خاتم پیامبران صلی الله عليه و آله وسلم جلد 2

مشخصات کتاب

سرشناسه : ابوزهره ، محمد، 1974 - 1898

AbuZahrah, Muhammad

عنوان و نام پديدآور : خاتم پیامبران / محمد ابوزهره ؛ ترجمه حسین صابری

مشخصات نشر : مشهد: بنیاد پژوهشهای اسلامی ، - 1375.

مشخصات ظاهری : ج 3

شابک : 964-444-391-8 39000ریال (دوره ) ؛ 964-444-391-8 39000ریال (دوره ) ؛ 964-444-391-8 39000ریال (دوره ) ؛ 964-444-391-8 39000ریال (دوره ) ؛ 964-444-391-8 39000ریال (دوره ) ؛ 964-444-391-8 39000ریال (دوره ) ؛ 964-444-391-8 39000ریال (دوره ) ؛ 964-444-391-8 39000ریال (دوره ) ؛ 964-444-392-6 (ج .1) ؛ 964-444-393-4 (ج .2) ؛ 964-444-394-2 (ج .3)

وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی

يادداشت : ج . 1،2،3 (چاپ سوم : 1380): 7000 ریال (دوره )

یادداشت : کتابنامه

موضوع : محمد(ص )، پیامبر اسلام 53 قبل از هجرت - 11ق . -- سرگذشتنامه

شناسه افزوده : صابری ، حسین ، 1345 - ، مترجم

شناسه افزوده : بنیاد پژوهشهای اسلامی

رده بندی کنگره : BP22/9 /‮الف 22خ 2 1375

رده بندی دیویی : 297/93

شماره کتابشناسی ملی : م 76-4726

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحيم

ص: 2

ص: 3

ص: 4

فهرست سرفصلهاى جلد دوّم

فصل يازدهم: مبارزه و پايدارى

فصل دوازدهم: فقدان

فصل سيزدهم: دو حادثۀ غيبى

فصل چهاردهم: در آستانۀ دوران جديد

فصل پانزدهم: نقطۀ عطف

فصل شانزدهم: نخستين جامعۀ اسلامى

فصل هفدهم: اسلام و جهاد

فصل هيجدهم: پشتوانه اى براى تكميل ساختار اجتماعى

فصل نوزدهم: روز جدايى حق از باطل، نبرد بدر

فصل بيستم: منافق پروران

فصل بيست و يكم: رخدادهايى در فاصلۀ بدر و احد

فصل بيست و دوم: غزوۀ احد

فصل بيست و سوم: از احد تا احزاب؛ انعكاسهايى از احد

فصل بيست و چهارم: نبرد احزاب

فصل بيست و پنجم: از احزاب تا صلحى آينده ساز

ص: 5

ص: 6

فهرست مطالب

فصل يازدهم: مبارزه و پايدارى 11 * پيامبر در مكّه مبارزه و پايدارى مى كند 11 * ملاقات مشركان با ابو طالب 12 * تحريم اقتصادى بنى هاشم 18 * موريانه 21 * پيامبر به دعوت ادامه مى دهد 27 تلاش براى شكستن پيمان محاصره 34 * لغو عملى پيمان 41 * گسترش دعوت اسلامى 43

فصل دوازدهم: فقدان 49 * سال اندوه 49 * ابو طالب و ايمان او 62 * خديجه (س) 72 * پس از وفات ابو طالب 75 * در پناه خداوند 78 * هيبت در كنار محبّت 81 * سفر به طائف 86 * عداس و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) 90 * دعا، بخشش و گذشت 91 * گوش فرا دادن جنّيان به قرآن خوانى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) 93 * برخوردارى از پناهندگى مطعم بن عدى 97

فصل سيزدهم: دو حادثۀ غيبى 101 * شكافته شدن ماه 101 * اسراء و معراج 108 * اسراء سفرى جسمانى 113 * معراج روحانى 119 * اسراء و معراج در صحاح ستّه 124

فصل چهاردهم: در آستانۀ دوران جديد 133 * گسترش اسلام در سرزمينهاى عربى 133 * هيأت مسيحيان نجران 136 * پيامبر (صلی الله علیه و آله) دين خود را بر قبايل عرضه مى دارد 138 * برخى دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مى پذيرفتند 141 * ميان ايران و روم 146 * ملاقات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با اوس و خزرج 149 * آغاز ارتباط با مردم يثرب 151 * نبرد بعاث 154 * آغاز اسلام انصار 155 * عقبۀ اولى يا نخستين بيعت 157 * مصعب بن عمير 160 * نخستين نماز جمعه اى كه در مدينه اقامه شد 162 * دوّمين پيمان عقبه 167 * بيعت 171 * اطّلاع قريش از بيعت 174

ص: 7

فصل پانزدهم: نقطۀ عطف 179 * آغاز هجرت 179 * پيامبر (صلی الله علیه و آله) مؤمنان را به هجرت تشويق مى كند 181 * اجازۀ هجرت به مسلمانان 182 * ضرورت هجرت پيامبر (صلی الله علیه و آله) 190 * رخدادى * همزمان با هجرت 193 * اجراى توطئه 196 * پيامبر روانه هجرت مى شود 200 * در غار ثور 204 * ماجراى سراقه در راه مدينه 208 * كاروان در راهى سخت 211 * امّ معبد 212 * چند حادثۀ خارق العاده ديگر 216 * ورود به قباء 219 * ورود به مدينه 221 * اقدامات پس از هجرت: نماز جمعه و خطبه ها 225 * بناى مسجد نبوى 231

فصل شانزدهم: نخستين جامعۀ اسلامى 235 * برپايى حكومت اسلامى 235 * نخستين اقدامات پيامبر (صلی الله علیه و آله) در مدينه 255 * مؤاخات يا پيمان برادرى 257 * صلح و دوستى ميان ساكنان مدينه 264 * تعيين حقوق و تكاليف در زمينه هاى اجتماعى، اقتصادى، سياسى و نظامى 267 * متن پيمان 268 * نگاهى به پيمان 273 * تشريع اذان 277

فصل هفدهم: اسلام و جهاد 283 * اجازه براى نبرد 283 * آغاز نبردها و نخستين سريه ها 287 * سريۀ حمزه 289 * سريۀ عبيدة بن حارث بن عبد المطلب 290 * سريۀ سعد بن ابى وقّاص 291 * پيامبر (صلی الله علیه و آله) روانۀ جهاد مى شود 293 * جنگ پيامبر يا نبرد براى فضيلت 296 * ارزشها و فضايل انسانى در جنگهاى اسلامى: در اهداف و انگيزه ها 300 * ارزشها و فضايل انسانى در جنگهاى اسلامى: قبل از ورود به صحنۀ كارزار 304 * ارزشها و فضايل انسانى در جنگهاى اسلامى: در صحنۀ كارزار 306 * ارزشها و فضايل انسانى در جنگهاى اسلامى: نحوۀ پايان جنگ 313 * ارزشها و فضايل انسانى در جنگهاى اسلامى: رفتار با شكست خوردگان 316 * ارزشها و فضايل انسانى در جنگهاى اسلام: رفتار با اسيران 318 * جنگى كه عبادت است 321 * كوتاه سخن در بحث از جهاد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) 323 * مراحل جنگهاى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) 326 * نگاهى به مرحلۀ اوّل 329 * غزوۀ ابواء يا «ودان» 330 * غزوۀ بواط 331 * غزوۀ عشيره 331 * غزوۀ بدر اولى 335 * سريۀ عبد الله بن جحش 335 * جنگ در ماه حرام 340 * هدف از جنگهاى مرحلۀ نخست 343

ص: 8

فصل هجدهم: پشتوانه اى براى تكميل ساختار اجتماعى 349 دو تشريع اجتماعى 349 * تغيير قبله 350 * روزۀ ماه رمضان 354 * وجوب زكات فطر 359

فصل نوزدهم: روز جدايى حق از باطل؛ نبرد بدر 363 * مقدّمات بدر 363 * كاروان 364 * مقايسۀ دو سپاه 370 * رويارويى دو سپاه در روز جدايى حق از باطل 381 * فرماندهى و تشكيلات 386 * سازماندهى و تشكيلات 391 * صحنۀ كارزار 393 * كشتن و به اسارت گرفتن 399 * نتايج و پيامدهاى نبرد 399 * كرامتها و ارزشهاى انسانى در رخدادهاى پس از نبرد 403 * اسيران 406 * اسير گرفتن يك اشتباه است 413 * انفال 417 * آثار نبرد در مدينه 420

فصل بيستم: منافق پروران 425 * سابقۀ روابط يهوديان با پيامبر 425 * اخراج منافقان از مسجد 429 * فسادانگيزى يهوديان در ميان مسلمين 331 * همه گناهكار نيستند 434 * رشك و حسد 437 * مجادله با اهل كتاب 440

فصل بيست و يكم: رخدادهايى در فاصلۀ بدر و احد 449 * زكات 449 * ديات 454 * ازدواج على (ع) و فاطمه (س) 457 * غزوۀ كدر 459 * غزوه سويق 462 * غزوۀ ذى امر 464 * غزوۀ فرع 466 * پرده از روى بنى قينقاع كنار مى رود 467 * محاصرۀ بنى قينقاع 470 * سريۀ زيد بن حارثه 473 * كعب بن اشرف يهودى 476

فصل بيست و دوّم: غزوه احد 485 * زمينه ها 485 * شمشير قدرت به جاى كاروان تجارت 486 * تصميم پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى رويارويى 490 * پيامبر مؤمنان را آماده نبرد مى كند 493 * منافقان 495 * آرايش صفوف 497 * دو سپاه 500 * كارزار 504 * آغاز نبرد 506 * شهادت حمزه، خسارتى سنگين 507 * غنايم مرگ آفرين 510 * مردانى استوار بر پيمان خويش 520 * شادمانى ابو سفيان از پيروزى 523 * احد در آيينۀ قرآن 524 * پايان نبرد 530 * غزوه حمراء الاسد 531 * مهربانى و رحمت فرمانده 535 * آمار و ارقام 539 * درسهاى احد 541 * دعاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پى نبرد احد 544 * پيامدهاى احد 546 * يهوديان در فرداى احد 549 * احكام شرعى احد 552

ص: 9

فصل بيست و سوّم: از احد تا احزاب؛ انعكاسهايى از احد 561 * واكنشهايى كه احد در ميان اعراب در پى داشت 561 * سريۀ ابو سلمه 564 * ماجراى رجيع 566 * سوء قصد نافرجام و سريۀ عمرو بن اميّه 571 * حادثۀ بئر معونه 574 * غزوۀ بنى نضير 581 * اخراج بنى نضير از مدينه 583 * احكام شرعى مقارن با غزوۀ بنى نضير: منع تخريب 587 * احكام شرعى مقارن با غزوۀ بنى نضير: احكام غنايم 594 * احكام شرعى مقارن با غزوۀ بنى نضير: تحريم خمر 597 * تأثير غزوۀ بنى نضير بر ديگر يهوديان 601 * غزوه ذات الرّقاع 604 * نماز خوف 606 * سوء قصد 610 * همچنان مهربانى 613 * غزوۀ بدر الآخر 616 * غزوۀ دومة الجندل 619 * سازندگى اخلاقى در مدينه 620

فصل بيست و چهارم: نبرد احزاب 625 * از دومة الجندل تا خندق 625 * زمينه ها و علل نبرد احزاب 626 * حفر خندق 630 * گرسنگى و تأمين آذوقه 635 * مقدّمات رويارويى 638 * آمادگى براى رويارويى 645 * حيله اى تازه 647 * جاسوس يهودى 650 * رويارويى 651 * عبور از خندق 652 * تهاجم به خانه هاى مسلمانان 655 * دعاى پيامبر در احزاب 658 * پايان نبرد 659 * نتايج و دستاوردهاى احزاب 661 * غزوۀ بنى قريظه 663 * فرمان خداوند 666 * پذيرش داورى سعد بن معاذ 669 * نگاهى به داورى سعد 670 * چند حكم شرعى 673 * تقسيم غنايم 675 * چند توضيح 676 * قتل خالد بن سفيان هذلى 680 * پايان ماجراى احزاب 682

فصل بيست و پنجم: از احزاب تا صلحى آينده ساز 685 * ازدواج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با زينب بنت حجش 685 * كسب اجازه براى ورود به خانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) 690 * وجوب همگانى اجازه خواستن براى ورود به هر خانه اى 693 * غزوۀ بنى لحيان 695 * غزوه ذى قرد 697 * غزوۀ بنى المصطلق 700 * يك فتنه 702 * اسيران بنى المصطلق 707 * يك برداشت اشتباه 711 * ماجراى افك 713 * كينۀ عايشه از على (ع) 730 * حدّ قذف 732 * حدّ لعان 734 * حدّ زنا 737

ص: 10

فصل يازدهم مبارزه و پايدارى

پيامبر در مكّه مبارزه و پايدارى مى كند

266 - اينك با به پايان بردن بحث از هجرت به حبشه و ماجراهايى كه در پيرامون آن گذشت، ديگر بار به سخن از پيامبر بر مى گرديم تا به تماشاى جهاد و پايدارى او و نيز آنچه قريش با او و بنى هاشم روا مى داشتند بنشينيم، بنى هاشم همان خاندانى كه مروّت و مردانگيشان به آنان اجازه نداد تا محمد (صلی الله علیه و آله) را به قريش واگذارند تا آنان او را مورد آزار و شكنجه قرار دهند يا زندانى كنند و يا به قتل رسانند، همان خاندانى كه بزرگ آن ابو طالب چون كوهى استوار بر جاى ايستاد و به حمايت از محمّد (صلی الله علیه و آله) ادامه داد و از اين كه او را واگذارد ابا داشت، در اين ميان خديجه نيز در داخل خانه به همدردى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى پرداخت و او در حالى كه از آزارهاى قوم خود به تنگ آمده و دلگير شده بود به كنار خديجه مى آمد و در حالى از خانه بيرون مى رفت كه عزم و اراده خويش را تجديد كرده و خستگى نبرد با قريش را از تن فرو نهاده بود تا به نبردى ديگر روى آورد و پابرجا و با اراده اى استوار به پيش رود و نيز در حالى بيرون مى رفت كه از خداوند توشۀ يارى و از همسر و از عموى خويش توشه آرامش دل و تأييد گرفته بود.

از سوى ديگر، قريش نيز آزارهاى خود نسبت به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مسلمانان را به آخرين حد رسانده بود، اما در عين حال چنين احساس مى كرد كه

ص: 11

ريشه هاى بنياد آنان از زمين كنده مى شود. آنان به همين دليل به هر اندازه مشاهده مى كردند كه دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گروندگانى براى خود يافته است، بر دشمنى، لجاجت و سختگيريهاى خود مى افزودند؛ بويژه آن كه برخى از مردان توانمند و با هيبت قريش كم كم به آيين جديد مى گرويدند.

مشركان در ميان اين بحران سختى كه از روى ستمكارى و تجاوزگرى خود را بدان گرفتار ساخته بودند اميد آن داشتند كه از طريق عموى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو طالب كه هنوز بر دين آنان(1) و از ديگر سوى شيخ و پيشواى ابطح بود و آن خاندان بر او حق فرمانبرى داشتند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز بر او حق حمايت خواهى داشت آن حضرت را به سكوت وادار سازند.

ملاقات مشركان با ابو طالب

267 - مشركان نقشۀ خويش را طرح كردند و پس از آن كه مشاهده كردند، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنان به راه خود ادامه مى دهد و هيچ مانعى از آزارهاى جسمى گرفته تا ريشخندها و سبك خرديهايى كه از سوى احمقهاى آنان صورت مى گرفت نمى تواند او را از راهى كه در پيش گرفته بازدارد و او همچنان بى آن كه گاهى به عقب برگردد در راهى كه خداوند براى او تعيين كرده به پيش مى رود و پس از آن كه به اين نتيجه رسيدند كه ابو طالب به درخواست فردى آنان پاسخ مثبت نخواهد گفت، از روى خستگى و درماندگى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را واگذاشتند و هر چند آزارهايشان ادامه داشت ديگر به مجادله با او ادامه ندادند [و براى تجربه شيوۀ جديد مقابله] افراد و شخصيتهاى داراى پايگاه و موقعيت در خاندان قريش را براى ملاقات با ابو طالب گردهم آوردند.

ص: 12


1- - آن گونه كه قبلا يادآور شديم و در فصل آينده به تفصيل به اثبات اين عقيده خواهيم پرداخت كه ما ابو طالب را بر كيش مشركان نمى دانيم، بلكه او را مؤمن راستين و مظلومى مى دانيم كه مورد ستم تاريخ قرار گرفته است. م.

بدين ترتيب، هيأت قريش به ملاقات ابو طالب رفت و سخنگوى آنان چنين اظهار داشت:

«اى ابو طالب، برادرزادۀ تو خدايان ما را ناسزا گفته، دين ما را مورد انتقاد قرار داده، و نوباوگان ما را گمراه كرده و به كژانديشى كشانده است. اينك يا او را از ما بازمى دارى يا اين كه او را به ما وامى گذارى تا خود به جاى تو با او برخورد كنيم كه تو آنسان كه ما نيز بر آيين مخالف اوييم بر آيينى مخالف اويى».

اما ابو طالب كه مردى هشيار بود با گفتار و پاسخى مناسب و آميخته به آرامش و نرمى آنان را بازگرداند و آنان رفتند.

از سوى ديگر به رغم اين تلاش مشركان، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنان به راه خود ادامه مى داد و بى هيچ كوتاهى و توقفى دين الهى را آشكار مى ساخت و شمار مسلمانان نيز پيوسته افزايش مى يافت و اينك حتى [مرزها را درنورديده] به ديگر قبايل خارج مكّه و نيز به حبشه رسيده بود.

همين امر باعث شد كه خشم مشركان برانگيخته شود و مشاهدۀ اين وضعيّت به سبب روح كينه توزى كه داشتند - بر آنان گران آيد. به همين دليل نيز ديگر بار جمع خود را جمع كرده، كينه خويش را شعله ورتر ساختند و يكديگر را براى شدّت بخشيدن و استمرار آزار مسلمانان تشويق و ترغيب نمودند و در اين ميان صاحب نظران آن جمع چنين مصلحت ديدند كه براى بار دوم به سراغ ابو طالب بروند امّا اين بار با خطابى شديدتر و به صورتى خشونت آميزتر.

مشركان به همين منظور در حضور ابو طالب گرد آمدند و يكى از آنان خطاب به وى گفت: «اى ابو طالب تو در ميان ما يكى از سالمندان و صاحب شرافت و جايگاهى ويژه اى. ما پيش از اين از تو خواستيم فرزند برادرت را بنشانى اما تو او را از تعرّض به [دين] ما بازنداشتى. اينك به خداوند سوگند، ما بر ادامۀ دشنام گويى پدران، گمراه خواندن انديشه ها و بدگويى از خدايان خويش صبر نخواهيم كرد مگر آن كه يا او را از ما بازدارى يا در اين باره هم با او و هم با تو خواهيم جنگيد تا آن

ص: 13

كه يكى ديگرى را از بين ببرد».

اين بار تهديدى كه از سوى مشركان متوجّه ابو طالب مى شد تهديد به قطع رابطه بود آنان اينك همه پرده ها را دريده و هيچ ملاحظه پيرى، كهنسالى و شرف و منزلتى كه در نخستين ملاقات از آن سخن مى گفتند نكردند. به همين سبب نيز اين موضع مشركان تأثيراتى را در روحيّۀ ابو طالب بر جاى گذاشت و او مشكلاتى را پيش روى خود ديد، هر چند از حمايت محبوب خود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دست نكشيد، اما وى تصميم گرفت تا مشكلى را كه برايش پيش آمده با برادرزاده در ميان گذارد و در ماجراى برخورد خاندان قريش با او كه اينك بحرانى شده بود او را شريك و همراه خود سازد. به همين سبب نيز به وى گفت: «اى پسر برادر، [سران] قبيله ات پيش من آمدند و چنين و چنان گفتند. اينك شايسته است بر من و بر خود سخت نگيرى و مرا به كارى وادار نسازى كه در توانم نيست».

[على رغم اعلام چنين سخنى از سوى ابو طالب] عزم محمّد (صلی الله علیه و آله) كه از خداوند تأييد مى گيرد و از او يارى مى جويد سست نشد، هر چند وى مايل بود چنين احساسى كند كه از حمايت خاندان خود برخوردار است. به هر حال، او دردمند و اندوهگين شد، البتّه نه به سبب ترس از مشركان، بلكه بدان سبب كه گمان كرده بود عموى محبوبش از يارى او گام به عقب نهاده و او را كه در ميدان نبرد و رويارويى با مشركان است بى ياور گذاشته، در يارى او ضعف و سستى در پيش گرفته و يا او را به دشمنان واگذاشته است.

در اين هنگام بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن سخنى را بر زبان آورد كه فقط شايستۀ پيامبران اولو العزم است، چه اين كه فرمود: «اى عمو، به خداوند سوگند، اگر خورشيد را در دست راست و ماه را در دست چپ من بگذارند تا به ازاى آن اين امر [رسالت] را رها كنم از آن دست نخواهم كشيد تا زمانى كه خداوند ارادۀ خود را چيره سازد يا در اين راه نابود شوم».

پس از اين سخن بر چهره رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اشك پديدار گشت و آن حضرت

ص: 14

برخاست البته اشك ريختن وى از روى ضعف و سستى نبود، بلكه بدين سبب بود كه وى از عمو و حبيب خود انتظارى جز اين نداشت كه دست از يارى او نكشد و او را در مقابل دشمنان وانگذارد.

ابو طالب با اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دريافت كه با به ميان آوردن گفته هاى قريش به پسر برادر خويش جفا كرده و او را در غم نشانده است.(1) به همين سبب چون آن حضرت پشت كرد او را صدا زد كه «فرزند برادرم برگرد». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز برگشت و ابو طالب آن مرد با عظمت گفت: «فرزند برادرم، برو و آنچه دوست دارى اظهار دار كه به خداوند سوگند هرگز به هيچ بهايى تو را وانخواهم گذاشت».

خبر اين گفت و شنودها به قريش رسيد و آنان بدين وسيله دريافتند كه راهى براى دسترسى به محمّد (صلی الله علیه و آله) به منظور كشتن، زندانى كردن و يا تبعيد او ندارند و ابو طالب از او حفاظت و حمايت مى كند، اما با اين وجود حيله هاى قريش پايان نيافت - چرا كه گرايشها، و تمايلات هر چند گناه آلود نيز باشد در برخورد با عوامل محدودكننده و موانع خاموش نمى شود - و به چاره انديشى پرداختند و به نتيجه اى بسيار تعجّب آور و نامأنوس دست يافتند كه هر چند براى اعراب در دوران جاهليّت چندان شگفت آور نبود چه؟ در آن دوران، فرزندخواندگى در اشكال مختلف در ميان اعراب رواج و رسميّت داشت. آنان اين رسم و آيين را از روميان گرفته بودند و بر اساس آن اين امكان وجود داشت كه فرزندان يا برادران و يا حتى برادرزادگان خود را با همديگر مبادله و معاوضه كنند.

به هر حال، مشركان نزد ابو طالب رفتند تا به وى پيشنهاد دهند پسر برادرش را تسليم آنان كند و آنان در مقابل يكى از جوانان قريش را در اختيار او قرار دهند، گويا در پندار آن گروه مهر و محبّت كالايى قابل مبادله و خريدوفروش بود تا يكى از آن محروم و كسى ديگر به جاى وى از آنان برخوردار گردد.

ص: 15


1- - آن گونه كه يادآور شده ايم چنين اظهاراتى از آثار به جاماندۀ ستم تاريخ به ابو طالب است كه بايد با ابطال آنها به حقيقت مكتوم مظلوم تاريخ قبل از هجرت رسيد. م.

سخنگوى مشركان به آن بزرگ مرد ابو طالب گفت: «اى ابو طالب، اين عماره پسر وليد چابكترين و زيباترين جوانان قريش است او را در اختيارگير كه يارى و دفاع متقابل تو از او و او از تو و پرداخت ديه متقابل با توست. او را به فرزندى خود گير كه او براى توست و در مقابل پسر برادرت - همين كه با دين تو و دين پدرانت مخالفت ورزيده، اجتماع خاندان تو را بر هم زده و انديشه هاى ما را سبك خوانده است - را در اختيار ما قرار داده تا او را بكشيم كه يك مرد به يك مرد».

بى ترديد اين انديشه هاى سخيف بود كه مردى پسر برادر خود را براى كشتن در اختيار آنان قرار دهد و فرزند آنان را در اختيار گيرد و تربيت و حمايت كند. به همين سبب نيز، آن مرد با عظمت لحظه اى در پاسخ آنان درنگ نكرد تا هر چه زودتر سخافت اين انديشه را بر آنان آشكار سازد. وى گفت: «به خداوند سوگند، چه دادوستد بدى از من مى خواهيد! آيا فرزند خود را مى دهيد تا او را براى شما سير و بزرگ كنم و من فرزند برادر خويش را در اختيار شما قرار مى دهم تا او را بكشيد؟ به خداوند سوگند هرگز چنين چيزى نخواهد شد».

در اين ميان مطعم بن عدى از بنى عبد مناف گفت: «اى ابو طالب، به خداوند سوگند خاندانت با تو انصاف ورزيده و براى راحت شدن تو خود را به زحمت انداخته اند». اما ابو طالب با حالتى آميخته به سرزنش و نكوهش به وى پاسخ داد:

«به خدا سوگند، آنان با من انصاف نكرده اند، بلكه تو بر اين انديشه شده اى كه مرا خوار و سركوب كنى و مردم نيز عليه من همدست شده اند. پس هر چه دوست دارد انجام ده».

در پى اين گفتگو، مشركان اصرار و سختگيرى بيشترى كردند تا آنجا كه - به گفتۀ ابن كثير - كار رو به تباهى نهاد، جنگ شعله برافروخت و آن مردم با دشمنى از يكديگر جدا شدند و همديگر را به جنگ خواندند.

268 - بدين ترتيب، ابو طالب در وضعيّتى سخت و روياروى سختگيرى قبيلۀ

ص: 16

خود قرار گرفت و اين در حالى بود كه او تصميم آن نداشت تا به هر صورت از برادرزاده خود دست يارى بردارد، هر چند با سختيهاى فراوانى مواجه شود، چه اين كه شيخ بطحا و فرزند عبد المطلب هر چيزى را در راه مردانگى و همت خويش [و بلكه به عقيده صحيحتر در راه ايمان قلبى و] عزم و اراده هاشمى خود تحمّل مى كرد.

اين برخورد مشركان ابو لهب را - هر چند موقتا و هر چند از روى دلسوزى و مهر و عاطفه - به برادرش نزديك كرد و بدين سبب او بر قريش خشمگين شد كه شيخ بنى هاشم را در حرج قرار داده و وضعيّت را بر او مشكل ساخته است. بويژه اين خشم ابو لهب از آن جهت تشديد مى شد كه وى دوست داشت ابو طالب آن گونه كه محمد (صلی الله علیه و آله) را در حمايت خويش گرفته به خواهرزادۀ او ابو سلمه نيز پناهندگى بدهد [و سرانجام نيز وى او را پناهندگى داد و آن هنگام كه] به وى گفتند: «تو پسر برادرت محمد (صلی الله علیه و آله) را در كنف حمايت خود گرفته اى، [اين به هر حال،] اما تو را با آن مرد ديگر [ابو سلمه] چه كار كه از فرزند او حمايت كنى؟»، ابو طالب پاسخ داد: «او از من پناه خواسته و نيز او پسر خواهر من است و اگر من از خواهرزادۀ خويش حمايت نكنم از برادرزادۀ خود نيز حمايت نخواهم كرد».(1)

به هر حال، غيرت ابو لهب به سبب شدت سختگيرى مشركان با برادرش برانگيخته شد و به همين سبب با حالى تهديدآميز خطاب به آنان گفت: «اى جماعت قريش، فراوان بر اين شيخ سخت گرفته ايد و اين در حالى است كه هنوز همه شما بر سر به دست آوردن پناهندگى او از ميان همۀ افراد و سران قوم - با يكديگر به رقابت و جدال مى پردازيد. به خداوند سوگند، از اين كار دست

ص: 17


1- - البته در چنين رواياتى و اصولا آن دسته از رواياتى كه حاكى از عاطفى بودن حمايت ابو طالب از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يا حاكى از شرك او و يا حاكى از برابرى ديگران با او در داشتن چنين احساس وظيفۀ عاطفى و يا ناظر به تفسير آياتى از قرآن با انطباق بر او و يا دال بر فضيلتهايى به سان فضايل او براى سران مشركى است كه تنها براى حفظ جان خود اسلام آوردند جاى ترديد و تأمّل فراوان وجود دارد. م.

مى كشيد يا آن كه در همه خواسته ها و اهدافى كه او دارد به هميارى او برخواهيم خاست تا بدانچه مى خواهد برسد».

در پى اين موضع ابو لهب كه خود در جمع مشركان قرار داشت آنان از اين بيمناك شدند كه او به محمّد (صلی الله علیه و آله) بگرود آنسان كه از اين پيش نيز برادر ديگر او به محمّد (صلی الله علیه و آله) گرويده و به او ايمان آورده بود. او كسى جز حمزه نبود كه در پى رفتار ابو جهل با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آن حضرت پيوست.

مشركان به سبب همين ترس به خشنود كردن ابو لهب كه يار و همراه آنان بود شتافتند و گفتند: «اى ابو عتبه، ما از آنچه تو دوست ندارى صرف نظر مى كنيم».

با اين موضع ابو لهب، ابو طالب به آن چشم دوخت كه وى نيز در يارى دادن به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در كنار او قرار گيرد تا بدينسان همه خاندان بنى هاشم موضعى مشترك در حمايت از برترين و گراميترين فرد خود داشته باشند.

اما اين موضع لحظه اى ابو لهب، تنها يك جرقّه بود كه ديرى نپاييد خاموش شد. به ديگر عبارت، اين موضع به سان اندكى آب بود كه براى فرونشاندن شعله هاى خشم و كينه توزى در وجود او بسنده نمى كرد و به همين دليل، او همچنان در شعله هاى آن آتش ماند و به دشمنى خود با پيامبر (صلی الله علیه و آله) و دوستى با دشمنان او ادامه داد و در فتنه گريها و آزارهاى آنان عليه مؤمنان شركت مى جست بى آن كه مروّت و مردانگى، او را به خود آورد يا مهربانى و دلسوزى با برادر يا پسر برادر خويش او را از اين رفتار بازدارد.

تحريم اقتصادى بنى هاشم

269 - قريش در مقابل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و نيز در مقابل بنى هاشم كه از پيامبر حمايت مى كردند و اجازه نمى دادند مشركان متعرّض او شوند خسته و درمانده شد، بويژه در مقابل ابو طالب كه هيچ نيرنگ و تهديدى بر او اثر نمى كرد و همچنان به سان كوهى بلند و استوار به پشتيبانى او بر جاى ايستاده بود و هر تهديدى در مقابل

ص: 18

رفعت و استوارى او فرو مى ريخت و توان بر جاى ماندن نداشت، نه سست مى شد، نه ضعف به خود راه مى داد و نه در عزم و ارادۀ او رخنه اى مى افتاد.

هنگامى كه كار قريش بدينجا كشيد بر آن شدند كه موضعى عاقلانه را رها كنند و به خشونت محض متوسّل شوند يعنى پيامبر را بكشند بى آن كه به ابو طالب و بنى هاشم كه همراه او بودند اعتنايى كنند و به آنان نيز اهميّتى ندهند.

امّا ابو طالب به توطئه اى كه چيده بودند آگاهى يافت و در پى بى آن بنى عبد مناف را فرا خواند تا در حفاظت و حمايت از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را همراهى كنند. ليكن هيچ يك از تيره هاى بنى عبد مناف به دعوت او و دعوت بنى هاشم پاسخ مثبت نداد: مگر بنى مطلّب كه در جاهليّت و اسلام با بنى هاشم بودند و بنى هاشم نيز در كنار ابو طالب، البته به استثناى ابو لهب و همسرش كه راه مخالفت با اسلام را برگزيده بودند و در دشمنيهاى قريش عليه پيامبر (صلی الله علیه و آله) و توطئه هايى كه به مخالفت با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در سر مى پروراندند با آنان پيوسته همدست بودند.

اينك شايسته است رشتۀ سخن را به ابن كثير بسپاريم تا ببينيم از زهرى چه روايت مى كند. او در البداية و النهاية مى گويد:

«موسى بن عقبه به نقل از زهرى گفت: سپس مشركان به شديدترين شكل ممكن بر مسلمانان سخت گرفتند تا آنجا كه ديگر توانى براى آنان باقى نمانده و در رنج و گرفتارى عظيم و طاقتفرسايى گرفتار آمده بودند. قريش نيز در ادامۀ مكر و حيله هاى خود بر اين اتّفاق كردند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در عيان به قتل برسانند.

هنگامى كه ابو طالب از اين تصميم آنان آگاهى يافت زادگان عبد المطلب را گردهم آورد و به آنان فرمان داد تا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به درّه اى كه در اختيار آنان قرار داشت [همان كه بعدها به شعب ابى طالب شهرت يافت] ببرند. وى همچنين از آنان خواست از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مقابل هركس كه بخواهد وى را به قتل برساند حفاظت و حمايت كنند.

در پى اين دعوت ابو طالب، همه آنان (اعم از مسلمان و كافر) بر اجراى

ص: 19

خواستۀ او متّحد شدند، هر چند برخى از آنان اين كار را از روى غيرت و برخى ديگر آن را به سبب ايمان و يقين به رسالت پيامبر (صلی الله علیه و آله) انجام دادند.

از ديگر سوى هنگامى كه مشركان قريش دريافتند بنى هاشم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در حمايت خود گرفته و بر اين امر متّحد و مصمم شده اند گردهم آمدند و چنين تصميم گرفتند كه با آنان همنشينى و دادوستد نكنند و به خانه هاى آنان نيز نروند تا زمانى كه آنها رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را براى كشته شدن در اختيار آن مشركان قرار دهند. آنان دربارۀ اين توافق نوشته اى تنظيم كردند و چنين عهد و پيمان بستند كه هيچ پيشنهاد صلحى را از سوى بنى هاشم نپذيرند و هرگز بر آنان دل نسوزانند تا زمانى كه آن حضرت را براى كشته شدن تسليم مشركان كنند.

بدين ترتيب، بنى هاشم سه سال در آن شعب ماندند و در اين مدت بلا و گرفتارى و رنجهاى طاقتفرسا بر آنان شدّت يافت و هيچ گاه اجازه نمى دادند موادّ خوراكى يا كالايى ديگر وارد مكّه شود و به آنان برسد، بلكه خود، به خريدن آن مى شتافتند و قصد آن داشتند تا با اين كار امكان يابند خون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بريزند.

[در طول سالهاى محاصره] هنگامى كه شبها مردم به بسترهاى خود مى رفتند ابو طالب از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى خواست تا او نيز [در مقابل ديدگان مردم] به بستر خود برود و در آن بخوابد تا هركس نقشه اى و قصد سوئى درباره او داشته باشد ببيند كه آن حضرت به بستر خود رفته است. اما پس از آن كه مردم به خواب مى رفتند يكى از فرزندان يا برادران و يا عموزادگان خود را مى فرمود تا در بستر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بخوابد و متقابلا از آن حضرت مى خواست تا به بسترى ديگر رود و آنجا بخوابد».(1)

بدينسان آن عموى بزرگوار در مقابل هرگونه سوء قصد احتمالى تدابير احتياطى لازم را به عمل مى آورد و با آن كه پيرمردى در آخرين سالهاى حيات خود بود او را در بستر خود [با بسترى ديگر] مى خواباند و ديگرى را به جاى او مى خوابانيد و نيز هر از چندگاه جاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را تغيير مى داد و يكى از

ص: 20


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 84.

فرزندان خود يا برادران يا برادرزادگان خود و فرزندان مطلّب يا ديگران را در جايگاه او مى خواباند. البّته ابو طالب، اگر چنين هم نمى كرد به تعصّب خانوادگى خويش وفا كرده بود، اما در اين ميان [عاملى ديگر](1) و شفقت و محبّت و رأفتى در كار بود كه خداوند در قلب ابو طالب بزرگوار جاى مى داد.

[به هر حال، طىّ آن سه سال محاصره اقتصادى] فشار دشواريها بر مؤمنان و بنى هاشم و بنى مطلّب هر روز بيش از روز پيش شدّت مى يافت تا آنجا كه اطفال خردسال آنان از شدت گرسنگى همچون بوته هايى نورسته پژمرده مى شدند.

محاصره اى كه در اين مدّت اعمال مى شد - به گفتۀ ابن اسحاق - محاصره اى كامل و همه جانبه بود تا آنجا كه حتّى شامل ازدواج نيز مى شد و نه به آنان همسر مى دادند و نه از آنان همسر مى گرفتند.

موريانه

270 - بنى هاشم و بنى مطلّب و در رأس آنان ابو طالب سه سال در محاصره به سر بردند و در اين سه سال پى درپى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز با آنها بود. آنان كودكان خويش را مى ديدند كه گرسنگى آنان را مى گزد، اما هرگز ارادۀ آن بزرگمردان نستوه را متزلزل نمى كرد تا در صدد كسب پناهى و پناهگاهى براى خود برآيند يا محمّد (صلی الله علیه و آله) را تسليم مشركان كنند تا او را به قتل برسانند، خداوند خواه در دلهاى مؤمنان اين گروه و خواه در دلهاى مشركان صبر و شكيبايى انداخته بود.

در اين ميان، خداوند در دو جا آيات خود را آشكار ساخت.

ص: 21


1- - عامل ديگر همان ايمان ابو طالب است، آن گونه مواضع درخشان او كه اين يكى از آنهاست چنين چيزى را اثبات مى كند. گويا مؤلّف نيز توجّه داشته است كه چنين مواضعى را نمى توان با مسائلى چون تعصّبات قبيله اى جاهلانه توجيه كرد، لذا در جستجوى توجيهى ديگر برآمده و بجاى آن كه به خود جرأت قبول - و يا اگر قبول دارد - جرأت اظهار اين حقيقت را بدهد كه همۀ مواضع درخشان ابو طالب و از جمله موضع اخير از ايمان او ناشى مى شود، توجيهى سست تر از آنچه خود آن را نپذيرفته اظهار داشته است. م.

يك: موريانه به سراغ آن عهدنامه رفت و هر كلمه اى را در آن كه نام خداوند يا صفت او بود و بدان سوگند همپيمانى بسته بودند تا اين پيمان و اين محاصره دائمى باشد از بين برد. گويا خداوند به موريانه چنين الهام كرده بود تا به مشركان بياموزد كه هرگز روا نيست نام خداوند در سندى آورده شود كه سند ستم و نافرمانى خداست.

از ديگر سوى خداوند رسول خدا محمد (صلی الله علیه و آله) را از آنچه موريانه با الهام او كه پروردگار عالميان است و قدرت او والا و منّت او فراوان است انجام داده بود آگاه ساخت.

دو: در اوج شدّت محاصرۀ اقتصادى، به امر خداى متعال، محبّت و رأفتى در دلهاى برخى از همان كسانى كه پيمان ستم و تجاوز بسته بودند بر جوشيد همچون نهرى از آب زلال كه از سنگ بجوشد و تنى چند از مردان از تيره هاى گوناگون قريش چون بنى عبد مناف و بنى قصى و نيز مردانى كه از مادرانى هاشمى بودند و به سرزنش يكديگر پرداختند. آنان چنين احساس مى كردند كه پيوند خانوادگى را از هم گسسته و حق را مورد خوارى و بى اعتنايى قرار داده اند. به همين سبب نيز بر اين تصميم شدند كه آن پيمان را كه از سقف كعبه آويزان بود نقص كنند و عدم پايبندى خود را بدانچه در آن آمده اعلام نمايند.

در همين زمان كه اين انديشه در ميان برخى از سران مشرك قريش مطرح مى شد، ابو طالب نيز به سراغ آنان آمد تا به ايشان اطلاع دهد موريانه نام خداوند را در عهدنامۀ آنان از بين برده است و ديگر مفادّ ظالمانه و گناه آلودى را كه آنان در آن نامه تنظيم كرده و بر آن همپيمان شده بودند باقى گذاشته است.

بدين ترتيب ابو طالب، آن مرد با عظمت در حالى كه گروهى از بنى عبد المطلّب او را همراهى مى كردند روانۀ شهر شد و در جمع گروه فراوانى از قريش گفت: «رخدادهايى در ميان شما به وقوع پيوسته كه برايتان يادآور مى گرديم. آن نامه اى را كه بر آن همپيمان شده ايد بياوريد، شايد ميان ما و شما

ص: 22

صلحى برقرار شود.

مشركان كه با شنيدن اين سخن، مشتاق آن شده بودند كه بنى هاشم محمد (صلی الله علیه و آله) را در اختيار آنان قرار دهد با شادى و اميد نسبت به آن عهدنامه آن را آوردند و در حالى كه هيچ ترديد نداشتند كه بزودى محمّد (صلی الله علیه و آله) در اختيار آنان قرار خواهد گرفت آن را در ميان جمع خود نهادند و يكى از آنان گفت: «وقت آن رسيده است كه خواستۀ ما را بپذيريد و به توافقى بازگرديد كه ديگربار همۀ خانواده ها را در كنار هم قرار مى دهد، چه، تنها يك نفر رابطۀ ميان ما و شما را گسسته و شما او را مايۀ خطر و هلاكت قوم خود قرار داده ايد».

اما [با تعجّب] ابو طالب در پاسخ آنان اظهار داشت: «من به سراغ شما آمده ام تا خبرى را در اختيارتان قرار دهم كه مايۀ عبرت و تأمّل و تفكّر است.» پسر برادرم به من دروغ نگفته و چنين خبر داده است كه خداوند هرچه نامى از او در اين نامه بوده محو ساخته و از ميان برده و مكر و حيلۀ شما و آن مسأله اى را كه با ما داريد و عليه ما و در راه ستم بر ما با يكديگر همدست شده ايد واگذاشته است. پس [بررسى كنيد و] اگر آنچه مى بينيد همان گونه باشد كه پسر برادرم گفته است، از خواب بيدار شويد كه ما هرگز او را تسليم شما نخواهيم كرد مگر آن كه تا آخرين فرد ما بميرد، اما اگر آنچه او گفته باطل و دروغ باشد، ما او را به شما واخواهيم گذاشت و اگر خواسته باشيد او را خواهيد كشت و اگر خواسته باشيد زنده نگاه خواهيد داشت».

مشركان در پاسخ ابو طالب گفتند: ما نيز آنچه را تو مى گويى پذيرفته ايم.

گويا آنان از آنجا كه از ناحيۀ عهدنامۀ خود اطمينان خاطر داشتند چنين فكر مى كردند كه نتيجه آن خواهد شد كه ابو طالب محمّد (صلی الله علیه و آله) را تسليم آنان كند. امّا چون نامه را باز كردند، آن را همان گونه يافتند كه رسول صادق و امين فرموده بود، هر چند اين بار نيز با آمدن آيات روشن حق بدان اعتراف نكردند، بلكه همچنان بر كفر و دشمنى خويش افزودند و سخن كفر بر زبان آوردند و گفتند: «اين چيزى جز

ص: 23

سحر آن مرد كه در ميان شماست نيست». بدين ترتيب، آن مشركان به همان ظلمتى كه بودند بازگشتند و بلكه كفرى بيشتر از آنچه تاكنون داشتند و سختگيريى شديدتر از آنچه تاكنون عليه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اعمال مى كردند در پيش گرفتند و اين آيت جز بر كفر آنان نيفزود.

در اين ميان يكى از افراد خاندان بنى مطلب كه با ابو طالب همراه بودند گفت: «كسانى خارج از خاندان ما و شما سزاوارترند كه دروغ بگويند و سحر كنند. نظر شما چيست؟ چه اين كه ما مى دانيم آن قطع رابطه با ما و آن تحريم عليه ما كه شما همه بر آن همدست شده ايد به سحر و ستم نزديكتر است و اگر اين نبود كه شما بر سحر گردهم آمده ايد و همدست شده ايد اين نامۀ شما در حالى كه در دستتان است تباه نمى شد و بدين صورت در نمى آمد كه آنچه از سوگند و نام خدا در آن بوده از ميان رفته و آنچه از ستم و جفاكارى بوده بر جاى مانده است. اينك آيا ما ساحريم يا شما؟».

اين گفته هاى ابو طالب و كسانى از خاندانش كه همراه وى بودند، هر چند نتوانست دلهاى مشركان را شفا بخشد و پذيراى حق كند، اما صفوف متّحد بر باطل آنان را شكافت، چه در پى اين سخنان گروهى از بنى قصىّ و بنى عبد مناف و ديگر كسانى كه از اين پيش خود را بر اين پيمان و التزام بدان سرزنش و ملامت كرده بودند و برخى از آنان هم اينك آن عهدنامه را در اختيار خود داشتند سر بر آوردند و آنچه در دلهاى خويش نهان ساخته بودند آشكار كردند و با قاطعيّت و به دور از هر گونه ترديد و دودلى و با اراده اى استوار چنين اظهار داشتند كه «ما از آنچه در اين نامه است بيزاريم».

در پى اين تحوّلات ابو جهل آن مرد خبيث، بدنهاد، كژانديش و گمراه گفت: «اين تصميمى است كه با هماهنگى قبلى اتّخاذ شده است».(1)

271 - نتيجه اى كه از اين ماجراى تاريخى مى گيريم آن است كه اصرار و

ص: 24


1- - ر. ك. ابن كثير. البداية و النهايه ج 3، ص 84 و 85.

لجاجت بر كفر، قريش را بدان جا رساند كه براى كشتن محمد (صلی الله علیه و آله) تلاش كند و در اين راه به پيش رود، بى آن كه به فرجام چنين كارى و به موقعيّتى بينديشد كه در صورت وقوع چنين امرى و نيز قيام بنى هاشم به خونخواهى آن حضرت در آن گرفتار مى آمد.

شايد همين جا نقطۀ آغاز اين تفكّر بود كه [با گماشتن افرادى از قبايل مختلف براى اجراى اين نقشه] مسئوليت ريختن خون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در ميان قبايل متفرّق سازند، بدين ترتيب كه آن گماشتگان همه با هم ضربتى واحد بر او وارد آورند تا در اين صورت - البته به گمان آنان - ديگر بنى هاشم راهى براى انتقام گرفتن نداشته باشد و در نتيجه به اين امر تن در دهد و آنان نيز بدين گونه آسوده خاطر شوند، چرا كه در چنين صورتى با به قتل رساندن صاحب دعوت اسلامى آن را ريشه كن كرده اند.

اما از سويى ديگر محمد (صلی الله علیه و آله) نيز تنها با يارى جستن از خداوند به استقبال اين انديشۀ نكوهيده مى رود و در اين ميان عموى بزرگوار او [ابو طالب] بار سنگين حمايت از او را بر دوش مى كشد و هرگونه تهديد و يا آزار را تحمّل مى نمايد و براى حفاظت از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با هر وسيلۀ ممكن تلاش مى كند تا آنجا كه حتى او را در بستر خويش مى خواباند خود در بستر او مى رود و آنچه را ممكن است رخ دهد پذيرا مى شود و خود را آمادۀ فدا كردن جان خويش براى آن حضرت مى دارد.

اين همه در حالى صورت مى گرفت كه او هنوز [در ظاهر امر] بر دين قريش بود و [به حسب ظاهر] به دين تازه در نيامده بود، هر چند آن گونه كه از برخى اشعار او بر مى آيد چنين به نظر مى رسد كه او در پنهان دل خويش به صحّت و درستى اين آيين اعتقاد داشت.

علاوه بر آنچه گفته شد از قسمتهاى پايانى داستان فوق چنين بر مى آيد كه بودند در ميان قريش افرادى كه از آنچه بر برادران آنان مى رسيد، ناخشنود و آزرده خاطر مى شدند. شايد نيز در ميان اين گروه تمايلى براى تصديق رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

ص: 25

وجود داشت و به همين دليل نيز اكثر اين گروه بعدها به اسلام در آمدند.

همچنين قسمت پايانى ماجرا حاكى از آن است كه برخى از افراد قريش هر چند خود نيز داوطلبانه به پيمان محاصره بنى هاشم پيوسته بودند، اما از نتايج آن چندان راضى نبودند و به همين سبب نيز پس از آن كه نتايج واقعى كار خود را در صحنۀ عمل مشاهده كردند نتوانستند آن را تحمّل كنند، چه اين گروه در ابتدا اين پيمان را نوعى تهديد [و جنگ روانى] مى دانستند نه يك اقدام عملى و قابل اجرا. از اين رو، هنگامى كه شاهد اجراى سرسختانۀ اين پيمان شدند، مشاهدۀ اين امر بر آنها گران مى آمد.

حتّى در اين ميان كسانى نيز بودند كه به صورت مخفيانه براى محاصره شدگان مواد غذايى مى فرستادند و برخى از بستگانشان كه از اين امر اطّلاع مى يافتند نيز آن را محكوم نمى كردند.

در همين باره روايت مى شود كه يك بار كه حكيم بن حزام بن خويلد برادرزادۀ خديجه به همراه غلام خود بارى از گندم براى عمّه اش خديجه كه همراه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در شعب بود حمل مى كرد، ابو جهل با وى برخورد كرد و خود را به اين محموله آويخت و گفت، آيا به سراغ بنى هاشم مى روى؟ به خداوند سوگند نه تو و نه مواد غذائيت بدان سوى مى رود مگر آن كه تو را در مكّه رسوا سازم.

پس از اين سخن ابو جهل ابو البخترى بن هشام بن حارث بن اسد به مقابله او برخاست و گفت: «تو را با او چه كار؟» وى گفت: «او براى بنى هاشم موادّ غذايى مى برد». ابو البخترى با محكوم كردن اقدام ابو جهل به وى پاسخ داد: «اين طعامى است كه قبلا عمّه اش براى او فرستاده و در اختيار او قرار داشته است.

اينك آيا تو مانع از آن مى شوى كه اين مرد طعامى را كه از آن خود خديجه بوده است براى او بفرستد؟ راه او را باز بگذار».

على رغم اين سخنان، ابو جهل نپذيرفت كه راه را بر حكيم بن حزام باز بگذارد و به همين سبب آن دو به نفرين و ناسزاگويى يكديگر پرداختند. در اين ميان هيچ

ص: 26

چاره اى براى مقابله با ابو جهل وجود نداشت مگر آن كه مورد ضرب و شتم قرار داده شود. لذا، ابو البخترى استخوان شانه شترى برداشت و بر سر ابو جهل زد و آن را شكافت و وى را زير لگدهاى خود گرفت از ديگر سوى، حمزة بن عبد المطلّب نيز اين ماجرا را مشاهده مى كرد و اين در حالى بود كه مشركان دوست نداشتند خبر اين ماجرا به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و بنى هاشم برسد و در نتيجه آنان را مورد شماتت قرار دهند.

به هر حال طىّ سالهاى محاصره با چنين شيوه هايى موادّ غذايى به محاصره شدگان مى رسيد. علاوه بر كسانى كه گفتيم گروهى ديگر نيز در ميان امضاكنندگان عهدنامه وجود داشتند كه از اجراى آن ناخشنود و در انتظار به پايان رسيدنش بودند.

البته گفتنى است كه همۀ اينها چاره ساز آن مشقّتها و سختيهاى فراوانى نمى شد كه بنى هاشم و بنى مطلّب از قوم خود كشيدند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز با تحمّل آنها گرفتارترين مردم به اين سختيها و صبورترين همه در مقابل آن بود.

پيامبر به دعوت ادامه مى دهد

272 - اگر چه محاصرۀ اقتصادى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و خاندان او را در تنگناى زندگى و از يك زندگى آسان و بى رنج و مرارت محروم ساخته و راههاى رسيدن رزق و روزى لازم را بر آنان بسته بود، اما هرگز نتوانست او را از دعوت به اسلام بازدارد و او همچنان شب و روز به پايدارى پيگيرى دعوتش على رغم همه تنگناهاى معيشتى بود و تا زمانى كه به اين فرمان الهى جامۀ عمل مى پوشاند كه «بدانچه بدان امر شده اى بانگ زن و از مشركان روى برتاب»(1)، نه خسته و درمانده مى شد و نه ملول و دل آزرده، آرى او از مشركان روى برتافته بود و دعوت به سوى خداوند را

ص: 27


1- - حجر/ 94.

ادامه مى داد و خداوند نيز او را به مدد و نيروى خويش يارى مى رساند. بنابراين او هر چند در ميان قوم خود تنها بود، اما به خداوند ايمان داشت و با اين همه پيوسته اين شعار را بر زبان داشت كه «پروردگارا قوم مرا بيامرز كه آنان نادانند» و نيز «من اميد آن دارم كه از نسل اين مردم كسانى پديد آيند كه خداوند را بپرستند». در اين ميان پيوسته مجادله ميان او و يكايك مردم در جريان بود و وى آنان را به حق فرا مى خواند اما آنان با در پيش گرفتن باطل راه را بر رواج كلمۀ حق مى بستند.

در اين ميان سبكسرى ابو جهل [كه يكى از نادان ترين مشركان بود] وى را بدانجا كشاند كه به همۀ آيين قوم. خويش كافر شود و خداوند را ناسزا گويد: اين در حالى است كه حتى در آيين مشركان نيز، هر چند براى خداوند شريكانى قائل بودند، او را خالق آسمانها و زمين مى دانستند. امّا على رغم همۀ اينها مشركان تا آن حد پيش رفتند كه به پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفتند: يا بدگويى از خدايان ما را رها مى كنى يا آن كه خدايت را دشنام خواهيم گفت. به همين دليل و نيز به آن سبب كه كسانى چون ابو جهل و همكيشان او به هيچ آيينى جز تعصّبات جاهلى ايمان نداشتند و به چيزى معتقد نبودند كه به سبب آن احتمال اين كه خداوند را ناسزا گويند منتفى گردد و همچنين بدان جهت كه ابو جهل خداوند را دشنام گفت، با فرود آمدن وحى الهى، از بدگويى به بتان و سنگها [ى مورد پرستش مشركان] نهى شد تا بدور از ناسزاگويى بتان، دعوت به سوى توحيد ناب و بطلان پرستش بتها صورت پذيرد. به همين سبب خداوند خطاب به مؤمنان فرمود: «آن كسانى را كه در مقابل خداوند به خدايى مى خوانند دشنام مگوييد تا آنان از روى نادانى و ستمكارى خداوند را ناسزا گويند»(1).

[علاوه بر مشركانى چون ابو جهل كه با شديدترين وجه با اسلام و مسلمانان برخورد مى كردند] مشركانى نيز بودند كه مدّعى مى شدند مى توانند به تقليد قرآن بپردازند. چنين كسانى داستانهايى از جنگهاى ايرانيان و تاريخ اين سرزمين

ص: 28


1- - انعام/ 108.

مى آوردند و مردم را از توجّه به قرآن سرگرم مى كردند و از آن دور مى ساختند و آنگاه به مردم مى گفتند: «اى مردم، به خداوند سوگند محمّد (صلی الله علیه و آله) از من نيكوسخن تر نيست و سخن او نيز هيچ نيست مگر افسانه هاى پيشينيان كه وى خود آنها را نوشته آنگونه كه من اين داستانها را مى نويسم. پروردگار دو جهان گفته هاى چنين كسانى را نقل كرده و با آيات خواندنى قرآن كريم بدانان پاسخ گفته است آنجا كه مى فرمايد: «گفتند [اين قرآن] افسانه هاى پيشينيان است كه وى آنها را نوشته و صبحگاهان و شامگاهان بر او تقرير مى شود. بگوى قرآن را آن كس نازل ساخته است كه سر پنهان در آسمانها و زمين را مى داند و همو غفور و رحيم است. [نيز] گفتند: اين رسول را چه مى شود كه [چون ديگران] مى خورد و در بازار راه مى رود؟ چرا بر او فرشته اى نازل نشده است تا در كنار او و به همراه او هشدار دهندۀ [مردمان] باشد؟»(1)

بدين ترتيب، اين گروه قرآن را تكذيب مى كردند و حقايق آن را به بازى مى گرفتند و همينان از شنيدن آن مى گريختند و نيز هرگاه آن را مورد استهزاء قرار مى دادند به انتظار آنچه [در قرآن] دربارۀ اين استهزاء گفته خواهد شد و نيز به انتظار آن مى نشستند كه قرآن كريم آنان را مورد هجوم قرار دهد در اين هنگام بود كه نه مى توانستند از آن بگريزند و نه از شنيدن آن دل بركنند.

[افزون بر اين گروه] كسانى از مشركان نيز بودند كه به گمان خود حقايقى از اديان گذشته و يا اوهامى كه آن را حقايق اديان پيشين مى پنداشتند، در نقض قرآن مى آوردند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ميان اين گروه از مشركان مى نشست، به مجادلات آنان گوش مى داد و آنان را با پسنديده ترين شيوه به حق فرا مى خواند و در اين مسير هيچ راهى براى قانع كردن آنان نمى يافت مگر اين كه آن را مى پيمود و هيچ درى به اين مهم نمى ديد مگر اين كه آن را مى گشود.

در همين باره در البداية و النهاية به نقل از ابن اسحاق چنين آمده است:

ص: 29


1- - فرقان/ 7-5.

بر اساس آنچه به ما رسيده روزى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مسجد الحرام با وليد بن مغيره نشست. در اين ميان نصر بن حارث نيز آمد و به جمع آنان كه تنى چند از مردان قريش را در خود جاى داده بود پيوست. پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سخن گفتن پرداخت و نصر بر او انتقاد و ايراد وارد ساخت، اما آن حضرت به وى پاسخ گفت و ايراد او را رد كرد و سپس بر او و ديگران اين فرمودۀ خداوند را تلاوت فرمود كه: «شما و آنچه در مقابل خداوند مى پرستيد همه هيزم جهنميد و بدان در خواهيد آمد [حال آن كه] اگر اين بتان خدايانى بودند، به آتش در نمى آمدند با آن كه همه بتان و بت پرستان پيوسته در آتشند و آنان را آه و ناله اى است اما ايشان نمى شنوند».(1)

سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برخاست [و رفت]. پس از آن عبد اللّه بن زبعرى سهمى آمد و در آنجا نشست. در اين هنگام، وليد بن مغيره به او گفت: «به خداوند سوگند، لحظاتى پيش، نصر بن حارث در مقابل پسر عبد المطلب [اشاره به رسول خدا (صلی الله علیه و آله)] هيچ كارى و هيچ اقدامى نكرد و در حالى كه محمد (صلی الله علیه و آله) چنين ادعا مى كرد كه ما و آن خدايانى كه مى پرستيم هيزم جهنّميم [او هيچ پاسخى در مقابل وى نداد]».

عبد اللّه بن زبعرى با شنيدن سخنان دوستش گفت: «به خداوند سوگند، اگر محمد (صلی الله علیه و آله) را مى يافتم در مخاصمه با او دليل اقامه مى كردم. اينك از او بپرسيد آيا هر آنچه در مقابل خداوند مورد پرستش قرار گيرد به همراه پرستشگران خود هيزم جهنم خواهد بود؟ اگر چنين است، ما فرشتگان را نيز مى پرستيم، يهوديان عزير را مى پرستند و مسيحيان عيسى (ع) را مورد پرستش قرار مى دهند». وليد و ديگر كسانى كه با او همراه بودند از گفته هاى ابن زبعرى شگفت زده شدند و ديدند كه چگونه وى در مقابل پيامبر دليل اقامه كرده و به مجادله پرداخته است.

ص: 30


1- - انبياء/ 100-98.

پس از اين ماجرا سخن ابن زبعرى براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نقل شد و آن حضرت فرمود: «هركس خود دوست بدارد در مقابل خداوند مورد پرستش قرار گيرد، چنين كسى به همراه آن كه او را بپرستد در دوزخ خواهد بود. اين مردم، شيطان را و آنچه او آنان را به پرستش آن دستور مى دهد مى پرستند». به همين سبب نيز خداوند اين آيات را نازل ساخت كه «آن كسانى كه از جانب ما نكويى براى آنان پيش گرفته است، همينها از آن [آتش] دورند، صداى آن را نمى شنوند و در آنچه دلهاى آنان بدان مايل است جاويدانند»(1). اين آيه به كسانى چون عيسى (ع) و عزير و ديگر احبار و راهبانى نظر دارد كه بندگى خداوند مى كردند.

همچنين در اين باره كه آن مردم مدّعى پرستش فرشتگان بودند و آن را دختران خداوند مى دانستند، اين آيات نازل گشت: «گفتند خداوند براى خود فرزندى اختيار كرده، حال آن كه او منزّه است و بلكه آن فرشتگان بندگانى گرامى داشته شده اند كه به گفتار بر او پيشى نگيرند و به فرمان او عمل مى كنند. او آنچه را پيش روى و پشت سر ايشان است مى داند و اين فرشتگان هيچ شفاعت نمى كنند مگر براى آن كسانى كه خداوند راضى باشد و ايشان از بيم او هراسانند و هر يك از آنها كه بگويد من در مقابل خداوند خدايى هستم، جهنم را پاداش او قرار دهيم كه بدينسان ما ستمگران را كيفر مى دهيم»(2)

علاوه بر اين، خداوند دربارۀ شگفتى و خوشايند مشركان از گفته هاى ابن زبعرى اين آيات را نازل كرد: «هنگامى كه پسر مريم مثل زده شد، ناگاه قوم تو اين سخن را مايۀ جنجال خود قرار دادند و گفتند: «آيا خدايان ما برتر است يا او». آنان اين مثل را جز براى مجادله و ستيز با تو نزدند كه آنان مردمى ستيزه جويند».(3)».(4)

ص: 31


1- - همان/ 102-101.
2- - همان/ 29-26.
3- - زخرف/ 58-57.
4- - البداية و النهاية، ج 3، ص 88 و 89.

273 - اين ماجراها و پاسخها كه قرآن كريم به ايرادهاى مشركان داده از سه نكته حكايت دارد:

الف: مشركان به مجادله با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى پرداختند و در اين راه از همۀ دانشهايى كه ديگران در اختيار داشتند بهره مى گرفتند. آنان به سراغ يهوديان مى رفتند و از اين گروه كمك مى گرفتند و از آنان مى خواستند آنها را به امورى رهنمون شوند كه بتوانند به وسيلۀ آن در مقابل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) استدلال و احتجاج كنند. همين گروه نيز بودند كه سؤالاتى در مورد اصحاب كهف، روح و ذو القرنين به مشركان تلقين كردند [و آنها نيز اين پرسشها را از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پاسخ خواستند و در پاسخ آنان] آياتى از قرآن دربردارندۀ ارضاى دلهاى حق جوى و حق پوى و خواستار آن نازل گرديد، امّا آنان ايمان نياوردند و بلكه بر كفر خود همچنان اصرار ورزيدند و از روى تكبّر و خودبينى از پذيرش حقيقت سر برتافتند.

بدين گونه است كه مشركان را مى بينيم با آن كه بيسواد و درس نخوانده بودند و نه كتابى داشتند كه بخوانند و نه دانشى كه در كتب خويش ثبت كنند، امّا با اين وجود در صدد تحقيق در ماجراها و سرگذشتهايى از ديگر اديان برآمده، تلاش مى كردند به پاره اى از حقايقى كه نزد يهوديان و مسيحيان وجود دارد دست يابند.

البتّه نه بدان مقصود كه ايمان بياورند يا از آن حقايق براى شناخت حق و رسيدن به آن كمك گيرند، بلكه براى آن كه بدان وسيله با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مجادله و رويارويى بپردازند. به همين سبب نيز خداوند نيّات آنان را آشكار ساخته، چنين فرموده است كه آنان در پى ايمان نيستند، بلكه در پى راههايى براى اعمال فشار بيشتر عليه مؤمنانند، آنجا كه مى فرمايد: «آنان اين مثل را جز براى مجادله و ستيز با تو نزدند كه آنان مردمى ستيزه جويند»(1) و به ديگر عبارت، در پى آنند تا از هر راه ممكن دليلى و برهانى بر باطل خويش به دست آورند.

ب: آنان در ناخودآگاه ضمير خويش به اين حقيقت ايمان داشتند كه

ص: 32


1- - همان/ 58.

محمّد (صلی الله علیه و آله) بر حق است و قرآن كريم كتابى است غير قابل تقليد، امّا با اين همه پس از آشكار شدن حقيقت به ستيز با آن و لجاجت در مقابل آن مى پرداختند و به همين سبب نيز هنگامى كه همه يا برخى در بحث شكست مى خوردند، خاموش نمى شدند، بلكه به جستجوى بهانه هايى لجوجانه تر و، در پندار خود، دلايلى ظاهرا قويتر و استوارتر مى پرداختند. درست به همين دليل، هنگامى كه پيش روى مشركان نصر بن حارث شكست خورد و آيات و براهين حق آشكار گشت، تسليم آن نشدند و بلكه در دشمنى با حقيقت گفتند: «نصر بن حارث هيچ كارى از پيش نبرد». تا آن هنگام كه ابن زبعرى آمد و سخنى آورد كه به گمان وى مى توانست محمّد (صلی الله علیه و آله) را در بحث به شكست وادارد، هر چند اگر آن مردم طالب حق مى بودند كه نبودند - همين سخن مى توانست راهى به سوى شناخت حق قرار گيرد.

ج: در طول سالهاى محاصره، محمّد (صلی الله علیه و آله) در دعوت خويش سست نشد تا آنجا كه مشركان مأيوس شدند، امّا او و مؤمنان همچنان مطمئن و اميدوار، قوى و استوار ماندند، هر چند در زير شكنجه و ستم قرار داشتند.

اما به هر حال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نه سستى به خود راه داد، نه ضعف را پذيرفت، نه در مقابل مشركان نرمش نشان داد و نه اراده اش خلل برداشت.

ابن اسحاق دربارۀ همين دوران محاصره ماجراهايى فراوان را مطرح كرده كه بين پيامبر (صلی الله علیه و آله) و قومش رخ داد و آنان در طىّ اين ماجراها هر تير زهرآگينى از آزار و حيله كه داشته اند رها كرده اند ابن كثير در البداية و النهاية پس از ذكر اين ماجراها مى گويد:

«ابن اسحاق همۀ اين ماجراها را يادآور شده و در رديف رخدادهاى ميان همپيمانى قريش عليه بنى هاشم و بنى مطلب و نوشتن آن عهدنامۀ ستم بار از سوى آنان و نيز محاصرۀ بنى هاشم و بنى مطلّب در شعب ابو طالب تا زمان نقص اين پيمان و ماجراهاى پيرامون آن بدان پرداخته و اين ماجراها رخدادهايى مناسب با همان زمان است [كه وى آنها را در جاى خود قرار داده است]. به سبب همين

ص: 33

[تناسب و درستى كار ابن اسحاق] است كه شافعى مى گويد: هركس تاريخ فتوحات اسلامى [و سيرۀ پيامبر] را بخواهد، بر سر سفرۀ ابن اسحاق خواهد نشست».(1)

بنابراين شاهد آنيم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حتّى در طى سالهاى محاصره دعوت خويش را ادامه مى دهد، به فرمان پروردگار خويش فرياد بر مى آورد، سست نمى شود، كوتاهى نمى كند و گرسنگى و برهنگى نه در عزم راستين او خللى وارد مى آورد و نه او را سست مى كند و وى همچنان ادامه مى دهد و با قدرت و عزمى راستين مى گويد: «من هشيار دهندۀ برهنه ام».

بدين وصف اگر چه قريش آزارها را به اوج خود رسانده، از آزارهاى فردى به آزارهاى گروهى و از آزار مؤمنان به آزار همه خويشان، نزديكان و دوستانى كه در كنار آنان قرار گرفته اند روى آورده بودند، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هيچ اعتنايى به همۀ اينها نكرد، چه او از جانب پروردگار جهانيان تأييد مى شد.

تلاش براى شكستن پيمان محاصره

274 - گاه رساندن سختگيرى و آزار به آخرين درجه ممكن به برانگيختن نوعى مهربانى و دلسوزى مى انجامد، چه ستمديده صابر و منادى حق كه هيچ دليلى براى وارد آوردن آن همه ستمها فرياد برانگيز از سوى دشمنان به خود نمى بيند، گاه چشمه هايى از مهرورزى و دلسوزى ايجاد مى كند و اين چشمه ها در دل ستمگر و يا آن كه خود مستقيما دست به ستم آلوده است بر مى جوشد.

در اين ماجرا نيز قريش بر عموزادگان خود از بنى هاشم و بنى مطلّب ستم روا داشت. اين در حالى بود كه بنى مطلب پذيرفته بودند كه درد و رنج عموزادگان خود يعنى بنى هاشم را ميان خود تقسيم كنند، چرا كه گرفتارى آنان در رنج و درد با غرور قوميّت آنان سازگار نبود و به همين سبب خود را بدان متعهّد

ص: 34


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 95

ساختند كه همان گونه كه از شرافت عموزادگى با بنى هاشم بهره برده بودند به درد و رنج آنان نيز شركت كنند.

ما چنين تصوّر نمى كنيم كه همۀ افراد و تيره هاى قريش با درك و انگيزه اى درونى بر محاصره و قطع رابطه با بنى هاشم همدست شده بودند، چرا كه، در طىّ دوران محاصره [به همين سبب] همه دوستيها از ميان نرفت و همه پيوندها از هم نگسست. به عبارت ديگر اگر چه در هنگام غلبه خشم و كينه و مخالفت با عقيدۀ تازه رسول خدا و نيز در راستاى انديشۀ نادرست نگهداشتن آنچه پدران بر آن بوده اند، همه يا بيشتر آنان تحت تأثير غيرت جاهلى و غيرت مبتنى بر بت پرستى به نداى تحريم پاسخ مثبت دادند، امّا معنى اين امر آن نيست كه همۀ آنان در باطن هم دل به اين دعوت گناه آلود سپرده بودند، بلكه چه بسا برخى از كسانى كه اين دعوت را ظاهرا پذيرفتند تنها موافقتى لفظى ابراز داشتند و يا تحت تأثير جريانى گذرا و آنى اعلام موافقت كرده بودند كه چنين پيمانى سست و ناماندنى است و به فراموشى سپرده مى شود پس از آن، اصل آنچه در دل است باقى مى ماند. اين مهم از دوستى ديرين ميان تيره هاى گوناگون اين قبيله و از محبّتى نشأت مى گرفت كه آنان را به همديگر پيوند مى داد، هر چند آيين و گرايشهاى آنان تفاوت داشته و يا عقيدۀ آنان از هم دور باشد، چه اين پيوندهاى ديرين، دور را نزديك مى سازد و راه را بر بى مهرى و قطع رابطه اى مستمر مى بندد.

قطع رابطه با بنى هاشم و تحريم آنها دلهاى مهربان و بار خرد را به سوى اسلام كشاند و ستمگرى باطل عليه پيروان حق و نيز اين حقيقت را روشن ساخت كه چون صاحبان باطل در اقامه برهان ناتوان و درمانده شوند بر سختگيريهاى خود مى افزايند و از ديگر سوى چون مردم در سرتاسر سرزمينهاى عربى خبر اين تحريم را بشنوند از سبب آن آگاهى مى يابند و در آن باره به گفتگو مى پردازند و دست اندركاران اين تحريم را به زياده روى و ستم محكوم مى كنند و بدين ترتيب حقيقت اسلام و دعوت اسلامى در ميان مردم پخش و منتشر مى شود. اين در

ص: 35

حالى است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز در طىّ اين دوران از بيان حقايق دينى و تلاوت قرآنى كه نور و براهين آن و شرافت انتساب آن به خداوند و اين كه وى بدين وسيله مردم را مورد خطاب قرار مى دهد و فطرتهاى سالم را به سوى خود مى خواند و بدان درخشندگى خاصى مى بخشيد خسته نمى شد و از آن فروگذار نمى كرد.

بدين ترتيب، ناگزير مى بايست اين پيمان شكسته شود، چرا كه به هدف مطلوب خود هر چند اهدافى چون اهداف و مقاصد ابو جهل باشد - نمى رسد و علاوه بر آن مانع آن نمى شود كه دعوت اسلامى در ميان اعراب دور و نزديك گسترش يابد، چه، هر اندازه براى پوشاندن نور دعوت تلاش مى شد، ظهور و تابش و درخشش پرتو آن و نيز جوشش چشمۀ سرشار آن فزونى مى يافت.

275 - از اين پيش اشاره كرديم كه از حقايق امور و مكنونات دلها و نيز برخى از نمودهاى اين مكنونات چنين بر مى آيد كه توافقى كامل بر تحريم گروهى بنى هاشم و بنى مطلّب وجود نداشت و اگر هم چنين چيزى بظاهر وجود داشت، تنها جنبۀ نمايشى و تظاهر بود، چه دلهاى همگى، آن را نمى پذيرفت و با آن همراه نمى شد.

ما در صفحات قبل داستان حكيم بن حزام را بيان كرديم كه براى عمّه اش خديجه و همسر پاك او و نيز كسانى از بنى هاشم كه با آن حضرت همراه بودند، گندم مى برد و يك بار در طىّ راه ابو جهل متعرّض او مى شود، اما ابو البخترى در مقابل او مى ايستد و وى را سرزنش مى كند كه حكيم بن حزام را از اين بازداشته كه گندم را به عمّه اش برساند. سرانجام نيز اين دو به ناسزاگويى يكديگر مى پردازند و ابو البخترى استخوان فكّ شترى بر مى دارد و بر سر ابو جهل فرود مى آورد و سر او را مى شكافد.

چنين برمى آيد كه اينگونه كمكها از سوى قريش به سبب دلسوزى و ترحّم آنان بر ستمديدگان و نيز به پاس خويشاوندى با آنان صورت مى گرفت، ابن اسحاق در اين باره مى گويد:

«هيچ كس در اين ماجرا به خوبى هشام بن عمرو بن حارث امتحان

ص: 36

نداد... او كه در ميان قوم خود شرف و منزلتى داشت - بنابر آنچه به من رسيده است - در زمانى كه بنى هاشم و بنى مطلّب در شعب بودند شبانه شترى كه مواد غذايى بار داشت به سوى شعب مى آورد و چون به دهانۀ شعب مى رسيد، زمام شتر از آن بر مى گرفت و بر پهلويش مى زد تا شتر وارد شعب مى شد. وى در ديگر شبها نيز به همين گونه شترى با محموله اى از مواد غذايى به سوى شعب مى آورد».

اين كار پيوسته از سوى هشام تكرار مى شد و وى پى درپى به تأمين محاصره شدگان اقدام مى كرد. چنين كارى از سوى او نشانۀ خيانت در پيمان نيست، چه گناهكاران را پيمانى بر گناه نيست كه احترام آن لازم باشد، بلكه اين كار پاسخى است از سوى وى به پيوندهاى خويشاوندى و احساس ستم بار بودن كارى كه قوم او در پيش گرفته بودند.

اگر هشام افتخار آن را داشت كه با محاصره شدگان همكارى كند، در ترتيب دادن لغو اين پيمان از سوى مشركان نيز نخستين نشان افتخار را داشت.

از اين پيش يادآور شديم كه چگونه پيامبر (صلی الله علیه و آله) مردم را از اين مطّلع ساخت كه موريانه هر چه را از نام خدا و سوگند به نام او در آن پيمان بوده از ميان برده و بقيّه مطالب گناه آلود آن را بر جاى گذاشته بود و نيز يادآور شديم كه چگونه اين ماجرا مقدّمه و زمينه ساز لغو پيمان شد، اما اينك شايسته است به اين بپردازيم كه چگونه در صفوف مشركين شكاف افتاد و و حدّت مورد نظر آنان در اين زمينه از ميان رفت.

هشام نخستين كسى بود كه عهده دار اين كار شد. اكنون مناسب است ترتيب مدبّرانه اين كار را از سوى او آن گونه كه در البداية و النهاية آمده است يادآور شويم:

«وى [هشام بن عمرو بن حارث] به سراغ زهير بن ابى اميّه بن مغيرة بن عبد الله بن عمرو بن مخزوم كه مادرش عاتكه دختر عبد المطلب [و عمّه رسول خدا (صلی الله علیه و آله)] بود رفت و گفت: «اى زهير، آيا مى پسندى كه خود بخورى و بپوشى و ازدواج كنى و بستگان مادرى تو در آن وضعيّتى به سر برند كه خود مى دانى و نه

ص: 37

به آنان چيزى فروخته و نه از آنان چيزى خريدارى شود، نه به آنان زن بدهند و نه از آنان زن گرفته شود؟ هان كه به خداوند سوگند ياد مى كنم اگر آنان بستگان مادرى ابى الحكم بن هاشم [ابو جهل] بودند و تو او را به انجام كارى مشابه اين با بستگان او فرا مى خواندى، هرگز پاسخ مثبت به تو نمى داد».

زهير در پاسخ گفت: «چه مى گويى هشام؟ من چه مى توانم بكنم؟ من تنها يك نفرم به خداوند سوگند اگر حتّى يك نفر ديگر با من همراه مى شد براى لغو اين پيمان بپامى خاستم».

هشام در اين هنگام اظهار داشت: «من يك نفر ديگر سراغ دارم».

زهير پرسيد: «آن كه مى گويى كيست؟» او در پاسخ گفت: «من»، زهير پس از آن گفت: «نفر سوّمى نيز مى خواهيم».

بدين ترتيب هشام به سراغ مطعم بن عدى رفت و به وى گفت: «اى مطعم آيا مى پسندى كه دو تيره از بنى عبد مناف هلاك شوند و تو شاهد اين ماجرا و در آن همگام و همراه قريش باشى؟ به خداوند سوگند، اگر چنين فرصتى را به قريش بدهيد به انجام چنين كارى خواهند شتافت».

مطعم در پاسخ وى گفت: «چه مى گويى؟ من چه مى توانم بكنم؟ من تنها يك نفرم». اما هشام به وى پاسخ داد: «نفر دوّمى نيز براى همراهى با تو يافته ام».

او گفت: «آن يك نفر كيست؟» هشام گفت: «من». مطعم ديگر بار اظهار داشت: «نفر سوّمى نيز مى خواهيم». هشام نيز در پاسخ او گفت: «اين كار را نيز انجام داده ام». پرسيد: «آن كه مى گويى كيست؟» گفت: «زهير بن ابى اميّه است».

ديگربار مطعم گفت: «نفر چهارمى نيز مى خواهيم».

پس هشام نزد ابو البخترى بن هشام رفت و همان سخنانى را كه با مطعم در ميان نهاده بود براى او نيز بازگفت. ابو البخترى از وى پرسيد: «آيا كسى سراغ دارى كه در اين راه به ما كمك كند؟» هشام در پاسخ او گفت: «زهير بن ابى اميّه و مطعم بن عدى و من با تو همراهيم». اما او اظهار داشت: «نفر پنجمى

ص: 38

مى خواهيم».

پس، هشام به سراغ زمعة بن اسود بن مطلّب بن اسد رفت و با او سخن گفت و خويشاوندى و حق بنى هاشم و بنى مطلّب را به او يادآورى كرد. وى اظهار داشت: «آيا در اين كارى كه مرا بدان فرا مى خوانى كس ديگر نيز هست تا با ما همراهى كند؟». او گفت «آرى» و پس از آن از گروهى كه قبلا با آنها ملاقات كرده بود نام برد.

بدينسان اين پنج نفر با همديگر قرار گذاشتند تا شبانه در منطقه حجون در بالاى مكّه با يكديگر ملاقات كنند. آنان با يكديگر ملاقات كردند و تصميم مشترك خود را گرفتند و بر اين امر همپيمان شدند كه براى لغو پيمان بپاخيزند. در اين ميان زهير به جمع دوستانش گفت: «من اين كار را آغاز مى كنم و نخستين كسى خواهم بود كه در اين باره سخن بگويد».

فرداى آن روز قريشيان روانۀ محافل و جمع دوستان خود شدند و در اين زمان بود كه زهير بن ابى اميّه در حالى كه لباس فاخرى بر تن داشت وارد شد و هفت بار بر گرد كعبه طواف به جاى آورد و آنگاه رو به مردم كرد و گفت: «اى مكيان، آيا درست است كه ما بخوريم و بپوشيم و بنى هاشم در معرض نابودى باشند و نه چيزى از آنان خريدارى و نه چيزى به آنان فروخته شود؟ به خداوند سوگند، من نمى نشينم تا آن كه اين عهدنامه ستم بار مبتنى بر تحريم و قطع روابط پاره شود».

در اين هنگام ابو جهل كه در گوشه اى از مسجد نشسته بود گفت: «به خداوند سوگند، پاره نخواهد شد».

ليكن زمعة بن اسود در پاسخ ابو جهل اظهار داشت: به خداوند سوگند، تو بسيار دروغگويى. ما در آن هنگام كه اين پيمان را مى نوشتى نيز به نوشتن آن راضى نبوديم». ابو البخترى نيز گفت: «زمعه راست مى گويد. ما آنچه را در آن پيمان نوشته اى نه مى پذيريم و نه به رسميّت مى شناسيم». مطعم بن عدى هم

ص: 39

خطاب به دو دوستش اظهار داشت: «شما هر دو راست مى گوييد و هر كه جز اين بگويد دروغ گفته است. ما از اين پيمان و از آنچه در آن نوشته شده است به خداوند پناه مى بريم و از آن بيزارى مى جوييم».

در پى سخنان مطعم، هشام بن عمرو نيز سخنانى همانند آن اظهار داشت و در اين هنگام بود كه ابو جهل گفت: «اين تصميمى است كه در شب گرفته شده و دربارۀ آن در جايى ديگر مشورتهايى صورت پذيرفته است»(1)

276 - از اين ماجرا چنين بر مى آيد كه بزرگانى از قريش كه كينه اى نسبت به بنى هاشم در دل نداشتند، هر چند به دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نگرويده بودند، اما به اين تحريم و قطع روابط نيز خشنود نبودند، تحريمى كه هيچ دستاورد و ثمره اى نداشت جز برانگيختن احساسات و عواطف مردم به سود محمد (صلی الله علیه و آله) و خاندان و دعوت او، قريش در اين كار خود افراط در پيش گرفته بود.

همۀ اين گفتگو ميان ابو جهل و ديگران در حالى صورت گرفت كه ابو طالب بزرگوار در گوشه اى از مسجد نشسته و هيچ اعتنايى نمى كرد، گويا اين گفته ها براى او هيچ اهميّتى نداشت و گويا اصلا او و خاندانش مقصود همه آزارهاى كسانى چون ابو جهل فرومايه و نيز مقصود همه محبّت نيكان قومش نبودند. امّا هنگامى كه مشاهده كرد نيكان قوم مصمم شده اند و قصد آن دارند تا اين پيمان را لغو كنند، آن سخنان حقى را كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) وى را از آن آگاه ساخته بود با قريش در ميان نهاد و به آنان گفت: «اى جماعت قريش، برادرزاده ام به من اطّلاع داده كه موريانه پيمان ستم و اتهام و قطع روابط را خورده و هيچ نامى از خداوند در آن بر جاى نگذاشته است. پس آن عهدنامه را بياوريد و اگر آن گونه بود كه او فرموده است از تحريم ما دست برداريد و در مقابل اين حقيقت سر فرود آوريد و اگر گفتۀ او دروغ باشد من او را در اختيار شما قرار خواهم داد».

در اين هنگام بود كه بالاخره آن پيمان على رغم خواست ابو جهل و امثال او از

ص: 40


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 95.

سوى قريش لغو شد.

لغو عملى پيمان

277 - بالاخره آن پيمان شوم لغو شد و اين بى ترديد در ظلمات جاهليّت چشمى بود كه گشوده شد و كفۀ مروّت و مردانگى و صلۀ رحم را سنگين كرد، چه، بيشتر كسانى كه براى شكسته شدن اين پيمان تلاش كردند، يا داراى رابطۀ خويشاوندى نسبى يا سلبى با بنى هاشم بودند و يا آن كه تيره و خاندان آنان با اين خاندان قرابتى داشت. البته در اين ميان كسانى نيز بودند كه مروّت و جوانمردى و غيرت و غرورشان و نيز پاس داشتن احترام اصل و نسب خويش و اولويّت دادن به شرافت خانوادگى - على رغم همۀ اختلاف عقيده، كه البته آن نيز به سبب همين پيوندها و همين انگيزه ها اختلافى نه چندان ريشه دار آنان را به حركت واداشت و در مقابل لجاجتهاى ابو جهل ايستادند و بينى او را به خاك ماليدند و يكى از همينان گفت: «اگر در ميان محاصره شدگان يكى از بستگان ابو جهل مى بود او هرگز اين محاصره را نمى پذيرفت».

در سالهاى پس از اين محاصره، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مردانگى آن صاحبان مروّت و جوانمردى را مورد تقدير قرار داد. البته بيشتر اين گروه، اسلام آوردند و از آنجا كه هم در دوران جاهليّت و هم در دوران اسلام مردانى نيك بودند دو نيكى براى آنان در كنار هم قرار گرفت و به دو افتخار دست يافتند. افتخار همت و مردانگى و افتخار ايمان. كسانى نيز به اسلام در نيامدند، اما رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مروّت و مردانگى آنان را مورد قدرشناسى و تقديرى شايسته و مناسب قرار داد.

ابو البخترى از جملۀ اين گروه است. او همان كسى است كه چون ابو جهل، حكيم بن حزام را از اين بازداشت كه مقدارى گندم به خديجه و همسر او رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و نيز بنى هاشم برساند استخوان فكّ شترى بر سر او زد و او را زير لگد قرار داد. و نيز يكى از آن پنج تنى است كه در كنار كعبه فرياد لزوم پاره كردن

ص: 41

عهدنامه و لغو مفادّ آن بر آوردند و چنان اصرارى بر اين خواسته از خود نشان دادند كه ابو جهل و امثال او ناگزير شدند با تحمّل نكوهش و با سر شكستگى آنجا را ترك گويند.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز بعدها اين موضع را مورد قدرشناسى قرار داد، چه، محمد (صلی الله علیه و آله) مردى بود كه گذشته هاى آكنده از بزرگوارى و نيكى را از ياد نمى برد.

او همچنين بر آن مصمّم شده بود تا پاداش شايسته اى در مقابل اين موضع قابل تقدير به وى دهد، چه وفادارى، خلق و خوى محمّد (صلی الله علیه و آله) و خلق و خوى اسلام بود.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين آرزو داشت ابو البخترى نيز به سان ديگر برادران خود كه، اسلام آوردند و دو نيكى را از آن خود ساختند، اسلام بياورد، اما او اسلام نياورد و همچنان بر شرك خود باقى ماند. هنگامى كه به پيامبر (صلی الله علیه و آله) اطّلاع رسيد كه وى در ميان ديگر مشركان روانه جنگ بدر شده است، به مسلمانان سفارش فرمود چنانچه كسى او را ببيند و به وى دست يابد او را نكشد. اتّفاقا در طىّ اين نبرد يكى از مسلمانان در حالى كه وى با يكى از دوستان مشرك خود همراه بود با او برخورد كرد و با مطرح كردن توصيۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مسلمانان براى او از كشتن او و درگير شدن با او خوددارى ورزيد، ليكن در اينجا نيز مروّت و جوانمردى! ابو البخترى به وى اجازه نداد خود بتنهايى جان سالم بدر برد و دوستش كشته شود.

به همين سبب به آن مسلمان گفت: «يا اين كه هر دو كشته مى شويم، يا هر دو نجات مى يابيم». در پى اين سخن ابو البخترى، آن مجاهد مسلمان او را به قتل رساند و كاش چنين نكرده بود!

به گمان من اين مسلمان مجاهد با سفارش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مخالفت ورزيد، چرا كه آن حضرت فرموده بود هيچ كس متعرّض او نشود و او را نكشد. از ديگر سوى مانعى نيز وجود نداشت كه آن مسلمان از كشتن ابو البخترى و دوستش خوددارى ورزد. حتى من چنين گمان مى كنم كه بهتر بود آن مسلمان براى اجراى

ص: 42

توصيۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و با توجّه به اين كه ابو البخترى نجات خود را مشروط به نجات دوستش اعلام كرده بود آن هر دو را نكشد، چرا كه اسلام از كشتن انسانها نهى مى كند مگر آنجا كه ضرورتى در كار باشد كه در اين صورت نيز بايد بتدريج كار را با مراتب كمتر از قتل پيش برد و در صورت بسته بودن همۀ راهها از اين راه بهره جست. به گمان من اگر ابو البخترى زنده مى ماند در صف مؤمنان قرار مى گرفت، چه اين كه نيكان قريش در جاهليت اگر كه ايمان آوردند نيكانى در دوران اسلام بودند. به همين سبب، هرگاه به ياد مى آورم كه ابو البخترى به شمشير مسلمانان كشته شده است، بى آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين چيزى را خواسته باشد خارى در دلم مى خلد.

گسترش دعوت اسلامى

278 - اين محاصرۀ اقتصادى و قطع روابط كه زاييدۀ افكار و دلهايى آلوده به بت پرستى و كينه توزى بود خود سبب گسترش اسلام و دعوتى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرچمدار آن بود شد. چرا كه در طىّ اين دوران اعراب قطع روابط قريش با گزيدگان خود از خاندان بنى هاشم را مشاهده كردند. آنان چون به قصد حج يا عمره و يا به مقصد تجارت به مكّه مى آمدند و وارد بازارهاى مكّه مى شدند و مى ديدند كه بزرگان عرب از ورود به اين بازارها منع شده اند و در همه جا از دعوت به تحريم آنها و قطع روابط با آنها سخن به ميان مى آيد، ناگزير در صدد پرس وجو در اين باره بر مى آمدند كه چرا چنين چيزى صورت پذيرفته است. همچنين اين طبيعى بود كه آنان بخواهند با دعوتى كه از آن سخن به ميان آمده آشنا شوند و از آنچه محمّد (صلی الله علیه و آله) مردم را بدان فرا خوانده است آگاه شوند. در چنين وضعيّتى، دعوت حق به گوش آنان مى رسيد و برخى از آنان ايمان مى آوردند و برخى نيز بر گمراهى خود باقى مى ماندند امّا از حقيقتى به نام اسلام آگاه مى شدند.

بدين ترتيب محاصرۀ بنى هاشم سبب آن شده بود كه اعراب نام اسلام و

ص: 43

دعوت اسلامى را بشنوند و دعوت محمّدى به ديگر قبايل عرب در سرزمينهاى عربستان برسد و برخى از آنان كه با اسلام آشنا شده اند خود ايمان آورند، برخى نيز سبب هدايت ديگران شوند و برخى نيز على رغم ايمان نياوردن دربارۀ آنچه بدان ايمان نياورده اند با ديگران سخن گويند. همچنين اين مسأله باعث شده بود كسانى كه اسلام را مى پسنديدند و كسانى كه آن را نمى پسنديدند از آن اطّلاع يابند و آن را با خود بدين سوى و آن سوى برند و چه بسيار همراه دارنده فقهى كه خود از آن بى بهره است و چه بسيار همراه دارنده آگاهيى كه آن را به آگاهتر از خود مى رساند.

در طىّ اين دوران مردم به مكّه آمدند و كسانى كه دلهايشان براى پذيرش اسلام صفا يافته بود به دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گوش سپردند. اين در حالى بود كه قريش براى منع آنان در كمين بود و تلاش مى كرد تا آنان را از راه خدا بازدارد، اما اين تلاش آنان راه به جايى نبرد و بى حاصل ماند.

بدينسان كسانى كه خداوند تمايل به اسلام را در دلهاى آنان جاى داده بود به سوى حق حركت مى كردند و هيچ مانعى آنان را از اين راه بازنمى داشت و هيچ مشكلى راه را بر آنان نمى بست. مناسب است در همين باره داستان مردى را يادآور شويم كه بر اساس آنچه در ميان قبايل عرب دربارۀ محمّد (صلی الله علیه و آله)، و دعوت او به يگانه پرستى و كتابى كه به همراه دارد و بر مردم مى خواند و از نظر آن مردم كتابى شگفت است و تاكنون همانند آن و يا نزديك به آن نشنيده و نديده اند شنيده بود تلاش كرد تا اسلام را بيابد و بدان بگرود. اين در حالى بود كه قريش بشدّت مراقب اينگونه مردانى بود كه به سراغ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى رفتند و از او مى شنيدند. آنان تلاش مى كردند تا اينگونه افراد را از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) متنفر و گريزان سازند، اما آنها نه تنها گريزان نمى شدند، بلكه رغبت و تمايل آنان براى يافتن حقيقت دو چندان مى گشت.

اين مرد، طفيل بن عمر و دوسى است. او كه در ميان قبيله دوس سرورى فرمانروا و مردى با شرافت بود، به مكّۀ مكرّمه آمد. سران مشرك قريش با او

ص: 44

ملاقات كردند و او را از پيامبر (صلی الله علیه و آله) بر حذر داشتند و وى را از اين نهى كردند كه با او ملاقات كند يا به گفته هاى او گوش فرا دهد.

آنان همچنان اصرار و سماجت ورزيدند تا آن كه او را وادار به پذيرش اين كردند كه به گفته هاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گوش ندهد. او به همين سبب پنبه در گوشهاى خود نهاد تا از پيامبر (صلی الله علیه و آله) چيزى نشنود و سپس با همين وضع روانۀ طواف كعبه شد. اتفاقا در مسجد الحرام با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برخورد كرد و سعى نمود آن گونه كه مردان قريش به او توصيه كرده بودند از آن حضرت چيزى نشنود.

اما از ديگر سوى پاكى و سيرت نيكويى كه خداوند به رسول خود ارزانى داشته بود، دلهاى پيراسته از ناپاكى را مجذوب او مى ساخت باعث آن گرديد كه وى نتواند حد اقل به اندكى از آنچه آن حضرت تلاوت مى فرمايد نيز گوش ندهد.

شايسته است در اينجا رشتۀ سخن را به خود طفيل بسپاريم تا از خود و وضعيتى كه داشت سخن بگويد، چه، گفتۀ وى بيش از هر چيز ديگر دربارۀ او و ماجرايى كه بر او گذشته بود روشنگر است. او مى گويد: [من در حالى كه پنبه در گوشهاى خود نهاده بودم چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مشاهده كردم] با خود گفتم:

«مادرم به عزايم بنشيند. به خداوند سوگند من مردى هشيار و شاعرم و زشت و زيبا بر من پوشيده نمى ماند. پس اينك چه چيز مرا از اين بازمى دارد كه گفته هاى اين مرد را بشنوم تا اگر آنچه او در ميان مى نهد نيك و پسنديده باشد آن را بپذيرم و اگر بدو ناپسند باشد آن را رها كنم؟». در پى اين انديشه در آنجا ايستادم تا هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به خانۀ خود رفت. پس من نيز بر او وارد شدم و گفتم: «اى محمد (صلی الله علیه و آله) خاندان تو چنين و چنان گفتند و - به خداوند سوگند - از من دست نكشيدند و مرا از آنچه تو دارى بيم دارند تا هنگامى كه پنبه در گوشهايم نهادند تا سخن تو را نشنوم. اما خداوند روا نداشت جز اين كه گفته هاى تو را به گوشم برساند و چنين بود كه سخنانى نيك شنيدم. پس اينك آنچه دارى بر من عرضه دار». پس از اين گفته ها رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز اسلام را بر من عرضه داشت و

ص: 45

آياتى از قرآن برايم تلاوت فرمود. به خداوند سوگند من هرگز سخنى پسنديده تر و نيكوتر و عقيده اى درست تر از آن نشنيده بودم و به همين سبب اسلام آوردم و به حق گواهى دادم.

طفيل در ميان قوم خود مردى شريف بود و سخنش مقبول همگان و افزون بر آن هرگز سخن دروغ و يا باطلى از او سراغ نداشتند. او با چنين وصفى قبيلۀ خود را به اسلام فرا خواند و آنان نيز داوطلبانه و با رغبت آن را پذيرفتند. دوس همچنان بر آيين اسلام بود تا زمانى كه دوران جهاد و نبرد مسلّحانه فرا رسيد و در اين دوران بود كه اين قبيله همراه ديگر مجاهدان به جهاد پرداخت و در عصر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با مشركان و پس از آن نيز با از دين برگشتگان جنگيد و بر اسلام استوار و ثابت قدم بود.

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه همۀ تلاش قريش در بازداشتن حركت اسلامى از ادامۀ سير خود سودى نبخشيد. چه اين كه هيچ كس را توان آن نيست كه نور را در مشت خويش گيرد و زندانى كند و پرتوهاى روشنگر و هدايتگر نور على رغم ظلمت انبوه راه خود را مى يابد و بر هر سو مى تابد. اسلام آوردن آن مرد و قبيله اش كه از او نام برديم تنها نمونه اى حاكى از گسترش رسالت محمدى (صلی الله علیه و آله) در اثناى سالهاى محاصره و پس از آن است كه نشان مى دهد هر تلاش كه عليه محمد (صلی الله علیه و آله) به عمل آمد و هر كارى كه قريش بدان دست زد، در نتيجه مايۀ خيرى براى دعوت توحيد و نداى روشن حقيقت شد.

از اين ماجرا و نظاير آن - كه فراوان است - مى توان دريافت كه چگونه اسلام كم كم در حال گسترش يافتن در سرتاسر جزيرة العرب اعم از نقاط دور و نزديك بود، بويژه آن كه اين مهم در زمانى صورت مى گرفت كه محور دعوت توحيد يعنى پيامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) هنوز در مركز تجمّع اعراب يعنى در مكّه اقامت داشت و بى آن كه از دعوت خسته شود و يا سستى به خويش راه دهد همچنان به دعوت مردم به سوى حق ادامه مى داد و مستضعفان و نيز برخى از توانگران به دعوت او گوش فرا

ص: 46

مى دادند، او خود در ميان همۀ مشركان نماز و عبادت خويش را آشكارا انجام مى داد و مشركان نيز در ظاهر آن را مورد استهزا قرار مى دادند، امّا در باطن بدان تمايل داشتند و نيز مى دانستند كه اين نماز و عبادت [و بلكه همۀ آيين محمدى] هجومى عليه آيين شركى است كه آنان بدان پايبندند و با انگيزه هايى ظاهرى چون تعصّب، كينه توزى و حسد - و نه از روى ايمان و يقين - از آن عقايد باطل دفاع مى كردند و البته در همان حال در نهان دل خويش مردمى دودل و مردّد بودند كه مؤمنان صاحب يقين خشم و كينۀ آنان را بر مى انگيختند و بدينسان نبردى ميان حقى روشن و آشكار و باطلى پوشيده در پردۀ ترديد و تزلزل جريان داشت

ص: 47

ص: 48

فصل دوازدهم فقدان

سال اندوه

279 - اين، نامى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى سالى گذاشت كه در آن سيّد بطحاء ابو طالب بن عبد المطلّب و امّ المؤمنين خديجه - كه بهترين همسر براى بهترين مردان بود - وفات يافتند و به همين مناسبت آن حضرت اين سال را «سال اندوه» ناميد، چه در اين سال دو ياور و دو دوست را از دست داد و پس از رحلت آن دو ديگر كسى از بستگان و خويشاوندان نيافت كه جاى آنها را پر كند. آن دو پيوسته با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابراز همدردى مى كردند و پشتوانه و پشتيبان او بودند و اجازه نمى دادند آزارى از سوى مشركان به وى برسد كه جان وى را تهديد كند. به همين سبب نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آن دو مايه اى براى آرامش و اطمينان خويش مى ديد.

يكى از اين دو ابو طالب بود كه پيوسته پيامبر (صلی الله علیه و آله) را يارى مى داد. و از او دفاع مى كرد و هر آزار و سختيى را در راه خشنودى او تحمّل مى نمود و هميشه تلاش داشت تا او را شادمان و خشنود بدارد. در اين ميان قريش پيوسته اين عموى بزرگوار را در تنگنا قرار مى داد، اما او همۀ سختگيرى و تنگناها را به جان پذيرا مى شد تا رفتارى از او سر نزند كه برادرزاده اش را در مشكل قرار دهد. او همۀ سرزنشهاى مردم را مى پذيرفت تا ملامت و سرزنش متوجّه برادرزاده اش نشود. من گواهى مى دهم كه هر كه سيرۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بخواند نيز گواهى مى دهد كه

ص: 49

هيچ پدرى را مهربانتر از آن گونه كه ابو طالب نسبت به برادرزاده اش بود نمى توان يافت، بويژه آن كه بنابر آنچه مى گويند - او در اصل دعوتى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) منادى آن بود مخالف وى بود و به دعوت او پاسخ مثبت نمى داد، هر چند به طور كلى به دعوت محمدى به يگانه پرستى و تلاش در جهت كاستن از آزارهايى كه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مؤمنان مى رسيد تعلق داشت.

به گمان نگارنده اگر ابو طالب آنسان كه كسانى چون حمزه و على (ع) [به صورت على] ايمان آورده بودند [علنا] اعلام مسلمانى مى كرد نمى توانست آنچنان كه در حالت آشكار نكردن ايمان، از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او دفاع و حمايت كند قريش را از آزار آنان بازدارد، از آنان دفاع و حمايت كند و مشركان را از آزار آنان مانع شود، چرا كه در اين صورت مشركان او را نيز در رديف دشمنان خود قرار مى دادند و بدين ترتيب با انكار سيادت و سرورى او از سوى قريش، سيادت كامل او بر بطحاء از ميان مى رفت و نمى توانست سپرى بازدارنده براى مسلمانان باشد امّا او در حالى كه ظاهرا بر آيين آنان بود به ايفاى چنين نقشى مى پرداخت. امّا عقيدۀ باطنى ابو طالب امرى است كه خداوند خود از آن آگاه است، هر چند اگر بخواهيم قراين يا دلايل و شواهدى را كه از مكنونات قلبى ابو طالب خبر مى دهد مبناى قضاوت قرار دهيم، خواهيم گفت ابو طالب نه كافر و بلكه مسلمان بوده، ليكن [مشكل آن است كه چنين چيزى با اين روايت در تعارض است كه مى گويد او به اظهار ايمان و بر زبان آوردن آن فرا خوانده شد، اما به اين خواسته پاسخ مثبت نداد، هر چند وى در هر حال حتى اگر او را مشرك نيز بدانيم، مردى بزرگوار بود.(1)

ص: 50


1- گويا مقصود مؤلّف از روايتى كه با ايمان ابو طالب تعارض دارد رواياتى است كه در صحيح بخارى و صحيح مسلم نقل شده مبنى بر اين كه ابو طالب در لحظات احتضار از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به بر زبان آوردن اسلام دعوت شد، اما اين دعوت را نپذيرفت. اين در حالى است كه اولا كسانى از راويان اين احاديث چون اسحاق بن ابراهيم يا اسحاق بن راهويه، معمر بن راشد، زهرى، حرملة بن يحيى، عبد الله بن وهب، سعيد بن مسيّب، محمد بن عباد، محمد بن حاتم بن ميمون، يحيى بن سعيد، يزيد بن كيسان و ابو هريره - كه همين نشان افتخار ديگر راويان اين احاديث است به شهادت كسانى چون ذهبى، دارقطنى، نسائى، ابن ابى الحديد، مالك، دمياطى، ابو حاتم، اسكافى، ابو حنيفه به امورى چون دروغگويى، تدليس، مجهول بودن، جعل حديث، ناصبى بودن و عيوبى از اين قبيل متّهم شده اند و علاوه بر اين متن اين حديث نيز با دنبالۀ آن كه برخى از روايت كردن آن خوددارى نكرده اند در تعارض است، چرا كه دنبالۀ حديث حاكى از آن است كه به گواهى عباس بن عبد المطلب، ابو طالب آنچه را رسول اكرم از او خواسته بود بر زبان آورد. آنسان كه تاكنون چند بار وعده داده بوديم، شايسته است دربارۀ اين ستم تاريخ به ابو طالب كه به «مشرك مردن» متّهم شده، اندكى سخن گوييم، هر چند اظهارات مؤلّف در اين فصل و ديگر فصول خود گواه اين حقيقت است كه ابو طالب از نخستين مؤمنان بود، هر چند بنا به مصالح اسلامى بدان تظاهر نكرده باشد. بحث در مورد ايمان ابو طالب را در چند محور و به صورت خلاصه به ترتيب ذيل مطرح كرد: الف: ابو طالب در آيينۀ گفتار او اگر نظرى بيطرفانه و منصفانه به اظهارات گوناگون ابو طالب كه در مناسبتهاى مختلف ايراد شده و در كتب شيعه و سنى ثبت است بيفكنيم همه جا آثار ايمان و اعتقادى قلبى و صميمى به اسلام و رسول گرامى (صلی الله علیه و آله) خواهيم يافت. تنها تفاوت اين اظهارات با شعار توحيد يعنى «لا اله الا الله» تفاوت در تركيب و انتخاب كلمات است، هر چند البته وى اين شعار را نيز بر زبان آورده است. اكنون براى نمونه گفته هايى از وى را يادآور مى شويم و تفصيل را به كتبى كه در اين باره نوشته شده است وامى گذاريم: 1 - در آن روز كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مأمور به ابلاغ علنى رسالت شد خاندان خويش را به ميهمانى دعوت كرد در پايان گفتگويى كه ميان ابو طالب و ابو لهب در گرفت ابو طالب خطاب به آن مرد اظهار داشت كه «به خداوند سوگند تا زنده ايم از او حمايت و پاسدارى خواهيم كرد» و آنگاه خطاب به پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفت: «اى سرورم، برخيز و از آنچه دوست دارى سخن گوى و رسالت پروردگار خويش را ابلاغ كن كه تو راستگوى و صدّيقى» (خنيزى، عبد الله، ابو طالب مؤمن قريش ص 148 و امينى، عبد الحسين، الغدير، ج 7، ص 355). اكنون مى پرسيم آيا هرگز يك كافر حاضر است نسبت به رسالتى آسمانى كه به آن عقيده ندارد چنين سخنى بر زبان آورد و خود را در مقابل بزرگان قوم خويش - كه با آنان همعقيده است! - قرار دهد؟ 2 - آن گونه كه حاكم در مستدرك آورده است ابو طالب در ابياتى خطاب به نجاشى چنين مى گويد: «بايد نيكان مردم بدانند كه محمد (صلی الله علیه و آله) وزيرى براى موسى و عيسى بن مريم است كه براى ما هدايتى چون آنچه ايشان آوردند آورده است. پس اينان همه به امر او [مردم را] هدايت مى كنند [از گناه] بازمى دارند» (الغدير، ج 2، ص 331). اينك مى پرسيم: آيا اين سخن چيزى جز ايمان به آمدن پيامبر موعود است كه تورات و انجيل مژدۀ آمدن او را داده بود؟ 3 - در ابيات ديگرى مى گويد: «او امين و محبوب مردمان است.» و مردم بر او برهان و هيبتى مى بينند... او پيامبرى است كه از نزد پروردگارش بر او وحى رسيده است... (همان، ص 331). اكنون مى پرسيم: آيا چنين سخنانى جز به معنى ايمان به رسالت و رسول است؟ 4 - آن گونه كه در سيرۀ ابن هشام ج 1، ص 373، شرح ابن ابى الحديد، ج 3، ص 313، الروض الانف ج 1، ص 220، البداية و النهاية، ج 3، ص 87 و ديگر منابع آمده است ابو طالب در اشعار خود به مناسبت ماجراى محاصرۀ بنى هاشم در شعب و پيمان نامۀ محاصره از سوى قريش چنين مى گويد: «آيا نمى دانيد كه ما محمد (صلی الله علیه و آله) را رسولى چون موسى (ع) يافتيم كه در نخستين كتب نامش آمده است؟» اكنون مى پرسيم: تفاوت اين سخن با عبارت «گواهى مى دهم كه محمد رسول خداست» چيست؟ 5 - چنان كه در البداية و النهاية ج 3، ص 42، تاريخ ابى الفداء، ج 1، ص 120، فتح البارى، ج 7، ص 153 و 155، المواهب اللّدنّيّة، ج 1، ص 61 و ديگر منابع آمده است. ابو طالب در ابياتى خطاب به پيامبر (صلی الله علیه و آله) چنين اظهار مى دارد: «به خداوند سوگند، آنان با همه اجتماع به تو دست نخواهند يافت مگر آن زمان كه من در خاك بيارمم و پنهان شوم. پس به مأموريت خويش بانگى آشكار در ده كه بر تو هيچ خوارى نيست. بدان [مأموريت] شادمان باش و ديدگانت بدان روشن باد. تو مرا دعوت كردى و دريافتم كه خيرخواهى ام مى كنى، تو دعوت كردى و در اين دعوت امين بودى. دريافته ام كه دين محمد از بهترين اديانى است كه براى مردم آمده است» الغدير، ج 7، ص 334). اكنون اگر در اين ابيات دقّت كنيم در همه جاى آن نشانۀ ايمان و پايبندى به اسلام و حمايت از رسول خواهيم يافت و بدين ترتيب جاى اين پرسش خواهد بود كه: آيا مى توان چنين اظهاراتى را در كنار آن عملكرد صادقانه با انگيزه اى جز ايمان قلبى توجيه كرد؟ بگذريم از اين كه برخى - چون مؤلّف كتاب حاضر - انگيزۀ اين كردار و گفتار را تنها خويشاوندى و عواطف دانسته اند و اين چيزى است كه به اندك تأملى بطلان آن روشن مى شود، چه اگر بناى احترام به روابط خويشاوندى بود قاعدة مى بايست ابو طالب به آيندۀ روابط خويشاوندى خود با امثال ابو لهب و ديگر سران مشرك خاندان خويش بيشتر بينديشد تا به حمايت از جوانى با عقايدى مخالف با همۀ عقايد و آداب رايج در جامعۀ آن روز. افزون بر اين چه كسى مى تواند به خود اجازه دهد كه موقعيت خويش در ميان قبيله و خاندان را - آن هم در شرايط جامعۀ آن روز - به قيمت تسليم شدن به عواطف در معرض خطر و نابودى قرار دهد؟ اگر ابو طالب تسليم عاطفه بود چرا عواطفش به فرزندش على - كه قاعدة مى بايست شديدتر از عاطفه و محبّت نسبت به پيامبر (صلی الله علیه و آله) باشد - او را بدان وانداشت تا از فرزند خود بخواهد كه از همراهى پيامبر دست بردارد و با كناره گيرى از اين روياروييها، خاطر پريشان پدر پير خويش را آسوده سازد و عواطف و احساسات او را با گرفتار كردن خويش نيازارد؟ اگر ابو طالب از سر ترحّم به پيامبر اظهار علاقه و از او حمايت مى كرد چگونه توانست منظرۀ رقّت انگيز محاصرۀ زنان و كودكان بنى هاشم را كه آنان نيز بستگان او بودند تحمّل كند و حاضر شود تا آسايش فرزندان و برادرزادگان خويش را فداى نوآورى پسر برادر خود كند؟! ب: شخصيّت ابو طالب در آيينه عملكرد او: مجموعۀ عملكردهاى ابو طالب نسبت به پيامبر (صلی الله علیه و آله) به گونه اى است كه هيچ كس نتوانسته است آنها را انكار كند و به همين دليل راه توجيه و يا جعل احاديثى معارض با آن و يا استناد به چنين احاديثى در پيش گرفته شده است. اكنون به عنوان نمونه به عملكردهايى از او اشاره مى كنيم و شرح و تعليق بر آنها را به انصاف مخاطبان وامى گذاريم: 1 - آن گونه كه در المواهب اللّدنّيّة، ج 1، ص 48، الخصائص الكبرى، ج 1، ص 86 و 124، سيره حلبيه، ج 1، ص 125 و ديگر منابع آمده در يكى از سالها كه قريش گرفتار قحطى و خشكسالى شد، ابو طالب خداوند را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سوگند داد و به حق او از خدا تقاضاى باران كرد (الغدير، ج 7، ص 342). اين ماجرا حكايت از ايمان قلبى ابو طالب به موقعيّت و منزلت پيامبر (صلی الله علیه و آله) قبل از دوران بعثت دارد. 2 - در جريان ماجراى دعوت خويشاوندان به اسلام از سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از سخنان آن حضرت ابو طالب چنين اظهار داشت كه «چقدر همكارى با تو بر ايمان دوست داشتنى است، چقدر پذيراى خيرخواهى و نصيحت توايم و چه بسيار سخن تو را باور داريم... اكنون بدانچه مأمورى بپرداز كه به خدا سوگند از تو حمايت و دفاع خواهم كرد (همان، ص 352). 3 - آنسان كه در سيرۀ ابن هشام، ج 1، ص 265، تاريخ طبرى، ج 2، ص 214، الاصابه، ج 4، ص 116 و ديگر منابع آمده است. هنگامى كه ابو طالب از اسلام آوردن على (ع) اطّلاع يافت، به او گفت: «پسر عموى خويش را رها مكن» (همان، ص 356) و آن گونه كه كتاب حاضر نيز اشاره دارد هنگامى كه على (ع) از ابو طالب اجازه خواست تا اسلام بياورد ابو طالب با او مخالفت نكرد و او را از مسلمان شدن نهى نكرد. اينك هر يك از اين دو روايت را كه مورد پذيرش قرار دهيم دست كم از موافقت ابو طالب با اسلام آوردن على (ع) حكايت دارد و اين خود براى گواهى دادن بر اين حقيقت كافى است كه ابو طالب در باطن به اسلام عقيده داشت وگرنه مى توانست فرزند خويش على (ع) را به پذيرش آن توصيه كند و يا دست كم به مخالفت با او نپردازد؟ آن هم در شرايطى كه مسلمان شدن يك نوآورى و مخالفت با همۀ عقايد رايج محسوب مى شد. 4 - آن گونه كه در اسد الغابه، ج 1، ص 287، شرح ابن ابى الحديد، ج 3، ص 305، الاصابه، ج 4، ص 116 و منابع ديگر آمده است هنگامى كه ابو طالب پيامبر (صلی الله علیه و آله) و على (ع) را در حال نماز ديد به جعفر فرزند خويش فرمان داده كه «در كنار عموزادۀ خويش به نماز بايست» (الغدير، ج 7، ص 357). 5 - در ماجراى مشهور اهانت ابى زبعرى به پيامبر (صلی الله علیه و آله) كه به دستور ابو جهل انجام گرفت آن گونه كه قرطبى در تفسير خود مى آورد پس از آن كه ابو طالب از اين ماجرا آگاهى يافت شمشير خود را برداشت، به كنار كعبه آمد و در آنجا اهانت ابن زبعرى را در حضور سران مشرك مقابله به مثل كرد. 6 - آنسان كه در كتب سيره آمده و در كتاب حاضر نيز مى خوانيم هنگامى كه سران قريش به ابو طالب مراجعه كردند و از او خواستند تا دست از حمايت پيامبر (صلی الله علیه و آله) بردارد وى به آنان پاسخ منفى داد و چون به او پيشنهاد كردند محمّد (صلی الله علیه و آله) را با يكى از بهترين جوانان قريش مبادله كند در پاسخ گفت: «آيا فرزند برادر خويش را به شما دهم تا او را بكشيد و آنگاه من فرزند شما را بگيرم و بزرگ كنم». همين ماجرا - آن گونه كه ابن اسحاق مى گويد - به تيره تر شدن روابط انجاميد، كار ريشه دواند، آتش جنگ شعله برافروخت و خاندان به مخالفت علنى با يكديگر پرداختند. 7 - در پى همين ماجرا ابو طالب بنى هاشم را به همراهى با پيامبر (صلی الله علیه و آله) دعوت كرد كه همگان جز ابو لهب - پذيرفتند و پس از آن قريش پيمان محاصره و تحريم پيامبر (صلی الله علیه و آله) را امضا كرد و خاندان بنى هاشم و بنى مطلّب به اشارۀ ابو طالب همراه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به شعب رفتند و دو يا سه سال آنجا در محاصره ماندند. آنان در اين سالها وضع سختى گذراندند تا آنجا كه براى رفع گرسنگى از برگ درختان تغذيه كردند. 8 - در همين دوران - آنسان كه در كتاب حاضر نيز مى خوانيم و ديگر كتب سيره گواه آن است ابو طالب تدابير ويژه اى را براى حفاظت از جان پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى انديشيد و فرزندان، برادران و برادرزادگان و عموزادگان خويش را در بستر او مى خواباند. اكنون جاى اين پرسش است كه آيا چيزى جز انگيزۀ ايمانى مى تواند علّت اين همه فداكارى و مراقبت باشد. 9 - آنسان كه در الروض الانف ج 1، المواهب اللّدنّيّة، ج 1، ص 72، تاريخ الخميس ج 1، ص 339 و ديگر كتب آمده است. ابو طالب چون مرگ خويش را نزديك ديد در جمع سران قريش كه بر بالين او آمده بودند ضمن سفارش آنان به نيكيها و برحذر داشتن ايشان از بديها گفت: «شما را به نيكى با محمّد (صلی الله علیه و آله) سفارش مى كنم كه او امين قريش، صدّيق عرب و جامع همۀ خوبيهايى است كه بدان سفارشتان كردم. او امرى بر ما آورده است كه دل آن را نپذيرفته و زبان - از بيم دشمنيها - آن را انكار كرده است. وى در ادامه به پيش بينى آيندۀ رسالت مى پردازد و پس از آن مى گويد: «به خداوند سوگند هيچ كس راه او را در پيش نمى گيرد مگر آن كه خرد پيشه كرده است و هيچ كس هدايت او را نمى پذيرد مگر آن كه سعادت يافته است». اين اظهارات ضمن دلالت صريح بر ايمان قلبى ابو طالب علّت اظهار نكردن اين حقيقت را از سوى وى نيز نشان مى دهد، آنجا كه گسترش دشمنيها و در نتيجه سلب امكان حمايت از پيامبر (صلی الله علیه و آله) را از خود علّت اين امر ذكر مى كند و البّته اين نكته اى است كه سير حوادث سيره و منطق رخدادها آن را اثبات و تأييد مى كند. 10 - آن گونه كه در الطبقات الكبير ابن سعد و در سيرۀ حلبيه، ج 1، ص 372 و 375 و ساير كتب نقل شده است چون وفات ابو طالب نزديك شد وى بنى عبد المطلّب را فرا خواند و به آنان گفت: «تا زمانى كه گوش به فرمان محمّد (صلی الله علیه و آله) و در پى امر او باشيد در خوبى و خوشى خواهيد بود، پس از او پيروى و حمايت كنيد تا هدايت يابيد» و در روايت ديگرى است كه به آنان گفت: «اى بنى هاشم، از محمّد (صلی الله علیه و آله) فرمان بريد و او را تصديق كنيد. تا رستگارى و هدايت يابيد» محمّد (صلی الله علیه و آله) فرمان بريد و او را تصديق كنيد تا رستگارى و هدايت يابيد». (الغدير، ج 7، ص 367). 11 - آن گونه كه در كتاب حاضر آمده است پس از هجرت مسلمانان به حبشه ابو طالب به نجاشى نامه نوشت و نسبت به مسلمانان به او سفارش كرد. اين مورد از مواردى است كه در آن جاى توصيه عملكرد ابو طالب به عنوان يك اقدام عاطفى و ناشى از محبّت او نسبت به پسر برادر خويش وجود ندارد، چه در اينجا نه محمّد (صلی الله علیه و آله)، بلكه مسلمانانى بى پناه به حبشه هجرت كرده بودند. ج: ابو طالب در آيينۀ گفتار ديگران: مجموعۀ اظهاراتى كه از بزرگان دين روايت شده به صراحت از ايمان ابو طالب حكايت مى كند و يا به گونه اى است كه بدون اعتقاد به مسلمان بودن ابو طالب پذيرش و توجيه آن روايات مشكل و مستلزم اشكالاتى بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) يا امام معصوم است. اكنون به نمونه هايى از اين اظهارات اشاره مى كنيم: 1 - از زبان رسول خدا: ذخائر العقبى، ص 7، مسالك الحنفاء، ص 14 و الدرج المنيفه ص 7 به نقل از عبد الله بن عمر آمده است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «چون روز رستاخيز شود براى پدرم، مادرم، عمويم ابو طالب و برادرى كه در جاهليّت داشتم شفاعت خواهم كرد». در تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 26 روايت شده است كه فرمود: او دربارۀ چهار تن به من وعده داده است: پدرم، مادرم، عمويم، و برادرى كه در جاهليّت داشتم». (الغدير، ج 7، ص 378). در سيرۀ ابن هشام ج 1، ص 84 آمده است كه پس از وفات ابو طالب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به على (ع) فرمود: «برو، او را غسل بده، كفن نما و دفن كن. خداوند او را بيامرزد و رحمت كند» (خنيزى، ابو طالب مؤمن قريش، ص 223). همچنين در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 314، الغدير، ج 7، ص 374، 378 و معجم القبور ص 204 آمده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در تشييع جنازۀ ابو طالب شركت كرد و پس از دفن شدن او خطاب به وى فرمود: «به خداوند سوگند براى تو استغفار و شفاعتى خواهم كرد كه جن و انس از آن به شگفتى درآيند». (ابو طالب مؤمن قريش، ص 224). از پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) روايت شده است كه از ابو طالب ياد مى كرد و مى فرمود: «اى عمو! چه زود با فقدان تو روبرو شدم! (همان، ص 227، به نقل از منابع). اينها همه در حالى است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) نمى توانست براى يك غير مسلمان استغفار كند، خبر از بهشتى بودن او بدهد، كسى را به غسل و تدفين او امر كند يا اجازۀ چنين كارى بدهد، براى او شفاعت كند و از فقدان او حسرت و اندوه به دل راه دهد. پس چاره اى جز اعتراف به مسلمان بودن ابو طالب نيست تا ساحت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آلوده شدن به چنان خلافهايى پيراسته بماند. 2 - از زبان على (ع) روايت شده است كه فرمود: «ابو طالب نمرد مگر آن كه آنچه را رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را خشنود مى ساخت برآورده كرد» (الغدير، ج 7، ص 369). همچنين روايت شده كه چون مردى به على (ع) گفت: «آيا تو در آن جايگاهى كه خداوند در آن قرارت داده با آن كه پدرت در عذاب دوزخ است؟!» آن حضرت در پاسخ فرمود: «خاموش شو، خداوند زبانت را ببندد! سوگند به آن كه محمّد (صلی الله علیه و آله) را به حق به عنوان پيامبر خويش مبعوث ساخت، اگر پدرم دربارۀ هر گناهكارى بر روى زمين شفاعت مى كرد خداوند شفاعت او را مى پذيرفت...» (ابو طالب مؤمن قريش، ص 247 و 248). روايت ديگرى نيز از آن حضرت نقل شده كه مى فرمايد: «به خداوند سوگند، ابو طالب بن عبد مناف بن عبد المطلّب مؤمن و مسلمانى بود كه ايمان خويش را مخفى مى داشت از بيم آن كه مبادا قريش همه بنى هاشم را هدف دشمنى خود قرار دهند» (الغدير، ج 7، ص 388). 3 - از زبان عباس؛ روايت شده است كه در هنگام احتضار ابو طالب و پس از آن كه وى سخنى زير لب گفت عبّاس صورت خود را نزديك برد و آنگاه گفت: اى پسر برادر [خطاب به رسول خدا (صلی الله علیه و آله)]، به خداوند سوگند آن كلمه اى را كه تو از او خواستى ادا كند ادا كرد» الغدير، ج 7، ص 369 و 370). همچنين در شرح ابن ابى الحديد ج 3، ص 312 به صورت مسند از عبّاس و ابو بكر روايت شده است كه «ابو طالب نمرد مگر آن كه گفت لا اله الا الله، محمد رسول اللّه» (الغدير، ص 369). 4 - از زبان ابو ذر؛ روايت شده است كه گفت: «سوگند به آن كه خدايى جز او نيست، ابو طالب نمرد مگر آن كه اسلام آورد» (ابو طالب مؤمن قريش، ص 369). 5 - از زبان امام سجّاد (ع)؛ هنگامى كه دربارۀ ابو طالب و اين كه آيا او مؤمن بود يا كافر از او سؤال شد فرمود: «آرى [مؤمن بود]». گفتند: «كسانى مى پندارند كه او كافر است» و امام (ع) فرمود: «چه بسيار جاى شگفت است! آيا بر على بن أبي طالب طعن مى آورند يا بر رسول خدا؟ با آن كه خداوند در آياتى از قرآن پيامبر (صلی الله علیه و آله) را از اين نهى كرد كه زن مؤمنى را در همسرى مردى كافر باقى بگذارد و اين در حالى است كه هيچ كس ترديد ندارد كه فاطمه بنت اسد از مؤمنان نخستين بود و در عين حال در همسرى ابو طالب تا وفات او باقى ماند» (الغدير، ج 7، ص 389). 6 - از زبان امام باقر (ع)؛ روايت شده است كه فرمود؛ «به خداوند سوگند، اگر ايمان ابو طالب در يك كفّۀ ترازو و ايمان اين مردم در كفّۀ ديگر نهاده شود ايمان ابو طالب بر ايمان آنان مى چربد» (همان، ص 390). 7 - از زبان امام صادق (ع)؛ آمده است كه فرمود: «مثل ابو طالب مثل اصحاب كهف است كه ايمان را در دل نهان داشتند و شرك را اظهار كردند و خداوند آنان را دو پاداش داد». (همان). 8 - از زبان امام رضا (ع)؛ هنگامى كه فردى به آن حضرت نامه نوشت كه «در ايمان ابو طالب ترديد كرده ام» و آن حضرت در پاسخ پس از ذكر آيۀ قرآن كريم (نساء/ 115) چنين مرقوم فرمود: «اگر به ايمان ابو طالب اقرار نكنى سرنوشت به سوى دوزخ خواهد بود» (الغدير، ج 7، ص 381). . د: ابو طالب و بهانه ها: برخى براى اثبات مسلمان نبودن ابو طالب ادلّه اى آورده اند كه بيشتر مى توان آنها را بهانه ناميد و نه دليل. عمده ترين اين بهانه هاى دليل گونه به قرار ذيل است: 1 - آيات قرآن: در اين زمينه بيشتر به سه آيه از آيات قرآن استناد شده و نزول آنها در شان ابو طالب دانسته شده است كه به ترتيب به آنها اشاره مى كنيم: سوره انعام/آيه 26: «آنان از آن نهى مى كنند و از آن دورى مى گزينند و تنها خويش را به هلاكت مى افكنند و درك نكنند». گفته اند اين آيه دربارۀ ابو طالب نازل شده و مراد از آيه اوست كه مردم را از آزار پيامبر (صلی الله علیه و آله) نهى مى كرد و در عين حال خود از درآمدن به اسلام امتناع داشت. اين ادّعا باطل است به اين دليل كه اولا با ديگر تفاسيرى كه مراد از آن را عموم كفّار مى داند در تعارض است، ثانيا سياق آيات مفيد همين عموم مى باشد آن گونه كه ابن كثير در تفسير خود (ج 2، ص 127) همين قول را از ابو حنيفه، مجاهد، ضحّاك، ابن جرير طبرى نقل مى كند و خود نيز آن را اظهر مى داند، همچنان كه رازى نيز در تفسير خود همين قول را اقوى مى شمرد و قرطبى نيز آن را ذكر مى كند - و ثالثا سند حديثى كه نزول آيه در مورد ابو طالب را اثبات مى كند در بخشى مرسل و در بخشى مسند خود نيز راوى آن به تدليس متّهم شده است. (الغدير، ج 8، ص 3 تا 8). سورۀ توبه/آيه 113: «براى پيامبر و ايمان آورندگان آن [حق] نيست كه براى مشركان كنند...» سورۀ قصص/آيه 56: «تو نمى توانى هر كه را دوست داشته باشى هدايت كنى، بلكه خداوند هر كه را بخواهد هدايت مى كند و او به هدايت يافتگان آگاهتر است. استدلال به اين دو آيه نيز نادرست است چرا كه اولا سند حديثى كه نزول آيه را در مورد ابو طالب اثبات مى كند ضعيف است، ثانيا آن گونه كه از سياق روايت بخارى و ديگر روايات برمى آيد هر دو آيه پشت سر هم و در پى وفات ابو طالب نازل شده و اين در حالى است كه بنا به عقيدۀ مفسّران نزول اين دو آيه در حدود ده سال با يكديگر فاصلۀ زمانى دارد، ثالثا آيه نخست حدود هشت سال پس از فوت ابو طالب نازل شده و نمى توان گفت پيامبر (صلی الله علیه و آله) چنين مدّتى مديد را به استغفار براى يك مشرك - به حسب ادّعاى برخى - سپرى كرده و در چنين مدّتى با صريح آيات قرآن در مورد دوستى نكردن با مشركان و به ولايت نگرفتن آنان - كه قاعدة كارى چون استغفار براى آنان را نيز شامل نهى خود قرار مى دهد - مخالفت مى ورزيده و پس از آن همه آيۀ نهى استغفار نازل شده است، رابعا حتّى در فرض پذيرش روايت حاكى از نزول آيه در مورد ابو طالب، اين روايت با روايات ديگرى كه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيده و از اين حكايت دارد كه آن حضرت براى ابو طالب استغفار و شفاعت مى كند در تعارض خواهد بود، خامسا روايات ديگرى در مقابل روايت حاكى از نزول آن در مورد ابو طالب وجود دارد و حاكى از نزول آن به مناسبتهايى ديگر است كه بدين ترتيب اين روايات با آن روايت تعارض خواهد كرد و سادسا آيۀ دوّم به يك مفهوم عام و همگانى نظر دارد و سياق آيات قبل و بعد از آن مؤيّد اين حقيقت است (الغدير، ج 8، ص 8 تا 22). 2 - حديث رسول خدا (صلی الله علیه و آله)؛ حديثى كه در اين باره آورده اند - با اختلاف در عبارتهاى گوناگون - تقريبا بر محور چنين سخنى منسوب به پيامبر (صلی الله علیه و آله) است كه «ابو طالب در آتشى كم عمق قرار دارد». استناد به اين روايت از چند جهت نادرست است؛ اولا هيچ يك از طرقى كه براى اين حديث ذكر شده طريق معتبر و مقبولى نيست و بر راويان آن اشكالاتى است، ثانيا متن رواياتى كه از طرق مختلف بدين مضمون رسيده با يكديگر در تعارض است، ثالثا با ديگر احاديثى كه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مورد استغفار و شفاعت براى ابو طالب آمده است تعارض دارد، رابعا اگر مدّعاى قائلان به كفر ابو طالب و دليل آنها - هر دو - را پذيريم و در كنار هم قرار دهيم مدّعا و اين دليل با هم تناقض خواهد داشت چرا كه مدّعا اين است كه ابو طالب مشرك مرد و اين حديث مى گويد پيامبر (صلی الله علیه و آله) او را از عمق آتش به آتشى كم عمق آورد و به همين اندازه براى او شفاعت كرد تا خدمات او را جبران كند. (ابو طالب مؤمن قريش، ص 403-377). اكنون بايد پرسيد: چگونه اگر ابو طالب مشرك مرد پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى او به همين اندازه شفاعت كرد؟ آيا احكام و قرآن در مورد عدم شفاعت براى كافران و مشركان مخصوص شفاعتهاى بزرگ است و شفاعت اندك را شامل نمى شود يا آن كه منع شفاعت عام و فراگير بوده و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اندكى با آن مخالفت كرده است؟! به هر حال سخن فراوان است و حقيقت روشن. پس بحثى بيش از اين ضرورت ندارد، امّا ذكر دو نكتۀ ديگر شايسته است: الف: همۀ ادلّه حاكى از ايمان ابو طالب، اقدامات او، گفتار او و گفتار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ او از راهى بسيار پرخطر گذشته و به ما رسيده است. اين احاديث در حالى براى ما بر جاى مانده كه معاويّه و پيروان او با سالها حاكميّت جابرانه و با سالها ايجاد جوّ ترس و نگرانى در راه از بين بردن آثار فضايل بنى هاشم و على (ع) و آنچه به نحوى به او نسبت مى يابد تلاشى همه جانبه كردند، خواهان محو و سوزاندن اين احاديث شدند و مزدورانى براى جعل حديث در طعن بر بنى هاشم و فضايل بنى اميّه به خدمت گرفتند بنابراين رسيدن اين تعداد از ادلّه على رغم چنان جوّى به ما از آن حكايت دارد كه اگر چنين جوّى نبود ادلّۀ ايمان ابو طالب به سان خورشيدى روشنتر از آنچه هست در صفحات تاريخ مى درخشيد. ب: به سبب روشن بودن ايمان ابو طالب و مبرهن بودن برائت او از شرك - آن گونه كه در كتاب حاضر نيز شاهديد - كسى از اهل تحقيق به خود اجازه نداده و نمى دهد كه به شرك او معتقد شود. اظهارات مؤلّف در پايان اين بحث گواهى روشن بر اين حقيقت است و اينك دو گواه ديگر نيز بر آن مى آوريم: 1 - جاحظ در رسائل خود دربارۀ ابو طالب مى گويد: «به خاطر او بنى هاشم بر نصرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مكّه پايدارى كردند و به خاطر او بنى هاشم محاصره در شعب را تحمّل كردند و به دعوت او همسرش فاطمه اسلام آوردند... پس او بهتر از همه با پيامبر (صلی الله علیه و آله) همراهى كرد و براى او بابركت تر بود تا ابو بكر و ديگران و هيچ چيز او را از اسلام بازنداشت - البته اگر ثابت شود كه او اسلام نياورد - مگر تقيّه كردن او» (ابو طالب، ص 271). 2 - ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ج 14، ص 83 پس از ارائۀ بحثى مفصّل در مورد اسلام ابو طالب به اين موضوع چنين پايان مى دهد: يكى از طالبيان در اين عصر كتابى در مورد اسلام ابو طالب تصنيف كرد و آن را براى من فرستاد و از من خواست تا به خط خود نظمى يا نثرى بر كتاب بنويسم و به صحّت اين امر و مورد اطمينان بودن ادلّه اى كه بر آن اقامه شده است گواهى دهم. من براى اين كه حكمى قاطع در اين باره ارائه دهم خود را در موقعيتى سخت يافتم، چه از سويى در اين امر توقّف داشتم و از سويى ديگر [روا نمى دانستم كه از تعظيم و بزرگداشت ابو طالب خوددارى ورزم، زيرا مى دانم كه اگر او نبود] اسلام پشتيبان و پشتوانه اى نداشت و نيز مى دانم كه حق او بر هر مسلمانى در دنيا تا قيام قيامت واجب است. بدين ترتيب بود كه پشت جلد آن كتاب چنين نوشتم: اگر ابو طالب و فرزند او نبودند دين قامت بر نمى افراشت آن يك در مكه او را در پناه خود گرفت و حمايتش كرد و اين يك در مدينه [به حمايت او] سختيها را در آغوش كشيد. عبد مناف عهده دار كارى شد و آنگاه رخت بربست و على (ع) آن كار را تمام كرد...». - م.

اينها اشاراتى است به اين حقيقت كه ابو طالب تا چه اندازه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حمايت مى كرد تا آنجا كه آن حضرت خود فرمود: «قريش نتوانست آنچه

ص: 51

در دوران پس از حمايت ابو طالب به من رساند در دوران حيات او به من برساند».

ص: 52

گذشته از ابو طالب، ام المؤمنين خديجه همسر مهربان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه

ص: 53

به سان يك مادر و بلكه بيشتر از آن به آن حضرت مهر مى ورزيد، مايۀ آرامش

ص: 54

ديگرى بود كه چون كارها سخت مى افتاد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شديدترين برخوردى

ص: 55

را كه يك منادى حق مى تواند از مردم ببيند از قوم خود مى ديد و آنان در مقابل

ص: 56

دعوت او بر كفر و كينه و دشمنى خويش مى افزودند، آن حضرت با همه خستگى و

ص: 57

دل آزردگى به خانه برمى گشت و با آن همسر نيكوكار روبرو مى شد و او همان سان

ص: 58

كه نخستين بار نيز گفته بود: «به خداوند سوگند هرگز خداوند تو را بى ياور

ص: 59

نمى گذارد كه تو صله ارحام به جاى مى آورى، بار زندگى ناتوانان را بر دوش

ص: 60

مى كشى، درماندگان را در مقابل ناخوشيهاى روزگار يارى مى دهى»، به زبان حال وى را آرامش مى بخشيد و در اين هنگام بود كه دل وى آرام مى يافت و بدنش نيز مى آسود و خاطر آزرده اش التيام مى يافت.

عواطف اين همسر مهربان و مخلص در سخت ترين اوقاتى كه همۀ اسباب و عوامل تشويش و نگرانى در كنار هم قرار مى گرفت، در قالب خوشترين و باصلابت ترين گفته ها خود را نشان مى داد و بدينسان، خديجه مصداق كاملى از مايه هاى اميد و آرامش شوهر بود، آنجا كه قرآن كريم دربارۀ زن مى فرمايد؛ «از نشانه هاى او آن است كه براى شما همسرانى از خودتان بيافريد تا در بر او آرامش يابيد و ميان شما مودّت و رحمت قرار داد»(1).

آن گونه كه راويان به اين حقيقت رسيده اند «سال اندوه» سه سال قبل از هجرت و قبل از اعلام وجوب نمازهاى پنج گانه بود، بنابراين نظر، سال اندوه قبل از ماجراى معراج بوده است و به همين سبب نيز ما آن را قبل از پرداختن به بحث معراج آورديم. اين كه مى گوييم رخدادهاى «عام الحزن» قبل از معراج بود - اوّلا

ص: 61


1- - روم/ 21.

به دليل ترتيب زمانيى كه ميان اين دو مسأله بوده و ثانيا به آن دليل است كه معراج و اسراء به خاطر همدردى و تسليت دادن به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و انس آن حضرت با پروردگار خويش انجام گرفت و به نظر ما در اين سفر روحانى احساس تنهايى و غربتى كه با فقدان دو ياور براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به وجود آمده بود از ميان رفت و خداوند با اين سفر روحانى براى حبيب خود روشن ساخت كه او خود دوست و ياور بزرگ و او خود تنها حامى و نگهبان است و هيچ كس را جز او چنين چيزى نيست، خواه دور باشد و خواه نزديك.

ابن كثير در البداية و النهاية دربارۀ ترتيب زمان ميان اين دو مسأله مى گويد:

«يعقوب بن سفيان از زهرى روايت كرده است كه گفت: خديجه قبل از هجرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مدينه و قبل از آن كه نمازهاى پنج گانه واجب شود، وفات يافت... بيهقى نيز مى گويد: واقدى چنين مدّعى است كه خديجه و ابو طالب سه سال قبل از هجرت و سالى كه مسلمانان از شعب بيرون آمدند وفات يافتند و خديجه 35 روز قبل از ابو طالب بدرود حيات گفت.

من مى گويم مراد راويان از وفات خديجه و ابو طالب قبل از آن كه نمازهاى پنج گانه واجب شود قبل از وجوب و تشريع اين نمازها در شب معراج مى باشد.

بنابراين براى ما نيز شايسته تر آن است كه همان گونه كه بيهقى و ديگران ماجراى وفات اين دو را قبل از بحث معراج آورده اند، اين بحث را قبل از پرداختن به آن مسأله ذكر كنيم»(1).

ابو طالب و ايمان او

280 - آنچه هيچ مؤمنى در آن ترديد و با آن مخالفتى ندارد اين است كه ابو طالب موضع قابل تقديرى در مقابل دعوت اسلامى داشت و مواضع او موضع كسى بود كه از حق حمايت و دفاع مى كند و در راه آن هر سختى و تنگنايى را پذيرا مى شود. چه او پذيرفت خود و بنى هاشم و بنى مطلّب در محروميّت به سر برند

ص: 62


1- - البداية و النهاية، ج 3. ص 127.

و در تأمين مايحتاج زندگى و خوراك روزانه بر آنان سخت گرفته شود و اين در دورانى بود كه قبيلۀ او قريش با بنى هاشم و ديگر كسانى از بنى عبد مناف كه به آنان پيوسته بودند - خواه مؤمن و خواه كافر - و در رأس همه با بزرگ آن خاندان ابو طالب - كه تحريك كننده و مشوّق همۀ آنان بود قطع رابطه كرد و آنان را مورد تحريم قرار داد.

البتّه هر چند ابو طالب چنين موضعى را با سربلندى در راه اعتلاى كلمۀ حق اختيار كرد امّا پا به پاى آن به دين حق در نيامد و يا حد اقل ظاهرا به اين دين نپيوست و همچنان بر آن آيينى كه داشت باقى ماند در حالى كه نه بدانچه محمد (صلی الله علیه و آله) او را بدان فرا مى خواند در مى آمد و نه حاضر بود از دفاع از او خوددارى ورزد.

ممكن است اگر كسى در سيره و روش ابو طالب مطالعه كند چنين پندارد كه همۀ اين مواضع، ناشى از تعصّب جاهلانه! ابو طالب و از شدّت محبت او به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ناشى مى شده و محبّت به پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز يكى از انگيزه هاى ابو طالب براى اين حمايتها بود(1) و نه فقط تعصّب قبيله اى.

بدين ترتيب، ابو طالب نه بدين راضى بود كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) را به خشم آورد و نه اين را مى پذيرفت كه رفتارى از او سرزند كه موجب خشنودى و شادمانى حبيب او و برادرزاده اش محمد (صلی الله علیه و آله) نشود.

در اينجا يك سؤال مطرح مى شود و آن اينكه آيا ابو طالب پس از اين آزمايش سختى كه در حمايت از دعوت اسلامى گذراند همچنان بر شرك باقى ماند و ايمان بر صفحۀ دلش نقش بست؟

در پاسخ اين سؤال برادران شيعۀ ما چنين اظهار مى دارند كه او مؤمن مرد و خداوند كلمۀ حق «لا اله الا الله و محمد رسول الله» را بر زبان او جارى ساخت.

ص: 63


1- - البته آنسان كه گفتيم مهمترين انگيزۀ ابو طالب براى در پيش گرفتن چنين مواضعى ايمان او به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و رسالت الهى او بود كه البتّه شايد به مصالحى اظهار نشده و شايد نيز اظهار شده اما سالها حكومت امويان و حاكميّت آنان بر اوضاع دينى و سياسى امّت اسلامى آن را با همدستى جاعلان حديث و تحريفگران تاريخ پوشانده است. م.

آنان در اثبات اين عقيده رواياتى دارند كه به پيامبر (صلی الله علیه و آله) نسبت داده شده است.(1)

اهل سنّت [البتّه به استثناى اهل تحقيق و پيراستگان از تعصّب] كه گروه فراوانى از علماى فقه و حديث [اهل سنّت] با آنان همعقيده اند چنين اظهار مى دارند كه او مشرك مرد و از جهنميان است، اما خداوند عذاب جهنّم را براى او سبكتر كرده و وى در آتش كم عمق خواهد بود.

اهل سنّت عقيدۀ شيعيان را چنين تخطئه مى كنند كه ابراز چنين عقيده اى از شدّت طرفدارى از على (ع) و دوستى با او ناشى مى شود(2)، چه اين طرفدارى و دوستى با على (ع) آنان را بدين موضع كشانده است كه به ايمان ابو طالب حكم كنند. سپس اهل سنّت ضعف سند اخبار و رواياتى را كه حاكى از اسلام او و بر زبان آوردن شهادتين از سوى اوست يادآور مى شوند و مى گويند اخبار صحيح [البتّه در نزد خود اين جماعت] چنين دلالت مى كند كه او كلمه «لا اله الا الله» و «محمد رسول الله» را بر زبان نياورده است. آنان همچنين اظهار مى دارند كه در روايتى كه در نظر آنان به طريق صحيحى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نقل شده چنين آمده است كه «او در آتش كم عمق مى باشد» و اين امر نيز در پاسخ دعاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و خواست

ص: 64


1- - از آنجا كه در پاورقى شمار 1 بتفصيل در اين باره سخن گفتيم در اين طور و سطور آينده از هر گونه تعليقى بر گفته هاى مؤلّف - مگر در برخى موارد - خوددارى مى كنيم و خوانندگان را به همان پاورقى ارجاع مى دهيم. م.
2- - آن سان كه اگر باب چنين سخنانى گشوده شود ما نيز خواهيم گفت موضع گروهى از علماى اهل سنّت كه عامّه نيز از آن پيروى كرده اند يا خود مستقيما تحت تأثير بغض و كينۀ برخى از آنان نسبت به اهل بيت اتّخاذ شده و يا حاصل چنان مستنداتى است كه بيش از آن كه «مستندات تاريخى» باشد «اسناد كينه ورزى» بنى اميّه با على (ع) و همۀ منسوبين به اوست، آن گونه كه به گفتۀ خنيزى بلا و گرفتارى [و ستمى كه در طول تاريخ به ابو طالب روا داشته شد] از آنجا بر وى فرود آمد كه او پدر امام على (ع) بود... و اگر او پدر كسى ديگر بود مورد هجوم تبليغى و دگرگون نشان دادن چهرۀ حقيقت و تحريف قرار نمى گرفت. بنابراين همۀ اين حملات تنها بر اثر بدخواهى نسبت به على (ع) متوجه ابو طالب شده و هدف همۀ آن دشمنيها فرزند او على (ع) است. عبد الله الخنيزى، ابو طالب مؤمن قريش. ص 374. م.

وى از خداوند در مورد كاستن از عذاب ابو طالب، به سبب ياوريهايى كه به پيامبر (صلی الله علیه و آله) رساند، حاصل شده است!

اكنون بر خود لازم مى دانيم از وضعيّت ابو طالب در هنگام بررسى وفاتش سخن بگوييم.

281 - كتب صحاح اهل سنّت همان گونه كه حاكى از آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ بيمارى ابو طالب نگران و از نتيجۀ آن بيمناك بود، اين نكته را نيز يادآور مى گردد كه مشركان قريش هم از مرگ او نگران و پريشان بودند، چه او همان سان كه حامى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود پناهگاه قريش نيز به شمار مى رفت و آنان دربارۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به وى شكايت مى كردند بدان اميد كه او [با بازداشتن آن حضرت از دعوت خود] از مشكلات مشركان بكاهد.

اينك رشتۀ سخن را به ابن كثير مى سپاريم تا ببينيم در اين باره چه مى گويد.

وى در كتاب خود البداية و النهاية آورده است كه(1)

«ابن اسحاق مى گويد چون ابو طالب بيمار شده و خبر شدّت يافتن بيمارى او به قريش رسيد، آنان به يكديگر گفتند: حمزه و عمر از اين پيش اسلام آورده اند و دعوت محمد (صلی الله علیه و آله) در ميان قبايل گسترده است. اكنون بياييد نزد ابو طالب برويم تا به خاطر ما فرزند برادرش را مورد مؤاخذه قرار دهد و او را نصيحت كند كه به خداوند سوگند، از اين ايمن نيستيم كه كار را از دستمان خارج سازند.

ابن اسحاق همچنين مى گويد. عبّاس بن عبد الله بن معبد به نقل از برخى كسان خود از ابن عباس روايت كرده است كه گفت: كسانى از اشراف و سران قوم چون عتبة بن ربيعه، شيبة بن ربيعه، عمرو بن هشام (ابو جهل)، اميّة بن خلف و ابو سفيان بن حرب به سراغ ابو طالب رفتند و به وى گفتند: «اى ابو طالب تو در ميان ما داراى آن منزلتى هستى كه خود مى دانى - اينك جمعى كه خود مشاهده مى كنى به حضورت آمده اند و ما بر تو بيمناكيم. تو همچنين آن مسأله اى را كه ميان ما و برادرزاده ات وجود دارد مى دانى پس او را بخواه و از او براى ما و از ما براى او پيمان گير تا او از ما دست بردارد و ما نيز از او دست برداريم، او ما را با

ص: 65


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 127، با اندكى تصرف از سوى مؤلّف.

دينمان واگذارد و ما نيز او را با دينش واگذاريم».

پس ابو طالب در پى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرستاد و آن حضرت نيز آمد. در اين هنگام ابو طالب گفت: «اى پسر برادر، اين اشراف و سران قوم تواند كه براى ملاقات با تو جمع شده اند تا چيزى بدهند و چيزى از تو بگيرند».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ فرمود: «اى عمو، [به آنان بگو] تنها يك كلمه است كه آن را اظهار مى داريد و در مقابل همه [رياست] عرب را در اختيار مى گيريد و غير عرب نيز بدان كلمه وامدار و فرمانبر شما مى شوند».

در اين هنگام ابو جهل گفت: «باشد [اين كه مشكلى نيست]، سوگند به پدرت ده كلمه مى گويم نه يكى».

پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «مى گوييد لا اله الا الله و نيز دست از عبادت آنچه در مقابل او مى پرستيد مى شوييد».

مشركان با شنيدن اين سخن [از شگفتى] مشتان خود را بر كف دست كوبيده و گفتند: «اى محمد (صلی الله علیه و آله) آيا مى خواهى يك خدا را جايگزين همۀ خدايان كنى!؟ اين خواسته اى بسيار شگفت است».

پس از اين گفت و شنود، آنان روى به همديگر كردند و گفتند: «به خدا سوگند، اين مرد هيچ يك از خواسته هاى شما را برآورده نخواهد كرد. در پى كار خود برويد و همان دين پدران خويش را در پيش گيريد تا آن كه خداوند ميان شما و او داورى كند».

بدين ترتيب، مشركان متفرّق شدند و در پى بى آن، ابو طالب به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اظهار داشت: «اى پسر برادر، به خدا سوگند من كه نديدم از آنان چيزى زياده از حد خواسته باشى».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) با شنيدن اين گفتۀ ابو طالب منتظر و اميدوار آن شد كه وى ايمان بياورد و به همين سبب نيز مكرّرا به او فرمود: «عمويم، تو نيز اين سخن را بر زبان بياور تا بدين وسيله شفاعت براى تو در روز قيامت را روا بدارم».

ابو طالب نيز چون اين علاقه مندى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را ديد گفت: «اى پسر برادر، به خداوند سوگند، اگر بيم دشنام گويى مشركان به تو و نسل پدر

ص: 66

[وجد] تو پس از من و نيز اين بيم وجود نداشت كه قريش بگويد من از روى ترس از مرگ چنين سخنى اظهار داشته ام آن را ابراز مى كردم و چنين كارى انجام مى دادم تنها براى آن كه تو را بدان خشنود و شادمان سازم».

با همه اينها هنگامى كه ساعت آخر حيات ابو طالب فرا رسيد، عباس مشاهده كرد كه وى لبهاى خود را تكان مى دهد. پس [سر خود را نزديك او آورد و گوش داد و آنگاه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «اى پسر برادر، برادرم آن كلمه را كه وى را به گفتن آن امر كردى بر زبان آورد»... اما رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: من نشنيدم».

اين روايت از سه نكته حكايت دارد:

الف: قريش وجود ابو طالب را تضمينى براى امنيّت خود و ارتباط خويش با پيامبر (صلی الله علیه و آله) به منظور تأثير گذاشتن در او بوسيلۀ عمويش كه پيشواى مكّه بود مى ديد.

ب: محبّت ابو طالب نسبت به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فراوان بود و به همين سبب نيز براى خشنودى او و در راستاى همين محبّت كلمۀ توحيد را بر زبان مى آورد.

ج: ابو طالب دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مورد تصديق و باور قرار مى دهد.

دلالت روايت فوق بر اين مطلب از دو جهت است:

يكى آن كه وى گفت: «نمى بينم كه از آنان چيزى زياده از حد خواسته باشى». مفهوم اين سخن آن است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) امر معقولى از مشركان خواسته اى و آن، همان گفتن كلمه لا اله الا الله است.

ديگر آن كه به گفتۀ عبّاس، ابو طالب كلمۀ توحيد را بر زبان آورد.

در مقابل آنچه تاكنون مورد بحث قرار گرفت، كسانى كه ايمان ابو طالب را انكار كرده اند، اين گونه به اين روايت پاسخ مى دهند كه اوّلا سند روايت در يكى از طبقات خود مجهول است، زيرا مى گويد:... به نقل از برخى كسان خويش «بى آن كه در اين ميان روشن شود كه اين «برخى از كسان» كيست و در چه وضعيّتى قرار دارد، ثانيا احمد بن حنبل همين مضمون را نقل كرده، اما آن جمله عباس را

ص: 67

[كه حاكى از ايمان آوردن ابو طالب است] نياورده و ترمذى، نسائى و طبرى نيز همين شيوه را در پيش گرفته اند.

همچنين بخارى روايتى در همين باره آورده است كه چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از عمويش خواست كلمه لا اله الا الله را بر زبان آورد، ابو جهل و عبيد اللّه بن اميّه به وى گفتند: «اى ابو طالب، آيا از آيين عبد المطلب روى بر مى تابى؟» آن دو همچنان به وى اصرار كردند تا اين كه آخرين سخنى را كه ابو طالب بر زبان آورد اين بود كه «بر آيين عبد المطلبيم».

علاوه بر اين، روايات ديگرى - به اصطلاح اهل سنّت - صحيح وجود دارد حاكى از آن كه ابو طالب نپذيرفت ايمان بياورد و نيز حاكى از آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود. «تا زمانى كه نهى نشوم برايت استغفار خواهم كرد».

282 - آنچه از مجموع ادلّه و روايات بدان مى رسيم آن است كه در اينجا سه نكته وجود دارد، دوتاى آن يقينى و سوّمى محل ترديد است:

يك: اين كه ابو طالب با دفاع از پيامبر، با دفاع از مسلمانان، با آنچه در مدح و ستايش دعوت و رسالت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت، با آن محبّت و رأفت و دلسوزى و مهربانى نسبت به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او كه در اشعار خود به اظهار آن پرداخت و با آن نكوهشها و مذمتهايى كه در اظهارات و گفته هاى فصيح، بليغ و هاشمى و مطلّبى، سازش ناپذير و سستى ناپذير خود كه هيچ يك از اعراب را توان رسيدن به آن پايه و يا مقابله با آن نبود در مورد مخالفان و تكذيب كنندگان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به عمل آورد و در كنار همه اينها مى دانست كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) راه يافته و راستگوست از اسلام حمايت و دفاع كرد.

دو: اين كه وى در هنگام وفات خواسته هاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را خواسته هاى پاك و مقبول خواند، هرگز ديده نشده كه وى پس از بعثت [و حتى قبل از آن] بتها را ستوده و مقبول بداند و بالاخره هرگز مشاهده نشد كه وى تقديس و احترام بتان را بر [حمايت از] دعوت محمد (صلی الله علیه و آله) برگزيند، بلكه وى پيوسته تحمّل

ص: 68

هر آزارى را در راه حمايت از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پذيرا شد.

سه: نكتۀ مورد ترديد [البتّه از نظر مؤلّف] به زبان آوردن كلمۀ «لا اله الا اللّه و محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله)» از سوى ابو طالب است. در اين باره روايتى از عبّاس بن عبد المطلب رسيده حاكى از اين كه او اين كلمات را بر زبان آورده و اظهار كرد.

البته برخى از اهل سنّت عليه اين شخصيّت مطالبى گفته اند. عباس اين سخنان را قبل از آن كه اسلام بياورد گفته است. گويا اين اشكال كننده عبّاس را به دروغگويى قبل از دوران مسلمانى اش متّهم مى كند، با آن كه به خدا پناه مى بريم از اين كه وى حتى قبل از آن كه مسلمان شود دروغ بگويد، چه، او از سران و برگزيدگان قريش و عرب بود و اين در حالى است كه عرب دروغ نمى گويد.(1) ما به عنوان نمونه روايت بخارى درباره گفتگوى هر قل پادشاه رم با ابو سفيان را مى بينيم و مشاهده مى كنيم كه چگونه وى در حالى كه ميان او و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دشمنى وجود دارد چنين اظهار مى دارد كه «اگر بيم آن نبود كه اعراب از من دروغى سراغ داشته باشند دروغ مى گفتم». با اين وصف جاى اين پرسش خواهد بود كه آيا عباس بن عبد المطلب در شرافت و همت از ابو سفيان بن حرب نيز كمتر است؟ نه، هرگز چنين نيست، بلكه او يك مرد قرشى و هاشمى و عموى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - خواه قبل از اسلام و خواه پس از ظهور اسلام - است.

283 - از اين ارائه كوتاه تاريخ ايمان ابو طالب كه سعى كرديم در طى آن در اختصار مطالب راستى و صداقت را محفوظ بداريم به اين نتيجه مى رسيم كه ابو طالب به هيچ وجه تكذيب كننده رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اهل رويارويى و مقابله با او

ص: 69


1- - البته به حكم آن كه افراد بشر به استثناى معصومين - از گناه و خطا ايمن نيستند قائل شدن به چنين اصلى در مورد هر ملتى كه باشد امرى نادرست و در مورد حاضر با بسيارى از تصريحات قرآن كه مخالفان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و يا حتى برخى از مسلمانان را به دروغگو بودن يا دروغ گفتن متهم مى كند در تعارض است. به گمان قوى، مراد نويسنده نيز قطعا اين نيست كه هر عربى معصوم مى باشد، بلكه قاعدة مراد وى آن خواهد بود كه شخصيّت عربى اصيل و هاشمى عبّاس از قراينى است كه احتمال دروغ گفتن را از سوى او ضعيف و بعيد مى نماياند. م.

نبود، اما در اين باره كه آيا او از مسلمانان بود يا نه، [اختلاف نظر است و از جمله] اين كثير مى گويد:

«همۀ اين حمايتها [از سوى ابو طالب] به اين سبب بود كه وى مى دانست پايه و اساس گفتار و كردار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر راستگويى و راه او راه هدايت است. اما با همه اينها، وى در دل ايمان نياورد، ميان آگاهى دل از حقيقتى و تصديق و باور كردن آن... شاهد اين امر فرمودۀ خداوند [دربارۀ اهل كتاب] است كه مى فرمايد: «آنان كه بديشان كتاب داديم، آن سان كه فرزندان خويش را مى شناسند او را مى شناسند و گروهى از آنان در حالى كه مى دانند، حق را كتمان مى نمايند(1)»...»(2).

گويا ابن كثير با شاهد آوردن اين آيه آگاهى ابو طالب از حقانيّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به آگاهى اهل كتاب به اين حقيقت تشبيه مى كند، چه اين كه آنان با آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را آن سان كه فرزندان خود را مى شناسند مى شناختند، به آنچه مقتضاى شناخت و لازمۀ آگاهيهايشان بود ايمان نياوردند و به ديگر عبارت مى دانستند امّا بدانچه مى دانستند اعتراف نمى كردند.

اينك من به خود چنين اجازه مى دهم كه با ابن كثير در اين عقيده و در اين سخن يا در تطبيق اين آيه بر ابو طالب مخالفت كنم. به گمان من ابن كثير، خود نيز ميان معرفت ابو طالب و شناخت او از خدا و دعوت رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) و علم و آگاهى يهوديان تفاوتى آشكار يافته است. به عقيدۀ من علم و آگاهى ابو طالب با باورهايى همراه شده كه حاكى از اذعان و اعتراف او و به عبارت ديگر علم و شناخت وى علم و شناختى مقرون به يقين و اعتراف است، آن سان كه اظهارات وى و نيز دفاع او از اسلام از اين باورها حكايت دارد. بنابراين اگر در اينجا كاستى و ايرادى متوجّه ابو طالب باشد تنها اين خواهد بود كه چرا وى آنچه لازمۀ اين تصديق و اعتراف بوده بر زبان نياورده است. به همين سبب است كه من مى گويم ابو طالب

ص: 70


1- - انعام/ 20.
2- - البداية و النهاية ج 3، ص 126.

هرگز مشرك نبود، زيرا:

اوّلا: او گفته هاى شرك آميز قريش را رد كرد و به تأييد دعوت محمّد (صلی الله علیه و آله) پرداخت.

ثانيا: او از توحيد و موحّدان حمايت و دفاع كرد و همان گونه كه مؤمنان راستين آزار ديدند آزار ديد.

ثالثا: او خود [حتى بنابر روايتى كه ابن كثير و صحاح اهل سنّت آورده است] بدين تصريح كرد كه محمد (صلی الله علیه و آله) راستگوى و راه يافته است:

بنابراين اگر كسانى باشند كه در وارد كردن او به صف مسلمانان - هر چند سست عقيدگان مسلمان - ترديد بورزند ما در اين كه او را در زمرۀ مشركان قرار ندهيم هيچ ترديدى نداريم و اگر چنين به وى نسبت داده شده است كه در لحظات دم مرگ به پاسخ يكى از سران قريش چنين اظهار داشت كه «بر آيين عبد المطلبيم»، ما گمان نمى كنيم كه چنين سخنى از سوى او بتواند با آنچه وى در دفاع از اسلام انجام داد و با همۀ تصريحاتى كه وى داشت مبنى بر اين حقيقت كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) راستگوى و راه يافته است، تعارض كند، بويژه آن كه وى در حالتى كه در سلامتى و صحّت كامل بود به راستگوى بودن پيامبر (صلی الله علیه و آله) تصريح كرده بود.

اكنون ما سخن خود درباره ايمان ابو طالب را با اين گفتۀ ابن كثير به پايان مى بريم كه:

«ابو طالب چنان نبود [كه بتوانند گروهى آياتى از قرآن را ناظر به او بدانند كه در تقبيح مشركان نازل شده است]، بلكه وى پيوسته با آنچه از گفتار و كردار در توان و آنچه از جان و مال در اختيار داشت مردم را از آزار رساندن به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اصحابش بازمى داشت، اما با اين همه خداوند به سبب آن حكمت بزرگ و دليل قاطع، آشكار و چيره شونده اى كه در اين امر دارد و ايمان بدان و سر فرود آوردن در مقابل آن واجب است براى او چنين تقدير نكرد كه ايمان بياورد. اينك اگر نه آن بود كه خداوند ما را از آمرزش طلبيدن براى مشركان نهى كرده است براى ابو طالب آمرزش مى طلبيديم و رحمت الهى را بر او

ص: 71

مى خواستيم»(1)

البتّه ما بنا بر آنچه استنباط كرده ايم مى گوييم: ابو طالب هرگز مشرك نبوده، چرا كه مشرك كسى است كه بت مى پرستد و آن را شريك خداوند قرار مى دهد، در حالى كه گفته ها و عملكردها و مواضع ابو طالب گوياى اين حقيقت است كه او پرستش بتان را امرى باطل و نادرست مى ديد. به همين سبب بدان تمايل دارم كه اگر اهل چنين مقامى باشم براى او آمرزش بطلبم و اين عقيدۀ خويش را ابراز بدارم كه او هرگز كافر نيست و البته خداوند خود بدانچه در دلها نهان و در سينه ها نهفته، آگاه است.

خديجه (س)

284 - خديجه دوّمين از دست رفته اى بود كه مرگ او اندوه را در قلب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جاى مى داد، چه، خديجه پارۀ تن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و همان كسى بود كه از آغاز بعثت و نزول نخستين وحى الهى و مأموريّت رسالت كه عظمت آن لرزه بر دل پيامبر (صلی الله علیه و آله) افكنده بود ترس و بيم را از دل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دور ساخت و همان كسى بود كه هرگاه پيامبر (صلی الله علیه و آله) با سرسختى و آزار قومش مواجه مى شد آزردگيهاى دل آن حضرت را التيام مى بخشيد و همان كسى بود كه در تحمّل بار سنگينى سختيها و مشكلات با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همدردى و همراهى مى كرد و در ميان همسران آن حضرت جايگاه نخستين را داشت.

به دليل همين جايگاه ويژه خديجه در قلب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود كه آن حضرت در دوران حيات خديجه با هيچ زن ديگرى ازدواج نكرد، اما پس از مرگ

ص: 72


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 126. البتّه لازم نيست آقاى ابن كثير به خود زحمت دهند و بر ابو طالب منّت نهند و براى او آمرزش بطلبند، چه اين كه آمرزش طلبيدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و ائمّۀ طاهرين براى اين مؤمن مظلوم و راستين او را از دعاى خير ايشان - كه خود در صورت استحقاق بدان محتاجند - بى نياز مى سازد. م.

او با زنان متعددى ازدواج كرد و البته با اين ازدواجها نه در پى ارضاى شهوت، بلكه در پى بى آن بود كه ميان خود با برخى قبايل عرب صلح و دوستى برقرار سازد، به اصحاب خود محبّت ورزد و آنان را به خود نزديك كند يا زنان كسانى از صحابۀ خود را كه مى مردند و يا كشته مى شدند و همسرانى از خود بر جاى مى گذاشتند، بى آن كه هيچ كس اداره زندگى اين بازماندگان را بر عهده گيرد در پناه خود جاى دهد تا عملا اين فرمودۀ خويش را لباس تحقّق پوشد كه «هركس بميرد و مالى از خود بر جاى گذارد، از آن وارثانش و هركس بدهى يا نيازمندانى بر جاى گذارد، بر عهدۀ من خواهد بود».

به سبب همين جايگاه والاى خديجه در نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و در عرصۀ اسلام است كه وى به خانه اى از مرواريد آبدار در بهشت مژده داده شد، آنسان كه بخارى به سند خود از ابو هريره روايت مى كند كه گفت: جبرئيل به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، اكنون خديجه برايت ظرفى كه در آن خورشى - يا نانى يا نوشيدنى - است مى آورد. چون به حضورت رسيد از جانب پروردگارش و از جانب من به او سلام گوى و او را به قصرى از مرواريد آبدار در بهشت مژده ده كه نه در آن سر و صدايى است و نه خستگيى».

در همين باره سهيلى مى گويد:

«پروردگار بدان سبب او را به قصرى از مرواريد آبدار در بهشت مژده داد كه او گوى سبقت را در ميدان ايمان ربوده بود و نيز بدان خاطر در آن قصر هيچ سر و صدا و هيچ مايه خستگى و دل آزردگى وجود ندارد كه او هرگز صدايش را از صداى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بلندتر نكرد، هرگز او را خسته و آزرده نساخت و هرگز بر او فرياد نكشيد و مايۀ خستگى و دل آزردگى او را فراهم نياورد»(1).

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوسته از خديجه به نيكى ياد مى كرد، هر كه را او دوست داشت دوست مى داشت و به هر كه او محبت ورزيد، محبت مى ورزيد تا آنجا كه

ص: 73


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 127.

اين امر حسد و غيرت برخى از ديگر زنان او را برمى انگيخت، آن گونه كه عايشه مى گويد: «بر هيچ كس از زنان پيامبر (صلی الله علیه و آله) حسد نورزيدم آن گونه كه بر خديجه حسادت ورزيدم و اين بدان سبب بود كه پيوسته مى شنيدم آن حضرت به نيكى از او ياد مى كند و نيز خداوند به وى فرمان داد تا خديجه را به قصرى از مرواريد آبدار در بهشت مژده دهد حتى اگر آن حضرت (صلی الله علیه و آله) گوسفندى قربانى مى كرد و تا آنجا كه امكان داشت از گوشت آن براى دوستان خديجه هديه مى فرستاد»(1).

پيامبر (صلی الله علیه و آله) همچنان كه به ياد خديجه بود، ياد او و نيز هر كسى را كه مى توانست وى را به ياد خديجه بيندازد گرامى مى داشت. يك بار هاله بنت خويلد خواهر خديجه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اجازه خواست به حضور ايشان بار يابد پيامبر (صلی الله علیه و آله) چون صداى او را شنيد اجازه خواستن خديجه را به ياد آورد و دلشاد گشت و فرمود: «خدايا اين هاله است!».

احمد بن حنبل از عايشه روايت كرده است كه گفت: «پيامبر (صلی الله علیه و آله) هرگاه از خديجه ياد مى كرد، نيكوترين ستايشها را در مورد او به عمل مى آورد». عايشه مى گويد: روزى من به حسد و غيرت واداشته شدم و گفتم: «چقدر از آن زن سرخ گونه ياد مى كنى با آن كه خداوند بهتر از او به تو داده است». اما رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ فرمود: «خداوند بهتر از او به من نداده است، چه، هنگامى كه مردم به من كفر ورزيدند او به من ايمان آورد، هنگامى كه مردم مرا تكذيب كردند، او مرا تصديق نمود، در آن هنگام كه مردم مرا تحريم كردند او با در اختيار قرار دادن ثروت خود با من همدردى و همراهى كرد و [بالاخره] آن هنگام كه خداوند مرا از داشتن فرزند از ديگر زنان محروم ساخت، از او فرزندى به من بخشيد».

لازم به ذكر است كه اين فرموده را در زمانى آن حضرت فرموده است كه هنوز خداوند از ماريۀ قبطى، ابراهيم را به آن حضرت نداده بود

به هر حال، ما در اين سخن شاهد جايگاه خديجه در دل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و نيز

ص: 74


1- - همان، ص 128.

شاهد آن هستيم كه چگونه در آن زمان كه كارها به دشوارى برخورد كرد و بلا و گرفتارى شدت يافت او همدرد آن حضرت بود و چگونه آن زمان كه وى در ميان مردم تنها بود مونس و ياور وى بود و چگونه در آن هنگام كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) از هراس آنچه مردم خواهند كرد و مى كنند نگران و بيمناك بود او مايۀ قرار و آرامش آن حضرت بود و بدينسان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حق داشت كه سال وفات او و وفات عموى گرامى اش را كه در آن اين دو دوست، حامى مدافع و مونس و غمخوار خويش را از دست داد «سال اندوه» بنامد.

بنابر روايات صحيح تر ابو طالب قبل از خديجه بدرود حيات گفت. گفته مى شود اين مدت تنها سه روز بود، البته در مقابل برخى راويان مى گويند وفات ابو طالب حدود 35 روز قبل از وفات خديجه بوده است. به هر حال آنچه در اين ميان مسلّم و نظر گزيده تر مى باشد آن است كه ابو طالب قبل از خديجه وفات يافت و وفات اين دو - هر كدام كه مقدم يا مؤخر باشد - غمى جانكاه و شديد را براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر جاى گذاشته است.

پس از وفات ابو طالب

285 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «قريش نتوانست هيچ امر ناپسند و ناروايى بر من وارد آورد مگر آن هنگام كه ابو طالب بدرود حيات گفت».

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) دو دوست و دو همراه داشت: يكى حامى و مدافع او و ديگرى همدرد و مونس وى. اما آن هنگام كه وى برخاست، به دعوت مردم پرداخت و رسالت خداوند را بر مردم ابلاغ كرد، قريش موضع تهاجم در برابر او در پيش گرفت تا آنجا كه حتى آن حضرت را در خانه اش نيز آزار مى دادند و حتى همسايه هاى وى همسايه هاى بدى براى او بودند، كسانى چون ابو جهل، حكم بن ابى العاصى بن اميّه، عقبة بن ابى معيط، عدى بن حمراء و ابن اصداء هزلى كه حتّى برخى از آنان در حالى كه آن حضرت به نماز مشغول بود زهدان گوسفند روى او

ص: 75

مى انداخت. در همين باره مسلم از ابن مسعود روايت مى كند كه گفت: يك روز در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در كنار خانۀ كعبه به نماز ايستاده، ابو جهل و دوستان و يارانش در آنجا نشسته و اتفاقا روز قبل از آن شترى كشته بودند، ابو جهل برخاست و گفت: «كدام يك از شما به سراغ زهدان شترى كه فلان خاندان كشته است مى رود تا آن را بردارد و به هنگام سجدۀ محمّد (صلی الله علیه و آله) آن را بر روى شانۀ او قرار دهد؟» در پاسخ او يكى از شقاوتمندترين آنان برخاست و در پى انجام آن كار روانه شد، آن را آورد و چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سجده رفت آن را ميان شانه هاى او گذاشت و بدين ترتيب ناظران خنديدند و چنان خنده هاى مستانه اى سر دادند كه روى همديگر مى افتادند. من در اين ميان شاهد اين ماجرا بودم و مى ديدم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سر از سجده بر نمى دارد... تا آن هنگام كه يكى رفت و ماجرا را به فاطمه (س) اطّلاع داد. او كه در آن زمان دختركى بيش نبود بدانجا آمد، آن زهدان را از روى شانۀ پدر برداشت و آنگاه رو به مشركان كرد و به دشنام گويى آنان پرداخت. هنگامى نيز كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نماز خود را به پايان رساند، سر برداشت و آنان را مورد نفرين قرار داد، او كه به هنگام دعا كردن و يا مسألت نمودن از خداوند سه بار دعا و خواستۀ خود را تكرار مى كرد سه بار فرمود: «خداوندا تو خود سزاى قريش را بده». چون مشركان نفرين پيامبر (صلی الله علیه و آله) را شنيدند خنده از ميانشان رخت بربست و از اين نفرين بيمناك شدند. سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «پروردگارا سزاى ابو جهل بن هشام، عتبة بن ربيعه، شيبة بن ربيعه، وليد بن عقبه، امية بن خلف و عقبة بن ابى معيط را بده».

راوى در ادامه مى گويد: به آن كه محمد (صلی الله علیه و آله) را به حق برانگيخت من همۀ آنانى را رسول خدا از ايشان نام برد در نبرد بدر در ميان كشته شدگان ديدم.

بدين ترتيب آزارهايى كه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى رسيد روزبروز شدّت يافت و چنان كه به نظر مى رسد آزارهايى كه به شخص پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيد همه پس از وفات كه ابو طالب بود.

ص: 76

ابن كثير در اين باره مى گويد:

«به نظر من بيشتر آن رواياتى كه گذشت، از اين قبيل كه آنان در هنگام نماز پيامبر (صلی الله علیه و آله) زهدان شتر روى شانۀ او مى انداختند - آنسان كه روايت ابن مسعود گوياى اين مطلب است - نيز آنچه عبد الله بن عمرو بن عاص روايت كرده مبنى بر اين كه مشركان يك بار بشدت بر گلوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فشار وارد آوردند و خواستند آن حضرت را خفه كنند، همچنين اين تصميم ابو جهل - كه لعنت خدا بر او باد - مبنى بر اين كه در حال نماز لگد خود را بر روى گردن آن حضرت بگذارد و البته در اين كار موفق نشد و بالاخره امورى نظير اينها همه در دوران پس از وفات ابو طالب صورت گرفته و آوردن آنها در اينجا مناسبتر و صحيح تر است و البته خداوند خود داناست»(1).

اين سخنى پرارج و با اعتبار است و ما بر اساس همين مى گوييم كه آزارهاى مشركان دو مرحله داشته است:

مرحلۀ اول: قبل از وفات ابو طالب: در اين دوران آزار پيامبر (صلی الله علیه و آله) تنها با وسايلى چون ريشخند و تمسخر و دشنام بود و جز آزارهاى زبانى آزار ديگرى براى او نداشتند. در اين دوره كسانى چون ابو جهل و عقبة بن ابى معيط و ديگر سبكسران قريش به اين كار ناروا دست مى زدند.

البته در همين مرحله آزارها و شكنجه هاى بدنى متوجه مستضعفان و بى پناهان و مؤمنانى جز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى گرديد و همين آزارها به دو بار هجرت مسلمانان به حبشه انجاميد و كسانى چون جعفر بن أبي طالب و عثمان بن عنان كه از بزرگان قوم به شمار مى رفتند شايد به سبب همين آزارهاى زبانى و ريشخند و تمسخر بدان ديار هجرت گزيدند.

مرحلۀ دوّم: پس از وفات ابو طالب؛ در اين مرحله آزارها شدّت يافت اين آزارها نه تنها به گفتار بود، بلكه شامل آزارهاى بدنى و آزار در عمل نيز مى شد تا آنجا كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ناگزير گرديد [پس از بيرون رفتن از مكّه و سفر با طايف]

ص: 77


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 135. با اندكى تلخيص و تصرف از سوى مؤلّف.

از بزرگان قريش درخواست پناهندگى كند تا در پناه آنان وارد شهر شود در پى بى آن، مطعم بن عدى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در پناه خود قرار داد و بدين ترتيب اگر چه او حمايت ابو طالب را از دست داده بود، اما خداوند حمايت خود را از رسول خويش جايگزين آن ساخت.

در پناه خداوند

286 - بخارى به سند خود از ابن عباس روايت كرده است كه گفت: [يك روز] در حالى كه پيامبر به نماز مشغول بود، ابو جهل از كنار وى گذشت و گفت:

«اى محمد، آيا تو را از اين كه نماز بخوانى نهى نكرده ام؟ تو خود مى دانى كه در اين شهر هيچ كس بيش از من دوستان و همدمانى ندارد». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را از خود راند و در اين هنگام اين آيه نازل شد كه: «پس او همدمان و جمع دوستان خود را فرا بخواند و ما نيز فرشتگان عذاب را فرا خواهيم خواند(1)» [عبّاس ادامه مى دهد كه] به خداوند سوگند اگر او همدمان و دوستان خود را فرا مى خواند آتش عذاب الهى او را فرا مى گرفت.

طبرى نيز به سند خويش از ابو هريره روايت كرده است كه [ابو جهل خطاب به جمع سران مشرك قريش گفت: «آيا دوست داريد كه در مقابل ديدگانتان چهرۀ محمد (صلی الله علیه و آله) به خاك ماليده شود؟» آنان گفتند: «آرى»، وى گفت: «سوگند به لات و عزى هنگامى كه او را ببينم در اينجا به نماز ايستاده است لگد بر گردن او خواهم گذاشت و چهره اش را به خاك خواهم ماليد».

بدين ترتيب هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى اقامۀ نماز به مسجد الحرام آمد و به نماز ايستاد، ابو جهل به سوى آن حضرت رفت تا پا بر روى گردن ايشان بگذارد. امّا هنوز دور نشده بود كه دوستانش ناگهان او را ديدند كه به عقب برمى گردد و دو دست خود را در پيش روى سپر خويش ساخته است. بنابراين به او

ص: 78


1- - علق/ 18-17.

گفتند: «تو را چه شده است؟» گفت: «ميان خود و او خندقى پر از آتش و جايى ترس آور و بالهايى ديدم». در اين باره رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «به خداوند سوگند، اگر او به من نزديك مى شد ملائكه او را درمى ربودند».

عكرمه از ابن عباس روايت مى كند كه ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مشركان مكّه مجادله اى در گرفت در حالى كه رسول آنان را به خداوند مى خواند و براى آنان بيان مى فرمود كه سنگها نه قادرند سودى برسانند و نه ضررى و هيچ نمى توانند در مقابل خدا براى آنان كارى انجام دهند، پس از اين مجادله رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جمع مشركان را ترك گفت. در اين هنگام ابو جهل در ميان دوستانش برخاست و گفت:

«اى جماعت قريش او چنان كه مى بينيد جز اين را نپذيرفت كه دين ما را مورد انتقاد قرار دهد، پدرانمان را ناسزا گويد، انديشه مان را سبك خواند و خدايانمان را دشنام دهد. اينك من با خداوند پيمان مى بندم كه فردا سنگى بردارم و در انتظار او به كمين بنشينم و چون در نماز خود به سجده رود با آن سنگ سر او را بشكافم تا پس از آن بنى عبد مناف هرچه مى خواهند انجام دهند».

فرداى آن روز ابو جهل سنگى برداشت و در كمين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به انتظار نشست. در اين هنگام آن حضرت وارد شد و از آنجا كه در آن زمان هنوز به سوى بيت المقدس نماز مى خواند ميان دو ركن حجر الاسود و يمانى به انتظار ايستاد و كعبه را پيش روى خود قرار داد و به سوى شام به نماز ايستاد.

از ديگر سوى مشركان قريش نيز بر طبق عادت هميشگى خود بدانجا آمدند، در جمع دوستان و محافل خود نشسته در انتظار مشاهدۀ ماجرا بودند. هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سجده رفت ابو جهل سنگ را برداشت و به سوى آن حضرت رفت، ولى چون به او نزديك شد در حالى كه بهت زده ترسان و رنگ پريده و دستهايش بر روى آن سنگ خشك شده بود تا آنجا كه آن سنگ از دستش افتاد و برگشت.

در اين زمان مردان قريش كه براى تماشاى ماجرا جمع شده بودند اين صحنه

ص: 79

را مشاهده كردند و با برگشتن ابو جهل به وى گفتند: «اى ابو الحكم، تو را چه شده است؟» او گفت: «به سوى او رفتم تا آنچه را ديروز با شما در ميان نهاده بودم انجام دهم، امّا چون به او نزديك شدم، شترى نر كه به خدا سوگند به سان يال و گردن و تارك و دندان او تاكنون نديده ام ميان من و او قرار گرفت و مى خواست مرا بخورد». آنچه گفته شد نمونه اى از اخبار راويان ثقه اى است كه به اسناد صحيح و قوى به ما رسيده و گرچه در سند برخى ضعف وجود دارد، اما اين ضعف با تأييد اخبار و رواياتى كه داراى سند قويتر و مضامينى مشابه هستند برطرف مى شود، هر چند همان روايت قويتر ما را بسنده خواهد كرد. به همين سبب ما آنچه را ابن كثير روايت كرده مبنى بر اين كه اين آزارها پس از وفات ابو طالب به تحقق پيوست ترجيح مى دهيم.

اصولا بسيارى از رواياتى كه با اسناد صحيح در كتب تاريخ و سيره آمده، زمان وقايع و رخدادها را ذكر نمى كند و بيشترين توجه آن كتب به تصوير كردن حقيقت رخدادها از طريق روايت كردن آن از راويان ثقه و مورد قبول مى باشد.

بنابراين اگر چه زمان اينگونه رخدادهاى تاريخ در كتب خاص آن ذكر نشده باشد، مورّخ پژوهشگر حق آن را دارد كه اين رخدادها را در سياق مناسب تاريخى و در رديف رخدادهايى كه با آن مناسبت دارد ذكر كند.

در همين راستا مناسبترين زمانى كه بر اساس تحليل و بررسى و پژوهش، براى آزارهاى مشركان نسبت به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدان مى رسيم همان زمانى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يارى و حمايت خويشاوند نزديك خود را كه خداوند محبت به رسول و حمايت از پيامبرش را به او الهام كرده بود از دست داد، خويشاوندى كه اگر چه در بيشتر دوران حيات خود پيروى خويش از پيامبر (صلی الله علیه و آله) را آشكار نساخت اما پيوسته از او حمايت كرد تا زمانى كه خداوند او را به سوى خود فرا خواند و از اين هنگام به بعد بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنها از حمايت و يارى خداوند كه لحظه اى بنده و رسول خويش را وانمى گذاشت برخوردار بود.

ص: 80

هيبت در كنار محبت

287 - حمايت الهى از رسالت خويش كه محمد (صلی الله علیه و آله) ابلاغ آن را به مردم بر دوش كشيده با هيبتى همراه شده بود كه در زمان مناسب و هنگامى كه آزارها شدت و ريشخندها فزونى مى يافت خود را نشان مى داد و بدين وسيله خداوند آن مردم را متذكّر مى گشت كه او پيامبر خويش را در معرض آزار و ريشخند آنان تنها نمى گذارد. بدين ترتيب در اوج ريشخندها و دست درازيهاى آنان به مقام نبوّت هيبتى بازدارنده از سوى آن حضرت خود را نشان مى داد.

شايسته است در اين مورد دو رخداد را ذكر كنيم كه در هر دوى آنها هيبت محمد (صلی الله علیه و آله) كه خداوند آن را در كنار دلسوزى و مهربانى آن حضرت به وى داده بود جلوه گر است:

رخداد نخست ماجراى آن مرد اراشى است. خلاصه ماجراى وى آن گونه كه ابن اسحاق آن را به نقل از عبد الملك بن ابى سفيان ثقفى روايت كرده و ما نيز قبلا آن را بتفصيل آورديم از اين قرار است كه مردى از اراش شترانى به مكّه آورد و ابو جهل آنها را از او خريد و در پرداخت بهاى آن تعلّل مى ورزيد. آن مرد به ميان مردم آمد و در كنار جمع قريش ايستاد و در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در گوشه اى از مسجد نشسته بود و گفته هاى او را مى شنيد خطاب به آن جمع گفت: «اى جماعت قريش، آيا مردى هست كه مرا در مقابل ابو الحكم بن هشام يارى دهد كه من مردى غريب و در راه مانده ام و او حقّم را از من ستانده است؟»

در پاسخ او كسانى كه در آن جمع بودند به دليل آگاهى از كينه و دشمنى موجود ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و ابو جهل از روى ريشخند به آن حضرت اشاره كردند و به آن مرد اراشى گفتند: «آن مرد را مى بينى، به سراغ او برو كه در مقابل ابو جهل تو را يارى خواهد داد».

آن مرد به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمد و در كنار ايشان ايستاده ماجراى خود

ص: 81

را براى او يادآور گشت پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز به همراهى آن مرد برخاست. از سويى ديگر چون مشركان مشاهده كردند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به يارى آن مرد برخاسته به يكى از مردان جمع خود گفتند: «در پى او برو و ببين كه چه خواهد كرد».

بدين ترتيب پيامبر (صلی الله علیه و آله) به سوى خانۀ ابو جهل روانه شد و چون به در خانۀ او رسيد در را كوبيد و ابو جهل [از درون خانه] گفت: «كيست؟» فرمود: «محمّد است، بيرون آى» پس ابو جهل در حالى كه رنگ از چهره اش پريده و خون در آن از جريان افتاده بود بيرون آمد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او فرمود: «حق اين مرد را به او بده». او در پاسخ گفت: «باش تا آنچه بر عهدۀ من دارد به او دهم» پس به درون خانه رفت و حق آن مرد را آورد و در اختيارش قرار داد. سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از در خانۀ او برگشت و به آن مرد نيز فرمود: «در پى كار خود برو». امّا آن مرد به ميان مردم آمد و در كنار همان جمعى كه از آنان كمك خواسته بود ايستاد و گفت «خداوند او [پيامبر] را جزاى خير دهد كه [به كمك او] آنچه را از آن مرد مى خواستم ستاندم».

پس از اين سخنان مشركان قريش به سراغ آن مردى كه وى را براى تعقيب ماجرا فرستاده بودند رفتند و گفتند: «چه ديده اى؟» گفت: شگفتى از شگفتيها به خداوند سوگند بمحض آنكه در خانۀ او را كوبيد او در حالى كه روح در تن نداشت بيرون آمد. پس محمد (صلی الله علیه و آله) گفت: حق اين مرد را به وى بده او گفت: «باشد اندكى صبر كن تا حق اين مرد را به وى دهم. آنگاه به درون خانه رفت و حق آن مرد را برايش آورد و پرداخت».

چيزى نگذشت كه ابو جهل به ميان جمع مشركان آمد و آنان به وى گفتند:

«واى بر تو! به خداوند سوگند تاكنون همانند آنچه تو كرده اى نديده ام». اما او پاسخ داد: «واى بر شما! به خداوند سوگند هنوز در خانه ام را نكوبيده بود و صدايش را نشنيده بودم كه سرتاسر وجودم آكنده از ترس شد و بيرون آمدم و در اين هنگام پشت سر او شترى نر مشاهده كردم كه تاكنون به سان يال و گردن و تارك و دندان او

ص: 82

نديده ام. به خداوند سوگند اگر از آنچه او مى خواست خوددارى مى كردم آن شتر مرا مى خورد».

اين رخداد حاكى از دو نكته مى باشد:

اولا حاكى از هيبت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) است كه هرگاه مى خواست در راه اقامۀ حق و نابودى باطل از آن كمك مى گرفت نه آن كه پيوسته در راه دعوت به خدا از آن سود جويد، چه، او مى خواست هماره مهربان و با رأفت باشد چرا كه رأفت و مهربانى دلها را نرم و مهيّا مى سازد در حالى كه اگر پيوسته از هيبت و ارعاب سود جسته شود دلها نگران و گريزان و ترسان مى شود و اين در حالى است كه رسالت الهى همواره آشنا ساختن دلها با همديگر و نرمش را مى طلبد و خداوند خود به رسول خويش مى فرمايد: «تو بدانچه از رحمت خداوند بود براى آنان نرم شدى و اگر درشتخوى و سخت دل بودى از اطرافت پراكنده مى شدند»(1).

ثانيا از اين حكايت دارد كه سبكترين و گستاخ ترين مردم و آن كه بيش از همه بر ديگران مى تازد و حقوق آنان را مورد بى اعتنايى قرار مى دهد از ميان همگان ترسوترين و در تنهايى بيمناكترين و نگرانترين مردم و در رويارويى با دشمن خود ترسويى بزدل است آنسان كه بخوبى شاهد آنيم حاكمان ستمگرى كه در آزار مردم هيچ حد و مرزى را مراعات نمى كنند هنگامى كه احساس نمايند خود - و نه اطرافيانشان - هدف و مقصود حملات هستند و در اين ميدان تنهايند نگرانترين مردمند و از ضعف خود دست به هر تلاشى مى زنند و اين خود نشانى از شدت احساس ناتوانى آنان است كه نه تنها با ترس تنافى ندارد، بلكه در صحنۀ رويارويى چنين افرادى با اشخاص قوى و مقتدر يكى از لوازم امر است.

اما رخداد دوّم رخدادى است كه بيهقى به سند خود از عروة بن زبير روايت مى كند كه گفت: به عبد الله بن عمرو بن عاصى گفتم: «در ميان عداوتها و دشمنيهايى كه قريش عليه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابراز مى داشت كدام يك را از همه

ص: 83


1- - آل عمران/ 159.

فزونتر و آشكارتر ديدى؟» او گفت: يك روز ديدم كه بزرگان و سران قريش در حجر اسماعيل گرد آمده بودند. آنان از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سخن به ميان آوردند و گفتند: آنسان كه ما در مورد اين مرد صبر و خويشتن دارى پيشه كرده ايم نديده ايم در حالى كه او انديشه هاى ما را سبك خواند، پدرانمان را ناسزا گفته، دينمان را مورد انتقاد و تحقير قرار داده، اجتماع ما را به تفرقه گرفتار ساخته، خدايان ما را دشنام داده و ما در مورد او گرفتار مشكلى بزرگ شده ايم».

راوى مى گويد: در همين حال كه قريشيان در اين گفتگو بودند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آنجا ظاهر شد و به سوى خانۀ كعبه پيش آمد و سپس در حالى كه برگرد كعبه طواف مى كرد از كنار آنان گذشت و آنان با سخنانى به او طعنه زدند و وى را آزردند. من آثار اين آزردگى را در چهرۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ديدم، امّا او در چنين حالى از كنار آنان گذشت و چون براى بار دوّم به كنار جمع آنان رسيد ديگربار همان طعنه ها را متوجه او ساختند. او آزرده شد و من آثار اين آزردگى را در چهرۀ وى مشاهده كردم [اما اين بار نيز چيزى نفرمود و] چون براى سوّمين بار از كنار آنان عبور كرد، به سان دفعات قبل به وى طعنه زدند. اين بار پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «اى جماعت قريش، آيا مى شنويد؟ اينك به كشتن شما آمده ام».

اين تهديد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مشركان را به خود متوجّه ساخت تا آنجا كه همه آرام شدند به گونه اى كه گويا پرنده اى روى سرشان نشسته است تا آنجا كه سختگيرترين آنان در آن لحظه از در نرمش با او در آمدند و حتّى يكى از آنان اظهار داشت كه «اى ابو القاسم راه خود را به درستى در پيش گير كه تو از اين پيش نادان و سبكسر نبوده اى».

پس از اين برخورد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفت و فرداى آن روز ديگربار مشركان در حجر اسماعيل گردهم آمدند. در حالى كه من [عبد الله بن عمرو] در ميان آنان بودم يكى از ايشان به ديگران گفت: «از آنچه از او به شما رسيده و از شما به او رسيده سخن گفتيد و چون بدانچه دوست نمى داريد روى آورد او را واگذاشتيد».

ص: 84

اتّفاقا در همين زمان كه آنان در اين گفتگو بودند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مسجد الحرام وارد شد و آنان همه با هم به سوى او شتافتند و او را در ميان خود گرفته، مى گفتند: «تويى كه چنين مى گويى و تويى كه چنان مى گويى». آنان آنچه را در مذمّت بتان از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آنان رسيده بود يك يك بر شمردند و در همه موارد نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى فرمود: «آرى، من چنان مى گويم».

در اين ميان من يكى از مشركان را ديدم كه ميانۀ رداى او را گرفت و در همين حال ابو بكر به مقابله با او برخاست و گفت: «واى بر شما، آيا مردى را كه مى گويد پروردگار من اللّه است مى كشيد؟»

پس از مدّتى مشركان از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دست كشيدند و اين بزرگترين چيزى و بيشترين آزارى بود كه مشركان قريش به پيامبر (صلی الله علیه و آله) روا داشتند و من تاكنون ديده ام(1).

اين رخداد نيز همچون رخداد نخست از هيبت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و قدرت روحى او حكايت دارد و البته اين هيبت با گناهانى كه مشركان از آن پس در مورد آن حضرت مرتكب مى شدند منافاتى نداشت، زيرا گرچه كه هيبت و أبّهت پيامبر (صلی الله علیه و آله) در آن لحظه اثر روانى بر آن كافران مى كرد امّا اين منافى آن نيست كه از آن پس براى رويارويى و مقابله با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برنامه ريزى و انديشه شود. آن مشركان در نخستين بار با هيبت پيامبر (صلی الله علیه و آله) مواجه شدند و آن حضرت بدان گونه با آنان مواجه شد كه زبان آنان را از طعنه زدن و ريشخند كردن بست و وحشت و ترس را در دلهاى آنان جاى داد و اين شيوه در قلب آنان تأثير كرد، اما هنگامى كه آنان ديگر بار به خود برگشتند و پس از رويارويى با آن ضربه اى كه هيبت پيامبر (صلی الله علیه و آله) به آنان وارد آورده بود براى بار ديگر انديشه و تدبير گناه آلود خويش را به كار گرفتند به تدبير امور خود پرداختند و از آن پس آن حركت ناپسند از برخى از ايشان سرزد كه ميان رداى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را گرفت و البتّه اين رخداد با هيبت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آن هنگام كه عزم

ص: 85


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 46.

خويش را جزم مى كرد و ترس از رويارويى با خويش را در قلب مخالفان مى افكند هيچ منافات ندارد. بسا كه در افرادى غير از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خدا نيز شاهد همين حقيقتيم كه هيبت آنان مانع اجراى نقشه هاى مخالفان دربارۀ آنها نمى شده است.

مثلا على (ع) كه خود از هيبت والايى برخوردار و بلكه مردى بود كه دشمنانش از او بيمناك بودند و همين هيبت او باعث آن شده بود چون نقشۀ قتل او را ريختند دو نفر داوطلب اجراى اين طرح شوم شدند و شمشير خود را به مدت يك ماه به سم آلودند، از نقشۀ دشمنان مصون نماند و هيبت أبّهت او مانع از اقدام دشمن عليه او نشد.

بالاخره بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مى بينيم كه خداوند با آنچه خود شر اشرار را سد كرد و بدانچه از قدرت روحى و عزم راستين به آن حضرت داد وى را در مقابل قريش در حمايت خويش حفظ كرد.

سفر به طايف

288 - حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) از مردم مكّه رنجها ديد، آنها بودند كه مانع از راه خدا مى شدند و در برابر دعوتش مقاومت مى كردند، پيامبر و اصحاب با وفايش را آزار مى دادند، اما او با اين همه دعوت الهى را به آنان ابلاغ كرد، هر چند آنان در مقابل، او را مورد هجوم خود قرار دادند و با هر شيوۀ ممكن در مقابل دعوت الهى او به مقابله و مقاومت پرداختند. البتّه خداوند را در اين امر حكمتى است، چه، اهل مكّه نخستين كسانى بودند كه از اين دين فرمان مى بردند گفته مى شد آنها از اين طريق در پى به دست آوردن حكومت و سلطه بر مردم هستند.

از ديگر سوى از آنجا كه دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همگانى بود و اختصاص به مردم مكّه نداشت بلكه بايد همۀ مردم از آن برخوردار مى شدند، آن حضرت در راه گسترش حوزۀ دعوت عازم طايف شد. طايف شهرى در نزديكى مكّه و همانند مكّه و از قدرت، توان، سلطه و ثروت از طريق تجارت و زراعت برخوردار بود و

ص: 86

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اميد داشت يارى و نصرتى از مردم آن ديار ببيند كه از قريش نديده بود.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) به نوعى با برخى از مردمان طايف بستگى خانوادگى داشت، چه، آن حضرت در ميان بنى سعد دوران شيرخوارگى را سپرى كرده بود و اين خاندان كه دايه ها و پرستاران آن بزرگ در ميانشان بودند در نزديكى طايف به سر مى بردند.

علاوه بر اين طايف نسبة شهرى نزديك مكّه محسوب مى شد، چه اين شهر در فاصلۀ 120 مايلى مكّه قرار دارد و چنين مسافتى در عرف مردمان صحرانشين چندان مسافتى دور نيست.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اواخر ماه شوال سال دهم بعثت به طايف سفر كرد نه تنها بدان سبب كه - آنچنان كه كتب سيره مى گويند - اين شهر در نزديكى مكّه قرار داشت، اگر چه كه اين يكى از دلايل و انگيزه هاى آن سفر بود امّا نه مهمترين آنها بلكه نيز بدين علت كه حالتى شبيه نوميدى از ايمان آوردن قريش يا باقيماندگان اين خاندان كه تا آن زمان هنوز مسلمان نشده بودند براى آن حضرت پيش آمده بود و براى او شايسته نبود كه پيش از آن آهن سرد بكوبد يا دعوت خود را تنها منحصر به آن طايفه كند، چه اين كه نوعى روح مجادله و كج بحثى بر آن مردم غالب شده بود، بى آن كه در پى قانع شدن و به دست آوردن حقيقت باشند و به همين سبب آن حضرت چنين مصلحت مى ديد كه ديگر خود را به چنين مردمى مشغول نسازد و به سوى سرزمينى ديگر كه همان طايف بود برود بدان اميد كه آنان از او پيروى و سپس او را يارى كنند.

هر چند آنچنان كه گفتيم مسافت ميان مكّه و طايف 120 مايل بود، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همۀ اين مسافت را پاى پياده طى كرد، در حالى كه كسى جز غلام او زيد بن حارثه به همراهش نبود، همان مردى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اين پيش او را آزاد كرده و او به صورت يكى از دوستان مهربان آن حضرت در آمده بود و ديگر

ص: 87

غلام او محسوب نمى شد، بلكه يار و ياورى براى او بود.

دربارۀ اين كه چرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مسافت ميان مكّه و طايف را پاى پياده طى فرمود گفته شده است اين امر بدان علت بود كه وى نمى خواست كسى از اين سفر اطّلاع پيدا كند البتّه اين مى تواند بخشى از علّت و توجيه اين كار باشد، اما ما مى گوييم: او در راه دعوت الهى خويش جهاد مى كرد و تلاش و فعّاليّت و مجاهده در اين راه را به غايت رسانده بود [و شايد همين امر باعث آن مى شد كه در راستاى همين تلاش و مجاهده طريقى را كه براى پرداختن به امر رسالت خويش مى پيمايد پياده طى كند].

[به هر حال، دربارۀ ادامۀ اين سفر و نحوۀ ورود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به طايف] ابن اسحاق در سيرۀ خود به سند خويش نقل مى كند كه چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به طايف رسيد، به سراغ سه تن از افراد ثقيف كه اشراف و سران مردم آن شهر در آن روزگار محسوب مى شدند رفت. آنان سه برادر بودند به نامهاى: عبد ياليل مسعود و حبيب فرزندان عمرو بن عمير بن عوف بن عقدة بن غيرة بن عوف بن ثقيف(1).

او با اين سه تن كه به سبب موقعيّت ويژۀ پدرشان در ثقيف از اشراف و بزرگان آن قوم محسوب مى شدند ملاقات كرد، اما اين ملاقات و - بالتّبع - اين سفر پاسخ مثبتى را از سوى آنان و ديگر مردم به همراه نداشت، هر چند جهادى از سوى صاحب دعوت محمّدى (صلی الله علیه و آله) در راه آن بود.

اينك شايسته است گفتگويى را كه ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و فرزندان عمرو بن عمير ثقفى روى داد يادآور شويم:

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با فرزندان عمرو بن عمير نشست و آنان را به خداوند فراخواند و دربارۀ هدفى كه به منظور آن به ديار آنان سفر كرده يعنى يارى آنان به او در راه اسلام و قرار گرفتن در كنار او و در مقابل كسانى از خاندان آن حضرت كه با وى به مخالفت و مقابله برخاسته بودند سخن گفت، اما آنان سخنان ناروايى در

ص: 88


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 135 و ابن هشام، السيرة النبوية ج 1، ص 419.

پاسخ آن بزرگ ابراز داشتند و يكى از آنان چنين گفت كه اگر خداوند اين پيامبر را فرستاده باشد، او پردۀ كعبه را پاره پاره خواهد كرد. اين مرد با گفتۀ خود امكان اين را كه خداوند محمّد (صلی الله علیه و آله) را به عنوان رسول خود بر مردم فرستاده باشد معلّق بر اين دانست كه او پردۀ كعبه را پاره پاره كند و روشن است كه چنين چيزى به دليل قداست كعبه در رديف محالات قرار دارد [و بدين ترتيب مفهوم اين سخن آن است كه اين شخص ايمان آوردن خود به رسول و رسالت پيامبر (صلی الله علیه و آله) را امرى محال مى داند. ديگرى نيز در پاسخ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «آيا خداوند هيچ كس ديگر جز تو را نيافت كه فرستادۀ خود قرار دهد؟» اين مشرك نيز با اين گفته رسالت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را انكار مى كند. بالاخره سوّمين آنان مى گويد: «اگر تو آن گونه كه خود مى گويى رسول خدايى، از آن بالاترى كه من پاسخى در مقابل تو اظهار دارم و اگر نيز بر خدا دروغ مى بندى، شايستۀ من نيست كه با تو سخن گويم».

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه همۀ اين پاسخها به گونه اى ريشخند و تمسخر پيامبر (صلی الله علیه و آله) بود و به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دريافت كه از آنان پاسخ مثبتى به دعوت خويش نخواهد ديد و آنان گمراهى را در مقابل هدايت خريدارند.

لذا آن حضرت از ايشان مأيوس شد. اما از ديگر سوى اين احتمال وجود داشت كه اگر چه آنان به دعوت پيامبر (صلی الله علیه و آله) پاسخ نداده اند، اما قدرى مروّت و مردانگى در ايشان وجود داشته باشد.

به همين علّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه نمى خواست خبر مسافرت او به طايف به مشركان مكه برسد و اين خبر آنان را تحريك كند از سران ثقيف خواست تا ماجراى سفر او به ميان آنان را پنهان بدارند. اما آنان به سبب فرومايگى و پستى خود اين ماجرا را پنهان نداشتند و آن را فاش كردند و بلكه از آن بالاتر، سبكسران و بردگان خويش را عليه او شوراندند و تشويق كردند تا او را دشنام دهند و در پيرامون او داد و فرياد بلند كنند تا مردم در آنجا گرد آيند.

موسى بن عقبه روايت كرده است كه مردم طايف در دو سوى راهى كه او از

ص: 89

آن مى گذشت صف كشيدند و چون آن حضرت از ميان آنان مى گذشت در هر قدمى كه بر مى داشت سنگى به سوى او مى افكندند تا جايى كه خون از پاهاى او جارى ساختند. اما او در همان حال كه از پاهايش خون مى ريخت از ميان آن مردم گذشت(1).

به هر حال، پيامبر (صلی الله علیه و آله) راه بازگشت از آن سفر سخت به ميان مردمى را در پيش گرفت كه از معنى مردانگى بويى نبرده بودند و از كرامت انسانى در هر صورتى از صورتهاى خود هيچ نمى دانستند.

[گويند] سخت ترين بلا و گرفتارى آن است كه احساسات دشمنان كينه توز را تحريك كند، آن سان كه اينجا آنچه آن پست فطرتان و فرومايگان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) انجام دادند احساسات و عواطف عتبه و شيبه پسران ربيعه را كه از آن پيش خود در آزار دادن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با مشركان مكّه همكارى مى كردند برانگيخت. اين دو در نزديكى طايف باغى داشتند كه اينك پيامبر (صلی الله علیه و آله) به سايۀ يكى از درختان آن پناه برده بود. در اين هنگام انگيزۀ خويشاوندى در وجود پسران ربيعه به حركت در آمد و آن دو غلام خود - به نام عداس - را فرستاد تا براى پيامبر (صلی الله علیه و آله) قدرى انگور بچيند و به وى تقديم دارد كه اين از كرم قريش است.

عداس و رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

289 - عداس كه مردى مسيحى بود [در پى دستور صاحبان خود] ميوه هايى را كه چيده بود و در سينيى قرار داشت به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تقديم كرد. آن حضرت نيز خوردن ميوه را با جمله «به نام خدا» آغاز كرد. در اين هنگام عداس به پيامبر (صلی الله علیه و آله) نگريست و در چهرۀ آن حضرت خيره شد و سپس گفت: «به خدا سوگند، اين كلام كلامى است كه مردم اين سرزمين آن را بر زبان نمى آورند».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «اى عداس، تو از كدام سرزمينى

ص: 90


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 136.

و دينت چيست؟» او گفت: «مسيحى و از مردم نينوا». پس پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «از آبادى آن مرد صالح يونس بن متى هستى». او با شنيدن اين جمله گفت: «از كجا مى دانى يونس بن متى كيست؟» رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «او برادر من است. وى پيامبر بود و من نيز پيامبرم».

در اين هنگام عداس خود را روى دست و پاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) افكند و بر دست و پا و سر آن حضرت بوسه مى زد. از ديگر سوى فرزندان ربيعه كه شاهد آنچه از آن جوان مسيحى سر مى زد بودند، حتّى از مشاهدۀ اين ماجرا نيز دلهايشان براى پذيرش اسلام نرم نشد و يكى از آنان به ديگرى گفت: «او [محمّد (صلی الله علیه و آله)] غلام تو را برايت تباه كرد».

هنگامى نيز كه عداس به سوى آن دو برگشت به وى گفتند: «واى بر تو اى عداس! چرا سر و دست و پاى اين مرد را مى بوسى؟» او گفت: «مولاى من، در روى زمين هيچ موجودى برتر از اين [مرد] نيست. او مرا از حقيقتى آگاه ساخت كه جز پيامبران آن را نمى دانند» آن دو در پاسخ او اظهار داشتند: «عداس مراقب باش كه او تو را از دينت بازندارد كه دين تو از دين او بهتر است».

در اين ماجرا شاهد آنيم كه عاطفۀ آميخته به بزرگوارى در كنار گمراهى آشكار خود را نشان مى دهد و در شرايطى كه حقيقت واضح و روشن بود، آنان در حالى كه در دل نسبت به آن يقين داشتند، آن را مورد انكار قرار دادند و طغيان و كفران و گمراهى بر آنان حكمفرما بود.

دعا، بخشش و گذشت

290 - پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله) بى مهرى و جفا كارى آن مردم فرومايه و تلخى آزارهاى آنان و آن اهانتى را كه به وى روا داشتند احساس كرد و هيچ نقطۀ آرامشى جز آن نيافت كه دست تضرّع به سوى خداى خويش بردارد و به او پناه برد، بدين سان او پس از ترك گفتن پسران ربيعه و پشت سر نهادن ماجراى برخوردش با عداس

ص: 91

به درگاه خداوند دعا كرد و فرمود:

«پروردگارا از كاستى توان خود، از كمى چاره در كار خويش و از بى مقدارى در نظر مردم به تو شكايت مى آورم. اى بخشنده ترين بخشندگان و مهربانان، تو پروردگار مستضعفينى و تو پروردگار منى. مرا به كه وامى گذارى؟ به بيگانه اى كه بر من هجوم آورد يا به دشمنى كه كار مرا در اختيار او قرار مى دهى؟ اگر خشم تو بر من نباشد من هيچ باك ندارم [و اين همه را تحمّل مى كنم]، اما عافيت تو برايم سهلتر و باگشايش تر است. به نور جمال تو كه ظلمتها بدان روشن شده و كار دنيا و آخرت بدان سامان يافته به تو پناه مى برم از اين كه خشم تو بر من فرود آيد يا ناخشنودى تو مرا در ميان گيرد. تو را حق ملامت و عتاب است تا آن كه خشنود شوى. هيچ توان و قدرتى جز به [نيروى] تو نيست».

اين دعايى است برخاسته از روحى آزرده امّا خشنود، چه او به بزرگترين دعوت الهى در عالم هستى برخاسته و بنابراين در راه چنين دعوتى هر چيزى هر چند خشن و هر سختيى هر چند عظيم، آسان و سهل است و او آنچه را خداوند تقدير كرده و آنچه را او خوش مى دارد پذيرا مى شود و هيچ چيز جز خشم و خشنودى خداوند براى او اهميّت ندارد و هر چه جز آن سهل است.

خداوند نيز اين دعاى رسول خود را پاسخ گفت و به وى فرمود كه وى خود با اوست، آن سان كه در صحيح مسلم و صحيح بخارى آمده است كه عايشه روايت مى كند كه وى به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «آيا روزى سخت تر از روز نبرد احد بر تو گذشته است؟» آن حضرت در پاسخ فرمود: «[آرى]، آنچه از اين مردم ديدم، آن هنگام كه خود را بر عبد ياليل عرضه داشتم... و او بدانچه از وى مى خواستم پاسخ مثبت نداد. پس من در حالى كه انديشناك بودم راه خويش را در پيش گرفتم و از اين حالت بيرون نيامدم مگر آنگاه كه خود را در قرن الثعالب ديدم.

پس سر خويش را بلند كردم و ناگاه در آسمان ابرى ديدم كه بر سرم سايه افكنده است. در آن نگريستم و ناگاه جبرئيل (ع) را مشاهده كردم. او مرا صدا زد و

ص: 92

گفت: «خداوند گفته هاى آن مردم را با تو و آن پاسخهايى كه به تو دادند شنيد و اينك فرشتۀ كوهها را به فرمانبرى تو فرستاده است تا او را بدانچه مى خواهى فرمان دهى». در اين هنگام فرشتۀ كوهها مرا مخاطب ساخت، بر من سلام كرد و گفت:

«اى محمّد (صلی الله علیه و آله)، خداوند مرا فرستاده و او خود گفته هاى قوم تو به تو را شنيده است. من فرشتۀ كوههايم كه پروردگارت مرا به سوى تو فرستاده است تا مرا بدانچه مى خواهى فرمان دهى. اينك اگر بخواهى من دو كوه مكّه را بر روى مردم مى خوابانم». اما رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ فرشته فرمود: «من اميد آن دارم كه خداوند از نسل اين مردم كسانى به وجود بياورد كه خدا را بپرستند».(1)

بدين سان مشاهده مى كنيم كه خداوند دعاى رسول خدا را پاسخ فرمود و اگر آن حضرت در دعاى خويش از ضعف و كاستى توان خود سخن گفته بود خداوند براى او روشن ساخت كه او خود همۀ قدرتها را در اختيار وى قرار مى دهد و امكان ندارد در شرايطى كه خدا با اوست او در نزد مردم خوار باشد. او نه وى را در مقابل دشمنان و نه به اميد يارى دوستان رها كرده، بلكه كار او با خداست و او خود بر همه بندگان قهر و غلبه دارد و هر كه با او باشد هرگز خوار نمى شود.

گوش فرا دادن جنّيان به قرآن خوانى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

291 - پيامبر (صلی الله علیه و آله) بر اين اصرار و اشتياق داشت كه مردم از دعوت حق پيروى كنند، و به خدا و رسول او ايمان آورند و بت پرستى را واگذارند. او آن گونه بود كه خداوند خطاب به وى مى فرمايد: «شايد تو جان خويش را در اين اندوه ببازى كه چرا آنان مؤمن نيستند»(2).

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با اين وصف به درگاه خداوند شكايت برد كه خاندان و قبيلۀ او از وى فرمان نمى برند و ديگران نيز چون ايشانند. اما خداوند در پاسخ

ص: 93


1- - البداية و النهاية ج 3، ص 137.
2- - شعراء/ 3.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى او روشن ساخت كه اگر كسانى از خاندان او كه از او پيروى كرده اند شمارى اندك هستند، اما او پيروانى از جنّيان دارد. خداوند با نزول وحى به رسول خود خبر داد كه برخى از جنّيان آيات قرآن را گوش داده اند و بدان كافر نشده، بلكه ايمان آورده اند.

آنچنان كه راويان آورده اند پس از خروج آن حضرت از طايف و پس از آنچه در آنجا بر او گذشت، خداوند به وى چنين وحى فرمود كه «آن هنگام كه تنى چند از جنّيان را متوجّه تو ساختيم كه قرآن را بشنوند. آنان چون حضور قرآن را دريافتند گفتند خموش باشيد و گوش فرا داريد و چون قرائت پايان يافت به سوى قوم خويش، به انذار آنان، برگشتند [و] گفتند: «اى مردم ما [آيات] كتابى شنيديم كه پس از موسى (ع) نازل شده و آنچه را [از كتب سماوى] پيش روى دارد مورد تأييد قرار مى دهد و به راه حق و راه راست هدايت مى كند. اى قوم ما منادى دعوت الهى را پاسخ مثبت گوييد و به او ايمان آوريد تا [خداوند] از گناهانتان بيامرزد و از عذابى دردناك پناهتان دهد. هر كس منادى دعوت الهى را پاسخ نگويد در زمين ناتوان كنندۀ اين دعوت نخواهد بود و او را در برابر خداوند ياران و دوستانى نيست و چنين كسانى در گمراهى آشكارند»(1).

همچنين خداوند در سورۀ جنّ فرمود: «بگو به من وحى رسيده است كه تنى چند از جنّيان [به قرآن] گوش داده و گفتند: ما قرآنى شگفت شنيديم كه به صلاح و دوستى هدايت مى كند. پس بدان ايمان آورديم و هيچ كس را شريك پروردگار خويش قرار نخواهيم داد. او - كه بلند مرتبه است - پروردگار ماست كه هرگز همسر و فرزندى نگرفته است. البتّه كم خرد و سبكسر جمع ما سخنانى ناروا بر خدا مى گفت و ما بر اين گمانيم كه هيچ انسان و پريى بر خداوند دروغ نخواهد بست.

[نيز به من وحى شده است كه] مردانى از انسانها به مردانى از جنّيان پناه مى بردند و بدين طريق بر رنج و گناه آنان افزودند»(2).

ص: 94


1- - احقاف/ 32-29.
2- - جن/ 6-1.

آن گونه كه ظواهر قرآن و آنچه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايت شده است حكايت دارد جن گونه اى از موجودات در مقابل انسان است و نه آن كه نوعى از انسان باشد. بنابراين، گفته كسانى كه مى گويند جنّيان طايفه اى از انسانها هستند كه در زمين غايب شده يا دور شده اند با مفاد قرآن كريم سازگارى ندارد و همچنين آن كسانى نيز كه مى گويند جنّيان همان مسيحيان به خطا رفته و از صواب دور شده اند، چه اين عقيده به صورت بديهى باطل است، هر چند برخى از كسانى كه در مقابل آنچه غربيان مى گويند استقلال فكرى از خود ندارند و از چنان توانى برخوردار نيستند كه به وسيلۀ آن بتوانند حق را از باطل و درست را از نادرست بازشناسند با اتّخاذ چنين موضعى از غربيها پيروى كرده اند.

همۀ عبارات قرآنى [كه از جن سخن به ميان آورده] بدين تصريح دارد كه جنّيان گونه اى از موجودات و در مقابل انسان هستند. آيات قرآن در اين باره فراوان و از اين جمله است:

«روزى كه [خداوند] همۀ خلايق را محشور سازد [و به پريان گفته شود] اى جماعت جنّيان از انسانها فزونى يافتيد و [در اين ميان] دوستان آنها از انسانها گويند پروردگارا برخى از ما ديگر بهره مند شده و آن مدتى را كه بر ايمان مقرّر داشتى به پايان برديم. [خداوند] گويد: آتش جايگاه شماست و در آن جاودان خواهيد بود جز آنچه خداوند بخواهد كه پروردگار تو حكيم و آگاه است. بدين سان ما برخى از ستمكاران را با برخى ديگر به سبب آنچه انجام مى دادند و فراهم مى كردند دوست مى گردانيم. اى جماعت جن و انس آيا براى شما رسولانى از جنس خودتان نيامد كه آيات مرا بر شما مى خواندند و شما را از مواجه شدن با اين روز بيم مى دادند؟ آنان در پاسخ گفتند: ما عليه خويشتن گواهى مى دهيم. زندگانى دنيا آنان را فريفته و مغرور ساخته و بر خويشتن گواهى دادند كه كافر بوده اند»(1).

آيات فوق بصراحت بر اين دلالت دارد كه جن يك نوع و انسان نوعى ديگر

ص: 95


1- - انعام/ 130-127.

از موجودات است.

در آيۀ ديگرى خداوند چنين مى فرمايد: «بگو اگر جنّيان و انسانها بر اين همدست و مجتمع شوند كه همانندى براى اين قرآن بياورند همانندى برايش نخواهند آورد، هر چند برخى پشتيبان برخى ديگر باشند»(1).

نيز مى فرمايد: «اى جماعت جن و انسان اگر توان آن داريد كه از كرانه هاى آسمانها و زمين بيرون رويد برويد، اين در حالى است كه جز به سلطنت و قدرتى بيرون نخواهيد رفت»(2).

ما از صريح اين آيات چنين استفاده مى كنيم كه انسان و پرى با يكديگر تفاوت دارند و نه انسان از پرى و نه پرى از انسان است. از سوى ديگر بر ما لازم است آنچه را از ظاهر الفاظ [و بالتّبع الفاظ قرآن] استفاده مى شود مورد استناد قرار دهيم، مگر آن كه دليلى بر اين اقامه شود كه اين كلام با اين ظاهر، با حقيقتى از حقايق دينى كه از ضرورات دين دانسته شده و يا با امرى از امور عقلى كه مخالفت با آن محال است تناقض دارد.

بنابراين آن كسانى كه مى خواهند لفظ جن را از ظاهر خود در قرآن كريم خارج سازند و بدان مفهومى ديگر دهند، از همان كسانى هستند كه در غير محسوس نمى انديشند جز به مادّه ايمان ندارند و به تبع آن از ايمان به غيب بى بهره اند، ايمان به غيبى كه نخستين ركن ايمان و مرز جدايى ايمان و كفر است و به همين سبب نخستين وصف از اوصاف مؤمنان متّقى ايمان به غيب دانسته شده آنجا كه خداوند مى فرمايد: «اين كتاب هدايت متقين است، كسانى كه به غيب ايمان دارند و...»(3).

اينك اين پرسش مطرح مى شود كه حقيقت جن چيست؟ در پاسخ مى گوييم

ص: 96


1- - اسراء/ 88.
2- - الرحمن/ 33.
3- - بقره/ 2-1.

ما به همان حقيقتى گرايش داريم كه مسلمانان به اثبات آن پرداخته اند مبنى بر اين كه جن از آتش آفريده شده است. مسلمين در اتّخاذ اين عقيده نه به اوهام و تخيلات، بلكه به نصّ قرآن كريم استناد جسته اند، چرا كه خداوند در قرآن كريم دربارۀ ابليس ملعون مى گويد «او از جنّيان بود و از فرمان پروردگار سر برتابيد»(1). از سوى ديگر در جاى ديگرى پس از آن كه ابليس تكبر ورزيد و از فرمان خدا سر برتافت و در مقابل آدم سجده نكرد، بنابر آنچه خداوند در قرآن از زبان او آورده وى خود مى گويد: «من از او [آدم] برترم كه مرا از آتش آفريدى و او را از خاك خلق كردى»(2)، بدين ترتيب با در كنار هم قرار دادن اين دو آيه ثابت مى شود كه شيطان كه به صرع لفظ قرآن از جنّيان بود از آتش آفريده شده و چون او ساير جنّيان نيز از آتش آفريده شده اند. اين حقيقتى است كه صرع قرآن از آن حكايت دارد.

به هر حال، در اين ماجرا گوش دادن جنّيان به آيات قرآن و ايمان برخى از آنان مايه دلگرمى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شد، چه آيات قرآن مى گويد اگر چه جريان گرويدن به دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ميان انسانها كند شد، اما جنّيان به پاسخ دعوت او شتافتند و اينك پيامبر را آن شايسته است كه مورد اين خطاب خداوند قرار گيرد كه «ديگر بر آن مردم بدكار اندوه مدار»(3).

برخوردارى از پناهندگى مطعم بن عدى

292 - [پس از آن سفر] ناگزير مى بايست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به جايگاه نزول وحى و مركز تجمّع اعراب در موسم حج يعنى مكّۀ مكرّمه بازگردد، زيرا طرحى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى ادامۀ دعوت ترسيم و آن را از طايف آغاز كرده بود چنين اقتضا مى كرد كه آن حضرت به مكّه بازگردد چرا كه طرح از اين قرار بود كه آن

ص: 97


1- - كهف/ 50.
2- - اعراف/ 12.
3- - مائده/ 26.

حضرت در اثناى اجتماع و هيأتهاى قبايل مختلف در مكّه كه براى حج خانۀ خدا بدانجا مى آمدند تماس بگيرد و با آنان ملاقات كند.

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تصميم به بازگشت به مكّه گرفت. او در هنگامى كه در نزديكى حراء بود زيد بن حارثه كه وى را در اين سفر همراهى مى كرد و از اين بيم داشت كه به پيامبر (صلی الله علیه و آله) آسيبى برسد از آن حضرت خواست تنها با استفاده از پناهندگى يكى از بزرگان مكّه وارد اين شهر شود تا آسيبى نبيند.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) اين پيشنهاد زيد را پذيرفت و به اخنس بن شريق پيغام فرستاد كه در پناه او وارد مكّه شود، اما او پاسخ داد كه وى همپيمان قريش است و در مقابل آنان نمى تواند به كسى پناه دهد.

سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سهيل بن عمرو پيغام فرستاد تا در پناه او در آيد، اما او نيز پاسخ داد كه بنى عامر بن لوئى در مقابل بنى كعب بن لوى به كسى پناهندگى نمى دهد.

پس از آن، پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مطعم بن عدى پيغام داد كه او را در پناه خود قرار دهد. به فرستادۀ آن حضرت گفت: «باشد، به او بگو [در پناه من] به شهر بيايد».

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سراغ او رفت و شب را در نزد او ماند. چون صبح فرا رسيد، پيامبر (صلی الله علیه و آله) همراه او و شش يا هفت فرزندش - بنا بر اختلاف روايت - در حالى كه همۀ آنان شمشير حمايل كرده بودند بيرون آمد. آنان وارد مسجد الحرام شدند و در آنجا مطعم به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «به طواف خانه بپرداز». [آن حضرت نيز به طواف پرداخت] در حالى كه مطعم و فرزندانش شمشير به ميان بسته بر اطراف كعبه ايستاده اين كار اعلانى پشتوانه دار از اين پناه دادن بزرگوارانه بود.

در همين زمان، ابو سفيان بن حرب بن اميّه بن عبد مناف وارد مسجد الحرام شد و رو به مطعم بن عدى كرد و گفت: «آيا او را پناه داده اى يا از او پيروى مى كنى؟» او گفت: «تنها پناه داده ام» و در اين هنگام ابو سفيان اظهار داشت: «پس بيمى بر تو نيست».

ص: 98

گويا ابو سفيان با اين پرسش خود بدين اشاره دارد كه اگر او از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تبعيت مى كند، بايد بداند كه ابو سفيان در حال جنگ با پيامبر (صلی الله علیه و آله) است و به تبع آن دامنۀ اين جنگ پيروان پيامبر (صلی الله علیه و آله) را نيز مى گيرد، اما اگر تنها به پيامبر (صلی الله علیه و آله) پناه داده، اين تعهّد او محترم داشته مى شود، زيرا وى خود يكى از افراد آنان است و آنان با او هيچ دشمنى و خصومتى ندارند.

از اينجاست كه حكمت الهى را در اين كه ابو طالب با آن همه حمايت از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ايمان خود را آشكار نساخت در مى يابيم، چرا كه اگر او اسلام خود را علنى مى ساخت، مشركان همزمان با آزارهايى كه به پيروان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى رساندند و در اين كار هيچ عهد و پيمانى را محترم نمى شمردند با او نيز به جنگ مى پرداختند.

ص: 99

ص: 100

فصل سيزدهم دو حادثۀ غيبى

شكافته شدن ماه

293 - گفتيم كه پس از دعاى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) حوادثى به امر خدا روى داد كه مى توان گفت بر اثر رخداد دعاى او بود و براى ز دور ساختن تنهايى و احساس غربت از قلب مطهر او، چه، آمدن فرشته كوهها به حضور آن حضرت براى آن بود كه او كه از كاستى توان و ضعف قدرت خويش به خداوند شكايت برده بود احساس قدرت كند، گوش فرا دادن جنّيان به قرآن كريم و ايمان آوردن برخى از آنان نيز براى آن بود كه آن حضرت با احساس فراوانى پيروان انديشۀ تنهايى را از خود دور كند و بالاخره فراهم آمدن پناهندگى اعطايى (از سوى يكى از بزرگان مكّه) براى آن كه آن حضرت به شهر وارد شود و در آنجا دعوت خويش را تكميل كند و همۀ اين رخدادها براى اثبات اين بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را راه و چاره فراوان است. به بيان ديگر، خداوند او را بدين رهنمون گشت تا كمى راه و چاره را كه از آن به خداوند شكايت برده بود مرتفع گردد.

اينك پس از همۀ اينها نوبت به آيات محسوس مى رسيد كه شكافته شدن ماه و سير شبانه تا قدس و معراج از آن جمله بود تا خداوند به رسول خويش بيان بنماياند كه «[اى رسول] خداوند تو را رها و فراموش نكرده است»(1).

ص: 101


1- - ضحى/ 3.

پيش از اين يادآور گشتيم كه صاحبان سيره، وقايع تاريخ زندگى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به ترتيب رخ دادن آنها ذكر نكرده اند. آنان در همين مورد ماجراى شكافته شدن ماه را پس از بحث معراج آورده اند، اما ما همان سان كه ابن كثير اين شيوه را ترجيح داده اين را بر مى گزينيم كه با توجه به فوت خديجه قبل از تشريع نمازهاى پنج گانه و نيز با توجه به اين كه نمازها در سفر معراج تشريع شده است اسراء و معراج پس از وفات خديجه و ابو طالب بوده است.

هر چند در كتب صاحبان سيره بحث از شكافته شدن ماه پس از ماجراى معراج ذكر شده، اما مناسب حوادث همين ترتيبى را كه ما برگزيده ايم توجيه و تقويت مى كند، كه اين ماجرا نيز دليلى است بر صحت و درستى رسالت پيامبر (صلی الله علیه و آله) هر چند قرآن كريم خود بتنهايى معجزه اى بزرگ بود كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) دشمنان را با آن به مبارزه طلبيد و بدان تحدّى كرد و آن را يك معجزه شمرد.

اينك شايسته است به اصل موضوع بحث يعنى ماجراى شكافته شدن ماه بپردازيم:

خداوند در قرآن كريم فرموده است: «قيامت نزديك شد و ماه شكافت»(1).

ابن كثير در توضيح و دربارۀ اين آيه و ماجرايى كه آيه بدان اشاره دارد مى گويد:

«مسلمانان همه بر اين اجماع دارند كه اين حادثه در زمان رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به وقوع پيوسته و احاديث متواترى نيز از طرق مختلف در اين باره رسيده است كه براى هر كه در آنها بنگرد و بدانها احاطه اى داشته باشد يقين خواهد كرد. ما در اينجا اگر خدا بخواهد، آنچه را از اين روايات كه امكان دست دهد يادآور مى شويم. اعتماد و تكيۀ ما به اوست»(2).

ابن كثير در ادامه اخبار و روايات صحيحى را كه در اين باره آمده است ذكر

ص: 102


1- - قمر 1.
2- - البداية و النهاية، ج 3، ص 118.

مى كند. ما قبل از آن كه روايات گوياتر را از ميان اين روايات انتخاب كنيم و يادآور شويم اين نكته را متذكّر مى گرديم كه [در قرآن كريم] اخبار شكافته شدن ماه به لفظ ماضى آمده و اين نشان از حكايت امرى كه رخ داده و نه امرى كه وقوع آن احتمال مى رود دارد. از ديگر سوى [از نظر اصولى] ظواهر الفاظ قرآن مورد استناد و پذيرش قرار مى گيرد، البتّه تا زمانى كه قرينه اى از قبيل حقايق ثابت شدۀ به اجماع يا علم ضرورى و يا حقيقتى از حقايق عقلى كه ثابت شده و مجالى براى ترديد در آن نيست بر معناى ديگرى غير از آنچه ظاهر عبارت قرآن است دلالت نكند.

گفتنى است ما اين را نمى پذيريم كه قرآن مورد تأويل قرار گيرد و يا از آنچه ظاهر آن دلالت مى كند دور شود، آن هم به مجرّد استبعاد مطلبى از جانب برخى از انديشه هاى سطحى نگر و يا متأثر از آنچه عادت مردم بر آن است و با آن انس و آشنايى دارند كه هر چه را جز آن است مورد انكار قرار مى دهند و باور ندارند كه نيرويى هستى بخش دگرگونى آفرين و وجود دهنده يعنى قدرت و اراده اى الهى وجود دارد كه ايمان بدان ضرورى است و باور ندارند كه خداوند آنچه را بخواهد مى كند و تنها او آفرينندۀ همه چيز است و اسباب و مسبّبات را او آفريده و لازم نيست ارادۀ او از طريق اسبابى عادى و مأنوس براى ما جارى شود و «او از آنچه مى كند مورد پرسش قرار نمى گيرد، در حالى كه مردم از آنچه مى كنند مورد پرسش قرار مى گيرند»(1).

بدين سبب ما چنين اظهار مى داريم كه ماجراى شكافته شدن ماه قبل از نزول اين آيه و در عصر پيامبر (صلی الله علیه و آله) رخ داده است، چرا كه آيه «قيامت نزديك شد و ماه شكافت»(2) از شكافته شدن ماه با عبارتى كه دلالت بر زمان ماضى دارد سخن مى گويد و اين بدان معنى است كه حادثۀ مورد بحث در آيه در زمان گذشته به وقوع پيوسته است. اما معنى كردن آيه با اين توجيه كه مراد از فعل ماضى در اينجا مضارع

ص: 103


1- - انبياء/ 23.
2- - قمر/ 1.

و اشاره به اين است كه ماه خواهد شكافت معنى كردن لفظ است به معنايى غير از آنچه ظاهر آن مى باشد و اين در حالى است كه هر گونه تفسير كلمات قرآن به چيزى جز ظاهر آن نيازمند دليل و توجيهى براى آن و محتاج قرينه اى است حاكى از آن كه از اين لفظ چيزى جز آنچه ظاهر آن مى باشد اراده شده است.

294 - اين آن چيزى است كه ظاهر آيۀ قرآن از آن حكايت دارد و آن - خودبخود - حجّت و برهانى است گوياى وقوع اين حادثه كه با وجود آن نيازى به دليلى ديگر در تأييد شقّ القمر نيست چه قرآن خود تأييد كنندۀ ديگر امور است نه اين كه از چيزى تأييد بگيرد. البتّه در اين ميان سنّت و اخبار كيفيّت وقوع حادثه و نه اصل آن را بيان مى كند و بنابراين، اينك به سراغ سنّت مى رويم تا ببينيم اين ماجرا چگونه رخ داده است.

ابن كثير مى گويد اصل وقوع و يا مشكل آن با رواياتى به طرق مختلف از بسيارى صحابه اثبات مى شود. او در ادامۀ رواياتى از انس بن مالك خادم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جبير بن مطعم، حذيفه، عبد الله بن عمر، ابن مسعود، ابن عباس نقل مى كند [كه همه حاكى از همين ماجراست].

بخارى و مسلم نيز اين را [به طرق گوناگون] روايت كرده اند كه مردم مكّه از پيامبر (صلی الله علیه و آله) آيتى خواستند و در اين هنگام ماه دو بار شكافت.

در روايت مسلم از قتاده از انس بن مالك است كه مردم مكّه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواستند آيتى بدانان نشان دهد و آن حضرت ماه را به دو نيمه به آنان نشان داد.

بخارى نيز همين روايت را نقل كرده و چنين افزوده است تا آنجا كه [نيمى از آن در جانبى از حراء و نيمى در جانبى ديگر و] كوه حراء را ميان دو نيمه ماه ديدند».

با توجّه به اين روايت جمله اى را كه در روايت فوق وجود دارد مبنى بر اين كه «ماه دو بار شكافت» مى توان چنين تفسير كرد كه مراد از دو بار شكافته شدن ماه شكافته شدن آن به دو نيمه است.

ص: 104

امام احمد بن حنبل نيز از جبير بن مطعم روايت كرده است كه گفت: «در عصر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ماه شكافت و به دو نيمه شد، نيمه اى بالاى اين كوه و نيمه اى بر فراز آن كوه. در اين هنگام آنان گفتند محمد ما را سحر كرده است. آنان همچنين گفتند: اگر محمّد ما را سحر كرده باشد نمى تواند همۀ مردم را سحر كند».

بخارى از ابن عباس روايت كرده است كه گفت: «ماه در زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شكافت»

بخارى همچنين مى افزايد: «پيش از اين گذشت كه اين ماجرا قبل از هجرت [به مدينه] رخ داد و ماه به دونيم شد، آن سان كه دو نيمۀ آن را ديدند».

بنا بر آنچه ابو نعيم به سند خود از ابن عباس روايت مى كند، وى گفته است:

مشركان كه كسانى چون وليد بن مغيره، ابو جهل بن هشام، عاص بن وائل، عاص بن هشام و همانند ايشان در ميان آنان بودند با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ملاقات كردند و به آن حضرت گفتند: «اگر تو راستگويى، ماه را براى ما به دو نيمه كن، نيمه اى بر كوه ابو قبيس و نيمه اى بر قيقعان» پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ آنان فرمود: «آيا ايمان مى آوريد؟» گفتند: «آرى». پس [آن حضرت از خداوند خواست آنچه آنان تقاضاى آن كرده اند براى وى برآورده سازد]. بدين ترتيب در آن شب كه از شبهاى نيمۀ ماه بود ماه به دو نيمه شد؛ نيمه اى بر ابو قبيس و نيمه اى ديگر بر قيقعان [قرار گرفت].

بدين ترتيب روايات در اين باره به تضافر رسيده است: برخى از آنها از اين حكايت دارد كه ماه به دو نيمه شد و در آن هنگام يكى از شبهاى نيمۀ ماه بود و برخى نيز آن شب را مشخّص كرده و شب چهاردهم ماه دانسته، اما آنچه مسلّم است اين است كه هيچ كس حق ندارد درباره اين روايات كه همه همديگر را تأييد و تقويت مى كنند ترديدى روا دارد تا آنجا كه حتّى ابن كثير مدّعى آن است كه اخبار شكافته شدن ماه در عصر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به حدّ تواتر رسيده است و ديگر هيچ مجالى

ص: 105

براى هيچ تكذيب و هيچ دليل و مجوّزى براى هيچ ترديدى وجود ندارد، بويژه آن كه اصل اين ماجرا، با ظاهر قرآن اثبات شده و روايات تنها شكل آن - و نه اصل وقوع آن - را عهده دار شده است، چرا كه اصل وقوع آن با قرآنى ثابت شده كه باطل از هيچ سوى بدان راه ندارد، هر چند كسانى كه منكر اين گونه حقايق مى شوند ظاهر قرآن را نامأنوس و ناآشنا مى شمارند و پس از آن - تازه در صورتى كه اندك ايمانى در دلهاى آنان باقى مانده باشد - به تأويل روى مى آوردند [وگرنه اصل قرآن را نيز مورد انكار قرار مى دهند].

295 - كسانى كه از مفاد آيات قرآن به شگفت مى آيند و اظهار نامأنوس بودن آن مى كنند و سپس در صورتى كه مسلمان باشند به تأويل آيات روى مى آورند چنين اشكال مى كنند كه اگر چنين حادثه اى كه يك رخداد جهانى است وقوع مى يافت، على القاعده بايستى در همۀ سرزمينهاى عالم ديده مى شد و تنها اعراب شاهد آن نمى شدند. اين اشكال را [پيش از همه] مسيحيانى كه كتب شرق شناسى نوشته اند بر زبان آورده و كسانى كه مسائل اسلامى را از آنان مى گيرند و از طريق آنان مى شناسند اين اشكال را از آنها نقل كرده اند.

اينك ما [در وهلۀ اوّل] به آن دانشمندان غربى كه در قرآن كريم تشكيك مى كنند مى گوييم شما در آيين خود امورى شگفت انگيزتر و نامأنوستر از اين را مورد تصديق قرار داده ايد، چه انجيلهايى كه به ديدۀ باور به آنها مى نگريد و بدانچه در آن است ايمان داريد دربردارندۀ امورى از اين قبيل است آن سان كه در مورد ميلاد مسيح (ع) در انجيل چنين آمده كه ايرانيان زرتشتى از طريق ستاره اى كه نشان ولادت مسيح (ع) بود از ميلاد او آگاهى يافتند و از سرزمين خويش به قصد ديار او حركت كردند در حالى كه آن ستاره پيشاپيش آنان حركت مى كرد تا آنجا كه از طريق همين [ستاره يا] ستارگان محلّ ولادت او را يافتند. اينك جاى اين پرسش از شماست كه آيا آن سان كه از مسلمانان مى خواهيد ثابت كنند كه همه مردم شكافته شدن ماه را ديده اند همه مردم در زمان ولادت مسيح (ع) آن ستاره را ديدند و از

ص: 106

طريق آن ولادت عيسى را دريافتند؟ اگر چنين چيزى وجود داشته باشد شما حق داريد كه قرآن را به چنين بهانه اى مورد تكذيب قرار دهيد. امّا حقيقت آن است كه به تعبير قرآن در مورد اين گونه مردم «سخنى كه از دهان آنان بيرون مى آيد سخنى سنگين است و آنان جز دروغ نمى گويند»(1).

افزون بر اين، هر چند اين اشكال كنندگان در اشكال خود اخلاصى نداشته و حتى بدانچه مى گويند ايمان نداشته باشند، ما اين اعتراض و اشكال را مى پذيريم و در پاسخ آن اظهار مى داريم كه اعراب مشرك چون شكافته شدن ماه را به دو نيمه مشاهده كردند بدان ايمان نياوردند و گفتند «محمد ما را سحر كرده است»، آن گونه كه خداوند گفته هاى آنان در اين باره را حكايت مى كند و مى فرمايد: «قيامت نزديك شد و ماه شكافت. [البته] اگر آنان آيتى ببينند از آن روى برتابند و گويند اين سحرى پايدار است»(2). در اين ميان برخى از آنان تصميم بر آن گرفتند كه در اين باره تحقيق كنند و نتيجۀ اين تحقيق آن شد كه كسانى كه در شهر مكّه اقامت نداشته اند نيز ماه را به دو نيمه ديده اند. در اين باره امام احمد و نيز بخارى و مسلم از ابن مسعود روايت كرده اند كه گفت: در عصر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ماه به دو نيمه شكافت و در اين هنگام قريش گفت: «اين سحر ابن ابى كبشه است» آنان بدين جهت [به يكديگر] گفتند: «ببينيد كسانى كه در سفر بوده اند برايتان چه خبر خواهند آورد، چه محمّد نمى تواند همه مردم را سحر كند».

بيهقى نيز روايتى همانند اين از عبد الله بن مسعود نقل كرده كه مى گويد: ماه در مكّۀ مكرّمه شكافت به گونه اى كه دو نيمه شد. در اين هنگام كفّار قريش به مردم مكّه گفتند: اين سحرى است كه ابن ابى كبشه شما را بدان مسحور ساخته است.

پس ببينيد آنها كه در سفر بوده اند [چه مى گويند] اگر آنان همانند آنچه شما ديده ايد ديده باشند، اين سحرى است كه او نسبت به شما به عمل آورده است». راوى

ص: 107


1- - كهف/ 5.
2- - قمر/ 2-1.

مى گويد: پس از كسانى كه در سفر بودند و از كسانى كه از هر سو آمده بودند پرسيدند و آنان نيز پاسخ دادند كه «ما ديده ايم».

از اين احاديث صحيح چنين بر مى آيد كه همگان شاهد اين رخداد بوده اند و آن اختصاص به منطقه اى يا سرزمينى نداشته است و نيز اهل تحقيق و تدقيق در اين باره جستجو كرده و دريافته اند كه اين رخداد در همه مناطق مجاور آنان مورد مشاهده قرار گرفته است و يا كسانى كه در سفر بوده اند خبر آن را آورده اند. اين حقايق حكايت از آن دارد كه همگان شاهد اين حادثه بوده اند.

علاوه بر اين قرآن كريم كتابى راستگو و رواياتى كه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز رسيده آراسته به راستى و از هر نظر صادق است و راهى براى انكار آن با تو هم هيچ خيال پردازى و يا با شگفتى و اظهار ناآشنايى هيچ شگفت كننده اى وجود ندارد، چه اين كه دلايل و نشانه هاى صدق و راستى موجود و آشكار است و حقيقتى روشن را نمى توان با توهّم خيال پردازى، يا با اظهار شگفتى شگفت كننده اى و يا با انكار كافر منكرى رد كرد.

افزون بر اين، اخبارى رسيده حاكى از آن كه شكافته شدن ماه در هند رؤيت شده است. در اين باره ابن كثير مورّخ اسلامى مى گويد:

«علاوه بر اين، اين رخداد در بسيارى از سرزمينها مشاهده شد و گفته مى شود كه اين رخداد مبدأ تاريخ برخى از سرزمينهاى هند قرار گرفت، بنايى در آن شب [و به ياد بود آن] ساخته شد و «شب شكافته شدن ماه مبدأ تاريخ شد»(1).

اسراء و معراج

اشاره

296 - اسراء [يا همان سفر شبانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به بيت المقدس] قبل از هجرت به وقوع پيوسته و آن گونه كه بيهقى از ابن شهاب زهرى روايت كرده يك سال قبل از آن و بنابر آنچه حاكم روايت كرده شانزده ماه قبل از آن بوده است.

ص: 108


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 120.

بر همين اساس دربارۀ ماهى كه اسراء در آن صورت پذيرفته اختلاف شده، سدى مى گويد در ذى قعده و زهرى مى گويد در ربيع الاول اتّفاق افتاده است.

از جابر و ابن عباس نيز روايت شده است كه گفتند: «پيامبر (صلی الله علیه و آله) در شب دوازدهم ماه ربيع الاول به دنيا آمد، در همين ماه مبعوث شد، در همين ماه به معراج رفت، در همين ماه هجرت كرد و بالاخره در همين ماه بدرود حيات گفت».

در روايت ديگرى آمده است كه اسراء در شب بيست و هفتم ماه رجب بود، در اين باره ابن كثير مى گويد:

«حافظ ابن سرور مقدسى همين نظر را برگزيده و در اين باره حديثى آورده كه سند آن صحيح نيست و ما در فضايل ماه رجب اين نكته را متذكّر شديم. آن حديث اين است كه «اسراء در شب بيست و هفتم ماه رجب بوده است»

البته خداوند خود داناست.

برخى نيز چون مدّعى اند كه اسراء در شب اوّلين جمعۀ ماه رجب بوده است اين شب همان «ليلة الرغايب» است كه نماز مشهورى در آن بدعت نهاده شد، در حالى كه هيچ اصلى ندارد و البتّه خداوند خود داناست»(1).

در نهاية الارب آمده است كه اسراء در شب شنبه هفدهم رمضان و هيجده ماه قبل از هجرت به وقوع پيوست و اين در حالى بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) 51 سال و نه ماه سن داشت.

بدين ترتيب به اين نتيجه مى رسيم كه صاحبان سيرۀ نبوى در تعيين روزى كه

ص: 109


1- - البداية و النهاية. ج 3، ص 109. البته هرگز چنين ملازمه اى وجود ندارد كه آنچه ابن كثير اصل و مستندى براى آن نديده و يا نخواسته ببيند واقعا نيز داراى اصل و مستند شرعى نباشد، زيرا روشن است كه هر يك از مذاهب فقهى در احكام خويش اصول و ادله خاص خويش را دارند و تا زمانى كه بنا نباشد اصل درستى و يا نادرستى هر يك از اين مذاهب مورد بحث و مناظره قرار گيرد - كه البته چنين چيزى حقانيت مذهب فقهى شيعه را آشكار مى سازد - بدعت خواندن اعمال خاصى كه در يك مذهب وجود دارد و مذهب ديگر آن را به رسميت نمى شناسد قضاوتى عجولانه بيرون از موضع خويش است. اما اگر در بدعت خواندن را بگشاييم اعمالى چون نماز تراويح و دهها همانند آن به چنين عنوانى شايسته تر خواهد بود. از اين كه بگذريم، خاصه داراى رواياتى در اين زمينه هستند كه از طريق معتبر خويش كه طريق حق است از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و نه حتى از ائمه هدى (صلی الله علیه و آله) نقل مى كنند و از جمله آن كه فرمود: نخستين شب جمعه اين ماه [- رجب] غفلت نورزيد اين شبى است كه فرشتگان آن را ليلة الرغائب مى نامند، چه آن كه چون ثلثى از شب بگذرد هيچ فرشته اى از آسمانها و زمين نمى ماند مگر آن كه در كعبه و اطراف آن گرد هم مى آيند و در اين ميان خداوند آنان را مورد توجه قرار مى دهد و مى فرمايد: اى فرشتگانم آنچه مى خواهيد از من مسألت كنيد و آنان نيز مى گويند: پروردگارا حاجت ما آن است كه روزه داران رجب را بيامرزى و خداوند نيز مى فرمايد: چنين كردم. ر. ك. ملكى تبريزى، ميرزا جواد، المراقبات، ص 45. - م.

اسراء در آن صورت گرفت اختلاف دارند و البته اصل مسأله ثابت و مسلّم است و مورّخان بر اين اتّفاق دارند كه اين ماجرا پس از سفر آن حضرت به طايف و پاسخ منفى مردم آنجا به او رخ داده است.

همچنين اين كه اين سفر در بيست و هفتم ماه رجب صورت يافته باشد مفادّ خبرى است كه سند آن از نظر حافظ و محدّث ابن كثير صحيح نيست و به همين دليل پس از ذكر اين روايت مى گويد: «خداوند خود آگاه است». امّا از ديگر سوى ما شاهد آنيم كه عامّه اين تاريخ را پذيرفته و يا مقبول دانسته اند و ما نمى توانيم آنچه را مردم مورد پذيرش قرار داده اند رد كنيم، بلكه آن را مى پذيريم، اما بدون هيچ قطع و يقين و جزمى در اين باره:

علاوه بر آنچه گفته شد روايات در اين مورد اتّفاق دارند كه اسراء و معراج حد اقل يك سال قبل از هجرت بوده و چنين بر مى آيد كه در ثلث اوّل يا آخر سال قبل از هجرت بوده و البته خداوند خود آگاه است.

همچنين ما از سياق حوادث تاريخى و مناسبتى كه ميان حوادث وجود دارد چنين در مى يابيم كه ماجراى اسراء و معراج پس از شكافته شدن ماه رخ داده است.

297 - در اينجا ممكن است كسى به طرح اين سؤال بپردازد كه با توجه به اين

ص: 110

كه خداوند حكيم و عليم است و همه كارها را با ميزان و معيار آن و در جايگاه و زمان و مدت خاصّ خود قرار مى دهد و نيز با توجّه به اين كه چنين حقّى داريم كه از حكمت الهى اندكى آگاهى يابيم - بى آن كه يقين داشته باشيم كه حتما همين مراد خداوند است - و با توجّه به اين كه او آگاه و با تدبيرى است كه هيچ چيز، بزرگ يا كوچك، در آسمان و در زمين بر او پوشيده نمى ماند، سرّ اسراء و معراج و مناسبت آن و نيز يقين اين برهۀ زمانى براى آن چيست؟

در پاسخ چنين سؤالى با توجّه به آنچه بدان رسيده ايم خواهيم گفت:

خداوند سبحان دعا و تضرّع پيامبر (صلی الله علیه و آله) به درگاه خويش را برآورد، آن هنگام كه وى در پى بيرون آمدن از طايف از ضعف توان خويش به خداوند شكايت كرد و خدا نيز او را به نيرويى الهى مدد رساند و آنگاه كه از كمى تدبير و چاره به او شكايت برد وى را به حسن تدبيرى شايسته براى ورود به مكّه همراه با امنيت خاطر و اطمينان از امداد خويش بهره مند ساخت و همچنين او را به وسيلۀ آيتى محسوس از نوع آنچه آنان مى خواستند مورد تأييد قرار داد، هر چند آنان به دعوت منادى الهى پاسخ مثبت ندادند، چه، معاند را دليل قانع نمى كند هر چند دليلى محسوس باشد. بدين سان آنان گفتند پيامبر ما را سحر كرده است و اين در حالى بود كه كاروانها شكافته شدن ماه را در سفر رؤيت كرده بودند. پس از همۀ اينها نوبت به آيتى ديگر و انس و احساس آرامش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به وسيلۀ لقاى پروردگار در معراج مى رسيد، خواه آن كه بگوييم لقاى او با خداوند تنها ملاقاتى روحانى و در خواب بود و يا چيزى فراتر از رؤيا بود.(1)

پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از از دست دادن دو حبيب خود خديجۀ مهربان و ابو طالب دلسوز احساس نوعى تنهايى و غربت كرد، اما خداوند با كردۀ خويش به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود كه انس و آشنايى با خدا بزرگتر، رحمت و مهربانى او

ص: 111


1- - خير الدين، عبد العزيز، السيرة العطره و قلقشندى، نهاية الارب، ج 16، ص 283 و 284.

باعظمت تر، حمايت او از انسان بزرگوارانه تر و اين عنايت و توجّه او به رسالت تو - اى پيامبر - است كه تو را به آرزويت خواهد رساند و خواسته ات را برايت برآورده خواهد ساخت و تو را به هدف و مقصودت و اصل خواهد كرد كه او مهرورزى مهربان و مهيمن است.

بدين سبب بود كه ماجراى اسراء و در پى بى آن معراج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آسمانها صورت پذيرفت

298 - اينك به آياتى از قرآن كريم مى پردازيم كه به اسراء تصريح و به معراج اشاره اى روشن كرده و از اين جمله است كه مى فرمايد: «منزّه است خدايى كه بندۀ خود را شبانه از مسجد الحرام به مسجد الاقصى كه پيرامونش را بركت داديم برد تا از آيتهاى خويش به او نشان دهيم كه او شنواى بيناست»(1).

در آيۀ فوق به اسراء يا همان سفر شبانه تصريح و يا عبارت «تا از آيتهاى خويش به او نشان دهيم» به معراج اشاره شده است.

در جاى ديگرى نيز مى فرمايد: «ما آن خوابى را كه به تو نموديم و نيز آن درخت لعنت شدۀ در قرآن را جز آزمايشى براى مردم قرار نداديم و آنان را بيم مى دهيم و مى ترسانيم، اما اين [بيم دادن و ترساندن] جز بر سركشى آنان نمى افزايد»(2).

در تفسير آيۀ فوق برخى از مفسّران آورده اند كه مراد از اين خواب معراج است»(3).

ص: 112


1- - اسراء/ 1.
2- - همان/ 60.
3- - البتّه در تفسير اين آيه نظر ديگرى كه همين نيز نظر صحيح است وجود دارد. آن گونه كه در تفسير الدّر المنثور از تفاسير اهل سنّت و نيز از طريق خاصّه در كتب ديگر رواياتى حاكى از اين امر آمده، مراد از اين خواب در آيۀ فوق رؤيايى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ديد كه بنى اميّه چون ميمون بر منبر او بالا و پايين مى پرند. بنابر همين نظر مراد از «درخت لعنت شدۀ در قرآن» نيز درخت ناپاك منافقان متظاهر به دينى است كه مايۀ فتنه، آزمايش و سرگشتگى بسيارى از مردم شد. براى توضيح بيشتر ر. ك. طباطبايى، الميزان [عربى]، ج 13، ص 150-136.

همچنين خداوند در سوره نجم مى فرمايد: «سوگند به ستاره آنگاه كه فرود آيد [و غروب كند]، صاحب شما [پيامبر] گمراه نشده و راه كژى در پيش نگرفته است و اين نيست بجز وحيى كه [جبرئيل] آن نيرومند قدرتمند به او آموخته است.

پس ايستاد در حالى كه او در افق بالا بود و سپس او [پيامبر يا جبرئيل] نزديك شد و بر قرب افزود و تنها دو كمان فاصله داشت يا كمى نزديكتر بود.

پس خداوند آنچه به بندۀ خويش وحى كرد. دل آنچه را ديد دروغ نديد. پس آيا شما در آنچه او مى بيند با او ستيزه مى كنيد در حالى كه او را يك بار ديگر نيز ديد، نزد سدرة المنتهى و آنجا كه بهشت آنجاست، آن هنگام كه آن درخت آنچه را پوشاند پوشاند [و در اين همه] ديده نلغزيد و خطا نرفت و [بلكه] از آيات پروردگار بزرگ خويش مشاهده كرد»(1).

مفسّران در تفسير آيۀ فوق چنين تقرير كرده اند كه اين آيات دربارۀ معراج نازل شده و - به عقيدۀ ما - اين امرى روشن است و اگر حتى آيات قبل به اين تصريح نداشت كه معراج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آسمانهاى بالا بوده، در اين آيات اشاره هايى كه وجود دارد واضح و تقريبا صريح است و اشارۀ واضح در حكم الفاظ صريح مى باشد.

برخى از علماى سيره در اين بحث چنين اظهار داشته اند كه اسراء از شعب ابو طالب آغاز شده است، به عقيدۀ ما هر چند سند اين روايت صحيح است، اما ماجراى اسراء به اين حقيقت اشاره دارد كه در آن زمان ابو طالب وفات يافته و مأموريت او پايان پذيرفته بود. البتّه در اين ميان آنچه در صحيح بخارى ثابت شده اين است كه اسراء از حطيم در مسجد الحرام آغاز شد.

اسراء سفرى جسمانى

299 - ظاهر آيۀ قرآنى كه مثبت اسراء مى باشد يعنى آيۀ نخست سورۀ

ص: 113


1- - نجم/ 18-1.

اسراء(1) آن است كه اين سفر شبانه با تن و روان صورت پذيرفته و به همين سبب خداوند «اسرى بعبده» فرموده و اين در حالى است كه عبد [يابنده خدا] به مجموع پيكر انسانى تن و روان با هم، اطلاق مى شود و تا زمانى كه آيۀ قرآن در چنين چيزى ظهور دارد و هيچ دليلى از عقل و نقل در نقض آن اقامه نشده، پذيرش همين ظاهر لازم است، چه اين حقيقت در جاى خود ثابت شده كه هر لفظى به معناى ظاهرى آن تفسير مى شود مگر آن كه به دليل وجود معارضى حمل آن بر ظاهر امكان نداشته باشد، حال آن كه در اينجا هيچ معارضى براى ظاهر آيه وجود ندارد.

علاوه بر اين، روايت شده است كه آن حضرت در راه سفر خود به بيت المقدس به كاروانى از قريش برخورد كرد و [صداى حركت مركب او] يكى از شتران اين كاروان را وادار به فرار ساخت و پس از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كاروانيان را به محل آن شتر رهنمون گشت و [چون آنان به مكّه بازگشتند] مكّيان را از اين ماجرا آگاه كردند(2).

همچنين روايت شده است كه مردم مكّه سخنان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ اين سفر را انكار كردند و اوصاف يكى از كاروانهاى خود را كه در راه شام بود و آن حضرت با آن برخورد كرده بود از او خواستند و رسول نيز آن را براى ايشان توصيف فرمود. آن گونه كه در البداية و النهاية مى گويد پيامبر (صلی الله علیه و آله) دربارۀ اين سفر خود و استدلال بر صدق و راستى خويش فرمود:

«نشان صدق اين ماجرا آن است كه من در طى اين راه به كاروان بنى فلان در فلان نقطه برخورد كردم و صداى مركبى(3) كه بر آن نشسته بودم يكى از شتران

ص: 114


1- - اسراء/ 1: «سُبْحٰانَ اَلَّذِي أَسْرىٰ بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرٰامِ إِلَى اَلْمَسْجِدِ اَلْأَقْصَى اَلَّذِي بٰارَكْنٰا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آيٰاتِنٰا»، «منزّه است خدايى كه بندۀ خود را شبانه از مسجد الحرام به مسجد الاقصى كه پيرامونش را بركت داديم برد تا از آيتهاى خويش به او نشان دهيم».
2- - سهيلى، الروض الانف، ج 1، ص 244.
3- - اين مركب همان «براق» است كه درباره اش سخن خواهيم گفت.

آنان را رماند، اما من آنان را به محل آن شتر رهنمون شدم و اين در حالى بود كه در راه خود به سوى شام بودم. سپس پيش رفتم و هنگامى كه در ضجنان بودم با كاروان بنى فلان برخورد كردم و كاروانيان را خفته يافتم. آنان ظرف آبى داشتند كه روى آن را با چيزى پوشيده بودند. من آن پوشش را برداشتم و آنچه در آن بود نوشيدم و آن را همانند قبل پوشاندم. نشانۀ صدق اين ماجرا آن است كه همينك كاروان آنان از ثنية التنعيم البيضاء وارد مى شود در حالى كه شترى خاكسترى رنگ پيشاپيش كاروان است كه دو جوال بر بار اوست: يكى سياه و ديگرى سياه و سفيد.

[در پى اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله)] مردم به منطقۀ پيچ تنعيم رفتند و همان شترى را كه رسول توصيف فرموده بود پيشاپيش كاروان ديدند و نيز از كاروانيان دربارۀ آن ظرف و آن شتر رميده پرسيدند و آنان ماجرا را همان گونه توصيف كردند كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرموده بود»(1).

اين روايت همه حاكى از آن است كه اسراء يا همان سفر شبانه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از مسجد الحرام تا مسجد الاقصى با روح و بدن بود، چه اين كه آن حضرت [و نه روح او] با مسافران ميان راه مكّه و شام برخورد كرد و از آنچه در اين برخورد پيش آمده بود براى مكّيان سخن گفت و اين گفته ها [از سوى آن مسافران] مورد تصديق و تأييد قرار گرفت. البتّه هر چند در سند برخى در اين روايات جاى تأمل و سخن است، اما مجموع آنها به گونه اى است كه هر يك ديگرى را تأييد و تقويت مى كند و مهمتر از همه آن كه به ظاهر آيۀ قرآن مؤيّد همين مطلب است و بلكه هيچ مفهوم و مدلولى جز همين ندارد مگر آن كه دليلى در مقابل آن اقامه شود.

علاوه بر اين، اگر اسراء تنها يك سفر روحانى و يا يك رؤياى صادق بود هيچ شگفتى و غرابتى وجود نداشت كه مانع تصديق آن از سوى مردم شود و در چنين صورتى قبل از هر چيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مردم اطّلاع مى داد كه اين سفر يك

ص: 115


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 110

رؤيا و يا وحيى از جانب خداوند بوده است.

در مقابل اين قول [يعنى قول به اسراء جسمانى] كه آيۀ قرآن گوياى آن است قول ديگرى وجود دارد كه از عايشه و از معاوية بن ابى سفيان روايت شده است.

البتّه معاويه و پدر او در زمان معراج و اسراء از كسانى بودند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را تكذيب مى كردند و با او دشمنى و مقابله داشتند، امّا اين احتمال وجود دارد كه او آنچه را در اين باره مى گويد از ديگر كسانى كه خود شاهد و يا ناظر بوده اند نقل كرده باشد، آن سان كه عايشه نيز با آن كه در آن زمان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ازدواج نكرده بود در اين باره به نقل از ديگران سخن گفته است.

به هر حال معاويّه كه پس از عايشه اسلام آورد، به اين گفتۀ عايشه براى اثبات ادعاى خود استناد كرد، در حالى كه [به ادّعاى او و هم مسلكانش] به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين نسبت داده اند كه امر فرمود اين دين از عايشه گرفته شود!

در اين ميان اين خبر در درون خود شامل اظهاراتى است كه اين گمان را در انسان به وجود مى آورد كه معاويه در روايت كردن اين حديث از عايشه راست نگفته است، چه اين كه در روايت معاويه آمده است كه عايشه مدعى است «او بدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را غايب نيافت». اين فقره از روايت به وچودآورندۀ اين گمان اين گمان در خواننده است كه در زمان معراج پيامبر و عايشه در يك بستر بوده اند در حالى كه مورّخان و محدّثان بر اين اجماع دارند كه پيامبر در مدينه با عايشه همبستر شد طرفداران اين نظريّه به روايتى از حسن بصرى استناد مى كنند كه مراد از رؤيا در آيه «وَ مٰا جَعَلْنَا اَلرُّؤْيَا اَلَّتِي أَرَيْنٰاكَ إِلاّٰ فِتْنَةً لِلنّٰاسِ» (1) همان چيزى است كه در شب معراج به وقوع پيوست و از سوى ديگر مراد از رؤيا همان چيزى است كه انسان در خواب مى بيند، آن گونه كه پس از آن كه يوسف آنچه در خواب ديده بود به پدرش يعقوب گفت وى به او چنين توصيه كرد كه «يٰا بُنَيَّ لاٰ تَقْصُصْ رُؤْيٰاكَ عَلىٰ إِخْوَتِكَ» (2) يعنى

ص: 116


1- - اسراء/ 60
2- - يوسف/ 5.

«اى پسرم رؤياى خويش را براى برادرانت بازمگوى [در اين آيه ملاحظه مى شود كه يعقوب براى آنچه يوسف در خواب ديده بود كلمه رؤيا را به كار برد.]

همچنين در كتاب بصائر فيروزآبادى آمده است:

«رؤيا همان چيزى است كه در خواب مى بينى. جمع اين كلمه رؤى است همانند واژه هدى گاه نيز همزه رؤيا برداشته و اين كلمه به و او خوانده مى شود»(1)

[اينك حتى به فرض پذيرش روايت فوق] جاى اين پرسش است كه آيا اين رؤيا كه آيه بدان تفسير شده دربارۀ معراج بود و يا اسراء در خواب ديده شده است.

در پاسخ اين سؤال روايتى كه از حسن بصرى رسيده چنين مى گويد كه «آن خواب در شب معراج بوده است» ما نيز مى گوييم درست است كه آن رؤيا در شب معراج بوده [اما از اين امر چنين استفاده نمى شود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سفر از مكّه تا قدس را در آن شب به خواب ديده] و از ديگر سوى نصوصى كه دربارۀ شب معراج رسيده گوياى اين حقيقت است كه مراد حسن بصرى و موافقان او در اين باره كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آن شب رؤيايى ديد آن است كه آن حضرت معراج را در عالم رؤيا ديده است و نه آن سفر را.

طرفداران اين نظريّه كه اسراء روحانى بود و نه جسمانى، همچنين به حديثى استناد كرده اند كه بخارى به نقل از انس بن مالك آورده است كه گفت: شبى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از مسجد الحرام به اسراء برده شد قبل از آن كه بر او وحيى برسد در حالى كه در مسجد الحرام خوابيده بود سه نفر به سراغ او آمدند و يكى از آن سه گفت: كدام يك از آنها [مردم] همان [پيامبر] است؟ فرد بعدى گفت: «اين يك و همو بهترين آنان است». آنگاه آخرين فرد گفت: «بهترين آنان را بگيريد»... پس از اين ماجرا، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را نديد تا آنكه شبى ديگر آنان را به ديدۀ دل ديد در حالى كه چشمانش به خواب رفته و البتّه دلش خوابيده نبود - آن سان كه همۀ پيامبران چشمانشان به خواب مى رود ولى دلهايشان بيدار است - آنان با او هيچ

ص: 117


1- - ر. ك. فيروزآبادى، صائر ذوى التمييز فى لطائف الكتاب العزيز، ج 3، ص 177.

سخن نگفتند تا آن كه ديگر بار او را در كنار زمزم [بر زمين] گذاشتند، پس جبرئيل او را از ايشان گرفت.

اين حديث حديثى طولانى است كه در پايان آن چنين آمده است: «او از خواب برخاست در حالى كه در مسجد الحرام بود».

سهيلى صاحب الرّوض الانف بر اين عقيده است كه روايت فوق «نص» است و هيچ اشكالى در آن نيست.

بر خلاف آنچه سهيلى عقيده دارد. ما اين دلالت روايت را بر اين كه اسراء روحانى است داراى اشكال مى بينيم، چرا كه روايت مزبور مى گويد «قبل از آن كه وحى بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) نازل شود سه تن به سراغ او آمدند» و بنابراين متن روايت هيچ اشاره اى به مسألۀ اسراء و معراج ندارد و شايد اين ماجرا - در فرض اين كه روايت صحيح باشد - به موضوع ديگرى مربوط مى شود.

سهيلى همچنين بر اين عقيده است كه ادلّه اى كه در مورد اسراء رسيده با يكديگر تعارض دارد. وى به همين سبب ميان اين ادلّۀ متعارض بدين گونه توافق و همسويى برقرار كرد. كه اسراء دو بار بوده است: يك بار روحانى و بار ديگر جسم و روح با هم.

در مقابل، ما بر اين عقيده ايم كه ادلّه در اين باره هيچ تعارضى با همديگر ندارد، بلكه تنها ادلّه اى است گوياى اسراء يا سفر جسمانى مى باشد كه هيچ مجال ترديدى در آن وجود ندارد، چه اين كه آن ادلّه از قوّت برخوردار است و هرگز دليل ضعيفتر توان تعارض با دليل قويتر را ندارد.

به همين سبب ما معتقديم اسراء يا همان سفر شبانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از مكّه به قدس با جسم و روح - هر دو - بوده است همچنين ما در آنچه دربارۀ اسراء بدان استناد و استدلال شده هيچ دليلى نمى يابيم كه اسراء تنها روحانى بوده باشد و علاوه بر اين دربارۀ آيه «وَ مٰا جَعَلْنَا اَلرُّؤْيَا اَلَّتِي أَرَيْنٰاكَ إِلاّٰ فِتْنَةً لِلنّٰاسِ» (1) نيز موضوع

ص: 118


1- - اسراء/ 60 البته پيش از اين به نقل از علاّمه طباطبايى آورديم كه مراد از رؤيايى كه آيه از آن سخن مى گويد همان است كه خواب ديد بنى اميه از منبر او بالا و پايين مى پرند. م.

رؤياى مورد بحث آيه را اسراء نمى دانيم، بلكه به نظر ما موضوع اين آيه [و آنچه به خواب ديده شده] همان معراج است.

[علاوه بر ادلّۀ فوق] هيچ غرابت و شگفتى در اين نيست كه خداوند رسول خود را در يك شب از مكّه به بيت المقدس ببرد و بازگرداند و چنين چيزى در مورد خداوند هيچ بعيد نيست چرا كه فاصلۀ زمان و مكان براى بندگان تصوّر و معنى دارد و نه براى خداوند سبحان كه بر هر چيزى توانا و خود آفرينندۀ زمان و مكان است.

معراج روحانى

300 - اكثر انديشمندان اسلامى بر آنند كه معراج همانند اسراء جسمانى (يعنى هم با جسم و هم با روح) بوده است. آنان اين نظريّه را از ظواهر احاديث صحيحى گرفته اند كه در آنها تصريح شده كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با آدم، ابراهيم، ادريس، عيسى، يحيى و موسى در آسمانها ملاقات كرده [و اين ملاقاتها حاكى از معراج جسمانى] است.

اين گروه از علما كه ظاهر احاديث را مورد استناد قرار داده اند، در بحث از اين كه ملاقات آن حضرت با خداوند چگونه بود توقّف كرده و گرفتار اختلاف شده اند و برخى از آنان گفته اند پيامبر پروردگار را مشاهده كرد و با او سخن گفت.

اين ملاقات و همسخن شدن با خداوند احترام گراميداشتى براى پيامبر (صلی الله علیه و آله) بود كه خداوند به منظور نزديكتر ساختن او به خود و بزرگداشت او چنين امتياز منحصر به فردى به وى مى بخشد. به نظر اين گروه اين ملاقات غير از آن چيزى است كه در آيۀ «وَ مٰا كٰانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اَللّٰهُ إِلاّٰ وَحْياً أَوْ مِنْ وَرٰاءِ حِجٰابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً» (1) به عنوان طرق دريافت پيام و سخن الهى مشخّص و محدود شده، چه اين كه در ميان

ص: 119


1- - شورى/ 51: «هيچ بشرى را آن نيست كه خداوند با او سخن گويد مگر در شكل وحى يا از پس پردۀ غيب و يا آن كه پيكى به سوى او بفرستد».

سه طريقى كه در آيۀ فوق آمده چيزى به نام «مشاهدۀ خداوند» و دريافت مستقيم وحى از او وجود ندارد.

نظريّۀ فوق، رأى احمد بن حنبل و ابو الحسن اشعرى است.

در مقابل، گروهى بر اين عقيده اند كه چنين چيزى رخ نداده است، مستند عقيدۀ اين گروه روايتى است كه مسلم از ابو ذر نقل كرده است كه گفت: به پيامبر گفتم: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آيا پروردگار خويش را ديده اى؟» در پاسخ فرمود:

«او يك نور است و من كجا مى توانم نور را ببينم؟» البتّه در روايت ديگرى است كه آن حضرت به جاى جملۀ اخير فرمود. «و من نورى را ديده ام».

كسانى كه دربارۀ اسراء قول به روحانى بودن آن را اختيار كرده اند در اينجا نيز به طريق اولى قائل به روحانى بودن معراج شده اند و بدين ترتيب به عقيدۀ اين گروه تمام اين سفر خواه سير از مكّه تا قدس و خواه سير آسمانى معراج تنها يك رؤياى صادق بوده است. ما از اين پيش دربارۀ ادلّۀ اين گروه دربارۀ روحانى بودن اسراء سخن گفتيم.

در اين ميان برخى از كسانى كه در مسألۀ اسراء قائل به جسمانى بودن آن شده بودند در اين مسألۀ در كنار گروه اخير قرار گرفته اند. اينان مى گويند معراج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روحانى بوده و در اين باره هيچ «نصّى» از قرآن وجود ندارد كه ظهور در جسمانى بودن معراج [همراه بودن جسم و روح در اين سفر] داشته باشد تا هيچ گريزى از پذيرش آن و هيچ راهى براى تأويل و تفسير آن وجود نداشته باشد، بلكه ما الفاظ و عباراتى را كه در قرآن بدين مسأله پرداخته به گونه اى مى بينيم كه با همان ظاهر و معناى متبادر به ذهن آن - و نه حتى با تأويل و تفسيرى كه از آن به عمل مى آيد - اين مفهوم را مى پذيرد كه معراج تنها روحانى بوده است.

اينك مناسب است نظرى به آياتى كه بر مسألۀ معراج دلالت دارد بيفكنيم:

يكى از اين آيات آيۀ نخست سورۀ اسراء است كه تنها به معراج اشاره مى كند و صريحا گوياى آن نيست، چه اين كه معراج از عبارت «لزيه من آياتنا» در اين آيه

ص: 120

استفاده مى شود و آيه چنين مورد تفسير قرار مى گيرد كه مراد از آياتى كه خداوند به رسول خود و بندۀ خويش نشان داد همان آيات مشهود او در سفر معراج و آيات امامت انبياى پيشين بوده است.

ديگر آياتى نيز كه به مسألۀ معراج نظر دارد عبارات آنها به گونه اى است كه تنها از طريق اشارات آميخته به تشبيه و رمز و ديگر صنايع ادبى بر معراج دلالت مى كند و همه در درجه اى از شكوه و والايى ادبى و بيانى است و جايگاهى منحصر به فرد را از آن خود ساخته كه هيچ سخن بدان نمى رسد. اكنون به بررسى يكايك اين آيات مى پردازيم:

آيۀ پنجم و ششم سورۀ نجم چنين مى گويد: «عَلَّمَهُ شَدِيدُ اَلْقُوىٰ ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوىٰ» (1) در تفسير اين آيه گفته اند مراد از «شديد القوى» كه رسول خدا را آموخت جبرئيل امين است و اگر نيز مراد خداوند باشد، اين تعليم از طريق تلقين [مستقيم پيام الهى] نبوده، بلكه از طريق راهنمايى و الهام بوده است [و بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه اين آيه دلالتى بر معراج جسمانى ندارد].

در آيۀ بعد «وَ هُوَ بِالْأُفُقِ اَلْأَعْلىٰ» نيز مراد از آن كه در افق اعلى بود همان جبرئيل است. در آيه «ثُمَّ دَنٰا فَتَدَلّٰى» نيز [بنا بر يكى از دو تفسير آن] مراد آن است كه جبرئيل فرود آمد و به پيامبر نزديك شد. آيه «فَأَوْحىٰ إِلىٰ عَبْدِهِ مٰا أَوْحىٰ» نيز بدين معناست كه خداوند از طريق جبرئيل به پيامبر وحى كرد «وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرىٰ» هم آن كس كه دو بار از سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) ديده شده بود، جبرئيل است. آيۀ قبلى «مٰا كَذَبَ اَلْفُؤٰادُ مٰا رَأىٰ» بروشنى بدان اشاره دارد كه آن آيات كبرى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنها را ديد به ديدۀ دل مورد مشاهدۀ او قرار گرفت و نه به چشم سر.

[در اين ميان تنها آيه اى كه مى تواند به گونه اى ثبات كنندۀ معراج جسمانى باشد، آيۀ «مٰا زٰاغَ اَلْبَصَرُ وَ مٰا طَغىٰ» است، اما اگر در معنى اين آيه دقت شود خواهيم

ص: 121


1- - اين آيه و آيات پس از آن كه مورد بحث و تحليل قرار گرفته، آيات اوّل تا هيجدهم سورۀ نجم است كه ترجمه آنها در صفحه 822 گذشت. م.

ديد] مراد از «مٰا زٰاغَ اَلْبَصَرُ وَ مٰا طَغىٰ» آن است كه چشم افزون از توان خود نخواست و از حد خويش تجاوز نكرد. در اين آيه نفى «ما» يا ممكن است به اين معنى باشد كه رؤيتى با چشم در كار نبوده است تا بيننده خارج از توان خويش بر دوش گيرد و درماند از حد خويش تجاوز كند و يا ممكن است براى بيان اين نكته باشد كه چشم از حدّ خود تجاوز نكرد تا طغيان و سركش كرده باشد و در اين تلاش نمايد كه آنچه را ديدنش براى آن ممكن نيست ببيند و اين راه كج را در پيش گيرد كه درماند و خسته كند و آنچه را نديده است در نفس القاء نمايد.

بنابراين، ما با اين نگاه و بررسى جستجوگر به اين نتيجه مى رسيم كه اگر چه اسراء با همان سير شبانه از مكّه تا قدس جسمانى بوده، اما معراج تنها روحانى و يك رؤياى صادق بوده است. ما به ادلّۀ ذيل اين نظر را برگزيده ايم:

الف: در روايت معراج چنين آمده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در طىّ اين سفر با آدم، ابراهيم، موسى، يحيى و ديگران ملاقات كرد و اين در حالى است كه آنچه در زمان اين سفر از آن پيامبران باقى مانده تنها ارواح آنها بود و بدنهاى آنان در روز قيامت از سوى پروردگار مبعوث و برانگيخته خواهد شد. از سوى ديگر اگر فرض شود كه خداوند بدنهاى اين پيامبران را مبعوث و ديگر بار زنده ساخته و پس از آن ميرانده است، اين فرضى بعيد است و در هيچ حديثى از احاديث و يا در هيچ خبرى از اخبار - هر چند ضعيف - نيامده و اين در حالى است كه هر فرضى در امور عينى كه دليلى از نقل براى آن نباشد به صاحبش برگردانده مى شود مگر آن كه اين فرض امرى باشد كه برهان عقلى ما را بدان مى رساند، اما در مورد بحث ما هيچ دليلى اعم از عقلى و نقلى وجود ندارد كه اعادۀ حيات جسمى پيامبران گرامى خداوند و به فنا برگرداندن دوبارۀ آنها را اثبات كند.

ب: آيات مبارك قرآنى كه به مسألۀ معراج نظر دارد بدين نكته اشاره و بلكه تصريح مى كند كه اين سير و سفر آسمانى روحانى بوده و هيچ ادراكى حسىّ در كار نبوده و بلكه همه به قلب و ديدۀ دل بوده است، چه خداوند مى فرمايد: دل آنچه را

ص: 122

ديد دروغ نديد پس آيا شما در آنچه او مى بيند با او ستيزه مى كنيد؟».(1)

بنابراين قرآن از اثبات رؤيت آيات الهى با ديدۀ دل سخن مى گويد و نيز از اين كه روا نيست ستيز با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آنچه دل او كه هرگز دروغ در آن راه ندارد ديده. اين خواست قرآن و صدق اين فرموده محقق نمى شود مگر آن كه رؤيت آيات الهى از سوى پيامبر رؤيتى روحانى باشد، چه رؤيت با ديدۀ دل چيزى جز رؤيت روحانى نيست، بويژه آن كه قرآن آن هنگام كه از حس بينايى و چشم ظاهر سخن به ميان مى آورد اين را نفى مى كند كه چشم چيزى ديده باشد نه اين كه آن را اثبات كند.

ج: روايات معراج بدين تصريح دارد كه پيامبر پروردگار خويش را ديد و اين در حالى است كه در مورد پروردگار تنها رؤيت با ديدۀ دل و با استحضار عظمت او در قلب و انديشه و با سير روحانى به سوى خداوند امكانپذير مى باشد و علاوه بر آن در حديث ابو ذر آن سان كه قبلا متن آن را آورديم پيامبر در پاسخ آن صحابى جليل مى فرمايد: «او يك نور است و من كجا مى توانم نور را ببينم؟».

البتّه ما در اينجا به اين مطلب نمى پردازيم كه آيا رؤيت خداوند در روز قيامت ممكن است يا نه چه اين كه آنجا روز قيامت و برپايى رستاخيز و برانگيختن دوبارۀ بندگان از خاك و هنگام رفتن بهشتيان به بهشت و دوزخيان به دوزخ و بقاى در آن است و سخن دربارۀ چنان عالمى غير از سخن گفتن دربارۀ اين دنياست كه در آن با كمك حسّ مشاهده مى كنيم و مى بينيم و اگر بنا باشد در اين دنيا رؤيت خداوند محقّق شود به ديدۀ فناپذير خواهد بود، در صورتى كه رؤيت پروردگار از سوى بهشتيان - از نظر كسانى كه بدان اعتقاد دارند - با ديدۀ جاودانه است. خداوند خود مى داند كه چگونه ديده مى شود.

به هر حال، پس از اين تحليل و تفسير به دو حقيقت ذيل دست مى يابيم.

الف: به دليل ظاهر نصوصى كه مثبت اين حقيقت است و هيچ دليل

ص: 123


1- - نجم/ 12-11.

معارضى نيز با آن وجود ندارد اسراء يا همان سير شبانه از مكّه تا قدس جسمانى بوده است.

ب: به دليل آن كه در قرآن كريم ادلّه اى حاكى از جسمانى بودن معراج وجود ندارد و [حتى در فرض وجود چنان ادلّه اى] دلايلى ديگر از عقل و نقل در تعارض با آن داريم، معراج روحانى بوده است.

اكنون پس از اين تجليل شايسته است نظرى به احاديث حاكى از اسراء و معراج در صحاح ستّه بيفكنيم و البته در پرتو دو حقيقت مزبور عبارات و كلمات موجود در اين روايات را تفسير كنيم.

اسراء و معراج در صحاح ستّه

301 - اين امكان وجود داشت كه بحث از معراج و اسراء را در همين جا به پايان بريم، اما لازم ديديم با آنچه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين باره نقل شده آشنا شويم و مشاهده كنيم كه چگونه هر چه در اين مورد آمده بر اين مبناست كه معراج روحانى بوده است.

دربارۀ اسراء و سپس معراج آسمانى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايات مختلفى [از طريق اهل سنّت] رسيده است كه ما از آن ميان روايت بخارى را بر مى گزينيم و آن را آن گونه كه در البداية و النهاية آمده نقل مى كنيم:

«بخارى به سند خويش از انس بن مالك به نقل از مالك بن صعصعه روايت كرده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ شبى كه به سير روحانى برده شد با مردم سخن گفت و فرمود: «در حالى كه در حطيم - و شايد فرمود در حالى كه در حجر اسماعيل - خوابيده بودم موجودى آمد».

راوى مى گويد از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى شنيدم كه فرمود: «پس از اينجا تا آنجا را شكافت». پس از جارود كه در كنار من نشسته بود پرسيدم مقصود آن حضرت چيست؟ جارود گفت: يعنى از گودى زير گلو تا پايين شكم او و نيز شنيدم كه مى گويد از روى سينه تا پايين شكم او.

ص: 124

به گفتۀ راوى رسول خدا در ادامه فرمود: «پس قلبم بيرون آورده شد و سپس تشتى طلايى و پر از ايمان آورده قلبم در آن شسته شد، پر گرديد و به جاى خود برگردانده شد. سپس مركبى سفيد رنگ كوچكتر از يابو و بزرگتر از الاغ آورده شد».

در اين هنگام ابو جارود به انس گفت: «اى ابو حمزه، اين همان براق است؟» و انس پاسخ گفت: «آرى».

در ادامۀ اين روايت چنين آمده است كه «آن مركب گامهاى خود را به بلندترين شكل بر مى داشت. پس من بر آن مركب نهاده شدم و جبرئيل مرا روانه ساخت تا به آسمان اين دنيا رسيد و اجازۀ ورود خواست. پس گفته شد:

«كيست؟» و جبرئيل پاسخ داد كه: «جبرائيل». گفته شد: «اين كيست كه با توست؟» پاسخ داد: «محمد». گفته شد: «آيا او رسول است؟» پاسخ گفت:

«آرى» پس گفته شد: خير مقدمش باد! خوش آمده است». پس در آسمان گشوده شد و چون بدان وارد شدم، ناگاه آدم را ديدم و جبرئيل گفت: «اين پدرت آدم است. بر او سلام كن» من بر او سلام كردم و او پاسخ گفت و سپس فرمود: «به فرزند صالح آدم و به پيامبر صالح خوشامد باد!».

«سپس جبرئيل مرا به آسمان دوّم برد و اجازۀ ورود و بازشدن در خواست. گفته شد: «اين كيست». او گفت: «جبرئيل». گفته شد: «چه كسى همراه توست؟» گفت: «محمد». پرسيده شد: «آيا او رسول است؟» [گفت:

«آرى».] پس گفته شد: «او را خوشامد باد! خوش آمده است!». بدين سان در آسمان گشوده شد و چون بدان وارد شدم يحيى و عيسى را كه پسر خالۀ همديگرند ديدم و جبرئيل گفت «اينان يحيى و عيسى هستند. بر آنان سلام كن». من نيز بر آن دو سلام كردم و آنان پاسخ دادند و گفتند: «برادر و پيامبر صالح را خير مقدم باد!».

«سپس جبرئيل مرا به آسمان سوّم برد و اجازۀ ورود خواست» پس گفته شد: «كيست؟» گفت: «جبرئيل». ندايى در رسيد كه «چه كسى همراه توست؟» گفت: «محمّد». گفته شد: «آيا او رسول است؟» گفت: «آرى». پس گفته شد:

ص: 125

«او را خوشامد باد! خوش آمده است!». بدين ترتيب در آسمان گشوده شد و چون بدان وارد شدم، يوسف را ديدم و جبرئيل گفت: «اين يوسف است. بر او سلام كن». من نيز بر او سلام كردم و او پاسخ داد و گفت: «برادر و پيامبر صالح را خير مقدم باد!»

«سپس مرا بالا برد تا به آسمان چهارم رسيد و اجازۀ ورود خواست. پس گفته شد: «كيست؟» گفت: «جبرئيل». پرسيده شد: «كه همراه توست؟» گفت:

«محمد». سؤال شد: «آيا او رسول است؟» پاسخ داد: «آرى». پس گفته شد: «او را خوشامد باد! چه خوش آمده است!». چون بدين آسمان وارد شدم، ادريس را ديدم و جبرئيل گفت: «اين ادريس است. بر او سلام كن». بر او سلام كردم و او پاسخ داد و گفت: «برادر و پيامبر صالح را خير مقدم باد!»

«سپس مرا به آسمان پنجم برد و اجازۀ ورود خواست. پس گفته شد:

«كيست؟» گفت: «جبرئيل». گفته شد: «چه كسى همراه توست؟» گفت:

«محمد». پرسيده شد: «آيا او رسول است؟» پاسخ داد: «آرى». پس گفته شد:

«او را خوشامد باد! چه خوش آمده است!». چون بدين آسمان وارد شدم، هارون را ديدم و جبرئيل گفت: «اين هارون است بر او سلام كن». بر او سلام كردم و او پاسخ داد و گفت: «برادر و پيامبر صالح را خوشامد باد!».

«سپس مرا بالا برد تا به آسمان ششم رسيد و اجازۀ ورود خواست. پس گفته شد: «كيست؟» گفت: «جبرئيل». پرسيده شد: «كه با توست؟» گفت:

«محمد». پرسيده شد: «آيا او رسول است؟» گفت: «آرى». پس گفته شد: «او را خوشامد باد! چه خوش آمده است!». پس چون بدين آسمان وارد شدم، موسى را ديدم و جبرئيل گفت: «اين موسى است. بر او سلام كن». سلام كردم و او پاسخ داد و گفت: «برادر و پيامبر صالح را خوشامد باد!». چون از او گذشتم، گريست و در اين هنگام به وى گفته شد: «چه چيز تو را به گريه واداشته است؟» گفت:

«براى آن مى گريم كه جوانى پس از من مبعوث شده كه از امت او بيش از آنچه از امت من به بهشت مى رود به بهشت خواهد رفت».

سپس مرا بالا برد تا به آسمان هفتم رسيد و جبرئيل اجازۀ ورود خواست.

ص: 126

پس به او گفته شد: «كيست؟» گفت: «جبرئيل». پرسيده شد: «كه همراه توست؟» گفت: «محمد». گفته شد: «آيا او رسول است؟» گفت: «آرى». پس گفته شد: «او را خير مقدم باد! چه خوش آمده است!». چون بدين آسمان وارد شدم ابراهيم را ديدم و جبرئيل گفت: «اين پدر تو ابراهيم است بر او سلام كن».

سلام كردم و او پاسخ داد و گفت: «فرزند و پيامبر صالح را خير مقدم باد!».

سپس بالاتر برده شدم و به سدرة المنتهى رسيدم و در آنجا چهار نهر ديدم:

دو نهر آشكار و دو نهر پنهان. پس گفتم: «اى جبرئيل، اين چيست؟» گفت:

«آن دو نهر نهان دو نهر بهشتى و آن دو نهر آشكار نيل و فرات است.

سپس براى من [پرده از] بيت المعمور كه هر روز هفتاد هزار فرشته بدان در مى آيند برداشته شد و پس از آن جامى از شراب، جامى از شير و جامى از عسل آورده شد و من شير را برداشتم. پس گفت: «اين فطرت پاكى است كه تو و امّتت بر آن هستيد».

سپس پنجاه ركعت نماز در هر روز بر من واجب شد و آنگاه برگشتم و در راه با موسى برخورد كردم. او گفت: «به چه چيز امر شده اى؟».

در روايت است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ فرمود: «به پنجاه ركعت نماز در هر روز امر شده ام». موسى گفت: «امت تو نمى تواند در هر روز پنجاه نماز به جاى آورده به خداوند سوگند، من پيش از تو مردم را آزموده ام و با بنى اسرائيل به شدت گرفتار مشكل شده ام. اينك تو به سوى پروردگارت بازگرد و از او براى امّت خود تخفيف بخواه».

در ادامۀ روايت از زبان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين آمده است كه «پس برگشتم و بدان سبب ده نماز از من برداشته شد ديگر بار نزد موسى برگشتم و او همان سخن را بازگفت و در پى بى آن دو بار [به آسمان] بازگشتم و ده نماز از من برداشته شد. چون دوباره نزد موسى آمدم، او همان گفته را تكرار كرد و ديگر بار بازگشتم و ده نماز از من برداشته شد پس دوباره نزد موسى آمدم و او همان گفته را بر زبان آورد. در پى بى آن [به آسمان] برگشتم و اين بار به ده نماز در هر روز امر شدم. اين بار نيز چون نزد موسى برگشتم او همان سخن پيشين را تكرار كرد و ديگر بار

ص: 127

بازگشتم و اين بار به پنج نماز در هر روز امر شدم چون به نزد موسى برگشتم پرسيد: «به چه چيز امر شدى؟» گفتم: «به پنج نماز در هر روز»، اما اين بار هم موسى گفت: «امت تو توان به جاى آوردن پنج نماز در هر روز را ندارد و من پيش از تو مردم را آزموده و با بنى اسرائيل به شدت گرفتار مشكل شده ام. ديگر بار به پيشگاه پروردگارت برگرد و از او براى امت خود تخفيف بخواه». اما من پاسخ دادم: «آن قدر از پروردگارم [تخفيف] خواسته ام كه شرمگين شده ام و اينك به همين مقدار خشنود و تسليمم».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ادامه فرمود: «چون از اين مقام گذشتم، مناديى مرا صدا زد و گفت: «گذشتى و خشنود و تسليم شدى و تكاليف بندگان مرا نيز سبكتر ساختى».

در روايت ديگر بخارى در كتاب التوحيد چنين آمده است كه:

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از آن كه به مشورت موسى به خداوند مراجعه كرد، در پنجمين مراجعه در پيشگاه پروردگار عرضه داشت: «پروردگارا، امت من، تن و قلب و گوش و چشم آنها ضعيف است. پس براى ما تخفيف ده» و خداوند نيز در پاسخ فرمود: «اى محمد». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پاسخ داد: «لبيك و سعديك».

خداوند فرمود: «در پيشگاه من اراده تغيير نمى پذيرد و [اصل تكليف] همان گونه است كه در «امّ الكتاب» «بر تو واجب ساخته ام». نيز فرمود: «بر هر حسنه اى ده برابر پاداش است و بدين سان نماز واجب بر تو در «امّ الكتاب» پنجاه نماز اما عملى كه بر تو واجب مى باشد پنج نماز است».(1).

يكى از نكات مورد اتفاق در قضيّۀ معراج و اسراء اين است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نماز همۀ پيامبران را امامت كرد. بنا به عقيدۀ كسانى كه معراج را روحانى مى دانند و نيز بر مبناى آنان كه اسراء را روحانى مى دانند، اين امامت امامتى روحانى بود كه به رؤيايى صادق ثابت شده است. اما در مقابل سياق روايت برخى از راويان چنين است كه امامت نماز پيامبران از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هنگامى بود كه وى به مسجد الاقصى وارد شد. گروه سوّمى از راويان نيز هستند كه سياق

ص: 128


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 118-116.

روايت آنان گوياى اين است كه اين امامت در مسير معراج آسمانى [جسمى] پيامبر (صلی الله علیه و آله) صورت گرفته است.

در اين ميان نظريّۀ مورد قبول ابن كثير در تاريخ خود آن است كه اين امامت پس از نزول آن حضرت از سير آسمانى معراج صورت پذيرفته است. او در اين باره مى گويد:

«سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در بيت المقدس فرود آمد و ظاهرا همه پيامبران به پاس عظمت و گراميداشت او در هنگام بازگشت وى از محضر والاى الهى با او فرود آمدند، آنچنان كه عادت و رسم بدرقۀ هر ميهمانى چنين است و قبل از ديدار با آن كه به ملاقات او خواند شده اند با كسى ملاقات نمى كنند. به همين سبب نيز هرگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از كنار يكى از آنان مى گذشت چون آن پيامبر براى سلام گفتن بر او پيش مى آمد، جبرئيل به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى گفت: «اين فلانى است بر او سلام كن». بنابراين، اگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبل از صعود خود به آسمان با اين پيامبران برخورد كرده بود، ديگر نيازى به آشنا شدن دوباره با آنان نداشت. يكى از نكاتى كه مؤيّد اين مطلب مى باشد آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «چون وقت نماز فرا رسيد، آنان را امامت كردم» و اين در حالى است كه در آن هنگام وقت هيچ نمازى جز نماز صبح فرا نرسيد و در اين هنگام بود كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) به امر جبرئيل كه فرمان پروردگار را اعلام مى كرد نماز آنان را امامت كرد»(1).

اين سخن حاكى از آن است كه امامت نماز پيامبران از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از نزول آن حضرت از افق اعلى بوده و معراج نيز، همان گونه كه ما به اين نتيجه رسيده ايم، روحانى بوده است.

اين تفصيل ماجراى اسراء و معراج بود، آن گونه كه در قرآن بدان تصريح شده و آن گونه كه روايات صحيح گوياى آن است. البته ما در اين باره قدرى به اطناب بحث كرديم و اين بدان جهت بود كه در اين باره فراوان اظهار نظر شده و روايات مختلفى رسيده است و لازم بود در اين موضوع، قدرى بحث را روشن و

ص: 129


1- - همان ص 113.

عقيدۀ درست را در اين ميان بيان كنيم(1)، بويژه آن كه اين موضوع و نيز مسألۀ

ص: 130


1- - در اينجا ذكر اين نكته خالى از فايده نخواهد برد كه در ميان روايات شيعه نيز روايات فراوانى در اين موضوع رسيده، در پاره اى از جزئيات با آنچه در اين كتاب آمده متفاوت و در عمده اصول اين رخداد با آن متّفق است. از آنجا كه اظهارات مؤلّف در اين بحث، در بخش عمده اى، با نظرات علاّمه طباطبايى در اين باره همسانى و هماهنگى دارد مناسب ديديم سطورى از بحث مفصّل ايشان در اين مورد را ترجمه كنيم. علاّمه در تفسير آيات نخست سورۀ اسراء مى گويد: آنچه در اينجا بايستى گفته شود اين است كه اصل اسراء [و معراج] از چيزهايى است كه انكار بدان راه نمى يابد، چه قرآن بر آن تصريح كرده و رواياتى متواتر از پيامبر (صلی الله علیه و آله) و ائمه عليهم السّلام در اين باره رسيده است. اما در مورد كيفيت اسراء ظاهر آيه و روايات به كمك قراينى كه آن را در ميان گرفته و با ظهورى كه قابل انكار نيست آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با روح و جسم از مسجد الحرام به مسجد الاقصى به سيرى شبانه برده شد. اما دربارۀ عروج آن حضرت به آسمانها آن گونه كه ان شاء الله در تفسير آيات سورۀ نجم خواهد آمد - ظاهر اين آيات و صريح روايات با همۀ فراوانى، وقوع اين حادثه است و هيچ راهى براى انكار كلّى آن وجود ندارد، البتّه اين امكان وجود دارد كه گفته شود اين سير آسمانى روحانى بوده است، ولى نه آن گونه كه معتقدان به روحانى بودن معراج مى پندارند و آن را از قبيل رؤيا و آنچه شخص خوابيده در خواب مى بيند مى دانند، چرا كه اگر چنين مى بود، نه آن اظهار قدرت و توانايى و كرامت الهى كه اين آيات با سياق خود بر آن دلالت مى كند، معنى و مفهومى داشت، نه آن انكار شديدى كه قريش در هنگام بازگو كردن اين ماجرا از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى آنان از خود نشان دادند وجهى داشت و نه آنچه پيامبر دربارۀ حوادث در طىّ اين مسير براى مردم فرموده، مفهوم و معقول بود. بلكه - اگر چنين چيزى وجود داشته - عروج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با روح مبارك خويش به ماوراى اين عالم بوده است، يعنى همان جا كه فرشتگان گرامى خدا در آنجا سكنى دارند، اعمال بدانجا منتهى مى شود و تقدير از آنجا صادر مى شود و آن حضرت در آنجا آياتى از آيات بزرگ پروردگار خويش ديده، حقيقت اشياء و نتايج اعمال براى او چهره اى مثالى يافته، ارواح پيامبران بزرگوار را مشاهده كرده و با آنان به گفتگو پرداخته، با فرشتگان گرامى خداوند ملاقات نموده و با آنها به سخن پرداخته و [بالاخره] چنان آياتى از آيات الهى ديده است كه جز به تشبيه هايى چون تخت، پرده و سراپرده قابل توصيف نيست. ر. ك. الميزان [عربى]، ج 13، ص 33 و 32 علاّمه آنگاه در تفسير سورۀ نجم مى فرمايد: ما در آنجا [تفسير سورۀ اسراء] در ذيل روايات به نقل اختلافاتى پرداختيم كه در كيفيّت معراج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اين كه آيا در خواب بوده و يا بيدارى و در صورت اخير جسمانى بوده و يا روحانى وجود دارد و از صاحب المناقب نقل كرديم كه اماميّه معتقد است سير شبانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از مسجد الحرام تا مسجد الاقصى با روح و جسم هر دو [و به عبارت ديگر جسمانى] بوده و آيۀ [نخست] سورۀ اسراء بر آن دلالت دارد. اما در مورد ادامۀ اين سفر از مسجد الاقصى به آسمانها، گروهى به جسمى بودن آن قائل شده و بسيارى از شيعه نيز در اين نظر با آنان همراه گشته اند و البته برخى از آنان به روحانى بودن آن گرايش نشان داده اند و برخى از متأخّرين نيز به همين نظر گرويده اند. [از نظر ما نيز] اگر كه قراينى كه آيات و روايات را در ميان گرفته اين مطلب را تأييد كند، هيچ مانعى از قائل شدن بدان وجود ندارد همان، ج 19، ص 36 م - م.

شكافته شدن ماه از بزرگترين امور حسّى خارق العاده و اعجازى است كه كمتر - آن گونه كه به قرآن و اعجاز آن استناد و تحدّى مى شود - بدان تحدى شده و البتّه اين بدان جهت است كه رسول اكرم تنها با چيزهايى تحدّى مى كرد و دشمنان را به مقابله و همانند آوردن براى آن فرا مى خواند كه با جاودانگى شريعت و پايدارى رسالت وى تناسب داشته باشد اين، همان چيزى است كه همۀ نسلهاى بشر را تا روز رستاخيز مخاطب دعوت خود قرار مى دهد و اين، همان قرآن كريم است.

ص: 131

ص: 132

فصل چهاردهم در آستانۀ دوران جديد

گسترش اسلام در سرزمينهاى عربى

302 - خداوند چنين تقدير كرد كه مكّۀ مكرّمه پايگاه وحى و نخستين خاستگاه دعوت اسلامى باشد، چرا كه اين شهر و اين سرزمين از ديرباز محلّ توجّه اعراب، جايگاه تجمّع و امنيّت و آرامش آنان بود و سرچشمۀ علوم و معارف عربى - به آن اندازه كه در نزد اعراب آن روزگار وجود داشت - به شمار مى رفت؛ آنجا محلّ حجّ بيت اللّه الحرام، نقطۀ اجتماع عرب در اين موسم، محلّ برپايى بازارهاى كالا و نمايشگاههاى ادبى بود و در موسم حج اعراب از هر كوره دهى دوردست در آنجا گرد مى آمدند و در بازارهايى كه در اين موسم در آنجا برپا مى شد شاعران و سخنوران عرب در عكاظ، ذى المجاز و ذى المجنه به مسابقه با يكديگر مى پرداختند.

بدين ترتيب اگر چنين جايگاهى در ميان اعراب براى مكّه وجود داشت، اين طبيعى بود كه هر رخدادى كه در آنجا روى دهد اخبارش به همۀ سرزمينهاى عربى برسد و اگر يكى از اين رخدادها ظهور مكتب پيامبرى بود كه مردم را به شكستن بتها و پرستش خداوندى يگانه فرا مى خواند، حتمى بود كه سواران و كاروانها اين خبر را به سرتاسر سرزمين عرب برسانند.

در اين ميان، برخى از اعراب بودند كه به اين رخداد چندان اهميّتى

ص: 133

نمى دادند و برخى ديگر نيز نسبت به آن اهتمام و حسّاسيّت نشان داده، يا در صف مخالفان آن قرار مى گرفتند و يا در جستجوى حق در پى كشف حقيقت اين رخداد بر مى آمدند.

واقعيّت امر نيز چنين بود چه اين كه اخبار ظهور پيامبر و طنين دعوت او به حق و به راه مستقيم در سرتاسر سرزمين عرب گسترده بود و كسانى از اعراب بودند كه در طلب شناخت قضيّۀ پيامبر كريم (صلی الله علیه و آله) به مكّه مى آمدند و كسانى نيز بودند كه فرستاده يا فرستادگانى را براى تحقيق و تفحّص دربارۀ دعوت پيامبر (صلی الله علیه و آله) به اين شهر مى فرستادند، آن گونه كه حكيم عرب اكثم صيفى فرزندان خود را روانۀ مكّه ساخت تا با آنچه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) مردم را بدان فرا مى خواند آشنا شوند و آنان چون به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند و دربارۀ حقيقت دعوت از آن حضرت پرسش كردند، اين آيه را بر آنان تلاوت فرمود كه: «خداوند به عدالت و احسان و خير رساندن به بستگان فرا مى خواند و از فحشا و منكر و از سركشى نهى مى كند و شما را اندرز مى دهد شايد يادآور گرديد»(1).

چون اين آيات به اكثم رسيد گفت: «اگر اين دعوت يك دين نباشد، [لااقل] خلق و خويى شايسته براى مردم و امرى نيكو است. فرزندانم در اين مسأله نخستين كسان و پيشتازان باشيد نه آخرين كسان و دير گرويدگان».

ابو ذر غفارى نيز يكى از همين كسانى است كه به دنبال آگاهى عمومى اعراب و شهرت دعوت محمدى (صلی الله علیه و آله) در ميان مردم اسلام آورد.

طفيل بن عمرو نيز از ديگر كسانى است كه به همين نحو اسلام گزيد. او كه مردى شريف و سپاسگزار بود، با دريافت خبر دعوت پيامبر (صلی الله علیه و آله) و پس از آن كه خود به مكّه آمد تا از نزديك با اين مسأله و با آنچه پيامبر (صلی الله علیه و آله) مردم را بدان فرا مى خواند آشنا شود، مسلمان شد.

ص: 134


1- - نحل/ 90.

اينك رشتۀ سخن را به خود وى وامى گذاريم تا از ماجراى اسلام آوردن خود سخن گويد. او اظهار مى دارد پس از آن كه به مكّه آمده، گروهى از مردان قريش نزد او رفتند و گفتند: «اى طفيل، تو به سرزمين ما وارد شده اى و [لازم است تو را از اين حقيقت آگاه سازيم كه] اين مرد كه در ميان ماست بر ما ستمى بى حد روا داشته، اجتماع ما را متفرّق ساخته، كار ما را به تشتّت كشانده و سخن او سحر است كه بدان وسيله ميان پدر و فرزندانش، شخص و برادرانش و مرد و همسرش جدايى مى افكند و اينك بيم همان خطراتى بر تو و قوم توست كه بر ما رسيد. پس مبادا با او سخن بگويى يا چيزى از او بشنوى».

طفيل مى گويد: «به خداوند سوگند، آنان آن قدر به من اصرار كردند كه مصمّم شدم هيچ از او نشنوم و هيچ با او سخن نگويم حتّى آن هنگام كه به مسجد الحرام روانه شدم از بيم آن كه از او سخنى بشنوم و بدان سبب كه نمى خواستم از او بشنوم پنبه در گوش خود گذاشتم و روانۀ مسجد شدم. در مسجد، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را ديدم كه در جوار كعبه به نماز ايستاده است.

[ناخودآگاه] به او نزديك شدم و خداوند نيز جز اين تقدير نكرد كه قدرى از سخن او به گوش من برساند و بدين ترتيب من سخنى فراوان و نيكو شنيدم و در اين هنگام با خود گفتم: «مادرم به عزايم بنشيند! به خداوند سوگند من مردى شاعر و هوشمند هستم و براى من نيك از بد مخفى نمى ماند. پس چه چيز مرا از اين بازداشته است كه آنچه را اين مرد مى گويد بشنوم تا اگر آنچه او آورده نيك باشد آن را بپذيرم و اگر بد و ناروا باشد آن را واگذارم».

بدين ترتيب، چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از فراغت از نماز خود روانۀ خانه شد، طفيل كه به اسلام تمايل يافته بود در پى بى آن حضرت رفت و بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) وارد شد و گفت:

«اى محمد، خاندان تو چنين و چنان گفتند: و - به خداوند سوگند - از من دست نكشيدند و همچنان مرا از دعوت تو ترساندند تا آن كه پنبه اى در گوش خود

ص: 135

نهادم تا [از تو چيزى] نشنوم. اما خدا جز اين نپسنديد كه سخن تو را به گوش من برساند و من چون آن را شنيدم، آن را دعوتى نيكو يافتم. پس دعوت خود را بر من عرضه دار».

طفيل چنين ادامه مى دهد: «پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) [دعوت خويش را] بر من عرضه داشت و [آياتى از] قرآن كريم بر من تلاوت فرمود. به خدا سوگند، من از آن سخنى نيكوتر و چيزى درست تر نشنيدم و به همين سبب اسلام آوردم و شهادتين بر زبان جارى ساختم و گفتم: «اى رسول خدا، من در ميان مردم خود مردى فرمانروا هستم و اينك به ميان آنان بر مى گردم و آنها را به اسلام فرا مى خوانم. پس از خداوند بخواه تا براى من آيتى قرار دهد كه در دعوتى كه از آنان به عمل مى آورم يار و پشتيبان من باشد».

بدين ترتيب، طفيل به ميان خاندان خود بازگشت و آنان را به اسلام كه نور آن از مكّه برخاسته بود فرا خواند.

هيأت مسيحيان نجران

303 - از ديگر كسانى كه پس از آگاه شدن از دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اسلام آوردند هيأت مسيحيان نجران بودند كه شمار آنان حدود بيست تن بود. آنان پس از آگاهى از دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از طريق حبشه به همين منظور به مكّه آمدند.

شايسته است در اين باره رشتۀ سخن را به ابن اسحاق بسپاريم تا ببينيم در اين باره چه مى گويد:

«در زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مكّه بود بيست مرد يا در همين حدود از مسيحيان چون خبر پيامبر را از طريق حبشه شنيدند به حضور ايشان رسيدند و در حالى كه مردانى از قريش در جمعهاى دوستانۀ خود در پيرامون كعبه نشسته بودند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را نيز در مسجد الحرام يافتند. با او به گفتگو پرداختند و سؤالاتى از آن حضرت مطرح ساختند. پس از فراغت از پرسشهايى دربارۀ آنچه

ص: 136

مى خواستند، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را به خداوند دعوت كرده و آياتى را قرآن كريم بر آنان تلاوت فرمود. آنها چون قرآن را شنيدند، اشك از ديدگاه نشان سرازير گشت و سپس به دعوت الهى پاسخ مثبت دادند و بدان ايمان آوردند و آن را تصديق كردند و از طريق اين آيات با حقايقى آشنا شدند كه در كتب دينى خود دربارۀ دعوت او از آن سخن گفته شده بود.

هنگامى كه آنان پس از ايمان آوردن به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از حضور ايشان برخاستند، گروهى از قريش - و در رأس آنان ابو جهل - بر سر راه آنها قرار گرفتند و با اظهار سخنانى نادرست و گناه آلود خطاب به اين مسيحيان گفتند:

«شما چه بد فرستادگانى هستيد! كسانى از همدينانتان كه پشت سر شمايند شما را [براى تحقيق] روانه مى كنند تا [پس از تحقيق] به ميان آنان برگرديد و خبر اين مرد را بر ايشان ببريد، اما شما هنوز در حضور او مستقر نشده بوديد كه دين خود را رها كرديد و او را در آنچه مى گويد مورد تصديق و باور قرار داديد. ما هيچ فرستادگانى و پيكهايى احمقتر از شما سراغ نداريم.

آن مسيحيان در پاسخ گفتند: «سلام بر شما، ما جاهلانه با شما همسخن نمى شويم. آنچه ما بر آنيم براى خودمان و آنچه شما بر آنيد براى خودتان، اما هيچ خيرى را از خود دريغ نمى داريم».

خداوند در قرآن كريم - البتّه تحت عنوان اوصافى عمومى براى اهل كتاب - به ماجراى اين گروه اشاره كرده است، آنجا كه مى فرمايد: «كسانى كه پيش از قرآن به آنان كتابى داديم، همانان به آن ايمان دارند و چون بر آنان تلاوت شود گويند بدان ايمان آورديم. آن حق است و از جانب پروردگارمان و ما قبل از آن مسلمان بوده ايم. اينان كسانى اند كه به سبب صبرى كه از خود نشان دادند، دو بار پاداش به ايشان داده مى شود. آنان بدى را با نيكى پاسخ مى گويند و از آنچه به آنان روزى داده ايم انفاق مى كنند. آنان چون لغو و بيهوده بشنوند از آن روى برتافته و گويند كردار ما از آن خودمان و كردار شما از آن خودتان باشد سلام بر شما كه ما جاهلان را نمى خواهيم. تو [اى رسول] هر كه را دوست بدارى نمى توانى هدايت كنى و

ص: 137

بلكه خداوند است كه هر كه را بخواهد هدايت مى كند و ما خود به راه يافتگان آگاهتريم»(1).

بيشتر مفسّران اين نظر را ترجيح داده اند كه اين آيات دربارۀ مسيحيان نجران كه از آنان سخن گفتيم نازل شده و دربارۀ نجاشى و پيروانش نبوده است.

ابن اسحاق مى گويد آياتى كه دربارۀ نجاشى و پيروانش نازل شده آياتى از سورۀ مائده است كه مى فرمايد: «كينه توزترين مردم نسبت به مؤمنان را يهوديان و مشركان خواهى يافت و نزديكترين آنان به دوستى مؤمنان را كسانى خواهى يافت كه گفتند ما مسيحى هستيم. اين بدان سبب است كه آنان كشيشان و راهبانى [شايسته] دارند و تكبّر نمى ورزند و چون آنچه را بر پيامبر نازل شده بشنوند مى بينى كه ديده هايشان به سبب آنچه از حق دريافته اند اشكبار مى شود و مى گويند پروردگارا، ايمان آورديم پس ما را در رديف گواهان [حقيقت] بنويس. چرا به خداوند و آنچه از حق بر ما آمده ايمان نياوريم در حالى كه آرزو داريم كه پروردگارمان ما را با صالحان درآورد.

پس خداوند آنان را به سبب آنچه گفتند بهشتهايى پاداش داد كه در زير آنها نهرهايى جارى است و جاويدان در آن خواهند بود كه اين پاداش نيكوكاران است»(2).

پيامبر (صلی الله علیه و آله) دين خود را بر قبايل عرضه مى دارد

304 - در اين دوره از ظهور اسلام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اين نااميد شده بود كه همۀ نزديكان او ايمان بياورند، هر چند رحمت الهى مى توانست - البته پس از گذشت زمان و تحولاتى چند - آنان را به ايمان آوردن وادار سازد. بنابراين اگر چه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از ايمان آوردن قوم خود در آن زمان نوميد شده، اما از اين مأيوس نگشته بود كه پس از تحوّلات و رخدادهايى چند آنان ايمان بياورند، چه خداوند آن سان كه نوح را مخاطب فرموده، به پيامبر (صلی الله علیه و آله) نفرموده بود كه «از قوم تو جز

ص: 138


1- - قصص/ 56-52.
2- - مائده/ 85-82.

كسانى كه تاكنون ايمان آورده اند ايمان نخواهند آورد»(1).

گرچه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين مرحله از قوم خود جز آزار نديد، امّا در ميان كسانى كه به حج و يا به ديدار او مى آمدند، كسانى را يافت كه سخن حق به دلهايشان اثر مى كرد. ما از اين پيش مشاهده كرديم كه چگونه نور اسلام از مكّه به خارج مى تابيد و افرادى از قبايل عرب به سراغ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى آمدند و به آيات قرآن گوش فرا مى دادند. اينان از همان كسانى بودند كه «همه سخنان را مى شنوند و نيكوترين آنها را پيروى مى كنند»(2). اينان چون قرآن بر آنان تلاوت مى شد، در پيشگاه عظمت آن به سجده در مى افتادند و پس از آن نيز قبايل و خاندانهاى خود را به اسلام دعوت مى كردند.

در اين ميان پيامبر (صلی الله علیه و آله) چنين مصلحت ديد كه خود در موسم حج به سراغ قبايل عرب برود و هنگامى كه آنان در منى توقّف مى كنند به يكايك آنها مراجعه كند و آنان را به حق فرا خواند و قرآن را بر ايشان بخواند. امّا قريش بدين تصميم رسول خدا پى برد. به همين سبب گروهى از كسانى كه در دشمنى با حق غوطه ور بودند دست به كار آن شدند تا سدّ راه خداوند شوند. ابو جهل و ابو لهب كه در رأس اين گروه قرار داشتند پيوسته در صدد آن بودند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را تعقيب كنند.

هنگامى كه آن حضرت مردم را با فرمودۀ «بگوييد لا اله الا الله تا رستگار شويد» مردم را به توحيد دعوت مى فرمود نيز آن دو - گاه اين و گاه آن يك - به مردم مى گفتند: «اى بنى فلان، اين مرد شما را بدان فرا مى خواند كه پيمان عبادت لات و عزى را از عهدۀ خود برداريد و به آن بدعت و ضلالتى كه او آورده ايمان بياوريد.

از او فرمان نبريد و هيچ به گفته هاى او گوش فرا ندهيد».

بدين ترتيب دعوت محمّدى (صلی الله علیه و آله) به پيش مى رفت و آنان كه سدّ راه خدا مى شوند نيز با آن پنجه در پنجه داشتند، اما نور حق چيزى است كه ضلالت و

ص: 139


1- - هود/ 36.
2- - زمر/ 18.

گمراهى آن را خاموش نمى سازد و ديده از آن نابينا نمى شود. در همين حال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوسته به دعوت مشغول بود - خواه مردم از او فرمان برند و خواه نبرند.

البته او گاه اندكى غفلت دشمنان از مقابله با پيروان خود را مى ديد و از اين فرصت بهره مى جست. به هر حال، مقدار پاسخ مردم هر چه كه باشد، اعلان عقيدۀ توحيد بر مردم اذهان آنان را متوجّه انديشيدن دربارۀ بتها مى كرد و صرف همين انديشه براى نابودى بتها كافى بود.

از ابن شهاب زهرى روايت شده است كه گفت: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در هر موسمى خود را بر قبايل عرب عرضه مى داشت و سران آنان را مخاطب پيام دعوت خود قرار مى داد و با هر يك از بزرگان قبايل سخن مى گفت و البتّه در همۀ اين ملاقاتها جز اين از آنها نمى خواست كه او را پناه دهند و از او دفاع كنند وى مى فرمود: «من هيچ كس را ناگزير از پذيرش چيزى نمى كنم. هركس كه بدانچه او را بدان فرا مى خوانم راضى و خشنود باشد، راضى خواهد بود و هركس آن را خوش ندارد من او را ناخوشايند نخواهم داشت. من تنها خواهان آنم كه مرا در مقابل قتل كه قصد آن را نسبت به من دارند از من دفاع و حمايت كنيد تا رسالت پروردگار خويش را به مردم برسانم تا آن كه خداوند براى من و هر كه همراه من است بدانچه خود مى خواهد تقدير كند.

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم چگونه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با شيوه اى مدبّرانه و حكمت آميز آنان را دعوت مى كرد. از آنجا كه اعراب بدين شهرت داشتند كه دوست دارند نيازمند كمكى را مدد دهند، پيامبر نيز با همين شيوه و از همين راه به سراغ آنان مى رفت و از همان آغاز از موضع جنگ و خصومت با دين و همه مقدّسات آنان با آنها مواجه نمى شد و آنسان برخورد مى كرد كه خداوند امر فرموده بود: «[اى پيامبر] با حكمت و با اندرزهاى نيكوتر [مردم را] به خداوند فرا خوان و با آن شيوه كه نيكوتر است با آنان مجادله كن»(1).

ص: 140


1- - نحل/ 25.

[در برخورد با اين دعوت پيامبر (صلی الله علیه و آله)] بيشتر گروههاى مخاطب او دعوت حق را دوست نمى داشتند، برخى نيز برخورد و پاسخى درست در مقابل آن حضرت داشتند، برخى هم به ايشان مى گفتند: «به خاندان خودت بپيوند و به ميان آنان برو»، اما در اين ميان برخى نيز بودند كه به سخن حق دل مى دادند، هر چند بسيارى از همين گروه نيز نمى توانستند يكباره از يوغ آنچه تاكنون داشته اند رها شوند.

برخى دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مى پذيرفتند

305 - على رغم مخالفت و عدم همكارى برخى از گروهها و افراد و تمايل برخى به همكارى، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنان به ملاقات با قبايل مختلف در موسم حج ادامه مى داد. او مردم را و كلانتران و اشراف و سران آنان را شناسائى مى كرد و در اين مسير ابو بكر كه از آگاهترين مردم به احوال و انساب عرب بود با آن حضرت همراهى مى كرد.

در كنار قبايلى كه از دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روى برتافته بودند قبايلى نيز وجود داشتند كه از گوش دادن به دعوت پيامبر استقبال مى كردند و به نوعى بدان پاسخ دادند تا آن كه - آن گونه كه در آينده بيان خواهيم كرد - در اين ميان دو قبيلۀ اوس و خزرج خود را نشان دادند. اينك ما به روايتى در مورد برخى از گروههاى عرب كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبل از ملاقات با قبايل يثرب با آنان ملاقات كرد و نوعى تمايل به دعوت آن حضرت از خود نشان دادند مى پردازيم تا ببينيد چگونه پاسخ آنها حاكى از قدرت و توان آنان براى دفاع و حمايت از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و قدرت انديشۀ آنان مى باشد.

در البداية و النهاية در اين مورد چنين آمده است:

«ابو نعيم روايت كرد در يكى از دفعاتى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود را بر قبايل عرب عرضه فرمود، على بن ابى طالب (ع) و ابو بكر را نيز با خود همراه برد. اين بار قبيلۀ مورد ملاقات بنى شيبان بن ثعلبه بودند كه ميان آنان و ابو بكر

ص: 141

پيوند خويشاوندى و دوستى وجود داشت. در اين ملاقات بين پيامبر و اين گروه گفتگويى طولانى صورت گرفت ماجراى اين گفتگو بدين ترتيب بود كه ابو بكر به آن گروه گفت: «از چه خاندانى هستيد؟». آنان پاسخ دادند: «از بنى شيبان بن ثعلبه».

وى پس از آن رو به جانب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كرد و گفت: «پدر و مادرم به فدايت باد، از اينان كه بگذريم هيچ كس عزيزتر در ميان خاندانشان وجود ندارد و اينان سرآمد خاندان خود و سرآمد مردمند».

گفتنى است در ميان اين افراد كسانى چون مفروق بن عمرو، هانى بن قبيصه، مثنى بن حارثه و نعمان بن شريك وجود داشتند. در اين هنگام ابو بكر به مفروق بن عمرو كه در ميان آنان از سخنگويان و چيره دستان اين ميدان بود رو كرد و پرسيد: «قبيلۀ شما چند تن است؟» او گفت: «ما افزون بر هزار تنيم، اما هرگز به سبب كاستى افراد خود شكست نمى خوريم».

ابو بكر پرسيد: «چگونه از خود [و آنچه در اختيار داريد] دفاع مى كنيد؟» مفروق گفت: آنچه بر ماست تلاش و كوشش است و هر قومى را نگهبانى است». ديگر بار پرسيد: «جنگ ميان شما و دشمنانتان چگونه است؟» او پاسخ داد: «ما در آن هنگام كه خشمگين مى شويم دلاورترين مردان در رويارويى با دشمن هستيم. ما جنگ را بر زن و فرزند و شمشير را بر همبسترى با همسران خويش بر مى گزينيم و پيروزى و يارى نيز از آن خداست، گاه ما را غلبه و گاه [ديگران را] بر ما غلبه مى دهد».

وى آنگاه رو به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كرد و گفت: «شايد تو از قريش هستى!» ابو بكر نيز در پاسخ او اظهار داشت: اگر به شما رسيده كه او رسول خداست، اينك اين همان مرد است».

مفروق گفت: «به ما رسيده است كه او چنين مى گويد». وى سپس رو به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كرد و [در كنار آن حضرت] نشست.

در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «شما را به گواهى دادن به اين كه خدايى جز الله نيست و من رسول خدايم و نيز به اين كه مرا پناه دهيد و ياريم كنيد

ص: 142

فرا مى خوانم تا آنچه را خداوند مرا بدان امر كرده از جانب او به مردم برسانم كه قريش در مقابل امر الهى با يكديگر همدست شده، رسول او را تكذيب كرده خود را با [مشغول شدن به] باطل از حق بى نياز دانسته اند با آن كه خداوند خود غنى و ستوده است».

در پى فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مفروق از آن حضرت پرسيد: «اى قرشى، ديگر به چه چيز فرا مى خوانى؟» پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او اين آيات را بر وى تلاوت فرمود كه «بگو بياييد تا آنچه را خداوند بر شما حرام كرده بخوانم كه هيچ چيز شريك او قرار مدهيد، به پدر و مادر نيكى كنيد، فرزندان خود را از بيم تنگدستى نكشيد كه ما شما و آنها را روزى مى دهيم، به پليديها - آنچه از آن آشكار و آنچه پنهان است - نزديك نشويد و مرتكب قتل نفس كه خدا آن را حرام كرده نشويد مگر آن كه به استناد حقى باشد. اين چيزى است كه خداوند شما را بدان سفارش مى كند شايد انديشه كنيد. [نيز] به مال يتيم نزديك نشويد تا زمانى كه به سن كمال برسد مگر به شيوه اى كه نيكوتر و پسنديده است، با قسط و درستى وزن و پيمانه را كامل اندازه كنيد كه هيچ نفسى جز بدانچه در توان آن است مكلّف نمى شود، وقتى سخن مى گوييد عدالت را مراعات كنيد هر چند [آن كه عليه او گواهى مى دهيد] از بستگان باشد و به پيمان الهى وفا كنيد. اين چيزى است كه خداوند شما را بدان سفارش مى كند شايد يادآور گرديد. اين راه مستقيم من است، آن را در پيش گيريد و از راههاى ديگر مرويد كه شما را از راه او دور سازد.

اين چيزى است كه خداوند به شما توصيه مى كند، شايد تقوا پيشه كنيد»(1).

در اين هنگام مفروق گفت: «ديگر به چه چيزى فرا مى خوانى؟ به خداوند سوگند اين، كلام زمينيان نيست و اگر چنين مى بود تاكنون از آن آگاهى مى يافتيم.

اين بار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او اين آيه را تلاوت فرمود كه «خداوند به عدالت و احسان و دادن [حق] بستگان امر مى كند و از فحشاء و منكر و سركشى نهى مى كند و شما را [بدين] اندرز مى دهد شايد متذكر گرديد»(2).

ص: 143


1- - انعام/ 153-151.
2- - نحل/ 90.

مفروق پس از شنيدن اين آيات گفت: «اى مرد قرشى، به مكارم اخلاق و كارهاى نيك فرا خواندى. دروغ گفتند آن قومى كه تو را تكذيب كردند و دروغگو خواندند». مفروق كه گويا دوست داشت هانى بن قبيصه نيز با او در سخن گفتن همراه شود، پس از به پايان بردن كلام خود گفت: «و اين هانى بن قبيصه شيخ و پيشواى دينى ماست».

در اين هنگام هانى نيز خطاب به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «اى برادر قرشى من سخن تو را شنيدم و گفتۀ تو را تصديق كردم، اما بر اين عقيده ام اين كه ما تنها در پى يك جلسه كه در حضور ما نشسته اى، بى آن كه هيچ نشستى قبل و يا بعد از آن باشد و در حالى كه در دعوت تو نينديشيده و در فرجام آنچه ما را بدان فرا مى خوانى تأمل نكرده ايم دين خود را ترك گوييم و از تو پيروى كنيم لغزشى در انديشه، نوعى سبك خردى و كم تأمل ورزيدن در فرجام امور است و اصولا لغزش با شتاب و عجله همراه است و [علاوه بر اين] ما فرستادگان خاندانى هستيم كه در اينجا حضور ندارند و ما نيز دوست نداريم در نبودشان براى آنان تعهّدى و پيمانى ببنديم. با اين حال، تو در پى كار خود مى روى و ما نيز برمى گرديم و تو در كار خويش مى نگرى و ما نيز مى نگريم».

هانى كه گويا دوست داشت مثنى بن حارثه نيز در سخن گفتن با او همراه شود گفت: «اين مثنى شيخ و پيشواى امور جنگى ماست».

در اين هنگام مثنى گفت: «اى برادر قرشى، من سخن تو را شنيدم و گفته هايت را پسنديدم و آنچه بدان سخن گفتى مرا به اعجاب واداشت، اما پاسخى كه به تو مى دهم همان پاسخ هانى بن قبيصه است و [درست نيست] تنها به خاطر يك جلسه كه تو با ما نشسته اى دين خود را ترك گوييم و از تو پيروى كنيم بويژه آن كه ما در ميان دو سرزمين [با دو فرهنگ بيگانه] قرار گرفته ايم: يكى يمامه و ديگرى سماوه». پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرسيد: «اين دو سرزمين كدامست؟».

او پاسخ داد: «اما يكى از آن دو سرزمين عربى و بيابانى سوزان است و ديگرى سرزمين ايرانيان و بستر نهرهاى كسرى. اينك ما به پيمانى گردن نهاده ايم كه كسرى از ما گرفته است مبنى بر آن كه هيچ نقشه اى برپا نكنيم و هيچ فتنه گرى

ص: 144

را پناه ندهيم. شايد آنچه تو ما را بدان فرا مى خوانى از همان چيزهايى باشد كه پادشاهان [ايران] آن را خوش ندارند. البته آنچه مربوط به سرزمين عرب مى شود [و آنچه آنان را ناخوشايند مى افتد] گناهى است كه صاحب آن مورد بخشش و عذرا و مورد پذيرش قرار مى گيرد، ولى آنچه به سرزمين ايران مربوط مى شود [و شاهان آن ديار را ناخوشايند مى سازد] گناهى است كه صاحب آن مورد بخشش و عذر او مورد پذيرش قرار نمى گيرد. اينك اگر تو مى خواهى كه در آنچه به اعراب مربوط مى شود [و در مقابل آنان] تو را يارى دهيم و از تو دفاع كنيم اين كار را خواهيم كرد».

در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خطاب به آن گروه فرمود: «پاسخى ناشايست نداديد، چه، به آنچه راست است تصريح كرديد [بدانيد كه] هيچ كس به دين خداوند برنمى خيزد مگر آن كه از همه جوانب بر آن احاطه يابد».

سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آيا مى خواهيد ديرى نپايد كه خداوند سرزمين و اموال آنان را به شما ارزانى بدارد و دختران آنان را همبستر شما كند و شما خداوند را تقديس و تسبيح كنيد؟».

نعمان بن شريك در پاسخ گفت: «خداوندا! اى برادر قرشى اين سخن را از زبانت بشنويم!».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز در پاسخ او اين آيه را تلاوت فرمود كه «ما تو را به اذن او، گواه بشارت دهند» هشدار دهنده، دعوتگر به سوى خداوند و چراغى روشنگر [قرار داديم و] بر مردم فرستاديم»(1).

پيامبر (صلی الله علیه و آله) سپس در حالى كه دستان ابو بكر را گرفته بود برخاست».

ابن كثير در ادامه پس از به پايان بردن اين حديث مى گويد:

«اين حديثى جدا شگفت آور است كه ما به سبب آنچه از دلايل نبوّت، محاسن اخلاق و خصلتهاى نيكو و فصاحت و صراحت لهجۀ عرب در آن وجود دارد آن را در اينجا درج كرديم»(2).

ص: 145


1- - احزاب/ 46.
2- - البداية و النهاية، ج 3، ص 145-143.

آن گونه كه مشاهده كرديم در اين روايت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين پيشگويى فرمود كه آنان بزودى بر ايران غلبه خواهند يافت. در عمل نيز چنين شد و در آن هنگام پيامبر وقوع اين رخداد را به مردم اعلام كرد و فرمود: «خداوند را فراوان سپاس گزاريد كه فرزندان ربيعه بر ايرانيان چيره شده اند».

خبر طولانى فوق از چند نكته حكايت دارد:

الف - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوسته در موسم حج به دعوت مردم و گسترش دعوت در ميان قبايل گوناگون - خواه قبايل مجاور ايران و خواه قبايل مجاور روميان در شام - مشغول بود و گاه با تأييدى از سوى اين قبايل على رغم دورى مسافت آنها روبرو مى شد.

ب - او همچنان كه گاه با سر بر تافتن از دعوت خويش مواجه بود، گاه نيز با حسن تفاهم و درك دعوت خويش از سوى ديگران روبرو مى گشت، هر چند آنان از ايمان آوردن به او سرپيچى مى كردند. البته منشأ اين مسأله آن بود كه آنها نمى خواستند به صرف يك جلسه نشستن با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تغيير عقيده دهند.

ج - دوست داشتن تسلّط بر مردم به شرافت و رياست خويش و رقابت با همديگر در اين زمينه بود كه آنان را گمراه ساخت، چه، آنجا كه رقابت [اينگونه] در كار نباشد، مجالى براى تفكّر و تدبّر خواهد بود [و آنجا كه رقابت در كار باشد تفكّر و تأمّل رخت بر خواهد بست].

د - پيشگويى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آنچه به اذن الهى و علم او ميان ايران و روم رخ خواهد داد.

ميان ايران و روم

306 - در اينجا به مناسبت پيشگويى پيامبر (صلی الله علیه و آله) دربارۀ شكست ايرانيان در مجاورت سرزمين عرب و به تحقق پيوستن اين پيشگويى شايسته است به طرح پيشگويى قرآن دربارۀ پيروزى ايرانيان بر روم و اين كه ايرانيان پس از اين پيروزى

ص: 146

شكست خواهند خورد بپردازيم، آنجا كه در قرآن كريم چنين آمده است: «الم در نزديكترين سرزمين [به سرزمين عرب] روميان شكست خوردند و البته آنان پس از اين شكست خود ديگر بار تنها در طىّ ساليانى معدود پيروز خواهند شد. كارها پيش از اين و از اين پس با خدا بوده و خواهند بود و در آن روز [كه روميان پيروز شوند] مؤمنان به نصرت الهى شادمان خواهند شد كه او هر كه را بخواهد يارى مى دهد و او عزيز و مهربان است»(1).

صاحبان سيره و مورّخان چنين آورده اند كه كسرى ايرانيان را به جنگ روم فرستاد و ايرانيها پيروز شدند از آنجا كه آنها آتش پرست و به سان بت پرستان بودند و اين هر دو گمراهى از يك منبع سرچشمه مى گرفت، مشركان بت پرست به اين پيروزى افتخار مى كردند و مى گفتند آنان ناگزير بزودى بر مسلمانان پيروز خواهند شد زيرا آنان درس نخوانده اند و اهل كتاب نيستند و اين در حالى است كه مسيحيان اهل كتاب از ايرانيان شكست خورده اند تا چه رسد به مسلمانان كه داراى كتابى نيستند. بدين ترتيب مشركانى كه در جوار مسلمانان مى زيستند پيوسته در مقابل آنان تفاخر مى كردند و از آنجا كه ذكر ماجراى پيروزى ايرانيان بر روميها بنحوى اين ابهام را در برداشت كه بزودى مشركان نيز بر مؤمنان پيروز خواهند شد، با ذكر اين ماجرا بر آنان برترى مى جستند و در اين هنگام بود كه آيات فوق بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نازل شد.

يك بار يكى از مشركان چنين اظهار داشت كه روميان پيروز خواهند شد، اما ابو بكر در پاسخ او گفت: «آنها در چند سال معدود پيروز خواهند شد». در پى اين گفته، آن دو بر سر تحقّق اين امر با تعدادى شتر شرطبندى كردند كه اگر روميها در طىّ چند سال آينده پيروز شوند آن مشرك شرط را بپردازد و اگر پيروز نشوند ابو بكر آن را پرداخت كند.

با گذشت ساليانى اندك روميها پيروز شدند و ابو بكر شرط را برد.

ص: 147


1- - روم/ 5-1.

چنين بر مى آيد كه اين پيروزى پس از هجرت پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مدينه رخ داده است.

ابن كثير در تفسير خود از ذيل آيۀ پيش مى گويد:

«مشهور آن است كه كسرى خود به پيكار عليه هر قل در سرزمين او رفت و او را شكست داد تا آنجا كه براى هر قل جز شهر قسطنطنيّه نماند. كسرى آن شهر را نيز براى مدتى طولانى در محاصرۀ خود قرار داد تا زمانى كه اين محاصره خود كسرى را گرفتار مشكل ساخت، اما على رغم اين همه به سبب دژهاى استوار و نفوذناپذيرى اين شهر و نيز بدان سبب كه از يك سو به خشكى و از سويى ديگر به دريا منتهى مى شد و آذوقه و ما يحتاج روميها از سمت دريا به آنان مى رسيد، كسرى نتوانست آنجا را فتح كند.

چون اين ماجرا به طول انجاميد قيصر حيله اى انديشيد و در پى بى آن از كسرى درخواست كرد در مقابل اموالى كه از او مى گيرد از سرزمين او دست بردارد و در مقابل هرچه مى خواهد بر او شرط قرار دهد.

كسرى نيز اين خواسته را پذيرفت و غنايم فراوانى شامل طلا و جواهرات و پارچه و خدمتگزار و گونه هايى ديگر از اين قبيل، آن قدر كه هيچ يك از شاهان دنيا توان پرداخت آن را ندارد از او طلبيد.

قيصر نيز به اين خواسته ها تن در داد و كسرى را به اين گمان انداخت كه او آنچه راوى خواسته است در اختيار دارد... وى همچنين از كسرى خواست تا اجازه دهد او براى جمع آورى اين غرامت از محل اندوخته ها و درآمدهاى ديگر سرزمينها [از شهر بيرون رود] و روانه منطقۀ شام و ديگر مناطق سرزمين خويش شود.

وى پس از آن، در حالى كه كسرى در كنار قسطنطنيه در انتظار بازگشت قيصر اردو زده بود در ميان سپاهى متوسط از شهر بيرون رفت و بلافاصله براى اجراى نقشۀ خود روانه شد تا به سرزمين ايران رسيد و در آنجا فساد و فتنه برپا كرد و در حالى كه بيشتر جنگجويان فارس همراه كسرى بودند به قتل كسانى از آنان كه در آن سرزمين باقى مانده بودند و نيز ديگر مردان پرداخت... و همچنان به نبرد و

ص: 148

كشتار ادامه داد و پيش رفت تا به مداين كه قصر پادشاهى كسرى در آنجا قرار داشت رسيد و همۀ مردمى را كه در آنجا بودند كشت و تمامى محصولات و ديگر اموال آنان را در اختيار گرفت و زنان را اسير كرد. سر شاهزاده را نيز تراشيد و او را بر الاغى سوار كرد. آنگاه قدرى از دستبندها و النگوهايى كه در نهايت خوارى و ذلّت از ايرانيان ستانده بود به سوى كسرى فرستاد و به او چنين پيغام نوشت كه اين همان چيزى است كه خواسته اى. آن را بگير...».

از ديگر سوى، كسرى نابينا شد و هر چند محاصرۀ خود را بر قسطنطنيّه شديدتر و تنگتر كرد، اما به هدفى دست نيافت.

بدين ترتيب كسرى پس از آن كه به سبب حيله هاى پى درپى قيصر گرفتار ناكامى و اندوه شده بود به سرزمين خود بازگشت و بدينسان ايرانيان در نزديكترين سرزمين [به سرزمين عرب] آن گونه كه بر روم غلبه يافته بودند ديگر بار شكست خوردند چنين است كه كارها پيش از اين و از اين پس با خدا بوده و خواهد بود(1).

اين خبر بدين سبب در اينجا آورده شده كه اين ماجراها ادامۀ پيروزى بنى شيبان بر كسرى است كه رسول خدا بدان پيشگويى فرموده بود. لذا ما اين خبر را در جاى خود ذكر كرده ايم، چرا كه بخشى از رخدادهاى مربوط به اين موضوع قبل از هجرت آغاز شد و تا دوران پس از آن ادامه يافت و علاوه بر آن، اين ماجرا به گونه اى به پيروزى آيندۀ اسلام در ايران اشاره دارد.

اينك پس از به پايان بردن سخن در اين موضوع ديگر بار به ملاقاتهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با قبايل در دورۀ قبل از هجرت و زمينه سازيهايى كه قبل از هجرت براى آن انجام گرفت بازمى گرديم.

ملاقات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با اوس و خزرج

307 - آن گونه كه از اين پيش گفتيم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود را به قبايل نشان

ص: 149


1- - ابن كثير، تفسير، ج 3، ص 424 و 425.

مى داد. او از هيچ قبيله و گروهى كه در موسم حج به مكّه آمده است اطلاع نمى يافت مگر آن كه آنان را به اسلام، به توحيد و ايمان به خداوند و به اين كه او رسول خداست دعوت مى كرد و از وجود هيچ بزرگى در ميان آنان كه گفته هايش مورد پذيرش ديگران قرار مى گيرد مطلع نمى شد مگر آن كه [به صورت اختصاصى] اسلام را بر او عرضه مى داشت.

آن حضرت با بسيارى از كسانى كه از شمال و جنوب سرزمين عرب به مكّه آمده بودند و كسانى كه در مجاورت روم يا ايران قرار داشتند ملاقات فرمود و در پى ملاقات با يكى از قبايل ربيعه كه در مجاورت ايران مى زيستند و آن حضرت در ميان آنان مردانى غيرتمند از اشراف عرب كه صاحب معرفت و ادراك و اهل درك و فهم بودند، به ملاقات مردانى از يثرب رفت و در ابتدا با گروههاى اندكى از آنان ديدار كرد و در ادامه، آنان همه در پى هدايتى الهى و به دنبال اعلام پيروى از پيامبر (صلی الله علیه و آله) بر اساس ايمان به او بر تأييد و يارى او اتّفاق كردند.

يثرب با اوضاع و احوال خاصّ خود و با ويژگيهايى كه داشت، همان سرزمينى بود كه مى توانست دعوت محمدى (صلی الله علیه و آله) را بپذيرد چرا كه يهوديان ساكن اين شهر - آنچنان كه خوى و خصلت يهوديان در هرجا كه باشند نيز همين است - با ساكنين اصلى آن جنگ داشتند و با آنان در صلح و هماهنگى نبودند. از ديگر سوى ساكنان يثرب بت پرست و يهوديان اهل كتاب بودند و با استفاده از اين موقعيت آنان را چنين تهديد مى كردند كه در زمان حاضر پيامبرى مبعوث شده كه يهوديان را در مقابل بت پرستان يارى مى دهد، آن گونه كه قرآن كريم به اين موضوع اشاره كرده، مى فرمايد: «هنگامى كه كتابى از جانب خداوند بر آنان آمد كه آنچه را آنان در ميان خود داشتند مورد تصديق قرار مى داد و در حالى كه آنان آمد از اين پيش [به استناد آمدن او] خود را بر مشركان پيروز مى خواندند آن هنگام كه همانچه مى شناختند به ميان آنان آمد بدان كافر شدند. پس لعنت خداوند بر كافران باد».(1)

ص: 150


1- - بقره/ 89.

بدين ترتيب مردم يثرب از طريق همين مجادلات خود با يهوديان شناختى از نبوّت و دركى از بعثت محمدى (صلی الله علیه و آله) داشتند. آنان علاوه بر اين در دو قبيلۀ بزرگ اوس و خزرج جاى مى گرفتند و پيوسته اختلافات شديدى ميان اين دو برپا بود و گاه كار به جنگ ميان آنها مى كشيد. البته شايد اين اختلافات نتيجۀ دسايس يهوديان بود كه در هر جا و در سايۀ هر جامعه اى كه زندگى مى كنند وحدت آنان را بر هم مى زنند و بذر فتنه در ميان آنان مى كارند. بدينسان حالت قهر و جدايى ميان اين دو قبيلۀ ساكن يثرب استمرار داشت و هر از چند گاه ميان آنان جنگ در مى گرفت. در اين ميان برخى از آنان از قريش عليه گروه مقابل خود كمك مى خواستند و بدين ترتيب نيازمند پشتيبانى و همكارى خارجى بودند. از ديگر سوى نيز به علت خونريزيهاى پى درپى در اين شهر، آنان از هركس كه ميان آنها وحدت و آشتى بر قرار سازد استقبال مى كردند و در اين ميان اين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود كه ميان آنان وحدت برقرار كرد و اين خداوند بود كه دلهاى آنان را با يكديگر آشتى و انس داد، آنسان كه فرمود: «به ياد آريد آن زمانى را كه دشمن همديگر بوديد و خداوند ميان دلهايتان انس و آشتى برقرار كرد و به نعمت او با يكديگر برادر شديد و نيز بر لبۀ پرتگاه آتش بوديد و شما را از آن نجات داد»(1).

آغاز ارتباط با مردم يثرب

308 - ارتباط با مردم يثرب با ارتباطاتى فردى با برخى از افراد اوس و خزرج آغاز شد و پس از آن راه تكامل را در پيش گرفت تا زمانى كه ارتباطاتى با گروههاى آنان برقرار شد و پس از آن ماجراى بيعت آنان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صورت پذيرفت و دو بار تكرار شد.

ابن اسحاق روايت مى كند كه سويد بن صامت كه از بنى عوف و مردى شريف

ص: 151


1- - آل عمران/ 103.

با اصل و نسبى والا بود و به سبب تلاش و شكيبايى و نيز شرافت خود «كامل» خوانده مى شد و علاوه بر آن مردى شاعر بود و گفته هايش در ميان خاندانش مورد پذيرش قرار مى گرفت به قصد حج وارد مكّه شد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه از آمدن او به مكّه مطّلع شد به سراغ او رفت و با او ديدار كرد و او را به اسلام فرا خواند و بين آن دو گفت و گويى سودمند رخ داد، چرا كه او يك عرب باديه نشين و بى بهره از دانش نبود، بلكه از چنان دانشى برخوردار بود كه فرصت آگاهى از پيامبر و رسالت را براى او آماده مى ساخت.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سويد را به اسلام دعوت كرد و او در پاسخ گفت: «شايد آنچه تو با خود دارى همانند آن چيزى است كه من با خود دارم». پيامبر (صلی الله علیه و آله) از او پرسيد: «تو چه چيز با خود دارى؟» او گفت: «حكمت لقمان». پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آن را بر من عرضه بدار». او نيز آن را بر آن حضرت عرضه داشت و آن بزرگ فرمود: «اين كلام كلامى نيكو اما آنچه با من است كلامى برتر از آن است. اين [كه من دارم] قرآنى است كه خداوند آن را نازل ساخته و دربردارندۀ هدايت و نور است».

سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آياتى از قرآن بر او تلاوت كرد و او را به اسلام دعوت فرمود. او نيز از پيامبر (صلی الله علیه و آله) دورى نگزيد و گفت: «اين كلامى نيكوست».

وى پس از اين ملاقات به مدينه بازگشت و به ميان خاندان خود رفت، امّا ديرى نپاييد كه از سوى قبيلۀ خزرج به قتل رسيد. ماجراى قتل او قبل از واقعه بعاث كه ميان اوس و خزرج رخ داد صورت پذيرفت.

بعدها گروهى از خاندان او مى گفتند ما بر اين عقيده ايم كه او مسلمان كشته شد. [البته اين مقدار واقعيّت دارد كه] در ديدار او با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مقدّماتى از اسلام آوردن او فراهم گشت، چه، او دربارۀ قرآن گفت: «اين كلامى نيكوست». اين سخن حكايت از آن دارد كه دل او بر ايمان گشوده شده بود، هر چند قرآن سزاوار توصيفى بالاتر از اين است.

ص: 152

پس از اين سفر سويد، گروههايى از اوس - و در رأس آنها انس بن رافع - به مكّه آمدند و در جستجوى هم پيمانانى از قريش در مقابل خزرج برآمدند تا آنان را در مقابله با اين قبيله يارى دهند.

در اين ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از خبر آمدن آنان به مكّه اطّلاع يافت و به ملاقات آنان رفت و در ميان آنان نشست و فرمود: «آيا به آنچه نيكوتر از آن چيزى است كه بخاطر آن به اين شهر آمده ايد تمايلى داريد؟» آنان گفتند: «آن چيز چيست؟». فرمود: «من رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و فرستادۀ او بر بندگانم و آنان را به اين فرا مى خوانم كه خداوند را بپرستند و هيچ چيز را شريك او قرار ندهند. همچنين بر من كتابى [از جانب پروردگار] نازل شده است».

سپس پيامبر (صلی الله علیه و آله) [تعاليم] اسلام را براى آنان ذكر فرمود و آياتى از قرآن كريم بر آنان تلاوت كرد.

در ميان اين گروه جوانى پردرك و خوش فهم بود كه اياسن بن معاذ نام داشت. وى به همراهان خود گفت: «اى مردم، به خداوند سوگند اين از آنچه شما در پى بى آن آمده ايد بهتر است». اما رئيس گروه او را از ادامۀ سخن بازداشت و گفت: «اين سخن را واگذار كه به خداوند سوگند ما براى چيزى جز اين آمده ايم».

بدين ترتيب اياسن بن معاذ ساكت شد و اين گروه به مدينه بازگشت. مدّتى بعد رياس بدرود حيات گفت. كسانى از خاندان او كه شاهد مرگ او بودند چنين اظهار داشته اند كه آنها پيوسته مى شنيدند كه وى لا اله الا الله، اللّه اكبر، سبحان اللّه و الحمد للّه مى گفته و بدين ترتيب اين گروه در اين هيچ ترديدى ابراز نداشته اند كه او مسلمان مرد و خداوند به وى بصيرت داد و به او روحى پاك ارزانى داشت كه حق را در نخستين بار كه مى شنود درك كند و چون براى خدا خالص شده است به او ايمان بياورد.

ص: 153

نبرد بعاث

309 - بعاث نام محلى در [نزديكى] مدينه است كه اوس و خزرج در آنجا به نبرد با همديگر پرداختند، نبرد بزرگى كه در آن خونهاى فراوانى ريخته شد و بسيارى از اشراف و بزرگان اوس - خزرج به قتل رسيدند تا آنجا كه به گفتۀ ابن كثير از شيوخ و بزرگان آنان تنها عدّۀ اندكى باقى ماندند و بدينسان جنگ آنان را در چنگهاى خود بشدّت فشرد. اين نبرد بلافاصله پس از بازگشت [فرستادگان] اوس از مكّه صورت گرفت سفرى كه در طىّ آن رسول خدا خود را بر آنان عرضه داشته و يكى از جوانان آن گروه به وى پاسخ مثبت داده اما رئيس گروه او را از اين كار بازداشته بود.

اين حقيقتى است كه در بسيارى از موارد شدت و سختى نورى را در دل به وجود مى آورد و گويا در اثناى برخورد اقوام و گروهها با همديگر و نبرد و خونريزى ميان آنها پرتوى روشنگر خود را نشان مى دهد، آن گونه كه در برخورد و شيئى با بارهاى مثبت و منفى جرقّه اى مى جهد و نورى به وجود مى آيد.

از ديگر سوى، ماجراى بعاث در زمانى ميان آنان روى مى داد كه مدّتى قبل از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آگاهان و فرستادگان يثرب را به انديشيدن دربارۀ آنچه آورده فرا خوانده بود و آنان سابقۀ ذهنى اندك و ظاهرى از بعثت او داشتند و بدين ترتيب [با نتايجى كه طرفهاى ديگر در اين نبرد بدان رسيدند] اين نبرد آغازى بود بر گرويدن گروهى مردم يثرب به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حالى كه از اين پيش به صورت فردى به او مى گرويدند.

بخارى در الجامع الصّحيح به سند خود از عايشه روايت مى كند كه گفت:

«نبرد بعاث نبردى بود كه خداوند آن را به رسول خود تقديم كرد؛ چه، آن حضرت زمانى وارد مدينه شد كه اجتماع و وحدت بزرگان و سران آنان بر هم خورده، جنگاورانشان به قتل رسيده»، داغ جنگ بر سينه هاى آنان نهاده شده بود و كسانى كه اين داغ را بر دل داشتند جوياى صلح و آرامش بودند و دلهاى خود را بر نعمت الهى

ص: 154

[يعنى اسلام] گشوده بودند.

آغاز اسلام انصار

310 - از اين پيش گفتيم كه نفوذ اسلام به يثرب و گرويدن مردم بدان در ابتدا به صورت فردى بود و افراد يك يك و جداى از همديگر به اين دين در مى آمدند و پس از آن كم كم به صورت گروهى، دسته اى در پى دستۀ ديگر اسلام آوردند.

افرادى كه قبل از اسلام آوردن دسته جمعى، اسلام آورده بودند در ميان خاندان خود نعمت اسلام را يادآور مى شدند و آنها را با آن آشنا مى ساختند اين در حالى بود كه آنان هيچ دشمنيى نسبت به خاندان پيامبر نداشتند كه رقابت بر سر به دست آوردن مناصب و يا حسد آن را در دل خويش پنهان ساخته و يا كينه اى ديرينه عليه خاندان او آن را برانگيخته باشد. بدين ترتيب زمينه هاى شناخت حق و موجبات پيروى از آن در ميان آنان پديدار گشت، بى آن كه مانعى در كار باشد، كه سد راه ايمان به خداوند شود و پرده اى از كينه و دشمنى بر دلها مى افكند و مانع از آن مى شود كه نور حق بدان راه يابد و آن را روشن سازد.

در مراسم حجّى كه در پى نبرد بعاث برپا شد رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) كه در اين موسم در سرزمين منى خود را بر قبايل عرب عرضه مى كرد و به سراغ آنان مى رفت، با گروهى از خزرج ملاقات فرمود.

ابن اسحاق در سيرۀ خود در اين باره مى گويد:

«چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با آنان ملاقات كرد پرسيد: «شما كه هستيد؟».

گفتند: «افرادى از خزرج» فرمود: «از همان پناه دهندگان يهود؟» گفتند: «آرى».

فرمود: «آيا نمى نشينيد تا با شما سخن گويم؟» پاسخ دادند: «چرا».

پس در كنار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نشستند و آن حضرت ايشان را به خداوند دعوت فرمود و اسلام را به آنان ارائه فرمود و آياتى از قرآن بر آنها تلاوت كرد.

گفتنى است كه آنچه خداوند براى اين مردم دربارۀ اسلام [و مهيا شدن زمينه هاى پذيرش آن از سوى آنها] به وجود آورده، آن بود كه يهوديان در سرزمين

ص: 155

آنان مى زيستند. يهوديان اهل كتاب و آن مردم مشرك و بت پرست بودند و يهوديان كه سرزمين مردم يثرب را در اشغال خود گرفته بودند هنگامى كه ميان آنان و مردم مسأله اى در مى گرفت مى گفتند: اينك پيامبرى مبعوث شده كه زمان او فرا رسيده است و ما از او پيروى خواهيم كرد و در كنار او شما را به سان قوم عاد و ثمود خواهيم كشت»(1).

اين ملاقات و گفتگو در حالى صورت مى گرفت كه چند نفرى كه پيش از آن به مكّه آمده و طعم شيرين اسلام را چشيده بودند، زمينه هاى انديشۀ اسلامى را در ميان آنان به وجود آورده بودند و به همين سبب نيز هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با اين گروه سخن گفت و آنان را به اسلام فرا خواند، گفته هاى يهوديان را در جمع خود به ميان كشيدند و يادآور شدند و آنگاه به همديگر گفتند: «اى مردم، به خداوند سوگند مى دانيد كه اين همان پيامبرى است كه يهوديان شما را به آمدن او تهديد مى كردند نكند كه آنها در گرويدن به او بر شما پيشى گيرند».

آنان به همين دليل به دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پاسخ مثبت و او را مورد تصديق قرار دادند آنها دوست داشتند اسلام در ميان ايشان حاكم شود و خاندانشان حق را بشناسند و اسلام راه آنان به سوى خير و سعادت گردد. بدين سبب به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پاسخ دادند كه «ما خاندان خويش را در حالى پشت سر گذاشته ايم كه در ميان هيچ قومى به اندازۀ آنان كينه و جنگ و دشمنى وجود ندارد و شايد خداوند آنان را برگرد تو متجمّع سازد كه هيچ كس عزيزتر از تو نيست».

بدينسان اين گروه به دعوت الهى پاسخ مثبت دادند.(2)

كتب سيره نامهاى اين گروه را - كه همه از خزرج بودند - يادآور شده اند. البته روايت در اين اختلاف دارد كه آيا آنان شش نفر بودند و يا هشت نفر و آيا همۀ آنان از

ص: 156


1- - به نقل از البداية و النهاية، ج 3، ص 148 و 16.149
2- - آنچه در اين سطور گفته شد سياق تاريخى اين ماجرا و بدان گونه است كه ابن هشام، ابن كثير، سهيلى، ابو نعيم و صاحبان صحاح ستّه در كتب خود آورده اند.

خزرج بودند يا نه، چه برخى روايات حاكى از آن است كه ابو الهيثم از قبيلۀ اوس در ميان اين گروه بود.

به هر حال، اين گروه [براى آن مردم] هيأت خير و حق و راستى بود، چه آنان هنوز به مدينه بازنگشتند كه به سخن گفتن از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و دعوت او پرداختند تا آنجا كه نام او و دعوت او همه جا را گرفت و در همه جا گسترد و در ميان مردم يثرب بر سر زبانها افتاد. در اين ميان كسانى از اين مردم بودند كه به مجرد ذكر نام پيامبر و دعوت حق بدان ايمان مى آوردند و هيچ برهانى براى آن نمى جستند چرا كه اين دعوت به يگانه پرستى و توحيد بود و به ذات خود صادق. آنان نيز اين را مى دانستند و به اين ايمان داشتند كه خداوند بتنهايى خالق آسمانها و زمين است. به عبارت ديگر آن مردم يكسره از خداوند بى اطّلاع نبودند، بلكه در ميان آنها باقيمانده هايى از ديانت ابراهيم برجاى بود و افزون بر آن، يهوديان نيز در ميان ايشان مى زيستند و اين حقيقت را يادآورشان مى گرديدند كه در مكّه پيامبرى مبعوث شده است. بدين ترتيب، دعوت به خداوند در ميان چنان مردمى با استقبال و پاسخ مثبت روبرو مى شد و هيچ لجاجت و سرسختيى در مقابل آن نبود.

اينگونه بود كه پيش از آن كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) وارد مدينه شود و پيش از آن كه فرستاده اى بدان جا گسيل دارد تا اسلام را بدانان بياموزد و قرآن را بر آنها تلاوت كند اسلام در مدينه گسترده شد تا آنجا كه ابن اسحاق به سند پيوسته خود مى گويد: هيچ خانه اى از خانه هاى انصار نماند مگر آن كه در آن نام و يادى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود. مردم همه از آن آگاهى داشتند و اجمالى از دعوت او را مى دانستند و آمادۀ بيعت شده بودند.

عقبه اولى يا نخستين بيعت

311 - نداى دعوت محمّدى در گوشه و كنار شهر يثرب طنين انداز شد و مردم همه جا از آن سخن مى گفتند، البته نه به سان كسانى كه بر سر به دست آوردن

ص: 157

رياست و اقتدار با يكديگر نزاع و رقابت مى كنند تا در نتيجۀ اين دعوت با آن سر ناسازگارى داشته باشد و نه به سان آنانى كه تحت تأثير تعصّباتى جاهلانه قرار دارند و مى خواهند از آن دفاع كنند، بلكه پاسخ آنان به اين دعوت و سخن گفتن ايشان از آن پاسخ كسانى بود كه حق را مى جويند و بدان دل داده بودند و از اين پاسخ مثبت خود چنين اميد دارند كه تفرقه اى كه آنان را به گروههاى مختلف تقسيم مى كرد و از هم جدا مى ساخت و در جنگى هميشگى قرارشان مى داد رخت از ميان بربندد و بالاتر از همه اميد آن داشتند بدين وسيله موضع برترى را در مقابل يهوديان كه با تهديد آنان به اين كه در آينده پيامبرى از اهل كتاب در مقابل آنها قرار خواهد گرفت به دست آورند. به همين سبب مردم يثرب به پذيرش دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى شتافتند چرا كه آنان در جستجوى حق بودند و جز آن را نمى جستند.

در پى نخستين ملاقات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با گروهى از مردم يثرب كه در آن ديدار جوّى از تفاهم حاكم بود و يثربيان آرزوى خير و امنيّت و صلح با حضور رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در ميان خود كردند، در موسم حجّى كه يك سال پس از آن فرا رسيد دوازده فرستاده از اوس و خزرج به مكّه آمدند، البتّه اين بار نه تنها براى زيارت حج بلكه هم براى اين مقصود و هم براى ديدار با رسول خدا (صلی الله علیه و آله). اين در حالى بود كه آنان هنگامى كه براى ديدار با او با يكديگر همپيمان شده بودند و تصميم گرفته بودند از جانب خود و از جانب مردمى كه آنان را فرستادگان خود قرار داده اند پيمانها و تعهّداتى در مقابل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بسپارند عملا به او گرويده بودند و اينك از جانب آن مردم سخن مى گفتند و از جانب آنها عهد و پيمان مى بستند.

از عبادة بن صامت روايت شده است كه گفت: «من در ميان جمعى كه در عقبۀ اولى حضور داشتند بودم و ما دوازده تن بوديم كه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيعت كرديم».

پيمان بيعتى كه در اين ملاقات منعقد شد منشور شريعت اسلامى دربارۀ

ص: 158

روابط اجتماعى و خانوادگى بود. از آنجا كه آنچه در اين پيمان از فرستادگان مدينه خواسته شد بر اساس عقيدۀ توحيدى بخشى از عقايد اسلام و بخشى از عبادات آن است رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آنان تعهّد گرفت كه در عمل بدان پايبندى نشان دهند.

[آن گونه كه در البداية و النهاية آمده است] عباده در ادامۀ سخن خود متن پيمان را چنين ذكر مى كند:

«پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر... اين امور با ما بيعت كرد و پيمان نهاد كه هيچ چيز را شريك خداوند قرار ندهيم، دزدى نكنيم، زنا نكنيم، فرزندان خود را نكشيم، دربارۀ فرزندانى كه از خود مايند به تهمت آنان را به ديگران نسبت ندهيم و [بالاخره] در هيچ كار خيرى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را نافرمانى نكنيم».(1)

در ادامۀ همين حديث در كتاب مذكور چنين آمده است:

«[پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود:]» اگر به اين پيمان وفا كرديد بهشت از آن شما خواهد بود و اگر به يكى از اين گناهان دامن آلوديد و در دنيا به سبب آن حدّ خورديد همين حد كفّارۀ آن خواهد بود و اگر آن را تا روز قيامت پوشانديد تكليف آن با خداست. اگر خود بخواهد عذاب مى كند و اگر بخواهد مى بخشد».

اين حديثى است كه در صحيح مسلم و بخارى و ديگر كتب از طرق گوناگونى به نقل از «زهرى آمده است».(2)

در اينجا مشاهده مى كنيم كه شروط قرار داده شده در پيمان بيعت براى بيان برخى از تكاليف عارى از اختلاف اسلامى بود نه آن كه دربردارندۀ امورى پيرامون پناه دادن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از سوى آنان و يارى رساندن به او باشد، چرا كه در آن زمان هنوز رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) تصميم آن نداشت كه به ميان آن مردم هجرت كند و هنوز امر صريح و يا الهامى از جانب خداوند در اين باره نرسيده بود. بنابراين پيمان بيعت عقبۀ اولى با پيامبر (صلی الله علیه و آله) پيمان پناه دادن به آن حضرت نبوده و بلكه پيمان تأييد اسلام و جنگ در دفاع از آن نيز نبود، زيرا كه چنين چيزى تنها هنگامى امكان پذير

ص: 159


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 151-150.
2- - البداية و النهاية، ج 3، ص 151-150.

مى باشد كه ايمان در دلها استوار گردد و در عمل نيز پايبندى بدان نشان داده شود.

بسيارى از صاحبان سيره اين بيعت را «بيعت نساء» ناميده اند. به گمان ما اين نامگذارى در همان زمان بيعت صورت نگرفته و بلكه بعدها به دليل مشابهت آن با شروطى كه قرآن كريم براى بيعت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با زنان تعيين كرده بدين نام شهرت يافته است، هر چند زمان و موضوع اين بيعت با بيعت آن حضرت با زنان تفاوت داشت - كه اين پيمان با مردان و آن ديگرى با زنان بود - و در عين حال شرايط و احكام مقرّر در آن براى زنان و مردان تفاوتى نداشت.

متن شروطى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با آن شروط با زنان بيعت مى كرد و به عبارت ديگر متن بيعت زنان كه پس از هجرت تحقق پيوست در قرآن چنين آمده است:

«اى پيامبر، آن هنگام كه زنان مؤمن به حضورت آيند و بر اين شروط با تو بيعت كنند و پيمان نهند كه هيچ چيز را شريك خداوند قرار ندهند، سرقت نكنند، دزدى نكنند، فرزندان خود را نكشند، دروغى و تهمتى دربارۀ فرزندانى كه از خود آنهاست به ديگران نبندند و در هيچ كار خيرى نافرمانى ات نكنند با آنان بيعت كن و از خداوند بر ايشان آمرزش طلب [كه] خداوند غفور و رحيم است»(1)

مصعب بن عمير

312 - آن گروه اعزامى در حالى كه بركت الهى و نعمت ايمان آنان را در ميان داشت به يثرب بازگشتند و در پى بازگشت آنها رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مصعب بن عمير بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدار بن قصى را كه از بستگان آن حضرت بود و نسبتش در قصى به سلسله نسب ايشان متصل مى شد روانۀ آن شهر كرد.

پيامبر او را بدان منظور به مدينه فرستاد تا كسانى را كه هنوز ايمان نياورده اند به ايمان فرا خواند، مردم را آموزش دهد و در دين آگاه سازد و بالاخره بر آنان قرآن تلاوت كند.

ص: 160


1- - ممتحنه/ 12.

بيهقى به سند خود از عمير بن قتاده روايت كرد كه چون مردم يثرب براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نامه نوشتند و خواستند كه مصعب را به ميان آنان بفرستد آن حضرت او را بدان شهر فرستاد.(1)

البتّه ما بر خلاف آنچه بيهقى روايت كرده اين نظر را بر مى گزينيم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود مصعب را برگزيد و خود تصميم گرفت وى را به ميان آن مردم بفرستد تا اسلام را بدانان بياموزد و قرآن بر ايشان تلاوت كند، چه اين معقول نبود كه صاحب رسالت آنان را كه به خدا و رسول ايمان آورده بودند رها كند و كسى به ميان ايشان نفرستاد تا بدان آموزش دهد. البته اين احتمال نيز وجود دارد كه آنها هم چنين درخواستى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كرده باشند و بدين ترتيب اعلام رغبت آنان با تصميم آن حضرت همزمان و همسو شود.

[به هر حال] مصعب بن عمير در حالى كه دانش اسلامى و آگاهى از قرآن را با خود به همراه داشت به ميان آنان رفت و به تعليم اصول و مبانى اسلام و عبادات و احكام دينى به آنان و نيز تلاوت قرآن كريم بر آنان پرداخت و به همين سبب نيز در مدينه «قارى» نام گرفت.

او پس از آن كه به مدينه وارد شد در خانۀ اسعد بن زراره مسكن گزيد. او در مدينه نماز مردم را امامت مى كرد، چه او از همۀ مردم به قرآن و اسلام آگاهتر بود و براى آن به شهر آمده بود كه قرآن را بدانان بياموزد و بنابراين آنان در مقابل او دانش اندوزانى در برابر استاد خود به شمار مى آمدند و علاوه بر همۀ اينها، صاحب رسالت و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را به ميان آنان فرستاده بود و او نايب آن حضرت بود و اين در حالى است كه نايب مشروعيّت خود را از آن كه سلطه خود را به وى تفويض كرده است مى گيرد.

البتّه راويان سيره سبب ديگرى نيز براى اين امر ذكر مى كنند كه از تعصّبات جاهلى سرچشمه مى گيرد و آن اين كه قبيلۀ اوس خوش نداشت كه كسى از خزرج

ص: 161


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 151.

آنان را امامت كند و در مقابل خزرج نيز دوست نداشت كسى از اوس آنان را امامت نمايد. ما بر اين عقيده ايم كه همان دو سبب نخست بسنده و به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شايسته تر است.

گفتنى است كه بر پايۀ برخى از روايات گاه به جاى مصعب، اسعد بن زراره امامت مى كرد.

نخستين نماز جمعه اى كه در مدينه اقامه شد

313 - اين عنوانى است كه ما آن را از ابن هشام گرفته ايم و وى نيز آن را از ابن اسحاق نقل كرده است:

اينك در توضيح اين عنوان مى گوييم بيعت عقبۀ اولى و ملاقات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با مردم يثرب پس از اسراء و معراج و پس از آن كه نماز واجب شد صورت پذيرفت. چرا كه نماز جمعه جايگزين نماز ظهر - كه يكى از نمازهاى پنج گانه و تشريع شده در معراج است مى باشد - بنابراين، اكنون كه اسلام در مدينه همه جا رايج شده و مى رود تا يك شهر اسلامى را تشكيل دهد و جايگاه امنيّت جانى و دينى براى مؤمنان باشد و با توجّه به اين كه نماز جمعه در جايى كه امنيت و ثبات بدان گونه كه اسلام و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى پسندد باشد اقامه مى شود، ناگزير بود كه در اين شهر نماز جمعه برپا شود.

بدين ترتيب، اسعد بن زراره كه مصعب در خانۀ او بود به همراه وى و در حالى كه تعداد گروه آنان چهل مرد بود روانۀ كوه هزم النبيت در دشت بنى بياضه در منطقۀ بقيع كه بدان بقيع الخضمات گفته مى شد گرديد.

آن گونه كه در البداية و النهاية و السيرة و النبوية آمده ابن اسحاق در اين باره چنين مى گويد:

«محمد بن ابى امامة بن سهل بن حنيف از پدرش از عبد الرحمن بن كعب بن مالك روايت كرده است كه گفت: زمانى كه پدرم ديد چشم خود را از

ص: 162

دست داده بود من او را پيش مى بردم. يك بار هنگامى كه او را به سوى نماز جمعه مى بردم وى چون صداى اذان نماز را شنيد بر ابو امامه اسعد بن زراره درود فرستاد».

راوى مى گويد: پس اندى به همين حال ماند و هيچ صداى اذان نماز جمعه را نمى شنيد مگر آن كه بر او درود مى فرستاد و برايش آمرزش مى طلبيد.

راوى در ادامه مى گويد: من با خود گفتم: به خداوند سوگند من از دريافتن سرّ اين كار درمانده ام آيا بهتر نيست در اين باره از او پرسم. پس به وى گفتم:

«اى پدر، چرا هرگاه صداى اذان جمعه مى شنوى بر ابو امامه درود مى فرستى؟».

او گفت: «فرزندم، او اوّلين كسى بود كه در هزم النبيت در دشت بنى بياهنه در منطقۀ بقيع جايى كه بدان بقيع الخضمات گفته مى شد براى ما نماز جمعه برپا كرد».

راوى مى گويد: «من پرسيدم: شما در آن زمان چند نفر بوديد؟».

پدرم پاسخ داد: «چهل مرد»!

گفتنى است كه كار مصعب و اسعد بن زراره تنها به برپايى نماز محدود نمى شد، بلكه آن دو، مردم را در يثرب به اسلام نيز فرا مى خواندند.

در سيرۀ ابن اسحاق و در البداية و النهاية در اين باره آمده است:

«يك روز اسعد بن زراره با مصعب بن عمير به قصد محلّۀ بنى عبد الاشهل و بنى ظفر بيرون رفت و به يكى از باغهاى بنى ظفر در كنار چاهى به نام «چاه مرق» وارد شد و در آنجا نشست و در پى بى آن گروهى از كسانى كه اسلام آورده بودند در كنار آن دو گرد آمدند.

در اين ميان اسيد بن حضير و سعد بن معاذ كه خود پسر خالۀ اسعد بن زراره بود شاهد اين ماجرا بودند. آن دو كه هنوز مشرك و بر دين خاندان خود بودند و از سران و اشراف قوم خود به شمار مى رفتند سخنان مصعب و اسعد را شنيدند و در پى بى آن سعد بن اسيد گفت: «بى پدر شوى! برخيز سراغ اين دو مرد برو كه به خانۀ ما آمده اند تا سست عقيدگان ما را گرفتار سبكسرى و بى خردى كنند و آن دو را از

ص: 163

كار خود بازدار و آنان را از اين نهى كن كه ديگر بار به خانۀ ما آيند چرا كه اگر اسعد بن زراره آن نسبتى با من نداشت كه خود مى دانى من خود اين كار را انجام مى دادم. اما او پسر خالۀ من است و روى آن ندارم كه با او برخورد كنم».

پس اسيد بن حضير نيزۀ خود را برگرفت و به سراغ آن دو رفت. چون سعد بن زراره او را ديد به مصعب گفت: «اين پيشواى قوم خود است كه نزد تو آمده، خدا را براستى به او بشناسان». مصعب نيز پاسخ داد: «اگر بنشيند با او سخن خواهم گفت».

چون اسيد به كنار آن دو رسيد به دشنام آنان ايستاد و گفت: «چه چيز شما را بدين جا آورده است كه سست مايگان ما را به بى خردى واداريد؟ اگر جان خود را دوست داريد، از ما دست برداريد و دور شويد».

در اين ميان غلام اسيد نيز به سخن آمد و گفت: «اين ترسوى غريب رانده شده را با خود به خانۀ ما آورده اى تا سست مايگان ما را به باطل بفريبى و آنان را به او دعوت كنى؟».

مصعب در پاسخ به اسيد گفت: «آيا نمى نشينى كه گوش فرا دهى تا اگر چيزى از آن را بپسندى آن را بپذيرى و اگر خوش ندارى از آن دورى گزينى؟» او پاسخ داد: «سخنى منصفانه گفته اى».

وى سپس نيزۀ خود را در زمين فرو برد و در كنار آن دو نشست. پس مصعب دربارۀ اسلام با او صحبت كرد و قرآن بر او تلاوت نمود.

آن گونه كه از مصعب و اسعد نقل شده است، آن دو پس از ماجرا گفتند:

«به خداوند سوگند ما قبل از آن كه او سخنى بگويد در نورانيّت چهرۀ او و رفتار همراه با نرمش او اسلام را در چهرۀ او ديديم».

به هر حال در پى اين گفتگو، اسيد بن حضير پرسيد: «چه اين دعوت زيبا و نيكوست! وقتى مى خواهيد به اين دين درآييد چه مى كنيد؟».

آن دو پاسخ دادند: «غسل و تطهير مى كنى و لباسهاى خود را پاك مى كنى و آنگاه شهادتين بر زبان مى آورى و سپس نماز مى گزارى».

او برخاست، وضو ساخت، لباسهاى خود را تطهير كرد و شهادتين بر

ص: 164

زبان راند. سپس برخاست و دو ركعت نماز به جاى آورد. آنگاه به مصعب و اسعد گفت: «پشت سر من مردى است كه اگر از شما پيروى كند، هيچ كس از قوم او با وى مخالفت نخواهد كرد و همه در پى او خواهند آمد. من او را كه سعد بن معاذ است هم اينك آمد به سراغ شما خواهم فرستاد.

پس از آن اسيد برخاست، نيزۀ خود را برداشت و به سوى سعد و خاندان او در حالى كه گرد همديگر نشسته بودند رفت.

هنگامى كه سعد بن معاذ اسيد را مشاهده كرد كه به سوى آنان برمى گردد [خطاب به اطرافيان خود] گفت: «به خداوند سوگند ياد مى كنم كه اسيد با چهره اى متفاوت با آنچه از حضور شما رفته بود بازمى گردد».

هنگامى كه اسيد به ميان آنان بازگشت در كنار آن جمع ايستاد و سعد او را مخاطب قرار داد كه «چه كردى؟» او پاسخ گفت: «با آن دو مرد سخن گفتم و بر آنان هيچ ايرادى نيافتم. من آن دو را از كار خود نهى كردم و آنان گفتند: «هرچه تو دوست بدارى انجام مى دهيم». همچنين گويا بنى حارثه به سراغ اسعد بن زراره رفته اند تا او را بكشند و اين بدان خاطر است كه از اين آگاهى يافته اند كه او پسر خالۀ توست».

راوى مى گويد: در پى اين سخنان سعد بن معاذ در حالى كه خشمگين و از آنچه اسيد در مورد قصد بنى حارثه گفت بيمناك بود بسرعت برخاست، نيزه اش را به دست گرفت و [خطاب به اسيد] گفت: «به خدا سوگند مى بينيم كه كارى از پيش نبرده اى».

بدين ترتيب سعد به سوى آن دو حركت كرد و چون آنان را در جاى خود و در كمال آرامش نشسته ديد دريافت كه اسيد [با اين حيله اى كه به كار برده] قصد آن داشته تا سعد را وادار به شنيدن سخنان آن دو مسلمان سازد. وى به همين سبب به دشنام گويى آن دو ايستاد و سپس خطاب به اسعد بن زراره گفت: «اى ابو امامه به خدا سوگند، اگر آن خويشاوندى ميان من و تو نبود از من چنين برخوردى نمى ديدى. آيا در خانۀ ما بدانچه آن را دوست نداريم ما را غافلگير مى كنى؟

راوى چنين ادامه مى دهد: [از آنجا كه] قبلا اسعد بن زراره به مصعب گفته

ص: 165

بود به خدا سوگند اينك مردى به حضورت آمده كه اگر از تو پيروى كند هيچ كس از خاندان او از پيروى تو سر بر نخواهد تافت، مصعب خطاب به سعد گفت: «آيا نمى نشينى و گوش فرا دهى تا اگر چيزى را پسنديدى آن را بپذيرى و اگر خوش نداشتى ما آنچه را دوست ندارى از تو دور مى سازيم؟».

سعد در پاسخ او گفت: «به انصاف سخن گفتى». سپس نيزۀ خود را در زمين فرو برد و نشست پس مصعب اسلام را بر او عرضه كرد و آياتى از قرآن برايش تلاوت نمود.

آنچنان كه موسى بن عقبه مى گويد آن آيات آيات نخست سورۀ زخرف بود. راوى به نقل از مصعب مى گويد: «به خدا سوگند قبل از آن كه او سخن بگويد در نورانيّت او و برخورد همراه با نرمش وى اسلام را در چهره اش ديديم».

به هر حال سعد پس از سخنان مصعب گفت: «اگر بخواهيد اسلام آوريد و به اين دين درآييد چه مى كنيد؟» آن دو در پاسخ گفتند: «غسل و تطهير مى كنى و لباس خويش را پاك مى سازى و سپس شهادتين بر زبان مى آورى و آنگاه دو ركعت نماز به جاى مى آورى».

راوى در ادامه مى گويد: پس سعد برخاست، غسل كرد و لباسهاى خود را تطهير نمود و آنگاه شهادتين بر زبان راند و سپس دو ركعت نماز به جاى آورد.

وى پس از آن نيزۀ خود را برداشت و به ميان جمع خاندان خود برگشت، در حالى كه اسيد بن حضير نيز با او بود.

هنگامى كه خاندان او وى را روانۀ بازگشت به ميان خود ديدند گفتند: «به خدا سوگند ياد مى كنيم كه سعد با چهره اى جز آنچه از ميان ما رفته بود بازمى گردد ».

چون سعد به ميان مردم بازگشت در كنار اجتماع آنان ايستاد و گفت: «اى فرزندان عبد الاشهل، وضعيّت من را در ميان خود چگونه مى بينيد؟».

آنان گفتند: «تو سرور ما، گزيده رأيترين در ميان ما و خوش فكرترين مايى». وى با شنيدن اين اعتراف گفت: «از اين پس سخن گفتن با زن و مرد شما بر من حرام باد تا آن گاه كه به خدا و رسول او ايمان آوريد».

ص: 166

در پايان روايت فوق چنين آمده است: «به خداوند سوگند [در پى اين گفته ها در محلّۀ بنى عبد الاشهل هيچ زن و مردى نماند مگر آن كه مسلمان شد».(1)

پس از اين ماجرا اسعد بن زراره، سعد بن معاذ و مصعب بن عمير در خانۀ اسعد گرد آمدند و به دعوت مردم به اسلام پرداختند تا آنجا كه اسلام در مدينه گسترش يافت همۀ افراد خاندان بنى عبد الاشهل - از زن و مرد - ايمان آوردند.

ما دربارۀ تبليغات مصعب بن عمير و اسعد بن زراره به تفصيل سخن گفتيم و گفتگوى ميان آن دو و بزرگان و سران خاندانها را نقل كرديم، چرا كه آگاهى يافتن از گفته هاى بزرگان - به همان صورت كه از دهان آنان بيرون آمده است - حالات و روحيّات آنها را به تصوير مى كشد. آنان همكارى و همسويى با دعوت حق را بدانجا مى رساندند كه حاضر مى شدند بى هيچ چانه زدن و كنكاشى به اين دعوت گوش فرا دهند و از آن پيروى كنند. اين خود از صفاى دل اين گروه حكايت دارد و روشن است آنجا كه دل از رقابت و مسابقه بر سر افتخارات و از جنگ قدرت بريده و برهنه باشد با سلامت و استقامت به حق روى مى آورد و بدين ترتيب به گرويدن بدان مى شتابد، بويژۀ آن كه دلهاى اين مردم آكنده از اين احساس بود كه پيروى از دعوت حق راه نجات آنان از پراكندگيها و منازعاتى است كه آنان را به جنگ كشانده و در زير فشار خود خرد كرده است، افزون بر اين نشانه هايى و خبرهايى نيز دربارۀ ظهور نبوّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) محمد كه يهوديان يا تهديد آنان بدان رخداد خود را بر ايشان پيروز مى خواندند به اين مردم رسيده بود.

دوّمين پيمان عقبه

314 - نخستين پيمان عقبه پس از اوّلين ملاقات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با گروهى از خزرج منعقد شد و به وسيلۀ همين گروه خبر اسلام به مدينه يعنى همان جايى

ص: 167


1- - البداية و النهاية، ج 23، ص 152 و 153.

رسيد كه خداوند آن را آمادۀ آن ساخته بود كه «مدينه فاضلۀ» اسلام و «مدينة - الرسول» باشد. در نخستين پيمان عقبه مخاطبان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با اصول و مبادى اسلام آشنا شدند و بر آن اصول با آن حضرت بيعت كردند و همين اصول مفاد پيمانى بود كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) از آنان مى گرفت.

امّا دوّمين پيمان با بيعت عقبه در هنگامى صورت مى يافت كه اسلام در مدينه گسترش پيدا كرده و بدين ترتيب اين پيمان مقدّمه اى براى هجرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود.

چنين بر مى آيد كه اين بيعت در آخرين بارى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در موسم حج در ميان قبايل حضور مى يافت و با آنان ملاقات مى كرد و پس از آن كه در موسم قبل از آن نخستين بيعت يا همان پيمان عقبۀ اولى انعقاد يافته بود صورت پذيرفت و به همين سبب نيز مفاد اين پيمان بر خلاف عقبۀ اولى دربردارندۀ پناه دادن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از سوى آنان و يارى رساندن به آن حضرت بود.

همچنين به نظر مى رسد خبر ملاقاتهاى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) - از گوشه و كنار - به قريش مى رسيد و آنان سعى مى كردند تدابيرى احتياطى در مقابل آن اتّخاذ كنند و مراقب باشند، چه اين كه آنها مشاهده مى كردند پيامبر (صلی الله علیه و آله) خود را بر قبايل عرضه مى دارد و اين در حالى است كه آنان بشدت از اين بيمناكند كه در مقابل ديدگان آنها دعوت به توحيد از ميان آنان به ميان همه اعراب كشيده شود، بويژه آن كه چنين انتظار مى رفت طرفهاى ملاقات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آن حضرت بگروند و او نيز از نيروى آنان كمك بگيرد و بدين وسيله قدرتى را در مقابل قريش تشكيل دهد. پيش از اين ديديم كه چگونه به همين سبب ابو جهل و ابو لهب - به نوبت - رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) را تعقيب مى كردند.

اين بار مصعب بن عمير و اسعد بن زراره در حالى به مكّه آمدند كه گروهى از اوس و خزرج كه اسلام آورده بودند، گروهى از مردم مدينه كه هنوز در شرك به سر مى بردند و طعم شيرين اسلام را نچشيده بودند و بالاخره گروهى چون عبد الله بن

ص: 168

ابى ابن سلول كه به اسلام دل نداده و كينه نسبت به اسلام و مسلمين قلب او را آكنده ساخته بود - تا آنجا كه بعدها سر دستۀ منافقان مدينه شد و پيوسته فتنه انگيزى مى كرد و هر جا زمينه اى مى يافت دست به كار فتنه اى مى شد - آن دو را همراهى مى كردند.

[در اين مرحله به سبب آنچه قبلا يادآور شديم و بدان سبب كه قريش مراقب فعّاليتهاى تبليغاتى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود] آن حضرت از دو ناحيه بيمناك و مراقب بود: يكى از ناحيۀ قريش كه پى برده بود دور از چشم آنها ماجرايى در حال شكل گرفتن است و به همين علّت جاسوسان آنها همه جا در پيرامون رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بودند، تا آنجا كه آن حضرت در هنگام ملاقات خود با هيئت اوس و خزرج در عقبه به آنان فرمود: «سخن گويتان حرف خود را بزند و خطبه اى طولانى ايراد نكند، چرا كه مشركان جاسوسانى بر شما گماشته اند و اگر از برنامۀ شما آگاهى يابند آن را برملا خواهند كرد»؛ و ديگرى از ناحيه مشركانى از اوس و خزرج كه با مسلمانان همراه بودند. شايد نيز هشدارى كه آن حضرت نسبت به وجود جاسوسان مشركين داد، هر دو گروه را در برداشت: مشركان قريش و مشركان ديگرى كه با هيأت مؤمنان همراه بودند.

به سبب همين بيمناكى و احتياط نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در بدو ورود اين گروه به مكّه با آنان ملاقات نكرد و از آنان بيعت نگرفت، بلكه براى اين مقصود موعدى براى ديدار با آنها در سرزمين منى قرار داد.

ابن اسحاق به سند خود از كعب بن مالك روايت كرده است كه گفت: «به آهنگ حج روانه شديم و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) موعدى براى ملاقاتمان در عقبۀ منى در يكى از شبهاى ميانى تشريق(1) معيّن فرمود. پس چون از حجّ فراغت يافتيم و آن شبى كه در آن با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وعده داشتيم فرا رسيد. در حالى كه موعد ديدار خود با آن حضرت را از مشركانى كه همراهمان بودند پنهان مى كرديم... [به

ص: 169


1- - ليالى تشريق به سه شب پس از عيد قربان گفته مى شود. - م.

همين منظور] آن شب را در ميان قوم خود و در كنار زاد و توشۀ خويش [همانجا كه منزل كرده بوديم] خوابيديم و چون ثلثى از شب گذشت مخفيانه از منزلگاه خود براى ملاقات با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيرون آمديم، در حالى كه براى مراعات احتياط چون كبك آرام گام بر مى داشتيم تا اين كه سرانجام در حالى كه 73 مرد بوديم و دو زن نيز با ما همراه بودند در عقبه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ملاقات كرديم».

گفتنى است كه بر خلاف آنچه روايت كعب گوياى آن است روايت ديگرى نيز رسيده است مبنى بر اين كه شمار مردان در اين ملاقات 72 تن بود و دو زن نيز با آنان همراه بودند.

به هر حال پيامبر (صلی الله علیه و آله) در موعد معيّن و در مكان تعيين شده، در حالى كه عموى وى عباس بن عبد المطلّب كه هنوز بر آيين قوم خود بود او را همراهى مى كرد، براى آن كه از هيأت مدينه براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيمان بگيرد و از يارى و كمك آنان به وى اطمينان خاطر يابد. عباس در اين ملاقات خطاب به فرستادگان مدينه گفت: «اى جماعت خزرج(1)، آنچنان كه مى دانيد محمّد از خاندان ماست و ما از او در مقابل كسانى از قوم خود كه رأيى چون رأى ما دربارۀ او دارند [ولى با دعوت او مخالفند] دفاع كرده ايم. بنابراين، او در ميان قوم خود در عزّت و سربلندى و در شهر و ديار خويش برخوردار از حمايت است، اما با اين وجود وى جز اين را نپذيرفته است كه به سوى شما روى آورد و به شما بپيوندد. اينك اگر معتقديد كه حق آنچه او را بدان دعوت كرده ايد ادا خواهيد كرد و از او در مقابل مخالفانش به حمايت و دفاع خواهيد پرداخت، اين شما و اين آنچه خود خواسته ايد و بر عهده گرفته ايد، اما اگر معتقديد پس از آن كه او به ميان شما بيايد، او را در مقابل ناخشنوديها رها خواهيد كرد و دست از يارى او خواهيد كشيد،

ص: 170


1- - ابن هشام مى گويد: اعراب اين تيره از عرب را - اعم از اوسيان و خزرجيان - خزرج مى ناميدند، چرا كه طايفۀ خزرج بزرگتر و ريشه دارتر بودند. شايد نيز اين تسميه بدان سبب بود كه افراد اين طايفه بيشتر و يا در نزد قريش شناخته شده تر بودند.

از همين الان او را واگذاريد كه او در شهر و ديار و در ميان خاندان خود از دفاع و حمايت و از عزّت برخوردار است».

در اين هنگام سخنگوى اوس و خزرج [خطاب به عبّاس] گفت: «آنچه را گفتى شنيديم» پس [رو به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كرد و چنين ادامه داد:] «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سخن بگوى و براى خود و پروردگار خود آنچه دوست دارى از ما [تعهد و پيمان] بخواه.

پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سخن گفتن پرداخت و آنان را به خداوند فرا خواند و به اسلام تشويق و ترغيب فرمود. آن حضرت همچنين از آنان خواست از ميان خود دوازده پيشوا برگزينند و آنان نيز چنان كردند.

بيعت

315 - آن گونه كه در روايات متضافر آمده اين دوّمين بيعت گروهى از مردم مدينه با رسول خداست كه خود به دو بخش تقسيم مى شود:

الف: بخشى مشتمل بر پيمان ستاندن از آنان در التزام و پايبندى به اصول اسلام. امام احمد بن حنبل دربارۀ همين بخش روايت مى كند كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در اين مورد فرمود: «با من بيعت مى كنيد بر فرمانبرى و اطاعت در نشاط و سستى، بر تأمين مخارج من در تنگدستى و توانگرى، بر امر به معروف و نهى از منكر و [بالاخره] بر اين كه در راه خدا سخن حق را بگوييد و از سرزنش هيچ ملامتگرى بيم به خود راه ندهيد».

ب: بخشى مخصوص يارى آن حضرت از سوى آنان و دفاع از وى. در همين مورد ابن اسحاق از ابو امامة روايت مى كند كه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت:

«اى محمد آنچه دوست دارى براى پروردگارت [از ما] بخواه و آنچه براى خود دوست دارى نيز بخواه و سپس به ما بگوى در صورتى كه آنچه مى خواهى و آنچه خدا مى خواهد انجام دهيم چه مقدار اجر و پاداش خواهيم داشت».

ص: 171

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «اما براى پروردگارم از شما چنين مى خواهم كه او را پرستش كنيد و هيچ شريكى براى او قرار ندهيد. براى خود و اصحابم نيز از شما اين را مى خواهم كه ما را پناه و يارى دهيد و در مقابل هر آنچه از خود دفاع مى كنيد از ما نيز دفاع كنيد».

احمد بن حنبل همچنين از عبادة بن صامت روايت كرده است كه گفت: «با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر فرمانبرى و اطاعت از او در حال نشاط و سستى، بر تأمين مخارج او در تنگدستى و توانگرى، بر امر به معروف و نهى از منكر، بر اين كه در راه خدا سخن حق را اظهار داريم و از سرزنش هيچ ملامتگرى بيم به خود راه ندهيم و بالاخره بر اين كه چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به يثرب آيد او را يارى دهيم و در مقابل هر آنچه از خود دفاع مى كنيم از او نيز دفاع كنيم و [در مقابل] بهشت از آن ما باشد بيعت كرديم».

اينها رواياتى چند دربارۀ عبارات واردشدۀ در متن بيعت و معانى و مفاهيم آنهاست كه هيچ اختلافى با يكديگر ندارد، بلكه هر نقصى كه در روايتى وجود دارد با روايت ديگر تكميل مى شود و بدينسان اين روايات تكميل كنندۀ همديگرند.

از پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) دربارۀ نتايج اين بيعت روايت شده است كه فرمود: «[از آنها] گرفتم و [به آنها] دادم».

آرى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آنان بر يگانه پرستى، اطاعت و فرمانبرى از او و امر به معروف و نهى از منكر پيمان گرفت و در مقابل آنان را به بهشت وعده داد.

آنها به پيامبر وعدۀ يارى و پناه دادن دادند و اين امر به آگاهى و اطّلاع كامل كه از جانب خداوند به آنان داده شده بود صورت مى گرفت، چه اين كه برخى از آنان اين مسأله را تبيين كردند كه در مقابل وعدۀ يارى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و التزام به اين وعده چه تبعاتى را بايد متحمّل شوند. اينك شايسته است برخى از سخنانى را كه قبل از بيعت آن گروه از مردم مدينه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ميان آنها ردّ و بدل شد يادآور گرديم.

ص: 172

قبل از اين بيعت عباس بن عبادة بن فضله انصارى يكى از افراد بنى سالم بن عوف خطاب به ديگران گفت: «آيا مى دانيد در مقابل چه كسانى [و به چه قيمتى] با اين مرد بيعت مى كنيد؟» آنان پاسخ دادند: «آرى». او گفت: «شما به قيمت جنگ با سياه و سفيد با او بيعت مى كنيد. پس آيا به نظر خودتان چون نقص و مصيبتى بر اموال و يا اشراف و بزرگان شما وارد شود او را رها نخواهيد كرد؟ اگر چنين است از همين الآن او را واگذاريد كه در آن صورت [كه او را در چنان موقعيّتى رها كنيد] خوارى دنيا و آخرت بر شما خواهد بود، امّا اگر معتقديد كه به قيمت به غارت رفتن اموال و كشته شدن بزرگان و اشراف خود به آنچه او را بدان فرا مى خوانيد وفادار خواهيد ماند، اين - به خداوند سوگند - خير دنيا و آخرت است».

آنان در پاسخ او گفتند: «او را به قيمت خسارت در اموال خود و كشته شدن سران و بزرگان خويش به ميان خود مى بريم».

براء بن معرور يكى از ديگر پيشوايان و سرانى است كه در مقابل فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - آنگاه كه از آنان خواست در مقابل آنچه از زنان و فرزندان خود دفاع مى كنند از او نيز دفاع كنند - گفت: «به خداوند سوگند در مقابل آنچه از كيان خويش دفاع مى كنيم از تو دفاع خواهيم كرد. ميان ما و آن مردم (يعنى يهوديان) پيمانهايى وجود داشته كه آنها را مى گسليم، اما آيا اين احتمال نمى رود كه اگر ما آنچه را تو مى خواهى پذيرفتيم و تو را يارى داديم و پس از آن خداوند تو را چيره ساخت به ميان قوم خود برگردى و ما را رها كنى؟».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مقابل اين سخن تبسّمى كرد و سپس فرمود: «خون من با خون شما و مرگ و زندگى من با مرگ و زندگى شما گره خورده است(1). من از

ص: 173


1- - اين جمله ترجمۀ عبارت «الهدم الهدم» مى باشد كه در فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمده است. ابن هشام نيز در ترجمه و تفسير اين عبارت مى گويد معنى اين سخن آن است كه عهد و پيمانى كه من ببندم عهد و پيمان شماست و جنگى كه با من باشد جنگ با شما.

شمايم و شما از منيد با هركس وارد جنگ شويد جنگ مى كنم و با هر كه از در صلح درآييد صلح».

پس از آن كه اين بيعت منعقد شد پيامبر (صلی الله علیه و آله) دوازده پيشوا براى آنان برگزيد و سپس خطاب به آنان فرمود: «شما در ميان قوم خود عهده دار آنان و امورشان هستيد، آنسان كه حواريين براى عيسى بن مريم كفيل او و عهده دار مردم بودند.

من نيز كفيل و عهده دار قوم خود هستم».

بدينسان بيعت صورت پذيرفت و مقدّمه اى براى هجرت گرديد، چه اين كه اساس اقدام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به هجرت همان حمايتى بود كه آن حضرت در مدينه از آن برخوردار مى شد.

علاقه و شور و شوق انصار به اين بيعت بسيار بالا بود تا آنجا كه حتى برخى مى خواستند مفاد پيمان را [از همان لحظه] اجرا كنند و عليه قريش درون خانۀ آنها وارد جنگ شوند، آنسان كه همين عباس بن فضله كه اندكى پيش از او سخن گفتيم اظهار داشت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، سوگند به آن كه تو را به حق برانگيخته است، اگر خواسته باشى با شمشيرهاى خود عذابى سخت بر همۀ آنانى كه در منى گرد آمده اند وارد مى آوريم». اما رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود:

«ما به چنين چيزى امر نشده ايم، به ميان كاروان و منزلگاه خود برگرديد».

اطّلاع قريش از بيعت

316 - پيامبر (صلی الله علیه و آله) بشدت مراقب آن بود كه مبادا مشركان قبل از صورت پذيرفتن بيعت در مكان مقرّر از اين موضوع اطّلاع يابند، چه اين كه آنان از آن جهت كه از حركات اوس و خزرج بيمناك و نگران بودند جاسوسانى را در هرجا براى اطلاع از تحرك آنان گماشته بودند.

در چنين اوضاع و شرايطى بيعت كنندگان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به منزلگاه خود بازگشتند و فرداى آن روز گروهى از سران و بزرگان قريش به سوى منزلگاه آنان

ص: 174

روانه شدند وقتى به آنجا رسيدند، خطاب به آنان گفتند: «اى جماعت خزرج، به ما چنين خبر رسيده است كه شما به سراغ اين مرد هم خاندان ما آمده ايد و مى خواهيد او را از ميان ما بيرون بريد و نيز شما با او عليه ما و از موضع جنگ با ما بيعت مى كنيد، به خداوند سوگند اگر ميان ما و شما جنگى درگيرد شما در ميان همه تيره هاى عرب بيش از همه مبغوض ما خواهيد بود».

از ديگر سوى در ميان گروهى كه از يثرب به مكّه آمده بودند عدّه اى مشرك نيز وجود داشتند و در اين ميان كسانى كه دلهايشان به اسلام متمايل گشته و ايمان آورده بودند تلاش داشتند مسألۀ بيعت و هرچه با آن ارتباط دارد از ديد و اطلاع مكّيان پوشيده و مخفى بماند. به همين سبب كسانى از همين مشركان به ميان سران قريش روانه شدند تا سوگند ياد كنند كه هرگز چنين چيزى نبوده است و ما از آن اطلاعى نداريم. سران قريش نيز سخن اين گروه را بدان سبب كه همانند آنان مشرك بودند پذيرفتند.

ابن اسحاق روايت كرده است كه سران قريش نزد عبد الله بن ابى بن سلول - كه در آن زمان مشرك بود و بعدها سر دستۀ منافقان مدينه شد - آمدند تا در مورد مسألۀ بيعت از او بپرسند. او نيز بدانان گفت: چنين كارى يك اقدام بزرگ محسوب مى شود و تاكنون قوم من نبوده اند كه در پى كارى از اين قبيل روانه شوند و من از آن اطّلاعى نداشته باشم».

از آنجا كه در ابتداى امر قريش تنها احتمال چنين حادثه اى را مى دادند و بدان يقين نداشتند، صرف يك تكذيب براى برطرف شدن اين گمان كافى بود، هر چند براى آنان اطمينان نياورد. به همين سبب نيز [هر چند تا اندازه اى از نگرانى آنان كاسته شد]، اما آنها به جستجو و تحقيق در مورد صدق و يا كذب اين خبر پرداختند تا از آن مطمئن شوند، اما پس از آن كه مردم منى را ترك گفتند، سرانجام آنان دريافتند كه چنين بيعتى صورت گرفته و آنچه را تنها آنها گمان مى داده اند به تحقّق پيوسته است.

ص: 175

اين ماجرا مشركان قريش را نگران و بيمناك ساخت. به همين دليل به تعقيب بيعت كنندگان پرداختند، اما بدانان نرسيدند و تنها از ميان اين گروه به سعد بن عباده و منذر بن عمرو كه هر دو از پيشوايان [منتخب در جريان اين بيعت] بودند دست يافتند. البته منذر توانست با آنان مقابله كند و اجازه ندهد او را به اسارت درآورند و يا در تعقيب وى خود را به او برسانند. اما سعد بن عباده از سوى مشركان دستگير شد و آنان دستهاى او را به گردنش بستند و آنگاه وى را روانۀ مكّه كردند و به شهر آوردند. اين در حالى بود كه مشركان در طىّ مسير تا مكّه او را با گرفتن موهاى جلو صورتش - كه بلند و فراوان بود - به پيش مى كشيدند و كتك مى زدند.

سعد دربارۀ اين ماجرا مى گويد: «به خداوند سوگند من در اختيار آنان بودم كه ناگاه تنى چند از قريش سوى من آمدند در حالى كه در ميان آنان مردى زيباروى با چهره اى نورانى و پردرخشش بود. در اين هنگام من با خود گفتم: «اگر در كسى از اين مردم خيرى باشد در همين مرد خواهد بود». هنگامى كه وى نزديك من قرار گرفت، بدرشتى با من سخنانى چند گفت و من با خود گفتم: «نه، به خداوند سوگند اصلا پس از اين در ميان اين مردم خيرى نيست».

به خداوند سوگند من همچنان در اسارت آنان بودم كه يكى از مردانى كه با همين گروه بود به من روى كرد و گفت: «آهاى، آيا ميان تو و هيچ كس از قريش پيمانى و قرار اعطاى پناهندگى وجود ندارد؟» من گفتم: «به خداوند سوگند، چرا. من كاروان تجارى جبير بن مطعم را در پناه حمايت خود قرار مى دادم و در مقابل هركس كه در سرزمين من قصد ستم و تعرّض به آنان داشت از آن دفاع مى كردم و براى حارث بن حرب بن اميّه نيز همين كار را مى كردم». او گفت:

«هان، آن دو تن را بخوان و پيمانى را كه با آنان دارى يادآور شو». پس من چنان كردم و آن مرد رفت و آن دو تن را در مسجد الحرام در كنار كعبه ديد و به آنان گفت:

«همينك مردى در ابطح كتك زده مى شود و او شما را بانگ مى كند». پرسيدند:

«آن مرد كيست؟» وى پاسخ داد: «او سعد بن عباده است». آن دو گفتند: «راست

ص: 176

گفته است، به خداوند سوگند او كاروان تجارت ما را در پناه خود قرار مى داد و اجازه نمى داد در منطقۀ او مورد ستم و تعرّض قرار گيرد». به هر حال آن دو پس از شنيدن اين مسأله آمدند و مرا آزاد كردند».

ما اين داستان را با همۀ طولانى بودنش آورديم تا روشن شود كه چگونه اين مسأله قريش را سخت مى آزرد و به خشم مى آورد كه تقاضاى محمّد (صلی الله علیه و آله) با پاسخى مثبت مواجه شود و او پناهگاه و پايگاهى براى دعوت خويش در يثرب بيابد. اين خشم خود را در تعقيب مردم مدينه از سوى مشركان و نيز در آزار و شكنجه اى كه به سعد بن عباده روا مى داشتند نشان داد. او تنها كسى بود كه مشركان به وى دست يافتند و قبل از آن، ديگران از دسترس آنها دور شده بودند و اگر زمانى كه اين گروه متجاوز از هفتاد تن بودند مشركان به آنها مى رسيدند، خدا مى داند كه چه فرجامى به بار مى آمد. شايد در همين جا نخستين نبرد ميان مشركان و مسلمانان برپا مى شد، هر چند اين تعقيب، خود، نخستين نبرد ميان نبردهاى مسلمان - با تعداد اندك - و نيروى مشركين - با تعداد فراوان - بود و شايد در همين ماجرا مشركان اين حقيقت [تلخ] را دريافتند كه دوران استضعاف رو به پايان نهاده و خداوند خود پشتيبان پايداران است.

ص: 177

ص: 178

فصل پانزدهم نقطۀ عطف

آغاز هجرت

317 - اينك مسلمانان دريافتند كه پناهگاهى تازه دارند و مى توانند بدان جا بروند. امّا مشركان متقابلا چنين احساس مى كردند كه اسلام، پاك و آراسته، چيره و قدرتمند خود را از سرزمين آنان به بيرون كشاند تا با دشمنان خدا مقابله به مثل كند. آنان همچنين اين حقيقت تلخ را دريافتند كه محمّد (صلی الله علیه و آله) به قدرتى دست يافته است كه اگر قصد سوئى دربارۀ او داشته باشند با آن قدرت به مقابله آنان خواهد پرداخت. اين را نيز درك كردند كه قبايل عرب يكى پس از ديگرى بر گرد پيامبر جمع شده اند، اما با اين همه اين مشركان هرگز از اين پشيمان نشدند كه به جنگ با او برخاسته اند و اجازۀ ادامۀ دعوت را در مكّه به او نداده اند، بلكه - درست برعكس - با او و اصحابش با آزار و ايذاء و ريشخند روبرو شدند، بى آن كه هيچ ندامتى به دلهاى آنان راه يابد، چرا كه آنها همچنان در سركشى و گمراهى خود غوطه ور بودند و كينه و دشمنى بر دلهايشان سايه افكنده بود، آرى هركس كينه و دشمنى بر دل او چيره شود و او را در سيطرۀ خود گيرد نه از راه جهالت بازمى گردد و نه حتّى قصد آن مى كند كه از آنچه بدان گرفتار است برگردد، بلكه برعكس هرچه اين كينه و دشمنى در دل او قويتر و ريشه دارتر گردد بر صلابت تندى خويش در مقابل حق مى افزايد و روشن است كه با چنين تيزى و صلابت [يا به تعبير ديگر] لجاجتى ديگر

ص: 179

جايى براى پشيمانى و ندامت باقى نمى ماند، چرا كه احساس ندامت از احساس سلطۀ حق بر دل زاييده مى شود امّا حق را هيچ سلطه اى بر دلهاى مشركان نيست كه شرك و تعصّب در آن جاى گرفته و بدين ترتيب است كه جلوه هاى قدرت يافتن حق جز بر سركشى و تكبّر و عناد آنان نمى افزايد.

اين را نيز نبايد از ياد ببريم كه رقابت ميان عشيره هاى گوناگون قريش و جنگ آنان بر سر به دست آوردن رياست و قدرت يكى از اسباب اصليى بود كه آنها را از حق روى گردان مى ساخت و كفر را در دلهاى ايشان رسوخ بيشتر مى داد و هرچه بر قدرت دعوت حق افزوده مى شد، مشركان احساس مى كردند كه اين به معنى افزايش قدرت و رياست بنى هاشم يعنى خاندان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ست و [طبعا از قدرت و سيادت ديگر تيره هاى قريش مى كاهد].

به همين دليل بود كه چون مشركان مشاهده كردند مسلمانان براى تشكيل نيرويى در مقابل آنان مكّه را ترك مى گويند و همانند دو بار هجرت به حبشه در اينجا براى حفظ دين خود تنها به اين بسنده نمى كنند كه از مشركان و آزار آنان بگريزند و بلكه براى آن از شهر مكّه بيرون مى روند كه به توفيق و هدايت الهى نيرويى فراهم آورند كه بدان وسيله در مقابل مشركان ايستادگى و استقامت ورزند بر مسلمانانى كه در ميان آنان باقى مانده بودند بيش از پيش سخت گرفتند.

آنچه در سطور پيشين بدان اشاره كرديم تفاوت واضحى را كه ميان هجرت به حبشه و هجرت به مدينه وجود دارد نشان مى دهد تفاوتى كه به سبب آن هجرت به حبشه، در هر دو بار خود، مشركان را به ترس وانداشت و حتى - آن گونه كه يادآور شديم - مهر و دلسوزى برخى از مشركان چون عمر بن خطاب را نسبت به مسلمانان مهاجر برانگيخت. در حالى كه هجرت مسلمانان به يثرب مشركان را آشفته خاطر ساخت و خشم آنان را برانگيخت و اگر در اينجا از سوى مشركان دلسوزيى وجود داشت اين دلسوزى نسبت به خود آنها بود و نه ديگران.

اين تصويرى از احساسى است كه مشركان در هنگام بيعت مردم يثرب با

ص: 180

رسول خدا داشتند، اما از آن سو مؤمنان و پايداران اندك اندك احساس مى كردند كه نصرت الهى بر آنان فرا رسيده و به چنان قدرتى دست يافته اند كه مى توانند استضعاف و استهزايى را كه از سوى مشركان متوجّه آنها مى شد از خود دور سازد و اين وعدۀ الهى را محقّق سازند كه «ما ارادۀ آن داريم تا بر كسانى كه در زمين به استضعاف كشانده شده اند منّت نهيم و آنان را پيشوا و وارثان [زمين] قرار دهيم»(1).

پيامبر (صلی الله علیه و آله) مؤمنان را به هجرت تشويق مى كند

318 - پس از دوّمين بيعت عقبه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به تشويق مؤمنان به هجرت به مدينه پرداخت و از ديگر سوى ساكنان آن شهر - از اوس و خزرج - نيز به دعوت مردم به دين الهى و نشر اين آيين در ميان برادران و بستگان خويش پرداختند تا آن كه مسلمانان گروه بزرگى را در مدينه تشكيل مى دادند و همينان از آن پس انصار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و به سان حواريّين بودند با اين تفاوت كه حواريّين افرادى معدود و اندك بودند امّا انصار تعدادى بسيار.

بخارى و مسلم به طرق مختلف از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايت كرده اند كه فرمود: چنين در خواب ديدم كه به سرزمينى كه داراى نخل است هجرت مى كنم و [پس از اين رؤيا] چنين گمان كردم كه اين سرزمين «يمامه» يا «هجر» خواهد بود.

زهرى نيز از عروة بن زبير به نقل از عايشه روايت كرده است كه گفت:

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در زمانى كه هنوز در مكّه بود به مسلمانان فرمود: «من سرزمينى را كه بدانجا هجرت مى كنيد [در خواب] ديدم و به من سرزمينى باير و شوره زار در ميان دو دشت سوخته نشان داده شد».

به هر حال، پس از ذكر نام مدينه از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و پس از تشويق مردم به هجرت بدان شهر از جانب آن حضرت كسانى از مسلمانان كه قصد هجرت داشتند بدانجا هجرت كردند و آنهايى كه پيش از اين به حبشه هجرت كرده بودند از

ص: 181


1- - قصص/ 5.

آنجا به مدينه بازگشتند.

ابن اسحاق در سيرۀ خود و در رواياتى كه مى آورد چنين مدّعى است كه اذن هجرت يا امر الهى مبنى بر هجرت در آيۀ ذيل آمده است، آنجا كه فرمود: «به كسانى كه هدف جنگ قرار گرفته اند بدان سبب كه بر آنان ستم رفته است اجازه داده شد و خداوند بر يارى آنان قادر است؛ كسانى كه از شهر و خانه هاى خود اخراج شدند بى آن كه هيچ گناهى بر آنان و هيچ حقى براى مخالفانشان باشد جز آن كه آنان گفتند: «پروردگارمان الله است» - اگر بازداشتن برخى از مردم به وسيلۀ برخى ديگر نبود، صومعه ها، كنيه ها و عبادتگاههايى و مساجدى كه فراوان در آنها ذكر نام خدا مى شود نابود مى گرديد. به تحقيق خداوند هر كه را او را يارى دهد يارى خواهد داد كه خداوند مقتدر و توانا است - همان كسانى كه اگر در زمين به آنان قدرت و سلطنت دهيم نماز به پاى دارند و زكات دهند، امر به معروف كنند و نهى از منكر مى نمايند و فرجام كارها از آن خداست»(1).

البته به اعتقاد ما اين آيات در مدينه نازل شده، زيرا سورۀ حج از سوره هاى مدنى است و علاوه بر اين، آيات پيشگفته حكايت از آن دارد كه مسلمانان در طىّ هجرت از سرزمين خود رانده شده اند و اين در حالى است كه اگر نظر ابن اسحاق را بپذيريم مى بايستى اذن خداوند به خروج از مدينه قبل از آن و به عبارت ديگر، سبب قبل از مسبّب مى بود، با آن كه آيات مورد بحث از ماجرايى كه از اين پيش گذشته است سخن مى گويد. بنابراين به عقيدۀ ما اجازه اى كه در اين آيات داده شده اجازۀ جنگ است كه پس از هجرت و آن هنگام به مسلمانان داده شده است كه در يثرب - همانجا كه مدينة الرّسول شده بود - به صورت قدرتى متمركز در آمدند.

اجازۀ هجرت به مسلمانان

319 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مردم اجازۀ هجرت داد و براى آنان بيان كرد كه

ص: 182


1- - حج/ 41-39.

يثرب پناهگاه آنان و همان جايى است كه در آن از يارى و پشتيبانى برخوردار خواهند شد و فرمود: «خداوند براى شما برادرانى و سرايى قرار داد كه در آن امنيّت يابيد».

پس از اين اجازۀ صريح كه شايد بتوان آن را يك دستور نيز دانست، مسلمانان خواه به شكل گروهى و خواه فردى به مدينه هجرت كردند. البته آنان راه آسانى را براى انجام اين مهم پيش روى خود نيافتند بلكه با مشكلاتى كه از سوى قريش در اين راه ايجاد مى شد روبرو شدند، چرا كه قريش پس از آگاهى يافتن از ماجراى بيعت انصار چنين احساس كرده بود كه مسلمانان در يثرب - كه بعدها مدينة الرّسول شد - در كنار ديگر برادران خود قرار مى گيرند [و قدرتى را عليه آنان تشكيل مى دهند]. آنان به همين سبب به تعقيب و جستجوى كسانى كه قصد هجرت داشتند پرداختند تا اگر بتوانند آنها را از هجرت منع كنند، آنسان كه براى منع امّ سلمه و همسرش از هجرت تلاش كردند و تنها به همسرش اجازه دادند در صورتى كه دوست دارد خود بتنهايى اقدام به مهاجرت كند. امّا در مقابل اين تلاش آنان، ابو سلمه بتنهايى راه مدينه در پيش گرفت و آن زن نيز با اراده اى برخاسته از ايمان صبر كرد و [پس از چندى] او نيز در تنهايى روانۀ مدينه شد و البتّه در طىّ راه خود كسى را از جوانمردان يافت كه به كمك وى در راه هجرت شتافت.

مشركان گاه به حيله و دروغ متوسّل مى شدند تا بدين وسيله مهاجران را از راه برگردانند و سپس بى آنكه خود را به عهد و پيمانى ملزم و وفادار بدانند، آنان را مورد شكنجه و آزار قرار دهند. يكى از اين افراد كه هدف حيله و سپس آزار مشركان قرار گرفت عياش بن ابى ربيعه است.

روايت مى شود كه چون عيّاش راه هجرت به مدينه را در پيش گرفت، ابو جهل بن هشام و حارث بن هشام كه هر دو عموزادگان و برادران نامادرى او بودند در پى او روانه شدند و در مدينه خود را به او رساندند، در آن زمان كه هنوز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مكّه به سر مى برد آن دو وارد شهر شدند و به او گفتند:

ص: 183

«مادرت نذر كرده است هيچ موى خود را شانه نزند تا تو را ملاقات كند و هرگز سايه نگزيند تا هنگامى كه تو را ببيند». در پى اين سخن او بر مادر خويش دل سوزاند و قصد بازگشت كرد. عمر كه همراه او بود به وى گفت: «اى عيّاش، به خداوند سوگند اينان تنها تو را براى اين مى خواهند كه تو را از دين خويش برگردانند. از آنان برحذر باش، چه - به خداوند سوگند - وقتى كه شپش مادرت را آزار دهد موى خود را شانه خواهد زد و وقتى گرماى مكّه بر او فشار آورد به سايه خواهد رفت». اما او كه فريب خورده بود در پاسخ گفت: «[با بازگشت به مكّه] با مادرم نيكى مى كنم و [علاوه بر اين] در آنجا مالى دارم، آن را مى گيرم [و بر مى گردم]». عمر در پاسخ او گفت: «به خداوند سوگند تو خود مى دانى كه من يكى از ثروتمندترين افراد قريش هستم و اينك نيم ثروت من از تو با آنان مرو». امّا عيّاش بازهم نپذيرفت و اصرار داشت به مكّه برگردد. عمر كه چنين ديد به او گفت: «اكنون كه آنچه خود دوست دارى انجام مى دهى، اين شتر مرا بگير كه شتر رام و فرمانبردارى است. بر پشت آن بنشين و اگر در كار اين دو تن امرى ترديد برانگيز ديدى به وسيلۀ اين شتر خود را از آنان برهان».

به هر حال عيّاش آن شتر را گرفت و سپس به همراه آن دو تن از مدينه به قصد مكّه بيرون آمد. در طىّ راه ابو جهل به عيّاش گفت: «برادر، شترم درشتى مى كند.

آيا مرا پشت سر خويش بر شتر خود سوار نمى كنى؟» او گفت: «چرا». پس هر دوى آنها شتران خود را خواباندند تا ابو جهل بر شتر عياش سوار شود. اما چون پياده شدند حارث و ابو جهل بر او تاختند و وى را در بند كردند و سپس او را با خود به مكه بردند و از او خواستند از دين خود برگردد و او نيز در حالى كه قلبش به ايمان آراسته و مطمئن بود [ظاهرا] از دين برگشت.

گفتنى است كه عمر دوست و همراه عيّاش در راه هجرت بود و آن دو همراه ديگرى نيز به نام هشام بن عاص داشتند كه قبل از رسيدن به مدينه افراد خاندانش خود را به وى رساندند و او را از ادامۀ راه و از دين خود بازداشتند و او

ص: 184

نيز از دين برگشت.

عمر كه ماجراى فوق از او روايت شده مى گويد: «به خداوند سوگند ما با خود مى گفتيم خداوند عذر كسى را كه از دين برگردد نمى پذيرد». در روايت عبد الله بن عمر به نقل از پدرش نيز چنين آمده كه گفت: «خداوند از آن كسانى كه از دين برگشته، هيچ اظهار راستى، هيچ اقدامى متقابل براى جبران آن و هيچ توبه اى را نمى پذيرد، كسانى كه خدا را شناختند ولى پس از آن تنها به سبب بلا و گرفتاريى كه به آنان رسيد به كفر بازگشتند».

به هر حال گروهى از مسلمانان چنين عقيده اى داشتند و با خود چنين مى گفتند شايد اين عقيده براى آن در دلهاى اين گروه جاى گرفته بود كه بتوانند بيشترين بلا و آزار ممكن را [در راه خدا] تحمّل كنند و صبر و پايدارى آنان موجب تقويت روحيّه و تشويق ديگران باشد. زيرا كه روحيّۀ قويتر پيشتازان به ديگران نيز سرايت مى كند آنسان كه آب از فراز بلندى به پايين سرازير مى شود(1).

هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد مدينه شد خداوند اين آيات را بر او نازل ساخت كه «بگو اى بندگان من كه بر خويش اسراف و ستم روا داشته ايد از رحمت خداوند نوميد شويد خداوند همه گناهان را مى آمرزد همو غفور و رحيم است.

پيش از آن كه عذاب بر شما وارد آيد و آنگاه كه يارى نخواهيد شد، به سوى خداوند بازگرديد و توبه كنيد و قبل از آن كه عذاب خداوند به صورت ناگهانى و در حالى كه درك نمى كنيد شما را فرا رسد از [اين] نيكوترين چيزهايى كه از جانب پروردگارتان بر شما نازل شده است پيروى نماييد»(2).

ص: 185


1- - البته در مقابل اين اظهارات مؤلّف مى توان گفت اتخاذ چنين موضعى دربارۀ كسانى كه از روى تقيّه ظاهرا از دين دست مى كشيدند - بويژه پس از نزول آيه 106 سوره نحل كه بنا بر يكى از تفاسير دربارۀ كسانى چون عمار ياسر نازل شده و تقيه هايى از اين نوع را مجاز دانسته است - موضعى سختگيرانه و ناهماهنگ با روح آميخته به عفو قرآن است و شايد آيه اى كه در سطور بعد مؤلّف بدان اشاره دارد اعلام موضع قرآن كريم در مقابل چنين مواضعى است. م.
2- - زمر/ 55-53.

پس از آن كه اين آيات نازل شد عمر آن دو دوستى را كه سفر خويش به سوى مدينه را به همراه آنان آغاز كرد و حتى يكى از آنها تا مدينه با او همراهى كرد ولى پس از آن هر دوى آنها به دليل فشار بستگان خود در ظاهر از دين برگشتند از ياد نبرد و به همين دليل نامه اى براى آن كه اين آيه در آن نوشته شده بود ارسال كرد. وى اين نامه براى هشام بن عاص كه قبل از عيّاش گرفتار قوم خود شده و از دين برگشته بود فرستاد و او نيز با آن كه در ابتدا فهم اين نكته برايش مشكل بود كه چرا عمر اين آيه را براى او فرستاده است پس از قرائت آيه آن را فهميد و دريافت كه اين آيه دربارۀ او و امثال او كه از رحمت الهى نوميد شده بودند نازل شده است.

البتّه در روايت ديگرى چنين آمده كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از آن كه به مدينه هجرت كرد فرمود: «چه كسى به سراغ عيّاش بن ابى ربيعه و هشام بن عاص مى رود؟» وليد بن مغيره در پاسخ گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) من آن دو را به حضور شما مى آورم». بدين ترتيب وى مخفيانه به مكّه رفت و در آنجا با زنى برخورد كرد كه غذايى را با خود مى برد. وليد از او پرسيد: «اى كنيز خدا، قصد كجا دارى؟» او پاسخ داد: «قصد اين دو زندانى [اشاره به همان دو مسلمان] دارم». پس وليد در پى او روانه شد و از محل نگهدارى آن دو آگاهى يافت. از آنجا كه آن دو در يك چهار ديوارى بدون سقف نگهدارى مى شدند چون شب فرا رسيد، وليد از بالاى ديوار به داخل آنجا رفت و سپس حنجرى در زير زنجيرى كه بر پاى آن دو بسته شده بود گذاشت و پس از آن با شمشير خود بر زنجير كوبيد و بدين ترتيب آن بند گسسته شد و وليد توانست آن دو را با خود به مدينه بازگرداند.

320 - به سبب تعقيب و مراقبت شديد قريش، مؤمنان از بيم ستم آنان كه از ترس آنان از تجمّع مؤمنان در مدينه و تشكيل نيرويى عليه آنها و منع آنها از بازداشتن مردم از دين خويش ناشى مى شد مخفيانه از مكه بيرون مى رفتند و حتّى مردان قدرتمند مسلمان نيز همين شيوه را در پيش مى گرفتند تا در امان از آزار مشركان در هجرت به مدينه موفّق شوند. در اين ميان تنها عمر بن خطّاب بود كه در جاى جاى

ص: 186

مكّه مكرّمه ايمان خود را آشكار مى ساخت. او به همين دليل در ماجراى هجرت نيز شيوۀ پنهانى را نپذيرفت و با اعلام اين كه قصد هجرت دارد و نيز با تهديد هركس كه در مقابل او بايستد به صورت آشكار روانۀ مدينه شد.

در روايتى منسوب به على (ع) آمده است كه فرمود: «هيچ كس از مهاجران سراغ ندارم كه مخفيانه هجرت نكرده باشد مگر عمر بن خطّاب او چون قصد هجرت كرد، شمشير به ميان بست، كمان بر شانه نهاد، چند تير در دست گرفت و چوبدستى خود را برداشت و آنگاه در حالى كه سران قريش در پيرامون كعبه بودند به جانب كعبه رفت و هفت بار طواف كرد و پس از آن به پشت مقام [ابراهيم] آمد و در آنجا دو ركعت نماز گزارد. سپس در كنار تك تك تجمعهاى قريش ايستاد و خطاب به آنان گفت: «رويتان سياه باد! خداوند پوزه تان را به خاك بمالد! هركس كه مى خواهد مادرش به عزايش بنشيند، يا فرزندش يتيم شود و يا همسرش بيوه گردد، در پشت اين دره [و در خارج شهر] مرا ملاقات كند»(1).

ممكن است در اينجا كسى اين پرسش را مطرح كند كه بنابر مشهور در سفر عمر بن خطاب، عيّاش بن ابى ربيعه با او همراه بود و هشام بن عاص نيز قصد همراهى با او را داشت [در صورتى كه در روايت منسوب به على (ع) ذكرى از كسى ديگر به ميان نيامده است و] بنابراين چگونه مى توان ميان اين روايت و روايت مشهور توافق قرار كرد.

ما در پاسخ چنين سؤالى اظهار مى داريم در اينجا توافق و همسويى برقرار كردن ميان روايات ممكن است و هرجا چنين آشتيى امكان پذير باشد ديگر جايى براى ردّ يكى از روايات يا هر دوى آنها نيست. در مورد اين دو روايت يعنى روايت مشهور و روايت منسوب به امام على (ع) [مى توان گفت] اين همراهى كه مورد

ص: 187


1- - گفتنى است كه مؤلّف بر خلاف شيوۀ خود در غالب موارد هيچ سندى براى اين روايت جز كتاب اشهر مشاهير الاسلام از رفيق عظيم كه از كتب متأخر است ذكر نكرده و ما نيز به سندى دست نيافتيم. م.

بحث روايت مشهور مى باشد در طىّ سفر صورت پذيرفته و از ديگر سوى اين نكته روشن است كه شروع سفر پس از مصمّم شدن بر آن و جدّى بودن و اصرار داشتن بر اين تصميم ممكن مى شود و بنابراين در مورد بحث عيّاش و هشام با عمر قرار گذاشته بودند تا در نقطه اى به نام تناضب در حوزۀ خاندان بنى غفار همديگر را ملاقات كنند، در صورتى كه آنچه روايت على (ع) از آن سخن مى گويد مربوط به زمانى است كه عمر هنوز در مكّه بوده و در آنجا قصد خود را مبنى بر هجرت به مدينه اعلام داشته است.

بدين ترتيب در مورد سير رخدادها در اين ماجرا مى گوييم عمر در مكّه آن سخنانى را كه روايت شده بر زبان آورد و قريش را به مبارزه طلبيد و پس از آن راه خود را به سوى نقطه اى كه با همراهانش در آنجا قرار گذاشته بود در پيش گرفت و در آنجا با حضور عيّاش و غيبت هشام كه خاندانش او را از اسلام بازداشته بودند و او نيز تحت فشار آنان و در حالى كه دلش به ايمان استوار بود ظاهرا از اسلام دست برداشته بود مواجه شد [و از آنجا به بعد به همراه عيّاش راه خود را به سوى مدينه ادامه داد].

به هر حال، هجرت مسلمانان مهاجر به صورت پنهانى و دور از چشم قريش انجام مى گرفت و آنان در مقصد سفر خويش به خانه هاى انصار وارد مى شدند.

[در ميان اين مهاجران] عمر بن خطاب پس از آن كه به مدينه رسيد و خانواده و برادرش زيد بن خطاب و نيز عمرو بن سراقه و ديگران به او پيوستند، به خانۀ رفاعة بن عبد المنذور بن زهير از خاندان بنى عمرو بن عوف در منطقۀ قباء رفت.

طلحة بن عبيد و صهيب بن سنان نيز بر ضبيب بن اصاف وارد شدند و به همين نحو همۀ مهاجران به خانه هاى انصار رفتند، كسانى كه آنان را پناه مى دادند و يارى مى كردند و از ايشان استقبال مى نمودند تا آنجا كه مهاجران احساس مى كردند كه گويا در ميان خاندان و كسان خود قرار دارند، چرا كه ايمانى راستين آنان را گرد همديگر آورده و محبّت خدا و رسول آنها را در ميان گرفته و آنان را دوستانى براى

ص: 188

همديگر قرار داده بود كه همه بر خوان نعمت الهى نشسته اند. انصار به نيكى فضل و برترى مهاجرانى را كه در مقابل نخستين ضرباتى كه به نيروى در حال شكل گيرى اسلام وارد مى آمد تحمّل كرده بودند آزارهاى مشركان را به جان خريده و از سرزمين و از كنار آنچه در اختيار داشتند بيرون رانده شده بودند درك مى كردند و بدينسان بود كه خداوند آنان را به جاى ترس و بيمى كه از آن رنج مى بردند از امنيّت و به جاى خواريى كه ضعيف تران متحمّل آن مى شدند از عزّت و سربلندى برخوردار ساخت؛ چه، به عزّتمندى خداوند عزّت يافتند و به توفيق الهى و به سبب همين مؤمنان بود كه خواست الهى [در جامعه] تحقق يافت.

همينانند كه خداوند دربارۀ شان مى فرمايد: «[غنايم] از آن تنگدستان مهاجرى است كه از سرزمين خود و از آنچه داشتند رانده [و محروم شدند] و در پى فضل و خشنودى الهى اند و خدا و رسول او را يارى مى دهند و همينان راستگويانند. نيز براى آن كسانى كه قبل از آنها در اين خانه ها بودند و ايمان گزيده بودند و هركس را كه به سوى آنان هجرت كند دوست مى دارند و در دل خود را نيازمند و وابسته بدانچه به مهاجران داده شده است نمى بينند و [ديگران] را بر خود ترجيح مى دهند هر چند خود تنگدست باشند. هركس از بخل خويش در امان بماند [در رديف] رستگاران خواهد بود»(1).

همچنين خداوند دربارۀ اين گروه از مسلمانان مى فرمايد: «پيشتازان نخستين، از مهاجر و انصار و نيز كسانى كه به نيكى از آنان پيروى كردند، خداوند از آنان خشنود است و آنان از او خشنودند و نيز [پروردگار] براى آنان بهشتهايى آماده كرده است كه از زير آن نهرهايى جارى است و جاودان در آن خواهند بود كه اين، رستگارى بزرگى است»(2).

پيشتازان نخستين كه در اين آيه از آنان ياد مى شود همان كسانى هستند كه

ص: 189


1- - حشر/ 9-8.
2- - توبه/ 100.

براى حفظ دين خود از مكه هجرت كردند و در سايۀ [حكومت] الهى و نه حاكميت جز او قرار گرفتند. انصار نيز همان كسانى اند كه در پيشتاز بودن در طريق اسلام پشت سر مهاجران قرار مى گيرند. آنان آنسان كه دلهاى خويش را بر مهاجران گشودند سرزمين خود را نيز بر روى آنان گشودند و آنها را بر خود برگزيدند.

بدين ترتيب افتخار مقام نخستين در مسابقه گرويدن به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آن مهاجران و افتخار رتبۀ دوّم از آن كسانى است كه به نيكى از گروه نخست پيروى كردند و بنابراين گروه نخست افتخار پيشتازى و گروه دوّم افتخار پيروى را از آن خود ساخته اند.

ضرورت هجرت پيامبر (صلی الله علیه و آله)

321 - مسلمانان بتدريج به صورت گروهى و فردى، پنهانى مهاجرت مى كردند و البتّه عدّۀ معدودى نيز اين كار را به شكل آشكار انجام مى دادند، آنسان كه عمر اين كار را انجام داد و هجرت خود را علنى ساخت و حتّى مشركان را در صورتى كه قصد ممانعت او را داشته باشند به مبارزه طلبيد. بى ترديد از ديگر مردان صاحب قدرت كسانى چون حمزه سيد الشهداء نيز بودند كه هجرت خود را مخفيانه انجام نمى دادند، چه اين كه كسى چون حمزه با آن ايمان و هيبت و قدرت خويش اهل آن نبود كه قصد خود را مخفيانه عملى سازد، بويژه آن كه خاندان او بنى هاشم و در رأس آنان عبّاس بن عبد المطلب هرگز به خود اجازه نمى دادند مانع ارادۀ حمزه شوند يا با هجرت او موافق نباشند در حالى كه عباس خود هجرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را پذيرفته بود، آن گونه كه خطبۀ وى در هنگام عقد پيمان دوّم عقبه حاكى از اين امر است زيرا كه مفادّ اين پيمان پناه دادن مردم مدينه به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) و يارى رساندن به او از سوى آنان بود و چنين پيمانى كه لازمه اش سفر هجرت پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مدينه بود در حضور و با رضايت عبّاس صورت گرفت. علاوه بر اين ما حتى اگر با تصوّر عقلى و منطقى قضايا در اين ماجرا همسو شويم خواهيم گفت عباس نه

ص: 190

تنها مانع هجرت حمزه نمى شد بلكه از آن استقبال مى كرد تا وى با هجرت به مدينه در كنار برادرزاده اش محمّد (صلی الله علیه و آله) باشد و او را يارى دهد.

به هر حال هيچ كس از مسلمانان نيست كه در تاريخ چنين ثابت شده باشد كه قبل از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هجرت نكرد، جز على (ع) و ابو بكر، امّا على (ع) به همراه پيامبر در مكّه ماند و بنا بر آنچه در تاريخ ثبت شده است به دستور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مبنى بر اين كه در شهر مكه بماند و امانتهايى را كه نزد آن حضرت بوده به مردم بازگرداند در مكّه ماند و پس از آن حضرت هجرت كرد. ابو بكر نيز مشغول فراهم آوردن مقدّمات هجرت بود و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از وى خواست تا در مكّه بماند و نيز گاه در فرموده هاى خود اشارات و كناياتى بدين مسأله داشت كه او ممكن است همراه وى در طىّ اين سفر باشد.

ابن اسحاق در سيرۀ خود در همين مورد مى گويد:

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از آن كه اصحاب مهاجر او مكّه را ترك گفتند به انتظار اجازۀ خداوند براى هجرت در اين شهر ماند و به استثناى كسانى كه زندانى و يا وادار به ترك دين خود مى شدند هيچ كس جز على بن أبي طالب (ع) و ابو بكر بن ابى قحافه نماند. ابو بكر در موارد زيادى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اجازه هجرت خواست، اما هر بار پيامبر به وى مى فرمود: «شتاب مكن شايد خداوند براى تو همراهى قرار دهد» و ابو بكر نيز مشتاق آن مى شد كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) همراه و او همراه آن حضرت باشد»(1).

به هر حال رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) از همان زمان كه در عقبۀ منى با اوس و خزرج ملاقات كرد و نخستين بيعت عقبه تحقق يافت آنسان كه همين بيعت نشان دهندۀ آن است خود را براى هجرت آماده مى كرد سپس دوّمين بيعت عقبه كه پيمان پناه دادن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از سوى آن مردم و يارى رساندن به او بود منعقد شد و اين خود دليلى ديگر است بر اين كه او عزم و ارادۀ هجرت داشت. در پى اين دو رخداد پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مردم اجازه و يا فرمان داد كه به مدينه هجرت كنند و آنان نيز، خواه در

ص: 191


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 175.

شكل گروهى و خواه فردى، غالبا به صورت پنهانى و بعضى به صورت آشكار به مدينه هجرت كردند. اين هجرت زمينه اى براى گسترش هر چه بيشتر دعوت اسلامى و انتقال اين دعوت از نقطه اى كه در آن اين دعوت از نيرو و اقتدارى برخوردار نبود به نقطه اى ديگر كه اسلام در آن از قدرت فراوانى برخوردار مى شد و نيز انتقال دعوت به سرزمينى بود كه در آن مسلمانان از چنان سلطه اى برخوردار مى شدند كه بتوانند دولتى اسلامى برپا كنند. زيرا معقول نبود كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) اصول و تشريفات اسلامى را در مكّه در حالى كه در زير سايۀ بت پرستى و سلطۀ مشركان قرار دارد اجرا كند، زيرا امورى از قبيل جمع آورى زكات تنها در سايۀ حكومتى اسلامى و عادل امكان پذير است كه آن را از اغنيا و ثروتمندان مى ستاند و به فقرا و نيازمندان مى رساند. همچنين اجراى اصول برابرى و برادرى، دعوت مسلمانان به مهرورزى متقابل به همديگر تا مصداق سختگيران بر مشركان و مهربانان با يكديگر»(1) قرار گيرند، اقامۀ حدود شرعى و بازدارنده به منظور ايجاد جامعه اى مطلوب، قصاص عادلانه، تنظيم روابط ميان مردم بر اساس خشنودى متقابل و عدالت و بالاخره مقابله با رباخوارى سرچشمه گرفته از جاهليّت، همه و همه جز در سايۀ حاكميّت الهى و ايجاد حكومتى اسلامى كه فرمان الهى را به اجرا در مى آورد و مردم را از آنچه او نهى كرده است دور مى سازد امكان پذير نيست.

علاوه بر اين، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نمى توانست جامعه اى با افكار عمومى صحيح كه در آن منحرف به راه راست برگردد و جويندگان هدايت راه صحيح را بيابند و نيكوكار پاداش كار خويش را ببيند بوجود آورد مگر در سايۀ برپايى حكومتى اسلامى.

بدين ترتيب هجرت به مدينه ضرورتى لازم و ضرورى بود تا پايه هاى اسلام برپا و تحكيم شود و دعوت اسلامى عالمگير گردد و چنين است كه مى بينيم هجرت از يك رخداد خاص و ساده و مقطعى و يا از بيم و وحشت از يك رخداد محتمل ناشى نشده و بلكه علل و دلايل مهم ديگرى در وراى اين رخداد بزرگ تاريخ وجود دارد.

ص: 192


1- - اشاره به آيه 29 سوره فتح.

رخدادى همزمان با هجرت

322 - رخداد هجرت با ماجرايى كه از سوى قريش به وقوع پيوست همزمان شد و بسيارى از نويسندگان سيره چنين گمان كردند كه همين ماجرا علّت هجرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود و هجرت از آن ناشى شده است امّا به عقيدۀ ما هجرت به مدينه مسأله اى از پيش تعيين شده و برنامه اى حساب شده بوده [و اتّفاقا با آن ماجرا همزمان شده] است.

خداوند در قرآن كريم مى فرمايد: «[به ياد آر] آن هنگام را كه كافران دربارۀ تو چنين انديشيدند و نقشه پرداختند كه تو را [از آنچه دارى] بازدارند يا تو را بكشند يا [از شهر] برانند. آنان تدبير مى كنند و خداوند نيز تدبير مى كند و خداوند بهترين تدبير كنندگان و چاره پردازان است».(1)

بر اساس اين آيه مشركان براى خود نقشه ها و طرحهايى مى پردازند و خداوند نيز امورى را تمهيد مى كند و رسول خدا را متوجه آن مى سازد. آن زمان همان هجرت است، امّا نقشه اى كه مشركان پرداختند خلاصۀ آن از اين قرار است:

مشركان مشاهده كردند پيروان محمّد (صلی الله علیه و آله) از مكّه بيرون رفته اند تا در سرزمينى ديگر گرد هم آيند و به همراه مردم يثرب قدرتى را تشكيل دهند كه در مقابل شرك مى ايستد و بر مشركان مى تازد. در چنين وضعيّتى آنان كه، بى ترديد، بيش از همۀ مخالفان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و پيروانش دشمنى داشتند ناگزير آن نيروى در حال شكل گرفتن را در مقابل خود و تهديد عليه خود مى ديدند و چاره اى جز آن نبود كه قبل از ريشه دار شدن خطر و قبل از به تحقق پيوستن آمال مسلمانان براى رويارويى با آن چاره كنند.

اينك اگر چه پيروان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هجرت كرده بودند و جز تنى چند از

ص: 193


1- - انفال/ 30.

ناتوانان و بردگان كسى در مكّه نمانده بود، امّا هنوز پيامبر (صلی الله علیه و آله) در ميان آنان قرار داشت و همو بود كه رأس اين حركت خطر آفرين براى مشركان به حساب مى آمد و اگر موفّق مى شدند بلايى بر سر او بياورند به هدف خويش دست مى يافتند.

ابن اسحاق در سيرۀ خود در اين باره چنين مى گويد:

«چون قريش مشاهده كرد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) داراى ياران و طرفدارانى سواى قبيله و سرزمين آنان شده است و هنگامى كه خروج اصحاب پيامبر از مكّه به مقصد اين پيروان جديد را ديدند دريافتند كه مسلمانان به سرزمين مناسب ديگرى روى آورده اند و در ميان مردم آن كيان دفاع و حمايتى براى خود يافته اند. آنان به همين سبب مراقب بودند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ميان آن طرفداران جديد نرسد زيرا مى دانستند او بر جنگ با آنان مصمّم شده است».(1)

مشركان قريش به همين سبب در دار النّدوه كه در خانۀ قصى بن كلاب تشكيل مى شد و مجلس تصميم گيرى قريش بود و در مورد هيچ كار مهمى تصميمى نمى گرفتند مگر آن كه در اين مجلس مطرح مى شد گرد هم آمدند.

در اين ميان مردى از سرزمين نجد در اجتماع آنان حضور يافت. گفته شده است اين مرد نجدى شيطان بود كه در صورت پيرمردى ظاهر شده بود و البته - از نظر ما - حتى اگر او شيطان نبود امّا در ناپاكى و خباثت بسان او بود.

مشركان در مورد محمّد (صلی الله علیه و آله) به مشورت و تبادل نظر پرداختند. در اين هنگام يكى از آنان به ديگران گفت: «تاكنون آنچه ديده ايد در نتيجۀ كار اين مرد رخ داده است. اكنون نيز - به خداوند سوگند - ما از ناحيۀ او از اين ايمن نيستيم كه با همدستى و در ميان كسانى از غير ما خاندان كه پيرو او شده اند بر ما يورش آورد.

پس شايسته است در مورد او تصميم مشخّصى بگيريم».

در پاسخ او يكى گفت: «او را به زنجير كشيد و سپس زندانى كنيد و آنگاه در انتظار آنچه بر سر افراد همانند او و شاعرانى آمد، كه پيش از او بودند و برخى از آنان بدين شيوه مردند بنشينيد».

ص: 194


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 176.

ليكن آن پيرمرد نجدى اظهار داشت: «اين نظر درستى نيست. اگر آن گونه كه مى گوييد او را زندانى كنيد دعوت و فرمان او از پشت ديوارهاى زندان به ميان اصحابش خواهد رسيد و در چنين صورتى نزديك است كه بر شما يورش برند و اين زندانى را از چنگ شما در آورند و سپس به كمك دعوت او شمار آنان بر شما فزونى يابد تا آنگاه كه بر شما چيره شوند. بنابراين، اين نظر نظر پسنديده اى نيست.

چاره اى ديگر بينديشيد».

در اين هنگام يكى ديگر از مشركان گفت: «او را از ميان خود مى رانيم و از سرزمين خويش تبعيد مى كنيم. زيرا - به خداوند سوگند - اگر او از ما دست بردارد و از ما دور شود و ما از او آسوده شويم و كار خويش را چون گذشته سامان دهيم و وحدت و الفت خود را به همان وضع نخست برگردانيم بر ايمان هيچ اهميّتى ندارد كه او كجا برود و كجا سكونت گزيند».

اما بازهم همان مرد نجدى گفت: «اين نيز نظرى پسنديده نيست. آيا شما نيكى گفتار و شيرينى سخن او و چيرگى او بر دلهاى مردمان را به كمك آنچه مى آورد نمى بينيد؟ به خداوند سوگند، اگر اين كار را انجام دهيد هيچ از اين ايمن و آسوده خاطر نخواهيد بود كه او در ميان يكى از محلاّت عرب ساكن شود و آنگاه به شيوايى گفتار و شيرينى سخن خويش بر آنان چيره گردد و آنها نيز در آنچه وى مى گويد پيرو او شوند و پس از آن او با سپاهى كه از آنان تشكيل مى دهد به سوى شما حركت كند و سرزمين شما را به زير گامهاى آنان برد و حاكميتتان را از دستان شما خارج سازد و آنگاه با شما هر چه خود مى خواهد انجام دهد. بنابراين، مناسب است چاره اى ديگر بينديشيد».

در اين هنگام ابو جهل بن هشام گفت: «به خداوند سوگند، من دربارۀ او نظرى دارم كه گمان نمى كنم تاكنون شما بدان راه يافته باشيد». گفتند: «اى ابو الحكم، آن نظر چيست؟». گفت: «بر اين عقيده ام كه از هر قبيله اى جوانى رادمرد، معتدل و مناسب در اختيار گيريم و سپس شمشيرى برنده در اختيار هر يك

ص: 195

قرار دهيم، آنگاه آنان بر او حمله برند و همه با يك ضربت هماهنگ او را بكشند و ما از او آسوده شويم. اگر اين گروه چنين كارى را انجام دهند مسئوليت خون او در ميان همۀ قبايل پخش مى شود و در اين صورت ديگر بنى عبد مناف نمى توانند با همه تيره هاى قبيله و دودمان خود وارد جنگ شوند و بنابراين به گرفتن ديه تن در مى دهند و ما نيز ديۀ قتل او را مى پردازيم».

در پاسخ ابو جهل آن مرد نجدى گفت: «نظر درست همين است كه اين مرد اظهار داشت و اين همان رأيى است كه هيچ رأى درستى جز آن وجود ندارد».

پس از آن كه مشركان به چنين تصميم مشتركى رسيدند، خداوند پيامبر خود را از نقشه و حيله اى كه آنان پرداخته بودند آگاه كرد و از او خواست تا آن شب را در بستر خويش نخوابد.

اجراى توطئه

323 - مشركان چنين توطئه كردند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به قتل برسانند، اما خداوند پيامبر خويش را از اين توطئه آگاه كرد، چه اين كه «آنان تدبير مى كنند و خداوند نيز تدبير مى كند و خداوند بهترين تدبير كنندگان و چاره گرها است»(1).

احمد بن حنبل به سند خويش از ابن عباس روايت مى كند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مكّه بود، پس اصحاب خويش را به هجرت فرمان داد و اين آيه از سوى خداوند بر او نازل شد كه «پروردگارا مرا در آور درآوردنى درست و بيرونم بر بيرون بردنى درست و براى من از پيشگاه خود سلطه و قدرتى كه پشتيبانم باشد قرار ده»(2). قتاده در تفسير آيه گفته است مقصود از «درآوردن درست» همان هجرت به مدينه و در آمدن آن حضرت بدان شهر بود و مقصود از «بيرون بردنى درست» هجرت و بيرون رفتن آن حضرت از مكّه و مراد از سلطه و قدرتى كه پشتيبانم باشد»

ص: 196


1- - انفال/ 30.
2- - اسراء/ 80.

نيز همان كتاب الهى و واجبات و حدود الهى».

بدين ترتيب است كه مى گوييم خروج او از مكّه يعنى از دوست داشتنى ترين نقطۀ روى زمين براى آن حضرت براى دعوت به حق و اعتلا و سر بلندى آن و ورود آن بزرگ به مدينه نيز به مقصود يارى حق و اعتلاى آن و به عبارتى ديگر خروج او «خروجى راست و درست» و ورود او نيز «ورودى راست و درست» و هر دو مصاديقى از حق بود.

[مشركان در تاريكى شبى كه قصد اجراى توطئه خود را در آن شب داشتند گرد هم آمدند و خانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به محاصرۀ خود در آوردند تا هنگامى كه آن حضرت از خانه خارج شود او را به قتل برسانند آنان در آغاز تلاش نداشتند به خانۀ آن حضرت وارد شوند.

سهيلى در بيان علّت اين شيوۀ مشركان مى گويد: برخى از مفسّران علّتى را كه باعث شد مشركان على رغم آن كه براى كشتن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمده بودند و على رغم آن كه ديوارهاى خانه كوتاه بود به خانۀ آن حضرت يورش نبردند. در خبرى كه آنان آورده اند آمده است كه آنان يك بار قصد آن كردند به داخل خانۀ آن حضرت حمله كنند، اما در همين زمان صداى فرياد زنى از درون خانه برخاست و در پى بى آن يكى از مشركان به همراهان خود گفت: «به خداوند سوگند اين مايۀ ننگ و ملامت در ميان اعراب خواهد بود كه دربارۀ ما بگويند از ديوارهاى خانه اى بالا رفته ايم و امنيّت دختر عموهاى خود را از آنان سلب كرده ايم و حرمت ناموس خويش را شكسته ايم». همين امر بود كه باعث شد مشركان بر در خانه توقّف كنند و در انتظار خروج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از خانه بمانند.

از ديگر سوى هنگامى كه خداوند پيامبر خويش را از توطئه آنان آگاه ساخت وى امانتها وديعه هايى از مردم مكّه در اختيار داشت، كه در مكّه هيچ كس نبود كه كالاى گرانبهايى داشته باشد و در مورد حفظ آن نگران باشد مگر اين كه آن را نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى گذاشت و اين على رغم شدّت دشمنى و كينه توزى سران

ص: 197

مشركين عليه آن حضرت و ناشى از اطمينان مردم و آگاهى آنان از راستگويى و امانتدارى آن حضرت بود.

به هر حال، به سبب وجود همين امانتها پيامبر (صلی الله علیه و آله) على (ع) را در مكّه به جانشينى خود گذاشت و نيز از وى خواست تا در بستر او بخوابد(1).

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به على (ع) فرمود: «در بستر من بخواب و اين برد حضرمى مرا روى خود بكش و زير آن بخواب كه هيچ امر ناخوشايندى به تو نخواهد رسيد».

بدين ترتيب على (ع) - آن مؤمن راستين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را باور داشت و آن دلاور مرد مقتدر و نيرومندى كه از مرگ در راه خدا هراسى به دل راه نمى داد - در حالى كه در آن زمان بيست و دو يا بيست و سه سال از عمرش مى گذشت در بستر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار گرفت.

ابن اسحاق به سند خود از كعب قرطى روايت كرده است كه چون مشركان بر در خانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گرد هم آمدند ابو جهل كه در جمع آنان بود خطاب به آنها گفت: «محمّد (صلی الله علیه و آله) مدّعى است كه اگر از او پيروى كنيد پادشاهان عرب و عجم مى شويد و پس از مرگتان برانگيخته مى شويد و براى شما باغهايى چون باغهاى اردن قرار داده مى شود و اگر چنين نكنيد [و پيروى او نباشيد] مورد كشتار قرار خواهيد گرفت و پس از مرگ مبعوث خواهيد شد و به آتشى در خواهيد افتاد و خواهيد سوخت».

اما در همين زمان بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از خانه بيرون آمد، مشتى خاك بر گرفت و سپس فرمود: «آرى چنين مى گويم و تو نيز يكى از آنانى». خداوند نيز ديدگان آنها را از ديدن او ناتوان ساخت و وى آن مشت خاكى را كه برداشته بود بر

ص: 198


1- - البته اين كه بگوييم وجود اين امانتها علت يا يكى از علل باقى گذاشتن على (ع) به جاى خود در مكّه از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود سخنى ناروا نيست. اما اين با تحليل منطقى قضايا سازگارى ندارد كه همين امر را علّت آن نيز بدانيم كه على (ع) در بستر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خوابيد. بنابراين بايد در پى يافتن علل و اسباب ديگرى براى اجراى چنين طرحى از جانب رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) و اين اقدام شجاعانۀ امير مؤمنان بود. م.

سر آنان مى ريخت و اين آيات را تلاوت مى فرمود كه «پس سوگند به قرآن كريم كه تو از فرستادگان خداوند بر [دعوت مردم به] راهى راست كه از جانب خداوند عزتمند مهربان فرو فرستاده شده هستى تا مردمى را هشدار دهى كه پدرانشان از اين پيش هشدار داده شدند و مردمى ناآگاه و غافلند. زمان تحقّق ارادۀ الهى در مورد آنان فرارسيده است و آنان ايمان نمى آورند. ما بر گردنهاى آنها غل و زنجيرهايى نهاده ايم كه تا چانه هاى آنان را گرفته است و آنان لجام زدگانند. نيز از پيش روى آنان و از پشت سر آنان پرده اى بر ديدۀ شان قرار داديم و آنان را پوشانديم. پس ايشان نمى بينند».(1)

به هر حال، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از كنار مشركان گذشت و در حالى كه آنان او را نمى ديدند اين آيات را بر آنان خواند.

البتّه خواه اين روايت كه مى گويد پيامبر (صلی الله علیه و آله) آنان را مخاطب سخنان خود قرار داد صحّت داشته باشد و خواه صحت نداشته باشد اصل مسأله تغيير نمى كند و در هر حال مى گوييم حقيقت امر آن است كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) از كنار آنان گذشت، اين آيات را تلاوت فرمود و بر چهره هاى آنان خاك افشاند و به سوى نقطه اى كه در آن ابو بكر قرار داشت روانه شد.

اما مشركانى كه توطئه قتل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در سر داشتند و براى اجراى اين توطئه بر در خانۀ آن حضرت ايستاده بودند همچنان بر جاى خود به انتظار آن ماندند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از خانه بيرون بيايد و آنان او را به قتل برسانند. اين وضعيّت ادامه داشت تا آن كه يكى از كسانى كه جزء آن جمع نبود و ظاهرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بيرون از خانۀ ديده بود به سراغ آنان آمد و گفت: «در اينجا به انتظار چه نشسته ايد؟» گفتند: «در انتظار محمّد (صلی الله علیه و آله)». او گفت: «خداوند ناكامتان ساخت. به خداوند سوگند محمد از ميان شما از خانه بيرون رفت و علاوه بر آن هيچ يك از شما را نگذارد مگر آن كه بر سرش خاك افشاند و پس از آن در پى

ص: 199


1- - يس/ 9-1.

كار خود رفت. اينك آيا مشاهده نمى كنيد كه چه بر سرتان آمده است؟».

در پى سخنان اين مرد، مشركان دست روى سر خود كشيدند و متوجه خاكى كه بر سرشان افشانده شده بود شدند، اما با وجود آن گفته هاى اين مرد را باور نكردند و در صدد تحقيق بيشتر بر آمدند. آنان هر بار پس از نگاه افكندن به درون خانۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) على (ع) را در بستر آن حضرت مى ديدند كه برد مخصوص ايشان را روى خود انداخته است و به همين سبب گمان مى كردند كه خود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در بستر خوابيده است. لذا با خود مى گفتند: «به خداوند سوگند، اين كه در بستر خوابيده محمّد است كه برد مخصوصش را نيز روى خود كشيده است» آنان تا صبح روز بعد در همين وضعيت به سر بردند و چون صبح فرا رسيد على (ع) از بستر رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بيرون آمد و در اين هنگام بود كه آنان گفتند: «به خداوند سوگند، آن كه ديشب خبر رفتن محمّد (صلی الله علیه و آله) را به ما داد راست گفته بود».

پيامبر روانۀ هجرت مى شود

324 - از اين پيش اشاره كرديم كه ابو بكر احتمال مى داد وى به همراهى پيامبر (صلی الله علیه و آله) هجرت كند. او به همين علّت دو شتر خريد و آنها را به خانۀ خود برد و به منظور آماده كردن براى چنين مقصدى به آنها آب و علف داد.

از ديگر سوى آن گونه كه از عايشه روايت شده است هر روز يا صبحگاه و يا شامگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به خانۀ ابو بكر مى رفت تا آن كه روز موعود هجرت فرا رسيد. عايشه مى گويد: در آن روز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ساعتى از روز به خانۀ ما آمد كه تا آن روز معمول نبود. چون ابو بكر پيامبر (صلی الله علیه و آله) را در چنين ساعتى ديد گفت: «گمان نمى كنم كه چيزى باعث شود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين ساعت به سراغ ما بيايد مگر آن كه رخدادى تازه به وقوع پيوسته باشد...». رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: «به من اجازۀ بيرون رفتن [از مكّه] و هجرت داده شده است».

ص: 200

در اين هنگام ابو بكر گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آيا همراهتان خواهم بود؟».

فرمود: «همراهم خواهى بود».

راوى در ادامه مى گويد: «به خداوند سوگند تا آن روز نديده بودم كه كسى از شادى گريه كند تا آن كه در آن روز ابو بكر را ديدم كه مى گريد و سپس به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى گويد: «اى پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله)، اين دو مركب است كه بدين منظور آماده كرده ام».

اين ملاقات و اين ماجرا در شبى صورت مى گرفت كه خداوند رسول خود را از توطئۀ مشركان دربارۀ او آگاه ساخت و به وى اجازۀ هجرت داد و پس از آن كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) درحالى كه خداوند بر چهره هاى مشركان پرده افكنده بود از خانه بيرون آمد، آن سفر سخت و آن هجرت مبارك كه از قبل زاد و توشۀ آن آماده شده بود آغاز شد.

گفتنى است كه پيش از اين، ابو بكر عبد الله بن اريقط را كه مادرش از بنى سهم بن عمرو و پدرش از بنى بكر و خود مشرك بود اجير كرده بود تا راهنماى آنان در اين سفر باشد. وى همچنين دو مركبى را كه آماده داشت در اختيار عبد اللّه گذاشته بود و او آنها را مى چراند تا آن زمان كه موعد خروج از مكّه فرا رسيد.

روايت شده است كه ابو بكر شتر بهتر را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هديه كرد. در پى بى آن، پيامبر (صلی الله علیه و آله) قيمت شتر را از او پرسيد و او قيمت را يادآور شد و گفت: «از آن شما باد».

به هر حال پيامبر (صلی الله علیه و آله) به دنبال موعدى كه با ابو بكر داشت پس از بيرون آمدن از خانه به خانۀ ابو بكر آمد و آنگاه هر دو از در پشت خانۀ وى بيرون رفتند كه اين شيوه شيوه اى با اطمينان بخش تر براى پنهان داشتن امر از ديد مشركان بود تا آنان نتوانند به تعقيب بپردازند و بدين ترتيب اين سفر مبارك در امنيّت بيشتر برگزار شود.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و ابو بكر پس از آن راه خود به سوى غار ثور را در پيش گرفتند و اين در حالى صورت مى گرفت كه آنان پيش از اين با راهنماى خود قرار گذاشته

ص: 201

بودند پس از سه شب همديگر را در غار ثور ملاقات كنند»(1).

ابو نعيم روايت مى كند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در هنگام ترك مدينه اين دعا را بر زبان آورد:

«سپاس خداوندى كه مرا آفريد در حالى كه هيچ نبودم. پروردگارا مرا در مقابل نگرانيهاى دنيا و سختيهاى روزگار و مصيبتهاى روز و شب يارى ده.

پروردگارا در سفرم مرا همراه باش و در ميان خاندانم مرا جانشين و كفيل؛ در آنچه به من روزى داده اى بركتم ده، در پيشگاه خويش زبون و تسليمم ساز، بر

ص: 202


1- - البته در مقابل آنچه در اينجا آمده سير و ترتيب ديگرى نيز براى اين ماجرا ذكر شده كه از اين قرار است: بنابر نقل تفسير الميزان در الدر المنثور از ابو نعيم در الدلائل از ابن عباس چنين روايت شده است كه گفت: چون در آن شب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از مكّه بيرون آمد خود را به غار ثور رساند. در ميانۀ راه ابو بكر در پى بى آن حضرت روانه شد و چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صداى پاى او را شنيد از اين بيم به دل راه داد كه تعقيب كنندگان قريش او را يافته باشند. از ديگر سوى ابو بكر نيز كه متوجّه چنين احساسى شد تنحنحى كرد و چون رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) اين صدا را شنيد دريافت كه ابو بكر است. پس ايستاد تا ابو بكر خود را به وى رساند و هر دو با هم وارد غار شدند... آنگاه هر دوى آنها سه روز در غار ماندند و در طىّ اين مدت عامر بن فهيره براى آنان غذا مى آورد و على در مكّه زاد و توشه براى آنها فراهم مى آورد. پس سه شتر خريدند و على براى آنان راهنمايى اجير كرد و چون پاره اى از شب سوّم گذشت على آن شتران و راهنما را به دهانۀ غار آورد... در همين كتاب به نقل از اعلام الورى و قصص الانبياء آمده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سه روز در غار ماند و پس از آن خداوند به او اجازۀ هجرت داد... در اين ميان چوپانى به نام ابن اريقط از آنجا گذشت و در اين هنگام پيامبر (صلی الله علیه و آله) او را براى راهنمايى اين سفر به خدمت گرفت و خواست تا نزد على برود و از آن حضرت بخواهد براى پيامبر (صلی الله علیه و آله) زاد و توشه و مركب تهيّه كند. ابو بكر نيز از او خواست نزد اسماء برود و براى او [و راهنماى سفر] زاد و توشه و دو مركب تهيّه ببيند. ابن اريقط نزد على رفت و آن حضرت براى رسول خدا زاد و توشه و مركبى فراهم كرد و ابن فهيره نيز زاد و توشه اى به همراه دو مركب براى ابو بكر فرستاد. الميزان، ج 9 نقل با تصرف و اختصار - م.

خلق و خوى شايسته مرا قوّت بخش مرا به پيشگاه خود محبوب ساز و به مردم مرا وامگذار. اى پروردگار مستضعفين و اى پروردگار من، به جمال پركرامتت كه آسمانها و زمين بدان روشن شده، تاريكيها بدان رخت بر بسته و كار اوّلين و آخرين مردمان بدان سامان يافته پناه مى برم از اين كه خشم خويش را بر من روا دارى، ناخشنودى و قهر خود را بر من فرود آورى. به تو پناه مى برم از زوال نعمتهايت، از غافلگير شدن به نقمتهايت، از رخت بر بستن عافيت و از همه جلوه هاى - خط و ناخشنوديت فرجام و فرمان از آن توست و من بهترين آنچه را در توان دارم تقديم مى كنم و هيچ نيرو و توانى نيست جز به فيض تو»(1).

از ديگر فرموده هاى آن حضرت به هنگام ترك مكّه آن است كه چون [براى آخرين بار به كعبه] نگريست فرمود: «تو [اى سرزمين مكّه] دوست داشتنى ترين سرزمينهاى خداوند براى من هستى و اگر نبود كه ساكنان تو مرا از دامنت بيرون راندند هرگز بيرون نمى رفتم».

گفتنى است مراد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اين كه مردم او را بيرون راندند همان آزارها و ممانعتهايى است كه براى دعوت وى به عمل مى آوردند و منجر به هجرت وى از اين سرزمين گرديد.

به هر حال پيامبر (صلی الله علیه و آله) با اين دعاى تضرّع آميز سفر خويش را آغاز كرد، سفر مباركى كه ثمرات شيرينى را براى همۀ بشريّت به بار مى آورد و آغاز گسترش و فراگيرى دعوت او گشت.

كوتاه سخن آن كه، انديشه هجرت در پى دوّمين پيمان عقبه و به دنبال پايان حج آن سال نضج گرفت و اين در حالى بود كه مسلمانان قبل از آن به مدينه هجرت كرده بودند. گفته اند هجرت پيامبر (صلی الله علیه و آله) در ماه محرّم و ماه سفر سال پس از پيمان عقبه نبود، هر چند در اين زمان و احتمالا از ابتداى همين ماه آغاز شده بود و بنابر صحيحترين روايات پيامبر (صلی الله علیه و آله) و همراهان در روز دوشنبه دوازدهم ربيع الاوّل وارد مدينه شدند.

ص: 203


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 178.

احمد بن حنبل از ابن عباس روايت كرده است كه گفت: «پيامبر در روز دوشنبه ديده به جهان گشود، روز دوشنبه مبعوث شد، روز دوشنبه از مكّه بيرون آمد، روز دوشنبه وارد مدينه شد و روز دوشنبه نيز وفات يافت».

در غار ثور

325 - هجرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نخستين و بلكه بزرگترين پيروزى بود، چرا كه پيروزيهايى كه از آن پس به دست آمد همه ثمرات و دستاوردهاى اين پيروزى و بدين ترتيب اين اقدام كليد و دروازه تمامى ديگر پيروزيها بود، آن سان كه خداوند نيز از اين پيروزى در قرآن كريم چنين ياد كرده و مى فرمايد: «اگر او را يارى ندهيد، خداوند پيش از اين او را يارى داد، آن هنگام كه كافران وى را كه به همراه كسى ديگر بود [از مكه] بيرون راندند هنگامى كه آن دو در غار بودند و آن هنگام كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) به همراهش مى گويد: بيم و اندوه مدار كه خداوند با ماست. پس خداوند آرامش خود را بر او [رسول خود] نازل ساخت و او را به سپاهيانى كه شما آنها را نديديد يارى كرد و خواست و ارادۀ كافران را مغلوب و خواست و ارادۀ الهى را چيره ساخت و خداوند عزيز و حكيم است»(1).

پيامبر (صلی الله علیه و آله) به همراه ابو بكر روانۀ غار ثور كه در فاصله اى نه چندان نزديك در جنوب مكّه قرار مى گيرد شد. در طىّ راه گاه ابو بكر در جلو رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و گاه پشت سر آن حضرت حركت مى كرد و چون پيامبر (صلی الله علیه و آله) در مورد اين رفتار وى از او پرسش كرد [!] وى پاسخ داد: «هنگامى كه پشت سرت قرار مى گرفتم بيم آن داشتم كسى از مقابل متعرّضت شود و زمانى كه جلو تو قرار مى گرفتم از آن ترس داشتم كه از پشت سر مورد تعرّض قرار گيرى». در روايت ديگرى آمده است كه وى گفت: وقتى پيشاپيش تو قرار مى گرفتم از تعقيب كنندگان بيم داشتم و زمانى كه پشت سر تو قرار مى گرفتم از ديده بانان بيمناك بودم».

ص: 204


1- - توبه/ 40.

بيهقى از عمر بن خطّاب روايت كرده است كه گفت: «شبى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از مكّه هجرت كرد روانۀ غار [ثور] شد، در حالى كه ابو بكر به همراه او بود و گاه پيشاپيش آن حضرت و گاه نيز پشت سر ايشان راه مى پيمود تا آنجا كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) متوجه نكته اى در اين شيوه راه رفتن شد و پرسيد: «اى ابو بكر تو را چه شده است كه زمانى پيشاپيش من و زمانى نيز پشت سرم حركت مى كنى؟».

او گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) احتمال تعقيب تو از سوى دشمن را به ياد مى آورم پس پشت سرت حركت مى كنم و ديگر بار به ياد اين احتمال كه ديده بانان از پيش روى، تو را خواهند ديد مى افتم و به همين سبب پيشاپيش تو راه مى روم». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دوباره از او پرسيد: «آيا دوست دارى اگر خطرى در بين باشد به جاى من به تو برسد؟» او گفت: «سوگند به آن كه تو را به حق برانگيخته است، آرى».

[بر اساس روايت فوق] هنگامى كه آن دو به دهانۀ غار رسيدند ابو بكر خطاب به پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اندكى در جاى خود درنگ كن تا [وارد غار شوم و] آن را براى شما پاكسازى كنم». بدين ترتيب وى به درون غار رفت و بازگشت، اما يادش افتاد كه سوراخهاى داخل غار را وارسى نكرده است. به همين سبب ديگر بار به پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفت: «در جاى خود لختى ديگر باش تا پاكسازى كنم». پس دوباره به درون غار رفت و همه جا را وارسى و پاكسازى كرد و آنگاه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، اينك وارد شويد».

عمر در ابتداى اين روايت چنين گفته است: «سوگند به آن كه جانم در دست اوست، يك شب ابو بكر از همه عمر خاندان عمر بهتر است»(1).

به هر حال، رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در غار ثور ماند در حالى كه به وعدۀ الهى اطمينان داشت، به مشقّتى كه در راه دعوت و تبليغ رسالت مى كشيد خشنود و اين را پذيرفته بود كه مكّه مكرّمه را ترك گويد، سرزمينى كه براى آن حضرت

ص: 205


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 180. البته شايد اصل اين سخن آن اندازه كه طرف ديگر مقايسه محل تأمل و بحث است قابل بحث نباشد. م.

دوست داشتنى ترين سرزمين به منظور بر پايى دولت اسلامى در آن بود، اما ساكنان آن ديار امكان ادامۀ دعوت در آنجا را به وى ندادند بلكه تلاش كردند تا او را به قتل برسانند و همين تلاش ناموفّق در كنار انكار و لجاجت و كفر آنها و رد كردن آيات الهى از سوى آنان سبب آن شده بود تا آن حضرت به مقصد سرزمينى ديگر براى برپايى حكومت اسلامى از مكّه بيرون رود.

از ديگر سوى مشركان يا دست كم گروهى از سركشان آنان دريافتند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از خانه خارج شده و آن كه جاى او خوابيده على است و آنان بدين گمان كه در كمين پيامبر به انتظار موقع مناسب نشسته اند على را تحت نظر مى داشته اند.

آنها تلاش كردند تا از على اطّلاعاتى در مورد مقصدى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) به سوى آنجا رفته است به دست آورند، اما بدين خواسته دست نيافتند. بنابراين راه ديگرى را در پيش گرفتند و به رديابى او و بررسى جاى پاى آن حضرت پرداختند تا از اين طريق دريابند كه وى كجا رفته است و در كنار اين اقدام نيز كسانى را روانۀ كوچه و بازار و جاهايى كه در شهر و اطراف آن قرار داشت كردند تا وى را - خواه زنده و خواه مرده - نزد مشركان بياورند.

به هر حال، مشركان در نتيجۀ تعقيب خود و رديابى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به كوه ثور يعنى همان كوهى رسيدند كه آن حضرت در غارى در آن كوه بود، امّا در اينجا آيتى ديگر از آيات الهى خود را نشان داد و عنكبوتى بر دهانۀ آن غار تارى تنيد گويا كه از سالها پيش در آنجا بوده است. افزون بر اين، دو كبوتر نيز بر دهانۀ غار تخم گذاشتند.

اين دو حادثه از ديگر آيات و نشانه هاى محسوس بر نبوّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود، هر چند آن حضرت براى اثبات نبوّت خود به آنها استناد نفرمود و تنها به قرآن كريم استناد و استدلال مى كرد. دليل اين امر نيز آن است كه قرآن معجزۀ جاويد پيامبر (صلی الله علیه و آله) تا روز قيامت و حجّت خداوند بر خلق خود در همه نسلها و همه

ص: 206

گروههاى بشر است.

كوتاه سخن اين كه مردانى از قريش در پى رد پاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تا دهانۀ غار آمدند، اما با آنچه گفتيم روبرو شدند و چون تارهاى عنكبوت را مشاهده كردند گفتند: «سالهاست كه هيچ كس وارد اين غار نشده است». اين در حالى بود كه آنان حتى اگر يك نگاه هم به داخل غار مى انداختند پيامبر (صلی الله علیه و آله) را مى ديدند، اما خداوند ديده هاى آنان را بدان سو متوجّه نساخت. گفتنى است كه در همين حال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در كمال آرامش و اطمينان به نماز ايستاده بود، اما ابو بكر نگران بود تا آنجا كه چون پيامبر (صلی الله علیه و آله) نماز خود را به پايان برد با حالتى آميخته به نگرانى دربارۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) [!] خطاب به آن حضرت گفت: «خويشاوندانت در تعقيب تواند. اينك به خداوند سوگند من براى خود دل نگران نيستم، بلكه از آن بيم دارم كه آسيبى را بر شما ببينم». اينجا بود كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «اندوه مدار كه خداوند با ماست»(1).

اين برخورد با خاندان پيامبر و ماجراى آن چيزى است كه در داخل غار روى مى داد و اين در حالى است كه ابو بكر پيش از آن ترتيب كارها را براى پيامبر (صلی الله علیه و آله) داده، از جمله فرزندش عبد الله را كه جوانى آگاه، زيرك و اهل فهم بود موظّف ساخته بود در زمانى كه او و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در غار به سر مى برند، اخبار قريش و نقشه هايى را كه آنان مى كشند براى آنها بياورد و هيچ امرى دربارۀ نقشه هايى كه عليه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و همراهش مى كشند نشنود مگر آن كه به هنگام تاريكى شب خبر آن را به آنها برساند. وى همچنين از غلامش عامر بن فهيره خواسته بود تا شبانگاهان گله اى را كه در اختيار دارد در كنار غار بخواباند تا آنان از شير گوسفندان استفاده كنند و چون سپيده دم فرا رسد گله را به سوى مكّه حركت دهد تا بدين ترتيب هم آنان غذاى خود را از شير اين گله تأمين كنند و هم آن كه رد پاى كسانى كه شبانه براى آوردن غذا يا اخبار و اطّلاعات به آن غار آمد و شد دارند بدين وسيله از

ص: 207


1- - توبه/ 40.

ميان برود.

همچنين در طىّ اين مدّت «اسماء» دختر ابو بكر براى آنان غذايى آماده مى كرد و آن را در انبانى مى گذاشت. وى يك بار هنگامى كه چيزى نيافت تا به وسيلۀ آن سر انبان را ببندد «نطاق» يا همان كمربند يا دامن خود را نيمه كرد و با تكّه اى از آن سر انبان را محكم كرد. او كه به همين سبب «ذات النطاقين» نام گرفت، هر روز يا در فرصتهاى ممكن براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و همراهش غذا مى برد.

ماجراى سراقه در راه مدينه

326 - پيامبر (صلی الله علیه و آله) سه روز در غار ثور ماند تا تعقيب كنندگان قريش از دستيابى به آن حضرت مأيوس شوند و در نتيجه كار تعقيب را متوقّف سازند. وى پس از گذشت اين مدت به همراه راهنماى مشرك خود - كه البته امين بود و هيچ قصد حيله و نيرنگ و فريب وى را نداشت - راه مدينه را در پيش گرفت. اين راهنما آن حضرت را از راه كنارۀ ساحل به سوى مدينه هدايت كرد تا هيچ كس از جويندگان قريش كه در پى تعيين جايزه از سوى سران آنان براى هر كه زنده يا مرده محمد (صلی الله علیه و آله) را بياورد در هر سو به جستجوى او مى پرداختند و همه جا در پى او بودند نتواند به او دست يابد، چرا كه هرگز گمان نمى كردند آن حضرت اين راه را انتخاب كند.

سراقة بن مالك بن جعشم يكى از كسانى بود كه مصمّم شده بود به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دسترسى پيدا كند. ابن اسحاق از او روايت مى كند كه گفت:

چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به قصد مهاجرت از مكّه بيرون رفت قريش براى هر كس كه او را بيابد و به آنان تسليم كند صد شتر جايزه تعيين كرد. در همين زمان در حالى كه من در انجمن قبيله ام نشسته بودم مردى از ما وارد شد... و گفت: «به

ص: 208

خداوند سوگند سه سوار ديدم كه اندكى پيش از كنار من گذشتند. من بر اين عقيده ام كه آنان محمد و همراهانش بودند».

در اين هنگام من با چشم به او اشاره كردم تا ساكت شود... پس اندكى در جمع دوستان ماندم و آنگاه [به بهانه اى] بيرون آمدم. اسب خود را آماده كردم.

سلاحم را بر گرفتم و تيرهاى مخصوص قرعه را در آوردم تا بدان قرعه بزنم. سپس زره پوشيدم و روانه شدم. چون در اين باره قرعه زدم همان تيرى در آمد كه دوست نداشتم. اين در حالى بود كه من اميدوار بودم او را به قريش تحويل دهم و صد شتر جايزه بگيرم. به همين سبب در تعقيب او بر اسب نشستم و به راه افتادم.

در همين زمان چون اسبم سرعت گرفت پايش لغزيد و از بالاى اسب افتادم و با خود گفتم: «اين ديگر چيست؟» سپس تيرهاى قرعه را در آوردم و ديگر بار قرعه زدم اما بازهم همان تيرى در آمد كه دوست نداشتم، اما نتوانستم راهى جز تعقيب او در پيش گيرم. به همين سبب در تعقيب او و به دنبال جاى پاى او بر اسب نشستم و روانه شدم. امّا بازهم چون اسبم سرعت گرفت پايش لغزيد و بر زمين افتادم و ديگر بار با خود گفتم: «اين چيست؟» سپس دوباره تيرهاى قرعه را در آوردم و قرعه زدم و در پى بى آن به تعقيب او ادامه دادم. هنگامى كه پيامبر و همراهانش را از دور ديدم براى چندمين بار دستهاى اسب در زمين فرو رفت و لغزيد و من نيز از بالاى اسب افتادم. سپس برخاستم و آن را وادار به برخاستن كردم.

اسب برخاست و در اثر به زمين زدن مرتب دستهايش غبارى چون گردبادى به هوا بلند شد و چون اين صحنه را مشاهده كردم دريافتم كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) چيره و از اين كه دست من به او برسد در امان است. پس از همان فاصلۀ اندكى كه داشتم او و همراهانش را صدا زدم و گفتم: «من سراقة بن جعشم هستم. لحظه اى به جانب من بنگريد تا با شما سخنى در ميان نهم كه به خداوند سوگند من هيچ قصد سوئى نسبت به شما ندارم و چيزى از من نخواهيد كه برايتان ناخوشايند باشد».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ گفت: «از ما چه مى خواهى؟» گفتم: «نوشته اى بدهيد

ص: 209

تا [به عنوان امان نامه] ميان من و شما موجود باشد».(1).

در اين روايت مشاهده مى شود سراقة خود بدين اعتراف كرده كه در پى چه هدفى بوده است اما آن هنگام كه آيات حق را ديده و به رسالت يقين يافته مطمئن شده است كه محمّد (صلی الله علیه و آله) از جانب خداوند يارى و پيروز مى شود.

به هر حال در پى درخواست سراقه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نوشته اى به او داد و او نيز اين نوشته را بخوبى نگهدارى كرد تا زمانى كه فتح مكّه فرا رسيد و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) از ناحيۀ حنين و طايف نيز آسوده خاطر گرديد. در اين هنگام بود كه سراقه با همراه داشتن آن نوشته به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيد. وى خود در اين باره مى گويد: «به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نزديك شدم. آنگاه نامه را در دستم گرفتم و بلند كردم» و گفتم: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين نوشتۀ تو براى من است و من سراقة بن مالك بن جعشم هستم». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ فرمود: «امروز روز وفاست».

بدين ترتيب سراقه مسلمانى خود را اعلام كرد، هر چند چنين به نظر مى رسد كه وى حتّى از همان روز كه در تعقيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر آمد و آن حضرت را ديد و آيات حقيقت را مشاهده كرد، به صدق آن بزرگ ايمان داشت(2) و به همين سبب نيز مى خواست نوشته اى از ايشان بگيرد.

سراقه در اين ملاقات دربارۀ حكم شتر گمشده اى كه وى آن را آب داده پرسيد و چنين گفت: «شترى گمشده خود را به استخرى كه براى شتران خود پرآب كرده بودم رسانده، اينك آيا از بابت اين كه من او را آب داده ام اجرتى به من تعلق

ص: 210


1- - اين ماجرا با اندكى تفاوت در البداية و النهاية ج 3، ص 185، آمده است. م.
2- - از آقاى ابو زهره در شگفتم كه چگونه در اينجا به صرف وجود يك شاهد كه آن هم از زبان خود سراقه است ايمان او را اثبات مى كند اما در بحث از ايمان ابو طالب از اعتراف صريح به اين حقيقت كه ابو طالب يك مؤمن واقعى با همۀ شرايط بود دريغ مى نمايد هر چند نمى تواند از اظهار حقيقت با عباراتى پيچيده تر شانه خالى كند. م.

مى گيرد؟» رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «هر كارى كه زحمت و رنجى را بطلبد سزاوار مزد و پاداش است».

به هر حال سراقه ايمانى حقيقى آورد و پس از آن به ميان خاندان خود برگشت و زكات اموال خويش را به پيشگاه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرستاد.

كاروان در راهى سخت

327 - سفر مبارك هجرت سفرى آسان و دور از مشكلات نبود، چرا كه طى كردن راهى [نسبة دراز] در صحرا خود نه تنها كارى آسان نيست، بلكه كارى است بس دشوار و مستلزم پيمودن راههايى صعب العبور از شنزارها و كويرهاى سوزان گرفته تا سنگلاخهاى سوخته و يا باتلاقها و نيزارها، بويژه آن كه راهنماى اين سفر راهى انتخاب كرده بود كه دشوارترين و صعب العبورترين راههاى صحرا بود، چه اگر او همان راهى را در پيش مى گرفت كه راه معمولى قريش بود و تا اندازه اى نيز با آن مأنوس و بدان خو گرفته بودند، قريش مى توانست راحت تر به تعقيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بپردازد. به همين سبب راهنماى سفر راه ساحل [درياى سرخ] را كه براى رفتن به يثرب پيمودن اين راه معمول نبود انتخاب كرد.

اينك شايسته است رشتۀ سخن را به ابن اسحاق بسپاريم تا اماكنى را كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) از آنها عبور كرد ذكر كند. او مى گويد:

«هنگامى كه راهنماى سفر عبد الله بن ارقط [يا اريقط] آن دو را از غار بيرون برد، از جنوب مكّه آنها را عبور داد و آنها را از راه ساحل به پيش برد تا به راهى كه در جنوب عسفان وجود داشت رسيد. وى سپس آنان را از همين راه از جنوب امج گذراند و سپس [از بيراهه] آنان را از قديد گذراند و پس از آن همچنان پيش رفت تا ديگر بار به راه برخورد كرد. وى از اينجا به بعد آنان را از راه پيش برد و از كنار خرار، ثنيه المرة، لقف، مدبحه لقف و از ميان مدلجه محاح كه بدان مجاج گفته مى شود گذارند. سپس آنان را از كنار محلّۀ مجاج و از ميان محلّۀ ذى الغضوين و يكى از طايفه هاى ذى كشر [و در روايت ابن كثير ذى كشد] پيش

ص: 211

برد. پس از آن آنها را از جداجد، اجرد، سلم كه يكى از طوايف مخالف تعهن - نام محلّه اى ديگر - بود و سپس از محلّۀ عبابيد و از فاحه [يا قاحه] گذراند.

وى سپس آن دو را به عرج برد. در آنجا يكى از مركبهاى اين گروه زمين گير شده بود و به همين سبب يكى از مردان قبيلۀ اسلم به نام اوس بن حجر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بر مركبى به نام ابن الرداء نشاند كه حضرت تا مدينه با همين شتر راه را طى كرد. آن مرد همچنين غلام خود را كه مسعود بن هنيده نام داشت با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همراه كرد.

پس از اين نقطه، راهنماى سفر پيامبر را از عرج حركت داد و به سوى ثنية الغائر [يا ثنية الغائر] كه پيچى در جانب راست راه آنان بود پيش برد و به محلّۀ ريم رساند و سپس در روز دوشنبه دوازدهم ربيع الاوّل هنگامى كه خورشيد به ميانه آسمان رسيد و ظهر نزديك بود به محلّۀ قباء و بر خاندان بنى عمرو بن عوف وارد كرد»(1).

اين روايتى است كه نقاط عبور كاروان مبارك هجرت را بيان كرده است.

همان گونه كه مشاهده مى شود همه اين نامها نامهاى محلاّت و نقاط ناشناخته اى در سرزمين صحراى عرب و نام نقاطى است كه هيچ كس جز افراد آگاه و خبره از آن آگاهى نداشتند، كسانى چون همين راهنماى آگاهى كه كاروان هجرت را راهنمايى كرد و هر چند مشرك، اما در عين حال امين بود.

روايت فوق حاكى از اين است كه اين سفر چقدر مشكل و طاقتفرسا بوده است تا حدّى كه مركبهاى سوارى را زمينگير و ناتوان ساخت تا آنجا كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) ناگزير از تعويض مركب خويش شد.

ام معبد

328 - در اينجا سخن از زنى پاكدامن و مخلص است كه در ميانۀ راه

ص: 212


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 189 و 190؛ ابن هشام، السيرة النبوية، ج 1، ص 491 و 492.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در قديد با آن حضرت ملاقات كرد. در اثناى اين ملاقات يكى ديگر از رخدادهاى خارق العاده به وقوع پيوست و بدين ترتيب اين رخداد بر رخدادهاى خارق العاده اى چون: كيفيّت خروج آن حضرت از مكّه كه خداوند پرده بر ديدگان مشركان افكند و آنان موفّق نشدند او را ببينند و نيز ماجراى تنيدن تار به وسيلۀ عنكبوت بر دهانه غار، تخم گذاشتن كبوتر در همانجا و بالاخره در زمين فرو رفتن دستهاى اسب سراقه و بر زمين خوردن مكرّر وى، افزوده مى شود.

اينها همه امور خارق العادۀ محسوسى است كه از معجزات حسى موسى و عيسى كمتر نيست، گرچه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) به استناد اين امور خارق العاده در مقابل قريش و همه انسانها به احتجاج و تحدّى نپرداخت، بلكه تنها با قرآن يعنى همان معجزۀ بزرگ خويش مخالفان را به مبارزه طلبيد.

رخداد خارق العاده اى كه در جريان عبور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از كنار خيمۀ امّ معبد خود را نشان داد از اين قرار بود كه آن حضرت از گوسفند لاغرى كه زايمان كرده بود و هيچ شيرى نداشت، چند بار شير دوشيد و همراهان خود و نيز ساكنان آن خيمه را سير كرد.

اينك اصل اين ماجرا را آن گونه كه بيهقى به سند خويش از ابى معبد خزاعى نقل كرده و در البداية و النهاية نيز آمده است مى آوريم:

پيامبر (صلی الله علیه و آله) در شب هجرت به همراه ابو بكر، عامر بن فهيره غلام ابو بكر و راهنماى گروه عبد الله بن اريقط ليثى از مكّه بيرون آمد. گروه مهاجران در راه خود از كنار خيمۀ امّ معبد خزاعى گذشتند. امّ معبد زنى كارى و با فضيلت و شجاعت بود كه دامن گره مى زد و بر در خيمه مى نشست و به رهگذران آب و غذا مى داد.

اين گروه چون از كنار خيمۀ اين زن گذشتند از او پرسيدند كه آيا شير و يا گوسفندى نزد او هست تا از وى خريدارى كنند. اما آنان نزد وى هيچ نيافتند و او در پاسخشان گفت: «اگر چيزى مى داشتيم از پذيرايى شما دريغ نمى كردم».

گفتنى است كه در آن سال آن قوم در خشكسالى و تنگدستى به سر مى بردند.

ص: 213

به هر حال پس از پاسخ اين زن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اطراف خيمه نگريست و گوسفندى را در گوشۀ خيمه ديد. لذا به آن زن فرمود: «اى امّ معبد، اين گوسفند چيست؟» او گفت: «گوسفندى است كه از شدّت ضعف و زمين گير بودن از گله مانده است». آن حضرت پرسيد: «آيا شيرى دارد؟» گفت: «از اين ضعيفتر است». فرمود: «آيا اجازه مى دهى تا آن را بدوشم؟» او پاسخ داد: «اگر شيرى داشته باشد بدوشيد».

پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن گوسفند را خواست آنگاه دستى بر آن كشيد و نام خدا را بر زبان جارى ساخت و سپس دستى ديگر بر پستانهايش كشيد و ديگربار نام خداوند بر زبان آورد و پس از آن ظرفى خواست تا همه گروه خود را سير كند.

سپس پاهاى گوسفند را از هم باز كرد و ظرفى گذاشت و در آن شير دوشيد و آن را پر كرد [و سپس براى آن زن فرستاد] و او را و پس از او اصحاب خود را سير كرد و آنان پى درپى نوشيدند و پس از آن كه همه سير شدند خود نوشيد و فرمود: «آن كه به ديگران آب مى دهد آخرين كسى است كه مى نوشد».

رسول خدا پس از آن ديگربار آن ظرف را پر از شير كرد و براى آن زن گذاشت و سپس گروه مهاجران آنجا را ترك گفتند.

ديرى نپاييد كه شوهر آن زن به خيمه برگشت در حالى كه چند بز لاغر و ضعيف كه استخوانهايشان پوك شده بود و آهسته آهسته راه مى رفتند مى چراند.

وى چون آن ظرف شير را مشاهده كرد شگفت زده شد و از همسرش پرسيد: «اى ام معبد، اين شير از كجاست؟ ما كه حيوان شيردهى نداشتيم و گوسفندى كه در خيمه بود نيز خشك كرده است».

ام معبد در پاسخ همسرش گفت: «نه به خداوند سوگند ما حيوانى شيرده نداشتيم، امّا مردى از كنار خيمۀ ما عبور كرد كه چنين و چنان گفت». همسرش اظهار داشت: «اوصاف او را براى من بگوى كه به خداوند سوگند من فكر مى كنم اين همان مردى است كه قريش در جستجوى اوست».

ام معبد اظهار داشت: «مردى ديدم خوش سيما و با جمال، خوش خلق و نمكين چهره كه نه عيبى چون بزرگى شكم داشت و نه كاستيى چون كوچكى سر،

ص: 214

خوش چهره و زيبا روى بود، در چشمانش سياهى و درشتى در مژگانش پرى و درشتى و در صدايش گرمى و دو رگه بودن بر زيبايى مى افزود؛ سياه چشم مشكين مژه، كشيده ابرو و ابروانش به هم پيوسته بود؛ در گردنش سفيدى و درخشندگى و در محاسنش پرى خودنمايى مى كرد؛ هنگام سكوت و قارى بر او بود و هنگام سخن گفتن والايى او بود و حسن و زيبايى او را در ميان داشت؛ شيرين سخن و گزيده گوى بود نه ياوه گوى و نه كم گوى، گويا كه سخن گفتن او دانه هاى رشته مرواريدى بود كه فرو مى ريخت؛ زيباترين و خوش سيماترين مردم از فاصله دور بود و نيكوترين آنان از نزديك؛ ميان قامت بود و نه از بلندى قد كسى او را منفور مى داشت، نه از كوتاهى آن مورد تحقير؛ شاخه اى ميان دو شاخه بلند و كوتاه، و خوش منظرترين اين سه شاخه و نيك قامت ترين آنها بود و بالاخره، همراهانى او را در ميان داشتند كه اگر سخن مى گفت به گفتۀ او گوش فرا مى دادند و اگر فرمانى مى داد نه ترش روى و نه گريزان، بلكه بى درنگ و شتابان به اجراى آن مى شتافتند».

شوهر ام معبد با شنيدن اين اوصاف گفت: «به خداوند سوگند، اين همان مردى است كه قريش در جستجوى اوست. اگر من با او برخورد مى كردم از او خواهش مى كردم اجازه دهد تا با او همراه شوم. اكنون نيز اگر بتوانم براى همراه شدن با او [و يافتن وى] تلاش خواهم كرد»(1).

اين داستان ام معبد و اين نيز گفته هاى اوست كه از اين پيش در بحث از صفات و ويژگيهاى حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله) بخشى از آن را آورده بوديم.

گفتنى است كه نام كامل اين زن - آن گونه كه در كتب سيره ضبط شده - عاتكه بنت خلف بن معد بن ربيعة بن اضرم و نام شوهر او نيز اكثم بن غرى بن معبد بن ربيعة بن اضرم است و آن گونه كه از سلسله نسب معلوم مى شود اين هر دو عموزادگان يكديگر بودند.

گفته شده است شوهر ام معبد اسلام آورد و به مدينه هجرت كرد.

ص: 215


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 192 و 193.

چند حادثۀ خارق العادۀ ديگر

329 - راهنماى كاروان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين كاروان را از راههاى غير اصلى و راههايى كه كمتر كسى از آن عبور مى كرد به سوى مدينه پيش برد و از اماكن مختلفى گذشت. در طىّ اين راه امور خارق العادۀ فراوانى رخ داد كه البتّه همه در اين ويژگى با همديگر مشتركند كه به نحوى با حوادثى كه ممكن است براى يك رهگذر از بيابان رخ بدهد و با مسائلى از قبيل آب و توشه در ارتباط هستند و اين نيز بدان سبب است كه امور خارق العاده [در حيات رسول خدا (صلی الله علیه و آله)] مناسب با اوضاع و شرايط و زمينۀ وقوع آن خود را نشان مى داد.

از جملۀ اين حوادث خارق العاده ماجرايى است كه در البداية و النهاية به نقل از بيهقى آمده است:

بيهقى به سند خود از قيس بن نعمان روايت كرده است كه گفت: زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به همراه ابو بكر مخفيانه از شهر مكّه بيرون آمدند [در راه خود به مدينه]، با برده اى كه گوسفند مى چراند برخورد كردند و از او شير خواستند. او گفت: «گوسفند شيردهى ندارم جز اين كه بزى جوان هست كه در ابتداى زمستان آبستن شده و بزغاله اش سقط شده و شيرى برايش نمانده است» پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود:

«آن را بياور». چوپان آن را آورد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را گرفت، دستى بر پستانش نهاد و دعا كرد تا آن كه شير از پستانش جارى گشت. در اين هنگام ابو بكر ظرفى آورد و پيامبر (صلی الله علیه و آله) در آن ظرف شير دوشيد و ابو بكر از آن نوشيد. سپس ديگربار آن حضرت ظرف را پرشير كرد و چوپان از آن نوشيد و در آخر نيز خود نوشيد».

پس از اين حادثه چوپان گفت: «به خداوند سوگندت مى دهم، تو كيستى؟ به خداوند سوگند تاكنون هرگز همانند تو نديده ام». آن حضرت پرسيد: «آيا مطمئن هستى كه راز مرا پنهان خواهى داشت تا تو را آگاه سازم؟» او گفت:

«آرى». پس فرمود: «من محمد بن عبد الله هستم». ديگربار چوپان پرسيد: «آيا تو همان كسى هستى كه قريش مدّعى ديوانه بودن اوست؟» فرمود: «آنان چنين

ص: 216

مى گويند». پس آن چوپان گفت: «گواهى مى دهم كه تو پيامبرى و نيز گواهى مى دهم كه آنچه آورده اى حق است و نيز اين كه آنچه تو كردى هيچ كس نمى تواند انجام دهد مگر آن كه پيامبر باشد. اينك من پيرو توام». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پى شنيدن گفته هاى او فرمود: «تو امروز نمى توانى چنين كنى. [باش] تا آن هنگام كه به تو خبر رسد كه من چيره شده ام، آنگاه نزد ما بيا».

ماجراى فوق را [علاوه بر بيهقى] ابو يعلى نيز روايت كرده و در همين جا ابو نعيم نيز ماجراى ديگرى را از عبد الله بن مسعود نقل كرده است كه مى گويد:

من نوجوانى بودم و در مكّه براى عقبة بن ابى معيط گوسفند مى چراندم. در همين زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و ابو بكر كه از مكه گريخته بودند [به كنار گلّۀ من] آمدند و آن حضرت رو به من كرد و فرمود: «اى جوان آيا شير دارى ما را سير كنى؟» گفتم:

«من امانتدارم و حق ندارم به شما شير بدهم». پس آن دو گفتند: «آيا بره اى دارى كه تاكنون آبستن نشده باشد؟» گفتم: «آرى». پس آن را آوردم و ابو بكر آن را گرفت و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پستان آن را گرفت و دعا كرد و پستان پر از شير شد.

پس ابو بكر تكه سنگى كه گوديى در ميان آن بود آورد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از شير آن گوسفند در داخل آن تكه سنگ دوشيد و به من نيز از آن شير نوشاند. سپس خطاب به پستان گوسفند فرمود: «جمع شو» و آن نيز جمع شد.

مدّتى بعد به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدم و گفتم: «از اين كلام نيكو (يعنى قرآن) به من بياموز». آن حضرت در پاسخ فرمود: «تو جوانى تعليم يافتنى هستى». پس بدين ترتيب بود كه هفتاد سوره از قرآن را از زبان آن حضرت شنيدم و هيچ كس در اين امر نمى تواند با من رقابت كند»(1).

البته صاحب نظران و عالمان سيرۀ نبوى دربارۀ ماجراى اخير سخنى و تأمّلى دارند چه اين كه ابن مسعود از كسانى بود كه قبل از هجرت اسلام گزيد، در راه خدا آزار ديد و به حبشه هجرت كرد. اين در حالى است كه داستان فوق اين توهّم را به وجود مى آورد كه وى در اثناى سفر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مدينه [و يا پس از آن] مسلمان شده است.

ص: 217


1- - همان، ص 194 و 195.

ليكن حقيقت آن است كه اين نظر عالمان سيره اصل ماجرا و نيز اصل وجود خوارق عادت را منع نمى كند، چه اين كه وجود چنين رخدادهايى در احاديث صحيح ثابت شده است و به همين سبب نيز چه بسا نقد عالمان سيره دربارۀ رخدادى از رخدادهاى خارق العاده ناظر به وضعيّت و زمان يا روال تاريخى ماجراها باشد و نه اصل آن.

هر چند ممكن است چنين به نظر برسد كه در اين موضوع راه تطويل در پيش گرفتيم، امّا واقعيّت آن است كه هيچ اطناب و تطويلى در اينجا صورت نگرفته، چرا كه آنچه نقل شد ماجراهايى صادق و راست است و در نقل صادق و راست هيچ تطويل نيست.

اين ماجراها همه حاكى از آن است كه سرور و پيامبر ما رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صاحب چندان امور خارق العادۀ محسوسى است كه از نه معجزۀ حسّى موسى فزونتر بوده و در مفاهيم روحانى و معنويى كه در بردارد از معجزات عيسى كمتر نيست، چه او كارهايى چون زنده كردن مرده و بيرون آوردن او از قبر انجام داد و محمّد (صلی الله علیه و آله) كارهايى از قبيل آنچه گذشت. البته بايد به اين نكته توجه داشت كه اختلاف نوع اين امور خارق العاده حاكى از ضعف جنبۀ روحانى در معجزات محمّد (صلی الله علیه و آله) نيست. و اگر از اين نيز بگذريم امورى چون اسراء و معراج معجزاتى مادّى و معنوى و رخدادهايى از قبيل در زمين فرو رفتن دستهاى اسب سراقه كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) را تعقيب مى كرد و نيز جوشيدن شير از پستان حيوان فاقد شير به دست آن حضرت و تكرار اين حادثه از قدرتى معنوى حكايت دارد كه از زنده كردن مردگان كمتر نيست. امّا با همه اينها هرگز پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) با اين امور خارق العاده با دشمنان احتجاج نكرد و تنها به وسيلۀ قرآن كريم آنان را به ميدان مبارزه طلبيد قرآنى كه «خداوند آن را بر بندۀ خويش نازل كرد تا براى همۀ جهانيان هشدار دهنده باشد»(1).

ص: 218


1- - فرقان/ 1.

ورود به قباء

330 - كاروان مبارك هجرت به راه صعب العبور خود در ميان سختيهاى صحراى سوزان ادامه داد و براى فرار از تعقيب قريش راهى طولانى و سخت را برگزيد. در طى اين راه آيات الهى يكى پس از ديگرى خود را نشان داد و مرتب تكرار شد تا پيامبر (صلی الله علیه و آله) واقعا به اين حقيقت توجّه داشته باشد كه خداوند با اوست هرجا برود و هرجا منزل گزيند، آنسان كه از اين پيش نيز بدين حقيقت به چشم ايمان آگاهى يافته بود و آن را ديده بود آنجا كه در غار به همراهش فرمود: «بيم و اندوه مدار كه خداوند با ماست»(1).

امّا به هر حال سختيهاى اين راه با رسيدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به قباء - آنجا كه ياران و مدافعانى بودند و آنجا كه آن حضرت با مؤمنانى ديدار كرد كه چشم به راه او بودند و براى ورود آن حضرت به ميان خود لحظه شمارى و شادمانى مى كردند - پايان يافت.

ابن اسحاق در اين باره به سند خود از عبد الرحمن بن عويمر بن ساعده چنين روايت مى كند:

از يكى از افراد خاندان خود كه از اصحاب پيامبر (صلی الله علیه و آله) بود شنيدم كه مى گويد: چون خبر خروج پيامبر (صلی الله علیه و آله) از مكّه به ما رسيد و انتظار ورود او به مدينه را داشتيم هر روز پس از نماز صبح به بيابانى كه پشت محلّ سكونتمان قرار داشت مى رفتيم و به انتظار پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى نشستيم و به خداوند سوگند آنجا را ترك نمى گفتيم مگر هنگامى كه آفتاب همه جا را مى گرفت و هيچ سايه اى نمى ماند. تنها در اين هنگام بود كه به علت گرماى هوا و از آنجا كه فصل گرم سال بود به خانه هاى خود مى رفتيم اين كار هر روز تكرار شد تا اينكه روزى فرا رسيد كه در آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به محلّۀ ما وارد شد. آن روز نيز همانند ديگر روزها به بيرون رفتيم و در انتظار نشستيم و چون هيچ سايه اى نماند و آفتاب همه جا را

ص: 219


1- - توبه/ 40.

گرفت به خانه هاى خود برگشتيم. اتّفاقا در همين زمان كه ما در خانه هاى خود بوديم، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد شد، نخستين كسى كه او را مشاهده كرد مردى يهودى بود كه پس از ديدن آن حضرت با صداى بلند فرياد كشيد كه «اى بنى قيله (يعنى انصار) اين فرد مورد انتظار شماست كه آمده است».

پس به ديدار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيرون آمديم و او را به همراه ابو بكر كه همسنّ وى بود ديديم كه در سايۀ درخت خرمايى نشسته است. مردم برگرد آن دو اجتماع كردند و از آنجا كه بيشتر ما تا آن زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را نديده بوديم آن حضرت را از ابو بكر بازنمى شناختيم تا آن كه سايۀ درخت از روى سر پيامبر (صلی الله علیه و آله) كنار رفت و ابو بكر برخاست و با رداى خود سايه اى براى آن حضرت درست كرد و در اين هنگام ما پيامبر (صلی الله علیه و آله) را شناختيم»(1).

آن گونه كه صاحبان سيره مى گويند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر كلثوم بن هندم وارد شد. برخى ديگر نيز مى گويند آن حضرت بر سعد بن خيثمه وارد شد. البته ابن اسحاق ميان اين دو روايت توفيق برقرار كرده و مى گويد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ابتدا بر كلثوم وارد شد ولى هنگامى كه مردم به ملاقات او مى آمدند و در حضور او مى نشستند در خانۀ سعد بود.

عباراتى در تاريخ آمده كه از اين حكايت دارد كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) اقامت در خانۀ سعد را بر مى گزيد، زيرا سعد مردى مجرّد و خانۀ او نيز اقامتگاه مسلمانان مهاجر مجرّد بود.

پس از ورود به قبا ابو بكر نيز بر خبيب بن اساف وارد شد.

در همين محلّۀ قبا بود كه على بن ابى طالب (ع) به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوست، زيرا آن حضرت سه روز پس از حركت رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در مكّه ماند تا امانتهاى ايشان را به مردم بازگرداند. وى پس از اين سه روز راه خود به سوى مدينه را در پيش گرفت. چنين به نظر مى رسد كه على (ع) درست همان مقدار در مكّه ماند كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در غار ثور مانده بود.

ص: 220


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 196 و 197.

به هر حال على (ع) در منزلى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آن سكونت گزيده بود يعنى در منزل كلثوم بن هندم به آن حضرت پيوست. چنين به نظر مى رسد كه حضور على (ع) در قباء حد اقل به فاصلۀ يك شب پس از ورود پيامبر (صلی الله علیه و آله) صورت پذيرفته است، زيرا آن حضرت يك يا دو شب در قباء [به انتظار ورود على (ع)] ماند.

ابن اسحاق مى گويد پيامبر (صلی الله علیه و آله) چهار شبانه روز يعنى روزهاى دو شنبه، سه شنبه، چهار شنبه، و پنجشنبه را در قبا ماند و در اين مدت مسجد قبا را برپا كرد مسجدى كه خداوند دربارۀ آن در قرآن كريم مى فرمايد: «همانا آن مسجدى كه از نخستين روز بر پايۀ تقوى بنا شده سزاوارتر است كه در آن [به نماز] بايستى. در آن مسجد مردانى هستند كه دوست دارند پاك باشند و خداوند پاكان را دوست دارد»(1).

بنابراين مسجد قبا همان مسجدى است كه از روز نخست بر پايۀ تقوى بنا شده، مسجد كسانى است كه دوست دارند بى آن كه هيچ ريا و نفاقى در آنان باشد در عبادت خويش پاك باشند و همين مسجد شايستۀ آن است كه «مسجد هجرت» خوانده شود.

گفتنى است كه ورود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اين منطقه در روز دوشنبه دوازدهم ربيع الاول و بنا به قولى ديگر در روز بعد بوده است، هر چند قول اول را راويان ترجيح مى دهند.

ورود به مدينه

331 - روز ورود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مدينه براى مردم آن شهر و براى نسلهاى پس از آنان و بلكه براى همۀ آفريدگان روز مباركى بود، چه اين همان روزى است كه در آن اسلام از حالت قبلى خود كه تنها دعوت اسلامى منحصر به مكّه و محلاّت مجاور آن بود و نظام و تشكيلات روشن، مدوّن و فراگيرى نداشت و تنها

ص: 221


1- - توبه/ 108.

به دعوت در دايرۀ عقيده و روشن كردن آن براى مردم محدود مى شد خارج شد و به صحنۀ ديگرى گام نهاد؛ صحنۀ تعميم دعوت به صورت عملى در سرتاسر سرزمينهاى عربى و در جاى جاى آن و از آنجا به آن سوى مرزهاى اين سرزمين به حوزۀ دولتهاى مجاور و پس از آن به سرتاسر عالم، كشورى پس از كشور ديگر.

در اين ميان مردم مدينۀ منوّره آن فضيلتى را كه خداوند به آنها ارزانى داشته و آن افتخارى را كه مدينه بدان دست يافته است درك مى كردند و مى ديدند كه شهر آنان اوّلا پناهگاه و خاستگاه يارى و ياران رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، ثانيا موطن برپايى نظامى اسلامى و ثالثا جايگاهى شده است كه اسلام بدان پناه مى آورد. آنان همچنين درك مى كردند كه بت پرستى رو به افول نهاده و يهوديان نيز ديگر به آگاهيهاى دينيى كه داشته اند يا به كتابى كه پيش از آن بر آنان نازل شده بر آن مردم تفاخر و فزون طلبى و برترى جويى ندارند.

به همين سبب مردم مدينه با فريادهاى اللّه اكبر و لا اله الاّ الله كه به ميمنت قدوم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سر مى دادند به استقبال آن كه هدايت خويش را در [سايۀ ارشاد] او مى ديدند بيرون آمدند، در حالى كه شادمان بودند و خود را طليعه دار عزّت و كرامت و پاكى و طهارت از بت پرستى مى ديدند.

بخارى و مسلم به سند متّصل از ابو بكر روايت كرده اند كه گفت: «هنگامى كه وارد مدينه شديم مردم به كنار راه آمدند و يا بر بالاى بامها رفتند و جوانان و خدمتگزاران فرياد مى زدند كه «الله اكبر رسول خدا آمده است. الله اكبر محمّد آمده است. الله اكبر محمد آمده است الله اكبر رسول خدا آمده است». در ميان چنين جوّى رسول خدا چون وارد مدينه شد به راه خود در ميان جمعيّت ادامه داد و بدانجا كه فرمان داشت رفت».

بيهقى در دلايل النّبوّة، ابو بكر مقرى در الشمائل، طبرى در الرياض از عبيد الله بن محمد بن حفص پسر عايشه بنت طلحه مشهور به ابن عايشه روايت كرده اند كه در هنگام ورود پيامبر (صلی الله علیه و آله) زنان بر بالاى بامها رفتند و به مباركى ورود آن

ص: 222

حضرت اين سرود را سردادند كه

«ماه از ثنية الوداع بر ما تابيد.

تا آن زمان كه كسى خدا را بخواند شكر و سپاس [اين موهبت] بر ما واجب است.

اى كه در ميان ما مبعوث شده اى فرمانى روا بر ما آورده اى»(1).

اين خبر در سنن ترمذى و سنن نسائى نيز از سائب بن يزيد روايت شده است.

روايت فوق تصويرى است از يك استقبال با شكوه در ميان فريادهاى تكبير كه به ميمنت ورود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سر داده مى شد. در كنار اين صحنۀ استقبال عمل ديگرى نيز در معناى خود زيباتر و باشكوهتر از اين استقبال جريان داشت و آن عبارت بود از رقابت و سبقت هر يك از عشاير اوس و خزرج بر سر به دست گرفتن

ص: 223


1- - طلع البدر علينا من ثنيات الوداع وجب الشكر علينا ما دعا للّه داع أيها المبعوث فينا جئت بالامر المطاع قابل ذكر است كه ابن قيّم چنين عقيده دارد كه اين شعار در هنگام استقبال مردم از پيامبر (صلی الله علیه و آله) در بازگشت وى از غزوۀ تبوك و تنها شامل دو بيت نخست بوده است. ابن قيم براى اين عقيده به دو دليل استناد مى كند. يكى آن كه در غياب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جريان غزوۀ تبوك فتنه گران در مدينه فتنه بپا كردند و همين امر سبب شد تا مسلمانان به ورود پيامبر اشتياق بيشترى داشته باشند و از آن شادمان شوند و بدين ترتيب نوجوانان و زنان در استقبال آن حضرت اين شعار را سر دهند، ديگر آن كه ثنيّة الوداع در مدخل مدينه از سمت [شمال] مقابل شام قرار دارد نه در مدخلى كه در سمت مكّه قرار مى گيرد. ابن قيّم در اين باره مى گويد: «چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) [در بازگشت از تبوك] به مدينه نزديك شد مردم براى استقبال از آن حضرت بيرون آمدند و زنان و كودكان نيز بيرون آمدند و اين شعار را سردادند كه طلع البدر علينا من ثنيات الوداع. وجب الشكر علينا ما دعا لله داع». البته برخى از راويان مى گويند اين شعار در هنگام ورود پيامبر (صلی الله علیه و آله) از مكه به مدينه سر داده شده است. اما [از نظر ابن قيّم] اين توهّمى آشكار است، زيرا ثنية الوداع در مدخل مدينه از سمت شام قرار دارد و كسى كه از مكّه به مدينه بيايد از اين نقطه گذر نمى كند و آن را نمى بيند مگر آن كه به قصد شام از مدينه بيرون آيد». مؤلّف.

زمام شتر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تا اقامت آن حضرت در ميان آنها باشد.

در اين ميان مردانى از بنى سالم به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند و گفتند:

«اى رسول خدا، در ميان ما اقامت گزين كه ما از عدّه و عدّه و توان دفاعى خوبى برخورداريم». اما پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «راه شتر را باز بگذاريد كه فرمان دارد».

پس از آن مردانى از نبى بياضه آمدند و گفتند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ميان ما آنجا كه عدّه و عدّه و توان دفاع است بيا». اما آن حضرت فرمود: «راه شتر را باز بگذاريد كه فرمان دارد».

شتر به راه خود ادامه داد تا اين كه از محلّۀ بنى ساعده عبور كرد. در اينجا سعد بن عباده و منذر بن عمرو در ميان تنى چند از رجال بنى ساعده به حضور رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) رسيدند و گفتند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، به ميان ما، آنجا كه عدّه و عدّه و توان دفاع است بيا». امّا فرمود: «راه شتر را باز بگذاريد كه فرمان دارد».

شتر همچنان پيش رفت تا به برابر محلّۀ بنى حارث بن خزرج رسيد و معاذ بن ربيعه، خارجة بن زيد و عبد الله بن رواحه در ميان تنى چند از رجال بنى حارث بن خزرج بر سر راه پيامبر (صلی الله علیه و آله) قرار گرفتند و گفتند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، به ميان برادران خويش و جايى كه عدّه و عدّه و توان دفاع است بيا». امّا فرمود: «راه شتر را باز بگذاريد كه فرمان دارد».

بدين ترتيب شتر همچنان به راه خود ادامه داد تا به محلّۀ بنى مالك بن نجار رسيد و در آنجا بر در خانۀ ابو ايّوب انصارى زانو بر زمين نهاد.

ابن اسحاق مى گويد: پس از زانو زدن شتر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آن پياده نشد تا آن شتر برخاست و در حالى كه رسول خدا مهار آن را رها كرده و آن را كنترل نمى كرد از آن نقطه دور شد ولى ديگربار به پشت سر برگرديد و به همان جا كه براى نخستين بار زانو زده بود برگشت... در اينجا بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از شتر پياده شد و ابو ايّوب نيز زاد و توشۀ آن حضرت را برداشت و به خانۀ خود برد.

بدين ترتيب رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به خانۀ ابو ايّوب خالد بن زيد رفت و تا زمانى كه

ص: 224

مسجد نبوى و خانه اى براى آن حضرت ساخته شد در همان جا ماند.

اقدامات پس از هجرت: نماز جمعه و خطبه ها

اشاره

332 - رواياتى كه تاكنون آورديم نشان مى دهد كه چگونه انصار در خانه هاى خود خواه به صورت فردى و خواه گروهى، مقدم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را گرامى مى داشتند و همۀ محلاّت و عشاير مدينه افراد خود را آماده مى كردند و به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيمان حمايت و دفاع از او و جنگ در كنار وى مى بستند، بى آن كه در اين پيمان هيچ شرط و يا ملاحظاتى بياورند.

چنين به نظر مى رسد كه اين مسأله خشم مشركان مدينه و بويژه خشم كسانى را كه بعدا نام منافقين بر آنان اطلاق شد و چيزى جز آنچه آشكار كرده بودند در دل داشتند برانگيخت، آنسان كه روايت شده است رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از هيچ محلّه و يا خانه اى نگذشت مگر آن كه به وى خير مقدم گفتند و تأييد خود از او را اعلام داشتند جز عبد الله بن ابى كه بعدها سردستۀ منافقان مدينه شد.

موسى بن عقبه گفته است: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در راه خود با عبد الله بن ابى بن سلول برخورد كرد و انتظار آن داشت كه وى آن حضرت را به خانۀ خود دعوت كند. اما او كه در آن زمان پيشواى خزرج بود [بر خلاف اين انتظار] به آن حضرت گفت: «به سراغ همان كسانى كه تو را دعوت كرده اند برو و بر آنها وارد شو».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از اين ماجرا آن را با تنى چند از انصار در ميان نهاد و در پاسخ سعد بن عباده به عنوان عذرخواهى از كارى كه عبد اللّه كرده است گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خداوند به [آمدن] تو بر ما منّت نهاد در حالى كه ما قصد آن داشتيم تاج شاهى خود بر سر او نهيم و او را پادشاه خود سازيم».

به هر حال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از ورود به مدينه و سكونت در خانۀ ابو ايوب انصارى به سه مطلب پرداخت:

الف: نماز جمعه

ص: 225

ب: ايراد خطبه براى مردم

ج: بناى مسجد

نماز جمعه را رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ميان بنى سالم بن عمرو بن عوف به جاى آورد. چنين به نظر مى رسد كه آن حضرت اين نماز را در زمينى باز برگزار كرد، زيرا در آن زمان هنوز مسجدى برپا نشده بود. هر چند از آنجا كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين نقطه را براى نماز برگزيده بود - به ويژه آن كه وى ولىّ امر مسلمين نيز بود - همين نقطه مسجدى به شمار مى رفت كه در آن نماز اقامه مى شد.

در مورد خطبۀ رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز گفته شده است آن حضرت اين خطبه را در روز جمعه ايراد فرمود. البتّه در اين باره دو روايت وجود دارد كه يكى از آنها متضمّن دو خطبه است و بدين ترتيب مجموعا سه خطبه از رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) رسيده است يكى خطبه اى كه ابن جرير طبرى آن را نقل كرده، ديگرى كه نسبة كوتاهتر است و بيهقى آن را روايت نموده و بالاخره سوّمى نيز توسّط بيهقى پس از ذكر اين خطبه آمده است.

اينك ما هر سه خطبه را ذكر مى كنيم، هر چند دربارۀ برخى از راويان آنها جاى ترديد و تأمّل و جاى سخن است، اما اين سه خطبه در مجموع به كلام و مواعظ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شباهت دارد:

يك: خطبه به روايت طبرى:

سپاس خداوند را سزاست. او را سپاس مى گويم، و از او كمك مى جويم، از او آمرزش مى طلبم و از او هدايت مى خواهم. به او ايمان دارم و كافر نيستم و با هركس كه به او كافر شود دشمنم.

گواهى مى دهم كه خدايى جز الله نيست و هيچ شريك ندارد و محمّد بنده و فرستادۀ اوست كه او را پس از دوره اى از غيبت رسولان، فقدان آگاهى، گمراهى مردم، درهم ريختگى اوضاع و نزديك شدن به قيامت و پايان عمر هستى، با پيام هدايت و دين حق و نور و موعظه برانگيخته است.

ص: 226

هر كه از خدا و رسول او فرمان برد راه يافته و هركس از فرمان آن دو سر برتابد كژراهه اى در پيش گرفته گمراه گرديده و از راه هدايت بسيار دور شده است.

شما را به تقواى خداوند سفارش مى كنم، چه، اين بهترين توصيۀ يك مسلمان به مسلمان ديگر است كه او را دربارۀ امور اخروى تشويق و ترغيب كند و به تقواى الهى امر نمايد، پس دربارۀ آنچه خداوند شما را از آن ترسانده است از خداوند پرهيز و پروا كنيد كه هيچ نصيحتى از اين بهتر و هيچ يادآوريى از اين برتر نيست و همين سپر حمايتى است براى آن كه با بيم و پروا بدان عمل كند و يار و ياورى راستين است براى هر آنچه از آخرت مى جوييد.

هركس در آشكار و نهان ميان خويش و خداى خود اصلاح كند و بدين امر جز خشنودى خداوند را نجويد، همين براى او در اين جهان مايۀ يادآورى و پس از مرگ نيز آن هنگام كه هركس نيازمند آن چيزى است كه پيش فرستاده است و آرزو مى كند هر آنچه جز اين [كارهاى خدايى وى] بوده اينك از او دور گردد يك ذخيره خواهد بود.

خداوند شما را دربارۀ خويش هشدار مى دهد و البتّه او با بندگان رئوف و همان كسى است كه، فرمودۀ خويش را به عرصۀ تحقّق آورد و به وعدۀ خود وفا كرد و هيچ تخلّفى در وعده و خواست او نيست، چه هموست كه مى فرمايد: «در پيشگاه من اراده اى تغيير نمى كند و من بر بندگان هيچ ستم روا نمى دارم»(1).

در كار دنيا و آخرت خويش و در آشكار و نهان تقواى خداوند پيشه كنيد كه «هركس از خداوند پروا كند خداوند گناهان او را مى پوشاند و به او اجرى فراوان مى دهد»(2) و «هر كسى از خداوند پروا كند به موفّقيّتى بزرگ دست يافته است.

در كار دنيا و آخرت خويش و در آشكار و نهان تقواى خداوند پيشه كنيد كه تقواى خداوند نفرت او را از انسان بازمى دارد، مجازات او را بازمى دارد و ناخشنودى او را بازمى دارد. تقواى خداوند انسان را روسفيد و پروردگار را خشنود مى كند و بر درجات شخص مى افزايد.

بهرۀ خود را [از ثواب و كار خير] برگيريد و در مورد خداوند [و فرمان او]

ص: 227


1- - ق/ 29.
2- - طلاق/ 5.

كوتاهى نكنيد كه او كتاب خويش را به شما آموخته، راه خود را براى شما گشوده و هموار كرده تا راستگويان را بشناساند و دروغگويان را آشكار كند. پس احسان كنيد آنسان كه خداوند به شما احسان كرده است. با دشمنان او دشمن باشيد و در راه خدا آن گونه كه بايد جهاد كنيد كه او شما را [از ميان همۀ امم] برانگيخت و مسلمان ناميد تا هركس هلاك مى شود [و از حق پيروى نمى كند] با آياتى آشكار چنين كند و هركس نيز راه حيات مى پويد [و با حق همراه مى شود] از روى دلايل روشن چنين كند.

هيچ نيرويى جز به فيض الهى نيست. پس فراوان ياد خدا كنيد و براى پس از مرگ كار كنيد كه هركس ميان خود و خداى خويش اصلاح كند، خداوند او را از هر مشكلى كه ممكن است ميان او با ديگر مردم به وجود بيايد آسوده مى سازد و خود كفيل او مى شود.

اين بدان سبب است كه خداوند بر مردم حكم مى راند و مردم بر او حكم نمى رانند، او قدرت را از مردم مى گيرد و آنان را از كار خود بازمى دارد امّا مردم او را از كارى بازنمى دارند. الله اكبر و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم»(1).

اين خطبه اى است كه ابن جرير طبرى آن را روايت كرده است و البته اگر ابن كثير آن را نقل نكرده بود، ما به نقل آن نمى پرداختيم، امّا او آن را نقل كرده و در پايان نيز چنين اظهار نظر مى كند:

«ابن جرير اين خطبه را چنين روايت كرده است و البته سند آن مشتمل بر ارسال(2) است»(3).

ما همان گونه كه گذشت بر اين عقيده ايم كه اين خطبه با آنچه در بردارد داراى بيشترين شباهت به خطبه هاى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) و در عين حال به عقيدۀ ما اوّلا از اكثر خطبه هاى آن حضرت طولانى تر ثانيا مشتمل بر تكرارى غير مأنوس در

ص: 228


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 213.
2- - ارسال آن است كه بخشى از سلسله سند و يا تمام آن ذكر نشود. م.
3- - البداية و النهاية، ج 3، ص 213.

ساير خطب ايشان و ثالثا دربردارندۀ برخى از آيات مدنى است كه پس از زمان اين خطبه ايراد شده است [و همين سه نكته اين خطبه مرا تضعيف مى كند و در هر حال] خداوند خود آگاه است.

دو: خطبۀ اوّل به روايت بيهقى

وى اين خطبه را از عبد الرحمن بن عوف روايت كرده و مى گويد: اين نخستين خطبه اى است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از اقامت در مدينه ايراد فرمود آن حضرت در ميان مردم برخاست، خداوند را سپاس گفت و وى را بدانچه شايسته بود ستايش كرد و سپس فرمود:

«اى مردم براى آيندۀ خود [چيزى] پيش بفرستيد كه خواهيد دانست كه به خداوند سوگند كسى از شما مى ميرد و گوسفندان خود را [در بيابان] بى هيچ چوپانى رها مى كند و سپس [چون به حضور خداوند مى رود] خداوند در حالى كه هيچ سخن گويى و هيچ حاجبى ميان او و بنده اش قرار ندارد به او مى فرمايد: «آيا رسول من به سراغ تو نيامد تا پيام مرا به تو برساند؟ آيا تو را ثروت ندادم و نعمت نبخشيدم؟ پس اينك براى خود چه پيش فرستاده اى؟» پس آن شخص جانب راست و چپ خويش را مى نگرد و هيچ مشاهده نمى كند. آنگاه پيش روى خود را مى نگرد و جز جهنم نمى بيند. پس هركس مى تواند - هر چند شده با يك نيمه خرما - چهرۀ خويش را از آتش دور بدارد و هركس حتى همين مقدار هم در اختيار ندارد با يك سخن خوش همين كار را بكند كه شخص با يك كار نيك از ده برابر تا هفتصد برابر پاداش مى بيند.

و السّلام على رسول الله [عليكم] و رحمة الله و بركاته»(1).

سه: خطبۀ به روايت دوم بيهقى

بيهقى مى گويد: سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خطبه اى ديگر ايراد فرمود كه از اين قرار است:

ص: 229


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 214.

سپاس خداوند را سزاست. او را سپاس مى گويم و از او كمك مى جويم.

از شر نفس خود و از بديهاى عمل خويش به خداوند پناه مى بريم. هركس را خداوند هدايت كند هيچ گمراه كننده اى نخواهد بود و هركس را او گمراه كند هيچ هدايت كننده اى.

گواهى مى دهم كه خدايى جز اللّه نيست (و هيچ شريك ندارد و يگانه است).

نيكوترين سخن كتاب خداست و هركس كه خداوند اين كلام را در دل او زيبا جلوه گر ساخته وى را پس از كافر بودن به آيين اسلام در آورده و او نيز اين كتاب را [كه سخن خداست] بر سخن مردم برگزيده رستگار شده است كه اين، نيكوترين و رساترين سخن است.

آن را كه خداوند دوست داشته دوست بداريد و خدا را نيز با تمام دل دوست داشته باشيد و (هرگز از كلام الهى و ذكر او خسته و ملول نشويد و دلهايتان تيره و از آن روى گردان نشود)، چه، هركس كه خداوند او را برمى گزيند و برترى مى دهد، نيكوترين كارها، نيكوترين بندگان، درست ترين سخن را و هر آنچه از حلال و حرام در ميان مردم قرار دارد و بدانان داده شده است به او مى آموزد و براى او بيان مى دارد. پس خداوند را پرستش كنيد و هيچ چيز شريك او قرار ندهيد و آنسان كه شايسته است از او پروا كنيد و در آن سخنان نيكويى كه بر زبان مى آوريد با خداوند [در صحنۀ عمل] راستگو باشيد و به فيض رحمت خداوند در ميان خود با همديگر دوستى و مهربانى ورزيد و [بدانيد كه] خداوند خشم مى كند كه پيمان او شكسته شود. و السّلام عليكم و رحمة الله و بركاته»(1).

ابن كثير پس از آوردن اين روايت دربارۀ آن چنين اظهار نظر مى كند كه

«در سند اين روايت نيز ارسال وجود دارد و البته اين روايت روايت قبلى را تأييد و تقويت مى كند، هر چند عبارات و الفاظى كه در اين دو آمده با يكديگر متفاوت است»(2).

ص: 230


1- - همان.
2- - همان.

آنچه تاكنون گذشت متن خطبه هايى است كه براى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در ابتداى اقامت در مدينه روايت شده است، هر چند انتقادهايى كه قبلا گفتيم بدان وارد مى باشد و از نظر سند نيز گرفتار نقص ارسال است. امّا با اين وجود اين خطبه ها اجمالا مشتمل بر خطّمشى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دعوت مؤمنان و تقويت ايمان و روح تقوا در آنان است، آنسان كه فرموده هاى آن حضرت در دوران قبل از هجرت بر خطّمشى او در دعوت مشركان به توحيد دلالت مى كند.

بناى مسجد نبوى

333 - اين سوّمين برنامه است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ابتداى اقامت خود در مدينه بدان پرداخت البته او قبل از اين، هنگامى كه به محلّۀ قبا وارد شده بود اقدام به ايجاد مسجد قبا يعنى همان مسجدى كرد كه در قرآن كريم «مسجد بنا شده بر پايۀ تقواى الهى و خشنودى او» و نيز مسجدى خوانده شده است كه مردانى بدان مى آيند كه دوست دارند پاك و پيراسته باشند و خداوند نيز اين پاكان را دوست دارد(1).

اما هنگامى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در خانه ابو ايوب انصارى سكنى گزيد در انديشه ايجاد مسجدى در مدينه برآمد. اين مسجد يكى از همان سه مسجدى است كه به قصد آنها بار سفر بسته مى شود: مسجد الحرام، مسجد الاقصى و همين مسجد (مسجد النبى).

از ابن شهاب زهرى روايت شده است كه گفت: ناقۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در محلّ بناى مسجد زانو بر زمين نهاد. آنجا جايى بود كه پيش از بناى مسجد مسلمانان مدينه در آن نماز مى خواندند.

البتّه نقطه اى كه شتر زانو بر زمين نهاد قبل از آن كه مسجد و يا محلّ نماز مسلمانان شود به صورت طويلۀ شتران مورد استفاده قرار مى گرفت و از آن دو پسر يتيم از فرزندان انصار بود كه تحت سرپرستى اسعد بن زراره - نخستين مبلّغ اسلام

ص: 231


1- - اشاره به آيه 108 سوره توبه. م.

قبل از هجرت - بودند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مورد خريد اين زمين با آن دو پسر يا با سرپرست آنها و يا با آنها در حضور سرپرستشان گفتگو كرد و آنان گفتند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ما اين زمين را به تو مى بخشيم». امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) از پذيرش هر راهى جز خريد آن در مقابل پول امتناع ورزيد و بدين ترتيب اين زمين را به ده دينار از آن دو پسر خريدارى فرمود.

قبل از اين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين زمين را خريدارى كند تنها يك چهار ديوارى و بدون سقف بود و تا پيش از هجرت، اسعد بن زراره در آنجا نماز جماعت و جمعه رو به سوى قبله مسجد الاقصى - كه قبلۀ پيامبر در زمان اقامت در مكّه بود - اقامه مى كرد و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) پس از هجرت آنجا را به صورت مسجد در آورد.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) بنايى مربّع شكل برپا كرد كه از هر طرف يكصد ذراع طول داشت. ابن قيّم مى گويد: پيامبر (صلی الله علیه و آله) پايه هاى ديوار را حدود سه ذراع قرار داد و بنا را با آجر ساخت. امّا برخى ديگر گفته اند قسمتى از بنا با تكّه هاى سنگ برپا گرديد.

هر كدام از مهاجرين و انصار كه در هنگام بناى مسجد در آنجا حضور داشتند در برپايى آن شركت كردند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز خود كار مى كرد و آجر و سنگ جابجا مى نمود و اين بيت را بر زبان داشت كه

«پروردگارا هيچ خوشيى جز خوشى آخرت نيست پس انصار و مهاجران را بيامرز».

مسلمانان نيز ابياتى از شعر بر زبان داشتند و در همين حال خشت جابجا مى كردند. يكى از آنان در شعر خود براى تشويق ديگران و برانگيختن شور و التهاب بيشتر براى كار چنين مى گفت:

«اگر ما بنشينيم و رسول خدا كار كند اين از سوى ما كارى بس گمراهى آميز

ص: 232

خواهد بود». به هر حال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين مسجد را بنا كرد و قبلۀ آن را رو به مسجد الاقصى و نيز براى آن سه در قرار داد: درى به نام باب الرّحمة، درى در انتهاى مسجد و درى ديگر كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) خود از آن وارد مى شد. آن حضرت ستونهاى مسجد را از تنه هاى درخت و به گفته سهيلى از تنۀ درختان خرما و سقف آن را از چوب درختان خرما محراب آن را از خشت و به قولى ديگر از سنگهايى كه روى هم به صورت مرتّب چيده شده بود ساخت.

ستونهاى مسجد در ايام خلافت عمر پوشيده بود و وى آن را با ستونهاى جديدى ساخت. بعد از آن نيز عثمان ستونهايى از سنگهاى نقش دار براى آن قرار داد و سقف آن را با چوب ساج پوشاند و براى آن محرابى از سنگ ساخت.

در دوران خلافت عبد الملك بن مروان خانه هاى زنان پيامبر (صلی الله علیه و آله) كه نه نفر بود به مسجد ضميمه شد. در دوران عبّاسيان نيز مهدى عبّاسى سوّمين خليفۀ اين خاندان در سال 160 ه. ق. آن را بازسازى كرد و توسعه داد و پس از آن مأمون نيز بخشى به آن ضميمه و پايه هاى ساختمان آن را استوار كرد.

كوتاه سخن در اين باب آن كه سنّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در بناى اين مسجد و مسجد قبا برپا كردن آن با كمترين هزينه و در ساده ترين شكل ممكن بود تا همه به ساختن مساجد تشويق شوند.

گفتنى است كه مسجد الرسول كه يكى از سه مسجدى است كه به قصد آن بار سفر بسته مى شود در عين حال كه مسجد بود، خانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز بود. آن حضرت در همين مكان نه خانه داشت كه برخى از ديوارهاى چوبى با رومالى گل و با سقفهاى چوبى و برخى ديگر با سنگ و سقفهاى چوبى كوتاه ساخته شده بود.

كرسى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز از چوبهايى كه با ليف خرما به هم بسته شده ساخته شده بود. اين خلق و خوى پيامبر است و خوشا بحال كسى كه از آن درس بگيرد و اين سؤال را مطرح كند كه آيا مى توان به زندگيى به سان زندگى او رسيد و بدان چشم دوخت؟

ص: 233

ص: 234

فصل شانزدهم نخستين جامعۀ اسلامى

برپايى حكومت اسلامى

اشاره

334 - پيامبر (صلی الله علیه و آله) هجرت كرد و مكّه را ترك گفت، جايى كه براى او دوست داشتنى ترين سرزمين محسوب مى شد، چرا كه مسجد الحرام در آنجا قرار داشت، آنجا سرزمين نزول وحى بود، كسان و خويشاوندان پيامبر (صلی الله علیه و آله) در آنجا زندگى مى كردند و آثار ابراهيم در آنجا بود. اما او على رغم همۀ اينها به مدينه هجرت كرد و اين نبود مگر براى آن كه به امر پروردگار خويش در آنجا حكومت اسلامى برپا كند، چرا كه وى تنها به هدف رهبانيّت و يا صرف جنبه هاى معنوى در حيات انسان يا فقط براى تهذيب جانها نيامده، بلكه به عنوان رحمتى بر همۀ جهانيان مبعوث شده بود و ناگزير مى بايست براى تحقّق اين مهم حكومت حق برپا، باطل نابود، ستم منع و انسانيّت سامان داده شود، تعاون و همكارى در ميان مردم گسترش يابد و همۀ امتيازاتى كه برخى از انسانها را بر گردۀ برخى ديگر سوار مى كند محو گردد و فساد از روى زمين رخت بربندد.

به اين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدانجا هجرت كرد كه بتواند در آن دولتى مؤمن [به خدا] برپا كند كه از بدى بازمى دارد و مردم را در كار نيك مساعدت مى نمايد و راه آنان را به سوى چنين مقصدى مى گشايد. چنين است كه هر رسول صاحب مكتب، بر اساس آن يك حكومت ايجاد مى كند. آنسان كه موسى به اقامۀ

ص: 235

حكومت حق پرداخت، آن هنگام كه از سرزمين زير سلطۀ فرعون بيرون رفت تا از امّت خويش قدرتى متشكل بسازد كه حق را اعتلا مى بخشد. وى در ايجاد چنين قدرتى از بنى اسرائيل تلاش كرد و كوشيد روح عزت و كرامت را در آنان ايجاد كند، روحى كه در هيچ وجودى جاى نمى گيرد مگر آن كه دوستى انصاف و عدالت، رحمت، برادرى، مدارا و ديگر دوستى نيز در كنار آن مى نشيند، چه اين كه انسان عزّتمند كسى است كه به انصاف و عدالت و با رحمت و مهربانى با ديگران رفتار مى كند و انسان پست و فرومايه كسى است كه ستم مى كند، بر مردم بناروا سخت مى گيرد و به جاى بذل رحمت و مهربانى ستم و كينه را تقديم آنان مى كند.

آرى، موسى تلاش كرد تا روح دلاورى را پس از آن كه روح خمودگى و ذلّت پذيرى در دلهاى آنان جاى گرفته بود در آنها برانگيزد. اما آنان در پاسخ او كه خواستار عزت و دفاع از خويشتن براى آنها بود گفتند: «تو و خدايت برويد و بجنگيد كه ما اينجا نشسته ايم»(1).

عيسى نيز براى ايجاد يك جامعه ايمانى تلاش كرد. گرچه از وى روايت شده است كه فرمود: «كار قيصر را به قيصر واگذاريد و كار خدا را به خدا» و گرچه جنگى عليه كسى برپا نكرد و دولتى ايجاد ننمود، اما مردم را به فضيلت و محبّت و توجه به معنويّت فرا خواند، آن هم در ميان سلطۀ مادّيات بر جامعۀ آن روز يهود به گونه اى كه با همه انسانيّت سر قهر و ناسازگارى داشتند، اما در عين حال فرمانبر دولت روم، بى آن كه هيچ تمرّد و مخالفتى از خود بروز دهند، بلكه به ذلت و خوارى تن در داده و آن را پذيرفته بودند آنسان كه خداوند مى فرمايد: «بر آنان - در هر جا كه باشند - ذلت و خوارى تقدير شده است مگر به سببى از جانب خداوند و يا سببى از جانب مردم [كه اين ذلت را از آنان دور سازد]»(2). بنابراين هر چند عيسى [به اقتضاى شرايط حاكم] براى برپايى يك حكومت تلاش نكرد، اما منادى

ص: 236


1- - مائده/ 24.
2- - آل عمران/ 112.

رحمت و مهربانى و دوستى و برادرى در ميان مردمى خشن و غير قابل كنترل بود، مردمى كه به ابراز كينه و دشمنى عليه هر كه قدرت و توانى نداشته باشد مى پردازند و در همان حال در مقابل صاحبان قدرت سر تسليم فرود مى آورند و زندگى خود را در فسادانگيزى و بر هم زدن روابط ميان ديگران سپرى مى كنند.

به هر حال، پس از آن دو پيامبر و در پى دورانى از فقدان رسولان الهى، حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله) براى برپايى حكومت فضيلت بپاخاست، زيرا او آخرين پيامبر و آخرين كنگرۀ رفيع در ساختمان نبوّت بود. بنابراين ناگزير مى بايست رحمتى را كه از جانب خداوند واسطۀ آن براى مردم بود در ميان جامعه اى مؤمن به امانت گذارد تا آن جامعه پس از او عهده دار تبليغ رسالت الهى شود و در اين راه در مقابل هر مشكلى بايستد و در طريق دعوت مردم به آن و گسترش اصول اسلام در سرتاسر زمين با مردم مدارا و دوستى ورزد و بدينسان از طريق امّتى كه امانتدار رسالت شده و دولتى كه حمايت از آن را بر دوش گرفته است رسالت اسلامى به همۀ نسلهاى بشر منتقل شود.

برپايى دولت اسلامى به دست رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) پياده كردن عملى فضيلت، عدالت و مساوات در جامعه، نمونه اى عملى از محو روح امتيازات كاذب و تبعيض نژادى و گسترش ايمان و فداكارى و اميد به آنچه در نزد خداوند مى باشد و نيز برهان قاطعى است براى كسانى كه مدّعى اند برپايى حكومتى برتر و مبتنى بر اصول اخلاقى آرزويى نيست كه عملى نشود، بلكه واقعيتى است كه در صحنۀ عمل اجرا شده و نشانه هاى آن هنوز نيز باقى است. همچنين برهانى است در مقابل كسانى كه به حقوق انسانها تجاوز مى كنند و آن را پايمال مى نمايند و در رفتار خود راه اسراف در پيش مى گيرند، با اين ادّعا كه فضيلت و اخلاق تنها امورى فردى است و نمى تواند مبناى روابط اجتماعى و تمامى روابط انسانها باشد. به عبارت ديگر برپايى حكومت اسلامى دليلى است عليه كسانى كه مدّعى اند دين تنها نوعى رابطه ميان بنده و خداى او و منحصر به مسجد و كنيه و كليساست، حال آن كه اگر چنين

ص: 237

بود هرگز پيامبر هجرت نمى كرد و بدين خرسند بود كه در مكّه بماند و از مشركان بخواهد تا او را در آنچه مى پرستد، آزاد بگذارند و او نيز آنان و آنچه را مى پرستند رها كند و چه بسا نيز مشركان چنين چيزى را مى پذيرفتند، بويژه آن كه آنها از اخلاق نيكو، صدق و راستى، اصل و نسب درست و شرافت خاندان رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) آگاه بودند.

اما رسالت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) داراى آثار گسترده تر و فراتر از اين و حوزه عملى وسيعتر بود. ما سخن همان كسانى را كه مى گويند دين تنها نوعى رابطه ميان بنده و خداى اوست تكرار مى كنيم امّا اين «رابطه» را به گونه اى درست تفسير مى كنم آن را تعميم مى دهيم و مى گوييم اين رابطه تنها به نماز و روزه محدود نمى شود بلكه علاوه بر آن، مهربانى ورزيدن با ديگر بندگان، عدالت ورزيدن ميان آنها را شامل مى شود، صرف نظر از اين كه از چه نژاد و داراى چه رنگى هستند تا آن كه مصداق اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را ترسيم كند كه «هيچ كس از شما مؤمن نخواهد بود مگر آن كه چون چيزى را دوست مى دارد تنها آن را به خاطر خداوند دوست داشته باشد». بنابراين از ديدگاه اين تفسير هر كار نيكى كه صلاح جامعه در آن باشد اعم از عدالتى كه برپا داشته شود يا ستمى كه سركوب گردد و يا برابرى و مدارايى كه ميان مردم برقرار شود همه و همه اگر به قصد رضاى خدا صورت گيرد مصاديقى از عبادت يا همين «رابطه» است. از ديگر سوى هيچ مصلحى قادر بر اصلاح نيست مگر آن كه نيّت خويش را براى خداوند خالص سازد و سود رساندن به مردم را تنها براى خشنودى خداوند علىّ قدير بخواهد.

بنابراين كسانى كه مى خواهند عبادت خداوند را از خوب برخورد كردن با ديگران و تنظيم روابط و نوع برخوردها ميان مردم جدا كنند، در حقيقت قصد آن دارند تا دين را از لوازم خود، حقيقت را از آنچه بر آن مترتب مى شود و بالاخره مقدّمه را از نتيجه جدا سازند.

335 - [در كنار حقيقتى كه يادآور شديم بايد به اين نكته نيز توجه داشت كه]

ص: 238

اعراب شايسته ترين مردم براى اعمال تجربه برپايى دولت فضيلت بودند، دولتى كه خداوند در كتاب خود و بر زبان پيامبر خويش اركان و اصول و پشتوانه هاى آن را مقرّر داشته و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز راههاى ممكن اجراى احكام الهى را تبيين فرموده، تفاصيل عباداتى واجب چون روزه، نماز، حج و زكات را روشن ساخته، هر چند نماز در آخرين روزهاى اقامت آن حضرت در مكّۀ مكرّمه در سفر روحانى معراج تشريع شده است.

خداوند براى برپايى چنين حكومتى مبانى ساختن جامعه و گروه را - از گروه كوچكى چون خانواده تا گروههاى بزرگتر و نحوۀ روابط جامعه ها در جنگ و صلح - وضع كرده است.

اينك در اينجا مناسب خواهد بود با اظهاراتى موجز دربارۀ موضوعاتى كه در آن اشاره ما را از تصريح و اجمال ما را از تفصيل بى نياز نمى كند از اهداف اجتماعى و بين المللى و فراگير حكومت اسلامى سخن گوييم:

الف: تهذيب فردى؛

يكى از اهداف اجتماعى اسلام [يا اوّلين گام در ساختن جامعه اسلامى] تهذيب يكايك افراد است تا از مجموع آنها واحدهاى سازگارى تشكيل يابد كه در نهايت جامعه را به وجود مى آورد. براى تحقّق چنين هدفى است كه عبادتهاى گوناگون تشريع شده و احكام خاصّى براى آنها معيّن و به مورد اجرا گذاشته شده است تا جامعه از ناپاكيها پيراسته شود و نيكان از آسيب شرآفرينى بدان در امان بمانند. به همين سبب از جمله نماز تشريع شده است، عبادتى كه خداوند در مورد ثمره و نتيجۀ واقعى آن مى فرمايد: «نماز [انسان را] از فحشاء و منكر بازمى دارد و ياد خداوند [از هر چيزى] برتر و والاتر است»(1). به همين سبب روزه تشريع شده است تا جانها تطهير شود و روحانيّت و معنويّت بر آن غلبه كند، اراده ها تقويت شود و هيچ يك از مؤمنان فرمانبر هواها و خواهشهاى نفس نباشد، بلكه عقلش را بر شهوتش غلبه دهد و شهوت او چون

ص: 239


1- - عنكبوت/ 45.

برده اى فرمانبردار در اختيار عقلش قرار گيرد نه آن كه فرمانده و سرور باشد. به همين منظور حج تشريع شده است تا انسانها با همديگر آشنا شوند و وجدان انسانى با بار يافتن در كنار سفرۀ ضيافت پروردگار پاك و خالص گردد. به همين هدف زكات تشريع شده است تا از طريق آن توانگر به يارى و كمك ناتوان بپردازد و مردم در سازگارى و همزيستى با يكديگر باشند.

اسلام در پى بى آن است تا بدين ترتيب، در جنبۀ مثبت، با تزكيه و تطهير روح و پرورش و شكوفا ساختن روابط اجتماعى، گسترش روح مهربانى و رحمت در دلها و همكارى ميان افراد جامعه كلّ جامعه تطهير شود.

از سوى ديگر نيز در كنار وجوب عبادات مذكور، كفّارات تشريع شده است تا اگر دلها به گناه آلوده گشت از اين طريق پاك شود و در توبه هم از جنبۀ عملى و هم از جنبه روانى - بر روى همگان باز باشد. همچنين صدقه تشريع شده است تا انسان بتواند به وسيلۀ آن خود را از هر گناهى پاك سازد، آنسان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: صدقه گناه را خاموش مى كند، آن گونه كه آب آتش را خاموش مى سازد». راز اين حقيقت نيز آن است كه هر گناهى هر چند مقدار ستم بر مردم در آن كم باشد با كمك به مردم [البته براى خداوند] پاك مى شود.

ب: توجّه به اصلاح خانواده؛

[اسلام پس از تربيت افراد مهذّب] به تشكيل خانواده مبتنى بر ارزشها پرداخته و اين بدان سبب است كه خانواده هسته بناى جامعه و نخستين واحدى است كه زيربناى تشكيل آن به شمار مى رود. به همين دليل نيز قرآن كريم به بيان احكام روابط اجتماعى و توضيح تكاليف و حقوق ميان زن و شوهر و پدر و مادر و فرزندان توجّه خاصى نشان داده است. [اين نكته جالب توجّه خواهد بود كه بدانيم] همۀ احكام شرعى ناظر به عبادات و معاملات در قرآن به صورت مجمل آمده و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) تفاصيل و جزئيات آن را نه فقط در گفتار بلكه حتى در صحنۀ عمل بيان فرموده و اين در حالى است كه تنها در مورد خانواده خداوند خود در قرآن كريم عهده دار بيان تفاصيل و جزئيات احكام و مسائل آن

ص: 240

شده، تكاليف متقابل خانوادگى، نحوۀ روابط خانواده و راههاى حلّ هر بحرانى در اين روابط و نيز احكام ميراث را به گونه اى مفصل و مشخص و بى هيچ ابهام و اجمالى و همچنين احكام طلاق و مسائل مربوط به آن را بيان كرده است.

اينها همه براهينى روشن است در مقابل كسانى كه مى خواهند مسائل شرعى را از حقيقت خود تحريف كنند و نظامى براى خانواده مقرّر دارند كه در كتاب الهى نيامده و در پيشگاه خداوند نظامى مردود است، چه اين كه اين نظام، تقليدى از كسانى است كه نه از جايگاه خانواده آگاهى دارند و نه از آزادى و آزادگى حاكم بر آن.

ج: توجّه به افكار عمومى:

حكومت اسلامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اجراى فرمان الهى آن را بنيان نهاد بر پايه ايجاد و گسترش افكار عمومى شايسته استوار است. به همين سبب اسلام مردم را به امر به معروف و نهى از منكر مكلّف كرده و اين دو مهم را معيارى از يك امت شايسته دانسته است. هر چند افكار عمومى حاكم در محيط مكّه افكارى شرك آميز بود و به همين علت نيز از در ستيز با يگانه پرستى در آمد و هر زشتى و ناپاكى را روا دانست اما رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پرتو هدايت خداوند و دستورات قرآن كريم به ايجاد افكار عمومى و جوّى شايسته و پسنديده پرداخت كه هر كژى را به راستى تبديل كند و راه را بر ناپاكيها ببندد.

خداوند خود دربارۀ اهميّت اين دو اصل مى فرمايد: «شما بهترين امّتى بوديد كه براى مردم برانگيخته شديد، [مردم را] به معروف امر و از منكر نهى مى كنيد و به خداوند ايمان داريد»(1) و در جاى ديگرى نيز بيان مى دارد كه لعن و نفرين بر كسانى است كه افكار عمومى را آلودۀ و تباه مى سازند، آنجا كه فرمود: «كسانى از بنى اسرائيل كه كافر شدند از زبان داوود و عيسى بن مريم مورد لعن قرار گرفتند.

اين به سبب عصيان آنان بود و بدان سبب كه تجاوز كار بودند و از منكر كه خود آن را انجام مى دادند نهى نمى كردند. چه بسيار بد است آنچه آنان مى كردند»(2).

ص: 241


1- - آل عمران/ 110.
2- - مائده/ 78 و 79.

به منظور شكل گرفتن افكار عمومى شايسته بر هر مؤمنى واجب شده است كه شرّ و بدى را زشت و ناروا بشمرد، آن را محكوم كند، آن را نپذيرد و آن را نيكو نداند؛ چرا كه در غير اين صورت امور جامعۀ اسلامى گرفتار آشفتگى و نابسامانى مى شود و كشتى حيات جامعه واژگون مى گردد.

به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود فرمود: «حكايت آن كه در حدود [و قوانين الهى] سستى و سازش كند حكايت گروهى است كه در كشتى نشستند و برخى در قسمتهاى پايين و برخى در قسمتهاى بالاى آن جاى گرفتند و آنگاه آن كه در قسمت پايين كشتى جاى داشت براى برداشتن آب از روى سر كسانى كه در قسمت بالا قرار داشتند مى گذشت. آنان از او آزرده شدند [و از آمد و شد او منع كردند]، پس او تيشه اى برداشت و مشغول سوراخ كردن پايين كشتى شد. مردم سراغ او آمدند و گفتند: «تو را چه مى شود؟» او گفت: «شما از كار من آزرده شديد [و از آن منع كرديد] در حالى كه من ناگزير به آب نياز دارم». در چنين وضعى اگر آنان [كشتى نشينان] مانع او شوند او را نجات دهند و خويش را نيز نجات دهند و اگر او را رها كنند او را هلاك سازند و خود را نيز به هلاكت افكنند».

افكار عمومى شايسته و سالم كه اسلام خواهان تحقّق آن است همان است كه از ظلم و ستم جلوگيرى كند و عدل را برپاى دارد. زيرا رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) مى فرمايد: «يا آن كه [مردم را] به معروف امر و از منكر نهى مى كنيد، دست ستمگر را مى بنديد و او را در چار ديوارى حق جاى مى دهيد و با آن كه دلهاتان از همديگر گسسته و با هم نامهربان مى شود و پس از آن دعا مى كنيد ولى استجابتى نمى يابيد».

افكار عمومى سالم و شايسته آن جوّى است كه فضيلت و ارزش بر آن حاكم است و در آن هر رذيلت و ضدّ ارزشى از ميان مى رود و امكان ظهور نمى يابد. به منظور رسيدن به چنين چيزى است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) مردم را به حيا يعنى به همان چيزى امر مى كند كه به صاحب خود اجازه نمى دهد جز در لباس نيكى و نيكوكارى

ص: 242

در مقابل مردم ظاهر شود. آن حضرت مى فرمايد: «حيا، همه خير است» و «هر دينى خوبى ويژه دارد و خوبى ويژۀ اسلام، حياست».

نخستين مظهر جوامع انسانى منحرف و جوامعى كه زشتيها بر آن حكمفرماست فقدان حياست و به همين سبب ستمگرانى كه به خود و ملّت خويش ظلم روا مى دارند مردم را به كنار گذاشتن حيا و آشكار ساختن رذيلتها فرا مى خوانند و اين رذيلتها را به نامهايى مى خوانند كه خداوند هيچ حجّت و دليلى بر آن قرار نداده است.

د: كرامت؛ حكومت اسلامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را در مدينه بنيان نهاد منادى كرامت بخشيدن به انسانها است، كرامتى تنها بدان سبب كه انسانها انسانند نه بدان سبب كه از اصالت خاندان و از نام و آوازه برخوردارند، يا بدان سبب كه از نژاد سفيد يا سياهند و يا حتى بدان سبب كه مسلمانند، بلكه تنها و تنها به خاطر انسانيّتى كه در آنها وجود دارد؛ آن گونه كه خداوند مى فرمايد: «ما آدميزادگان را كرامت داديم و آنان را در خشكى و دريا سوار كرديم و از پاكيزه ها روزيشان داديم و آنان را مشخّصا بر بسيارى از آنان كه آفريديم برترى داديم»(1). خداوند بردگان را گرامى داشت و كرامت بخشيد و قرآن كريم به آزاد كردن آنان فرا خواند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز اين را ممنوع كرد كه آقايى بردۀ خويش را به ذلّت كشاند و يا با سپردن تكاليفى كه در توان او نيست او را تحت فشار قرار دهد و به ستوه آورد، آن گونه كه احمد بن حنبل از آن حضرت روايت كرده است كه فرمود: «هركس بندۀ خويش را مضروب سازد كفّارۀ اين عمل آزاد كردن اوست». رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) جان غير برده را با جان برده و بلكه جان برده را با جان آقاى او برابر دانست و فرمود: «هر كس به بندۀ خويش را گرسنگى دهد او را گرسنگى دهيم و هركس بندۀ خويش را بكشد او را بكشيم».

ه: عدالت؛

قرآن كريم عدالت را در تمامى جنبه ها و انواع آن واجب

ص: 243


1- - اسراء/ 70.

دانسته و آن را مظهر اسلام شمرده است. در اين باره روايت مى شود كه چون خبر دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اكثم بن صيفى رسيد فرزندان خود را به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرستاد تا با دعوت او آشنا شوند و اطّلاعاتى از آن به دست آورند. در اين ملاقات آن حضرت اين آيه را برايشان تلاوت فرمود كه «خداوند به عدل و نيكى كردن و احساس به خويشاوندان فرمان مى دهد و از هر زشتى و نادرستى و سركشى نهى مى كند [و] شما را اندرز مى دهد شايد كه متذكّر گرديد»(1).

عدالت ورزيدن، چه با دوستان و چه با دشمنان به صورت يكسان امرى مطلوب است و به همين سبب خداوند مى فرمايد: «هرگز كينه و دشمنى شما را بدان وادار نسازد كه عدالت نورزيد. عدالت كنيد كه اين به تقوا نزديكتر است»(2).

بنابراين مشاهده مى شود كه عدالت، و حتّى با دشمنى كه مورد كينه و نفرت است به تقوا نزديكتر باشد.

عدالت در مفهوم خود شامل عدالت در قانون نيز هست بدان معنى كه قانونى كه بر مردم حاكميّت دارد بايد اجراى آن نيز در مورد همه يكسان و همانند باشد، نه در اجراى آن ناتوان در معرض تبعيض قرار گيرد و نه از توانگر در هر رفتار و كردارى كه دارد طرفدارى و جانبدارى شود، بلكه بايد اساس آن بر مبناى «برابرى در اجرا» باشد. از همين روست كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) مى فرمايد: «همۀ شما از آدميد و آدم از خاك و هيچ فضيلت و برتريى براى عرب بر عجم [و عجم بر عرب] نيست مگر به تقوا. [امير مؤمنان على (ع) نيز به اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اقتدا كرد آنجا كه فرمود: «ضعيف و ناتوان در نزد من عزيز است تا حقّ او را براى وى بازستانم و توانگر و قوى در نزد من ضعيف است تا حق را از او بگيرم»](3).

عدالت در مفهوم خود همچنين عدالت اجتماعى را در بر مى گيرد بدان معنى

ص: 244


1- - نحل/ 90.
2- - مائده/ 8.
3- - نهج البلاغه، با مقدمه صبحى صالح، خ 37.

كه هر انسانى بايد بتواند از زندگى با كرامتى برخوردار گردد بى آن كه حقّى از حقوق وى از او بازداشته و يا از او سلب شود. نيز بايد بتواند از همۀ استعدادهاى خود در آنچه منافعى را براى او و يا گروهش در بردارد بهره ور شود و بالاخره آن كه بايستى براى هر انسانى اين فرصت فراهم گردد كه بتواند همۀ توان خود را - اعمّ از تواناييهاى انديشه يا تن - به كار گيرد.

البته عدالت اجتماعى لزوما به معنى از ميان بردن و محو كامل فقر نيست، زيرا فقر و غنا دو واقعيت موجود در عالم هستى است و محو آن به صورت كامل آن گونه كه برخى از آن سخن گفته اند - ممكن نيست و آنچه در اين ميان مقتضاى عدالت اجتماعى است آن است كه تبعيض طبقاتى از ميان برود و ديگر گروهى از مردم نتوانند به حكم نژاد و طبقۀ خود بر ديگران سلطه داشته باشند يا توانگرى دست ستم به سوى ناتوانى دراز كند و يا فقيرى را به صرف فقير بودنش به بردگى خويش گيرد.

[در سايۀ عدالت اجتماعى] بايستى زندگى مناسب و آميخته به كرامتى براى همۀ مؤمنان فراهم گردد و حكومت اسلامى عهده دار امور ناتوانان شود تا اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تحقّق يابد كه «هركس از خود ثروتى برجاى گذارد از آن ورثه اش و هركس عائله و نيازمندانى از خود بر جاى گذارد مسئوليّت آن با من خواهد بود».

عدالت در گسترۀ مفهوم خويش عدالت در روابط بين المللى را نيز در بر مى گيرد. اين جنبه از عدالت كه در تصريحات و اشارات قرآن كريم و در سيرۀ عملى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) تقرير و بيان شده مبتنى بر سه اصل است: اصل وفاى به عهد، اصل مقابله به مثل - البته بى آن كه در هتك حرمت زنان و كودكان و قتل آنان و نيز هتك حرمت ناموس مسلمانان از سوى آنها با آنان مقابله به مثل شود، چرا كه اين عدالت و فضيلت در گناه و جنايت مقابله به مثل نمى كند - و بالاخره اصل صلح بدين معنى كه اساس روابط مسلمانان با ديگران صلح و مسالمت است مگر

ص: 245

آن زمان كه از ناحيۀ آنان تجاوزى به مسلمانان صورت گيرد، يا خود را براى تجاوز آماده كنند، يا با آزادى عقيده [و در نتيجه با نفوذ افكار اسلامى به ميان خود] مبارزه كنند و بالاخره در مقابل دعوت اسلامى بايستند، دعوتى كه مردم را به اين فرا مى خواند كه تنها دين دين الهى باشد و هيچ مؤمنى وادار به ترك عقيدۀ خود نگردد و هرگز عقيده دستخوش ستم و تجاوز قرار نگيرد.

و: تعاون و همكارى؛

حكومت اسلامى بر اساس تعاون و همكارى مبتنى شده است، آنسان كه خداوند مى فرمايد: «بر نيكى و تقوى با يكديگر همكارى كنيد و بر گناه و ستم و تجاوز همكارى نكنيد»(1).

اصولا هر گروهى كه اسلام آن را شكل داده و يا به رسميّت مى شناسد بر اساس همين تعاون و همكارى استوار شده است، به عنوان مثال در خانواده تعاون و همكارى ستون اصلى و مايۀ استوارى آن را تشكيل مى دهد: زن مايۀ آرامش شوهر و شوهر مايۀ اعتماد و حافظ امنيّت زن است و فرزندان و پدر و مادر نيز در سختيهاى زندگى با يكديگر همراهى و همكارى مى كنند و در خوشيها در كنار هم از آن بهره مند مى شوند.

از خانواده كه بگذريم و به گروه كوچكى يا جامعۀ كوچكى كه از همسايه ها و مردم محلّه و يا آبادى تشكيل مى شود نظرى بيفكنيم خواهيم ديد كه در اينجا نيز تعاون و همكارى مايۀ اصلى همۀ پيوندها و روابط به شمار مى رود. به همين سبب است كه قرآن كريم به نيكى كردن با همسايه، خويشاوند، همكار و همسفر سفارش كرده و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز بدان توصيه فرموده است.

از اين گروه نيز كه بگذريم و به جامعۀ بزرگ ملّت يا امّت بنگريم بازهم خواهيم ديد كه تعاون و همكارى ستون اصلى بنيان آن را تشكيل مى دهد و همۀ طوايف با گروههاى كوچكتر با تلاشهاى گوناگون خود در بالا بودن منزلت جامعۀ خويش مى كوشند و گويا اين تلاشها نهرهايى كوچك است كه همه در رودى عظيم

ص: 246


1- - مائده/ 2.

به هم مى پيوندد و بدين ترتيب قطره اى از اين آب به هدر نمى رود و بلكه مزارع خرّم و سرسبز و ميوه هاى لذيذ و گوارا به بار مى آورد.

بنابراين در داخل جامعۀ بزرگ ملّت يا امّت هر يك از گروهها نيرويى را تشكيل مى دهند كه در كنار ديگر نيروها قدرتى بزرگ را به وجود مى آورد؛ صنعتگران خود يك نيرو، كشاورزان نيرويى ديگر و همسو و هم جهت با يكديگر و دانشمندان نيز نيرويى جدا به شمار مى روند كه ديگر قشرها را از آگاهيهاى لازم برخوردار مى سازند و بدينسان همه گروهها همراه با هم و همسو با يكديگر عمل مى كنند.

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) حكومت اسلامى را بر اساس اصل همكارى و تعاون بنيان گذارد و قرآن نيز اين اصل را در دقيقترين معانى خود بيان كرد. حكومتى كه قرآن كريم بدان توصيه نمود و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) آن را عملى ساخت اصلى با خود به همراه آورد كه هيچ حكومتى - چه قبل و چه بعد از آن - از آن برخوردار نبود. اين اصل عبارت است از بازپرداخت بدهى كسانى كه در راههاى صحيح وام گرفته اند بى آن كه در راه فساد آن را مصرف كرده باشند و يا در مصرف آن اسراف ورزيده باشند از پرداخت آن عاجز شده اند. در حالى كه قوانين حكومت روم در برخى از ادوار خود به طلبكار اجازه مى داد تا بدهكار را در ازاى بدهى اش به بردگى بگيرد، مشاهده مى كنيم حكومت اسلامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را به اذن خداوند بنيان نهاد در راه ادا و پرداخت بدهيهاى بدهكاران تلاش مى كرد.

اگر سخن از امّت اسلامى را رها كنيم و به كلّ جامعه انسانى بنگريم خواهيم ديد قرآن كريم و سنّت محمّدى (صلی الله علیه و آله) خواهان آن است كه تعاون و همكارى اصل و پايۀ همۀ روابط انسانى قرار گيرد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود در حكومتى كه ايجاد كرد همه جا بر اساس تعاون همگانى انسانها عمل كرد تا اين دعوت خداوند را پاسخ گويد كه مى فرمايد: «اى مردم ما شما را از زن و مرد بيافريديم و شما را ملّتها و قبايلى قرار داديم تا همديگر را [بدين وسيله] بازشناسيد [ولى] گرامى ترين شما نزد

ص: 247

خداوند پرهيزگارترين شماست»(1).

قرآن كريم به منظور استوار كردن تعاون و همكارى چنين مقرّر مى دارد كه انسانها همه يك امّتند و سلسله نسب همۀ انسانها تنها به يك انسان مى رسد؛ خداوند مى فرمايد: «اى مردم پروا كنيد از پروردگار خويش كه شما را از نفس واحد [يك انسان] آفريد و از همان جفتى براى آن خلق كرد و از آن دو، مردان و زنان فراوانى برانگيخت و از خداوندى پروا كنيد كه به وسيلۀ او مورد پرسش همديگر قرار مى گيرد و نيز از بستگان پروا كنيد كه خداوند بر شما ناظر و نگاهبان است»(2).

ر: با يهوديان؛

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) از همان آغاز برپايى حكومت خود در مدينه اصل وحدت بين المللى و همزيستى مسالمت آميز را به اجرا در آورد و بر همين اساس با يهوديان و با بسيارى از قبايل عرب پيمان [صلح] بست.

ممكن است در اينجا كسى در صدد اين پرسش برآيد كه آيا اصل تعاون و همكارى با جنگ تعارض ندارد. در پاسخ چنين سؤالى اظهار مى داريم كه اگر همۀ مردم خوب مى بودند و اگر قانون جنگل در برخى از حكومتها جارى نبود قطعا جنگ با اصل تعاون و همكارى تعارض داشت. اما [بايد اين واقعيّت را پذيرفت كه] همان گونه كه در ميان افراد كسانى بد يافت مى شوند در ميان دولتها نيز اشرارى وجود دارند بنابراين اگر تنها راه بازداشتن اشرار از اعمال شرارت آميزشان مجازاتهاى بازدارنده است حكومتهاى بد نيز تنها از طريق جنگ بازدارنده از شرآفرينى خويش منع مى شوند. به همين سبب است كه خداوند مى فرمايد: «اگر بازداشتن برخى از مردم به وسيلۀ برخى ديگر نبود فساد بر زمين حكمفرما مى شد امّا خداوند بر جهانيان فضل فراوان دارد»(3).

چنين است كه مى گوييم جنگ با اشرار [در تاريخ اسلام] جلوه اى ديگر از

ص: 248


1- - حجرات/ 13.
2- - نساء/ 1.
3- - بقره/ 251.

همكارى در راه خير و نيكوكارى و دفع گناه و ستم و تجاوز بود و همه جنگهاى پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى دفع اشرار و نيز بازداشتن شاهان ستمگر از آن صورت مى گرفت كه با سلب آزاديهاى مشروع از ملّتهاى خود آنان را به ستوه آورند.

ز: رحمت و مودّت؛

اصل رحمت و عطوفت فراگير و مودّت دوستى انگيز و پرهيز از كينه هاى دشمنى آور از اصولى است كه حكومت اسلامى بر آن استوار است. البتّه اساس رحمت و مهربانى رحمت و مهربانى با نيكان است نه با اشرار و تبهكاران، زيرا كه در آيين اسلام رحمت تنها يك انگيزۀ عاطفى و احساسى زودگذر نيست، بلكه مراد از رحمت اسلامى رحمت همگانى است. روايت شده است كه يكى از صحابه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، بسيار از رحمت سخن گفتى و ما با زنان و فرزندان خويش مهربانى مى كنيم» و آن حضرت در پاسخ فرمود: «مقصود من اين نيست، بلكه مقصود من رحمت بر همگان است». به همين منظور نيز مجازاتهاى بازدارنده در اسلام به عنوان مصداقى از رحمت همگانى مقرّر گرديده است. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود فرمود: «آن كه [بر ديگران] رحم ندارد بر او رحمى نيست» و اين نيز روشن است كه برخى از رحم و مهربانيها در درون خود بدترين و سخت ترين شقاوتها و بى رحميها را نهان دارد و رأفت و رحمت و دلسوزى بر مجرم از همين قبيل است. به همين سبب قرآن كريم مى فرمايد: «زن و مرد زناكار هر يك را صد تازيانه زنيد و دلسوزى بر آنها در [اجراى] دين خداوند شما را نگيرد [و مانعتان نشود]، اگر به خداوند و روز واپسين ايمان داريد»(1).

رحمت عادلانه به افراد همان رحمتى است كه به ضعيفان، بردگان، فقيران و يتيمان ارزانى داشته مى شود، آنسان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «مرا در ميان ضعيفان بگذاريد كه يارى و روزيى كه به شما داده مى شود به [بركت] ضعيفانتان است». او به همين سبب مردم را به رحم ورزيدن بر زن ضعيف و ناتوان و به رحم

ص: 249


1- - نور/ 2.

ورزيدن و مهربانى با بردگان و نيز رحمت بر يتيمان از طريق اصلاح امور آنان و نگهدارى از اموال ايشان سفارش كرد.

اينها اشاره هايى است به اصول رحمت در حكومت اسلامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را به فرمان قرآن بنيان نهاد.

اما مودّت و مهرورزى مايۀ بقاى روابط انسانى است كه اسلام افراد و گروهها را بدان فرا خوانده است. به همين دليل پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) آشكار اسلام كردن را كه مظهر مودّت است و ميهمانى دادن را كه مايۀ تحكيم آن است از نيكوترين نشانه هاى مسلمانى دانست و فرمود: «بهترين [نشانۀ] اسلام و مسلمانى آن است كه ميهمانى دهى و بر هركس كه مى شناسى و هركس كه نمى شناسى سلام كنى».

آرى، خداوند به مودّت فرمان داد و آن را مايۀ بقاى خانواده ساخت، آنسان كه فرمود:» از نشانه هاى او [خداوند] آن است كه از خود شما برايتان جفتهايى بيافريد تا در بر آنها آرام گيريد و ميان شما مودّت و رحمت را جاى داد»(1).

اسلام همچنين صلۀ رحم را به عنوان مظهرى از مودّت با خويشاوندان واجب ساخته است، آن گونه كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) مى فرمايد: «هر كدام از شما خواهان آن است كه رزق و روزى او بركت داده شود و اجل او به تأخير افتد بايد صلۀ رحم به جاى آورد» و «آن كه [نيكى را با نيكى] پاداش مى دهد و برابر مى كند صلۀ رحم نكرده بلكه تنها كسى صلۀ رحم كرده است كه در هنگام قهر خويشاوندان با آنان رابطه استوار سازد».

مودّت نه تنها با فرزندان امّت اسلامى واجب است، بلكه حتى با مخالفان دينى نيز - تا زمانى كه به دشمنى با مسلمانان برنخاسته و يا به آنان ستم و تجاوزى نكرده اند - واجب است خداوند تعالى خود اين حقيقت را بيان فرموده و آن را به عنوان قانونى عام و فراگير در روابط و برخوردهاى مسلمانان با ديگران مقرّر داشته

ص: 250


1- - روم/ 21.

است، آنجا كه مى فرمايد: «خداوند دربارۀ كسانى كه بر سر دين با شما نجنگيدند و شما را از سرزمين خود بيرون نراندند شما را از اين نهى نمى كند كه با آنان نيكى و بديشان عدالت ورزيد كه خداوند مجريان قسط و عدالت را دوست دارد. تنها خداوند دربارۀ آن كسانى كه بر سر دين با شما جنگيدند و شما را از خانه هاى خود بيرون راندند و در بيرون راندنتان با يكديگر همدست شدند، شما را از اين نهى مى كند كه آنان را به دوستى و سرپرستى خويش گيريد كه هركس از شما آنان را به دوستى گيرد از ستمگران خواهد بود»(1). نيز در جاى ديگرى مى فرمايد: «هيچ مردمى را كه به خدا و رسول او ايمان دارند نمى يابى كه با آنان كه با خدا و رسول او به دشمنى و جنگ پرداخته اند رابطۀ دوستى برقرار سازند»(2).

روايت شده است كه در دوران پس از صلح حديبيّه يك بار به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خبر رسيد كه قريش گرفتار قحطى و خشكسالى شده است و آن حضرت به حاطب بن ابى بلتعه پانصد دينار داد و وى را روانه ساخت تا با اين پول گندم بخرد و در ميان فقراى قريش پخش كند.

از ديدگاه اسلام حتّى در زمان جنگ مسلمين با ملّتى كه دولت حاكم بر آنها طرف جنگ است اما خود آنها وارد جنگ نشده اند قطع روابط نمى كنند و تنها رابطۀ خود را با كسانى قطع مى نمايند كه در صحنۀ جنگ حضور يافته اند و يا با در اختيار قرار دادن توان فكرى و انديشۀ خود در خدمت جنگ يا با سازماندهى و انجام دادن كارها عملا وارد جنگ شده اند. تنها همين گروهند كه مصداق «كسانى كه با خدا و رسول او به دشمنى و جنگ پرداخته اند» خواهند بود.

كوتاه سخن آن كه اسلام رابطۀ دوستى را با هيچ ملّتى نمى گسلد، بلكه آن را پيوسته برپا مى دارد و كسانى را كه مشمول قطع روابط مى شوند تنها در دايرۀ همان گروههاى پيش گفته كه آن روابطى را مى گسلند كه خداوند به برپا داشتن آن امر كرده

ص: 251


1- - ممتحنه/ 9-8.
2- - مجادله/ 22.

است محدود و منحصر مى داند.

ح: جلب منافع و دفع مفاسد؛

حكومت اسلامى كه قرآن اصول آن را بنياد نهاد و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) آن را در صحنۀ عمل به اجرا گذارد و پايه هاى آن را استوار ساخت بر رعايت مصالح دنيوى و اخروى مردم و بر اساس قاعده اى مبتنى است كه در قرآن كريم آمده است آنجا كه مى فرمايد: «در آنچه خداوند به تو داده است در پى سراى آخرت باش و البتّه بهرۀ خويش از دينار را از ياد مبر و آنسان كه خداوند به تو نيكى كرده است نيكى كن و در پى فسادانگيزى در زمين مباش كه خداوند فسادانگيزان را دوست ندارد»(1).

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه مراعات مصالح اجتماعى و رسيدن به آن از اهداف اسلام است. البته در اينجا بايد به دو نكته توجّه داشت:

يك: منافعى كه در اينجا از آن سخن مى گوييم منافع عامّۀ مردم در بالاترين حدّ ممكن است و دوّمين حال مصالح و منافع فرد نيز از بين نرفته و در ضمن منفعت عموم قرار گرفته است، هر چند در جايى كه ضررى به منافع عامّه نداشته باشد و با آن در تعارض نباشد در كنار منافع عامّه قرار مى گيرد و شخص بدان مى رسد. امّا آنجا كه تعارضى در كار باشد و جمع ميان منافع فرد و منافع جامعه ممكن نگردد منافع عامّه مقدّم داشته مى شود و ضررى كه به فرد مى رسد اجتناب ناپذير مى گردد تا از وارد آمدن ضرر به عامّه جلوگيرى به عمل آيد. به همين دليل اسلام جهاد را تشريع كرد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مردم را بدان تشويق و ترغيب فرموده است، هر چند در آن ضررهايى شخصى بر مجاهدان كه سختى و درد نبرد را بايد بچشند وارد مى آيد، چه زيرا اگر جهاد ترك مى شد تا به افراد ضررى نرسد كار به از ميان رفتن و هلاكت جامعه و سلطۀ شر بر خير مى انجاميد.

دو: در اسلام تحقيق مصالح و منافع معنوى از طريق انجام تكاليف و پايبندى به حقوق و نيز تهذيب نفس، همانند مصالح مادى و بلكه قويتر از آن،

ص: 252


1- - قصص/ 77.

مطلوب دانسته مى شود و از ديدگاه اسلام مصالح حقيقى و اصلى شخص [كه همان مصالح دينى است] قبل از مصالح زودگذر دنيوى مورد توجّه قرار مى گيرد و به همين سبب عنايتى كه به امر عبادت و ملاحظۀ آن شده به مراتب بيش از عنايت به مسائل زندگى مادّى است، دنيا راه يافتن سعادت در آخرت و نگريستن به آخرت و در نظر داشتن آن حاكى از عاقبت انديشى و گسترده تر ديدن است «و سراى آخرت سراى زندگى است، اگر كه مى دانستند»(1).

البتّه اسلام مردم را به رهبانيّت در دنيا فرا نمى خواند، اما بدين دعوت مى نمايد كه مؤمن زندگى و آسايش آن را از حلال به دست آورد و از حرام بپرهيزد.

البته روشن است كه پرهيز از حرام بدان سبب تشريع شده است كه دامن زدن به آن مصالح حقيقى را كه در اسلام تنها همين نوع از مصالح، مصالح خوانده شده از ميان مى برد و به عبارت ديگر هيچ مصلحتى از مصالح حقيقى از دست نمى رود مگر آن كه حرامى مورد ارتكاب قرار گرفته باشد، زيرا هر حرامى ناگزير مستلزم ستم بر ديگرى و از ميان بردن منافع ديگران است.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) خود مباحها را مورد استفاده قرار مى داد و مسلمانان را از اين كه روزيهاى پاك و حلال اين دنيا كه خداوند آن را حلال فرموده بر خود يا ديگران حرام كنند نهى مى فرمود. خداوند نيز در قرآن كريم كسانى را كه حلالها را حرام مى شمرند محكوم كرده و مى فرمايد: «بگو چه كسى زينت الهى را كه خداوند براى بندگان خود [از زمين] بيرون آورده است و نيز روزيهاى پاك و خوش [اين دنيا] را حرام كرده است؟ بگو اينها براى آن كسانى است كه ايمان آورده اند تا در دنيا از آن بهره مند شوند و در آخرت نيز به صورت ناب و خالص در اختيار آنان قرار گيرد.

اينگونه ما آيات خود را براى مردمى كه مى دانند به تفصيل بيان مى داريم. بگوى پروردگار من تنها پليديها و ناپاكيها را - آنچه از آن آشكار و آنچه نهان است - و نيز گناه و سركشى به غير حق و [همچنين] اين را كه به خداوند شرك ورزيد با آن كه

ص: 253


1- - عنكبوت/ 64.

هيچ آيتى و دليلى بر اين نيامده است و [بالاخره] اين را كه آنچه نمى دانيد به خدا نسبت دهيد حرام كرده است»(1). در جاى ديگرى نيز مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد آن پاكيزه هايى را كه خداوند برايتان حلال [اعلام] كرده است حرام مدانيد و [از حوزۀ حلال خدا به ارتكاب حرام] تجاوز نكنيد كه خداوند تجاوز كنندگان و ستم ورزان را دوست ندارد. از آنچه حلال و پاكيزه است و خداوند روزيتان ساخته بخوريد و از خداوندى كه به او ايمان داريد پروا كنيد»(2).

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه حكومت فضيلتها و ارزشها بر حرمان استوار نشده و بلكه حرمان صرف در مقابل آن قرار دارد، آن گونه كه علاوه بر تصريحات قرآن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز از اين نهى فرمود كه مؤمنى آنچه را خداوند حلال كرده بر خود حرام بشمارد. در همين باره احمد بن حنبل از پيامبر (صلی الله علیه و آله) روايت كرده است كه فرمود: «بخوريد و بياشاميد و بپوشيد بى آن كه اسراف ورزيد و باد غرور و تكبر به سر گيريد». همچنين روايت شده است كه از احمد بن حنبل دربارۀ معنى ورع سؤال شد و در پاسخ گفت: «ورع طلب حلال است».

بنابراين در حكومت اسلامى مبتنى بر ارزشها هيچ رياضتى براى خود محروم داشتن از نعمتهاى حلال خداوند وجود ندارد، هر چند در سايۀ اين حكومت و در تعاليم اسلام زهد هست تا نفس انسانى بر قدرتمندى و داشتن توان لازم در بريدن از خواستهاى دل - آن هنگام كه سر به طغيان بردارد - عادت داده شود.

در حكومت اسلامى تمامى مصالح بر پايۀ حفاظت از جان، دين، عقل، نسل و مال استوار شده و به همين دليل نيز خداوند براى هركس كه به مصلحتى از اين مصالح آسيبى بزند - متناسب با مقدار آسيب و تجاوز او به اين مصالح - مجازاتهايى قرار داده است. بنابراين اگر تجاوز شخص به امورى باشد كه حيات انسان بدان بستگى دارد و زندگى جز بدان تحقّق نمى يابد در اين صورت مجازاتى كه

ص: 254


1- - اعراف/ 33-32.
2- - مائده/ 87.

تشريع شده نيز [مجازات مرگ و] به اندازۀ همين تجاوز است؛ اگر تجاوز نسبت به امورى باشد كه على رغم اين تجاوز همچنان زندگى ممكن ولى با مشقّت فراوان همراه است در اين صورت مجازات شرعى از صورت پيش كمتر خواهد بود و در صورتى كه اين تجاوز تنها نسبت به يك امر رفاهى يا امر از امور موجب كمال صورت گيرد مجازات شرعى بازهم كمتر از حالت سابق خواهد بود. حدود و قصاص از قوانين جزائى اسلامى اند كه به همين علّت و به خاطر مصالح مردم تشريع شده و همان گونه كه گفته ايم جلوه اى از رحمت بر همگان است.

بدينسان حكومت اسلام رحمتى بر همۀ بندگان خدا و ضامن مصالح و منافع آنان بود و مصداقى از اين فرمودۀ خداوند كه «ما تو را جز به عنوان رحمتى بر جهانيان نفرستاديم»(1).

نخستين اقدامات پيامبر (صلی الله علیه و آله) در مدينه

336 - گفتار ما در صفحات قبل به نخستين حكومت اسلامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را به فرمان پروردگار خود بنا نهاد كشيده شد و به صورت خلاصه بى آن كه به شرح و تفصيل سازمان حكومتى موجود در آن عصر و قوانين آن حكومت بپردازيم به اصول و بنيادهاى آن اشاره كرديم و با اشاراتى كوتاه ولى روشن و نه با عباراتى پرطول و تفصيل از مقاصد و اهداف حكومت اسلامى عصر پيامبر (صلی الله علیه و آله) سخن گفتيم تا مردم از دو نكته آگاهى يابند.

يك: آن كه اصولى كه اين حكومت بر آن مبتنى شده اصولى است كه عقل سليم - عقلى كه انگيزه هاى ناشى از تقليد آن را در پى خود نمى كشد و به دنبال خواسته هاى دل نيست - آن را مى پذيرد؛ اين را بدانند كه برپايى حكومت بر اساس احكام قرآن و سنّت و الهام گرفته از وحى الهى باعث مى شود حكومت از هر آشفتگى به دور باشد و در پى خواسته هاى اين يا آن تزلزل در آن راه نيابد و همچنين

ص: 255


1- - سباء/ 28.

اين را بدانند كه حكومت اسلامى با منافع مردم سازگار است. هنگامى كه از يكى از اعراب باديه نشين پرسيده شد كه چرا به محمد ايمان آورده اى آن عرب - كه از انديشه و روح سليم برخوردار بود - در پاسخ گفت: «هيچ چيز نديدم كه محمد بگويد بكن و عقل بگويد نكن و هيچ كارى نديدم كه محمّد بگويد نكن و عقل بگويد بكن».

دو: آن كه به سخنان كسانى پاسخ دهيم كه در مقابل خداوند به ناروا سخن مى رانند و مى گويند دين تنها براى عبادت است و كار دنيا را مردم خود سامان مى دهند؛ اما ما بيان كرديم كه چگونه عبادت خداوند امرى فراگير و شامل اطاعت از همۀ فرامين اوست و از جملۀ اين فرامين آن كه از هر چه او حلال يا حرام دانسته و از هر چه او سازمان و نظامى براى آن معيّن فرموده است پيروى كنيم.

تجارب بشرى نيز اين حقيقت را اثبات و تأييد كرد كه مى بايست حكومتى اسلامى برپا شود كه از ستم جلوگيرى و حق و عدالت را در ميان مردم اقامه كند؛ ما از عصرهاى بسيار دور شاهد حكومتهايى بوده ايم كه ظهور كرده اند و حكومتهايى را نيز ديده ايم كه سقوط كرده اند و ديده ايم كه چگونه ملّتها در ميان حاكمان ستمگر و جنگ قدرت آنان به فراموشى سپرده و به تباهى كشانده شده اند و به هر مقدار كه آن حاكمان سركشى و برترى طلبى داشته اند به همان مقدار نيز ستمى فراگير و نه محدود و اندك وجود داشته است؛ چه از عهد روميان تا ديگر اعصار رعاياى چنين حكومتهايى فداى جنگ و قدرت طلبى حكمرانان بوده اند.

قرآن كريم كه نظام حكومت در اسلام را سازمان داده است مردم را به آن فرا مى خواند كه خود [در چهارچوب احكام الهى] حاكم بر سرنوشت خويش باشند و [از ديدگاه قرآن] هر حاكمى اوّلا در مقابل خداوند مسئول است و بايد احكام او را به اجرا در آورد و ثانيا در مقابل ملّتها مسئول است كه نبايد آنان را در زير بار ستم خويش به ستوه در آورد و بر آنان سخت بگيرد مگر آن كه اين سختگيرى لازمۀ اجراى حكم خداوند باشد.

ص: 256

مؤاخات يا پيمان برادرى

337 - پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) اقدامات خود در مدينه را با ايجاد روابطى ميان مسلمانان كه آنان را به يكديگر پيوند مى دهد و وحدتى را به وجود مى آورد كه همه عناصر مختلف جامعۀ اسلامى را با همۀ اختلاف در اصل و نسب و زادگاه در خود جاى مى دهد آغاز كرد تا از جامعه اى كه از قبايل و تيره ها و نژادهاى مختلف تركيب يافته بود جامعه اى متّحد و هماهنگ در احساسات و افكار به وجود آورد كه همۀ تفاوتها در آن از ميان مى رود و هر آنچه به جاى وحدت تفرقه آور است رخت از ميان بر مى بندد.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) در مدينه مهاجرانى را مى ديد كه از تيره هاى گوناگون بودند و انصارى كه آنان را پناه و يارى داده بودند، امّا هنوز خونهاى گذشته در ميان آنان خشك نشده بود. به همين سبب آن حضرت به سراغ اين جامعۀ از هم گريزان آمد تا ميان دلهاى افراد آن آشتى و الفت برقرار سازد - آنسان كه هر امّتى نيز از دلهايى كه در ابتدا از هم گريزان بوده اند تشكيل مى شود - و آنها را بر محور حق گرد هم مى آورد. اين در حالى است كه آنچه مى توانست بيش از هر چيز استوارترين رابطه را ميان افراد اين جامعه برقرار كند ايمان به خداوند و سر فرود آوردن در مقابل احكام الهى، آن هم در سايۀ پاكترين موجود عالم هستى يعنى حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله) بود.

سهيلى در الروض الانف مى گويد:

«رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) [پس از هجرت] ميان اصحابش كه به مدينه آمده بودند برادرى برقرار كرد تا بدين وسيله احساس تنهايى را كه از غربت بدانان دست مى داد از آنان دور سازد و پس از جدايى آنان از كسان و خاندان آنان را با همديگر آشنايى و انس دهد و آنها را به وسيلۀ همديگر قوى و دلگرم سازد».

به عقيدۀ نگارنده آنچه سهيلى مى گويد تنها بخشى از اهداف مؤاخات است

ص: 257

در حالى كه اولا و بالذات به هدف به وجود آوردن وحدت جامعۀ مؤمنان صورت مى پذيرفت. به همين سبب نيز در مرحلۀ اوّل پيمان برادرى ميان مهاجرين و انصار، پس از آن ميان مهاجرين با همديگر و در مرحلۀ سوّم ميان دو طايفۀ اوس و خزرج يعنى دو گروه عمدۀ انصار برقرار شد تا پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) بتواند با الفتى كه دلها را در كنار يكديگر قرار مى دهد و گريز آنها از همديگر و ناآشنايى آنها با هم را محو مى كند شكافى را كه از اين پيش ميان اين گروهها وجود داشته است پر كند. [اين در حالى است كه اگر اهداف مؤاخات تنها همان بود كه سهيلى مى گويد ديگر نيازى به دو مرحلۀ اخير وجود نداشت.]

بنابراين مؤاخات بدان سبب صورت گرفت كه پس از آن تنها برادرى ايمان رابطۀ ميان افراد با اصل و نسب و داراى شرافت خانوادگى و بردگان ضعيف و فاقد سابقۀ شهرت خانوادگى را تشكيل دهد. به همين سبب در جريان مؤاخات حمزة بن عبد المطلب برادر زيد بن حارثه غلام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار داده مى شود.

بدين ترتيب - آنسان كه گفتيم - مؤاخات براى شكل دادن به جامعه و بنيان نهادن اصل مساوات و برابرى به صورت عملى انجام شد.

اينك شايسته است رشتۀ سخن را به ابن اسحاق بسپاريم تا تفاصيل اين ماجرا را بيان كند. او مى گويد:

«رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ميان اصحاب خود، از مهاجر و انصار، برادرى برقرار كرد و بنا بر آنچه به ما رسيده است - و به خدا پناه مى بريم از اين كه سخنى را به او نسبت دهيم كه نگفته است - فرمود: «در راه خدا دو نفر دو نفر با هم برادر شويد». وى سپس دست على بن ابى طالب (ع) را گرفت و فرمود: «اين برادر من است». بدين ترتيب [در ماجراى عقد مؤاخات ميان مسلمين] رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و سيد رسولان و امام متقين و رسول رب العالمين كه او را نظير و همتايى در ميان آدميان نيست با على بن ابى طالب (ع) برادر شدند و حمزة بن عبد المطلب، آن شير خدا و شير رسول او با زيد بن حارثه غلام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برادر شد تا آنجا كه حمزه در روز نبرد احد هنگام شهادت زيد را وصى خود قرار داد. همچنين

ص: 258

جعفر بن ابى طالب مشهور به ذو الجناحين آن روز در حبشه بود با معاذ بن جبل از خاندان بنى سلمه برادر شد و ابو بكر نيز با خارجة بن زهير پيمان برادرى بست»(1).

ابن اسحاق در ادامه از ديگر مسلمانانى كه دو به دو با يكديگر برادر شدند نام مى برد و از جمله يادآور مى شود كه بلال مؤذّن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با ابو رويحه برادر شد.

برادرى ميان اين دو تن - همانند ديگر برادريهايى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برقرار ساخت - ادامه يافت و هرگز قطع نشد. حتّى زمانى كه عمر بن خطّاب ديوانى براى دريافت بيت المال ترتيب داد و نام افراد را در آن ثبت كرد از بلال كه به شام رفته و در آنجا براى جهاد در راه خدا اقامت گزيده بود پرسيد «سهم خود از بيت المال را به چه كس وامى گذارى؟» او در پاسخ گفت: «به ابو رويحه كه هرگز از او جدا نخواهم شد، به سبب آن پيمان برادرى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ميان من و او برقرار فرمود».

بدين ترتيب عمر سهميۀ او را به سهميۀ ابو رويحه ضميمه كرد.

ابن قيّم جوزى از كسانى است كه منكر مؤاخات ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و على (ع) شده و تنها به ذكر اين نكته پرداخته است كه «پيامبر (صلی الله علیه و آله) ميان مهاجرين و انصار برادرى برقرار كرد».

او همچنين آنچه را ما از ابن اسحاق نقل كرديم از او نقل كرده و پس از آن اينگونه اظهار نظر مى كند:

گفته شده است پيامبر مؤاخات دوّمى ميان مهاجران با همديگر برقرار فرمود و در اين بار على را به برادرى خويش گرفت. اين در حالى است كه تنها مؤاخات نخست ميان مهاجر و انصار ثابت شده است و [از ديگر سوى] مهاجران با برخوردارى از اخوّت اسلامى و برادرى ناشى از همشهرى بودن و نيز قرابت خانوادگى از عقد مؤاخات [در مدينه] با همديگر بى نياز بودند بر خلاف مهاجرين با انصار كه به چنين عقدى نياز داشتند. [علاوه بر اين] اگر پيامبر (صلی الله علیه و آله) ميان مهاجران با همديگر برادرى برقرار مى كرد سزاوارترين مردم به اخوّت او

ص: 259


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 226.

دوست داشتنى ترين مردم به وى، همسفر او در طريق هجرت، يار او در غار برترين صحابه و عزيزترين آنها در نزد او ابو بكر بود(1). رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود فرمود: «اگر از زمينيان دوستى مى گرفتم ابو بكر را دوست گرفته بودم [!]»

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم ابن قيّم روايت مسلم را تنها به اين علت كه براى او بعيد به نظر مى رسيده انكار كرده است، بى آن كه در روايت ايرادى اصولى وارد آورد. او تنها مسأله مؤاخات و انگيزه هاى آن را به وضعيّتى كه ميان مهاجرين و انصار وجود داشت و بدان علت كه پيمان اعطاى پناهندگى به مهاجران و از سوى انصار بدين وسيله استوارتر مى شد و مهاجران به چنين چيزى نياز داشتند مربوط مى داند. به عقيدۀ او مهاجران به چنين پيمانى با يكديگر نياز نداشتند و در مورد انصار نيز همين وضعيّت وجود داشت.

ابن كثير نيز در اين عقايد با ابن قيّم همراه و موافق است و دربارۀ آنچه ابن اسحاق در اين مورد گفته چنين ابراز نظر كرده است:

«در برخى از آنچه ابن اسحاق گفته است نظر است. اما در مورد ماجراى مؤاخات پيامبر (صلی الله علیه و آله)، يكى از علما منكر آن است و صحّت آن را قبول ندارد.

دليلى كه وى آورده آن است كه پيمان برادرى مزبور اساسا براى دلگرم ساختن

ص: 260


1- - چقدر بايستى كسى چشم ديدن حقيقت را نداشته باشد كه به خاطر تلاش در محو فضيلتى از فضايل بيشمار امير مؤمنان على (ع) ماجرايى تاريخى را كه در ضمن آن فضيلتى براى او ثابت شده است از اساس انكار كند «اين ديده نيست كه كور مى شود بلكه دلى كه در سينه است كور [و از ديدن حق محروم] مى گردد»، (حج/ 46). علاوه بر اين چرا نمى گوييد اگر رسول خدا اخوّت برقرار مى كرد شايسته ترين فرد به اين اخوّت همان كس بود كه از نور حقيقت او آفريده شده است، آنجا كه فرمود: «من و على قبل از خلقت آدم نورى در پيشگاه خداوند بوديم و چون خدا آدم را آفريد آن نور را دو قسمت كرد: قسمتى من و قسمتى على» (فيروزآبادى، مرتضى، فضايل الخمسه من الصّحاح السّتّه، به نقل از الرياض النضرة، ج 2. ص 164) و يا فرمود: «على از من است و من از على ام از گل من آفريده شده و من از گل ابراهيم آفريده شدم» (همان، به نقل از هيثمى، مجمع الزوائد و منبع الفوائد).

مسلمانان به يكديگر و آشنا و مفهوم نزديك ساختن قلوب آنان با همديگر تشريع شده و به همين سبب هيچ مفهومى ندارد كه - چنانچه ابن اسحاق مدّعى شده است آن حضرت ميان حمزه و زيد بن حارثه پيمان برادرى بست - ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با كسى يا ميان مهاجرى با مهاجر ديگر پيمان برادرى منعقد ساخته باشد، مگر آن كه بگوييم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) [در ماجراى مؤاخات با على (ع)] نخواسته است مصلحت على را به ديگرى واگذارد، زيرا او همان كسى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در كودكى على (ع) و در دوران زندگى پدر او ابو طالب تأمين زندگى او را به عهده داشت. مى توان گفت به همين ترتيب نيز بود كه حمزه عهده دار مصالح و سرپرستى غلام خود زيد بن حارثه شد و به همين اعتبار نيز با او پيمان برادرى بست. خداوند خود آگاهتر است»(1).

ما آنچه را ابن قيّم انكار كرده است ثابت مى دانيم و چنين ترجيح مى دهيم كه مؤاخات يا انعقاد پيمان برادرى ميان انصار با همديگر و مهاجرين نيز با همديگر را ثابت شده بدانيم. اين عقيده بدان سبب است كه حافظ ابن كثير در صحّت روايتى كه مثبت اين ماجراست سخنى نياورده است و بعلاوه اين كه ابن قيّم تنها انگيزۀ مؤاخات را دادن دلگرمى به مهاجران از ناحيۀ انصار دانسته، حصرى است كه هيچ دليلى بر آن وجود ندارد و بلكه وى از ظاهر هجرت و پناه دادن و يارى مهاجران [از سوى انصار] چنين برداشتى كرده است.

به عقيدۀ ما تنها هدف مؤاخات حصول اين دلگرمى نبوده و بلكه آثار ديگرى از اين قبيل داشته است:

الف: برقرارى آشنايى و الفت ميان قوى و ضعيف و به وجود آوردن زمينۀ دوستى و همراهى ميان مؤمنان و جلوگيرى از اين كه مسلمانى خود را از مسلمان ديگر برتر بداند. گواه اين مدّعا آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ميان حمزه كه از بزرگان و داراى اصالتى خانوادگى بود با زيد بن حارثه كه در ابتدا برده اى بود و آن حضرت بر او منّت نهاد و او را آزاد كرد، او را بالا برد و فرزند خويش خواند تا

ص: 261


1- - البداية و النهاية، ج 2، ص 237.

جايى كه خداوند فرزندخواندگى را تحريم كرد و فرمود: «او فرزندخواندگان شما را فرزندانتان قرار نداده است»(1). برادرى برقرار ساخت و اين حكمت و تدبير آن حضرت بود كه چنان فردى را برادر يكى از زادگان عبد المطلب كرد.

ب: اين كه مهاجران از قبايل مختلفى بودند و از اين ميان مسلمانان قرشى خود هر كدام از خاندانى رقيب خاندان ديگر بودند و به همين دليل مى بايست به طريقى آثار تعصّبات جاهلى از ميان آنان رخت بربندد و همه به مقتضاى اخوّت اسلامى در يكديگر ادغام شوند.

ج: اين كه انصار در داخل خود مجموعه اى به هم پيوسته و با يكديگر پيوند خورده نبودند؛ چه در كنار هدايت يافتگى آنان [به دين اسلام] شعله هاى كينه هاى گذشته ميان اوس و خزرج نيز زبانه مى كشيد و ناگزير مى بايست براى به فراموشى سپردن آن كينه ها تلاشى به عمل آيد و اين تلاش همان پيمان برادرى و مؤاخات بود.

د: اين كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) با انعقاد پيمان برادرى چنين نظامى را براى وحدت بخشيدن به مسلمانان براى دوران پس از خويش تشريع كرد و آن پيمان كه بسته شد تنها حكمى براى يك حادثۀ خاص و راه حلى مقطعى براى علاج وضعيّت موجود ميان مهاجران و انصار نبود، بلكه اقدامى بود براى نزديكتر ساختن مسلمانان به يكديگر و نظامى بود كه مى بايست براى هميشه از آن پيروى شود، چه بسا نيز در دوران پس آن حضرت نياز به چنين پيمانى شديدتر و بيشتر بود و به همين سبب نيز انواع «ولاء» كه در صدر اسلام مقرّر گرديد منسوخ نشد و ثبوت «ولاء» ميان اعراب و غير اعراب كه پس از آنان اسلام مى آورند مقرّر گرديد.

338 - پيمان برادرى در عمل نيز آثار خود را نشان داد و دلهاى مؤمنان را به ريسمان دوستى به يكديگر پيوند زد؛ بخارى، مسلم و احمد روايت كرده اند كه عبد الرحمن بن عوف به مدينه آمد و پيامبر (صلی الله علیه و آله) ميان او و سعد بن ربيع انصارى

ص: 262


1- - احزاب/ 4.

پيمان برادرى برقرار ساخت. پس از آن سعد به او گفت: «اينك تو برادر منى و من ثروتمندترين مرد مدينه هستم، بنگر كه اين نيم ثروت من است آن را براى خود بردار. همچنين من دو همسر دارم، بنگر كه هر كدام را تو مى خواهى طلاق دهم».

عبد الرحمن در پاسخ او گفت: «خداوند در خاندان و در ثروتت به تو بركت دهد.

مرا به بازار راهنمايى كنيد [تا كسبى پيشه كنم]. او را ارشاد كردند و وى رفت و به خريدوفروش پرداخت، سودى به دست آورد و قدرى روغن و كشك آورد. سپس مدّتى ديگر - آن مقدار كه خداوند مى خواست - به اين كار ادامه داد تا آن كه روزى در حالى وارد شد كه عطر زعفران از او به مشام مى رسيد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او فرمود: «اين چيست؟» او گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، زنى به همسرى گرفته ام» رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «چه مقدار به او مهر داده اى؟» او گفت: «به وزن يك هسته خرما طلا». آن حضرت فرمود: «پس وليمه اى ده، هر چند با [كشتن] يك گوسفند».

مهاجران نيز به چيزى جز آن كه پناه داده شوند طمع نداشتند. بخارى از ابو هريره روايت كرده است كه انصار به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفتند: «نخلستانها را ميان ما و برادرانمان تقسيم كن». آن حضرت فرمود: «نه [چنين نمى كنم] تا در خرما نيز خود را شريكتان بدانند» و آنان گفتند: «فرمان تو را به جان مى شنويم». مهاجران همچنين هر مقدار را كه برادران آنان از انصار به ايشان ارزانى مى داشتند فراوان مى ديدند؛ احمد بن حنبل از انس روايت كرده است كه مهاجران [به پيامبر (صلی الله علیه و آله)] گفتند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ما هيچ مردمى نديده ايم كه بر آنان وارد شده باشيم و بيش از اين مردم اندكى كه مى خواهيم براى آنان انجام دهيم دارند با ما همدردى كنند و بيش از اين مردم به ما فراوان ببخشند. آنان زحمت كار را از ما برداشته ولى در آسايش ما را شريك خود ساخته اند تا آنجا كه بيم آن يافته ايم ايشان همه اجر و پاداش را ببرند». آن حضرت فرمود: «نه، تا زمانى كه آنان را بستاييد و براى آنان به درگاه خداوند دعا كنيد [شما هم پاداش مى بريد]».

ص: 263

پيامبر (صلی الله علیه و آله) از مهاجران خواست آنان نيز كار كنند تا انصار نيز آن گونه كه بدانان پناه داده و آنها را يارى رسانده اند از كار آنان بهره مند شوند.

روايت شده است كه روزى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خطاب به انصار فرمود:

«برادرانتان اموال و فرزندان خود را رها كرده و به ميان شما آمده اند». آنان پاسخ دادند: «اموال ما ميان ما و آنان مشترك باشد». پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آيا راه ديگرى جز اين نيست؟» گفتند: «چه راهى اى رسول خدا؟» فرمود: «اينان مردمى هستند كه با كار [مناسب با محيط شما] آشنايى ندارند. شما عهده دار [آموزش و به كار گرفتن آنها] مى شويد و در مقابل سهم خاصّى از حاصل كار را به آنان مى دهيد».

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جز اين را نمى پذيرفت كه مهاجران نيز در كنار انصار كار كنند و حاصلى كه از زمينهاى انصار به دست مى آيد به صورت عادلانه تقسيم و سهمى به زمين و سهمى ديگر نيز به كار اختصاص داده شود.

صلح و دوستى ميان ساكنان مدينه

339 - عقد مؤاخات ميان مهاجران و انصار و نيز مهاجران با همديگر و انصار نيز در داخل مجموعۀ خود اقدامى در جهت منسجم و سازگار كردن افراد با يكديگر و برقرارى تعاون ميان آنان و به عبارت ديگر پيمانى در جهت استوار ساختن رشته هاى محبّت و دوستى ميان افراد مؤمن و اساس و زيربناى روابط اجتماعى و الفت اجتماعى در جامعۀ مدينه بود.

اما در كنار اين پيمان كه پيمان برادرى افراد با همديگر بود ناگزير تنظيم و ترتيبى براى چگونگى روابط گروههاى خانوادگى و خاندانها و عشاير گوناگون با همديگر و نيز تعاون و همكارى ميان قبايل و تيره ها اتخاذ مى شد تا ارتباط ميان اين گروهها بر اساس همكارى در كارهاى خير و دفع شر برقرار گردد و همۀ آنان در جلب خير و منفعت و در دفع شر از جامعۀ خويش با يكديگر متحد و همسو باشند.

ص: 264

به همين دليل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ايجاد روابط دوستانه و تأليف گروههاى مختلف ساكن در مدينه - اعم از مهاجرين، انصار، يهوديان و بلكه مشركان مدينه - با يكديگر پرداخت.

ابن كثير در البداية و النهاية مى گويد:

«در مدينه از قبايل يهود بنى قينقاع، بنى نضير و بنى قريظه سكونت داشتند. آنان قبل از اوس و خزرج و آن گونه كه طبرى مى گويد در ايام بخت النصر زمانى كه سرزمين مقدّس را مورد هجوم قرار داد و فتح كرد [از آنجا هجرت كرده و] در اين شهر سكونت گزيدند.

سپس هنگامى كه سيل عرم رخ داد و قبايل يمن در اين سوى و آن سوى متفرق گرديدند، اوس و خزرج در مدينه و در كنار روميان سكونت گزيدند و با آنان همپيمان شدند و از آنجا كه آنان را به سبب دانش و آگاهى از طريق آنچه از پيامبران بدانان رسيده بود بر خود برتر مى ديدند كم كم خود را همسان آنان مى كردند»(1).

اما پس از هجرت بدان سبب كه پيامبر موعود از ميان فرزندان اسماعيل مبعوث شده و نه از ميان فرزندان اسحاق، يهوديان كينۀ مؤمنان و پيامبر (صلی الله علیه و آله) را به دل گرفتند اين در حالى بود كه آنان پيش از اين خود را به اميد آمدن پيامبر موعود بر مشركان مدينه پيروز مى خواندند، ليكن «هنگامى كه آنچه از آن آگاهى قبلى داشتند به سراغ آنان آمد بدان كفر ورزيدند. پس لعنت خداوند بر ستمكاران باد»(2).

ابن قيّم معتقد است كه پس از هجرت، مدينه محلّ سكونت گونه هاى مختلفى از مردم شد و مؤمنان در دو گروه مهاجر و انصار و نيز يهوديان در طوايف مختلف بنى نضير، بنى قينقاع و بنى قريظه در آنجا زندگى مى كردند و كسانى نيز در خارج اين شهر علم دشمنى با آنان بر افراخته بودند. او در اين باره چنين مى گويد:

ص: 265


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 224.
2- - بقره/ 89.

«چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد مدينه شد كفّار در برخورد با او به سه گروه تقسيم شدند: گروهى با پيامبر وارد مصالحه شدند و بر اين پيمان بستند كه با او وارد جنگ نشوند و عليه او با يكديگر همدست نگردند و نيز عليه او با دشمنانش رابطۀ دوستى برقرار نكنند. آنان بر كفر خود باقى ماندند و در عين حال از امنيّت جانى و مالى برخوردار بودند، گروهى نيز از در جنگ با او در آمدند و علم جنگ عليه او برافراشتند. گروه سوّمى نيز پيامبر را واگذاشته، نه با او صلح كردند و نه با وى به جنگ پرداختند. بلكه به انتظار نشستند تا ببينند فرجام كار او و يارانش به كجا خواهد كشيد. البتّه از اين گروه برخى در دل دوستدار پيروزى آن حضرت بر دشمنانش بودند، برخى پيروزى دشمنان بر او را دوست داشتند و برخى نيز در ظاهر در صف ياران پيامبر (صلی الله علیه و آله) در آمدند و در واقع امر با دشمنان او همراه بودند تا در برخورد با هر دو گروه مسلمان و كافر از امنيّت برخوردار باشند. اينان همان منافقانند.

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) با هر يك از اين طوايف و گروهها بر اساس آنچه خداوند به وى وحى كرده بود رفتار مى فرمود».

هر چند ورود پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مدينه به ظهور چنين رفتارهايى انجاميد، اما همۀ اين گروهها و همۀ اين انشعاب و انقسام در يك زمان صورت نپذيرفت، چه، به عنوان مثال - به گمان من و نيز آن گونه كه سياق رخدادهاى تاريخى نشان مى دهد و در آينده به بيان آن خواهيم پرداخت - نفاق، تنها پس از پيروزى مسلمانان در نبرد بدر خود را نشان داد. هنگامى كه بنى قينقاع از اين پيروزى آگاه شدند و در پى بى آن كينۀ خود عليه مؤمنان را آشكار ساختند و قصد شرآفرينى داشتند و مسلمانان با آنان وارد نبرد شدند و شر آنان را بازداشتند، از يك سو نفاق خود را نشان داد و از ديگر سوى برخى از دشمنان پيامبر (صلی الله علیه و آله) اسلام دشمنى خود را اعلام كردند.

به هر حال، زمان ظهور اين گروهها هرچه باشد آنچه مسلم است اين است كه از همان آغاز هجرت دست كم پيامبر (صلی الله علیه و آله) با سه گروه مواجه بود: مشركان

ص: 266

قريش كه عليه او به دشمنى علنى مى پرداختند و او را از خانه و كاشانه اش بيرون رانده بودند - هر چند كه هجرت امرى ناگزير و مقدّر بود -، يهوديان كه در كنار ديگر مردم يثرب زندگى مى كردند و روابط همسايگى و همجوارى آنان را به آن مردم نزديك و عقايدشان آنها را از ايشان دور مى ساخت و بالاخره كسانى كه از جامعۀ مؤمنان كناره مى گرفتند نه با آنان جنگ داشتند و نه به كمك دشمنان آنان مى پرداختند.

در اين ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنچه را در دلها نهان بود و نيز اين را برملا نمى ساخت كه چه كسانى در دل خواستار پيروزى او بر دشمنان و چه كسانى خواستار پيروزى دشمنان او هستند. زيرا پيامبر (صلی الله علیه و آله) شريعت و آيينى را به اجرا در مى آورد كه به آنچه ظاهر است حكم مى كند و باطن را به خداوند وامى گذارد؛ هر چند البتّه مردم را به احتياط و برحذر بودن فرمان مى دهد آنسان كه قرآن كريم مى فرمايد: «اى مؤمنان اسلحه برگيريد و آماده شويد»(1).

تعيين حقوق و تكاليف در زمينه هاى اجتماعى، اقتصادى، سياسى و نظامى

اشاره

340 - پيامبر (صلی الله علیه و آله) در مدينۀ منوّره متن قراردادى را تقرير فرمود كه براى مؤمنان امتثال فرمان الهى در تنظيم جامعه، تعاون اجتماعى و اقتصادى، تنظيم روابط و امور سياسى، برقرارى هماهنگى و همسويى ميان قبايل و تيره هاى مختلف و همكارى و تعاون آنان در كارهاى خير و مقابله با شر و علاوه بر آن بيانگر حكم الهى - به صورت عملى - دربارۀ منع ظلم و ستم ميان افراد و گروهها بود.

اين پيمان احكامى را كه بر مؤمنان حاكم بود به يهوديان و ديگر طوايف موجود در مدينه نيز تعميم داد بدين معنى كه از همان حقوق و تكاليفى كه مؤمنان از آن بهره مند بودند برخوردار شوند، نه در دينشان از آنان ممانعتى به عمل آيد و نه بر

ص: 267


1- - نساء/ 71.

سر اعتقادشان و در اين زمينه به آنها ستمى روا داشته شود و بالاخره آن كه رياست عاليۀ جامعۀ مدينه با رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) باشد.

اين قرارداد براى يهوديان نيز پيمانى خاصّ بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با آنان منعقد مى ساخت اينك زمان آن فرا رسيده است كه متن اين قرارداد را آن گونه كه ابن اسحاق روايت كرده و در صحاح ستّه نيز روايت شده است بياوريم:

متن پيمان

341 - [الف: بخشى مربوط به مؤمنان]

بسم الله الرحمن الرحيم اين قراردادى است از سوى محمّد پيامبر (صلی الله علیه و آله) ميان مؤمنان و مسلمانان اعم از قريش و [ساكنان] يثرب و هركس ديگر كه از آنان پيروى كرده به آنان پيوسته و در كنار ايشان به جهاد پرداخته است؛ مبنى بر اين كه

[1] مسلمانان همه - جداى از ديگر مردم - گروهى واحد را تشكيل مى دهند.

[2] مهاجران قريش بر همان عرفى كه قبلا در پرداخت ديه هاى خود بدان عمل مى كرده اند باقى اند و خود به نيكى و به سهام برابر ميان مؤمنان فديۀ آزادى اسيران خويش را مى دهند.

[3] بنى عوف نيز بر اساس همان عرف و رويّۀ قبلى خود ديه هاى خود را عهده دار خواهند بود و فديۀ آزادى اسيران خود را به نيكى و به سهام برابر ميان مؤمنان خواهند پرداخت.

[4] بنى ساعده بر همان عرف و رويّۀ قبلى خود در پرداخت ديه هاى خويش خواهند بود و هر طايفه اى فديۀ آزادى اسيران خود را به نيكى و به سهام برابر ميان مؤمنان خواهند پرداخت.

[5] بنى حارث بر همان عرف و رويّۀ قبلى خود در پرداخت ديه هاى

ص: 268

خويش خواهند بود و هر طايفه اى فديۀ آزادى اسيران خود را به نيكى و به سهام برابر ميان مؤمنان خواهد پرداخت.

[6] بنى جشم بر همان عرف و رويّۀ قبلى خود در پرداخت ديه هاى خويش خواهند بود و هر طايفه اى از آنان فديۀ آزادى اسيران خود را به نيكى و به سهام برابر ميان مؤمنان خواهند پرداخت.

[7] بنى نجار بر همان عرف و رويّۀ قبلى خود در پرداخت ديه هاى خويش خواهند بود و هر طايفه اى از آنان فديۀ آزادى اسيران خود را به نيكى و به سهام برابر ميان مؤمنان خواهند پرداخت.

[8] بنى عمرو بن عوف بر همان عرف و رويّۀ قبلى خود در پرداخت ديه هاى خويش خواهند بود و هر طايفه اى از آنان فديۀ آزادى اسيران خود را به نيكى و به سهام برابر ميان مؤمنان خواهند پرداخت.

[9] بنى نبيت بر همان عرف و رويّۀ قبلى خود در پرداخت ديه هاى خويش خواهند بود و هر طايفه اى فديۀ آزادى اسيران خود را به نيكى و به سهام برابر ميان مؤمنان خواهند پرداخت.

[10] مؤمنان هيچ بدهكار و درمانده اى را در ميان خود وانمى گذارند مگر آن كه به نيكى [اموالى] براى فديه دادن يا پرداخت ديه از سوى او در اختيار وى قرار مى دهند.

[11] هيچ مؤمنى كسى را كه پيمان ولاى شخص ديگرى دارد جداى از آن شخص و بدون اجازۀ او طرف پيمان خود قرار نمى دهد.

[12] مؤمنان پرهيزگار همه در مقابل هر كدام از آنان كه سركشى كند، يا براى ستمى يا گناهى يا تجاوزى يا فسادى در ميان مؤمنان تلاش و دسيسه كند قرار خواهند گرفت و همه عليه چنين كسى [يا كسانى] همدست خواهند شد، گرچه فرزند يكى از آنان باشد.

[13] هيچ مؤمنى به قصاص كشتن كافرى كشته نمى شود و به هيچ كافرى عليه مسلمانى يارى داده نمى شود.

[14] ذمّه [و پيمان اعطاى امن] الهى براى همه يكى است و ضعيفترين

ص: 269

فرد جامعه نيز اگر كسى را پناه دهد براى ديگران محترم خواهد بود.

[15] هر كه از يهوديان از ما پيروى كند از يارى و همراهى برخوردار خواهد شد بى آن كه مورد ستم قرار گيرد يا كسانى عليه او همدست شوند.

[16] مصالحۀ مؤمنان به صورت يكپارچه صورت مى گيرد و هيچ مؤمنى در جنگ در راه خدا جداى از ديگرى مصالحه نمى كند مگر آن كه اين حق براى همه يكسان و به برابرى براى همه وجود دارد.

[17] هر طايفه اى كه به همراه ما در جنگ شركت جويد، ديگر طوايف پشت سر آنها و كمك آنها خواهند بود.

[18] مؤمنان در خونى كه از هر يك از آنان در راه خدا ريخته شود اولياى دم همديگر محسوب مى شوند.

[19] مؤمنان پرهيزگار بر بهترين و شايسته ترين راهند.

[20] هيچ مشركى [از مشركان مدينه] مال و جان كسى از قريش را پناه نمى دهد و در مقابل مؤمنى او را در حمايت خود نمى گيرد.

[21] هركس با آگاهى و قصد مؤمنى را بكشد در مقابل آن قصاص خواهد شد مگر آن كه اولياى مقتول رضايت دهند. مؤمنان همه در مقابل چنين كسى قرار دارند و براى آنان روا نيست مگر اين كه عليه او بايستند.

[22] براى هيچ مؤمنى كه آنچه را در اين قرار داد است به رسميّت شناخته و مورد اعتراف قرار داده و به خدا و روز قيامت ايمان آورده باشد روا نيست كه هيچ فتنه گرى را يارى و پناه دهد و هركس چنين فردى را پناه دهد لعنت و خشم خداوند تا روز قيامت بر او خواهد بود و هيچ عذر و بهانه و يا غرامتى در اين باره مورد پذيرش قرار نخواهد گرفت.

[23] هرگاه شما [مؤمنان] در مسأله اى اختلاف پيدا كرديد مرجع آن خداوند و محمّد (صلی الله علیه و آله) خواهد بود.

[ب: بخش مربوط به يهوديان]

[24] يهوديان تا زمانى كه مؤمنان در جنگ [با ديگران] باشند با مسلمانان

ص: 270

همپيمان هستند.

[25] يهوديان بنى عوف در كنار مؤمنان گروه مستقلّى را تشكيل مى دهند و يهوديان و مسلمانان - اعمّ از خود و بردگانشان - هر گروه دين خود را خواهند داشت مگر آن كسى كه ستم و گناه پيشه كند كه چنين كسى تنها خود و خاندان خويش را به هلاكت خواهد افكند.

[26] يهوديان بنى نجّار از وضعيّتى مشابه يهوديان بنى عوف برخوردار خواهند بود.

[27] يهوديان بنى حارث از وضعيّتى مشابه يهوديان بنى عوف برخوردار خواهند بود.

[28] يهوديان بنى ساعده از وضعيّتى مشابه يهوديان بنى عوف برخوردار خواهند بود.

[29] يهوديان بنى جشم از وضعيّتى مشابه يهوديان بنى عوف برخوردار خواهند بود.

[30] يهوديان بنى اوس از وضعيّتى مشابه يهوديان بنى عوف برخوردار خواهند بود.

[31] يهوديان بنى ثعلبه از وضعيّتى مشابه يهوديان بنى عوف برخوردار خواهند بود.

مگر آن كسى كه گناه و ستم پيشه كند كه چنين كسى تنها خود و خاندان خود را به هلاكت خواهد افكند.

[32] جفنه كه يكى از تيره هاى بنى ثعلبه است همانند خود بنى ثعلبه خواهد بود.

[33] يهوديان شطيبه از وضعيّتى مشابه يهوديان بنى عوف برخوردار خواهند بود و تنها نيكى و نه گناه از آنان سر خواهد زد.

[34] موالى ثعلبه همانند خود ثعلبه خواهند بود.

[35] كسان و نزديكان يهوديان نيز حكم آنان را خواهند داشت.

[36] هيچ يك از يهوديان مگر به اجازه محمد [براى جنگ از شهر]

ص: 271

بيرون نمى روند.

[37] هيچ يك از زخمهاى كهن با انتقام جويى دوباره تازه نمى شود و هر كس به قتل و آزار ديگران برخيزد، خود و خاندانش را در معرض قتل و آزار قرار داده است؛ البتّه به استثناى كسانى كه مورد ستم قرار گرفته [و اينك به حكم شرع قصاص مى كنند] و خداوند بر اين امر راضى و خشنود است.

[38] يهوديان عهده دار مخارج خود و مسلمانان نيز عهده دار مخارج خود خواهند بود.

[39] ميان طرفهاى اين پيمان قرار يارى همديگر عليه هركس كه به جنگ آنان بپردازد و نيز خيرخواهى و نصيحت و نيكوكارى به يكديگر و نه گناه جارى خواهد بود و هيچ كس حق ندارد با همپيمان خود رفتار گناه آلود داشته باشد.

ستمديده يارى خواهد شد و يهوديان تا زمانى كه مؤمنان در جنگ با ديگران باشند با آنها همراه و متّحد خواهند بود.

[40] يثرب براى طرفهاى اين پيمان منطقه امن و هرگونه جنگ داخلى در آن ممنوع است.

[41] هركس از پيمان جوار و پناهندگى كسى برخوردار شده همانند آن شخص حق آسيب رساندن و رفتار ناشايست با ديگران را ندارد.

[42] به ناموس هيچ كس مگر باجازه او پناه داده نمى شود.

[43] هر مسأله يا درگيريى ميان افراد طرف اين پيمان رخ دهد كه بيم فساد ناشى از آن برود، مرجع حل آن خداوند و رسول او محمّد (صلی الله علیه و آله) خواهد بود.

[44] خداوند بر نيكى و پرهيزگارى، كه اين پيمان بر آن مبتنى است گواه است.

[44] به هيچ يك از افراد قريش و كسانى كه به يارى آنان پرداخته اند پناه داده نمى شود.

[45] يهوديان متعهّد مى شوند عليه هركس كه به يثرب هجوم آورد مسلمانان را يارى دهند و اگر به مصالحه و آشتى فراخوانده شوند صلح خواهند كرد. [متقابلا] اگر آنان مسلمانان را به چنين چيزى فرا خوانند چنين حقى را بر

ص: 272

مؤمنان خواهند داشت، مگر در مورد آن كسى كه بر سر دين با مسلمانان جنگ كند.

[46] هر يك از گروههاى مردم به ادعاى سهم خود از جانب گروهى كه وارد مصالحه با ديگران شده خواهند پرداخت.

[47] يهوديان اوس - اعم از خود و موالى آنها - از همانند آنچه در اين پيمان [براى ديگر يهوديان ذكر شده] و نيز از نيكى محض از سوى طرفهاى اين پيمان - و نه گناه و ستم - برخوردار خواهند بود و در روابط نيكى و نه گناه حاكم خواهد بود.

[48] هيچ كس هيچ كارى انجام نمى دهد مگر آن كه خود مسئوليت آن را بر عهده مى گيرد.

[49] خداوند بر اين كه اين راست ترين پيمان است گواهى مى دهد.

[50] اين پيمان از هيچ ستمكار و گناهكارى حمايت نمى كند.

[51] هركس از شهر بيرون رود و هركس در مدينه بماند در امان خواهد بود، مگر آن كسى كه ستم و گناه مرتكب شود.

[52] خداوند پناه آن كسى است كه نيكى و تقوا ورزد و رسول خدا نيز پناه اوست.

نگاهى به پيمان

342 - اين سندى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به وسيلۀ آن جامعۀ جديدى را براى ساكنان مدينه سازمان داد و در آن نه تفاوتى ميان مهاجر و انصار و نه تبعيضى ميان مسلمانان و يهوديان گذاشت.

اينك به بررسى چند نكتۀ مهم در اين پيمان مى پردازيم:

الف: به حكم نظام جديدى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در مدينه به وجود آورد رياست عاليه و مسئوليت اجراى اين پيمان بر عهدۀ آن حضرت قرار گرفت. به همين سبب نيز به هيچ يك از طوايف يهود اجازه داده نشد تا بدون اذن پيامبر (صلی الله علیه و آله) روانه جنگى

ص: 273

شود تا در نتيجه به كارى دامن نزنند كه وضعيّت جامعۀ جديد را دچار آشفتگى نمايد، جامعه اى كه مى بايست بر اساس تعاون و همكارى در جلب منافع و دفع بديها بنا شود و در سايۀ آن، همه با يكديگر بر اساس صداقت و دوستى و پرهيز از هر گونه همكارى در راه تجاوز و گناه برخورد كنند.

ب: به مقتضاى اين پيمان يهوديان ساكن مدينه [در كنار مسلمانان] ملّت واحدى را تشكيل مى دهند و بدين ترتيب داراى قوانين خاصّى كه در مورد ديگران جارى نباشد و يا داراى سازمان و تشكيلات ويژه اى كه بر ديگران قابل انطباق نباشد نمى شوند. البته اين يكپارچگى ملّى آنان با حفظ ديانت آنان همراه است و احترام و آزادى عقايد در اين پيمان مراعات مى شود و بر اساس آن هيچ كس حق ستم و تجاوز به يهوديان را نخواهد داشت، حكم الهى در مورد آنان جارى خواهد بود و پيامبر (صلی الله علیه و آله) حق خواهد داشت در صورتى كه مصلحتى در كار نبيند در كارهاى آنها داورى نكند آن گونه كه خداوند مى فرمايد: «اگر [براى داورى] به حضور تو آمدند در ميان آنان داورى كن و يا از آنان روى برتاب كه اگر از آنان روى برتابى هيچ آسيبى و ضررى به تو نخواهد رسيد. اگر نيز در ميان آنان داورى كردى به قسط و برابرى حكم كن كه خداوند برپاى دارندگان قسط و عدالت را دوست دارد»(1).

اين آيه [و نيز مفاد پيمان] نشان مى دهد كه يهوديان در امور مربوط به نظام عمومى جامعه - از قبيل احترام و امنيّت جانى و منع ستم و ظلم - تابع فرمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بودند، امّا در امور خاصّ خود تنها هنگامى آن حضرت دربارۀ آن حكم مى فرمود كه آنان به وى مراجعه كنند. البتّه در اين صورت نيز او مى تواند حكم كند و مى تواند اظهار نظر نكند.

به همين سبب نمى توانيم بگوييم يهوديان تماما احكام اهل ذمّه را داشتند، بلكه از جهتى همانند اهل ذمّه و از جهتى ديگر همانند همسايگان و شهروندانى عادى بودند كه در روابط خاصّ خود با ديگران بى آن كه هيچ ستمى به آنان روا

ص: 274


1- - مائده/ 42.

داشته شود از حقوق عادى خود برخوردار بودند.

ج: مبناى اين پيمان همكارى ميان عشاير مختلف بود به گونه اى كه بر اساس آن هر عشيره اى به كمك افراد ضعيف خود مى پردازد، آنان را از ثروت خويش برخوردار مى سازد، ديۀ كشتگانى را كه از سوى افراد عشيره به قتل رسيده اند پرداخت مى كند و فديۀ آزادى اسيران خود را به صورت مشترك مى پردازد.

اين امر حاكى از آن است كه هر شخصى - در دايرۀ امور غير خلاف و نه در دايرۀ ستم و تجاوز و يا انتقام - در ميان خاندان خود از احترام و حقوق مناسب خود برخوردار است.

د: در كنار تعاون محدود در داخل هر يك از عشاير، نوعى تعاون عمومى نيز بر اساس اين پيمان وجود دارد به گونه اى كه همۀ مؤمنان تك تك و به صورت گروهى در يارى ستمديدگان همدست و همراه يكديگرند.

به همين دليل آنجا كه در متن اين پيمان از قصاص نام برده شده همۀ مؤمنان موظّف به همكارى با اولياى مقتول در اين امر شده اند. همچنين همه مسلمانان در دفع هركس كه فتنه يا حادثه اى برپا كند و يا به برانگيختن كينه و دشمنى ميان مردم بپردازد موظّف به همكارى با يكديگر شدند.

با اين همكارى مناسب در سايۀ اين پيمان كارها به نحوى كه خير و سعادت جامعه را در پى داشته باشد، منافع جامعه را محقّق سازد و آسيبها را از آنان دور كند سامان مى يابد. اگر اين پيمان به صورت كامل به اجرا در مى آمد از مؤمنان و همسايگان آنان «مدينۀ فاضله» اى شكل مى گرفت.

اين پيمان همچنين مقتضى آن است كه دشمن پيامبر (صلی الله علیه و آله) دشمنان يهود شمرده شوند و به هيچ كس از قريش يا كسانى كه با آنان همكارى مى كنند پناه داده نشود. به موجب اين پيمان يهوديان موظّف مى شوند مشركان را كه دشمنان خدا و مسلمانان به شمار مى رفتند به دوستى نگيرند، چرا كه اين پيمان همۀ مردم مدينه را - اعم از مسلمان و يهودى - يك ملّت واحد قرار مى دهد كه دشمنان آنان و دشمنان

ص: 275

همۀ و دوستان آنان دوستان همه محسوب مى شوند و همه در دفع دشمنان همدست و يار يكديگرند تا امنيّت همه به صورت يكپارچه تأمين شود. بر اساس اين پيمان، هركس به گروهى يا فرقه اى از مردم مدينه حمله كند به همه مردم مدينه حمله كرده است. بى ترديد اين بند از پيمان يهوديان را ملزم به تعهداتى مى كند، چرا كه اين پيمان حقوقى در اختيار آنان قرار مى دهد و تكاليفى براى آنان معيّن مى كند و از آنجا كه حقوق و تكاليف هميشه داراى رابطۀ متقابل با يكديگر است در صورتى كه يهوديان به پاره اى از تكاليف معيّن شده در اين پيمان عمل نكنند قطعا مقدارى از حقوق خود را نيز از بين برده اند.

از آنجا كه ولايت و دوستى بر اساس اين پيمان به صورت يكپارچه اعمال مى شود، درست نيست كه يهوديان بر خلاف آنچه در اين پيمان تصريح شده با دشمنان محمّد (صلی الله علیه و آله) همكارى كنند.

[در صحنۀ عمل] رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مفادّ اين پيمان وفا كرد. اما آيا يهوديان نيز به آن وفا كردند؟ رخدادهايى كه پس از اين زمان رخ داد بخوبى به اين پرسش پاسخ مى دهد و اين با توجّه به اين نكته مهم است كه التزام به اينگونه قراردادها يك مسألۀ دو جانبه مى باشد و اگر يكى از طرفين در عمل آن را زير پا بگذارد، حقوقى كه پيمان عهده دار آن است نيز از ميان مى رود، در اين ميان اگر اخلال به مفادّ پيمان در امور روابط خارجى يعنى مثلا در مورد برقرارى روابط دوستانه ميان يهوديان و مشركان عليه مسلمانان باشد موجب از ميان رفتن پيمان جوار [و حالت شبه ذمّه اى] كه يهوديان در جامعۀ مدينه از آن برخوردار بودند مى شود و كسى كه پيمان وحدت و دوستى مشترك را شكسته ملزم است همزيستى در جامعۀ مسلمانان را رها كند و از مدينه بيرون برود و متقابلا طرف ديگر نيز حق دارد او را به صورت دلخواه يا به اجبار از شهر بيرون كند و اگر طرف پيمان شكن از بيرون رفتن امتناع كند، طرف مقابل حق دارد هر چند با كشتن پيمان شكنان امنيّت داخلى جامعه خود را تأمين كند، چرا كه در وضعيّت مزبور آن كه قبلا طرف پيمان بوده به صورت

ص: 276

يك دشمنى در آستين درآمده و لازم است هر چند با كشتن از آستين رانده شود، چرا كه بايستى يا امنيّت در روابط حكمفرما باشد و يا در صورت حكمفرما شدن ترس و ناامنى جنگ مشكل را حلّ كند.

تشريع اذان

343 - جامعۀ اسلامى شكل گرفت، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را سازمان داد و نهادهاى آن را معيّن فرمود و در پرتو اين سازماندهى دلها را با برقرارى برادرى ميان مؤمنان به همديگر نزديك ساخت و اصول و مقرّراتى نيز براى نزديك ساختن دلهاى كسانى كه تازه ايمان مى آورند به جامعۀ مؤمنان وضع كرد.

همچنين پيمانى منعقد شد كه برادرى ميان افراد و هماهنگى ميان گروههاى مختلف برقرار كرد، حقوق و تكاليف هر گروهى را مشخّص ساخت و يهوديان به موجب آن از وظايف و تكاليف همسان با مسلمانان در امور عمومى برخوردار شدند هر چند در شئون خاص خود حق داشتند مستقلا تصميم بگيرند و در صورت داورى خواستن از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز آن حضرت مى توانست در صورت تمايل بر اساس آنچه قرآن كريم مقرّر داشته ميان آنان حكم كند.

پس از اين اعمال هماهنگى و شكل گيرى روابط قلبى جامعۀ مؤمنان وقت آن بود كه آيينى بنيان نهاده شود كه دلهاى مؤمنان را به يكديگر بيشتر نزديك سازد. اين بنيان با تشكيل نمازهاى جماعت و اعلام عمومى وقت نماز و دعوت عموم مردم به آن براى اداى جماعت در وقت خويش و از طريق اذان استوار مى شد و بدين ترتيب وقت آن فرا رسيده بود كه اذان تشريع شود.

ابن اسحاق در اين باره مى گويد:

هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مدينه استقرار يافت و برادران مهاجر او نيز به وى پيوستند و بزرگان جامعه انصار نيز در كنار او قرار گرفتند كار اسلام استحكام پيدا كرد: نماز برپا شد، روزه و زكات تشريع گرديد، حدود به اجرا

ص: 277

درآمد، حلال و حرام مقرّر گشت و اسلام ميان مردم [مدينه] جاى گرفت...

از زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مدينه وارد شده بود، مردم در هنگام نماز بدون هيچ گونه اعلام و يا دعوتى گرد آن حضرت جمع مى شدند و در اينجا بود كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بر آن شد شيپورى به سان شيپور يهوديان به كار گيرد و مردم براى نماز بدان وسيله فرا خوانده شوند. اما آن حضرت اين شيوه را نپسنديد و از آن برگشت و فرمود تا از ناقوس استفاده شود. ناقوسى نيز آماده شد تا براى اعلام وقت نماز براى مسلمانان مورد استفاده قرار گيرد(1).

البتّه در مورد روايت ابن اسحاق بايد به دو نكته توجّه داشت:

الف: آنجا كه ابن اسحاق مى گويد «نماز برپا شد، روزه و زكات تشريع گرديد، حدود به اجرا درآمد و حلال و حرام مقرّر گشت» [مقصود آن نيست كه همه در يك زمان بوده، بلكه] اين رخدادها در زمانهاى مختلفى و حتى يكى از آنها يعنى نماز قبل از هجرت صورت پذيرفته است، زيرا نماز در سفر ملكوتى معراج واجب شد. البته شايد آنچه در مدينۀ منوّره نسبت به گذشته تازگى داشته برپايى نماز به صورت جماعت بوده است كه در شرايط استقرار امنيّت و ثبات امكانپذير مى گردد، آن گونه كه عبارت ابن اسحاق نيز به اين حقيقت اشاره دارد.

ب: در اظهارات ابن اسحاق چنين آمده كه استفاده از شيپور يهوديان و يا ناقوس مسيحيان از خاطر مبارك رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گذشت.

اين در حالى است كه ابن ماجه از سالم بن عبد الله از پدرش نقل كرده كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ آنچه مى تواند به وسيلۀ آن براى نماز به آنان خبر دهد مشورت كرد و مسلمانان از شيپور نام بردند و پيامبر (صلی الله علیه و آله) به خاطر شباهت اين به كار يهوديان و احتمال شماتت آنها آن را نپذيرفت. سپس ناقوسى را پيشنهاد كردند، اما رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به خاطر مسيحيان آن را نپسنديد.

اين خبر از دو جهت با خبر ابن اسحاق تعارض دارد:

يك: اين كه بنا بر روايت ابن اسحاق رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در انديشۀ استفاده از

ص: 278


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 231 و 232.

شيپور بود در حالى كه بنا بر روايت ديگر آن حضرت دربارۀ مسألۀ كيفيّت اعلام نماز با مردم مشورت فرمود و آنان شيپور را پيشنهاد كردند ولى آن حضرت اين پيشنهاد را نپسنديد.

دو: در روايت ابن اسحاق چنين آمده است كه آن حضرت حتى اجراى طرح استفاده از ناقوس را آغاز فرمود در حالى كه روايت ديگر حاكى از آن است كه آن حضرت اصلا چنين كارى را نمى پسنديد.

به نظر نگارنده روايت ابن ماجه به مقام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شايسته تر، در مجموع مناسبتر و صحيحتر است و البته خداوند خود به حقيقت امور آگاهى دارد.

ابن اسحاق در ادامۀ روايت خود پيرامون مسألۀ اذان چنين مى گويد:

«در همين حال كه مسلمانان در انديشۀ استفاده از ناقوسى بودند، ناگاه عبد الله بن ثعلبة بن عبد ربه «اذان» را در خواب ديد. پس نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمد و گفت: ديشب [به خواب ديدم] كه كسى مرا به طواف برد. در همان حال كه طواف مى كردم مردى كه دو لباس سبز بر تن داشت و ناقوسى در دست خود گرفته بود از كنارم گذشت من به وى گفتم: «اى بندۀ خدا، آيا اين ناقوس را مى فروشى؟» او گفت: «با آن چه مى كنى؟» گفتم: «به وسيلۀ آن مردم را براى نماز فرا مى خوانيم». وى گفت: «آيا دوست ندارى تو را به شيوه اى بهتر رهنمون شوم؟» گفتم: «آن شيوه چيست؟» گفت: «مى گويى اللّه اكبر اللّه اكبر اللّه اكبر اللّه اكبر، اشهد ان لا اله الا اللّه، اشهد ان لا إله الا اللّه، اشهد انّ محمّدا رسول اللّه، اشهد انّ محمّد رسول اللّه، حىّ على الصلاة، حىّ على الصلاه، حىّ على الفلاح، حىّ على الفلاح، اللّه اكبر، اللّه اكبر، لا اله الا اللّه».

چون عبد اللّه بن زيد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را از اين خواب آگاه ساخت پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «اين ان شاء الله خواب حقّى است. پس برخيز و آن را به بلال آموزش بده كه صدايش از تو بلندتر است».

هنگامى كه بلال اذان گفت عمر بن خطاب كه در خانه بود آن را شنيد. پس در حالى كه [از شتاب] دامن لباس خود را در پى مى كشيد و مى گفت: «اى

ص: 279

نبى خداوند، سوگند به آن كه تو را به حق برانگيخت من نيز همانند آنچه او در خواب ديد در خواب ديده ام» به حضور رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) آمد و آن حضرت نيز در پاسخ او فرمود: خداوند را بر اين سپاس مى گوييم»(1).

اين ترتيبى است كه ابن اسحاق در نحوۀ راه يافتن مسلمانان به كيفيّت اذان آورده و مدّعى است اين مهم از طريق خوابى كه دو تن از صحابه ديدند و در پايان مشورت رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) با صحابۀ خود در اين مورد صورت پذيرفت و آن حضرت خواب صحابۀ خود را تقرير فرمود و بدين ترتيب مشروعيّت اذان از اقرار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - و نه از خواب و رؤيا - ناشى شد.

امّا ابن هشام در السيرة النّبويّة در مورد روايت ابن اسحاق چنين اظهار نظر كرده كه در مورد اذان و صيغۀ آن وحى بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) نازل شد نه آن كه يك خواب منشأ آن باشد. وى مى گويد:

ابن جريح گفته است: عطاء به من گفت كه از عبيد الله بن عمير ليثى شنيدم كه مى گفت: پيامبر (صلی الله علیه و آله) و اصحابش بر اين انديشه شدند كه براى فراخوانى مردم به اجتماع براى نماز از ناقوس استفاده كنند. در همين حال كه عمر بن خطاب مى خواست دو چوب براى آماده كردن ناقوس بخرد در خواب ديد كه «ناقوس را استفاده نكنيد، بلكه براى نماز اذان گوييد». پس عمر براى اطّلاع دادن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آنچه ديده بود قصد زيارت آن حضرت كرد. امّا در راه با صداى اذان بلال شگفت زده شد و چون رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) را از خوابى كه ديده بود با

ص: 280


1- - همان. ص 232 ناگفته نماند كه بنابر آنچه تاريخ گوياى آن است و نيز بنا بر آنچه فقه اهل بيت كه نزديكترين فقه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ست از آن سخن مى گويد جمله «حىّ على خير العمل» نيز يكى از فصول اذان است كه عمر آن را از اذان برداشته و - چنان كه در آن روايت مشهور آمده - گفته است: «سه چيز در عهد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وجود داشته كه من از آنها نهى و آنها را حرام اعلام مى كنم و بر آنها مجازات مى كنم: متعه نساء، متعه حج و حىّ على خير العمل». ر. ك.: النص و الاجتهاد ص 206 و 207 به نقل از شرح تجريد قوشچى، «اواخر مبحث امامت»، و الغدير، ج 6، ص 213، به نقل از شرح تجريد و نيز طبرى در المستبين. - م.

خبر ساخت، آن حضرت فرمود: «پيش از اين در اين مورد وحى نازل شده است».

روايت اخير بدان تصريح دارد كه در مورد اذان بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وحى نازل شد و به وسيلۀ آن تفاصيل و جزئيّات اذان مقرّر گرديد نه آن كه رؤياى عبد الله بن ثعلبة بن ربيعه باشد.

ما البتّه روايت اخير را ترجيح مى دهيم به اين دليل كه اذان يكى از شعائر مهم اسلام است و جوامع اسلامى بدان شناخته مى شود. روشن است كه چنين عبادتى با اين درجه از اهميّت از امورى نيست كه بتواند از طريق شورا انجام شود، هر چند در اين ماجرا ممكن است در ابتدا مشورتى در اين باره كه چه طريقه اى براى اعلام وقت نماز انتخاب كنند مشورتى صورت گرفته باشد ولى پس از آن وحى الهى در اين باره نازل شده و اين طريقه را مشخّص كرده و بدين گونه اذان يك سنّت الهى شده و اين در حالى است كه سنّت بويژه يك سنت شرعى نمى تواند از طريق رؤيايى كه يك يا دو نفر ديده اند مشخّص گردد و تنها راه آن وحى خداوند است، بويژه آن كه اذان براى هر يك از نمازها يك سنّت مؤكّد مى باشد و بسيارى از علما [ى اهل سنّت] قائل به وجوب كفايى آن در نماز جماعت هستند و مى گويند در صورتى كه ترك شود همه افراد مرتكب گناه شده اند.

علاوه بر اين، تفاصيل و جزئيّات و اجراى اذان كه بدون آنها اذان فاقد صحّت است تنها به امر پروردگار مى تواند مشخّص شود، زيرا اذان يك عبادت است و اجزاى عبادت تنها از طريق وحى خداوند به پيامبر [يا بيان رسول خدا و امام معصوم] به عنوان اجزاى عبادت شناخته مى شود و اعتبار مى يابد نه به وسيلۀ خواب ديگران، هر چند كه از جايگاه والايى نيز برخوردار باشند.

ص: 281

ص: 282

فصل هفدهم اسلام و جهاد

اجازه براى نبرد

344 - پس از آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مدينه استقرار يافت به گسترش دعوت و حمايت از مؤمنان مستضعفى پرداخت كه در راه عقيدۀ خود مورد آزار قرار مى گرفتند و وادار به ترك دين خويش مى شدند. براى تحقّق اين امر چاره اى جز جنگ عليه مشركانى كه مؤمنان را هدف آزارهاى خود قرار مى دادند وجود نداشت گزيرى جز آن نبود كه كعبه از بت پرستى و بت پرستان نجات يابد و بتهايى كه در آن قرار گرفته بودند درهم شكسته شوند.

به همين سبب جنگ تشريع شد و خداوند تعالى در كتاب خود در اين باره فرمود: «خداوند از كسانى كه ايمان آورده اند دفاع مى كند و خداوند هيچ جنايتگر ناسپاسى را دوست ندارد. براى آنان كه هدف جنگ قرار گرفته اند بدان سبب كه بر آنان ستم روا داشته شده اجازۀ [نبرد] داده شد و خداوند بر يارى آنها تواناست، همان كسانى كه بى آن كه هيچ حقّى در كار باشد و هيچ جرمى مرتكب شده باشند مگر آن كه گفتند پروردگار ما خداوند است از خانه هاى خود بيرون رانده شدند.

اگر بازداشتن برخى از مردم از سوى برخى ديگر نبود صومعه ها و كنيسه ها و عبادتگاهها او مساجدى كه در آن فراوان نام خدا برده مى شود ويران مى گرديد.

خداوند هر كه را به او يارى دهد يارى خواهد كرد كه خداوند مقتدر و عزتمند

ص: 283

است؛ كسانى كه اگر در زمين بدانان قدرت و سلطه اى دهيم نماز برپاى مى دارند زكات مى دهند و امر به معروف مى كنند و نهى از منكر مى نمايند و فرجام امور از آن خداست»(1).

بدين ترتيب اجازۀ نبرد داده و در جهاد گشوده شد. در اين آيات مبارك علّت اين امر، نتايجى كه در پى بى آن خواهد بود و اين كه آن نتيجه خير و سعادت مى باشد بيان شده است. گفتنى است كه اسباب خير در واقع خير است هر چند در ظاهر ناخوشايند باشد چرا كه از سوى خداوند بعنوان راه حركت مسلمانان بيان شده و هرچه از سوى خداوند تعيين شود خير است، آنسان كه مى فرمايد: «نبرد بر شما فرض گرديد با آن كه براى شما ناخوشايند است. چه بسا چيزى را خوش نداريد و همان برايتان خير است و نيز چه بسا چيزى را خوش بداريد در حالى كه همان برايتان شر است. خداوند مى داند و شما نمى دانيد»(2).

در نخستين آيه پيش گفته كه در آن اجازۀ نبرد به مسلمانان داده شده لطايفى ادبى وجود دارد كه با قرآن كريم - يعنى رساترين سخن در جهان انسانى - در تناسب و هماهنگى كامل است:

يك: آن كه هر چند در اين آيات اجازۀ نبرد به مسلمانانى داده شد. امّا چنين چيزى مورد تصريح قرار نگرفته، بلكه به مؤثّرترين عاملى كه مؤمنان را به جنگ و دفاع از خود وامى دارد يعنى به اين كه در صحنۀ جنگ از سوى دشمنان عليه آنان بپا شده تصريح شده است، چه اين كه با كلمه «يقاتلون» كه در اين آيه آمده اين مطلب بيان شده است كه مشركان عملا با مسلمانان وارد جنگ شده اند؛ آنان را آزار داده اند و تلاش كرده اند تا آنها را از دين خود برگردانند و مغلوب فتنۀ خويش سازند. اين در حالى است كه «فتنه از كشتن هم بالاتر است»(3). آنان همچنين تلاش

ص: 284


1- - حج/ 41-38.
2- - بقره/ 216.
3- - همان/ 121.

كردند پيامبر را به قتل برسانند و مؤمنان را نيز در جريان ماجراى دوّمين بيعت عقبه بكشند. بنابراين تعبير به جملۀ «هدف جنگ قرار گرفته اند» در اين آيه بيانگر آن است كه نبرد مؤمنان با مشركان در مقابل جنگى است كه از سوى آنان با آزار مؤمنان آغاز شده و اينك اين نبرد دفع آن آزارها و دفع فسادانگيزى در زمين است آنسان كه فرمود: «اگر بازداشتن برخى از مردم از سوى برخى ديگر نبود، فساد بر زمين حكمفرما مى شد، اما خداوند بر جهانيان فضل فراوان دارد [و به همين سبب آنچه اين فساد را از بين مى برد تشريع كرده است]»(1).

دو: آن كه خداوند بدان تصريح فرموده كه نبرد براى بازداشتن ستمگران از ستم و يا ادامۀ آن مى باشد.

سه: آن كه مؤمنان بر حقّند و اگر نبردى از سوى آنان صورت گيرد دفاع از توحيد و ايمان بدان است و به عبارت ديگر نبردى است كه خود نوعى دعوت به سوى خداوند و نشأت گرفته از انگيزه ها و عوامل شايسته و پسنديده است.

چهار: آن كه نبرد يا جهاد در راه خدا طريقۀ دفع باطل است و اگر نبود فساد در زمين حكمفرما مى گشت و اگر نبود خداپرستى رواج نداشت و مساجد، كنيسه ها و كليساها و عبادتگاههايى كه در آن فراوان نام خدا برده مى شود ويران مى گرديد. بنابراين جهاد در حقيقت يارى خدا و حمايت از حق است و به همين سبب در ادامۀ آيات فرمود: «خداوند هر كه را به او يارى دهد يارى خواهد كرد»(2).

پنج: آن كه هدف نهايى كه در پى اين نبرد به دست مى آيد حاكميّت يافتن ارزشها و حقايق اسلامى است زيرا فرجام اين نبرد مقدّس حاكميّت يافتن كسانى است كه نماز به پاى مى دارند و زكات مى دهند. به عبارت ديگر نتيجۀ جهاد آن است كه حق خواهان امكان آن يابند كه به گفتار و كردار مردم را به حق فرا خوانند و بدين ترتيب شريعت اسلامى استوار و حاكم گردد.

ص: 285


1- - همان/ 251.
2- - حج/ 40.

كوتاه سخن آن كه اين آيات بدان اشاره دارد كه هدف نبرد مسلمانان پس از دفع ستم و تجاوز حاكم كردن دعوت اسلامى و تحقّق بخشيدن به اين مهم است كه مردم - بى آن كه هيچ فشار و فتنه اى در كار باشد و وادار به پذيرش و يا ترك عقيده اى شوند - به دين الهى درآيند.

از همين جا از آيات فوق بدين نتيجه دست مى يابيم كه انگيزۀ جهاد در اسلام از اين دو ناشى مى شود:

الف: دفع ستم و منع فتنه؛ آنسان كه مى فرمايد: «با آنان نبرد كنيد تا آن كه فتنه اى نباشد و دين و غلبه از آن خداوند باشد. اگر [در اين ميان] آنان از راه فتنه برگشتند و از آن دست كشيدند هيچ ستمى مگر بر ستمگران نخواهد بود»(1).

بر اساس اين آيه هر تجاوزى با پاسخى متقابل روبرو مى شود و محمّد (صلی الله علیه و آله) كه آيين حق را آورده است ارادۀ ستم ديگران به طرفداران اين آيين را با سكوت و اجازۀ ادامه يافتن آن پاسخ نمى گويد: بلكه ستم و تعرّض را با تعرّضى همانند آن دفع مى كند، آنسان كه خداوند فرمود: «در راه خدا با آن كسانى كه با شما مى جنگند نبرد كنيد و البتّه ستم روا مداريد كه خداوند ستمكاران و تجاوزگران را دوست ندارد»(2).

ب: امكان پذير ساختن و حاكميّت دادن به دعوت اسلامى: بدين طريق كه موانعى كه پادشاهان و حكّام ستمگر در راه پذيرش دعوت اسلام از سوى مردم به وجود مى آورند و يا آن را به تأخير مى اندازند از ميان برداشته شود. البتّه اين بدان معنى نيست كه ملّتها با زور شمشير وادار به پذيرش اسلام شوند، بلكه مراد آن است كه زمينه اى به وجود آيد تا مردم با استفاده از آن بتوانند به دعوت اسلامى دست يابند و اسلام را بشناسند و پس از به دست آوردن اين شناخت از آنجا كه هدايت از گمراهى و حق از باطل جدا مى شود هركس مى خواهد ايمان بياورد و هر

ص: 286


1- - بقره/ 193.
2- - همان/ 190.

كه مى خواهد كافر بماند، آنسان كه مى فرمايد: «در [پذيرش] دين هيچ اجبار و اكراهى نيست و راه هدايت از گمراهى و ضلالت جدا شده است پس هركس به طاغوت كافر شود و به خداوند ايمان آورد به ريسمانى استوار چنگ زده كه هرگز گسستنى نيست و خداوند خود شنوا و داناست»(1).

آغاز نبردها و نخستين سريه ها

345 - مشركان قريش مؤمنان را از مكّه بيرون راندند و آنان را وادار به ترك اموال و خانه و كاشانۀ خود كردند و تلاش نمودند تا آنها را از دين برگردانند. در چنين وضعى آنسان كه آنان مؤمنان را در تنگنا قرار داده بودند لزوما مى بايست در تنگنا قرار داده شوند و از گمراهى و سركشى بيشتر بازداشته شوند و اين حقيقت بدانان تفهيم گردد كه باطل ماندنى نيست بلكه اين حق است كه قدرت يافته و جلوه گر شده است.

بدين سبب بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اعزام «سريه» ها پرداخت. سريّه ها گروههاى كوچكى از سربازان مسلمان بودند كه يكى از فرماندهان در رأس آنها قرار مى گرفت. به عبارت ديگر اين گروهها همانند يگانهايى نظامى بودند كه فرمانده عالى سپاه آنان را به مأموريّت جنگ و يا بستن راه بر گروهى از دشمنان مى فرستد.

اين يگانها همانند «دسته» در عرف كنونى نظام ارتش بودند.

برخى از نويسندگان چنين استنباط كرده اند كه اين سريه ها براى مصادرۀ اموال كاروان قريش يا دست كم گروهى از تجّار قريش اعزام مى شدند و بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نبرد خود عليه مشركان را با محاصرۀ اقتصادى قريش آغاز كرده بود.

امّا برداشت ما اين است كه اگر چنين محاصرۀ اقتصاديى در كار باشد همه راههاى درآمد و ممرّ روزى همه قريش را مى بندد و به عبارت ديگر همۀ قريش را

ص: 287


1- - همان/ 256.

شامل مى شود. اين در حالى است كه به عقيدۀ ما پيامبر (صلی الله علیه و آله) هرگز اراده آن نداشت كه همۀ افراد قريش را گرفتار قحطى و گرسنگى سازد، زيرا همۀ افراد اين طايفه بر آن آيين و روشى نبودند كه ابو جهل و ابو سفيان و كسانى از قبيل اين دو كه از همان آغاز موضع دشمنى با عقيدۀ اسلامى را در پيش گرفتند و بر اين گمراهى و سركشى اصرار ورزيدند و بدان ادامه دادند آن را در پيش گرفته باشند. بلكه در ميان قريش كسانى نيز وجود داشتند كه دست به هيچ ستمى نزدند، موضع سكوت و بى طرفى اختيار كردند و گرچه ايمان نياوردند امّا در صدد دشمنى با عقيدۀ اسلامى نيز برنيامده بودند.

از ديگر سوى اين حقيقت روشن است كه مناسب اصول اسلامى نيست كه فرمانبرداران به جرم عصيانگران و يا بيطرف ها به گناه شرآفرين ها بسوزند، بويژه آن كه در ميان قريش كسانى وجود داشتند كه بر اثر اجبار و اكراه سران مشرك و به ديگر عبارت اسير ارادۀ آنان بودند و برخى نيز با مؤمنان و حتّى با پيامبر (صلی الله علیه و آله) رابطۀ مودّت و خويشاوندى داشتند و اين در حالى است كه اگر يك محاصرۀ اقتصادى برقرار شود تنها گروه خاصّى را در بر نمى گيرد بلكه همه را شامل مى شود و كسانى را كه در اوج شرآفرينى و خصومت بودند در كنار كسانى كه موضع بيطرف اختيار كرده اند و حتى با مؤمنان دوستى و رابطه داشتند مشمول خود مى سازد با آن كه قرآن كريم مى فرمايد: «هيچ كس بار مسئوليّت كسى ديگر را بر دوش نمى كشد»(1).

بنابراين به عقيدۀ نگارنده هدف از اعزام اين سريّه ها محاصرۀ اقتصادى قريش نبود، بلكه هدف از آن رويارويى با سران قريش بود، چه اين كه معمولا آنها مالك ثروتهاى كلانى بودند كه كاروانهاى مورد تعرّض آن را حمل مى كرد و نيز همين سران و سردمداران بودند كه مؤمنان را از خانه و كاشانه و دارايى خويش دور ساخته بودند و بنابراين اينك سزاى آنها بود كه از ناحيۀ همين كسانى كه روزى آنها را از دارايى و ثروت خويش دور ساخته اند هدف تعرّض و

ص: 288


1- - انعام/ 164.

در تنگنا قرار گيرند تا بدين وسيله مؤمنان كار آنان را مقابله به مثل كرده باشند و علاوه بر آن احتمالا بتوانند اموالى در مقابل آنچه از دست داده اند در اختيار گيرند و همچنين تنگناهايى مالى براى آن سران ستمگر به وجود آورند تا آنها وبال كار خويش را بچشند.

سرّيه حمزه

346 - اعزام سريّه ها [از سوى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله)] در سال اول هجرت آغاز شد. سريّه ها از تعداد نه چندان زيادى از مجاهدان تشكيل مى شد كه متعرّض كاروانهاى تجارى يا مردان قريش كه قصد شام داشتند مى شدند تا آنان را از ادامۀ راه بازدارند و يا بر اموال آنان مسلّط شوند و يا با آنان به نبرد پردازند.

نكتۀ قابل توجّه در اين سريّه ها آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مجاهدان تشكيل دهندۀ آنها را از مسلمانان قرشى انتخاب مى فرمود و هيچ يك از انصار در جمع آنان قرار نمى گرفت.

نخستين سريّه اى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اعزام داشت به فرماندهى حمزة بن عبد المطلّب بود. حمزه در ماه رمضان سال اول هجرت و هفت ماه پس از ورود پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مدينه به سمت سواحل درياى سرخ روانه شد. تعداد افراد اين سريه به سان ديگر سريه هاى اعزامى در اين سال سى مرد از مهاجران و پرچم آن سفيد بود.

اين گروه راه را بر يكى از كاروانهاى قريش، كه به سران و بزرگان آن قوم تعلّق داشت و مركّب از سيصد نفر ابو جهل عمرو بن هشام در رأس آنان بود، بست.

دو گروه - گروهى به فرماندهى شير خدا و شير رسول او حمزه و گروه ديگر به فرماندهى پست ترين و خبيث ترين فرد قريش يعنى ابو جهل - رو در روى هم قرار گرفتند، اما با ميانجيگرى مردى از اعراب به نام ابن عمرو جهنى از جنگ با يكديگر خوددارى كردند و بدين ترتيب هيچ درگيرى صورت نگرفت.

ص: 289

سريه عبيدة بن حارث بن عبد المطلب

347 - در شوال همين سال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرچمى سفيد رنگ براى عبيدة بن حارث بست و وى را مأمور كرد تا در رأس شصت نفر از مهاجران - بى آن كه كسى از انصار با آنان باشد - به سوى بطن رابغ روانه شود.

اين گروه با مشركان كه شمار آنان دويست نفر بود و سفيان بن حرب بن صخر فرماندهى آنها را بر عهده داشت برخورد كرد.

اين برخورد در كنار چاهى به نام اخياء و پس از آن كه مؤمنان از ثنية المرة گذشته بودند صورت گرفت و در طىّ آن هيچ جنگى ميان آنها در نگرفت و تنها تيراندازى ميان دو گروه رخ داد. در همين رويارويى بود كه سعد بن ابى وقاص با آن كه فرمانده گروه نبود تيرى به سوى دشمن افكند و اين نخستين تيرى بود كه در راه اسلام افكنده شد.

آنچه تاكنون گفتيم ترتيبى است كه واقدى براى اين سريّه ها در نظر گرفته و سريّۀ حمزه را قبل از سريّه عبيده آورده است.

اما ابن اسحاق بر خلاف واقدى مدّعى است كه سريّۀ عبيده نخستين سريّه بوده است و نه سريّۀ حمزه، او مى گويد:

«برخى مى گويند پرچم حمزه نخستين پرچمى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى كسى از مسلمانان بست. اين اظهار عقيده از آنجا ناشى شده است كه سريّۀ حمزه و عبيده همزمان با يكديگر بود و همين امر موجب مشتبه شدن مسأله بر اين قائلين شده است».

همان گونه كه ملاحظه مى شود واقدى بر خلاف ابن اسحاق اين دو سريّه را همزمان با يكديگر نمى داند، بلكه چنين اظهار مى دارد كه سريّۀ حمزه در ماه هفتم و سريّۀ عبيده در هشتمين ماه پس از هجرت صورت گرفته است.

علاوه بر اين، اختلاف ديگرى نيز ميان روايت ابن اسحاق و روايت واقدى

ص: 290

وجود دارد، زيرا كه بنا بر روايت واقدى حمزه با ابو جهل روبرو شد، اما بنا بر روايت ابن اسحاق وى با عكرمة بن ابى جهل برخورد كرد.

آن گونه كه از لحن گفتار ابن كثير بر مى آيد وى - آن گونه كه در آينده روشن خواهيم كرد - روايت واقدى را درست تر مى داند.

سريّۀ سعد بن ابى وقّاص

348 - در ماه ذى القعده يعنى در همين ماه پس از هجرت، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سعد بن ابى وقّاص را در رأس گروهى به مأموريت روانه ساخت. علّت اين امر آن بود كه آن حضرت اطّلاع يافت كاروانى از قريش از مناطق اطراف خواهد گذشت.

به همين سبب وى را در رأس بيست تن از مهاجران به نقطه اى به نام خزار فرستاد و از وى خواست از اين نقطه تجاوز نكند.

سعد مى گويد: «در رأس بيست نفر پياده روانه شدم، ما روزها را مخفى مى شديم و شبها راه مى پيموديم تا آن كه در صبح روز پنجم به خزار رسيديم.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ما سپرده بود تا از اين نقطه نگذريم و قبل از روزى كه ما به آنجا برسيم كاروان از آنجا گذشته بود».

بدين ترتيب سعد با كسى برخورد نكرد و از ديگر سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز از وى خواسته بود از نقطۀ مشخّص شده تجاوز نكند همچنين آن حضرت دستورى براى تعقيب دشمن به آنان نداده بود، زيرا - آنچنان كه به نظر مى رسد - آن حضرت مى خواست دشمن را در راه غافلگير كند، چرا كه غافلگيرى ترس و بيم را بر دشمن حكمفرما مى كند و آنان را مغلوب مى سازد و اين در حالى است كه تعقيب حالت غافلگيرى ندارد. علاوه بر اين، اين گروه پياده بودند و نمى توانستند بدون هيچ گونه مركبى در صحرا به تعقيب دشمن بپردازند.

واقدى در روايت خود - آن گونه كه از ابن سعد نيز نقل كرده است - تعداد

ص: 291

افراد اين سريّۀ را بيست يا بيست و يك نفر مى داند در حالى كه ابن اسحاق مى گويد سعد در رأس ششصد نفر از مجاهدين از مدينه بيرون رفت.

شايد از ميان اين دو روايت روايت واقدى قابل قبول تر و روشنتر باشد، زيرا كه به گواهى تاريخ كاروان قريش از حدود شصت نفر تشكيل يافته بود و براى مقابله با چنين رقمى همان بيست و يك نفر پياده مناسبتر به نظر مى رسد.

349 - بنا به اظهار واقدى هر سه سريّه پيش گفته شده در سال نخست هجرت: يكى در ماه رمضان، ديگرى در ماه شوال و سومى نيز در ذى القعده همان سال بوده است. اما طبرى در تاريخ الامم و الملوك مدّعى است به نظر ابن اسحاق اين سريّه ها در سال دوم هجرت رخ داده است.

حقيقت آن است كه ابن اسحاق خود مشخّص نكرده كه اين سريّه ها در سال نخست هجرت و يا در سال دوّم بوده، اما از قراين مى توان چنين به دست آورد كه در سال دوّم صورت پذيرفته است، زيرا وى اين سريّه ها را پس از نخستين غزوۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يعنى غزوۀ ودان ذكر كرده و آن غزوه به تصريح ابن اسحاق در ماه صفر سال دوّم بوده است.

بنابراين اگر ابن اسحاق رخدادها را به حسب ترتيب زمانى آنها آورده باشد اين سه سريّه در سال دوّم خواهد بود، امّا ما در سيرۀ وى مشاهده مى كنيم كه او گاه از رخدادها و حوادثى در غير زمان خود و تنها به آن دليل كه موقعيّت اقتضا كرده و سخن بدان جا كشانده شده است بحث مى كند.

از همۀ اينها كه بگذريم حتى به فرض آن كه ابن اسحاق اين سريّه ها را در سال دوّم بداند، امّا ابن كثير عقيدۀ واقدى را و اين كه در سال اوّل هجرت بوده است ترجيح مى دهد. او مى گويد:

«واقدى داراى نظرات تازه و منحصر بفرد و تاريخى غالبا تحرير يافته است، چه او از پيشوايان بزرگ اين فن، مردى راستگو و پركار است، آن گونه كه مادر كتاب خود به نام التكميل فى معرفة الثقات و الضّعفاء و المجاهيل دربارۀ جرح و

ص: 292

تعديل او بتفصيل سخن گفته ايم»(1).

350 - علاوه بر مسألۀ ترتيب زمانى اين سريّه ها و بررسى روايات در اين باره، مسألۀ ديگرى نيز وجود دارد كه قابل توجّه است و آن مسأله عبارت است از مقدار التزام و تعهّد محافظان كاروانهاى قريش در اعتقادات خود، زيرا گروهى از كسانى كه حفاظت از اين كاروانها را بر عهده مى گرفتند از مؤمنانى بودند كه عقيدۀ خويش را پنهان مى داشتند به همراه كاروانهاى قريش از شهر بيرون مى آمدند تا شايد در طىّ راه موقعيتى براى پيوستن به مؤمنان بيابند و فرصتى را كه براى هجرت با خروج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از مكه از دست داده اند جبران كنند و ديگربار خود را به مسلمانان برسانند.

به همين سبب در جريان سريّۀ عبيدة بن حارث كه بدون هيچ گونه جنگى ميان طرفين خاتمه يافت، دو نفر از آن كاروان گريختند و به مسلمانان پيوستند:

ابن عمرو بهرانى همپيمان بنى زهره و عتبة بن غزوان بن جابر مازنى همپيمان بنى نوفل بن عبد مناف. اين هر دو مسلمان بودند، امّا از طريق قرار گرفتن در جمع كافران - براى محفوظ ماندن از آزار و اذيّت - خود را به مسلمانان رساندند.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) روانۀ جهاد مى شود

351 - آنسان كه از اين پيش اشاره كرديم با نزول آيات سورۀ حج به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اجازۀ نبرد داده شد. در اين هنگام آن حضرت خود را آماده نبرد ساخت و به اعزام سريّه هاى پى درپى پرداخت و پس از اين سريّه ها بود كه «غزوات» آغاز شد.

در اصطلاح مورّخان سيرۀ نبوى (صلی الله علیه و آله) اصطلاح سريّه به گروههايى متشكّل از تعدادى از مؤمنان خواه كم و خواه زياد و اغلب كم اطلاق مى شود كه براى رويارويى با مشركان اعزام مى شدند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود به همراه آنان

ص: 293


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 234 و 235.

نمى رفت، امّا غزوه به گروههايى گفته مى شود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود به همراه آنها روانه شد، خواه آن كه عملا نيز وارد نبرد شده يا نشده باشند.

همان گونه كه گفتيم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جهاد عليه مشركان را با سريّه هاى حمزة بن عبد المطلب، عبيدة بن حارث و سعد بن ابى وقّاص كه در ماههاى رمضان، شوّال و ذى القعدۀ سال نخست هجرت به اعزام آنها پرداخت آغاز فرمود و پس از غزوه ها در سال دوّم هجرت عملى شد.

مورّخان در شمارۀ غزوات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اختلاف دارند. البتّه اين اختلاف در اصل وقوع يا تعداد جنگها نيست، بلكه از اين ناشى مى شود كه آنان در اين كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) با سپاه همراه بود تا غزوه خوانده شود و يا همراه نبود تا سريّه ناميده شود اختلاف كرده اند. به عبارت ديگر پس از تحقيق روشن مى شود كه مورّخان دربارۀ تعداد كل «مغازى» يا جنگهاى پيامبر (صلی الله علیه و آله) اعم از غزوه و سريّه اتفاق نظر دارند و تنها اختلاف اندك آنان در اتّصاف برخى از جنگها به عنوان غزوه يا سريّه است.

آن گونه كه امام احمد بن حنبل در مسند خود نقل كرده تعداد كلّ اين جنگها چهل و سه مورد است. او از قتاده روايت مى كند كه مغازى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چهل و سه مورد بود كه شامل بيست و چهار سريّه يا اعزام و نوزده غزوه مى شد كه در هشت تاى آنها رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود وارد صحنۀ نبرد شد: بدر، احد، احزاب، مريسيع، خيبر، فتح مكّه و حنين.

همچنين آن گونه كه در البداية و النهاية آمده دربارۀ اين جنگها چنين روايت شده است:

«موسى بن عقبه به نقل از زهرى مى گويد: اين جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه خود در آنها وارد صحنۀ نبرد شد؛ نبرد بدر در رمضان سال دوّم، نبرد احد در شوّال سال سوّم، نبرد خندق يا همان جنگ احزاب و بنى قريظه - در شوّال سال چهارم، نبرد با بنى مصطلق و بنى لحيان در شعبان سال پنجم، نبرد خيبر در سال

ص: 294

ششم، نبرد فتح مكه در رمضان سال هشتم، نبرد حنين و محاصرۀ طايف در شوّال همان سال و... سپس سفر حجّة الوداع در سال دهم هجرت همچنين آن حضرت در دوازده [يا يازده] غزوه ديگر شركت داشت كه در آنها نبردى صورت نگرفت و نخستين اين غزوه ها غزوه ابواء بود»(1).

از اين سياق تاريخى چنين به نظر مى رسد كه غزوات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نوزده مورد و سريّه ها يا اعزامها بيست و چهار مورد بود. برخى از غزوات آن حضرت در آنها جنگى ميان مؤمنان و مشركان در گرفت و برخى ديگر در آنها هيچ نبردى در نگرفت يا به سبب خطاى برخى از رزمندگان مسلمان شبه شكستى بر آنان وارد آمد و وارد جنگ نشدند يا آن كه متقابلا مشركان بدون جنگ و درگيرى از رويارويى با مسلمانان گريختند. در چنين مواردى پيروزى مسلمانان از طريقى غير از نبرد و با اسبابى چون وزش باد و طوفان به دست آمد، آن گونه كه در نبرد احزاب چنين وضعيّتى به وجود آمد و هر چند شكست نصيب مشركان شد، امّا ميان آنان و مسلمانان چندان جنگى در نگرفت و بلكه اين جنگ در پى شكست مشركان ميان مسلمانان و يهود بنى قريظه صورت گرفت.

در ميان غزوه هاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) غزوه هايى بوده است كه در آنها هيچ گونه جنگ و درگيرى [و يا شكست و گريزى] نبود. غزوه هاى ابواء، عشيره، غطفان و بدر اولى از اين دسته اند و در رأس همۀ غزوات از اين نوع غزوۀ حديبيه قرار دارد كه در آن صلح ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مشركان برقرار شد كه همان نقطۀ شروعى در بسيارى از فتوحات اسلامى گشت و همان فتح المبينى بود كه قرآن كريم درباره اش فرمود: «ما براى تو فتحى آشكار پديد آورديم تا خداوند گناهان تو را، آنچه كه پيشى گرفت و آنچه پس از آن آمد، بيامرزد، نعمت خويش را بر تو كامل گرداند، به راه راست هدايتت كند و پيروزيى عزتمندانه نصيبت نمايد»(2).

ص: 295


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 242.
2- - فتح/ 3-1.

جنگ پيامبر يا نبرد براى فضيلت

352 - در سريّه هايى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اعزام فرمود هيچ نبردى در نگرفت و بلكه در همه موارد دو گروه بدون هيچ گونه درگيرى و به صورت مسالمت آميز از يكديگر جدا شدند و تنها در يك مورد در سريّه عبيدة بن حارث سعد بن ابى وقّاص به سوى دشمن تير انداخت.

اين سريّه ها هر چند به جنگ و درگيريى نينجاميد، امّا فوايدى را در برداشت، زيرا دست كم سه نكته را به قريش آموخت يا سه احساس را در آنان به وجود آورد:

يك: اين كه اسلام به قدرت و نيرويى دست يافته و بنابراين ناگزير يا بايد به پذيرش آن بشتابند تا آخرين گروندگان به آن نباشند يا آن كه ديرى نخواهد پاييد كه قصاص و پاسخ متقابل ستمى كه بر مؤمنان روا داشته بودند بر آنان فرا رسد.

دو: اين كه قدرت اسلام بزودى مؤمنانى را كه هنوز مشركان بدانان آزار وارد مى آورند و براى برگرداندن آنها از اين تلاش مى كنند از چنگال آنان نجات خواهد داد، آنسان كه قرآن كريم از اين حقيقت سخن گفته است.

سه: اين كه بزودى محمّد (صلی الله علیه و آله) با نيروى حق آنان را در تنگنا قرار خواهد داد، آنسان كه آنان وى را در مشكل قرار دادند و اصحاب مستضعف و بى پناه او را در مكّه در تنگنا قرار دادند و آنان را از سرزمين خويش و از خانه و كاشانۀ خود بيرون راندند و اموال آنها را مصادره كردند.

بنابراين سريه هاى مسلمانان در نخستين سال پس از هجرت اعلام اين حقيقت بود كه خداوند اسلام را از قدرت و غلبه اى برخوردار ساخته تا به وسيلۀ آن مشركان را تا زمانى كه با آنها سر جنگ دارند و به قدرت اسلام سر تسليم فرود نمى آورند بترساند.

غزوات رسول خدا نيز در مرحلۀ نخست - يعنى غزوات ابواء، عشيره،

ص: 296

غطفان و بدر اولى - خالى از هرگونه جنگ و درگيرى و تنها براى اعلام همين حقيقت صورت مى گرفت.

اما چون قريش قدرت مؤمنان را احساس كرد و سپاهى گران تشكيل داد و به سوى مدينه روانه داشت بى آن كه هيچ كاروانى تجارى پيشاپيش آن داشته باشد و از آنجا كه اين امر چنين نشان مى دهد كه آنان قصد جنگ داشتند، عملا جنگ ميان مسلمانان و مشركان آغاز شد، جنگى كه سپاه مهاجم آن را مشركان تشكيل مى دادند. از سوى ديگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز نمى توانست در داخل مدينه منتظر آن بماند كه مشركان با سپاه خود آن را مورد تاخت وتاز قرار دهند، بلكه گريزى جز آن نبود كه آن حضرت به رويارويى آنان در خارج شهر بشتابد، زيرا كه «هيچ مردمى در درون خانۀ خود هدف جنگ و تاخت وتاز قرار نگرفتند مگر آن كه خوار و زبون شدند»(1)، آنسان كه على (ع) - آن قهرمان جهاد و مبارزه كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) او را تربيت كرد و حكمت و حقايق ناب و روشنگر را به وى آموخت چنين فرمود.

در اينجا ممكن است كسى به طرح اين سؤال بپردازد كه چرا پيامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) به جنگ مى پرداخت. پاسخ چنين سؤالى آن است كه چنين چيزى در ميان پيامبران الهى تازگى نداشت، زيرا كه موسى كه از پيامبران اولو العزم است در طول دوران دعوت خود به جنگ پرداخت و بنى اسرائيل را نيز به ايمان و جنگ در راه آن فرا خواند اما آنان از اين دعوت سرباز زدند و خود را در خسارتى بزرگ افكنده، در حالى كه خوارى و زبونى و ترس بر آنان حكم مى راند به موسى گفتند:

«تو و خدايت برويد و بجنگيد كه ما اينجا نشسته ايم»(2).

همچنين از توراتى كه در حال حاضر در دست يهوديان قرار دارد چنين استفاده مى شود كه موسى با برخى از پادشاهان جنگيد و سرزمين آنان را به سپاه خويش درنورديد و داوود و همچنين فرزندش سليمان نيز [در راه دعوت خود] جنگيدند.

ص: 297


1- - نهج البلاغه، با مقدّمۀ صبحى صالح، خ 27.
2- - مائده/ 24.

در مورد عيسى نيز اگر وى به جنگى دست نزد شايد بدان سبب است كه براى وى جنگ تشريع نشده و دعوت او - از آنجا كه ميان آن تا بعثت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حدود ششصد سال و اندى فاصله است و اين فاصله فاصلۀ چندان درازى نيست - زمينه و مقدّمه اى براى دعوت محمّد (صلی الله علیه و آله) بود.

علاوه بر اين مكتب محمّد (صلی الله علیه و آله) براى همۀ جهانيان - اعم از زرد و سفيد و سياه و سرخ - بود و ناگزير مى بايست اقطار عالم را در نورد دو و با قدرت و صلابت به همۀ سرزمينها برسد. روشن است كه چنين چيزى تنها با آمادگى كامل مسلمانان براى نبرد امكان پذير مى گرديد، زيرا كه جهان در آن روز در زير سلطۀ پادشاهان ستمگر و سران مستكبر قرار داشت.

همچنين آيين محمّدى دربردارندۀ اصولى مخالف و ناسازگار با وضعيّت حاكم بود و ستمگران آن عصر به همين سبب با آن حضرت جنگيده بودند و اينك ناگزير مى بايست قدرتى در مقابل ستم براى جلوگيرى از ادامۀ آن به قدرت حق وجود داشته باشد و بدين ترتيب جنگ يا حدّ اقل آمادگى براى آن ضرورتى گريزناپذير بود.

گذشته از اينها كار مردم بر محور حق سامان نمى يابد مگر آن هنگام كه اصول و بنيادهاى مبتنى بر عدالت از قدرتى برخوردار باشد كه از آن حمايت و دفاع كند بى آن كه عليه ديگران ستمى را روا بدارد. اين در حالى است كه اسلام كه دين فضيلت است آيين ضعف و سر فرود آوردن در مقابل قدرتهاى ديگر نبوده، بلكه آيين مقتدر و بازدارنده و از ميان برندۀ هرگونه شر و نادرستى و مدافع خير است.

در اين آيين چنين نيامده كه هركس بر گونۀ راستت نواخت گونۀ چپت را براى يك سيلى ديگر پيش آر، بلكه در اين آيين چنين آمده كه «هركس بر عليه شما تعرّض و ستمى روا داشت با تعرّضى همانند آن با وى مقابله كنيد و از خدا پروا داشته باشيد»(1).

ص: 298


1- - بقره/ 194.

البتّه در اين آيين عفو و صبر نيز هست، آنسان كه مى فرمايد: «عفو كنيد و بگذريد»(1) اما عفو تنها در آن جايى است كه حاكميّت در اختيار اسلام قرار گرفته باشد و بنابراين عفو اسلامى، عفوى از موضع قدرت و مايه عزت است نه ناشى از ضعف و تسليم طلبى؛ آن گونه كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «عفو گذشت جز بر عزت و كرامت شخص نمى افزايد». خداوند نيز در قرآن كريم مؤمنان را به صبر و خويشتن دارى فرمان داده و مى فرمايد: «اگر مجازات كنيد، همانند آنچه به شما ستم روا داشته شده است مجازات نماييد و البتّه اگر صبر [و خويشتن دارى] كنيد اين براى صابران بهتر است»(2). صبر و خويشتن دارى در صحنۀ نبرد موجب آن مى شود كه سپاه به جنگ كشانده نشود و بلكه از خود خويشتن دارى نشان دهد بدان اميد كه صلحى صورت پذيرد و شمشيرها از نيام بر كشيده نشود؛ آنسان كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در جنگها اين شيوه را در پيش مى گرفت و سپاهيان را به اين امر سفارش مى فرمود. در اين ميان گذشت از كسانى كه مؤمنان را آزار داده بودند نيز صبر و تسلّط بر خود لازم داشت. بنابراين صبر تنها در صحنۀ رويارويى با دشمن در ميدان نبرد نبوده و نيست، بلكه هم در آنجا و هم در قدرت تسلّط بر خود در جلوگيرى از غلبۀ روح انتقامجويى امرى اجتناب ناپذير است.

جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - آنسان كه خواهيم ديد - جنگهاى مبتنى بر فضيلت و مشتمل بر خير و سعادت و رفق و مدارا بود، هر چند شمشيرها از نيام كشيده و رودرروى هم قرار گرفت و كسانى به هلاكت رسيدند. به عبارت ديگر، جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مردم آموخت چگونه در حالى كه از نوك شمشيرها خون مى چكد فضيلت و ارزش مى تواند حكمفرما باشد و چگونه مى تواند رحمت و مهربانى خود را در صحنۀ جنگ كه ذاتا پديده اى ناخوشايند است خود را نشان دهد و به سان نسيمى خوش در ميان آفتابهاى سوزان بوزد و چون سايه اى در ميان

ص: 299


1- - همان/ 109.
2- - نحل/ 126.

صحرا راحتى و آرامش را به رهگذران تقديم دارد.

به همين مناسبت شايسته است قبل از پرداختن به غزوات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از حاكميّت ارزشها بر اين جنگها سخن گوييم و در اين بحث اوامر و فرمانهاى قرآن به مجاهدين، سيرۀ عملى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در طىّ مراحل گوناگون جنگ از آغاز تا پايان آن و توصيه هاى آن حضرت به سپاهيان خويش را مستند آراء خويش قرار دهيم.

ارزشها و فضايل انسانى در جنگهاى اسلامى:

در اهداف و انگيزه ها

353 - رحمت و مهربانى يكى از فضايل والاى انسانى است، در حالى كه رحمت اسلامى تنها يك واكنش عاطفى زودگذر و يا يك دلسوزى و مهرورزى شخصى نيست كه هم نسبت به نيكوكار و فاضل و هم نسبت به بدكار و فاجر روا داشته شود، بلكه رحمت اسلام رحمتى همگانى و همسو با منافع عمومى جامعه است و به همين سبب گاه جنگ نيز [با چنين تفسيرى از رحمت] مصداقى از آن خواهد بود و حتّى تا زمانى كه جنگ در راه فضيلتها و ارزشها باشد وجود آن به عنوان مصداقى از رحمت ضرورت خواهد داشت، آنسان كه قبلا با اين آيه آشنا شديم كه مى گويد: «اگر بازداشتن برخى از مردم از سوى برخى ديگر نبود فساد بر زمين حكمفرما مى شد، اما خداوند بر جهانيان فضل فراوان دارد»(1).

بنابراين دلسوزى و ترحّم نابجا بر ستمگر و خوددارى از قصاص او هرگز رحمت نيست، چرا كه در بلاى چنين دلسوزى و ترحّمى، قساوت و سنگدلى بر ستمديده نهفته است و به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «هركس بر ديگران ترحّم نمى ورزد شايسته ترحم ورزيدن نيست».

بدين ترتيب جنگ اسلامى مشروعيّت خود را از رحمت به دست آورده،

ص: 300


1- - بقره/ 251.

رحمت در همۀ مراحل بر آن سايه گسترانده و با رحمت نيز به پايان مى رسد. به عبارت ديگر، همان گونه كه اين رحمت و دلسوزى بر پيكر انسان است كه عضوى از آن قطع شود تا همۀ آن را به فساد و تباهى نكشاند در جامعه نيز اين جلوه اى از رحمت است كه عناصر فساد از آن محو شود تا پيكرۀ اجتماع را به فساد نكشد و نيز لازم است براى سلامت همۀ مردم دامن ستم گروهى اندك به حق حيات ديگران با امحاء تجاوز آنان برچيده شود تا مردم همه در امنيّت و سلامت به سر برند و بى آن كه هيچ مانعى براى اظهار سخن حق وجود داشته باشد اين سخن چون زلالى گوارا در كالبد جامعه جريان يابد.

اينك زمان آن فرا رسيده است تا با استناد به كتاب الهى و سنّت نبوى دربارۀ جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سخن گوييم.

آن گونه كه قرآن كريم تصريح دارد انگيزه و هدف از اين جنگها مقابله با ستم مشركان عليه مسلمانان است، آن گونه كه در قرآن كريم مى فرمايد: «در راه خدا با آن كسانى كه با شما مى جنگند نبرد كنيد و البتّه ستم روا مداريد كه خداوند ستمكاران و تجاوزگران را دوست ندارد»(1) و «با آنان نبرد كنيد تا آن كه فتنه اى نباشد و دين و غلبه از آن خدا باشد. اگر [در اين ميان] آنان از راه فتنه برگشتند و از آن دست كشيدند، هيچ ستمى مگر بر ستمكاران نخواهد بود»(2).

در ادامۀ همين آيات خداوند اين را كه با متجاوزان مقابله به مثل مى شود مورد تصريح قرار داده، مى فرمايد: «هركس عليه شما تعرّض و ستمى روا داشت با تعرّضى همانند آن با وى مقابله كنيد و از خداوند پروا داشته باشيد و بدانيد كه خداوند با پرهيزگاران و پرواپيشگان است»(3). در ابتداى همين آيه نيز خداوند به يكى از مصاديق اين مقابله به مثل اشاره كرده و فرموده است: «[جنگ در] ماه حرام

ص: 301


1- - بقره/ 190.
2- - همان/ 193.
3- - همان/ 194.

در مقابل [جنگ در] ماه حرام و اين حرمتها با يكديگر برابر و در مقابل همديگر است»(1).

در پرتو اين نصوص و [در روال تاريخى حوادث صدر اسلام] مشاهده مى كنيم كه تعرّض از سوى مشركان با ابزارهايى چون تعرّض به آزادى دينى و تلاش در بازداشتن مؤمنان از ايمان خويش آغاز شد و مسلمانان به مقابله با آن فرمان داده شدند.

گفتنى است كه اگر چه ما به دفع ستم و تجاوز فرمان داده شده ايم امّا در كنار آن دو فرمان سازندۀ ديگر نيز متوجه ما شده است: نخست نهى از تجاوز است؛ ما از هرگونه تجاوز بدين معنى كه ما از ورود به جنگ كسانى كه هنوز جنگى را با ما آغاز نكرده اند و مانع ادامۀ حركت دعوت اسلامى و به پيش رفتن آن نشده اند نهى شده ايم. فرمان ديگر نيز پرهيزگارى و خداترسى و پايبندى به ارزشها و فضيلتها [در مراحل مختلف جنگ و بلكه در همۀ مراحل زندگى] است، بدان معنى كه اگر آنها متعرّض ناموس ما شوند ما متعرّض ناموس آنها نمى شويم و اگر آنها كشتگان را مثله كنند ما كشتگان آنان را مثله نمى كنيم.

ما از مطالعۀ سيره در مى يابيم كه چگونه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سيزده سال تمام مردم را به خداوند و به ايمان دعوت فرمود و در طىّ اين سالهاى متوالى آزارهاى مشركان عليه او و مسلمانان، بويژه مسلمانان بى پناه ادامه داشت و هيچ كس جز عدّه اى اندك كه مشركان از شدّت برخورد آنها بيمناك بودند يعنى امثال حمزه و عمر از آن آزارها بى نصيب نماند، هر چند تسليم اين آزارها نشدند و نسبة عقيدۀ آنان سالم ماند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود نيز از اين آزارها در امان نبود و همان گونه كه قبلا آورده ايم در حال سجده، زهدان شتر بر روى او افكندند و در شب هجرت نيز قصد كشتن آن حضرت را داشتند. اما آن رسول گرامى (صلی الله علیه و آله) هجرت كرد و ديگر

ص: 302


1- - همان/ 194.

مسلمانانى كه توان هجرت داشتند نيز راه هجرت در پيش گرفتند و براى حفظ دين خود كه آن را پذيرفته بودند خانه و كاشانه و اموال و ثروت خود را رها كردند.

اينها همه در حالى بود كه مشركان همچنان بر گمراهى و عناد خود اصرار داشتند و علاوه بر اين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كسانى را در مكّه گذاشته بود كه ناتوان بودند و توان هجرت نداشتند و اينك از شديدترين شكنجه هاى مشركان رنج مى بردند. اكنون آيا در چنين وضعى و با چنين وصفى اين مقتضاى رحمت بود كه اين گرفتاران در شكنجه همچنان در زندان شكنجه و آزار مشركان بى هيچ دادرسى رها شوند؟ هرگز چنين نيست بلكه لزوما مى بايست كسانى كه آنان را آزار و شكنجه مى دهند عاقبت تلخ اين كار خود را بچشند.

از همين جا و از ديگر آيتى كه پيش از اين از آنها سخن گفته شد به اين نتيجه دست مى يابيم كه هدف و انگيزه جنگهاى صدر اسلام دفع ستم و تجاوز، منع آزارهاى مستمر مشركان، مجازات ستمگران و امنيّت برقرار كردن براى دعوت اسلامى بود تا ديگر هيچ فتنه و فشارى در راه دين نباشد و مردم براحتى بتوانند از آنچه مقتضاى دليل است پيروى كنند و از پيروى حاكمان ستمگرى سربرتابند كه آنان را تحت فشار قرار داده اند و انواع خوراكيها و ستمها را بدانان روا مى دارند.

اين وضعيّت و اهداف و انگيزه هاى نبرد در شبه جزيرۀ عرب است كه در آن قريش جنگ عليه مسلمانان را آغاز كرد و سپس اين تجاوز ديگر طوايف و قبايل را نيز شامل شد، آن هنگام كه همه در جنگ احزاب يا غزوۀ خندق گردهم آمدند تا ريشۀ اسلام را در مدينۀ منوّره از بيخ و بن بركنند و در اين هنگام بود كه اين فرمان الهى نازل شد كه: «با همه مشركان بجنگيد آنسان كه آنان همه عليه شما مى جنگند»(1).

امّا در مورد وضعيّت و انگيزۀ جنگ با مشركان خارج از شبه جزيره بايد به اين حقيقت توجّه داشت كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به همۀ پادشاهان و سران طوايف توسّط

ص: 303


1- - توبه/ 36.

فرستادگان خود كه از رجال با تدبير مسلمان بودند نامه فرستاد آن گونه كه نامه هايى براى هرقل، بزرگ مصر، كسرى و ديگر پادشاهان و برخى از اميران مناطق عرب نشين دورتر روانه ساخت. امّا هيچ يك از سران غير عرب به اسلام پاسخ مثبت نداد و هر چند برخى از آنان پاسخى آميخته به احترام و برخى پاسخى زننده و ناروا به اين نامه ها دادند، اما هيچ كدام به نداى دعوت اسلامى پاسخ نگفتند و برخى در گفتار و برخى ديگر در كردار خود به ردّ آن پرداختند و با اين اقدام همانند مشركان عليه اسلام اعلام جنگ نمودند. در همين زمان بود كه كسرى در اين انديشۀ خام برآمد كسانى را براى قتل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مأموريت دهد قيصر نيز [هر چند خود دست به اقدامى نزد، امّا] فرمانروايش در شام كسانى را كه اسلام آورده بودند به قتل رساند. به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مقابله با آن حكومت و به سرزمين شام روى آورد و به همين منظور بود كه غزوۀ مؤته، غزوۀ تبوك و توصيۀ اكيد آن حضرت به روانه شدن سپاه اسامه به سوى شام صورت پذيرفت.

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه انگيزۀ جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دفع ستم و آزار و تجاوز و برقرارى شرايط مناسب براى دعوت اسلام بوده است، نه آن كه اكراه و يا اجبارى براى پذيرش دين در كار باشد آنسان كه قرآن كريم بدين تصريح كرده كه «هيچ اكراه [و اجبارى] در امر پذيرش دين نيست و راه هدايت از گمراهى جدا شده است» و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز كسى را به اجبار وادار به پذيرش اسلام نكرده و حتّى آن گونه كه در تاريخ آمده زمانى كه يكى از انصار قصد آن داشت تا فرزند خود را به اسلام وادار سازد، او را از اين كار نهى فرمود.

ارزشها و فضايل انسانى در جنگهاى اسلامى:

قبل از ورود به صحنۀ كارزار

354 - فضايل و ارزشها در جنگهاى پيامبر (صلی الله علیه و آله) آن هنگام كه به اعزام سپاهيان خود به مناطق دور مى پرداخت خود را نشان مى دهد. آن حضرت در اين

ص: 304

مواقع سپاه خود را به خويشتن دارى و درنگ قبل از وارد شدن به صحنۀ نبرد فرمان مى داد و از مؤمنان مى خواست در آرزوى جنگ نباشند، چه اين كه جنگ مايۀ گرفتارى دل و آسيب و از ميان رفتن جسم انسان است. آن حضرت به اصحاب خود مى فرمود: «در آرزوى رويارويى با دشمن [صحنۀ جنگ] نباشيد و اگر نيز با آنان روبرو شديد از خود صبر و شكيبايى نشان دهيد».

در رويارويى سپاه مسلمين با مشركان [در هرجا كه بود] رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دشمن را ميان انتخاب يكى از اين سه امر مخيّر مى ساخت:

اسلام آورند.

پيمان دهند كه تجاوزى از ناحيۀ آنان صورت نخواهد گرفت يا به اصطلاح امروز پيمان عدم تجاوز منعقد كنند.

و بالاخره آن كه به جنگ تن در دهند.

روشن است كه در صورت انتخاب راه دوّم از سوى دشمن، اسلام از ناحيۀ آنان امنيّت مى يافت و دعوت اسلامى مى توانست با برخوردارى از امنيّت به راه خود ادامه دهد و مردم نيز بتوانند بى هيچ مانعى از نزديك با آن برخورد كنند و دلايل قانع كنندۀ حقيقت در مقابل آنان قرار گيرد و از آن پس هركس راه هدايت در پيش گيرد به سود خود كند و هركس راه ضلالت خواهد به زيان خويش.

ما اگر به صحنۀ كارزار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد شويم اين دعاى رسول خدا قبل از شروع جنگ كه حاكى از احساس آن حضرت از يگانگى خداوند و يكسان بودن مردم و يكپارچه بودن بشريّت است توجه ما را به خود جلب خواهد كرد آنجا كه مى فرمايد: «پروردگارا ما بندگان توايم و آنان نيز بندگان تواند، زمام ما و زمام آنان به دست توست [پس] پروردگارا آنان را شكست بده و ما را پيروز گردان».

البتّه گفتنى است كه جزء اخير دعاى آن حضرت تنها بدان سبب است كه آنان با بازداشتن مردم از دين خود و انكار حق عليه آن و عليه آزادى و احترام عقايد و دين دست به تجاوز زده اند [و به همين علّت مستحقّ چنين نفرينى شده اند].

ص: 305

به هر حال، رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) حتّى در هنگام آماده شدن براى نبرد نيز بشدّت علاقه مند به پرهيز از آن بود، آنسان كه چون معاذ بن جبل را به فرماندهى گروهى گماشت و به جانب يمن گسيل داشت به وى فرمود:

«با آنان وارد جنگ نشويد مگر آن كه [به ايمان] دعوتشان كنيد. در اين هنگام نيز اگر از پذيرش آن سرباز زدند بازهم با آنان وارد جنگ نشويد تا آنان نبرد با شما را آغاز كنند. اگر آنان نبرد را آغاز كردند بازهم وارد جنگ با آنان نشويد تا آن كه كسى را از شما بكشند. در اين صورت كشته را نشان آنان دهيد و بگوييد: «بياييد تا راهى بهتر از اين بيابيم»، زيرا اگر خداوند يك نفر را به دست تو هدايت كند اين از همۀ آنچه [در روى زمين است و] خورشيد بر آن مى تابد برايت بهتر خواهد بود».

از اين سفارش چنين در مى يابيم كه حتّى در زمانى كه دو سپاه رو در روى يكديگر قرار گرفته اند نيّات صلح جويانۀ اسلام بر جاى خود باقى است، چه، فرمانده سپاه اسلام وارد جنگ عليه دشمن نمى شود مگر پس از آن كه آنان را به عقد پيمانى فرا مى خواند كه آزادى عقايد در آن تأمين شود. وى حتّى پس از ردّ اين دعوت از سوى دشمن بازهم با آنان وارد نبرد نمى شود بلكه صبر مى كند تا آنان - اگر قصد جنگ دارند - آن را شروع كنند. پس از اين نيز دست به نبرد نمى زند مگر آن زمان كه عملا آنان كسى از مسلمانان را به قتل برسانند. در اين هنگام نيز درس و عبرتى را كه در اين خون به ناحق ريخته شده وجود دارد به آنان يادآور مى شود و اگر از اين پند نگرفتند تنها در اين صورت است كه فقط شمشير [به عنوان آخرين راه حل] باقى مى ماند تا به امر خداوند ميان مسلمانان و مشركان حكم كند و خداوند خود بهترين حكم كنندگان است.

ارزشها و فضايل انسانى در جنگهاى اسلامى:

در صحنۀ كارزار

355 - آنسان كه مهر و محبّت و مدارا در آغاز جنگ و نحوۀ شروع آن

ص: 306

عاملى تعيين كننده بود در صحنۀ نبرد نيز همه جا جلوه گر است، چرا كه جنگ مورد بحث ما جنگ يك پيامبر است نه جنگ براى برترى طلبى يا يك خونريزى بى هدف، آن گونه كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود در توصيف دعوت و نبردهاى خود فرمود: «من پيامبر رحمت و من پيامبر حماسه ام». در حقيقت رحمت و حماسه در اينجا با يكديگر تلاقى دارند، زيرا اين حماسه جز براى رحمت نبود - كه رحمت حقيقى در اين عالم به معنى قطع ريشه هاى فساد و مقابله با شرّ و بدى است - و هرجا حماسه اى وجود داشت راهى به سوى تحقّق رحمت عامّه بود.

در آغاز هر نبردى از نبردهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تلاش در جهت آشنايى و الفت ميان دلها حتّى در آن لحظه اى كه شمشيرها از نيام كشيده شده درهم آميخته است - با آن همراه بود. به همين سبب هنگامى كه سربازان خود را براى نبرد روانه كرد بدانان چنين توصيه فرمود: «با مردم به دوستى و آشنايى رفتار كنيد و با آنان خويشتن دارى ورزيد و بر آنان حمله ور نشويد مگر آن كه ايشان را [به ايمان] فرا خوانيد چه اگر آنچه از مردم شهر و روستا و بيابان و محلّه است را مسلمان به حضور من آوريد برايم دوست داشتنى تر از آن است كه مردان آنها را بكشيد و زنان و كودكانشان را به اسارت بياوريد».

بنابراين جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جنگهاى دوستى آميز است كه به محبّت و مهربانى و به مراقبت و تلاش در حفظ جان مردم - مگر در مواردى كه ضرورتى گريزناپذير وجود داشته باشد - آراسته است، زيرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سپاهيان خود را سفارش مى فرمود به از ميان بردن كشت و زرع، قطع درختان و كشتن زنان و كودكان و مردانى كه در جنگ نقش و نظرى نداشته اند و به هيچ نحوى در آن شركت نورزيده اند دست نزنند. از اين جمله است سفارش ذيل كه فرمود:

«به نام خدا و به بركت الهى روانه شويد. هيچ پيرمردى رو به نيستى، هيچ كودكى و هيچ زنى را نكشيد و راه اسراف و خيانت نپوييد. غنايم خود را گرد آوريد. در پى اصلاح باشيد و نيكوكارى كنيد كه خداوند نيكوكاران را

ص: 307

دوست دارد».

به همين مضمون سفارش ديگرى از آن حضرت رسيده است كه فرمود: «به نام خدا و در راه او حركت كنيد و با دشمنان خدا به نبرد بپردازيد و خيانت و حيله و نيرنگ نورزيد، مثله نكنيد و هيچ نوزادى را نكشيد».

آن حضرت همچنين به خالد بن وليد مى فرمود: «هيچ زن و فرزندى و نيز هيچ كارگر گماشته اى را نكش».

با اندك تأمّلى در اين سفارشها روشن مى شود كه جنگهاى مبتنى بر فضيلت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نمى تواند به معنى تلف كردن و از ميان بردن و ايجاد فساد و يا بى اعتنايى مطلق به همۀ پايبنديهاى انسانى باشد. زيرا كه آن حضرت هر كارى را در جنگ روا نمى دانست و دست به كارهايى نمى زد كه امروز فرماندهان نظامى از آن بهره مى جويند كارهايى از قبيل كشتار جمعى و از ميان بردن نسل انسانى و محصولات كشاورزى مردم و سمّى كردن آنها به منظور كشتن مردمان.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) در منع كشتن كودكان و كهنسالان كه وارد جنگ نمى شوند و به تدبير آن نيز نمى پردازند و نيز كشتن زنان شدّت عمل فراوان نشان مى داد چرا كه جنگهاى مسلمانان تنها به هدف دفع ستم و تجاوز و يا انتقام و قصاص گرفتن از تجاوزگران - تا زمانى كه به تجاوز خود ادامه مى دهند يا اين نيّت را در سر مى پرورانند - صورت مى گرفت در حالى كه گروههاى مذكور نه جنگ مى كردند و نه دست به ستم و تجاوزى زده بودند و نه مى توانستند سر جنگ با دعوت اسلامى داشته و مانعى در راه حركت آن شوند.

يك بار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جنگى از ميان كشتگان گذشت و در ميان آنان جنازۀ زنى را مشاهده فرمود و در پى بى آن فرمود: «بنا نبود زنى كشته شود». وى سپس به خالد بن وليد فرمان فرستاد كه هيچ زن و كودك و گماشتگان كارگر را نكشد».

اگر آن حضرت مى شنيد كه سربازانش كودكى يا كودكانى را به قتل رسانده اند

ص: 308

بشدّت خشمگين مى شد. يك بار به وى خبر رسيد كه سربازان اسلام برخى از اطفال مردم را كشته اند. پس [به توبيخ آنان] به خطبه ايستاد و فرمود: «برخيها را چه شده است كه آن قدر در كشتن ديگران پيش رفته اند كه كودكان مردم را كشته اند؟ هشدار كه كودكان را نكشيد... هشدار كه كودكان را نكشيد».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از كشتن كارگران مزد بگيرى كه در ازاى دريافت مزد خود براى ديگران كار مى كردند نهى فرمود و اين نهى را تكرار كرد، چرا كه جنگ او به هدف كشتن توانگران قادر و يا تنگدستان ناتوان نبوده بلكه به هدف مقابله با ستم و تجاوز كسانى كه اسلحه در دست گرفته اند و يا به تدبير و فرماندهى جنگ عليه مسلمانان پرداخته اند صورت مى گرفت و اين در حالى بود كه كارگران - البتّه مشروط به آن كه كارشان تهيّۀ اسباب و مقدّمات و وسايل مورد نياز جنگ نباشد - در هيچ يك از اين دو گروه قرار نمى گرفتند.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) همچنين از تخريب و از جمله از قطع درختان بدان سبب كه ضرورتى براى آن نبود - مگر در مواردى كه دشمن از آن به عنوان وسيلۀ استتار و كمين عليه مسلمانان استفاده كند - منع مى فرمود.

356 - [بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه] جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همانند جنگهاى فرومايگان پستى نبود كه بر گردن گناهكار و بى گناه شمشير مى نهند، بلكه جنگ او جنگ مردان مقتدر و والا صفتى بود كه شمشير را تنها بر موضع درد و مرض و آن جايى كه فساد در آن نهفته و كمين كرده است مى گذراند تا شر را از كمينگاه خود در آورند و در اين منطق جز آن كسى كه شمشير برگرفته و ستم و تجاوز كرده و يا به تدبير و فرماندهى جنگ پرداخته است كشته نمى شود.

اينگونه است كه مى گوييم فضيلتها و ارزشهاى انسانى در همه مراحل جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - از آغاز تا پايان - بر آن سايه گستر بود و هر چند اين جنگها براى دفع تجاوز دشمنان ضرورتى انكارناپذير به نظر مى رسيد امّا - آنسان كه تاكنون تكرار كرده ايم - مقيّد به مراعات فضيلتها و ارزشها بود، زيرا خداوند ما را

ص: 309

بدان فرمان داده است در هنگام ردّ ستم و تجاوز تقوا را مراعات كنيم و بنابراين [از ديدگاه اسلام] حتى مقابله به مثل هم وقتى مقيّد به مراعات تقواست چنين ايجاب مى نمايد كه سپاه ايمان حرمت فضيلتها را به خاطر انجام مقابله به مثل درهم نشكند و اگر در جايى اين مقابله با فضيلتها در تعارض باشد مراعات فضيلتها مقدّم و لازم است چرا كه اين اصل از اصولى است كه در هيچ حال تخلّف از آن جايز نيست.

ممكن است برخى از اين تعجّب كنند كه چگونه ممكن است در ميان چكاچك شمشيرها و آنجا كه ريختن خون انسانها روا شمرده مى شود و روشن است كه با روا شمرده شدن خون انسان ديگر حرمتى و احترامى براى چيزى نمى ماند بازهم فضيلتها حكمفرما باشد.

ما در پاسخ اين تعجّب و استفهام مى گوييم: جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جنگهاى يك پيامبر است و مقيّد به قانونى آسمانى، جنگهايى كه پيامبر بدانها پرداخت تا اصل حاكميّت ارزشها و فضيلتها را به مردم بياموزد، چه، اين يك ضرورت است كه تا زمانى كه در نظام زندگى انسان چيزى به نام جنگ وجود دارد بايد مقيّد به فضيلت باشد و اين خاتم الانبياست كه بايد تعليم اين اصل را عهده دار شود، چرا كه او آخرين مشعل هدايت آسمانى است.

علاوه بر اين جنگ پيامبر جنگ براى فضيلت است و طبيعة رذالت و پستى را از خود و از صفحۀ گيتى مى راند. در چنين شرايطى معقول و پذيرفتنى نيست كه هدف از جنگى و انگيزه جنگى دفاع از حقّ و فضيلت باشد و در عين حال در ميدان چنين نبردى همۀ حرمتها از سوى رزمندگانى كه به اين هدف وارد نبرد شده اند تنها براى مقابله با سپاه دشمن و متجاوزان پست شكسته شود، چه، هر چند سپاه دشمن از هر قيد و تعهّد اخلاقى رها باشد، اما سپاه فضيلت به فضيلت پايبند و مقيّد است و هر چند دشمن در صورتى كه بتواند همۀ حرمتها را هتك مى كند و زنان و فرزندان و پيرمردانى را كه هيچ راهى براى دفاع از خود ندارند مى كشد، سپاه اسلام همسان آنان عمل نمى كند، چون پايبند و متعهّد به فضيلت و اخلاق بزرگوارانه

ص: 310

است. اگر چه دشمن كشتگان را مثله مى كند و پيكر آنان را پس از كشتن از هم مى درد، اما سپاه ارزشهاى انسانى به امر فرمانده خويش كه فرمود: «از مثله كردن پرهيز كنيد» دامن به چنين كارى آلوده نمى سازند.

در تاريخ مشاهده كرديم كه سپاه مشركان در نبرد احد عموى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و نزديكترين خويشاوند و حبيب او حمزۀ سيد الشهداء را به قتل رساندند و پس از آن پيكر او را مثله كردند. امّا با همه منزلت و جايگاه اين شهيد نزد رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) آن حضرت حتى لحظه اى در اين انديشه برنيامد كه در آينده كسى از كشتگان آنها را مثله كند.

بالاخره اگر چه دشمن اسيران را گرسنه نگه مى دارد و يا به تشنگى مى كشد، اما سپاه مسلمين اين را مايۀ ثوابى بزرگ مى داند كه اسير را اطعام كند تا فرمودۀ الهى در وصف [آن گروه از] مؤمنان راستين را تحقّق بخشد كه فرمود: «در دوستى او مسكين و يتيم و اسير را اطعام مى كنند»(1).

357 - اگر به خاطر فرمان الهى مبنى بر رعايت تقوى در هنگام ردّ تجاوز دشمن و مقابله با آن مراعات فضيلتها در صحنۀ نبرد يك ضرورت شمرده مى شود، پاسدارى از كرامت انسانى يكى از اين فضيلتها و بلكه در رأس همۀ آنهاست، آنسان كه خداوند در قرآن كريم مى فرمايد: «ما آدميزادگان را كرامت داديم و آنان را در خشكى و دريا بر مركب نشانديم و از نعمتهاى پائيزۀ خود روزى آنان كرديم و آنها را بر بسيارى از آنچه آفريده ايم برترى كامل داديم»(2). بنابراين حتّى كرامت دشمن به عنوان يك انسان همانند كرامت دوست محترم است.

البتّه ممكن است برخى از مردم اين را آنجا كه شمشيرها درهم آويخته و همان است كه حكم مى راند مسأله اى شگفت آور و نامأنوس تصوّر كنند، زيرا اين زمان زمان تكريم و گرامى داشتن نيست و بلكه زمان كشتن است. امّا ما مى گوييم

ص: 311


1- - انسان/ 8.
2- - اسراء/ 70.

هيچ شگفتى و غرابتى در اين امر وجود ندارد، چه جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جنگ انتقام نيست، بلكه جنگى است كه به خاطر درهم كوبيدن شر و جلوگيرى از ادامۀ آن صورت مى گيرد و به همين دليل از آنجا كه ديگر كشته نمى تواند به شرآفرينى ادامه دهد، پس از كشتن اعمال ناروايى با كشتگان از قبيل مثله كردن روا نيست.

از همين جاست كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به دفن كشتگان قريش فرمان داد و اجازه نداد جنازه هاى آنها طعمۀ پرندگان لاشخور و حيوانات درندۀ ديگر شود. وى فرمان داد كشتگان قريش [براى مصون ماندن از درندگان] در چاه افكنده شود.

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) همچنين از مورد حمله قرار دادن و كشتن مجروحى كه بر زمين افتاده است و نيز از شكنجۀ كشتگان نهى فرمود، چرا كه توان مجروح رو به سستى نهاده و تاب و ياراى مقاومت و حركتى ندارد.

فرمانهايى از اين قبيل از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همه به پاس حرمت كرامت انسانى و نيز بدان سبب است كه هدف جنگ از ديدگاه او چيزى جز به سستى كشاندن قدرت سركشان و طغيانگران و دفع ستم و تجاوز آنان نيست نه آن كه هدف انتقام گرفتن از آنان باشد.

حتّى در مورد مقابله به مثل نيز كه قوانين جنگ آن را اقتضا مى كند و به حكم دفع ستم و تجاوز ضرورتى انكارنشدنى و گريزناپذير است، مسلمان تا آخرين حدّ ممكن در اين راه پيش نمى رود هر چند فضايل و كرامتهاى انسانى از سوى دشمن هتك شود؛ بلكه مسلمان به امر پروردگار حتّى در هنگام دفع ستم و تجاوز به تقوا و خداترسى امر شده است، آنسان كه جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) الگوى كامل و والاى اجراى اين اصل مهم بود، چه، اوست كه بايد مردم از وى اين حقيقت را بياموزند كه اگر انسانى با برادر انسانش وارد جنگ شود حتّى در اين شرايط بايستى قانون اخلاق و آيين مردانگى ميان

ص: 312

آنان حكمفرما باشد و نه قانون جنگل.

ارزشها و فضايل انسانى در جنگهاى اسلامى:

نحوۀ پايان جنگ

358 - جنگهاى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به يكى از اين سه شيوه پايان مى يافت يا به يكى از اين سه نتيجه منتهى مى گرديد:

الف: آتش بس: پيمانهاى آتش بسى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با ديگران منعقد مى ساخت مورد توجّه و علاقۀ آن حضرت بود بدان سبب كه خداوند در قرآن كريم مى فرمايد: «اگر آنان از خود تمايل به صلح نشان دادند تو نيز بدان تن ده و بر خداوند توكّل كن»(1) و نيز مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد همه در صلح و دوستى با يكديگر درآييد»(2). علاوه بر اين - همان گونه كه گفتيم - اصل در روابط مسلمانان با ديگران صلح و مسالمت است و جنگ تنها زمانى برپا مى شود كه ضرورت دفع ستم و تجاوز دشمن با حركتى نظامى و البتّه با مراعات فضيلتها و ارزشها آن را ايجاب كند. اين در حالى است كه در هرجا آتش بس و ترك مخاصمه ممكن باشد ديگر ضرورتى براى جنگ وجود ندارد، زيرا كه ضرورتها را به اندازه اى كه ضرورت است مى توان اجرا كرد.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) همان گونه كه پيمانهاى صلحى منعقد ساخت پيمانهاى آتش بسى نيز بست و در همۀ اين پيمانها روحيّۀ مسالمت جويانۀ آن حضرت و علاقۀ آن بزرگ به صلح و دوستى هويدا بود و همان گونه كه گفته ايم آن رسول گرامى (صلی الله علیه و آله) وارد هيچ جنگى نمى شد مگر آن كه به دشمن پيشنهاد صلح مى فرمود تا [اگر آنان از پذيرش آن سرباز زنند] ضرورت جنگ محرز گردد.

در همۀ موارد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آتش بس و ترك مخاصمه را به حكم قدرت و

ص: 313


1- - انفال/ 61.
2- - بقره/ 208.

از موضع قدرت بر دشمن خود تحميل نمى كرد، بلكه با گذشت و بزرگوارى و به هدف نزديك ساختن دلهاى گريزان مخالفان به عقد قرار داد با آنان مى پرداخت.

شايد يكى از گوياترين نمونه ها براى بيان اين حقيقت پيمان ترك مخاصمه يا آتش بس و صلح حديبيّه باشد. در آن ماجرا رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در ميان سپاهى گران و مردانى قوى و تجهيزاتى كامل براى به جاى آوردن حجّ خانۀ خدا به سوى مكّه حركت كرد. امّا هنوز پيشنهاد صلح و ترك مخاصمه به آن حضرت نرسيد كه از آن استقبال كرد و حتّى شروطى را پذيرفت كه جز انسانهاى با گذشت و بزرگوار بدان تن در نمى دهند. اين در حالى بود كه آن گونه كه از ظاهر اين پيمان برمى آيد اين پيمان اجحاف و تبعيض فراوانى را نسبت به مسلمانان روا مى داشت به گونه اى كه كسى جز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نمى توانست آن را بپذيرد، امّا او با همۀ اين اوصاف آن را پذيرفت.

اينك شايسته است متن روايتى را كه در اين باره آمده، بر اساس آنچه در صحاح ستّه روايت شده است، يادآور گرديم:

بخارى چنين روايت مى كند كه در ماه ذى القعده سال ششم هجرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به قصد حجّ خانۀ خدا و بدين نيّت كه دست به جنگ نزند مگر آن كه بدان مجبور شود از مدينه حركت كرد. از سوى ديگر هنگامى كه قريش از عزم آن حضرت و روانه شدن ايشان به همراه اصحاب خود به سمت مكّه آگاه شدند سپاهى گرد آوردند تا مانع عبور او و همراهانش شوند. هنگامى خبر اين اقدام قريش به پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيد كه آن حضرت لباس حجّ بر تن داشت و به همراه آن سپاه بزرگ قصد حجّ كرده بود. پس اصحاب خود را گرد آورد و فرمود: «به من نظر بدهيد». ابو بكر در پاسخ گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تو به قصد خانۀ خدا بيرون آمده اى و نمى خواهى كسى را بكشى يا با كسى جنگ كنى. پس [به راه خود ادامه مى دهيم و] هركس مانع راهمان شود با او مى جنگيم.

پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مسلمانان فرمود: «به بركت و ياد الهى به راه خود

ص: 314

ادامه دهيد». هنگامى كه سپاهيان در آستانۀ مكّه قرار گرفته بودند نيز به آنان فرمود:

«به خداوند سوگند هيچ طرح و توافقى از من نخواهند خواست كه در آن حرمتها و ارزشهاى الهى بزرگ داشته شود مگر آن كه با آن موافقت خواهم كرد».

زمانى نيز كه فرستادگان قريش به حضور آن مقام رسيدند بدانان فرمود: «ما نه براى جنگ، بلكه به قصد عمره آمده ايم. اينك قريش را نيز جنگ خسته كرده و بدان گرفتار ساخته و اكنون اگر بخواهند [وارد صلح شويم] درخواست آنان رد نخواهد شد و مشكلات ميان خود و آنان را حل خواهم كرد».

بنابراين مشاهده مى كنيم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حالى كه به سپاه خود و به يارى خداوند كه فوق هر چيز است دلگرم و در موضع قدرت بود بدانان پيشنهاد ترك مخاصمه و صلح داد و آنان نيز آتش بس را آن هم با شروطى كه اغلب دلخواه آنان بود پذيرفتند؛ شروطى از اين قرار كه

يك: وى به مكّه برگردد و در اين سال حجّ به جاى نياورد. جنگ به مدّت ده سال ترك شود و در طىّ اين مدّت مردم در امنيّت به سر برند و آسيبى به همديگر روا ندارند و [پيامبر (صلی الله علیه و آله)] به همراه اصحاب خود در سال بعد به حجّ بيايد.

دو: هركس از افراد قريش كه به مقصد شام از مدينه عبور كند از امنيّت جانى و مالى برخوردار خواهد بود.

سه: هر مسلمانى كه بدون اجازه ولىّ خود از مكّه به مدينه و به حضور محمّد (صلی الله علیه و آله) برود وى او را به مكّه و به ميان قريش بر مى گرداند.

چهار: هر كه از كسانى كه اكنون با محمّد همراهند از دين خود برگردند و به مكّه روند قريش او را به سوى محمّد باز نخواهند گرداند.

همان گونه كه ملاحظه مى شود اينها همه شروطى است كه به تمايل قريش نوشته شده است و تنها در اين ميان يك شرط وجود دارد كه مصالح دعوت اسلامى را تأمين مى كند و در رأس همۀ ديگر اهداف مى باشد. آن تنها شرط عبارت است از اين كه هر يك از اصحاب محمّد (صلی الله علیه و آله) كه به قصد حجّ يا عمره و يا در پى كسب

ص: 315

درآمد وارد مكّه شود خود و اموالش در امان خواهد بود.

علاوه بر شروط فوق الذّكر يك شرط سياسى نيز به مصلحت هر دو طرف پيمان وجود داشت و آن اين كه هركس بخواهد با محمّد (صلی الله علیه و آله) همپيمان شود مى توان چنين كند و هركس نيز بخواهد با قريش همپيمان گردد مى توان دست به چنين كارى بزند.

ب: صلح كامل: به معنى قطع تمام مخاصمات و پايان حالت جنگى ميان دو طرف و نه فقط برقرارى يك آتش بس. چنين صلحى بر مبناى عدالت و وفادارى و پايبندى به كليّۀ التزامات و تعهّدات و احترام حقوق طرفين و پيمانى است كه وفادارى به آن و هر شرط مشروعى كه در برداشته باشد لازم مى باشد.

اينگونه پيمانها قبل از هرگونه نبرد و درگيرى و هنگامى كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) طرفهاى خود را ميان انتخاب يكى از سه راه اسلام آوردن، پيمان صلح بستن و يا جنگ كردن مخيّر قرار مى دهد منعقد مى شود و بدين ترتيب مانع از برپايى جنگ مى گردد نه آن كه وسيله اى براى پايان دادن به درگيرى باشد.

ج: پيروزى مسلمانان: كه در مقابل به معنى تسليم شدن كافران مى باشد.

اين خود يكى از انواع صلحى است كه پيش از اين به آنها اشاره كرديم.

ارزشها و فضايل انسانى در جنگهاى اسلامى:

رفتار با شكست خوردگان

359 - گذشت و روح بزرگوارى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مهربانى و مدارا با مردم خود را در جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به هنگام شكست يا تسليم شدن دشمن نشان مى دهد.

در جنگهاى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) يك نكتۀ قابل توجّه وجود دارد و آن اين است كه در هيچ يك از اين جنگها مسلمانان متحمّل شكستى كه همراه با تسليم پذيرى باشد نشدند و دشمنان اسلام نيز به هيچ پيروزى چشمگير و قاطعى در عصر

ص: 316

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و در عصر خلفاى راشدين دست نيافتند. حتى در نبرد احد نيز كه ظاهرا مسلمانان دچار شكست شدند اين شكست با تسليم پذيرى همراه نبود، چه اين كه تسليم پذيرى ذلّت و خوارى را در بردارد و اسلام دين عزّت و كرامت است و به همين دليل ممكن نيست كه مسلمانان مؤمن آن هم تحت فرماندهى حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله) تسليم دشمن شوند. لذا ما در همين نبرد احد شاهد آنيم كه آن حضرت باقيماندۀ سپاه درهم ريخته و متفرّق مسلمانان را دوباره گرد مى آورد و قصد آن مى كند كه به تعقيب مشركان بپردازد، امّا چون مشركان از اين تصميم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آگاهى مى يابند راه برگشت به مكّه را در پيش مى گيرند و از اين به ظاهر پيروزى خود به همين غنيمت كه سالم و زنده از صحنۀ نبرد با مسلمين برگردند بسنده مى كنند، چه آنان مى دانستند كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) براى خدا و در راه خدا مى جنگد و از جانب خداوند تأييد مى شود.

به هر حال در جنگهاى اسلامى كه با پيروزى سپاه محمّد (صلی الله علیه و آله) خاتمه مى يافت و دشمن تسليم مى شد، آن حضرت به سان ستمگران تجاوزگر اين شعار را بر زبان نمى راند كه «واى بر شكست خوردگان»، بلكه در اين هنگام اين عدالت بود و اين بزرگوارى و گذشت محمّدى (صلی الله علیه و آله) بود كه خود را نشان مى داد.

آخرين جنگ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با قريش نبردى بود كه به فتح مكّه انجاميد. در پى اين پيروزى، پيامبر (صلی الله علیه و آله) با كسانى مواجه مى شود كه او و اصحابش را در زير شكنجه و آزار و تحت فشار قرار دادند و شديدترين شكنجه ها را به اصحاب او روا داشتند - تا آنجا كه برخى از آنان از شدت شكنجه جان باختند - و بالاخره مصمّم به قتل آن حضرت شدند و البته آنان مكر و حيله و چاره مى پرداختند و خداوند نيز در مقابل آنان تدبير مى كرد و او بهترين تدبيركنندگان است.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با آنان و با سركردۀ جنگ [چند سال] شرك عليه اسلام يعنى ابو سفيان روبرو شد، امّا با آن كه پيروز و چيره شده بود، [به جاى انتقام گرفتن] پرچم امان در ميان آنان گسترد و مناديش فرياد برآورد كه «هركس به خانۀ ابو سفيان

ص: 317

برود در امان است، هركس به مسجد الحرام برود در امان است و هركس به خانۀ خود برود در امان خواهد بود».

بدين ترتيب پيروزى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - آن مهربان دلسوز و آن رحيم رءوف - به معنى گستردن و برافراشتن پرچم امان در جاى جاى مكّۀ مكرّمه و بر پيرامون خانۀ خدا بود. زمانى كه آن حضرت با سران قريش ملاقات كرد نيز به آنان فرمود:

«گمان داريد با شما چه كنم؟» آنان گفتند: «تو برادرى بزرگوار و فرزند برادرى بزرگوار و با گذشت هستى» و آن حضرت فرمود: «همان سخنى را مى گويم كه برادرم يوسف گفت كه «امروز بر شما نكوهشى نيست، خداوند شما را مى آمرزد و او بخشنده ترين بخشندگان است»(1) برويد كه همه آزادشدگانيد».

اينك به حقيقت جاى اين پرسش است كه كدامين جنگ جز جنگى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمانده آن است با چنين گذشت و بزرگواريى پايان مى يابد؟ بدينسان است كه مردم را رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اسوه و الگويى شايسته است.

ارزشها و فضايل انسانى در جنگهاى اسلامى:

رفتار با اسيران

360 - شايد گوياترين دليل بر اين كه جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه در طىّ آن به دفاع از مؤمنان رانده شدۀ بى گناه از خانه و كاشانۀ خود و محروم شدۀ از ثروت و اموال خويش تنها بدان جرم كه گفته بودند پروردگارشان اللّه است - پرداخت جنگهايى است كه به مردم مى آموزد خلق و خوى نيكو بايد با هر جنگى همراه و فضيلت و ارزش در همۀ مراحل بر آن سايه گستر باشد، برخورد آن حضرت با اسيران نبرد است. او با اسيران به مدارا رفتار مى كرد و كرامت انسانى آنانى را زير پا نمى نهاد بدان گونه كه تاريخ بشريّت هيچ رزمنده اى را به اندازه محمّد (صلی الله علیه و آله) مهربان با اسيران جنگ سراغ ندارد.

ص: 318


1- - يوسف/ 92.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوسته دربارۀ اسيران به سربازان اسلام توصيه و سفارش مى فرمود و هنگامى كه كسانى در جنگ بدر به اسارت مسلمانان درآمدند در خانه هاى انصار از آنان نگهدارى مى شد و در واقع در ميهمانى به سر مى بردند و نه در اسارت، چرا كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مسلمانان فرموده بود: «همديگر را به رفتار شايسته و نيكوكارى با اسيران سفارش كنيد».

اينك جاى اين پرسش است كه «چرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ اسيران سفارش مى فرمود و در اين سفارش تأكيد فراوان داشت؟».

پاسخ آن است كه اصولا اسير هنگامى كه به اسارت در مى آيد كه شعله هاى جنگ زبانه مى كشد و چه بسا برخى از آنان تا چند لحظه قبل از اسارت كسانى از سپاه مسلمين را به قتل رسانده باشند. به همين سبب در چنين وضعيّتى به خاطر خشم و عصبانيت سربازان و بويژه برانگيخته شدن احساس انتقام جويى احتمال ستم و تجاوز به اسير مى رود - آن گونه كه آمريكاييها و اروپاييها با اسيرانى كه آنان را مجرم جنگى نام نهادند چنين رفتارهايى در پيش گرفتند - امّا از آنجا كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اسوه والاى انسانيّت است و بايستى بهترين الگوى رفتار را در جنگهاى خود براى بشريّت بر جاى گذارد از آزار اسيران نهى فرمود و حتى به اكرام و گرامى داشتن آنها فرمان داد تا بدين وسيله روح انتقامجويى عليه اسيران نتواند در ميان سپاه اسلام ظهور يابد. مسلمانان دربارۀ اسيران بدر به اين توصيۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عمل كردند تا آنجا كه كسانى كه پذيراى اسيران در خانه هاى خود شده بودند در استفاده از غذا و ديگر امكانات آنان را بر خود و زن و فرزندان خود مقدّم مى داشتند.

اين را مردان در صحنۀ دو نبرد و دو جهاد حضور مى يافتند كه نخستين آنها نبرد با شمشير در ميان زبانه هاى شعله ور جنگ بود و هنوز اين شعله ها فرو نمى نشست كه جهاد دوّم شروع مى شد و آن عبارت بود از فرو خوردن خشمها و به فراموشى سپردن كينه ها و اعمال خويشتن دارى تا آن كه در برخورد با

ص: 319

شكست خوردگان و بويژه اسيران رفتارى از آنان سر نزند كه مورد خشنودى خداوند نباشد.

در صفحات پيش اين آيه را يادآور شديم كه: «در راه دوستى او مسكين و يتيم و اسير را اطعام مى كنند»(1). اينك نيز به يادآورى اين نكته مى پردازيم كه اسلام در برخورد با اسير دو نكته را لازم دانسته است.

الف: سپاه اسلام حق ندارد از سپاه دشمن اسير بگيرد مگر آن كه در زمين خون بريزد و سپاه دشمن با زخمهايى كه برداشته از ادامۀ نبرد ناتوان شود، آنسان كه مى فرمايد: «هيچ پيامبرى حق ندارد اسير در اختيار داشته باشد مگر آن كه در زمين خون بريزد شما [با اسير گرفتن بى موقع] در پى بهرۀ دنياييد و خداوند آخرت را [براى شما] مى خواهد و او عزّتمند و حكيم است»(2).

ب: قرآن كريم كه به فرمودۀ آيۀ «ما ذكر را بر تو نازل ساختيم تا آنچه را بر مردم نازل شده براى آنان بيان كنى»(3) پيامبر مجرى احكام آن است در مورد سرنوشت نهايى اسيران دو راه را كه راه سوّمى براى آن نيست پيشنهاد مى كند و مى فرمايد: «وقتى با كافران رودررو شديد آنان را گردن بزنيد و چون آنان را با خونريزى زمينگير ساختيد ريسمانها [ى اسارت را بر آنان] محكم ببنديد و پس از آن يا بر آنان منت خواهيد نهاد و يا از آنان فديه خواهيد گرفت و [آزادشان خواهيد كرد] تا آن كه جنگ بارهاى خود را فرو گذارد [و اندكى از بار مالى آن با اين فديه گرفتن جبران شود]»(4).

گفتنى است كه آزادى اسير در مقابل فديه گاه به اين است كه در مقابل آزادى اسيرانى كه در دست مسلمانان قرار دارند به همان تعداد از اسيران مسلمان آزاد شوند و گاه به اين است كه ثروتى در مقابل اسير به مسلمانان داده شود.

ص: 320


1- - انسان/ 8.
2- - انفال/ 67.
3- - نحل/ 44.
4- - محمد/ 4.

البتّه در مواردى كه اسير فاقد مال و ثروت باشد آزادى يكجانبۀ او تنها راه ممكن خواهد بود و اين نيز مصداقى ديگر از گذشت بزرگوارانه و زيباى مسلمانان است، آن سان كه خداوند پيامبر خود را فرمود كه «پس به زيبايى از آنان در گذر»(1).

نيز نمونه اى از در پيش گرفته عفو و گذشت در كارهاست آن گونه كه فرمود: «عفو و گذشت در پيش گير، به نيكى فرمان ده و از جاهلان روى برتاب»(2).

جنگى كه عبادت است

361 - جهاد در راه خداوند بزرگترين عبادت است و به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن سان كه نماز را به مسلمانان آموخت و فرمود: «به همان شيوه كه مى بينيد من نماز به جاى مى آورم نماز به جاى آوريد»، جنگ مبتنى بر فضيلت را نيز به آنان و بلكه به همۀ بشريّت آموخت و به زبان حال فرمود: «به همان شيوه كه مى بينيد من نبرد مى كنم در راه فضيلت و در پرتو فضيلت نبرد كنيد».

بدين سان جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به هدف خود كه اعتلاى كلمۀ الهى و غلبۀ اراده و خواست خداوند و نيز مغلوب ساختن خواست كافران بود دست يافت و هنوز نيز [با گذشت چندين قرن] الگوهاى شايسته و والايى كه اين جنگها براى بشريّت ترسيم كرد همچنان برپاست، هدايت مى كند و راه درست را به جهانيان مى نماياند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جهاد را بالاترين درجۀ زهد و عبادت دانست و فرمود:

«جهاد مايۀ اعتلاى دين است» آن حضرت همچنين از رهبانيّت منع كرد و به جاى رهبانيّت فريضۀ مسلمانان را جهاد دانسته فرمود: «در هر دينى رهبانيّتى است و رهبانيّت اين دين جهاد است».

سرخسى علّت اين امر را كه رهبانيّت اسلام جهاد است اين مى داند كه جهاد

ص: 321


1- - حجر/ 85.
2- - اعراف/ 199.

مشتمل بر امورى چون دورى از آميزش با ديگر مردم، روى گردانى از كارهاى دنيوى، روى آوردن به آنچه مايۀ رفعت دين است و نيز امر به معروف و نهى از منكر كه مشخّصۀ اين امّت است مى باشد

در حقيقت مجاهد و راهب در سه نكته با يكديگر همانندى و در دو نكتۀ ديگر با هم اختلاف دارند. اما نكاتى كه در آن تشابه دارند عبارت است از:

الف: كناره گزيدن از مردم و خروج از دايرۀ زندگى عاديى كه ديگر مردم خود را بدان مشغول ساخته اند، عمر خويش را به خوردن، آشاميدن و بهره ورى از ديگر جلوه ها و لذايذ حيوانى زندگى دنيا سپرى مى كنند.

ب: راهب از زن پرهيز مى كند و مجاهدى كه به افتخار شركت در جهاد نايل آمده نيز در مدّتى كه بدان مشغول است از زن و فرزندان كه پاره هاى جگر اويند بريده و از آنان دور شده است.

ج: هر دو جان و هستى خويش را به خداوند تقديم داشته اند: راهب به عبادت مشغول شده تا به نظر خود، به آن معنويّتى كه او را به خدا نزديك مى سازد دست يابد و مجاهد نيز در راه خدا از هستى و از جان خويش دست شسته آن را تقديم خداوند داشته است تا از حقّى كه خداوند به يارى آن فرمان داده است دفاع و حمايت كند.

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه ميان راهب و مجاهد مشابهت وجود دارد، هر چند در هدفى كه هر يك از آن دو از كار خود دارند نوعى اختلاف حاكم است؛ چه، راهب تنها براى خود و براى رسيدن به عبادت انفرادى خويش از مردم كناره مى گيرد، در حالى كه مجاهد بدين هدف [چند وقتى] از صحنۀ زندگى عادى دور مى شود كه از حق و از مردم حمايت و دفاع كند و فرمان پروردگار خويش را به اجرا در آورد.

بنابراين عبادت راهب تنها بمنظور نتيجه گيرى شخصى خود اوست و از آن فراتر نمى رود، در حالى كه عبادت مجاهد به هدف منافع عموم مردم است و به عبارت ديگر در عبادت راهب نوعى خود خواهى وجود دارد در حالى كه عبادت

ص: 322

مجاهد همه اش ايثار و دگر دوستى است.

از همين جاست كه اسلام رهبانيّت را منع كرده است، چرا كه رهبانيّت به معنى گريختن از زندگى و سختيهاى آن، يك مرگ انتخابى است - آن گونه كه قوانين اروپايى راهبان را در حكم مردگان مى شمارد - و اين در حالى است كه اسلام براى هيچ بنده اى و هيچ خداپرستى چنين مرگى انتخابى و چنين فرارى غير مسئولانه را نمى خواهد بلكه خواهان آن است كه مؤمن به عنوان زنده اى در ميان زندگان سودمند به حال مردم و حمايت كننده اى از آنان در مقابل خطرات و ناخوشاينديها باشد، زيرا عبادات اسلامى عبادتهايى مبتنى بر برخورد منفى با مظاهر حيات نيست و به جاى آن مبتنى بر برخورد سازنده با پديده هاى عالم هستى و به معنى مشاركت در پيشبرد بشريّت است و به همين منظور عالى رساندن هر نوع سودى به ديگران - از ديدگاه شرع - يك صدقه محسوب مى شود، آن سان كه فرمود: «هيچ مسلمانى نيست كه درختى بنشاند يا زراعتى بكارد و انسانى ديگر يا حيوانى از آن بخورد مگر آن كه به ازاى اين كار براى او صدقه اى نوشته مى شود».

البتّه معنى اين سخنان آن نيست كه مسأله اى به نام معنويّت و جنبه هاى روحانى در زندگى انسان در اسلام وجود ندارد، بلكه در اين دين معنويّت در صدر همۀ امور قرار دارد و به عنوان مثال نماز و روزه و حج و اعتكاف مشتمل بر جنبه هاى معنوى و بلكه همۀ آن معنويّت است، امّا معنويّت و توجّه به جنبه هاى روحانى از ديدگاه اسلام به معنى بريدن از زندگى و زندگان نيست، بلكه در كنار تجرّد و جدا شدن از تن و خواسته ها و شهوات آن و نيز تعالى روان و روح به بهبود روابط ميان انسانها و اين نكته نيز توجّه دارد كه مؤمن آشنا و سازگار با ديگران باشد و با مردم انس بگيرد و ديگران نيز با او انس گيرند.

كوتاه سخن در بحث از جهاد رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

362 - آنچه تاكنون به عنوان مقدّمه اى بر پرداختن به جنگهاى

ص: 323

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) و تاريخ اين جنگها گذشت به هدف ردّ گفته ها و پاسخگويى به شبهه هاى گروهى صورت گرفت كه در اين باره سخنانى نادرست اظهار داشته اند و چنين مى پندارند كه جنگ و خونريزى نمى تواند كار پيامبران باشد.

چنين پندارى و چنين سخنى جز يك اتهام نيست، چرا كه تا آدميزاده آدميزاده است ناگزير بايد سلطه جويى بر همديگر وجود داشته باشد. به عبارت ديگر از آن زمان كه شيطان از سر تكبّر و برترى طلبى از سجده كردن بر آدم امتناع ورزيد نبرد و رؤيايى ميان خير و شر برپا شده و دشمنى ميان رذيلت كه تجاوز مى كند و فضيلت كه از خود دفاع مى كند برقرار و استوار گرديده و از همان زمان كه آدم و ذرّيّۀ او به زمين فرو آمدند و شيطان نيز با اين تهديد كه «مؤكّدا همۀ آنان را وسوسه خواهم كرد و از راه بيرون خواهم برد مگر بندگان مخلص تو را»(1). با آنان همراه شد، اين فرموده خداوند جامۀ عمل پوشيد كه «از بهشت [به زمين] فرود آييد كه برخى دشمن برخى ديگريد»(2) و از همان زمان جنگ ميان خير و شر آغاز شد.

در چنين وصفى شايسته نيست شرّ و بدى به حال خود گذاشته شود تا همچنان به جولان خود ادامه دهد و هيچ دفاعى در مقابل آن صورت نگيرد. از همين جاست كه جنگ ميان فضيلتها و رذيلتها ضرورت مى يابد، آن سان كه خداوند مى فرمايد: «اگر بازداشتن برخى از مردم از سوى برخى ديگر نبود فساد بر زمين حكمفرما مى شد، اما خداوند بر جهانيان فضل فراوان دارد»(3).

كسانى كه جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مورد اعتراض قرار داده اند تصوّرى از جنگ جز اين ندارند كه يك سلطه جويى بشرى و به سان جنگ و به هم پريدن حيوانات درّنده بر سر خوردن يك شكار يا مسكن گزيدن در يك جنگل است. اينان به سبب غرق شدن در مادّيّت نمى توانند اين را تصوّر كنند كه جنگى براى احياى

ص: 324


1- - حجر/ 40-39.
2- - بقره/ 36.
3- - همان/ 251.

فضيلتها و اعتلاى حق و سركوب كردن باطل صورت پذيرد و اين در حالى است كه جنگهاى پيامبرانى چون موسى، داوود، سليمان و ديگر رسولان الهى در تعقيب چنين هدفى بوده نه آن كه ناشى از سلطه جويى و خونخوارى آنان باشد كه از چنين گمانى به خداوند پناه مى بريم و ذات او پيراسته از چنين نسبتى است چه، او جز فرشتگان با كرامت خويش بر آدميان نمى فرستد.

ما از مجموع بحثى كه گذشت به حقايق ذيل كه حقايقى آشكار و روشن است دست يافتيم:

الف: جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى اعتلاى كلمۀ حق و محو باطل ضرورتى گريزناپذير بود و رسالت او نيز به سر فرود آوردن و خوار شدن خير در مقابل شر فرا نمى خواند و از ديگر سوى دعوت او نمى توانست به راه خود ادامه دهد مگر آن كه موانعى كه بر سر راه آن قرار مى گيرند و مانع از رسيدن آن به مردم مى شوند برطرف شود تا تبليغ رسالت به نحو درست و كامل انجام گيرد و البتّه پس از آن مردم از اين اختيار برخوردار باشند كه هر كس مى خواهد راه هدايت را برگزيند و هر كس مى خواهد به گمراهى خويش ادامه دهد كه «هر كس راه هدايت در پيش گيرد به سود خود كرده و هر كس گمراه ماند به زيان خويش بر گمراهى مانده است»(1).

ب: جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جنگهايى اسوه و الگو و مبتنى بر فضيلت بوده كه به انسان مى آموزد چگونه مى تواند هم يك انسان با فضيلت و هم يك رزمنده و جنگجو باشد و چگونه در همان حال كه شمشيرها بر هم اصطكاك مى يابد انسانيّت مى تواند محترم شمرده شود.

ج: جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و كسانى كه در پرتو هدايت او راه مى سپرند و او را در جنگ و صلح اسوۀ خود قرار مى دهند نوعى عبادت است، چرا كه اعتلاى حق و تلاش و جنگ در اين راه عبادت شمرد مى شود و خداپرستى از ديدگاه اسلام

ص: 325


1- - زمر/ 41.

به معنى اعتكاف هميشگى در صومعه ها - بدون هيچ كار سودمندى از سوى شخص نيست، بلكه هر كار مفيدى اگر شخص در آن نيّت خدا كند مصداقى از خداپرستى است، چه، كارها به نيّت [كنندۀ آن] سنجيده مى شود و براى هر كس همان چيزى است كه قصد و نيّت آن كرده است».

مراحل جنگهاى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله)

اشاره

363 - لازم بود قبل از پرداختن به اصل بحث از جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مراحل مختلف آن و نبردهايى كه آن حضرت بدان اقدام فرمود اندكى دربارۀ ويژگيها و وضعيّت اين جنگها سخن گوييم زيرا ذكر كلمۀ «جنگ» ممكن است موجبات نگرانى و ترس را براى انسان فراهم آورد و از همين جا بود كه آشنا ساختن خوانندگان محترم با اين حقيقت ضرورت مى يافت كه جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سان جنگهايى كه ديگر مردم بدان دامن مى زنند و مبتنى بر انگيزه هايى از قبيل شهوت غلبه بر ديگران با چنگ و دندان است تفاوتى آشكار دارد و جنگهايى نشأت گرفته از اصول نبوّت است كه ارزشها و فضايل انسانى انگيزۀ آن را تشكيل مى دهد و حق خواهى و خوش خويى و اخلاق بزرگ منشانه در همه مراحل و جنبه ها در اهداف، انگيزه ها، آغاز و پايان آن و نحوۀ برخورد با شكست خوردگان - بر آن سايه گسترده است. ما بر اساس همين ضرورت مبحث گذشته و را مطرح كرديم تا پاك از ناپاك و سره از ناسره جدا شود و ديگر هيچ ملحدى نتواند زبان عليه مقام رسالت و خاستگاه هدايت بگشايد و بناروا داد سخن دهد و به باطل بر حق افترا بندد. هدف ما آن بود كه در آن بحث حقايق را پيش روى چنين كسانى قرار دهيم تا اگر بخواهند در پرتو آن راه يابند و اگر خداوند بر ديدگان آنها حجاب افكنده باشد، آنان را هيچ هدايتگرى نباشد و به راه حق نيايند و در نتيجه، حاصل تلاشهاى بيهوده و تهمتهاى نارواى آنان آن شود كه شاعر گفت:

چراغى را كه ايزد بر فروزد *** هر آن كس پف كند ريشش بسوزد

ص: 326

اينك پس از اين مقدّمه وارد بحث اصلى خود دربارۀ جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى شويم. اصولا جنگهاى مسلمين در دوران حيات رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) را مى توان در سه مرحله قرار داد:

مرحلۀ اوّل: توجّه پيامبر (صلی الله علیه و آله) به تعرّض به كاروانهاى تجارى قريش بدين هدف كه قدرت حق را به آنان بفهماند و بدين وسيله آنها را وادار به دست كشيدن از فتنه گرى و بازداشتن مردم از دين خود سازد و علاوه بر اين باعث شود آنان پس از آن كه نور حقيقت در هر سو پرتو افشانده اين نور را درك و احساس كنند و دريابند كه هيچ گريزى از ارادۀ خداوند مگر به سوى او ندارند.

مرحلۀ دوّم: رويارويى با كسانى كه به هدف دستيابى به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اجراى نيّات پليد خود دربارۀ او به مدينه هجوم مى آوردند بدان گمان كه خواهند توانست با اين كار خود اسلام را ريشه كن سازند و به اهداف خود در اين باره دست يابند. آنان اين تلاش نافرجام خود را در مكّه آغاز كرده بودند و از آن پس نيز كوشيدند تا درخت اسلام را كه به عقيدۀ خود آنها در مدينه استوارى يافته بود قطع كنند.

نبردهايى چون بدر، احد، خندق يا احزاب و نيز غزوات بنى قينقاع، بنى نضير و بنى قريظه در اين مرحله صورت گرفت.

مرحلۀ سوّم: رويارويى با اعراب كه همه عليه او اعلام جنگ كرده و يا جنگيده بودند و اينك او حق و بلكه وظيفه داشت عليه آنان وارد نبرد شود، آن سان كه خداوند فرموده بود: «با همۀ مشركان بجنگيد آن سان كه آنان همه عليه شما مى جنگند و بدانيد كه خداوند با پرهيزگاران است»(1).

در غزواتى كه در اين مرحله صورت گرفت پيامبر (صلی الله علیه و آله) دعوت به اسلام را عموميّت داده، مردم را ميان پذيرش اسلام كه حقيقت و اصول و اركان آن را بر ايشان روشن ساخته بود، يا جنگ و يا قرارداد صلح مخيّر قرار مى داد و اگر آنان

ص: 327


1- - توبه/ 36.

صلح را بر مى گزيدند كه همان باقى بود و اگر جنگ را انتخاب مى كردند و پس از آن شكست مى خوردند با چنان برخورد گرم و دوستانه و آميخته با مدارا و محبّتى مواجه مى شدند كه هرگز گمان آن را نداشتند و همين امر موجب انس و آشنايى آنان با اسلام مى گرديد و ايمان به دلهايشان راه مى گشود.

در اين مرحله جنگهاى مسلمانان با مشركان از جزيرة العرب به خارج اين سرزمين منتقل شد، چرا كه در اين دوران رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به دعوت پادشاهان و سران دول مجاور به اين كه يا اسلام بياورند و يا راه را بر ورود دعوت اسلامى به سرزمين خود نبندند پرداخت. از ميان اين پادشاهان و سران تنها نجاشى اسلام آورد و ديگران نيز برخى اساسا به نامۀ آن حضرت پاسخ ندادند، برخى به بدى پاسخ دادند و برخى ديگر نيز هر چند ايمان نياوردند اما پاسخى نرم در مقابل آن ابراز داشتند.

اتّفاقا در اين ميان كارگزار قيصر در شام و سربازان او مسلمانان آن ديار را به قتل رساندند و بدين ترتيب مسلمانان شام نيز به سان مسلمانان مكّه، در معرض تلاش براى بازداشتن آنان از دين و در معرض فتنه اى دينى قرار گرفتند و اين در حالى بود كه خداوند به جنگ در راه رفع فتنه فرمان داده و فرموده بود: «با آنان نبرد كنيد تا آن كه فتنه اى نباشد و دين و غلبه از آن خداوند باشد. اگر [در اين ميان] آنان از راه فتنه برگشتند و از آن دست كشيدند، هيچ ستمى مگر بر ستمكاران نخواهد بود»(1). به همين سبب بود كه غزوه مؤته و پس از آن غزوه تبوك رخ داد.

در همين دوران يهوديانى كه قبلا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را از مدينه رانده بود در خيبر گرد هم آمدند تا مدينه را مورد تهاجم خود قرار دهند و بدين ترتيب ناگزير مى بايست قبل از آن كه آنها مدينه را مورد تعرّض و تهاجم قرار دهند، پيامبر (صلی الله علیه و آله) در انديشۀ پيكار با آنان برآيد.

نبردهاى ديگرى نيز كه در اين مرحله روى داد همه با تجاوز عملى و يا اعلام تجاوز دشمنان و سدّ كردن راه دعوت اسلامى از سوى آنان آغاز شد.

ص: 328


1- - بقره/ 193.

نگاهى به مرحلۀ اوّل

364 - [اينك ما مرحلۀ اوّل از مراحل پيش گفته را مورد بحث و بررسى قرار مى دهيم و دو مرحلۀ ديگر را كه دربردارندۀ رخدادها و نبردهاى بيشترى است به فصول بعدى واگذار مى كنيم].

مرحلۀ مورد بحث را مى توان به دو دورۀ كوتاهتر تقسيم كرد:

الف: دوره اى كه شاهد هيچ جنگ و نبردى نظامى نبود و بلكه همۀ برخوردها با مسالمت پايان مى يافت. در روياروييهايى كه در اين مرحله ميان مسلمانان و مشركان صورت مى گرفت از يك سو دلهاى گريزان از اسلام به آشنايى با آن فرا خوانده مى شد و اين دين به دلها و انديشه ها نزديك مى شد و اين حقيقت براى قريش روشن مى گرديد كه خداوند اسلام را عزّت و قدرت بخشيده و مسلمانان به قدرتى فراتر از آن حد كه آنان توان دسترسى به آن و رويارويى با آن را دارند دست يافته اند و مردم - كه آنان قصد آن را داشتند تا ميان آنان و اسلام فاصله بيندازند - اينك از اسلام استقبال مى كنند.

ب: دوره اى كه در آن جنگ و خونريزى صورت گرفت.

در دورۀ نخست از دو دورۀ فوق چهار غزوه - قبل از غزوۀ بدر كه آغاز دورۀ دوّم است - صورت پذيرفت كه در همۀ آنها رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شركت داشت.

اين چهار غزوه عبارتند از غزوۀ ابواء يا ودان، غزوۀ بواط، غزوۀ عشيره و غزوۀ بدر اوّلى كه البتّه سريّۀ عبد الله بن جحش نيز در فاصله زمانى ميان اين دو غزوه در گرفت.

سه غزوۀ نخست از غزوات فوق در راه ميان مكّه و مدينه رخ داد و آخرين آنها يعنى بدر اوّلى هر چند در مسير اين راه نبود امّا در نقطه اى در نزديكى مدينه صورت پذيرفت.

ص: 329

غزوۀ ابواء يا «ودان»

365 - اين غزوه در سال دوّم هجرت و در ماه صفر واقع شد. ودان نام آبادى عمده و بزرگى است كه ابواء نيز در نزديكى آن قرار دارد. اين غزوه در ميان اين دو آبادى رخ داده و به همين جهت هم مى توان آن را غزوۀ ودان ناميد و هم مى توان آن را غزوۀ ابواء نام نهاد. اين دو آبادى در نزديكى جحفه و ميان اين نقطه و مدينه قرار گرفته و با شهر حدود بيست و سه فرسنگ فاصله دارد.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى اين غزوه در ميان گروهى از مهاجران كه حتّى يك نفر از انصار با آنان همراه نبود از مدينه بيرون رفت، چرا كه وى اطّلاع يافته بود كاروانى از مكه [به قصد شام] بيرون آمده [و از آن ناحيه عبور خواهد كرد]. به همين سبب پيامبر (صلی الله علیه و آله) در تعقيب آن بر آمد، امّا هنگامى به اين نقطه رسيد كه كاروان قريش آنجا را ترك گفته بود.

در همين غزوه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با بنى ضمره روبرو شد و با آنان بر اين امر پيمان صلح بست كه هرگاه مسلمانان آنان را به يارى بطلبند آنها به يارى مسلمانان بپردازند و در مقابل از امنيّت جانى و مالى برخوردار باشند و مسلمانان نيز موظّف شوند در مقابل هر كس كه به اين طايفه تجاوز كند از آنان حمايت كنند.

اين پيمان را از سوى بنى ضمره مخشى بن عمر ضمرى كه يكى از بزرگان قوم خود در آن زمان بود امضاء كرد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در هنگام ترك مدينه به منظور اين غزوه، سعد بن عباده را به جانشينى خود در مدينه گماشت. آن حضرت پس از انعقاد پيمان صلح با بنى ضمره باقيماندۀ ماه صفر را در همان جا ماند و بدين ترتيب غيبت آن حضرت از مدينۀ منوّره پانزده شب طول كشيد.(1)

ص: 330


1- - نويرى، نهاية الارب، ج 17، ص 4.

غزوه بواط

366 - در ماه ربيع الاوّل همان سال به رسول خدا خبر رسيد كه كاروانى از قريش مركّب از دو هزار و پانصد شتر در حالى كه صد نفر آن را همراهى مى كنند و اميّة بن خلف فرماندهى آنان را به عهده دارد از شام بدان سوى مى آيد.

به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سعد بن معاذ را در مدينه جانشين خود ساخت و پرچم سياه خود را به سعد بن ابى وقّاص داد، در ميان يكصد نفر از مجاهدان از مدينه به قصد استقبال اين كاروان [و به آهنگ منطقه بواط] بيرون آمد. بواط نام كوهى در منطقۀ رضوى و در كوهستان جهينه است.

هنگامى كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به اين منطقه رسيد كسى را نيافت.

غزوه عشيره

غزوه عشيره(1)

367 - در همين سال در ماه جمادى الاولى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اطّلاع يافت كه كاروانى از قريش روانۀ شام است. به همين سبب براى رويارويى با آن از مدينه بيرون آمد و [پس از مقدارى راه پيمودن] در زير سايۀ درختى در يكى از مزارع ابن ازهر به نام ذات الساق توقّف فرمود و در همان جا نماز به جاى آورد و اين نقطه مسجد او شد. در همين جا براى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) غذايى آماده شد و هم وى و هم اصحابش غذا خوردند. سپس براى او از چاهى به نام مشيرب آب برداشته شد.

آنگاه آن حضرت به جستجوى خود در ميان درّه هاى پيچ در پيچ آن منطقه به تعقيب خود ادامه داد و پس از آن وارد راه اصلى شد و پس از طىّ مسافتى در نقطه اى به نام عشيره در دشت ينبع فرود آمد و ماه جمادى الاولى و چند شبى از جمادى الآخر را در همان جا ماند.

امّا از ديگر سوى قبل از رسيدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كاروان قريش از آنجا گذشته بود و به همين سبب هيچ جنگى در نگرفت، هر چند رسول اكرم (صلی الله علیه و آله)

ص: 331


1- - اين غزوه غزوه عسيره نيز ناميده مى شود.

دستاوردهاى ديگرى در اين سفر داشت و توانست با بنى مدلج و همپيمانان اين طايفه قرار داد صلح منعقد سازد. بدين ترتيب اگر چه آن حضرت در اين غزوه به كاروان مورد نظر دست نيافت و از اين راه مال و ثروتى به دست نياورد، اما دلهايى را به دست آورد و با خود آشنا و مأنوس ساخت و همين براى او كافى بود، چه، اين مهم از نخستين كارها و وظايف در تعقيب رسالت محمّدى (صلی الله علیه و آله) بود.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين غزوه ابو سلمۀ اسدى را در مدينه به جانشينى خود گذارد و پرچم سپاه را نيز به حمزة بن عبد المطلّب داد.

ابن اسحاق مى گويد: در همين غزوه بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كنيۀ ابو تراب را به على (ع) داد. وى مى گويد:

در آن روز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنچه را دربارۀ على [و دادن اين كنيه به او] فرمود گفته است. يزيد بن خثيم به نقل از عمّار بن ياسر روايت كرده است كه گفت: در غزوۀ عشيره در دشت ينبع من و على دو دوست و همراه يكديگر بوديم. هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آن سرزمين فرود آمد يك ماه را در آنجا ماند و در همين مدّت با بنى مدلج و همپيمانان آنها از بنى ضمره پيمان صلح بست. در همين ايّام يك روز على (ع) به من گفت: «اى ابو يقظان آيا دوست دارى به سراغ آن چند نفر - از بنى مدلج كه در چاهى كار مى كردند - برويم و ببينيم چگونه كار مى كنند؟» پس بدين ترتيب به سراغ آنان رفتيم و مدّتى به تماشاى كار آنها پرداختيم تا اين كه خواب بر ما غلبه كرد. پس به نخل كوتاهى در زمينى پرخاك تكيه داديم و در آنجا خوابيديم. به خداوند سوگند هيچ چيز ما را از خواب بيدار نكرد مگر آن كه ديديم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با پاى خود ما را از خواب حركت مى دهد.

پس برخاستيم و در حالى كه گرد و خاك فراوانى از آن زمين پرخاك بر سر و رويمان نشسته بود نشستيم. در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به علّت خاكى كه بر سر و روى على (ع) نشسته بود آن حضرت را چنين خود مخاطب خود قرار داد كه «اى ابو تراب».

ص: 332

سپس ما رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را از آنچه كرده بوديم آگاه ساختيم و وى فرمود:

«آيا شما را از دو تن كه تيره روزترين مرد مانند آگاه نكنم؟» گفتيم: «چرا، اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)». پس فرمود: «[آن دو تن] يكى احيمر ثمود است كه ناقه را پى كرد و ديگرى كسى است كه اى على بر اين - اشاره به سر خويش - ضربتى فرود مى آورد تا آنجا كه اين - اشاره به محاسن خود - از خون آن تر مى شود»(1).

ابن كثير پس از نقل روايت فوق چنين دربارۀ اين حديث به تحليل پرداخته است:

«اين حديث از اين نظر [كه به پيشگويى دربارۀ آينده پرداخته] غريب است اما از جهت ديگر در اين كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) على را ابو تراب ناميده مؤيدى دارد، آن گونه كه در صحيح بخارى آمده است كه روزى على (ع) خشمگين از فاطمه از خانه بيرون آمد و به مسجد آمد و در همان جا خوابيد. در اين ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به خانۀ على (ع) رفت و دربارۀ او [از فاطمه] پرسيد و وى پاسخ داد كه خشمگين از خانه بيرون رفته است. پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مسجد آمد و او را بيدار كرد و به پاك كردن گرد و خاك از چهرۀ وى پرداخت و در اين حال مى فرمود: «برخيز اى ابو تراب»(2).

ما دربارۀ اين كنيه چنين ادامه مى دهيم كه اين كنيه براى على (ع) دوست داشتنى ترين كنيه بود، چه، آن نامى بود كه از حبيب خود و سرپرست دوران كودكى خويش محمّد (صلی الله علیه و آله) گرفته بود بويژه آن كه اطلاق اين كنيه از سوى

ص: 333


1- - ابن كثير، البداية و النهاية، ج 3، ص 247. البته يادآور مى شود در احاديث صحيح از اين كه على (ع) از فاطمه خشمگين بود ذكرى به ميان نيامده است و نيز علاوه بر اين وجه تسميه مناسبتهاى ديگرى نيز براى اعطاى كنيه ابو تراب از سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) به على ذكر شده و از جمله به مناسبت رخدادى در روز برقرارى مواخات ميان مهاجرين و انصار يا به مناسبت بازگشت على (ع) از غزوه عشيره دانسته شده است. ر. ك. الغدير، ج 6، ص 338-333 و فضايل الخمسه من الصحاح السته، ج 1، ص 248 - 245. - م.
2- - ابن كثير، البداية و النهاية، ج 3، ص 247. البته يادآور مى شود در احاديث صحيح از اين كه على (ع) از فاطمه خشمگين بود ذكرى به ميان نيامده است و نيز علاوه بر اين وجه تسميه مناسبتهاى ديگرى نيز براى اعطاى كنيه ابو تراب از سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) به على ذكر شده و از جمله به مناسبت رخدادى در روز برقرارى مواخات ميان مهاجرين و انصار يا به مناسبت بازگشت على (ع) از غزوه عشيره دانسته شده است. ر. ك. الغدير، ج 6، ص 338-333 و فضايل الخمسه من الصحاح السته، ج 1، ص 248 - 245. - م.

وى با اين همراه شد كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) دست بر چهرۀ وى كشيد تا آن سان كه با شريعتى كه آورده و به مردم رسانده غبار از چهرۀ حقايق عالم بشريّت زدود از چهرۀ اين حقيقت نيز غبار بزدايد.

آن سان كه ابن كثير مى گويد دو خبر فوق با يكديگر تلاقى و همسويى دارند و هر دو بر اين دلالت مى كنند كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در موارد مختلفى با اين كنيه آن حضرت را خوانده است.

گروهى از فرمان پروردگار خويش سر برتافتند و راه فسق در پيش گرفتند، در ميان آن كسانى كه در گمراهيهاى اين گروه از آنان پيروى مى كنند چنين شايع كرده اند كه اين كنيه حاكى از كمى شأن و منزلت على (ع) در نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) است. امّا به عقيدۀ ما آن سان كه كردار اين گروه كردارى زشت و ناشايست است سخن آنان نيز زشت و ناروا است.

همان گونه كه اشاره كرده ايم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين غزوه با بنى مدلج و همپيمان آنان بنى ضمره پيمان صلح بست. سهيلى در الروض الانف متن قرار دادى را كه ميان رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) و بنى ضمره منعقد شد بدين شرح آورده است:

بسم اللّه الرحمن الرحيم [اين پيمانى است] از محمّد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى بنى ضمره مبنى بر اين كه آنان خود و اموالشان در امنيّت است و تا در درياها صدفى هست اين خاندان از يارى مسلمانان در مقابل هر كه به آنان تعرّض كند برخوردار خواهند بود مگر آن كه جنگ عليه آنان بر سر دين الهى باشد. پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز اگر آنان را به يارى فرا خواند به وى پاسخ مثبت خواهند داد و بدين وسيله طاعت خداوند كرده، از پناه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برخوردار خواهند شد و نيكان و پرهيزگاران آنان از يارى بهره مند خواهند بود».

ص: 334

غزوۀ بدر اولى

368 - آن گونه كه يادآور شديم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ماه جمادى الاولى و چند شبى از جمادى الآخر را در عشيره ماند و پس از آن به مدينه بازگشت. امّا هنوز چند شبى در مدينه نماند كه احساس كرد قريش در انديشۀ شبه حمله اى عليه مدينۀ منوّره بر آمده است تا اين گمان را براى پيامبر (صلی الله علیه و آله) به وجود آورد كه قريش هنوز عزم نبرد عليه مسلمانان و سر پيكار عليه آنان دارد و هشدارهايى كه وى و گروههاى اعزامى [يا همان سريّه هاى او] متوجّه آنان ساخته نتوانسته است در ارادۀ آنان خللى وارد آورد.

به همين سبب بود كه كرز بن فهر قرشى به مناطق مجاوز و نزديك مدينه تعرّض كرد. در پى بى آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زيد بن حارثه را بر مدينه گماشت و به تعقيب او روانه شد و تا وادى صفوان در منطقۀ بدر پيش رفت. اما كرز و همدستانش توانسته بودند از آن نواحى بگريزند و دور شوند و جان خود را نجات دهند. به همين دليل سپاه ايمان به آنان دست نيافت و به مدينه بازگشته، باقيماندۀ ماه جمادى و ماه رجب و شعبان را در مدينه سپرى كرد.

اين غزوه كه در آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با دشمن رويارو نشد و به نبرد نپرداخت بدر اوّلى ناميد مى شود، در مقابل بدر كبرى كه خداوند در قرآن كريم آن را «يوم الفرقان» يا روز جدايى حق از باطل نام نهاده است، چه در آن روز خداوند برترى و غلبه را از آن خود و حقيقت و ايمان قرار داد و شكست و زبونى را از آن شيطان و كفر.

گفتنى است كه در غزوۀ بدر اوّلى شمشير خداوند علىّ بن ابى طالب (ع) پرچمدار سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود.

سريّه عبد اللّه بن جحش

369 - تاكنون دانستيم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زمانى كه به مدينه آمد با ساكنان آن

ص: 335

شهر موضع مسالمت و دوستى در پيش گرفت و با آنان پيمان حسن همجوارى و نيكوكارى بست. همچنين ديديم كه چگونه نخستين غزوات آن حضرت دربردارندۀ هيچ جنگ و حادثه اى نبود و تنها موجب انعقاد پيمانهاى صلح و دوستى و نيز آشنا و نزديك ساختن دلهاى كافران به دين حق - هر چند همچنان بر كفر خود استوار مانده بودند - شد [امّا همين مقدار دستاوردى خوب به شمار مى آمد] چرا كه آشنا و نزديك ساختن دلهاى گريزان با اسلام آن را در پى خواهد داشت كه اين دلها شيفته و جوياى حق شود و بى آن كه تاريكى و سياهى گريز و ناآشنايى بر آن چيره گردد نور بدان راه يابد.

در اين ميان برخى از قبايل به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى رسيدند و بى هيچ نفاق و ترديد و دودليى با آن حضرت اظهار دوستى مى كردند. يكى از اين قبايل قبيله جهنيّه است. احمد بن حنبل در مسند خود به نقل از سعد بن ابى وقّاص چنين روايت مى كند:

چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مدينه آمد، [سران] قبيلۀ جهنيّه به حضور ايشان رسيدند و گفتند: «تو در ميان ما فرود آمده اى. اطمينانمان ده تا همه به حضورت آييم. پيامبر به آنان اطمينان و امان داد و آنها نيز اسلام آوردند.

پس از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ماه رجب ما را كه صد نفر بوديم روانه كرد و فرمود تا به يكى از محلاّت بنى كنانه كه در جوار جهنيّه قرار داشت حمله بريم. ما بر آنان حمله ور شديم، امّا چون آنها زياد بودند در مقابل ايشان به جهنيّه پناه برديم و آنان نيز از ما دفاع كردند و ما را از تعرّض آن قوم مصون داشتند ولى پرسيدند كه چرا در ماه حرام نبرد مى كنيد.

در پى اين ماجرا به مشورت با هم پرداختيم و برخى گفتند: «به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) بر مى گرديم و آن حضرت را از آنچه گذشته است آگاه مى سازيم».

برخى ديگر نيز گفتند: «نه، در همين جا مى مانيم» در اين ميان من [سعد بن ابى وقّاص] به همراه تنى چند گفتيم: «نه، [اين كار را نيز انجام نمى دهيم،] بلكه به سراغ كاروان قريش مى رويم و آن را صاحب مى شويم».

ص: 336

[گفتنى است كه در آن زمان] هر كس چيزى از غنايم از دشمن مى گرفت از آن خود او بود.

به هر حال ما به سوى آن كاروان حركت كرديم و دوستان ما نيز به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برگشتند و آن حضرت را از آنچه گذشته بود آگاه كردند. در پى اين خبر آن حضرت خشمگين و در حالى كه چهره اش سرخ شده بود برخاست و فرمود: «آيا به صورت گروهى از نزد من رفتيد و متفرّق برگشتيد؟! تنها تفرقه همۀ آن كسانى را كه قبل از شما بودند هلاك ساخت بزودى كسى را بر شما خواهم گماشت كه هر چند برترين فرد شما نيست اما پايدارترين فرد در مقابل گرسنگى و تشنگى است».

اين روايت احمد است و در سند آن نيز كسانى وجود ندارند كه طعنى در مورد او [از سوى علماى رجال] سراغ داشته باشيم.

بيهقى در دلايل النبوه ماجراى فوق را شبيه به صورتى كه گذشت روايت كرده و البتّه به متن اين روايت چنين افزوده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جنگ آنان در ماه حرام را محكوم كرد.

به هر حال حديث فوق - خواه به روايت احمد و خواه به روايت بيهقى - حاكى از سه نكته است.

الف: پس از روشن شدن آيات و نشانه هاى حقيقت جهنيّه اسلام آورد و آمادگى خود را براى يارى پيامبر (صلی الله علیه و آله) اعلام كرد.

ب: مسلمانان در اين ماجرا هر چند قصد جنگ داشتند، امّا با توجّه به دريافتن به ماه حرام در مورد اين كه به جنگ بپردازيد يا نه دچار ترديد شدند و عملا دست به نبرد نزدند.

ج: در همين زمان كاروانى از قريش در شرف آمدن بوده و شايد همين امر علّت اصلى اعزام اين سريّه را تشكيل مى داده است.

به هر حال وضعيّت روايت فوق كه دو امام حديث بر آن اتّفاق دارند هر چه كه باشد بدين حقيقت اشاره دارد كه اين سريّه تحت فرماندهى عبد اللّه بن حجش روانۀ

ص: 337

مأموريّت خود شده است.

بر خلاف روايت احمد كه تعداد افراد را يكصد نفر مى داند ظاهر روايت ابن اسحاق آن است كه شمار اين گروه هشت تن بود. وى همچنين نام تمامى شركت كنندگان در اين سريّه را كه به سان ديگر سريّه ها و غزواتى كه تاكنون بدان اشاره كرده ايم، همه از مهاجرين هستند و حتى يك نفر از انصار در ميان آنان وجود ندارد آورده است.

اين احتمال وجود دارد كه اين تعداد محدود از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و پس از مشاهدۀ اختلاف از سوى آن حضرت مقرّر گرديده است، اختلافى كه شايد همين تعداد فراوان افراد آن را سبب گرديده، زيرا هر چه افراد [بيشتر باشند زمينۀ اختلاف بيشتر و] هر چه كمتر باشند زمينۀ اختلاف كمتر و اين در حالى است كه اختلاف مايۀ هلاكت است.

البته روايت ابن اسحاق لزوما حاكى از اين نيست كه تعداد افراد اين سريّه حتما همان هشت نفر بودند و شمارشان از اين تجاوز نمى كرد، زيرا مى توان گفت اين هشت نفر كه از آنان نام برده شده به همراه تعداد ديگرى - نه چندان كم - در اين سريّه شركت داشته اند.

ابن اسحاق در ادامۀ روايت خود ماجرا را چنين بيان مى كند:

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نامه اى براى عبد اللّه بن جحش نوشت و در اختيار وى قرار داد و از او خواست نامه را باز نكند مگر پس از آن كه دو روز راه پيمايى كند.

پس از آن در نامه مى نگرد و روانۀ مأموريّتى مى شود كه آن حضرت به وى داده است... او نيز پس از دو روز راه پيمايى به همراه گروه خود نامه را گشود و در آن چنين ديد: «وقتى در اين نامه ام نگريستى به راه خود ادامه ده تا در نخلستانى ميان مكّه و طايف فرود آيى و در آنجا در كمين و مراقبت قريش بنشينى و اخبار آنان را به دست آورى و به ما برسانى.

چون عبد اللّه اين نامه را خواند گفت: «به گوش جان شنيدم و فرمان بردم». وى همچنين همراهان خود را از مضمون اين نامه آگاه ساخت و گفت:

ص: 338

«پيامبر مرا از اين نهى فرموده است كه كسى از شما را به همراهى خود وادار سازم. پس هر كدام از شما كه جوياى شهادت است و بدان شوق و رغبت دارد با من روانه شود و هر كس نيز مى خواهد برگردد. من خود در پى فرمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اجراى آن مى روم»(1).

اين كه عبد الله ياران خود را مخيّر به ماندن يا رفتن ساخت حكايت از آن دارد كه شمار آنان چندان هم اندك نبوده است، چرا كه چنين تخييرى تنها در ميان گروهى نسبة بزرگ امكان دارد [تا پس از رفتن برخى هنوز تعداد قابل توجّهى باقى بمانند] و بنابراين عادة چنين تخييرى نمى تواند در ميان يك گروه كوچك هشت يا نه نفرى صورت بگيرد.

شايد هم اين تخيير قبل از آن افتراق و جدايى گروهى از افراد اين سريّه و احتمالا مقدّمۀ آن جدايى كه از سستى برخى از دلها ناشى شده، بوده است و در اين اعزام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دوست داشته تنها كسانى كه صاحب عزم و اراده و دلى استوار هستند و سستى و دودلى يا احتمال آن از دلهاى آنان رخت بربسته است روانه شوند و تحت فرماندهى امير خود راه حجاز را در پيش گيرند.

در اين ميان سعد بن ابى وقّاص و عتبة بن غزوان كه از همان هشت تن بودند و هر دو يك شتر داشتند كه به نوبت بر آن سوار مى شدند از عبد اللّه عقب ماندند. اما قافلۀ وى به راه خود ادامه داد، در حالى كه اين اميد وجود داشت كه آن دو تن بتوانند گروه خود را بيابند و به آن ملحق شوند.

به هر حال عبد اللّه با باقيماندۀ گروه خود به راه ادامه داد تا آن كه كاروان قريش را كه مردانى از آنان و همپيمانانشان به نامهاى عمرو بن حضرمى بن عبد الله بن عبّاد، عثمان بن عبد الله بن مغيره مخزومى، برادرش نوفل بن عبد الله و بالاخره حكم بن كيسان مولى مغيرة بن شعبه آن را همراهى مى كردند يافت.

مردان كاروان چون گروه اعزامى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را كه اينك در نزديك آنان

ص: 339


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 249.

قرار داشت ديدند از آنان و از رويارويى با آنان ترسيدند. اما چون عكاشه بن محصن را كه از افراد اين گروه بود مشاهده كردند كه سر خود را تراشيده [بدين گمان كه آنان روانۀ حج هستند] از ناحيۀ اين گروه آسوده خاطر شدند و با خود گفتند: «اينها قصد رفتن به عمره دارند از ناحيۀ آنها خطرى تهديدتان نمى كند».

از ديگر سوى با توجّه به اين كه آن روز آخرين روز ماه رجب بود و اين ماه در رديف ماههاى ذى القعده، ذى الحجّه، محرّم و در شمار ماههاى حرام قرار دارد، افراد گروه عبد الله در اين باره با يكديگر به مشورت پرداختند كه آيا در ماه حرام به جنگ بپردازند يا آن كه امشب كاروان قريش را واگذارند كه در اين صورت آنان وارد محدودۀ حرم خواهند شد و ديگر مسلمانان نخواهند توانست متعرّض آنان شوند و به همين سبب نيز نمى بايست همين يك شب باقيمانده از ماه حرام را صبر كنند.

نتيجۀ اين مشورت به اتّفاق آرا آن شد كه وارد جنگ شوند. به همين سبب يكى از افراد سريّه حضرمى را هدف تير خود قرار داد و به قتل رساند. عثمان بن عبد الله بن مغيره و حكم بن كيسان را نيز به اسارت گرفتند و تنها نوفل بن عبد الله توانست از چنگ آنان بگريزد.

بدين ترتيب افراد اين گروه، به همراه كاروان به غنيمت گرفته و اسيران خود، به مدينه بازگشت و به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد.

جنگ در ماه حرام

370 - گروه اعزامى با كاروان غنايم و دو اسير خود به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و اين در حالى بود كه آنان در ماه حرام وارد جنگ شده بودند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه بشدت مراقب و پايبند به حرمتها و قوانين بود از اين كار آنان احساس گناه مى كرد و به همين سبب فرمود: «من شما را به جنگ در ماه حرام فرمان نداده بودم» آن حضرت همچنين آن دو اسير را موقتا بازداشت كرد و از توزيع غنايم خوددارى ورزيد. اين كار و اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن مردم را پشيمان

ص: 340

ساخت و پنداشتند كه خود را در مهلكه افكنده اند. در اين ميان حتى ديگر مسلمانانى كه در اين سريّه شركت نداشتند به سرزنش آن گروه پرداختند كه چرا آنان به جنگ دامن زده اند و آزمايش خوبى از خود نشان نداده اند.

در مورد اسيران قريش نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آزادى آنان را به تعويق انداخت تا سعد بن ابى وقّاص و دوستش به مدينه برگردند. وى پس از بازگشت آن دو اسيران را آزاد كرد.

در پى اين رخداد موج تبليغاتى عليه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به راه افتاد كه بيش از هر كسى مشركان مكّه و يهوديان مدينه به آن دامن مى زدند. مشركان قريش آشكارا به اين تبليغ مى پرداختند و البته آنچه عامل محرّك آنان براى اين كار بود حرمت مناسك و محرّمات نبود بلكه آنچه آنان را براى اين امر تحريك مى كرد كاروانى بود كه در مقابل آنچه آنان از مجاهدان مهاجر گرفته بودند از آنها گرفته شده بود و محرّك ديگر خشم و ناخشنودى آنان از اين بود كه مى ديدند مسلمانان به قدرتى دست يافته اند كه مى توانند به وسيلۀ آن به تأديب آنها بپردازند و بالاخره آخرين محرّك آنان اين بود كه خود را در آستانۀ وضعيّتى جديد مى ديدند كه از هم اكنون طليعه هاى آن پديدار شده بود.

بدين ترتيب مشركان مكّه چنين وانمود كردند كه آنان مدافع حرمتها و ارزشهايند و اين محمّد است كه حرمتهايى را كه آنان پاسدار آنند مى شكند! آنها از ياد برده بودند كه چگونه خود، مسلمانان را وادار به ترك عقيدۀ اسلامى و آزار در اين راه مى كردند و حرمت بيت اللّه را شكسته بودند. آنها فراموش كرده بودند كه خداوند آزار ديگران را خواه در ماه حرام و خواه در ساير ماهها حرام كرده است.

يهوديان نيز در اين ميان فرصتى مناسب براى تشفّى دادن به كينه و خشم نهان خود يافته بودند و به همين سبب سخنانى بر زبان مى آوردند كه از كينۀ درونى آنان و از دشمنى ديرينه شان نسبت به اسلام حكايت داشت، كينه اى كه در آغاز آن را پنهان مى كردند، امّا سرانجام على رغم همۀ پنهانكاريها و بر خلاف ميل آنها اين كينۀ نهان

ص: 341

خود را بر زبان آنان آشكار ساخت «و آنچه هنوز در دل نهان مى داشتند خطيرتر از اين اظهارات بود»(1).

اين وضع همچنان برپا بود و نزديك بود مجاهدان پاكباز مسلمان از اندوه اين كار خود جان بسپارند تا اين كه آيات ذيل نازل شد: «دربارۀ ماههاى حرام و جنگ در اين ماههاى از تو مى پرسند. بگوى جنگ در اين ماهها كارى گران و سنگين است ولى بازداشتن مردم از راه خدا، كفر ورزيدن به او و به مسجد الحرام و نيز بيرون راندن ساكنان حرم از آن در نزد خدا كارى به مراتب سنگينتر از آن است و فتنه [و بازداشتن مردم از دين خود] از كشتن بالاتر است. آنان هنوز نيز با شما مى جنگند تا اگر بتوانند شما را از دين خويش برگردانند»(2).

اين آيات مايۀ آرامش و آسودگى خاطر مؤمنان و در مقابل پاسخى قاطع و كوبنده به كافران و اعلام اين حقيقت بود كه كسانى كه خود حرمتهاى الهى را شكسته، به خداوند و به مسجد الحرام كافر شده، مردم را از راه خدا بازداشته و در خانۀ امن الهى با مؤمنان جنگيده اند حق ندارند دربارۀ شكسته شدن حرمت ماههاى حرام سخن گويند.

علاوه بر اين در اين ماجرا به اين نكته نيز بايد توجّه داشت كه كسانى كه جنگ را آغاز كردند مشركان بودند زيرا نخست آنان بودند كه به مناطق اطراف مدينه تعرّض كردند، هر چند به هدفى نرسيدند و از آن نواحى گريختند. امّا در عين حال آيا آنان انتظار داشتند و آيا اين صحيح بود كه مؤمنان آنها را به حال خود رها كنند تا ديگر بار هجوم خود را تكرار كنند؟ پاسخ آن است كه به هيچ وجه مؤمنان نمى توانستند مشركان را به همان حال رها كنند تا در درون خانه هاى مسلمانان بر آنها حمله ور شوند.

به هر حال: مسلمانان در اين سريّه كاروان تجارى قريش را در اختيار خود

ص: 342


1- - آل عمران/ 118.
2- - بقره/ 217.

گرفتند و اين نبرد مقدّمه اى بر بدر كبرى بود.

هدف از جنگهاى مرحلۀ نخست

371 - در اين مرحله رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود روانۀ سه غزوه شد و چهار گروه يا چهار سريّه نيز به اطراف اعزام كرد. در هيچ يك از اين غزوه ها و سيره ها هيچ جنگ و خونريزيى در نگرفت مگر آن كه در سريّۀ عبيدة بن حارث بن عبد المطلّب سعد بن ابى وقّاص تيرى افكند و در سريّۀ عبد الله بن جحش نيز تيرى به جانب حضرمى افكنده شد و وى به قتل رسيد. اين تير نيز تيرى بى هدف بود و فقط براى به دست آوردن غنيمت افكنده شده بود و روشن است كه چنين چيزى را نمى توان يك نبرد ناميد بلكه بيش از هر چيز تلاشى است براى به دست آوردن ثروتى كه آنچه مشركان به هنگام بيرون راندن مؤمنان از مكّه - بى آن كه گناهى مرتكب شده باشند - از آنان غصب كردند نيز در آن ميان وجود داشت.

اينك جاى اين پرسش است كه اگر در اين غزوات و سريّه ها هيچ نبرد متقابلى صورتى نگرفت چرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود و اصحاب و سربازان خويش را به زحمت اين كار افكند. پاسخ چنين سؤالى در چند نكتۀ ذيل روشن مى شود:

الف: پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) با حالتى شكسته و در ظاهر شبيه يك رانده شده از مكّه بيرون آمد تنها بدان هدف كه براى حق نيرويى فراهم آورد. به همين سبب اينك كه آن نيرو فراهم آمده بود ناگزير مى بايست در راه اظهار قدرتى كه خداوند او را بدان مؤيّد داشته دست به كار شود تا به ستمگران بفهماند كه حق را قدرتى است و اگر آنان به ميل خود راه را بر دعوت حق باز نگذارند ناگزير خواهند شد على رغم ميل خويش اين راه را باز كنند و در چنين وضعيّتى ناگزير حق را هجوم و صولتى خواهد بود كه آزارهاى آنان را مانع شود يا حدّ اقل باطل را هنگام وارد آوردن آزار به مؤمنان به ترديد گرفتار سازد و اين حقيقت تلخ را به مشركان بچشاند كه اگر از نداى وجدان نمى ترسند ناگزير از چكاچك شمشيرها [در صحنۀ نبرد با مسلمانان

ص: 343

قدرتمند] خواهند ترسيد.

بدين ترتيب اين سريّه ها و غزوه ها جلوه هايى از قدرت حق [و مانورهايى نظامى] بود تا مشركان با درس گرفتن از آن راه را بر دعوت به حق باز گذارند تا همچنان به پيش رود و ضميرهاى خفته را بيدار كند، چه برخى از ضميرهاست كه صداى گرم و مهرآميز و آرام حق را نمى شنود و تنها هنگامى بيدار مى شود كه صداى نيرومند قدرت حق را بشنود و در اين هنگام است كه از شدّت آزارهاى خود عليه حقجويان مى كاهد و در پى بى آن - اگر كه ضلالت و گمراهى براى او تقدير نشده باشد در طريق هدايت قرار مى گيرد.

ب: هر چند در اين سريّه ها و غزوات جنگى وجود نداشت امّا باعث مى شد تا مسلمانان به بررسى بيشتر سرزمين عربى [و مناطق مجاور مدينه كه بويژه براى مهاجران ناشناخته تر بود] بپردازند و با پستى و بلندى و كوه و درّه و نقاط ناشناختۀ آن آشنا شوند و كسانى كه تاكنون با چنين مناطقى آشنا نشده بودند از آن آگاهى يابند و همچنين در اين مناطق با اعراب در چادرها و خانه ها و محلاّت آنها ملاقات كنند و افكار و انديشه ها را متوجّه اسلام سازند و اصول و مبانى آن را براى ديگران تبيين كنند.

علاوه بر اين در گشتهايى كه سريّه هاى اعزامى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به عمل مى آوردند با مسيرهاى عبور كاروان تجارى قريش آشنا مى شدند، كاروانى كه تودۀ مردم مكّه در آن سهم اندكى داشتند و بخش عمدۀ آن متعلّق به تاجران ثروتمند مكّه بود.

در اين ميان گروههايى كه در پى كاروانهاى تجارى قريش براى دست يافتن به آن و مصادرۀ اموال آن مى رفتند تنها بدين سبب دست به چنين اقدامى مى زدند كه اين اموال مورد مصادره جبران اموالى باشد كه مشركان از آنان غصب كرده بودند.

از اين پيش نيز گفته ايم كه هدف از اين اعزام سريّه ها اعمال محاصرۀ اقتصادى عليه قريش نبود و اين بر خلاف آن چيزى است كه در اظهارات برخى از نويسندگان و در

ص: 344

عرف سياستمداران و طرفهاى درگير جنگ در عصر حاضر بچشم مى خورد و چنين اقداماتى به هدف ايجاد تنگنا و مشكلات اقتصادى در تأمين مايحتاج و خوراك مردم عليه جبهۀ مقابل خود انجام مى دهند و اجازه نمى دهند براى آنان هيچ موادّ غذايى و يا وسايل ضرورى ديگر براى ادامۀ زندگى و عمران و سازندگى فرستاده شود.

روشن است كه در جنگهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - اعم از غزوه ها و سريّه ها - چنين هدفى تعقيب نمى شد، بلكه هدف از آنها مقابله با تاجران بزرگى بود كه همه يا اغلب آنها عليه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) اعلام جنگ كرده، در آزار اصحاب و ياران او و بيرون راندن آنها از خانه و كاشانۀ خود با يكديگر همدست شده بودند.

بنا بر اين اقدام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اعزام سريّه ها و غزوات يك جنگ اقتصادى عليه همۀ مردم كه بى گناه و گناهكار را با هم شامل شود نبود بلكه هدف مصادرۀ اموال ستمگرانى بود كه اموال و داراييهاى مجاهدان را غصب كرده بودند، مهاجرانى كه به فرمودۀ قرآن از خانه هاى خود و از كنار ثروت و دارايى خويش رانده شدند بى آن كه هيچ جرمى را مرتكب شده باشند مگر آن كه گفتند پروردگار ما اللّه است.

ج: در اين غزوات در كنار دعوت مردم به خداوند كه با حكمت و اندرزهاى نيكو صورت مى گرفت، دلهاى مردم به اسلام نزديك و با آن آشنا مى شد، چه در همين غزوه ها پيمانهاى همكارى متقابل و عدم تعرّض بسته مى شد، آن گونه كه در غزوۀ ودان با بنى ضمره پيمان بسته شد كه هرگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را به كمك فرا خواند به اين دعوت پاسخ مثبت دهند و در غزوۀ عشيره نيز با بنى مدلج و همپيمانانشان از بنى ضمره پيمان همكارى و يارى متقابل ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و آنان انعقاد يافت و قراردادى در اين باره - كه متن آن را به نقل از الروض الانف سهيلى آورديم - نوشته شد.

بنا بر اين اگر رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در اين غزوه ها جايى را فتح نكرد امّا دلهايى را گشود و با آيين خود آشنا و به خود نزديك ساخت تا ايمان بدانها راه يابد و همين

ص: 345

مايۀ قدرت حقجويان گردد، زيرا آشنا و مأنوس ساختن دلها با حقيقت راه ورود اين نور به دلهاست و نيز باعث مى شود دلها گريزان و ترسان از حقيقت نامأنوس باشد و در نتيجه كور شود.

نكتۀ قابل ملاحظه در اين سريّه ها و غزوات آن است كه در هيچ يك از اين اعزامها كسى از انصار به همكارى و همراهى خوانده نشد و همۀ افراد سپاه را مهاجرين تشكيل مى دادند. اينك با توجّه به اين كه چنين چيزى به صورت اتفاقى حاصل نشده و بلكه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اين كار هدفى داشته است اين پرسش مطرح مى شود كه چرا چنين كارى صورت مى گرفت.

پاسخ اين پرسش در نكات ذيل روشن خواهد شد:

الف: با توجّه به اين كه اين مهاجران بودند كه مورد آزارهاى بدنى و هتك حرمت از سوى مشركان قرار گرفته بودند - بالطّبع - آنان بيش از هر كس ديگرى تمايل به انتقام گرفتن و مورد قصاص قرار دادن كسانى داشتند كه آنان را در معرض آن آزارها قرار داده بودند و بدين ترتيب مهاجران سزاوارتر از ديگران براى رويارويى با مشركين بودند.

علاوه بر اين همين مهاجران بودند كه مورد استضعاف قرار گرفته و مشركان قصد خوار ساختن آنها را داشتند و به همين سبب رويارويى آنان با مشركان و فرار مشركان از همين ستمديدگان ديروز به صورت روشنتر و گوياترى اين حقيقت را بيان مى كرد كه حق برترى و قدرت يافته و اينك در زمين خداوند براى اين حقجويان سلطه و تمكنّى به وجود آمده است. چنين رويارويى مؤثرتر و تهديدكننده تر بود. به عنوان نمونه اين جاى تأمل است كه سران قريش آن هنگام كه عمّار ياسر را مشاهده مى كردند كه با قدرتى كه خداوند به او داده راه را بر آنان مى بندد و به مقابله با آنها مى ايستد چه حالتى مى توانستند داشته باشند، بويژه آن كه آنان همين ديروز او و پدر و مادرش را در زير شكنجه هاى سخت خود قرار داده و مادر او را در زير شكنجه به قتل رسانده بودند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز در همان هنگام خطاب به اين

ص: 346

خاندان فرموده بود: «اى خاندان ياسر پايدارى كنيد كه بهشت وعده گاه شماست».

ب: كسانى كه از خانه و كاشانه و از كنار ثروت و دارايى خويش رانده شده بودند، مهاجران بودند و به همين سبب آنان بيش از ديگران حق داشتند به مطالبۀ اموالى كه از آنان غصب شده و خانه هايى كه از آنان ويران شده برخيزند و همچنين بدين وسيله شرّ اين ستمگران را از سر خاندان و برادران مستضعف خويش كه هنوز هجرت نكرده بودند كوتاه كنند و يا آنان را به جزاى آنچه كرده اند برسانند.

ج: مهمترين علّت آن است كه پيمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با مردم مدينه و انصار شامل پناه دادن به آن حضرت و يارى رساندن به او و دفاع از او در مقابل آنچه از خود و فرزندان و زنان خويش دفاع مى كنند مى شد و در آن پيمان چنين نيامده بود كه آنان به همراه او براى جنگ از مدينه خارج شوند، هر چند به صورت ضمنى از اين پيمان چنين استفاده مى شد كه آنان در صلح و جنگ با او همراهند [و اين امر شامل جنگ در خارج مدينه نيز مى شود].

به همين دليل پيامبر دوست نداشت آنان خارج از آنچه متن پيمان مشترك مدينه بر آن تصريح دارد - به گونه اى كه هيچ جاى تأويل در آن نيست - با او همراه شوند و به همين سبب انصار را به بيرون آمدن از مدينه به همراهى او در اين جنگها فرا نخواند، بويژه آن كه براى چنين لشكركشيهاى محدودى در ميان مهاجرين به اندازۀ كفايت نيرو وجود داشت.

به همين دليل كه پيمان مدينه بر شركت انصار در جنگهاى خارج از مدينه تصريح نداشت هنگامى كه خطرى جدّى خود را نشان داد و مشركان با سپاهى گران و متجاوز از هزار تن به قصد تعرّض به مدينه روانه شدند آن حضرت [براى رويارويى با آنان در خارج مدينه] با انصار به مشورت پرداخت تا آنان با خشنودى خود و در صورت تمايل در اين نبرد شركت جويند. اين مشورت هنگامى صورت

ص: 347

مى گرفت كه مشركان با همه ساز و توان و توشه و افراد خويش به قصد رويارويى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمده بودند و انصار نيز محلّ امّيد آن حضرت بودند و بر اساس آنچه ايمان انصار آنان را بدان فرا مى خواند و ملزم مى ساخت - كه همين نيز استوارترين پيمان بود - آن حضرت به يارى آنان چشم اميد داشت.

ص: 348

فصل هجدهم پشتوانه اى براى تكميل ساختار اجتماعى

دو تشريع اجتماعى

اشاره

372 - كار پيامبر (صلی الله علیه و آله) تنها جنگ، اعزام گروههاى گشتى، عقد پيمانهاى جديد و تنظيم شئون مدينه و مناطق مجاور آن نبود، بلكه او در كنار همۀ اينها به تنظيم امور حكومت بر اساس وحى الهى نيز مى پرداخت، چه او از روى خواسته هاى دل سخن نمى گفت و جز به وحى فرمان نمى داد. به عنوان نمونه اصل جهاد با دشمن به وحى الهى تشريع شد و امور اجرايى و ترتيبات جزئى آن به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تفويض و واگذار شد تا كسانى كه پس از او مى آيند در شرايط انقطاع وحى بتوانند با اسوه قرار دادن آن حضرت به اجراى همين وظيفه برخيزند.

گذشته از اين، كار رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) تنها تنظيم امور حكومت نيز نبود، بلكه ابلاغ تكاليف دينى و عباديى وجود داشت كه آن حضرت دستور آنها را از خداوند مى گرفت. برخى از اين تكاليف تكاليف اجتماعى بودند كه نقش آن به وجود آوردن و تربيت روحى قوى در پيروان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود تا در پرتو نظام اجتماعى استوار و انسجام يافته اى كه مستحكمترين عناصر پيوند اجتماعى اجزاى آن را به همديگر پيوند مى دهد از آنان نيرويى متّحد و مقتدر به وجود آورد و بدين سان جامعه اى مستقل و متّكى به خود شكل گيرد.

به همين سبب همۀ فاصله ميان ماههاى جمادى الاخرى يا بهتر بگوييم رجب

ص: 349

و رمضان و يا بخش اعظم اين مدّت، دوران تشريع امور عبادى به هدف تقويت نفوس و دلهاى مسلمانان و نيز تقويت جامعۀ اسلامى بود. در همين مدّت تغيير قبله از بيت المقدّس به كعبه، روزۀ ماه رمضان و زكات فطر كه احكامى اجتماعى به شمار مى روند تشريع شد.

تغيير قبله

373 - تغيير قبله اعلام اين حقيقت از جانب خداوند بود كه بتها نابود مى شود و يا رو به نابودى است. هنگامى كه نمازهاى پنج گانه - كه اگر درست به جاى آورده شود ثواب پنجاه نماز را خواهد داشت - پس از سفر روحانى معراج تشريع گرديد، قبلۀ مسلمانان به جانب شام و رو به سوى مسجد الاقصى بود، امّا [با توجّه به اين كه اين ناحيه در شمال مكّه قرار مى گيرد] در بخشى از مكّه اين امكان وجود داشت كه كعبه نيز پيش روى نمازگزاران و ميان او و مسجد الاقصى قرار بگيرد و بدين سان وى در نماز خود رو به سوى كعبه و مسجد الاقصى - با هم - بايستد و به فرمان پروردگار خويش ميان دو قبله جمع كند. امّا زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مدينه هجرت فرمود ديگر چنين نحوه جمع ميان دو قبله امكان نداشت زيرا رو به جانب هر يك قرار گرفتن مستلزم پشت كردن به ديگرى بود.

در آغاز هجرت پيامبر در زمانى كعبه را ترك گفته بود كه بتها آن را در ميان داشت و هنوز نشانه اى كه حاكى از زوال آنها باشد در ميان نبود و به همين سبب رو به جانب كعبه - با آن وضعيّت - ايستادن به معنى ايستادن رو به جانب بتها بود.

از ديگر سوى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بشدّت علاقه مند آن بود كه اوّلا بتها از حريم كعبه زدوده شوند و ثانيا كعبه قبلۀ مسلمانان باشد. اين در حالى بود كه خداوند به رسول خويش فرمان داده بود موقتا بيت المقدّس را قبلۀ خويش قرار دهد، زيرا در آن زمان هنوز خداوند نشانه اى حاكى از اين كه كعبه از اين وضعيّت خارج خواهد شد و وضعيّتى ديگر خواهد يافت در اختيار پيامبر قرار نداده بود. البتّه شايد آن

ص: 350

حضرت به امر پروردگار خويش از اين اطّلاع داشت كه قبله قرار دادن بيت المقدّس و پشت به كعبه ايستادن مسأله اى موقّت است و سرانجام همان كعبه قبله و روى بدان جانب ايستادن نشانه اى حاكى از ميان رفتن دولت بتان و طهارت يافتن كعبه خواهد بود.

به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوسته به درگاه خداوند تضرع مى كرد تا زمان موعود و بازگشت قبله به جانب كعبه را نزديكتر سازد چرا كه بازگشت به جانب كعبه بازگشت به كعبۀ ابراهيم پدر پيامبران الهى و نشانه اى حاكى از نصرت الهى و از ميان رفتن بتها در زمانى دور يا نزديك - هر چند در مقياس عمر سالها و ايّام روزگار چندان زياد نيست - بود.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به درگاه خداوند زارى مى كرد تا آنچه را كه شايد دور است نزديكتر سازد.

در اين ميان يهوديان نيز گمان مى كردند كه قبله قرار گرفتن مسجد الاقصى بدان معنى است كه محمّد (صلی الله علیه و آله) خارج از پيامبران بنى اسرائيل نيست. اين گمانى باطل و پندارى نادرست بود كه در دل و انديشۀ آنان جاى گرفته بود، دل و انديشه اى كه نخست به خيال پردازى روى مى آورد و سپس آرزوها و تخيّلاتى بدان راه مى يابد و آنگاه عقيده پيدا مى كند، به سان دين دارانى كه به دين نمى گروند مگر آن كه آرزوهاى آنان را برآورده سازد يا با آنها همسويى داشته باشد.

به هر حال مدّتى قبل از بدر بود كه زوال دولت بتها - كه در روز برپايى اين نبرد تحقق يافت - اعلام شد و خداوند اجازه و فرمان داد تا قبله به جانب كعبه تغيير يابد يا بهتر بگوييم - به جانب كعبه برگردد. چنين بود كه آيات خداوند بر پيامبر نازل شد كه «سبك خردانى از مردم خواهند گفت چه چيز آنان را از قبله اى كه تاكنون داشتند برگرداند. بگوى شرق و غرب از آن خداست و هر كه را بخواهد به راه راست هدايت مى كند. بدين سان ما شما را امّتى ميانه قرار داديم تا بر مردم گواه باشيد و رسول نيز بر شما گواه باشد. ما آن قبله اى را كه بدان سوى مى ايستادى جز براى آن

ص: 351

قرار نداديم كه كسانى را كه از رسول پيروى مى كنند از كسانى كه به گذشتۀ خويش بر مى گردند بازشناسيم، هر چند اين امر مگر براى آنان كه خداوند هدايتشان كرده كارى گران و سنگين بود. [امّا] خداوند آن نيست كه ايمان شما را ضايع و بى اثر سازد كه خداوند بر مردم رءوف و مهربان است. ما سر بلند كردن تو به جانب آسمان را ديده ايم و تو را به جانب قبله اى بر خواهيم گرداند كه از آن خشنودى. پس روى به جانب مسجد الحرام برگردان و [شما مؤمنان نيز] هر جا كه بوديد روى بدان جانب كنيد. كسانى كه اهل كتابند مى دانند كه اين فرمانى حق از جانب پروردگار ايشان است و خداوند از آنچه آنان مى كنند غافل نيست. اگر تو هر آيتى را [كه اهل كتاب مى خواهند] در اختيار آنان قرار دهى از قبلۀ تو پيروى نخواهند كرد و تو نيز تابع قبلۀ آنان نخواهى بود و آنان نيز هر [طايفه] تابع قبله ديگرى نيست. اگر پس از آنچه از علم و آگاهى به تو رسيد از خواسته هاى دل آنان پيروى كنى از ستمگران خواهى بود»(1).

با اين فرمان الهى و با اين آيات قبله به جانب كعبه تغيير يافت. اين آيات از دو نكته حكايت يا بدان اشاره دارد:

الف: اهل كتاب پيش از تغيير قبله از اين كه مسلمانان از قبلۀ آنان پيروى مى كنند شادمان بودند و اينك همانان بودند كه مى گفتند: «چه چيز آنان را از قبله اى كه تاكنون داشته اند برگردانده است؟».

ب: قبله قرار گرفتن بيت المقدّس پيش از اين تنها حكمى موقّت بود كه به زوال سبب آن زايل مى شود و بنابراين به عقيدۀ ما از آنجا كه تغيير قبله پايان حكم موقّتى بوده كه اعتبار آن انقضا يافته در اينجا هيچ نسخى در كار نيست.

374 - اكنون جاى پرداختن به اين بحث است كه در چه زمانى اين تغيير صورت گرفت. در اين باره روايات چندى رسيده كه ظاهرا نوعى اختلاف در آنها وجود دارد، امّا همه در اين اتّفاق دارند كه پس از ماه جمادى الآخر [سال دوّم

ص: 352


1- - بقره/ 144-142.

هجرت] اين جريان رخ داده است. اختلاف اين روايات در اين است كه آيا اين مسأله در ماه رجب و يا در ماه شعبان بوده؛ از قتاده، زيد بن اسلم و عبد الله بن عباس روايت شده كه در ماه رجب بود، امّا روايت ديگرى حكايت از اين دارد كه در ماه شعبان بوده است.

آن گونه كه از نقل كلام ابن اسحاق در البداية و النهاية بر مى آيد، هر چند قول نخست نيز از او روايت شده امّا ظاهرا چنين به نظر مى رسد كه وى به نظريّۀ اخير گرايش داشته، وى اين ماجرا را پس از سريّۀ عبد اللّه بن حجش آورده با آن كه اين سريّه در آخرين روز ماه رجب بوده است [و قاعدة اگر اين دو ماجرا همزمان نباشد بايستى تغيير قبله در ماه شعبان باشد]. اينك متن عبارت ابن كثير در البداية و النهاية در اين باره را مى آوريم:

«ابن اسحاق پس از بحث از سريّۀ عبد اللّه بن حجش مى گويد: «گفته شده است در شعبان همين سال درست هيجده ماه پس از ورود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مدينه قبله [از مسجد الاقصى] به كعبه تغيير يافت. ابن جرير اين قول را از سدى روايت مى كند و بنا بر اين سند نقل او از ابن عباس، ابن مسعود و تنى چند از ديگر صحابه خواهد بود. امّا اكثريّت بيشتر از عالمان گفته اند: قبله در نيمۀ شعبان و هشت ماه از هجرت گذشته تغيير يافت».

ابن اسحاق در ادامه از محمّد بن سعد از واقدى نقل كرده است كه قبله در روز سه شنبه نيمۀ شعبان تغيير كرد(1).

به هر حال ابن كثير [در تفسير خود] متذكّر شده است كه وى به روايت نيمۀ شعبان تمايل بيشترى دارد چه اين كه همين نظر اكثريّت غالب است و به گفتۀ ابن كثير اكثريّت غالب روايتى را اختيار نمى كنند مگر آن كه صحّت آن بر ايشان محرز شده باشد. علاوه بر اين مشاهده مى كنيم كه پيوسته آنچه را همۀ مردم و از جمله علما مورد قبول قرار مى دهند رد نمى شود مگر آن هنگام كه دليلى قاطع يا

ص: 353


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 252.

حدّ اقل دليلى برتر از مستند اين امر مورد قبول عموم بر خلاف آن اقامه شود.

همچنين ما شاهد آنيم كه مردم مسلمان روز نيمۀ شعبان را به عنوان روزى مبارك جشن مى گيرند. اين جشن و اين مباركى با اين سازگارى دارد كه همين روز روز تغيير قبله از مسجد الحرام به مسجد الاقصى كه هر دو مقدّس است باشد، چه اين روز روز شادى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز بود.

نكتۀ قابل ملاحظه در اظهارات ابن كثير آن است كه وى مدت زمان ميان هجرت يا ورود پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مدينه و تغيير قبله را هيجده ماه دانسته و اين در حالى است كه اگر ما اين مدّت را از نيمۀ ربيع سال اوّل يا دقيقتر از دوازدهم اين ماه تا نيمۀ شعبان سال دوم حساب كنيم اين مدّت هيجده ماه نمى شود(1) و هفده ماه خواهد بود.

روزۀ ماه رمضان

375 - ابن جرير طبرى روايت كرده است كه آن سان كه تغيير قبله در ماه رمضان صورت گرفت تشريع روزه نيز در اين ماه بود.

روايت شده است كه مسألۀ تشريع روزه سه مرحله را طى كرد:

مرحلۀ اوّل: هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مدينه آمد يهوديان را ديد كه روز عاشورا روزه مى گيرند. پس در اين باره از آنان پرسيد و آنان گفتند: «اين روزى است كه خداوند در آن موسى را نجات داده است». آن حضرت در پاسخ آنان فرمود: «ما به موسى سزاوارتريم». پس به همين سبب آن روز را روزه گرفت و مردم را نيز به روزه داشتن آن روز فرا خواند.

اين مرحلۀ اوّل است و از روايت چنين فهميده مى شود كه روزۀ تشريع شده

ص: 354


1- - البتّه گفتنى است كه اگر ما ورود رسول اكرم به مدينه را دوازدهم ربيع و تغيير قبله را نيمۀ شعبان سال دوّم هجرت بدانيم، هر چند ميان اين دو حادثه هيجده ماه كامل نخواهد بود امّا مسألۀ تغيير قبله در ماه هيجدهم هجرت قرار خواهد گرفت. م.

در اين مرحله به اجتهاد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود. امّا ما بايد در كنار آن وحيى نيز در اين باره در نظر بگيريم و بدان قائل شويم چرا كه اگر وحيى در اين مورد نازل نشده بود رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) كسى نبود كه مردم را از جانب خود به چنين عبادتى امر كند.

مرحلۀ دوّم: هنگامى است كه آيات ذيل نازل شد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد روزه بر شما نوشته شد آن سان كه بر كسانى كه پيش از شما بودند نوشته شده بود. شايد تقواى خدا پيشه كنيد. چند روز مشخّص و محدود [روزه است] و هر كه از شما مريض يا در سفر باشد تعدادى از روزهاى ديگر [روزه خواهد گرفت]. بر كسانى نيز كه توان آن نداشته باشند به جاى آن فديه اى است كه خوراك بينوايان باشد. پس هر كس داوطلبانه روزه بگيرد همين براى او بهتر است و اگر روزه بگيريد برايتان بهتر است البتّه اگر كه بدانيد»(1).

ابن كثير مى گويد در اين مرحله مسلمانان ميان اين كه روزه بگيرند يا روزه نگيرند مخيّر بودند و هر كس مى خواست روزه مى گرفت و هر كس نمى خواست روزه نمى گرفت.

ما در اين باره نظرى داريم كه در سطور آينده پس از بحث مرحلۀ سوّم بدان خواهيم پرداخت.

مرحلۀ سوّم: هنگامى است كه با نزول آيات ذيل روزۀ ماه رمضان بر همگان واجب شد، آنجا كه مى فرمايد: «ماه رمضان همان است كه قرآن در آن نازل شده تا هدايت مردمان و آياتى از هدايت و روشنگرى باشد. پس هر كس از شما كه ماه را ببيند بايد روزه بگيرد و هر كس كه مريض يا در سفر باشد چند روزى از روزهاى ديگر [سال]. خداوند براى شما سهولت را مى خواهد و خواهان سختى و مشكل براى شما نيست. و بايد اين تعداد را كامل كنيد و خداوند را بر آنچه هدايتتان كرده است بزرگ داريد و باشد كه سپاس به جاى آريد»(2).

ص: 355


1- - بقره/ 185-183.
2- - بقره/ 185-183.

ابن كثير در ادامه براى اين مرحله دو دورۀ كوتاهتر ذكر مى كند:

الف: دوره اى كه در آن مسلمانان پس از افطار تا هنگام خواب مى خوردند و مى آشاميدند و پس از خوابيدن اباحه خوردن و آشاميدن از بين مى رفت.

ب: دوره اى كه در آن خداوند همبستر شدن با زنان و نيز خوردن و آشاميدن را از هنگام افطار تا طلوع فجر حلال اعلام فرمود، آنجا كه اين آيات نازل گرديد كه: «در شب روزه، همبستر شدن با زنان برايتان حلال شده است كه آنان لباس شما و شما لباس آنان هستيد. خداوند مى داند كه شما به خود خيانت مى كرديد. پس بر شما توبه كرد و شما را بخشيد. پس اكنون با زنان همبستر شويد و آنچه را خداوند برايتان نوشته [و تقدير كرده] است بجوييد و بخوريد و بياشاميد تا آن هنگام كه از روشنايى فجر، براى شما رشتۀ سفيد از رشته سياه جدا و شناخته شود. سپس روزه را تا شب به پايان بريد و در حالى كه در مسجد به اعتكاف نشسته ايد با زنان همبستر نشويد. اينها حدود الهى است بدان نزديك نشويد. بدين سان خداوند آيات خود را براى مردم بيان مى كند شايد تقوا پيشه كنند»(1).

376 - اكنون جاى تأمّل در اظهارات ابن كثير از دو ناحيه است:

الف: وى مى گويد در هنگام تشريع روزه در دوّمين مرحله مسلمانان مخيّر بودند كه روزه بگيرند يا نگيرند و به جاى آن فديه دهند. شايد وى اين سخن را از قسمتى از آيه كه مى گويد: «بر كسانى نيز كه توان آن نداشته باشند به جاى آن فديه اى است كه خوراك بينوايان باشد»(2) استنباط كرده است.

به عقيدۀ ما و به پيروى از علماى سلف يا حدّ اقل برخى از آنها چنين تخييرى ميان روزه داشتن و روزه نداشتن در كار نبوده است چرا كه:

يك: چنين چيزى با وجوب روزه تناقض دارد و اين در حالى است كه به مقتضاى آيۀ «اى كسانى كه ايمان آورده ايد روزه بر شما نوشته شد آن سان كه بر

ص: 356


1- - همان/ 187.
2- - همان/ 184.

كسانى كه پيش از شما بودند نوشته شده بود. شايد تقواى خدا پيشه كنيد»(1) روزه «واجب» شده و حتّى براى مؤكّد بودن اين وجوب با كلمه «بر شما نوشته شد» از آن تعبير شده تا اين حقيقت بيان شود كه وجوب روزه يك شريعت ازلى و دائمى است كه بر مؤمنان نوشته شده است آن سان كه بر ديگران و پيروان اديان گذشته نوشته شده بود. همچنين در قسمت اخير آيه سخن الهى حاكى از آن است كه روزه راهى براى رسيدن به تقواى خداوند است و اين در حالى است كه تقوا هميشه و در هر حال مطلوب است [و بايد آنچه راه رسيدن بدان است هميشه لازم باشد نه آن كه ميان آن و چيزى ديگر تخيير برقرار شود].

دو: خداوند بر آن كسى كه به عذر سفر يا مرض روزه نمى گيرد واجب ساخته است كه در بقيّۀ ايّام سال به همان اندازه روزه بگيرند. اين مسأله حكايت از آن دارد كه تعداد روزهاى روزه گرفتن مشخّص و زمان آن نيز معيّن است و حتّى در صورت وجود عذر به صورت كلّى ترك نمى شود و فوت نمى گردد، بلكه واجب است قضاى آن داده شود. اين در حالى است كه اگر تخييرى ميان روزه گرفتن و روزه نگرفتن در كار بود در همين جا كه مناسبترين جاست ذكر مى شد و قضا در روزهاى ديگر سال واجب اعلام نمى گرديد و حدّ اقل مسافر يا مريض مقيم در حضر مى توانست به استناد همين تخيير روزه نگيرد و قضاى آن را نيز ندهد.

سه: آيه «كُتِبَ عَلَيْكُمُ اَلصِّيٰامُ» ، «روزه بر شما نوشته شد» با آيۀ «شَهْرُ رَمَضٰانَ اَلَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ اَلْقُرْآنُ» ، «ماه رمضان همان است كه قرآن در آن نازل شده» وحدت سياق دارد و معقول نيست كه دو آيه كه هر دو بخشهايى از يك متن را تشكيل مى دهند يكى ناسخ و ديگرى منسوخ باشد [و به موجب يكى تخيير ثابت شود و به موجب ديگرى اين حكم لغو گردد]. بلكه معنى مناسب و سازگار با اين وحدت سياق آن است كه آيۀ دوم بيانى براى عبارت «ايّاما معدودات»، «چند روزى مشخّص و محدود» در آيۀ اوّل باشد و نه ناسخ آن.

ص: 357


1- - همان/ 183.

چهار: مقصود از «يطيقونه»، «كسانى كه توان آن را ندارند» كسانى است كه با روزه گرفتن در نهايت سختى قرار مى گيرند و توان آنان به پايان مى رسد و در آينده نيز امكان اعاده و قضاى روزه را ندارند. تنها چنين كسانى هستند كه به جاى روزه گرفتن فديه خواهند داد [و بنابراين اجازۀ ترك روزه به همگان داده نشده است].

روايت شده كه اين آيه منطبق بر پيرمردان و پيرزنانى است كه اگر روزه بگيرند تمام توان آنها گرفته مى شود. اين روايت از ابن عباس نقل شده و شامل زمين گير و مريضى كه اميد بهبود براى او نيست نيز مى شود.

پنج: آيۀ «پس هر كس داوطلبانه روزه بگيرد همين براى او بهتر است و اگر روزه بگيريد برايتان بهتر است»(1) نيز بر تخيير ميان روزه گرفتن و روزه نگرفتن دلالت نمى كند، زيرا بروشنى مشخّص است كه مقصود از اين آيه روزۀ مستحبّى است و نه روزۀ واجب.

ب: وى مى گويد پس از وجوب روزه از سوّمين مرحله در دوره اى، خوردن و آشاميدن و همبستر شدن با زنان پس از هنگام خواب جايز نبود و در دورۀ بعد اين امر مجاز اعلام شد.

ما در مقابل اين سخن اظهار مى داريم كه در هيچ نص قرآنى و يا در هيچ حديث نبويى چنين نيامده است كه بمجرّد خوابيدن اباحۀ اكل و شرب و همبسترى با زنان از ميان مى رود، بلكه آنچه براى ما ثابت شده تنها اين است كه مسلمانان يا حدّ اقل برخى از آنها - به طور مسلّم - چنين كارى مى كردند و از خوردن و آشاميدن پس از خوابيدن خوددارى مى ورزيدند. حال آيا اين شيوۀ مسلمانان ناشى از برداشت آنان از آيه بوده و يا بر اساس دستورى صريح در اين مورد بوده است؟ ما اگر به جستجوى نصّ صريحى در اين باره بپردازيم در قرآن كريم و در فرموده هاى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) چنين چيزى نمى يابيم و بنا بر اين از نظر ما گزيده تر همان است كه اين شيوۀ عمل مسلمانان از برداشتى كه آنان از آيۀ قرآن داشته اند ناشى مى شده

ص: 358


1- - همان/ 184.

است. آيۀ «عَلِمَ اَللّٰهُ أَنَّكُمْ كُنْتُمْ تَخْتٰانُونَ أَنْفُسَكُمْ» ، «خداوند مى داند كه شما به خود خيانت روا مى داشتيد»(1) نيز همين مطلب را مورد تأييد قرار مى دهد. راغب اصفهانى مادّه «اختيان» را [كه فعل تختانون از آن گرفته شده] به خيانت معنى كرده است و به نظر نگارنده معنى آيه آن است كه شما مى خواستيد صيانت نفس كنيد و با وادار كردن خود بدانچه توان آن نداريد [يعنى ترك اكل و شرب و همبسترى با زنان به مجرّد خوابيدن پس از افطار] به خود خيانت روا داشته ايد. به همين سبب نگارنده بر اين عقيده است كه مسلمانان اين كار را به سبب برداشتى كه از آيۀ وجوب روزه داشتند انجام مى دادند و بعدا قرآن كريم اين برداشت را تصحيح كرد و حقيقت امر را روشن ساخت و بنا بر اين نزول آيۀ «عَلِمَ اَللّٰهُ أَنَّكُمْ كُنْتُمْ تَخْتٰانُونَ أَنْفُسَكُمْ» (2) شروع دوره اى جديد نبود بلكه تنها اصلاح يك برداشت نادرست بود.

نگارنده به اين ايمان و اعتقاد دارد كه آيات مباركى كه تاكنون در اين بحث مطرح شد همه داراى يك سياق است و در آن ناسخ و منسوخى وجود ندارد و خداوند خود آگاهتر است.

وجوب زكات فطر

377 - در سال دوّم هجرت خداوند زكات فطر را بر مؤمنان واجب ساخت.

از سياق رخدادهاى تاريخى چنين بر مى آيد كه اين زكات در پى وجوب روزه واجب شد، آن سان كه روايت شده است در رمضان همين سال يك يا دو روز قبل از عيد فطر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مورد وجوب زكات فطره قبل از افطار كردن در روز عيد به ايراد خطبه پرداخت. در اين مورد ابن كثير مى گويد:

«در اين سال مردم به زكات فطر فرمان داده شدند. گفته شده است رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يك يا دو روز قبل از عيد فطر براى مردم به ايراد سخن پرداخت و آنان را

ص: 359


1- - همان/ 187.
2- - همان/ 187.

به اين كار فرمان داد. در همين سال پيامبر (صلی الله علیه و آله) نماز عيد را به جاى آورد. آن حضرت به همراه مردم به مصلّى رفت و اين اوّلين نماز عيدى بود كه برپا شد.

[مسلمانان در هنگام روانه شدن به سوى مصلّى نيزه اى را كه از آن زبير بود و نجاشى به او هديه كرده بود پيشاپيش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى بردند و از آن پس اين نيزه در اعياد پيشاپيش آن حضرت برده مى شد»(1).

گفتنى است كه حركت دادن اين نيزه پيشاپيش رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در تجمّعات اعياد رمزى حاكى از وحدت اجتماعى مبتنى بر عبادت و خداپرستى و نيز حاكى از اين حقيقت بود كه اين جامعه به يارى خداوند جامعه اى عزّتمند است كه در سر تا سر آن عزّت و كرامت حكمفرماست و هيچ در آن جاى ذلّت و خوارى نيست.

همچنين لازم به يادآورى است كه از سياق رخدادهاى تاريخى چنين بر مى آيد كه زكات فطره پس از واقعه بدر واجب شد، زيرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از اين رخداد و يك يا دو روز مانده به پايان ماه رمضان در اين مورد به ايراد خطبه پرداخت. امّا در مورد روزه آنچه مسلّم است اين است كه اين مهمّ - بنا بر روايت ارجح - در ماه شعبان و قبل از نبرد بدر واجب شده بود.

برخى از راويان متأخّر معتقدند كه زكات اموال نيز در همين سال واجب شده است، آن سان كه ابن كثير مى گويد:

«آن گونه كه تنى چند از متأخّران گفته اند در همين سال [يعنى سال دوم هجرت] زكات داراى نصاب [يا همان زكات اموال] واجب گرديد»(2).

قبل از به پايان بردن اين فصل دو نكتۀ ديگر را متذكّر مى گرديم:

الف: صريح احاديثى كه در مورد زكات فطر رسيده آن است كه اين زكات واجب است نه آن كه مستحب مؤكّد باشد يا آن گونه كه مذهب حنفى مى گويد واجب باشد امّا فرضى نباشد. ترمذى به سند خود روايت كرده است كه رسول خدا

ص: 360


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 255 و 256.
2- - همان، ص 256.

جارچيى را در ميان حجّاج مكّه گماشت تا اعلام كند كه «آگاه باشيد كه زكات فطر بر هر مسلمانى - زن و مرد و آزاد و برده - واجب است». البتّه بدين معنى كه بر توانمندان واجب است زكات هر يك از اقشار فوق را كه در نفقۀ خود دارند پرداخت كنند.

ابن قيّم جوزى دربارۀ اين زكات مى گويد:

«از سيرۀ وى (صلی الله علیه و آله) آن بود كه زكات فطر را به مساكين اختصاص مى داد و آن را بر اصناف ثمانيه(1) تقسيم نمى كرد و نه به چنين چيزى فرمان داد و نه كسى از صحابۀ او يا كسانى كه بعد از آنان آمدند چنين كردند، بلكه حتّى يكى از دو قول در ميان ما (يعنى قول حنبلى) آن است كه دادن زكات فطر به غير از مسكين جايز نمى باشد و همين قول نيز گزيده تر است».

زكات فطر رمزى است به معنى شركت دادن بينوايان در شادى عيد به اين كه آنان را با پرداخت زكات بدانان از سؤال كردن در اين روز بى نياز سازند، آن گونه كه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز روايتى بدين مضمون رسيده است.

ب: همان گونه كه اشاره كرديم روزه قبل از نبرد بدر كبرى واجب شد، زيرا روزه خويشتن دارى و روح صبر را در انسان شكوفا مى سازد و ارادۀ وى را بالا مى برد. اين در حالى است كه اينها ابزار و زمينه هاى روانى جهاد است زيرا اندوخته جهاد صبر است و بنا بر اين وجوب روزه با اين دستاوردها مقدّمۀ و ايجاد آمادگيى براى آن رخدادى بود كه در آينده به وقوع مى پيوست رخدادى به نام نبرد بدر.

ص: 361


1- - مقصود از اصناف ثمانيه همان هشت گروهى است كه در آيۀ قرآن از آنها ياد شده است آنجا كه مى فرمايد: «زكات تنها براى فقيران، بينوايان، كارگزاران آن، كسانى كه بدين وسيله دلهايشان به اسلام نزديك مى شود، در راه آزادى بردگان، بدهكاران، در راه خدا و براى درراه ماندگان است». (توبه/ 60).

ص: 362

فصل نوزدهم روز جدايى حق از باطل؛ نبرد بدر

مقدّمات بدر

378 - غزواتى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اوايل سال دوّم هجرت بدانها اقدام فرمود و سريّه هايى كه آن حضرت اعزام كرد همه براى آگاه كردن قريش از اين امر بود كه اسلام اينك به قدرتى دست يافته كه با اتّكاى بدان كسانى را به هماوردى مى طلبد كه معتقدان به آن را آزار دادند و براى بازداشتن مردمان مستضعف از دين خويش تلاش كردند و آنان را در زير فشار و شكنجه قرار دادند تا از دين خود برگردانند، هر چند كه از اين تلاش به هيچ هدفى دست نيافتند.

همچنين اين غزوه ها و سريّه ها براى آن بود كه آن حضرت با مناطق مختلف سرزمين عربى آشنا شود و نيز مردمان اين سرزمين را از وجود حقيقتى به نام اسلام آگاه سازد و دلهاى آنان را به اين حقيقت نزديك كند تا در آينده آنها را بر محور كلمۀ حق گرد هم آورد. علاوه بر اين وى با برخى از اقوام ساكن اين مناطق پيمانهاى عدم تعرّض و همكارى و يارى متقابل منعقد ساخت.

اكنون زمان آن فرا رسيده بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به صورتى جدّى با قريش رو در رو شود، امّا نه با اعزام سريّه اى به سوى كاروان تجارى آنها، بلكه با غزوه اى كه خود در آن شركت داشته باشد، بويژه آن كه زمينه هاى چنين رويارويى فراهم شده و مشركان از اين آگاهى يافته بودند كه مسلمانان به قدرتى دست يافته اند كه آنان با وجود اين قدرت مى توانستند فرجام كار خود را حدس بزنند. آنها مى ديدند كه آن

ص: 363

حضرت راه تجارت آنان را بر ايشان بسته است، چرا كه از اين پيش جنگ ميان وى و مشركان عملا آغاز شده بود آن هنگام كه آنان مؤمنان را از خانه و كاشانۀ خود بيرون راندند و به قتل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تصميم گرفتند و دست به كار اجراى اين تصميم شدند.

از ديگر سوى از آنجا كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) از هيچ كاروانى از قريش، خواه روانۀ سفر به شام و خواه در راه بازگشت از آن ديار، آگاهى نمى يافت مگر آن كه براى رويارويى با آن اقدام مى كرد مشركان نيز خود را آمادۀ چنين مقابله اى كردند و از زمانى كه در سريّۀ عبد اللّه بن حجش عمرو حضرمى به قتل رسيد آنان احساس خطر كردند و كاروانهاى تجارى خود را در حفاظت و حمايت نگهبانان قرار مى دادند.

در اين ميان قبل از سريّۀ عبد اللّه بن حجش كاروانى از قريش به همراه چهل نگهبان از مكّه روانۀ شام شده و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به جانب آن شتافته بود تا خود را بدان برساند، امّا هنوز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدان كاروان نرسيده، آن كاروان گريخته بود. [اكنون اين كاروان در شام بود و] از آنجا كه اموال ثروتمندان قريش در اين كاروان قرار داشت رسول اكرم به انتظار بازگشت آن نشست و به تعقيب اخبار قريش و اخبار اين كاروان پرداخت.

كاروان

379 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اطّلاع يافت كه كاروان قريش در راه بازگشت از شام است و در حمايت سى يا چهل نفر قرار دارد. به همين سبب مسلمانان را به رويارويى با اين كاروان فرا خواند و فرمود: «اين كاروان قريش است و اموال و داراييهاى آنان در آن قرار دارد. پس به مقابلۀ با آن بيرون رويد شايد خداوند غنيمتى نصيبتان سازد».

برخى خيلى زود به اين دعوت رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) پاسخ مثبت دادند و برخى ديگر در اين باره درنگ و تأخير كردند، هر چند همين گروه نيز آمادۀ همراهى با سپاه

ص: 364

پيامبر (صلی الله علیه و آله) بودند، چرا كه آنان انتظار يك نبرد را نداشتند و گمان مى كردند اين حركت نيز همانند ديگر سريّه ها كه در طىّ آن با مشركان وارد نبرد نمى شدند و در آنها جنگى صورت نمى گرفت برگزار شود.

از ديگر سوى ابو سفيان نيز كه سرپرستى كاروان قريش را كه مركّب از هزار شتر بود بر عهده داشت از اين بيمناك بود كه مسلمانان با وى رودررو شوند و همان گونه كه با حضرمى رفتار كردند و او را به قتل رساندند با وى نيز برخورد كنند. وى به همين سبب در جستجوى اخبار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او و تعقيب حركتهاى آنان بود و به اين منظور از هر راهگذرى كه با وى برخورد مى كرد در اين باره مى پرسيد تا آن كه اطّلاع يافت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اصحاب خود را براى رويارويى با او بسيج كرده و بدين ترتيب دريافت همان سرنوشتى در انتظار او و كاروان اوست كه حضرمى و كاروان او دچار آن شد.

دقّت و مراقبت ابو سفيان نسبت به اين كاروان وى را به انجام دو اقدام همزمان واداشت:

الف: راهى جز راه بدر را در پيش گرفت و كاروان خود را نجات داد به گونه اى كه چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مهاجران وارد سرزمين بدر شدند دريافتند كه كاروان از آنان گريخته است و آنان نتوانسته اند بدان دست يابند و بايد در انتظار نبرد با قريش باشند.

ب: كسى را روانۀ مكّه و ديدار با قريش كرد و از آنان كمك خواست تا بتواند از كاروان حمايت كند و در برقرارى امنيّت راه تجارت قريش از تعرّض محمّد (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او تلاش كند. وى همچنين از آنان خواست سپاهى را براى سركوب و نابود كردن محمّد و اصحاب او تجهيز كند. وى ضمضم بن عمرو غفارى را روانۀ مكّه ساخت تا خطرى را كه متوجّه كاروان شده براى آنان روشن سازد و به آنها اطّلاع دهد كه محمّد (صلی الله علیه و آله) و اصحابش متعرّض كاروان شده اند.

ضمضم روانۀ مكّه شد و در ميان آن درّه بر شتر خويش كه بينى و گوش آن را

ص: 365

بريده و جهازش را نيز وارونه كرده و در حالى كه خود نيز پيراهن خويش دريده بود تا توجّه مردم را به خود و آنچه مى گويد جلب كند فرياد زد كه «اى جماعت قريش! مصيبت! مصيبت! اموالتان را كه همراه ابو سفيان است دريابيد كه محمّد به همراه اصحاب خود متعرّض آن شده و گمان ندارم كه بتوانيد خود را بدان برسانيد.

كمك! كمك!».

اين كلمات آتشين با آن ظاهر ضمضم قريش را واداشت تا براى دفاع از اموال و داراييهاى خود و نجات آن برخيزد. بدين ترتيب تمامى افراد قريش از دو حال خارج نبودند: يا آن كه تصميم داشتند خود روانۀ جنگ شوند يا كسى را به نيابت از خود روانه مى كردند تا از اموال آنان و از اموال همۀ قريش دفاع كند.

در همين زمان كه قريش براى رويارويى آماده شده و ساز و برگ و توشۀ مورد نياز خويش را آماده كرده بود. بدانان خبر رسيد كه ابو سفيان راه كاروان را تغيير داده و آن را نجات داده است. وى فرستاده اى به جانب قريش فرستاد تا به آنها مژدۀ نجات كاروان را بدهد و بگويد «شما تنها بدان هدف بيرون آمده ايد كه از كاروان خود و از مردان خويش حمايت كنيد، امّا اكنون خداوند آنها را نجات داده است، پس برگرديد».

بدين ترتيب انگيزه اى كه در ظاهر علّت تشكيل آن سپاه و حركت آن از مدينه بود از ميان رفت، امّا در اين ميان هنوز انگيزۀ كينه هاى درونى در دلهاى برخى از مشركان باقى بود و ابو جهل كه در رأس اين گروه قرار داشت مى گفت: «به خداوند سوگند برنمى گرديم تا آن كه وارد سرزمين بدر شويم».

در اين ميان در حالى كه هنوز آنان در جحفه بودند يكى از همپيمانان بنى زهره اظهارات ابو جهل را رد كرد و گفت: «اى بنى زهره، خداوند اموال شما را نجات داده و مخزمة بن نوفل را كه از افرادتان است (و در ميان محافظان كاروان بود) جان سالم به در برده و اكنون شما [با ادامۀ كار خود] به نعمت و ثروت خداوندى كافر و ناسپاس مى شويد. ننگ و ترس اين كار را براى من قرار دهيد و بازگرديد كه شما را

ص: 366

نيازى بدان نيست بدون آمادگى و ابزار كامل روانۀ جنگ شويد. آنچه اين مرد مى گويد مورد پذيرش ما نيست».

بدين ترتيب از خاندان بنى زهره كسى راه را ادامه نداد و از بنى عدى بن كعب نيز كسى در جنگ شركت نكرد، امّا از ديگر خاندانهاى قريش هيچ خاندانى نبود مگر آن كه گروهى از آنان روانۀ نبرد گرديد.

در اين حال در ميان صفوف كسانى كه براى نبرد روانه شده بودند گفتگوهايى جارى بود كه مى توانست ترديدهايى را در ادامۀ راه آنان ايجاد كند، به عنوان مثال، يكى از قريشيان به طالب بن ابى طالب گفت: «اى بنى هاشم، ما مى دانيم كه هر چند شما به همراه ما بيرون آمده ايد، امّا دلهاى شما با محمّد است». در پى اين گفته طالب خشمگين شد و با ديگر كسانى كه برگشته بودند راه بازگشت در پيش گرفت.

اين ترديد و اين بازگشت در حالى از ناحيۀ برخى صورت مى گرفت كه رجال نامى قريش براى دفاع از كاروان روانه شده بودند. در اين ميان، بى ترديد، در اراده كسانى نيز كه همچنان بر رفتن به جنگ مصرّ مانده بودند به سبب همين اختلافات و دودليها و نيز بازگشت برخى از سپاهيان سستى به وجود آمده بود، بويژه آن كه اكنون علّت اصلى اين لشكركشى نيز از ميان رفته بود.

به هر حال على رغم اين اختلاف و دودلى سپاه قريش مركّب از نهصد و پنجاه نفر رزمنده و به همراه دويست اسب كه در پى خود مى كشيدند و تعداد بيشمارى شتر و نيز در حالى كه رامشگران و نوازندگان در ميان سپاه دايره مى زدند و به دشنام گويى مسلمانان ترانه مى خواندند بر شتران رهوار يا چموش خود راهى نبرد با مسلمانان شد.

380 - اينك آن كاروان را با ماجراهايش وامى گذاريم تا شمّه اى نيز از ماجراهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين زمان سخن گوييم.

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در ميان جمعى حدود سيصد و نه نفر روانۀ بدر شد. اين

ص: 367

نخستين بارى بود كه مهاجرين و انصار هر دو گروه در سپاه شركت داشتند، سپاهى كه روانه شده بود تا در بدر با آن كاروان پيش گفته رو در روى شود، امّا نتوانست بدان دست يابد و ابو سفيان با قرار دادن بدر در سمت چپ مسير كاروان خود و با در پيش گرفتن راهى جز راه بدر آن كاروان را به همراه همۀ مردانى كه حفاظت از آن را بر عهده داشتند نجات داد.

از ديگر سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز از طريق اخبارى كه به دست مى آورد اطّلاع يافت كه سپاه قريش با چنان افراد فراوان و با اسبها و شتران آماده براى نبرد از مكّه بيرون آمده است و اينك اگر چه كاروان از دست آنان در رفته، امّا نبردى سخت در پيش است و ناگزير جنگى در خواهد گرفت.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از آن كه گروهى اندك را كه البتّه به اتّكاى ايمان قدرت فراوانى يافته بودند گرد آورد به تقويت روحيّه و وحدت بخشيدن به خواسته ها و تمايلات و يكى كردن دلهاى آنان پرداخت. او از ناحيۀ مهاجرين و انصار اطمينان خاطر داشت امّا از اين بيمناك بود كه انصار فكر كنند پيمانى كه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دارند آنان را ملزم به خروج از مدينه نمى كند، بلكه اين پيمان تنها هنگامى براى آنان تعهّد ايجاد مى كند كه دشمن به مدينه حمله ور شود. بنابراين آنان ناگزير نيستند به همراه وى براى نبرد با گروهى از مدينه بيرون روند كه هنوز به شهر و سرزمين آنان نيامده است، چرا كه متن آن پيمان چنين بود كه آنان گفته بودند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، ما از تعهد نسبت به تو تا زمانى كه به شهر ما نرسى كناريم و هنگامى كه به ديار ما رسيدى حفاظت از تو وظيفۀ ماست و در برابر آنچه از خود و زنان و فرزندانمان دفاع مى كنيم از تو نيز دفاع خواهيم كرد». شايد نيز در عمل هم برخى چنين گمانى به دل راه داده بودند.

به همين دليل و از آنجا كه در هنگام رويارويى با دشمن حدّ اقل نسبت به سپاه خود بايد اطمينان كامل داشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى خواست از آنچه در دلهاى كسانى كه به يارى او پرداخته، او را پناه داده بودند و اكنون براى مصادرۀ كاروان و

ص: 368

نه براى نبرد از مدينه بيرون آمده اند مى گذرد آگاه شود. بدين ترتيب پيامبر با اصحاب خود به مشورت پرداخت تا به ثمرات يك مشورت مفيد و سازنده دست يابد و از وضعيّت و روحيّۀ سپاهيان خود از مهاجر و انصار آگاه شود.

در اين مشورت هر يك از ابو بكر و عمر به ابراز نظرات خود پرداختند، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نظرات ديگران را مى خواست. پس مقداد بن عمرو برخاست و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن راهى را كه خدا به تو نشان داده در پيش گير كه به خداوند سوگند ما آن سان كه بنى اسرائيل به پيامبر خود گفتند كه «تو و پروردگارت برويد و بجنگيد كه ما اينجا نشسته ايم»(1) به تو نخواهيم گفت و بلكه مى گوييم «تو و خدايت برويد و بجنگيد كه ما نيز در كنار شما مى جنگيم. سوگند به آن كه تو را به پيام حق برانگيخت اگر ما را تا برك الغماد نيز براى جنگ ببرى براى فتح آن سرزمين در كنار تو خواهيم جنگيد تا به آن هدف برسيم».

در پى سخنان مقداد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را ستود و براى وى دعا كرد.

در اينجا آن حضرت نسبت به مهاجرين اطمينان خاطر يافت و تنها اين باقى مانده بود كه نسبت به انصار كه گمان مى كردند پيمان نخستين آنان با رسول اكرم آنها را ملزم به خروج از مدينه نمى سازد نيز اطمينان خاطر يابد. به همين سبب به آنان فرمود: «اى مردم به من نظر دهيد».

در اين هنگام سعد بن معاذ گفت: «به خدا سوگند اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گويا روى سخنت با ماست!» فرمود: «آرى». سعد گفت: «ما به تو ايمان آورده ايم تو را تصديق كرده ايم و گواهى داده ايم كه آنچه تو آورده اى حق است. همچنين در اين باره با تو عهد بسته ايم و با تو پيمان گوش سپردن و فرمان بردن نهاده ايم. پس اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنچه را خود مى خواهى انجام ده كه ما با توييم. سوگند به آن كه تو را به حق برانگيخت، اگر ما را در مقابل اين دريا قرار دادى و به دريا زدى ما نيز در پى تو به دريا خواهيم زد و حتّى يك نفر از ما از همراهى با تو خوددارى

ص: 369


1- - مائده/ 24.

نخواهد كرد. ما از اين ناخشنود نيستيم كه به كمك ما با دشمن روبرو شوى و ما را به رويارويى با آنان برى، چرا كه ما در جنگ پايداريم و در رويارويى و نبرد راستگو و استوار. اميد آن كه خداوند تو را به مشاهدۀ موضعى از ما بنشاند كه ديدگان و دلت بدان نورانى و شاد شود. به اميد بركت و فضل الهى ما را به پيش ببر».

در پى اين اظهارات و اين مواضع رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اطمينان يافت كه اينك وعدۀ خداوند به تحقق پيوسته و سپاهى همراه اوست كه به خداوند و به حق ايمان دارد و ترديد در او نيست. به همين سبب بود كه آن حضرت از گفته هاى سعد بن معاذ شادمان شد و به نشاط آمد و فرمود: «روانه شويد و شادمان باشيد كه خداوند يكى از آن دو طايفه را [كاروان يا سپاه] به من وعده داده است و به خداوند سوگند گويا همينك كشته شدن آن مردم را به ديدگان خويش نظاره مى كنم.

اين سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ست كه عزم خود را براى نبرد استوار كرده و قدرت خداوند نيز پشتيبان آن بود.

مقايسۀ دو سپاه

381 - ديديم كه چگونه سپاه پيامبر دل خود را به نيروى ايمان و حقيقت استوار ساختند، هر چند عدّه و عدّۀ آن اندك و كم بود، چه آن سپاه جز دو اسب و چهل شتر آن هم براى بيشتر از سيصد نفر نداشت و مجاهدان مسلمان به نوبت بر مركبهايى كه داشتند سوار مى شدند و هر مركبى مورد استفادۀ بيش از چهار نفر قرار مى گرفت. رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) خود نيز به نوبت بر مركب مى نشست و حتّى آن هنگام كه اصحاب وى قصد آن داشتند در هنگام فرا رسيدن نوبت پياده روى آن حضرت وى را از اين امر معاف بدارند فرمود: «من از شما ناتوانتر و يا كمتر از شما خواهان اجر و پاداش نيستم».

در مقابل اين سپاه اندك سپاه كفر نهصد و پنجاه نفر مرد جنگى و هفتاد اسب و تعداد فراوانى شتر داشت كه علاوه بر استفاده از آنها به عنوان مركب بخشى از

ص: 370

آنها را نيز به مصرف آذوقه سپاه مى رساندند. در اين ميان آنچه اين سپاه كم داشت ايمان و اراده و بلكه تصميم قطعى به نبرد بود، زيرا بسيارى از آنها گرفتار ترديد بودند و حتّى برخى ديگر كه روانۀ جنگ شدند و به ميدان كارزار نيز گام نهادند از عزم و اراده اى برخوردار نبودند. براى اثبات اين حقيقت قرائنى از اين قبيل وجود دارد:

الف: آنان براى حمايت از كاروان تجارى خود از مكّه بيرون آمده بودند و علاقۀ بسيار به حفظ اين كاروان آنها را بر آن داشته بود به استقبال هر خطرى در اين راه بروند زيرا اگر به حمايت از كاروان بر نمى خاستند ثروت و دارايى و در پى بى آن نعمت و آسايش خويش را از دست مى دادند و علاوه بر آن در ميان ديگر اعراب خوار و زبون مى شدند. امّا اكنون ابو سفيان براى آنان پيام فرستاده بود كه كاروان نجات يافته است. وى در پيام خود گفته بود: «شما تنها بدان هدف از شهر بيرون آمده ايد كه از كاروان خود و از اموال و مردان خويش حمايت و دفاع كنيد، امّا اكنون خداوند كاروان را نجات داده است. پس بر گرديد».

روشن است كه بدين ترتيب با از ميان رفتن علّت اصلى خروج اين سپاه ديگر سببى نبود كه غيرت آنان را براى جنگ بر انگيزد. امّا در اين ميان كينه هاى نهفته و حسد ابو جهل نسبت به بنى هاشم ابو جهل را تحريك كرد و او نيز مردم را به ادامۀ كار و پرداختن به نبردى كه از كينه و حسد مايه مى گرفت واداشت و بدين ترتيب او و كسانى كه چون او بودند روانۀ اين نبرد شدند.

ب: به همين سبب بنى زهره همه از اين سپاه جدا شدند و برگشتند و ابو جهل را به حماقت و نادانى متّهم كردند و يكى از آنان گفت: «اى بنى زهره، شما را نيازى بدان نيست كه بدون آمادگى و ابزار كامل روانۀ جنگ شويد».

ج: برخى از افراد قدرتمند قريش نيز كه موقعيّت و منزلتى در ميان خاندان خود داشتند در خروج از مكّه گرفتار ترديد شدند. از اين جمله مى توان أميّة بن خلف را نام برد كه از بيرون رفتن از مكّه خوددارى ورزيد. ابن اسحاق در اين باره مى گويد:

ص: 371

«أميّة بن خلف كه شيخى جليل و تنومند و درشت اندام بود از رفتن امتناع كرد و در پى بى آن در حالى كه وى در مسجد الحرام در ميان افراد خاندان خود نشسته بود عقبة بن ابى معيط آتشدانى كه در آن قدرى آتش و بخور بود نزد او آورد و بر زمين نهاد و گفت: «اى ابو على، بخور بر آتش نه كه تو چون زنانى». او نيز در پاسخ عقبه گفت: خداوند رويت را سياه كند! چه زشت پيامى آورده اى!»(1).

بدين سان اين مرد بى آن كه شورى در سر داشته باشد تنها از بيم سرزنش ديگران روانۀ اين نبرد شد.

ابو جهل نيز كه در ايّام حج مردم را از پيروى كردن از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بازمى داشت از اين كه خود در صحنۀ نبرد حاضر شود امتناع كرد و عاص بن هاشم بن مغيره را در مقابل پرداخت بدهيهاى فراوان وى كه او را ورشكست كرده بود به جاى خود به جنگ فرستاد.

طالب بن ابى طالب نيز از كسانى است كه از شركت در نبرد خوددارى ورزيد و علّت اين امر نيز همان بود كه به گفته يكى از مردان قريش «دل بنى هاشم با محمّد (صلی الله علیه و آله) بود».

در اين ميان تنها نكتۀ شگفت آور شركت عبّاس عموى پيامبر در سپاه مشركين است، زيرا وى همان مردى است كه در هنگام ملاقات رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) با اوس و خزرج در جريان دوّمين پيمان عقبه با آن حضرت همراه آمده بود تا از حمايت آنان از وى مطمئن شود و به آنان بگويد كه او در ميان خاندان خود از حمايت و دفاعى برخوردار است و اگر آنان نخواهند توانست از او دفاع و حمايت كنند او را از هم اكنون در حمايت خاندان خود بگذارند. بنا بر اين بايد گفت عبّاس - همانند برخى ديگر - كسى نبود كه با سپاهى همراه شود كه به جنگ برادرزادۀ او مى رود و مى خواهد او را شكست دهد بلكه وى تنها بدان سبب به همراه سپاه از مكّه بيرون آمد كه سرزنش

ص: 372


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 258.

قريش را كه او يكى از بزرگان آنان به شمار مى رفت از خود دور سازد و در ميان آنان در انزوا قرار نگيرد و همچنان سلطه و فرمانروايى او محفوظ بماند.

به گمان ما حتّى خود ابو سفيان نيز به ضرورت اين جنگ چندان اعتقاد نداشت و نامه اى كه او براى قريش فرستاد گواه اين امر است.

د: قريش - عموما - از جنگ ترس داشت، زيرا اولا آنان پس از آن كه آماده و مجهّز شدند جنگهايى را به ياد آوردند كه پيش از اين ميان آنان و بنى بكر بن عبد مناف رخ داده بود. آنان از اين بيم داشتند كه بنى بكر در چنين موقعيّتى از پشت سر به آنها حمله برند تا آنجا كه حتى يكى از مردان قريش گفت: «ما از اين بيم داريم كه آنان از پشت سر ما بيايند».

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه آنان از جنگ مى ترسيدند و گمان داشتند رخنه گاههايى كه در پشت سر خويش براى نفوذ دشمنان ديگر خود فراهم مى آورند بيش از خطرات و جنگهايى است كه پيش روى دارند و به همين دليل نيز به اين جنگ ايمان و عزم و اراده اى براى وارد شدن بدان نداشتند، مگر آن كسانى كه كينه و حسد و جهل آنان را از ديدن هر واقعيّتى كور كرده بود.

ثانيا آن مشركان از مؤمنان و رويارويى با آنها نيز وحشت داشتند و حتى برخى از آنان در هنگام رويارو شدن دو سپاه و يا نزديك شدن به لحظات نبرد ديگران را از جنگ بازمى داشت. برخى از اين افراد شايد براى جلوگيرى از خونريزى سپاهيان را از جنگ بازمى داشتند، آن سان كه گفته هاى آنان از اين حكايت دارد كه على رغم همه اختلاف عقيده، آنان مراعات شئون خويشاوندى را مى خواهند و نه جنگ را.

ابن اسحاق به سند خود روايت كرده است كه چون مشركان استقرار يافتند عمير بن وهب جمعى را روانه كردند و به وى گفتند: «اصحاب محمّد را براى ما تخمين بزن». وى نيز با اسب خود اطراف لشكر اسلام را دور زد و سپس به ميان مشركان برگشت و گفت: «آنان سيصد نفرند اندكى بيشتر و يا اندكى كمتر، امّا

ص: 373

اجازه دهيد كه آيا آنان گروهى در مخفيگاه و يا گروهى پشتيبان كه در پى آنان خواهد آمد ندارند». بدين ترتيب وى همه دشت بدر را تا نقطه هاى خيلى دور طى كرد و چيزى نديده [به ميان مشركان برگشت و] گفت: «چيزى نيافتم». البتّه او وضعيّت وحشت انگيزى را كه ديده بود براى آنان بيان كرد و توضيح داد كه معيار تعداد افراد سپاه نيست، بلكه معيار قدرت اراده و آمادگى براى مرگ است. وى خطاب به سپاه قريش كه اينك آماده و در آستانۀ نبرد بود گفت: «اى جماعت قريش، گرفتاريهايى در پيش است كه مرگ را به ارمغان دارد. اينك شتران يثرب براى ما مرگ حتمى آورده اند. آنان مردمى هستند كه هيچ پناهگاه و هيچ سپر حفاظتى جز شمشيرهاى خود ندارند. به خداوند سوگند گمان نمى كنم كسى از آنان كشته شود مگر آن كه دست كم يك تن از شما را بكشد. بدين وصف اگر آنان تعدادى از شما را بكشند زندگى پس از آن ديگر چه خوشى و چه صفايى خواهد داشت؟ تصميم خود را بگيريد».

حكيم بن حزام اين سخنان را شنيد و در پى بى آن در ميان سپاهيان به راه افتاد و نزد عقبة بن ربيعه رفت و به وى گفت: «اى ابو وليد، تو بزرگ قريش و سرور و فرمانرواى اين قوم هستى، آيا مايل نيستى كارى انجام دهى كه تا دنيا دنياست به نيكى از تو ياد شود؟» او گفت: «اى حكيم، اين كار چيست؟» او پاسخ داد: «مردم را بر مى گردانى و خود مسئوليّت همپيمان خود عمرو بن حضرمى را (كه در سريّۀ عبد الله بن حجش كشته شده بود) به دوش مى گيرى». او در پاسخ اظهار داشت:

«تو در اين امر بر من گواه باش، چرا كه آن همپيمان من بوده و ديۀ او بر عهدۀ من است».

بلافاصله در پى اين گفتگو عتبة بن ربيعه برخاست و چنين خطابه ايراد كرد:

«اى جماعت قريش شما با اين كار خود كه با محمّد و اصحاب او بجنگيد هيچ كارى از پيش نبرده ايد و هيچ سود نبرده ايد چه، به خدا سوگند، اگر با او بجنگيد و وى را با اصحابش بكشيد براى هميشه هرگاه يكى از شما به ديگرى بنگرد از او نفرت

ص: 374

خواهد داشت كه كسى از بستگان مادرى يا پدرى يا فردى از خاندان او را كشته است. برگرديد و كار محمّد را به ديگر اعراب واگذاريد كه اگر بر او چيره شوند اين همان چيزى است كه شما مى خواهيد و اگر نتيجه اى جز اين به بار آيد در حالى با او مواجه خواهيد شد كه او را در معرض آنچه [از قتل و كشتار] خواسته ايد قرار نداده ايد».

سپاهيان مشرك اين سخنان را شنيدند، امّا ابو جهل - آن هيمه آور جنگ كه خواهان آن بود و حسادت وى او را بدين كار وامى داشت عامر بن حضرمى برادر عمرو حضرمى را كه از سوى اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به قتل رسيده بود تحريك كرد تا مردم را به خونخواهى برادر خويش فرا خواند و او نيز فرياد برداشت كه «وا عمراه». بدين ترتيب دلها تحت تأثير تعصّب قرار گرفت و مردم عزمى بر جنگ يافتند و ديگر بار همدستى خود را بر آن شرّى كه قصد آفريدنش را داشتند حفظ كردند.

از همۀ آنچه گفته شد به اين نتيجه مى رسيم كه ارادۀ جنگ در ميان سپاه قريش ضعيف و اسير ترديد و دودلى بود، چه اين كه انگيزه و عامل اصلى اين لشكركشى از ميان رفته و صاحب نظران قريش ابراز ترديد كرده بودند؛ برخى مردم را به مراعات شئون خويشاوندى فرا خواندند و برخى از وضعيّت اصحاب محمّد (صلی الله علیه و آله) و اراده و آمادگى آنان براى مرگ در راه خدا بشدت تحت تأثير قرار گرفتند و ترسيده بودند و علاوه بر اين سپاه قريش از پشت جبهۀ خود بيم داشت.

بنا بر اين سپاه قريش از ارادۀ استوارى براى جنگ برخوردار نبود و اين در حالى است كه قدرت هر سپاهى بيش از هر چيز از اراده و عزم افراد آن بر مى خيزد.

امّا برخى افراد سپاه شرك جز واكنشى احساساتى و برخاسته از كينه و حسادت نداشتند و اين انگيزه اى است كه هر چند مى تواند در بر انگيختن افراد و در آغاز كار ثمربخش باشد، امّا در هنگام رويارويى با دشمن و هنگام شعله ور شدن زبانه هاى

ص: 375

آتش جنگ ادامه نمى يابد.

اين وضعيّت سپاه باطل است كه خود را در بهم ريختگى و فقدان اراده در صفوف آن نشان مى دهد، فقدان اراده اى كه ناگزير نتيجه اى جز شكست در پى ندارد.

ما مى گوييم اين رحمت خداوند و فضل الهى بر سپاه ايمان بود كه سپاه كفر را به گونه اى قرار داد كه در درون خود وسايل شكست و عوامل سرافكندگى خويش را بپرورد.

382 - اينك سخن را به سپاه مقابل، سپاه برتر يعنى سپاه محمّد (صلی الله علیه و آله) مى آوريم.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به جنگ مصمّم شده بود، امّا جنگى كه انگيزۀ آن به دست آوردن مال و ثروت و يا جلوه اى از جلوه هاى دنيا نبود، بلكه انگيزه آن بود كه دشمن خدا به رويارويى مؤمنان آمده و آنان ناگزير بودند تا به دعوت خدا و رسول او و اين مژده كه يكى از دو نيكى - يا پيروزى و به دست آوردن غنيمت و يا شهادت كه البتّه هر دوى آنها غنيمت است - را به دست خواهند آورند پاسخ مثبت دهند و وارد نبرد شوند.

هنگامى كه مشركان از طريق جاسوس خود وضعيّت مسلمانان را مشاهده كردند اين وضعيّت آنان را به وحشت انداخت در حالى كه آن مؤمنان سيصد و نه و يا به گفتۀ ابن كثير سيصد و سيزده تن بودند.

علاوه بر اين خداوند مشركان را به آن اندازه اندك به مؤمنان نماياند كه مورد اعتنا قرار نمى گيرد و هيچ ترسى را به وجود نمى آورد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين امر را در خواب ديده و مؤمنان نيز در صحنۀ نبرد آنان را اين گونه مشاهده كرده بودند، چنان كه خداوند مى فرمايد: «آنگاه كه خداوند آنان را در خواب به تو اندك نشان مى دهد و اگر آنان را بسيار به شما مى نماياند سست مى شديد و در كار نبرد اختلاف و نزاع مى كرديد امّا خداوند شما را [از چنين امرى ناخوشايند] در امان داشت و او

ص: 376

به آنچه در دلهاست آگاه است. نيز آن هنگام كه در زمان رويارويى با آنان آنها را در ديدگان شما اندك و شما را نيز در ديدگان آنها اندك نماياند تا خداوند آنچه را شدنى بود تحقق بخشد و بازگشت همه كارها به سوى خداست»(1).

بدين سان مشاهده مى كنيم كه مشركان مگر آن كسانى كه حماقت بر آنها حكمفرما شده بود از رويارويى با مؤمنان ترس داشتند و براى استقبال نبرد دو دل بودند، در حالى كه مؤمنان در پرتو مژده اى كه خداوند بدانان داده بود مسألۀ رويارويى با مشركان را كوچك و پيش پا افتاده تصوّر مى كردند و بى هيچ ترسى پيش مى تاختند و تنها از خدا كمك مى جستند و خداوند نيز آرامش را در دلهاى آنان مى افكند و بدين ترتيب معنويّت بر آنان سايه گستر بود و نيز خداوند آنان را مدد مى رساند و آنان را با سپاهى از فرشتگان و نيز با آرامش و اطمينانى كه در دلهاى آنان افكنده بود يارى مى كرد و آنها به پيروزى اطمينان و به آنچه نزد خداوند بود اميدوار بودند و تنها از ذات او مدد مى جستند، آن سان كه خداوند در قرآن مى فرمايد: «آنگاه كه از پروردگارتان يارى مى طلبيديد پس خداوند پاسختان داد كه من شما را به هزار فرشته كه پى درپى همديگرند يارى مى رسانم. خداوند اين يارى را جز مژده اى [براى شما] و جز براى آن قرار نداد كه دلهايتان بدان آرامش و اطمينان يابد و اين در حالى است كه نصرت و يارى تنها از جانب خداوند است و خداوند عزيز و حكيم است. آن هنگام كه خداوند خواب سبكى را بر شما غلبه مى دهد تا مايۀ آرامشى از او باشد و نيز [آن هنگام كه] از آسمان براى شما آبى فرو مى فرستد تا شما را بدان وسيله تطهير كند و پليدى شيطان را از شما ببرد و دلهاى شما را با يكديگر پيوند دهد و بدان وسيله گامها را استوار سازد. آنگاه كه پروردگارت به فرشتگان وحى مى فرستد كه من با شمايم. پس مؤمنان را استوار داريد. من در دلهاى كافران ترس خواهم افكند. پس گردنهاى آنان را بزنيد و هر سر انگشت [و دستاويزى] از آنان را قطع كنيد. اين بدان سبب است كه آنان با خدا و رسول او از در جنگ در

ص: 377


1- - انفال/ 43 و 44.

آمدند و هر كس با خدا و رسول او از در جنگ در آيد خداوند را [بر او] عقوبتى سخت است»(1).

اينك دو سپاه رو در روى همديگر قرار گرفتند: يكى برخوردار از عدّه و عدّۀ فراوان ولى فاقد ايمان حتّى ايمان به جنگى كه بدان وارد شده بود و خداوند با از ميان بردن انگيزه و علّت اين جنگ، با ترديد در برخى از سران آن گروه، با انشعاب برخى از خاندانها، با بر انگيختن عاطفۀ محبّت به بستگان و احياى رابطه اى كه آن را گسسته بودند و انديشه و نقشه هاى آنان را سست و ناكام ساخته بود و در هنگام رويارويى ترس را بر دلهاى آنان چيره ساخته بود و ديگرى برخوردار از اراده اى استوار و وحدت آفرين و شادمان به مژده اى كه خداوند با يارى فرشتگان به آنان داده و به فرشتگان وحى فرموده بود كه مؤمنان را استوار دارند و آرامش و اطمينان را در دلهاى آنان بيفكنند تا آنجا كه در پى همين احساس آرامش و امنيّت خوابى سبك آنان را فرا گرفت و خداوند باران نرمى بر آنان فرو فرستاد تا زمين زير پاهايشان آماده و محكم شود. اينان به جاى جستجوى كاروان اينك آرمان مى طلبيدند، زيرا در آغاز براى به دست آوردن ثروت آن كاروان روانه شده بودند، امّا اكنون در پى آرمان اعتلاى خواست و فرمان الهى بودند. به عبارت ديگر آنان در زمانى مال و ثروت را مى خواستند، امّا اينك در پرتو عزّت الهى جوياى پيروزى و سر بلندى و قدرت بودند؛ آن سان كه خداوند مى فرمايد: «آنگاه كه خداوند به شما وعده داد كه يكى از آن دو گروه [كاروان يا سپاهيان] از آن شماست و شما دوست داشتيد كه همان كه گل بى خار است از آن شما شود»(2).

اكنون دو سپاه در برابر هم قرار گرفته بودند: سپاهى كه سپر حفاظت آن عدّه و عدّه - امّا با سستى اراده ها - بود و سپاهى كه سپر حفاظت آن عزم، اراده، صبر و پايدارى، شهادت طلبى و عقيده به اين حقيقت بود كه يكى از دو نيكى، شهادت يا

ص: 378


1- - همان/ 13-9.
2- - همان/ 7.

ظفر، را به دست خواهد آورد و هر كدام كه باشد غنيمتى بزرگ است.

اينك جاى اين پرسش است كه آيا چنين دو سپاهى با يكديگر برابر بودند؟ پاسخ آن است كه «نه»، چرا كه فرماندهان جنگها، چه در گذشته و چه در زمان حاضر، مقدار تأثير عوامل مادّى در جنگ و نقش آفرينى اين عامل را در پيروزى يا شكست يك چهارم عوامل غير مادى مى دانند. بر اساس اين معيار اگر چه تعداد سپاهيان قريش تقريبا هزار نفر بود امّا تعداد مؤمنان در معيار مقدار اثرى كه در صحنه سرنوشت جنگ از خود بر جاى مى گذارند دست كم هزار و دويست تن بود و اين علاوه بر آن تأييد الهى است كه خداوند درباره اش مى فرمايد «آنگاه كه پروردگارت به فرشتگان وحى مى فرستد كه من با شمايم، مؤمنان را استوار داريد»(1) و نيز مى فرمايد: «[اى پيامبر] آنگاه كه تير افكندى اين تو نبودى كه تير انداختى و بلكه اين خداوند بود كه تير انداخت»(2).

بيان نسبت ميان قدرت و تأثير عوامل مادى در مقابل عوامل معنوى به يك چهارم در برابر سه چهارم اندازه گيرى است كه خبرگان امر بيان داشته اند و ممكن است نظرات آنها گاه درست و گاه نادرست باشد، امّا اندازه اى كه خداوند بيان داشته از اين بالاتر و بيشتر است، زيرا او يك مؤمن را در حالتى كه ضعف و سستى در وى راه نيافته باشد با ده كافر برابر مى داند و مى فرمايد: «اى پيامبر تنها خداوند و مؤمنانى كه از تو پيروى كردند كفايت است. اى پيامبر مؤمنان را به نبرد تشويق كن كه اگر بيست نفر صابر و پايدار از شما باشند بر دويست نفر چيره مى شوند و اگر از شما صد نفر باشند بر هزار نفر از كسانى كه كافر شده اند بدين سبب كه آنان مردمى هستند كه درك نمى كنند چيره مى شوند. اكنون خداوند از قدرت شما كاست و دانست كه در شما ضعفى [در ايمان و اراده] وجود دارد. پس اينك اگر از شما صد نفر صابر و پايدار باشند بر دويست نفر چيره مى شوند و اگر از شما هزار نفر باشند

ص: 379


1- - همان/ 12.
2- - همان/ 17.

به اذن خداوند بر دو هزار نفر چيره خواهند شد و خداوند با پايداران است»(1).

ما در اين آيات مشاهده مى كنيم كه قدرت نيروى معنوى ده برابر قدرت مادى است، البتّه مشروط به آن كه در ميان مؤمنان افراد سست عقيده اى نباشند كه با مؤمنان درآميزند [و آثار سست عقيدگى خود را به آنان انتقال دهند] و نيز - بويژه - در ميان آنان منافقانى نباشند كه تنها براى مؤمنان خواهان شكست و سرافكندگى هستند، آن سان كه در قرآن كريم مى فرمايد: «آنان اگر در ميان شما [به هدف جهاد] بيرون آيند جز شكست و خوارى براى شما نخواهند خواست و در صفوف شما رخنه خواهند كرد تا فتنه اى برپا كنند، بويژه آن كه در ميان شما كسانى نيز هستند كه بسيار از آنان مى شنوند و خداوند به ستمگران آگاه است. آنان از اين پيش نيز در پى فتنه بودند و كارها را براى تو وارونه نماياندند تا آن زمان كه حق آمد و در حالى كه آنان خوش نداشتند امر خداوند آشكار شد»(2).

اين همان ضعفى است كه ممكن است در صفوف مؤمنان وجود داشته و موجب ضعف قدرت آنان شود، آن سان كه اين ضعف در نبرد احد و در زمانى كه رسول خدا صفوف مسلمانان را براى نبرد آماده مى كرد خود را نشان داد، چنان كه خداوند مى فرمايد: «آن هنگام كه خاندان خويش را ترك گفتى و مؤمنان را در جايگاه ويژۀ آنان براى جنگ قرار مى دادى و خداوند شنوا و آگاه است، هنگامى كه دو گروه از شما قصد آن كردند كه سست شوند در حالى كه خداوند ياور و سرپرست آنهاست و بايد مؤمنان تنها بر خداوند توكّل ورزند»(3).

اين نسبت قدرت مؤمنان به مشركان است در حالى كه هيچ نفاقى در جامعۀ مؤمنين نباشد كه در اين صورت نسبت قدرت آنان در مقابل مشركان ده برابر است.

امّا چنانچه منافقان و بيماردلان با مؤمنان درآميزند هر يك نفر از مؤمنان تنها با

ص: 380


1- - همان/ 65 و 66.
2- - توبه/ 47.
3- - همان/ 121 و 122.

دو كافر برابر خواهد شد. بنا بر اين بالاترين نسبت قدرت در جايى است كه ايمانى خالص و قوى در كار باشد و نسبت دوّم هنگامى كه بيماردلانى در صفوف مؤمنان جاى گرفته باشند. بدين ترتيب روشن مى شود كه هر يك از اين دو نسبت در جايى حاكم است و هيچ كدام ناسخ ديگرى نيست و در نتيجه ناسخ و منسوخى در كار نمى باشد و اين سخن صحّت ندارد كه آيۀ دوم ناسخ آيۀ اوّل است.

رويارويى دو سپاه در روز جدايى حق از باطل

383 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روانۀ بدر شد تا به كاروان دست يابد، امّا بدان دست نيافت و به جاى كاروان با گروه مهاجمان مواجه شد و گريزى از جنگ نبود، زيرا قريش با همه تكبّر و خود خواهى خويش به ميدان آمده بود.

رسول خدا با رويارو شدن با دشمن به شناسايى آنان پرداخت و از طريق تعداد شترانى كه هر روز براى تغذيۀ سپاه كشته مى شد شمار سپاهيان آنان را بين نهصد تا هزار نفر تخمين زد. هنگامى كه آن حضرت از شمار آنان پرسيد و گفتند «آنان افراد فراوان و بيرون از شماره اند» ديگر بار پرسيد كه در هر روز چند شتر مى كشند. آنان پاسخ دادند «روزى نه تا و روزى ديگر ده تا». در اين هنگام آن حضرت فرمود: «آنان ميان نهصد تا هزار نفرند» و در واقع نيز آنها نهصد و پنجاه تن بودند.

همچنين رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) از اشراف و سرانى كه با آنان به نبرد آمده بودند، پرسيد در پاسخ آن حضرت، از عتبة بن ربيعه، برادرش شيبه و ديگر اشراف نام بردند. پيامبر نيز براى تشويق و ترغيب هر چه بيشتر سپاهيانى كه با او همراه بودند فرمود: «اينك اين قريش است كه پاره هاى جگر خويش را به ميدان آورده است».

با ورود به منطقه بدر مؤمنان در «عدوة الدّنيا» و مشركان در «عدوة القصوى» كه تپّۀ بلند شنى و دور از دشت بدر بود اردو زدند، آن گونه كه قرآن كريم مى فرمايد: «[ايمان مى آورند به] آنچه ما در روز جدايى حق از باطل و روزى كه آن

ص: 381

دو گروه با يكديگر رودررو شدند نازل كرد و خداوند بر هر كارى تواناست. آن هنگام كه شما در عدوة الدنيا و آنان در عدوة القصوى بودند و سواران در نقطه اى پايينتر از شما قرار داشتند حال آن كه اگر [براى چنين رويارويى] از اين پيش با يكديگر موعدى مشخّص مى كرديد از اين موعد تخلّف مى كرديد، امّا [اين رويارويى بدين شكل] براى آن بود كه خداوند مسأله اى را كه شدنى بود تحقق بخشد تا هر كس هلاك مى شود با آگاهى هلاك شود و هر كس [هدايت و] حيات مى جويد از روى آگاهى و دلايل روشن راه هدايت و حيات بيابد»(1).

بدين ترتيب انتخاب اين منطقه براى استقرار سپاه به امر پروردگار بود و نه به انتخاب كسى، زيرا اگر بنا بود اين مسأله از طريق رأى و ارادۀ افراد صورت گيرد قطعا در اين باره دچار اختلاف مى شدند، امّا خداوند خود مكان و زمان اين نبرد را تعيين كرد و محلّ استقرار و مقابل اردوگاه مسلمانان را كه سرزمينى شنى و هموار بود و وجود شنها در آن حركت را كند مى كرد با نزول بارانى اندك مرطوب و آمادۀ حركت و جولان در روى آن ساخت و در مقابل در اردوگاه قريش باران فراوانى فرو فرستاد كه راه رفتن آنان را با مشكل روبرو مى ساخت.

نسائى از مجاهد روايت كرده است كه گفت: خداوند بر آنان باران فرستاد و به وسيلۀ آن گرد و خاك موجود را فرو نشاند و زمين را سخت گردانيد و به مسلمانان نشاط و طراوت بخشيد.

به هر حال رسول خدا پس از ورود به منطقۀ بدر در رأس سپاه ايمان در كنار نزديكترين چاه بدر اردو زد و آنگاه در مورد وضعيّت استقرار سپاه خود اين مسأله را با اصحاب خويش در ميان نهاد. در پاسخ حباب بن منذر بن جموح جلو آمد و گفت: «اى رسول خدا، آيا تعيين اين نقطه براى استقرار چيزى است كه خداوند بر تو نازل ساخته تا حتى يك گام از آن جلوتر نرويم و عقبتر نايستيم يا آن كه [وحيى در كار نيست و] اين تدبير و انديشۀ جنگ و يك شيوۀ نظامى است؟».

ص: 382


1- - انفال/ 42 و 43.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ فرمود: «تدبير و انديشۀ جنگ و يك شيوه نظامى است».

ديگر بار حباب گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اينجا نقطه اى مناسب براى اردو زدن نيست. سپاهيان را تا نقطه اى پيش بر تا به نزديكترين چاه تا اردوگاه دشمن برسى و سپس در آنجا فرود آيى و آنگاه ديگر چاهها را كه در آنجا وجود دارد پر كنى و در كنار اين چاه كه انتخاب كرده اى حوضى بسازى و از آب پر كنى و سپس با آن مردم وارد جنگ شو تا بدين ترتيب ما آب براى نوشيدن داشته باشيم و آنان نداشته باشند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز اين نقطه را برگزيد و پيشنهاد حباب بن منذر را به صورت كامل پذيرفت و در كنار چاهى كه انتخاب كرده بود حوضى بنا كرد و اين چاه بدان سبب كه آب چاههاى اطراف كه پر شده به سوى آن سرازير شده بود پرآب شد.

از ديگر سوى مشركان اين اقدام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را ديدند و دريافتند كه اين يك حيلۀ جنگى براى محروم ساختن آنها از آب است.

دو سپاه رو در روى يكديگر قرار گرفتند و دو گروه متخاصم با يكديگر روبرو شدند و سرور پيامبران الهى (صلی الله علیه و آله) به درگاه پروردگار خود تضرّع كرد و از او كمك طلبيد.

درگيرى ميان اين دو سپاه زمانى آغاز شد كه مردى جسور از بنى مخزوم به نقشه اى كه مسلمانان بر سر آب كشيده بودند پى برد و گمان داشت كه مى تواند حوضى را كه مؤمنان ساخته بودند خراب كند. وى به همين جهت با خود گفت:

«يا از اين حوض آب خواهم نوشيد، يا آن را خراب خواهم كرد و يا در اين راه خواهم مرد». بدين ترتيب براى اجراى قصد خود پيش تاخت و حمزة بن عبد المطّلب به استقبال وى شتافت و بر او حمله برد. هنگامى كه اين دو با يكديگر روبرو شدند حمزه با شمشير خود پاى او را از نيمه قطع كرد، امّا او به سبب شدّت علاقه و تعصّب خويش به اجراى آنچه در سر داشت و بر آن سوگند ياد كرده بود خود را به سوى حوض كشاند و حمزه نيز در پى اين كار او را به قتل رساند.

ص: 383

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در صحنۀ جنگ به سان ديگر سربازان خويش بود، امّا بنا به مصالح نظامى چنين مناسب ديد كه در نقطه اى بلندتر قرار گيرد تا بتواند بر حركت سپاه خود اشراف و نظارت كامل داشته باشد. به همين سبب جايگاهى بلندتر از زمين براى آن حضرت ساخته شد.

روايت مى شود معاذ بن جبل اين پيشنهاد را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) داده بود، آن سان كه ابن اسحاق به سند خود روايت مى كند كه معاذ گفت: «اى پيامبر خدا، آيا مناسب نيست برايتان جايگاهى بسازيم تا در آن قرار گيرى و مركبهايى برايت در كنار جايگاه آماده كنيم و آنگاه با دشمن رو در رو شويم و اگر خداوند ما را عزّت و سر بلندى بخشيد و بر دشمن پيروز ساخت، اين همان خواستۀ ماست و اگر نتيجه اى ديگر به دست آمد تو بر مركبهاى آماده ات مى نشينى و به كسانى كه در پشت جبهۀ ما هستند مى پيوندى، زيرا - اى رسول خدا - گروهى از ما در پشت جبهه مانده اند كه دوستى آنان با تو كمتر از دوستى ما نسبت به تو نيست و اگر مى دانستند كه تو با يك جنگ مواجه خواهى شد در شهر نمى ماندند و از تو جدا نمى شدند. در اين صورت خداوند تو را به وسيلۀ آنان در امنيّت و حفاظت قرار مى دهد و آنان براى تو خير خواهى مى كنند و در كنار تو مى جنگند». پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را تحسين فرمود و براى او دعاى خير كرد.

بدين ترتيب آن جايگاه ساخته شد و فوايدى را نيز در بر داشت از جمله آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى توانست خود بر حركت و عملكرد سپاه خويش نظارت كامل داشته و همۀ آنان را به ديدگان خويش ببينند و بر كار آنها نظارت كند نه آن كه تنها گروهى از آنان را بتواند مشاهده كند و ديگران در معرض ديد او نباشند.

بى ترديد رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) با آن وجدان و با آن احساس محبّت و دلسوزى با سپاه خويش در پى مشاهدۀ سپاه قريش بر سپاهيان خويش دل سوزاند و به درگاه پروردگار خود تضرّع كرده، گفت: «پروردگار اينك اين قريش است كه با همه تكبّر و غرور خود به ميدان آمده با تو سر جنگ دارد و رسول تو را تكذيب مى كند.

ص: 384

پس پروردگارا آن نصرتى را كه وعده داده بودى محقّق ساز. پروردگارا آنان را همين امروز هلاك ساز».

روايت شده است كه ابو بكر نيز با پيامبر در جايگاه بود و معاذ بن جبل به همراه تنى چند از انصار در پيرامون جايگاه حفاظت از آن را بر عهده داشتند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوسته در حال دعا و تضرّع به درگاه خداوند بود و علاوه بر آنچه آورديم، آن سان كه على (ع) روايت كرده است مى فرمود: «پروردگارا آنچه به من وعده داده اى محقّق ساز پروردگارا نصر و يارى خود را به ما ارزانى بدار». آن حضرت آن قدر دستهاى خود را به آسمان بلند مى كرد كه ردا از شانۀ او مى افتاد و ابو بكر كه آنجا بود آن را بر روى شانه هاى او قرار مى داد و حتّى از شدت زارى و ناله رسول خدا به درگاه خداوند از روى دلسوزى به آن حضرت گفت:

«اندكى از اين مناجات خود با پروردگارت بكاه كه او آنچه را وعده داده است برايت برآورده خواهد ساخت».

آرى رسول خدا، اين فرمانده حكيم و رشيد به خاطر محبت با سپاه خويش و تك تك افراد اين سپاه و نيز به سبب شدّت علاقه مندى به هدف اين جهاد يعنى حمايت از يگانه پرستى و از ميان بردن بت پرستى فراوان به درگاه خداوند دعا و تضرّع مى كرد و البتّه در كنار آن در تقويت اراده و عزم بر قتال در سپاه دوست داشتنى خويش تلاش مى فرمود و به عبارتى ديگر به سپاه خود روى مى آورد تا آمادۀ نبرد شود و با استفاده از توان آن در راه به دست آوردن پيروزى بكوشد و آنگاه با توكل بر خداوند به درگاه او روى دعا و تضرّع مى آورد تا از او كمك بگيرد و به مدد او خود و سپاهش توان نبرد و مبارزه و توان توكّل و اعتماد بر خداوند يگانه اى يابند كه بدون ارادۀ او هيچ كارى شدنى نيست.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اجراى فرمان خداوند كه «اى پيامبر مؤمنان را به نبرد تشويق كن»(1) به تشويق و روحيّه دادن به سپاه خود پرداخت و به آنان فرمود:

ص: 385


1- - انفال/ 65.

«سوگند به آن كه جان محمّد (صلی الله علیه و آله) در دست اوست امروز هيچ كس با آنان وارد نبرد نمى شود و با پايدارى و استقامت و بى آن كه به دشمن پشت كند به قتل نمى رسد مگر آن كه به بهشت در خواهد آمد».

اين نمونه اى از تشويق رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ست، امّا تشويق خداوند از آن نظر كه دربردارندۀ نوعى هشدار نيز هست از اين قويتر و مؤكّدتر است آنجا كه مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد هرگاه براى نبرد با كسانى كه كفر ورزيده اند روبرو شديد بدانان پشت نكنيد كه هر كس از آنان روى برگرداند و پشت كند خشم و غضب خداوند را از آن خود ساخته و جايگاهش جهنّم كه بد جايگاهى و فرجامى است خواهد بود مگر آن كه براى تغيير شيوۀ نبرد جاى خود را تغيير دهد يا از جايى به سوى جايى و گروهى ديگر برود»(1).

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه تشويق رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنها در بر دارندۀ بشارت و مژدۀ و تشويق خداوند دربردارنده هشدار و تهديد است زيرا رسول خدا آنان را به فرجامى خوش در صورتى كه به پيش بروند مژده مى دهد و خداوند آنان را از فرجامى بد در صورتى كه از دشمن بگريزند يا از نبرد خوددارى ورزند بر حذر مى دارد.

فرماندهى و تشكيلات

384 - فرماندهى اين نبرد يك فرماندهى حكيمانه و همراه با مهر و دوستى و حزم و قدرت بود و بدين ترتيب اين فرمانده الگويى والا و شايسته در فرماندهى بود آن گونه كه در كردار و رفتار و خلق و خوى و آداب و سنن الگوى مؤمنان به شمار مى رفت چنان كه خداوند در قرآن كريم مى فرمايد: «براى شما در [شخصيت] رسول خدا اسوه اى والا و نيكو بود»(2).

ص: 386


1- - انفال/ 16.
2- - احزاب/ 21.

[اينك شايسته است مظاهرى از اين فرماندهى حكيمانه را يادآور شويم]:

الف: نخستين مظهر فرماندهى حكيمانه و هدايتگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن بود كه او خود در صحنۀ نبرد در كنار سربازان قرار داشت و از آنان دور نبود، بلكه بر آنان اشراف و نظارت داشت و آنها را راهنمايى مى كرد و در سختيهاى نبرد شريك آنان بود آن سان كه در ثمرات آن نيز - خواه تلخ و خواه شيرين - خود را شريك آنان مى دانست.

از على (ع) روايت شده است كه فرمود: «ما آنگاه كه كار نبرد بالا مى گرفت و شعلۀ آتش برافروخته و چشمها از خشم سرخ مى شد به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پناه مى برديم و هيچ يك از ما بيش از او به دشمن نزديك نبود. در روز نبرد بدر خود مى ديدم كه ما به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پناه مى بريم و او از همه به دشمن نزديكتر است».

بنا بر اين پيامبر به عنوان يك فرمانده در صحنۀ نبرد حضور داشت و از آن دور نبود و هر چند اصحاب وى برايش جايگاهى ويژه بنا كردند امّا چنين بر مى آيد كه وى تنها به همان مقدار كه براى اشراف و نظارت بر سپاه و حركت سپاهيان و كنترل عمليّات و تشكيلات آنها ضرورت داشت در اين جايگاه مستقر مى شد.

ما در دوره هاى دورتر از صدر اسلام نيز فرماندهان مسلمانى چون صلاح الدين ايوبى را ديده ايم كه با درس گرفتن از هدايت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ميان سپاه خود مى زيستند و كسانى چون قطر(1) را ديده ايم كه خود يك سرباز و در كنار ديگر سربازان بوده اند و بدين سان پيروزى را به چنگ آورده اند.

كسانى از سران مسلمان را نيز مى شناسيم كه خود را فرمانده خوانده و از قصرهاى مجلّل خود به فرماندهى سير عمليّات نبرد پرداخته اند و به همين سبب شكست به بار آمده و در پى اهمال و سستى آنان سپاه خداوند تباه و هدر رفته است.

ص: 387


1- - مقصود وى الملك المظفر قطر است كه در فاصله سالهاى 1295 و 1260 به قدرت رسيد و در عين جالوت سپاه تاتار را شكست داد و سوريّه را به تصرف سپاه خود در آورد. المنجد فى اللغه و الاعلام. م.

ب: يكى ديگر از مظاهر فرماندهى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) مساوات و برابرى او ميان خود و سربازان است به گونه اى كه هر سربازى خود را در كنار آن حضرت احساس مى كرد و در حقوق و تكاليف يك سرباز با او برابر بود. گوياترين گواه اين حقيقت آن است كه آن حضرت خود به همراه علىّ بن ابى طالب (ع) و مرثد يك شتر داشتند و هر سه به نوبت از آن استفاده مى كردند و حتّى هنگامى كه نوبت پياده روى او فرا رسيد و آن دو مى خواستند آن حضرت را از اين امر معاف بدارند اين خواسته را ردّ كرد و فرمود: «شما از من قويتر نيستيد و من نيز از شما بيشتر از اجر و پاداش بى نياز نيستم».

اكنون اين وضعيّت را با وضعيّت سربازان مسلمان و بويژه سربازان مسلمان مصر در عصر اخير مقايسه و عوامل تفرقه افكن و تبعيض آميزى را مشاهده مى كنيم كه باعث مى شود گروهى در آتش جنگ بسوزند و گروهى ديگر از ناز و نعمت برخوردار شوند و اگر در اين ميان پيروزيى در كار باشد افتخارات آن را از آن خود سازند و هيچ امتياز و افتخارى به كسانى كه طعمۀ زبانه هاى آتش جنگ شده اند تعلّق نگيرد و به همين سبب شكست در پى شكست به وجود آيد.

ج: از ديگر مظاهر فرماندهى پيامبر (صلی الله علیه و آله) دادن اين احساس به سربازان است كه آنان به اختيار خود وارد جنگ مى شوند و هيچ اكراهى در كار نيست، بلكه آنان خود با اين كار در پى اجر اخروى اند و اگر در پرتو هدايت الهى پيروزى به دست آورند براى خود آنان و براى آن حقيقتى خواهد بود كه آنان به دفاع از آن برخاسته اند و اگر كشته شوند نيز به افتخار شهادت و به بهشت خشنودى خداوند دست يافته اند و هيچ فاصله اى ميان آنان و بهشت نيست اگر به جنگ بپردازند و كشته شوند.

بنا بر اين آنان دست به تجارت سودآورى مى زدند كه خود انتخاب كرده و بدان مجبور نشده اند، آن سان كه خداوند مى فرمايد: «خداوند جان و مال مؤمنان را از آنان خريد به بهاى آن كه بهشت از ايشان باشد و آنها نيز در راه خدا نبرد كنند، بكشند و كشته شوند. اين وعدۀ خداوند و حقّى بر اوست كه در تورات و انجيل و قرآن

ص: 388

ذكر شده است. چه كسى از خداوند به عهد خود وفادارتر است. پس به دادوستدى كه بدان اقدام كرده ايد شادمان باشيد و اين همان رستگارى بزرگ است»(1).

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) اين احساس را در قلب يكايك سربازان جاى داد كه آنان آزادند براى خداوند و براى حق و نه براى رسيدن به دنيا در راه حق نبرد كنند.

بدين ترتيب در پرتو هدايت الهى و فرماندهى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هيچ يك از سربازان سپاه خداوند «سرباز وظيفه» يا كسى كه به زور به جبهه آورده شده باشد نبود، بلكه همه سربازانى داوطلب بودند.

د: از ديگر نكات قابل توجّه در فرماندهى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن بود كه او با همه حزم و صلابت و قدرت در فرماندهى و تشكيلات از نرمش نيز برخوردار بود؛ او در فرماندهى خود اهل نرمش و ملايمت و نه تكبّر و سلطه جويى بود و بدين سان فرماندهى او فرماندهيى آميخته به نرمش و آرام و هدايتگر بود بى آن كه سختگيرى و خشونتى داشته باشد. به همين سبب نيز دلها به او گرويده بود و بدين گونه همه سربازان بر محور اين فرماندهى حكيمانه گرد هم مى آمدند و در راه او و در راه حق داوطلبانه و از روى اختيار، نه از روى اجبار و اكراه جانفشانى مى كردند. اين جلوه اى از رحمت و مهربانى نبوّت بود آن گونه كه خداوند دربارۀ آن مى فرمايد:

«به سبب آنچه از رحمت خداوند بود براى آنان نرم شدى و اگر درشتخوى و سخت دل بودى از پيرامونت پراكنده مى شدند. پس از آنان در گذر و براى آنان آمرزش طلب و در كار با آنان مشورت كن و چون بر امرى مصمّم شدى بر خداوند توكّل كن»(2).

ه: نكتۀ قابل ملاحظۀ ديگر در فرماندهى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) علاقه مندى و مراقبت آن حضرت از سربازان خود و مهرورزى و دلسوزى با آنها و اهميّت دادن به فرد فرد و يا گروههاى آنان بود، آن گونه كه در تضرّع آن حضرت به درگاه خداوند و

ص: 389


1- - توبه/ 111.
2- - آل عمران/ 159.

بيم او بر جان سربازان خويش اين حقيقت جلوه گر است، چرا كه از ديدگاه او سربازان دوستان و ياران او و مناديان حق و هدايتگران اين راه و حزب خدا بودند كه اگر از ميان مى رفتند ديگر كسى خدا را پرستش نمى كرد. به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نهال عزّت و سربلندى را در نهاد آنان بارور مى ساخت و آنان احساس مى كردند كه مورد محبّت آن حضرت قرار دارند و از ديگر سوى اين روشن است كه چون سربازان چنين حقيقتى را احساس مى كردند در راه خدا جانهاى خود را بر كف مى گذاشتند و به او مى فروختند.

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله)، اين فرمانده حكيم آن سان كه امروز برخى از فرماندهان نظامى مسلمان [البتّه در همان محيطى كه اين كتاب در آن تأليف شده] به سربازان خود به عنوان آلات و ادوات جنگ در كنار ساير ابزار و ادوات مى نگرند به سربازان خود نمى نگريست.

و: آخرين نكته آن است كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در تحقّق فرمان الهى كه «در كار با آنان مشورت كن»(1) از طريق مشورت با سربازان خود آنان را نيز در تحمل مسئوليّتهاى جنگ شريك مى ساخت، چرا كه مشورت فرمانده با سرباز احساس مسئوليّتى را براى وى به دنبال دارد و اين احساس را در وى به وجود مى آورد كه در تصميمات فرماندهى او نيز داراى نقشى است و همين امر عزّت و پايدارى سربازى مسئول را كه يك ابزار جنگى نيست در او ايجاد مى كند. علاوه بر اين سرباز با شركت در اداره و تدبير جنگ قدرت نفس بيشترى مى يابد و اين خود اراده اى استوار و خلل ناپذير را در پى خواهد آورد.

آرى سپاه خداوند با چنين فرماندهى حكيمانه، آميخته به مهربانى و در عين حال حزم و قاطعيّت و درست انديشى تربيت شده بود و همين آن پيروزيهاى درخشان را در پى داشت.

ص: 390


1- - آل عمران/ 159.

سازماندهى و تشكيلات

385 - در نخستين گام براى سازماندهى سپاه، رسول خدا لشكر خود را در صفوف منظّمى پشت سر همديگر و در مقابل دشمن قرار داد، همان صفوفى كه خداوند دربارۀ آن مى فرمايد: «خداوند كسانى را كه در راه او در صفوف منظّمى چونان بنيانى استوار و محكم مى جنگند دوست دارد»(1). اين راهنماييى از سوى خداوند در مورد قرار گرفتن سربازان در صفهاى مرتّب و منظّم است كه رسول خدا همان كه هر جا نياز باشد با كردار و گفتار خود به تبيين قرآن مى پردازد - تفاصيل آن را مشخّص فرمود و به اجرا در آورد. از آنجا كه نبرد بدر نخستين نبرد پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) بود طبيعى بود كه اين نظام براى نخستين بار در بدر به اجرا در آيد.

ابن اسحاق در اين باره چنين روايت مى كند:

«رسول خدا چوبى در دست گرفت و به وسيلۀ آن صف سپاهيان را مرتّب ساخت وى در اين ميان از كنار سواد بن غزيه همپيمان بنى عدى بن نجار گذشت و او را مشاهده كرد كه از صف بيرون آمده است. پس با آنچه كه در دست داشت به روى شكم او زد و فرمود: «اى سواد برابر ديگران و درست بايست». وى گفت:

«اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مرا آزردى با آن كه خداوند تو را براى حق و عدالت بر انگيخته است. به من قصاص پس ده». در پى گفتۀ او رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) لباس از روى شكم خويش كنار زد و به وى فرمود: «قصاص كن». امّا او پيش آمد، آن حضرت را در آغوش گرفت و بر بدن او بوسه زد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه چنين ديد از وى پرسيد كه «اى سواد چرا چنين كردى؟» او گفت: «دوست دارم آخرين خاطرۀ من با تو و آخرين ديدارم آن باشد كه بدنم با بدن تو تماس گرفت». پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى او دعاى خير كرد»(2).

پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از آراستن صفهاى مسلمانان دستوراتى را به آنان صادر

ص: 391


1- - صف/ 4.
2- - البداية و النهاية، ج 3، ص 271.

فرمود و از آن سپاه ايمان خواست تنها در صورتى بر دشمن يورش برد كه آن حضرت خود فرمان آن را داده باشد. وى همچنين از آنان خواست فعلا موضع دفاعى در پيش بگيرند و دست به هجومى عليه دشمن نزنند مگر آن كه خود دستور حمله را صادر كند تا در اين صورت همه با هم و نه به صورت متفرّق و پراكنده بر آنان حمله ور شوند. وى همچنين فرمود كه هيچ مانعى براى تيراندازى به صورت فردى به سوى دشمن نيست، هر چند از سربازان خواست در تيراندازى اسراف نكنند، بلكه هدف خود را در هر تيراندازى مشخّص سازند، چرا كه اين كار براى دشمن ترس بيشترى را به وجود مى آورد و بيشتر موجب صرفه جويى و دوام تجهيزات سپاه مى شود.

ابن اسحاق به سند خود روايت كرده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اصحاب خود فرمان داد به دشمن حمله نكنند مگر آن كه وى خود چنين دستورى را براى آنان صادر كنند. او همچنين فرمود: «اگر دشمنان شما را محاصره كردند آنان را با تيراندازى از خود دور سازيد».

در صحيح بخارى از ابو اسيد روايت شده است كه گفت: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در نبرد بدر به ما فرمود: اگر دشمن به شما نزديك شد به سوى آنان تير بيفكنيد و از نيزه هاى خود استفاده نكنيد».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنين فرمان داد زنگها از گردن شتران بازشود تا توجّه سپاهيان را به خود معطوف ندارد. او شعار عمومى مسلمانان در اين نبرد را «احد احد» و شعار اختصاصى مهاجرين را «يا بنى عبد الرحمن» و شعار خصوصى اوس و خزرج را «يا بنى عبد اللّه» قرار داد.

همان گونه كه يادآور شده ايم شمار مؤمنان در اين نبرد سيصد و نه يا سيصد و سيزده تن و تعداد مهاجرين به روايت بخارى شصت و اندى و به روايت احمد هفتاد و شش نفر بود.

در اين غزوه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرچم كلّ سپاه را كه به رنگ سفيد بود به

ص: 392

مصعب بن عمير سپرد و پرچم مخصوص مهاجرين را كه سياه رنگ بود به علىّ بن ابى طالب (ع) سپرد و پرچم انصار را كه آن نيز سياه بود به سعد بن معاذ و به روايتى ديگر به حباب بن منذر داد و قيس بن ابى صعصعه را دستيار خود قرار داد.

اين سازماندهى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ست كه فرماندهى انصار را به يكى از آنان و فرماندهى مهاجرين را نيز به يكى از آنان كه از يلان سپاه اسلام است واگذارد نه بدان هدف كه صفوف مهاجرين و انصار را از همديگر جدا سازد بلكه براى آن كه هر يك از اين دو گروه با فرمانده خود انس و آشنايى بيشترى داشتند و آن جهادى تحقّق يابد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دوست داشت و بايد در اين راه رقيبان بر همديگر پيشى جويند.

صحنۀ كارزار

386 - پس از اين سازماندهى كه تا آن تاريخ در ميان اعراب سابقه نداشت وقوع درگيرى ميان دو سپاه نزديك و حتمى مى نمود: سپاهى برخوردار از قدرت ايمان و مصمّم بر جنگ و سپاهى فاقد ايمان به خداوند حتّى فاقد عزمى در اين نبرد، آن سان كه اين فرموده خداوند در مورد آن دو سپاه صدق مى كرد كه فرمود: «اين دو دشمنند كه دربارۀ پروردگار خويش با همديگر ستيز كرده اند. پس آنان كه كافر شده اند براى آنها لباسى از آتش بريده شده و از بالاى سرشان بر آنها آبى جوشان ريخته مى شود كه در اثر آن پوست و گوشت آنان و آنچه در درون بدن آنهاست مى گدازد و گرزهايى از آهن نيز بر گردن آنان است و هرگاه مى خواهند از آن گرفتارى و از آن اندوه بيرون روند بدان بازگردانده مى شوند و [به آنان گفته مى شود كه] عذاب آتش را بچشيد. [امّا نسبت به مؤمنان]، خداوند كسانى را كه ايمان آورده اند و اعمال شايسته انجام داده اند به باغها و بهشتهايى در مى آورد كه از زير آنها نهرهايى جارى است و در آنجا زينتها و دستبندهايى از طلا و مرواريد بر مى گيرند و لباسشان در آنجا حرير است و به سخن [و عقيده] پاك و شايسته

ص: 393

رهنمون شده اند و به راه خداوند ستوده راه يافته اند»(1).

هر چند اين آيات دربارۀ وضعيّت مؤمنان و كافران در آخرت است امّا به گونه اى به وضعيّت آنان در اين جهان نيز اشاره دارد.

به هر حال، نبرد بدر با هماورد طلبى برخى از مشركان آغاز شد و با دو شمشير: شمشير شير خدا و شير خدا و شير رسول او حمزه و شمشير يل ميداندار اسلام على بن ابى طالب (ع) پاسخ داده و بر زمين افكنده شدند. عتبة بن ربيعه به همراه برادرش شيبه و فرزندش وليد به ميدان آمدند و هماورد طلبيدند. در پى بى آن سه نفر از انصار براى رويارويى با آنها وارد ميدان شدند، امّا آنان گفتند: «ما را به شما نيازى نيست. ما همتايان خود از خاندان خويش را مى خواهيم». سپس يكى از آنان فرياد زد كه «اى محمّد همتايان ما را كه از خاندان مايند به هماوردى ما پيش فرست».

بدين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سه تن از نزديكترين خويشاوندان خود يعنى دو تن از عموزادگان خود يعنى عبيدة بن حارث بن عبد المطلب و على بن ابى طالب (ع) و نيز عموى خود حمزه را براى نبرد با آن سه تن انتخاب كرد و به ميدان فرستاد.

چنين بر مى آيد كه اين سه مبارز مسلمان چهرۀ خود را به سلاح پوشانده بودند و مشركان نتوانستند آنان را بشناسند، امّا چون آنها خود را به آن سه مشرك معرّفى كردند آنها گفتند: «اين هماوردهايى شايسته و بزرگوار است».

سپس عبيده با عتبه، حمزه با شيبه و على با وليد وارد نبرد شد. هر يك از دو نفر اخير يعنى على و حمزه طرف خود را به قتل رساندند. عتبه و عبيده نيز دو ضربه با يكديگر تبادل كردند و هر يك به دست ديگرى مجروح شدند. امّا در اين هنگام حمزه و على با شمشير خود به عتبه حمله ور شدند و او را به قتل رساندند.

پس از آن طرفين به تيراندازى متقابل پرداختند و تنى چند از مسلمانان هدف تير قرار گرفتند و البتّه سپاه اسلام نيز با تيرهاى خود تنى چند از بزرگان قريش را

ص: 394


1- - حج/ 24-19.

شكار كردند. امّا از آنجا كه در مبادلۀ تير ميان طرفين امكان چنين انتخاب و شكارى وجود دارد و در نبرد با شمشير چنين چيزى ممكن نيست مشركان با مشاهدۀ اين وضعيّت چاره اى جز دست زدن به يك هجوم فراگير عليه مسلمانان نيافتند و بدين ترتيب حمله فراگير خود را آغاز كردند.

در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز در اقدامى متقابل به سپاه خود فرمان داد همه با هم به صورت يكپارچه به مشركان حمله ور شوند. او همچنين مشتى خاك برداشت و با آن به استقبال قريش رفت و آنگاه فرمود: «رويتان سياه باد». پس خاك را به سوى آنان پاشيد و هيچ كس از مشركان از آسيب آن بى نصيب نماند. سپس به اصحاب خود فرمود: «به پيش!».

بدين ترتيب دو سپاه به يكديگر درآميختند و اين در حالى بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از بالاى جايگاه ويژۀ خود نظارت مى كرد و احساس مى نمود كه خداوند وعدۀ خود را محقّق ساخته و مشركان را شكست داده و اين آيت تحقّق يافته كه «چون تير افكندى تو نبودى كه تير انداختى بلكه اين خداوند بود كه تير انداخت»(1).

در اين هنگام سعد بن معاذ نيز شمشير به دست به همراه تنى چند از اصحاب در آستانه جايگاه ايستاده بود و همه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حفاظت و حراست مى كردند و از آن بيم داشتند كه دشمنان حملۀ خود را متوجّه او سازند.

در صحنۀ كارزار مسلمانان به كشتن يلان و سران مشرك قريش كه مردم را از دين خود بازمى داشتند پرداختند و گروهى از آنان را نيز اسير كردند و بدين ترتيب آسيب سختى به مشركان وارد آمد و دريافتند كه خواسته خداوند و ارادۀ الهى چيره خواهد شد.

387 - اكنون توجّه به دو نكته در رخدادهاى اين نبرد شايسته توجّه است:

يك: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين نبرد خويشاوندان خود و وظيفۀ وفادارى با

ص: 395


1- - انفال/ 17.

آنان و نيز اين حقيقت را از ياد نبرد كه جز او پاداش احسان بنى هاشم احسان و نيكى به آنان است، چه آنان بودند كه كنار رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در رنج و مشكلى كه او داشت با وى شريك شدند و در حالى كه بر آيين قريش بودند به خاطر همين ابراز همدردى از سوى قريش در شعب ابى طالب در محاصره قرار گرفتند. با چنين وضعى اكنون رسم وفا و جزاى نيكيهاى آنان نبود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را در ميدان نبرد به قتل برساند، بويژه آن كه آنان داوطلبانه براى جنگ نيامده اند و بلكه با اكراه به اين كار كشانده شده بودند.

همچنين در ميان سپاه قريش كسانى بودند كه مسلمانان را آزار نداده و بلكه در اين راه كوشيده بودند كه محاصرۀ بنى هاشم و بنى مطلب را بشكنند. اين در حالى بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كسى نبود كه نيكى نيكوكارى را نسبت به خود از ياد ببرد با آن كه خداوند مى فرمايد: «آيا پاداش نيكى جز نيكى كردن است؟»(1).

در ميان مشركان عبّاس بن عبد المطّلب را مى ديديم، همان مردى كه در هنگام بيعت اوس و خزرج با رسول خدا در عقبۀ منى با آن حضرت مى رفت تا از اين مطمئن شود كه مردم يثرب خواهند توانست از او حمايت و دفاع كنند. با چنين وصفى آيا پيامبر مى توانست اجازه دهد شمشير سربازان مسلمان بر او فرود آيد؟

روشن است كه پاسخ اين سؤال منفى است و به همين دليل نيز آن حضرت به سپاه خود فرمود: «من اطّلاع يافته ام كه برخى از بنى هاشم و ديگران به اكراه به نبرد آورده شده اند و ما نيازى به جنگ با آنها نداريم. پس هر كس كسى از بنى هاشم را بيابد وى را نكشد، هر كس با ابو البخترى مواجه شود او را نكشد و هر كس عبّاس بن عبد المطّلب را ببيند وى را نكشد».

در اين هنگام يكى از كسانى كه برخى از بستگان او كشته شده بودند يعنى ابو حذيفه گفت(2): «آيا ما پدران و فرزندان و برادران خود را بكشيم و عباس را رها

ص: 396


1- - الرحمن/ 60.
2- - چنين به نظر مى رسد كه اين اظهارات از سوى ابو حذيفه در حضور پيامبر نبوده است.

كنيم؟ به خداوند سوگند اگر عباس را ببينم شمشير خود را در كام او فرو خواهم برد». اين سخن به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و او را آزرده خاطر ساخت. پس دردمندانه خطاب به عمر بن خطاب فرمود: «آيا شمشير به روى عموى پيامبر كشيده مى شود؟».

اين سخن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به موضع آميخته به توجّه و عطوفت عبّاس با پيامبر (صلی الله علیه و آله) و نيز بدان اشاره دارد كه وضعيّت كسانى چون او با كسانى چونان ابو لهب متفاوت است.

ابو حذيفه (كه شايد اين سخن را به علّت كشته شدن پدرش در سپاه مشركين گفته بود) [با شنيدن فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بشدت پشيمان شد و بعدها نيز پيوسته مى گفت: «من از آن سخنى كه در آن روز گفته ام ايمن و آسوده خاطر نمى شوم و هميشه نيز از آن مى ترسم مگر آن كه شهادت آن را پاك كند». و بدين ترتيب در نبرد «يمامه» شهيد شد و به آرزوى خود رسيد.

در نبرد بدر در پاسخ به دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به هيچ يك از افراد بنى هاشم كه در جنگ شركت كرده بودند آسيبى نرسيد، زيرا آنان بستگان رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بودند و در خلال ساليان مبارزه در مكّه آن حضرت را مورد توجّه و مراقبت خود قرار مى دادند و در همۀ گرفتاريها با او همدردى مى كردند و از ديگر سوى اين نبرد به آن دليل عليه قريش صورت نمى گرفت كه كافرند بلكه به دليل ستم و تجاوز آنان صورت مى گرفت و اين در حالى بود كه بنى هاشم هيچ ستم و تجاوزى به مسلمانان روا نداشته بودند و به همين سبب نيز پيامبر در مورد آنان چنين چيزى را از سپاهيان خود خواست.

ابو البخترى نيز كه رسول خدا فرمان پرهيز از قتل او را داده بود داراى موضع آشكار و درخشانى در نقض پيمان محاصرۀ پيامبر و بنى هاشم بود و بدين ترتيب در اين سختى به آن حضرت كمك كرده بود.

در طول نبرد مجذر بن زياد بلوى همپيمان انصار با او برخورد كرد و به وى

ص: 397

گفت: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ما را از كشتن تو نهى كرده است. از آنجا كه ابو البخترى دوستى داشت كه به همراه او از مكّه بيرون آمده و دوست همسر و شايد نيز خويشاوند او بود از مجذر خواست تا از كشتن دوست او نيز خوددارى كند، امّا وى گفت: «به خداوند سوگند، ما دوستت را وانخواهيم گذاشت، چه رسول خدا تنها در مورد تو به ما فرمان داده است». ابو البخترى در پاسخ اظهار داشت:

«نه، به خداوند سوگند من چنين چيزى را نمى پذيرم و من و او هر دو با هم خواهيم مرد تا زنان مكه نگويند من براى حفظ زندگى خود دوست خويش را رها كرده ام».

بدين ترتيب آن دو وارد نبرد شدند و ابو البخترى نپذيرفت كه دست از شمشير بر دارد مگر آن كه كشته شود. وى در همين مورد چنين رجز مى خواند كه:

«هيچ آزاده اى دوست خود را رها نمى كند مگر آن كه بميرد يا همانچه را بر سر او آمده است ببيند».

دو: هر چند شرك دلها را از هم دور ساخته بود، امّا هنوز رابطۀ دوستى ميان برخى از مشركان و برخى از مسلمانان وجود داشت. به عنوان نمونه اميّة بن خلف كه از دوستان قديمى عبد الرحمن بن عوف بود رو در روى همديگر قرار گرفتند و عبد الرحمن دوست نداشت او را به قتل برساند بلكه مى خواست او را نجات دهد.

در اين ميان بلال كه پيش از اين بردۀ اميّه بود و اميّه او را براى ترك اسلام مورد آزار و شكنجه قرار مى داد و وى را به ريگزارهاى تفتيدۀ مكّه مى برد و در هواى گرم و سوزان بر روى زمين به پشت مى خواباند و سنگ بزرگى روى سينۀ او مى نهاد و به بلال مى گفت: «پيوسته در اين حال خواهى ماند مگر آن كه دين محمّد را رها كنى»، امّا بلال در پاسخ او مى گفت: «احد، احد» اميّه و فرزندش را به همراه عبد الرحمن ديد و مشاهده كرد وى به جاى آن كه او و فرزندش على را بكشد هر دو را به اسارت گرفته و پيش مى آورد. بلال اين را فرصتى مناسب ديد كه در آن مى توانست از اميّه انتقام بگيرد و او را به جزاى آنچه به منظور بازداشتن از دين بر وى روا داشته برساند. او به همين سبب با خود گفت: «اين رأس كفر اميّة بن

ص: 398

خلف است. زنده نباشم اگر اجازه دهم او زنده بماند». آنگاه فرياد بر آورد كه: «اى ياران خدا اين رأس كفر اميّة بن خلف است. زنده نمانم اگر او زنده بماند».

بدين ترتيب مسلمانان او را در محاصرۀ خود قرار دادند و وى را به همراه فرزندش به قتل رساندند.

كشتن و به اسارت گرفتن

388 - سپاه اسلام از آنجا كه در حال جنگ و نبرد بود مى كشت و اسير مى كرد، امّا معاذ بن جبل كه حراست از جايگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بر عهده داشت با اسير گرفتن مخالف بود و عقيده داشت بايد خونريزى و كشتار در ميان كافران صورت گيرد.

ابن اسحاق در اين باره مى گويد:

«پيامبر آثار ناخشنودى را از آنچه مسلمانان مى كردند در چهرۀ سعد بن معاذ مشاهده كرد و به وى فرمود: «اى سعد به خدا سوگند گويا تو از آنچه مردم مى كنند ناخشنودى!» او گفت: آرى اى رسول خدا، اين نخستين بلايى بود كه خداوند بر مشركان نازل كرد و كشتار و خونريزى در ميان آن مشركان از نظر من دوست داشتنى تر از آن بود كه حتّى يك نفر از آنان بر جاى گذاشته شود»(1).

ما مشاهده مى كنيم كه موضعى كه از آن پس در قرآن كريم اعلام شد با اين پيشنهاد سعد همسويى داشت، آنجا كه مى فرمايد: «هيچ پيامبرى نمى تواند اسير بگيرد مگر آن كه در زمين خون بريزد و دشمن را زمين گير كند»(2).

نتايج و پيامدهاى نبرد

389 - ما شرح اين نبرد را به دليل محدود بودن زمان آن به اختصار برگزار كرديم، چرا كه اين نبرد تنها يك روز يعنى از صبح روز هفدهم ماه رمضان سال دوم

ص: 399


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 284.
2- - انفال/ 67.

هجرت - يعنى همان ماه مباركى كه آخرين فتح مسلمانان نيز با نابودى بتها و پاكسازى بيت اللّه الحرام در آن صورت گرفت - تا پايان همان روز به طول انجاميد.

هر چند اين نبرد كوتاه بود و ما نيز بحث از آن را كوتاه برگزار كرديم، امّا نتايج بزرگ و درازمدتى را در حيات مسلمانان بر جاى گذاشت، چرا كه در اين نبرد سردمداران شرك كه اميد خيرى بدانان نبود و برخى از آنان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مؤمنان را آزار مى دادند و در اين راه از هيچ اقدامى فروگذار نمى كردند و بلكه آتش جنگ مشركين عليه مسلمانان را بر مى افروختند و افروخته تر مى كردند كشته شدند.

در اين نبرد هفتاد تن از مشركان اسير شدند و هفتاد نفر ديگر نيز به قتل رسيدند. در ميان به اسارت درآمدگان كسانى چون نضر بن حارث كه در شكنجه هاى ابو جهل عليه مسلمانان شريك و همراه او بود و عقبة بن ابن معيط كه در مقابل هر منادى صلح و مسالمتى مى ايستاد آن گونه كه در برابر اميّة بن خلف موضع گرفت و او را به دليل امتناع از شركت در جنگ مورد سرزنش قرار داد و در بر افروختن شعله هاى جنگ تلاش كرد ديده مى شدند. نضر بن حارث را [به آن دليل كه يك مجرم جنگى بود] على بن ابى طالب (ع) به قتل رساند و روايت شده است كه عقبه نيز به دست آن حضرت به قتل رسيد.

با پايان يافتن نبرد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) علاقه داشت از سرنوشت فرعون امّت، ابو جهل اطّلاع بيابد كه اگر خداوند وى را از او آسوده خاطر كرده وى را از انديشۀ فرعون رهانيده است.

ابن اسحاق روايت مى كرد كه چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از دشمن فراغت يافت فرمان داد در ميان كشتگان به جستجوى ابو جهل بپردازند زيرا وى رأس همۀ فتنه ها و يكى از اهداف اصلى اين نبرد بود.

او براى آن كه از كشته شدن مصون بماند در ميان حلقۀ حفاظت كسانى چون عكرمه و برخى ديگر از سبك خردان قريش قرار داشت. نخستين كسى كه وى را

ص: 400

ديد و ضربتى بر وى وارد آورد معاذ بن عمرو بن جموح از بنى سلمه بود كه مى گويد: «او را همچون درختى تنومند در ميان ياران خودش ديدم و آنان مى گفتند هيچ كس نمى تواند به او دست يابد. من ضربتى بر او وارد آوردم و ساق پاى او را قطع كردم. در مقابل عكرمه نيز ضربتى بر من وارد آورد و دستم جدا شد».

معاذ بن جبل پس از آن نتوانست كار ابو جهل را تمام كند تا آن كه معوذ بن عفراء آمد و با او به نبرد پرداخت. امّا، هر چند وى را از راه رفتن ناتوان ساخت امّا نتوانست به حيات او پايان دهد تا آن كه عبد اللّه بن مسعود در حالى كه هنوز ابو جهل نيمه جانى داشت به سراغ او آمد و لگد روى گلوى او نهاد و خطاب به وى كه زمانى عبد اللّه را آزار داده بود گفت: «اى دشمن خدا او تو را خوار و زبون سازد». پس سر او را از تن جدا كرد و آنگاه به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد.

در نبرد بدر به زندگى سران كينه توز قريش پايان داده شد و كسانى كه باقى ماندند و آزار كمترى براى مؤمنان داشتند، هر چند كه كشته شدن بستگان و دوستان آنها كينه هاى تازه اى را در دلهاى آنان جاى داده بود.

در اين نبرد تنها چهارده نفر از مسلمانان به شهادت رسيدند كه اين رقم حدود يك پنجم رقم كشتگان دشمن را تشكيل مى دهد و اگر آمار اسيران قريش را نيز به كشتگان آنها بيفزاييم شمار تلفات مسلمانان يك دهم تلفات مشركين خواهد بود.

اين نبرد مايۀ آرامش و فرونشاندن خشم مؤمنانى بود كه در راه حق مورد آزار قرار گرفته و از خانه و كاشانه خود رانده شده بودند و نيز مصداقى از اين آيه بود كه «با آنان بجنگيد كه خداوند با دستان شما آنها را بكشد، خوارشان سازد، شما را بر آنان پيروز سازد و دلهاى گروهى مؤمن را آرام كرده و خشم نهفته در دل آنان را ببرد و خداوند بر هر كه بخواهد توبه مى كند»(1).

همه آن چهار مجازاتى كه براى مشركان در اين آيه ذكر شده است در نبرد بدر به تحقّق پيوست، زيرا در اين نبرد خداوند كسانى را كه مؤمنان را آزار مى دادند با

ص: 401


1- - توبه/ 14.

دستهاى همان آزارديدگان مجازات كرد، با شكست آنان را خوار و زبون ساخت و دلهاى مؤمنان را تسلّى بخشيد و كينۀ آنان را از ميان برد.

اين نبرد همچنين وسيله اى شد براى شكستن غرور برخى از مخالفان و واداشتن آنان به اين كه براى بار ديگر در دعوت محمّد (صلی الله علیه و آله) كه دعوت حق است بينديشند.

ابن كثير در البداية و النهاية دربارۀ قتل ابو جهل چنين مى گويد:

«قتل و زمين گير ساختن ابو جهل به دست جوانى از انصار صورت پذيرفت و پس از آن [در حالى كه هنوز رمقى در تن داشت] عبد اللّه بن مسعود به سراغ وى آمد، ريش او را به دست گرفت و بر روى سينه اش نشست. در اين هنگام ابو جهل به عبد اللّه گفت: «اى مردك چوپان بر جاى بلندى نشسته اى!». امّا عبد اللّه سر او را از تن جدا كرد و با خود برداشت و به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آورد و بدين وسيله خداوند دلهاى مؤمنان را تسلّى داد. اين نحوۀ خلاص شدن مسلمانان از دست ابو جهل براى آنان آرامش آفرين تر از اين بود كه صاعقه اى از آسمان بر او فرود آيد يا سقف خانه اش بر رويش خراب شود يا آن كه به طور طبيعى بميرد»(1).

مورّخان سيرۀ نبوى يادآور شده اند آن گونه كه برخى از بنى هاشم كه على رغم ايمان نياوردن تا آن زمان هميشه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همدردى مى كردند در اين سپاه شركت كرده بودند در ميان اين سپاه كسانى نيز وجود داشتند كه شهادتين را بر زبان آورده، مسلمان شده بودند، امّا در مكّه مانده و اينك به رغم مؤمن بودن به عنوان تقيه همراه با مشركان به منطقه بدر آمده بودند. از اين گروه مى توان كسانى چون حارث بن زمعة بن اسود، ابو قيس بن فاكه، ابو قيس بن وليد بن مغيره، على بن امية بن خلف و عاص بن منبه بن حجاج را نام برد كه همگى در اين نبرد به قتل رسيدند.

ابن اسحاق مى گويد: دربارۀ همين گروه اين آيات نازل شد كه «كسانى كه

ص: 402


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 296.

فرشتگان در حالى جان آنان را مى ستانند كه به خود ستم كرده اند و آن هنگام كه فرشتگان از آنها پرسيده اند كجا بوده ايد پاسخ داده اند كه ما مستضعفان زمين بوديم و فرشتگان گفتند: «آيا زمين خداوند گسترده نبود تا در آن هجرت كنيد؟». اينانند كه جايگاهشان جهنم است و اين بد جايگاه و فرجامى است؛ البتّه مگر آن زنان و مردان و كودكان مستضعفى كه واقعا نيز هيچ چاره اى نداشتند و هيچ راهى نمى يافتند. اينانند كه اميد است خداوند از آنان درگذرد كه خداوند غفور و رحيم است»(1).

به هر حال خواه نزول آيات فوق دربارۀ اين گروه صحّت داشته باشد و خواه صحّت نداشته باشد اين آيات هر مؤمنى را كه در سرزمين كفر زندگى مى كند ملزم مى سازد از آن سرزمين به جايى هجرت كند كه در آن اسلام حاكميّت دارد و قدرت كفر را بر آن غلبه اى نيست. حتّى اگر بپذيريم كه آيه در مورد اين گروه نازل شده است بازهم حكم وجوب هجرت عموميّت خواهد داشت چرا كه به گفتۀ علماى علم اصول معيار عموم لفظ است نه خصوص مورد.

كرامتها و ارزشهاى انسانى در رخدادهاى پس از نبرد

390 - گفتيم كه جنگ اسلام جنگ فضيلت است و در آن چيزى به جز ريختن خون دشمن جنگى روا شمرده نمى شود. بنا بر اين در چنين جنگى به پاس كرامت و ارزش انسان مثله كردن جايز نيست و نيز نمى توان جنازۀ كشتگان دشمن را در بيابان رها كرد تا طعمۀ گرگ و لاشخور شود، بلكه به پاس كرامت انسان اين جنازه ها دفن مى شود، چرا كه خداوند مى فرمايد: «ما آدميزادگان را كرامت بخشيديم و آنان را در خشكى و دريا بر مركب نشانديم و از نعمتهاى پاكيزۀ خود روزى آنان كرديم و آنها را بر بسيارى از آنچه آفريده ايم برترى كامل داديم»(2). علاوه بر اين رسول

ص: 403


1- - نساء/ 99-97.
2- - اسراء/ 70.

خدا (صلی الله علیه و آله) خود نيز آدميزاده را خواه مرده و خواه زنده گرامى مى داشت. البتّه گفتنى است كه كشتن افرادى از انسان در ميدان جنگ و پس از تجاوز با گرامى داشتن انسان منافاتى ندارد، چرا كه تكريم انسان مصداقى از عدالت و عدالت دربردارندۀ كرامت و تكريم براى همه بشريّت است و در پرتو آن، انسان فاضل بدين طريق گرامى داشته مى شود كه حق او از آنان كه پايمالش كرده اند ستانده شود و انسان فاسد بدان طريق گرامى داشته مى شود كه حقّى كه مقتضاى عدالت است از او ستانده شود.

بر اساس همين اصول والاى انسانى بود كه رسول خدا جنازه هاى كشتگان مشركين را در صحنۀ جنگ بدر رها نكرد تا طعمۀ گرگهاى درندۀ بيابان و همچون لاشۀ مردار طعمه لاشخورها شود، آنسان كه سپاههايى نه تنها در برخورد با دشمن بلكه حتى در برخورد با كشتگان خويش نيز چنين كردند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از پايان نبرد بدر به محلّى كه جنازه هاى مشركان در آنجا بود آمد و آنان را در يكى از چاههاى خشكيده و بى آب قديمى دفن كرد. عايشه بنا بر آنچه ابن اسحاق از وى روايت كرده است مى گويد: «پيامبر فرمان داد و جنازه ها را در چاه مدفون ساختند مگر جنازۀ امية بن خلف كه در درون زره خود باد كرده و آن را پر كرده بود و چون مسلمانان مى خواستند وى را از درون زره بيرون بياورند گوشتهايش از تنش جدا شد و به همين دليل او را رها كردند و البتّه مقدارى سنگ و خاك كه بدن او را بپوشاند روى جنازۀ او ريختند».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين كار را انجام داد تا پليديها و زشتيهاى آنان پوشانده شود و جنازه هايشان از درندگان و پرندگان لاشخور مصون بماند.

ابن اسحاق در ادامه مى گويد: برخى از عالمان برايم روايت كرده اند كه پيامبر خطاب به جنازه هاى كشتگان فرمود: «اى كسانى كه در چاهيد، چه بد خاندان و بستگانى براى پيامبر خود بوديد. شما مرا تكذيب كرديد در حالى كه ديگر مردم تصديقم كردند، مرا از خانه بيرون را نديد و ديگر مردم پناهم دادند و با من

ص: 404

جنگيدند و ديگر مردم مرا يارى كردند. اينك آيا آنچه را پروردگارتان به شما وعده داده بود حق يافتيد؟ چه، من آنچه را پروردگارم مرا وعده داده بود حق يافتم».

روايت مى شود كه حتّى آن حضرت از برخى از كسانى كه به چاه افكنده شده بودند به نام ياد كرد و فرمود: «اى عتبة بن ربيعه، اى شيبة بن ربيعه، اى اميّة بن خلف و اى ابو جهل - و همچنان نام برخى ديگر را ذكر كرد - آيا آنچه را پروردگارتان به شما وعده داده بود حق يافتيد؟ چه، من آنچه را پروردگارم به من وعده داده بود حق يافتم».

در هنگام اين خطاب رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به كشتگان قريش - كه به نظر مى رسد چند بار صورت گرفته باشد - حاضران خطاب به آن حضرت گفتند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آيا كسانى را مخاطب قرار مى دهى كه مردارى بيش نيستند؟». امّا آن رسول (صلی الله علیه و آله) در پاسخ فرمود: «شما بيش از آنان نمى شنويد اما [تنها تفاوت آن است كه] آنها نمى توانند پاسخى بدهند».

البتّه معنى اين سخن آن است كه اين كشتگان بيش از شما به حقيقت آنچه بدانان مى گويم رسيده اند وگرنه شنيدن به معنى گوش كردن نيازمند عضوى به نام گوش و دستگاه شنوايى است و اين در حالى است كه آنان اين توانايى را با مردن از دست داده بودند آنسان كه خداوند نيز خطاب به پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى فرمايد: «تو نمى توانى به كسانى كه در گورند چيزى بشنوانى»(1). به همين سبب است كه در روايت ديگرى از آن حضرت آمده است كه [به جاى آن كه بگويد آنان آنچه مى گويم مى شنوند] فرمود: «آنان بدانچه مى گويم آگاهند».

به هر حال درسى كه در اين ماجرا وجود دارد آن است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) با پوشاندن جنازه هاى مشركان در راه كرامت و گرامى داشتن انسان گام برداشت تا به مسلمانان زنده بياموزد كه از اين نبرد درس كرامت بگيرند و آن درس اين كه «خداوند وعدۀ خويش را محقق ساخته، بندۀ خود را يارى كرده و دشمن خود و

ص: 405


1- - فاطر/ 35.

آنان را شكست داده است».

اسيران

391 - همچنان كه يادآور شديم سعد بن معاذ با اسير گرفتن از دشمن مخالف و خواستار آن بود كه به كشتار افراد دشمن ادامه داده شود تا آن كه زمين گير شوند.

او پيشنهاد خود را و اين كه اسير گرفتن را دوست ندارد به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عرضه داشت، امّا سياست رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) آن بود كه به جاى كشتن دشمن آنها را زنده باقى بگذارد شايد تسليم حق شوند و در آينده پشتوانه و قدرتى براى اسلام باشند و در صف مؤمنان قرار گيرند زيرا تحقّق چنين هدفى هرچند در آينده اى دور بهتر از آن بود كه در زير خطهاى ماشين جنگ خرد و نابود شوند. به همين دليل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيشنهاد او را نپذيرفت و مسلمانان هفتاد نفر از مشركان را به اسارت در آوردند.

پس از اسارت اين گروه پيامبر (صلی الله علیه و آله) دربارۀ وضع اسيران با اصحاب خود به مشورت پرداخت، چرا كه او در كارهايى كه در آن مورد وحيى نازل نشده بود تنها با مشورت اصحاب خود دست به كار مى زد و به عبارت ديگر دربارۀ آنچه بايد بكند و نه آنچه تشريع مى كند - مشورت مى كرد و در چنين صورتى در كارى كه انجام مى داد مشورت روح عمل و مظهر قدرت اجتماع را تشكيل مى داد.

احمد بن حنبل به سند خود روايت كرده است كه رسول اكرم [پس از اين جنگ] به اصحاب خود فرمود: «دربارۀ اين اسيران چه نظرى داريد؟» [در پاسخ آن حضرت جوابهايى ارائه شد و از آن جمله] ابو بكر گفت: «اى رسول خدا اينان خاندان و كسان تو هستند آنان را زنده بگذار و دربارۀ آنان تأمّل روا دار شايد خداوند آنان را ببخشايد». امّا عمر بن خطّاب گفت: «اى رسول خدا، اينان تو را تكذيب كردند و از خانه و كاشانه ات راندند. آنها را به حضور خود آر و گردن بزن».

عبد اللّه بن رواحه نيز گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) درّه اى پرهيزم پيدا كن و آنان را

ص: 406

در آن درّه قرار ده و آنگاه در آن هيزمها، آتش زن».

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به اين آراء كه از رأى ملايمتر شروع مى شد و پس از آن آراء شديدتر و سرانجام بسيار خشن و شديد مطرح شده بود گوش فرا داد و پس از آن آنان را ترك گفت تا همه دربارۀ عواقبى كه بر هر يك از اين اقوال مترتّب خواهد شد بينديشند. آنگاه دوباره به حضور اصحاب آمد و فرمود: «خداوند دلهاى برخى را چنان نرم مى كند كه از شير هم نرمتر مى شود و دلهاى برخى را چنان سنگين و سخت مى كند كه از سنگ هم سخت تر مى شود!».

به هر حال در اين نظرسنجى آراى گوناگونى ابراز شد رأيى آميخته به نرمى و رأيى ترس آور براى دشمن و نيز رأيى بسيار سختگيرانه تر از آن. امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين شيوه را برگزيد كه بر اساس اصل «اسير در مقابل فديه» عمل كند، زيرا با عمل به اين شيوه هم نرمشى كه برخى خواستار آن بودند در پيش گرفته مى شد و هم اين شيوه براى مسلمانان كه در آن زمان چندان هم غنى نبودند منافعى را در پى داشت. البتّه رسول اكرم در كنار عمل به اين اصل اين اجازه را نيز براى خود باقى گذاشت كه كسانى را بكشد يا بدون گرفتن هيچ فديه اى آزاد كند، هر چند در مرحلۀ عمل بيشتر اسيران با پرداخت فديه آزاد شدند.

گفتنى است كه پيامبر براى تعيين مقدار فديۀ هر اسير بر اساس مقدار ثروت و دارايى او و براى آزادى اسير بدون پرداخت فديه بر اساس اين كه چه مقدار احتمال و گمان اسلام آوردن او وجود دارد و يا از روى تقيّه از مكّه بيرون آمده است و يا آن كه آزادى وى بدون هيچ فديه اى منافع و درآمدهايى را در آينده نصيب مسلمانان خواهد كرد عمل مى فرمود.

همچنين يك نكتۀ قابل ملاحظه آن است كه هر چند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از كشتن بنى هاشم نهى فرموده بود، امّا هيچ يك از آنان را بدون پرداخت فديه آزاد نكرد، در حالى كه مى دانست آنان با اكراه به جبهه آورده شده و به قصد جنگ نيامده اند.

ص: 407

به هر حال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دستور فرمود صرف نظر از اين كه فرجام اسيران چه خواهد شد با آنان خوشرفتارى شود. در پرتو همين رهنمود، اسيران در خانه هاى انصار استقرار يافتند، آنسان كه گويا در ميهمانى به سر مى برند و نه در اسارت تا آنجا كه حتّى انصار اسيران را در خوراك بر خاندان و زن و فرزندان خويش مقدّم مى داشتند و اسيران نيز اين نكته را استنباط و از خوردن شرم مى كردند امّا مردان انصار بر آنان اصرار مى كردند كه بخورند. اينگونه بود كه آنان هر چند خود تنگدست و نيازمند بودند، امّا به ديگران ايثار مى كردند.

392 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از ميان همه اسيران تنها به قتل عقبة بن ابى معيط و نضر بن حارث فرمان داد و دليل اين فرمان آن بود كه آن دو از فرماندهان سپاه دشمن در اين نبرد بودند و علاوه بر آن عقبه همان كسى بود كه پس از نجات كاروان و پس از آن كه برخى از بزرگان قريش چون اميّة بن خلف و عقبة بن ابى ربيعه مى خواستند به همين مقدار بسنده كنند و به پاس حرمت خويشاوندى از جنگ خوددارى ورزند به تحريك ديگران به نبرد پرداخت.

شعبى روايت كرده است كه چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به قتل عقبه فرمان داد وى گفت: «اى محمّد، آيا از ميان همۀ قريش تنها مرا مى كشى؟» فرمود: «آرى».

سپس رسول اكرم رو به اصحاب خويش كرد و فرمود: «آيا مى دانيد اين مرد با من چه كرده است او يك بار در حالى كه من در پشت مقام ابراهيم در سجده بوده ام پايش را روى گردنم گذاشته و آن قدر فشرده است كه فكر كردم سرم گيج مى رود و نيز مى دانيد كه او يك بار ديگر هم در حالى كه من در سجده بوده ام شكنبۀ گوسفندى بر روى سر من انداخته و پس از آن فاطمه آمده و آن را از روى سرم برداشته است؟».

نضر بن حارث نيز چنين كسى بود. او پرچمدار سپاه مشركين در اين نبرد بود و به همين سبب كشتن او به دليل آزارهايى كه به مسلمانان روا داشته بود و نيز به علّت خوارى و زبونيى كه در اين كار براى مشركان وجود داشت عملى

ص: 408

پسنديده مى نمود.

پيامبر اكرم پس از كشتن اين دو تن براى آزادى اسيران ثروتمند بنى هاشم از آنان فديه گرفت و در اين باره سختگيرى كرد و از پذيرش هر راهى جز پرداخت فديه از سوى آنان خوددارى فرمود.

بهترين گواه اين حقيقت گفتگوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با عبّاس عموى خود است كه وى را دوست مى داشت و از اسارت و از در زنجير بودن او دردمند مى شد.

عبّاس [براى نپرداختن فديه] مدّعى شد كه وى قبل از اين اسلام آورده و با اكراه و نه براى جنگ به منطقه آمده است. امّا رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «آنچه بر ما حجّت است ظاهر توست و خداوند خود به مسلمانى تو آگاهتر است و تو را جزاى خير خواهد داد. او ديگربار مدّعى آن شد كه ثروتى ندارد تا فديۀ آزادى خويش را از آن پرداخت كند و عقيل و نوفل دو پسر برادرش نيز چنين وضعيّتى دارند. امّا اين بار هم رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به وى پاسخ فرمود كه «پس آن مالى كه نزد امّ الفضل گذاشتى و گفتى كه اگر در اين سفر كشته شوم اين مال از آن فرزندانم فضل، عبد اللّه و قثم باشد كجاست؟» عبّاس [كه از اطّلاع داشتن پيامبر (صلی الله علیه و آله) از اين اموال شگفت زده شد] گفت: «به خداوند سوگند من اينك مى دانم كه تو رسول خدايى چرا كه اين مسأله را كسى جز من و ام الفضل نمى دانست».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى آزادى عبّاس و دو پسر برادرش عقيل و نوفل صد اوقيه طلا از يكى از همپيمانان او به نام عتبة بن عمرو - از خاندان بنى حارث بن فهر - ستاند.

بدين ترتيب پيامبر (صلی الله علیه و آله) فديه هاى آزادى اسيران را گرفت و هيچ ثروتمند و غير ثروتمندى را از اين قاعده مستثنى نكرد مگر آنان كه به اسلام آورد نشان اميد بود و يا آنان كه در مقابل آزادى اسير خود اسيرى از مسلمانان را بدون پرداخت فديه

ص: 409

آزاد مى كردند، آن گونه كه ابو سفيان يكى از مسلمانان را كه در سفر عمره اش به مكّه به اسارت در آورده بود آزاد كرد تا يكى از فرزندان او كه در اسارت مسلمانان قرار داشت آزاد شود و پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز در مقابل اين عمل او اسير وى را آزاد فرمود.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى آزادى اسيران نوعى فديۀ غير مادى نيز مى پذيرفت و آن عبارت بود از تعليم سواد به بيسوادان. بنابراين اسيرانى كه توان مالى چندانى براى پرداخت فديۀ خود نداشتند و از توانايى خواندن و نوشتن بهره داشتند مى توانستند در مقابل باسواد كردن چند نفر از مسلمانان آزاد شوند.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) بر برخى از اسيران كه گمان مسلمانى آنان وجود داشت منّت مى نهاد و بدون پرداخت فديه آزادشان مى كرد: از اين جمله سهيل بن بيضاء است كه عبد اللّه بن مسعود به مسلمانى او گواهى داد و گفت: «من شنيده ام كه او از اسلام سخن مى گويد». پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز گواهى عبد اللّه را پذيرفت و بدون دريافت فديه سهيل را آزاد كرد.

يكى از ديگر اسيرانى كه بدون فديه آزاد شد. ابو العاص بن ربيع اموى همسر زينب دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ست. وى براى زينب همسرى خوب و بى آزار بود و حتّى هنگامى كه قريش تلاش كردند او را وادار سازند تا همانند پسر ابو لهب دختر رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) را طلاق دهد از پذيرش اين خواستۀ آنان خوددارى ورزيد.

پس از اسارت ابو العاص زينب همسر او كه در مكّه بود براى آزادى شوهر خود فديه اى به مدينه فرستاد و در ضمن آن گردنبندى نيز وجود داشت كه خديجه در هنگام عروسى او با ابو العاص به وى بخشيده بود. مشاهدۀ اين گردنبند از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خاطرات همسر مهربان و دلسوز او را براى وى زنده كرد و به همين سبب بسيار دلش بر وى سوخت.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اينجا مى توانست آن گونه كه كسانى از بنى مخزوم و ديگران را بدون دريافت فديه آزاد كرده بود ابو العاص را نيز آزاد كند. امّا به خاطر آن

ص: 410

كه هيچ يك از صحابه دلگير و آزرده خاطر نشود و يا كسى سخنى در دل نداشته باشد مسألۀ آزادى او را به صحابه واگذارد و بدانان فرمود: «اگر صلاح مى دانيد كه اسير اين زن [زينب] را آزاد كنيد و فديه اش را نيز به او برگردانيد اين كار را انجام دهيد».

در اينجا دو نكته دربارۀ ماجراى ابو العاص قابل توجّه است:

الف: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين مصلحت ديد كه از آن پس زينب در مكّه و در خانۀ ابو العاص نماند و در همين مورد نيز از او تعهّد گرفت كه با برگشتن به مكّه اجازه دهد زينب آنجا را ترك گويد و به مدينه بيايد و او نيز به اين تعهّد خود عمل كرد.

ب: در آن زمان هنوز فرمان خداوند داير بر جدا كردن زنان مسلمان از مردان غير مسلم به دليل حلال نبودن براى آنان نازل نشده بود زيرا اين فرمان پس از صلح حديبيّه نازل شد و در آنجا بود كه خداوند فرمود: «اى مؤمنان اگر زنان مؤمن مهاجر به ميان شما بيايند آنان را بيازماييد [و البتّه] خداوند به ايمان آنان آگاهتر است. پس اگر دريافتيد كه آنان مؤمنند آنها را به ميان كفّار برنگردانيد كه نه آن زنان براى آنها حلال و نه آنها براى اين زنان حلال هستند. [در اين صورت پس از نگهداشتن اين زنان] آنچه را آن مردان براى مهر آنان داده اند به آنها پس دهيد و پس از آن پروايى بر شما نخواهد بود كه با پرداخت مزدها [مهرها] ى آن زنان با آنان ازدواج كنيد. دست در آغوش زنان كافر نشويد و آنچه را بدانان داده ايد بازستانيد و آنان [شوهران زنان مسلمان كه خود كافرند] نيز آنچه داده اند بازستانند اين حكم خداوند است كه ميان شما حكم مى كند و خداوند آگاه و حكيم است»(1).

در اين آيات به سبب تحريم زنان بر شوهران آنها يعنى كفر شوهران تصريح شده و مى فرمايد: «آنان را به ميان كفار برنگردانيد». در اينجا خداوند نفرموده است كه آنان را به ميان مشركان برنگردانيد بلكه از كافران سخن گفته است، واژه اى كه شامل مشركان و همچنين يهوديان و مسيحيان كه به محمّد كافر شده و به

ص: 411


1- - ممتحنه/ 10.

الوهيّت مسيح و تثليث ايمان آورده بودند نيز مى شود، آنسان كه قرآن خود، اهل كتاب را در رديف كافران قرار داده، مى فرمايد: «آنان كه گفتند خداوند همان عيسى بن مريم مسيح است كافر شده اند»(1). و «آنان كه گفتند خداوند يكى از آن سه است كافر شده اند»(2).

ديگربار به بحث خود بازمى گرديم و يادآور مى شويم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برخى از كسانى را كه خيرى در آزادى بلاعوض آنان بود و يا قادر به پرداخت فديه نبودند بدون فديه آزاد كرد كه از اين جمله مى توان به مطلب بن حنطب بن حارث از بنى مخزوم، صيفى بن رفاعة بن عائد از بنى مخزوم و ابو عزه عمرو بن عبد اللّه بن عثمان نام برد كه مردى عائله مند بود و رسول خدا از او پيمان گرفت به پشتيبانى هيچ كس عليه او نپردازد. امّا وى كه مردى شاعر و انديشمند بود از اين پيمان سر برتافت و مشركان انديشۀ او را به بازى گرفتند و به ميان آنان برگشت. اين در حالى بود كه وى پيش از اين به اسلام نزديك شده و يا به اين آيين در آمده بود، چه، وى هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدون دريافت فديه او را آزاد كرد در مدح آن حضرت قصيده اى گفت كه در آن چنين آمده است:

«چه كسى اين پيام را از من به محمّد مى رساند كه تو حقى و تو پادشاهى ستوده اى؟».

همين فرد در جنگ احد نيز براى دوّمين بار اسير شد و اين بار نيز از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواست تا او را بدون دريافت فديه آزاد كند، امّا آن حضرت فرمود: «تو را وانمى گذارم كه دستى بر سبيل خود بكشى و بگويى دو بار محمّد را گول زدم».

روايت مى شود كه در همين جا بود كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: «مؤمن از يك سوراخ دو بار گزيده نمى شود».

كوتاه سخن آن كه خداوند اين اختيار را به رسول خود داده بود كه هرگونه

ص: 412


1- - مائده/ 17 و نيز 72.
2- - همان/ 73.

مى خواهد دربارۀ فرجام اسيران حكم كند و آن حضرت نيز برخى را كشت و برخى را با فديه آزاد كرد و گروهى ديگر را نيز بلاعوض آزاد كرد.

اسير گرفتن يك اشتباه است

393 - پس از آن كه مسلمانان در پى بى آن شورا مسألۀ اسيران را خاتمه دادند خداوند آياتى از قرآن را حاكى از اين كه مسلمانان با اسير گرفتن قبل از آن كه دشمن را با خونريزى زمين گير كنند دچار اشتباه شده اند و اين همان رأى سعد بن معاذ انصارى بود. ابن اسحاق ماجراى برخورد او را چنين روايت مى كند:

«هنگامى كه مسلمانان دست به اسير كردن [مشركان] زدند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آثار ناخشنودى را در چهره سعد بن معاذ مشاهده كرد و فرمود: «اى سعد گويا مى بينم آنچه را مردم مى كنند خوش ندارى». او گفت: «آرى به خداوند سوگند اى رسول خدا، اين نخستين بلايى بود كه خداوند بر مشركان نازل ساخت و براى من خونريزى و كشتن دوست داشتنى تر از زنده گذاشتن آن مردان بود».

امّا پس از پايان يافتن مسأله اسرا اين آيات نازل شد كه «هيچ پيامبر حق ندارد اسير را در اختيار داشته باشد مگر آن كه در زمين خون بريزد. شما [با اسير گرفتن بى موقع] در پى بهره دنياييد و خداوند آخرت را [براى شما] مى خواهد و او عزّتمند و حكيم است. اگر قانونى كه خداوند از اين پيش مقرّر داشته است نبود در آنچه در پيش گرفتيد عذابى بزرگ به شما مى رسيد. پس از آنچه به عنوان حلال و پاكيزه به غنيمت در آورده ايد بخوريد و از خداوند پروا كنيد كه خداوند غفور و رحيم است.

اى پيامبر به اسيرانى كه در اختيار داريد بگو اگر خداوند در دلهاى شما خيرى را سراغ دارد بهتر از آنچه از شما گرفته شده به شما خواهد داد و شما را خواهد آمرزيد و خداوند غفور و رحيم است(1).

بدين ترتيب بر اساس اين آيات اشتباهى از سوى مسلمانان صورت گرفته

ص: 413


1- - انفال/ 70-67.

بود، البتّه نه در آزاد كردن اسيران با دريافت فديه يا بدون آن بلكه در اين كه آنان قبل از آن كه خونريزى در ميان دشمن بپا كنند و قبل از آن كه با زخمهاى كاريى كه به مشركان وارد مى آورند آنها را از ايجاد جنگى ديگر عليه خود ناتوان سازند يا چنين جنگى را براى آنان - به سبب كشته هايى كه جنگ از آنان مى گيرد - گران و سنگين قرار دهند اسير گرفته اند. چه تنها در چنين صورتى مى توانند اسير بگيرند و در آنجاست كه با دريافت فديه يا بدون آن نسبت به آزادى آنها اقدام خواهند كرد، آن گونه كه در قرآن كريم مى فرمايد: «وقتى با كافران روبرو شديد آنان را گردن بزنيد و چون آنها را با خونريزى زمين گير ساختيد، ريسمانها [ى اسارت را بر آنان] محكم ببنديد و پس از آن يا بر آنان منّت خواهيد نهاد و يا از آنان فديه خواهيد گرفت [و آزادشان خواهيد كرد] تا آن كه جنگ بارهاى خود را فرو گذارد [و اندكى از بار مالى آن با اين فديه گرفتن جبران شود]»(1).

394 - در اينجا تذكّر سه نكته لازم است:

الف: مراد از آيه «اگر قانونى كه خداوند از اين پيش مقرّر داشته است نبود در آنچه در پيش گرفتيد عذابى بزرگ به شما مى رسيد»(2) همان سنّت الهى است كه مى گويد هيچ مجازاتى وجود ندارد مگر در موردى كه دستور صريحى دربارۀ منع رسيده باشد و اين در حالى است كه تا آن زمان (يعنى تا جنگ بدر) دستور صريحى دربارۀ منع اسير گرفتن وجود نداشت و بنابراين آنچه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) انجام داد يك اجتهاد و يك برداشت بود و در اجتهاد خطا مجازاتى نيست.

ب: بسيارى از نويسندگان قديم و در پى آنان نويسندگان معاصر گفته اند اين آيه در موافقت با رأى عمر بن خطاب دربارۀ اسيران نازل شد در حالى كه به عقيده ما آيه قرآن موافقتى با رأى عمر ندارد زيرا در اين آيه با اصل اسير گرفتن قبل از خونريزى مخالفت شده در حالى كه عمر در نظر خود متعرّض چنين چيزى نشده و

ص: 414


1- - محمد/ 4.
2- - انفال/ 68.

تنها كسى كه از اين مسأله سخن به ميان آورده است سعد بن معاذ بود. بنابراين اگر بنا باشد بگوييم آيه در موافقت كسى نازل شده بايد بگوييم در موافقت سعد بن معاذ بوده و او صاحب چنين فضلى است كه «خداوند فضل خويش را به هر كه خواهد اختصاص مى دهد»(1).

ج: اين نكته اى پندآموز براى اهل عبرت و درس آموزى است و آن اين كه خداوند كه خود به غيب آگاه است و آشكار و نهان را مى داند و مى داند كه اسير گرفتن از دشمن قبل از زمين گير كردن آنان اشتباهى است كه مسلمانان بدان گرفتار خواهند شد چرا و چگونه رسول خود و حبيب خود محمّد (صلی الله علیه و آله) را وامى گذارد تا اصحاب او به چنين اشتباهى دست زنند، بويژه در حالى كه برخى از صحابۀ او بودند كه با اين كار مخالفت داشتند و آن را نادرست مى دانستند و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) خود نيز انسانى آگاه به درست و نادرست بود.

پاسخ چنين سؤالى آن است كه در اين مسأله درس و عبرتى وجود دارد و آن اين كه اگر پيامبرى كه از سوى خداوند به او وحى مى شود و پيامبرى كه خداوند او را خوى الهى آموخته در شرايطى كه به خود و به اجتهاد خود واگذاشته شود مرتكب خطا مى شود و اگر هيچ انسانى حتّى يك پيامبر [جداى از وحى و ارتباط الهى] از خطا مصون نيست و اگر خداوند خود تنها آگاه و داناى حكيمى است كه براى او گذشته و آينده اى معنى ندارد، پس بايد مستكبران مستبد و خودرأى بدانند كه آنان نيز به طريق اولى اشتباه و خطا مى كنند و آنان حق ندارند در پى غرور خود بروند و چنين گمان كنند كه انديشه ها و آراى آنان از هر اشتباهى پيراسته است و حق دارند به اتّكاى انديشه هاى خود ملّتهاى خويش را به پرتگاه نادرست ترين نتايج اين آراء و انديشه ها برند.

به عبارت ديگر در اين كه محمّد - يعنى همان پيامبرى كه به او وحى مى شود و علاوه بر اين از لحاظ انديشۀ بشرى انديشمندترين مردم است، آنچنان كه مردم

ص: 415


1- - حديد/ 21.

حتّى قبل از بعثت در كارهاى خود به او مراجعه مى كردند و از هدايت و راهنمايى او سود مى جستند - به خطا رود و آنگاه از جانب خداوند به آنچه درست است توجّه داده شود دربردارنده دو درس براى اهل بصيرت و عبرت است:

الف: هيچ كس نبايد به رأى خود مغرور شود و خودرأى باشد و آنچه را خود انديشيده تنها رأى درستى بداند كه هيچ خطا در آن راه ندارد. به عبارتى ديگر انسان نبايد آنچه را خود مى داند «علم» و آنچه را ديگران مى دانند «جهل» بداند.

ب: هيچ كس نمى بايد بويژه در انديشه هاى اجتماعى خويش خودرأى مى باشد و آنسان بگويد كه فرعون گفت: «بر هيچ عقيده اى شما را نيابم مگر آنچه خود بدان عقيده دارم و به هيچ راهى رهنمونتان نشوم مگر راه درستى و راستى»(1).

بنابراين بر ما جامعۀ مؤمن است كه آداب الهى بياموزيم و به خود و جامعۀ خويش اجازۀ غرور و خودرأيى ندهيم وگرنه بديها در حاضر و آيندۀ اين امّت حكمفرما شود، بلكه بايد شخصيّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى ما اسوه اى والا و شايسته باشد نه آن كه فرعون براى ما شخصيّتى باشد كه در پى او رويم، چرا كه حق براى پيروى كردن از آن شايسته تر است.

ما امروز در عصر خود برادران فرعون را مى بينم كه دوست دارند آنچه ديگران براى آنها مى نويسند [و در ظاهر نوشتۀ آنان است] به سان آياتى از قرآن تلاوت و خوانده شود. اين فرعونيان با اين برخورد غرورآميز و خودمحورانه با مردم خويش و با سر فرود آوردن در مقابل ديگران ملّتها خود را در بدترين جايگاه و زشت ترين سراى جاى داده اند و اين بسيار فرجام بدى است. «در اين آيات مايۀ تذكر و يادآوريى است براى هر كه داراى دلى باشد يا گوش فرا دهد و [حق را] ببيند»(2).

ص: 416


1- - غافر/ 29.
2- - ق/ 37.

انفال

395 - در جنگ بدر هم مسلمانان در خارج از سرزمين و شهر و ديار خود و البتّه در نزديكى آن و هم مشركان در خارج از شهر و دور از خانه و كاشانۀ خود وارد جنگ شدند و آن شكست سخت دامنگير مشركان شد و آنان پس از پايان نبرد، فرار را برگزيدند و به هيچ چيز جز آنچه بر توانايى آنان براى بازگشت به شهر خويش مى افزود توجهى نداشتند و به همين مقدار راضى و خشنود بودند كه همه يا حتى برخى از آنان بسلامت به خانه هاى خود برگردند.

در نتيجۀ چنين فرارى مسلمانان به غنايمى دست مى يافتند. اين نخستين غنيمتى بود كه مسلمانان در طىّ يك جنگ به دست آوردند چرا كه اين نبرد نخستين جنگ كامل ميان مسلمانان و مشركان بود كه اين غنايم از آن بر جاى ماند، هر چند آن كاروانى كه مسلمانان در پى بى آن بودند به دست آنان نيفتاد.

پس از به دست آوردن اين غنيمتها از سوى مسلمانان رزمندگان مسلمان دربارۀ كيفيّت تقسيم اين انفال - كه همان غنيمتهاى تقسيم ناشده است - با يكديگر اختلاف كردند و از آنجا كه از نحوۀ تقسيم آن اطّلاع نداشتند آنان كه عدالتخواه بودند در اين مورد سؤال كردند و ديگرانى كه عدالتخواه نبودند گمان داشتند كه اين انفال از آن كسانى است كه آن را در اختيار گرفته اند.

اين مسأله از آنجا ناشى مى شد كه مجاهدان سه دسته بودند: دسته اى چون على (ع) و حمزه كه رودرروى دشمن قرار گرفته و نبرد كرده بودند، دسته اى كه در پى اين پيشتازان حركت مى كردند و همينان غنايم را جمع آورى كردند و در اختيار گرفتند و بالاخره گروهى كه حراست از جايگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بر عهده داشتند.

عبادة بن صامت كه خود از بدريهاست مى گويد:

«با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به قصد بدر بيرون آمديم و من نيز شاهد نبرد بدر

ص: 417

بودم. مردم با دشمن رودررو شدند و خداوند دشمن را شكست داد. پس گروهى در پى دشمن به تعقيب، كشتن و تكميل شكست آنان پرداختند، گروهى نيز به كار غنايم و جمع آورى و در اختيار گرفتن آن روى آوردند و گروهى نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در ميان خود گرفتند و حراست كردند تا دشمن به جان وى سوءقصدى نكند.

چون شب فرا رسيد و همۀ سپاهيان گرد هم آمدند كسانى كه غنايم را جمع كرده بودند گفتند، «ما آن را جمع آورى كرده ايم و در اختيار گرفته ايم و كسى ديگر را در آن حقى نيست». گروهى نيز كه در تعقيب دشمن رفته بودند مى گفتند:

«شما به اين غنايم سزاوارتر از ما نيستيد چرا كه ما دشمن را از اين غنايم دور كرده ايم و آنان را شكست داده ايم و گريزانده ايم». بالاخره آن گروهى نيز كه حفاظت از رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) را بر عهده گرفته بودند گفتند: «ما از اين بيم داشتيم كه دشمن موفّق به سوء قصد عليه رسول خدا شود. پس او را در ميان گرفتيم و حراست كرديم». بدين ترتيب [چنين اختلافى وجود داشت و پرسشى دربارۀ نحوه تقسيم غنايم مطرح بود كه اين آيه نازل شد: «دربارۀ انفال از تو مى پرسند، بگوى انفال از آن خدا و رسول اوست. پس از خدا پروا كنيد و در ميان خود [روابط خويش را] اصلاح كنيد و از خدا و رسول او فرمان بريد، اگر كه ايمان داريد»(1). پس از اين آيات پيامبر (صلی الله علیه و آله) غنايم را ميان مسلمانان تقسيم كرد»(2).

اين بحث و گفت و شنود دربارۀ تقسيم غنايم زمانى بود كه هنوز مسأله به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عرضه نشده بود و در همين زمان خداوند آياتى را نازل كرد كه اختلاف را حل كند و مايۀ دوگانگى و نزاع را از ميان بردارد. آنچه اين اختلاف را حلّ مى كرد و مايۀ دوگانگى و نزاع را برمى داشت اين بود كه مسألۀ غنايم را بايد به خداوند و به رسول او كه مجرى احكام الهى است واگذاشت و آنان حق ندارند با نظر خود آنها را تقسيم كنند، بلكه مرجع اين تصميم گيرى جاى ديگر است و به

ص: 418


1- - انفال/ 1.
2- - البداية و النهاية، ج 3، ص 302.

همين دليل آنان بايد آن نزاعى را كه داشته اند از ميان بردارند و نبايد در حالى كه حق آنان را برگرد خود متّحد ساخته و جهاد در راه آن آنها را با همديگر يكى كرده است، يك مسألۀ مادّى بتواند ميان آنان اختلاف به وجود آورد.

396 - اكنون جاى پرداختن به اين بحث است كه با تفويض مسألۀ غنايم به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن حضرت چگونه آن را تقسيم كرد.

در اين مورد برخى گفته اند وى اين اموال را به صورت مساوى ميان همۀ مجاهدان قسمت كرد. دليل اين گروه نيز آن است كه در آن زمان هنوز آيۀ تقسيم و تخمين غنايم نازل نشده بود، آيه اى كه مى گويد: «بدانيد كه آنچه غنيمت گرفته ايد يك پنجم آن از آن خدا، رسول او، خويشاوندان [رسول] يتيمان، مسكينان و در راه ماندگان است، البتّه اگر كه به خداوند و نيز بدانچه ما در روز جدايى حق از باطل و در روزى كه آن دو گروه رودرروى همديگر قرار گرفتند ايمان داريد.

خداوند بر هر كارى تواناست»(1). بنا بر اين، به روايت اين گروه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) غنايم را به صورت مساوى ميان همۀ رزمندگان توزيع كرد چرا كه در آن زمان هنوز دليلى كه به موجب آن برخى بر برخى ترجيح داشته باشند وجود نداشت.

امّا برخى ديگر چون ابن كثير بر اين عقيده اند كه توزيع غنايم در نبرد بدر بر اساس آيۀ فوق و بر مبناى تخمين و اختصاص يك پنجم آن به طوايف مذكور صورت گرفته است، به آن دليل كه آيۀ مزبور با همين حادثه ارتباط دارد و بر اين اساس مسأله توزيع غنايم با خدا و و رسول (صلی الله علیه و آله) و بر مبناى حكمى كه در آيۀ پيش گفته مشخّص شده است مى باشد چرا كه آيۀ اختصاصى يك پنجم غنيمت به طوايف مذكور با آيۀ اوّل سوره كه سخن از ارجاع امر غنايم به خدا و رسول دارد متّصل و داراى يك سياق است. علاوه بر اين خود آيۀ نيز بدين اشاره دارد كه اين حكم همان چيزى است كه خداوند در روز جدايى حق از باطل و در روز رويارويى آن دو گروه [يعنى روز بدر] نازل شده [و تقسيم غنايم در آن روز بر اساس همين

ص: 419


1- - انفال/ 41.

حكم صورت گرفته] است.

در تأييد همين نظر اخير روايتى به نقل از على (ع) آمده مبنى بر اين كه يكى از دو شترى كه عموى او حمزه در زمانى پس از آن ذبح كرد از همان يك پنجم خمس بود كه در اختيار او قرار گرفته بود.

ما نيز همين نظر اخير يعنى رأى ابن كثير را بر مى گزينيم [و مى گوييم ميان دو آيه اى كه در بحث جارى از آن ياد كرديم هيچ ناسخ و منسوخى وجود ندارد، بلكه هر دو با يكديگر وحدت سياق دارند و بر اين اساس تقسيم غنايم در پى نبرد بدر بر مبناى اختصاص يك پنجم آن به طوايف مذكور در آيه صورت گرفته است].

آثار نبرد در مدينه

397 - نبرد بدر آثار گسترده اى را در ميان اعراب بر جاى گذاشت و در پى بى آن نبرد كاروانهاى عرب اين خبر را به هر سو بردند كه قريش به دست يكى از رانده شده هاى خود شكست خورده است، رانده شده اى كه مدّتى نه چندان پيش، او و اصحابش از خانه و كاشانۀ خود بيرون رانده بودند، تنها به اين دليل كه وى منكر بت پرستى است و مردم را به يگانه پرستى فرا مى خواند و مدّعى است كه از جانب خداوند بر او وحى نازل مى شود.

بدين ترتيب اين پيروزى بيدار باشى براى همۀ اعراب بود كه به حقّانيّت، حقيقت، سلامت و قدرت دعوت محمّدى توجه كنند و از همين جا بود كه كم كم عقيدۀ بت پرستى در ميان اعراب قدرت خود را از دست داد و رو به سستى و ضعف نهاد و كم كم انديشه ها به درك حقيقت روى آورد و توهّماتى كه تنها در خيال آنان دربارۀ بت ساخته شده بود رو به تضعيف گذاشت و بدين ترتيب نام خدا برترى و نام كفر سرافكندگى يافت و از همين جاست كه مى گوييم روز نبرد بدر روز جدايى حق از باطل بود چرا كه در همين روز صفوف مردم در برابر حق از همديگر جدا شد و مسلمانان از گروهى مستضعف و ستمكش به گروهى قدرتمند تبديل شدند كه هر

ص: 420

روز با گرويدن گروههاى تازه اى از مردم بر قدرت آنان افزوده مى شد، آنسان كه خداوند مى فرمايد: «به ياد آوريد آن روزى را كه گروهى اندك و در زمين مستضعف بوديد و از آن بيم داشتيد كه مردم شما را بربايند. پس خداوند شما را پناه داد و به يارى خود تأييد كرد و از پاكيزه ها به شما روزى بخشيد، شايد كه سپاس بگزاريد»(1).

اين اشاره اى است به آن پيروزى آشكار در سرزمين عرب بدان معنى كه پس از اين نبرد مردم در سرتاسر جزيره به اسلام به عنوان تنها قدرت حقيقى در اين سرزمين نگريستند و در پى بى آن به تأمل و انديشه دربارۀ اين قدرت روى آوردند.

398 - اين بود تأثير عمومى اين نبرد در سرتاسر جزيرة العرب، امّا در مورد تأثير آن در داخل مدينه بايد گفت از آن پس اسلام در مدينه به شكل قدرتى در آمد كه از آن بيم داشته مى شد.

تا آن زمان در مدينه آميخته اى از بت پرستان اوس و خزرج كه بر بت پرستى خويش مانده بودند و عقايد خود را نيز آشكار مى كردند و نيز يهوديانى به سر مى بردند كه هر چند كينه در دلهاى آنان آتش افروخته بود آن را در حدّى مخفى نگه مى داشتند و در حدّى نيز در لحن گفتار و در ريشخندى كه به مؤمنان روا مى داشتند آن را آشكار مى ساختند. امّا پس از آن كه قدرت مسلمانان در جنگ بدر آشكار شد در ميان هر دو گروه مشرك و يهودى منافقانى به وجود آمدند كه سخن از اسلام بر زبان مى آوردند، ولى كفر در دل نهان مى داشتند و از چيزهايى سخن مى گفتند كه بدان عمل نمى كردند و اصلا بدان عقيده اى نداشتند. دربارۀ همين گروه سوره اى به نام منافقين نازل شد كه در آن مى فرمايد: «چون منافقان به حضور تو آيند گويند گواهى مى دهيم كه تو براستى رسول خدايى در حالى كه خداوند مى داند كه تو رسول اويى و خداوند گواهى مى دهد كه منافقين دروغگويند. آنان سوگندهاى دروغين خود را سپرى قرار داده اند كه در پشت آن سدّ راه خدا شده اند. آنان بسيار

ص: 421


1- - همان/ 26.

كار بدى مى كنند چرا كه آنان نخست ايمان آوردند ولى پس از آن كافر شدند پس خداوند بر دلهاى آنان مهر زد و آنان نمى فهمند»(1).

بدين ترتيب روشن مى شود همان قدرت اسلام كه در نبرد بدر ظهور كرد باعث شد تا اين مشركان و يهوديان براى محفوظ ماندن از آسيب قدرت مسلمانان ظاهر اسلامى به خود بگيرند و در عمل در ميان صفوف مسلمين ضعف و سستى به وجود آورند و كسانى را كه در دل و انديشۀ آنان ضعفى وجود دارد بفريبند. به عبارت ديگر قدرت اسلام سبب شد كسانى كه در دل به خدا و رسول او ايمان ندارند بى آن كه به دل ايمان آورند تظاهر به ايمان كنند و خود را در ظاهر پيرو اسلام نشان دهند.

ابن كثير دربارۀ ظهور اين پديده كه در سال دوّم هجرت رخ داد چنين مى گويد:

«در همين سال مشركان مدينه و يهوديان بنى قينقاع و بنى نضير و بنى قريظه و نيز يهود بنى حارثه سر تسليم در مقابل مسلمانان فرود آوردند و با مسلمانان از در مسالمت در آمدند و بسيارى از مشركان و يهوديان اظهار اسلام كردند در حالى كه در باطن امر منافق بودند و برخى بر همان عقيدۀ قبلى خود باقى ماندند و برخى نيز كلا ترك هر عقيده اى كرده نه با اين گروه و نه با آن گروه و ميان كفر و ايمان مردّد بودند، آنسان كه خداوند در قرآن كريم اين گروه را بدين وصف خوانده است»(2).

مراد ابن كثير از اشاره اى كه خداوند به منافقان دارد اين آيه است كه «منافقان با خداوند نيرنگ مى كنند و او نيرنگ آنان را تباه مى سازد. آنان چون به سوى نماز برخيزند بى حال و بى علاقه برخيزند. آنان براى مردم ريا و تظاهر مى كنند و جز قدرى اندك ياد خدا نمى كنند. آنها ميان اين [وضعيّت و ميان كفر و ايمان] مانده اند

ص: 422


1- - منافقين/ 3-1.
2- - البداية و النهاية، ج 3، ص 347.

و نه با اينانند و نه با آنان. هركس كه خداوند او را گمراه كند برايش هيچ راهى به سوى هدايت نخواهى يافت»(1).

از اظهارات ابن كثير چنين بر مى آيد كه پس از آن كه خداوند مسلمانان را پيروز ساخت و پرچم دين را به اهتزاز در آورد كسانى كه با اين دين مخالف بودند و در كنار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مؤمنان مى زيستند به سه گروه تقسيم شدند:

الف: گروهى كه از اسلام سخن بر زبان داشتند و كفر در دلهاى آنان جاى گرفته و بر آن حكمفرما بود. همين گروه مقصود اين آيه است كه مى فرمايد: «چون با مؤمنان روبرو شوند گويند ما ايمان آورده ايم و چون با شيطانهاى خود خلوت كنند و با آنان بنشينند گويند ما با شماييم و ما فقط [مؤمنان را] مسخره و ريشخند مى كنيم. خداوند آنان را ريشخند مى كند و مى گذاردشان تا همچنان در طغيان و سركشى خود دست و پا زنند»(2). اين گروه بر كفر خود ماندند و خداوند نيز آنان را در طغيان خود رها كرد چرا كه آنچه اين گروه اظهار مى كردند بيش از آن چيزى بود كه در دل نهان مى داشتند. آنان بر اين موضع خود همچنان ماندند و بدان ادامه دادند تا جايى كه روزبروز بر فساد و سركشى خود افزودند.

ب: گروهى كه در دل و در انديشه ضعيف بودند و انديشه هاى آنان فرو مانده بود. اين گروه در اين كه به اسلام تظاهر مى كردند، امّا در واقع هيچ عقيده اى در دل نداشتند منافق بودند. اين گروه هر چند عقيدۀ گذشته شان با تعارضى ميان آنچه اظهار مى داشتند و آنچه در باطن آنان بود تقريبا از ميان رفته بود، امّا هنوز تمايلاتى به آن عقيده داشتند. همين گروه است كه خداوند در توصيف آن مى گويد: «ميان اين دو مانده اند و نه با اينانند و نه با آنان»(3) و پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز در وصف آن مى فرمايد: «مثل منافق مثل گوسفندى سرگردان ميان دو گله است كه نمى داند به

ص: 423


1- - نساء/ 141 و 142.
2- - بقره/ 14 و 15.
3- - نساء/ 142.

سوى اين يك برود يا به سوى آن يك».

ج: اين گروه كه بيشتر يهوديان بنى نضير، بنى قينقاع، بنى قريظه و بنى حارث را به خود اختصاص مى داد بر عقيدۀ قبلى خود باقى مانده بودند و تلاش كردند تا از يك سو همچنان اين عقيده را حفظ كنند و از سوى ديگر اعتراضاتى دينى را متوجّه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سازند. نفاق اين گروه در اين بود كه بدان پيمانى كه با رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بسته بودند با اخلاص وفا نكردند، بلكه انديشۀ خيانت به مسلمين را در سر داشتند و انتظار مصيبت را براى مسلمانان مى كشيدند. آنان حتّى با دشمنان پيامبر (صلی الله علیه و آله) مكاتبه و آنها را عليه او تحريك مى كردند و بر خود ستم روا مى داشتند. آنها همچنين در برخورد با مشركان نيز نفاق خود را نشان دادند و به آنان مى گفتند «آن آيينى كه شما داريد بهتر از آيين يگانه پرستى است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) مردم را بدان فرا مى خواند».

فصل حاضر را با اين سخن كه پديدۀ نفاق پس از پيروزى درخشان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر دشمنان خود را نشان داد به پايان مى بريم و در فصل آينده با اختصار به بحثى مستقل دربارۀ يهود و پيروان آنان مى پردازيم.

ص: 424

فصل بيستم منافق پروران

سابقۀ روابط يهوديان با پيامبر

399 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در بدو ورود به مدينه با يهوديان پيمان بست و حقوق و تعهّدات آنان را مشخّص ساخت. وى بر آنان بر اساس نيكى و همكارى متقابل و نه همكارى در گناه و نيز بر اساس همكارى در دفع گناه و بدى و پرداخت ديه جنايت پيمان بست و آزادى كامل و تعهّد همكارى و حمايت به آنان داد و بر اين مضمون پيمانهاى عمومى و يا اختصاصى منعقد ساخت. امّا حسادتى كه در سينه هاى آنان جاى گرفته بود از اين بود كه رسول موعود كه آنان آرزوى بعثت او را در ميان فرزندان اسحاق داشتند از ميان فرزندان اسماعيل مبعوث شده بود. آنان مى دانستند كه در آينده پيامبرى مبعوث خواهد شد، امّا چون اين پيامبر موعود برانگيخته شد از روى همين حسادت آنچه را خود بدان آگاهى قبلى داشتند مورد انكار قرار دادند و بدان كافر گشتند و هرچه نيز اين يقين آنان بيشتر شد كه اين همان پيامبر موعود در تورات است بر خشم و كفر و دل آزردگى مى افزودند و هرچه آيات بيشترى از نبوّت او مى ديدند بر طغيان و گمراهى و بر سركشى و فساد در زمين مى افزودند، گويا تنها آنان سلالۀ قبايل هستند كه برادر خويش را كشت تنها بدان سبب كه قربانى يكى از آن دو پذيرفته شده و قربانى ديگرى يعنى همان قابيل پذيرفته نشده است.

اكنون مناسب است اظهارات صفيّه همسر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و دختر حيى

ص: 425

بن اخطب را بياوريم كه گواهى گويا بر وضعيّت او و ديگر يهوديان است. او مى گويد: هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد مدينه شد و در محلّۀ قبا در ميان بنى عمرو بن عوف سكونت گزيد پدرم حيى بن اخطب و عمويم ابو ياسر بن اخطب در سپيده دم صبح به حضور آن حضرت شتافتند و تا غروب برنگشتند و تنها در اين هنگام آن هم در حالتى كه شكسته شده بودند و گيج راه مى رفتند آمدند. من به استقبال آن دو پيش رفتم، آنسان كه هميشه چنين مى كردم. پس به خداوند سوگند نتوانستم از شدّت اندوهى كه در چهرۀ آنان بود حتى به يكى از آنان بنگرم. در اين هنگام از عمويم ابو ياسر شنيدم كه به پدرم مى گفت: «آيا اين همان [پيامبر موعود] است؟!»، پدرم گفت: «به خداوند سوگند، آرى». [پس عمويم پرسيد]: «آيا او را مى شناسى و تطبيق مى كنى؟» گفت: «آرى». ديگربار پرسيد: «در دل چه چيزى نسبت به او دارى؟» او گفت: «به خداوند سوگند كينۀ او را تا زمانى كه زنده باشم».

اين اظهارات گواهى صادقى از سوى زنى پاكدامن و نيك در مورد پدر خويش است كه آيات نشان دهندۀ نبوّت پيامبر (صلی الله علیه و آله) هم آن يهودى را به صورت مؤمنى راستين در نياورد، بلكه وى را به دشمن كينه توز تبديل كرد. اين از آثار حسادت است، همان حسادتى كه چون قربانى قابيل قبول نشد و قربانى هابيل پذيرفته شد قابيل را به قتل برادر وادار ساخت و اين در حالى است كه خداوند رحمت و فيض خويش را به هر كه بخواهد اختصاص مى دهد [و ديگر جايى براى حسادت نيست].

حيىّ بن اخطب و برادرش دو تصوير روشن از يهوديانى هستند كه در كنار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مدينه زندگى مى كردند و كينه، عامل محرّك آنان در همۀ رفتارهايشان بود و دلهايشان از خشم و كينه هايى نهفته انباشته شده بود.

پس از آن كه رسول خدا در بدر بر مشركان پيروز شد اين منافقان دل نگران تر شدند و چنين گمان كردند كه روزى نيز نوبت آنان فرا خواهد رسيد. به همين دليل به حكم غريزۀ حبّ بقا مى خواستند دست به كارى زنند كه به گمان آنها موجب بقا و

ص: 426

خلودشان باشد و مسلمانان نتوانند راهى براى بيرون راندن آنان از مدينه بيابند.

بدين ترتيب يهوديان مدينه با مشركانى كه هنوز در اين شهر حضور داشتند متّحد شدند و آنان را وادار ساختند كه در ظاهر ادّعاى اسلام كنند و در درون كافر باشند. به عبارتى ديگر يهوديان آنچه را خود در گذشته و حال بدان شهرت داشتند و شيوه اى را كه خود بدان عمل مى كردند به مشركان مدينه توصيه كردند.

اينگونه بود كه در پى حيله و فريب يهوديان كسانى از اوس و خزرج كه هنوز مشرك مانده بودند به آنان پيوستند. اين گروه هر چند شمارشان فراوان نبود، امّا با نفوذ به صفوف مؤمنان و با اظهار دين مى توانستند سستى و بى عقيدگى را به جامعه مؤمنان وارد كنند و زمينه هاى شكست را در ميان آنان فراهم آورند، آن گونه كه تلاشهاى اين گروه در غزواتى كه از آن پس واقع شد خود را نشان داد.

ابن اسحاق نام بسيارى از منافقان يهود را ذكر كرده كه در ظاهر وانمود كردند كه مسلمانند، امّا عقيدۀ اصلى خويش را پنهان داشتند و قصد آزار مسلمانان و مكر و حيله نسبت به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در سر پروراندند. وى همچنين نام كسانى از اوس و خزرج را متذكّر است كه همان راه يهوديان را در پيش گرفتند و به اسلام تظاهر كردند. بسيارى از اين گروه از خاندان خزرج بودند و عبد اللّه بن أبيّ بن سلول در رأس آنان قرار داشت، همان مردى كه در غزوۀ بنى المصطلق گفت: «اگر به مدينه بازگرديم يقينا آن كه عزيزتر است آن را كه خوارتر است از آنجا بيرون خواهد راند»(1).

منافقان خزرج و در رأس آنها عبد اللّه بن أبيّ بن سلول سعى داشتند با دسيسه هاى خود بنى نضير را به خود نزديك سازند و از آنجا كه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى ترسيدند تلاش مى كردند اين گروه را با خود همراه كنند.

در پى همين تلاش منافقان يهوديان بنى نضير پيمانى را كه با پيامبر (صلی الله علیه و آله) داشتند شكستند و قصد آن داشتند تا در راه تحميل يك شكست بر مسلمانان با

ص: 427


1- - منافقون/ 8.

مشركان همكارى كنند. همين عبد اللّه بن ابى بن سلول و همراهانش بودند كه چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بنى نضير را در دژهاى آنان محاصره كرد براى آنان پيغام فرستاد كه اگر آنان شهر را ترك گفتند، اين گروه نيز آنان را همراهى خواهند كرد. اين منافقان براى اطمينان يهوديان حتّى به تخريب خانه هاى خويش به دست خود و به دست مؤمنان پرداختند. اين منافقان به يهوديان گفتند: «پايدارى كنيد كه اگر از شهر رانده شويد ما نيز به همراهتان بيرون خواهيم آمد و هرگز در مورد شما از كسى فرمان نخواهيم برد و اگر نيز عليه شما جنگ كنند ما شما را يارى خواهيم داد». قرآن كريم وعده هاى اين گروه به يهوديان را چنين نقل مى كند كه «آيا آن منافقان را نديدى كه به برادران كافر خود از اهل كتاب مى گويند اگر رانده شويد به همراهتان بيرون خواهيم آمد و هرگز دربارۀ شما از كسى فرمان نخواهيم برد و اگر با شما جنگ كردند شما را يارى خواهيم داد. خداوند گواهى مى دهد كه اينان دروغ مى گويند و اگر اين يهوديان از شهر رانده شوند بيرون نخواهند رفت و اگر عليه آنان جنگى بپا شود آنان را يارى نخواهند كرد و حتّى اگر به آنان يارى دهند در صحنۀ نبرد پشت به جبهه خواهند كرد و هرگز پيروزى نخواهند يافت شما در دلهاى آنان از خدا ترس انگيزتريد بدان سبب كه آنان مردمى نادان هستند. [اين آيات تا آنجا ادامه مى يابد كه مى گويد ]: «... مثل آنان چون مثل شيطان است آنگاه كه به انسان گفت كافر شو و چون او كافر شد گفت من از تو بيزارم و من از خداوند پروردگار جهانيان بيم دارم»(1).

يكى از كارهاى منافقان اوس و خزرج و يهود آن بود كه در مسجد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حضور مى يافتند و بدانچه در آنجا مى گذشت گوش مى دادند و مسلمانان را به مسخره مى گرفتند و با توهّماتى كه به ميان مى آوردند و با سؤالهاى ترديد برانگيزى كه مطرح مى كردند و براى آن پاسخ مى خواستند ترديد و دودلى را به دلهاى مؤمنان مى افكندند.

ص: 428


1- - حشر/ 16-11.

اخراج منافقان از مسجد

400 - ابن اسحاق مى گويد: روزى گروهى از منافقان در مسجد گرد آمدند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را مشاهده كرد كه ميان خود با همديگر آهسته گفتگو مى كنند و در گوش همديگر زمزمه دارند. پس دستور فرمود و آنان با برخوردى شديد از مسجد رانده شدند، چنان كه گاه مؤمنى پاى منافقى را مى گرفت و او را به بيرون مى كشيد، گاه گريبان او را به سوى خود مى كشيد و ضربات سيلى بر صورت او وارد مى آورد و مى گفت: «اف بر تو اى منافق خبيث، اى منافق از همان راه كه به مسجد رسول خدا آمده اى برگرد»، گاه مؤمنى به سراغ منافق ريش بلندى مى رفت و ريش او را در دست مى گرفت و با كشيدن آن وى را به دنبال خود مى كشاند و از مسجد بيرون مى راند و گاه نيز مؤمنى موى بلند سر منافقى را مى گرفت و او را بشدّت مى كشيد و علاوه بر اين برخى نيز از پشت سر به بيرون مسجد هل داده مى شدند.

اين شدّت در برخورد با شدّت در گفتار نيز همراه بود و كلماتى از اين قبيل به ميان مى آمد كه «اى منافق دوباره به مسجد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نزديك نشوى كه تو نجسى» يا از اين قبيل كه «شيطان و فرمان او بر تو غلبه كرده است».

اين منافقان و ديگر يهوديانى كه هنوز بر عقيدۀ خود باقى بودند بيش از هر كس ديگر به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آزار مى رساندند، زيرا منافقان در صفوف مؤمنان رخنه مى كردند و با گوشهاى شنوايى كه در ميان مؤمنان داشتند ترديد و ضعف و شكست را در ميان آنان مى پراكندند، آنسان كه خداوند مى فرمايد: «آنان اگر مى خواستند همراه شما براى جنگ بيرون بيايند از قبل توشۀ آن را آماده مى كردند، امّا [مسأله آن است كه] خداوند بيرون آمدن آنان را براى جنگ دوست نداشته و آنان را از اين مهم فرونشانده است و بدانان گفته شده است با آنان كه نشسته اند بنشينند. اگر آنان در ميان شما بيرون مى آمدند جز گسيختگى و ضعف بر شما نمى افزودند و در ميان شما نفوذ مى كردند و فتنه برپا مى كردند بويژه در

ص: 429

حالى كه در ميان شما گوشهاى شنوايى براى آنان هست و خداوند بر ستمگران آگاه است. آنان از اين پيش نيز در پى فتنه بر آمدند و كارها را براى تو وارونه نماياندند تا آنگاه كه حق آمد و امر خداوند آشكار شد در حالى كه آنان خوش نداشتند»(1)؛ يهوديان نيز در پشت سر منافقين با آنان همكارى مى كردند و با همدستى آنان مكر و حيله مى ورزيدند و البتّه خداوند نيز با تباه كردن حيله هاى آنان در مقابل آنها مكر مى كرد.

يكى از حيله هاى يهوديان براى ايجاد ترديد در دلهاى مسلمانان آن بود كه در ابتدا وانمود مى كردند كه مسلمان شده اند و پس از مدّتى اعلام مى كردند كه از اسلام برگشته اند تا بدين طريق مسلمانان را به ارتداد جرأت دهند و قبح اين كار را بشكنند الگويى براى كسانى باشند كه از آن پس مى خواهند از دين برگردند. قرآن كريم اين حيلۀ يهوديان را چنين برملا مى سازد: «گروهى از اهل كتاب گفتند در ابتداى روز بدانچه بر مؤمنان نازل شده ايمان بياوريد و در پايان همان روز كافر شويد شايد آنان نيز [از دين خود] برگردند. جز آنانى را كه از دين شما پيروى كرده اند امين ندانيد. بگوى هدايت تنها هدايت الهى است [بدان گونه كه] به كسى همانند آنچه به شما داده شده است داده شود يا آنان نزد پروردگارتان دربارۀ دينتان با شما محاجّه كنند. بگو فضل و برترى به دست خداست و آن را به هر كه خواهد مى دهد و خداوند گشايش دهنده و داناست او رحمت خويش را به هر كه خواهد اختصاص مى دهد و خداوند صاحب فضلى بزرگ و فراوان است»(2).

اين شيوه هاى فسادانگيزى يهوديان بود كه نفاق پيشه مى كردند، بت پرستان را نيز به نفاق فرا مى خواندند و با نفاق خود بذر تفرقه را ميان مسلمانان مى پراكندند. آنان همچنين مؤمنان را مورد تمسخر و استهزا قرار مى دادند و از خود الگويى براى كسانى كه مى خواهند از دين برگردند عرضه مى داشتند بدين طريق كه

ص: 430


1- - توبه/ 48-46.
2- - آل عمران/ 74-72.

در ابتدا اظهار مسلمانى مى كردند و پس از آن از دين برمى گشتند تا الگوى بدى و بد الگويى براى مسلمانان باشند بدان اميد كه آنان از دين برگردند.

فسادانگيزى يهوديان در ميان مسلمين

401 - از مدتها پيش هميشه جنگ ميان اوس و خزرج برپا بود تا آن كه اسلام به مدينه آمد و خداوند بدان وسيله ميان آنان وحدت برقرار كرد و دلهاى آنان را به هم نزديك ساخت و بدين ترتيب قدرتى از آنان شكل گرفت.

در اين ميان يهوديان كه از آن دشمنى ديرين ميان اين دو طايفه خبر داشتند به طرح مسائلى مى پرداختند كه آتش كينه را كه خاموش شده بود دوباره شعله ور سازند و البتّه در هر يك از اين دو طايفه كسانى بودند كه به سبب سستى ايمان يا بقاياى تعصّبات جاهلى و يا بر سر ثروتهايى كه پس از جنگ به دست آنان مى افتاد گوشهاى شنوايى براى يهوديان و مكر و حيلۀ آنان بودند.

مردى از سران و سالمندان يهود به نام شماس بن قبس كه كينه اى فراوان و سعادتى بى حد در دل داشت از مسألۀ پيروزى محمّد و كرامتى كه خداوند در جنگ بدر به وى ارزانى داشته بود ترسان و نگران شد و از اين نيز احساس وحشت كرد كه مى ديد اوس و خزرج كه زمانى جداى از همديگر و رودرروى هم قرار داشته اند اينك با هم متّحد شده و به يارى يكديگر مى پردازند و با استفاده از اين همكارى قدرتى به وجود آورده اند كه مى توانند به وسيلۀ آن ثابت و استوار بمانند. وى چون اين حالت را مشاهده كرد و وحدت آنان برگرد محور اسلام را ديد گفت: «اينچنين خاندان بنو قيله در اين سرزمين همدست يكديگر شده اند! به خداوند سوگند اگر ميان توده هاى اين مردم وحدت و آرامش برقرار باشد ما ديگر نمى توانيم در كنار آنان بمانيم».

اين مرد خبيث چاره اى انديشيد و حيله اى به كار بست. وى تنها راه را آن ديد كه اختلافات گذشتۀ آنان را تازه كند. او به همين دليل ماجراى نبرد بعاث را كه ميان

ص: 431

اوس و خزرج در گرفته و در آن قبيله اوس به پيروزى دست يافته و در پى بى آن دو پيمان عقبه [از سوى خزرج] با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) منعقد شده بود يادآور گرديد و از نو طرح كرد. او به طرح اين ماجرا در ميان گروهى از انصار پرداخت كه سبك خردانى نيز در ميان آنان وجود داشتند كه خيلى زود تحت تأثير قرار مى گرفتند. همين افراد در پى طرح آن ماجرا به گفتگو با يكديگر و در پى بى آن به تفاخر و نزاع پرداختند و اين نزاع بالا گرفت تا آنجا كه دو نفر - يكى از اوس و يكى از خزرج - با يكديگر گلاويز شدند و يكى از آنان به ديگرى گفت: «اگر دوست داشته باشيد مى توانيم آنچه را در گذشته بوده است دوباره زنده كنيم». در پى اين سخن حاضران خشمگين شدند و هر دو گروه حاضر چنين با يكديگر قرار گذاشتند كه در نقطه اى مشخّص با يكديگر رويارو شوند. آنان به همديگر گفتند: «موعد همۀ ما به هنگام ظهر».

اين خبر به گوش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و دريافت كه اين فتنۀ يهود است.

پس به همراه گروهى از مهاجرين به ميان آنان رهسپار شد و به آنان فرمود: «اى جماعت مسلمانان خدا را! خدا را! آيا دعواى جاهليّت در حالى كه من هنوز در ميان شمايم و در حالى كه خداوند شما را به وسيلۀ اسلام هدايت كرده و بدان گرامى داشته، ريشه هاى جاهليّت را از ميانتان بركنده و شما را از كفر نجات داده و دلهاى شما را به همديگر نزديك ساخته است در ميان شما برپا مى شود؟!».

انصار پس از شنيدن اين كلام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دريافتند كه اين وسوسۀ شيطان و حيلۀ دشمنان بوده است. پس همديگر را در آغوش گرفتند و گريستند و سپس با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روانه شدند در حالى كه همه سالم بودند و هيچ آسيبى بدانان نرسيده بود و از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيروى مى كردند و در فرمان او بودند.

بدين ترتيب خداوند مكر يهوديان كافر را در گلوى آنان سوزاند. خداوند دربارۀ همين گروه اين آيات را نازل كرد كه «بگو اى اهل كتاب چرا سدّ راه خدا مى شويد و از هر كه ايمان مى آورد مى خواهيد راه كژى در پيش گيرد در حالى كه

ص: 432

خود [بر حقيقت] گواه و آگاهيد و خدا نيز از آنچه مى كنيد غافل نيست»(1). خداوند همچنين دربارۀ كسانى از مؤمنان كه در فتنه هاى يهوديان مى رفتند اين آيات را نازل فرمود: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد اگر از گروهى از كسانى كه بدانان كتاب داده شده پيروى كنيد شما را پس از ايمان به كفر برخواهند گرداند. چگونه مى توانيد كافر شويد در حالى كه اين شماييد كه آيات خداوند بر شما تلاوت مى شود و رسول او در ميان شماست؟ هركس به خداوند چنگ زند به راه راست هدايت شده است.

اى مؤمنان آنچنان كه بايد، از خدا پروا كنيد و جز مسلمان نميريد و همه به ريسمان خدا چنگ زنيد و پراكنده نشويد و نيز نعمت خدا را بر خود به ياد آوريد آن هنگام كه شما با يكديگر دشمن بوديد. پس دلهاى شما را به يكديگر آشنا و مأنوستان ساخت و به [بركت] نعمت او برادر شديد. نيز شما بر پرتگاه گودالى از آتش بوديد و او شما را از آن نجات داد. اينگونه خداوند آيات خود را براى شما بيان مى كند شايد كه راه هدايت بيابيد. بايد از شما گروهى باشند كه مردم را به نيكى فرا مى خوانند، به معروف امر مى كنند و از منكر نهى مى نمايند و اينان همان رستگارانند. همانند آنانى نباشيد كه پس از آن كه بيّنات و آيات روشن الهى بر آنان رسيد اختلاف و تفرقه كردند و همينان بر ايشان عذابى سخت خواهد بود»(2).

در اين آيات مؤمنان نسبت به يهوديانى كه در ميان آنان تفرقه ايجاد مى كنند هشدار داده شده و وضعيّتى كه قبلا داشته اند يادآورى شده و همچنين راه بازداشتن اشرار و بدخواهان از نفوذ در صفوف آنان برايشان بيان داشته شده و آن راه اين است كه همديگر را به خير و نيكى سفارش كنند و امر به معروف و نهى از منكر نمايند و بدين ترتيب هر يك از آنان كه در دام توطئه و حيله اى بيفتد به وسيلۀ صاحبان خرد و تدبير كه در ميان همين مردمند راهنمايى شوند. همچنين اين نكته نيز در اين آيات يادآورى شده است كه تفرقه پس از آمدن آيات روشن حقيقت براى

ص: 433


1- - آل عمران/ 99.
2- - همان/ 105-100.

مردم گناهى بزرگ است و عذابى سنگين را در پى دارد.

همه گناهكار نيستند

402 - اگر چه آنچه گفتيم بر اكثر يهوديان ساكن مدينه در هنگام هجرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صدق مى كند، امّا بر همه صادق نيست، زيرا برخى از همين يهوديان بودند كه اسلام را به عنوان دين خود انتخاب كردند و به خدا و رسول او ايمان آورده بودند، آن گونه كه خداوند مى فرمايد: «از اهل كتاب گروهى باقى اند كه سرتاسر شب آيات الهى را تلاوت مى كنند و در سجده اند. به خدا و روز واپسين ايمان دارند و امر به معروف و نهى از منكر مى كنند و به نيكيها مى شتابند و همينان از صالحانند. آنان آنچه از كارهاى خير از اين پيش انجام داده اند را بى پاداش نخواهند يافت و خداوند به پرهيزگاران آگاه است»(1).

اين گروه هم از اهل كتاب و - پس از آن - هم از مؤمنان بودند و بر هر دوى اينها نيز پاداش داده خواهند شد.

دو تن از اين افراد كه از احبار و عالمان يهودى بودند عبد اللّه بن سلام و مخيرق هستند. در مورد اسلام آوردن عبد اللّه از وى نقل شده است كه گفت:

«وقتى نام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را شنيدم دريافتم كه اين همان پيامبر موعود با همان نام و اوصاف و اين زمان زمان اوست كه انتظار آن را مى كشيديم. امّا من اين مسأله را پنهان مى داشتم و از آن سخن نمى گفتم تا آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مدينه آمد».

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه او قبل از آمدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مدينه حضرت را شناخته بود و از اوصاف نبوّت كه تورات مژدۀ آمدن پيامبرى با آن اوصاف را داده و در او وجود داشت آگاه بود. او به همين سبب پس از آمدن رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به مدينه به سبب شادمانى از اين امر دربارۀ اين مهم با خانواده و كسان خود سخن گفت، هر چند آنان در ابتداى امر با اين نظر او موافقتى نداشتند تا آنجا

ص: 434


1- - همان/ 115-113.

كه عمّۀ وى به او گفت: «به خداوند سوگند اگر شنيده بودى كه موسى بن عمران مى آيد بيش از اين شادمان نمى شدى!» آن مؤمن مخلص نيز كه شائبۀ هيچ تعصّبى نسبت به دين گذشته اش اخلاص او را لكّه دار نكرده بود گفت: «به خداوند سوگند او برادر موسى بن عمران است و بر دين او مبعوث شده است». پس از اين سخنان ديرى نپاييد كه اين عمّۀ مخالف سخنان او را پذيرفت.

عبد اللّه كه حق را شناخته بود، قوم خود يهود را نيز شناخته و انحراف آنان و نيز اين حقيقت را درك كرده بود كه آنان خواستۀ دل خود را خداى خود گرفته اند؛ اين خواست كه آنان بايد از ديگران جدا و ممتاز باشند تا آنجا كه دين خود را يك «نژاد» قرار داده اند و نه يك مكتب عقيدتى خالص.

عبد اللّه به همين دليل دوست داشت آنان را بر ملا كند. بدين سبب در حالى كه ايمان آورده امّا هنوز ايمان خود را آشكار نكرده بود به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يهوديان مردمى دروغگويند و من دوست دارم مرا به يكى از خانه هاى خود برى و از آنان مخفى كنى. سپس [در حضور من و در حالى كه مرا نمى بينند] دربارۀ من از آنان بپرسى تا آنان پيش از آن كه از مسلمانى من آگاهى يابند به تو بگويند كه من در ميان آنان چه جايگاهى دارم، چرا كه اگر آنان بدانند كه من مسلمان شده ام درباره ام بد خواهند گفت و مرا متّهم خواهند كرد».

او خود مى گويد: پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مرا در يكى از خانه هاى خود پنهان كرد و در همان جا با يهوديان به گفتگو پرداخت و از آنان پرسيد: «حصين(1) بن سلام در ميان شما چه جايگاهى دارد؟» آنان گفتند: «او سرور ماست و پدرش نيز سرور ما بود و او بهترين ما و عالم ماست».

پس از آن كه يهوديان سخنان خود را به پايان بردند، عبد اللّه به ميان آنان آمد و بدانان گفت: «اى جماعت يهود از خدا پروا كنيد و آنچه را اين مرد برايتان آورده است بپذيريد كه به خداوند سوگند شما خود مى دانيد كه او رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ست و

ص: 435


1- - حصين نامى است كه عبد اللّه قبل از مسلمان شدن داشت.

نام و اوصاف او را در تورات نوشته مى يابيد و اينك من نيز گواهى مى دهم كه او رسول خداست و به او ايمان مى آورم، او را [بر اساس آنچه در كتاب هست] مى شناسم و او را تصديق مى كنم». در اين هنگام بود كه يهوديان خطاب به وى گفتند: «دروغ مى گويى».

عبد اللّه مى گويد: در پى سخنان آنان من به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفتم: «آيا به تو خبر ندادم كه آنان مردمى دو رو و دروغگويند و اهل حيله و نيرنگ و دروغ و بدكارى. پس اينك من مسلمانى خود و خانواده خود را اعلام مى كنم».

يهوديان پس از اين ماجرا به عيبجويى از عبد اللّه پرداختند و مى گفتند: «او از اشرار و بدان جامعۀ ماست». اين در حالى بود كه وى - به اعتراف خود آنان - نيكترين، آگاهترين و عادلترين آنان بود، امّا آنها پيوسته بدانچه مى دانند كافر مى شوند و آنچه را خود مى دانند كتمان مى كنند.

امّا در مورد دوّمين فرد يعنى مخيرق بايد گفت او از چهره هاى سرشناس يهود و يكى از عالمان برجستۀ آن قوم بود. او هم مردى ثروتمند و هم عالم بود و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را با اوصافى كه براى او در كتاب آمده بود مى شناخت.

او از كسانى نبود كه دين را يك نژاد مى دانند بلكه از كسانى بود كه به حق ايمان دارند و مى دانند كه حق بيش از هر چيز ديگرى شايستۀ پيروى از آن است.

ابن اسحاق مى گويد: «وى كه تحت تأثير دين دارى و علاقه به دين خود بود چون روز احد فرا رسيد خطاب به مردم گفت: «اى جماعت يهود به خداوند سوگند شما خود مى دانيد كه يارى دادن به محمّد يك حق است». وى سپس سلاح خود را برداشت و به صحنۀ نبرد احد آمد و در ميان سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار گرفت او همچنين به كسان خود وصيّت كرد كه اگر در اين نبرد كشته شود اموالش از محمّد (صلی الله علیه و آله) خواهد بود و او هر چه خواهد با آن خواهد كرد.

وى در نبرد بدر جنگيد تا آن كه كشته شد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوسته مى فرمود: «مخيرق بهترين فرد يهوديان است»،

ص: 436

چرا كه او در ساعت گرفتارى و زمانى كه قريش براى خونخواهى و انتقام گرفتن به قصد حمله به مدينه آمده بود ايمان آورد و به چيزى جز آن راضى نشد كه در كنار مؤمنان باشد و پس از آن در صف مجاهدان قرار گرفت و در راه خدا شهيد شد. اين گونه است كه او مردى نيك و نيكوترين يهوديان بود.

رشك و حسد

403 - راست گفت خداوند آنجا كه دربارۀ اهل كتاب - عموما و يهود خصوصا - فرمود «گروهى از آنان مردمى درست و ميانه اند و بسيارى از آنان آنچه مى كنند بد است»(1). همين اكثريّت بود كه غوغا و جنجال مى آفريد و همين اكثريّت بود كه با همه لجاجت و سر سختى و حسادت ورزيدن بر مردم خود را نشان مى داد و چون كفى بر روى آب نمايان بود و نمايان ماند، چه همين اكثريّت يهوديان هستند كه از مردم - در هر جا و در هر زمان - بدشان مى آيد و جز خود را نمى توانند ببينند.

ما از اين پيش از وضعيّت يهوديان در فرداى غزوه بدر و نيز از كارهايى كه به سبب پيروزى مؤمنان از آنان سر زد سخن گفتيم و ديديم كه چگونه وقتى خير و نيكيى به فرد مورد حسد مى رسد چگونه حسود بر حسادت، كينه و درنده خويى خويش مى افزايد.

آنان در نخستين سال هجرت به سبب پيمانى كه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) داشتند و رشتۀ محبّتى كه به سبب همان پيمان ميان آنان و مؤمنان برقرار مى شد سكوت كردند چرا كه آن پيمان آن گروه را در حالى كه دين خود را نيز حفظ مى كردند در جامعۀ مؤمنان جاى مى داد و با آن در مى آميخت و بدانان مى گفت: «دين شما از آن خودتان و دين ما نيز از آن خودمان خواهد بود و از اين پس ميان ما و شما هيچ چيز جز دوستى و همكارى بر محور نيكى و تقواى و چيزى جز كمك به همديگر در دفع كسانى كه به مدينه هجوم مى آورند حكمفرما نخواهد بود».

ص: 437


1- - مائده/ 66.

اين سكوت در حالى بود كه حسد نسبت به پيامبر و مؤمنان دلهاى آنان را از درون مى خورد و كينه آنها را مى سوخت و به همين سبب هر چند مؤمنان در پيمان دوستى خود اخلاص و صداقت داشتند، امّا آنان كينۀ مؤمنان را در دل مى پروراندند.

چون مسلمانان در نبرد بدر بر دشمن خود پيروز شدند اوّلين نتيجه اى كه اين پيروزى در دلهاى آكنده از كينۀ آنان به بار آورد آن بود كه براى ايجاد فتنه و فساد عليه مسلمانان بپاخاستند و در اين راه با مشركان همدست شدند و آنان را به نفاق دعوت كردند و آنها نيز پذيرفتند و بدين ترتيب در ميان مشركان نيز گروهى منافق سر بر آوردند.

از آنجا كه نفاق در دلهاى آكنده از نفاق و كينه و ضعف و بى مقدارى جاى مى گيرد [و يهوديان و گروهى از مشركان مدينه به چنين خويى آلوده بودند] اوّلين نتيجۀ تلخى كه ناخواسته در پى پيروزى در غزوۀ مبارك بدر به وجود آمد نفاق بود كه چون غده اى آلوده خود را در رأس همۀ آثار جنگ تحميل كرد و در جامعۀ مسلمانان مايه هاى ضعف و سستى را فراهم آورد و آثار بد آن در كالبد جامعه نفوذ كرد.

منافقان به هدف بر هم زدن صفوف مسلمانان تلاش كردند و اين تلاش حضور خود را بيش از هر جا در زمان جنگ و آن هنگام كه شمشيرها برهنه اند و انسانها در كشاكش نبرد قرار مى گيرند نشان داد؛ به عنوان مثال در غزوۀ احد در سال سوّم هجرت منافقان تمرّد و نافرمانى و سستى و شكست را در ميان مسلمانان مى پراكندند و دلهاى سست عقيدگان را هدف مكر آكنده از ترس مى ساختند تا آنجا كه دو گروه از سپاه اسلام بر آن شدند تا پا از صحنۀ نبرد كنار بكشند، آن سان كه قرآن كريم مى فرمايد: «آن هنگام كه از زن و فرزندان خود جدا شدى و مؤمنان را در جايگاه مناسب خود براى جنگ جاى مى دادى و خداوند سميع و عليم است. آنگاه كه دو گروه از شما در اين انديشه افتادند كه سست شوند در حالى كه خداوند ياور آنهاست و بايد مؤمنان تنها بر خداوند توكّل كنند و در حالى كه خداوند در نبرد

ص: 438

بدر شما را كه خوار و ضعيف بوده ايد يارى كرده است. پس از خدا پروا كنيد شايد كه شكر گزاريد»(1).

اين دو گروه كه قرآن كريم از آنان نام مى برد از منافقان و سست عقيدگان بودند.

بر اساس اين آيات مشاهده مى كنيم كه اگر مسلمانان در حالى روانۀ نبرد بدر شدند كه دلهايشان شادمان و اميدوار بود در شرايطى به نبرد احد وارد شدند كه منافقان در آنان تمرّد و ترديد و ناتوانى را القا مى كردند، امّا با همين وجود خداوند مؤمنان را يارى كرد و آنان اگر كه خود اسباب شكست را فراهم نمى آوردند و اگر كه در راه درست استقامت مى كردند و از آنچه رسول خدا فرموده بود انحراف نمى يافتند پيروز مى شدند.

در اين ميان در شرايطى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در مدينه به سر مى برد و منافقان و فريب خوردگان و حسودان مؤمنان را در ميان گرفته بودند بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) لازم بود تا به مؤمنان نسبت به اين گروه هشدار بدهد. به همين سبب پيامبر به اجراى اين مهم همت گماشت و اين آيات پروردگار را بر مردم تلاوت فرمود كه: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد كسانى را غير از همعقيدگان خود به دوستى و همكارى نگيريد كه در ايجاد سستى در شما فروگذار نمى كنند. آنان دوست دارند كه شما در رنج و مشكل گرفتار آييد. كينه از زبان آنها هويداست و البتّه آنچه در دل دارند از اين بزرگتر و بيشتر است. ما آيات الهى را برايتان بيان كرديم شايد كه انديشه كنيد. اينك اين شماييد كه آنان را دوست داريد و آنان شما را دوست ندارند. همچنين شما به همه كتاب [حقيقة] ايمان داريد در حالى كه آنان اگر در حضور شما قرار گيرند گويند ما ايمان آورديم و اگر به خلوت روند از شدّت خشم بر شما سرانگشت به دندان گزند. بگو از خشمى كه داريد بميريد كه خداوند بدانچه در دلهاست آگاه است.

اگر نيكيى به شما رسد آنان را بدحال كند و اگر بديى به شما رسد از آن شادمان شوند

ص: 439


1- - آل عمران/ 123-121.

و البتّه اگر صبر كنيد و از خدا پروا داشته باشيد مكر آنان هيچ آسيب و ضررى به شما نخواهد رساند خداوند آنچه را آنان مى كنند در احاطۀ خود دارد»(1).

بدين سان مشاهده مى كنيم كه كينه توزى و ممانعت يهوديان از خير و نيكى چگونه دلهاى گروهى را گرفتار تباهى ساخت و ميان آنان با مؤمنان تفرقه و جدايى به وجود آورد. آنان حتى در همين حد كه روابط اجتماعى ميان مردم را بر هم زنند و يا ضعيف كنند و نيز در راه به سستى كشاندن مسلمانان تلاش كنند و غير مسلمانان را به نفاق تشويق و ترغيب و آنان را با خود همراه سازند بسنده نكردند، بلكه براى ايجاد ترديد در دلهاى مؤمنان نيز تلاش كردند، چرا كه آنان به سبب حسادت خود دوست داشتند مؤمنان كافر شوند.

منافقان براى تأمين همين هدف سؤالات مشكل آفرينى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) طرح مى كردند كه مقصود آنان از طرح آنها آن نبود كه پيامبر بودن او روشن شود بلكه اميد آن داشتند كه پيامبر از پاسخگويى به برخى از آنها ناتوان بماند و آنان همين را بهانه اى و دستاويزى براى ترديد افكنى و القاى شبهه در دلهاى مؤمنان قرار دهند. اكنون شايسته است به اين حيلۀ آنان نيز نظرى بيفكنيم.

مجادله با اهل كتاب

404 - پيامبر با بهترين شيوه به مجادله با اهل كتاب پرداخت در حالى كه مى دانست هدف آنان مكر و حيله عليه مسلمانان و القاى ترس و ترديد در دلهاى آنان است بدان اميد كه شكافى در مكتب بيابند و از شادى چنين يافته اى تبليغات زهرآگين كنند. با همين وجود خداوند به رسول خدا فرمود تا با آنان به بهترين شيوه مجادله كند زيرا همين مجادله يكى از شيوه هاى دعوت به راه خداست كه در رديف حكمت و پند و اندرزهاى نيكو دادن قرار دارد، آن سان كه خداوند مى فرمايد: «به راه خداى خويش با حكمت و پند و اندرزهاى نيكو فراخوان و با بهترين شيوه با آنان

ص: 440


1- - همان/ 12-118.

به مجادله بپرداز»(1).

بدين ترتيب آنان پرسش مى كردند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به وسيلۀ آنچه خداوند از علم قرآن و حكمت به او داده بود بدانان پاسخ مى گفت و مكر آنان را در نطفه خفه مى كرد و رسالت محمّد (صلی الله علیه و آله) را تثبيت و ترديد هر انسان دودلى را از ميان مى برد.

آنان در حالى كه خود بر اساس آن آگاهيهايى كه از تورات داشتند مى دانستند كه تنها خداوند از قيامت و زمان آن آگاه است و در حالى كه از پاسخ پرسش خود آگاه بودند از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرسيدند كه قيامت كى برپا خواهد شد تا از طريق طرح اين سؤال در مسألۀ بعثت كه مشركان با آن مخالف بودند ترديد به وجود آورند.

قرآن كريم اين پرسش و نيز پاسخ آن را چنين مطرح مى كند: «از تو دربارۀ قيامت مى پرسند كه كى و كجا برپا خواهد شد. بگو علم آن نزد پروردگار من است و كسى جز او آن را در وقت خود آشكار نمى سازد و آن در آسمانها و زمين سنگين و گران است و جز به صورت ناگهانى بر شما نخواهد آمد. از تو در اين باره مى پرسند گويا كه تو خود از آن آگاهى. بگو تنها علم آن نزد خداست، امّا بيشتر مردم اين حقيقت را نمى دانند»(2).

عبارت سؤال برخى از اين افراد به گونه اى بود كه از نوعى تشكيك و ترديد در نبوّت پيامبر (صلی الله علیه و آله) حكايت داشت، زيرا برخى مى گفتند: «اگر تو واقعا آن گونه كه مى گويى يك پيامبر هستى به ما بگو قيامت كى خواهد بود». امّا خداوند با همين وجود به پيامبر خود فرمان داد كه اين پرسش غير صادقانه را به صورت صادقانه پاسخ دهد، زيرا همين شيوۀ حق است و حق به پيروى كردن از آن شايسته تر است.

آنان همچنين براى به مشكل افكندن پيامبر (صلی الله علیه و آله) دربارۀ روح از آن حضرت پرسيدند بدان اميد كه بتوانند در دلهاى مؤمنان ايجاد ترديد كنند، امّا خداوند به پيامبر خود فرمود به آنان پاسخ دهد كه روح سرّى از اسرار وجود است كه كسى جز

ص: 441


1- - نحل/ 25.
2- - اعراف/ 187.

خداوند از آن آگاهى ندارد.

قرآن اين پرسش و پاسخ را چنين مطرح مى كند: «دربارۀ روح از تو مى پرسند بگوى روح از امر [و اسرار] پروردگار من است و شما جز اندكى از علم داده نشده ايد»(1).

حقيقت روح هنوز نيز سرّى از اسرار پروردگار است كه هيچ كس جز او آن را نمى داند و ما تنها مظاهر وجود آن را در خارج مى بينيم و نمى دانيم واقعيّت آن چيست. اين در حالى است كه آدميزاده تاكنون به بسيارى از مسائل هستى و پديده هاى ان آگاهى يافته و آسمانها و مدارات را به كمك استقرار و تجربه شناخته و به آسمان [خارج جوّ زمين] پرواز كرده و با همين اسباب مادّى به ماه رسيده، امّا تاكنون نتوانسته است كنه و حقيقت روح را دريابد هر چند به برخى از عوارض و ظواهر آن آگاهى يافته است.

آنان همچنين دربارۀ ذو القرنين و اين كه او كه بود و چه كرد به طرح سؤال پرداختند و خداوند بدان پاسخ فرمود، آن سان كه آيات ذيل از اين ماجرا حكايت دارد: «دربارۀ ذو القرنين از تو مى پرسند. بگوى سخنى دربارۀ او بر شما تلاوت خواهم كرد. ما در زمين به او قدرت و مكنت داديم و به او از هر چيزى سببى و وسيله اى داديم و او در پى بى آن وسيله رفت. تا آن هنگام كه به غرب عالم رسيد و خودش را ديد كه در چشمه اى گل آلود غروب مى كند و نيز در آنجا مردمى ساكن يافت. ما به او گفتيم يا [اين مردم را] آزار مى دهى يا به نيكى با آنان رفتار مى كنى.

او گفت: امّا هر كه ستمكار بوده است او را شكنجه و آزار خواهيم داد و سپس به سوى پروردگار خود برگردانده مى شود و خداوند نيز او را در معرض عذابى ناخوشايند قرار مى دهد، امّا آن كس نيز كه ايمان آورد و كار نيك انجام دهد براى او پاداشى نيكو خواهد بود و از امر خويش براى او سهولت و آسانى را خواهيم فرمود و بر او مقرّر خواهيم كرد. سپس ذو القرنين در پى وسيله اى رفت تا هنگامى كه به

ص: 442


1- - اسراء/ 85.

جايگاه طلوع خورشيد رسيد و آن را ديد كه در ميان مردمى طلوع مى كند كه ميان آنان و خورشيد هيچ پرده اى قرار نداده ايم. آنان اين گونه بودند [و هيچ خانه و خيمه اى نداشتند]. اينها همه [يعنى آنچه ذو القرنين انجام مى داد] در حالى بود كه ما به هر دانشى كه او داشت احاطه داشتيم. وى سپس در پى وسيله اى رفت تا آن كه به ميان دو كوه رسيد و نرسيده به آن دو كوه مردمى را يافت كه تقريبا چيزى نمى فهميدند.

آنان به ذو القرنين گفتند: قوم يأجوج و مأجوج تبهكاران روى زمينند. پس آيا هزينه اى در اختيار تو قرار دهيم تا در مقابل آن ميان ما و آنان سدّى بسازى. او گفت: آن ثروت و مكنتى كه خداوند به من داده برايم بهتر است پس تنها نيرويى و مردانى در اختيار من قرار دهيد تا بندى بزرگ ميان شما و آنان بسازم. همچنين [براى همين مقصود] پاره هاى آهن در اختيارم بگذاريد. [او بدين ترتيب ساختن سد را آغاز كرد] تا زمانى كه فاصله ميان اين دو كوه با اين سدّ پر شد و بلنداى سد به برابرى دو كوه رسيد. آنگاه گفت [براى ذوب كردن اين پاره سنگها كه در سد به كار مى رود] در آتش بدميد. [در آتش دميدند تا آن كه چون آن پاره آهنها را مثل آتشى گداخته ساخت گفت [آنچه لازم است] برايم بياوريد تا مسى گداخته بر آن بريزم.

پس [آن ديوار ساخته شد و] نتوانستند بر آن چيره شوند و بالا روند و نيز نتوانستند آن را سوراخ كنند. ذو القرنين گفت: [اى مردم] اين رحمت و فضلى از پروردگار من است پس هرگاه وعدۀ پروردگارم [در بر پايى قيامت] فرا رسد همين ديوار را نيز از هم مى ريزد و وعدۀ پروردگارم حق است»(1).

اين نمونه اى از پرسشهايى بود كه هدف منافقان از طرح آن ناتوان ساختن محمّد (صلی الله علیه و آله) از پاسخگويى بود تا چنانچه او از پاسخگويى درمانده شود از اين پيروزى خود تبليغ بر عليه پيامبر كنند و در دلهاى مؤمنان ترديد و شبهه بيفكنند. امّا پاسخ اين سؤال دريايى از علمى سرشار بود و نيز تحقيقى دقيق در سيرۀ ذو القرنين و اعمال و كردار او كه از آن اثرى و نام خيرى ماندنى بود. جالب آن كه اين بيان

ص: 443


1- - كهف/ 98-83.

روشن و شگفت آور و درست در سطح انديشه ها و به گونه اى قابل قبول براى دلهاى مخاطبان بود و به همين سبب اين پاسخ حجّتى براى مؤمنان و دليلى بر تثبيت عقيده اى بود كه آنان پذيرفته بودند.

منافقان سؤال ديگرى نيز در مورد قرآن مطرح كردند تا در اين كتاب كه دليل مكتب و رسالت محمّدى و حجت اثبات كنندۀ آن است كه هيچ باطلى نه از پيش روى و نه از پشت سر بدان راه نمى يابد ترديد به وجود آورند. آنان گفتند: «اى محمّد، آيا اين درست است كه آنچه آورده اى حقيقتى از جانب خداوند است؟ اگر چنين است چرا آن گونه كه تورات را منظّم و مرتّب مى يابيم اين كتاب مرتّب و منظّم نيست؟». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ آنان فرمود: شما خود مى دانيد كه اين كتاب از جانب خداوند است و اين حقيقت را در نزد خويش در تورات مى يابيد و [علاوه بر اين، دليل ديگر آن كه] اگر همه جنّيان و انسانها بر اين با يكديگر همدست شوند كه همانندى براى آن بياورند نمى توانند چنين كارى انجام دهند».

اعتراض نخست اين يهوديان منافق بر قرآن اعتراضى واهى بود، چرا كه حتّى در اين فرض كه تورات موجود در نزد آنان در آن زمان را الواح دهگانه اى بدانيم كه بر موسى نازل شده بود - از آنجا كه هر پيامبرى معجزۀ خاصى و مناسب با زمان خود دارد سياق و ترتيب قرآن را نمى توان با آنچه در تورات هست مقايسه كرد. به همين دليل نيز آنان سؤال خود را به سويى ديگر كشاندند، شايد در اينجا موفق به ايجاد ترديدى شوند. آنها گفتند: «اى محمّد (صلی الله علیه و آله)، آيا هيچ انسان يا جنّى اين كتاب را به تو نمى آموزد؟» پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ آنان فرمود: «به خداوند سوگند شما خود مى دانيد كه اين كتاب از جانب خداست و من رسول خدايم. شما خود اين حقيقت را نزد خود در تورات نوشته مى يابيد».

يهوديان ديگر بار با لجاجت و سرسختى گفتند: «خداوند وقتى رسولى را مبعوث مى كند آنچه را او بخواهد برايش انجام مى دهد و به وى توان انجام آنچه مى خواهد مى دهد. پس بر ما كتابى از آسمان [به صورت نوشته] فرود آور تا آن را

ص: 444

بخوانيم و اگر چنين نكنى ما خود همانند آن برايت خواهيم آورد».

آنان با اين سخن گفتند كه مى توانند همانندى براى قرآن بياورند و خداوند نيز در پاسخ آنان فرمود: «بگو اگر كه همه جنّيان و انسانها در اين باره گرد هم آيند كه همانندى براى اين قرآن بياورند نمى توانند مانند آن بياورند، هر چند برخى پشتيبان برخى ديگر باشند»(1).

زبان حال اين آيه خطاب به آن منافقان چنين است كه اگر مى توانيد همانندى براى قرآن بياوريد، امّا هرگز چنين توانى نداريد. راه حل اين است كه براى آوردن همانندى براى قرآن اقدام كنيد تا وضعيّت شما روشن شود و مكر و گمراهى نهفته تان آشكار گردد زيرا شما به سبك خرديهايى دامن زده ايد كه حتّى مشركان بدان دامن نزدند.

يهوديان پس از ناكامى اين سؤال سؤال ديگرى به ميان آوردند كه از انديشۀ مادى و از عدم شناخت آنان نسبت به خداوند و صفات او و اين كه او هيچ تمنايى ندارد و عزيز و حكيم است حكايت دارد. اين سؤال از آنجا ناشى مى شود كه آنان تحت تأثير فلسفۀ ايونى قرار داشتند كه تنها به اسباب و مسبّبات موجود در زندگى مادّى عقيده دارد و بجز آن ايمان ندارد. در اين فلسفه اسباب و علل عادى قانون حاكم بر هستى قرار داده شده و همه چيز بر اساس اصل علّيّت به وجود آمده، به عنوان مثال وجود انسان و بلكه همه انسانها معلول علّتى است و آن علت نيز خود ناشى از علّتى ديگر و بدين ترتيب در اين فلسفه هر چيزى به علّت قبل از خود بر مى گردد و اين رشته تسلسل تا بى نهايت ادامه مى يابد.

يهوديان با طرح اين سؤال نيز مى خواستند پيامبر را عاجز و ناتوان سازند.

آنان از ياد برده بودند كه خداوند قادر و مختار و فعّال ما يريد است و آفرينش هستى از سوى او بر اساس آن قانون كه ميان اسباب و علل مادّى در جريان است نمى باشد بلكه برخاسته از ارادۀ ناشى از اختيار اوست.

ص: 445


1- - اسراء/ 88.

سؤال يهوديان كه بر كفر آنان دلالت داشت اين بود كه گفتند: «اى محمّد (صلی الله علیه و آله)، اين خداوند است كه مردم را خلق كرده است. پس چه كسى خدا را آفريده است؟».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با شنيدن چنين پرسشى خشمگين شد و برآشفت و به سبب همين خشمى كه براى خدا بود با آنان تندى كرد. اين خشم از آنجا ناشى شده بود كه چنين سؤالى از سوى يهود كه اهل كتاب هستند مطرح مى شد با آن كه فرض اين است كه آنان خدا را مى شناسند، از صفات او آگاهند و مى دانند كه او اوّل و آخر و ظاهر و باطن و نيز فاعل مختار و قادر بر هر كار است و برتر و فراتر از او چيزى وجود ندارد و او مبدع و پديدآورندۀ هستى و آسمانها و زمين است. بويژه اين خشم آنجا بيشتر مى شد كه اعراب ناآگاه نيز به طرح چنين سؤالى نپرداخته بودند و مى دانستند كه خداوند آفرينندۀ هستى و يگانه است و برتر از او چيزى وجود ندارد.

آنان تنها در مقام پرستش بتهايى را كه خود ابداع كرده بودند و هيچ محبّتى بر آن از سوى خداوند نازل نشده بود شريك خداوند قرار مى دادند.

به هر حال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خشمگين شد زيرا يهوديان اهل كتاب در انديشۀ چيزى بر آمده بودند كه حتّى مشركان بت پرست نيز بدان وادى وارد نشده بودند و اين چنين است كه لجاجت و تعصّب انسان را به جايى مى كشاند كه چيزهايى بر زبان آورد كه عقل خود او نيز آن را نمى پذيرد.

راوى اين ماجرا كه سعيد بن جبير است مى گويد: در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تأسّف مى خورد و خشمگين بود جبرئيل بر او نازل شد، او را آرامش داد و گفت: «اى محمّد خشم خود را فرو نه». آنگاه اين فرشته پاسخ آنچه را آنان پرسيده بودند چنين آورد كه «بگوى خداوند يگانه و يكى است او صمد است، نه مى زايد و نه زاده شده است و هيچ كس همتاى او نيست»(1).

اين آيات آنان را به وادى خطرناكى كه به شتاب در آن فرو رفته بودند توجه مى داد. امّا آنان ديگر بار حتّى از اعراب بت پرست نيز پايينتر رفته، چنين گمان

ص: 446


1- - توحيد.

كردند كه خداوند چون ديگر زندگان يك جسم مادّى است و البتّه اين گمان آنان نيز از رسوبات همان انديشه و مكتب مادّى بود.

آنان گفتند: «اى محمّد براى ما توصيف كن كه شكل و قيافۀ او چگونه و دست و بازوى او چه سان است؟».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ديگر بار برآشفت و با آنان تندى كرد. پس جبرئيل بر آن حضرت نازل شد و پاسخ اين پرسش را چنين آورد كه «آنان خدا را آنچنان كه بايد نشناخته اند. همه زمين در روز قيامت در چنگ اوست و آسمانها به دست او درهم پيچيده شده است. او منزّه و برتر است از آنچه آنان در آن باره شرك ورزند»(1).

اين نمونه هايى از گفتگوها و پرسش و پاسخهايى است كه ميان يهوديان و پيامبر (صلی الله علیه و آله) صورت گرفت؛ يهوديانى كه در بند هيچ فكر و منطق و علمى به كتاب خدا و در بند هيچ ايمانى به خداوند يگانه يكتا و فرد و صمد بى همتا و پروردگار شنوا و دانا نبودند و پيامبرى كه على رغم سوء نيّت آنان به نيكوترين شيوه به مجادله با آنان پرداخت تا اين فرمان الهى را تحقق بخشد كه «با اهل كتاب جز بدان شيوه كه برترين است مجادله نكنيد»(2).

اكنون يهوديان و آثار پيروزى جنگ بدر بر آنان و نيز اين بحث را وامى گذاريم كه آنان چگونه نفاق ورزيدند و به آزار روانى [يا جنگ روانى عليه] مسلمانان در اشكال گوناگون آن پرداختند و چگونه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مؤمنان كه در ميدان نبرد رو در روى مشركان پايدارى كرده بودند در مقابلۀ يهوديان نيز پايدارى از خود نشان دادند و چگونه به شرآفرينى اين گروه در ميدان دسيسه و سخن چينى و خيانت و تلاش در ايجاد ضعف در ميان مسلمانان يا در اصطلاح امروز جنگ سرد آگاهى داشتند و [با اتّكاى به اين آگاهى] پايدارى مى ورزيدند و بدين ترتيب در دو جبهه پيروز شدند و همين پيروزى زمينه ساز ديگر رخدادهاى تاريخ اسلام شد.

ص: 447


1- - زمر/ 67.
2- - عنكبوت/ 46.

ص: 448

فصل بيست و يكم رخدادهايى در فاصلۀ بدر و احد

زكات

405 - دو غزوه بدر و احد درسهايى را در زمينۀ جنگ براى مسلمانان به همراه داشت: نخستين غزوه علتهاى پيروزى را بدانان آموخت و دوّمين غزوه علل شكست و نيز اين حقيقت را به آنان آموخت كه اطاعت از فرماندهى سبب آشنايى و نزديكى دلها به همديگر و زمينه ساز پيروزى است. پس از اين دو غزوه در ساير نبردهاى مسلمين همۀ نتايج پيروزى بود، هر چند در برخى از غزوات همانند حنين يا برخى از غزوه هايى كه به قصد مناطق مجاور روم صورت گرفت در ابتداى نبرد پيروزى درخشانى به دست نيامد، امّا آنچه مسلّم است هيچ يك از اين نبردها شكست و خواريى را براى مسلمانان در پى نداشت.

اگر قبل از غزوۀ بدر و بلكه قبل از هر غزوه يا سريّه اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مؤاخات ميان مسلمانان پرداخت و اين اقدام مبناى وحدت افراد با همديگر شده بود، پس از اين غزوه خداوند زكات را تشريع كرد تا مبناى تعاون اجتماعى همه جانبه اى قرار گيرد.

خداوند قبل از غزوۀ بدر زكات فطر را واجب ساخت و اين نمادى از همكارى ميان فقير و غنى و البتّه بنا بر آنچه محقّقان اهل سنّت از قبيل ابن قيّم جوزى معتقدند در حوزه اى محدود بود و از فقيران و بينوايان تجاوز نمى كرد و اين

ص: 449

زكات در مواردى جز اين به مصرف نمى رسيد، چرا كه در روايت نيز آمده است كه قدر واجب در زكات فطر همان است كه بينوايان از سؤال كردن در آن روز كه روز شادى همۀ مسلمانان و عيد همگان است بى نياز شوند و بدين ترتيب به وسيلۀ اين زكات - كه به فتواى اكثر مسلمين - واجب است همگان در آن روز شادمان شوند.

امّا بر خلاف زكات فطر زكات اموال مبناى يك تعاون و همكارى فراگير است كه اقشار بينوا و نيازمندى چون فقير و مسكين و ديگر اقشار غير نيازمند را كه در موقعيّتى نيازى اجتماعى پيدا كرده اند در بر مى گيرد.

خداوند مصارف اين زكات را چنين مشخّص فرموده است: «زكات تنها براى فقيران، بينوايان، كارگزاران آن، كسانى كه بدين وسيله دلهايشان به اسلام نزديك مى شود، در راه آزادى بردگان، بدهكاران، در راه خدا و براى درماندگان است»(1).

در اين آيه ما هشت گروه را مى يابيم كه زكات براى آنان يا به وسيلۀ آنان مصرف مى شود، زكاتى كه ولىّ امر مسلمين آن را از همه سرزمينها جمع آورى مى كند و به مصرف مى رساند، آن گونه كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «زكات را از ثروتمندان و افراد بى نياز جامعه بگير و به فقيرانشان بپرداز».

اينك دربارۀ هر يك از اين «اصناف ثمانيه» توضيحى كوتاه عرضه مى داريم:

يك و دو: فقيران و مسكينان: خلاصۀ آنچه فقها در مورد تفاوت ميان فقير و مسكين بدان رسيده اند آن است كه فقير به هر فرد محتاجى گفته مى شود، هر چند داراى كار و منبع درآمدى باشد كه نياز او را برآورده نمى كند. بر خلاف آن مسكين به كسى گفته مى شود كه به دليل نقصى و يا مرضى مزمن و يا پير بودن و اسبابى از اين قبيل از كسب هر گونه درآمدى - خواه كم و خواه زياد - ناتوان باشد. بنابراين هم فقير و هم مسكين هر دو نيازمندند امّا مسكين نيازمندتر است و بنابراين اگر بيت المال براى هر دو كفايت نكند مسكين مقدّم داشته خواهد شد.

سه: كارگزاران آن: يعنى هم كسانى كه زكات را از ثروتمندان مى گيرند و

ص: 450


1- - توبه/ 60.

جمع آورى مى كنند و هم كسانى كه آن را به نيازمندان و به موارد مصرف مى رسانند. نام بردن كارگزاران زكات هم در جمع آورى و هم در رساندن آن به موارد مصرف حكايت از آن دارد كه زكات يك بخش درآمد مستقل براى جامعه محسوب مى شود و چيزى جداى از بودجه دولت اسلامى است. به همين دليل كسانى كه به ترتيب امور بيت المال پرداخته اند بيت المال مستقل و جدايى را براى زكات پيش بينى كرده اند.

چهار: كسانى كه بدين وسيله دلهايشان به اسلام نزديك مى شود: هدف از پرداخت زكات به اين گروه آن است كه با مصرف اندكى از ثروت دلهاى آنان به اسلام نزديكتر و ايمان آنان تثبيت شود و قبايل خود را نيز به اسلام دعوت كنند و به اين آيين نزديك سازند.

همان گونه كه صرف زكات براى نزديك كردن دل ديگران به اسلام و در راه دعوت به اسلام صحيح است صرف آن به عنوان سهم «كسانى كه بدين وسيله دلهايشان به اسلام نزديك مى شود». در مورد كسانى كه به اسلام گرويده اند و در اين راه از خانوادۀ خود بريده اند و در تنگنا قرار گرفته اند نيز صحيح است و بايستى قدرى به اين گونه افراد داده شود تا دلهاى آنان به اسلام نزديكتر و ايمان آنان تثبيت و با كسانى كه به كمك نياز دارند همكارى شود.

پنج: آزادى بردگان: اين بدان سبب است كه اسلام دين آزادگى، دين كرامت و انسانيّت و دين عدالت حقيقى و دين برادرى است و به همين دليل نمى تواند بپذيرد كه انسانى در ملك ديگرى باشد.

از آنجا كه مدينۀ منوّره در عهد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بالاترين تصوير اجتماعى بود كه در آن احكام اسلام به صورت كامل به اجرا در مى آمد، در دوّمين سال هجرت احكام زكات از سوى خداوند تبيين شد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اجراى احكام اجتماعى مبتنى بر عدالتى در جامعه پرداخت كه جامعه را در مقابل آفات اجتماعى حفاظت مى كرد. از اين جمله قرار دادن يكى از موارد مصرف زكات در راه آزادى

ص: 451

بردگان بود.

زكات در مورد آزادى بردگان به گونه هاى مختلفى به مصرف مى رسد: گاه صرف كمك به بردگان مكاتبى مى شود كه با صاحبان خود عقد مكاتبه بسته اند و متعهّد شده اند قيمت خود را به آنان بپردازند و در مقابل آن آزادى خود را به دست آورند و اينك توان پرداخت تعهّد خود را ندارند. در چنين مواردى از زكات به آنان كمك مى شود تا بتوانند مبلغى را كه متعهّد شده اند پرداخت كنند، قرآن كريم دربارۀ «بردگان مكاتب» چنين مى فرمايد: «كسانى از بردگان شما كه در ملك شمايند و خواهان قرارداد مكاتبه هستند اگر در آنان خيرى مى دانيد با آنان پيمان مكاتبه بنديد و از ثروتى كه خداوند به شما بخشيده است به آنان بدهيد»(1). علاوه بر اين مورد گاه نيز سهم بردگان در راه خريدن بردگانى كه در شرف آزاد شدن نيستند و آزاد كردن آنان به كار گرفته مى شود.

پس از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز برخى از حاكمان در اين راه اقدام مى كردند آن گونه كه روايت شده است در عهد عمر بن عبد العزيز كارگزار زكات در آفريقا براى وى نامه نوشت كه بيت المال از خزانه اضافه آمده است و فقيرى را نمى يابد كه به وى دهد. عمر در پاسخ او نوشت كه «بدهى بدهكاران را از بيت المال پرداخت كن». او اين كار را انجام داد امّا بازهم نامه نوشت كه بيت المال اضافه آمده است.

ديگر بار ابن عبد العزيز براى او نوشت كه «از بردگان مسلمين بخر و آنان را آزاد كن».

آزاد كردن اسيران با اين شيوه چيزى بود كه در عهد سيد رسولان محمّد (صلی الله علیه و آله) نيز مسلمانان آزاده با انجام آن به يارى اسلام پرداختند.

شش: بدهكاران: البتّه مقصود از اين گروه كسانى هستند كه بدهكارى بر آنان سنگينى مى كند و در راهى غير معصيت وام گرفته اند و در مصرف آن نيز هيچ زياده روى و اسرافى نكرده اند، امّا با اين وجود اكنون از بازپرداخت آن عاجز

ص: 452


1- - نور/ 33.

مانده اند. در چنين موردى از زكات بدهى آنان پرداخت مى شود تا تنگدستى و گرفتارى اين گونه مردم بر طرف گردد.

همچنين زكات مى تواند در بازپرداخت بدهى كسانى به كار رود كه براى يك فعّاليّت اجتماعى از قبيل اصلاح ميان طرفين يك دعوا يا تحمّل ديه اى كه دو نفر بر سر آن با يكديگر اختلاف و نزاع دارند وام گرفته اند. بدهى اين گروه افراد نيز به وسيلۀ بيت المال داده و يا در اين خصوص با آنان همكارى مى شود، هر چند آنان نيازمند نباشند تا بدين وسيله اوّلا خسارتى كه اين گونه خير خواهان در چنين راهى متحمّل مى شوند سبكتر شود و ثانيا ديگر خير خواهان و جوانمردان به چنين كارهايى تشويق شوند.

در اينجا لازم است ميان شريعت الهى كه بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) نازل شده است با آنچه در قانون روم در دوران معاصر با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وجود داشته مقايسه اى صورت گيرد. در حالى كه آن قانون در برخى از اعصار اين را مجاز مى دانسته است كه طلبكار به ازاى طلب خود بدهكار را به بردگى بگيرد شريعت آسمانى دستور همكارى با بدهكاران در پرداخت بدهيهاى آنان را صادر مى كند. اين تفاوتى روشن ميان يك دين آسمانى و يك قانون وضعى است.

هفت: درراه ماندگان: يعنى آن كسانى كه هر چند در شهر خود داراى مال و ثروتى هستند، امّا اينك در بلاد غربت و در سفر دست آنان تهى شده است. به اين گونه افراد نيز از محل زكات كمك مى شود. البتّه در مواردى كه شخص در شهر و آبادى خود داراى ثروتى است كه مى تواند بى هيچ مشقتى آنچه را در سفر از محل زكات دريافت داشته بازپرداخت كند مى توان اين مبلغ را به عنوان قرض در اختيار او قرار داد، هر چند در هر حال اصل آن است كه مبلغى كه در اختيار در راه مانده قرار مى گيرد به عنوان ملك او به وى داده شود و نه به عنوان قرض.

هشت: در راه خدا: يعنى هزينه كردن در امور جهاد كه اين يك هشتم از زكات در مورد تجهيز و تدارك و نيز مخارج جهاد مصرف مى شود.

ص: 453

برخى از دانشمندان مى گويند كلمه «فى سبيل الله» شامل همۀ مواردى كه در آن منافع عامّه تأمين مى شود از قبيل ساخت پل و جادّه خواهد بود. قفال شاسى [از علماى اهل سنّت] اين نظر را بر گزيده است مشروط به آن كه اين مصارف تنها در ذيل سهم هشتم يعنى «در راه خدا» قرار گيرد نه آن كه همۀ مصارف هشتگانه را تحت همين عنوان كلّى «منافع عامّه» قرار دهيم آن گونه كه برخى از كسانى كه هدفشان تعطيل اين فريضه يعنى فريضۀ زكات است چنين نظرى را ابراز كرده اند.

ديات

406 - قبل از غزوۀ بدر دوران اصلاح فردى مردم با امورى چون نماز و روزه و نيز دوران اصلاح اجتماعى محدود با تشريع زكات فطر بود. هدف از اين اصلاح فردى نيز آن بود كه دلها با قرب به خدا و درك عظمت و جلال او مأنوس و بدين ترتيب با همديگر آشنا و نزديك شود زيرا هر كس به خدا نزديك شود بر بندگان او مهربانى مى كند و هر كس بر بندگان خدا مهربان شود با آنان انس و آشنايى مى گيرد و در كنار آنان نيرويى اصلاح طلب را تشكيل مى دهد كه بنيان خير و حق را استوار مى دارد.

پس از اين دوران در دورۀ ميان بدر و احد زمان اصلاحى اجتماعى و فراگير فرا رسيد كه تشريع زكات گامى عملى در اين راه بود، زكاتى كه با قدرت به وسيلۀ حاكمى كه مشروعيّت سلطۀ خود را از خداوند گرفته است از مردم ستانده مى شود نه آن كه پرداخت آن داوطلبانه و از روى اختيار شخص باشد، هر چند حصول اجر و ثواب براى آن متوقف بر چنين چيزى است.

فريضۀ زكات يكى از پايه هاى تشكيل مدينۀ فاضله بود؛ چرا كه مدينۀ فاضله همان گونه كه دربردارندۀ اصول فضايل است بايد عوامل بازدارندۀ اجتماعيى نيز در حمايت و دفاع از فضيلت داشته باشد، چه، فضيلت و آيين مبتنى بر فضيلت اسلام آيينى نقش آفرين مثبت و سازنده است و به همين دليل بايستى از قدرت و نيرويى بهره مند باشد كه به وسيلۀ آن رذيلتها را از خود دور سازد. در چنين شرايطى

ص: 454

همان گونه كه قدرت و توان جنگى مسلمين نيرويى بازدارنده از تهاجم خارجى و عامل دفاع از كيان جامعه در مقابل هر گونه تجاوز است، عوامل بازدارندۀ اجتماعيى از قبيل حدود و قصاص و ديات نيز نيرويى محسوب مى شود كه به وسيلۀ آن به رويارويى با رذيلتها در جبهۀ داخل پرداخته مى شود.

ابن جرير طبرى چنين يادآور است كه ديه در سال دوّم هجرت تشريع شد.

البتّه مفهوم اين سخن آن است كه قصاص نيز بايد در همين زمان تشريع شده باشد، چرا كه قصاص خود نوعى ديۀ معنوى در شرايطى كه قصاص نفس يا عضو صورت نگرفته است محسوب مى شود.

بدين ترتيب در دوّمين سال هجرت با نزول آيات ذيل قصاص تشريع شد:

«دربارۀ كشتگان براى شما قصاصى تشريع و تقرير شده است: حر در برابر حر و برده در برابر برده و زن در مقابل زن. پس هر كس از سوى برادرش چيزى [از قصاص] به او بخشيده شود پس به همان قدر كه عرف است از او ديه مطالبه خواهد شد و او آن را به برادر خويش به نيكى ادا خواهد كرد. اين تخفيفى از ناحيۀ پروردگارتان و رحمتى از اوست پس هر كه پس از اين تجاوز كند و بعد از گذشت از قصاص ديگر بار قصاص بخواهد براى او عذابى دردناك خواهد بود. اى صاحبان خرد براى شما در قصاص زنده بودن است شايد كه پرهيزگارى كنيد»(1).

بى ترديد تشريع قصاص يك اصلاح مهم اجتماعى بود چرا كه قصاص از جان افراد انسان در مقابل ديگر انسانها دفاع مى كرد و با اجراى آيين قصاص زندگى همراه با آرامش و حيات آكنده از امنيّتى به وجود مى آمد كه در آن هيچ ستم و تجاوز و افسادى وجود نداشت. همچنين اجراى قصاص به معنى از ميان بردن آيين جاهليّت در ميان مردم بود كه بر اساس آن در مقابل يك نفر گاه هزار نفر كشته مى شد و قاتل يك فرد داراى موقعيّت اجتماعى بالا در مقابل او مورد قصاص قرار نمى گرفت و به جاى آن كسى كشته مى شد كه قبيله و خاندان مقتول او را از ميان

ص: 455


1- - بقره/ 178 و 179.

خاندان قاتل انتخاب مى كردند و او را همتاى مقتول مى دانستند و نمى پذيرفتند كه يك فرد [داراى هر موقعيّت و منزلت] در برابر يك فرد [با هر موقعيّت و منزلت] كشته شود.

افزون بر اين اجراى قصاص موجب از بين بردن ريشۀ حسد و كينه در دلها يا حدّ اقل كاستن از آثار حسد و موجب واداشتن حسود به خويشتن دارى مى شد، چرا كه وى مجازاتى را كه در صورت تجاوز وى از حدود آيين قصاص برايش وجود داشت پيش روى خود مى ديد. به همين سبب خداوند در قرآن كريم پس از بيان اين ماجرا كه حسادت قابيل باعث شد هابيل به قتل برسد چنين مى فرمايد: «به همين سبب بر بنى اسرائيل چنين مقرّر داشتيم كه هر كس كسى را - بى آن كه قصاص مقتولى در ميان باشد يا آن كس در زمين فساد كرده باشد - بكشد آنچنان است كه گويا همۀ مردم را كشته است و هر كس كسى را زنده سازد آنچنان است كه گويا همۀ مردم را زنده ساخته است»(1).

همان گونه كه يادآور شده ايم احكام ديات با همۀ انواع آن تابع اصل حكم قصاص است، حكمى كه به فرمودۀ قرآن كريم در تورات نيز آمده است و همين نشان مى دهد كه شريعت همۀ پيامبران آن را در برداشته و اسلام نيز آن را تأييد و اجرا مى كند، آنجا كه قرآن مى فرمايد: «ما در همان [تورات] بر آنان نوشتيم كه فرد در مقابل فرد، چشم در برابر چشم، بينى در برابر بينى، گوش در برابر گوش، دندان در برابر دندان قصاص مى شود و آيين قصاص در مورد زخم وارد آوردن نيز به اجرا در مى آيد. پس هر كس بدان تصدّق كند و از حقّ خود بگذرد اين كفّاره اى براى گناهانش خواهد بود و هر كس بدانچه خداوند نازل كرده حكم نكند چنين كسانى همان ستمگران خواهند بود»(2).

بدين ترتيب روشن مى شود كه در فاصلۀ ميان دو غزوۀ بدر و احد اصلاح

ص: 456


1- - مائده/ 32.
2- - همان/ 45.

اجتماعى بزرگى با برپايى آيين عدالت ميان مردم و تشريع قوانين قصاص و بيان آيين ديات - در مواردى كه شرايط قصاص فراهم نيست و يا امكان ندارد - صورت گرفت.

ازدواج على (ع) و فاطمه (س)

407 - در سال دوّم هجرت پس از غزوۀ بدر على (ع) با فاطمه (س) ازدواج كرد.

در همين باره بخارى به سند خود از علىّ بن ابى طالب (ع) روايت مى كند كه فرمود: «من شترانى از سهم خود از غنايم جنگ بدر در اختيار داشتم، زيرا پيامبر (صلی الله علیه و آله) در آن روز از خمسى كه خداوند سهم خاص او از غنايم قرار داده بود، دو شتر به من بخشيد. هنگامى كه قصد ازدواج با فاطمه (س) داشتم با مردى زرگر از بنى قينقاع قرار گذاشتم كه با من همراه شود تا با يكديگر به جمع كردن اذخر(1)برويم و آن را به زرگران بفروشم و بهاى آن را در وليمۀ عروسى مان صرف كنم.

در زمانى كه مى خواستم براى شترانم ريسمان و جهاز و جوال آماده كنم آنها را در كنار خيمۀ يكى از انصار گذاشتم و هنگامى كه آنچه مى خواستم گرد آوردم و به سراغ شتران بازگشتم، آنها را ديدم كه كوهانشان بريده، تهيگاههاشان دريده و جگرشان بيرون آورده شده است. پرسيدم: «چه كسى اين كار را كرده است؟» پاسخ دادند: «حمزة بن عبد المطلب كه اينك در اين خانه و در جمع دوستانى به شراب نوشيدن مشغول است و رامشگرى براى آنان ترانه مى خواند و مى گويد:

«اى خمر كه براى شتران چاق و فربهى». «... پس روانه شدم تا به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدم و در حالى كه زيد بن حارثه در حضور ايشان بود گفتم: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روزى چون امروز نديده ام. حمزه بر دو شتر من حمله برده، كوهان آنها را بريده و شكم آنها را دريده و اينك در خانه اى همراه دوستان خود به

ص: 457


1- - اذخر نوعى گياه صحرايى خوشبو است.

شراب نوشيدن مشغول است». پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رداى خود را طلبيد و بر تن كرد و آنگاه در حالى كه من و زيد او را همراهى مى كرديم به قصد خانه اى كه حمزه در آن بود روانه شد. پس اجازۀ ورود خواست و اجازه داده شد. پس پيامبر (صلی الله علیه و آله) به سرزنش حمزه به خاطر آنچه كرده بود پرداخت. امّا حمزه كه مست و چشمانش سرخ شده بود نگاهى به سر و پاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) انداخت و گفت: «آيا شما همه جز بردگان پدر من هستيد؟» پيامبر با شنيدن اين سخنان دريافت كه او هنوز مست است. پس به عقب برگشت و از خانه بيرون آمد و ما نيز در پى او بيرون آمديم».

اين خبر را بدان جهت كه در آن نامى از ازدواج شير ميداندار اسلام على بن ابى طالب كه در آن زمان عمر او به بيست و چهار سال مى رسيد وجود دارد ذكر كرديم.

از اين خبر چند نكته مى توان استفاده كرد:

الف: على، آن مجاهد بزرگ براى مخارج ازدواج و عروسى خود ثروتى نداشت و به همين سبب به جمع آورى اذخر از بيابانها پرداخت تا از دسترنج خود در اين راه استفاده كند. اين در حالى است كه او پسر عمو و دست پروردۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود.

ب: اين خبر تصريح دارد كه دو شترى كه على (ع) داشت از سهميّه اى بود كه به عنوان خمس غنايم در اختيار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار گرفته بود و اين حاكى از آن است كه غنايم بدر مشمول خمس قرار گرفته و نه آن گونه كه ابو عبيد در كتاب الاموال مدّعى است به تساوى توزيع شده بود.

ج: پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) حتّى در چنين موقعى اجازه خواستن براى ورد به خانۀ ديگران را از ياد نبرد.

د: اين روايت آثار سوء شراب را بر انسان نشان مى دهد، چرا كه از حمزه اگر در چنان حالتى نبود، محال بود كه چنين كارهايى انجام دهد.

ه: در آن زمان شراب هنوز به صورت قطعى حرام نشده بود هر چند حكم

ص: 458

آن به صورت كامل بيان شده بود.

و: شراب موجب كينه و دشمنى ميان افراد مى شود و اگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و على (ع) از حكيمان با تدبير نبودند نزديك بود در اثر همين ماجرا ميان آنان با حمزه دشمنى به وجود آيد(1).

غزوۀ كدر

408 - پس از غزوۀ بدر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به هدف شناسايى قبايل مجاور خود از مدينه بيرون مى رفت. از جمله هفت روز پس از بازگشت آن حضرت از بدر - آن گونه كه ابن اسحاق مى گويد - وى به سوى بنى سليم حركت كرد و تا يكى از چاههاى آنان به نام كدر پيش رفت و در آنجا سه شب اقامت كرد و در اين مدّت به

ص: 459


1- از آنجا كه ستمى كه در اين بحث رفته و يا حدّ اقل اهمالى كه در اين مورد صورت گرفته است براى هيچ انسان منصفى قابل گذشت نيست لازم ديديم سطورى دربارۀ ازدواج مبارك بياوريم تا اين بحث را تكميل كنيم و بلكه درست تر بگويم متن اين بحث را كه مؤلّف فقط عنوان آن را آورده مطرح كنيم: «در الطبقات الكبير ابن سعد آمده است كه چون ابو بكر و عمر از زهرا خواستگارى كردند پيغمبر به سخن خود چيزى نيفزود و فرمود كه من در كار زهرا منتظر امر خدايم آنچه على را از خطبۀ زهرا بازمى داشت، شرم و فقر او بود و چون برخى از مسلمين او را به اين كار دلير كردند، به خدمت پيغمبر آمد، درحالى كه از شرم ديده بر زمين دوخته بود، البتّه پيمبر از آنچه در درون على مى گذشت آگاه بود و با خوش روئى هميشگى از او استقبال كرد و خوش آمد گفت و از سر لطف و مهر، نيازش را پرسيد و در پرسش پافشارى فرمود. على سربزير با آوائى نرم و ملايم گفت: اى رسول خدا! بياد فاطمه ام و ديگر سخنى نگفت. و پيغمبر چنين پاسخ داد كه: چه خوب است و خوش. على بيرون آمد تا سرگذشت خويش را براى اصحابى كه در انتظارش بودند، بازگويد و چون ماجرا را بازگفت، گفتند: پيغمبر خواستگارى ترا پذيرفته است. پيغمبر نيز به اندرون رفت تا از خواستگارى على، با پارۀ تنش زهرا سخن گويد و به روايت ابن سعد در طبقاتش چنين فرمود: من از خدا خواسته ام كه ترا به ازدواج بهترين و محبوبترين خلق خود درآورد و تو، على و برترى و پايۀ بلند وى را خوب مى شناسى، او امروز به خواستگارى تو آمده است اينك نظرت چيست؟ زهرا درنگ فرمود و چيزى نگفت پيغمبر بيرون آمد و فرمود: خاموشى او نشانۀ خشنودى و خواهانى اوست. سپس مسلمانان را جمع كرد و به سخنرانى پرداخت. و به روايت كشف الغمه كه از مناقب نقل كرده است چنين فرمود: خداوند به من فرمان داده است كه فاطمه را به زناشوئى على در آورم، اينك او را با چهارصد مثقال نقره، به ازدواج على در مى آورم سپس روى به على كرد و فرمود: پروردگارم مرا مأمور كرده است كه فاطمه را به ازدواج تو در آرم و من با كابين چهارصد مثقال نقره او را به پيوند تو در مى آورم آيا به اين زناشوئى خشنودى؟ على گفت: آرى اى رسول خدا؟ خشنودم سپس به سجدۀ در پيشگاه خدا پرداخت. و پيمبر فرمود: خدا بر هر دو نفرتان مبارك كند و از شما فرزندان پاك بسيار پديد آرد. در روايت انس بن مالك است كه فرمود: خدا بر شما مبارك كند و نيكبختتان گرداند و پيوندتان دهد، و از شما فرزندان پاك بسيار پديد آرد! انس بن مالك خود افزوده است كه بخدا قسم، خداوند از آنها فرزندان بسيار و پاك بوجود آورد. در برخى روايات اهل بيت آمده است كه مهر زهرا پانصد درهم و معادل دوازده و نيم «اوقيه» نقره بود كه هر اوقيه، چهل درهم است. و ابن سعد در طبقاتش ادعا مى كند كه مهر دختران پيغمبر از اين مرز نمى گذشت. در الاستيعاب ابن عبد البر است كه پيامبر خدا به زهرا فرمود: من ترا به ازدواج مردى كه سرور دنيا و آخرت و نخستين و بهترين و دانشمندترين و خردمندترين يارانم است، در آوردم. على (ع) نيز پس از آنكه زره اش را به مبلغ چهارصد و هفتاد درهم به عثمان بن عفان فروخت، پول ها را برداشت و مهر زهرا را به خدمت پيمبر آورد و تقديم نمود. پيغمبر مشتى از آن درهم ها برگرفت و به بلال داد و فرمود: براى زهرا عطر بخر. و با دو مشتش برخى ديگر برداشت و به ابى بكر داد و فرمود براى زهرا جامه و اسباب لازم خانه، خريدارى كن. و عمار ياسر و گروهى از صحابه را با وى روانه فرمود. آنها به بازار رفته و كالائى را مى آوردند و به ابو بكر نشان مى دادند كه اگر مى پسنديد، مى خريد. پيغمبر مقدارى پول به ام ايمن نيز داد تا كالاهاى خانگى بخرد و همۀ جهاز زهرا اينها بود: يك پيراهن به ارزش 7 درهم، يك سفره به ارزش 4 درهم، قطيفه اى سياه رنگ و خيبرى، تختى بافته از پوستۀ خرما، دو بستر از خيش مصرى كه لايۀ يكى از ليف بود و ديگرى از پشم گوسفند، چهار بالش چرمى طائفى كه لايۀ آنها «اذخر» بود، پرده اى نازك از پشم، حصيرى هجرى، يك دست آس، پارچى مسينه، يك دولابچه، يك شيرخورى، يك آفتابه، دو كوزۀ سفالى، يك عبا، يك سبوى آبى و ديگر اسباب ارزانى كه خاص مردم نيازمند بود. چون جهاز تمام شد و به پيغمبر نشان دادند، آنها را در دست مى گرداند و مى گريست و مى فرمود خداوندا! اين پيوند را بر خانواده اى كه بيشتر ظروفشان سفالى است، فرخنده فرما و اين چنين، و با همين سادگى خواستگارى و زناشوئى، على و زهرا پايان پذيرفت. و اين جهاز، ساده ترين جهازى بود كه مدينه بخود مى ديد. اين ازدواج در رجب سال دوم هجرت رخ داد و خاندان عبد المطلب از اين پيوند كه اختيار و خواست خداى پاك براى اين دو همسر - حتى پيش از آنكه خود بخواهند - بود، به شادى نشستند و خداوند بر خاطرۀ اين پيوند و نام بزرگ اين دو همسر، جاويدانى و ماندگارى را رقم زد و آن دو را نمونۀ انسان كامل به كمال انسانيّت رسيده، و نمودار والاى زن و مرد آدمى قرار داد. «بانوى بانوان، فاطمۀ زهرا اين چنين به استقبال زندگى تازۀ خود در خانۀ كوچكى رفت كه اين خانه از آن «حارثة بن نعمان» و پيوسته به منزل پدرش پيغمبر بود و على آن را براى زندگى نوينى كه تاريخ نگاران و حديث آوران به سختى و نادارى توصيفش كرده اند، فراهم فرمود. و مورخ و محدثى را نمى شناسيم كه زندگى توأم با سختى و تنگدستى زهرا را نفى كرده يا جهاز او را غير از همين جهاز اندك بداند. و اين بدان سبب بود كه پدر زهرا مالك چيزى نبود، و از غنائيم بسيارى كه به دستش مى رسيد، براى خود ذخيره نمى فرمود. و تجمل و زندگى ثروت مآبانه را دوست نمى داشت، بلكه در تمام جلوه هاى زندگى با نيازمندان برابرى نمود». به نقل از حسنى، هاشم معروف سيرة الائمه الاثنى عشر، ترجمه زندگانى خديجه كبرى و فاطمه زهرا (س) از على شيخ الاسلامى، ص 127-123 - م.

شناسايى آن مناطق و اوضاع و احوال آنجاها پرداخت و پس از آن به مدينه بازگشت، بى آن كه هيچ جنگ و يا برخوردى ميان او و ديگران صورت گرفته باشد. اين غزوه كه غزوۀ كدر ناميده مى شود در ماه شوّال سال دوّم هجرت رخ داد.

ص: 460

گشتهايى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين دوران در ميان قبايل و مناطق مختلف انجام مى داد به هدف شناسايى اوضاع و احوال مناطق و قبايل و نيز شناساندن اسلام به آنها و دعوت اسلامى صورت مى گرفت. بنابراين اين نامگذارى اينگونه گشتها به غزوه به معنى جنگ نيست، بلكه به معنى نشر و گسترش دعوت اسلامى و

ص: 461

آماده شدن براى آينده است.

در اينگونه غزوه ها، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در هر غزوه كسى از اصحاب را جانشين خود مى گذاشت و شخص خاصّى را بدين منظور بر نمى گزيد.

غزوۀ سويق

409 - اين غزوه در ذيحجّۀ سال دوّم هجرت صورت گرفت و علّت آن از اين قرار بود.

بازگشت همراه با شكست قريش از بدر كينه اى شديد در دلهاى كسانى از سران مخالف نبوّت و محارب با دعوت محمّدى به يگانه پرستى و كنار گذاشتن بت و بت پرستى كه هنوز زنده بودند و از اين نبرد جان سالم به در برده بودند بر جاى گذاشت.

در اين ميان آن كه از همه بيشتر اسير اين كينه بود ابو سفيان بود، همان كه پس از كشته شدن ابو جهل و عقبة بن ابى معيط كه يكى از فرماندهان بزرگ بدر محسوب مى شد رهبرى مشركان در اختيار او قرار گرفته بود.

ابو سفيان پس از نبرد بدر و شكست كفّار در آن نذر كرد كه با زنى همبستر نشود مگر آن كه به محمّد (صلی الله علیه و آله) حمله كند. اين در حالى بود كه وى به سبب شكست سختى كه به قوم او وارد آمده بود و بزرگان آنان كشته شده بودند و همين امر از يك سو ترس و نگرانى و از سويى ديگر تمايل به انتقام را در دلهاى آنان بر جاى گذاشته بود بشدّت از مسلمانان ترس و نگرانى داشت.

با اين حال وى براى اداى سوگندى كه خورده بود در رأس صد سوار از قريش روانه شد و راه بيابان پيش گرفت و در كنار قناتى در كوهى به نام يثب كه سه فرسنگ تا مدينه فاصله دارد اردو زد و بى آن كه به نبرد با كسى از مسلمانان بپردازد براى ارتباط برقرار كردن با بنى نضير كه در مجاورت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مدينه زندگى مى كردند و وى از كينه اى كه آنان عليه مسلمانان در دل داشتند و همچنين از پيمانى

ص: 462

كه با مسلمانان منعقد كرده بودند اطّلاع داشت تلاش كرد. چنين به نظر مى رسد كه وى با اين گروه از يهوديان رابطه اى دوستانه داشت كه دشمنى با مسلمانان عموما و دشمنى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خصوصا انگيزۀ آن بود.

ابو سفيان شبانه براى ملاقات با بنى نضير به در خانه حيى بن اخطب رفت و در را كوبيد، امّا او از ترس جان خود در را به روى او نگشود و وى به سراغ سلام بن شكم كه در آن زمان پيشواى بنى نضير و صاحب گنج نهان آنان بود رفت. وى ابو سفيان را پذيرفت و اخبار و اطّلاعاتى را در مورد مسلمانان كه ابو سفيان از آن بى خبر بود در اختيار او قرار داد.

ابو سفيان پس از به دست آوردن اين اطّلاعات از مدينه بيرون رفت و سپس از اردوگاه خود چند نفر را به يكى از نواحى مدينه به نام عريض فرستاد و آنان در اين منطقه به آتش زدن نخلها و تخريب پرداختند و يكى از انصار را به همراه همپيمان خود كه به كار كشاورزى مشغول بودند به قتل رساندند و پس از آن به اردوى خود بازگشتند.

در پى اين رخداد گروه ابو سفيان اردوگاه خود را ترك گفت و از آن اطراف گريخت. آنان براى آسان كردن فرار و براى سبك كردن خود آنچه را در اين محل با خود داشتند رها كردند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه قبل از هركس به پاسخ نعره مستانه مبارزه طلبى دشمن مى شتافت از اين ماجرا آگاه شد. پس ابو لبابه را در مدينه جانشين خود ساخت و از مدينه بيرون آمد و تا ناحيۀ مكدر پيش رفت. امّا از آنجا كه ابو سفيان خيلى زود آنجا را ترك گفته و گريخته بود مسلمانان به او دست نيافتند و تنها زاد و توشۀ بر جاى مانده از سپاه او را كه ارزش آن به دويست درهم مى رسيد در اختيار خود گرفتند.

بيشترين چيزى كه اين گروه از خود بر جاى گذاشته بود، سويق بود كه مسلمانان آنها را تصرّف كردند و از آن غذاى خوبى به دست آوردند. به همين دليل

ص: 463

نيز اين غزوه غزوۀ سويق ناميده شد.

نتيجۀ اين غزوه ترس شديدى بود كه براى مشركان به وجود آورد و به دشمنان فهماند كه مسلمانان بيدارند و مراقبند تا در معرض حملات غافلگيرانه و حيله و مكر آنان قرار نگيرند.

همچنين در نتيجۀ اين غزوه مشركان دريافتند كه آنان راهى جز شكست در مقابل مسلمانان ندارند و نيز اين حقيقت را درك كردند كه اينك حق به چنان قدرتى دست يافته است كه ديگر با تهاجمات غافلگيرانه و تعرّضهايى از اين نوع نمى توان آن را شكست داد.

هر چند مشركان در اين تهاجم خود دو نفر از مسلمانان را به قتل رسانده بودند، امّا چنين اقدامى براى يك قهرمان [و حتى در عرف معمول نظامى نيز] يك پيروزى محسوب نمى شود.

غزوۀ ذى امر

410 - پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از غزوۀ سويق باقيماندۀ ماه ذيحجه را در مدينه ماند و به تدبير امور مسلمانان و اجراى احكام قرآن پرداخت. امّا طولى نكشيد كه ديگربار به شناسايى مناطق عربى روى آورد و اين بار قصد صحراى نجد را كرد كه ابو سفيان از طريق آن به مدينه هجوم آورد و هر چند به رزمندگان مسلمان برخورد نكرده، امّا دو نفر از مسلمين را به قتل رساند و فرار كرده بود و بدين ترتيب وى را بايد خرابكار ناميد و نه جنگجو.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين غزوه عثمان بن عفان را بر مدينه گماشت و سرزمين نجد را به قصد قبايل غطفان درنورديد.

واقدى دربارۀ اين غزوه چنين مى گويد:

«به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خبر رسيد كه گروهى از بنى ثعلبه از قبيلۀ غطفان در ذى امر گرد هم آمده اند و قصد جنگ عليه او را دارند. بدين ترتيب پيامبر در

ص: 464

دوازدهم ربيع الاوّل سال سوّم هجرت براى رويارويى با آنان مدينه را ترك گفت و عثمان بن عفّان را در مدينه به جانشينى گذاشت.

در اين غزوه كه چهارصد و پنجاه نفر از مسلمانان در آن شركت داشتند اعراب [بنى ثعلبه] از ترس رويارويى با مسلمانان به بالاى كوهها گريختند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنان پيش رفت تا به چاهى به نام ذى امر رسيد و بيش از يازده روز در آن منطقه نماند و [به مدينه] بازگشت».

واقدى همچنين متذكّر است كه در اين غزوه باران شديدى در گرفت به گونه اى كه لباسهاى [سربازان و از جمله لباسهاى] رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خيس شد.

پس آن حضرت در زير درختى جاى گرفت و لباسهاى خود را آويخت تا خشك شود و اين در جايى بود كه در معرض ديد مشركانى قرار داشت كه ترس از مسلمانان آنان را وادار به فرار كرده بود. امّا در اين ميان مردى پرشور از آنان به نام غورث بن حارث مورد فريب ديگران و تشويق آنان قرار گرفت تا پيامبر (صلی الله علیه و آله) را كه در حال آسايش و آسوده خاطر است به قتل برساند.

آن مرد در حالى كه شمشير سنگين در دست گرفته بود به سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) رفت و بر بالاى سر آن حضرت شمشير خود را بركشيده گفت: «اينك چه كسى مرا از تو بازمى دارد؟» رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «خداوند». پس شمشير از دست او افتاد و آن حضرت آن را برداشت و به وى گفت: «اكنون چه كسى از تو در مقابل من دفاع مى كند؟» او گفت: «هيچ كس، امّا گواهى مى دهم كه خدايى جز اللّه نيست و محمّد (صلی الله علیه و آله) رسول خداست. به خداوند سوگند از اين پس به هيچ كس عليه تو كمك نخواهم داد».

واقدى اين ماجرا را در اين غزوه ذكر مى كند در حالى كه بيهقى داستانى شبيه اين در ماجراى نبرد ذات الرّقاع ذكر كرده است.

برخى مى گويند اين دو ماجرا دو داستان جدا از هم هستند، امّا ابن كثير بر اين عقيده است كه از آنجا كه در هر دو ماجرا مردى به نام غورث شمشير برداشته و

ص: 465

قصد سوء به جان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كرده است امكان ندارد كه دو واقعه شبيه به هم به اين شكل وجود داشته باشد مگر آن كه بگوييم در نخستين بار غورث به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تعهد نداده است كه عليه او كارى نكند يا با كسى همكارى نداشته باشد و به همين سبب نيز جرأت آن را يافته است كه براى بار ديگر چنين كارى را انجام دهد.

خداوند خود به حقيقت امر آگاهتر است.

غزوۀ فرع

411 - قريش دوست نداشت محمّد (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او در امنيّت زندگى كنند و همچنين هيچ چيز آنان را از تعرّض عليه مدينه بازنمى داشت جز آن كه هنوز خاطرات تلخ شكست را در اذهان داشتند و همين امر آنان را به ترس وامى داشت و ترس نيز خود عاملى بازدارنده براى آنان در راه رسيدن به اهداف شومشان بود.

از سوى ديگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز در پيگيرى و تعقيب امور آنان و نيز كاستن از حوزۀ نفوذ آنان تلاش داشت و بدين وسيله مى خواست علاوه بر ترساندن آنان با قبايل مختلف عرب نيز آشنا شود و با گشت زنى در ميان تيره ها و قبايل گوناگون و برخورد با آنان در مناطق استقرار و سكونت خود از احوال و اوضاع آنها اطّلاع يابد و، نور اسلام را در ميان آنان گسترش دهد.

به همين منظور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به قصد مقابله با قريش از مدينه بيرون آمد و تا بحران كه اقامتگاهى در منطقه اى به نام فرع بود پيش رفت. پيامبر (صلی الله علیه و آله) در آن مكان توقّف كرد و ماه ربيع الآخر و جمادى الاوّل را در آنجا ماند و در اين مدّت به بررسى اوضاع و احوال اعراب آن مناطق پرداخت و آنان را به اسلام دعوت كرد، بى آن كه در اين كار هيچ كوتاهى يا سستى اى از خود نشان دهد چرا كه اين همان هدفى بود كه براى آن مبعوث شده بود. او براى جنگ برانگيخته نشده بود، بلكه براى هدايت مردم برانگيخته شده بود و اگر گاه جنگى در مى گرفت به خاطر حمايت از دعوت در مقابل عوامل آسيب بخش و موانع حركت آن و نيز براى

ص: 466

جلوگيرى از بازداشتن مردم از دين به وسيلۀ دشمنان و همچنين به هدف گشودن راه دعوت صورت مى گرفت.

به سبب آنچه گفتيم هيچ كس نمى تواند اعتراض كند كه اگر در غزواتى از اين نوع هيچ حيله اى از سوى دشمن در كار نبود كه به مقابله با آن پرداخته شود و هيچ نبردى يا مصادرۀ كاروانى يا كمك به نيازمندى نيز وجود نداشت، چرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مدينه را ترك مى گفت و چنين مدتى كه چندان هم كوتاه نيست از آنجا دور مى ماند؛ زيرا هدف رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) گسترش دعوت به خداپرستى و يگانه پرستى و نشر اسلام بود [كه اين هدف هم در اين غزوه ها به دست مى آمد] نه آن كه در همه جا هدف مصادرۀ اموال كاروان يا انجام يك جنگ باشد.

پرده از روى بنى قينقاع كنار مى رود

412 - پيش از اين به ايجاز و اختصار دربارۀ كارهايى كه يهوديان بدان مى پرداختند، از اين قبيل كه در دلهاى مؤمنان شبهه و ترديد بيفكنند و نيز دربارۀ تلاشهاى آنان در راه ايجاد ترديد و شكست در سربازان مسلمان و دربارۀ خشم و كينه اى كه پس از غزوۀ بدر در دلهاى آنان جاى گرفته بود و همچنين در اين مورد سخن گفتيم كه چگونه كينه و نفاق را به بت پرستان آموختند و خود در اين راه پيشگام شدند و چگونه هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ريشخند و طعنۀ آنان عليه مؤمنان را مشاهده كرد آنان را از مسجد بيرون راند.

در اين ميان گروهى از يهوديان بودند كه خشم و كينۀ خود را نشان دادند و وضعيت آنان مخفى نمانده بود، چرا كه آنان در داخل مدينه و در كنار مسلمانان مى زيستند و نه در مناطق مجاور و اطراف مدينه، اين گروه كسانى جز بنى قينقاع نبودند.

از سوى ديگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بشدّت دوست داشت آنچه را در اين باره مى داند كه دلهاى اين گروه آكنده از كينه و دشمنى است به فراموشى بسپارد و

ص: 467

آنان را با سخن حكمت و اندرزهاى نيكو به حق دعوت كند، چرا كه منادى دعوت به حق هرگز از دعوت خود خسته نمى شود، هر چند مخاطب آن فردى يهودى باشد كه به هيچ چيز ايمان ندارد و جز شكست و سستى و خوارى را براى مؤمنان نمى خواهد.

يك بار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در بازار قينقاع با آنان ملاقات كرد و به سان يك همسايه كه با همسايۀ خود سخن مى گويد و با او پيمان بسته است كه جز هدايت و خيرخواهى او را نخواهد با آنان به سخن گفتن پرداخت و فرمود: «اى جماعت يهود، از خداوند بترسيد و از اين بيم داشته باشيد كه همانند آن گرفتارى و سختى كه بر قريش نازل كرد بر شما نيز فرو فرستد. اسلام آوريد كه خود مى دانيد من پيامبر فرستاده از جانب خدايم و اين را در كتاب خود و پيمانى كه خدا بر شما قرار داده است مى يابيد».

يهوديان اين سخن حكمت آميز و ناشى از دوستى رسول خدا را با سخنى كه به بى وفايى و تندى آميخته بود پاسخ دادند و گفتند: «اى محمّد (صلی الله علیه و آله) تو چنين گمان دارى كه ما خاندان توايم! اين مسأله تو را مغرور نكند كه به جنگ با كسانى پرداخته اى كه از جنگ آگاهى ندارند و تو از اين ضعف فرصتى براى خود يافته اى [و بر آنان پيروز شده اى] با آن كه ما كسانى هستيم كه اگر - به خداوند سوگند - با تو وارد جنگ شويم در خواهى يافت كه مرديم».

على رغم اين سخنان رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به اين پاسخ تهديدآميز به ديدۀ اغماض نگريست، چرا كه او به جنگ با كسى كه تنها زبان تجاوز گشوده نمى پرداخت، بلكه با كسى وارد جنگ مى شد كه دست تجاوز نيز دراز كرده است.

ابن اسحاق مى گويد: آن سخنان را خداوند با اين آيات قرآن پاسخ داد كه «به آنان كه كافر شده اند بگوى بزودى شكست خواهيد خورد و به سوى جهنم كه بد جايگاهى و فرجامى است مبعوث خواهيد شد. براى شما آيتى [و درس عبرتى] بود در آن دو گروهى كه با يكديگر رودرروى شدند؛ گروهى در راه خدا مى جنگيد

ص: 468

و گروهى ديگر كافر بود و آنان را به چشم خود دو برابر مى ديد. خداوند هر كه را بخواهد به وسيلۀ يارى خويش تأييد مى كند. در اين امر براى صاحبان بصيرت درس عبرتى است»(1).

[شايد ذكر اين توضيح چندان ضرورى نباشد كه] اين دو برابر ديده شدن مؤمنان از سوى كافران در صحنۀ نبرد بود و در اين هنگام و در اينجا بود كه آنان مؤمنان را دو برابر آنچه بودند ديدند. اينگونه است هر كه را بخواهد - كم باشند يا زياد - به يارى خود مؤيّد مى دارد و چه بسيار كه گروهى اندك به اذن و به خواست خداوند بر گروهى بزرگ پيروز مى شود.

يهوديان بنى قينقاع نه تنها چنان پاسخى در مقابل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابراز داشتند، بلكه به اين نيز بسنده نكردند و به اين قانع نشدند كه تفرقه و ترديد را در ميان مسلمانان ايجاد كنند و به همين دليل بدى كردن در گفتار را به بدى كردن در صحنۀ كردار تبديل كردند. اين در حالى بود كه آنان در جوار مسلمانان زندگى مى كردند و با همين وجود آشكارا اعلام مى داشتند كه احترامى براى پيمان خود با مسلمانان قائل نيستند و اين پيمان را نقض مى كنند. آنان همچنين به آزار و اذيّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مؤمنان مى پرداختند.

ابن اسحاق مى گويد:

«يك بار زن عربى مقدارى شير به بازار بنى قينقاع آورد و در آنجا فروخت و آنگاه در كنار حجرۀ يكى از زرگران يهودى نشست. يهوديان خواستند او را وادار سازند تا حجاب از چهره برگيرد، امّا او نپذيرفت. پس آن مرد زرگر پايين لباس آن زن را به پشت لباس او گره زد و چون او برخاست اندامش پديدار شد و يهوديان خنديدند. پس آن زن فرياد كشيد و مردى از مسلمانان بر آن زرگر تاخت و او را كشت. از آنجا كه وى يك يهودى بود يهوديان [حاضر در آنجا] آن مرد مسلمان را در ميان گرفتند و كشتند. پس از آن، خانوادۀ آن مسلمان فرياد دادخواهى عليه يهوديان در ميان مسلمانان بلند كردند و اين امر مسلمانان را به

ص: 469


1- - آل عمران/ 12-13.

خشم آورد و بدين ترتيب شرّ و فتنه ميان آنان و يهوديان بنى قينقاع برپا شد»(1).

در اينجا بود كه گريزى از يك جنگ وجود نداشت تا از فضيلتها و از پاكدامنى و ناموس مسلمانان دفاع شود، بويژه آن كه يهوديان اينك با زشت ترين شيوه پيمان خود با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را شكسته بودند.

محاصرۀ بنى قينقاع

413 - يهوديان بنى قينقاع با كارهايى چون ماجراى برخورد با آن زن، تهديد و دشنام و آزار مسلمانان و ستم به آنان و بالاخره با حفظ نكردن زبان خود از تعرّض به اسلام و مسلمين خباثت خود را نشان دادند، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوسته با صبر و خويشتن دارى با آنان رفتار كرد و به عهد و پيمان خود با آنان استوار و متعهّد ماند تا هنگامى كه قتلى از سوى آنها صورت گرفت.

در اين زمان بود كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) آنان را در محاصرۀ خود قرار داد. آن حضرت در مدّت محاصره كه پانزده روز به طول انجاميد ابو لبابه بشير بن عبد المنذر را در مدينه به جانشينى گماشت.

هنگامى كه محاصرۀ اين طايفه شدّت يافت و به درازا كشيد يهوديان حكم و فرمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ خود را پذيرفتند و آن حضرت نيز آنان را نكشت و تنها آنان را از مدينه بيرون راند.

گفتنى است كه اين گروه از همپيمانان خزرج بودند و اين قبيله كسانى چون عبادة بن صامت و در مقابل كسانى از قبيل عبد الله بن ابى - سركردۀ منافقان - را در خود داشت. در ماجراى محاصرۀ بنى قينقاع عبد الله بن ابى به دفاع و يارى اين گروه پرداخت و خطاب به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «اى محمّد با همپيمانان من نيكى كن».

امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) در دادن پاسخى به او درنگ كرد و او ديگربار گفت: «اى محمّد، با همپيمانان من نيكى كن». ديگربار نيز رسول خدا از پاسخ دادن به او خوددارى

ص: 470


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 3-4.

كرد و او براى سوّمين بار گفت: «اى محمّد، با همپيمانان من نيكى كن».

در اين برخورد عبد اللّه تكبر و خيره سرى او در خطاب به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با عنوان «اى محمّد» و بى آن كه از رسالت و عنوان او نامى به ميان آورد و به احترام نام آن حضرت را ببرد نكته اى قابل توجه است كه نشان مى دهد دل او آكنده از نفاق بوده و اين نفاق در لحن گفتار او آشكار بوده است، آنسان كه خداوند مى فرمايد «از لحن گفتار مى توانى آنان را بازشناسى»(1). وى علاوه بر اين خيره سرى در گفتار پيش تاخت و گريبان زره رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را گرفت. پيامبر (صلی الله علیه و آله) به وى فرمود: «رهايم كن» پس خشمگين شد آنسان كه آثار اين خشم بر چهرۀ او پديدار گشت و آنگاه ديگربار فرمود: «واى بر تو رهايم كن». امّا آن منافق گفت: «به خداوند سوگند رهايت نمى كنم تا آن كه دربارۀ همپيمانان من احسان كنى و آنان را كه چهارصد مرد بدون زره و سيصد مرد برخوردار از زره هستند ببخشى كه آنان مرا از هر آسيبى محفوظ داشته اند و اينك [آيا مى شود كه] همۀ آنان را در يك روز درو كنى؟ من به خداوند سوگند مردى هستم كه از جنگ و مصيبت ترس دارم».

اين سخنان نشان مى دهد كه گويا وى گمان داشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قصد كشتن آنان را دارد، امّا آن حضرت كه نمى خواست آنان را بكشد و بلكه فقط قصد بيرون راندن آنها را داشت در پاسخ عبد اللّه فرمود: «اين خواستۀ تو برايت برآورده است «يعنى آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قصد كشتن آنان را ندارد و با شيوه اى كه كمترين آسيب و سختى ممكن را براى آنها دارد به دفع آزار آنان مى پردازد.

در همين حال كه موضع عبد اللّه بن ابى را مى بينيم شاهد موضعگيرى عبادة بن صامت - كه او نيز همانند عبد اللّه از همپيمانان بنى قينقاع بود - هستيم كه مى گويد: «من خداوند و رسول او و مؤمنان را به ولايت مى گيرم و از پيمان و ولايت اين كافران بيزارم».

اين نمونه اى از دو برخورد است: برخورد يك منافق و برخورد يك مؤمن.

ص: 471


1- - محمّد/ 30.

ابن اسحاق مى گويد: دربارۀ همين دو تن اين آيات نازل شده است كه «اى كسانى كه ايمان آورده ايد يهوديان و مسيحيان را به ولايت خود نگيريد كه آنان خود برخى ولىّ برخى ديگرند و هر يك از شما كه آنان را به ولايت بگيرد از آنهاست.

خداوند مردم ستمگر را هدايت نمى كند. پس كسانى را كه در دلهاى آنان مرض است مى بينى كه به سوى آنان مى شتابند و مى گويند ما بيم آن داريم كه جنگ و مصيبتى به ما رسد. اميد آن كه خداوند فتحى يا فرمانى ديگر از پيشگاه خود پيش آورد و آنان بر آنچه در دلهاى خود نهان داشته اند پشيمان شوند. كسانى كه ايمان آورده اند مى گويند: آيا اينان همان كسانى هستند كه سخت ترين سوگند را ياد كردند و پيمان بستند كه با شمايند؟ اينك كرده هاى آنان تباه شده و همينان زيانكارانند. اى كسانى كه ايمان آورده ايد هر يك از شما كه از دين خود برگردد، بزودى خداوند مردمى را خواهد آورد كه او را دوست دارند و وى نيز آنان را دوست دارد، در برابر مؤمنان فروتن و در برابر كافران سختگيرند و در راه خدا جهاد مى كنند و بيم سرزنش هيچ ملامتگرى را به خود راه نمى دهند. اين فضل خداست كه آن را به هركس بخواهد مى دهد و خداوند گشاينده و داناست. ولىّ شما تنها خدا و رسول او و [آن كسى يا] كسانى است كه ايمان آورده، نماز به پاى مى دارند و در حالى كه در ركوعند زكات مى دهند. هركس كه خداوند و رسول او و اين مؤمنان را به ولايت گيرد [از حزب خداست] و حزب خدا پيروز است»(1).

اگر اين صحّت داشته باشد كه اين آيات به مناسبت موضعگيرى رئيس منافقان و نيز آن مرد مؤمن انصارى نازل شده باشد خواهيم گفت مفادّ اين آيات يك مفهوم عام و وصفى فراگير و شامل همۀ افرادى است كه ولايتشان و دوستى شان با ديگران براى خداست و كسانى كه دوستى شان براى خدا نيست(2).

ص: 472


1- - مائده/ 56-51.
2- - البتّه ما چنين چيزى را نمى پذيريم، چه اين كه آيه «إِنَّمٰا وَلِيُّكُمُ اَللّٰهُ وَ رَسُولُهُ....» بنا بر روايات فراوان شيعه و سنّى در شأن امير مؤمنان على (ع) نازل شده است، آن گونه كه علاّمه طباطبايى در تفسير الميزان در ذيل همين آيه رواياتى را به نقل از منابع مختلف شيعه از قبيل الكافى، البرهان، غاية المرام، تفسير قمى، تفسير عياشى، امالى مفيد، الاحتجاج و الاختصاص آورده است كه همه بر اين مطلب دلالت دارد. در همين كتاب، در ادامۀ رواياتى از كتبى چون الجمع بين الصّحاح السته، مناقب ابن مغازلى و نيز به نقل از كسانى چون خطيب خوارزمى، حموينى و ابو نعيم آورده شده كه نزول اين آيه در شأن امير مؤمنان را از طريق اهل سنّت اثبات مى كند. در پايان بحث علامه طباطبايى در اين زمينه چنين اظهار نظر مى كند كه «روايات در مورد نزول دو آيه [«إِنَّمٰا وَلِيُّكُمُ اَللّٰهُ» و آيه پس از آن] در مورد ماجراى صدقه دادن انگشترى [از سوى على (ع)] فراوان است و در نقل آن عدّه اى از صحابه شركت دارند، از قبيل ابو ذر، ابن عباس، انس بن مالك، عمار، جابر، سلمة بن كهيل، ابو رافع و عمرو بن عاص و نيز كسانى از ائمه (صلی الله علیه و آله) از قبيل امام على (ع)، امام حسين (ع)، امام سجّاد (ع)، امام باقر (ع)، امام صادق (ع) و ديگر امامان اهل بيت (ع). همچنين پيشوايان تفسير به مأثور، كسانى چون احمد، نسائى، طبرى، طبرانى، عبد بن حميد و ديگر حافظان و امامان حديث بر نقل آن اتّفاق كرده اند. متكلّمان نيز ورود روايت را امرى مسلّم گرفته اند و فقيهان نيز اين ماجرا را در مسألۀ «فعل كثير در اثناى نماز» و در مسأله «آيا صدقه داوطلبانه به عنوان زكات محسوب مى شود يا نه؟». آورده اند و هيچ يك از فحول ادب در ميان مفسران - چون زمخشرى در الكشاف و ابو حيان در تفسير خود - و نيز هيچ يك از راويان و ناقلان حديث كه آشنايان اين زبانند با آن مخالفتى نكرده اند. بنابراين جاى اعتنايى به گفتۀ برخى از آنان نمى ماند كه گفته اند: حديث نزول آيه در ماجراى انگشترى يك حديث جعلى است و حتى برخى چون ابن تيميه اجماع علما بر جعلى بودن اين روايت را ادعا كرده اند كه اين از عجيب ترين ادّعاهاست». ر. ك. الميزان، ج 6، ص 25-5.

به هر حال مسألۀ بنى قينقاع با بيرون راندن آنان از مدينه پايان يافت و اين شهر از لوث وجود آنان پاكسازى شد. اين پاكسازى ستمى از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نبوده و بلكه اقدامى بود در دفع ستم آنان و به پاسخ عهدشكنى آنها كه بد همسايگانى بودند و بيرون راندن آنان يك حق مسلّم براى پيامبر (صلی الله علیه و آله) بود تا مردم از فساد آنان در امان باشند.

سريّۀ زيد بن حارثه

409 - قريش پس از غزوۀ بدر و شكست سختى كه در آن خورد نسبت به راه هميشگى كاروانهاى تجارت خود احساس امنيّت نمى كرد و به همين سبب راهى را انتخاب كرد كه هر چند طولانى تر امّا به گمان آنان برخوردار از امنيّتى بيشتر بود.

ص: 473

آنان اين بار راه عراق را برگزيدند و اين راهى بود كه تا آن زمان آن را طى نكرده بودند و به همين دليل چندان آشنايى با آن نداشتند. آنان به همين سبب مردى از بنى بكر بن وائل همپيمان بنى سهم به خدمت گرفتند تا هم راهنماى سفر آنان باشد و هم آنان از پيمانى كه وى با بنى سهم داشت به نفع خود استفاده كنند.

امّا از سوى ديگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با آن بيابان آشنا بود و گذرگاهها و راههايى را كه در آن وجود داشت مى شناخت. به همين سبب آن حضرت زيد بن حارثه را به مأموريت گماشت تا به تعقيب آنان در اين گذرگاههاى جديد بپردازد. او روانۀ مأموريت شد و مشركان نتوانستند از او بگريزند و در نتيجه او در كنار چاهى به نام قرده و در حالى كه آنان از آن چاه آب بر مى داشتند با آنها رودررو شد و كاروان تجارى همراه ايشان را مصادره كرد و به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آورد و ثروت موجود در اين كاروان به عنوان غنيمت ميان مسلمانان توزيع شد.

لازم به يادآورى است كه مردانى كه حفاظت از كاروان را بر عهده داشتند از رويارويى گريختند و جان خود را نجات دادند.

ابن اسحاق دربارۀ اين سريّه و آگاهى مسلمانان از كاروان قريش چنين مى گويد:

«خروج زيد بن حارثه براى اين سريّه در اوايل جمادى الاوّل [سال سوّم و] دقيقا بيست و هشت ماه پس از هجرت صورت گرفت. رئيس كاروان [كه اين گروه به رويارويى آن مى رفت] صفوان بن اميّه بود. علّت اعزام زيد بن حارثه نيز آن بود كه نعيم بن مسعود در حالى كه بر آيين قوم خود بود به مدينه آمد و خبر اين كاروان را به همراه خود آورد. او در ميان قبيلۀ بنى نضير با كنانة بن ابى حقيق ملاقات كرد در حالى كه سليط بن نعمان نيز در آنجا بود. آنان لختى شراب نوشيدند و دربارۀ اين كاروان با يكديگر به گفتگو پرداختند. پس از آن سليط بى درنگ بيرون رفت و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را از اين خبر آگاه ساخت و آن حضرت نيز در همان زمان زيد بن حارثه را به رويارويى با آن كاروان فرستاد. مسلمانان با اين كاروان برخورد كردند و اموال كاروان را در اختيار خود گرفتند هر چند از

ص: 474

دستيابى به مردان محفاظ آن كاروان ناكام ماندند و تنها دو يا يك نفر از آنان را به اسارت در آوردند. آنان كاروان را به مدينه آوردند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را تخمين كرد و تنها خمس آن بيست هزار دينار شد. آن حضرت همچنين چهار پنجم ديگر پس از برداشتن خمس را در ميان كسانى كه در اين سريّه شركت كرده بودند تقسيم كرد»(1).

يكى از اسيران اين سريّه فرات بن حيان راهنماى كاروان بود كه اسلام آورد».

روايت فوق زمان سريّه و طريقى را كه مسلمانان از اين كاروان اطّلاع يافتند مشخّص مى كند، امّا به نظر نگارنده اطّلاع نعيم بن مسعود به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ اين كاروان تنها يكى از راههاى خبر يافتن آن حضرت از ماجراى اين كاروان بود، زيرا رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) مردى هشيار و نسبت به آنچه قريش انجام مى داد و نيز نسبت به اوقات اعزام كاروانهاى تجارى آنان به شام و يمن و نيز زمان بازگشت آنها آگاه بود، چرا كه معمولا قريش اوقات مشخّصى را براى اعزام كاروانهاى تجارى خود داشت، آنسان كه خداوند مى فرمايد: «ماجراى شكست اصحاب فيل براى آشنايى دادن قريش [يعنى] آشنايى دادن آنان با سفر زمستان و تابستان بود پس بايد پروردگار اين خانه را بپرستند، همان كه به جاى گرسنگى خوراك و سيرى و به جاى ترس امنيّت به آنان داد»(2). در چنين شرايطى هيچ راهى جز آن نيست كه بگوييم پيامبر (صلی الله علیه و آله) با برخوردارى از فراست و هوشمندى يك مؤمن مى دانست كه آنان در اين زمان براى تجارت روانۀ شام خواهند شد و اگر از كنار شهرى كه او در آن اقامت دارد نگذرند ناگزير از راهى ديگر عبور مى كنند كه همان راه عراق است. بنابراين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود از اين كه قريش از اين راه براى تجارت استفاده خواهد كرد اطّلاع داشت و در همين زمان نعيم بن مسعود آن خبر را آورد و اين خبر آنچه را كه

ص: 475


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 5.
2- - ايلاف.

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) خود بدان رسيده بود تأييد كرد.

كعب بن اشرف يهودى

415 - هر چند مسألۀ كعب بن اشرف يك مسألۀ خاص شخصى است، امّا با سير جنگهايى كه ميان مشركان مكّه و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صورت مى گرفت و نيز با اقداماتى كه يهوديان، خواه به صورت فردى و خواه به صورت گروهى، در تضعيف روحيّۀ مسلمانان و تقويت و تشويق كفّار و نيز القاى ترديد و سستى در مردم مدينه و بالاخره به راه انداختن سپاههاى جنگى در مكّه انجام مى دادند - هر چند هر جا آنان آتشى بر افروختند خداوند آن را خاموش ساخت - ارتباط دارد.

كعب بن اشرف مردى است كه در راه رسيدن به چنين هدف شومى دست به كارهاى حسّاسى مى زد و آتش جنگ عليه مؤمنان را بر مى افروخت. او خود از بنى طئ و مادرش از بنى نضير بود و چنين بر مى آيد كه وى در پيمان مسالمت يهوديان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شركت نداشت و نسبت به مؤمنان موضع مسالمت جويانه و بيطرف در پيش نگرفت، بلكه دشمنى خود با مسلمانان را آشكار ساخت و تحت تأثير همين كينه و دشمنى به كار خود ادامه داد، آن گونه كه اين كينۀ نهفته و سلطه آن بر او خود را در اين موارد نشان مى دهد:

الف: او چون از كشته شدن مشركان در بدر اطّلاع يافت خشم خود را آشكار كرد و با عصبانيّت نسبت به مسلمانان گفت: «اگر محمّد بر اين قوم پيروز شده، زير خاك بهتر از روى زمين است». او بدين وسيله كينه اى را كه در دل نهفته داشت نشان داد و اينك جاى اين پرسش است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با كسى كه كينۀ خود را چنين آشكار كرده و با او پيمانى نيز ندارد چه برخوردى بايد داشته باشد.

ب: او پيامبر (صلی الله علیه و آله) را هجو مى گفت و در اين كار زياده روى مى كرد بى آن كه ملاحظۀ هيچ حرمت و كرامتى را بكند، بلكه او از هر قيدى و از هر فضيلتى و نيز از آن مروّت آزاد و به سان ديگر برادران يهود خود بود كه موسى را آزار داده بودند.

ص: 476

ج: او در حالى به مدينۀ منوّره آمد كه دشمنى خود را با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آشكار ساخته و علنا از آن سخن مى گفت، يهوديان را عليه مؤمنان مى شوراند و شرّ و فتنه ميان مسلمان بپا مى كرد، بى آن كه در بند هيچ خوى و خلقى و يا دينى و پيمانى باشد. وى همچنين در اشعار خود به نام زنان مسلمان تشبيب مى كرد و سخنانى ناروا دربارۀ زنان فاضل مسلمان بر زبان مى آورد.

د: وى همچنين يهوديان را تحريك و تشويق مى كرد تا پيمان خود با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بشكنند. او با كردار خود هركس را كه به محمّد (صلی الله علیه و آله) ايمان نداشت تحريك مى كرد تا در مقابل او قيام كند و به جنگ بپردازد. او هيچ راهى از راههاى مكر و حيله را ناپيموده نگذاشت. او خانواده و زن و فرزندانى نداشت كه چون به ميان آنان رود او را از كارهاى خود بازدارند، بلكه وى مجرّد و در دژى خاص خود زندگى مى كرد و تنها از ناحيۀ مادر خود با بنى نضير نسبت داشت و به همين دليل تعهّدات بنى نضير شامل او نمى شد.

ه: او كار خود را در همين حد كه كينه و دشمنى در دل داشته باشد و به اشاعۀ فساد و نيز تحريك يهوديان بپردازد متوقّف نكرد، بلكه پا را از اين نيز فراتر گذاشته، به مكّه رفت و از قريش كمك خواست. او در مكّه بر كسانى كه در غزوۀ بدر به آنان آسيب و ضررى رسيده بود وارد شد و با پيوند زدن مرگ و زندگى خود به مرگ و زندگى آنان به تحريك آنها به جنگ پرداخت. هنگامى كه ابو سفيان از شدّت كبر و غرورى كه در دل داشت از او پرسيد كه «تو را سوگند مى دهم كه آيا دين ما حق است يا دين محمّد و اصحاب او و به نظر تو كدام يك از ما راه يافته تر و به حق نزديكتر است؟ ما شترانى قوى و فربه خوراك مردم مى كنيم و به جاى آب به آنان شير مى دهيم و تا نسيم مى وزد ديگران را اطعام مى كنيم» او پاسخ داد كه شما راه يافته تريد، خداوند در قرآن كريم در همين باره مى فرمايد: «آيا نديدى كسانى را كه پاره اى از كتاب به آنان داده شده است به جبت و طاغوت ايمان دارند و به كسانى كه كافر شده اند مى گويند آنان از كسانى كه ايمان آورده اند راه يافته ترند. همين كسانند

ص: 477

كه خداوند لعنتشان كند و هركس كه خداوند او را لعنت كند ديگر براى او ياورى نخواهى يافت. آيا آنان بهره اى از سلطنت دارند كه در اين صورت پشيزى به مردم نمى دهند يا آن كه بر مردم در آنچه خداوند از فضل خود بدانان بخشيده است رشك مى برند؟ ما از اين پيش به خاندان ابراهيم كتاب و حكمت داده و بدانان سلطنتى بزرگ بخشيده ايم [و بنابراين جاى اين نيست كه اين منافقان به بهره اى از كتاب يا سلطنت مغرور شوند و بدان بر مردم برترى جويند»(1).

چنين است كه كينه و دشمنى در گفتار آنان، تحريك دشمن در اعمال آنان و در پى فساد و اشاعۀ فحشا برآمدن در كردار آنان جلوه گر است، آنسان كه كعب نمونۀ روشنى از اينگونه مردم بود.

او در تحريك قريش شعر مى گفت از جمله قصيده اى با اين مطلع دارد كه «آسياب بدر براى كشتن مردان آن نبرد چرخيد و اينك بايد براى چونان بدرى گريه و فرياد برآورد و كمك جست».

او در ادامۀ همين قصيده مى گويد:

«كسانى مى گويند من كينۀ آنان را در دل پنهان مى دارم با آن كه ابن اشرف از اندوه [آن غم] لاغر شده و فرياد كمك خواهى بر مى آورد.

و مى گويد خبر يافته ام كه بنى مغيره همه به كشته شدن ابى الحكم [ابو جهل] تن در داده اند و كاستى اين ضعف و نقص را بر خود پذيرفته اند.

دو فرزند ربيعه [عتبه و شيبه] نيز كشته شدند و منبه با آن كه به سرنوشتى چون كشتگان گرفتار نيامد امّا مورد تعقيب قرار گرفت.

خبر يافته ام كه اينك حارث بن هشام در ميان مردم به كارهاى نيك مى پردازد و مردان شايسته را گرد مى آورد

تا در ميان اين گروهها به رويارويى يثرب برود و اكنون ما بر اساس آيين نيكى و جوانمردى از دلاور جنگجو دفاع و حمايت مى كنيم».

ص: 478


1- - نساء/ 54-51.

او بدين ترتيب با كلماتى كه آتش جنگ را شعله ور مى ساخت به رثاى كشتگان مى پرداخت و مردم را به جنگ تشويق مى كرد.

416 - اين رفتار مردى يهودى بود كه از قيد هر تعهّد و پيمانى رسته بود. اينك در چنين وضعى آيا بايد پيامبر سكوت اختيار كند با آن كه او رزمنده اى هشيار است كه رخنه گاههاى دشمن را براى آزار و جنگ عليه مسلمانان قبل از آن كه آنان از آن وارد شوند در اختيار مى گيرد؛ يا آن كه بايد عليه بنى نضير و كسانى كه اين مرد به آنان وابسته است اعلام جنگ كند؟ در حالى كه اكثريّت اين مردم تا آن زمان اقداماتى همانند اقدامات او عليه مسلمانان نكرده بودند و علاوه بر آن هيچ كس بار مسئوليت كسى ديگر را بر دوش نمى كشد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز مردى است كه جز عليه كسى كه با او اعلام جنگ كرده اعلام جنگ نمى كند و اكنون يهوديان با او اعلام جنگ نكرده بودند؛ يا آن كه بايد سكوت گزيند و اجازه دهد اين فتنه سرايت كند و ديگر يهوديان نيز كارهاى او را تكرار كنند؟

بى ترديد در چنين شرايطى از آنجا كه داغ كردن آخرين درمان است مى بايست اين مرض در همان جا كه آغاز شده مورد مداوا قرار گيرد و بدان اجازه داده نشود تا به همه جسم سرايت كند و آن را تباه سازد كه در اين صورت ديگر راه نجاتى نخواهد بود.

بدين ترتيب راهى جز آن نماند كه كعب بن اشرف به قتل برسد تا فساد از ريشه خشكانيده شود. اكنون چه راهى جز كشتن او مى توانست وجود داشته باشد؟ قطعا راهى جز قتل او و جز آن نبود كه اين مرض نابود شود و پيامبر (صلی الله علیه و آله) به جنگ اين فتنه برود. حال آيا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى بايست عليه همۀ يهوديان اعلام جنگ كند؟ پاسخ آن است كه «نه، او تنها عليه كعب اعلام جنگ مى كند»، چرا كه آنسان كه گفتيم ديگران به اعمالى مشابه اعمال او دست نزده بودند.

اينگونه بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى بايست تنها راه از ميان بردن اين فتنه را در پيش گيرد و داوطلبى بخواهد كه او را در پناهگاه خود كه يك دژ اختصاصى بود

ص: 479

به قتل برساند. او به همين سبب داوطلبى را خواست كه او را به قتل برساند بى آن كه آشوبى بيافريند و يا كسى از ديگر مردم بى گناه را كه در امنيّت به سر مى برند نگران سازد و بترساند. در پى دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كسانى كه توان چنين كارى را در خود مى يافتند داوطلب اين كار شدند و آن را بر عهده گرفتند. آنان همچنين از پيامبر (صلی الله علیه و آله) اجازه خواستند تا او را با حيله اى كه با سخنان خود مى آفرينند به قتل برسانند و آن حضرت اجازه فرمود.

ما بسيارى از غربيهايى را كه دربارۀ اسلام مى نويسند مى يابيم كه بر سر اين قضيّه طوفانى بپا كرده اند كه چگونه محمّد (صلی الله علیه و آله) با آن كه يك پيامبر فرستاده شده از جانب خداوند است اجازۀ يك ترور را مى دهد. آنان چنين ايرادى بر زبان آورده و از ياد برده اند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يك پيامبر جنگجوست كه مردم را به سازش و تسليم طلبى در مقابل شرّ و فتنه فرا نمى خواند، بلكه به رويارويى با آن مى پردازد و اين در حالى است كه براى حفظ خون و جان مردم بى گناه به چنين چيزى نياز است و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اقتضاى حكمت خويش مى بايست ضرر بزرگتر را با ضرر كوچكتر دفع كند. اين حقيقتى روشن است كه در راه جلوگيرى از ريخته شدن خون مردم در يك جنگ لزوما مى بايست عوامل به وچودآورندۀ آن را از بين ببرد.

اين نيز روشن است كه جنگ افروز يك نفر است و كشتن يك نفر جنگ افروز بهتر از آن است كه گروهى در ميدان نبرد كشته شوند.

گفته اند: «اين قتل يك قتل بى خبر و يك ترور بود». ما در پاسخ مى گوييم آن مرد خود دشمنى خويش را آشكار ساخت، به نام زنان مسلمان تشبيب كرد، يهوديان را به عهدشكنى و قيام عليه مسلمانان فرا خواند و به اين بسنده نكرده، بلكه به مكّه رفت و كينه هاى مردم آن سامان را شعله ور كرد و به تشويق و تحريك آنان به جنگ پرداخت.

او همۀ اين كارها را علنا انجام داد. در چنين شرايطى اگر او اين احتمال را نمى داد كه ممكن است از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى او گرفتارى و مشكلى به

ص: 480

وجود آيد و اگر چنين احتمال نمى داد كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به حيات او پايان خواهد داد بايد بگوييم مردى ابله بود. اين در حالى است كه او هرگز چنين نبود و بنابراين زمانى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمان قتل او را صادر فرمود كه او احتمال آن را مى داد و يا قاعدة مى بايست احتمال آن را بدهد. از سوى ديگر روشن است كه چنين قتلى كه شخصى خود احتمال آن را بدهد يك قتل بى خبر نيست. به عبارتى ديگر فرمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مبنى بر قتل كعب همانند آن است كه حاكمان در مورد افراد شرير اعلام مى كنند كه فلان شخص گناهها و تخلّفات فراوانى مرتكب شده است و هر كس او را زنده بياورد يا بكشد فلان پاداش را خواهد داشت.

ما اين را فرض گرفتيم و ثابت كرديم كه حكمت و عدالت و اخلاق اقتضا مى كرد كه مسلمانان از وى آسوده خاطر شوند و اين در حالى بود كه هيچ چاره اى براى خلاص شدن از او جز همين گونه كشتن وجود نداشت. بنابراين اگر ما اين كشتن را جايز ندانيم پس چگونه مى بايست اين هدف تحقق مى يافت؟ آيا پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى بايست وابستگان او را احضار مى فرمود تا او را تسليم كنند؟ روشن است كه نه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين كارى را انجام مى داد و نه آنان چنين كارى را براى پيامبر انجام مى دادند و مسئوليت كارهاى كعب را بر دوش مى گرفتند.

اگر اين راه نيز امكان پذير نبود آيا مى بايست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمان احضار او را صادر كند و آنگاه او را به قتل محكوم و اين حكم را به اجرا در آورد؟ در چنين صورتى چه فرقى از لحاظ محتواى كار ميان اين شيوه با قتل او بدان شكل كه صورت گرفت وجود مى داشت؟

بدين ترتيب روشن مى شود كه قتل كعب يك ضرورت گريزناپذير بود و لازم بود پيشواى يك دولت عدالتخواه و عدالت پيشه بدان اقدام كند، چرا كه راهى براى دفع فساد و فسادانگيزى او جز كشتن وى - به هر طريق ممكن - وجود نداشت.

حدّ اكثر كارى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين ماجرا بدان دست زد آن بود كه

ص: 481

ريختن خون او را مباح اعلام كرد و اين كيفرى بود بر آنچه او انجام داده و علاوه بر آن مانعى بود براى استمرار سركشى و طغيان او كه پيوسته به جنايت خود ادامه مى داد بى آن كه هيچ محذورى در كار خود بيابد. بنابراين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) راهى جز اين دو نداشت: يا آن كه او را به قتل برساند و يا آن كه او را رها بگذارد تا همچنان به جنايت خود ادامه دهد. چنين بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) راه نخست را برگزيد.

كسانى كه به ايجاد ترديد و القاى شبهه دربارۀ كارهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و رسالت آسمانى او كه براى همۀ جهانيان رحمت بود مى پردازند چنين مى گويند كه رسالت الهى با چنين قتل بى خبرى و اساسا با چيزى به نام قتل ناسازگار است، آنسان كه از عيسى روايت مى كند كه «هركس بر گونۀ راستت زد گونه چپ خود را براى ضربتى ديگر پيش آر».

ما در پاسخ چنين گزافه اى مى گوييم از ميان بردن دشمنان دعوت دينى هرگز با رسالت آسمانى ناسازگارى ندارد، چه، موسى كه خود از پيامبران اولو العزم است با دست خويش قتل انجام داد و جنگيد و بنى اسرائيل را نيز به جنگ دعوت كرد و هرگز اين مسائل با رسالت آسمانى او كه تورات كتاب آن است تنافى نداشت، كتابى كه عهد قديم مقدّس در نزد يهوديان و مسيحيان است.

همچنين بر اين پندارند كه رحمت نبوى اجازۀ كشتن و جنگ را نمى دهد. امّا ما در پاسخ مى گوييم جنگ و قتل مشروع از همين رحمت ناشى مى شود، چرا كه رحمت نبوّت يك عاطفۀ ناسنجيده نيست كه هم آنچه را شايسته است و هم آنچه را شايسته آن نيست در بر گيرد، بلكه رحمت نبوّت رحمتى همگانى است كه يكى از مصاديق آن مترتّب كردن آثار جرم يك مجرم بر كار او و جلوگيرى از فساد در روى زمين است، آنسان كه خداوند مى فرمايد؟ «اگر بازداشتن برخى از مردم به وسيلۀ برخى ديگر نبود فساد بر زمين حكمفرما مى شد، امّا خداوند بر جهانيان فضل

ص: 482

فراوان دارد»(1). پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز خود مى فرمايد: «من پيامبر رحمت و پيامبر حماسه ام». آرى حماسۀ او برخاسته از رحمت اوست.

از ديگر سوى بايد به اين حقيقت نيز توجّه داشت كه در بسيارى از موارد عفو و گذشت دربردارندۀ سخت ترين عذاب و شكنجه [براى ديگران] است، از اين قبيل كه جنايتكارى مورد عفو قرار گيرد كه ديگر هيچ اميدى به درست شدن او وجود ندارد. اين در حالى است كه شريعت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مشتمل بر عفو در مواردى است كه موجب ضررى براى همگان نباشد آن گونه كه خداوند در مورد توصيۀ مؤمنان به صبر مى فرمايد: «اگر مورد ستم و تعرض قرار گرفتيد شما هم تعرض و مجازاتى همانند آن را روا داريد و البتّه اگر خويشتن دارى و صبر كنيد اين براى صابران بهتر است»(2).

بايد به اين نكته توجّه داشت كه صبر و خويشتن دارى در مقابل جنايتكار تنها در مواردى است كه جنايت عليه فرد صورت گرفته باشد و متوجّه همگان نباشد.

بنابراين فرمان خداوند كه: «عفو در پيش گير و به نيكى فرمان ده و از جاهلان روى برتاب»(3). تنها در مواردى است كه يك حق شخصى در كار باشد و ضرر آن به همگان برنگردد، آنچنان كه در همين باره مى فرمايد: «نيكى و بدى با يكديگر همسان و برابر نيست. بدى را با نيكى پاسخ ده كه در اين صورت خواهى ديد آن كس كه ميان تو و او كينه و دشمنى وجود داشته به صورت يك دوست نزديك در آمده است. اين توصيه را جز صابران و جز آن كسانى نمى گيرند و بدان عمل نمى كنند كه بهره اى بزرگ [از عقل و خرد] دارند. اگر در دلت انديشه اى شيطانى بخلد به خداوند پناه بر كه او شنوا و آگاه است»(4). اين آيه خود بروشنى گوياى آن

ص: 483


1- - بقره/ 251.
2- - نحل/ 126.
3- - اعراف/ 199.
4- - فصّلت/ 34.

است كه عفو از مجرم در امور شخصى و فردى است كه آثار آن متوجّه جامعه نمى شود. آن گفته اى هم كه به مسيح نسبت مى دهند - در فرض صحّت - تنها در مورد امور شخصى است و اگر هم ديگرانى از آن مفهومى فراگيرتر دريافته اند، هر كس از پيامبران راه و شيوۀ خود را دارد و خداوند خود هدايتگر همگان است.

ص: 484

فصل بيست و دوّم غزوۀ احد

زمينه ها

417 - شكست قريش در نبرد بدر آنان را غمگين و پريشان خاطر ساخت، چرا كه آن نبرد هنگامۀ جدايى حق از باطل و مظهر قدرت مؤمنان و ضعف كافران و نخستين شكستى بود كه از سوى سپاه ايمان به آنان تحميل مى شد. به همين دليل تلخى اين شكست براى آنان بسيار بود، چه آنان همراه با اين شكست سران و بزرگان خويش يعنى همان كسانى را از دست داده بودند كه به اقتضاى آيين جاهليّت خون هر يك از آنان برابر با خون همۀ مسلمانان و بلكه خون چندين قبيله بود. اين اندوه و پريشانى مشركان آن هنگام شديدتر مى شد كه بدانيم هيچ خانه اى در ميان قريش نبود مگر اين كه زخمى از اين نبرد بر جان آن نشسته و همين زخم روح انتقام را در آنان برانگيخته بود.

علاوه بر اين قريش با شكست در اين نبرد احساس كرده بود كه دولت شرك رو به افول نهاده است، دولتى كه آنان بدان پايبند و متّكى بودند و آن را عقيدۀ پدران خود محسوب مى كردند و مى گفتند ما تنها از همان چيزى پيروى مى كنيم كه پدران خود را بر آن يافته ايم، هر چند پدران آنان هيچ كار خردمندانه اى نكرده و راه هدايت در پيش نگرفته باشند.

همچنين آنان با اين شكست دريافتند كه جايگاه و منزلت آنان در ميان اعراب روبه نابودى نهاده و اگر اين وضعيت تكرار شود، جايگاه آنان و رياست و پيشوايى

ص: 485

آنها بكلى نابود خواهد شد. مشركان قريش گمان داشتند كه اعراب تاكنون تحت رياست و پيشوايى آنان بوده اند و اكنون از زير سلطه و نفوذ آنان بيرون مى روند و ديگر قبايل عرب اگر بتوانند موقعيّت خود را بالا مى برند و بر جاى آنان مى نشينند.

آنان افزون بر اين مى ديدند كه كاروانهاى تجارى آنان به عنوان غنيمت در اختيار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار مى گيرد و ميان اصحاب او تقسيم مى شود و با پديد آمدن اين وضعيّت ديگر امكان اين را ندارند كه سفرهاى تجارى خود به مقصد شام را انجام دهند تا واردات و صادرات خود را پى گيرند و سفر زمستان و تابستان فرجام و صورت گيرد.

آنان همه اين ماجراهاى تلخ را مشاهده و تلاش كردند به محمّد دست يابند.

آنان براى رسيدن به همين هدف يورش سويق را انجام دادند اما هيچ دستاوردى از آن حاصلشان نشد و نه تنها سود فراوان نبردند، بلكه به اندكى از خواسته هاى خود نيز دست نيافتند.

آنان همۀ اين خواريها را به چشم خود ديدند. اينك در چنين وضعيّتى آيا مى بايست سكوت مى كردند؟ روشن است كه آنان حتّى اگر مى توانستند از تجارت خود بگذرند و در اين مورد سكوت گزينند نمى توانستند از رياست و پيشوايى خود چشم بپوشند و از سرورى خود كه صدمه ديده بود بگذرند و دربارۀ انتقام خونهاى سران و بزرگان آنان كه زعامت و پيشوايى آن قوم را بر عهده داشتند سكوت كنند.

شمشير قدرت به جاى كاروان تجارت

418 - عبد اللّه بن ابى ربيعه، عكرمة بن ابى جهل و صفوان بن اميّه در ميان تنى چند از مردان قريش كه پدران و فرزندانشان در جنگ بدر كشته و يا زخمى شده بودند نزد ابو سفيان رفتند و با او صحبت كردند تا فرماندهى آنان را براى يك نبرد تازه به عهده بگيرد. از آنجا كه فرماندهى سپاه شكست خورده بدر با دو نفر يعنى ابو جهل و عقبة بن ابى معيط بود. اين مردان خواستار آن بودند كه در اين نبرد تنها

ص: 486

يك نفر [كه كسى جز ابو سفيان نبود] فرماندهى آنان را به دست گيرد زيرا ابو سفيان تنها برجاى ماندۀ از رجال و شخصيّتهاى آن قوم بود و در موقعيّتى مناسب رهبرى قرار داشت و همو بود كه كاروان تجارى قريش را نجات داده بود و اينك آن مردان خواهان آن بودند كه اين كاروان نجات يافته در راه انتقام گرفتن آنان از مسلمانان مصرف شود.

اين گروه كه به سراغ ابو سفيان رفته بود، خطاب به صاحبان و افراد آن كاروان گفت: «اى جماعت قريش، محمّد شما را مورد ستم قرار داده و خوبان شما را كشته است. پس با اين ثروت ما را در جنگ با او پشتيبانى كنيد شايد انتقام خود را از او بستانيم».

بدين ترتيب صاحبان آن كاروان از آن ثروت گذشتند تا بودجه اى براى تأمين هزينۀ جنگ باشد. اين بار مشركان عدّه و عدّۀ خود را آماده كردند چرا كه مى دانستند اين براى آنان مايۀ ننگ و عار خواهد بود كه نتوانند موقعيّت گذشتۀ خود را اعاده كنند.

همۀ خاندانهاى قريش بدين منظور گرد هم آمدند و هيچ يك از آنان نماند مگر آن كه خود را آمادۀ نبرد كرد و براى اين آماده شد كه همه با هم ضربه اى كوبنده به مدينه وارد آورند تا اگر حتى نتوانند اسلام را از بين ببرند حد اقل به هدف انتقام گرفتن از آنان دست يافته و شرف و موقعيت از دست رفتۀ خود را اعاده كرده و ننگ و عار را از خود دور ساخته اند.

قريش در اين بار كنانه و تهامه و نيز تعداد زيادى از سياهانى را به خود ملحق ساخت كه در جنگ با نيزه تجربه و توانى داشتند و وحشى قاتل حمزه كه به پاداش همين قتل آزاد شد از جملۀ همين گروه بود. او براى نبرد و براى رويارويى با سپاه مسلمانان نرفت، بلكه براى شكار حمزه و از ميان بردن مردى كه شمشير برّان او تهديدى براى قريش بود به منطقۀ احد رفت و به عبارتى ديگر نه براى جنگ بلكه براى ترور در رديف سپاه مشركان قرار گرفت.

ص: 487

مشركان قريش به اين نيز بسنده نكردند كه قبايل مجاور مكّه و سياهان را در كنار خود قرار دهند، بلكه از همراهى برخى از مشركان اوس در مدينه نيز كه كينه هايى چون كينۀ آنان داشتند و از طرفى به اين كه موضع نفاق در پيش گيرند راضى نمى شدند نيز استفاده كردند. در همين باره قتاده روايت كرده است كه ابو عامر بن صيفى از طايفۀ بنى ثعلبه از كسانى است كه قبل از ورود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مدينه در آن شهر داراى موقعيتى بود. او كه به همراه پنجاه تن از جوانان اوس به مكّه آمده بود تا از پيامبر (صلی الله علیه و آله) دور بماند در راس آنان روانۀ جنگ احد شد و قريش چنين گمان داشت يا او خود اين گمان را براى قريش به وجود آورده بود كه اگر اين مرد با خاندان خود يعنى اوس تماس بگيرد [و از آنان بخواهد كه از محمّد (صلی الله علیه و آله) جدا شوند] هيچ كس با وى مخالفت نخواهد كرد.

بدين ترتيب سپاهى مركّب از حدود سه هزار نفر شكل گرفت در حالى كه دويست سوار آنان را همراهى مى كردند، صد نفر در جناح راست لشكر و صد نفر در جناح چپ آن.

از آنجا كه مشركان ديده بودند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با بهره گرفتن از انگيزۀ تعصّب دينى و با پشتيبانى روحيّه اى معنوى كه برتر از هر عدّه و عدّه اى است و بر هر مشكلى فائق مى آيد به نبرد با آنان مى پردازد بر آن شدند كه آنان نيز از عوامل معنوى محرّك سود جويند و به همين دليل زنان خود را با خويش همراه كردند تا مردان از اين شرم كنند كه در مقابل زنان خود از صف نبرد بگريزند و زنان خود را به اسارت واگذارند.

بدين ترتيب ابو سفيان همراه با زن خود هند از مكّه بيرون آمد در حالى كه آن زن كينۀ انتقام فرزند، برادر و پدر خويش را در دل داشت. عكرمة بن ابى جهل نيز با زن خود ام حكيم دختر حارث بن هشام بن مغيره روانه نبرد شد و بدين ترتيب بسيارى از بانوان و زنان محترم قريش با سپاه همراه شدند تا همراهى آنان محرّكى براى نبرد و مانعى از فرار سپاهيان باشد.

ص: 488

كوتاه سخن در اين باره آن كه قريش با تهيّۀ عدّه و عدّه و سلاح و توشه و نيز همۀ عواملى كه مى تواند محرّك آنان باشد از مكّه بيرون آمد. اين همه آمادگى نيز بدان خاطر بود كه آنان مى دانستند به رويارويى دشمنى مى روند كه به سلاح روحيّه و ايمان كه آنان فاقد آنند مجهّز است.

مشركان قريش شاعران و خطيبان را نيز به همراه خود آوردند تا به تشويق سپاهيان بپردازند و روح شجاعت و دلاورى و اشتياق به نبرد را در آنان بدمند و كوتاه سخن آن كه در راه تجهيز سپاه خود به هر عامل تقويت كننده ممكن هيچ راهى را ناپيموده نگذاشتند.

يكى از كسانى كه به منظور تشويق سپاهيان به نبرد در اين سپاه شركت داشت ابو عزه عمرو بن عبد اللّه جمعى بود. او مردى شاعر بود كه در نبرد بدر به اسارت در آمد، امّا به آن دليل كه ثروتى نداشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را بدون دريافت هيچ فديه اى آزاد كرد و در مقابل از او تعهد گرفت به هيچ كس عليه او كمك نكند و بالتّبع زبان او نيز در خدمت تشويق ديگران به جنگ با آن حضرت قرار نگيرد. امّا در هنگام خروج سپاه احد مشركان آن قدر بر او اصرار كردند كه او را از پيمانى كه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) داشت خارج كردند. به عنوان نمونه صفوان بن اميّه به وى گفت: «اى ابو عزه تو مردى شاعرى، با زبانت ما را يارى كن و به همراه ما بيرون بيا». او گفت: «محمّد (صلی الله علیه و آله) مرا بدون فديه آزاد كرده و بر من منت نهاده است و اينك من قصد آن ندارم به كسى عليه او يارى دهم». صفوان ديگربار گفت: «آرى راست مى گويى، امّا تو ما را يارى ده كه من در مقابل در پيشگاه خداوند به تو پيمان مى سپارم كه اگر زنده برگشتى در مورد همسر كردن دخترانت تو را يارى دهم و اگر نيز كشته شوى، دخترانت را در كنار دختران خود قرار دهم تا در سختى و آسايش در كنار هم باشند».

سرانجام ابو عزه خارج شد و به همراه عدّه اى ديگر به تشويق بنى كنانه براى پيوستن به قريش براى جنگ با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرداخت.

ص: 489

چنين بر مى آيد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از خروج قريش براى نبرد با او آگاهى داشت. در بسيارى از روايات نيز آمده است كه عبّاس بن عبد المطّلب كه در اين نبرد شركت نكرده بود اين خبر را براى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرستاد. البتّه علاوه بر اين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جاسوسانى نيز داشت كه به شناسايى و كسب اطّلاعات در مورد كاروانهاى تجارى قريش مى پرداخت و روشن است كه اين جاسوسان به طريق اولى خبر تهاجمات نظامى قريش را به پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى دادند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) على رغم اين اطّلاعات صبر كرد تا آنچه انتظار آن را دارد صورت پذيرد و در مقابل ديدگان آنان قرار گيرد. او نمى خواست قبل از آن خارج از محل اقامت و مأواى خود به رويارويى قريش برود.

به هر حال سپاه قريش راه خود را پشت سر نهاد و به مدينۀ منوّره رسيد و با حالتى آميخته به تهديد و تهاجم در مزارع اطراف مدينه پراكنده شد و اسبان و شتران خود را در اين مزارع رها كرد تا بچرند.

تصميم پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى رويارويى

419 - سپاه سنگين مهاجم در اوّل شوّال سال سوّم هجرت به مدينه رسيد و غزوۀ احد در نيمه و به روايتى در يازدهم آن ماه صورت گرفت.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) براى رويارويى با اين سپاه آماده شد، البتّه نه با اتّكا به فزونى عدّه و عدّه بلكه با قدرت ايمان و حق و به نيروى برخاسته از مشورت با مسلمانان و ايجاد روح تعاون و همكارى و ايجاد يكپارچگى روحى در ميان مسلمانان به همين وسيله، زيرا مشورت با مخلصان باعث مى شود تا روح آنان با يكديگر درآميخته و يك كل را تشكيل دهد به گونه اى كه هر يك از مسلمانان خود را جزئى از آن كل احساس كند.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از نماز در حالى كه مسلمانان تهاجم را به چشم خود ديدند و مؤمنان از آن احساس خطر كردند برخاست و با مسلمانان در اين باره به

ص: 490

مشورت پرداخت.

محور اين مشورت بر پايۀ اين سؤال بود كه آيا بايد پيامبر (صلی الله علیه و آله) با سپاه ايمان به خارج شهر برود و در آنجا كه بهترين جا براى جنگيدن است با دشمن رودررو شود يا آن كه بايد در مدينه بماند كه در اين صورت اگر دشمن همچنان در همان جا بماند اين بدترين ماندن براى اوست، زيرا بزودى ممكن است زاد و توشۀ آنان تمام شود و اگر وارد شهر مدينه شود، اين شهر با بناهاى محكمى كه از سنگ و آجر ساخته شده چون دژى است كه آنان با گذرگاههاى آن هيچ آشنايى ندارند.

مشورت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با صحابه در اين باره بود كه كدام يك از اين دو شيوه براى سركوب دشمن كارسازتر و به پيروزى نزديكتر است. البتّه او خود بيرون رفتن از شهر را دوست نداشت و آنچنان كه روايت شده است مى فرمود:

«بمانيد و زنان و كودكان را در چهار ديواريها قرار دهيد كه اگر آن قوم در داخل كوچه هاى شهر به رويارويى ما بيايند ما با آنان خواهيم جنگيد و زنان و كودكان از بالاى بام خانه ها بر آنان سنگ خواهند افكند».

ابن اسحاق روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: «اگر صلاح مى دانيد در مدينه بمانيد و آنان را در همان جا كه هستند واگذاريد. پس اگر آنان در همان جا ماندند در بد جايى مانده اند و اگر نيز بر ما وارد شدند ما در داخل شهر با آنان خواهيم جنگيد».

نكتۀ قابل توجّه در اين ميان آن است كه عبد اللّه بن ابى بن سلول نيز بر همين رأى بود. شايد او از رويارويى با دشمن مى ترسيد و نمى خواست [با عقب كشيدن از سپاهى كه از شهر بيرون مى رود] نفاق او آشكار شود و شايد نيز بر اين عقيده بود كه دوستان يهودى او از اين موقعيت كه جنگى در داخل مدينه روى دهد به عنوان فرصتى براى يورش عليه مسلمانان بهره خواهند برد.

به هر حال قصد وى از اين نظر هرچه باشد - كه خداوند بدان آگاهتر است - او به پيامبر (صلی الله علیه و آله) چنين گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مدينه بمان و براى

ص: 491

رويارويى با آنان بيرون مرو كه به خداوند سوگند براى رويارويى با هيچ دشمنى از شهر بيرون نرفتيم مگر اين كه دشمن بر ما چيره شد و هيچ گاه در شهر نمانديم مگر اين كه بر دشمن چيره شديم. پس اى رسول خدا آنان را به حال خود بگذار كه اگر در همان جا كه هستند بمانند در بد زندانى مانده اند و اگر نيز وارد شهر شوند، مردان از پيش روى به جنگ با آنان خواهند پرداخت و زنان و كودكان از بالاى سر بر آنان سنگ خواهند افكند و اگر نيز بر گردند سر شكسته و همان گونه بر خواهند گشت كه آمده اند».

ليكن بسيارى از مسلمانان با اين نظر كه نظر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز بود مخالفت كردند. اين مخالفان خود به دو گروه تقسيم مى شدند: [گروهى دلاور مردان و دليرانى بودند كه در انتظار دشمن نشستن را با روح حماسى خود سازگار نمى يافتند و معتقد بودند لزوما بايد به ملاقات دشمن بروند و در انتظار آنان ننشينند.

حمزه يكى از اين گونه افراد بود كه با صلابت اظهار داشت: «سوگند به آن كه كتاب را بر تو نازل كرده است به جنگ با آنان خواهيم شتافت». يكى ديگر از دلير مردان انصار نيز گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اگر با داشتن چنين ملّتى به جنگ با آنان نروى كى به جنگ خواهى رفت؟».

گروه ديگر نيز كسانى بودند كه در نبرد بدر توفيق حضور نداشتند و مى خواستند در اين نبرد افتخارى همانند افتخار شركت در آن نبرد به دست آورند.

آنان مى گفتند: «ما از اين پيش در آرزوى چنين روزى بوده ايم و آن را از خدا مى خواسته ايم. اينك خداوند آن را براى ما فراهم آورده و به ما نزديك ساخته و فاصلۀ ما با آن اندك است».

بدين ترتيب به علت بيشتر بودن كسانى كه خواهان نبرد بودند و نيز كسانى كه مى خواستند به جاى افتخار شركت در بدر كه از آن محروم مانده بودند به افتخار شركت در احد دست يابند تصميم بر آن شد كه براى نبرد بيرون روند. زيرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه خود آيين شورا را آورده و مردم را به آن فرمان داده بود پاسخى جز آن

ص: 492

نداشت كه به رأى اكثريّت عمل كند و آن را تخطئه نكند، آن گونه كه امروز مستبدّان اين عصر مروّج چنين شيوه اى هستند و تنها انديشۀ خود را انديشه اى درست مى دانند كه هيچ احتمال اشتباه در آن نمى رود و انديشۀ ديگران را تنها انديشه اى نادرست مى دانند كه هيچ احتمال درستى در آن نمى رود و بدين سان گروههاى فراوانى از مردم را به گرداب هلاكت و نيستى در افكنده اند.

پيامبر مؤمنان را آماده نبرد مى كند

420 - از آنجا كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى بايست نقاطى را براى عبور و اردو زدن سپاه خود معين كند و از مناطقى كه مشركان در آن قرار دارند عبور نكند به كسب اخبار و اطّلاعات در مورد مناطقى پرداخت كه دشمن ستمگر و فراوان او در آن حضور داشت.

آن گونه كه در صحيح مسلم و صحيح بخارى آمده است رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خطاب به مسلمانان فرمود: «چه كسى مى تواند ما را به نقطه اى نزديك آن گروه مهاجم برساند بى آن كه از راهى برود كه با آنان برخورد كند؟». در پاسخ مردى به نام ابو خثيمه گفت: «من اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)».

بدين ترتيب وى سپاه مسلمانان را پيش برد و آنان را از مزارع بنى حارثه و از ميان كشت و زرع آنان عبور داد. وى از جمله از ميان مزرعه مردى نابينا كه از منافقان بود و مربع بن قيظى نام داشت عبور كرد و چون آن مرد اين خبر را شنيد دعا كرد كه خداوند ريشۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مسلمانان را بسوزاند. وى همچنين به خاك افشاندن به جانب سپاه پرداخت و مى گفت: «اگر تو رسول خدايى من بر تو حلال نمى دانم كه به باغ من وارد شوى». او علاوه بر اين مشتى خاك برداشت و گفت: «اى محمّد به خداوند سوگند اگر مى دانستم كه اين خاك را بر سر كسى ديگر نمى ريزم آن را به سوى تو مى افشاندم». سپاهيان با شنيدن اين سخن به سوى او تاختند تا او را بكشند، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آنان فرمود: «او را نكشيد كه اين

ص: 493

مرد كور دل و نابيناست». امّا گويا قبل از صدور اين دستور يكى از سپاهيان ضربتى بر سر وى وارد آورده سر او را شكافت.

گفتنى است كه روى آوردن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به نبرد با دشمن در خارج شهر پس از قبول رأى اكثريّت مسلمانان مورد مشورت او مبنى بر انجام چنين كارى و در حالى بود كه وى قبل از كشاندن آنان به سوى ميدان نبرد بدانان توجّه داد كه وى تسليم رأى آنان شده است، زيرا كه وى پس از ابراز رأى اكثريّت زره خود را بر تن كرد و سپر خويش را برداشت تا آمادۀ نبرد باشد. وى همچنين جايگاه و مسئوليّتهاى سپاهيان خود را مشخّص ساخت و همين امر گوياى آن بود كه او تسليم رأى اكثريّت شده است.

در اين ميان برخى از مؤمنان چنين احساس كردند كه پيامبر را به اكراه به چنين كارى واداشته اند. آنان با خود گفتند: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ما فرمان داد تا در مدينه بمانيم و او به خدا و خواست خدا آگاهتر است و از آسمان بر او وحى مى رسد».

آنان چنين مى پنداشتند كه نظر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مبنى بر ماندن در شهر از وحى و فرمان خداوند در اين مورد ناشى شده است در حالى كه آنان به سبب شدّت ايمان و علاقۀ خود به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) چنين گمانى كرده بودند و اگر واقعا در اين مورد وحيى در كار بود، ديگر در جايى كه فرمان خداوند و امر و نهى او هست جايى براى ابراز عقيده و اظهار نظر وجود ندارد. به همين دليل است كه مى گوييم نظر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اينجا يك تدبير جنگى از جانب خود او بود و به همين علّت نيز هنگامى كه رأى اكثريّت بر چيز ديگرى قرار گرفت [از آنجا كه پاى وحى در ميان نبود] به حكم آيين شورا به اين رأى تن در داد.

چنين به نظر مى رسد كه مؤمنان در پى همين گمان از نظر خود برگشتند، امّا پس از مشورت و قطعى شدن نتيجه ديگر جايى براى ترديد و بازگشت وجود ندارد، زيرا ترديد موجب خلل در ارادۀ سپاه كه يكى از مايه هاى قدرت آن است مى شود و شكست را در پى مى آورد.

ص: 494

به همين دليل پيامبر (صلی الله علیه و آله) سپاهيان را متوجّه منع ترديد كرد و فرمود: «براى هيچ پيامبرى كه زره جنگ بر تن كرده و اجازۀ حركت سپاه را داده است روا نيست كه بر گردد مگر آن كه به جنگ بپردازد. من پيش از اين شما را به ماندن در شهر فرا خواندم امّا شما هيچ چيز جز رفتن به استقبال دشمن را نپذيرفتيد. اينك بر شما باد كه از خداوند پروا كنيد و چون با دشمن روبرو شديد در سختى نبرد صبر و پايدارى ورزيد و ببينيد خداوند از شما چه خواسته است».

در حالى كه - آن سان كه گفتيم - سپاه مشركان حدود سه هزار نفر بودند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سپاه مؤمنان را كه شمار آنان با احتساب گروهى بيمار دل كه در ميان آنان وجود داشتند به هزار نفر مى رسيد پيش برد. در اين ميان برخى از انصار قصد آن را داشتند تا از همپيمانان يهودى خود نيز كمك بخواهند. زهرى روايت كرده است كه گروهى از انصار از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اجازه خواستند كه از همپيمانان خود در مدينه كمك بطلبند، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «ما را به آنان نيازى نيست»، چرا كه وى مى خواست سپاه او از كسانى تشكيل يابد كه همه براى دفاع از عقيدۀ خود سر جنگ دارند و علاوه بر آن خداوند نيز فرموده بود: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد كسانى را غير از همعقيدگان خود به دوستى و همكارى نگيريد كه در ايجاد سستى در شما فروگذار نمى كنند. آنان دوست دارند كه شما در رنج و مشكل گرفتار آييد.

كينه از زبان آنان هويداست و البتّه آنچه در دل دارند از اين بزرگتر و بيشتر است»(1).

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) علاوه بر اين نمى توانست از يهوديانى يارى بخواهد كه همين چندى پيش ميان او و يك گروه از آنان يعنى يهود بنى قينقاع اختلافى در گرفت كه منجر به بيرون راندن آنان از مدينه شد و خداوند رانده شدن را بر آنان مقرّر فرمود.

منافقان

421 - در ميانۀ راه خداوند سپاه اسلام را از لوث منافقان پاك ساخت و حدود

ص: 495


1- - آل عمران/ 118.

يك سوّم از سپاه كه پيروان عبد اللّه بن ابى بودند كنار رفتند. عبد اللّه چنين نشان داد كه وى به عنوان خشم و اعتراض در مقابل اين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نظر او را نپذيرفته است از سپاه بيرون مى رود، آن سان كه هر مستبدّى نيز كه رأى خود را بر ديگران تحميل مى كند عارى از نفاق نيست و گاه نفاق او بدان حد كه عبد اللّه بن ابى داشت مى رسد. خروج عبد اللّه و همراهان او از سپاه اعلام نفاق آنان به مؤمنان بود، مؤمنانى كه عبد اللّه دربارۀ برخورد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با نظر آنان گفت: «او از آنان اطاعت و با من مخالفت كرد».

در نتيجه دعوت عبد اللّه بن ابى از مردم براى كنار كشيدن از سپاه اسلام برخى از مخلصان به ملامت و سرزنش او پرداختند و كسانى نيز به او گرويدند.

يكى از كسانى كه به سرزنش عبد اللّه و همراهانش پرداخت عمرو بن حزام بود كه به آنان مى گفت: «اى مردم شما را به خداوند متذكّر مى گردم كه در زمانى كه دشمنتان به رويارويى آمده است قوم خود و پيامبر خويش را رها مكنيد». امّا آنان در نتيجۀ نفاق خود در حالى كه دشمن مدينه را در محاصرۀ خود داشت گفتند: «اگر ما مى دانستيم كه شما وارد جنگ مى شويد ياريتان مى كرديم، امّا ما بر اين عقيده نيستيم كه جنگى ميان شما و آنان صورت بگيرد». در اين هنگام آن مؤمن كه با نافرمانى منافقان مواجه شده بود گفت: «اى دشمنان خدا خداوند [از رحمت خويش] دورتان سازد! خداوند بزودى پيامبر خود را از شما بى نياز خواهد ساخت».

بازگشت عبد اللّه و گروه او باعث نگرانى برخى از مسلمانان دو دل شد، هر چند آنان از منافقان نبودند. زيرا دو گروه از مسلمانان در پى اين ماجرا در اين انديشه بر آمدند كه سست شوند و پا از صحنۀ عقب بشكند در حالى كه خداوند ياور آنان و ديگر مؤمنان بود. اين دو گروه كه بنى سلمه و بنى حارثه بودند در اين انديشه بر آمدند كه با كسانى كه با عبد الله برگشته بودند برگردند. اين انديشه [كه به عمل نپيوست] به سبب شدّت نگرانى آنان از رويارويى با دشمنى به مراتب بيشتر از سپاه مسلمين و مجهّز به سلاح و نيز آكنده از روح كينه و انتقام و علاوه بر اين بدان علّت

ص: 496

بود كه نفاق منافقان اندكى در دلهاى آنان تأثير گذاشته بود، هر چند خود از منافقان نبودند. همين گروهند كه مورد اشاره آيات ذيل قرار گرفته اند: «آنگاه كه دو گروه از شما در اين انديشه افتادند كه سست شوند در حالى كه خداوند ياور آنهاست و بايد مؤمنان تنها بر خداوند توكّل كنند»(1).

مردان اين دو گروه با نزول اين آيات كه مى گويد «خداوند ياور آنهاست» شادمان و از اين مطمئن شدند كه آنان هر چند دو دل بوده، امّا منافق نبوده اند، چرا كه ياور و دوست منافقان شيطان است و خداوند تنها ياور مؤمنان مى باشد.

گفتنى است كه در شرايطى كه منافقان از سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر مى گشتند، نوجوانان مؤمنى كمتر از پانزده سال وجود داشتند كه هر چند چندان مهارتى در تيراندازى و يا توانى براى نبرد نداشتند خود را براى شركت در نبرد عرضه مى كردند. به عنوان نمونه در صحيحين آمده است عبد اللّه بن عمر خود را براى شركت در احد عرضه داشت، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را رد كرد. همچنين آن حضرت در آن روز كسانى چون اسامة بن زيد، زيد بن ثابت، براء بن عازب و...

را رد كرد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنين قصد آن داشت رافع بن خديج را كه در همين سن بود برگرداند، امّا چون گفته شد كه وى در تيراندازى مهارت دارد، به وى اجازۀ شركت در نبرد را داد، چرا كه اين كار نيازمند قدرت بدنى فراوان نيست، بلكه نيازمند مهارت در هدفگيرى است. سمرة بن جندب كه وى نيز در همين سنّ و سال بود پيش آمد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى خواست او را برگرداند، امّا چون گفته شد كه او توان بر زمين زدن اسيران را دارد و ظاهرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود نيز او را قدرتمند ديد، به وى اجازۀ حضور در نبرد داده شد.

آرايش صفوف

422 - اكنون كه خداوند سپاه ايمان را از لوث وجود منافقان پاك ساخت و

ص: 497


1- - همان/ 122.

دو دلان را نيز ثابت قدم كرد، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به صف آرايى مجاهدان و تعيين جايگاه و نقش هر يك در نبرد پرداخت و سپاهيان را به تقوى و پرهيزگارى و صبر و پايدارى فرا خواند و به اين حقيقت متذكّر ساخت كه خداوند آن گونه كه آنان را در نبرد بدر در حالى كه در موضع ضعف قرار داشتند يارى داد اكنون نيز ياور آنان است. وى همچنين به مؤمنان - در صورتى كه پايدارى كنند - بشارت پيروزى داد، آن گونه كه خداوند از زبان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين مى فرمايد: «خداوند در بدر در حالى كه شما خوار بوديد ياريتان كرد پس از خداوند پروا كنيد شايد كه شكر گزاريد.

آنگاه كه به مؤمنان مى گفتى آيا اين شما را بسنده نمى كند كه پروردگارتان به وسيلۀ هزار فرشته كه از آسمان فرو فرستاده مى شوند از شما پشتيبانى كند؟ بلكه اگر صبر كنيد و پرهيزگار باشيد و بزودى همينك آنان بر شما درآيند پروردگارتان شما را به وسيلۀ پنج هزار فرشته كه همه نشان دارند پشتيبانى مى كند. پروردگار اين [امداد و پشتيبانى] را جز براى آن قرار نداد كه مايۀ بشارتى برايتان باشد و دلهايتان بدان آرام و مطمئن شود و يارى و پيروزى مگر از جانب پروردگار نيست و نيز اين امداد براى آن بود كه دنبالۀ [سپاه] كافران قطع شود يا خداوند آنان را سركوب كند و ناكام و سرشكسته برگردند»(1).

بدين ترتيب خداوند دلهاى مؤمنان را به اين مژده استوار ساخت كه اگر در ميدان نبرد پايدارى كنند و ثابت قدم بمانند و خدا را به ياد داشته باشند كه از همه قدرتها برتر است، اگر دل استوار دارند و از جنگ و تعقيب دشمن روى بر نتابند و به غنايم مشغول نشوند و بالاخره اگر به مخالفت با فرماندهى هشيار نپردازند كه آنان را به راه درست و به همكارى نزديك در ميدان نبرد فرا مى خواند، خداوند آنان را به وسيلۀ فرشتگان آسمانى يارى خواهد داد. مؤمنان همچنين دريافتند كه همه بايد سپاهى واحد با همكارى نزديك را به وجود آورند و گروههاى پراكنده اى نباشند كه بر سر به دست آوردن غنايم و يا حتى بر سر به دست آوردن افتخارات صحنۀ نبرد با

ص: 498


1- - آل عمران/ 127-122.

يكديگر به رقابت بپردازند.

به هر حال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سوى دشمن پيش رفت و در درّه اى كه ميان كوه احد قرار داد اردو زد و كوه احد را در پشت صفوف سپاهيان خود قرار داد تا دشمن نتواند از پشت به آنان يورش برد.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از آن همان گونه كه در نبرد بدر صفوف مسلمانان را آراسته بود و مشركان نيز از او تقليد كرده بودند صفوف مسلمانان را براى نبردى ديگر آراست و تيراندازان سپاه را كه پنجاه تن بودند پشت سر سپاه و بر آن درّه گماشت و عبد اللّه ابن جبير را به فرماندهى آنان برگزيد و از او خواست سواران مهاجم را با تيراندازى به سوى آنان از دستيابى به اردوى مسلمين دور سازند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او فرمود: «سواران مهاجم را با تير انداختن به سوى آنان از ما دور ساز تا از پشت سر بر ما حمله نياورند. در جاى خود استوار باش تا از اين نقطه كه تو هستى رخنه نكنند».

سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زره خود را بر تن كرد و دوباره سفارشهاى خود را به گروه تيرانداز مورد تأكيد قرار داد تا بدين وسيله مانع از آن شود كه سپاه مشركين اردوگاه مسلمانان را دور بزند و با افراد فراوان و سپاه سنگين خود بر مسلمانان يورش برد.

پيامبر پس از صف آرايى سپاه از آنان خواست وارد نبرد نشوند مگر آن كه خود فرمان نبرد را صادر كند تا بدين ترتيب همۀ آنان در حالى كه پشت سر اردوى آنان به وسيلۀ تيراندازان حفاظت و حراست مى شود به صورتى يكپارچه حمله كنند.

شيوه اى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در صف آرايى مسلمانان به كار گرفت نوعى سازماندهى جنگى بود كه تا آن زمان مسلمانان با آن آشنايى نداشتند. در پرتو همين سازماندهى درست اگر تيراندازان فرمان آن حضرت را اطاعت مى كردند هرگز مايۀ نگرانى براى سپاه مسلمين به وجود نمى آمد و حتى در اين غزوه يك زخم

ص: 499

هم بر نمى داشتند.

بدين ترتيب سپاه ايمان صفوف خود را آراست و اكنون در مقابل آنان سپاه شرك قرار داشت كه به عدّه و عدّۀ خود مى نازيد، سپاهى كه مزارع مدينه را محلّ جولان و چراگاه متجاوز از دويست اسب و شتران بى شمار خود قرار داده و همين مسأله غيرت مردم مدينه را براى جنگ با مشركان برانگيخته بود تا آنجا كه يكى از آنان در زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ رفتن به جنگ آنان با مسلمان به مشورت پرداخته بود گفت: «آيا مزارع و كشتزارهاى فرزندان اوس و خزرج چرانيده شود و به آنان هيچ آسيبى نرسد؟».

دو سپاه

423 - دو سپاه رو در روى همديگر قرار گرفتند، امّا هنوز نبرد ميان آنان آغاز نشده بود.

اينك قبل از آن كه به ماجراهاى صحنۀ نبرد بپردازيم لازم است دربارۀ وضعيّت ظاهرى و نيز اوضاع روانى دو سپاه سخن گوييم، چرا كه حالت كنونى دو سپاه فرجام نبرد ميان آنان را روشن مى سازد و خداوند خود ولىّ مؤمنان است.

سپاه مشركان از همه عوامل قدرت مادى برخوردار بود زيرا كه شمار آنان به چندين برابر شمار مسلمانان مى رسيد. از نظر انگيزه هاى روانى جنگ نيز امورى چون حسّ انتقامجويى، تلاش براى بازگرداندن موقعيّت از دست رفتۀ خود در ميان اعراب، بيم آنان نسبت به تجارت خود و مسير كاروانهاى تجارى كه تنها راه درآمد آنان بود و مسلمانان آن را مورد تهديد قرار داده و در هر گذرگاهى در كمين آن نشسته بودند بيش از پيش آنان را براى نبرد تحريك و بدان تشويق مى كرد و بدين ترتيب براى مشركان انگيزه اى قوى براى جنگ و نبرد و از ميان بردن افراد و داراييهاى مسلمانان وجود داشت. آنان همچنين دريافته بودند كه مسألۀ آنان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مسألۀ مرگ و زندگى است، مرگى ذلّت بار و آميخته به ننگ و عار و

ص: 500

زندگى اى عزّتمندانه و با كرامت كه در آن به همان افتخارات ديرين خود فخر مى ورزند.

علاوه بر اين مشركان در مورد آرايش صفوف نبرد همان شيوه اى را به كار برده بودند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در نبرد بدر به كار برد و صفوف مسلمانان را آراست، زيرا كه معمولا طرفهاى جنگ از شيوه هاى آرايش نظامى و سازماندهى طرف مقابل خود استفاده و آن را مورد تقليد قرار مى دهند.

گذشته از اينها مشركان زنان خود را كه دلهايشان آكنده از كينه و انتقام بود با خود به صحنۀ نبرد آورده بودند بدين هدف كه به وسيلۀ آنان سربازان خود را ثبات قدم بخشند و به آنان اجازه ندهند تا ننگ فرار در مقابل زنان و رها كردن آنان براى اسارت را بر خود بپذيرند.

اينها همه وسايلى براى بالا بردن روحيّۀ سپاه و براى آن بود كه در روز نبرد فرار نكنند. علّت اين همه اصرار مشركان بر جلوگيرى از فرار سپاهيان نيز آن بود كه آنان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او را ديده بودند كه در هنگام نبرد ثابت قدم و استوارند و به گاه رويارويى با دشمن از صحنه نمى گريزند.

روايت شده است كه چون دو سپاه رو در روى همديگر قرار گرفتند و نبرد نزديك شد هند دختر عتبه و همسر ابو سفيان با ديگر زنانى كه با او بودند برخاستند و دايره مى زدند و به تشويق و تحريك سپاهيان مى پرداختند. از آنجا كه پرچم سپاه مشركين در دست بنى عبد الدار قرار داشت، اين زن و همراهانش اين شعار را سر مى دادند كه

«هان اى بنى عبد الدار،

هان اى پشتوانه هاى سپاه

پيش رويد و شمشيرهاى بران خود را بر دشمن فرود آوريد».

همين هند كه كينۀ انتقام پدر و برادر و فرزند خويش را در دل داشت مى گفت:

ص: 501

«اگر رو به دشمن رويد با شما هم آغوش مى شويم و بسترى نرم برايتان مى گستريم

و اگر به دشمن پشت كنيد از شما جدا مى شويم جدا شدنى كه هيچ مهر و محبّتى در آن نيست».

ابو سفيان بشدت به آن علاقه داشت كه تا آخرين لحظه روح حماسه و نبرد را در سربازان خود برانگيزد. او به همين دليل به بنى عبد الدار كه پرچم سپاه در اختيار آنان بود گفت: «اى بنى عبد الدار، شما پرچم نبرد بدر را نيز در دست گرفتيد و آنچه كه خود ديديد به ما رسيد. اين در حالى است كه پرچم وضعيّت سپاه را مشخّص مى كند و اگر پرچم سقوط كند سپاه نيز سقوط مى كند. اينك يا از عهدۀ پرچم ما بر خواهيد آمد و يا آن كه پرچم را به خودمان وامى گذاريد كه خود از عهدۀ آن بر مى آييم». بنى عبد الدار بدين ترتيب به اين گفتۀ ابو سفيان اهتمام بيشترى نشان دادند و به او گفتند: «ما پرچم خاندان خود را در اختيار تو قرار مى دهيم و فردا كه با دشمن رو در رو شويم خواهى ديد كه چه خواهيم كرد».

424 - اين يك سوى جبهه و وضعيّت سپاهى است كه به عدّه و عدّه خود را مجهّز ساخته و روح قدرت و غيرت و تعصّب و حسّ انتقام را در خود پرورانده و بر انگيخته و بر محور باطل خويش متّحد و همه بر مدار كينه و حسادت و انتقام جويى با يكديگر همدست و همدل بودند.

اكنون زمان پرداختن به آن سوى ديگر جبهه و سپاه مسلمين است، سپاهى كه نمى توان گفت در ايمان و قدرت و روحيّه خود كمتر از سپاه پرانگيزه مشركان بود، چه اگر آنان انگيزه ها و محرّكهايى چون كينه و حسادت و انتقام جويى داشتند سپاه ايمان نيز از انگيزه هايى چون ايمانى قوى و چون كوه استوار، شهادت طلبى، اراده و عزمى محكم كه از جانب خداوند به آنان داده شده بود و علاوه بر اين از فرماندهى بزرگترين فرمانده از نظر ايمان و روحيّه كه خود شايسته ترين الگو براى مؤمنان است برخوردار بود. امّا با همۀ اينها چند نكتۀ قابل توجّه در مورد اين سپاه

ص: 502

وجود دارد:

الف: شايد انگيزۀ برخى از كسانى كه در نبرد بدر حضور نيافته، امّا غنايم آن را ديده بودند آن بود كه به جنگ با دشمن بپردازند و به رويارويى آنان روند بدان اميد كه به غنايمى همانند آنچه برادرانشان در نبرد بدر بدان دست يافته بودند دست بيابند، هر چند در مورد اين گروه نيز ايمان و عشق و علاقه به جانفشانى در راه اسلام انگيزه اى قويتر در كنار اين انگيزه بود، امّا جنبۀ مالى اهداف و انگيزه ها هر چند نيز ضعيف باشد در هنگامى كه اميد و احتمال بيشترى براى پيروزى وجود دارد قويتر مى شود. به همين دليل اسير گرفتن در جنگ قبل از زمين گير كردن دشمن به وسيلۀ خونريزى و كشتار در ميان آنان ممنوع شده بود. در اين وضعيّت در شرايطى كه اسير گرفتن ممنوع باشد به طريق اولى دنبال غنايم رفتن قبل از تثبيت پيروزى و استقرار اوضاع ممنوع خواهد بود.

ب: پس از تصفيۀ سپاه ايمان از لوث منافقان هنوز افراد دو دل و مردّدى در ميان مسلمانان حضور داشتند كه از اراده و عزمى استوار براى نبرد برخوردار نبودند. به عنوان نمونه در مورد آن دو گروهى كه در اين انديشه افتاده بودند كه از صحنه به كنار بروند نمى توان گفت كه تك تك افراد آن پس از برگشتن از اين تصميم چندان اراده و عزم استوارى براى نبرد داشتند و در پى پيروزى بودند، چرا كه هيچ چيز به اندازۀ ترديد و دودلى نمى تواند قدرت و ارادۀ سپاه را از بين ببرد و به همان اندازه كه در تك تك افراد در اين باره خللى وجود داشته باشد از قدرت سپاه كاسته مى شود.

ج: در اين ميان يهوديانى كه انتقامهايى را در دل داشتند و منافقان نيز به آنان پيوسته بودند در اطراف مدينه به سر مى بردند و مايۀ ناامنى در پشت سر سپاه به شمار مى رفتند.

البتّه با همۀ اينها فرماندهى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همه عوامل ضعف و سستى را از ميان برده و در پرتو آن در مراحل نخستين نبرد همۀ دودليها را پنهان ساخته بود و

ص: 503

گرايش به جمع آورى و علاقه به غنايم نيز خود را نشان نداد مگر آن هنگام كه نخستين طليعه هاى پيروزى پديدار شد و برق غنيمت چشم سپاهيان را خيره كرد و ديگر از آن پس گروههاى شكست خورده و باقيماندۀ سپاه دشمن مورد تعقيب قرار نگرفتند [تا پيروزى تكميل شود].

اين تصويرى منصفانه از دو سپاه است، هر چند خواست خداوند برتر و او عزّتمند و ياور سپاه خويش است، البتّه مشروط بدان كه در راه استوار بماند و در نبرد پايدارى ورزد و صبر و خويشتن دارى را پيشۀ خود كند كه اين خود پس از توفيق الهى يكى از مايه هاى قدرت است.

اينك رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آماده شده، روحيّه ها را بالا برده و تقويت كرده، عزمها را استوار ساخته و اين فرمان خداوند را لباس عمل پوشانده است كه «چون تصميم گرفتى بر خداوند توكّل كن»(1).

كارزار

425 - رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) سپاهيان خويش را در جاى خود قرار داد و صفوف آنان را آراست. او در اين كار دو نكته را مورد توجّه و اهتمام فزونترى قرار داد:

الف: او به مسألۀ گروه تيرانداز كه پشت اردوگاه مسلمانان را حراست مى كرد توجّه و عنايت فراوانى داشت و مؤكّدا از آنان خواست جاى خود را به هيچ وجه ترك نكنند. از جمله به آنان فرمود: «پشت سپاه را براى ما حفاظت كنيد كه ما از اين بيم داريم كه از پشت سر به ما حمله كنند. در جاى خود بمانيد و به هيچ وجه آن را ترك نكنيد. حتّى اگر ديديد ما كشته مى شويم به كمك ما نياييد و از ما دفاع و حمايت نكنيد. تنها وظيفۀ شما آن است كه به سوى اسبان دشمن تير بيفكنيد كه اسب «از ناحيه اى كه تير مى آيد پيش نمى رود».

ب: او در صفوف نخست سپاه، مؤمنان استوار قدمى را قرار داد كه در نبرد بدر

ص: 504


1- - آل عمران/ 159.

امتحان خوبى داده بودند، كسانى چون على بن ابى طالب آن شير ميداندار اسلام و حمزة بن عبد المطلب شير خدا و رسول او و زبير بن عوام كه مشاهدۀ آنها از سوى دشمن شكست تلخ بدر را به آنان يادآور مى شد. اين شيوه از آرايش سپاه وسيله اى براى ترساندن دشمن و نيز دادن اين باور به آنان بود كه امروز نيز چون ديروز است و اين يلان صفوف دشمن را از هم مى شكافند و از ميان آنان براى كسانى كه پشت سرشان قرار دارند راه مى گشايند و ترس رويارويى با دشمن را - هر چند شمار آنان فراوان باشد - از دلها مى برند. البتّه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اين پيشتازان خواست خويشتن دارى ورزند و جز پس از صدور فرمان او بر دشمن يورش نبرند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنين در چهرۀ تك تك سربازان خود نگريست و قهرمانان را تشويق و ترغيب مى كرد و يلان را به نبرد و دلاورى بر مى انگيخت. او همچنين شمشيرى در دست گرفت و از مؤمنان خواست آن را از او بستانند و حق آن را ادا كنند.

احمد بن حنبل به سند خود روايت كرده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در نبرد احد شمشيرى برداشت و فرمود: «چه كسى اين شمشير را مى گيرد و حق آن را ادا مى كند؟» پس مؤمنان به همديگر مى نگريستند و پاسخى داده نشد تا آن كه ديگر بار فرمود: «چه كسى اين شمشير را مى گيرد و حق آن را ادا مى كند؟»... اين بار ابو دجانه سماك گفت: «من آن را مى گيرم و حق آن را ادا مى كنم». پس آن را گرفت و با آن جمجمۀ مشركان را شكافت.

ابن اسحاق مى گويد:

«ابو دجانه مردى شجاع بود كه در هنگام نبرد باد به غبغب مى انداخت. او پيشانى بندى قرمز داشت كه به گاه نبرد بر پيشانى مى بست و با بستن آن همه مى دانستند كه او اينك آمادۀ نبرد است. هنگامى كه وى شمشير را از دست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گرفت پيشانى بند خود را در آورد [و بست] و سپس در ميان دو سپاه با

ص: 505

تكبّر راه مى رفت... و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين هنگام فرمود: اين راه رفتنى است كه خداوند جز در چنين موقعيّتى آن را دشمن دارد»(1).

قابل ذكر است كه در غزوۀ احد، سپاه مشركان پرچم خود را در اختيار طلحه بن ابى طلحه و سپس برادرش عثمان قرار دادند و همه پرچمداران از بنى عبد الدار بودند. امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آغاز پرچم نبرد را به على بن ابى طالب (ع) سپرد، امّا چون مشاهده كرد كه پرچم شرك در اختيار بنى عبد الدار قرار دارد آن را از او ستاند و به مصعب بن عمير كه او نيز از بنى عبد الدار بود سپرد.

آغاز نبرد

426 - ابو عامر بن صيفى كه از خاندان اوس بود و راهب ناميده مى شد و البتّه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را زمانى كه به ميان قريش رفت و به تحريك آنان به نبرد پرداخت فاسق ناميد و قبل از آمدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مدينه داراى موقعيّتى در ميان خاندان خود بود نبرد را از جانب مشركان آغاز كرد.

مشركان ابو عامر را واداشتند تا پيشاپيش يك گروه از آنان كه حدود پنجاه نفر بود قرار گيرند. بدين گمان كه اين مسأله قدرت و ارادۀ انصار را سست و آنان را به ترديد وادار خواهد كرد. وى به همين دليل، هنگامى كه به صحنۀ نبرد وارد شد، بانگ بر آورد كه «اى جماعت اوس» و هنگامى كه در پاسخ او گفتند: «خداوند خير نشانت ندهد» و نيز آن هنگام كه وى اين پاسخ را شنيد و تير او و همراهانش به سنگ خورد و به هدف خود نرسيدند و گمان خويش را اشتباه يافتند خطاب به مشركان گفت: «پس از من و در دوران غياب من خاندانم گرفتار فتنه و بدى شده اند».

بدين ترتيب با شروع نبرد از سوى مشركان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز اجازۀ نبرد را صادر كرد و پس از آن يلان نامدار سپاه اسلام به سپاه شرك تاختند و شمشير مى زدند و از مشركان مى كشتند. ابو دجانه يكى از اين كسانى است كه به ميان دشمن تاخت

ص: 506


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 15.

و با شمشيرى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او داده بود بر فرق مشركان مى كوبيد، چرا كه او به پيامبر (صلی الله علیه و آله) پيمان داده بود حق آن شمشير را ادا كند. وى آنچنان با هيبت بر فرق دشمن مى كوبيد كه گاه با يك ضربت پيكر شخص را به دونيم مى كرد.

در اين ميان زنان مشرك نيز نقاب زده يا در چهرۀ مردان به ميدان آمده بودند و به همين دليل ابو دجانه در اثناى يورش خود به ميان دشمن با زنى مواجه شد كه گفته مى شد هند همسر ابو سفيان و دختر عتبه است. امّا چون ابو دجانه اطلاع يافت كه او يك زن است شمشير خود را كه بلند كرده بود از او دور ساخت و مناسب شأن و كرامت شمشير رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نديد كه با آن زنى كشته شود، هر چند عليه مسلمانان جنگيده باشد.

حمزة بن عبد المطّلب نيز با شمشير خود صفوف مشركان را مى شكافت و به ميان آنان مى زد و آنان از مقابل او مى گريختند، چونان خرگوشانى كه از مقابل شير برمند.

در سويى ديگر پرچمدار سپاه مشركان طلحة بن ابى طلحه هماورد مى طلبيد و هيچ كس جز علىّ بن ابى طالب (ع) به هماوردى او نشتافت. اين تنها حمله اى از حملات على بن ابى طالب بود و پس از آن ضرباتى كوبنده از او كه مورّخان آن را «ابكار» خوانده اند، يعنى ضرباتى كه يكى از آنها براى از پاى در آوردن دشمن كافى بود و نيازى به تكرار آن وجود نداشت.

شهادت حمزه، خسارتى سنگين

427 - مسلمانان ابتكار عمل را در دست گرفته بودند و حالت تهاجمى داشتند و مشركان در مقابل شمشيرى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عليه آنان و شرك بر كشيده بود و در مقابل كسانى كه خداوند جانهايشان را در مقابل بهشت از آنان خريده بود تا نبرد كنند و بكشند و كشته شوند و بالاخره در مقابل كسانى كه به زندگى دنيا دل نبسته و تنها عاشق آن چيزى بودند كه نزد خداوند بود مى گريختند.

ص: 507

در اين گيرودار پرچمدار سپاه اسلام مصعب بن عمير به شهادت رسيد و ديگر بار پرچم در دست على (ع) قرار گرفت و از آن پس بر زمين نيفتاد، امّا در اين ميان خسارت بزرگ از كشته شدن حمزه به وجود آمد.

البتّه حمزه در يك غافلگيرى و يك حيله به قتل رسيد و نه در يك رويارويى يا مبارزه، چه هيچ كس توان كشتن مردان دلاور هاشمى را جز به مكر و حيله اى كه از ترس و يا از خيانت مايه مى گيرد ندارد.

قبل از نبرد احد هند و كسانى ديگر از قريش به وحشى سپرده بودند كه حمزه را به قتل برساند. او برده اى حبشى بود كه خوب نيزه مى پراند، هر چند توان و مهارتى در شمشير زدن نداشت و اگر هم مى داشت مرد شمشير زدن در مقابل حمزه نبود.

با فرا رسيدن نبرد احد حمزه در صحنۀ كارزار به پيش مى رفت و هر دلاورى كه به رويارويى او مى آمد را بر زمين مى افكند و هيچ كس به او نزديك نمى شد مگر آن كه حمزه با غرور دلاورى و با افتخار به مواضع درخشان خود در جنگ او را به ريشخند مى گرفت و بر خاك مى انداخت. در اين ميان وحشى كه آقاى او جبير بن مطعم بهاى آزادى او از بردگى را كشتن حمزه قرار داده بود در تعقيب حمزه و منتظر فرصتى براى حمله به او بود. او در پشت درختهايى كه در آنجا وجود داشت مخفى مى شد تا فرصتى مناسب براى او پيش آيد و حمزه را كه به گفتۀ خود او چون شترى خشمگين قلب لشكر را مى شكافت از پاى در آورد. بالاخره اين فرصت پيش آمد و او نيزۀ خود را كه ذرّه اى خطا نمى كرد پرتاب كرد.

بدين ترتيب حمزه عموى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و سيّد شهيدان كشته شد، مردى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ او فرمود: «سيّد شهيدان حمزه و نيز مردى است كه سخن حقى در مقابل پيشواى ستمگرى ابراز دارد و بدين سبب كشته شود».

هر چند اين كار جبير بن مطعم و هند بنت عتبه را راضى و خشنود مى ساخت، امّا هرگز اهل شرف و مردانگى را پسنديده نبود و بلكه فقط اهل پستى

ص: 508

و رذالت از آن خشنود بود. اينك جاى اين پرسش است كه چنين كارى خيانت آميز كجا و اقدام شجاعانه و مروّت آميز ابو دجانه كجا كه وقتى زنى را رو در روى خود يافت شمشير از روى او بر گرفت تا شمشير رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اين ننگ پاك باشد كه زنى با آن كشته شده است.

شهادت حمزه هر چند باعث شد تا سپاه ايمان نيرويى را از دست دهد كه به اين سادگى جبران آن امكان نداشت، زيرا كه اينك مردى به شهادت رسيده بود كه با هزار مرد جنگى و دلير برابرى مى كرد - امّا باعث سستى و ضعف سپاه اسلام نشد، بلكه آن سپاه همچنان - هر چند اندوهگين، امّا بى هيچ ضعف و سستى - به راه خود و به تعقيب دشمن ادامه داد و بر اوضاع چيره بود و مشركان در پيشاپيش آن سپاه يكى پس از ديگرى بر زمين مى افتادند و پرچم خويش را بر خاك مى انداختند تا كسى ديگر آن را بردارد، چه، در آغاز پرچمدار مشركان طلحة بن ابى طلحه به قتل رسيد. پس برادرش عثمان پرچم را برداشت و او نيز كشته شد. در پى او بردار ديگرش ابو سعد آن را بر گرفت و با تهديد على از او خواست با وى هماورد شود.

على نيز - آن مردى كه هرگز از رويارويى نگريخته و به هماوردى هيچ كس نرفته مگر آن كه او را مغلوب ساخته است - به استقبال او شتافت و دو پرچمدار، پرچمدار سپاه مشركان و كسى كه پرچم سپاه اسلام پس از قتل مصعب بن عمير در دست او قرار گرفت، با يكديگر درآويختند و به تبادل ضربات شمشير با يكديگر پرداختند.

ضربت ابو سعد اصابت نكرد، امّا ضربت على (ع) بر او فرود آمد و او را بر زمين انداخت. پس از آن، على (ع) از او روى برتافت و كار او را تمام نكرد، شايد بدان علّت كه شير ميداندار اسلام يك زخمى بر زمين افتاده را نمى كشد، بلكه كسى را مى كشد كه روياروى او ايستاده است. او خود در اين باره هنگامى كه برخى از اصحابش از او پرسيدند كه چرا كار آن مرد را تمام نكرده است فرمود: «او عورت خويش را مقابل من قرار داد و بر او ترحم ورزيدم و دانستم كه خداوند او را كشته است».

ص: 509

ما به خود اجازه نمى دهيم كه بگوييم اين كار را با كار آن كس كه برده اى را به قتل حمزه گماشت و يا با كار آن قاتل مقايسه كنيد، چرا كه اين دلاورى على و آن خوى و منش بردگان است.

به هر حال پرچمداران قريش يكى پس از ديگرى به قتل رسيدند تا آنجا كه دشمن ناگزير شد پرچم خود را به يك زن بسپارد.

دلاوران سپاه اسلام حتّى پس از آن كه دشمن ناجوانمردانه حمزه را به قتل رساند دست به حيله اى نزدند و همچنان با رادمردى و درستكارى به فرود آوردن ضربات خود بر مشركان ادامه دادند و اين در حالى بود كه مسلمانان آن گونه كه سيبى را به دو نيمه بشكافند سپاه شرك را شكافته و پيوسته بر صفوف آنان مى تاختند و آنان نيز از رويارويى مى گريختند و توشه و اموال و دارايى خود را به غنيمت مى گذاشتند.

غنايم مرگ آفرين

428 - اردوى شرك از هم پراكند و بسيارى از آنان گريختند و از فراوانى افراد خود هيچ سودى نبردند و هيچ بهره اى نجستند. البتّه اين فرار در حالى صورت مى گرفت كه آنان خرد و ناتوان و زمين گير نشده بودند و با سپاه فراوان خود [بدون رويارويى] و در حالى صورت مى گرفت كه سواران تحت فرماندهى خالد بن وليد و سواران تحت فرماندهى عكرمة بن ابى جهل نيز در كنار آنان قرار داشتند و خود را آماده كرده بودند تا اگر فرصتى بيابند بر مسلمانان يورش آورند، بويژه آن كه اين دو فرمانده هر دو از افراد هوشمند و آگاه و تحت تأثير انگيزۀ تعصّب و خونخواهى بودند.

در اين ميان كارى كه غنيمت طلبان كردند همه چيز را عوض كرد. در حالى كه على و زبير و سعد بن ابى وقاص و ديگر دلاوران مسلمان انصار پشت مشركان را شكسته و آنان را وادار ساخته بودند تا هر چه دارند بر جاى گذارند و بگريزند، اين

ص: 510

گروه در پى بى آن دلاوران به راه افتاده، به جمع آورى غنيمت و تاراج اموال بر جاى مانده پرداختند و امثال ابو دجانه را در صحنه گذاشتند تا بتنهايى ضربات خود را بر فرق كافران فرود آورند، بى آن كه اين گروه به پشتيبانى از آنان و به محكم كردن پشت سپاه بپردازند. اينچنين است كه طمع طمع افزايد و ثروت گمراهى آورد.

ابن اسحاق وضعيّت نبرد را تا پيش از مسابقۀ جمع آورى غنايم چنين توصيف مى كند كه خداوند نصرت خويش را بر مسلمانان نازل كرد و وعدۀ خويش را براى آنان محقّق ساخت و مسلمانان مشركان را با شمشيرهاى خود مورد تهاجم قرار دادند تا آنجا كه آنان را از اردوگاه خود دور ساختند و هيچ ترديدى در شكست آنها نبود. مجاهد دلاور زبير بن عوّام نيز در اين باره مى گويد: «من خود ديدم كه اطرافيان هند و خدمتگزاران او دامن بالا زده اند و مى گريزند و فاصله اى با اسارت گرفتن آنان نيست».

در چنين شرايطى بود كه گروهى به جمع آورى غنايم پرداختند. از سوى ديگر تيراندازان محافظ درّه نيز مشاهده كردند كه غنايم رو به فزونى نهاده است و كسانى كه خواهان غنايمند براى جمع آورى و تصاحب آن با يكديگر به مسابقه پرداخته اند. به همين دليل، آنان نيز پاسدارى از پشت اردوى مسلمانان و دفع تعرّض سواران مهاجم را با تيرهاى خود رها و به اين فرمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پشت كردند كه چون نمى خواست سپاه سنگين شرك سپاه مؤمنان را كه يك چهارم آنان نيز نبود اين سپاه را دور زند و در محاصره خود قرار دهد از آنان خواسته بود در هر صورت خواه مؤمنان پيروز شدند و مشركان را بكشند و خواه آنان كشته شوند جارى خود را ترك نگويند.

آنان در حالى حوزۀ نگهبانى خود را ترك كردند كه ديدگان خالد و عكرمه مراقب آنان بود و آنان در پى فرصتى براى به كار گماشتن سواران خود بودند.

بدين ترتيب سواران قريش با مشاهدۀ اين وضعيت [كوه احد را دو زده] به حوزۀ مأموريت تيراندازان مسلمان يورش بردند [و با شكست دادن آنان كه عدّۀ

ص: 511

اندكى از ايشان در آنجا مانده بودند] از پشت به سپاه مسلمين حمله كردند و اين در حالى بود كه سپاه قريش از آن سوى ديگر مى گريخت و انتظارى جز شكست براى خود نداشت تا آن كه در اين ميان خالد بن وليد خطاب به سپاه قريش فرياد بر آورد كه او به درهم كوبيدن سپاه مسلمانان از پشت پرداخته است.

اين گونه بود كه مشركان ديگر بار برگشتند و بر مسلمانان حمله ور شدند بدان هدف كه شكست سختى را به آنان تحميل كنند. آنان همچنين در جستجوى محمّد (صلی الله علیه و آله) بر آمدند تا او را به قتل برسانند. [البتّه اين حقيقت را نبايد از نظر دور داشت كه اگر آنان سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در محاصره خود گرفته بودند، امّا خداوند نيز از پشت سرشان آنها را در احاطۀ خود داشت.

ابن اسحاق دربارۀ اين مرحله از نبرد چنين مى گويد:

«پس مسلمانان پراكنده شدند و دشمن بر آنها چيره شد و روز آزمايش و امتحانى سخت فرا رسيد كه در آن خداوند هر كه را خواست به شهادت گرامى داشت، تا آن كه دشمن خود را به پيامبر (صلی الله علیه و آله) رساند و سنگ به سوى او پرتاب كرد آن سان كه او از شدّت آن بر زمين افتاد، دندان مباركش شكست و صورتش شكافت و زبانش نيز زخم برداشت»(1).

بدين ترتيب سپاه شرك به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دست يافت و بر اثر ضرباتى كه وارد كرد دو حلقه از حلقه هاى كلاه خود در گونۀ مبارك او فرورفت و آن حضرت به درون گودالى كه در آنجا قرار داشت و ابو عامر اوسى آن را حفر كرده بود تا مسلمانان به هنگام هجوم در آن بيفتند در افتاد. پس على بن ابى طالب (ع) دست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را گرفت و طلحة بن عبيد الله نيز آن حضرت را بلند كرد و او ايستاد.

سپس ديگر صحابه بدان سوى روى آوردند و به بر طرف كردن آثار زخم از چهرۀ او پرداختند. ابو عبيده عامر بن جرّاح آن دو حلقه اى را كه در صورت رسول

ص: 512


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 22.

خدا (صلی الله علیه و آله) فرو رفته بود با دندان خود در آورد و براى در آوردن هر يك از حلقه ها يكى از دندانهايش افتاد.

در اين ميان سپاه قريش كه هدفى جز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نداشت و گمان مى كرد كه اگر او را بكشد ديگر همه چيز پايان يافته است به سوى او روى آورد و به همين سبب يلان پيشتاز سپاه اسلام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در ميان خود گرفتند و به دفاع از او پرداختند، در حالى كه شمشيرهاى دشمن در جان آنان مى نشست و بسيارى از آنان فداى آن رسول شدند و كسانى از سپاه مشركان نيز كه ضربات پى درپى خود را بى هيچ ملاحظه اى متوجّه آن حضرت مى ساختند به قتل رسيدند.

در همين زمان كه روح حماسه در مسلمانان براى دفاع از پيامبر (صلی الله علیه و آله) بالا گرفته بود مصعب بن عمير پرچمدار سپاه از سوى يكى از مشركانى كه قصد كشتن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را داشت به قتل رسيد و آن شخص چنين گمان كرد كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) كشته شده است. به همين دليل در ميان قريش بانگ بر آورد كه «محمد (صلی الله علیه و آله) كشته شده و پرچم را به على سپرده است».

در اين هنگام مشركان به پرتاب تيرهاى خود به سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) پرداختند و ابو دجانه خود را سپر حميات از آن حضرت كرده و در حالى كه بر روى او خم شده بود تيرهاى مشركان در پشت او فرو مى رفت و در همين حال سعد نيز به سوى مشركان تير مى انداخت تا آنان را از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دور سازد و پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز به دست وى تير مى داد و مى فرمود: «پدر و مادرم فدايت باد تير بيفكن».

429 - اينك كسانى را كه در پيرامون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به حراست از او مشغول بودند و نيز آن حضرت را ترك مى گوييم تا ببينيم پس از محاصرۀ سپاه مسلمانان از سوى مشركان چه بر اين سپاه گذشت.

در ميان مسلمانان شايع شد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كشته شده است. اين شايعه بسيارى را نااميد كرد و باعث شد سست عقيدگان مأيوس شوند و البتّه كسانى ديگر برشورند آنچنان كه انس بن نضر در ميان مسلمانان بانگ بر آورد كه «پس از رسول

ص: 513

خدا (صلی الله علیه و آله) زندگى را به چه كار مى خواهيد؟ برخيزيد و در همان راه كه او مرده است بميريد». گروهى نيز به دعوت او پاسخ گفتند و او خود نيز به نبرد پرداخت و كشته شد.

پس از مدتى كسى مژده آورد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كشته نشده است. پس ديگر بار برخاستند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز از درّه اى كه در كنار كوه احد بود برخاست، در حالى كه كسانى چون على (ع) طلحه و زبير و ديگر مردان جنگى مسلمان در كنار او بودند و همه سعى داشتند تا پس از هجوم غافلگيرانۀ مشركان به آنان كه اوضاع سپاه آنان را در هم ريخته، كسانى در طى آن به قتل رسيده و نوعى هرج و مرج بر سپاه مؤمنان حاكم شده بود ديگر بار اوضاع را به حال نخست برگردانند و اين در حالى بود كه ابو سفيان و همراهان او از دور مسلمانان را تحت نظر داشتند.

در همين زمان رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به درگاه خداوند دست دعا بر آورد كه «پروردگارا اگر اين گروه كشته شوند ديگر كسى در روى زمين تو را پرستش نخواهد كرد». وى همچنين از اصحاب خود خواست تا مشركان را از دامنۀ كوه احد فرود آورند و مسلمانان به اجراى اين فرمان پرداختند، مشركان را از دامنۀ كوه فرود آوردند تا جايى كه آنان راه خود را گرفتند. اين در حالى بود كه آن سپاه زخم خورده و خسته و آزرده بود، اما با اين وجود اين قدرت ايمان بود كه در دلهاى باقيماندگان نبرد بدر و نجات يافتگان از شمشير حكم مى راند و آن گونه كه امير مؤمنان على (ع) آن قهرمان بدر و احد مى فرمايد: «نجات يافتگان از شمشير و شمشيرهاى كهنه نبرد باقى ماندنى ترند».

اين حماسه مسلمانان ديگر بار عزم و ارادۀ مشركان را سست كرد، زيرا از بالاى كوه بر سر سواران خالد كه از شكستى كامل رهايى يافته امّا به پيروزى درخشانى نيز نرسيده بودند سنگ مى باريد.

همچنين اين خبر و اين مژده كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زنده است و خود به تدبير و

ص: 514

فرماندهى جنگ مى پردازد، يأس و نوميدى را در دلهاى مشركان جاى داد و آنان را از اين نااميد ساخت كه به يك پيروزى قطعى و نهايى كه قدرت مسلمانان را نابود كند دست بيابند.

ديگر بار پس از آن كه امور سپاه مسلمانان درهم ريخته بود فرماندهى سپاه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برگشت و پس از آن كه مصعب بن عمير به قتل رسيده بود پرچم در دست على (ع) قرار گرفت. با قرار گرفتن پرچم در دست على (ع) - آن مردى كه پيش مى رفت و بر دشمن حمله ور مى شد و برايش هيچ تفاوت و اهميّتى نداشت كه دشمن به دست او كشته شود يا خود به دست آنان به قتل رسد و پس از آن كه مسلمانان بر كوه احد تسلّط يافتند، به نبردى جانانه دست زدند و در اين ميان تلاش خالد بن وليد نيز در ادامۀ هجوم خود سودى نبخشيد و دلاوران و برگزيدگان اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و كسانى چون پرچمدار سپاه على (ع) و ابو دجانه و طلحه و زبير دست به ضدّ حمله اى عليه او زدند و با استواريى چون كوه سدّى در برابر تهاجم او شدند.

هنگامى كه سپاه مسلمانان درهم ريخت و بسيارى از آنان كه در مقابل مشركان تعداد قابل ملاحظه و فراوانى نيز به شمار نمى رفتند دستخوش هجوم و كشتار قرار گرفتند و نيز هنگامى كه چنين شايع شد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به قتل رسيده است برق پيروزى در مقابل ديدگان قريش درخشيد و چنين گمان كردند كه آنان پيروزند و سپاه محمّد را كه سپاه ايمان است نابود خواهند كرد. امّا ديرى نپاييد كه چون پرچم مسلمانان بر فراز كوه احد به اهتزاز در آمد و هجوم خالد بن وليد و همراهان او سد شد و نيز چون على (ع) پرچم سپاه را در دست گرفت - با توجّه به آن كه پرچم نشان پيروزى است و اگر پرچمدار سست شود ديگران نيز سست مى شوند و با توجّه به آن كه قريش مى دانست على مردى نيست كه سست شود و آنان خود شمشير او را در بدر و احد تجربه كرده بودند و نيز از آنجا كه به گفتۀ خود ابو سفيان سپاه از ناحيۀ پرچمدارش شكست مى خورد - درخشش آن برق از ميان

ص: 515

رفت و آن گمان رخت بر بست.

از ياد نبريم كه در آغاز نبرد نيز سپاه قريش زخمهاى سختى از اين نبرد برداشته بود و تنها در زمان آشفتگى سپاه ايمان برق اميدى به دلهاى آنان راه يافته و مرهمى بر زخمهاى ايشان شده بود و چون ديگر بار اوضاع سپاه ايمان استقرار يافت زخمهاى آنان ديگر بار دهان گشود و از فرجام نبرد بيمناك و از يك پيروزى قطعى و نهايى نااميد شدند، زيرا مسلمانان را مشاهده كردند كه ديگر بار در مقابل آنان ايستاده اند، مسلمانانى كه آنان خود پيش از اين طعم هجوم ايشان را - هر چند كه اندك نيز بودند - چشيده بودند.

بدين ترتيب مشركان چنين مصلحت ديدند كه جنگ را در همين جا به پايان برند و به همين پيروزى موقّت شادمان باشند، زيرا آنان از اين بيم داشتند كه همين اندك نيز از دست ايشان برود، اندكى كه - اگر رخدادهاى آينده را با اين رخداد مقايسه كنيم و به اين توجّه داشته باشيم كه زمان حاضر لحظه اى گذراست كه از ميان خواهد رفت - ناگزير از ميان رفتنى بود.

430 - اين تصويرى از غزوۀ احد است كه مورّخان مى گويند: در اين جنگ، سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شكست خورد. امّا به نظر ما نامگذارى آنچه در اين نبرد به مسلمانان رسيد به نام «شكست» كاملا بر واقعيت منطبق نمى باشد، بلكه شكست هنگامى صورت مى پذيرفت كه سپاه ايمان كاملا فرار و سپاه ديگر آن را تعقيب مى كرد و مدينه را در تصرّف خود قرار مى داد، در حالى كه مهاجمان خود نبرد را پايان دادند و گويا به همين اندازه بسنده كردند كه شمارى از مسلمانان را به قتل رسانده اند، چرا كه آنان توان بيش از اين را نداشتند، بويژه آن كه اينك برق شمشيرهاى مسلمانانى را مى ديدند كه تاكنون دو بار طعم آن را چشيده بودند. و نيز به همين دليل كه شكستى وجود نداشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به تعقيب مشركان پرداخت.

البتّه اگر آنچه در نبرد احد پيش آمد يك «شكست» ناميده نمى شود يك

ص: 516

«پيروزى» هم براى هيچ يك از طرفين خوانده نمى شود، بلكه يك «زخم» براى مسلمانان است، آن سان كه قرآن كريم آن را «قرح» و «اصابه» ناميده و چنين مى فرمايد: «اگر قرح [گزند شمشيرى] به شما رسيده آن مردم را نيز [پيش از اين] گزندى همانند آن رسيده و اين ايام و روزگار است كه ما آن را ميان مردم دست به دست مى چرخانيم و براى آن كه خداوند كسانى را كه ايمان آورده اند بداند و از ميان شما شهيدانى بگيرد و خداوند ستمكاران را دوست ندارد. نيز براى آن كه خداوند كسانى را كه ايمان آورده اند پاك و خالص سازد و كافران را از ميان ببرد. آيا پنداشته ايد كه به بهشت در خواهيد آمد بى آن كه خداوند كسانى از شما را كه جهاد كردند بازشناسد و صابران و پايداران را معلوم كند؟ شما پيش از اين كه با مرگ رو در روى شويد آرزوى آن را داشتيد و اينك كه آن را به چشم خود ديده ايد [نگران به همديگر] مى نگريد. محمّد (صلی الله علیه و آله) نيست مگر پيامبرى كه پيش از او نيز رسولانى آمده اند. پس آيا اگر او كشته شود يا بميرد به گذشتۀ خويش بازخواهدگشت؟ در حالى كه هر كس به گذشتۀ خود بر گردد هرگز به خداوند هيچ زيانى نخواهد رساند و خداوند سپاسگزاران را جزا خواهد داد»(1).

431 - قبل از به پايان بردن سخن دربارۀ نبردى كه مشركان آن را از جانب خود پايان يافته اعلام كردند، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اين مقدار پايان آن را رسما نپذيرفت، بلكه به تعقيب مشركان پرداخت و آنان را به فرار وادار ساخت، لازم است سه نكته را متذكّر گرديم:

الف: در اين نبرد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يكى از مشركان را به دست خود به قتل رساند. او ابى بنى خلف بود كه از همان زمان اقامت رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در مكّه مكرّمه قصد كشتن آن حضرت را در سر مى پروراند و چون نبرد احد فرا رسيد زرهى از آهن بر تن و بر صورت پوشانده و فرياد بر مى آورد كه «زنده نمانم اگر كه محمّد زنده بماند». پس مصعب بن عمير به رويارويى او شتافت و وى او را كشت - هر

ص: 517


1- - آل عمران/ 145-140.

چند روايت ديگرى حاكى از آن است كه كس ديگرى مصعب را به قتل رساند - و بدين ترتيب اكنون زمان آن بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شخصا او را از خويش براند.

پس نيزه اى بر گرفت و استخوان ترقوۀ ابى بن خلف را از شكاف ميان كناره بالاى زره و كنارۀ پايين صفحه كلاه خود نشانه رفت و اين نيزه از ميان آهن گذشت، به او اصابت كرد و وى را از روى اسب بر زمين انداخت. راويان مى گويند او با اين ضربت در دم جان نسپرد و در حالى كه چون گاو نرى خرناسه مى كشيد دوستانش به سراغ او آمدند و گفتند: «چرا اين قدر ناله مى كنى و نگرانى؟ اين تنها يك زخم كوچك است!» امّا او گفت: «سوگند به آن كه جانم در دست اوست اگر آنچه بر سر من آمد بر سر همه مردم ذى المجاز مى آمد همه مى مردند». امّا ديرى نپاييد كه وى به هلاكت رسيد و روانۀ آتش شد كه اصحاب آتش نابودند.

ابن اسحاق در توصيف ماجراى قتل او به دست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين مى گويد:

«... پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «او را واگذاريد». بدين ترتيب چون او به آن حضرت نزديك شد، آن حضرت نيزه اى را از حارث بن صمه گرفت.

برخى به من گفته اند چون رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) آن نيزه را گرفت چنان از جاى پريد كه ما از اطراف او به هر سو پراكنده شديم چونان كه موى شتر به هنگام خشم و از جا پريدن راست و به اطراف پراكنده مى شود. آنگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رو به او كرد و آن نيزه را چنان در گردن او فروبرد كه از شدت آن چند بار روى اسب از اين پهلو به آن پهلو افتاد»(1).

اين روايت از قدرتمندى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) حكايت دارد هر چند او در كمتر موردى، كسى را به دست خود به قتل مى رساند.

ب: در اين نبرد زنان مسلمان نيز در صحنۀ جنگ حاضر شده بودند تا براى مجاهدان آب بياورند و در صورت امكان به مداواى مجروحان بپردازند و چنانچه

ص: 518


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 15.

ضرورت اقتضا كند شمشير زنند. روايت مى شود كه امّ عمّاره نسيبۀ ما زنى به همراه سپاه مسلمين آمده بود و مشكى را با خود حمل مى كرد تا به سربازان آب برساند و بدين وسيله پشتوانه اى براى آنان باشد. هنگامى كه مشركان مسلمانان را در محاصره گرفتند و وى احساس كرد كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در معرض خطر مشركان قرار دارد و آنان او را تنها هدف خود قرار داده اند شمشير بر كشيد و در كنار ديگر كسانى كه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حمايت و دفاع مى كردند به دفاع از آن حضرت پرداخت و به سوى دشمن تير مى افكند تا آنجا كه زخمهاى شديدى بر او وارد آمد و زخمى عميق در شانۀ او ايجاد شد.

در همين نبرد بود كه فاطمه (س) دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خون از چهره پدر مى شست و به مداواى زخمهاى او مى پرداخت. آن گونه كه بخارى از سهل بن سعد روايت كرده است كه گفت: «به خداوند سوگند من خود مى دانم كه چه كسى زخمهاى پيامبر (صلی الله علیه و آله) را مى شست، چه كسى آب مى ريخت و به چه وسيله آن زخمها مداوا مى شد. فاطمه دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زخمها را مى شست، على (ع) با سپرى كه پرآب كرده بود آب مى ريخت و چون فاطمه مشاهده كرد كه آب تنها باعث بيشتر شدن خونريزى مى شود پاره حصيرى بر گرفت و سوزاند و روى زخم قرار داد».

ظاهر اين خبر نشان مى دهد كه فاطمۀ اطهر (س) دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همراه با مجاهدان به صحنۀ نبرد آمده بود و به مداواى زخمهاى پدر مى پرداخت.

شايد خونريزى زخمهاى پيامبر (صلی الله علیه و آله) همچنان ادامه داشته و زمانى كه به خانه آمده فاطمه به انجام اين كار پرداخته است. خداوند خود به حقيقت امر آگاهتر است.

ج: آنچه در اين نبرد مشركان با كشتگان و بويژه با پيكر مطهر حمزه كردند نكته اى قابل توجه است كه جا دارد با برخورد على (ع) آن هنگام كه هماورد خود ابن ابى طلحه را بر زمين زد و شمشير را بلند كرد تا او را به قتل برساند ولى چون عورت او پديدار شد ترحم و مروّت ورزيد و كار او را تمام نكرد مورد مقايسه قرار

ص: 519

گيرد، هر چند ابو سفيان و زن ابو سفيان كجا و على آن رادمرد و قهرمانى كه رو در روى دشمن با آنان مى جنگيد و از پشت بدانان خنجر نمى زد كجا!

مشركان زنان خود را بر جنازه هاى كشتگان مسلمان مسلّط كردند تا به فرماندهى هند دختر عتبه، همسر ابو سفيان و مادر معاويّه به مثله كردن كشتگان بپردازند. ابن اسحاق در اين باره مى گويد:

«هند دختر عتبه و زنان همراه او خود را به ميان كشتگان زدند و به مثله كردن جنازه هاى اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرداختند و گوشها و بينيها را مى بريدند تا آنجا كه هند از گوشها و بينى مردان خلخال و گردنبند [و گوشواره] درست كرد و گوشواره ها و خلخال و گردنبندهاى خود را به وحشى داد. آنگاه جگر حمزه را درآورد و در دهان گرفت، امّا نتوانست آن را فرو دهد و بيرون انداخت. وى سپس بر بالاى صخره اى كه در كنارى بود و بر مسلمانان اشراف داشت ايستاد و با صداى بلند اين ابيات را بر زبان آورد كه

اينك ما پاداش كردار شما در بدر را داديم و اين سنت جنگ است كه پس از جنگ شعله برمى افروزد.

من نه ديگر بر از دست دادن عتبه صبر داشتم و نه بر فقدان برادرم، عمويم و بكر.

امّا اينك دل خود را تسلّى دادم و به عهد خويش وفا كردم و تو اى وحشى جوشى را كه در سينه داشتم فرو نشاندى

پس سپاس وحشى در هميشه عمرم بر من لازم است تا آن زمان كه استخوانهايم در قبر بپوسد»(1).

مردانى استوار بر پيمان خويش

432 - «از مؤمنان برخى مردانند كه بر آنچه با خدا پيمان بسته بودند وفادار و پايدار ماندند، برخى از آنان اين پيمان را به پايان بردند و در گذشتند و برخى نيز در

ص: 520


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 37.

انتظارند و هيچ در اين پيمان تغيير روا نداشته اند تا خداوند راستگويان را در مقابل راستگويى آنان پاداش دهد و اگر بخواهد منافقان را عذاب كند يا بر آنان توبه كند كه خداوند آمرزنده و مهربان است»(1).

اين آيات درست بر آن رادمردانى صدق مى كند كه در هنگامۀ احد پايدارى ورزيدند، خواه آن كه بگوييم آيات مزبور در مورد همين گروه نازل شده يا آن كه عموميّت دارد و همه مردان مؤمن مجاهد را در بر مى گيرد.

در اين نبرد مردانى استوار و صادق در صحنۀ جنگ و مردانى صادق و راستگوى در ايمان خويش نقش آفريدند كه سيد الشهداء حمزة بن عبد المطّلب كه سپاه مشركان را مردانه مى شكافت، ابو دجانه كه با شمشير رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر فرق مشركان مى كوبيد و حق آن شمشير را بخوبى ادا كرد، مصعب بن عمير، على بن ابى طالب (ع) كه در سخت ترين شرايط پرچم نبرد را بر دوش كشيد و قرار گرفتن پرچم در دست او سبب ترس و وحشت مشركان شد و بالاخره طلحة بن عبيد الله كه در تغيير چهرۀ جنگ از يك شكست در شرف وقوع براى مؤمنان به يك پيروزى در آستانه تحقق افتخار نخست را از آن خود ساخت از اين قبيلند، چه، پس از همين تغيير چهرۀ نبرد بود كه مشركان از بيم آن كه فرجام جنگ به ضرر آنان و نه به سود آنان باشد نبرد را خاتمه دادند. اين بيم هنگامى به وجود آمد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از قهرمانانى كه در اطراف او بودند خواست ابو سفيان و سپاهيان او را از فراز كوه احد برانند و اجازه ندهند آنان در آنجا استقرار يابند.

اكنون رشتۀ سخن را به بيهقى مى سپاريم تا ببينيم در دلايل النبوة در اين باره چه گفته است. او مى گويد:

«مردم همه از پيرامون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پراكنده شدند و جز يازده تن از انصار و طلحة بن عبيد الله از مهاجران كسى ديگر نماند. اين در حالى بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از كوه بالا مى رفت، امّا در اين ميان مشركان خود را به مسلمانان

ص: 521


1- - احزاب/ 34 و 35.

رساندند. پس پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آيا كسى نيست سد راه اينان شود؟» طلحه گفت: «من اى رسول خدا». فرمود: «كسى ديگر همانند تو». مردى از انصار گفت: «من اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)». پس آن مرد به دفاع در مقابل دشمن پرداخت و پيامبر (صلی الله علیه و آله) به جانب بالاى كوه حركت كرد. امّا آن مرد كشته شد و ديگر بار مشركان خود را به مؤمنان رساندند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آيا كسى نيست سدّ راه اينان شود؟» طلحه در پاسخ همان سخن نخست خود را تكرار كرد و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز همان گفتۀ قبلى خويش را تكرار فرمود و مردى از انصار پاسخ داد كه «من اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)». پس به رويارويى با دشمن رفت و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او به حركت خود به سمت بالاى كوه ادامه دادند و چون او كشته شد ديگر بار مشركان خود را به نزديك مؤمنان رساندند و به همين ترتيب هر بار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همان گفتۀ خود را تكرار مى فرمود و طلحه نيز همان پاسخ را مى داد و [با عدم پذيرش آن حضرت] كسى از انصار داوطلب دفاع مى شد و به او اجازه داده مى شد و او نيز همانند افراد قبل از خود به نبرد مى پرداخت. تا آنجا اين مسأله تكرار شد كه كسى جز طلحه نماند. اين بار چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «چه كسى سد راه اين افراد مى شود؟» طلحه گفت: «من اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)». [پس به او اجازه داده شد و] او همانند افراد قبل از خود به رويارويى دشمن رفت و جنگيد و در اين راه انگشتانش قطع شد. سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حالى كه اصحابش [پس از پراكندگى] جمع شده بودند به همراه آنان بر بالاى كوه رفت [و آن را در تسلط خود گرفت]. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در همين باره فرمود: «آن [نبرد احد] نبردى است كه از آن طلحه بود».

استقرار سپاه اسلام بر بالاى كوه مرزى بود ميان درهم ريختگى و آشوب در سپاه مؤمنان و تجديد قوا و سازماندهى مجدّد سپاه اسلام و در پيش گرفتن يك روال عادى و منظم بدور از هر گونه آشفتگى و برخوردار از پرچمدارى چون على بن ابى طالب (ع). از همين زمان به بعد بود كه مسلمانان به مقابله اى سخت با مهاجمان مشرك به رهبرى خالد بن وليد پرداختند و از آنان قصاص عدالت گرفتند و بدين سان درد و رنج زخمهايى كه برداشته بودند التيام يافت و سپاه پيامبر (صلی الله علیه و آله) سازماندهى

ص: 522

مجدّد پيدا كرد و به همين دليل نيز مشركان از بيم آن كه صحنۀ جنگ به زيان آنان برگردد و مسلمانان همانند نخستين مراحل نبرد به اذن خداوند بر آنان بتازند بسرعت جنگ را پايان دادند.

شادمانى ابو سفيان از پيروزى

433 - ابو سفيان پايان جنگ را اعلام كرد در حالى كه به همان نتايجى كه بدان رسيده بود شادمان و خشنود بود، هر چند اين يك پيروزى كامل براى او و يك شكست و نابودى براى مسلمانان محسوب نمى شد. امّا او انتقام خود را گرفته و همين برايش كافى بود، چه تجربه ها و رخدادهاى پيش از اين او را قانع كرده بود كه به همين مقدار بسنده كند تا آنچه را كه به دست آورده يعنى انتقام كشته هاى قوم خود را گرفته از دست ندهد. او به همين سبب ديگر به مدينه هجوم نبرد و نتوانست قدرت و پايگاهى را كه باعث مصادرۀ اموال و تهديد كاروانهاى آنان مى شد از ميان ببرد. با اين همه در حالى كه به آنچه به دست آورده بود تفاخر مى كرد در كنارى ايستاد و چنين بانگ برآورد كه «آيا محمّد در ميان سپاه است؟ آيا محمّد در ميان آن گروه هست؟ آيا محمّد در ميان آن گروه است؟» امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سپاهيان را از پاسخگويى به او بازداشت و او ديگر بار فرياد برآورد كه «آيا ابن ابى قحافه [ابو بكر] در ميان مردم است؟ آيا ابن ابى قحافه در ميان مردم است؟ آيا عمر بن خطاب در ميان مردم است؟» وى سپس رو به ياران خود كرد و گفت: «معلوم مى شود كه اين افراد كشته شده اند و موفّق شده ايد شر آنان را از سر خود كم كنيد». در اين هنگام عمر نتوانست خود را كنترل كند و گفت: «اى دشمن خدا به خدا سوگند دروغ مى گويى. اينان كه گفتى همه زنده اند و آن چيزى را كه خوش ندارى هنوز بر جاى مانده است». آنگاه ابو سفيان فرياد برآورد كه «امروز در مقابل روز بدر كه سنت جنگ چنين و گاه به سود است و گاه به زيان.

شما در ميان مردم [آنان كه كشته شده اند] مثله اى خواهيد ديد كه من بدان فرمان

ص: 523

نداده ام و البتّه مرا آزار نيز نمى دهد». وى آنگاه به سر دادن اين رجز پرداخت كه «هبل سرافراز باد!»، «هبل سرافراز باد!» در پاسخ او رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز به اصحاب فرمود: «آيا پاسخ او را نمى دهيد؟» گفتند: «اى رسول خدا چه بگوييم؟» فرمود: «بگوييد: خداوند برتر و بالاتر است». ديگر بار ابو سفيان گفت: «عزّى از آن ماست و شما عزّى نداريد». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز به اصحاب فرمود: «آيا پاسخ او را نمى دهيد؟» گفتند: «اى رسول خدا، چه بگوييم؟» فرمود: «بگوييد خداوند ياور ماست و شما را ياورى نيست».

احد در آيينۀ قرآن

434 - خداوند صحنۀ نبرد احد و روحيّۀ سربازان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و بويژه كسانى كه در پى ثروت و غنيمت بودند و نيز تأثيرات اين گروه در وضعيّت نبرد را دقيقا توصيف كرده است، آنجا كه مى فرمايد: «اين بيانى براى مردم است و هدايتى و اندرزى براى پرهيزكاران و سست مشويد و اندوه به دل راه مدهيد كه اگر ايمان داشته باشيد شما برتريد. اگر قرح [گزند شمشيرى] به شما رسيده آن مردم را نيز پيش از اين همانند آن رسيده و اين ايام و روزگار است كه ما آن را ميان مردمان دست بدست مى چرخانيم و [نيز] براى آن كه خداوند كسانى را كه ايمان آورده اند بداند و از ميان شما شهيدانى بگيرد و خداوند ستمكاران را دوست ندارد. نيز براى آن كه خداوند كسانى را كه ايمان آورده اند پاك و خالص سازد و كافران را از ميان ببرد. آيا پنداشته ايد كه به بهشت در خواهيد آمد بى آن كه خداوند كسانى از شما را كه جهاد كردند بازشناسد و صابران و پايداران را معلوم كند؟ شما پيش از اين كه با مرگ رو در روى شويد آرزوى آن را داشتيد و اينك كه آن را به چشم خود ديده ايد [نگران به همديگر] مى نگريد. محمّد (صلی الله علیه و آله) نيست مگر پيامبرى كه پيش از او نيز رسولانى آمده اند. پس آيا اگر او كشته شود يا بميرد به گذشتۀ خوش بازخواهيدگشت؟ در حالى كه هر كس به گذشتۀ خود برگردد هرگز به خداوند هيچ زيانى نخواهد رساند و

ص: 524

خداوند سپاسگزاران را جزا خواهد داد. براى هيچ كس اين [تقدير] نيست كه بميرد مگر به اذن خداوند كه كتاب و تقديرى تعيين شده و محدود به زمانى مشخّص است و هر كس پاداش [و بهره] دنيا بخواهد قدرى از آن به او مى دهيم و هر كس نيز پاداش و بهرۀ آخرت بجويد از آن به او مى دهيم و سپاسگزاران را جزاى شكر خواهيم داد»(1).

اين آيات تصويرى از نتايج جنگ و نيز تصويرى از اين حقيقت به دست مى دهد كه آنچه به مسلمانان رسيد تنها يك گزند بود و آزمايشى براى مؤمنان تا خداوند مجاهدان پايدار را از دودلان سست عقيده جدا كند و البتّه اين خود اشاره اى است بدان كه در صف سپاه مؤمنان گروهى دودل نيز وجود داشته اند، آن گونه كه ما هم پيش از اين نكته را متذكّر شديم.

اين آيات همچنين از حقايق هميشه جاويدى سخن مى گويد، از آن جمله كه شايسته نيست يك بار گزند و آسيب و گرفتارى سستى و اندوه به بار آورد، چرا كه سستى و اندوه انسان را از رحمت خداوند نااميد مى سازد و اين در حالى است كه يأس و نوميدى در شأن يك مؤمن نيست «و جز مردم كافر از رحمت و گشايش خداوندى نااميد نمى شوند»(2)؛ نيز از اين جمله كه يك مقايسه ميان آنچه در گذشته بر كافران وارد آمده بود و آنچه در اين نبرد براى مؤمنان پيشامد كرد خاطر انسان را آسوده مى سازد و در مى يابد كه اين سنت خداوند در هستى است كه پيروزى و شكست دست بدست در ميان مردم بچرخد تا آن كه در فرجام كار پيروزى نهايى در دستهاى مؤمنان قرار گيرد، چرا كه «نصرت و پيروزى نيست مگر از جانب خداوند عزيز و حكيم»(3)؛ همچنين از همين قبيل است بيان اين نكته كه هر چند پيامبر (صلی الله علیه و آله) صاحب و بنيانگذار دعوت محمّدى است، امّا شايسته نيست كه مرگ يا شهادت او

ص: 525


1- - آل عمران/ 145-138.
2- - يوسف/ 87.
3- - آل عمران/ 126.

نقطۀ پايانى بر دعوت و رسالت او باشد، بلكه اين وظيفه و رسالت مؤمنان پس از اوست كه خود را زيانكار نبينند و برگردند، بلكه بايد رسالت الهى را بر دوش كشند و آن را به ديگران برسانند و در راه آن جهاد كنند بى آن كه هيچ سستى و كوتاهيى در اين راه از خود نشان دهند.

اين تصويرى است از وضعيّت مسلمانان در پايان نبرد و درسهايى كه در آن وجود دارد. علاوه بر اين خداوند در جايى ديگر از كتاب الهى به توصيف اين نبرد در آغاز و ادامۀ آن و همچنين نتايجى كه در پى ترديد در اراده ها و يا در صورت عزم در جهاد و بالاخره به توصيف عوامل عجز و ناتوانى پرداختۀ چنين مى فرمايد:

خداوند آنگاه كه بر دشمن يورش مى برديد و آنان را به اذن او مى كشتيد وعدۀ خويش را بر شما محقّق ساخته بود تا آن كه سست شديد و در كار با هم ستيز كرديد و پس از آن كه خداوند آنچه را دوست مى داريد به شما نشان داده بود نافرمانى كرديد و [چنين است كه] برخى از شما خواهان دنيايند و برخى در پى آخرت. سپس خداوند شما را از آنان بازداشت و دست شما را از آنان كوتاه كرد تا شما را بيازمايد.

آنگاه بر شما گذشت كرد و خداوند بر مؤمنان فضل [و منت] دارد. آنگاه كه [گريزان رو به سوى كوه] بالا مى رفتيد و به هيچ كس و هيچ چيز توجّهى نمى كرديد در حالى كه رسول شما را از آن سوى ديگر مى خواند. پس خداوند اندوه و انديشه اى ديگر به جاى آن اندوه كه داشتيد به شما داد تا ديگر بر آنچه از دست داده ايد و نه بر آنچه به شما رسيده است اندوهگين نباشيد و خداوند بدانچه مى كنيد آگاه است. پس خداوند در پى بى آن اندوه آرامش خوابى سبك را بر شما فرود آورد و گروهى را خواب فرا گرفت و گروهى ديگر نيز به فكر چيزى جز [حفظ] جان خود نبودند و گمانهاى ناروا و گمان جاهليّت بر خداوند داشتند و مى گفتند: «آيا ما چيزى از حقيقت هم داريم و بر حق هم هستيم؟ [در پاسخ آنان] بگوى حق همه از آن خداست. آنان چيزى در دل نهان دارند كه براى تو آشكار نمى سازند. [آنها] مى گويند اگر ما بر حق بوديم در اينجا كشته نمى شديم. بگو اگر حتى شما در

ص: 526

خانه هاى خود بوديد كسانى كه مرگ براى آنان تقدير شده بود به كشتنگاه خود مى آمدند. علاوه بر اين [كشته شدن و اين جنگ و ستيز] براى آن است كه خداوند آنچه را شما در سينه داريد بيازمايد و آنچه را در دلهايتان است پاك سازد و ايمانتان را خالص كند و خداوند به آنچه در سينه هاست آگاه است. آنان كه در روز رويارويى دو سپاه به شما پشت كردند، شيطان آنان را به سبب برخى از آنچه كرده بودند به گمراهى كشانده بود و البتّه خداوند از آنان گذشت كرد. خداوند آمرزنده و بردبار و با گذشت است»(1).

ما در اين آيات شاهد تصويرى دقيق از صحنۀ نبرد و روحيّه و نيّات افراد سپاه اسلام هستيم كه خداوند آگاه بدانچه در دلهاست آن را بيان فرموده است.

آيات فوق نخست به مراحل ابتداى نبرد و توضيح اين مسأله مى پردازد كه در ابتدا سپاه مشركان به تار و مار كردن و كشتن افراد دشمن و يا به تعبير ديگر به از ميان بردن روح و حسّ در آنان كه مظهر زندگى است پرداخت.

پس از آن اختلاف بر سر غنايم و نزاع بر سر اين كه آن را جمع آورى و يا رها كنند پيش آمد با اين توصيف كه اگر غنايم را رها مى كردند در آن طاعت فرمانده سپاه و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود و اگر به جمع كردن آن مى پرداختند در آن پيروى از هواى دل و اين در حالى بود كه قطعا راه نخست بهتر است و هر نزاعى نيز ضعف و سستى در پى مى آورد به همين دليل نيز قرآن از اين مرحله به عنوان مرحله «فشل» يا «شكست فاحش» ياد مى كند.

سپس عصيان و نافرمانى بر اغلب افراد غلبه كرد و در ميان اين اختلاف و نزاع آنچه در دلها نهان بود خود را آشكار ساخت و دلهايى كه در پى دنيا بود صاحبان خود را واداشت به گردآورى غنايم بروند و صف نبرد را بشكنند. بدين ترتيب بود كه خداوند سپاه خود را كه در ظاهر سپاهى متحد بود از مشركان بازداشت تا [آنان تسلّط يابند و] آن زخمها و كشتارهايى صورت گيرد كه بر مسلمانان وارد آمد.

ص: 527


1- - همان/ 155-152.

قرآن كريم تصويرى از دو روى شكست و پيروزى را ترسيم مى كند، آنجا كه آنان به فراز كوه مى گريختند [كه اين نماد شكست بود] و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز آنان را به روى برگرداندن به صحنه نبرد فرا مى خواند [كه اين عامل پيروزى مجدّد بود].

پس از همۀ اينها حسرت و ندامت بر مسلمانان چيره شد، چرا كه نه به مالى و ثروتى دست يافته و نه حتى افراد خود را حفظ كرده بودند. بدين ترتيب اندوهى شديد بلكه دو اندوه آنان را فرا گرفت: اندوهى به سبب از دست دادن افراد و از دست دادن غنايم كه شتافتن به كار گردآورى آن قبل از وقت مناسب عامل آن شده بود و اندوهى به سبب آنچه بر سرشان آمده بود و احساس [ندامتى] كه از آنچه كرده بودند به آنان دست داده بود. [بدين ترتيب آنان با مشغول شدن به اين احساس ندامت ديگر] نمى بايست بر غنايمى كه از دست داده اند و يا زخمهايى كه بر سپاه آنان وارد آمده است اندوهى داشته باشند، چرا كه هر چند اين مسائل نيز مايۀ اندوه است، امّا اندوه اصلى از آن چيزى است كه در درون افراد وجود داشته و آنان را در ظلمتى عميق قرار داده كه ديگر قادر به ديدن هيچ چيز نباشند. به عبارتى ديگر اصلى ترين مايۀ اندوه و گرفتارى اندوه خسته كننده و ملامت آور ندامت و حسرت نسبت به گذشته است.

هر چند اين اندوه و حسرت همگانى بود و شامل آنان كه خواهان دنيا بودند و نيز شامل آنان كه در پى آخرت بودند مى شد، امّا خداوند آخرت جويان را پس از اين اندوه مضاعف و متوالى به موهبتى ديگر برگزيد و گرامى داشت و براى آنان آرامش و اطمينانى ناشى از درس عبرتى كه از گذشته گرفته [و اينك به صحنۀ كارزار برگشته بودند] به وجود آمد. نشان اين آرامش و اطمينان همان خواب سبكى بود كه براى لحظاتى بر آنان غلبه كرد، چرا كه چنين چيزى جز در حالت اطمينان و آرامش روان و دل و خشنودى بدانچه خداوند تقدير كرده است به وجود نمى آيد.

اين گروه از افراد همه تلاش خود را در راه جهاد به عمل آورده بودند، امّا به پيروزى

ص: 528

چشمگيرى دست نيافتند و وضعيتشان [در ظاهر امر] همسان با وضعيّت گروهى شد كه شيطان آنان را به سبب آنچه از دنيا طلبى و غنيمت خواهى كردند گمراه ساخته بود.

در اين ميان كسانى كه آرامش و اطمينان نداشتند بدان سبب كه آنان عامل آشفتگى و درهم ريختگى سپاه ايمان شده بودند پيوسته در اندوه و در انديشه و ترسان بر جان خود بودند، چرا كه آنان از يك سوى غنايمى را كه در پى بى آن بودند از دست دادند و از سوى ديگر گرفتار حسرت و ندامتى بودند كه به سبب آنچه بر آنان و بر ديگر مؤمنان وارد آمده و نيز بدان سبب كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را نافرمانى كرده بودند در دلهاى آنان جاى گرفته بود. حتّى برخى از افراد همين گروه پس از شكست موقّتى كه بر سپاه محمّد (صلی الله علیه و آله) وارد آمد در اين انديشه برآمدند كه به عبد اللّه بن ابىّ رئيس منافقان نامه بنويسند و براى خود از او امان بگيرند و در حالى كه زمانى نافرمانى او كرده اند اطاعت خود را از او اعلام دارند.

ابن كثير در اين مورد چنين مى گويد:

«پس از آن كه شايع شد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كشته شده است برخى از كسانى كه در پشت صخره مخفى شده بودند(1) گفتند اى كاش فرستاده اى داشتيم كه او را به حضور عبد اللّه بن ابىّ مى فرستاديم تا براى ما از ابو سفيان امان بگيرد.

اى مردم اينك محمّد (صلی الله علیه و آله) كشته شده است. پس خاندان خود [قريش] برگرديد، قبل از اين كه آنان به سراغ شما بيايند و شما را بكشند».

امّا در اين هنگام انس بن نضر گفت: «اى مردم، اگر محمّد (صلی الله علیه و آله) نيز كشته شده باشد، خداى محمّد كشته نشده است. پس در آن راهى كه محمّد جنگيده

ص: 529


1- - شايسته بود آقاى مؤلّف اين كتاب آن گونه كه به تفصيل از ماجراهاى اين جنگ و از فضايل و دلاوريهاى كسانى چون طلحه سخن گفته است از «اصحاب صخره» يا «فراريهاى احد» و دست كم از ميان اين گروه از عثمان بن عفان كه ابن كثير نيز روايت حاكى از فرار او را آورده است نام ببرد و بگويد دوستان ديگر او كجا بودند كه فقط در آن آخرين مرحله جنگ و پس از خاتمه نبرد نامى از آنان آمده است. م.

است شما نيز بجنگيد».

او پس از اين سخنان شمشير بر گرفت و به جنگ پرداخت تا زمانى كه به قتل رسيد»(1).

ما از اين پيش در صدر بحث به اين مطلب اشاره كرديم [كه گروهى دو دل در ميان مجاهدان سپاه احد وجود داشتند] و اكنون نيز دوباره براى بيان سير اجمالى نبرد از ديدگاه قرآن متذكر آن گرديديم.

همين گروه كسانى هستند كه پيوسته در انديشه و اندوه بودند و شيطان به سبب ترديد و دودلى و مرض روانيى كه در دلهاى آنان وجود داشت آنها را به لغزش كشانده بود و همين لغزش مايۀ گرفتارى سپاه شد، هر چند به شكست كامل آن نينجاميد.

اين مطالب همان سخن ما را در صدر بحث و در تشريح وضعيّت سپاه مسلمانان تأييد مى كند كه گفتيم در اين سپاه افرادى دودل وجود داشتند كه در شرايط مقتضى مناديان فرار و شكست بودند و جز براى دستيابى به غنايم و نيز بدان سبب كه در آنچه مجاهدان بدر از غنايم به دست آورده بودند بر آنان حسرت مى خوردند در احد حضور نيافته و خواهان جنگ نبودند جز براى آنچه كه ديگران در نبردى پيش از اين بدان دست يافته بودند.

پايان نبرد

435 - گفتيم كه غزوۀ احد در بر دارندۀ شكستى [قطعى] براى مسلمانان نبود و اين مشركان بودند كه نبرد را به پايان بردند و نه مسلمانان.

البتّه اين حقيقت را مى پذيريم كه خسارات و زخمهايى بر سپاه مسلمانان وارد آمد، هر چند آنان را زمين گير و ناتوان نساخت. مشركان نيز زخمها و خسارتهايى كمتر از مؤمنان برداشتند و تنها كارى كه توانستند در اين نبرد انجام دهند آن بود كه

ص: 530


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 23.

بخشى از انتقام خود را گرفتند، امّا در همين هدف نيز توفيق كامل به دست نياوردند، چرا كه مى گوييم آيا آنان توانستند از على (ع) [كه بسيارى از كسان آنان را در بدر كشته بود] انتقام بگيرند؟ آيا آنان توانستند از زبير انتقام بگيرند؟ آيا توانستند از ابو دجانه انتقام بگيرند؟ آيا توانستند از طلحه انتقام بگيرند؟... حتى اگر از حمزه نيز انتقام گرفته بودند اينك كسانى كه در سوگ او نشسته بودند در كمين انتقامى ديگر از مشركان بودند.

اگر چه زمانى كه مؤمنان قدرت و سازمان خود را بازيافتيد و با استوارى پا به صحنۀ جهاد گذاشتند و مى رفتند تا ديگر بار طعم شكست را به مشركان بچشانند و اگر چه زمانى كه مشركان از برگشتن ورق و هجوم مجدّد و يورش دوبارۀ مسلمانان به سپاه خود، آنسان كه در آغاز چنان كرده بودند - بيمناك شدند نبرد را از جانب خود پايان يافته اعلام كردند، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جنگ را پايان يافته ندانست و به همين دليل به تعقيب سپاه مشركان با استفاده از باقيماندۀ سپاه خود پرداخت، چرا كه اگر هفتاد نفر از سپاه او گرفته شده بود، امّا هنوز هم بيش از ششصد نفر ديگر در آن حضور داشتند و اگر چه زخمهايى برداشته بودند، امّا اين زخمها بر آنان سنگين نبود و زمين گيرشان نساخته بود. اين باقيماندگان همان برجاى ماندگان شمشير بودند و آن گونه كه قهرمان جهاد و مبارزه على (ع) فرموده است «برجاى ماندگان شمشير ماندنى ترند»(1).

غزوه حمراء الاسد

436 - پس از آن كه در [اواخر] روز شنبه پانزدهم شوال سال سوّم هجرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از احد بازگشت، در صبحگاه روز يكشنبه سپاه خويش را به تعقيب مشركان فراخواند. آن حضرت در اين غزوه بر آن بود كه هيچ كس جز كسانى كه در احد با او بوده اند او را همراهى نكنند حتى هنگامى كه عبد اللّه بن ابى و

ص: 531


1- - شريف رضى، نهج البلاغه، با مقدمه صبحى صالح، حكمت 84.

كسانى كه همراه او از سپاه احد جدا شده بودند تقاضا كردند كه در اين غزوه شركت جويند و در حالى كه مسلمانان از اين امر شادمان شدند رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) اين تقاضاى آنان را رد كرد و فرمود: «هيچ كس جز آن كه در احد بوده است با من روانه نمى شود».

در پى اين دعوت كسانى كه دين خود را براى خدا خالص كرده و به همه سختيها و رنجها و زخمهايى كه بر آنان وارد آمده خشنود بودند دعوت او را پاسخ گفتند و روانه شدند. روايت شده است كه دربارۀ همين گروه از مؤمنان اين آيه نازل شد كه «كسانى كه پس از آن كه گزندى به آنان رسيد [بازهم] دعوت خدا و رسول را پاسخ گفتند براى نيكوكاران و پرهيزگاران از آنان پاداشى بزرگ است»(1).

اين يك سوى جبهه است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از مدينه بيرون آمد تا نبرد ديروز را تمام كند و به تعقيب دشمنى بپردازد كه جنگ را از طرف خود پايان يافته اعلام كرده، در حالى كه هنوز آسياب آن در چرخش بوده است. آنان جنگ را از روى دلسوزى و مهربانى ترك نكردند، بلكه تنها به سبب بسنده كردن به همان نتايج اندكى كه به دست آورده بودند، آن را ترك كردند، نتايج و انتقامجويهايى كه هنوز تكميل نشده بود، چرا كه آن قهرمانانى كه در نبرد بدر يلان قريش را بر خاك افكنده بودند و مردانى چون على و طلحه و زبير هنوز زنده بودند و شمشيرهايشان بر روى مشركان بر كشيده بود.

امّا در سوى ديگر جبهه هنگامى كه مشركان با حالتى شبيهه فرار جنگ را به پايان بردند - بنا بر روايتى - به سرزنش همديگر پرداختند و برخى مى گفتند: «شما كارى از پيش نبرده ايد. شما شوكت و اقتدار آن مردم را شكستيد و سپس رهايشان كرديد و از آنان انتقام نگرفتيد و هنوز در ميان آنان سران و شخصيّتهايى وجود دارند كه عليه شما گرد هم آيند [و پرچم مبارزه برگيرند]».

اين اعتراف خود مشركان به زبان خود آنهاست و حقيقت امر نيز اين است كه

ص: 532


1- - آل عمران/ 172.

هنوز در ميان مردان و شخصيّتهاى پيرامون محمّد گروهى باقى مانده بودند كه مايۀ ترس و وحشت مشركان بودند و هراس از نصرت الهى دلهاى آنان را آكنده ساخته بود.

به دليل همان وضعيّتى كه اشاره كرديم و به سبب همان ملامتى كه آنان بر همديگر داشتند، اگر اين نبود كه اطّلاع يافتند خيزش اسلامى ديگرى به فرماندهى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شكل گرفته است مشركان انديشۀ آن داشتند كه هجومى مجدّد آغاز كنند. البتّه آن خيزش اسلامى از همان زمان كه پس از فروپاشى سپاه ديگر بار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مسلمانان را گرد آورد و به چشاندن عواقب كارهاى مشركان به آنان پرداخت آغاز شد و چون مشركان از حركت مجدّد سپاه اسلام اطّلاع يافتند از تصميم خود برگشتند و به همان مقدار كه به دست آورده بودند دل خوش كردند.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) عبد اللّه بن مكتوم را در مدينه به جانشينى خود گذاشت و به سوى حمراء الاسد كه در فاصلۀ حدود هشت مايلى مدينه قرار دارد روانه شد. در آنجا رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) با يكى از افراد بنى خزاعه، به نام معبد بن ابى معبد خزاعى، كه تمامى اين خاندان اعم از مسلمان و غير مسلمان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بودند برخورد كرد و وى گفت: «اى محمّد، به خدا سوگند، آنچه دربارۀ اصحابت به تو رسيد بر ما گران و سنگين است و ما دوست داشتيم كه خداوند آنان را از هر آسيبى مصون بدارد.

معبد پس از اين ملاقات به روحاء كه ابو سفيان در آنجا بود رفت، در حالى كه گفته شده است - آنان قصد جنگى ديگر عليه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) داشتند، هر چند هيچ اقدامى عملى در اين راه نكرده، بلكه ترسان و نگران بودند و به دليل همين ترس و نگرانى هنگامى كه شنيدند رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به قصد رويارويى با آنان آمده است وحشت كردند [و گريختند].

در پى ملاقات معبد با ابو سفيان ابو سفيان از او پرسيد: «معبد چه خبر؟» او گفت: «محمّد (صلی الله علیه و آله) در ميان جمعى از اصحاب خود به قصد تعقيب شما بيرون

ص: 533

آمده است كه تاكنون به سان آن جمع نديده ام و آنان عليه شما آتشى در دل دارند و اكنون كسانى كه در روز رويارويى مسلمانان با شما از همراهى سپاه مانده بودند با او همراه شده اند و بر گذشتۀ خود پشيمانند و همه چنان خشمى عليه شما در سينه دارند كه تا كنون مانند آن نديده ام». ابو سفيان با شنيدن اين سخن گفت: «تو را چه خبر است؟ چه مى گويى؟ به خدا سوگند از همين جا دور نمى شوى مگر آن كه پيشانى اسبان مهاجم را مى بينى. به خداوند سوگند ما براى هجوم عليه آنان گرد هم آمده ايم تا آن كه ريشۀ آنها بركنده شود». امّا معبد به او پاسخ داد كه «من تو را از چنين كارى نهى مى كنم».

سخنان معبد در اراده و عزم آنان خلل ايجاد كرد و از شوكت و أبّهت آنان كاست و آنان از رويارويى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ترس داشتند. آنها با همين وجود بر آن شدند تا محمّد (صلی الله علیه و آله) را از دسترسى به خود بازدارند و به همين دليل نيز مردى از عبد القيس را مأمور كردند تا همان سان كه پيامبر آن مشركان را ترسانده بود آن حضرت را بترساند. آن مرد نيز در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حمراء الاسد بود با آن حضرت ملاقات كرد و اطّلاع داد كه ابو سفيان قصد حركت به سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) را دارد تا باقيماندۀ سپاه او را نيز از بين ببرد. امّا اين خبر محمّد (صلی الله علیه و آله) را آن گونه كه ابو سفيان نگران شده بود نگران نكرد و فرمود: «خدا پشتيبان ماست و او خوب عهده دارى است».

بخارى مى گويد در همين باره اين آيه نازل شد كه «آنان كه برخى به ايشان گفتند مردم براى [رويارويى با] شما گرد آمده اند، از آنان بترسيد اين گفته بر ايمان آنان بيفزايد و گويند خدا پشتيبان ماست و او خوب عهده دارى است»(1).

سرانجام در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مشركان را تعقيب مى كرد، آنان مأيوس و نااميد [به ديار خود] برگشتند و به آنچه به دست آورده بودند دل خوش كردند.

ص: 534


1- - همان/ 173.

اكنون با چنين وصفى جاى اين پرسش است كه آيا مسلمانان در غزوۀ احد شكست خوردند؟ پاسخ آن است كه در اين نبرد مسلمانان تنها گزند و زخمى برداشتند و اين در حالى است كه در هر جنگى ممكن است رزمندگانى مجروح و كشته شوند و چنين چيزى در قانون جنگ يك «شكست» محسوب نمى شود، بلكه شكست آن است كه رزمندگان به صحنۀ نبرد پشت كنند و ديگر بار نيز به صحنه برنگردند و كاملا فرار كنند.

مهربانى و رحمت فرمانده

437 - فرماندهى كه پا بپاى سپاه حركت مى كند و روح و دل خود را پيشاپيش آنان مى فرستد و در صحنه هاى خطر با آنان همراه مى شود بى آن كه هيچ بيم و انديشه اى به دل و خاطره راه دهد همان فرمانده مهربانى است كه خير و نيكى را پى درپى بر سپاه خود مى فرستد و به سان پدرى كه به فرزند توجّه مى كند به آن بذل توجّه مى كند و اگر آنان را به ميدان شهادت مى فرستد براى هدفى والاست كه خود نيز در راه رسيدن به آن پيشاپيش آنان گام برمى دارد.

بنابراين فرمانده پيروز فرماندهى نيست كه سربازان خود را آن گونه كه ابزار و ادوات جنگ را به ميدان مى برند به ميدان جنگ بفرستد بى آن كه قلبى مهربان بر آنان داشته باشد و در حالى كه اين حقيقت را از ياد مى برد كه سربازان قلبهايى انسانى هستند كه به ميدان فرستاده مى شوند و جانهايى گرانقدر هستند كه فداى يك هدف والاى انسانى مى شوند كه جنگ به خاطر آن صورت مى گيرد و به خاطر آن انسانهايى به ميان چكاچك شمشيرها مى روند و در راه يارى آن و در راه تأييد كلمۀ حق مرگ را در آغوش مى گيرند. چنين فرمانده سرسختى كه جنگ را فقط يك برنامۀ خشك و انعطاف ناپذير مى داند نه يك جلوه از رحمت و يا دست كم چيزى همراه با رحمت، هرگز پيروز نمى شود و اگر حتى يك بار پيروز شود اين پيروزى تكرار نمى گردد، چرا كه چنين فرماندهى ديگر سپاهى نمى يابد كه به يارى او [با دل

ص: 535

و جان] بپردازد. ما كسانى را ديده ايم كه خود را «فرمانده» مى نامند و مرگ سربازان خود را در بيابانها مشاهده مى كنند و مى بينند كه جنازه هاى آنان خوراك درندگان و گرگهاى صحرا مى شود و آنگاه بى آن كه هيچ غمى به دل راه دهند مى گويند:

«جنگ همين است» و درست به همين خاطر نيز شكستهاى آنان پى درپى تكرار مى شود.

ناپلئون بناپارت يك فرمانده ظاهرا پيروز بود تا آن هنگام كه سربازان خود را در روسيّه رها كرد تا در ميان يخ و برف از ميان بروند و خود به فرانسه بازگشت در حالى كه گرسنگى را به سربازان خويش تحميل كرد و همين امر سرآغازى بر شكست او شد و از آن پس به پيروزى چشمگيرى دست نيافت.

امّا محمّد (صلی الله علیه و آله) الگويى والا از مهربانى يك فرمانده با سپاهيانش بود، گويا كه آنان پاره هايى از تن اويند. خداوند در قرآن از اين رحمت و مهربانى به نيكى نام برده و فرموده است: «بدانچه از رحمت خدا بود با آنان نرم شدى و اگر سخت دل و درشتخوى بودى از پيرامونت پراكنده مى شدند. پس از آنان در گذر و برايشان [از خداوند] آمرزش طلب و در كار با آنان مشورت كن و البتّه چون عزم بر كارى گرفتى بر خداوند توكّل كن كه خداوند توكّل كنندگان را دوست دارد»(1).

رحمت و مهربانى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با سپاهيان خود در نبرد احد و در پى زخمهايى كه بر جان ارتش اسلام نشسته بود خود را نشان داد، آنجا كه آن حضرت هيچ كس را سرزنش نكرد و هرگز به انديشه اش نگذشت كه سربازان را به سبب اشتباهاتى كه از آنان صورت گرفته است مورد محاكمه قرار دهد، بلكه همۀ تلاش او در ميدان جنگ اين بود كه سربازان خود را دوباره به صحنه برگرداند و وضعيّت را به حال نخست درآورد و مسلمانان پايدارى كنند و اجازه ندهند همه در مقابل هجوم دشمن كشته شوند و به همين سبب نيز آن حضرت آنان را به سوى فراز كوه احد برد و پرچم سپاه را نيز به كسى داد كه حق آن را ادا كند. خود نيز به نبرد و

ص: 536


1- - همان/ 159.

مقاومت پرداخت تا آن كه دشمن را از ريشه كن كردن بنياد مسلمين نااميد ساخت و آنان را وادار به ترس از مسلمانان كرد. به همين دليل نيز آن مشركان هنگامى كه سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را ديدند كه ديگر بار حالت جنگى به خود گرفته و با آن زخمهايى كه برداشته ديگر بار آمادۀ نبرد شده است، هر چند شكست نخورده بودند از بيم آن كه شكست بخورند جنگ با مسلمانان را به پايان بردند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سربازان خود را مورد عفو قرار داد تا غرور و قدرت آنان همچنان براى آينده بر جاى بماند، هر چند آنچه در احد از آنان سر زده بود نه تنها شادى آفرين نبود، بلكه غمبار نيز بود. رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) حتّى به عفو آنان بسنده نكرد بلكه از خداوند براى ايشان مغفرت طلبيد.

شايد آنچه باعث شد مسلمانان ناگزير با مشركان رو در روى و درگير جنگ شوند نتايج همان شورايى بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با آنان برپا كرد و اگر آنان نظريّۀ رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) را مورد عمل قرار مى دادند، حتّى از اين نيز بى نياز و در امان بودند. امّا آنچه سبب وارد آمدن خسارتها بر سپاه اسلام شد شورا نبود، بلكه نافرمانى در مقابل فرمانده و سرپيچى از نظام مقرّر بود. به همين سبب نيز هر چند شورا سبب درگير شدن در يك جنگ شده بود، امّا خداوند به ادامه كار بر اساس شورا فرمان داد، چرا كه حتّى اشتباه شورا دربردارنده يك درستى است و آن اين كه ارادۀ امّت تقويت مى شود، آنچنان كه درستى استبداد خود يك خطاست، چرا كه ارادۀ امت را ضعيف مى كند و ضعف اراده عزمها را سست مى كند و روان را تباه مى سازد و چنين چيزى بذاته يك اشتباه است.

رحمت و مهربانى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنين خود را در برخورد با شهدا نشان داد، چرا كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمان داد جنازه هاى آنان به جاى آن كه به سوى خانواده هايشان برگردانده شود در همان مكان دفن گردد و هر كس نيز خاندانش جنازۀ او را مى برند برگردانده و در همان محل شهادت دفن شود. اين كار بدان سبب بود كه اوّلا جنازه هاى آنان از هم نپاشد، ثانيا مشاهدۀ جنازه ها بستگان آنان

ص: 537

را اندوهگين و دردمندتر نسازد و ثالثا خانواده هاى شهيدان نوحه و ناله سر ندهند.

بنابراين رحمت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين مورد آن بود كه در همان جا كه شهيد شده اند دفن شوند تا اين افتخار و فضل آنان محفوظ بماند و مردم از آن آگاه شوند، آن سان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آن پس به زيارت قتلگاه اين شهيدان مى آمد، ابو بكر، عمر و عثمان نيز همين كار را مى كردند و على (ع) نيز خاندان و فرزندان اهل بدر و احد را گرامى مى داشت و در نماز بر جنازه هاى آنان تكبيراتى را مى افزود.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در نبرد احد در دفن جنازه هاى شهدا گاه بيش از يك نفر را در يك قبر دفن مى كرد و كسانى را كه با هم دوست بوده اند در كنار هم در يك قبر قرار مى داد و با آن كه شهدا همه داراى فضل و مقامى والا و شايسته اند در دفن آنان به ترتيب نخست كسانى را كه زهد و تقواى بيشترى داشته اند دفن مى كرد.

آن حضرت همچنين خانوادۀ شهيد را از گريه بر شهيدان خود بازنمى داشت ، هر چند او به فوز شهادت رسيده بود [و جاى گريه نداشت]. آن حضرت مى فرمود: «گريه از همان رحمان و ناله و شيون از شيطان است».

او خود بر عمويش حمزه مى گريست و هنگامى كه مشاهده كرد زنان بر كشتگان خود مى گريند اندوهگين و غمگسار فرمود «گريه كننده اى براى حمزه نيست».

يكى از جلوه هاى رحمت او بر خانواده شهيدان آن بود كه بانوى بزرگوار صفيّه عمّۀ خويش را از اين منع كرد كه جنازۀ برادر خويش را كه زنان مشرك آن را بازيچۀ هوسهاى خود قرار داده و مثله كرده بودند ببيند.

ابن اسحاق در اين باره چنين مى گويد:

«صفيّه دختر عبد المطّلب [به ميدان نبرد] آمد تا به جنازۀ برادر خويش بنگرد. در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به پسرش زبير بن عوّام فرمود: «به سراغ او برو و او را برگردان تا آنچه را بر سر برادرش آمده است نبيند». وى به سراغ مادر رفت و گفت: «مادرم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تو را فرمان مى دهد كه برگردى». او

ص: 538

گفت: «چرا مرا برگرداند در حالى كه خود مى دانم كه برادرم مثله شده و اين در راه خداست و ما چه بسيار بر اين امر خشنود و بردباريم و ان شاء الله صبر و خويشتن دارى از خود نشان خواهم داد».

پس زبير نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برگشت و آن حضرت را از آنچه مادرش گفته بود آگاه ساخت و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز فرمود: «راه او را باز بگذاريد».

بدين ترتيب صفيّه كنار جسد برادر آمد، بدان نگريست، بر آن نماز گزارد، كلمۀ استرجاع بر زبان آورد و براى او آمرزش طلبيد.

سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمان داد حمزه به همراه خواهرزاده اش عبد اللّه بن حجش - كه مادرش اميمه دختر عبد المطلب بود و - جنازه اش چون جنازۀ حمزه مثله شده تنها با اين تفاوت كه جگر او پاره نشده بود دفن شوند»(1).

اين گونه بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن فرمانده مهربان پس از اين زخمها و آسيبها با خانواده هاى جراحت ديده ابراز همدردى مى كند، همدردى حقيقى و همدردى يك پيامبر كه به آنان اعلام مى دارد كشتگانشان شهيدند و زنده و در پيشگاه خداوند خود روزى مى خورند، آن سان كه قرآن كريم مى فرمايد: «گمان مداريد كسانى كه در راه خدا كشته شده اند مرده اند، بلكه آنان زنده اند و در پيشگاه پروردگارشان روزى داده مى شوند»(2). و نيز اين حقيقت را به آنان يادآور مى شود كه اين شهيدان بهترين «آن دو نيكى» را به دست آورده و اينك آرزو مى كنند كاش بتوانند ديگر بار برگردند و به سان بار نخست در راه خدا به شهادت برسند، امّا خداوند براى آنان چنين تقدير كرده كه مرده اند و برنمى گردند و تنها در روز قيامت آن روز كه زمان آن نزد خدا مشخّص است برانگيخته خواهند شد.

آمار و ارقام

438 - ابو سفيان بن حرب فرمانده سپاه شرك پس از پايان نبرد احد به تفاخر

ص: 539


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 42.
2- - آل عمران/ 169.

ايستاد و گفت: «امروز در مقابل روز بدر كه سنّت جنگ روزى به سود است و روزى به زيان». او چنين گمان داشت يا مدعى بود كه كشتگان و خسارتهاى احد و بدر با يكديگر برابر و خسارتهاى مسلمانان در اين نبرد به اندازۀ خسارت مشركان در نبرد بدر است، امّا اگر بپرسيم آيا واقع امر نيز همين بود آمار و ارقام چيز ديگرى را به ما ارائه خواهد كرد، چرا كه در بدر هفتاد نفر از مشركان به قتل رسيدند و به همان اندازه نيز به اسارت درآمدند و همه در حالى كه شكست خورده و سرافكنده بودند و شمشيرها از پشت سر بر آنان فرود مى آمد گريختند. امّا آيا وضع مسلمانان نيز در نبرد احد چنين بود؟ در اين نبرد مسلمانان هفتاد كشته داشتند، چهار نفر از مهاجرين و بيش از شصت و پنج نفر از انصار. مسلمانان در اين نبرد هيچ اسيرى نيز ندادند و اين در حالى است كه مشركان در همين نبرد بيست و دو كشته و يك اسير داشتند.

آن اسير نيز ابو عزه جمحى بود كه در نبرد بدر نيز به اسارت در آمد و پس از آن آزاد شد به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيمان داد كه به همكارى با هيچ كس عليه او نپردازد، امّا به اين پيمان خيانت كرد و عليه مسلمانان دست به اقدام زد و به جنگ آنان آمد و براى بار دوّم اسير شد. او اين بار نيز از پيامبر (صلی الله علیه و آله) خواست او را به خاطر دخترانش و نيز به خاطر فقر و تنگدستى كه در آن گرفتار است آزاد كند، امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) به وى فرمود: «نيكى با نيكى و بدى با مجازات پاسخ داده مى شود». همچنين فرمود:

«تو را رها نمى كنم كه دستى بر سبيل خود بكشى و بگويى دو بار محمّد (صلی الله علیه و آله) را فريب دادم. مؤمن دو بار از يك سوراخ گزيده نمى شود». پس فرمان داد و او را به قتل رساندند.

در نبرد احد [بر خلاف وضعيّت مشركان در بدر] مسلمانان اسير ندادند، سرشكسته و ناكام نگريختند و از پشت سر هدف تيغ شمشير قرار نگرفتند. هر چند آنان در دوّمين مرحلۀ نبرد در محاصره دشمن قرار گرفتند، امّا توانستند بزودى خود را از اين محاصره درآورند و خود را به نقطه اى بلندتر و مسلّط بر آنان بكشانند و با انتخاب مكان مناسب به بيرون آوردن نتايج نبرد و ابتكار عمل از دست مشركان

ص: 540

بپردازند، تا آنجا كه مشركان دريافتند كه با اين نبرد مجدّد [در صورتى كه ادامه يابد] هر چه تاكنون به دست آورده اند از چنگ آنان در خواهد آمد.

همچنين در نبرد احد در فرداى آن مسلمانان به تعقيب مشركان پرداختند و اين نشان مى دهد كه آنان هر چند زخمهايى برداشته بودند، امّا شكست نخورده بودند، چرا كه براى خدا مى جنگيدند و جنگ براى خدا شكست ندارد.

بنابراين مشركان نمى توانند ادّعا كنند كه آنان با مسلمانان برابرند و نبرد قبلى را اكنون تلافى كرده اند، چرا كه مقايسه آمار و ارقام پيش گفته نشان مى دهد كه در مجموع خسارتهاى اين دو نبرد مسلمانان خسارتهاى بيشترى را به مشركان وارد ساخته اند. زخمها و خسارتهايى نيز كه در نبرد احد بر مسلمانان وارد آمد يك شكست محسوب نمى شود و به گفتۀ دوستمان فرمانده بزرگ سرتيپ ستاد محمود شيت خطاب از دست دادن ده درصد نيروى رزمى با سرپا بودن سپاه و با ادامه راه پيروزى از سوى آنان به هيچ وجه يك شكست دانسته نمى شود.

بنابراين آنچه در جنگ احد بر مسلمانان وارد آمد تنها يك گزند و يك آسيب بود آن گونه كه قرآن كريم مى فرمايد: «اگر گزندى به شما رسيد پيش از اين به آن مردم نيز گزندى همانند آن رسيده و اين روزگار و ايام است كه آن را ميان مردم دست بدست مى چرخانيم»(1). در اين نبرد آنچه ميان دو گروه دست بدست شد شكست و پيروزى نبود، بلكه گزندها و آسيبهايى بود كه به صورت همانند به هر دو طرف رسيد و علاوه بر اين مشركان در مرحلۀ اوّل نبرد شكست خوردند و در مرحلۀ دوّم [على رغم تسلّط نسبى بر اوضاع] نتوانستند شكستى را نصيب مسلمانان سازند و بلكه در فرجام كار [و در تعقيب روز بعد] از رويارويى با آنان گريختند.

درسهاى احد

439 - هر چند مسلمانان در احد شكست نخوردند، امّا در اين نبرد دچار

ص: 541


1- - همان/ 140.

اشتباهاتى شدند كه باعث شد گزند و آسيبهايى همانند آنچه در مرحلۀ نخست بر مشركان وارد آورده بودند - و البتّه به مراتب سنگينتر از تعرّض آنان به مؤمنان و همراه با شكست و خفّت و خوارى بود - بر آنان وارد آيد و در همين اشتباهات درسها و عبرتهايى وجود دارد، چرا كه گزندهايى كه به مسلمانان رسيد به عوامل و اسبابى از اين قبيل برمى گردد:

يك: در سپاه مسلمانان كسانى وجود داشتند كه تنها در پى به دست آوردن غنيمت بودند و [پس از تسلّط مسلمانان بر اوضاع در نخستين مراحل نبرد] در مقايسۀ اوضاع با آنچه در بدر بود پيروزى را مسلّم تلقّى كردند و در پى غنايم رفتند.

نيّات اين گروه قبل از نبرد نيز خود را نشان داده بود، آنجا كه دو گروه با آن كه خداوند ياورشان بود بر آن شدند كه سست شوند و پا را از صحنۀ نبرد كنار بكشند.

اين نيّات و مقاصد در اثناى جنگ نيز خود را علنى ساخت آنجا كه به فرمودۀ قرآن كه مى گويد «برخى از شمايند كه خواهان دنيايند و برخى در پى آخرتند»(1) دنياخواهان در پى غنيمت رفتند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را نافرمانى كردند. اين گروه و نيّات آنان پس از نبرد نيز رخ نمود، زيرا آنان اندوهگين و نگران [جان] خود و از اين كه در جنگ شركت كرده اند پشيمان شدند، چرا كه به ثروت و غنيمتى دست نيافتند و خسارتهايى را نيز متحمّل شده بودند. آنان نمى دانستند كه آيين جنگ پيروى از سازمان و دستورات آن است و اگر از اين چهارچوب خارج شوند و با فرمان فرمانده مخالفت ورزند گرفتار شكست و مصيبت خواهند شد و اگر از او فرمان برند و راه درست را بپيمايند به توفيق خداوند به پيروزى خواهند رسيد.

همين گروه بودند كه در صحنۀ نبرد احد نيز ترديد دربارۀ جهاد را در دل مؤمنان ايجاد مى كردند و خداوند دربارۀ همين گروه مى فرمايد: «آيا هرگاه مصيبتى به شما برسد كه دو چندان آن به ديگران وارد آورده ايد مى گوييد اين ديگر از كجاست؟ بگو اين از ناحيۀ خود شماست. خداوند بر هر كارى تواناست و آنچه در

ص: 542


1- - همان/ 152.

روز رويارويى دو سپاه بر شما وارد آمد به اذن خداوند و براى آن بود كه مؤمنان را و نيز منافقانى را بشناسد كه نفاق پيشه كردند و [چون] به آنان گفته شد بياييد و در راه خدا نبرد كنيد يا دفاع نماييد گفتند: ما اگر در جنگ مهارتى داشتيم با شما همراه مى شديم. آنان در آن روز [كه چنين گفتند] به كفر نزديكترند تا ايمان. آنان به زبانهاى خويش چيزى را مى گويند و ابراز مى دارند كه در دلهاى آنان نيست و خداوند بدانچه آنان در دل پنهان مى دارند آگاه است»(1).

دو: برخى از افراد سپاه اسلام تحت تأثير گروه دنياطلب به جمع آورى غنايم مشغول شدند و پس از آن كه با ضربات اصحاب رادمرد و استوار محمّد (صلی الله علیه و آله) و مؤمنان راستين صف شكن صفوف مشركان درهم ريخت به تعقيب آنان نپرداختند تا آنان را زمين گير و از اين ناتوان سازند كه مسلمانان را در محاصره خود گيرند و به هجومى عليه آنان روى آورند.

سه: گروه دنياطلب موجود در صفوف سپاه ايمان فرمانده خويش را نافرمانى كردند و هر چند آخرت طلبان در مقابل آنان ايستادند، امّا همين گروه پشت اردوى مسلمانان را خالى كردند و آسيبهايى بر مسلمانان وارد آمد.

هر چند نتيجۀ اين خسارتها شكست مؤمنان نبود، امّا حدّ اقل يك درس و يك دستاورد را با خود داشت و آن اين كه خداوند مؤمنان و آخرت خواهان را از كسانى كه دنيا طلبند و بدانچه در آخرت در پيشگاه خداوند وجود دارد نمى انديشند جدا ساخت، چه، در زمانى كه دنياطلبان در پى غنايمى مى دويدند كه مايۀ گرفتارى مسلمانان شد، مخلصان آخرت خواه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در ميان خود گرفتند و ضربات شمشير دشمن را از آن حضرت بازداشتند و آنان را با تيرهاى خود از او دور ساختند. آنان كه جان خويش را به خدا فروخته بودند تحت فرمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن فرمانده بزرگ شمشير مى زدند و مى جنگيدند، مى كشتند و كشته مى شدند تا آنچه كه محاصره دشمن را شكستند و خود را به روى كوه احد رساندند و به وارد

ص: 543


1- - همان/ 167-165.

آوردن ضربات خود بر پيكر دشمن پرداختند، آنسان كه آنان را از پيروز شدن و از وارد آوردن يك شكست به مسلمانان نااميد كردند. خداوند در توصيف همين مجاهدانى كه صحنۀ جنگ را عوض كردند و پس از آن كه در نتيجه كار دنياطلبان وضعيّت به هم ريخته بود آن را سامان دادند چنين فرموده است: «و نيز براى آن كه خداوند كسانى را كه ايمان آورده اند پاك و خالص سازد و كافران را از ميان ببرد. آيا پنداشته ايد كه به بهشت در خواهيد آمد بى آن كه خداوند كسانى از شما را كه جهاد كردند بازشناسد و صابران و پايداران را معلوم كند؟»(1).

خداوند در نبرد احد مجاهدان پايدار و استوار را از ديگران جدا ساخت مجاهدانى كه برخى به شهادت رسيدند و برخى نيز بى آن كه تغييرى در عقيدۀ خود دهند در انتظار آن نشستند.

به هر حال نتايج نبرد احد را هر چه بناميم و هر چه بدانيم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را زخمى و آسيبى دانسته كه از ناحيۀ مشركان به مسلمانان رسيده است، آنجا كه فرمود: «از اين پس مشركان آسيبى همانند اين به ما وارد نخواهند آورد تا آن زمان كه خداوند فتح و پيروزى را از آن ما كند».

دعاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پى نبرد احد

440 - مناسب ديديم به ذكر دعاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پس نبرد احد - با همه شدّتى كه بر مؤمنان داشت - تبرك جوييم. احمد بن حنبل در مسند خود به سند پيوسته از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايت مى كند كه چون در روز نبرد احد مشركان پراكنده شدند [به اصحاب خود] فرمود: «مرتّب بايستيد تا پروردگار خويش را ستايش كنيم». پس همه پشت سر او به صف ايستادند و آنگاه فرمود: «پروردگارا همه سپاس و ستايش از آن توست، پروردگارا آنچه را كه تو بگشايى كسى بازنمى گيرد و آنچه را كه تو بازگيرى كسى نمى گشايد؛ آن كه را تو گمراه كنى كسى هدايت

ص: 544


1- - همان/ 141-142.

نمى كند و آن كه را تو هدايت كنى كسى گمراه نتواند كرد؛ آنچه را تو ندهى كسى ديگر نمى دهد و آنچه را تو بدهى كسى نتواند گيرد؛ آنچه را تو دور سازى كسى نزديك نكند و آنچه را تو نزديك سازى كسى دور نتواند كرد؛ پروردگارا از بركت و رحمت و فضل و روزى خود بر ما گشايش ده. پروردگارا آن نعمت جاويدى از تو مى خواهيم كه از ميان نمى رود و تغيير نمى پذيرد. پروردگارا در روز گرفتارى از تو نعمت و آسايش و در روز ترس از تو امنيّت مى خواهم. پروردگارا به تو پناه مى برم از شر آنچه به ما داده اى و از شر آنچه نداده اى. پروردگارا ايمان را براى ما دوست داشتنى قرار ده، آن را در دلهايمان زينت ده و زيبا بنماى و كفر و بدكارى و نافرمانى را بر ايمان ناخوشايند قرار ده و ما را از راه يافتگان بدار. پروردگارا ما را مسلمان بميران و مسلمان زنده بدار و ما را به نيكان و صالحان ملحق ساز بى آن كه خوارى ببينيم و يا فريب خوريم. پروردگارا خود با آن كافرانى بجنگ كه رسولان تو را تكذيب مى كنند و سدّ راه تو مى شوند و پليدى و عذاب خويش را بر آنان روا بدار.

پروردگارا خود با آن كافرانى بجنگ كه كتابى بدانان داده شده كه حقّ است».

دعاى فوق را احمد در مسند و نسائى نيز در سنن خود روايت كرده است.

بدينسان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او در حالى وارد جنگ شدند كه خواهان حق بودند، به خدا توجه داشتند و جز به خشنودى او در جهاد و شهادت و عشق خويش بدانچه نزد اوست خشنود نبودند و در حالى نيز از جنگ بيرون آمدند كه رو به سوى خدا آوردند و پشت سر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در صفوف منظم به حمد و ستايش و سپاس ايستاده بودند، بى آن كه از عقيدۀ خود دست بردارند، بلكه در حالى كه اين جنگ بر ايمان و تسليم و اعتراف آنان به خداوند و واگذارى كارها به او افزوده بود و هرگز ترديدى به دل راه ندادند، بلكه بر ايمان و يقين خويش و به عشق و علاقۀ خود در دفاع و تعصّب نسبت به دين و نيز بر قدرت ربّانى خود افزودند و ضعيف و سست نشدند.

اينگونه بود كه نوعى «تبلور» و «پاكسازى» صورت گرفت و ناخالصيها از

ص: 545

ميان رفت و گوهر ناب برجاى ماند و صيقل يافت.

البتّه در همان حال كه مؤمنان پشت سر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به دعا مشغول بودند كسانى كه بيم [جان] و انديشۀ [غنايم از دست رفته] در دل داشتند مى گفتند: «آيا اندكى از حقيقت نيز با ما هست و ما برحقّيم؟!... اگر ما بر حق بوديم در اينجا كشته نمى شديم»(1). در همين حال نيز منافقانى كه ضعف و تزلزل روحيّۀ اين گروه را مى ديدند به آنان مى گفتند: «اگر آنان از ما فرمان مى بردند [و به جنگ نمى رفتند] كشته نمى شدند. بگو شما اگر راست مى گوييد مرگ را از خودتان دور كنيد»(2).

پيامدهاى احد

441 - سپاه اسلام در نبرد احد شكست نخورد و البتّه مدعى نيز نيستيم كه به پيروزى دست يافت، چرا كه مشركان از صحنۀ نبرد جان سالم به در بردند و اين امكان را به مسلمانان ندادند كه ضربۀ سختى بر آنان وارد آورند. بلكه با خشنود شدن به آسيبهايى كه با حالتى شبيه يك غارت و شبيخون و نه در حالت يك نبرد عادلانه بر مسلمانان وارد آورده بودند از صحنۀ نبرد بيرون رفتند و از آنجا كه بر شتران خود سوار نشدند پيامبر (صلی الله علیه و آله) دريافت كه قصد بازگشت به مدينه را دارند. به همين سبب به مدينه برگشت تا در آنجا به مداواى مجروحين سپاه خود بپردازد و آنگاه پس از يك شب به مقصد حمراء الاسد بيرون آمد تا شايد به مشركان دست يابد و سپاه مؤمنان شكستى را بر آنان وارد آورند.

عبد اللّه بن عباس بر اين عقيده است كه خداوند پيامبر (صلی الله علیه و آله) را در نبرد احد پيروزى و يارى داد. عبيد اللّه از ابن عباس روايت مى كند كه گفت: «خداوند در هيچ نبردى آنسان كه در نبرد احد [پيامبر را] يارى كرد يارى نكرد و پيروز نساخت» عبيد اللّه مى گويد: ما اين سخن ابن عبّاس را رد كرديم و نپذيرفتيم و او گفت:

ص: 546


1- - همان/ 154.
2- - همان/ 168.

«ميان ما و شما كتاب خدا داور است آنجا كه مى گويد: «خداوند وعدۀ خويش را بر شما محقّق ساخت، آنگاه كه به اذن او آنان را مى كشتيد»(1). در اين آيه واژه «حسّ» به معنى قتل است [و بنابراين مؤمنان بر مشركان چيره بودند و آنان را مى كشتند]... ساعات اوّل روز نبرد به سود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او بود تا آنجا كه از پرچمداران سپاه مشركان هفت يا نه نفر كشته شدند»(2).

بنابراين كشته شدن پرچمداران سپاه شرك دليل بر برترى كفّه مؤمنان در ترازوى اين نبرد است، چه در اين نبرد آن تعداد از پرچمداران سپاه شرك كشته شدند كه آنان ناگزير پرچم خود را به يك زن دادند و اين در حالى است كه پرچم سپاه ايمان در دست مصعب بن عمير بود و تنها همين يك پرچمدار مسلمان به هنگام دفاع از پيامبر (صلی الله علیه و آله) كشته شد و از آن پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرچم را به على بن ابى طالب سپرد و توانست خود را به بالاى كوه احد بكشاند و در پى بى آن مشركان در حسرت دست يافتن به پرچم ايمان مى سوختند و هيچ كارى از پيش نبردند.

پس مشاهده مى كنيم كه در نبرد احد مسلمانان شكست نخوردند و پرچم آنان بر زمين نيفتاد، امّا با وجود همۀ اينها در ميان يهوديان و منافقان چنين شايعه پخش شد كه سپاه محمّد (صلی الله علیه و آله) شكست خورده است. آنان آسيبهايى را كه به سپاه مؤمنان رسيده بود شكست ناميدند و اين را فرصت و دستاويزى براى آن قرار دادند كه به شماتت كردن و ريشخند مؤمنان بپردازند تا آنجا كه يكى از آنان گفت: «اگر اين پيامبر مى بود شكست نمى خورد». آنها همچنين به سرزنش برادران خود و نيز ديگران پرداختند كه اگر با ما بوديد و با ما مى مانديد كشته و مجروح نمى شديد».

منافقان ريشخند مسلمانان را بدانجا رساندند كه سركردۀ آنان عبد اللّه بن ابىّ به ريشخند آنان تصريح كرد و چون گذشتۀ خويش وانمود كرد كه پيامبر را تأييد مى كند، امّا در واقع سخنان او هدفى جز مسخره كردن نداشت.

ص: 547


1- - همان/ 152.
2- - البداية و النهاية، ج 4، ص 24.

ابن اسحاق مى گويد: «عبد اللّه بن ابىّ در ميان خاندان خود به شرافت و خانوادۀ او نيز به بزرگى مشهور بود. وى جايگاهى داشت كه هر جمعه در آن قرار مى گرفت و به ايراد خطبه مى پرداخت. در جمعه اى چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از پايان خطبۀ خود نشست او برخاست و گفت: «اى مردم، اين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ميان شماست كه خداوند به وسيلۀ او شما را گرامى داشته و عزت بخشيده است.

پس او را يارى و از او پشتيبانى و اطاعت كنيد».

او اين سخنان را جز ناشى از نفاق خود بر زبان نمى آورد و در پشت اين اظهارات كفر خود را پنهان مى ساخت و از سويى ديگر به پراكندن كفر و نفاق و ترديد و دودلى در دلهاى مؤمنان مى پرداخت. مسلمانان او را ديده بودند كه چگونه به پراكندن روح اختلاف و تفرقه و شكست در سپاه ايمان پرداخته و سپس از آن بيرون آمده و عقب نشسته بود تا اين روحيّه را به تمام سپاه سرايت دهد و روح ترديد را در ميان آنان بپراكند، تا آنجا كه دو گروه بر آن شدند تا پا را از صحنۀ نبرد كنار كشند و سست شوند [هر چند اين تصميم را عملى نكردند].

ابن ابىّ پيوسته آنچه را در دل نهان داشت آشكار مى ساخت. او در حالى به ايراد آن سخنان پرداخت كه سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زخم خورده برگشته ولى شكست نخورده بود [تا نيازمند توصيه هاى او باشد]. وى اين كار را مانند ديگر جمعه ها تكرار كرد تا آنجا كه مؤمنان دريافتند او قصد شماتت و ريشخند دارد و به همين دليل جامۀ او را گرفتند و گفتند: «اى دشمن خدا بنشين كه به خدا سوگند تو با آنچه كرده اى شايستۀ بر زبان آوردن چنين سخنانى نيستى». بدين ترتيب او در حالى كه از روى سر و گردن مردم مى گذشت و مى گفت: «به خدا سوگند گويا سخن گزافه اى گفته ام كه برخاسته و به تحكيم موقعيّت او پرداخته ام... تا آن كه مردانى بر من پريده و مرا به پايين كشيده اند». از مسجد بيرون رفت. در اين هنگام مردى از انصار به او گفت: «برگرد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برايت آمرزش طلبد». امّا او گفت: «به خدا سوگند، نمى خواهم كه او برايم آمرزش طلبد. او مى گويد كه

ص: 548

من قصد شماتت دارم».

عبد اللّه همان گونه بود كه خداوند در توصيف او و هم مسلكان او و ديگر بيماردلان مى فرمايد: «آيا آنان كه در دلهاى آنان مرض است پنداشته اند كه خداوند كينه هاى نهفته درون آنها را بيرون نخواهد آورد [و آشكار نخواهد ساخت]؟ در حالى كه ما اگر مى خواستيم آنها را به تو نشان مى داديم و آنها را به چهره مى شناختى، هر چند آنان را در لحن گفتارشان مى شناسى و خداوند نيز كردار شما را مى داند. ما شما را مى آزماييم تا از ميان شما مجاهدان و پايداران را بشناسيم و كردارتان را آزمايش كنيم»(1).

به هر حال منافقان از آنچه در نبرد بدر گذشته بود شادمان شدند و نشانه هاى اين شادمانى كه از خشم و كينۀ آنان بود در گفتارشان خود را آشكار كرده بود، آنسان كه خداوند مى فرمايد: «اگر خوبيى به شما رسد آنان را آزار مى دهد و اگر آزارى به شما رسد از آن شادمان مى شوند و البتّه اگر پايدارى ورزيد و تقوا داشته باشيد مكر آنان هيچ آسيب و ضررى به شما نخواهد رساند. خداوند بدانچه آنان مى كنند احاطه دارد»(2).

اين وضعيّت منافقان در فرداى جنگ احد بود. اينك ببينيم يهوديان چه وضعيّتى داشتند.

يهوديان در فرداى احد

442 - يهوديان از ماجراهاى احد عميقا شادمان بودند و آن ماجراها در آنان طمعهايى را به وجود آورده بود. آنها كينۀ انتقام از مسلمانان را در دل داشتند و داغى را كه مسلمانان در ماجراى بنى قينقاع به سبب اعمال اين گروه بر دل آنان نشانده بودند هنوز از ياد نبرده بودند، بويژه آن كه احتمال اين را نيز مى دادند كه سرنوشتى

ص: 549


1- - محمد/ 31-29.
2- - آل عمران/ 120.

كه بر بنى قينقاع وارد آمده بود بر آنان نيز وارد آيد. به سبب اين امور، هنگامى كه نبرد احد بدان شكل پايان يافت به جاى آن كه همچنان از هيبت مؤمنان بيمناك باشند اين را يك «فرصت مغتنم» براى خود شمردند و در انتظار پيشامدهاى ناگوار جديدى براى مسلمانان نشستند.

بى ترديد شادمانى يهوديان در پس نبرد احد شادمانى عميقى بود، بويژه آن كه حتّى برخى از همكيشان آنها از جمله ابو عمار راهب و همدستان او در كنار مشركين با مسلمانان جنگيده بودند، بدين گمان كه حضور آنها در جنگ مردم يثرب را از اطراف رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواهد پراكند.

يهوديان اين كينه را در گفتار و كردار خود نشان دادند و كار را به آنجا رساندند كه در انديشۀ قتل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برآيند و در حالى كه اصحاب آن حضرت به همراهش بودند از فراز بام بر روى سر او سنگى رها كنند، هر چند كه خداوند آن حضرت را از اين سوء قصد نجات داد.

در اين ميان مسلمانان نيز به سبب اعمال و رفتار و كينه هاى نهان و آشكار و پيدا و پنهان يهوديان به آنان خوش گمان نبودند.

البتّه در اينجا همان گونه كه گفته ايم يادآور مى شويم كه همۀ يهوديان چنين نبودند، و در اين باره خداوند در قرآن مى فرمايد: «آنان همه با هم برابر نيستند و از اهل كتاب گروهى باقى اند كه در سرتاسر شب آيات خداوند را تلاوت مى كنند و در سجده اند»(1).

گروه مورد اشارۀ اين آيه كسانى از يهوديان چون عبد اللّه بن سلام و همراهان او هستند كه در پى ورود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مدينه اسلام آوردند و پاداش دو نيكى [آيين سابق خود و نيز اسلام] را از آن خود كردند.

گروهى از همين افراد در خلال جنگ احد و در دوران شدت و سختى مسلمانان اسلام خود را آشكار كردند و در آن اخلاص نشان دادند. از جملۀ اين

ص: 550


1- - آل عمران/ 113.

افراد مى توان از مخرق ياد كرد كه ابن اسحاق دربارۀ وى چنين مى گويد:

«او يكى از افراد بنى ثعلبه و از كسانى است كه در نبرد احد كشته شد. او در روز نبرد احد خطاب به هم مسلكان خود گفت: «اى جماعت يهود، يارى دادن به محمّد (صلی الله علیه و آله) حقى است بر گردن شما». امّا آنان گفتند: «امروز روز شنبه است [و جنگ ميمنتى ندارد]». او پاسخ داد: «در اينجا ديگر شنبه و آيين شنبه براى شما وجود ندارد».

وى سپس شمشير و توشۀ خود را برداشت و روانۀ نبرد شد و نيز وصيّت كرد كه «اگر كشته شدم اموالم در اختيار محمّد قرار گيرد و او با آن هرچه خواهد خواهد كرد». او سپس خود را به حضور رسول خدا رساند و در كنار او جنگيد تا كشته شد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - بنابر آنچه به ما رسيده است - فرمود: «مخرق بهترين يهوديان است»(1).

سهيلى روايت كرده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اموال او را كه هفت باغ بود در مدينه وقف فرمود و اين نخستين وقفى بود كه صورت گرفت.

اين وقف يك سنّت است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) آن را گذاشت و دليلى است براى كسانى كه وقف و تحبيس را مشروع دانسته اند، زيرا شيوه و سنّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تا قيام قيامت برپاست.

از ديگر كسانى كه تا هنگام نبرد احد اسلام نياورده و تنها در آن زمان مسلمان شدند مى توان از اصيرم بن عبد الاشهل عمرو بن ثابت بن وقش نام برد. زمانى كه قريش به همراه سپاهيان و گروههاى ديگر به قصد هجوم به مدينه به منطقۀ احد آمدند غيرت او برانگيخته شد و به سپاهيان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوست و ايمان آورد در حالى كه او تا اين زمان از اسلام آوردن ابا داشت و حتّى آن را براى قوم خود نيز روا نمى دانست، امّا چون نبرد احد صورت گرفت او شمشير خود را برداشت و در رديف ديگر سپاهيان [رسول خدا (صلی الله علیه و آله)] درآمد و به جنگ پرداخت تا وقتى كه زخمها او را زمين گير كرد. پس از پايان نبرد در حالى كه بنى عبد الاشهل در صحنۀ

ص: 551


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 36.

كارزار در پى كشتگان خود مى گشتند ناگهان او را ديدند و گفتند: «اين واقعا اصيرم است. اينك آيا چه چيز او را به ميدان نبرد آورده است در حالى كه ما زمانى از او جدا شديم كه منكر اسلام بود؟». پس از او پرسيدند كه «چه چيز تو را به جنگ آورده است؟ آيا دلسوزى براى خاندان و مردمت يا تمايل به اسلام؟». او گفت:

«تمايل به اسلام». من به خداوند به رسول او ايمان آورده ام و مسلمان شده ام و سپس شمشير خود را برگرفته به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روانه شدم و به جنگ پرداخته ام تا آن كه آنچه مى بينيد بر سرم آمده است»(1).

پس از اين ديرى نپاييد كه او درگذشت.

او در حالى اسلام آورد كه در صحنۀ جنگ بود و ميان مسلمان شدن، به جنگ آمدن و كشته شدن او وقت هيچ نمازى فرا نرسيد و او حتّى يك نماز هم نخواند، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مژدۀ بهشت را براى وى داد.

ابو هريره از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايت كرده است كه فرمود: «مردى را نام بريد كه حتّى يك نماز هم نخوانده و به بهشت درآمده است». [گفتند: نمى دانيم و] پرسيدند كه «او كيست؟» فرمود: «اصيرم بن عبد الاشهل عمرو بن ثابت».

اين تصويرى از رخدادهاى احد و آثار آن در داخل مدينه و مناطق مجاور است. امّا تأثيرات اين نبرد در سرزمين جزيرة العرب و در ميان قبايل دور از مدينه و ماجراهاى تلخى كه پس از احد بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مؤمنان وارد آمد چيزى است كه آن را به فصل آينده و بحث از سريّه ها و غزواتى كه پس از احد رخ داد وامى گذاريم.

احكام شرعى احد

443 - قبلا يادآور مى شويم كه غزوۀ بدر اعلام مشروعيّت جنگ در راه دفاع از خود، دفع ستم و تجاوز و حمايت از دعوت بود، آن گونه كه آيات ذيل بدان صراحت دارد: «به كسانى كه هدف جنگ قرار گرفته اند بدان سبب كه بر آنان ستم

ص: 552


1- - همان، ص 37.

رفته است اجازۀ [نبرد] داده شد»(1)، «در راه خدا با كسانى كه با شما مى جنگند بجنگيد و ستم و تجاوز نكنيد كه خداوند تجاوزكاران را دوست ندارد»(2)، «با آنان بجنگيد تا آن كه فتنه اى نباشد و دين و غلبه از آن خداوند باشد»(3) و «جنگ براى شما نوشته و تقدير شد در حالى كه برايتان ناخوشايند است و چه بسا چيزى را ناخوشايند داريد و همان برايتان خير است و چه بسا نيز چيزى را دوست بداريد و همان برايتان شرّ است و خداوند مى داند و شما نمى دانيد»(4).

از همين قبيل آيات فراوان ديگرى در جواز جنگ و بلكه در وجوب آن به منظور دفع فساد نازل شده است، آنسان كه مى فرمايد: «اگر بازداشتن برخى از مردم از سوى برخى ديگر نبود فساد بر زمين حكمفرما مى شد، امّا خداوند بر مردم فضل فراوان دارد»(5).

اين تشريع اساسى به مناسبت اوّلين جنگ مسلمانان بود. امّا در غزوۀ احد احكام تفصيلى ديگرى دربارۀ جهاد در عملكرد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در سازمان دادن به سپاه و در مقابله با دشمن تقرير شد كه از اين قبيل مى توان به موارد ذيل اشاره كرد:

الف: در اين غزوه ثابت شد كه افراد كمتر از پانزده سال در جنگ شركت داده نمى شوند مگر آن كه داراى توان و قدرتى چون توان و قدرت جوانان، يا داراى مهارتى فنى در جنگ از قبيل تيراندازى باشند، آن گونه كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين نبرد به دو نوجوان زير پانزده سال اجازه نبرد داد: يكى به دليل مهارت وى در تيراندازى و ديگرى به دليل برخوردار بودن از قدرت و توانى كافى در بر زمين انداختن دشمن.

ص: 553


1- - حج/ 39.
2- - بقره/ 190.
3- - همان/ 193.
4- - همان/ 216.
5- - همان/ 251.

ب: پيامبر (صلی الله علیه و آله) در اين نبرد اجازه داد زنان نيز به منظور آب رساندن به سربازان، مداواى مجروحان و در صورت پرداختن به جنگ در غزوه شركت كنند، آنسان كه نسيبۀ ما زنى در شرايطى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در محاصرۀ مشركان قرار داشت و آنان قصد جان آن حضرت را داشتند همراه با ديگر مجاهدان به دفاع از رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) پرداخت تا زمانى كه خداوند آن مشركان را خشمگين و عصبانى در حالى كه هيچ به دست نياورده بودند بازگرداند.

به دليل همين اقدام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فقها خروج زن به همراه سپاه را براى مداوا و براى نبرد جايز دانسته و البتّه برخى گفته اند براى وى جايز نيست بر اسب سوار شود مگر آن كه به قصد جنگ بيرون برود و در حالت جنگ باشد.

ج: از ديگر احكام آن است كه پس از آماده شدن براى نبرد ترديد و دودلى روا نيست، چرا كه ترديد سستى را در دلها ايجاد مى كند و اختلاف و پشت كردن به نبرد را در پى مى آورد. به همين دليل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هنگامى كه زره جهاد را بر تن كرد فرمود: «براى هيچ پيامبرى روا نيست كه زره جنگ بر تن كند و آنگاه [بى آن كه به نبردى برود] آن را درآورد».

به همين ترتيب در هر كار ديگرى نيز كه به شورا برگزار شود [مشروط به آن كه آن شورا مبنا بر صحّت داشته باشد] ترديد و دودلى روا نيست تا كارها سامان يابد و اختلاف رخت از ميان بربندد.

د: براى مجاهدان جايز است كه حتّى همه با هم از زمينى كه ملك خاص ديگران است عبور كنند، آن گونه كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) سپاه خود را از برخى از باغها و اراضى گذراند و به اعتراض معترضان وقعى ننهاد. اين حكم بدان سبب است كه ملك خاص بايد مورد مراقبت قرار گيرد و محترم شمرده شود مگر در مواردى كه مراعات حقوق افراد موجب ضرر بر همگان باشد و در شرايطى كه سپاه اسلام راهى جز عبور از ملك مردم نداشته باشد عبور از آن اشكالى ندارد، هر چند صاحبان آن اعتراض كنند، آن گونه كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اعتراض آن نابينايى كه

ص: 554

سپاهيان او از باغ وى عبور كردند توجّهى نشان نداد و در مقابل كج ذهنى او فرمود:

«او نابيناى ديده و دل است».

ه: در حالى كه آرزوى مرگ در ساير شرايط و موارد جايز نيست، جايز است مجاهد مسلمان آرزوى شهادت در راه خدا كند، بى آن كه در مقابل دشمن تسليم بجويد و يا سستى از خود نشان دهد، بلكه با قدرت با عزّتمندى و با حزم و درستكارى به نبرد خويش ادامه دهد، آنسان كه عبد اللّه بن جحش هنگامى كه رو به ميدان نهاد دعا كرد و گفت: «پروردگارا مرا با كسى از دشمنان خويش رودررو كن كه كفر او شديد است و نبرد با او سخت تا با او بجنگم و او مرا به قتل رساند و لباس از تنم بركند و گوش و بينى مرا ببرد و چون با تو ملاقات كنم بپرسى كه اى عبد اللّه بن حجش در چه راهى گوش و بينى ات بريده شده است و من پاسخ دهم كه پروردگارا در راه تو».

چنين بر مى آيد كه اين دعاى عبد اللّه هنگامى بود كه او مشاهده كرد مشركان كشتگان مسلمانان را مثله مى كنند.

و: هر مسلمانى خود را بكشد گناه كرده و به دوزخ خواهد رفت، هر چند اقدام او به خودكشى ناشى از شدت جراحتها باشد، آن گونه كه مردى به نام قزمان در همين نبرد وقتى زخمهاى فراوان برداشت و زمينگير شد، از شدت زخمها خود را كشت و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را گناهكار خواند چرا كه از رحمت خدا نااميد شده و اين در حالى است كه «جز مردمان كافر از رحمت و گشايش خداوند نااميد نمى شوند»(1).

ز: سنّت در مورد شهدا آن است كه غسل داده نشوند و در لباسى جز آنچه در نبرد بر تن داشته و اكنون بر تن دارند كفن بدانان پوشانده نشود، بلكه با همان لباس خون آلود خود دفن مى شوند مگر آن كه دشمن لباس از تن آنان در آورده باشد كه در اين صورت كفنى ديگر بر آنان پوشانده مى شود.

ص: 555


1- - يوسف/ 87.

ح: سنّت ديگر در مورد شهيدان آن است كه به نقطه اى ديگر انتقال نيابند و در همان صحنۀ نبرد دفن شوند تا در زيارت قبور آنان در قتلگاهشان دو درس باشد:

درس شهادت و جهاد و درس ديدن مكانى كه مجاهدان اسلام در آنجا به نبرد و جهاد پرداختند تا آن كه به يكى از «آن دو نيكى» [پيروزى يا شهادت] رسيدند.

در نبرد احد حتّى برخى از مردم كشتگان خود را به مدينه انتقال داده بودند، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود تا جنازه هايى را كه برده اند نيز برگردانند و در احد دفن كنند. جابر بن عبد اللّه در همين مورد مى گويد:

«در حالى كه در ميان نظاره كنندگان و منتظران بودم، ناگاه عمّه ام را ديدم كه پدرم و دايى ام را بر شترى گذاشته، به مدينه آورده است تا آنان را در مقبرۀ خانوادگى ما دفن كند. در همين زمان بود كه مردى خود را رساند در حالى كه مى گفت: «هان كه پيامبر فرمان مى دهد كشتگان را برگردانيد و آنان را در قتلگاه خود دفن كنيد». پس آن دو جنازه را برگردانديم و در همان جا كه كشته شده بودند دفن كرديم»(1).

با اين شيوه عمل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سنّت در مورد شهيدان بر اين قرار گرفت كه در همان صحنۀ نبرد دفن شوند.

ط: جايز است كه دو يا سه نفر با هم در يك قبر دفن شوند، آنسان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پى نبرد احد گاه دو يا سه جنازه را در كنار هم دفن مى كرد و مى پرسيد كه: «چه كسى از اين كشتگان بيشتر قرآن مى خوانده است؟» و چون در پاسخ به كسى اشاره مى كردند، او را قبل از ديگران در قبر جاى مى داد و اگر دو نفر با هم در دنيا رابطۀ دوستى و محبّتى داشته اند آنان را با هم در يك قبر دفن مى كرد، آنسان كه عبد اللّه بن عمرو بن حزم را با عمرو بن جموح به سبب دوستى آنان با همديگر، در يك قبر مدفون ساخت.

ى: در نبرد احد در زمانى كه سپاه مسلمانان در هم ريخته بود يكى از

ص: 556


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 43.

مسلمانان مسلمان ديگرى را به گمان اين كه از كافران است به قتل رساند و از آنجا كه خون مسلمان به هدر نمى رود و ديه اينگونه افراد بر بيت المال است رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ديۀ چنين كشتگانى را از بيت المال پرداخت كرد، چرا كه آنان در جنگى كه تحت فرماندهى او بود و در حالى كه او خود ولى امر مسلمانان بود به خطا از سوى مسلمانى ديگر كشته شده بودند.

ك: حكم وجوب جهاد از كسانى كه عذرى دارند برداشته مى شود ولى اگر در جهاد حضور يابند ثواب و پاداش خواهند ديد و اگر نيز كشته شوند شهيد خواهند بود. بنابراين رخصت ترك جهاد براى صاحبان عذر يك «رخصت» است و نه «عزيمت» آنسان كه [بر مبناى اهل سنّت و بر خلاف شيعه] روزۀ مريض و مسافر نيز چنين است و مسافر و مريض در عين حال كه اختيار دارد روزه نگيرد مى تواند نيز روزه بگيرد و در چنين صورتى روزۀ او پذيرفته مى شود و قضا ندارد [امّا شيعه معتقد است كه مسافر و مريض حق روزه گرفتن ندارد و اگر روزه بگيرد نيز درست نيست، چرا كه اين يك عزيمت است و نه رخصت].

در همين نبرد احد عمرو بن جموح كه لنگ بود و در حالى كه «بر لنگ اشكالى در شركت نكردن در جهاد نيست»(1)، در صحنۀ جنگ حضور يافت و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز او را از جهاد منع نفرمود و او به جهاد پرداخت تا هنگامى كه شهيد شد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود دفن او را در كنار شهيدى ديگر كه با هم رابطۀ دوستى و مودّت داشته اند بر عهده گرفت.

ل: وقتى دشمن به قصد هجوم به خانه ها و شهر مسلمانان حركت كند بر آنان واجب نيست براى نبرد با دشمن از شهر بيرون روند. البتّه لازم هم نيست به انتظار بنشينند تا دشمن به خانه و كاشانۀ آنان و به شهر آنان وارد شود، بلكه بايد ببينند كدام شيوه بيشتر مصالح آنان را تأمين مى كند و كدام شيوه يك حيله و برنامه درست نظامى است و هر كدام را كه بيشتر موجب سركوبى دشمن است انتخاب و بر اساس

ص: 557


1- - فتح/ 17 و نور/ 61.

آن عمل كنند، آن گونه كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در نبرد احد همين شيوه را در پيش گرفت.

م: [در مواردى] مشورت كردن در جنگ لازم است، آن گونه كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) با سپاهيان مؤمن خود مشورت كرد تا آنان با اطمينان و آرامش و با خشنودى و رضايت و بى آن كه بزور به كارى وادار شده و يا تحت فشار قرار گرفته باشند وارد نبرد شوند و با چنين شيوه اى اميد بيشترى به پيروزى وجود داشته باشد.

ن: نماز بر شهيد چون ديگر مردگان لازم نيست، چه در تاريخ آمده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در نبرد احد و در ساير نبردها بر شهيدى نماز نخواند، چرا كه نماز ميّت جز يك دعا و آمرزش طلبيدن براى ميّت نيست و اين در حالى است كه شهيد با شهادت خود ديگر از چنين دعايى بى نياز مى باشد(1).

س: ابن قيم جوزى مى گويد جايز است كه مجروح نشسته نماز بخواند، هر چند امام جماعت باشد. او مدّعى است وقتى امام جماعت مجروح شود نشسته نماز مى خواند و ديگران نيز نشسته پشت سر او نماز مى خوانند، آنسان كه در غزوۀ احد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين شيوه اى در پيش گرفت و اين شيوه تا پايان حيات او ادامه يافت.

البتّه در اين ميان اين كه آيا جايز است امام نشسته و مأموم ايستاده نماز به جاى آورد مسأله اى است كه مورد بحث و اختلاف فقها قرار دارد و اينجا جاى تفصيل آن نيست.

آنچه در اين بحث آورديم، همه احكامى مستفاد از عملكرد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در غزوۀ احد بود، چرا كه سيره و فعل پيامبر (صلی الله علیه و آله) بيانگر براى احكام شرعى است كه از آن پيروى خواهد شد. بى ترديد برخى از اين احكام [در

ص: 558


1- - البتّه اين نكته را متذكّر مى گرديم كه در وجوب نماز بر ميّت از نظر شيعه فرقى ميان عادل و فاسق و شهيد و غير شهيد و حتّى آن كسى كه عمدا خودكشى نيز كرده است وجود ندارد و نماز بر هر مردۀ مسلمانى كه شش سال داشته باشد واجب است و چنين استدلالهايى حكم خداوند را بر نمى دارد. م.

شرايطى] در ذيل عنوان هر يك از «احكام ثلاثه تكليفيّه»(1) قرار مى گيرد. برخى از اين احكام تحت عنوان جواز به معنى اعم قرار مى گيرد و مصلحت موجود آن را واجب يا مستحب مى كند و گاه نيز تنها يك فعل مباح دانسته مى شود، آن گونه كه در مورد خروج زنان براى جهاد آن را يك امر مباح مى دانيم و گاه نيز مستحب مى شود و آن زمانى است كه در مردان نيرويى به قدر كفايت وجود داشته ولى نيروى زنان پشتوانه اى براى آنان محسوب شود و گاه نيز واجب مى شود و آن هنگامى است كه سربازان اسلام به تعداد زيادى افراد براى مداواى مجروحين خود نيازمند باشد و تأمين اين افراد از ميان مردان ممكن نگردد. حكم كسانى كه عذرى نيز دارند از همين قبيل است كه اصالة همراه نشدن آنان با مجاهدان و عدم شركت در جهاد جايز [به معنى اعم] است و در شرايطى كه فردى واجد عذر امّا داراى قدرت و توان قابل ملاحظه اى باشد، هر چند همچنان جايز است كه در خانه بنشيند، امّا براى چنين شخصى اولى و مستحب آن است كه در جهاد شركت كند و اگر شركت كند و كشته شود شهيد است و اگر هم زنده بماند پاداش مجاهدان را خواهد داشت و خداوند خود به حقيقت امور آگاهتر است.

ص: 559


1- - مراد وى از احكام ثلاثه تكليفيه جواز به معنى اعم، اباحه و منع به معنى اعم مى باشد. م.

ص: 560

فصل بيست و سوم از احد تا احزب؛ انعكاسهايى از احد

واكنشهايى كه احد در ميان اعراب در پى داشت

444 - اخبار و ماجراهاى احد را كاروانها از اين سو به آن سوى سرزمين عربى بردند و در اين ميان قريش مدّعى آن بود كه محمّد (صلی الله علیه و آله) را شكست داده است. آنان اشعارى نيز در اين زمينه سرودند و اين در حالى بود كه شعر در آن زمان يك ابزار مهم نشر و يكى از اصلى ترين شيوه ها و طرق تبليغ به شمار مى رفت و هر رخدادى كه در قالب يك شعر قرار مى گرفت قابليّت و شايستگى آن را داشت كه همۀ قبايل عرب، دور و نزديك، از آن آگاهى يابند. علاوه بر اين در آن روزگار اعراب همه مايل بودند بدانند ميان قريش و محمّد (صلی الله علیه و آله) كه آنان او را بيرون رانده اند و يا به فرمان پروردگار خويش از سرزمين آنان بيرون رفته است و اينك ميان او با آنان جنگ و نزاع در گرفته و قريش براى جاهليّت و تكبّر و سلطۀ جاهلانۀ خود مى جنگد و او براى حق جهاد مى كند و باطل را از تعرّضى به حق دور مى دارد چه ماجراهايى در گرفته است.

اين اعراب در روز نبرد بدر ديده بودند كه حق، باطل را عقب رانده است.

اين عقب نشينى يا فرار مشركان در سرتاسر جزيرة العرب پخش شد و جلال و شوكت قريش را به نابودى كشاند يا در شرف نابودى قرار داد و هيبت و شكوه آنان را نيز شكست، در حالى كه آنان پيش از اين سران عرب و مايۀ شوكت و اقتدار و

ص: 561

بنيان آنان به شمار مى رفتند.

امّا پس از غزوۀ احد و در حالى كه مشركان شكست نخورده بودند لازم بود به پخش اين شايعه بپردازند كه آنان توانسته اند انتقام خود را از محمّد (صلی الله علیه و آله) بگيرند و به اهداف خود دست يابند. تا با پخش اين شايعه هيبت و اقتدار از دست رفته و شرافت و آقايى خود را كه محمّد پرچم آن را واژگون كرده بود بازيابند.

اگر شكست بدر موقعيّت قريش در ميان اعراب را متزلزل كرده و كسانى را كه چشم رقابت به موقعيّت آنان دوخته بودند عليه آنها برانگيخت، اينك لازم بود به پخش كردن چيزى بپردازند كه آن را به گمان خود شكست محمّد در احد مى دانستند و نيز لازم بود جوّ جزيرة العرب را از اين مسأله آكنده كنند و در هرجا اين رخداد را بر سر زبانها قرار دهند و اين در حالى بود كه جنگ احد تنها ميان بخشى از مردم يعنى ميان مكّه و طايف و مناطق مجاور آن از يك سوى و مدينۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از سوى ديگر رخ داده بود.

اعراب كه كفر و نفاقشان از همه فزونتر و آگاهيشان از حدود آنچه خدا نازل ساخته كمتر است به هدف دشمن عليه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دست به تحرّكى تازه زدند و بدين ترتيب قبايلى كه خداوند آنان را با ماجراى بدر مغلوب ساخته بود چشم طمع به پيروزى بر مسلمانان دوختند. به عبارتى ديگر عواملى كه مردم را عليه مؤمنان تحريك و تشويق مى كردند و به آنان جرأت رويارويى با مسلمانان را مى دادند به تحرّك در آوردند و به پخش اخبارى از آنچه آن را شكست مسلمانان مى دانستند و ديگران را عليه آنان برمى انگيزاند و كينه هاى بت پرستان را عليه آنان شعله ور مى ساخت پرداختند و بدين ترتيب حيله و خيانت با مسلمانان و آشتى و صلح با قريش از سوى قبايل مختلف عرب رو به فزونى نهاد و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او نيز در مقابل همۀ اينها صبر و پايدارى مى ورزيدند.

قريش همان قدر كه از ماجراى احد سرمست و مغرور بود به همان اندازه نيز دو مسأله اذهان آنان را به خود مشغول داشت:

ص: 562

الف: اين كه آنان نتوانسته بودند انتقام خود را به صورت كامل از دشمنان خود يعنى مسلمانان بگيرند، چه هنوز آن كسانى كه شمشيرهايشان در بدر بر گردن مشركان نشسته بود و آن يلان نامدار اسلام هنوز زنده بودند و شمشيرهايشان هنوز در نيام نرفته منتظر فرمان بودند تا ديگربار آن را بر گرده كافران فرود آورند. اگر مشركان توانسته بودند در احد از حمزه انتقام بگيرند، امّا هنوز كسانى چون على بن ابى طالب (ع)، زبير بن عوّام، سعد بن ابى وقّاص، ابو عبيده عامر بن جراح در مقابل آنان قرار داشتند و هنوز نور خدا و رسول او در مقابل ديدگان آنها مى درخشيد و چشمانشان را كور مى كرد.

ب: اين كه آنان هنوز از هجوم مؤمنان عليه خود بيمناك و نگران بودند، بويژه آن كه مى دانستند مؤمنان در انتظار آنند كه آنها اسلام بياورند و تا زمانى كه بر آيين شرك هستند و با آن سر جنگ و تجاوز دارند شمشير حق پشت سر آنان بركشيده است.

آنان به همين دليل نيز پيوسته در جستجوى اخبار مسلمانان بودند و در راه تحريك قبايل عليه مدينه و مردم آن تلاش مى كردند و همچنين به هركس كه مسلمان يا مسلمانانى را براى آنان بياورد جوايزى مى دادند و از اعراب هر يك از ياران پيامبر را كه آنان بتوانند در اختيار خود گيرند مى خريدند. اعراب نيز كه كفر و نفاقشان از همه افزونتر است در اين كار با آنان همراهى مى كردند و البتّه در مقابل چشم داشتهايى نيز از آنان داشتند، آنسان كه خواهيم ديد چگونه به هر حيله و نيرنگى دست مى زدند تا به اين اهداف پست خود برسند.

به همين علّت است كه مشاهده مى كنيم گروههاى اعزامى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از ماجراى احد گرفتار حيله و نيرنگ و خيانت همين اعراب مى شود. اين در حالى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز بشدّت مراقب بود و به پيگيرى اخبار و كشف مسائل پنهانى مى پرداخت و سعى مى كرد از هر راهى مراقب دشمن باشد و راه را بر آنان ببندد. او به همين سبب سريّه هايى را - كه به گفتۀ دوست نگارنده شيت خطّاب

ص: 563

گروههاى گشتى بودند - اعزام مى كرد تا به شناسايى آنچه در ميان قبايل و در سرزمين عرب مى گذرد بپردازد: برخى از اين گروهها با به دست آوردن غنايمى برمى گشتند و برخى ديگر در دام كمين دشمنى مى افتادند كه انتظار آنان را مى كشيد تا آنها را براى قربانى شدن در اختيار مشركان قرار دهد، دشمنانى كه برخى از آنان اظهار مسلمانى مى كردند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كسى يا كسانى را به منظور هدايت آنان به ميان آنها مى فرستاد و آنان در مقابل خيانت مى كردند و فرستادگان پيامبر (صلی الله علیه و آله) را براى خشنودى مشركان به قتل مى رساندند يا آنان را به قريش مى فروختند تا قريش انتقام خود را از آنان بگيرد و بدين وسيله خشم خود را فرو نشاند.

سريّه ابو سلمه

445 - طليحه و سلمۀ اسدى فرزندان خويلد افراد زيادى از بنى اسد را گرد آوردند تا به جنگ پيامبر (صلی الله علیه و آله) بروند بدان اميد كه بدين وسيله به چشم داشتهاى خود از قريش دست يابند. آنها پس از پخش شايعۀ شكست ادعايى پيامبر (صلی الله علیه و آله) از سوى قريش در اين پندار باطل افتاده بودند كه اينك مدينه در وضعيّتى قرار گرفته كه آنان و همانندهايشان مى توانند هوس رسيدن به آن را در سر بپرورانند.

در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اين توطئه و تجمّع و قصد آنان اطّلاع يافت. او كه نمى توانست به آنان اجازه دهد تا براى اجراى نقشۀ خود اقدام كنند - هر چند كه اين چيزى فراتر از توان آنان نيز بود - ابو سلمه را در رأس يكصد و پنجاه تن از مهاجرين و انصار به سوى آنان فرستاد و به پروا از خداوند و به نيكى با مسلمانانى كه همراهش بودند سفارش فرمود.

ابو سلمه به مقصد بنى اسد حركت كرد و تا قطن كه نام چاهى يا چشمه اى از آن بنى اسد بود پيش رفت.

چنين برمى آيد كه آن قوم، هر چند در انديشۀ جنگ با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر آمده بودند [اما آمادگى رزمى چندانى نداشتند و] با هجوم مسلمانان غافلگير شدند.

ص: 564

همين غافلگيرى آنان را بشدّت مرعوب ساخت و پراكنده شدند و گوسفندان و شتران زيادى از خود بر جاى گذاشتند.

ابو سلمه همه اين اموال را به غنيمت گرفت و سه برده نيز از آنان به اسارت در آورد و آنگاه به همراه غنايم به مدينه بازگشت. در بازگشت به مدينه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خمس آن غنايم و از جمله يك برده را در اختيار گرفت و در موارد مصرف خود صرف كرد و باقيماندۀ پس از تخميس را نيز ابو سلمه ميان همراهان و افراد سريّۀ خود تقسيم كرد. تخميس اين غنايم نيز بدان سبب بود كه در آن زمان خداوند اين حكم را تشريع فرموده و اين آيه را نازل كرده بود كه «بدانيد آنچه به غنيمت مى گيريد يك پنجم آن از آن خدا و رسول و خويشاوندان [او] و يتيمان و مساكين و در راه ماندگان است، اگر كه به خدا و به روز واپسين ايمان داشته باشيد»(1).

لازم به يادآورى است كه سريّۀ ابو سلمه در ماه محرّم سال چهارم هجرت يعنى سى و پنج ماه پس از هجرت صورت گرفت و ابو سلمه چند روز پس از بازگشت از اين سريّه در مدينه درگذشت. فرزند او عمرو در اين باره مى گويد:

«كسى كه پدرم را مجروح ساخته بود ابو اسامه جشمى بود. پدرم [پس از بازگشت از احد] يك ماه در شهر ماند و به مداواى زخمهاى خود پرداخت و چون بهبود يافت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ماه محرّم او را به مأموريّتى اعزام كرد و او نيز چند روزى از ما دور و در آنجا بود و چون به مدينه بازگشت زخم او دوباره دهن گشود و او سه روز گذشته از ماه جمادى الاول درگذشت».

بدين ترتيب اين شهيد در دو نبرد مأموريّت خود را ادا كرد: يكى در احد كه در آنجا مجروح شد و ديگرى در سريّه اى كه به هدف مقابله با بنى اسد صورت گرفت و پس از آن زخمهايش تازه شد و در كنار خانوادۀ خود به شهادت رسيد.

شايد دليلى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) ابو سلمه را براى اين مأموريّت انتخاب كرد آن

ص: 565


1- - انفال/ 41.

است كه وى خود از بنى اسد بود، چه نام او ابو سلمه بن عبد الاسد ابى طليحۀ اسدى است. بنابراين پيامبر (صلی الله علیه و آله) اين مرد مؤمن را در رأس گروهى از مسلمانان به مأموريّت مى فرستد تا او با مشركان خاندان خود به نبرد بپردازد و از اين طريق دو دستاورد حاصل شود: يكى واداشتن مشركان به ايمان و تأديب آنها و ديگرى تأكيد بر محو تعصّبات جاهلى و احياى وحدت اسلامى.

ماجراى رجيع

446 - رجيع نام مكانى در فاصلۀ هشت مايلى عسفان است. ابن كثير به تبع واقدى اين ماجرا را «غزوۀ رجيع» ناميده است ولى ما اين نام را مناسب نمى دانيم و البتّه اين ماجرا ماجراى خيانت و نيرنگ برخى از مشركان به تشويق و تحريك قريش بود تا آنان بدين وسيله بتوانند انتقام خود را از مسلمانان كه كاملا نگرفته بودند و هنوز در ميان آنان كسانى به چشم مى خوردند كه شمشير بركشيده اند تا بار ديگر صفوف مشركان را با شمشيرهاى خود بشكافند بگيرند.

ماجراى رجيع آن گونه كه در كتب سيره و در احاديث صحيح آمده ماجراى نيرنگ و حيله و توطئه اى ننگين به تحريك قريش و از اين قرار است:

پس از غزوۀ احد گروهى از عضل و قاره كه دو خاندان از هون بن خزيمة بن مدركه بودند به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند و گفتند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ميان ما گرايشى به اسلام هست. پس چند نفرى از اصحاب خود را با ما روانه ساز تا دين را به ما بفهمانند قرآن بر ما بخوانند و احكام اسلام به ما بياموزند.

ابن اسحاق به سند خود مى گويد تعداد افراد اين گروه شش نفر بود ولى بخارى در صحيح خود به سند خويش اين تعداد را ده نفر مى داند. به روايت ابن اسحاق فرمانده گروه ايمان مرثد بن ابى مرثد غنوى - برادر حمزه در جريان مؤاخات در مدينۀ منوّره در نخستين سال هجرت - بود، امّا به روايت بخارى كسى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را به فرماندهى اين گروه گماشت عاصم بن ثابت بن افلح

ص: 566

بود. راويان اخبار و احاديث روايت بخارى را ترجيح مى دهند و واقدى نيز همين روايت را تأييد مى كند.

به هر حال گروه مؤمنان را ترك گفت و به سوى عضل و قاره روانه شد تا مبلّغان هدايت در ميان آن مردم باشد. آنان از آنجا كه نمى دانستند آن مردم قصد نيرنگى با آنان دارند كه تا آن زمان در ميان اعراب شرافتمند چنين حيله و نيرنگ و خيانتى سابقه نداشت حالت جنگى نداشتند و براى جنگ نيز نرفته بودند.

زمانى كه اين گروه به رجيع - كه در ميان مكّه و عسفان قرار داشت و محل زندگى قبيلۀ هذيل بوده رسيد با آنان نيرنگ ورزيدند و فرياد كمك خواهى [از كسانى كه از پيش در كمين نشسته بودند] بلند كردند و بدين ترتيب هيأت هدايت با حمله مردانى شمشير به دست كه آنان را در محاصرۀ خود قرار داده بودند غافلگير شد. مشركان همانگونه كه با نيرنگ و حيله مسلمانان را از مدينه بيرون آورده بودند قصد آن را داشتند با نيرنگ و فريب آنان را به اسارت بگيرند. به همين دليل نيز به آنان گفتند: «به خداوند سوگند، ما قصد كشتن شما را نداريم و تنها مى خواهيم بدين وسيله چيزى از مردم مكّه براى خود بگيريم». شايد آنان در اين ادعاى خود راست نيز مى گفتند و اين كار در اثر فريفته شدن آنان و ديگر اعراب به ادّعاهاى مشركان مبنى بر پيروزى بر محمّد و مژدۀ جايزه براى هر كسى كه مسلمانى را در اختيار آنان قرار دهد صورت مى گرفت.

مشركان در تكميل فريب خود گفتند: «ما با شما پيمان مى بنديم كه شما را نكشيم». اين سخن عزم برخى از مؤمنان را سست كرد، در حالى كه آنان همه شمشير بركشيده بودند تا بجنگند و اگر بناست كشته شوند در حال جهاد بميرند و نه در حالى كه تسليم دشمن شده اند. به همين دليل نيز، عاصم بن ثابت، مرثد بن ابى مرثد و خالد بن بكير از ميان آن شش يا ده نفر - بنا بر اختلاف روايات - حتى پس از آن سخن نيز گفتند: «ما هرگز از مشركى عهد و پيمانى را قبول نمى كنيم».

ص: 567

اين سه بر حق نيز بودند، چرا كه همان مشركان بودند كه نخست با آنان مكر و نيرنگ ورزيدند يا نيرنگبازان خائن را بر آنان مسلّط كردند و حتّى در اين فرض كه آنان راست نيز مى گفتند و آن مسلمانان را به دست خود به قتل نمى رساندند، اما آنان را به مشركان مكه تسليم مى كردند تا در مقابل چيزى از آنان بگيرند و اين روشن است كه مشركان نيز آنان را در زير آزارهايى قرار مى دادند كه كمترين آن مرگ بود.

به همين دليل نيز آن سه تن جنگيدند و كشته شدند. آنان اين راه را انتخاب كردند كه به جاى آن كه در حالت تسليم به دشمن كشته شوند در جهاد جان بسپارند، اما برادرانشان آن موضع دلاورانه اى را انتخاب نكردند كه بدور از خوارى و تسليم طلبى و در اوج قدرت و سربلندى و در حال جهاد به شهادت آنان انجاميد.

بدين ترتيب باقيماندگان اين گروه كه به ادّعاى ابن اسحاق سه نفر به نامهاى زيد بن دثنه، خبيب بن عدى و عبد الله بن طارق بودند بدين گمان كه مشركان پيمان با آنان را پاس خواهند داشت خود را تسليم آنان كردند.

مناسب است اندكى از آنچه را مشركان با عاصم بن ثابت يعنى همان مردى روا داشتند كه در صحنه نبرد كسانى از قريش را كشته بود انجام دادند يادآور شويم.

از آنجا كه عاصم در جنگ احد دو پسر از يكى از زنان قريش به قتل رسانده بود، اين زن نذر كرده بود اگر به او دست بيابد در كاسۀ سر او شراب بريزد و بنوشد.

به همين دليل هنگامى كه عاصم به دست اين نيرنگبازان به قتل رسيد، آن زن سر او را خواست. روايت شده است كه چون اين زن قصد انجام چنان كارى را داشت مردى ابو سفيان بن حرب را متوجه ساخت كه اين زن با سر پسر عموى او چه خواهد كرد، اما ابو سفيان هيچ آن زن را از اين كار بازنداشت و وى را بر چنان قصدش سرزنش نكرد. آرى، از ابو سفيان همسر هند - كه كردار زشت او بر كسى پوشيده نيست - چه انتظارى مى توان داشت؟ آرى او هيچ مخالفتى با قصد شوم آن زن نكرد، اما خداوند سر مؤمن معتقد به خويش را از آلوده شدن نگاه داشت و به همين سبب نيز زنبورها در پيرامون آن سر به پرواز در آمدند تا آن را از دسترسى

ص: 568

بدخواهانش دور بدارند.

همچنين مناسب است به فرجام كسانى بپردازيم كه به عهد و پيمان مشركان دل خوش كردند و به اين فرمودۀ خداوند توجّهى نشان ندادند كه «آنان دربارۀ شما حرمت هيچ عهد و پيمانى را نگاه نمى دارند»(1). مشركان اين گروه را اسير كردند و به سوى مكّه روانه ساختند تا در آنجا به فروش برسانند. هنگامى كه به ظهران كه دشتى در نزديكى مكّه است رسيدند يكى از آن سه تن اسير يعنى عبد اللّه بن طارق توانست دست خود را باز كند و شمشير خويش را به دست گيرد. حيله گران با ديدن شمشير او از وى ترسيدند و زمانى از او دور شدند، اما به سوى وى سنگ پرتاب كردند تا او را كشتند و او در حالتى كه تسليم دشمن نبود، اما براى لحظاتى به پيمان آنان اعتماد و اطمينان كرده بود جان سپرد. اما آن دو نفر ديگر يعنى خبيب بن عدى و زيد بن دثنه در مكّه در مقابل دو اسيرى كه از هذيل در اختيار مكيان بود فروخته يا معاوضه شدند.

خبيب را كه در نبرد بدر حارث بن عمّار را كشته بود فرزندان او خريدارى كردند و او در اختيار آنان قرار داشت و آنان پيوسته خوارى و ذلّت بر او روا مى داشتند. اما او از ايمان خويش دلى گشاده داشت، هر چند آنان بر او اهانت روا دارند، زيرا نفس مؤمن خوارى نمى پذيرد. گويا او بدان سبب به پيمان آن مردم اطمينان كرده بود كه خداوند به مردم نشان دهد يك مؤمن آن هنگام كه گرفتار نيرنگ شود چگونه خواهد بود و چگونه در مقابل آزارها صبر و پايدارى نشان خواهد داد تا با صبر خود به آن درجاتى كه مجاهدان صحنۀ نبرد بدان رسيدند نايل آيد.

مشركان خبيب را به سوى چوبه دار بردند تا او را بر صليب كشند و او از آنان مهلت خواست تا دو ركعت نماز به جاى آورد. پس نماز خود را برگزار كرد و آنگاه شادمان رو به آن مردم كرد و به جلاّدان خود گفت: «هان كه به خداوند سوگند، اگر اين نبود كه گمان مى كرديد كار را به سبب ترس از مرگ طول داده ام نماز

ص: 569


1- - توبه/ 8.

بسيار مى گزاردم».

هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از نماز وى قبل از شهادت آگاه شد اين كار را تقرير كرد و بدينسان با تقرير رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين نماز به صورت يك سنّت درآمد.

پس از پايان نماز او را به صليب كشيدند و چون او را بستند گفت: «پروردگارا ما پيام رسول تو را رسانديم فردا تو نيز به او برسان كه چه بر سر ما آورده مى شود.

پروردگارا يك يك اين مردم را مشمول خشم خود ساز و آنان را تا آخرين نفر بكش هيچ يك از آنان را فرو مگذار».

بدين ترتيب خبيب به عنوان قهرمانى در ميدان مبارزه با نفس جان سپرد، آنسان كه دوستانش عاصم و مرثد و خالد در نبردى روياروى با همين مشركان به شهادت رسيدند و شمشيرهاى خود را رها نكردند. خبيب در حالى به دست مشركان به شهادت رسيد كه اين ابيات را بر زبان داشت:

«هنگامى كه مسلمان كشته مى شوم، هيچ از اين باك ندارم كه چگونه و به چه صورتى در راه خدا خواهم مرد.

اين با ذات مقدس الهى است كه اگر بخواهد به بندهاى از هم گسيخته و پاره پاره شدۀ انسان بركت مى دهد».

در همان روز كه خبيب كشته شد زيد بن دثنه نيز بر صليب كشيده شد. او مردى پايدار و خشنود [به آنچه خداوند تقرير كرده و مردى] مطمئن بود و چون در هنگام بر صليب رفتن ابو سفيان پيشواى شرك به او گفت: «اى زيد تو را به خداوند سوگند مى دهم، آيا دوست دارى اينك به جاى تو محمّد (صلی الله علیه و آله) در اختيار ما بود و او را گردن مى زديم و تو در ميان خانوادۀ خود بودى؟» گفت: «به خداوند سوگند دوست ندارم محمّد (صلی الله علیه و آله) در همان جا كه هست خارى بر بدن او خدشه و آزار وارد آورد و من در ميان خانوادۀ خود باشم».

در همين جا بود كه سردمدار طاغوتيان و پيشواى طاغوت گفت: «هيچ كس

ص: 570

از مردم را نديده ام كه به سان محبّت اصحاب محمّد (صلی الله علیه و آله) با او كسى را دوست داشته باشند».

پس از آن، آن پايدار مقاوم شهيد راه حق شد.

ماجراى رجيع از سه مسأله حكايت دارد:

الف: از حيله و نيرنگ و خيانتى و نيز از به كار گرفتن پست ترين شيوه هاى خيانت كه قريش مشوّق آن بود.

ب: از اين كه قريش على رغم كشته هاى احد هنوز كينه هاى نبرد بدر را تسلّى يافته نمى ديد و همين نشان مى دهد كه آنان از روى اختيار نبرد احد را ترك نگفته و بدين كار وادار شده بودند وگرنه اگر اختيار كار با آنان بود در صحنه جنگ احد مى ماندند و انتقام خود را به صورت كامل مى گرفتند. همچنين اين مسأله نشان مى دهد كه آنان در نبرد احد نيز كينۀ انتقامهاى تازه اى را در دل گرفتند.

ج: از اين كه به سبب تبليغات قريش و پخش اين شايعه از سوى آنان محمّد (صلی الله علیه و آله) در نبرد احد شكست خورده است، كسانى در ميان اعراب پيدا شدند كه به سود آنان كار مى كردند و به خشنود كردن آنها دل بسته بودند. اين در حالى است كه در فاصلۀ ميان بدر و احد هيچ رخدادى از اين قبيل و هيچ اثرى از چنين چيزى نبود و تنها پس از نبرد احد آن هم به سبب شايعه هايى كه قريش به پخش آنها دامن زد، وقايعى از اين نوع رخ داد.

سوء قصد نافرجام و سريّۀ عمرو بن اميّه

447 - حادثه بئر معونه ماجرايى ديگر پس از رجيع و ملحق به همان ماجراست كه در آن عليه حيله و نيرنگ و نيز اين كه برخى از قبايل به سود قريش عمل مى كردند خودنمايى مى كند و اگر در رجيع شش يا ده نفر از مسلمانان از دست رفتند در اين حادثه چهل نفر از آنان طعمۀ نيرنگ شدند، نيرنگى كه در مكّه طراحى مى شد و قريش نقشۀ آن را مى ريخت.

ص: 571

اما قبل از پرداختن به حادثه بئر معونه سوء قصدى را كه ابو سفيان نسبت به جان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در سر پروراند و قصد داشت با اين شيوه به جنگ او برود متذكّر مى شويم. ماجراى اين سوء قصد بنابر آنچه واقدى مى گويد از اين قرار است:

ابو سفيان به تنى چند از قريش در مكّه گفت: «آيا كسى نيست محمد را كه آزادانه در بازارها [ى مدينه] راه مى رود ترور كند و انتقام ما را از او بستاند؟»(1) مردى در پاسخ اين دعوت به ابو سفيان مراجعه كرد و گفت: «اگر تو هزينۀ مرا بدهى من به قصد او بيرون مى روم و او را مى كشم. من راه بلدى هستم كه با كوه و بيابان آشنايم و خنجرى سبك و تيز به سان پرهاى زير بال عقابان دارم». پس ابو سفيان زاد و نفته و مركبى در اختيار او گذاشت و به وى گفت: «تو ياور مايى، نقشۀ خود را پنهان بدار كه من از اين آسوده خاطر نيستم كه كسى از آن آگاه شود و خبر آن را به محمّد (صلی الله علیه و آله) برساند. مراقب باش كسى از اين ماجرا اطّلاع پيدا نكند».

آن مرد روانۀ مدينه شد و پنج شبانه روز راه پيمود و صبح روز ششم به مدينه رسيد و در آنجا سراغ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را گرفت و سرانجام آن حضرت را در مسجد در ميان گروهى از اصحاب خود مشغول سخن گفتن يافت.

چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را ديد به وسيلۀ اعلامى كه خداوند به او كرده بود به كمك هوشمندى و فراستى كه يك مؤمن از آن برخوردار است دريافت كه او نقشه و حيله اى در سر دارد.

آن مرد پيش آمد و پرسيد: «كدام يك از شما پسر عبد المطلب است؟» رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «من زادۀ عبد المطلبم». پس آن مرد پيشتر رفت، تا آنچه را با ابو سفيان طرح كرده بود به اجرا در آورد. او خود را به سمت

ص: 572


1- - اين سخن ابو سفيان همانند ديگر ادلّه اى كه آورده ايم نشان مى دهد كه مشركان تا آن زمان على رغم همۀ رخدادهاى احد - انتقام خود را از مسلمانان نگرفته بودند و آنان را كجا كه به چنين امرى توفيق يابند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كج كرد و وانمود كرد كه مى خواهد با آن حضرت درگوشى كند.

اما برخى از صحابه متوجّه اين امر كه او ممكن است قصد شومى داشته باشد شدند و اسيد بن حضير او را كنار كشيد و گفت: «از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دور شو». وى چون كمر آن مرد را گرفت دستش به آن خنجرى كه او پنهان كرده بود خورد و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين مرد يك حيله گر است».

وى كه اينك نقشه اش كشف شده بود پشيمان شد و مى گفت: «اى محمّد خونم را نريزيد، خونم را نريزيد» و در اين ميان اسيد بن حضير نيز به او پاسخ مى گفت پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پى اين سخن او فرمود: «راستش را بگوى كه تو كيستى و چرا به مدينه آمده اى كه اگر راست گفتى همين راستگويى تو را سودمند خواهد افتاد و اگر دروغ گفتى [ما را ضررى نيست و] بدانچه تو قصد آن را داشته اى آگاهى دارم». آن مرد عرب در پاسخ گفت: «آيا در امان هستم؟» رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «در امانى». آنگاه آن مرد خبر توطئه مشترك خود با ابو سفيان را با آن حضرت در ميان نهاد و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز موقتا او را به اسيد بن حضير سپرد و چون فرداى آن روز فرا رسيد به او فرمود: «تو را امان داده ام، هرجا مى خواهى برو يا چيزى بهتر از اين را برگزين». او گفت: «چه چيز بهتر از رفتن است؟» فرمود:

«اين كه گواهى دهى خدايى جز الله نيست و من رسول اويم». آن مرد نيز شهادتين را ادا كرد.

با كشف اين توطئه پيامبر (صلی الله علیه و آله) بدانچه در مكّه براى او طرّاحى مى شد و آنچه دربارۀ او مى خواستند انجام دهند و نيز از اين حقيقت كه آنان از يك جنگ روياروى به نيرنگ و ترور روى آورده اند آگاهى يافت، حقيقتى كه در ماجراى رجيع خود را نشان داده بود و اكنون نيز در توطئه اى كه قريش در مكّه دربارۀ جان او ريخته بود خود را آشكارتر ساخت.

در مقابل اين توطئه ها رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گروهى را به مكّه فرستاد تا از اوضاع و احوال آنجا آگاهى يابد و آنچه را ابو سفيان نسبت به پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى خواسته انجام

ص: 573

دهد با او انجام دهد كه «حرمتها با يكديگر برابر و در مقابل همديگر است. پس هر كس عليه شما تعرّض و ستمى روا داشت با تعرضى همانند با او مقابله كنيد و از خداوند پروا داشته باشيد و بدانيد با پرهيزگاران و پرواپيشگان است»(1).

پيامبر (صلی الله علیه و آله) عمرو بن اميّه ضمرى را كه از دلاوران چابك عرب بود و مسلمان شده و بر اين عقيده استوار مانده بود به همراه سلمة بن اسلم به مكّه روانه ساخت تا به بررسى اوضاع و احوال مكّه بپردازند و ابو سفيان را به قتل برسانند.

آن دو به مكّه رفتند و طواف كردند و نماز گزاردند، اما مردم مكه از وجود آن دو آگاه شدند. از آنجا كه عمرو از دلاوران عرب در جاهليّت بود و از قدرت و دلاورى او بيم داشتند گروهى براى رويارويى با او آماده شدند ولى وى از آنجا كه نقشۀ او و دوستش برملا شده بود از رويارويى با آنها خوددارى كرد و از مكّه به سوى مدينه برگشت. در طول راه در حالى كه سلمه خود را زودتر از دوستش به مدينه رسانده بود، دوست او عمرو به نبرد با افرادى كه به صورت فردى به تعقيب او آمده بودند پرداخت، برخى را به قتل رساند و برخى را به اسارت گرفت و به همراه اسيران خود به مدينه بازگشت.

حادثه بئر معونه

448 - در همين ماه كه ماجراى رجيع رخ داد يعنى در ماه صفر سال چهار هجرت اين حادثه به وقوع پيوست. ماجرا از اين قرار بود كه ابو براء عامر بن مالك بن جعفر مشهور به «ملاعب الاسنه» به مدينه آمد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اسلام را بر او عرضه داشت و وى را به اسلام دعوت كرد. ابن اسحاق دربارۀ او و ماجرايش مى گويد:

«او اسلام نياورد، هر چند از آن، دورى نيز نجست، بلكه گفت: «اى محمّد (صلی الله علیه و آله) اگر امكان داشت مردانى از اصحاب خود به سوى مردم نجد

ص: 574


1- - بقره/ 194.

مى فرستادى و آنان آن مردم را به [ايمان آوردن به] رسالت تو دعوت مى كردند اميد آن را داشتم كه به دعوت تو پاسخ گويند». پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «من نسبت به آنان از مردم نجد بيم دارم». اما ابو براء گفت: «آنان در پناه من خواهند بود»(1).

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه بشدّت علاقه مند و در پى تبليغ رسالت پروردگار خود بود هنگامى كه موضعى مناسب براى تبليغ و زمينه اى براى آن يافت و بويژه هنگامى كه ابو براء اعلام كرد كه مبلّغان مسلمان در پناه او خواهند بود، گروهى را - كه به روايت بخارى هفتاد نفر و به روايت ابن اسحاق چهل نفر بودند - براى اين مأموريت فرستاد و منذر بن عمرو از افراد بنى ساعده را به فرماندهى آنان گماشت.

اينك ادامۀ اين ماجرا را به بخارى وامى گذاريم. او مى گويد:

«رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هفتاد نفر را كه به آنان قاريان قرآن گفته مى شد براى كارى فرستاد و در ميانۀ راه دو تيره از بنى سليم يعنى رعل و ذكوان در مكانى به نام بئر معونه سر راه آنان را گرفتند. آنان گفتند: «به خداوند سوگند ما به قصد شما نيامده ايم، بلكه در پى كارى ديگر كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) ما را بدان گماشته روانه ايم». اما آن مردم [اعتنايى نكردند و] آن گروه را به قتل رساندند و پس از آن چهل روز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در نماز صبح آنان را نفرين كرد»(2).

بخارى در روايت ديگرى به بيان حال آن مردم و اين نكته كه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواستند كسانى را به يارى آنان بفرستد تا قرآن را به آنها بياموزند چنين مى گويد:

«رعل و ذكوان و عصيّه و بنى لحيان به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند و در مقابل دشمن خود از آن حضرت يارى طلبيدند. پيامبر (صلی الله علیه و آله) هفتاد نفر از انصار را كه به اصطلاح آن روز آنان را قاريان قرآن مى ناميم به كمك آنان فرستاد. آن گروه روزها هيزم جمع مى كردند و شبها نماز مى خواندند و چون به بئر معونه

ص: 575


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 73.
2- - همان. ص 71.

رسيدند آن مردم با آنان حيله ورزيدند و آنان را كشتند. پس اين خبر به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و آن حضرت يك ماه در قنوت نماز صبح خود عليه گروههايى از اعراب يعنى عليه رعل و ذكوان و عصيّه و بنى لحيان دعا كرد»(1).

روايت شده است در زمانى كه آنان آماج حملات دشمن قرار گرفته بودند گفتند: «از جانب ما به خاندان ما برسانيد كه ما به ملاقات پروردگار خود شتافتيم و او از ما خشنود بود و ما از او خشنود بوديم». آنان در حالى هدف حمله قرار گرفتند كه به تعليم قرآن به مردم پرداخته بودند، آنسان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز آنان را براى همين مقصود اعزام فرموده بود. به همين سبب ما بر خلاف آنچه از دوّمين روايت بخارى برمى آيد اين نظر را ترجيح مى دهيم كه آنان براى جنگ يا براى كمك نظامى به كسى يا گروهى اعزام نشده بودند.

اكنون بتفصيل ماجراى اين گروه و فرجام آنان كه با حيله و نيرنگى روبرو شدند كه در نزد خداوند و در نزد هر انسان با شرافتى زشت و ناخوشايند است مى پردازيم.

آنان همان گونه كه ابو براء درخواست كرده و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را مأمور كرده بود براى هدايت و راهنمايى مردم رفتند. در اين ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به همراه منذر بن عمرو نامه اى براى عامر بن طفيل فرستاد و به وى توضيح داد كه اين گروه تنها يك گروه تبليغى است و نه يك گروه نظامى به هدف جنگ. اما آن مرد كه از دشمنان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود پيمان پناهندگى و تعهّد دوست مشرك خود ابو براء را كه به اصرار او رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اعزام آن گروه تن در داده بود - در حالى كه قبل از آن از اين امر ناخشنود بود ولى سرانجام اهميّت تبليغ و نيز اين نكته كه احتمال چنين حيله و خيانتى نمى رفت او را به اين كار واداشت - مراعات نكرد و محترم نشمرد و به همين سبب نيز حامل آن نامه را به قتل رساند.

بخارى در مورد عامر بن طفيل مى گويد:

ص: 576


1- - همان. ص 71.

«او [كه نبوّت را يك سلطنت مى دانست] سه راه را در مقابل پيامبر (صلی الله علیه و آله) قرار داد و گفت باديه نشينان از آن تو و ساكنان آباديها از آن من، يا آن كه من خليفۀ تو باشم و يا آن كه با هزاران هزار از قبايل غطفان با تو نبرد كنم»(1).

اين وضعيّت عامر بن طفيل است كه از پناه دادن دوست خود به مسلمانان اطّلاع داشت. او حتى به اين بسنده نكرد كه احترام اين پيمان را بشكند، بلكه از بنى عامر عليه آن گروه كمك خواست، اما آنان كه از پيمان اعطاى پناهندگى ابو براء اطّلاع داشتند از پذيرش اين خواسته امتناع كردند و گفتند: «ما تعهّد پناه دادن ابو براء را كه عهد و پيمانى در قرار دادن آنان در پناه خود بسته نمى شكنيم».

پس از ردّ كمك از سوى بنى عامر، عامر بن طفيل از قبايلى از بنى سليم يعنى از عصيّه، ذكوان و رعل كمك خواست و آنان به او براى آن مكر زبونانه و پست پاسخ مثبت دادند و بيرون آمدند و آن مسلمانان را در حالى كه بر مركبهاى خود سوار بودند در محاصره گرفتند. مسلمانان با مشاهدۀ اين مهاجمان شمشير بركشيدند و با آنان به نبرد پرداختند تا هنگامى كه تا آخرين نفر به شهادت رسيدند.

تنها از ميان آنان كعب بن زيد از طايفۀ بنى نجار نجات يافت كه در حالى كه او رمقى در تن داشت مشركان او را به خيال آن كه كشته شده است رها كردند و او توانست خود را نجات دهد.

گفتنى است كه در حالى اين گروه به قتل رسيدند كه عمرو بن اميّۀ ضمرى به همراه يكى از انصار در آن نزديكى بودند و چون آنان از اين امر [به وسيلۀ پرواز پرندگان لاشخور بر فراز آن نقطه] مطّلع شدند به كار آن كشتگان پرداختند و خبر آن را نيز براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آوردند و آن حضرت سى روز به مناسبت آنچه بر اصحابش گذشته بود [و به روايتى چهل روز] عليه آن اعراب در قنوت نماز خود دعا كرد.

449 - اين خلاصه اى از ماجراى بئر معونه است كه در صفر سال پنجم

ص: 577


1- - همان. ص 71 و 72.

هجرت رخ داد. اما اكنون در اين باره چند نكته را شايسته ذكر مى دانيم:

الف: ابو براء يك مسلمان نبود ولى تمايلى به اسلام داشت. او از آنجا كه پيشواى قوم خود بود دوست داشت با آنان همراه باشد و از طرفى نمى خواست آنان را به اكراه به اسلام وادار سازد تا از او و از اسلام گريزان نشوند. وى به همين دليل علاقه داشت آن مردم با دعوت اسلام آشنا شوند تا پس از آشنايى آنان با اين آيين مسلمان شدن آنها را اعلام بدارد. وى در راه تأمين اين هدف به اين بسنده كرد كه [مبلّغانى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بخواهد و] آن مبلّغان را در پناه خود قرار دهد.

ب: عامر بن طفيل خيانتگر به سود قريش و به سود مشركان كار مى كرد و اين در حالى است كه اگر او به سبب شايعه اى كه قريش بر شكست محمّد در احد پخش كرده بود آنان را قدرتمند نمى يافت هرگز به چنين كارى دست نمى زد.

ج: پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) در اين ماجرا كسانى را به سوى آن مردم فرستاد كه مبلّغان و حافظان قرآن بودند و روز را به انجام كار خير مى گذراندند و شب را زنده مى داشتند [و همين نشان مى دهد كه هدف آن حضرت از اين اعزام تبليغ بود و نه جنگ، زيرا او مردانى جنگاور و قهرمانانى چون على بن ابى طالب (ع)، سعد بن ابى وقّاص و زبير بن عوّام را به سوى آنان اعزام نكرد، هر چند اين گروه نيز در زهد و عبادت از آنان كمتر نبودند و شيران دلاور روز و زاهدان پارساى شب بودند.

د: اين رخداد دوّمين نيرنگى بود كه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و عليه مبلّغان او روا داشته مى شد، چه نخستين حيله در رجيع و دوّمين آنها در بئر معونه بود.

اينك جاى اين پرسش است كه آيا پيامبر (صلی الله علیه و آله) با آن كه رهبر اين امّت بود به همين سادگى فريب خورد؟ پاسخ چنين پرسشى آن است كه فريفته شدن دربارۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) امرى بعيد نبود، چرا كه او نيز همانند ديگران يك انسان بود و در كار خود به قدر ممكن احتياط مى كرد و همين او را بسنده بود. اما خداوند چنين تقرير فرمود كه آن مخلص بزرگوار فريفته شود، چه مخلص بزرگوارى كه كارهاى مردم را به نيكى حمل مى كند و در آن قصد خير را محتمل مى داند بسهولت بيشترى

ص: 578

فريب مى خورد تا آن نيرنگباز پستى كه همه كارهاى مردم را بد مى بيند و به همه بدگمان است.

خداوند در اين باره كه مشركان قصد فريب دادن آن حضرت را مى كردند مى فرمايد: «اگر آنان قصد خدعه و نيرنگ با تو داشته باشند خداوند تو را كفايت است، آن كه تو را به يارى خويش و به مؤمنان مؤيد داشت و دلهاى آنان را به هم نزديك ساخت [در حالى كه] اگر همه آنچه را در روى زمين بود خرج مى كردى نمى توانستى ميان دلهاى آنان الفت برقرار كنى، اما خداوند ميان آنان الفت ايجاد كرد كه او عزّتمند و حكيم است. اى پيامبر (صلی الله علیه و آله) تو را خداوند و كسانى از مؤمنان كه از تو پيروى مى كنند كفايت است»(1).

بنابراين چنين فرضى ممكن است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) به خدعه و نيرنگ دغلبازان فرومايه دچار شود و آن مرد مؤمن حكيم با آن كه حكمت داده شده و آن را به مردم آموخته است از سويى كه آمادۀ آن نيست و به صورت ناخواسته گرفتار فريب شود.

از سوى ديگر نبايد اين را از ياد برد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بشدت علاقه مند تبليغ رسالت پروردگار و هدايت [مردم و از جمله] اعراب به يگانه پرستى و پرستش خداوند بى همتا بوده و اين همان هدفى بود كه او براى آن برانگيخته شده بود و حتى جنگهاى او نيز تنها به خاطر دفاع از همين دعوت و حمايت از آن در مقابل هرگونه ستم و تعرّض بود، نه آن كه يك هدف مطلوب مستقل باشد. بنابراين در چنين شرايطى اگر كسانى بيايند و بسادگى خود راه را بر روى دعوت بگشايند طبيعى بود كه به چنين دعوتى پاسخ مثبت دهد، بويژه آن كه در آغاز احتمال چنين حيله و نيرنگى نمى رفت، هر چند اگر همان نيرنگبازان دوباره تقاضايى مشابه مطرح مى كردند احتمال فريب فراوان بود.

در حقيقت بايد پذيرفت كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ماجراى رجيع هدف نيرنگ و خدعه قرار گرفت، چه او رسولى بود كه جز به تبليغ رسالت پروردگار خود

ص: 579


1- - انفال/ 64-62.

نمى انديشيد و به همين سبب نيز نمى توانست در پاسخ دعوتى كه خواهان تعاليم اسلام است ترديد از خود نشان دهد تا آنچه را خداوند تقرير و تقدير كرده است صورت واقع به خود بگيرد. اما در ماجراى بئر معونه هرگز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فريب نخورد، بلكه هشيار بود و بر جان فرستادگان خود از خشونت و بى وفايى مردم نجد و اين كه آنان اعرابى درشتخويند اظهار بيم كرد و با اعزام فرستادگان خويش موافقت نفرمود مگر آن زمان كه پيمان اعطاى پناهندگى به آنان با ابو براء بست و به اين نيز بسنده نكرد و براى عامر بن طفيل دربارۀ مأموريّت آنان نامه نوشت، هر چند چون فرستادۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) آن نامه را به او داد او آن را با شمشير خود پاره كرد و البتّه در اين ميان بنى عامر در پاسخ كمك طلبى عامر عليه فرستادگان پيامبر (صلی الله علیه و آله) به كمك او نشتافتند تا احترام آن پيمان را كه ابو براء منعقد ساخته بود پاس بدارند. امّا او تحت تأثير روح دغلبازى و نيرنگ از ديگران كمك خواست و آنان نيز به او كمك كردند و آن ماجراى غمبار و كشتار عابدان زاهدى صورتى گرفت كه روزها به كار نيك مى پرداختند و شبها را به شب زنده دارى سپرى مى كردند اين در حالى بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اين نيرنگ حيله گران پى برده و با قلب پاك و نورانى خود اين گمان را يافته بود كه ممكن است آنان دست به چنان كارى بزنند و به همين سبب نيز چندان علاقه اى به اعزام آنان نداشت و چون آنان به قتل رسيدند سى روز قنوت به جاى آورد تا از خداى خويش آمرزش طلبد، هر چند كه او در اين كار نه فريفته شده بود و نه چندان علاقه اى بدان داشت.

به هر حال صرف نظر از اين جنبه بحث آنچه در اين مورد مسلّم است اين است كه اقدام عامر بن طفيل به چنين جنايت و خيانتى جز از آن ناشى نشده بود كه مشركان شايع كرده بودند مسلمانان در نبرد احد شكست خورده اند، شايعه اى كه باعث شد دلهاى سازشكاران و مكّاران به اين گمان كه اكنون قريش صاحب قدرتى است بدانان مايل شود و اين در حالى بود كه خداوند خود ياور مؤمنان است.

ص: 580

غزوۀ بنى نضير

اشاره

450 - از اين پيش از اين نكته سخن گفتيم كه غزوۀ احد و اين گمان كه مسلمانان در آن شكست خورده اند كينه هاى نهفتۀ يهوديان و منافقين را آشكار ساخت و آنان آنچه را تاكنون از روى ترس و وحشت مخفى مى داشتند، اينك از سر كينه و دشمنى بروز دادند.

پس از آن كه حيله و نيرنگ عليه مسلمانان فزونى يافت يهوديان و منافقان نيز نمى توانستند به ايفاى نقش خود در اين ميدان نپردازند، بويژه آن كه آنان در جوار مسلمانان قرار داشتند و از توانايى بيشترى برخوردار بودند و حيله آنان كارآتر و مؤثّرتر بود.

به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هشيارى خود را در مقابل آنان حفظ كرد و مراقب حركات آنان و حيله هاى ديگران و سدّ كردن مكر آنان و بروز آنچه در دل پنهان مى داشتند بود، بويژه آن كه اين كينۀ نهان آنان خود را در گفتار آنها نشان داده و مكر آنان نيز در برخى از كردار آنها خود را بروز مى داد.

در اين ميان عمرو بن اميّۀ ضمرى دو مرد را كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را در پناه او قرار داده بود به قتل رساند و از آنجا كه اين يك قتل خطا محسوب مى شد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «ديۀ آن دو را پرداخت مى كنم».

از ديگر سوى قراردادى كه در نخستين روزهاى پس از ورود پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مدينه ميان او و طايف موجود در اين شهر بسته شده بود حاكى از آن بود كه مى بايست همه در پرداخت ديه به يكديگر كمك كنند. به همين دليل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حالى كه برخى از اصحاب او از جمله على (ع) و ابو بكر و عمر به همراه وى بودند به سراغ يهوديان بنى نضير رفت تا آنان سهم خود را در ديۀ قتل خطايى كه عمرو بن اميّه مرتكب آن شده بود بپردازند.

يهوديان هر چند در ظاهر سخنانى نرم بر زبان آوردند، امّا عليه او توطئه يك سوء قصد را ريختند. آنان به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفتند: «آرى اى ابو القاسم، ما آن

ص: 581

گونه كه خود دوست داشته باشى در مورد آنچه از ما كمك خواسته اى به تو كمك خواهيم كرد».

در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مشاهده كرد كه برخى با برخى ديگر در گوشى دارند؛ مؤمن اينگونه هشيار و مراقب است. آنان دربارۀ يك حيله با يكديگر زمزمه داشتند و برخى به برخى ديگر گفتند: «اين مرد را هرگز در چنين وضعيّتى نخواهيد يافت».

در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با اصحاب خود در كنار ديوار دژ آنان نشسته بود، آنان به همديگر گفتند: «چه كسى مرد آن است كه بر بالاى بام اين خانه رود و سنگى از آن بالا بر روى سر او بيفكند؟» مردى به نام عمرو بن حجاش بن كعب داوطلب كار شد و گفت: «من اين كار را انجام مى دهم». پس بر بالاى بام رفت تا نقشۀ خود را به اجرا درآورد.

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) كه پيش از اين مكر مشركان در بئر معونه و رجيع را ديده بود و قاعدة مى بايست خيلى زود گمان يك حيلۀ جديد او را متوجه خود كند، خلوت برخى از آنان با همديگر و زمزمۀ آنان با يكديگر و حركات مشكوك آنها را مشاهده كرد و دريافت كه نقشه اى در كار است، بويژه آن كه در اين ميان تحرّك آنان رو به فزونى نهاده بود و در دادن پاسخ به آن حضرت درنگ نشان مى دادند. علاوه بر اين خداوند نيز رسول خود را از نقشۀ آنان آگاه يافت و «خدا آنچه را آنان نقشه آن مى پردازند [مى داند و] مى نويسد»(1).

از سوى ديگر صحابۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز در داخل مدينه مشاهده كردند كه آن حضرت دير كرده است و به همين سبب از مردى كه از آن ناحيه به داخل مدينه آمد دربارۀ رسول اكرم پرسش كردند. همين نگرانى آنان را واداشت تا به قصد آن حضرت به سوى منطقۀ اقامت بنى نضير بيايند. آنان به قصد اين منطقه روانه شدند و خود را به آن حضرت رساندند و وى نيز آنها را از تحركات مشكوك و نقشه اى كه

ص: 582


1- - نساء/ 81.

يهوديان داشته اند آگاه كرد.

اخراج بنى نضير از مدينه

451 - يهوديان نه تنها دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به همكارى را كه بر اساس تعهّدات آنان در پيمان خود با آن حضرت صورت گرفت پاسخ مثبت نگفتند، بلكه در ظاهر سخنانى نرم و فريبنده بر زبان آوردند و در نهان عليه او نقشه اى خبيثانه كشيدند و در صدد اجراى آن برآمدند.

اين خيانت به پيمانى بود كه آنان چند سال قبل با رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بسته بودند و بنابراين پيامبر (صلی الله علیه و آله) نمى توانست بپذيرد كه آنان در كنار او زندگى كنند و در همين حال پيمان استوارى را كه با او منعقد كرده اند و او از جانب خود به صورت كامل به آن وفا كرده است بشكنند. چه، حقوق و تكاليفى كه در پيمانها وجود دارد امورى متقابل و طرفينى است كه به مقدار التزام هر يك از طرفها به آن براى طرف ديگر الزام آور بوده و اين در حالى است كه حسن همجوارى و روابط سالم در درون يك جامعه امكان پذير نمى شود مگر در سايۀ پيمانهايى كه بدان وفا شود و تعهّدات و پيوندهايى كه ميان مردم رابطۀ دوستى و همكارى به وجود آورد.

[بدين ترتيب روشن مى شود كه با پيمان شكنى يهوديان اصول و مبانى تشكيل يك جامعۀ مشترك و ادامۀ حسن همجوارى با آنان از ميان رفته و] به همين دليل اخراج يهوديان از جامعۀ مدينه يك ضرورت گريزناپذير بود. علاوه بر اين علّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز با علمى كه خداوند به او داده بود مى دانست كه آنان قصد دارند در آينده عليه او دست به اقدام بزنند و به همين دليل ديگر جايى براى همزيستى مسالمت آميز يهوديان و مسلمانان در مدينه وجود نداشت و مى بايست لزوما آن گروهى كه كمتر و سبكبارتر است آن جامعه را ترك گويد و آن سرزمين را به صاحبان اصلى خود كه همان اكثريّت مسلمانان بودند واگذار كند تا در آنجا در امنيّت و آرامش زندگى كنند، بى آن كه روباه صفتانى در ميان آنها به سر بردند.

ص: 583

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى يهوديان بنى نضير پيغام فرستاد كه بايد مدينه را ترك گويند، اولا به آن دليل كه پيمان خود با پيامبر (صلی الله علیه و آله) را شكسته و سهميّۀ خود در ديۀ مقتولها را نپرداخته اند و ثانيا به آن دليل كه به جان او سوء قصد كرده اند. حتى اگر آنان على رغم يقينى پيامبر (صلی الله علیه و آله) مدّعى آن مى شدند كه چنين قصدى نداشته اند همان دليل نخست وعده شكنى آنان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى بيرون راندن آنان بسنده مى كرد و ديگر در حالى كه آنان به پيمان خود با آن حضرت وفادار و پايبند نبودند جايى براى اقامت آنان در مدينه و راهى براى كنار آمدن با آنها وجود نداشت.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) محمد بن سلمه را به سراغ آنان فرستاد تا بگويد كه بايد مدينه را ترك گويند، اما از ديگر سوى عبد الله بن ابىّ براى آنان پيغام فرستاد و آنها را از بيرون رفتن از شهر بازداشت و اعلام كرد كه او و يارانش در كنار يهوديان خواهند بود و اگر عليه يهوديان جنگ بپا شود همراه با آنان به جنگ خواهند پرداخت.

ابن كثير در البداية و النهاية در اين باره چنين مى گويد:

«پس منافقان براى آنان پيغام فرستادند و به تشويق آنان به پايدارى و مقاومت و استوارى پرداختند و وعدۀ يارى به ايشان دادند و بدين ترتيب روحيّۀ آنان تقويت شد و حيى بن اخطب به حماسه آمد و براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيام فرستادند كه آنها از شهر بيرون نمى روند. آنها همچنين با اعلام لغو پيمانهاى خود با آن حضرت عليه او اعلام جنگ كردند»(1).

بدينسان يهوديان با لغو كامل پيمان خود با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و نه فقط بخش مربوط به همكارى متقابل در پرداخت ديه ها با او اعلام جنگ كردند و در چنين حالتى پيامبر (صلی الله علیه و آله) نمى توانست اجازه دهد آنان همچنان به پيمان شكنى و مكر و حيله بى اعتنايى به تعهّدات و پشت پا زدن به شئون حسن همجوارى و همزيستى

ص: 584


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 75.

ادامه دهند و با مسلمانان اعلام جنگ كنند و او هيچ اقدامى در مقابل آنان انجام ندهد.

اينگونه كه به رغم پشتيبانى آشكار و نهان منافقان با يهوديان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ماه ربيع الاوّل عبد الله بن مكتوم را در مدينه جانشين خود گذاشت و فرمان خروج سپاه به سوى بنى نضير را صادر فرمود و با مجاهدان مهاجر و انصار به مقصد آنان پيش رفت و در اطراف منطقۀ آنان اردو زد و به محاصرۀ آنان كه در دژهاى خود سنگر گرفته بودند پرداخت.

در اين ميان يهوديان چنين گمان كردند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نخلستانهاى آنان را خواهد بريد و خواهد سوزاند. به همين دليل فرياد زدند كه «اى محمّد (صلی الله علیه و آله) تو خود مردم را از فساد برحذر مى داشتى و اين كار را زشت و ناروا مى خواندى اكنون چگونه مى خواهى نخلهاى ما را قطع كنى و آتش بزنى؟» چنين بر مى آيد كه يهوديان واقعا چنين پنداشتند و يا آن كه چنين گمانى را به وجود آوردند تا بتوانند تسليم شدن به مسلمانان را [براى حفظ دارايى و ثروت خود] بپذيرند و اين در حالى است كه آن گونه كه سورۀ حشر اشاره دارد هيچ نخلى قطع و يا سوزانده نشد.

از اين پيش گفتيم كه منافقان و در رأس آنان عبد اللّه بن أبيّ در آغاز براى يهوديان پيغام فرستادند كه آنان با يهوديان همراهند تا بدين طريق آنان را وادار سازند در شهر بمانند و مقاومت كنند و همين پيغام باعث شد آنان در شهر بمانند و از بيرون رفتن خوددارى ورزند و به گمراهى و سركشى خود ادامه دهند و در نتيجه در محاصرۀ سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار گيرند تنها بدان پشتوانه كه منافقان به آنان گفته بودند: «شما را تسليم نخواهيم كرد و اگر جنگى عليه شما برپا شود در كنارتان خواهيم جنگيد و اگر بيرون رانده شويد با شما بيرون خواهيم آمد».

يهوديان پس از محاصره با باور كردن اين وعدۀ منافقان در انتظار تحقق آن وعده و در آرزوى يارى آنان نشستند، در حالى كه آنان در ميان مسلمانان بودند و هيچ كارى نيز انجام نداده بودند. بدين ترتيب يهوديان ترسان و نگران شدند و خداوند ترس و وحشت را در دلهاى آنان جاى داد و آنها ناچار شدند از راه لجاجت

ص: 585

برگردند و ترك مدينه را كه خواست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود بپذيرند، بى آن كه جنگ و محاصره و يا فشار و اجبارى در كار باشد.

يهوديان از در سازش درآمدند و از پيامبر درخواست كردند از كشتن آنان خوددارى كند و تنها آنها را از مدينه بيرون براند و در مقابل آنان متعهّد مى شوند بيش از يك بار شتر با خود همراه نبرند.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز اين خواسته را پذيرفت و آنان آن قدر از اموال خود كه بر بار شتر جاى مى گرفت با خود برداشتند گاه از سر خسّت مى شد كه برخى از آنان در خانه خود را بر مى داشتند و روى بار شتر مى گذاشتند و با خود مى بردند.

اين رانده شدگان به خيبر رفتند و در آنجا در كنار بنى قينقاع در دژهاى خيبر پناه گزيدند و برخى نيز روانۀ شام شدند.

از جمله كسانى كه از اشراف و بزرگان بنى نضير بودند و به خيبر رفتند و در آنجا از سران يهود و به شمار مى آمدند و مردم از آنها فرمان مى بردند مى توان از حيى بن اخطب و ابن ابى الحقيق نام برد.

همچنين لازم به يادآورى است كه محاصره و بيرون راندن اين يهوديان از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شانزده روز به طول انجاميد و اكثر آيات سورۀ حشر در همين باره نازل شد، آنجا كه مى فرمايد: «آنچه در آسمانها و زمين است خداوند را تسبيح كرد و او عزتمند و حكيم است او همان كسى است كه كافران اهل كتاب را براى اوّلين بار از خانه هاى خود بيرون راند [در حالى كه] شما گمان نمى كرديد كه بيرون بروند و آنان خود نيز گمان داشتند كه دژهايشان آنان را در مقابل خداوند حفاظت خواهد كرد. پس خداوند از آنجا كه آنان گمان نداشتند بر ايشان وارد آمد و ترس را در دلهاى آنان افكند و آنان خانه هاى خود را به دست خود و به دست مؤمنان ويران مى كردند. پس اى صاحبان بصيرت عبرت برگيريد. اگر نبود اين كه خداوند ترك خانه و كاشانه را براى آنان تقدير كرده بود، آنان را در دنيا گرفتار عذاب و شكنجه مى ساخت و براى آنان در آخرت عذاب آتش است. اين بدان سبب است كه آنان با

ص: 586

خدا و رسول او از در ستيز درآمدند و هركس با خداوند بستيزد خداوند را عذابى سخت است. آنچه از خرماها بريديد و يا بر جاى گذاشتيد همه به اذن خداوند بود و نيز براى آن كه او فاسقان را خوار و زبون سازد»(1).

احكام شرعى مقارن با غزوۀ بنى نضير:

منع تخريب

452 - در خلال غزوۀ بنى نضير پس از آن كه محاصره به طول انجاميد يهوديان چنين گمان كردند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نخلهاى آنان را قطع خواهد كرد و به همين دليل در مقابل آن حضرت احتجاج كردند كه چگونه او كه مردم را از تخريب منع كرده و آن را نادرست مى شمارد خود مى خواهد نخلهاى آنان را قطع كند.

امّا حقيقت امر آن است كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) نخلهاى يهوديان را قطع نكرد، هر چند به منظور ترساندن آنان و وادار ساختن آنها به اين كه زودتر تسليم شوند در صدد قطع آن برآمد، چرا كه آنان در دژهاى خود مستقر شده بودند و از بالاى دژها سنگ پرتاب مى كردند و بنابراين تدبيرى لازم بود تا بدين ترتيب آنان از بالاى دژهاى خود پايين و بيرون آيند. آيۀ كريمۀ قرآن نيز در اين صراحت دارد كه آن حضرت به قطع ميوه ها و شاخه ها دستور داد و نه به قطع تنه هاى درختان، بلكه آنها را براى گذاشت و اگر آن حضرت تنه هاى درختان را نيز بريده بود ديگر تعبير آيه به «أَوْ تَرَكْتُمُوهٰا قٰائِمَةً عَلىٰ أُصُولِهٰا » يعنى آنها را بر روى تنه هاى خود باقى گذاشتيد صحيح نبود(2).

اينك مناسب است به بيان جوانب فقهى اين مسأله بپردازيم:

ص: 587


1- - حشر/ 5-1.
2- - البته اين سخن مؤلّف بر اين مبنى است كه كلمه «لينه» را در اين آيه به معنى شاخه بدانيم در صورتى كه بنابر آنچه علاّمه طباطبايى از راغب اصفهانى نقل مى كند لينه درختان نخل تازه روييده است و اختصاص به نوع خاصى از آن ندارد. همچنين در مقابل نظر مؤلّف، علاّمه روايتى مى آورد حاكى از اين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمان قطع نخلها را داد و چون برخى از نخلها بريده شد يهوديان زبان به اعتراض گشودند. - م.

اساس بحث را در اينجا آيات نخست سورۀ حشر تشكيل مى دهد كه بيشتر ذكر شد و در سطور آينده نيز مجددا به بحث از آن خواهيم پرداخت. علاوه برين منع قطع درختان به شكل عام در سفارشهاى ابو بكر به يكى از فرماندهان خود آمده و اين در حالى است كه او تنها در كارهاى خود از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيروى مى كرد(1).

ص: 588


1- - بى مناسبت نيست پاسخى كوتاه به اين استدلال آقاى مؤلّف بدهيم و هم در كبراى مسأله و هم در صغراى آن مناقشه كنيم. اما مناقشه در كبرا را به غزالى وامى گذاريم تا اندكى در اين باره بگويد كه چگونه قول صحابى و از جمله رأى ابو بكر و عمر حجت نيست. او پس از بيان اقوال مختلفى كه دربارۀ حجّت بودن قول صحابى وجود دارد مى گويد «همۀ اين اقوال باطل است» و سپس چنين ادامه مى دهد كه: «آن كس كه غلط و سهو بر او رواست و عصمت او از سهو و خطا ثابت نشده است در قول او هيچ حجّتى نيست. چگونه مى توان به گفتۀ چنين كسانى با آن كه احتمال خطاى آنان مى رود استناد كرد؟ چگونه مى توان مدّعى عصمت براى آنان شد بى آن كه دليلى [روايتى] متواتر در اين باره وجود داشته باشد؟ چگونه مى توان عصمت را براى كسانى تصوّر كرد كه اختلاف آنان با همديگر ممكن و جايز است؟ چگونه دو معصوم مى توانند با يكديگر اختلاف داشته باشند؟ چگونه مى توان قول صحابه را حجّت دانست در حالى كه صحابه خود همه بر اين اتفاق دارند كه مخالفت با صحابه جايز است؟!، آنسان كه ابو بكر و عمر كسانى را كه بر اساس اجتهاد خود با آنان مخالفت كردند [و از صحابه نيز بودند] به دليل اين كارشان سرزنش نكرد، بلكه حتى در مسائل قابل اجتهاد بر هر مجتهدى لازم دانسته اند كه تنها از اجتهاد خود تبعيّت كند. بنابراين فقدان هرگونه دليلى بر عصمت صحابى، وقوع اختلاف ميان آنان و تصريح خود آنها به جواز مخالفت با ايشان در آنچه گفته اند سه دليل قاطع و روشن بر عدم حجّت بودن قول صحابى [و از جمله بنابر يكى از تفاسير و قدر متيقّن همۀ تفاسير قول ابو بكر و عمر] است». (المستصفى، ج 1، ص 135). براى توضيح بيشتر اين بحث و ادلّۀ مثبتين و منكرين مى توانيد به الاصول العامه للفقه المقارن، سيد محمد تقى حكيم صفحات 135 تا 143 و 435 تا 442 مراجعه كنيد. اما صغراى مسأله خود يك كتاب مستقل مى طلبد آن گونه كه كتب مستقلى در اين باره چون النص و الاجتهاد تأليف شده است و طالبان را به آن كتاب ارجاع مى دهيم. اما از ذكر بزرگترين اجتهاد مخالف نصّ ابو بكر نيز خوددارى نمى كنيم، آنجا كه او خلافتى را كه حق او نبود بزور از آن خود كرد و اگر هيچ دليلى بر محكوميت چنين كارى نباشد آيات صريح قرآن در منع ستم، تحريم حكم به غير ما انزال الله، تحريم غصب و منع سرقت و منع مخالفت با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را شامل خواهد شد، آنسان كه امير مؤمنان اين كار او را به آن تشبيه مى فرمايد كه كسى پيراهن ديگرى را كه بر تن او آراسته نيست بزور در تن كشد. م.

اصل آن توصيه و ماجرايى كه اين توصيه را در ضمن خود دارد از اين قرارست كه احمد در مسند خود روايت مى كند ابو بكر سپاهيانى را به مأموريت فرستاد و يزيد بن ابو سفيان را نيز به فرماندهى آنان گماشت و در حالى كه يزيد بر مركب نشسته بود و ابو بكر در كنار او پياده مى رفت يزيد گفت: «آيا اجازه نمى دهى من پياده شوم و تو سوار شوى؟» او گفت: «نه من سوار مى شوم و نه تو پياده مى شوى كه من اين گامهاى خود را در راه خدا بر مى دارم و بر آن پاداش مى گيرم. تو مردمى را خواهى ديد كه به گمان خويش خود را در صومعه هايشان زندانى كرده اند. اين گروه را به پندارشان واگذار. مردمى را نيز خواهى ديد كه موهاى ميانۀ سر را كم كرده و در اطراف سر چون گيسوانى گذاشته اند. موهايى را كه اينگونه مردم گذاشته اند با شمشير بزنيد. اينك تو را به ده نكته سفارش مى كنم: «هيچ زنى يا كودكى و يا پير زمين گيرى را مكش، هيچ درخت ميوه و يا نخل خرمايى را قطع مكن و آتش مزن، هيچ بناى آبادى را خراب مكن، هيچ گوسفند يا گاوى را جز به منظور خوردن مكش، مترس و زياده روى نيز مكن».

اين سفارش ابو بكر است كه ناگزير مى بايست از رهنمود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سرچشمه گرفته باشد و از آن حكايت كند!

به همين دليل ما اين را نفى مى كنيم كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) نخلهاى بنى نضير را قطع كرده باشد، چه، اين محال است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در واقعه بنى نضير به آن فرمان دهد و ابو بكر به صورت مطلق از آن نهى كند(1). علاوه بر اين آياتى از قرآن كه دربارۀ ماجراى بنى نضير نازل شده حاكى از قطع درختان از سوى آن حضرت نيست، بلكه آنچه در آيه ذكر شد قطع برخى از ميوه ها و شاخه ها و بر جاى گذاشتن

ص: 589


1- - البتّه ما نمى دانيم چنين چيزى محال عقلى است يا عادى، در حالى كه گوياترين دليل محال نبودن يك چيز وقوع آن است و بنابراين حد اقل ماجراى فدك و ماجراهاى فراوان ديگرى از اين قبيل حكايت از آن خواهد كرد كه حد اقل محال نيست ابو بكر - به عنوان يك غير معصوم - كارى كند كه همانند كار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نباشد تا چه رسد كه كاملا مخالف آن. م.

برخى ديگر بر روى تنه آنهاست.

با اين حال اين مسأله در ميان فقها محلّ بحث و مورد اختلاف است كه آيا در شرايطى كه جنگ سختى ميان مسلمانان و مشركان يا مسلمانان و كفّار درگيرد، تخريب در سرزمين دشمن و كارهايى از قبيل قطع درختان، انهدام ساختمانها، كشتن و از بين بردن حيوانات اهلى جايز است يا نه.

بسيارى از فقها در پاسخ اين سؤال بر آنند كه چنين كارى جايز است زيرا اين آيين و مقتضاى جنگ است كه هيچ چيز را در جلو راه خود نمى گذارد و علاوه بر اين در شرايطى كه كشتن انسانها رواست چگونه براى چيزهايى كه كم ارزشتر از جان انسانهاست احترامى خواهد ماند؟

قائلان به اين نظريّه به ادلّه اى از سنّت و سيرۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جنگهاى آن حضرت استناد مى جويند از اين قبيل كه

يك: در ماجراى بنى نضير رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به تخريب خانه هاى آنان فرمان [و يا آن را اجازه] داد، آن گونه كه قرآن كريم در اين باره مى گويد: «خانه هاى خود را با دستان خويش و با دستان مؤمنان خراب مى كنند. پس اى صاحبان بصيرت عبرت برگيريد»(1).

دو: پيامبر اكرم [در ماجراى محاصرۀ طايف] فرمان آتش زدن قصر مالك بن عوف را كه فرمانده سپاه مشركان طايف بود صادر فرمود و نيز يكى از دژهاى طايف را با منجنيق هدف قرار داد.

سه: پيامبر (صلی الله علیه و آله) [در همين ماجرا] به قطع بوته هاى انگور قبيلۀ ثقيف فرمان داد، آن گونه كه در مغازى آمده است، آنان در هنگام قطع بوته هايشان به ناله در آمدند و گفتند: «پس از قطع اينها چگونه زندگى كنيم؟».

اين ادلّۀ اكثريّت است كه براى جواز تخريب در شرايطى كه جنگ ميان مشركان و مسلمانان بالا گيرد و شدّت يابد و مشركان پيوسته به آن دامن زنند.

ص: 590


1- - حشر/ 2.

امّا در مقابل اين گروه اقلّيّتى نيز قائل به منع تخريب و قطع درختان شده اند و در اين باره به گفتۀ ابو بكر كه نمى تواند خارج از فرمودۀ رسول خدا باشد! استناد كرده اند. در رأس اين گروه اوزاعى فقيه شام قرار دارد كه مى گويد تخريب جايز نيست مگر آن كه ضرورت جنگ آن را اقتضا كند، از قبيل آن كه جنگجويان دشمن در دژى سنگر گرفته باشند و دسترسى به آنان مگر با ويران كردن دژ امكان نداشته باشد يا درختان به صورت جنگلى انبوه در آمده باشد كه مشركان در آن پنهان شوند و جنگل را به عنوان كمينگاهى عليه مسلمانان مورد استفاده قرار دهند.

[نگارنده مى گويد] اگر ما در ادلّۀ گروه نخست كه به جواز تخريب در غير مواردى كه ضرورت گريزناپذيرى وجود دارد قائلند بنگريم خواهيم ديد اين دلايل اثبات نمى كند كه تخريب مطلقا و در هر شرايطى جايز باشد چرا كه [در مستنداتى كه آنان مطرح كرده اند] تخريب خانه هاى بنى نضير با فرمان پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى آن بود كه آنان خانه هاى خود را به صورت دژهايى در آورده بودند و از فراز بام آنها بر مؤمنان سنگ مى افكندند و لازم بود اين دژها ويران شود تا تعرّض آنان دفع گردد و بنابراين در اين مورد ضرورت و اضطرار وجود داشت و موجب چنين كارى مى شد و از سوى ديگر اين نيز مسلّم و مورد اتّفاق همگان است كه «ضرورت فقط به همان اندازه كه ضرورت است احكام را تغيير مى دهد». در مورد تخريب قصر مالك بن عوف نيز همين وضعيّت وجود دارد و وى قصر خود را دژ مقاومت كرده بود. دژهايى كه با منجنيق ويران شد همين وضع را داشت و در اين مورد نيز تخريب آنها براى ضرورت جنگ بود و نه يك تخريب و به قصد افساد. اين مسأله هم كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در انديشۀ قطع درختان انگور ثقيف برآمد، بدان خاطر بود كه آنان از انگورهايى كه به دست مى آوردند براى توليد شراب استفاده مى كردند و شراب و توليد آن حرام است. حتّى در همين مورد چنين بر مى آيد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) درختى را قطع نكرد، بلكه تنها دستور آن را صادر فرمود و يا تعداد اندكى از آن درختان قطع شد تا بدان وسيله ثقيف دچار ترس و وحشت شوند و زودتر به جاى آن كه به نبرد ادامه

ص: 591

دهد تسليم شود تا از اين طريق جان افراد بيشترى حفظ گردد. به همين سبب است كه مشاهده مى كنيم آنان بمجرّد آن كه ديدند مسلمانان تصميم قطع آن درختان را دارند تسليم شدند.

كوتاه سخن آن كه با بررسى و مراجعه به احكام شريعت مقدّس و منابع آن از كتاب و سنّت و نيز با مراجعه به سيرۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او مى توان دريافت كه اين منابع و احكام بر جواز تخريب دلالتى نداشته بلكه منع آن را اثبات مى كند.

453 - اينك به تأمّلى در آيات نخست سورۀ حشر مى پردازيم تا ببينيم كه چگونه اين آيات دلالتى بر جواز تخريب به صورت مطلق و در همۀ شرايط ندارد و قطعى كه در اين آيات از آن ياد شده تنها قطع ميوه هاست و نه قطع خود درختان، زيرا مى فرمايد: «مٰا قَطَعْتُمْ مِنْ لِينَةٍ أَوْ تَرَكْتُمُوهٰا قٰائِمَةً عَلىٰ أُصُولِهٰا فَبِإِذْنِ اَللّٰهِ» .

يعنى «آنچه از «لينه ها» بريديد و آنچه را بر تنۀ خود باقى گذاشتيد همه به اذن خداوند است»(1). در اين آيه از قطع لينه نام برده شده و اين در حالى است كه لينه به معنى ميوه است و كتب لغت همين معنى را تأييد مى كند، چه كلمۀ لينه جمع كلمۀ لون و لون به اتّفاق همگان نوعى خرماست. علاوه بر اين آيه ميان دو وضعيّت تخيير برقرار مى كند: اين كه لينه ها قطع شود و اين كه بر تنۀ خود باقى گذاشته شود. چنين چيزى مقتضى آن است كه تنه ها كه در آيه با كلمۀ «اصول» از آن ياد شده برجاى باشد و ميوه ها يا قطع و يا برجاى گذاشته شود.

بنابراين آيۀ قرآن حاكى از آن نيست كه قطع درختى صورت گرفته باشد و علاوه بر اين رواياتى نيز كه دربارۀ غزوۀ بنى نضير كه اين آيات ناظر بدان حادثه مى باشد آمده گوياى آن است كه اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنها ميوه ها را قطع مى كردند و نه درختان را، چه اين كه روايت شده است رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبل از

ص: 592


1- - حشر/ 2.

اخراج اين طايفه يهود از مدينه ابو ليلى مازنى و عبد الله بن سلام را بر خرماهاى آنان گماشت و در اين هنگام ابو ليلى خرماهاى خوب را جدا مى كرد و ابن سلام «لون» يا خرماهاى بد را مى چيد و چون از ابو ليلى پرسيده شد كه چرا خرماهاى خوب را مى چيند، گفت بخاطر آن كه اين كار خشم يهوديان را بيشتر مى انگيزاند و هنگامى كه از ابن سلام پرسيدند كه «چرا خرماهاى بد را چيده اى؟» گفت: «براى اين كه من مى دانم خداوند پيامبر خود را بر اين قوم چيره خواهد كرد و اموال آنان را به غنيمت او در خواهد آورد. بنابراين دوست داشتم خرماهاى خوب را براى آن زمان بر جاى بگذارم».

بنابراين مشاهده مى شود كه آنچه در اينجا وجود دارد تنها قطع يا چيدن ميوه هاست و اين يك تخريب به شمار مى رود، چرا كه اين ميوه ها بالاخره به مصرف خوراك [انسان يا حيوان] خواهد رسيد.

كوتاه سخن آن كه آنچه ما دربارۀ جواز يا منع تخريب و سوزاندن و ويران كردن از منابع شرعى و سيرۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدان دست مى يابيم آن است كه:

اوّلا: اصل و اساس كار پرهيز از قطع درختان و تخريب ساختمانهاست، چرا كه هدف جنگهاى اسلامى آزار و آسيب رساندن به مردم نيست، بلكه هدف دفع ستم حاكمان ستمگر است، آن گونه كه روايات همين مطلب را اثبات مى كند.

ثانيا: اگر در شرايطى ثابت شود كه قطع درختان و تخريب ساختمانها حالت يك ضرورت گريزناپذير جنگى به خود گرفته، از اين قبيل كه دشمن از آن به عنوان پناهگاه و محلّ استتار و ابزارى براى آزار سپاه اسلام استفاده مى كند؛ در چنين شرايطى گريزى از قطع درختان و تخريب ساختمانها بدين عنوان كه يك ضرورت جنگى است وجود ندارد، آن گونه كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در محاصره دژ ثقيف همين كار را انجام داد.

ثالثا: سخن فقها مبنى بر جواز تخريب و كندن درختان را بايد چنين تفسير

ص: 593

كرد كه مراد از اين جواز، جواز به سبب ضرورت جنگ است و نه براى مجرّد آزار دشمن و افساد، چرا كه دشمن اسلام ملّتى نيست كه در محاصره قرار گرفته، بلكه دشمن تنها همان گروهى است كه براى جنگ سلاح در دست گرفته است.

احكام شرعى مقارن با غزوۀ بنى نضير:

احكام غنايم

454 - غنايم بنى نضير نخستين غنايمى بود كه به صورت مجموعۀ يك آبادى شامل مزارع، نخلستانها و دژها در اختيار مسلمانان قرار مى گرفت و در همين غزوه بود كه وضعيّت زمينهايى كه بدين نحو در زير سلطۀ مسلمانان قرار مى گيرد روشن شد كه آيا بايستى در ميان رزمندگان مسلمان توزيع شود يا آن كه بايد وقف مصالح عامّۀ مسلمين باشد و به عبارت ديگر زمينها در اختيار صاحبان اوّليّۀ آن باقى بماند بر اين مبنى كه مالك عين شمرده نشوند، بلكه تنها در مقابل خراجى كه مى پردازند مالكان منفعت دانسته شوند - و منافع آن ملك خود آنان باشد و تنها خراج بپردازند.

فقها مى گويند از آنجا كه چنين زمينهايى عين آن ملك مسلمانان است خراجى كه از سوى اهل كتاب پرداخته مى شود در واقع به مثابۀ اجاره اى براى زمينهايى است كه در اختيار آنان قرار گرفته است.

خداوند در پى راندن بنى نضير از مدينه اين آيات را در مورد غنايم اين غزوه نازل كرد كه «آنچه را از اموال آنان [بنى نضير] كه خداوند از آن رسول خود كرده، [از آن اوست و] شما هيچ اسب و شترى در اين راه نتازانده [و جنگى] نكرده ايد و ليكن خداوند رسولان خود را بر آنچه بخواهد مسلّط مى سازد و خداوند بر هر كارى تواناست. آنچه خداوند از مردمان آباديها به رسول خود ارزانى داشته از آن خدا و رسول و بستگان [پيامبر] و يتيمان، مساكين و درراه ماندگان است تا تنها در ميان ثروتمندان شما دست بدست نشود. آنچه پيامبر به شما داد بگيريد و آنچه شما

ص: 594

را از آن بازداشت از آن دست بداريد و از خدا پروا كنيد كه خداوند را مجازاتى سخت است. آن [فيء] براى آن مهاجران تنگدستى است كه از خانه و كاشانه و از كنار ثروت و دارايى خود رانده شدند، در حالى كه در پى فضل خدا و خشنودى اويند و خدا و رسول او را يارى مى دهند همينان همان راستگويانند. و كسانى كه قبل از اينان خانه هاى خود را سراى ايمان كردند و در آن مسكن داشتند، كسانى را كه به سوى آنان هجرت مى كنند دوست دارند و به سبب آنچه بدانان داده شده است در دل خود هيچ نيازمندى نمى يابند و [ديگران را] بر خويش بر مى گزينند، هر چند خود تنگدست باشند و هر كه از بخل خويش [و آسيب آن] نگه داشته شود چنين كسانى رستگار خواهند بود. و كسانى كه بعد از ايشان آمدند مى گويند پروردگارا بيامرز ما را و برادرانمان را كه در ايمان آوردن بر ما پيشى گرفتند و در دلهاى ما هيچ كينه اى نسبت به كسانى كه ايمان آورده اند باقى مگذار پروردگارا تو رءوف و مهربانى»(1).

در اين آيات مشاهده مى شود كه خداوند آنچه را از ديگران در اختيار رسول خدا و مؤمنان قرار مى دهد به دو بخش تقسيم كرده است:

الف: اموال منقول كه در اين مورد اختيار كلّ آن با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ست آن سان كه مى فرمايد: «خداوند رسولان خود را بر آنچه خواهد مسلّط مى سازد».

و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز آن را به مقتضاى فرمان الهى تقسيم مى كند، آنجا كه فرموده است: «بدانيد آنچه به غنيمت مى گيريد يك پنجم آن از آن خدا و رسول و نزديكان [او] و يتيمان و بينوايان و درراه ماندگان است»(2).

ب: اموال غير منقول: اين قسم از اموال را خداوند از آن خدا و رسول و نزديكان [او] و يتيمان و بينوايان و درراه ماندگان قرار داده است.

البتّه در اينجا اين بحث پيش مى آيد كه آيا زمينهاى فيء به سان ديگر اموال و

ص: 595


1- - حشر/ 10-6.
2- - انفال/ 42.

غنايم در نبردهاى مسلمين با كفّار، تخمين مى شود و تنها يك پنجم آن در اختيار خدا و رسول و براى او و بستگان و يتيمان و بينوايان مى باشد و چهار پنجم ديگر به مجاهدان اختصاص دارد يا آن كه همۀ آن از آن رسول [و امام] است؟

برخى از صحابه و از همه سختگيرتر بلال بر اين عقيده بوده اند كه چنين زمينهايى بايد به عنوان غنيمت در ميان سربازان اسلام توزيع شود، امّا در مقابل رأى على (ع) و عمر و گروهى از صحابه آن بود كه بايستى اين اراضى از آن همۀ مسلمانان باشد و [بدون حق خريدوفروش و تقسيم] تنها محصولات آن صرف مصالح عمومى مسلمين شود. اين اختلاف در هنگام تسلّط مسلمانان بر اراضى بين النهرين خود را نشان داد. پس از اين ماجرا عمر صحابه را در خارج مدينه گرد آورد و سه شبانه روز در مورد وضعيّت اين اراضى با همديگر به مناقشه و مجادله پرداختند. او استدلال مى كرد كه نبايد ثروتهاى جامعه در ميان ثروتمندان دست بدست شود و مى گفت: در آينده خداوند ايران و مصر و شام را بر ما خواهد گشود و اگر بنا باشد كه همۀ اين سرزمينها ميان سربازان تقسيم شود براى نسلهاى بعدى و براى [هزينۀ دولت و] دفاع از مرزها چه باقى خواهد ماند؟

در مقابل بلال و دوستانش چنين استدلال مى كردند كه اين سرزمينها غنيمت است [و به سان ديگر غنايم بايستى تقسيم شود]. وى تا آنجا به اصرار خود ادامه داد كه عمر مى گفت: «پروردگارا تو خود بلال و دوستانش را از من بازدار و عهده دار شو».

بالاخره پس از سه شبانه روز وى خواهان آن شد كه پنج نفر از انصار و پنج نفر از مهاجرين به داورى در اين مورد و حل اختلاف بپردازند. وى در ملاقات خود با اين گروه به آنان يادآور شد كه او تنها براى آن مزاحم اين گروه شده است كه ميان او و مخالفانش داورى كنند. وى همچنين يادآور شد كه به اين آيه نظر دارد كه مى گويد: «آنچه خداوند از مردمان آباديها به رسول خود ارزانى داشته از آن خدا و

ص: 596

رسول او و بستگان و يتيمان و بينوايان و درراه ماندگان است»(1). او سپس دربارۀ مفاد آيه به تفصيل سخن گفت و اقسام و گروههايى را كه در اين آيه مورد اشاره قرار گرفته تشريح كرد و گفت حاصل اين اراضى در درجۀ نخست از آن مهاجران و سپس از آن انصار - كه آنان را پناه دادند و ياريشان كردند - و سپس متعلّق به كسانى است كه پس از اينها مى آيند و «مى گويند پروردگارا بيامرز ما را و برادرانمان را كه در ايمان آوردن بر ما پيشى گرفته اند»(2).

پس از اين مباحث و پس از تلاوت اين آيات اختلاف از ميان رفت و اجماع مسلمانان بر اين قرار گرفت كه اين اراضى به مصداق آيۀ پيش گفته از آن همۀ مسلمانان و وقف مصالح عامّۀ مسلمين است.

به هر حال در ماجراى بنى نضير رسول خدا (صلی الله علیه و آله) محصولات اراضى يهوديان را در اختيار مهاجران قرار داد تا بدين وسيله مخارج آنان از دوش انصار - كه آنها را شريك اموال و خانه هاى خود كرده بودند - برداشته شود. آن حضرت چيزى از اين غنايم در اختيار انصار قرار نداد مگر دو نفر از آنها به نام ابو دجانه و سهل بن حنيف كه هر دو نيازمند بودند.

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) غنايم بنى نضير را در ميان نيازمندان، نزديكان و يتيمان و درراه ماندگان تقسيم كرد و پس از او نيز همين شيوه با مهاجران و انصارى كه در سالهاى بعد آمدند و نيز با تابعين در پيش گرفته شد.

احكام شرعى مقارن با غزوۀ بنى نضير:

تحريم خمر

455 - آن گونه كه در سيرۀ ابن اسحاق و صحاح ستّه آمده است تحريم خمر پس از غزوۀ بنى نضير صورت گرفت. ظاهرا اين تحريم آخرين مرحله در تحريم

ص: 597


1- - حشر/ 7.
2- - همان/ 10.

خمر و بيان كامل حقيقت خمر و تحريم همه جانبۀ آن بود، آنجا كه مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد جز اين نيست كه شراب و قمار و بت و تيرها يك پليدى و كردار شيطان است. پس از آن دورى گزينيد شايد كه رستگار شويد. شيطان مى خواهد از طريق شراب و قمار كينه و دشمنى در ميان شما بيفكند و شما را از ياد خدا و از نماز بازدارد. پس آيا از آن دست بر مى داريد؟»(1).

قبل از اين تحريم كامل نيز چيزى در قرآن كريم يا سيرۀ رسول امين (صلی الله علیه و آله) وجود نداشته كه حاكى از اباحۀ خمر يا پذيرش آن باشد، بلكه تنها قبل از تحريم كامل مشمول عفو بوده است، آنچنان كه هر پديدۀ ديگرى نيز كه با روح اسلام تنافى داشته ولى قرآن از آن سخن نگفته مشمول عفو مى باشد و نه مباح. بنابراين قرار داشتن يك پديده در مرتبۀ عفو و مشمول عفو بودن آن بدان معنى است كه آن پديده بذاته يك پديدۀ ناخوشايند و از ديدگاه اسلام و اخلاق اسلامى نامطلوب است، امّا نصّى در قرآن كه موجب حرمت آن باشد نيامده و تا آمدن چنين نصّى مورد عفو قرار دارد و پس از آمدن آيه اى از قرآن در اين مورد حرمت آن روشن خواهد شد.

تحريم خمر در قرآن كريم طىّ چهار مرحله صورت گرفته است:

مرحلۀ اوّل: تنها اين حقيقت بيان شده كه خمر خود بخود يك پديدۀ ناخوشايند است، آنجا كه مى فرمايد: «از ميوه هاى خرما و انگور مادّۀ مسكر و نيز رزقى نيكو به دست مى آوريد»(2). در اين آيه مسكر در مقابل رزق نيكو قرار داده شده و اين در حالى است كه امكان ندارد آنچه در مقابل رزق نيكو قرار دارد خود نيز يك امر نيكو و پسنديده باشد. بنابراين اين آيه به ناخوشايند بودن و بد بودن خمر اشاره دارد.

مرحلۀ دوّم: بيان اين حقيقت كه گناهى ضرر بار در خمر وجود دارد و اگر

ص: 598


1- - مائده/ 90-91.
2- - نحل/ 67.

چه در آن نفعى وجود داشته باشد، امّا ضرر و گناه آن بيشتر است.

در اين مرحله از آنجا كه ناخوشايند بودن خمر به صورتى مؤكّدتر از سابق مطرح شده، اين ناخوشايندى به همراه علّت آن در آيۀ قرآن ذكر شده و مى فرمايد:

«دربارۀ شراب و قمار از تو مى پرسند. بگوى در آن دو گناهى بزرگ و نيز منافعى براى مردم است، امّا گناه آن دو از نفع آنها بزرگتر است»(1).

اين در حالى است كه به اعتراف همه انديشه هاى بشرى و اديان الهى چيزى كه ضرر آن بيش از نفع آن باشد ممنوع و حرام خواهد بود، چرا كه ملاك حرمت و اباحه و استحباب [در بسيارى از موارد] همين سود و زيان است. بنابراين آنچه منافعش بيشتر باشد مطلوب و آنچه ضررش افزونتر نامطلوب خواهد بود. از ديگر سوى بايد به اين حقيقت نيز توجّه داشت كه خداوند در حالى پديده ها را آفريده كه غالبا در آنها سود و زيان به يكديگر درآميخته است و چيزى كه سود محض يا ضرر محض باشد وجود ندارد و به همين سبب مطلوب يا نامطلوب بودن به اعتبار افزون بودن يكى از اين دو يعنى سود و زيان بر ديگرى است و همچنين به ميزان تفاوت مصلحت و كم يا زياد بودن آن طلب آن نيز درجات متفاوتى از وجوب و استحباب خواهد داشت و به ميزان تفاوت ضرر نيز نهى درجات متفاوتى خواهد يافت.

آيه اى كه گذشت به نوعى بر تحريم خمر دلالت داشت، امّا اين دلالت صريح و روشن نبود و به همين دليل نيز عمر پيوسته دعا مى كرد كه «پروردگارا در مورد خمر بيان روشن و كاملى براى ما فرو فرست».

مرحله سوّم: تربيت نفوس بر ترك خمر بدين شيوه كه افراد به تدريج عادت داده شوند كه خمر را در ساعاتى از شبانه روز و در اوقات پنج گانه از خود دور سازند تا هنگامى كه حكم تحريم كامل نازل شود، همه آماده باشند و بتوانند با كسب آمادگى قبلى به صورت كامل از آن ببرند و جدا شوند. در اين مرحله بود كه آيه ذيل نازل شد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، در حالى كه مستيد به نماز

ص: 599


1- - بقره/ 219.

نزديك نشويد»(1).

از آنجا كه نماز ركن دين است و مسلمانان بايد آن را اقامه كنند و از طرفى اين فريضه در اوقات و ساعات مختلف شبانه روز پراكنده است، افراد ناگزير مى شوند صبحگاهان شراب ننوشند تا براى نماز صبح در حالت هشيارى كامل باشند و بدين ترتيب مردم وادار به ترك شراب صبحگاهان مى شدند؛ در طول روز نيز وقت كار و تلاش بود و جايى براى لهو و شراب وجود نداشت و چون ظهر نيز فرا مى رسيد حق نداشتند به دليل آن كه وقت نماز نزديك شده است خود را به شراب آلوده سازند؛ در هنگام عصر نيز كه ساعتى بعد فرا مى رسيد همين مسأله وجود داشت و زمان نماز مغرب و نماز عشاء نيز در پى بى آن مى رسيد و در آن وقت نيز ناگزير به ترك شراب بودند و بدين ترتيب شراب شامگاهى را نيز ترك مى كردند و تنها زمان پس از نماز عشا براى آنها باقى مى ماند و اين زمان نيز پس از خستگى و گرفتارى روزانه زمان خواب بود و بدين ترتيب تقريبا مسلمانان مجبور بودند در تمامى اوقات يا حد اقل بيشتر اوقات شبانه روز براى هشيار بودن در نماز از شرب خمر دورى گزينند.

مرحله چهارم: تحريم كامل و قطعى شراب. اين در حالى بود كه مسلمانان پيش از اين دريافته بودند كه اين پديده يك پديده ناخوشايند و بد است و علاوه بر اين از ضررهاى آن نيز كه از منافعش بيشتر است آگاهى يافته و در پى دورانى عادت داشتن به شراب و در پى بى آن كه شراب جزء جان آنها شده، خود را بر ترك آن و بى نيازى از آن تمرين داده بودند.

در همين مرحله بود كه اين آيه نازل شد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد جز اين نيست كه شراب و قمار و بت و تيرها يك پليدى و كردار شيطان است. پس از آن دورى گزينيد شايد كه رستگار شويد»(2). روشن است كه تحريمى كه در اين آيه

ص: 600


1- - نساء/ 43.
2- - مائده/ 90.

بيان شده تحريمى مؤكّد مى باشد چرا كه علّت و فلسفۀ تحريم نيز مبنى بر اين كه شراب كينه و دشمنى را در ميان آنان به وجود مى آورد مطرح شده است.

ما از اين پيش ماجرايى را كه به سبب شراب نوشيدن حمزه ميان او و على (ع) در گرفته و وى شكم شتران على (ع) را دريده بود و اگر آن دو از خاندان نبوّت و پناهگاه آن نبودند نزديك بود اين به ماجرايى بزرگ تبديل شود يادآور شديم و ديديم كه چگونه شراب انسان را از ياد خدا دور مى سازد، چرا كه آن، صداى ضمير انسانى را خفه مى كند و او را در خمود و گيجى فرو مى برد و ديگر هيچ خوبيى درك نمى كند و نيز او را از نماز بازمى دارد و اگر هيچ بديى در شراب نباشد همينها بسنده خواهد كرد.

نكتۀ قابل ملاحظه در اينجا آن است كه اين اصلاح اجتماعى در دوران پس از جنگ صورت گرفت و دليل آن اين است كه جامعه بايد از يك سو به دفاع از خود در مقابل دشمن خارجى و تعرّض او بپردازد و از سوى ديگر بايستى به پاكسازى درون خود از گناه و پليدى برخيزد. به همين دليل جهاد با نفس در تحريم خمر و دور كردن اين شيطان از حريم جان انسانها پس از جنگ با يهوديان و دور كردن آنها از حريم جامعۀ مسلمانها صورت گرفت و اين دو جهاد در كنار يكديگر قرار گرفت.

تأثير غزوۀ بنى نضير بر ديگر يهوديان

456 - از بنى نضير و از آنچه در دل نهان مى داشتند و نيز از اين سخن گفتيم كه چگونه آنان در انديشۀ قتل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر آمدند تا جايى كه آن حضرت ناگزير به بيرون راندن آنها از مدينه شد، چرا كه او نمى توانست در شرايطى زندگى كند كه گرگهايى فرصت طلب نيز در كنار او به سر برند و عهد و پيمان خود را با او بشكنند، در انتظار فرصتى براى حمله ور شدن و از هم دريدن او و جامعۀ او باشند.

يهوديان در گذشتۀ خويش و در زمان حاضر نيز نشان داده اند كه جز منطق

ص: 601

زور را نمى فهمند و اگر طرف مقابل خود را قدرتمند بيابند در برابر او سر فرود مى آورند و البتّه به نفاق روى مى آورند و چه بسا نيز برخى از آنان با هشدارى كه قدرت حق متوجّه آنان مى سازد به راه راست هدايت مى شوند.

در مدينه رسول پس از بيرون راندن بنى نضير و پيش از آن برخورد با بنى قينقاع، از يهوديان طايفه اى جز بنى قريظه نمانده بود. اين خاندان با مشاهدۀ وضعيّت دو خاندان پيشگفته گرفتار ترس و بيم شدند و حتّى برخى از آنان به اين انديشه افتادند كه سر تسليم و اعتراف در مقابل كسى كه او را چون فرزندان خود مى شناختند، فرود آورند. از جملۀ اينها مردى به نام عمرو بن سعدى قرظى است كه به ديانت يهود بسيار پايبند بود. او پس از اخراج بنى نضير خود را به سرزمين آنان رساند و پس از گشت وگذارى در آن محلّه و پس از مشاهدۀ خانه هاى خراب شدۀ آنان و پس از آن كه مشاهده كرد آن محلّه به صورت خرابه و ويرانه اى درآمده است كه در آن صداى هيچ انسانى بلند نمى شود، مشاهدۀ اين وضعيّت و رؤيت آنچه بر سر برادرانش آمده بود، او را به اين فكر واداشت و به اين رهنمون شد كه در تورات بنگرد و در اوصافى كه در آن براى پيامبر موعود بيان شده دقّت و تأمل كند و آنچه را ديگران پنهان مى داشتند آشكار سازد و اكنون كه زمان درس گرفتن و عبرت آموختن بود آنچه را آنان مورد كتمان قرار مى دادند برملا كند. او به ميان خاندان خود بنى قريظه برگشت و به آنان گفت: «امروز عبرتهايى ديدم و از آن درس آموختم اينك پس از آن عزّت و مجد و شرافت و بزرگوارى و خردمندى خانه هاى برادرانمان را خالى ديدم. آنان اموال و داراييهاى خود را رها كرده، ديگران آن را در تصرّف خود گرفته اند و آنان زبونانه بيرون رفته اند... همچنين او با بنى قينقاع نيز جنگيده، آنان را كه داراى سلاح و مردان جنگى و شجاع بوده اند بيرون رانده است. وى آنان را محاصره كرده و هيچ كس از آنان نتوانسته است سر بر آورد تا آن كه باقيماندۀ آنان را به اسارت گرفته، در ميان آنان كشتار و خونريزى به راه انداخته و سپس آنان را در مقابل اين كه از مدينه بيرون روند واگذاشته است... اى مردم

ص: 602

شما آنچه خود مى دانيد ديده ايد. پس از من فرمان بريد و بياييد پيرو محمّد شويم كه به خدا سوگند خود مى دانيد او پيامبرى است كه به آمدن او مژده داده شده ايم».

در برابر سخنان او هيچ كس سخنى نگفت مگر كعب بن اسد كه برخاست و اظهار داشت: «اى ابو عبد الرحمن چه چيز مانع تو شده است كه از محمّد (صلی الله علیه و آله) پيروى كنى؟» او گفت: «تو اى كعب». كعب پاسخ داد: «چرا من در حالى كه هرگز مانع رفتن تو به سوى او نشده ام؟».

آنگاه يكى از يهوديان حاضر در آن جمع گفت: «تو پيشواى ما و كسى هستى كه عهد و پيمان تو عهد و پيمان ماست. پس اگر تو از او پيروى كنى، ما نيز از او پيروى خواهيم كرد و اگر تو از اين كار خوددارى ورزى، ما نيز خوددارى خواهيم ورزيد».

يهوديان پس از مشاهدۀ آنچه بر بنى قينقاع گذشته و نيز آنچه بر سر بنى نضير آمده بود در مورد خود چنين نگران شدند و آن حادثه ايشان را تكان داد و به تفكّر در كتابى كه داشتند و آياتى كه در اختيار آنان بود واداشت و پس از آن بى ترديد دچار حيرت و سرگردانى شدند؛ از يك سوى حقّى در مقابل آنان قرار داشت كه هر چند بدان اعتراف نداشتند اما آن را دريافته بودند و مى شناختند و از سوى ديگر تعصّبى بر آنان حكمفرما بود كه آنان را از حق دور مى ساخت و اجازه نمى داد اين گمان و بلكه اين حقيقت به ذهن آنان راه يابد كه ممكن است روزى دشمنانشان بر آنها غلبه يابند و آنان را به جزاى كارهاى خود برسانند و بالاخره از سويى ديگر ترسى در اين ميان وجود داشت كه با مشاهدۀ آنچه بر يهوديان بنى نضير و بنى قينقاع گذشته، بر آنان سايه گسترانده بود.

امّا در اين كشمكش خودخواهى يهوديان مانع آنان شد تا به انديشه و تأمل بپردازند و از آنچه صورت گرفته است درس عبرتى بياموزند و همچنين طمع و آزمندى آن قوم آنان را وادار ساخت تا كار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را - به گمان خود - به ديگران واگذارند و به تماشا بپردازند و بى آن كه متحمّل ضررى و خسارتى شوند

ص: 603

شاهد آن چيزى باشند كه شادمانشان خواهد ساخت. اين خوى هميشگى يهوديان است كه با شمشير ديگران تعرّضى را كه متوجّه آنان است دفع مى كنند و تا در توان داشته باشند خود شمشير برنمى دارند.

به همين دليل و بدين ترتيب سرگردانى يهوديان بنى قريظه با اين تصميم پايان يافت كه همچنان بر گمراهى خويش باقى بمانند. آنان از آن پس رشتۀ ارتباط خود با قريش را نيز برقرار كردند و به همراه آنان به طرح نقشه عليه مسلمانان مشغول شدند، آن سان كه اين همكارى و اين توطئۀ مشترك در ماجراى غزوۀ خندق خود را نشان داد، آنجا كه يهوديان با مشركان همدست و همسوگند شدند كه از روبرو به دست مشركان و از پشت سر به دست يهوديان بر مسلمانان ضربه وارد آورند و در اين ميان منافقان به كار خود كه فسادانگيزى، ايجاد ضعف و ترديد و جاسوسى عليه مسلمانان بود، ادامه دهند.

اكنون سخن از يهوديان بنى قريظه را به جاى خود وامى گذاريم و به دنبالۀ حوادث تاريخى در فاصلۀ دو غزوۀ احد و احزاب مى پردازيم.

غزوه ذات الرّقاع

اشاره

457 - ذات الرّقاع نام سرزمينى است كه داراى نخلهاى فراوان بود. در وجه تسميۀ اين غزوه به ذات الرّقاع همچنين گفته شده است كه پرچمهاى سپاهيان در اين غزوه «رقاع» يا رنگارنگ بود و يا گفته شده است در اين منطقه از شدّت بادهايى كه مى وزيد سپاهيان تكه هاى چوب (رقاع) يا سفال به كنار پاهاى خود مى بستند.

اين غزوه در اواخر ماه جمادى [الاوّل] سال چهارم هجرت و به هدف بنى محارب و بنى ثعلبه از تيره هاى غطفان و به وسيلۀ سپاهى متشكل از چهار صد نفر صورت گرفت.

زمينه هاى اين غزوه نيز بدان برمى گشت كه چندى پيش هفتاد نفر از مسلمانان [در ماجراى بئر معونه] به دستور عامر بن طفيل به قتل رسيدند و سپس

ص: 604

مهاجمان گريختند كه اين امر از خوار شمردن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و سپاه او از سوى آنان حكايت داشت كه در پى ادّعاى شكست مسلمانان در احد از جانب قريش و پخش اين شايعه به منظور بازگرداندن حيثيّت و هيبت قريش و تحريك و تشويق اعراب عليه مسلمانان چنين جرئتى را به خود داده بودند. به همين دليل لازم بود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ديگر بار قدرت مسلمانان را به قبايل غطفان نشان دهد و انتقام هفتاد نفر از پاكان صحابه را كه قربانى توطئه و فريب آن خاندان شده بود از آنان بستاند.

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو ذر را در مدينه به جانشينى خود گماشت و در رأس چهار صد تن از مسلمانان به قصد رويارويى با غطفان از مدينه بيرون رفت و در آنجا گروه عظيمى از غطفان را يافت و هر يك از اين دو سپاه از يكديگر ترسيدند و هيچ جنگى ميان آنان در نگرفت و به گفتۀ ابن اسحاق سپاهيان از همديگر بيم به دل راه دادند و جنگى صورت نگرفته، و محمّد (صلی الله علیه و آله) بر آنان چيزه نشد و انتقام خون پاكانى را كه قربانى نيرنگ شده بودند از آنان نگرفت.

در اين غزوه هر چند به دليل دور بودن منطقه رويارويى از مدينه و به دليل فراوانى سپاه غطفان از آنان انتقام گرفته نشد، امّا پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) توانست آنان را مرعوب سازد و هيبت از دست رفتۀ سپاه اسلام را بازگرداند و شوكت ادّعايى قريش را بشكند. وى علاوه بر اين در سرزمينهاى عربى آن ناحيه نيز به گشت وگذار پرداخت و با آن آشنا شد و همچنين اين نكته را به قريش يادآور گرديد كه او همچنان در هر سو در مراقبت و تعقيب آنان است و اگر بخواهد مى تواند به تعقيب و مصادرۀ كاروانهاى تجارى آنان بپردازد.

گذشته از اينها نمى توان گفت وارد شدن به جنگى كه نسبت به نتيجۀ آن ترديد وجود داشت بهتر از آن بود كه نتايج مترتّب بر يك جنگ بدون دامن زدن به آن به دست آيد. در مورد قصاص خون كشتگانى كه طعمۀ نيرنگى زبونانه و پيمان شكنى ذلت بارى شده بودند كه هيچ عرب و غير عرب شرافتمندى آن را نمى پذيرفت نيز آن

ص: 605

حضرت كار را به خدا و به آينده اى نه چندان دور واگذاشت و خداوند در كمين كافران است. البتّه اگر آنان در آينده ايمان مى آوردند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كسى نبود كه مردمى را كه به خدا و به آنچه بر رسول او نازل شده ايمان آورده اند به سبب آنچه در دوران كفر خويش مرتكب شده بودند مجازات كند.

نماز خوف

458 - در اين غزوه هر چند خداوند در دلهاى مشركان ترس و وحشت را جاى داده بود، امّا آنان آمادگى فراوانى براى جنگ داشتند و به همين دليل بر مسلمانان لازم بود در مقابل آنها هشيار و مراقب باشند. علاوه بر اين از آنجا كه مشركان مى دانستند و حتّى اين را بر زبان نيز آورده بودند كه نماز براى مسلمانان از هر كار ديگرى با اهمّيّت تر است در اين انديشه بر آمده بودند كه با فرا رسيدن وقت نماز مسلمانان را غافلگير كنند و بر آنان حمله برند. آنها در اين طمع بودند كه در هنگام نماز با حملۀ غافلگيرانۀ خود بر مسلمانان چيره شوند، امّا از سوى ديگر خداوند هشيارى و مراقبت را به سپاه خود آموخته بود، آنجا كه فرمود: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد هشيارى و مراقبت اتخاذ كنيد»(1).

بدين ترتيب بود كه نماز خوف براى چنين مواقعى تشريع شد و آيات ذيل دربارۀ آن نازل گشت: «هرگاه [به منظور جهاد] در زمين سفر مى كنيد بر شما ايرادى نيست كه اگر از اين بيم داشته باشيد كه كافران بر شما بتازند نماز خود را كوتاه كنيد كه كافران براى شما دشمنانى آشكار بوده اند. هرگاه در ميان آنان بودى و بر ايشان نماز برپاى كردى، پس بايد طايفه اى از آنان در كنار تو بايستند و سلاح خود را نيز با خود همراه بگيرند و چون نمازگزاران به سجده مى روند آن گروه پشت سر شما و مراقب شما باشند و پس از آن گروه نگهبانان كه هنوز نماز نخوانده اند بيايند و با تو به نماز ايستند و [كسانى كه نماز خود را تمام كرده اند]

ص: 606


1- - نساء/ 71.

اسلحۀ خود را بردارند و آمادگى خويش را حفظ كنند. كافران دوست دارند شما از سلاح و از توشۀ خود غافل شويد تا همه با هم بر شما يورش آورند. اگر از باران آزار ديديد يا مريض بوديد بر شما ايرادى نيست كه سلاح خود را بر زمين گذاريد و البتّه آمادگى و هشيارى خود را حفظ كنيد. خداوند براى كافران عذابى خواركننده فراهم و آماده كرده است. پس آنگاه كه نماز را به پايان برديد، ايستاده و نشسته و خوابيده خدا را ياد كنيد و ذكر او گوييد و آنگاه كه آسوده خاطر شديد نماز را به پاى داريد كه نماز بر مؤمنان تقديرى نوشته شده و بايسته است. در جستجو و تعقيب آن قوم سست مشويد [و بدانيد كه] اگر شما در رنج و آزاريد آنان نيز در رنج و آزارند و شما چيزى را از خدا اميد داريد كه آنان اميد آن ندارند و خداوند آگاه و حكيم است»(1).

اين آيات كه ظاهرا در هنگام رويارويى ميان دو سپاه و آمادگى و هشيارى كامل دو سپاه نازل شده بر احكام چندى از اين قبيل دلالت مى كند:

الف: حكم شكستن نمازهاى چهار ركعتى در سفر و يا به سبب خوف كه نخستين آيه از آيات فوق حاكى از آن مى باشد.

ب: تشريع و چگونگى نماز خوف كه بنا بر ظاهر آيه دو ركعت است و همۀ سربازان حق ندارند با هم در نماز شركت كنند، بلكه ابتدا گروهى از آنان در حالى كه مسلّح هستند و ديگران نيز به نگهبانى مشغولند پشت سر پيامبر (صلی الله علیه و آله) به نماز مى ايستند و يك ركعت از نماز خود را به جماعت برگزار مى كنند [و در همين جا سلام مى دهند]. پس از آن گروهى كه تا آن زمان به نگهبانى مشغول بوده، با همراه داشتن اسلحۀ خود مى آيد و به نماز مى ايستد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ركعت دوّم را با اين گروه به جا مى آورد و در پايان ركعت دوّم خود سلام مى دهد. سپس هر يك از دو گروه پيشگفته به خواندن ركعت ديگر نماز خود مى پردازد در حالى كه در زمان نماز هر گروه گروه ديگر به نگهبانى مشغول مى شود. بدين ترتيب براى

ص: 607


1- - همان/ 104-101.

گروهى كه ركعت اوّل را با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به جاى آورده است ركعتى كه باقى مانده ركعت دوّم مى باشد كه به جاى مى آورند و براى گروه دوّم كه ركعت دوّم را با پيامبر (صلی الله علیه و آله) به جاى آورده ركعتى كه باقى مانده ركعت اوّل است كه اكنون خوانده مى شود.

در اينجا چند نكته را دربارۀ نماز خوف لازم به يادآورى مى دانيم:

يك: نماز خوف دو ركعت است و روايت شده كه اين نماز در حالت خوف در زمانى كه در سفر نباشد چهار ركعت بوده است.

در اين نماز پيامبر (صلی الله علیه و آله) يا هر امام جماعت ديگر نمازگزاران را به دو گروه تقسيم مى كند و در حال نگهبانى هر گروه نيمى از نماز را با گروه ديگر به جاى مى آورد و بدين ترتيب نگهبانى و مراقبت سپاه حتّى لحظه اى براى نماز نيز قطع نشده و نماز نيز به خاطر نگهبانى ترك نمى شود.

دو: اين نماز به اقامت فرمانده يا جانشين او برگزار مى شود تا بدين ترتيب نماز و جنگ از يك امامت و فرماندهى برخوردار [با يكديگر هماهنگ] باشد.

سه: در اين نماز همه از ثواب جماعت برخوردار مى شوند، زيرا هم گروهى كه در ركعت اوّل به امام پيوسته، پس از يك ركعت سلام داده و سپس نماز خود را تكميل كرده اند و هم گروهى كه در ركعت دوّم به جماعت پيوسته و پس از سلام به همراه امام آنچه را به جاى آورده اعاده و نماز خود را تكميل كرده اند به ثواب جماعت دست يافته اند.

ابن هشام روايات مختلفى را دربارۀ نماز خوف نقل كرده كه همه از اين نماز در مواقع مختلف حكايت دارد امّا اصل محتواى آن يكى است.

از جمله از جابر بن عبد الله روايت مى كند كه گفت: «در حالى كه گروهى مراقب دشمن بودند رسول خدا با گروه ديگر دو ركعت نماز به جاى آورد و سلام داد و سپس آن گروه آمدند و پيامبر (صلی الله علیه و آله) با آنان نيز دو ركعت ديگر به جاى آورد».

اين روايت با آنچه آيۀ پيشگفته در مورد نماز خوف مى گويد مطابقت دارد و

ص: 608

از آنچه گفتيم بيرون نيست تنها با اين تفاوت كه بنا بر اين روايت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مجموعا چهار ركعت نماز به جاى آورده و هر يك از دو گروه سپاهيان دو ركعت را به همراه او و دو ركعت ديگر را پس از آن برگزار كرده اند.

ابن هشام همچنين از جابر روايت ديگرى آورده است مبنى بر اين كه گفت:

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى جماعت ما نماز گزارد و در حالى كه همه پشت سر او بودند با جماعت به ركوع رفت، سپس سجده را به جاى آورد و صف اوّل نمازگزاران به همراه او سجده كردند و چون آنان سر از سجده برداشتند صف ديگر خود به صورت فرادى سجدۀ خويش را به جاى آوردند. سپس صف اوّل با صف دوّم جاى خود را با همديگر عوض كردند و پس از آن پيامبر با همۀ جماعت ركوع به جاى آورد و در پى بى آن به سجده رفت و صفى كه پشت سر او قرار داشت نيز با او سجده كرد و آنگاه كه آنان سر از سجده برداشتند صف دوّم خود به صورت فرادى سجدۀ خويش را به جاى آوردند. پس [اين نماز بدان ترتيب بود كه] پيامبر به همراه همۀ جماعت به ركوع مى رفت [و به همراه گروهى از سپاهيان به سجده مى رفت] و ديگران خود سجدۀ خويش را به شكل فرادى انجام مى دادند».

در عبارات روايت اخير ابن هشام نوعى آشفتگى وجود دارد و علاوه بر اين به نظر ما با مفادّ آيۀ قرآن مطابقت نمى كند و بنابراين شايسته تر پذيرش همان روايت اوّل است كه فقه مذاهب چهارگانه نيز آن را پذيرفته است(1).

ص: 609


1- - شايسته است يادآور شويم كيفيّت اين نماز در فقه شيعه بدين نحو است كه امام ركعت اوّل را با گروهى از سپاهيان به جاى مى آورد و چون براى ركعت دوّم برمى خيزد مأمومين نماز خود را به صورت فرادى ادامه داده، به پايان مى رسانند و سريعا جايگزين رزمندگان مى شوند و گروه دوّم خود را به ركعت دوّم نماز امام رسانده، به او اقتدا مى كنند و بدين ترتيب يك ركعت از نماز را با امام مى خوانند، هنگامى كه امام به تشهّد خود مى رسد صبر مى كند تا اين گروه برخيزند، ركعت دوّم نماز خود را بخوانند و خود را به او برسانند. در اين هنگام امام نماز خود را به همراه گروه دوّم سلام خواهد داد. م.

ج: آيات پيشگفته از اين حكايت دارد كه نماز در هيچ حال در سفر يا حضر و در حالت امنيّت يا ترس و وحشت ساقط نمى شود، هر چند ممكن است در سفر و در حالت خوف به صورت قصر برگزار شود و يا حتّى در پاره اى موارد با اشاره. امّا در هر صورت ساقط نخواهد شد چرا كه ذكر خداست و بنده موظّف است خواه ايستاده و خواه نشسته و خواه خوابيده اين ذكر خدا را به جاى آورد و تخلّف از آن در هيچ حالتى جايز نيست و هيچ بهانه اى براى ترك آن پذيرفته نمى شود - چرا كه خطاب بنده با خدا و آيين استوار دين است - و در شرايطى كه امنيّت و آرامش برقرار باشد واجب است به صورت كامل با ركوع و سجدۀ كامل و در صورت جماعت با اقتداى كامل به امام در همه بخشهاى نماز برگزار شود، آن گونه كه مى فرمايد:

«وقتى در شرايط امنيّت بوديد، نماز را به پاى داريد كه نماز بر مؤمنان تقدير نوشته شده و بايسته است»(1).

سوء قصد

459 - اگر مشركان غطفان از اين پيش هفتاد قارى مسلمان را پس از آن كه امان داده بودند كشتند و امان نامۀ مكتوب خود را پاره كردند و با قتل اين پاكان بى اعتنايى خود به هر پيمان و تعهدى را نشان دادند، اكنون نيز يكى از همين مردم در صدد آن برآمده بود تا كارى مكرآميزتر، مؤثرتر و زشت تر از آن كار انجام دهد.

ابن اسحاق به سند خود در اين باره چنين روايت كرده است:

«مردى از بنى محارب به نام غورث به خاندان خود محارب و غطفان گفت: «آيا دوست داريد برايتان محمّد (صلی الله علیه و آله) را بكشم؟» آنان گفتند: آرى امّا چگونه او را مى كشى؟» او گفت: «يكباره بر او حمله مى برم».

پس آن مرد در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نشسته و شمشير را بر دامن خويش نهاده بود، به حضور ايشان آمد و گفت: «اى محمّد، آيا اجازه مى دهى شمشيرت را ببينم؟». فرمود: «آرى». پس او شمشير را برداشت و آن را در دست

ص: 610


1- - نساء/ 103.

گرفته تكان مى داد - كه خداوند او را به زمين افكند - وى سپس گفت: «اى محمّد آيا از من نمى ترسى؟» فرمود: «نه، چرا از تو بترسم؟» او گفت: «آيا از من نمى ترسى در حالى كه شمشيرى در دست من است؟» فرمود: «نه، خداوند مرا در مقابل تو نگه مى دارد».

سپس آن مرد شمشير پيامبر (صلی الله علیه و آله) را به وى برگرداند»(1).

اين روايت ابن اسحاق است. امّا روايت صحيحين به نقل از جابر بن عبد الله چنين است:

جابر مى گويد كه وى به همراه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در غزوۀ نجد [غطفان] بود. چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) راه بازگشت را در پيش گرفت در درهّ اى پر از درخت به خوابى نيمروز فرو رفت و سپاهيان نيز در سايۀ درختان جاى گرفتند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در سايۀ درختى آسود و شمشير خود را از درخت آويزان كرد.

جابر مى گويد: ما اندكى به خواب رفتيم و ناگاه شنيديم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ما را مى خواند. ما به حضور او شتافتيم و در نزد او عربى را نشسته ديديم. آنگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «در حالى كه من خواب بودم، اين مرد شمشير مرا برداشته در دست گرفت و چون من بيدار شدم ديدم كه اين مرد شمشير بركشيد. بر بالاى سرم ايستاده است و مى گويد: «چه كسى در مقابل من از تو دفاع مى كند؟» گفتم: «خداوند». پس آن مرد شمشير را رها كرد و نشست و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را مجازات نكرد»(2).

مسلم همين روايت را به طريق ديگرى نيز از جابر نقل كرده و در آن زيادتى وجود دارد. آن روايت چنين است:

«همراه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) راه بازگشت را در پيش گرفتيم و چون به ذات الرّقاع رسيديم، از آنجا كه هرگاه درخت پرسايه اى مى ديديم براى پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى گذاشتيم [در آنجا نيز درختى پرسايه ديديم و به آن حضرت واگذاشتيم و او در سايۀ آن به استراحت پرداخت]. در زمانى كه او خواب بود و

ص: 611


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 84.
2- - البداية و النهاية، ج 4، ص 84.

شمشيرش به درختى در آنجا آويخته بود يكى از مشركان به سراغ او رفت و شمشير آن حضرت را در دست گرفت و [آنگاه بر بالاى سر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ايستاد و] گفت: «آيا از من نمى ترسى؟» فرمود: «نه». او گفت: «پس چه كسى است كه در مقابل من از تو دفاع كند؟» فرمود: «خداوند در مقابل تو از من دفاع مى كند»(1).

در روايات ديگرى آمده است كه شمشير از دست آن مرد افتاد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را برداشت و فرمود: «اينك چه كسى در مقابل من از تو دفاع خواهد كرد؟» آن مرد گفت: «نيكى كن». پس پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «گواهى مى دهى كه خدايى جز اللّه نيست». او گفت: «نه، چنين گواهى نمى دهم امّا تعهّد مى سپارم كه عليه تو به جنگ نپردازم و با كسانى كه با تو مى جنگند نيز نجنگم» و بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را رها گذاشت و او به ميان دوستان خود رفت و گفت: «از حضور بهترين مردم مى آيم».

هر چند روايات دربارۀ اين ماجرا متعدّد است، امّا اين تعدّد مانع صدق آن نمى شود و هر يك از اين روايات ديگرى را تكميل مى كند و هيچ اختلافى ميان آنها وجود ندارد و همه از وقوع اين ماجرا در ذات الرّقاع خبر مى دهد. اگر در غزوۀ ديگرى از چنين ماجرايى سخن به ميان آمده، حاكى از تكرار آن است و هيچ تنافيى ميان روايات وجود ندارد.

ما اين ماجرا را به دو علّت و به دو هدف ذكر كرده ايم:

الف: نمونه اى از خلق و خويى را نشان دهيم كه برخى از مشركان تا آن حد تنزّل كرده بودند، خلق و خويى كه با جوانمردى و مقتضيات همجوارى سر ناسازگارى و از سوء قصد و حيله گرى و ترور و نيز از اين حكايت دارد كه چگونه آنان در دشمنى و مخالفت با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هركارى را براى خود روا مى دانستند.

ب: نمونه اى از يك امر خارق العاده و يك اعجاز را نشان دهيم كه چگونه شمشيرى كه در هنگام خشم و قصد زدن ديگران دست شخص بدان مى چسبد بى هيچ اراده اى از دست او فرو مى افتد، چه آن مرد با آن كه از پيش بر اجراى قصد

ص: 612


1- - همان.

سوء خود مصمم شده و به اجراى آن برخاسته بود، چون زمان آن فرا رسيد دستش در اين كار او را يارى و همراهى نكرد.

آن گونه كه بارها يادآور شده ايم، در موارد فراوانى در زندگى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين حوادثى به چشم مى خورد، امّا با وجود اين هرگز پيامبر اين حوادث را دليلى بر پيامبرى خود قرار نداد و به مبارزه طلبى و تحدّى اعراب بدان وسيله نپرداخت، بلكه تنها قرآن را اعجاز خود دانست و اعراب را به هماوردى و مقابله با آن فرا خواند. اين نكته بدان سبب است كه امور خارق العادۀ حسّى - از قبيل شفا دادن پيس و كور كه موسى انجام مى داد - با گذشت زمان از ميان مى رود در حالى كه بايد معجزۀ پيامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) يك معجزۀ جاويد باشد، چرا كه رسالت او جاويد است و با گذشت زمان از ميان نمى رود. چنين معجزۀ جاويدى چيزى جز قرآن نمى تواند باشد كه براى هميشه و در همه جا همۀ نسلها را به مبارزه مى طلبد، آنسان كه مى فرمايد: «بگوى اگر همۀ انسانها و پريان بر اين همدست شوند كه براى اين قرآن همانندى بياورند، نخواهند توانست همانندى برايش آورند، هر چند برخى پشتيبان برخى ديگر باشند»(1).

همچنان مهربانى

460 - ذكر اخبار غزوات و سرايا ما را از پرداختن به جنبه هاى اخلاقى كه ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او وجود داشت و دلهاى آنان را با او پيوند محبّت و مهربانى و دوستى مى داد بازداشت؛ او مهربانى دلسوز و رءوف بود كه به نيازمندان كمك مى كرد و با دردمندان همدردى. او سربازان خود را روانۀ ميدان نبرد نمى كرد مگر آن كه آنان احساس مى كردند غرق در مهربانيهاى اويند، چه او پيامبر رحمت و پيامبر حماسه بود و قبل از حماسۀ رحمت و مهربانى مى بايست، چرا كه ابزار و زمينۀ پيروزى مهربانى با مردم و مهرورزى با سپاهيان و رعايت حال

ص: 613


1- - اسراء/ 88.

همنشينان است.

در همين غزوه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مشاهده كرد كه جابر بن عبد اللّه انصارى از ديگر همراهان عقب افتاده است و پشت سر ديگران حركت مى كند. سبب اين عقب ماندن او آن بود كه شترى ضعيف داشت. پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از علت تأخير و كندى حركت او پرسيد و وى نيز در پاسخ گفت: «اين شتر مرا به تأخير انداخته است و كند راه مى رود». پيامبر به او فرمود: «شتر را بنشان». او شتر را نشاند و به دستور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چوبى از درختى جدا كرد و پيامبر (صلی الله علیه و آله) آن را گرفت و با آن چند ضربه بر پهلوى شتر وارد آورد و آنگاه به جابر فرمود: «سوار شو». او نيز سوار شد و با سرعتى همانند ديگران پيش راند تا آنجا كه خود مى گويد: «سوگند به آن كه او را به حق برانگيخته است، آن شتر پيوسته يك سر و گردن از ديگر شتران جلوتر بود».

چنين است كه يك فرمانده مهربان با سپاهيان خود همراهى و آنان را مراعات مى كند و مورد توجّه قرار مى دهد، به ضعيفان قدرت و نيرو مى بخشد و عقب ماندگان را رها نمى كند، بلكه مشكل آنان را برآورده مى سازد تا در سايۀ بركت خداوندى به همراه او به حركت خود ادامه دهند. هدف ما از آوردن روايت فوق نشان دادن همين حقيقت و ارائۀ تصويرى از يك رخداد خارق العادۀ ديگر بود [كه چگونه شترى ضعيف و ناتوان با ضربات او توان مى گيرد و همپاى ديگر شتران حركت مى كند].

داستان شتر جابر به همين جا ختم نمى شود، بلكه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شتر را از او خريدارى مى كند و چون او مى خواهد آن را به آن حضرت هديه كند وى از پذيرش اين امر سرباز زده و تنها خواستار خريد آن مى شود. سپس پيامبر بر سر تعيين قيمت با او وارد سخن مى شود و مى خواهد كه او شتر خود را به يك درهم بفروشد، امّا او نمى پذيرد. پيامبر قيمت را به دو درهم مى رساند، ولى او بازهم نمى پذيرد و همچنان پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) قيمت را بالا مى برد تا قيمت به يك اوقيه طلا

ص: 614

رسيد، امّا جابر پس از اين چانه زنى بر سر قيمت شتر را برايگان هديه كرد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنان كه در سفر جوياى حال همكاروان خويش بود لازم بود بيشتر با او مأنوس شود، از وضعيت زندگى او آگاهى يابد و در صورت لزوم به او كمك كند. به همين دليل رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) از او پرسيد كه «اى جابر آيا ازدواج كرده اى؟». گفت: «آرى اى رسول خدا». پس پرسيد: «آيا با باكره ازدواج كرده اى يا با زن شوهرديده؟» او گفت: «با زن شوهرديده». ديگر بار پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آيا كنيزى دارى تا با او همبازى شوى؟» او گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پدرم در جنگ احد كشته شد و هفت دختر از خود بر جاى گذاشت. پس من با زنى ازدواج كردم كه مراقبت از اين دختران را بر عهده گيرد و سرپرستيشان كند». رسول مهربان رءوف در پاسخ او فرمود: «به خواست خدا كار درستى كرده اى».

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) حتّى به اين نيز بسنده نكرد و حتّى وليمه اى به مناسبت ازدواج اين صحابى خود برپا كرد. وى زمانى كه به نزديكى مدينه و به نقطه اى به نام صرار در فاصلۀ سه مايلى مدينه رسيدند شترى به همين مناسبت ذبح فرمود و همه از آن خوردند.

اين در حالى بود كه هنوز آن شتر در اختيار جابر قرار داشت و وى مناسب ديد در ازاى اين محبّت و مهربانى شترى را كه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بخشيده بود براى آن حضرت بفرستد. امّا رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) شتر را برگرداند و بهاى آن را نيز كه يك اوقيه طلا بود به همراه آن نزد جابر فرستاد.

شايسته است براى بركت و زينت كلام و صفا دادن دل خويش كلام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بياوريم. آن حضرت زمانى كه شتر را ديد پرسيد: «اين چيست؟» گفتند: «اين شتر جابر است». فرمود: «جابر خود كجاست؟» پس جابر به حضور ايشان رسيد و آنگاه كه حضرت فرمود: «زمام شترت را بگير كه اين شتر از آن توست». سپس بلال را خواست و به او فرمود: «با جابر برو و اين اوقيه طلا را براى او ببر».

ص: 615

ما اين ماجرا را آورديم بدان هدف كه با محبّت و رأفت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با سپاهيان خود، با مراعات آنها از سوى وى و با مهربانيهاى آن حضرت براى شادمان كردن مسلمانان و دور كردن سختى و گرفتارى از زندگى آنان آشنا شويم، مهربانيهايى كه بدان منظور انجام مى گرفت تا با رفع مشكلات و مسائل مسلمانان از آنان نيرويى مقتدر تشكيل شود، زيرا قدرت و اقتدار در خشونت و سختگيرى نيست، بلكه با محبت و دوستى و مهربانى متقابل به وجود مى آيد.

غزوۀ بدر الآخره

461 - در پايان غزوۀ احد از سوى مشركان ابو سفيان با تهديد مسلمانان فرياد زد كه «موعد ما و شما در سال آينده در بدر خواهد بود».

امّا مسلمانان همچنان كه در پى بازگشت سپاه قريش در همان نبرد نشان دادند كه از رويارويى با آنان هيچ ترسى ندارند. به همين دليل نيز پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) در شعبان سال چهارم هجرت و در همان موعد مقرر عبد الله (فرزند عبد الله بن ابى بن سلول رئيس منافقان مدينه) را كه به سان پدرش در زمرۀ منافقان قرار نداشت در مدينه به جاى خود گذاشت و به سوى بدر حركت كرد تا انتقام مجروحان و شهداى مسلمان بويژه انتقام عموى خود و برادر رضاعى خويش حمزة بن عبد المطّلب را از مشركان بگيرد.

همان گونه كه گفتيم عبد الله به سان پدرش منافق نبود، بلكه از مؤمنان نيك و راستين بود تا آنجا كه چون كار نفاق در مدينه شدّت يافت او خود به پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفت: «اجازه دهيد من خود پدرم عبد الله بن ابى را بكشم تا كسى ديگر او را به قتل نرساند و من بر او ناخشنود و كينه مند شوم». پيامبر (صلی الله علیه و آله) او را در اين غزوه در مدينه به جانشينى خود گماشت و آن به دليل منزلت و جايگاه او در ميان مؤمنان و نيز بدان سبب بود كه وى از آسيب مرض نفاق و منافقان دور بماند و احساس كند كه به پيامبر (صلی الله علیه و آله) نزديك است.

ص: 616

در همان حال كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) عبد الله را در مدينه جانشين خود ساخته بود پدر او عبد الله بن ابى مسلمانان را از بيرون رفتن به سوى بدر براى رويارويى با مشركان بازمى داشت و آن گونه كه عروة بن زبير روايت كرده است پيامبر مردم را براى رويارويى با ابو سفيان بسيج مى كرد و در مقابل منافقان برخاسته بودند و مردم را از نبرد بازمى داشتند. امّا خداوند اولياى خود را از وسوسۀ منافقان ايمن داشت و مسلمانان و اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روانۀ بدر شدند و كالاهايى نيز با خود برداشتند تا «اگر ابو سفيان را در آنجا نيابند از كالاهايى كه در موسم بدر به عرضه گذاشته مى شود خريدارى كنند».

بدين ترتيب پيامبر (صلی الله علیه و آله) در ميان هزار و پانصد نفر از مسلمانان در حالى كه هدف همۀ آنان به خاك ماليدن پوزۀ مشركان بود به سوى بدر حركت كرد و در آنجا هشت شبانه روز اقامت فرمود و در انتظار ابو سفيان و قريش در موعدى كه خود آنان معيّن كرده بودند نشست، امّا او در موعد مقرّر حاضر نشد.

ابو سفيان كه براى جنگ با مسلمانان و حضور در موعد مقرّر دچار ترديد و دودلى بود در ميان قريش از مكّه بيرون آمد تا به مجنّه در ناحيۀ ظهران رسيد. امّا هنوز ترديدى ناشى از ترس بر او مسلّط بود و به همين دليل به اين نتيجه رسيد از همان راهى كه آمده است بازگردد. وى در مورد علّت تصميم خود به بازگشت به قريش گفت: «اى جماعت قريش جنگ براى شما شايسته نيست مگر در سالى پرباران كه مراتع شما سيراب باشد و خود شير بنوشيد. امّا اين سال يك سال خشك و بى باران است و من از همين جا برمى گردم. شما نيز برگرديد».

پس از اين بازگشت مردم مكّه سپاهى را كه به فرماندهى ابو سفيان از مكّه بيرون رفته [و بى هيچ دستاوردى بازگشته بود] «سپاه سويق» مى ناميدند و مى گفتند: «شما فقط از شهر بيرون رفته ايد تا سويق بخوريد و برگرديد».

شايد اين نامگذارى قدرى حالت سرزنش و ملامت داشت، چرا كه آنان براى جنگ با مسلمانان از شهر بيرون آمده بودند، امّا بى آن كه با آنان رويارو شوند و

ص: 617

يا حتّى به نزديكى محل استقرار آنان برسند بازگشته بودند.

اين رخداد دلالت بر آن دارد كه ابو سفيان از رويارويى با مسلمانان ترسيده بود وگرنه سببى كه او براى برگشتن ذكر كرد يعنى مسألۀ خشكسالى در زمان خروج سپاه از مكّه پيش از عزيمت هم وجود داشت و بنابراين اگر علت واقعى بازگشت همان بود مى بايست اصولا از شهر بيرون نيايند. امّا او از شهر بيرون آمده و سپس در عواقب اين رويارويى انديشيده، شكست خود را پيش بينى كرد و با يادآورى طعم تلخ شكستى كه در بدر تجربه كرده بود، عافيت را برگزيد و به همين دستاورد راضى و خشنود شد كه سالم بازگردد!

در زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در بدر اقامت داشت يكى از افراد بنى ضمره كه در غزوۀ ودان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با آنان پيمان صلح بسته بود - نزد آن حضرت آمد و گفت: «اى محمّد، آيا براى رويارويى با قريش آمده اى؟» گويا اين سؤال او چنين ايهام داشت كه او نيز به سبب پخش شايعه شكست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در احد از سوى قريش به آنان تمايل يافته بود. به همين دليل نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «آرى اى مرد ضمرى. اگر نيز خواستى آنچه را با تو داريم (يعنى پيمان صلح گذشته) را بازپس مى گيريم و با تو مى جنگيم تا آن كه خداوند ميان تو و ما حكم كند». او گفت: «نه اى محمّد به خدا سوگند ما را به چنين چيزى نيازى نيست».

به هر حال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بى آن كه هيچ جنگى درگيرد به مدينه بازگشت.

سبب رخ ندادن هيچ نبردى نيز پيمان شكنى قريش و عقب نشينى آنان از حضور در موعد نبرد بود و اين رخداد مانع آنچه قريش از پخش شايعۀ شكست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در احد انتظار داشت يعنى مانع ايجاد هيبت براى قريش و پايين آوردن موقعيّت پيامبر (صلی الله علیه و آله) و مسلمانان در جزيرة العرب و بالا بردن موقعيّت مشركان مى شد.

واقدى مى گويد: از آنجا كه در مدّت هشت روز اقامت مسلمانان در بدر بازارى در آنجا برپا بود مسلمانان در طىّ اين مدّت به تجارت پرداختند و در حالى كه از طريق خريدوفروش در همين بازار از هر درهمى يك درهم سود برده و سرمايۀ

ص: 618

خود را دو برابر كرده بودند برگشتند و اين مصداقى از كلام خداوند شد كه مى فرمايد: «پس به نعمتى از نعمتهاى خداوند و به فضل او در آمدند و هيچ گزندى بديشان نرسيده و خشنودى خدا را پيروى كردند و خداوند صاحب فضل فراوان است»(1).

غزوه دومة الجندل

اشاره

462 - دومة الجندل در فاصلۀ پانزده روز راه پيمايى از مدينه به سمت شام قرار دارد. اين غزوه بر خلاف ساير غزوه ها و سريّه هاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه در نواحى سمت مكّه و نجد و مناطق مجاور آن صورت مى گرفت در سمت شام بود تا بدين وسيله قيصر روم كه در شام حاكميّت داشت به پيامبر و اين دين جديد كه در سرزمين جزيرة العرب ظهور كرده توجّه داده شود و در وضعيّت حال و آينده بينديشد و نسبت به آينده به او هشدار داده شود، آينده اى كه در ديگر غزوات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مقصد نواحى مجاور شام - كه در فصول آينده بدانها خواهيم پرداخت - خود را نشان مى داد.

به همين دليل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين بار بر خلاف هميشه به سمت دومة الجندل روانه شد تا به سوى نزديكترين نقطۀ صحراى عرب به شام پيش روند. علاوه بر اين در اين منطقه گروه فراوانى با حالتى شبيه راهزنان هركس را كه از نزديك آنان مى گذشت مورد غارت و چپاول قرار مى دادند. همچنين در منطقۀ دومة الجندل بازارى بزرگ بود. اين دلايل و عوامل چنين ايجاب مى كرد كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) به سوى اين منطقه لشكركشى كند تا در آينده كه بايد سپاه او به سوى شام برود اين گذرگاه امن باشد.

به هر حال رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در ماه ربيع الاول سال پنجم هجرت از مدينه بيرون رفت و سباع بن عرفطۀ انصارى را در شهر جانشين خود گذاشت؛ اقدامى كه

ص: 619


1- - آل عمران/ 174.

نشان مى دهد آن حضرت گروه خاصى از مسلمانان را براى اين كار در نظر نداشت و اين نوع از جانشينى مى توانست در اختيار هركس بدون توجّه به قبيله يا دسته اى كه در آن قرار مى گرفت قرار داده شود.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) مردم را به شركت در سپاه فرا خواند و در ميان هزار تن از مسلمانان روانۀ اين غزوه شد. او شبها را راه مى پيمود و روزها را در كمينگاه به سر مى برد، شايد به آن دليل كه اين غزوه در تابستان بوده و حركت در شب راحت تر انجام مى شده است. در هر حال چه اين احتمال صحّت داشته و چه نداشته باشد سير در شب موجب مخفى ماندن مسير و حركت مى شود و اين در حالى است كه لازمۀ جنگ نيرنگ است.

لازم به يادآورى است كه در اين غزوه مردى از بنى عذره كه راهنمايى كارآزموده بود راهنمايى سپاه مسلمانان را به عهده داشت.

هنگامى كه سپاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آن منطقه رسيد از آنجا كه افراد شرور ساكن در آن منطقه از اين لشكركشى آگاهى يافته و از آنجا گريخته بودند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آن منطقه هيچ كس را نيافت و چند روزى در آنجا توقف كرد و گروههايى از مسلمانان را براى دعوت مردم و قبايل مجاور به اسلام و نيز شناسايى با آن مناطق به اطراف گسيل داشت و كسانى نيز در همين مدت به دست او مسلمان شدند و سرانجام آن حضرت يك ماه پس از خروج از مدينه ديگر بار به آن شهر بازگشت.

سازندگى اخلاقى در مدينه

468 - غزوۀ بدر الآخره در شعبان سال چهارم و دومة الجندل در ربيع الاوّل سال پنجم هجرت صورت گرفته و اين نشان مى دهد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مدّتى در حدود شش ماه يا اندكى بيشتر در مدينه مانده بود.

اكنون جاى اين پرسش است كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در اين مدّت در مدينه چه مى كرد؟

ص: 620

در پاسخ بايد اظهار داشت او در اين مدّت به اداى حق تبليغ رسالت الهى پرداخته بود، چرا كه او براى جنگ مبعوث نشده، بلكه براى تبليغ رسالت الهى مبعوث شده بود و در اين ميان جنگ تنها وسيله اى براى دفع كسانى به شمار مى رفت كه در مقابل دعوت قرار مى گرفتند، يا عليه پيامبر (صلی الله علیه و آله) و مسلمانان توطئه مى كردند و يا براى بازداشتن مردم از دين خود تلاش مى نمودند. بنابراين جنگ و نبرد تنها براى حمايت از دعوت و آن اصل همه اهداف بود، دعوتى كه با بيان احكام الهى براى مردم عهده دار تبليغ رسالت خداوند مى شد.

در ساير موارد نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در فواصلى كه ميان غزوه ها در مدينه اقامت مى فرمود به بيان حقايق رسالت محمّدى، تبيين احكام شرعى، آموختن تعاليم الهى به مردم و آموختن قرآن به منظور حفظ كردن آن يا پاره هايى از آن به صحابه مى پرداخت تا در نتيجه مجموع صحابه روى هم كل قرآن را حفظ داشته باشند، هر چند در اين ميان برخى چون زيد بن ثابت بتنهايى همۀ قرآن را حفظ داشتند. به عبارتى ديگر كار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در فاصلۀ ميان غزوه ها تبليغ فرمانهاى الهى، بيان راههاى اجراى اين فرامين و به عمل در آوردن آنها و بالاخره تعليم حقايقى به مردم بود كه آموزش آن جز با عادت دادن مداوم آنان بدان ممكن نيست.

از اين پيش ديديم كه پس از غزوۀ بنى نضير خداوند آيات تحريم خمر را بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) نازل كرد و اينك زمان آن بود كه آن حضرت به اجراى اين تحريم از طريق بيان مجازاتهايى كه مردم را از اين كار بازمى دارد بپردازد. در همين دوره بود كه شراب خوارى را به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) آوردند و آن حضرت با دو كفش چهل ضربت بر بدن او زد كه مجموع ضربه هايى كه با دو كفش بر بدن او وارد آمد هشتاد ضربه شد و از همين جا بسيارى از صحابه حدّ شرب خمر را هشتاد ضربه دانستند.

پيامبر همچنين در منع شراب تأكيد فراوان و سختگيرى كرد و در مورد شراب خوار فرمود: «اگر شراب بخورد او را بزنيد، اگر دوباره بخورد بازهم او را شلاق زنيد و اگر براى بار سوّم دست به اين كار بزند او را بكشيد».

ص: 621

در اين ميان گروهى به حضور آن حضرت رسيدند و گفتند: «ما در سرزمينى سردسير به سر مى بريم و خود را با نوشيدن شراب گرم مى كنيم، امّا آن حضرت از نوشيدن آن [حتّى با وجود چنين بهانه اى] نهى فرمود و چون به ايشان اطّلاع داده شد كه آن مردم از شراب دست نمى كشند فرمود: «با آنان بجنگيد».

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به تبيين احكام الهى پرداخت، مردم را به اجراى آنچه خداوند بدان امر كرده و آنچه از آن بازداشته تمرين و عادت داد، به اجراى حدود شرعى پرداخت و ميان مردم در آنچه اختلاف داشتند به وسيلۀ آنچه خداوند بر او نازل ساخته بود داورى كرد.

در همين دوران پيامبر (صلی الله علیه و آله) احكام ازدواج را براى مردم تبيين فرمود و محرّمات اين موضوع را به مردم آموزش داد و فرق ميان آنچه ازدواج مشروع و آنچه رابطۀ نامشروع است و نيز حقوق و تكاليف متقابل زن و مرد نسبت به همديگر را روشن ساخت و به بيان احكام ملكيّت خصوصى و در كنار آن ملكيّت عمومى و نيز تكاليف و حقوق اجتماعى مردم و استقبال از تازه مسلمانان براى تعليم اسلام به آنان پرداخت. او همچنين به ميان هر گروهى يا هر قبيله اى كسى يا كسانى را مى فرستاد تا امور دين را به آنان بياموزند و بدين وسيله اين فرمان الهى تحقّق يابد كه «چرا از هر بخشى از مردم گروهى كوچ نمى كنند تا در دين آگاهى به دست آورند و چون به سوى قوم خود بازگردند آنان را بترسانند شايد كه آنان ترس پيشه كنند؟»(1).

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود به هدايت و راهنمايى كسانى كه به حضور او مى آمدند و كسانى كه به آن حضرت نزديك بودند مى پرداخت، مردان خود را براى هدايت و ارشاد به ميان مردمى كه از او دور بودند مى فرستاد و در اين حال آيات قرآن را از خداوند دريافت مى كرد و كسانى را كه در حضور او بودند و خواندن و نوشتن مى دانستند مى فرمود تا آنچه را فرشته وحى بر او نازل مى كند بنويسند. در

ص: 622


1- - توبه/ 122.

همين زمان آن حضرت به تعليم احكام معاملات، ديون، شروط و ديگر امورى كه به تنظيم روابط اجتماعى مربوط مى شود و از طريق آنها ساختار يك مدينۀ فاضله شكل مى گيرد مى پرداخت و بدين وسيله رسالت پروردگار خويش را تبليغ مى كرد.

ص: 623

ص: 624

فصل بيست و چهارم نبرد احزاب

از دومة الجندل تا خندق

464 - غزوۀ دومة الجندل در ربيع الاول سال پنجم هجرت و غزوۀ خندق يا احزاب پس از شش ماه يعنى در ماه شوّال همان سال صورت گرفت. در اين شش ماه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به تبليغ دعوت و آموختن تعاليم اسلام دربارۀ امور اجتماعى، شئون مالى و غير مالى و مسائل اخلاقى و نيز به اعزام مبلّغان خود به ساير نقاط جزيرة العرب مى پرداخت و اين در حالى بود كه در آن زمان نام اسلام به سان نورى كه بر همه جا بتابد مرزهاى جزيره را درنورديده بود و رسول اكرم در امنيّت و آسايش به سر مى برد، بى آن كه هيچ مهاجمى به مدينه تعرّض كند و بى آن كه هيچ توطئه گرى سوء قصد به جان او نمايد، بلكه در حالى كه افرادى از قبايل مختلف براى ايمان آوردن تك تك به حضور او مى رسيدند و به صفوف مؤمنان مى پيوستند و يا براى تبليغ و به عنوان مناديانى براى اسلام به ميان قوم خود برمى گشتند.

در اين ميان يهوديان بنى خزاعه كه در جوار او بودند، هر چند مقاصد خود را آشكار نمى كردند امّا در نهان به توطئه چينى عليه او مى پرداختند و به وسيلۀ اعزام كسانى از يهوديان اخراجى بنى نضير با مشركان مكّه اعلام همبستگى مى كردند، زيرا آنان همه در مكر و حيله عليه مسلمانان و در اين نكته كه خواهان نابودى آنان

ص: 625

بودند يك ملّت محسوب مى شدند. امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با اين يهوديان از يك سو برخوردى مسالمت آميز داشت و از سوى ديگر هشيارى و مراقبت خود را نسبت به آنان حفظ مى كرد ولى آنان با او نيرنگ و حيله مى ورزيدند غافل از آن كه خداوند حيله هاى آنان را تباه مى سازد.

در اينجا توجّه خوانندگان را به اين حقيقت معطوف مى داريم كه غزوات رسول خدا هر يك بيش از يك ماه به طول نمى انجاميد. چنين مدّتى در مقايسه با عمر دعوت اسلامى [يعنى بيست و سه سال] مدّتى كوتاه است و بدين وصف اين غزوات بسان عارضه هايى گذرا كه مى آيد و مى رود مى نمايد. امّا در غير اين مدّت يعنى در زمانى كه جنگى و غزوه اى وجود نداشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به تبليغ رسالت پروردگار خويش، بيان شريعت الهى، دفاع از عقيده و مكتب اسلام در مقابل يهوديان و مشركان از طريق اقامۀ ادلّه و براهين روشن مشغول بود و در اين راه از هيچ كوششى فروگذار نمى كرد؛ به مجادله مى پرداخت، تبليغ مى كرد، تعليم مى داد، به حفظ قرآن وامى داشت و به تعليم حكمت مى پرداخت و مردم در هر سو سخنان او را بر زبان داشتند و از كرده هاى او حكايت مى كردند و بدين طريق تبليغ رسالت پيش مى رفت.

زمينه ها و علل نبرد احزاب

465 - سياق وقايع تاريخى چنين نشان مى دهد كه قريش دچار تزلزل روحيّه شده بود و از بيم آن كه از محمّد (صلی الله علیه و آله) و سپاه او شكست بخورند نمى خواستند بتنهايى عليه مسلمانان وارد نبرد شوند. آنان به همين دليل [و فاصلۀ احد تا احزاب] در مدّت دو سال كامل، على رغم اين كه از سوى كسانى چون قبايل غطفان و ديگر خيانت پيشگان و حيله ورزان عليه مسلمانان تحريك مى شدند، براى هيچ نبردى عليه آنان پيشقدم نشدند، چرا كه آنان از رويارويى با مؤمنانى بيم داشتند كه در پى حيات جاويد و سراى آخرتند و جان خود را از تقديم كردن در پيشگاه خدا و از

ص: 626

شهادت دريغ نمى داشتند.

بدين ترتيب هر يك از قبايل دشمن بتنهايى از مسلمانان ترس داشت و آنان مى خواستند همان گونه كه در شرك و بت پرستى با يكديگرند در جنگ عليه مسلمانان نيز با يكديگر همدست شوند و همه با هم به صورت يكپارچه و متّحد بر مسلمانان يورش برند و آنان را در مدينه سركوب و ريشه كن سازند تا مدينه به وضع نخست خود برگردد و ديگربار سرزمين يهوديان و مشركان شود.

در اين ميان هر چند از يك سو نيازمندى به همديگر در طريق پيروزى شرك آنان را به وحدت و تجمع فرا مى خواند، از سوى ديگر نيز يهوديان اخراجى از مدينه به تدبير و برنامه ريزى اين كار براى مشركان مى پرداختند و به صفوف آنان مى پيوستند، چه، در همين زمان گروهى از سران بنى قينقاع و بنى نضير كه از مدينه رانده شده بودند به ملاقات مشركان رفته، آنان را به اتّحاد با همديگر و به همراه شدن با خود براى نبرد با مسلمانان - آن هم در شرايطى كه منافقان از حركت آنان پشتيبانى مى كردند و يهوديان بنى قريظه نيز همدستان آنان در داخل مدينه بودند - فرا مى خواندند و بدين ترتيب يهوديان تدبير كار مشركان را بر عهده داشتند يا دست كم در اين كار شريك آنان بودند.

ابن اسحاق به سند خود در اين باره مى گويد:

«ماجراى خندق چنين بود كه گروهى از يهوديان از جمله سلام بن ابى حقيق نضرى، حيى بن اخطب نضرى، كنانة بن ربيع بن ابى الحقيق، هوذة بن قيس وائلى و ابو عمّار وائلى به همراه تنى چند از بنى نضير و بنى وائل - كه همين گروه جنگ احزاب را شعله ور كردند - به مكّه و نزد قريش رفتند و آنان را به جنگ با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرا خواندند و گفتند: «ما در كنار شما خواهيم بود تا زمانى كه ريشۀ اسلام را بركنيم».

در اين ميان قريش به آن يهوديان گفتند: «اى جماعت اهل كتاب، شما صاحبان علم و آگاهى و صاحبان نخستين كتاب الهى هستيد و مى دانيد ما با محمّد در چه وضعيّتى قرار گرفته ايم و بر سر چه چيز با همديگر اختلاف داريم. اينك

ص: 627

شما بگوييد آيا دين ما حق است يا دين او؟» آنان در پاسخ گفتند: «دين شما از دين او برتر و شما از او به حقيقت نزديكتريد».

همين گروهند كه آياتى از قرآن دربارۀ آنان نازل شد كه چنين شروع مى شود: «آيا نمى بينى كسانى را كه بهره اى از كتاب به آنان داده شده به جبت و طاغوت ايمان مى آورند و به كافران مى گويند كه آنان از مؤمنان راه يافته ترند؟ اينان همان كسانى اند كه خداوند آنان را لعنت فرستاده و هركس را كه خداوند لعنت كند ديگر براى او ياورى نخواهى يافت»(1)»(2).

يهوديان به تحريك مشركان قريش بسنده نكردند، چرا كه آنان به تحريك نياز نداشتند و تنها محتاج يارى و پشتيبانى بودند بلكه به سراغ غطفان - از اعراب شمالى و فرزندان قيس عيلان - رفتند و آنان را نيز به جنگ با پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرا خواندند و به آنان گفتند كه در كنارشان خواهند بود و نيز به آنان خبر دادند كه قريش نيز از دعوت آنان پيروى كرده و بدين ترتيب همه در رويارويى با او گرد هم آمده اند.

اينگونه بود كه همه عليه مسلمانان همدست شدند و قريش و غطفان و يهوديان و ديگر مخالفان اسلام در كنار هم قرار گرفتند؛ قريش به فرماندهى ابو سفيان بن حرب، غطفان به فرماندهى عينية بن حصن از بنى فزاره، بنى مرة به فرماندهى حارث بن عوف مرى و ديگران نيز هر يك به فرماندهى يكى از مردان جنگى عرب.

اينان همه گرد هم آمدند تا با همدستى ديگر قبايل عرب به جنگ مدينه بروند و اين در حالى بود كه خداوند نيز به رسول خود فرمان جنگ با همۀ آنان و بشارت آن را داده بود كه خود ياور آنان است، آنجا كه فرمود: «آن گونه كه همۀ مشركان با شما مى جنگند شما نيز با همه آنان بجنگيد و بدانيد كه خداوند با پرهيزگاران است»(3).

ص: 628


1- - نساء/ 51.
2- - البداية و النهاية، ج 4، ص 94 و 95.
3- - توبه/ 36.

در اين ميان خبر حركت مشركان به مقصد مدينه و نيز خبر فراوانى و انبوهى سپاه و آنچه آنان براى پيامبر (صلی الله علیه و آله) نقشه ريخته بودند و نيرويى كه براى رويارويى با مسلمانان گرد آورده بودند به آن حضرت رسيد. روايت شده است كه ابو سفيان فردى را براى تهديد مسلمانان به نيروهايى كه عليه آنان گرد آمده اند به مدينه فرستاد و نامه اى براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با او همراه كرد كه متن آن چنين است: «امّا بعد، تو قهرمانان ما را كشته اى، كودكان را به يتيمى نشانده اى و زنان را بيوه كرده اى.

اكنون قبايل و عشاير عرب همه گرد هم آمده اند و خواهان جنگ با تو و ريشه كن كردن آثار تواند. ما به قصد تو آمده ايم و نيمى از نخلستان مدينه را مى خواهيم. اگر خواستى پاسخ ما را خواهى داد وگرنه تو را مژدۀ ويرانى خانه و كاشانه و از بن بركنده شدن نام و آثارت باد.

قبايل بنى فزار براى يارى لات كه در كعبه است با يكديگر هم آوا شده اند.

شيران درنده قريش نيز به سوى تو روى آورده در حالى كه بر اسبان نامدار شعله برافروز نشسته اند»(1).

اين نامه اخبارى را كه قبل از آن به پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) رسيده بود مورد تأييد قرار داد، امّا از آنجا كه او و مؤمنان بر خدا اعتماد و توكّل داشتند اين تهديد سودى به حال دشمن نبخشيد و - چنان كه روايت شده است - آن حضرت در پاسخ چنين نوشت: «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم. نامۀ مشركان و منافقان و كافران و كسانى كه با خدا سر جنگ دارند رسيد و من سخن شما را فهميدم و اكنون به خداوند سوگند پاسخى براى آن جز نوك نيزه ها و لبۀ شمشيرها ندارم. پس به خود آييد و از پرستش بتان دست بداريد و خود را به ضربات شمشير و به جان خريدن تيرها و ويرانى خانه و كاشانه و از بن بركنده شدن نام و آثارشان مژده دهيد. سلام بر هركس كه از هدايت پيروى كند».

البتّه نگارنده در انتساب اين نامه به رسول خدا به دليل سجعى كه در آن به

ص: 629


1- - متن اين نامه در كتاب تاريخ الامم و الملوك ابن جرير طبرى آمده است.

چشم مى خورد ترديد دارد، ولى گذشته از مقدار ارزش اين نامه آنچه مسلم است اين است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمادگى خود را براى رويارويى حفظ كرد و صحابۀ خود را فرا خواند و دربارۀ نحوۀ برخورد با اين گروه انبوه با آنان به مشورت پرداخت، چه مهاجمان آن قدر زياد بودند كه نه مى شد براى رويارويى با آنان به خارج مدينه رفت و نه مى شد اجازه داد تا همۀ آنها به شهر وارد شوند، بويژه آن كه يهوديان نيز در كنار مسلمانان مى زيستند و رخنه گاههاى موجود در مدينه و نقاط ضعف را به دشمن نشان مى دادند و بدين ترتيب هيچ يك از اين دو راه ممكن نبود و لزوما شيوه اى بازدارنده مى بايست تا در پرتو آن وعدۀ نصرت الهى به مؤمنان تحقّق يابد، نصرتى كه خداوند وعدۀ آن را داده و در آن باره فرموده بود:

«يارى مؤمنان حقى بر عهده ماست»(1).

در پاسخ اين مشورت و نظرخواهى سلمان فارسى برخاست و پيشنهاد ساختن خندق را مطرح كرد؛ شيوه اى كه ايرانيان در جنگهاى خود از آن استفاده مى كردند تا ميان خود و نيروهاى مهاجم سدّى به وجود آورند و در زمان موسى (ع) نيز از آن استفاده شد.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز اين پيشنهاد را كه در ميان اعراب تازگى داشت و همه اين انديشه را تحسين كردند و مايۀ ترس و وحشت دشمنان نيز مى شد پذيرفتند و به اجرا گذاشتند. او به همين منظور مسلمانان را گرد آورد تا خندق را حفر كنند و زمانى كه مشركان به اطراف مدينه برسند با اين سد كه ميان آنان و مسلمانان قرار گرفته است روبرو شوند.

حفر خندق

466 - همۀ مردم مدينه وظيفه داشتند كه در حفر خندق شركت جويند، چرا كه آثار شوم اين هجوم دامن همه را مى گرفت و اختصاصى به گروهى جداى از

ص: 630


1- - روم/ 47.

گروهى ديگر نداشت چه وقتى كه شب شود همه جا تاريك مى شود.

در اين ميان تنها منافقان اجازه مى خواستند كه در اين كار شركت نكنند، آنان براى اين اجازه خود ضعف خويش را بهانه مى كردند در حالى كه هيچ ضعفى در بدنهاى آنان وجود نداشت، بلكه اين ضعف ايمان آنها بود كه ضعيفشان ساخته بود. حتّى برخى از آنان نيز كه در ابتدا به دعوت پيامبر (صلی الله علیه و آله) پاسخ دادند در اثناى كار و چون سختى آن را مشاهده كردند در پى راه گريز و بهانه اى مى گشتند، چرا كه آنان اساسا قصد همكارى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را نداشتند، هر چند اين كار تلاشى براى حفظ و حراست از مدينه يعنى اقامتگاه و پناهگاه آنان نيز باشد. خداوند دربارۀ اين منافقان مى فرمايد: «مؤمنان كسانى اند كه به خدا و رسول او ايمان آورده اند و چون بناى يك كار همگانى باشد از آن كنار نمى روند مگر آن كه در آن باره اجازه گيرند. كسانى كه از تو [اى پيامبر] اجازه مى گيرند تنها همانان كسانى هستند كه [واقعا] به خدا و رسول او ايمان دارند. اگر آنان براى برخى كارهاى خود از تو اجازه خواستند به هركس خواستى اجازه ده و براى آنان آمرزش بطلب كه خداوند غفور و رحيم است. خواندن رسول را در ميان خود همانند خواندن [و صدا زدن] يكديگر قرار مدهيد. خداوند مى داند و مى شناسد كسانى از شما را كه گريزگاهى مى جويند. پس بايد كسانى كه از فرمان او سر بر مى پيچند از فرمان [عذاب] خداوند و نيز از اين بترسند كه فتنه اى آنان را در ميان گيرد يا عذابى دردناك به آنان رسد»(1).

هر چند در ابتداى كار گروهى از منافقان از همكارى امتناع ورزيدند و گروهى نيز به مسلمانان پيوستند، امّا حتّى همين گروه اخير نيز از گروه نخست ضرربارتر بود، چرا كه به تضعيف مؤمنان مى پرداخت و نيروى آنان را براى كار سست مى كرد، زيرا نفوذ گروهى كه در پى گريزگاهى مى گردند در ميان مردمى كه به كارى مشغولند احساس خستگى بيشترى را براى آنان فراهم مى آورد و علاوه بر اين كسانى را نيز كه اراده شان در مقابل سختى كار و تلاش سست مى شود براى ترك آن

ص: 631


1- - نور/ 62 و 63.

تشويق مى كند.

به هر حال مؤمنان راستين دست به كار حفر خندق شدند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود نيز به كار مى پرداخت و تلاش سخت در حفر خندق از خود نشان مى داد تا جايى كه خاك بر سر و روى آن حضرت مى نشست، امّا او با تلاشى خستگى ناپذير در كار سست نمى شد و حتّى اين را نيز نمى پذيرفت كه ديگر مؤمنان او را از كار معاف بدارند، چه او به زبان حال به مسلمانان مى گفت كه وى نه از ديگران ناتوانتر و نه از آنان به خواستن ثواب اخروى بى رغبت تر است.

با آن كه كار حفر خندق كارى طاقتفرسا و مشكل بود، امّا مؤمنان با شادى و با رويى گشاده به استقبال آن رفتند و حتّى در اثناى كار به سردادن رجزهايى پرداختند و در اين ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز با اداى كلمات آخر رجزها با آنان همراهى مى كرد و در مناسبتهاى مختلف جملاتى كه احساسات دينى مؤمنان را برانگيزد و دعايى نيز براى آنان باشد بر زبان مى آورد، از جمله روايت شده است كه مى فرمود: «زندگى تنها زندگى آخرت است. پس پروردگارا بر مهاجر و انصار ببخشاى». اين دعا مؤمنان را براى كار بيشتر تشويق مى كرد و آواى خوشى بر زبان آن حضرت به چنين كلماتى بود كه مسلمانان آرزوى آن را داشتند، مسلمانانى كه كار مى كردند و اين شعر را مى خواندند:

«ما كسانى هستيم كه تا زنده ايم براى هميشه پيمان و بيعت اسلام با محمّد بسته ايم».

و نيز اين اشعار را كه:

«[اى رسول] به خدا سوگند اگر تو نبودى ما هرگز راه نمى يافتيم، هرگز صدقه نمى داديم و هرگز نماز نمى گزارديم».

پس آرامشى بر ما فرود آر و به هنگام نبرد گامهايمان را استوار دار.

آنان كه همينك بر ما يورش آورده اند زمانى نيز خواسته اند ما را از اين بازدارند، امّا ما آن را نپذيرفته ايم».

ص: 632

مسلمانان اين اشعار را بر زبان مى آوردند ولى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه شعر شايستۀ مقام او نيست اين اشعار را نمى خواند و هيچ بيتى را با آنان نخواند، بلكه تنها كلمه آخر بيت را با آنان مى گفت تا نشانى باشد بر همراهى او با وجدان و احساسات و عواطف مسلمانان، بى آن كه در اين ميان سخنى بر زبان آورده باشد كه شايستۀ او نيست.

467 - حفر خندق سختى فراوانى به همراه داشت چرا كه در صبحگاه روزى بسيار سرد آغاز شده بود.

رسول اكرم [براى تسهيل و سرعت كار] خندقى را كه بايد حفر مى شد ميان اصحاب خود تقسيم كرد و براى هر چهار نفر از صحابه چهل ذراع معيّن فرمود و در اين ميان صحابه در اين با يكديگر رقابت و اختلاف داشتند كه سلمان فارسى در كدام گروه چهار نفرى قرار گيرد، چرا كه او مبتكر انديشۀ خندق و همان مردى بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ او فرموده بود: «سلمان از ما اهل بيت است».

در جريان حفر خندق كار سخت بود و غذا غير كافى، چرا كه بسيارى از صحابه با اشتغال به اين مهم از كسب درآمد و تحصيل رزق و روزى خود مانده بودند و بدين ترتيب سختى و شدّت كار و گرسنگى در كنار هم قرار گرفته بود و در اين ميان ايمان آنان بود كه از هر سختى و شدّتى مى كاست و صبر و پايدارى بود كه بر توان و تحمّل مسلمانان مى افزود و نيز توجه خداوند بود كه سختى و شدّت در مقابل آن تأثيرى نداشت.

ابن اسحاق و ديگران رخدادهايى خارق العاده را متذكر شده اند كه در گيرودار اين سختى و گرفتارى به دست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صورت گرفته است. او مى گويد:

«دربارۀ جريان حفر خندق احاديثى به من رسيده حاكى از ماجراهايى كه دربردارندۀ درسهايى در تصديق رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اثبات حق بودن نبوّت اوست، از آن جمله اين كه جابر بن عبد الله انصارى مى گويد چون در طول حفر خندق به

ص: 633

صخره اى بزرگ برخورد كردند و نتوانستند آن را بردارند ماجرا را به عرض رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رساندند. پس آن حضرت ظرف آبى خواست و آب دهن در آن انداخت و سپس دعايى بر آن آب خواند، آنگاه آن آب را روى سنگ ريخت. در اين حال آن سنگ از هم پاشيد آن سان كه برخى از حاضران آن صحنه مى گويند: «سوگند به آن كه او را به حق برانگيخت آن صخره از هم پاشيد و به شكل توده اى خاك نرم در آمد»(1).

اين ماجرا به روايات ديگرى نيز نقل شده از جمله خود ابن اسحاق روايت ديگرى را به نقل از سلمان فارسى مى آورد كه چنين گفت:

«در بخشى از خندق كلنگ مى زدم كه به سنگى سخت برخورد كردم و نتوانستم آن را از جا بركنم. در اين حال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه در نزديك من قرار داشت مرا در حال كلنگ زدن ديد و سختى آن صخره را مشاهده فرمود. لذا كلنگ را از من گرفت و با آن ضربتى بر صخره وارد آورد و برقى از زير كلنگ جست.

سپس ضربه اى ديگر وارد كرد و برقى ديگر جهيد. آنگاه سوّمين ضربه را زد و براى سوّمين بار برقى جهيدن كرد. پس من گفتم: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پدر و مادرم به فداى تو باد برقى كه در حال كنلگ زدن تو در زير كلنگ مشاهده كردم چه بود؟» فرمود: «اى سلمان، آيا تو نيز آن برق را ديدى؟» گفتم: «آرى». پس فرمود: «در نخستين جهش برق خداوند درهاى يمن را بر رويم گشود، در دوّمين برق خداوند درهاى شام و مغرب را به رويم گشود و در سوّمين بار خداوند درهاى مشرق را بر رويم باز كرد»(2).

اين روايت با روايت نخست اختلاف دارد و هيچ مانعى وجود ندارد كه دو رخداد به يك مضمون مشابه صورت گرفته باشد، بويژه آن كه روايت نخست از جابر و روايت دوّم از سلمان نقل شده است و بنابراين هر روايت از ماجرايى جداگانه حكايت دارد و در هر مورد امرى خارق العاده جداى از ديگرى رخ داده

ص: 634


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 97.
2- - همان، ص 99.

است، چه، در ماجرايى كه روايت نخست حاكى از آن است ريختن آبى كه با آب دهان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مخلوط شده بود بر روى آن صخره آن را از هم پاشيد و به شكل توده اى خاك درآورد، امّا در ماجراى روايت دوّم خداوند چيزى را بر دست رسول خود جارى ساخت كه با آن اين مژده برايش روشن شد كه خداوند يمن و مناطق ماوراى آن، شام و مناطق ماوراى آن تا مغرب زمين و نيز مشرق را تا هند و چين بر او خواهد گشود.

ما منكر اين رخدادهاى خارق العاده در طول زندگى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيستيم و نمى توانيم نيز منكر آن شويم، تنها لازم است مسأله اى را كه قبلا نيز يادآور شده ايم تذكر دهيم و آن اين كه اين امور خارق العاده كه خداوند آنها را بر دست پيامبر (صلی الله علیه و آله) جارى ساخت، معجزۀ رسالت او و آن معجزه اى نيست كه مردم را به مقابله با آن و آوردن همانندى براى آن فرا مى خواند. بلكه معجزۀ بزرگ او همان قرآن است كه همۀ جهانيان را به هماوردى طلبيده است و آنان همه - هر چند همدست و پشتيبان يكديگر باشند - نخواهند توانست نظيرى برايش بياورند.

گرسنگى و تأمين آذوقه

468 - گفتيم كه حفر خندق هر چند خود كارى بسيار مشكل و طاقتفرسا بود، امّا با مشكلى سخت تر يعنى مشكل گرسنگى نيز همراه شده بود بدان سبب كه اوّلا مسلمانان از مدينه دور بودند و ثانيا از همه كارهاى ديگر و از تأمين آذوقه براى خود دست كشيده و تنها به كار حفر خندق مشغول شده بودند و هيچ تلاشى را به كار ديگرى اختصاص نمى دادند تا تأخير و كمبودى در اين مهم به وجود نيايد. در اين ميان آنان توجّهى نيز به مسألۀ خوراك نداشتند، چرا كه جهاد در راه خدا تغذيه اى روحى براى آنان بود كه به سوى آن روى مى آوردند، هر چند در اين راه بدنها خسته و فرسوده و ناتوان شود، چرا كه آنان آنچه را نزد خدا بود مى خواستند و در پى بى آن رستگارى بزرگ كه نزد اوست بودند.

ص: 635

در گيرودار اين مشكل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود الگوى والاى خويشتن دارى، صبر و طاقت و تحمّل گرسنگى بود تا آنجا كه حتّى سنگى بر شكم خود مى بست تا سختى گرسنگى را احساس نكند.

بخارى حديث جابر دربارۀ آن صخرۀ بزرگ را آورده و در آن به نقل از او چنين مى گويد: «ما در حال حفر خندق بوديم كه به صخره اى بزرگ برخورد كرديم. پس به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند و گفتند: «صخره اى در خلال حفر خندق در جلو راه ما قرار گرفته است». پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «من خود به داخل خندق مى روم» و بدين ترتيب آن حضرت در حالى كه سنگى بر شكم خود بسته بود وارد خندق شد. اين در زمانى بود كه ما سه روز متوالى هيچ نخورده بوديم».

اين تصويرى از گرسنگى مسلمانان است، آن هم در زمانى كه آمادۀ جنگ مى شدند و تلاشى از خود نشان مى دادند كه جز مردان قوى دل و قوى ايمان نمى توانند بدان نزديك شوند.

در ميان اين گرسنگى ما رخدادهاى خارق العاده اى را مشاهده مى كنيم كه در طى آن غذايى اندك خوراك تعدادى فراوان را تأمين مى كند، آن گونه كه ابن اسحاق در اين باره دو روايت آورده است:

الف: روايتى در مورد خرماهايى كه دختر بشير آورد:

«ابن اسحاق به نقل از سعيد بن ميناء از دختر بشير بن سعد خواهر نعمان بن بشير روايت مى كند كه گفت: مادرم عمره بنت رواحه مرا خواست و مشتى خرما به من داد و آن را در دامن لباس خود ريختم. سپس به من گفت: «دخترم غذاى پدرت و دايى ات عبد الله بن رواحه را برايشان ببر». من آن خرماها را برداشتم و روانه شدم. در حالى كه [در منطقۀ خندق] در پى پدر و دايى خود مى گشتم، با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برخورد كردم و آن حضرت فرمود: «دخترم، اين چيست كه همراه دارى؟» گفتم: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين قدرى خرماست كه مادرم به وسيلۀ من براى پدرم بشير بن سعد و دايى ام عبد الله بن رواحه فرستاده تا

ص: 636

از آن تغذيه كنند». پس آن حضرت فرمود: «آن را به من بده» و من آن را به ايشان دادم و آن خرماها حتّى مشت آن حضرت را پر نكرد.

سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود پارچه اى پهن كردند و آنگاه آن خرماها را روى پارچه ريخت و قسمت كرد. پس به يكى از كسانى كه آنجا بود فرمود:

«در ميان اصحاب خندق اعلام كن كه براى صرف غذا بيايند».

پس از اعلام همه كسانى كه در آنجا بودند آمدند و به خوردن آن خرماها پرداختند، امّا آن خرماها هر چه مى خوردند افزايش مى يافت تا آنجا كه همه از كنار آن سفره برخاستند در حالى كه خرماها از اطراف سفره مى ريخت»(1).

ب: ماجراى گوسفند جابر:

«ابن اسحاق از جابر نقل مى كند كه گفت: ما در خندق در كنار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كار مى كرديم و در اين زمان من گوسفندكى لاغر و ضعيف داشتم. پس با خود گفتم: «به خدا سوگند چه خوب بود از اين گوسفند براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) غذايى مى ساختيم».

پس زنم مقدارى جو آرد كرد و از آن برايمان نانى تهيّه كرد و من نيز آن گوسفند را كشتم و آن را براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كباب كرديم.

از آنجا كه ما روزها در خندق كار مى كرديم و شامگاهان به داخل شهر و به خانه هاى خود برمى گشتيم، آن روز چون شامگاه شد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواست برگردد، من گفتم: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گوسفندى داشتيم قدرى خوراك از آن برايت تهيه كرديم و همراه با آن قدرى نان نيز پخته ايم. اكنون من دوست دارم همراه با من به خانه ام بيايى».

من مى خواستم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود تنها به خانه ام بيايد. امّا بمحض آن كه اين سخن را گفتم آن حضرت قبول فرمود و سپس فرياد زد كه «با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به خانه جابر بن عبد الله بيايد».

من در اين هنگام با خود گفتم: «انا لله و انا اليه راجعون». امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به خانه ام آمد و مردم نيز با او آمدند. او نشست و ما آن غذا را به حضور

ص: 637


1- - همان، ص 99.

او آورديم. آن حضرت دو زانو نشست و آنگاه نام خدا بر زبان آورد [همراه با مردم] از آن خورد. مردم گروه گروه بر سر سفره نشستند و هر گروهى برمى خاست گروهى ديگر جاى آن را مى گرفت تا آن كه همه سير از سر اين سفره برخاستند»(1).

اين دو روايت حاكى از دو ماجراى خارق العادۀ ديگر در حيات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از قبيل خارق العاده هايى ديگر چون ماجراى ام معبد در راه هجرت و حاكى از رنج و سختى فراوانى كه به سبب كمبود مواد غذايى به مسلمانان و از جمله به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى رسيد و همچنين حاكى از پديده اى والا يعنى پديدۀ تعاون و روح همكارى است، آن سان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حتّى در پذيرش دعوت يكى از صحابه در چنان تنگنايى بتنهايى بر سر سفرۀ او نرفت و در پرتو هدايت او همه مسلمانان با هم سرنوشت و وضعيّتى مشترك داشتند.

مقدّمات رويارويى

469 - قريش به همراه كنانه، تهامه و سياهان و در حالى كه شمار آنان و همراهانشان به هزاران تن مى رسيد به جانب مدينه حركت كردند و در نقطه اى كه سيل در آنجا جمع مى شد، در رومه ميان دو نقطه به نامهاى جرف و زغابه فرود آمدند. قبايل غطفان و ديگر اعراب نجد نيز در نزديكيهاى احد مستقر شدند. در اين لشكركشى شمار سپاهيان قريش چهار هزار نفر و شمار همراهانشان شش هزار بود و فرماندهان مختلفى داشتند: فرمانده قريش ابو سفيان بن حرب و فرمانده غطفان عينية بن حصن بود و در اين ميان فرماندهان ديگرى نيز بودند كه گروههايى نسبة نه چندان بزرگ را رهبرى مى كردند، از جمله اشجع كه شمارشان چهار صد تن بود تحت فرماندهى مسعود بن رخيله و سليم كه شمارشان هفتصد تن بود تحت فرماندهى سفيان بن عبد شمس قرار داشتند.

ص: 638


1- - همان/ 98-99.

بدين ترتيب مشاهده مى شود كه آنان داراى يك فرماندهى واحد كه برنامه ها و سياستهاى آنان را تنظيم كند نبودند و در رأس هر گروهى و قبيله اى يكى از خود آن گروه و قبيله قرار داشت. هر چند چنين چيزى در مواردى مفيد بود، امّا در كنار آن رهبرى واحدى كه همه را تحت يك برنامه هماهنگ كند ضرورت داشت.

على رغم اين، مشركان تا اين مرحله دچار اختلاف نشدند، چرا كه آنان تا مدينه با يك هدف مشترك آمدند ولى در آنجا امكانى براى يك هجوم هماهنگ و يكپارچه يا يك حملۀ متفرّق نيافتند؛ هر چند [همان گونه كه خواهيم ديد] همين فقدان رهبرى واحد علّت شكست آنان در پى وزش آن بادهاى سهمگين و غلبۀ ترس بر دلهاى آنان و نصرت الهى مؤمنان از اين طريق بود.

مشركان به سمت مدينه حركت كرده بودند، بدان گمان كه همه با هم بر آن شهر يورش مى برند و مسلمانان را پراكنده و يا سركوب مى كنند و زنانشان را به اسارت مى گيرند. امّا آنان هنگامى به مدينه رسيدند كه خندق حفر شده بود. بدين ترتيب آنان با خندقى مواجه و غافلگير شدند كه ميان آنان و سپاه مؤمنان قرار داشت و آنها را از دسترسى به مسلمانان دور مى داشت، خندقى كه تا آن زمان با آن آشنايى نداشتند. مشركان اينك با حيله اى روبرو شده بودند كه برخاسته از يك انديشۀ عربى كه با آن انس و آشنايى داشتند نبود، بلكه ناشى از انديشه اى ديگر و ناآشنا بود. آنها بدين ترتيب با روبرو شدن با وضعيّتى جديد و غافلگير شدن به وسيلۀ آن دريافتند كه راهى براى ورود به مدينه ندارند. مشركان همچنين دريافتند كه مأموريّت غلبه بر محمّد و اصحاب او چندان هم سهل و آسان نيست و به تدبير و نقشه اى جديد جز آنچه تاكنون داشته اند نياز دارد و بايد از نقطه اى غير از اين نقطه كه خندق در آن قرار گرفته و عبور سپاهى چنان انبوه از آن امكان پذير نيست وارد مدينه شوند.

در چنين شرايطى حيى بن اخطب كه از اين پيش گروههاى متفرّق مشركان را براى رويارويى با اسلام گرد هم آورده بود، هر چند آنها نتوانسته بودند در قالب يك

ص: 639

گروه متشكل و تحت يك فرماندهى واحد در يكديگر ادغام شوند - ديگر بار به تحرّك پرداختند. او اگر پيش از اين در تشويق و تحريك مشركان موفّق شده بود، اكنون نيز احتمال نمى داد و براى او امكان نداشت كه در انضمام بنى قريظه به مشركان سست يا ناكام شود، بويژه آن كه اين خاندان در انتظار گرفتارى و جنگى براى مؤمنان و خواهان بدى و شكست براى آنان بودند و شايد نيز سعى داشتند عليه مسلمانان دست به تحرّكى بزنند، هر چند اين سعى و تلاش آشكار نبود. به همين سبب حيى به ميان بنى قريظه رفت تا آنان از پشت سر عليه مسلمانان دست به جنگ بزنند و حلقۀ محاصره مشركان را از آن ناحيه تنگ كنند و نيز مشركان بتوانند از طريق منطقۀ سكونت آنان راهى به درون مدينه بيابند و آنان از يك سو و يهوديان از سويى ديگر مسلمانان را هدف حمله قرار دهند.

امّا از سوى ديگر بنى قريظه مردمانى ماجراجو نبودند و به سان ديگر يهوديان زندگى خود را بسيار دوست داشتند، آن گونه كه قرآن كريم مى فرمايد: «آزمندترين مردم به زندگى دنيا را يهوديان خواهى يافت»(1).

در چنين وضعيّتى حيى بن اخطب بر بزرگ بنى قريظه كعب بن اسد قرظى كه از جانب خود و خاندان خود با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيمان صلح بسته بود وارد شد. امّا كعب در وهلۀ اوّل او را به تندى ردّ كرد و گفت: «تو چه مرد بديمنى هستى! من با محمّد (صلی الله علیه و آله) پيمانى بسته ام و پيمان شكن نيستم و جز وفادارى و صداقت از او نديده ام». ولى پس از آن كه حيى به او طعنه زد و شجاعت او را مورد ريشخند و كنايه قرار داد، كعب در را به روى او گشود. آنگاه حيى به او گفت: «اى كعب چه فكر مى كنى! من عزّت روزگار را برايت آورده ام و دريايى مواج از انسانها آورده ام.

من قريش را با همه سران و بزرگان آن قوم آورده ام و آنان را در رومه آنجا كه سيل جمع مى شود مستقر كرده ام و نيز غطفان را با همه سران و بزرگان آن قوم آورده ام و در جوار احد ساكن ساخته ام، در حالى كه آنان به من قول داده اند و بر اين با من

ص: 640


1- - بقره/ 96.

پيمان بسته اند كه از اينجا نروند تا آن زمان كه ريشۀ محمّد و ياران او را بركنند». امّا كعب در پاسخ او گفت: «به خداوند سوگند ذلّت روزگاران و ابرى بى باران برايم آورده اى. من از محمّد و ياران او جز وفا و صداقت نديده ام».

با اين حال حيى همچنان بر كعب اصرار ورزيد و حيله هايى در سخن خود به كار بست و دروغهايى به خورد كعب داد تا اين كه وى سخن او را پذيرفت و بدين سان يك بار ديگر طبيعت مكّار يهودى، خود را نشان داد، زيرا يهودى كسى است كه به پيمان شرافت و كرامت و بزرگوارى وفا نمى كند، هر چند از سر ترس پيمان ذلّت و خوارى بر او تحميل مى گردد.

اين گونه بود كه چون حيى كعب را قانع كرد كه قدرت و پيروزى با قريش است و نيز چون به وى دربارۀ آينده اش اطمينان داد و به او تعهّد سپرد كه «اگر قريش و غطفان بر گردند و بر محمّد چيره نشوند، با تو به درون دژ خواهم آمد تا آنچه بر سرت مى آيد بر سر من نيز بيايد»، كعب اطمينان يافت، با سخنان حيى موافقت كرد و پيمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را شكست كه اين رأب او بود و حتّى اگر زمانى بر آن پيمان مانده بود از ترس جان خود بود و اكنون نيز از همين نقطۀ ضعف شيطان به درون او راه يافت و او به سخنان حيى قانع شد، در حالى كه دل او و دل ديگر يهوديان از دشمنى ديرينه اى آكنده بود، دشمنى و كينه اى كه به سبب آن هنگامى كه احزاب به جنگ مدينه آمدند خيلى زود يهوديان بنى قريظه به آنان پيوستند.

اين اتّفاق ميان حيى و كعب منعقد شد و حيى كوشيد تا اين خبر را به قريش و همراهانشان برساند.

در اين ميان خبر اين ماجرا به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و او كه هشيار و مراقب بود و امكان نداشت از غفلت او سوء استفاده شود براى اطمينان از صحّت خبر و براى تعيين واقعيّت پيشواى طايفه اوس سعد بن معاذ و رئيس خزرج سعد بن عباده را در حالى كه عبد الله بن رواحه نيز همراهشان بود به سوى بنى قريظه فرستاد و به آنان فرمود: «برويد و ببينيد آيا آنچه دربارۀ اين گروه به ما رسيده صحيح است يا نه.

ص: 641

اگر صحت داشت به صورتى رمز گونه با من سخن گوييد كه خود خواهم فهميد و مراقب باشيد در روحيّۀ مردم ضعف و سستى به وجود نياوريد. امّا اگر آنان را هنوز در پيمان خود با ما وفادار يافتيد اين مسأله را علنا اعلام كنيد.

فرستادگان پيامبر به ميان بنى قريظه رفتند و آنان را در بدترين وضعيّت يافتند و مشاهده كردند كه آنان به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پشت كرده، منكر پيمان خود با او شده و مى گويند «نه عهدى ميان ما و محمّد وجود دارد و نه پيمانى». آنها حتّى با انكار پيامبر و گويا كه اصلا او را نمى شناسند گفتند: «اين محمّد ديگر كيست؟». سعد بن معاذ در مقابل اين مواضع نتوانست صبر و خويشتن دارى كند تا آنجا كه آنان را ناسزا گفت و آنان نيز او را ناسزا گفتند. امّا سعد بن عباده سعد معاذ را از ادامه اين كار بازداشت و گفت: «دشنام گويى آنان را رها كن كه آنچه ميان ما و آنان رخ داده با دشنام گويى حل نمى شود».

سعد معاذ و سعد عباده پس از اين مأموريت به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بازگشتند و آنچه را از حيله و خيانت آنان ديده بودند با اشاره خبر دادند و البتّه بدان تصريح نكردند تا ضعف در روحيّۀ مسلمانان ايجاد نشود.

470 - مشركان و يهوديان از دو سوى مدينه آماده نبرد عليه مسلمانان شدند و منافقان نيز در داخل به تضعيف روحيّه مسلمين و ايجاد ترديد و ترس در دلها پرداختند تا آنجا كه دلهاى گروهى سست ايمان دچار تزلزل شد و گمانهايى بر خداوند روا داشتند و حتّى برخى گفته هاى نامسلمانانى را بر زبان آوردند كه مى گفتند: محمّد وعدۀ تصاحب گنجهاى قيصر و كسرى را به ما مى داد، ولى اكنون حتّى ما اين امنيّت را نداريم كه براى قضاى حاجت از خانۀ خود بيرون برويم». برخى از همين سست عقيدگان براى حضور نيافتن در نبرد از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اجازه مى خواستند و حتّى برخى از آنان در حضور تنى چند از ياران رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آن حضرت گفتند: «خانه هاى ما در مقابل دشمن ناامن است، اجازه ده به خانه هاى خود برگرديم».

ص: 642

رساترين تصوير از اين وضعيّت و از غلبه ترس بر اردوى مؤمنان در كلام خداوند دربارۀ احزاب و سير ماجراها و نتايج آن آمده است، آنجا كه مى فرمايد:

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد، نعمت خداوند را بر خود به ياد آريد؛ آن هنگام كه سپاهيانى براى رويارويى با شما آمدند و ما نيز بادهايى بر آنان مسلّط كرديم و سپاهيانى كه شما آنان را نديديد و خداوند بدانچه مى كنيد آگاه و بيناى آن است؛ آن هنگام كه آنان از سمت بالا و پايين شهر شما [از مشرق و مغرب مدينه] به رويارويى شما آمدند. آن هنگام كه [از سر ترس] چشمها نگران شد و جانها به گلو رسيد و گمانهايى به خدا روا داشتيد و اينجا بود كه مؤمنان آزمايش ديدند و گرفتار تكانى سخت شدند؛ آن هنگام كه منافقان و كسانى كه در دلهايشان مرض است مى گفتند آنچه خدا و رسول او به ما وعده داده اند فريبى بيش نيست؛ آن هنگام كه گروهى از همين سست عقيدگان بيمار دل گفتند: اى مردم يثرب اينجا جاى ماندن نيست، برگرديد و گروهى ديگر از آنان نيز از پيامبر اجازۀ [ترك جهاد] مى خواستند و مى گفتند: «خانه هايمان ناامن است» اين در حالى است كه واقعا آن خانه ها ناامن نيست و آنان قصدى جز فرار ندارند و اگر از اطراف مدينه دشمن به خانه هايشان در آيد و سپس از آنان خواسته شود از دين برگردند، اين خواستۀ آنان را برآورده خواهند كرد و جز اندكى در اين كار درنگ نخواهند ورزيد. اين در حالى است كه آنان از اين پيش به خداوند پيمان سپرده بودند كه به دشمن پشت نكنند و پيمان خدا براى آنان مسئوليت آور است. بگوى اگر از مرگ يا كشته شدن بگريزيد اين فرار هيچ سودتان نخواهد بخشيد و حتّى اگر موفّق شويد جز بهرۀ اندك اين جهان را نخواهيد ديد. بگوى چه كسى شما را در مقابل اراده خداوند - اگر كه بر شما ارادۀ بديى داشته باشد و يا رحمتى را بر شما بخواهد - نگه مى دارد. آنان جز خدا ياور و پشتيبانى نمى يابند. خداوند مى شناسد كسانى از شما را كه ديگران را از جهاد بازمى داشتند و به برادران خود مى گفتند به جمع ما بپيونديد. آنان جز اندكى در جنگ حضور نمى يابند و جان خود را بر شما دريغ دارند و چون ترس بيايد آنان را مى بينى

ص: 643

كه در حالى به تو مى نگرند كه چون محتضرى در شرف مرگ چشمانشان به اين سو و آن سو مى چرخد و چون ترس از ميان برود با زبانهاى تند خود به شما نيش زنند و البتّه بر آن خيرى كه شما بدان دست يافته ايد بخل ورزند. اينان كسانى اند كه ايمان نياورده اند و خداوند نيز اعمال آنان را ضبط كرده است و چنين چيزى بر خداوند آسان است. آنان [حتّى پس از رفتن مهاجمان] هنوز نيز گمان دارند كه سپاههاى مهاجم نرفته اند و اگر هم آن سپاهها بيايند آنان دوست مى دارند كه كاش از شما دور و در بيابانها بودند تا از دور اخبار شما را بشنوند و از آن بپرسند. اين در حالى است كه اگر حتّى آنان در ميان شما نيز بودند جز اندكى نمى جنگيدند. [در آن پايداريها] رسول خدا، براى آنان كه به خدا و روز آخرت اميد دارند و فراوان ياد خدا مى كنند، الگويى والا بود. هنگامى كه مؤمنان سپاههاى مهاجم را ديدند گفتند:

«اين همان چيزى است كه خداوند و رسول او به ما وعده داده اند و خدا و رسول او راست گفته اند» و اين صحنه جز بر ايمان و تسليم آنان نيفزايد. از مؤمنان مردانى هستند كه بر پيمانى كه با خدا بسته بودند استوار ماندند و گروهى از آنان پيمان خود را به پايان بردند [و شهيد شدند] و گروهى ديگر نيز بى آن كه تغييرى در عقيدۀ خود دهند در انتظار ماندند؛ تا خداوند راستگويان را در برابر راستگويى خود پاداش دهد و منافقان را اگر كه بخواهد عذاب كند يا بر آنان توبه نمايد كه خداوند غفور و رحيم است و خداوند كافران را با همان خشم و عصبانيّت خود و در حالى كه هيچ دستاوردى نيافته بودند برگرداند و خود براى مؤمنان اين نبرد را عهده دار شد كه خداوند مقتدر و عزّتمند است. و نيز خداوند كسانى از اهل كتاب را كه از آنان پشتيبانى كرده بودند از دژهاى خود به زير آورد و ترس را بر دلهاى آنان حاكم كرد تا گروهى را بكشيد و گروهى را به اسارت درآوريد. آنگاه سرزمين و خانه ها و اموال آنان و زمينى را كه تاكنون بدان پاى ننهاده ايد از آن شما كرد و خداوند بر هر كارى تواناست»(1).

ص: 644


1- - احزاب/ 27-9.

اين دقيقترين توصيف از ترس است كه بر دلهاى برخى غلبه كرده بود. امّا آيا با اين وضعيّت اراده و عزم پيامبر سست شد يا آن كه او همچنان به يارى خداوند اميد داشت، به تدبير كارها مى پرداخت و با عزمى كه شايستۀ رسولان اولو العزمى چون اوست آمادۀ نبرد مى شد و بدين سان الگويى شايسته براى مؤمنان همراه و پيرو خود ترسيم كرد؟

آمادگى براى رويارويى

471 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همراه با سه هزار مسلمان رو به صحنۀ نبرد آورد و فرمان داد زنان و كودكان در خانه هايى محكم به سر برند تا از سويى زير نظر بنى قريظه نباشند و از سويى ديگر مسلمانان مجاهد از ناحيۀ زنان و فرزندان خود هيچ نگرانى نداشته و علاوه بر اين دشمن نتوانند غافلگيرانه بر خانواده هاى مسلمان هجوم آرد و آنان را به اسارت برد.

پيامبر همچنين از بيم آن كه دشمن در داخل مدينه دست به شورش زند نگهبانانى بر مدينه گماشت و مسلمة بن اسلم را در رأس صد نفر به حفاظت داخل و زيد بن حارثه را در رأس سيصد نفر ديگر به دفاع از مسلمانان در برابر يهوديان مأموريّت داد.

اينها همه تدابيرى براى جنگ بود و ضرورت نيز داشت چنين تدابيرى اتخاذ شود، چرا كه جنگ، حيله و تدبير است و خداوند خود نيز در مقابل مكر كافران مكر مى ورزد، آن سان كه مى فرمايد: «آنان مكر و تدبير مى كنند و خداوند نيز مكر و تدبير مى كند و خدا خود بهترين تدبير كنندگان است»(1).

در كنار اين تدابير رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قصد آن داشت تا با به وجود آوردن طمع در برخى از مشركان آنان را از صفوف ديگران جدا سازد و در ميان آن سپاه انبوه شكاف به وجود آورد. وى كه قصد آزمند كردن غطفان و ساير اعراب نجد را كه با

ص: 645


1- - انفال/ 30.

آنان بودند داشت در پى دو تن از فرماندهان آن قوم يعنى عينية بن حصن و حارث بن عوف بن ابى حارثه فرستاد و از آنان خواست در مقابل دريافت يك سوّم محصولات مدينه با او مصالحه كنند. آنان نيز از روى طمع اين مصالحه را پذيرفتند و قبول كردند كه به سرزمين خود برگردند و حتّى در اين باره تعهّدى نيز از جانب خود نوشتند. امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه قصد صلح با آن صورت نداشت و نمى توانست بدون مشورت با صاحبان محصولات مدينه چنين مصالحه اى را قطعى كند، پس از آن كه در پاسخ پيشنهاد او غطفانيان نوشته اى در اين باره دادند، آن حضرت در پى سعد بن معاذ و سعد بن عباده رؤساى اوس و خزرج فرستاد و اين ماجرا را به اطّلاع آنان رساند و در اين مورد از آنان نظر خواست. آن دو در پاسخ گفتند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آيا اين كارى است كه تو خود دوست دارى انجام دهى يا كارى است كه خداوند به تو فرمان داده و ما نيز بايد بدان عمل كنيم؟» فرمود: «كارى است كه خود به خاطر شما انجام مى دهم و به خدا سوگند اين كار را انجام نمى دهم مگر به آن سبب كه ديده ام اعراب همه عليه شما از يك موضع واحد وارد عمل شده و همه با هم عليه شما از هر سو يورش آورده اند و به همين دليل نيز خواسته ام شوكت و اجتماع آنان عليه شما را به وسيله اى بشكنم». در اين هنگام سعد بن معاذ گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زمانى هم ما و هم اين مردم به خدا شرك مى ورزيديم، بت مى پرستيديم و خدا را نه مى شناختيم و نه پرستش مى كرديم و در آن زمان آن مردم چشم طمع به خوردن محصولات مدينه مگر از طريق خريدوفروش نداشتند. اكنون آيا زمانى كه خداوند ما را به اسلام هدايت كرده و بدان وسيله كرامت بخشيده است و ما را به آن و به تو عزيز داشته، اموال ما را به آنان مى دهى؟ به خدا سوگند ما به اين كار نيازى نداريم و جز شمشير به آنان ارزانى نخواهيم داشت تا آن كه خداوند ميان ما و آنان حكم كند».

در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سعد فرمود: «اين تو و اين هم پيمان مصالحه». پس سعد آن پيمان را برداشت و پاره كرد و بدين ترتيب ارادۀ صلح - اگر

ص: 646

هم وجود داشت - از ميان رفت.

البتّه در اين ميان پيشنهاد صلح تا همين مرحله دو دستاورد داشت:

الف: پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) عزم و استوارى اصحاب خود را آزمود و دريافت كه آنان خواهان چيزى جز رويارويى با دشمن نيستند.

ب: اين پيشنهاد غطفان و قبايل و اعراب همراه با آنان را گرفتار طمع و آزمندى ساخت و اين در حالى است كه چون طمع در دلى بنشيند عزم و اراده از آن رخت بر بندد. به علّت همين آزمنديها نيز بود كه آنان از طولانى شدن محاصره و بى نتيجه ماندن آن خسته شدند و ميان آنان و قريش اختلافاتى به وجود آمد و در اين صدد بر آمدند تا از همان راهى كه آمده اند بى هيچ دستاوردى بازگردند.

حيله اى تازه

472 - با پيشنهاد پيشگفته رسول خدا (صلی الله علیه و آله) توانست ميان قريش و ديگر اعرابى كه به يارى آنان آمده بودند شكاف ايجاد كند و اكنون تنها آن مانده بود كه ميان قريش و يهوديان رخنه به وجود آورد.

در همين زمان بود كه خداوند كسى را فرستاد كه خود خواهان آن بود عامل اجراى اين تدبير شود. چه، مردى از غطفان به نام نعيم بن مسعود به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) من اسلام آورده ام، امّا خاندانم از مسلمانى من خبر ندارند. پس بدانچه مى خواهى مرا فرمان ده». پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «تو تنها در ميان ما يك نفرى. اگر مى توانى در ارادۀ دشمن در رويارويى با ما خللى به وجود آور كه جنگ همه نيرنگ و تدبير است».

بدين ترتيب نعيم بن مسعود كه در دوران جاهليّت نديم يهوديان بنى قريظه بود خود را به ميان آنان رساند و گفت: «اى بنى قريظه، شما از دوستى من با خود و روابط ويژه اى كه با شما دارم آگاهيد. اينك قريش و غطفان در حالى به اين ديار آمده اند كه وضعيّتى چون شما ندارند. شما اين سرزمين سرزمينتان است و اموال و

ص: 647

زنان و فرزندانتان در اينجا قرار دارد و نمى توانيد از اينجا به جاى ديگرى برويد، امّا قريش و غطفان كه براى رويارويى با محمّد و اصحاب او آمده اند سرزمين آنان جايى ديگر است و زنان و فرزندانشان و اموالشان در جايى ديگر قرار دارد و اگر فرصتى به دست آورند بر محمّد و اصحاب او چيره شوند از آن استفاده مى كنند و اگر نيز چنين فرصتى پيش نيايد به سرزمين خود بر مى گردند و شما را در مقابل اين مرد تنها مى گذارند در شرايطى كه اگر در مقابل او تنها بمانيد توان رويارويى با او را نداريد. پس [پيشنهاد من اين است كه] در كنار اين خاندان به جنگ نپردازيد مگر آن كه گروگانهايى از سران و بزرگان آنان در اختيار گيريد تا پشتوانه اى براى شما در مقابل آن باشد كه عليه محمّد وارد جنگ شويد». يهوديان بنى قريظه نيز در پاسخ نعيم گفتند: «پيشنهاد درست و معقولى داده اى».

در واقع نيز پيشنهاد نعيم يك هشدار و بيدار باش صادقانه به بنى قريظه بود، هر چند به هدف سست كردن آنان و ايجاد شكاف ميان آنها و قريش صورت مى گرفت.

نعيم در ادامۀ كار خود به سراغ ابو سفيان بن حرب فرمانده قريش رفت و گفت: «شما از دوستى من نسبت به خود و از دورى من از محمّد آگاهيد. اكنون خبرى به من رسيده است كه بر خود لازم ديدم به منظور اداى وظيفۀ خيرخواهى در مقابل شما آن را به آگاهيتان برسانم. پس نام مرا در اين مسأله مخفى بداريد» گفتند: «چنين خواهيم كرد». آنگاه او گفت: «بدانيد كه يهوديان از كارى كه دربارۀ روابط خود با محمّد انجام داده اند پشيمان شده اند و براى او پيغام فرستاده اند كه «ما از آنچه كرده ايم پشيمان شده ايم اكنون آيا اين كار تو را خشنود مى سازد كه از دو قبيلۀ قريش و غطفان مردانى از سران آنان را در اختيار گيريم و به تو تحويل دهيم و تو آنان را گردن بزنى و پس از آن در كنار تو قرار گيريم و ريشه آنان را بركنيم؟» محمّد نيز براى آنان پيغام فرستاده است كه با چنين كارى موافق است. اكنون اگر يهوديان فرستادگانى به سوى شما گسيل داشتند و گروگانهايى از شما خواستند حتّى

ص: 648

يك نفر از جمع خود در اختيار آنان قرار ندهيد».

نعيم پس از اين كار به سراغ غطفان رفت و آنچه را با قريش مطرح كرده بود با آنان نيز در ميان نهاد.

پس از هشدار اين مسلمان هشيار و پرهيزگار ابو سفيان عكرمة بن ابى جهل را به ميان بنى قريظه اعزام كرد تا آنان را به جنگ عليه پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرا خواند و بگويد كه «اينجا سرزمين اقامت ما نيست و اكنون اسبان و شتران ما از بين رفته اند. پس آمادۀ جنگ شويد تا با محمّد وارد نبرد شويم و از آنچه ميان ما و او بوده آسوده خاطر گرديم».

از آنجا كه آن روز شنبه بود يهوديان بهانه آوردند و گفتند: «ما در روز شنبه دست به كارى نمى شويم. حتّى برخى از ما نيز [اشاره به بنى قريظه] در اين روز كارى را آغاز كرده اند و به سرنوشتى گرفتار آمده اند كه بر شما پوشيده نيست...

علاوه بر اين ما مرد آن نيستيم كه در كنار شما و عليه محمّد بجنگيم مگر آن كه مردانى از خود را به گروگان در اختيار ما قرار دهيد تا به عنوان پشتوانه در اختيار ما باشند و ما پس از آن با محمّد وارد جنگ شويم، زيرا ما از اين بيم داريم كه اگر جنگ شما را به ستوه آورد و از ادامۀ آن ناتوان بمانيد بار بازگشت به سوى ديار خود بنديد و ما را در اين سرزمين رها كنيد در حالى كه آن مرد [اشاره به محمّد] در سرزمين ماست و ما را در برابر او توان رويارويى و توان تحمّل چنين وضعيّتى نيست».

بدين ترتيب با خوددارى قريش از تن دادن به تقاضاى يهوديان، يهوديان دريافتند كه قريش نمى خواهد موجبات امنيّت خاطر آنان را فراهم آورد و قريش نيز دريافت كه بنى قريظه مى خواهد پشتوانه اى براى خود در مقابل گرفتار شدن در وضعيّتى كه بيم آن دارند در اختيار گيرد و آنها را بكشد. اين گونه بود كه نقشه اى كه براى ايجاد شكاف ميان يهوديان و قريش طرّاحى شده بود عملى گرديد، زيرا بيشترين شكاف با از ميان رفتن اعتماد طرفين به يكديگر و سوء ظن متقابل به وجود مى آيد و اينك چنين وضعيّتى ميان مشركان و يهوديان پديد آمده بود.

البتّه على رغم اين مسأله همچنان يهوديان و مشركان به گمراهى خود ادامه

ص: 649

دادند، آن سان كه يهوديان جاسوسانى را عليه زنان و كودكان مسلمان كه در پناهگاههاى خود بودند مى گماشتند تا در صورت يافتن فرصتى بر آنان حمله كنند و بدين وسيله از محمّد و اصحاب او انتقام بگيرند [و مشركان نيز همچنان به محاصرۀ مدينه ادامه مى دادند. به عبارتى ديگر، هر چند از ميان رفتن اعتماد طرفين به همديگر بى تأثير نبود، امّا با اين وجود هنوز كينه و دشمنى با پيامبر (صلی الله علیه و آله) ميان آنان وحدت و يگانگى برقرار مى كرد، چرا كه هنوز نه يهوديان بنى قريظه و نه مشركان قريش و غطفان از قصد آزار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و قصد تهاجم به خانه هاى مسلمانان برنگشته بودند.

جاسوس يهودى

473 - صفيّه دختر عبد المطّلب عمّۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در يكى از پناهگاهها كه به حسان بن ثابت تعلّق داشت و او خود نيز در جنگ شركت نكرده و در جمع كودكان و زنان بود به سر مى برد و در آن زمان هنوز آيات حجاب و وجوب آن نازل نشده بود. صفيّه مى گويد: «در اين زمان كه بنى قريظه پيمان خود را با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شكسته و با او اعلام جنگ كرده بود مردى از يهوديان از كنار پناهگاه ما گذشت و به گشتن در پيرامون آن پرداخت».

صفيّه از اين كه او در اطراف پناهگاه زنان و كودكان پرسه مى زد و از آنجا كه يهوديان بنى قريظه با مسلمانان قطع روابط و اعلام جنگ كرده بودند دريافت كه اين مرد جاسوس يهوديان عليه مسلمانان است و در جستجوى رخنه گاهى براى هجوم عليه پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى باشد. وى به همين دليل به حسان شاعر گفت: «در اينجا كسى نيست كه از ما در مقابل اين مرد دفاع كند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مسلمانان به رويارويى دشمن رفته اند و نمى توانند در صورتى كه كسى قصد تعرّضى عليه ما داشته باشد دشمن را واگذاشته و به سراغ ما بيايند. اينك اين يهودى در پيرامون پناهگاه مى گردد و من از اين آسوده خاطر نيستم كه او ديگر يهوديان را به

ص: 650

رخنه گاههايى كه در پشت جبهۀ ما وجود دارد رهنمون شود، آن هم در زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او از ما دور و به كارى ديگر مشغولند. پس به سراغ او برو و وى را بكش». امّا حسّان در پاسخ او گفت: «اى دختر عبد المطّلب خدا تو را بيامرزد. به خدا سوگند تو خود مى دانى كه من مرد اين كار نيستم».

صفيّه مى گويد: «وقتى اين برخورد را ديدم و از او خيرى نديدم ميان بر بستم و سپس عمودى در دست گرفتم و از پناهگاه بيرون رفتم و آن عمود را بر سر آن يهودى فرود آورده، او را كشتم و چون از او فارغ شدم و به پناهگاه بازگشتم به حسان گفتم: «اى حسان، از پناهگاه بيرون برو و سلاح و زره از آن مرد برگير كه چون او يك مرد است من نتوانستم زره از تن او در آورم». امّا حسان گفت: «اى دختر عبد المطّلب مرا به درآوردن سلاح و زره از تن او نيازى نيست».

ما اين ماجرا را يادآور شديم، نه براى آن كه شجاعت خواهر حمزۀ شير خدا را نشان دهيم يا به وضع حسّان بن ثابت اشاره كنيم، بلكه بدان هدف كه ببينيم چگونه يهوديان مشتاق بودند كه در غياب پيامبر (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او متعرّض خانه هاى آنان شوند.

رويارويى

474 - دو سپاه رو در روى يكديگر قرار گرفتند، در حالى كه سپاه شرك به فراوانى افراد، انبوهى و وفور تداركات و تجهيزات، به اين كه سپاه آنان همه اعراب را در خود جاى داده است، به اين كه توانسته اند با همدستى بنى قريظه مدينه را در محاصرۀ كامل قرار دهند و بالاخره به اين مى باليدند كه مى توانند از طريق همپيمانان خود شورشى عليه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در داخل مدينه برپا كنند، امّا از اين غافل بودند كه در ميان آنان ضعفى وجود دارد كه مى تواند وحدت آنان را به تفرقه بدل كند، چه، آنان داراى يك فرماندهى واحد كه فرامين آن يك هجوم فراگير و همه جانبه را عليه مسلمانان سازمان دهد نبودند و بدين ترتيب انبوهى و فراوانى افراد

ص: 651

سپاه نمى توانست سودى به حال آنان ببخشد، چرا كه يك گروه اندك امّا همدل و متّحد از يك گروه بيشمار امّا متفرّق بهتر است. اين عيبى است كه در اصل مسأله تشكيل يك ارتش از گروههاى مختلف نهفته بود.

در كنار اين ضعف آزمندى غطفان كه شمار آنان به شش هزار تن مى رسيد براى به دست آوردن يك سوّم محصولات مدينه را نيز نبايد از ياد برد، چه پيشنهادى كه پيامبر در اين باره به آنان داده، هر چند به عمل نپيوسته بود امّا به همين مقدار نيز چون هنوز در صلح بر اساس همين مبنا باز بود - طمع و آزمندى آنان را در پى داشت و بازوهاى آنان را براى نبرد سست مى كرد.

علاوه بر اين دو ضعف، مسأله از ميان رفتن اعتماد طرفين ميان بنى قريظه و مشركان نيز علتى ديگر بود كه باعث مى شد عملا همپيمانى اين دو گروه با يكديگر سودى نداشته باشد، هر چند برخى از يهوديان - آن گونه كه ديديم براى اين تلاش كرده بودند كه به خانه هاى پيامبر و مسلمانان يورش برند.

اين تصويرى از روحيّات سپاه مشركان است. امّا در مورد سپاه مؤمنان شاهد آنيم كه سختى كار و نبرد اين سپاه را از عناصر منافق و سست عقيده و متزلزل پاكسازى كرده و آن را به صورت يك دست و خالص در آورده بود و كسى در ميان اين سپاه نبود مگر آن كه مصداق اين توصيف خداوندى قرار مى گرفت كه «از مؤمنان مردانى هستند كه بر پيمانى كه با خدا بسته بودند استوار ماندند و گروهى از آنان پيمان خود را به پايان بردند [و شهيد شدند] و گروهى ديگر نيز بى آن كه تغييرى در عقيدۀ خود دهند در انتظار ماندند»(1).

عبور از خندق

475 - سپاه انبوه شرك با رويارويى با خندق غافلگير شد، چرا كه آنان از اين پيش با چنين شيوه اى آشنايى نداشتند و علاوه بر اين اهل جنگهايى اين چنين با

ص: 652


1- - احزاب/ 23.

سپاهى متشكل از گروههاى مختلف نبودند تا بخوبى بتوانند تدابير و شيوه هاى لازم در چنين موقعيّتى را اتّخاذ كنند. آنان سدّى را در مقابل خود ديدند كه مانع آن مى شد تا همه با هم و همدوش يكديگر به مدينه يورش برند و ريشۀ اسلام را بر كنند.

چنين بود كه سپاه شرك در نخستين گام و نخستين هدف خود با ناكامى مواجه شد. امّا در اين ميان تنى چند از مشركان رخنه گاهى در خندق يافته و توانسته بودند اسبهاى خود را از آن بگذرانند. از جملۀ اين افراد مى توان به عكرمة بن ابى جهل به همراه تنى چند از بنى مخزوم و نيز عمرو بن عبد ود عامرى نام برد. او مردى وحشت انگيز بود كه در نبرد بدر حضور يافته و در آن مجروح شده و به دليل جراحتهاى خود نتوانسته بود در نبرد احد شركت جويد و اينك براى نبرد ديگرى بيرون آمده بود تا ديگر بار موقعيّت خود را به ديگران نشان دهد و خشم و كينه خود را تسلّى دهد.

عمرو وارد ميدان نبرد شد و هماورد طلبيد و سه بار هماورد طلبيد و در هر بار على (ع) داوطلب رويارويى با او شد [و هيچ كس ديگر پاسخى نگفت]، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دو بار نخست على (ع) را از اين رويارويى بازداشت و به سرزنش ديگر مسلمانان پرداخت و سرانجام در سوّمين بار به على (ع) اجازۀ نبرد داد.

هنگامى كه اين دو در ميدان رو در روى يكديگر قرار گرفتند على (ع) در دعوت او به طريق هدايت فرمود: «اى عمرو تو با خدا پيمان بسته اى كه هيچ كس از قريش تو را به يكى از دو كار فرا نخواند و ميان دو كار مخيّر نسازد مگر آن كه بهترين آن دو را مى پذيرى». او گفت: «آرى چنين است». على (ع) فرمود: «پس تو را به خدا و رسول او و به اسلام فرا مى خوانم». او گفت: «مرا بدين نيازى نيست». ديگر بار امير مؤمنان فرمود: «پس تو را به نبرد با خود فرا مى خوانم». او گفت: «چرا اى پسر برادر؟ به خداوند سوگند من دوست ندارم كه تو را بكشم».

امّا على (ع) فرمود: «ولى به خدا سوگند من دوست دارم تو را بكشم». در اين هنگام بود كه عمرو تحريك شد، از اسب خود فرود آمد و آن را پى كرد و آمادۀ نبرد

ص: 653

با على (ع) شد. چنين بر مى آيد كه در آن رويارويى على (ع) پياده بوده و به همين دليل نيز عمرو براى نبرد پياده شده است.

عمرو رو به سوى على (ع) آمد و آن دو با يكديگر درگير جنگ تن به تن شدند. او ضربتى بر على (ع) فرود آورد كه على (ع) آن را با سپر خود دفع كرد، امّا شمشير او از سپر نيز گذشت و سر آن حضرت را مجروح كرد. سپس على (ع) ضربتى بر استخوان شانه او فرود آورد و با همين يك ضربت - كه ضربات او هيچ كدام نيازى به تكرار نداشت - او را بر زمين انداخت و در اين هنگام مسلمانان تكبير گفتند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دريافت كه على عمرو را به قتل رسانده است(1).

على (ع) سپس به اردوى مسلمانان بازگشت. در هنگام بازگشت عمر بن خطاب از آن حضرت پرسيد كه «آيا زره او را از تن وى در نياوردى كه در ميان همه اعراب زرهى به خوبى زره او نيست؟» على (ع) فرمود: «من ضربتى بر او وارد آوردم و او عورت خود را پيش آورد و من از اين كه زره از تن عموزادۀ خويش در آورم شرم كردم».

چنين بر مى آيد كه پس از كشته شدن عمرو بن عبد ود از آنجا كه او در ميان مشركان مردى بزرگ و براى آنان عزيز بود آنان از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواستند در مقابل قيمت جنازۀ عمرو را به آنان دهد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز آن جنازه را [برايگان] در اختيار آنان قرار داد و فرمود: «ما بهاى مردگان را نمى خوريم».

پس از كشته شدن عمرو كسانى از مشركان از جمله عكرمة بن ابى جهل و بنا بر برخى از روايات خالد بن وليد كه به اين سوى خندق آمده بودند، چون درگيرى ميان على (ع) كه در هيچ نبردى از دشمن نمى گريخت و عمرو را ديدند لحظه اى

ص: 654


1- - در همين مورد است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «رويارويى على (ع) با عمرو بن عبد ود در پيكار خندق برتر از اعمال امت من تا روز قيامت است». ر. ك. فضايل الخمسه من الصحاح السته ج 2، ص 357، به نقل از مستدرك الصحيحين، ج 2، ص 32، تاريخ بغداد، ج 13، ص 19 و تفسير فخر رازى، ذيل سوره قدر.

درنگ نكردند و خود را به آن سوى خندق رساندند، بى آن كه هيچ يك از آنان جرأت رويارو شدن با على (ع) كه عمرو را كشته بود به خود راه دهد.

ابن جرير طبرى در تاريخ الامم و الملوك متذكّر است كه نوفل بن عبد الله بن مغيره از مشركانى است كه به درون خندق آمد و مسلمانان وى را هدف سنگ قرار دادند و او نيز فرياد برآورد كه «قتلى شرافتمندانه تر از اين مى خواهم». پس على (ع) به درون خندق رفت و او را به قتل رساند.

در روايت ديگرى آمده است كه زبير بن عوام نوفل را كشت. به هر حال پس از كشته شدن او مشركان خواهان خريد جنازۀ او شدند، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن جنازه را [برايگان] در اختيار آنان قرار داد و فرمود: «ما بهاى كشتگان را نمى خوريم».

تهاجم به خانه هاى مسلمانان

476 - پس از آن كه گروهى از مشركان با استفاده از رخنه گاهى كه نقطه اى كم عرض و ديوار كنارۀ آن كم ارتفاع بود از خندق عبور كرده و دو تن از آنان يعنى عمرو بن عبد ود عامرى و نوفل بن عبد الله مخزومى به قتل رسيده بودند و در شرايطى كه ترس و وحشت به سبب اين قتل بر اردوى مشركان سايه افكنده بود، همچنان محاصرۀ مدينه ادامه داشت و طرفين از دو سوى خندق به تيراندازى به جانب يكديگر مى پرداختند و از هر طرف باران تير مى باريد.

در اثر تيراندازى و پرتاب نيزه يكى از مشركان هدف نيزه قرار گرفت و به قتل رسيد و پنج تن از مسلمانان نيز در همان صحنه و يكى از آنان نيز در خارج اين صحنه به شهادت رسيدند. فردا خير صحابى جليل سعد بن معاذ بود كه پيش از اين به همراه سعد بن عباده به ميان بنى قريظه رفته و خيانت آنان را ديده بود. او كه با زرهى تنگ كه دو آستين آن عاريتى بود به صحنۀ نبرد آمده بود هدف تيرى كه در رگ زير بازويش نشست و او را ناتوان ساخت قرار گرفت، امّا از خداوند خواست نميرد مگر پس از آن كه جزاى حيله و خيانت يهوديان بنى قريظه را با ديدگان خود ببيند. او

ص: 655

زنده ماند تا آن كه در ماجراى غزوۀ بنى قريظه داورى دربارۀ آنان را بر عهده گرفت و پس از آن روح او به ملكوت اعلى پرواز كرد.

بدين ترتيب على رغم آن كه جنگ ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مشركان آغاز شده بود و آنان عليه آن حضرت دست به تحرّكاتى زده بودند، امّا از اين ناتوان مانده بودند كه با قرار گرفتن سدى چون خندق در جلو راه آنان به رسول خدا و مسلمانان استوار و راستينى چون على و برادران او كه پشت سر پيامبر بودند و برق شمشيرهايشان چشم مشركان را كور مى كرد دسترسى پيدا كنند. به همين سبب آنان چاره اى جز اين نداشتند كه از سمت پايين مدينه و از سمتى كه بنى قريظه خود قصد چنين كارى را داشتند تا بدين وسيله به يارى ديگر همكيشان خود - كه هم به خاطر آنان پيمان خويش با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را شكسته بودند - برخيزند و كينۀ نهفتۀ خويش را تسلى دهند و انتقام برادران يهود خود يعنى انتقام بنى نضير و بنى قينقاع را از مسلمانان بگيرند، هر چند آنچه بر سر آن يهوديان آمده بوده تنها نتيجۀ ستم، تجاوز، پيمان شكنى و خيانت آنان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود.

ابن كثير در البداية و النهاية دربارۀ هجومى كه از جانب شرق مدينه عليه مسلمانان صورت گرفت چنين مى گويد:

«موسى بن عقبه مى گويد: پس مشركان يكى از گردانهاى رزمى پرقدرت خود را به سوى خانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گسيل داشتند و مسلمانان تا پايان روز به رويارويى با آن پرداختند. اين گردان زمانى به صحنه رويارويى با پيامبر (صلی الله علیه و آله) آمد كه وقت نماز عصر فرا رسيده بود و به همين سبب پيامبر و صحابه نتوانسته بودند نماز خود را بدان صورت كه مى خواستند به جاى آورند. امّا در پايان روز آن گردان مهاجم بازگشت و در اين زمان بود كه [مسلمانان نماز عصر و لحظاتى پس از آن نماز مغرب را به جاى آوردند و] رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «خداوند شكمها و سينه ها و نيز قبرهاى آنان را پر از آتش كند كه ما را از نماز [اوّل وقت] بازداشتند»(1).

ص: 656


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 109.

اين روايت حاكى از آن است كه نگهبانانى كه پيامبر براى مراقبت و حراست در مقابل خيانت بنى قريظه گماشته بود [يعنى گروه سيصد نفرى زيد بن حارثه] به رويارويى با مهاجمان پرداختند و در ادامه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود به آن مجاهدان پاكباز پيوست و بدين ترتيب مشركان نتوانستند به خانه هاى مسلمانان دسترسى و بر آنها تسلّط يابند. امّا اگر چه آنان به خانه هاى مسلمين دسترسى نيافتند، امّا مردمى را كه در آن خانه ها بودند نگران كردند و همين، جنايت بزرگى بود كه يهوديان بدان دامن مى زدند و نيز نشانى از گرفتارى سختى كه انتظار آنان را مى كشيد.

گفتنى است كه هر چند پيامبر صحنۀ رويارويى با مشركان را در يك سوى مدينه ترك كرده بود تا به رويارويى با تعرّض آنان در سويى ديگر برود، امّا آن ناحيه را به همان مؤمنان راستينى واگذاشته بود كه بر پيمان خويش با خداوند استوار مانده و هيچ تغييرى در آن روا نداشته بودند.

همچنين لازم به يادآورى است كه در همين ماجرا جمع ميان نماز مغرب و عصر در وقت مغرب روايت شده و در احاديث صحيح آمده است و بخارى، مسلم، ترمذى و نسائى آن را روايت كرده اند. متن روايت بخارى آن گونه كه در البداية و النهاية آمده چنين است:

«در روز نبرد خندق عمر بن خطاب پس از غروب خورشيد در حالى كه مشركان قريش را دشنام مى داد و مى گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نتوانستم نماز بخوانم تا زمانى كه نزديك بود خورشيد غروب كند» به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و آن حضرت در پاسخ او فرمود: «به خداوند سوگند من نيز هنوز نماز نخوانده ام»(1).

[راوى مى گويد:] «پس با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به دشت فرود آمديم و وضو گرفتيم و در زمانى كه خورشيد غروب كرده بود نماز عصر را به جاى آورديم و پس از آن نيز به نماز مغرب برخاستيم».

ص: 657


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 109.

اين روايت از جايز بودن جمع ميان دو نماز و در حالتى كه يك نماز به تأخير افتاده باشد و آن هم جايز بودنى به سبب عذر جنگ حكايت مى كند، هر چند احمد بن حنبل جمع را خواه به عذر جنگ و خواه به عذرى ديگر جايز دانسته است.

دعاى پيامبر در احزاب

477 - آيا گمان برده ايد به بهشت در خواهيد آمد بى آن كه همانند آنچه بر كسانى كه قبل از شما بودند رسيده بود بر شما نيز برسد، كسانى كه گرفتار آسيب و ضرر و دچار تكانهايى سخت شدند تا آنجا كه پيامبر و مؤمنانى كه با او بودند گفتند:

«پيروزى و يارى خداوند كى خواهد بود؟» هان كه يارى خدا نزديك است»(1).

گرفتارى مسلمانان شديد شد چه اين كه آنان حدود بيست روز در محاصره به سر بردند و از داخل نيز با چنان خيانتى از سوى بنى قريظه روبرو بودند و آنان حتّى قصد آن كرده بودند با يك گردان رزمى پرقدرت خانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مورد تهاجم و در اختيار خود قرار دهند.

البتّه سختيهاى اين نبرد تنها براى مسلمانان نبود، بلكه سپاه شرك نيز در اين مدّت شبهاى بسيار سردى را تحمّل كردند، توشۀ آنان كم شد و اسبان و شترانشان هلاك شده بودند و برخى به برخى ديگر بدگمان شده بودند تا آنجا كه ابو سفيان در ميان آنان به ايراد سخن پرداخت و گفت: «اينجا جاى اقامت ما نيست، چه اين كه شتران و اسبان هلاك شده و بنى قريظه نيز به پيمانى كه با ما داشته اند وفا نكرده اند».

در چنين وضعيّتى، كاستيها و سختيهاى مؤمنان با صبر و پايدارى جبران مى شد، امّا مشركان نه ايمانى داشتند كه به آنان قدرت و نيرو بخشد و نه آرمان و اميدى در پيشگاه خداوند كه شجاعتشان دهد.

در اين ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوسته به خدا توجه داشت و به درگاه او دعا مى كرد، آن سان كه روايات گوناگونى كه پاره هايى از ادعيه و تضرّعات آن حضرت

ص: 658


1- - بقره/ 214.

را در اين هنگامه نقل مى كند روايت شده است. اين دعاها تكرار شد و استجابت الهى را در پى داشت كه او خود مى فرمايد: «مرا بخوانيد تا پاسختان دهم»(1).

از جمله دعاهاى آن حضرت در اين هنگامه دعايى است كه احمد بن حنبل آن را روايت كرده است مبنى بر اين كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «پروردگارا نقاط ضعف و رخنه گاههاى ما را بپوشان و ترس ما را به امنيّت و آسايش خاطر مبدّل ساز».

از همين قبيل است دعايى كه در صحيحين روايت شده كه فرمود: «پروردگارا، اى فرو فرستنده كتاب و اى سريع الحساب دشمنان را شكست بده، پروردگارا آنان را شكست بده و متزلزلشان ساز و ما را بر آنان يارى ده و پيروز كن».

از همين ادعيه است دعايى كه در صحيح بخارى به نقل از ابو هريره روايت شده كه فرمود: «هيچ خدايى جز خداوند يگانه نيست، او كه سپاه خويش را عزّت بخشيد، رسول خدا را نصرت و عزّت داد و بتنهايى بر همه سپاههاى مهاجم چيره شد و پس از او هيچ نيست».

پايان نبرد

478 - خداوند دعاى رسول خود را برآورده ساخت و چه كسى از او به برآورده شدن دعايش شايسته تر بود و چه عبادتى از عبادت او - كه دعا نيز خود يك عبادت است - پاكتر، خالصانه تر و آراسته تر؟

خداوند در پاسخ دعاى رسول خود بادهايى سرد و سوزان آن هم در روزهايى بسيار سرد بر مشركان مسلّط كرد و اين بادها كه سپاه خدا بود ترس را در دلهاى مشركان جاى داد و آنان را با يكديگر بدبين ساخت؛ غطفان از قريش جدا شد و قريش عليه بنى قريظه و بنى قريظه عليه قريش گمانهايى در دل جاى داد تا آنجا كه روايت شده، يهوديان بنى قريظه فرستاده اى نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اعزام كردند و به اطّلاع رساندند كه حاضرند در مقابل بازگشت بنى نضير به مدينه با او و مسلمانان

ص: 659


1- - غافر/ 20.

صلح كنند.

ترس بر دلهاى مشركان سنگينى كرد و بادهاى سرد آنان را به ستوه آورد تا آنجا كه ابو سفيان رو به ديگران كرد و گفت: «از شدّت وزش باد به روزگارى افتاده ايم كه شاهديد: هيچ ديگى بر روى ديگدان نمانده، هيچ آتشى برافروخته نمى ماند و هيچ بنايى استوار نمى ايستد. پس كوچ كنيد كه من خود كوچ مى كنم».

بدين ترتيب مشركان ناكام و سرافكنده بازگشتند و تداركاتى را نيز كه با خود آورده بودند بر جاى گذاشتند، در حالى كه تنها توانسته بودند پنج نفر از مسلمانان را به شهادت برسانند و يك نفر را نيز مجروح كنند و در مقابل، مسلمانان سه تن از آنان را كشته بودند. يكى از اين سه تن عمرو بن عبد ود بود كه به دست على (ع) كشته شد. وى با چندين مرد جنگى برابرى داشت و نه با يك نفر.

خداوند دربارۀ نحوه خاتمه و نتايج اين نبرد چنين مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد نعمت خداوند را بر خود به ياد آريد، آن هنگام كه سپاهيانى براى رويارويى با شما آمدند و ما نيز بادهايى بر آنان مسلّط كرديم و سپاهيانى كه شما آنان را نديديد و خداوند بدانچه مى كنيد آگاه و بيناى آن است». و خداوند كافران را با همان خشم و عصبانيّت خود و در حالى كه هيچ دستاوردى نيافته بودند برگرداند و خداوند خود براى مؤمنان اين نبرد را عهده دار شد كه خداوند مقتدر و عزتمند است»(1).

بدين ترتيب نبرد احزاب پايان يافت نبردى كه سرتاسر جزيرة العرب براى آن به حركت درآمده بود و نعرۀ پيروزى بر مسلمانان و فرياد مرگ و نابودى آنان را سر مى داد و مدّعى آن بود كه اين نبرد ريشۀ اسلام را بر خواهد كند. امّا با اين همه سپاهيان مهاجم به خسارتى بزرگ گرفتار شدند و هم در ميدان نبرد شكست خوردند و هم دلهايشان پس از آن كه آيات پروردگار را ديدند مضطرب و پريشان شد.

در كتاب المغازى واقدى آمده است كه چون قريش به ستوه آمد، ابو سفيان

ص: 660


1- - احزاب/ 26-9.

نامه اى براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نوشت و آن را به وسيلۀ ابو سلمه حشنى براى آن حضرت فرستاد. متن آن نامه چنين بود:

«به نام پروردگار. به لات، عزى، اساف، نائله و هبل سوگند ياد مى كنم من همراه با جمع سپاهيان خويش به سوى تو آمدم و اكنون نيز قصد آن نداريم تا زمانى كه بنيان شما را ريشه كن نكرده ايم براى هميشه شما را ترك گوييم و ديگر به سراغتان نياييم. پس از آن كه به سراغ تو آمديم ديديمت كه رو در رو شدن با ما را خوش ندارى و ميان ما و خود سد و خندق برپا كرده اى و اى كاش مى دانستم چه كسى چنين چيزى را به تو آموخته است. اكنون اگر از محاصرۀ تو دست بر مى داريم و بر مى گرديم اين در حالى است كه روزى همچون روز نبرد احد را با شما داريم كه زنان بر شما چيره شدند».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز در پاسخ او چنين مرقوم فرمود:

«از محمّد رسول خدا به ابو سفيان.

امّا بعد، نامۀ تو كه بر خدا مغرور شده اى به من رسيد. امّا اين كه گفته بودى همراه با همۀ سپاه خود به سوى ما آمده اى و قصد برگشتن ندارى تا آن كه ما را از ريشه بركنى، اين چيزى است كه خداوند مانع رسيدنت بدان خواهد شد و چنين مقصدى را نصيب ما خواهد ساخت تا تو ديگر از لات و عزّى سخن نگويى. امّا اين كه گفته بودى چه كسى اين شيوه را به من آموخته است، اين كار را خداوند بدان سبب كه مى خواهد تو و اصحابت را خشمگين سازد به من الهام كرد و بزودى روزى بر تو خواهد رسيد كه در آن لات و عزّى و اساف و نائله را درهم بشكنم و آن روز اين سخن را به تو يادآور خواهم شد».

نتايج و دستاوردهاى احزاب

479 - اين غزوه دستاوردهاى چندى از اين قبيل را در پى داشت:

الف: در اين غزوه خداوند كافران را خشمگين و بى آن كه هيچ دستاوردى به چنگ آورده باشند بازگرداند و اين در حالى بود كه آنان همۀ توان خود را براى اين

ص: 661

جنگ بسيج كرده و همه اعراب را گرد هم آورده بودند تا مدينه را مورد هجوم خود قرار دهند، امّا در حالى كه از اين لشكركشى بزرگ برمى گشتند كه تنها دستاورد آنان قتل شش مسلمان بود كه در مقابل آن نيز سه تن از مردان جنگى خود و از جمله شير دلاور خويش را كه به دست شير ميداندار اسلام على (ع) به قتل رسيده بود از دست داده بودند.

تأثير چنين شكستى آن بود كه از اين نااميد شوند كه بتوانند بر محمّد (صلی الله علیه و آله) چيرگى يابند، بويژه آن كه آنان نمى توانستند حركتى عظيمتر از اين يا حركتى همانند اين حركت براى يك بار ديگر عليه مسلمانان به وجود آورند. به عبارت ديگر اكنون زبان حال مشركان اين شده بود كه «ما را بر محمّد راهى نيست»، آن سان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود نيز فرمود: «از اين پس ديگر قريش عليه شما نخواهد جنگيد و اين شماييد كه در آينده با آنان وارد جنگ خواهيد شد» و خداوند نيز - كه سخن او راست ترين سخن است - در قرآن كريم به همين حقيقت اشاره و فرمود: «خداوند خود اين نبرد را براى مؤمنان عهده دار شد [و جنگ را براى آنان كفايت كرد]»(1).

ب: اعرابى كه پس از نبرد احد و پس از رواج اين شايعه از سوى قريش كه آنان بر محمّد (صلی الله علیه و آله) پيروز شده و او و پيروانش شكست خورده اند چشم طمع به پيروزى بر مسلمانان دوخته بودند، در اين غزوه از صحنۀ رويارويى گريختند و متزلزل شدند و ديگر چشم طمع از پيروزى بر محمّد (صلی الله علیه و آله) برداشتند و حتّى تا آنجا ترسيدند كه ديگر از اين بيم داشتند عليه مسلمانان دست به طرح توطئه يا نقشه اى بزنند و يا در انديشۀ ستم يا خيانت و حيله اى عليه او برآيند.

همين نوميدى و يأس نيز ممكن بود آنان را به انديشيدن و تأمّل دربارۀ آنچه محمّد (صلی الله علیه و آله) مردم را به آن فرا مى خواند وادار سازد. به همين سبب نيز كسانى كه پس از اين ماجرا دسته دسته و يا تك تك به حضور پيامبر مى رسيدند تا اسلام بياورند رو به فزونى نهاد و هيأتهايى پى درپى به هدف آشنا شدن با اسلام به مدينه

ص: 662


1- - احزاب/ 25.

آمد، زيرا در اين زمان، ديگر پرده ها كنار رفته بود.

ج: آيات و نشانه هايى حسّى كه در طى آن غزوه خود را نشان داده بود امكان داشت كه ماده پرستان حس گرا را تحت تأثير قرار دهد به ويژه آن كه اگر چنين نشانه هايى در شرايطى كه ترس همه را در ميان گرفته باشد ظهور كند، چه در چنين شرايطى وقتى رخدادى بدون هيچ سبب و علّتى آشنا براى آنان به وقوع بپيوندد مى تواند آنان را به انديشه وادار سازد و لباس بت پرستى را از تن انديشه هاى آنان بركند و در چنين شرايطى است كه اندك اندك نور بر دلهاى آنان مى تابد و هر چه تابش اين نور بيشتر شود، بيشتر به حق روى مى آورند و خواهان آن مى شوند «و خداوند هر كه را بخواهد به راه راست هدايت مى كند»(1).

د: در جريان اين غزوه نيّات يهوديان آشكار شد و در معرض مشاهدۀ عينى قرار گرفت و بدين ترتيب آنچه را آنان پنهان مى داشتند به صورت يك شيء شناخته شده براى همگان در آمد؛ چه همين سختى و گرفتارى تهاجم احزاب كه مسلمانان را در ميان گرفته بود نقشه هاى يهوديان عليه مسلمانان را برملا كرد و پرده از روى چهره ها كنار رفت و ديگر نتوانست نفاق آن را بپوشاند و بدين ترتيب يهوديان رو در روى مسلمانان قرار گرفتند.

ه: ماجراى احزاب نشان داد كه وحدت و اجتماع اهل باطل يك تفرقه بيش نيست، چرا كه آنان براى اين هجوم گرد هم آمدند، امّا خيلى زود به سبب تمايل غطفان به صلح و بازگشت و نيز به سبب سوء ظن متقابل ميان يهوديان و سپاههاى مهاجم، مشركان در اهداف و انگيزه ها و در شيوۀ كار با يكديگر اختلاف يافتند.

غزوۀ بنى قريظه

480 - اين غزوه يكى از نتايج و پيامدهاى شكست فاحش قريش و ديگر قبايل عرب و ناكامى آنان در عبور از خندق و تهاجم مدينه است.

ص: 663


1- - بقره/ 213.

در طى لشكركشى اعراب عليه مدينه يهوديان بنى قريظه چنين به خود اجازه دادند كه پيمان خود با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بشكنند و يا بر خلاف آن عمل كنند و بكوشند تا نقاط ضعف و رخنه گاههاى مدينه را به دشمن اطّلاع دهند يا خود از آن استفاده كنند. آنان تهاجم اعراب عليه مدينه را فرصتى مناسب براى تحرّك عليه پيامبر و حمله به او شمردند و به جاى آن كه بر پيمان خود با پيامبر (صلی الله علیه و آله) استوار بمانند و سرنوشت خود را با مسلمانان پيوند دهند اين را فرصتى مغتنم براى تسلّط بر مدينه دانستند و به همدستى و همكارى با مهاجمان پرداختند و حتّى به هجومى عليه خانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و خانه هاى ديگر مؤمنان دست زدند.

هنگامى كه خداوند مشركان را خشمگين و بدون هيچ دستاوردى وادار به بازگشت كرد و خداوند خود اين نبرد را براى مسلمانان عهده دار شد يهوديان دريافتند كه اينك آن فرصت از دستشان رفته است و بايد در انتظار فرجامى خسارت بار باشند، چه، مشركان به سرزمين و خانه و كاشانۀ خود بازگشتند و به اين تن در دادند كه ذلت بازگشتى بى نتيجه را به خود بپذيرند. آنان بازگشتند، در حالى كه هيچ كس به تعقيب آنان نپرداخت و يا جزاى آنچه كرده بودند به آنان نداد. امّا بنى قريظه اينك ناگزير بودند در مقابل پيمان شكنى خود و در مقابل همدستى با مشركان حساب پس بدهند. به همين دليل ترس دلهاى آنان را آكنده ساخت و نتيجه آن شد كه خداوند فرمود: «و كسانى از اهل كتاب را كه از آنان پشتيبانى كرده بودند از دژهاى خود به زير آورد و ترس را بر دلهاى آنان حاكم كرد تا گروهى را بكشيد و گروهى را به اسارت درآوريد. آنگاه سرزمين و خانه ها و اموال آنان و زمينى را كه تاكنون بدان پاى ننهاده ايد از آن شما كرد و خداوند بر هر كارى تواناست»(1).

اينك رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در برخورد با بنى قريظه سه راه را پيش روى داشت:

الف: آن كه آنان را مورد عفو قرار دهد و اجازه دهد همچنان در خانه هاى خود در امنيّت به سر برند و همچنان در كنار مسلمانانى كه به آن خيانت كرده بودند

ص: 664


1- - احزاب/ 26-27.

به حيات خود ادامه دهند.

بى ترديد چنين چيزى امكان نداشت، چرا كه عفو و گذشت با كسانى مى توان در پيش گرفت كه اميد خير بدانان برود و اين در حالى است كه آنان احترام هيچ پيمانى نگه نداشته بودند و به فرمودۀ قرآن «چگونه مى توان عهد و پيمانى با آنان نگاه داشت در حالى كه اگر آنان بر شما چيره شوند حرمت هيچ عهد و پيمانى را دربارۀ شما نگه نمى دارند»(1).

ب: اين كه آنان را از خانه و كاشانه خود بيرون براند، آن سان كه بنى نضير را بيرون رانده بود. اين راه حل نيز راه حلى عادلانه نبود چرا كه نوعى مساوات در برخورد با آنان و برخورد با بنى نضير به وجود مى آمد و اين در حالى بود كه گناه بنى نضير كمتر از آنان بود و اين دو طايفه با يكديگر برابر نبودند، چرا كه بنى نضير تنها نقض پيمان كرده، ولى عليه خانۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) و خانه هاى مؤمنان دست به تهاجمى نزده بودند. امّا بنى قريظه بر خلاف آنها در شرايطى كه مدينه از دو سو مورد محاصره قرار گرفته و هدف تهاجم دشمن بود و گردانهاى رزمى آنان و نيز گروههاى رزمى مشركان مسلمانان را در محاصره قرار داده بودند يكى از عوامل گرفتارى و مصيبت بار براى مسلمانان و بلكه در حالى كه خندق ميان مشركان و مسلمانان فاصله انداخته بود مصيبت بارترين عامل عليه مسلمانان بودند.

ح: اين كه با عاقلانه نبودن دو راه حل پيش گفته و غير عادلانه بودن راه حل دوّم با آنان به جنگ بپردازد، جنگى كه اين فرياد حقيقت را بر سر آنان فرود مى آورد كه «واى بر خائنان حيله گر» و جنگى كه نتيجۀ آن قبل از وقوع قابل پيش بينى و روشن بود، چه در صورت وقوع اين نبرد آن يهوديان تا آخرين نفر نابود مى شدند و بدين ترتيب دلهاى مؤمنانى كه روزى به سبب ترس از پيوستن همين يهوديان به مشركان جانهايشان به گلو رسيده بود تسلّى مى يافت.

در اين ميان يهوديان بنى قريظه خواستار آن بودند تا همانند يهوديان بنى نضير

ص: 665


1- - توبه/ 8.

مدينه را ترك گويند، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آنجا كه وضعيّت اين گروه با آن گروه ديگر برابر نبود پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) به فرمان پروردگار خويش طريقۀ جنگ عليه آنان را برگزيده بود، هر چند آنان اينك از در تسليم در آمده بودند.

فرمان خداوند

481 - فرمان خداوند در اين باره بر رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) نازل شد كه براى جنگ با بنى قريظه روانه شود، روايت شده است جبرئيل امين بر پيامبر پيام وحى آورد كه «اى محمّد (صلی الله علیه و آله)، سلاح را بر زمين نهاده اى؟» فرمود: «آرى». جبرئيل گفت:

«امّا فرشتگان سلاح بر زمين ننهاده اند و خداوند به تو فرمان مى دهد كه به سوى بنى قريظه بروى».

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به فرمان پروردگار و در حالى كه منطق جنگ نيز چنين چيزى را ايجاب مى كرد و هشيارى و مراقبتى كه خداوند از رسول خود خواسته بود همين را مى طلبيد، به سوى بنى قريظه حركت كرد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ فرمان خداوند مردم را به جنگ فرا خواند و در ميان مردم اعلام فرمود كه «هر كه مطيع و فرمانبردار است نماز نگزارد مگر در جوار بنى قريظه».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) به هنگام حركت سپاه عبد اللّه بن ام مكتوم را بر مدينه گماشت و پرچم سپاه خود را به على بن ابى طالب (ع) سپرد.

على (ع) به سوى بنى قريظه پيش رفت و چون به نزديك دژهاى آنان رسيد سخنان زشت و ناروايى از آنان شنيد كه نشان مى داد آنان گويا هنوز نيز در گمراهى خود به سر مى برند. على (ع) با شنيدن اين سخنان و از آنجا كه دوست نداشت سخنى ناروا دربارۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بشنود از نزديك آن دژها بازگشت و آنگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود به نزديك دژها رفت و خطاب به يهوديان فرمود: «اى ميمون زادگان، آيا [مشاهده مى كنيد كه] خداوند شما را خوار و زبون ساخته و عذاب و

ص: 666

ناخشنودى خويش را بر شما نازل كرده است؟» آنان گفتند: «اى محمّد تو كه مردى نادان نبوده اى».

به هر حال پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) پس از آن كه سپاه خود را گرد آورده و پرچم سپاه را به على (ع) سپرده بود در كنار يكى از چاههايى كه به بنى قريظه تعلّق داشت اردو زد، در حالى كه در ميان اصحاب او كسانى وجود داشتند كه نماز عصر خود را در هنگام نماز شامگاه به جاى آوردند، چرا كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرموده بود: «هيچ كس نماز عصر را به جاى نياورد مگر در [محلّه] بنى قريظه» و به همين دليل نيز نماز عصر را نخوانده بودند تا آن را در اين منطقه به امامت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برگزار كنند و بدين ترتيب نماز عصر را در وقت نماز شامگاهان در اين محلّه به جاى آوردند و پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز در اين مورد آنان را سرزنش نكرد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به فرمان خداوند و به اقتضاى شرايط جنگ آنان را به مدّت بيست و پنج روز در محاصره قرار داد، ولى آنان براى جنگ بيرون نيامدند و اين در حالى بود كه در دژ كعب بن اسد و در كنار يهوديان بنى قريظه حيى بن اخطب نيز حضور داشت، همان كه اين گروه يهودى را به نقض پيمان خود با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تحريك كرده و به كعب قول داده بود در صورت بازگشت مشركان او نيز در دژ او در كنار او بماند و سرنوشت خود را با سرنوشت يهوديان بنى قريظه گره زند و اينك به اين تعهّد خود وفا كرده بود.

هنگامى كه يهوديان دريافتند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بى آن كه با آنان وارد جنگ شود آنها را رها نخواهد كرد و چاره اى جز جنگ ندارند كعب بن اسد در ميان آنان برخاست و سه راه را به آنها پيشنهاد فرمود:

الف: اين كه به محمّد (صلی الله علیه و آله) ايمان آورند. او در اين باره به آنان گفت: «اين مرد را مورد تصديق قرار مى دهيم و با او بيعت مى كنيم كه به خداوند سوگند اين حقيقت براى شما روشن شده است كه او پيامبرى فرستاده شده از جانب خداوند و همان كسى است كه [وعدۀ آمدن] او را در كتاب خود مى بينيد. در

ص: 667

صورت انتخاب اين راه به امنيّت مالى و به امنيّتى براى زنان و فرزندان خود دست خواهيد يافت».

امّا يهوديان در پاسخ او گفتند: «ما هرگز حكم تورات را رها نمى كنيم و چيزى ديگر را جايگزين آن نمى سازيم».

ب: اين كه پس از كشتن زن و فرزندان خود و فارغ از آنها به جنگ بپردازند.

امّا آنان اين راه را نپذيرفتند.

ج: اين كه در روز شنبه با حمله عليه محمّد (صلی الله علیه و آله) او را غافلگير كنند، چرا كه ممكن است از آنجا كه محمّد اطّلاع دارد آنان در روز شنبه دست به جنگ نمى زنند در اين روز آمادۀ رويارويى با آنان نباشد [و در نتيجه شكست بخورد].

سرانجام يهوديان پذيرفتند كه تسليم شوند، امّا از نتايجى كه در پس اين تسليم وجود داشت بى خبر بودند. به همين دليل نيز به پيامبر (صلی الله علیه و آله) پيغام فرستادند كه ابو لبابه را به ميان آنان بفرستد.

چون ابو لبابه به ميان بنى قريظه رفت مردان به استقبال او آمدند و زنان و كودكان به سوى او شتافتند و در مقابل او به شكوه پرداختند. ابو لبابه با مشاهدۀ اين صحنه تحت تأثير عواطف و احساسات خود قرار گرفت و چون از او پرسيدند كه «آيا به نظر تو به داورى محمّد تن در دهيم؟» به گلوى خود اشاره كرد و گفت:

«آرى»، يعنى آن كه فرجام چنين كارى كشته شدن خواهد بود.

ابو لبابه خود دربارۀ اين ماجرا مى گويد: «به خداوند سوگند از آنجا دور نشدم كه دريافتم به خدا و رسول او خيانت كرده ام».

سپس ابو لبابه از ميان آن قوم برگشت و راه خود را در پيش گرفته، بى آن كه به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برگردد به مسجد رفت و خود را به يكى از ستونهاى مسجد بست و گفت: «اين نقطه را ترك نمى گويم تا آن خداوند كارى را كه كرده ام بر من ببخشايد». اين نداى ضميرى مؤمن به خداوند و پايدار بر ايمان است.

از ديگر سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چون متوجّه دير كردن ابو لبابه شد از ماجراى

ص: 668

او آگاهى يافت.

اكنون داستان توبۀ ابو لبابه را به ادامۀ همين فصل واگذار مى كنيم تا ببينيم فرجام كار بنى قريظه كه به موجب عدالت دامنگير آنان شد به كجا انجاميد، فرجام قومى كه خيانت كرده، پيمان خود را با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شكسته و به تلاش جنايت بارى در راه به سقوط كشاندن حكومت اسلام دست زده بودند، امّا بر خلاف مقاصد آنها خداوند آنچه را شدنى بود به تحقّق درآورد.

پذيرش داورى سعد بن معاذ

482 - در حالى يهوديان بنى قريظه به داورى سعد - رئيس قبيله اوس - تن در دادند كه برخى از افراد اين قبيله انتظار داشتند پيامبر همان گونه كه بنى نضير و بنى قينقاع را از مدينه بيرون رانده بود، بنى قريظه را از مدينه بيرون براند و به همين اكتفا كند. اين در حالى بود كه جنايتى كه اين چند گروه يهودى انجام داده بودند با يكديگر تفاوت داشت، چرا كه دو گروه بنى نضير و بنى قينقاع - بر خلاف بنى قريظه - به همدستى با كسانى كه براى بركندن ريشۀ اسلام در مدينه آمده بودند، نپرداختند و با مسلمانان سر جنگ نداشتند و تنها عليه مسلمانان دست به حيله و نيرنگ زدند و پيمان خود با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را شكسته بودند و به همين دليل نيز در مورد آنان منطق چنين ايجاب مى كرد كه به بيرون راندن آنان از مدينه اكتفا شود، چرا كه آنها با پشت پا زدن به پيمان صلح خود و قرار داد همزيستى مسالمت آميز در مدينه نشان داده بودند كه ديگر نمى توانند در مدينه بمانند.

امّا بنى قريظه، هم، پيمان خود با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را شكستند و هم به جنگ پرداختند و به خانۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) [و خانه هاى مؤمنان] حمله ور شده بودند و اينك لازم بود تا رفتارى با آنان در پيش گرفته شود كه با طرفهاى يك جنگ - و نه با افراد پيمان شكن - در پيش گرفته مى شود و لازم بود رفتارى متقابل و همانند آنچه عليه مؤمنان روا داشتند و آنچه در صورت پيروزى سپاهيان مهاجم احزاب در انتظار

ص: 669

آن براى مسلمانان بودند با آنان روا داشته شود.

پس از پذيرش داورى سعد او كه در جريان محاصرۀ مدينه هدف تير مشركان قرار گرفته و زخمى شده بود و توان حركت نداشت سواره به سوى بنى قريظه رفت. هنگامى كه وى روانه بود گروهى از اوسيان از سر دلسوزى به بنى قريظه به وى گفتند: «اى ابو عمرو، دربارۀ همپيمانان خود احسان و نيكى كن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تو را براى اين كار انتخاب كرده است كه در مورد آنان احسان كنى». امّا چون آنان بر او اصرار فراوان كردند وى گفت: «امروز براى سعد هنگام آن فرا رسيده است كه در راه خدا ملامت هيچ ملامتگرى او را تحت تأثير قرار ندهد».

هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با سعد ملاقات كرد، وى رو به ياران خود كرد و گفت: «در پيشگاه پيشواى خود بپاخيزيد» و آنان نيز به استقبال او بپاخاستند.

در اين هنگام انصار به سعد گفتند: «خداوند كار همپيمانانت را به تو واگذاشته است تا دربارۀ آنان داورى كنى». سپس سعد گفت: «دربارۀ آنچه داورى كنم عهد و پيمان خداوند بر شما باد». وى پس از ايراد سخنانى حكم خود دربارۀ بنى قريظه را چنين صادر كرد كه «من در ميان شما دربارۀ آنان چنين حكم مى كنم كه مردانشان كشته شوند، اموالشان تقسيم شود و زنان و كودكان به اسارت درآيند».

حكم سعد را رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مورد تأييد قرار داد و فرمود: «به چيزى حكم كردى كه حكم خداوند از فراز هفت آسمان است». آنگاه آن حضرت اين حكم را به مورد اجرا در آورد و همه مردان بنى قريظه جز تعداد اندكى كه به دليل حقى و منتى كه بر برخى از صحابه داشته بودند از سوى آنان امان داده شدند به قتل رسيدند و زنان به اسارت در آمدند و اموال آنان به عنوان غنيمت ميان مسلمانان تقسيم شد.

نگاهى به داورى سعد

483 - بى ترديد داورى سعد دربردارندۀ مجازاتى شديد و در عين حال يك داورى عادلانه بود. اينك ما از اين جهت كه اين داورى عادلانه بود وارد بحث

ص: 670

نمى شويم بلكه به پاسخ اين سؤال مى پردازيم كه «آيا در اين حكم يا در اجراى آن جاى تخفيف وجود نداشت؟».

در پاسخ اين سؤال مى گوييم: يهوديان با مسلمانان سر جنگ داشتند و در موضع جنگ بودند و اين موضع را تا آخرين لحظه نيز حفظ كردند و هنگامى كه على (ع) به رويارويى با آنان شتافت و آنان را به عنوان طرفهاى يك جنگ مورد خطاب قرار داد و فرمود: «جامى را كه حمزه نوشيده بود خواهم نوشيد و دژهاى آنان را خواهم گشود» و هنگامى كه دلاورى و عزم استوار على (ع) و زبير را ديدند و دريافتند راهى جز شكست ندارند خود خواهان آن شدند كه سعد بن معاذ دربارۀ آنان داورى كند و خود داورى او را قبل از آن كه بدانند چه خواهد بود پذيرفتند. اين در حالى است كه به موجب آنچه قانون مقرّر مى دارد هر كس داورى كسى را بپذيرد تمام اختيارات خود در آن موضوع را به او واگذار كرده و داور با برخوردارى از اين «حقوق تفويض شده» مى تواند آنچه را خود در مورد آنان حكم عدالت مى داند مقرّر بدارد.

در اين ماجرا بويژه به اين نيز بايد توجّه داشت كه داور مورد قبول بنى قريظه يعنى سعد بن معاذ همان كسى بود كه قبل از اين به ميان آن يهوديان رفته، آنان را از شكستن پيمان خود با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برحذر داشته بود و آنان پاسخى شديد اللّحن به او داده بودند و سعد دريافته بود كه آنان خواهان از ميان رفتن اسلام و كشته شدن مسلمانان هستند.

حتّى پس از صدور حكم سعد همان كسانى كه خود توطئه كرده و اكنون محكوم داورى او بودند نيز به داورى او تن در داده و دريافتند كه اين جزاى كردار خود آنهاست، تا آنجا كه روايت شده است وقتى حيى بن اخطب را براى اعدام حاضر كردند وى به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «به خداوند سوگند از اين كه با تو دشمنى كرده ام خود را سرزنش نمى كنم، امّا اين حقيقت را دريافته ام كه هر كس به خدا پشت كند خدا نيز او را خوار خواهد كرد». وى سپس به مردم رو كرد و

ص: 671

گفت: «اى مردم، ايرادى بر حكم خداوند نيست كه اين تقديرى نوشته شده و حماسه اى است كه خداوند آن را مقرّر داشته است». وى پس از اين سخنان براى اعدام آماده شد.

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه حتّى يهوديان خود نيز دريافته بودند كه اين يك قصاصى قانونى عليه آنان است. با اين وصف چه مى شود برخى از مردم را كه مى گويند: «لازم بود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر آنان دل بسوزاند و با آنها مهربانى كند».

اينك ما از چنين كسانى مى پرسيم: اگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مردان آنان را به قتل نمى رساند - در حالى كه اگر آنان توان مى يافتند پيامبر و همۀ مردم مسلمان را مى كشتند و اسلام را از ميان مى بردند و در شرايطى كه گذشت دربارۀ جنايتكاران خود يك ستم است - پس چه بايد مى كرد؟ آيا مى بايست اموال آنان را در اختيار گرفته، آنان را از مدينه اخراج مى كرد در حالى كه چنين چيزى خود نوعى عفو را در برداشت و چنين عفوى يك ستم بود؟ علاوه بر اين در حالى كه اين يهوديان داراى هفتصد مرد جنگى بودند در صورتى كه پيامبر آنان را از مدينه بيرون مى راند چه پيش مى آمد؟ آيا آنان نيرويى جنگى را عليه اسلام تشكيل نمى دادند و آيا چون دو قبيلۀ يهودى ديگر به تحريك قبايل عرب عليه مسلمانان نمى پرداختند؟ آيا پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى توانست بر آنان دلسوزى و مهربانى بورزد تا در آينده اگر به فرصتى دست يابند عليه مسلمانان دست به تهاجم بزنند؟ آيا درست است بر دزدانى مهر ورزيده شود تا ديگر بار اوضاع خود را سامان دهند و تجديد قوا كنند و آنچه را شخص بدان افتخار مى كند و آنچه دارد و ندارد از او بربايند؟

بنابراين چيزى جز قتل نمى توانست جزايى برابر و كافى براى كردار ناشايست آنان باشد و به عبارتى ديگر اين يهوديان بودند كه با رفتار و با توطئه هاى خود دست به خودكشى زدند.

ممكن است چنين گفته شود كه يهوديان خود را اسير مسلمانان كردند و اسير را نبايد كشت.

ص: 672

ما در پاسخ اظهار مى داريم مسلمانان و پيامبر (صلی الله علیه و آله) اساسا كسى را به اسارت نگرفته بودند، چرا كه آنان به فرمان خداوند چنين حقّى را قبل از جنگ و قبل از زمينگير كردن دشمن نداشتند، آنجا كه مى فرمايد: «هيچ پيامبرى نمى تواند اسير در اختيار داشته باشد مگر آن كه در زمين كشتار كند [و دشمن را زمينگير سازد]. شما بهرۀ دنيا را مى خواهيد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) [براى شما] آخرت را مى خواهد و خداوند عزيز و حكيم است»(1). بنابراين پيامبر حق نداشت در شرايطى كه هنوز دشمن را با وارد آمدن زخمهايى به آنان زمينگير نساخته بود از آنان اسير بگيرد [و آنان قبل از وارد شدن به جنگ] و در حالى كه جنگ از سوى مسلمانان پايان نيافته و نه هنوز شور دلها فرو نشسته و نه شمشيرها به نيام رفته بود آنان خود به داورى سعد بن معاذ تن در دادند. حتّى مى توان گفت جنگ عليه آنان ادامۀ همان لشكركشى احزاب بود، ماجرايى كه در طىّ آن يهوديان و مشركان دست بدست هم داده و اينك هر چند خداوند ترس را در دلهاى مشركان افكنده و آنان گريخته بودند امّا هنوز يهوديان در مدينه حضور داشتند و مى بايست آنان كه اعلام جنگ كرده اند در صحنۀ نبرد حاضر شوند، ولى چنين نكردند.

ممكن است كسى بگويد پيامبران مهربان و اهل رحمتند. امّا ما مى گوييم عدالت نيز مصداقى از رحمت و قصاص نيز «زندگى» است و اين از مصاديق رحمت اسلام است كه ستم دفع شود و از اساس نابود گردد و پيامبر (صلی الله علیه و آله) اسلام همان گونه كه پيامبر «رحمت» بود پيامبر «حماسه» هم بود و خداوند نيز آن گونه كه رحيم است، عزيز و حكيم نيز هست.

چند حكم شرعى

484 - در جريان غزوۀ احزاب و بنى قريظه احكامى شرعى در مورد نماز به صورت عملى تقرير شد و احكام شرعى ديگرى نيز در جريان تقسيم غنايم بنى قريظه

ص: 673


1- - انفال/ 67.

- كه شايد بزرگترين غنايم تا اين زمان بود - مورد عمل قرار گرفت.

در مورد نماز، در جريان غزوۀ خندق هنگامى كه خانه هاى پيامبر و مسلمانان مورد هجوم واقع شد، نماز عصر تا پس از غروب به تأخير افتاد و بدين ترتيب اين نماز با تأخير و همراه با نماز مغرب به جاى آورده شد. به همين دليل برخى بدان قائل شده اند كه براى عذر جنگ مى توان دو نماز را با هم خواند. بسيارى از فقها نيز جمع ميان دو نماز را در مورد هر عذرى - خواه جنگ باشد و خواه چيزى ديگر - جايز دانسته اند. گفتنى است در فرضى تأخير نماز و جمع آن با نماز بعد [همانند قضيّۀ پيشگفته] نمازى كه با تأخير برگزار شده ادا خواهد بود و نه قضا.

در غزوۀ بنى قريظه نيز جمع ميان دو نماز عصر و مغرب صورت گرفت بدين ترتيب كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مردم را به حركت به سوى بنى قريظه دعوت كرد و فرمود: «همانا كه نماز عصر را به جاى نياوريد مگر در [محلّۀ] بنى قريظه». پس برخى از مردم گفتند از اين كه نماز بخوانيم نهى شده ايم تا به منطقۀ بنى قريظه بياييم و به همين دليل در تأخير انداختن نماز تا آن هنگام بر ما گناهى نخواهد بود. بدين ترتيب نماز را تا وقت شامگاهان به تأخير انداختند و در آن هنگام آن را همراه با نماز مغرب به جاى آوردند. برخى ديگر از مردم نيز نمازى را كه در اين وقت به جاى آوردند نماز قضا محسوب كردند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز هيچ يك از اين دو گروه را مورد سرزنش قرار نداد.

اين مسأله حكايت از آن دارد كه [از نظر اهل سنّت] تأخير نماز و جمع آن با نماز بعدى صحيح است همچنين بر اين دلالت دارد كه گناهى بر اشتباه و خطا مترتّب نمى شود، آن سان كه فرمود: «از امّت من حكم خطا و فراموشى و آنچه بدان وادار و اكراه شده اند برداشته شده است». اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پاسخ خداوند است به اين دعاى مؤمنان كه «پروردگارا اگر فراموش كرديم يا اشتباه كرديم ما را مؤاخذه مفرماى پروردگارا بارهاى سنگين - آن گونه كه بر دوش پيشينيان ما نهاده اى - بر عهدۀ ما مگذار. پروردگارا ما را بدانچه در توانمان نيست وامدار. از ما در

ص: 674

گذر و ما را بيامرز. تو مولاى مايى پس ما را بر مردم كافر پيروز گردان و ياريمان ده»(1).

بى ترديد در مسألۀ فوق كه گروهى نماز به تأخير افتاده خود را ادا و گروهى ديگر آن را قضا دانستند يكى از دو گروه در اين اجتهاد خود خطا كرده است.

تقسيم غنايم

485 - بر خلاف اين كه آنچه در ساير غزوات گذشته به غنيمت مسلمانان در آمده، چندان فراوان نبود در غزوۀ بنى قريظه اموال نسبة فراوانى در مقايسه با ديگر غزوه ها و سريّه ها بويژه در مورد اموال غير منقول به غنيمت مسلمانان درآمد و به گفتۀ ابن اسحاق براى اوّلين بار اين غنايم مشمول «تخميس» قرار گرفت، بر اساس اين آيه كه مى فرمايد: «بدانيد آنچه به غنيمت در آورده ايد يك پنجم آن از آن خدا و رسول و بستگان [او] و يتيمان و بينوايان و درراه ماندگان است»(2).

ابن اسحاق در اين باره چنين مى گويد:

«پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اموال بنى قريظه و زنان و كودكان آنان را پس از برداشتن يك پنجم آن در ميان مسلمانان تقسيم كرد و به هر اسب سوار سه سهم دو سهم براى اسب و يك سهم براى سوار - و به هر نفر پياده يك سهم داد. در آن روز تعداد سواران مسلمان سى و شش تن بوده و اين نخستين بارى بود كه غنايم مشمول خمس قرار مى گرفت و به يك نفر بيش از يك سهم داده مى شد»(3).

البتّه ما بر اين عقيده ايم كه اين اوّلين بار نبود كه غنايم قبل از تقسيم مشمول خمس قرار مى گرفت، چرا كه ما پيش از اين نظريّۀ ابن كثير در البداية و النهاية را برگزيديم كه مدّعى است آيۀ خمس غنايم - كه در سطور فوق بدان اشاره شد - قبل از تقسيم غنايم بدر نازل گرديد و غنايم بدر مشمول اين حكم قرار گرفت و دو شتر از

ص: 675


1- - بقره/ 286.
2- - انفال/ 41.
3- - البداية و النهاية، ج 4، ص 126.

همين خمس غنايم در اختيار على (ع) قرار داده شد.

ظاهرا تنها مسألۀ جديد در اين جريان، اقدام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مبنى بر اختصاص سه سهم به سواران - دو سهم براى اسب و يك سهم براى سوار - و اختصاص يك سهم به افراد پياده بود در صورتى كه در تقسيم غنايم بدر چنين مبنايى براى تقسيم وجود نداشت، زيرا در آن نبرد اصلا سواران نقشى بر عهده نداشتند و تنها در ميان اردوى مسلمانان يك اسب موجود بود كه بنا به روايت به زبير بن عوّام تعلّق داشت.

اين نظرى است كه به عقيدۀ نگارنده رسيده و خداوند خود به حقيقت امور آگاهتر است.

چند توضيح

486 - يك: ابو رافع سلام بن ابى الحقيق از يهوديانى بود كه بيش از همه به تحريك ديگران عليه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى پرداخت. وى از جمله كسانى بود كه در گردآورى سپاه احزاب متشكل از قبايل غطفان و قريش نقش فراوان داشت و پيوسته آنان را تحريك مى كرد تا جريان جنگ احزاب به راه افتاد. او از يهوديان بنى قريظه نبود و از طرف ديگر حاضر نشده بود چون حيى بن اخطب كه بر اساس تعهّدى كه به كعب بن اسد داده بود به دژ بنى قريظه رفت و سرنوشت خود را با سرنوشت آنان گره زد در كنار بنى قريظه بايستد و خود را شريك آنان بداند.

امّا ديدۀ بيدار حق نمى توانست از چنين عنصر جنگ افروزى كه به تحريك همه عناصر مخالف ديگر در سرتاسر جزيرة العرب پرداخته و براى تكرار اين كار آماده بود چشم پوشى كند و هشيارى و مراقبت نسبت به او و پيامدهاى تحريكاتش ضرورت داشت، آن سان كه خداوند مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد هشيارى و مراقبت خود را حفظ كنيد»(1).

ص: 676


1- - نساء/ 71.

اين فرمان خداوند رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) را ملزم مى ساخت قبل از اين كه او به تكرار اقدامات فساد برانگيز خود بپردازد و ديگر بار در تحريك عليه مسلمانان تلاش كند، به حلّ مسألۀ او بپردازد. به همين دليل آن حضرت فردى از مسلمانان را مأمور ساخت تا او را در دژ خود در منطقۀ خيبر به قتل برساند.

487 - دو: پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) پس از صدور حكم سعد بن معاذ در جريان اجراى اين حكم براى جدا كردن مردانى كه مشمول حكم اعدام قرار مى گيرند و كودكانى كه بايد به اسارت گرفته شوند آنان را از همديگر بازمى شناخت و كسانى را كه بر عانۀ آنان موى روييده بود مشمول اعدام و كسانى را كه اين موى بر عانۀ آنان نروييده بود مشمول عفو از اعدام قرار مى داد، چنان كه از ابن عطيه قرظى روايت شده است كه گفت: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرموده بود هر كه از افراد بنى قريظه كه موى بر عانۀ او روييده بكشند، ولى از آنجا كه من هنوز نوجوانى بودم كه موى بلوغ بر تنم نروييده بود، مرا از كشتن معاف داشت».

صاحبان سنن اربع [نسائى، ترمذى، ابن ماجه و ابن داوود] نيز روايتى به همين مضمون از طرق ديگر آورده اند.

488 - سه: مناسب است ماجراى ابو لبابه و داستان او را كه حاكى از قدرت وجدان و ضمير اوست يادآور شويم.

پس از آن كه وى به ميان بنى قريظه رفت، آنان از او پرسيدند كه آيا به حكم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تن در دهند، او در پاسخ آنان به گلوى خود اشاره كرد بدان معنى كه فرجام كار آنان كشته شدن خواهد بود. وى هنوز سخن خود را به پايان نبرد كه نفس لوّامه در درون او بيدار شد و دريافت كه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خيانت كرده است، چرا كه از ماجرايى پرده برداشته كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) اجازۀ آن را نداده و وى چنان حقى نداشته است. وى به اين سبب مستقيما بى آن كه نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برگردد به مسجد رفت و خود را به يكى از ستونهاى مسجد بست و گفت: «اين مكان را ترك نمى گويم تا خداوند آنچه را كرده ام بر من ببخشايد». وى

ص: 677

همچنين با خداوند چنين عهد كرد كه «هرگز به سرزمين بنى قريظه پاى نمى گذارم و هرگز در جايى كه در آن به خدا و رسول او خيانت كرده ام ديده نمى شوم».

از سوى ديگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه متوجّه دير كردن ابو لبابه شد و از ماجراى او آگاهى يافت فرمود: «به خدا سوگند اگر او نزد من آمده بود از خداوند برايش آمرزش مى طلبيدم. امّا اكنون كه چنين كرده است من كسى نيستم كه او را از آنجا كه هست بيرون بياورم مگر آن كه خداوند بر او توبه كند و توبۀ نصوح هر چه را پيش از آن بوده است از ميان مى برد».

پس از مدّتى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از طريق وحى الهى اطّلاع يافت كه خداوند توبۀ ابو لبابه را پذيرفته است. آن حضرت كه در اين هنگام در خانۀ امّ سلمه بود اين خبر را به امّ سلمه اطّلاع داد و اجازه فرمود وى اين مژده را به ابو لبابه بدهد. زيرا وى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اجازه خواسته و گفته بود: «اى رسول خدا، آيا او را مژده ندهم؟» و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به وى فرموده بود: «اگر خواستى مانعى ندارد».

بدين ترتيب امّ سلمه بر در خانۀ خود ايستاد و ابو لبابه را كه در مسجد بود صدا زد و گفت: «اى ابو لبابه مژده ات باد كه خداوند توبه ات را پذيرفته است».

پس مردم به سراغ او رفتند تا وى را از آن ستون باز كنند، امّا او گفت: «نه، اين كار را نكنيد تا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين بند را بگشايد». وى صبر كرد و چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در هنگام رفتن به نماز صبح به مسجد روانه شد او را آزاد كرد.

گفتنى است ابو لبابه مدّت شش شبانه روز در مسجد خود را به ستون بسته بود و به درگاه خداوند تضرّع و زارى مى كرد و به هنگام نماز همسرش به مسجد مى آمد و او را از ستون باز مى كرد و او نماز مى گزارد، آنگاه او را بار ديگر به ستون مى بست.

گفته اند اين آيه در مورد او نازل شد كه مى فرمايد: «ديگرانى كه به گناه خود اعتراف كرده اند و كارى شايسته با كارى ديگر كه ناشايست بوده درآميخته اند اميد است خداوند آنان را بيامرزد كه خداوند آمرزنده و مهربان است»(1).

ص: 678


1- - توبه/ 102.

اين تصويرى از ضمير بيدار يا نفس لوّامه است كه گناهان خود را احساس مى كند و به توبه روى مى آورد و از خداوند اميد مغفرت دارد و بدين ترتيب در پيشگاه خداوند ذليل و خوار مى شود. به همين سبب است كه صوفيه گفته اند:

«معصيتى كه ندامت و انكسار را در پى دارد بهتر از طاعتى كه دلال و افتخار را به دنبال آرد». آرى، اين نفس ابو لبابه بود كه دروغ نگفت، امّا پس از اظهار واقعيّت در اين گمان افتاد كه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خيانت كرده و قبل از صدور حكم از آن خبر داده و قبل از نمايان شدن يك رخداد آن را فاش ساخته است.

489 - چهار: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اسيران بنى قريظه را به نجد فرستاد و در آنجا به فروش رساند و در مقابل آن براى مسلمانان اسب و سلاح خريد تا قدرت اسلام فزونى يابد و تجهيزات آنان تكميل گردد و اين فرمودۀ خداوند تحقّق پيدا كند كه «آنچه از [ابزار] قدرت و اسبان آماده و بسته مى توانيد براى رويارويى با آنان آماده كنيد»(1).

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنين از ميان زنان بنى قريظه ريحانه بنت عمرو را براى خود برگزيد و از وى خواست اسلام آورد. امّا او بدين گمان و ادّعا كه بر آيين يهود مى ماند از پذيرش اين امر سرباز زد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز او را به اين كار وادار نساخت و هيچ كارى انجام نداد كه به وسيلۀ آن او در دام فريب و حيله اى قرار گيرد كه ديگر اختيار و اراده از او سلب گردد. امّا پس از مدتى او خود داوطلبانه به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمد و اسلام آورد. در اين هنگام رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) به او پيشنهاد كرد تا وى را آزاد كند و سپس به عنوان يك زن حر با او ازدواج نمايد، امّا او همچنان اين را پسنديد كه برده بماند تا در شرايط آسانترى به سر برد و تكاليف همسرى را بر دوش نگيرد. اين زن همچنان تا وفات پيامبر (صلی الله علیه و آله) در نزد آن حضرت ماند ولى در رديف همسران او قرار نگرفت.

490 - ماجراى زنان بنى قريظه حكايت از آن دارد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حكم

ص: 679


1- - انفال/ 60.

بردگى را [براى زنان و كودكان دشمن] در ميدان جنگ مقرّر فرمود تا مصداقى از مقابله به مثل باشد، آن سان كه خداوند مى فرمايد: «هر كس عليه شما تعرّضى كرد، با تعرّضى همانند با او مقابله كنيد و البتّه از خدا پروا داشته باشيد و بدانيد كه خداوند با پرهيزگاران و پرواپيشگان است»(1). به بردگى گرفتن اسيران دشمن از آنجا حكم مقابله به مثل مى يافت كه اگر آنان كسى از مسلمانان را به اسارت مى گرفتند او را بردۀ خود قرار مى دادند و حتّى مسلمانانى را بدون اين كه هيچ جنگ و اسارتى در كار باشد به بردگى مى گرفتند، آن گونه كه پيش از اين به ماجرايى پرداختيم كه در طىّ آن مشركان تعدادى از مسلمانان را به اسارت و بردگى در آوردند و در مكّه به فروش رساندند و مكّيان نيز سخت ترين شكنجه و آزار را به آنان روا داشتند. بنابراين در چنين شرايطى بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) هيچ ايرادى نبود كه از بنى قريظه اسير بگيرد و اين اسيران را به عنوان برده در نجد به فروش بگذارد.

بدين ترتيب ماجراى زنان بنى قريظه و به بردگى گرفتن آنان از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حاكى از يك مقابله به مثل با يهوديان و مشركانى بود كه حتّى در شرايط غير جنگى و خارج از صحنۀ نبرد و رويارويى مسلمانان را به اسارت و بردگى مى گرفتند؛ مقابله به مثلى در صحنۀ يك جنگ كه با تجاوز آنان آغاز شده بود، آن هم دو تجاوز؛ تجاوزى در خيانت و جاسوسى عليه مسلمانان و تجاوزى ديگر در اين كه هم آنان و هم مشركان در صورت امكان مسلمانان را به بردگى خود مى گرفتند، آن گونه كه در عمل نيز يك بار در ماجراى رجيع تنى چند از مسلمانان را به اسارت و بردگى گرفتند و در مكّه به فروش رساندند و مكّيان نيز آنان را مورد شكنجه و آزار قرار داده بودند.

قتل خالد بن سفيان هذلى

491 - در شرع مقدّس، در موارد ضرورت و در حال جنگ چنانچه بيم فوت

ص: 680


1- - بقره/ 194.

نماز وجود داشته باشد به جاى آوردن آن با اشاره مجاز دانسته شده است.

ما اين بحث را از بحث جمع ميان دو نماز جدا كرديم و اينك متذكّر مى شويم زيرا اين حكم از ماجراى خالد بن سفيان بن نبيح هذلى استفاده مى شود. ماجراى او از اين قرار است كه در پى غزوۀ بنى قريظه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اطّلاع رسيد كه آن مرد در عرفه مردم را براى هجومى عليه مسلمانان گرد مى آورد. پيامبر اطمينان يافت كه وى قصد شومى در سر دارد و به همين دليل بر آن شد تا فتنه را قبل از وقوع آن و قبل از آن كه وى به اجراى مقاصد خود بپردازد درهم بكوبد و ريشۀ فتنۀ او را بخشكاند، چرا كه هشيارى چنين چيزى را اقتضا مى كرد و اگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را رها مى كرد وى به جمع آورى سپاه خود مى پرداخت و يك خونريزى شكل مى گرفت و اين در حالى است كه - به حكم عقل و منطق - كشتن يك نفر به مراتب سهلتر و آسانتر از كشته شدن گروهى از انسانها در گيرودار يك جنگ و چنين چيزى لازمۀ حفظ جان انسانها از طعمه قرار گرفتن در دام يك جنگ است، هر چند آن انسانها گروهى مشرك باشند، چرا كه اميد مى رود خداوند كفر را از دلهاى همين گروه مردم نيز بيرون آورد و ايمان را جايگزين آن سازد.

بدين ترتيب پيامبر (صلی الله علیه و آله) عبد اللّه بن انيس را به مأموريّت عليه خالد بن سفيان گسيل داشت و به وى فرمود: «به من خبر رسيده است كه خالد بن سفيان بن نبيح هذلى در عرفه مردم را براى نبرد عليه من گرد هم مى آورد».

انيس شمشير به ميان بست و به سوى او رفت. وى از اين بيم كه در گيرودار گفتگو يا رويارويى با او از نماز خود بماند و از سوى ديگر با توجّه به آن كه وجوب نماز در هيچ شرايطى از ميان نمى رود، در حال راه رفتن نماز را خواند و ركوع و سجود را با اشاره برگزار كرد.

هنگامى كه انيس با خالد روياروى شد خالد از او پرسيد: «تو كيستى؟» او پاسخ داد: «مردى از عرب كه خبر تو و خبر اين كه عليه آن مرد [پيامبر] مردم را گرد هم مى آورى به او رسيده و به همين سبب به نزد تو آمده است». خالد گفت:

ص: 681

«آرى، من در اين انديشه ام».

آنگاه خالد و انيس اندكى با يكديگر راه رفتند تا زمانى كه انيس فرصتى مناسب پيدا كرد و خالد را به قتل رساند.

در اين ماجرا شاهد جواز به جاى آوردن نماز در شرايط جنگى و در ضرورت جنگ به صورت اشاره هستيم، زيرا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن سان كه به اين جهاد انيس دستور فرمود اين شيوه نماز او را نيز تقرير كرد و تقرير رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) يك حجّت شرعى است.

در مورد اين قتل بايد يادآور شد كه اين قتل به هيچ وجه يك ترور و يك قتل غافلگيرانه نيست، چرا كه خالد خود قصد جنگ عليه اسلام را داشت و به همين دليل لازم بود با او مقابله به مثل شود. علاوه بر اين قتل او موجب نجات و حفظ جان بسيارى از مردم مى شد و اين در حالى است كه پذيرش يك ضرر كوچك در راه دفع يك ضرر بزرگتر امرى منطقى و پذيرفتنى است.

ماجراى اخير همچنين حاكى از آن است كه حتّى پس از غزوۀ خندق نيز برخى تلاش داشتند تا از واقعيّت موجود بگريزند و با آن به مخالفت بپردازند، بدين گمان كه خواهند توانست بر مسلمانان چيره شوند. اين در حالى بود كه اكنون اسلام حاكميّتى حاكم يافته بود و در موضع تهاجمى قرار داشت و كسى نمى توانست عليه آنان دست به حمله اى بزند.

پايان ماجراى احزاب

492 - پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) باقيماندۀ ماه شوّال و ماه ذى القعده و نيز بخشى از ماه ذى الحجّه را در غزوۀ احزاب و بنى قريظه سپرى كرد.

پس از غزوۀ خندق پيامبر (صلی الله علیه و آله) با امّ حبيبه دختر ابو سفيان - كه مايۀ همه فتنه ها بود - و پس از آن با زينب بنت حجش ازدواج كرد.

قبل از آن نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با سوده دختر زمعه، عايشه دختر ابو بكر و نيز

ص: 682

پس از نبرد بدر با حفصه دختر عمر و پس از احد با امّ سلمه ازدواج كرده بود.

آن حضرت پس از غزوۀ بنى المصطلق با جويريّه دختر حارث و در پى غزوه خيبر با صفيّه دختر حيى بن احظب ازدواج كرد كه شايسته است بحث دربارۀ همسران پيامبر (صلی الله علیه و آله) و عوامل و حكمت تعدّد ازدواج آن حضرت را به فصلى مستقل در اين باره واگذاريم.

ص: 683

ص: 684

فصل بيست و پنجم از احزاب تا صلحى آينده ساز

ازدواج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با زينب بنت حجش

493 - در سوره اى كه به نام غزوۀ احزاب ناميده شده است به دو نكته برخورد مى كنيم: يكى تحريم فرزندخواندگى و ديگرى عملى شدن اين تحريم در جريان ازدواج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با زينب بنت حجش [كه قبلا همسر زيد بن حارثه يعنى فرزند خواندۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود]. به همين سبب بر خود لازم ديديم در اين مقام از اين ازدواج پيامبر (صلی الله علیه و آله) سخن گوييم و از آنجا كه اين ازدواج همراه با به اجرا درآوردن حكمى شرعى و در بر دارندۀ آن است به بيان اوضاع و احوال و شرايط مقارن با اين ازدواج بپردازيم.

آيات مشتمل بر تحريم فرزندخواندگى در اوايل سورۀ احزاب آمده و مى فرمايد: «خداوند براى هيچ مردى دو دل در درونش قرار نداده، همسرانى را كه با آنان اظهار مى كنيد مادران شما نساخته و فرزندخواندگان را نيز پسرهايتان قرار نداده است؛ اين [فرزندخواندگى و ظهار] تنها گفته هايى هستند كه بر زبان مى آوريد و خداوند حق را مى گويد و او به راه [درست] هدايت مى كند.

آنان را به نام پدران اصلى خويش بخوانيد كه اين در پيشگاه پروردگار عادلانه تر است. اگر پدران آنان را نمى شناسيد و نمى دانيد، آنان برادران دينى و

ص: 685

موالى شمايند»(1).

اين آيات اعلام تحريم قاطع فرزندخواندگى [و بى اثر بودن اين قرار داد] است و به همين دليل جايز است مرد با زنى كه قبلا همسر فرزندخوانده اش بوده ازدواج كند، چرا كه شرط حرام بودن زن پسر بر پدر آن است كه اين پسر از صلب شخص و پسر واقعى او باشد و نه پسر ادعايى و فرزند خوانده او، آن سان كه خداوند در بيان زنانى كه بر مرد حرامند از زن پسر در صورتى كه آن پسر از صلب شخص باشد نام مى برد و مى فرمايد: «و همسران آن پسرانتان كه از صلب شمايند.»(2)

تشريع اين حكم و تحريم فرزندخواندگى بدان سبب صورت گرفت كه اسلام مى خواهد كانون خانواده با پيوندهاى خويشاوندى واقعيّت دار استحكام و استوارى يابد و در آن عنصرى بيگانه كه از خويشاوندى واقعى برخوردار نيست و از صلب و از خون اين خانواده نيست در آن وجود نداشته باشد، چرا كه وجود چنين عنصرى روابط موجود در اين كانون را دچار از هم گسيختگى مى كند و موجب محروم شدن برخى از افراد صاحب حقوق از حقوق خود مى شود و با اين قاعده ثابت قرآنى منافات دارد كه «خويشاوندان [بر اساس آنچه] در كتاب خدا [هست] برخى به برخى ديگر اولى هستند»(3).

494 - در آن روزگار رسم فرزندخواندگى كه از قانون روم گرفته شده بود رواج داشت و رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز بر اساس همين آيين زيد بن حارثه را فرزند خواندۀ خود ناميد و به خود ملحق ساخت.

البتّه اين كار قبل از بعثت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و قبل از نزول وحى بر آن حضرت صورت گرفته و ماجراى آن از اين قرار بود كه زيد به عنوان برده در اختيار

ص: 686


1- - احزاب/ 4 و 5.
2- - نساء/ 23.
3- - انفال/ 75.

رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) قرار داشت. در اين ميان خانوادۀ او كه در جستجوى وى بودند، او را در نزد آن حضرت يافتند و خواستار آن بودند تا با پرداخت بهاى وى او را از بردگى آزاد كنند. اما پيامبر (صلی الله علیه و آله) به آنان فرمود: «او اگر خود بخواهد در اختيار شماست». ولى چون خانوادۀ او خواستند وى را با خود ببرند، او اين را ترجيح داد كه در كنار رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بماند و آن حضرت نيز او را آزاد كرد و براى احترام و گراميداشت او وى را فرزند خوانده خود خواند و بر اساس رسم رايج در آن زمان وى را به خود ملحق ساخت و از آن پس او زيد بن محمد خوانده مى شد.

پس از چندى زينب بنت حجش كه از يك خاندان اصيل قريش بود با زيد ازدواج كرد، بدين عنوان كه زيد يك مرد قرشى است و قريش از بااصالت ترين بزرگوارترين و گران قدرترين اعراب است، آن گونه كه قرآن كريم نيز آنان را گران قدرترين مردم خوانده و مى فرمايد: «رسولى بر شما آمده است كه از گران قدرترين شماست»(1).

اما در پى نزول آيات تحريم فرزندخواندگى و نفى الحاق فرزند خوانده اين زن ديگر به ادامۀ زندگى با زيد بى علاقه شد، چرا كه ديگر زيد بن محمد نبود بلكه بر اساس هويّت واقعى خود زيد بن حارثه بود.

در اين ميان زيد از اين كه همسرش به برترى نسبى خود بر او مى بالد به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شكايت مى كرد و آن حضرت نيز به او مى فرمود: «همسر خود را نگه دار و از خدا پروا كن»(2).

از سويى ديگر خداوند به رسول خود فرمان داد زيد را از طلاق همسر خود نهى نكند چرا كه خداوند در اين باره تقديرى ديگر كرده است «و هيچ زن و مرد مؤمنى را آن [حق] نيست كه چون خدا و رسول او امرى را تقدير كنند براى آنان در

ص: 687


1- - ترجمه بخشى از آيه 118 سوره توبه و ترجمه عبارت «لَقَدْ جٰاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ»، البته مشروط به آن كه كلمۀ اخير به فتح فاء قرائت شود.
2- - احزاب/ 37.

كار خود انتخابى وجود داشته باشد»(1).

آرى، خداوند چنين تقدير كرده بود كه زيد زينب را طلاق دهد و چون عدّه او به پايان رسد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود به فرمان خداوند با او ازدواج كند تا عملا تحريم فرزندخواندگى و بى اثر بودن آن از نظر شرع به اجرا گذاشته شده و الگوى روشنى از عدم ترتّب هيچ اثرى بر فرزندخواندگى و نفى مؤكّد آن در شيوۀ عمل رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) ارائه گردد. بر همين اساس پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) با زينب ازدواج كرد تا فرمان پروردگار خويش را به اجرا در آورد و از آن پس مردم در ازدواج با همسران قبلى فرزندخواندگان خود مشكلى نداشته باشند.

بنابراين ازدواج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با زينب ناشى از شهوت و تمايلات جسمانى نبود، بلكه تنها پاسخى به فرمان خداوند بود. بدين ترتيب دروغ است آن اسرائيلياتى كه در آثار بزرگان مورخين و كسانى چون ابن جرير طبرى كه مسئوليت بزرگى در پخش اين دروغ اسرائيل و نصرانى متوجّه او مى باشد راه يافته است و دروغ مى گويند آن نويسندگان اروپائيى كه به گناه ترويج اين دروغ دامن مى زنند، هر چند كه براى آنان گناه و گناهكار معنايى ندارد و بالاخره دروغ مى گويند كسانى كه كوركورانه به تقليد اين نويسندگان مى پردازند و پا در جاى پاى آنان مى گذارند.

495 - آيات قرآن كريم به فرمان خداوند دربارۀ اين ازدواج تصريح داشته و بدين نكته نيز صراحت دارد كه اين ازدواج بدان سبب صورت گرفت كه از آن پس مسلمانان در اين مورد كه با همسران قبلى فرزندخواندگان خود ازدواج كنند مشكلى نداشته باشند. همچنين بدين مسأله تصريح مى كند كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) پدر هيچ كس از مردان مسلمان نيست. اما به رغم همۀ اين تصريحات قرآنى، اين تقليد و دروغ پراكنى است كه آثار سوء خود را در تاريخ و در تحليل اين رخداد نشان داده و اين مسأله بد فهميده شده است. به عبارتى ديگر در اين ماجرا آفت و نادرستى در دل و جان و در فهم تحليلگران است و نه در اصل رخدادهاى تاريخ.

ص: 688


1- - همان/ 36.

اينك مناسب است نظرى به اين آيات كه حقيقت را روشن مى سازد و دروغ دروغگويان و كسانى را كه انديشه هاى آنان متأثّر از دروغهاى رايج است برملا مى كند، آنجا كه مى فرمايد: «هيچ زن و مرد مسلمانى را [حق] آن نيست كه چون خدا و رسول او امرى را تقدير كنند براى آنان در كار خود انتخابى وجود داشته باشد و هر كس خدا و رسول او را نافرمانى كند به گمراهى آشكارى در افتاده است و آن هنگام كه به آن كسى كه خداوند به او نعمت بخشيده و تو نيز بر او نعمت نهادى مى گفتى همسرت را براى خود نگه دار و از خدا پروا كن و آن هنگام كه در دل خود چيزى را نهان مى ساختى كه خداوند آن را آشكار مى كند و [آن هنگام كه] از مردم بيم داشتى در حالى كه خداوند سزاوارتر است كه از او بيم بدارى»(1). آنچه اين آيات بدان اشاره دارد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پنهان مى داشت همان فرمان پروردگار به آن حضرت مبنى بر ازدواج با زينب پس از طلاق او از سوى زيد بود كه خداوند اين طلاق را تقدير كرده بود و اين همان چيزى است كه خداوند با نزول وحى آن را آشكار ساخت و بنابراين نه عشقى در كار بوده است و نه دوستى و محبّتى مراد از آنچه اين آيه بدان اشاره دارد كه پيامبر از اين بابت نگران بود كه ازدواج با همسر سابق فرزندخوانده اش دستاويزى به دست دشمنان و منافقان و بدخواهان و نفاق افكنان شود زيرا چنين ازدواجى از محرّمات جاهليّت بود و شگفت آور اين در حالى بود كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى بايست از مردم بيم نداشته باشد بلكه از خدا بترسد، چرا كه خشنود كردن مردم با چيزى كه حق نيست آن هم از مردمى كه خود مردم را به حق دعوت مى كند و بانگ حقيقت را بر مى آورد سزاوار نمى باشد.

سپس در ادامۀ آيات پيشگفته از همين سوره خداوند دربارۀ آن مسأله اى كه رسول او از مردم پنهان مى داشت چنين مى فرمايد: «چون زيد نياز خود را از او برآورده ساخت، او را به همسرى تو درآورديم تا بر مؤمنان در مورد [ازدواج با] همسران فرزند خوانده هايشان پس از آن كه آنان نياز خود را از ايشان

ص: 689


1- - همان/ 37.

برآورده اند مشكلى و ايرادى نباشد و فرمان خداوند شدنى بود»(1). پس از همين آيات خداوند به بيان اين حقيقت پرداخته كه اين ازدواج با فرمان او صورت گرفته و بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) در اجراى فرمان الهى هيچ ايرادى نيست، خواه مردم در اين باره سكوت گزينند و خواه در اين مورد با يكديگر زمزمه كنند. خداوند مى فرمايد: «در آنچه خداوند براى پيامبر (صلی الله علیه و آله) واجب كرده هيچ ايرادى بر او نيست كه اين سنت خداوند در ميان كسانى است كه پيش از اين بوده اند - و نيز فرمان خداوند تقديرى مشخّص شده بوده است - كسانى كه رسالتهاى خداوند را تبليغ مى كنند و از او پروا دارند و از هيچ كس جز خداوند نمى ترسند و خداوند به عنوان مؤاخذه گر بسنده است. محمد پدر هيچ يك از مردان شما نبوده و بلكه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و پايانبخش پيامبران است و خداوند بر هر كارى آگاه است»(2).

در اين آيات تحريم فرزندخواندگى و الغاى آن از ديدگاه اسلام ثابت شد و سرور رسولان و سرآمد پيامبران و آن پاكدامن بزرگوار محمد (صلی الله علیه و آله) اين سنت الهى را به مورد اجرا گذاشت. پس لعنت و نفرين خداوند بر دروغ پردازان اين عصر كه بى هيچ تأمل و انديشه اى به قلمفرسايى و بحث در مورد امورى كه محل اختلاف و مورد مناقشه است مى پردازند و هرگز در اين انديشه بر نمى آيند كه به حقيقت امر و به معنايى كه با ديگر حقايق دين سازگارى داشته باشد دست يابند.

كسب اجازه براى ورود به خانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

496 - خانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خانه همه مسلمانان بود، بويژه آن كه اين خانه در نزديك مسجد و بلكه چسبيده به آن قرار داشت و نزديكترين خانه در ميان خانه هاى زنان پيامبر به مسجد خانۀ عايشه بود.

ص: 690


1- - همان.
2- - احزاب/ 40-38.

چنين بر مى آيد كه گروهى از مسلمانان در رفتن به خانۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) هيچ ملاحظه نمى كردند، هر چند مؤمنانى كه ادب اسلامى به جان آنان در آميخته و خداوند نهاد آنان را به اسلام پالايش داده بود، بدون آن كه علّتى و سببى در دين باشد به خانۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) نمى رفتند و حتّى در اين هنگام نيز اجازۀ ورود مى گرفتند و در آنجا نمى نشستند. امّا بدان سبب كه گروهى از چنين آداب اسلامى بهره مند نبودند لازم بود در اين باره فرمانى از سوى خداوند بر مردم برسد و اين كار نيز صورت گرفت. علماى علم حديث اين آيات را كه مى گويد هيچ كس نبايد بدون اجازه به خانۀ پيامبر وارد شود و هيچ كس نبايد در آنجا سخن خود را طولانى كند و زياد بماند «آيات حجاب» ناميده اند.

اين آيات در نخستين شب ازدواج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با زينب بنت حجش - آن زن درستكار و پاكدامن و وفادار به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) - نازل شد. از انس بن مالك روايت شده است كه «چون پيامبر با زينب ازدواج كرد گروهى را براى [صرف شام] دعوت كرد. آنان غذا خوردند و پس از آن نشستند و به گفتگو با همديگر پرداختند و هر چند او آمادۀ برخاستن شده بود امّا آنان برنخاستند. هنگامى كه آن حضرت چنين ديد برخاست و با برخاستن او ديگران نيز برخاستند و تنها سه نفر در خانه ماندند.

پس از مدّتى كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) برگشت تا به خانه وارد شود، هنوز هم آن گروه نشسته بودند و مدّتى طول كشيد تا آن كه بالاخره برخاستند و رفتند و من نيز به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اطّلاع دادم كه آنان رفته اند».

497 - اين ماجرا را هم بخارى و هم مسلم روايت كرده اند و خلاصه آن همان گونه كه مشاهده كرديد اين است كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) وليمه اى براى ازدواج خود با زينب برگزار كرد و مردمى كه در آن وليمه شركت كرده بودند پس از آن كه شام خود را خوردند پراكنده نشدند و هر چند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمادۀ برخاستن شده بود، آنان برنخاستند تا آن كه پيامبر خود برخاست و ديگران نيز برخاستند و تنها سه نفر كه درك نمى كردند چه بايد بكنند ماندند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز در حالى كه

ص: 691

آنان در يك خانه نشسته بودند به خانه هاى ديگر زنان خود رفت تا آن كه سرانجام آنان رفتند.

بخارى حديث ديگرى نيز به همين مضمون از انس بن مالك خادم رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) نقل كرده كه نشان مى دهد اين وليمه همگانى و فراگير بوده است.

متن روايت آن گونه كه در البداية و النهاية نقل شده چنين است:

«انس بن مالك گفت: پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى ازدواج خود با زينب وليمه اى برگزار و مردم را به نان و گوشت دعوت كرد و من براى دعوت مردم به شركت در ميهمانى فرستاده شدم. در اين ميهمانى گروه گروه مى آمدند و شام مى خوردند و مى رفتند و گروهى ديگر جايگزين آنان مى شدند. من همچنان مردم را دعوت مى كردم و مى آمدند تا وقتى كه ديگر كسى را نيافتم تا او را دعوت كنم. پس به پيامبر گفتم: «اى پيامبر خدا كسى را نمى يابم تا او را دعوت كنم». پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز فرمود: «سفره را جمع كنيد».

در اين ميان سه نفر در خانه ماندند و با يكديگر به گفتگو مشغول بودند پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آن خانه بيرون شد و به خانۀ عايشه رفت و فرمود: «السلام عليكم اهل البيت و رحمة الله و بركاته». او نيز پاسخ گفت كه «و عليك السلام و رحمة الله و بركاته» مبارك باد آيا همسرت را خوب يافتى! سپس پيامبر به خانه هاى ديگر همسران خود سر كشيد و همه را با آن تحيّتى كه عايشه را مخاطب ساخته بود مخاطب قرار داد و آنها نيز به سان او پاسخ گفتند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از اين همه بازگشت و هنوز آن سه را در خانه مشغول گفتگو با همديگر ديد»(1).

هر چند رواياتى كه در اين باره آمده با يكديگر اندك تفاوتى دارد و برخى دربردارندۀ اضافاتى نيز هست، اما همۀ آنها با يكديگر در كلّيّات اتّفاق دارند و همديگر را تأييد و تقويت مى كنند.

498 - ماجراى پيشگفته مقارن بود با نزول آيۀ حجاب، آنجا كه مى فرمايد:

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد به خانه هاى پيامبر وارد نشويد مگر آن كه به شما اجازه

ص: 692


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 147.

داده شود تا براى صرف خوراكى برويد و به ظرف آن نيز ننگريد ولى آن هنگام كه دعوت شديد وارد شويد و چون غذا خورديد پراكنده شويد و به سخن سرگرم مگرديد. اين كار شما پيامبر را آزار مى داد و او از شما شرم داشت، اما خداوند از اظهار حق شرم ندارد. چون از زنان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چيزى خواستيد آن را از پشت پرده بخواهيد كه اين براى دلهاى شما و دلهاى آنان به پاكى نزديكتر است. شما اين حق را نداشته ايد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را آزار دهيد و حق نداريد براى هميشه پس از او با زنان او ازدواج كنيد. اين امر در پيشگاه خداوند امرى گران و سنگين است، اگر چيزى را آشكار سازيد و يا مخفى بداريد خداوند از هر چيز آگاه است. بر زنان هيچ پروايى نه در مورد پدرانشان، وجود دارد و نه در مورد فرزندانشان، نه برادرانشان، نه فرزندان خواهرانشان و نه زنان ايشان و نه آنچه در مالكيّت ايشان است و بايد از خدا پروا كنند. خداوند بر هر چيزى گواه و آگاه است»(1).

اين آيات تعاليمى الهى براى مردمى بود كه به چنين تعليمى نياز داشتند و تهذيب و تأديبى بود براى آن كه جامعه اى شكل گيرد كه بر اساس دوستى و مهربانى استوار است و نيز براى آن كه هيچ گونه آزارى روحى كه به دليل شرم و حيا براى برخى به وجود مى آيد در ميان نباشد.

وجوب همگانى اجازه خواستن براى ورود به هر خانه اى

499 - اسلام به تصريح قرآن چنين مقرر داشته است كه هيچ كس نبايد وارد خانۀ كسى شود مگر آن كه با آنان آشنايى و اجازۀ ورود يابد و نيز بر اهل آن خانه سلام كند تا بدين ترتيب روان مسلمين پرورش و تربيت يابد و اطمينان كاملى در ميان مردم داشته باشد و هيچ كس در روابط خود با ديگران شك و ترديد روا ندارد، آن سان كه مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد به خانه هايى جز خانه هاى خود

ص: 693


1- - احزاب/ 55-53.

وارد نشويد مگر آن كه با آنان آشنايى يابيد و بر اهل آن خانه ها سلام كنيد. اين براى شما بهتر است اميد كه متذكّر حقيقت گرديد. پس اگر در اين خانه ها كسى نيافتيد وارد آن نشويد مگر آن كه به شما اجازه داده شود و اگر به شما گفته شود برگرديد برگرديد كه اين براى شما به پاكى نزديكتر است و خداوند بدانچه مى كنيد آگاه است. البته بر شما ايرادى نيست كه به خانه هاى غير مسكون كه كالايى از شما در آن است وارد شويد و خداوند آنچه را آشكار و آنچه را پنهان مى داريد مى داند»(1).

خداوند همچنين حكم خدمتگزاران، بردگان [و فرزندان] خانه را بيان فرموده و بر آنان نيز اجازه طلبيدن قبل از شامگاه و قبل از نماز صبح و بعد از نماز ظهر را لازم دانسته است، آنجا كه مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد بايد كسانى كه در مالكيّت شمايند و نيز كسانى از شما كه هنوز به سن بلوغ نرسيده اند سه بار و در سه موقع اجازه بطلبند: قبل از نماز صبح، هنگامى كه در نيمروز لباس خويش را مى گذاريد و نيز پس از نماز عشاء كه اين، سه موقع نامحرم شماست و پس از اين سه موقع بر شما و بر آنان ايرادى نيست و همه مى توانيد در ميان همديگر آمد و شد كنيد. بدين سان خداوند آيات [خود] را براى شما بيان مى كند و خداوند عليم و حكيم است. هنگامى كه كودكان شما به سنّ بلوغ برسند بايد همان گونه كه طايفه هاى پيشگفته [براى ورود به خانه تان] اجازه مى طلبيدند اجازه بطلبند.

بدين سان خداوند آيات خود را براى شما بيان مى كند و خداوند عليم و حكيم است. زنان يائسه اى كه ديگر اميد آميزش با آنان نيست هيچ ايرادى بر آنان نيست كه برخى از جامه هاى خود را بگذارند، البتّه بى آن كه زينتهاى خود را آشكار سازند و در هر حال اگر عفّت جويند اين براى آنان بهتر است و خداوند شنوا و عليم است»(2).

ص: 694


1- - نور/ 30-27.
2- - همان/ 60-58.

غزوۀ بنى لحيان

500 - بنى لحيان همان كسانى هستند كه [در ماجراى رجيع] به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيده بودند و خواستار آن شدند كه پيامبر كسانى را براى تعليم اسلام و آموزش قرآن به ميانشان بفرستد و پيامبر نيز در پاسخ تقاضاى آنان شش نفر از اصحاب اسلام شناس خود را ميان آنان فرستاد، اما پس از آن روشن شد كه آنان مى خواهند آنها را به عنوان اسير به قريش تحويل دهند. به همين دليل برخى از آنها با اين افراد درگير نبرد شدند و به وسيلۀ آنان به شهادت رسيدند و تنى چند نيز توسّط آنها در مكّه به فروش رسيدند و مشركان مكّه نيز آنها را تحت سخت ترين شكنجه و آزار قرار دادند و آنان را به فجيع ترين شكل به شهادت رساندند.

به همين دليل لازم بود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به تأديب و مجازات اين خاندان در برابر آنچه قبلا كرده بودند بپردازد. البتّه اين تأديب بر خلاف آنچه برخى از افرادى كه توانايى تحقيق در مسائل را ندارند مى پندارند - يك انتقام نبود، بلكه اين يك قصاص است، قصاصى كه اولياى دم مقتولين بايد عهده دار آن مى شدند و اين در حالى است كه خدا و رسول او اولياى دم آن ماجرا بودند، آن گونه كه مى فرمايد:

«ولى شما تنها خدا و رسول او و آن مؤمنانى است كه نماز را به پاى مى دارند و در حالى كه در ركوعند صدقه مى دهند»(1).

همچنين لازم بود تأديب اين گروه با وارد آوردن شديدترين مجازات عليه آنان صورت گيرد، چرا كه آنان در مقابل دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دست به حيله و نيرنگ زده بودند و به همين دليل نيز مى بايست مجازاتى به آنان برسد كه براى ديگران نيز درس عبرتى باشد تا آنان چنين نيرنگى را با والاترين هدايت الهى روا ندارند.

بدين ترتيب، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از غزوۀ بنى قريظه باقيماندۀ ماه ذى الحجّه سال پنجم هجرت و نيز ماههاى محرم، صفر، ربيع الاول و ربيع الآخر

ص: 695


1- - مائده/ 55.

سال ششم در مدينه ماند و به تعليم امور دينى به مردم و تبليغ دعوت و ارتباط با قبايل عرب به منظور هدايت و راهنمايى آنان و بالاخره به تعليم اركان و شعائر دينى به اصحاب خود كه پس از او پرچم تعاليم دينى را بر دوش گرفتند پرداخت و آنگاه در ماه جمادى الاوّل سال ششم هجرت در تعقيب دست اندركاران ماجراى رجيع خبيب بن عدى و دوستان و ياران او به سوى بنى لحيان حركت كرد.

بيهقى معتقد است كه اين غزوه در سال چهارم بوده، اما ابن اسحاق آن را در سال ششم مى داند و ما نيز همين عقيدۀ ابن اسحاق را برمى گزينيم، چرا كه به گفتۀ شافعى «مردم همه در مورد سيره بر خوان نعمت ابن اسحاق نشسته اند».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) كه قصد داشت آن نيرنگبازان را مورد حمله اى غافلگيرانه قرار دهد از مدينه به سمت شام حركت كرد تا به آنان چنين وانمود كند كه قصد آنان را ندارد - كه جنگ خدعه است - او پس از آن كه قدرى راه پيمود به سمت چپ و رو به سوى مكه تغيير مسير داد و سريعا به حركت خود ادامه داد تا قبل از مطّلع شدن بنى لحيان خود را به آنان برساند.

اما از سوى ديگر بنى لحيان كه دريافته بودند اينك قدرت در دست مسلمانان به فرماندهى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار گرفته است، احتياط در پيش گرفتند و به كوهها پناه بردند. پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز كه از اين حركت آنان مطّلع شد و دريافت به مقصد خود نرسيده است همراه با دويست سوار از اصحاب خود به سوى غسّان به حركت ادامه داد و دو تن از سواران خود را براى شناسايى آن مناطق پيشاپيش فرستاد.

پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) پس از آن كه در طىّ اين غزوه در ميان قبايل سير كرد و با آن مناطق آشنايى يافت و به دعوت مردم به اسلام و نيز به بيان احكام خداوند براى صحرانشينانى كه با آنان مواجه مى شد پرداخت به مدينه بازگشت. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هر چند در اين غزوه به تأديب و مجازات نيرنگبازانى كه با او خيانت و حيله ورزيده بودند توفيق نيافت، اما با اوضاع مناطق مختلف صحراى عرب و قبايل ساكن در آن سرزمينها آشنا شد و علاوه بر دعوت مردم به دين، در هركجا كه مى توانست به

ص: 696

بسيارى از شرآفرينان قبايل عرب قدرت و شوكت اسلام را نشان داد و سايه هيبت آيين جديد را در آن مناطق گسترد و همين امر آنان را وادار مى ساخت تا دربارۀ اين دين جديد كه حامل حقيقت و عدالت و برخوردار از قدرتى در حمايت آن است بينديشند.

بنابراين نمى توان گفت تنها دستاورد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين غزوه بازگشت بسلامت به مدينه بود، بلكه او در اين سفر دستاوردى بزرگ داشت و آن نشر و گسترش دعوت، آشنايى با مردمى كه مخاطب اين دعوتند و بالاخره گسترش حاكميّت الهى در سرزمين عرب بود تا اسلام اين مناطق را درنورديده و راه خود را از آن به مناطق مجاورى چون شام و ديگر سرزمينها بگشايد.

غزوۀ ذى قرد

501 - غطفان كه در ماجراى احزاب اميد صلح و به دست آوردن غنايمى به عنوان وجه المصالحه از مسلمانان داشت با عدم اتخاذ تصميمى از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين مورد و با توجّه به اين كه اقدام آن حضرت اشتياق آنان به مصالحه تنها اقدامى براى جدا كردن آنان از قريش بود ناكام و خشمگين به همراه قريش از مدينه بازگشته بود، در صدد آن برآمد تا آنچه را نتوانسته است از طريق جنگ به دست بياورد از طريق تعرّضات موردى و از طريق غصب و غارت و چپاول و سپس فرار از صحنه به دست آورد. آنان بدين سان خود را در رديف راهزنان و بلكه دزدان عرب - كه همه خواه پيشتازان و خواه پيروان آنان با هم برابرند - قرار دادند.

اين سان بود كه عيينة بن حصن فزارى همراه با سوارانى از غطفان به اطراف مدينه حمله كرد و شترانى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را كه در نخلستانهاى اطراف بودند تصرف كرد و مردى از بنى غفار را كه در آنجا بود به قتل رساند و همسر او را نيز به اسارت گرفت. آنان بدين ترتيب رفتارى همانند راهزنانى كه به غارت و چپاول

ص: 697

مى پردازند در پيش گرفتند و بر اين عقيده بودند كه اين شيوه در مقايسه با يك جنگ روياروى كه صحنه رويارويى و برخورد شمشيرهاى آماده باشد براى سركوب مسلمانان كارآتر است هر چند اين شيوه در مقايسه با آن از آيين مروّت و از خلق و خوى بزرگ منشانۀ عرب دورتر بود.

برخى از سواران مسلمان از اين ماجرا اطلاع يافتند، سلمة بن اكوع كه همراه با غلام خود طلحه بن عبيد الله سوار بر اسب به سوى نخلستان مى رفتند در ثنية الوداع برخى از سپاهيان و اسبهاى مهاجمان را مشاهده كردند. سلمه با مشاهدۀ آنان فرياد «كمك!» برآورد و سپس خود در تعقيب مهاجمان پيش تاخت. وى كه مردى قوى و چون شيرى درنده بود، خود را به آنان رساند و به سوى آنان به تيراندازى پرداخت و مى گفت: «بگير كه من ابن اكوعم و امروز روز رويارويى با فرومايگان پست است». مهاجمان به سبب شدّت اين تيراندازى قصد آن داشتند تا بر سلمه غلبه كنند، اما هر بار كه اسبهاى خود را به سوى او پيش مى راندند اسبها از رويارويى با تيرهاى او برمى گشتند و سلمه از سويى ديگر خود را به روبروى اسبها مى كشاند تا بتواند همچنان به سوى آنان تيراندازى كند. او همچنان تير مى انداخت و مى گفت: «بگير كه من ابن اكوعم و امروز روز رويارويى با فرومايگان پست است».

چون اين خبر به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد آن حضرت سواران مهاجر و انصار را به مقابله با او فرا خواند. نخستين سوارى كه پاسخ گفت و به صحنه آمد مقداد بن اسود كندى بود و در پى او ديگر سواران پشت سر يكديگر به صحنه آمدند.

در ميان آنان مردى از زريق به نام ابو عياش همراه با اسب خود براى پيوستن به سواران پيش آمد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او فرمود: «چه خوب بود اين اسب را به مردى كه بيش از تو با سوارى آشنا باشد مى سپردى». اما او گفت: «من از همه به سوارى آشناترم»، ولى چون بر اسب نشست هنوز پنجاه ذراع دورتر نرفته بود كه اسب او را بر زمين انداخت و كسى ديگر به جاى او بر اسب نشست.

ص: 698

به هر حال سواران مسلمان براى تعقيب مهاجمان آماده شدند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عبد الله بن مكتوم را در مدينه به جانشينى خود گذاشت و با اصحاب خود به تعقيب آنان بيرون رفت. مسلمانان هر چند در جريان اين تعقيب نتوانستند همۀ شتران را از دست چپاولگران بيرون آورند اما به نجات تعدادى از شتران توفيق يافتند و تعدادى از مهاجمان را نيز كشتند پس از آن پيامبر (صلی الله علیه و آله) به حركت خود ادامه داد تا در كوهى در ذى قرد اردو زد و ديگر مسلمانان نيز به او پيوستند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) يك شبانه روز در آنجا توقّف فرمود و پس از آن به مدينه بازگشت و به هر صد نفرى از مسلمانان يك شتر داد. همچنين در جريان اين تعقيب هنگامى كه سپاهيان مهاجم در حال فرار از سواران مسلمان بودند، در حالى كه بر شترى از شتران رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نشسته بود توانست خود را نجات دهد.

اين زن نذر كرده بود كه اگر اين شتر او را از چنگال مهاجمان برهاند و نجات دهد آن را ذبح كند. هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اين انديشه او آگاهى يافت تبسّم كرد و فرمود: «چه مزد بدى براى اين شتر قرار داده اى، چرا كه خداوند تو را بر آن شتر نجات داد و آن وقت تو او را مى كشى! هيچ نذرى در معصيت خداوند و در آنچه ملك تو نيست محقّق نمى شود. اين شتر از شتران من بوده است. در سايۀ بركت خداوند به سوى كسان خود برگرد.

حديث فوق را از حسن بصرى به صورت موقوف(1) روايت كرده اند.

بدين ترتيب غزوۀ بنى لحيان كه به دفع تهاجم و تعرّض گروهى معارضى انجاميد پايان يافت.

ص: 699


1- - حديث موقوف حديثى است كه از صحابى معصوم نقل شده باشد بى آن كه وى خود آن را به معصوم اسناد دهد، خواه سند آن در نزد وى متّصل باشد و خواه منفصل. ر. ك. مدير شانه چى. كاظم، دراية الحديث. ص 79. - م.

غزوۀ بنى المصطلق

اشاره

502 - اين غزوه آنچنان كه ابن اسحاق به سند خود روايت مى كند در شعبان سال ششم هجرت به وقوع پيوسته، هر چند آن گونه كه واقدى در المغازى يادآور شده اين غزوه در ماه شعبان سال پنجم بوده است، چه وى مى گويد: «اين غزوه در روز دوّم ماه شعبان سال پنجم به وقوع پيوست».

برخى از نويسندگان عصر حاضر وقوع اين غزوه را در سال ششم محال دانسته اند و چنين دليل آورده اند كه در پى همين غزوه بود كه ماجراى افك روى داد و در طى اين ماجرا گفت و شنود و بحث لفظى شديدى ميان سعد بن عباده و سعد بن معاذ صورت گرفت و اين در حالى است كه سعد بن معاذ در پى زخمى كه در جريان غزوۀ احزاب برداشت در همان سال وفات يافت [و بنابراين آن غزوه به دليل همزمانى با ماجراى افك و حضور سعد بن معاذ در اين ماجرا و با توجّه به فوت او در سال پنجم نمى تواند در سال ششم به وقوع پيوسته باشد.

اما ما در مقابل اين استدلال بر اين عقيده ايم كه آن درگيرى لفظى ميان سعد بن عباده و سعد بن معاذ نبوده و بلكه ميان سعد بن عباده و اسيد بن حضير رخ داده و بنابراين هيچ دلالتى در ماجراى افك بر وقوع غزوۀ بنى المصطلق در سال پنجم نيست.

هر چند در روايات گوناگونى كه پيرامون اين غزوه رسيده است نشانى حاكى از ترجيح برخى بر ديگر اقوال نيست، اما ما بى آن كه يكى از اقوال را ترجيح دهيم قول ابن اسحاق را باور داريم و اين غزوه را بر اساس همان ترتيبى كه او آورده است پس از غزوۀ خندق و ماجراهاى پس از آن مى آوريم، چرا كه ما نيز اين را مى پذيريم كه در اين باره عقيدۀ ابن اسحاق را باور داشته باشيم، آن سان كه شافعى مى گويد:

«مردم دربارۀ سيره همه بر خوان نعمت ابن اسحاق نشسته اند».

503 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اطّلاع يافت يكى از قبايل خزاعه به نام بنى المصطلق به جمع آورى سپاه عليه او پرداخته است. از آنجا كه شيوۀ پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) آن بود

ص: 700

كه هرگاه اطمينان مى يافت گروهى قصد تهاجمى عليه او را دارند قبل از اين كه آنان دست به تعرّض خود بزنند به رويارويى با آنان مى شتافت - چرا كه «هيچ قومى در درون خانۀ خود هدف تهاجم و نبرد قرار نگرفتند مگر آن كه خوار و ذليل شدند»(1) - آن حضرت ابو ذر غفارى را در مدينه به جانشينى گماشت و آن گونه كه واقدى مى گويد همراه با هفتصد نفر از مسلمانان به نبرد با آنان روانه شد و در چاهى به نام مريسيع رو در روى آنان قرار گرفت.

در جريان اين غزوه پرچم مهاجرين در اختيار ابو بكر و بنابر روايتى ديگر در دست عمار بن ياسر و پرچم انصار در دست سعد بن عباده قرار داشت.

پس از روياروى شدن با اين گروه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمان داد به آنان چنين اعلام شود كه «بگوييد لا اله الا الله تا خود و اموال خود را حفظ كنيد»، اما آنان از پذيرش هر چه جز نبرد خوددارى ورزيد و بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با قدرت سپاه ايمان با آنان وارد نبرد شد. در اين نبرد هيچ يك از آنان نتوانستند از صحنه بگريزند و ده تن از آنان به قتل رسيدند و ساير مردان و زنان آنان به اسارت در آمدند.

در جريان اين نبرد يكى از انصار مرد مسلمانى را به نام هشام بن صبابه به اين گمان كه از مشركان است به قتل رساند. از آنجا كه اين قتل يك قتل خطا محسوب مى شد و ديۀ آن لازم بود، پيامبر (صلی الله علیه و آله) ديۀ او را [از بيت المال] پرداخت كرد، چه، در پى قتل او برادرش مقيس بن صبابه از مكّه به مدينه آمده، اظهار اسلام كرد و ديۀ برادر خويش را خواستار شد و پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز اين ديه را به او پرداخت. على رغم اين كه ديۀ هشام پرداخت شد برادرش همچنان در مدينه و در ميان مسلمانان ماند تا هنگامى كه فرصتى به دست آورد و قاتل برادر خود را كشت و آنگاه از دين برگشت و به مكّه رفت. او بدين ترتيب مرتكب دو جنايت شد: جنايت نخست آن كه وى به رغم دريافت ديۀ برادرش و به رغم آن كه قتل او قتل خطا بوده و در قتل خطا قصاص وجود ندارد و انتقام گرفتن جرم و گناه است مسلمانى را كه عامل قتل

ص: 701


1- - شريف رضى. نهج البلاغه با مقدمه صبحى صالح، خطبه 27. - م.

برادرش بود كشت و جنايت دوّم آن كه وى پس از اظهار اسلام مرتد شد. او اينك به سبب اين دو گناه مستحق كشته شدن بود و هر يك از اين دو جنايت بتنهايى براى اباحۀ قتل او كفايت مى كرد.

به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ريختن خون او را مباح اعلام كرد و وى از كسانى بود كه در روز فتح مكّه از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ آنان اعلام شده بود كه خون آنان هدر است، هر چند خود را به پرده كعبه بياويزند.

از اين جريان چنين استفاده مى شود كه ارتداد موجب قتل است و اين فرد مصداق فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود كه «هر كس از دين برگردد او را بكشيد»، هر چند از اين نظر كه در اين مورد ممكن است جواز قتل او ناشى از قتل يك مسلمان به دست او و يا ناشى از ارتداد او باشد، دلالت اين حادثه بر حكم قتل مرتد [هر چند اصل حكم مورد مناقشه نمى باشد - دلالتى ظنى و يك احتمال است].

يك فتنه

504 - در جريان اين غزوه فتنه اى شعله برافروخت، اما رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با حكمت و تدبير خود آن را خاموش كرد.

ماجرا از اين قرار بود كه در حالى كه مردم از چاه آب برمى داشتند دو تن از مسلمانان - يكى سنان بن وبر جهنى همپيمان بنى عوف از خزرج و ديگرى جهجاه بن مسعود گماشتۀ عمر بن خطاب كه اسب او را پيش مى برد - بر سر به دست آوردن نوبت آب برداشتن با يكديگر درگير شدند و به نبرد با همديگر پرداختند و در اين هنگام سنان جهنى فرياد «اى جماعت انصار» و گماشته عمر فرياد «اى گروه مهاجرين» برآوردند.

در پاسخ اين فريادها هيچ كس از انصار يا مهاجران بدان وقعى ننهاد، امّا نفاق از اين موقعيّت براى برانگيزاندن روح انتقام و خونريزى سوء استفاده كرد؛ از آن جمله عبد الله بن ابى سردستۀ منافقان در جمع دوستان خود و در حالى كه

ص: 702

زيد بن ارقم نيز كه از منافقان نبود در آنجا حضور داشت خشمگين شده، برآشفت و گفت: «آنان در سرزمين ما به جنگ و نزاع و برترى طلبى عليه ما برخاسته اند. به خداوند سوگند ما و مردان مهاجر قريش تنها مصداق اين مثل گذشتگان قرار گرفته ايم كه «گرگ را در آستين خود پروراند». به خداوند سوگند اگر به مدينه بازگرديم آنان كه عزيزترند خوارتران را از آن ديار بيرون خواهند راند». وى آنگاه به كسانى از قوم او كه آنجا بودند رو كرد و گفت: «اين چه كارى است كه شما دربارۀ خود كرده ايد و آنان را در سرزمين خود جاى داده و اموال خود را با آنان تقسيم كرده ايد؟! به خداوند سوگند اگر آنچه داريد از ايشان دريغ مى داشتيد به سرزمينى ديگر مى رفتند».

در اين هنگام زيد بن ارقم كه آنجا بود پس از شنيدن اين سخنان به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شتافت و اين ماجرا را به آن حضرت كه اكنون از نبرد با دشمن فراغت يافته بود اطّلاع داد. عمر كه در آنجا حضور داشت به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «به عباد بن بشر فرمان ده تا او را بكشد». عمر اين سخن را از روى غيرت دينى خود گفت، اما رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - آن مرد بردبار و صبورى كه به درمان جانها و حل مشكلات مى پردازد - فرمود: «اى عمر چگونه مى توان چنين كارى كرد تا مردم بگويند محمد اصحاب خود را مى كشد؟»

تنها راه حلى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى اين مشكل انتخاب كرد آن بود كه فرمان بازگشت سپاه را صادر فرمود و آنان راه بازگشت در پيش گرفتند. هر چند اين راه حل ريشۀ فتنه را نمى خشكاند، امّا اجازه نمى داد بيش از اين شعله برافروزد، چرا كه ماهيّت فتنه آن گونه است كه هرچه بيشتر افراد بدان دامن زنند، هرچه بيشتر از آن سخن گفته شود و هرچه بيشتر بر سر زبانها بيفتد، بيشتر شعله مى افروزد و به همين دليل دور كردن مردم از جوّ فتنه و مشغول كردن آنان به امور ديگر تنها راه كاستن از شعله آن يا خاموش كردن آن است و در اين مورد فرمان حركت سپاه، مردم را از اين فتنه دور مى ساخت و به كارى ديگر مشغول مى داشت.

ص: 703

از ديگر سوى از آنجا كه منافق هميشه نيّات و اعمال خود را مى پوشاند و اجازۀ آشكار شدن آن را نمى دهد و حتّى اگر پرده از بخشى از آن كنار رود سعى مى كند تا آن را به همان وضع نخست برگرداند، عبد الله بن ابى بن سلول براى پوشاندن و كتمان كار خود به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و گفت: «من هرگز آنچه آن مرد گفته نگفته ام و چنان سخنانى بر زبان نياورده ام». با توجّه به اين كه او به ادّعاى قوم خود در ميان آنان مردى بزرگ و شرافتمند بود، يكى از انصار كه در آنجا حضور داشت براى ملاحظۀ عبد الله يا براى كاستن از آثار اين ماجرا گفت:

«شايد آن جوان [زيد بن ارقم] اشتباه شنيده و درست متوجّه آنچه اين مرد گفته نشده است».

به هر حال رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) با صدور فرمان حركت سپاه قبل از موعد مقرّر به حل اين مشكل پرداخت تا آنجا كه اسيد بن حضير به آن حضرت گفت: «اى پيامبر خدا خيلى زود و در وقتى كه تاكنون در زمانى همانند آن حركت نكرده اى حركت كردى». پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «آيا آنچه آن دوست شما گفته است به تو نرسيد؟» او پرسيد: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كدام دوست؟» فرمود: «عبد الله بن ابى بن سلول». ديگربار پرسيد: «مگر او چه گفته است؟» فرمود: «او مدّعى است اگر به مدينه بازگردد آنان كه عزيزترند خوارتران را از آنجا بيرون خواهند راند».

اسيد گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تو، آرى تو او را از شهر بيرون مى رانى كه تو عزيزى و او خوار و زبون است». وى سپس گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، با او مدارا فرماى كه به خداوند سوگند زمانى خداوند اين دين را به ميان ما آورد كه خاندان او برايش تاجى از زيور مى ساختند تا بر سر او نهند و اينك او چنين گمان مى كند كه تو سلطنتى را از دست او خارج ساخته اى».

به هر حال، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از حركت يك شبانه روز و نيم به صورت مستمر به حركت خود ادامه داد تا هنگامى كه در روز دوّم خورشيد سپاهيان را آزار مى داد و خواب بر آنان غلبه كرد. تنها در اين هنگام بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اجازه

ص: 704

توقّف سپاه را صادر فرمود و سپاهيان به خواب رفتند.

ابن اسحاق در مورد علّت اين كار مى گويد:

«رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنها بدان سبب دست به چنين كارى زد تا توجّه مردم را از ماجرايى كه ديروز رخ داده بود بازدارد و به امور ديگر مشغول بدارد»(1).

بدين ترتيب مسلمانان در هنگام خواب نتوانستند اختلاف و درگيرى ديروز را به ياد بياورند، چه، تنها چيزى كه آنان درك مى كردند خستگى فراوان بود. همين خستگى فراوان جسمى نيز آنان را از نگرانيهاى روانى و روحى بازداشت و بدين ترتيب آتش فتنه فرو نشست تا در آينده در شكل فتنه اى ضرربارتر و پرتأثيرتر دوباره چهره نشان دهد، فتنه اى فرو نشست كه از نفاق و منافقان سرچشمه گرفت و شعله هاى آن گسترد تا آنجا كه دامنش برخى از انصار و مهاجرين را نيز گرفت.

گفتنى است هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از فرياد كمك خواهى آن دو تن از مهاجرين و انصار آگاهى يافت، فرمود: «اين را واگذاريد كه جريانى فاسد و متعفّن است. بگذاريد تا در تعفّن خود بگذرد و از ميان رود».

زمانى نيز كه خبر اظهارات و تحريكات عبد الله بن ابى به فرزندش عبد الله بن عبد الله - كه مردى مؤمن و از مؤمنان راستين بود - رسيد، وى نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمد و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بنابر آنچه به من رسيده چنين اطلاع يافته ام كه قصد كشتن عبد الله بن ابىّ را دارى. اينك اگر واقعا چنين است و تو حتما بايد چنين كنى، مرا فرمان ده تا سر او را به حضورت آورم كه به خداوند سوگند مى دانى كه در ميان خزرج هيچ كس پيش از من به پدرش نيكوكار نيست و اينك من از آن بيم دارم كه ديگرى را به قتل او فرمان دهى و وى او را بكشد و پس از آن نفسم به من اجازه ندهد قاتل پدرم را ببينم كه در كوچه و خيابان راه مى رود و بدين ترتيب مسلمانى را در مقابل خون كافرى بكشم و به آتش درآيم». امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «[نه اين كه او را نمى كشى، بلكه تا زمانى كه

ص: 705


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 158.

او زنده و در ميان ماست با او خوشرفتارى مى كنى]».

هر چند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين فتنه را با اقداماتى پيشگيرانه كه مانع از شدّت و گسترش دامنۀ آن مى شد پيشگيرى كرد، امّا اين فتنه آثار تألّمى را در روح او بر جاى گذارد، آنچنان كه برخورد آن حضرت در دلهاى مسلمانان نيز تأثيراتى را در پى آورد و از آن پس خاندان عبد الله ابن ابى بشدّت مراقب آن بودند مانع فتنه گرى او شوند و همچنين او را بر هر گفته اى كه از نهفته هاى درونش حكايت كند سرزنش مى كردند. بدين ترتيب اين اطرافيان عبد الله بن ابى بودند كه او را مورد سرزنش و مؤاخذه قرار مى دادند و نه ديگران به همين دليل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با مشاهدۀ اين وضعيّت به عمر بن خطاب كه پيشنهاد قتل او را داده بود فرمود: «اى عمر، اكنون چگونه مى بينى؟ هان كه به خداوند سوگند اگر در آن روز كه تو گفتى او را مى كشتم غيرت كسانى را برانگيخته بودم كه اگر امروز فرمان كشتن آن مرد را به آنان بدهم او را مى كشند». عمر نيز با اعتراف به خطاى خود گفت: «آرى، به خداوند سوگند اينك دريافتم كه تدبير رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از تدبير من بابركت تر است [!]».

در همين ماجرا بود كه بخش نخست سورۀ منافقين نازل شد، آنجا كه مى فرمايد: «وقتى منافقان نزد تو آيند گويند ما گواهى مى دهيم كه تو براستى رسول خدايى در حالى كه خداوند خود مى داند كه تو رسول اويى و خداوند گواه است كه منافقان حقيقة دروغگويند. آنان سوگندهاى خويش را سپر خود قرار داده اند و سدّ راه خدا شده اند. هشدار كه آنان بسيار كار بدى مى كنند. اين بدى از اين قرار است كه آنان ايمان آوردند و سپس كافر شدند. پس خداوند بر دلهاى آنان مهر زد و آنان درك و فهم ندارند. چون آنان را ببينى چهرۀ آنان تو را به اعجاب خوشايند وامى دارد و اگر سخن گويند به گفته هاى آنان گوش فرا مى دهى. گويا آنان چون چوبهايى تكيه داده شده اند [و] هر فريادى را عليه خود مى پندارند. آنان دشمنند، در مقابل آنان هشيار و آماده باش، خداوند آنان را بكشد، دروغ آنان را تا كجا مى برد؟! چون به آنان گفته شود بياييد تا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برايتان آمرزش طلبد

ص: 706

سربرمى پيچند و آنان را مى بينى كه تكبّر مى ورزند. براى آنان يكسان است كه برايشان آمرزش بطلبى يا نطلبى كه خداوند هرگز آنان را نخواهد آمرزيد و خداوند مردمان فاسق را هدايت نمى كند. آنان همان كسانى اند كه مى گويند به آنان كه در اطراف رسول خدايند انفاق و كمك نكنيد تا از پيرامون او پراكنده شوند. اين در حالى است كه گنجينه هاى آسمانها و زمين از آن خداست ولى منافقان [اين معنى را] درك نكنند. آنان مى گويند اگر به مدينه برگشتيم عزيزترها خوارترها را از آنجا بيرون خواهند راند در حالى كه عزّت از آن خدا و رسول او و مؤمنان است و البتّه منافقان نمى دانند»(1).

اين حكم خداوند دربارۀ منافقان است كه مى فرمايد آنان درك نمى كنند و آمرزش طلبيدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى آنان سودى ندارد، چرا كه آنها در كفر خود غوطه ور شده و از آن نيز فراتر رفته اند، چرا كه كفر بتنهايى نادانى و حماقت و عناد است و غالبا از درك نكردن حق ناشى مى شود و نتيجۀ اين درك نكردن نيز اعتراف نكردن به حق است و به همين سبب نيز توبه كافران - هنگامى كه پرده هاى جهل و گمراهى كنار رود - نزديك است، اما نفاق از كفر بدتر و گناه آلودتر مى باشد، چرا كه نفاق عناد و كينه است، بى آن كه جهل و نادانى و عدم درك حقيقت در كار باشد.

به عبارت ديگر نفاق تلاشى است در پوشاندن حقايق، خاموش كردن شعله هاى ايمان در دل و از ميان بردن روزنه هاى تابش نور حق به قلب و به همين دليل است كه خداوند بر دلهاى منافقان مهر زده و دربارۀ آنان چنين حكم كرده است كه نور حقيقت پردۀ ظلمانى دلهاى آنان را نمى درد و آنان درك ندارند.

اسيران بنى المصطلق

505 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با كشتن تعدادى از افراد بنى المصطلق توان تهاجم عليه مسلمانان را از آنان گرفت و ايشان را زمينگير كرد. وى پس از آن باقيماندۀ

ص: 707


1- - منافقين/ 8-1.

مردان و نيز زنان اين قوم را به اسارت در آورد، اما آنان را به بردگى نگرفت و برده قرار نداد، چنان كه گفته شده است آن حضرت در ابتدا اسيران بنى المصطلق را در ميان مسلمانان به عنوان غنيمت جنگ پخش كرد ولى در پايان همۀ آنان را آزاد ساخت.

بدين ترتيب، ما در رفتار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مورد اسيران شاهد نوعى تسهيل تدريجى و مرحله بمرحله هستيم و همين تسهيل تدريجى را دليلى ديگر بر رخ دادن اين غزوه پس از غزوۀ بنى قريظه مى دانيم، چرا كه در آن غزوه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) پس از كشتن مردان و به اسارت در آوردن زنان آنان را به بردگى گرفت و در بازار نجد به عنوان برده به فروش رساند. امّا در اين غزوه آن حضرت با كار حكيمانه اى كه انجام داد [يعنى با ازدواج با جويريه] باعث آن شد هيچ كس از اين اسيران حتى پس از تقسيم آنها ميان مسلمانان شركت كننده در آن سپاه به معرض فروش گذاشته نشوند و هيچ كدام از زنان آنان نيز به كنيزى برده نشوند.

كتب سيره بر اساس روايات صحيح چنين آورده اند كه مردم اسيران زن و مرد بنى المصطلق را ميان خود تقسيم كردند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنها جويريه دختر حارث را كه پس از آن در رديف زنان پيامبر (صلی الله علیه و آله) قرار گرفت نزد خود نگهداشت.

اينك رشتۀ سخن را در اين باره به ابن هشام كه رواياتى را در اين مورد آورده وامى گذاريم. او مى گويد:

«گفته مى شود هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) راه برگشت از غزوۀ بنى المصطلق را در پيش گرفت، جويريّه دختر حارث را كه همراه خود و در اسارت داشت به عنوان امانت به مردى از انصار سپرد و از وى خواست تا از او مراقبت كند.

آنگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مدينه آمد و [از ديگر سوى] پدر جويريّه حارث بن ضرار براى پرداخت فديه و آزاد كردن دختر خويش از اسارت روانۀ مدينه شد. وى در ميانۀ راه هنگامى كه در عقيق بود در شترانى كه به عنوان فديه به مدينه مى برد نگريست و به دو شتر علاقه مند شد و آنها را در يكى از درّه هاى

ص: 708

عقيق پنهان كرد و سپس به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد گفت: «اى محمد شما دخترم را به اسارت گرفته ايد و اينك اين هم فديۀ اوست». پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «آن دو شترى كه در عقيق در فلان درّه گذاشتى كجاست؟» حارث [از اين سخن شگفت زده شده بود] گفت: «گواهى مى دهم كه خدايى جز الله نيست و تو اى محمد رسول خدايى كه به خداوند سوگند هيچ كس جز خداوند از اين آگاهى نداشت [كه شترانى در عقيق گذاشته ام]».

بدين ترتيب حارث اسلام آورد و به همراه او دو پسر وى و نيز گروهى از قوم او مسلمان شدند و وى نيز كسى را براى آوردن آن دو شتر فرستاد و آن دو را به نزد پيامبر (صلی الله علیه و آله) آورد و در اختيار آن حضرت قرار داد و متقابلا پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز دختر او جويريه را به او سپرد و او نيز اسلام آورد و حقيقة نيز به اين عقيده پايبند شد. پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را از پدرش خواستگارى فرمود و وى نيز او را به ازدواج آن حضرت درآورد و چهارصد درهم مهر او قرار داد.

پس از اين ماجرا هركس يكى از اسيران بنى المصطلق را در اختيار داشت او را آزاد كرد و با خود گفت: «آيا بستگان نسبى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به بردگى بگيريم؟»

اين روايت ابن هشام است كه متذكّر نشده آن را از چه كسى روايت كرده است، هر چند در صحاح ستّه بى آن كه تفاصيل ماجرا بدين صورت آورده شده باشد اشاراتى بدين مضمون وجود دارد. روايت مزبور حاكى از آن است كه جويريّه در بردگى قرار نگرفت، اما بر خلاف آن، روايت ابن اسحاق حاكى از آن است كه جويريّه نيز به سان ديگران به بردگى گرفته شد. آن روايت چنين است:

«از عروة بن زبير به نقل از عايشه روايت شده است كه گفت: هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اسيران بنى المصطلق را به عنوان غنيمت در اختيار مسلمانان قرار داد، جويريّه دختر حارث سهم ثابت بن قيس بن شماس يا يكى از عموزادگان او شد. پس براى آزادى خود با كسى كه او را در اختيار داشت قرار داد مكاتبه بست.

او كه زن شيرين و نمكينى بود و هيچ كس او را نمى ديد مگر آن كه به او دل مى بست، به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد تا در پرداخت وجه مكاتبۀ خود از آن

ص: 709

حضرت كمك بگيرد.

عايشه مى گويد: به خداوند سوگند هنوز او را بر در خانۀ خود نديدم كه دريافتم پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز همان چيزى را در او خواهد ديد كه من ديده ام. او داخل شد و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، من جويريّه دختر پيشواى قوم خود حارث بن ابى ضرار هستم و اينك در بلايى گرفتار آمده ام كه خود مى بينى. من سهم ثابت بن قيس بن شماس يا يكى از عموزادگان او شده ام و با او براى آزادى خود قرارداد بسته ام و اينك به حضور تو آمده ام و براى پرداخت مبلغ مورد قرارداد خود از تو كمك مى جويم». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «آيا راهى بهتر از اين را نيز دوست دارى؟». او گفت: «چه راهى، اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)». آن حضرت فرمود: «وجه قرارداد مكاتبه تو را مى پردازم و با تو ازدواج مى كنم». او نيز گفت:

«اى رسول خدا، باشد اين را پذيرفتم»(1).

تفاوت ميان دو روايت فوق در اين است كه بر اساس روايت ابن اسحاق پدر جويريّه او را به ازدواج پيامبر (صلی الله علیه و آله) درآورد و همچنين جويريّه قبل از آن كه در بردگى كسى قرار گيرد پدرش با پرداخت فديه او را آزاد كرد و بالاخره تفاوت سوّم آن كه در روايت ابن هشام مبلغ مهر جويريّه ذكر شده است. اما در روايت ابن اسحاق چنين آمده كه وى در بردگى ديگران قرار گرفت و پس از آن پيامبر (صلی الله علیه و آله) مبلغ مورد قرارداد مكاتبۀ او را پرداخت و با او ازدواج كرد.

به عقيدۀ نگارنده سياق روايت ابن هشام با احكام اسلام سازگارى و تناسب بيشترى دارد، چرا كه بر اساس احكام اسلام پدر ولايت دختر را در مورد ازدواج بر عهده دارد و اين يك اصل پذيرفته شده در اسلام است و بر مبناى آن - مگر از نظر ابو حنيفه و مطابق راى اكثريّت فقها [ى اهل سنّت] - زن نمى تواند شخصا عهده دار ازدواج خود باشد.(2) علاوه بر اين در روايت ابن اسحاق نكته اى وجود دارد كه

ص: 710


1- - البداية و النهاية، ج 4، ص 159.
2- - در فقه شيعه نيز با اختلافى كه در اين باره وجود دارد يكى از اقوال منوط بودن ازدواج دوشيزگان به اجازۀ ولىّ آنهاست. م.

مى تواند موجب ضعف اين حديث به شمار رود و آن اين كه عايشه او را زنى شيرين و نمكين مى خواند و مى گويد «سوگند به خداوند هنوز او را بر در خانه ام نديدم كه از او بدم آمد و دريافتم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از او همان چيزى خواهد ديد كه من ديدم». به عقيدۀ نگارنده اين عبارت نه از آن جهت كه تلويحا اتّهامى را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در بردارد درست است و نه با شأن عايشه سازگارى دارد(1).

افزون بر اينها كتب صحاح ستّه روايت ابن اسحاق را نياورده اند.

به هر حال صرف نظر از آنچه در مورد اين روايات وجود دارد اين نكته مسلّم است كه ازدواج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با جويريّه موجبات آزادى همۀ اسيران بنى المصطلق را فراهم آورد.

به عقيدۀ ما همين ازدواج براى اين كافى بود كه مسلمانان اسيران و بردگانى را كه از اين قوم در اختيار داشتند آزاد كنند و در عمل نيز چنين شد و در پى اين ازدواج مردان صد خانواده از بنى المصطلق آزاد شدند و آن خاندان اسلام آوردند و در سايۀ حاكميّت اسلام قرار گرفتند و زكات پرداخت كردند.

يك برداشت اشتباه

506 - پس از آن كه بنى المصطلق اسلام آوردند و در سايۀ حاكميّت اسلام قرار گرفتند و حكومت مدينه را پذيرفتند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وليد بن عقبة بن ابى معيط را براى جمع آورى زكات به ميان آنان فرستاد.

از سوى ديگر هنگامى كه بنى المصطلق از آمدن فرستادۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) مطّلع شدند بر مركب نشستند و به سوى او آمدند. وى نيز به اين گمان كه آنان براى حمله

ص: 711


1- - البتّه هر چند علت دوّمى كه مؤلّف ذكر كرده چندان سودى نمى بخشد - چرا كه وقتى مخالفت با خليفۀ مشروع مسلمين و بر دوش گرفتن پرچم جنگ عليه خليفۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از كسى روا باشد چنين سخنانى آن هم از يك زن جاى شگفت نخواهد داشت - امّا علّت اوّل علّتى واقعيّت دار و درست است و بايد نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را از چنين اتّهاماتى دور داشت. م.

به طرف او آمده اند از آنان وحشت كرد و اين در حالى بود كه ظاهرا آنان براى استقبال او آمده بودند و نه براى جنگ و قيام در مقابل او.

امّا وليد نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برگشت و به آن حضرت چنين اطّلاع داد كه آن مردم قصد داشته اند او را به قتل برسانند و همچنين از پرداخت زكات خوددارى كرده اند.

اين مسأله خشم بسيارى از مسلمانان را برانگيخت و بسيارى دربارۀ جنگ عليه آن خاندان سخن گفتند و اين در حالى بود كه اساس همۀ اين مسائل بيش از يك سوء تفاهم نبود.

در اين ميان هيأتى كه از سوى آن خاندان اعزام شده بود به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و اظهار داشت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ما هنگامى كه فرستاده اى به سوى ما روانه ساختى از اين خبر آگاه شديم و به استقبال او بيرون آمديم تا او را گرامى بداريم و زكاتى را كه پذيرفته ايم نيز در اختيار او قرار دهيم، ولى او برگشت و بر اساس آنچه به ما رسيده است اين گمان را براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به وجود آورد كه ما براى كشتن او بيرون آمده ايم سوگند به خدا، ما هرگز براى چنين منظورى بيرون نيامده بوديم».

ظاهرا در اينجا سوء تعبير از وليد بوده و آن گروه نيز به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيده بودند تا خود را از بيم جنگى كه سخن آن بر زبان برخى از مسلمانان جارى شده بود آسوده خاطر سازند. [رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز اظهارات اين گروه را پذيرفت] چرا كه بايد كار يك مؤمن را به صورتى كه درست جلوه كند توجيه كرد.

گفته شده است در همين مورد بود كه آيۀ قرآن نازل شد و فرمود: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، اگر فاسقى خبرى برايتان آورد در آن تحقيق كنيد تا مبادا به سبب نادانى با مردمى درگير جنگ شويد و سپس بر آنچه كرده ايد پشيمان گرديد»(1).

ص: 712


1- - هجرات/ 6.

خداوند خود بدانچه در دلهاى مردم مى گذرد آگاه است.

ماجراى افك

اشاره

507 - يكى از ويژگيهاى عمدۀ غزوه بنى المصطلق آن است كه در پى بى آن رخدادهايى به وقوع پيوست كه احكامى در سياست جامعه و اصلاح دلها و معالجۀ روانهاى بيمار ره آورد آن بود.

در اين غزوه شاهد رفتار پيامبر (صلی الله علیه و آله) با اسيران بنى المصطلق پس از از ميان بردن توان رزمى آن قبيله هستيم. در اينجا پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) به جاى كشتن مردان و به كنيزى گرفتن زنان و دريافت فديه در مقابل آزادى اسيران، بدون دريافت هيچ فديه اى آنان را آزاد كرد و اين كار او سنّتى براى ديگران شد.

او تنها در مواردى اسيران دشمن را به بردگى مى گرفت [يا مردان آنان را مى كشت] كه احتمال جنگى را در آينده ميان خود و كسانى كه از آنان اسير گرفته است مى داد، آنچنان كه در مورد يهوديان احتمال جنگى را كه آنان در طى آن مسلمانان را به اسارت و بردگى بگيرند مى داد و به همين دليل به نحوى كه احتمال مى داد آنان در آينده با مسلمانان رفتار كنند با آنان برخورد كرد، چرا كه در آن زمان هنوز جنگ ميان او و آن يهوديان برپا بود و توان رزمى آنان نابود نشده و قدرتى بودند كه از آن بيم مى رفت. اين در حالى است كه احتمال چنين جنگى از سوى بنى المصطلق وجود نداشت [و به همين سبب نيز چنان رفتارى در برابر آنان در پيش گرفته شد].

همچنين در جريان اين غزوه ماجراى فتنۀ خباثت آميزى از سوى منافقين در ميان مهاجرين و انصار كه پشتوانه هاى قدرت اسلام محسوب مى شوند برپا شد، ولى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به حل اين فتنه پرداخت و با منافقان مدارا ورزيد تا آن كه ماهيّت آنان بر ديگران آشكار شود و خاندانشان آنان را طرد كنند و اين منافقان از سوى كسان و نزديكان خود مورد مؤاخذه قرار گيرند و از آن پس ديگر نفاق و فتنۀ

ص: 713

آنان در ميان مسلمانان هيچ تأثيرى نداشته باشد، چه در صورت برملا شدن ماهيّت منافقين ديگر كسى از مؤمنان فريب توطئۀ آنان را نمى خورد و گمراه نمى شود.

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مردم آموخت چگونه با واگذاردن منافقان - البتّه با حفظ هوشيارى و مراقبت در برابر آنان - بايد به حل اين مشكل پرداخت تا ريشه هاى آنان [كه چون علفهايى هرز عمرشان كوتاه است] خشك شود.

508 - در اين ميان رخدادى در طى اين غزوه به وقوع پيوست كه خودبخود يك گناه بزرگ بود و علاوه بر اين آزار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و خاندان او را نيز با خود همراه داشت و آثار خطيرى را در جامعه به بار مى آورد، چرا كه به اشاعۀ فحشاء در جامعه مى انجاميد و با به صحنه آمدن رذيلتها چهرۀ جامعه را آلوده مى ساخت و افزون بر اين نيز دربردارندۀ نوعى حمله عليه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) و توهين به مقام شامخ صاحب رسالت بود، آن كه خداوند او را در آسمانها و زمين گرامى داشت و درباره اش فرمود: «براى شما در [شخصيّت] رسول خدا (صلی الله علیه و آله) الگويى شايسته از كسانى بود كه به خدا و روز واپسين اميد دارند و فراوان ياد خدا كنند»(1).

اين ماجرا چيزى جز ماجراى افك نبود، جريانى كه منافقان و در رأس همه عبد الله بن ابى در خلق آن شركت داشتند، آنسان كه از عايشه روايت شده است، آن كه مسئوليت اساسى اين ماجرا را بر عهده داشت عبد الله بن ابى بود و البتّه در كنار آن از سوى برخى از مهاجرين و انصار نيز لغزشهايى در اين باره صورت گرفت و زبان كسانى از مسلمانان كه اخبار را بى اهميّت مى شمرند و بدون هيچ تحقيق و كنكاشى دربارۀ آن و بى هيچ تأمّلى در مورد محتوا و مفاهيم نهايى آن و بلكه از سر علاقه به حرف زدنهاى فاقد انديشه و تأمّل آن را مى پذيرند در اين ماجرا پيراسته نماند، هر چند پس از اين ماجرا همگان توجّه يافتند كه بايد در راه حفاظت جامعه از عناصر و عواملى كه شر و بدى را ترويج مى كنند و نيز در راه پرهيز از دنبال گمان رفتن و بالاخره براى حفظ كرامت و احترام ناموس مردم تلاش كرد. به دليل همين

ص: 714


1- - ممتحنه/ 6.

ره آورد نيز قرآن كريم ماجراى افك را خير ناميد و فرمود: «كسانى كه ماجراى افك را [به صحنه] آوردند گروهى اندك از شمايند و نبايد اين ماجرا را براى خود شرّ بپنداريد، بلكه آن براى شما خير است»(1).

خيرى كه در اين ماجرا خود را نشان داد در تبرئۀ خاندان نبوّت از اتّهامى [كه در ماجراى افك مطرح شد] بود و نيز در تطهير روح كسانى كه در اين ماجرا نقش ايفا كرده بودند - كه اين مهم با محكوم شدن آنان به تحمل هشتاد ضربه شلاّق صورت گرفت - و بالاخره در بيان اين حكم از سوى خداوند كه همين مجازات بازدارنده براى اين گروه بسنده است و گناه آنان مانع از اين نمى شود كه به آنان نيكى و خيرى روا داشته شود.

509 - اكنون ماجراى افك را آن گونه كه در كتب سيره و روايات صحيح آمده است مى آوريم:

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هنگام هر سفرى براى همراه بردن يكى از همسران خود قرعه مى زد و هر كه را قرعه به نام او اصابت مى كرد با خود به همراه مى برد. در سفر غزوۀ بنى المصطلق اين قرعه به نام عايشه اصابت كرد و وى به همراه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيرون رفت. اما در جريان بازگشت براى قضاى حاجت از اردوگاه سپاه دور شد و بدين ترتيب از سپاه مسلمانان كه راه بازگشت را در پيش گرفته بود عقب افتاد.

خوب است ادامۀ ماجرا را از زبان خود عايشه بشنويم. او بر اساس روايتى كه با صحيحين موافقت دارد چنين مى گويد:

«چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن سفر خود را به پايان رساند راه بازگشت را در پيش گرفت و چون به نزديك مدينه رسيد در منزلگاهى فرود آمد و پاره اى از شب را در آنجا ماند. سپس منادى به مردم اعلام حركت كرد و مردم نيز حركت كردند.

در اين ميان من براى كارى از منزلگاه بيرون رفته بودم، در حالى كه

ص: 715


1- - نور/ 11.

گردنبندى با خود همراه داشتم. چون از آن كار خود فراغت يافتم گردنبند از گردنم افتاد بى آن كه خود متوجّه اين مسأله شوم. ولى هنگامى كه به محل كاروان برگشتم آن را در گردن خود نيافتم و در حالى كه مردم حركت بازگشت خود را شروع كرده بودند به همان جايى كه رفته بودم بازگشتم و به جستجوى گردنبند خود پرداختم تا آن را يافتم.

از سوى ديگر كسانى كه محمل مرا آماده مى كردند در نبود من آمدند و محمل را كه قبلا از روى شتر بر زمين نهاده بودند ديگربار بر روى شتر نهادند در حالى كه گمان كرده بودند كه من همچون هميشه در محمل قرار دارم. آنان بى آن كه هيچ شك و ترديدى در مورد اين كه من در داخل محمل قرار دارم يا نه آن را بر روى شتر بستند و سپس مهار شتر را در دست گرفتند و به راه افتادند.

پس از حركت آنها من به محل كاروان برگشتم و ديدم كه هيچ كس در آنجا نيست و مردم همه رفته اند.

پس جامۀ خود را به خويش پيچيدم و در همانجا دراز كشيدم و گفتم وقتى كه همسفرانم متوجّه غيبت من شوند در پى من خواهند آمد.

به خداوند سوگند در همين حال كه دراز كشيده بودم صفوان بن معطل سلمى كه به منظور كارى بيرون رفته و او هم از كاروان عقب افتاده و حتّى شب را در اين منزلگاه نمانده بود از دور مرا ديد و به سوى من آمد و در كنارم ايستاد. او كه قبل از نزول آيۀ حجاب مرا ديده بود مرا شناخت و گفت: «انّا للّه و انا اليه راجعون اين همسر رسول خداست؟!». در حالى كه من خود را به جامه ام پيچيده بودم او گفت: «خداوند تو را بيامرزد چه شده است؟» اما من با او هيچ سخن نگفتم و پاسخ ندادم.

سپس او شترش را نزديك من آورد و خود دور شد و گفت: «سوار شو».

من سوار شدم و او مهار شتر را در دست گرفت و به راه افتاد و بسرعت حركت كرد تا خود را به مردم برساند.

به خداوند سوگند نتوانستيم خود را به مردم برسانيم و آنان نيز متوجّه فقدان من نشدند تا آن كه صبح شد و مردم بار سفر بر زمين نهادند. درست در

ص: 716

همين زمان بود كه چهرۀ آن مرد در حالى كه شتر مرا در پى مى كشيد براى آن مردم نمايان شد.

اينجا بود كه دست اندركاران ماجراى افك آنچه خواستند گفتند و آنگاه سپاه دوباره به راه افتاد و اين در حالى بود كه به خدا سوگند من از آن ماجرا هيچ خبر نيافتم.

سپس به مدينه وارد شديم و طولى نكشيد كه مريض شدم در حالى كه هنوز از آن ماجرا چيزى نمى دانستم. در اين ميان خبر مريضى من به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و به پدر و مادرم كه هيچ چيزى از اين ماجرا با من در ميان نمى گذاشتند رسيد و البته در همين زمان شاهد كم لطفى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نسبت به خود بودم. در حالى كه قبل از آن اگر از مريضى و غمى به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شكايت مى كردم مرا مورد محبت و مهربانى و لطف قرار مى داد، اين بار چنان نكرد و همين امر مرا ناخشنود ساخت. او اين بار چون به خانۀ من آمد تنها از مادرم كه در كنارم به پرستارى مشغول بود پرسيد: «اين چطور است؟» و ديگر هيچ بر اين نيفزود، آنسان كه من نگران شدم و چون بى مهرى پيامبر (صلی الله علیه و آله) را ديدم به آن حضرت گفتم: «اگر اجازه مى داديد من به خانۀ مادرم مى رفتم و او پرستاريم مى كرد». او نيز فرمود:

«اشكالى ندارد».

پس به خانۀ مادرم رفتم، در حالى كه هنوز نيز از آن ماجرا هيچ نمى دانستم. آنجا ماندم تا اين كه پس از بيست و اندى شب از آن بيمارى كه داشتم ضعيف و ناتوان شدم. ما مردمى عرب بوديم و مبرزهايى را كه غير عربها در خانه هاى خود مى ساختند و مورد استفاده قرار مى دادند مورد استفاده قرار نمى داديم و از آن خوشمان نمى آمد و به بيابانهاى اطراف مدينه مى رفتيم. هر شب زنان براى قضاى حاجت خود بيرون مى رفتند و من نيز شبى به همين منظور بيرون رفتم، در حالى كه ام مسطح دختر ابو رهم بن مطلّب با من بود. در همين حال كه او با من راه مى رفت دامن لباسش با پايش بند شد و بر زمين افتاد. پس گفت: «اى مسطح خدا تو را بكشد». من گفتم: «چه سخن ناشايستى دربارۀ مردى از مهاجرين كه در بدر نيز حضور داشته است بر زبان آوردى؟» او گفت:

ص: 717

«اى دختر ابو بكر آيا خبر آن ماجرا به تو نرسيده است؟» گفتم: «چه خبرى؟» او نيز در پاسخ همه آن شايعاتى را كه وجود داشت به من اطّلاع داد». من ديگربار پرسيدم: «آيا واقعا چنين اخبارى منتشر شده و آنچه مى گويى راست است؟» او گفت: «آرى».

به خداوند سوگند او اين ماجرا را با من در ميان نهاد و ديگر نتوانستم براى قضاى حاجتم بروم و برگشتم. به خداوند سوگند از آن پس پيوسته مى گريستم تا جايى كه فكر كردم گريه جگرم را خواهد پوساند.

در اين هنگام به مادرم گفتم: «خداوند تو را بيامرزد: مردم آنچه گفتند گفتند و تو هيچ چيز از آن با من در ميان ننهادى!» او گفت: «دخترم! غصّه كم دار كه به خداوند سوگند كمند زنانى زيبا كه شوهرشان آنان را دوست داشته و همشويى نيز داشته باشند و آنگاه اين همشويها و ديگر مردم دربارۀ آنان سخن به ناروا نگويند».

پس از اين ماجرا در حالى كه من اطّلاع نداشتم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى مردم به ايراد خطبه پرداخت و پس از حمد و سپاس خداوند گفت: «اى مردم برخى را چه شده است كه مرا با سخن گفتن در مورد خانواده ام آزار مى دهند و دربارۀ آنان سخنانى غير واقع بر زبان مى آورند و اين در حالى است كه من از آنان هيچ چيز جز خوبى نديده ام و نيز اين ماجرا را به مردى نسبت مى دهند كه از او نيز جز خوبى نديده ام و به هيچ يك از خانه هاى من مگر به همراه خودم نمى رود».

گناه اصلى اين ماجرا بر عهدۀ عبد الله ابن ابى و نيز تنى چند از خزرج بود و همچنين به گفته هاى مسطح و حمنه بنت حجش برمى گشت، بدين سبب كه خواهر او زينب همسر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود و هيچ يك از زنان آن حضرت در موقعيّتى كه نزد رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) داشتند به من نمى رسيد مگر همين زينب. در اين ميان از آنجا كه زينب مانعى دينى در پيش روى داشت و خداوند او را به همين دين دارى از ارتكاب گناه دور داشته بود جز خير و خوبى نگفت، ولى حمنه آنچه خواست دربارۀ اين ماجرا به شايعه دامن زد تا به سود خواهر خويش از موقعيّت من بكاهد و بدين وسيله دل خويش را نيز تسلّى بخشد.

ص: 718

هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن خطبه را براى مردم ايراد فرمود اسيد بن حضير برخاست و گفت «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اگر آنان كه تو را آزرده اند از اوس باشند خود آنان را عهده دار مى شويم و اگر از برادران ما از خزرج باشند دربارۀ آنها فرمان خويش را به ما بده كه به خداوند سوگند كسانى كه اين كار را كرده اند سزاوار آن هستند كه آنان را گردن بزنى». در پى سخنان او سعد بن عباده برخاست. او كه پيش از اين مردى صالح و درستكار به نظر مى رسيد گفت: «به خدا سوگند، تو دروغ مى گويى و آنان را گردن نمى زنى. به خداوند سوگند اين سخن را بر زبان نياورده اى مگر آن كه مى دانى آن افراد از خاندان خزرج هستند و اگر كه آنان از خاندان خودت بودند هرگز چنين سخنى نمى گفتى». اسيد بن حضير در پاسخ او گفت: «به خداوند سوگند تو دروغ گفتى و تو منافقى و از منافقان دفاع مى كنى».

مردم در اين باره به بگومگو افتادند تا آنجا كه نزديك بود ميان اين دو خاندان يعنى اوس و خزرج جنگ و فتنه اى برپا شود.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از آن [از منبر فرود آمده، به خانه] آمد و بر من وارد شد. پس على بن ابى طالب و اسامة بن زيد را خواست و با آنان در اين باره به مشورت پرداخت در پاسخ او اسامه زبان به ستايش گشود و سپس گفت:

«خانوادۀ تواند و ما از آنان جز نيكى نمى دانيم و اين ماجرا دروغ و باطل است. اما على (ع) گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زنان فراوانند و تو مى توانى زنى ديگر به جاى او اختيار كنى. از آن كنيز بپرس كه راست ماجرا را به تو خواهد گفت».

پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بريره را خواست و در اين باره به پرسش از او پرداخت. در اين هنگام على (ع) برخاست و او را شديد مضروب(1) ساخت و به وى مى گفت: «راستش را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بگوى» و او نيز مى گفت: «به خدا

ص: 719


1- - بيشتر روايات متعرض چنين چيزى نشده است كه على (ع) آن كنيز را زد و علاوه بر اين على (ع) نيز كسى نبود كه در حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كسى را [آن هم يك كنيز و آن هم براى چنين مقصودى] بزند. به همين دليل نيز سهيلى كلمۀ ضرب را كه در برخى روايت آمده به معنى درشتى در گفتار دانسته است.

سوگند جز نيكى نمى دانم و نقصى در او به خاطر ندارم مگر آن كه گاه خمير درست مى كردم و سپس لحظه اى آن را به او مى سپاردم و او از آن غافل مى شد و گوسفند آن را مى خورد».

پس از اين ماجرا يك بار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر من وارد شد، در حالى كه پدر و مادرم و نيز زنى از انصار با من بودند و هم من و هم آن زن انصارى مى گريستيم. پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نشست و خداوند را سپاس و ستايش كرد و آنگاه فرمود: «آنچه را مردم مى گويند خود شنيده اى، پس از خدا پروا كن و اگر كار بدى از قبيل آنچه مردم مى گويند مرتكب شده اى، به درگاه خداوند توبه كن كه خداوند توبۀ بندگان خويش را مى پذيرد».

هنوز اين سخن را نگفته بود كه اشك از ديدگانم فرو باريد و آن قدر گريستم كه ديگر هيچ چيزى را احساس نمى كردم. در اين هنگام منتظر آن ماندم تا پدر و مادرم به آن حضرت پاسخى بدهند، اما آن دو هيچ سخن نگفتند.

به خداوند سوگند من خود را حقيرتر و كمتر از آن مى دانستم كه درباره ام آيه اى از قرآن نازل گردد كه تلاوت شود و در نمازها خوانده شود، اما اميد آن داشتم كه پيامبر در اين باره خوابى ببيند و خداوند كه خود بى گناهى مرا مى داند چيزى كه حاكى از برائت من باشد در خواب به آن حضرت نشان دهد. امّا اين كه آيه اى از قرآن درباره ام نازل شود - به خداوند سوگند - خود را از اين كمتر مى ديدم.

هنگامى كه ديدم پدر و مادرم سخنى نمى گويند به آنان گفتم: «آيا پاسخ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را نمى دهيد؟». آنان نيز گفتند: «به خداوند سوگند نمى دانيم در پاسخ او چه بايد بگوييم».

به خداوند سوگند خاندانى را سراغ ندارم كه همانند آنچه در آن ايام بر خاندان ابو بكر گذشت بر آنان گذشته باشد.

به هر حال چون ديدم پدر و مادرم لال شده اند، گريستم و خود گفتم: «به خداوند سوگند، هرگز از آنچه تو مى گويى به درگاه خداوند توبه نخواهم كرد. به خداوند سوگند، مى دانم كه اگر به آنچه مردم مى گويند اقرار و اعتراف كنم - در حالى كه خداوند مى داند كه از چنين چيزى برى هستم - چيزى را خواهم گفت كه

ص: 720

واقعيّتى ندارد و اگر نيز آنچه را مى گويند انكار كنم، مرا باور نخواهيد كرد».

سپس خواستم نام يعقوب را بر زبان آورم و خود را به او تشبيه كنم كه اين نام به ذهنم نيامد و گفتم: «من همان سخنى را به شما مى گويم كه پدر يوسف گفت:

«صبرى نيكو [نشان خواهم داد] و بر آنچه مى گوييد به خداوند تكيه خواهم كرد و از او كمك خواهم خواست»(1).

به خداوند سوگند هنوز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنجا را ترك نگفته بود كه حالت نزول وحى بر او عارض شد و خود را به جامه پيچيد و من نيز بالشى كه از پوست تهيّه شده بود، زير سر آن حضرت گذاشتم من چون اين حالت را ديدم - به خداوند سوگند - نه ترسيدم و نه از آن نگران شدم و بلكه دانستم كه من بى گناهم و خداوند [در آنچه وحى مى فرستد] بر من ستم نخواهد كرد. اما پدر و مادرم، به خداوند سوگند - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هنوز در اين حالت بود كه گمان كردم آن دو از ترس اين كه وحى از جانب خداوند نازل شود و آنچه را مردم مى گويند تأييد كند جان ببازند.

سپس اين حالت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پايان يافت و نشست، در حالى كه دانه هاى درشت عرق بسان مرواريدى درشت در مقابل نور آفتاب - از چهرۀ آن حضرت فرو مى ريخت. آنگاه به پاك كردن عرق پرداخت و مى فرمود: «اى عايشه مژده ات باد كه خداوند [آيتى حاكى از] بى گناهى تو نازل كرده است». من در اين هنگام زبان به ستايش خداوند گشودم و گفتم: «الحمد للّه».

پس از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ميان مردم رفت و براى آنان به ايراد خطبه پرداخت و آنچه را خداوند نازل كرده بود بر آنان تلاوت فرمود و سپس به شلاق زدن مسطح بن اثاثه، حسان بن ثابت و حمنه بنت حجش - كه از كسانى بودند كه به ترويج اين فحشاء پرداخته بودند - فرمان داد و آنان شلاّق خوردند»(2).

510 - ماجراى افك را با همۀ طول و تفصيل از زبان آن كه به چنين ماجرايى متهم شده است نقل كرديم. علت انتخاب اين روايت نيز آن بود كه اين روايت

ص: 721


1- - يوسف/ 18.
2- - البداية و النهاية، ج 4، ص 163-161.

تقريبا مضامين موجود در همه رواياتى را كه در اين باره آمده است در بردارد و علاوه بر اين تصويرى از روحيّات عايشه در قبال اين ماجرا در زمانى كه او هنوز پيش از چهارده سال نداشت در اختيار ما قرار مى دهد.

در اين ماجرا عايشه همسر پاكترين موجود عالم هستى در سنينى نزديك به دوران كودكى مورد آزمايش قرار گرفت، نخست بدين طريق كه از كاروان عقب افتاد و در بيابان قفر تنها ماند و هيچ فرياد ترس بر نياورد و نگران نشد، بلكه كار خود را به خداوند واگذاشت و در حالى كه به فرمان او ايمان داشت، جامۀ خود را بر خويش پيچيد و در آرامش خوابيد و در انتظار تقدير خداوند نشست و از اين آگاه و مطمئن بود كه خداوند او را رها نخواهد كرد. در اين ميان مردى كامل كه به پاكدامنى مشهور و بنا به روايتى ديگر عنين بود و به زن رغبتى نداشت آمد و با ديدن او كلمۀ استرجاع بر زبان آورد، چرا كه اين مايه شگفتى بود كه در تاريكى شب و در چنان جايى ترسناك او را مشاهده كند. وى كلمۀ استرجاع بر زبان آورد و گفت:

«اين همسر رسول خداست؟!». آنگاه شتر را بر زمين نشاند و عايشه بى آن كه كسى كمك كند و در حالى كه محملش نبود - و پيش از آن بر بار شتر او به مدينه برده شده بود بدين گمان كه او نيز در داخل آن قرار دارد - بر شتر نشست.

سپس او در حالى با مدينه مواجه شد كه آن غوغا برپا شده بود و برخى نفاق خود را نشان داده بودند و عدّۀ زيادى نيز گمانهاى بد خويش را رها نمى كردند، در حالى كه چنين گمانهايى گناه بود، آنسان كه مى فرمايد «برخى از گمانها گناه است»(1).

آنان در پى گمان خود رفتند و شايعه پراكنى كردند بى آن كه به فرجام سخن خود، به تأثيرات اين گفته، به موضوع سخن، به كسى كه اين اتّهام عليه اوست و به موقعيّت والاى آن كه دامن اين شايعه او را نيز مى گيرد بينديشند. آنان بى آن كه به حقيقت ماجرا علم داشته باشند و بلكه تنها بر اساس يك سوء ظن و بر اساس تمايل

ص: 722


1- - حجرات/ 12.

به بر زبان آوردن سخنانى كه مايۀ فتنه است و سخنانى كه به نفع برخيها تمام مى شود اين ماجرا را تكرار كردند. چه زيبا و چه راست است سخن خداوند در توصيف كسانى كه به پندارهاى نادرست در جامعۀ انسانها دامن مى زنند و نيز در بيان آداب شايسته براى آنان و روشن كردن آنچه در مقابل اظهار سخنانى از سوى منافقان مغرض يا ساده دلان بى غرض بايستى بدان آراسته باشند؛ آنجا كه مى فرمايد: «آن زمان كه اين ماجرا را از طريق گفته هاى زبانى خود مى گرفتيد و به چيزى دهان مى گشوديد كه بدان آگاهى و علم نداشتيد و اين كار را سبك و بى اهميّت مى شمرديد در حالى كه نزد خداوند اين كار سنگين [و پرمسئوليت] است. چرا هنگامى كه آن [ماجرا] را شنيديد نگفتيد ما را آن حق نيست كه در اين باره سخن بگوييم، پروردگارا تو منزّه و پيراسته اى. اين تهمتى بزرگ است. خداوند شما را اندرز مى دهد كه دوباره هرگز به چنين كارى دامن نزنيد، اگر كه مؤمن هستيد»(1).

آرى، آنان اين ماجرا را از گفته ها و نه از ديده ها و مشاهدات خود و آن را از زبانهاى آكنده از ترديد و نه از منابع اطمينان آور يقينى گرفتند و به زبانهاى خود آن را در هر سو پخش كردند تا بدين وسيله مجالس خويش را گرم كنند و شب نشينيهاى آلوده و آميخته به فساد خود را رونق دهند، در حالى كه اين كار را يك كار عادى و دست كم مى شمردند، هر چند در نزد خداوند اين تهمتى بسيار بزرگ بود، اين در حالى است كه يك انسان مؤمن چنين شايعاتى را پخش نمى كند و گسترش نمى دهد، بلكه آن را رد مى كند و چنين پرگوييهايى را از خود دور مى سازد، چرا كه چنين چيزى به عنوان يك تهمت بزرگ شايستۀ يك مؤمن نيست.

اينجا در شرايطى كه آن سخن ناروا مطرح شده و مهاجر و انصار و مخلص و منافق - بى آن كه هيچ تحقيقى كنند يا از سخن ناروا او تهمت دورى جويند - آن را تكرار مى كردند، شاهد عظمت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حسن ظنّ او به خانوادۀ خويش، قدرت ايمان پيامبر (صلی الله علیه و آله)، خويشتن دارى و صبر و بردبارى او هستيم و مشاهده

ص: 723


1- - نور/ 17-15.

مى كنيم كه از مردم به خود مردم گله مى كند و مى فرمايد: «برخى را چه شده است كه مرا با سخن گفتن در مورد خانواده ام آزار مى دهند و دربارۀ آنان سخنانى غير واقع بر زبان مى آورند و اين در حالى است كه من از آنان هيچ چيز جز خوبى نديده ام و نيز اين ماجرا را به مردمى نسبت مى دهند كه از او نيز جز خوبى نديده ام و به هيچ يك از خانه هاى من مگر به همراه خودم نمى رود».

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كسانى را كه به اين شايعه دامن مى زدند مورد سرزنش قرار داد، اين سرزنش تلويحا به كسانى نيز كه به شايعه پراكنان گوش داده بودند اشاره داشت و بدين ترتيب اين سخن از سر زبانها افتاد، چرا كه اينك كسى به نفى اين خبر و تكذيب آن پرداخته بود كه اين مسأله به او نيز ارتباط مى يافت و او كسى بود كه آن مردم خود او را مى شناختند و مى دانستند در پى خواسته هاى دل سخن نمى گويد.

اينگونه بود كه شعله هاى آتش اين فتنه فرو نشست. اما اكنون هر چند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر اساس اخلاق نبوّت اين ماجرا را خاتمه داده بود، اما هنوز بر اساس جنبه هاى انسانى شخصيّت خود نه اين خبر را تصديق و نه آن را تكذيب مى كرد و ترديدهايى در دلش وجود داشت، چه اين كه ترديد آن هنگام كه زمينه هايش - و لو به وسيلۀ يك گمان كه دليلى بر صدق آن به همراه نيست - فراهم گردد به سادگى به دل راه مى يابد.

در اينجا بازهم تعاليم والاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را براى آن كسانى كه به چنين چيزهايى مورد آزمايش قرار مى گيرند مشاهده مى كنيم و مى بينيم كه آن حضرت به سوى خانوادۀ خود نمى شتابد تا آنان را مورد اتّهام و يا آزار قرار دهد يا كارهاى ديگرى از اين قبيل در مورد آنان مرتكب شود كه هر انسان ديگرى ممكن است در هنگام خشم و ترديد به همسر خويش بدان دست زند، بلكه آن حضرت با صبر و خويشتن دارى و با فرو خوردن خشم خويش و با آرامش كسى كه احتمال تبرئه همسرش را بيشتر از گناهكار بودن او مى داند با اين ماجرا روبرو مى شود.

ص: 724

امّا در اين ميان مسأله اى وجود داشت كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نمى توانست بر آن غلبه كند و آن اين كه آثار دردى كه در درون او نهفته است خود را نشان ندهد، هرچند آن حضرت زبان به لعن و نفرين و اظهار ناخشنودى خويش نگشود و بلكه حتّى در اين انديشه برنيامد كه اين رخداد را به رخ همسر بكشد تا زمانى كه تبرئه وى روشن شود و اين طوفان فرو نشيند و ابرى كه آسمان حقيقت را گرفته است از ميان برود و اين در حالى بود كه آن زن اينك از ماجرا خبر داشت، شايد نيز از آن بى اطّلاع و از آنچه بر زبان مردم جريان داشت و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با اعلام دروغ بودن ماجرا آن را خاموش كرد غافل بود، ولى با همۀ اينها مى دانست كسانى كه اين شايعه را در مورد او پخش مى كنند گناهكار و مصداق اين فرمودۀ خداوند كه «كسانى كه زنان مؤمن و شوهردار را به زنا متّهم مى كنند در دنيا و آخرت مورد لعنت قرار دارند و عذابى بزرگ براى آنان خواهد بود»(1) و چه اتّهام زنايى بالاتر از آن كه به همسر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نسبت داده شود؟

در اين ميان پيامبر (صلی الله علیه و آله) كه به منطق عقل و ايمان اين خبر را تأييد نمى كرد و به منطق بشرى در آن باره ترديد داشت، با خواصّ خود به مشورت و در پاسخ او برخى - آنچنان كه به عمر نسبت داده شده است - اين مسأله را شديدا تكذيب كرده، گفتند: «تو خود پاكى، خداوند جز زنى پاك براى تو برنمى گزيند». برخى نيز چون اسامة بن زيد زبان به ستايش گشوده سخنانى حاكى از اطمينان به عايشه بر زبان آوردند و برخى نيز چون على (ع) - آن قاضى درستكارى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در مورد او فرمود: «آگاهترين شما به قضاوت على است» - با ارائه پاسخى قوى نه متّهم كردند و نه تكذيب، نه ستايش كردند و نه تهاجم، بلكه - به اصطلاح امروز - موضع بيطرف اتّخاذ كردند.

بى ترديد همين راه حل على (ع) نيز تنها راه از ميان رفتن همۀ ترديدها بود. آن حضرت فرمود: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زنان فراوانند و تو مى توانى به جاى اين زنى

ص: 725


1- - نور/ 23.

ديگر اختيار كنى». شكى نيست كه عايشه به عنوان يك زن از اين سخن على (ع) خشنود نشد، اما به هر حال - اين سخن هر اثرى نيز در دل عايشه بر جاى گذاشته باشد - حاكى از كمال بيطرفى على (ع) در اين مسأله است و همين نيز راه حل او را شايسته ترين راه حل براى پيروى از آنان مى سازد. او - آن داور احياگر حق - گفت:

«از آن كنيز بپرسيد كه راست ماجرا را خواهد گفت».

بدينسان تحقيق آغاز شد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بريره را خواست و او نيز سخنانى اظهار داشت كه اطمينان را در دل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جاى داد و اندك اندك پرده هاى ترديد را كنار زد. او گفت: «به خدا سوگند، جز نيكى نمى دانم و نقصى در او به خاطر ندارم مگر آن كه گاه خمير درست مى كردم و سپس لحظه اى آن را به او مى سپاردم و او از آن غافل مى شد و گوسفند آن را مى خورد».

در اينجا قدرى اطمينان براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حاصل شد، هر چند اين اطمينان هنوز كامل نبود، اين سخن بويژه از آنجا موجب اطمينان مى گشت كه در آن وضعى براى عايشه ذكر شده بود كه همان وصف مايۀ آن اتّهام شد، زيرا اگر غلبۀ و غفلت از آنچه در پيرامون او مى گذرد موجب آن شده بود تا گوسفند خميرى را كه به او سپرده شده است بخورد در اين ماجرا نيز چنين بى توجّهى و غفلتى سبب پيش آمدن زمينۀ ماجرا شد.

پيامبر پس از آن با ايمان خويش او را تبرئه كرد و با دليل اين برائت آرامش خاطر يافت به سراغ آن زن رفت و سخنى با او در ميان نهاد كه نشان مى دهد وى او را ترك نگفته و به او بى مهر نشده است. او فرمود: «اى عايشه، آنچه را مردم مى گويند خود شنيده اى، پس از خدا پروا كن و اگر كار بدى از قبيل آنچه مردم مى گويند مرتكب شده اى، به درگاه خداوند توبه كن كه خداوند توبۀ بندگان خويش را مى پذيرد».

عايشه كه مى گريست با شنيدن اين سخن اشك خود را پاك كرد، زيرا وى از اين سخنان كه شنيد اميد خشنودى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از مدّتى بى مهرى و اميد خشنودى بى قيد و شرط - و نه خشنودى مشروط - او را داشت و در آن آرزو بود كه پيامبر وى را از خود نراند و نفى نكند. او در انتظار ماند تا كسى از والدين او پاسخ

ص: 726

سخن رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) را كه از نفى مطلق اتّهام او و از اثبات كامل برائت و بى گناهى او حكايت نداشت بدهد، امّا آنان پاسخ ندادند و او اينك در حيرت و سرگردانى متّهمى بى گناه مانده بود كه اتّهامات از هر سو پيرامون او را گرفته بود و مى ديد كه اگر تكذيب كند باورش نخواهند كرد و اگر تأييد و اعتراف كند دروغ گفته است.

پس كار را به خدا واگذاشت، در حالى كه جز او اميدى نداشت و البته چنين نيز گمان نمى كرد كه آيه اى از قرآنى كه در نماز خوانده مى شود و هميشه تلاوت مى گردد در مورد بى گناهى او نازل شود، اما به هر حال اين آيات از سوى خداوند نازل شد: «كسانى كه ماجراى افك را [به صحنه] آوردند گروهى اندك از شمايند و نبايد اين ماجرا را براى خود شر بپندارند، بلكه آن براى شما خير است. براى هر يك از آنان [كه اين ماجرا را آفريدند] گناهكار خود خواهد بود و براى آن كه سهم عمده و بار مسئوليت آن را بر دوش كشيد عذابى بزرگ. چرا زمانى كه اين ماجرا را شنيديد مردان و زنان مؤمن گمان خويش به دل راه ندادند و نگفتند كه اين اتّهامى آشكار است؟. چرا بر آن ماجرا چهار شاهد نياوردند؟ پس چون شاهد نياورده اند همين گروه در نزد خداوند دروغگويان خواهند بود. اگر فضل خداوند بر شما و رحمت او در دنيا و آخرت نبود در آنچه بدان دامن زديد عذابى بزرگ به شما در مى رسيد. آن زمان كه اين ماجرا را از طريق گفته هاى زبانى خود مى گرفتيد و به چيزى دهان مى گشوديد كه بدان آگاهى و علم نداشتيد و اين كار را سبك و بى اهميّت مى شمرديد در حالى كه نزد خداوند اين كار سنگين [و پرمسؤوليّت] است چرا هنگامى كه آن ماجرا را شنيديد نگفتيد ما را آن حق نيست كه در اين باره سخن بگوييم، پروردگارا تو منزّه و پيراسته اى، اين تهمتى بزرگ است. خداوند شما را اندرز مى دهد كه دوباره هرگز به چنين كارى نگرويد اگر كه مؤمن هستيد.

خداوند براى شما آيات [حقيقت] را روشن مى سازد. و خداوند عليم و حكيم است. كسانى كه دوست دارند فحشا و زشتيها در ميان مؤمنان فاش شود و گسترش يابد براى آنان در دنيا و آخرت عذابى دردناك است و خداوند مى داند و شما

ص: 727

نمى دانيد. و اگر فضل و رحمت خداوند و اين كه او رحيم و رءوف است نبود [گمراه مى شديد]. اى كسانى كه ايمان آورده ايد در پى گامهاى شيطان مرويد كه او به زشتيها و منكرات فرا مى خواند و اگر فضل خداوند بر شما و رحمت او نبود هرگز هيچ يك از شما پاك نمى ماندند، ولى خداوند هركه را بخواهد پاك مى دارد و خداوند شنوا و داناست. و نبايد توانگران شما از اين كوتاهى ورزند كه به خويشاوندان، بينوايان و مهاجران در راه خدا ببخشند. بايد آنان مهربانى و گذشت داشته باشند، آيا دوست نداريد كه خداوند شما را بيامرزد و خداوند غفور و رحيم است كسانى كه زنان شوهردار مؤمن و بى خبر از ماجرا را به زنا متّهم مى كنند در دنيا و آخرت ملعونند و عذابى بزرگ براى آنان خواهد بود؛ آن روز كه زبان و دست و پاى آنان دربارۀ آنچه مى كردند عليه آنان گواهى دهد در آن روز خداوند جزاى شايستۀ ايشان را به آنان مى دهد و مى دانند كه خداوند حق آشكار است. زنان ناپاك براى مردان ناپاك، مردان ناپاك براى زنان ناپاك، زنان پاك براى مردان پاك و مردان پاك براى زنان پاك هستند و آنان همه از آنچه [آن دروغگويان] مى گويند مبرّايند و براى آنان مغفرت [خداوند] و روزى شايسته اى خواهد بود»(1).

511 - اين ماجراى افك [و تصوير در آيات قرآن] است و اكنون شايسته است در آنچه اين آيات از آن حكايت دارد بنگريم:

يك: بيشترين آسيبهاى جامعه از ناحيۀ مسائلى به آن وارد مى شود كه مردم آن را امورى ناچيز و بى اهميّت مى شمارند با آن كه در واقع ناچيز نيست، بلكه در پيشگاه خداوند گناهى بزرگ محسوب مى شود، همچنين از نظر آثارى كه به بار مى آورد نيز ناچيز نيست، چرا كه جامعه را از هم مى گسلد و فحشا را در جامعه مى گستراند و قبح رذيلتها را مى شكند و آنها را بى اهميّت نشان مى دهد و بدين ترتيب جوّى ناسالم و بلكه فاسد در جامعه شكل مى گيرد و اين در حالى است كه رذيلتها جز در دامن يك جوّ فاسد متولّد نمى شوند. به همين دليل است كه قرآن

ص: 728


1- - نور/ 26-11.

كريم بر مسأله وجوب امر به معروف و نهى از منكر تأكيد فراوان كرده تا بدين ترتيب جوّ افكار عمومى سالمى در جامعه به وجود آيد كه افراد را به فضيلتها تشويق كند و از رذيلتها بازدارد.

دو: شهادتى كه در مورد زنا باشد تنها به شرط اجتماع چهار شاهد پذيرفته مى شود و در غير اين صورت چنين اتّهامى دروغ شمرده مى شود و مدّعى حدّ قذف خواهد خورد، صرف نظر از اين كه از چه موقعيّت اجتماعى برخوردار باشد.

سه: آن كه ستم كند [و از مؤمنان باشد] لزوما مورد ستم نبايد قرار گيرد و در شرايطى كه مجازات كار خود را متحمّل شده است نبايد خير و نيكى از او دريغ داشته شود، آنسان كه ابو بكر به مسطح كه از نزديكان او بود نيكى و كمك مى كرد و چون در ماجراى افك شركت كرد وى اين كمك را از او قطع نمود. پس اين آيات نازل شد كه «و نبايد توانگران شما از اين كوتاهى ورزند كه به خويشاوندان، بينوايان و مهاجران در راه خدا ببخشند...»(1).

آيۀ فوق به دو نكتۀ دقيق ديگر نيز اشاره دارد:

الف: پرداخت زكات به گناهكار و نافرمان درست است، هر چند برخى از فقها آن را جايز ندانسته اند. علّت اين جواز نيز آن است كه ممكن است همين كمك آنان را از بسيارى از گناهان بازبدارد و دلهاى اين نافرمانان را به حقيقت نزديك سازد، چرا كه بى مهرى و طرد موجب پديد آمدن جرايم بيشتر مى شود و بخشش و عطا دلها را نرم مى سازد تا ديگر نگريزد و نيز چنين احساس كند كه زندگى در كنار جامعه و همراه با ديگران راحتى بيشترى را در بردارد.

ب: بخشش و عطا كردن در هنگام دورى دلهاى نافرمانان آنان را نزديك مى آورد و از دورتر شدنشان جلوگيرى مى كند و نيز صدقه دادن و مهرورزى با ديگران آتش گناه و معصيت [را كه در جامعه برافروخته شده است] خاموش مى سازد و غفران الهى را در پى مى آورد، آنسان كه مى فرمايد: «بايد با آنان

ص: 729


1- - همان/ 22.

مهربانى و گذشت داشته باشند، آيا دوست نداريد كه خداوند شما را بيامرزد؟»(1).

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز فرمود: «آن كه قطع رابطۀ ديگران را با كارى همانند آن پاسخ مى دهد صلۀ رحم نكرده، بلكه آن كسى صلۀ رحم مى كند كه در هنگام قطع رابطه از سوى آنان اين رابطه را برقرار نگه دارد.

چهار: اين آيات حاكى از آن است كه همۀ زنان پيامبر [تا آن زمان كه همسر او بوده اند] پاك بوده اند چرا كه زنان و مردان پاك براى همديگرند و اين سنت خداوند است كه تنها در مواردى خلاف آن مشاهده شده است: در مورد همسر فرعون كه قرآن از او به نيكى ياد كرده در حالى كه همسر بدترين مردم بود، در مورد همسر نوح و بالاخره در مورد همسر لوط كه اين دو تن به شوهران خود كه پيامبران الهى بودند خيانت روا داشتند. قرآن كريم دربارۀ همسر فرعون مى فرمايد: «خداوند به عنوان نمونه اى از كسانى كه ايمان آورده اند زن فرعون را مثل زد، هنگامى كه گفت:

«پروردگارا در نزد خود و در بهشت برايم خانه اى بساز و مرا از فرعون و كردار او نجات ده و از مردم ستمگر رهاييم بخش»(2). همچنين دربارۀ زن نوح و لوط در آيۀ قبل از اين آيه مى فرمايد: «خداوند به عنوان نمونه اى از كسانى كه كافر شده اند زن نوح و زن لوط را مثل زد، آن دو در خانۀ دو بندۀ صالح از بندگان ما بودند اما خيانت كردند و [اين نسبت خانوادگى] در مقابل خداوند هيچ سودى به حال آنان نبخشيد و گفته شد با كسانى كه به دوزخ وارد مى شوند به آن درآييد»(3).

كينۀ عايشه از على (ع)

512 - از سياق ماجراى افك - آن گونه كه عايشه آن را روايت كرده است - چنين برمى آيد كه وى آنسان كه از گفتۀ اسامه و ديگر كسانى كه او را ستايش كردند

ص: 730


1- - همان.
2- - تحريم/ 11.
3- - تحريم/ 10.

از فرمودۀ على (ع) خشنود نشد، چرا كه كلام على (ع) دربردارندۀ چيزى كه خشنود كنندۀ او باشد نبود، بلكه راه حلّى را براى خاتمه دادن به اين ماجرا و نيز براى آن كه بيش از اين انديشۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اين مسألۀ جنبى مشغول نباشد دربرداشت.

روشن است كه اين سخن على (ع) براى عايشه خشنودكننده نبود، چرا كه او بسان ديگران به بى گناهى وى شهادت نداده بود. شايد نيز عايشه بر اين عقيده بود كه على (ع) از ديگر صحابه به بى گناهى او آگاهتر است و از آنجا كه از بستگان پيامبر (صلی الله علیه و آله) است شهادت او از گواهى ديگران مؤثرتر و قويتر خواهد بود [و به همين سبب نيز از آن حضرت انتظار گواهى دادن بر بى گناهى خود را داشت].

على (ع) علاوه بر اين كه به بى گناهى او گواهى نداد سخنى بر زبان آورد كه قاعدة زنى چون عايشه نمى توانست از آن خشنود شود، چرا كه فرمود: «زنان ديگر فراوانند و تو مى توانى به جاى او زنى ديگر اختيار كنى».

البته هر چند سخن على (ع) عايشه را خشنود نكرد، امّا راهى بود براى وادار ساختن پيامبر (صلی الله علیه و آله) به تحقيق، تحقيقى كه اطمينان ابتدايى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و سپس تبرئۀ عايشه از سوى آن حضرت و آنگاه تبرئه او از جانب خداوند را در پى داشت.

مورّخان در مورد آنچه ميان على (ع) و عايشه در اين ماجرا به وجود آمده داد سخن در داده و تا آنجا پيش رفته اند كه همين جريان را علّت اصلى شورش عايشه عليه على (ع) در جنگ جمل دانسته اند.

امّا نگارنده مى گويد هر چند در اين ترديدى نيست كه گفتۀ على (ع) عايشه را خشنود نساخت، اما به گمان نگارنده او را به كينه نيز وانداشت(1)، گرچه او را به

ص: 731


1- - البته جاى اين پرسش است كه كدام عقل مى پذيرد كسى عليه كسى بر شتر جنگ نشيند و كينه او را در دل نداشته باشد، بويژه آن كه مردى كه عليه او مى جنگد امام مسلمين وظيفۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و مورد اتّفاق هر فريقى باشد و در مخالفت با او خشم خداوند و ناخشنودى او نهفته باشد؟ آرى اگر جنگى عقيدتى ميان مسلمان و كافرى در بين باشد، مى توان گفت مسلمان كينه اى شخصى عليه كافر در دل ندارد. اما در جنگ با خليفۀ مسلمين كه قطعا نمى توان انگيزه اى خدايى براى محارب يافت، قطعا بايد به سراغ انگيزه هاى شيطانى رفت كه كمترين آن، كينه هاى ديرينۀ شخصى است. م.

مخالفت با او كشاند! دليل آن كه عايشه كينۀ على (ع) را به دل نگرفت نيز آن است كه چون خبر وفات على (ع) به عايشه رسيد، وى نزد قبر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفت و گفت: «اى پيامبر نزد تو آمده ام تا خبر مرگ دوست داشتنى ترين صحابه ات را براى تو بياورم. آمده ام خبر مرگ صفىّ برگزيده ات و حبيب مرتضى على بن ابى طالب را به تو بدهم».

حدّ قذف

513 - به گمان نگارنده حدّ قذف به همين مناسبت و در زمانى كه ماجراى افك و اين تهمت پخش شده بود تشريع شده است، چرا كه آيا حدّ قذف، حدّ زنا و ماجراى افك همه با هم وحدت سياق دارد و در اين آيات در ابتدا چنين ذكر شده كه شرط اجراى حدّ زنا بر زناكار اجتماع چهار شاهد عليه اوست و در صورتى كه چهار شاهد وجود نداشته باشد كسى كه چنين اتّهامى را مدّعى شده است به عنوان سزاى دروغ خود شلاّق خواهد خورد. [اين را حدّ قذف گويند كه] در اين آيات بيان شده است: «كسانى كه زنان شوهردار را به زنا متّهم مى كنند و سپس چهار شاهد نمى آوردند آنان را هشتاد ضربت شلاّق بزنيد و هرگز شهادتى از آنان قبول نكنيد و آنان فاسقند مگر آن كسانى كه پس از آن توبه كنند و كار نيك به جاى آورند كه خداوند غفور و رحيم است»(1).

در اين آيه سه مجازات براى كسى كه تهمت زنا به ديگران زده بيان شده است: يك كيفر جسمى و دو كيفر معنوى. كيفر جسمى كه همان كيفر اصلى است هشتاد ضربت شلاّق مى باشد و دو كيفر معنوى نيز كه حالت تبعى دارند از اين قرار است:

الف: اوّلين كيفر آن است كه هرگز شهادتى از آنان [در محضر قضاوت] پذيرفته نشود، چرا كه آنان در جايى كه بايد خويشتن دارى مى كردند دروغ گفتند و

ص: 732


1- - نور/ 4.

علاوه بر اين خداوند آنان را دروغگو خوانده و حتّى در اين مورد حصر نيز آورده است زيرا مى فرمايد: «أُولٰئِكَ هُمُ اَلْفٰاسِقُونَ» ، «آنان فاسقند»(1). اينك جاى اين پرسش است كه چگونه مى توان گواهى كسانى را پذيرفت كه خداوند تنها وصف آنان را دروغگو بودن دانسته و به همين دليل منع پذيرش گواهى آنان هميشگى است.

ب: دوّمين كيفر تبعى آنان اين است كه فاسق خوانده شده اند و اين وصف تا زمانى كه توبه نكرده اند براى آنان ادامه دارد [اما در صورت توبه ديگر فاسق خوانده نخواهند شد] چرا كه صورت تحقّق توبه از وصف فسق براى آنان استثنا شده است و كسى كه توبۀ واقعى كند ديگر فاسق خوانده نمى شود بلكه حتى چنين كسى را گناهكار هم نمى توان ناميد زيرا توبه گناه را پاك مى كند و مى شويد، آنسان كه فرمود: «من مى آمرزم آن كسى را كه توبه كرد، ايمان آورد، كار شايسته انجام داد و سپس راه يافت»(2).

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پى همين ماجراى افك حدّ قذف را بر سه نفر يعنى مسطح، حسان بن ثابت و حمنه بنت حجش - خواهر زينب همسر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه هر چند همشوى عايشه و در منزلت در پيشگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همسان او بود اما به ماجراى افك دامن نيالود - اجرا كرد.

514 - در اينجا ممكن است دو سؤال مطرح شود:

يك: با آن كه كسانى غير از سه فرد نامبرده از ماجراى افك سخن گفتند و آن را بر زبان آوردند، چرا تنها اين سه تن حدّ خوردند و در مورد ديگران حد اجرا نشد؟.

پاسخ اين پرسش آن است كه پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) چنين فرمود كه آن سه تن به چنين اتّهامى تصريح كرده اند و ظاهرا دلايلى يا دليلى بر اين كه آنان چنان

ص: 733


1- - همان.
2- - طه/ 82.

تهمتى را وارد ساخته اند اقامه شده و در مورد ديگران چنين دليلى اقامه نشده است.

دو: با آن كه عايشه مى گويد گناه بزرگ و مسئوليت اصلى اين ماجرا با عبد الله بن ابى بود چرا بر او حدّ قذف اجرا نشد؟

پاسخ اين پرسش نيز آن است كه بى شك او چنين نقشى را بر عهده داشت، اما وى از طريق دادن راهنماييهايى كه طرح چنين اتّهامى را از سوى ديگران آسانتر مى ساخت، بى آن كه خود به چنان اتّهامى تصريح كند به ايفاى نقش پرداخت. او در لابلاى گفته هاى خود به صورت ضمنى و تلويحى به اين ماجرا اشاره مى كرد و ديگران را وادار مى ساخت تا صريحا در اين باره سخن گويند. وى تنها در محفل خصوصى و جمع دوستان خود كه اذهان عامّه را با اشارات خود به اين مسأله توجه مى دادند بدين امر تصريح مى كرد و آنان نيز بى آن كه چيزى را آشكار سازند و بروز دهند و يا در اين باره تصريحى داشته باشند ديگران را به اين كار وامى داشتند و آنان را به سخن گفتن رهنمون مى شدند و اين نيز ويژگى هميشگى منافقين است كه كار خود را پنهان مى دارند و بظاهر از آن سخن نمى گويند و بدين ترتيب در مورد ديگران شرايط اقامۀ حدّ فراهم مى آيد و در مورد خود آنان چنين شرايطى فراهم نمى شود، ولى به هر حال خداوند به حقيقت امر آگاهتر است.

لازم به توضيح است كه حدّ قذف خواه در موردى كه مردى را به زنا متّهم كنند و خواه در موردى كه چنين اتّهامى را به زنى وارد آورند لازم الاجرا است.

حدّ لعان

515 - آيات لعان قبل از بحث از ماجراى افك و پس از آيات حدّ قذف آمده است.

حدّ قذف هنگامى جارى مى شود كه زنى مردى را يا مردى زنى را به زنا متهم

ص: 734

كند و آنگاه چهار شاهد بر آن نياورد و ميان اين دو متّهم و مدّعى رابطۀ زناشويى نباشد يعنى همسر يكديگر نباشند. اما لعان در هنگامى است كه مردى چنين اتهامى را به همسر خود وارد آورد.

حكم لعان نيز آن است كه مردى كه اين اتّهام را وارد آورده است چهار بار سوگند ياد مى كند كه او در آنچه - اعم از نفى ولد يا نسبت زنا - به همسر خويش نسبت مى دهد راستگوست و سوگند پنجمى نيز ياد مى كند كه اگر دروغ بگويد لعنت خداوند بر او باشد. بنابراين صيغۀ اين سوگند داراى دو نوع عبارت مثبت و منفى است:

عبارت مثبت در سوگند بر وقوع نسبتى كه وى به همسر مى دهد و عبارت منفى در سوگند بر استحقاق لعنت خداوند در صورتى كه دروغ بگويد.

آيه اى كه در آن حكم لعان آمده چنين است: «كسانى كه همسران خود را به زنا متّهم مى كنند و گواهانى بر اين مدّعا جز خود ندارند بايد يكى از آنان چهار گواهى و سوگند به نام خدا ياد كند كه او از راستگويان است و سوگند پنجم آن كه اگر از دروغگويان باشد لعنت خداوند بر او باد. [نيز براى زن] اين كه چهار بار به خداوند سوگند ياد كند كه مرد از دروغگويان است و سوگند پنجم آن كه اگر آن مرد از راستگويان باشد خشم خداوند بر زن باد شكنجۀ شلاق را از او دور مى سازد»(1).

گفتنى است اجراى احكام لعان تنها در صورتى لازم مى شود كه همسرى ميان زن و مرد يا واقعا و يا حكما به اين كه زن در عدّۀ طلاق رجعى باشد برقرار باشد.

همچنين در اين آيات تنها در مورد مردان يادآور شده است كه اين اتّهام زمانى موجب لعان مى شود كه چهار شاهد نداشته باشد و اين بدان سبب است كه عادة براى مرد امكان ندارد چهار مرد را حاضر كند كه زناى همسر او با ديگران را ديده باشند و علاوه بر اين خشمى كه مرد به سبب اين گمان يا ادّعا و يا حتى مشاهدۀ خود دارد بايد فرونشانده شود، هر چند با ابراز سخنى در حضور حاكم شرع و اقامۀ لعان باشد.

ص: 735


1- - نور/ 10-6.

از نظر اكثريّت فقها پس از اجراى لعان زن و مرد از همديگر جدا مى شوند، براى هميشه بر همديگر حرام خواهند شد، اما ابو حنيفه اين را مجاز دانسته است كه مرد در صورت تكذيب ادّعاى خود و برگشتن از آن مى تواند با عقد جديد و با قرار دادن مهر مجدّد با آن زن ازدواج كند.

برخى در عصر حاضر به طرح اين سؤال پرداخته اند كه در صورتى كه زنى شوهر خود را به زنا متّهم كند و چهار شاهد نداشته باشد آيا مى تواند با اجراى لعان موجب وجوب بر شوهر خود شود؟

پاسخ اين پرسش آن است كه لعان به نصّ قرآن كريم تنها در موردى ثابت شده است كه مرد چنين اتّهامى را به زن خود وارد كرده باشد كه در اين صورت [در حال فقدان شاهد] پنج سوگند با عبارت مثبت در مورد راستگو بودن خود و اثبات مدّعاى خود و يك سوگند با عبارت منفى در مورد استحقاق لعنت الهى بر خود در صورت دروغگو بودن ياد مى كند، اما بر خلاف آن زن چهار سوگند دالّ بر نفى ادعاى همسر و تنها يك سوگند در اثبات راستگو نبودن شوهر خود و استحقاق عذاب بر خويش در صورت راست گفتن او ياد مى كند.

اين در حالى است كه حدود فقط با نص ثابت مى شود و در صورت وجود شبهه حدّ برداشته مى شود، آنسان كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «تا مى توانيد با پيش آمدن شبهه ها حدود را [از صحنۀ اجرا شدن] دور كنيد».

علاوه بر اين اثبات حدّ لعان در مورد مرد با قياس هم ممكن نيست، چرا كه در اينجا «علّت قياس» به يك نحو در «مقيس» و «مقيس عليه» وجود ندارد، چه، زن براى مرد ظرف نسل است و بنابراين اين حق اوست در صورتى كه فرزندى كه زن او به دنيا آورده از غير او باشد آن را از خود نفى كند و علاوه بر اين زناى زن از نظر ضررها و خطراتى كه بر سلسلۀ نسب به وجود مى آورد بيشتر از خطراتى است كه در اين مورد از زناى مرد ناشى خواهد شد. بنابراين زن و مرد در علّت حكم يعنى تبديل حدّ قذف به لعان با يكديگر اشتراك ندارند. گذشته از اين زن در خانۀ مرد

ص: 736

است و بنابراين ادّعاى مرد مبنى بر زناى همسرش ممكن است در حالتى باشد كه كسى ديگر در خانۀ او نبوده تا در اين باره اكنون به نفع او شهادت دهد، در حالى كه در مورد مرد در بيشتر مواقع اگر دست به زنايى بزند آن را در خارج از خانه انجام مى دهد و بنابراين آگاهى يافتن زن از آن يا ممكن است بدون هيچ گونه بيّنه اى بوده و تنها از حدس و تخمين ناشى شده باشد، يا ممكن است مستند به اخبار مردم باشد بى آن كه از افراد مشخّص نقل شود - كه در اكثر موارد چنين است - و يا ممكن است مستند به اخبار افراد خاص و معيّنى باشد كه تنها در اين صورت اتهام به زنا مطرح خواهد شد و [در صورت عدم اقامه شهادت چهار شاهد] حدّ قذف و آثار و تبعات جسمى و معنوى آن جارى خواهد گرديد [و بنابراين جايى براى اجراى حكم لعان از طرف زن نيست].

حدّ زنا

516 - اگر به آيات حدّ زنا، حدّ قذف و ماجراى افك نگاهى بيفكنيم آنان را پى درپى خواهيم يافت و همين توالى براى دلالت بر اين مطلب بسنده خواهد كرد كه اين آيات [از آيۀ اوّل سورۀ نور تا آيۀ بيست و ششم همين سوره] در يك زمان يا زمانهاى نزديك به هم و به يك مناسبت نازل شده است.

در اينجا مناسب است به اين اشاره كنيم كه آياتى كه در آن به مجازات زنا پرداخته شده دو دسته است و هر يك از آنها ديگرى را تفسير و تبيين مى كند.

الف: اين دو آيه كه مى فرمايد: «كسانى از زنان شما كه به فحشاء دامن مى آلايند چهار شاهد از ميان خود عليه آنان بياوريد. اگر آنان گواهى دادند، اين زنان را در خانه زندانى كنيد تا مرگ آنان فرا رسد يا خداوند راهى براى خلاصى ايشان قرار دهد. و نيز دو طرف زنا را مورد آزار قرار دهيد. پس اگر توبه كردند و نيكوكار شدند، از آنان دست برداريد كه خداوند توبه پذير و مهربان است»(1).

ص: 737


1- - نساء/ 15.

اين دو آيه حاكى از آن است كه در مورد زنا نوعى مجازات خاصّ زن و مجازاتى ديگر براى هر دو طرف اعم از زن و مرد وجود دارد. مجازات ويژۀ زن همان است كه وى را در خانه زندانى كنند تا زمانى كه بميرد يا خداوند راهى براى او قرار دهد. مجازات عمومى زن و مرد يك «آزار» است. البتّه در اين ميان رواياتى وجود دارد حاكى از مجازاتى اختصاصى براى مرد در مقابل مجازات اختصاصى زن و آن نيز عبارت است از يك سال تبعيد از شهرى كه در آن زندگى مى كرده است كه اين در مقابل مجازات زندانى شدن زن در خانه به مدّت يك سال قرار دارد.

مراد از «آزارى» كه در آيات فوق از آن سخن به ميان آمده در سورۀ نور بيان شده است و نه آن گونه كه در آثار بسيارى از نويسندگان به چشم مى خورد آيات سورۀ نور آيات پيشگفته را نسخ كرده است، چرا كه نسخ تنها در مواردى مقرّر مى گردد كه جمع ميان دو نصّ [دو آيه] متعارض ممكن نباشد و اين در حالى است كه در اينجا جمع امكان دارد و همين نيز لازم و بر هر چيزى مقدّم است زيرا هر يك از اين دو گروه آيات گروه ديگر را تبيين و تفسير مى كند.

ب: آيات سورۀ نور كه مى فرمايد: «مرد زناكار و زن زناكار هر يك از اين دو را صد ضربت شلاّق بزنيد و در مورد دين خدا بر آنان دچار دلسوزى نشويد. اگر كه به خدا و روز واپسين ايمان داريد. نيز بايد اين مجازات آنان را گروهى از مؤمنان ببينند. مرد زناكار جز با زن زناكار يا مشرك ازدواج نمى كند و زن زناكار نيز جز مردى زناكار يا مشرك با او ازدواج نمى كند و چنين ازدواجى بر مؤمنان حرام است»(1).

در اينجا تذكّر دو نكته را لازم مى دانيم:

يك: ما با جزم و اطمينان نمى گوييم كه آياتى كه دربارۀ حدود زنا، قذف و لعان وجود دارد همه در پى غزوۀ بنى المصطلق يا در اثناى آن و يا در جريان ماجراى افك نازل شده است، بلكه آنچه گمان بيشتر ما بدان است اين است كه آيات حدّ قذف و زنا مدّتى - كوتاه يا دراز - قبل از اين غزوه نازل شده و به همين دليل نيز

ص: 738


1- - نور/ 3.

حدّ قذف بر كسانى كه به آن شايعه تصريح كردند جارى شد. بنابراين نبايد گفته شود مجازاتى در مورد اين افراد جارى شده كه در هنگام ارتكاب جرم از سوى آنان هنوز چنين مجازاتى براى آن جرم وجود نداشته و اين در حالى است كه مجازاتها هميشه در مورد جرايمى است كه پس از جهل آن مجازات صورت گرفته و نه در مورد حوادثى كه قبل از آن به وقوع پيوسته است، آنچنان كه حقوقدانان حقوق وضعى بر اين عقيده اند، هر چند جاى بحث و تدقيق بيشتر در اين نظريّه وجود دارد.

دو: در اسلام مرتبه و نحوۀ مجازات با موقعيّت كسى كه مرتكب جرم مى شود هماهنگى و همبستگى كامل دارد و هرچه مجرم مقام اجتماعى بالاترى داشته باشد جرم او نيز سنگينتر و مجازات او سنگينتر است و برعكس هرچه كم اهميّت تر باشد جرم كوچكتر و مجازات سبكتر است، چرا كه پى آمد اجراى حدّ هر يك از اين جرائم نوعى خوارى است و بر افراد كم منزلت تر از آنجا كه خود را كم و زبون مى بينند دامن زدن به چنين چيزى چندان سنگين نيست و لذا مجازات آن نيز نبايد چندان سنگين باشد و برعكس خود را آلودن، به كارى كه موجب خوارى مى باشد از افرادى كه داراى منزلت و موقعيت بالاترى هستند كارى گران و سنگين مى باشد و مجازاتى سنگينتر مى طلبد.

به همين دليل است كه در اسلام مجازات برده نصف مجازات جرم يك انسان آزاد قرار داده شده است، آنسان كه در مورد كنيزان مى فرمايد: «در صورتى كه شوهر داشته باشند چنانچه كار فحشايى انجام دهند نصف مجازات زنان حرّ شوهردار را خواهند داشت»(1). بنابراين از آنجا كه حدّ زناى زن مرصد شلاّق است، حدّ زناى كنيز پنجاه تازيانه خواهد بود.

اين مسأله در ساير حدود نيز وجود دارد و هيچ فرقى ميان حدّى با حدّ ديگر نيست. البتّه اين قاعده تنها در مورد مجازاتهايى است كه قابل نصف شدن هست.

فقها بر اين اجماع دارند كه حتّى پس از نصف شدن مجازات نيز در همان

ص: 739


1- - نساء/ 25.

نصف باقيمانده در مورد بردگان بايد با تخفيف برخورد كرد و بنابراين ضربات تازيانه اى كه بر يك برده زده مى شود خفيفتر از ضرباتى است كه بر يك انسان حرّ زده خواهد شد.

ص: 740

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109