سرشناسه : ابوزهره ، محمد، 1974 - 1898
AbuZahrah, Muhammad
عنوان و نام پديدآور : خاتم پیامبران / محمد ابوزهره ؛ ترجمه حسین صابری
مشخصات نشر : مشهد: بنیاد پژوهشهای اسلامی ، - 1375.
مشخصات ظاهری : ج 3
شابک : 964-444-391-8 39000ریال (دوره ) ؛ 964-444-391-8 39000ریال (دوره ) ؛ 964-444-391-8 39000ریال (دوره ) ؛ 964-444-391-8 39000ریال (دوره ) ؛ 964-444-391-8 39000ریال (دوره ) ؛ 964-444-391-8 39000ریال (دوره ) ؛ 964-444-391-8 39000ریال (دوره ) ؛ 964-444-391-8 39000ریال (دوره ) ؛ 964-444-392-6 (ج .1) ؛ 964-444-393-4 (ج .2) ؛ 964-444-394-2 (ج .3)
وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی
يادداشت : ج . 1،2،3 (چاپ سوم : 1380): 7000 ریال (دوره )
یادداشت : کتابنامه
موضوع : محمد(ص )، پیامبر اسلام 53 قبل از هجرت - 11ق . -- سرگذشتنامه
شناسه افزوده : صابری ، حسین ، 1345 - ، مترجم
شناسه افزوده : بنیاد پژوهشهای اسلامی
رده بندی کنگره : BP22/9 /الف 22خ 2 1375
رده بندی دیویی : 297/93
شماره کتابشناسی ملی : م 76-4726
ص: 1
بسم الله الرحمن الرحيم
ص: 2
ص: 3
ص: 4
فصل يازدهم: مبارزه و پايدارى
فصل دوازدهم: فقدان
فصل سيزدهم: دو حادثۀ غيبى
فصل چهاردهم: در آستانۀ دوران جديد
فصل پانزدهم: نقطۀ عطف
فصل شانزدهم: نخستين جامعۀ اسلامى
فصل هفدهم: اسلام و جهاد
فصل هيجدهم: پشتوانه اى براى تكميل ساختار اجتماعى
فصل نوزدهم: روز جدايى حق از باطل، نبرد بدر
فصل بيستم: منافق پروران
فصل بيست و يكم: رخدادهايى در فاصلۀ بدر و احد
فصل بيست و دوم: غزوۀ احد
فصل بيست و سوم: از احد تا احزاب؛ انعكاسهايى از احد
فصل بيست و چهارم: نبرد احزاب
فصل بيست و پنجم: از احزاب تا صلحى آينده ساز
ص: 5
ص: 6
فصل يازدهم: مبارزه و پايدارى 11 * پيامبر در مكّه مبارزه و پايدارى مى كند 11 * ملاقات مشركان با ابو طالب 12 * تحريم اقتصادى بنى هاشم 18 * موريانه 21 * پيامبر به دعوت ادامه مى دهد 27 تلاش براى شكستن پيمان محاصره 34 * لغو عملى پيمان 41 * گسترش دعوت اسلامى 43
فصل دوازدهم: فقدان 49 * سال اندوه 49 * ابو طالب و ايمان او 62 * خديجه (س) 72 * پس از وفات ابو طالب 75 * در پناه خداوند 78 * هيبت در كنار محبّت 81 * سفر به طائف 86 * عداس و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) 90 * دعا، بخشش و گذشت 91 * گوش فرا دادن جنّيان به قرآن خوانى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) 93 * برخوردارى از پناهندگى مطعم بن عدى 97
فصل سيزدهم: دو حادثۀ غيبى 101 * شكافته شدن ماه 101 * اسراء و معراج 108 * اسراء سفرى جسمانى 113 * معراج روحانى 119 * اسراء و معراج در صحاح ستّه 124
فصل چهاردهم: در آستانۀ دوران جديد 133 * گسترش اسلام در سرزمينهاى عربى 133 * هيأت مسيحيان نجران 136 * پيامبر (صلی الله علیه و آله) دين خود را بر قبايل عرضه مى دارد 138 * برخى دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مى پذيرفتند 141 * ميان ايران و روم 146 * ملاقات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با اوس و خزرج 149 * آغاز ارتباط با مردم يثرب 151 * نبرد بعاث 154 * آغاز اسلام انصار 155 * عقبۀ اولى يا نخستين بيعت 157 * مصعب بن عمير 160 * نخستين نماز جمعه اى كه در مدينه اقامه شد 162 * دوّمين پيمان عقبه 167 * بيعت 171 * اطّلاع قريش از بيعت 174
ص: 7
فصل پانزدهم: نقطۀ عطف 179 * آغاز هجرت 179 * پيامبر (صلی الله علیه و آله) مؤمنان را به هجرت تشويق مى كند 181 * اجازۀ هجرت به مسلمانان 182 * ضرورت هجرت پيامبر (صلی الله علیه و آله) 190 * رخدادى * همزمان با هجرت 193 * اجراى توطئه 196 * پيامبر روانه هجرت مى شود 200 * در غار ثور 204 * ماجراى سراقه در راه مدينه 208 * كاروان در راهى سخت 211 * امّ معبد 212 * چند حادثۀ خارق العاده ديگر 216 * ورود به قباء 219 * ورود به مدينه 221 * اقدامات پس از هجرت: نماز جمعه و خطبه ها 225 * بناى مسجد نبوى 231
فصل شانزدهم: نخستين جامعۀ اسلامى 235 * برپايى حكومت اسلامى 235 * نخستين اقدامات پيامبر (صلی الله علیه و آله) در مدينه 255 * مؤاخات يا پيمان برادرى 257 * صلح و دوستى ميان ساكنان مدينه 264 * تعيين حقوق و تكاليف در زمينه هاى اجتماعى، اقتصادى، سياسى و نظامى 267 * متن پيمان 268 * نگاهى به پيمان 273 * تشريع اذان 277
فصل هفدهم: اسلام و جهاد 283 * اجازه براى نبرد 283 * آغاز نبردها و نخستين سريه ها 287 * سريۀ حمزه 289 * سريۀ عبيدة بن حارث بن عبد المطلب 290 * سريۀ سعد بن ابى وقّاص 291 * پيامبر (صلی الله علیه و آله) روانۀ جهاد مى شود 293 * جنگ پيامبر يا نبرد براى فضيلت 296 * ارزشها و فضايل انسانى در جنگهاى اسلامى: در اهداف و انگيزه ها 300 * ارزشها و فضايل انسانى در جنگهاى اسلامى: قبل از ورود به صحنۀ كارزار 304 * ارزشها و فضايل انسانى در جنگهاى اسلامى: در صحنۀ كارزار 306 * ارزشها و فضايل انسانى در جنگهاى اسلامى: نحوۀ پايان جنگ 313 * ارزشها و فضايل انسانى در جنگهاى اسلامى: رفتار با شكست خوردگان 316 * ارزشها و فضايل انسانى در جنگهاى اسلام: رفتار با اسيران 318 * جنگى كه عبادت است 321 * كوتاه سخن در بحث از جهاد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) 323 * مراحل جنگهاى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) 326 * نگاهى به مرحلۀ اوّل 329 * غزوۀ ابواء يا «ودان» 330 * غزوۀ بواط 331 * غزوۀ عشيره 331 * غزوۀ بدر اولى 335 * سريۀ عبد الله بن جحش 335 * جنگ در ماه حرام 340 * هدف از جنگهاى مرحلۀ نخست 343
ص: 8
فصل هجدهم: پشتوانه اى براى تكميل ساختار اجتماعى 349 دو تشريع اجتماعى 349 * تغيير قبله 350 * روزۀ ماه رمضان 354 * وجوب زكات فطر 359
فصل نوزدهم: روز جدايى حق از باطل؛ نبرد بدر 363 * مقدّمات بدر 363 * كاروان 364 * مقايسۀ دو سپاه 370 * رويارويى دو سپاه در روز جدايى حق از باطل 381 * فرماندهى و تشكيلات 386 * سازماندهى و تشكيلات 391 * صحنۀ كارزار 393 * كشتن و به اسارت گرفتن 399 * نتايج و پيامدهاى نبرد 399 * كرامتها و ارزشهاى انسانى در رخدادهاى پس از نبرد 403 * اسيران 406 * اسير گرفتن يك اشتباه است 413 * انفال 417 * آثار نبرد در مدينه 420
فصل بيستم: منافق پروران 425 * سابقۀ روابط يهوديان با پيامبر 425 * اخراج منافقان از مسجد 429 * فسادانگيزى يهوديان در ميان مسلمين 331 * همه گناهكار نيستند 434 * رشك و حسد 437 * مجادله با اهل كتاب 440
فصل بيست و يكم: رخدادهايى در فاصلۀ بدر و احد 449 * زكات 449 * ديات 454 * ازدواج على (ع) و فاطمه (س) 457 * غزوۀ كدر 459 * غزوه سويق 462 * غزوۀ ذى امر 464 * غزوۀ فرع 466 * پرده از روى بنى قينقاع كنار مى رود 467 * محاصرۀ بنى قينقاع 470 * سريۀ زيد بن حارثه 473 * كعب بن اشرف يهودى 476
فصل بيست و دوّم: غزوه احد 485 * زمينه ها 485 * شمشير قدرت به جاى كاروان تجارت 486 * تصميم پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى رويارويى 490 * پيامبر مؤمنان را آماده نبرد مى كند 493 * منافقان 495 * آرايش صفوف 497 * دو سپاه 500 * كارزار 504 * آغاز نبرد 506 * شهادت حمزه، خسارتى سنگين 507 * غنايم مرگ آفرين 510 * مردانى استوار بر پيمان خويش 520 * شادمانى ابو سفيان از پيروزى 523 * احد در آيينۀ قرآن 524 * پايان نبرد 530 * غزوه حمراء الاسد 531 * مهربانى و رحمت فرمانده 535 * آمار و ارقام 539 * درسهاى احد 541 * دعاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پى نبرد احد 544 * پيامدهاى احد 546 * يهوديان در فرداى احد 549 * احكام شرعى احد 552
ص: 9
فصل بيست و سوّم: از احد تا احزاب؛ انعكاسهايى از احد 561 * واكنشهايى كه احد در ميان اعراب در پى داشت 561 * سريۀ ابو سلمه 564 * ماجراى رجيع 566 * سوء قصد نافرجام و سريۀ عمرو بن اميّه 571 * حادثۀ بئر معونه 574 * غزوۀ بنى نضير 581 * اخراج بنى نضير از مدينه 583 * احكام شرعى مقارن با غزوۀ بنى نضير: منع تخريب 587 * احكام شرعى مقارن با غزوۀ بنى نضير: احكام غنايم 594 * احكام شرعى مقارن با غزوۀ بنى نضير: تحريم خمر 597 * تأثير غزوۀ بنى نضير بر ديگر يهوديان 601 * غزوه ذات الرّقاع 604 * نماز خوف 606 * سوء قصد 610 * همچنان مهربانى 613 * غزوۀ بدر الآخر 616 * غزوۀ دومة الجندل 619 * سازندگى اخلاقى در مدينه 620
فصل بيست و چهارم: نبرد احزاب 625 * از دومة الجندل تا خندق 625 * زمينه ها و علل نبرد احزاب 626 * حفر خندق 630 * گرسنگى و تأمين آذوقه 635 * مقدّمات رويارويى 638 * آمادگى براى رويارويى 645 * حيله اى تازه 647 * جاسوس يهودى 650 * رويارويى 651 * عبور از خندق 652 * تهاجم به خانه هاى مسلمانان 655 * دعاى پيامبر در احزاب 658 * پايان نبرد 659 * نتايج و دستاوردهاى احزاب 661 * غزوۀ بنى قريظه 663 * فرمان خداوند 666 * پذيرش داورى سعد بن معاذ 669 * نگاهى به داورى سعد 670 * چند حكم شرعى 673 * تقسيم غنايم 675 * چند توضيح 676 * قتل خالد بن سفيان هذلى 680 * پايان ماجراى احزاب 682
فصل بيست و پنجم: از احزاب تا صلحى آينده ساز 685 * ازدواج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با زينب بنت حجش 685 * كسب اجازه براى ورود به خانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) 690 * وجوب همگانى اجازه خواستن براى ورود به هر خانه اى 693 * غزوۀ بنى لحيان 695 * غزوه ذى قرد 697 * غزوۀ بنى المصطلق 700 * يك فتنه 702 * اسيران بنى المصطلق 707 * يك برداشت اشتباه 711 * ماجراى افك 713 * كينۀ عايشه از على (ع) 730 * حدّ قذف 732 * حدّ لعان 734 * حدّ زنا 737
ص: 10
266 - اينك با به پايان بردن بحث از هجرت به حبشه و ماجراهايى كه در پيرامون آن گذشت، ديگر بار به سخن از پيامبر بر مى گرديم تا به تماشاى جهاد و پايدارى او و نيز آنچه قريش با او و بنى هاشم روا مى داشتند بنشينيم، بنى هاشم همان خاندانى كه مروّت و مردانگيشان به آنان اجازه نداد تا محمد (صلی الله علیه و آله) را به قريش واگذارند تا آنان او را مورد آزار و شكنجه قرار دهند يا زندانى كنند و يا به قتل رسانند، همان خاندانى كه بزرگ آن ابو طالب چون كوهى استوار بر جاى ايستاد و به حمايت از محمّد (صلی الله علیه و آله) ادامه داد و از اين كه او را واگذارد ابا داشت، در اين ميان خديجه نيز در داخل خانه به همدردى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى پرداخت و او در حالى كه از آزارهاى قوم خود به تنگ آمده و دلگير شده بود به كنار خديجه مى آمد و در حالى از خانه بيرون مى رفت كه عزم و اراده خويش را تجديد كرده و خستگى نبرد با قريش را از تن فرو نهاده بود تا به نبردى ديگر روى آورد و پابرجا و با اراده اى استوار به پيش رود و نيز در حالى بيرون مى رفت كه از خداوند توشۀ يارى و از همسر و از عموى خويش توشه آرامش دل و تأييد گرفته بود.
از سوى ديگر، قريش نيز آزارهاى خود نسبت به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مسلمانان را به آخرين حد رسانده بود، اما در عين حال چنين احساس مى كرد كه
ص: 11
ريشه هاى بنياد آنان از زمين كنده مى شود. آنان به همين دليل به هر اندازه مشاهده مى كردند كه دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گروندگانى براى خود يافته است، بر دشمنى، لجاجت و سختگيريهاى خود مى افزودند؛ بويژه آن كه برخى از مردان توانمند و با هيبت قريش كم كم به آيين جديد مى گرويدند.
مشركان در ميان اين بحران سختى كه از روى ستمكارى و تجاوزگرى خود را بدان گرفتار ساخته بودند اميد آن داشتند كه از طريق عموى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو طالب كه هنوز بر دين آنان(1) و از ديگر سوى شيخ و پيشواى ابطح بود و آن خاندان بر او حق فرمانبرى داشتند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز بر او حق حمايت خواهى داشت آن حضرت را به سكوت وادار سازند.
267 - مشركان نقشۀ خويش را طرح كردند و پس از آن كه مشاهده كردند، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنان به راه خود ادامه مى دهد و هيچ مانعى از آزارهاى جسمى گرفته تا ريشخندها و سبك خرديهايى كه از سوى احمقهاى آنان صورت مى گرفت نمى تواند او را از راهى كه در پيش گرفته بازدارد و او همچنان بى آن كه گاهى به عقب برگردد در راهى كه خداوند براى او تعيين كرده به پيش مى رود و پس از آن كه به اين نتيجه رسيدند كه ابو طالب به درخواست فردى آنان پاسخ مثبت نخواهد گفت، از روى خستگى و درماندگى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را واگذاشتند و هر چند آزارهايشان ادامه داشت ديگر به مجادله با او ادامه ندادند [و براى تجربه شيوۀ جديد مقابله] افراد و شخصيتهاى داراى پايگاه و موقعيت در خاندان قريش را براى ملاقات با ابو طالب گردهم آوردند.
ص: 12
بدين ترتيب، هيأت قريش به ملاقات ابو طالب رفت و سخنگوى آنان چنين اظهار داشت:
«اى ابو طالب، برادرزادۀ تو خدايان ما را ناسزا گفته، دين ما را مورد انتقاد قرار داده، و نوباوگان ما را گمراه كرده و به كژانديشى كشانده است. اينك يا او را از ما بازمى دارى يا اين كه او را به ما وامى گذارى تا خود به جاى تو با او برخورد كنيم كه تو آنسان كه ما نيز بر آيين مخالف اوييم بر آيينى مخالف اويى».
اما ابو طالب كه مردى هشيار بود با گفتار و پاسخى مناسب و آميخته به آرامش و نرمى آنان را بازگرداند و آنان رفتند.
از سوى ديگر به رغم اين تلاش مشركان، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنان به راه خود ادامه مى داد و بى هيچ كوتاهى و توقفى دين الهى را آشكار مى ساخت و شمار مسلمانان نيز پيوسته افزايش مى يافت و اينك حتى [مرزها را درنورديده] به ديگر قبايل خارج مكّه و نيز به حبشه رسيده بود.
همين امر باعث شد كه خشم مشركان برانگيخته شود و مشاهدۀ اين وضعيّت به سبب روح كينه توزى كه داشتند - بر آنان گران آيد. به همين دليل نيز ديگر بار جمع خود را جمع كرده، كينه خويش را شعله ورتر ساختند و يكديگر را براى شدّت بخشيدن و استمرار آزار مسلمانان تشويق و ترغيب نمودند و در اين ميان صاحب نظران آن جمع چنين مصلحت ديدند كه براى بار دوم به سراغ ابو طالب بروند امّا اين بار با خطابى شديدتر و به صورتى خشونت آميزتر.
مشركان به همين منظور در حضور ابو طالب گرد آمدند و يكى از آنان خطاب به وى گفت: «اى ابو طالب تو در ميان ما يكى از سالمندان و صاحب شرافت و جايگاهى ويژه اى. ما پيش از اين از تو خواستيم فرزند برادرت را بنشانى اما تو او را از تعرّض به [دين] ما بازنداشتى. اينك به خداوند سوگند، ما بر ادامۀ دشنام گويى پدران، گمراه خواندن انديشه ها و بدگويى از خدايان خويش صبر نخواهيم كرد مگر آن كه يا او را از ما بازدارى يا در اين باره هم با او و هم با تو خواهيم جنگيد تا آن
ص: 13
كه يكى ديگرى را از بين ببرد».
اين بار تهديدى كه از سوى مشركان متوجّه ابو طالب مى شد تهديد به قطع رابطه بود آنان اينك همه پرده ها را دريده و هيچ ملاحظه پيرى، كهنسالى و شرف و منزلتى كه در نخستين ملاقات از آن سخن مى گفتند نكردند. به همين سبب نيز اين موضع مشركان تأثيراتى را در روحيّۀ ابو طالب بر جاى گذاشت و او مشكلاتى را پيش روى خود ديد، هر چند از حمايت محبوب خود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دست نكشيد، اما وى تصميم گرفت تا مشكلى را كه برايش پيش آمده با برادرزاده در ميان گذارد و در ماجراى برخورد خاندان قريش با او كه اينك بحرانى شده بود او را شريك و همراه خود سازد. به همين سبب نيز به وى گفت: «اى پسر برادر، [سران] قبيله ات پيش من آمدند و چنين و چنان گفتند. اينك شايسته است بر من و بر خود سخت نگيرى و مرا به كارى وادار نسازى كه در توانم نيست».
[على رغم اعلام چنين سخنى از سوى ابو طالب] عزم محمّد (صلی الله علیه و آله) كه از خداوند تأييد مى گيرد و از او يارى مى جويد سست نشد، هر چند وى مايل بود چنين احساسى كند كه از حمايت خاندان خود برخوردار است. به هر حال، او دردمند و اندوهگين شد، البتّه نه به سبب ترس از مشركان، بلكه بدان سبب كه گمان كرده بود عموى محبوبش از يارى او گام به عقب نهاده و او را كه در ميدان نبرد و رويارويى با مشركان است بى ياور گذاشته، در يارى او ضعف و سستى در پيش گرفته و يا او را به دشمنان واگذاشته است.
در اين هنگام بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن سخنى را بر زبان آورد كه فقط شايستۀ پيامبران اولو العزم است، چه اين كه فرمود: «اى عمو، به خداوند سوگند، اگر خورشيد را در دست راست و ماه را در دست چپ من بگذارند تا به ازاى آن اين امر [رسالت] را رها كنم از آن دست نخواهم كشيد تا زمانى كه خداوند ارادۀ خود را چيره سازد يا در اين راه نابود شوم».
پس از اين سخن بر چهره رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اشك پديدار گشت و آن حضرت
ص: 14
برخاست البته اشك ريختن وى از روى ضعف و سستى نبود، بلكه بدين سبب بود كه وى از عمو و حبيب خود انتظارى جز اين نداشت كه دست از يارى او نكشد و او را در مقابل دشمنان وانگذارد.
ابو طالب با اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دريافت كه با به ميان آوردن گفته هاى قريش به پسر برادر خويش جفا كرده و او را در غم نشانده است.(1) به همين سبب چون آن حضرت پشت كرد او را صدا زد كه «فرزند برادرم برگرد». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز برگشت و ابو طالب آن مرد با عظمت گفت: «فرزند برادرم، برو و آنچه دوست دارى اظهار دار كه به خداوند سوگند هرگز به هيچ بهايى تو را وانخواهم گذاشت».
خبر اين گفت و شنودها به قريش رسيد و آنان بدين وسيله دريافتند كه راهى براى دسترسى به محمّد (صلی الله علیه و آله) به منظور كشتن، زندانى كردن و يا تبعيد او ندارند و ابو طالب از او حفاظت و حمايت مى كند، اما با اين وجود حيله هاى قريش پايان نيافت - چرا كه گرايشها، و تمايلات هر چند گناه آلود نيز باشد در برخورد با عوامل محدودكننده و موانع خاموش نمى شود - و به چاره انديشى پرداختند و به نتيجه اى بسيار تعجّب آور و نامأنوس دست يافتند كه هر چند براى اعراب در دوران جاهليّت چندان شگفت آور نبود چه؟ در آن دوران، فرزندخواندگى در اشكال مختلف در ميان اعراب رواج و رسميّت داشت. آنان اين رسم و آيين را از روميان گرفته بودند و بر اساس آن اين امكان وجود داشت كه فرزندان يا برادران و يا حتى برادرزادگان خود را با همديگر مبادله و معاوضه كنند.
به هر حال، مشركان نزد ابو طالب رفتند تا به وى پيشنهاد دهند پسر برادرش را تسليم آنان كند و آنان در مقابل يكى از جوانان قريش را در اختيار او قرار دهند، گويا در پندار آن گروه مهر و محبّت كالايى قابل مبادله و خريدوفروش بود تا يكى از آن محروم و كسى ديگر به جاى وى از آنان برخوردار گردد.
ص: 15
سخنگوى مشركان به آن بزرگ مرد ابو طالب گفت: «اى ابو طالب، اين عماره پسر وليد چابكترين و زيباترين جوانان قريش است او را در اختيارگير كه يارى و دفاع متقابل تو از او و او از تو و پرداخت ديه متقابل با توست. او را به فرزندى خود گير كه او براى توست و در مقابل پسر برادرت - همين كه با دين تو و دين پدرانت مخالفت ورزيده، اجتماع خاندان تو را بر هم زده و انديشه هاى ما را سبك خوانده است - را در اختيار ما قرار داده تا او را بكشيم كه يك مرد به يك مرد».
بى ترديد اين انديشه هاى سخيف بود كه مردى پسر برادر خود را براى كشتن در اختيار آنان قرار دهد و فرزند آنان را در اختيار گيرد و تربيت و حمايت كند. به همين سبب نيز، آن مرد با عظمت لحظه اى در پاسخ آنان درنگ نكرد تا هر چه زودتر سخافت اين انديشه را بر آنان آشكار سازد. وى گفت: «به خداوند سوگند، چه دادوستد بدى از من مى خواهيد! آيا فرزند خود را مى دهيد تا او را براى شما سير و بزرگ كنم و من فرزند برادر خويش را در اختيار شما قرار مى دهم تا او را بكشيد؟ به خداوند سوگند هرگز چنين چيزى نخواهد شد».
در اين ميان مطعم بن عدى از بنى عبد مناف گفت: «اى ابو طالب، به خداوند سوگند خاندانت با تو انصاف ورزيده و براى راحت شدن تو خود را به زحمت انداخته اند». اما ابو طالب با حالتى آميخته به سرزنش و نكوهش به وى پاسخ داد:
«به خدا سوگند، آنان با من انصاف نكرده اند، بلكه تو بر اين انديشه شده اى كه مرا خوار و سركوب كنى و مردم نيز عليه من همدست شده اند. پس هر چه دوست دارد انجام ده».
در پى اين گفتگو، مشركان اصرار و سختگيرى بيشترى كردند تا آنجا كه - به گفتۀ ابن كثير - كار رو به تباهى نهاد، جنگ شعله برافروخت و آن مردم با دشمنى از يكديگر جدا شدند و همديگر را به جنگ خواندند.
268 - بدين ترتيب، ابو طالب در وضعيّتى سخت و روياروى سختگيرى قبيلۀ
ص: 16
خود قرار گرفت و اين در حالى بود كه او تصميم آن نداشت تا به هر صورت از برادرزاده خود دست يارى بردارد، هر چند با سختيهاى فراوانى مواجه شود، چه اين كه شيخ بطحا و فرزند عبد المطلب هر چيزى را در راه مردانگى و همت خويش [و بلكه به عقيده صحيحتر در راه ايمان قلبى و] عزم و اراده هاشمى خود تحمّل مى كرد.
اين برخورد مشركان ابو لهب را - هر چند موقتا و هر چند از روى دلسوزى و مهر و عاطفه - به برادرش نزديك كرد و بدين سبب او بر قريش خشمگين شد كه شيخ بنى هاشم را در حرج قرار داده و وضعيّت را بر او مشكل ساخته است. بويژه اين خشم ابو لهب از آن جهت تشديد مى شد كه وى دوست داشت ابو طالب آن گونه كه محمد (صلی الله علیه و آله) را در حمايت خويش گرفته به خواهرزادۀ او ابو سلمه نيز پناهندگى بدهد [و سرانجام نيز وى او را پناهندگى داد و آن هنگام كه] به وى گفتند: «تو پسر برادرت محمد (صلی الله علیه و آله) را در كنف حمايت خود گرفته اى، [اين به هر حال،] اما تو را با آن مرد ديگر [ابو سلمه] چه كار كه از فرزند او حمايت كنى؟»، ابو طالب پاسخ داد: «او از من پناه خواسته و نيز او پسر خواهر من است و اگر من از خواهرزادۀ خويش حمايت نكنم از برادرزادۀ خود نيز حمايت نخواهم كرد».(1)
به هر حال، غيرت ابو لهب به سبب شدت سختگيرى مشركان با برادرش برانگيخته شد و به همين سبب با حالى تهديدآميز خطاب به آنان گفت: «اى جماعت قريش، فراوان بر اين شيخ سخت گرفته ايد و اين در حالى است كه هنوز همه شما بر سر به دست آوردن پناهندگى او از ميان همۀ افراد و سران قوم - با يكديگر به رقابت و جدال مى پردازيد. به خداوند سوگند، از اين كار دست
ص: 17
مى كشيد يا آن كه در همه خواسته ها و اهدافى كه او دارد به هميارى او برخواهيم خاست تا بدانچه مى خواهد برسد».
در پى اين موضع ابو لهب كه خود در جمع مشركان قرار داشت آنان از اين بيمناك شدند كه او به محمّد (صلی الله علیه و آله) بگرود آنسان كه از اين پيش نيز برادر ديگر او به محمّد (صلی الله علیه و آله) گرويده و به او ايمان آورده بود. او كسى جز حمزه نبود كه در پى رفتار ابو جهل با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آن حضرت پيوست.
مشركان به سبب همين ترس به خشنود كردن ابو لهب كه يار و همراه آنان بود شتافتند و گفتند: «اى ابو عتبه، ما از آنچه تو دوست ندارى صرف نظر مى كنيم».
با اين موضع ابو لهب، ابو طالب به آن چشم دوخت كه وى نيز در يارى دادن به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در كنار او قرار گيرد تا بدينسان همه خاندان بنى هاشم موضعى مشترك در حمايت از برترين و گراميترين فرد خود داشته باشند.
اما اين موضع لحظه اى ابو لهب، تنها يك جرقّه بود كه ديرى نپاييد خاموش شد. به ديگر عبارت، اين موضع به سان اندكى آب بود كه براى فرونشاندن شعله هاى خشم و كينه توزى در وجود او بسنده نمى كرد و به همين دليل، او همچنان در شعله هاى آن آتش ماند و به دشمنى خود با پيامبر (صلی الله علیه و آله) و دوستى با دشمنان او ادامه داد و در فتنه گريها و آزارهاى آنان عليه مؤمنان شركت مى جست بى آن كه مروّت و مردانگى، او را به خود آورد يا مهربانى و دلسوزى با برادر يا پسر برادر خويش او را از اين رفتار بازدارد.
269 - قريش در مقابل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و نيز در مقابل بنى هاشم كه از پيامبر حمايت مى كردند و اجازه نمى دادند مشركان متعرّض او شوند خسته و درمانده شد، بويژه در مقابل ابو طالب كه هيچ نيرنگ و تهديدى بر او اثر نمى كرد و همچنان به سان كوهى بلند و استوار به پشتيبانى او بر جاى ايستاده بود و هر تهديدى در مقابل
ص: 18
رفعت و استوارى او فرو مى ريخت و توان بر جاى ماندن نداشت، نه سست مى شد، نه ضعف به خود راه مى داد و نه در عزم و ارادۀ او رخنه اى مى افتاد.
هنگامى كه كار قريش بدينجا كشيد بر آن شدند كه موضعى عاقلانه را رها كنند و به خشونت محض متوسّل شوند يعنى پيامبر را بكشند بى آن كه به ابو طالب و بنى هاشم كه همراه او بودند اعتنايى كنند و به آنان نيز اهميّتى ندهند.
امّا ابو طالب به توطئه اى كه چيده بودند آگاهى يافت و در پى بى آن بنى عبد مناف را فرا خواند تا در حفاظت و حمايت از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را همراهى كنند. ليكن هيچ يك از تيره هاى بنى عبد مناف به دعوت او و دعوت بنى هاشم پاسخ مثبت نداد: مگر بنى مطلّب كه در جاهليّت و اسلام با بنى هاشم بودند و بنى هاشم نيز در كنار ابو طالب، البته به استثناى ابو لهب و همسرش كه راه مخالفت با اسلام را برگزيده بودند و در دشمنيهاى قريش عليه پيامبر (صلی الله علیه و آله) و توطئه هايى كه به مخالفت با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در سر مى پروراندند با آنان پيوسته همدست بودند.
اينك شايسته است رشتۀ سخن را به ابن كثير بسپاريم تا ببينيم از زهرى چه روايت مى كند. او در البداية و النهاية مى گويد:
«موسى بن عقبه به نقل از زهرى گفت: سپس مشركان به شديدترين شكل ممكن بر مسلمانان سخت گرفتند تا آنجا كه ديگر توانى براى آنان باقى نمانده و در رنج و گرفتارى عظيم و طاقتفرسايى گرفتار آمده بودند. قريش نيز در ادامۀ مكر و حيله هاى خود بر اين اتّفاق كردند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در عيان به قتل برسانند.
هنگامى كه ابو طالب از اين تصميم آنان آگاهى يافت زادگان عبد المطلب را گردهم آورد و به آنان فرمان داد تا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به درّه اى كه در اختيار آنان قرار داشت [همان كه بعدها به شعب ابى طالب شهرت يافت] ببرند. وى همچنين از آنان خواست از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مقابل هركس كه بخواهد وى را به قتل برساند حفاظت و حمايت كنند.
در پى اين دعوت ابو طالب، همه آنان (اعم از مسلمان و كافر) بر اجراى
ص: 19
خواستۀ او متّحد شدند، هر چند برخى از آنان اين كار را از روى غيرت و برخى ديگر آن را به سبب ايمان و يقين به رسالت پيامبر (صلی الله علیه و آله) انجام دادند.
از ديگر سوى هنگامى كه مشركان قريش دريافتند بنى هاشم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در حمايت خود گرفته و بر اين امر متّحد و مصمم شده اند گردهم آمدند و چنين تصميم گرفتند كه با آنان همنشينى و دادوستد نكنند و به خانه هاى آنان نيز نروند تا زمانى كه آنها رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را براى كشته شدن در اختيار آن مشركان قرار دهند. آنان دربارۀ اين توافق نوشته اى تنظيم كردند و چنين عهد و پيمان بستند كه هيچ پيشنهاد صلحى را از سوى بنى هاشم نپذيرند و هرگز بر آنان دل نسوزانند تا زمانى كه آن حضرت را براى كشته شدن تسليم مشركان كنند.
بدين ترتيب، بنى هاشم سه سال در آن شعب ماندند و در اين مدت بلا و گرفتارى و رنجهاى طاقتفرسا بر آنان شدّت يافت و هيچ گاه اجازه نمى دادند موادّ خوراكى يا كالايى ديگر وارد مكّه شود و به آنان برسد، بلكه خود، به خريدن آن مى شتافتند و قصد آن داشتند تا با اين كار امكان يابند خون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بريزند.
[در طول سالهاى محاصره] هنگامى كه شبها مردم به بسترهاى خود مى رفتند ابو طالب از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى خواست تا او نيز [در مقابل ديدگان مردم] به بستر خود برود و در آن بخوابد تا هركس نقشه اى و قصد سوئى درباره او داشته باشد ببيند كه آن حضرت به بستر خود رفته است. اما پس از آن كه مردم به خواب مى رفتند يكى از فرزندان يا برادران و يا عموزادگان خود را مى فرمود تا در بستر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بخوابد و متقابلا از آن حضرت مى خواست تا به بسترى ديگر رود و آنجا بخوابد».(1)
بدينسان آن عموى بزرگوار در مقابل هرگونه سوء قصد احتمالى تدابير احتياطى لازم را به عمل مى آورد و با آن كه پيرمردى در آخرين سالهاى حيات خود بود او را در بستر خود [با بسترى ديگر] مى خواباند و ديگرى را به جاى او مى خوابانيد و نيز هر از چندگاه جاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را تغيير مى داد و يكى از
ص: 20
فرزندان خود يا برادران يا برادرزادگان خود و فرزندان مطلّب يا ديگران را در جايگاه او مى خواباند. البّته ابو طالب، اگر چنين هم نمى كرد به تعصّب خانوادگى خويش وفا كرده بود، اما در اين ميان [عاملى ديگر](1) و شفقت و محبّت و رأفتى در كار بود كه خداوند در قلب ابو طالب بزرگوار جاى مى داد.
[به هر حال، طىّ آن سه سال محاصره اقتصادى] فشار دشواريها بر مؤمنان و بنى هاشم و بنى مطلّب هر روز بيش از روز پيش شدّت مى يافت تا آنجا كه اطفال خردسال آنان از شدت گرسنگى همچون بوته هايى نورسته پژمرده مى شدند.
محاصره اى كه در اين مدّت اعمال مى شد - به گفتۀ ابن اسحاق - محاصره اى كامل و همه جانبه بود تا آنجا كه حتّى شامل ازدواج نيز مى شد و نه به آنان همسر مى دادند و نه از آنان همسر مى گرفتند.
270 - بنى هاشم و بنى مطلّب و در رأس آنان ابو طالب سه سال در محاصره به سر بردند و در اين سه سال پى درپى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز با آنها بود. آنان كودكان خويش را مى ديدند كه گرسنگى آنان را مى گزد، اما هرگز ارادۀ آن بزرگمردان نستوه را متزلزل نمى كرد تا در صدد كسب پناهى و پناهگاهى براى خود برآيند يا محمّد (صلی الله علیه و آله) را تسليم مشركان كنند تا او را به قتل برسانند، خداوند خواه در دلهاى مؤمنان اين گروه و خواه در دلهاى مشركان صبر و شكيبايى انداخته بود.
در اين ميان، خداوند در دو جا آيات خود را آشكار ساخت.
ص: 21
يك: موريانه به سراغ آن عهدنامه رفت و هر كلمه اى را در آن كه نام خداوند يا صفت او بود و بدان سوگند همپيمانى بسته بودند تا اين پيمان و اين محاصره دائمى باشد از بين برد. گويا خداوند به موريانه چنين الهام كرده بود تا به مشركان بياموزد كه هرگز روا نيست نام خداوند در سندى آورده شود كه سند ستم و نافرمانى خداست.
از ديگر سوى خداوند رسول خدا محمد (صلی الله علیه و آله) را از آنچه موريانه با الهام او كه پروردگار عالميان است و قدرت او والا و منّت او فراوان است انجام داده بود آگاه ساخت.
دو: در اوج شدّت محاصرۀ اقتصادى، به امر خداى متعال، محبّت و رأفتى در دلهاى برخى از همان كسانى كه پيمان ستم و تجاوز بسته بودند بر جوشيد همچون نهرى از آب زلال كه از سنگ بجوشد و تنى چند از مردان از تيره هاى گوناگون قريش چون بنى عبد مناف و بنى قصى و نيز مردانى كه از مادرانى هاشمى بودند و به سرزنش يكديگر پرداختند. آنان چنين احساس مى كردند كه پيوند خانوادگى را از هم گسسته و حق را مورد خوارى و بى اعتنايى قرار داده اند. به همين سبب نيز بر اين تصميم شدند كه آن پيمان را كه از سقف كعبه آويزان بود نقص كنند و عدم پايبندى خود را بدانچه در آن آمده اعلام نمايند.
در همين زمان كه اين انديشه در ميان برخى از سران مشرك قريش مطرح مى شد، ابو طالب نيز به سراغ آنان آمد تا به ايشان اطلاع دهد موريانه نام خداوند را در عهدنامۀ آنان از بين برده است و ديگر مفادّ ظالمانه و گناه آلودى را كه آنان در آن نامه تنظيم كرده و بر آن همپيمان شده بودند باقى گذاشته است.
بدين ترتيب ابو طالب، آن مرد با عظمت در حالى كه گروهى از بنى عبد المطلّب او را همراهى مى كردند روانۀ شهر شد و در جمع گروه فراوانى از قريش گفت: «رخدادهايى در ميان شما به وقوع پيوسته كه برايتان يادآور مى گرديم. آن نامه اى را كه بر آن همپيمان شده ايد بياوريد، شايد ميان ما و شما
ص: 22
صلحى برقرار شود.
مشركان كه با شنيدن اين سخن، مشتاق آن شده بودند كه بنى هاشم محمد (صلی الله علیه و آله) را در اختيار آنان قرار دهد با شادى و اميد نسبت به آن عهدنامه آن را آوردند و در حالى كه هيچ ترديد نداشتند كه بزودى محمّد (صلی الله علیه و آله) در اختيار آنان قرار خواهد گرفت آن را در ميان جمع خود نهادند و يكى از آنان گفت: «وقت آن رسيده است كه خواستۀ ما را بپذيريد و به توافقى بازگرديد كه ديگربار همۀ خانواده ها را در كنار هم قرار مى دهد، چه، تنها يك نفر رابطۀ ميان ما و شما را گسسته و شما او را مايۀ خطر و هلاكت قوم خود قرار داده ايد».
اما [با تعجّب] ابو طالب در پاسخ آنان اظهار داشت: «من به سراغ شما آمده ام تا خبرى را در اختيارتان قرار دهم كه مايۀ عبرت و تأمّل و تفكّر است.» پسر برادرم به من دروغ نگفته و چنين خبر داده است كه خداوند هرچه نامى از او در اين نامه بوده محو ساخته و از ميان برده و مكر و حيلۀ شما و آن مسأله اى را كه با ما داريد و عليه ما و در راه ستم بر ما با يكديگر همدست شده ايد واگذاشته است. پس [بررسى كنيد و] اگر آنچه مى بينيد همان گونه باشد كه پسر برادرم گفته است، از خواب بيدار شويد كه ما هرگز او را تسليم شما نخواهيم كرد مگر آن كه تا آخرين فرد ما بميرد، اما اگر آنچه او گفته باطل و دروغ باشد، ما او را به شما واخواهيم گذاشت و اگر خواسته باشيد او را خواهيد كشت و اگر خواسته باشيد زنده نگاه خواهيد داشت».
مشركان در پاسخ ابو طالب گفتند: ما نيز آنچه را تو مى گويى پذيرفته ايم.
گويا آنان از آنجا كه از ناحيۀ عهدنامۀ خود اطمينان خاطر داشتند چنين فكر مى كردند كه نتيجه آن خواهد شد كه ابو طالب محمّد (صلی الله علیه و آله) را تسليم آنان كند. امّا چون نامه را باز كردند، آن را همان گونه يافتند كه رسول صادق و امين فرموده بود، هر چند اين بار نيز با آمدن آيات روشن حق بدان اعتراف نكردند، بلكه همچنان بر كفر و دشمنى خويش افزودند و سخن كفر بر زبان آوردند و گفتند: «اين چيزى جز
ص: 23
سحر آن مرد كه در ميان شماست نيست». بدين ترتيب، آن مشركان به همان ظلمتى كه بودند بازگشتند و بلكه كفرى بيشتر از آنچه تاكنون داشتند و سختگيريى شديدتر از آنچه تاكنون عليه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اعمال مى كردند در پيش گرفتند و اين آيت جز بر كفر آنان نيفزود.
در اين ميان يكى از افراد خاندان بنى مطلب كه با ابو طالب همراه بودند گفت: «كسانى خارج از خاندان ما و شما سزاوارترند كه دروغ بگويند و سحر كنند. نظر شما چيست؟ چه اين كه ما مى دانيم آن قطع رابطه با ما و آن تحريم عليه ما كه شما همه بر آن همدست شده ايد به سحر و ستم نزديكتر است و اگر اين نبود كه شما بر سحر گردهم آمده ايد و همدست شده ايد اين نامۀ شما در حالى كه در دستتان است تباه نمى شد و بدين صورت در نمى آمد كه آنچه از سوگند و نام خدا در آن بوده از ميان رفته و آنچه از ستم و جفاكارى بوده بر جاى مانده است. اينك آيا ما ساحريم يا شما؟».
اين گفته هاى ابو طالب و كسانى از خاندانش كه همراه وى بودند، هر چند نتوانست دلهاى مشركان را شفا بخشد و پذيراى حق كند، اما صفوف متّحد بر باطل آنان را شكافت، چه در پى اين سخنان گروهى از بنى قصىّ و بنى عبد مناف و ديگر كسانى كه از اين پيش خود را بر اين پيمان و التزام بدان سرزنش و ملامت كرده بودند و برخى از آنان هم اينك آن عهدنامه را در اختيار خود داشتند سر بر آوردند و آنچه در دلهاى خويش نهان ساخته بودند آشكار كردند و با قاطعيّت و به دور از هر گونه ترديد و دودلى و با اراده اى استوار چنين اظهار داشتند كه «ما از آنچه در اين نامه است بيزاريم».
در پى اين تحوّلات ابو جهل آن مرد خبيث، بدنهاد، كژانديش و گمراه گفت: «اين تصميمى است كه با هماهنگى قبلى اتّخاذ شده است».(1)
271 - نتيجه اى كه از اين ماجراى تاريخى مى گيريم آن است كه اصرار و
ص: 24
لجاجت بر كفر، قريش را بدان جا رساند كه براى كشتن محمد (صلی الله علیه و آله) تلاش كند و در اين راه به پيش رود، بى آن كه به فرجام چنين كارى و به موقعيّتى بينديشد كه در صورت وقوع چنين امرى و نيز قيام بنى هاشم به خونخواهى آن حضرت در آن گرفتار مى آمد.
شايد همين جا نقطۀ آغاز اين تفكّر بود كه [با گماشتن افرادى از قبايل مختلف براى اجراى اين نقشه] مسئوليت ريختن خون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در ميان قبايل متفرّق سازند، بدين ترتيب كه آن گماشتگان همه با هم ضربتى واحد بر او وارد آورند تا در اين صورت - البته به گمان آنان - ديگر بنى هاشم راهى براى انتقام گرفتن نداشته باشد و در نتيجه به اين امر تن در دهد و آنان نيز بدين گونه آسوده خاطر شوند، چرا كه در چنين صورتى با به قتل رساندن صاحب دعوت اسلامى آن را ريشه كن كرده اند.
اما از سويى ديگر محمد (صلی الله علیه و آله) نيز تنها با يارى جستن از خداوند به استقبال اين انديشۀ نكوهيده مى رود و در اين ميان عموى بزرگوار او [ابو طالب] بار سنگين حمايت از او را بر دوش مى كشد و هرگونه تهديد و يا آزار را تحمّل مى نمايد و براى حفاظت از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با هر وسيلۀ ممكن تلاش مى كند تا آنجا كه حتى او را در بستر خويش مى خواباند خود در بستر او مى رود و آنچه را ممكن است رخ دهد پذيرا مى شود و خود را آمادۀ فدا كردن جان خويش براى آن حضرت مى دارد.
اين همه در حالى صورت مى گرفت كه او هنوز [در ظاهر امر] بر دين قريش بود و [به حسب ظاهر] به دين تازه در نيامده بود، هر چند آن گونه كه از برخى اشعار او بر مى آيد چنين به نظر مى رسد كه او در پنهان دل خويش به صحّت و درستى اين آيين اعتقاد داشت.
علاوه بر آنچه گفته شد از قسمتهاى پايانى داستان فوق چنين بر مى آيد كه بودند در ميان قريش افرادى كه از آنچه بر برادران آنان مى رسيد، ناخشنود و آزرده خاطر مى شدند. شايد نيز در ميان اين گروه تمايلى براى تصديق رسول خدا (صلی الله علیه و آله)
ص: 25
وجود داشت و به همين دليل نيز اكثر اين گروه بعدها به اسلام در آمدند.
همچنين قسمت پايانى ماجرا حاكى از آن است كه برخى از افراد قريش هر چند خود نيز داوطلبانه به پيمان محاصره بنى هاشم پيوسته بودند، اما از نتايج آن چندان راضى نبودند و به همين سبب نيز پس از آن كه نتايج واقعى كار خود را در صحنۀ عمل مشاهده كردند نتوانستند آن را تحمّل كنند، چه اين گروه در ابتدا اين پيمان را نوعى تهديد [و جنگ روانى] مى دانستند نه يك اقدام عملى و قابل اجرا. از اين رو، هنگامى كه شاهد اجراى سرسختانۀ اين پيمان شدند، مشاهدۀ اين امر بر آنها گران مى آمد.
حتّى در اين ميان كسانى نيز بودند كه به صورت مخفيانه براى محاصره شدگان مواد غذايى مى فرستادند و برخى از بستگانشان كه از اين امر اطّلاع مى يافتند نيز آن را محكوم نمى كردند.
در همين باره روايت مى شود كه يك بار كه حكيم بن حزام بن خويلد برادرزادۀ خديجه به همراه غلام خود بارى از گندم براى عمّه اش خديجه كه همراه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در شعب بود حمل مى كرد، ابو جهل با وى برخورد كرد و خود را به اين محموله آويخت و گفت، آيا به سراغ بنى هاشم مى روى؟ به خداوند سوگند نه تو و نه مواد غذائيت بدان سوى مى رود مگر آن كه تو را در مكّه رسوا سازم.
پس از اين سخن ابو جهل ابو البخترى بن هشام بن حارث بن اسد به مقابله او برخاست و گفت: «تو را با او چه كار؟» وى گفت: «او براى بنى هاشم موادّ غذايى مى برد». ابو البخترى با محكوم كردن اقدام ابو جهل به وى پاسخ داد: «اين طعامى است كه قبلا عمّه اش براى او فرستاده و در اختيار او قرار داشته است.
اينك آيا تو مانع از آن مى شوى كه اين مرد طعامى را كه از آن خود خديجه بوده است براى او بفرستد؟ راه او را باز بگذار».
على رغم اين سخنان، ابو جهل نپذيرفت كه راه را بر حكيم بن حزام باز بگذارد و به همين سبب آن دو به نفرين و ناسزاگويى يكديگر پرداختند. در اين ميان هيچ
ص: 26
چاره اى براى مقابله با ابو جهل وجود نداشت مگر آن كه مورد ضرب و شتم قرار داده شود. لذا، ابو البخترى استخوان شانه شترى برداشت و بر سر ابو جهل زد و آن را شكافت و وى را زير لگدهاى خود گرفت از ديگر سوى، حمزة بن عبد المطلّب نيز اين ماجرا را مشاهده مى كرد و اين در حالى بود كه مشركان دوست نداشتند خبر اين ماجرا به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و بنى هاشم برسد و در نتيجه آنان را مورد شماتت قرار دهند.
به هر حال طىّ سالهاى محاصره با چنين شيوه هايى موادّ غذايى به محاصره شدگان مى رسيد. علاوه بر كسانى كه گفتيم گروهى ديگر نيز در ميان امضاكنندگان عهدنامه وجود داشتند كه از اجراى آن ناخشنود و در انتظار به پايان رسيدنش بودند.
البته گفتنى است كه همۀ اينها چاره ساز آن مشقّتها و سختيهاى فراوانى نمى شد كه بنى هاشم و بنى مطلّب از قوم خود كشيدند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز با تحمّل آنها گرفتارترين مردم به اين سختيها و صبورترين همه در مقابل آن بود.
272 - اگر چه محاصرۀ اقتصادى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و خاندان او را در تنگناى زندگى و از يك زندگى آسان و بى رنج و مرارت محروم ساخته و راههاى رسيدن رزق و روزى لازم را بر آنان بسته بود، اما هرگز نتوانست او را از دعوت به اسلام بازدارد و او همچنان شب و روز به پايدارى پيگيرى دعوتش على رغم همه تنگناهاى معيشتى بود و تا زمانى كه به اين فرمان الهى جامۀ عمل مى پوشاند كه «بدانچه بدان امر شده اى بانگ زن و از مشركان روى برتاب»(1)، نه خسته و درمانده مى شد و نه ملول و دل آزرده، آرى او از مشركان روى برتافته بود و دعوت به سوى خداوند را
ص: 27
ادامه مى داد و خداوند نيز او را به مدد و نيروى خويش يارى مى رساند. بنابراين او هر چند در ميان قوم خود تنها بود، اما به خداوند ايمان داشت و با اين همه پيوسته اين شعار را بر زبان داشت كه «پروردگارا قوم مرا بيامرز كه آنان نادانند» و نيز «من اميد آن دارم كه از نسل اين مردم كسانى پديد آيند كه خداوند را بپرستند». در اين ميان پيوسته مجادله ميان او و يكايك مردم در جريان بود و وى آنان را به حق فرا مى خواند اما آنان با در پيش گرفتن باطل راه را بر رواج كلمۀ حق مى بستند.
در اين ميان سبكسرى ابو جهل [كه يكى از نادان ترين مشركان بود] وى را بدانجا كشاند كه به همۀ آيين قوم. خويش كافر شود و خداوند را ناسزا گويد: اين در حالى است كه حتى در آيين مشركان نيز، هر چند براى خداوند شريكانى قائل بودند، او را خالق آسمانها و زمين مى دانستند. امّا على رغم همۀ اينها مشركان تا آن حد پيش رفتند كه به پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفتند: يا بدگويى از خدايان ما را رها مى كنى يا آن كه خدايت را دشنام خواهيم گفت. به همين دليل و نيز به آن سبب كه كسانى چون ابو جهل و همكيشان او به هيچ آيينى جز تعصّبات جاهلى ايمان نداشتند و به چيزى معتقد نبودند كه به سبب آن احتمال اين كه خداوند را ناسزا گويند منتفى گردد و همچنين بدان جهت كه ابو جهل خداوند را دشنام گفت، با فرود آمدن وحى الهى، از بدگويى به بتان و سنگها [ى مورد پرستش مشركان] نهى شد تا بدور از ناسزاگويى بتان، دعوت به سوى توحيد ناب و بطلان پرستش بتها صورت پذيرد. به همين سبب خداوند خطاب به مؤمنان فرمود: «آن كسانى را كه در مقابل خداوند به خدايى مى خوانند دشنام مگوييد تا آنان از روى نادانى و ستمكارى خداوند را ناسزا گويند»(1).
[علاوه بر مشركانى چون ابو جهل كه با شديدترين وجه با اسلام و مسلمانان برخورد مى كردند] مشركانى نيز بودند كه مدّعى مى شدند مى توانند به تقليد قرآن بپردازند. چنين كسانى داستانهايى از جنگهاى ايرانيان و تاريخ اين سرزمين
ص: 28
مى آوردند و مردم را از توجّه به قرآن سرگرم مى كردند و از آن دور مى ساختند و آنگاه به مردم مى گفتند: «اى مردم، به خداوند سوگند محمّد (صلی الله علیه و آله) از من نيكوسخن تر نيست و سخن او نيز هيچ نيست مگر افسانه هاى پيشينيان كه وى خود آنها را نوشته آنگونه كه من اين داستانها را مى نويسم. پروردگار دو جهان گفته هاى چنين كسانى را نقل كرده و با آيات خواندنى قرآن كريم بدانان پاسخ گفته است آنجا كه مى فرمايد: «گفتند [اين قرآن] افسانه هاى پيشينيان است كه وى آنها را نوشته و صبحگاهان و شامگاهان بر او تقرير مى شود. بگوى قرآن را آن كس نازل ساخته است كه سر پنهان در آسمانها و زمين را مى داند و همو غفور و رحيم است. [نيز] گفتند: اين رسول را چه مى شود كه [چون ديگران] مى خورد و در بازار راه مى رود؟ چرا بر او فرشته اى نازل نشده است تا در كنار او و به همراه او هشدار دهندۀ [مردمان] باشد؟»(1)
بدين ترتيب، اين گروه قرآن را تكذيب مى كردند و حقايق آن را به بازى مى گرفتند و همينان از شنيدن آن مى گريختند و نيز هرگاه آن را مورد استهزاء قرار مى دادند به انتظار آنچه [در قرآن] دربارۀ اين استهزاء گفته خواهد شد و نيز به انتظار آن مى نشستند كه قرآن كريم آنان را مورد هجوم قرار دهد در اين هنگام بود كه نه مى توانستند از آن بگريزند و نه از شنيدن آن دل بركنند.
[افزون بر اين گروه] كسانى از مشركان نيز بودند كه به گمان خود حقايقى از اديان گذشته و يا اوهامى كه آن را حقايق اديان پيشين مى پنداشتند، در نقض قرآن مى آوردند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ميان اين گروه از مشركان مى نشست، به مجادلات آنان گوش مى داد و آنان را با پسنديده ترين شيوه به حق فرا مى خواند و در اين مسير هيچ راهى براى قانع كردن آنان نمى يافت مگر اين كه آن را مى پيمود و هيچ درى به اين مهم نمى ديد مگر اين كه آن را مى گشود.
در همين باره در البداية و النهاية به نقل از ابن اسحاق چنين آمده است:
ص: 29
بر اساس آنچه به ما رسيده روزى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مسجد الحرام با وليد بن مغيره نشست. در اين ميان نصر بن حارث نيز آمد و به جمع آنان كه تنى چند از مردان قريش را در خود جاى داده بود پيوست. پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سخن گفتن پرداخت و نصر بر او انتقاد و ايراد وارد ساخت، اما آن حضرت به وى پاسخ گفت و ايراد او را رد كرد و سپس بر او و ديگران اين فرمودۀ خداوند را تلاوت فرمود كه: «شما و آنچه در مقابل خداوند مى پرستيد همه هيزم جهنميد و بدان در خواهيد آمد [حال آن كه] اگر اين بتان خدايانى بودند، به آتش در نمى آمدند با آن كه همه بتان و بت پرستان پيوسته در آتشند و آنان را آه و ناله اى است اما ايشان نمى شنوند».(1)
سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برخاست [و رفت]. پس از آن عبد اللّه بن زبعرى سهمى آمد و در آنجا نشست. در اين هنگام، وليد بن مغيره به او گفت: «به خداوند سوگند، لحظاتى پيش، نصر بن حارث در مقابل پسر عبد المطلب [اشاره به رسول خدا (صلی الله علیه و آله)] هيچ كارى و هيچ اقدامى نكرد و در حالى كه محمد (صلی الله علیه و آله) چنين ادعا مى كرد كه ما و آن خدايانى كه مى پرستيم هيزم جهنّميم [او هيچ پاسخى در مقابل وى نداد]».
عبد اللّه بن زبعرى با شنيدن سخنان دوستش گفت: «به خداوند سوگند، اگر محمد (صلی الله علیه و آله) را مى يافتم در مخاصمه با او دليل اقامه مى كردم. اينك از او بپرسيد آيا هر آنچه در مقابل خداوند مورد پرستش قرار گيرد به همراه پرستشگران خود هيزم جهنم خواهد بود؟ اگر چنين است، ما فرشتگان را نيز مى پرستيم، يهوديان عزير را مى پرستند و مسيحيان عيسى (ع) را مورد پرستش قرار مى دهند». وليد و ديگر كسانى كه با او همراه بودند از گفته هاى ابن زبعرى شگفت زده شدند و ديدند كه چگونه وى در مقابل پيامبر دليل اقامه كرده و به مجادله پرداخته است.
ص: 30
پس از اين ماجرا سخن ابن زبعرى براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نقل شد و آن حضرت فرمود: «هركس خود دوست بدارد در مقابل خداوند مورد پرستش قرار گيرد، چنين كسى به همراه آن كه او را بپرستد در دوزخ خواهد بود. اين مردم، شيطان را و آنچه او آنان را به پرستش آن دستور مى دهد مى پرستند». به همين سبب نيز خداوند اين آيات را نازل ساخت كه «آن كسانى كه از جانب ما نكويى براى آنان پيش گرفته است، همينها از آن [آتش] دورند، صداى آن را نمى شنوند و در آنچه دلهاى آنان بدان مايل است جاويدانند»(1). اين آيه به كسانى چون عيسى (ع) و عزير و ديگر احبار و راهبانى نظر دارد كه بندگى خداوند مى كردند.
همچنين در اين باره كه آن مردم مدّعى پرستش فرشتگان بودند و آن را دختران خداوند مى دانستند، اين آيات نازل گشت: «گفتند خداوند براى خود فرزندى اختيار كرده، حال آن كه او منزّه است و بلكه آن فرشتگان بندگانى گرامى داشته شده اند كه به گفتار بر او پيشى نگيرند و به فرمان او عمل مى كنند. او آنچه را پيش روى و پشت سر ايشان است مى داند و اين فرشتگان هيچ شفاعت نمى كنند مگر براى آن كسانى كه خداوند راضى باشد و ايشان از بيم او هراسانند و هر يك از آنها كه بگويد من در مقابل خداوند خدايى هستم، جهنم را پاداش او قرار دهيم كه بدينسان ما ستمگران را كيفر مى دهيم»(2)
علاوه بر اين، خداوند دربارۀ شگفتى و خوشايند مشركان از گفته هاى ابن زبعرى اين آيات را نازل كرد: «هنگامى كه پسر مريم مثل زده شد، ناگاه قوم تو اين سخن را مايۀ جنجال خود قرار دادند و گفتند: «آيا خدايان ما برتر است يا او». آنان اين مثل را جز براى مجادله و ستيز با تو نزدند كه آنان مردمى ستيزه جويند».(3)».(4)
ص: 31
273 - اين ماجراها و پاسخها كه قرآن كريم به ايرادهاى مشركان داده از سه نكته حكايت دارد:
الف: مشركان به مجادله با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى پرداختند و در اين راه از همۀ دانشهايى كه ديگران در اختيار داشتند بهره مى گرفتند. آنان به سراغ يهوديان مى رفتند و از اين گروه كمك مى گرفتند و از آنان مى خواستند آنها را به امورى رهنمون شوند كه بتوانند به وسيلۀ آن در مقابل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) استدلال و احتجاج كنند. همين گروه نيز بودند كه سؤالاتى در مورد اصحاب كهف، روح و ذو القرنين به مشركان تلقين كردند [و آنها نيز اين پرسشها را از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پاسخ خواستند و در پاسخ آنان] آياتى از قرآن دربردارندۀ ارضاى دلهاى حق جوى و حق پوى و خواستار آن نازل گرديد، امّا آنان ايمان نياوردند و بلكه بر كفر خود همچنان اصرار ورزيدند و از روى تكبّر و خودبينى از پذيرش حقيقت سر برتافتند.
بدين گونه است كه مشركان را مى بينيم با آن كه بيسواد و درس نخوانده بودند و نه كتابى داشتند كه بخوانند و نه دانشى كه در كتب خويش ثبت كنند، امّا با اين وجود در صدد تحقيق در ماجراها و سرگذشتهايى از ديگر اديان برآمده، تلاش مى كردند به پاره اى از حقايقى كه نزد يهوديان و مسيحيان وجود دارد دست يابند.
البتّه نه بدان مقصود كه ايمان بياورند يا از آن حقايق براى شناخت حق و رسيدن به آن كمك گيرند، بلكه براى آن كه بدان وسيله با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مجادله و رويارويى بپردازند. به همين سبب نيز خداوند نيّات آنان را آشكار ساخته، چنين فرموده است كه آنان در پى ايمان نيستند، بلكه در پى راههايى براى اعمال فشار بيشتر عليه مؤمنانند، آنجا كه مى فرمايد: «آنان اين مثل را جز براى مجادله و ستيز با تو نزدند كه آنان مردمى ستيزه جويند»(1) و به ديگر عبارت، در پى آنند تا از هر راه ممكن دليلى و برهانى بر باطل خويش به دست آورند.
ب: آنان در ناخودآگاه ضمير خويش به اين حقيقت ايمان داشتند كه
ص: 32
محمّد (صلی الله علیه و آله) بر حق است و قرآن كريم كتابى است غير قابل تقليد، امّا با اين همه پس از آشكار شدن حقيقت به ستيز با آن و لجاجت در مقابل آن مى پرداختند و به همين سبب نيز هنگامى كه همه يا برخى در بحث شكست مى خوردند، خاموش نمى شدند، بلكه به جستجوى بهانه هايى لجوجانه تر و، در پندار خود، دلايلى ظاهرا قويتر و استوارتر مى پرداختند. درست به همين دليل، هنگامى كه پيش روى مشركان نصر بن حارث شكست خورد و آيات و براهين حق آشكار گشت، تسليم آن نشدند و بلكه در دشمنى با حقيقت گفتند: «نصر بن حارث هيچ كارى از پيش نبرد». تا آن هنگام كه ابن زبعرى آمد و سخنى آورد كه به گمان وى مى توانست محمّد (صلی الله علیه و آله) را در بحث به شكست وادارد، هر چند اگر آن مردم طالب حق مى بودند كه نبودند - همين سخن مى توانست راهى به سوى شناخت حق قرار گيرد.
ج: در طول سالهاى محاصره، محمّد (صلی الله علیه و آله) در دعوت خويش سست نشد تا آنجا كه مشركان مأيوس شدند، امّا او و مؤمنان همچنان مطمئن و اميدوار، قوى و استوار ماندند، هر چند در زير شكنجه و ستم قرار داشتند.
اما به هر حال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نه سستى به خود راه داد، نه ضعف را پذيرفت، نه در مقابل مشركان نرمش نشان داد و نه اراده اش خلل برداشت.
ابن اسحاق دربارۀ همين دوران محاصره ماجراهايى فراوان را مطرح كرده كه بين پيامبر (صلی الله علیه و آله) و قومش رخ داد و آنان در طىّ اين ماجراها هر تير زهرآگينى از آزار و حيله كه داشته اند رها كرده اند ابن كثير در البداية و النهاية پس از ذكر اين ماجراها مى گويد:
«ابن اسحاق همۀ اين ماجراها را يادآور شده و در رديف رخدادهاى ميان همپيمانى قريش عليه بنى هاشم و بنى مطلب و نوشتن آن عهدنامۀ ستم بار از سوى آنان و نيز محاصرۀ بنى هاشم و بنى مطلّب در شعب ابو طالب تا زمان نقص اين پيمان و ماجراهاى پيرامون آن بدان پرداخته و اين ماجراها رخدادهايى مناسب با همان زمان است [كه وى آنها را در جاى خود قرار داده است]. به سبب همين
ص: 33
[تناسب و درستى كار ابن اسحاق] است كه شافعى مى گويد: هركس تاريخ فتوحات اسلامى [و سيرۀ پيامبر] را بخواهد، بر سر سفرۀ ابن اسحاق خواهد نشست».(1)
بنابراين شاهد آنيم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حتّى در طى سالهاى محاصره دعوت خويش را ادامه مى دهد، به فرمان پروردگار خويش فرياد بر مى آورد، سست نمى شود، كوتاهى نمى كند و گرسنگى و برهنگى نه در عزم راستين او خللى وارد مى آورد و نه او را سست مى كند و وى همچنان ادامه مى دهد و با قدرت و عزمى راستين مى گويد: «من هشيار دهندۀ برهنه ام».
بدين وصف اگر چه قريش آزارها را به اوج خود رسانده، از آزارهاى فردى به آزارهاى گروهى و از آزار مؤمنان به آزار همه خويشان، نزديكان و دوستانى كه در كنار آنان قرار گرفته اند روى آورده بودند، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هيچ اعتنايى به همۀ اينها نكرد، چه او از جانب پروردگار جهانيان تأييد مى شد.
274 - گاه رساندن سختگيرى و آزار به آخرين درجه ممكن به برانگيختن نوعى مهربانى و دلسوزى مى انجامد، چه ستمديده صابر و منادى حق كه هيچ دليلى براى وارد آوردن آن همه ستمها فرياد برانگيز از سوى دشمنان به خود نمى بيند، گاه چشمه هايى از مهرورزى و دلسوزى ايجاد مى كند و اين چشمه ها در دل ستمگر و يا آن كه خود مستقيما دست به ستم آلوده است بر مى جوشد.
در اين ماجرا نيز قريش بر عموزادگان خود از بنى هاشم و بنى مطلّب ستم روا داشت. اين در حالى بود كه بنى مطلب پذيرفته بودند كه درد و رنج عموزادگان خود يعنى بنى هاشم را ميان خود تقسيم كنند، چرا كه گرفتارى آنان در رنج و درد با غرور قوميّت آنان سازگار نبود و به همين سبب خود را بدان متعهّد
ص: 34
ساختند كه همان گونه كه از شرافت عموزادگى با بنى هاشم بهره برده بودند به درد و رنج آنان نيز شركت كنند.
ما چنين تصوّر نمى كنيم كه همۀ افراد و تيره هاى قريش با درك و انگيزه اى درونى بر محاصره و قطع رابطه با بنى هاشم همدست شده بودند، چرا كه، در طىّ دوران محاصره [به همين سبب] همه دوستيها از ميان نرفت و همه پيوندها از هم نگسست. به عبارت ديگر اگر چه در هنگام غلبه خشم و كينه و مخالفت با عقيدۀ تازه رسول خدا و نيز در راستاى انديشۀ نادرست نگهداشتن آنچه پدران بر آن بوده اند، همه يا بيشتر آنان تحت تأثير غيرت جاهلى و غيرت مبتنى بر بت پرستى به نداى تحريم پاسخ مثبت دادند، امّا معنى اين امر آن نيست كه همۀ آنان در باطن هم دل به اين دعوت گناه آلود سپرده بودند، بلكه چه بسا برخى از كسانى كه اين دعوت را ظاهرا پذيرفتند تنها موافقتى لفظى ابراز داشتند و يا تحت تأثير جريانى گذرا و آنى اعلام موافقت كرده بودند كه چنين پيمانى سست و ناماندنى است و به فراموشى سپرده مى شود پس از آن، اصل آنچه در دل است باقى مى ماند. اين مهم از دوستى ديرين ميان تيره هاى گوناگون اين قبيله و از محبّتى نشأت مى گرفت كه آنان را به همديگر پيوند مى داد، هر چند آيين و گرايشهاى آنان تفاوت داشته و يا عقيدۀ آنان از هم دور باشد، چه اين پيوندهاى ديرين، دور را نزديك مى سازد و راه را بر بى مهرى و قطع رابطه اى مستمر مى بندد.
قطع رابطه با بنى هاشم و تحريم آنها دلهاى مهربان و بار خرد را به سوى اسلام كشاند و ستمگرى باطل عليه پيروان حق و نيز اين حقيقت را روشن ساخت كه چون صاحبان باطل در اقامه برهان ناتوان و درمانده شوند بر سختگيريهاى خود مى افزايند و از ديگر سوى چون مردم در سرتاسر سرزمينهاى عربى خبر اين تحريم را بشنوند از سبب آن آگاهى مى يابند و در آن باره به گفتگو مى پردازند و دست اندركاران اين تحريم را به زياده روى و ستم محكوم مى كنند و بدين ترتيب حقيقت اسلام و دعوت اسلامى در ميان مردم پخش و منتشر مى شود. اين در
ص: 35
حالى است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز در طىّ اين دوران از بيان حقايق دينى و تلاوت قرآنى كه نور و براهين آن و شرافت انتساب آن به خداوند و اين كه وى بدين وسيله مردم را مورد خطاب قرار مى دهد و فطرتهاى سالم را به سوى خود مى خواند و بدان درخشندگى خاصى مى بخشيد خسته نمى شد و از آن فروگذار نمى كرد.
بدين ترتيب، ناگزير مى بايست اين پيمان شكسته شود، چرا كه به هدف مطلوب خود هر چند اهدافى چون اهداف و مقاصد ابو جهل باشد - نمى رسد و علاوه بر آن مانع آن نمى شود كه دعوت اسلامى در ميان اعراب دور و نزديك گسترش يابد، چه، هر اندازه براى پوشاندن نور دعوت تلاش مى شد، ظهور و تابش و درخشش پرتو آن و نيز جوشش چشمۀ سرشار آن فزونى مى يافت.
275 - از اين پيش اشاره كرديم كه از حقايق امور و مكنونات دلها و نيز برخى از نمودهاى اين مكنونات چنين بر مى آيد كه توافقى كامل بر تحريم گروهى بنى هاشم و بنى مطلّب وجود نداشت و اگر هم چنين چيزى بظاهر وجود داشت، تنها جنبۀ نمايشى و تظاهر بود، چه دلهاى همگى، آن را نمى پذيرفت و با آن همراه نمى شد.
ما در صفحات قبل داستان حكيم بن حزام را بيان كرديم كه براى عمّه اش خديجه و همسر پاك او و نيز كسانى از بنى هاشم كه با آن حضرت همراه بودند، گندم مى برد و يك بار در طىّ راه ابو جهل متعرّض او مى شود، اما ابو البخترى در مقابل او مى ايستد و وى را سرزنش مى كند كه حكيم بن حزام را از اين بازداشته كه گندم را به عمّه اش برساند. سرانجام نيز اين دو به ناسزاگويى يكديگر مى پردازند و ابو البخترى استخوان فكّ شترى بر مى دارد و بر سر ابو جهل فرود مى آورد و سر او را مى شكافد.
چنين برمى آيد كه اينگونه كمكها از سوى قريش به سبب دلسوزى و ترحّم آنان بر ستمديدگان و نيز به پاس خويشاوندى با آنان صورت مى گرفت، ابن اسحاق در اين باره مى گويد:
«هيچ كس در اين ماجرا به خوبى هشام بن عمرو بن حارث امتحان
ص: 36
نداد... او كه در ميان قوم خود شرف و منزلتى داشت - بنابر آنچه به من رسيده است - در زمانى كه بنى هاشم و بنى مطلّب در شعب بودند شبانه شترى كه مواد غذايى بار داشت به سوى شعب مى آورد و چون به دهانۀ شعب مى رسيد، زمام شتر از آن بر مى گرفت و بر پهلويش مى زد تا شتر وارد شعب مى شد. وى در ديگر شبها نيز به همين گونه شترى با محموله اى از مواد غذايى به سوى شعب مى آورد».
اين كار پيوسته از سوى هشام تكرار مى شد و وى پى درپى به تأمين محاصره شدگان اقدام مى كرد. چنين كارى از سوى او نشانۀ خيانت در پيمان نيست، چه گناهكاران را پيمانى بر گناه نيست كه احترام آن لازم باشد، بلكه اين كار پاسخى است از سوى وى به پيوندهاى خويشاوندى و احساس ستم بار بودن كارى كه قوم او در پيش گرفته بودند.
اگر هشام افتخار آن را داشت كه با محاصره شدگان همكارى كند، در ترتيب دادن لغو اين پيمان از سوى مشركان نيز نخستين نشان افتخار را داشت.
از اين پيش يادآور شديم كه چگونه پيامبر (صلی الله علیه و آله) مردم را از اين مطّلع ساخت كه موريانه هر چه را از نام خدا و سوگند به نام او در آن پيمان بوده از ميان برده و بقيّه مطالب گناه آلود آن را بر جاى گذاشته بود و نيز يادآور شديم كه چگونه اين ماجرا مقدّمه و زمينه ساز لغو پيمان شد، اما اينك شايسته است به اين بپردازيم كه چگونه در صفوف مشركين شكاف افتاد و و حدّت مورد نظر آنان در اين زمينه از ميان رفت.
هشام نخستين كسى بود كه عهده دار اين كار شد. اكنون مناسب است ترتيب مدبّرانه اين كار را از سوى او آن گونه كه در البداية و النهاية آمده است يادآور شويم:
«وى [هشام بن عمرو بن حارث] به سراغ زهير بن ابى اميّه بن مغيرة بن عبد الله بن عمرو بن مخزوم كه مادرش عاتكه دختر عبد المطلب [و عمّه رسول خدا (صلی الله علیه و آله)] بود رفت و گفت: «اى زهير، آيا مى پسندى كه خود بخورى و بپوشى و ازدواج كنى و بستگان مادرى تو در آن وضعيّتى به سر برند كه خود مى دانى و نه
ص: 37
به آنان چيزى فروخته و نه از آنان چيزى خريدارى شود، نه به آنان زن بدهند و نه از آنان زن گرفته شود؟ هان كه به خداوند سوگند ياد مى كنم اگر آنان بستگان مادرى ابى الحكم بن هاشم [ابو جهل] بودند و تو او را به انجام كارى مشابه اين با بستگان او فرا مى خواندى، هرگز پاسخ مثبت به تو نمى داد».
زهير در پاسخ گفت: «چه مى گويى هشام؟ من چه مى توانم بكنم؟ من تنها يك نفرم به خداوند سوگند اگر حتّى يك نفر ديگر با من همراه مى شد براى لغو اين پيمان بپامى خاستم».
هشام در اين هنگام اظهار داشت: «من يك نفر ديگر سراغ دارم».
زهير پرسيد: «آن كه مى گويى كيست؟» او در پاسخ گفت: «من»، زهير پس از آن گفت: «نفر سوّمى نيز مى خواهيم».
بدين ترتيب هشام به سراغ مطعم بن عدى رفت و به وى گفت: «اى مطعم آيا مى پسندى كه دو تيره از بنى عبد مناف هلاك شوند و تو شاهد اين ماجرا و در آن همگام و همراه قريش باشى؟ به خداوند سوگند، اگر چنين فرصتى را به قريش بدهيد به انجام چنين كارى خواهند شتافت».
مطعم در پاسخ وى گفت: «چه مى گويى؟ من چه مى توانم بكنم؟ من تنها يك نفرم». اما هشام به وى پاسخ داد: «نفر دوّمى نيز براى همراهى با تو يافته ام».
او گفت: «آن يك نفر كيست؟» هشام گفت: «من». مطعم ديگر بار اظهار داشت: «نفر سوّمى نيز مى خواهيم». هشام نيز در پاسخ او گفت: «اين كار را نيز انجام داده ام». پرسيد: «آن كه مى گويى كيست؟» گفت: «زهير بن ابى اميّه است».
ديگربار مطعم گفت: «نفر چهارمى نيز مى خواهيم».
پس هشام نزد ابو البخترى بن هشام رفت و همان سخنانى را كه با مطعم در ميان نهاده بود براى او نيز بازگفت. ابو البخترى از وى پرسيد: «آيا كسى سراغ دارى كه در اين راه به ما كمك كند؟» هشام در پاسخ او گفت: «زهير بن ابى اميّه و مطعم بن عدى و من با تو همراهيم». اما او اظهار داشت: «نفر پنجمى
ص: 38
مى خواهيم».
پس، هشام به سراغ زمعة بن اسود بن مطلّب بن اسد رفت و با او سخن گفت و خويشاوندى و حق بنى هاشم و بنى مطلّب را به او يادآورى كرد. وى اظهار داشت: «آيا در اين كارى كه مرا بدان فرا مى خوانى كس ديگر نيز هست تا با ما همراهى كند؟». او گفت «آرى» و پس از آن از گروهى كه قبلا با آنها ملاقات كرده بود نام برد.
بدينسان اين پنج نفر با همديگر قرار گذاشتند تا شبانه در منطقه حجون در بالاى مكّه با يكديگر ملاقات كنند. آنان با يكديگر ملاقات كردند و تصميم مشترك خود را گرفتند و بر اين امر همپيمان شدند كه براى لغو پيمان بپاخيزند. در اين ميان زهير به جمع دوستانش گفت: «من اين كار را آغاز مى كنم و نخستين كسى خواهم بود كه در اين باره سخن بگويد».
فرداى آن روز قريشيان روانۀ محافل و جمع دوستان خود شدند و در اين زمان بود كه زهير بن ابى اميّه در حالى كه لباس فاخرى بر تن داشت وارد شد و هفت بار بر گرد كعبه طواف به جاى آورد و آنگاه رو به مردم كرد و گفت: «اى مكيان، آيا درست است كه ما بخوريم و بپوشيم و بنى هاشم در معرض نابودى باشند و نه چيزى از آنان خريدارى و نه چيزى به آنان فروخته شود؟ به خداوند سوگند، من نمى نشينم تا آن كه اين عهدنامه ستم بار مبتنى بر تحريم و قطع روابط پاره شود».
در اين هنگام ابو جهل كه در گوشه اى از مسجد نشسته بود گفت: «به خداوند سوگند، پاره نخواهد شد».
ليكن زمعة بن اسود در پاسخ ابو جهل اظهار داشت: به خداوند سوگند، تو بسيار دروغگويى. ما در آن هنگام كه اين پيمان را مى نوشتى نيز به نوشتن آن راضى نبوديم». ابو البخترى نيز گفت: «زمعه راست مى گويد. ما آنچه را در آن پيمان نوشته اى نه مى پذيريم و نه به رسميّت مى شناسيم». مطعم بن عدى هم
ص: 39
خطاب به دو دوستش اظهار داشت: «شما هر دو راست مى گوييد و هر كه جز اين بگويد دروغ گفته است. ما از اين پيمان و از آنچه در آن نوشته شده است به خداوند پناه مى بريم و از آن بيزارى مى جوييم».
در پى سخنان مطعم، هشام بن عمرو نيز سخنانى همانند آن اظهار داشت و در اين هنگام بود كه ابو جهل گفت: «اين تصميمى است كه در شب گرفته شده و دربارۀ آن در جايى ديگر مشورتهايى صورت پذيرفته است»(1)
276 - از اين ماجرا چنين بر مى آيد كه بزرگانى از قريش كه كينه اى نسبت به بنى هاشم در دل نداشتند، هر چند به دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نگرويده بودند، اما به اين تحريم و قطع روابط نيز خشنود نبودند، تحريمى كه هيچ دستاورد و ثمره اى نداشت جز برانگيختن احساسات و عواطف مردم به سود محمد (صلی الله علیه و آله) و خاندان و دعوت او، قريش در اين كار خود افراط در پيش گرفته بود.
همۀ اين گفتگو ميان ابو جهل و ديگران در حالى صورت گرفت كه ابو طالب بزرگوار در گوشه اى از مسجد نشسته و هيچ اعتنايى نمى كرد، گويا اين گفته ها براى او هيچ اهميّتى نداشت و گويا اصلا او و خاندانش مقصود همه آزارهاى كسانى چون ابو جهل فرومايه و نيز مقصود همه محبّت نيكان قومش نبودند. امّا هنگامى كه مشاهده كرد نيكان قوم مصمم شده اند و قصد آن دارند تا اين پيمان را لغو كنند، آن سخنان حقى را كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) وى را از آن آگاه ساخته بود با قريش در ميان نهاد و به آنان گفت: «اى جماعت قريش، برادرزاده ام به من اطّلاع داده كه موريانه پيمان ستم و اتهام و قطع روابط را خورده و هيچ نامى از خداوند در آن بر جاى نگذاشته است. پس آن عهدنامه را بياوريد و اگر آن گونه بود كه او فرموده است از تحريم ما دست برداريد و در مقابل اين حقيقت سر فرود آوريد و اگر گفتۀ او دروغ باشد من او را در اختيار شما قرار خواهم داد».
در اين هنگام بود كه بالاخره آن پيمان على رغم خواست ابو جهل و امثال او از
ص: 40
سوى قريش لغو شد.
277 - بالاخره آن پيمان شوم لغو شد و اين بى ترديد در ظلمات جاهليّت چشمى بود كه گشوده شد و كفۀ مروّت و مردانگى و صلۀ رحم را سنگين كرد، چه، بيشتر كسانى كه براى شكسته شدن اين پيمان تلاش كردند، يا داراى رابطۀ خويشاوندى نسبى يا سلبى با بنى هاشم بودند و يا آن كه تيره و خاندان آنان با اين خاندان قرابتى داشت. البته در اين ميان كسانى نيز بودند كه مروّت و جوانمردى و غيرت و غرورشان و نيز پاس داشتن احترام اصل و نسب خويش و اولويّت دادن به شرافت خانوادگى - على رغم همۀ اختلاف عقيده، كه البته آن نيز به سبب همين پيوندها و همين انگيزه ها اختلافى نه چندان ريشه دار آنان را به حركت واداشت و در مقابل لجاجتهاى ابو جهل ايستادند و بينى او را به خاك ماليدند و يكى از همينان گفت: «اگر در ميان محاصره شدگان يكى از بستگان ابو جهل مى بود او هرگز اين محاصره را نمى پذيرفت».
در سالهاى پس از اين محاصره، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مردانگى آن صاحبان مروّت و جوانمردى را مورد تقدير قرار داد. البته بيشتر اين گروه، اسلام آوردند و از آنجا كه هم در دوران جاهليّت و هم در دوران اسلام مردانى نيك بودند دو نيكى براى آنان در كنار هم قرار گرفت و به دو افتخار دست يافتند. افتخار همت و مردانگى و افتخار ايمان. كسانى نيز به اسلام در نيامدند، اما رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مروّت و مردانگى آنان را مورد قدرشناسى و تقديرى شايسته و مناسب قرار داد.
ابو البخترى از جملۀ اين گروه است. او همان كسى است كه چون ابو جهل، حكيم بن حزام را از اين بازداشت كه مقدارى گندم به خديجه و همسر او رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و نيز بنى هاشم برساند استخوان فكّ شترى بر سر او زد و او را زير لگد قرار داد. و نيز يكى از آن پنج تنى است كه در كنار كعبه فرياد لزوم پاره كردن
ص: 41
عهدنامه و لغو مفادّ آن بر آوردند و چنان اصرارى بر اين خواسته از خود نشان دادند كه ابو جهل و امثال او ناگزير شدند با تحمّل نكوهش و با سر شكستگى آنجا را ترك گويند.
پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز بعدها اين موضع را مورد قدرشناسى قرار داد، چه، محمد (صلی الله علیه و آله) مردى بود كه گذشته هاى آكنده از بزرگوارى و نيكى را از ياد نمى برد.
او همچنين بر آن مصمّم شده بود تا پاداش شايسته اى در مقابل اين موضع قابل تقدير به وى دهد، چه وفادارى، خلق و خوى محمّد (صلی الله علیه و آله) و خلق و خوى اسلام بود.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين آرزو داشت ابو البخترى نيز به سان ديگر برادران خود كه، اسلام آوردند و دو نيكى را از آن خود ساختند، اسلام بياورد، اما او اسلام نياورد و همچنان بر شرك خود باقى ماند. هنگامى كه به پيامبر (صلی الله علیه و آله) اطّلاع رسيد كه وى در ميان ديگر مشركان روانه جنگ بدر شده است، به مسلمانان سفارش فرمود چنانچه كسى او را ببيند و به وى دست يابد او را نكشد. اتّفاقا در طىّ اين نبرد يكى از مسلمانان در حالى كه وى با يكى از دوستان مشرك خود همراه بود با او برخورد كرد و با مطرح كردن توصيۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مسلمانان براى او از كشتن او و درگير شدن با او خوددارى ورزيد، ليكن در اينجا نيز مروّت و جوانمردى! ابو البخترى به وى اجازه نداد خود بتنهايى جان سالم بدر برد و دوستش كشته شود.
به همين سبب به آن مسلمان گفت: «يا اين كه هر دو كشته مى شويم، يا هر دو نجات مى يابيم». در پى اين سخن ابو البخترى، آن مجاهد مسلمان او را به قتل رساند و كاش چنين نكرده بود!
به گمان من اين مسلمان مجاهد با سفارش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مخالفت ورزيد، چرا كه آن حضرت فرموده بود هيچ كس متعرّض او نشود و او را نكشد. از ديگر سوى مانعى نيز وجود نداشت كه آن مسلمان از كشتن ابو البخترى و دوستش خوددارى ورزد. حتى من چنين گمان مى كنم كه بهتر بود آن مسلمان براى اجراى
ص: 42
توصيۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و با توجّه به اين كه ابو البخترى نجات خود را مشروط به نجات دوستش اعلام كرده بود آن هر دو را نكشد، چرا كه اسلام از كشتن انسانها نهى مى كند مگر آنجا كه ضرورتى در كار باشد كه در اين صورت نيز بايد بتدريج كار را با مراتب كمتر از قتل پيش برد و در صورت بسته بودن همۀ راهها از اين راه بهره جست. به گمان من اگر ابو البخترى زنده مى ماند در صف مؤمنان قرار مى گرفت، چه اين كه نيكان قريش در جاهليت اگر كه ايمان آوردند نيكانى در دوران اسلام بودند. به همين سبب، هرگاه به ياد مى آورم كه ابو البخترى به شمشير مسلمانان كشته شده است، بى آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين چيزى را خواسته باشد خارى در دلم مى خلد.
278 - اين محاصرۀ اقتصادى و قطع روابط كه زاييدۀ افكار و دلهايى آلوده به بت پرستى و كينه توزى بود خود سبب گسترش اسلام و دعوتى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرچمدار آن بود شد. چرا كه در طىّ اين دوران اعراب قطع روابط قريش با گزيدگان خود از خاندان بنى هاشم را مشاهده كردند. آنان چون به قصد حج يا عمره و يا به مقصد تجارت به مكّه مى آمدند و وارد بازارهاى مكّه مى شدند و مى ديدند كه بزرگان عرب از ورود به اين بازارها منع شده اند و در همه جا از دعوت به تحريم آنها و قطع روابط با آنها سخن به ميان مى آيد، ناگزير در صدد پرس وجو در اين باره بر مى آمدند كه چرا چنين چيزى صورت پذيرفته است. همچنين اين طبيعى بود كه آنان بخواهند با دعوتى كه از آن سخن به ميان آمده آشنا شوند و از آنچه محمّد (صلی الله علیه و آله) مردم را بدان فرا خوانده است آگاه شوند. در چنين وضعيّتى، دعوت حق به گوش آنان مى رسيد و برخى از آنان ايمان مى آوردند و برخى نيز بر گمراهى خود باقى مى ماندند امّا از حقيقتى به نام اسلام آگاه مى شدند.
بدين ترتيب محاصرۀ بنى هاشم سبب آن شده بود كه اعراب نام اسلام و
ص: 43
دعوت اسلامى را بشنوند و دعوت محمّدى به ديگر قبايل عرب در سرزمينهاى عربستان برسد و برخى از آنان كه با اسلام آشنا شده اند خود ايمان آورند، برخى نيز سبب هدايت ديگران شوند و برخى نيز على رغم ايمان نياوردن دربارۀ آنچه بدان ايمان نياورده اند با ديگران سخن گويند. همچنين اين مسأله باعث شده بود كسانى كه اسلام را مى پسنديدند و كسانى كه آن را نمى پسنديدند از آن اطّلاع يابند و آن را با خود بدين سوى و آن سوى برند و چه بسيار همراه دارنده فقهى كه خود از آن بى بهره است و چه بسيار همراه دارنده آگاهيى كه آن را به آگاهتر از خود مى رساند.
در طىّ اين دوران مردم به مكّه آمدند و كسانى كه دلهايشان براى پذيرش اسلام صفا يافته بود به دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گوش سپردند. اين در حالى بود كه قريش براى منع آنان در كمين بود و تلاش مى كرد تا آنان را از راه خدا بازدارد، اما اين تلاش آنان راه به جايى نبرد و بى حاصل ماند.
بدينسان كسانى كه خداوند تمايل به اسلام را در دلهاى آنان جاى داده بود به سوى حق حركت مى كردند و هيچ مانعى آنان را از اين راه بازنمى داشت و هيچ مشكلى راه را بر آنان نمى بست. مناسب است در همين باره داستان مردى را يادآور شويم كه بر اساس آنچه در ميان قبايل عرب دربارۀ محمّد (صلی الله علیه و آله)، و دعوت او به يگانه پرستى و كتابى كه به همراه دارد و بر مردم مى خواند و از نظر آن مردم كتابى شگفت است و تاكنون همانند آن و يا نزديك به آن نشنيده و نديده اند شنيده بود تلاش كرد تا اسلام را بيابد و بدان بگرود. اين در حالى بود كه قريش بشدّت مراقب اينگونه مردانى بود كه به سراغ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى رفتند و از او مى شنيدند. آنان تلاش مى كردند تا اينگونه افراد را از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) متنفر و گريزان سازند، اما آنها نه تنها گريزان نمى شدند، بلكه رغبت و تمايل آنان براى يافتن حقيقت دو چندان مى گشت.
اين مرد، طفيل بن عمر و دوسى است. او كه در ميان قبيله دوس سرورى فرمانروا و مردى با شرافت بود، به مكّۀ مكرّمه آمد. سران مشرك قريش با او
ص: 44
ملاقات كردند و او را از پيامبر (صلی الله علیه و آله) بر حذر داشتند و وى را از اين نهى كردند كه با او ملاقات كند يا به گفته هاى او گوش فرا دهد.
آنان همچنان اصرار و سماجت ورزيدند تا آن كه او را وادار به پذيرش اين كردند كه به گفته هاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گوش ندهد. او به همين سبب پنبه در گوشهاى خود نهاد تا از پيامبر (صلی الله علیه و آله) چيزى نشنود و سپس با همين وضع روانۀ طواف كعبه شد. اتفاقا در مسجد الحرام با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برخورد كرد و سعى نمود آن گونه كه مردان قريش به او توصيه كرده بودند از آن حضرت چيزى نشنود.
اما از ديگر سوى پاكى و سيرت نيكويى كه خداوند به رسول خود ارزانى داشته بود، دلهاى پيراسته از ناپاكى را مجذوب او مى ساخت باعث آن گرديد كه وى نتواند حد اقل به اندكى از آنچه آن حضرت تلاوت مى فرمايد نيز گوش ندهد.
شايسته است در اينجا رشتۀ سخن را به خود طفيل بسپاريم تا از خود و وضعيتى كه داشت سخن بگويد، چه، گفتۀ وى بيش از هر چيز ديگر دربارۀ او و ماجرايى كه بر او گذشته بود روشنگر است. او مى گويد: [من در حالى كه پنبه در گوشهاى خود نهاده بودم چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مشاهده كردم] با خود گفتم:
«مادرم به عزايم بنشيند. به خداوند سوگند من مردى هشيار و شاعرم و زشت و زيبا بر من پوشيده نمى ماند. پس اينك چه چيز مرا از اين بازمى دارد كه گفته هاى اين مرد را بشنوم تا اگر آنچه او در ميان مى نهد نيك و پسنديده باشد آن را بپذيرم و اگر بدو ناپسند باشد آن را رها كنم؟». در پى اين انديشه در آنجا ايستادم تا هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به خانۀ خود رفت. پس من نيز بر او وارد شدم و گفتم: «اى محمد (صلی الله علیه و آله) خاندان تو چنين و چنان گفتند و - به خداوند سوگند - از من دست نكشيدند و مرا از آنچه تو دارى بيم دارند تا هنگامى كه پنبه در گوشهايم نهادند تا سخن تو را نشنوم. اما خداوند روا نداشت جز اين كه گفته هاى تو را به گوشم برساند و چنين بود كه سخنانى نيك شنيدم. پس اينك آنچه دارى بر من عرضه دار». پس از اين گفته ها رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز اسلام را بر من عرضه داشت و
ص: 45
آياتى از قرآن برايم تلاوت فرمود. به خداوند سوگند من هرگز سخنى پسنديده تر و نيكوتر و عقيده اى درست تر از آن نشنيده بودم و به همين سبب اسلام آوردم و به حق گواهى دادم.
طفيل در ميان قوم خود مردى شريف بود و سخنش مقبول همگان و افزون بر آن هرگز سخن دروغ و يا باطلى از او سراغ نداشتند. او با چنين وصفى قبيلۀ خود را به اسلام فرا خواند و آنان نيز داوطلبانه و با رغبت آن را پذيرفتند. دوس همچنان بر آيين اسلام بود تا زمانى كه دوران جهاد و نبرد مسلّحانه فرا رسيد و در اين دوران بود كه اين قبيله همراه ديگر مجاهدان به جهاد پرداخت و در عصر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با مشركان و پس از آن نيز با از دين برگشتگان جنگيد و بر اسلام استوار و ثابت قدم بود.
بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه همۀ تلاش قريش در بازداشتن حركت اسلامى از ادامۀ سير خود سودى نبخشيد. چه اين كه هيچ كس را توان آن نيست كه نور را در مشت خويش گيرد و زندانى كند و پرتوهاى روشنگر و هدايتگر نور على رغم ظلمت انبوه راه خود را مى يابد و بر هر سو مى تابد. اسلام آوردن آن مرد و قبيله اش كه از او نام برديم تنها نمونه اى حاكى از گسترش رسالت محمدى (صلی الله علیه و آله) در اثناى سالهاى محاصره و پس از آن است كه نشان مى دهد هر تلاش كه عليه محمد (صلی الله علیه و آله) به عمل آمد و هر كارى كه قريش بدان دست زد، در نتيجه مايۀ خيرى براى دعوت توحيد و نداى روشن حقيقت شد.
از اين ماجرا و نظاير آن - كه فراوان است - مى توان دريافت كه چگونه اسلام كم كم در حال گسترش يافتن در سرتاسر جزيرة العرب اعم از نقاط دور و نزديك بود، بويژه آن كه اين مهم در زمانى صورت مى گرفت كه محور دعوت توحيد يعنى پيامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) هنوز در مركز تجمّع اعراب يعنى در مكّه اقامت داشت و بى آن كه از دعوت خسته شود و يا سستى به خويش راه دهد همچنان به دعوت مردم به سوى حق ادامه مى داد و مستضعفان و نيز برخى از توانگران به دعوت او گوش فرا
ص: 46
مى دادند، او خود در ميان همۀ مشركان نماز و عبادت خويش را آشكارا انجام مى داد و مشركان نيز در ظاهر آن را مورد استهزا قرار مى دادند، امّا در باطن بدان تمايل داشتند و نيز مى دانستند كه اين نماز و عبادت [و بلكه همۀ آيين محمدى] هجومى عليه آيين شركى است كه آنان بدان پايبندند و با انگيزه هايى ظاهرى چون تعصّب، كينه توزى و حسد - و نه از روى ايمان و يقين - از آن عقايد باطل دفاع مى كردند و البته در همان حال در نهان دل خويش مردمى دودل و مردّد بودند كه مؤمنان صاحب يقين خشم و كينۀ آنان را بر مى انگيختند و بدينسان نبردى ميان حقى روشن و آشكار و باطلى پوشيده در پردۀ ترديد و تزلزل جريان داشت
ص: 47
ص: 48
279 - اين، نامى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى سالى گذاشت كه در آن سيّد بطحاء ابو طالب بن عبد المطلّب و امّ المؤمنين خديجه - كه بهترين همسر براى بهترين مردان بود - وفات يافتند و به همين مناسبت آن حضرت اين سال را «سال اندوه» ناميد، چه در اين سال دو ياور و دو دوست را از دست داد و پس از رحلت آن دو ديگر كسى از بستگان و خويشاوندان نيافت كه جاى آنها را پر كند. آن دو پيوسته با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابراز همدردى مى كردند و پشتوانه و پشتيبان او بودند و اجازه نمى دادند آزارى از سوى مشركان به وى برسد كه جان وى را تهديد كند. به همين سبب نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آن دو مايه اى براى آرامش و اطمينان خويش مى ديد.
يكى از اين دو ابو طالب بود كه پيوسته پيامبر (صلی الله علیه و آله) را يارى مى داد. و از او دفاع مى كرد و هر آزار و سختيى را در راه خشنودى او تحمّل مى نمود و هميشه تلاش داشت تا او را شادمان و خشنود بدارد. در اين ميان قريش پيوسته اين عموى بزرگوار را در تنگنا قرار مى داد، اما او همۀ سختگيرى و تنگناها را به جان پذيرا مى شد تا رفتارى از او سر نزند كه برادرزاده اش را در مشكل قرار دهد. او همۀ سرزنشهاى مردم را مى پذيرفت تا ملامت و سرزنش متوجّه برادرزاده اش نشود. من گواهى مى دهم كه هر كه سيرۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بخواند نيز گواهى مى دهد كه
ص: 49
هيچ پدرى را مهربانتر از آن گونه كه ابو طالب نسبت به برادرزاده اش بود نمى توان يافت، بويژه آن كه بنابر آنچه مى گويند - او در اصل دعوتى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) منادى آن بود مخالف وى بود و به دعوت او پاسخ مثبت نمى داد، هر چند به طور كلى به دعوت محمدى به يگانه پرستى و تلاش در جهت كاستن از آزارهايى كه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مؤمنان مى رسيد تعلق داشت.
به گمان نگارنده اگر ابو طالب آنسان كه كسانى چون حمزه و على (ع) [به صورت على] ايمان آورده بودند [علنا] اعلام مسلمانى مى كرد نمى توانست آنچنان كه در حالت آشكار نكردن ايمان، از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او دفاع و حمايت كند قريش را از آزار آنان بازدارد، از آنان دفاع و حمايت كند و مشركان را از آزار آنان مانع شود، چرا كه در اين صورت مشركان او را نيز در رديف دشمنان خود قرار مى دادند و بدين ترتيب با انكار سيادت و سرورى او از سوى قريش، سيادت كامل او بر بطحاء از ميان مى رفت و نمى توانست سپرى بازدارنده براى مسلمانان باشد امّا او در حالى كه ظاهرا بر آيين آنان بود به ايفاى چنين نقشى مى پرداخت. امّا عقيدۀ باطنى ابو طالب امرى است كه خداوند خود از آن آگاه است، هر چند اگر بخواهيم قراين يا دلايل و شواهدى را كه از مكنونات قلبى ابو طالب خبر مى دهد مبناى قضاوت قرار دهيم، خواهيم گفت ابو طالب نه كافر و بلكه مسلمان بوده، ليكن [مشكل آن است كه چنين چيزى با اين روايت در تعارض است كه مى گويد او به اظهار ايمان و بر زبان آوردن آن فرا خوانده شد، اما به اين خواسته پاسخ مثبت نداد، هر چند وى در هر حال حتى اگر او را مشرك نيز بدانيم، مردى بزرگوار بود.(1)
ص: 50
اينها اشاراتى است به اين حقيقت كه ابو طالب تا چه اندازه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حمايت مى كرد تا آنجا كه آن حضرت خود فرمود: «قريش نتوانست آنچه
ص: 51
در دوران پس از حمايت ابو طالب به من رساند در دوران حيات او به من برساند».
ص: 52
گذشته از ابو طالب، ام المؤمنين خديجه همسر مهربان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه
ص: 53
به سان يك مادر و بلكه بيشتر از آن به آن حضرت مهر مى ورزيد، مايۀ آرامش
ص: 54
ديگرى بود كه چون كارها سخت مى افتاد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شديدترين برخوردى
ص: 55
را كه يك منادى حق مى تواند از مردم ببيند از قوم خود مى ديد و آنان در مقابل
ص: 56
دعوت او بر كفر و كينه و دشمنى خويش مى افزودند، آن حضرت با همه خستگى و
ص: 57
دل آزردگى به خانه برمى گشت و با آن همسر نيكوكار روبرو مى شد و او همان سان
ص: 58
كه نخستين بار نيز گفته بود: «به خداوند سوگند هرگز خداوند تو را بى ياور
ص: 59
نمى گذارد كه تو صله ارحام به جاى مى آورى، بار زندگى ناتوانان را بر دوش
ص: 60
مى كشى، درماندگان را در مقابل ناخوشيهاى روزگار يارى مى دهى»، به زبان حال وى را آرامش مى بخشيد و در اين هنگام بود كه دل وى آرام مى يافت و بدنش نيز مى آسود و خاطر آزرده اش التيام مى يافت.
عواطف اين همسر مهربان و مخلص در سخت ترين اوقاتى كه همۀ اسباب و عوامل تشويش و نگرانى در كنار هم قرار مى گرفت، در قالب خوشترين و باصلابت ترين گفته ها خود را نشان مى داد و بدينسان، خديجه مصداق كاملى از مايه هاى اميد و آرامش شوهر بود، آنجا كه قرآن كريم دربارۀ زن مى فرمايد؛ «از نشانه هاى او آن است كه براى شما همسرانى از خودتان بيافريد تا در بر او آرامش يابيد و ميان شما مودّت و رحمت قرار داد»(1).
آن گونه كه راويان به اين حقيقت رسيده اند «سال اندوه» سه سال قبل از هجرت و قبل از اعلام وجوب نمازهاى پنج گانه بود، بنابراين نظر، سال اندوه قبل از ماجراى معراج بوده است و به همين سبب نيز ما آن را قبل از پرداختن به بحث معراج آورديم. اين كه مى گوييم رخدادهاى «عام الحزن» قبل از معراج بود - اوّلا
ص: 61
به دليل ترتيب زمانيى كه ميان اين دو مسأله بوده و ثانيا به آن دليل است كه معراج و اسراء به خاطر همدردى و تسليت دادن به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و انس آن حضرت با پروردگار خويش انجام گرفت و به نظر ما در اين سفر روحانى احساس تنهايى و غربتى كه با فقدان دو ياور براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به وجود آمده بود از ميان رفت و خداوند با اين سفر روحانى براى حبيب خود روشن ساخت كه او خود دوست و ياور بزرگ و او خود تنها حامى و نگهبان است و هيچ كس را جز او چنين چيزى نيست، خواه دور باشد و خواه نزديك.
ابن كثير در البداية و النهاية دربارۀ ترتيب زمان ميان اين دو مسأله مى گويد:
«يعقوب بن سفيان از زهرى روايت كرده است كه گفت: خديجه قبل از هجرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مدينه و قبل از آن كه نمازهاى پنج گانه واجب شود، وفات يافت... بيهقى نيز مى گويد: واقدى چنين مدّعى است كه خديجه و ابو طالب سه سال قبل از هجرت و سالى كه مسلمانان از شعب بيرون آمدند وفات يافتند و خديجه 35 روز قبل از ابو طالب بدرود حيات گفت.
من مى گويم مراد راويان از وفات خديجه و ابو طالب قبل از آن كه نمازهاى پنج گانه واجب شود قبل از وجوب و تشريع اين نمازها در شب معراج مى باشد.
بنابراين براى ما نيز شايسته تر آن است كه همان گونه كه بيهقى و ديگران ماجراى وفات اين دو را قبل از بحث معراج آورده اند، اين بحث را قبل از پرداختن به آن مسأله ذكر كنيم»(1).
280 - آنچه هيچ مؤمنى در آن ترديد و با آن مخالفتى ندارد اين است كه ابو طالب موضع قابل تقديرى در مقابل دعوت اسلامى داشت و مواضع او موضع كسى بود كه از حق حمايت و دفاع مى كند و در راه آن هر سختى و تنگنايى را پذيرا مى شود. چه او پذيرفت خود و بنى هاشم و بنى مطلّب در محروميّت به سر برند
ص: 62
و در تأمين مايحتاج زندگى و خوراك روزانه بر آنان سخت گرفته شود و اين در دورانى بود كه قبيلۀ او قريش با بنى هاشم و ديگر كسانى از بنى عبد مناف كه به آنان پيوسته بودند - خواه مؤمن و خواه كافر - و در رأس همه با بزرگ آن خاندان ابو طالب - كه تحريك كننده و مشوّق همۀ آنان بود قطع رابطه كرد و آنان را مورد تحريم قرار داد.
البتّه هر چند ابو طالب چنين موضعى را با سربلندى در راه اعتلاى كلمۀ حق اختيار كرد امّا پا به پاى آن به دين حق در نيامد و يا حد اقل ظاهرا به اين دين نپيوست و همچنان بر آن آيينى كه داشت باقى ماند در حالى كه نه بدانچه محمد (صلی الله علیه و آله) او را بدان فرا مى خواند در مى آمد و نه حاضر بود از دفاع از او خوددارى ورزد.
ممكن است اگر كسى در سيره و روش ابو طالب مطالعه كند چنين پندارد كه همۀ اين مواضع، ناشى از تعصّب جاهلانه! ابو طالب و از شدّت محبت او به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ناشى مى شده و محبّت به پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز يكى از انگيزه هاى ابو طالب براى اين حمايتها بود(1) و نه فقط تعصّب قبيله اى.
بدين ترتيب، ابو طالب نه بدين راضى بود كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) را به خشم آورد و نه اين را مى پذيرفت كه رفتارى از او سرزند كه موجب خشنودى و شادمانى حبيب او و برادرزاده اش محمد (صلی الله علیه و آله) نشود.
در اينجا يك سؤال مطرح مى شود و آن اينكه آيا ابو طالب پس از اين آزمايش سختى كه در حمايت از دعوت اسلامى گذراند همچنان بر شرك باقى ماند و ايمان بر صفحۀ دلش نقش بست؟
در پاسخ اين سؤال برادران شيعۀ ما چنين اظهار مى دارند كه او مؤمن مرد و خداوند كلمۀ حق «لا اله الا الله و محمد رسول الله» را بر زبان او جارى ساخت.
ص: 63
آنان در اثبات اين عقيده رواياتى دارند كه به پيامبر (صلی الله علیه و آله) نسبت داده شده است.(1)
اهل سنّت [البتّه به استثناى اهل تحقيق و پيراستگان از تعصّب] كه گروه فراوانى از علماى فقه و حديث [اهل سنّت] با آنان همعقيده اند چنين اظهار مى دارند كه او مشرك مرد و از جهنميان است، اما خداوند عذاب جهنّم را براى او سبكتر كرده و وى در آتش كم عمق خواهد بود.
اهل سنّت عقيدۀ شيعيان را چنين تخطئه مى كنند كه ابراز چنين عقيده اى از شدّت طرفدارى از على (ع) و دوستى با او ناشى مى شود(2)، چه اين طرفدارى و دوستى با على (ع) آنان را بدين موضع كشانده است كه به ايمان ابو طالب حكم كنند. سپس اهل سنّت ضعف سند اخبار و رواياتى را كه حاكى از اسلام او و بر زبان آوردن شهادتين از سوى اوست يادآور مى شوند و مى گويند اخبار صحيح [البتّه در نزد خود اين جماعت] چنين دلالت مى كند كه او كلمه «لا اله الا الله» و «محمد رسول الله» را بر زبان نياورده است. آنان همچنين اظهار مى دارند كه در روايتى كه در نظر آنان به طريق صحيحى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نقل شده چنين آمده است كه «او در آتش كم عمق مى باشد» و اين امر نيز در پاسخ دعاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و خواست
ص: 64
وى از خداوند در مورد كاستن از عذاب ابو طالب، به سبب ياوريهايى كه به پيامبر (صلی الله علیه و آله) رساند، حاصل شده است!
اكنون بر خود لازم مى دانيم از وضعيّت ابو طالب در هنگام بررسى وفاتش سخن بگوييم.
281 - كتب صحاح اهل سنّت همان گونه كه حاكى از آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ بيمارى ابو طالب نگران و از نتيجۀ آن بيمناك بود، اين نكته را نيز يادآور مى گردد كه مشركان قريش هم از مرگ او نگران و پريشان بودند، چه او همان سان كه حامى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود پناهگاه قريش نيز به شمار مى رفت و آنان دربارۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به وى شكايت مى كردند بدان اميد كه او [با بازداشتن آن حضرت از دعوت خود] از مشكلات مشركان بكاهد.
اينك رشتۀ سخن را به ابن كثير مى سپاريم تا ببينيم در اين باره چه مى گويد.
وى در كتاب خود البداية و النهاية آورده است كه(1)
«ابن اسحاق مى گويد چون ابو طالب بيمار شده و خبر شدّت يافتن بيمارى او به قريش رسيد، آنان به يكديگر گفتند: حمزه و عمر از اين پيش اسلام آورده اند و دعوت محمد (صلی الله علیه و آله) در ميان قبايل گسترده است. اكنون بياييد نزد ابو طالب برويم تا به خاطر ما فرزند برادرش را مورد مؤاخذه قرار دهد و او را نصيحت كند كه به خداوند سوگند، از اين ايمن نيستيم كه كار را از دستمان خارج سازند.
ابن اسحاق همچنين مى گويد. عبّاس بن عبد الله بن معبد به نقل از برخى كسان خود از ابن عباس روايت كرده است كه گفت: كسانى از اشراف و سران قوم چون عتبة بن ربيعه، شيبة بن ربيعه، عمرو بن هشام (ابو جهل)، اميّة بن خلف و ابو سفيان بن حرب به سراغ ابو طالب رفتند و به وى گفتند: «اى ابو طالب تو در ميان ما داراى آن منزلتى هستى كه خود مى دانى - اينك جمعى كه خود مشاهده مى كنى به حضورت آمده اند و ما بر تو بيمناكيم. تو همچنين آن مسأله اى را كه ميان ما و برادرزاده ات وجود دارد مى دانى پس او را بخواه و از او براى ما و از ما براى او پيمان گير تا او از ما دست بردارد و ما نيز از او دست برداريم، او ما را با
ص: 65
دينمان واگذارد و ما نيز او را با دينش واگذاريم».
پس ابو طالب در پى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرستاد و آن حضرت نيز آمد. در اين هنگام ابو طالب گفت: «اى پسر برادر، اين اشراف و سران قوم تواند كه براى ملاقات با تو جمع شده اند تا چيزى بدهند و چيزى از تو بگيرند».
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ فرمود: «اى عمو، [به آنان بگو] تنها يك كلمه است كه آن را اظهار مى داريد و در مقابل همه [رياست] عرب را در اختيار مى گيريد و غير عرب نيز بدان كلمه وامدار و فرمانبر شما مى شوند».
در اين هنگام ابو جهل گفت: «باشد [اين كه مشكلى نيست]، سوگند به پدرت ده كلمه مى گويم نه يكى».
پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «مى گوييد لا اله الا الله و نيز دست از عبادت آنچه در مقابل او مى پرستيد مى شوييد».
مشركان با شنيدن اين سخن [از شگفتى] مشتان خود را بر كف دست كوبيده و گفتند: «اى محمد (صلی الله علیه و آله) آيا مى خواهى يك خدا را جايگزين همۀ خدايان كنى!؟ اين خواسته اى بسيار شگفت است».
پس از اين گفت و شنود، آنان روى به همديگر كردند و گفتند: «به خدا سوگند، اين مرد هيچ يك از خواسته هاى شما را برآورده نخواهد كرد. در پى كار خود برويد و همان دين پدران خويش را در پيش گيريد تا آن كه خداوند ميان شما و او داورى كند».
بدين ترتيب، مشركان متفرّق شدند و در پى بى آن، ابو طالب به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اظهار داشت: «اى پسر برادر، به خدا سوگند من كه نديدم از آنان چيزى زياده از حد خواسته باشى».
پيامبر (صلی الله علیه و آله) با شنيدن اين گفتۀ ابو طالب منتظر و اميدوار آن شد كه وى ايمان بياورد و به همين سبب نيز مكرّرا به او فرمود: «عمويم، تو نيز اين سخن را بر زبان بياور تا بدين وسيله شفاعت براى تو در روز قيامت را روا بدارم».
ابو طالب نيز چون اين علاقه مندى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را ديد گفت: «اى پسر برادر، به خداوند سوگند، اگر بيم دشنام گويى مشركان به تو و نسل پدر
ص: 66
[وجد] تو پس از من و نيز اين بيم وجود نداشت كه قريش بگويد من از روى ترس از مرگ چنين سخنى اظهار داشته ام آن را ابراز مى كردم و چنين كارى انجام مى دادم تنها براى آن كه تو را بدان خشنود و شادمان سازم».
با همه اينها هنگامى كه ساعت آخر حيات ابو طالب فرا رسيد، عباس مشاهده كرد كه وى لبهاى خود را تكان مى دهد. پس [سر خود را نزديك او آورد و گوش داد و آنگاه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «اى پسر برادر، برادرم آن كلمه را كه وى را به گفتن آن امر كردى بر زبان آورد»... اما رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: من نشنيدم».
اين روايت از سه نكته حكايت دارد:
الف: قريش وجود ابو طالب را تضمينى براى امنيّت خود و ارتباط خويش با پيامبر (صلی الله علیه و آله) به منظور تأثير گذاشتن در او بوسيلۀ عمويش كه پيشواى مكّه بود مى ديد.
ب: محبّت ابو طالب نسبت به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فراوان بود و به همين سبب نيز براى خشنودى او و در راستاى همين محبّت كلمۀ توحيد را بر زبان مى آورد.
ج: ابو طالب دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مورد تصديق و باور قرار مى دهد.
دلالت روايت فوق بر اين مطلب از دو جهت است:
يكى آن كه وى گفت: «نمى بينم كه از آنان چيزى زياده از حد خواسته باشى». مفهوم اين سخن آن است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) امر معقولى از مشركان خواسته اى و آن، همان گفتن كلمه لا اله الا الله است.
ديگر آن كه به گفتۀ عبّاس، ابو طالب كلمۀ توحيد را بر زبان آورد.
در مقابل آنچه تاكنون مورد بحث قرار گرفت، كسانى كه ايمان ابو طالب را انكار كرده اند، اين گونه به اين روايت پاسخ مى دهند كه اوّلا سند روايت در يكى از طبقات خود مجهول است، زيرا مى گويد:... به نقل از برخى كسان خويش «بى آن كه در اين ميان روشن شود كه اين «برخى از كسان» كيست و در چه وضعيّتى قرار دارد، ثانيا احمد بن حنبل همين مضمون را نقل كرده، اما آن جمله عباس را
ص: 67
[كه حاكى از ايمان آوردن ابو طالب است] نياورده و ترمذى، نسائى و طبرى نيز همين شيوه را در پيش گرفته اند.
همچنين بخارى روايتى در همين باره آورده است كه چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از عمويش خواست كلمه لا اله الا الله را بر زبان آورد، ابو جهل و عبيد اللّه بن اميّه به وى گفتند: «اى ابو طالب، آيا از آيين عبد المطلب روى بر مى تابى؟» آن دو همچنان به وى اصرار كردند تا اين كه آخرين سخنى را كه ابو طالب بر زبان آورد اين بود كه «بر آيين عبد المطلبيم».
علاوه بر اين، روايات ديگرى - به اصطلاح اهل سنّت - صحيح وجود دارد حاكى از آن كه ابو طالب نپذيرفت ايمان بياورد و نيز حاكى از آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود. «تا زمانى كه نهى نشوم برايت استغفار خواهم كرد».
282 - آنچه از مجموع ادلّه و روايات بدان مى رسيم آن است كه در اينجا سه نكته وجود دارد، دوتاى آن يقينى و سوّمى محل ترديد است:
يك: اين كه ابو طالب با دفاع از پيامبر، با دفاع از مسلمانان، با آنچه در مدح و ستايش دعوت و رسالت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت، با آن محبّت و رأفت و دلسوزى و مهربانى نسبت به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او كه در اشعار خود به اظهار آن پرداخت و با آن نكوهشها و مذمتهايى كه در اظهارات و گفته هاى فصيح، بليغ و هاشمى و مطلّبى، سازش ناپذير و سستى ناپذير خود كه هيچ يك از اعراب را توان رسيدن به آن پايه و يا مقابله با آن نبود در مورد مخالفان و تكذيب كنندگان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به عمل آورد و در كنار همه اينها مى دانست كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) راه يافته و راستگوست از اسلام حمايت و دفاع كرد.
دو: اين كه وى در هنگام وفات خواسته هاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را خواسته هاى پاك و مقبول خواند، هرگز ديده نشده كه وى پس از بعثت [و حتى قبل از آن] بتها را ستوده و مقبول بداند و بالاخره هرگز مشاهده نشد كه وى تقديس و احترام بتان را بر [حمايت از] دعوت محمد (صلی الله علیه و آله) برگزيند، بلكه وى پيوسته تحمّل
ص: 68
هر آزارى را در راه حمايت از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پذيرا شد.
سه: نكتۀ مورد ترديد [البتّه از نظر مؤلّف] به زبان آوردن كلمۀ «لا اله الا اللّه و محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله)» از سوى ابو طالب است. در اين باره روايتى از عبّاس بن عبد المطلب رسيده حاكى از اين كه او اين كلمات را بر زبان آورده و اظهار كرد.
البته برخى از اهل سنّت عليه اين شخصيّت مطالبى گفته اند. عباس اين سخنان را قبل از آن كه اسلام بياورد گفته است. گويا اين اشكال كننده عبّاس را به دروغگويى قبل از دوران مسلمانى اش متّهم مى كند، با آن كه به خدا پناه مى بريم از اين كه وى حتى قبل از آن كه مسلمان شود دروغ بگويد، چه، او از سران و برگزيدگان قريش و عرب بود و اين در حالى است كه عرب دروغ نمى گويد.(1) ما به عنوان نمونه روايت بخارى درباره گفتگوى هر قل پادشاه رم با ابو سفيان را مى بينيم و مشاهده مى كنيم كه چگونه وى در حالى كه ميان او و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دشمنى وجود دارد چنين اظهار مى دارد كه «اگر بيم آن نبود كه اعراب از من دروغى سراغ داشته باشند دروغ مى گفتم». با اين وصف جاى اين پرسش خواهد بود كه آيا عباس بن عبد المطلب در شرافت و همت از ابو سفيان بن حرب نيز كمتر است؟ نه، هرگز چنين نيست، بلكه او يك مرد قرشى و هاشمى و عموى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - خواه قبل از اسلام و خواه پس از ظهور اسلام - است.
283 - از اين ارائه كوتاه تاريخ ايمان ابو طالب كه سعى كرديم در طى آن در اختصار مطالب راستى و صداقت را محفوظ بداريم به اين نتيجه مى رسيم كه ابو طالب به هيچ وجه تكذيب كننده رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اهل رويارويى و مقابله با او
ص: 69
نبود، اما در اين باره كه آيا او از مسلمانان بود يا نه، [اختلاف نظر است و از جمله] اين كثير مى گويد:
«همۀ اين حمايتها [از سوى ابو طالب] به اين سبب بود كه وى مى دانست پايه و اساس گفتار و كردار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر راستگويى و راه او راه هدايت است. اما با همه اينها، وى در دل ايمان نياورد، ميان آگاهى دل از حقيقتى و تصديق و باور كردن آن... شاهد اين امر فرمودۀ خداوند [دربارۀ اهل كتاب] است كه مى فرمايد: «آنان كه بديشان كتاب داديم، آن سان كه فرزندان خويش را مى شناسند او را مى شناسند و گروهى از آنان در حالى كه مى دانند، حق را كتمان مى نمايند(1)»...»(2).
گويا ابن كثير با شاهد آوردن اين آيه آگاهى ابو طالب از حقانيّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به آگاهى اهل كتاب به اين حقيقت تشبيه مى كند، چه اين كه آنان با آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را آن سان كه فرزندان خود را مى شناسند مى شناختند، به آنچه مقتضاى شناخت و لازمۀ آگاهيهايشان بود ايمان نياوردند و به ديگر عبارت مى دانستند امّا بدانچه مى دانستند اعتراف نمى كردند.
اينك من به خود چنين اجازه مى دهم كه با ابن كثير در اين عقيده و در اين سخن يا در تطبيق اين آيه بر ابو طالب مخالفت كنم. به گمان من ابن كثير، خود نيز ميان معرفت ابو طالب و شناخت او از خدا و دعوت رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) و علم و آگاهى يهوديان تفاوتى آشكار يافته است. به عقيدۀ من علم و آگاهى ابو طالب با باورهايى همراه شده كه حاكى از اذعان و اعتراف او و به عبارت ديگر علم و شناخت وى علم و شناختى مقرون به يقين و اعتراف است، آن سان كه اظهارات وى و نيز دفاع او از اسلام از اين باورها حكايت دارد. بنابراين اگر در اينجا كاستى و ايرادى متوجّه ابو طالب باشد تنها اين خواهد بود كه چرا وى آنچه لازمۀ اين تصديق و اعتراف بوده بر زبان نياورده است. به همين سبب است كه من مى گويم ابو طالب
ص: 70
هرگز مشرك نبود، زيرا:
اوّلا: او گفته هاى شرك آميز قريش را رد كرد و به تأييد دعوت محمّد (صلی الله علیه و آله) پرداخت.
ثانيا: او از توحيد و موحّدان حمايت و دفاع كرد و همان گونه كه مؤمنان راستين آزار ديدند آزار ديد.
ثالثا: او خود [حتى بنابر روايتى كه ابن كثير و صحاح اهل سنّت آورده است] بدين تصريح كرد كه محمد (صلی الله علیه و آله) راستگوى و راه يافته است:
بنابراين اگر كسانى باشند كه در وارد كردن او به صف مسلمانان - هر چند سست عقيدگان مسلمان - ترديد بورزند ما در اين كه او را در زمرۀ مشركان قرار ندهيم هيچ ترديدى نداريم و اگر چنين به وى نسبت داده شده است كه در لحظات دم مرگ به پاسخ يكى از سران قريش چنين اظهار داشت كه «بر آيين عبد المطلبيم»، ما گمان نمى كنيم كه چنين سخنى از سوى او بتواند با آنچه وى در دفاع از اسلام انجام داد و با همۀ تصريحاتى كه وى داشت مبنى بر اين حقيقت كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) راستگوى و راه يافته است، تعارض كند، بويژه آن كه وى در حالتى كه در سلامتى و صحّت كامل بود به راستگوى بودن پيامبر (صلی الله علیه و آله) تصريح كرده بود.
اكنون ما سخن خود درباره ايمان ابو طالب را با اين گفتۀ ابن كثير به پايان مى بريم كه:
«ابو طالب چنان نبود [كه بتوانند گروهى آياتى از قرآن را ناظر به او بدانند كه در تقبيح مشركان نازل شده است]، بلكه وى پيوسته با آنچه از گفتار و كردار در توان و آنچه از جان و مال در اختيار داشت مردم را از آزار رساندن به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اصحابش بازمى داشت، اما با اين همه خداوند به سبب آن حكمت بزرگ و دليل قاطع، آشكار و چيره شونده اى كه در اين امر دارد و ايمان بدان و سر فرود آوردن در مقابل آن واجب است براى او چنين تقدير نكرد كه ايمان بياورد. اينك اگر نه آن بود كه خداوند ما را از آمرزش طلبيدن براى مشركان نهى كرده است براى ابو طالب آمرزش مى طلبيديم و رحمت الهى را بر او
ص: 71
مى خواستيم»(1)
البتّه ما بنا بر آنچه استنباط كرده ايم مى گوييم: ابو طالب هرگز مشرك نبوده، چرا كه مشرك كسى است كه بت مى پرستد و آن را شريك خداوند قرار مى دهد، در حالى كه گفته ها و عملكردها و مواضع ابو طالب گوياى اين حقيقت است كه او پرستش بتان را امرى باطل و نادرست مى ديد. به همين سبب بدان تمايل دارم كه اگر اهل چنين مقامى باشم براى او آمرزش بطلبم و اين عقيدۀ خويش را ابراز بدارم كه او هرگز كافر نيست و البته خداوند خود بدانچه در دلها نهان و در سينه ها نهفته، آگاه است.
284 - خديجه دوّمين از دست رفته اى بود كه مرگ او اندوه را در قلب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جاى مى داد، چه، خديجه پارۀ تن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و همان كسى بود كه از آغاز بعثت و نزول نخستين وحى الهى و مأموريّت رسالت كه عظمت آن لرزه بر دل پيامبر (صلی الله علیه و آله) افكنده بود ترس و بيم را از دل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دور ساخت و همان كسى بود كه هرگاه پيامبر (صلی الله علیه و آله) با سرسختى و آزار قومش مواجه مى شد آزردگيهاى دل آن حضرت را التيام مى بخشيد و همان كسى بود كه در تحمّل بار سنگينى سختيها و مشكلات با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همدردى و همراهى مى كرد و در ميان همسران آن حضرت جايگاه نخستين را داشت.
به دليل همين جايگاه ويژه خديجه در قلب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود كه آن حضرت در دوران حيات خديجه با هيچ زن ديگرى ازدواج نكرد، اما پس از مرگ
ص: 72
او با زنان متعددى ازدواج كرد و البته با اين ازدواجها نه در پى ارضاى شهوت، بلكه در پى بى آن بود كه ميان خود با برخى قبايل عرب صلح و دوستى برقرار سازد، به اصحاب خود محبّت ورزد و آنان را به خود نزديك كند يا زنان كسانى از صحابۀ خود را كه مى مردند و يا كشته مى شدند و همسرانى از خود بر جاى مى گذاشتند، بى آن كه هيچ كس اداره زندگى اين بازماندگان را بر عهده گيرد در پناه خود جاى دهد تا عملا اين فرمودۀ خويش را لباس تحقّق پوشد كه «هركس بميرد و مالى از خود بر جاى گذارد، از آن وارثانش و هركس بدهى يا نيازمندانى بر جاى گذارد، بر عهدۀ من خواهد بود».
به سبب همين جايگاه والاى خديجه در نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و در عرصۀ اسلام است كه وى به خانه اى از مرواريد آبدار در بهشت مژده داده شد، آنسان كه بخارى به سند خود از ابو هريره روايت مى كند كه گفت: جبرئيل به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، اكنون خديجه برايت ظرفى كه در آن خورشى - يا نانى يا نوشيدنى - است مى آورد. چون به حضورت رسيد از جانب پروردگارش و از جانب من به او سلام گوى و او را به قصرى از مرواريد آبدار در بهشت مژده ده كه نه در آن سر و صدايى است و نه خستگيى».
در همين باره سهيلى مى گويد:
«پروردگار بدان سبب او را به قصرى از مرواريد آبدار در بهشت مژده داد كه او گوى سبقت را در ميدان ايمان ربوده بود و نيز بدان خاطر در آن قصر هيچ سر و صدا و هيچ مايه خستگى و دل آزردگى وجود ندارد كه او هرگز صدايش را از صداى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بلندتر نكرد، هرگز او را خسته و آزرده نساخت و هرگز بر او فرياد نكشيد و مايۀ خستگى و دل آزردگى او را فراهم نياورد»(1).
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوسته از خديجه به نيكى ياد مى كرد، هر كه را او دوست داشت دوست مى داشت و به هر كه او محبت ورزيد، محبت مى ورزيد تا آنجا كه
ص: 73
اين امر حسد و غيرت برخى از ديگر زنان او را برمى انگيخت، آن گونه كه عايشه مى گويد: «بر هيچ كس از زنان پيامبر (صلی الله علیه و آله) حسد نورزيدم آن گونه كه بر خديجه حسادت ورزيدم و اين بدان سبب بود كه پيوسته مى شنيدم آن حضرت به نيكى از او ياد مى كند و نيز خداوند به وى فرمان داد تا خديجه را به قصرى از مرواريد آبدار در بهشت مژده دهد حتى اگر آن حضرت (صلی الله علیه و آله) گوسفندى قربانى مى كرد و تا آنجا كه امكان داشت از گوشت آن براى دوستان خديجه هديه مى فرستاد»(1).
پيامبر (صلی الله علیه و آله) همچنان كه به ياد خديجه بود، ياد او و نيز هر كسى را كه مى توانست وى را به ياد خديجه بيندازد گرامى مى داشت. يك بار هاله بنت خويلد خواهر خديجه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اجازه خواست به حضور ايشان بار يابد پيامبر (صلی الله علیه و آله) چون صداى او را شنيد اجازه خواستن خديجه را به ياد آورد و دلشاد گشت و فرمود: «خدايا اين هاله است!».
احمد بن حنبل از عايشه روايت كرده است كه گفت: «پيامبر (صلی الله علیه و آله) هرگاه از خديجه ياد مى كرد، نيكوترين ستايشها را در مورد او به عمل مى آورد». عايشه مى گويد: روزى من به حسد و غيرت واداشته شدم و گفتم: «چقدر از آن زن سرخ گونه ياد مى كنى با آن كه خداوند بهتر از او به تو داده است». اما رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ فرمود: «خداوند بهتر از او به من نداده است، چه، هنگامى كه مردم به من كفر ورزيدند او به من ايمان آورد، هنگامى كه مردم مرا تكذيب كردند، او مرا تصديق نمود، در آن هنگام كه مردم مرا تحريم كردند او با در اختيار قرار دادن ثروت خود با من همدردى و همراهى كرد و [بالاخره] آن هنگام كه خداوند مرا از داشتن فرزند از ديگر زنان محروم ساخت، از او فرزندى به من بخشيد».
لازم به ذكر است كه اين فرموده را در زمانى آن حضرت فرموده است كه هنوز خداوند از ماريۀ قبطى، ابراهيم را به آن حضرت نداده بود
به هر حال، ما در اين سخن شاهد جايگاه خديجه در دل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و نيز
ص: 74
شاهد آن هستيم كه چگونه در آن زمان كه كارها به دشوارى برخورد كرد و بلا و گرفتارى شدت يافت او همدرد آن حضرت بود و چگونه آن زمان كه وى در ميان مردم تنها بود مونس و ياور وى بود و چگونه در آن هنگام كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) از هراس آنچه مردم خواهند كرد و مى كنند نگران و بيمناك بود او مايۀ قرار و آرامش آن حضرت بود و بدينسان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حق داشت كه سال وفات او و وفات عموى گرامى اش را كه در آن اين دو دوست، حامى مدافع و مونس و غمخوار خويش را از دست داد «سال اندوه» بنامد.
بنابر روايات صحيح تر ابو طالب قبل از خديجه بدرود حيات گفت. گفته مى شود اين مدت تنها سه روز بود، البته در مقابل برخى راويان مى گويند وفات ابو طالب حدود 35 روز قبل از وفات خديجه بوده است. به هر حال آنچه در اين ميان مسلّم و نظر گزيده تر مى باشد آن است كه ابو طالب قبل از خديجه وفات يافت و وفات اين دو - هر كدام كه مقدم يا مؤخر باشد - غمى جانكاه و شديد را براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر جاى گذاشته است.
285 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «قريش نتوانست هيچ امر ناپسند و ناروايى بر من وارد آورد مگر آن هنگام كه ابو طالب بدرود حيات گفت».
پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) دو دوست و دو همراه داشت: يكى حامى و مدافع او و ديگرى همدرد و مونس وى. اما آن هنگام كه وى برخاست، به دعوت مردم پرداخت و رسالت خداوند را بر مردم ابلاغ كرد، قريش موضع تهاجم در برابر او در پيش گرفت تا آنجا كه حتى آن حضرت را در خانه اش نيز آزار مى دادند و حتى همسايه هاى وى همسايه هاى بدى براى او بودند، كسانى چون ابو جهل، حكم بن ابى العاصى بن اميّه، عقبة بن ابى معيط، عدى بن حمراء و ابن اصداء هزلى كه حتّى برخى از آنان در حالى كه آن حضرت به نماز مشغول بود زهدان گوسفند روى او
ص: 75
مى انداخت. در همين باره مسلم از ابن مسعود روايت مى كند كه گفت: يك روز در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در كنار خانۀ كعبه به نماز ايستاده، ابو جهل و دوستان و يارانش در آنجا نشسته و اتفاقا روز قبل از آن شترى كشته بودند، ابو جهل برخاست و گفت: «كدام يك از شما به سراغ زهدان شترى كه فلان خاندان كشته است مى رود تا آن را بردارد و به هنگام سجدۀ محمّد (صلی الله علیه و آله) آن را بر روى شانۀ او قرار دهد؟» در پاسخ او يكى از شقاوتمندترين آنان برخاست و در پى انجام آن كار روانه شد، آن را آورد و چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سجده رفت آن را ميان شانه هاى او گذاشت و بدين ترتيب ناظران خنديدند و چنان خنده هاى مستانه اى سر دادند كه روى همديگر مى افتادند. من در اين ميان شاهد اين ماجرا بودم و مى ديدم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سر از سجده بر نمى دارد... تا آن هنگام كه يكى رفت و ماجرا را به فاطمه (س) اطّلاع داد. او كه در آن زمان دختركى بيش نبود بدانجا آمد، آن زهدان را از روى شانۀ پدر برداشت و آنگاه رو به مشركان كرد و به دشنام گويى آنان پرداخت. هنگامى نيز كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نماز خود را به پايان رساند، سر برداشت و آنان را مورد نفرين قرار داد، او كه به هنگام دعا كردن و يا مسألت نمودن از خداوند سه بار دعا و خواستۀ خود را تكرار مى كرد سه بار فرمود: «خداوندا تو خود سزاى قريش را بده». چون مشركان نفرين پيامبر (صلی الله علیه و آله) را شنيدند خنده از ميانشان رخت بربست و از اين نفرين بيمناك شدند. سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «پروردگارا سزاى ابو جهل بن هشام، عتبة بن ربيعه، شيبة بن ربيعه، وليد بن عقبه، امية بن خلف و عقبة بن ابى معيط را بده».
راوى در ادامه مى گويد: به آن كه محمد (صلی الله علیه و آله) را به حق برانگيخت من همۀ آنانى را رسول خدا از ايشان نام برد در نبرد بدر در ميان كشته شدگان ديدم.
بدين ترتيب آزارهايى كه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى رسيد روزبروز شدّت يافت و چنان كه به نظر مى رسد آزارهايى كه به شخص پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيد همه پس از وفات كه ابو طالب بود.
ص: 76
ابن كثير در اين باره مى گويد:
«به نظر من بيشتر آن رواياتى كه گذشت، از اين قبيل كه آنان در هنگام نماز پيامبر (صلی الله علیه و آله) زهدان شتر روى شانۀ او مى انداختند - آنسان كه روايت ابن مسعود گوياى اين مطلب است - نيز آنچه عبد الله بن عمرو بن عاص روايت كرده مبنى بر اين كه مشركان يك بار بشدت بر گلوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فشار وارد آوردند و خواستند آن حضرت را خفه كنند، همچنين اين تصميم ابو جهل - كه لعنت خدا بر او باد - مبنى بر اين كه در حال نماز لگد خود را بر روى گردن آن حضرت بگذارد و البته در اين كار موفق نشد و بالاخره امورى نظير اينها همه در دوران پس از وفات ابو طالب صورت گرفته و آوردن آنها در اينجا مناسبتر و صحيح تر است و البته خداوند خود داناست»(1).
اين سخنى پرارج و با اعتبار است و ما بر اساس همين مى گوييم كه آزارهاى مشركان دو مرحله داشته است:
مرحلۀ اول: قبل از وفات ابو طالب: در اين دوران آزار پيامبر (صلی الله علیه و آله) تنها با وسايلى چون ريشخند و تمسخر و دشنام بود و جز آزارهاى زبانى آزار ديگرى براى او نداشتند. در اين دوره كسانى چون ابو جهل و عقبة بن ابى معيط و ديگر سبكسران قريش به اين كار ناروا دست مى زدند.
البته در همين مرحله آزارها و شكنجه هاى بدنى متوجه مستضعفان و بى پناهان و مؤمنانى جز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى گرديد و همين آزارها به دو بار هجرت مسلمانان به حبشه انجاميد و كسانى چون جعفر بن أبي طالب و عثمان بن عنان كه از بزرگان قوم به شمار مى رفتند شايد به سبب همين آزارهاى زبانى و ريشخند و تمسخر بدان ديار هجرت گزيدند.
مرحلۀ دوّم: پس از وفات ابو طالب؛ در اين مرحله آزارها شدّت يافت اين آزارها نه تنها به گفتار بود، بلكه شامل آزارهاى بدنى و آزار در عمل نيز مى شد تا آنجا كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ناگزير گرديد [پس از بيرون رفتن از مكّه و سفر با طايف]
ص: 77
از بزرگان قريش درخواست پناهندگى كند تا در پناه آنان وارد شهر شود در پى بى آن، مطعم بن عدى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در پناه خود قرار داد و بدين ترتيب اگر چه او حمايت ابو طالب را از دست داده بود، اما خداوند حمايت خود را از رسول خويش جايگزين آن ساخت.
286 - بخارى به سند خود از ابن عباس روايت كرده است كه گفت: [يك روز] در حالى كه پيامبر به نماز مشغول بود، ابو جهل از كنار وى گذشت و گفت:
«اى محمد، آيا تو را از اين كه نماز بخوانى نهى نكرده ام؟ تو خود مى دانى كه در اين شهر هيچ كس بيش از من دوستان و همدمانى ندارد». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را از خود راند و در اين هنگام اين آيه نازل شد كه: «پس او همدمان و جمع دوستان خود را فرا بخواند و ما نيز فرشتگان عذاب را فرا خواهيم خواند(1)» [عبّاس ادامه مى دهد كه] به خداوند سوگند اگر او همدمان و دوستان خود را فرا مى خواند آتش عذاب الهى او را فرا مى گرفت.
طبرى نيز به سند خويش از ابو هريره روايت كرده است كه [ابو جهل خطاب به جمع سران مشرك قريش گفت: «آيا دوست داريد كه در مقابل ديدگانتان چهرۀ محمد (صلی الله علیه و آله) به خاك ماليده شود؟» آنان گفتند: «آرى»، وى گفت: «سوگند به لات و عزى هنگامى كه او را ببينم در اينجا به نماز ايستاده است لگد بر گردن او خواهم گذاشت و چهره اش را به خاك خواهم ماليد».
بدين ترتيب هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى اقامۀ نماز به مسجد الحرام آمد و به نماز ايستاد، ابو جهل به سوى آن حضرت رفت تا پا بر روى گردن ايشان بگذارد. امّا هنوز دور نشده بود كه دوستانش ناگهان او را ديدند كه به عقب برمى گردد و دو دست خود را در پيش روى سپر خويش ساخته است. بنابراين به او
ص: 78
گفتند: «تو را چه شده است؟» گفت: «ميان خود و او خندقى پر از آتش و جايى ترس آور و بالهايى ديدم». در اين باره رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «به خداوند سوگند، اگر او به من نزديك مى شد ملائكه او را درمى ربودند».
عكرمه از ابن عباس روايت مى كند كه ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مشركان مكّه مجادله اى در گرفت در حالى كه رسول آنان را به خداوند مى خواند و براى آنان بيان مى فرمود كه سنگها نه قادرند سودى برسانند و نه ضررى و هيچ نمى توانند در مقابل خدا براى آنان كارى انجام دهند، پس از اين مجادله رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جمع مشركان را ترك گفت. در اين هنگام ابو جهل در ميان دوستانش برخاست و گفت:
«اى جماعت قريش او چنان كه مى بينيد جز اين را نپذيرفت كه دين ما را مورد انتقاد قرار دهد، پدرانمان را ناسزا گويد، انديشه مان را سبك خواند و خدايانمان را دشنام دهد. اينك من با خداوند پيمان مى بندم كه فردا سنگى بردارم و در انتظار او به كمين بنشينم و چون در نماز خود به سجده رود با آن سنگ سر او را بشكافم تا پس از آن بنى عبد مناف هرچه مى خواهند انجام دهند».
فرداى آن روز ابو جهل سنگى برداشت و در كمين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به انتظار نشست. در اين هنگام آن حضرت وارد شد و از آنجا كه در آن زمان هنوز به سوى بيت المقدس نماز مى خواند ميان دو ركن حجر الاسود و يمانى به انتظار ايستاد و كعبه را پيش روى خود قرار داد و به سوى شام به نماز ايستاد.
از ديگر سوى مشركان قريش نيز بر طبق عادت هميشگى خود بدانجا آمدند، در جمع دوستان و محافل خود نشسته در انتظار مشاهدۀ ماجرا بودند. هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سجده رفت ابو جهل سنگ را برداشت و به سوى آن حضرت رفت، ولى چون به او نزديك شد در حالى كه بهت زده ترسان و رنگ پريده و دستهايش بر روى آن سنگ خشك شده بود تا آنجا كه آن سنگ از دستش افتاد و برگشت.
در اين زمان مردان قريش كه براى تماشاى ماجرا جمع شده بودند اين صحنه
ص: 79
را مشاهده كردند و با برگشتن ابو جهل به وى گفتند: «اى ابو الحكم، تو را چه شده است؟» او گفت: «به سوى او رفتم تا آنچه را ديروز با شما در ميان نهاده بودم انجام دهم، امّا چون به او نزديك شدم، شترى نر كه به خدا سوگند به سان يال و گردن و تارك و دندان او تاكنون نديده ام ميان من و او قرار گرفت و مى خواست مرا بخورد». آنچه گفته شد نمونه اى از اخبار راويان ثقه اى است كه به اسناد صحيح و قوى به ما رسيده و گرچه در سند برخى ضعف وجود دارد، اما اين ضعف با تأييد اخبار و رواياتى كه داراى سند قويتر و مضامينى مشابه هستند برطرف مى شود، هر چند همان روايت قويتر ما را بسنده خواهد كرد. به همين سبب ما آنچه را ابن كثير روايت كرده مبنى بر اين كه اين آزارها پس از وفات ابو طالب به تحقق پيوست ترجيح مى دهيم.
اصولا بسيارى از رواياتى كه با اسناد صحيح در كتب تاريخ و سيره آمده، زمان وقايع و رخدادها را ذكر نمى كند و بيشترين توجه آن كتب به تصوير كردن حقيقت رخدادها از طريق روايت كردن آن از راويان ثقه و مورد قبول مى باشد.
بنابراين اگر چه زمان اينگونه رخدادهاى تاريخ در كتب خاص آن ذكر نشده باشد، مورّخ پژوهشگر حق آن را دارد كه اين رخدادها را در سياق مناسب تاريخى و در رديف رخدادهايى كه با آن مناسبت دارد ذكر كند.
در همين راستا مناسبترين زمانى كه بر اساس تحليل و بررسى و پژوهش، براى آزارهاى مشركان نسبت به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدان مى رسيم همان زمانى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يارى و حمايت خويشاوند نزديك خود را كه خداوند محبت به رسول و حمايت از پيامبرش را به او الهام كرده بود از دست داد، خويشاوندى كه اگر چه در بيشتر دوران حيات خود پيروى خويش از پيامبر (صلی الله علیه و آله) را آشكار نساخت اما پيوسته از او حمايت كرد تا زمانى كه خداوند او را به سوى خود فرا خواند و از اين هنگام به بعد بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنها از حمايت و يارى خداوند كه لحظه اى بنده و رسول خويش را وانمى گذاشت برخوردار بود.
ص: 80
287 - حمايت الهى از رسالت خويش كه محمد (صلی الله علیه و آله) ابلاغ آن را به مردم بر دوش كشيده با هيبتى همراه شده بود كه در زمان مناسب و هنگامى كه آزارها شدت و ريشخندها فزونى مى يافت خود را نشان مى داد و بدين وسيله خداوند آن مردم را متذكّر مى گشت كه او پيامبر خويش را در معرض آزار و ريشخند آنان تنها نمى گذارد. بدين ترتيب در اوج ريشخندها و دست درازيهاى آنان به مقام نبوّت هيبتى بازدارنده از سوى آن حضرت خود را نشان مى داد.
شايسته است در اين مورد دو رخداد را ذكر كنيم كه در هر دوى آنها هيبت محمد (صلی الله علیه و آله) كه خداوند آن را در كنار دلسوزى و مهربانى آن حضرت به وى داده بود جلوه گر است:
رخداد نخست ماجراى آن مرد اراشى است. خلاصه ماجراى وى آن گونه كه ابن اسحاق آن را به نقل از عبد الملك بن ابى سفيان ثقفى روايت كرده و ما نيز قبلا آن را بتفصيل آورديم از اين قرار است كه مردى از اراش شترانى به مكّه آورد و ابو جهل آنها را از او خريد و در پرداخت بهاى آن تعلّل مى ورزيد. آن مرد به ميان مردم آمد و در كنار جمع قريش ايستاد و در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در گوشه اى از مسجد نشسته بود و گفته هاى او را مى شنيد خطاب به آن جمع گفت: «اى جماعت قريش، آيا مردى هست كه مرا در مقابل ابو الحكم بن هشام يارى دهد كه من مردى غريب و در راه مانده ام و او حقّم را از من ستانده است؟»
در پاسخ او كسانى كه در آن جمع بودند به دليل آگاهى از كينه و دشمنى موجود ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و ابو جهل از روى ريشخند به آن حضرت اشاره كردند و به آن مرد اراشى گفتند: «آن مرد را مى بينى، به سراغ او برو كه در مقابل ابو جهل تو را يارى خواهد داد».
آن مرد به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمد و در كنار ايشان ايستاده ماجراى خود
ص: 81
را براى او يادآور گشت پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز به همراهى آن مرد برخاست. از سويى ديگر چون مشركان مشاهده كردند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به يارى آن مرد برخاسته به يكى از مردان جمع خود گفتند: «در پى او برو و ببين كه چه خواهد كرد».
بدين ترتيب پيامبر (صلی الله علیه و آله) به سوى خانۀ ابو جهل روانه شد و چون به در خانۀ او رسيد در را كوبيد و ابو جهل [از درون خانه] گفت: «كيست؟» فرمود: «محمّد است، بيرون آى» پس ابو جهل در حالى كه رنگ از چهره اش پريده و خون در آن از جريان افتاده بود بيرون آمد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او فرمود: «حق اين مرد را به او بده». او در پاسخ گفت: «باش تا آنچه بر عهدۀ من دارد به او دهم» پس به درون خانه رفت و حق آن مرد را آورد و در اختيارش قرار داد. سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از در خانۀ او برگشت و به آن مرد نيز فرمود: «در پى كار خود برو». امّا آن مرد به ميان مردم آمد و در كنار همان جمعى كه از آنان كمك خواسته بود ايستاد و گفت «خداوند او [پيامبر] را جزاى خير دهد كه [به كمك او] آنچه را از آن مرد مى خواستم ستاندم».
پس از اين سخنان مشركان قريش به سراغ آن مردى كه وى را براى تعقيب ماجرا فرستاده بودند رفتند و گفتند: «چه ديده اى؟» گفت: شگفتى از شگفتيها به خداوند سوگند بمحض آنكه در خانۀ او را كوبيد او در حالى كه روح در تن نداشت بيرون آمد. پس محمد (صلی الله علیه و آله) گفت: حق اين مرد را به وى بده او گفت: «باشد اندكى صبر كن تا حق اين مرد را به وى دهم. آنگاه به درون خانه رفت و حق آن مرد را برايش آورد و پرداخت».
چيزى نگذشت كه ابو جهل به ميان جمع مشركان آمد و آنان به وى گفتند:
«واى بر تو! به خداوند سوگند تاكنون همانند آنچه تو كرده اى نديده ام». اما او پاسخ داد: «واى بر شما! به خداوند سوگند هنوز در خانه ام را نكوبيده بود و صدايش را نشنيده بودم كه سرتاسر وجودم آكنده از ترس شد و بيرون آمدم و در اين هنگام پشت سر او شترى نر مشاهده كردم كه تاكنون به سان يال و گردن و تارك و دندان او
ص: 82
نديده ام. به خداوند سوگند اگر از آنچه او مى خواست خوددارى مى كردم آن شتر مرا مى خورد».
اين رخداد حاكى از دو نكته مى باشد:
اولا حاكى از هيبت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) است كه هرگاه مى خواست در راه اقامۀ حق و نابودى باطل از آن كمك مى گرفت نه آن كه پيوسته در راه دعوت به خدا از آن سود جويد، چه، او مى خواست هماره مهربان و با رأفت باشد چرا كه رأفت و مهربانى دلها را نرم و مهيّا مى سازد در حالى كه اگر پيوسته از هيبت و ارعاب سود جسته شود دلها نگران و گريزان و ترسان مى شود و اين در حالى است كه رسالت الهى همواره آشنا ساختن دلها با همديگر و نرمش را مى طلبد و خداوند خود به رسول خويش مى فرمايد: «تو بدانچه از رحمت خداوند بود براى آنان نرم شدى و اگر درشتخوى و سخت دل بودى از اطرافت پراكنده مى شدند»(1).
ثانيا از اين حكايت دارد كه سبكترين و گستاخ ترين مردم و آن كه بيش از همه بر ديگران مى تازد و حقوق آنان را مورد بى اعتنايى قرار مى دهد از ميان همگان ترسوترين و در تنهايى بيمناكترين و نگرانترين مردم و در رويارويى با دشمن خود ترسويى بزدل است آنسان كه بخوبى شاهد آنيم حاكمان ستمگرى كه در آزار مردم هيچ حد و مرزى را مراعات نمى كنند هنگامى كه احساس نمايند خود - و نه اطرافيانشان - هدف و مقصود حملات هستند و در اين ميدان تنهايند نگرانترين مردمند و از ضعف خود دست به هر تلاشى مى زنند و اين خود نشانى از شدت احساس ناتوانى آنان است كه نه تنها با ترس تنافى ندارد، بلكه در صحنۀ رويارويى چنين افرادى با اشخاص قوى و مقتدر يكى از لوازم امر است.
اما رخداد دوّم رخدادى است كه بيهقى به سند خود از عروة بن زبير روايت مى كند كه گفت: به عبد الله بن عمرو بن عاصى گفتم: «در ميان عداوتها و دشمنيهايى كه قريش عليه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابراز مى داشت كدام يك را از همه
ص: 83
فزونتر و آشكارتر ديدى؟» او گفت: يك روز ديدم كه بزرگان و سران قريش در حجر اسماعيل گرد آمده بودند. آنان از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سخن به ميان آوردند و گفتند: آنسان كه ما در مورد اين مرد صبر و خويشتن دارى پيشه كرده ايم نديده ايم در حالى كه او انديشه هاى ما را سبك خواند، پدرانمان را ناسزا گفته، دينمان را مورد انتقاد و تحقير قرار داده، اجتماع ما را به تفرقه گرفتار ساخته، خدايان ما را دشنام داده و ما در مورد او گرفتار مشكلى بزرگ شده ايم».
راوى مى گويد: در همين حال كه قريشيان در اين گفتگو بودند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آنجا ظاهر شد و به سوى خانۀ كعبه پيش آمد و سپس در حالى كه برگرد كعبه طواف مى كرد از كنار آنان گذشت و آنان با سخنانى به او طعنه زدند و وى را آزردند. من آثار اين آزردگى را در چهرۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ديدم، امّا او در چنين حالى از كنار آنان گذشت و چون براى بار دوّم به كنار جمع آنان رسيد ديگربار همان طعنه ها را متوجه او ساختند. او آزرده شد و من آثار اين آزردگى را در چهرۀ وى مشاهده كردم [اما اين بار نيز چيزى نفرمود و] چون براى سوّمين بار از كنار آنان عبور كرد، به سان دفعات قبل به وى طعنه زدند. اين بار پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «اى جماعت قريش، آيا مى شنويد؟ اينك به كشتن شما آمده ام».
اين تهديد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مشركان را به خود متوجّه ساخت تا آنجا كه همه آرام شدند به گونه اى كه گويا پرنده اى روى سرشان نشسته است تا آنجا كه سختگيرترين آنان در آن لحظه از در نرمش با او در آمدند و حتّى يكى از آنان اظهار داشت كه «اى ابو القاسم راه خود را به درستى در پيش گير كه تو از اين پيش نادان و سبكسر نبوده اى».
پس از اين برخورد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفت و فرداى آن روز ديگربار مشركان در حجر اسماعيل گردهم آمدند. در حالى كه من [عبد الله بن عمرو] در ميان آنان بودم يكى از ايشان به ديگران گفت: «از آنچه از او به شما رسيده و از شما به او رسيده سخن گفتيد و چون بدانچه دوست نمى داريد روى آورد او را واگذاشتيد».
ص: 84
اتّفاقا در همين زمان كه آنان در اين گفتگو بودند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مسجد الحرام وارد شد و آنان همه با هم به سوى او شتافتند و او را در ميان خود گرفته، مى گفتند: «تويى كه چنين مى گويى و تويى كه چنان مى گويى». آنان آنچه را در مذمّت بتان از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آنان رسيده بود يك يك بر شمردند و در همه موارد نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى فرمود: «آرى، من چنان مى گويم».
در اين ميان من يكى از مشركان را ديدم كه ميانۀ رداى او را گرفت و در همين حال ابو بكر به مقابله با او برخاست و گفت: «واى بر شما، آيا مردى را كه مى گويد پروردگار من اللّه است مى كشيد؟»
پس از مدّتى مشركان از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دست كشيدند و اين بزرگترين چيزى و بيشترين آزارى بود كه مشركان قريش به پيامبر (صلی الله علیه و آله) روا داشتند و من تاكنون ديده ام(1).
اين رخداد نيز همچون رخداد نخست از هيبت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و قدرت روحى او حكايت دارد و البته اين هيبت با گناهانى كه مشركان از آن پس در مورد آن حضرت مرتكب مى شدند منافاتى نداشت، زيرا گرچه كه هيبت و أبّهت پيامبر (صلی الله علیه و آله) در آن لحظه اثر روانى بر آن كافران مى كرد امّا اين منافى آن نيست كه از آن پس براى رويارويى و مقابله با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برنامه ريزى و انديشه شود. آن مشركان در نخستين بار با هيبت پيامبر (صلی الله علیه و آله) مواجه شدند و آن حضرت بدان گونه با آنان مواجه شد كه زبان آنان را از طعنه زدن و ريشخند كردن بست و وحشت و ترس را در دلهاى آنان جاى داد و اين شيوه در قلب آنان تأثير كرد، اما هنگامى كه آنان ديگر بار به خود برگشتند و پس از رويارويى با آن ضربه اى كه هيبت پيامبر (صلی الله علیه و آله) به آنان وارد آورده بود براى بار ديگر انديشه و تدبير گناه آلود خويش را به كار گرفتند به تدبير امور خود پرداختند و از آن پس آن حركت ناپسند از برخى از ايشان سرزد كه ميان رداى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را گرفت و البتّه اين رخداد با هيبت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آن هنگام كه عزم
ص: 85
خويش را جزم مى كرد و ترس از رويارويى با خويش را در قلب مخالفان مى افكند هيچ منافات ندارد. بسا كه در افرادى غير از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خدا نيز شاهد همين حقيقتيم كه هيبت آنان مانع اجراى نقشه هاى مخالفان دربارۀ آنها نمى شده است.
مثلا على (ع) كه خود از هيبت والايى برخوردار و بلكه مردى بود كه دشمنانش از او بيمناك بودند و همين هيبت او باعث آن شده بود چون نقشۀ قتل او را ريختند دو نفر داوطلب اجراى اين طرح شوم شدند و شمشير خود را به مدت يك ماه به سم آلودند، از نقشۀ دشمنان مصون نماند و هيبت أبّهت او مانع از اقدام دشمن عليه او نشد.
بالاخره بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مى بينيم كه خداوند با آنچه خود شر اشرار را سد كرد و بدانچه از قدرت روحى و عزم راستين به آن حضرت داد وى را در مقابل قريش در حمايت خويش حفظ كرد.
288 - حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) از مردم مكّه رنجها ديد، آنها بودند كه مانع از راه خدا مى شدند و در برابر دعوتش مقاومت مى كردند، پيامبر و اصحاب با وفايش را آزار مى دادند، اما او با اين همه دعوت الهى را به آنان ابلاغ كرد، هر چند آنان در مقابل، او را مورد هجوم خود قرار دادند و با هر شيوۀ ممكن در مقابل دعوت الهى او به مقابله و مقاومت پرداختند. البتّه خداوند را در اين امر حكمتى است، چه، اهل مكّه نخستين كسانى بودند كه از اين دين فرمان مى بردند گفته مى شد آنها از اين طريق در پى به دست آوردن حكومت و سلطه بر مردم هستند.
از ديگر سوى از آنجا كه دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همگانى بود و اختصاص به مردم مكّه نداشت بلكه بايد همۀ مردم از آن برخوردار مى شدند، آن حضرت در راه گسترش حوزۀ دعوت عازم طايف شد. طايف شهرى در نزديكى مكّه و همانند مكّه و از قدرت، توان، سلطه و ثروت از طريق تجارت و زراعت برخوردار بود و
ص: 86
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اميد داشت يارى و نصرتى از مردم آن ديار ببيند كه از قريش نديده بود.
پيامبر (صلی الله علیه و آله) به نوعى با برخى از مردمان طايف بستگى خانوادگى داشت، چه، آن حضرت در ميان بنى سعد دوران شيرخوارگى را سپرى كرده بود و اين خاندان كه دايه ها و پرستاران آن بزرگ در ميانشان بودند در نزديكى طايف به سر مى بردند.
علاوه بر اين طايف نسبة شهرى نزديك مكّه محسوب مى شد، چه اين شهر در فاصلۀ 120 مايلى مكّه قرار دارد و چنين مسافتى در عرف مردمان صحرانشين چندان مسافتى دور نيست.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اواخر ماه شوال سال دهم بعثت به طايف سفر كرد نه تنها بدان سبب كه - آنچنان كه كتب سيره مى گويند - اين شهر در نزديكى مكّه قرار داشت، اگر چه كه اين يكى از دلايل و انگيزه هاى آن سفر بود امّا نه مهمترين آنها بلكه نيز بدين علت كه حالتى شبيه نوميدى از ايمان آوردن قريش يا باقيماندگان اين خاندان كه تا آن زمان هنوز مسلمان نشده بودند براى آن حضرت پيش آمده بود و براى او شايسته نبود كه پيش از آن آهن سرد بكوبد يا دعوت خود را تنها منحصر به آن طايفه كند، چه اين كه نوعى روح مجادله و كج بحثى بر آن مردم غالب شده بود، بى آن كه در پى قانع شدن و به دست آوردن حقيقت باشند و به همين سبب آن حضرت چنين مصلحت مى ديد كه ديگر خود را به چنين مردمى مشغول نسازد و به سوى سرزمينى ديگر كه همان طايف بود برود بدان اميد كه آنان از او پيروى و سپس او را يارى كنند.
هر چند آنچنان كه گفتيم مسافت ميان مكّه و طايف 120 مايل بود، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همۀ اين مسافت را پاى پياده طى كرد، در حالى كه كسى جز غلام او زيد بن حارثه به همراهش نبود، همان مردى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اين پيش او را آزاد كرده و او به صورت يكى از دوستان مهربان آن حضرت در آمده بود و ديگر
ص: 87
غلام او محسوب نمى شد، بلكه يار و ياورى براى او بود.
دربارۀ اين كه چرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مسافت ميان مكّه و طايف را پاى پياده طى فرمود گفته شده است اين امر بدان علت بود كه وى نمى خواست كسى از اين سفر اطّلاع پيدا كند البتّه اين مى تواند بخشى از علّت و توجيه اين كار باشد، اما ما مى گوييم: او در راه دعوت الهى خويش جهاد مى كرد و تلاش و فعّاليّت و مجاهده در اين راه را به غايت رسانده بود [و شايد همين امر باعث آن مى شد كه در راستاى همين تلاش و مجاهده طريقى را كه براى پرداختن به امر رسالت خويش مى پيمايد پياده طى كند].
[به هر حال، دربارۀ ادامۀ اين سفر و نحوۀ ورود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به طايف] ابن اسحاق در سيرۀ خود به سند خويش نقل مى كند كه چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به طايف رسيد، به سراغ سه تن از افراد ثقيف كه اشراف و سران مردم آن شهر در آن روزگار محسوب مى شدند رفت. آنان سه برادر بودند به نامهاى: عبد ياليل مسعود و حبيب فرزندان عمرو بن عمير بن عوف بن عقدة بن غيرة بن عوف بن ثقيف(1).
او با اين سه تن كه به سبب موقعيّت ويژۀ پدرشان در ثقيف از اشراف و بزرگان آن قوم محسوب مى شدند ملاقات كرد، اما اين ملاقات و - بالتّبع - اين سفر پاسخ مثبتى را از سوى آنان و ديگر مردم به همراه نداشت، هر چند جهادى از سوى صاحب دعوت محمّدى (صلی الله علیه و آله) در راه آن بود.
اينك شايسته است گفتگويى را كه ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و فرزندان عمرو بن عمير ثقفى روى داد يادآور شويم:
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با فرزندان عمرو بن عمير نشست و آنان را به خداوند فراخواند و دربارۀ هدفى كه به منظور آن به ديار آنان سفر كرده يعنى يارى آنان به او در راه اسلام و قرار گرفتن در كنار او و در مقابل كسانى از خاندان آن حضرت كه با وى به مخالفت و مقابله برخاسته بودند سخن گفت، اما آنان سخنان ناروايى در
ص: 88
پاسخ آن بزرگ ابراز داشتند و يكى از آنان چنين گفت كه اگر خداوند اين پيامبر را فرستاده باشد، او پردۀ كعبه را پاره پاره خواهد كرد. اين مرد با گفتۀ خود امكان اين را كه خداوند محمّد (صلی الله علیه و آله) را به عنوان رسول خود بر مردم فرستاده باشد معلّق بر اين دانست كه او پردۀ كعبه را پاره پاره كند و روشن است كه چنين چيزى به دليل قداست كعبه در رديف محالات قرار دارد [و بدين ترتيب مفهوم اين سخن آن است كه اين شخص ايمان آوردن خود به رسول و رسالت پيامبر (صلی الله علیه و آله) را امرى محال مى داند. ديگرى نيز در پاسخ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «آيا خداوند هيچ كس ديگر جز تو را نيافت كه فرستادۀ خود قرار دهد؟» اين مشرك نيز با اين گفته رسالت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را انكار مى كند. بالاخره سوّمين آنان مى گويد: «اگر تو آن گونه كه خود مى گويى رسول خدايى، از آن بالاترى كه من پاسخى در مقابل تو اظهار دارم و اگر نيز بر خدا دروغ مى بندى، شايستۀ من نيست كه با تو سخن گويم».
بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه همۀ اين پاسخها به گونه اى ريشخند و تمسخر پيامبر (صلی الله علیه و آله) بود و به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دريافت كه از آنان پاسخ مثبتى به دعوت خويش نخواهد ديد و آنان گمراهى را در مقابل هدايت خريدارند.
لذا آن حضرت از ايشان مأيوس شد. اما از ديگر سوى اين احتمال وجود داشت كه اگر چه آنان به دعوت پيامبر (صلی الله علیه و آله) پاسخ نداده اند، اما قدرى مروّت و مردانگى در ايشان وجود داشته باشد.
به همين علّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه نمى خواست خبر مسافرت او به طايف به مشركان مكه برسد و اين خبر آنان را تحريك كند از سران ثقيف خواست تا ماجراى سفر او به ميان آنان را پنهان بدارند. اما آنان به سبب فرومايگى و پستى خود اين ماجرا را پنهان نداشتند و آن را فاش كردند و بلكه از آن بالاتر، سبكسران و بردگان خويش را عليه او شوراندند و تشويق كردند تا او را دشنام دهند و در پيرامون او داد و فرياد بلند كنند تا مردم در آنجا گرد آيند.
موسى بن عقبه روايت كرده است كه مردم طايف در دو سوى راهى كه او از
ص: 89
آن مى گذشت صف كشيدند و چون آن حضرت از ميان آنان مى گذشت در هر قدمى كه بر مى داشت سنگى به سوى او مى افكندند تا جايى كه خون از پاهاى او جارى ساختند. اما او در همان حال كه از پاهايش خون مى ريخت از ميان آن مردم گذشت(1).
به هر حال، پيامبر (صلی الله علیه و آله) راه بازگشت از آن سفر سخت به ميان مردمى را در پيش گرفت كه از معنى مردانگى بويى نبرده بودند و از كرامت انسانى در هر صورتى از صورتهاى خود هيچ نمى دانستند.
[گويند] سخت ترين بلا و گرفتارى آن است كه احساسات دشمنان كينه توز را تحريك كند، آن سان كه اينجا آنچه آن پست فطرتان و فرومايگان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) انجام دادند احساسات و عواطف عتبه و شيبه پسران ربيعه را كه از آن پيش خود در آزار دادن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با مشركان مكّه همكارى مى كردند برانگيخت. اين دو در نزديكى طايف باغى داشتند كه اينك پيامبر (صلی الله علیه و آله) به سايۀ يكى از درختان آن پناه برده بود. در اين هنگام انگيزۀ خويشاوندى در وجود پسران ربيعه به حركت در آمد و آن دو غلام خود - به نام عداس - را فرستاد تا براى پيامبر (صلی الله علیه و آله) قدرى انگور بچيند و به وى تقديم دارد كه اين از كرم قريش است.
289 - عداس كه مردى مسيحى بود [در پى دستور صاحبان خود] ميوه هايى را كه چيده بود و در سينيى قرار داشت به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تقديم كرد. آن حضرت نيز خوردن ميوه را با جمله «به نام خدا» آغاز كرد. در اين هنگام عداس به پيامبر (صلی الله علیه و آله) نگريست و در چهرۀ آن حضرت خيره شد و سپس گفت: «به خدا سوگند، اين كلام كلامى است كه مردم اين سرزمين آن را بر زبان نمى آورند».
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «اى عداس، تو از كدام سرزمينى
ص: 90
و دينت چيست؟» او گفت: «مسيحى و از مردم نينوا». پس پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «از آبادى آن مرد صالح يونس بن متى هستى». او با شنيدن اين جمله گفت: «از كجا مى دانى يونس بن متى كيست؟» رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «او برادر من است. وى پيامبر بود و من نيز پيامبرم».
در اين هنگام عداس خود را روى دست و پاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) افكند و بر دست و پا و سر آن حضرت بوسه مى زد. از ديگر سوى فرزندان ربيعه كه شاهد آنچه از آن جوان مسيحى سر مى زد بودند، حتّى از مشاهدۀ اين ماجرا نيز دلهايشان براى پذيرش اسلام نرم نشد و يكى از آنان به ديگرى گفت: «او [محمّد (صلی الله علیه و آله)] غلام تو را برايت تباه كرد».
هنگامى نيز كه عداس به سوى آن دو برگشت به وى گفتند: «واى بر تو اى عداس! چرا سر و دست و پاى اين مرد را مى بوسى؟» او گفت: «مولاى من، در روى زمين هيچ موجودى برتر از اين [مرد] نيست. او مرا از حقيقتى آگاه ساخت كه جز پيامبران آن را نمى دانند» آن دو در پاسخ او اظهار داشتند: «عداس مراقب باش كه او تو را از دينت بازندارد كه دين تو از دين او بهتر است».
در اين ماجرا شاهد آنيم كه عاطفۀ آميخته به بزرگوارى در كنار گمراهى آشكار خود را نشان مى دهد و در شرايطى كه حقيقت واضح و روشن بود، آنان در حالى كه در دل نسبت به آن يقين داشتند، آن را مورد انكار قرار دادند و طغيان و كفران و گمراهى بر آنان حكمفرما بود.
290 - پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله) بى مهرى و جفا كارى آن مردم فرومايه و تلخى آزارهاى آنان و آن اهانتى را كه به وى روا داشتند احساس كرد و هيچ نقطۀ آرامشى جز آن نيافت كه دست تضرّع به سوى خداى خويش بردارد و به او پناه برد، بدين سان او پس از ترك گفتن پسران ربيعه و پشت سر نهادن ماجراى برخوردش با عداس
ص: 91
به درگاه خداوند دعا كرد و فرمود:
«پروردگارا از كاستى توان خود، از كمى چاره در كار خويش و از بى مقدارى در نظر مردم به تو شكايت مى آورم. اى بخشنده ترين بخشندگان و مهربانان، تو پروردگار مستضعفينى و تو پروردگار منى. مرا به كه وامى گذارى؟ به بيگانه اى كه بر من هجوم آورد يا به دشمنى كه كار مرا در اختيار او قرار مى دهى؟ اگر خشم تو بر من نباشد من هيچ باك ندارم [و اين همه را تحمّل مى كنم]، اما عافيت تو برايم سهلتر و باگشايش تر است. به نور جمال تو كه ظلمتها بدان روشن شده و كار دنيا و آخرت بدان سامان يافته به تو پناه مى برم از اين كه خشم تو بر من فرود آيد يا ناخشنودى تو مرا در ميان گيرد. تو را حق ملامت و عتاب است تا آن كه خشنود شوى. هيچ توان و قدرتى جز به [نيروى] تو نيست».
اين دعايى است برخاسته از روحى آزرده امّا خشنود، چه او به بزرگترين دعوت الهى در عالم هستى برخاسته و بنابراين در راه چنين دعوتى هر چيزى هر چند خشن و هر سختيى هر چند عظيم، آسان و سهل است و او آنچه را خداوند تقدير كرده و آنچه را او خوش مى دارد پذيرا مى شود و هيچ چيز جز خشم و خشنودى خداوند براى او اهميّت ندارد و هر چه جز آن سهل است.
خداوند نيز اين دعاى رسول خود را پاسخ گفت و به وى فرمود كه وى خود با اوست، آن سان كه در صحيح مسلم و صحيح بخارى آمده است كه عايشه روايت مى كند كه وى به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «آيا روزى سخت تر از روز نبرد احد بر تو گذشته است؟» آن حضرت در پاسخ فرمود: «[آرى]، آنچه از اين مردم ديدم، آن هنگام كه خود را بر عبد ياليل عرضه داشتم... و او بدانچه از وى مى خواستم پاسخ مثبت نداد. پس من در حالى كه انديشناك بودم راه خويش را در پيش گرفتم و از اين حالت بيرون نيامدم مگر آنگاه كه خود را در قرن الثعالب ديدم.
پس سر خويش را بلند كردم و ناگاه در آسمان ابرى ديدم كه بر سرم سايه افكنده است. در آن نگريستم و ناگاه جبرئيل (ع) را مشاهده كردم. او مرا صدا زد و
ص: 92
گفت: «خداوند گفته هاى آن مردم را با تو و آن پاسخهايى كه به تو دادند شنيد و اينك فرشتۀ كوهها را به فرمانبرى تو فرستاده است تا او را بدانچه مى خواهى فرمان دهى». در اين هنگام فرشتۀ كوهها مرا مخاطب ساخت، بر من سلام كرد و گفت:
«اى محمّد (صلی الله علیه و آله)، خداوند مرا فرستاده و او خود گفته هاى قوم تو به تو را شنيده است. من فرشتۀ كوههايم كه پروردگارت مرا به سوى تو فرستاده است تا مرا بدانچه مى خواهى فرمان دهى. اينك اگر بخواهى من دو كوه مكّه را بر روى مردم مى خوابانم». اما رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ فرشته فرمود: «من اميد آن دارم كه خداوند از نسل اين مردم كسانى به وجود بياورد كه خدا را بپرستند».(1)
بدين سان مشاهده مى كنيم كه خداوند دعاى رسول خدا را پاسخ فرمود و اگر آن حضرت در دعاى خويش از ضعف و كاستى توان خود سخن گفته بود خداوند براى او روشن ساخت كه او خود همۀ قدرتها را در اختيار وى قرار مى دهد و امكان ندارد در شرايطى كه خدا با اوست او در نزد مردم خوار باشد. او نه وى را در مقابل دشمنان و نه به اميد يارى دوستان رها كرده، بلكه كار او با خداست و او خود بر همه بندگان قهر و غلبه دارد و هر كه با او باشد هرگز خوار نمى شود.
291 - پيامبر (صلی الله علیه و آله) بر اين اصرار و اشتياق داشت كه مردم از دعوت حق پيروى كنند، و به خدا و رسول او ايمان آورند و بت پرستى را واگذارند. او آن گونه بود كه خداوند خطاب به وى مى فرمايد: «شايد تو جان خويش را در اين اندوه ببازى كه چرا آنان مؤمن نيستند»(2).
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با اين وصف به درگاه خداوند شكايت برد كه خاندان و قبيلۀ او از وى فرمان نمى برند و ديگران نيز چون ايشانند. اما خداوند در پاسخ
ص: 93
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى او روشن ساخت كه اگر كسانى از خاندان او كه از او پيروى كرده اند شمارى اندك هستند، اما او پيروانى از جنّيان دارد. خداوند با نزول وحى به رسول خود خبر داد كه برخى از جنّيان آيات قرآن را گوش داده اند و بدان كافر نشده، بلكه ايمان آورده اند.
آنچنان كه راويان آورده اند پس از خروج آن حضرت از طايف و پس از آنچه در آنجا بر او گذشت، خداوند به وى چنين وحى فرمود كه «آن هنگام كه تنى چند از جنّيان را متوجّه تو ساختيم كه قرآن را بشنوند. آنان چون حضور قرآن را دريافتند گفتند خموش باشيد و گوش فرا داريد و چون قرائت پايان يافت به سوى قوم خويش، به انذار آنان، برگشتند [و] گفتند: «اى مردم ما [آيات] كتابى شنيديم كه پس از موسى (ع) نازل شده و آنچه را [از كتب سماوى] پيش روى دارد مورد تأييد قرار مى دهد و به راه حق و راه راست هدايت مى كند. اى قوم ما منادى دعوت الهى را پاسخ مثبت گوييد و به او ايمان آوريد تا [خداوند] از گناهانتان بيامرزد و از عذابى دردناك پناهتان دهد. هر كس منادى دعوت الهى را پاسخ نگويد در زمين ناتوان كنندۀ اين دعوت نخواهد بود و او را در برابر خداوند ياران و دوستانى نيست و چنين كسانى در گمراهى آشكارند»(1).
همچنين خداوند در سورۀ جنّ فرمود: «بگو به من وحى رسيده است كه تنى چند از جنّيان [به قرآن] گوش داده و گفتند: ما قرآنى شگفت شنيديم كه به صلاح و دوستى هدايت مى كند. پس بدان ايمان آورديم و هيچ كس را شريك پروردگار خويش قرار نخواهيم داد. او - كه بلند مرتبه است - پروردگار ماست كه هرگز همسر و فرزندى نگرفته است. البتّه كم خرد و سبكسر جمع ما سخنانى ناروا بر خدا مى گفت و ما بر اين گمانيم كه هيچ انسان و پريى بر خداوند دروغ نخواهد بست.
[نيز به من وحى شده است كه] مردانى از انسانها به مردانى از جنّيان پناه مى بردند و بدين طريق بر رنج و گناه آنان افزودند»(2).
ص: 94
آن گونه كه ظواهر قرآن و آنچه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايت شده است حكايت دارد جن گونه اى از موجودات در مقابل انسان است و نه آن كه نوعى از انسان باشد. بنابراين، گفته كسانى كه مى گويند جنّيان طايفه اى از انسانها هستند كه در زمين غايب شده يا دور شده اند با مفاد قرآن كريم سازگارى ندارد و همچنين آن كسانى نيز كه مى گويند جنّيان همان مسيحيان به خطا رفته و از صواب دور شده اند، چه اين عقيده به صورت بديهى باطل است، هر چند برخى از كسانى كه در مقابل آنچه غربيان مى گويند استقلال فكرى از خود ندارند و از چنان توانى برخوردار نيستند كه به وسيلۀ آن بتوانند حق را از باطل و درست را از نادرست بازشناسند با اتّخاذ چنين موضعى از غربيها پيروى كرده اند.
همۀ عبارات قرآنى [كه از جن سخن به ميان آورده] بدين تصريح دارد كه جنّيان گونه اى از موجودات و در مقابل انسان هستند. آيات قرآن در اين باره فراوان و از اين جمله است:
«روزى كه [خداوند] همۀ خلايق را محشور سازد [و به پريان گفته شود] اى جماعت جنّيان از انسانها فزونى يافتيد و [در اين ميان] دوستان آنها از انسانها گويند پروردگارا برخى از ما ديگر بهره مند شده و آن مدتى را كه بر ايمان مقرّر داشتى به پايان برديم. [خداوند] گويد: آتش جايگاه شماست و در آن جاودان خواهيد بود جز آنچه خداوند بخواهد كه پروردگار تو حكيم و آگاه است. بدين سان ما برخى از ستمكاران را با برخى ديگر به سبب آنچه انجام مى دادند و فراهم مى كردند دوست مى گردانيم. اى جماعت جن و انس آيا براى شما رسولانى از جنس خودتان نيامد كه آيات مرا بر شما مى خواندند و شما را از مواجه شدن با اين روز بيم مى دادند؟ آنان در پاسخ گفتند: ما عليه خويشتن گواهى مى دهيم. زندگانى دنيا آنان را فريفته و مغرور ساخته و بر خويشتن گواهى دادند كه كافر بوده اند»(1).
آيات فوق بصراحت بر اين دلالت دارد كه جن يك نوع و انسان نوعى ديگر
ص: 95
از موجودات است.
در آيۀ ديگرى خداوند چنين مى فرمايد: «بگو اگر جنّيان و انسانها بر اين همدست و مجتمع شوند كه همانندى براى اين قرآن بياورند همانندى برايش نخواهند آورد، هر چند برخى پشتيبان برخى ديگر باشند»(1).
نيز مى فرمايد: «اى جماعت جن و انسان اگر توان آن داريد كه از كرانه هاى آسمانها و زمين بيرون رويد برويد، اين در حالى است كه جز به سلطنت و قدرتى بيرون نخواهيد رفت»(2).
ما از صريح اين آيات چنين استفاده مى كنيم كه انسان و پرى با يكديگر تفاوت دارند و نه انسان از پرى و نه پرى از انسان است. از سوى ديگر بر ما لازم است آنچه را از ظاهر الفاظ [و بالتّبع الفاظ قرآن] استفاده مى شود مورد استناد قرار دهيم، مگر آن كه دليلى بر اين اقامه شود كه اين كلام با اين ظاهر، با حقيقتى از حقايق دينى كه از ضرورات دين دانسته شده و يا با امرى از امور عقلى كه مخالفت با آن محال است تناقض دارد.
بنابراين آن كسانى كه مى خواهند لفظ جن را از ظاهر خود در قرآن كريم خارج سازند و بدان مفهومى ديگر دهند، از همان كسانى هستند كه در غير محسوس نمى انديشند جز به مادّه ايمان ندارند و به تبع آن از ايمان به غيب بى بهره اند، ايمان به غيبى كه نخستين ركن ايمان و مرز جدايى ايمان و كفر است و به همين سبب نخستين وصف از اوصاف مؤمنان متّقى ايمان به غيب دانسته شده آنجا كه خداوند مى فرمايد: «اين كتاب هدايت متقين است، كسانى كه به غيب ايمان دارند و...»(3).
اينك اين پرسش مطرح مى شود كه حقيقت جن چيست؟ در پاسخ مى گوييم
ص: 96
ما به همان حقيقتى گرايش داريم كه مسلمانان به اثبات آن پرداخته اند مبنى بر اين كه جن از آتش آفريده شده است. مسلمين در اتّخاذ اين عقيده نه به اوهام و تخيلات، بلكه به نصّ قرآن كريم استناد جسته اند، چرا كه خداوند در قرآن كريم دربارۀ ابليس ملعون مى گويد «او از جنّيان بود و از فرمان پروردگار سر برتابيد»(1). از سوى ديگر در جاى ديگرى پس از آن كه ابليس تكبر ورزيد و از فرمان خدا سر برتافت و در مقابل آدم سجده نكرد، بنابر آنچه خداوند در قرآن از زبان او آورده وى خود مى گويد: «من از او [آدم] برترم كه مرا از آتش آفريدى و او را از خاك خلق كردى»(2)، بدين ترتيب با در كنار هم قرار دادن اين دو آيه ثابت مى شود كه شيطان كه به صرع لفظ قرآن از جنّيان بود از آتش آفريده شده و چون او ساير جنّيان نيز از آتش آفريده شده اند. اين حقيقتى است كه صرع قرآن از آن حكايت دارد.
به هر حال، در اين ماجرا گوش دادن جنّيان به آيات قرآن و ايمان برخى از آنان مايه دلگرمى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شد، چه آيات قرآن مى گويد اگر چه جريان گرويدن به دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ميان انسانها كند شد، اما جنّيان به پاسخ دعوت او شتافتند و اينك پيامبر را آن شايسته است كه مورد اين خطاب خداوند قرار گيرد كه «ديگر بر آن مردم بدكار اندوه مدار»(3).
292 - [پس از آن سفر] ناگزير مى بايست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به جايگاه نزول وحى و مركز تجمّع اعراب در موسم حج يعنى مكّۀ مكرّمه بازگردد، زيرا طرحى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى ادامۀ دعوت ترسيم و آن را از طايف آغاز كرده بود چنين اقتضا مى كرد كه آن حضرت به مكّه بازگردد چرا كه طرح از اين قرار بود كه آن
ص: 97
حضرت در اثناى اجتماع و هيأتهاى قبايل مختلف در مكّه كه براى حج خانۀ خدا بدانجا مى آمدند تماس بگيرد و با آنان ملاقات كند.
بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تصميم به بازگشت به مكّه گرفت. او در هنگامى كه در نزديكى حراء بود زيد بن حارثه كه وى را در اين سفر همراهى مى كرد و از اين بيم داشت كه به پيامبر (صلی الله علیه و آله) آسيبى برسد از آن حضرت خواست تنها با استفاده از پناهندگى يكى از بزرگان مكّه وارد اين شهر شود تا آسيبى نبيند.
پيامبر (صلی الله علیه و آله) اين پيشنهاد زيد را پذيرفت و به اخنس بن شريق پيغام فرستاد كه در پناه او وارد مكّه شود، اما او پاسخ داد كه وى همپيمان قريش است و در مقابل آنان نمى تواند به كسى پناه دهد.
سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سهيل بن عمرو پيغام فرستاد تا در پناه او در آيد، اما او نيز پاسخ داد كه بنى عامر بن لوئى در مقابل بنى كعب بن لوى به كسى پناهندگى نمى دهد.
پس از آن، پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مطعم بن عدى پيغام داد كه او را در پناه خود قرار دهد. به فرستادۀ آن حضرت گفت: «باشد، به او بگو [در پناه من] به شهر بيايد».
بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سراغ او رفت و شب را در نزد او ماند. چون صبح فرا رسيد، پيامبر (صلی الله علیه و آله) همراه او و شش يا هفت فرزندش - بنا بر اختلاف روايت - در حالى كه همۀ آنان شمشير حمايل كرده بودند بيرون آمد. آنان وارد مسجد الحرام شدند و در آنجا مطعم به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «به طواف خانه بپرداز». [آن حضرت نيز به طواف پرداخت] در حالى كه مطعم و فرزندانش شمشير به ميان بسته بر اطراف كعبه ايستاده اين كار اعلانى پشتوانه دار از اين پناه دادن بزرگوارانه بود.
در همين زمان، ابو سفيان بن حرب بن اميّه بن عبد مناف وارد مسجد الحرام شد و رو به مطعم بن عدى كرد و گفت: «آيا او را پناه داده اى يا از او پيروى مى كنى؟» او گفت: «تنها پناه داده ام» و در اين هنگام ابو سفيان اظهار داشت: «پس بيمى بر تو نيست».
ص: 98
گويا ابو سفيان با اين پرسش خود بدين اشاره دارد كه اگر او از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تبعيت مى كند، بايد بداند كه ابو سفيان در حال جنگ با پيامبر (صلی الله علیه و آله) است و به تبع آن دامنۀ اين جنگ پيروان پيامبر (صلی الله علیه و آله) را نيز مى گيرد، اما اگر تنها به پيامبر (صلی الله علیه و آله) پناه داده، اين تعهّد او محترم داشته مى شود، زيرا وى خود يكى از افراد آنان است و آنان با او هيچ دشمنى و خصومتى ندارند.
از اينجاست كه حكمت الهى را در اين كه ابو طالب با آن همه حمايت از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ايمان خود را آشكار نساخت در مى يابيم، چرا كه اگر او اسلام خود را علنى مى ساخت، مشركان همزمان با آزارهايى كه به پيروان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى رساندند و در اين كار هيچ عهد و پيمانى را محترم نمى شمردند با او نيز به جنگ مى پرداختند.
ص: 99
ص: 100
293 - گفتيم كه پس از دعاى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) حوادثى به امر خدا روى داد كه مى توان گفت بر اثر رخداد دعاى او بود و براى ز دور ساختن تنهايى و احساس غربت از قلب مطهر او، چه، آمدن فرشته كوهها به حضور آن حضرت براى آن بود كه او كه از كاستى توان و ضعف قدرت خويش به خداوند شكايت برده بود احساس قدرت كند، گوش فرا دادن جنّيان به قرآن كريم و ايمان آوردن برخى از آنان نيز براى آن بود كه آن حضرت با احساس فراوانى پيروان انديشۀ تنهايى را از خود دور كند و بالاخره فراهم آمدن پناهندگى اعطايى (از سوى يكى از بزرگان مكّه) براى آن كه آن حضرت به شهر وارد شود و در آنجا دعوت خويش را تكميل كند و همۀ اين رخدادها براى اثبات اين بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را راه و چاره فراوان است. به بيان ديگر، خداوند او را بدين رهنمون گشت تا كمى راه و چاره را كه از آن به خداوند شكايت برده بود مرتفع گردد.
اينك پس از همۀ اينها نوبت به آيات محسوس مى رسيد كه شكافته شدن ماه و سير شبانه تا قدس و معراج از آن جمله بود تا خداوند به رسول خويش بيان بنماياند كه «[اى رسول] خداوند تو را رها و فراموش نكرده است»(1).
ص: 101
پيش از اين يادآور گشتيم كه صاحبان سيره، وقايع تاريخ زندگى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به ترتيب رخ دادن آنها ذكر نكرده اند. آنان در همين مورد ماجراى شكافته شدن ماه را پس از بحث معراج آورده اند، اما ما همان سان كه ابن كثير اين شيوه را ترجيح داده اين را بر مى گزينيم كه با توجه به فوت خديجه قبل از تشريع نمازهاى پنج گانه و نيز با توجه به اين كه نمازها در سفر معراج تشريع شده است اسراء و معراج پس از وفات خديجه و ابو طالب بوده است.
هر چند در كتب صاحبان سيره بحث از شكافته شدن ماه پس از ماجراى معراج ذكر شده، اما مناسب حوادث همين ترتيبى را كه ما برگزيده ايم توجيه و تقويت مى كند، كه اين ماجرا نيز دليلى است بر صحت و درستى رسالت پيامبر (صلی الله علیه و آله) هر چند قرآن كريم خود بتنهايى معجزه اى بزرگ بود كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) دشمنان را با آن به مبارزه طلبيد و بدان تحدّى كرد و آن را يك معجزه شمرد.
اينك شايسته است به اصل موضوع بحث يعنى ماجراى شكافته شدن ماه بپردازيم:
خداوند در قرآن كريم فرموده است: «قيامت نزديك شد و ماه شكافت»(1).
ابن كثير در توضيح و دربارۀ اين آيه و ماجرايى كه آيه بدان اشاره دارد مى گويد:
«مسلمانان همه بر اين اجماع دارند كه اين حادثه در زمان رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به وقوع پيوسته و احاديث متواترى نيز از طرق مختلف در اين باره رسيده است كه براى هر كه در آنها بنگرد و بدانها احاطه اى داشته باشد يقين خواهد كرد. ما در اينجا اگر خدا بخواهد، آنچه را از اين روايات كه امكان دست دهد يادآور مى شويم. اعتماد و تكيۀ ما به اوست»(2).
ابن كثير در ادامه اخبار و روايات صحيحى را كه در اين باره آمده است ذكر
ص: 102
مى كند. ما قبل از آن كه روايات گوياتر را از ميان اين روايات انتخاب كنيم و يادآور شويم اين نكته را متذكّر مى گرديم كه [در قرآن كريم] اخبار شكافته شدن ماه به لفظ ماضى آمده و اين نشان از حكايت امرى كه رخ داده و نه امرى كه وقوع آن احتمال مى رود دارد. از ديگر سوى [از نظر اصولى] ظواهر الفاظ قرآن مورد استناد و پذيرش قرار مى گيرد، البتّه تا زمانى كه قرينه اى از قبيل حقايق ثابت شدۀ به اجماع يا علم ضرورى و يا حقيقتى از حقايق عقلى كه ثابت شده و مجالى براى ترديد در آن نيست بر معناى ديگرى غير از آنچه ظاهر عبارت قرآن است دلالت نكند.
گفتنى است ما اين را نمى پذيريم كه قرآن مورد تأويل قرار گيرد و يا از آنچه ظاهر آن دلالت مى كند دور شود، آن هم به مجرّد استبعاد مطلبى از جانب برخى از انديشه هاى سطحى نگر و يا متأثر از آنچه عادت مردم بر آن است و با آن انس و آشنايى دارند كه هر چه را جز آن است مورد انكار قرار مى دهند و باور ندارند كه نيرويى هستى بخش دگرگونى آفرين و وجود دهنده يعنى قدرت و اراده اى الهى وجود دارد كه ايمان بدان ضرورى است و باور ندارند كه خداوند آنچه را بخواهد مى كند و تنها او آفرينندۀ همه چيز است و اسباب و مسبّبات را او آفريده و لازم نيست ارادۀ او از طريق اسبابى عادى و مأنوس براى ما جارى شود و «او از آنچه مى كند مورد پرسش قرار نمى گيرد، در حالى كه مردم از آنچه مى كنند مورد پرسش قرار مى گيرند»(1).
بدين سبب ما چنين اظهار مى داريم كه ماجراى شكافته شدن ماه قبل از نزول اين آيه و در عصر پيامبر (صلی الله علیه و آله) رخ داده است، چرا كه آيه «قيامت نزديك شد و ماه شكافت»(2) از شكافته شدن ماه با عبارتى كه دلالت بر زمان ماضى دارد سخن مى گويد و اين بدان معنى است كه حادثۀ مورد بحث در آيه در زمان گذشته به وقوع پيوسته است. اما معنى كردن آيه با اين توجيه كه مراد از فعل ماضى در اينجا مضارع
ص: 103
و اشاره به اين است كه ماه خواهد شكافت معنى كردن لفظ است به معنايى غير از آنچه ظاهر آن مى باشد و اين در حالى است كه هر گونه تفسير كلمات قرآن به چيزى جز ظاهر آن نيازمند دليل و توجيهى براى آن و محتاج قرينه اى است حاكى از آن كه از اين لفظ چيزى جز آنچه ظاهر آن مى باشد اراده شده است.
294 - اين آن چيزى است كه ظاهر آيۀ قرآن از آن حكايت دارد و آن - خودبخود - حجّت و برهانى است گوياى وقوع اين حادثه كه با وجود آن نيازى به دليلى ديگر در تأييد شقّ القمر نيست چه قرآن خود تأييد كنندۀ ديگر امور است نه اين كه از چيزى تأييد بگيرد. البتّه در اين ميان سنّت و اخبار كيفيّت وقوع حادثه و نه اصل آن را بيان مى كند و بنابراين، اينك به سراغ سنّت مى رويم تا ببينيم اين ماجرا چگونه رخ داده است.
ابن كثير مى گويد اصل وقوع و يا مشكل آن با رواياتى به طرق مختلف از بسيارى صحابه اثبات مى شود. او در ادامۀ رواياتى از انس بن مالك خادم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جبير بن مطعم، حذيفه، عبد الله بن عمر، ابن مسعود، ابن عباس نقل مى كند [كه همه حاكى از همين ماجراست].
بخارى و مسلم نيز اين را [به طرق گوناگون] روايت كرده اند كه مردم مكّه از پيامبر (صلی الله علیه و آله) آيتى خواستند و در اين هنگام ماه دو بار شكافت.
در روايت مسلم از قتاده از انس بن مالك است كه مردم مكّه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواستند آيتى بدانان نشان دهد و آن حضرت ماه را به دو نيمه به آنان نشان داد.
بخارى نيز همين روايت را نقل كرده و چنين افزوده است تا آنجا كه [نيمى از آن در جانبى از حراء و نيمى در جانبى ديگر و] كوه حراء را ميان دو نيمه ماه ديدند».
با توجّه به اين روايت جمله اى را كه در روايت فوق وجود دارد مبنى بر اين كه «ماه دو بار شكافت» مى توان چنين تفسير كرد كه مراد از دو بار شكافته شدن ماه شكافته شدن آن به دو نيمه است.
ص: 104
امام احمد بن حنبل نيز از جبير بن مطعم روايت كرده است كه گفت: «در عصر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ماه شكافت و به دو نيمه شد، نيمه اى بالاى اين كوه و نيمه اى بر فراز آن كوه. در اين هنگام آنان گفتند محمد ما را سحر كرده است. آنان همچنين گفتند: اگر محمّد ما را سحر كرده باشد نمى تواند همۀ مردم را سحر كند».
بخارى از ابن عباس روايت كرده است كه گفت: «ماه در زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شكافت»
بخارى همچنين مى افزايد: «پيش از اين گذشت كه اين ماجرا قبل از هجرت [به مدينه] رخ داد و ماه به دونيم شد، آن سان كه دو نيمۀ آن را ديدند».
بنا بر آنچه ابو نعيم به سند خود از ابن عباس روايت مى كند، وى گفته است:
مشركان كه كسانى چون وليد بن مغيره، ابو جهل بن هشام، عاص بن وائل، عاص بن هشام و همانند ايشان در ميان آنان بودند با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ملاقات كردند و به آن حضرت گفتند: «اگر تو راستگويى، ماه را براى ما به دو نيمه كن، نيمه اى بر كوه ابو قبيس و نيمه اى بر قيقعان» پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ آنان فرمود: «آيا ايمان مى آوريد؟» گفتند: «آرى». پس [آن حضرت از خداوند خواست آنچه آنان تقاضاى آن كرده اند براى وى برآورده سازد]. بدين ترتيب در آن شب كه از شبهاى نيمۀ ماه بود ماه به دو نيمه شد؛ نيمه اى بر ابو قبيس و نيمه اى ديگر بر قيقعان [قرار گرفت].
بدين ترتيب روايات در اين باره به تضافر رسيده است: برخى از آنها از اين حكايت دارد كه ماه به دو نيمه شد و در آن هنگام يكى از شبهاى نيمۀ ماه بود و برخى نيز آن شب را مشخّص كرده و شب چهاردهم ماه دانسته، اما آنچه مسلّم است اين است كه هيچ كس حق ندارد درباره اين روايات كه همه همديگر را تأييد و تقويت مى كنند ترديدى روا دارد تا آنجا كه حتّى ابن كثير مدّعى آن است كه اخبار شكافته شدن ماه در عصر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به حدّ تواتر رسيده است و ديگر هيچ مجالى
ص: 105
براى هيچ تكذيب و هيچ دليل و مجوّزى براى هيچ ترديدى وجود ندارد، بويژه آن كه اصل اين ماجرا، با ظاهر قرآن اثبات شده و روايات تنها شكل آن - و نه اصل وقوع آن - را عهده دار شده است، چرا كه اصل وقوع آن با قرآنى ثابت شده كه باطل از هيچ سوى بدان راه ندارد، هر چند كسانى كه منكر اين گونه حقايق مى شوند ظاهر قرآن را نامأنوس و ناآشنا مى شمارند و پس از آن - تازه در صورتى كه اندك ايمانى در دلهاى آنان باقى مانده باشد - به تأويل روى مى آوردند [وگرنه اصل قرآن را نيز مورد انكار قرار مى دهند].
295 - كسانى كه از مفاد آيات قرآن به شگفت مى آيند و اظهار نامأنوس بودن آن مى كنند و سپس در صورتى كه مسلمان باشند به تأويل آيات روى مى آورند چنين اشكال مى كنند كه اگر چنين حادثه اى كه يك رخداد جهانى است وقوع مى يافت، على القاعده بايستى در همۀ سرزمينهاى عالم ديده مى شد و تنها اعراب شاهد آن نمى شدند. اين اشكال را [پيش از همه] مسيحيانى كه كتب شرق شناسى نوشته اند بر زبان آورده و كسانى كه مسائل اسلامى را از آنان مى گيرند و از طريق آنان مى شناسند اين اشكال را از آنها نقل كرده اند.
اينك ما [در وهلۀ اوّل] به آن دانشمندان غربى كه در قرآن كريم تشكيك مى كنند مى گوييم شما در آيين خود امورى شگفت انگيزتر و نامأنوستر از اين را مورد تصديق قرار داده ايد، چه انجيلهايى كه به ديدۀ باور به آنها مى نگريد و بدانچه در آن است ايمان داريد دربردارندۀ امورى از اين قبيل است آن سان كه در مورد ميلاد مسيح (ع) در انجيل چنين آمده كه ايرانيان زرتشتى از طريق ستاره اى كه نشان ولادت مسيح (ع) بود از ميلاد او آگاهى يافتند و از سرزمين خويش به قصد ديار او حركت كردند در حالى كه آن ستاره پيشاپيش آنان حركت مى كرد تا آنجا كه از طريق همين [ستاره يا] ستارگان محلّ ولادت او را يافتند. اينك جاى اين پرسش از شماست كه آيا آن سان كه از مسلمانان مى خواهيد ثابت كنند كه همه مردم شكافته شدن ماه را ديده اند همه مردم در زمان ولادت مسيح (ع) آن ستاره را ديدند و از
ص: 106
طريق آن ولادت عيسى را دريافتند؟ اگر چنين چيزى وجود داشته باشد شما حق داريد كه قرآن را به چنين بهانه اى مورد تكذيب قرار دهيد. امّا حقيقت آن است كه به تعبير قرآن در مورد اين گونه مردم «سخنى كه از دهان آنان بيرون مى آيد سخنى سنگين است و آنان جز دروغ نمى گويند»(1).
افزون بر اين، هر چند اين اشكال كنندگان در اشكال خود اخلاصى نداشته و حتى بدانچه مى گويند ايمان نداشته باشند، ما اين اعتراض و اشكال را مى پذيريم و در پاسخ آن اظهار مى داريم كه اعراب مشرك چون شكافته شدن ماه را به دو نيمه مشاهده كردند بدان ايمان نياوردند و گفتند «محمد ما را سحر كرده است»، آن گونه كه خداوند گفته هاى آنان در اين باره را حكايت مى كند و مى فرمايد: «قيامت نزديك شد و ماه شكافت. [البته] اگر آنان آيتى ببينند از آن روى برتابند و گويند اين سحرى پايدار است»(2). در اين ميان برخى از آنان تصميم بر آن گرفتند كه در اين باره تحقيق كنند و نتيجۀ اين تحقيق آن شد كه كسانى كه در شهر مكّه اقامت نداشته اند نيز ماه را به دو نيمه ديده اند. در اين باره امام احمد و نيز بخارى و مسلم از ابن مسعود روايت كرده اند كه گفت: در عصر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ماه به دو نيمه شكافت و در اين هنگام قريش گفت: «اين سحر ابن ابى كبشه است» آنان بدين جهت [به يكديگر] گفتند: «ببينيد كسانى كه در سفر بوده اند برايتان چه خبر خواهند آورد، چه محمّد نمى تواند همه مردم را سحر كند».
بيهقى نيز روايتى همانند اين از عبد الله بن مسعود نقل كرده كه مى گويد: ماه در مكّۀ مكرّمه شكافت به گونه اى كه دو نيمه شد. در اين هنگام كفّار قريش به مردم مكّه گفتند: اين سحرى است كه ابن ابى كبشه شما را بدان مسحور ساخته است.
پس ببينيد آنها كه در سفر بوده اند [چه مى گويند] اگر آنان همانند آنچه شما ديده ايد ديده باشند، اين سحرى است كه او نسبت به شما به عمل آورده است». راوى
ص: 107
مى گويد: پس از كسانى كه در سفر بودند و از كسانى كه از هر سو آمده بودند پرسيدند و آنان نيز پاسخ دادند كه «ما ديده ايم».
از اين احاديث صحيح چنين بر مى آيد كه همگان شاهد اين رخداد بوده اند و آن اختصاص به منطقه اى يا سرزمينى نداشته است و نيز اهل تحقيق و تدقيق در اين باره جستجو كرده و دريافته اند كه اين رخداد در همه مناطق مجاور آنان مورد مشاهده قرار گرفته است و يا كسانى كه در سفر بوده اند خبر آن را آورده اند. اين حقايق حكايت از آن دارد كه همگان شاهد اين حادثه بوده اند.
علاوه بر اين قرآن كريم كتابى راستگو و رواياتى كه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز رسيده آراسته به راستى و از هر نظر صادق است و راهى براى انكار آن با تو هم هيچ خيال پردازى و يا با شگفتى و اظهار ناآشنايى هيچ شگفت كننده اى وجود ندارد، چه اين كه دلايل و نشانه هاى صدق و راستى موجود و آشكار است و حقيقتى روشن را نمى توان با توهّم خيال پردازى، يا با اظهار شگفتى شگفت كننده اى و يا با انكار كافر منكرى رد كرد.
افزون بر اين، اخبارى رسيده حاكى از آن كه شكافته شدن ماه در هند رؤيت شده است. در اين باره ابن كثير مورّخ اسلامى مى گويد:
«علاوه بر اين، اين رخداد در بسيارى از سرزمينها مشاهده شد و گفته مى شود كه اين رخداد مبدأ تاريخ برخى از سرزمينهاى هند قرار گرفت، بنايى در آن شب [و به ياد بود آن] ساخته شد و «شب شكافته شدن ماه مبدأ تاريخ شد»(1).
296 - اسراء [يا همان سفر شبانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به بيت المقدس] قبل از هجرت به وقوع پيوسته و آن گونه كه بيهقى از ابن شهاب زهرى روايت كرده يك سال قبل از آن و بنابر آنچه حاكم روايت كرده شانزده ماه قبل از آن بوده است.
ص: 108
بر همين اساس دربارۀ ماهى كه اسراء در آن صورت پذيرفته اختلاف شده، سدى مى گويد در ذى قعده و زهرى مى گويد در ربيع الاول اتّفاق افتاده است.
از جابر و ابن عباس نيز روايت شده است كه گفتند: «پيامبر (صلی الله علیه و آله) در شب دوازدهم ماه ربيع الاول به دنيا آمد، در همين ماه مبعوث شد، در همين ماه به معراج رفت، در همين ماه هجرت كرد و بالاخره در همين ماه بدرود حيات گفت».
در روايت ديگرى آمده است كه اسراء در شب بيست و هفتم ماه رجب بود، در اين باره ابن كثير مى گويد:
«حافظ ابن سرور مقدسى همين نظر را برگزيده و در اين باره حديثى آورده كه سند آن صحيح نيست و ما در فضايل ماه رجب اين نكته را متذكّر شديم. آن حديث اين است كه «اسراء در شب بيست و هفتم ماه رجب بوده است»
البته خداوند خود داناست.
برخى نيز چون مدّعى اند كه اسراء در شب اوّلين جمعۀ ماه رجب بوده است اين شب همان «ليلة الرغايب» است كه نماز مشهورى در آن بدعت نهاده شد، در حالى كه هيچ اصلى ندارد و البتّه خداوند خود داناست»(1).
در نهاية الارب آمده است كه اسراء در شب شنبه هفدهم رمضان و هيجده ماه قبل از هجرت به وقوع پيوست و اين در حالى بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) 51 سال و نه ماه سن داشت.
بدين ترتيب به اين نتيجه مى رسيم كه صاحبان سيرۀ نبوى در تعيين روزى كه
ص: 109
اسراء در آن صورت گرفت اختلاف دارند و البته اصل مسأله ثابت و مسلّم است و مورّخان بر اين اتّفاق دارند كه اين ماجرا پس از سفر آن حضرت به طايف و پاسخ منفى مردم آنجا به او رخ داده است.
همچنين اين كه اين سفر در بيست و هفتم ماه رجب صورت يافته باشد مفادّ خبرى است كه سند آن از نظر حافظ و محدّث ابن كثير صحيح نيست و به همين دليل پس از ذكر اين روايت مى گويد: «خداوند خود آگاه است». امّا از ديگر سوى ما شاهد آنيم كه عامّه اين تاريخ را پذيرفته و يا مقبول دانسته اند و ما نمى توانيم آنچه را مردم مورد پذيرش قرار داده اند رد كنيم، بلكه آن را مى پذيريم، اما بدون هيچ قطع و يقين و جزمى در اين باره:
علاوه بر آنچه گفته شد روايات در اين مورد اتّفاق دارند كه اسراء و معراج حد اقل يك سال قبل از هجرت بوده و چنين بر مى آيد كه در ثلث اوّل يا آخر سال قبل از هجرت بوده و البته خداوند خود آگاه است.
همچنين ما از سياق حوادث تاريخى و مناسبتى كه ميان حوادث وجود دارد چنين در مى يابيم كه ماجراى اسراء و معراج پس از شكافته شدن ماه رخ داده است.
297 - در اينجا ممكن است كسى به طرح اين سؤال بپردازد كه با توجه به اين
ص: 110
كه خداوند حكيم و عليم است و همه كارها را با ميزان و معيار آن و در جايگاه و زمان و مدت خاصّ خود قرار مى دهد و نيز با توجّه به اين كه چنين حقّى داريم كه از حكمت الهى اندكى آگاهى يابيم - بى آن كه يقين داشته باشيم كه حتما همين مراد خداوند است - و با توجّه به اين كه او آگاه و با تدبيرى است كه هيچ چيز، بزرگ يا كوچك، در آسمان و در زمين بر او پوشيده نمى ماند، سرّ اسراء و معراج و مناسبت آن و نيز يقين اين برهۀ زمانى براى آن چيست؟
در پاسخ چنين سؤالى با توجّه به آنچه بدان رسيده ايم خواهيم گفت:
خداوند سبحان دعا و تضرّع پيامبر (صلی الله علیه و آله) به درگاه خويش را برآورد، آن هنگام كه وى در پى بيرون آمدن از طايف از ضعف توان خويش به خداوند شكايت كرد و خدا نيز او را به نيرويى الهى مدد رساند و آنگاه كه از كمى تدبير و چاره به او شكايت برد وى را به حسن تدبيرى شايسته براى ورود به مكّه همراه با امنيت خاطر و اطمينان از امداد خويش بهره مند ساخت و همچنين او را به وسيلۀ آيتى محسوس از نوع آنچه آنان مى خواستند مورد تأييد قرار داد، هر چند آنان به دعوت منادى الهى پاسخ مثبت ندادند، چه، معاند را دليل قانع نمى كند هر چند دليلى محسوس باشد. بدين سان آنان گفتند پيامبر ما را سحر كرده است و اين در حالى بود كه كاروانها شكافته شدن ماه را در سفر رؤيت كرده بودند. پس از همۀ اينها نوبت به آيتى ديگر و انس و احساس آرامش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به وسيلۀ لقاى پروردگار در معراج مى رسيد، خواه آن كه بگوييم لقاى او با خداوند تنها ملاقاتى روحانى و در خواب بود و يا چيزى فراتر از رؤيا بود.(1)
پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از از دست دادن دو حبيب خود خديجۀ مهربان و ابو طالب دلسوز احساس نوعى تنهايى و غربت كرد، اما خداوند با كردۀ خويش به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود كه انس و آشنايى با خدا بزرگتر، رحمت و مهربانى او
ص: 111
باعظمت تر، حمايت او از انسان بزرگوارانه تر و اين عنايت و توجّه او به رسالت تو - اى پيامبر - است كه تو را به آرزويت خواهد رساند و خواسته ات را برايت برآورده خواهد ساخت و تو را به هدف و مقصودت و اصل خواهد كرد كه او مهرورزى مهربان و مهيمن است.
بدين سبب بود كه ماجراى اسراء و در پى بى آن معراج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آسمانها صورت پذيرفت
298 - اينك به آياتى از قرآن كريم مى پردازيم كه به اسراء تصريح و به معراج اشاره اى روشن كرده و از اين جمله است كه مى فرمايد: «منزّه است خدايى كه بندۀ خود را شبانه از مسجد الحرام به مسجد الاقصى كه پيرامونش را بركت داديم برد تا از آيتهاى خويش به او نشان دهيم كه او شنواى بيناست»(1).
در آيۀ فوق به اسراء يا همان سفر شبانه تصريح و يا عبارت «تا از آيتهاى خويش به او نشان دهيم» به معراج اشاره شده است.
در جاى ديگرى نيز مى فرمايد: «ما آن خوابى را كه به تو نموديم و نيز آن درخت لعنت شدۀ در قرآن را جز آزمايشى براى مردم قرار نداديم و آنان را بيم مى دهيم و مى ترسانيم، اما اين [بيم دادن و ترساندن] جز بر سركشى آنان نمى افزايد»(2).
در تفسير آيۀ فوق برخى از مفسّران آورده اند كه مراد از اين خواب معراج است»(3).
ص: 112
همچنين خداوند در سوره نجم مى فرمايد: «سوگند به ستاره آنگاه كه فرود آيد [و غروب كند]، صاحب شما [پيامبر] گمراه نشده و راه كژى در پيش نگرفته است و اين نيست بجز وحيى كه [جبرئيل] آن نيرومند قدرتمند به او آموخته است.
پس ايستاد در حالى كه او در افق بالا بود و سپس او [پيامبر يا جبرئيل] نزديك شد و بر قرب افزود و تنها دو كمان فاصله داشت يا كمى نزديكتر بود.
پس خداوند آنچه به بندۀ خويش وحى كرد. دل آنچه را ديد دروغ نديد. پس آيا شما در آنچه او مى بيند با او ستيزه مى كنيد در حالى كه او را يك بار ديگر نيز ديد، نزد سدرة المنتهى و آنجا كه بهشت آنجاست، آن هنگام كه آن درخت آنچه را پوشاند پوشاند [و در اين همه] ديده نلغزيد و خطا نرفت و [بلكه] از آيات پروردگار بزرگ خويش مشاهده كرد»(1).
مفسّران در تفسير آيۀ فوق چنين تقرير كرده اند كه اين آيات دربارۀ معراج نازل شده و - به عقيدۀ ما - اين امرى روشن است و اگر حتى آيات قبل به اين تصريح نداشت كه معراج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آسمانهاى بالا بوده، در اين آيات اشاره هايى كه وجود دارد واضح و تقريبا صريح است و اشارۀ واضح در حكم الفاظ صريح مى باشد.
برخى از علماى سيره در اين بحث چنين اظهار داشته اند كه اسراء از شعب ابو طالب آغاز شده است، به عقيدۀ ما هر چند سند اين روايت صحيح است، اما ماجراى اسراء به اين حقيقت اشاره دارد كه در آن زمان ابو طالب وفات يافته و مأموريت او پايان پذيرفته بود. البتّه در اين ميان آنچه در صحيح بخارى ثابت شده اين است كه اسراء از حطيم در مسجد الحرام آغاز شد.
299 - ظاهر آيۀ قرآنى كه مثبت اسراء مى باشد يعنى آيۀ نخست سورۀ
ص: 113
اسراء(1) آن است كه اين سفر شبانه با تن و روان صورت پذيرفته و به همين سبب خداوند «اسرى بعبده» فرموده و اين در حالى است كه عبد [يابنده خدا] به مجموع پيكر انسانى تن و روان با هم، اطلاق مى شود و تا زمانى كه آيۀ قرآن در چنين چيزى ظهور دارد و هيچ دليلى از عقل و نقل در نقض آن اقامه نشده، پذيرش همين ظاهر لازم است، چه اين حقيقت در جاى خود ثابت شده كه هر لفظى به معناى ظاهرى آن تفسير مى شود مگر آن كه به دليل وجود معارضى حمل آن بر ظاهر امكان نداشته باشد، حال آن كه در اينجا هيچ معارضى براى ظاهر آيه وجود ندارد.
علاوه بر اين، روايت شده است كه آن حضرت در راه سفر خود به بيت المقدس به كاروانى از قريش برخورد كرد و [صداى حركت مركب او] يكى از شتران اين كاروان را وادار به فرار ساخت و پس از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كاروانيان را به محل آن شتر رهنمون گشت و [چون آنان به مكّه بازگشتند] مكّيان را از اين ماجرا آگاه كردند(2).
همچنين روايت شده است كه مردم مكّه سخنان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ اين سفر را انكار كردند و اوصاف يكى از كاروانهاى خود را كه در راه شام بود و آن حضرت با آن برخورد كرده بود از او خواستند و رسول نيز آن را براى ايشان توصيف فرمود. آن گونه كه در البداية و النهاية مى گويد پيامبر (صلی الله علیه و آله) دربارۀ اين سفر خود و استدلال بر صدق و راستى خويش فرمود:
«نشان صدق اين ماجرا آن است كه من در طى اين راه به كاروان بنى فلان در فلان نقطه برخورد كردم و صداى مركبى(3) كه بر آن نشسته بودم يكى از شتران
ص: 114
آنان را رماند، اما من آنان را به محل آن شتر رهنمون شدم و اين در حالى بود كه در راه خود به سوى شام بودم. سپس پيش رفتم و هنگامى كه در ضجنان بودم با كاروان بنى فلان برخورد كردم و كاروانيان را خفته يافتم. آنان ظرف آبى داشتند كه روى آن را با چيزى پوشيده بودند. من آن پوشش را برداشتم و آنچه در آن بود نوشيدم و آن را همانند قبل پوشاندم. نشانۀ صدق اين ماجرا آن است كه همينك كاروان آنان از ثنية التنعيم البيضاء وارد مى شود در حالى كه شترى خاكسترى رنگ پيشاپيش كاروان است كه دو جوال بر بار اوست: يكى سياه و ديگرى سياه و سفيد.
[در پى اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله)] مردم به منطقۀ پيچ تنعيم رفتند و همان شترى را كه رسول توصيف فرموده بود پيشاپيش كاروان ديدند و نيز از كاروانيان دربارۀ آن ظرف و آن شتر رميده پرسيدند و آنان ماجرا را همان گونه توصيف كردند كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرموده بود»(1).
اين روايت همه حاكى از آن است كه اسراء يا همان سفر شبانه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از مسجد الحرام تا مسجد الاقصى با روح و بدن بود، چه اين كه آن حضرت [و نه روح او] با مسافران ميان راه مكّه و شام برخورد كرد و از آنچه در اين برخورد پيش آمده بود براى مكّيان سخن گفت و اين گفته ها [از سوى آن مسافران] مورد تصديق و تأييد قرار گرفت. البتّه هر چند در سند برخى در اين روايات جاى تأمل و سخن است، اما مجموع آنها به گونه اى است كه هر يك ديگرى را تأييد و تقويت مى كند و مهمتر از همه آن كه به ظاهر آيۀ قرآن مؤيّد همين مطلب است و بلكه هيچ مفهوم و مدلولى جز همين ندارد مگر آن كه دليلى در مقابل آن اقامه شود.
علاوه بر اين، اگر اسراء تنها يك سفر روحانى و يا يك رؤياى صادق بود هيچ شگفتى و غرابتى وجود نداشت كه مانع تصديق آن از سوى مردم شود و در چنين صورتى قبل از هر چيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مردم اطّلاع مى داد كه اين سفر يك
ص: 115
رؤيا و يا وحيى از جانب خداوند بوده است.
در مقابل اين قول [يعنى قول به اسراء جسمانى] كه آيۀ قرآن گوياى آن است قول ديگرى وجود دارد كه از عايشه و از معاوية بن ابى سفيان روايت شده است.
البتّه معاويه و پدر او در زمان معراج و اسراء از كسانى بودند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را تكذيب مى كردند و با او دشمنى و مقابله داشتند، امّا اين احتمال وجود دارد كه او آنچه را در اين باره مى گويد از ديگر كسانى كه خود شاهد و يا ناظر بوده اند نقل كرده باشد، آن سان كه عايشه نيز با آن كه در آن زمان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ازدواج نكرده بود در اين باره به نقل از ديگران سخن گفته است.
به هر حال معاويّه كه پس از عايشه اسلام آورد، به اين گفتۀ عايشه براى اثبات ادعاى خود استناد كرد، در حالى كه [به ادّعاى او و هم مسلكانش] به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين نسبت داده اند كه امر فرمود اين دين از عايشه گرفته شود!
در اين ميان اين خبر در درون خود شامل اظهاراتى است كه اين گمان را در انسان به وجود مى آورد كه معاويه در روايت كردن اين حديث از عايشه راست نگفته است، چه اين كه در روايت معاويه آمده است كه عايشه مدعى است «او بدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را غايب نيافت». اين فقره از روايت به وچودآورندۀ اين گمان اين گمان در خواننده است كه در زمان معراج پيامبر و عايشه در يك بستر بوده اند در حالى كه مورّخان و محدّثان بر اين اجماع دارند كه پيامبر در مدينه با عايشه همبستر شد طرفداران اين نظريّه به روايتى از حسن بصرى استناد مى كنند كه مراد از رؤيا در آيه «وَ مٰا جَعَلْنَا اَلرُّؤْيَا اَلَّتِي أَرَيْنٰاكَ إِلاّٰ فِتْنَةً لِلنّٰاسِ» (1) همان چيزى است كه در شب معراج به وقوع پيوست و از سوى ديگر مراد از رؤيا همان چيزى است كه انسان در خواب مى بيند، آن گونه كه پس از آن كه يوسف آنچه در خواب ديده بود به پدرش يعقوب گفت وى به او چنين توصيه كرد كه «يٰا بُنَيَّ لاٰ تَقْصُصْ رُؤْيٰاكَ عَلىٰ إِخْوَتِكَ» (2) يعنى
ص: 116
«اى پسرم رؤياى خويش را براى برادرانت بازمگوى [در اين آيه ملاحظه مى شود كه يعقوب براى آنچه يوسف در خواب ديده بود كلمه رؤيا را به كار برد.]
همچنين در كتاب بصائر فيروزآبادى آمده است:
«رؤيا همان چيزى است كه در خواب مى بينى. جمع اين كلمه رؤى است همانند واژه هدى گاه نيز همزه رؤيا برداشته و اين كلمه به و او خوانده مى شود»(1)
[اينك حتى به فرض پذيرش روايت فوق] جاى اين پرسش است كه آيا اين رؤيا كه آيه بدان تفسير شده دربارۀ معراج بود و يا اسراء در خواب ديده شده است.
در پاسخ اين سؤال روايتى كه از حسن بصرى رسيده چنين مى گويد كه «آن خواب در شب معراج بوده است» ما نيز مى گوييم درست است كه آن رؤيا در شب معراج بوده [اما از اين امر چنين استفاده نمى شود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سفر از مكّه تا قدس را در آن شب به خواب ديده] و از ديگر سوى نصوصى كه دربارۀ شب معراج رسيده گوياى اين حقيقت است كه مراد حسن بصرى و موافقان او در اين باره كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آن شب رؤيايى ديد آن است كه آن حضرت معراج را در عالم رؤيا ديده است و نه آن سفر را.
طرفداران اين نظريّه كه اسراء روحانى بود و نه جسمانى، همچنين به حديثى استناد كرده اند كه بخارى به نقل از انس بن مالك آورده است كه گفت: شبى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از مسجد الحرام به اسراء برده شد قبل از آن كه بر او وحيى برسد در حالى كه در مسجد الحرام خوابيده بود سه نفر به سراغ او آمدند و يكى از آن سه گفت: كدام يك از آنها [مردم] همان [پيامبر] است؟ فرد بعدى گفت: «اين يك و همو بهترين آنان است». آنگاه آخرين فرد گفت: «بهترين آنان را بگيريد»... پس از اين ماجرا، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را نديد تا آنكه شبى ديگر آنان را به ديدۀ دل ديد در حالى كه چشمانش به خواب رفته و البتّه دلش خوابيده نبود - آن سان كه همۀ پيامبران چشمانشان به خواب مى رود ولى دلهايشان بيدار است - آنان با او هيچ
ص: 117
سخن نگفتند تا آن كه ديگر بار او را در كنار زمزم [بر زمين] گذاشتند، پس جبرئيل او را از ايشان گرفت.
اين حديث حديثى طولانى است كه در پايان آن چنين آمده است: «او از خواب برخاست در حالى كه در مسجد الحرام بود».
سهيلى صاحب الرّوض الانف بر اين عقيده است كه روايت فوق «نص» است و هيچ اشكالى در آن نيست.
بر خلاف آنچه سهيلى عقيده دارد. ما اين دلالت روايت را بر اين كه اسراء روحانى است داراى اشكال مى بينيم، چرا كه روايت مزبور مى گويد «قبل از آن كه وحى بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) نازل شود سه تن به سراغ او آمدند» و بنابراين متن روايت هيچ اشاره اى به مسألۀ اسراء و معراج ندارد و شايد اين ماجرا - در فرض اين كه روايت صحيح باشد - به موضوع ديگرى مربوط مى شود.
سهيلى همچنين بر اين عقيده است كه ادلّه اى كه در مورد اسراء رسيده با يكديگر تعارض دارد. وى به همين سبب ميان اين ادلّۀ متعارض بدين گونه توافق و همسويى برقرار كرد. كه اسراء دو بار بوده است: يك بار روحانى و بار ديگر جسم و روح با هم.
در مقابل، ما بر اين عقيده ايم كه ادلّه در اين باره هيچ تعارضى با همديگر ندارد، بلكه تنها ادلّه اى است گوياى اسراء يا سفر جسمانى مى باشد كه هيچ مجال ترديدى در آن وجود ندارد، چه اين كه آن ادلّه از قوّت برخوردار است و هرگز دليل ضعيفتر توان تعارض با دليل قويتر را ندارد.
به همين سبب ما معتقديم اسراء يا همان سفر شبانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از مكّه به قدس با جسم و روح - هر دو - بوده است همچنين ما در آنچه دربارۀ اسراء بدان استناد و استدلال شده هيچ دليلى نمى يابيم كه اسراء تنها روحانى بوده باشد و علاوه بر اين دربارۀ آيه «وَ مٰا جَعَلْنَا اَلرُّؤْيَا اَلَّتِي أَرَيْنٰاكَ إِلاّٰ فِتْنَةً لِلنّٰاسِ» (1) نيز موضوع
ص: 118
رؤياى مورد بحث آيه را اسراء نمى دانيم، بلكه به نظر ما موضوع اين آيه [و آنچه به خواب ديده شده] همان معراج است.
[علاوه بر ادلّۀ فوق] هيچ غرابت و شگفتى در اين نيست كه خداوند رسول خود را در يك شب از مكّه به بيت المقدس ببرد و بازگرداند و چنين چيزى در مورد خداوند هيچ بعيد نيست چرا كه فاصلۀ زمان و مكان براى بندگان تصوّر و معنى دارد و نه براى خداوند سبحان كه بر هر چيزى توانا و خود آفرينندۀ زمان و مكان است.
300 - اكثر انديشمندان اسلامى بر آنند كه معراج همانند اسراء جسمانى (يعنى هم با جسم و هم با روح) بوده است. آنان اين نظريّه را از ظواهر احاديث صحيحى گرفته اند كه در آنها تصريح شده كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با آدم، ابراهيم، ادريس، عيسى، يحيى و موسى در آسمانها ملاقات كرده [و اين ملاقاتها حاكى از معراج جسمانى] است.
اين گروه از علما كه ظاهر احاديث را مورد استناد قرار داده اند، در بحث از اين كه ملاقات آن حضرت با خداوند چگونه بود توقّف كرده و گرفتار اختلاف شده اند و برخى از آنان گفته اند پيامبر پروردگار را مشاهده كرد و با او سخن گفت.
اين ملاقات و همسخن شدن با خداوند احترام گراميداشتى براى پيامبر (صلی الله علیه و آله) بود كه خداوند به منظور نزديكتر ساختن او به خود و بزرگداشت او چنين امتياز منحصر به فردى به وى مى بخشد. به نظر اين گروه اين ملاقات غير از آن چيزى است كه در آيۀ «وَ مٰا كٰانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اَللّٰهُ إِلاّٰ وَحْياً أَوْ مِنْ وَرٰاءِ حِجٰابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً» (1) به عنوان طرق دريافت پيام و سخن الهى مشخّص و محدود شده، چه اين كه در ميان
ص: 119
سه طريقى كه در آيۀ فوق آمده چيزى به نام «مشاهدۀ خداوند» و دريافت مستقيم وحى از او وجود ندارد.
نظريّۀ فوق، رأى احمد بن حنبل و ابو الحسن اشعرى است.
در مقابل، گروهى بر اين عقيده اند كه چنين چيزى رخ نداده است، مستند عقيدۀ اين گروه روايتى است كه مسلم از ابو ذر نقل كرده است كه گفت: به پيامبر گفتم: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آيا پروردگار خويش را ديده اى؟» در پاسخ فرمود:
«او يك نور است و من كجا مى توانم نور را ببينم؟» البتّه در روايت ديگرى است كه آن حضرت به جاى جملۀ اخير فرمود. «و من نورى را ديده ام».
كسانى كه دربارۀ اسراء قول به روحانى بودن آن را اختيار كرده اند در اينجا نيز به طريق اولى قائل به روحانى بودن معراج شده اند و بدين ترتيب به عقيدۀ اين گروه تمام اين سفر خواه سير از مكّه تا قدس و خواه سير آسمانى معراج تنها يك رؤياى صادق بوده است. ما از اين پيش دربارۀ ادلّۀ اين گروه دربارۀ روحانى بودن اسراء سخن گفتيم.
در اين ميان برخى از كسانى كه در مسألۀ اسراء قائل به جسمانى بودن آن شده بودند در اين مسألۀ در كنار گروه اخير قرار گرفته اند. اينان مى گويند معراج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روحانى بوده و در اين باره هيچ «نصّى» از قرآن وجود ندارد كه ظهور در جسمانى بودن معراج [همراه بودن جسم و روح در اين سفر] داشته باشد تا هيچ گريزى از پذيرش آن و هيچ راهى براى تأويل و تفسير آن وجود نداشته باشد، بلكه ما الفاظ و عباراتى را كه در قرآن بدين مسأله پرداخته به گونه اى مى بينيم كه با همان ظاهر و معناى متبادر به ذهن آن - و نه حتى با تأويل و تفسيرى كه از آن به عمل مى آيد - اين مفهوم را مى پذيرد كه معراج تنها روحانى بوده است.
اينك مناسب است نظرى به آياتى كه بر مسألۀ معراج دلالت دارد بيفكنيم:
يكى از اين آيات آيۀ نخست سورۀ اسراء است كه تنها به معراج اشاره مى كند و صريحا گوياى آن نيست، چه اين كه معراج از عبارت «لزيه من آياتنا» در اين آيه
ص: 120
استفاده مى شود و آيه چنين مورد تفسير قرار مى گيرد كه مراد از آياتى كه خداوند به رسول خود و بندۀ خويش نشان داد همان آيات مشهود او در سفر معراج و آيات امامت انبياى پيشين بوده است.
ديگر آياتى نيز كه به مسألۀ معراج نظر دارد عبارات آنها به گونه اى است كه تنها از طريق اشارات آميخته به تشبيه و رمز و ديگر صنايع ادبى بر معراج دلالت مى كند و همه در درجه اى از شكوه و والايى ادبى و بيانى است و جايگاهى منحصر به فرد را از آن خود ساخته كه هيچ سخن بدان نمى رسد. اكنون به بررسى يكايك اين آيات مى پردازيم:
آيۀ پنجم و ششم سورۀ نجم چنين مى گويد: «عَلَّمَهُ شَدِيدُ اَلْقُوىٰ ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوىٰ» (1) در تفسير اين آيه گفته اند مراد از «شديد القوى» كه رسول خدا را آموخت جبرئيل امين است و اگر نيز مراد خداوند باشد، اين تعليم از طريق تلقين [مستقيم پيام الهى] نبوده، بلكه از طريق راهنمايى و الهام بوده است [و بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه اين آيه دلالتى بر معراج جسمانى ندارد].
در آيۀ بعد «وَ هُوَ بِالْأُفُقِ اَلْأَعْلىٰ» نيز مراد از آن كه در افق اعلى بود همان جبرئيل است. در آيه «ثُمَّ دَنٰا فَتَدَلّٰى» نيز [بنا بر يكى از دو تفسير آن] مراد آن است كه جبرئيل فرود آمد و به پيامبر نزديك شد. آيه «فَأَوْحىٰ إِلىٰ عَبْدِهِ مٰا أَوْحىٰ» نيز بدين معناست كه خداوند از طريق جبرئيل به پيامبر وحى كرد «وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرىٰ» هم آن كس كه دو بار از سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) ديده شده بود، جبرئيل است. آيۀ قبلى «مٰا كَذَبَ اَلْفُؤٰادُ مٰا رَأىٰ» بروشنى بدان اشاره دارد كه آن آيات كبرى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنها را ديد به ديدۀ دل مورد مشاهدۀ او قرار گرفت و نه به چشم سر.
[در اين ميان تنها آيه اى كه مى تواند به گونه اى ثبات كنندۀ معراج جسمانى باشد، آيۀ «مٰا زٰاغَ اَلْبَصَرُ وَ مٰا طَغىٰ» است، اما اگر در معنى اين آيه دقت شود خواهيم
ص: 121
ديد] مراد از «مٰا زٰاغَ اَلْبَصَرُ وَ مٰا طَغىٰ» آن است كه چشم افزون از توان خود نخواست و از حد خويش تجاوز نكرد. در اين آيه نفى «ما» يا ممكن است به اين معنى باشد كه رؤيتى با چشم در كار نبوده است تا بيننده خارج از توان خويش بر دوش گيرد و درماند از حد خويش تجاوز كند و يا ممكن است براى بيان اين نكته باشد كه چشم از حدّ خود تجاوز نكرد تا طغيان و سركش كرده باشد و در اين تلاش نمايد كه آنچه را ديدنش براى آن ممكن نيست ببيند و اين راه كج را در پيش گيرد كه درماند و خسته كند و آنچه را نديده است در نفس القاء نمايد.
بنابراين، ما با اين نگاه و بررسى جستجوگر به اين نتيجه مى رسيم كه اگر چه اسراء با همان سير شبانه از مكّه تا قدس جسمانى بوده، اما معراج تنها روحانى و يك رؤياى صادق بوده است. ما به ادلّۀ ذيل اين نظر را برگزيده ايم:
الف: در روايت معراج چنين آمده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در طىّ اين سفر با آدم، ابراهيم، موسى، يحيى و ديگران ملاقات كرد و اين در حالى است كه آنچه در زمان اين سفر از آن پيامبران باقى مانده تنها ارواح آنها بود و بدنهاى آنان در روز قيامت از سوى پروردگار مبعوث و برانگيخته خواهد شد. از سوى ديگر اگر فرض شود كه خداوند بدنهاى اين پيامبران را مبعوث و ديگر بار زنده ساخته و پس از آن ميرانده است، اين فرضى بعيد است و در هيچ حديثى از احاديث و يا در هيچ خبرى از اخبار - هر چند ضعيف - نيامده و اين در حالى است كه هر فرضى در امور عينى كه دليلى از نقل براى آن نباشد به صاحبش برگردانده مى شود مگر آن كه اين فرض امرى باشد كه برهان عقلى ما را بدان مى رساند، اما در مورد بحث ما هيچ دليلى اعم از عقلى و نقلى وجود ندارد كه اعادۀ حيات جسمى پيامبران گرامى خداوند و به فنا برگرداندن دوبارۀ آنها را اثبات كند.
ب: آيات مبارك قرآنى كه به مسألۀ معراج نظر دارد بدين نكته اشاره و بلكه تصريح مى كند كه اين سير و سفر آسمانى روحانى بوده و هيچ ادراكى حسىّ در كار نبوده و بلكه همه به قلب و ديدۀ دل بوده است، چه خداوند مى فرمايد: دل آنچه را
ص: 122
ديد دروغ نديد پس آيا شما در آنچه او مى بيند با او ستيزه مى كنيد؟».(1)
بنابراين قرآن از اثبات رؤيت آيات الهى با ديدۀ دل سخن مى گويد و نيز از اين كه روا نيست ستيز با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آنچه دل او كه هرگز دروغ در آن راه ندارد ديده. اين خواست قرآن و صدق اين فرموده محقق نمى شود مگر آن كه رؤيت آيات الهى از سوى پيامبر رؤيتى روحانى باشد، چه رؤيت با ديدۀ دل چيزى جز رؤيت روحانى نيست، بويژه آن كه قرآن آن هنگام كه از حس بينايى و چشم ظاهر سخن به ميان مى آورد اين را نفى مى كند كه چشم چيزى ديده باشد نه اين كه آن را اثبات كند.
ج: روايات معراج بدين تصريح دارد كه پيامبر پروردگار خويش را ديد و اين در حالى است كه در مورد پروردگار تنها رؤيت با ديدۀ دل و با استحضار عظمت او در قلب و انديشه و با سير روحانى به سوى خداوند امكانپذير مى باشد و علاوه بر آن در حديث ابو ذر آن سان كه قبلا متن آن را آورديم پيامبر در پاسخ آن صحابى جليل مى فرمايد: «او يك نور است و من كجا مى توانم نور را ببينم؟».
البتّه ما در اينجا به اين مطلب نمى پردازيم كه آيا رؤيت خداوند در روز قيامت ممكن است يا نه چه اين كه آنجا روز قيامت و برپايى رستاخيز و برانگيختن دوبارۀ بندگان از خاك و هنگام رفتن بهشتيان به بهشت و دوزخيان به دوزخ و بقاى در آن است و سخن دربارۀ چنان عالمى غير از سخن گفتن دربارۀ اين دنياست كه در آن با كمك حسّ مشاهده مى كنيم و مى بينيم و اگر بنا باشد در اين دنيا رؤيت خداوند محقّق شود به ديدۀ فناپذير خواهد بود، در صورتى كه رؤيت پروردگار از سوى بهشتيان - از نظر كسانى كه بدان اعتقاد دارند - با ديدۀ جاودانه است. خداوند خود مى داند كه چگونه ديده مى شود.
به هر حال، پس از اين تحليل و تفسير به دو حقيقت ذيل دست مى يابيم.
الف: به دليل ظاهر نصوصى كه مثبت اين حقيقت است و هيچ دليل
ص: 123
معارضى نيز با آن وجود ندارد اسراء يا همان سير شبانه از مكّه تا قدس جسمانى بوده است.
ب: به دليل آن كه در قرآن كريم ادلّه اى حاكى از جسمانى بودن معراج وجود ندارد و [حتى در فرض وجود چنان ادلّه اى] دلايلى ديگر از عقل و نقل در تعارض با آن داريم، معراج روحانى بوده است.
اكنون پس از اين تجليل شايسته است نظرى به احاديث حاكى از اسراء و معراج در صحاح ستّه بيفكنيم و البته در پرتو دو حقيقت مزبور عبارات و كلمات موجود در اين روايات را تفسير كنيم.
301 - اين امكان وجود داشت كه بحث از معراج و اسراء را در همين جا به پايان بريم، اما لازم ديديم با آنچه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين باره نقل شده آشنا شويم و مشاهده كنيم كه چگونه هر چه در اين مورد آمده بر اين مبناست كه معراج روحانى بوده است.
دربارۀ اسراء و سپس معراج آسمانى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايات مختلفى [از طريق اهل سنّت] رسيده است كه ما از آن ميان روايت بخارى را بر مى گزينيم و آن را آن گونه كه در البداية و النهاية آمده نقل مى كنيم:
«بخارى به سند خويش از انس بن مالك به نقل از مالك بن صعصعه روايت كرده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ شبى كه به سير روحانى برده شد با مردم سخن گفت و فرمود: «در حالى كه در حطيم - و شايد فرمود در حالى كه در حجر اسماعيل - خوابيده بودم موجودى آمد».
راوى مى گويد از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى شنيدم كه فرمود: «پس از اينجا تا آنجا را شكافت». پس از جارود كه در كنار من نشسته بود پرسيدم مقصود آن حضرت چيست؟ جارود گفت: يعنى از گودى زير گلو تا پايين شكم او و نيز شنيدم كه مى گويد از روى سينه تا پايين شكم او.
ص: 124
به گفتۀ راوى رسول خدا در ادامه فرمود: «پس قلبم بيرون آورده شد و سپس تشتى طلايى و پر از ايمان آورده قلبم در آن شسته شد، پر گرديد و به جاى خود برگردانده شد. سپس مركبى سفيد رنگ كوچكتر از يابو و بزرگتر از الاغ آورده شد».
در اين هنگام ابو جارود به انس گفت: «اى ابو حمزه، اين همان براق است؟» و انس پاسخ گفت: «آرى».
در ادامۀ اين روايت چنين آمده است كه «آن مركب گامهاى خود را به بلندترين شكل بر مى داشت. پس من بر آن مركب نهاده شدم و جبرئيل مرا روانه ساخت تا به آسمان اين دنيا رسيد و اجازۀ ورود خواست. پس گفته شد:
«كيست؟» و جبرئيل پاسخ داد كه: «جبرائيل». گفته شد: «اين كيست كه با توست؟» پاسخ داد: «محمد». گفته شد: «آيا او رسول است؟» پاسخ گفت:
«آرى» پس گفته شد: خير مقدمش باد! خوش آمده است». پس در آسمان گشوده شد و چون بدان وارد شدم، ناگاه آدم را ديدم و جبرئيل گفت: «اين پدرت آدم است. بر او سلام كن» من بر او سلام كردم و او پاسخ گفت و سپس فرمود: «به فرزند صالح آدم و به پيامبر صالح خوشامد باد!».
«سپس جبرئيل مرا به آسمان دوّم برد و اجازۀ ورود و بازشدن در خواست. گفته شد: «اين كيست». او گفت: «جبرئيل». گفته شد: «چه كسى همراه توست؟» گفت: «محمد». پرسيده شد: «آيا او رسول است؟» [گفت:
«آرى».] پس گفته شد: «او را خوشامد باد! خوش آمده است!». بدين سان در آسمان گشوده شد و چون بدان وارد شدم يحيى و عيسى را كه پسر خالۀ همديگرند ديدم و جبرئيل گفت «اينان يحيى و عيسى هستند. بر آنان سلام كن». من نيز بر آن دو سلام كردم و آنان پاسخ دادند و گفتند: «برادر و پيامبر صالح را خير مقدم باد!».
«سپس جبرئيل مرا به آسمان سوّم برد و اجازۀ ورود خواست» پس گفته شد: «كيست؟» گفت: «جبرئيل». ندايى در رسيد كه «چه كسى همراه توست؟» گفت: «محمّد». گفته شد: «آيا او رسول است؟» گفت: «آرى». پس گفته شد:
ص: 125
«او را خوشامد باد! خوش آمده است!». بدين ترتيب در آسمان گشوده شد و چون بدان وارد شدم، يوسف را ديدم و جبرئيل گفت: «اين يوسف است. بر او سلام كن». من نيز بر او سلام كردم و او پاسخ داد و گفت: «برادر و پيامبر صالح را خير مقدم باد!»
«سپس مرا بالا برد تا به آسمان چهارم رسيد و اجازۀ ورود خواست. پس گفته شد: «كيست؟» گفت: «جبرئيل». پرسيده شد: «كه همراه توست؟» گفت:
«محمد». سؤال شد: «آيا او رسول است؟» پاسخ داد: «آرى». پس گفته شد: «او را خوشامد باد! چه خوش آمده است!». چون بدين آسمان وارد شدم، ادريس را ديدم و جبرئيل گفت: «اين ادريس است. بر او سلام كن». بر او سلام كردم و او پاسخ داد و گفت: «برادر و پيامبر صالح را خير مقدم باد!»
«سپس مرا به آسمان پنجم برد و اجازۀ ورود خواست. پس گفته شد:
«كيست؟» گفت: «جبرئيل». گفته شد: «چه كسى همراه توست؟» گفت:
«محمد». پرسيده شد: «آيا او رسول است؟» پاسخ داد: «آرى». پس گفته شد:
«او را خوشامد باد! چه خوش آمده است!». چون بدين آسمان وارد شدم، هارون را ديدم و جبرئيل گفت: «اين هارون است بر او سلام كن». بر او سلام كردم و او پاسخ داد و گفت: «برادر و پيامبر صالح را خوشامد باد!».
«سپس مرا بالا برد تا به آسمان ششم رسيد و اجازۀ ورود خواست. پس گفته شد: «كيست؟» گفت: «جبرئيل». پرسيده شد: «كه با توست؟» گفت:
«محمد». پرسيده شد: «آيا او رسول است؟» گفت: «آرى». پس گفته شد: «او را خوشامد باد! چه خوش آمده است!». پس چون بدين آسمان وارد شدم، موسى را ديدم و جبرئيل گفت: «اين موسى است. بر او سلام كن». سلام كردم و او پاسخ داد و گفت: «برادر و پيامبر صالح را خوشامد باد!». چون از او گذشتم، گريست و در اين هنگام به وى گفته شد: «چه چيز تو را به گريه واداشته است؟» گفت:
«براى آن مى گريم كه جوانى پس از من مبعوث شده كه از امت او بيش از آنچه از امت من به بهشت مى رود به بهشت خواهد رفت».
سپس مرا بالا برد تا به آسمان هفتم رسيد و جبرئيل اجازۀ ورود خواست.
ص: 126
پس به او گفته شد: «كيست؟» گفت: «جبرئيل». پرسيده شد: «كه همراه توست؟» گفت: «محمد». گفته شد: «آيا او رسول است؟» گفت: «آرى». پس گفته شد: «او را خير مقدم باد! چه خوش آمده است!». چون بدين آسمان وارد شدم ابراهيم را ديدم و جبرئيل گفت: «اين پدر تو ابراهيم است بر او سلام كن».
سلام كردم و او پاسخ داد و گفت: «فرزند و پيامبر صالح را خير مقدم باد!».
سپس بالاتر برده شدم و به سدرة المنتهى رسيدم و در آنجا چهار نهر ديدم:
دو نهر آشكار و دو نهر پنهان. پس گفتم: «اى جبرئيل، اين چيست؟» گفت:
«آن دو نهر نهان دو نهر بهشتى و آن دو نهر آشكار نيل و فرات است.
سپس براى من [پرده از] بيت المعمور كه هر روز هفتاد هزار فرشته بدان در مى آيند برداشته شد و پس از آن جامى از شراب، جامى از شير و جامى از عسل آورده شد و من شير را برداشتم. پس گفت: «اين فطرت پاكى است كه تو و امّتت بر آن هستيد».
سپس پنجاه ركعت نماز در هر روز بر من واجب شد و آنگاه برگشتم و در راه با موسى برخورد كردم. او گفت: «به چه چيز امر شده اى؟».
در روايت است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ فرمود: «به پنجاه ركعت نماز در هر روز امر شده ام». موسى گفت: «امت تو نمى تواند در هر روز پنجاه نماز به جاى آورده به خداوند سوگند، من پيش از تو مردم را آزموده ام و با بنى اسرائيل به شدت گرفتار مشكل شده ام. اينك تو به سوى پروردگارت بازگرد و از او براى امّت خود تخفيف بخواه».
در ادامۀ روايت از زبان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين آمده است كه «پس برگشتم و بدان سبب ده نماز از من برداشته شد ديگر بار نزد موسى برگشتم و او همان سخن را بازگفت و در پى بى آن دو بار [به آسمان] بازگشتم و ده نماز از من برداشته شد. چون دوباره نزد موسى آمدم، او همان گفته را تكرار كرد و ديگر بار بازگشتم و ده نماز از من برداشته شد پس دوباره نزد موسى آمدم و او همان گفته را بر زبان آورد. در پى بى آن [به آسمان] برگشتم و اين بار به ده نماز در هر روز امر شدم. اين بار نيز چون نزد موسى برگشتم او همان سخن پيشين را تكرار كرد و ديگر بار
ص: 127
بازگشتم و اين بار به پنج نماز در هر روز امر شدم چون به نزد موسى برگشتم پرسيد: «به چه چيز امر شدى؟» گفتم: «به پنج نماز در هر روز»، اما اين بار هم موسى گفت: «امت تو توان به جاى آوردن پنج نماز در هر روز را ندارد و من پيش از تو مردم را آزموده و با بنى اسرائيل به شدت گرفتار مشكل شده ام. ديگر بار به پيشگاه پروردگارت برگرد و از او براى امت خود تخفيف بخواه». اما من پاسخ دادم: «آن قدر از پروردگارم [تخفيف] خواسته ام كه شرمگين شده ام و اينك به همين مقدار خشنود و تسليمم».
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ادامه فرمود: «چون از اين مقام گذشتم، مناديى مرا صدا زد و گفت: «گذشتى و خشنود و تسليم شدى و تكاليف بندگان مرا نيز سبكتر ساختى».
در روايت ديگر بخارى در كتاب التوحيد چنين آمده است كه:
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از آن كه به مشورت موسى به خداوند مراجعه كرد، در پنجمين مراجعه در پيشگاه پروردگار عرضه داشت: «پروردگارا، امت من، تن و قلب و گوش و چشم آنها ضعيف است. پس براى ما تخفيف ده» و خداوند نيز در پاسخ فرمود: «اى محمد». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پاسخ داد: «لبيك و سعديك».
خداوند فرمود: «در پيشگاه من اراده تغيير نمى پذيرد و [اصل تكليف] همان گونه است كه در «امّ الكتاب» «بر تو واجب ساخته ام». نيز فرمود: «بر هر حسنه اى ده برابر پاداش است و بدين سان نماز واجب بر تو در «امّ الكتاب» پنجاه نماز اما عملى كه بر تو واجب مى باشد پنج نماز است».(1).
يكى از نكات مورد اتفاق در قضيّۀ معراج و اسراء اين است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نماز همۀ پيامبران را امامت كرد. بنا به عقيدۀ كسانى كه معراج را روحانى مى دانند و نيز بر مبناى آنان كه اسراء را روحانى مى دانند، اين امامت امامتى روحانى بود كه به رؤيايى صادق ثابت شده است. اما در مقابل سياق روايت برخى از راويان چنين است كه امامت نماز پيامبران از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هنگامى بود كه وى به مسجد الاقصى وارد شد. گروه سوّمى از راويان نيز هستند كه سياق
ص: 128
روايت آنان گوياى اين است كه اين امامت در مسير معراج آسمانى [جسمى] پيامبر (صلی الله علیه و آله) صورت گرفته است.
در اين ميان نظريّۀ مورد قبول ابن كثير در تاريخ خود آن است كه اين امامت پس از نزول آن حضرت از سير آسمانى معراج صورت پذيرفته است. او در اين باره مى گويد:
«سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در بيت المقدس فرود آمد و ظاهرا همه پيامبران به پاس عظمت و گراميداشت او در هنگام بازگشت وى از محضر والاى الهى با او فرود آمدند، آنچنان كه عادت و رسم بدرقۀ هر ميهمانى چنين است و قبل از ديدار با آن كه به ملاقات او خواند شده اند با كسى ملاقات نمى كنند. به همين سبب نيز هرگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از كنار يكى از آنان مى گذشت چون آن پيامبر براى سلام گفتن بر او پيش مى آمد، جبرئيل به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى گفت: «اين فلانى است بر او سلام كن». بنابراين، اگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبل از صعود خود به آسمان با اين پيامبران برخورد كرده بود، ديگر نيازى به آشنا شدن دوباره با آنان نداشت. يكى از نكاتى كه مؤيّد اين مطلب مى باشد آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «چون وقت نماز فرا رسيد، آنان را امامت كردم» و اين در حالى است كه در آن هنگام وقت هيچ نمازى جز نماز صبح فرا نرسيد و در اين هنگام بود كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) به امر جبرئيل كه فرمان پروردگار را اعلام مى كرد نماز آنان را امامت كرد»(1).
اين سخن حاكى از آن است كه امامت نماز پيامبران از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از نزول آن حضرت از افق اعلى بوده و معراج نيز، همان گونه كه ما به اين نتيجه رسيده ايم، روحانى بوده است.
اين تفصيل ماجراى اسراء و معراج بود، آن گونه كه در قرآن بدان تصريح شده و آن گونه كه روايات صحيح گوياى آن است. البته ما در اين باره قدرى به اطناب بحث كرديم و اين بدان جهت بود كه در اين باره فراوان اظهار نظر شده و روايات مختلفى رسيده است و لازم بود در اين موضوع، قدرى بحث را روشن و
ص: 129
عقيدۀ درست را در اين ميان بيان كنيم(1)، بويژه آن كه اين موضوع و نيز مسألۀ
ص: 130
شكافته شدن ماه از بزرگترين امور حسّى خارق العاده و اعجازى است كه كمتر - آن گونه كه به قرآن و اعجاز آن استناد و تحدّى مى شود - بدان تحدى شده و البتّه اين بدان جهت است كه رسول اكرم تنها با چيزهايى تحدّى مى كرد و دشمنان را به مقابله و همانند آوردن براى آن فرا مى خواند كه با جاودانگى شريعت و پايدارى رسالت وى تناسب داشته باشد اين، همان چيزى است كه همۀ نسلهاى بشر را تا روز رستاخيز مخاطب دعوت خود قرار مى دهد و اين، همان قرآن كريم است.
ص: 131
ص: 132
302 - خداوند چنين تقدير كرد كه مكّۀ مكرّمه پايگاه وحى و نخستين خاستگاه دعوت اسلامى باشد، چرا كه اين شهر و اين سرزمين از ديرباز محلّ توجّه اعراب، جايگاه تجمّع و امنيّت و آرامش آنان بود و سرچشمۀ علوم و معارف عربى - به آن اندازه كه در نزد اعراب آن روزگار وجود داشت - به شمار مى رفت؛ آنجا محلّ حجّ بيت اللّه الحرام، نقطۀ اجتماع عرب در اين موسم، محلّ برپايى بازارهاى كالا و نمايشگاههاى ادبى بود و در موسم حج اعراب از هر كوره دهى دوردست در آنجا گرد مى آمدند و در بازارهايى كه در اين موسم در آنجا برپا مى شد شاعران و سخنوران عرب در عكاظ، ذى المجاز و ذى المجنه به مسابقه با يكديگر مى پرداختند.
بدين ترتيب اگر چنين جايگاهى در ميان اعراب براى مكّه وجود داشت، اين طبيعى بود كه هر رخدادى كه در آنجا روى دهد اخبارش به همۀ سرزمينهاى عربى برسد و اگر يكى از اين رخدادها ظهور مكتب پيامبرى بود كه مردم را به شكستن بتها و پرستش خداوندى يگانه فرا مى خواند، حتمى بود كه سواران و كاروانها اين خبر را به سرتاسر سرزمين عرب برسانند.
در اين ميان، برخى از اعراب بودند كه به اين رخداد چندان اهميّتى
ص: 133
نمى دادند و برخى ديگر نيز نسبت به آن اهتمام و حسّاسيّت نشان داده، يا در صف مخالفان آن قرار مى گرفتند و يا در جستجوى حق در پى كشف حقيقت اين رخداد بر مى آمدند.
واقعيّت امر نيز چنين بود چه اين كه اخبار ظهور پيامبر و طنين دعوت او به حق و به راه مستقيم در سرتاسر سرزمين عرب گسترده بود و كسانى از اعراب بودند كه در طلب شناخت قضيّۀ پيامبر كريم (صلی الله علیه و آله) به مكّه مى آمدند و كسانى نيز بودند كه فرستاده يا فرستادگانى را براى تحقيق و تفحّص دربارۀ دعوت پيامبر (صلی الله علیه و آله) به اين شهر مى فرستادند، آن گونه كه حكيم عرب اكثم صيفى فرزندان خود را روانۀ مكّه ساخت تا با آنچه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) مردم را بدان فرا مى خواند آشنا شوند و آنان چون به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند و دربارۀ حقيقت دعوت از آن حضرت پرسش كردند، اين آيه را بر آنان تلاوت فرمود كه: «خداوند به عدالت و احسان و خير رساندن به بستگان فرا مى خواند و از فحشا و منكر و از سركشى نهى مى كند و شما را اندرز مى دهد شايد يادآور گرديد»(1).
چون اين آيات به اكثم رسيد گفت: «اگر اين دعوت يك دين نباشد، [لااقل] خلق و خويى شايسته براى مردم و امرى نيكو است. فرزندانم در اين مسأله نخستين كسان و پيشتازان باشيد نه آخرين كسان و دير گرويدگان».
ابو ذر غفارى نيز يكى از همين كسانى است كه به دنبال آگاهى عمومى اعراب و شهرت دعوت محمدى (صلی الله علیه و آله) در ميان مردم اسلام آورد.
طفيل بن عمرو نيز از ديگر كسانى است كه به همين نحو اسلام گزيد. او كه مردى شريف و سپاسگزار بود، با دريافت خبر دعوت پيامبر (صلی الله علیه و آله) و پس از آن كه خود به مكّه آمد تا از نزديك با اين مسأله و با آنچه پيامبر (صلی الله علیه و آله) مردم را بدان فرا مى خواند آشنا شود، مسلمان شد.
ص: 134
اينك رشتۀ سخن را به خود وى وامى گذاريم تا از ماجراى اسلام آوردن خود سخن گويد. او اظهار مى دارد پس از آن كه به مكّه آمده، گروهى از مردان قريش نزد او رفتند و گفتند: «اى طفيل، تو به سرزمين ما وارد شده اى و [لازم است تو را از اين حقيقت آگاه سازيم كه] اين مرد كه در ميان ماست بر ما ستمى بى حد روا داشته، اجتماع ما را متفرّق ساخته، كار ما را به تشتّت كشانده و سخن او سحر است كه بدان وسيله ميان پدر و فرزندانش، شخص و برادرانش و مرد و همسرش جدايى مى افكند و اينك بيم همان خطراتى بر تو و قوم توست كه بر ما رسيد. پس مبادا با او سخن بگويى يا چيزى از او بشنوى».
طفيل مى گويد: «به خداوند سوگند، آنان آن قدر به من اصرار كردند كه مصمّم شدم هيچ از او نشنوم و هيچ با او سخن نگويم حتّى آن هنگام كه به مسجد الحرام روانه شدم از بيم آن كه از او سخنى بشنوم و بدان سبب كه نمى خواستم از او بشنوم پنبه در گوش خود گذاشتم و روانۀ مسجد شدم. در مسجد، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را ديدم كه در جوار كعبه به نماز ايستاده است.
[ناخودآگاه] به او نزديك شدم و خداوند نيز جز اين تقدير نكرد كه قدرى از سخن او به گوش من برساند و بدين ترتيب من سخنى فراوان و نيكو شنيدم و در اين هنگام با خود گفتم: «مادرم به عزايم بنشيند! به خداوند سوگند من مردى شاعر و هوشمند هستم و براى من نيك از بد مخفى نمى ماند. پس چه چيز مرا از اين بازداشته است كه آنچه را اين مرد مى گويد بشنوم تا اگر آنچه او آورده نيك باشد آن را بپذيرم و اگر بد و ناروا باشد آن را واگذارم».
بدين ترتيب، چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از فراغت از نماز خود روانۀ خانه شد، طفيل كه به اسلام تمايل يافته بود در پى بى آن حضرت رفت و بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) وارد شد و گفت:
«اى محمد، خاندان تو چنين و چنان گفتند: و - به خداوند سوگند - از من دست نكشيدند و همچنان مرا از دعوت تو ترساندند تا آن كه پنبه اى در گوش خود
ص: 135
نهادم تا [از تو چيزى] نشنوم. اما خدا جز اين نپسنديد كه سخن تو را به گوش من برساند و من چون آن را شنيدم، آن را دعوتى نيكو يافتم. پس دعوت خود را بر من عرضه دار».
طفيل چنين ادامه مى دهد: «پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) [دعوت خويش را] بر من عرضه داشت و [آياتى از] قرآن كريم بر من تلاوت فرمود. به خدا سوگند، من از آن سخنى نيكوتر و چيزى درست تر نشنيدم و به همين سبب اسلام آوردم و شهادتين بر زبان جارى ساختم و گفتم: «اى رسول خدا، من در ميان مردم خود مردى فرمانروا هستم و اينك به ميان آنان بر مى گردم و آنها را به اسلام فرا مى خوانم. پس از خداوند بخواه تا براى من آيتى قرار دهد كه در دعوتى كه از آنان به عمل مى آورم يار و پشتيبان من باشد».
بدين ترتيب، طفيل به ميان خاندان خود بازگشت و آنان را به اسلام كه نور آن از مكّه برخاسته بود فرا خواند.
303 - از ديگر كسانى كه پس از آگاه شدن از دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اسلام آوردند هيأت مسيحيان نجران بودند كه شمار آنان حدود بيست تن بود. آنان پس از آگاهى از دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از طريق حبشه به همين منظور به مكّه آمدند.
شايسته است در اين باره رشتۀ سخن را به ابن اسحاق بسپاريم تا ببينيم در اين باره چه مى گويد:
«در زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مكّه بود بيست مرد يا در همين حدود از مسيحيان چون خبر پيامبر را از طريق حبشه شنيدند به حضور ايشان رسيدند و در حالى كه مردانى از قريش در جمعهاى دوستانۀ خود در پيرامون كعبه نشسته بودند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را نيز در مسجد الحرام يافتند. با او به گفتگو پرداختند و سؤالاتى از آن حضرت مطرح ساختند. پس از فراغت از پرسشهايى دربارۀ آنچه
ص: 136
مى خواستند، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را به خداوند دعوت كرده و آياتى را قرآن كريم بر آنان تلاوت فرمود. آنها چون قرآن را شنيدند، اشك از ديدگاه نشان سرازير گشت و سپس به دعوت الهى پاسخ مثبت دادند و بدان ايمان آوردند و آن را تصديق كردند و از طريق اين آيات با حقايقى آشنا شدند كه در كتب دينى خود دربارۀ دعوت او از آن سخن گفته شده بود.
هنگامى كه آنان پس از ايمان آوردن به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از حضور ايشان برخاستند، گروهى از قريش - و در رأس آنان ابو جهل - بر سر راه آنها قرار گرفتند و با اظهار سخنانى نادرست و گناه آلود خطاب به اين مسيحيان گفتند:
«شما چه بد فرستادگانى هستيد! كسانى از همدينانتان كه پشت سر شمايند شما را [براى تحقيق] روانه مى كنند تا [پس از تحقيق] به ميان آنان برگرديد و خبر اين مرد را بر ايشان ببريد، اما شما هنوز در حضور او مستقر نشده بوديد كه دين خود را رها كرديد و او را در آنچه مى گويد مورد تصديق و باور قرار داديد. ما هيچ فرستادگانى و پيكهايى احمقتر از شما سراغ نداريم.
آن مسيحيان در پاسخ گفتند: «سلام بر شما، ما جاهلانه با شما همسخن نمى شويم. آنچه ما بر آنيم براى خودمان و آنچه شما بر آنيد براى خودتان، اما هيچ خيرى را از خود دريغ نمى داريم».
خداوند در قرآن كريم - البتّه تحت عنوان اوصافى عمومى براى اهل كتاب - به ماجراى اين گروه اشاره كرده است، آنجا كه مى فرمايد: «كسانى كه پيش از قرآن به آنان كتابى داديم، همانان به آن ايمان دارند و چون بر آنان تلاوت شود گويند بدان ايمان آورديم. آن حق است و از جانب پروردگارمان و ما قبل از آن مسلمان بوده ايم. اينان كسانى اند كه به سبب صبرى كه از خود نشان دادند، دو بار پاداش به ايشان داده مى شود. آنان بدى را با نيكى پاسخ مى گويند و از آنچه به آنان روزى داده ايم انفاق مى كنند. آنان چون لغو و بيهوده بشنوند از آن روى برتافته و گويند كردار ما از آن خودمان و كردار شما از آن خودتان باشد سلام بر شما كه ما جاهلان را نمى خواهيم. تو [اى رسول] هر كه را دوست بدارى نمى توانى هدايت كنى و
ص: 137
بلكه خداوند است كه هر كه را بخواهد هدايت مى كند و ما خود به راه يافتگان آگاهتريم»(1).
بيشتر مفسّران اين نظر را ترجيح داده اند كه اين آيات دربارۀ مسيحيان نجران كه از آنان سخن گفتيم نازل شده و دربارۀ نجاشى و پيروانش نبوده است.
ابن اسحاق مى گويد آياتى كه دربارۀ نجاشى و پيروانش نازل شده آياتى از سورۀ مائده است كه مى فرمايد: «كينه توزترين مردم نسبت به مؤمنان را يهوديان و مشركان خواهى يافت و نزديكترين آنان به دوستى مؤمنان را كسانى خواهى يافت كه گفتند ما مسيحى هستيم. اين بدان سبب است كه آنان كشيشان و راهبانى [شايسته] دارند و تكبّر نمى ورزند و چون آنچه را بر پيامبر نازل شده بشنوند مى بينى كه ديده هايشان به سبب آنچه از حق دريافته اند اشكبار مى شود و مى گويند پروردگارا، ايمان آورديم پس ما را در رديف گواهان [حقيقت] بنويس. چرا به خداوند و آنچه از حق بر ما آمده ايمان نياوريم در حالى كه آرزو داريم كه پروردگارمان ما را با صالحان درآورد.
پس خداوند آنان را به سبب آنچه گفتند بهشتهايى پاداش داد كه در زير آنها نهرهايى جارى است و جاويدان در آن خواهند بود كه اين پاداش نيكوكاران است»(2).
304 - در اين دوره از ظهور اسلام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اين نااميد شده بود كه همۀ نزديكان او ايمان بياورند، هر چند رحمت الهى مى توانست - البته پس از گذشت زمان و تحولاتى چند - آنان را به ايمان آوردن وادار سازد. بنابراين اگر چه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از ايمان آوردن قوم خود در آن زمان نوميد شده، اما از اين مأيوس نگشته بود كه پس از تحوّلات و رخدادهايى چند آنان ايمان بياورند، چه خداوند آن سان كه نوح را مخاطب فرموده، به پيامبر (صلی الله علیه و آله) نفرموده بود كه «از قوم تو جز
ص: 138
كسانى كه تاكنون ايمان آورده اند ايمان نخواهند آورد»(1).
گرچه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين مرحله از قوم خود جز آزار نديد، امّا در ميان كسانى كه به حج و يا به ديدار او مى آمدند، كسانى را يافت كه سخن حق به دلهايشان اثر مى كرد. ما از اين پيش مشاهده كرديم كه چگونه نور اسلام از مكّه به خارج مى تابيد و افرادى از قبايل عرب به سراغ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى آمدند و به آيات قرآن گوش فرا مى دادند. اينان از همان كسانى بودند كه «همه سخنان را مى شنوند و نيكوترين آنها را پيروى مى كنند»(2). اينان چون قرآن بر آنان تلاوت مى شد، در پيشگاه عظمت آن به سجده در مى افتادند و پس از آن نيز قبايل و خاندانهاى خود را به اسلام دعوت مى كردند.
در اين ميان پيامبر (صلی الله علیه و آله) چنين مصلحت ديد كه خود در موسم حج به سراغ قبايل عرب برود و هنگامى كه آنان در منى توقّف مى كنند به يكايك آنها مراجعه كند و آنان را به حق فرا خواند و قرآن را بر ايشان بخواند. امّا قريش بدين تصميم رسول خدا پى برد. به همين سبب گروهى از كسانى كه در دشمنى با حق غوطه ور بودند دست به كار آن شدند تا سدّ راه خداوند شوند. ابو جهل و ابو لهب كه در رأس اين گروه قرار داشتند پيوسته در صدد آن بودند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را تعقيب كنند.
هنگامى كه آن حضرت مردم را با فرمودۀ «بگوييد لا اله الا الله تا رستگار شويد» مردم را به توحيد دعوت مى فرمود نيز آن دو - گاه اين و گاه آن يك - به مردم مى گفتند: «اى بنى فلان، اين مرد شما را بدان فرا مى خواند كه پيمان عبادت لات و عزى را از عهدۀ خود برداريد و به آن بدعت و ضلالتى كه او آورده ايمان بياوريد.
از او فرمان نبريد و هيچ به گفته هاى او گوش فرا ندهيد».
بدين ترتيب دعوت محمّدى (صلی الله علیه و آله) به پيش مى رفت و آنان كه سدّ راه خدا مى شوند نيز با آن پنجه در پنجه داشتند، اما نور حق چيزى است كه ضلالت و
ص: 139
گمراهى آن را خاموش نمى سازد و ديده از آن نابينا نمى شود. در همين حال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوسته به دعوت مشغول بود - خواه مردم از او فرمان برند و خواه نبرند.
البته او گاه اندكى غفلت دشمنان از مقابله با پيروان خود را مى ديد و از اين فرصت بهره مى جست. به هر حال، مقدار پاسخ مردم هر چه كه باشد، اعلان عقيدۀ توحيد بر مردم اذهان آنان را متوجّه انديشيدن دربارۀ بتها مى كرد و صرف همين انديشه براى نابودى بتها كافى بود.
از ابن شهاب زهرى روايت شده است كه گفت: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در هر موسمى خود را بر قبايل عرب عرضه مى داشت و سران آنان را مخاطب پيام دعوت خود قرار مى داد و با هر يك از بزرگان قبايل سخن مى گفت و البتّه در همۀ اين ملاقاتها جز اين از آنها نمى خواست كه او را پناه دهند و از او دفاع كنند وى مى فرمود: «من هيچ كس را ناگزير از پذيرش چيزى نمى كنم. هركس كه بدانچه او را بدان فرا مى خوانم راضى و خشنود باشد، راضى خواهد بود و هركس آن را خوش ندارد من او را ناخوشايند نخواهم داشت. من تنها خواهان آنم كه مرا در مقابل قتل كه قصد آن را نسبت به من دارند از من دفاع و حمايت كنيد تا رسالت پروردگار خويش را به مردم برسانم تا آن كه خداوند براى من و هر كه همراه من است بدانچه خود مى خواهد تقدير كند.
بدين ترتيب مشاهده مى كنيم چگونه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با شيوه اى مدبّرانه و حكمت آميز آنان را دعوت مى كرد. از آنجا كه اعراب بدين شهرت داشتند كه دوست دارند نيازمند كمكى را مدد دهند، پيامبر نيز با همين شيوه و از همين راه به سراغ آنان مى رفت و از همان آغاز از موضع جنگ و خصومت با دين و همه مقدّسات آنان با آنها مواجه نمى شد و آنسان برخورد مى كرد كه خداوند امر فرموده بود: «[اى پيامبر] با حكمت و با اندرزهاى نيكوتر [مردم را] به خداوند فرا خوان و با آن شيوه كه نيكوتر است با آنان مجادله كن»(1).
ص: 140
[در برخورد با اين دعوت پيامبر (صلی الله علیه و آله)] بيشتر گروههاى مخاطب او دعوت حق را دوست نمى داشتند، برخى نيز برخورد و پاسخى درست در مقابل آن حضرت داشتند، برخى هم به ايشان مى گفتند: «به خاندان خودت بپيوند و به ميان آنان برو»، اما در اين ميان برخى نيز بودند كه به سخن حق دل مى دادند، هر چند بسيارى از همين گروه نيز نمى توانستند يكباره از يوغ آنچه تاكنون داشته اند رها شوند.
305 - على رغم مخالفت و عدم همكارى برخى از گروهها و افراد و تمايل برخى به همكارى، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنان به ملاقات با قبايل مختلف در موسم حج ادامه مى داد. او مردم را و كلانتران و اشراف و سران آنان را شناسائى مى كرد و در اين مسير ابو بكر كه از آگاهترين مردم به احوال و انساب عرب بود با آن حضرت همراهى مى كرد.
در كنار قبايلى كه از دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روى برتافته بودند قبايلى نيز وجود داشتند كه از گوش دادن به دعوت پيامبر استقبال مى كردند و به نوعى بدان پاسخ دادند تا آن كه - آن گونه كه در آينده بيان خواهيم كرد - در اين ميان دو قبيلۀ اوس و خزرج خود را نشان دادند. اينك ما به روايتى در مورد برخى از گروههاى عرب كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبل از ملاقات با قبايل يثرب با آنان ملاقات كرد و نوعى تمايل به دعوت آن حضرت از خود نشان دادند مى پردازيم تا ببينيد چگونه پاسخ آنها حاكى از قدرت و توان آنان براى دفاع و حمايت از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و قدرت انديشۀ آنان مى باشد.
در البداية و النهاية در اين مورد چنين آمده است:
«ابو نعيم روايت كرد در يكى از دفعاتى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود را بر قبايل عرب عرضه فرمود، على بن ابى طالب (ع) و ابو بكر را نيز با خود همراه برد. اين بار قبيلۀ مورد ملاقات بنى شيبان بن ثعلبه بودند كه ميان آنان و ابو بكر
ص: 141
پيوند خويشاوندى و دوستى وجود داشت. در اين ملاقات بين پيامبر و اين گروه گفتگويى طولانى صورت گرفت ماجراى اين گفتگو بدين ترتيب بود كه ابو بكر به آن گروه گفت: «از چه خاندانى هستيد؟». آنان پاسخ دادند: «از بنى شيبان بن ثعلبه».
وى پس از آن رو به جانب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كرد و گفت: «پدر و مادرم به فدايت باد، از اينان كه بگذريم هيچ كس عزيزتر در ميان خاندانشان وجود ندارد و اينان سرآمد خاندان خود و سرآمد مردمند».
گفتنى است در ميان اين افراد كسانى چون مفروق بن عمرو، هانى بن قبيصه، مثنى بن حارثه و نعمان بن شريك وجود داشتند. در اين هنگام ابو بكر به مفروق بن عمرو كه در ميان آنان از سخنگويان و چيره دستان اين ميدان بود رو كرد و پرسيد: «قبيلۀ شما چند تن است؟» او گفت: «ما افزون بر هزار تنيم، اما هرگز به سبب كاستى افراد خود شكست نمى خوريم».
ابو بكر پرسيد: «چگونه از خود [و آنچه در اختيار داريد] دفاع مى كنيد؟» مفروق گفت: آنچه بر ماست تلاش و كوشش است و هر قومى را نگهبانى است». ديگر بار پرسيد: «جنگ ميان شما و دشمنانتان چگونه است؟» او پاسخ داد: «ما در آن هنگام كه خشمگين مى شويم دلاورترين مردان در رويارويى با دشمن هستيم. ما جنگ را بر زن و فرزند و شمشير را بر همبسترى با همسران خويش بر مى گزينيم و پيروزى و يارى نيز از آن خداست، گاه ما را غلبه و گاه [ديگران را] بر ما غلبه مى دهد».
وى آنگاه رو به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كرد و گفت: «شايد تو از قريش هستى!» ابو بكر نيز در پاسخ او اظهار داشت: اگر به شما رسيده كه او رسول خداست، اينك اين همان مرد است».
مفروق گفت: «به ما رسيده است كه او چنين مى گويد». وى سپس رو به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كرد و [در كنار آن حضرت] نشست.
در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «شما را به گواهى دادن به اين كه خدايى جز الله نيست و من رسول خدايم و نيز به اين كه مرا پناه دهيد و ياريم كنيد
ص: 142
فرا مى خوانم تا آنچه را خداوند مرا بدان امر كرده از جانب او به مردم برسانم كه قريش در مقابل امر الهى با يكديگر همدست شده، رسول او را تكذيب كرده خود را با [مشغول شدن به] باطل از حق بى نياز دانسته اند با آن كه خداوند خود غنى و ستوده است».
در پى فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مفروق از آن حضرت پرسيد: «اى قرشى، ديگر به چه چيز فرا مى خوانى؟» پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او اين آيات را بر وى تلاوت فرمود كه «بگو بياييد تا آنچه را خداوند بر شما حرام كرده بخوانم كه هيچ چيز شريك او قرار مدهيد، به پدر و مادر نيكى كنيد، فرزندان خود را از بيم تنگدستى نكشيد كه ما شما و آنها را روزى مى دهيم، به پليديها - آنچه از آن آشكار و آنچه پنهان است - نزديك نشويد و مرتكب قتل نفس كه خدا آن را حرام كرده نشويد مگر آن كه به استناد حقى باشد. اين چيزى است كه خداوند شما را بدان سفارش مى كند شايد انديشه كنيد. [نيز] به مال يتيم نزديك نشويد تا زمانى كه به سن كمال برسد مگر به شيوه اى كه نيكوتر و پسنديده است، با قسط و درستى وزن و پيمانه را كامل اندازه كنيد كه هيچ نفسى جز بدانچه در توان آن است مكلّف نمى شود، وقتى سخن مى گوييد عدالت را مراعات كنيد هر چند [آن كه عليه او گواهى مى دهيد] از بستگان باشد و به پيمان الهى وفا كنيد. اين چيزى است كه خداوند شما را بدان سفارش مى كند شايد يادآور گرديد. اين راه مستقيم من است، آن را در پيش گيريد و از راههاى ديگر مرويد كه شما را از راه او دور سازد.
اين چيزى است كه خداوند به شما توصيه مى كند، شايد تقوا پيشه كنيد»(1).
در اين هنگام مفروق گفت: «ديگر به چه چيزى فرا مى خوانى؟ به خداوند سوگند اين، كلام زمينيان نيست و اگر چنين مى بود تاكنون از آن آگاهى مى يافتيم.
اين بار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او اين آيه را تلاوت فرمود كه «خداوند به عدالت و احسان و دادن [حق] بستگان امر مى كند و از فحشاء و منكر و سركشى نهى مى كند و شما را [بدين] اندرز مى دهد شايد متذكر گرديد»(2).
ص: 143
مفروق پس از شنيدن اين آيات گفت: «اى مرد قرشى، به مكارم اخلاق و كارهاى نيك فرا خواندى. دروغ گفتند آن قومى كه تو را تكذيب كردند و دروغگو خواندند». مفروق كه گويا دوست داشت هانى بن قبيصه نيز با او در سخن گفتن همراه شود، پس از به پايان بردن كلام خود گفت: «و اين هانى بن قبيصه شيخ و پيشواى دينى ماست».
در اين هنگام هانى نيز خطاب به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «اى برادر قرشى من سخن تو را شنيدم و گفتۀ تو را تصديق كردم، اما بر اين عقيده ام اين كه ما تنها در پى يك جلسه كه در حضور ما نشسته اى، بى آن كه هيچ نشستى قبل و يا بعد از آن باشد و در حالى كه در دعوت تو نينديشيده و در فرجام آنچه ما را بدان فرا مى خوانى تأمل نكرده ايم دين خود را ترك گوييم و از تو پيروى كنيم لغزشى در انديشه، نوعى سبك خردى و كم تأمل ورزيدن در فرجام امور است و اصولا لغزش با شتاب و عجله همراه است و [علاوه بر اين] ما فرستادگان خاندانى هستيم كه در اينجا حضور ندارند و ما نيز دوست نداريم در نبودشان براى آنان تعهّدى و پيمانى ببنديم. با اين حال، تو در پى كار خود مى روى و ما نيز برمى گرديم و تو در كار خويش مى نگرى و ما نيز مى نگريم».
هانى كه گويا دوست داشت مثنى بن حارثه نيز در سخن گفتن با او همراه شود گفت: «اين مثنى شيخ و پيشواى امور جنگى ماست».
در اين هنگام مثنى گفت: «اى برادر قرشى، من سخن تو را شنيدم و گفته هايت را پسنديدم و آنچه بدان سخن گفتى مرا به اعجاب واداشت، اما پاسخى كه به تو مى دهم همان پاسخ هانى بن قبيصه است و [درست نيست] تنها به خاطر يك جلسه كه تو با ما نشسته اى دين خود را ترك گوييم و از تو پيروى كنيم بويژه آن كه ما در ميان دو سرزمين [با دو فرهنگ بيگانه] قرار گرفته ايم: يكى يمامه و ديگرى سماوه». پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرسيد: «اين دو سرزمين كدامست؟».
او پاسخ داد: «اما يكى از آن دو سرزمين عربى و بيابانى سوزان است و ديگرى سرزمين ايرانيان و بستر نهرهاى كسرى. اينك ما به پيمانى گردن نهاده ايم كه كسرى از ما گرفته است مبنى بر آن كه هيچ نقشه اى برپا نكنيم و هيچ فتنه گرى
ص: 144
را پناه ندهيم. شايد آنچه تو ما را بدان فرا مى خوانى از همان چيزهايى باشد كه پادشاهان [ايران] آن را خوش ندارند. البته آنچه مربوط به سرزمين عرب مى شود [و آنچه آنان را ناخوشايند مى افتد] گناهى است كه صاحب آن مورد بخشش و عذرا و مورد پذيرش قرار مى گيرد، ولى آنچه به سرزمين ايران مربوط مى شود [و شاهان آن ديار را ناخوشايند مى سازد] گناهى است كه صاحب آن مورد بخشش و عذر او مورد پذيرش قرار نمى گيرد. اينك اگر تو مى خواهى كه در آنچه به اعراب مربوط مى شود [و در مقابل آنان] تو را يارى دهيم و از تو دفاع كنيم اين كار را خواهيم كرد».
در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خطاب به آن گروه فرمود: «پاسخى ناشايست نداديد، چه، به آنچه راست است تصريح كرديد [بدانيد كه] هيچ كس به دين خداوند برنمى خيزد مگر آن كه از همه جوانب بر آن احاطه يابد».
سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آيا مى خواهيد ديرى نپايد كه خداوند سرزمين و اموال آنان را به شما ارزانى بدارد و دختران آنان را همبستر شما كند و شما خداوند را تقديس و تسبيح كنيد؟».
نعمان بن شريك در پاسخ گفت: «خداوندا! اى برادر قرشى اين سخن را از زبانت بشنويم!».
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز در پاسخ او اين آيه را تلاوت فرمود كه «ما تو را به اذن او، گواه بشارت دهند» هشدار دهنده، دعوتگر به سوى خداوند و چراغى روشنگر [قرار داديم و] بر مردم فرستاديم»(1).
پيامبر (صلی الله علیه و آله) سپس در حالى كه دستان ابو بكر را گرفته بود برخاست».
ابن كثير در ادامه پس از به پايان بردن اين حديث مى گويد:
«اين حديثى جدا شگفت آور است كه ما به سبب آنچه از دلايل نبوّت، محاسن اخلاق و خصلتهاى نيكو و فصاحت و صراحت لهجۀ عرب در آن وجود دارد آن را در اينجا درج كرديم»(2).
ص: 145
آن گونه كه مشاهده كرديم در اين روايت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين پيشگويى فرمود كه آنان بزودى بر ايران غلبه خواهند يافت. در عمل نيز چنين شد و در آن هنگام پيامبر وقوع اين رخداد را به مردم اعلام كرد و فرمود: «خداوند را فراوان سپاس گزاريد كه فرزندان ربيعه بر ايرانيان چيره شده اند».
خبر طولانى فوق از چند نكته حكايت دارد:
الف - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوسته در موسم حج به دعوت مردم و گسترش دعوت در ميان قبايل گوناگون - خواه قبايل مجاور ايران و خواه قبايل مجاور روميان در شام - مشغول بود و گاه با تأييدى از سوى اين قبايل على رغم دورى مسافت آنها روبرو مى شد.
ب - او همچنان كه گاه با سر بر تافتن از دعوت خويش مواجه بود، گاه نيز با حسن تفاهم و درك دعوت خويش از سوى ديگران روبرو مى گشت، هر چند آنان از ايمان آوردن به او سرپيچى مى كردند. البته منشأ اين مسأله آن بود كه آنها نمى خواستند به صرف يك جلسه نشستن با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تغيير عقيده دهند.
ج - دوست داشتن تسلّط بر مردم به شرافت و رياست خويش و رقابت با همديگر در اين زمينه بود كه آنان را گمراه ساخت، چه، آنجا كه رقابت [اينگونه] در كار نباشد، مجالى براى تفكّر و تدبّر خواهد بود [و آنجا كه رقابت در كار باشد تفكّر و تأمّل رخت بر خواهد بست].
د - پيشگويى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آنچه به اذن الهى و علم او ميان ايران و روم رخ خواهد داد.
306 - در اينجا به مناسبت پيشگويى پيامبر (صلی الله علیه و آله) دربارۀ شكست ايرانيان در مجاورت سرزمين عرب و به تحقق پيوستن اين پيشگويى شايسته است به طرح پيشگويى قرآن دربارۀ پيروزى ايرانيان بر روم و اين كه ايرانيان پس از اين پيروزى
ص: 146
شكست خواهند خورد بپردازيم، آنجا كه در قرآن كريم چنين آمده است: «الم در نزديكترين سرزمين [به سرزمين عرب] روميان شكست خوردند و البته آنان پس از اين شكست خود ديگر بار تنها در طىّ ساليانى معدود پيروز خواهند شد. كارها پيش از اين و از اين پس با خدا بوده و خواهند بود و در آن روز [كه روميان پيروز شوند] مؤمنان به نصرت الهى شادمان خواهند شد كه او هر كه را بخواهد يارى مى دهد و او عزيز و مهربان است»(1).
صاحبان سيره و مورّخان چنين آورده اند كه كسرى ايرانيان را به جنگ روم فرستاد و ايرانيها پيروز شدند از آنجا كه آنها آتش پرست و به سان بت پرستان بودند و اين هر دو گمراهى از يك منبع سرچشمه مى گرفت، مشركان بت پرست به اين پيروزى افتخار مى كردند و مى گفتند آنان ناگزير بزودى بر مسلمانان پيروز خواهند شد زيرا آنان درس نخوانده اند و اهل كتاب نيستند و اين در حالى است كه مسيحيان اهل كتاب از ايرانيان شكست خورده اند تا چه رسد به مسلمانان كه داراى كتابى نيستند. بدين ترتيب مشركانى كه در جوار مسلمانان مى زيستند پيوسته در مقابل آنان تفاخر مى كردند و از آنجا كه ذكر ماجراى پيروزى ايرانيان بر روميها بنحوى اين ابهام را در برداشت كه بزودى مشركان نيز بر مؤمنان پيروز خواهند شد، با ذكر اين ماجرا بر آنان برترى مى جستند و در اين هنگام بود كه آيات فوق بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نازل شد.
يك بار يكى از مشركان چنين اظهار داشت كه روميان پيروز خواهند شد، اما ابو بكر در پاسخ او گفت: «آنها در چند سال معدود پيروز خواهند شد». در پى اين گفته، آن دو بر سر تحقّق اين امر با تعدادى شتر شرطبندى كردند كه اگر روميها در طىّ چند سال آينده پيروز شوند آن مشرك شرط را بپردازد و اگر پيروز نشوند ابو بكر آن را پرداخت كند.
با گذشت ساليانى اندك روميها پيروز شدند و ابو بكر شرط را برد.
ص: 147
چنين بر مى آيد كه اين پيروزى پس از هجرت پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مدينه رخ داده است.
ابن كثير در تفسير خود از ذيل آيۀ پيش مى گويد:
«مشهور آن است كه كسرى خود به پيكار عليه هر قل در سرزمين او رفت و او را شكست داد تا آنجا كه براى هر قل جز شهر قسطنطنيّه نماند. كسرى آن شهر را نيز براى مدتى طولانى در محاصرۀ خود قرار داد تا زمانى كه اين محاصره خود كسرى را گرفتار مشكل ساخت، اما على رغم اين همه به سبب دژهاى استوار و نفوذناپذيرى اين شهر و نيز بدان سبب كه از يك سو به خشكى و از سويى ديگر به دريا منتهى مى شد و آذوقه و ما يحتاج روميها از سمت دريا به آنان مى رسيد، كسرى نتوانست آنجا را فتح كند.
چون اين ماجرا به طول انجاميد قيصر حيله اى انديشيد و در پى بى آن از كسرى درخواست كرد در مقابل اموالى كه از او مى گيرد از سرزمين او دست بردارد و در مقابل هرچه مى خواهد بر او شرط قرار دهد.
كسرى نيز اين خواسته را پذيرفت و غنايم فراوانى شامل طلا و جواهرات و پارچه و خدمتگزار و گونه هايى ديگر از اين قبيل، آن قدر كه هيچ يك از شاهان دنيا توان پرداخت آن را ندارد از او طلبيد.
قيصر نيز به اين خواسته ها تن در داد و كسرى را به اين گمان انداخت كه او آنچه راوى خواسته است در اختيار دارد... وى همچنين از كسرى خواست تا اجازه دهد او براى جمع آورى اين غرامت از محل اندوخته ها و درآمدهاى ديگر سرزمينها [از شهر بيرون رود] و روانه منطقۀ شام و ديگر مناطق سرزمين خويش شود.
وى پس از آن، در حالى كه كسرى در كنار قسطنطنيه در انتظار بازگشت قيصر اردو زده بود در ميان سپاهى متوسط از شهر بيرون رفت و بلافاصله براى اجراى نقشۀ خود روانه شد تا به سرزمين ايران رسيد و در آنجا فساد و فتنه برپا كرد و در حالى كه بيشتر جنگجويان فارس همراه كسرى بودند به قتل كسانى از آنان كه در آن سرزمين باقى مانده بودند و نيز ديگر مردان پرداخت... و همچنان به نبرد و
ص: 148
كشتار ادامه داد و پيش رفت تا به مداين كه قصر پادشاهى كسرى در آنجا قرار داشت رسيد و همۀ مردمى را كه در آنجا بودند كشت و تمامى محصولات و ديگر اموال آنان را در اختيار گرفت و زنان را اسير كرد. سر شاهزاده را نيز تراشيد و او را بر الاغى سوار كرد. آنگاه قدرى از دستبندها و النگوهايى كه در نهايت خوارى و ذلّت از ايرانيان ستانده بود به سوى كسرى فرستاد و به او چنين پيغام نوشت كه اين همان چيزى است كه خواسته اى. آن را بگير...».
از ديگر سوى، كسرى نابينا شد و هر چند محاصرۀ خود را بر قسطنطنيّه شديدتر و تنگتر كرد، اما به هدفى دست نيافت.
بدين ترتيب كسرى پس از آن كه به سبب حيله هاى پى درپى قيصر گرفتار ناكامى و اندوه شده بود به سرزمين خود بازگشت و بدينسان ايرانيان در نزديكترين سرزمين [به سرزمين عرب] آن گونه كه بر روم غلبه يافته بودند ديگر بار شكست خوردند چنين است كه كارها پيش از اين و از اين پس با خدا بوده و خواهد بود(1).
اين خبر بدين سبب در اينجا آورده شده كه اين ماجراها ادامۀ پيروزى بنى شيبان بر كسرى است كه رسول خدا بدان پيشگويى فرموده بود. لذا ما اين خبر را در جاى خود ذكر كرده ايم، چرا كه بخشى از رخدادهاى مربوط به اين موضوع قبل از هجرت آغاز شد و تا دوران پس از آن ادامه يافت و علاوه بر آن، اين ماجرا به گونه اى به پيروزى آيندۀ اسلام در ايران اشاره دارد.
اينك پس از به پايان بردن سخن در اين موضوع ديگر بار به ملاقاتهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با قبايل در دورۀ قبل از هجرت و زمينه سازيهايى كه قبل از هجرت براى آن انجام گرفت بازمى گرديم.
307 - آن گونه كه از اين پيش گفتيم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود را به قبايل نشان
ص: 149
مى داد. او از هيچ قبيله و گروهى كه در موسم حج به مكّه آمده است اطلاع نمى يافت مگر آن كه آنان را به اسلام، به توحيد و ايمان به خداوند و به اين كه او رسول خداست دعوت مى كرد و از وجود هيچ بزرگى در ميان آنان كه گفته هايش مورد پذيرش ديگران قرار مى گيرد مطلع نمى شد مگر آن كه [به صورت اختصاصى] اسلام را بر او عرضه مى داشت.
آن حضرت با بسيارى از كسانى كه از شمال و جنوب سرزمين عرب به مكّه آمده بودند و كسانى كه در مجاورت روم يا ايران قرار داشتند ملاقات فرمود و در پى ملاقات با يكى از قبايل ربيعه كه در مجاورت ايران مى زيستند و آن حضرت در ميان آنان مردانى غيرتمند از اشراف عرب كه صاحب معرفت و ادراك و اهل درك و فهم بودند، به ملاقات مردانى از يثرب رفت و در ابتدا با گروههاى اندكى از آنان ديدار كرد و در ادامه، آنان همه در پى هدايتى الهى و به دنبال اعلام پيروى از پيامبر (صلی الله علیه و آله) بر اساس ايمان به او بر تأييد و يارى او اتّفاق كردند.
يثرب با اوضاع و احوال خاصّ خود و با ويژگيهايى كه داشت، همان سرزمينى بود كه مى توانست دعوت محمدى (صلی الله علیه و آله) را بپذيرد چرا كه يهوديان ساكن اين شهر - آنچنان كه خوى و خصلت يهوديان در هرجا كه باشند نيز همين است - با ساكنين اصلى آن جنگ داشتند و با آنان در صلح و هماهنگى نبودند. از ديگر سوى ساكنان يثرب بت پرست و يهوديان اهل كتاب بودند و با استفاده از اين موقعيت آنان را چنين تهديد مى كردند كه در زمان حاضر پيامبرى مبعوث شده كه يهوديان را در مقابل بت پرستان يارى مى دهد، آن گونه كه قرآن كريم به اين موضوع اشاره كرده، مى فرمايد: «هنگامى كه كتابى از جانب خداوند بر آنان آمد كه آنچه را آنان در ميان خود داشتند مورد تصديق قرار مى داد و در حالى كه آنان آمد از اين پيش [به استناد آمدن او] خود را بر مشركان پيروز مى خواندند آن هنگام كه همانچه مى شناختند به ميان آنان آمد بدان كافر شدند. پس لعنت خداوند بر كافران باد».(1)
ص: 150
بدين ترتيب مردم يثرب از طريق همين مجادلات خود با يهوديان شناختى از نبوّت و دركى از بعثت محمدى (صلی الله علیه و آله) داشتند. آنان علاوه بر اين در دو قبيلۀ بزرگ اوس و خزرج جاى مى گرفتند و پيوسته اختلافات شديدى ميان اين دو برپا بود و گاه كار به جنگ ميان آنها مى كشيد. البته شايد اين اختلافات نتيجۀ دسايس يهوديان بود كه در هر جا و در سايۀ هر جامعه اى كه زندگى مى كنند وحدت آنان را بر هم مى زنند و بذر فتنه در ميان آنان مى كارند. بدينسان حالت قهر و جدايى ميان اين دو قبيلۀ ساكن يثرب استمرار داشت و هر از چند گاه ميان آنان جنگ در مى گرفت. در اين ميان برخى از آنان از قريش عليه گروه مقابل خود كمك مى خواستند و بدين ترتيب نيازمند پشتيبانى و همكارى خارجى بودند. از ديگر سوى نيز به علت خونريزيهاى پى درپى در اين شهر، آنان از هركس كه ميان آنها وحدت و آشتى بر قرار سازد استقبال مى كردند و در اين ميان اين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود كه ميان آنان وحدت برقرار كرد و اين خداوند بود كه دلهاى آنان را با يكديگر آشتى و انس داد، آنسان كه فرمود: «به ياد آريد آن زمانى را كه دشمن همديگر بوديد و خداوند ميان دلهايتان انس و آشتى برقرار كرد و به نعمت او با يكديگر برادر شديد و نيز بر لبۀ پرتگاه آتش بوديد و شما را از آن نجات داد»(1).
308 - ارتباط با مردم يثرب با ارتباطاتى فردى با برخى از افراد اوس و خزرج آغاز شد و پس از آن راه تكامل را در پيش گرفت تا زمانى كه ارتباطاتى با گروههاى آنان برقرار شد و پس از آن ماجراى بيعت آنان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صورت پذيرفت و دو بار تكرار شد.
ابن اسحاق روايت مى كند كه سويد بن صامت كه از بنى عوف و مردى شريف
ص: 151
با اصل و نسبى والا بود و به سبب تلاش و شكيبايى و نيز شرافت خود «كامل» خوانده مى شد و علاوه بر آن مردى شاعر بود و گفته هايش در ميان خاندانش مورد پذيرش قرار مى گرفت به قصد حج وارد مكّه شد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه از آمدن او به مكّه مطّلع شد به سراغ او رفت و با او ديدار كرد و او را به اسلام فرا خواند و بين آن دو گفت و گويى سودمند رخ داد، چرا كه او يك عرب باديه نشين و بى بهره از دانش نبود، بلكه از چنان دانشى برخوردار بود كه فرصت آگاهى از پيامبر و رسالت را براى او آماده مى ساخت.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سويد را به اسلام دعوت كرد و او در پاسخ گفت: «شايد آنچه تو با خود دارى همانند آن چيزى است كه من با خود دارم». پيامبر (صلی الله علیه و آله) از او پرسيد: «تو چه چيز با خود دارى؟» او گفت: «حكمت لقمان». پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آن را بر من عرضه بدار». او نيز آن را بر آن حضرت عرضه داشت و آن بزرگ فرمود: «اين كلام كلامى نيكو اما آنچه با من است كلامى برتر از آن است. اين [كه من دارم] قرآنى است كه خداوند آن را نازل ساخته و دربردارندۀ هدايت و نور است».
سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آياتى از قرآن بر او تلاوت كرد و او را به اسلام دعوت فرمود. او نيز از پيامبر (صلی الله علیه و آله) دورى نگزيد و گفت: «اين كلامى نيكوست».
وى پس از اين ملاقات به مدينه بازگشت و به ميان خاندان خود رفت، امّا ديرى نپاييد كه از سوى قبيلۀ خزرج به قتل رسيد. ماجراى قتل او قبل از واقعه بعاث كه ميان اوس و خزرج رخ داد صورت پذيرفت.
بعدها گروهى از خاندان او مى گفتند ما بر اين عقيده ايم كه او مسلمان كشته شد. [البته اين مقدار واقعيّت دارد كه] در ديدار او با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مقدّماتى از اسلام آوردن او فراهم گشت، چه، او دربارۀ قرآن گفت: «اين كلامى نيكوست». اين سخن حكايت از آن دارد كه دل او بر ايمان گشوده شده بود، هر چند قرآن سزاوار توصيفى بالاتر از اين است.
ص: 152
پس از اين سفر سويد، گروههايى از اوس - و در رأس آنها انس بن رافع - به مكّه آمدند و در جستجوى هم پيمانانى از قريش در مقابل خزرج برآمدند تا آنان را در مقابله با اين قبيله يارى دهند.
در اين ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از خبر آمدن آنان به مكّه اطّلاع يافت و به ملاقات آنان رفت و در ميان آنان نشست و فرمود: «آيا به آنچه نيكوتر از آن چيزى است كه بخاطر آن به اين شهر آمده ايد تمايلى داريد؟» آنان گفتند: «آن چيز چيست؟». فرمود: «من رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و فرستادۀ او بر بندگانم و آنان را به اين فرا مى خوانم كه خداوند را بپرستند و هيچ چيز را شريك او قرار ندهند. همچنين بر من كتابى [از جانب پروردگار] نازل شده است».
سپس پيامبر (صلی الله علیه و آله) [تعاليم] اسلام را براى آنان ذكر فرمود و آياتى از قرآن كريم بر آنان تلاوت كرد.
در ميان اين گروه جوانى پردرك و خوش فهم بود كه اياسن بن معاذ نام داشت. وى به همراهان خود گفت: «اى مردم، به خداوند سوگند اين از آنچه شما در پى بى آن آمده ايد بهتر است». اما رئيس گروه او را از ادامۀ سخن بازداشت و گفت: «اين سخن را واگذار كه به خداوند سوگند ما براى چيزى جز اين آمده ايم».
بدين ترتيب اياسن بن معاذ ساكت شد و اين گروه به مدينه بازگشت. مدّتى بعد رياس بدرود حيات گفت. كسانى از خاندان او كه شاهد مرگ او بودند چنين اظهار داشته اند كه آنها پيوسته مى شنيدند كه وى لا اله الا الله، اللّه اكبر، سبحان اللّه و الحمد للّه مى گفته و بدين ترتيب اين گروه در اين هيچ ترديدى ابراز نداشته اند كه او مسلمان مرد و خداوند به وى بصيرت داد و به او روحى پاك ارزانى داشت كه حق را در نخستين بار كه مى شنود درك كند و چون براى خدا خالص شده است به او ايمان بياورد.
ص: 153
309 - بعاث نام محلى در [نزديكى] مدينه است كه اوس و خزرج در آنجا به نبرد با همديگر پرداختند، نبرد بزرگى كه در آن خونهاى فراوانى ريخته شد و بسيارى از اشراف و بزرگان اوس - خزرج به قتل رسيدند تا آنجا كه به گفتۀ ابن كثير از شيوخ و بزرگان آنان تنها عدّۀ اندكى باقى ماندند و بدينسان جنگ آنان را در چنگهاى خود بشدّت فشرد. اين نبرد بلافاصله پس از بازگشت [فرستادگان] اوس از مكّه صورت گرفت سفرى كه در طىّ آن رسول خدا خود را بر آنان عرضه داشته و يكى از جوانان آن گروه به وى پاسخ مثبت داده اما رئيس گروه او را از اين كار بازداشته بود.
اين حقيقتى است كه در بسيارى از موارد شدت و سختى نورى را در دل به وجود مى آورد و گويا در اثناى برخورد اقوام و گروهها با همديگر و نبرد و خونريزى ميان آنها پرتوى روشنگر خود را نشان مى دهد، آن گونه كه در برخورد و شيئى با بارهاى مثبت و منفى جرقّه اى مى جهد و نورى به وجود مى آيد.
از ديگر سوى، ماجراى بعاث در زمانى ميان آنان روى مى داد كه مدّتى قبل از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آگاهان و فرستادگان يثرب را به انديشيدن دربارۀ آنچه آورده فرا خوانده بود و آنان سابقۀ ذهنى اندك و ظاهرى از بعثت او داشتند و بدين ترتيب [با نتايجى كه طرفهاى ديگر در اين نبرد بدان رسيدند] اين نبرد آغازى بود بر گرويدن گروهى مردم يثرب به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حالى كه از اين پيش به صورت فردى به او مى گرويدند.
بخارى در الجامع الصّحيح به سند خود از عايشه روايت مى كند كه گفت:
«نبرد بعاث نبردى بود كه خداوند آن را به رسول خود تقديم كرد؛ چه، آن حضرت زمانى وارد مدينه شد كه اجتماع و وحدت بزرگان و سران آنان بر هم خورده، جنگاورانشان به قتل رسيده»، داغ جنگ بر سينه هاى آنان نهاده شده بود و كسانى كه اين داغ را بر دل داشتند جوياى صلح و آرامش بودند و دلهاى خود را بر نعمت الهى
ص: 154
[يعنى اسلام] گشوده بودند.
310 - از اين پيش گفتيم كه نفوذ اسلام به يثرب و گرويدن مردم بدان در ابتدا به صورت فردى بود و افراد يك يك و جداى از همديگر به اين دين در مى آمدند و پس از آن كم كم به صورت گروهى، دسته اى در پى دستۀ ديگر اسلام آوردند.
افرادى كه قبل از اسلام آوردن دسته جمعى، اسلام آورده بودند در ميان خاندان خود نعمت اسلام را يادآور مى شدند و آنها را با آن آشنا مى ساختند اين در حالى بود كه آنان هيچ دشمنيى نسبت به خاندان پيامبر نداشتند كه رقابت بر سر به دست آوردن مناصب و يا حسد آن را در دل خويش پنهان ساخته و يا كينه اى ديرينه عليه خاندان او آن را برانگيخته باشد. بدين ترتيب زمينه هاى شناخت حق و موجبات پيروى از آن در ميان آنان پديدار گشت، بى آن كه مانعى در كار باشد، كه سد راه ايمان به خداوند شود و پرده اى از كينه و دشمنى بر دلها مى افكند و مانع از آن مى شود كه نور حق بدان راه يابد و آن را روشن سازد.
در مراسم حجّى كه در پى نبرد بعاث برپا شد رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) كه در اين موسم در سرزمين منى خود را بر قبايل عرب عرضه مى كرد و به سراغ آنان مى رفت، با گروهى از خزرج ملاقات فرمود.
ابن اسحاق در سيرۀ خود در اين باره مى گويد:
«چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با آنان ملاقات كرد پرسيد: «شما كه هستيد؟».
گفتند: «افرادى از خزرج» فرمود: «از همان پناه دهندگان يهود؟» گفتند: «آرى».
فرمود: «آيا نمى نشينيد تا با شما سخن گويم؟» پاسخ دادند: «چرا».
پس در كنار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نشستند و آن حضرت ايشان را به خداوند دعوت فرمود و اسلام را به آنان ارائه فرمود و آياتى از قرآن بر آنها تلاوت كرد.
گفتنى است كه آنچه خداوند براى اين مردم دربارۀ اسلام [و مهيا شدن زمينه هاى پذيرش آن از سوى آنها] به وجود آورده، آن بود كه يهوديان در سرزمين
ص: 155
آنان مى زيستند. يهوديان اهل كتاب و آن مردم مشرك و بت پرست بودند و يهوديان كه سرزمين مردم يثرب را در اشغال خود گرفته بودند هنگامى كه ميان آنان و مردم مسأله اى در مى گرفت مى گفتند: اينك پيامبرى مبعوث شده كه زمان او فرا رسيده است و ما از او پيروى خواهيم كرد و در كنار او شما را به سان قوم عاد و ثمود خواهيم كشت»(1).
اين ملاقات و گفتگو در حالى صورت مى گرفت كه چند نفرى كه پيش از آن به مكّه آمده و طعم شيرين اسلام را چشيده بودند، زمينه هاى انديشۀ اسلامى را در ميان آنان به وجود آورده بودند و به همين سبب نيز هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با اين گروه سخن گفت و آنان را به اسلام فرا خواند، گفته هاى يهوديان را در جمع خود به ميان كشيدند و يادآور شدند و آنگاه به همديگر گفتند: «اى مردم، به خداوند سوگند مى دانيد كه اين همان پيامبرى است كه يهوديان شما را به آمدن او تهديد مى كردند نكند كه آنها در گرويدن به او بر شما پيشى گيرند».
آنان به همين دليل به دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پاسخ مثبت و او را مورد تصديق قرار دادند آنها دوست داشتند اسلام در ميان ايشان حاكم شود و خاندانشان حق را بشناسند و اسلام راه آنان به سوى خير و سعادت گردد. بدين سبب به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پاسخ دادند كه «ما خاندان خويش را در حالى پشت سر گذاشته ايم كه در ميان هيچ قومى به اندازۀ آنان كينه و جنگ و دشمنى وجود ندارد و شايد خداوند آنان را برگرد تو متجمّع سازد كه هيچ كس عزيزتر از تو نيست».
بدينسان اين گروه به دعوت الهى پاسخ مثبت دادند.(2)
كتب سيره نامهاى اين گروه را - كه همه از خزرج بودند - يادآور شده اند. البته روايت در اين اختلاف دارد كه آيا آنان شش نفر بودند و يا هشت نفر و آيا همۀ آنان از
ص: 156
خزرج بودند يا نه، چه برخى روايات حاكى از آن است كه ابو الهيثم از قبيلۀ اوس در ميان اين گروه بود.
به هر حال، اين گروه [براى آن مردم] هيأت خير و حق و راستى بود، چه آنان هنوز به مدينه بازنگشتند كه به سخن گفتن از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و دعوت او پرداختند تا آنجا كه نام او و دعوت او همه جا را گرفت و در همه جا گسترد و در ميان مردم يثرب بر سر زبانها افتاد. در اين ميان كسانى از اين مردم بودند كه به مجرد ذكر نام پيامبر و دعوت حق بدان ايمان مى آوردند و هيچ برهانى براى آن نمى جستند چرا كه اين دعوت به يگانه پرستى و توحيد بود و به ذات خود صادق. آنان نيز اين را مى دانستند و به اين ايمان داشتند كه خداوند بتنهايى خالق آسمانها و زمين است. به عبارت ديگر آن مردم يكسره از خداوند بى اطّلاع نبودند، بلكه در ميان آنها باقيمانده هايى از ديانت ابراهيم برجاى بود و افزون بر آن، يهوديان نيز در ميان ايشان مى زيستند و اين حقيقت را يادآورشان مى گرديدند كه در مكّه پيامبرى مبعوث شده است. بدين ترتيب، دعوت به خداوند در ميان چنان مردمى با استقبال و پاسخ مثبت روبرو مى شد و هيچ لجاجت و سرسختيى در مقابل آن نبود.
اينگونه بود كه پيش از آن كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) وارد مدينه شود و پيش از آن كه فرستاده اى بدان جا گسيل دارد تا اسلام را بدانان بياموزد و قرآن را بر آنها تلاوت كند اسلام در مدينه گسترده شد تا آنجا كه ابن اسحاق به سند پيوسته خود مى گويد: هيچ خانه اى از خانه هاى انصار نماند مگر آن كه در آن نام و يادى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود. مردم همه از آن آگاهى داشتند و اجمالى از دعوت او را مى دانستند و آمادۀ بيعت شده بودند.
311 - نداى دعوت محمّدى در گوشه و كنار شهر يثرب طنين انداز شد و مردم همه جا از آن سخن مى گفتند، البته نه به سان كسانى كه بر سر به دست آوردن
ص: 157
رياست و اقتدار با يكديگر نزاع و رقابت مى كنند تا در نتيجۀ اين دعوت با آن سر ناسازگارى داشته باشد و نه به سان آنانى كه تحت تأثير تعصّباتى جاهلانه قرار دارند و مى خواهند از آن دفاع كنند، بلكه پاسخ آنان به اين دعوت و سخن گفتن ايشان از آن پاسخ كسانى بود كه حق را مى جويند و بدان دل داده بودند و از اين پاسخ مثبت خود چنين اميد دارند كه تفرقه اى كه آنان را به گروههاى مختلف تقسيم مى كرد و از هم جدا مى ساخت و در جنگى هميشگى قرارشان مى داد رخت از ميان بربندد و بالاتر از همه اميد آن داشتند بدين وسيله موضع برترى را در مقابل يهوديان كه با تهديد آنان به اين كه در آينده پيامبرى از اهل كتاب در مقابل آنها قرار خواهد گرفت به دست آورند. به همين سبب مردم يثرب به پذيرش دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى شتافتند چرا كه آنان در جستجوى حق بودند و جز آن را نمى جستند.
در پى نخستين ملاقات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با گروهى از مردم يثرب كه در آن ديدار جوّى از تفاهم حاكم بود و يثربيان آرزوى خير و امنيّت و صلح با حضور رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در ميان خود كردند، در موسم حجّى كه يك سال پس از آن فرا رسيد دوازده فرستاده از اوس و خزرج به مكّه آمدند، البتّه اين بار نه تنها براى زيارت حج بلكه هم براى اين مقصود و هم براى ديدار با رسول خدا (صلی الله علیه و آله). اين در حالى بود كه آنان هنگامى كه براى ديدار با او با يكديگر همپيمان شده بودند و تصميم گرفته بودند از جانب خود و از جانب مردمى كه آنان را فرستادگان خود قرار داده اند پيمانها و تعهّداتى در مقابل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بسپارند عملا به او گرويده بودند و اينك از جانب آن مردم سخن مى گفتند و از جانب آنها عهد و پيمان مى بستند.
از عبادة بن صامت روايت شده است كه گفت: «من در ميان جمعى كه در عقبۀ اولى حضور داشتند بودم و ما دوازده تن بوديم كه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيعت كرديم».
پيمان بيعتى كه در اين ملاقات منعقد شد منشور شريعت اسلامى دربارۀ
ص: 158
روابط اجتماعى و خانوادگى بود. از آنجا كه آنچه در اين پيمان از فرستادگان مدينه خواسته شد بر اساس عقيدۀ توحيدى بخشى از عقايد اسلام و بخشى از عبادات آن است رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آنان تعهّد گرفت كه در عمل بدان پايبندى نشان دهند.
[آن گونه كه در البداية و النهاية آمده است] عباده در ادامۀ سخن خود متن پيمان را چنين ذكر مى كند:
«پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر... اين امور با ما بيعت كرد و پيمان نهاد كه هيچ چيز را شريك خداوند قرار ندهيم، دزدى نكنيم، زنا نكنيم، فرزندان خود را نكشيم، دربارۀ فرزندانى كه از خود مايند به تهمت آنان را به ديگران نسبت ندهيم و [بالاخره] در هيچ كار خيرى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را نافرمانى نكنيم».(1)
در ادامۀ همين حديث در كتاب مذكور چنين آمده است:
«[پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود:]» اگر به اين پيمان وفا كرديد بهشت از آن شما خواهد بود و اگر به يكى از اين گناهان دامن آلوديد و در دنيا به سبب آن حدّ خورديد همين حد كفّارۀ آن خواهد بود و اگر آن را تا روز قيامت پوشانديد تكليف آن با خداست. اگر خود بخواهد عذاب مى كند و اگر بخواهد مى بخشد».
اين حديثى است كه در صحيح مسلم و بخارى و ديگر كتب از طرق گوناگونى به نقل از «زهرى آمده است».(2)
در اينجا مشاهده مى كنيم كه شروط قرار داده شده در پيمان بيعت براى بيان برخى از تكاليف عارى از اختلاف اسلامى بود نه آن كه دربردارندۀ امورى پيرامون پناه دادن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از سوى آنان و يارى رساندن به او باشد، چرا كه در آن زمان هنوز رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) تصميم آن نداشت كه به ميان آن مردم هجرت كند و هنوز امر صريح و يا الهامى از جانب خداوند در اين باره نرسيده بود. بنابراين پيمان بيعت عقبۀ اولى با پيامبر (صلی الله علیه و آله) پيمان پناه دادن به آن حضرت نبوده و بلكه پيمان تأييد اسلام و جنگ در دفاع از آن نيز نبود، زيرا كه چنين چيزى تنها هنگامى امكان پذير
ص: 159
مى باشد كه ايمان در دلها استوار گردد و در عمل نيز پايبندى بدان نشان داده شود.
بسيارى از صاحبان سيره اين بيعت را «بيعت نساء» ناميده اند. به گمان ما اين نامگذارى در همان زمان بيعت صورت نگرفته و بلكه بعدها به دليل مشابهت آن با شروطى كه قرآن كريم براى بيعت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با زنان تعيين كرده بدين نام شهرت يافته است، هر چند زمان و موضوع اين بيعت با بيعت آن حضرت با زنان تفاوت داشت - كه اين پيمان با مردان و آن ديگرى با زنان بود - و در عين حال شرايط و احكام مقرّر در آن براى زنان و مردان تفاوتى نداشت.
متن شروطى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با آن شروط با زنان بيعت مى كرد و به عبارت ديگر متن بيعت زنان كه پس از هجرت تحقق پيوست در قرآن چنين آمده است:
«اى پيامبر، آن هنگام كه زنان مؤمن به حضورت آيند و بر اين شروط با تو بيعت كنند و پيمان نهند كه هيچ چيز را شريك خداوند قرار ندهند، سرقت نكنند، دزدى نكنند، فرزندان خود را نكشند، دروغى و تهمتى دربارۀ فرزندانى كه از خود آنهاست به ديگران نبندند و در هيچ كار خيرى نافرمانى ات نكنند با آنان بيعت كن و از خداوند بر ايشان آمرزش طلب [كه] خداوند غفور و رحيم است»(1)
312 - آن گروه اعزامى در حالى كه بركت الهى و نعمت ايمان آنان را در ميان داشت به يثرب بازگشتند و در پى بازگشت آنها رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مصعب بن عمير بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدار بن قصى را كه از بستگان آن حضرت بود و نسبتش در قصى به سلسله نسب ايشان متصل مى شد روانۀ آن شهر كرد.
پيامبر او را بدان منظور به مدينه فرستاد تا كسانى را كه هنوز ايمان نياورده اند به ايمان فرا خواند، مردم را آموزش دهد و در دين آگاه سازد و بالاخره بر آنان قرآن تلاوت كند.
ص: 160
بيهقى به سند خود از عمير بن قتاده روايت كرد كه چون مردم يثرب براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نامه نوشتند و خواستند كه مصعب را به ميان آنان بفرستد آن حضرت او را بدان شهر فرستاد.(1)
البتّه ما بر خلاف آنچه بيهقى روايت كرده اين نظر را بر مى گزينيم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود مصعب را برگزيد و خود تصميم گرفت وى را به ميان آن مردم بفرستد تا اسلام را بدانان بياموزد و قرآن بر ايشان تلاوت كند، چه اين معقول نبود كه صاحب رسالت آنان را كه به خدا و رسول ايمان آورده بودند رها كند و كسى به ميان ايشان نفرستاد تا بدان آموزش دهد. البته اين احتمال نيز وجود دارد كه آنها هم چنين درخواستى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كرده باشند و بدين ترتيب اعلام رغبت آنان با تصميم آن حضرت همزمان و همسو شود.
[به هر حال] مصعب بن عمير در حالى كه دانش اسلامى و آگاهى از قرآن را با خود به همراه داشت به ميان آنان رفت و به تعليم اصول و مبانى اسلام و عبادات و احكام دينى به آنان و نيز تلاوت قرآن كريم بر آنان پرداخت و به همين سبب نيز در مدينه «قارى» نام گرفت.
او پس از آن كه به مدينه وارد شد در خانۀ اسعد بن زراره مسكن گزيد. او در مدينه نماز مردم را امامت مى كرد، چه او از همۀ مردم به قرآن و اسلام آگاهتر بود و براى آن به شهر آمده بود كه قرآن را بدانان بياموزد و بنابراين آنان در مقابل او دانش اندوزانى در برابر استاد خود به شمار مى آمدند و علاوه بر همۀ اينها، صاحب رسالت و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را به ميان آنان فرستاده بود و او نايب آن حضرت بود و اين در حالى است كه نايب مشروعيّت خود را از آن كه سلطه خود را به وى تفويض كرده است مى گيرد.
البتّه راويان سيره سبب ديگرى نيز براى اين امر ذكر مى كنند كه از تعصّبات جاهلى سرچشمه مى گيرد و آن اين كه قبيلۀ اوس خوش نداشت كه كسى از خزرج
ص: 161
آنان را امامت كند و در مقابل خزرج نيز دوست نداشت كسى از اوس آنان را امامت نمايد. ما بر اين عقيده ايم كه همان دو سبب نخست بسنده و به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شايسته تر است.
گفتنى است كه بر پايۀ برخى از روايات گاه به جاى مصعب، اسعد بن زراره امامت مى كرد.
313 - اين عنوانى است كه ما آن را از ابن هشام گرفته ايم و وى نيز آن را از ابن اسحاق نقل كرده است:
اينك در توضيح اين عنوان مى گوييم بيعت عقبۀ اولى و ملاقات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با مردم يثرب پس از اسراء و معراج و پس از آن كه نماز واجب شد صورت پذيرفت. چرا كه نماز جمعه جايگزين نماز ظهر - كه يكى از نمازهاى پنج گانه و تشريع شده در معراج است مى باشد - بنابراين، اكنون كه اسلام در مدينه همه جا رايج شده و مى رود تا يك شهر اسلامى را تشكيل دهد و جايگاه امنيّت جانى و دينى براى مؤمنان باشد و با توجّه به اين كه نماز جمعه در جايى كه امنيت و ثبات بدان گونه كه اسلام و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى پسندد باشد اقامه مى شود، ناگزير بود كه در اين شهر نماز جمعه برپا شود.
بدين ترتيب، اسعد بن زراره كه مصعب در خانۀ او بود به همراه وى و در حالى كه تعداد گروه آنان چهل مرد بود روانۀ كوه هزم النبيت در دشت بنى بياضه در منطقۀ بقيع كه بدان بقيع الخضمات گفته مى شد گرديد.
آن گونه كه در البداية و النهاية و السيرة و النبوية آمده ابن اسحاق در اين باره چنين مى گويد:
«محمد بن ابى امامة بن سهل بن حنيف از پدرش از عبد الرحمن بن كعب بن مالك روايت كرده است كه گفت: زمانى كه پدرم ديد چشم خود را از
ص: 162
دست داده بود من او را پيش مى بردم. يك بار هنگامى كه او را به سوى نماز جمعه مى بردم وى چون صداى اذان نماز را شنيد بر ابو امامه اسعد بن زراره درود فرستاد».
راوى مى گويد: پس اندى به همين حال ماند و هيچ صداى اذان نماز جمعه را نمى شنيد مگر آن كه بر او درود مى فرستاد و برايش آمرزش مى طلبيد.
راوى در ادامه مى گويد: من با خود گفتم: به خداوند سوگند من از دريافتن سرّ اين كار درمانده ام آيا بهتر نيست در اين باره از او پرسم. پس به وى گفتم:
«اى پدر، چرا هرگاه صداى اذان جمعه مى شنوى بر ابو امامه درود مى فرستى؟».
او گفت: «فرزندم، او اوّلين كسى بود كه در هزم النبيت در دشت بنى بياهنه در منطقۀ بقيع جايى كه بدان بقيع الخضمات گفته مى شد براى ما نماز جمعه برپا كرد».
راوى مى گويد: «من پرسيدم: شما در آن زمان چند نفر بوديد؟».
پدرم پاسخ داد: «چهل مرد»!
گفتنى است كه كار مصعب و اسعد بن زراره تنها به برپايى نماز محدود نمى شد، بلكه آن دو، مردم را در يثرب به اسلام نيز فرا مى خواندند.
در سيرۀ ابن اسحاق و در البداية و النهاية در اين باره آمده است:
«يك روز اسعد بن زراره با مصعب بن عمير به قصد محلّۀ بنى عبد الاشهل و بنى ظفر بيرون رفت و به يكى از باغهاى بنى ظفر در كنار چاهى به نام «چاه مرق» وارد شد و در آنجا نشست و در پى بى آن گروهى از كسانى كه اسلام آورده بودند در كنار آن دو گرد آمدند.
در اين ميان اسيد بن حضير و سعد بن معاذ كه خود پسر خالۀ اسعد بن زراره بود شاهد اين ماجرا بودند. آن دو كه هنوز مشرك و بر دين خاندان خود بودند و از سران و اشراف قوم خود به شمار مى رفتند سخنان مصعب و اسعد را شنيدند و در پى بى آن سعد بن اسيد گفت: «بى پدر شوى! برخيز سراغ اين دو مرد برو كه به خانۀ ما آمده اند تا سست عقيدگان ما را گرفتار سبكسرى و بى خردى كنند و آن دو را از
ص: 163
كار خود بازدار و آنان را از اين نهى كن كه ديگر بار به خانۀ ما آيند چرا كه اگر اسعد بن زراره آن نسبتى با من نداشت كه خود مى دانى من خود اين كار را انجام مى دادم. اما او پسر خالۀ من است و روى آن ندارم كه با او برخورد كنم».
پس اسيد بن حضير نيزۀ خود را برگرفت و به سراغ آن دو رفت. چون سعد بن زراره او را ديد به مصعب گفت: «اين پيشواى قوم خود است كه نزد تو آمده، خدا را براستى به او بشناسان». مصعب نيز پاسخ داد: «اگر بنشيند با او سخن خواهم گفت».
چون اسيد به كنار آن دو رسيد به دشنام آنان ايستاد و گفت: «چه چيز شما را بدين جا آورده است كه سست مايگان ما را به بى خردى واداريد؟ اگر جان خود را دوست داريد، از ما دست برداريد و دور شويد».
در اين ميان غلام اسيد نيز به سخن آمد و گفت: «اين ترسوى غريب رانده شده را با خود به خانۀ ما آورده اى تا سست مايگان ما را به باطل بفريبى و آنان را به او دعوت كنى؟».
مصعب در پاسخ به اسيد گفت: «آيا نمى نشينى كه گوش فرا دهى تا اگر چيزى از آن را بپسندى آن را بپذيرى و اگر خوش ندارى از آن دورى گزينى؟» او پاسخ داد: «سخنى منصفانه گفته اى».
وى سپس نيزۀ خود را در زمين فرو برد و در كنار آن دو نشست. پس مصعب دربارۀ اسلام با او صحبت كرد و قرآن بر او تلاوت نمود.
آن گونه كه از مصعب و اسعد نقل شده است، آن دو پس از ماجرا گفتند:
«به خداوند سوگند ما قبل از آن كه او سخنى بگويد در نورانيّت چهرۀ او و رفتار همراه با نرمش او اسلام را در چهرۀ او ديديم».
به هر حال در پى اين گفتگو، اسيد بن حضير پرسيد: «چه اين دعوت زيبا و نيكوست! وقتى مى خواهيد به اين دين درآييد چه مى كنيد؟».
آن دو پاسخ دادند: «غسل و تطهير مى كنى و لباسهاى خود را پاك مى كنى و آنگاه شهادتين بر زبان مى آورى و سپس نماز مى گزارى».
او برخاست، وضو ساخت، لباسهاى خود را تطهير كرد و شهادتين بر
ص: 164
زبان راند. سپس برخاست و دو ركعت نماز به جاى آورد. آنگاه به مصعب و اسعد گفت: «پشت سر من مردى است كه اگر از شما پيروى كند، هيچ كس از قوم او با وى مخالفت نخواهد كرد و همه در پى او خواهند آمد. من او را كه سعد بن معاذ است هم اينك آمد به سراغ شما خواهم فرستاد.
پس از آن اسيد برخاست، نيزۀ خود را برداشت و به سوى سعد و خاندان او در حالى كه گرد همديگر نشسته بودند رفت.
هنگامى كه سعد بن معاذ اسيد را مشاهده كرد كه به سوى آنان برمى گردد [خطاب به اطرافيان خود] گفت: «به خداوند سوگند ياد مى كنم كه اسيد با چهره اى متفاوت با آنچه از حضور شما رفته بود بازمى گردد».
هنگامى كه اسيد به ميان آنان بازگشت در كنار آن جمع ايستاد و سعد او را مخاطب قرار داد كه «چه كردى؟» او پاسخ گفت: «با آن دو مرد سخن گفتم و بر آنان هيچ ايرادى نيافتم. من آن دو را از كار خود نهى كردم و آنان گفتند: «هرچه تو دوست بدارى انجام مى دهيم». همچنين گويا بنى حارثه به سراغ اسعد بن زراره رفته اند تا او را بكشند و اين بدان خاطر است كه از اين آگاهى يافته اند كه او پسر خالۀ توست».
راوى مى گويد: در پى اين سخنان سعد بن معاذ در حالى كه خشمگين و از آنچه اسيد در مورد قصد بنى حارثه گفت بيمناك بود بسرعت برخاست، نيزه اش را به دست گرفت و [خطاب به اسيد] گفت: «به خدا سوگند مى بينيم كه كارى از پيش نبرده اى».
بدين ترتيب سعد به سوى آن دو حركت كرد و چون آنان را در جاى خود و در كمال آرامش نشسته ديد دريافت كه اسيد [با اين حيله اى كه به كار برده] قصد آن داشته تا سعد را وادار به شنيدن سخنان آن دو مسلمان سازد. وى به همين سبب به دشنام گويى آن دو ايستاد و سپس خطاب به اسعد بن زراره گفت: «اى ابو امامه به خدا سوگند، اگر آن خويشاوندى ميان من و تو نبود از من چنين برخوردى نمى ديدى. آيا در خانۀ ما بدانچه آن را دوست نداريم ما را غافلگير مى كنى؟
راوى چنين ادامه مى دهد: [از آنجا كه] قبلا اسعد بن زراره به مصعب گفته
ص: 165
بود به خدا سوگند اينك مردى به حضورت آمده كه اگر از تو پيروى كند هيچ كس از خاندان او از پيروى تو سر بر نخواهد تافت، مصعب خطاب به سعد گفت: «آيا نمى نشينى و گوش فرا دهى تا اگر چيزى را پسنديدى آن را بپذيرى و اگر خوش نداشتى ما آنچه را دوست ندارى از تو دور مى سازيم؟».
سعد در پاسخ او گفت: «به انصاف سخن گفتى». سپس نيزۀ خود را در زمين فرو برد و نشست پس مصعب اسلام را بر او عرضه كرد و آياتى از قرآن برايش تلاوت نمود.
آنچنان كه موسى بن عقبه مى گويد آن آيات آيات نخست سورۀ زخرف بود. راوى به نقل از مصعب مى گويد: «به خدا سوگند قبل از آن كه او سخن بگويد در نورانيّت او و برخورد همراه با نرمش وى اسلام را در چهره اش ديديم».
به هر حال سعد پس از سخنان مصعب گفت: «اگر بخواهيد اسلام آوريد و به اين دين درآييد چه مى كنيد؟» آن دو در پاسخ گفتند: «غسل و تطهير مى كنى و لباس خويش را پاك مى سازى و سپس شهادتين بر زبان مى آورى و آنگاه دو ركعت نماز به جاى مى آورى».
راوى در ادامه مى گويد: پس سعد برخاست، غسل كرد و لباسهاى خود را تطهير نمود و آنگاه شهادتين بر زبان راند و سپس دو ركعت نماز به جاى آورد.
وى پس از آن نيزۀ خود را برداشت و به ميان جمع خاندان خود برگشت، در حالى كه اسيد بن حضير نيز با او بود.
هنگامى كه خاندان او وى را روانۀ بازگشت به ميان خود ديدند گفتند: «به خدا سوگند ياد مى كنيم كه سعد با چهره اى جز آنچه از ميان ما رفته بود بازمى گردد ».
چون سعد به ميان مردم بازگشت در كنار اجتماع آنان ايستاد و گفت: «اى فرزندان عبد الاشهل، وضعيّت من را در ميان خود چگونه مى بينيد؟».
آنان گفتند: «تو سرور ما، گزيده رأيترين در ميان ما و خوش فكرترين مايى». وى با شنيدن اين اعتراف گفت: «از اين پس سخن گفتن با زن و مرد شما بر من حرام باد تا آن گاه كه به خدا و رسول او ايمان آوريد».
ص: 166
در پايان روايت فوق چنين آمده است: «به خداوند سوگند [در پى اين گفته ها در محلّۀ بنى عبد الاشهل هيچ زن و مردى نماند مگر آن كه مسلمان شد».(1)
پس از اين ماجرا اسعد بن زراره، سعد بن معاذ و مصعب بن عمير در خانۀ اسعد گرد آمدند و به دعوت مردم به اسلام پرداختند تا آنجا كه اسلام در مدينه گسترش يافت همۀ افراد خاندان بنى عبد الاشهل - از زن و مرد - ايمان آوردند.
ما دربارۀ تبليغات مصعب بن عمير و اسعد بن زراره به تفصيل سخن گفتيم و گفتگوى ميان آن دو و بزرگان و سران خاندانها را نقل كرديم، چرا كه آگاهى يافتن از گفته هاى بزرگان - به همان صورت كه از دهان آنان بيرون آمده است - حالات و روحيّات آنها را به تصوير مى كشد. آنان همكارى و همسويى با دعوت حق را بدانجا مى رساندند كه حاضر مى شدند بى هيچ چانه زدن و كنكاشى به اين دعوت گوش فرا دهند و از آن پيروى كنند. اين خود از صفاى دل اين گروه حكايت دارد و روشن است آنجا كه دل از رقابت و مسابقه بر سر افتخارات و از جنگ قدرت بريده و برهنه باشد با سلامت و استقامت به حق روى مى آورد و بدين ترتيب به گرويدن بدان مى شتابد، بويژۀ آن كه دلهاى اين مردم آكنده از اين احساس بود كه پيروى از دعوت حق راه نجات آنان از پراكندگيها و منازعاتى است كه آنان را به جنگ كشانده و در زير فشار خود خرد كرده است، افزون بر اين نشانه هايى و خبرهايى نيز دربارۀ ظهور نبوّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) محمد كه يهوديان يا تهديد آنان بدان رخداد خود را بر ايشان پيروز مى خواندند به اين مردم رسيده بود.
314 - نخستين پيمان عقبه پس از اوّلين ملاقات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با گروهى از خزرج منعقد شد و به وسيلۀ همين گروه خبر اسلام به مدينه يعنى همان جايى
ص: 167
رسيد كه خداوند آن را آمادۀ آن ساخته بود كه «مدينه فاضلۀ» اسلام و «مدينة - الرسول» باشد. در نخستين پيمان عقبه مخاطبان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با اصول و مبادى اسلام آشنا شدند و بر آن اصول با آن حضرت بيعت كردند و همين اصول مفاد پيمانى بود كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) از آنان مى گرفت.
امّا دوّمين پيمان با بيعت عقبه در هنگامى صورت مى يافت كه اسلام در مدينه گسترش پيدا كرده و بدين ترتيب اين پيمان مقدّمه اى براى هجرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود.
چنين بر مى آيد كه اين بيعت در آخرين بارى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در موسم حج در ميان قبايل حضور مى يافت و با آنان ملاقات مى كرد و پس از آن كه در موسم قبل از آن نخستين بيعت يا همان پيمان عقبۀ اولى انعقاد يافته بود صورت پذيرفت و به همين سبب نيز مفاد اين پيمان بر خلاف عقبۀ اولى دربردارندۀ پناه دادن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از سوى آنان و يارى رساندن به آن حضرت بود.
همچنين به نظر مى رسد خبر ملاقاتهاى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) - از گوشه و كنار - به قريش مى رسيد و آنان سعى مى كردند تدابيرى احتياطى در مقابل آن اتّخاذ كنند و مراقب باشند، چه اين كه آنها مشاهده مى كردند پيامبر (صلی الله علیه و آله) خود را بر قبايل عرضه مى دارد و اين در حالى است كه آنان بشدت از اين بيمناكند كه در مقابل ديدگان آنها دعوت به توحيد از ميان آنان به ميان همه اعراب كشيده شود، بويژه آن كه چنين انتظار مى رفت طرفهاى ملاقات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آن حضرت بگروند و او نيز از نيروى آنان كمك بگيرد و بدين وسيله قدرتى را در مقابل قريش تشكيل دهد. پيش از اين ديديم كه چگونه به همين سبب ابو جهل و ابو لهب - به نوبت - رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) را تعقيب مى كردند.
اين بار مصعب بن عمير و اسعد بن زراره در حالى به مكّه آمدند كه گروهى از اوس و خزرج كه اسلام آورده بودند، گروهى از مردم مدينه كه هنوز در شرك به سر مى بردند و طعم شيرين اسلام را نچشيده بودند و بالاخره گروهى چون عبد الله بن
ص: 168
ابى ابن سلول كه به اسلام دل نداده و كينه نسبت به اسلام و مسلمين قلب او را آكنده ساخته بود - تا آنجا كه بعدها سر دستۀ منافقان مدينه شد و پيوسته فتنه انگيزى مى كرد و هر جا زمينه اى مى يافت دست به كار فتنه اى مى شد - آن دو را همراهى مى كردند.
[در اين مرحله به سبب آنچه قبلا يادآور شديم و بدان سبب كه قريش مراقب فعّاليتهاى تبليغاتى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود] آن حضرت از دو ناحيه بيمناك و مراقب بود: يكى از ناحيۀ قريش كه پى برده بود دور از چشم آنها ماجرايى در حال شكل گرفتن است و به همين علّت جاسوسان آنها همه جا در پيرامون رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بودند، تا آنجا كه آن حضرت در هنگام ملاقات خود با هيئت اوس و خزرج در عقبه به آنان فرمود: «سخن گويتان حرف خود را بزند و خطبه اى طولانى ايراد نكند، چرا كه مشركان جاسوسانى بر شما گماشته اند و اگر از برنامۀ شما آگاهى يابند آن را برملا خواهند كرد»؛ و ديگرى از ناحيه مشركانى از اوس و خزرج كه با مسلمانان همراه بودند. شايد نيز هشدارى كه آن حضرت نسبت به وجود جاسوسان مشركين داد، هر دو گروه را در برداشت: مشركان قريش و مشركان ديگرى كه با هيأت مؤمنان همراه بودند.
به سبب همين بيمناكى و احتياط نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در بدو ورود اين گروه به مكّه با آنان ملاقات نكرد و از آنان بيعت نگرفت، بلكه براى اين مقصود موعدى براى ديدار با آنها در سرزمين منى قرار داد.
ابن اسحاق به سند خود از كعب بن مالك روايت كرده است كه گفت: «به آهنگ حج روانه شديم و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) موعدى براى ملاقاتمان در عقبۀ منى در يكى از شبهاى ميانى تشريق(1) معيّن فرمود. پس چون از حجّ فراغت يافتيم و آن شبى كه در آن با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وعده داشتيم فرا رسيد. در حالى كه موعد ديدار خود با آن حضرت را از مشركانى كه همراهمان بودند پنهان مى كرديم... [به
ص: 169
همين منظور] آن شب را در ميان قوم خود و در كنار زاد و توشۀ خويش [همانجا كه منزل كرده بوديم] خوابيديم و چون ثلثى از شب گذشت مخفيانه از منزلگاه خود براى ملاقات با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيرون آمديم، در حالى كه براى مراعات احتياط چون كبك آرام گام بر مى داشتيم تا اين كه سرانجام در حالى كه 73 مرد بوديم و دو زن نيز با ما همراه بودند در عقبه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ملاقات كرديم».
گفتنى است كه بر خلاف آنچه روايت كعب گوياى آن است روايت ديگرى نيز رسيده است مبنى بر اين كه شمار مردان در اين ملاقات 72 تن بود و دو زن نيز با آنان همراه بودند.
به هر حال پيامبر (صلی الله علیه و آله) در موعد معيّن و در مكان تعيين شده، در حالى كه عموى وى عباس بن عبد المطلّب كه هنوز بر آيين قوم خود بود او را همراهى مى كرد، براى آن كه از هيأت مدينه براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيمان بگيرد و از يارى و كمك آنان به وى اطمينان خاطر يابد. عباس در اين ملاقات خطاب به فرستادگان مدينه گفت: «اى جماعت خزرج(1)، آنچنان كه مى دانيد محمّد از خاندان ماست و ما از او در مقابل كسانى از قوم خود كه رأيى چون رأى ما دربارۀ او دارند [ولى با دعوت او مخالفند] دفاع كرده ايم. بنابراين، او در ميان قوم خود در عزّت و سربلندى و در شهر و ديار خويش برخوردار از حمايت است، اما با اين وجود وى جز اين را نپذيرفته است كه به سوى شما روى آورد و به شما بپيوندد. اينك اگر معتقديد كه حق آنچه او را بدان دعوت كرده ايد ادا خواهيد كرد و از او در مقابل مخالفانش به حمايت و دفاع خواهيد پرداخت، اين شما و اين آنچه خود خواسته ايد و بر عهده گرفته ايد، اما اگر معتقديد پس از آن كه او به ميان شما بيايد، او را در مقابل ناخشنوديها رها خواهيد كرد و دست از يارى او خواهيد كشيد،
ص: 170
از همين الان او را واگذاريد كه او در شهر و ديار و در ميان خاندان خود از دفاع و حمايت و از عزّت برخوردار است».
در اين هنگام سخنگوى اوس و خزرج [خطاب به عبّاس] گفت: «آنچه را گفتى شنيديم» پس [رو به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كرد و چنين ادامه داد:] «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سخن بگوى و براى خود و پروردگار خود آنچه دوست دارى از ما [تعهد و پيمان] بخواه.
پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سخن گفتن پرداخت و آنان را به خداوند فرا خواند و به اسلام تشويق و ترغيب فرمود. آن حضرت همچنين از آنان خواست از ميان خود دوازده پيشوا برگزينند و آنان نيز چنان كردند.
315 - آن گونه كه در روايات متضافر آمده اين دوّمين بيعت گروهى از مردم مدينه با رسول خداست كه خود به دو بخش تقسيم مى شود:
الف: بخشى مشتمل بر پيمان ستاندن از آنان در التزام و پايبندى به اصول اسلام. امام احمد بن حنبل دربارۀ همين بخش روايت مى كند كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در اين مورد فرمود: «با من بيعت مى كنيد بر فرمانبرى و اطاعت در نشاط و سستى، بر تأمين مخارج من در تنگدستى و توانگرى، بر امر به معروف و نهى از منكر و [بالاخره] بر اين كه در راه خدا سخن حق را بگوييد و از سرزنش هيچ ملامتگرى بيم به خود راه ندهيد».
ب: بخشى مخصوص يارى آن حضرت از سوى آنان و دفاع از وى. در همين مورد ابن اسحاق از ابو امامة روايت مى كند كه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت:
«اى محمد آنچه دوست دارى براى پروردگارت [از ما] بخواه و آنچه براى خود دوست دارى نيز بخواه و سپس به ما بگوى در صورتى كه آنچه مى خواهى و آنچه خدا مى خواهد انجام دهيم چه مقدار اجر و پاداش خواهيم داشت».
ص: 171
رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «اما براى پروردگارم از شما چنين مى خواهم كه او را پرستش كنيد و هيچ شريكى براى او قرار ندهيد. براى خود و اصحابم نيز از شما اين را مى خواهم كه ما را پناه و يارى دهيد و در مقابل هر آنچه از خود دفاع مى كنيد از ما نيز دفاع كنيد».
احمد بن حنبل همچنين از عبادة بن صامت روايت كرده است كه گفت: «با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر فرمانبرى و اطاعت از او در حال نشاط و سستى، بر تأمين مخارج او در تنگدستى و توانگرى، بر امر به معروف و نهى از منكر، بر اين كه در راه خدا سخن حق را اظهار داريم و از سرزنش هيچ ملامتگرى بيم به خود راه ندهيم و بالاخره بر اين كه چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به يثرب آيد او را يارى دهيم و در مقابل هر آنچه از خود دفاع مى كنيم از او نيز دفاع كنيم و [در مقابل] بهشت از آن ما باشد بيعت كرديم».
اينها رواياتى چند دربارۀ عبارات واردشدۀ در متن بيعت و معانى و مفاهيم آنهاست كه هيچ اختلافى با يكديگر ندارد، بلكه هر نقصى كه در روايتى وجود دارد با روايت ديگر تكميل مى شود و بدينسان اين روايات تكميل كنندۀ همديگرند.
از پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) دربارۀ نتايج اين بيعت روايت شده است كه فرمود: «[از آنها] گرفتم و [به آنها] دادم».
آرى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آنان بر يگانه پرستى، اطاعت و فرمانبرى از او و امر به معروف و نهى از منكر پيمان گرفت و در مقابل آنان را به بهشت وعده داد.
آنها به پيامبر وعدۀ يارى و پناه دادن دادند و اين امر به آگاهى و اطّلاع كامل كه از جانب خداوند به آنان داده شده بود صورت مى گرفت، چه اين كه برخى از آنان اين مسأله را تبيين كردند كه در مقابل وعدۀ يارى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و التزام به اين وعده چه تبعاتى را بايد متحمّل شوند. اينك شايسته است برخى از سخنانى را كه قبل از بيعت آن گروه از مردم مدينه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ميان آنها ردّ و بدل شد يادآور گرديم.
ص: 172
قبل از اين بيعت عباس بن عبادة بن فضله انصارى يكى از افراد بنى سالم بن عوف خطاب به ديگران گفت: «آيا مى دانيد در مقابل چه كسانى [و به چه قيمتى] با اين مرد بيعت مى كنيد؟» آنان پاسخ دادند: «آرى». او گفت: «شما به قيمت جنگ با سياه و سفيد با او بيعت مى كنيد. پس آيا به نظر خودتان چون نقص و مصيبتى بر اموال و يا اشراف و بزرگان شما وارد شود او را رها نخواهيد كرد؟ اگر چنين است از همين الآن او را واگذاريد كه در آن صورت [كه او را در چنان موقعيّتى رها كنيد] خوارى دنيا و آخرت بر شما خواهد بود، امّا اگر معتقديد كه به قيمت به غارت رفتن اموال و كشته شدن بزرگان و اشراف خود به آنچه او را بدان فرا مى خوانيد وفادار خواهيد ماند، اين - به خداوند سوگند - خير دنيا و آخرت است».
آنان در پاسخ او گفتند: «او را به قيمت خسارت در اموال خود و كشته شدن سران و بزرگان خويش به ميان خود مى بريم».
براء بن معرور يكى از ديگر پيشوايان و سرانى است كه در مقابل فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - آنگاه كه از آنان خواست در مقابل آنچه از زنان و فرزندان خود دفاع مى كنند از او نيز دفاع كنند - گفت: «به خداوند سوگند در مقابل آنچه از كيان خويش دفاع مى كنيم از تو دفاع خواهيم كرد. ميان ما و آن مردم (يعنى يهوديان) پيمانهايى وجود داشته كه آنها را مى گسليم، اما آيا اين احتمال نمى رود كه اگر ما آنچه را تو مى خواهى پذيرفتيم و تو را يارى داديم و پس از آن خداوند تو را چيره ساخت به ميان قوم خود برگردى و ما را رها كنى؟».
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مقابل اين سخن تبسّمى كرد و سپس فرمود: «خون من با خون شما و مرگ و زندگى من با مرگ و زندگى شما گره خورده است(1). من از
ص: 173
شمايم و شما از منيد با هركس وارد جنگ شويد جنگ مى كنم و با هر كه از در صلح درآييد صلح».
پس از آن كه اين بيعت منعقد شد پيامبر (صلی الله علیه و آله) دوازده پيشوا براى آنان برگزيد و سپس خطاب به آنان فرمود: «شما در ميان قوم خود عهده دار آنان و امورشان هستيد، آنسان كه حواريين براى عيسى بن مريم كفيل او و عهده دار مردم بودند.
من نيز كفيل و عهده دار قوم خود هستم».
بدينسان بيعت صورت پذيرفت و مقدّمه اى براى هجرت گرديد، چه اين كه اساس اقدام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به هجرت همان حمايتى بود كه آن حضرت در مدينه از آن برخوردار مى شد.
علاقه و شور و شوق انصار به اين بيعت بسيار بالا بود تا آنجا كه حتى برخى مى خواستند مفاد پيمان را [از همان لحظه] اجرا كنند و عليه قريش درون خانۀ آنها وارد جنگ شوند، آنسان كه همين عباس بن فضله كه اندكى پيش از او سخن گفتيم اظهار داشت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، سوگند به آن كه تو را به حق برانگيخته است، اگر خواسته باشى با شمشيرهاى خود عذابى سخت بر همۀ آنانى كه در منى گرد آمده اند وارد مى آوريم». اما رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود:
«ما به چنين چيزى امر نشده ايم، به ميان كاروان و منزلگاه خود برگرديد».
316 - پيامبر (صلی الله علیه و آله) بشدت مراقب آن بود كه مبادا مشركان قبل از صورت پذيرفتن بيعت در مكان مقرّر از اين موضوع اطّلاع يابند، چه اين كه آنان از آن جهت كه از حركات اوس و خزرج بيمناك و نگران بودند جاسوسانى را در هرجا براى اطلاع از تحرك آنان گماشته بودند.
در چنين اوضاع و شرايطى بيعت كنندگان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به منزلگاه خود بازگشتند و فرداى آن روز گروهى از سران و بزرگان قريش به سوى منزلگاه آنان
ص: 174
روانه شدند وقتى به آنجا رسيدند، خطاب به آنان گفتند: «اى جماعت خزرج، به ما چنين خبر رسيده است كه شما به سراغ اين مرد هم خاندان ما آمده ايد و مى خواهيد او را از ميان ما بيرون بريد و نيز شما با او عليه ما و از موضع جنگ با ما بيعت مى كنيد، به خداوند سوگند اگر ميان ما و شما جنگى درگيرد شما در ميان همه تيره هاى عرب بيش از همه مبغوض ما خواهيد بود».
از ديگر سوى در ميان گروهى كه از يثرب به مكّه آمده بودند عدّه اى مشرك نيز وجود داشتند و در اين ميان كسانى كه دلهايشان به اسلام متمايل گشته و ايمان آورده بودند تلاش داشتند مسألۀ بيعت و هرچه با آن ارتباط دارد از ديد و اطلاع مكّيان پوشيده و مخفى بماند. به همين سبب كسانى از همين مشركان به ميان سران قريش روانه شدند تا سوگند ياد كنند كه هرگز چنين چيزى نبوده است و ما از آن اطلاعى نداريم. سران قريش نيز سخن اين گروه را بدان سبب كه همانند آنان مشرك بودند پذيرفتند.
ابن اسحاق روايت كرده است كه سران قريش نزد عبد الله بن ابى بن سلول - كه در آن زمان مشرك بود و بعدها سر دستۀ منافقان مدينه شد - آمدند تا در مورد مسألۀ بيعت از او بپرسند. او نيز بدانان گفت: چنين كارى يك اقدام بزرگ محسوب مى شود و تاكنون قوم من نبوده اند كه در پى كارى از اين قبيل روانه شوند و من از آن اطّلاعى نداشته باشم».
از آنجا كه در ابتداى امر قريش تنها احتمال چنين حادثه اى را مى دادند و بدان يقين نداشتند، صرف يك تكذيب براى برطرف شدن اين گمان كافى بود، هر چند براى آنان اطمينان نياورد. به همين سبب نيز [هر چند تا اندازه اى از نگرانى آنان كاسته شد]، اما آنها به جستجو و تحقيق در مورد صدق و يا كذب اين خبر پرداختند تا از آن مطمئن شوند، اما پس از آن كه مردم منى را ترك گفتند، سرانجام آنان دريافتند كه چنين بيعتى صورت گرفته و آنچه را تنها آنها گمان مى داده اند به تحقّق پيوسته است.
ص: 175
اين ماجرا مشركان قريش را نگران و بيمناك ساخت. به همين دليل به تعقيب بيعت كنندگان پرداختند، اما بدانان نرسيدند و تنها از ميان اين گروه به سعد بن عباده و منذر بن عمرو كه هر دو از پيشوايان [منتخب در جريان اين بيعت] بودند دست يافتند. البته منذر توانست با آنان مقابله كند و اجازه ندهد او را به اسارت درآورند و يا در تعقيب وى خود را به او برسانند. اما سعد بن عباده از سوى مشركان دستگير شد و آنان دستهاى او را به گردنش بستند و آنگاه وى را روانۀ مكّه كردند و به شهر آوردند. اين در حالى بود كه مشركان در طىّ مسير تا مكّه او را با گرفتن موهاى جلو صورتش - كه بلند و فراوان بود - به پيش مى كشيدند و كتك مى زدند.
سعد دربارۀ اين ماجرا مى گويد: «به خداوند سوگند من در اختيار آنان بودم كه ناگاه تنى چند از قريش سوى من آمدند در حالى كه در ميان آنان مردى زيباروى با چهره اى نورانى و پردرخشش بود. در اين هنگام من با خود گفتم: «اگر در كسى از اين مردم خيرى باشد در همين مرد خواهد بود». هنگامى كه وى نزديك من قرار گرفت، بدرشتى با من سخنانى چند گفت و من با خود گفتم: «نه، به خداوند سوگند اصلا پس از اين در ميان اين مردم خيرى نيست».
به خداوند سوگند من همچنان در اسارت آنان بودم كه يكى از مردانى كه با همين گروه بود به من روى كرد و گفت: «آهاى، آيا ميان تو و هيچ كس از قريش پيمانى و قرار اعطاى پناهندگى وجود ندارد؟» من گفتم: «به خداوند سوگند، چرا. من كاروان تجارى جبير بن مطعم را در پناه حمايت خود قرار مى دادم و در مقابل هركس كه در سرزمين من قصد ستم و تعرّض به آنان داشت از آن دفاع مى كردم و براى حارث بن حرب بن اميّه نيز همين كار را مى كردم». او گفت:
«هان، آن دو تن را بخوان و پيمانى را كه با آنان دارى يادآور شو». پس من چنان كردم و آن مرد رفت و آن دو تن را در مسجد الحرام در كنار كعبه ديد و به آنان گفت:
«همينك مردى در ابطح كتك زده مى شود و او شما را بانگ مى كند». پرسيدند:
«آن مرد كيست؟» وى پاسخ داد: «او سعد بن عباده است». آن دو گفتند: «راست
ص: 176
گفته است، به خداوند سوگند او كاروان تجارت ما را در پناه خود قرار مى داد و اجازه نمى داد در منطقۀ او مورد ستم و تعرّض قرار گيرد». به هر حال آن دو پس از شنيدن اين مسأله آمدند و مرا آزاد كردند».
ما اين داستان را با همۀ طولانى بودنش آورديم تا روشن شود كه چگونه اين مسأله قريش را سخت مى آزرد و به خشم مى آورد كه تقاضاى محمّد (صلی الله علیه و آله) با پاسخى مثبت مواجه شود و او پناهگاه و پايگاهى براى دعوت خويش در يثرب بيابد. اين خشم خود را در تعقيب مردم مدينه از سوى مشركان و نيز در آزار و شكنجه اى كه به سعد بن عباده روا مى داشتند نشان داد. او تنها كسى بود كه مشركان به وى دست يافتند و قبل از آن، ديگران از دسترس آنها دور شده بودند و اگر زمانى كه اين گروه متجاوز از هفتاد تن بودند مشركان به آنها مى رسيدند، خدا مى داند كه چه فرجامى به بار مى آمد. شايد در همين جا نخستين نبرد ميان مشركان و مسلمانان برپا مى شد، هر چند اين تعقيب، خود، نخستين نبرد ميان نبردهاى مسلمان - با تعداد اندك - و نيروى مشركين - با تعداد فراوان - بود و شايد در همين ماجرا مشركان اين حقيقت [تلخ] را دريافتند كه دوران استضعاف رو به پايان نهاده و خداوند خود پشتيبان پايداران است.
ص: 177
ص: 178
317 - اينك مسلمانان دريافتند كه پناهگاهى تازه دارند و مى توانند بدان جا بروند. امّا مشركان متقابلا چنين احساس مى كردند كه اسلام، پاك و آراسته، چيره و قدرتمند خود را از سرزمين آنان به بيرون كشاند تا با دشمنان خدا مقابله به مثل كند. آنان همچنين اين حقيقت تلخ را دريافتند كه محمّد (صلی الله علیه و آله) به قدرتى دست يافته است كه اگر قصد سوئى دربارۀ او داشته باشند با آن قدرت به مقابله آنان خواهد پرداخت. اين را نيز درك كردند كه قبايل عرب يكى پس از ديگرى بر گرد پيامبر جمع شده اند، اما با اين همه اين مشركان هرگز از اين پشيمان نشدند كه به جنگ با او برخاسته اند و اجازۀ ادامۀ دعوت را در مكّه به او نداده اند، بلكه - درست برعكس - با او و اصحابش با آزار و ايذاء و ريشخند روبرو شدند، بى آن كه هيچ ندامتى به دلهاى آنان راه يابد، چرا كه آنها همچنان در سركشى و گمراهى خود غوطه ور بودند و كينه و دشمنى بر دلهايشان سايه افكنده بود، آرى هركس كينه و دشمنى بر دل او چيره شود و او را در سيطرۀ خود گيرد نه از راه جهالت بازمى گردد و نه حتّى قصد آن مى كند كه از آنچه بدان گرفتار است برگردد، بلكه برعكس هرچه اين كينه و دشمنى در دل او قويتر و ريشه دارتر گردد بر صلابت تندى خويش در مقابل حق مى افزايد و روشن است كه با چنين تيزى و صلابت [يا به تعبير ديگر] لجاجتى ديگر
ص: 179
جايى براى پشيمانى و ندامت باقى نمى ماند، چرا كه احساس ندامت از احساس سلطۀ حق بر دل زاييده مى شود امّا حق را هيچ سلطه اى بر دلهاى مشركان نيست كه شرك و تعصّب در آن جاى گرفته و بدين ترتيب است كه جلوه هاى قدرت يافتن حق جز بر سركشى و تكبّر و عناد آنان نمى افزايد.
اين را نيز نبايد از ياد ببريم كه رقابت ميان عشيره هاى گوناگون قريش و جنگ آنان بر سر به دست آوردن رياست و قدرت يكى از اسباب اصليى بود كه آنها را از حق روى گردان مى ساخت و كفر را در دلهاى ايشان رسوخ بيشتر مى داد و هرچه بر قدرت دعوت حق افزوده مى شد، مشركان احساس مى كردند كه اين به معنى افزايش قدرت و رياست بنى هاشم يعنى خاندان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ست و [طبعا از قدرت و سيادت ديگر تيره هاى قريش مى كاهد].
به همين دليل بود كه چون مشركان مشاهده كردند مسلمانان براى تشكيل نيرويى در مقابل آنان مكّه را ترك مى گويند و همانند دو بار هجرت به حبشه در اينجا براى حفظ دين خود تنها به اين بسنده نمى كنند كه از مشركان و آزار آنان بگريزند و بلكه براى آن از شهر مكّه بيرون مى روند كه به توفيق و هدايت الهى نيرويى فراهم آورند كه بدان وسيله در مقابل مشركان ايستادگى و استقامت ورزند بر مسلمانانى كه در ميان آنان باقى مانده بودند بيش از پيش سخت گرفتند.
آنچه در سطور پيشين بدان اشاره كرديم تفاوت واضحى را كه ميان هجرت به حبشه و هجرت به مدينه وجود دارد نشان مى دهد تفاوتى كه به سبب آن هجرت به حبشه، در هر دو بار خود، مشركان را به ترس وانداشت و حتى - آن گونه كه يادآور شديم - مهر و دلسوزى برخى از مشركان چون عمر بن خطاب را نسبت به مسلمانان مهاجر برانگيخت. در حالى كه هجرت مسلمانان به يثرب مشركان را آشفته خاطر ساخت و خشم آنان را برانگيخت و اگر در اينجا از سوى مشركان دلسوزيى وجود داشت اين دلسوزى نسبت به خود آنها بود و نه ديگران.
اين تصويرى از احساسى است كه مشركان در هنگام بيعت مردم يثرب با
ص: 180
رسول خدا داشتند، اما از آن سو مؤمنان و پايداران اندك اندك احساس مى كردند كه نصرت الهى بر آنان فرا رسيده و به چنان قدرتى دست يافته اند كه مى توانند استضعاف و استهزايى را كه از سوى مشركان متوجّه آنها مى شد از خود دور سازد و اين وعدۀ الهى را محقّق سازند كه «ما ارادۀ آن داريم تا بر كسانى كه در زمين به استضعاف كشانده شده اند منّت نهيم و آنان را پيشوا و وارثان [زمين] قرار دهيم»(1).
318 - پس از دوّمين بيعت عقبه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به تشويق مؤمنان به هجرت به مدينه پرداخت و از ديگر سوى ساكنان آن شهر - از اوس و خزرج - نيز به دعوت مردم به دين الهى و نشر اين آيين در ميان برادران و بستگان خويش پرداختند تا آن كه مسلمانان گروه بزرگى را در مدينه تشكيل مى دادند و همينان از آن پس انصار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و به سان حواريّين بودند با اين تفاوت كه حواريّين افرادى معدود و اندك بودند امّا انصار تعدادى بسيار.
بخارى و مسلم به طرق مختلف از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايت كرده اند كه فرمود: چنين در خواب ديدم كه به سرزمينى كه داراى نخل است هجرت مى كنم و [پس از اين رؤيا] چنين گمان كردم كه اين سرزمين «يمامه» يا «هجر» خواهد بود.
زهرى نيز از عروة بن زبير به نقل از عايشه روايت كرده است كه گفت:
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در زمانى كه هنوز در مكّه بود به مسلمانان فرمود: «من سرزمينى را كه بدانجا هجرت مى كنيد [در خواب] ديدم و به من سرزمينى باير و شوره زار در ميان دو دشت سوخته نشان داده شد».
به هر حال، پس از ذكر نام مدينه از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و پس از تشويق مردم به هجرت بدان شهر از جانب آن حضرت كسانى از مسلمانان كه قصد هجرت داشتند بدانجا هجرت كردند و آنهايى كه پيش از اين به حبشه هجرت كرده بودند از
ص: 181
آنجا به مدينه بازگشتند.
ابن اسحاق در سيرۀ خود و در رواياتى كه مى آورد چنين مدّعى است كه اذن هجرت يا امر الهى مبنى بر هجرت در آيۀ ذيل آمده است، آنجا كه فرمود: «به كسانى كه هدف جنگ قرار گرفته اند بدان سبب كه بر آنان ستم رفته است اجازه داده شد و خداوند بر يارى آنان قادر است؛ كسانى كه از شهر و خانه هاى خود اخراج شدند بى آن كه هيچ گناهى بر آنان و هيچ حقى براى مخالفانشان باشد جز آن كه آنان گفتند: «پروردگارمان الله است» - اگر بازداشتن برخى از مردم به وسيلۀ برخى ديگر نبود، صومعه ها، كنيه ها و عبادتگاههايى و مساجدى كه فراوان در آنها ذكر نام خدا مى شود نابود مى گرديد. به تحقيق خداوند هر كه را او را يارى دهد يارى خواهد داد كه خداوند مقتدر و توانا است - همان كسانى كه اگر در زمين به آنان قدرت و سلطنت دهيم نماز به پاى دارند و زكات دهند، امر به معروف كنند و نهى از منكر مى نمايند و فرجام كارها از آن خداست»(1).
البته به اعتقاد ما اين آيات در مدينه نازل شده، زيرا سورۀ حج از سوره هاى مدنى است و علاوه بر اين، آيات پيشگفته حكايت از آن دارد كه مسلمانان در طىّ هجرت از سرزمين خود رانده شده اند و اين در حالى است كه اگر نظر ابن اسحاق را بپذيريم مى بايستى اذن خداوند به خروج از مدينه قبل از آن و به عبارت ديگر، سبب قبل از مسبّب مى بود، با آن كه آيات مورد بحث از ماجرايى كه از اين پيش گذشته است سخن مى گويد. بنابراين به عقيدۀ ما اجازه اى كه در اين آيات داده شده اجازۀ جنگ است كه پس از هجرت و آن هنگام به مسلمانان داده شده است كه در يثرب - همانجا كه مدينة الرّسول شده بود - به صورت قدرتى متمركز در آمدند.
319 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مردم اجازۀ هجرت داد و براى آنان بيان كرد كه
ص: 182
يثرب پناهگاه آنان و همان جايى است كه در آن از يارى و پشتيبانى برخوردار خواهند شد و فرمود: «خداوند براى شما برادرانى و سرايى قرار داد كه در آن امنيّت يابيد».
پس از اين اجازۀ صريح كه شايد بتوان آن را يك دستور نيز دانست، مسلمانان خواه به شكل گروهى و خواه فردى به مدينه هجرت كردند. البته آنان راه آسانى را براى انجام اين مهم پيش روى خود نيافتند بلكه با مشكلاتى كه از سوى قريش در اين راه ايجاد مى شد روبرو شدند، چرا كه قريش پس از آگاهى يافتن از ماجراى بيعت انصار چنين احساس كرده بود كه مسلمانان در يثرب - كه بعدها مدينة الرّسول شد - در كنار ديگر برادران خود قرار مى گيرند [و قدرتى را عليه آنان تشكيل مى دهند]. آنان به همين سبب به تعقيب و جستجوى كسانى كه قصد هجرت داشتند پرداختند تا اگر بتوانند آنها را از هجرت منع كنند، آنسان كه براى منع امّ سلمه و همسرش از هجرت تلاش كردند و تنها به همسرش اجازه دادند در صورتى كه دوست دارد خود بتنهايى اقدام به مهاجرت كند. امّا در مقابل اين تلاش آنان، ابو سلمه بتنهايى راه مدينه در پيش گرفت و آن زن نيز با اراده اى برخاسته از ايمان صبر كرد و [پس از چندى] او نيز در تنهايى روانۀ مدينه شد و البتّه در طىّ راه خود كسى را از جوانمردان يافت كه به كمك وى در راه هجرت شتافت.
مشركان گاه به حيله و دروغ متوسّل مى شدند تا بدين وسيله مهاجران را از راه برگردانند و سپس بى آنكه خود را به عهد و پيمانى ملزم و وفادار بدانند، آنان را مورد شكنجه و آزار قرار دهند. يكى از اين افراد كه هدف حيله و سپس آزار مشركان قرار گرفت عياش بن ابى ربيعه است.
روايت مى شود كه چون عيّاش راه هجرت به مدينه را در پيش گرفت، ابو جهل بن هشام و حارث بن هشام كه هر دو عموزادگان و برادران نامادرى او بودند در پى او روانه شدند و در مدينه خود را به او رساندند، در آن زمان كه هنوز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مكّه به سر مى برد آن دو وارد شهر شدند و به او گفتند:
ص: 183
«مادرت نذر كرده است هيچ موى خود را شانه نزند تا تو را ملاقات كند و هرگز سايه نگزيند تا هنگامى كه تو را ببيند». در پى اين سخن او بر مادر خويش دل سوزاند و قصد بازگشت كرد. عمر كه همراه او بود به وى گفت: «اى عيّاش، به خداوند سوگند اينان تنها تو را براى اين مى خواهند كه تو را از دين خويش برگردانند. از آنان برحذر باش، چه - به خداوند سوگند - وقتى كه شپش مادرت را آزار دهد موى خود را شانه خواهد زد و وقتى گرماى مكّه بر او فشار آورد به سايه خواهد رفت». اما او كه فريب خورده بود در پاسخ گفت: «[با بازگشت به مكّه] با مادرم نيكى مى كنم و [علاوه بر اين] در آنجا مالى دارم، آن را مى گيرم [و بر مى گردم]». عمر در پاسخ او گفت: «به خداوند سوگند تو خود مى دانى كه من يكى از ثروتمندترين افراد قريش هستم و اينك نيم ثروت من از تو با آنان مرو». امّا عيّاش بازهم نپذيرفت و اصرار داشت به مكّه برگردد. عمر كه چنين ديد به او گفت: «اكنون كه آنچه خود دوست دارى انجام مى دهى، اين شتر مرا بگير كه شتر رام و فرمانبردارى است. بر پشت آن بنشين و اگر در كار اين دو تن امرى ترديد برانگيز ديدى به وسيلۀ اين شتر خود را از آنان برهان».
به هر حال عيّاش آن شتر را گرفت و سپس به همراه آن دو تن از مدينه به قصد مكّه بيرون آمد. در طىّ راه ابو جهل به عيّاش گفت: «برادر، شترم درشتى مى كند.
آيا مرا پشت سر خويش بر شتر خود سوار نمى كنى؟» او گفت: «چرا». پس هر دوى آنها شتران خود را خواباندند تا ابو جهل بر شتر عياش سوار شود. اما چون پياده شدند حارث و ابو جهل بر او تاختند و وى را در بند كردند و سپس او را با خود به مكه بردند و از او خواستند از دين خود برگردد و او نيز در حالى كه قلبش به ايمان آراسته و مطمئن بود [ظاهرا] از دين برگشت.
گفتنى است كه عمر دوست و همراه عيّاش در راه هجرت بود و آن دو همراه ديگرى نيز به نام هشام بن عاص داشتند كه قبل از رسيدن به مدينه افراد خاندانش خود را به وى رساندند و او را از ادامۀ راه و از دين خود بازداشتند و او
ص: 184
نيز از دين برگشت.
عمر كه ماجراى فوق از او روايت شده مى گويد: «به خداوند سوگند ما با خود مى گفتيم خداوند عذر كسى را كه از دين برگردد نمى پذيرد». در روايت عبد الله بن عمر به نقل از پدرش نيز چنين آمده كه گفت: «خداوند از آن كسانى كه از دين برگشته، هيچ اظهار راستى، هيچ اقدامى متقابل براى جبران آن و هيچ توبه اى را نمى پذيرد، كسانى كه خدا را شناختند ولى پس از آن تنها به سبب بلا و گرفتاريى كه به آنان رسيد به كفر بازگشتند».
به هر حال گروهى از مسلمانان چنين عقيده اى داشتند و با خود چنين مى گفتند شايد اين عقيده براى آن در دلهاى اين گروه جاى گرفته بود كه بتوانند بيشترين بلا و آزار ممكن را [در راه خدا] تحمّل كنند و صبر و پايدارى آنان موجب تقويت روحيّه و تشويق ديگران باشد. زيرا كه روحيّۀ قويتر پيشتازان به ديگران نيز سرايت مى كند آنسان كه آب از فراز بلندى به پايين سرازير مى شود(1).
هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد مدينه شد خداوند اين آيات را بر او نازل ساخت كه «بگو اى بندگان من كه بر خويش اسراف و ستم روا داشته ايد از رحمت خداوند نوميد شويد خداوند همه گناهان را مى آمرزد همو غفور و رحيم است.
پيش از آن كه عذاب بر شما وارد آيد و آنگاه كه يارى نخواهيد شد، به سوى خداوند بازگرديد و توبه كنيد و قبل از آن كه عذاب خداوند به صورت ناگهانى و در حالى كه درك نمى كنيد شما را فرا رسد از [اين] نيكوترين چيزهايى كه از جانب پروردگارتان بر شما نازل شده است پيروى نماييد»(2).
ص: 185
پس از آن كه اين آيات نازل شد عمر آن دو دوستى را كه سفر خويش به سوى مدينه را به همراه آنان آغاز كرد و حتى يكى از آنها تا مدينه با او همراهى كرد ولى پس از آن هر دوى آنها به دليل فشار بستگان خود در ظاهر از دين برگشتند از ياد نبرد و به همين دليل نامه اى براى آن كه اين آيه در آن نوشته شده بود ارسال كرد. وى اين نامه براى هشام بن عاص كه قبل از عيّاش گرفتار قوم خود شده و از دين برگشته بود فرستاد و او نيز با آن كه در ابتدا فهم اين نكته برايش مشكل بود كه چرا عمر اين آيه را براى او فرستاده است پس از قرائت آيه آن را فهميد و دريافت كه اين آيه دربارۀ او و امثال او كه از رحمت الهى نوميد شده بودند نازل شده است.
البتّه در روايت ديگرى چنين آمده كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از آن كه به مدينه هجرت كرد فرمود: «چه كسى به سراغ عيّاش بن ابى ربيعه و هشام بن عاص مى رود؟» وليد بن مغيره در پاسخ گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) من آن دو را به حضور شما مى آورم». بدين ترتيب وى مخفيانه به مكّه رفت و در آنجا با زنى برخورد كرد كه غذايى را با خود مى برد. وليد از او پرسيد: «اى كنيز خدا، قصد كجا دارى؟» او پاسخ داد: «قصد اين دو زندانى [اشاره به همان دو مسلمان] دارم». پس وليد در پى او روانه شد و از محل نگهدارى آن دو آگاهى يافت. از آنجا كه آن دو در يك چهار ديوارى بدون سقف نگهدارى مى شدند چون شب فرا رسيد، وليد از بالاى ديوار به داخل آنجا رفت و سپس حنجرى در زير زنجيرى كه بر پاى آن دو بسته شده بود گذاشت و پس از آن با شمشير خود بر زنجير كوبيد و بدين ترتيب آن بند گسسته شد و وليد توانست آن دو را با خود به مدينه بازگرداند.
320 - به سبب تعقيب و مراقبت شديد قريش، مؤمنان از بيم ستم آنان كه از ترس آنان از تجمّع مؤمنان در مدينه و تشكيل نيرويى عليه آنها و منع آنها از بازداشتن مردم از دين خويش ناشى مى شد مخفيانه از مكه بيرون مى رفتند و حتّى مردان قدرتمند مسلمان نيز همين شيوه را در پيش مى گرفتند تا در امان از آزار مشركان در هجرت به مدينه موفّق شوند. در اين ميان تنها عمر بن خطّاب بود كه در جاى جاى
ص: 186
مكّه مكرّمه ايمان خود را آشكار مى ساخت. او به همين دليل در ماجراى هجرت نيز شيوۀ پنهانى را نپذيرفت و با اعلام اين كه قصد هجرت دارد و نيز با تهديد هركس كه در مقابل او بايستد به صورت آشكار روانۀ مدينه شد.
در روايتى منسوب به على (ع) آمده است كه فرمود: «هيچ كس از مهاجران سراغ ندارم كه مخفيانه هجرت نكرده باشد مگر عمر بن خطّاب او چون قصد هجرت كرد، شمشير به ميان بست، كمان بر شانه نهاد، چند تير در دست گرفت و چوبدستى خود را برداشت و آنگاه در حالى كه سران قريش در پيرامون كعبه بودند به جانب كعبه رفت و هفت بار طواف كرد و پس از آن به پشت مقام [ابراهيم] آمد و در آنجا دو ركعت نماز گزارد. سپس در كنار تك تك تجمعهاى قريش ايستاد و خطاب به آنان گفت: «رويتان سياه باد! خداوند پوزه تان را به خاك بمالد! هركس كه مى خواهد مادرش به عزايش بنشيند، يا فرزندش يتيم شود و يا همسرش بيوه گردد، در پشت اين دره [و در خارج شهر] مرا ملاقات كند»(1).
ممكن است در اينجا كسى اين پرسش را مطرح كند كه بنابر مشهور در سفر عمر بن خطاب، عيّاش بن ابى ربيعه با او همراه بود و هشام بن عاص نيز قصد همراهى با او را داشت [در صورتى كه در روايت منسوب به على (ع) ذكرى از كسى ديگر به ميان نيامده است و] بنابراين چگونه مى توان ميان اين روايت و روايت مشهور توافق قرار كرد.
ما در پاسخ چنين سؤالى اظهار مى داريم در اينجا توافق و همسويى برقرار كردن ميان روايات ممكن است و هرجا چنين آشتيى امكان پذير باشد ديگر جايى براى ردّ يكى از روايات يا هر دوى آنها نيست. در مورد اين دو روايت يعنى روايت مشهور و روايت منسوب به امام على (ع) [مى توان گفت] اين همراهى كه مورد
ص: 187
بحث روايت مشهور مى باشد در طىّ سفر صورت پذيرفته و از ديگر سوى اين نكته روشن است كه شروع سفر پس از مصمّم شدن بر آن و جدّى بودن و اصرار داشتن بر اين تصميم ممكن مى شود و بنابراين در مورد بحث عيّاش و هشام با عمر قرار گذاشته بودند تا در نقطه اى به نام تناضب در حوزۀ خاندان بنى غفار همديگر را ملاقات كنند، در صورتى كه آنچه روايت على (ع) از آن سخن مى گويد مربوط به زمانى است كه عمر هنوز در مكّه بوده و در آنجا قصد خود را مبنى بر هجرت به مدينه اعلام داشته است.
بدين ترتيب در مورد سير رخدادها در اين ماجرا مى گوييم عمر در مكّه آن سخنانى را كه روايت شده بر زبان آورد و قريش را به مبارزه طلبيد و پس از آن راه خود را به سوى نقطه اى كه با همراهانش در آنجا قرار گذاشته بود در پيش گرفت و در آنجا با حضور عيّاش و غيبت هشام كه خاندانش او را از اسلام بازداشته بودند و او نيز تحت فشار آنان و در حالى كه دلش به ايمان استوار بود ظاهرا از اسلام دست برداشته بود مواجه شد [و از آنجا به بعد به همراه عيّاش راه خود را به سوى مدينه ادامه داد].
به هر حال، هجرت مسلمانان مهاجر به صورت پنهانى و دور از چشم قريش انجام مى گرفت و آنان در مقصد سفر خويش به خانه هاى انصار وارد مى شدند.
[در ميان اين مهاجران] عمر بن خطاب پس از آن كه به مدينه رسيد و خانواده و برادرش زيد بن خطاب و نيز عمرو بن سراقه و ديگران به او پيوستند، به خانۀ رفاعة بن عبد المنذور بن زهير از خاندان بنى عمرو بن عوف در منطقۀ قباء رفت.
طلحة بن عبيد و صهيب بن سنان نيز بر ضبيب بن اصاف وارد شدند و به همين نحو همۀ مهاجران به خانه هاى انصار رفتند، كسانى كه آنان را پناه مى دادند و يارى مى كردند و از ايشان استقبال مى نمودند تا آنجا كه مهاجران احساس مى كردند كه گويا در ميان خاندان و كسان خود قرار دارند، چرا كه ايمانى راستين آنان را گرد همديگر آورده و محبّت خدا و رسول آنها را در ميان گرفته و آنان را دوستانى براى
ص: 188
همديگر قرار داده بود كه همه بر خوان نعمت الهى نشسته اند. انصار به نيكى فضل و برترى مهاجرانى را كه در مقابل نخستين ضرباتى كه به نيروى در حال شكل گيرى اسلام وارد مى آمد تحمّل كرده بودند آزارهاى مشركان را به جان خريده و از سرزمين و از كنار آنچه در اختيار داشتند بيرون رانده شده بودند درك مى كردند و بدينسان بود كه خداوند آنان را به جاى ترس و بيمى كه از آن رنج مى بردند از امنيّت و به جاى خواريى كه ضعيف تران متحمّل آن مى شدند از عزّت و سربلندى برخوردار ساخت؛ چه، به عزّتمندى خداوند عزّت يافتند و به توفيق الهى و به سبب همين مؤمنان بود كه خواست الهى [در جامعه] تحقق يافت.
همينانند كه خداوند دربارۀ شان مى فرمايد: «[غنايم] از آن تنگدستان مهاجرى است كه از سرزمين خود و از آنچه داشتند رانده [و محروم شدند] و در پى فضل و خشنودى الهى اند و خدا و رسول او را يارى مى دهند و همينان راستگويانند. نيز براى آن كسانى كه قبل از آنها در اين خانه ها بودند و ايمان گزيده بودند و هركس را كه به سوى آنان هجرت كند دوست مى دارند و در دل خود را نيازمند و وابسته بدانچه به مهاجران داده شده است نمى بينند و [ديگران] را بر خود ترجيح مى دهند هر چند خود تنگدست باشند. هركس از بخل خويش در امان بماند [در رديف] رستگاران خواهد بود»(1).
همچنين خداوند دربارۀ اين گروه از مسلمانان مى فرمايد: «پيشتازان نخستين، از مهاجر و انصار و نيز كسانى كه به نيكى از آنان پيروى كردند، خداوند از آنان خشنود است و آنان از او خشنودند و نيز [پروردگار] براى آنان بهشتهايى آماده كرده است كه از زير آن نهرهايى جارى است و جاودان در آن خواهند بود كه اين، رستگارى بزرگى است»(2).
پيشتازان نخستين كه در اين آيه از آنان ياد مى شود همان كسانى هستند كه
ص: 189
براى حفظ دين خود از مكه هجرت كردند و در سايۀ [حكومت] الهى و نه حاكميت جز او قرار گرفتند. انصار نيز همان كسانى اند كه در پيشتاز بودن در طريق اسلام پشت سر مهاجران قرار مى گيرند. آنان آنسان كه دلهاى خويش را بر مهاجران گشودند سرزمين خود را نيز بر روى آنان گشودند و آنها را بر خود برگزيدند.
بدين ترتيب افتخار مقام نخستين در مسابقه گرويدن به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آن مهاجران و افتخار رتبۀ دوّم از آن كسانى است كه به نيكى از گروه نخست پيروى كردند و بنابراين گروه نخست افتخار پيشتازى و گروه دوّم افتخار پيروى را از آن خود ساخته اند.
321 - مسلمانان بتدريج به صورت گروهى و فردى، پنهانى مهاجرت مى كردند و البتّه عدّۀ معدودى نيز اين كار را به شكل آشكار انجام مى دادند، آنسان كه عمر اين كار را انجام داد و هجرت خود را علنى ساخت و حتّى مشركان را در صورتى كه قصد ممانعت او را داشته باشند به مبارزه طلبيد. بى ترديد از ديگر مردان صاحب قدرت كسانى چون حمزه سيد الشهداء نيز بودند كه هجرت خود را مخفيانه انجام نمى دادند، چه اين كه كسى چون حمزه با آن ايمان و هيبت و قدرت خويش اهل آن نبود كه قصد خود را مخفيانه عملى سازد، بويژه آن كه خاندان او بنى هاشم و در رأس آنان عبّاس بن عبد المطلب هرگز به خود اجازه نمى دادند مانع ارادۀ حمزه شوند يا با هجرت او موافق نباشند در حالى كه عباس خود هجرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را پذيرفته بود، آن گونه كه خطبۀ وى در هنگام عقد پيمان دوّم عقبه حاكى از اين امر است زيرا كه مفادّ اين پيمان پناه دادن مردم مدينه به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) و يارى رساندن به او از سوى آنان بود و چنين پيمانى كه لازمه اش سفر هجرت پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مدينه بود در حضور و با رضايت عبّاس صورت گرفت. علاوه بر اين ما حتى اگر با تصوّر عقلى و منطقى قضايا در اين ماجرا همسو شويم خواهيم گفت عباس نه
ص: 190
تنها مانع هجرت حمزه نمى شد بلكه از آن استقبال مى كرد تا وى با هجرت به مدينه در كنار برادرزاده اش محمّد (صلی الله علیه و آله) باشد و او را يارى دهد.
به هر حال هيچ كس از مسلمانان نيست كه در تاريخ چنين ثابت شده باشد كه قبل از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هجرت نكرد، جز على (ع) و ابو بكر، امّا على (ع) به همراه پيامبر در مكّه ماند و بنا بر آنچه در تاريخ ثبت شده است به دستور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مبنى بر اين كه در شهر مكه بماند و امانتهايى را كه نزد آن حضرت بوده به مردم بازگرداند در مكّه ماند و پس از آن حضرت هجرت كرد. ابو بكر نيز مشغول فراهم آوردن مقدّمات هجرت بود و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از وى خواست تا در مكّه بماند و نيز گاه در فرموده هاى خود اشارات و كناياتى بدين مسأله داشت كه او ممكن است همراه وى در طىّ اين سفر باشد.
ابن اسحاق در سيرۀ خود در همين مورد مى گويد:
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از آن كه اصحاب مهاجر او مكّه را ترك گفتند به انتظار اجازۀ خداوند براى هجرت در اين شهر ماند و به استثناى كسانى كه زندانى و يا وادار به ترك دين خود مى شدند هيچ كس جز على بن أبي طالب (ع) و ابو بكر بن ابى قحافه نماند. ابو بكر در موارد زيادى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اجازه هجرت خواست، اما هر بار پيامبر به وى مى فرمود: «شتاب مكن شايد خداوند براى تو همراهى قرار دهد» و ابو بكر نيز مشتاق آن مى شد كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) همراه و او همراه آن حضرت باشد»(1).
به هر حال رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) از همان زمان كه در عقبۀ منى با اوس و خزرج ملاقات كرد و نخستين بيعت عقبه تحقق يافت آنسان كه همين بيعت نشان دهندۀ آن است خود را براى هجرت آماده مى كرد سپس دوّمين بيعت عقبه كه پيمان پناه دادن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از سوى آن مردم و يارى رساندن به او بود منعقد شد و اين خود دليلى ديگر است بر اين كه او عزم و ارادۀ هجرت داشت. در پى اين دو رخداد پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مردم اجازه و يا فرمان داد كه به مدينه هجرت كنند و آنان نيز، خواه در
ص: 191
شكل گروهى و خواه فردى، غالبا به صورت پنهانى و بعضى به صورت آشكار به مدينه هجرت كردند. اين هجرت زمينه اى براى گسترش هر چه بيشتر دعوت اسلامى و انتقال اين دعوت از نقطه اى كه در آن اين دعوت از نيرو و اقتدارى برخوردار نبود به نقطه اى ديگر كه اسلام در آن از قدرت فراوانى برخوردار مى شد و نيز انتقال دعوت به سرزمينى بود كه در آن مسلمانان از چنان سلطه اى برخوردار مى شدند كه بتوانند دولتى اسلامى برپا كنند. زيرا معقول نبود كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) اصول و تشريفات اسلامى را در مكّه در حالى كه در زير سايۀ بت پرستى و سلطۀ مشركان قرار دارد اجرا كند، زيرا امورى از قبيل جمع آورى زكات تنها در سايۀ حكومتى اسلامى و عادل امكان پذير است كه آن را از اغنيا و ثروتمندان مى ستاند و به فقرا و نيازمندان مى رساند. همچنين اجراى اصول برابرى و برادرى، دعوت مسلمانان به مهرورزى متقابل به همديگر تا مصداق سختگيران بر مشركان و مهربانان با يكديگر»(1) قرار گيرند، اقامۀ حدود شرعى و بازدارنده به منظور ايجاد جامعه اى مطلوب، قصاص عادلانه، تنظيم روابط ميان مردم بر اساس خشنودى متقابل و عدالت و بالاخره مقابله با رباخوارى سرچشمه گرفته از جاهليّت، همه و همه جز در سايۀ حاكميّت الهى و ايجاد حكومتى اسلامى كه فرمان الهى را به اجرا در مى آورد و مردم را از آنچه او نهى كرده است دور مى سازد امكان پذير نيست.
علاوه بر اين، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نمى توانست جامعه اى با افكار عمومى صحيح كه در آن منحرف به راه راست برگردد و جويندگان هدايت راه صحيح را بيابند و نيكوكار پاداش كار خويش را ببيند بوجود آورد مگر در سايۀ برپايى حكومتى اسلامى.
بدين ترتيب هجرت به مدينه ضرورتى لازم و ضرورى بود تا پايه هاى اسلام برپا و تحكيم شود و دعوت اسلامى عالمگير گردد و چنين است كه مى بينيم هجرت از يك رخداد خاص و ساده و مقطعى و يا از بيم و وحشت از يك رخداد محتمل ناشى نشده و بلكه علل و دلايل مهم ديگرى در وراى اين رخداد بزرگ تاريخ وجود دارد.
ص: 192
322 - رخداد هجرت با ماجرايى كه از سوى قريش به وقوع پيوست همزمان شد و بسيارى از نويسندگان سيره چنين گمان كردند كه همين ماجرا علّت هجرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود و هجرت از آن ناشى شده است امّا به عقيدۀ ما هجرت به مدينه مسأله اى از پيش تعيين شده و برنامه اى حساب شده بوده [و اتّفاقا با آن ماجرا همزمان شده] است.
خداوند در قرآن كريم مى فرمايد: «[به ياد آر] آن هنگام را كه كافران دربارۀ تو چنين انديشيدند و نقشه پرداختند كه تو را [از آنچه دارى] بازدارند يا تو را بكشند يا [از شهر] برانند. آنان تدبير مى كنند و خداوند نيز تدبير مى كند و خداوند بهترين تدبير كنندگان و چاره پردازان است».(1)
بر اساس اين آيه مشركان براى خود نقشه ها و طرحهايى مى پردازند و خداوند نيز امورى را تمهيد مى كند و رسول خدا را متوجه آن مى سازد. آن زمان همان هجرت است، امّا نقشه اى كه مشركان پرداختند خلاصۀ آن از اين قرار است:
مشركان مشاهده كردند پيروان محمّد (صلی الله علیه و آله) از مكّه بيرون رفته اند تا در سرزمينى ديگر گرد هم آيند و به همراه مردم يثرب قدرتى را تشكيل دهند كه در مقابل شرك مى ايستد و بر مشركان مى تازد. در چنين وضعيّتى آنان كه، بى ترديد، بيش از همۀ مخالفان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و پيروانش دشمنى داشتند ناگزير آن نيروى در حال شكل گرفتن را در مقابل خود و تهديد عليه خود مى ديدند و چاره اى جز آن نبود كه قبل از ريشه دار شدن خطر و قبل از به تحقق پيوستن آمال مسلمانان براى رويارويى با آن چاره كنند.
اينك اگر چه پيروان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هجرت كرده بودند و جز تنى چند از
ص: 193
ناتوانان و بردگان كسى در مكّه نمانده بود، امّا هنوز پيامبر (صلی الله علیه و آله) در ميان آنان قرار داشت و همو بود كه رأس اين حركت خطر آفرين براى مشركان به حساب مى آمد و اگر موفّق مى شدند بلايى بر سر او بياورند به هدف خويش دست مى يافتند.
ابن اسحاق در سيرۀ خود در اين باره چنين مى گويد:
«چون قريش مشاهده كرد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) داراى ياران و طرفدارانى سواى قبيله و سرزمين آنان شده است و هنگامى كه خروج اصحاب پيامبر از مكّه به مقصد اين پيروان جديد را ديدند دريافتند كه مسلمانان به سرزمين مناسب ديگرى روى آورده اند و در ميان مردم آن كيان دفاع و حمايتى براى خود يافته اند. آنان به همين سبب مراقب بودند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ميان آن طرفداران جديد نرسد زيرا مى دانستند او بر جنگ با آنان مصمّم شده است».(1)
مشركان قريش به همين سبب در دار النّدوه كه در خانۀ قصى بن كلاب تشكيل مى شد و مجلس تصميم گيرى قريش بود و در مورد هيچ كار مهمى تصميمى نمى گرفتند مگر آن كه در اين مجلس مطرح مى شد گرد هم آمدند.
در اين ميان مردى از سرزمين نجد در اجتماع آنان حضور يافت. گفته شده است اين مرد نجدى شيطان بود كه در صورت پيرمردى ظاهر شده بود و البته - از نظر ما - حتى اگر او شيطان نبود امّا در ناپاكى و خباثت بسان او بود.
مشركان در مورد محمّد (صلی الله علیه و آله) به مشورت و تبادل نظر پرداختند. در اين هنگام يكى از آنان به ديگران گفت: «تاكنون آنچه ديده ايد در نتيجۀ كار اين مرد رخ داده است. اكنون نيز - به خداوند سوگند - ما از ناحيۀ او از اين ايمن نيستيم كه با همدستى و در ميان كسانى از غير ما خاندان كه پيرو او شده اند بر ما يورش آورد.
پس شايسته است در مورد او تصميم مشخّصى بگيريم».
در پاسخ او يكى گفت: «او را به زنجير كشيد و سپس زندانى كنيد و آنگاه در انتظار آنچه بر سر افراد همانند او و شاعرانى آمد، كه پيش از او بودند و برخى از آنان بدين شيوه مردند بنشينيد».
ص: 194
ليكن آن پيرمرد نجدى اظهار داشت: «اين نظر درستى نيست. اگر آن گونه كه مى گوييد او را زندانى كنيد دعوت و فرمان او از پشت ديوارهاى زندان به ميان اصحابش خواهد رسيد و در چنين صورتى نزديك است كه بر شما يورش برند و اين زندانى را از چنگ شما در آورند و سپس به كمك دعوت او شمار آنان بر شما فزونى يابد تا آنگاه كه بر شما چيره شوند. بنابراين، اين نظر نظر پسنديده اى نيست.
چاره اى ديگر بينديشيد».
در اين هنگام يكى ديگر از مشركان گفت: «او را از ميان خود مى رانيم و از سرزمين خويش تبعيد مى كنيم. زيرا - به خداوند سوگند - اگر او از ما دست بردارد و از ما دور شود و ما از او آسوده شويم و كار خويش را چون گذشته سامان دهيم و وحدت و الفت خود را به همان وضع نخست برگردانيم بر ايمان هيچ اهميّتى ندارد كه او كجا برود و كجا سكونت گزيند».
اما بازهم همان مرد نجدى گفت: «اين نيز نظرى پسنديده نيست. آيا شما نيكى گفتار و شيرينى سخن او و چيرگى او بر دلهاى مردمان را به كمك آنچه مى آورد نمى بينيد؟ به خداوند سوگند، اگر اين كار را انجام دهيد هيچ از اين ايمن و آسوده خاطر نخواهيد بود كه او در ميان يكى از محلاّت عرب ساكن شود و آنگاه به شيوايى گفتار و شيرينى سخن خويش بر آنان چيره گردد و آنها نيز در آنچه وى مى گويد پيرو او شوند و پس از آن او با سپاهى كه از آنان تشكيل مى دهد به سوى شما حركت كند و سرزمين شما را به زير گامهاى آنان برد و حاكميتتان را از دستان شما خارج سازد و آنگاه با شما هر چه خود مى خواهد انجام دهد. بنابراين، مناسب است چاره اى ديگر بينديشيد».
در اين هنگام ابو جهل بن هشام گفت: «به خداوند سوگند، من دربارۀ او نظرى دارم كه گمان نمى كنم تاكنون شما بدان راه يافته باشيد». گفتند: «اى ابو الحكم، آن نظر چيست؟». گفت: «بر اين عقيده ام كه از هر قبيله اى جوانى رادمرد، معتدل و مناسب در اختيار گيريم و سپس شمشيرى برنده در اختيار هر يك
ص: 195
قرار دهيم، آنگاه آنان بر او حمله برند و همه با يك ضربت هماهنگ او را بكشند و ما از او آسوده شويم. اگر اين گروه چنين كارى را انجام دهند مسئوليت خون او در ميان همۀ قبايل پخش مى شود و در اين صورت ديگر بنى عبد مناف نمى توانند با همه تيره هاى قبيله و دودمان خود وارد جنگ شوند و بنابراين به گرفتن ديه تن در مى دهند و ما نيز ديۀ قتل او را مى پردازيم».
در پاسخ ابو جهل آن مرد نجدى گفت: «نظر درست همين است كه اين مرد اظهار داشت و اين همان رأيى است كه هيچ رأى درستى جز آن وجود ندارد».
پس از آن كه مشركان به چنين تصميم مشتركى رسيدند، خداوند پيامبر خود را از نقشه و حيله اى كه آنان پرداخته بودند آگاه كرد و از او خواست تا آن شب را در بستر خويش نخوابد.
323 - مشركان چنين توطئه كردند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به قتل برسانند، اما خداوند پيامبر خويش را از اين توطئه آگاه كرد، چه اين كه «آنان تدبير مى كنند و خداوند نيز تدبير مى كند و خداوند بهترين تدبير كنندگان و چاره گرها است»(1).
احمد بن حنبل به سند خويش از ابن عباس روايت مى كند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مكّه بود، پس اصحاب خويش را به هجرت فرمان داد و اين آيه از سوى خداوند بر او نازل شد كه «پروردگارا مرا در آور درآوردنى درست و بيرونم بر بيرون بردنى درست و براى من از پيشگاه خود سلطه و قدرتى كه پشتيبانم باشد قرار ده»(2). قتاده در تفسير آيه گفته است مقصود از «درآوردن درست» همان هجرت به مدينه و در آمدن آن حضرت بدان شهر بود و مقصود از «بيرون بردنى درست» هجرت و بيرون رفتن آن حضرت از مكّه و مراد از سلطه و قدرتى كه پشتيبانم باشد»
ص: 196
نيز همان كتاب الهى و واجبات و حدود الهى».
بدين ترتيب است كه مى گوييم خروج او از مكّه يعنى از دوست داشتنى ترين نقطۀ روى زمين براى آن حضرت براى دعوت به حق و اعتلا و سر بلندى آن و ورود آن بزرگ به مدينه نيز به مقصود يارى حق و اعتلاى آن و به عبارتى ديگر خروج او «خروجى راست و درست» و ورود او نيز «ورودى راست و درست» و هر دو مصاديقى از حق بود.
[مشركان در تاريكى شبى كه قصد اجراى توطئه خود را در آن شب داشتند گرد هم آمدند و خانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به محاصرۀ خود در آوردند تا هنگامى كه آن حضرت از خانه خارج شود او را به قتل برسانند آنان در آغاز تلاش نداشتند به خانۀ آن حضرت وارد شوند.
سهيلى در بيان علّت اين شيوۀ مشركان مى گويد: برخى از مفسّران علّتى را كه باعث شد مشركان على رغم آن كه براى كشتن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمده بودند و على رغم آن كه ديوارهاى خانه كوتاه بود به خانۀ آن حضرت يورش نبردند. در خبرى كه آنان آورده اند آمده است كه آنان يك بار قصد آن كردند به داخل خانۀ آن حضرت حمله كنند، اما در همين زمان صداى فرياد زنى از درون خانه برخاست و در پى بى آن يكى از مشركان به همراهان خود گفت: «به خداوند سوگند اين مايۀ ننگ و ملامت در ميان اعراب خواهد بود كه دربارۀ ما بگويند از ديوارهاى خانه اى بالا رفته ايم و امنيّت دختر عموهاى خود را از آنان سلب كرده ايم و حرمت ناموس خويش را شكسته ايم». همين امر بود كه باعث شد مشركان بر در خانه توقّف كنند و در انتظار خروج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از خانه بمانند.
از ديگر سوى هنگامى كه خداوند پيامبر خويش را از توطئه آنان آگاه ساخت وى امانتها وديعه هايى از مردم مكّه در اختيار داشت، كه در مكّه هيچ كس نبود كه كالاى گرانبهايى داشته باشد و در مورد حفظ آن نگران باشد مگر اين كه آن را نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى گذاشت و اين على رغم شدّت دشمنى و كينه توزى سران
ص: 197
مشركين عليه آن حضرت و ناشى از اطمينان مردم و آگاهى آنان از راستگويى و امانتدارى آن حضرت بود.
به هر حال، به سبب وجود همين امانتها پيامبر (صلی الله علیه و آله) على (ع) را در مكّه به جانشينى خود گذاشت و نيز از وى خواست تا در بستر او بخوابد(1).
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به على (ع) فرمود: «در بستر من بخواب و اين برد حضرمى مرا روى خود بكش و زير آن بخواب كه هيچ امر ناخوشايندى به تو نخواهد رسيد».
بدين ترتيب على (ع) - آن مؤمن راستين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را باور داشت و آن دلاور مرد مقتدر و نيرومندى كه از مرگ در راه خدا هراسى به دل راه نمى داد - در حالى كه در آن زمان بيست و دو يا بيست و سه سال از عمرش مى گذشت در بستر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار گرفت.
ابن اسحاق به سند خود از كعب قرطى روايت كرده است كه چون مشركان بر در خانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گرد هم آمدند ابو جهل كه در جمع آنان بود خطاب به آنها گفت: «محمّد (صلی الله علیه و آله) مدّعى است كه اگر از او پيروى كنيد پادشاهان عرب و عجم مى شويد و پس از مرگتان برانگيخته مى شويد و براى شما باغهايى چون باغهاى اردن قرار داده مى شود و اگر چنين نكنيد [و پيروى او نباشيد] مورد كشتار قرار خواهيد گرفت و پس از مرگ مبعوث خواهيد شد و به آتشى در خواهيد افتاد و خواهيد سوخت».
اما در همين زمان بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از خانه بيرون آمد، مشتى خاك بر گرفت و سپس فرمود: «آرى چنين مى گويم و تو نيز يكى از آنانى». خداوند نيز ديدگان آنها را از ديدن او ناتوان ساخت و وى آن مشت خاكى را كه برداشته بود بر
ص: 198
سر آنان مى ريخت و اين آيات را تلاوت مى فرمود كه «پس سوگند به قرآن كريم كه تو از فرستادگان خداوند بر [دعوت مردم به] راهى راست كه از جانب خداوند عزتمند مهربان فرو فرستاده شده هستى تا مردمى را هشدار دهى كه پدرانشان از اين پيش هشدار داده شدند و مردمى ناآگاه و غافلند. زمان تحقّق ارادۀ الهى در مورد آنان فرارسيده است و آنان ايمان نمى آورند. ما بر گردنهاى آنها غل و زنجيرهايى نهاده ايم كه تا چانه هاى آنان را گرفته است و آنان لجام زدگانند. نيز از پيش روى آنان و از پشت سر آنان پرده اى بر ديدۀ شان قرار داديم و آنان را پوشانديم. پس ايشان نمى بينند».(1)
به هر حال، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از كنار مشركان گذشت و در حالى كه آنان او را نمى ديدند اين آيات را بر آنان خواند.
البتّه خواه اين روايت كه مى گويد پيامبر (صلی الله علیه و آله) آنان را مخاطب سخنان خود قرار داد صحّت داشته باشد و خواه صحت نداشته باشد اصل مسأله تغيير نمى كند و در هر حال مى گوييم حقيقت امر آن است كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) از كنار آنان گذشت، اين آيات را تلاوت فرمود و بر چهره هاى آنان خاك افشاند و به سوى نقطه اى كه در آن ابو بكر قرار داشت روانه شد.
اما مشركانى كه توطئه قتل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در سر داشتند و براى اجراى اين توطئه بر در خانۀ آن حضرت ايستاده بودند همچنان بر جاى خود به انتظار آن ماندند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از خانه بيرون بيايد و آنان او را به قتل برسانند. اين وضعيّت ادامه داشت تا آن كه يكى از كسانى كه جزء آن جمع نبود و ظاهرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بيرون از خانۀ ديده بود به سراغ آنان آمد و گفت: «در اينجا به انتظار چه نشسته ايد؟» گفتند: «در انتظار محمّد (صلی الله علیه و آله)». او گفت: «خداوند ناكامتان ساخت. به خداوند سوگند محمد از ميان شما از خانه بيرون رفت و علاوه بر آن هيچ يك از شما را نگذارد مگر آن كه بر سرش خاك افشاند و پس از آن در پى
ص: 199
كار خود رفت. اينك آيا مشاهده نمى كنيد كه چه بر سرتان آمده است؟».
در پى سخنان اين مرد، مشركان دست روى سر خود كشيدند و متوجه خاكى كه بر سرشان افشانده شده بود شدند، اما با وجود آن گفته هاى اين مرد را باور نكردند و در صدد تحقيق بيشتر بر آمدند. آنان هر بار پس از نگاه افكندن به درون خانۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) على (ع) را در بستر آن حضرت مى ديدند كه برد مخصوص ايشان را روى خود انداخته است و به همين سبب گمان مى كردند كه خود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در بستر خوابيده است. لذا با خود مى گفتند: «به خداوند سوگند، اين كه در بستر خوابيده محمّد است كه برد مخصوصش را نيز روى خود كشيده است» آنان تا صبح روز بعد در همين وضعيت به سر بردند و چون صبح فرا رسيد على (ع) از بستر رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بيرون آمد و در اين هنگام بود كه آنان گفتند: «به خداوند سوگند، آن كه ديشب خبر رفتن محمّد (صلی الله علیه و آله) را به ما داد راست گفته بود».
324 - از اين پيش اشاره كرديم كه ابو بكر احتمال مى داد وى به همراهى پيامبر (صلی الله علیه و آله) هجرت كند. او به همين علّت دو شتر خريد و آنها را به خانۀ خود برد و به منظور آماده كردن براى چنين مقصدى به آنها آب و علف داد.
از ديگر سوى آن گونه كه از عايشه روايت شده است هر روز يا صبحگاه و يا شامگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به خانۀ ابو بكر مى رفت تا آن كه روز موعود هجرت فرا رسيد. عايشه مى گويد: در آن روز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ساعتى از روز به خانۀ ما آمد كه تا آن روز معمول نبود. چون ابو بكر پيامبر (صلی الله علیه و آله) را در چنين ساعتى ديد گفت: «گمان نمى كنم كه چيزى باعث شود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين ساعت به سراغ ما بيايد مگر آن كه رخدادى تازه به وقوع پيوسته باشد...». رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: «به من اجازۀ بيرون رفتن [از مكّه] و هجرت داده شده است».
ص: 200
در اين هنگام ابو بكر گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آيا همراهتان خواهم بود؟».
فرمود: «همراهم خواهى بود».
راوى در ادامه مى گويد: «به خداوند سوگند تا آن روز نديده بودم كه كسى از شادى گريه كند تا آن كه در آن روز ابو بكر را ديدم كه مى گريد و سپس به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى گويد: «اى پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله)، اين دو مركب است كه بدين منظور آماده كرده ام».
اين ملاقات و اين ماجرا در شبى صورت مى گرفت كه خداوند رسول خود را از توطئۀ مشركان دربارۀ او آگاه ساخت و به وى اجازۀ هجرت داد و پس از آن كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) درحالى كه خداوند بر چهره هاى مشركان پرده افكنده بود از خانه بيرون آمد، آن سفر سخت و آن هجرت مبارك كه از قبل زاد و توشۀ آن آماده شده بود آغاز شد.
گفتنى است كه پيش از اين، ابو بكر عبد الله بن اريقط را كه مادرش از بنى سهم بن عمرو و پدرش از بنى بكر و خود مشرك بود اجير كرده بود تا راهنماى آنان در اين سفر باشد. وى همچنين دو مركبى را كه آماده داشت در اختيار عبد اللّه گذاشته بود و او آنها را مى چراند تا آن زمان كه موعد خروج از مكّه فرا رسيد.
روايت شده است كه ابو بكر شتر بهتر را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هديه كرد. در پى بى آن، پيامبر (صلی الله علیه و آله) قيمت شتر را از او پرسيد و او قيمت را يادآور شد و گفت: «از آن شما باد».
به هر حال پيامبر (صلی الله علیه و آله) به دنبال موعدى كه با ابو بكر داشت پس از بيرون آمدن از خانه به خانۀ ابو بكر آمد و آنگاه هر دو از در پشت خانۀ وى بيرون رفتند كه اين شيوه شيوه اى با اطمينان بخش تر براى پنهان داشتن امر از ديد مشركان بود تا آنان نتوانند به تعقيب بپردازند و بدين ترتيب اين سفر مبارك در امنيّت بيشتر برگزار شود.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و ابو بكر پس از آن راه خود به سوى غار ثور را در پيش گرفتند و اين در حالى صورت مى گرفت كه آنان پيش از اين با راهنماى خود قرار گذاشته
ص: 201
بودند پس از سه شب همديگر را در غار ثور ملاقات كنند»(1).
ابو نعيم روايت مى كند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در هنگام ترك مدينه اين دعا را بر زبان آورد:
«سپاس خداوندى كه مرا آفريد در حالى كه هيچ نبودم. پروردگارا مرا در مقابل نگرانيهاى دنيا و سختيهاى روزگار و مصيبتهاى روز و شب يارى ده.
پروردگارا در سفرم مرا همراه باش و در ميان خاندانم مرا جانشين و كفيل؛ در آنچه به من روزى داده اى بركتم ده، در پيشگاه خويش زبون و تسليمم ساز، بر
ص: 202
خلق و خوى شايسته مرا قوّت بخش مرا به پيشگاه خود محبوب ساز و به مردم مرا وامگذار. اى پروردگار مستضعفين و اى پروردگار من، به جمال پركرامتت كه آسمانها و زمين بدان روشن شده، تاريكيها بدان رخت بر بسته و كار اوّلين و آخرين مردمان بدان سامان يافته پناه مى برم از اين كه خشم خويش را بر من روا دارى، ناخشنودى و قهر خود را بر من فرود آورى. به تو پناه مى برم از زوال نعمتهايت، از غافلگير شدن به نقمتهايت، از رخت بر بستن عافيت و از همه جلوه هاى - خط و ناخشنوديت فرجام و فرمان از آن توست و من بهترين آنچه را در توان دارم تقديم مى كنم و هيچ نيرو و توانى نيست جز به فيض تو»(1).
از ديگر فرموده هاى آن حضرت به هنگام ترك مكّه آن است كه چون [براى آخرين بار به كعبه] نگريست فرمود: «تو [اى سرزمين مكّه] دوست داشتنى ترين سرزمينهاى خداوند براى من هستى و اگر نبود كه ساكنان تو مرا از دامنت بيرون راندند هرگز بيرون نمى رفتم».
گفتنى است مراد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اين كه مردم او را بيرون راندند همان آزارها و ممانعتهايى است كه براى دعوت وى به عمل مى آوردند و منجر به هجرت وى از اين سرزمين گرديد.
به هر حال پيامبر (صلی الله علیه و آله) با اين دعاى تضرّع آميز سفر خويش را آغاز كرد، سفر مباركى كه ثمرات شيرينى را براى همۀ بشريّت به بار مى آورد و آغاز گسترش و فراگيرى دعوت او گشت.
كوتاه سخن آن كه، انديشه هجرت در پى دوّمين پيمان عقبه و به دنبال پايان حج آن سال نضج گرفت و اين در حالى بود كه مسلمانان قبل از آن به مدينه هجرت كرده بودند. گفته اند هجرت پيامبر (صلی الله علیه و آله) در ماه محرّم و ماه سفر سال پس از پيمان عقبه نبود، هر چند در اين زمان و احتمالا از ابتداى همين ماه آغاز شده بود و بنابر صحيحترين روايات پيامبر (صلی الله علیه و آله) و همراهان در روز دوشنبه دوازدهم ربيع الاوّل وارد مدينه شدند.
ص: 203
احمد بن حنبل از ابن عباس روايت كرده است كه گفت: «پيامبر در روز دوشنبه ديده به جهان گشود، روز دوشنبه مبعوث شد، روز دوشنبه از مكّه بيرون آمد، روز دوشنبه وارد مدينه شد و روز دوشنبه نيز وفات يافت».
325 - هجرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نخستين و بلكه بزرگترين پيروزى بود، چرا كه پيروزيهايى كه از آن پس به دست آمد همه ثمرات و دستاوردهاى اين پيروزى و بدين ترتيب اين اقدام كليد و دروازه تمامى ديگر پيروزيها بود، آن سان كه خداوند نيز از اين پيروزى در قرآن كريم چنين ياد كرده و مى فرمايد: «اگر او را يارى ندهيد، خداوند پيش از اين او را يارى داد، آن هنگام كه كافران وى را كه به همراه كسى ديگر بود [از مكه] بيرون راندند هنگامى كه آن دو در غار بودند و آن هنگام كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) به همراهش مى گويد: بيم و اندوه مدار كه خداوند با ماست. پس خداوند آرامش خود را بر او [رسول خود] نازل ساخت و او را به سپاهيانى كه شما آنها را نديديد يارى كرد و خواست و ارادۀ كافران را مغلوب و خواست و ارادۀ الهى را چيره ساخت و خداوند عزيز و حكيم است»(1).
پيامبر (صلی الله علیه و آله) به همراه ابو بكر روانۀ غار ثور كه در فاصله اى نه چندان نزديك در جنوب مكّه قرار مى گيرد شد. در طىّ راه گاه ابو بكر در جلو رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و گاه پشت سر آن حضرت حركت مى كرد و چون پيامبر (صلی الله علیه و آله) در مورد اين رفتار وى از او پرسش كرد [!] وى پاسخ داد: «هنگامى كه پشت سرت قرار مى گرفتم بيم آن داشتم كسى از مقابل متعرّضت شود و زمانى كه جلو تو قرار مى گرفتم از آن ترس داشتم كه از پشت سر مورد تعرّض قرار گيرى». در روايت ديگرى آمده است كه وى گفت: وقتى پيشاپيش تو قرار مى گرفتم از تعقيب كنندگان بيم داشتم و زمانى كه پشت سر تو قرار مى گرفتم از ديده بانان بيمناك بودم».
ص: 204
بيهقى از عمر بن خطّاب روايت كرده است كه گفت: «شبى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از مكّه هجرت كرد روانۀ غار [ثور] شد، در حالى كه ابو بكر به همراه او بود و گاه پيشاپيش آن حضرت و گاه نيز پشت سر ايشان راه مى پيمود تا آنجا كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) متوجه نكته اى در اين شيوه راه رفتن شد و پرسيد: «اى ابو بكر تو را چه شده است كه زمانى پيشاپيش من و زمانى نيز پشت سرم حركت مى كنى؟».
او گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) احتمال تعقيب تو از سوى دشمن را به ياد مى آورم پس پشت سرت حركت مى كنم و ديگر بار به ياد اين احتمال كه ديده بانان از پيش روى، تو را خواهند ديد مى افتم و به همين سبب پيشاپيش تو راه مى روم». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دوباره از او پرسيد: «آيا دوست دارى اگر خطرى در بين باشد به جاى من به تو برسد؟» او گفت: «سوگند به آن كه تو را به حق برانگيخته است، آرى».
[بر اساس روايت فوق] هنگامى كه آن دو به دهانۀ غار رسيدند ابو بكر خطاب به پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اندكى در جاى خود درنگ كن تا [وارد غار شوم و] آن را براى شما پاكسازى كنم». بدين ترتيب وى به درون غار رفت و بازگشت، اما يادش افتاد كه سوراخهاى داخل غار را وارسى نكرده است. به همين سبب ديگر بار به پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفت: «در جاى خود لختى ديگر باش تا پاكسازى كنم». پس دوباره به درون غار رفت و همه جا را وارسى و پاكسازى كرد و آنگاه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، اينك وارد شويد».
عمر در ابتداى اين روايت چنين گفته است: «سوگند به آن كه جانم در دست اوست، يك شب ابو بكر از همه عمر خاندان عمر بهتر است»(1).
به هر حال، رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در غار ثور ماند در حالى كه به وعدۀ الهى اطمينان داشت، به مشقّتى كه در راه دعوت و تبليغ رسالت مى كشيد خشنود و اين را پذيرفته بود كه مكّه مكرّمه را ترك گويد، سرزمينى كه براى آن حضرت
ص: 205
دوست داشتنى ترين سرزمين به منظور بر پايى دولت اسلامى در آن بود، اما ساكنان آن ديار امكان ادامۀ دعوت در آنجا را به وى ندادند بلكه تلاش كردند تا او را به قتل برسانند و همين تلاش ناموفّق در كنار انكار و لجاجت و كفر آنها و رد كردن آيات الهى از سوى آنان سبب آن شده بود تا آن حضرت به مقصد سرزمينى ديگر براى برپايى حكومت اسلامى از مكّه بيرون رود.
از ديگر سوى مشركان يا دست كم گروهى از سركشان آنان دريافتند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از خانه خارج شده و آن كه جاى او خوابيده على است و آنان بدين گمان كه در كمين پيامبر به انتظار موقع مناسب نشسته اند على را تحت نظر مى داشته اند.
آنها تلاش كردند تا از على اطّلاعاتى در مورد مقصدى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) به سوى آنجا رفته است به دست آورند، اما بدين خواسته دست نيافتند. بنابراين راه ديگرى را در پيش گرفتند و به رديابى او و بررسى جاى پاى آن حضرت پرداختند تا از اين طريق دريابند كه وى كجا رفته است و در كنار اين اقدام نيز كسانى را روانۀ كوچه و بازار و جاهايى كه در شهر و اطراف آن قرار داشت كردند تا وى را - خواه زنده و خواه مرده - نزد مشركان بياورند.
به هر حال، مشركان در نتيجۀ تعقيب خود و رديابى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به كوه ثور يعنى همان كوهى رسيدند كه آن حضرت در غارى در آن كوه بود، امّا در اينجا آيتى ديگر از آيات الهى خود را نشان داد و عنكبوتى بر دهانۀ آن غار تارى تنيد گويا كه از سالها پيش در آنجا بوده است. افزون بر اين، دو كبوتر نيز بر دهانۀ غار تخم گذاشتند.
اين دو حادثه از ديگر آيات و نشانه هاى محسوس بر نبوّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود، هر چند آن حضرت براى اثبات نبوّت خود به آنها استناد نفرمود و تنها به قرآن كريم استناد و استدلال مى كرد. دليل اين امر نيز آن است كه قرآن معجزۀ جاويد پيامبر (صلی الله علیه و آله) تا روز قيامت و حجّت خداوند بر خلق خود در همه نسلها و همه
ص: 206
گروههاى بشر است.
كوتاه سخن اين كه مردانى از قريش در پى رد پاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تا دهانۀ غار آمدند، اما با آنچه گفتيم روبرو شدند و چون تارهاى عنكبوت را مشاهده كردند گفتند: «سالهاست كه هيچ كس وارد اين غار نشده است». اين در حالى بود كه آنان حتى اگر يك نگاه هم به داخل غار مى انداختند پيامبر (صلی الله علیه و آله) را مى ديدند، اما خداوند ديده هاى آنان را بدان سو متوجّه نساخت. گفتنى است كه در همين حال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در كمال آرامش و اطمينان به نماز ايستاده بود، اما ابو بكر نگران بود تا آنجا كه چون پيامبر (صلی الله علیه و آله) نماز خود را به پايان برد با حالتى آميخته به نگرانى دربارۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) [!] خطاب به آن حضرت گفت: «خويشاوندانت در تعقيب تواند. اينك به خداوند سوگند من براى خود دل نگران نيستم، بلكه از آن بيم دارم كه آسيبى را بر شما ببينم». اينجا بود كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «اندوه مدار كه خداوند با ماست»(1).
اين برخورد با خاندان پيامبر و ماجراى آن چيزى است كه در داخل غار روى مى داد و اين در حالى است كه ابو بكر پيش از آن ترتيب كارها را براى پيامبر (صلی الله علیه و آله) داده، از جمله فرزندش عبد الله را كه جوانى آگاه، زيرك و اهل فهم بود موظّف ساخته بود در زمانى كه او و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در غار به سر مى برند، اخبار قريش و نقشه هايى را كه آنان مى كشند براى آنها بياورد و هيچ امرى دربارۀ نقشه هايى كه عليه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و همراهش مى كشند نشنود مگر آن كه به هنگام تاريكى شب خبر آن را به آنها برساند. وى همچنين از غلامش عامر بن فهيره خواسته بود تا شبانگاهان گله اى را كه در اختيار دارد در كنار غار بخواباند تا آنان از شير گوسفندان استفاده كنند و چون سپيده دم فرا رسد گله را به سوى مكّه حركت دهد تا بدين ترتيب هم آنان غذاى خود را از شير اين گله تأمين كنند و هم آن كه رد پاى كسانى كه شبانه براى آوردن غذا يا اخبار و اطّلاعات به آن غار آمد و شد دارند بدين وسيله از
ص: 207
ميان برود.
همچنين در طىّ اين مدّت «اسماء» دختر ابو بكر براى آنان غذايى آماده مى كرد و آن را در انبانى مى گذاشت. وى يك بار هنگامى كه چيزى نيافت تا به وسيلۀ آن سر انبان را ببندد «نطاق» يا همان كمربند يا دامن خود را نيمه كرد و با تكّه اى از آن سر انبان را محكم كرد. او كه به همين سبب «ذات النطاقين» نام گرفت، هر روز يا در فرصتهاى ممكن براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و همراهش غذا مى برد.
326 - پيامبر (صلی الله علیه و آله) سه روز در غار ثور ماند تا تعقيب كنندگان قريش از دستيابى به آن حضرت مأيوس شوند و در نتيجه كار تعقيب را متوقّف سازند. وى پس از گذشت اين مدت به همراه راهنماى مشرك خود - كه البته امين بود و هيچ قصد حيله و نيرنگ و فريب وى را نداشت - راه مدينه را در پيش گرفت. اين راهنما آن حضرت را از راه كنارۀ ساحل به سوى مدينه هدايت كرد تا هيچ كس از جويندگان قريش كه در پى تعيين جايزه از سوى سران آنان براى هر كه زنده يا مرده محمد (صلی الله علیه و آله) را بياورد در هر سو به جستجوى او مى پرداختند و همه جا در پى او بودند نتواند به او دست يابد، چرا كه هرگز گمان نمى كردند آن حضرت اين راه را انتخاب كند.
سراقة بن مالك بن جعشم يكى از كسانى بود كه مصمّم شده بود به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دسترسى پيدا كند. ابن اسحاق از او روايت مى كند كه گفت:
چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به قصد مهاجرت از مكّه بيرون رفت قريش براى هر كس كه او را بيابد و به آنان تسليم كند صد شتر جايزه تعيين كرد. در همين زمان در حالى كه من در انجمن قبيله ام نشسته بودم مردى از ما وارد شد... و گفت: «به
ص: 208
خداوند سوگند سه سوار ديدم كه اندكى پيش از كنار من گذشتند. من بر اين عقيده ام كه آنان محمد و همراهانش بودند».
در اين هنگام من با چشم به او اشاره كردم تا ساكت شود... پس اندكى در جمع دوستان ماندم و آنگاه [به بهانه اى] بيرون آمدم. اسب خود را آماده كردم.
سلاحم را بر گرفتم و تيرهاى مخصوص قرعه را در آوردم تا بدان قرعه بزنم. سپس زره پوشيدم و روانه شدم. چون در اين باره قرعه زدم همان تيرى در آمد كه دوست نداشتم. اين در حالى بود كه من اميدوار بودم او را به قريش تحويل دهم و صد شتر جايزه بگيرم. به همين سبب در تعقيب او بر اسب نشستم و به راه افتادم.
در همين زمان چون اسبم سرعت گرفت پايش لغزيد و از بالاى اسب افتادم و با خود گفتم: «اين ديگر چيست؟» سپس تيرهاى قرعه را در آوردم و ديگر بار قرعه زدم اما بازهم همان تيرى در آمد كه دوست نداشتم، اما نتوانستم راهى جز تعقيب او در پيش گيرم. به همين سبب در تعقيب او و به دنبال جاى پاى او بر اسب نشستم و روانه شدم. امّا بازهم چون اسبم سرعت گرفت پايش لغزيد و بر زمين افتادم و ديگر بار با خود گفتم: «اين چيست؟» سپس دوباره تيرهاى قرعه را در آوردم و قرعه زدم و در پى بى آن به تعقيب او ادامه دادم. هنگامى كه پيامبر و همراهانش را از دور ديدم براى چندمين بار دستهاى اسب در زمين فرو رفت و لغزيد و من نيز از بالاى اسب افتادم. سپس برخاستم و آن را وادار به برخاستن كردم.
اسب برخاست و در اثر به زمين زدن مرتب دستهايش غبارى چون گردبادى به هوا بلند شد و چون اين صحنه را مشاهده كردم دريافتم كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) چيره و از اين كه دست من به او برسد در امان است. پس از همان فاصلۀ اندكى كه داشتم او و همراهانش را صدا زدم و گفتم: «من سراقة بن جعشم هستم. لحظه اى به جانب من بنگريد تا با شما سخنى در ميان نهم كه به خداوند سوگند من هيچ قصد سوئى نسبت به شما ندارم و چيزى از من نخواهيد كه برايتان ناخوشايند باشد».
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ گفت: «از ما چه مى خواهى؟» گفتم: «نوشته اى بدهيد
ص: 209
تا [به عنوان امان نامه] ميان من و شما موجود باشد».(1).
در اين روايت مشاهده مى شود سراقة خود بدين اعتراف كرده كه در پى چه هدفى بوده است اما آن هنگام كه آيات حق را ديده و به رسالت يقين يافته مطمئن شده است كه محمّد (صلی الله علیه و آله) از جانب خداوند يارى و پيروز مى شود.
به هر حال در پى درخواست سراقه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نوشته اى به او داد و او نيز اين نوشته را بخوبى نگهدارى كرد تا زمانى كه فتح مكّه فرا رسيد و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) از ناحيۀ حنين و طايف نيز آسوده خاطر گرديد. در اين هنگام بود كه سراقه با همراه داشتن آن نوشته به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيد. وى خود در اين باره مى گويد: «به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نزديك شدم. آنگاه نامه را در دستم گرفتم و بلند كردم» و گفتم: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين نوشتۀ تو براى من است و من سراقة بن مالك بن جعشم هستم». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ فرمود: «امروز روز وفاست».
بدين ترتيب سراقه مسلمانى خود را اعلام كرد، هر چند چنين به نظر مى رسد كه وى حتّى از همان روز كه در تعقيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر آمد و آن حضرت را ديد و آيات حقيقت را مشاهده كرد، به صدق آن بزرگ ايمان داشت(2) و به همين سبب نيز مى خواست نوشته اى از ايشان بگيرد.
سراقه در اين ملاقات دربارۀ حكم شتر گمشده اى كه وى آن را آب داده پرسيد و چنين گفت: «شترى گمشده خود را به استخرى كه براى شتران خود پرآب كرده بودم رسانده، اينك آيا از بابت اين كه من او را آب داده ام اجرتى به من تعلق
ص: 210
مى گيرد؟» رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «هر كارى كه زحمت و رنجى را بطلبد سزاوار مزد و پاداش است».
به هر حال سراقه ايمانى حقيقى آورد و پس از آن به ميان خاندان خود برگشت و زكات اموال خويش را به پيشگاه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرستاد.
327 - سفر مبارك هجرت سفرى آسان و دور از مشكلات نبود، چرا كه طى كردن راهى [نسبة دراز] در صحرا خود نه تنها كارى آسان نيست، بلكه كارى است بس دشوار و مستلزم پيمودن راههايى صعب العبور از شنزارها و كويرهاى سوزان گرفته تا سنگلاخهاى سوخته و يا باتلاقها و نيزارها، بويژه آن كه راهنماى اين سفر راهى انتخاب كرده بود كه دشوارترين و صعب العبورترين راههاى صحرا بود، چه اگر او همان راهى را در پيش مى گرفت كه راه معمولى قريش بود و تا اندازه اى نيز با آن مأنوس و بدان خو گرفته بودند، قريش مى توانست راحت تر به تعقيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بپردازد. به همين سبب راهنماى سفر راه ساحل [درياى سرخ] را كه براى رفتن به يثرب پيمودن اين راه معمول نبود انتخاب كرد.
اينك شايسته است رشتۀ سخن را به ابن اسحاق بسپاريم تا اماكنى را كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) از آنها عبور كرد ذكر كند. او مى گويد:
«هنگامى كه راهنماى سفر عبد الله بن ارقط [يا اريقط] آن دو را از غار بيرون برد، از جنوب مكّه آنها را عبور داد و آنها را از راه ساحل به پيش برد تا به راهى كه در جنوب عسفان وجود داشت رسيد. وى سپس آنان را از همين راه از جنوب امج گذراند و سپس [از بيراهه] آنان را از قديد گذراند و پس از آن همچنان پيش رفت تا ديگر بار به راه برخورد كرد. وى از اينجا به بعد آنان را از راه پيش برد و از كنار خرار، ثنيه المرة، لقف، مدبحه لقف و از ميان مدلجه محاح كه بدان مجاج گفته مى شود گذارند. سپس آنان را از كنار محلّۀ مجاج و از ميان محلّۀ ذى الغضوين و يكى از طايفه هاى ذى كشر [و در روايت ابن كثير ذى كشد] پيش
ص: 211
برد. پس از آن آنها را از جداجد، اجرد، سلم كه يكى از طوايف مخالف تعهن - نام محلّه اى ديگر - بود و سپس از محلّۀ عبابيد و از فاحه [يا قاحه] گذراند.
وى سپس آن دو را به عرج برد. در آنجا يكى از مركبهاى اين گروه زمين گير شده بود و به همين سبب يكى از مردان قبيلۀ اسلم به نام اوس بن حجر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بر مركبى به نام ابن الرداء نشاند كه حضرت تا مدينه با همين شتر راه را طى كرد. آن مرد همچنين غلام خود را كه مسعود بن هنيده نام داشت با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همراه كرد.
پس از اين نقطه، راهنماى سفر پيامبر را از عرج حركت داد و به سوى ثنية الغائر [يا ثنية الغائر] كه پيچى در جانب راست راه آنان بود پيش برد و به محلّۀ ريم رساند و سپس در روز دوشنبه دوازدهم ربيع الاوّل هنگامى كه خورشيد به ميانه آسمان رسيد و ظهر نزديك بود به محلّۀ قباء و بر خاندان بنى عمرو بن عوف وارد كرد»(1).
اين روايتى است كه نقاط عبور كاروان مبارك هجرت را بيان كرده است.
همان گونه كه مشاهده مى شود همه اين نامها نامهاى محلاّت و نقاط ناشناخته اى در سرزمين صحراى عرب و نام نقاطى است كه هيچ كس جز افراد آگاه و خبره از آن آگاهى نداشتند، كسانى چون همين راهنماى آگاهى كه كاروان هجرت را راهنمايى كرد و هر چند مشرك، اما در عين حال امين بود.
روايت فوق حاكى از اين است كه اين سفر چقدر مشكل و طاقتفرسا بوده است تا حدّى كه مركبهاى سوارى را زمينگير و ناتوان ساخت تا آنجا كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) ناگزير از تعويض مركب خويش شد.
328 - در اينجا سخن از زنى پاكدامن و مخلص است كه در ميانۀ راه
ص: 212
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در قديد با آن حضرت ملاقات كرد. در اثناى اين ملاقات يكى ديگر از رخدادهاى خارق العاده به وقوع پيوست و بدين ترتيب اين رخداد بر رخدادهاى خارق العاده اى چون: كيفيّت خروج آن حضرت از مكّه كه خداوند پرده بر ديدگان مشركان افكند و آنان موفّق نشدند او را ببينند و نيز ماجراى تنيدن تار به وسيلۀ عنكبوت بر دهانه غار، تخم گذاشتن كبوتر در همانجا و بالاخره در زمين فرو رفتن دستهاى اسب سراقه و بر زمين خوردن مكرّر وى، افزوده مى شود.
اينها همه امور خارق العادۀ محسوسى است كه از معجزات حسى موسى و عيسى كمتر نيست، گرچه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) به استناد اين امور خارق العاده در مقابل قريش و همه انسانها به احتجاج و تحدّى نپرداخت، بلكه تنها با قرآن يعنى همان معجزۀ بزرگ خويش مخالفان را به مبارزه طلبيد.
رخداد خارق العاده اى كه در جريان عبور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از كنار خيمۀ امّ معبد خود را نشان داد از اين قرار بود كه آن حضرت از گوسفند لاغرى كه زايمان كرده بود و هيچ شيرى نداشت، چند بار شير دوشيد و همراهان خود و نيز ساكنان آن خيمه را سير كرد.
اينك اصل اين ماجرا را آن گونه كه بيهقى به سند خويش از ابى معبد خزاعى نقل كرده و در البداية و النهاية نيز آمده است مى آوريم:
پيامبر (صلی الله علیه و آله) در شب هجرت به همراه ابو بكر، عامر بن فهيره غلام ابو بكر و راهنماى گروه عبد الله بن اريقط ليثى از مكّه بيرون آمد. گروه مهاجران در راه خود از كنار خيمۀ امّ معبد خزاعى گذشتند. امّ معبد زنى كارى و با فضيلت و شجاعت بود كه دامن گره مى زد و بر در خيمه مى نشست و به رهگذران آب و غذا مى داد.
اين گروه چون از كنار خيمۀ اين زن گذشتند از او پرسيدند كه آيا شير و يا گوسفندى نزد او هست تا از وى خريدارى كنند. اما آنان نزد وى هيچ نيافتند و او در پاسخشان گفت: «اگر چيزى مى داشتيم از پذيرايى شما دريغ نمى كردم».
گفتنى است كه در آن سال آن قوم در خشكسالى و تنگدستى به سر مى بردند.
ص: 213
به هر حال پس از پاسخ اين زن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اطراف خيمه نگريست و گوسفندى را در گوشۀ خيمه ديد. لذا به آن زن فرمود: «اى امّ معبد، اين گوسفند چيست؟» او گفت: «گوسفندى است كه از شدّت ضعف و زمين گير بودن از گله مانده است». آن حضرت پرسيد: «آيا شيرى دارد؟» گفت: «از اين ضعيفتر است». فرمود: «آيا اجازه مى دهى تا آن را بدوشم؟» او پاسخ داد: «اگر شيرى داشته باشد بدوشيد».
پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن گوسفند را خواست آنگاه دستى بر آن كشيد و نام خدا را بر زبان جارى ساخت و سپس دستى ديگر بر پستانهايش كشيد و ديگربار نام خداوند بر زبان آورد و پس از آن ظرفى خواست تا همه گروه خود را سير كند.
سپس پاهاى گوسفند را از هم باز كرد و ظرفى گذاشت و در آن شير دوشيد و آن را پر كرد [و سپس براى آن زن فرستاد] و او را و پس از او اصحاب خود را سير كرد و آنان پى درپى نوشيدند و پس از آن كه همه سير شدند خود نوشيد و فرمود: «آن كه به ديگران آب مى دهد آخرين كسى است كه مى نوشد».
رسول خدا پس از آن ديگربار آن ظرف را پر از شير كرد و براى آن زن گذاشت و سپس گروه مهاجران آنجا را ترك گفتند.
ديرى نپاييد كه شوهر آن زن به خيمه برگشت در حالى كه چند بز لاغر و ضعيف كه استخوانهايشان پوك شده بود و آهسته آهسته راه مى رفتند مى چراند.
وى چون آن ظرف شير را مشاهده كرد شگفت زده شد و از همسرش پرسيد: «اى ام معبد، اين شير از كجاست؟ ما كه حيوان شيردهى نداشتيم و گوسفندى كه در خيمه بود نيز خشك كرده است».
ام معبد در پاسخ همسرش گفت: «نه به خداوند سوگند ما حيوانى شيرده نداشتيم، امّا مردى از كنار خيمۀ ما عبور كرد كه چنين و چنان گفت». همسرش اظهار داشت: «اوصاف او را براى من بگوى كه به خداوند سوگند من فكر مى كنم اين همان مردى است كه قريش در جستجوى اوست».
ام معبد اظهار داشت: «مردى ديدم خوش سيما و با جمال، خوش خلق و نمكين چهره كه نه عيبى چون بزرگى شكم داشت و نه كاستيى چون كوچكى سر،
ص: 214
خوش چهره و زيبا روى بود، در چشمانش سياهى و درشتى در مژگانش پرى و درشتى و در صدايش گرمى و دو رگه بودن بر زيبايى مى افزود؛ سياه چشم مشكين مژه، كشيده ابرو و ابروانش به هم پيوسته بود؛ در گردنش سفيدى و درخشندگى و در محاسنش پرى خودنمايى مى كرد؛ هنگام سكوت و قارى بر او بود و هنگام سخن گفتن والايى او بود و حسن و زيبايى او را در ميان داشت؛ شيرين سخن و گزيده گوى بود نه ياوه گوى و نه كم گوى، گويا كه سخن گفتن او دانه هاى رشته مرواريدى بود كه فرو مى ريخت؛ زيباترين و خوش سيماترين مردم از فاصله دور بود و نيكوترين آنان از نزديك؛ ميان قامت بود و نه از بلندى قد كسى او را منفور مى داشت، نه از كوتاهى آن مورد تحقير؛ شاخه اى ميان دو شاخه بلند و كوتاه، و خوش منظرترين اين سه شاخه و نيك قامت ترين آنها بود و بالاخره، همراهانى او را در ميان داشتند كه اگر سخن مى گفت به گفتۀ او گوش فرا مى دادند و اگر فرمانى مى داد نه ترش روى و نه گريزان، بلكه بى درنگ و شتابان به اجراى آن مى شتافتند».
شوهر ام معبد با شنيدن اين اوصاف گفت: «به خداوند سوگند، اين همان مردى است كه قريش در جستجوى اوست. اگر من با او برخورد مى كردم از او خواهش مى كردم اجازه دهد تا با او همراه شوم. اكنون نيز اگر بتوانم براى همراه شدن با او [و يافتن وى] تلاش خواهم كرد»(1).
اين داستان ام معبد و اين نيز گفته هاى اوست كه از اين پيش در بحث از صفات و ويژگيهاى حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله) بخشى از آن را آورده بوديم.
گفتنى است كه نام كامل اين زن - آن گونه كه در كتب سيره ضبط شده - عاتكه بنت خلف بن معد بن ربيعة بن اضرم و نام شوهر او نيز اكثم بن غرى بن معبد بن ربيعة بن اضرم است و آن گونه كه از سلسله نسب معلوم مى شود اين هر دو عموزادگان يكديگر بودند.
گفته شده است شوهر ام معبد اسلام آورد و به مدينه هجرت كرد.
ص: 215
329 - راهنماى كاروان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين كاروان را از راههاى غير اصلى و راههايى كه كمتر كسى از آن عبور مى كرد به سوى مدينه پيش برد و از اماكن مختلفى گذشت. در طىّ اين راه امور خارق العادۀ فراوانى رخ داد كه البتّه همه در اين ويژگى با همديگر مشتركند كه به نحوى با حوادثى كه ممكن است براى يك رهگذر از بيابان رخ بدهد و با مسائلى از قبيل آب و توشه در ارتباط هستند و اين نيز بدان سبب است كه امور خارق العاده [در حيات رسول خدا (صلی الله علیه و آله)] مناسب با اوضاع و شرايط و زمينۀ وقوع آن خود را نشان مى داد.
از جملۀ اين حوادث خارق العاده ماجرايى است كه در البداية و النهاية به نقل از بيهقى آمده است:
بيهقى به سند خود از قيس بن نعمان روايت كرده است كه گفت: زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به همراه ابو بكر مخفيانه از شهر مكّه بيرون آمدند [در راه خود به مدينه]، با برده اى كه گوسفند مى چراند برخورد كردند و از او شير خواستند. او گفت: «گوسفند شيردهى ندارم جز اين كه بزى جوان هست كه در ابتداى زمستان آبستن شده و بزغاله اش سقط شده و شيرى برايش نمانده است» پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود:
«آن را بياور». چوپان آن را آورد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را گرفت، دستى بر پستانش نهاد و دعا كرد تا آن كه شير از پستانش جارى گشت. در اين هنگام ابو بكر ظرفى آورد و پيامبر (صلی الله علیه و آله) در آن ظرف شير دوشيد و ابو بكر از آن نوشيد. سپس ديگربار آن حضرت ظرف را پرشير كرد و چوپان از آن نوشيد و در آخر نيز خود نوشيد».
پس از اين حادثه چوپان گفت: «به خداوند سوگندت مى دهم، تو كيستى؟ به خداوند سوگند تاكنون هرگز همانند تو نديده ام». آن حضرت پرسيد: «آيا مطمئن هستى كه راز مرا پنهان خواهى داشت تا تو را آگاه سازم؟» او گفت:
«آرى». پس فرمود: «من محمد بن عبد الله هستم». ديگربار چوپان پرسيد: «آيا تو همان كسى هستى كه قريش مدّعى ديوانه بودن اوست؟» فرمود: «آنان چنين
ص: 216
مى گويند». پس آن چوپان گفت: «گواهى مى دهم كه تو پيامبرى و نيز گواهى مى دهم كه آنچه آورده اى حق است و نيز اين كه آنچه تو كردى هيچ كس نمى تواند انجام دهد مگر آن كه پيامبر باشد. اينك من پيرو توام». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پى شنيدن گفته هاى او فرمود: «تو امروز نمى توانى چنين كنى. [باش] تا آن هنگام كه به تو خبر رسد كه من چيره شده ام، آنگاه نزد ما بيا».
ماجراى فوق را [علاوه بر بيهقى] ابو يعلى نيز روايت كرده و در همين جا ابو نعيم نيز ماجراى ديگرى را از عبد الله بن مسعود نقل كرده است كه مى گويد:
من نوجوانى بودم و در مكّه براى عقبة بن ابى معيط گوسفند مى چراندم. در همين زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و ابو بكر كه از مكه گريخته بودند [به كنار گلّۀ من] آمدند و آن حضرت رو به من كرد و فرمود: «اى جوان آيا شير دارى ما را سير كنى؟» گفتم:
«من امانتدارم و حق ندارم به شما شير بدهم». پس آن دو گفتند: «آيا بره اى دارى كه تاكنون آبستن نشده باشد؟» گفتم: «آرى». پس آن را آوردم و ابو بكر آن را گرفت و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پستان آن را گرفت و دعا كرد و پستان پر از شير شد.
پس ابو بكر تكه سنگى كه گوديى در ميان آن بود آورد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از شير آن گوسفند در داخل آن تكه سنگ دوشيد و به من نيز از آن شير نوشاند. سپس خطاب به پستان گوسفند فرمود: «جمع شو» و آن نيز جمع شد.
مدّتى بعد به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدم و گفتم: «از اين كلام نيكو (يعنى قرآن) به من بياموز». آن حضرت در پاسخ فرمود: «تو جوانى تعليم يافتنى هستى». پس بدين ترتيب بود كه هفتاد سوره از قرآن را از زبان آن حضرت شنيدم و هيچ كس در اين امر نمى تواند با من رقابت كند»(1).
البته صاحب نظران و عالمان سيرۀ نبوى دربارۀ ماجراى اخير سخنى و تأمّلى دارند چه اين كه ابن مسعود از كسانى بود كه قبل از هجرت اسلام گزيد، در راه خدا آزار ديد و به حبشه هجرت كرد. اين در حالى است كه داستان فوق اين توهّم را به وجود مى آورد كه وى در اثناى سفر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مدينه [و يا پس از آن] مسلمان شده است.
ص: 217
ليكن حقيقت آن است كه اين نظر عالمان سيره اصل ماجرا و نيز اصل وجود خوارق عادت را منع نمى كند، چه اين كه وجود چنين رخدادهايى در احاديث صحيح ثابت شده است و به همين سبب نيز چه بسا نقد عالمان سيره دربارۀ رخدادى از رخدادهاى خارق العاده ناظر به وضعيّت و زمان يا روال تاريخى ماجراها باشد و نه اصل آن.
هر چند ممكن است چنين به نظر برسد كه در اين موضوع راه تطويل در پيش گرفتيم، امّا واقعيّت آن است كه هيچ اطناب و تطويلى در اينجا صورت نگرفته، چرا كه آنچه نقل شد ماجراهايى صادق و راست است و در نقل صادق و راست هيچ تطويل نيست.
اين ماجراها همه حاكى از آن است كه سرور و پيامبر ما رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صاحب چندان امور خارق العادۀ محسوسى است كه از نه معجزۀ حسّى موسى فزونتر بوده و در مفاهيم روحانى و معنويى كه در بردارد از معجزات عيسى كمتر نيست، چه او كارهايى چون زنده كردن مرده و بيرون آوردن او از قبر انجام داد و محمّد (صلی الله علیه و آله) كارهايى از قبيل آنچه گذشت. البته بايد به اين نكته توجه داشت كه اختلاف نوع اين امور خارق العاده حاكى از ضعف جنبۀ روحانى در معجزات محمّد (صلی الله علیه و آله) نيست. و اگر از اين نيز بگذريم امورى چون اسراء و معراج معجزاتى مادّى و معنوى و رخدادهايى از قبيل در زمين فرو رفتن دستهاى اسب سراقه كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) را تعقيب مى كرد و نيز جوشيدن شير از پستان حيوان فاقد شير به دست آن حضرت و تكرار اين حادثه از قدرتى معنوى حكايت دارد كه از زنده كردن مردگان كمتر نيست. امّا با همه اينها هرگز پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) با اين امور خارق العاده با دشمنان احتجاج نكرد و تنها به وسيلۀ قرآن كريم آنان را به ميدان مبارزه طلبيد قرآنى كه «خداوند آن را بر بندۀ خويش نازل كرد تا براى همۀ جهانيان هشدار دهنده باشد»(1).
ص: 218
330 - كاروان مبارك هجرت به راه صعب العبور خود در ميان سختيهاى صحراى سوزان ادامه داد و براى فرار از تعقيب قريش راهى طولانى و سخت را برگزيد. در طى اين راه آيات الهى يكى پس از ديگرى خود را نشان داد و مرتب تكرار شد تا پيامبر (صلی الله علیه و آله) واقعا به اين حقيقت توجّه داشته باشد كه خداوند با اوست هرجا برود و هرجا منزل گزيند، آنسان كه از اين پيش نيز بدين حقيقت به چشم ايمان آگاهى يافته بود و آن را ديده بود آنجا كه در غار به همراهش فرمود: «بيم و اندوه مدار كه خداوند با ماست»(1).
امّا به هر حال سختيهاى اين راه با رسيدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به قباء - آنجا كه ياران و مدافعانى بودند و آنجا كه آن حضرت با مؤمنانى ديدار كرد كه چشم به راه او بودند و براى ورود آن حضرت به ميان خود لحظه شمارى و شادمانى مى كردند - پايان يافت.
ابن اسحاق در اين باره به سند خود از عبد الرحمن بن عويمر بن ساعده چنين روايت مى كند:
از يكى از افراد خاندان خود كه از اصحاب پيامبر (صلی الله علیه و آله) بود شنيدم كه مى گويد: چون خبر خروج پيامبر (صلی الله علیه و آله) از مكّه به ما رسيد و انتظار ورود او به مدينه را داشتيم هر روز پس از نماز صبح به بيابانى كه پشت محلّ سكونتمان قرار داشت مى رفتيم و به انتظار پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى نشستيم و به خداوند سوگند آنجا را ترك نمى گفتيم مگر هنگامى كه آفتاب همه جا را مى گرفت و هيچ سايه اى نمى ماند. تنها در اين هنگام بود كه به علت گرماى هوا و از آنجا كه فصل گرم سال بود به خانه هاى خود مى رفتيم اين كار هر روز تكرار شد تا اينكه روزى فرا رسيد كه در آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به محلّۀ ما وارد شد. آن روز نيز همانند ديگر روزها به بيرون رفتيم و در انتظار نشستيم و چون هيچ سايه اى نماند و آفتاب همه جا را
ص: 219
گرفت به خانه هاى خود برگشتيم. اتّفاقا در همين زمان كه ما در خانه هاى خود بوديم، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد شد، نخستين كسى كه او را مشاهده كرد مردى يهودى بود كه پس از ديدن آن حضرت با صداى بلند فرياد كشيد كه «اى بنى قيله (يعنى انصار) اين فرد مورد انتظار شماست كه آمده است».
پس به ديدار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيرون آمديم و او را به همراه ابو بكر كه همسنّ وى بود ديديم كه در سايۀ درخت خرمايى نشسته است. مردم برگرد آن دو اجتماع كردند و از آنجا كه بيشتر ما تا آن زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را نديده بوديم آن حضرت را از ابو بكر بازنمى شناختيم تا آن كه سايۀ درخت از روى سر پيامبر (صلی الله علیه و آله) كنار رفت و ابو بكر برخاست و با رداى خود سايه اى براى آن حضرت درست كرد و در اين هنگام ما پيامبر (صلی الله علیه و آله) را شناختيم»(1).
آن گونه كه صاحبان سيره مى گويند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر كلثوم بن هندم وارد شد. برخى ديگر نيز مى گويند آن حضرت بر سعد بن خيثمه وارد شد. البته ابن اسحاق ميان اين دو روايت توفيق برقرار كرده و مى گويد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ابتدا بر كلثوم وارد شد ولى هنگامى كه مردم به ملاقات او مى آمدند و در حضور او مى نشستند در خانۀ سعد بود.
عباراتى در تاريخ آمده كه از اين حكايت دارد كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) اقامت در خانۀ سعد را بر مى گزيد، زيرا سعد مردى مجرّد و خانۀ او نيز اقامتگاه مسلمانان مهاجر مجرّد بود.
پس از ورود به قبا ابو بكر نيز بر خبيب بن اساف وارد شد.
در همين محلّۀ قبا بود كه على بن ابى طالب (ع) به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوست، زيرا آن حضرت سه روز پس از حركت رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در مكّه ماند تا امانتهاى ايشان را به مردم بازگرداند. وى پس از اين سه روز راه خود به سوى مدينه را در پيش گرفت. چنين به نظر مى رسد كه على (ع) درست همان مقدار در مكّه ماند كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در غار ثور مانده بود.
ص: 220
به هر حال على (ع) در منزلى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آن سكونت گزيده بود يعنى در منزل كلثوم بن هندم به آن حضرت پيوست. چنين به نظر مى رسد كه حضور على (ع) در قباء حد اقل به فاصلۀ يك شب پس از ورود پيامبر (صلی الله علیه و آله) صورت پذيرفته است، زيرا آن حضرت يك يا دو شب در قباء [به انتظار ورود على (ع)] ماند.
ابن اسحاق مى گويد پيامبر (صلی الله علیه و آله) چهار شبانه روز يعنى روزهاى دو شنبه، سه شنبه، چهار شنبه، و پنجشنبه را در قبا ماند و در اين مدت مسجد قبا را برپا كرد مسجدى كه خداوند دربارۀ آن در قرآن كريم مى فرمايد: «همانا آن مسجدى كه از نخستين روز بر پايۀ تقوى بنا شده سزاوارتر است كه در آن [به نماز] بايستى. در آن مسجد مردانى هستند كه دوست دارند پاك باشند و خداوند پاكان را دوست دارد»(1).
بنابراين مسجد قبا همان مسجدى است كه از روز نخست بر پايۀ تقوى بنا شده، مسجد كسانى است كه دوست دارند بى آن كه هيچ ريا و نفاقى در آنان باشد در عبادت خويش پاك باشند و همين مسجد شايستۀ آن است كه «مسجد هجرت» خوانده شود.
گفتنى است كه ورود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اين منطقه در روز دوشنبه دوازدهم ربيع الاول و بنا به قولى ديگر در روز بعد بوده است، هر چند قول اول را راويان ترجيح مى دهند.
331 - روز ورود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مدينه براى مردم آن شهر و براى نسلهاى پس از آنان و بلكه براى همۀ آفريدگان روز مباركى بود، چه اين همان روزى است كه در آن اسلام از حالت قبلى خود كه تنها دعوت اسلامى منحصر به مكّه و محلاّت مجاور آن بود و نظام و تشكيلات روشن، مدوّن و فراگيرى نداشت و تنها
ص: 221
به دعوت در دايرۀ عقيده و روشن كردن آن براى مردم محدود مى شد خارج شد و به صحنۀ ديگرى گام نهاد؛ صحنۀ تعميم دعوت به صورت عملى در سرتاسر سرزمينهاى عربى و در جاى جاى آن و از آنجا به آن سوى مرزهاى اين سرزمين به حوزۀ دولتهاى مجاور و پس از آن به سرتاسر عالم، كشورى پس از كشور ديگر.
در اين ميان مردم مدينۀ منوّره آن فضيلتى را كه خداوند به آنها ارزانى داشته و آن افتخارى را كه مدينه بدان دست يافته است درك مى كردند و مى ديدند كه شهر آنان اوّلا پناهگاه و خاستگاه يارى و ياران رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، ثانيا موطن برپايى نظامى اسلامى و ثالثا جايگاهى شده است كه اسلام بدان پناه مى آورد. آنان همچنين درك مى كردند كه بت پرستى رو به افول نهاده و يهوديان نيز ديگر به آگاهيهاى دينيى كه داشته اند يا به كتابى كه پيش از آن بر آنان نازل شده بر آن مردم تفاخر و فزون طلبى و برترى جويى ندارند.
به همين سبب مردم مدينه با فريادهاى اللّه اكبر و لا اله الاّ الله كه به ميمنت قدوم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سر مى دادند به استقبال آن كه هدايت خويش را در [سايۀ ارشاد] او مى ديدند بيرون آمدند، در حالى كه شادمان بودند و خود را طليعه دار عزّت و كرامت و پاكى و طهارت از بت پرستى مى ديدند.
بخارى و مسلم به سند متّصل از ابو بكر روايت كرده اند كه گفت: «هنگامى كه وارد مدينه شديم مردم به كنار راه آمدند و يا بر بالاى بامها رفتند و جوانان و خدمتگزاران فرياد مى زدند كه «الله اكبر رسول خدا آمده است. الله اكبر محمّد آمده است. الله اكبر محمد آمده است الله اكبر رسول خدا آمده است». در ميان چنين جوّى رسول خدا چون وارد مدينه شد به راه خود در ميان جمعيّت ادامه داد و بدانجا كه فرمان داشت رفت».
بيهقى در دلايل النّبوّة، ابو بكر مقرى در الشمائل، طبرى در الرياض از عبيد الله بن محمد بن حفص پسر عايشه بنت طلحه مشهور به ابن عايشه روايت كرده اند كه در هنگام ورود پيامبر (صلی الله علیه و آله) زنان بر بالاى بامها رفتند و به مباركى ورود آن
ص: 222
حضرت اين سرود را سردادند كه
«ماه از ثنية الوداع بر ما تابيد.
تا آن زمان كه كسى خدا را بخواند شكر و سپاس [اين موهبت] بر ما واجب است.
اى كه در ميان ما مبعوث شده اى فرمانى روا بر ما آورده اى»(1).
اين خبر در سنن ترمذى و سنن نسائى نيز از سائب بن يزيد روايت شده است.
روايت فوق تصويرى است از يك استقبال با شكوه در ميان فريادهاى تكبير كه به ميمنت ورود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سر داده مى شد. در كنار اين صحنۀ استقبال عمل ديگرى نيز در معناى خود زيباتر و باشكوهتر از اين استقبال جريان داشت و آن عبارت بود از رقابت و سبقت هر يك از عشاير اوس و خزرج بر سر به دست گرفتن
ص: 223
زمام شتر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تا اقامت آن حضرت در ميان آنها باشد.
در اين ميان مردانى از بنى سالم به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند و گفتند:
«اى رسول خدا، در ميان ما اقامت گزين كه ما از عدّه و عدّه و توان دفاعى خوبى برخورداريم». اما پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «راه شتر را باز بگذاريد كه فرمان دارد».
پس از آن مردانى از نبى بياضه آمدند و گفتند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ميان ما آنجا كه عدّه و عدّه و توان دفاع است بيا». اما آن حضرت فرمود: «راه شتر را باز بگذاريد كه فرمان دارد».
شتر به راه خود ادامه داد تا اين كه از محلّۀ بنى ساعده عبور كرد. در اينجا سعد بن عباده و منذر بن عمرو در ميان تنى چند از رجال بنى ساعده به حضور رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) رسيدند و گفتند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، به ميان ما، آنجا كه عدّه و عدّه و توان دفاع است بيا». امّا فرمود: «راه شتر را باز بگذاريد كه فرمان دارد».
شتر همچنان پيش رفت تا به برابر محلّۀ بنى حارث بن خزرج رسيد و معاذ بن ربيعه، خارجة بن زيد و عبد الله بن رواحه در ميان تنى چند از رجال بنى حارث بن خزرج بر سر راه پيامبر (صلی الله علیه و آله) قرار گرفتند و گفتند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، به ميان برادران خويش و جايى كه عدّه و عدّه و توان دفاع است بيا». امّا فرمود: «راه شتر را باز بگذاريد كه فرمان دارد».
بدين ترتيب شتر همچنان به راه خود ادامه داد تا به محلّۀ بنى مالك بن نجار رسيد و در آنجا بر در خانۀ ابو ايّوب انصارى زانو بر زمين نهاد.
ابن اسحاق مى گويد: پس از زانو زدن شتر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آن پياده نشد تا آن شتر برخاست و در حالى كه رسول خدا مهار آن را رها كرده و آن را كنترل نمى كرد از آن نقطه دور شد ولى ديگربار به پشت سر برگرديد و به همان جا كه براى نخستين بار زانو زده بود برگشت... در اينجا بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از شتر پياده شد و ابو ايّوب نيز زاد و توشۀ آن حضرت را برداشت و به خانۀ خود برد.
بدين ترتيب رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به خانۀ ابو ايّوب خالد بن زيد رفت و تا زمانى كه
ص: 224
مسجد نبوى و خانه اى براى آن حضرت ساخته شد در همان جا ماند.
332 - رواياتى كه تاكنون آورديم نشان مى دهد كه چگونه انصار در خانه هاى خود خواه به صورت فردى و خواه گروهى، مقدم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را گرامى مى داشتند و همۀ محلاّت و عشاير مدينه افراد خود را آماده مى كردند و به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيمان حمايت و دفاع از او و جنگ در كنار وى مى بستند، بى آن كه در اين پيمان هيچ شرط و يا ملاحظاتى بياورند.
چنين به نظر مى رسد كه اين مسأله خشم مشركان مدينه و بويژه خشم كسانى را كه بعدا نام منافقين بر آنان اطلاق شد و چيزى جز آنچه آشكار كرده بودند در دل داشتند برانگيخت، آنسان كه روايت شده است رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از هيچ محلّه و يا خانه اى نگذشت مگر آن كه به وى خير مقدم گفتند و تأييد خود از او را اعلام داشتند جز عبد الله بن ابى كه بعدها سردستۀ منافقان مدينه شد.
موسى بن عقبه گفته است: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در راه خود با عبد الله بن ابى بن سلول برخورد كرد و انتظار آن داشت كه وى آن حضرت را به خانۀ خود دعوت كند. اما او كه در آن زمان پيشواى خزرج بود [بر خلاف اين انتظار] به آن حضرت گفت: «به سراغ همان كسانى كه تو را دعوت كرده اند برو و بر آنها وارد شو».
پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از اين ماجرا آن را با تنى چند از انصار در ميان نهاد و در پاسخ سعد بن عباده به عنوان عذرخواهى از كارى كه عبد اللّه كرده است گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خداوند به [آمدن] تو بر ما منّت نهاد در حالى كه ما قصد آن داشتيم تاج شاهى خود بر سر او نهيم و او را پادشاه خود سازيم».
به هر حال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از ورود به مدينه و سكونت در خانۀ ابو ايوب انصارى به سه مطلب پرداخت:
الف: نماز جمعه
ص: 225
ب: ايراد خطبه براى مردم
ج: بناى مسجد
نماز جمعه را رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ميان بنى سالم بن عمرو بن عوف به جاى آورد. چنين به نظر مى رسد كه آن حضرت اين نماز را در زمينى باز برگزار كرد، زيرا در آن زمان هنوز مسجدى برپا نشده بود. هر چند از آنجا كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين نقطه را براى نماز برگزيده بود - به ويژه آن كه وى ولىّ امر مسلمين نيز بود - همين نقطه مسجدى به شمار مى رفت كه در آن نماز اقامه مى شد.
در مورد خطبۀ رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز گفته شده است آن حضرت اين خطبه را در روز جمعه ايراد فرمود. البتّه در اين باره دو روايت وجود دارد كه يكى از آنها متضمّن دو خطبه است و بدين ترتيب مجموعا سه خطبه از رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) رسيده است يكى خطبه اى كه ابن جرير طبرى آن را نقل كرده، ديگرى كه نسبة كوتاهتر است و بيهقى آن را روايت نموده و بالاخره سوّمى نيز توسّط بيهقى پس از ذكر اين خطبه آمده است.
اينك ما هر سه خطبه را ذكر مى كنيم، هر چند دربارۀ برخى از راويان آنها جاى ترديد و تأمّل و جاى سخن است، اما اين سه خطبه در مجموع به كلام و مواعظ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شباهت دارد:
سپاس خداوند را سزاست. او را سپاس مى گويم، و از او كمك مى جويم، از او آمرزش مى طلبم و از او هدايت مى خواهم. به او ايمان دارم و كافر نيستم و با هركس كه به او كافر شود دشمنم.
گواهى مى دهم كه خدايى جز الله نيست و هيچ شريك ندارد و محمّد بنده و فرستادۀ اوست كه او را پس از دوره اى از غيبت رسولان، فقدان آگاهى، گمراهى مردم، درهم ريختگى اوضاع و نزديك شدن به قيامت و پايان عمر هستى، با پيام هدايت و دين حق و نور و موعظه برانگيخته است.
ص: 226
هر كه از خدا و رسول او فرمان برد راه يافته و هركس از فرمان آن دو سر برتابد كژراهه اى در پيش گرفته گمراه گرديده و از راه هدايت بسيار دور شده است.
شما را به تقواى خداوند سفارش مى كنم، چه، اين بهترين توصيۀ يك مسلمان به مسلمان ديگر است كه او را دربارۀ امور اخروى تشويق و ترغيب كند و به تقواى الهى امر نمايد، پس دربارۀ آنچه خداوند شما را از آن ترسانده است از خداوند پرهيز و پروا كنيد كه هيچ نصيحتى از اين بهتر و هيچ يادآوريى از اين برتر نيست و همين سپر حمايتى است براى آن كه با بيم و پروا بدان عمل كند و يار و ياورى راستين است براى هر آنچه از آخرت مى جوييد.
هركس در آشكار و نهان ميان خويش و خداى خود اصلاح كند و بدين امر جز خشنودى خداوند را نجويد، همين براى او در اين جهان مايۀ يادآورى و پس از مرگ نيز آن هنگام كه هركس نيازمند آن چيزى است كه پيش فرستاده است و آرزو مى كند هر آنچه جز اين [كارهاى خدايى وى] بوده اينك از او دور گردد يك ذخيره خواهد بود.
خداوند شما را دربارۀ خويش هشدار مى دهد و البتّه او با بندگان رئوف و همان كسى است كه، فرمودۀ خويش را به عرصۀ تحقّق آورد و به وعدۀ خود وفا كرد و هيچ تخلّفى در وعده و خواست او نيست، چه هموست كه مى فرمايد: «در پيشگاه من اراده اى تغيير نمى كند و من بر بندگان هيچ ستم روا نمى دارم»(1).
در كار دنيا و آخرت خويش و در آشكار و نهان تقواى خداوند پيشه كنيد كه «هركس از خداوند پروا كند خداوند گناهان او را مى پوشاند و به او اجرى فراوان مى دهد»(2) و «هر كسى از خداوند پروا كند به موفّقيّتى بزرگ دست يافته است.
در كار دنيا و آخرت خويش و در آشكار و نهان تقواى خداوند پيشه كنيد كه تقواى خداوند نفرت او را از انسان بازمى دارد، مجازات او را بازمى دارد و ناخشنودى او را بازمى دارد. تقواى خداوند انسان را روسفيد و پروردگار را خشنود مى كند و بر درجات شخص مى افزايد.
بهرۀ خود را [از ثواب و كار خير] برگيريد و در مورد خداوند [و فرمان او]
ص: 227
كوتاهى نكنيد كه او كتاب خويش را به شما آموخته، راه خود را براى شما گشوده و هموار كرده تا راستگويان را بشناساند و دروغگويان را آشكار كند. پس احسان كنيد آنسان كه خداوند به شما احسان كرده است. با دشمنان او دشمن باشيد و در راه خدا آن گونه كه بايد جهاد كنيد كه او شما را [از ميان همۀ امم] برانگيخت و مسلمان ناميد تا هركس هلاك مى شود [و از حق پيروى نمى كند] با آياتى آشكار چنين كند و هركس نيز راه حيات مى پويد [و با حق همراه مى شود] از روى دلايل روشن چنين كند.
هيچ نيرويى جز به فيض الهى نيست. پس فراوان ياد خدا كنيد و براى پس از مرگ كار كنيد كه هركس ميان خود و خداى خويش اصلاح كند، خداوند او را از هر مشكلى كه ممكن است ميان او با ديگر مردم به وجود بيايد آسوده مى سازد و خود كفيل او مى شود.
اين بدان سبب است كه خداوند بر مردم حكم مى راند و مردم بر او حكم نمى رانند، او قدرت را از مردم مى گيرد و آنان را از كار خود بازمى دارد امّا مردم او را از كارى بازنمى دارند. الله اكبر و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم»(1).
اين خطبه اى است كه ابن جرير طبرى آن را روايت كرده است و البته اگر ابن كثير آن را نقل نكرده بود، ما به نقل آن نمى پرداختيم، امّا او آن را نقل كرده و در پايان نيز چنين اظهار نظر مى كند:
«ابن جرير اين خطبه را چنين روايت كرده است و البته سند آن مشتمل بر ارسال(2) است»(3).
ما همان گونه كه گذشت بر اين عقيده ايم كه اين خطبه با آنچه در بردارد داراى بيشترين شباهت به خطبه هاى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) و در عين حال به عقيدۀ ما اوّلا از اكثر خطبه هاى آن حضرت طولانى تر ثانيا مشتمل بر تكرارى غير مأنوس در
ص: 228
ساير خطب ايشان و ثالثا دربردارندۀ برخى از آيات مدنى است كه پس از زمان اين خطبه ايراد شده است [و همين سه نكته اين خطبه مرا تضعيف مى كند و در هر حال] خداوند خود آگاه است.
وى اين خطبه را از عبد الرحمن بن عوف روايت كرده و مى گويد: اين نخستين خطبه اى است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از اقامت در مدينه ايراد فرمود آن حضرت در ميان مردم برخاست، خداوند را سپاس گفت و وى را بدانچه شايسته بود ستايش كرد و سپس فرمود:
«اى مردم براى آيندۀ خود [چيزى] پيش بفرستيد كه خواهيد دانست كه به خداوند سوگند كسى از شما مى ميرد و گوسفندان خود را [در بيابان] بى هيچ چوپانى رها مى كند و سپس [چون به حضور خداوند مى رود] خداوند در حالى كه هيچ سخن گويى و هيچ حاجبى ميان او و بنده اش قرار ندارد به او مى فرمايد: «آيا رسول من به سراغ تو نيامد تا پيام مرا به تو برساند؟ آيا تو را ثروت ندادم و نعمت نبخشيدم؟ پس اينك براى خود چه پيش فرستاده اى؟» پس آن شخص جانب راست و چپ خويش را مى نگرد و هيچ مشاهده نمى كند. آنگاه پيش روى خود را مى نگرد و جز جهنم نمى بيند. پس هركس مى تواند - هر چند شده با يك نيمه خرما - چهرۀ خويش را از آتش دور بدارد و هركس حتى همين مقدار هم در اختيار ندارد با يك سخن خوش همين كار را بكند كه شخص با يك كار نيك از ده برابر تا هفتصد برابر پاداش مى بيند.
و السّلام على رسول الله [عليكم] و رحمة الله و بركاته»(1).
سه: خطبۀ به روايت دوم بيهقى
بيهقى مى گويد: سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خطبه اى ديگر ايراد فرمود كه از اين قرار است:
ص: 229
سپاس خداوند را سزاست. او را سپاس مى گويم و از او كمك مى جويم.
از شر نفس خود و از بديهاى عمل خويش به خداوند پناه مى بريم. هركس را خداوند هدايت كند هيچ گمراه كننده اى نخواهد بود و هركس را او گمراه كند هيچ هدايت كننده اى.
گواهى مى دهم كه خدايى جز اللّه نيست (و هيچ شريك ندارد و يگانه است).
نيكوترين سخن كتاب خداست و هركس كه خداوند اين كلام را در دل او زيبا جلوه گر ساخته وى را پس از كافر بودن به آيين اسلام در آورده و او نيز اين كتاب را [كه سخن خداست] بر سخن مردم برگزيده رستگار شده است كه اين، نيكوترين و رساترين سخن است.
آن را كه خداوند دوست داشته دوست بداريد و خدا را نيز با تمام دل دوست داشته باشيد و (هرگز از كلام الهى و ذكر او خسته و ملول نشويد و دلهايتان تيره و از آن روى گردان نشود)، چه، هركس كه خداوند او را برمى گزيند و برترى مى دهد، نيكوترين كارها، نيكوترين بندگان، درست ترين سخن را و هر آنچه از حلال و حرام در ميان مردم قرار دارد و بدانان داده شده است به او مى آموزد و براى او بيان مى دارد. پس خداوند را پرستش كنيد و هيچ چيز شريك او قرار ندهيد و آنسان كه شايسته است از او پروا كنيد و در آن سخنان نيكويى كه بر زبان مى آوريد با خداوند [در صحنۀ عمل] راستگو باشيد و به فيض رحمت خداوند در ميان خود با همديگر دوستى و مهربانى ورزيد و [بدانيد كه] خداوند خشم مى كند كه پيمان او شكسته شود. و السّلام عليكم و رحمة الله و بركاته»(1).
ابن كثير پس از آوردن اين روايت دربارۀ آن چنين اظهار نظر مى كند كه
«در سند اين روايت نيز ارسال وجود دارد و البته اين روايت روايت قبلى را تأييد و تقويت مى كند، هر چند عبارات و الفاظى كه در اين دو آمده با يكديگر متفاوت است»(2).
ص: 230
آنچه تاكنون گذشت متن خطبه هايى است كه براى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در ابتداى اقامت در مدينه روايت شده است، هر چند انتقادهايى كه قبلا گفتيم بدان وارد مى باشد و از نظر سند نيز گرفتار نقص ارسال است. امّا با اين وجود اين خطبه ها اجمالا مشتمل بر خطّمشى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دعوت مؤمنان و تقويت ايمان و روح تقوا در آنان است، آنسان كه فرموده هاى آن حضرت در دوران قبل از هجرت بر خطّمشى او در دعوت مشركان به توحيد دلالت مى كند.
333 - اين سوّمين برنامه است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ابتداى اقامت خود در مدينه بدان پرداخت البته او قبل از اين، هنگامى كه به محلّۀ قبا وارد شده بود اقدام به ايجاد مسجد قبا يعنى همان مسجدى كرد كه در قرآن كريم «مسجد بنا شده بر پايۀ تقواى الهى و خشنودى او» و نيز مسجدى خوانده شده است كه مردانى بدان مى آيند كه دوست دارند پاك و پيراسته باشند و خداوند نيز اين پاكان را دوست دارد(1).
اما هنگامى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در خانه ابو ايوب انصارى سكنى گزيد در انديشه ايجاد مسجدى در مدينه برآمد. اين مسجد يكى از همان سه مسجدى است كه به قصد آنها بار سفر بسته مى شود: مسجد الحرام، مسجد الاقصى و همين مسجد (مسجد النبى).
از ابن شهاب زهرى روايت شده است كه گفت: ناقۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در محلّ بناى مسجد زانو بر زمين نهاد. آنجا جايى بود كه پيش از بناى مسجد مسلمانان مدينه در آن نماز مى خواندند.
البتّه نقطه اى كه شتر زانو بر زمين نهاد قبل از آن كه مسجد و يا محلّ نماز مسلمانان شود به صورت طويلۀ شتران مورد استفاده قرار مى گرفت و از آن دو پسر يتيم از فرزندان انصار بود كه تحت سرپرستى اسعد بن زراره - نخستين مبلّغ اسلام
ص: 231
قبل از هجرت - بودند.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مورد خريد اين زمين با آن دو پسر يا با سرپرست آنها و يا با آنها در حضور سرپرستشان گفتگو كرد و آنان گفتند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ما اين زمين را به تو مى بخشيم». امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) از پذيرش هر راهى جز خريد آن در مقابل پول امتناع ورزيد و بدين ترتيب اين زمين را به ده دينار از آن دو پسر خريدارى فرمود.
قبل از اين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين زمين را خريدارى كند تنها يك چهار ديوارى و بدون سقف بود و تا پيش از هجرت، اسعد بن زراره در آنجا نماز جماعت و جمعه رو به سوى قبله مسجد الاقصى - كه قبلۀ پيامبر در زمان اقامت در مكّه بود - اقامه مى كرد و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) پس از هجرت آنجا را به صورت مسجد در آورد.
پيامبر (صلی الله علیه و آله) بنايى مربّع شكل برپا كرد كه از هر طرف يكصد ذراع طول داشت. ابن قيّم مى گويد: پيامبر (صلی الله علیه و آله) پايه هاى ديوار را حدود سه ذراع قرار داد و بنا را با آجر ساخت. امّا برخى ديگر گفته اند قسمتى از بنا با تكّه هاى سنگ برپا گرديد.
هر كدام از مهاجرين و انصار كه در هنگام بناى مسجد در آنجا حضور داشتند در برپايى آن شركت كردند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز خود كار مى كرد و آجر و سنگ جابجا مى نمود و اين بيت را بر زبان داشت كه
«پروردگارا هيچ خوشيى جز خوشى آخرت نيست پس انصار و مهاجران را بيامرز».
مسلمانان نيز ابياتى از شعر بر زبان داشتند و در همين حال خشت جابجا مى كردند. يكى از آنان در شعر خود براى تشويق ديگران و برانگيختن شور و التهاب بيشتر براى كار چنين مى گفت:
«اگر ما بنشينيم و رسول خدا كار كند اين از سوى ما كارى بس گمراهى آميز
ص: 232
خواهد بود». به هر حال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين مسجد را بنا كرد و قبلۀ آن را رو به مسجد الاقصى و نيز براى آن سه در قرار داد: درى به نام باب الرّحمة، درى در انتهاى مسجد و درى ديگر كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) خود از آن وارد مى شد. آن حضرت ستونهاى مسجد را از تنه هاى درخت و به گفته سهيلى از تنۀ درختان خرما و سقف آن را از چوب درختان خرما محراب آن را از خشت و به قولى ديگر از سنگهايى كه روى هم به صورت مرتّب چيده شده بود ساخت.
ستونهاى مسجد در ايام خلافت عمر پوشيده بود و وى آن را با ستونهاى جديدى ساخت. بعد از آن نيز عثمان ستونهايى از سنگهاى نقش دار براى آن قرار داد و سقف آن را با چوب ساج پوشاند و براى آن محرابى از سنگ ساخت.
در دوران خلافت عبد الملك بن مروان خانه هاى زنان پيامبر (صلی الله علیه و آله) كه نه نفر بود به مسجد ضميمه شد. در دوران عبّاسيان نيز مهدى عبّاسى سوّمين خليفۀ اين خاندان در سال 160 ه. ق. آن را بازسازى كرد و توسعه داد و پس از آن مأمون نيز بخشى به آن ضميمه و پايه هاى ساختمان آن را استوار كرد.
كوتاه سخن در اين باب آن كه سنّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در بناى اين مسجد و مسجد قبا برپا كردن آن با كمترين هزينه و در ساده ترين شكل ممكن بود تا همه به ساختن مساجد تشويق شوند.
گفتنى است كه مسجد الرسول كه يكى از سه مسجدى است كه به قصد آن بار سفر بسته مى شود در عين حال كه مسجد بود، خانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز بود. آن حضرت در همين مكان نه خانه داشت كه برخى از ديوارهاى چوبى با رومالى گل و با سقفهاى چوبى و برخى ديگر با سنگ و سقفهاى چوبى كوتاه ساخته شده بود.
كرسى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز از چوبهايى كه با ليف خرما به هم بسته شده ساخته شده بود. اين خلق و خوى پيامبر است و خوشا بحال كسى كه از آن درس بگيرد و اين سؤال را مطرح كند كه آيا مى توان به زندگيى به سان زندگى او رسيد و بدان چشم دوخت؟
ص: 233
ص: 234
334 - پيامبر (صلی الله علیه و آله) هجرت كرد و مكّه را ترك گفت، جايى كه براى او دوست داشتنى ترين سرزمين محسوب مى شد، چرا كه مسجد الحرام در آنجا قرار داشت، آنجا سرزمين نزول وحى بود، كسان و خويشاوندان پيامبر (صلی الله علیه و آله) در آنجا زندگى مى كردند و آثار ابراهيم در آنجا بود. اما او على رغم همۀ اينها به مدينه هجرت كرد و اين نبود مگر براى آن كه به امر پروردگار خويش در آنجا حكومت اسلامى برپا كند، چرا كه وى تنها به هدف رهبانيّت و يا صرف جنبه هاى معنوى در حيات انسان يا فقط براى تهذيب جانها نيامده، بلكه به عنوان رحمتى بر همۀ جهانيان مبعوث شده بود و ناگزير مى بايست براى تحقّق اين مهم حكومت حق برپا، باطل نابود، ستم منع و انسانيّت سامان داده شود، تعاون و همكارى در ميان مردم گسترش يابد و همۀ امتيازاتى كه برخى از انسانها را بر گردۀ برخى ديگر سوار مى كند محو گردد و فساد از روى زمين رخت بربندد.
به اين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدانجا هجرت كرد كه بتواند در آن دولتى مؤمن [به خدا] برپا كند كه از بدى بازمى دارد و مردم را در كار نيك مساعدت مى نمايد و راه آنان را به سوى چنين مقصدى مى گشايد. چنين است كه هر رسول صاحب مكتب، بر اساس آن يك حكومت ايجاد مى كند. آنسان كه موسى به اقامۀ
ص: 235
حكومت حق پرداخت، آن هنگام كه از سرزمين زير سلطۀ فرعون بيرون رفت تا از امّت خويش قدرتى متشكل بسازد كه حق را اعتلا مى بخشد. وى در ايجاد چنين قدرتى از بنى اسرائيل تلاش كرد و كوشيد روح عزت و كرامت را در آنان ايجاد كند، روحى كه در هيچ وجودى جاى نمى گيرد مگر آن كه دوستى انصاف و عدالت، رحمت، برادرى، مدارا و ديگر دوستى نيز در كنار آن مى نشيند، چه اين كه انسان عزّتمند كسى است كه به انصاف و عدالت و با رحمت و مهربانى با ديگران رفتار مى كند و انسان پست و فرومايه كسى است كه ستم مى كند، بر مردم بناروا سخت مى گيرد و به جاى بذل رحمت و مهربانى ستم و كينه را تقديم آنان مى كند.
آرى، موسى تلاش كرد تا روح دلاورى را پس از آن كه روح خمودگى و ذلّت پذيرى در دلهاى آنان جاى گرفته بود در آنها برانگيزد. اما آنان در پاسخ او كه خواستار عزت و دفاع از خويشتن براى آنها بود گفتند: «تو و خدايت برويد و بجنگيد كه ما اينجا نشسته ايم»(1).
عيسى نيز براى ايجاد يك جامعه ايمانى تلاش كرد. گرچه از وى روايت شده است كه فرمود: «كار قيصر را به قيصر واگذاريد و كار خدا را به خدا» و گرچه جنگى عليه كسى برپا نكرد و دولتى ايجاد ننمود، اما مردم را به فضيلت و محبّت و توجه به معنويّت فرا خواند، آن هم در ميان سلطۀ مادّيات بر جامعۀ آن روز يهود به گونه اى كه با همه انسانيّت سر قهر و ناسازگارى داشتند، اما در عين حال فرمانبر دولت روم، بى آن كه هيچ تمرّد و مخالفتى از خود بروز دهند، بلكه به ذلت و خوارى تن در داده و آن را پذيرفته بودند آنسان كه خداوند مى فرمايد: «بر آنان - در هر جا كه باشند - ذلت و خوارى تقدير شده است مگر به سببى از جانب خداوند و يا سببى از جانب مردم [كه اين ذلت را از آنان دور سازد]»(2). بنابراين هر چند عيسى [به اقتضاى شرايط حاكم] براى برپايى يك حكومت تلاش نكرد، اما منادى
ص: 236
رحمت و مهربانى و دوستى و برادرى در ميان مردمى خشن و غير قابل كنترل بود، مردمى كه به ابراز كينه و دشمنى عليه هر كه قدرت و توانى نداشته باشد مى پردازند و در همان حال در مقابل صاحبان قدرت سر تسليم فرود مى آورند و زندگى خود را در فسادانگيزى و بر هم زدن روابط ميان ديگران سپرى مى كنند.
به هر حال، پس از آن دو پيامبر و در پى دورانى از فقدان رسولان الهى، حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله) براى برپايى حكومت فضيلت بپاخاست، زيرا او آخرين پيامبر و آخرين كنگرۀ رفيع در ساختمان نبوّت بود. بنابراين ناگزير مى بايست رحمتى را كه از جانب خداوند واسطۀ آن براى مردم بود در ميان جامعه اى مؤمن به امانت گذارد تا آن جامعه پس از او عهده دار تبليغ رسالت الهى شود و در اين راه در مقابل هر مشكلى بايستد و در طريق دعوت مردم به آن و گسترش اصول اسلام در سرتاسر زمين با مردم مدارا و دوستى ورزد و بدينسان از طريق امّتى كه امانتدار رسالت شده و دولتى كه حمايت از آن را بر دوش گرفته است رسالت اسلامى به همۀ نسلهاى بشر منتقل شود.
برپايى دولت اسلامى به دست رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) پياده كردن عملى فضيلت، عدالت و مساوات در جامعه، نمونه اى عملى از محو روح امتيازات كاذب و تبعيض نژادى و گسترش ايمان و فداكارى و اميد به آنچه در نزد خداوند مى باشد و نيز برهان قاطعى است براى كسانى كه مدّعى اند برپايى حكومتى برتر و مبتنى بر اصول اخلاقى آرزويى نيست كه عملى نشود، بلكه واقعيتى است كه در صحنۀ عمل اجرا شده و نشانه هاى آن هنوز نيز باقى است. همچنين برهانى است در مقابل كسانى كه به حقوق انسانها تجاوز مى كنند و آن را پايمال مى نمايند و در رفتار خود راه اسراف در پيش مى گيرند، با اين ادّعا كه فضيلت و اخلاق تنها امورى فردى است و نمى تواند مبناى روابط اجتماعى و تمامى روابط انسانها باشد. به عبارت ديگر برپايى حكومت اسلامى دليلى است عليه كسانى كه مدّعى اند دين تنها نوعى رابطه ميان بنده و خداى او و منحصر به مسجد و كنيه و كليساست، حال آن كه اگر چنين
ص: 237
بود هرگز پيامبر هجرت نمى كرد و بدين خرسند بود كه در مكّه بماند و از مشركان بخواهد تا او را در آنچه مى پرستد، آزاد بگذارند و او نيز آنان و آنچه را مى پرستند رها كند و چه بسا نيز مشركان چنين چيزى را مى پذيرفتند، بويژه آن كه آنها از اخلاق نيكو، صدق و راستى، اصل و نسب درست و شرافت خاندان رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) آگاه بودند.
اما رسالت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) داراى آثار گسترده تر و فراتر از اين و حوزه عملى وسيعتر بود. ما سخن همان كسانى را كه مى گويند دين تنها نوعى رابطه ميان بنده و خداى اوست تكرار مى كنيم امّا اين «رابطه» را به گونه اى درست تفسير مى كنم آن را تعميم مى دهيم و مى گوييم اين رابطه تنها به نماز و روزه محدود نمى شود بلكه علاوه بر آن، مهربانى ورزيدن با ديگر بندگان، عدالت ورزيدن ميان آنها را شامل مى شود، صرف نظر از اين كه از چه نژاد و داراى چه رنگى هستند تا آن كه مصداق اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را ترسيم كند كه «هيچ كس از شما مؤمن نخواهد بود مگر آن كه چون چيزى را دوست مى دارد تنها آن را به خاطر خداوند دوست داشته باشد». بنابراين از ديدگاه اين تفسير هر كار نيكى كه صلاح جامعه در آن باشد اعم از عدالتى كه برپا داشته شود يا ستمى كه سركوب گردد و يا برابرى و مدارايى كه ميان مردم برقرار شود همه و همه اگر به قصد رضاى خدا صورت گيرد مصاديقى از عبادت يا همين «رابطه» است. از ديگر سوى هيچ مصلحى قادر بر اصلاح نيست مگر آن كه نيّت خويش را براى خداوند خالص سازد و سود رساندن به مردم را تنها براى خشنودى خداوند علىّ قدير بخواهد.
بنابراين كسانى كه مى خواهند عبادت خداوند را از خوب برخورد كردن با ديگران و تنظيم روابط و نوع برخوردها ميان مردم جدا كنند، در حقيقت قصد آن دارند تا دين را از لوازم خود، حقيقت را از آنچه بر آن مترتب مى شود و بالاخره مقدّمه را از نتيجه جدا سازند.
335 - [در كنار حقيقتى كه يادآور شديم بايد به اين نكته نيز توجه داشت كه]
ص: 238
اعراب شايسته ترين مردم براى اعمال تجربه برپايى دولت فضيلت بودند، دولتى كه خداوند در كتاب خود و بر زبان پيامبر خويش اركان و اصول و پشتوانه هاى آن را مقرّر داشته و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز راههاى ممكن اجراى احكام الهى را تبيين فرموده، تفاصيل عباداتى واجب چون روزه، نماز، حج و زكات را روشن ساخته، هر چند نماز در آخرين روزهاى اقامت آن حضرت در مكّۀ مكرّمه در سفر روحانى معراج تشريع شده است.
خداوند براى برپايى چنين حكومتى مبانى ساختن جامعه و گروه را - از گروه كوچكى چون خانواده تا گروههاى بزرگتر و نحوۀ روابط جامعه ها در جنگ و صلح - وضع كرده است.
اينك در اينجا مناسب خواهد بود با اظهاراتى موجز دربارۀ موضوعاتى كه در آن اشاره ما را از تصريح و اجمال ما را از تفصيل بى نياز نمى كند از اهداف اجتماعى و بين المللى و فراگير حكومت اسلامى سخن گوييم:
يكى از اهداف اجتماعى اسلام [يا اوّلين گام در ساختن جامعه اسلامى] تهذيب يكايك افراد است تا از مجموع آنها واحدهاى سازگارى تشكيل يابد كه در نهايت جامعه را به وجود مى آورد. براى تحقّق چنين هدفى است كه عبادتهاى گوناگون تشريع شده و احكام خاصّى براى آنها معيّن و به مورد اجرا گذاشته شده است تا جامعه از ناپاكيها پيراسته شود و نيكان از آسيب شرآفرينى بدان در امان بمانند. به همين سبب از جمله نماز تشريع شده است، عبادتى كه خداوند در مورد ثمره و نتيجۀ واقعى آن مى فرمايد: «نماز [انسان را] از فحشاء و منكر بازمى دارد و ياد خداوند [از هر چيزى] برتر و والاتر است»(1). به همين سبب روزه تشريع شده است تا جانها تطهير شود و روحانيّت و معنويّت بر آن غلبه كند، اراده ها تقويت شود و هيچ يك از مؤمنان فرمانبر هواها و خواهشهاى نفس نباشد، بلكه عقلش را بر شهوتش غلبه دهد و شهوت او چون
ص: 239
برده اى فرمانبردار در اختيار عقلش قرار گيرد نه آن كه فرمانده و سرور باشد. به همين منظور حج تشريع شده است تا انسانها با همديگر آشنا شوند و وجدان انسانى با بار يافتن در كنار سفرۀ ضيافت پروردگار پاك و خالص گردد. به همين هدف زكات تشريع شده است تا از طريق آن توانگر به يارى و كمك ناتوان بپردازد و مردم در سازگارى و همزيستى با يكديگر باشند.
اسلام در پى بى آن است تا بدين ترتيب، در جنبۀ مثبت، با تزكيه و تطهير روح و پرورش و شكوفا ساختن روابط اجتماعى، گسترش روح مهربانى و رحمت در دلها و همكارى ميان افراد جامعه كلّ جامعه تطهير شود.
از سوى ديگر نيز در كنار وجوب عبادات مذكور، كفّارات تشريع شده است تا اگر دلها به گناه آلوده گشت از اين طريق پاك شود و در توبه هم از جنبۀ عملى و هم از جنبه روانى - بر روى همگان باز باشد. همچنين صدقه تشريع شده است تا انسان بتواند به وسيلۀ آن خود را از هر گناهى پاك سازد، آنسان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: صدقه گناه را خاموش مى كند، آن گونه كه آب آتش را خاموش مى سازد». راز اين حقيقت نيز آن است كه هر گناهى هر چند مقدار ستم بر مردم در آن كم باشد با كمك به مردم [البته براى خداوند] پاك مى شود.
[اسلام پس از تربيت افراد مهذّب] به تشكيل خانواده مبتنى بر ارزشها پرداخته و اين بدان سبب است كه خانواده هسته بناى جامعه و نخستين واحدى است كه زيربناى تشكيل آن به شمار مى رود. به همين دليل نيز قرآن كريم به بيان احكام روابط اجتماعى و توضيح تكاليف و حقوق ميان زن و شوهر و پدر و مادر و فرزندان توجّه خاصى نشان داده است. [اين نكته جالب توجّه خواهد بود كه بدانيم] همۀ احكام شرعى ناظر به عبادات و معاملات در قرآن به صورت مجمل آمده و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) تفاصيل و جزئيات آن را نه فقط در گفتار بلكه حتى در صحنۀ عمل بيان فرموده و اين در حالى است كه تنها در مورد خانواده خداوند خود در قرآن كريم عهده دار بيان تفاصيل و جزئيات احكام و مسائل آن
ص: 240
شده، تكاليف متقابل خانوادگى، نحوۀ روابط خانواده و راههاى حلّ هر بحرانى در اين روابط و نيز احكام ميراث را به گونه اى مفصل و مشخص و بى هيچ ابهام و اجمالى و همچنين احكام طلاق و مسائل مربوط به آن را بيان كرده است.
اينها همه براهينى روشن است در مقابل كسانى كه مى خواهند مسائل شرعى را از حقيقت خود تحريف كنند و نظامى براى خانواده مقرّر دارند كه در كتاب الهى نيامده و در پيشگاه خداوند نظامى مردود است، چه اين كه اين نظام، تقليدى از كسانى است كه نه از جايگاه خانواده آگاهى دارند و نه از آزادى و آزادگى حاكم بر آن.
حكومت اسلامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اجراى فرمان الهى آن را بنيان نهاد بر پايه ايجاد و گسترش افكار عمومى شايسته استوار است. به همين سبب اسلام مردم را به امر به معروف و نهى از منكر مكلّف كرده و اين دو مهم را معيارى از يك امت شايسته دانسته است. هر چند افكار عمومى حاكم در محيط مكّه افكارى شرك آميز بود و به همين علت نيز از در ستيز با يگانه پرستى در آمد و هر زشتى و ناپاكى را روا دانست اما رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پرتو هدايت خداوند و دستورات قرآن كريم به ايجاد افكار عمومى و جوّى شايسته و پسنديده پرداخت كه هر كژى را به راستى تبديل كند و راه را بر ناپاكيها ببندد.
خداوند خود دربارۀ اهميّت اين دو اصل مى فرمايد: «شما بهترين امّتى بوديد كه براى مردم برانگيخته شديد، [مردم را] به معروف امر و از منكر نهى مى كنيد و به خداوند ايمان داريد»(1) و در جاى ديگرى نيز بيان مى دارد كه لعن و نفرين بر كسانى است كه افكار عمومى را آلودۀ و تباه مى سازند، آنجا كه فرمود: «كسانى از بنى اسرائيل كه كافر شدند از زبان داوود و عيسى بن مريم مورد لعن قرار گرفتند.
اين به سبب عصيان آنان بود و بدان سبب كه تجاوز كار بودند و از منكر كه خود آن را انجام مى دادند نهى نمى كردند. چه بسيار بد است آنچه آنان مى كردند»(2).
ص: 241
به منظور شكل گرفتن افكار عمومى شايسته بر هر مؤمنى واجب شده است كه شرّ و بدى را زشت و ناروا بشمرد، آن را محكوم كند، آن را نپذيرد و آن را نيكو نداند؛ چرا كه در غير اين صورت امور جامعۀ اسلامى گرفتار آشفتگى و نابسامانى مى شود و كشتى حيات جامعه واژگون مى گردد.
به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود فرمود: «حكايت آن كه در حدود [و قوانين الهى] سستى و سازش كند حكايت گروهى است كه در كشتى نشستند و برخى در قسمتهاى پايين و برخى در قسمتهاى بالاى آن جاى گرفتند و آنگاه آن كه در قسمت پايين كشتى جاى داشت براى برداشتن آب از روى سر كسانى كه در قسمت بالا قرار داشتند مى گذشت. آنان از او آزرده شدند [و از آمد و شد او منع كردند]، پس او تيشه اى برداشت و مشغول سوراخ كردن پايين كشتى شد. مردم سراغ او آمدند و گفتند: «تو را چه مى شود؟» او گفت: «شما از كار من آزرده شديد [و از آن منع كرديد] در حالى كه من ناگزير به آب نياز دارم». در چنين وضعى اگر آنان [كشتى نشينان] مانع او شوند او را نجات دهند و خويش را نيز نجات دهند و اگر او را رها كنند او را هلاك سازند و خود را نيز به هلاكت افكنند».
افكار عمومى شايسته و سالم كه اسلام خواهان تحقّق آن است همان است كه از ظلم و ستم جلوگيرى كند و عدل را برپاى دارد. زيرا رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) مى فرمايد: «يا آن كه [مردم را] به معروف امر و از منكر نهى مى كنيد، دست ستمگر را مى بنديد و او را در چار ديوارى حق جاى مى دهيد و با آن كه دلهاتان از همديگر گسسته و با هم نامهربان مى شود و پس از آن دعا مى كنيد ولى استجابتى نمى يابيد».
افكار عمومى سالم و شايسته آن جوّى است كه فضيلت و ارزش بر آن حاكم است و در آن هر رذيلت و ضدّ ارزشى از ميان مى رود و امكان ظهور نمى يابد. به منظور رسيدن به چنين چيزى است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) مردم را به حيا يعنى به همان چيزى امر مى كند كه به صاحب خود اجازه نمى دهد جز در لباس نيكى و نيكوكارى
ص: 242
در مقابل مردم ظاهر شود. آن حضرت مى فرمايد: «حيا، همه خير است» و «هر دينى خوبى ويژه دارد و خوبى ويژۀ اسلام، حياست».
نخستين مظهر جوامع انسانى منحرف و جوامعى كه زشتيها بر آن حكمفرماست فقدان حياست و به همين سبب ستمگرانى كه به خود و ملّت خويش ظلم روا مى دارند مردم را به كنار گذاشتن حيا و آشكار ساختن رذيلتها فرا مى خوانند و اين رذيلتها را به نامهايى مى خوانند كه خداوند هيچ حجّت و دليلى بر آن قرار نداده است.
د: كرامت؛ حكومت اسلامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را در مدينه بنيان نهاد منادى كرامت بخشيدن به انسانها است، كرامتى تنها بدان سبب كه انسانها انسانند نه بدان سبب كه از اصالت خاندان و از نام و آوازه برخوردارند، يا بدان سبب كه از نژاد سفيد يا سياهند و يا حتى بدان سبب كه مسلمانند، بلكه تنها و تنها به خاطر انسانيّتى كه در آنها وجود دارد؛ آن گونه كه خداوند مى فرمايد: «ما آدميزادگان را كرامت داديم و آنان را در خشكى و دريا سوار كرديم و از پاكيزه ها روزيشان داديم و آنان را مشخّصا بر بسيارى از آنان كه آفريديم برترى داديم»(1). خداوند بردگان را گرامى داشت و كرامت بخشيد و قرآن كريم به آزاد كردن آنان فرا خواند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز اين را ممنوع كرد كه آقايى بردۀ خويش را به ذلّت كشاند و يا با سپردن تكاليفى كه در توان او نيست او را تحت فشار قرار دهد و به ستوه آورد، آن گونه كه احمد بن حنبل از آن حضرت روايت كرده است كه فرمود: «هركس بندۀ خويش را مضروب سازد كفّارۀ اين عمل آزاد كردن اوست». رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) جان غير برده را با جان برده و بلكه جان برده را با جان آقاى او برابر دانست و فرمود: «هر كس به بندۀ خويش را گرسنگى دهد او را گرسنگى دهيم و هركس بندۀ خويش را بكشد او را بكشيم».
قرآن كريم عدالت را در تمامى جنبه ها و انواع آن واجب
ص: 243
دانسته و آن را مظهر اسلام شمرده است. در اين باره روايت مى شود كه چون خبر دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اكثم بن صيفى رسيد فرزندان خود را به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرستاد تا با دعوت او آشنا شوند و اطّلاعاتى از آن به دست آورند. در اين ملاقات آن حضرت اين آيه را برايشان تلاوت فرمود كه «خداوند به عدل و نيكى كردن و احساس به خويشاوندان فرمان مى دهد و از هر زشتى و نادرستى و سركشى نهى مى كند [و] شما را اندرز مى دهد شايد كه متذكّر گرديد»(1).
عدالت ورزيدن، چه با دوستان و چه با دشمنان به صورت يكسان امرى مطلوب است و به همين سبب خداوند مى فرمايد: «هرگز كينه و دشمنى شما را بدان وادار نسازد كه عدالت نورزيد. عدالت كنيد كه اين به تقوا نزديكتر است»(2).
بنابراين مشاهده مى شود كه عدالت، و حتّى با دشمنى كه مورد كينه و نفرت است به تقوا نزديكتر باشد.
عدالت در مفهوم خود شامل عدالت در قانون نيز هست بدان معنى كه قانونى كه بر مردم حاكميّت دارد بايد اجراى آن نيز در مورد همه يكسان و همانند باشد، نه در اجراى آن ناتوان در معرض تبعيض قرار گيرد و نه از توانگر در هر رفتار و كردارى كه دارد طرفدارى و جانبدارى شود، بلكه بايد اساس آن بر مبناى «برابرى در اجرا» باشد. از همين روست كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) مى فرمايد: «همۀ شما از آدميد و آدم از خاك و هيچ فضيلت و برتريى براى عرب بر عجم [و عجم بر عرب] نيست مگر به تقوا. [امير مؤمنان على (ع) نيز به اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اقتدا كرد آنجا كه فرمود: «ضعيف و ناتوان در نزد من عزيز است تا حقّ او را براى وى بازستانم و توانگر و قوى در نزد من ضعيف است تا حق را از او بگيرم»](3).
عدالت در مفهوم خود همچنين عدالت اجتماعى را در بر مى گيرد بدان معنى
ص: 244
كه هر انسانى بايد بتواند از زندگى با كرامتى برخوردار گردد بى آن كه حقّى از حقوق وى از او بازداشته و يا از او سلب شود. نيز بايد بتواند از همۀ استعدادهاى خود در آنچه منافعى را براى او و يا گروهش در بردارد بهره ور شود و بالاخره آن كه بايستى براى هر انسانى اين فرصت فراهم گردد كه بتواند همۀ توان خود را - اعمّ از تواناييهاى انديشه يا تن - به كار گيرد.
البته عدالت اجتماعى لزوما به معنى از ميان بردن و محو كامل فقر نيست، زيرا فقر و غنا دو واقعيت موجود در عالم هستى است و محو آن به صورت كامل آن گونه كه برخى از آن سخن گفته اند - ممكن نيست و آنچه در اين ميان مقتضاى عدالت اجتماعى است آن است كه تبعيض طبقاتى از ميان برود و ديگر گروهى از مردم نتوانند به حكم نژاد و طبقۀ خود بر ديگران سلطه داشته باشند يا توانگرى دست ستم به سوى ناتوانى دراز كند و يا فقيرى را به صرف فقير بودنش به بردگى خويش گيرد.
[در سايۀ عدالت اجتماعى] بايستى زندگى مناسب و آميخته به كرامتى براى همۀ مؤمنان فراهم گردد و حكومت اسلامى عهده دار امور ناتوانان شود تا اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تحقّق يابد كه «هركس از خود ثروتى برجاى گذارد از آن ورثه اش و هركس عائله و نيازمندانى از خود بر جاى گذارد مسئوليّت آن با من خواهد بود».
عدالت در گسترۀ مفهوم خويش عدالت در روابط بين المللى را نيز در بر مى گيرد. اين جنبه از عدالت كه در تصريحات و اشارات قرآن كريم و در سيرۀ عملى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) تقرير و بيان شده مبتنى بر سه اصل است: اصل وفاى به عهد، اصل مقابله به مثل - البته بى آن كه در هتك حرمت زنان و كودكان و قتل آنان و نيز هتك حرمت ناموس مسلمانان از سوى آنها با آنان مقابله به مثل شود، چرا كه اين عدالت و فضيلت در گناه و جنايت مقابله به مثل نمى كند - و بالاخره اصل صلح بدين معنى كه اساس روابط مسلمانان با ديگران صلح و مسالمت است مگر
ص: 245
آن زمان كه از ناحيۀ آنان تجاوزى به مسلمانان صورت گيرد، يا خود را براى تجاوز آماده كنند، يا با آزادى عقيده [و در نتيجه با نفوذ افكار اسلامى به ميان خود] مبارزه كنند و بالاخره در مقابل دعوت اسلامى بايستند، دعوتى كه مردم را به اين فرا مى خواند كه تنها دين دين الهى باشد و هيچ مؤمنى وادار به ترك عقيدۀ خود نگردد و هرگز عقيده دستخوش ستم و تجاوز قرار نگيرد.
حكومت اسلامى بر اساس تعاون و همكارى مبتنى شده است، آنسان كه خداوند مى فرمايد: «بر نيكى و تقوى با يكديگر همكارى كنيد و بر گناه و ستم و تجاوز همكارى نكنيد»(1).
اصولا هر گروهى كه اسلام آن را شكل داده و يا به رسميّت مى شناسد بر اساس همين تعاون و همكارى استوار شده است، به عنوان مثال در خانواده تعاون و همكارى ستون اصلى و مايۀ استوارى آن را تشكيل مى دهد: زن مايۀ آرامش شوهر و شوهر مايۀ اعتماد و حافظ امنيّت زن است و فرزندان و پدر و مادر نيز در سختيهاى زندگى با يكديگر همراهى و همكارى مى كنند و در خوشيها در كنار هم از آن بهره مند مى شوند.
از خانواده كه بگذريم و به گروه كوچكى يا جامعۀ كوچكى كه از همسايه ها و مردم محلّه و يا آبادى تشكيل مى شود نظرى بيفكنيم خواهيم ديد كه در اينجا نيز تعاون و همكارى مايۀ اصلى همۀ پيوندها و روابط به شمار مى رود. به همين سبب است كه قرآن كريم به نيكى كردن با همسايه، خويشاوند، همكار و همسفر سفارش كرده و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز بدان توصيه فرموده است.
از اين گروه نيز كه بگذريم و به جامعۀ بزرگ ملّت يا امّت بنگريم بازهم خواهيم ديد كه تعاون و همكارى ستون اصلى بنيان آن را تشكيل مى دهد و همۀ طوايف با گروههاى كوچكتر با تلاشهاى گوناگون خود در بالا بودن منزلت جامعۀ خويش مى كوشند و گويا اين تلاشها نهرهايى كوچك است كه همه در رودى عظيم
ص: 246
به هم مى پيوندد و بدين ترتيب قطره اى از اين آب به هدر نمى رود و بلكه مزارع خرّم و سرسبز و ميوه هاى لذيذ و گوارا به بار مى آورد.
بنابراين در داخل جامعۀ بزرگ ملّت يا امّت هر يك از گروهها نيرويى را تشكيل مى دهند كه در كنار ديگر نيروها قدرتى بزرگ را به وجود مى آورد؛ صنعتگران خود يك نيرو، كشاورزان نيرويى ديگر و همسو و هم جهت با يكديگر و دانشمندان نيز نيرويى جدا به شمار مى روند كه ديگر قشرها را از آگاهيهاى لازم برخوردار مى سازند و بدينسان همه گروهها همراه با هم و همسو با يكديگر عمل مى كنند.
رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) حكومت اسلامى را بر اساس اصل همكارى و تعاون بنيان گذارد و قرآن نيز اين اصل را در دقيقترين معانى خود بيان كرد. حكومتى كه قرآن كريم بدان توصيه نمود و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) آن را عملى ساخت اصلى با خود به همراه آورد كه هيچ حكومتى - چه قبل و چه بعد از آن - از آن برخوردار نبود. اين اصل عبارت است از بازپرداخت بدهى كسانى كه در راههاى صحيح وام گرفته اند بى آن كه در راه فساد آن را مصرف كرده باشند و يا در مصرف آن اسراف ورزيده باشند از پرداخت آن عاجز شده اند. در حالى كه قوانين حكومت روم در برخى از ادوار خود به طلبكار اجازه مى داد تا بدهكار را در ازاى بدهى اش به بردگى بگيرد، مشاهده مى كنيم حكومت اسلامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را به اذن خداوند بنيان نهاد در راه ادا و پرداخت بدهيهاى بدهكاران تلاش مى كرد.
اگر سخن از امّت اسلامى را رها كنيم و به كلّ جامعه انسانى بنگريم خواهيم ديد قرآن كريم و سنّت محمّدى (صلی الله علیه و آله) خواهان آن است كه تعاون و همكارى اصل و پايۀ همۀ روابط انسانى قرار گيرد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود در حكومتى كه ايجاد كرد همه جا بر اساس تعاون همگانى انسانها عمل كرد تا اين دعوت خداوند را پاسخ گويد كه مى فرمايد: «اى مردم ما شما را از زن و مرد بيافريديم و شما را ملّتها و قبايلى قرار داديم تا همديگر را [بدين وسيله] بازشناسيد [ولى] گرامى ترين شما نزد
ص: 247
خداوند پرهيزگارترين شماست»(1).
قرآن كريم به منظور استوار كردن تعاون و همكارى چنين مقرّر مى دارد كه انسانها همه يك امّتند و سلسله نسب همۀ انسانها تنها به يك انسان مى رسد؛ خداوند مى فرمايد: «اى مردم پروا كنيد از پروردگار خويش كه شما را از نفس واحد [يك انسان] آفريد و از همان جفتى براى آن خلق كرد و از آن دو، مردان و زنان فراوانى برانگيخت و از خداوندى پروا كنيد كه به وسيلۀ او مورد پرسش همديگر قرار مى گيرد و نيز از بستگان پروا كنيد كه خداوند بر شما ناظر و نگاهبان است»(2).
پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) از همان آغاز برپايى حكومت خود در مدينه اصل وحدت بين المللى و همزيستى مسالمت آميز را به اجرا در آورد و بر همين اساس با يهوديان و با بسيارى از قبايل عرب پيمان [صلح] بست.
ممكن است در اينجا كسى در صدد اين پرسش برآيد كه آيا اصل تعاون و همكارى با جنگ تعارض ندارد. در پاسخ چنين سؤالى اظهار مى داريم كه اگر همۀ مردم خوب مى بودند و اگر قانون جنگل در برخى از حكومتها جارى نبود قطعا جنگ با اصل تعاون و همكارى تعارض داشت. اما [بايد اين واقعيّت را پذيرفت كه] همان گونه كه در ميان افراد كسانى بد يافت مى شوند در ميان دولتها نيز اشرارى وجود دارند بنابراين اگر تنها راه بازداشتن اشرار از اعمال شرارت آميزشان مجازاتهاى بازدارنده است حكومتهاى بد نيز تنها از طريق جنگ بازدارنده از شرآفرينى خويش منع مى شوند. به همين سبب است كه خداوند مى فرمايد: «اگر بازداشتن برخى از مردم به وسيلۀ برخى ديگر نبود فساد بر زمين حكمفرما مى شد امّا خداوند بر جهانيان فضل فراوان دارد»(3).
چنين است كه مى گوييم جنگ با اشرار [در تاريخ اسلام] جلوه اى ديگر از
ص: 248
همكارى در راه خير و نيكوكارى و دفع گناه و ستم و تجاوز بود و همه جنگهاى پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى دفع اشرار و نيز بازداشتن شاهان ستمگر از آن صورت مى گرفت كه با سلب آزاديهاى مشروع از ملّتهاى خود آنان را به ستوه آورند.
اصل رحمت و عطوفت فراگير و مودّت دوستى انگيز و پرهيز از كينه هاى دشمنى آور از اصولى است كه حكومت اسلامى بر آن استوار است. البتّه اساس رحمت و مهربانى رحمت و مهربانى با نيكان است نه با اشرار و تبهكاران، زيرا كه در آيين اسلام رحمت تنها يك انگيزۀ عاطفى و احساسى زودگذر نيست، بلكه مراد از رحمت اسلامى رحمت همگانى است. روايت شده است كه يكى از صحابه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، بسيار از رحمت سخن گفتى و ما با زنان و فرزندان خويش مهربانى مى كنيم» و آن حضرت در پاسخ فرمود: «مقصود من اين نيست، بلكه مقصود من رحمت بر همگان است». به همين منظور نيز مجازاتهاى بازدارنده در اسلام به عنوان مصداقى از رحمت همگانى مقرّر گرديده است. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود فرمود: «آن كه [بر ديگران] رحم ندارد بر او رحمى نيست» و اين نيز روشن است كه برخى از رحم و مهربانيها در درون خود بدترين و سخت ترين شقاوتها و بى رحميها را نهان دارد و رأفت و رحمت و دلسوزى بر مجرم از همين قبيل است. به همين سبب قرآن كريم مى فرمايد: «زن و مرد زناكار هر يك را صد تازيانه زنيد و دلسوزى بر آنها در [اجراى] دين خداوند شما را نگيرد [و مانعتان نشود]، اگر به خداوند و روز واپسين ايمان داريد»(1).
رحمت عادلانه به افراد همان رحمتى است كه به ضعيفان، بردگان، فقيران و يتيمان ارزانى داشته مى شود، آنسان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «مرا در ميان ضعيفان بگذاريد كه يارى و روزيى كه به شما داده مى شود به [بركت] ضعيفانتان است». او به همين سبب مردم را به رحم ورزيدن بر زن ضعيف و ناتوان و به رحم
ص: 249
ورزيدن و مهربانى با بردگان و نيز رحمت بر يتيمان از طريق اصلاح امور آنان و نگهدارى از اموال ايشان سفارش كرد.
اينها اشاره هايى است به اصول رحمت در حكومت اسلامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را به فرمان قرآن بنيان نهاد.
اما مودّت و مهرورزى مايۀ بقاى روابط انسانى است كه اسلام افراد و گروهها را بدان فرا خوانده است. به همين دليل پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) آشكار اسلام كردن را كه مظهر مودّت است و ميهمانى دادن را كه مايۀ تحكيم آن است از نيكوترين نشانه هاى مسلمانى دانست و فرمود: «بهترين [نشانۀ] اسلام و مسلمانى آن است كه ميهمانى دهى و بر هركس كه مى شناسى و هركس كه نمى شناسى سلام كنى».
آرى، خداوند به مودّت فرمان داد و آن را مايۀ بقاى خانواده ساخت، آنسان كه فرمود:» از نشانه هاى او [خداوند] آن است كه از خود شما برايتان جفتهايى بيافريد تا در بر آنها آرام گيريد و ميان شما مودّت و رحمت را جاى داد»(1).
اسلام همچنين صلۀ رحم را به عنوان مظهرى از مودّت با خويشاوندان واجب ساخته است، آن گونه كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) مى فرمايد: «هر كدام از شما خواهان آن است كه رزق و روزى او بركت داده شود و اجل او به تأخير افتد بايد صلۀ رحم به جاى آورد» و «آن كه [نيكى را با نيكى] پاداش مى دهد و برابر مى كند صلۀ رحم نكرده بلكه تنها كسى صلۀ رحم كرده است كه در هنگام قهر خويشاوندان با آنان رابطه استوار سازد».
مودّت نه تنها با فرزندان امّت اسلامى واجب است، بلكه حتى با مخالفان دينى نيز - تا زمانى كه به دشمنى با مسلمانان برنخاسته و يا به آنان ستم و تجاوزى نكرده اند - واجب است خداوند تعالى خود اين حقيقت را بيان فرموده و آن را به عنوان قانونى عام و فراگير در روابط و برخوردهاى مسلمانان با ديگران مقرّر داشته
ص: 250
است، آنجا كه مى فرمايد: «خداوند دربارۀ كسانى كه بر سر دين با شما نجنگيدند و شما را از سرزمين خود بيرون نراندند شما را از اين نهى نمى كند كه با آنان نيكى و بديشان عدالت ورزيد كه خداوند مجريان قسط و عدالت را دوست دارد. تنها خداوند دربارۀ آن كسانى كه بر سر دين با شما جنگيدند و شما را از خانه هاى خود بيرون راندند و در بيرون راندنتان با يكديگر همدست شدند، شما را از اين نهى مى كند كه آنان را به دوستى و سرپرستى خويش گيريد كه هركس از شما آنان را به دوستى گيرد از ستمگران خواهد بود»(1). نيز در جاى ديگرى مى فرمايد: «هيچ مردمى را كه به خدا و رسول او ايمان دارند نمى يابى كه با آنان كه با خدا و رسول او به دشمنى و جنگ پرداخته اند رابطۀ دوستى برقرار سازند»(2).
روايت شده است كه در دوران پس از صلح حديبيّه يك بار به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خبر رسيد كه قريش گرفتار قحطى و خشكسالى شده است و آن حضرت به حاطب بن ابى بلتعه پانصد دينار داد و وى را روانه ساخت تا با اين پول گندم بخرد و در ميان فقراى قريش پخش كند.
از ديدگاه اسلام حتّى در زمان جنگ مسلمين با ملّتى كه دولت حاكم بر آنها طرف جنگ است اما خود آنها وارد جنگ نشده اند قطع روابط نمى كنند و تنها رابطۀ خود را با كسانى قطع مى نمايند كه در صحنۀ جنگ حضور يافته اند و يا با در اختيار قرار دادن توان فكرى و انديشۀ خود در خدمت جنگ يا با سازماندهى و انجام دادن كارها عملا وارد جنگ شده اند. تنها همين گروهند كه مصداق «كسانى كه با خدا و رسول او به دشمنى و جنگ پرداخته اند» خواهند بود.
كوتاه سخن آن كه اسلام رابطۀ دوستى را با هيچ ملّتى نمى گسلد، بلكه آن را پيوسته برپا مى دارد و كسانى را كه مشمول قطع روابط مى شوند تنها در دايرۀ همان گروههاى پيش گفته كه آن روابطى را مى گسلند كه خداوند به برپا داشتن آن امر كرده
ص: 251
است محدود و منحصر مى داند.
حكومت اسلامى كه قرآن اصول آن را بنياد نهاد و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) آن را در صحنۀ عمل به اجرا گذارد و پايه هاى آن را استوار ساخت بر رعايت مصالح دنيوى و اخروى مردم و بر اساس قاعده اى مبتنى است كه در قرآن كريم آمده است آنجا كه مى فرمايد: «در آنچه خداوند به تو داده است در پى سراى آخرت باش و البتّه بهرۀ خويش از دينار را از ياد مبر و آنسان كه خداوند به تو نيكى كرده است نيكى كن و در پى فسادانگيزى در زمين مباش كه خداوند فسادانگيزان را دوست ندارد»(1).
بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه مراعات مصالح اجتماعى و رسيدن به آن از اهداف اسلام است. البته در اينجا بايد به دو نكته توجّه داشت:
يك: منافعى كه در اينجا از آن سخن مى گوييم منافع عامّۀ مردم در بالاترين حدّ ممكن است و دوّمين حال مصالح و منافع فرد نيز از بين نرفته و در ضمن منفعت عموم قرار گرفته است، هر چند در جايى كه ضررى به منافع عامّه نداشته باشد و با آن در تعارض نباشد در كنار منافع عامّه قرار مى گيرد و شخص بدان مى رسد. امّا آنجا كه تعارضى در كار باشد و جمع ميان منافع فرد و منافع جامعه ممكن نگردد منافع عامّه مقدّم داشته مى شود و ضررى كه به فرد مى رسد اجتناب ناپذير مى گردد تا از وارد آمدن ضرر به عامّه جلوگيرى به عمل آيد. به همين دليل اسلام جهاد را تشريع كرد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مردم را بدان تشويق و ترغيب فرموده است، هر چند در آن ضررهايى شخصى بر مجاهدان كه سختى و درد نبرد را بايد بچشند وارد مى آيد، چه زيرا اگر جهاد ترك مى شد تا به افراد ضررى نرسد كار به از ميان رفتن و هلاكت جامعه و سلطۀ شر بر خير مى انجاميد.
دو: در اسلام تحقيق مصالح و منافع معنوى از طريق انجام تكاليف و پايبندى به حقوق و نيز تهذيب نفس، همانند مصالح مادى و بلكه قويتر از آن،
ص: 252
مطلوب دانسته مى شود و از ديدگاه اسلام مصالح حقيقى و اصلى شخص [كه همان مصالح دينى است] قبل از مصالح زودگذر دنيوى مورد توجّه قرار مى گيرد و به همين سبب عنايتى كه به امر عبادت و ملاحظۀ آن شده به مراتب بيش از عنايت به مسائل زندگى مادّى است، دنيا راه يافتن سعادت در آخرت و نگريستن به آخرت و در نظر داشتن آن حاكى از عاقبت انديشى و گسترده تر ديدن است «و سراى آخرت سراى زندگى است، اگر كه مى دانستند»(1).
البتّه اسلام مردم را به رهبانيّت در دنيا فرا نمى خواند، اما بدين دعوت مى نمايد كه مؤمن زندگى و آسايش آن را از حلال به دست آورد و از حرام بپرهيزد.
البته روشن است كه پرهيز از حرام بدان سبب تشريع شده است كه دامن زدن به آن مصالح حقيقى را كه در اسلام تنها همين نوع از مصالح، مصالح خوانده شده از ميان مى برد و به عبارت ديگر هيچ مصلحتى از مصالح حقيقى از دست نمى رود مگر آن كه حرامى مورد ارتكاب قرار گرفته باشد، زيرا هر حرامى ناگزير مستلزم ستم بر ديگرى و از ميان بردن منافع ديگران است.
پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) خود مباحها را مورد استفاده قرار مى داد و مسلمانان را از اين كه روزيهاى پاك و حلال اين دنيا كه خداوند آن را حلال فرموده بر خود يا ديگران حرام كنند نهى مى فرمود. خداوند نيز در قرآن كريم كسانى را كه حلالها را حرام مى شمرند محكوم كرده و مى فرمايد: «بگو چه كسى زينت الهى را كه خداوند براى بندگان خود [از زمين] بيرون آورده است و نيز روزيهاى پاك و خوش [اين دنيا] را حرام كرده است؟ بگو اينها براى آن كسانى است كه ايمان آورده اند تا در دنيا از آن بهره مند شوند و در آخرت نيز به صورت ناب و خالص در اختيار آنان قرار گيرد.
اينگونه ما آيات خود را براى مردمى كه مى دانند به تفصيل بيان مى داريم. بگوى پروردگار من تنها پليديها و ناپاكيها را - آنچه از آن آشكار و آنچه نهان است - و نيز گناه و سركشى به غير حق و [همچنين] اين را كه به خداوند شرك ورزيد با آن كه
ص: 253
هيچ آيتى و دليلى بر اين نيامده است و [بالاخره] اين را كه آنچه نمى دانيد به خدا نسبت دهيد حرام كرده است»(1). در جاى ديگرى نيز مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد آن پاكيزه هايى را كه خداوند برايتان حلال [اعلام] كرده است حرام مدانيد و [از حوزۀ حلال خدا به ارتكاب حرام] تجاوز نكنيد كه خداوند تجاوز كنندگان و ستم ورزان را دوست ندارد. از آنچه حلال و پاكيزه است و خداوند روزيتان ساخته بخوريد و از خداوندى كه به او ايمان داريد پروا كنيد»(2).
بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه حكومت فضيلتها و ارزشها بر حرمان استوار نشده و بلكه حرمان صرف در مقابل آن قرار دارد، آن گونه كه علاوه بر تصريحات قرآن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز از اين نهى فرمود كه مؤمنى آنچه را خداوند حلال كرده بر خود حرام بشمارد. در همين باره احمد بن حنبل از پيامبر (صلی الله علیه و آله) روايت كرده است كه فرمود: «بخوريد و بياشاميد و بپوشيد بى آن كه اسراف ورزيد و باد غرور و تكبر به سر گيريد». همچنين روايت شده است كه از احمد بن حنبل دربارۀ معنى ورع سؤال شد و در پاسخ گفت: «ورع طلب حلال است».
بنابراين در حكومت اسلامى مبتنى بر ارزشها هيچ رياضتى براى خود محروم داشتن از نعمتهاى حلال خداوند وجود ندارد، هر چند در سايۀ اين حكومت و در تعاليم اسلام زهد هست تا نفس انسانى بر قدرتمندى و داشتن توان لازم در بريدن از خواستهاى دل - آن هنگام كه سر به طغيان بردارد - عادت داده شود.
در حكومت اسلامى تمامى مصالح بر پايۀ حفاظت از جان، دين، عقل، نسل و مال استوار شده و به همين دليل نيز خداوند براى هركس كه به مصلحتى از اين مصالح آسيبى بزند - متناسب با مقدار آسيب و تجاوز او به اين مصالح - مجازاتهايى قرار داده است. بنابراين اگر تجاوز شخص به امورى باشد كه حيات انسان بدان بستگى دارد و زندگى جز بدان تحقّق نمى يابد در اين صورت مجازاتى كه
ص: 254
تشريع شده نيز [مجازات مرگ و] به اندازۀ همين تجاوز است؛ اگر تجاوز نسبت به امورى باشد كه على رغم اين تجاوز همچنان زندگى ممكن ولى با مشقّت فراوان همراه است در اين صورت مجازات شرعى از صورت پيش كمتر خواهد بود و در صورتى كه اين تجاوز تنها نسبت به يك امر رفاهى يا امر از امور موجب كمال صورت گيرد مجازات شرعى بازهم كمتر از حالت سابق خواهد بود. حدود و قصاص از قوانين جزائى اسلامى اند كه به همين علّت و به خاطر مصالح مردم تشريع شده و همان گونه كه گفته ايم جلوه اى از رحمت بر همگان است.
بدينسان حكومت اسلام رحمتى بر همۀ بندگان خدا و ضامن مصالح و منافع آنان بود و مصداقى از اين فرمودۀ خداوند كه «ما تو را جز به عنوان رحمتى بر جهانيان نفرستاديم»(1).
336 - گفتار ما در صفحات قبل به نخستين حكومت اسلامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را به فرمان پروردگار خود بنا نهاد كشيده شد و به صورت خلاصه بى آن كه به شرح و تفصيل سازمان حكومتى موجود در آن عصر و قوانين آن حكومت بپردازيم به اصول و بنيادهاى آن اشاره كرديم و با اشاراتى كوتاه ولى روشن و نه با عباراتى پرطول و تفصيل از مقاصد و اهداف حكومت اسلامى عصر پيامبر (صلی الله علیه و آله) سخن گفتيم تا مردم از دو نكته آگاهى يابند.
يك: آن كه اصولى كه اين حكومت بر آن مبتنى شده اصولى است كه عقل سليم - عقلى كه انگيزه هاى ناشى از تقليد آن را در پى خود نمى كشد و به دنبال خواسته هاى دل نيست - آن را مى پذيرد؛ اين را بدانند كه برپايى حكومت بر اساس احكام قرآن و سنّت و الهام گرفته از وحى الهى باعث مى شود حكومت از هر آشفتگى به دور باشد و در پى خواسته هاى اين يا آن تزلزل در آن راه نيابد و همچنين
ص: 255
اين را بدانند كه حكومت اسلامى با منافع مردم سازگار است. هنگامى كه از يكى از اعراب باديه نشين پرسيده شد كه چرا به محمد ايمان آورده اى آن عرب - كه از انديشه و روح سليم برخوردار بود - در پاسخ گفت: «هيچ چيز نديدم كه محمد بگويد بكن و عقل بگويد نكن و هيچ كارى نديدم كه محمّد بگويد نكن و عقل بگويد بكن».
دو: آن كه به سخنان كسانى پاسخ دهيم كه در مقابل خداوند به ناروا سخن مى رانند و مى گويند دين تنها براى عبادت است و كار دنيا را مردم خود سامان مى دهند؛ اما ما بيان كرديم كه چگونه عبادت خداوند امرى فراگير و شامل اطاعت از همۀ فرامين اوست و از جملۀ اين فرامين آن كه از هر چه او حلال يا حرام دانسته و از هر چه او سازمان و نظامى براى آن معيّن فرموده است پيروى كنيم.
تجارب بشرى نيز اين حقيقت را اثبات و تأييد كرد كه مى بايست حكومتى اسلامى برپا شود كه از ستم جلوگيرى و حق و عدالت را در ميان مردم اقامه كند؛ ما از عصرهاى بسيار دور شاهد حكومتهايى بوده ايم كه ظهور كرده اند و حكومتهايى را نيز ديده ايم كه سقوط كرده اند و ديده ايم كه چگونه ملّتها در ميان حاكمان ستمگر و جنگ قدرت آنان به فراموشى سپرده و به تباهى كشانده شده اند و به هر مقدار كه آن حاكمان سركشى و برترى طلبى داشته اند به همان مقدار نيز ستمى فراگير و نه محدود و اندك وجود داشته است؛ چه از عهد روميان تا ديگر اعصار رعاياى چنين حكومتهايى فداى جنگ و قدرت طلبى حكمرانان بوده اند.
قرآن كريم كه نظام حكومت در اسلام را سازمان داده است مردم را به آن فرا مى خواند كه خود [در چهارچوب احكام الهى] حاكم بر سرنوشت خويش باشند و [از ديدگاه قرآن] هر حاكمى اوّلا در مقابل خداوند مسئول است و بايد احكام او را به اجرا در آورد و ثانيا در مقابل ملّتها مسئول است كه نبايد آنان را در زير بار ستم خويش به ستوه در آورد و بر آنان سخت بگيرد مگر آن كه اين سختگيرى لازمۀ اجراى حكم خداوند باشد.
ص: 256
337 - پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) اقدامات خود در مدينه را با ايجاد روابطى ميان مسلمانان كه آنان را به يكديگر پيوند مى دهد و وحدتى را به وجود مى آورد كه همه عناصر مختلف جامعۀ اسلامى را با همۀ اختلاف در اصل و نسب و زادگاه در خود جاى مى دهد آغاز كرد تا از جامعه اى كه از قبايل و تيره ها و نژادهاى مختلف تركيب يافته بود جامعه اى متّحد و هماهنگ در احساسات و افكار به وجود آورد كه همۀ تفاوتها در آن از ميان مى رود و هر آنچه به جاى وحدت تفرقه آور است رخت از ميان بر مى بندد.
پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) در مدينه مهاجرانى را مى ديد كه از تيره هاى گوناگون بودند و انصارى كه آنان را پناه و يارى داده بودند، امّا هنوز خونهاى گذشته در ميان آنان خشك نشده بود. به همين سبب آن حضرت به سراغ اين جامعۀ از هم گريزان آمد تا ميان دلهاى افراد آن آشتى و الفت برقرار سازد - آنسان كه هر امّتى نيز از دلهايى كه در ابتدا از هم گريزان بوده اند تشكيل مى شود - و آنها را بر محور حق گرد هم مى آورد. اين در حالى است كه آنچه مى توانست بيش از هر چيز استوارترين رابطه را ميان افراد اين جامعه برقرار كند ايمان به خداوند و سر فرود آوردن در مقابل احكام الهى، آن هم در سايۀ پاكترين موجود عالم هستى يعنى حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله) بود.
سهيلى در الروض الانف مى گويد:
«رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) [پس از هجرت] ميان اصحابش كه به مدينه آمده بودند برادرى برقرار كرد تا بدين وسيله احساس تنهايى را كه از غربت بدانان دست مى داد از آنان دور سازد و پس از جدايى آنان از كسان و خاندان آنان را با همديگر آشنايى و انس دهد و آنها را به وسيلۀ همديگر قوى و دلگرم سازد».
به عقيدۀ نگارنده آنچه سهيلى مى گويد تنها بخشى از اهداف مؤاخات است
ص: 257
در حالى كه اولا و بالذات به هدف به وجود آوردن وحدت جامعۀ مؤمنان صورت مى پذيرفت. به همين سبب نيز در مرحلۀ اوّل پيمان برادرى ميان مهاجرين و انصار، پس از آن ميان مهاجرين با همديگر و در مرحلۀ سوّم ميان دو طايفۀ اوس و خزرج يعنى دو گروه عمدۀ انصار برقرار شد تا پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) بتواند با الفتى كه دلها را در كنار يكديگر قرار مى دهد و گريز آنها از همديگر و ناآشنايى آنها با هم را محو مى كند شكافى را كه از اين پيش ميان اين گروهها وجود داشته است پر كند. [اين در حالى است كه اگر اهداف مؤاخات تنها همان بود كه سهيلى مى گويد ديگر نيازى به دو مرحلۀ اخير وجود نداشت.]
بنابراين مؤاخات بدان سبب صورت گرفت كه پس از آن تنها برادرى ايمان رابطۀ ميان افراد با اصل و نسب و داراى شرافت خانوادگى و بردگان ضعيف و فاقد سابقۀ شهرت خانوادگى را تشكيل دهد. به همين سبب در جريان مؤاخات حمزة بن عبد المطلب برادر زيد بن حارثه غلام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار داده مى شود.
بدين ترتيب - آنسان كه گفتيم - مؤاخات براى شكل دادن به جامعه و بنيان نهادن اصل مساوات و برابرى به صورت عملى انجام شد.
اينك شايسته است رشتۀ سخن را به ابن اسحاق بسپاريم تا تفاصيل اين ماجرا را بيان كند. او مى گويد:
«رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ميان اصحاب خود، از مهاجر و انصار، برادرى برقرار كرد و بنا بر آنچه به ما رسيده است - و به خدا پناه مى بريم از اين كه سخنى را به او نسبت دهيم كه نگفته است - فرمود: «در راه خدا دو نفر دو نفر با هم برادر شويد». وى سپس دست على بن ابى طالب (ع) را گرفت و فرمود: «اين برادر من است». بدين ترتيب [در ماجراى عقد مؤاخات ميان مسلمين] رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و سيد رسولان و امام متقين و رسول رب العالمين كه او را نظير و همتايى در ميان آدميان نيست با على بن ابى طالب (ع) برادر شدند و حمزة بن عبد المطلب، آن شير خدا و شير رسول او با زيد بن حارثه غلام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برادر شد تا آنجا كه حمزه در روز نبرد احد هنگام شهادت زيد را وصى خود قرار داد. همچنين
ص: 258
جعفر بن ابى طالب مشهور به ذو الجناحين آن روز در حبشه بود با معاذ بن جبل از خاندان بنى سلمه برادر شد و ابو بكر نيز با خارجة بن زهير پيمان برادرى بست»(1).
ابن اسحاق در ادامه از ديگر مسلمانانى كه دو به دو با يكديگر برادر شدند نام مى برد و از جمله يادآور مى شود كه بلال مؤذّن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با ابو رويحه برادر شد.
برادرى ميان اين دو تن - همانند ديگر برادريهايى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برقرار ساخت - ادامه يافت و هرگز قطع نشد. حتّى زمانى كه عمر بن خطّاب ديوانى براى دريافت بيت المال ترتيب داد و نام افراد را در آن ثبت كرد از بلال كه به شام رفته و در آنجا براى جهاد در راه خدا اقامت گزيده بود پرسيد «سهم خود از بيت المال را به چه كس وامى گذارى؟» او در پاسخ گفت: «به ابو رويحه كه هرگز از او جدا نخواهم شد، به سبب آن پيمان برادرى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ميان من و او برقرار فرمود».
بدين ترتيب عمر سهميۀ او را به سهميۀ ابو رويحه ضميمه كرد.
ابن قيّم جوزى از كسانى است كه منكر مؤاخات ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و على (ع) شده و تنها به ذكر اين نكته پرداخته است كه «پيامبر (صلی الله علیه و آله) ميان مهاجرين و انصار برادرى برقرار كرد».
او همچنين آنچه را ما از ابن اسحاق نقل كرديم از او نقل كرده و پس از آن اينگونه اظهار نظر مى كند:
گفته شده است پيامبر مؤاخات دوّمى ميان مهاجران با همديگر برقرار فرمود و در اين بار على را به برادرى خويش گرفت. اين در حالى است كه تنها مؤاخات نخست ميان مهاجر و انصار ثابت شده است و [از ديگر سوى] مهاجران با برخوردارى از اخوّت اسلامى و برادرى ناشى از همشهرى بودن و نيز قرابت خانوادگى از عقد مؤاخات [در مدينه] با همديگر بى نياز بودند بر خلاف مهاجرين با انصار كه به چنين عقدى نياز داشتند. [علاوه بر اين] اگر پيامبر (صلی الله علیه و آله) ميان مهاجران با همديگر برادرى برقرار مى كرد سزاوارترين مردم به اخوّت او
ص: 259
دوست داشتنى ترين مردم به وى، همسفر او در طريق هجرت، يار او در غار برترين صحابه و عزيزترين آنها در نزد او ابو بكر بود(1). رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود فرمود: «اگر از زمينيان دوستى مى گرفتم ابو بكر را دوست گرفته بودم [!]»
بدين ترتيب مشاهده مى كنيم ابن قيّم روايت مسلم را تنها به اين علت كه براى او بعيد به نظر مى رسيده انكار كرده است، بى آن كه در روايت ايرادى اصولى وارد آورد. او تنها مسأله مؤاخات و انگيزه هاى آن را به وضعيّتى كه ميان مهاجرين و انصار وجود داشت و بدان علت كه پيمان اعطاى پناهندگى به مهاجران و از سوى انصار بدين وسيله استوارتر مى شد و مهاجران به چنين چيزى نياز داشتند مربوط مى داند. به عقيدۀ او مهاجران به چنين پيمانى با يكديگر نياز نداشتند و در مورد انصار نيز همين وضعيّت وجود داشت.
ابن كثير نيز در اين عقايد با ابن قيّم همراه و موافق است و دربارۀ آنچه ابن اسحاق در اين مورد گفته چنين ابراز نظر كرده است:
«در برخى از آنچه ابن اسحاق گفته است نظر است. اما در مورد ماجراى مؤاخات پيامبر (صلی الله علیه و آله)، يكى از علما منكر آن است و صحّت آن را قبول ندارد.
دليلى كه وى آورده آن است كه پيمان برادرى مزبور اساسا براى دلگرم ساختن
ص: 260
مسلمانان به يكديگر و آشنا و مفهوم نزديك ساختن قلوب آنان با همديگر تشريع شده و به همين سبب هيچ مفهومى ندارد كه - چنانچه ابن اسحاق مدّعى شده است آن حضرت ميان حمزه و زيد بن حارثه پيمان برادرى بست - ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با كسى يا ميان مهاجرى با مهاجر ديگر پيمان برادرى منعقد ساخته باشد، مگر آن كه بگوييم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) [در ماجراى مؤاخات با على (ع)] نخواسته است مصلحت على را به ديگرى واگذارد، زيرا او همان كسى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در كودكى على (ع) و در دوران زندگى پدر او ابو طالب تأمين زندگى او را به عهده داشت. مى توان گفت به همين ترتيب نيز بود كه حمزه عهده دار مصالح و سرپرستى غلام خود زيد بن حارثه شد و به همين اعتبار نيز با او پيمان برادرى بست. خداوند خود آگاهتر است»(1).
ما آنچه را ابن قيّم انكار كرده است ثابت مى دانيم و چنين ترجيح مى دهيم كه مؤاخات يا انعقاد پيمان برادرى ميان انصار با همديگر و مهاجرين نيز با همديگر را ثابت شده بدانيم. اين عقيده بدان سبب است كه حافظ ابن كثير در صحّت روايتى كه مثبت اين ماجراست سخنى نياورده است و بعلاوه اين كه ابن قيّم تنها انگيزۀ مؤاخات را دادن دلگرمى به مهاجران از ناحيۀ انصار دانسته، حصرى است كه هيچ دليلى بر آن وجود ندارد و بلكه وى از ظاهر هجرت و پناه دادن و يارى مهاجران [از سوى انصار] چنين برداشتى كرده است.
به عقيدۀ ما تنها هدف مؤاخات حصول اين دلگرمى نبوده و بلكه آثار ديگرى از اين قبيل داشته است:
الف: برقرارى آشنايى و الفت ميان قوى و ضعيف و به وجود آوردن زمينۀ دوستى و همراهى ميان مؤمنان و جلوگيرى از اين كه مسلمانى خود را از مسلمان ديگر برتر بداند. گواه اين مدّعا آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ميان حمزه كه از بزرگان و داراى اصالتى خانوادگى بود با زيد بن حارثه كه در ابتدا برده اى بود و آن حضرت بر او منّت نهاد و او را آزاد كرد، او را بالا برد و فرزند خويش خواند تا
ص: 261
جايى كه خداوند فرزندخواندگى را تحريم كرد و فرمود: «او فرزندخواندگان شما را فرزندانتان قرار نداده است»(1). برادرى برقرار ساخت و اين حكمت و تدبير آن حضرت بود كه چنان فردى را برادر يكى از زادگان عبد المطلب كرد.
ب: اين كه مهاجران از قبايل مختلفى بودند و از اين ميان مسلمانان قرشى خود هر كدام از خاندانى رقيب خاندان ديگر بودند و به همين دليل مى بايست به طريقى آثار تعصّبات جاهلى از ميان آنان رخت بربندد و همه به مقتضاى اخوّت اسلامى در يكديگر ادغام شوند.
ج: اين كه انصار در داخل خود مجموعه اى به هم پيوسته و با يكديگر پيوند خورده نبودند؛ چه در كنار هدايت يافتگى آنان [به دين اسلام] شعله هاى كينه هاى گذشته ميان اوس و خزرج نيز زبانه مى كشيد و ناگزير مى بايست براى به فراموشى سپردن آن كينه ها تلاشى به عمل آيد و اين تلاش همان پيمان برادرى و مؤاخات بود.
د: اين كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) با انعقاد پيمان برادرى چنين نظامى را براى وحدت بخشيدن به مسلمانان براى دوران پس از خويش تشريع كرد و آن پيمان كه بسته شد تنها حكمى براى يك حادثۀ خاص و راه حلى مقطعى براى علاج وضعيّت موجود ميان مهاجران و انصار نبود، بلكه اقدامى بود براى نزديكتر ساختن مسلمانان به يكديگر و نظامى بود كه مى بايست براى هميشه از آن پيروى شود، چه بسا نيز در دوران پس آن حضرت نياز به چنين پيمانى شديدتر و بيشتر بود و به همين سبب نيز انواع «ولاء» كه در صدر اسلام مقرّر گرديد منسوخ نشد و ثبوت «ولاء» ميان اعراب و غير اعراب كه پس از آنان اسلام مى آورند مقرّر گرديد.
338 - پيمان برادرى در عمل نيز آثار خود را نشان داد و دلهاى مؤمنان را به ريسمان دوستى به يكديگر پيوند زد؛ بخارى، مسلم و احمد روايت كرده اند كه عبد الرحمن بن عوف به مدينه آمد و پيامبر (صلی الله علیه و آله) ميان او و سعد بن ربيع انصارى
ص: 262
پيمان برادرى برقرار ساخت. پس از آن سعد به او گفت: «اينك تو برادر منى و من ثروتمندترين مرد مدينه هستم، بنگر كه اين نيم ثروت من است آن را براى خود بردار. همچنين من دو همسر دارم، بنگر كه هر كدام را تو مى خواهى طلاق دهم».
عبد الرحمن در پاسخ او گفت: «خداوند در خاندان و در ثروتت به تو بركت دهد.
مرا به بازار راهنمايى كنيد [تا كسبى پيشه كنم]. او را ارشاد كردند و وى رفت و به خريدوفروش پرداخت، سودى به دست آورد و قدرى روغن و كشك آورد. سپس مدّتى ديگر - آن مقدار كه خداوند مى خواست - به اين كار ادامه داد تا آن كه روزى در حالى وارد شد كه عطر زعفران از او به مشام مى رسيد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او فرمود: «اين چيست؟» او گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، زنى به همسرى گرفته ام» رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «چه مقدار به او مهر داده اى؟» او گفت: «به وزن يك هسته خرما طلا». آن حضرت فرمود: «پس وليمه اى ده، هر چند با [كشتن] يك گوسفند».
مهاجران نيز به چيزى جز آن كه پناه داده شوند طمع نداشتند. بخارى از ابو هريره روايت كرده است كه انصار به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفتند: «نخلستانها را ميان ما و برادرانمان تقسيم كن». آن حضرت فرمود: «نه [چنين نمى كنم] تا در خرما نيز خود را شريكتان بدانند» و آنان گفتند: «فرمان تو را به جان مى شنويم». مهاجران همچنين هر مقدار را كه برادران آنان از انصار به ايشان ارزانى مى داشتند فراوان مى ديدند؛ احمد بن حنبل از انس روايت كرده است كه مهاجران [به پيامبر (صلی الله علیه و آله)] گفتند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ما هيچ مردمى نديده ايم كه بر آنان وارد شده باشيم و بيش از اين مردم اندكى كه مى خواهيم براى آنان انجام دهيم دارند با ما همدردى كنند و بيش از اين مردم به ما فراوان ببخشند. آنان زحمت كار را از ما برداشته ولى در آسايش ما را شريك خود ساخته اند تا آنجا كه بيم آن يافته ايم ايشان همه اجر و پاداش را ببرند». آن حضرت فرمود: «نه، تا زمانى كه آنان را بستاييد و براى آنان به درگاه خداوند دعا كنيد [شما هم پاداش مى بريد]».
ص: 263
پيامبر (صلی الله علیه و آله) از مهاجران خواست آنان نيز كار كنند تا انصار نيز آن گونه كه بدانان پناه داده و آنها را يارى رسانده اند از كار آنان بهره مند شوند.
روايت شده است كه روزى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خطاب به انصار فرمود:
«برادرانتان اموال و فرزندان خود را رها كرده و به ميان شما آمده اند». آنان پاسخ دادند: «اموال ما ميان ما و آنان مشترك باشد». پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آيا راه ديگرى جز اين نيست؟» گفتند: «چه راهى اى رسول خدا؟» فرمود: «اينان مردمى هستند كه با كار [مناسب با محيط شما] آشنايى ندارند. شما عهده دار [آموزش و به كار گرفتن آنها] مى شويد و در مقابل سهم خاصّى از حاصل كار را به آنان مى دهيد».
بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جز اين را نمى پذيرفت كه مهاجران نيز در كنار انصار كار كنند و حاصلى كه از زمينهاى انصار به دست مى آيد به صورت عادلانه تقسيم و سهمى به زمين و سهمى ديگر نيز به كار اختصاص داده شود.
339 - عقد مؤاخات ميان مهاجران و انصار و نيز مهاجران با همديگر و انصار نيز در داخل مجموعۀ خود اقدامى در جهت منسجم و سازگار كردن افراد با يكديگر و برقرارى تعاون ميان آنان و به عبارت ديگر پيمانى در جهت استوار ساختن رشته هاى محبّت و دوستى ميان افراد مؤمن و اساس و زيربناى روابط اجتماعى و الفت اجتماعى در جامعۀ مدينه بود.
اما در كنار اين پيمان كه پيمان برادرى افراد با همديگر بود ناگزير تنظيم و ترتيبى براى چگونگى روابط گروههاى خانوادگى و خاندانها و عشاير گوناگون با همديگر و نيز تعاون و همكارى ميان قبايل و تيره ها اتخاذ مى شد تا ارتباط ميان اين گروهها بر اساس همكارى در كارهاى خير و دفع شر برقرار گردد و همۀ آنان در جلب خير و منفعت و در دفع شر از جامعۀ خويش با يكديگر متحد و همسو باشند.
ص: 264
به همين دليل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ايجاد روابط دوستانه و تأليف گروههاى مختلف ساكن در مدينه - اعم از مهاجرين، انصار، يهوديان و بلكه مشركان مدينه - با يكديگر پرداخت.
ابن كثير در البداية و النهاية مى گويد:
«در مدينه از قبايل يهود بنى قينقاع، بنى نضير و بنى قريظه سكونت داشتند. آنان قبل از اوس و خزرج و آن گونه كه طبرى مى گويد در ايام بخت النصر زمانى كه سرزمين مقدّس را مورد هجوم قرار داد و فتح كرد [از آنجا هجرت كرده و] در اين شهر سكونت گزيدند.
سپس هنگامى كه سيل عرم رخ داد و قبايل يمن در اين سوى و آن سوى متفرق گرديدند، اوس و خزرج در مدينه و در كنار روميان سكونت گزيدند و با آنان همپيمان شدند و از آنجا كه آنان را به سبب دانش و آگاهى از طريق آنچه از پيامبران بدانان رسيده بود بر خود برتر مى ديدند كم كم خود را همسان آنان مى كردند»(1).
اما پس از هجرت بدان سبب كه پيامبر موعود از ميان فرزندان اسماعيل مبعوث شده و نه از ميان فرزندان اسحاق، يهوديان كينۀ مؤمنان و پيامبر (صلی الله علیه و آله) را به دل گرفتند اين در حالى بود كه آنان پيش از اين خود را به اميد آمدن پيامبر موعود بر مشركان مدينه پيروز مى خواندند، ليكن «هنگامى كه آنچه از آن آگاهى قبلى داشتند به سراغ آنان آمد بدان كفر ورزيدند. پس لعنت خداوند بر ستمكاران باد»(2).
ابن قيّم معتقد است كه پس از هجرت، مدينه محلّ سكونت گونه هاى مختلفى از مردم شد و مؤمنان در دو گروه مهاجر و انصار و نيز يهوديان در طوايف مختلف بنى نضير، بنى قينقاع و بنى قريظه در آنجا زندگى مى كردند و كسانى نيز در خارج اين شهر علم دشمنى با آنان بر افراخته بودند. او در اين باره چنين مى گويد:
ص: 265
«چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد مدينه شد كفّار در برخورد با او به سه گروه تقسيم شدند: گروهى با پيامبر وارد مصالحه شدند و بر اين پيمان بستند كه با او وارد جنگ نشوند و عليه او با يكديگر همدست نگردند و نيز عليه او با دشمنانش رابطۀ دوستى برقرار نكنند. آنان بر كفر خود باقى ماندند و در عين حال از امنيّت جانى و مالى برخوردار بودند، گروهى نيز از در جنگ با او در آمدند و علم جنگ عليه او برافراشتند. گروه سوّمى نيز پيامبر را واگذاشته، نه با او صلح كردند و نه با وى به جنگ پرداختند. بلكه به انتظار نشستند تا ببينند فرجام كار او و يارانش به كجا خواهد كشيد. البتّه از اين گروه برخى در دل دوستدار پيروزى آن حضرت بر دشمنانش بودند، برخى پيروزى دشمنان بر او را دوست داشتند و برخى نيز در ظاهر در صف ياران پيامبر (صلی الله علیه و آله) در آمدند و در واقع امر با دشمنان او همراه بودند تا در برخورد با هر دو گروه مسلمان و كافر از امنيّت برخوردار باشند. اينان همان منافقانند.
رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) با هر يك از اين طوايف و گروهها بر اساس آنچه خداوند به وى وحى كرده بود رفتار مى فرمود».
هر چند ورود پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مدينه به ظهور چنين رفتارهايى انجاميد، اما همۀ اين گروهها و همۀ اين انشعاب و انقسام در يك زمان صورت نپذيرفت، چه، به عنوان مثال - به گمان من و نيز آن گونه كه سياق رخدادهاى تاريخى نشان مى دهد و در آينده به بيان آن خواهيم پرداخت - نفاق، تنها پس از پيروزى مسلمانان در نبرد بدر خود را نشان داد. هنگامى كه بنى قينقاع از اين پيروزى آگاه شدند و در پى بى آن كينۀ خود عليه مؤمنان را آشكار ساختند و قصد شرآفرينى داشتند و مسلمانان با آنان وارد نبرد شدند و شر آنان را بازداشتند، از يك سو نفاق خود را نشان داد و از ديگر سوى برخى از دشمنان پيامبر (صلی الله علیه و آله) اسلام دشمنى خود را اعلام كردند.
به هر حال، زمان ظهور اين گروهها هرچه باشد آنچه مسلم است اين است كه از همان آغاز هجرت دست كم پيامبر (صلی الله علیه و آله) با سه گروه مواجه بود: مشركان
ص: 266
قريش كه عليه او به دشمنى علنى مى پرداختند و او را از خانه و كاشانه اش بيرون رانده بودند - هر چند كه هجرت امرى ناگزير و مقدّر بود -، يهوديان كه در كنار ديگر مردم يثرب زندگى مى كردند و روابط همسايگى و همجوارى آنان را به آن مردم نزديك و عقايدشان آنها را از ايشان دور مى ساخت و بالاخره كسانى كه از جامعۀ مؤمنان كناره مى گرفتند نه با آنان جنگ داشتند و نه به كمك دشمنان آنان مى پرداختند.
در اين ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنچه را در دلها نهان بود و نيز اين را برملا نمى ساخت كه چه كسانى در دل خواستار پيروزى او بر دشمنان و چه كسانى خواستار پيروزى دشمنان او هستند. زيرا پيامبر (صلی الله علیه و آله) شريعت و آيينى را به اجرا در مى آورد كه به آنچه ظاهر است حكم مى كند و باطن را به خداوند وامى گذارد؛ هر چند البتّه مردم را به احتياط و برحذر بودن فرمان مى دهد آنسان كه قرآن كريم مى فرمايد: «اى مؤمنان اسلحه برگيريد و آماده شويد»(1).
340 - پيامبر (صلی الله علیه و آله) در مدينۀ منوّره متن قراردادى را تقرير فرمود كه براى مؤمنان امتثال فرمان الهى در تنظيم جامعه، تعاون اجتماعى و اقتصادى، تنظيم روابط و امور سياسى، برقرارى هماهنگى و همسويى ميان قبايل و تيره هاى مختلف و همكارى و تعاون آنان در كارهاى خير و مقابله با شر و علاوه بر آن بيانگر حكم الهى - به صورت عملى - دربارۀ منع ظلم و ستم ميان افراد و گروهها بود.
اين پيمان احكامى را كه بر مؤمنان حاكم بود به يهوديان و ديگر طوايف موجود در مدينه نيز تعميم داد بدين معنى كه از همان حقوق و تكاليفى كه مؤمنان از آن بهره مند بودند برخوردار شوند، نه در دينشان از آنان ممانعتى به عمل آيد و نه بر
ص: 267
سر اعتقادشان و در اين زمينه به آنها ستمى روا داشته شود و بالاخره آن كه رياست عاليۀ جامعۀ مدينه با رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) باشد.
اين قرارداد براى يهوديان نيز پيمانى خاصّ بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با آنان منعقد مى ساخت اينك زمان آن فرا رسيده است كه متن اين قرارداد را آن گونه كه ابن اسحاق روايت كرده و در صحاح ستّه نيز روايت شده است بياوريم:
بسم الله الرحمن الرحيم اين قراردادى است از سوى محمّد پيامبر (صلی الله علیه و آله) ميان مؤمنان و مسلمانان اعم از قريش و [ساكنان] يثرب و هركس ديگر كه از آنان پيروى كرده به آنان پيوسته و در كنار ايشان به جهاد پرداخته است؛ مبنى بر اين كه
[1] مسلمانان همه - جداى از ديگر مردم - گروهى واحد را تشكيل مى دهند.
[2] مهاجران قريش بر همان عرفى كه قبلا در پرداخت ديه هاى خود بدان عمل مى كرده اند باقى اند و خود به نيكى و به سهام برابر ميان مؤمنان فديۀ آزادى اسيران خويش را مى دهند.
[3] بنى عوف نيز بر اساس همان عرف و رويّۀ قبلى خود ديه هاى خود را عهده دار خواهند بود و فديۀ آزادى اسيران خود را به نيكى و به سهام برابر ميان مؤمنان خواهند پرداخت.
[4] بنى ساعده بر همان عرف و رويّۀ قبلى خود در پرداخت ديه هاى خويش خواهند بود و هر طايفه اى فديۀ آزادى اسيران خود را به نيكى و به سهام برابر ميان مؤمنان خواهند پرداخت.
[5] بنى حارث بر همان عرف و رويّۀ قبلى خود در پرداخت ديه هاى
ص: 268
خويش خواهند بود و هر طايفه اى فديۀ آزادى اسيران خود را به نيكى و به سهام برابر ميان مؤمنان خواهد پرداخت.
[6] بنى جشم بر همان عرف و رويّۀ قبلى خود در پرداخت ديه هاى خويش خواهند بود و هر طايفه اى از آنان فديۀ آزادى اسيران خود را به نيكى و به سهام برابر ميان مؤمنان خواهند پرداخت.
[7] بنى نجار بر همان عرف و رويّۀ قبلى خود در پرداخت ديه هاى خويش خواهند بود و هر طايفه اى از آنان فديۀ آزادى اسيران خود را به نيكى و به سهام برابر ميان مؤمنان خواهند پرداخت.
[8] بنى عمرو بن عوف بر همان عرف و رويّۀ قبلى خود در پرداخت ديه هاى خويش خواهند بود و هر طايفه اى از آنان فديۀ آزادى اسيران خود را به نيكى و به سهام برابر ميان مؤمنان خواهند پرداخت.
[9] بنى نبيت بر همان عرف و رويّۀ قبلى خود در پرداخت ديه هاى خويش خواهند بود و هر طايفه اى فديۀ آزادى اسيران خود را به نيكى و به سهام برابر ميان مؤمنان خواهند پرداخت.
[10] مؤمنان هيچ بدهكار و درمانده اى را در ميان خود وانمى گذارند مگر آن كه به نيكى [اموالى] براى فديه دادن يا پرداخت ديه از سوى او در اختيار وى قرار مى دهند.
[11] هيچ مؤمنى كسى را كه پيمان ولاى شخص ديگرى دارد جداى از آن شخص و بدون اجازۀ او طرف پيمان خود قرار نمى دهد.
[12] مؤمنان پرهيزگار همه در مقابل هر كدام از آنان كه سركشى كند، يا براى ستمى يا گناهى يا تجاوزى يا فسادى در ميان مؤمنان تلاش و دسيسه كند قرار خواهند گرفت و همه عليه چنين كسى [يا كسانى] همدست خواهند شد، گرچه فرزند يكى از آنان باشد.
[13] هيچ مؤمنى به قصاص كشتن كافرى كشته نمى شود و به هيچ كافرى عليه مسلمانى يارى داده نمى شود.
[14] ذمّه [و پيمان اعطاى امن] الهى براى همه يكى است و ضعيفترين
ص: 269
فرد جامعه نيز اگر كسى را پناه دهد براى ديگران محترم خواهد بود.
[15] هر كه از يهوديان از ما پيروى كند از يارى و همراهى برخوردار خواهد شد بى آن كه مورد ستم قرار گيرد يا كسانى عليه او همدست شوند.
[16] مصالحۀ مؤمنان به صورت يكپارچه صورت مى گيرد و هيچ مؤمنى در جنگ در راه خدا جداى از ديگرى مصالحه نمى كند مگر آن كه اين حق براى همه يكسان و به برابرى براى همه وجود دارد.
[17] هر طايفه اى كه به همراه ما در جنگ شركت جويد، ديگر طوايف پشت سر آنها و كمك آنها خواهند بود.
[18] مؤمنان در خونى كه از هر يك از آنان در راه خدا ريخته شود اولياى دم همديگر محسوب مى شوند.
[19] مؤمنان پرهيزگار بر بهترين و شايسته ترين راهند.
[20] هيچ مشركى [از مشركان مدينه] مال و جان كسى از قريش را پناه نمى دهد و در مقابل مؤمنى او را در حمايت خود نمى گيرد.
[21] هركس با آگاهى و قصد مؤمنى را بكشد در مقابل آن قصاص خواهد شد مگر آن كه اولياى مقتول رضايت دهند. مؤمنان همه در مقابل چنين كسى قرار دارند و براى آنان روا نيست مگر اين كه عليه او بايستند.
[22] براى هيچ مؤمنى كه آنچه را در اين قرار داد است به رسميّت شناخته و مورد اعتراف قرار داده و به خدا و روز قيامت ايمان آورده باشد روا نيست كه هيچ فتنه گرى را يارى و پناه دهد و هركس چنين فردى را پناه دهد لعنت و خشم خداوند تا روز قيامت بر او خواهد بود و هيچ عذر و بهانه و يا غرامتى در اين باره مورد پذيرش قرار نخواهد گرفت.
[23] هرگاه شما [مؤمنان] در مسأله اى اختلاف پيدا كرديد مرجع آن خداوند و محمّد (صلی الله علیه و آله) خواهد بود.
[ب: بخش مربوط به يهوديان]
[24] يهوديان تا زمانى كه مؤمنان در جنگ [با ديگران] باشند با مسلمانان
ص: 270
همپيمان هستند.
[25] يهوديان بنى عوف در كنار مؤمنان گروه مستقلّى را تشكيل مى دهند و يهوديان و مسلمانان - اعمّ از خود و بردگانشان - هر گروه دين خود را خواهند داشت مگر آن كسى كه ستم و گناه پيشه كند كه چنين كسى تنها خود و خاندان خويش را به هلاكت خواهد افكند.
[26] يهوديان بنى نجّار از وضعيّتى مشابه يهوديان بنى عوف برخوردار خواهند بود.
[27] يهوديان بنى حارث از وضعيّتى مشابه يهوديان بنى عوف برخوردار خواهند بود.
[28] يهوديان بنى ساعده از وضعيّتى مشابه يهوديان بنى عوف برخوردار خواهند بود.
[29] يهوديان بنى جشم از وضعيّتى مشابه يهوديان بنى عوف برخوردار خواهند بود.
[30] يهوديان بنى اوس از وضعيّتى مشابه يهوديان بنى عوف برخوردار خواهند بود.
[31] يهوديان بنى ثعلبه از وضعيّتى مشابه يهوديان بنى عوف برخوردار خواهند بود.
مگر آن كسى كه گناه و ستم پيشه كند كه چنين كسى تنها خود و خاندان خود را به هلاكت خواهد افكند.
[32] جفنه كه يكى از تيره هاى بنى ثعلبه است همانند خود بنى ثعلبه خواهد بود.
[33] يهوديان شطيبه از وضعيّتى مشابه يهوديان بنى عوف برخوردار خواهند بود و تنها نيكى و نه گناه از آنان سر خواهد زد.
[34] موالى ثعلبه همانند خود ثعلبه خواهند بود.
[35] كسان و نزديكان يهوديان نيز حكم آنان را خواهند داشت.
[36] هيچ يك از يهوديان مگر به اجازه محمد [براى جنگ از شهر]
ص: 271
بيرون نمى روند.
[37] هيچ يك از زخمهاى كهن با انتقام جويى دوباره تازه نمى شود و هر كس به قتل و آزار ديگران برخيزد، خود و خاندانش را در معرض قتل و آزار قرار داده است؛ البتّه به استثناى كسانى كه مورد ستم قرار گرفته [و اينك به حكم شرع قصاص مى كنند] و خداوند بر اين امر راضى و خشنود است.
[38] يهوديان عهده دار مخارج خود و مسلمانان نيز عهده دار مخارج خود خواهند بود.
[39] ميان طرفهاى اين پيمان قرار يارى همديگر عليه هركس كه به جنگ آنان بپردازد و نيز خيرخواهى و نصيحت و نيكوكارى به يكديگر و نه گناه جارى خواهد بود و هيچ كس حق ندارد با همپيمان خود رفتار گناه آلود داشته باشد.
ستمديده يارى خواهد شد و يهوديان تا زمانى كه مؤمنان در جنگ با ديگران باشند با آنها همراه و متّحد خواهند بود.
[40] يثرب براى طرفهاى اين پيمان منطقه امن و هرگونه جنگ داخلى در آن ممنوع است.
[41] هركس از پيمان جوار و پناهندگى كسى برخوردار شده همانند آن شخص حق آسيب رساندن و رفتار ناشايست با ديگران را ندارد.
[42] به ناموس هيچ كس مگر باجازه او پناه داده نمى شود.
[43] هر مسأله يا درگيريى ميان افراد طرف اين پيمان رخ دهد كه بيم فساد ناشى از آن برود، مرجع حل آن خداوند و رسول او محمّد (صلی الله علیه و آله) خواهد بود.
[44] خداوند بر نيكى و پرهيزگارى، كه اين پيمان بر آن مبتنى است گواه است.
[44] به هيچ يك از افراد قريش و كسانى كه به يارى آنان پرداخته اند پناه داده نمى شود.
[45] يهوديان متعهّد مى شوند عليه هركس كه به يثرب هجوم آورد مسلمانان را يارى دهند و اگر به مصالحه و آشتى فراخوانده شوند صلح خواهند كرد. [متقابلا] اگر آنان مسلمانان را به چنين چيزى فرا خوانند چنين حقى را بر
ص: 272
مؤمنان خواهند داشت، مگر در مورد آن كسى كه بر سر دين با مسلمانان جنگ كند.
[46] هر يك از گروههاى مردم به ادعاى سهم خود از جانب گروهى كه وارد مصالحه با ديگران شده خواهند پرداخت.
[47] يهوديان اوس - اعم از خود و موالى آنها - از همانند آنچه در اين پيمان [براى ديگر يهوديان ذكر شده] و نيز از نيكى محض از سوى طرفهاى اين پيمان - و نه گناه و ستم - برخوردار خواهند بود و در روابط نيكى و نه گناه حاكم خواهد بود.
[48] هيچ كس هيچ كارى انجام نمى دهد مگر آن كه خود مسئوليت آن را بر عهده مى گيرد.
[49] خداوند بر اين كه اين راست ترين پيمان است گواهى مى دهد.
[50] اين پيمان از هيچ ستمكار و گناهكارى حمايت نمى كند.
[51] هركس از شهر بيرون رود و هركس در مدينه بماند در امان خواهد بود، مگر آن كسى كه ستم و گناه مرتكب شود.
[52] خداوند پناه آن كسى است كه نيكى و تقوا ورزد و رسول خدا نيز پناه اوست.
342 - اين سندى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به وسيلۀ آن جامعۀ جديدى را براى ساكنان مدينه سازمان داد و در آن نه تفاوتى ميان مهاجر و انصار و نه تبعيضى ميان مسلمانان و يهوديان گذاشت.
اينك به بررسى چند نكتۀ مهم در اين پيمان مى پردازيم:
الف: به حكم نظام جديدى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در مدينه به وجود آورد رياست عاليه و مسئوليت اجراى اين پيمان بر عهدۀ آن حضرت قرار گرفت. به همين سبب نيز به هيچ يك از طوايف يهود اجازه داده نشد تا بدون اذن پيامبر (صلی الله علیه و آله) روانه جنگى
ص: 273
شود تا در نتيجه به كارى دامن نزنند كه وضعيّت جامعۀ جديد را دچار آشفتگى نمايد، جامعه اى كه مى بايست بر اساس تعاون و همكارى در جلب منافع و دفع بديها بنا شود و در سايۀ آن، همه با يكديگر بر اساس صداقت و دوستى و پرهيز از هر گونه همكارى در راه تجاوز و گناه برخورد كنند.
ب: به مقتضاى اين پيمان يهوديان ساكن مدينه [در كنار مسلمانان] ملّت واحدى را تشكيل مى دهند و بدين ترتيب داراى قوانين خاصّى كه در مورد ديگران جارى نباشد و يا داراى سازمان و تشكيلات ويژه اى كه بر ديگران قابل انطباق نباشد نمى شوند. البته اين يكپارچگى ملّى آنان با حفظ ديانت آنان همراه است و احترام و آزادى عقايد در اين پيمان مراعات مى شود و بر اساس آن هيچ كس حق ستم و تجاوز به يهوديان را نخواهد داشت، حكم الهى در مورد آنان جارى خواهد بود و پيامبر (صلی الله علیه و آله) حق خواهد داشت در صورتى كه مصلحتى در كار نبيند در كارهاى آنها داورى نكند آن گونه كه خداوند مى فرمايد: «اگر [براى داورى] به حضور تو آمدند در ميان آنان داورى كن و يا از آنان روى برتاب كه اگر از آنان روى برتابى هيچ آسيبى و ضررى به تو نخواهد رسيد. اگر نيز در ميان آنان داورى كردى به قسط و برابرى حكم كن كه خداوند برپاى دارندگان قسط و عدالت را دوست دارد»(1).
اين آيه [و نيز مفاد پيمان] نشان مى دهد كه يهوديان در امور مربوط به نظام عمومى جامعه - از قبيل احترام و امنيّت جانى و منع ستم و ظلم - تابع فرمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بودند، امّا در امور خاصّ خود تنها هنگامى آن حضرت دربارۀ آن حكم مى فرمود كه آنان به وى مراجعه كنند. البتّه در اين صورت نيز او مى تواند حكم كند و مى تواند اظهار نظر نكند.
به همين سبب نمى توانيم بگوييم يهوديان تماما احكام اهل ذمّه را داشتند، بلكه از جهتى همانند اهل ذمّه و از جهتى ديگر همانند همسايگان و شهروندانى عادى بودند كه در روابط خاصّ خود با ديگران بى آن كه هيچ ستمى به آنان روا
ص: 274
داشته شود از حقوق عادى خود برخوردار بودند.
ج: مبناى اين پيمان همكارى ميان عشاير مختلف بود به گونه اى كه بر اساس آن هر عشيره اى به كمك افراد ضعيف خود مى پردازد، آنان را از ثروت خويش برخوردار مى سازد، ديۀ كشتگانى را كه از سوى افراد عشيره به قتل رسيده اند پرداخت مى كند و فديۀ آزادى اسيران خود را به صورت مشترك مى پردازد.
اين امر حاكى از آن است كه هر شخصى - در دايرۀ امور غير خلاف و نه در دايرۀ ستم و تجاوز و يا انتقام - در ميان خاندان خود از احترام و حقوق مناسب خود برخوردار است.
د: در كنار تعاون محدود در داخل هر يك از عشاير، نوعى تعاون عمومى نيز بر اساس اين پيمان وجود دارد به گونه اى كه همۀ مؤمنان تك تك و به صورت گروهى در يارى ستمديدگان همدست و همراه يكديگرند.
به همين دليل آنجا كه در متن اين پيمان از قصاص نام برده شده همۀ مؤمنان موظّف به همكارى با اولياى مقتول در اين امر شده اند. همچنين همه مسلمانان در دفع هركس كه فتنه يا حادثه اى برپا كند و يا به برانگيختن كينه و دشمنى ميان مردم بپردازد موظّف به همكارى با يكديگر شدند.
با اين همكارى مناسب در سايۀ اين پيمان كارها به نحوى كه خير و سعادت جامعه را در پى داشته باشد، منافع جامعه را محقّق سازد و آسيبها را از آنان دور كند سامان مى يابد. اگر اين پيمان به صورت كامل به اجرا در مى آمد از مؤمنان و همسايگان آنان «مدينۀ فاضله» اى شكل مى گرفت.
اين پيمان همچنين مقتضى آن است كه دشمن پيامبر (صلی الله علیه و آله) دشمنان يهود شمرده شوند و به هيچ كس از قريش يا كسانى كه با آنان همكارى مى كنند پناه داده نشود. به موجب اين پيمان يهوديان موظّف مى شوند مشركان را كه دشمنان خدا و مسلمانان به شمار مى رفتند به دوستى نگيرند، چرا كه اين پيمان همۀ مردم مدينه را - اعم از مسلمان و يهودى - يك ملّت واحد قرار مى دهد كه دشمنان آنان و دشمنان
ص: 275
همۀ و دوستان آنان دوستان همه محسوب مى شوند و همه در دفع دشمنان همدست و يار يكديگرند تا امنيّت همه به صورت يكپارچه تأمين شود. بر اساس اين پيمان، هركس به گروهى يا فرقه اى از مردم مدينه حمله كند به همه مردم مدينه حمله كرده است. بى ترديد اين بند از پيمان يهوديان را ملزم به تعهداتى مى كند، چرا كه اين پيمان حقوقى در اختيار آنان قرار مى دهد و تكاليفى براى آنان معيّن مى كند و از آنجا كه حقوق و تكاليف هميشه داراى رابطۀ متقابل با يكديگر است در صورتى كه يهوديان به پاره اى از تكاليف معيّن شده در اين پيمان عمل نكنند قطعا مقدارى از حقوق خود را نيز از بين برده اند.
از آنجا كه ولايت و دوستى بر اساس اين پيمان به صورت يكپارچه اعمال مى شود، درست نيست كه يهوديان بر خلاف آنچه در اين پيمان تصريح شده با دشمنان محمّد (صلی الله علیه و آله) همكارى كنند.
[در صحنۀ عمل] رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مفادّ اين پيمان وفا كرد. اما آيا يهوديان نيز به آن وفا كردند؟ رخدادهايى كه پس از اين زمان رخ داد بخوبى به اين پرسش پاسخ مى دهد و اين با توجّه به اين نكته مهم است كه التزام به اينگونه قراردادها يك مسألۀ دو جانبه مى باشد و اگر يكى از طرفين در عمل آن را زير پا بگذارد، حقوقى كه پيمان عهده دار آن است نيز از ميان مى رود، در اين ميان اگر اخلال به مفادّ پيمان در امور روابط خارجى يعنى مثلا در مورد برقرارى روابط دوستانه ميان يهوديان و مشركان عليه مسلمانان باشد موجب از ميان رفتن پيمان جوار [و حالت شبه ذمّه اى] كه يهوديان در جامعۀ مدينه از آن برخوردار بودند مى شود و كسى كه پيمان وحدت و دوستى مشترك را شكسته ملزم است همزيستى در جامعۀ مسلمانان را رها كند و از مدينه بيرون برود و متقابلا طرف ديگر نيز حق دارد او را به صورت دلخواه يا به اجبار از شهر بيرون كند و اگر طرف پيمان شكن از بيرون رفتن امتناع كند، طرف مقابل حق دارد هر چند با كشتن پيمان شكنان امنيّت داخلى جامعه خود را تأمين كند، چرا كه در وضعيّت مزبور آن كه قبلا طرف پيمان بوده به صورت
ص: 276
يك دشمنى در آستين درآمده و لازم است هر چند با كشتن از آستين رانده شود، چرا كه بايستى يا امنيّت در روابط حكمفرما باشد و يا در صورت حكمفرما شدن ترس و ناامنى جنگ مشكل را حلّ كند.
343 - جامعۀ اسلامى شكل گرفت، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را سازمان داد و نهادهاى آن را معيّن فرمود و در پرتو اين سازماندهى دلها را با برقرارى برادرى ميان مؤمنان به همديگر نزديك ساخت و اصول و مقرّراتى نيز براى نزديك ساختن دلهاى كسانى كه تازه ايمان مى آورند به جامعۀ مؤمنان وضع كرد.
همچنين پيمانى منعقد شد كه برادرى ميان افراد و هماهنگى ميان گروههاى مختلف برقرار كرد، حقوق و تكاليف هر گروهى را مشخّص ساخت و يهوديان به موجب آن از وظايف و تكاليف همسان با مسلمانان در امور عمومى برخوردار شدند هر چند در شئون خاص خود حق داشتند مستقلا تصميم بگيرند و در صورت داورى خواستن از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز آن حضرت مى توانست در صورت تمايل بر اساس آنچه قرآن كريم مقرّر داشته ميان آنان حكم كند.
پس از اين اعمال هماهنگى و شكل گيرى روابط قلبى جامعۀ مؤمنان وقت آن بود كه آيينى بنيان نهاده شود كه دلهاى مؤمنان را به يكديگر بيشتر نزديك سازد. اين بنيان با تشكيل نمازهاى جماعت و اعلام عمومى وقت نماز و دعوت عموم مردم به آن براى اداى جماعت در وقت خويش و از طريق اذان استوار مى شد و بدين ترتيب وقت آن فرا رسيده بود كه اذان تشريع شود.
ابن اسحاق در اين باره مى گويد:
هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مدينه استقرار يافت و برادران مهاجر او نيز به وى پيوستند و بزرگان جامعه انصار نيز در كنار او قرار گرفتند كار اسلام استحكام پيدا كرد: نماز برپا شد، روزه و زكات تشريع گرديد، حدود به اجرا
ص: 277
درآمد، حلال و حرام مقرّر گشت و اسلام ميان مردم [مدينه] جاى گرفت...
از زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مدينه وارد شده بود، مردم در هنگام نماز بدون هيچ گونه اعلام و يا دعوتى گرد آن حضرت جمع مى شدند و در اينجا بود كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بر آن شد شيپورى به سان شيپور يهوديان به كار گيرد و مردم براى نماز بدان وسيله فرا خوانده شوند. اما آن حضرت اين شيوه را نپسنديد و از آن برگشت و فرمود تا از ناقوس استفاده شود. ناقوسى نيز آماده شد تا براى اعلام وقت نماز براى مسلمانان مورد استفاده قرار گيرد(1).
البتّه در مورد روايت ابن اسحاق بايد به دو نكته توجّه داشت:
الف: آنجا كه ابن اسحاق مى گويد «نماز برپا شد، روزه و زكات تشريع گرديد، حدود به اجرا درآمد و حلال و حرام مقرّر گشت» [مقصود آن نيست كه همه در يك زمان بوده، بلكه] اين رخدادها در زمانهاى مختلفى و حتى يكى از آنها يعنى نماز قبل از هجرت صورت پذيرفته است، زيرا نماز در سفر ملكوتى معراج واجب شد. البته شايد آنچه در مدينۀ منوّره نسبت به گذشته تازگى داشته برپايى نماز به صورت جماعت بوده است كه در شرايط استقرار امنيّت و ثبات امكانپذير مى گردد، آن گونه كه عبارت ابن اسحاق نيز به اين حقيقت اشاره دارد.
ب: در اظهارات ابن اسحاق چنين آمده كه استفاده از شيپور يهوديان و يا ناقوس مسيحيان از خاطر مبارك رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گذشت.
اين در حالى است كه ابن ماجه از سالم بن عبد الله از پدرش نقل كرده كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ آنچه مى تواند به وسيلۀ آن براى نماز به آنان خبر دهد مشورت كرد و مسلمانان از شيپور نام بردند و پيامبر (صلی الله علیه و آله) به خاطر شباهت اين به كار يهوديان و احتمال شماتت آنها آن را نپذيرفت. سپس ناقوسى را پيشنهاد كردند، اما رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به خاطر مسيحيان آن را نپسنديد.
اين خبر از دو جهت با خبر ابن اسحاق تعارض دارد:
يك: اين كه بنا بر روايت ابن اسحاق رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در انديشۀ استفاده از
ص: 278
شيپور بود در حالى كه بنا بر روايت ديگر آن حضرت دربارۀ مسألۀ كيفيّت اعلام نماز با مردم مشورت فرمود و آنان شيپور را پيشنهاد كردند ولى آن حضرت اين پيشنهاد را نپسنديد.
دو: در روايت ابن اسحاق چنين آمده است كه آن حضرت حتى اجراى طرح استفاده از ناقوس را آغاز فرمود در حالى كه روايت ديگر حاكى از آن است كه آن حضرت اصلا چنين كارى را نمى پسنديد.
به نظر نگارنده روايت ابن ماجه به مقام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شايسته تر، در مجموع مناسبتر و صحيحتر است و البته خداوند خود به حقيقت امور آگاهى دارد.
ابن اسحاق در ادامۀ روايت خود پيرامون مسألۀ اذان چنين مى گويد:
«در همين حال كه مسلمانان در انديشۀ استفاده از ناقوسى بودند، ناگاه عبد الله بن ثعلبة بن عبد ربه «اذان» را در خواب ديد. پس نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمد و گفت: ديشب [به خواب ديدم] كه كسى مرا به طواف برد. در همان حال كه طواف مى كردم مردى كه دو لباس سبز بر تن داشت و ناقوسى در دست خود گرفته بود از كنارم گذشت من به وى گفتم: «اى بندۀ خدا، آيا اين ناقوس را مى فروشى؟» او گفت: «با آن چه مى كنى؟» گفتم: «به وسيلۀ آن مردم را براى نماز فرا مى خوانيم». وى گفت: «آيا دوست ندارى تو را به شيوه اى بهتر رهنمون شوم؟» گفتم: «آن شيوه چيست؟» گفت: «مى گويى اللّه اكبر اللّه اكبر اللّه اكبر اللّه اكبر، اشهد ان لا اله الا اللّه، اشهد ان لا إله الا اللّه، اشهد انّ محمّدا رسول اللّه، اشهد انّ محمّد رسول اللّه، حىّ على الصلاة، حىّ على الصلاه، حىّ على الفلاح، حىّ على الفلاح، اللّه اكبر، اللّه اكبر، لا اله الا اللّه».
چون عبد اللّه بن زيد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را از اين خواب آگاه ساخت پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «اين ان شاء الله خواب حقّى است. پس برخيز و آن را به بلال آموزش بده كه صدايش از تو بلندتر است».
هنگامى كه بلال اذان گفت عمر بن خطاب كه در خانه بود آن را شنيد. پس در حالى كه [از شتاب] دامن لباس خود را در پى مى كشيد و مى گفت: «اى
ص: 279
نبى خداوند، سوگند به آن كه تو را به حق برانگيخت من نيز همانند آنچه او در خواب ديد در خواب ديده ام» به حضور رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) آمد و آن حضرت نيز در پاسخ او فرمود: خداوند را بر اين سپاس مى گوييم»(1).
اين ترتيبى است كه ابن اسحاق در نحوۀ راه يافتن مسلمانان به كيفيّت اذان آورده و مدّعى است اين مهم از طريق خوابى كه دو تن از صحابه ديدند و در پايان مشورت رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) با صحابۀ خود در اين مورد صورت پذيرفت و آن حضرت خواب صحابۀ خود را تقرير فرمود و بدين ترتيب مشروعيّت اذان از اقرار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - و نه از خواب و رؤيا - ناشى شد.
امّا ابن هشام در السيرة النّبويّة در مورد روايت ابن اسحاق چنين اظهار نظر كرده كه در مورد اذان و صيغۀ آن وحى بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) نازل شد نه آن كه يك خواب منشأ آن باشد. وى مى گويد:
ابن جريح گفته است: عطاء به من گفت كه از عبيد الله بن عمير ليثى شنيدم كه مى گفت: پيامبر (صلی الله علیه و آله) و اصحابش بر اين انديشه شدند كه براى فراخوانى مردم به اجتماع براى نماز از ناقوس استفاده كنند. در همين حال كه عمر بن خطاب مى خواست دو چوب براى آماده كردن ناقوس بخرد در خواب ديد كه «ناقوس را استفاده نكنيد، بلكه براى نماز اذان گوييد». پس عمر براى اطّلاع دادن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آنچه ديده بود قصد زيارت آن حضرت كرد. امّا در راه با صداى اذان بلال شگفت زده شد و چون رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) را از خوابى كه ديده بود با
ص: 280
خبر ساخت، آن حضرت فرمود: «پيش از اين در اين مورد وحى نازل شده است».
روايت اخير بدان تصريح دارد كه در مورد اذان بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وحى نازل شد و به وسيلۀ آن تفاصيل و جزئيّات اذان مقرّر گرديد نه آن كه رؤياى عبد الله بن ثعلبة بن ربيعه باشد.
ما البتّه روايت اخير را ترجيح مى دهيم به اين دليل كه اذان يكى از شعائر مهم اسلام است و جوامع اسلامى بدان شناخته مى شود. روشن است كه چنين عبادتى با اين درجه از اهميّت از امورى نيست كه بتواند از طريق شورا انجام شود، هر چند در اين ماجرا ممكن است در ابتدا مشورتى در اين باره كه چه طريقه اى براى اعلام وقت نماز انتخاب كنند مشورتى صورت گرفته باشد ولى پس از آن وحى الهى در اين باره نازل شده و اين طريقه را مشخّص كرده و بدين گونه اذان يك سنّت الهى شده و اين در حالى است كه سنّت بويژه يك سنت شرعى نمى تواند از طريق رؤيايى كه يك يا دو نفر ديده اند مشخّص گردد و تنها راه آن وحى خداوند است، بويژه آن كه اذان براى هر يك از نمازها يك سنّت مؤكّد مى باشد و بسيارى از علما [ى اهل سنّت] قائل به وجوب كفايى آن در نماز جماعت هستند و مى گويند در صورتى كه ترك شود همه افراد مرتكب گناه شده اند.
علاوه بر اين، تفاصيل و جزئيّات و اجراى اذان كه بدون آنها اذان فاقد صحّت است تنها به امر پروردگار مى تواند مشخّص شود، زيرا اذان يك عبادت است و اجزاى عبادت تنها از طريق وحى خداوند به پيامبر [يا بيان رسول خدا و امام معصوم] به عنوان اجزاى عبادت شناخته مى شود و اعتبار مى يابد نه به وسيلۀ خواب ديگران، هر چند كه از جايگاه والايى نيز برخوردار باشند.
ص: 281
ص: 282
344 - پس از آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مدينه استقرار يافت به گسترش دعوت و حمايت از مؤمنان مستضعفى پرداخت كه در راه عقيدۀ خود مورد آزار قرار مى گرفتند و وادار به ترك دين خويش مى شدند. براى تحقّق اين امر چاره اى جز جنگ عليه مشركانى كه مؤمنان را هدف آزارهاى خود قرار مى دادند وجود نداشت گزيرى جز آن نبود كه كعبه از بت پرستى و بت پرستان نجات يابد و بتهايى كه در آن قرار گرفته بودند درهم شكسته شوند.
به همين سبب جنگ تشريع شد و خداوند تعالى در كتاب خود در اين باره فرمود: «خداوند از كسانى كه ايمان آورده اند دفاع مى كند و خداوند هيچ جنايتگر ناسپاسى را دوست ندارد. براى آنان كه هدف جنگ قرار گرفته اند بدان سبب كه بر آنان ستم روا داشته شده اجازۀ [نبرد] داده شد و خداوند بر يارى آنها تواناست، همان كسانى كه بى آن كه هيچ حقّى در كار باشد و هيچ جرمى مرتكب شده باشند مگر آن كه گفتند پروردگار ما خداوند است از خانه هاى خود بيرون رانده شدند.
اگر بازداشتن برخى از مردم از سوى برخى ديگر نبود صومعه ها و كنيسه ها و عبادتگاهها او مساجدى كه در آن فراوان نام خدا برده مى شود ويران مى گرديد.
خداوند هر كه را به او يارى دهد يارى خواهد كرد كه خداوند مقتدر و عزتمند
ص: 283
است؛ كسانى كه اگر در زمين بدانان قدرت و سلطه اى دهيم نماز برپاى مى دارند زكات مى دهند و امر به معروف مى كنند و نهى از منكر مى نمايند و فرجام امور از آن خداست»(1).
بدين ترتيب اجازۀ نبرد داده و در جهاد گشوده شد. در اين آيات مبارك علّت اين امر، نتايجى كه در پى بى آن خواهد بود و اين كه آن نتيجه خير و سعادت مى باشد بيان شده است. گفتنى است كه اسباب خير در واقع خير است هر چند در ظاهر ناخوشايند باشد چرا كه از سوى خداوند بعنوان راه حركت مسلمانان بيان شده و هرچه از سوى خداوند تعيين شود خير است، آنسان كه مى فرمايد: «نبرد بر شما فرض گرديد با آن كه براى شما ناخوشايند است. چه بسا چيزى را خوش نداريد و همان برايتان خير است و نيز چه بسا چيزى را خوش بداريد در حالى كه همان برايتان شر است. خداوند مى داند و شما نمى دانيد»(2).
در نخستين آيه پيش گفته كه در آن اجازۀ نبرد به مسلمانان داده شده لطايفى ادبى وجود دارد كه با قرآن كريم - يعنى رساترين سخن در جهان انسانى - در تناسب و هماهنگى كامل است:
يك: آن كه هر چند در اين آيات اجازۀ نبرد به مسلمانانى داده شد. امّا چنين چيزى مورد تصريح قرار نگرفته، بلكه به مؤثّرترين عاملى كه مؤمنان را به جنگ و دفاع از خود وامى دارد يعنى به اين كه در صحنۀ جنگ از سوى دشمنان عليه آنان بپا شده تصريح شده است، چه اين كه با كلمه «يقاتلون» كه در اين آيه آمده اين مطلب بيان شده است كه مشركان عملا با مسلمانان وارد جنگ شده اند؛ آنان را آزار داده اند و تلاش كرده اند تا آنها را از دين خود برگردانند و مغلوب فتنۀ خويش سازند. اين در حالى است كه «فتنه از كشتن هم بالاتر است»(3). آنان همچنين تلاش
ص: 284
كردند پيامبر را به قتل برسانند و مؤمنان را نيز در جريان ماجراى دوّمين بيعت عقبه بكشند. بنابراين تعبير به جملۀ «هدف جنگ قرار گرفته اند» در اين آيه بيانگر آن است كه نبرد مؤمنان با مشركان در مقابل جنگى است كه از سوى آنان با آزار مؤمنان آغاز شده و اينك اين نبرد دفع آن آزارها و دفع فسادانگيزى در زمين است آنسان كه فرمود: «اگر بازداشتن برخى از مردم از سوى برخى ديگر نبود، فساد بر زمين حكمفرما مى شد، اما خداوند بر جهانيان فضل فراوان دارد [و به همين سبب آنچه اين فساد را از بين مى برد تشريع كرده است]»(1).
دو: آن كه خداوند بدان تصريح فرموده كه نبرد براى بازداشتن ستمگران از ستم و يا ادامۀ آن مى باشد.
سه: آن كه مؤمنان بر حقّند و اگر نبردى از سوى آنان صورت گيرد دفاع از توحيد و ايمان بدان است و به عبارت ديگر نبردى است كه خود نوعى دعوت به سوى خداوند و نشأت گرفته از انگيزه ها و عوامل شايسته و پسنديده است.
چهار: آن كه نبرد يا جهاد در راه خدا طريقۀ دفع باطل است و اگر نبود فساد در زمين حكمفرما مى گشت و اگر نبود خداپرستى رواج نداشت و مساجد، كنيسه ها و كليساها و عبادتگاههايى كه در آن فراوان نام خدا برده مى شود ويران مى گرديد. بنابراين جهاد در حقيقت يارى خدا و حمايت از حق است و به همين سبب در ادامۀ آيات فرمود: «خداوند هر كه را به او يارى دهد يارى خواهد كرد»(2).
پنج: آن كه هدف نهايى كه در پى اين نبرد به دست مى آيد حاكميّت يافتن ارزشها و حقايق اسلامى است زيرا فرجام اين نبرد مقدّس حاكميّت يافتن كسانى است كه نماز به پاى مى دارند و زكات مى دهند. به عبارت ديگر نتيجۀ جهاد آن است كه حق خواهان امكان آن يابند كه به گفتار و كردار مردم را به حق فرا خوانند و بدين ترتيب شريعت اسلامى استوار و حاكم گردد.
ص: 285
كوتاه سخن آن كه اين آيات بدان اشاره دارد كه هدف نبرد مسلمانان پس از دفع ستم و تجاوز حاكم كردن دعوت اسلامى و تحقّق بخشيدن به اين مهم است كه مردم - بى آن كه هيچ فشار و فتنه اى در كار باشد و وادار به پذيرش و يا ترك عقيده اى شوند - به دين الهى درآيند.
از همين جا از آيات فوق بدين نتيجه دست مى يابيم كه انگيزۀ جهاد در اسلام از اين دو ناشى مى شود:
الف: دفع ستم و منع فتنه؛ آنسان كه مى فرمايد: «با آنان نبرد كنيد تا آن كه فتنه اى نباشد و دين و غلبه از آن خداوند باشد. اگر [در اين ميان] آنان از راه فتنه برگشتند و از آن دست كشيدند هيچ ستمى مگر بر ستمگران نخواهد بود»(1).
بر اساس اين آيه هر تجاوزى با پاسخى متقابل روبرو مى شود و محمّد (صلی الله علیه و آله) كه آيين حق را آورده است ارادۀ ستم ديگران به طرفداران اين آيين را با سكوت و اجازۀ ادامه يافتن آن پاسخ نمى گويد: بلكه ستم و تعرّض را با تعرّضى همانند آن دفع مى كند، آنسان كه خداوند فرمود: «در راه خدا با آن كسانى كه با شما مى جنگند نبرد كنيد و البتّه ستم روا مداريد كه خداوند ستمكاران و تجاوزگران را دوست ندارد»(2).
ب: امكان پذير ساختن و حاكميّت دادن به دعوت اسلامى: بدين طريق كه موانعى كه پادشاهان و حكّام ستمگر در راه پذيرش دعوت اسلام از سوى مردم به وجود مى آورند و يا آن را به تأخير مى اندازند از ميان برداشته شود. البتّه اين بدان معنى نيست كه ملّتها با زور شمشير وادار به پذيرش اسلام شوند، بلكه مراد آن است كه زمينه اى به وجود آيد تا مردم با استفاده از آن بتوانند به دعوت اسلامى دست يابند و اسلام را بشناسند و پس از به دست آوردن اين شناخت از آنجا كه هدايت از گمراهى و حق از باطل جدا مى شود هركس مى خواهد ايمان بياورد و هر
ص: 286
كه مى خواهد كافر بماند، آنسان كه مى فرمايد: «در [پذيرش] دين هيچ اجبار و اكراهى نيست و راه هدايت از گمراهى و ضلالت جدا شده است پس هركس به طاغوت كافر شود و به خداوند ايمان آورد به ريسمانى استوار چنگ زده كه هرگز گسستنى نيست و خداوند خود شنوا و داناست»(1).
345 - مشركان قريش مؤمنان را از مكّه بيرون راندند و آنان را وادار به ترك اموال و خانه و كاشانۀ خود كردند و تلاش نمودند تا آنها را از دين برگردانند. در چنين وضعى آنسان كه آنان مؤمنان را در تنگنا قرار داده بودند لزوما مى بايست در تنگنا قرار داده شوند و از گمراهى و سركشى بيشتر بازداشته شوند و اين حقيقت بدانان تفهيم گردد كه باطل ماندنى نيست بلكه اين حق است كه قدرت يافته و جلوه گر شده است.
بدين سبب بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اعزام «سريه» ها پرداخت. سريّه ها گروههاى كوچكى از سربازان مسلمان بودند كه يكى از فرماندهان در رأس آنها قرار مى گرفت. به عبارت ديگر اين گروهها همانند يگانهايى نظامى بودند كه فرمانده عالى سپاه آنان را به مأموريّت جنگ و يا بستن راه بر گروهى از دشمنان مى فرستد.
اين يگانها همانند «دسته» در عرف كنونى نظام ارتش بودند.
برخى از نويسندگان چنين استنباط كرده اند كه اين سريه ها براى مصادرۀ اموال كاروان قريش يا دست كم گروهى از تجّار قريش اعزام مى شدند و بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نبرد خود عليه مشركان را با محاصرۀ اقتصادى قريش آغاز كرده بود.
امّا برداشت ما اين است كه اگر چنين محاصرۀ اقتصاديى در كار باشد همه راههاى درآمد و ممرّ روزى همه قريش را مى بندد و به عبارت ديگر همۀ قريش را
ص: 287
شامل مى شود. اين در حالى است كه به عقيدۀ ما پيامبر (صلی الله علیه و آله) هرگز اراده آن نداشت كه همۀ افراد قريش را گرفتار قحطى و گرسنگى سازد، زيرا همۀ افراد اين طايفه بر آن آيين و روشى نبودند كه ابو جهل و ابو سفيان و كسانى از قبيل اين دو كه از همان آغاز موضع دشمنى با عقيدۀ اسلامى را در پيش گرفتند و بر اين گمراهى و سركشى اصرار ورزيدند و بدان ادامه دادند آن را در پيش گرفته باشند. بلكه در ميان قريش كسانى نيز وجود داشتند كه دست به هيچ ستمى نزدند، موضع سكوت و بى طرفى اختيار كردند و گرچه ايمان نياوردند امّا در صدد دشمنى با عقيدۀ اسلامى نيز برنيامده بودند.
از ديگر سوى اين حقيقت روشن است كه مناسب اصول اسلامى نيست كه فرمانبرداران به جرم عصيانگران و يا بيطرف ها به گناه شرآفرين ها بسوزند، بويژه آن كه در ميان قريش كسانى وجود داشتند كه بر اثر اجبار و اكراه سران مشرك و به ديگر عبارت اسير ارادۀ آنان بودند و برخى نيز با مؤمنان و حتّى با پيامبر (صلی الله علیه و آله) رابطۀ مودّت و خويشاوندى داشتند و اين در حالى است كه اگر يك محاصرۀ اقتصادى برقرار شود تنها گروه خاصّى را در بر نمى گيرد بلكه همه را شامل مى شود و كسانى را كه در اوج شرآفرينى و خصومت بودند در كنار كسانى كه موضع بيطرف اختيار كرده اند و حتى با مؤمنان دوستى و رابطه داشتند مشمول خود مى سازد با آن كه قرآن كريم مى فرمايد: «هيچ كس بار مسئوليّت كسى ديگر را بر دوش نمى كشد»(1).
بنابراين به عقيدۀ نگارنده هدف از اعزام اين سريّه ها محاصرۀ اقتصادى قريش نبود، بلكه هدف از آن رويارويى با سران قريش بود، چه اين كه معمولا آنها مالك ثروتهاى كلانى بودند كه كاروانهاى مورد تعرّض آن را حمل مى كرد و نيز همين سران و سردمداران بودند كه مؤمنان را از خانه و كاشانه و دارايى خويش دور ساخته بودند و بنابراين اينك سزاى آنها بود كه از ناحيۀ همين كسانى كه روزى آنها را از دارايى و ثروت خويش دور ساخته اند هدف تعرّض و
ص: 288
در تنگنا قرار گيرند تا بدين وسيله مؤمنان كار آنان را مقابله به مثل كرده باشند و علاوه بر آن احتمالا بتوانند اموالى در مقابل آنچه از دست داده اند در اختيار گيرند و همچنين تنگناهايى مالى براى آن سران ستمگر به وجود آورند تا آنها وبال كار خويش را بچشند.
346 - اعزام سريّه ها [از سوى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله)] در سال اول هجرت آغاز شد. سريّه ها از تعداد نه چندان زيادى از مجاهدان تشكيل مى شد كه متعرّض كاروانهاى تجارى يا مردان قريش كه قصد شام داشتند مى شدند تا آنان را از ادامۀ راه بازدارند و يا بر اموال آنان مسلّط شوند و يا با آنان به نبرد پردازند.
نكتۀ قابل توجّه در اين سريّه ها آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مجاهدان تشكيل دهندۀ آنها را از مسلمانان قرشى انتخاب مى فرمود و هيچ يك از انصار در جمع آنان قرار نمى گرفت.
نخستين سريّه اى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اعزام داشت به فرماندهى حمزة بن عبد المطلّب بود. حمزه در ماه رمضان سال اول هجرت و هفت ماه پس از ورود پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مدينه به سمت سواحل درياى سرخ روانه شد. تعداد افراد اين سريه به سان ديگر سريه هاى اعزامى در اين سال سى مرد از مهاجران و پرچم آن سفيد بود.
اين گروه راه را بر يكى از كاروانهاى قريش، كه به سران و بزرگان آن قوم تعلّق داشت و مركّب از سيصد نفر ابو جهل عمرو بن هشام در رأس آنان بود، بست.
دو گروه - گروهى به فرماندهى شير خدا و شير رسول او حمزه و گروه ديگر به فرماندهى پست ترين و خبيث ترين فرد قريش يعنى ابو جهل - رو در روى هم قرار گرفتند، اما با ميانجيگرى مردى از اعراب به نام ابن عمرو جهنى از جنگ با يكديگر خوددارى كردند و بدين ترتيب هيچ درگيرى صورت نگرفت.
ص: 289
347 - در شوال همين سال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرچمى سفيد رنگ براى عبيدة بن حارث بست و وى را مأمور كرد تا در رأس شصت نفر از مهاجران - بى آن كه كسى از انصار با آنان باشد - به سوى بطن رابغ روانه شود.
اين گروه با مشركان كه شمار آنان دويست نفر بود و سفيان بن حرب بن صخر فرماندهى آنها را بر عهده داشت برخورد كرد.
اين برخورد در كنار چاهى به نام اخياء و پس از آن كه مؤمنان از ثنية المرة گذشته بودند صورت گرفت و در طىّ آن هيچ جنگى ميان آنها در نگرفت و تنها تيراندازى ميان دو گروه رخ داد. در همين رويارويى بود كه سعد بن ابى وقاص با آن كه فرمانده گروه نبود تيرى به سوى دشمن افكند و اين نخستين تيرى بود كه در راه اسلام افكنده شد.
آنچه تاكنون گفتيم ترتيبى است كه واقدى براى اين سريّه ها در نظر گرفته و سريّۀ حمزه را قبل از سريّه عبيده آورده است.
اما ابن اسحاق بر خلاف واقدى مدّعى است كه سريّۀ عبيده نخستين سريّه بوده است و نه سريّۀ حمزه، او مى گويد:
«برخى مى گويند پرچم حمزه نخستين پرچمى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى كسى از مسلمانان بست. اين اظهار عقيده از آنجا ناشى شده است كه سريّۀ حمزه و عبيده همزمان با يكديگر بود و همين امر موجب مشتبه شدن مسأله بر اين قائلين شده است».
همان گونه كه ملاحظه مى شود واقدى بر خلاف ابن اسحاق اين دو سريّه را همزمان با يكديگر نمى داند، بلكه چنين اظهار مى دارد كه سريّۀ حمزه در ماه هفتم و سريّۀ عبيده در هشتمين ماه پس از هجرت صورت گرفته است.
علاوه بر اين، اختلاف ديگرى نيز ميان روايت ابن اسحاق و روايت واقدى
ص: 290
وجود دارد، زيرا كه بنا بر روايت واقدى حمزه با ابو جهل روبرو شد، اما بنا بر روايت ابن اسحاق وى با عكرمة بن ابى جهل برخورد كرد.
آن گونه كه از لحن گفتار ابن كثير بر مى آيد وى - آن گونه كه در آينده روشن خواهيم كرد - روايت واقدى را درست تر مى داند.
348 - در ماه ذى القعده يعنى در همين ماه پس از هجرت، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سعد بن ابى وقّاص را در رأس گروهى به مأموريت روانه ساخت. علّت اين امر آن بود كه آن حضرت اطّلاع يافت كاروانى از قريش از مناطق اطراف خواهد گذشت.
به همين سبب وى را در رأس بيست تن از مهاجران به نقطه اى به نام خزار فرستاد و از وى خواست از اين نقطه تجاوز نكند.
سعد مى گويد: «در رأس بيست نفر پياده روانه شدم، ما روزها را مخفى مى شديم و شبها راه مى پيموديم تا آن كه در صبح روز پنجم به خزار رسيديم.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ما سپرده بود تا از اين نقطه نگذريم و قبل از روزى كه ما به آنجا برسيم كاروان از آنجا گذشته بود».
بدين ترتيب سعد با كسى برخورد نكرد و از ديگر سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز از وى خواسته بود از نقطۀ مشخّص شده تجاوز نكند همچنين آن حضرت دستورى براى تعقيب دشمن به آنان نداده بود، زيرا - آنچنان كه به نظر مى رسد - آن حضرت مى خواست دشمن را در راه غافلگير كند، چرا كه غافلگيرى ترس و بيم را بر دشمن حكمفرما مى كند و آنان را مغلوب مى سازد و اين در حالى است كه تعقيب حالت غافلگيرى ندارد. علاوه بر اين، اين گروه پياده بودند و نمى توانستند بدون هيچ گونه مركبى در صحرا به تعقيب دشمن بپردازند.
واقدى در روايت خود - آن گونه كه از ابن سعد نيز نقل كرده است - تعداد
ص: 291
افراد اين سريّۀ را بيست يا بيست و يك نفر مى داند در حالى كه ابن اسحاق مى گويد سعد در رأس ششصد نفر از مجاهدين از مدينه بيرون رفت.
شايد از ميان اين دو روايت روايت واقدى قابل قبول تر و روشنتر باشد، زيرا كه به گواهى تاريخ كاروان قريش از حدود شصت نفر تشكيل يافته بود و براى مقابله با چنين رقمى همان بيست و يك نفر پياده مناسبتر به نظر مى رسد.
349 - بنا به اظهار واقدى هر سه سريّه پيش گفته شده در سال نخست هجرت: يكى در ماه رمضان، ديگرى در ماه شوال و سومى نيز در ذى القعده همان سال بوده است. اما طبرى در تاريخ الامم و الملوك مدّعى است به نظر ابن اسحاق اين سريّه ها در سال دوم هجرت رخ داده است.
حقيقت آن است كه ابن اسحاق خود مشخّص نكرده كه اين سريّه ها در سال نخست هجرت و يا در سال دوّم بوده، اما از قراين مى توان چنين به دست آورد كه در سال دوّم صورت پذيرفته است، زيرا وى اين سريّه ها را پس از نخستين غزوۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يعنى غزوۀ ودان ذكر كرده و آن غزوه به تصريح ابن اسحاق در ماه صفر سال دوّم بوده است.
بنابراين اگر ابن اسحاق رخدادها را به حسب ترتيب زمانى آنها آورده باشد اين سه سريّه در سال دوّم خواهد بود، امّا ما در سيرۀ وى مشاهده مى كنيم كه او گاه از رخدادها و حوادثى در غير زمان خود و تنها به آن دليل كه موقعيّت اقتضا كرده و سخن بدان جا كشانده شده است بحث مى كند.
از همۀ اينها كه بگذريم حتى به فرض آن كه ابن اسحاق اين سريّه ها را در سال دوّم بداند، امّا ابن كثير عقيدۀ واقدى را و اين كه در سال اوّل هجرت بوده است ترجيح مى دهد. او مى گويد:
«واقدى داراى نظرات تازه و منحصر بفرد و تاريخى غالبا تحرير يافته است، چه او از پيشوايان بزرگ اين فن، مردى راستگو و پركار است، آن گونه كه مادر كتاب خود به نام التكميل فى معرفة الثقات و الضّعفاء و المجاهيل دربارۀ جرح و
ص: 292
تعديل او بتفصيل سخن گفته ايم»(1).
350 - علاوه بر مسألۀ ترتيب زمانى اين سريّه ها و بررسى روايات در اين باره، مسألۀ ديگرى نيز وجود دارد كه قابل توجّه است و آن مسأله عبارت است از مقدار التزام و تعهّد محافظان كاروانهاى قريش در اعتقادات خود، زيرا گروهى از كسانى كه حفاظت از اين كاروانها را بر عهده مى گرفتند از مؤمنانى بودند كه عقيدۀ خويش را پنهان مى داشتند به همراه كاروانهاى قريش از شهر بيرون مى آمدند تا شايد در طىّ راه موقعيتى براى پيوستن به مؤمنان بيابند و فرصتى را كه براى هجرت با خروج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از مكه از دست داده اند جبران كنند و ديگربار خود را به مسلمانان برسانند.
به همين سبب در جريان سريّۀ عبيدة بن حارث كه بدون هيچ گونه جنگى ميان طرفين خاتمه يافت، دو نفر از آن كاروان گريختند و به مسلمانان پيوستند:
ابن عمرو بهرانى همپيمان بنى زهره و عتبة بن غزوان بن جابر مازنى همپيمان بنى نوفل بن عبد مناف. اين هر دو مسلمان بودند، امّا از طريق قرار گرفتن در جمع كافران - براى محفوظ ماندن از آزار و اذيّت - خود را به مسلمانان رساندند.
351 - آنسان كه از اين پيش اشاره كرديم با نزول آيات سورۀ حج به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اجازۀ نبرد داده شد. در اين هنگام آن حضرت خود را آماده نبرد ساخت و به اعزام سريّه هاى پى درپى پرداخت و پس از اين سريّه ها بود كه «غزوات» آغاز شد.
در اصطلاح مورّخان سيرۀ نبوى (صلی الله علیه و آله) اصطلاح سريّه به گروههايى متشكّل از تعدادى از مؤمنان خواه كم و خواه زياد و اغلب كم اطلاق مى شود كه براى رويارويى با مشركان اعزام مى شدند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود به همراه آنان
ص: 293
نمى رفت، امّا غزوه به گروههايى گفته مى شود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود به همراه آنها روانه شد، خواه آن كه عملا نيز وارد نبرد شده يا نشده باشند.
همان گونه كه گفتيم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جهاد عليه مشركان را با سريّه هاى حمزة بن عبد المطلب، عبيدة بن حارث و سعد بن ابى وقّاص كه در ماههاى رمضان، شوّال و ذى القعدۀ سال نخست هجرت به اعزام آنها پرداخت آغاز فرمود و پس از غزوه ها در سال دوّم هجرت عملى شد.
مورّخان در شمارۀ غزوات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اختلاف دارند. البتّه اين اختلاف در اصل وقوع يا تعداد جنگها نيست، بلكه از اين ناشى مى شود كه آنان در اين كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) با سپاه همراه بود تا غزوه خوانده شود و يا همراه نبود تا سريّه ناميده شود اختلاف كرده اند. به عبارت ديگر پس از تحقيق روشن مى شود كه مورّخان دربارۀ تعداد كل «مغازى» يا جنگهاى پيامبر (صلی الله علیه و آله) اعم از غزوه و سريّه اتفاق نظر دارند و تنها اختلاف اندك آنان در اتّصاف برخى از جنگها به عنوان غزوه يا سريّه است.
آن گونه كه امام احمد بن حنبل در مسند خود نقل كرده تعداد كلّ اين جنگها چهل و سه مورد است. او از قتاده روايت مى كند كه مغازى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چهل و سه مورد بود كه شامل بيست و چهار سريّه يا اعزام و نوزده غزوه مى شد كه در هشت تاى آنها رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود وارد صحنۀ نبرد شد: بدر، احد، احزاب، مريسيع، خيبر، فتح مكّه و حنين.
همچنين آن گونه كه در البداية و النهاية آمده دربارۀ اين جنگها چنين روايت شده است:
«موسى بن عقبه به نقل از زهرى مى گويد: اين جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه خود در آنها وارد صحنۀ نبرد شد؛ نبرد بدر در رمضان سال دوّم، نبرد احد در شوّال سال سوّم، نبرد خندق يا همان جنگ احزاب و بنى قريظه - در شوّال سال چهارم، نبرد با بنى مصطلق و بنى لحيان در شعبان سال پنجم، نبرد خيبر در سال
ص: 294
ششم، نبرد فتح مكه در رمضان سال هشتم، نبرد حنين و محاصرۀ طايف در شوّال همان سال و... سپس سفر حجّة الوداع در سال دهم هجرت همچنين آن حضرت در دوازده [يا يازده] غزوه ديگر شركت داشت كه در آنها نبردى صورت نگرفت و نخستين اين غزوه ها غزوه ابواء بود»(1).
از اين سياق تاريخى چنين به نظر مى رسد كه غزوات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نوزده مورد و سريّه ها يا اعزامها بيست و چهار مورد بود. برخى از غزوات آن حضرت در آنها جنگى ميان مؤمنان و مشركان در گرفت و برخى ديگر در آنها هيچ نبردى در نگرفت يا به سبب خطاى برخى از رزمندگان مسلمان شبه شكستى بر آنان وارد آمد و وارد جنگ نشدند يا آن كه متقابلا مشركان بدون جنگ و درگيرى از رويارويى با مسلمانان گريختند. در چنين مواردى پيروزى مسلمانان از طريقى غير از نبرد و با اسبابى چون وزش باد و طوفان به دست آمد، آن گونه كه در نبرد احزاب چنين وضعيّتى به وجود آمد و هر چند شكست نصيب مشركان شد، امّا ميان آنان و مسلمانان چندان جنگى در نگرفت و بلكه اين جنگ در پى شكست مشركان ميان مسلمانان و يهود بنى قريظه صورت گرفت.
در ميان غزوه هاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) غزوه هايى بوده است كه در آنها هيچ گونه جنگ و درگيرى [و يا شكست و گريزى] نبود. غزوه هاى ابواء، عشيره، غطفان و بدر اولى از اين دسته اند و در رأس همۀ غزوات از اين نوع غزوۀ حديبيه قرار دارد كه در آن صلح ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مشركان برقرار شد كه همان نقطۀ شروعى در بسيارى از فتوحات اسلامى گشت و همان فتح المبينى بود كه قرآن كريم درباره اش فرمود: «ما براى تو فتحى آشكار پديد آورديم تا خداوند گناهان تو را، آنچه كه پيشى گرفت و آنچه پس از آن آمد، بيامرزد، نعمت خويش را بر تو كامل گرداند، به راه راست هدايتت كند و پيروزيى عزتمندانه نصيبت نمايد»(2).
ص: 295
352 - در سريّه هايى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اعزام فرمود هيچ نبردى در نگرفت و بلكه در همه موارد دو گروه بدون هيچ گونه درگيرى و به صورت مسالمت آميز از يكديگر جدا شدند و تنها در يك مورد در سريّه عبيدة بن حارث سعد بن ابى وقّاص به سوى دشمن تير انداخت.
اين سريّه ها هر چند به جنگ و درگيريى نينجاميد، امّا فوايدى را در برداشت، زيرا دست كم سه نكته را به قريش آموخت يا سه احساس را در آنان به وجود آورد:
يك: اين كه اسلام به قدرت و نيرويى دست يافته و بنابراين ناگزير يا بايد به پذيرش آن بشتابند تا آخرين گروندگان به آن نباشند يا آن كه ديرى نخواهد پاييد كه قصاص و پاسخ متقابل ستمى كه بر مؤمنان روا داشته بودند بر آنان فرا رسد.
دو: اين كه قدرت اسلام بزودى مؤمنانى را كه هنوز مشركان بدانان آزار وارد مى آورند و براى برگرداندن آنها از اين تلاش مى كنند از چنگال آنان نجات خواهد داد، آنسان كه قرآن كريم از اين حقيقت سخن گفته است.
سه: اين كه بزودى محمّد (صلی الله علیه و آله) با نيروى حق آنان را در تنگنا قرار خواهد داد، آنسان كه آنان وى را در مشكل قرار دادند و اصحاب مستضعف و بى پناه او را در مكّه در تنگنا قرار دادند و آنان را از سرزمين خويش و از خانه و كاشانۀ خود بيرون راندند و اموال آنها را مصادره كردند.
بنابراين سريه هاى مسلمانان در نخستين سال پس از هجرت اعلام اين حقيقت بود كه خداوند اسلام را از قدرت و غلبه اى برخوردار ساخته تا به وسيلۀ آن مشركان را تا زمانى كه با آنها سر جنگ دارند و به قدرت اسلام سر تسليم فرود نمى آورند بترساند.
غزوات رسول خدا نيز در مرحلۀ نخست - يعنى غزوات ابواء، عشيره،
ص: 296
غطفان و بدر اولى - خالى از هرگونه جنگ و درگيرى و تنها براى اعلام همين حقيقت صورت مى گرفت.
اما چون قريش قدرت مؤمنان را احساس كرد و سپاهى گران تشكيل داد و به سوى مدينه روانه داشت بى آن كه هيچ كاروانى تجارى پيشاپيش آن داشته باشد و از آنجا كه اين امر چنين نشان مى دهد كه آنان قصد جنگ داشتند، عملا جنگ ميان مسلمانان و مشركان آغاز شد، جنگى كه سپاه مهاجم آن را مشركان تشكيل مى دادند. از سوى ديگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز نمى توانست در داخل مدينه منتظر آن بماند كه مشركان با سپاه خود آن را مورد تاخت وتاز قرار دهند، بلكه گريزى جز آن نبود كه آن حضرت به رويارويى آنان در خارج شهر بشتابد، زيرا كه «هيچ مردمى در درون خانۀ خود هدف جنگ و تاخت وتاز قرار نگرفتند مگر آن كه خوار و زبون شدند»(1)، آنسان كه عل