خاتم پیامبران صلی الله عليه و آله وسلم جلد 1

مشخصات کتاب

سرشناسه : ابوزهره ، محمد، 1974 - 1898

AbuZahrah, Muhammad

عنوان و نام پديدآور : خاتم پیامبران / محمد ابوزهره ؛ ترجمه حسین صابری

مشخصات نشر : مشهد: بنیاد پژوهشهای اسلامی ، - 1375.

مشخصات ظاهری : ج 3

شابک : 964-444-391-8 39000ریال (دوره ) ؛ 964-444-391-8 39000ریال (دوره ) ؛ 964-444-391-8 39000ریال (دوره ) ؛ 964-444-391-8 39000ریال (دوره ) ؛ 964-444-391-8 39000ریال (دوره ) ؛ 964-444-391-8 39000ریال (دوره ) ؛ 964-444-391-8 39000ریال (دوره ) ؛ 964-444-391-8 39000ریال (دوره ) ؛ 964-444-392-6 (ج .1) ؛ 964-444-393-4 (ج .2) ؛ 964-444-394-2 (ج .3)

وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی

يادداشت : ج . 1،2،3 (چاپ سوم : 1380): 7000 ریال (دوره )

یادداشت : کتابنامه

موضوع : محمد(ص )، پیامبر اسلام 53 قبل از هجرت - 11ق . -- سرگذشتنامه

شناسه افزوده : صابری ، حسین ، 1345 - ، مترجم

شناسه افزوده : بنیاد پژوهشهای اسلامی

رده بندی کنگره : BP22/9 /‮الف 22خ 2 1375

رده بندی دیویی : 297/93

شماره کتابشناسی ملی : م 76-4726

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحيم

ص: 2

ص: 3

ص: 4

فهرست سر فصلهاى جلد اوّل

فصل اوّل: سرزمين نبوّت

فصل دوّم: مكان و زمان رسالت

فصل سوّم: محمّد (صلی الله علیه و آله)

فصل چهارم: ولادت و خردسالى

فصل پنجم: در كار و زندگى

فصل ششم: كمال انسانى در شخصيّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

فصل هفتم: بشارت پيامبر موعود

فصل هشتم: بعثت محمّدى

فصل نهم: سرآغاز و سير دعوت

فصل دهم: تلاشهاى تازه

ص: 5

ص: 6

فهرست مطالب

يادداشت مترجم مقدّمۀ مؤلّف پيشگفتار: جهان در هنگام بعثت

* آشفتگى فكرى 25

* آيين مجوس 28

* كيش مانوى 29

* آيين مزدكى 30

* آيين برهمايى 32

* آيا آيين برهمايى داراى اصلى آسمانى است 34

* كتب برهماييان 38

* بودايى 39

* آيين كنفوسيوس 43

* عقايد كهن چين 44

* بت پرستى در يونان و روم 47

* در آميختن فلسفه با دين 49

* تثليث در فلسفه 50

* اعراب 56

* ورود بت پرستى به سرزمين اعراب 58

* با وجود بت پرستى خدا را از ياد نبردند 60

* دلها خالى از ايمان بود 63

فصل اوّل: سرزمين نبوّت

* سرزمين نخستين نبوّت 65

* ادريس عرب است 68

* نوح عرب است 69

* هود عرب است 70

* صالح عرب است 71

* ابراهيم پدر اسماعيل و اعراب مستعربه 72

* بناى كعبه 74

* شعيب و مدين 75

* موسى در سرزمين عربى مبعوث شد 78

* سرزمين عرب پناهگاه مهاجران دينى 81

* مسيحيت 84

* مرد صالح 85

* اصحاب اخدود 88

* ويژگيهاى جزيرة العرب 89

* خداوند مى داند رسالت خود را در كجا قرار دهد 92

* مكّۀ مكرّمه 97

* وضعيّت مكّه و چگونگى پيدايش موقعيّت ويژۀ آن 104

* مكّه به سبب كعبه مورد تقديس بود 111

ص: 7

فصل دوّم: مكان و زمان رسالت

* زمان بعثت 120

* بشارتها 126

* محمّد در تورات 134

* محمّد در انجيل 139

* در دوران نبود رسولان 141

فصل سوّم: محمّد (صلی الله علیه و آله)

* محمّد (صلی الله علیه و آله) با بالاترين نسب 143

* اصل و نسب مطهّر 153

* قصى 159

* عبد المطّلب 163

* عبد اللّه 171

* مادر 173

* صفات برجستۀ آمنه 178

فصل چهارم: ولادت و خردسالى

* جنين مبارك 183

* اصحاب فيل 186

* ميلاد پيامبر 194

* ولادت قبل از فوت پدر 195

* پديده هايى حاكى از منزلت ويژه 197

* تاريخ ولادت 204

* طليعه هاى نبوّت در روز ولادت 207

* شيرخوارگى 213

* روايات مربوط به شقّ صدر 222

* سفر آمنه به يثرب 227

* درگذشت آمنه 230

* دامان عبد المطّلب 237

* در كنف حمايت ابو طالب 241

فصل پنجم: در كار و زندگى

* به سوى كار 245

* حمايت الهى 247

* به سوى تجارت 250

* سفر در كنار ابو طالب 251

* نشانه و بشارتى ديگر به نبوّت 252

* محمّد در لباس يك تاجر 260

* مشاركت در امور اجتماعى 263

* نبرد فجار 264

* حلف الفضول 268

* ازدواج 272

* خديجه 274

* نشانه هاى نبوّت در سفر 279

* تصاحب يك گوهر 282

* خداوند او را بى نياز ساخت 289

* تجديد بناى كعبه 295

* بناى اوّليّۀ كعبه 297

* تجديد بنا از سوى قريش 300

* ثابت عقيدگان 308

فصل ششم: كمال انسانى در شخصيّت رسول خدا

* توانايى بالاى عقلى 316

* بلاغت 323

* كمال اخلاقى: مدارا 341

* كمال اخلاقى: گذشت 343

* كمال اخلاقى: ويژگيهاى اخلاقى خارق العاده 348

* هيبت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) 355

* عفو و گذشت 360

* حياى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) 367

* جود و سخاوت پيامبر (صلی الله علیه و آله) 375

* مهربانى و مهرورزى 381

* صدق و امانت و

ص: 8

عفت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) 390

* وفا و پايبندى به پيمانها 394

* پرستشگرى رسول خدا: قبل از بعثت 397

* پرستشگرى رسول خدا (صلی الله علیه و آله): پس از بعثت 409

* زهد پيامبر: قبل از بعثت 413

* زهد پيامبر: پس از بعثت 418

* قوت زاهد 423

* صبر و پايدارى پيامبر (صلی الله علیه و آله): 433

* عدالتخواهى و عدالتگرى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) 449

* عدالتگرى پس از بعثت 451

* شجاعت رسول خدا (صلی الله علیه و آله): پيش از بعثت 457

* شجاعت رسول خدا (صلی الله علیه و آله): پس از بعثت 460

* شجاعت رسول خدا (صلی الله علیه و آله): در ميدان نبرد 464

* سيماى مردانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) 469

* مهر نبوّت 481

* علت مقدم آوردن بحث از صفات پيامبر (صلی الله علیه و آله) 482

فصل هفتم: بشارت پيامبر موعود

* اخبار رايج در ميان اعراب دربارۀ پيامبر موعود 498

* آگاهى سلمان از نبوّت پيامبر قبل از وقوع آن 504

* پيشگويى يهوديان از آمدن پيامبر موعود 512

* اخبار كاهنان 517

* آيا محمّد (صلی الله علیه و آله) از راهبان، كاهنان و احبار، درس آموخت 523

فصل هشتم: بعثت محمّدى

* تجلّى اعظم 527

* ملاقات با روح القدس 539

* نگرانى همسر درستكار 542

* به ديدار ورقة بن نوفل 543

* دورۀ انقطاع وحى 546

* مدّت انقطاع وحى 548

* ماه نزول وحى 551

* اوّلين آيات 554

* مراتب و اشكال وحى 557

* دعوت حق 566

* مراحل دعوت 567

فصل نهم: سرآغاز و سير دعوت

* نخستين اسلام آورندگان 573

* اسلام در خانۀ پيامبر 575

* اسلام على (ع) 578

* نخستين خانواده در اسلام 581

* نور از بيت نبوّت مى تابد 583

* اسلام ابو بكر 585

* گرويدن پى درپى مخلصان 588

* نماز 590

* خويشاوندان نزديكت را هشدار ده 593

* ميان ابو طالب و ابو لهب 599

* بدانچه مأمور شدى بانگ در ده 608

* پاسخ پيامبر (صلی الله علیه و آله) به فرمان پروردگار 614

* پيشتازان پيشگام 617

* اسلام به ميان قبايل راه مى يابد 621

ص: 9

* رويارويى 625

* استقبال مردم از دعوت پيامبر (صلی الله علیه و آله) 640

* آنان كه به خدا و رسول پاسخ گفتند 647

* اسلام حمزه 653

* اسلام عمر 656

* در آستانۀ دورانى جديد 662

فصل دهم: تلاشهاى تازه

* تلاش براى جذب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) 667

* ملاقات مكّيان با پيامبر (صلی الله علیه و آله)

* براى جذب وى 670

* مجادله با پيامبر 674

* كمك گرفتن از اهل كتاب 684

* اشتياق به شنيدن قرآن 691

* آزار و فتنه گرى 698

* آزار مستضعفان 699

* بلال و برادرانش 700

* خاندان ياسر و ديگران 703

* تهديد به بدگوئى 705

* پايدارى پيامبر (صلی الله علیه و آله) 708

* آزار شخص پيامبر (صلی الله علیه و آله) 709

* هيبت محمّد (صلی الله علیه و آله) 712

* چرا پيامبر (صلی الله علیه و آله) با هيبت خود مشركان را به وحشت نمى افكند؟ 716

* هجرت به حبشه 719

* تعقيب دوستانه و تعقيب خصمانه 724

* نيرنگ تازه 735

ص: 10

يادداشت مترجم

از زمانى كه ترجمۀ كتاب حاضر را آغاز كردم قصد آن داشتم با پايان گرفتن كار ترجمه به رسم مترجمان مقدّمه اى بر اين كتاب به رشتۀ تحرير در آورم. چون ترجمه و ويرايش اثر به پايان رسيد برگه اى پيش روى خود نهادم و قلم در دست گرفتم تا به اصطلاح مقدّمه اى بنويسم، آن هم دربارۀ سيرۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله).

... امّا متحيّر ماندم كه چه بنويسم و از كجا آغاز كنم. در انديشه فرو رفتم تا مگر راهى بيابم، ولى هر چه بيشتر انديشيدم نوشتن برايم مشكلتر شد... دوباره به تأمّل پرداختم و اين بار به خود آمدم كه هان! در چه آرزويى؟ اين چه جسارت است؟ آيا مى دانى هوس پرواز در كدامين آسمان دارى؟ آيا خبر نيافته اى كه بسيارى از بالها در نخستين لحظات پرواز در اين افق بيكران شكسته است؟ آيا غافل مانده اى كه بسيارى از بى باكان جسور به اينجا كه رسيده اند دم فرو بسته اند؟ شايد تو اصلا ديدۀ خويش را نگشوده اى تا پرتو آن فروغ بى همتا آن را بسوزاند!

آرى، هر ديده اى بر اين نور گشوده شود تحمّل آن نخواهد توانست كرد.

چگونه مى توان چشم به آن حقيقتى خيره كرد كه خداوند او را نور ناميده است؟ چگونه مى توان لاف سخن گفتن در ساحت مقدّسى زد كه مخاطب خطاب لولاك(1) شد؟ چگونه توان به شناخت شخصيّتى نايل آمد كه امام رسولان بود؟ چه سان

ص: 11


1- - اشاره به حديث قدسى «لولاك لما خلقت الافلاك» يعنى اگر تو نبودى آسمانها و زمين را نمى آفريدم.

توان به بلنداى قلّه اى نگريست كه تا «قاب قوسين او ادنى»(1) رفته است؟ چه گونه توان هوس رسيدن انديشه به آن ذات اطهرى در سر داشت كه نور آسمانها و زمين او را از نور آفريد؟ با چه جسارتى توان از گوهرى سخن گفت كه مخاطب قرار دادن او به نامش ممنوع شده است؟ چه سان توان اسرار حيات انسانى را به دست آورد كه خود و زندگى اش سرتاسر آميخته به اعجاز بود و كتابش نيز معجزۀ ابدى است؟ همه اعجاز است، پس آيا در مقابل اعجاز چيزى جز عجز پسنديده و ممكن است؟

پس چه شايسته تر دم فرو بستن از اين مقال، دم فرو بستن از سخن دربارۀ آن كه خداوند به او و هر چه به او تعلّق و ارتباطى مى يابد - از جان او تا شهر و ديارى كه در آن ديده به جهان گشود - سوگند ياد كرده است، آن كه خداوند هر چه را به ديگر پيامبران در پى مسألت آنان داده بى هيچ مسألتى به او ارزانى داشته است، آن كه پروردگار در موارد فراوانى نام او را قرين نام خويش ساخته است، آن كه قانون گذار هستى پاره اى از قوانين شريعت خويش را به خواست او واگذاشته است، آن كه دين او همۀ اديان آسمانى و غير آسمانى را منسوخ كرده است، آن كه خداوند محبّت و رحمت خويش و هدايت يافتن و رستگار شدن را به پيروى از او منوط دانسته است و بالاخره آن كه خداوند او را اسوه خوانده و گفتار و كردار او را قبلۀ گفتار و كردار هر انسان ساخته است.

اما گرچه نتوان ديده بر خورشيد گشود، ولى مى توان بدانچه در پرتو نور آن قابل مشاهده مى شود نگريست و گرچه نتوان به مراتب وجودى آن واسطۀ فيض الهى رسيد، ولى مى توان در آثارى كه از آن وجود پرفيض بر جاى مانده است به تأمل پرداخت، مى توان در ظاهر گفتار و رفتار آن اسوه انديشيد و از آن درس انسان شدن آموخت، مى توان پاره اى از جهاد و مجاهدت او را ديد و از آن درس مقاومت برگرفت، مى توان به اندكى از آلام بنيانگذار آخرين مكتب آسمانى واقف شد تا درس پاسدارى از آمال او را آميختۀ جان كرد، مى توان به آن حبل المتين وحدت چنگ زد و در راه تحقّق امّت واحد گام نهاد و مى توان در جاى جاى زندگى او هزاران الگوى

ص: 12


1- - اشاره به آيه نهم سوره نجم كه مى فرمايد: «پس در فاصله اى به اندازه پهناى دو كمان يا نزديكتر از آن بود».

راستى، عدالت، امانت، مهرورزى، استقامت، خدا دوستى، خدمت به بندگان خدا، تلاش در اعتلاى اسلام و بالاخره هزاران جلوه از صراط مستقيم يافت و...

همين نيز هدف نهايى هر پژوهش در سيره است.

پژوهش حاضر نيز گامى در همين راه مى باشد كه طىّ آن، مؤلّف كوشيده است به جوانب مختلف رخدادهايى كه در تاريخ حيات و مجاهدات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رخ داده نظرى بيفكند و نكات تازه اى از آنها استنباط نمايد. بيشترين توجّه را مؤلّف به جاى نقل داستان گونۀ مسائل به تحليل آنها معطوف داشته شده و در كنار آن در حدّ امكان به احكام اسلامى و چگونگى تشريع آنها در سير حوادث تاريخ اسلام پرداخته است. با توجّه به اين دو مسأله اين كتاب در ميان كتب نسبة فراوانى كه دربارۀ سيرۀ پيامبر به رشتۀ تحرير در آمده جاى خاص خود را خواهد داشت. البتّه به اين نيز توجّه داريم كه على رغم همۀ وسعت نظرى كه مؤلّف به خرج داده در پاره اى موارد نظرات او با آنچه در عقايد اماميّه وجود دارد و ما آن را درست مى دانيم سازگارى ندارد و در اينگونه موارد آنجا كه بحث از اهمّيّت بيشترى برخوردار بوده به نظر شيعه اشاره اى كرده و يا آن را به تفصيل بيان داشته ايم.

اكنون كه سخن به اثر حاضر كشيد مناسب است چند نكته را متذكّر گردم و قضاوت دربارۀ اين كتاب را به خواننده واگذارم:

1 - در خلال كار ترجمه مسائلى چند در اصل اثر دشواريهايى را براى مترجم در پى داشت كه اشتباهات نسبة فراوان چاپى، ارجاع به مصادر بدون ذكر مشخّصات كامل و شمارۀ صفحه، اشتباهاتى، در آيات قرآن كريم و فقدان فصل بندى، كتابنامه و فهرستى روشن از آن جمله است. براى رفع اين مشكلات پس از تصحيح اغلاط چاپ حتّى المقدور منابعى كه مؤلّف به آن ارجاع داده شناسايى شده، ترجمه بر اساس آن انجام گرفته و مشخّصات آن براى تسهيل مراجعه در اختيار خوانندگان قرار گرفته است. آيات قرآن نيز با قرآن تطبيق داده شده و پس از درج ترجمۀ آن در متن نام سوره و شمارۀ آيه يا آيات در پاورقى ذكر شده است.

همچنين با توجّه به اين كه تقسيم بندى كتاب به سه بخش از سوى مؤلّف حجمى متناسب را براى هر يك از بخشها به وجود نمى آورد ضمن صرف نظر كردن از

ص: 13

اين تقسيم كه مؤلّف در مقدّمه آن را ذكر كرده است كتاب را به سه جلد و هر جلد را به فصلهايى متعدّد تقسيم كرده ايم.

2 - از ويژگيهاى اين كتاب - كه قدرى نيز انحصارى است - آن است كه مؤلّف سعى كرده است مباحث مختلف سيره را با آيات قرآن كريم تطبيق دهد. اين ابتكار مؤلّف باعث شده است تا حجم قابل توجّهى از كتاب به آيات قرآن اختصاص يابد و به همين دليل نيز مترجم از ذكر متن آيات خوددارى كرده و - همان طور كه گذشت - تنها به آوردن ترجمه اى از آيات بسنده كرده است.

لازم به يادآورى است در ترجمه از اقتباس از آثار موجود خوددارى شده و سعى شده است تا ترجمه اى مناسب ارائه گردد. البتّه در موارد ابهام تفسير الميزان و ترجمه محمد كاظم معزّى مورد استفاده قرار گرفته است.

3 - براى تسهيل استفاده از كتاب در ابتداى هر جلد نخست فهرست اجمالى عناوين فصول و سپس فهرست تفصيلى مطالب در اختيار خوانندگان قرار گرفته است. در پايان جلد سوّم نيز كتابنامه اى مشتمل بر كتبى كه مؤلّف يا مترجم بدان ارجاع داده تقديم شده است.

4 - همكارى بى دريغ مسئولان و دست اندركاران محترم بنياد پژوهشهاى اسلامى و بويژه معاونت پژوهشى، مسئولان گروه ويراستارى و واحد نشر و اعضاى اين دو گروه شايستۀ بسى تقدير و تشكر است.

وظيفۀ خود مى دانم يادآور شوم كه ويرايش آقاى محمد حسين جعفر زاده در جلدهاى اوّل و دوّم كتاب و نيز آقاى جواد قاسمى در جلد سوّم مترجم را از صحّت ترجمه مطمئن ساخته و ويرايش ادبى كل اثر از سوى آقاى حسن على قهرمان از لغزشهاى ادبى اين نوشتار در حدّ ممكن كاسته است. ضمن تقدير و تشكر مجدّد از اين همكاران محترم از برادرم على رضا نيز كه در مرتب كردن كار مرا يارى رسانده است سپاسگزارم.

5 - با اين همه نمى توانم با اطمينان اثر را پيراسته از هر گونه كاستى بدانم و در اين خصوص به پيشگاه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) دست اعتذار دراز مى كنم و از خداوند اميد آمرزش دارم.

ص: 14

خوانندگان محترم نيز اين استدعا را خواهند پذيرفت كه به ديدۀ گذشت به اشتباهات محتمل بنگرند و پيشنهادهاى سازندۀ خود را از مترجم دريغ ندارند.

71/10/1

ص: 15

ص: 16

مقدّمۀ مؤلّف

اشاره

خداوند را سپاس و ستايش است بر آنچه از نعمت خويش ارزانى داشت و همو را فضل و منّت است در آنچه احسان كرد، آنجا كه محمد (صلی الله علیه و آله) را با پيام هدايت و دين حق بر بشريت فرستاد تا خود اين دين را بر همۀ ديگر اديان چيره سازد و رسول او نيز هدايت الهى را بر بشر تكميل كرد و بشريّت را به سر منزل مقصود رساند، راه راست را بر انسانها آشكار ساخت و طريق استوار را تبيين كرد و بدينسان پرچم اسلام عزيز، قدرتمند، سربلند و استوار را برافراشت و همچنين آنچه وظيفۀ الهى صحابه اش بود بر دوش آنان نهاد و به آنان سپرد و ايشان نيز به اجراى مأموريت تبليغ برخاستند و امانتى را كه بر عهده داشتند ادا كردند و مشعلى روشن شد كه از آن فروغ بى همتا جان مى گرفت. خداوند از [نيكان] ايشان خشنود باد و بر بشريّت نيز بدانچه از نور مفاهيم والاى رسالت محمدى برمى گيرد رحمت فرمايد!

اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

خداوند تو را انسان آفريد، انسانى معتدل و متعادل، اما تو از ديگر انسانها برترى و شكر آثارى كه از خويش برجاى گذاشتى و نسلهاى پياپى بشر پس از تو از

ص: 17

آن بهرمند شدند فزون از توان است. ما پيروان تو - البته اگر واقعا چنين افتخارى داشته باشيم - تنها از طريق تشبيه و انعكاس حالات درونى خويش توان شناخت انسانهايى چون خود را داريم و بر اساس آنچه در انديشه و دلمان مى گذرد انديشه و دل ديگران را مى شناسيم و بر آن اساس در مورد ايشان داورى مى كنيم. با چنين وصفى اگر براى درك و شناخت انسانى كه از ما فراتر و والاتر است تلاش كنيم، لزوما مى بايست بلنداى شخصيّت او در حدّى قابل مشاهده با ديدگان ما و در افقى قابل دسترسى براى افكار و انديشه هايمان باشد. در چنين حالتى است كه به تلاش مى پردازيم و گاه نيز به مقصود نايل مى شويم. امّا تو اى رسول خدا در قلّه اى قرار گرفته اى كه انديشۀ ما را توان رسيدن به آن نيست و در اوج آسمانى جاى گرفته اى كه ما را توان ديدن نه. از سويى نيز در ميان ما كسى شبيه تو نيز نيست تا تو را با او همانند سازيم و بر بال تخيّل بدان فراز پرواز كنيم. پس امثال ما را چه رسد كه در شأن تو قلم فرسايد و به آسمانى كه تو در آنى بال كشد. چنين چيزى بيرون از دسترس است و فراتر از آنچه خيال و انديشه ها بدان رسد.

اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

ما دربارۀ بزرگان و پيشوايانى نوشته ايم كه از نور تو پرتو يا پرتوهايى برگرفته اند و ما نيز بر مشاهدۀ فروغ آنان توان يافته ايم و خداوند ما را براى رسيدن به آنچه به گمان خويش مفيد مى دانيم موفّق داشت. ما در اين نوشته ها به همان مقدار كه آن بزرگان از نور تو برگرفته بودند در مى يافتيم كه چه مقدار افتخار و شرف به دست آورده اند، چه ميزان بدرستى راه برده اند و چه اندازه به حقيقت رهنمون شده اند.

اما چون به ساحت تو رسيديم و كوشيديم تا به اين بارگاه روشنايى پاى نهيم نور ما را در خويش غرق ساخت و فروغى خيره كننده ديدگانمان را ناتوان كرد و فرو بست. پس كجا ما را توان درك كردن و كى توان ديدن است كه چون ديدگانى

ص: 18

بيمارگون شده ايم كه نور خورشيد نابينايش كرده باشد بيش از پيش آزرده و ناتوان ساخته است. با اين ديدۀ ناتوان در انديشه افتاديم كه در اين آسمان بلند چيست؟ سرگردان و متحيّرتر شديم و هيچ راهنمايى همراه نداشتيم كه از اين سردرگمى نجاتمان دهد؛ مگر آن كه هدايتى از جانب خداوند ما را نصيب شود كه او خود فرمود: «بگوى تنها هدايت خداوند، هدايت است»(1).

پس ما را راهى جز آن نماند كه به درگاه او پناه بريم و نالان از او بخواهيم كه ما را به ارائۀ تصويرى از شخصيّت پاك و پيرايش دهندۀ تو يا حد اقل - چنانچه ارائه اين تصوير برتر از توان ما و دورتر از حد دسترس ما باشد - به تقريب آن شخصيّت به اذهان رهنمون گردد؛ چه تقريب به ذهن در صورت ناتوانى از ارائه يك تصوير دقيق جايگزين آن مى شود و در اين راه عجز و ناتوانى مغفور است و قاصر معذور و خداوند نيز پرگذشت و غفور.

اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

ما دربارۀ بزرگان به نوشتن مى پردازيم تا جنبه هايى از عظمت آنان را تصوير كنيم، در حالى كه مى دانيم هر بزرگى به جنبه اى از جنبه هاى عظمت راه يافته و همان كليد پى بردن به عظمت اوست و راه شناخت او را بر ما هموار مى كند. اما تو اى رسول خدا برتر از عظمت ديگر انسانهايى، زيرا جنبه هاى عظمت تو آن قدر فراوان است كه هركس در صدد شمردن و استقراى آن بر آيد در خواهد ماند و چون نيروى او به پايان رسد خود با اطمينان كامل به ناتوانى خويش اعتراف و اقرار خواهد كرد و باور خواهد داشت كه وجود تو در عالم وجود، خود معجزه اى است. تو اگر فردى از افراد انسان هستى - و عظمت شخصيّت تو نيز جز در اين نيست كه انسانى و اين گونه اى - پس نه خدايى و نه فرشته اى از فرشتگان او، بلكه جايگاهى برتر از همۀ انسانها و همۀ فرشتگان را از آن خود ساخته اى؛ پروردگارت

ص: 19


1- - بقره/ 120.

تو را از هر بدى مصون داشت و تو را به ديدۀ عنايت خويش حفظ كرد و پروراند تا آنجا كه در ميان كودكان يگانه، در ميان نوجوانان سرآمد و بى همتا و در ميان جوانان امين پيراسته از ناپاكيهاى جاهليّت كه دامن هر جوانى را مى گرفت بودى. بدينسان همه چيز در نخستين مراحل حيات تو از امورى خارق العاده حكايت داشت كه از حوزۀ اسباب و مسبّبات [عادى و شناخته شده براى بشر] بيرون است؛ چه، نه تربيتى جهت دار، نه محيطى پربار و نه رياست و سابقۀ خاندان تو را وامدار خويش ساخت و هر چند اينها همه وجود داشت، اما تو نه پروراندۀ آنها، بلكه ساختۀ خداوند بودى و در شخصيّت، زندگى و وجود خويش معجزه اى الهى، پس در تو هم بشريّت تحقق يافته و هم معجزۀ خداوند «و خداست كه خوب مى داند رسالت خويش را در كجا قرار دهد»(1).

اى رسول خدا، اى بهترين انسان

تو آن آراسته به شايسته ترين خويها، سياستمدار حكيم، پيشواى عظيم، حاكم مهربان، تربيت دهندۀ امت خويش و سامان دهندۀ امور آنان بر اساس شورا، در حالى كه وحى بر تو نازل مى شد بودى و نيز همان مهرورزترين كسان به امّت خويش، همان جنگجوى پرعاطفه و همان كسى كه پرچم صلح را در سايۀ مهر و مرحمت پيامبرى و همراه با عزّت و اقتدار بر دوش كشيد. تو همانى كه نخستين گروه مؤمن را به وجود آوردى و در اوّلين گام اين بذر نيك را افشاندى و اين بذر نيز در محيط پاك و مناسبى كه تو خود ايجاد كردى مخفيانه و از طريق هسته هاى مؤمنان نشو و نما كرد تا آن هنگام كه ساقه از خاك برآورد و خود را نشان داد، روياروى ناملايمتيها ايستاد و با استفاده از ساختار استوار خويش ساقه ستبر كرد و بر آن به قامت راست ايستاد و بدينسان مظهر قدرت حق در كرۀ خاك شد. تو آن گونه بودى كه خداوند مى فرمايد: «محمّد رسول خداست و كسانى كه با اويند در مقابل

ص: 20


1- - انعام/ 124.

كافران سختگير و با همديگر مهربانند. آنان را در ركوع و سجده مى بينى و فضل خداوند و خشنودى او را مى طلبند. از فراوانى سجده نشانهاى آنان بر پيشانيهايشان است. اين مثل آنان در تورات و نيز مثل آنان در انجيل است به سان گياهى كه بوته [از خاك] برآورد، پس استوارش سازد تا ستبر شود و آنگاه بر پايه هاى خويش بايستد [آنسان كه] كشاورزان را به شگفتى وادارد [خداوند اين دين را غالب مى سازد] تا به واسطۀ آنان كفّار را به خشم آورد»(1).

اينها همه به بركت هدايت خداوند، الهام درونى تو بلندى انديشه و استوارى دل تو امكان پذير گشت. بنابراين از كدام جنبه بايد به بررسى حيات تو پرداخت؟ در حالى كه هر جنبه از جنبه هاى عظمت را كه بنگريم به طور كامل در تو وجود داشت، آن سان كه پروردگارت فرمود: «تو بر خويهاى والايى هستى»(2).

خداوندا، پروردگارا، اى آن كه نه جز تو خالقى است، نه سواى تو معبودى و نه براى تو همانندى و تو شنوا و بينايى، محمّد را از انسانها آفريدى و او را سرور انسان قرار دادى و به عنوان رحمتى براى جهانيان به سوى ايشان مبعوث داشتى و آنسان كه وجود او و رخدادهايى كه حيات او را در ميان گرفته بيرون از حوزۀ اسباب و مسبّبات بود او را با معجزه اى نيز همراه ساختى كه همچنان تا روز رستاخيز خلق را به هماوردى مى طلبد و فرياد تحدّى بر مى آورد.

پروردگار بزرگ!

بلند پروازى كردم و بر آن شدم تا دربارۀ سيرۀ پيامبر تو و آخرين رسولانت محمد صلوات الله عليه [و آله] قلمفرسايى كنم. پس اين بلند پروازى مرا مورد مغفرت قرار ده كه تو خود غفور و رحيمى و مرا در اين گام بلند كه افزون از توانم است و اگر دستيارى تو نباشد در آن درمانده ام از كمك و توفيق خويش بهره مند ساز.

ص: 21


1- - فتح/ 29.
2- - قلم/ 4.

پروردگارا رهايم مكن كه جز به توفيق تو مرا توانى نيست و تو را فضل و منّت است «و توفيقم جز به [مدد] خداوند نيست، بر او توكل ورزيدم و به درگاه او انابه مى كنم»(1).

در اين كتاب شيوۀ ميانه روى را در سخن در پيش گرفته ام كه هر قدر اطناب نيز به كار گيريم اين اطناب در رساندن ما به هدف مقصود و فراز عظمت آنچه درباره اش سخن مى گوييم راه به جايى نخواهد برد. براى تحصيل اين مهم تا اندازه اى كه در توان داشته ايم بذل جهد كرده ايم و با اين وجود نيز گاه سخن به درازا كشيده شده است، هر چند كه با آن اطناب و اطاله نيز نتوانسته ايم به كرانه برسيم؛ چه، اين فراتر از توان عاجزى چون من است.

اين كتاب را به سه بخش تقسيم كرده ام:(2)

بخش اوّل: سخن از زندگى پيامبر (صلی الله علیه و آله) از ولادت او كه دربردارندۀ رخدادهايى خارق العاده است تا ديگر مراحل زندگى وى كه سرتاسر نشانه هاى حاكى از نبوّت اوست و تا آن مرحله كه خداوند او را به رسالت مبعوث داشت و هم خود و هم ياران نزديكش در راه خدا آزار ديدند و آن حضرت در مقابل هر ناخوشايندى صبر پيشه كرد و ديگران را نيز به پايدارى فراخواند تا زمانى كه هجرت صورت گرفت و در پى بى آن نخستين شهر اسلامى و حكومت ايمان شكل گرفت.

بخش دوّم: دربارۀ جهاد آن حضرت، درهم كوبيدن شرك، گشودن راه براى پيشرفت و گسترش دعوت اسلامى و از ميان برداشتن موانعى چون سركشى و طغيان ستمگران و آزار مؤمنان از سوى اين جماعت تا بدين ترتيب دعوت بتواند راه خود را بى هيچ مانعى ادامه دهد و در آزاد راهى قرار گيرد كه هيچ شرّى پيشرفتش را

ص: 22


1- - هود/ 88.
2- - همان گونه كه در يادداشت متذكر شده ام در اين ترجمه با تقسيم بندى و فصل بندى ديگرى جز آنچه مؤلّف در اينجا يادآور است مواجه خواهيد بود. - م.

سد نكند و هيچ آزار و فتنه اى حركت را بر آن كند نسازد.

اين بخش با صلح حديبيّه پايان مى پذيرد، آنجا كه مشركان از چيره شدن بر مؤمنان نوميد و از رويارويى با آنان ناتوان شدند و اسلام در سرتاسر جزيرة العرب موقعيّت برتر را از آن خود ساخت و دعوت در هر سو رو به گسترش نهاد.

بخش سوّم: پس از حديبيّه يعنى دورانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آن به رويارويى با يهوديان كه خارى در پاى اعراب بودند و اسلام رو به گسترش در سرتاسر جزيرة العرب نهاده، اين سرزمين را به سوى مناطق مجاور درهم مى نورديد. در همين دوران غزوه موته و نيز آن فتح بزرگى صورت گرفت كه در پى بى آن شيطان از پرستش شدن در سرزمين جزيرة العرب نااميد شد و اسلام پيشرفت خود را به سوى مناطق مجاور آغاز كرد، خواه از طريق نامه ها و فرستادگان پيامبر (صلی الله علیه و آله) و خواه از طريق سريه هايى كه آن حضرت اعزام مى كرد و خواه از لشكركشى به سوى نبرد با شاميانى كه مسلمانان ساكن آن سرزمين را هدف قتل و آزار قرار داده بودند و لزوما مى بايست اين فتنه و آزار از ميان برداشته و راه گسترش دعوت ايمن شود.

اين بخش با ارتحال روح مقدّس رسول اكرم به ملكوت اعلى پايان مى پذيرد.

پروردگارا ما را از پيام هدايتى كه او آورد بهره مند ساز و به راههايى كه او ترسيم فرمود رهنمون شو كه تو هر كه را خواهى هدايت كنى و تو بر هر كار توانايى.

ص: 23

ص: 24

پيشگفتار: جهان در هنگام بعثت

آشفتگى فكرى

1 - در قرن پنجم ميلادى و سالهاى پس از آن، جهان بشريت از بدى آكنده دلها در اضطراب بود و خواسته هاى نفس در جولان و بر مسند قدرت؛ فرزندان آدم در اختلاف و تفرقه بودند تا آنجا كه قانون حاكم و جارى در همه جا آن شده بود كه:

حق همان زور است و زور همان حق. بدين گونه انديشه ها تباه شده و اسباب و زمينه هاى تعالى درهم ريخته بود و بدين ترتيب، فرزندان آدم هر آنچه را فطرت استوار ساخته بود از هم مى گسستند و روابط انسانى پيوندساز را از هم مى گشودند. عقل نيز در اين ميان از حكم راندن بر مردم ناتوان ماند و فرزند آدم آن را مركبى رهوار براى توجيه باطل و زشت جلوه دادن حق و به بازى گرفتن ميراث انسانى پيامبران پس از ابراهيم يعنى موسى و عيسى قرار داده بود و اينچنين مفاسد، چهرۀ تعاليم موسى و عيسى و ديگر پيامبران و رسل را تغيير داده بود.

مسيحيان در مقابل حكومت امپراطوران سر فرود آوردند، نه تنها آن را تبرئه كردند كه مورد حمايت نيز قرار دادند و خود متفرّق شدند و مشكلاتشان شدت يافت و خداوند تا روز قيامت در ميان آنان دشمنى انداخت.

يهوديان نيز تعاليم موسى (ع) را دگرگون ساختند و پس از آن، ذلت و

ص: 25

خوارى برايشان تقدير شد و با فسادى كه بر دلهاى آنان حاكم بود به صورتى در آمدند كه هيچ حاكميتى نداشتند مگر به يارى قدرتهايى كه مى خواستند بر ايشان و بر ديگران غالب و حاكم باشند. همچنين، يهوديان جامۀ دشمنى با همۀ آدميزادگان بر تن كرده بودند چرا كه اين قوم همواره ويژگيهاى فكرى و برتريهاى دينى به خود نسبت مى دهند و از ديگران نفى مى كنند كه در آنان وجود ندارد. آنان در اين گمان تا آنجا پيش رفته اند كه گمان مى كنند فرزندان خدا و دوستان او و ملّت برگزيدۀ خداوندند و نيز گمان مى كنند كه ديگران در رتبه هايى پايين تر قرار دارند. يهوديان به همين سبب دربارۀ اعرابى كه از همزيستى با آنان در رنج و آزار قرار گرفتند مى گفتند: «ما را با بيسوادان كارى نيست و از آنان نيستيم»(1) يهوديان، به حق و به ناحق، از اعراب مى ستاندند ولى هيچ به آنان نمى دادند زيرا - به ادّعاى اين يهوديان - اعراب، به حق و به ناحق، راهى براى سلطه بر آنان نداشتند.

بيگانه و آشنا و دور و نزديك همه در اضطراب فكرى بودند و عقل بشرى از اين عاجز شده بود كه مشكلات آن جوامع را حل كند. عقل در شناخت اصل وجود حيران مانده و فلسفه ايونى نيز نتوانسته بود مسألۀ اصل وجود را حل كند و به سرمنشأ آن برسد. اين چيزى بود كه ثابت مى كرد عقل انسانى هر چند توان داشته باشد نمى تواند سرّ هستى پديده ها را بازگشايد. چرا كه، عقل تنها ظاهر اشياء را در مى يابد و به اسرار نهاده در آنها كه آنها را به پيش مى راند پى نمى برد: عقل با دو پديدۀ حرارت و الكتريسيته آشناست امّا نمى تواند آنچه را مايۀ حركت و نشأت اين دو پديده است بشناسد مگر آن كه از اثر به شناخت مؤثّر و از پديده به پديدآورنده برسد. اما انسانى كه در انبوه محسوسات و ظواهر نيروهاى طبيعت فرو رفته و سر منشأ آن را نشناخته، از شناخت اصل هستى كور مانده و به فرع مشغول شده و بدينسان در اين فضا حيران و سرگردان مانده و در [ظلمت] نابينايى قرار گرفته و سرمنشأ هستى را نمى شناسد هرچند ظواهر آن را بشناسد.

ص: 26


1- - آل عمران/ 75.

با ظهور اديان آسمانى و پايان آنها با اسلام، هنوز نيز عقل كه در اسارت حس است چيزى در وراى محسوس نمى شناسد. آنچه از سيطره و حاكميت عقل نيز مى بينيد از شناخت ظواهر و به كارگيرى آنها در خدمت منافع خود تجاوز نمى كند و نيرويى را كه اين ظواهر را به حركت در آورده و پديدآورنده اى را كه بر آن لباس هستى پوشانده است نمى شناسد مگر آنكه از اين ظواهر عبور كند و پديدآورندۀ آن را بشناسد.

شناخت حقيقت هستى، جز با ايمان به آنكه هستى را ايجاد كرد ممكن نيست. به همين سبب اديان آسمانى به شناخت پديدآورندۀ هستى از طريق آنچه پديد آورده است و به معرفت خالق از طريق مخلوق فرا مى خواند. اين اديان براى شناخت آنكه هستى را پديد آورده است به مطالعۀ آفرينش و آفريدگان فرامى خواند و براى معرفت آنچه در وراى پديده هاست به مطالعۀ هستى و آشنايى با مظاهر آن فرا مى خواند. اين در حالى است كه هدف مطالعه كنندگان در هستى - در گذشته - و نيز هدف كسانى كه اكنون به مطالعۀ مظاهر آن مى پردازند، چنين چيزى نيست. در اين ميان آنچه براى ما اهميت دارد بحث دربارۀ دوران قبل از پيامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) و وضعيت موجود در آن زمان است.

فلسفه ايونى و نيز فلسفه يونانى كه وارث آن است نيز چنين وضعيتى را داشت. هنگامى كه سقراط پيشوا و بزرگ مكتب اخير پا به عرصه نهاد خواست موضوع فلسفه را از آسمان به انسان سوق دهد، او به همين دليل خواهان كنار نهادن جستجو در ماوراى طبيعت و مظاهر آن و بحث دربارۀ انسان شد و ارادۀ آن داشت تا به جاى آن كه بى هيچ راهنمايى كه او را رهنمون شود و بى هيچ رشد و دركى كه او را سودمند افتد در وراى طبيعت پرسه زند، دست به كارى يازد كه حاصلى داشته باشد و در اصلاح رفتار انسان سودمند افتد.

سقراط بدين ترتيب، به تدريس و تعليم نظام رفتار انسانى و بيان مقياس و معيار برترى - كه فضايل را از رذايل جدا مى سازد - پرداخت تا به وسيلۀ اين معيار، حق را از باطل و رفتار نادرست را از رفتار شايسته جدا نمايد و آنچه را بد است از

ص: 27

آنچه خوب است بازشناسد.

او به اين هدف فراخواند. اما وى و شاگردانش در تعيين اين معيار دچار اختلاف شدند. برخى مى گفتند: معيار، شناخت و معرفت است كه اين انتخاب سقراط بود؛ برخى مى گفتند اين معيار، حكمت، عدالت، شجاعت، عفت است و همه فضيلتها به اين عناصر برمى گردد كه اين انتخاب افلاطون بود؛ برخى نيز بر اين عقيده بودند كه اين معيار، ميزان لذت يا منفعتى است كه هر كارى در پى دارد و بنابراين، آنچه سودمند مى باشد - هر چند سودى شخصى - خير است و آنچه داراى سود و منفعتى نمى باشد شر است؛ بالاخره گروهى نيز چنين عقيده داشتند كه خير و فضيلت، حد ميانه اى بين دو رذيلت است.

بدينسان، همانگونه كه عقل در معرفت عقيدۀ درست حيران و سرگردان بود، در ادراك اصول و معيارهاى رفتار شايستۀ انسانى نيز تحيّر داشت و نتوانست به قانون و معيار رفتار شايسته برسد، همان گونه كه به ادراك سرّ هستى نيز نرسيده بود و بلكه در وادى آراء و نظريات گوناگون پرسه مى زد بى آنكه به حقايق ثابتى برسد.

در ميان اين ظلمت فراگير سفسطه كه در حقيقت وجود تشكيك مى كند ظاهر شد: برخى از اين سوفسطائيان اصل وجود را انكار كردند، گروهى در همه چيز شك كردند و گروهى كه عنديّه ناميده مى شوند گفتند حقيقت اشياء همان چيزى است كه هركس در درون خود از آن دريافته است و به عبارت ديگر، اشياء واقعيتى ندارند و همه واقعيّت آنها ناشى از عقيدۀ ما به وجود داشتن آنهاست.

از آنجا كه اين فلسفه تنها بر عقل متّكى است نمى تواند به حقيقت راه ببرد، بلكه عقل در وادى شناخت حقيقت همچون عابرى كه در تاريكى شب راه خود را گم كرده باشد به گمراهى مى افتد.

آيين مجوس

2 - اگر سخن گفتن از يونان و تمدّنهاى پيش از آن را واگذاريم و به ايرانيان و

ص: 28

پيشينيان ايشان بپردازيم با پديدۀ شگفتى مواجه خواهيم شد. ما در اينجا، در كنار فلسفه يونانى كه به اين قوم رسيده بود فلسفۀ ديگرى را مى يابيم كه در پى بى آن بود تا رفتار انسان ها را سامان بخشد و به كمك اوهام ساختۀ خود و افسانه هاى گرفته شده از ديگران مسألۀ اصل وجود را حل كند. فلسفۀ زرتشتى چنين فرض مى كرد كه هستى داراى دو خداست: خداى خير و خداى شر اين دو خدا بر سر تصاحب روح انسان و هستى و آنچه در آن است با يكديگر در تنازعند.

چنين گمانى، بى هيچ ترديدى، باطل است و هيچ گونه ريشۀ دينى ندارد.

البتّه گفته مى شود اين آيين صورت تحريف شدۀ يك دين آسمانى است كه به پرستش خداى يكتا فرا مى خوانده است. هيچ مانع عقلى براى نظريّۀ اخير وجود ندارد و در برخى از كتابهاى اين آيين نيز بشارتهايى به آمدن حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) به چشم مى خورد و افزون بر آن، هيچ مانعى وجود ندارد كه بگوييم خداوند در ميان اين قوم نيز پيامبرى مبعوث نموده و بعدها آيين او تحريف يافته و اين صورت تحريف يافتۀ همان آيين زرتشتى است. چرا كه خداوند در قرآن مى فرمايد: «هيچ امّتى نيست مگر آنكه در ميان آنان هشداردهنده اى قرار داد»(1).

در كنار اين آيين، نگرش اجتماعى مهمى را مى يابيم كه به مشروعيت و اصالت زور و قدرت فرا مى خواند و نيز به اينكه: ضعيفان قابل اعتنا و شايستۀ بقا نيستند. حق هميشه با قويتران و باطل پيوسته با ضعيفان است و قانون زندگى به نفع زورمندان و بر ضرر ضعيفان عمل مى كند. بايد زورمندان باقى بمانند و ضعيفان از ميان بروند. بنابراين، در اين انديشه همۀ ايمان و اعتقاد، متوجه قدرت و زور است نه عدالت.

كيش مانوى

3 - در سرزمين فارس، مذهب ديگرى نيز وجود داشت كه گمان داشت

ص: 29


1- - فاطر/ 24.

وجود انسانى همه شر است و نبايد باقى بماند بلكه بايد براى نابود كردن انسان تلاش كرد. اين مذهب مانى است و اين آيين، مانوى ناميده مى شود، و آن كيشى است كه به نابودى فرا مى خواند و به همين دليل ازدواج را منع مى كند تا تناسل صورت نپذيرد و انسانى كه وجود او مايۀ لعنت در زمين است از بين برود و مادام كه وجود انسان در لباس نسلهاى پى درپى بشرى استمرار يابد، لعنت انسانى نيز مستمر خواهد ماند؛ گويا انسان چنين مى پندارد كه تنها به سبب يك اشتباه كه پدرش آن را مرتكب شده، به زمين فرود آمده و بنابراين، اين گناه با بقاى نسل انسان، پابرجا و باقى است.

آيين مزدكى

4 - پس از كيش مانوى، آيين بنيان برافكن ديگرى پا به عرصه نهاد، آيينى كه وحدت انسانى و روابط شرافتمندانه را از هم مى گسست. اين همان مذهبى است كه در سرزمين فارس گسترش يافت و اساس آن آزادى روابط با زنان بود. بر اساس اين آيين، نه ازدواجى وجود داشت و نه رابطۀ مشروع زناشوئى؛ بلكه انسان نيز مى توانست همانند حيوانات جفتگيرى كند، بى آنكه هيچ رابطۀ مشخصى كه نسب انسان را حفظ كند و بى آنكه هيچ دامنى براى پرورش و مراقبت از كودكى كه در راه است وجود داشته باشد. همچنين، مزدك اموال را همگانى مى دانست و از نظر او هيچ مالكيتى كه انسانى را از تعرّض انسان ديگر مصون بدارد و حوزۀ خاصّى را به او اختصاص دهد وجود نداشت؛ بلكه اموال و داراييهاى هر كسى براى همه مباح شمرده مى شد، بى آنكه هيچ محدوديتى در كار باشد. به عبارت ديگر، او همان گونه كه هر نوع حد و مرزى را در مورد زنان غير قابل قبول مى داند در مورد اموال و داراييها نيز هرگونه محدوديتى را منع مى كند.

خلاصه اين آيين آن است كه لجام گسيختگى از همه قيود و محدوديتها را روا مى دانست، آنسان كه حيوان در بيابان يا جنگل رهاست و هيچ محدود

ص: 30

نمى شود مگر به وسيلۀ نيرويى قويتر و در مقابل آن كه برايش حد و مرزى ترسيم مى كند و حيوان نمى تواند از آن تجاوز كند.

اين آيين بر اين توهّم بنا شده است كه كينه و دشمنى از اينجا نشأت مى گيرد كه انسان، زنانى را با ازدواج يا به اسبابى از قبيل آن به خود اختصاص مى دهد و يا اموالى را به وسيلۀ ملكيّت در اختيار مى گيرد. اين آيين چنين مى پندارد كه اگر رابطه خاصى به نام ازدواج يا روابط و اسبابى از اين نوع از ميان برداشته شود و مالكيّت مردم نسبت به اموال نيز لغو شود، مردم در صلح خواهند بود نه در جنگ و دشمنى، امّا اين پندار مردم را حتّى همانند حيوان نيز قرار نداده است، زيرا على رغم فقدان ملكيت و پيوندهاى زناشويى ميان دو جنس نر و ماده در حيوان هنوز هم حمله و تهاجم و پاره كردن ميان حيوانات متحد در جنس و شاخۀ خاص و نيز حيوانات مختلف در نوع و رسته وجود دارد، در صورتى كه اين انديشه چنين مى پندارد كه با از ميان رفتن ملكيت و زناشويى در جامعۀ انسانى ديگر قهر و غلبه و جنگ و نزاع نخواهد بود، غافل از آن كه حتى اگر انسان را يك حيوان فاقد تعقل نيز به حساب آوريم، بازهم به مقتضاى همان طبيعت حيوانى قهر و غلبه و نزاع و درگيرى در ميان آنان وجود خواهد داشت.

به هر حال، اين آيين در ايران قديم گسترش يافت و به همين سبب نسبها درآميخت و گم شد. يكى از كسراها نيز به اين كيش گردن نهاد و بدين ترتيب اين آيين سيادت و برترى يافت و در دوران حكومت اين پادشاه به حيات خود ادامه داد.

اما پادشاهى اين كسرى در زمانى نزديك به بعثت پيامبر (صلی الله علیه و آله) پايان يافت.

اين يكى از نمونه هاى آيين هاى ساخته و پرداخته توهّمات و پندارهاى انسان جدا از وحى است و مى توانيد مشاهده كنيد آنچه اين مردم آن را عقل ناميده بودند چگونه آزارها و خسارتهايى را متوجه آنان ساخت.

ص: 31

آيين برهمايى

5 - اگر سرزمين فارس را پشت سر گذاشته، به ديگر نواحى شرق روى آوريم، هند و توابع آن را مى بينيم. در آنجا ديانتى وجود دارد كه انسانها را به طبقات گوناگون تقسيم مى كند. در آنجا مردم در وظايف و حقوق يكسان نيستند، بلكه دين برهمايى تفاوت طبقات مردم از نظر عبادت و نزديكى آنان به برهما يا خداى مهتر را مقرّر مى دارد. از آنجا كه از نظر معتقدان به اين آيين، شغل يك امر ثابت در سلسله نسب خاندان تلقّى شده، از پدران به فرزندان و از آنان به فرزندانشان منتقل مى شود، مردم از نظر شغل ارثى خود به چهار طبقه تقسيم شده اند:

طبقۀ اوّل: اين بالاترين طبقه و طبقه برهمنهاست. برهمنها رجال دينى هستند كه به تبيين احكام آن مى پردازند. آنان بر اين پندارند كه از سر برهما (خداى مهتر) آفريده شده اند و به همين دليل برترين مردم هستند، زيرا از برترين بخش پيكر خدا خلق شده اند. آنان به گمان خود، خلاصۀ نوع بشر، عقل انديشمندان و سر پرتدبيرش مى باشند، زيرا سر، عنوان و مظهر همۀ اينهاست. بنابراين، اين طبقه سرآمد پيكر جامعه اند.

طبقۀ دوّم: طبقۀ سربازان كه به گمان اين آيين، از شانه و دستان برهما خلق شده و به همين سبب، حاميان، جنگاوران و خاستگاه قدرت در جامعه اند و در رتبه اى پايين تر از برهمنها و پشت سر آنها قرار دارند.

طبقۀ سوّم: طبقۀ كشاورزان و پيشه وران كه از زانوهاى برهما آفريده شده اند.

فاصله ميان اين طبقه با طبقۀ قبل بسيار زياد است هر چند آن طبقه به دليل كمى فاصله با طبقه قبلى يعنى طبقۀ اوّل به آن نزديك است و بلافاصله پس از آن قرار مى گيرد.

طبقه چهارم: طبقه خدمتگزاران و بردگان. اينان به گمان اين آيين از پاى برهما خلق شده اند و به همين سبب پايين ترين و دورترين طبقات از هرگونه

ص: 32

موقعيت اجتماعى مى باشند، زيرا پاى برهما از سر او بسيار دور است.

پايين تر از اين طبقات چهارگانه، طبقه خاص زنازادگان و محرومان يا طردشدگان و طبقۀ كسانى قرار دارد كه عهده دار كارهاى پست در شهرها مى شوند.

برهمائيان كسانى را كه به هندوها تعلّق ندارند، «نجس ها» مى نامند. در نظر آنان هر كس هندو نيست نجس و ملحق به همين طبقه است.

نجاست اين گروه تنها يك نجاست معنوى نيست، بلكه به گمان برهمائيان، نجاستى محسوس است به گونه اى كه حتى اگر يك بيگانه با اين دين از ظرفى آب بياشامد، آن ظرف را درهم مى شكنند و خرده هاى آن را بر زمين مى ريزند.

نكتۀ قابل ملاحظه در مورد اين طبقات آن است كه طبقه به ارث مى رسد. نه فرزند كسى كه از طبقۀ پايين تر است به طبقۀ بالاتر ارتقا مى يابد و نه آن كسى كه در طبقۀ بالاتر است به طبقۀ پايين تر تنزّل مى كند.

فضيلتها نيز به تفاوت طبقات تفاوت مى يابد. فضايل و خصايص برهما آن است كه خردمند، آرام، راستگو، بردبار، خويشتن دار، عدالت گستر، تميز و آراسته ظاهر، مشتاق عبادت باشد و همۀ همّت خود را در دين مصروف بدارد.

سرباز بايد پرهيبت، شجاع، زبان دار، گشاده دست، بى اعتنا به سختيها، به مواجهه با خطرات و مشكلات و بازگشايى و آسان سازى آنها اشتياق داشته باشد.

كشاورزان و بازرگانان بايد دلبسته و مشغول به كار خود باشند؛ كشاورزان به امور چهارپايان و تربيت آنها بپردازند و بازرگانان به امور تجارت، شناخت بازارها، اقدام به معاملاتى كه تجارب آنان اقتضاى آن را مى كند بنمايند و به طور كامل به اين امر و شناخت جنبه ها و مسائل مختلف آن بپردازند.

خدمتگزاران، اسيران و نجس ها نيز بايد در خدمتگزارى و جلب رضايت و دوستى ديگر مردم كوشا باشند كه اين، به آدابى كه آنان بايد بدان آراسته باشند شايسته تر است و همين است كه با نوع كار آنان در جامعه توافق و سازگارى دارد.

ابو ريحان بيرونى در كتاب ماللهند من مقولة مقبولة فى العقل او مرذولة پس

ص: 33

از بيان طبقات جامعه برهمايى چنين مى گويد:

«هر يك از اينان اگر بر رسم و عادت خويش استوار و پايدار بماند، چنانچه در پرستش و عبادت خود كوتاهى نكند و در بيشتر اعمالش فراموشكار نباشد، در ارادۀ خويش به خير و سعادت دست مى يابد؛ اما اگر از آنچه معهود اوست به آنچه معهود طبقۀ ديگرى است منتقل شود، به سبب همين تجاوز از حدود خود گناهكار مى باشد».

اين، نظام اجتماعى و پرستشى است كه در آن، روح بت پرستى وجود دارد.

اينك اگر از بت پرستى موجود در اين انديشه صرف نظر كنيم و به نظامهاى عملى و اجتماعى اين آيين بنگريم بازهم در شگفت خواهيم ماند كه چگونه ملتى - از نظر فكرى در هر سطحى باشد - اين نظام طبقاتى ستم بار را بپذيرد و بر اساس آن به عنوان آيينى كه اطاعت از آن لازم است به سير اجتماعى و فردى خود ادامه مى دهد حال آن كه طبقه بندى در اين آيين، موجب عقب ماندگى فردى و اجتماعى او مى شود؟!

آيا آيين برهمايى داراى اصلى آسمانى است؟

6 - ترديدى نيست كه در هيچ دين آسمانى، چنان تقسيم بندى طبقاتى كه برهماييان قديم به آن معتقد بودند وجود ندارد تقسيمى كه آنان بر اساس آيين خود كه قبل از ظهور مسيح در ميانشان گسترش يافته بود بدان معتقد بودند و اكنون نيز رسوباتى از آن پابرجاست، هرچند در اثر گذشت زمان و به مقتضاى طبيعت ارتباطات عمومى انسانها با يكديگر و نيز گسترش انديشه مساوات و برابرى ميان مردم، از شدّت و حدّت اين عقيده در جنبۀ نظرى كاسته شده است، اما هنوز به حكم تبعيّت موهوم آنان از احكام عقل - كه به گمان ايشان، آن را مورد عمل قرار مى دهند - در تعميم مساوات ميان مردم سستى و تاخير مى شود.

على رغم اين، اظهارات ابو ريحان بيرونى چنين نشان مى دهد كه اين احتمال

ص: 34

نيز وجود دارد كه اصل عقايد برهمايى ناشى از مكتبى آسمانى باشد. اين احتمال به دو دليل ترجيح داده مى شود، يعنى اين احتمال يك احتمال قوى است و از دليل نشأت مى گيرد.

نخستين دليل آن كه، تنها رسولانى كه در قرآن و تورات از آنان نام برده شده، رسول نيستند، بلكه كسانى جز آنان نيز بوده اند، چرا كه خداوند در قرآن مى فرمايد:

«از آن رسولان كسانى هستند كه ماجراهايشان را بر تو گفتيم و كسانى نيز هستند كه بر تو نگفته ايم»(1).

نيز مى فرمايد:

«هيچ امتى نيست مگر آن كه در ميان ايشان هشداردهنده اى قرار داد»(2).

بنابراين، وجود دينى آسمانى در ميان مردم هند نه از فهم و فرهنگى برخوردار بوده، احتمالى راجح و بلكه به مقتضاى نصوص قرآن، امرى نزديك به يقين است.

دوّمين دليل اظهارات ابو ريحان بيرونى در كتاب ماللهند مبنى بر اين است كه خواصّ هنديان موحّد هستند و كسانى كه بت پرستى در انديشه و عقايدشان راه يافته عامّۀ مردم مى باشند. او در اين باره مى گويد:

«عقيدۀ هنديان در مورد خداوند اين است كه او واحد ازلى، بى آغاز و بى پايان، در كارهاى خود مختار، قادر، حكيم، محيى، مدبّر و در ملكوت خود تنها و بى همتاست، نه او همانند چيزى و نه چيزى همانند اوست. مناسب است اندكى از كتب ايشان را بياوريم تا اين نقل ما تنها از قبيل مسموعات غير مستند نباشد. در كتاب يا تنجل پرسشگرى مى پرسد: اين معبود قدرتمند كيست؟ پاسخ دهنده مى گويد: او با ازليّت و وحدانيّت خود از اين برتر است كه كارى را براى

ص: 35


1- - غافر/ 78.
2- - اسراء/ 51.

پاداش انجام دهد و آن پاداش راحتى و آسايشى باشد كه بدان اميد مى رود يا رفع شدّت و گرفتاريى باشد كه از آن بيم مى رود و پرهيز مى شود، او از آنچه افكار و انديشه ها به او نسبت مى دهد مبرّاست چون از اين برتر است كه اضدادى داشته باشد كه خوش ندارد و همتايانى داشته باشد كه دوست بدارد. او به ذات خود داراى علم سرمدى است چه كه علم حصولى علم به چيزى است كه معلوم نبوده حال آنكه هيچ وقت و در هيچ حالتى جهل بر او روا نيست تا در وقت يا حالى پس از آن براى او علم حاصل شده باشد.

سپس پرسشگر مى پرسد: آيا جز آنچه يادآور شده براى او صفات ديگرى هست؟ پاسخ دهنده مى گويد: او داراى رفعت تام در قدر و منزلت است نه در مكان چرا كه او اجلّ از مكان گزيدن است. او خير تام و محض و علم خالص و پيراسته از آلودگى هوى و جهل است. پرسشگر مى گويد: آيا او را به صفت ناطق كلام متّصف مى دانى يا نه؟ پاسخ مى دهد: اگر عالم است، ناگزير متكلّم خواهد بود... پرسشگر مى گويد: اگر خداوند به سبب علمش متكلم باشد، پس ميان او و عالمانى كه به خاطر علوم و دانشهاى خود سخن مى گويند چه تفاوتى است؟

پاسخ مى دهد: تفاوت ميان او و آنان، زمان است؛ چرا كه آنان در زمان به چيزى علم يافته اند و در زمان نيز سخن گفته اند با آنكه قبل از آن عالم و متكلم نبوده اند.

آنان همچنين، علوم خود را به وسيلۀ كلام به ديگران انتقال داده اند. بنابراين سخن گفتن و فايده رساندن آنان به ديگران در زمان واقع است، حال آن كه امور ازلى با زمان ارتباط ندارد و خداوند - كه پاك و منزّه و والاست - عالم و متكلم ازلى و او همان كسى است كه با برهمايان و ديگر مخلوقات نخستين، به اشكال گوناگون سخن گفته است: به برخى از آنان كتابى نازل كرده، براى برخى ديگر واسطه اى را قرار داده و به برخى ديگر نيز وحى فرستاده و او خود، با انديشۀ خويش آنچه را به وى افاضه شده گفته است. پرسشگر مى گويد: اين علم از كجاست؟ پاسخ دهنده مى گويد: علم او در ازل به حال خود بوده است، زيرا از آنجا كه هرگز جهل در او راه نداشته ذات او عالم است و هيچ علمى نوشته نشده كه براى او نبوده است، آنسان كه در «بيذ» ى كه بر برهما نازل كرد فرمود: سپاس و ستايش گوييد

ص: 36

هر كه را كه در بيذ سخن گفته و هر كه نيز قبل از بيذ بوده است. پرسشگر مى گويد: چگونه كسى را بپرستيم كه حس او را فرا نمى رسد؟ پاسخ دهنده اظهار مى دارد: اين كه او را به نامى مى خوانيم، دليل تحقق و هستى اوست؛ چرا كه اخبار ممكن نيست مگر از چيزى كه هست و هيچ اسمى نيست مگر آن كه مسمايى داشته باشد. او هر چند از حواس پنهان است و حس او را درك نكرده، اما نفس او را تعقّل نموده و به صفات او احاطه يافته و اين عبادت خالص بنده است».

اينها اظهارات بيرونى در كتاب خود دربارۀ كتب مقدّس هنديان است كه بر سه مطلب دلالت دارد:

الف - اين كتب دالّ بر وحدانيت خداوند تعالى و پيراسته بودن او از مشابهت با ديگر موجودات حادث است. او همانندى ندارد و او سميع، بصير، عالم، متكلم و متّصف به همۀ صفات كمال است و در اين صفات هيچ نقطۀ اشتراك و تشابهى با صفات كسى از بشر ندارد. بنابراين در كتب برهمايى، وحدانيّت خداوند در خلقت و آفرينش، صفات والاى او و اختصاص پرستش به او خالى از هر گونه شك و ترديدى است.

ب - پيامبرانى براى اين مردم آمده اند و قبلا نيز يادآورى شد كه نصوص دينى تورات، انجيل و قرآن چنين چيزى را ردّ نكرده بلكه آن را تأييد مى كند، آن گونه كه برخى از آيات قرآن كريم به چنين حقيقتى اشاره دارد.

همچنين برمى آيد كه برهما خدا نبوده و هيچ چيزى از الوهيّت در او وجود نداشته جز اين كه او پيامبرى از سوى خداوند تعالى بوده است. عباراتى كه بيرونى از كتابهاى آنان نيز نقل كرده است، كاملا به اين مطلب صراحت دارد.

ج - در ميان برهمائيان كتاب مقدّسى وجود دارد كه برهما آن را از خداوند دريافت مى كند. البته وجود چنين كتابى صرف نظر از اين است كه آيا اين كتاب همانند تورات و انجيل تحريف شده يا نه؛ هر چند نظر برگزيده آن است كه كتاب مزبور به سبب قدمت فراوان و فاصلۀ زمانى زياد آن از ما، تحريف شده است چرا

ص: 37

كه در ميان برهمائيان عقايدى مبتنى بر تشبيه خداوند به مخلوقات و انتساب جسمى آنان به او وجود دارد، در حالى كه قاعدة در كتب اصلى آنها نه برهما خدا خوانده شده و نه از سوى ديگر با آن كه كتاب اصلى آنها به نام پيامبر موعود اشاره داشته نامى و يادى از چنين پيامبرى در ميان عامّۀ پيروان اين آيين مشاهده مى شود.

كتب برهمائيان

7 - آنگونه كه از اظهارات بيرونى برمى آيد، برهماييان داراى كتابهاى دينى مى باشند. قديمترين اين كتابها، وداست. مورّخان از زمان دقيق و مبتنى بر تحقيق اين كتاب آگاهى ندارند و حدّ اكثر چيزى كه از نظر آنان مورد تأييد مى باشد آن است كه ودا در سدۀ پانزدهم قبل از ميلاد وجود داشته، چرا كه كشورگشايان آريايى آن را به عنوان يكى از مراجع و اصول دينى خود به همراه داشتند.

ودا مجموعه اى از اشعار است كه به نظر برهماييان در سخنان مردم براى آن همانند و نظيرى وجود ندارد. تودۀ برهماييان چنين اظهار مى دارند كه انسانها از اين كه براى آن همانندى بياورند، عاجزند، ولى بنا به اظهار بيرونى خواصّ اين جماعت اظهار مى دارند كه آنان مى توانند همانندى براى آن بياورند امّا به احترام كتاب مقدّس ودا از چنين كارى منع شده اند.

بيرونى در سخنان خود وجه اين ممنوعيّت را بيان نداشته است: آيا اين منع به معنى تحريم است يعنى آنان مى توانند همانندى براى ودا بياورند و قصد چنين كارى كنند، امّا از سوى خداوند مكلّف شده اند كه چنين اقدامى نكنند؛ يا آن كه اين منع تنها به معنى بازداشتن آنان از اين كه همانندى براى آن بياورند مى باشد. بر اساس اين تفسير آنان قادرند كه مشابهى براى ودا بياورند امّا با نيرويى غيبى از درون خود از اراده چنين كارى بازداشته شده اند، آن گونه كه برخى از جاهلان و منحرفان از دين دربارۀ اعجاز قرآن چنين عقيده اى دارند. بيرونى بيان نمى كند كه مراد وى از ممنوعيّت خواصّ از آوردن همانندى براى كتاب مقدّس كدام يك از دو صورت

ص: 38

مزبور است. اگر مراد او تفسير نخست يعنى منع به معنى تحريم باشد كه مستلزم امتناع فعل نيست، اين امكان وجود دارد كه برخى از مكلّفين اين نهى را عصيان كند و همانندى براى ودا يا كتابى بالاتر از آن بياورد، چرا كه مردم از مخالفت با اوامر خداوند معصوم نيستند و هيچ كس از برهماييان نيز منكر امكان چنين چيزى نيست.

به همين دليل ما اين تفسير را ترجيح مى دهيم كه مراد از ممنوعيّت، ممنوعيّت نوع اخير است كه مستلزم امتناع فعل مى باشد و اين امتناع از بازداشتن مكلّف از چنين اراده اى بوسيله نيرويى درونى ناشى شده است.

از اشاره به كتب دينى برهماييان به همين مقدار بسنده مى كنيم.

بودايى

8 - پس از آن كه آيين برهمايى تحريف شد و مردم را به طبقات گوناگون تقسيم كرد، ناگزير بايد در ميان مردم كسى پيدا شود كه تغييرى در اين وضعيت بوجود آورد و از اين طبقات و تقسيم طبقاتى ناخشنود باشد. به همين دليل، در ميان آنان يكى از ناراضيان كه از مردان طبقۀ نخست بود و در اين طبقه به مقام والايى رسيده بود، پا به عرصه نهاد او همان بودا بود كه در سال 560 ق. م به دنيا آمد. شعار بودا نيز كاستن از آلام و بدبختى هاى بشر بود كه نظام طبقاتى به ستوهش آورده بود.

او در راه كاستن از آلام بشريّت، به دعوت مردم به كم كردن نيازهاى خود و خوددارى از شهوات پرداخت در نظر او همين شهوات بدبختى آور است. بنابراين وقتى بدبختى هاى مردم از ناحيۀ شهوات و خواسته هاى نفسانى آنان و گسترش دايرۀ نيازها و رغبت به برآوردن هر چه بيشتر اين نيازها به بار مى آيد، كاستن از اين آلام و بدبختى ها تنها با تربيت نفس و وادار كردن آن به صرف نظر كردن از بيشتر نيازهاى خود و بسنده كردن به مقدارى اندك و پرهيز از شهوات و خواسته هاى دل ممكن خواهد بود؛ چرا كه همين شهوات و خواسته هاست كه نفس انسان را شرور

ص: 39

و آزمند مى سازد تا هر لذتى را دوست بدارد هر چند عواقب و نتايج بدى داشته باشد. بنابراين در مسير اصلاح فرد و جامعه از نظر بودا لازم بود تا اين خواسته ها تحت كنترل درآيد.

او براى تربيت نفس برنامه اى وضع كرد كه نخستين قدم آن با پرهيز از خواسته هاى دل و توجّه به كارهاى نيك با قلبى سليم بود. چه، در چنين صورتى نفس نورانى مى شود و درك آن نيز سالم مى شود و در پى بى آن عقيده نيز عقيده اى سالم خواهد بود. پس از درك و اعتقاد سالم، نوبت به راست گفتن، سپس كردار شايسته، سپس رفتار خوب و بالاخره به گروه و جامعه اى مى رسد كه بر پايۀ اخلاق بنا شده است.

بودا پاره اى از اصول اخلاقى را مقرّر مى دارد و در منهيّات مكتب خود از ده چيز سخن مى گويد:

1 - كسى را نكش.

2 - سرقت و غصب مكن و مالى را كه به تو داده نشده است مگير.

3 - دروغ و هيچ سخن نادرستى نيز مگوى.

4 - شراب منوش و از هيچ ماده تخدير كننده اى نيز استفاده مكن.

5 - زنا مكن و هيچ كار حرامى در امور مربوط به زندگى جنسى انجام نده.

6 - غذاى نپخته و ميوه نرسيده مخور.

7 - از عطر استفاده مكن و تاج گل بر سر مگذار.

8 - نرقص و در هيچ مجلس رقص و محفل غنايى حاضر مشو.

9 - از بستر نرم استفاده مكن. از قالى و پشتى و بالش و تشك راحت استفاده مكن.

10 - طلا و نقره را مورد استفاده قرار مده.

اين اصول بودايى معيوب و ناقص است.

عيب اين اصول آن است كه بر هيچ عقيدۀ درستى مبتنى نمى باشد بلكه از

ص: 40

بودا نقل مى شود كه وى منكر آن شده است كه خدايى بعنوان پديدآورندۀ هستى وجود داشته باشد. به همين دليل نيز در ميان كسانى كه پس از او آمدند بت پرستى رواج يافت و در نتيجه بر خلاف انتظار بودا و آيين او دلهاى مردم پاك و پيراسته نشد، زيرا عقيده اى سالم نداشتند و آنچه آنان عقيده اش مى ناميدند توهّمى بود كه عقل در آن به گمراهى افتاده و به راه راست رهنمون نشده بود.

مضاف بر اين عيب ديگرى نيز وجود دارد و آن اينكه آيين بودايى بى اعتنايى به زندگى را ترويج مى كند و بهره جستن از خيرات زندگى را منع مى كند. گويا - بر اساس اين عقيده - زيباييهاى زندگى تنها براى آن آفريده شده است كه ديده شود و دلها مشتاق آن شود اما پس از آن، اين زيباييها بر بشر حرام شود.

اما نقص اين اصول آنكه، اينها همه فضايل سلبى هستند، همه نهى است نه امر، منع است نه التزام. بنابراين در اين آيين در طلب خير تلاشى خواسته نشده است و بلكه تنها از شرور و بديها اجتناب مى شود.

در حالى كه فضايل انسانى از دو عنصر تشكيل مى شود: عنصر ثبوتى كه عبارت است از سود رساندن به ديگر انسانها و پرداختن به حقوقى كه هر انسانى نسبت به برادر همنوعش دارد و همين عنصر، عنصر قويتر و نقش آفرين تر در كسب فضيلت است؛ عنصر منفى سلبى كه عنصر ضعيفتر و كم نقش تر و عبارت است از پرهيز و خوددارى از آزار رساندن به ديگران؛ عنصر نخست قلب فضيلت و خير حقيقى است و بلكه همين عنصر مانع شرور نيز مى شود، چرا كه نفع رساندن به ديگران، خود، مانع برخى از آزارها مى شود و حد اقل در زمانى كه انسان به سود رساندن به ديگران مى پردازد اراده به آزار آنان نمى كند. بنابراين، وقتى آيين بودايى تنها به منع كردن از شرور محدود مى شود و به همين بسنده مى كند، معنى و مفهوم كمال از ديدگاه اين آيين ناقص خواهد بود.

ديگر آنكه ممكن است تنها گروه خواص بتوانند تكاليف اين آيين را به انجام رسانند و نمى تواند اين تكاليف از سوى همۀ مردم مورد عمل قرار گيرد و اين در

ص: 41

حالى است كه در مورد عمل قرار دادن تكاليف هر مذهبى تنها نمى تواند خواص مورد نظر باشند بلكه بايد همگان بتوانند آن را به انجام برسانند. به عبارت ديگر، اين آيين همانند تصوّف است كه تنها شيخ آن را به اجرا در مى آورد و در زندگى خود عمل مى كند امّا مريدان او در كسب فضائلى كه او بدانها رسيده است به وى نزديك مى شوند و آيين تصوّف نمى تواند به صورت نظامى فراگير در آيد كه همه آن را در زندگى خود پياده كنند.

به همين دليل نيز، همه بوداييان، اصول مزبور را به اجرا در نياوردند و بلكه خود به دو گروه تقسيم شدند:

يك - بوداييانى كه همان تعاليم سابق را بر خود فريضه ساختند و از آن كناره نمى گزينند. آنان غذاى خود را به چند نوع خوراكى مشخص محدود كرده، جز آن را بر خود حرام دانسته اند. آنان براى پوشيدن جز لباسهاى خشن را انتخاب نمى كنند چرا كه نفس خود را با ترك لذتهاى دنيا رياضت مى دهند تا زندگى و خواسته هاى نفس در كنترل آنان باشد و نه آنها در كنترل زندگى.

دو - بوداييان متمدّن: اينان آن برنامۀ سخت را مورد عمل قرار ندادند بلكه براى خود روشى ميانه را برگزيده اند كه نه در آن افراط در لذّتها وجود دارد و نه سخت گيرى در ترك مطلق آنها.

اين گروه برخى از اصول اخلاقى بودايى از قبيل تواضع، راستى و امانت را پذيرفته اند و به برخى از مراتب رياضت كه درد و رنجى را برايشان در پى ندارد نيز رسيده اند. ايشان در پيروى مطلق شهوات و به دست آوردن همۀ خواسته هاى دل فرو نرفته اند تا در صورت ناتوانى از رسيدن به آنها گرفتار درد و رنج حرمان شوند.

كوتاه سخن آن كه، آنان از ده اصل سلبى مزبور فقط پنج اصل اوّل را پذيرفته اند كه از اين قرارند: كسى را نكشند، شرابى ننوشند، سرقت نكنند، دروغ نگويند و زنا نكنند. اين گروه، در نتيجه، ساير مناهى اين كيش را بر خود حرام نكرده اند.

ص: 42

اين تقسيم بندى، خود سرآغازى و راهى براى آن شد كه متمدنها افزايش بيابند و علاوه بر آن، گروهى ديگر نيز پديدار شوند كه هيچ يك از اين اصول را نمى پذيرند و بلكه همه را پشت سر خويش مى افكنند.

اينجا نيز جايى است كه عقل از اين درمانده است كه بتنهايى دينى را به وجود آورد كه مردم را به كارهايى وادار كند و از كارهايى ديگر بازدارد.

آيين كنفوسيوس

اشاره

9 - بيشتر پيروان آيين بودا - كه در هند تولّد يافته بود - در چين بودند نه در هند. چنان كه بت پرستى نيز كه در هند وجود داشت به آنجا سرايت كرد و در آنجا با تغييرات تازه اى همراه شد كه در هند نبود و در نتيجه، انديشه ها انحراف يافت.

از ديگر سوى، هنگامى كه آيين بودايى به چين انتقال يافت، محيطى آن را در دامن خود گرفت كه مشخّصۀ آن در ميان ديگر محيطها، بت پرستى و نيز تمسّك به بسيارى از اصول رفتاريى بود كه تا حدّ زيادى با قوانين اخلاقى سازگارى دارد. امّا اين اصول به دليل مبتنى نبودن بر يك عقيدۀ استوار، در دلهايى تهى جاى گرفته بود و روشن است كه وقتى اصولى در دلهايى تهى از ايمان جاى گيرد، ريشه اش مى خشكد و توان ماندن نمى يابد.

در چين فيلسوفى بود كه به زبانهاى اروپايى «كنفوسيوس» ناميده مى شد.

اين نام تحريف نام اصلى او به زبان چينى يعنى «كونگ فوتس» است. اين فيلسوف آيين بودايى را اختيار كرد و اصول بوداييان متمدّن را پذيرفت. البتّه انتخاب اين آيين از سوى وى، به عنوان پيروى از اين آيين به نام يك دين نبود، بلكه اين انتخاب تنها يك اصلاح طلبى بود كه وى ديگران را به آن فرامى خواند.

با وجود روش علمى در اصلاح طلبى كونگ فوتس، در كنار او فيلسوف ديگرى را مى يابيم كه مسن تر از وى بود. چه، كونگ در سال 551 ق. م. به دنيا آمد و معاصر بودا بود. فيلسوف ديگر كه لوتس نام دارد، حدود پنجاه سال از

ص: 43

كونگ بزرگتر بود و مذهب او نيز نوعى اعتزال و عبارت از آن بود كه خود و پيروانش را از مفاسد نجات دهد.

كونفوسيوس، فيلسوف جوان - كه معتقد بود اساس اصول اخلاقى جنبه هاى سازنده و نيز سود رساندن به مردم است نه جنبه هاى منفى و به معنى كناره گيرى - يك بار او با فيلسوف كهنسال لوتس كه به چيزى جز كناره گيرى سلبى اعتقاد نداشت برخورد كرد و با يكديگر به گفتگو پرداختند.

كهنسال به جوان گفت:

«خير و سعادت در تلاش براى اصلاح جامعۀ فاسد از طريق در آميختن با مردم نيست؛ چرا كه، در آميختن فرد با جامعه او را فاسد مى كند. بلكه تمامى خير و سعادت، در زهد، قناعت، كناره گيرى و مسامحه با مردم و مقابله با بدى به وسيلۀ خوبى يعنى عفو است».

امّا جوان به كهنسال گفت:

«اگر وظيفۀ هر يك از افراد ملّت آن است كه در غارى به كنارى نشيند پس چه كسى در شهرها مى ماند و آبادش مى كند، در مزارع مى ماند و به كشت و زرع مى پردازد، در صنايع به كار مشغول مى شود و در آن مهارت مى يابد، چه كسى زاد و ولد و كار و كوشش مى كند تا زمين همچنان براى آدميزادگان آباد بماند؟ اگر گوشه گيرى وظيفۀ همگان نباشد و كناره گزيدن تنها به حكيمان و فاضلان محدود شود، باز چه كسى انسانها را تأديب و تربيت مى كند؟ يا آن كه مردم همچنان سرگردان و حيران بى هيچ هدايتگر و راهنمايى رها مى شوند؟!».

عقايد كهن چين

به هر حال، آراء كونگ فوتس از هر اندازه صحّت و حكمت برخوردار باشد، به عقايدى نامقبول در آميخته است. به عنوان مثال، او به چند خدا و نيز به اين عقيده داشت كه آسمان با زمين در ارتباط است و اگر انسان به صلاح آيد، هستى نيز صلاح مى يابد و به فساد و تباهى انسان، هستى نيز فاسد و تباه مى شود.

ص: 44

كونگ فوتس همان عقايدى را داشت كه چينيان قديم داشتند.

اساس عقيدۀ چين باستان آن بود كه آنان سه چيز را مى پرستيدند: آسمان، ارواح مسلّط بر ظاهر اشياء يا ملائكه و بالاخره ارواح پدران.

مراد آنان از آسمانى كه مى پرستند اين گنبد آبى رنگ نيست بلكه مقصود آنها افلاك و مدارات آن و نيروهاى كنترل كننده اى است كه افلاك را در كنترل خود دارد و آنها را در مدارهاى خاص خود به جريان مى اندازد و نيز با ارتباط با زمين، بادها و باران زمين را مى روياند. پرستش آسمان از سوى مردم چين به سبب اين عقيده بود كه آسمان عالم و زنده است، بر اساس سيستم دقيق و استوارى حركت مى كند و داراى سلطنت عليا بر عالم است چه، هر چيز ديگر كه در آن نيرويى حركت بخش وجود دارد، خود تحت سلطۀ آسمان قرار مى گيرد.

ظاهر اظهارات آنان اين است كه اين مردم براى هستى، آسمان و زمين، قدرتى پديدآورنده و مغاير با آن را تصور نمى كنند كه او تدبير كنندۀ آسمان و زمين است و قدرت او عالم را حفظ مى كند و دگرگون مى سازد. به اين ترتيب، آنان منكر خداوند يكتاى بى همتاى فرد و صمد محسوب مى شوند و بدينسان، اساسى كه عقيدۀ آنان بر آن بنا شده باطل است.

آنان هرگونه تحوّل و تغيير را در عالم بر اساس فهم خود و بر اساس عقيدۀ نادرست خويش تفسير مى كنند. بنابراين آنها معتقدند كه عالم دو بخش است:

مادّى و معنوى و بخش معنوى است كه بخش مادّى را جهت مى دهد و به حركت وامى دارد . آنان، بدين ترتيب، معتقدند كه پديدآورندۀ جهان، از خود جهان است و نه از قدرتى فوق آن. بدينسان، چينيان قديم به فلسفۀ ايونى نزديكند.

با آن كه آنان به خداوند يگانۀ يكتا و پيراسته از مشابهت با خلق ايمان ندارند، امّا به قضا و قدر ايمان دارند و، بر اين عقيده اند كه اين آسمان است كه حكم و تقدير مى كند و در پندار ايشان، راه گريزى از حكم آن و رهائيى از سلطنت آن وجود ندارد.

ص: 45

ايشان همچنين به اين ايمان دارند كه تقدير آسمانها و نيز وضعيّت جهان با اخلاق انسانها در ارتباط است. بنابراين، اگر اخلاق انسانها شايسته و درست باشد، جهان نيز درستى خواهد يافت و اگر فاسد باشد جهان نيز آشفته خواهد بود.

پس هر چه عدالت، هماهنگى و سازگارى و ميانه روى در بين مردم برقرار باشد، جهان درست و منظّم خواهد بود، و آشفتگى رخ نخواهد داد و، از اين رو، زلزله، خسوف ماه و زمين و كسوف خورشيد، تنها از فساد اخلاق و نادرستى انسان است و اينها نشانه هايى از آن فساد و نادرستى اند. هرگاه رفتارها نادرست باشد، آشفتگى رخ مى دهد. بنابراين رفتار درست و شايسته خير و بركت را به دنبال مى آورد و هر آنچه را در جهان است به گونه اى قرار مى دهد كه هر چه را انسان دوست دارد و از آن خشنود مى شود پيش آورد.

بر اساس اين عقيده عوامل مؤثّر در جهان سه چيز است:

آسمان با سلطنت خود، زمين با پذيرش حكم آسمان و انسان با ارادۀ اخلاقى اش كه اگر برترين و شايسته ترين خويها را انتخاب كند و بدان روى آورد، مظاهر هستى نيز به نفع انسان عمل خواهند كرد و زمين سرشار خواهد شد از نسيمى آرام، گرمايى روح افزا، نه سوزاننده، بارانى كه زمينهاى مرده را زنده مى كند بى آنكه آباديها را ويران كند بلكه مايۀ آبادى مى شود؛ و بالاخره در پى چنين انتخابى، خورشيد تابان، روز روشن و شب، آرام خواهد بود.

10 - بدين ترتيب، مى بينيم كه عقايد چينيها نيز فاسد است. هرچند خوى چينى خويى قابل تقدير و ارادۀ چينى اراده اى استوار است امّا اين دو بر پايۀ عقايد نادرستى استوارند و آنچه بر فاسد بنا شود، ناگزير بايد فرو بپاشد؛ چرا كه، آن بنا بر كنار گذرگاه سيلى بنيان برانداز است و بدون پايه و محل استقرار.

اگر چه فلسفۀ يونان و فرزند آن، فلسفۀ روم از ساختن يك حكم اخلاقى كه داراى مقياس ثابتى باشد و با تغيير عادات و رسوم و تغيير مكان و زمان تغيير نيابد عاجز مانده بود، اما چين به دستورى عملى و فى الجمله درست و پسنديده با

ص: 46

سمت گيرى به سوى خير و سعادت دست يافت؛ و البتّه اين حكم بر پايه هاى ثابتى از ايمان استوار نشده و خالى از توهّمات و عقيده اى دور از تخيّلات غير ثابت و بى واقعيّت نبود.

عقيدۀ درست آن است كه اخلاق ثابتى را ايجاد مى كند و جامعۀ نيكى را به وجود مى آورد كه با انگيزه اى از ايمان ثابت و مستحكم در طلب خير و سعادت است.

11 - اينك اين گشت وگذار را كه در طى آن از يونان و روم آغاز كرده و به سوى خاور نزديك و سپس خاور دور حركت كرديم به پايان مى بريم و متذكر اين حقيقت مى شويم كه در دوران قبل از مسيح و خاتم الانبياء محمد (صلی الله علیه و آله) سرتاسر جهان در اضطراب پردامنۀ افكار و منازعات خصومت آميز غرق بود.

در همان زمان كه بت پرستى عرصه را بر يگانه پرستى كه موسى و خلفاى او و نيز عيسى آورده بود و حواريّونش آن را بر دوش كشيدند تنگتر مى كرد، خاور دور اساسا از وجود چنين دعوتهايى به وحدانيّت و يگانه پرستى خالى بود؛ چه، در آنجا آيين مجوسى ايرانيان، بت پرستى هندو و ستم طبقاتى حاكم بود و در سرزمينهاى وراى آن، پرستش افلاك و ستارگان و ارواح در چين خودنمايى مى كرد.

بنابراين، در آن زمان همۀ جهان از تباهى انديشه، فساد كردارها، آشفتگى در داورى و حكومت، قطع رابطه ميان حاكم و محكوم و تسلّط قدرتمندان بر ضعيفان موج مى زد و طغيان و سركشى اوج گرفته بود.

بت پرستى در يونان و روم

12 - در كنار تسلّط چنين عقايدى بر شرق، اروپا نيز در ظلمت بت پرستى غوطه ور بود. غرب اروپا، منطقۀ واندالها و ساكسونها، در دوران قبل از مسيح در جاهليّت مطلق به سر مى برد، نه در آنجا هدايتگرى بود و نه راهنمايى. وضع زندگى آنان همانند زندگى برخى از قبايل غير متمدّن در نقاط دور و ناشناختۀ آفريقا بود و هيچ تفاوتى ميان اين دو وجود نداشت مگر در رنگ پوست؛ آنان سياهپوست

ص: 47

بودند و اينان سفيدپوست، اما كردار يكى بود و در توحّش نزديك به هم، شايد هم سفيدپوستان بى رحمتر و سخت دل تر بودند.

در اين ميان، مسيحيت نيز هنگامى به ميان آنان پاى گذاشت كه چهرۀ آن ديگرگون شده و دستخوش تغيير و تبديل قرار گرفته بود. رواج آيين مسيحيت نيز بدان سبب بود كه فلسفۀ يونان و پس از آن فلسفۀ روم از اصلاح اخلاق و پراكندن اطمينان در قلبها و خشنودى و رضايت در دلهاى مردم عاجز شده بود و ناگزير دينى مى بايست باشد كه انديشه را به آنچه خير و سعادت بندگان در آن است، رهنمون شود.

بتها نيز تأثير خود را در اجتماع از دست داده بود؛ چرا كه انديشه ها را فلسفه بيدار كرده بود، هر چند بدون هدايت، اذهان را به تحرك در آورده و به تفكر واداشته بود، هرچند آن را به صراط مستقيمى كه هركس تنها از نور تفكر برخوردار باشد آن را مى پيمايد رهنمون نشده بود. بنابراين در كنار اين فلسفه ها، ناگزير، دينى لازم مى آمد؛ بويژه آن كه شهرهاى روم از چنان انسجام اجتماعى برخوردار نبود كه همه كس را از سهميّه اى كه بر ايشان قرار داده شده راضى كند.

تاريخ چنين مى گويد كه در توزيع ثروت در حوزۀ دولت روم عدالت اجتماعى تحقق نيافته بود و در حالى كه گروهى از مردم كه دولت غنايم سرشار و دستاوردهاى فتوحات روميان را بديشان ارزانى مى داشت در رفاه كامل به سر مى بردند، هزاران هزار مردمى ديده مى شدند كه حتى از داشتن چيزى كه نيازهاى روزانۀ خود را به وسيلۀ آن بر طرف كنند محروم مانده بودند و در نتيجه، احساس مى كردند مورد ستم قرار گرفته اند؛ چرا كه انسانها از مشاهدۀ سعادت و رفاهى كه به ديگران داده شده و از آنان دريغ داشته شده است بيشتر رنج مى برند تا از دردها و محروميتهايى كه از خود آنان ناشى مى شود. بدينسان، در ميان توده مردم روم رنج و درد فراوانى حاكم بود و اگر باقيمانده اى از صبر و شكيبايى در آنان نبود جامعه شان در قالب انقلابهاى فرساينده اى كه هيچ برجاى نمى گذاشت گرفتار حالت انفجار مى شد.

ص: 48

در آميختن فلسفه با دين

13 - در همين زمان، اروپاييان قصد آن داشتند تا فلسفه را با دين درآميزند يا آن را جايگزين دين كنند؛ چرا كه، خدايان اسطوره اى قدرت خود را از دست داده بودند و ديگر نفوذ و تأثيرى در دلهاى ملتها نداشتند. بتكده ها نيز هيبت و جلال خود را از دست داده بودند. در اين ميان دو عامل قدرتمند، سخت و پرتأثير در دلهاى روميان خلجان مى كرد: عامل نخست آن كه، احساس رنج و درد و بدبختى مردم را به دلگرمى به دين و دلخوشى به پاداشى كه در آخرت دريافت خواهند داشت محتاج مى ساخت، اميد به روز رستاخيز روزى ديگر غير از اين روزهاى سرتاسر بدبختى و رنج كه در آن زندگى مى كنند. عامل دوّم كه اين دلخوشى را تضعيف مى كرد آن بود كه خدايانى كه بتها را، به گمان خود، تمثال و نمايندۀ آنها قرار داده بودند، ديگر قدرت تأثير خود را از دست داده بود.

فلسفه مى خواست جايگزين دين شود. اما آن نيز از چندان اثرى برخوردار نبود، به همين دليل، دين و فلسفه در يك نقطه با هم تلاقى كردند تلاقى براى همكارى نه تلاقى براى دشمنى و تضادّ متقابل، آن گونه كه پيش از اين بود.

در كتاب المبادئ الفلسفيّه آمده است:

«فلسفه نظريات علمى يونان را براى تهذيب آراء و نظريات دينى، ترتيب و تنسيق آن و نيز پيش بردن آن تا احساس دينى سرسختانه اى به انديشه اى دربارۀ عالم كه او را قانع سازد به خدمت خود گرفت و بدين ترتيب، نظامهاى دينيى را به وجود آورد كه با اديان موجود در نگرش به ماوراى مادّه اتّفاق نظر همه جانبه اى داشت و در موارد اندكى اختلاف پيدا مى كرد».

در اينجا فلسفۀ يونان را - كه نام فلسفۀ نو افلاطونى بر آن نهاده شده است - مى بينيم كه تلاش دارد در زمانى كه بت پرستى يونان و روم از اين عاجز مانده بود كه خود تنها در ميدان بماند، دو ديانت موجود در صحنۀ آن زمان را به يكديگر پيوند دهد. به همين سبب، اين فلسفه آرائى را دربارۀ خلقت جهان طرح كرد مبنى بر اين

ص: 49

كه پديدآورندۀ هستى كه در نظر اين فلسفه شايستۀ پرستش مى باشد مشتمل بر سه امر است.

الف - جهان آفرينش، از پديدآورنده اى ازلى و ابدى به وجود آمده است كه نه ديدگان او را درك مى كنند و نه افكار و انديشه ها او را محدود و مشخص مى سازند و نه افهام و عقول به معرفت كنه او فرامى رسند.

ب - همۀ ارواح شعبه هايى از روح واحدند و همه به واسطۀ عقل اوّل كه از پديدآورندۀ هستى به وجود آمده است - به نحو وجود معلول ناشى از علّت خود - در ارتباطند. بنابراين اين معلول با آن علّت هر دو در قدمت تلاقى دارند و مى توان از پديدآورندۀ نخستين به عنوان پدر و از عقل به عنوان پسر ياد كرد، هر چند هيچ يك از اين دو به لحاظ زمان متأخّر از ديگرى نيست.

ج - جهان در تدبير و تكوين خود تابع اين سه است: پديدآورنده، صادر اول و روح.

تثليث در فلسفه

14 - كوتاه سخن آن كه، نخستين چيز، مصدر همه چيز است و بازگشت همه نيز به سوى او، او به هيچ وصفى از اوصافى كه به امور حادث داده مى شود متّصف نيست. نه جوهر است و نه عرض. انديشه اى نيست همانند انديشۀ ما و اراده اى نيز براى او نيست به سان ارادۀ ما. هيچ صفتى نيز برايش نيست مگر آن كه واجب الوجود است و به تبع آن به هر وصفى كه شايستۀ اوست متّصف مى گردد.

او نعمت وجود را به ديگر موجودات افاضه مى كند و به چيزى كه به خاطر آن يا به سبب آن، خود وجود يافته باشد نيازى ندارد.

از ديدگاه صاحب اين مكتب يعنى افلوطين، نخستين چيزى كه از اين پديدآورنده صادر شد عقل است كه از وى صادر شده آنسان كه گويا از وى تولّد يافته است.

اين عقل خود قدرت انتاج دارد، هرچند آنسان نيست كه از وى چيزى تولّد بيابد.

ص: 50

از اين عقل روحى نشأت گرفته كه واحد ارواح است و از اين ثالوث همه چيز صادر مى شود و تدبير و خلقت از همين ثالوث است.

در اينجا دو نكتۀ قابل ملاحظه است:

نكتۀ اوّل - نو افلاطونى با دين درآميخت و هر دو به يك آهنگ يعنى همان آهنگ تثليث پرداختند. اين، همان تثليثى است كه نصرانيّت يا مسيحيّت تحريف يافته آن را دربردارد، مسيحيّتى كه كسانى زمامدار آن شدند كه هر آنچه را مسيح (ع) بدان دعوت كرده بود رها كردند.

در همين تثليث است كه فلسفه با دين تلاقى مى كند، همچنانكه با بت پرستى نيز كه مقتضى تعدّد خدايان است التقاء مى يابد و از اين تلاقى و التقاء تلفيقى منسجم يا غير منسجم به وجود مى آيد، صرف نظر از اين كه آيا اين تلفيق يك تركيب واقعى است كه ظاهر عناصر تركيب يافته همه، خود را در زير يك ظاهر پنهان ساخته يا چنين نيست.

نكتۀ دوّم - پيشواى اين مكتب امنيوس - متوفاى 242 م. - است كه، به گمان ما، به دين مسيحيّت نخستين كه پيروان عيسى (ع) آن را آورده بودند، ايمان آورد.

اما پس از آن، مرتدّ و به بت پرستى يونان باستان معتقد شد.

پس از او افلوطين - متوفّاى 270 م. - پا به عرصه نهاد. او در ابتدا در مدرسۀ اسكندريّه دانش آموخت و سپس به هند و ايران سفر كرد و در آنجا، از منابع تصوّف هند بهره گرفت، از آراء و كيش بودا و نيز برهماييان هند و آيين آنها آگاهى يافت و آراى بوداييان را دربارۀ بودا كه او را تا مرتبۀ خدايى بالا برده بودند و نيز آراى برهماييان را دربارۀ كرشنا كه آنان نيز او را تا مرتبۀ خدايى بالا برده بودند، شناخت.

وى پس از اين سفر كه در طىّ آن از آيين برهمايى و بودايى توشه برگرفته بود، به اسكندريّه برگشت، جايى كه همانگونه كه بيان كرديم، مهد مكتب قائل به تثليث او بود.

15 - در اين موج فكرى، جهان سوّمين قرن ميلاد مسيح را پشت سر

ص: 51

مى گذاشت. اين آشفتگى فكرى زمانى دراز پس از آن نيز ادامه يافت تا آن كه قرن ششم ميلادى فرا رسيد و اين در حالى بود كه منازعات فكرى فزونى يافته، روشها با يكديگر اختلاف پيدا كرده و انديشه ها در زمينۀ عقيده، اضمحلال سختى يافته بود.

در گذر زمان، مسيحيّت نيز كه از تعاليم عيسى (ع) منحرف شده بود، خود دچار تقسيماتى شد كه دو فرقۀ مهم نسطوريان و يعقوبيان از اين جمله اند. اختلاف ميان اين دو فرقه كم كم شدّت يافت تا جايى كه اين اختلاف به نوعى دشمنى فكرى و سپس به نوعى دشمنى شبيه خصومت ميان دو ملّيّت مختلف تبديل شد.

بدينسان، خداوند كينه و دشمنى را ميان آنان ايجاد كرد، دلها و انديشه ها متفرّق شد، عقيده رو به سستى نهاد و ايمان مضمحل شد. چه، هر قدر عقايد به اين سمت پيش برود كه موضوع منازعات قرار گيرد، ضعيف مى شود، ترديد بدان وارد مى شود و يقين از ميان مى رود. اين، وضعيت سرزمينى بود كه در قرن ششم پيرو آيين مسيحيّت بود، سرزمينى كه در مجاورت جزيرة العرب قرار داشت، هر چند وضعيت پيروان اين آيين در داخل جزيرة العرب نيز همين گونه بود.

16 - بنابراين، به دليل مجادلات فراوان دربارۀ مسيحيّت، ايمان به اين دين در قرن ششم ميلادى به سستى گراييده بود و ديگر، انديشه ها پيرامون آن تمركز نداشت و با همين وجود تنها به يكى از مذاهب مسيحيّت محدود و منحصر شده بود.

مسيحيت از همان آغاز مورد ستم بت پرستى و بت پرستان و نيز تجسس يهوديان نسبت به پيروان اين دين قرار گرفت و به همين دليل، مسيحيان در اطراف و اكناف سرزمين روم و فلسطين مخفى شدند و عقايد خويش را نيز پنهان مى داشتند. هرگاه نيز گروهى از مسيحيان سربلند مى كرد، با ستم فراوان و آزار پى درپى روبرو مى شد. پادشاهان روم نيز در اين عمل گوى سبقت ربودند و مأموريت كارگزاران آنها كه به سرزمينهاى مختلف روانه مى شدند، همين اذيّت و

ص: 52

آزار بود تا بدين وسيله، دين نوپا را در نطفه خفه كنند و يا در همان جا كه تولّد يافته، مدفون سازند.

منابع فراوانى از اين ستم حكايت مى كند. از جمله در كتاب تاريخ الحضارة چنين آمده است:

«بلمن كه كارگزار دولت روم در سرزمينهاى آسيايى بود به امپراطور ترايانس نامه اى نوشت كه حاكى از شيوۀ رفتارى است كه با مسيحيان روا داشته مى شد. او مى گويد: با همه كسانى كه متهم به مسيحيت بودند به اين روش عمل كردم كه، از آنان مى پرسم كه آيا مسيحى اند يا نه. اگر به مسيحى بودن اعتراف كردند، همين سؤال را براى بار دوّم و سوّم تكرار مى كنم و در كنار آن، ايشان را تهديد به قتل مى نمايم. اگر با همين وجود، بر عقيدۀ خود اصرار ورزيدند، مجازات اعدام را دربارۀ آنان اجرا مى كنم به اين دليل كه اين اشتباه فاحش و دشمنى شديد اين افراد است كه آنان را مستحق چنين مجازاتى مى كند. اتّهام مسيحى بودن به عدّۀ زيادى داده شده است، آن هم به وسيلۀ نامه هايى كه نام نويسندگانشان در آنها درج نشده است. اين متّهمان انكار كرده اند كه مسيحى اند و بلكه پيوسته بر شيوۀ اديانى كه نام آنها در مقابل اين افراد نوشته شده عبادت و نماز به جاى آورده اند و خمر و عطر به پيشگاه تمثالى نثار كرده اند كه از تماثيل دينى نيست ولى من عمدا آن تمثال را در ميان تمثالهاى دينى آورده ام. حتى برخى از آنان مسيح را ناسزا گفته اند، حال آن كه گفته مى شود مشكل است بتوان يك مسيحى حقيقى را به ناسزا گفتن به مسيح وادار كرد. برخى از اين متّهمان نيز اعتراف كرده اند كه مسيحى اند. آنان اظهار مى داشتند كه در برخى روزها قبل از طلوع خورشيد براى پرستش و براى خواندن سرودهايى به احترام عيسى (ع) گردهم مى آيند و نيز اظهار مى دارند كه با يكديگر بر اين امر پيمان بسته اند كه دزدى نكنند، كسى را نكشند، زنا نكنند و بالاخره به پيمان خود وفادار باشند. من ضرورى دانستم كه دو زن را كه گفته بودند خادم كنيسه اند، مجازات دهم كه البتّه به هيچ چيزى كه گناهى را براى آن دو ثابت كند برخورد نكردم مگر سخن خرافه و سخيفى».

ستم بر مسيحيان در طول زمان فزونى يافت. يك نمونه آنكه، نرون از تن

ص: 53

سوزان مسيحيان مشعلى مى ساخت كه مجالس او را روشن مى كرد، بدين نحو كه آنان را به قير آغشته مى كرد و آتششان مى زد و مشعلى بدين ترتيب به دست مى آمد كه در مجلس او خود بخود مى سخوت و از اين سو به آن سو حركت مى كرد.

دقلطيانوس نيز شديدترين ستم را به مسيحيان مصر روا داشت و آنان را به مجازاتهايى سخت گرفتار كرد و در مصر مسيحى كشت و كشتارى خونبار و مفتضحانه به راه انداخت تا آنجا كه سالهاى اين گرفتارى سخت مبدأ تاريخ قبطيان قرار گرفت.

17 - پس از پايان اين ستمها، اختلاف ميان مسيحيان در شديدترين شكل خود بروز يافت و در اين ميان سخن از باقيماندۀ يگانه پرستى بر زبان «آريوس» جارى بود و بيشتر كليساهاى شرق، اكثريّت كليساهاى فلسطين و بسيارى از كليساهاى مصر با وى همراهى مى كردند.

هنگامى كه كنستانتين قصد آن داشت كه به آيين مسيحيت در آيد، در سال 325 م. شوراى نيكيه را تشكيل داد و سيصد و هيجده تن از شركت كنندگان در اين گردهمايى الوهيت مسيح را اعلام كردند و وى نيز گفته هاى همين گروه اندك را گرفت با آن كه، تعداد شركت كنندگان در آغاز اين مجمع به دو هزار و چهل و هشت نفر يا بيشتر از آن مى رسيد. اما او مى خواست آيين مسيحيت را به گونه اى تغيير دهد كه به فلسفه و بت پرستى نزديك شود؛ وى مى خواست نام مسيحيّت بر جاى بماند امّا از محتواى اصلى خود كه همان يگانه پرستى در مقابل بت پرستى است خالى شود.

پس از اين مجمع - كه مسيحيت را از محتواى اصلى خود به سويى ديگر راند - مجمعهاى ديگرى يكى پس از ديگرى تشكيل شد. نخستين مجمع عموميى كه پس از شوراى نيكيه برگزار شد، مجمع كنستانتين اوّل در سال 381 م. بود كه در طىّ آن عنوان روح القدس نيز به منصب الوهيّت عيسى افزوده شد تا بدين ترتيب عناصر فلسفه نو افلاطونى كه بدان اشاره كرديم شكل گيرد.

ص: 54

چنين به نظر مى رسد كه الوهيّتى كه شوراى نيكيه براى مسيح تصويب كرد در اذهان جاى نگرفت و به همين سبب، پس از آن، نستوريوس پا به عرصه نهاد. وى عقيده داشت كه عيسى حقيقة پسر خدا نيست بلكه، فرزند خدا بودن، براى مسيح امرى مجازى است چرا كه او فرزند خداست به نعمت و محبتى كه خداوند به وى داده است نه آن كه الوهيّتى در وى قرار داده باشد. در پى ابراز اين عقايد، مجمع افسس اول در سال 431 م. براى ابطال نظريات و گفته هاى وى تشكيل شد. آنان نستوريوس را تكفير كردند، آنسان كه با هركس به ابراز عقيده خويش در مخالفت با آنان مى پرداخت، چنين مى كردند.

در پى اين رخدادها، اختلاف نظرات تفرقه آور يكى پس از ديگرى ظاهر شد: كسانى چنين اظهار مى داشتند كه مريم، مسيح را به عنوان يك انسان به دنيا آورده و پس از آن، نوعى نبوّت الهى كه همان لاهوت است به عيسى افاضه شده است. اين گروه مى گفتند عيسى داراى دو جنبۀ لاهوت و ناسوت يا انسان و خداست و «ابن» جمع اين دو جنبه و همان «اقنوم» است.

كسانى نيز چنين اظهار عقيده مى كردند كه مسيح يك طبيعت است كه در آن هم عنصر لاهوتى و هم عنصر ناسوتى تجسّم يافته و مريم، ناسوت و لاهوت يعنى همان انسان و خدا را با هم به دنيا آورده است. كليساى مصر همين عقيده را داشت.

همه جا ميان اين دو گروه، اختلافى سخت برپا بود، همه جا نزاع بود و همه جا جدل و، روشن است كه هر جدلى عقيده را سست مى كند، از قدرت آن مى كاهد و شوكت و اقتدار آن را مى شكند و براى آن نيرويى باقى نمى گذارد كه بدان وسيله، از خود پاسدارى كند.

اين جدال و نزاع بويژه در قرن پنجم و ششم ميلادى بيش از هر زمان شدت يافته بود.

اينجاست كه دو حقيقت را اظهار مى داريم:

ص: 55

الف - در قرن ششم ميلادى، عقايد در دلها ثبات نداشت، آراء و نظريات گوناگون يكى پس از ديگرى آفريده، بدان گردن نهاده و سپس نسبت به آن تعصّب ورزيده مى شد، اما تعصب نسبت به عقيده اى، دليل استحكام آن عقيده در دلهاى متعصّبان نيست، بلكه تعصب دليلى است بر انحراف روان و داشتن نظرى سطحى و يكجانبه بدين ترتيب، نسطوريان در مقابل يعقوبيان تعصّب داشتند؛ چه در زمرۀ معتقدان گروه نخست پاره اى از دريافتهاى سطحى و انحراف آميز وجود داشت.

آنجا تعصّب بر همه چيز مسلّط بود و نيروى يقين چيزى را در كنترل خود نداشت.

ب - در اين قرن، دلها آمادۀ پذيرش عقيده اى درست بود تا اگر دلايل آن آشكار و استدلال منطقى بر آن اقامه شود، بدان گردن نهند؛ بويژه آن كه انديشه هاى موجود در آن زمان، توهّماتى بيش نبود و يا اقوال و آرايى كه بر هيچ پايۀ عقلى استوار نبود و چندان استقرارى نيز در دلها نداشت تا تعصّب ورزى نسبت به آن حالتى همانند قبيله گرايى به خود بگيرد، آن گونه كه بعدها، ميان يهوديان و مسيحيان چنين حالتى پديدار شد.

در همين دوران، مى بينيم مسيحيّتى كه جايگزين مسيحيّت حقيقى كه عيسى بدان مبعوث شده بود به سوى دلهايى نگران و بى استقرار و بلكه پريشان و بى ثبات مى آيد.

بنابراين، در شرايطى كه بتهاى روم قدرت تأثير خود را از دست داده بودند و در سرزمين بت پرستى دينى به وجود آمده بود كه بخشى از آيين يهودى - بخشهايى از تورات كه با انجيل ها سازگارى دارد - و بخشهايى نيز از آيين بت پرستى در آن گنجانيده شده بود و تقريبا از دين حقيقى، هيچ نداشت و در نتيجه، چنين آميخته اى در دلها چندان استقرارى نيافته و بلكه همچنان تا پايان قرن ششم ميلادى مورد بحث و اختلاف بود؛ در چنين شرايطى دلها آمادۀ پذيرش دينى تازه بود كه همان دين حق است.

ص: 56

اعراب

18 - تاكنون به گشت وگذارى در همه جهان، از باختر دور و نزديك تا خاور دور و نزديك و ميانه پرداختيم، اما سرى به سرزمين عرب نزديم با آن كه به نظر ما اين سرزمين، قلب جهان و خاستگاه انديشه والاى ادبى است چرا كه همۀ حقايق دينى، كهن و نو، از آنجا سرچشمه مى گيرد و بانگ دعوت پيامبران از همين جا برخاسته است، در آغاز از اطراف اين سرزمين طلوع كرد و آنگاه، رسالت الهى در قلب آن پايان يافت.

ابراهيم، پدر پيامبران، به سرزمين عربى هجرت گزيد و در آنجا فرزندش اسماعيل ديده به جهان گشود، همان كه آغاز بشارت بود و ابراهيم خداوند را بر ولادت او سپاس گزارد و پس از او نيز اسحاق به دنيا آمد. نخستين فرزند از كنيز ابراهيم يعنى هاجر بود و دومين، از همسرش ساره. پس از ولادت اين دو بود كه ابراهيم فرمود:

«سپاس خدايى را كه به رغم كهنسالى ام اسماعيل و اسحاق را به من بخشيد»(1).

قريش كه سرآمد عرب بودند و در ميان اعراب موقعيت رهبرى را به دست داشتند، از زادگان اسماعيل اند؛ آن گونه كه در بحث پيرامون كعبه از اين مسأله سخن خواهيم گفت.

به هر حال، اعراب بر گرد اين خاندان مجتمع مى شدند و آهنگ زيارت بناى كعبه مى كردند.

قريش و گروههاى تابع آنان، بر همان دينى بودند كه پدر پيامبران، ابراهيم آورده بود. ايشان اصالة يكتاپرست بودند و جز خدا را نمى پرستيدند، نه بتى را پرستش مى كردند، نه سنگى و نه حيوانى را. در ميان آنان براى هيچ مخلوقى الوهيّت و خداييى نبود مگر در ميان مسيحيانى كه به سرزمين ايشان هجرت كرده بودند، كسانى چون مسيحيان نجران، تغلب و ديگران.

در اين ميان، پيوند آن خاندان با ابراهيم و افتخار ايشان در انتساب به آن

ص: 57


1- - ابراهيم/ 39.

حضرت از طريق پسرش اسماعيل به يگانه پرستى آنان قدرت و قوّت مى بخشيد.

اما كم كم امورى بر آنان عارض گشت كه به سبب آن وضعيّتشان ديگرگون شد و عقايدشان تغيير يافت. اين رخداد به علّت فاصلۀ زمانى زياد اين خاندان با اسماعيل بود به گونه اى كه آنچه را قبلا شناخته بودند، از ياد بردند.

ورود بت پرستى به سرزمين اعراب

19 - بت پرستى از سه ناحيه به انديشه و دل اعراب راه يافت:

الف - باقيمانده هايى از اديان كهن در اين سرزمين مانده بود كه در آن آثارى از بت پرستى وجود داشت، هر چند اين اديان در سرزمين اعراب چندان سلطه و رواجى نداشت. يكى از اين نمونه ها پيروان نوح پيامبر است كه در ميان ايشان نوعى بت پرستى بود. گفته مى شود نوح عرب بود و يا دست كم اعراب نيز مخاطب او بودند. خداوند در قرآن كريم از بت پرستى و بتان اين قوم چنين مى فرمايد: «آنان گفتند خدايان خويش را وامگذاريد و ود و سواع و يغوث و يعوق و نسر را رها مكنيد. البته ايشان بسيارى را گمراه كردند»(1).

بى ترديد، تأثير اين باقيمانده هاى بت پرستى پابرجاى مى ماند، هر چند اين بت پرستى سلطه و رواجى نداشته باشد. شما شاهديد كه حتى در مورد برخى از كسانى كه اديان آسمانى را مى پذيرند پس از گردن نهادن به آيين جديد، در دلهايشان باقيمانده هايى از آيينى كه زمانى دلهايشان را سيراب مى ساخته، باقى مى ماند و آثار و رسوبات انديشۀ كهن خود را در برخى از آراء و نظريات ايشان نشان مى دهد و حتى اگر اين آثار و باقيمانده ها به درجه يك نظريۀ قانع كننده نيز نرسد، ممكن است به عنوان يك عادت دنبال شود.

ب - بت پرستى از ناحيۀ همسايگان رومى اعراب نيز به ميان آنان راه يافت.

چرا كه بت پرستى رايج در روم قبل و بعد از مسيح - در كنار اعراب بود و اين در

ص: 58


1- - نوح/ 24-23.

حالى است كه عقايد همانند امراض مسرى به نواحى همجوار سرايت مى كند.

بدين ترتيب، در نتيجۀ آميزشى كه از طريق مبادلات تجارى ميان اعراب و روميان برقرار مى شد، عقايد دينى روميان نيز به اعراب انتقال مى يافت؛ بويژه آن كه، حاكميت و قدرت دولت روم از قدرت جوامع عربى برتر بود و حتى برخى از قبايل عرب - از قبيل غسانيان - تحت سلطۀ روميان قرار داشتند. غسّانيان تحت سلطه و تابعيت روم بودند، آن تابعيّت موجب مخالطت و سرايت عقايد مى شد.

ج - ناحيۀ اخير را ابن اسحاق در سيره خود چنين بيان مى كند:

«اظهار مى دارند كه نخستين بار كه پرستش سنگها در مكه رواج يافت، بدين ترتيب بود كه در هنگام سختى معيشت از مكّه هيچ كس در جستجوى آسايش به ديگر سرزمينها كوچ نمى كرد مگر آن كه سنگى از سنگهاى حرم، به گراميداشت اين سرزمين، همراه خود مى برد. اين مردم در هر جا فرود مى آمدند، قطعه سنگ را روى زمين مى گذاشتند و همان گونه كه بر پيرامون كعبه طواف مى كرده اند بر پيرامون آن طواف مى كردند. تكرار اين عمل بدان منجر شد كه هر سنگى را، به نظر خود، خوب مى يافتند و از آن خوششان مى آمد مورد پرستش قرار مى دادند. اين كار به همين نحو ادامه يافت تا زمانى كه پس از اين مهاجران نسلهاى ديگرى آمدند و آيينى را كه بر آن بودند از ياد بردند و چيز ديگرى را جايگزين دين ابراهيم و اسماعيل ساختند. بت پرستيدند و به همان گمراهيهايى گرويدند كه ديگر ملّتها بدان گرفتار بودند».

ابن كثير در كتاب خود البداية و النهاية چنين اظهار مى دارد:

«آگاهان چنين برايم نقل كرده اند كه عمرو بن لحى به قصد شام از مكّه بيرون رفت. چون به منزلگاهى در سرزمين بلقاء - كه در آن زمان عماليق در آنجا سكونت داشتند - رسيد، آنان را در بت پرستى ديد. پس از ايشان پرسيد: «اين بتهايى كه مى بينم آنها را مى پرستيد چيستند؟» به وى پاسخ گفتند: «اينها بتانى هستند كه پرستش مى كنيم و باران براى ما فرود مى فرستند، از آنان يارى مى طلبيم و ما را كمك مى رسانند». عمرو به آنان گفت: «آيا بتى از اين بتان را به من نمى دهيد تا آن را به سرزمين عرب ببرم و اعراب آن را بپرستند؟» آنان بتى را كه

ص: 59

هبل نام داشت در اختيار او قرار دادند و او آن را به مكّه آورد و نصب كرد و مردم را به پرستش آن امر كرد».

عمرو بن لحى پيشواى خزاعه بود و در آن روزگار بنى خزاعه كليددارى كعبه را عهده دار بودند و به همين سبب او قدرت امر و نهى به ديگران را داشت و مردم نيز آنچه را اين خاندان بزرگ مى شمرد بزرگ مى شمردند.

اين، نمونه اى است حاكى از مقدّمۀ سرايت بت پرستى از روميها به اعراب؛ چه، بت پرستى موجود در شام كه عمرو بن لحى آن را از آنجا به مكه كشاند تنها، اثرى از بت پرستى، روميان بود. نمونۀ فوق، اين حقيقت را تأييد مى كند كه بت پرستى اعراب، بيش از هر چيز ناشى از همين سرايت از خارج اين سرزمين بود، هر چند عوامل ديگرى نيز وجود داشتند كه تأثير اين سرايت را بيشتر مى كرد.

اين عوامل - صرف نظر از اينكه چيست - رو به فزونى نهاد تا آنجا كه بت پرستى در سرزمين عرب و در ميان ذرّيّۀ ابراهيم بت شكن جاى گرفت.

به مرور زمان اين بت پرستى بر همه شئون آنان سايه افكند تا آنجا كه از ابو رجاء عطاردى نقل شده است كه گفت: «ما، در جاهليت، هرگاه بتى نمى يافتيم، مشتى خاك جمع مى كرديم، مقدارى شير بر روى آن مى دوشيديم و آنگاه در پيرامونش طواف مى كرديم».

با وجود بت پرستى خدا را از ياد نبردند.

20 - اعراب شديدا علاقه مند بت پرستى شدند تا آنجا كه اين پرستش، جزئى از خرد و ادراك ايشان شده بود و به يارى طلبيدن از سنگها مى پرداختند و چنين مى پنداشتند كه اين بتان خواستۀ آنها را برآورده مى سازند. اما با همۀ اينها، اعراب خداوند را كه آفريننده و پديدآورندۀ عالم است از ياد نبردند، آن گونه كه خداوند مى فرمايد: «اگر از ايشان بپرسى كه چه كسى آسمانها و زمين را آفريده است،

ص: 60

مطمئنا پاسخ خواهند داد كه خداوند»(1).

در اينجاست كه بت پرستى يونان و روم از بت پرستى اعراب جدا مى شود؛ چرا كه در بت پرستى اعراب ايمان به خداوند نيز وجود داشت، هر چند يگانه پرستى نبود، بلكه آنان چيزهاى ديگرى را نيز همتاى خداوند قرار مى دادند.

امّا در ميان يونانيان و روميان نظريه حلول خداوند در بتها يا ارواح و يا در كسى از افراد بشر رواج داشت و در بت پرستى آنان، يادى از خداوند نبود.

علّت ماهوى اين تفاوت آن بود كه اصل، در نظر اعراب توحيد بود، آنسان كه اين اصل را از اسماعيل و ابراهيم گرفته بودند. بنابراين باقيمانده هايى از آنچه ابراهيم و نيز يعقوب به فرزندان خود توصيه كرده بودند در ميان اعراب وجود داشت، آنگونه كه خداوند در قرآن كريم دربارۀ اين توصيه مى فرمايد: «ابراهيم و نيز يعقوب فرزندان خود را توصيه كردند كه اى فرزندان، خداوند اين دين را براى شما برگزيده است. پس نميريد مگر آن كه مسلمان باشيد»(2).

مسألۀ ديگر در اين ميان، احترام گذاشتن اعراب به كعبه و بيت الله الحرام بود كه اين را نيز از ابراهيم به ارث برده بودند. على رغم بت پرستى اعراب، باقيمانده هايى از دوران ابراهيم در ميان آنان پابرجاى بود، از قبيل: بزرگداشت خانۀ كعبه، طواف، حج، عمره، وقوف در عرفات و مزدلفه، قربانى كردن شتر و تلبيه گفتن در حج و عمره؛ هر چند آنان امورى را در اين آيينها وارد كرده بودند كه در اصل وجود نداشت.

ابن اسحاق در سيرۀ خود مى گويد:

«كنانه از قريش هنگام تلبيه گفتن براى حج چنين مى گفتند: «لبيك، پروردگارا لبيك، هيچ شريكى برايت نيست مگر آنكه خود و هر چه در اختيار دارد، از آن توست، بدين ترتيب، اعراب تنها به خداوند لبيك مى گفتند، اما پس

ص: 61


1- - لقمان/ 25.
2- - بقره/ 132.

از آن بتهاى خود را نيز در اين تلبيه وارد مى كردند و البتّه اختيار بت را به خداوند مى دادند».

خداوند نيز به پيامبر خود (صلی الله علیه و آله) مى فرمايد: «بيشتر آنان به خداوند ايمان نمى آورند مگر آن كه در همين ايمان مشركند»(1).

به اين دليل كه اعراب سعى مى كردند ميان ايمان به خداوند و اعتقاد به بتها جمع كنند، مى گوييم: اعتقاد اعراب به بتها چندان قوى و فراگير نبود، آنسان كه وضعيّت بت پرستى در ميان روميان، بويژه قبل از بعثت پيامبر (صلی الله علیه و آله) چنين شده بود.

از ديگر سوى، ايمان اعراب به خداوند نيز ايمان درستى نبود، زيرا ايمان به خداوند وقتى تحقّق مى يابد كه مؤمن به يگانگى خدا ايمان داشته باشد و هيچ چيز ديگرى را در ذات او و در امر آفرينش و تكوين و در عبادت شريك او قرار ندهد؛ چه، پرستش تنها شايستۀ خداوند است.

در اين ميان، اين آشتى برقرار كردن ميان ايمان به خداوند و ايمان به بتها حاكى از آن است كه اعتقاد اعراب به بتها هم قوّت و ثباتى نداشت بلكه نوعى اضطراب و تزلزل در اين عقيده به چشم مى خورد و ثبات و استقرارى در آن نبود به گونه اى كه دل به اين پرستش آرام گيرد. چگونه عقل و انديشه اى مى تواند استقرار و آرامش داشته باشد كه مشتى خاك گرد آورد يا پاره اى از سنگ جدا مى سازد و پاره اى از شب و زمانى از روز آن را مى پرستد و در عين حال، يقين دارد كه آنچه مى پرستد آفريننده نيست، بلكه خود يك آفريده است.

اگر چه قدرت بتها در ميان بت پرستان روم و يونان در اواخر كاهش يافته بود، اما انديشۀ پرستش بت در ميان اعراب از همان آغاز در ضعف و سستى به وجود آمد و هميشه عواملى وجود داشتند كه به نبرد با آن بپردازند يا آن را بى ثبات و بدور از آرامش قرار دهند؛ چرا كه بت پرستى اعراب، در درون خود عوامل ضعف و مردود بودن خويش را به همراه داشت؛ اما آنچه بود تقليدى كوركورانه بود كه

ص: 62


1- - يوسف/ 106.

موجب رواج بت پرستى مى شد و راه درك و فهم را بر عقل بسته بود.

دلها خالى از ايمان بود

21 - اين كه گفتيم دلها و انديشه ها خالى از هر چيز بود، نشان از نياز دل و انديشه به چيزى است كه اين فضاى خالى را پر كند و همچنان دل و انديشۀ مردمان شرق و غرب را بى نگاهبان باقى نگذارد. سرزمينهاى دور و نزديك در اين ويژگى همانند بودند. در خاور دور - به تعبير رجال سياست - هيچ ايمانى وجود نداشت و توهّمات بود كه در همه جا سايه گسترده بود. اين در حالى است كه توهّمات در دلهايى كه به سيطرۀ خود در آورده است چندان توانى براى ماندن و استمرار حيات ندارد، بلكه در ميان همه چيزهايى كه دلها را به سيطرۀ خود در مى آورد، آنچه شايستۀ ماندن است، انديشه اى است كه با حكم عقل و تفكر سالم سازگار و همسو باشد. اما توهّمات، هر چند قوى نيز باشند، توان مقاومت در برابر عقل را ندارند و مثل اوهام مثل مه است كه نور خورشيد آن را از ميان مى برد. عقل نيز به همين سان، مه اوهام را نابود مى كند و غبار از درك و فهم بر مى دارد.

هنديان نيز در بند توهّماتى سخت تر و گرفتار ستمى اجتماعى بودند كه هرگز شايستۀ ماندن نبود. در ميان ايرانيان نيز كيشهاى مخرّبى رواج يافته بود كه انسانيّت را نابود مى كرد، ريشه و بنيان آن را از جاى مى كند و يا خلق و خويهايى را كه تك تك افراد انسانها بدان چنگ مى زدند ويران مى ساخت.

روميان و مردم سرزمينهاى ديگرى نيز كه در زير ستم آنان به سر مى بردند، ايمان خود را از كف داده بودند. هر چند آنان به جاى بت پرستى مسيحيتى را برگزيدند كه خود ساخته بودند، اما ايمانى به همين نيز تا قرن ششم ميلادى در ميانشان بر جاى نماند.

بى ايمانى تنها به عقيدۀ به ماوراى طبيعت محدود نمى شد بلكه حتى اين فقدان دربارۀ ارزشهاى اخلاقى و انسانى نيز مشهود بود، همان گونه كه در عبادت و

ص: 63

خداپرستى نيز چنين بود: آنجا هيچ خوى انسانى سليمى وجود نداشت، هر ملتى به ملت ديگر از ديد يك دشمن مى نگريست و انديشه اخلاقى و توصيه به برخوردهاى مبتنى بر اخلاق تنها به برخوردهاى افراد يك ملت نسبت به همديگر محدود مى شد و نه همه افراد انسانى و اين پديده همه جاگير بود و اختصاص به يك جا نداشت. حتى فيلسوفان نيز به حق ملتها ايمان و اعتقادى نداشتند. به عنوان مثال، افلاطون مردم خارج از يونان را بربر و وحشى مى دانست و، به عقيدۀ وى، هركس به مقدار يك فرسنگ و يا كمتر از آن از وطن خود دور مى شد، هركس او را مى يافت مى توانست او را اسير و بردۀ خود كند. او خود نيز به بردگى گرفتار و با پرداخت فديه آزاد شد. بدين ترتيب، آن گونه كه ايمان به خداپرستى از ميان رفته بود، ايمان به ارزشهاى انسانى نيز رخت از ميان بربسته بود.

بدينسان منزلگاه ايمان در دلها، بى نگاهبان مانده بود و ناگزير، كسى مى بايست كه آن را پر كند، آمدن محمد رسول الله و فرستادۀ پروردگار جهانيان ضرورى بود و چاره اى جز آن وجود نداشت كه در قلب سرزمينها برخيزد و در سرزمين نخستين نبوّت، زمينيان را فرا خواند.

ص: 64

فصل اول سرزمين نبوّت

سرزمين نخستين نبوت

22 - در برخى از آثار نويسندگان غربى سخنى در بارۀ اورشليم و بيت المقدس ديدم كه در آن مى گويد:

«اورشليم و اطراف آن، سرزمين مباركى است كه مدرسۀ پيامبران بود و در همين سرزمين، پيامبران تربيت يافتند و بانگ آنان به رسالت برخاست. هيچ مدرسه اى براى نبوّت جز اين مدرسه كه در آن، داوود و سليمان و عيسى ظهور كردند نمى باشد. اين، همان جايى است كه موسى ارادۀ آن داشت و از بنى اسرائيل خواست تا بدان وارد شوند. امّا آنان گفتند: «در اين سرزمين مردمى ستمگر هستند و ما بدان وارد نخواهيم شد مگر آن كه آنها از آن بيرون روند»(1)».

در اين اظهارات، هم سخنى حق هست و هم باطل. آنچه حق است بخشى است كه از موقعيت و جايگاه اورشليم حكايت دارد، جايى كه مسجد الاقصى در آن قرار دارد، آنجا كه محل معراج و اسراء پيامبر، نخستين قبلۀ مسلمانان و سوّمين مسجدى است كه مى توان بار سفر به سوى آن بست. مسجدى كه به سبب آن و به اسبابى ديگر، اين سرزمين در قرآن و منابع دينى آسمانى، «الارض المقدسة» يا «سرزمين مقدس» خوانده شده است.

ص: 65


1- - مائده/ 22.

اما بخشى كه در سخنان آن نويسنده باطل است اينهاست:

الف - وى نبوّت را به اورشليم و اطراف آن محدود مى كند و اين نادرست است. زيرا هيچ امّتى نيست مگر آن كه خداوند در ميان آنان هشداردهنده اى قرار داده است. خداوند در قرآن كريم پس از بيان داستانهاى برخى از پيامبران مى فرمايد: «برخى از آنان، ماجراهايشان را بر تو گفتيم و برخى ديگر نيز هستند كه ماجراهايشان بر تو نگفتيم»(1).

ما خيلى از اورشليم دور نمى شويم و در مجاورت آن، سرزمين جزيرة العرب و اطراف آن را مى يابيم كه پيامبرانى در آنجا مبعوث شدند و مكتبهايى آسمانى را در اين سرزمين فرود آوردند. قرآن و تورات از اين مكتبها و از اين پيامبران نام برده و در صفحاتى كه پيش روى داريد به بررسى اين امر خواهيم پرداخت.

ب - او چنين فهميده است كه براى نبوّت مدرسه اى هست كه پيامبران در آن تربيت مى شوند. اين نيز باطل است. زيرا، نبوّت رسالتى است از جانب خداوند براى بندگان خود كه ابزار آن، مدرسه اى نيست كه پيامبران در آن فارغ التحصيل مى شوند، بلكه طريق اين رسالت وحى از جانب خداوند و تكليفى از جانب اوست، خواه اين وحى به وسيلۀ خطابى صورت گيرد كه خداوند از طريق آن براى پيامبر خود پيام مى فرستد و خواه به وسيلۀ سخن گفتن خداوند با پيامبر از پشت پردۀ غيب، آنگونه كه در مورد موسى (ع) رخ داد، خواه نيز به وسيلۀ فرستاده اى الهى از ميان فرشتگان باشد كه از جانب خداوند براى آنكه به رسالت يا نبوّت برانگيخته شده است نقل مى كند. بنابراين، اين كه اورشليم را مدرسه اى براى نبوّت بدانيم، سخنى نادرست و غير علمى است كه با تاريخ پيامبران (صلی الله علیه و آله) سازگارى ندارد.

23 - اينك اگر كسى بپرسد كه چرا محمد (صلی الله علیه و آله) در جزيرة العرب و آن هم در

ص: 66


1- - غافر/ 78.

حجاز مبعوث شد و نه اورشليم، آن گونه كه داوود و سليمان و عيسى در آنجا مبعوث شده بودند، چنين پاسخ خواهيم داد:

بر خلاف آنچه اين نويسنده غربى - كه معنى رسالت و رسول را نفهميده - مى پندارد، بيشتر پيامبران بويژه پيامبران صاحب مكتب و رسالت چون موسى، ابراهيم، نوح، اسماعيل و اسحاق از اورشليم برنخاسته اند و جزيرة العرب نيز خالى از رسالت نبوده، بلكه اين سرزمين، از ديرباز، خاستگاه پيامبران صاحب مكتب و رسالت بوده است. از سوى ديگر اگر عيسى، داوود و سليمان را استثناء كنيم، پيامبرانى كه در اورشليم مبعوث شدند، داراى كتابى نبودند كه اقوامشان بدان عمل كنند، بلكه بيشتر پيروان اين پيامبران از كتابهايى پيروى مى كردند كه بر ديگر رسولان نازل شده بود. اكثر اين پيامبران نيز در راه احياى تورات موسى تلاش مى كردند.

در مقابل، پيامبرانى كه در جزيرة العرب مبعوث شدند، همه صاحب مكتبى بودند كه به اجراى آن مى پرداختند و تلاش آنان تنها به اين محدود نمى شد كه به بيان مكتبهاى قبل از خود بپردازند. خداوند وحدت و يگانگى رسالت الهى را كه داراى كتابهاى مختلفى است اما معنى و مفهوم آنها تفاوتى ندارد چنين بيان فرموده است:

«براى شما دينى را تشريع كرد كه نوح را بدان سفارش كرده بود، دينى كه آن را به تو اى پيامبر وحى فرستاديم، همانچه ابراهيم و موسى و عيسى را نيز بدان توصيه كرديم كه دين را بپاى داريد و در آن تفرقه مورزيد. آنچه مشركان را بدان فرا مى خوانيد بر ايشان سخت و سنگين است و خداوند هركس را كه بخواهد خود برمى گزيند»(1).

اينان پيامبران اولو العزم هستند كه از ميان ايشان، تنها عيسى در اورشليم برخاسته است و ديگران از سرزمين عربى يا از مناطق پيرامون آن، همانند سرزمين

ص: 67


1- - شورى/ 13.

كنعان، و يا از اطراف جزيرة العرب، همانند شبه جزيرۀ سينا بودند.

بنابراين، سرزمين عرب خاستگاه مكتبهاى نخستين است. رسالتهاى الهى از آنجا آغاز شده و در همانجا نيز پايان يافته است. بدين سبب، هيچ نامأنوس و شگفت آور نبود كه محمد (صلی الله علیه و آله) در اين سرزمين مبعوث شود و نور او از اين سرزمين برخيزد و همۀ افقها را، از شهر و باديه، روشن سازد.

اين خلاصه اى بود كه به برخى از تفاصيل آن مى پردازيم:

ادريس عرب است

24 - حقيقت آن است كه سرزمين عرب مهد نبوّت بود. به عنوان مثال دربارۀ ادريس (ع) - كه بنابر روايات سوّمين نسل پس از آدم، پدر بشريّت، بود - گفته مى شود كه وى يك عرب و در سرزمين اعراب بود.

ما دليلى براى باور اين مدعا كه وى نسل سوم پس از آدم بود در دست نداريم و به همين سبب، بى آنكه اين ادعا را تكذيب و يا تأييد كنيم و بى آنكه آن را از افسانه هاى پيشينيان محسوب بداريم، در اين باره سخنى نمى گوييم.

آنچه در اينجا آن را مورد قبول و استناد قرار مى دهيم آن است كه او پيامبرى صديق بود كه خداوند او را به همين وصف در قرآن ياد كرده است، آنجا كه مى فرمايد: «و در كتاب از ادريس ياد كن كه او پيامبرى صدّيق بود و ما او را در جايگاهى رفيع قرار داديم»(1). پس او صدّيق و راستگو و در نزد خداوند بلند مرتبه است. زيرا، خداوند او را در جايگاهى رفيع قرار داده است.

گمان راجح آن است كه ادريس در اورشليم برنخاست. زيرا اين شهر به وسيلۀ يعقوب (ع) بن اسحاق بنا شد.

در كتاب قصص الانبياء از ابو فداء چنين اظهار شده است كه ادريس در

ص: 68


1- - مريم/ 56.

سلسلۀ نسب پيامبر (صلی الله علیه و آله) قرار دارد. در اين كتاب آمده است:

«ادريس (ع) [كسى است كه] خداوند او را به نبوّت و صدّيق بودن ستوده است و در سلسلۀ نسب پيامبر (صلی الله علیه و آله) قرار مى گيرد».

از آنجا كه ادريس در سلسلۀ نسب پيامبر (صلی الله علیه و آله) قرار دارد، عرب به شمار مى رود و نه از اورشليم. البته، بى ترديد، حكم در چنين مسأله اى كه در عمق تاريخ بشر قرار دارد، نمى تواند حكمى قطعى محسوب شود، هر چند مى تواند به صورت گمانى راجح مطرح شود. حكم كردن در بيشتر مسائل تاريخى، به همين نحو، از روى گمان است و نه قطع و يقين.

نوح عرب است

25 - روايات دربارۀ اينكه خاستگاه نوح (ع) بابل بود يا جزيرة العرب، دچار اختلاف و چندگانگى است. اما آنچه ثابت است اين حقيقت مى باشد كه بابل نيز جزئى از سرزمين عربى است. گفته اند كه كشتى نوح چهل بار از مقابل كعبه گذشت. ابن كثير اين نظريّه را تأييد مى كند كه نوح در سرزمينهاى عربى دفن شده است. او مى گويد:

«دربارۀ قبر او ابن جرير و ازرق از عبد الرحمن بن ساط - به صورت مرسل - نقل مى كند كه قبر نوح در مسجد الحرام يا به عبارت ديگر در جايى است كه مسجد الحرام در آنجا بنا شده است».

وى در ادامه مى گويد:

«همين نيز قويتر و ثابت تر است از آنچه بسيارى از مورّخان يادآور مى شوند مبنى بر اين كه قبر نوح در يكى از آباديهاى بقاع است كه امروز يعنى قرن هشتم هجرى «كرك نوح» ناميده مى شود و در آنجا مسجدى است كه به همين مناسبت ساخته شده است».

حقيقتى كه ما بدان تمايل داريم آن است كه نوح در سرزمينهاى مختلف گشت و بنابراين اگر خاستگاه او نيز بابل بوده است، وى بعدها به سرزمين عرب،

ص: 69

دژ اديان نخستين و منابع نبوّت، پناه برده است.

هود عرب است

26 - هود اقدام از ابراهيم و از قوم عاد بود. اين قوم اعرابى بودند كه در احقاف مى زيستند و بسيارى از آنها در خيمه هايى با ستونهاى استوار به سر مى بردند.

ابن كثير اظهار مى دارد كه گفته مى شود هودا نخستين كسى بود كه به عربى سخن گفت. وى مى گويد:

«وهب بن منبه چنين پنداشته است كه پدر هود نخستين كسى است كه به عربى سخن گفته است. ديگران گفته اند نخستين كسى كه به اين زبان سخن گفت نوح بود. به اعرابى كه قبل از اسماعيل وجود داشتند، عرب عاربه گفته مى شود.

اينها قبايل فراوانى را شامل مى شوند كه از آن جمله است عاد، ثمود، جرهم و برخى ديگر. اما فرزندان اسماعيل عرب مستعربه ناميده مى شوند».

گفته اند كه هود (ع) نخستين پيامبر پس از نوح (ع) بود. شايد آنچه خداوند در آيات ذيل از خطاب هود به قوم خود بيان مى فرمايد، اشاره اى به اين ادعا داشته باشد، آنجا كه مى فرمايد: «به ياد آوريد آن هنگام كه خداوند شما را پس از قوم نوح، جانشينان قرار داد و شما را در آفرينش تنومندى و قدرتمندى بيفزود پس نعمتهاى خداوند را به ياد آريد، شايد رستگار شويد. مردم در پاسخ پيامبر خود گفتند: آيا تو آمده اى تا ما تنها خدا را پرستش كنيم و آنچه را پدرانمان مى پرستيدند رها كنيم؟ اگر از راستگويانى، آنچه را به ما وعده مى دهى بياور»(1).

در نص فوق مشاهده مى كنيم كه به اين اشاره دارد كه هود پس از نوح آمده و قوم او نيز پس از قوم نوح جانشينان قومى ديگر بودند. سپس اشاره ديگرى وجود دارد به اينكه قوم نوح در سرزمين عربى بودند آنگونه كه جانشينان ايشان نيز در

ص: 70


1- - اعراف/ 70-69.

همين منطقه بودند. خداوند، خود داناست.

قوم عاد از حماسه سازترين و قوى دل ترين و، در عين حال، از مغرورترين قبايل عرب بودند؛ آنگونه كه خداوند دربارۀ ايشان مى فرمايد: «اما قوم عاد، در زمين بناحق كبر ورزيدند و گفتند چه كسى از ما قويتر است؟ آيا آنان نديدند كه خدايى كه ايشان را آفريده از آنها قويتر است؟ البته آن مردم آيات ما را انكار مى كردند پس ما، در روزهايى شوم، بادى سخت را بر آنان فرستاديم تا عذاب خوارى دنيا را به ايشان بچشانيم و، به تأكيد، عذاب آخرت خواركننده تر است و آنان در آنجا يارى نمى شوند»(1).

بدين ترتيب، هود را مى بينيم كه با روشى نيكو يا نيكوترين روش با قوم خود به مجادله مى پردازد، اما آنان با خشونت و سركشى به جدال با او مى روند، تا آن هنگام كه خداوند، به وسيله بادى سخت و توفنده، آنها را هلاك ساخت.

صالح عرب است

27 - صالح (ع) پيامبر قوم ثمود است. اين قوم نيز از اعراب عاربه بودند كه در منطقه اى ميان حجاز و تبوك در ميان كوه زندگى مى كردند. پيامبر (صلی الله علیه و آله) در راه غزوه تبوك از سرزمين اين قوم عبور فرمود.

صالح اين قوم را به توحيد فرا مى خواند و آيت او نيز ناقه اى بود كه مردم حق آزار دادن آن را نداشتند كه در اين صورت، زيانكار مى شدند. خداوند در قرآن دربارۀ اين قوم مى فرمايد: «و به سوى قوم ثمود، فردى از ايشان يعنى صالح را فرستاديم و او به مردم خود گفت: اى مردم خداوند را بپرستيد كه جز او خدايى نداريد. اينك از جانب خداوند براى شما آيتى آمده است: اين ناقۀ الهى است براى شما. بگذاريدش كه در زمين خداوند بچرد و آزارى به آن نرسانيد كه در اين

ص: 71


1- - فصلت/ 16-15.

صورت، عذابى دردناك شما را فرا مى گيرد»(1).

قوم صالح ثمود پس از قوم هود عاد آمده بودند چرا كه جانشينان ايشان بودند و قدرتمندتر و داراى شمارى بيشتر؛ آنگونه كه خداوند مى فرمايد: «و به ياد آوريد آن هنگام كه خداوند شما را جانشينانى پس از قوم عاد قرار داد و شما را در زمين مأوا داد و شما امروز در دشتها قصر مى سازيد و از كوهها خانه مى سازيد. پس نعمتهاى خداوند را به ياد آريد و در زمين در پى فساد نكوشيد»(2).

اما قوم ثمود از فرمان پروردگار دور شد و به صالح تعدّى ورزيد و بدين ترتيب، عذابى مستمر بر آنان نازل گشت و هلاكشان ساخت. روايت مى شود كه مسلمانان در جريان حركت به سوى تبوك در گذر از منطقه سكونت اين قوم چاهى را كه اين ناقه از آن آب مى نوشيد مشاهده كردند. از عبد الله بن عمر روايت شده است كه گفت: «چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مردم را در سرزمين تبوك فرود آورد، آنان را به ميان سنگهاى بر جاى مانده از خانه هاى قوم ثمود برد. مردم در آنجا از چاههايى كه اين قوم از آنها آب بر مى داشتند، آب برداشتند، با اين آب خمير درست كردند و مشكهاى خود را پر كردند. سپس پيامبر (صلی الله علیه و آله) آنان را به جلو برد تا ايشان را بر سر چاهى كه ناقۀ صالح از آن آب مى نوشيد، فرود آورد».

ابراهيم پدر اسماعيل و اعراب مستعربه

28 - ابراهيم در سرزمين كلدانيين يعنى بابل ولادت يافت. همچنين گفته شده است وى در غوطۀ دمشق در روستايى به نام برزه در دامن كوهى به نام قايسون به دنيا آمد. اما ابن عساكر، راوى اين روايت، مى گويد: «صحيح آن است كه ابراهيم در بابل به دنيا آمد».

ص: 72


1- - اعراف/ 73.
2- - همان/ 74.

ابراهيم در بابل اقامت نگزيد، بلكه در مناطق مختلف جابجا مى شد. او به كنعان در سرزمين فلسطين كوچ كرد و از آنجا به حران، سپس به جزيرة العرب و آنگاه به شام هجرت كرد.

در سرزمينى كه ابراهيم سكونت داشت پرستش ستارگان رواج داشت.

بنابراين، او كه به پرستش خداوند يگانه و قهّار فرا مى خواند، بتها را درهم شكست. مشركان كوشيدند تا او را به جرم آنچه با خدايانشان انجام داده است در آتش بسوزانند. به همين دليل، او را در آتش افكندند. امّا او بر كسى جز خدا اعتماد نورزيد و فرمود: «خدا ما را بس است و او خوب وكيلى است». پس خداوند دعاى او را برآورده ساخت و آتش را بر او سرد و ايمن قرار داد. خداوند مى فرمايد: «گفتيم اى آتش بر ابراهيم سرد و ايمن باش. آنان خواستند حيله اى عليه ابراهيم اعمال دارند و ما آنان را زيانكار ساختيم»(1). آنان خواستند پيروز شوند اما خوار و زبون شدند، خواستند رفعت يابند اما ساقط شدند، خواستند چيره شوند اما مغلوب شدند. آنان آزار ابراهيم را خواستند و خداوند خير را براى او اراده كرد. مكر آنان شرى بود و خداوند خواست تا آنچه آنان كرده اند خنثى و بى اثر سازد و بدين ترتيب، آنان زيانكار شدند؛ چرا كه هيچ دستاوردى براى ايشان تحقق نيافت و ابراهيم به هدف خود دست يافت.

ابراهيم كه در پى هجرت به مكانى مناسبتر بود هيچ جايى براى مهاجرت نيافت جز سرزمين اعراب. بدين ترتيب، پس از گشت وگذارى كه داشت به آنجا هجرت نمود. آنجا كه همسرش به همراه فرزندش اسماعيل به اين سرزمين هجرت كرد تا وى را از هر خطرى حفظ كند و نسبت به او اطمينان خاطر يابد. در اين هجرت ابراهيم نيز با او بود و يا به روايتى ديگر ابراهيم وى را به اين مكان آورد.

هاجر به همراه فرزندش اسماعيل به جايى كه اكنون مكه، آنجا قرار دارد

ص: 73


1- - انبياء/ 70.

گريخت در حالى كه پدر اسماعيل، خليل الله نيز با او بود.

در اين زمان تشنگى بر او عارض شد. پس به دويدن ميان صفا و مروه پرداخت تا هنگامى كه چشمه اى گوارا يافت. مشك خود را از آن پرآب كرد و هم خود و هم فرزندش از اين آب نوشيدند.

اسماعيل با توانمندى به نوجوانى رسيد، زبان عربى را فرا گرفت و خداوند به او و مادرش رزقى نيكو داد كه بى حساب به ايشان مى رسيد و، در اين ميان، ابراهيم خليل نيز هر از چند گاه به ديدار آن دو مى آمد.

بناى كعبه

29 - در يكى از محلاّت، جوان با پدر ملاقات كرد و با هم به ابراز احساساتى پرداختند كه يك پدر و پسر پس از مدتى غيبت و با شوق و دلتنگى نسبت به يكديگر بروز مى دهند. در اين ملاقات، پدر به جوان خود گفت: «اى اسماعيل، خداوند مرا دستورى فرموده است».

جوان گفت: «آنچه را خدايت به تو امر كرده است انجام ده».

پدر پير گفت: «بر اين كار با من مساعدت مى كنى؟»

اسماعيل گفت: «تو را بر آن يارى مى دهم».

پدر پير به تلّى كه از منطقۀ اطراف خود قدرى بلندتر بود اشاره كرد و گفت:

«خداوند به من امر فرموده است كه در اينجا خانه اى برپا كنم».

در اين هنگام، پايه هاى خانه را بالا بردند. اسماعيل سنگ مى آورد و ابراهيم بنا مى كرد تا وقتى كه بنا بلندتر شد. در اين وقت، حجر الاسود را آورد و بر جايى گذاشت تا علامت ابتدا و انتهاى طواف قرار گيرد.

اين، همان چيزى است كه خداوند در فرمودۀ خويش بيان مى كند: «و آنگاه كه ابراهيم به كمك اسماعيل پايه هاى خانه را بالا مى برد و در اين هنگام مى گفتند:

پروردگارا از ما بپذير كه تو شنوا و دانايى. پروردگارا ما را تسليم خود قرار ده و از

ص: 74

ذريّۀ ما نيز، امتى كه تسليم تو باشند. مناسك ما را نيز به ما بنمايان و توبۀ ما را بپذير كه تو توّاب و رحيمى. پروردگارا در ميان نسل ما رسولى از خودشان قرار ده تا آيات تو را بر آنان بخواند و كتاب و حكمت بديشان بياموزد و تزكيه شان كند. تو، فقط تو، عزيز و حكيمى»(1).

سرانجام همه گشت وگذار ابراهيم بدين جا ختم شد كه خانۀ كعبه - نخستين خانه اى را كه براى مردم ساخته شد - بنا كرد و سرزمين عرب بدان مفتخر گرديد، آنسان كه به ابراهيم، آنكه خانه را به امر پروردگار برپا نمود، مفتخر بود.

اگر ابراهيم در بابل به دنيا آمده، امّا خانه اى كه او بنا كرد نخستين خانۀ خداست كه وى آن را در سرزمين عرب بنيان نهاد. از اين رو، سرزمين عرب نه تنها به او و فرزندش افتخار مى كند، بلكه به اين نيز مى بالد كه فرزندش اسماعيل پدر همۀ اعراب مستعربه بود.

ابراهيم كه بحق و راستى، پدر پيامبران است، هيچ خانه اى به امر خدا بنا نكرد مگر در سرزمين عربى. او اين خانه را نه در كنعان بنيان نهاد، نه در بابل و نه در هيچ جاى ديگر. چرا كه، جزيرة العرب سرزمين نخستين نبوّت بود و هيچ شگفت نيست كه بعثت محمد (صلی الله علیه و آله) در اين سرزمين باشد؛ بلكه شگفتى آن هنگام و آنجا خواهد بود كه اين گلبوته مطهّر در زمينى ديگر برويد.

شعيب و مدين

30 - پس از ابراهيم و لوط، شعيب برخاست و نيز گفته شده است او پس از يوسف آمده بود. حقيقت آن است كه وى پس از لوط به دعوت پرداخت، زيرا او يكى از هشدارهايى را كه به قوم خود مى داد آن بود كه همانند آنچه بر سر قوم لوط آمده است، بر سر آنان بيايد. خداوند از زبان او مى فرمايد: «اى مردم، مخالفت با

ص: 75


1- - بقره/ 129-127.

من شما را بدانجا نكشاند كه همانند آنچه بر سر قوم نوح يا قوم هود يا قوم صالح آمده بود بر سرتان بيايد پند گيريد كه قوم لوط چندان از شما دور نيستند»(1).

اين نص والاى قرآنى بر دو مسأله دلالت دارد:

الف - بعثت شعيب (ع) پس از بعثت هود، صالح و لوط بوده است؛ چرا كه او در گفته هاى خود، از آن عذاب دنيوى نابودكننده كه بر سر آن اقوام آمده بود و مى توانست مايۀ هشدار قوم وى قرار گيرد سخن گفت.

ب - قوم لوط نيز در ميان اعراب بوده اند؛ چرا كه قرآن كريم مى فرمايد:

«قوم لوط چندان از شما دور نيستند». پس آن قوم در نزديكى قوم شعيب و همانند آنان، در كرانه هاى سرزمين عربى در نواحى مجاور شام بودند. زيرا لوط محلى را غير از محلى كه عمويش ابراهيم در آنجا بود برگزيد.

قبل از به پايان بردن سخن دربارۀ شعيب بايد دو نكته را متذكّر شويم:

نكتۀ اوّل: شعيب در سرزمين مدين مبعوث شد. مردم مدين همان «اصحاب الأيكة» هستند كه درخت تنومندى را كه ايكه نام داشت مى پرستيدند. آنان «اصحاب يوم الظّلة» نيز ناميده مى شوند. آن گونه كه صاحبان تحقيق در تاريخ پيامبران يادآور شده اند، «يوم الظلة» روزى است كه در آن گرمايى شديد حكمفرما شد و خداوند در اين ايام، به مدّت هفت روز اين قوم را از وزش بادها محروم ساخت، آنگونه كه نه سايه اى آنان را سودمند مى افتاد و نه آبى و نه گريز به پناهگاههاى زيرزمينى. به همين دليل، از شدت گرفتارى به بيابانها گريختند و در آنجا ابرى بر فراز آنان پديدار شد و ايشان را در زير سايه خود گرفت. مردم زير آن گرد آمدند، تا از سايه اش بهره برند. چون همه در آنجا گرد آمدند، خداوند همين ابر را به عذاب آنان گماشت تا آنها را هدف زبانه ها و شعله هاى آتش قرار دهد.

زمين نيز بر اين قوم خشك و بى حاصل شد و صيحه اى از آسمان بر آنان فرود آمد،

ص: 76


1- - هود/ 89.

روح از كالبد ايشان رفت و كالبدها بر زمين افتاد.

اين نظريه اى است كه ابن كثير درباره معنى «ظلة» و «صيحه» كه بر مردم مدين فرود آمد بيان داشته است. در قرآن كريم از اين «رجفة» و «صيحة» ياد شده است. در سورۀ اعراف چنين مى خوانيم: فَأَخَذَتْهُمُ اَلرَّجْفَةُ فَأَصْبَحُوا فِي دٰارِهِمْ جٰاثِمِينَ (1)، «زمين لرزه اى آنان را فرا گرفت و در خانه هاى خود مردند». در سوره هود نيز چنين مى خوانيم: «وَ أَخَذَ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا اَلصَّيْحَةُ فَأَصْبَحُوا فِي دِيٰارِهِمْ جٰاثِمِينَ» (2)، «ستمگران را خروشى آسمانى فرا گرفت و در خانه هاى خود مردند».

اينها مجازاتهايى پى درپى بود كه خوارى و ذلّت را بدان قوم تحميل كرد تا آنجا كه زمين با همه گشادگى بر آنان تنگ آمده و از درون نيز به ستوه آمده بودند.

بدين ترتيب، از خانه هاى خود به خارج شهر گريختند. آنجا ابرى پديدار شد و اين قوم اميدوار شدند كه در سايۀ آن بياسايند يا باران رحمت الهى را ببينند. اما به جاى آن، خروشى پرقدرت و زمين لرزه اى سخت بود كه آنان را فرا گرفت.

ابن كثير در اين باره مى گويد:

«خداوند مجازاتهاى گوناگون و مصيبتهايى متنوّع و گرفتاريهاى متفاوتى بر آنان نازل كرد و اين بدان جهت بود كه اين قوم به صفات زشت گوناگونى متّصف شده بودند. خداوند بر آنان زلزله اى سخت را مسلّط ساخت كه همه حركتها را به توقّف در آورد و نيز خروشى با خشونت كه همه صداها را خاموش كرد و بالاخره، ابرى كه از هر طرف آن شراره هاى آتش بر اين قوم فرود مى آمد».

نكتۀ دوم: خصوصيتى كه مردم مدين، در ميان همۀ بت پرستان داشتند آن بود كه فساد اخلاقى و بدرفتارى با يكديگر را نيز در كنار درخت پرستى قرار داده بودند. آنان كم فروشى مى كردند، راهزنانى بودند كه راه را بر ديگران مى بستند و

ص: 77


1- - اعراف/ 78.
2- - هود/ 67.

مسافران را مى ترساندند، سود فراوان مى ستاندند و ناقص به ديگران مى دادند و بالاخره اگر از كسى قرضى مى گرفتند در بازپس دادن از آن كمتر مى دادند و بدين ترتيب، فاسدترين مردمان بودند. به همين دليل نيز، پيامبرشان آنها را از فساد نهى كرد و فرمود: «در زمين به فساد مكوشيد» كه هيچ چيز جز برخورد فسادآميز با ديگران جامعه را فاسد نمى كند. اينگونه برخوردها بود كه جامعۀ مدين را نابود كرد. آنان گروهى اندك بودند كه خداوند شمار ايشان را افزون ساخت، اما آنان در مقابل غرور خود را دو چندان كردند، عزّت و شرافت خود را خفه كردند و به فساد روى آوردند.

بارزترين چيزى كه شعيب اين مردم را به آن فرا مى خواند، وفادارى، برخورد خوب، همكارى و تعاون در امور خير و التزام به حقوق ديگران به جاى همدستى بر گناه بود.

شعيب داراى بيانى شيوا، سخنانى فصيح و پرتأثير بود تا آنجا كه در برخى از آثار چنين روايت شده است كه او خطيب پيامبران بود.

مدين شهرى در سرزمين عربى و در كناره هاى شام بود. در كتاب قصص الانبياء از ابو فداء دربارۀ اين شهر چنين آمده است:

«مردم مدين قومى عرب بودند كه در شهرى در نزديكى سرزمين «معان» در اطراف شام، پشت منطقۀ حجاز و نزديك درياچۀ قوم لوط و با فاصلۀ زمانى كمى پس از آن قوم مى زيستند. مدين قبيله ايست كه به نام همين مردم كه از نسل مدين بن مديان بودند شناخته شده است»(1).

موسى در سرزمين عربى مبعوث شد

31 - موسى در مصر برخاست، همان جا كه به دنيا آمد، پس در خانۀ فرعون بزرگ و بالنده شد، در حالى كه تحت مراقبت الهى بود نه مراقبت فرعون؛ چه،

ص: 78


1- - ر. ك. ابو فداء، قصص الانبياء، ج 1، ص 275.

فرعون از او بيمناك بود. اما خداوند، موسى را به ديدۀ محبّت خود پرورد، او را نگهبان بود و نبوّت را به وى بخشيد و او كليم الله يعنى همسخن خدا شد.

اما رسالت الهى در زادگاه موسى، مصر، به وى ابلاغ نشد، بلكه خداوند در خارج مصر، آنجا كه سرزمين عربى است، از وراى درخت با وى سخن گفت.

ماجراى كليم الله بدين ترتيب بود: هنگامى كه موسى يك نفر از مصريان را به قتل رساند، ديگر بار كسى از قوم موسى، بنى اسرائيل، مورد تعدى قرار گرفت و وى موسى را تشويق كرد تا فردى را كه به او تعدى كرده نيز به قتل برساند. البته موسى چنين نكرد و دريافت كه اين يك فتنه است. به همين سبب، به آنكه او را تشويق مى كرد فرمود: «تو، به روشنى، گمراهى»(1). چون به موسى اطلاع دادند كه مردم براى كشتن او توطئه مى چينند، از مصر بيرون رفت و راه مدين را در پيش گرفت، در حالى كه احساس مى كرد به كمك و يارى محتاج است. او در اين حال مى گفت: «پروردگارا من به هر خيرى كه بر من فرود فرستى فقير و نيازمندم»(2).

او همچنين در آرزوى راهنمايى از سوى پروردگارش چنين مى گفت: «شايد پروردگارم مرا به راه راستى رهنمون شود»(3).

«هنگامى كه به چاه مدين رسيد، گروهى از مردم را ديد كه آب بر مى دارند، در كنار جمع مردم دو زن را يافت كه گوسفندان خويش را مراقب بودند»(4). اين دو، مراقب گوسفندان خود بودند كه با ديگر گوسفندان مخلوط نشوند. آنها گوسفندان خود را از باقيماندۀ آبى كه پس از آب برگرفتن مردان مى ماند، آب مى دادند، زيرا آن مردان پس از آب دادن گوسفندان خود سنگى بر روى چاه مى گذاشتند و بدين ترتيب، آن دو زن تنها نمى توانستند حتّى از باقيماندۀ آبى كه آنان

ص: 79


1- - قصص/ 18.
2- - همان/ 24.
3- - همان/ 22.
4- - همان/ 23.

از چاه بيرون آورده بودند گوسفندان خود را آب دهند. از آنجا كه تنها ضعيف درد ضعيف را درك مى كند و به او دل مى سوزاند، موسى كه به دليل فقر و نياز روحيّه اش ضعيف بود به آن دو دختر كه بدنى ضعيف داشتند فرمود: «كار شما چيست؟ گفتند: ما گوسفندان را آب نمى دهيم تا وقتى كه چوپانان بروند»(1).

موسى كه چنين شنيد زمانى كه ديگر چوپانان رفتند به سراغ آن سنگ رفت، آن را از روى چاه برداشت و براى آن دو زن از چاه آب كشيد.

آن دو دختر چون به خانه رفتند، داستان آن مرد توانمند امين را به پدر بازگفتند. پدر، او را هشت يا ده سال اجير كرد و اين مدت نيز به سر آمد.

«چون موسى آن مهلت را به پايان رساند و با خانوادۀ خويش روانه شد در كنار كوه طور آتشى را يافت. به خانوادۀ خود گفت: باشيد كه من آتشى يافته ام شايد بتوانم از آن سوى خبرى بياورم و يا گيرانه اى از آتش به دست آورم تا آتشى برافروزيد و گرم شويد. چون به جانب طور رفت، در آن سرزمين مبارك از كنارۀ راست درّه از درخت به او ندا داده شد كه اين منم، خداوند، پروردگار جهانيان»(2).

آن گونه كه در قصص الانبياء آمده است، مدين نام شهرى است كه قوم شعيب اصحاب الايكه در آنجا بودند و قبل از زمان موسى، خداوند آنان را هلاك ساخته بود.

بنابراين، همان طور كه مى بينيد، مدين از سرزمينهاى عربى است و رسالت موسى در اين منطقه بر او نازل شده است و اين هنگامى بود كه موسى ده سال را در اين منطقه به سر برده و از محيط فرعون دور بود و در نتيجه دل او صفايى بيشتر يافته بود.

ممكن است گفته شود آيۀ قرآن نشان مى دهد كه بعثت موسى در كنار كوه

ص: 80


1- - همان.
2- - همان/ 30-29.

طور يعنى در سرزمين سيناء سرزمينى خارج از جزيرة العرب بوده است. اما مى گوييم: اين درست است ولى بعثت هر چند در سرزمينى خارج از شبه جزيره رخ داده لكن اين، هنگامى اتفاق افتاد كه دل موسى در سرزمينى عربى از فرعون و آثار او و از طغيان وى و آن خوارى و زبونى كه وى بر بنى اسرائيل روا مى داشت و نيز از محيط مصر فرعونى كه در نتيجه نظام نادرست رفاه و شكوفايى و ذلت همه در كنار هم قرار داشت تأثيرى نپذيرفته بود.

چگونه است كه مدين محل زندگى موسى در سرزمينهاى عربى در كناره هاى شام است ولى موسى در كنارۀ كوه طور جايى دور از مدين مبعوث شده است؟

ابو فداء در كتاب خود قصص الانبياء به اين سؤال چنين پاسخ مى دهد كه «و سار باهله» يعنى آنگونه كه تنى چند از مفسّران اظهار مى دارند موسى به دليل چند سال دورى دلش براى خاندانش تنگ شده بود و به همين دليل، از نزد پدر همسر خود به همراه زن، دو فرزند و گوسفندى كه در مدت اقامت در مدين به دست آورده بود، روانۀ ديدار خاندان خويش در سرزمين مصر شد و در طىّ همين راه بود كه به رسالت مبعوث گشت.

به هر حال زمانى خداوند موسى را به عنوان كليم و همسخن خود و نيز به عنوان پيامبر الهى به سوى فرعون برانگيخت كه وى به مدت ده سال، توسّط شعيب، از سرزمين مصر نجات يافته و از جوّ فرعونى دور بود تا مهيّاى پذيرش امر پروردگار به ابلاغ رسالت الهى به مردم و فرعون شود، فرعونى كه طغيان پيشه كرده بود.

سرزمين عرب پناهگاه مهاجران دينى

32 - سرزمين عرب پناهگاه دين دارانى بود كه از ستم مى گريختند و اين سرزمين را مسكن و مأواى خود قرار مى دادند. پس اينجا، سرزمين پيامبران داراى مكتب جهانى است و نيز پناهگاه اديانى كه در خارج از اين سرزمين سر بر آورد اما

ص: 81

گروندگان به آن در سرزمين خود گرفتار ستم شدند و آزارها به آنان رسيد، چه از ناحيۀ تاتارهايى كه در سرتاسر سرزمين بنى اسرائيل به تاخت وتاز پرداختند و آنان را تار و مار كردند - كه اينان همان صاحبان نيرويى سخت(1) بودند كه خداوند آنها را براى مجازات بنى اسرائيل برانگيخت -، چه از ناحيه روميانى كه خوارى و زبونى را بر بنى اسرائيل تحميل كردند. اين روميان نه حقوقى را همانند حقوق شهروندان خود براى بنى اسرائيل به رسميت مى شناختند و نه به آنان تابعيّت رومى اعطا مى كردند هر چند كه بنى اسرائيل تحت حكومت و سيطرۀ اين دولت قرار داشتند و شهروندان آن به شمار مى رفتند، اما شهروندانى درجۀ دو كه روميان بر آنها تسلط و امتياز داشتند. به همين دليل، بسيارى از يهوديان پناهگاهى براى خود نمى يافتند مگر سرزمين اعراب كه دژى براى كسانى بود كه براى حفظ دين خود مى گريختند و هيچ پناهگاهى را جز سرزمين پيامبران نخستين كه كسى بر آنجا غلبه نيافته بود سراغ نداشتند.

اين گريختگان ابتدائا در سرزمين يمن پناه يافتند و به همين دليل، در سايۀ حاكميّت قوم تبّع قرار گرفتند. هر چند اين قوم بت پرست بودند، اما مهاجران در حكومت آنها سايه اى آرامش آور يافتند و خود را در پناه آن قرار دادند و در آنجا از آزادى كامل نيز برخوردار شدند و به همين سبب، گروهى از ساكنان يمن به آيين يهودى گردن نهادند. البتّه يهوديان آيين خود را يك دين نمى دانند كه براى اصلاح و خير و سعادت همۀ بشر آمده باشد، بلكه آن را يك نژاد خاص مى دانند و آن انديشۀ فاسد خويش را بر زبان مى آورند كه «ما فرزندان و دوستان خداييم». يهوديان مهاجر، به همين دليل، يمنيهايى را كه به آيين آنان در آمده بودند به خود ملحق

ص: 82


1- - اشاره است به آيه پنجم سوره «اسراء» كه مى فرمايد: «چون موعد نخستين فساد و سركشى بنى اسرائيل فرا رسيد، بر شما بندگانى از خود را گماشتيم كه داراى نيرويى سخت بودند. پس در ميان شهرها به گردش در آمدند...».

نكردند و آنان را در جامعۀ خود جاى ندادند، بلكه آنها را «سامريون» ناميدند.

اين يهوديان، همچنين در كنار اوس و خزرج كه وطن اصلى آنان يمن بود زيستند.

هنگامى كه بت پرستان يمن اوس و خزرج به مدينه - آنجا كه چراگاهى پرحاصل و سرزمينى خرم بود - هجرت كردند، يهوديان نيز به مناطق اطراف مدينه مهاجرت گزيدند و بدين ترتيب، قبايل بنى نضير، بنى قينقاع، بنى قريظه و خيبر به اطراف يثرب آمدند.

آنان به دليل نژادپرستى خاص خود با جامعۀ اعراب در نياميختند، بلكه دژهايى انتخاب كردند كه محلّ اقامتشان قرار مى گرفت و مزارعى سرسبز و با طراوت به خود اختصاص دادند كه به همين سبب، صاحب درختان و محصولات خرما شدند. اين نخلستانها در ملكيت يهوديان ساكن مدينه، بنى نضير، بنى قريظه و بنى قينقاع قرار داشت همچنان كه ساكنان خيبر نيز وضعيتى مشابه داشتند.

اين يهوديان به مقتضاى وضعيّت فكرى و نژادپرستى خود، خود محور بودند، تنها خود را دوست داشتند و با ديگر مردم همكارى نمى كردند.

بدين ترتيب، آنان با اعراب دادوستد نمى كردند و اگر هم دادوستدى داشتند، اعراب را مغبون و حقّ آنان را پايمال مى كردند و پيمانهاى خود را مى شكستند، آن گونه كه خداوند مى فرمايد: «گروهى از اينانند كه اگر حتّى يك دينار به ايشان امانت دهى، آن را به تو بر نمى گردانند مگر تا زمانى كه بالاى سرشان باشى. اين بدان سبب است كه آنان گفته اند ما را با بيسوادها كارى نيست ما با آنان و از آنان نيستيم.

آنان بر خدا دروغ مى بندند و از اين كار خود آگاهند. بلكه آن كس كه به پيمان خويش وفادار باشد و بپرهيزد محبوب است كه خداوند متّقيان را دوست دارد»(1).

ص: 83


1- - آل عمران/ 76-75.

بدينسان، يهوديان حتى از رفتار شايسته با كسانى كه آنان را پناه دادند و در سرزمين خود مسكن داده بودند، سرباز زدند و به آنان به ديدۀ افرادى پايين تر و بيسواد نگريستند؛ چه، به گمان باطل يهوديان و در گفتار نادرست آنان، حق بيسواد را مى توان خورد آرى، آنان خود را از اعراب به كنار مى گرفتند و حوزه اى ديگر جداى از آنها به خود اختصاص دادند و در همسايگى اعراب به زندگى خود ادامه دادند در حالى كه مى گرفتند ولى نمى دادند.

مسيحيّت

33 - همان گونه كه يهوديان به سرزمين آزادى يعنى سرزمين عربى پناه آورده بودند، مسيحيان نيز - هنگامى كه تحت ستم روميان قرار داشتند و يهوديان نيز در اين كار مشوّق آنان بودند، آن گونه كه دربارۀ تلاش يهوديان در تشويق روميان عليه مسيح (ع) روايتى رسيده است - به همين سرزمين پناه آوردند.

مسيحيان به سرزمين نجران پناهنده شدند. چنين به نظر مى رسد كه اين مسيحيان مهاجر كسانى بودند كه از حوزه حاكميّت شاهان روم كه آنان را مورد ستم قرار مى دادند گريخته بودند. همچنين به نظر مى رسد آنان در ابتداى كار يگانه پرست بودند تا زمانى كه بت پرستى از طريق عقيده به تثليث و الوهيّت عيسى و مادرش و روح القدس در اين آيين آسمانى راه يافت كه در اين هنگام آنان نيز چنين عقيده اى پيدا كردند.

در كتاب الاكتفاء آمده است:

«در سرزمين نجران باقيماندگانى از معتقدان به عيسى بن مريم بر عقيده به انجيل استوار ماندند. آنان دين دارانى اهل فضل و استقامت بودند و رهبرى آنان بر عهدۀ مردى به نام عبد الله تامر بود كه در جايگاه اصل و مرجع آن دين در سرزمين نجران نشسته بود، سرزمينى كه در آن روزگار از بهترين سرزمينهاى عربى دانسته مى شد».

ص: 84

مردم نجران تا عصر ظهور پيامبر (صلی الله علیه و آله) بر اصل ديانت مسيح (ع) استقامت و پايدارى ورزيدند تا آنجا كه قرآن كريم از اين گروه به تمجيد ياد كرده و فرموده است:

«دشمن ترين مردم با مؤمنان را يهوديان و مشركان خواهى يافت و نزديكترين و دوست ترين آنان با مؤمنان را كسانى خواهى يافت كه گفتند ما مسيحى هستيم.

اين بدان سبب است كه در ميان آنان قدّيس ها و راهبانى هستند كه كبر نمى ورزند و هرگاه آنچه را بر پيامبر نازل شده بشنوند خواهى ديد كه به سبب حقيقتى كه بدان آگاه شده اند اشك از ديدگانشان سرازير مى شود و مى گويند پروردگارا، ايمان آورديم. پس ما را در رديف گواهان بنويس. ما را چه مى شود كه به خداوند و به حقيقتى كه بر ما آمده است ايمان نمى آوريم و در عين حال طمع آن داريم كه پروردگارمان ما را در رديف مردمان درستكار قرار دهد. پس خداوند، به سبب آنچه اينان گفتند، بهشتهايى را به آنان پاداش داد كه در زير آنها نهرهايى جارى است تا در آن جاودان باشند كه اين، پاداش نيكوكاران است»(1).

مرد صالح

34 - در تاريخ نجران گفته اند: با همه مقام و منزلتى كه عبد الله خرما فروش از آن برخوردار بود، در اين سرزمين، مردى صالح از مسيحيان شام مى زيست. از سياق اخبار چنين بر مى آيد كه وى از كسانى بود كه به خاطر حفظ دين خود از سرزمين روم گريخت، يا به اين سبب كه روميان مسيحيان را مورد ستم قرار مى دادند و يا به اين خاطر كه وى پس از پايان اين ستم مشاهده مى كرد كه روميان اين دين را به سوى بت پرستى تغيير داده و آن را از يگانه پرستى كه اصل و اساس اين آيين بود منحرف ساخته اند.

نام اين مرد «فيميون» و مردى پارسا، درستكار، پرتلاش و مرد كار بود و جز

ص: 85


1- - مائده/ 85-82.

از حاصل دسترنج خويش نمى خورد. او علاقه مند بود كه دور از چشم مردم زندگى كند و دوست نداشت مردم او را بشناسند. به همين سبب بمحض آن كه در يك آبادى شناخته مى شد، از آنجا به جايى ديگر مى رفت، اما فضل او در همه جا او را بر ديگران آشكار مى ساخت.

شايد سرّ اين كه وى به صورت مخفيانه مى زيست آن بود كه بر وى ستم بسيار رفته بود و به همين سبب مى خواست شناخته نشود و به همين دليل، به جاهاى مختلفى مى رفت و در آنجا مى زيست تا هم عقيده خالص خود را حفظ كند و هم ستمى بر او نرود.

در اين آمد و شدها، جوانى به نام صالح با او همراه بود و هر جا او سكنى مى گزيد، فرود مى آمد و هر جا را او ترك مى كرد، ترك مى كرد؛ آنسان كه مريدى شيخ خود را پيروى مى كند.

در يكى از اين سفرها، كاروانى آن دو را ربود و به اسارت در آورد و پس از آن، فروخت. كسى كه فيميون را خريده بود در اين برده خود خير فراوانى مشاهده كرد؛ چه، او پاره اى از شب برمى خاست و نماز مى گزارد، بى آنكه به اسارت خود اعتنايى كند و اين در حالى بود كه وى از آزادى عبادت برخوردار نبود.

در اين زمان مردم نجران درخت خرمايى را مورد پرستش قرار داده بودند، آنگونه كه مردم مدين قبل از آن، ايكه را پرستش مى كردند. آن پارساى پاك كه در اسارت بود مالك خود را به پرستش خداى يگانه فرا مى خواند و در عقيده و ديانت آن كسى را كه بدن وى را به اطاعت خود در آورده، اسير خود ساخته بود.

او به آن مردم مى گفت: «شما در انديشه اى باطليد. اين درخت خرما نه سودى مى رساند و نه ضررى. اگر من به پيشگاه خداوند يگانه و بى انبازى كه او را مى پرستم، بر اين درخت نفرين كنم، خداوند آن را نابود مى كند».

آن مرد به وى گفت: «بكن. اگر چنين كردى، ما به آيين تو در خواهيم آمد و عقيده اى را كه بر آنيم رها خواهيم كرد». فيميون برخاست، وضو ساخت و نماز

ص: 86

گزارد و سپس به پيشگاه خداوند عليه آن درخت نفرين كرد. در پى نفرين او، خداوند بادى سخت را بر آن درخت فرو فرستاد و آن باد، درخت را از ريشه برآورد و در اين هنگام، بسيارى از آن مردم پيرو او شدند و وضعيت و شرح ماجراى نفرين او و آنچه پس از اين نفرين بر سر درخت آمده بود در همه جا پخش شد.

بدين ترتيب، نجران به عقيدۀ فيميون گرويد و وى آنان را به سوى آيين حقيقى عيسى (ع) هدايت كرد.

بى ترديد، اين خبر از افسانه خالى نيست، بويژه آن كه برخى توهّمات در اين خبر وجود دارد. به همين دليل، ما از ذكر همه تفاصيل اين ماجرا خوددارى ورزيديم و به مقدارى بسنده كرديم كه قابل باور كردن است و دليلى وجود ندارد كه دال بر دروغ بودن آن باشد و يا اين گمان را به وجود آورد كه اين ماجرا اصلا نامعقول است.

على رغم همه مبالغه هايى كه در اين ماجرا وجود دارد، عقل وجود چنين رخدادى را نفى نمى كند، چرا كه، بى ترديد، آيين مسيحى به نجران راه يافته بود و در ابتداى ورود به اين سرزمين، اين مسيحيت، مسيحيت عيسى بود و نه مسيحيتى كه پس از عيسى انحراف يافته بود. هر چند بعدها، رگه هايى از تحريف در عقايد مردم نجران به وجود آمد، اما هنگامى كه اين مسيحيان با پيامبر (صلی الله علیه و آله) ملاقات كردند، باقيمانده هايى از درستى و نيكنفسى در آنان بر جاى بود. در اين ملاقات غير از نجرانيان، گروه ديگرى از اعراب معتقد به مسيحيّت نيز حضور داشتند، همانند مسيحيان بنى تغلب كه در كنار مسلمانان مى زيستند و تا زمان خلفاى پس از پيامبر نيز بر مسيحيت ماندند. على رغم انتشار مسيحيّت در سرزمين نجران كه در پى تبليغات مبلغان اصيل مسيحى صورت پذيرفته بود، پادشاه آن سرزمين بر آيين بت پرستى باقى بود. در اين ميان، ملّت نجران چنان مصلحت ديدند كه مبلّغان مسيحيت كه با اخلاص به يگانه پرستى موجود در آيين مسيحيت اصيل مى پرداختند از اين سرزمين خارج شوند. پادشاه كه چنين ديد، اين مبلغان را مورد آزارى سخت

ص: 87

و شكنجه قرار داد و گونه هايى از آزار و شكنجه را بر ايشان روا داشت كه تا آن زمان سابقه نداشت.

اصحاب اخدود

35 - مردم نجران در مسيحيّت خود اخلاص نشان دادند و در راه آن شديدترين مجازات را پذيرا شدند و به جاى آن كه عقيده و دين خود را تغيير دهند، آزار و شكنجه ها را پذيرفتند. آنان به عقيده اى جز آنچه داشتند دل ننهادند و در اين راه گرفتار امتحانى سخت شدند و به نيكى از امتحان در آمدند و پايدارى ورزيدند.

ماجرا بدين ترتيب بود كه ذو نواس به سوى آنان لشكركشى كرد و خواست آنان را وادار سازد يا آيين يهود را بپذيرند و يا به بت پرستى برگردند. اما نجرانيان هيچ راهى را نپذيرفتند مگر آن كه با اين خواسته مخالفت ورزند و به جاى آن كه عقيده و آيين خود را تغيير دهند، به شكنجه و آزار تن در دادند. بنابراين، ذو نواس خندقهايى حفر كرد، در آنها آتش بر افروخت و مردم نجران را در اين آتش افكند و سوزانيد. اما آنان عقيده خود را تغيير ندادند و عوض نكردند تا آنجا كه گفته اند وى بيست هزار نفر را در اين آتش افكند و همه سوختند. اينان همان كسانى هستند كه قرآن كريم از آنها ياد مى كند و مى فرمايد: «سوگند به آسمان كه داراى برجهايى است، سوگند به روز موعود و شاهد و مشهود. مرده باد آتش بر افروزان خندقها كه آتشى بر افروختند و در كنار آن نشستند و آنچه را با مؤمنان مى كردند، تماشا كردند.

آنان هيچ بهانه و ايرادى عليه آن مؤمنان نداشتند مگر آن كه به خداوند عزيز و حميد ايمان آورده اند، آن كه سلطنت آسمانها و زمين از آن اوست و خداوند بر هر چيز گواه است. آنان كه مؤمنين و مؤمنات را سوزاندند و سپس توبه نكردند، عذاب جهنم براى آنان است و عذاب حريق از آن ايشان»(1).

ص: 88


1- - بروج/ 10-1.

بدين ترتيب ملاحظه مى كنيم كسانى كه به آن عذاب و شكنجۀ سخت گرفتار شدند، از سوى قرآن، مؤمن خوانده شده اند و اين خود، از سلامت عقيده و حسن ايمان آن قوم حكايت دارد و نيز از اين كه آنان به خداوند عزيز و حميد ايمان داشتند و نه به چيزى جز آن. پس نه در ميان آنان تثليثى وجود داشته است و نه شركى. اگر گروه مورد اشاره همان مسيحيان نجران باشند، آيات فوق دليل آن خواهد بود كه تحريف آيين مسيحيت به ميان آنان راه نيافته يا آن كه در آن زمان هنوز اين آيين در هيچ جاى ديگر تحريف نشده بود.

گويا بر اين مؤمنان راستين، مصيباتى وارد شده بود كه مشابه آن از سوى شاهان رومى قبل از كنستانتين از قبيل دقلديانوس، نرون و ديگر كسانى كه اهانت و ستم به مسيحيان روا داشتند بر سر ديگر مسيحيان آمده بود.

ويژگيهاى جزيرة العرب

36 - چرا جزيرة العرب به رسالتهاى نخستين، رسالت ادريس، نوح، هود و صالح اختصاص يافته، چرا ابراهيم به فضيلت برپا كردن كعبه در اين سرزمين نايل آمده، چرا شعيب در مدين كه جزئى از اين سرزمين است مبعوث شده و چرا نور رسالت موسى از اين سرزمين برخاسته است؟

ديگر آنكه، چرا اين سرزمين پذيراى هجرت يهوديانى شده است كه گرفتار آزارها و شكنجه هاى سخت شده بودند و چرا مسيحيان اين سرزمين را پناهگاه خود يافتند؟

با طرح سه نكتۀ ذيل به اين سؤالات پاسخ مى دهيم:

الف) بر خلاف گمان آنان كه بى هيچ دليلى حكم مى كنند و آنان كه سخنان سست و بى پايه بر زبان مى رانند و بر خلاف ادّعاى كسانى كه با غرض و با بى انصافى از گفتن حقيقت اجتناب مى ورزند، سرزمين عربى، سرزمينى وحشى نيست؛ بلكه سرزمينى است كه در آن هوشمندى و صفاى دلها بسان صفاى آسمان

ص: 89

ديده مى شود و در آنجا، زمينۀ پاسخ مثبت دادن به دعوت خير با زمينۀ مقاومت در برابر آن برابر و همسان است. هيچ كس نيز نمى تواند مدّعى شود كه سرزمينى در دورانهاى گذشتۀ خود متمدّن تر از دورانهاى بعد بوده است. به عنوان نمونه، زندگى در غرب اروپا همانند زندگى حيوانات وحشى بود و قبل از آن كه مسيحيّت به ميان ساكسنها و وندالها راه يابد، هيچ تمدّنى در آنجا نبود و مسيحيّت نيز هنگامى به آنجا رسيد كه چهره اش تغيير يافته و از اصل و هويت خويش انحراف پيدا كرده بود. اين در حالى است كه شرق قديم گهوارۀ تمدّنها، مهد اديان و خاستگاه پيامبران بود و جزيرة العرب نيز از ميان همه، اين ويژگى را داشت كه بى آلايش ترين نقطۀ شرق بود چرا كه رسالتهاى نخستين الهى از اين سرزمين و مناطق مجاور آن از قبيل سرزمين كنعان و بابل - يا از سرزمينهايى برخاسته بود كه در دايرۀ سرزمينهاى جزيرة العرب قرار مى گرفت از قبيل يمن و بحرين و مناطق ماوراى آن.

ب) جزيرة العرب علاوه بر هوشمندى مردم و صفا و راستى دلهايشان - هر چند گاه نيز انحرافاتى بدان راه مى يافت - از نظر موقعيت جغرافيايى آن زمان دژى استوار بود كه در دشت و بيابان و شهر و روستاى آن دژهايى براى جلوگيرى از تجاوزات وحشيانه اى ملتهايى وجود داشت كه در گذشته تهاجمات فراوانى كرده بودند.

بنابراين، با توجه به اين كه احتمال آن مى رفت كه پيامبران در اشاعه و گسترش دين خود به مردم نقاط دورتر با مقاومت روبرو شوند، شايسته بود كه اديان آنان در ديوارهاى محكم دو دژ متداخل حفاظت شود. يك دژ، سرزمين مناسب بود كه مانع از آن مى شد تا بيگانه اى بدان راه يابد و دژ ديگر، دلهايى بود كه چون ايمان بياورد مقاومت مى يابد و به نيروى ايمان خود نفوذناپذير مى گردد؛ چه، اين استقامت و راستى دلهاست كه به وسيلۀ آن خلق و خوى هر ملّتى از ملّتهاى ديگر متمايز مى شود و اگر حتى انديشه انحراف يابد، دل پاك بر راه اين انحراف قرار مى گيرد و انديشه را به راه راست مى آورد. اما آن هنگام كه پرده هاى گمراهى بر

ص: 90

قلبها قرار گيرد و از سوى ديگر دل، دلى پاك نباشد و بر حق استقامت نداشته باشد، چنين انسانى به حق نمى رسد مگر آن كس كه خداوند بر او رحم كند و او را دست گيرد.

نمونه حقيقتى كه درباره نفوذناپذير بودن سرزمين گفتيم سرزمين اعراب است. در حالى كه آنان در مجاورت و در ميان دو دولت بزرگ قرار داشتند، اما هرگز اين دو دولت حاكميت خود را بر اين سرزمين تحميل نكردند و هيچ كدام نتوانستند از اطراف اين حوزه به درون آن وارد شوند؛ چرا كه در اين صورت با دلهايى استوار و با صلابت روبرو مى شدند كه پرتو خورشيدى فروزان آنها را روشن ساخته و نيرويى حياتبخش در آنها وجود داشت و شب و روز با حيوانات وحشى رودررو بودند و به همين سبب قدرت و شجاعتى دو چندان يافته بودند.

ج: امتياز ديگر اين سرزمين استوارى و تسليم ناپذيرى و اخلاق والاى اعراب و ويژگيهايى همچون سخاوت، گذشت و حسن اطاعت - البته در صورتى كه فرماندهى شايسته اى را بيابد - بود. عرب نافرمان است مگر آن هنگام كه فرمانده با تدبيرى را بيابد كه او را به پيش برد. شايد بهترين تصويرى كه از روحيات اعراب ارائه شده، گفتۀ عمر بن خطاب است كه پس از به دست گرفتن زمام امور مسلمانان گفت: «اعراب به سان شترى نافرمان هستند كه بايد آنكه او را به پيش برد نيك بداند كه او را به كدامين سوى ببرد».

بدين ترتيب، سه عنصر در شخصيّت اعراب گرد هم آمده است كه آنان را در ميان مناديان حق در رتبۀ نخست قرار مى دهد.

عنصر اوّل نيرويى در نفس عرب است كه او را به مقاومت و تسليم ناپذيرى مى كشاند. اين ويژگى را مى توان در روحيّۀ مؤمنان مسيحى يافت كه هيچ تغيير و تبديلى را در عقيدۀ خود نپذيرفتند و چون تبّع براى وادار كردن آنان به تغيير عقيده خود تلاش كرد و آنان را در معرض زبانه هاى آتش قرارداد، به هيچ دستاوردى دست نيافت و هيچ سودى از اين تلاش خود نبرد.

عنصر دوم نيكدلى و قدرت فهم بالاى اعراب - كه حتى در دوران جاهليّت

ص: 91

نيز آن را حفظ كردند - و نيز صداقت دل و راستى در گفتار و كردار آنان بود كه بدان مى پرداختند.

عنصر سوم عصيانگرى اعراب است كه به مقتضاى اين روحيّه هرگز به خوارى و ذلت از كسى فرمان نمى بردند، بلكه با درايت و فهم و به ارادۀ خود، بى آنكه مجبور شوند از رهبر مورد پسند خويش فرمان مى بردند.

بدين ترتيب، بعثت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ميان چنين مردمى رخ داد و در اين زمان بود كه ويژگيهاى نيك نهفتۀ اعراب خود را آشكار ساخت و در ميان ظلمت موجود در آن عصر راه خود به سوى نور را شكافت.

خداوند مى داند رسالت خود را در كجا قرار دهد.

37 - آرى، تنها خداوند است كه شخص لايق رسالت را انتخاب مى كند و آنان را كه بايستى بار رسالت را بر دوش كشند و نيز مردمى را كه وحى در ميان آنان فرود مى آيد و آنان عهده دار تبليغ رسالت الهى به ديگر مردم مى شوند، برمى گزيند.

اين بار، خداوند سرزمين عرب را برگزيد؛ چه، اينجا سرزمين رسالتهاى جهانيى بود كه پيامبران بشير و نذير به همراه كتاب الهى و قدرتى بسنده براى حفظ آن در آنجا برانگيخته شده بودند.

در اين سرزمين عبرتها و گرفتاريهاى پندآموز است. در اين سرزمين آثارى است كه ما را به درس گرفتن از خود فرا مى خواند. اينجاست كه هيچ طمع و آزى به حكم راندن و سلطه بر آن اشراف نيافته و جايى است كه نيروهاى شر آفرين بر آن غلبه نيافتند، هر چند عيوب و كاستيهايى در ميان ساكنان اين سرزمين وجود داشت، اما اين عيوب و كاستيها در دانسته ها و ندانسته هاى اعراب بودند نه در دلهاى آنان. اينجا سرزمينى است كه پادشاهانى كه دلها را به فساد مى كشند و شرافتمندان را به خوارى مى نشانند نتوانستند ذلت و خوارى را بر آن تحميل كنند،

ص: 92

پادشاهانى كه «اگر به آباديى پا نهند، آن را به فساد مى كشند و مردم شرافتمند آن را خوار و زبون مى سازند و كردۀ آنان چنين است»(1).

اينك دلهاى مردمى كه با ستم شاهان مواجه نشده رسالت سربلندى و عزت را به جاى جاى زمين مى رساند. آنان اگر در جاهليت خود حكومت شاهان را نپذيرفتند، پس از اسلام آوردن نيز تختهاى آنان را از بنيان بر كندند. اعراب دشمن سلطۀ شخصى و حكومت فردى بودند و همانان بودند كه پس از سرمست شدن از شراب دوستى اسلام و پس از آن كه پرچم اين دين را در شرق و غرب عالم به اهتزاز در آوردند، قصرهاى شاهان ستمگر را درهم كوبيدند.

اگر براى در دامن گرفتن رسالت الهى جايى جز سرزمين عرب انتخاب مى شد، مايۀ گرفتاريهاى فراوان مى گرديد؛ چرا كه تنها اين سرزمين، سرزمين عزت و سربلندى بود كه ذلّت و خوارى در آنجايى نداشت، سرزمين آزادگى و شجاعت بود و روشن است كه دين عزّت و سربلندى و تلاش و عمل صالح را تنها آزادگانى بر دوش مى كشند كه از پذيرش پستى و تن در دادن به ذلّت و خوارى سر بر مى تابند و در راه آزادگى خود، همه سختيها را پذيرا مى شوند. چنين ويژگيهايى تنها در اعراب و سرزمين آنان فراهم بود. به همين دليل نيز بمحض پذيرش اسلام، از سرزمين خود به ماوراى آن پاى نهادند و ديگران را به اين آيين فرا خواندند، بى آن كه هيچ گونه سستى و فرار و نوميدى از خود نشان دهند. آنان هيچ گاه سختى نبرد را به هدف در آغوش كشيدن آسايش و راحتى رها نكردند؛ چه، آنان دردها و رنجهاى صحرا را تجربه كرده بودند.

بنگريد كه اگر سرزمينى براى نبوّت جز سرزمين اعراب انتخاب مى شد چه پيش مى آمد؟ آيا نبوّت در سرزمين قيصرها مى بود، آنجا كه عامّۀ مردم سر در مقابل حكومت قيصر فرود آورده و خود را با كوچكى در مقابل او خوار و زبون كرده

ص: 93


1- - نمل/ 34.

بودند تا آنجا كه او را از سرشتى جز سرشت خود و برتر از خود مى دانستند، آنجا كه در همه چيز اختلاف بود، آنجا كه تنها حكمران هوى و هوس بود، آنجا كه نژادپرستى سايه افكنده بود، آنجا كه دلها اسير خواسته هاى حكّام شده بود و آنجا كه هر دعوتى به مساوات ميان انسانها با مقاومت و مقابله روبرو مى شد.

اگر روميان شايستۀ پذيرايى از نبوّت نبودند، آيا سرزمين ايران سرزمين نبوّت مى بود؟ جايى كه كسرى، خوارى و ذلّت را بر مردمش مقرّر كرده بود و سيادت و سرورى اشراف، آنان را پراكنده ساخته بود تا آنجا كه حتّى اگر خود را از سلطۀ ذلّت و خوارى تحميل شده از سوى شاه مى رهانيدند، سايۀ ذلّت اطرافيان و درباريان را روى سر خود مى يافتند. آنان خود را فرو غلتيده در ذلّت و بى مقدارى مى ديدند و بدين ترتيب، دلهاشان نرم و فرمانبردار شده بود و در مقابل شاهان سر فرود آورده و خوار و ذليل شده بودند. اينك آيا ايرانيان، با آن ذلّت و خوارى، مى توانستند همان كسانى باشند كه دعوت اسلام به سرافرازى و عزّت را بر دوش كشند؟ آيا آنان، با اين اسارت دل و خودباختگى، مى توانستند همان كسانى باشند كه ديگران را به كرامت و منزلت انسانى فراخوانند، كرامتى كه خداوند در قرآن كريم در اين باره چنين فرموده است: «ما آدميزادگان را كرامت داديم و در خشكى و دريا آنان را مسلّط كرديم و از پاكيزه ها به ايشان روزى داديم و بر بسيارى از آفريدگان خود برتريشان بخشيديم»(1).

امكان ندارد كسانى مناديان حق شوند كه پيوسته با ستم مواجه بوده اند تا آنجا كه غرورشان از ميان رفته است يا كسانى كه با تسليم انس گرفته اند به گونه اى كه نمى توانند از آن رهايى يابند و لباس تسليم را از تن بدر كنند و يا بالاخره كسانى ديگران را به حق فرا خوانند كه به زندگى ذلّت بار تن در داده اند و خوارى و زبونى را پسنديده اند؛ بلكه تنها اين آزاد مردانند كه به عزّت و آزادى فرا مى خوانند.

ص: 94


1- - اسراء/ 70.

آيا مى توان تصوّر كرد كه سرزمين فراعنه سرزمينى باشد كه به سرنگون كردن حكومت فرعونها و اعلان اين حقيقت فرا خواند كه مردم، آزاد از مادر زاده شده اند؟ آيا مى توانستند مردمى عهده دار تبليغ رسالت الهى شوند كه از حكومت فرعونى به حكومت فرعونى ستمگرتر و فاسدتر، طغيانگرتر و سركش تر منتقل مى شدند؟ كسانى كه به در آغوش كشيدن خوارى و ذلّت مى شتافتند و از سرزمينى به سرزمينى و از سويى به سويى كوچ مى كردند و در مقابل ستم ستمگران و سركوب سركوب كنندگان نه حركتى از خود بروز مى دادند و نه فريادى و نه انقلابى از آنان برمى خاست؛ بلكه به ستم پذيرى انس گرفته بودند تا آنجا كه اگر كسى در زندگى آنان به پژوهش بپردازد چنين گمان مى كند كه آنان ستم ستمگران و سركوب آنها را گوارا و شيرين مى يافتند و كسانى را كه آنها را به ذلّت مى كشاندند تحمّل مى كردند و از اطاعت هركس كه تلاش مى كرد تا در آنان روح عزّت و كرامت بدمد سر برمى تافتند. از اين بالاتر ممكن است پژوهشگرى به اين پندار برسد كه آن مردم عزّت و سربلندى را بارى سنگين مى دانستند كه توان تحمّل آن نبود، مسئوليتى مى دانستند كه امكان بر عهده گرفتن آن نبود و بالاخره آن را بارى گران مى دانستند كه در زير آن از پاى در مى آمدند.

فرعون به آنان گفته بود: من خدايتان هستم. آنان نيز وى را مورد تأييد قرار داده بودند. به آنان گفته بود: آيا سلطنت مصر از آن من نيست و آيا اين نهرها از زير پاى من جارى نيست؟ آن مردم نيز او را تكذيب نكرده بودند. به آنها گفته بود: آيا شما را جز من نيز خدايى هست؟ و آنان گفته بودند: تو خدايى.

دلهاى اين مردم لرزان بود، به ذلّت انس گرفته بودند، تحمل چيزى جز آن بر آنها سخت و دشوار مى نمود و به همين دليل، پذيرفته بودند كه مردمى خنثى و بى اثر باشند. ذلّت و خوارى در خون آنان جريان داشت تا آنجا كه هرگاه كسى به ميان ايشان مى آمد و عزّت و سربلنديشان را مى خواست، آنچه را وى بدان دعوت مى كرد مورد انكار قرار مى دادند و حتى اگر او را تأييد مى كردند او را خداى خود يا

ص: 95

در رتبه اى همانند خدا قرار مى دادند و در خير و شر از او فرمان مى بردند و چنين تصوّر مى كردند كه همانسان كه پدرانشان خو گرفته بودند گفته هاى فرعون مقدّس است و كرده هاى او، مورد اطاعت. گرسنگى و برهنگى را تحمّل مى كردند و بدان تن در مى دادند. زيرا آنان با فرعون خو گرفته بودند و به همين دليل، اطاعت از كسى را تصوّر نمى كردند مگر آن كه وى همانند فرعون باشد.

موسى نيز به هنگام بعثت در جايى جز مصر و خارج از سرزمين فرعون مبعوث شد و هنگامى كه فرعون را به حق فرا خواند، هيچ كس، جز ساحران و گروهى اندك از مردم، به وى پاسخ مثبت نداد. بدين ترتيب، از قوم فرعون جز عدّه اى اندك ايمان نياوردند. موسى براى نجات پيروان خود آنان را از مصر خارج كرد و فرعون را خدا در دريا غرق ساخت و آنگاه موسى به سينا رفت تا دعوت حق را بر مردم عرضه كند. اما آنان چون بر عادات و خوى گذشتۀ مصريان تربيت يافته بودند، صلاح نيافتند. حتى آنان مى خواستند از گوساله اى كه خود ساخته بودند براى خود خدايى قرار دهند تا همانگونه كه مصريان گوساله مى پرستيدند، آنان نيز گوساله بپرستند. اين مؤمنان همراه موسى همچون بقيّۀ مصريان تن به ذلّت داده بودند و به همين سبب، هنگامى كه موسى از آنان خواست تا به سرزمين مقدّسى كه خداوند بر ايشان تقدير كرده بود درآيند، روحيّات نكبت زاى آنها بر ايشان غلبه يافت و ذلّت و خواريى كه فرعون بدانان چشانده بود ديگر بار بر آنان چيره شد.

ماجرا را در قرآن چنين مى خوانيم: «موسى به آن مردم فرمود: اى مردم به سرزمين مقدّسى درآييد كه خداوند برايتان تقدير كرده است و به گذشتۀ خويش بر مگرديد كه در اين صورت زيانكار خواهيد شد. آنان گفتند: اى موسى، در آن سرزمين مردمى ستمگر هستند و ما وارد آن نخواهيم شد مگر آنكه آنان از آنجا بيرون روند كه اگر بيرون رفتند ما وارد خواهيم شد. از اين ترسيدگان، دو نفر كه خداوند به آنان نعمت شجاعت داده بود گفتند از در بر ايشان وارد شويد كه در اين صورت غلبه خواهيد يافت. بر خدا توكل ورزيد اگر ايمان داريد. اما مردم گفتند:

ص: 96

اى موسى، ما هرگز تا زمانى كه آن ستمگران در آنجا هستند به آن سرزمين وارد نخواهيم شد. تو و خدايت برويد و بجنگيد كه ما در اينجا مى مانيم. موسى گفت پروردگارا بمن جز خود و برادرم را ندارم. ميان ما و مردمان فاسق جدايى افكن.

خداوند فرمود: اين سرزمين به مدت چهل سال بر آنان حرام شد تا در اين مدت در زمين سرگردان باشند. تو نيز بر مردم فاسق دريغ مخور»(1).

چنين روحيّه اى در آن مردم، ناشى از تحميل ذلت و خوارى به آنان از سوى فرعون بود و پس از اين نافرمانى، خداوند چهل سال سرگردانى در بيابان را برايشان تقدير فرمود تا ديگر بار بر قدرتمندى و سختى تربيت شوند و بدان خو گيرند و پس از آن نسلى نصرت طلب پديد آيند.

اگر سرزمين خاور نزديك را به سوى خاور دور ترك گوييم خواهيم ديد كه در آنجا نيز نظام طبقاتى غرور مردم را درهم شكسته و ملّت را به تسليم و ذلّت پذيرى كشانده بود.

بنابراين هيچ جايگاهى براى دعوت به حق و عزّت و آزادگى جز سرزمين عرب باقى نمانده بود.

مكّۀ مكرّمه

38 - جزيرة العرب خاستگاه رسالات نخستين بود. همچنين ابراهيم خليل الله، پس از گشت وگذار ميان عراق و سرزمين كنعان، به سرزمين عرب پناه آورد و در آنجا، بيت الله را بنا نهاد. او در برابر دعوتش به يگانه پرستى، پاسخهاى مثبتى را در اين منطقه يافت و خانه اى را بنا نهاد كه خداوند دربارۀ آن مى فرمايد: «نخستين خانه اى كه به نام خدا براى مردم بنيانگذارى شده، خانه اى است كه در مكّه مباركه و جايگاه هدايت جهانيان مى باشد و در آن، آياتى روشن و مقام ابراهيم قرار دارد و

ص: 97


1- - مائده/ 26-21.

هركس وارد آن شود، ايمن خواهد بود»(1).

همان گونه كه جزيرة العرب سرزمينى با ويژگيهاى خاص خود بود، مكّه نيز شهرى برجسته در ميان اعراب به شمار مى رفت و اسباب و زمينه هاى فراوانى در ميان اعراب دست بدست هم داده و اين شهر را مظهر عزّت و سرافرازى، محل گرد آمدن اعراب و جايگاه بالندگى زبان و ادبيات عرب قرار داده بود. مهمترين و برجسته ترين اين عوامل از اين قرارند:

الف: پدر پيامبران ابراهيم همان كسى بود كه براى نخستين بار سنگ بناى اين شهر را نهاد و اين شهر پس از آن، شهر بزرگ اعراب و شهر محورى آنان بود كه همه توانمنديهاى آن مردم بر محور اين شهر قرار مى گرفت. مكّه و ساكنان آن كه همان فرزندان ابراهيم بودند در ميان اعراب جايگاه رفيعى يافتند و اين مظهر استجابت دعاى ابراهيم آن بود آنجا كه از خداوند چنين خواست: «پروردگارا من خاندان خود را در سرزمينى بى آب و علف و در حريم خانۀ پراحترام تو مسكن دادم. پروردگارا، اين كار براى آن بود كه نماز به پاى دارند، پس دلهاى مردمان را به سوى آنان مشتاق ساز و آنان را از همه بهره ها برخوردار گردان باشد كه شكر گزارند. پروردگارا، تو آنچه را پنهان مى كنيم و آنچه را آشكار مى سازيم مى دانى و هيچ چيز، در زمين و در آسمان، بر تو پوشيده نيست. سپاس خداوندى را كه على رغم كهولت سن، اسماعيل و اسحاق را به من بخشيد كه پروردگار من دعاى بندگان را مى شنود. پروردگارا مرا بر پاى دارندۀ نماز قرار ده و از فرزندان من نيز چنين كسانى قرار ده پروردگارا دعاى مرا بر آورده ساز»(2).

استجابت دعاى ابراهيم آن بود كه مكه موقعيتى والا يافت و از همان زمان كه او بيت الله را بنا نهاد، اعراب از راههاى دور و دراز به مكّه سفر مى كردند و اين

ص: 98


1- - آل عمران/ 97-96.
2- - ابراهيم/ 40-37.

شهر ميعادگاه مردم، جايگاه امنيّت و محلّ اجتماع و برخورد همۀ اعراب، با همۀ اختلاف قبايل و تفاوت باورهاشان، گرديد.

ب: علاوه بر موقعيّت اين شهر، ساكنان آن نيز قريش بودند، كسانى كه اگر بلندى و والايى به انديشه باشد، از همۀ اعراب انديشه اى والاتر داشتند؛ اگر نسب مايۀ افتخار باشد، از همه نسبى شرافتمندانه تر داشتند و بالاخره اگر امتياز به زبان باشد، زبان آنان از نظر گنجايش مفاهيم و معانى، قويترين، از نظر الفاظ فصيح ترين، از نظر اسلوب روشنترين زبانها بود و به همين دليل نيز، ديگر اعراب تلاش داشتند تا آثار ادبى آنان به زبان قريش باشد، شاعران بشدّت مراقب آن بودند كه اشعارشان به زبان قريش باشد و نيز افتخار مى كردند كه سبك گفتار ايشان سبك قريش باشد.

راويان ادب آورده اند كه هركس از شاعران و اديبان كه در اين ميان گوى سبقت را مى ربود، شعرش بر پرده هاى كعبه آويخته مى شد، گويا به دليل جايگاه ويژۀ آثار ادبى در ميان مردم با اين كار اين آثار شعرى و ادبى حفظ مى گرديد.

ج: امتياز ديگر وجود بيت اللّه الحرام در اين شهر است كه اين خود، مهمترين سبب جايگاه ويژۀ اين شهر مى شد. چرا كه، اينجا خانۀ مقدّس دينى اعراب و مظهر شرافت و سربلندى آنان بود كه به سوى آن سفر مى كردند و در سايۀ آن امنيّت مى يافتند، آن گونه كه خداوند مى فرمايد: «آيا نديدند كه ما حرمى امن قرار داديم و مردم از مناطق خارج و اطراف آن غارت مى شدند. آيا آنان به باطل ايمان مى آورند و نعمت خداوند را مورد ناسپاسى قرار مى دهند؟»(1).

اعراب به دليل مقدّس دانستن اين خانه و احترام به جايگاه ويژۀ آن، بر خود حرام مى دانستند كه در داخل سرزمين حرم به جنگ بپردازند يا كسى را بكشند، حتى آنان با همۀ سختگيرى در انتقام خونهاى ريخته شدۀ از خاندان خود - كه جامعۀ

ص: 99


1- - عنكبوت/ 67.

آنان را بر هم مى زد -، قصاص و انتقامجويى در حرم مكّه را بر خود حرام كرده بودند تا آنجا كه گاه كسى قاتل فرزند يا برادر خود را در اين سرزمين ملاقات مى كرد امّا هيچ آزار و آسيبى بر او روا نمى داشت و اين، به خاطر تقديسى بود كه آنان به دلهاى خود براى اين منطقه قائل بودند. اعراب نه تنها مكان حرم را محترم مى شمردند، بلكه زمان برگزارى حج را نيز محترم و مقدّس مى داشتند و به همين دليل، در ماههاى حج و عمره يعنى ذو القعده، ذو الحجّه، محرّم و رجب كه ماههاى حرام ناميده مى شود، جنگ نمى كردند. ماه رجب كه ماه به جاى آوردن عمره از سوى قبيله مضر بود رجب مضر نام گرفته بود.

اسلام نيز در تشريع خود، احترام اين خانه و منطقۀ حرم و نيز ممنوعيّت هر گونه جنگ در ماههاى حرام را به رسميت شناخت، البتّه بايد مواردى را كه تجاوزى از سوى دشمن صورت گرفته و جهاد مسلمانان جهاد دفاعى است از اين تحريم مستثنى دانست زيرا، اين از مصاديق ستم روا داشتن به خود است كه آن كه نسبت به او تجاوزى صورت گرفته از خود دفاع نكند.

د: صحراى عرب جايگاه تنازع ميان قبايل گوناگون بود و در ميان همۀ قبايل كسى يا جايى وجود نداشت كه به برقرارى سيستم و نظامى براى زندگى و رفع اختلافات آنان بپردازد، مگر مكّه. البتّه قدرت و سيادت مكّه عنوان يك دولت را به خود نگرفته و تنها سلطه و سيادتى بود كه از تعاون، همكارى و اتّفاق آراء اعراب نشأت مى گرفت. بنابراين نظام سيادت مكّه، نظامى آزاد بود كه از مردمى آزاده قدرت خود را مى گرفت و در ميان آنان نيز اجرا مى شد. هر چند در آغاز، دولتى در مكّه وجود نداشت، امّا اين امكان بود كه در صورت توسعۀ قدرت و سلطۀ مكّه و وجود توانايى و قابليّت هاى پايدار، مكه شايستگى آن را پيدا كند كه مقرّ دولتى عربى قرار گيرد. زيرا مردم شاهد رياست و پيشوايى از قبل شكل گرفته اى در مكّه بودند كه به مقتضاى ارادۀ مشترك قبايل عرب و به مقتضاى نوعى انتخابات طبيعى در سرزمينهاى عربى از اراده و انتخاب مردم سرچشمه

ص: 100

مى گرفت.

ه: علاوه بر همۀ اينها، قريش كه در مكّه مى زيست، داراى ارتباطاتى بازرگانى با روم و ايران بود و پيوسته كاروانهاى بازرگانى در اين سرزمين آمد و شد مى كردند. اين كاروانها به يمن مى رفتند و كالاهاى خريدارى شده از روم را به آنجا مى بردند و از آنجا نيز به منطقۀ جنوبى آن كه حوزۀ نفوذ دولت ايران بود وارد مى شدند و كالاهاى خريدارى شده از شام را در اين منطقه با كالاهاى ايرانى مبادله مى كردند. اين كالاها نيز به شام مى رفت تا از آنجا به مناطق ماوراى آن كه حوزۀ دولت روم بود انتقال يابد.

سبب برخوردارى مكّه از اين امتياز اقتصادى نيز آن بود كه اين شهر در مركز سرزمين عربى و بين يمن در جنوب و شام در شمال قرار مى گرفت. در آن زمان مبادلات تجارى از راه زمين و از طريق بيابانهاى جزيرة العرب انجام مى شد و كاروانهاى تجارى ناگزير بودند در مسير خود از اين شهر عبور كنند علاوه بر اين، گرايش مردم مكّه و قريشيان به تجارت را نيز نبايد از نظر دور داشت؛ چرا كه به دليل نبودن يك كشاورزى سودآور در مكّه، اين مردم تجارت را پيشه و ممرّ در آمد خود قرار داده بودند.

اعراب از موسم حج به عنوان راهى براى انجام مبادلات تجارى در بازارهايى كه در ايام حج برگزار مى شد استفاده مى كردند. عكاظ از جمله اين بازارهاست كه بزرگترين آنها بود.

به دليل تمايل اعراب به سخن و سخنورى، شاعران نيز از اين بازارها به عنوان مكانى مناسب براى عرضه و نشر اشعار خود بهره مى جستند. بنابراين، اين بازارها هم داراى دستاوردهاى مادى بود و هم دستاوردهاى ادبى.

خداوند به روحيه و تمايلات تجارى قريش چنين اشاره مى فرمايد:

«بازداشتن شرّ سپاه فيل براى پيوند بيشتر قريش بود و پيوند آنان در سفرهاى زمستانى و تابستانى. پس بايد پروردگار اين خانه را پرستش كنند، آنكه ايشان را پس

ص: 101

از گرسنگى، سير كرد و پس از ترس و ناامنى، در امنيت قرارداد»(1).

بايد يادآورى كرد كه بت پرستى در ميان اعراب رواج يافته و بر آنان سايه انداخته بود و بدين ترتيب، دين ابراهيم، دين هود، صالح و ديگر پيامبران را از ياد برده بودند و آن گونه كه نجاست در آب پاك و بى آلايش پخش مى شد، بت پرستى در ميان آنان گسترش يافته بود در اين ميان آنگونه كه از اخبار عرب برمى آيد، شايد قريش كه در مكه مى زيستند آخرين كسانى بودند كه به بت پرستى گرويدند؛ چرا كه، بت پرستى از سرزمين آنان سرچشمه نگرفت، بلكه از ديگران به آنان سرايت كرد. بت پرستى يكى از جريانات و امواج فكريى بود كه در آن عصر و دوره هاى قبل از آن رواج يافته بود تا آنجا كه برخى از مردم گمان كرده اند، اين نيز يكى از تفكّرات دينى بود كه از سرزمينى ديگر به سرزمين اعراب سرايت كرده و از مردمى ديگر به ميان آنان وارد شده بود.

پيش از اين نيز يادآور شديم كه اعراب و بويژه قريش نسبت به بتها چندان اعتقادى نداشتند كه در دلهاى آنان جاى گرفته باشد. زيرا در انديشۀ آنان، در كنار اعتقاد به بتها، اعتقاد به اين حقيقت كه خداوند آفريدگار هستى است و نيز آثارى از تعاليم ابراهيم (ع) وجود داشت و مناسك حج - كه با مقدارى تفاوت با شريعت ابراهيمى و يا با مقدارى انحراف برگزار مى شد و نيز الفاظ و عباراتى كه به صورت موروثى در اين مراسم ادا مى كردند - و البته گرفتار تحريفى بود كه آن را به بت پرستى نزديك مى ساخت نمونه هايى از اين تعاليم بودند.

همين باقيمانده هاى تعاليم و آيين ابراهيم در ميان قريش، آنان را جايگاهى مناسب براى رسالت الهى قرار مى داد. اگر چه بعدها بت پرستى قريش در مقابل رسالت توحيد كه محمد (صلی الله علیه و آله) آن را آورده بود، به مقاومت پرداخت، اما اين رويارويى و مقاومت همه از سر اعتقاد نبود، بلكه از سلطه تعصب جاهلى [بر

ص: 102


1- - سوره قريش.

انديشه و روان مشركان] و رقابت ميان تيره ها و خاندانهاى مختلف قريش در كسب موقعيتى برتر - كه خود را در رويارويى سران مكه با پيامبر (صلی الله علیه و آله) نشان مى داد - مايه مى گرفت.

مكه [علاوه بر اينها] محل اجتماع اعراب بود و «دار الندوة» در آنجا قرار داشت، محفلى كه بزرگان قبايل و پيشوايان عرب، از سرتاسر جزيرة العرب و از يمن در جنوب تا غسّانيان در شمال، در آن گرد مى آمدند. هرگاه اعراب مسأله اى مهم و به تصميمى مشترك نياز داشتند، هيچ جايگاهى براى تجمع جز دار الندوه كه در مكه قرار داشت نمى يافتند. رياست دار الندوه را قريش بر عهده داشت و آخرين رؤساى آن از اجداد پيامبر (صلی الله علیه و آله) بودند و آن حضرت نيز در دوران نخست حيات خود در اين محفل شركت مى جست و با طبع آرام و دل آكنده از اطمينان خويش همه ديده ها را به خود جلب مى كرد و نگاه ها به سوى او كشيده مى شد.

آنگونه كه در كتاب زهر الآداب آمده، روايت مى شود كه يكى از خسروان يمن در اين انجمن شركت كرد و پيامبر (صلی الله علیه و آله) را ديد كه هرگاه پيشنهادى كه در آن خير و سعادت بود مطرح مى شد، با اطمينانى به سان اطمينان يك مؤمن با اين گفته برخورد مى كرد و هرگاه امرى را مى ديد كه در آن خير و سعادتى نبود، نگاه نرم و خيرۀ خود را بى آنكه حاكى از تحقير باشد متوجه آنان مى ساخت. در اين هنگام، پيشواى يمن گفت: «چه خبر است كه اين جوان را مى بينم گاه با نگاهى تيز و گاه به ديده اى محبّت آميز و شرمگين به شما مى نگرد! به خداوند سوگند، اگر نگاه نخست او تيرى مى بود، دلهاى شما را يك يك فرا خود مى كشيد و اگر نگاه دوّم او نسيمى مى بود مردگان شما را زنده مى ساخت».

علاوه بر همۀ آنچه گفته شد، مكه از جايگاهى ويژه در تاريخ اديان كهن برخوردار بود كه در همۀ اديان كهن و آيين يهودى و مسيحى از آن نام برده شده است. قبل از پرداختن به تفاصيل اين مسأله دربارۀ وضعيّت مكّۀ مكرّمه سخن مى گوييم.

ص: 103

وضعيت مكه و چگونگى پيدايش موقعيّت ويژۀ آن

39 - هر چند به سبب عوامل مختلف دينى، فرهنگى، قومى و تجارى مكّه، اين شهر مطمح نظر و آرزوهاى اعراب قرار گرفت، اما لازم است زمان پيدايش تقدّس اين شهر و چگونگى رسيدن آن به چنين جايگاهى در ميان اعراب مورد بررسى و شناخت قرار گيرد. با توجّه به پيوستگى وضعيّت اين شهر با گذشتۀ دور و نزديك خود، براى ما كه به پژوهش در تاريخ زندگى پيامبرى پرداخته ايم كه در مكّه مبعوث شد، اين امر ضرورت بيشترى مى يابد.

مكه در مركز سرزمين عرب قرار داشته است. ياقوت حموى در كتاب معجم البلدان به وضعيّت اين شهر پرداخته و چنين يادآور مى شود، جايى كه مكّه در آن بنا شد، قطعه اى از زمين بود كه كوههاى عارى از هرگونه پوشش از هر طرف آن را در ميان گرفته بود. از ميان كوههايى كه اين نقطه را در ميان مى گرفت، سه گذرگاه به سمت خارج از آن وجود داشت: يكى از اينها، مكّه را به راه يمن پيوند مى داد، ديگرى آن را به راه جدّه كه در ساحل دريا قرار دارد و داراى اسكله اى بندرى است وصل مى كرد و سوّمين گذرگاه اين شهر را به راه شام كه از يثرب مى گذشت ارتباط مى داد. از اينجاست كه روشن مى شود مكّه از ديرباز هر چند جايى دور دست بود اما با ديگر نقاط ارتباطى خوب داشت.

محلّى كه بعدها مكّه در آن بنا گذاشته شد در مركز سرزمين عرب قرار گرفته بود و پيش از احداث شهر، محلّ برخورد قافله ها و منزلگاه و استراحتگاه آنها در راه سفر بود، جايى كه اين كاروانها در ميان كوههاى آن پناه مى گرفت و به استراحت مى پرداخت. در اين نقطه در درّه هاى اطراف نيز چشمه هايى وجود داشت و در كنار يا در نزديكى اين چشمه ها مكانهاى مختلفى بود كه بازرگانان به همراه كاروان خود بدان پناه مى بردند.

هنگامى كه ابراهيم كنيز خود هاجر و فرزندش اسماعيل را به اين سرزمين

ص: 104

كوچ داد و به الهام خداوند بناى كعبه - يعنى نخستين خانه اى را كه براى عبادت برپا مى شد - آغاز كرد، همين نقطۀ شروعى بود كه به تكوين اين شهر انجاميد. اين تصوير خلاصه اى از وقايعى است كه در گذشتۀ اين شهر رخ داده و قرآن كريم نيز آن را يادآور شده است.

در تاريخ شواهدى وجود دارد كه ما را به گمانى راجح دربارۀ آغاز پيدايش اين شهر مى رساند، هر چند شناخت چگونگى و آغاز پيدايش يك شهر در گذشتۀ بسيار دور - كه آثار آن نيز از ميان رفته است - نمى تواند به صورت يقينى به دست آيد. زيرا، از يك سو خانه هايى كه در چنان دوران دور از ما و آن هم در صحرا ساخته شده بر جاى نمانده و از ديگر سوى اين خانه ها در سرزمينى برخوردار از يك حكومت ثابت قرار نداشته است كه بر اساس طرح و نقشه اى مشخص و در نظر گرفتن ضوابط مهندسى به ساختن و پرداختن شهرى بپردازد.

آنچه بيشتر به ذهن مى رسد آن است كه ساختن مكّه با بناى مسجد الحرام آغاز شده و سپس بتدريج پيشرفت كرده، گذشت زمان بر بناهاى آن افزوده و بتدريج عمران و آبادى آن فزونى يافته است.

اگر بر اساس تصوّرى كه منابع دينى به آن اشاره دارد حدسى دربارۀ بناى شهر مكّه بزنيم، خواهيم گفت ايجاد اين شهر در حدود نوزده قرن قبل از ميلاد مسيح صورت پذيرفته است. بر اين اساس، چنين به نظر مى رسد كه اين شهر قبل از مهاجرت اقوام آريايى به سرزمين هند بنا شده يا ابراهيم آن را بنا كرده است. زيرا، به گمان ما، اين اقوام در حدود قرن پانزدهم قبل از ميلاد به سرزمين هند رسيدند.

بدين ترتيب، هيچ شگفتى نخواهد داشت كه نامى از مكّه و كعبه و نيز بشارت آمدن محمد (صلی الله علیه و آله) در وداهاى مقدس هنديان آمده باشد، آن گونه كه به بيان اين مسأله خواهيم پرداخت.

به هر حال، آن كه كعبه را بنا نهاد، ابراهيم بود و پس از بناى كعبه ديگر بناها بر پيرامون آن ايجاد شد، خواه آن كه بگوييم بناى كعبه قبل از وجود خانه هايى در آن

ص: 105

سرزمين و قبل از شكل گيرى مكه بوده و خواه بگوييم بناى آن پس از وجود بناهايى در مكّه و شكل گيرى آن شهر بوده است.

قرآن كريم در آيات فراوانى به تفصيل از اين مسأله سخن مى گويد. امّا كسانى كه تلاش دارند تا به وسيلۀ تشكيك در وقايع تاريخى موجود در قرآن، اين كتاب مقدّس را مورد هجوم خود قرار دهند، يا اين حقايق را انكار مى كنند و آن را كذب مى شمرند و يا حدّ اقل در آن شك و ترديد ايجاد مى كنند.

يكى از اين ترديدافكنيها گفته هاى يكى از مؤلّفان است كه مى گويد: داستان ابراهيم و اسماعيل ساختۀ يهوديان است تا بدين وسيله ميان خود و اعراب نوعى رابطۀ خونى برقرار سازند و در نتيجه خود را عموزادگان اعراب جلوه دهند تا اعراب، پذيراى آنان شوند و آنان را در پناه خود قرار دهند؛ چرا كه اعراب خويشاوندان خود را كه با آنان رابطه اى خونى دارند پناه مى دهند. اين نويسنده تفاوت و فاصلۀ فراوانى را كه ميان بت پرستى اعراب و دين ابراهيم كه موحّد و بت شكن بود وجود دارد، گواه مدعاى خود قرار مى دهد.

حق آن است كه اين نويسنده يا مورّخ مغلوب شهوت تشكيك در قرآن بوده و به همين سبب، سخنى را مطرح كرده است كه بر هيچ اساس علمى يى كه مبتنى بر مستندات تاريخى و رخدادهاى ثابت شده اى باشد، استوار نيست. اين در حالى است كه هرگونه انتقاد بايستى بر رخدادهاى ثابت شده و مستندات روشنى بنا شده باشد. اين نويسنده در تلاش براى از ميان بردن مسأله اى روشن، شناخته شده و به رسميّت پذيرفته شده است كه تاريخ آن را پى درپى در قرون مختلف يادآور شده تا آن كه به اعصار اخير رسيده است، مسأله اى كه همۀ كتابهاى تاريخى حتّى آنها كه تحريف شده اند بر آن اتّفاق دارند. از جمله، نام ابراهيم و اسماعيل در تورات يعنى در كتاب عهد عتيق كه مسيحيان نيز به آن ايمان دارند آمده و در آنجا به اين مسأله تصريح شده است كه اين دو به سرزمين اعراب هجرت كردند.

به عنوان مثال، در اصحاح ششم از تورات ماجراى هاجر كنيز ابراهيم و نيز

ص: 106

آبستن شدن وى و هجرت وى به همراه فرزندش به بيابان جزيرة العرب چنين آمده است:

«ساره به ابراهيم گفت: اين پروردگار است كه مرا از بچّه دار شدن محروم ساخته است. پس با كنيز من هم بستر شو، شايد از او داراى فرزندانى شويم...

هنگامى كه هاجر ديد آبستن شده است، به ديدۀ حقارت به ساره نگريست پس ساره به ابراهيم گفت: «گناه ستم بر من به دوش توست. كنيز من در دامن تو جاى گرفت و چون دريافت كه آبستن شده است، من در ديدگان او كوچك و حقير شدم. خداوند ميان من و تو حكم خواهد فرمود». پس ابراهيم به ساره گفت:

«اكنون نيز او كنيز تو و در دست توست. آنچه را به نظر خود نيك مى دانى با او انجام ده». پس ساره هاجر را خوار كرد. هاجر نيز از حضور وى گريخت. پس فرشتۀ پروردگار او را بر سر چاهى در بيابان كه راهى مناسب از آنجا مى گذشت يافت و به وى گفت: «اى كنيز ساره، هاجر، از كجا آمده اى و به كجا مى روى؟» وى گفت: «من از پيشگاه سرور خود ساره گريخته ام». پس فرشتۀ پروردگار به وى گفت: «به سوى سرور خويش بازگرد و در زير دست او فرمانبردار باش».

فرشتۀ خداوند همچنين به وى گفت: «فرزندانت آن قدر فزونى مى يابند كه از شماره بيرون شوند». نيز به وى گفت: «تو اكنون آبستن هستى و فرزندى خواهى داشت و او را اسماعيل خواهى خواند. زيرا، پروردگار ناله و شيون تو را شنيده است. اين فرزند انسانى وحشى خواهد بود كه دست او بر همگان باز و دستهاى همگان نيز بر او بازخواهد بود. او در مقابل همه برادرانش قرار خواهد گرفت».

در اصحاح 21 نيز چنين آمده است:

«او رفت و در بيابانى خشك و بى آب و علف سرگردان گشت و چون آب موجود در مشك را تمام كرد، فرزند را زير درختى گذاشت و خود از او دور شد و در فاصلۀ پرتاب يك تير، در روبروى او نشست؛ زيرا وى گفته بود: «مرگ فرزند خود را نبينم». در اين هنگام، خداوند صداى كودك را شنيد و فرشتۀ پروردگار از آسمان هاجر را خواند كه مترس، زيرا خداوند صداى كودك را آنجا كه هست شنيد. برخيز، كودك را بردار و در ميان دستان خويش بفشار زيرا من از او امتى

ص: 107

بزرگ قرار خواهم داد. خداوند همچنين ديدگان وى را بينا كرد و او چاه آبى را ديد. روانه شد و مشك را پرآب كرد و كودك را نيز سيراب ساخت. خداوند با اين كودك همراه بود و او بزرگ شد و همچنان خدا با او بود. او در بيابان فاران مسكن گزيد و مادرش نيز براى او از سرزمين مصر همسرى برگزيد».

40 - الف: اين نصوص صريح تورات دال بر اين است كه اسماعيل فرزند هاجر كنيز ساره بود و در بيابان فاران كه همان سرزمين اطراف كعبه بود به دنيا آمد.

اين نصوص، دليلى است در مقابل كسانى كه منكر آن شده اند كه اسماعيل از فرزندان ابراهيم باشد يا وى به سرزمين اعراب آمده و در آنجا زيسته باشد. نيز دليلى است در مقابل آنكه مدّعى است يهوديان اين ماجرا را ساخته اند تا با القاى اين گمان كه عموزادگان اعراب هستند به آنان نزديك شوند.

ب: نصوص فوق همچنين حاكى از اين است كه اينگونه القاى ترديدها تنها القاى شبهات است بى آنكه دليل يا بيّنه اى با آن همراه شده باشد. گويا آنكه چنين شبهه اى را القا كرده است، در اصل تورات نيز ترديد دارد و اين در حالى است كه تصريحات تورات در دو اصحاحى كه بدان پرداختيم، با پديدۀ نزديكى يهود به اعراب همزمان نبوده بلكه با فاصله زيادى نسبت به آن تقدم زمانى دارد.

ترديدى كه نويسندۀ مورد اشاره بدان دامن زده، ترديدى است كه حقايق ثابتى بر خلاف آن دلالت دارد. چه، طبيعت يهودى در گذشته و حال بر اين قرار داشته و دارد كه هيچ دينى جز دين يهودى را بر هيچ كس به رسميّت نمى شناخته اند و همانان بودند كه مى گفتند: «ما فرزندان و دوستان خداييم» و در حالى كه در ميان اعراب مى زيستند مى گفتند: «ما را با بيسوادان كار نيست» اين نيز حقيقتى آشناست كه آنان در سرزمين اعراب بر ايشان برترى مى جستند و بر اين گمان بودند كه به واسطۀ كتابى كه به آنان داده شده است بر همگان برترند».

ج: علاوه بر اينها، به ادعاى اين نويسنده، ادّعاى عموزادگى از سوى يهوديان هيچ اصالتى ندارد. زيرا، اين ادّعا نسبت به اعراب عدنانى يا اعراب

ص: 108

مستعربه است كه از نسل اسماعيل بودند و اين در حالى است كه يهوديان هنگامى كه از فشار تاتار و پس از آنان، از فشار روميان و ديگر كسانى كه آنان را مورد شكنجه قرار مى دادند، درمانده از همه جا به سرزمين اعراب قحطانى پناه بردند. با چنين وصفى، آيا منطقى است كه يهوديان با ادعاى نسب خانوادگى و ارتباط خونى ناشى از عموزادگى با عدنانيان به تملق قحطانيان - كه پذيراى آنان مى شدند - بپردازند؟

بنابراين چنين كلامى را نمى توان پذيرفت مگر آن كه بپذيريم رفتار و كردار آن يهوديان مخالف عقل و منطق و در جهت خلاف اهداف و خواسته هايشان بوده است، آن سان كه گفتار اين نويسنده بر خطا است. بنابراين، حقيقتى كه آن نويسندۀ انديشمند! بدان نرسيده آن است كه اگر هم بناى ادّعا و تملّق بود بايستى اين ادّعا از سوى قحطانيان صورت گرفته باشد و نه عدنانيان.

د: تاريخ عرب كه در دسترس ماست گوياى آن مى باشد كه اعراب عدنانى داراى تاريخ ثابتى هستند كه مورد پذيرش خردمندان قرار گرفته است. آنچه را نيز انديشمندان مورد قبول قرار دهند به صرف يك ترديد نقض نمى شود مگر آنكه، دليلى در مقابل آن قرار گيرد يا شواهدى مانع از آن شود. به صرف وجود يك ترديد نمى توان حقيقت را ردّ كرد وگرنه همۀ حقايق از ميان مى رفت و انديشه ها تباه و گمراه مى شد.

ه: اين پندار كه فرزندان اسماعيل بت پرست بودند و ابراهيم يگانه پرست بود پس چگونه اين دو مى تواند در كنار هم قرار گيرد و نيز اين سخن كه اعراب بت پرست بودند و يگانه پرست نمى تواند پدر بت پرستان باشد، پندار و ادعايى باطل مى باشد. زيرا مفهوم اين سخن آن است كه هركس يگانه پرست باشد، لزوما همۀ فرزندان او نيز در همه نسلها، هر چند نسل صدم بايد موحّد باشند. اين سخنى باطل است، زيرا گاهى فرزندان از توصيه هاى پدران خود تخلّف مى ورزند. اگر چنين چيزى در طبقۀ اوّل يا در فاصلۀ يك نسل يا نسلهاى نزديك، امرى شگفت آور و نامأنوس باشد، امّا در مورد نسلهاى بسيار دور هيچ شگفتى نخواهد داشت.

ص: 109

ابراهيم، به دعوت توحيد و در جنگ با بت پرستى، در همه سرزمينها به گشت وگذار پرداخت و اثر روشنى در ميان اعراب و بويژه اعراب عدنانى از خود بر جاى گذاشت. چرا كه، زادگان او يكتاپرست و در پرستش خداوند در راه حق سير مى كردند. امّا دلها چنان است كه وقتى زمان به درازا بكشد، گاه اندك اندك انحراف مى يابد تا وقتى به بت پرستى مى رسد. وضعيت بت پرستى اعراب نيز به همين گونه بود چرا كه، بت پرستى در گذر زمان بر انديشۀ اعراب و بويژه اعراب عدنانى عارض گشت. بت پرستى اعراب چندان اصالتى نداشت و علاوه بر آن، همراه با همين بت پرستى، باقيمانده هايى از تعاليم ابراهيم در ميان آنان بر جاى بود و بر خلاف آنچه مصريان قديم و يونانيان و روميان عقيده داشتند بر اين عقيده نبودند كه بتهايشان از قدرت خلق و انشاء برخوردارند، بلكه به اين حقيقت اعتراف داشتند كه آفرينش و هستى بخشى تنها از آن خداست: «و اگر از آنان بپرسى كه چه كسى آسمانها و زمين را آفريده است، خواهند گفت خداوند»(1). هم آنان مى گفتند: «ما اين بتان را نمى پرستيم مگر براى آنكه ما را به خداوند نزديكتر سازند»(2).

روش علمى انديشۀ مستشرق مورد اشاره، از دو جهت نامأنوس و شگفت آور است:

الف: اين بى اعتنايى به منطق عقل است كه عالمى در حقيقتى ترديد ايجاد كند، بى آنكه هيچ توجيه و دليل يقين آور و واقعيت دارى براى اين ترديد داشته باشد. اينگونه ايجاد ترديد تنها نوعى شبهه برانگيزى و احياى شيوه سوفسطائيانى است كه در حقيقت همۀ اشياء و واقعيتها صرفا شك مى آورند بى آنكه هيچ انگيزۀ علمى يا بيّنه اى داشته باشند كه اين شكشان را توجيه كند و آن را توان رويارويى و

ص: 110


1- - لقمان/ 25.
2- - زمر/ 3.

مقابله با حقيقت بخشد. اما دريغ كه اين پژوهشگر - اگر چنين نامى برايش صحّت داشته باشد - اين حقايق بديهى را از ياد برده است و آن كه وى را به فراموشى از اين حقايق كشانده، تنها شيطان تعصّب ويرانگر و هستى برانداز است كه شخص را از فراز قلّۀ علم به پرتگاه كورى مى كشاند «و اينگونه است كه نه چشم سر بلكه چشم دل نابينا مى گردد»(1).

ب: اين يكى از حقايق اجتماعى و روانى است كه عقايد مردم در گذر زمان تغيير و تبديل مى يابد و تا زمانى كه كتاب استوارى نباشد كه به حق هدايت كند و گمراهان را به راه آورد و معيار و ميزانى باشد كه از انحراف جلوگيرى نمايد، اين نظام تغيير يافته همچنان به حيات خود ادامه مى دهد.

مكّه به سبب كعبه مورد تقديس بود

41 - در تاريخ عمومى انسان، از مكّه و كعبه ياد شده، از جمله نام اين شهر در منابع تاريخ يونان از قبيل كتاب بطلميوس اسكندرانى ماكورايا(2) آمده است.

البتّه مكّه قدمتى بيش از اين دارد و قدمت آن به نوزده قرن قبل از ميلاد بر مى گردد.

به همين دليل، اينكه در قرن دوّم ميلادى در كتب اين عصر از آن نام برده شده، هيچ اشارۀ دور يا نزديكى به اين ندارد كه مكّه قبل از آن عصر وجود نداشته است؛ همچنين گوياى آن نيست كه اين شهر در آن عصر شكل گرفته، چرا كه ذكر نام مكّه در كتب اين عصر حاكى از آن است كه زمانى قبل از آن وجود داشته نه آنكه بيان زمان پيدايش و شكل گيرى شهر باشد.

مورّخان به صورت عمومى و بدون ذكر نام نقطه اى مشخص يادآور شده اند كه در غرب جزيرة العرب اماكنى براى عبادت وجود داشت. با توجّه به اين كه

ص: 111


1- - حج/ 46.
2- - ر. ك. محمد حسين هيكل. حياة محمد، ص 84.

مكّه، صفا و مروه، عرفات، مزدلفه و منى كه در نزديك مكّه قرار دارند، در اين منطقه واقع است، اگر مورّخان از اماكنى براى عبادت در غرب جزيرة العرب نام مى برند، اين اماكن همان سرزمين مكّه خواهد بود.

در كتاب تاريخ الاسلام تأليف جواد على چنين آمده است:

«او گست ميل بر اين عقيده است كه معبدى كه ديو دور سيسيلى دربارۀ آن مى گويد معبدى مشهور بود، همان مكّه است»(1).

از اين اظهارات دو نكته استفاده مى شود:

الف: به گواهى تاريخ عمومى، مكه از ديرباز وجود داشته است.

ب: كعبه در شهر مكّه قرار داشته و پرستشگاهى بوده است كه از نقاط دور و نزديك سرزمين عربى، مردم قصد آن را مى كردند.

42 - اينها گواهيهايى است از سوى مورّخان مبنى بر تقدّس كعبه در زمانهاى كهن، منزلت و جايگاه آن در نزد اعراب و تجمّع اعراب بر محور اين خانه، هر چند آنان داراى گرايشهاى متفاوت و قبايل گوناگون و تعصّبهايى نسبت به قبايل و گرايشهاى خود بودند كه جنگهاى ويرانگرى را به دنبال آورده و خونهايى به همين سبب بر زمين ريخته شده بود. اما اعراب، با اين وجود، خواه با محبت به همديگر و خواه بى محبت برگرد اين خانه جمع مى شدند و به احترام آن و به پاس قداست بنايى كه خداوند بر شرف و منزلت آن بيفزايد، در منطقه اى كه اين خانه در آن قرار داشت، انتقام خونهاى بر زمين ريختۀ خاندان خويش را از همديگر نمى گرفتند.

ص: 112


1- - ر. ك. جواد على. تاريخ الاسلام ص 4 و 504.

فصل دوّم مكان و زمان رسالت

اشاره

43 - مكّه همان مكانى بود كه براى ابلاغ رسالت انتخاب شده بود. قبلا امتيازات مكّه را نسبت به ساير سرزمين عربى يادآور شديم، به جايگاه فرهنگى آن اشاره كرديم و گفتيم اين شهر محلّ اجتماع اعراب و زبان مردم آن فصيحترين زبانها بود و شاعران آنان در اين مى كوشيدند كه اشعارشان به زبان قريش ثبت شود؛ گويا تنها زبان فصيح لهجۀ قريش بوده و ديگر لهجه ها در كنار آن موقعيتى همانند موقعيت لهجه هاى عاميانه در مقابل زبان فصيح در جهان امروز را داشت. همچنين مكّه محلّ اجتماع دينى مردم بود كه از هر سوى آن ديار را قصد مى كردند و از سرتاسر سرزمين عربى به سوى آن بار سفر مى بستند، در بازارها و چادرهايى كه در آنجا برافراشته مى شد، گردهم مى آمدند و در اين بازارها به تبليغ و مبادلۀ كالاهاى خود و به ترويج ادبيّات خويش مى پرداختند، بر همديگر فخر مى كردند، بى آنكه ناسزاگوييى در كار باشد و بالاخره در اين بازارها به مجادله با يكديگر مى پرداختند، بى آنكه هتّاكى و نزاعى در كار باشد. در مكّه خون همه حفظ مى شد، شمشيرها در نيام قرار مى گرفت و مردم بر دين دارى و محبت با يكديگر برخورد مى كردند و در كنار هم قرار مى گرفتند و هرگز در پى كينه و دشمنى در اين شهر روبروى هم قرار نمى گرفتند. دردهاى خود را به كنارى مى گذاشتند و كينه هاى خويش را به حرمت دارى آن خانه فراموش مى داشتند و هيچ هدف و يا كارى پيش روى خود

ص: 113

نمى يافتند مگر آنكه به اندازۀ درك وهم خويش به عبادت و انجام مناسكى مشغول شوند و به مبادلۀ دستاوردهاى مادى و سخنان نيك بپردازند. در اين ميان با آن كه هر يك از قبايل بتى اختصاصى بر ديوار و پشت بام كعبه داشت اما همه آنها در پرستش و تقديس بيت الله الحرام متّفق و مجتمع بودند و جز آن را كنار مى گذاشتند.

مكّه علاوه بر اين موقعيّت فرهنگى، دينى و اجتماعى، محلّ برخورد قوافلى بود كه از يمن و از دورترين نقاط شرق به مكّه مى آمدند با قوافلى كه از دورترين نقاط غرب جزيرة العرب بدان سوى مى آمدند. در اين نقطه، كاروانهاى تجارى و نيز انديشه هايى كه تمدّنهاى شرق و غرب را با خود حمل مى كردند با يكديگر برخورد مى نمودند. البتّه اين انديشه ها به صورت سطحى تمدّن شرق و غرب را به خود گرفته و اين تمدّنها به اعماق اين انديشه ها راه نيافته بود. بدين ترتيب، در مكّه و يثرب باديه نشينى با مظاهرى از تمدّن و شهرنشينى در آميخته بود.

بنابراين، اينجا آميخته اى ميان نرمى طبع شهرنشينى و خشونت طبع باديه نشينى وجود داشت، آميخته اى بود غير آشفته و قوّت دلى بود بدور از ناسازگارى و خشونت در رفتار. اينجا گزيدۀ صفاى باديه و تمدّن غرب با هم در آميخته، در نتيجه آنچه ناپاك است از ميان رفته و آنچه پاك و شايسته و اصيل است بر جاى مانده بود.

بيشتر رسالتهاى الهى نزديك به رسالت محمّدى (صلی الله علیه و آله) يا در سرزمينهايى نزديك به باديه و يا در بيابان و يا آباديهايى كه در ميان صحراها قرار مى گرفته نازل شده بود و اين بدان سبب است كه دلهاى باديه نشينان براى پذيرش رسالت جديد آماده تر و انديشه هاى آنان بدور از تخلّف و عقب ماندگى است. چرا كه:

الف: صحرا برخوردار از صفايى است كه آن را شايسته پذيرش تكاليف وحى الهى مى سازد و در آنجا اذهان پذيرايى است كه در انديشه فرو مى رود، نيك و بد را از يكديگر بازمى شناسد، وضعيّت حاضر خويش را با گذشته خود پيوند

ص: 114

مى دهد و از گذشتۀ خود درسهايى برمى گيرد كه حال و آينده اش را برايش روشن مى سازد و اين همه بسادگى حاصل مى شد بى آنكه انديشۀ خود را خسته كند و يا روان خويش را آزرده نمايد. مقاومتهايى نيز كه در باديه ممكن است در مقابل رسالت به خرج داده شود، داراى عوارضى ظاهرى و روبنايى است كه با گذشت زمانى كوتاه محو مى شود؛ چه، اينگونه مقاومتها در عمق دلها پناه نگرفته و در نهانخانۀ روح مردم جايى به خود اختصاص نداده و بلكه عارضه اى روبنايى و سطحى است. زيرا تغييرى كه در گذر زمان در دل و انديشۀ باديه نشينان پديدار مى شود تنها بر روبناى انديشه ها عارض مى گردد و به عمق دلها روى نمى آورد.

ب: شهرهاى برخوردار از تمدّن، داراى عادات و رسوم ثابت و رسوخ يافته و انديشه هايى نضج گرفته و غالب است و براى آن كه انديشۀ جديدى بتواند به درون چنين جوامعى وارد شود، قبل از هر چيز بايد اذهان و انديشه ها را از آنچه آن را پر كرده خالى كرد تا در آن، جايى براى انديشۀ نو وجود داشته باشد؛ چه دانشهاى بشرى و يا فلسفه هايى كه با آن در ارتباط است، خواه حق باشد و خواه باطل، دل و ذهن را پر مى كند و هنگامى كه دين تازه اى به چنين اذهانى راه يابد، نبرد ميان آنچه شخص بدان عادت يافته و آنچه برايش تازگى دارد آغاز مى شود و حدّ اقل برخورد ميان اين دو انديشه و عادت، يك جدل خواهد بود و روشن است كه جدل با آنان كه نسبت به عقيده اى تعصّب دارند، موجب گم شدن حقيقت و سبب آن مى شود كه جوهر حقيقت به گونه اى خالص و پيراسته خود را نشان ندهد.

انديشه هاى علمى هر چند خطا باشد در دلها قدرت مى گيرد و عادات و رسوم مستحكم و پابرجا كه براى مدّتى همه جاگير بوده است، همچنان استحكام بيشترى مى يابد تا آنجا كه به عمق باورهاى مردم راه مى يابد و در نتيجه ريشه كن كردن آن چندان آسان به نظر نمى آيد.

ممكن است گفته شود: همانگونه كه شهرنشينان داراى عادات و آداب و رسوم هستند، صحرانشينان نيز عادات و رسومى دارند.

ص: 115

در پاسخ خواهيم گفت: عادات و آداب و رسوم بيابان مبتنى بر عناصر فكريى نيست كه در اذهان جاى گرفته و بر دلها چيره شده باشد، آنگونه كه آداب و رسوم شهرنشينان چنين است. روشن است كه عادات و آداب و رسومى كه تنها در دايرۀ عمل خود را نشان مى دهد بى آنكه در دل جاى گرفته باشد، چندان ثابت و ريشه دار و همانند آن رفتارى نيست كه از انديشه اى عميق نشأت مى گيرد.

ج: تجربه نيز اين را ثابت كرده است كه وارد شدن يك دين جديد به باديه كه ساكنان آن دلهايى بى آلايش دارند به مراتب سهلتر و آسانتر از شهر است.

د: هر دينى ناگزير بايد مردمى داشته باشد كه آن را بر دوش كشند و بدان عمل كنند. از ديگر سوى ساكنان باديه كسانى اند كه داراى نوع خاصّى از تفكّر و تعالى نفس هستند و به همين دليل، از ديگران قوى دلتر، بردبارتر و دليرترند، آنگونه كه جامعه شناسان نيز اظهار مى دارند كه تنها اين مردم هستند كه سنگينى جهاد را در راه آنچه بدان معتقدند بر دوش مى كشند، البتّه تا زمانى كه پليديهاى تمدّن دلهاى آنان را در ميان نگرفته و هنوز شجاعت و بردبارى در آنها وجود دارد.

شواهد نيز حاكى از همين حقيقت است. ما اديان و پيامبران را مى بينيم كه بعثت آنها در سرزمينهايى با حالتى ميان تمدّن كامل شهرى و صحرانشينى دور از تمدّن صورت پذيرفته و پيروان آنان نيز هماره از صاحبان شجاعت و قدرت بوده اند كه در صحرا مى زيستند و در مقابل سختيها و مشكلات آن مقاومت كرده و در نتيجه افرادى مقاوم شده بودند. آنان از شهرنشينانى نبودند كه طراوت و شكنندگى تمدّن و شهرنشينى آنها را در ميان گرفته بود.

به عنوان نمونه به موسى بنگريد. او هر چند به سوى فرعون فرستاده و مبعوث شده بود، اما نزول وحى آسمانى بر وى تنها در سرزمين مدين در مجاورت مرزهاى شام كه از سرزمينهاى عربى است صورت گرفت. او گروندگان به خود را در ميان مردم مصر نيافت و اين مصريان نبودند كه بار سنگين تبليغ رسالت را پس از حيات او بر دوش كشيدند، بلكه ديگران عهده دار اين مهم شدند.

ص: 116

بنى اسرائيل سست مايه تر از آن بودند كه بتوانند سنگينى بار رسالت را پس از موسى بدوش گيرند. زيرا آنان، هر چند از مصريان نبودند اما به خلق و خوى آنان در آمده بودند و به همين دليل، مى بايست با زندگى در بيابان با سختى خو گيرند و قدرتمند شوند تا بتوانند اين بار سنگين را بر شانه كشند. بدين سبب هنگامى كه پيامبرشان موسى به آنان امر كرد تا به سرزمين مقدّسى وارد شوند كه خداوند برايشان تقدير كرده است ولى آنان سرباز زدند فرمود: «پس اين سرزمين به مدّت چهل سال بر آنان حرام شد تا در اين مدت در زمين سرگردان باشند. پس تو نيز بر مردم فاسق دريغ مخور»(1).

برخى از نويسندگان چنين دريافته اند كه موحّدان تنها در ميان قوم سامى بودند. برخى از اروپائيان نيز به تحليل اين نظريه پرداخته، براى آن چنين دليل آورده اند كه عقل قوم سامى عقلى ظاهر بين و سطحى است كه از عقيده چيزى جز توحيد نمى فهمد و معنى فلسفى موجود در تثليث را درك و تصوّر نمى كند.

البتّه اين سخن به عقيدۀ خود اين تحليل گر تثليث را نقض مى كند. چرا كه، عقيدۀ مسيحيّت رسالت فردى از همين قوم سامى بوده و بنابراين، ناگزير آنچه او آورده و بدان فرا خوانده چيزى بوده است كه با عقيده و عقل قوم سامى كه قدرت هضم و درك فلسفۀ تثليث را ندارد سازگارى داشته و از اين رو، تثليثى كه به عيسى نسبت داده شده جزئى از رسالت و مكتب او نبوده و هرگز عقيدۀ مسيح چنين امرى را در خود نداشته و وى به چنين چيزى فرا نخوانده است.

علاوه بر اين عقل آريايى نيز در اصل ديانت برهمايى - كه اقوام آريايى بدان معتقد شده بودند، به اصل وحدانيّت گردن نهاده بود. بنابراين، اين ادّعا كه عقيدۀ توحيد خاص عقل قوم سامى مى باشد، خود نقض ديگرى را بر اصل تثليث وارد آورد. و اين حقيقت را اثبات مى كند كه تثليث از عقايد پيامبران نيست، بلكه از

ص: 117


1- - مائده/ 26.

توهّمات فلاسفه است.

شايد آنچه ما پيش از اين نيز آورديم مبنى بر اين كه قبايل آريايى آيين برهمايى را به همراه خود از بيابانهاى آسيا آورده بودند، خود قرينه اى ديگر بر اثبات اين حقيقت باشد كه رسالتهاى الهى تنها در باديه هايى نزديك به شهرها يا در سر راه كاروانها نازل مى شده است. به همين دليل نيز، هنگامى كه آرياييان به سرزمين هند كه پر از نهرها و حيوانات وحشى بود وارد شدند و در آنجا تقريبا متمدّن گشتند با توجه به اين كه در سرزمين جديد آن صفا، بى آلايشى، سادگى، سختى؛ قدرتمندى و سلامت فطرت باديه وجود نداشت، بسرعت عقيدۀ آنان مورد تحريف قرار گرفت و به صورتى جديد كه نظام طبقاتى ستم بارى را در خود داشت در آمد.

پيش از اين اشاره كرديم كه البتّه رسالتهاى الهى محدود و منحصر به چند رسالتى كه ما از آنها اطلاع داريم نيست و خداوند خود چنين فرموده كه در قرآن كريم ماجراهاى همه پيامبران نيامده است، آنجا كه مى فرمايد: «از آن رسولان كسانى هستند كه ماجراهايشان بر تو گفتيم و كسانى نيز هستند كه بر تو نگفته ايم»(1).

در بحث پيرامون بشارتهايى كه نسبت به آمدن پيامبر (صلی الله علیه و آله) در كتب آسمانى آمده نيز روشن خواهد شد كه در كتاب ودا كه اصلى ترين منبع آيين برهمايى مى باشد، به آمدن پيامبر (صلی الله علیه و آله) بشارت داده شده است. از اين پيش نيز بروشنى بيان كرديم كه اين آيين در ابتدا يك آيين توحيدى بوده و در ودا نيز شواهدى دال بر اين حقيقت آمده است، هر چند بعدها پيروان اين آيين از اصل و حقيقت آن منحرف شدند و چهرۀ آن از چندين عصر قبل به گونه اى كه هم اكنون نيز وجود دارد تغيير يافت.

44 - از اين بحث كوتاه و خلاصه روشن مى شود كه محيط طبيعى مكّه و مناطق مجاور آن و نيز مزايايى كه اين شهر از آن برخوردار بود، يكى از مناسبترين

ص: 118


1- - غافر/ 78.

مكانها براى آن بود كه نامزد خاستگاه نبوّت و خاتم الانبياء باشد. چه، اگر نبوّت با پدر پيامبران ابراهيم و فرزندش اسماعيل در اين سرزمين آغاز شده بود، پايان نبوّت نيز در همين سرزمين و به وسيلۀ مردى از فرزندان اسماعيل بايد صورت مى پذيرفت.

بدين ترتيب، مكّه مناسبترين مكان براى برخاستن دين تازه اى بود كه تا قيامت باقى خواهد ماند، شهرى كه جايگاه تجمّع همه اعراب بود، آنجا كه صلح و امنيّت سايه افكنده بود و تقدّسى در آنجا وجود داشت كه از موقعيّت اين سرزمين نشأت مى گرفت و دلها را پر مى كرد و بالاخره جايى كه دار النّدوه، محفل مشورتى همۀ اعراب در آنجا قرار داشت.

اين نقطه مناسبترين زمين براى كاشتن نهالهاى دين و بارور ساختن آن و خوردن ثمراتش بود.

اعراب نيز شايسته ترين مردم براى بر دوش كشيدن بار سنگين دعوت به اين دين جديد و دفاع و پاسدارى از آن در مقابل سلطه و شوكت شاهان و سركشى جبّارانى بودند كه در اطراف سرزمين عرب و مناطق ماوراى آن به تهديد اين دين مى پرداختند. اين شايستگى بدان جهت بود كه اعراب اهل سرسختى و دليرى و رادمردى بودند.

زبان ساكنان مكه يعنى قريش نيز شايسته ترين زبانها بود تا قرآن با آن زبان نازل شود، همان كتابى كه همۀ جهانيان را از آن عاجز ساخته بود و هنوز نيز عاجز است كه همانندى براى آن بياورند.

بنابراين، مكّه از نظر پاكى، فرهنگ، قدرتمندى و بردبارى مردم و بالاخره از نظر زبان شايستۀ آن بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آنجا مبعوث شود و «خداوند خود آگاه است كه رسالت خويش را در كجا قرار دهد»(1).

ص: 119


1- - انعام/ 124.

زمان بعثت

45 - اگر مكانى كه خداوند براى بعثت خاتم الانبياء برگزيد، مناسبترين مكانى بود كه انديشۀ بشر شايستگى آن را درك مى كند و منزلت ويژۀ آن را براى چنين انتخابى مى داند؛ زمان نيز برخوردار از همۀ اسباب و شرايط و زمينه هاى لازم براى ظهور دينى بود كه همۀ انسانها را در زير لواى خود گرد مى آورد و به راه راست هدايتشان مى كند. چه، در آن زمان دلها از هر عقيده اى تهى و وارسته بود و جهان نيازمند هدايتى آسمانى؛ چرا كه مردم در دوره اى از فترت و نبود پيامبران قرار گرفته بودند: اديان آسمانى تحريف شده بود، پيروان آنها منحرف شده، و از حق فاصله گرفته، اهداف و مفاهيم اين اديان را تغيير داده بودند.

در اين ميان بتها نيز قدرت خود را از دست داده، موقعيّت و منزلت آنها تضعيف شده بود و انديشه ها نيز به نكات توهّم آميز اين آيين راه يافته بود: آن توهّماتى كه آلهۀ يونان را در ميان داشت از ميان رفته و ماهيّت بتهاى روم نيز بر مردم آشكار شده، دريافته بودند كه آنها سنگهايى هستند كه نه سودى دربردارند و نه ضررى و نه در آنها سرى و روحى نهفته است كه روزى دهد يا تنگدست سازد، سود برساند يا ضرر بزند و شفا دهد يا بيمارى ببار آورد. حتى به فرض از ميان نرفتن توهّمات تقدس آميزى كه دربارۀ اين بتها وجود داشت نيز بايد گفت اين توهّمات تنها خرافاتى بود كه كنار زدن آنها از اذهان ضرورت داشت و فسادى در انديشه ها بود كه اصلاح آن وجوب داشت.

در اين عصر امپراطورى روم، ملّتهاى تحت سلطۀ خويش را بازيچۀ خود مى دانست و سلطۀ ستم بار خود را بر آنان تحميل مى كرد و آنها نيز از هيچ حقى برخوردار نبودند تا به استفاده از آن، در مورد اين امپراطوران به قضاوت و داورى نشينند، دلها در سايۀ چنين حكومتى دچار لغزش و گمراهى شده بود، هر چند به وضع موجود خشنودى و اطمينانى نداشت و نگران و بى قرار بود چرا كه اين

ص: 120

حكومتها دينى را كه خود پسنديده بود بر ملّتها تحميل مى كرد، هر چند مردم بدان خشنود نبودند و عقايدى را بر آنان تحميل مى نمود هر چند كه بدان ايمان نداشتند، آن گونه كه در مصر نيز وضع چنين بود و اين امپراطورى دين و عقيدۀ خود را در كنار تحميل حاكميّت خود به مردم آنجا تحميل كرده و آنان را بردگان خود يا همچون بردگان قرار داده بود.

در ميان جامعۀ روميان، خواه در داخل اراضى روم و خواه در ميان ملّتهايى كه گرفتار حكومت آنان بودند، همه جا تفاوت و تبعيض حكمفرما بود.

نخستين تبعيض در نحوۀ حكمرانى رجال حكومتى در ميان مردم عادى و اختصاص اصول فراوانى به اين گروه جلوه گر بود كه از طريق غنايم جنگى به دست مى آمد و پس از اختصاص آنها به اين گروه، ساير مردم هم از حاكميّت و هم از ثروت محروم بودند. مردم تنها از دردهاى خود - كه ناشى از حرمان آنان بود - نمى ناليدند بلكه نالۀ آنان هم از اين دردها و هم از مشاهدۀ نعمتها و ثروتها در دست كسانى ديگر بود كه در ناز و نعمت به سر مى بردند و به فخرفروشيها و دلخوشيهاى خود مشغول و ديگران را نيز به بازى گرفته بودند و هيچ كس نيز حقّ نداشت متعرّض آنان شود يا آنان را در معرض ملامت و انتقاد يا سرزنش خويش قرار دهد.

دوّمين تبعيض از آنجا ناشى مى شد كه همۀ شرف و سرافرازى از آن طبقه اشراف و همۀ خواريها و پستيها از آن طبقۀ محكوم و زير دست بود و يك نفر از طبقۀ اشراف روم بر همۀ مردم عادى و طبقات پايين برترى داشت.

بردگى نيز در سرزمين روم رايج بود تا آنجا كه حتّى به هر كسى اجازه داده مى شد چنانچه فردى از هر ملّت ديگر غير رومى را ببيند، او را به اسارت خود در آورد. در جامعۀ روميان، در همه روابط ميان انسانها، حكومت از آن قويتران بود و اين سرزمين، جنگلى بود كه قويتر ضعيفتر را از هم مى دريد.

قوانين و احكام جامعۀ اسلامى نيز همسان با مقتضيات همان سيستمهاى تنفّرانگيزى بود كه به تبعيض ميان مردم رسميّت مى بخشيد.

ص: 121

زن نيز در اين جامعه، قبل از ازدواج برده و كنيز پدر و پس از ازدواج، كنيز همسرش بود و اگر همسر، وى را به قتل مى رساند هيچ مجازاتى در مقابل اين كار خود نداشت.

بدينسان، در جامعۀ روم شاهد نوعى نظام اجتماعى هستيم كه در آن، حقوق اساسى انسان كه به عنوان يك انسان براى او ثابت است، به هدر رفته و فساد در همه جا گسترده بود. ناگزير، اين وضعيت تغييرى را مى طلبيد و اين فساد را اصلاحى مى بايست. زيرا، خداوند فساد را دوست ندارد و هرگز ستم بر بندگان را نمى خواهد، پس كسى مى بايست كه اين نظامها را دگرگون سازد، اما در ميان مردم كسى نبود كه چنين دگرگونيى ايجاد كند و صلاح را جايگزين فساد و هدايت را جايگزين گمراهى نمايد. اين كس، فردى از انسانهاى عادى نبود. زيرا آنان همگى برادر انسان خود را رها كرده، او را مورد چپاول و غارت و يا اهانت و اذلال خود قرار داده يا انسانيّت او را ناديده انگاشته و به هدر مى دادند. ناگزير، رسالتى آسمانى و آن هم در سرزمينى مى بايست كه با قدرت و استقامت خود روميان را مورد تهديد قرار مى داد.

46 - اگر غرب و شمال جزيرة العرب را واگذاريم و به شرق و جنوب آن بپردازيم، سرزمين ايران، فروپاشى سياسى و ستم موجود در آن، فروپاشى اجتماعى، از هم پاشيدن خانواده و ستم حكومت را خواهيم يافت و كسرى را خواهيم ديد كه همه مردم را برده و يا همچون برده مى داند و بالاخره اطرافيان او، از رؤسا و دهقانان را مشاهده خواهيم كرد كه توجيه گر اين سياست و ستمند، هر چند خود تقريبا آن را نمى پذيرند. همچنين خواهيم ديد: عقايد گوناگونى كه از هر سوى به انديشۀ ايرانيان وارد شده، آنان را در گم گشتگيهاى فكريى قرار داده كه هر رونده اى راه را گم مى كند؛ افراد مورد ستم قرار گرفته بودند؛ نظام طبقاتى كه از همسايۀ ايران، هند به اين جامعه سرايت كرده بود، آن را از هم فروپاشيده، هر چند بدان پايه كه در هند قوت و شمول داشت نرسيده بود؛ خانواده بر پايه هاى قوى و

ص: 122

سالم بنا نشده بود و گاه فرزندى با مادر و خواهر خود ازدواج مى كرد و يا مردى دختر خويش را به همسرى مى گرفت و روابطى از اين نوع بر قرار بود كه در نتيجۀ آن، روح انسان ضعيف و بدين وسيله وى به مرتبه اى پايينتر از حيوان نزول داده مى شد.

كيش مزدك نيز كه در اواخر حيات حكومت ايرانى ظهور يافت، جامعۀ ايران را از هم پاشيد و بر اساس اين آيين، نسبهاى خانوادگى درهم آميخت و گم شد، همۀ اموال و داراييها بر همگان مباح دانسته شد تا آنجا كه حقوق افراد مورد بى اعتنايى قرار گرفت و به كار انداختن اموال براى كسب سود بيشتر متوقّف و يا روند آن كند و سست شد و بدين ترتيب، آن كه به كار و تلاش مى پرداخت با آن كه به كنارى مى نشست در يك رديف قرار گرفت.

در اين ميان اين امكان نيز وجود نداشت كه اين نظام پوسيده جايگزين نظام ديگرى برخاسته از سرزمين ايران شود؛ چرا كه، تجربۀ آيينهاى پيشين از زرتشتى تا آيين مانى و مزدك، در اصلاح وضعيّت كارگر نيفتاده و به سان دارويى بود كه درد جانكاه بدن را بيش از پيش در همۀ جسم پخش مى كند و در نتيجه به صورت زمينه و اسبابى براى از هم پاشى هر چه زودتر در مى آيد. اين آيينها نيز چنين بود؛ چه، دين زرتشت به فرمانبرى از قدرتمندان فرا مى خواند و در نتيجه قدرتمندان آن گونه كه مى خواستند بر ضعيفان حكم مى راندند و نتيجه همان مى شد كه بود، كيش مانى نيز به پايان دادن حيات آدميزادگان در روى زمين فرا مى خواند كه همين امر نيز كسرى را ناگزير از قتل او ساخت و بالاخره آيين مزدك نيز كه پس از آن آمد، فساد را گسترش داد و در پى بى آن جامعۀ ايران دچار فروپاشى كامل گرديد.

بنابراين، ناگزير، هدايتى آسمانى مى بايست تا كارها در پرتو آن سامان گيرد و بدين ترتيب، رسولى مى بايست كه از سرزمين عرب كه در مجاورت ايران قرار داشت برمى خاست.

47 - اگر فارس، خراسان و ما وراء النهر را پشت سر بگذاريم، با هند و چين

ص: 123

مواجه خواهيم شد. اينجاست كه حيرت و اضطراب انديشه ها را خواهيم يافت و نيز جامعه اى را كه گرفتار اضطراب فكرى است. خواهيم ديد كه آيين برهمايى تحريف شده تا آنجا كه اين آيين كه زمانى آيين يگانه پرستى بود به صورت نوعى بت پرستى و برهما به صورت خدايى در آمده كه پيش روى مردم و در مقابل ديدگانشان ايستاده است. با آن كه برهما، در اصل، پيامبرى بود كه خداوند او را برانگيخته بود، اما مردم او را خدايى مجسّم قرار داده و هر قسمت از پيكر او را منشأ خلقت موجوداتى قرار دادند: برخى از قسمت بالاى پيكر او، برخى از بازويش، برخى از زانوهايش و برخى از پاى او آفريده شدند. آنان همچنين ميان خلق و حضرت حق فاصله افكندند و پس از آن، فرقه گرايى و طبقه بندى مردم ايشان را به تفرقه گرفتار ساخت و بدين ترتيب به جاى دوستى و محبت به همديگر، به گريز از يكديگر و آشتى ناپذيرى با هم دل خوش كردند و در نتيجه، اراده و حاكميت آنان چندين پاره شد تا آنجا كه به صورت هدف و مطمعى براى ارادۀ ديگران و مقصدى براى برآوردن مقاصد غير خود در آمدند.

توهّمات در همۀ زمينه ها بر آنان سايه گسترد تا آنجا كه در مورد يكى از رجال دينى خود به اين توهّم رسيدند كه وى خدايا پسر خداست و بدين ترتيب، صفاتى را به او دادند كه هيچ انسان عاديى داراى چنان صفاتى نيست. آنان، همچنين، مدّعى شدند كه مسيحيان از ايشان پيروى كردند و امورى را ادعا كردند كه مسيحيان از ايشان گرفته اند.

هنگامى نيز كه برخى از افراد به اصلاح آنان روى آوردند، متحيّر ماندند كه از چه راهى ممكن است به اصلاح آنان پرداخت، چرا كه شناخت راه ورود به مسأله و خروج از آن در كار تهذيب دينى، تنها از طريق يك دين ممكن است، اما آنجا هيچ دينى نبود كه ارشاد كند و هيچ پيامبر مبعوثى نبود كه به حكمت و به راه راست فراخواند.

بنابراين، اين مصلحان تنها به همان امورى بسنده كردند كه قابل ادراك حسّى

ص: 124

است. به عنوان نمونه يكى از اين مصلحان بودا بود كه عقيده اى را مطرح ساخت كه به حرمان نزديكتر است تا به اصلاح و بر جاى گذاشتن آثار مثبت در تعالى انسان و نيز ساختن اراده اى در پى فضيلتى مثبت و كار و تلاشى سودبخش و پرثمر و عمران و آبادى زمين و احياى كارهاى خير و شايسته بر پايۀ اصول اخلاقى استوار.

اين در حالى است كه حرمان هيچ نتيجه و ثمرى ندارد و هر چند گروهى از خواص مدّعى استقبال از آن شوند، اما عامّۀ مردم توان عملى ساختن آن را ندارند. به همين سبب نيز اين مذهب بدان نينجاميد كه مورد اجراى كامل يا شبه كامل قرار گيرد و يا حتى ارادۀ اجراى كامل آن شود؛ مگر از سوى عدّه اى اندك كه در گذشته و حال، فقيران ناميده شده اند. اينان كسانى اند كه خود را به حرمانى بى نتيجه و بى ثمر راضى كرده اند.

هنگامى كه اين آيين به چين انتقال يافت، آثار غير مثبتى از خود بر جاى گذاشت و تنها به مبارزۀ منفى با نفس و پذيرش حرمان نظر داشت. در اين ميان يكى از مصلحان كنفوسيوس عزم آن كرد تا مردم را به جاى رياضت صرف متوجّه جنبۀ مثبت اين آيين و انجام كارهاى خير كند. اما گمراهى انديشه ميان مردم و درك حقايق فاصله افكنده بود و آنان - همان گونه كه قبلا به تفصيل در اين باره سخن گفتيم - در انديشۀ خود راه كژى را پيمودند. همين اشاره در اينجا ما را بسنده مى كند و ايجاز كلام بر جاى اطناب مى نشيند.

بنابراين، وضعيّت اين مردم نيز هدايتگر و راهنمايى را مى طلبيد كه نمى توانست از ميان آنان و همسانانشان باشد، بلكه چنين هدايتگرى مى بايست از جانب خداوند مبعوث شود؛ چرا كه اگر اين مردم زمانى آسمان را مورد پرستش قرار داده بودند، امروز هدايتگر آنان از جانب آفريدگار آسمان و زمين مى آيد.

ممكن است در اينجا كسى بگويد: «درست است كه جهان آن روز نيازمند رسالتى آسمانى بود كه مردم را به تهذيب نفس و تقويت جسم و به اين فرا مى خواند كه انسانها بايد خدايى و سودمند براى ديگران باشند، اما آيا بعثت محمد (صلی الله علیه و آله) در

ص: 125

سرزمين عرب توانست خلأ موجود در اروپا و آسيا و در نقاط شناخته شده و شناخته نشدۀ جهان را پر كند؟»

پاسخ چنين سؤالى اين است كه اين شريعت هنوز زنده و پابرجاست و آنچه محمد (صلی الله علیه و آله) آورد هنوز مردم را به حق فرا مى خواند، هدايت مى كند و جهت مى دهد. آنچه در اين ميان موجب كاستى شده آن است كه پيروان محمد (صلی الله علیه و آله) دربارۀ بار سنگينى كه بر دوش نهاده اند كوتاهى كرده و حقّ امانتى را كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) به امر پروردگار بدانان سپرده است، ادا نكرده اند. خداوند خود بر همه چيز تواناست.

بشارتها

48 - اگر جهان و جهانيان چشم به راه پيامبر بود تا مردم را به صلاح آورد، كتاب و حكمت را به آنان بياموزد و هركس را كه نداى اين دعوت به گوش او رسيده و به غيب ايمان مى آورد و راهنمايى او به راه راست را مى پذيرد، هدايت كند؛ پيش از اين نيز، دربارۀ پيامبرى كه خداوند زمان آمدن او را تقدير كرده و مردم اين زمان را درك خواهند كرد، بشارتهايى به آنان رسيده بود. اين بشارتها تنها به كتب نزديك به زمان بعثت پيامبر (صلی الله علیه و آله) يعنى كتب يهود و مسيحيت محدود نمى شود، بلكه به گذشته اى دورتر از آن برمى گردد. وجود چنين بشارتهايى در كتب بسيار كهن، خود حاكى از آن است كه اين كتابها به وسيلۀ پيامبرانى براى مردم آورده شده و يكى از امورى كه اين كتب بدان فرا مى خوانده، يگانگى خداوند و يكتاپرستى بوده است، همان چيزى كه وعده و وعيدهايى دربارۀ عمل به آن يا ترك آن به وسيلۀ ديگر رسولان نيز آمده است كه همين وعده و وعيدها مردم را بيش از پيش به ايمان آوردن به اين حقيقت فرا مى خواند.

قديمى ترين كتابى كه مژدۀ آمدن پيامبر (صلی الله علیه و آله) در آن آمده كتب قديمى هنديان مى باشد. استاد عبد الحق فدياتى كه يكى از مسلمانان آگاه است، اظهار مى دارد كه

ص: 126

در كتاب ودا كلامى دال بر بشارت آمدن محمد (صلی الله علیه و آله) وجود دارد. در اينجا ما نظر اين انديشمند را به نقل از استاد عباس محمود العقّاد در كتاب مطلع النور مى آوريم. در اين كتاب چنين آمده است:

«استاد عبد الحق مى گويد: نام پيامبر عربى، احمد با همين لفظ در سام ودا كه يكى از كتب برهماييان مى باشد - آمده است. اين نام در فقرۀ ششم و هشتم از جزء دوّم اين كتاب مقدس در عبارتى كه عين آن به قرار ذيل است، آمده است:

«احمد شريعت را از پروردگار خويش مى گيرد و اين شريعت آكنده از حكمت و منشأ نور است كه نور از آن برگرفته مى شود، آنسان كه از خورشيد».

مؤلّف كتاب Mohammed in World scriptures ، استاد عبد الحق انواع اعتراضاتى را كه ممكن است از سوى مفسران برهمايى به چنين برداشتى وارد شود پنهان نمى سازد بلكه از يكى از آنان به نام سينا اشاريا نقل مى كند كه وى در مورد كلمه «احمد» تأمّل بيشترى ورزيده و كوشيده است براى آن معناى مناسب ديگرى جز نام پيامبر در زبان هندى بيابد. او اين كلمه را به سه بخش «اهم»، «آت» و «هى» ريشه يابى كرده و سعى نموده است تا از اين سه كلمه كه به ادّعاى وى كلمۀ «احمد» مأخوذ و تركيب يافته از آنهاست اين معنى را استخراج كند كه «من بتنهايى حكمت را از پدرم گرفته ام». استاد عبد الحق پس از آن، بدين مضمون اظهار مى دارد كه چنين عبارتى كه من بتنهايى حكمت را از پدرم گرفته ام، به يكى از براهمه به نام «وانزاكانوا» كه از خاندان «كانوا» ست نسبت داده مى شود و البته چنين ادّعايى از وى پذيرفته نيست كه او بتنهايى حكمت را از خداوند گرفته باشد»(1).

از اين اظهارات دو نكته استفاده مى شود:

الف: نام احمد همان گونه كه در تورات و انجيل ذكر شده، در وداهاى برهماييان نيز آمده است.

ب: برهماييان كه تعاليم دين خود را كه در اصل دين توحيد و يگانه پرستى

ص: 127


1- - ر. ك. عقاد، عباس محمود، مطلع النور، ص 12.

بود تغيير دادند و تحريف كردند و سعى نمودند تا سخنان حق را از جايگاه اصلى خود تحريف نمايند و مفهوم و معناى اين بشارت را با تفسير نادرست و نابجاى كلمات تغيير دهند.

بى ترديد، همان گونه كه استاد عبد الحق نيز اظهار مى دارد، تفسير تحريف آميز اين كلمه از سوى برهماييان با اصل تحريف ناشدۀ اين كلام در تناقض و در مخالفت است. علاوه بر اين، اصل عبارت تصريحا اين مطلب را مى فهماند كه «احمد شريعت را از پروردگار خود گرفته است». بنابراين چنين تفسير انحراف آميزى با اين تصريح مخالف و ناسازگار خواهد بود، زيرا آنكه شريعت را گرفت، به مقتضاى اين تصريح، احمد بود. او همچنين اين شريعت را از پروردگار خود گرفت و نه - آنگونه كه تفسير فوق حاكى از آن است - از پدر خويش.

اين در حالى است كه تفاوت ميان پدر با خداوند آشكار است، مگر آنكه بگوييم برهماييان نيز همانند مسيحيان پروردگار را پدر قرار مى دهند.

ممكن است كسى بگويد: «آيين برهمايى آيينى آسمانى نيست كه به واسطۀ پيامبرى از جانب خداوند بر بشر فرو فرستاده شده باشد».

پاسخ چنين سخنى آن است كه همان گونه كه ابو ريحان بيرونى اظهار مى دارد، نصوصى كتب برهماييان حكايت از آن دارد كه برهما تنها يك پيامبر بود؛ نه خدا بود و نه پسر خدا. ما در فصل قبل اظهارات بيرونى را، به طور كامل، نقل كرديم و مى توانيد به آنجا رجوع كنيد.

بنابراين، روشن شد كه در كتب قديمى هنديان - از جمله ودا كه آنان آن را اصل ديانت خود مى دانستند - به آمدن پيامبر (صلی الله علیه و آله) بشارت داده شده است.

استاد عبد الحق مى گويد: اوصاف كعبه در كتب كهن هنديان از جمله ودا آمده و اين كتاب نام «خانۀ فرشتگان» يا «بيت الملائكة» را بر روى آن نهاده و از جمله، اين اوصاف را براى كعبه يادآور شده كه داراى هشت جانب و نه در است.

عبد الحق اين نه در را كه در كتاب مقدّس هنديان از آن به عنوان يكى از

ص: 128

مشخّصات خانۀ فرشتگان نام برده شده، همان نه درى است كه به سوى كعبه باز مى شود: باب ابراهيم، باب الوداع، باب الصفا، باب على، باب عباس، باب النّبى، باب الزّيارة، باب الحرم.

وى همچنين آن هشت جانب را چنين تفسير مى كند كه مراد از آنها كوههايى است كه بيت الله را در ميان مى گيرد و عبارت است از كوههاى: خليج، قيعقيان، هندى، لعلع، كدا، ابو حديد و ابو قبيس.

مؤلّف فوق الذّكر به آنچه براهمۀ منحرف گفته اند، مبنى بر اينكه مراد از «خانه» همان پيكر و جسم انسان است هيچ اعتنايى نمى كند، زيرا اين تفسيرها و گفته ها هيچ اعتبارى ندارد؛ چه، با آن تقدّسى كه به عنوان يكى از صفات اين «خانه» ذكر شده و نيز با اينكه «خانۀ فرشتگان» باشد هيچ سازگارى ندارد چون انسان به اين وصف متّصف نمى شود كه «خانۀ فرشتگان» است.

نويسندۀ كتاب Mohammed in World scriptures در ادامۀ كتاب خود به بيان اين مطلب مى پردازد كه كتب برهماييان به آنچه پيامبر از ناحيۀ دشمنيهايى كه با او مى شود با آن برخورد خواهد كرد و همچنين به شمار كسانى كه در جنگ بدر رو در روى پيامبر قرار گرفتند و همچنين به پيروزى پيامبر بر آنان اشاراتى دارد(1).

برخى از نوشته ها در مورد اين نويسندۀ هندى ترديدهايى را مطرح ساخته، اما او كسى است كه بر اوهام و توهّماتى كه خود بدان انديشه باشد و يا بر خيال پردازيهاى خود، تكيه نكرده بلكه به منقولات ثابت در كتب اديان استناد و اعتماد كرده و براى اين منقولات تفاسيرى آورده است كه ظاهر الفاظ آن را مى پذيرد و عقل نيز از آن كناره نمى گزيند. كسانى نيز كه با او مخالفت ورزيده اند، اين عبارات را به گونه اى مورد تفسير و تبيين قرار داده اند كه اصل عبارات آن را

ص: 129


1- - ر. ك. عقاد، عباس محمود، مطلع النور، ص 13. با اندكى تصرف.

نمى پذيرد، بلكه تفاسيرى است در تناقض با ظاهر عبارات و ناسازگار با عقل و انديشه. تفسير آنان در مورد بيت الملائكه و قداست ويژۀ آن به اينكه مراد از آن همين جسم انسان است و تفسير ربّ به پدر، از اين قبيل مى باشد.

49 - عبد الحق در كتاب خود اشاراتى از زند اوستا آورده است كه آمدن پيامبر را مژده مى دهد از آن جمله در اين كتاب در مورد آمدن رسولى پيشگويى شده كه يكى از اوصاف او «رحمة للعالمين» است. اين وصف دقيقا با آنچه قرآن كريم پيامبر (صلی الله علیه و آله) را بدان متّصف نموده مطابقت دارد، آنجا كه مى فرمايد: «تو را نفرستاديم مگر آنكه براى عالميان رحمت باشى»(1). همچنين در اين كتاب ذكر شده است كه پيامبر موعود به خداوند يگانه اى فرا مى خواند كه همتايى ندارد و بى آغاز و بى فرجام، بى نياز به پدرى يا مادرى و بدون همدم و همسر و فرزند و بى نياز از مسكن و جسم و بدون هيچ گونه شكل و رنگ و بويى است.

بى ترديد، اين اوصاف منطبق بر ذات پاك خداوند و بيانگر وحدانيّت او در ذات و صفات و يگانگى در خلقت و تكوين عالم و در نتيجه توحيد در عبادت است.

عقّاد مى گويد:

«عبد الحق اين نظريّۀ خود را با منتخباتى از كتب زرتشتى همراه مى سازد كه از دعوت حق پيشگويى مى كند و از آن خبر مى دهد، دعوتى كه پيامبر موعود آن را مى آورد. در اين منتخبات اشاراتى به سرزمين عربى نيز وجود دارد. عبد الحق گزيده اى از اين اشارات و بشارتها را به انگليسى ترجمه مى كند كه ترجمۀ اين اظهارات از زبان انگليسى بدون هيچ تصرّفى بدين گونه است: «پيروان زرتشت آنگاه كه دين خود را كنار مى گذارند، دچار تزلزل مى شوند و در اين هنگام مردى در سرزمين اعراب بر مى خيزد كه پيروانش ايران را به لرزه در مى آورد و ايرانيان پرغرور را تسليم خود مى سازند و آنان پس از دوران آتش پرستى در آتشكده هاى خود به سوى كعبه اى كه از بتها پاك شده است روى بر مى تابند و در اين هنگام به

ص: 130


1- - انبياء/ 107.

پيروى از پيامبرى كه براى جهانيان رحمت است گرويدند و سروران فارس، مدين، طوس و بلخ شدند، مناطق و شهرهايى كه از اماكن مقدّس زرتشتيان و همسايگانشان به شمار مى رود. پيامبرى كه براى اين مردم خواهد آمد مردى فصيح خواهد بود كه از معجزات سخن مى گويد»(1).

در اينجا مناسب است اندكى تأمّل ورزيم. اين اظهارات بر اين دلالت دارد كه زرتشت پيامبر بود و دين او نيز دينى آسمانى؛ چرا كه در غير اين صورت چگونه مى توانست دين و كتاب او مشتمل بر چنين بشارتهايى باشد و علاوه بر اين، در اين صورت كه كتاب زرتشت داراى اصلى آسمانى نباشد، اين بشارتها براى ما چندان اعتبارى نخواهد داشت.

سؤالى كه در اينجا مطرح مى شود آن است كه چگونه مى توان آسمانى بودن آيين زرتشت را با آنچه در كتب اروپاييان دربارۀ او گفته مى شود سازگارى و تطبيق داد؟ آنان مى گويند: زرتشت مردم را به اصالت قدرت، همراهى و پشتيبانى از قويتران و از ميان بردن ضعيفان فرا مى خواند. در پى همين اتّهام، فلسفه اى در اروپا شكل گرفت كه به از ميان بردن ضعيفان و اينكه آنان هيچ جايى و جايگاهى در عالم نداشته باشند فرا مى خواند. اينك اگر اين اتّهام اروپاييان را بپذيريم، چنين دعوتى با روحيّات يك نبوّت آسمانى و آنچه اخلاق و آيين انسانيّت ما را بدان فرا مى خواند، منافات كامل خواهد داشت، چرا كه حق حيات به همۀ زندگان تعلق دارد و به حكم قانون اخلاق انسانى و قانون آسمانى، ضعيف محكوم به مرگ و نيستى نمى باشد، بلكه با همكارى و در كنار ديگران به زندگى خود ادامه مى دهد تا زمانى كه اجلش فرا رسد.

پاسخ اين سؤال آن است، نصوصى كه بدان اشاره رفت، در حال حاضر نيز در كتب زرتشتى وجود دارد و مفاد و مقتضاى اين نصوص آن است كه اين بشارات

ص: 131


1- - ر. ك. عقاد، عباس محمود، مطلع النور ص 14؛ به نقل از: فديارتى، عبد الحق. Mohammed in World scriptures ص 47.

بر زبان پيامبرى الهى جارى شده و در كتابى آسمانى آمده است. چرا كه همۀ وقايعى كه در اين نصوص پيش بينى شده در خارج نيز محقّق شده است: ايرانيان در دوران معاصر اسلام در تزلزل قرار گرفتند، اعراب به سرزمين آنان وارد شدند و آنان بعدها پرچم اسلام را كه براى جهانيان آيين رحمت است بر دوش كشيدند. بديهى است كه چنين پيشگويى دقيقى تنها به وسيلۀ وحى آسمانى امكان پذير مى باشد.

بنابراين، هيچ گريزى از اين نيست كه بگوييم در اينجا رسولى و رسالتى و كتابى آسمانى وجود دارد كه از وحى خداوند سخن مى گويد.

امّا دربارۀ آنچه به زرتشت نسبت داده مى شود مبنى بر اينكه وى به اصالت قدرت فرا مى خواند؛ مى گوييم: اگر مراد از اين سخن آن باشد كه آنكه به رسالتى الهى ايمان دارد بايد از نظر جسمى و اخلاقى و انديشه قدرتمند باشد، اين سخنى حق است و با اصول اخلاقى و توصيه هاى پيامبران سازگارى و همسويى دارد. به عنوان مثال، از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايت شده است كه فرمود: «مؤمن قوى از مؤمن ضعيف برتر است، هرچند هر دو خوبند». روشن است كه چنين چيزى و چنين دعوتى مانع از آن نمى شود كه صاحب دعوت رسول خدا و منادى توحيد باشد.

امّا اگر مراد آن است كه زور و قدرت بر حق پيروز مى شود، اين سخنى باطل است كه از اوهام اروپاييان برمى خيزد و شايستۀ منطق سياستمداران ايشان است.

گمان ما تنها اين است، فيلسوفانى نيز كه چنين انديشه اى را در خيال خود پرورانده، سخن زرتشت را به تحريف كشانده اند، آنگونه كه دعوت مسيح را تحريف كرده و مدّعى الوهيّت براى وى شده اند، در حالى كه وى از چنين ادعايى پيراسته است و جز آنچه خداوند وى را بدان امر كرده بود بر مردم نگفت.

اين پندار اروپاييان كه او از ميان بردن ضعيفان را لازم مى شمرد نيز از اين قبيل است و به گمان ما، زرتشت مؤمنان را به آن فراخواند كه خود را به قدرت و توان لازم مجهّز سازند و به مداواى ضعف و فقر بپردازند نه آنكه ضعيفان را از ميان بردارند.

كوتاه سخن آن كه، بشارتهايى به آمدن پيامبر در كتب زرتشتى آمده و اين

ص: 132

بشارتها از يك سوى، واجد صحّت و از سوى ديگر، دليلى بر نبوّت و پيامبرى كسى است كه اين بشارتها در كتاب او آمده است، ما نيز نمى توانيم به صرف وجود توهّماتى - آن هم از سوى كسانى كه وحدانيّت را منكر شده و ادّعاى آن كرده اند كه عيسى خدا يا پسر خداست - درستى نتايج و لوازم اين بشارتها را انكار كنيم؛ زيرا، از كسانى كه مدّعى الوهيّت عيسى شده اند هيچ بعيد و شگفت نيست كه براى ديگران ادّعاهاى ديگرى به ميان آورند.

ممكن است كسى بگويد: قرآن كريم وقتى از كتابهايى كه به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بشارت داده اند نام مى برد، تنها از انجيل و تورات و از اينكه عيسى به پيامبرى پس از خود به نام احمد بشارت داده و نام پيامبر در تورات نيز نوشته شده است ياد مى كند و نامى از ديگر آيينها و كتب به ميان نمى آورد؛ آنگونه كه مى فرمايد:

«... آنان كه از پيامبرى امّى پيروى مى كنند كه نام او را در نزد خويش در تورات و انجيل مى يابند»(1).

پاسخ اين سخن نيز آن است كه اهل كتاب با پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مجادله مى پرداختند و از آنجا كه دعوت او به آنان نيز رسيده بود و آنان در جامعه اى قرار داشتند كه جايگاه رسالت بود، پيامبر به وسيلۀ آنچه اهل كتاب در نزد خود داشتند با آنان محاجّه مى فرمود. آنان خود، با پيامبر (صلی الله علیه و آله) آشنايى داشتند و به آمدن او مشركان را تهديد مى كردند و در دوران قبل از بعثت در برخورد با مشركان آنان را بدين وسيله مورد تهديد و ارعاب قرار مى دادند و خود را با ايمان به رسالتى كه خواهد آمد بر آنان پيروز مى دانستند، «امّا چون همانچه بدان آگاهى داشتند به سويشان آمد، بدان كفر ورزيدند»(2).

علاوه بر اين، رسالت پيامبر از گواهى آيينهاى پيش از او اصالت و حقّانيّت

ص: 133


1- - اعراف/ 157.
2- - بقره/ 89.

نمى گرفت، بلكه اين رسالت قدرت خود را از درون خويش مى گرفت و در درون خود، شواهدى روشن بر صدق و راستى و آيات گويايى بر حقّانيّت خود و اينكه از جانب خداوند عزيز و حكيم است، داشت.

محمّد در تورات

51 - با اشارات روشنى در تورات از محمّد (صلی الله علیه و آله) ياد شده است و با آنكه تغيير و تحريف زيادى در اين كتاب به وجود آمده، امّا اين تحريفات و تغييرات اشاره هاى روشن و آيات آشكارى را كه به رسالت پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) پرداخته، از ميان نبرده است. به وسيلۀ همين اشارات روشن بود كه يهوديان آن گونه كه فرزندان خويش را مى شناسند، او را مى شناختند و قبل از بعثت، از پيروزى خود بر مشركان از طريق پيروى از رسالت او سخن مى گفتند، اما هنگامى كه پيامبر مبعوث شد، به وى كفر ورزيدند.

استاد عبد الحق در كتاب خود به بيان نصوصى عبرى پرداخته كه در آن به آمدن رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) بشارت داده شده است. ترجمۀ يكى از اين نصوص چنين است:

«گفت: پروردگار از سينا آمد و از سعيرا براى هدايت مردم درخشيد و از كوه فاران بر آنان جلوه كرد و با ده هزار قديس آمد و از جانب راست وى آتشى بيرون زد كه شريعت آنان شد»(1).

عقّاد در كتاب خود به نقل از عبد الحق چنين ادامه مى دهد:

«او (عبد الحق) گفته است: «شواهد كهن همه از وجود كوه فاران در مكّه سخن مى گويد. از جملۀ جزوم اوسى بيوس لاهوتى مى گويد: «فاران جايى است در سرزمين عرب و در فاصله سه روز راه پيمايى در شرق ايله».

عبد الحق همچنين از ترجمۀ تورات سامرى كه در سال 1851 م منتشر شده است نقل مى كند كه اسماعيل «در بيابان فاران در سرزمين حجاز سكونت گزيد و

ص: 134


1- - ر. ك. عقاد، مطلع النور، ص 14؛ به نقل از Mohammed in World scriptures.

مادرش براى او همسرى از سرزمين مصر گرفت». عبد الحق در ادامه مى گويد:

در «سفر عدد» ميان سينا و فاران تفاوت گذاشته شده و در آنجا چنين آمده است كه «بنى اسرائيل از بيابان سينا هجرت گزيدند و باقيماندۀ مردم در بيابان فاران بار گشودند»(1).

همچنين، از ذكر ده هزار تن قدّيس كه با اين پيامبر موعودند چنين استنباط مى شود كه اينان همان اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هستند كه در غزوات خود به سوى شام و نيز به سوى فتح مكّه به اين رقم مى رسيدند.

عبد الحق در ادامۀ اظهارات خود به بشارت موسى (ع) به پيامبر پس از خود استناد مى كند، آنجا كه در تورات از زبان موسى چنين آمده است:

«پيامبرى همانند من از برادران شما و از فرزندان ابراهيم دعوت به خدا را ديگر بار در ميان شما اقامه خواهد كرد»(2).

وى در ادامه، به بيان ديگر اشارات تورات به پيامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) مى پردازد و چنين اظهار مى دارد كه عبارت «پيامبرى همانند من و... از فرزندان ابراهيم» ثابت مى كند كه مراد از اين بشارت محمّد است زيرا هيچ پيامبر ديگرى پس از موسى شريعت و آيين كاملى را نياورده كه بيانگر همۀ احكام باشد، جز رسول اكرم كه با قرآن خويش برخى از احكامى را كه در تورات آمده منسوخ كرده است(3).

بدين گونه است كه مشاهده مى كنيم، تورات نيز به آمدن پيامبر (صلی الله علیه و آله) بشارت داده و حتّى پس از پيش آمدن تغييرات و تحريفات فراوان در اين كتاب، هنوز نيز اشاراتى به رسالت پيامبر در آن بر جاى مانده است.

اين سخنان، نه تنها آمدن پيامبر را مژده مى دهد، بلكه خاستگاه او و نقطۀ طلوع رسالت او را كه شرق و غرب جهان را در پرتو خود قرار مى دهد نيز بيان

ص: 135


1- - همان، ص 15. به نقل از مرجع سابق.
2- - همان، به نقل.
3- - همان، با اندكى تصرف.

مى كند؛ چرا كه، بنا به آنچه در اخبار مورّخان و اظهارات محقّقان و نويسندگان گذشته آمده، فاران - كه ميان آنجا تا ايله سه شبانه روز راه پيمايى فاصله است - در مكّه يا مجاورت آن قرار داشته است.

جماعت هندى «الاحمديّه» كه به ترجمۀ معانى قرآن مى پردازند نيز حقايقى را در اين زمينه يادآور شده اند، هر چند ما(1) در اصل جواز ترجمۀ قرآن با آنان مخالفيم و اين عقيدۀ ايشان را باطل مى دانيم، اما اظهارات آنان در زمينۀ بشارتهايى كه به آمدن پيامبر در ديگر كتب آسمانى آمده است را مورد استناد قرار مى دهيم؛ چه آنكه، مرواريدى گران قيمت را نمى توان به صرف بى مقدارى كسى كه آن را از دريا بيرون كشيده است، بى ارزش دانست و افزون بر اين، حكمت گمشدۀ مؤمن است، هر جا آن را بيابد بر مى گيرد.

عقّاد اظهارات اين گروه را چنين بيان مى كند:

«از گروههايى كه به اين پيشگوييها و شرح و تفصيل آن اهتمام خاصى ورزيده، جماعت هندى «الاحمديّه» است كه قرآن را به زبان انگليسى ترجمه كرده است. اين جماعت در مقدّمۀ ترجمۀ قرآن، بحث مفصل و پردامنه اى را به پيشگوييها و پيش بينيهايى كه نسبت به آمدن محمّد (صلی الله علیه و آله) صورت گرفته، اختصاص داده و در اين بحث، برخى از مستنداتى را كه گذشت به طور كامل شرح داده و چنين افزوده است كه پيشگويى موسى (ع) شامل سه بخش است:

بخش اوّل تجلّى خداوند از سينا است كه در زمان خود موسى (ع) تحقّق يافت.

بخش دوّم تجلّى از سعير يا كوه اشعر است كه آن نيز در زمان حضرت مسيح (ع) صورت واقع به خود گرفت؛ زيرا - بنا به عقيدۀ اين جماعت - اين كوه در همان سرزمينى قرار دارد كه فرزندان يعقوب كه بعدها به نام «بنى اشعر» شهرت يافتند در آنجا زندگى مى كردند. بخش سوّم نيز كه از سوّمين تجلّى الهى سخن مى گويد، آن را در سرزمين فاران مى داند و آن، سرزمين تپّه ماهورى است كه ميان مكّه و

ص: 136


1- - اين تنها نظر و عقيده خود مؤلف است. م.

مدينه قرار دارد. [به عنوان شاهدى بر اين مدعى] در كتاب فصل الخطاب آمده است كه در اين سرزمين، كودكان حاجيانى را كه از آنجا مى گذشتند با گلهايى كه از «بيابان فاران» چيده بودند، خوشامد مى گفتند. علاوه بر اين، فرزندان اسماعيل جمعيت بزرگى را تشكيل داده بودند كه سرزمين كوچكى در كناره هاى كنعان گنجايش آنان را نداشت و به همين دليل، به اطراف مكه هجرت كردند. از اين رو، هيچ دليلى براى انكار اقامت اين قوم در سرزمين اعراب منسوب به اسماعيل وجود ندارد و از سوى ديگر، ساكنان اين سرزمين نيز هيچ دليلى و انگيزه اى نداشته اند كه به دروغ خود را به اسماعيل منتسب بدانند و خود را به كنيزى متعلّق بدانند كه از خانۀ مولايش بيرون رانده شده است. بدين سبب، بايد پذيرفت كه اعراب ساكن در مكّه و مناطق مجاور واقعا از نسل اسماعيل بودند و لذا پيشگويى تورات مبنى بر آمدن پيامبرى از فرزندان ابراهيم بر محمّد كه از ميان همين اعراب مبعوث شد انطباق مى يابد. افزون بر اين دو شاهد، در تورات نيز نام فرزندان اسماعيل كه در سرزمين عربى اقامت گزيدند و در آنجا زيستند، آمده است... از پيشگويى اشعياء نبى كه 700 سال قبل از مولد مسيح مى زيست، چنين بر مى آيد كه فرزندان اسماعيل در حجاز اقامت داشتند. اشعياء در اصحاح 21 چنين مى گويد: «اى گروههاى دادانى، شما در آباديى در آن سوى كه سرزمين عرب است، به سر خواهيد برد. اى ساكنان سرزمين تيماء براى تشنگان آبى بياوريد و... پناهندگان را با تكّه نانى پذيرا شويد؛ چه، آنان از دم شمشيرها گريخته اند، از مقابل شمشيرهايى برهنه و از مقابل كمانهايى آماده و از مقابل سختى نبرد. از اين كار دريغ مداريد كه مهتر مرا چنين گفته است كه «در مدت يك سال - همانند سال مزدبگيران - همه مجد و عظمت قيدار از ميان مى رود».

مترجمان جماعت الاحمديّه سپس به توضيح اشارات فوق مى پردازند و شكست قيدار را به هزيمت و فرار مكّيان در نبرد قريش تفسير مى كنند و مى گويند: اين همان شكستى است كه يك سال پس از هجرت پيامبر - سالى همانند سال مزدبگيران - بر سر مكّيان آمد.

اين جماعت اين پيشگويى خود را با پيشگويى ديگرى كه در اصحاح پنجم

ص: 137

از سفر اشعيا آمده است، همراه مى كنند. در آنجا چنين مى خوانيم: «او پرچمى را براى ملّتها از دور برمى افرازد و از نقطه اى دور دست در زمين بر آنان بانگ مى زند و آنان با شتاب مى آيند. در حالى كه در ميان آنها هيچ بر زمين افتاده و از راه لغزيده اى نيست، نه مى خوابند و نه چرت مى زنند، نه كمربند از ميان مى گشايند و نه بندهاى كفش خود را باز مى كنند. تيرهايشان تيز است و زهدانشان پر و سم اسبانشان به سان سنگهاى سخت آتش زنه و يورشهايشان چون گردبادى تند»(1).

اين متن به دعوت مردم به حج از سوى رسول خدا اشاره دارد و ممكن است بر برخى از مضامين آيۀ ذيل نيز دلالتى داشته باشد: «در ميان مردم به حج بانگ زن تا پياده و سوار بر هر مركب ضعيفى از هر نقطۀ دورى به سوى حج آيند و در آنجا بهره هايى ببينند و در روزهايى چند، خدا را بر آنچه از چهارپايان به ايشان بخشيده است، ياد كنند. پس از گوشت اين چهارپايان بخوريد و فقير و تهيدست را نيز از آن خوراك دهيد»(2).

در سفر اشعياء، اصحاح هشتم آمده است:

«آنچه را اين ملّت بدان فتنه مى گويند فتنه ندانيد و به سان آنان ترس مداريد و بيم مورزيد. پروردگار سپاهيان را تقديس كنيد كه او مايۀ ترس و بيم ديگران از شماست و مقدّس است و سپر و پناهگاه و دستاويز بنى اسرائيل و دام و تله اى براى ساكنان اورشليم كه بسيارى به سبب آن مى لغزند و بر زمين مى افتند و خرد مى شوند، دست به جايى مى آويزند و دور افكنده مى شوند. او شريعت را با شاگردان من پايان بخشيد و براى پروردگارى كه چهرۀ او را از خانه يعقوب پوشاند و برگرداند صبورى پيشه كرد»(3).

به عقيده ما [نگارنده] اشاره اى كه در اين متن وجود دارد اشاره اى بعيد و يا آنكه درك دلالت آن بر آمدن پيامبر (صلی الله علیه و آله)، به صورتى كه مفيد يقين باشد، دشوار

ص: 138


1- - ر. ك. عقاد، مطلع النور، ص 17.
2- - حج/ 28.
3- - ر. ك. عقاد، مطلع النور.

است. بنابراين، اظهاراتى كه گذشت براى ما كافى است، زيرا در آن اظهارات و متون ادلّه اى كه ما را از تفحّص بيشتر بى نياز سازد، وجود دارد.

محمّد در انجيل

51 - در كتب عهد جديد (اناجيل) اشارات روشنترى از كتب عهد قديم (تورات) مبنى بر آمدن رسول خدا محمّد (صلی الله علیه و آله) وجود دارد كه مناسب است به طرح نمونه هايى از آن بپردازيم:

الف - در باب 23 از انجيل متى از زبان مسيح خطاب به بنى اسرائيل چنين آمده است: «اينك براى شما خرابى و ويرانى بر جاى گذاشته مى شود زيرا من به شما مى گويم از اين پس مرا نخواهيد ديد تا از مباركى سخن گوييد كه به نام خدا آمده است».

اين گفته بر اين دلالت دارد كه پيامبرى مبارك وجود دارد كه پس از عيسى مى آيد و مردم را به نام خداوند مى خواند و اين در حالى است كه پس از عيسى پيامبرى جز محمّد (صلی الله علیه و آله) نيامده است.

ب - در باب 21 از همين انجيل از زبان عيسى چنين آمده است:

«بدين جهت به شما مى گويم ملكوت خدا از شما گرفته شده و به امّتى كه ميوۀ آن باغ را ببار آورند عطا خواهد شد. هركس بر آن سنگ كه بدان اشاره رفته است بيفتد منكسر شود و هر كه آن سنگ بر او افتد، نرمش سازد»(1).

ج - در باب اوّل انجيل يوحنّا نيز چنين آمده است:

«و اين است شهادت يحيى در وقتى كه يهوديان كاهنان و لاويان را از اورشليم فرستادند تا از او سؤال كنند كه تو كيستى. او معترف شد و انكار ننمود بلكه اقرار كرد كه من مسيح نيستم. آنگاه از او سؤال كردند كه پس چه؟ آيا تو ايليا هستى؟ گفت نه - آيا تو آن نبى بزرگ معهودى؟ جواب داد كه نه. آنگاه به او گفتند:

ص: 139


1- - به قنل از: فخر الاسلام، محمد صادق، انيس الاعلام فى نظرة الاسلام، ج 5 ص 133. م.

پس كيستى تا براى آن كسانى كه ما را فرستاده اند پاسخى بريم. دربارۀ خود چه مى گويى؟ گفت: من بانگ ندادهنده اى در بيابانم»(1).

اين سخن، بى ترديد، پيشگويى از پيامبرى است كه نه مسيح بود و نه خود يحيى. بنابراين، پس از عيسى چه كسى جز محمّد (صلی الله علیه و آله) مى تواند مقصود اين پيشگويى باشد؟

د - در باب 16 از انجيل يوحنّا چنين مى بينيم:

«اين براى شما مفيد است كه من بروم. زيرا اگر نروم، فارقليط يعنى احمد نزد شما نيايد و اما اگر بروم، او را نزد شما مى فرستم. و چون او آيد جهان را بر گناه و عدالت و داورى توبيخ خواهد كرد: اما بر گناه، زيرا كه به من ايمان نياوردند و اما بر عدالت، از آن روى كه نزد پدر مى روم و ديگر مرا نخواهيد ديد و اما بر داورى، بدان جهت كه به رئيس اين جهان چنين حكم شده است. بسيار چيزهاى ديگرى نيز دارم كه به شما بگويم امّا اكنون طاقت تحمّل آن را نداريد. امّا چون آن روح حق آيد، شما را به همه حق و و راستى رهنمون خواهد شد. زيرا از خود سخن نمى گويد، بلكه به آنچه شنيده است سخن مى راند و از امور آينده به شما خبر مى دهد. او مرا تمجيد خواهد كرد، زيرا از آنچه از من است مى گيرد و به شما خبر مى دهد. پس از اندكى ديگر مرا نخواهيد ديد»(2).

اگر عباراتى را كه در متن فوق بر پدر و بر الوهيّت دلالت دارد، به كنارى گذاريم، روشن خواهد شد كه اين متن از پيامبرى تسليت دهنده كه پس از مسيح خواهد آمد خبر مى دهد و گوياى آن است كه مسيح مى رود تا راه را براى او باز كند. او بشر را بر خطاى خود سرزنش مى كند - كه اين خود، انكار پسر بودن عيسى است - همچنين بر نيكيى كه آن مردم به گمان خود در حق عيسى روا داشته اند به سرزنش ايشان مى پردازد، زيرا آنان مدّعى الوهيّت مسيح و فرزندى وى براى خدا

ص: 140


1- - به نقل از همان، ص 3. م.
2- - به نقل از: همان، ص 143، با اندكى تصرف.

شدند، با آن كه خداوند از داشتن زن و فرزند مبرّاست.

علاوه بر اين، متن فوق بدان تصريح دارد كه پيامبر موعود مردم را به همۀ آنچه حق و راستى است، رهنمون مى شود. اين نيز بدان سبب است كه او شريعت و آيينى كامل و بى نقص و كاستى را مى آورد كه در همۀ زمانها و در همه جا زنده و جاويد است و دليل جاودانگيش نيز كمال آن. با اين اوصاف، چه كسى جز محمّد پيامبر موعود و تسليت دهندۀ بشريّت است كه گناهان مردم را مورد مخالفت قرار مى دهد و غلوّ اهل كتاب را در دين خود محكوم مى دارد؟ او تنها محمّد (صلی الله علیه و آله) است.

در متون انجيلهاى موجود چنين آمده است كه مسيح مردم را به آمدن فارقليط بشارت مى دهد و فارقليط به مقتضاى معناى لفظى خود، همان احمد است.

در دوران نبود رسولان

52 - اگر در عصر رسالت به سرتاسر جهان، از دورترين نقطۀ شرق تا دورترين نقطۀ غرب و به دور و نزديك بنگريد، خواهيد ديد كه جهان نيازمند كسى يا چيزى است كه او را از گمراهى به در آورد و به راه راست رهنمون شود.

در اين ميان، فلسفه هاى بشرى، هر چند بر راهى درست باشد، مردم را به صلاح نمى آورد. زيرا هر چند ممكن است فلسفه اى، خواصّ را قانع سازد، امّا دلهاى عامّۀ مردم را از آن خود نمى سازد و پر نمى كند و آن را به راه راست نمى آورد، با آن كه اگر دل به راه راست نيايد هيچ كس صلاح نمى يابد.

عقايد نيز در آيينۀ آن عصر گرفتار تحريف شده است: يهوديان تورات را از مفهوم و معناى اصلى آن تغيير داده، بسيارى از آنچه را يادآور آن شده اند از ياد برده، به همۀ مردم به اين ديده كه از آنان فروترند و آنان به سان اين جماعت بندگان خدا نيستند و خداوند آنسان كه خالق اين جماعت است خالق آنان نيست مى نگريستند و بر اين گمان بودند كه آنان برگزيدگان خدايند همۀ مردم در رتبه اى

ص: 141

پايينتر از ايشان قرار دارند. يهوديان بدين ترتيب، در فسادورزى در روى زمين غوطه ور شدند. آنان هنگامى كه با اين عقيده كه ملّت برگزيدۀ خداوند هستند، مورد خوارى و اهانت ديگران قرار گرفتند، كينۀ همگان را در دل گرفتند و با هر چه در اختيار داشتند، بى آنكه به محظورى در افتند و يا از اين ناحيه احساس گناه كنند، عليه ديگران به مكر و حيله پرداختند. آنان حتى كينه و دشمنى را در ميان مردم گسترش مى دادند و بى هيچ احتياط و ملاحظه اى و بدون مراعات همسايه اى از همسايگان خود كه بدانان پناه داده بودند، فساد را ترويج مى دادند. بنابراين، ناگزير پيامبرى مى بايست كه دينى مقتدر بياورد تا غرور و سرمستى يهوديان را فرونشاند و غوغا و جنجال آنان را خاموش سازد.

آيين مسيحيت نيز از اصولى كه مسيح پايه گذار آن بود منحرف شده بود و مسيحيان در دين خود غلوّ پيشه ساخته، نوعى سركشى، برترى طلبى بر ديگران و فساد و ستم را جايگزين ادب و گذشت مسيح كرده بودند. بنابراين، اينجا نيز ناگزير پيامبرى مى بايست كه به فرجام خوش نيكان بشارت دهد، از عاقبت بد گناه هشدار دهد و به حق و راه راست هدايت كند.

قرآن كريم وضعيّت دينى آن عصر را چنين بيان مى فرمايد: «اى اهل كتاب، اينك رسول ما براى شما آمده است و پس از فترتى كه در امر پيامبران حاصل شده بود احكام الهى را برايتان بيان مى كند تا نگوييد اميد دهنده و بيم دهنده اى براى ما نيامد؛ چه كه، نويد دهنده و ترساننده اى براى شما آمده و خداوند بر هر چيزى تواناست»(1).

ص: 142


1- - مائده/ 19.

فصل سوّم محمّد (صلی الله علیه و آله)

محمّد (صلی الله علیه و آله) با بالاترين نسب

53 - پس از آن كه مسألۀ نبوّت پيامبر (صلی الله علیه و آله) بر همگان روشن شد، دعوت او در همه جا گسترش يافت و روميان خبر رسالت او را شنيدند، يك روز ابو سفيان با هرقل پادشاه روم ملاقات كرد. پادشاه نيز سؤالاتى با وى در ميان نهاد كه از جملۀ آنها سؤال از نسب خانوادگى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود. ابو سفيان كه دشمنى كينه ورز و داراى خصومتى پايدار با پيامبر بود، بى آنكه دروغ گفته باشد، در پاسخ اين سؤال گفت: «او از افراد اصيل قريش و برخوردار از نسب بالايى است» يعنى از والاترين است، چرا كه اصيل برترين و شريفترين است. هرقل نيز در اين هنگام گفت: «اينچنين است كه پيامبران از ميان مردمى كه در نسب خانوادگى شريف ترينهايند مبعوث مى شوند.»

اخبار قرآن از پيامبران گذشته نيز چنين نشان مى دهد كه آنان از والاترين مردم در ميان قبايل خويش از نظر منزلت و جايگاه خانوادۀ خود بودند. به عنوان مثال، از شعيب نام مى بريم كه از خاندانى با شرافت بود و با شرافتمندان نسبت خانوادگى داشت. خداوند دربارۀ گفتگوى او با قوم خود در قرآن كريم چنين مى فرمايد:

«مردم گفتند: اى شعيب، ما بسيارى از آنچه را تو مى گويى درك نمى كنيم و تو را در ميان خود ضعيف مى دانيم و اگر كسانت نبودند تو را سنگسار مى كرديم كه در

ص: 143

ميان ما عزيز نيستى. او گفت: اى مردم، آيا كسان من براى شما از خداوند عزيزترند كه به او پشت كرده ايد؟ پروردگار من به آنچه مى كنيد احاطه و آگاهى دارد»(1).

اين آيات چنين دلالت دارد كه شعيب از ميان قبيله اى شرافتمند، عزيز و پراقتدار برخاسته و بدين ترتيب، از اصيل ترين و والاترين خاندانهاى شهر مدين بود.

محمّد (صلی الله علیه و آله) نيز از خانواده اى برخوردار از موقعيّت و جايگاهى والا در قبيلۀ خود بود. ابن عبّاس روايت مى كند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «خداوند پيوسته مرا از اصلاب پاك به ارحام مطهّر، به وارستگى و طهارت منتقل مى كرد و هيچ گاه از كسى دو نسل پديدار نمى شد مگر آنكه من در نسل برتر قرار مى گرفتم».

در حديث صحيحى از وائلة بن اسقع از رسول خدا نقل شده است كه فرمود: «خداوند از ميان فرزندان ابراهيم، اسماعيل را برگزيد، از ميان فرزندان اسماعيل بنى كنانه را اختيار كرد، از ميان بنى كنانه قريش را انتخاب فرمود، از ميان قريش بنى هاشم را گزيده ساخت و از بنى هاشم نيز مرا برگزيد».

بدين ترتيب روشن مى شود كه محمّد (صلی الله علیه و آله) داراى نسبى والا بود. البتّه مراد از والايى نسب آن نيست كه خاندان او داراى ثروت فراوانى بودند و يا آن حضرت به ارث زيادى از آنان دست يافته بود؛ چه، مال و ثروت نسب دانسته نمى شود، آنگونه كه عموى پيامبر ابو طالب با آنكه مهتر و شرافتمندترين مردان بطحاء بود، ثروت چندانى نداشت. پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز با همه والايى نسب، فقير و يتيم بود و به شبانى مى پرداخت. بنابراين، شرف و والايى نسب با فراوانى ثروت يا قدرتمندى و يا عظمت سلطه هيچ تلازمى ندارد. بلكه شرافت نسب به آن است كه شخص از ميان گروهى برخاسته باشد كه افراد آن خالى از كاستى و نقص باشند و نمى خواهند كه به دامن رذيلتى در غلتند كه عرف آن را ناپسند مى شمارد و صاحبان عقل سليم

ص: 144


1- - هود/ 92-91.

آن را زشت مى دانند. همچنين شرافت به آن است كه گروهى كه شخص از ميان آنان برمى خيزد، خود افرادى شريف و نيكنفس باشند.

بدين گونه است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) شرف خود در ميان اعراب را به ثروت و قدرت ندانست، بلكه شرف خود را در اين قرار داد كه از ميان برترين اعراب از نظر خانواده و روحيات شخصى است؛ آنجا كه فرمود: «خداوند مرا در ميان برترين مردم از نظر خانواده و روحيّات شخصى قرار داد».

اين نيكنفسى را حتّى در ابو سفيان نيز كه يكى از سران قريش بود، مى توان يافت؛ وى آنگاه كه هرقل از وى پرسشى كرد، به صدق و امانت پاسخ گفت، هر چند اين راستگويى، خود محبتى عليه او بود و به پيامبر (صلی الله علیه و آله) قدرت و به دعوت و رسالت او سربلندى و استوارى مى بخشيد. ابو سفيان، حتّى آن زمان كه مشرك بود، مى گويد: «اگر از اين بيم نداشتم كه اعراب دروغى را از من سراغ داشته باشند، دروغ مى گفتم».

54 - با آن كه والايى و بزرگى بدون هيچ شوكت و عظمت پيشين پديدار مى شود و احترام نفس بدون هيچ برترى جويى به وجود مى آيد، چرا پيامبران تنها بايد از ميان گروه و خاندانى باشند كه به شرافتمندى افراد آن و اصل و نسب والا اشتهار يافته باشد؟

پاسخ اين است كه هر رسالتى نيازمند دعوت پرقدرتى است كه كاستى و نقص، بى اطمينانى، عدم برخوردارى از شرافتى كامل، و يا هيچ گونه اتّهامى به آلودگى به رذايل، قبلا دامن داعيان آن را نيالوده و صفاى آنان را مكدّر نساخته باشد، هر چند دعوت و رسالت، در درون خود كامل و پيراسته از نقص است.

اگر دعوت از سوى كسانى شود كه داراى نسبى والا نيستند و به خانواده اى كه به آداب و رسوم شايسته شهرت يافته تعلّق ندارد، نخستين پاسخى كه به آن داده مى شود پاسخ منفى و ردّ آن است، تنها به اين دليل كه خانوادۀ اين داعيان شرافتمند نيست. به همين دليل است كه مشاهده مى كنيم، يكى از سرزنشهايى كه متوجّه

ص: 145

پيامبران الهى مى شد آن بود كه پيروانشان از مردم بى مقدار هستند و نه از اشراف و نه داراى اصل و نسبى شناخته شده. به دليل همين توجّه مردم به پايگاه اجتماعى و اصالت خانوادگى صاحب رسالت و اطرافيان اوست كه مخالفان رسالتها اين اتّهام را كه پيروان پيامبران از مردم فرومايه هستند، بهانه اى براى نپذيرفتن دعوت آنان قرار مى دادند، هر چند در اين بهانه جويى ستمگر بودند. پاسخى كه مردم در مقابل پدر دوّم انسانها، نوح از خود ابراز داشتند، بخوبى اين مسأله را روشن مى سازد.

قرآن كريم مى فرمايد: «گروهى از قوم نوح كه كفر ورزيدند، به وى گفتند؛ «ما تو را تنها بشرى همانند خود مى دانيم و نمى بينيم كسانى جز فرومايگان قوم و كم خردان از تو پيروى كرده باشند. همچنين براى شما هيچ برتريى بر خود نمى بينيم بلكه گمان داريم كه شما دروغگويانيد». نوح گفت: «اى مردم، آيا اگر ببينيد كه من داراى آيات و بيّنات آشكارى از جانب خداوند هستم و او از پيشگاه خود به من مرحمتى ارزانى داشته، اين مرحمت از ديدگانتان پنهان مانده است؟ آيا در حالى كه اين رسالت را خوش نداريد شما را به آن وادار سازم؟ اى مردم، من در مقابل اين رسالت از شما هيچ مزدى نمى خواهم كه پاداش من تنها بر خداست. من همچنين مؤمنان را از پيرامون خود نخواهم راند. چرا كه آنان خداى خويش را ديده اند ولى شما، از ديدۀ من، مردمى نادان هستيد. اى مردم، اگر من آنان را از خود برانم چه كسى مرا براى رهايى از عذاب خداوند يارى خواهد رساند؟ آيا متذكّر نمى شويد؟ من همچنين نمى گويم كه گنجهاى آسمان نزد من است. غيب هم نمى دانم و نيز نسبت به كسانى كه شما به ديدۀ خوارى به ايشان مى نگريد نمى گويم كه خداوند هيچ خيرى و هيچ مال و ثروتى به ايشان نخواهد داد. خداوند به آنچه در دلهاى آنان است آگاه است و اگر از من آنچه مى خواهيد بگويم و انجام دهم، در چنين صورتى از ستمكاران خواهم بود»(1).

ص: 146


1- - هود/ 31-27.

اعتراض كافران به نوح، مبنى بر اينكه پيروانش مردمى فرومايه اند، اعتراضى باطل است. اما خداوند بر بندگان خود بيش از آن لطف دارد كه پيامبرى را براى هدايتشان بفرستد كه در خانوادۀ خود گمنام، در جامعه كنار زده و، در نگاه اوّل، در ميان مردم انسانى فرومايه باشد تا در نتيجه، مردم بى درنگ به تكذيبش بپردازند و از همان آغاز امر با وى به مخالفت برخيزند و در اين كار خود سماجت ورزند و، در اين ميان، حال و وضع عشيره و خاندان آن پيامبر و عادات و سوابق آنان را بهانۀ كار خود قرار دهند.

اين در حالى است كه تأثيرگذارى در مردم با اكراه و واداشتن آنان به كارهايى بر عكس آنچه خود صلاح مى دانند و نيز با اجبار آنان به عقيده اى كه در اوّلين برخورد آن را رد كرده اند ممكن نيست. زيرا وقتى كسى در اوّلين برخورد، دين را رد كند، اين خود موجب آن خواهد شد كه در دل انحراف از راه راستى را كه عقل بدان رسيده است آغاز كند و در صورت انحراف زاويۀ انديشه - كه تنها به سبب وجود پديده اى مورد تنفّر فرد در ابتداى امر حاصل شده است - انديشه در همان خط انحراف به راه خود ادامه مى دهد و بازگشت آن به راه حق بسيار دشوار است. در اين ميان هر قدر راه انحراف بيشتر پيموده شود، فاصلۀ آن از حق بيشتر و در نتيجه، تلاقى دو خط راست و منحرف با يكديگر مشكلتر خواهد شد. خداوند على (ع) را بيش از پيش مورد خشنودى خويش قرار دهد آنجا كه مى فرمايد: «دلها را خواسته هاست و روى آوردن و پشت كردنى. پس از طريق آنچه دل آن را مى خواهد و بدان روى مى آورد، به دلها وارد شويد. چه، آن هنگام كه دل به چيزى وادار شود، كور مى شود»(1) و اين در حالى است كه دعوت پيامبران براى هدايت است و رسالتهاى الهى براى راهنمايى و روشنى بخشى و نه براى كور كردن.

55 - بى ترديد، پيامبر بايد داراى پشتوانه و حاميانى از خاندان خود باشد.

ص: 147


1- - شريف رضى، نهج البلاغه، با مقدمه و تصحيح صبحى صالح، حكمت 193.

زيرا وى آشكارا از چيزهايى براى مردم سخن مى گويد كه تاكنون از آن آگاهى نداشته و بدان معتقد نبوده اند و آنان را به امورى غافلگير مى كند كه آن را دوست ندارند. بى ترديد، اين مردم چنين مى يابند كه اين دعوت - كه با تمايلات آنان سازگارى ندارد - با رفتار نيك نمى تواند دفع شود، بلكه تنها با مقاومت و مقابله اى حقيقى و قدرتمندانه اين مهم صورت مى گيرد. با چنين وصفى، اگر پيامبر داراى حاميانى از خاندان خود نباشد، مخالفان او را در همان سپيده دم دعوت و پيش از آنكه صبح آن بدمد و نورى، هر چند كم سو، به جامعه دهد مى كشند. چرا كه در صورت بر جاى گذاشتن نورى كم سو پس از آن نورى ديگر و كم كم روزى روشن فرا خواهد رسيد، اما اگر منبع نور از همان آغاز خاموش شود، جامعه در تاريكيى فرو مى رود كه هرگز روشنى به آن راه نيابد. اگر به ماجراى شعيب نظرى بيفكنيم، خواهيم ديد آنچه مانع آن شد كه مردم پيامبر را بكشند ترس آنان از كسان او بود، آنجا كه گفتند: «اگر كسانت نبودند، ترا سنگسار مى كرديم»(1).

بنابراين، اگر پيامبر در ميان خاندان و كسانى نبود كه او را از شرّ ديگران حفاظت كند و اگر در زير چتر حمايتى قرار نداشت كه دشمنان را از او دور سازد، دعوت او در آغاز دعوت به يگانه پرستى نابود مى شد.

اصلا نيازى به اين نداريم كه به گذشته هاى دور يا نزديك برگرديم. ما در مقابل ديدگان خويش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را داريم كه هنگامى كه امر پروردگار را بر قريش آشكار ساخت، آنان با وى به مخالفت پرداختند و در اين مخالفت سماجت ورزيدند و در نتيجۀ فرو رفتن در مخالفتى شديد با آن حضرت، انديشۀ شرارت آميز قتل وى به دلهايشان گذشت. در اين زمان هيچ كس از پيامبر حفاظت و حراست نمى كرد جز خاندان او، شرافتمندى اين خاندان، منزلت و جايگاه اين خاندان در ميان اعراب و ترس قريش از قيام اين خاندان به خونخواهى وى و براى دفع عار و

ص: 148


1- - هود/ 91.

ننگ حمايت نكردن از افراد خود. همين حمايت بود كه پيامبر را قادر ساخت تا از ابتداى رسالت خويش كه ظلمت را مى شكافت، به سوى صبحى روشنگر و تابان و بلكه به سوى نهارى حركت كند كه همۀ جهان را آكنده از نور مى سازد. در همه اين مدت، خداوند چنين تقدير كرد كه كسانى از او حمايت كنند و بدين ترتيب دعوت رسول خدا بر روى پاى خود ايستاد و به دفاع از خود و دفع حيله هاى دشمنان پرداخت.

56 - ممكن است كسى بگويد: «درست است كه كافران نتوانستند به شخص پيامبر آسيبى برسانند، اما به پيروان او آسيبهايى رساندند و مانع آن شدند تا دعوت او به ضعيفان برسد و در اين ميان، جايگاه و منزلت رسول خدا در ميان خاندان خويش مانع از آن نشد تا به صحابۀ او آسيب وارد كنند و يا در راه رسالت او موانعى به وجود آورند. در واقع نيز ما شاهديم كه حتى برخى از صحابه در زير شكنجۀ كافران جان باختند».

ما نيز اظهار مى داريم: اين سخن، خود دليل آن است كه اگر صاحب رسالت همانند آن ضعيفان بود و كسى وجود نداشت تا از او حمايت كند، با اين استدلال كه او اصل و سر منشأ رسالت است و اگر او را بكشيم مشكل از ميان مى رود، او را نيز مى كشتند و بدين ترتيب، دعوت در مهد خويش مرده بود و آنان توانسته بودند آن را متوقّف سازند.

حتّى ملاحظه مى شود كه مقدار شكنجه و آزارى كه مشركان به مؤمنان روا مى داشتند، به تناسب قدرت خانوادۀ آنان و اصل و نسب ايشان - كه در ميان همۀ اعراب بدان فخر مى شد - تفاوت مى يافت. به عنوان مثال كسانى چون ابو بكر و عثمان داراى وجاهت خانوادگى و وضعيتى بودند كه براى خاندان ياسر و جناب بن ارت فراهم نبود و اين بى پناهان، سخت ترين آزارهايى را كه يك انسان مى تواند از برادر انسانش ببيند تحمّل كردند تا آنجا كه مى توان گفت در زير شكنجه هايى چون شكنجه هايى كه به اصحاب اخدود روا داشته شد قرار گرفتند.

ص: 149

البتّه پيامبر نيز آزار و اذيّتهايى را از كافران متحمّل شد. اما آنان در ابتدا به سبب موقعيت خاندان پيامبر انديشۀ قتل وى را نداشتند و تنها هنگامى به اين فكر افتادند كه از متوقّف ساختن دعوت او نااميد شدند و مشاهده كردند كه پيامبر در تلاش براى گسترش دعوت خود به خارج از شهر مكّه است و كم كم نور آن به سوى ديگر قبايل عرب كشيده مى شود. تنها در اين زمان بود كه براى قتل آن حضرت اقدام كردند، اما در اين زمان، دير شده و وقت آن فرا رسيده بود كه پيامبر دولت ايمان را - كه عناصر تكوين آن فراهم شده بود - استوار كند، امّا در سرزمينى خارج از مكّه.

اينگونه خداوند مؤمنان را با سختيها آزمود تا آنجا كه آنان براى حفظ دين خود هجرت گزيدند و اين بدان سبب است كه سختيها دلها را از صلابت پر مى كند و اراده را استوارى مى بخشد تا ديگر ضعيف و سست نشود، اندوه در آن راه نيابد و از گشايش الهى و از اعتلاى كلمة اللّه نوميد نگردد. بدينسان، خداوند مردانى را مى پرورد كه ستونهاى استوار حق باشند. در قرآن كريم مى فرمايد: «آيا پنداشته ايد به بهشت وارد خواهيد شد اما همانند آنچه بر گذشتگانتان آمده بر شما نخواهد آمد؟ آنان گرفتار آسيبها و آزارها شدند و پيوسته به تزلزل خوانده شدند تا آنجا كه رسول و آنان كه با او ايمان آورده بودند گفتند: «نصرت الهى كى خواهد بود؟». هان كه نصرت الهى نزديك است»(1).

57 - پيامبر رحمت ناگزير مى بايست در همه دوران زندگى خود رحيم باشد و در خردسالى بر عادت ترحم بر ضعيفان تربيت شود، خود در ميان مردم از نظر ثروت ضعيف باشد تا درد ضعيفان و بيچارگى مساكين را درك كند؛ چه، آن كه حال ضعيفان را خود تجربه نكرده باشد، نمى تواند رحيم باشد.

به همين سبب، پيامبر با آن كه از نظر نسب، در ميان قوم خود اصل و نسبى

ص: 150


1- - بقره/ 214.

والا داشت، امّا از نظر مالى ضعيف بود. او زندگى خود را به يتيمى آغاز كرد و سپس نيز گماشتۀ كسى ديگر در چوپانى گوسفندان بود. بدين ترتيب دو عامل پاكى و وارستگى در او در كنار هم قرار گرفته بود:

يكى از اين عناصر، اصل و نسب خانوادگى والاى اوست كه او را وادار مى ساخت تا نظر خود را به امور پست و ناچيز معطوف ندارد بلكه به امور والا توجّه داشته باشد تا بدين ترتيب، گرايشهاى او با شرافتمندى اصل و نسبش سازگارى و همسويى كند و دست به دست هم داده، او را به سوى تعالى پيش برد.

محمّد با همين جهت گيرى درست در انديشه و توجّه به معالى امور، شرافتمندى نسب خود را حفظ كرد، او صادق و امينى بود كه در او هيچ عاملى وجود نداشت كه اصل و نسب او را نسبى مخدوش جلوه دهد و از شرافتمندى والاى او بكاهد.

او بحق و براستى، شريف و بزرگوار و در ميان همۀ صاحبان اصل و نسب، انسانى كامل و مقتداى ديگران بود.

عنصر ديگر، يتيمى و كمى ثروت بود. نقش اين عامل آن بود كه او را پناهگاه ضعيفانى چون، بردگان، كارگران و فقيران قرار دهد تا نه تكبّر ورزد و نه رفعت طلبى كند، بلكه به ضعيفان نزديك و با آنان آشنا و مأنوس باشد، بى آنكه ذلّت و خوارى فقر و ضعفى كه از نياز ناشى مى شود و يا ذلّت پذيرى مساكين بر او عارض شود. بنابراين، او والا و بلند مرتبه مى باشد و هم اوست كه چشمۀ رحمت از دامان او بر مى جوشد، چرا كه اين چشمه از ميان سنگ ولاخ سختيها بيرون مى زند. او همچنين مصداق كامل انسان رحيم است؛ چرا كه، رحيم كسى است كه بى آنكه سختى او را خوار و زبون سازد، طعم آن را بچشد تا بر ديگران ترحّم و مهربانى ورزد و هيچ گاه كينۀ كسى را كه در ثروت و مكنت او بالاتر است به دل نگيرد، بلكه هميشه به پايينتر از خود بنگرد تا او را در زير حمايت خود قرار دهد، به وى كمك كند و او را بالا برد.

اين دو مايۀ تهذيب و وارستگى در شخصيّت پيامبر فراهم شد و او از كودكى

ص: 151

به سوى ارزشهاى والاى اخلاقى كه با صاحبان شرافت و سيادت سازگارى داشته باشد، توجّه خويش را معطوف داشت و هرگز اين شرافتمندى خانوادگى را وسيله اى براى دست اندازى به حقوق ديگران قرار نداد.

يتيمى و فقر پيامبر و كار و تلاش وى و حضور او در صحنه اى كه ضعيفان در آن بودند، وى را آشنا و نزديك آنان ساخت، بى آنكه بر آنان رفعت جويد. او احساس مى كرد كه در خلوص و پاكى همچون ضعيفان و در دورى از برخوردها و كارهاى پست همانند اشراف است؛ و او در همه احوال پرعطوفت و خونگرم بود.

اگر در احوال مردم بنگريم، خواهيم ديد كه چنانچه دلهاى ضعيفان به كينه با ديگران و به حسد ورزيدن بر مردم در آنچه خداوند از فضل خود به آنان بخشيده آلوده نشود، دلهايشان آراسته به اخلاص و با همين اخلاص است كه دلها نورانى مى شود، دلهايى كه به كمك آن انسان به حق و به راه راست مى گرود. اين نورانيّت از آنجا ناشى مى شود كه چنين دلهايى به غبار خواسته هاى نفسانى و لذّت جوييهايى كه مال و ثروت عامل و يا زمينۀ آن مى شود - و نيز به فرو رفتن و غرق شدن در چنين خواسته هايى آلوده نشده است. چنين انسانى به ايمان نزديك است و به آسانى و بسرعت ايمان به قلبش راه مى يابد. به همين دليل نيز، نخستين كسانى كه دعوت پيامبران را پاسخ مى گويند و به آن ايمان مى آورند و نخستين كسانى كه دعوت به هر حقى را لبيك مى گويند، همين فقيران و ضعيفانند؛ البتّه مشروط به آنكه دلهايشان به كينه، انتقامجويى و حسد كه ايمان را در دلها مى ميراند، آلوده نشده باشد.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) از رحمت بر ضعيفان برخوردار شده بود. زيرا احساس مى كرد خود از آنان است، البته بى آنكه آنچه ممكن است در دلهاى ضعيفان نهفته باشد او را نيز در ميان بگيرد، امورى چون احساس ذلّت و خوارى، تن در دادن به پستى و ديگر خصلتهاى ذلّت بار جانكاه. بروز چنين صفاتى در ضعيفان نيز بدان خاطر است كه اگر ضعيف گرفتار كينه نشود دست كم ممكن است به نوعى از خشنودى و تن در

ص: 152

دادن به «اندك موجود» و چشم پوشى از حق پايمال شدۀ خود گرفتار شوند كه چنين چيزى مى تواند به نوعى ذلّت جويى منتهى گردد. اما پيامبر (صلی الله علیه و آله) از همۀ مزاياى فقر از قبيل اخلاص و قرار داشتن در راستاى راه درست برخوردار شده بود، بى آنكه به تن در دادن ضعيفان به خوارى و زبونى گرفتار آيد؛ چرا كه، والايى اصل و نسب او، وى را از چنين حالتى بازمى داشت و دور مى كرد.

اين گونه است كه در شخصيّت محمّد (صلی الله علیه و آله) دو نيكى گرد آمده بود: نيكى نسب والا و نيكى اخلاص در پيشگاه خداوند. اين خود، زمينه اى در شخصيّت او براى پذيرش رسالت الهى كه انسانيّت را به تعالى مى رساند، بود.

اصل و نسب مطهّر

58 - مورّخان سيرۀ پاك برگزيدۀ بندگان خدا محمّد (صلی الله علیه و آله) چنين يادآور شده اند كه وى از فرزندان اسماعيل بود. اين در حالى است كه سلسله نسب كاملى از آن حضرت تا اسماعيل در دست نيست و تنها نام بيست تن در تاريخ ثبت شده است كه عبارتند از: عبد الله، عبد المطلب (شيبة الحمد)، هاشم (عمرو)، عبد مناف (مغيره)، قصى (زيد)، كلاب، مره، كعب، لوى، غالب، فهر، مالك، نضر، كنانة، خزيمه، مدركه، الياس، مضر، نزار، معد، عدنان.

اين مقدار از سلسله نسب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مورد اتّفاق همۀ نويسندگان كتب سيره است و آن گونه كه روايت حاكى از آن مى باشد، اين مقدار از طريق روايتى از ابن عبّاس به دست آمده است. ابن عباس مى گفت: «پيامبر (صلی الله علیه و آله) وقتى اين نسب را تا عدنان مى رساند. بازمى ايستاد و سپس، مى فرمود: آنان كه از اين پس نسبى بياورند دروغ گفته اند؛ چرا كه خداوند تعالى مى فرمايد: «و در اين ميان قرنهاى زيادى فاصله است»(1).

ص: 153


1- - فرقان/ 38.

اين خبر كه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نسبت داده مى شود بر صدق اين نسب تا عدنان دلالت دارد. همچنين اين كه پيامبر اين نسب را تا عدنان مى رساند خود حاكى از دو امر است:

الف: ترديد در افرادى كه در طى اين سلسله پس از عدنان ذكر مى شوند و علاوه بر اين كشف اين حقيقت كه هركس از آن پس كسى را از افراد سلسلۀ سند نام برد، با روايت صحيحى به آن نرسيده و بلكه اين بخش از سلسله نسب - به فرض وجود آن - از طريق نسابها يا به اصطلاح معاصر، نژادشناسان است و اينان گاه براى تفاخر ورزيدن به دروغ و تهمت متوسّل مى شوند.

ب: راستى و درستى اين نسب تا عدنان؛ چرا كه پيامبر صادق امين جز حق و راستى بر زبان نمى آورد. همچنين بر مى آيد كه همين مقدار از نسب شريف آن حضرت به تواتر يا شهرت در ميان اعراب روشن بود. و جز اين مقدار هر چه باشد، جاى ترديد است و قائل شدن به آن تير در تاريكى افكندن و ظن و وهم را پذيرفتن؛ اين در حالى است كه «گمان هيچ گاه ما را از حق بى نياز نمى كند»(1).

سبب شهرت اين تعداد از نياكان پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز آن است كه اينان آثارى از خود بر جاى گذاشته بودند كه مايۀ افتخار فرزندانشان بود، هر چند پيامبر (صلی الله علیه و آله) هرگز به نسب خويش تفاخر نورزيد. امّا او از برترين اقوام و خاندانها بود، آنجا كه مى فرمايد: «من از گزيدگان، از گزيدگان، از گزيدگان ولادت يافته ام». در اينجا شاهديم كه آن حضرت از خوبى گذشتگان خود و جايگاه شرافتمندانه آنان ياد مى كند، امّا از اين كه به وسيلۀ آنها جوياى برترى بر ديگران باشد امتناع مى ورزد؛ چه، تفاخر به گذشتگان، برترى جويى و دست درازى به حريم ديگران است و گاه نيز مايۀ كينه توزى و اين در حالى است كه كينه توزى در شأن رسول خدا نيست.

59 - ظاهرا، فرزندان عدنان - البتّه آنان كه در سلسله نسب رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

ص: 154


1- - يونس/ 36 و نجم/ 28.

قرار مى گيرند - در مكّه اقامت داشته اند، به اين دليل كه اسماعيل - كه بنيانگذار كعبه است - در نزديكى مكّه اقامت گزيده بود و علاوه بر اين، علماى علم انساب چنين يادآور شده اند كه همه اين بيست نفر در مكّه مى زيسته اند. همچنين به اين دليل كه آنان همه، نسل در پى نسل، در مكّه معروف و شناخته شده بوده اند و اين اشتهار تنها هنگامى حاصل مى شده است كه آنان در مكّه زندگى كرده باشند. افزون بر اين، دليل ديگر قداست كعبه و مكّه و نيز مسافرت مردم از نقاط دور دست به آن شهر است كه آنجا را مكانى مناسب براى زيستن قرار مى داده است.

گفته اند يكى از فرزندان عدنان در يمن اقامت گزيد و در آنجا نسلى از او پديدار شد. ماجرا بدين ترتيب بود كه عدنان دو پسر به نامهاى «معد» و «عك» داشت. عك با اشعريين همان طايفه بنى اشعر كه در يمن مى زيستند ازدواج كرد و به همين سبب به وطن همسر خويش يمن رفت.

در مورد ديگر افراد سلسله نسب پس از عدنان نيز، برخى از فرزندانشان از مكّه به نقاط ديگر هجرت مى كردند و برخى ديگر كه در سلسله نسب پيامبر قرار مى گيرد در مكّه مى ماندند، آن گونه كه مثلا در مورد دو فرزند عدنان يعنى معد و عك مشاهده كرديم كه يكى به همراه همسرش به يمن هجرت كرد و يكى در مكّه ماند.

معد نيز فرزندانى داشت كه از آن جمله اند: قضاعه - كه قبيله قضاعه به او منسوب است -، نزار كه در مكّه ماند و در ضمن سلسله نسب پيامبر قرار گرفت و فرزندان او نيز كه در مكّه ماندند يكى پس از ديگرى در اين سلسله قرار گرفتند.

نزار نيز داراى فرزندانى بود كه ربيعه - همان كه ربعيون منسوب به اويند -، انمار و اياد - كه نياى دو قبيلۀ ديگر به شمار مى روند - و بالاخره مضر كه يكى از اجداد پيامبر است و در مكّه اقامت داشت، از اين جمله اند.

مضر دو فرزند به نامهاى الياس و غيلان داشت. الياس كه بهترين اين دو بود، در سلسلۀ نسب پيامبر قرار دارد. چنين بر مى آيد كه در دوران الياس فرزندان

ص: 155

اسماعيل كم كم به تغيير دادن آنچه از شريعت و آيين وى و پدرش ابراهيم به ارث برده بودند، روى آوردند. اما الياس تغييراتى را كه آنان در سنّت و سيرۀ پدران خويش روا داشته بودند محكوم كرد.

ابن عبد البر در كتاب الاكتفاء در اين باره مى گويد: او بر همگان برترى داشت و همگان رأى و انديشۀ او را مى پسنديدند و چنان به او خشنود بودند كه تاكنون نسبت به هيچ يك از فرزندان اسماعيل چنان خوشنودييى از خود بروز نداده بودند. او با استفاده از چنين موقعيّتى آنان را به سنّتهاى پدران خويش بازگرداند و در اين راه تلاش فراوان كرد تا آنجا كه سنن و آداب مردم به همان صورت نخست خود برگشت.

پس از الياس فرزندش مدركه كه عامر نام داشت در سلسله نسب پيامبر قرار مى گيرد، هر چند الياس دو فرزند ديگر نيز داشت، اما تنها همين پسر برگزيدۀ فرزندان او بود. پدرش بدان سبب او را مدركه نام نهاد كه روزى شترى از ايشان فرار كرد. دو برادر عامر نتوانستند آن را تعقيب و رام كنند، امّا او براى يافتن و رام كردن اين شتر كه از آنان دور شده بود، برخاست، خود را به آن رساند و مهارش كرد و بازگرداند. او به همين سبب و به تناسب اين عمل مدركه ناميده شد يعنى كسى كه سريعا به مطلوب و گمشدۀ خويش مى رسد.

مدركه دو فرزند به نامهاى خزيمه و هذيل داشت كه از ميان اين دو خزيمه همان برگزيده اى بود كه در رديف اجداد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار گرفت.

خزيمه نيز داراى فرزندانى به نامهاى كنانه، اشد، اشدة و هون بود كه از اين ميان، كنانه بود كه مى بايست از نسل او رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برخيزد.

كنانه نيز فرزندان زيادى داشت. اما آنكه خداوند او را بر انگيخت تا نور وجود رسول خدا را در صلب وى قرار دهد، همان نضر بود. گفته شده است نضر همان كسى بود كه قريش را مجتمع ساخت. امّا بيشتر بر آنند كه نوۀ او فهر بود كه چنين كارى را صورت بخشيد.

ص: 156

نضر داراى فرزندان و نوادگان چندى بود كه نجيب ترين همه فهر در سلسله اجداد پيامبر (صلی الله علیه و آله) قرار دارد.

اين فهر همان كسى است كه قريش ناميده مى شد و هم اوست كه قريش را مجتمع ساخت. وى مردى داراى تدبير و انديشه و خلق و خويى شايسته بود. او در وصيّت خود به هنگام مرگ، خطاب به فرزندش غالب كه جانشين او در زعامت و پيشوايى مردم بود و يكى از اجداد پيامبر است چنين مى گويد: «فرزندم، در اندوه پيش از مصيبت، نگرانى و تشويش خاطر است و پس از آن نيز چون مصيبت رخ دهد، گرمى آن را به سردى بدل سازد كه همه نگرانيها در گرمى و غليان مصيبت است. پس چون من مردم، گرمى و سوز اين مصيبت خود را به وسيلۀ تهديد مرگ از پيش رو، پشت سر و راست و چپ خويش و به وسيلۀ آنچه از آثار آن بر دوستداران زندگى مى بينى، سرد و خموش ساز. ديگر آنكه، به همان اندكى كه دارى، هر چند سود آن كم است، بسنده كن كه همان اندكى كه در دست توست بهتر از آن فراوانيهايى است كه چهره ات را سياه مى سازد و آبرويت را مى برد.

غالب نيز فرزندانى از خود به جاى گذاشت و از ميان همه، زعامت پيشوايى پس از خود را به لؤى سپرد. لؤى نيز چون جد و پدر خويش داراى حكمت و تدبيرى ويژه بود كه در دوران نوجوانى او، خود را آشكار ساخت. در همين زمان بود كه ميان او و پدرش غالب بحثى در گرفت كه انديشمندى و تدبير او را روشن كرد:

نوجوان به پدر خود گفت: «پدرم، هركس درخت نيكويى بپرورد، هرزه هاى مزرعه زندگى او كم خواهد شد و كشتزارش صفا و طراوت خواهد يافت و هركس آن را واگذارد، در آن اهمال ورزيده و هرگاه در چيزى اهمال شود از آن نامى نخواهد ماند. بر آنكه تربيت مى كند لازم است كه كار نيك كوچك فرزند را بزرگ بنمايد و بپرورد و بر آنكه تربيت مى شود لازم است كه كار ناشايست بزرگتر خود را كوچك بنمايد و بپوشاند.

پس پدر با تدبير در پاسخ وى گفت: «من با آنچه از تو مى شنوم بر فضل تو

ص: 157

استدلال مى كنم و به همين سبب برترى تو را بر مردمت آرزو دارم. اگر به برترى و پيشوايى دست يافتى، به فضل با قومت رفتار كن و رفتارهاى ناباورانۀ ناشى از جهل آنان را با حلم و بزرگوارى خويش بازدار، با مهربانى و مداراى خويش تفرقۀ آنان را به تجمّع بدل ساز كه مردان به كردار شايستۀ خود بر مردان برترى مى يابند. هركس نيز مردم را به منزلت و موقعيّت آنان مقايسه كند فضل و برترى را از ميان برده و به اين معيار هيچ كس بر ديگرى برترى نمى يابد. هميشه آنكه والاتر است بر آنكه فرومايه تر است برترى دارد».

همين نوجوان وقتى مردى كامل شد بر جاى پدر نشست. او خود داراى فرزندانى شد كه كعب خردمندترين و بافضيلت ترين آنها بود. او كه يكى از اجداد پيامبر (صلی الله علیه و آله) است، همانند پدر و جد خود مردى با تدبير بود. راويان سيره آورده اند كه اين خطبه از اوست:

«اى مردم بشنويد و پند گيريد، بفهميد و فراگيريد، شبى سايه گستر است و روزى پرتوافكن. آسمان ساختمانى رفيع و زمين گهواره اى گسترده و ستارگان راهنمايانند و هيچ كدام بيهوده آفريده نشده اند تا از تدبّر در آنها روى برتابيد. آنان كه خواهند آمد، همانند گذشتگانند، سراى آخرت پيش روى شماست و حقيقتى كه بدان يقين داريم غير از گمانهاى شما. با بستگان خود پيوند بر قرار سازيد و منسوبان به خويش را نيز با خود و در كنار خود حفظ كنيد، به پيمانتان وفا ورزيد و اموال خود را براى به دست آوردن سود و حاصل به كار بنديد كه همين اموال مايۀ جوانمردى و آبروى شماست، اينها را از آنچه خداوند بر شما واجب ساخته دريغ مداريد.

حرمت حرم را پاس بداريد و به آن چنگ زنيد كه خبرى مهمّ در آنجا خواهد بود و در آنجا پيامبرى بزرگ بر خواهد خاست».

البتّه سيره نويسان اين خطبه را به وى نسبت مى دهند. امّا ما نمى توانيم به صدق و راستى و يا كذب اين نسبت حكم كنيم بلكه مسئوليّت اين نسبت را به دوش آنان مى اندازيم، خواه اين نسبت راست باشد و خواه دروغ.

ص: 158

كعب فرزندانى داشت كه برترين آنان مرة بود كه در سلسلۀ اجداد پيامبر (صلی الله علیه و آله) قرار مى گيرد و او يكى از مردانى است كه قريش به آنان تفاخر مى ورزيد.

در سلسلۀ نياكان پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از مرة، كلاب قرار دارد و پس از او قصىّ كه برترين و مؤثّرترين فرزندان كلاب در ميان قريش و همان كسى است كه قريش را مجتمع ساخت. او كه زيد نام داشت به همين سبب كه قريش را گردهم آورده بود، «مجمّع» يا سازمان دهنده لقب يافت. او همچنين بدان سبب كه به همه امور قريش اطّلاعى عميق داشت و امورشان را سامان مى داد «قصىّ» نام گرفته بود.

قصىّ يكى از نياهاى نزديك پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى باشد و فاصلۀ زمانى زيادى با آن حضرت ندارد. او در امور مربوط به كليددارى كعبه، رياست دار النّدوة و از اين قبيل داراى موقعيّتى ويژه بود و به همين سبب مناسب است تا قدرى از او سخن گوييم.

قصىّ

60 - كلاب بن مره داراى دو پسر به نامهاى قصىّ و زهره بود و اين هر دو، از اجداد پيامبرند. قصىّ جدّ پدرى آن حضرت و زهره جدّ مادرى ايشان.

بدين ترتيب، خداوند كلاب را از دو مايۀ افتخار و شرف برخوردار ساخت: افتخار اينكه جدّ پدرى رسول خداست و افتخار اينكه جدّ مادرى اوست.

قصىّ در سرزمينهاى اعراب گشت وگذارى داشت. او در دوران نخست زندگى خويش به مادرش كه در ميان خاندان قضاعه به سر مى برد پيوست و در آنجا اقامت گزيد. او جوانى قدرتمند، بزرگوار و تسليم ناپذير بود كه از خوارى و ستم پذيرى ابا داشت. او روزى با يكى از جوانان قضاعه به نبرد پرداخت و بر او چيره شد. آنكه شكست خورده بود خشمگين شد و سوزش تيرهاى پيروزى قصىّ و ننگ و عار شكست جراحتى سخت بر دل او گذاشت. بنابراين، به پرخاش به همديگر پرداختند و آنكه شكست خورده بود خطاب به قصىّ گفت: «تو از ما نيستى. چرا به خاندان خود نمى پيوندى».

ص: 159

چنين بر مى آيد كه تا اين زمان قصىّ از پدر خويش و شرافت و منزلت وى آگاهى نداشت. چرا كه، وى پس از اين ماجرا نزد مادر رفت و از تلخى سخنى كه شنيده بود به مادر شكايت برد، مادر در پاسخ او گفت: «پسرم، به خداوند سوگند تو از نظر ويژگيهاى شخصى، پدر و نسب خانوادگى از او والاتر و با منزلت ترى.

تو پسر كلاب بن مرة بن كعب بن لؤى بن غالب بن فهر بن مالك بن نضر بن كنانه قريشى هستى و خاندان تو در مكّه در جوار خانه خدا و در نواحى مجاور آن شهر هستند و اعراب به سوى آن خانه بار سفر بر مى بندند».

پس از اين ماجرا بود كه باقى ماندن در غربت بر قصى تنگ آمد و عزم آن كرد تا از ميان قضاعه بيرون رود و به خاندان خود بپيوندد. امّا مادرش به وى گفت:

«شتاب مكن تا ماه حرام فرا رسد و آنگاه در ميان اعرابى كه به حج مى روند، بيرون روى؛ زيرا من بيم آن دارم كه كسى از مردم به تو آسيبى برساند»(1).

پس از آنكه ماه حرام فرا رسيد، قصىّ كه مترصّد موقعيّتى مناسب و در تلاش براى رفتن به مكّه بود، به عنوان يكى از حاجيان از ميان خاندان قضاعه بيرون رفت. پس از رفتن وى به مكّه ديرى نپاييد كه وى عهده دار توليت كعبه شد و اين در حالى بود كه تا آن زمان اين سمت در اختيار قريش نبود و بلكه خزاعه آن را بر عهده داشت و ولايت بر امر حج و حقّ اجازۀ شروع مراسم حج در دست ديگران بود.

امّا قصىّ اين ولايت را با تدبيرى كه شايستۀ مردى كار آموخته و زيرك بود و با قدرتى كه شايستۀ مردى مقتدر و صاحب سلطه بود، از ديگران گرفت.

بدين ترتيب، قصىّ توليت كعبه و فرمانروايى مكّه را به دست گرفت و آنگاه، خاندان خود را از مناطق پراكنده اى كه در آنجا مى زيستند، گرد آورد. بنا به مقتضاى ولايت حج كه اينك در دست قصىّ بود، پستهاى «توليت كعبه»، «فرمانروايى مكّه»، «حجابت»، «رفادت»، «سقايت»، «رياست دار الندوه» و

ص: 160


1- - ر. ك. الاكتفاء، ج 1، ص 73.

«لواء» در اختيار او قرار گرفت. سمت «حجابت» بدان معنى بود كه كسى كليدهاى كعبه را در اختيار داشته باشد و در خانه جز با اجازۀ او باز نشود. «سقايت» بر عهده گرفتن مسئوليت تأمين آب مورد نياز حجاج بود. «رفادت» نيز بدان معنى بود كه هر سال در موسم حج قريش سهمى از داراييهاى خود را براى هزينه هاى حج كنار مى گذاشتند و آن را در اختيار قصىّ قرار مى دادند و وى آن را صرف تهيّۀ غذا براى حجّاج مى كرد تا كسانى كه از زاد و توشه و توان مالى برخوردار نبودند از آن استفاده كنند. اين سنّت به دست قصىّ پايه گذارى شد و او بود كه قريش را به چنين كارى فراخواند و به آنان گفت: «اى جماعت قريش، شما همسايگان خداوند و ساكنان جوار خانۀ او و ساكنان حرم هستيد. حاجيان نيز ميهمانان خدا و زايران خانۀ اويند و سزاوارترين ميهمانان براى گراميداشت. پس در روزهاى حج تا زمانى كه حاجيان از ميان شما بروند، آب و غذايى به آنان اختصاص دهيد».

منصب «لواء» نيز بدين معنى بود كه در هيچ جنگى پرچمى بسته نمى شد مگر به دست قريش. «دار النّدوه» نيز همان مجلس شوراى قريش بود كه در خانۀ قصىّ تشكيل مى شد و بعدها نيز مجمع مشورت همۀ اعراب قرار گرفت.

قصىّ همه اين مناصبى را كه به همّت خود به دست آورده بود، به فرزندش عبد الدّار واگذاشت تا بدين وسيله او را عزّت بخشد. او با اين كار قصد آن داشت تا فرومايگى ذاتى عبد الدّار را جبران سازد تا او بتواند بر عموزادگان خود در ديگر تيره هاى قريش برترى يابد. به همين دليل، هنگامى كه قصىّ اين پستها را به فرزندش واگذار كرد به وى چنين گفت: «پسرم، به خداوند سوگند تو را در فضل و شرافت به ديگر مردم خواهم رساند، هر چند آنان تاكنون بر تو شرافت و برترى يافته اند».

عبد الدّار اوّلين پسر قصىّ بود. قصىّ پسر ديگرى نيز به نام عبد مناف داشت كه به سبب ويژگيهاى شخصى خود، در مكّه شرافت يافته و كارش بالا گرفته بود و در حالى كه پدر اين دو زنده بود، هر يك راهى جداگانه را در پيش گرفتند.

ص: 161

همان گونه كه اشاره كرديم، عبد مناف به سبب داشته هاى خود و هوشمندى و فضيلت خويش شرافت و موقعيّتى كسب كرده و برادرش عبد الدّار در اين راه عقب افتاده بود و به همين سبب، قصىّ قصد آن داشت تا با اعطاى امتيازاتى كه به عبد الدّار داد او را به موقعيّتى همسان برادرش برساند.

عبد مناف چهارمين نياى پيامبر (صلی الله علیه و آله) است كه داراى چهار فرزند بود:

عبد شمس - جدّ امويان - مطّلب - آنكه شيبة الحمد يا عبد المطلب را تربيت كرد -، نوفل - جد جبير بن مطعم و بالاخره هاشم.

61 - اين چهار فرزند همانند پدر خويش داراى شرافتى ذاتى بودند و به همين سبب، آنچه را جدّشان قصىّ در اختيار عبد الدّار و فرزندان او قرار داده بود، در دست او باقى نگذاشتند، بلكه بر اين عقيده بودند كه خود به سبب فضيلتى كه از آن برخوردارند براى تصدّى اين سمتها سزاوارترند. در اين ميان قريش دربارۀ اينكه آيا بايد به فرزندان عبد مناف اين امكان و توان را داد تا مناصب مربوط به كعبه و مكّه را از عموزادگان خود بگيرند يا نه به چند دسته تقسيم شد: گروهى بر اين عقيده بودند كه فرزندان عبد مناف به سبب فضيلت خاصّ خود شايسته ترند و فرمانروايى و پيشوايى مكّه هديه اى نيست كه حتّى به آنكه شايسته آن نيز نباشد بخشيده شود، بلكه اين امر در اختيار كسى گذاشته مى شود كه شايستگى آن را داشته باشد.

گروهى نيز چنين مى ديدند كه فرزندان عبد الدّار سزاوارترند به اين دليل كه قصىّ كه خود صاحب اين حق بوده، آن را به عبد الدّار بخشيده است و علاوه بر اين، اين مناصب اكنون در اختيار فرزندان او قرار دارد و نمى توان آن را از دست صاحبانش بازستاند و به ديگرى داد. در اين ميان گروه سوّمى نيز بودند كه موضع بيطرفانه اتّخاذ كردند.

در اينجا بود كه اختلافى سخت پديدار گشت كه البتّه به صلحى استوار انجاميد. طرفين اين اختلاف در ابتداى امر مصمم بر جنگ شدند، اما زمانى كه اختلاف به اوج خود رسيد، بيدار شدند و فرجامى كه مى توانست اين جنگ به بار

ص: 162

آورد آنان را هشدار داد كه يا از جنگ و خونريزى دست بدارند و يا هر يك از طرفين از دعوى و جار و جنجال خود برگردد و چنين بود كه به سوى صلح حركت كردند و در نتيجه به اين توافق دست يافتند كه مناصب سقايت و رفادت در ميان فرزندان عبد مناف باشد و حجابت، لواء و رياست دار النّدوه همانند گذشته در اختيار فرزندان عبد الدّار باقى بماند.

از ميان همه فرزندان عبد مناف، هاشم از همه خوش سيماتر و آثار بزرگى از چهرۀ او هويداتر بود و به همين سبب بر ديگر برادران خود برترى داشت و برخى از مسئوليتهايى را كه فرزندان عبد مناف از عموزادگان خود گرفته بودند، در دست گرفت. در اين ميان برادر هاشم عبد شمس كه از شرافتمندى شخصى و جايگاهى ويژه در ميان اعراب - عموها - و قريش - خصوصا - برخوردار بود، با وى به رقابت برخاست. در اين شرف و برترى، مربى پيامبر عبد المطلب پشت سر هاشم قرار گرفت. در اينجا مناسب است تأمّلى دربارۀ عبد المطلب داشته باشيم.

عبد المطلب

62 - در اينجا اندكى به تأمّل مى ايستيم؛ زيرا اين شخصيّت همان كسى است كه پيامبر در دوران كودكى در دامن او تربيت شد.

مادر عبد المطلب از طايفۀ بنى نجار و ساكن يثرب بود. عبد المطلب نيز دوران كودكى خود را در اين شهر سپرى كرد و در ميان مردم آنجا در غربت تربيت شد تا زمانى كه عمويش مطلب او را با خود به مكّه برد و وى در آنجا همدم مطّلب بود و به همين سبب عبد المطلب نام گرفت.

قريش رياست و پيشوايى خود را در اختيار وى قرار داد. چه، او با توان والاى روحى و بدنى و گذشت و بزرگوارى خويش شايستگى چنين مقامى را داشت. او براى جوانان قريش يك پدر بود و براى ميانسالان يك برادر. در سيماى او سيادتى هويدا بود و در قامت او، اراده اى استوار اما همراه با آرامش و سكوتى

ص: 163

زيبا و حاكى از خشنودى امّا بدور از خوارى و ذلّت.

او همان كسى است كه چاه زمزم را كه «جرهم» به هنگام تسلّط بر مكّه با استفاده از قدرت خود آن را پر كرد و ساليان درازى همچنان اين چاه در همين وضعيّت ماند دوباره حفر كرد و در اين زمان بود كه مردم از آب آن استفاده كردند، خاطرات اسماعيل دوباره با حفر اين چاه زنده شد و قريش غرق در عزّت و كرامت گشت و اين به سبب حفر مجدّد چاهى بود كه به بركت مادر اسماعيل - كه خود و پدرش مايۀ افتخار عرب هستند - پديدار شد. اين اقدام كه به ابتكار عبد المطلب صورت گرفت، بر شرافت و برترى قريش در ميان اعراب افزود. امّا وى به دليل پاكى نفس خود كسى نبود كه با به ميان آوردن مناقب خود و سيماى سعادت بار و فرمانروايى شايسته اى كه خداوند به وى داده بود، بر كسى برترى جويد، بلكه او پيوسته خداوند را به آنچه وى را بدان رهنمون شده و موفّق داشته بود سپاس مى گفت.

نويسندگان سيره يادآور شده اند كه او چاه زمزم را در پى رؤياى راستينى كه پى درپى ديده بود، حفر كرد و اين اقدام ناشى از الهامى بود كه خداوند به سبب صفاى دل و نورانيّت روح اين مرد به وى داده بود.

علىّ بن أبي طالب (ع) از جدّ خود عبد المطلب روايت كرده است كه گفت من در حجر اسماعيل يعنى در كنار كعبه خوابيده بودم كه ناگاه كسى به خوابم آمد و گفت: «طيّبه را حفر كن». گفتم: «طيّبه چيست» «امّا او بى آنكه پاسخى بدهد از خوابم رفت. فرداى آن روز ديگر بار به همانجا بازگشتم و خوابيدم. ديگر بار به خوابم آمد و گفت: «برّة را حفر كن». گفتم: «برّة چيست؟» امّا او از خوابم رفت. فرداى آن روز دوباره به همان جايگاه بازگشتم و خوابيدم. ديگر بار به خوابم آمد و گفت: «مضمونه را حفر كن». گفتم: «مضمونه چيست؟» بى آنكه جوابى بدهد از خوابم رفت. روز بعد دوباره به همان نقطه برگشتم و در آنجا خوابيدم.

ديگر بار به خوابم آمد و گفت: «زمزم را حفر كن». گفتم: «زمزم چيست؟» گفت:

ص: 164

«چشمه اى كه آب آن نه كاستى پذيرد و نه پايان يابد و گروههاى انبوه حاجيان را سيراب سازد. اين چشمه بين خون و امعاء و احشاء، در جايگاه نوك زدن زاغ اعصم نزد آبادى مورچگان قرار دارد». معنى عبارات اخير آن است كه اين چاه در جاى قربانگاهى قرار دارد كه قريش قربانيهاى خود را در آنجا در پيشگاه كعبه و بتها ذبح مى كرد و در آنجا سوراخ مورچگان قرار داشت و كلاغى نيز در آنجا نوك بر زمين مى زد. گويا اين دو علامت اخير از يك سو نشانه اى از جاى چاه بودند و از سوى ديگر، آيتى دال بر صدق و راستى آن كه به خواب عبد المطلب مى آمد و به او چنين دستورى مى داد.

به هر حال عبد المطلب دست به كار شد و چون آب پديدار گشت از خداوند به بزرگى ياد كرد. اينها همه در حالى صورت مى گرفت كه قريش شاهد اعمال او بود و گويا در ناباورى كامل نسبت به نتايج حفر چاه از سوى وى قرار داشت. امّا چون او تكبير گفت، دريافتند كه وى به آنچه مى خواسته، رسيده است.

ديگر مردم پس از مشاهدۀ موفّقيّت عبد المطلب، بر سر اين كه اين آب در تسلّط همۀ آنان باشد و نه در تسلّط وى، با او به گفتگو و چانه زدن پرداختند و گفتند: «اين چاه از آن اسماعيل است و ما در آن حقى داريم، پس ما را نيز در تسلّط بر اين چاه شريك خود قرار ده».

امّا او تسليم خواستۀ آنان نشد و چنين مصلحت ديد كه اين چاه تنها تحت سلطۀ خود او قرار داشته باشد. زيرا تنها او بود كه آن را حفر كرد. كسانى كه براى گرفتن اين حق از وى با او به مخاصمه پرداخته بودند، پس از بزرگواريها و نيكيهايى كه از او ديدند و پس از تأمّل در پيشوايى و مديريّت درست او دست از اين خواسته كشيدند. زيرا مى ديدند كه او آنان را از دسترسى و استفاده از اين آب بازنمى دارد، بلكه بى آنكه هيچ منّتى بگذارد و يا آزارى روا دارد، هم آنان و هم حاجيان را به عدالت و بر اساس توزيعى نيكو و با حفظ حق ولايت و تسلّط خود بر مصرف آن، از آن سيراب مى سازد.

ص: 165

توصيف زمزم به اين كه پايان نمى پذيرد و حاجيان از آن سيراب مى شوند، نوعى پيشگويى است كه گذشت زمان تا امروز آن را به اثبات رسانده است، چرا كه هنوز نيز حاجيان از اين چاه آب مى نوشند و آن نيز به سخاوتمندى آنان را برخوردار مى سازد، چه اينكه چشمه اى است غنى و آبى در جوشش و پايان ناپذير كه هنوز نيز بركت اسماعيل، مهترى عبد المطلب و دلالت بر اين حقيقت را كه خانۀ خدا را بركت در ميان گرفته است با خود به همراه دارد؛ چه، خداوند مى فرمايد: نخستين خانه اى كه براى مردم بنا نهاده شد خانه اى در مكّه كه مبارك است و منبع هدايت جهانيان»(1).

63 - هركس در تاريخ زندگى عبد المطلب بنگرد به اين نتيجه خواهد رسيد كه او واجد سه صفت ستوده بود:

الف) نيكى و گذشت: او پناهگاهى براى مردم، نزديك و آشنا با آنان و محبوب ايشان بود، با هيچ كس تندى نمى كرد و بر كسى برترى نمى جست و فخر نمى ورزيد، مردم مكّه به او اطمينان داشتند، او را مورد اعتماد مى دانستند و به داورى او، حتّى اگر بر ضرر ايشان بود، خشنود بودند.

ب) بركت: او دست به كار هيچ عملى نمى شد مگر آن كه خداوند در آن بركتى قرار مى داد كه حفر چاه زمزم يك نمونه است، او اگر در ميان قوم خود ثروتى سرشار نداشت، از كرمى سرشار برخوردار و در روزى او بركتى قرار داده شده بود، او فضل فراوانى را به قريش بخشيد و بر تودۀ آن مردم خير و بركت آورد، از بخشش به ديگران دريغ نمى ورزيد و همۀ ثروتها را به خود اختصاص نمى داد؛ چرا كه خداوند او را از آزمندى نفس حفظ كرده بود.

ج) اراده استوار: او اراده اى استوار داشت و بر هر كار نيكى كه بدان مى پرداخت، هر چند با مشكلات فراوانى روبرو شود، و بر كارهايى كه براى خير و

ص: 166


1- - آل عمران/ 96.

سعادت خود و ديگران لازم مى ديد، اصرار و پايدارى مى ورزيد؛ چه، او اراده اى قوى و عزمى راسخ داشت و عواقب و تبعات آنچه را مى گفت مى پذيرفت؛ آنسان كه علماى سيره چنين اظهار مى دارند كه در هنگام حفر زمزم هيچ كس جز پسرش حارث با او نبود.

در زمانى كه اعراب به فراوانى ثروت و زيادى پسران خود فخر مى ورزيدند و در مقام تفاخر بر ديگران اين سخن بر زبانشان جارى بود كه «من از تو ثروت و افراد بيشترى دارم»(1)، عبد المطلب به آنچه خداوند به او بخشيده بود، خشنود و قانع بود. او هر چند همانند ثروتمندان قريش و ثقيف ثروت فراوانى نداشت، امّا به داشته هاى خود قناعت مى ورزيد، زيرا همين مقدار براى حفظ آبرويش بسنده بود و از سوى ديگر وى آزمند آن نبود كه ثروت فراوانى گردآورد، بلكه او به آن علاقه داشت و مراقب آن بود كه از بخشش اموال خود به ديگران دريغ نورزد و همين امر، او را در شرافت بس است.

با همه اينها، او مشتاق آن بود كه پسران زيادى داشته باشد تا بدين وسيله از افراد بيشترى برخوردار باشد و بدين وسيله زينت يابد كه ثروت و فرزند زينت زندگى دنياست.

او نذرى كرده بود كه در آن رسوباتى از افكار جاهلى به چشم مى خورد و آن اين كه اگر ده پسر از او زنده بمانند، يكى از آنها را در پيشگاه كعبه قربانى كند. گويا او مى خواست تا بدين وسيله به كعبه تقرّب بيشترى جويد، آن گونه كه جدّش ابراهيم با عزم بر قربانى كردن نخستين فرزند خويش چنين قصدى داشت؛ با اين تفاوت كه عبد المطلب از پيش خود چنين نذرى كرد و به خاطر خداوند و به فرمان او دست به چنين كارى نزد و به همين دليل، آمادگى ابراهيم براى چنين كارى حاكى از روحيّۀ قوى او در پرستش خداوند بود و نذر عبد المطلب آميخته با افكار جاهلى.

ص: 167


1- - كهف/ 34.

اين تفاوت روشنى است ميان پدر پيامبران و خليل خداوند و برگزيدۀ او، ابراهيم با كسى كه در جاهليّت زيسته و آن را محكوم و ناروا ندانسته است.

با رسيدن تعداد پسران عبد المطلب به ده تن اين مرد مقتدر و با اراده تصميم به وفا كردن به نذر خويش گرفت. اما چه كسى را مى بايست براى قربانى انتخاب مى كرد؟ او براى حل اين مشكل تصميم به قرعه زدن گرفت. فرزندان را گردآورد و با آنان به داخل كعبه رفت و از آنان خواست تا هر يك ورقى بردارند و نام خود را بر آن بنويسند. او پيش از اين، فرزندان را از نذر خود آگاه ساخته بود و آنان با ميل و رغبت و بدون اكراه به آن تن در داده بودند. به هر حال، پس از آنكه نامهاى خود را نوشتند نام هر يك را در تيرى گذاشت و از خبره اى در كار قرعه خواست تا ميان آنان قرعه زند. او تيرهاى قرعه را بيرون كشيد و قرعه به نام عبد الله فرزند عبد المطلب و پدر محمّد (صلی الله علیه و آله) اصابت كرد.

با آن كه عبد الله دوست داشتنى ترين فرزندان عبد المطلب بود، امّا در پى اصابت قرعه به نام وى، عبد المطلب به تيز كردن تيغ خود پرداخت تا فرزندش را قربانى كند. در اين ميان، اين خبر در محافل قريش پيچيد كه عبد المطلب تيغ برگرفته است تا فرزند خويش را ذبح نمايد. بنابراين، شتابان به سوى وى آمدند و او را ديدند كه تيغ در دست آمادۀ قربانى فرزند دوست داشتنى خود است، بى آنكه در اين عزم سست شده و قصد درنگ داشته باشد. پس فرياد برآوردند كه «اى عبد المطلب چه مى خواهى؟ گفت: «فرزندم را قربانى مى كنم». شنيدن چنين خبرى قريش را هراسان ساخت و برادران عبد الله نيز كه دوستى برادر آن عزم و اراده و تسليم اوّليّۀ آنان را سست كرده بود، نگران و نالان شدند. امّا دوستى فرزند عزم و ارادۀ پير مرد فداكار و وفادار به نذر خويش را سست نكرد، هر چند كه اين قربانى از ميان همۀ فرزندان برايش دوست داشتنى تر بود. امّا از سوى ديگر، قدرت اراده و استحكام عزم و ايمان به معتقدات - هر چند باطل باشد - خودنمايى مى كرد.

قريشيان و فرزندان عبد المطّلب، او را سوگند دادند كه فرزند خويش را

ص: 168

قربانى نكند. چرا كه در اين صورت عواقب و نتايج چنين كارى متوجّه همۀ اعراب و قريش خواهد شد. آنان به او گفتند: «او را مكش تا بهانه و عذرى براى اين كار بيابى. اگر چنين كنى و فرزند را بكشى پيوسته مردان ديگر پس از تو فرزندان خود را براى كشتن در پيشگاه كعبه خواهند آورد و در چنين صورتى چگونه مردم به حيات و نسل خود استمرار خواهند داد؟

دختر خواهر عبد المطلب نيز به وى گفت: «به خدا سوگند، او را ذبح مكن تا بهانه اى براى اين كار بيابى» يعنى عذر و بهانه اى براى عمل نكردن نذر و به تعبير ديگر كفاره اى برايش بيابى كه اگر اين راه و چاره دادن فديه اى به جاى او باشد، ما از اموال خود اين فديه را خواهيم پرداخت.

براى يافتن راه حلّى، به سراغ يكى از رمّالان حجاز رفتند و او به آنان پيشنهاد كرد فديه اى كه ده شتر است بياورند و ميان عبد الله و اين شتران قرعه زنند و اگر قرعه به نام عبد الله اصابت كند، بر تعداد شتران بيفزايند تا زمانى كه بالاخره قرعه به نام شتران در آيد.

پيشنهاد او را به گوش گرفتند و همه بر اجراى آن متّفق شدند. سپس ده شتر را با عبد الله پيش آوردند و ميانشان قرعه زدند، قرعه به نام عبد الله در آمد. پس بر شمار شتران افزودند تا به بيست شتر رسيد، اين بار نيز قرعه به نام عبد الله اصابت كرد. بر شتران افزودند تا به سى رسيد، امّا بازهم قرعه به نام عبد الله در آمد. اين افزايش شمار شتران ده ده ادامه يافت تا به صد شتر رسيد و در اين هنگام بود كه بالاخره قرعه به نام شتران اصابت نمود.

پس از اصابت قرعه به نام شتران قريش گفتند: «اى عبد المطلب، مسأله پايان يافته و پروردگارت به فديه خشنود شده است». به ادعاى راويان عبد المطلب به اين مقدار بسنده نكرد و در پى بى آن بود كه از خشنودى خداوند به اين فديه مطمئن شود. به همين دليل قرعه را براى بار دوّم و سوّم تكرار كرد، امّا در هر بار نتيجه تكرار شد. پس اين شتران قربانى شدند و گوشتشان در اختيار همۀ مردم قرار گرفت

ص: 169

و هيچ كس از بهره مند شدن از آن محروم نگرديد.

64 - اگر اين ماجرا گوياى صفتى از صفات عبد المطلب باشد، وى را مردى تصوير خواهد كرد كه آنچه مى خواهد انجام مى دهد، عزمى استوار دارد، با خود و در انتخاب و ارادۀ خويش صداقت دارد، در بلا و گرفتارى شكيبا و نستوه است، بر آنچه برايش ناگوار است صبر پيشه مى كند، هر چند مقتضاى اين صبر ذبح دوست داشتنى ترين فرزندان باشد. بدين ترتيب، عبد المطلب به امتحانى الهى گرفتار آمد و به نيكى اين آزمون را پشت سر نهاد.

مرد مقتدر آن نيست كه ارادۀ خود را فرمانبر خواسته هاى دل و عزم خويش را تسليم شفقت و مهربانى خود سازد، بلكه مقتدر راستين و حقيقى آن است كه ايمان و اراده را بر خواسته هاى دل و محبّت و مهربانى خود چيره مى كند. عبد المطلب همين مرد مقتدر بود. البتّه اين اقتدار مانع از آن نمى شد كه او مهربان و دلسوز نيز باشد. او هرگاه به انديشه اى ايمان مى آورد، با قلبى صبور و پايدار و با روانى خشنود و آكنده از اطمينان، آن را به اجرا در مى آورد، هر چند منشأ ايمان او باطل باشد.

او قوى دل و داراى قلبى استوار بود و هرگز در هنگام رويارويى با يك حادثۀ غافلگيرانه، گرفتار اضطراب و ضعف و سستى نمى شد و هنگام مواجهه با رخدادى ترس انگيز دلش فرو نمى ريخت.

به عنوان مثال شاه حبشه با همه سلطنت و با فيلهاى خود با سپاهى انبوه و پرخروش، قدرتمند و با بيشترين توان رزمى و افراد، آمادۀ نبرد رو به سوى مكّه آورد و در اين هنگام همه دلها از جا كنده و پراضطراب شد مگر قلب عبد المطلب مهتر قريش و پيشواى بطحاء. او به نيكى سخن مى گفت و با گفته هاى خود، همراه با آرامشى كه آثار سستى و كوتاهى از حق در آن نبود، دشمنان را بيمناك مى ساخت.

سپاه حبشه هجوم آورد و شترانى از مكّيان را به پيش راند كه شترانى از عبد المطلب در اين ميان بودند. وى به ديدار ابرهه پادشاه حبشه و امير سپاه مهاجم

ص: 170

كه مردى طغيانگر و پرهيبت بود رفت. با مشاهدۀ او هيچ اضطرابى به دل مهتر سرزمين بطحاء راه نيافت، بلكه با هيبتى ويژه و با سكوت و آرامشى بزرگ منشانه كه هر بيننده اى را به ترس مى افكند و در عين حال به گذشت و بزرگوارى او مطمئن مى ساخت، به سوى او رفت. بمحض ملاقات هيبت او در دل ابرهه افتاد.

پس پرسيد كه به چه خاطر به وى مراجعه كرده است. عبد المطلب نيز از او خواست تا شترانش را به وى بازگرداند. ابرهه به عبد المطلب پاسخ داد كه او گمان مى كرده كه وى براى طرح خواهشى دربارۀ كعبه به ديدار آمده است. او همچنين با ريشخند گفت: «مى بينم كه از شتران خويش مى پرسى و دربارۀ كعبه هيچ پرسش نمى كنى».

عبد المطلب با قدرتى كه ترس را در دل ابرهه افكند به او پاسخ داد: «امّا شتران، من صاحب آنها هستم. خانه نيز صاحبى دارد كه از آن حفاظت كند». اين جواب در بر دارندۀ نوعى تهديد و ارعاب است؛ چه، عبد المطلب با اين پاسخ خود به ابرهه مى گويد: «گمان مبر كه تو پيروز و چيره مى شوى يا خانه اى را كه براى انهدام آن آمده اى، از جاى مى كنى، كه اين كار فوق قدرت تو و بلكه فوق توان و خارج از امكان توست. زيرا، آن، خانۀ خداست و خداوند از خانۀ خود حفاظت مى كند. تو هرگز پيروز نخواهى شد و خداوند تو را خوار خواهد ساخت». اين پاسخ براى دشمن ترس انگيز و نگرانى كننده و در عين حال، همراه با آرامشى حكيمانه و نرميى مناسب بود كه تنها از كسى ساخته است كه سخن سنج است و جايگاه هر سخنى را مى شناسد.

در جاى خود براى اين بحث تفصيل بيشترى خواهيم آورد. ان شاء الله.

عبد الله

65 - عبد المطلب - كه تاكنون از او سخن گفتيم - جدّ اوّل پيامبر بود كه وى را در دامان خويش تربيت كرد و نخستين چيزى كه پيامبر از او ديد، عزت و سربلندى مردان و حكمت و تدبير پيران و محبّت پدرانه اى بود كه وى به جاى پدرى كه ديدگانش به جمال او روشن نشده بود، به وى ارزانى مى داشت. پس از پشت سر

ص: 171

نهادن بحث از عبد المطلب، شايسته است از مردى سخن گوييم كه همۀ قريش براى نجات او از قربانى شدن فديه پرداخت. او عبد الله است، دوست داشتنى ترين و عزيزترين فرزندان براى پدر. آرى او دوست داشتنى ترين فرزندان دهگانه(1)عبد المطلب و به جمال ويژه اى آراسته بود. زيباترين جوانان قريش و محبوبترين آنان در ميان اين خاندان بود.

او دلى پاك، قلبى مطمئن و خشنود. بدانچه برايش تقدير مى شد و آمادۀ فداكارى در شرايط لازم بود. او هرگز در اين ترديدى نكرد كه خود را در اختيار پدر قرار دهد تا وى با قربانى كردن او به نذر خود وفا نمايد. بدين ترتيب، آمادۀ ذبح شد. او ذبيح دوّم پس از جدّش اسماعيل بود، هر چند فديۀ اسماعيل ذبحى عظيم و به فرمان خداوند بود، زيرا او خود، ابراهيم را به آنچه وى در خواب ديد، مورد آزمايش قرار داد و زمانى كه آزمايش از جانب خداوند باشد، ناگزير فديه نيز به امر يا نهى او خواهد بود. امّا قربانى شدن عبد الله به نذر عبد المطلب بود و فديه نيز با نظر مردم مكّه؛ چه، آنچه از جانب بشر باشد، مسئوليّت بعدى آن نيز از ايشان است و آنچه از خدا، تصميم دربارۀ آن با اوست.

زيبايى چهره و پاكى دل او، مردم را مجذوب و او را محبوب آنان مى ساخت و به همين سبب، وى را در اختيار پدر، كه قصد قربانى او را داشت، قرار ندادند و او را از دست پدر رهانيدند، پدرى مهربان، پرتدبير و مصمّم و مقتدر بر آنچه عزم آن مى كرد، هر چند آن چيز بر وى سخت و سنگين باشد.

او به سبب زيبارويى و جذبۀ خاص خود زنان را شيفتۀ خويش مى ساخت؛ امّا با همه اينها، مرد با عفّتى بود كه جز حلال نمى خواهد و از حلال دورى نمى گزيند. گويا او به سبب مروّت و جوانمردى و كرامت نفس از حرام پرهيز

ص: 172


1- - آن ده تن عبارتند از: حارث، زبير، حمزه، ضرار، ابو طالب - كه نام اصلى او عبد مناف بود -، ابو لهب - كه نامش عبد العزى بود -، عبد الكعبه، مغيره - نوفل و بالاخره عبد الله.

مى كرد نه به خاطر اجراى اوامر الهى. به عبارت ديگر، او امر مروّت و جوانمردى خويش و حفاظت از كرامت خود را پاسخ مثبت مى گفت و به سان اوامر دينى با آن برخورد مى كرد.

يك بار، زنى كه زيبارويى عبد الله او را به وسوسه انداخته و نيكى او وى را مجذوب ساخته بود، بر سر راه وى قرار گرفت و از او براى خود خواستگارى كرد و شايد هم قصد داشت به هر طريقى او را با خود هم آغوش كند. امّا او مردى بلند طبيعت بود كه جز عسلى حلال كه آن را به سبب عقدى به ملكيّت خود در آورده نگهدارى نمى كند و از آن نمى خورد و آن را به دزدى و ناپاكى نمى خواهد.

بنابراين، اين جوان مقتدر كه خواسته هاى دل او را به وسوسه نمى اندازد با بر زبان آوردن اشعارى بدين مضمون او را از خود مى راند.

«امّا حرام، مرگ از آن راحت تر است و حلال مقبول است امّا در اينجا حلالى نيست كه آن را بيان كنم. چگونه با اين كارى كه تو مى خواهى، مرد مى تواند آبرو و دين خويش را نگه دارد».

اين جوان خود را نگه داشت، امانتى را كه به دوشش بود حفظ كرد و اخلاق و كرامت خويش را پاس داشت. وى آنگونه كه هر جوانى سربار خاندان خود مى شود، سربار ديگران نبود. زيرا او مى خواست پاك و بزرگوار و محبوب زندگى كند تا بتواند امانت خدا براى انسانيّت را - كه رسالت خدا را به مردم مى رساند - بخوبى منتقل كند و اين كار با ازدواجى پاك و حلال ميسّر مى شد.

مادر

63 - هر دختر جوانى در خاندان قريش آرزوى آن داشت كه عبد الله جوان عبد المطلب همسر او و پدر فرزندانش باشد. او با عفّت و پاكدامنى به بيست سالگى يا سنى بالاتر از آن رسيد و در اين مدت، به شهوترانى با كسى زنا نكرد و هيچ گرايشى و تمايلى به بدى و ناپاكى نيز از او مشاهده نشد، بلكه وى هميشه به

ص: 173

خير گرايش داشت و نه چيزى بيش از آن.

از سوى ديگر، پدرش بر وى نظارت فرمانبرى و طاعت در غير معصيت خداوند داشت؛ چرا كه هميشه با پدر همراه و همدم بود و نمى توانست از او جدا شود يا با او مخالفت ورزد. زيرا او محبوب پدر و فرزند برگزيدۀ او بود. با چنين وصفى، پدر عبد الله براى او همسرى از عموزادگان قصىّ بن كلاب به نام آمنه دختر وهب بن عبد مناف بن زهره برادر قصىّ انتخاب كرده بود. پدر اين زن پيشواى بنى زهره بود، آنسان كه عبد المطلب پيشوايى فرزندان قصىّ و فرمانروايى مكّه را بر عهده داشت و هيچ كس به رقابت با او در اين سمت برنمى خاست. زيرا او پيشوايى بود كه بى هيچ اجبار و سختگيرى و اعمال فشارى بر مردم، از او اطاعت مى بردند. اين جوان در ازدواج با بنى زهره وجه مشتركى داشت، چه آن كه، عبد المطلب با هاله دختر وهب بن زهره(1) (عموى آمنه) ازدواج كرده بود و براى پسر خود نيز آمنه را انتخاب كرد. بنابراين، آمنه نوه عموى يكى از همسران عبد المطلب است. همسرى كه حمزۀ سيد الشهداء و صفيّه مادر زبير بن عوام يكى از صحابه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از او ولادت يافتند.(2) بدين ترتيب، حمزه داراى سه پيوند خانوادگى با رسول خداست: نخست آنكه وى عموى پيامبر است، ديگر آن كه عموزادۀ مادر آن حضرت است و بالاخره آن كه، برادر رضاعى اوست. افزون بر همۀ اينها او يكى از دو عموى پيامبر مى باشد كه روياروى قريش در مكّه به دفاع از او برخاستند. او كسى است كه نه فقط به مقتضاى خويشاوندى نزديك و استوار

ص: 174


1- - مراد از اين وهب، وهب پدر آمنه نيست بلكه عموى پدر آمنه يا به تعبير ديگر برادر عبد مناف (پدر بزرگ آمنه) است. براى روشن شدن بيشتر مسأله مى توان سلسله اى بدين ترتيب ترسيم كرد. م. آمنه - وهب - عبد مناف زهره آمنه - وهب
2- - ر. ك. ابن كثير، محمد بن اسماعيل، البداية و النهاية، ج 2، ص 251.

خود با رسول خدا به دفاع از او پرداخت، بلكه وى اين كار را به اين دليل و به حكم ايمان به رسالت پيامبر (صلی الله علیه و آله) و جهاد در راه او انجام داد و به حقيقت سيّد و سرور شهيدان شد.

به همين نحو، صفيّه نيز با رسول خدا داراى دو پيوند خانوادگى است:

پيوند از طريق پدر رسول خدا و پيوند از طريق مادر آن حضرت؛ چرا كه، وى از يك سوى عمّۀ پيامبر و از ديگر سوى از عموزادگان مادر ايشان است كه در آسايش و در سختى در كنار وى و در همه حال برخوردار از شجاعت ويژۀ خاندان عبد المطلب بود.

بنى زهره يكى از اجداد پيامبر - كه اعراب او را كلاب و مورّخان او را به سبب تدبير و حكمت خود حكيم ناميدند - با پيامبر و با بنى هاشم در يك سلسله نسب قرار مى گيرند. آنان با اين وجود و على رغم آنكه مقتضاى چنين چيزى نزاع بر سر ارث و موقعيّت برجاى ماندۀ از گذشتگان مى باشد هيچ مخالفت و يا رقابتى با بنى هاشم نداشتند كه به دشمنى و كينه اى در دوران اسلام و جاهليّت انجاميده باشد، بلكه آنان با بنى هاشم همدست و دوست و پشتيبان بودند و اين نه به سبب تقديرى بود كه بر دلهاى آنان حاكم شده باشد بلكه به سبب مودّت و دوستيى بود كه قلبهاى آنان را با يكديگر پيوند مى داد.

در تاريخ آورده اند كه كلاب از كسانى بود كه ايمان داشت پيامبرى از ميان قريش برخواهد خاست. او هر جمعه در ميان مردم به ايراد خطبه مى پرداخت و آنان را به اين خبر متنبّه مى ساخت(1).

اگر اين خبر صحّت داشته باشد، مفادش آن خواهد بود كه كلاب از پايبندترين مردم به آيين ابراهيم و پيامبرى از ميان زادگان اسماعيل كه بعدها خواهد آمد بود. البتّه اين سخن مانع آن نمى شود كه بگوييم آثارى از بت پرستى جاهليّت

ص: 175


1- - ر. ك. همان، ص 254.

با ايمان وى در آميخته بود؛ چه اينكه ما چنين احتمالى را در مورد انديشمندان عرب و صاحبان اخلاق و همّت والا نفى نمى كنيم، كسانى كه عبد المطلب و پس از او ابو طالب پيشواى مكّه و حامى رسول خدا و آنكه وى را از آزار مشركان حفاظت مى كرد در ميان آنان قرار دارند.

لازم به يادآورى است كه آمنه از طرف مادر خود نيز به نياى مشتركى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى رسيد. زيرا، مادر وى برّه دختر عبد العزيز بن عثمان بن عبد الدّار بن قصىّ كه اين اخير يكى از اجداد پيامبر است، بود.

64 - در اينجا نكته اى مطرح مى شود و آن اينكه آيا آن گونه كه در تاريخ زندگى عبد الله روايت شده است عبد الله همسر ديگرى نيز قبل يا بعد و يا همزمان با آمنه داشت يا نه؟

ابن اسحاق در السير و المغازى در اين باره مى گويد:

«گفته شده است كه عبد الله يك روز - در حالى كه در ميان خاك و گل كار كرده و گل آلود بود - بر همسر ديگرى كه علاوه بر آمنه داشت وارد شد و او را به سوى خود پيش خواند. امّا او به خاطر آثار گل و خاكى كه بر عبد الله ديد در آمدن به سوى او درنگ ورزيد و خود را سنگين كرد. پس عبد الله از نزد او بيرون رفت و گل و خاكى را كه بر او بود شست و وضو ساخت. آنگاه قصد رفتن به سوى آمنه كرد و در راه خود بر اين زن نيز گذشت. اين بار آن زن او را به كنار خود فراخواند، امّا وى نپذيرفت و به سراغ آمنه رفت. با او همبستر شد و وى از آن پس به محمّد (صلی الله علیه و آله) باردار شد. عبد الله پس از آن ديگر بار از كنار آن زن گذشت و به وى گفت: «آيا خواسته اى دارى؟» او گفت: «نه، تو در حالى كه در ميان ديدگانت نورى سفيد پديدار بود، از كنارم گذشتى. من تو را به سوى خود خواندم، امّا از آمدن به سوى من امتناع ورزيدى و آمنه را برگزيدى و سراغ او رفتى و اينك آن نور از چهره ات رفته است»(1).

ص: 176


1- - ر. ك. ابن هشام، السيرة النبويه، ج 1 ص 157.

ما اين خبر را مردود مى دانيم و عقيده داريم كه عبد الله فقط با آمنه مادر رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، برترين خلق و نور عالم هستى ازدواج كرد. دلايل ما بر اين مدّعا بدين شرح است:

اولا: اين روايتى است كه تنها ابن اسحاق آن را آورده و در صحاح ستّۀ اهل سنّت نيز نيامده و اين در حالى است كه اگر عبد الله همسر ديگرى مى داشت، اين مسأله شهرت پيدا مى كرد و در كتب تاريخ ذكر مى شد، آن گونه كه خبر ازدواجهاى متعدّد عبد المطلب، فرزندان او از هر يك از زنان و شرح نسب و خاندان اين زنان در كتب تاريخ آمده است. علاوه بر اين، عبد الله پدر برترين همۀ آفريدگان از عبد المطلب كم منزلت تر نبود تا در صورت ازدواج مجدّد نام همسر دوّم او در كتب تاريخ ذكر نشده باشد؛ چه، او به بركت پدرى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شرف و منزلتى والاتر از پدر خويش يافته بود.

ثانيا: در مورد اين ازدواج ادّعايى گفته نشده است كه اين ازدواج در چه زمانى صورت گرفت؟ وضعيّت و فرجام اين ازدواج چه بود؟ و چرا عبد اللّه در سنين پايين دست به ازدواج مجدد زد؟

نيامدن هيچ پاسخى براى اين سؤالات در روايت ابن اسحاق اين خبر را كه بر اساس معيارهاى علم درايه روايتى غريب است غير قابل قبول مى سازد.

ثالثا: آنچه در كتب سيره آمده و ما نيز در ابتداى همين بحث آن را يادآور شديم گوياى اين است كه زنى از او خواست تا با وى همبستر شود بى آنكه از ازدواج با او نام برد. نيز گوياى اين است كه وى با تنفّر به او پاسخ داد و دو بيت شعرى را بر زبان آورد كه از آن حكايت دارد كه او جز حلال كه آبرو و كرامت و شرافت خانوادگى او را حفظ مى كند، چيز ديگرى را نمى پذيرد.

رابعا: اين خبر دليل بطلان خويش را به همراه دارد. زيرا اين خبر مى گويد:

عبد الله در حالى كه گل آلود بود، آن زن را به همبسترى طلبيد ولى او تن در نداد. و حتّى پس از آن كه وى غسل كرد و وضو ساخت و با آمنه همبستر شد، بازهم اين

ص: 177

زن او را نپذيرفت. اين در حالى است كه او كه بنا به اين خبر همسر عبد الله بود، حق چنين كارى نداشت و علاوه بر اين، چگونه آنسان كه اين خبر نشان مى دهد، مى توان ادّعا كرد كه وى پس از آنكه عبد الله خود را شستشو داد و غسل كرد، آن زن به خاطر نورى كه در پيشانى او مى ديد آمادۀ پذيرفتن او بود؟ چرا كه، اگر اين سبب تن در دادن او به عبد اللّه باشد، چه چيز او را از دادن پاسخى مثبت به عبد اللّه در زمانى كه گل آلود بود بازمى داشت؟ زيرا، بنابراين ادّعا، آنچه در نظر اين زن اصل شمرده مى شد، آن بود كه نورى كه در وجود عبد اللّه قرار داشت، در رحم او جاى گيرد و روشن است كه غبارآلود بودن و امورى از اين قبيل، انسان را از چنان هدفى نمى تواند بازبدارد.

بنابراين، روايت ابن اسحاق در اصل و ساختار خود گرفتار نوعى آشفتگى و تناقض است و از اين رو، اصل اين روايت و جزئيات مطرح شده در آن، همه رد مى شود.

صفات برجستۀ آمنه

65 - آنگونه كه از اخبار بر مى آيد، آمنه زنى بردبار و صبور و در والايى مقام و نيز در اينكه خداوند او را براى مادر شدن براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) انتخاب كرد آنگونه كه مريم براى مادرى مسيح برگزيده شده بود - شبيه او بود؛ البتّه تنها با اين تفاوت كه آمنه به صورتى عادى و همانند ديگر مردم آبستن آن وجود مبارك شد و مريم به گونه اى ديگر.

شباهت آمنه به مريم در صبر و بردبارى، در راحتى از فتنه ها و گرفتاريهاى ازدواج، و در مادرى صاحب بزرگترين رسالت در جهان هستى بود.

هر چند همسرى به آمنه بخشيده شد كه همگان به او نظر داشتند و محبوب آنان بود و همه دختران آن عصر آرزوى ازدواج با او را در سر مى پروراندند، امّا ديرى نپاييد كه اين همسر از او جدا شد. برخى از مورّخان اين مدت كوتاه را سه

ص: 178

روز يا سه ماه دانسته اند. او پس از اين مدت روانۀ مسافرت شد تا براى خانوادۀ خود رزق و روزيى فراهم آورد. بدين ترتيب، به ميان دايى زادگان پدر خود، بنى نجار رفت و در آنجا بدرود حيات گفت.

اين مادرى و همسرى است كه بر فراق و دورى همسر جوان خود صبورى پيشه كرد. او هنوز شيرينى ازدواج را نچشيده بود كه به حرمانى هميشگى در راه منافع قوم خود تن در داد، آنجا كه شوهرش براى فراهم آوردن رزق و روزى براى خاندان خويش روانۀ سفر شد و اين زن فاضل به غربت و فراق آنكه دوستش مى داشت بدين خاطر كه اين فراق و جدايى به نفع مصالح مردم و اصلاح وضعيّت آنان بود، رضايت داد و پذيرفت كه فرزند دلبندش در غياب شوهر محبوبى كه هنوز ديرى نپاييده كه زندگى در كنار او را آغاز كرده است متولّد شود. براى آمنه دل خوش داشتن به انتساب به عبد اللّه او را از لذّت بردن از زندگى در كنار وى بى نياز مى ساخت و او را از همه لذّتهاى اين ازدواج به لذّتى كه از داشتن نور چشم خود محمّد (صلی الله علیه و آله) مى ديد بسنده كرد. او بدين ترتيب، به غيبت شوهر تن در داد و با اطمينان خاطر به اميد ديدار وى و در آرزوى آن نشست كه خداوند اين جدايى را برطرف سازد. امّا خداوند - جلّت قدرته - ارادۀ آزمايش او را داشت و بدين خاطر، شوهر وى را در غربت از او گرفت. ولى او صابر و بردبار، بزرگوار و با گذشت، مشغول تربيت فرزند خود و به امر پروردگار خويش راضى و خشنود بود، بى آنكه از وى هيچ شكوه و ملامتى از زندگى و معيشت خود مشاهده شود.

هنگامى كه فرزند آمنه از دايه ها بى نياز شد، اين مادر به همراه فرزند خود بار سفر بربست و در مشقّتى كه تنها صابران توان آن را دارند، دشت و بيابان را درنورديد و به يثرب رفت تا در آنجا قبر همسرى را زيارت كند كه محل انظار و محبوب مكّيان بود، امّا خداوند او را نصيب آمنه ساخت، ولى تقدير حكيمانۀ الهى جز آن نخواست كه وى تنها جسد مدفون شده در خاك او را ببيند و او در همۀ اينها، صبور و پايدار و به تقدير خداوند عادلى كه «از آنچه مى كند پرسش نمى شود، بلكه مردم

ص: 179

مورد سؤال او قرار مى گيرند(1)» مطمئن بود.

او به مدت حد اقل سه سال در جوار قبر شوهرش ماند و اين مدت برايش بهرۀ فراوانى داشت؛ چرا كه، به همسر دوست داشتنى خود نزديك و بدين مجاورت دل خوش كرده و آرامش دل يافته بود.

بدينسان، او آنگونه كه نامش دربردارندۀ همين معنى است، صبور و با ايمان، همانند قومش شريف و به سان اصل و نسبش، كريم و بزرگوار بود.

چنين بر مى آيد كه آمنه دوست نداشت تا فرزند خود را از خاندانش كه اشراف مكّه بودند، دور كند. او همچنين كسى نبود كه اين فرزند مبارك را از جدّش دريغ بدارد؛ چه، او هميشه او را بر خود مقدّم مى داشت. به هر حال وى در حالى مشقّت سفر را تحمّل كرد و دشت و بيابان را درنورديد كه جز كنيزى با وى همراه نبود، كسى كه او را در تحمّل مشقّت و سختى راه يارى مى داد، در طول اين راه دراز همدم او بود و قبل از آن نيز در تربيت فرزند آمنه به وى كمك مى كرد.

اما سختيهاى سفر اين زن مجاهد در راه وفادارى و اخلاص نسبت به فرزند و جدّ وى را از پاى در آورد و او كه در راه بازگشت به مكّه بود در گذشت و در ابواء ميان مكّه و مدينه مدفون شد. او با تسليم روح خود، اين جهان را بدرود گفت و عزيز خود را واگذارد، آنسان كه پيش از اين پدرش را وداع گفته بود. با اين تفاوت كه وداع نخست او با عبد الله وداع با عزيزى بود كه راه ابديّت را در پيش داشت و وداع اخير وداع فرزند عزيزى بود كه او را در راه صعب زندگى و جهاد رها مى كرد. وى كودك خود را به همراه كنيزى كه با او بود، در پناه خدا رها كرد و خداوند نيز او را به ديدۀ بيناى خود حفظ كرد و پروراند تا زمانى كه به جدّ بزرگوار خود در ميان خاندانش پيوست و در دامان او قرار گرفت.

اينجا تأمّلى كوتاه شايسته است تا به اين مجاهد آرام و صبور نيك بنگريم.

ص: 180


1- - انبياء/ 23.

آمنه همچون مريم زيست، با اين تفاوت كه به سرّ عالم هستى آبستن بود و گويا امانت نبوّت را عهده دار شده بود تا آن را حفظ كند. او همچون مريم مقدّس بود، جز آنكه وى چون مريم برگزيدۀ از سوى فرشتگان الهى نبود، چه اينكه بتول را پيامبرى از پيامبران خداوند براى خود برگزيد و تحت تربيت قرار داد و در محراب وى را جاى داد و او پيوسته مورد مراقبت و سرپرستى قرار داشت، حال آنكه آمنه دختر وهب با زبان فطرت راستين مورد خطاب قرار گرفته و به حكم انگيزه هايى كه در دل پاك او قرار داشت از اين حقيقت آگاه شده بود كه امانتى را با خود به همراه دارد. در ايّامى كه او آبستن بود، اين امانت در رعايت خداوند به همراه او بود و او در حفظ اين امانت هيچ كوتاهى و سستى روا نمى دانست و اين در حالى بود كه وى هيچ هدايتگرى نداشت مگر پرتوى از فطرت كه در دل او تابيده بود و مگر احساس بر دوش داشتن امانتى بس گران.

ص: 181

ص: 182

فصل چهارم ولادت و خردسالى

جنين مبارك

66 - رخدادهاى اين هستى بر محور مقتضيات قانونى ثابت و استوار در نزد پروردگار عالميان جارى است كه خداوند آن را به حكمت خويش خواسته و به ارادۀ خويش برگزيده و به قدرت خود آن را برپا داشته است. نزد خداوند تصادف هيچ جايى ندارد و اعتبار شانس و تصادف تنها در ميان مردم است؛ چرا كه آنان اسباب را با مسبّباتى كه بطور عادى با يكديگر در رابطه اند پيوند مى دهند و قوانين محسوس و شناخته شده خود را بر روابط آنها حاكم و تطبيق مى كنند و اگر رخدادى از اين قوانين محسوس تخطّى كند، مى گويند اين يك تصادف است، حال آن كه اين يك تصادف [و امرى خارج از ناموس هستى نيست] و تنها ديدگاه كسانى است كه مادّيّات را درك مى كنند و به ماوراى آن فرا نمى رسند، بر اساس محسوسات خود حكم مى كنند و اين را نمى پذيرند كه سلطنتى نامحدود براى پديدآورندۀ همه اسباب و مسبّبات وجود دارد و اين اسباب و مسبّبات كه ما به مقتضاى مدركات حسّى خود بدان رسيده ايم ارادۀ او را محدود و مقيّد نمى سازد، بلكه اوست كه روابط اين اسباب و مسبّبات را به تدبير خود تقدير مى كند.

به هر حال، رابطه اى علّى و معلولى ميان رخدادهاى عالم هستى حاكم است، هر چند ما بسيارى از آنها را نيابيم. به عنوان نمونه، خداوند خود تصريح

ص: 183

فرموده است كه اگر مردم ايمان مى آوردند و تقوى پيشه مى ساختند، رزق سرشار و فراوانى بر آنان نازل مى گشت، آنجا كه مى فرمايد: «اگر ساكنان آباديها ايمان آورده و تقوى مى ورزيدند، بركتهايى از آسمان و زمين بر آنان مى گشوديم»(1).

در جاى ديگرى خداوند پس از بيان آنكه بر ستمكاران آل فرعون عذاب و پليدى نازل ساخته، اين عذاب را به عصيان و نافرمانى آنان پيوند مى دهد، آنجا كه فرموده است: «ما خاندان فرعون را به قحطى و كاهش در ميوه ها و دستاوردها بگرفتيم، شايد يادآور شوند». آنان چون خوشيى به سراغشان مى آمد، مى گفتند:

«اين از آن ماست و اگر بدييى به آنان مى رسيد آن را از شومى موسى و همراهانش مى دانستند. هان كه شومى ايشان نزد خداست و لكن بيشتر آنان نمى دانند. آنان همچنين مى گفتند: «هر آيتى كه براى ما بياورى تا ما را مسحور خودسازى، ما به تو ايمان نخواهيم آورد». پس طوفان و ملخ، شپشك و قورباغه و خون، به عنوان آياتى روشن، بر آنان فرود فرستاديم. امّا آنان مردمى گنهكار بودند و تكبّر ورزيدند.

چون اين عذاب ناخوشايند بر آنان فرود آمد گفتند: «اى موسى پروردگار خويش را بدانچه به تو سپرده است بخوان كه اگر عذاب را از ما بردارى ما به تو ايمان خواهيم آورد و بنى اسرائيل را نيز با تو روانه خواهيم ساخت. هنگامى كه اين عذاب را كه به پايان خود رسيده بود از آنان برداشتيم، ديگربار پيمان مى شكنند. پس براى بار ديگر از آنان انتقام ستانديم و ايشان را بدان سبب كه آيات ما را دروغ شمردند و از آن غافل بودند، در دريا غرق ساختيم»(2).

اين آيات به صورت قطعى بر آن دلالت دارد كه خداوند بركات خود را بر كسانى كه بر راه حق استوار مانند، راه وصول به خير و سعادت را بپيمايند و به حقيقت بر خداوند توكّل ورزند، فرود مى فرستد و مردم را چنانچه سركشى و

ص: 184


1- - اعراف/ 69.
2- - همان/ 136-130.

طغيان ورزند گرفتار عذاب و حرمان و گرفتارى مى سازد و اين، بر اساس نظامى استوار است كه خداوند آن را مقرّر فرموده، هر چند با آن رابطه اى كه ما ميان اسباب و مسبّبات مى شناسيم، سازگار نباشد.

البتّه ما عقايد چينيان باستان را تكرار نمى كنيم كه بگوييم: اگر زمينيان روى در صلاح نياورند و بلكه فساد و عصيان پيشه كنند، هستى و آنچه در آسمانهاست آشفته و نابسامان مى شود؛ چه، اين عقيدۀ مردمى بت پرست است كه تنها به محسوسات ايمان دارند. امّا ما عقيدۀ مؤمنان را در دل و آن را بر زبان داريم كه مدبّر هستى همۀ امور را بر اندازه اى كه خود تقدير كرده و خواسته است و بر نظام و ترتيبى كه خود پسنديده جارى مى سازد كه او «از آنچه مى كند پرسش نمى شود بلكه مردمان مورد پرسش او قرار مى گيرند»(1).

66 - اين سخن را بدان جهت پيش آورديم كه توضيح دهيم از آن زمان كه نطفۀ محمد بن عبد الله (صلی الله علیه و آله) انعقاد يافت تا آن زمان كه روح او به سوى پروردگار پر كشيد، وجود اين شخصيّت مايۀ بركت براى قوم خود بود. بركتى كه خداوند در همان دوران قبل از ولادت آن حضرت به خاندان پيامبر (صلی الله علیه و آله) ارزانى داشت، براى همۀ انسانيّت مايۀ خير و سعادت بود. يكى از مظاهر اين بركت حفاظت از كعبه بود، خانه اى كه كعبۀ مسلمانان و نخستين خانه اى است كه براى مردم برپا شده و مكان مقدّسى كه همۀ اديان آن را مقدّس مى شمردند.

نجات كعبه از هجوم مهاجمان در زمانى صورت پذيرفت كه هنوز چند ماهى به ولادت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مانده بود. در آن زمان ابرهه پادشاه يمن و حبشه ارادۀ آن داشت تا كعبه را ويران سازد و به جاى آن خانه اى در يمن بنا كند تا اين خانۀ جديد پرستشگاه و مزار اعراب و جايگاه تجمّع و پناهگاه آنان باشد، آنسان كه كعبه چنين وضعى داشت. روشن است كه اين اقدام، نوعى رويارويى با دعوت ابراهيم بود

ص: 185


1- - انبياء/ 23.

كه مى فرمود: «پروردگارا، من برخى از خانوادۀ خود را در سرزمينى بى آب و علف و در جوار خانۀ پراحترام تو اسكان داده ام تا نماز را بپاى دارند. پس دلهاى مردم را بدان سوى مشتاق ساز و آنان را از ثمرات و نعمتها برخوردار نماى، باشد كه شكرگزارند».(1)

در زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ولادت نيافته بود، ابرهه با سپاه و تجهيزات خود آمادۀ هجوم شد و مكّه را در محاصرۀ خود قرار داد، امّا خداوند به بركت آن وجود مبارك، آنان را با سرافكندگى برگرداند، وجودى كه خداوند او را صاحب رسالتى گرداند كه به بيت اللّه شرافتى ديگر و حمايتى استوارتر مى بخشيد.

اينك شايسته است خلاصه اى روشن در اين باره بياوريم:

اصحاب فيل

67 - حاكميّت يمن در دست يكى از رجال حبشى بنام ابرهه قرار گرفت و او به فرمان حكومت حبشه فرمانرواى آن سرزمين شد. او در شهر صنعاء معبد بزرگ و با شكوهى به نام قليس برپا كرد، به آن هدف كه اعراب و بويژه اعراب مسيحى به جاى كعبه، بدان سوى حج گزارند. امّا آنان اين خانۀ جديد را جايگزين مسجد الحرام نكردند و بر آن برنگزيدند.

ابرهه كه خود را تابع حكومت حبشه مى دانست، پس از بناى اين معبد به نجاشى حبشه چنين نوشت كه «پادشاها، من براى تو معبدى ساخته ام كه تاكنون همانند آن براى شاهان قبل از تو بنا نشده است. من اين كار خود را پايان يافته نمى دانم مگر آن زمان كه حج اعراب را به سوى پرستشگاهى كه به نام توست برگردانم».

در اين ميان، يكى از اعراب كه از اين مقصود ابرهه آگاهى يافته بود و قصد تحقير اين معبد را داشت، به هدف هتك حرمت و مورد تمسخر قرار دادن آن، كارى توهين آميز در آن انجام داد.

ص: 186


1- ابراهيم/ 37.

ابرهه با مشاهدۀ اين كه اعراب معبد او را خوار مى شمارند و بى آنكه خستگى به آنان راه يابد يا كوتاهى ورزند همچنان به زيارت بيت اللّه الحرام ادامه مى دهند، چاره اى جز آن نديد كه براى رسيدن به مقصود خود و عملى ساختن هدف خويش، خانۀ كعبه را به كمك سپاهى گران و بسيار مجهّز نابود كند. او به همين سبب با سپاهى مجهّز به فيلهاى جنگى - كه در آن زمان در كنار اسباب و شتر به خدمت نبرد گرفته مى شدند - براى اجراى اين نقشه روانه شد.

اعراب با شنيدن خبر اين لشكركشى به حسّاسيّت و خطير بودن آن پى برده، نگران شدند و رويارويى با سپاه ابرهه را وظيفۀ خود دانستند. به همين دليل، گروهى آمادۀ نبرد شدند و بر ابرهه حمله بردند، امّا او آنان را به شكست واداشت و به راه خود به سوى مكّه ادامه داد در حالى كه هيچ كس به مقاومت با او برنمى خاست مگر آن كه شكست مى خورد و در حالى كه به هيچ كس يا هيچ گروهى از اعراب بر خورد نمى كرد مگر آن كه آنان را تسليم خود مى ساخت.

او در ادامۀ راه خود، به طائف رسيد و مردم آن شهر به سبب مشاهدۀ شكستهايى كه ابرهه به ديگران وارد ساخته بود با او از در آشتى و سازش در آمدند، بويژه آن كه آنان در شرافتى كه قريش به خاطر در دست داشتن توليت كعبه كسب كرده بود، خود را رقيب آنان مى دانستند و تلاش داشتند تا خانه اى را كه براى بت خود «لات» ساخته بودند پرستشگاه قرار دهند.

نزديك شدن سپاه مهاجم به مكّه قريش، كنانه، هذيل و ديگر قبايل ساكن در مكّه را نگران ساخت. آنان مى دانستند توان مقاومت در برابر ابرهه را ندارند. زيرا او، از يك سوى، از قدرت زيادى برخوردار بود و، از سوى ديگر، پيروزيهاى پى درپى بر گروههاى مقاوم در راه مكّه بر قدرت و روحيّۀ سپاه مهاجم و بر ترس و بيم مكّيان افزوده بود. آنان به همين دليل سكوت گزيدند تا آنچه را تقدير الهى پنهان ساخته، آشكار شود.

از سوى ديگر، احتمالا، به سبب آگاهى ابرهه از جايگاه و منزلت اين خانه

ص: 187

در كتب مقدّس و از جمله در كتب مسيحيان، نگرانى و ترسى پنهان بر وى چيره شده بود و به همين سبب ارادۀ آن نداشت كه بزور خانه را از مكّيان بگيرد بلكه در پى بى آن بود كه ساكنان مكّه اين خانه را - نه براى تعمير و آبادانى بلكه براى ويران كردن - در اختيار او قرار دهند كه در اين صورت به گمان ابرهه، چون مكّيان چنين كارى را صورت داده بودند وى توجيه و بهانۀ كافى براى اجراى قصد خود داشت.

به هر حال، او در جنگ با مكّيان بر سر خانۀ كعبه ترديد مى ورزيد و يا قصد آن داشت تا خانه را با صلح به چنگ آورد. بنابراين، فرستاده اى را روانۀ مكّه ساخت و به وى گفت: «بپرس كه سرور و مهتر ساكنان اين شهر چه كسى است و پس از آنكه او را يافتى به او بگو «پادشاه به شما مى گويد من براى جنگ با شما نيامده ام، بلكه براى ويران كردن اين خانه آمده ام. پس اگر به جنگ با او برنخيزيد، من نيازى به ريختن خون شما ندارم». اگر پيشواى مكّه به چيزى جز جنگ راضى نبود، او را به حضور من بياور».

فرستاده روانۀ مكّه شد و در آنجا آگاهى يافت كه پيشواى اين شهر و بزرگ قريش عبد المطّلب بن هاشم است. او پيامى را كه داشت به عبد المطّلب رساند و او نيز پاسخى صلح آميز به وى داد كه در لابلاى آن ايمان به پروردگار خانه به چشم مى خورد و اين ايمان خالى از تهديد دشمن به قدرت خداوند نبود.

عبد المطّلب گفت: «به خداوند سوگند ما سر جنگ با او و توان چنين چيزى را نداريم. اين خانه پراحترام خدا و خانۀ خليل او ابراهيم است. اگر خداوند خود، او را از آن بازدارد، خانه و حريم او خواهد بود و اگر خانه را به او واگذارد، به خدا سوگند، ما از آن حفاظت و دفاع نخواهيم كرد».

اين سخن آرام و نرم در درون خود تهديدى سخت را براى مردى مسيحى از اهل كتاب نهفته داشت. زيرا عبد المطّلب با اين سخن ابرهه را به اين حقيقت متذكّر مى گردد كه او به جنگ مكّيان نيامده بلكه با خداوند به جنگ پرداخته است و او خانه اى را ويران مى كند كه پدر پيامبران، ابراهيم آن را بنيان نهاده است.

ص: 188

بدين ترتيب، پاسخ عبد المطّلب با همه نرمش موجود در آن، دربردارندۀ تهديدى است كه هركس را كه به خداوند به رسالت الهى ايمان داشته باشد به ترس وامى دارد. بى ترديد اين سخن تأثير خاص خود را داشت؛ چرا كه، گاه يك سخن نرم اثرى را در دلها به وجود مى آورد كه از مقاومت با شمشير ساخته نيست، بويژه آنكه اين سخن خطاب به كسى باشد كه به پيروزى در همۀ جنگهايش و به شكست همه كسانى كه با او به مقاومت برخاستند خو گرفته است و تكرار نبردهاى متعارف با او همان نتيجۀ هميشگى را ببار خواهد آورد. بنابراين در اين سخن ابرهه به جنگى ناشناخته و نامأنوس تهديد مى شود و آن جنگ با خدا و جنگ با پدر پيامبران است.

68 - سپاه ابرهه در راه خود شترانى از عبد المطّلب را پيش راند. بنابراين، او خواستار ديدار با ابرهه شد و با او ملاقات كرد تا آنچه را به فرستادۀ وى گفته با گفتار خود كه كردارى را نيز در بر داشت مورد تأكيد قرار دهد. اين كرده ابو طالب كه عقيدۀ وى مبنى بر واگذاردن كار كعبه به خداوند را مورد تأييد قرار مى داد آن بود كه از ابرهه خواست تا شتران وى را كه با آگاهى ابرهه يا بدون اطّلاع وى مصادره شده است بازگرداند. براى همين مقصود بود كه عبد المطّلب - آن مرد پرهيبت و ترس افكن در دل دشمن كه خود هرگز نترسيده بود - با امير سپاه مهاجم ديدار كرد.

عبد المطّلب از زيباروى ترين، خوش سيماترين و پرهيبت ترين مردم بود و به همين سبب، چون ابرهه وى را ديد او را اجلال و اكرام كرد، از تخت شاهى فرود آمد و در كنار وى نشست و سپس به وسيلۀ مترجم خود به او گفت: «خواستۀ خود را بگوى». عبد المطّلب خطاب به مترجم ابرهه پاسخ داد: «خواستۀ من آن است كه يكصد شتر را كه از شتران من مصادره كرده اند به من برگردانى». ابرهه در پاسخ اظهار داشت: «هنگامى كه تو را ديدم مرا به اعجاب واداشتى و اكنون كه سخن گفتى به تو بى رغبت شدم. آيا دربارۀ يكصد شتر از شتران خود سخن مى گويى و خانه اى را وامى گذارى كه مورد احترام دين تو و دين پدرانت است و من براى

ص: 189

ويران كردن آن آمده ام، امّا در اين باره هيچ سخنى با من نمى گويى».

عبد المطّلب در پاسخ خود ابرهه را در مقابل خداوند و جبروت و قدرت او كه برتر از هر جلال و قدرتى است، قرار مى دهد و مى گويد: «من صاحب آن شترانم و آن خانه نيز صاحبى دارد كه از آن حفاظت خواهد كرد». ابرهه كه نگرانى بر او چيره شده بود گفت: «او كسى نيست كه مرا از اين خانه بازدارد».

عبد المطّلب نيز پاسخ داد: «تو باش با او». بى ترديد عبد المطّلب با اين پاسخ، ابرهه را به جنگ با خدا و به قدرت او تهديد مى كند: اولا، با تأكيد بر اين مطلب كه خداوند خود حافظ و نگاهبان خانه است و ثانيا، با اظهار اين جمله كه «تو باش با او»؛ چه اينكه، اين جمله هر چند لحنى آرام دارد، امّا تهديد آن روشن است و شايد آنچه اين قدرت تأثير را به اين كلام داده، همان لحن آرام است؛ زيرا، آرامش، دل را مخاطب خود قرار مى دهد و دل از اين خطاب پند مى گيرد، بويژه براى كسى كه از يك سو به پيروزيهاى مادّى خو گرفته و از سوى ديگر، چون يك مسيحى است، فى الجمله، به غيب ايمان دارد.

به هنگام حملۀ ابرهه اميد عبد المطّلب به پروردگار خود به تحقّق پيوست و از بركت آن وجود مباركى كه هنوز ولادت نيافته بود، امر الهى محقّق گرديد. آن وجود مبارك نيز كسى نبود مگر برترين آفريدگان محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله).

سپاهيان فيلهاى خود را به سمت بيت اللّه به حركت واداشتند امّا به امر خداوند كه از حركت بازشان داشته بود، بازايستادند و بدان سوى حركت نكردند.

پس فيلها را به سمت يمن برگرداندند و آنها حركت آغاز كردند. ديگر بار به سوى شام برگرداندند و آنها به راه افتادند، امّا چون خواستند دوباره آنها را به سوى خانۀ خدا به حركت وادارند، فيلها حركت نكردند(1).

بدين ترتيب خداوند اراده فرموده بود تا خانه را به بركت خود آن و به بركت

ص: 190


1- - ر. ك. الاكتفاء، ج 1، ص 134-132. و البداية و النهاية.

جنين مباركى كه هنوز در پردۀ غيب پنهان بود نجات دهد. اگر ابرهه از همان آغاز و از همين ماجرا پند گرفته و تصميم بازگشت به يمن گرفته بود، حدّ اقل همين مقدار سود برده بود كه به سلامت بازگردد. امّا او تصميم به اجراى قصد خود گرفت و بنابراين، هيچ چاره اى جز آن نمانده بود كه خداوند به قدرت و عزّت خود با او برخورد كند. اينجا بود كه خداوند سپاهى از پرندگان را بر آنان نازل ساخت تا آنان را آماج سنگهاى سجّيل قرار دهد: «آيا نديدى كه خدايت با اصحاب فيل چه كرد؟ آيا مكر آنان را گمراه و بى حاصل نساخت و پرندگان ابابيل را بر ايشان فرود نفرستاد تا آنان را آماج سنگهاى سجّيل قرار دهد؟ و بدينسان خداوند آنان را به سان علفهاى خرد شده قرار داد»(1).

بادهاى تندى بر آنان وزيدن گرفت و همراه اين باد پرندگان گروه گروه ظاهر شدند، در حالى كه ايشان را آماج سنگهاى سختى قرار مى داد كه به درون بدن نفوذ مى كرد، در خارج بدن نمى ماند و بلكه از پوست مى گذشت و به داخل بدن مى رسيد. اين سنگها آنان را همانند علفهايى قرار داد كه حيوانى قسمتهاى قابل استفادۀ آن را خورده و ساير قسمتها را بر جاى گذاشته باشد.

علماى تاريخ گفته اند اين سنگهاى سختى كه خداوند به وسيلۀ بادى تند بر آنان فرود فرستاده بود، سنگريزه هايى كوچك به اندازۀ دانۀ عدس بود كه پرندگان ابابيل آنها را با چنگ و منقار خود حمل مى كردند.

برخى از نويسندگان نيز اظهار داشته اند كه آنان به نوعى آبله كه زخمهايى را در بدنهايشان پديد آورد مبتلا شدند و شايد آن بيمارى سخت به سبب ميكروبهاى خاصّى بود كه در آن سنگريزه ها وجود داشت، سنگريزه هايى كه پرندگان مأمور هلاكت و عذاب مهاجمان آن را بر سر ايشان ريخته بودند.

من دليلى در دست ندارم كه ثابت كند آنان به سبب اين سنگها به آبله مبتلا

ص: 191


1- - سوره فيل.

نشده بودند، بلكه حتى دلايلى در تأييد اين نظريه وجود دارد. از جمله ابن اسحاق در كتاب السّير و المغازى مى گويد:

«يعقوب بن عينيه برايم روايت كرد كه نخستين بارى كه حصبه و آبله در سرزمين اعراب شيوع پيدا كرد، در همان سال حملۀ سپاه فيل بود»(1).

اينكه سپاهيان ابرهه به سبب آبله كشته شدند. در صورتى مقبول خواهد بود كه بگوييم سنگهايى كه اين پرندگان بر سر آنها فرو ريخته بودند، ميكروب اين مرض مهلك را در خود داشت. امّا آنچه در اين ميان نمى توان آن را پذيرفت اين سخن است كه مراد از پرندگان ابابيل همان ميكروبها هستند؛ چه اينكه چنين نظريّه اى مخالف تصريح قرآن خواهد بود آنجا كه مى گويد خداوند پرندگانى بر آن مهاجمان فرستاد و آن پرندگان سنگهاى سجّيل را بر سر آنها فرو باريدند.

69 - اين عذاب سختى بود كه در دنيا به اين مهاجمان رسيد؛ چه، پس از آنكه خداوند پرندگان را گروه گروه بر آنان فرو فرستاد و اين پرندگان آنان را آماج سنگريزه هايى سخت قرار دادند كه به درون بدن آنها نفوذ مى كرد و ميكروب امراض سخت و كشنده اى چون آبله و حصبه را در بدن آنها قرار مى داد، آنان در راه بازگشت يكى پس از ديگرى بر زمين مى افتادند و به هلاكت مى رسيدند. ابن اسحاق وضعيّت اين سپاهيان را به هنگام بازگشت چنين توصيف مى نمايد:

«آنان به قصد برگشتن از مكّه خارج شدند و راه بازگشت در پيش گرفتند در حالى كه در هر نقطه اى از راه كسى از آنان بر زمين مى افتاد و در هر جايى و در هر منزلگاهى تنى از ايشان به هلاكت مى رسيد. ابرهه نيز در اين ماجرا مجروح شد و سپاهيان او را نيز به همراه خود برگرداندند، امّا در طىّ راه انگشتان او يكى پس از ديگرى فرو مى افتاد و با افتادن هر انگشتى خون و چركى از آنجا مى ريخت و اين وضعيّت ادامه داشت تا او را وارد صنعاء كردند در حالى كه چون جوجه كبوترى پوست از بدنش فرو ريخته بود و چنان كه مى گويند وى نمرد مگر آن هنگام كه

ص: 192


1- - البداية و النهاية، ج 2، ص 173.

سينه اش شكافته شد و قلبش بيرون افتاد»(1).

به هر حال، ابرهه به همان جا كه آمده بود، بازگشت. امّا آن آمدن با برگشتن بسيار تفاوت داشت. او هنگام بيرون آمدن از يمن داراى بدنى قوى و روحيّه اى بالا و پرغرور بود و سپاهى گران او را همراهى مى كرد و چنين گمان داشت كه هيچ كس بر او چيره نخواهد شد. او در راه خود به سوى مكّه نيز هركس را كه به مقاومت در برابر او پرداخت مغلوب خود ساخت تا آنجا كه چون به آستانۀ خانۀ كعبه رسيد، خداوند را در خانۀ خود به مبارزه طلبيد و ارادۀ ويران كردن آن خانه اى داشت كه خداوند آن را مبارك ساخته است. امّا همين ابرهۀ پيروزمند و مغرور، شكست خورده و سرافكنده و - حقيقتا نه مجازا - پروبال شكسته بازگشت؛ چرا كه، اينك بدنش زخم برداشته و خود فرو افتاده و همه مكر و حيلۀ او ناكام مانده، همچون توطئه اى كور راه به جايى نبرده بود.

آرى، خداوند دعاى عبد المطّلب را برآورده ساخت، آن هنگام كه وى حلقۀ در كعبه را گرفته، چنين مى گفت: «غم و اندوهى از اين حمله نيست چه كه هر انسانى از حريم خود دفاع مى كند. پس تو نيز از حريمت پاسدارى نما. صليبها و نيرنگهاى آنان كه در مقابل تو قرار گرفته است، نبايد پيروز شود».

اين رخداد در زمانى به وقوع پيوست كه آمنه - آنكه همتا و همانند مريم است - آبستن بود و خداوند برترين آفريدگان را در او به وديعت نهاده بود. بدين ترتيب شاهديم كه اين شخصيّت از آن روز كه مادرش به او آبستن شد، مايۀ بركت بر همه اعراب و بر همۀ مردم قرار گرفت.

نه آبستن بودن آمنه به او برايش مشقّتى را ببار آورد و نه ولادتش و اين مادر نه در دوران باردارى و نه در هنگام وضع حمل هيچ رنج و سختيى را احساس نمى كرد تا آنجا كه خود مى گويد: «من به او آبستن شدم و هيچ مشقّت و رنجى نيافتم تا آن هنگام كه او ولادت يافت. آن زمان نيز نورى به همراه او بيرون آمد و سپس اين

ص: 193


1- - البداية و النهاية، ج 2، ص 173.

نوزاد در حالى كه روى دستهايش تكيه داشت، روى زمين قرار گرفت».

ميلاد هدايت

70 - بركات وجود محمّد بر ميلاد او پيشى گرفت. چه، آن گونه كه مورّخان مى گويند او پنجاه روز پس از آن كه خداوند بيشتر سپاهيان ابرهه را هلاك كرد و زمين آنان را فرو بلعيد و آنها كه زمانى به خود مغرور بودند با سرافكندگى و شكست بازگشتند، ولادت يافت.

قبل از آن كه به بحث ميلاد پيامبر بپردازيم، اين نكته را يادآور مى شويم كه وى در زمانى ديده به جهان گشود كه پدرش در مكّه حضور نداشت زيرا پيشتر اشاره كرديم كه عبد اللّه در همان روزهاى نخست ازدواج همسر خود را ترك گفت و در يكى از كاروانهاى تجارى قريش شركت كرد تا براى خاندان خود رزق و روزييى فراهم آورد و براى اين منظور به تجارت بپردازد. او كه امين و با وفا بود با كاروان تجارى قريش به يثرب رفت و در آنجا از فرصت حضور خود در يثرب براى زيارت قبر جدّ خود هاشم - كه براى حاجيان خوراك آماده مى ساخت تا از آن بخورند و به همين سبب نيز «هاشم» نام گرفته بود - استفاده كرد. امّا او از اين سفر بازنگشت، بلكه در ميان بنى نجّار كه بود بيمار شد و كاروان تجارى كه با او بود به مكّه بازگشت و او را در ميان آن خاندان - كه دايى زادگان پدرش و از بستگان سببى جدّش بودند - گذاشت و اين خبر را به پدر او كه وى را مورد مهر و محبّت خود قرار مى داد و نيز به همسرش رساند، همسرى كه بر غيبت او صبر كرده و گويا صبر كردن برايش تقدير شده بود. زيرا او كه به ديدار مجدّد شوهر خود اميد داشت، از اين آرزو محروم شد و تحمّل اين سختى بر او گرانى مى كرد، امّا وى با همه لطافت احساسات و شوق خود، صبور و پايدار بود.

عبد المطّلب با شنيدن اين خبر در پى فرزند بزرگ و محبوب خود حارث فرستاد و او نيز به آنجا كه عبد اللّه بود رفت و شاهد مرگ برادر شد. البتّه بنا به قولى

ص: 194

ديگر، عبد اللّه پيش از اين مرده بود و برادرش تنها با جسد مردۀ او مواجه شد.

اگر اين پدر در عزاى فرزند محبوب خود نشست و صبورى كرد، اين مادر نيز همسر عزيز خود را از دست داد و صبرى تلخ از او مى بايست، امّا با اين همه صبر اين مادر [آمنه] صبرى زيبا بود، صبرى نگهداشته شده در زندان دل و خالى از هرگونه ناله و فرياد و شكوه.

ولادت قبل از فوت پدر

71 - بيشتر راويان بر آنند كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از وفات پدر ولادت يافت. امّا روايت ديگرى نيز وجود دارد حاكى از آن كه عبد اللّه زمانى پس از ولادت كودك آمنه بدرود حيات گفت. البتّه برخى از صاحب نظران اين مدّت را كوتاه دانسته و برخى ديگر آن را طولانى دانسته و حتّى برخى آن را به سه سال رسانده اند. از جمله ابن حزم ظاهرى مى گويد:

«پيامبر (صلی الله علیه و آله) در مكّه ديده به جهان گشود و هنوز سه ساله نشده بود كه پدرش فوت كرد و مادرش نيز زمانى وفات يافت كه او هنوز هفت سال را تمام نكرده بود»(1).

اين قول ابن حزم تقريبا به قول عوانة بن حكم نزديك است كه مى گويد عبد اللّه در حدود 28 ماه پس از ولادت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رحلت كرد. البتّه ابن حزم به مدّت طولانى ترى اشاره دارد. زيرا 28 ماه با دو سال و يك فصل برابر است و به سه سال چندان هم نزديك نيست(2).

ص: 195


1- - ابن حزم، ابو محمّد، جوامع السيرة (؟). م.
2- - شايد نيازى به توضيح نباشد كه اين دو قول - بر خلاف آنچه مصنّف آورده - كاملا مى تواند با يكديگر آشتى داده شوند و يا حتى يك قول دانسته شود. زيرا ابن حزم تنها گفته است: عبد اللّه قبل از سه سالگى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وفات يافت و اين هيچ منافاتى ندارد با اينكه سنّ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در هنگام وفات پدر ميان دو و سه سال يا همان 28 ماه باشد. م.

از عوانه روايت شده است كه هم وى و هم پدرش گفته اند: «عبد اللّه پس از گذشت 28 ماه از سن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدرود حيات گفت».

علاوه بر اين اقوال، قول ديگرى مبنى بر اينكه وفات عبد اللّه هفت ماه پس از ولادت پيامبر بود، نيز وجود دارد.

نگارنده اين را كاملا بعيد مى داند كه در حدود سه سالگى پيامبر (صلی الله علیه و آله) عبد اللّه رحلت كرد. اين را نيز بعيد مى شماريم كه اصلا عبد اللّه پس از ولادت پيامبر وفات يافته باشد. زيرا، راويان بر اين اجماع دارند كه «پيامبر كه يتيم بود در ميان بنى سعد دوران شيرخوارگى را سپرى كرد». از سوى ديگر، روشن است كسى كه پدرش زنده باشد يتيم ناميده نمى شود. بنابراين، با توجّه به اينكه طولانى ترين دوران شيرخوارگى - براى كسانى كه مى خواهند اين دوره را كامل كنند - دو سال است و پيامبر نيز از همان آغاز تولّد يا پس از مدّتى كوتاه به دست دايه سپرده شده است، اتّصاف رسول خدا به صفت «يتيم» از همان آغاز زندگى و بنابراين، وفات عبد اللّه در همان زمان يا قبل از آن بوده است؛ چرا كه كسى كه پدرش زنده باشد، يتيم ناميده نمى شود، اين در حالى است كه راويان اجماع دارند او در هنگامى كه در اختيار حليمه قرار گرفت، يتيم بود.

آنچه را كه راويان برگزيده اند و اكثريّت غالب نيز بر آنند آن است كه عبد اللّه در زمانى وفات يافت كه هنوز آمنه به وجود مبارك رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آبستن بود.

ابن كثير در البداية و النهاية مى گويد:

«مقصود آن است كه عبد اللّه هنگامى بدرود حيات گفت كه مادر رسول خدا به وى آبستن و - بنابر مشهور - او جنينى در شكم مادر بود».

ابن سعد [در كتاب الطّبقات الكبير] از عبد الرحمن بن ابى صعصعه روايت مى كند كه گفت:

«عبد اللّه در يكى از كاروانهاى تجارى قريش به آهنگ شام از مكّه بيرون رفت. اين كاروان تجارت خود را به پايان رساند و در راه بازگشت از مدينه

ص: 196

گذشت. عبد اللّه بن عبد المطّلب در آن زمان مريض بود. بنابراين، به همراهان گفت: «من در ميان دايى زادگان خود بنى عدى بن نجار مى مانم». او يك ماه در حالى كه مريض بود در ميان آنان ماند. پس عبد المطّلب بزرگترين پسر خود حارث را به سراغ وى فرستاد و او در آنجا دريافت كه عبد اللّه مرده و دفن شده است».

عبد المطّلب و برادران عبد اللّه بر وى بسيار اندوهگين شدند. در آن زمان، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هنوز جنينى بيش نبود. عبد اللّه روزى كه فوت كرد، 25 سال داشت»(1).

از اين اظهارات چنين بر مى آيد كه سفر عبد اللّه به شام بلافاصله پس از ازدواج يا پس از گذشت مدّت كمى از آن صورت گرفته است، آن گونه كه عبارت ابن كثير نيز بدان اشاره دارد و مى گويد:

«عمر او (عبد اللّه) در روز وفات 25 سال و سفر او اندكى پس از ازدواج بود»(2).

از اين سخن نيز استفاده مى شود كه ازدواج عبد اللّه با آمنه پس از بيست سالگى و در آستانۀ سنّ بيست و پنج سالگى بوده است.

واقدى نيز دربارۀ وفات عبد اللّه قبل از ولادت فرزند بزرگوارش چنين مى گويد:

«از نظر ما، اين ثابت ترين قول دربارۀ وفات عبد اللّه است».

اين همان نظريۀ مشهور است كه از ابن كثير نيز نقل شده است.

پديده هايى حاكى از منزلت ويژه

72 - آنسان كه ديديد، تكريم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از سوى خداوند حتّى در زمانى كه او جنينى بيش نبود، آشكار شد و وجود او در روى زمين امرى خارق العاده بود، آنجا كه به بركت او خداوند اصحاب فيل را با خوارى و شكست از مكّه برگرداند و مكر آنان را ناكام و بى ثمر ساخت و نيز آنجا كه مادرش در دوران آبستن بودن به او هيچ يك از سختيهاى دوران باردارى را نديد و گويا وجود اين جنين مبارك، به سان نورى بود كه همچون آبى كه بسادگى در ناودانى جريان

ص: 197


1- - ر. ك: ابن سعد، ابو عبد اللّه محمّد، الطبقات الكبير.
2- - ر. ك: ابن كثير، البداية و النهاية، ج 2، ص 262.

مى يابد، از وجود اين مادر گذر كرد، هر چند زمان اين گذر به اندازۀ دوران معمولى باردارى به طول انجاميد.

علاوه بر اين، همه رخدادهايى كه پيرامون ولادت اين نور مبارك رخ داد به گونه اى بود كه از امورى الهى و اسرارى حكايت داشت كه براى اين مولود تازه در پردۀ غيب نهفته است. به عنوان مثال، پدرش امانت خداوند را در وجود آمنۀ بردبار و پراطمينان به وديعه مى گذارد و بلافاصله به سفر مى رود، گويا اين ازدواج تنها براى آن صورت پذيرفته بود كه عبد اللّه امانتى را كه با خود به همراه دارد در وجود همسر به وديعت نهد و با در پيش گرفتن سفر غربت وى را ترك گويد و خداوند او را پس از بر جاى نهادن اين امانت به سوى خود برد. گويا خلقت رسول خدا شبيه آن خلقتى بود كه خداوند مى فرمايد: «امر خداوند آن هنگام كه چيزى را بخواهد بدين ترتيب است كه به او بگويد بشو و آن نيز مى شود»(1).

نمونۀ ديگر آنكه، او به صورتى كاملتر از ديگران و گويا كه يك سال از سنّش گذشته ولادت يافت و پس از آن در گهواره قرار گرفت و دامان زنان پذيراى او نشد. مادر راستگويش مى گويد: «او در حالى كه بر دو دست خود تكيه داشت روى زمين قرار گرفت»، يعنى حالتى شبيه سجده داشت. برخى از راويان نيز گفته اند او در حالى كه بر دو زانو نشسته بود روى زمين قرار گرفت.

پس از ولادت، مادر بزرگوار به جدّش عبد المطّلب پيغام فرستاد و او را به ولادت پسرى كه خداوند به او داده است بشارت داد. او در پيغام خود گفت:

«براى تو پسرى متولّد شده است. براى ديدنش بيا».

آمنه اين فرزند را به جدّش منسوب داشت تا بدين وسيله غم و اندوهى را كه در پى مرگ فرزندش عبد اللّه بر دل او سايه افكنده و او بر آن صبورى نيز كرده بود برطرف كند. چون عبد المطّلب به حضور آمنه آمد، آمنه او را از ولادت پسرى مبارك و نيز از رؤيايى صادقه - كه راويان فراوانى آن را ذكر كرده اند و از منزلت

ص: 198


1- - يس/ 82.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حكايت دارد - آگاه كرد و بدين ترتيب، هر چند خود نيز اندوهگين بود، غمى را از دلى برداشت. چه، او صبورى بود كه با عبد المطّلب در غم فرزند خويش ابراز همدردى مى كرد، هر چند او از آمنه بردبارتر و بر اين كار تواناتر بود.

او اينك مايۀ تسليتى يافته بود كه تحمّل مرگ پسرش عبد اللّه را بر او آسانتر مى ساخت و يا اين غم را جبران مى كرد و اين مايۀ تسليت همان مولودى بود كه سرور همه آفريدگان و سرآمد همه و وجودى ستوده بود كه مصداق و مظهر حمد و تسبيح هستى به شمار مى رفت.

آنگونه كه خداوند به بركت وجود او قومش را بركت بخشيده بود، طليعه ها و نشانه هاى تكريم و بزرگداشت، قبل از ولادت آن حضرت، پديدار شده بود. در همين دوران بود كه مادرش رؤياى صادقه اى ديد. چنين رؤيايى الهامى از سوى خداوند يا راهنماييى از سوى اوست كه تنها آنكه دلش صفا گرفته و روحش راه يافته است به درك آن نايل مى شود. او در هنگامى كه باردار بود چنين خواب ديد كه نورى از وجود او به بيرون تابيد كه قصرهاى سرزمين شام را روشن ساخت.

ماجراى اين خواب در حديث صحيحى(1) از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمده است.

ابن اسحاق چنين اظهار داشته كه آمنه مى گفت هنگامى كه به او [محمّد] (صلی الله علیه و آله) آبستن بوده در خواب به او گفته شده است: «تو سرور اين امت را با خوددارى.

هنگامى كه او بر روى زمين قرار گيرد، بگوى «او را از شرّ هر حسودى به خداوند يگانه مى سپارم». سپس او را محمد نام بنه»(2).

ص: 199


1- - در اينجا و در مواردى كه پيش رو خواهيد داشت مراد از حديث صحيح، صحيح در اصطلاح اهل سنّت و آن حديثى است كه سلسله راويان آن متّصل و همه راويان عادل - البتّه با توجّه به اختلافاتى كه در تطبيق اين وصف وجود دارد - باشند و در حديث هيچ شذوذ يا تعارض با حديث مشهور و نيز هيچ علّت يا عيبى غير آشكار كه موجبات ضعف آن را فراهم مى آورد وجود نداشته باشد. براى توضيح بيشتر، ر. ك. مدير شانه چى، كاظم، دراية الحديث، ص 39 تا 43. - م.
2- - ر. ك. ابن كثير، البداية و النهاية، ج 2، ص 293.

ممكن است كسى بگويد: «چگونه تكريمى را به سبب يك خواب ثابت مى كنيد حال آن كه امكان دارد اين رؤيا مصداق «أضغاث احلام» يا «خوابهاى آشفته» اى باشد كه هيچ چيزى را اثبات نمى كند؟»

پاسخ چنين سؤالى اين است كه رؤياى صادقه چيزى شبيه الهام و گويا وحى الهى يا جزئى از وحى مى باشد، آن گونه كه از پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) روايت مى شود كه فرمود: «رؤياى صادقه جزئى از چهل و چهار جزء نبوّت است». همچنين در احاديث صحيح آمده است كه نخستين علايم وحى براى رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) رؤياهاى صادقه اى بود كه آن حضرت مى ديد و «هيچ نمى شد كه خوابى ببيند مگر آن كه آن خواب مثل صبحى روشن به تحقّق مى پيوست».

اين چيزى است كه حقايق دينى دربارۀ رؤياى صادقه مى گويد. كسانى نيز كه در زمان حاضر، در زمينۀ اخلاق و مسائل روحى به ابراز عقيده مى پردازند مى گويند: «رؤياى صادقه سير روح است در ملكوت اعلى».

بى ترديد، ميان رؤياى صادقه و خوابهاى آشفته تفاوت بسيار است، خوابهايى كه تصويرى از حالت جسمى يا عصبى شخص است؛ همانند آن كه شخص در نتيجۀ زياد خوردن گرفتار پرخورى و شكم بارگى شده، يا اهل شراب، و يا داراى اعصابى ناآرام يا روانى پراضطراب و يا خود به امورى از امور مادّى و يا خواسته اى از خواسته هاى دل مشغول باشد و در پى بى آن خوابى ببيند كه چنين خوابى نه از چيزى حكايت دارد و نه مصداقى مى يابد. همين نوع خوابهاست كه «اضغاث احلام» ناميده مى شود، داراى تأويلى نيست و هيچ معبّرى آن را تعبير نمى كند.

بنابراين، اگر كسى پيدا شود كه منكر رؤياى صادقه شود و هر نوع خوابى را دروغ بشمارد و بگويد كه هر خوابى انعكاسى از انديشه هاى درون است، بايد گفت چنين كسى توان آن ندارد تا رؤياى صادقه را درك كند. زيرا آن را تجربه نكرده و اين بدان سبب است كه خداوند او را از توان روحى و قابليّت روانيى برخوردار نساخته است كه بتواند به كمك آن انديشيدن در لذّات و شهوات را مغلوب خود كند، بلكه

ص: 200

چون مى خوابد يا آلوده به شراب است يا پرخور و شكمباره و يا آن كه دل در پى خواسته هاى نفسانى و شهوات دارد و بدين ترتيب، شبش چون روزش، خوابش چون بيداريش و زندگيش سرتاسر انعكاسى و تصويرى از مادّه و مادّيات است، خواه در خواب و خواه در بيدارى.

73 - در لابلاى طليعه هاى عظمت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - كه از اين پيش آورديم و از آن جمله، از خواب مادرش آمنه در دوران باردارى سخن رانديم - چنين برمى آيد كه نام گذارى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به امر هاتفى بوده كه به خواب او آمده و به وى چنين گفته بود.

اين رؤيا با خواب ديگرى كه پيشواى قريش عبد المطّلب ديده بود مطابقت داشت. عبد المطّلب در ميان قوم خود به پارسايى و عبادت اشتهار داشت و البتّه عبادت و پارسايى او، حرمان و رهبانيّت نبود بلكه پارسايى و عبادتى بود كه به مروّت و مردانگى زينت مى يافت. او، علاوه بر اين، مردى بود كه خوابهاى صادق مى ديد. با اين اوصاف، يك بار از عبد المطّلب سؤال شد كه «چرا او را محمّد ناميده اى؟» پيشواى وارستۀ قريش در پاسخ اظهار داشت كه وى چنين به خواب ديده است كه گويا زنجيرى از نقره از پشت او بيرون آمده كه يك سوى آن در آسمان است، سويى در زمين، سويى در شرق و سويى ديگر در غرب. سپس در همين خواب، آن زنجير به صورت درختى برگشت كه بر هر برگى از آن نورى مى درخشيد و ناگاه مردمان شرق و غرب پديدار شدند كه همه به اين درخت چنگ آويخته اند.

عبد المطّلب در پى بى آن برآمد تا از ميزان صدق و راستى خوابى كه ديده است آگاهى و اطمينان يابد. پس در اين باره از يكى از معبّران خواب پرسش كرد و در پاسخ به وى گفته شد كه فرزندى از صلب او پديدار خواهد شد كه مردم شرق و مغرب از او پيروى مى كنند و اهل آسمان و زمين او را مى ستايند(1).

ص: 201


1- - ر. ك. الاكتفاء، ج 1، ص 168.

به هر حال اين خواب با خواب مادر پرمهر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در كنار هم قرار گرفت و هنگامى كه اين مادر خواب خود را به جدّ اين مولود مبارك گفت و او را فرزند جدّ خود خواند، عبد المطّلب نامى را كه خواب آمنه الهامگر آن بود يعنى نام محمّد (صلی الله علیه و آله) را پذيرفت.

«بر او درود و سلام فرستيد كه خداوند در قدم بر او درود فرستاد و او را به وسيلۀ برخوردارى از اخلاقى شايسته مورد حمايت و مدد خويش قرار داد. پس اى كسانى كه او را گرامى مى داريد و ستايش مى كنيد، مژده تان باد».

نام «محمّد» براى اعراب معروف و شناخته شده نبود. علماى سيره آورده اند كه در جاهليّت هيچ كس به چنين نامى ناميده نشد مگر سه تن كه در عصر ولادت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى زيستند.

صاحب كتاب الروض الانف در اين باره مى گويد:

«كسى را نمى شناسيم كه قبل از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اين اسم ناميده شده باشد، مگر سه تن كه چون پدرانشان نام محمّد را شنيده و از نزديك بودن زمان ظهور او آگاهى يافته بودند و نيز بدانان رسيده بود كه پيامبرى به اين نام در حجاز مبعوث خواهد شد، آزمند آن شده بودند كه اين پيامبر موعود، فرزند آنان باشد و لذا پسران خويش را محمّد ناميده بودند. ابن فورك در كتاب الفصول از اين سه تن نام برده و آنان عبارتند از: محمّد بن سليمان بن مجاشع (جدّ فرزدق، شاعر مشهور)، محمّد بن احيحه جلاح و محمّد بن حمران بن ربيعه. پدران اين سه تن مدّتى قبل به حضور يكى از پادشاهان رسيده بودند و او كه از كتاب نخست تورات اطّلاعاتى داشت، آنان را از مبعث پيامبر (صلی الله علیه و آله) آگاه ساخت. اتّفاقا در اين زمان زنهاى اين سه آبستن بودند و آنان نيز نذر كردند كه اگر پسر داشته باشند، آن را محمّد بنامند».

اين داستان را بدان سبب آورديم كه قلّت و ندرت كسانى را كه محمّد ناميده شده بودند اثبات كنيم؛ چرا كه، در آن زمان اين نام براى اعراب شناخته نبود. ما تقريبا با اين عقيده موافقيم كه تنها سه تن به اين نام خوانده مى شدند. حتّى اگر

ص: 202

چنين فرض شود كه تعداد اين افراد بيش از سه تن بوده، امّا بازهم خواهيم گفت تعداد آنان از اين رقم خيلى فاصله نداشته است؛ خواه آن كه سبب تسميۀ اين گروه اندك را همان بدانيم كه در تاريخ گفته شده و يا آن را چيز ديگرى بدانيم. به هر حال، اين نام تا دوران نزديك بعثت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شناخته شده نبوده است.

البتّه ما به درستى سببى كه براى اين نامگذارى ذكر شده تمايل داريم؛ زيرا بشارت به رسولى به نام احمد كه همان محمّد است در مجامع اهل كتاب، يهود و مسيحيّت، شهرت داشت، هر چند آنان پس از بعثت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به دعوت او پشت كردند و آن را مورد انكار قرار دادند، آن گونه كه قرآن كريم مى فرمايد: «هنگامى كه آنچه آنان آن را مى شناختند، به سراغشان آمد، بدان كفر ورزيدند و آن را انكار كردند و اين در حالى بود كه دلهاى آنان به رسالت او يقين داشت»(1).

اين نام براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از جانب خداوند انتخاب شده بود و با او بسيار مناسبت داشت. اينك شايسته است به مفهومى كه به مقتضاى قرائت اين نام از آن فهميده مى شود، اشاره كنيم.

صيغه تفعيل كه نام محمّد از آن مشتق شده بر تجدّد فعل و وجود آن در زمانى پس از زمان ديگر به گونه اى مستمر و در حال تجديد لحظه بلحظه دلالت مى كند و اين صيغه در جايى كه فعل مورد نظر تكرار شود، به كار گرفته مى شود. بنابراين، محمّد بدان معنى است كه حمد و ستايش او لحظه بلحظه به صورتى مستمرّ تا آن زمان كه خداوند او را به سوى خود فرا مى خواند، تجديد مى شود و تداوم دارد و اين بدان سبب است كه لحظه بلحظه كردارهاى شايسته از او سر مى زند و كردارهاى شايستۀ او - كه ستايش و تمجيد را مى طلبد -، گفتار صادقانۀ او - كه آن نيز مستوجب حمد است - و جهاد او در راه حق پايان نمى يابد و پيوسته استمرار دارد تا آن زمان كه حق را بر همه جا حاكم سازد و اين حق، شريعت الهى است كه تا روز قيامت پايدار و

ص: 203


1- - بقره/ 89.

جاويد است.

يكى ديگر از نامهاى پيامبر (صلی الله علیه و آله) «احمد» و اين همان نامى است كه در انجيل و در تورات بدان بشارت داده شده و صيغۀ «افعل التفضيل»، از مادّۀ «حمد» مى باشد. پس، او به مقتضاى مفهوم افعل التّفضيل شايستۀ ستايش فراوان و خود نيز، اهل حمد و سپاس و ياد فراوان خداوند است.

اين كه در تورات و انجيل تنها به اين نام احمد به آمدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بشارت داده شده، شايد بدان سبب است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در دوران حيات خود و بويژه پس از بعثت و گسترش دعوت، به اين نام شهرت يافته بود و علاوه بر اين، اين نام نامى است كه هيچ كس - هر چند به تعداد اندك - در آن با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اشتراكى ندارد و بدين ترتيب بشارت عهدين تنها بر آن حضرت انطباق مى يابد.

تاريخ ولادت

74 - غالب علماى تاريخ و روايت بر آنند كه ولادت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دوازدهم ماه ربيع الاوّل بوده است(1) چرا كه سپاه فيل در ماه محرّم مكّه را در محاصرۀ خود قرار دادند و از سوى ديگر، آنگونه كه اكثريّت مورّخان اجماع دارند،

ص: 204


1- - البتّه در اينجا توجّه به اين حقيقت ضرورى است كه مقصود مؤلّف از اشتهار دوازدهم ربيع به عنوان روز ولادت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اشتهار در نزد اهل سنّت است كه از شيعه نيز كلينى با آنان هم رأى مى باشد. در مقابل اين شهرت، مشهور در نزد اماميّه آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در هفدهم اين ماه ولادت يافت. البتّه اگر بپذيريم كه هجوم سپاه فيل در پانزدهم محرم بوده و روايتى كه از امام باقر (ع) رسيده است كه آن حضرت 55 روز پس از ماجراى اصحاب فيل ديده به جهان گشود، نظر كلينى قوّت خواهد يافت. براى آگاهى بيشتر رجوع كنيد به: مرتضى العاملى، جعفر، الصحيح من سيرة النبى الاعظم. ج 1، ص 78. م.

ولادت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پنجاه روز پس از اين ماجرا بوده است.

ميلاد پيامبر (صلی الله علیه و آله) با بيستم ماه آوريل مطابق است. در الروض الانف در اين باره چنين مى خوانيم:

«گفته شده است كه ولادت او (صلی الله علیه و آله) در ماه ربيع الاوّل بود و همين نيز معروف و مشهور است. امّا زبير چنين اظهار مى دارد كه اين ولادت در ماه رمضان بوده است. قول اخير با عقيدۀ كسانى كه مى گويند مادر پيامبر (صلی الله علیه و آله) در ايام تشريق(1) به او آبستن شد، موافقت دارد و خداوند خود آگاهتر است. همچنين گفته اند سپاه فيل در ماه محرّم به محاصرۀ مكّه آمد و آن حضرت پنجاه روز پس از هجوم سپاه فيل ولادت يافت كه همين نظريّۀ اكثر عالمان و رأى مشهورتر است.

آشنايان با محاسبات نجومى چنين اظهار مى دارند كه ميلاد آن حضرت با روز بيستم ماه آوريل مطابق است»(2).

در اينجا دو نكته قابل تأمل است:

الف - در اينجا روايت ديگرى وجود دارد حاكى از آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ماه رمضان ديده به جهان گشود. از آنجا كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) دقيقا چهل سال پس از ولادت مبعوث شدند، مقتضاى اين روايت آن خواهد بود كه بعثت و آغاز نزول قرآن نيز در ماه رمضان باشد، ماهى كه با ولادت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آن، نخستين پرتوهاى نور اسلام در زمين گسترد، ماهى كه روز جدايى حق از باطل در آن قرار دارد، آنگاه كه خداوند دعوت شرك را سرنگون و دعوت الهى را سربلند ساخت و بالاخره ماهى كه در پى فتح مكّه در آن، دولت بتها افول كرد، بتها از فراز كعبه فرو انداخته شد و نابود گشت و شيطان نااميد و مأيوس گرديد.

روايت فوق از نظر سازگارى و انطباق با ساير قراين به گونه اى است كه اگر اين كاستى دامنگير آن نمى شد كه «مشهور نيست»، آن را مى پذيرفتيم. امّا ترجيح

ص: 205


1- - ايام تشريق به روزهاى يازدهم، دوازدهم و سيزدهم ذى الحجّه گفته مى شود. م.
2- - ر. ك. سهيلى، عبد الرحمن بن عبد اللّه الروض الانف، ج 1، ص 107.

عقلى در علم درايت و روايت جايى ندارد.

ب - آنگونه كه نقل كرديم، صاحب الروض الانف يادآور مى شود كه بنا به قول مشهورتر، پيامبر (صلی الله علیه و آله) پنجاه روز پس از هجوم سپاه فيل ولادت يافت. امّا در اين باره، قول ديگرى - كه آن نيز مشهور است - وجود دارد، مبنى بر اينكه ميلاد آن حضرت 55 روز پس از اين ماجرا بود؛ آنسان كه از امام باقر (ع) روايت شده است.

قول اخير واجد صحّت بيشترى است؛ چرا كه گفته مى شود سپاه فيل در نيمۀ ماه محرّم به مكّه هجوم آورد و بنابراين، اگر بخواهيم قائل شويم كه ولادت پيامبر (صلی الله علیه و آله) در روز دوازدهم ربيع الاوّل مى باشد، مناسب با چنين عقيده اى آن خواهد بود كه اين ميلاد بزرگ 55 روز پس از آن ماجرا صورت پذيرفته است و نه پنجاه روز پس از آن.

علاوه بر اين، همين قول اخير با تاريخ شمسيى كه براى ولادت آن حضرت ذكر شده، مطابقت دارد. به همين دليل، ما اين قول را بر مى گزينيم، البتّه مشروط به آن كه روايتى كه مبناى اين قول است، روايتى استوار باشد.

با همه اينها، اين اختلافات جزئى دربارۀ روز ولادت آن حضرت هيچ مشكلى را به وجود نمى آورد و مايۀ نگرانى نيست. چه، آن نور پردرخشش، به هر حال آشكار شد و به كيان انسانها نظر افكند در حالى كه گواهى براى امت خويش بود و پاسدارى براى شريعت و آيين خود و هم اوست كه براى مؤمنان به آيين خويش به ايمان آنان گواهى مى دهد و بر عاصيانى نيز كه سر از آيين او برتافته اند گواه است، ناظرى است بر همه مردم كه لغزشگاهها را براى منحرفان آشكار مى كند و رهپويان طريق حق را راه مى نماياند.

رواياتى كه دربارۀ ولادت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ما رسيده، همه از زبان و يا به نقل از كسانى است كه معاصر وى بوده اند و بر اساس مشاهدات يا مسموعات خود سخنى را ابراز داشته اند. از ديگر سوى روشن است كه آنچه بر مشاهده يا شنيدن از

ص: 206

معاصران كسى استوار باشد، اختلافات و تفاوتهاى بسيارى را در بر خواهد داشت و بنابراين هركس معلوماتى را كه خود دارد و با دانسته هاى ديگران متفاوت است، بيان مى كند، هر چند در اين ميان حقيقت تنها يكى است و مورّخ مى تواند در وراى اين اختلافات جزئى آن را بيابد و البتّه آنكه به حقيقت همه امور آگاهى دارد، تنها خداوندست.

طليعه هاى نبوّت در روز ولادت

75 - آمنۀ پاكدامن، فرزند مطهّر خود را به دنيا آورد و بدين ترتيب، جهان با تابش خورشيد اين وجود مبارك روشن گرديد. رواياتى كه در كتب سيره آمده، رخدادهاى فراوانى را يادآور شده كه در پى ولادت او رخ داده و يا با آن همزمان بوده است:

الف - گفته اند كه در آن هنگام، بتها از جاى خود كنده شد و به روى بر زمين افتاد. زيرا بت شكن آمده بود. البتّه اين فرو افتادن بتها به ارادۀ آنان نبود، بلكه به ارادۀ خداوند مقتدرى بود كه حكم او بر همه چيز جارى است.

ب - نورى ظاهر شد كه قصرهاى شام را روشن ساخت.

ج - يكى از يهوديان از اين ماجرا به ديگران خبر داد. در اين باره در سيرۀ ابن اسحاق چنين آمده است:

«هشام بن عروه از پدرش از عايشه روايت مى كند كه گفت: يكى از يهوديان كه به كار بازرگانى در مكّه اشتغال داشت، در آن زمان در اين شهر بود.

در آن شبى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ولادت يافت، او در يكى از محافل قريش گفت:

«اى جماعت قريش، آيا امشب در ميان شما فرزندى به دنيا آمده است؟»

آنان گفتند: «به خداوند سوگند، نمى دانيم». او اظهار داشت: «اللّه اكبر، اگر شما نمى دانيد بنگريد و آنچه را برايتان مى گويم حفظ كنيد. امشب پيامبر اين امّت كه آخرين پيامبران است ولادت يافت. در ميان دو شانۀ او نشانى وجود دارد كه بر آن مويى كم پشت روييده است».

ص: 207

ابن اسحاق همچنين از حسان بن ثابت روايت مى كند كه گفت:

«من خردسال و هفت يا هشت ساله بودم و آنچه را مى ديدم يا مى شنيدم درك مى كردم كه روزى در يثرب مردى يهودى را ديدم كه فرياد مى زند: «اى جماعت يهوديان!». در پى فرياد او مردم در پيرامون او گرد آمدند و در حالى كه من نيز مى شنيدم، به او گفتند: «چه خبر است تو را چه مى شود؟» او در پاسخ اظهار داشت: «ستارۀ احمد طلوع كرده و امشب متولّد مى شود».

حسان بن ثابت همانگونه كه در اين روايت مدّعى شده هفت سال قبل از ولادت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) متولّد شده است. زيرا در هنگام هجرت پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مدينه آن حضرت 53 سال سن داشت و حسان 60 ساله بود.

اخبار و روايات مختلف از منابع گوناگون در اين زمينه روايت شده است كه يهوديان مى دانستند كه در آستانۀ ولادت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هستند. ما نيز بر اين عقيده ايم كه يهوديان اطّلاعاتى از تورات در دست داشتند كه اين امكان را به آنان مى داد تا از اين حقيقت كه رسولى از ميان اعراب مبعوث خواهد شد، آگاهى داشته باشند. يهوديان به همين دليل، به اميد آمدن آن پيامبر و پيروى از او خود را بر مشركانى كه در كنار آنان مى زيستند پيروز مى خواندند.

د - مخزوم بن هانى مخزومى مى گويد: «ايوان كسرى در شب ميلاد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) لرزيد و چهارده غرفه از آن فرو ريخت. همچنين آتش آتشكده هاى ايرانيان كه از هزار سال قبل خاموش نشده بود، در اين شب خاموش گشت.

يكى از رجال كسرى نيز چنين خواب ديد كه شترانى سركش در حالى كه اسبهايى عربى را در پى مى كشند، دجله و فرات را كه در سرزمين ايران قرار داشت درنورديده اند.

هنگامى كه وى خواب خود را به اطّلاع كسرى رساند، اين خواب او را نگران ساخت. او با آن كه بردبارى خود را از دست داده بود، چنين وانمود كرد كه نگران و آشفته نيست بلكه پايدار و صبور است. وى همچنين بزرگان دولت را گرد

ص: 208

آورد و به آنان گفت: «آيا مى دانيد به چه منظور در پى شما فرستاده ام؟» گفتند:

«نه، مگر آن كه پادشاه بفرمايد». در همين جلسه بود كه گزارش خاموش شدن آتش آتشكده به آنان رسيد. سپس پادشاه سران را از خواب يكى از رجال حكومتى خود و از آنچه او را نگران ساخته بود آگاه كرد و آنان اين خواب و همچنين خاموش شدن آتش را چنين تأويل كردند كه رخدادى در سرزمين اعراب به وقوع مى پيوندد.

76 - در اينجا شايسته است به تأملى دربارۀ رواياتى بپردازيم كه دربارۀ سرنگونى بتها و به روى در افتادن آنها، برخاستن نورى در هنگام ولادت رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، شكاف برداشتن ايوان كسرى و بالاخره خاموش شدن آتشكده هاى ايران كه از هزار سال قبل خاموش نشده بود بپردازيم و اين حقيقت را متذكّر شويم كه آنچه در اينجا براى ما مدرك و معتبر است صدق راوى و روايت است و نه مقبول بودن چنين رخدادهايى از ديدگاه عقل ظاهربين. بنابراين اگر كسى از مورّخان به عدم صدق راوى يا روايت حكم كند، اين روايت را رد خواهيم كرد ولى اگر كسى به صرف آن كه عقل چنين چيزى را نمى پذيرد در صحت اينگونه روايات ترديد كند، اين موجب رد روايت از سوى ما نخواهد شد.

اينك دربارۀ رواياتى كه آورديم اين نكته را يادآور مى شويم كه صاحبان تحقيق در علم حديث مجوّزى براى تكذيب آنها نيافته اند. حافظ ابن كثير در اين بارۀ روايات فراوانى مى آورد، در صدق برخى از آنها ابراز ترديد مى كند و در مورد برخى ديگر سكوت مى گزيند. ما نيز در اينجا تنها آن رواياتى را آورده ايم كه ترديدى دربارۀ آنها به ميان نيامده است. بنابراين، وظيفۀ ماست آن رواياتى را كه مورد قبول قرار گرفته، بپذيريم و رواياتى را كه دربارۀ آنها ترديدى مطرح شده، رد كنيم؛ چرا كه، خبر يك راوى راستگو - تا زمانى كه دروغگويى او محرز نشده - مورد پذيرش قرار مى گيرد و بسيارى از احكام مبتنى بر اخبار و گواهيهاى راستگويان است، هر چند در اين اخبار و گواهيها احتمال دروغ وجود داشته باشد؛ چه، چنين احتمالى مبتنى بر دليلى نبوده و از ديگر سوى، مجرّد يك احتمال

ص: 209

ضعيف نمى تواند موجب ردّ گفته هاى راستگويان شود. زيرا در غير اين صورت، نه هيچ قضاوتى صورت مى پذيرد، نه هيچ متّهمى محكوم مى شود، نه حقّى ثابت مى شود و نه باطلى دفع مى شود. به همين دليل، چاره اى جز آن نداريم كه رواياتى را كه طعنى دربارۀ آن نرسيده مورد قبول قرار دهيم.

امّا در مورد پذيرش يا عدم پذيرش روايتى از ناحيۀ عقل، پيش از اين نيز يادآور شديم كه امور خارق العاده به تقدير خداوند صورت مى پذيرد، تقديرى كه به عادت و سنّت محسوس طبيعت و به اسباب و مسبّباتى كه در ميان مردم رواج دارد محدود و مقيّد نمى شود. زيرا، او خود خالق همه اسباب و مسبّبات است و به همين سبب، گاه در پى فساد برخى از مردم زلزله و نابودى و عذاب بر سر آنان مى آيد و از ديگر سوى، در پى تقوى و پرهيزگارى، نعمتهاى خداوند آشكار مى شود. در ابتداى همين فصل يادآور شديم كه خداوند نعمتهاى خود را بر كسانى كه تقوى و عمل صالح پيشه مى سازند فرو مى بارد، آن سان كه مى فرمايد: «اگر ساكنان آباديها ايمان آورده و تقوى مى ورزيدند، بركتهايى از آسمان و زمين بر آنان مى گشوديم»(1).

بنابراين، كسانى كه مدّعى اند اين اخبار از نظر عقل پذيرفته نيست، تنها به اسباب و مسبّبات عادى كه بر افعال انسانها حاكم است مى نگرند. اگر اينان فراتر از اين نگريسته، به كسوف و خسوفى كه در عالم است، به آثارى كه در بادهاست و به زلزله ها و خسوفهايى كه در زمين است نگاهى آميخته به تأمل مى افكندند، هيچ تعليل و توجيهى براى اين رخدادها نمى يافتند مگر آن كه ارادۀ خداوند حكيم و آگاه و قاهرى كه بر همه چيز تواناست و از هيچ امرى مورد پرسش قرار نمى گيرد در كار باشد، خدايى كه آنچه مى كند در پى حكمتى است كه او خواهان آن است و در پى مصلحتى است كه وى آنها را تقدير كرده و آنها را به امورى كه خود از آن آگاهى دارد

ص: 210


1- - اعراف/ 69.

پيوند داده؛ چرا كه، او علاّم الغيوب است و تقدير او تقدير خدايى عليم و خبير.

بنابراين، اگر خداوند كرامت و بزرگى را براى حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله) تقدير و ارادۀ آن كرد كه كسانى از طريق رؤياهاى خود از كرامت او كه منادى حق خواهد بود. آگاهى يابند، اين تنها امر معقول و هر چه جز آن، نامعقول و مردود است.

زيرا با آنچه خداوند براى انسان تقدير كرده مخالفت دارد.

77 - براى هيچ خردمندى روا نيست به مجرّد اينكه چنين رخدادهايى با رويه و روش عادات انسانها و با آنچه مردم دربارۀ هر نوزادى بدان خو گرفته اند، چنين اظهار بدارد كه اينها همه توهّماتى است كه بر انديشۀ انسان چيره شده، خيالهايى است كه ذهن آنها را پرورانده و گمانهايى است كه بر تصوّر انسان عارض گشته است. بطلان چنين سخنى بدان جهت است كه اين مولود همانند ديگر مولودها نيست.

البتّه ما صدق و راستى اين رخدادها را ترجيح مى دهيم، هر چند مردم را ملزم به پذيرش آن نمى دانيم؛ چرا كه اين در ايمان دخالتى ندارد كه ايمان داشته باشيم مثلا ايوان كسرى لرزيد و شكافت، آتش خاموش شد و جهان در هنگام تشرّف يافتن به وجود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روشن گشت. زيرا اين امور از حقايقى نيست كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مردم را به ايمان به آن فرا خواند و از سوى ديگر، آنچه ايمان داشتن به آن لازم مى باشد، تنها همان امورى است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) مردم را به آن فرا خوانده، از جانب خداوند از آن سخن گفته، امورى كه قرآن از آن مى گويد و بالاخره امورى كه اديان الهى به آن حكم مى كند.

اگر ما به آنچه در انجيلهاى موجود دربارۀ ميلاد مسيح و رخدادهاى همزمان با آن وجود دارد و به آنچه به حكم اين اناجيل مسيحيان معتقد به اين كتاب به آن ملزم داشته شده اند نظرى بيفكنيم، خواهيم ديد آنچه در سيرۀ رسول خدا دربارۀ حوادث همزمان با ولادت او آمده، در مقايسه با آنچه انجيلها از آن سخن مى گويند و مردم را نيز بدان ملزم مى نمايند، بسيار اندك است.

ص: 211

اينك مناسبت دارد نمونه هايى از آنچه را در انجيلها وجود دارد و در مورد ولادت مسيح ادعا شده است متذكّر شويم:

الف - در اصحاح دوّم از انجيل متى آمده است كه چون عيساى مسيح ولادت يافت، ستارۀ او در شرق طلوع كرد و به سبب پيدايش اين ستاره در شرق مردم از محلّ ولادت او آگاه شدند.

ب - در يكى از انجيلها دربارۀ ميلاد مسيح آمده است كه چون عيساى مسيح ديده به جهان گشود، غار با نورى عظيم روشن شد كه درخشش آن ديدگان قابله و خواستگار مادر او يوسف نجّار را خسته كرد.

ج - در اصحاح دوّم انجيل لوقا ذكر شده است كه هنگامى كه مسيح متولّد شد، فرشتگان سرود شادى و شادمانى خواندند و از ابرها نيز نغمه هايى طرب انگيز برخاست.

د - در همين انجيل چنين آمده كه «چوپانان بيابانها در پى ظهور ستاره مسيح از ولادت او آگاه شدند و براى وى سجده كردند».

ه - در اصحاح دوّم انجيل متى نيز چنين ذكر شده است: «چون عيسى در دوران پادشاه هيرمودس در بيت لحم يهودى ولادت يافت ناگاه مجوسيان از مشرق به اورشليم آمدند، در حالى كه مى گفتند: «آنكه در ميان يهوديان متولّد شده كجاست؟»

اين مختصرى از اظهاراتى است كه در انجيلهاى مسيحيان آمده و بى ترديد، آن اخبار و روايات صادقى كه در مورد ولادت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفته مى شود، بسيار كمتر از امورى است كه اينان دربارۀ ميلاد مسيح مى گويند.

حق آن است كه ميان آنچه دربارۀ ولادت مسيح (ع) گفته مى شود و آنچه راويان راستگو دربارۀ ميلاد رسول رحمت (صلی الله علیه و آله) گفته اند، از دو جهت تفاوت دارد:

1 - آنچه در انجيل در مورد وضعيت عيسى ذكر مى شود نامأنوستر و آنچه دربارۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفته مى شود به مراتب، به ذهن آشناتر و نزديكتر است.

ص: 212

2 - از ديدگاه اسلام، ما مسلمانان ملزم به پذيرش و ايمان آوردن به اين اخبار نيستيم، هر چند حقيقت داشته باشد. امّا بر خلاف ما، مسيحيان به صدق و راستى آنچه در اناجيل وجود دارد، ايمان دارند و هركس آنها را باور نداشته باشد، به اين كتاب كافر خواهد بود.

اگر حق همين امورى است كه يادآور شديم، هيچ كس از آنان كه دربارۀ سيرۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) دست به قلم برده اند، حق آن را ندارند تا غبار ترديد را دربارۀ آنچه در خصوص ولادت آن حضرت گفته شده برانگيزند، چرا كه در اين صورت، بايد تپه هايى از خاك ابهام و ترديد در مورد آنچه در خصوص ميلاد مسيح (ع) گفته شده به ميان آورند. امّا به گفتۀ ابن عباس «انسان خارى را در چشم ديگران مى بيند امّا تكّه چوبى را در چشم خود نمى بيند» و اين تنها از سر بى انصافى و مصداق كامل آن است.

شيرخوارگى

78 - نخستين غذاى هر كودكى پس از ولادت شير مادر است؛ چرا كه اين شير همراه با رشد كودك تغييراتى هماهنگ مى يابد و هر قدر كودك بزرگتر مى شود، شير نيز غنى تر مى گردد تا زمانى كه كودك با استفاده از ديگر غذاها از آن بى نياز شود به همين دليل نيز يكى از نخستين چيزهايى كه از مادران خواسته شده، شير دادن فرزندان است، آنجا كه مى فرمايد: «مادران - هر كه بخواهد دوران شير دادن را كامل كند - به مدّت دو سال به فرزندان خود شير مى دهند»(1).

بدين ترتيب، مقتضاى فطرت آن بود كه آمنه اين مادر پرمهر همان كسى باشد كه شير دادن اين نوزاد مبارك را بر عهده مى گيرد. امّا در اين ميان، كسى نيز مى بايست تا در اين كار آمنه را يارى دهد. به همين سبب ثويبه - كنيز ابو لهب عموى

ص: 213


1- - بقره/ 233.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) - در كنار آمنه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شير داد. ابو لهب، هر چند پس از بعثت رسول رحمت (صلی الله علیه و آله) كينه و دشمنى با او پيشه كرد، امّا از آن پيش برادرش عبد اللّه و فرزندش محمّد (صلی الله علیه و آله) را دوست مى داشت و به همين دليل نيز، چون ثوبيه نخستين كسى بود كه خبر ولادت پسر برادر را به ابو لهب داد، وى او را به مژدگانى اين خبر آزاد كرد. اين كارى نيك از سوى ابو لهب بود كه جاى تقدير و اجر داشت، امّا كفر او و پيوستن او به مخالفان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه او و پيروان بى پناهش را آزار مى دادند، اين نيكى را پوشاند.

ثويبه در كار شير دادن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آمنه كمك كرد، هر چند او به حمزة بن عبد المطّلب نيز شير مى داد و شايد همين امر سبب شد تا عبد المطّلب در پى دايه هاى ديگرى براى شير دادن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) باشد.

بر اين اساس مى گوييم: جستجوى دايگانى ديگر از ساكنان باديه براى شير دادن پيامبر (صلی الله علیه و آله) داراى سه علّت بود:

الف - شير آمنه براى تغذيه نوزادش كفايت نمى كرد و شايد برخى از علل اين امر همان اندوه نهفته و عميق آمنه در پى مرگ همسر محبوب و والايش بود كه بر آن صبورى كرد بى آنكه چنين وانمود كند، اندوهى كه دردمندى همه قريش، دردمندى پدر عبد اللّه و دردمندى برادرانش آن را از ميان نبرده، هر چند از سنگينى آن كاسته بود؛ چه، همدردى در يك مصيبت و اندوه از سنگينى آن مى كاهد، امّا آن را از بين نمى برد.

ب - اين يكى از عادات و رسوم اشراف قريش بود كه زنانشان به فرزندان خود شير نمى دادند، بلكه آنها را به دايگان ساكن در باديه مى سپردند، آن گونه كه در زمان حاضر نيز اين عادت در ميان بزرگان شهرها يا صاحبان ثروت وجود دارد و زنان آنها به فرزندان خود شير نمى دهند، هر چند آنها را به روستا و بيابان نمى فرستند.

ج - وقتى كودكان در بيابان دوران شيرخوارگى را سپرى مى كردند، تغذيه اى

ص: 214

پاك و گوارا و هوايى عارى از آلودگيهاى شهر در اختيار داشتند؛ چرا كه ساكنان روستا به هواى پاك و تميز نزديكترند تا ساكنان شهرها.

صاحب الروض الانف در اين باره مى گويد:

«امّا سپردن فرزندان خود از سوى قريش و ديگران به دايگان ممكن است به دلايلى صورت مى پذيرفته كه يكى از آنها فراغت زنان براى پرداختن به شوهران خود است». همچنين ممكن است اين كار بدان سبب انجام مى شده تا كودك آنان در ميان اعراب باديه نشين تربيت شود و در نتيجه داراى زبانى فصيحتر و بدنى قويتر گردد... رسول اكرم در پاسخ ابو بكر كه گفته بود: «اى رسول خدا از تو فصيحتر نديده ام» فرمودند: «چه چيز مانع آن مى شود كه چنين باشم، در حالى كه فردى از خاندان قريش هستم و در ميان بنى سعد شير خورده ام».

به هر حال، دلايلى از اين قبيل زنان را وادار مى ساخت تا كودكان خود را به دايه هاى عرب باديه نشين بسپارند تا فرزندانشان بر تحمّل هواى گرم و طاقت فرسا خو گيرند، از نسيم صحرا بهره برند، عادات باديه را فراگيرند، از تماس با خشونتهاى صحرا سختى و مقاومت يابند و در ميان جلوه ها و راحتيهاى شهر زندگى نكنند و در معرض هيچ يك از رخدادهايى كه لازمۀ زندگى دنياست - چون تحمّل سختيها و ديگر مقتضيات زندگى - قرار نگيرند تا در نتيجه قوى و توانمند شوند.

79 - در اين ميان دايه هايى از بنى سعد بن بكر به مكّه آمدند و به جستجوى شيرخوارانى پرداختند كه آنها را شير دهند. يكى از عادات اعراب آن بود كه هيچ دايه اى مزدى براى شير دادن نمى گرفت، هر چند آنان هدايا و ارزاقى را از خانواده طفل مى پذيرفتند تا برخى از نيازهاى خود را از اين طريق برآورده سازند. آنان اين را براى خود ننگ مى شمردند كه از اجرت و حقوق معيّنى براى اين كار خود برخوردار شوند تا آنجا كه اين مثل در ميان اعراب شهرت و رواج يافت كه «زن آزاده مى ميرد ولى از سينۀ خود نمى خورد».

ص: 215

البتّه آنگونه كه در الروض الانف آمده، برخى از آنان بر اثر فشار تنگدستى و نياز براى كار خود اجرت نيز مى پذيرفتند.

از سوى ديگر، محمّد يتيمى بود كه پدرش پس از مرگ خود چيزى بر جاى نگذاشته بود مگر پنج شتر، چند گوسفند و كنيزى به نام ام ايمن كه بعدها پس از وفات آمنه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در دامان تربيت خود گرفت. از اين رو رسول خدا هم يتيم و هم فقير بود.

با چنين وصفى دايه هاى بنى سعد وارد شهر شدند بدان اميد كه كودكانى براى شير دادن به آنان سپرده شوند و آنان از اين بابت هدايايى و يا اندكى ثروت و دارايى به دست آورند، بى آنكه سينه هاى خود را به اجرت دهند و از اين بابت مزدى بگيرند. بنابراين طبيعى است كه اگر اين زنان چنين اميدها و چشم داشتهايى داشتند، كسى جز كودكان ثروتمندان را پذيرا نمى شدند و به همين سبب، از آن يتيم فقير دورى مى گزيدند و بدينسان بود كه هر يك از دايه ها با در اختيار گرفتن طفلى از ثروتمندان آمادۀ بازگشت از مكّه شدند، مگر حليمه دختر ابو ذؤيب عبد اللّه بن حارث بن كبشه كه به همراه شوهر خود حارث بن عبد العزى ابن رفاعه به شهر آمده بود. آنگونه كه واقدى مى گويد، اين دايه ها ده تن بودند كه همۀ آنان جز حليمه با گرفتن كودكانى براى شير دادن بازمى گشتند. او نيز چون مشاهده كرد كه همۀ آنان كودكانى يافته اند و كسى جز آن يتيم پاك محمّد بن عبد اللّه باقى نمانده است، او را به اميد خير و سعادت و نه در آرزوى دستاوردى مادّى در اختيار گرفت. شايسته است در اينجا رشته سخن را به حليمه بسپاريم تا او خود، پاكدلى خويش و خيرات و بركاتى را كه خداوند به سبب آن يتيم به وى ارزانى داشت به تصوير كشد.

80 - وى مى گويد: در يكى از سالهاى قحطى و گرفتارى كه هيچ چيز براى ما نمانده بود، سوار بر ماده الاغى سفيد رنگ مايل به سبز در حالى كه ماده شترى فرسوده به همراه داشتم به مقصد مكّه بيرون رفتم. به خداوند سوگند، از اين شتر حتّى يك قطره شير به دست نمى آمد، همه شب را به خاطر گريۀ كودكى كه

ص: 216

همراهمان بود و از گرسنگى مى گريست نمى خوابيديم، نه در سينه ام شيرى بود كه او را سير كند و نه در پستان شتر شيرى كه او از آن تغذيه كند. امّا با اين همه در آرزوى گشايش و فرجى بوديم. من بر اين ماده الاغ نشستم و حتّى بدين سبب مورد سرزنش قرار گرفتم تا آنجا كه تحمّل اين بر خاندانم گران مى آمد.

به مكّه رسيديم و در آنجا تقاضاى كودكانى شيرخواره كرديم. هيچ زنى همراه ما نبود مگر آنكه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر او عرضه مى شد، امّا او بمحض آن كه گفته مى شد كه اين طفل يتيم است از پذيرش وى خوددارى مى كرد. اين نيز بدان سبب بود كه ما اميد و چشم داشت خير و نيكى پدر كودك را داشتيم و با خود مى گفتيم جدّ و مادر اين كودك چه ممكن است بكنند.

جز من هيچ زنى از همراهان من نماند مگر آن كه كودكى شيرخواره در اختيار گرفت. هنگامى كه تصميم به برگشتن گرفتيم، به شوهرم گفتم: «به خداوند سوگند، من خوش ندارم كه از ميان همه همراهانم، تنها من بى آنكه كودكى يافته باشم بازگردم. به خدا سوگند، به سراغ آن يتيم مى روم و حتما او را مى گيرم».

همسرم گفت: «اشكالى ندارد كه چنين كنى. شايد خداوند بركتى براى ما در اين كار قرار دهد».

حليمه مى گويد: «پس به سراغ آن كودك رفتم و او را براى شير دادن گرفتم و اين در حالى بود كه هيچ چيز مرا به اين كار وادار نساخت مگر آنكه جز او نيافته بودم» هنگامى كه او را ستاندم، به ميان كاروان خود برگشتم بمحض آن كه او را در دامان خود قرار دادم، پستانهايم آنچه وى شير مى خواست به او تقديم داشت و او نوشيد و سير شد. برادرش فرزند نسبى حليمه نيز به همراه او شير نوشيد و سير شد و هر دو خوابيدند. اين در حالى بود كه ما قبل از آن نمى خوابيديم. در همين زمان شوهرم نيز به سراغ شترى كه داشتيم رفت و او نيز پستانهايش پر از شير بود. شبى را به خير و خوشى خوابيديم و فرداى آن، شوهرم به من گفت: «اى حليمه بدان كه به خدا سوگند، نصيبى پربركت در اختيار گرفته اى». من پاسخ دادم: «به خدا

ص: 217

سوگند، من نيز چنين اميد دارم». سپس از شهر بيرون رفتيم. من در حالى كه آن كودك را با خود همراه داشتم، بر ماده الاغى كه داشتيم نشستم به خداوند سوگند، مسافتى را به گونه اى سوار بر اين مركب طى كردم كه بر ديگر الاغها سخت و ناممكن بود تا آنجا كه همراهانم به من مى گفتند: «اى دختر ابو ذؤيب، چه خبر است! قدرى به پشت سر خويش به ما نيز توجّه كن. آيا اين همان ماده الاغى نيست كه سوار بر آن از موطن قبيله بيرون آمدى» و من نيز به آنان پاسخ دادم كه «آرى، به خداوند سوگند، اين همان است».

حليمه مى گويد: «سپس به منزلگاههاى خود در ميان بنى سعد وارد شديم.

ما در سرزمينى مى زيستيم كه هيچ نقطه اى را در روى زمين خدا خشكتر از آن سراغ نداشتم. با اين وجود، از زمانى كه ما اين نوزاد را به ميان خود آورديم، گوسفندان من سير و پرشير از چرا بازمى گشتند و ما از آنها شير مى دوشيديم و مى خورديم... تا آنجا كه كسانى از خاندان من كه شاهد اين وضعيّت بودند، به چوپانهاى خود مى گفتند: «متوجّه باشيد، گوسفندان خود را به آنجا به چرا ببريد كه چوپان دختر ابو ذؤيب به آنجا مى رود». امّا با اين وجود گوسفندان آنها گرسنه و بدون قطره اى شير از چراگاه برمى گشت و گوسفندان من سير و با پستانهايى پرشير بازمى گشتند و ما پيوسته در اين مدّت شاهد خير و بركت و فزونى در اموال خود از سوى خداوند بوديم».

81 - اگر محمّد از اين پيش با شكست سپاه فيل و بازگشت همراه با خوارى آنان از مكّه، مايۀ بركت بر مردم آن شهر شده بود، اينك نيز بركت او، هر جا كه وى مى رفت، با او همراه بود.

حليمه به پذيرش طفلى يتيم تن در داده و شوهرش نيز آن را پذيرفته بود و هر دو، پاكدل، مطمئن، متّكى به خداوند و قانع به آن چيزى بودند كه خداوند به ايشان مى داد. خداوند نيز، بدين خاطر، آنان را پاداشى نيك بخشيد، در حالى كه گرسنه بودند، سيرشان ساخت، به پستانهاى خشك شيرى فراوان داد، آن قدر بر

ص: 218

شير آن زن افزود كه اين يتيم مبارك و كودك آن زن را بسنده مى كرد، مزارع آن قوم را پس از ساليان خشكسالى خرم و سرسبز ساخت، پستان گوسفندان حليمه پرشير شد و بالاخره خيرى فراگير بود و فضلى بزرگ.

ممكن است كسى در اينجا در اين همه امور خارق العاده به شگفت در ايستد و از صحت آن پرسش كند. امّا ما مى گوييم: براى آنكه به خدا ايمان دارد هيچ جاى شگفتى نيست؛ چرا كه خداوند داراى تقديرى فوق تقدير و تدبير بندگان و نظامى فراتر از نظام مردمان است. شگفتى براى كسى خواهد بود كه تنها به امور مادّى و محسوس عقيده دارد و فقط به برقرارى روابطى ميان اسباب و مسبّبات عادى مى انديشد و از ماوراى آن غافل است.

نكته قابل تأمل در اينجا آن است كه هر چند اين يتيمى كه خداوند او را به ديدۀ محبّت خود بزرگ كرد، يتيم به دنيا آمد؛ امّا او خوارى و مقهور بودن يتيمان را نديد، بلكه پيوسته در دامان كسانى كه او را دوست مى داشتند قرار داشت.

نخستين كسى كه او را در دامن گرفت، مادر پرمهرش بود كه در همه هستى نورى جز نور وجود او نديده و غرق در محبّت او بود و وى را متقابلا غرق در عواطف خود مى ساخت. بدينسان، همه محبّت و مهر اين مادر به اين فرزند تعلّق داشت؛ چه اين كه او حتى شوهر خويش را از دست داده و آن بخش از محبّت و توجّهى نيز كه مى بايست بدو معطوف شود، به فرزندش تعلّق يافته و بدين ترتيب محبّت اين مادر به فرزند خود محبّتى خالصانه و بى آلايش بود كه مشاركت كسى ديگر صفاى آن را به تيرگى مبدّل نمى ساخت. دوستى و محبّت آمنه به همسر بزرگوارى كه از زيستن در كنار او بهره مند نشده بود، به اين عاطفه افزوده مى شد و روشن است كه فرزند چنين همسرى محبوب، با هر آنچه دارد دوست داشتنى است.

دوّمين كسى كه رسول خدا را در دامن محبّت خود گرفت، ام ايمن بود. وى ميراثى بود كه آن حضرت از پدر خويش مى برد و او همان گونه كه مادرى به فرزندش مهر مى ورزد، آن بزرگوار را دوست مى داشت و پس از فقدان آمنه، براى

ص: 219

رسول خدا همدمى پرعاطفه بود كه مهر و محبّتش مى توانست فقدان مادر را جبران سازد، هر چند اين جايگزين همانند اصل نمى شد.

سوّمين كس، دايه اى ناآشنا بود كه با شير دادن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مادر او محسوب گرديد. خداوند محبّت رسول خدا را در دل اين دايه نهاده و آن حضرت را نيز مايۀ بركت و ميمنت براى وى قرار داده بود تا او در محبّت آن بزرگوار دوستى با خدا و نيز در مهر و عاطفه او رزق و روزى خداوند را بيابد.

اين دامنهاى پاك و وارسته همان سرچشمه هايى هستند كه عطوفت انسانى از آن دو مى بارد و عاطفۀ اجتماعى و انس انسانى از آن برگرفته مى شود. بدين گونه است كه محمد (صلی الله علیه و آله) انسانى پرمحبّت بار آمد كه هركس با او آشنا مى شد، به او خو مى گرفت.

اگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پدر خويش را از دست داده بود، خداوند چنين تقدير كرد كه جدّش به سرپرستى او برخيزد و اگر در دوران خردسالى مادر خويش را از دست داده بود، از عطوفت امّ ايمن برخوردار شد و برترين عواطف را از آن برگرفت و اين همه، جداى از آن اخلاق والا و بزرگ منشانه اى است كه خداوند در وجود او به وديعت نهاده بود.

82 - حليمه به قصد آن كه دو سال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را شير دهد، به اين كار پرداخت و اين در حالى بود كه وى در مهر و محبّت خويش ميان آن بزرگوار و فرزند خويش هيچ تفاوتى نمى گذاشت و هيچ محبّت و توجهى را از او دريغ نمى داشت و هيچ چيزى را به فرزند خود اختصاص نمى داد، بلكه آن دو را يكسان مى دانست.

هنوز پيامبر دوساله نشده بود كه از شير مادر بى نياز شد و به غذا خوردن پرداخت و كودكى قوى و بالنده شد كه با استفاده از غذاهاى معمولى از شير خوردن بى نياز مى شد. البتّه در اينجا تاريخ متذكّر آن نشده است كه آيا در اين زمان حليمه با پيامبر ديدار مى كرد يا اين كه با اطمينان خاطر او را براى رفتن به دشت و بيابان رها كرده بود. ليكن، اگر چه تاريخ متذكّر آن نشده كه اين مادر وى را مى ديده است، ما

ص: 220

مى توانيم چنين فرض كنيم كه وى هر از چند گاه او را ديدار مى كرد. اگر چه تاريخ متذكّر ديدار اين مادر و فرزند نشده و نهاية مفادّ چنين چيزى آن خواهد بود كه تاريخ نه اين ديدارها را نفى و نه اثبات مى كند، امّا فطرت و مهر و محبت - كه با صداقت و راستى بر مقتضيات خود دلالت دارند - چنين امرى را ايجاب مى كند و به همين دليل ما چنين اظهار مى داريم كه حليمه هر از چند گاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مى ديده است(1).

قاعدة، پس از آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دو سال شيرخوارگى را پشت سر نهاد و از شير بى نياز شد، وظيفۀ دايه آن بود كه كودك را به خانوادۀ خود برگرداند و اگر بنا باشد كه وى مدّت بيشترى را نزد دايه بماند، اين كار با در خواست وى و موافقت خانوادۀ كودك خواهد بود. در اينجا نيز چنين شد. حليمه خود در اين باره مى گويد: «در حالى كه به خاطر خير و بركتى كه در اين كودك مى ديديم، شديدا به او نيازمند بوديم او را از ديگران دريغ مى داشتيم، وى را به حضور مادرش برديم.

در آن هنگام من به مادرش گفتم: «اجازه دهيد اين فرزند خود را يك سال ديگر نيز با خود ببريم. زيرا، به خدا سوگند، از وباى موجود در مكّه بر او بيمناكيم». به خداوند سوگند، همچنان در حضور اين مادر مانديم و به وى اصرار كرديم تا زمانى كه گفت: «بله».

حليمه خير و بركت را در پيشگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ديده و به همين دليل مايل بود او را در ميان خاندان خود نگه بدارد تا خير و بركت نيز بر جاى بماند. او همچنين به رسول خدا مهر و محبّت يافته، چنان شده بود كه نمى توانست فراق و دورى او را تحمّل كند؛ گويا اين كودك از وى متولّد شده بود. از ديگر سوى آمنه نيز به سبب شوق و محبّتى كه به او داشت و مى خواست خود او را در دامن داشته باشد، راضى نبود كه فرزند خود را رها كند. او به همين دليل، با نخستين

ص: 221


1- - ر. ك. الاكتفاء، ج 1، ص 171 و سيره ابن هشام.

درخواست حليمه فرزندش را به وى نسپرد، بلكه او پيوسته تقاضاى خود را تكرار كرد تا زمانى كه آمنه با تقاضايش موافقت كرد. شايد علّت پذيرش اين تقاضا از سوى آمنه همان چيزى بود كه حليمه اظهار داشت مبنى بر اين كه وى نسبت به وبايى كه در مكّه وجود دارد بر اين نوباوه بيمناك و نگران است و دوست دارد او همچنان از هواى پاك بيابان كه از هجوم وبا و ديگر بيماريها در امان مانده بهره برد و بدين ترتيب، آمنه از روى محبّت به فرزند، ايثار كرد و به اين پيشنهاد رضايت داد.

روايات شق صدر

83 - حليمه در حالى كه از باقى ماندن خير و بركت در خانۀ خود به فضل باقى ماندن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دامان او شادمان بود، به ميان بنى سعد بازگشت. او كه قبل از آن هم دايه و هم سرپرست اين بزرگوار بود، اينك تنها سرپرست او به شمار مى رفت و اين سمت وظيفۀ ديگرى را نيز بر دوشش قرار مى داد كه آن حفظ و نگهدارى و مراقبت از او بود. چرا كه پيش از اين، اين نوباوه تقريبا از دامان او دور نمى شد، امّا اكنون ديگر در دامان او نمى ماند بلكه خانه را ترك مى گفت تا بيرون رود و در اين سو و آن سو به گشت وگذار بپردازد و همين امر موجب نياز به مراقبت مى گشت و حليمه ناگزير بود پيوسته در پى او باشد.

يك بار حليمه از خانه بيرون رفت تا به جستجوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) و خواهر رضاعى او بپردازد. هوا بشدّت گرم بود و آن دو به خواب قيلوله رفته بودند.

هنگامى كه مادر از دختر خويش پرسيد كه چگونه در زير آفتاب خوابيده اند آن دختر گفت: پيامبر گرما را احساس نمى كند، زيرا هر جا مى رود ابرى در آسمان بر بالاى سر او قرار دارد و هر جا نيز مى ايستد آن ابر مى ايستد و هرگز از او جدا نمى شود.

در همين دوران، ماجراى شق صدر يا شكافتن سينۀ پيامبر مطرح مى شود كه اينك مناسب است دربارۀ اخبارى كه در اين موضوع رسيده است، اندكى به تأمل پردازيم چرا كه، اين ماجرا در روايات فراوانى طرح شده كه برخى كوتاه و برخى

ص: 222

طولانى، برخى داراى زيادت و تفصيل و برخى داراى كاستى و اجمال، ولى همه در مضمون اصلى با يكديگر متّفق اند.

اينك يكى از اين روايات را ذكر مى كنيم و آن روايت صحيح مسلم از طريق حماد و ابن سلمه به نقل از ثابت از انس بن مالك است مبنى بر اينكه در حالى كه رسول خدا با ديگر كودكان به بازى مشغول بود، جبرئيل نزد وى آمد، او را گرفت و بر زمين خواباند، سينۀ او را شكافت و قلب او را در آورد و از آن تكّه خونى سياه رنگ خارج ساخت و گفت: «اين بهرۀ شيطان است». سپس قلب را در تشتى طلايى با آب زمزم شستشو داد و ديگربار آن را التيام نمود و سر جاى خود قرار داد.

پس از اين ماجرا، كودكان ديگر نزد دايۀ او شتافتند و گفتند: «محمّد كشته شد».

پس آنان به سوى محمّد شتافتند و او را رنگ پريده يافتند». انس مى گويد: «من بخيه هاى بر جاى مانده از آن ماجرا را بر روى سينۀ او مى ديدم».

ما در مورد اين خبر و اخبار مشابه دو نكته را يادآور مى شويم:

يك - در اين خبر چنين آمده كه جبرئيل قلب پيامبر را با آب زمزم شستشو داد. اين در حالى است كه مى بينيم اين رخداد - در فرض صحّت آن - در بيابان و در نقطه اى دور از زمزم رخ داده و جاى اين پرسش است كه اگر اين شستشو با آبى كه جبرئيل به همراه داشت، انجام گرفت، از كجا معلوم مى شود كه آن آب از زمزم بوده است؟

دو - در ادامۀ اين روايت انس مى گويد كه وى آثار بخيه را بر سينۀ آن حضرت مشاهده مى كرده است؛ حال آن كه اگر اين ماجرا صحّت داشته باشد، با توجّه به اينكه اين كار از سوى يك فرشته انجام يافته، معقول آن است كه هيچ اثرى از آن بر جاى نمانده باشد، زيرا كار فرشته داراى اثرى محسوس نيست.

به عقيدۀ ما، اخبار شق صدر خالى از اضطراب و چندگانگى نيست، هر چند در فرض صحّت داشتن روايت، وقوع چنين رخدادى را نامقبول نمى دانيم.

امّا نكته آن است كه اضطراب و چندگانگى در اين اخبار ما را وادار مى سازد در

ص: 223

مورد آنها توقّف كرده نه آنها را مردود شماريم و نه مورد تأييد و تصديق قرار دهيم.

به هر حال اين ماجرا هر چه باشد، اين كودك مطهّر در ميان امورى خارق العاده قرار داشت كه عادة براى كودكانى در سنّ او رخ نمى دهد.

در الروض الانف آمده است كه حليمه پس از آن كه آمنه را بدين راضى ساخت كه محمّد را براى يك سال ديگر به ميان قبيلۀ خود ببرد، از بيم آنچه پيرامون او و بر او مى گذشت، پس از سپرى شدن دو يا سه ماه او را به مادرش برگرداند.

راويان در اينجا حديث شق صدر را آورده، يادآور شده اند كه چون اين ماجرا به گوش حليمه رسيد، وى بر آن كودك بيمناك شد و او را به مادرش عودت داد.

ابن اسحاق مى گويد حليمه مشاهده كرد كه برخى از مسيحيان پس از ديدن پيامبر و رؤيت نشانه هاى نبوّت در وجود او، از وى مى خواستند تا اجازه دهد آنان پيامبر را در نزد خود نگه دارند. حليمه به اين تقاضا مشكوك شد و از بيم آن كودك او را به مادرش برگرداند، تا خود را از مسئوليّت مراقبت از او فارغ سازد.

84 - اظهارات فوق حاكى از آن است كه پيامبر پس از گذشت دو يا سه ماه از سال سوّم به نزد مادرش برگشت. اين حقيقتى مقبول و معقول است؛ چرا كه، پس از اين سن ديگر دوران شيرخوارگى به سر آمده و وضعيّت نيز چنين اقتضا مى كرد كه مادر رضاعى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به دليل ترس و بيمى كه به دنبال بروز نشانه هاى نبوّت در پيرامون محمّد (صلی الله علیه و آله) در او به وجود آمده بود، او را به مادرش برگرداند.

لكن در الروض الانف چنين آمده است:

«بنابر آنچه ابو عمرو گفته، حليمه زمانى پيامبر را به مادرش برگرداند كه پنج سال و چند ماه سن داشت. از آن پس حليمه پيامبر را نديد، مگر دو بار: يكى پس از ازدواج او با خديجه بود كه نزد وى آمد تا از قحطى و خشكسالى و از اينكه مردم به تنگ در آمده اند شكايت كند. پس از اين مراجعه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربارۀ تقاضاى حليمه با خديجه صحبت فرمود و او بيست رأس گوسفند و چند بچه شتر به او بخشيد. بار ديگر نيز در روز نبرد حنين بود».

ص: 224

بى ترديد اين روايت با آنچه در سطورى قبل از همين كتاب و نيز از سيره ابن اسحاق نقل شد در تناقضى آشكار است. زيرا، يكى از اين دو مى گويد مادر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از دو سال و دو يا سه ماه او را از حليمه بازستاند و ديگرى حاكى از آن است كه اين كار پس از پنج سال و چند ماه صورت پذيرفت.

امّا مى توان بين اين دو روايت بدين ترتيب سازگارى و توافق برقرار ساخت كه بگوييم تاريخ اوّل، پايان دورانى است كه حليمه رسول خدا را براى آن در اختيار گرفته بود كه در دامان او و تحت حمايت و مراقبت او باشد. اين مانع از آن نمى شود كه پس از اين تاريخ نيز حليمه هر از چند گاه به حضور آمنه مى آمده و رسول خدا را مى ستانده است تا از يك سو، او از نسيم صحرا برخوردار شود و آسايش گزيند و از سوى ديگر، خود، به وجود او تيمّن و تبرك جويد. با اين وصف، تاريخ اخير يعنى پنج سال و اندى، زمانى است كه آمنه فرزند خود را به صورت كامل از حليمه بازستاند و از اين تاريخ به بعد بود كه ديگر پيامبر (صلی الله علیه و آله) به ميان قبيلۀ بنى سعد نرفت. به همين سبب است كه گفته اند پس از آن تاريخ، ديگر حليمه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را نديد، مگر زمانى كه وى مردى كامل شده، ازدواج كرده بود و نيز زمانى كه وى رسالت خود را ابلاغ كرده و در نبرد حنين، سپاهيان براى يارى دادن به او با يكديگر در گفت وگو بودند. به هر حال، از آن تاريخ بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى هميشه در كنار مادر خود ماند و مادر او را براى ديدن قبر پدر خويش و براى اين كه همراه وى، به خاطر وفادارى به آن شوهر پاك و محبوب، به زيارت قبر او روند، به مدينه برد.

حليمه پس از دو سال و اندى محمد (صلی الله علیه و آله) را به مادرش برگرداند و از آن پس، تا پنج سالگى آن حضرت مرتّبا با ميل خود و به اجازۀ خانواده اش به ديدار او مى آمد. ابن اسحاق در اين باره دو روايت آورده كه يكى را متذكّر شده، به ديگرى نپرداختيم.

به هر حال، سبب آن كه در فاصلۀ ميان اين دو تاريخ حليمه رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

ص: 225

را به صورت هميشگى نزد خود نگه نداشت و تنها گاهگاهى به ديدار وى مى آمد، امورى از اين قبيل بود:

ابن اسحاق چنين مى آورد كه مردم در گفته هاى خود مدّعى شده اند كه يك بار هنگامى كه حليمه به مكّه آمد و قصد رفتن به سراغ خانواده پيامبر (صلی الله علیه و آله) را داشت، او را گم كرد و هر چند در پى او گشت، او را نيافت. پس نزد جدّ آن حضرت آمد و گفت: «من امشب به همراه محمّد (صلی الله علیه و آله) به شهر آمدم و چون در بالاى مكّه بودم، مردم مرا گمراه كردند و او را گم كردم و اينك به خدا سوگند، نمى دانم او كجاست». پس عبد المطّلب برخاست و از خداوند خواست تا گمشدۀ او را بازگرداند. پس از اين دعا بود كه ورقة بن نوفل بن اسد و مردى ديگر از قريش محمّد (صلی الله علیه و آله) را يافتند و به حضور عبد المطّلب آوردند و گفتند: «اين فرزند توست كه ما او را در بالاهاى مكّه يافتيم». پس عبد المطّلب او را برگرفت و بر شانۀ خود گذاشته، به طواف كعبه پرداخته، او را به خدا مى سپرد و برايش دعا مى كرد.

عبد المطّلب، سپس، او را نزد مادرش آمنه فرستاد.

ابن اسحاق در صدر اين خبر در كتاب خود كلمه زعموا (مدّعى شده اند) را آورده كه نشان مى دهد او در اين روايت ترديد داشته و اين در حالى است كه جاى هيچ شك و ترديدى در آن وجود ندارد؛ چرا كه، اين خبر فى نفسه مورد قبول مى باشد و از توجّه فراوان جدّ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به وى و نيز مواظبت حليمه از او و محبّت قريش نسبت به آن حضرت حكايت دارد.

امّا آيا اين ماجرا در نخستين دورۀ اقامت پيامبر (صلی الله علیه و آله) در نزد حليمه بوده و يا در دفعات بعدى كه حليمه براى تبرّك جستن به آن حضرت و نزديك بودن به او وى را با خود به صحرا مى برد و بر مى گرداند و مادرش نيز با اين كار موافقت داشت تا فرزندش از آب و هواى بيابان استفاده كند و از بيماريهاى موجود در شهر محفوظ بماند به وقوع پيوسته است يا نه؟ اين مسأله اى است كه تاريخ نسبت به آن سكوت اختيار كرده است.

ص: 226

- در صفحات قبل به خبرى كه ابن اسحاق دربارۀ سبب عودت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از سوى حليمه در دوّمين يا سوّمين ماهى كه از تحويل گرفتن مجدّد او مى گذشت اشاره كرديم و اينك متن اظهارات او را كه يكى ديگر از اسباب نگرانى حليمه و در نتيجه انصراف او از نگه داشتن پيامبر (صلی الله علیه و آله) در نزد خود را بيان مى كند مى آوريم:

«يكى از اهل علم برايم چنين روايت كرد: يكى از عواملى كه مادر رضاعى پيامبر حليمۀ سعديّه را به بازگرداندن وى به مادرش واداشت، علاوه بر آنچه قبلا گفته ام، آن است كه گروهى از مسيحيان حبشه كه در مكّه بودند پس از پايان دوران شيرخوارگى وى و هنگامى كه حليمه او را به نزد مادرش مى برد، او را ديدند و دربارۀ او پرسش كردند و او را وارسى نمودند و پس به حليمه گفتند: «ما اين كودك را مى گيريم و وى را به حضور پادشاه و به سرزمين خود مى بريم كه اين، نوباوه اى است كه ماجرايى عظيم براى او رخ خواهد داد و ما از فرجام او آگاهيم».

ابن اسحاق در ادامه مى گويد:

«به ادّعاى آن كه برايم اين ماجرا را روايت كرده بود، تقريبا حليمه از اين گروه راحتى نيافت و آنان دست از او نكشيدند مگر زمانى كه حليمه اين كودك را نزد مادرش روانه كرد».

سفر آمنه به يثرب

85 - آمنه در حالى كه هنوز اندكى از بيست سالگى فراتر نرفته، الگويى از يك زن كامل بود. او بدين وصف بر آن شد تا به همراه فرزند خود و امّ ايمن دايۀ رسول خدا پس از مادرش روانۀ يثرب شود. اين تصميم به دو جهت اتّخاذ شد:

نخست آن كه، به همراه فرزندش به زيارت قبر پدر او برود كه اين خود، مصداق والاترين و زيباترين وفادارى به شمار مى رفت و آمنه به وى بسيار علاقه مند بود گويا او همسر خويش را امانتى مى ديد كه خداوند به وديعت به او سپرده بود.

ديگر آن كه، با نزديكان و خويشان عبد اللّه يعنى بنى نجّار آشنا شود، همان

ص: 227

خاندانى كه جدّ عبد اللّه، هاشم از آنان همسر گرفته، با سلمى دختر زيد بن عمرو كه از ثروتمندان و شرافتمندان مدينه بود و نسبش به عدى كه از طايفۀ بنى نجّار است مى رسيد ازدواج كرده بود.

اين دو هدف با سفر آمنه به مدينه برآورده مى شد. البته شايد در اين ميان انگيزه اى ديگر نيز وجود داشت و آن اين كه، او از هواى مرض آلود و وباى موجود در مكّه بر فرزند دلبندش بيمناك بود و مى خواست او را از آن جوّ آكنده از شلوغى و از آن شهر پرجمعيّت خارج كند. به همين دليل، پيش از اين حليمه هر از چند گاهى او را با خود به صحرا مى برد تا در آنجا جسم رسول خدا از آلودگيهاى مكّۀ شلوغ پاك و پيراسته شود، از هواى سالم بيابان كه جسم و جان او را طراوتى ديگر مى بخشد برخوردار شود، اراده اش بالنده تر گردد، در بيابان در تماسى مستقيم با طبيعت و مظاهر آفرينش قرار گيرد و هيچ پرده اى ميان او و آن مظاهر فاصله نيفكند و هيچ درى و گذرگاهى راه وصول به حقايق هستى را بر او نبندد، بلكه پيوسته با آسمان و رنگ لاجوردى آن، ستارگان و درخشش آنها و ماه و روشنايى آن در تماس باشد، خورشيد آن چراغ عالم و ماه آن پرتوافكن بر هستى را بى آنكه پرده اى يا مانعى برايش در ميان باشد به ديدۀ خويش ببيند، خورشيد را به هنگام طلوع درخشش در ميانۀ روز، به هنگام زردى آفتاب و به هنگام غروب مشاهده كند و روشنايى ماه در ساعات پس از غروب را بنگرد، آن هنگام كه پرتو مى افكند، نور تاريكى را مى شكافد، سيماى نورانى ماه درخشنده تر مى گردد، نغمۀ موسيقايى خوش را الهام مى دهد و در روشنايى آن آنان كه زيبايى منظرش و دلالتش بر آفريننده اى آگاه را دريافته اند، گرد هم مى نشينند.

به هر حال، مادر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را با خود به سفر برد تا قبر پدر را زيارت و با دايى زادگان خود ديدار كند و نيز اين مادر توانسته باشد او را از شلوغيهاى مكّه و موانع موجود در آن برهاند، با آنكه اين سرزمين براى او،

ص: 228

دوست داشتنى ترين نقطه از زمين خداوند بود. امّا از جانبى ديگر، وفاى به شوهر، مراقبت فرزندى كه جسم و جان او و خاندانش پاك و مطهّر است و نيز ضرورت ملاقات اين فرزند با ديگر بستگان خويش، امرى ديگر را مى طلبيد.

ظاهرا اين سفر هنگامى رخ داده بود كه آمنه محمّد (صلی الله علیه و آله) را پس از پشت سر نهادن پنج سال و چند ماه براى هميشه از دايه اش گرفته بود و آن حضرت ماههاى نخست سال ششم ولادت خويش را سپرى مى كرد.

اين برگزيدگان به مدينه رسيدند و قبر عبد اللّه، پدر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و همسر محبوب آمنه را زيارت كردند. ديدگان اشكبار شد و صداها خاموش و در مقابل چشمان كودكى پردرك و پراحساس، جانها به مناجات پرداخت. اينگونه بود كه اين نوباوۀ بزرگ پدرش را كه در خاك نهان شده بود شناخت، با ديدۀ خود قبر او را مشاهده كرد و در اشكهاى مادرش محبّت آن پدر را لمس كرد. منظره اى دلپذير در دل رسول خدا شكل گرفت و ندايى پنهان كه به قلب و احساس او مى رسيد و شايد اين نخستين اندوهى بود كه قلب پرطراوت و پيراسته او را در ميان مى گرفت.

او به همراه مادرش در كوشك بنى عدى بن نجّار اقامت گزيد. آن قصرى بود كه به سان يك دژ بر يكى از تپّه هاى بلند اطراف مدينه ساخته شده و در مدينه از شهرتى برخوردار بود.

چنين بر مى آيد كه اين اقامت كوتاه نبوده و احتمالا نسبة به طول انجاميده و به هر حال، در اين مدّت در ذهن آن نوباوه تصاويرى شكل گرفت كه به هنگام يادآورى آنها خيال روشنشان مى سازد و بدان شاخ و برگ مى دهد.

از آن جمله، از آن حضرت در هنگامى كه بار رسالت را بر دوش گرفته بود روايت شده است كه فرمود: «در همين جا به همراه كودكان دايى زادگانم پرندگانى به پرواز در مى آورديم و بر آن قصر بنى عدى مى نشستند». او همچنين دربارۀ خانه اى كه به همراه مادرش در آنجا اقامت گزيده بود، فرمود: «مادرم مرا در اينجا

ص: 229

اقامت داد و قبر پدرم عبد اللّه بن عبد المطّلب در همين خانه قرار دارد.

در گذشت آمنه

86 - آمنه به همان اندازه كه اقامت در آنجا برايش لذّت داشت، در آنجا ماند.

او، از ديگر سوى، قصد آن نداشت تا همچنان دور از بنى هاشم و دور از جدّ رسول خدا كه اينك كفالت او را بر عهده داشت، به سر برد. بنابراين ناگزير مى بايست به مكّه بازگردد.

او روانۀ مكّه شد، امّا در راه بازگشت در نقطه اى به نام ابواء(1) - كه به گفتۀ الروض الانف بين مكّه و مدينه و قبل از نيمۀ راه قرار دارد - مرگ وى را فرا رسيد و بدين ترتيب، محمّد (صلی الله علیه و آله) از پدر و مادر يتيم شد، همان شخصيتى كه خداوند او را ذخيره اى براى انسانيّت، راهنماى راه حق و منادى رحمت قرار داد و او پيامبر رحمت شد. اين بدان سبب بود كه ترحّم بر مردم از دردهاى درونيى سرچشمه مى گيرد كه در طول دوران زندگى به انسان مى رسد. به عبارتى ديگر، ترحّم ورزيدن بر ضعيفان تنها از كسى سر مى زند كه خود تلخى و مرارت ضعف را چشيده باشد و چه ضعفى نيز از يتيمى سخت تر است از ديگر سوى، در بسيارى از مواقع قسوت و سنگدلى از كسانى ناشى مى شود كه در آسايش و تنعّم زيسته، هميشه به جلوه هاى اين زندگى شادمان و سرخوشند.

به هر حال، مادر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حالى بدرود حيات گفت كه تازه آن حضرت با معنى زندگى آشنا مى شد و بتازگى شيرينى محبّت و زيبايى مهر و توجّه او را چشيده بود، شيرينى محبّت مادرى كه با تمام وجود خود در خدمت او بود و از او شادمانى مى گرفت، مادرى كه محبّت به اين فرزند را جبران محبّت شوهرى قرار

ص: 230


1- - صاحب الروض الانف در اين باره مى گويد: گفته شده است اين نقطه بدان سبب ابواء ناميده شده است كه سيل در آن جمع مى شد.

داده بود كه در همان آغاز ازدواج او را از دست داد. اگر از اين پيش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پدر خود را از دست داد، امّا آن فقدان در زمانى بود كه او هنوز در پردۀ غيب نهفتۀ الهى قرار داشت و جدّش عبد المطّلب نيز، پس از آن كه او ولادت يافت، محبّت پدر را براى او جبران كرد و او بدين ترتيب، درد اين فقدان را حس نكرد، زيرا از آن اطّلاعى نداشت و ديده به جهانى بدون حضور پدر گشوده بود. امّا اين بار وى زمانى مادر را از دست داد كه كاملا آگاه بود و شيرينى محبّت مادر را نيز حس كرده بود. اينجا ديگر هيچ چيز نمى توانست عطوفت آن مادر پرمهر را جايگزين شود و اين، حرمان از نعمتى بود كه قبلا وجود آن را درك كرده بود.

بدين ترتيب، سوز غم بر جان اين بزرگ عارض شد و در حالى كه هنوز نهالى نو پا بود آموختۀ صبر و بردبارى گشت. اين سوز غم پيوسته فزونى يافت و صبر نيز چنان. مرگ به شيون در آمد در حالى كه اين مادر و فرزند غريب بودند و هيچ مونسى نداشتند مگر صحرايى سوزان، راهى پرنشيب وفراز و مسافتى طولانى كه بايد پشت سر گذاشته مى شد. اينگونه، درد غربت، درد فقدان و درد جدايى، همه در كنار هم قرار گرفت. امّا با همۀ اينها كاروان رسول خدا با عنايت خاص خداوند به پيش رفت و اين نيز بدان خاطر بود كه پيامبر در كنار صبر و تحمّل درد و غم عنايت خداوند و لطف پردامنۀ او را نيز تجربه كند و از اين همه، توشه اى روحى برگيرد كه در هنگام رويارويى با شدائد و سختيها در راه دعوت به حق و نبرد عليه شرك و رويارويى با همۀ مشركان و همدستى آنان عليه او و در هنگامى كه او را در معرض آزار خود قرار مى دهند و لو در پى احساس ضعف به درگاه خداوند التجا مى آورد، اين توشه را يادآور گردد.

پس از اين فقدان بزرگ آنكه جانشين مادر شد و رسول خدا را در دامن گرفت، كنيزى حبشى بود. او هر چند مهر و محبّت مادر و توجّهى كه موجب سرافرازى است نداشت، امّا او را در حمايت و حفاظت خود قرار داد.

ارتباط يافتن زندگى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با كنيزى حبشى زاد و توشه اى انسانى

ص: 231

بود كه از سوى خداوند در اختيار او قرار مى گرفت تا اين را لمس كند كه مردم همه با هم برابرند و همه برتريها از آن كسى است كه كار نيكى از او سرزند نه آنكه به اصل و نسب خويش تفاخر ورزد. اين حكمت و تدبيرى شايسته بود كه دايه اى كه محمّد (صلی الله علیه و آله) را در دامن مى گيرد و او نمى تواند از وى بى نياز باشد، كنيزى حبشى است چه اينكه، اين امر تربيتى است از سوى خداوند بر مساوات و برابرى ميان همۀ مردم و بر اين حقيقت كه هيچ شرافتى نيست مگر سود رساندن به ديگران و داشتن عواطف انسانى نسبت به آنان. بدين ترتيب است كه در آينده زندگى اين شخصيت نيز از چنين كسى كه كنيزى حبشى دايگى او را بر عهده گرفته، محبّت مادرى را - هر چند كمتر از محبّت آمنه - به وى چشانده و با لطف و عنايت الهى او را به جدّش رسانده است، هيچ شگفت آور و نامأنوس نبود كه يار بردگان شود و مانع بردگى انسانها باشد. هيچ شگفت آور نيست كه چون مى شنود يكى از اصحابش ديگرى را با گفتن كلمه «اى سياهپوست» مورد سرزنش قرار مى دهد، خشمگين شود و فرياد برآورد كه «پيمانۀ دل لبريز شد، پيمانۀ لبريز شد، پيمانه لبريز شد. سفيد پوست را بر سياهپوست هيچ فضيلتى نيست مگر به تقوى. محمّد خود فرزند يك سفيد پوست است كه سياهپوستى، دايگى او را بر عهده گرفته، پس او هم فرزند سياهپوست و هم فرزند سفيد پوست است».

87 - پيامبر (صلی الله علیه و آله) هم محبّت مادر را چشيد و هم تلخى فراق او را به همين دليل نيز هنگامى كه مردى كامل شد و پيامبر حق گرديد، به زيارت قبر مادر رفت.

در الروض الانف در اين باره چنين آمده است:

«در حديث است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبر مادرش را در ابواء زيارت فرمود. گريست و ديگران را نيز گرياند».

اين حديثى صحيح است. در حديث صحيح ديگرى نيز چنان آمده كه فرمود: «از خداى خويش براى زيارت قبر مادرم اذن خواستم و مرا اذن داد. پس اجازه خواستم تا برايش آمرزش بطلبم، امّا خداوند اجازه نفرمود». در سند بزاز در

ص: 232

حديث بريده چنين آمده كه چون آن حضرت خواست براى مادرش آمرزش طلبد، جبرئيل بر سينۀ او زد و گفت: «براى آن كه مشرك بوده است استغفار مكن». پس رسول خدا غمناك بازگشت. در حديث ديگرى عبارتى وجود دارد كه صحّت اين حديث را تقويت مى كند و آن اين كه مردى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرسيد كه «پدرم كجاست؟» پس فرمود: «در آتش». چون آن مرد پشت كرد، پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود:

«پدر من و پدر تو هر دو در آتشند».

البتّه ما را چنان حقى نيست كه چنين سخنى دربارۀ پدر و مادر آن حضرت بر زبان آوريم؛ چه آن كه فرمود: «زندگان را به وسيله بدگويى از مردگان آزار مدهيد». اين نيز كه آن حضرت چنين سخنى دربارۀ پدر خود اظهار داشتند بدان دليل بود كه وى در دل آن مرد سؤال و ترديدى را مى ديد و حتّى در روايتى گفته شده است كه آن مرد پرسيد: «پدر تو كجاست؟» و در اين هنگام بود كه آن حضرت چنان فرمود:

معمر بن راشد نيز اين ماجرا را با عبارتى متفاوت با عبارت اين روايت، نقل كرده و البتّه در آنجا اين جمله را نياورده است كه آن حضرت فرمود: «پدر من و پدر تو هر دو در آتشند».

بى ترديد روايات فوق كه مدّعى است پدر آن حضرت در آتش قرار دارد، آن گونه كه از لحاظ سند روايتى غريب مى باشد، از نظر مضمون و محتوى نيز غريب است. زيرا خداوند در قرآن كريم مى فرمايد: «ما هيچ گاه امتى را عذاب نكرديم مگر آن هنگام كه رسولى را مبعوث نماييم»(1). از ديگر سوى اين در حالى است كه پدر و مادر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دوران نبود پيامبران مى زيستند، پس چگونه مى توان آنان را معذّب دانست؟ اگر چنين بگوييم، اين مخالف حقايقى دينى خواهد بود؛ چه اين كه، يكى از اين دو اساسا قبل از به دنيا آمدن

ص: 233


1- - اسراء/ 51.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وفات يافته و ديگرى نيز در حالى بدرود حيات گفت كه آن حضرت هنوز دوران خردسالى را مى گذارند و بالطبع، مبعوث نشده بود.

بنابراين، روايتى كه از معذب بودن والدين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آتش حكايت دارد، مردود و نامقبول است؛ اولا به علّت غريب(1) بودن سند حديث و ثانيا به علّت دورى مفاد و مضمون اين خبر از حقيقت امر.

اگر كسى بگويد: «پس چرا پيامبر از استغفار براى آن دو منع شده بود؟» چنين پاسخ خواهيم داد كه حتى در فرض صحّت چنين روايتى، شايد منع رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آمرزش براى آن دو از آنجا ناشى مى شود كه اساسا در اينجا موضوعى براى استغفار و آمرزش طلبيدن وجود نداشته است؛ چه اين كه آمرزش طلبيدن براى كسى متصوّر است كه مكلف به تكليفى باشد و از آن سرپيچى نمايد و مالا گرفتار گناه شود، حال آنكه در اينجا آن دو اصولا مكلّف به تكليفى از جانب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نبوده اند و اين بر خلاف استغفار ابراهيم براى آذر است كه از آن منع شد. زيرا پدر ابراهيم يا در تفسير صحيحتر عموى او مخاطب دعوت و رسالت ابراهيم قرار گرفته و مكلّف به آن بود كه به خداوند ايمان بياورد و به بتها پشت كند، امّا چنين نكرد.

حقيقة من آنگاه كه شنيدم مى توان چنين تصوّر كرد كه عبد اللّه و آمنه به دوزخ در افكنده شوند، به تعجّبى سخت گرفتار شدم؛ چرا كه، عبد اللّه همان جوان صبورى است كه حتّى پذيرفت كه به خاطر نذر پدرش قربانى شود و به همين سبب با خشنودى، گام پيش نهاد و آن هنگام كه قريش فديۀ او را پرداختند، اين را نيز با خشنودى استقبال كرد، او همان پارساى پاكدامن و دور از لهو و بيهودگى و همان

ص: 234


1- - حديث غريب الاسناد حديثى است كه در تمام طبقات فقط يك نفر آن را از يك نفر نقل كرده باشد و يا حديثى است كه متن آن از طريق جماعتى از صحابۀ معروف باشد اما راوييى آن را به طريق ديگرى جداى از آن طريق معروف روايت كند. ر. ك. مدير شانه چى، محسن، دراية الحديث، ص 52. م.

مردى است كه آنگاه كه آن زن بر راهش قرار مى گيرد و مى گويد كه «آماده ام» به وى چنين پاسخ مى دهد كه مرگ از ارتكاب حرام آسانتر است. چگونه و چرا چنين كسى مجازات شود و عذاب بيند، حال آن كه دعوت رسولى به او نرسيده، هيچ رسالتى وجود نداشت و پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز هنوز مبعوث نشده بود و از ديگر سوى خداوند هرگونه عذابى را تا زمانى كه رسولى نفرستاده منتفى اعلام فرموده است.

آمنه نيز همان مادر پرمهر و صبورى است كه حرمان از شوهر را ديد و بردبارى ورزيد، فرزندش را در فقر و يتيمى يافت و صبر كرد و با شكيبايى و خشنودى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به ديدار دايى زادگانش در يثرب برد. اينك آيا عاقلى مى تواند چنين تصوّر كند كه چنين زنى به دوزخ در افكنده شود، آن هم بى آنكه رسالتى الهى در آن زمان در كار باشد كه او را هدايت كند و دعوتى به يگانه پرستى وجود داشته باشد كه او را سمت و سو دهد.

من دچار شگفتى شدم، نه فقط به سبب محبّتى كه به پيامبر مصطفى آن محبوب خلق خدا دارم - هر چند كه اين محبّت خود بتنهايى مى تواند در پديد آمدن چنين حالتى بسنده كند - بلكه بدان سبب كه داستان صبر و پايدارى آمنه مرا به حالتى رساند كه ديگر نمى توانم تصوّر كنم آن صبور - كه در همه چيز جز آن كه فرشتگان با وى همسخن نشدند همتا و همسان مريم بتول است - در عذاب دوزخ قرار گيرد.

88 - چنين بر مى آيد كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) هرگاه كه بر مزار مادرش مى گذشت، اشك از ديدگانش سرازير مى گشت و اين هيچ عيب نيست. چه، آن بزرگ خود مى فرمايد: «گريه از خداى رحمان و شيون از وسوسۀ شيطان است».

راويان آورده اند كه او چون از ابواء گذر كرد، گريست و آنان كه با او بودند نيز به ياد مادر آن حضرت گريستند.

قرطبى در تذكره مى گويد:

«ابو بكر خطيب در كتاب السابق و اللاحق و الناسخ و المنسوخ و نيز

ص: 235

ابو فحص عمر بن شاهين به اسناد خاص خود از عايشه چنين روايت آورده اند كه گفت: «رسول خدا حجّة الوداع را براى ما به جا آورد و در راه حج از قبر آمنه گذشت در حالى كه غمگين و حزين بود و من نيز در پى گريۀ او گريستم». او سپس در اينجا فرود آمد و به من گفت: «اى حميراء اندكى درنگ كن» پس من به ديوار خانه اى كه براى نگهدارى شتران در آنجا بود تكيه دادم. او مدّتى از من دور ماند و پس از آن در حالى كه شادان و متبسّم بود به سوى من بازگشت. من به او عرض داشتم: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پدر و مادرم به فدايت، در حالى از نزد من دور شدى كه غمگين و حزين بودى و من نيز بر گريۀ تو گريستم امّا اينك در حالى بازگشته اى كه تبسّمى بر لب دارى. اى رسول خدا، اين از چه روست؟» فرمود:

«به زيارت قبر مادرم آمنه رفتم و آنجا از خداوند خواستم او را زنده سازد. خدا نيز او را زنده كرد و وى به من ايمان آورد».

دربارۀ دوباره زنده شدن پدر و مادر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايت ديگرى نيز به همين مضمون آمده كه تنى چند از راويان مجهول در سلسله سند آن روايت وجود دارند.

ما بر اين عقيده ايم كه در اينگونه اخبار، تواتر اسناد ثابت نشده است تا بدان يقين كنيم، امّا با اين وجود همان سخنى را ابراز مى داريم كه صاحب الروض الانف مى گويد:

«خداوند بر هر چيزى تواناست و رحمت و قدرت او از هيچ امرى فرو نمى ماند. از سوى ديگر، پيامبر او نيز شايستۀ آن است كه خداوند او را به آنچه از فضل خود مى خواهد اختصاص دهد هر چه از كرامت خويش مى خواهد به وى ارزانى دارد».

ابن كثير در اين باب روايات فراوانى آورده و متذكّر شده كه اين روايات دچار غربت در مضمون و يا در سند است. وى همچنين خبرى را كه ما از عايشه نقل كرديم بدين ترتيب يادآور شده و در ذيل آن به اظهار نظر پرداخته است:

«روايت شده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از پروردگار خويش خواست پدر

ص: 236

و مادر او را زنده سازد. خداوند نيز آن دو را زنده كرد و به او ايمان آوردند»...

البتّه اين حديث، بصورت جدى، حديثى منكر(1) است، هر چند وقوع چنين رخدادى كه اين حديث از آن حكايت دارد با توجّه به قدرت او امرى ممكن مى باشد. امّا آنچه در حديث صحيح ثابت شده با مفاد اين حديث تعارض دارد»(2).

نظر نهايى و آنچه ما پس از مراجعه به اخبارى كه در اين خصوص آمده اين است كه پدر و مادر محمّد (صلی الله علیه و آله) در دوران فترت پيامبرى و پيامبران مى زيستند و در عين حال، به هدايت و اخلاق شايسته اى كه شريعت فرزند آنان بدان فرا خواند، بسيار نزديك بودند. ما بر اين عقيده ايم كه پس از مراجعه به آيات قرآن و احاديث صحيح در خواهيم يافت كه اين دو نمى توانند از دوزخيان باشند و مادر مجاهد و صبور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه مهر و محبّتى فراوان به فرزند خود داشت و نيز پدر او عبد اللّه از آتش دورند؛ چرا كه ما هيچ دليلى بر استحقاق آن دو براى عذاب دوزخ نداريم و بلكه ادلّه حاكى از لزوم و وجوب ستايش اين دو است.

هر چند محبّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آرمان و آرزوى ماست، امّا ما به حكم اين محبّت به چنين نتيجه اى نرسيده ايم، بلكه به حكم عقل و منطق، قانون راستين هستى، ادلّۀ شرعى مستحكم و اهداف و مقاصد شريعت چنين عقيده اى يافته ايم.

در دامان عبد المطّلب

89 - بر كه امّ ايمن، آن كنيز حبشى به مكّه بازگشت و آن نوباوۀ پاك و وارسته را كه اينك به ششمين سال عمر پربركت و سرتاسر خير و كردار نيك خود رسيده

ص: 237


1- - حديث منكر حديثى است كه فقط يك نفر آن را نقل كرده و مخالف مشهور باشد. گاهى از چنين حديثى به مردود و متروك نيز تعبير شده و آن وقتى است كه راوى متهم به كذب باشد. ر. ك. شانه چى، دراية الحديث، ص 69. م.
2- - ر. ك. البداية و النهاية، ج 2، ص 281.

بود، به جدّش عبد المطّلب سپرد و او نيز وى را در جوار خود جاى داد و به خود نزديك ساخت.

در خانۀ عبد المطّلب، فرزندان دختر او و زنان و مردان جوان سكونت داشتند. آنجا حمزه بود، عبّاس بود و هاله همسر او و دختر عموى مادر رسول خدا نيز بود. هاله با رسول خدا خويشاوندى قبلى داشت و نمى توانست آن گونه به محمّد (صلی الله علیه و آله) بنگرد كه هر نامادرى ديگرى به فرزند شوهر خويش مى نگرد؛ بلكه او از آنجا كه دختر عموى مادر رسول خدا بود، همچون خاله اى براى او به شمار مى رفت. او كه كدبانوى اين خانه و سامان دهندۀ بيت عبد المطّلب و فرزندانش بود، به ديدۀ حقارت و خشم به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نمى نگريست، بلكه بسان فرزندان خويش به او توجّه مى كرد. او را از چنان توجّهى برخوردار مى ساخت كه نسبت به فرزندان خويش روا مى داشت. بدين ترتيب، پيامبر (صلی الله علیه و آله) در ميان خانواده اى سرشار از توجّه و مهر به او مى زيست. نه يتيمى او وى را مقهور خود ساخت و نه فقدان والدين او را در رنج قرار داد و به ستوه آورد، هر چند نه احترامى كه او براى رسول خدا قائل مى شد همانند احترام آن پدر و مادر فقيد بود و نه توجّه او به سان توجّه آن دو. با اين همه در ميان همۀ اطرافيان آن حضرت هيچ كس نبود كه عطف توجهى مقدور او باشد و آن را به رسول خدا ارزانى ندارد.

عبد المطّلب زيباترين سيماى ممكن براى نوباوگان را در چهرۀ او مى ديد و بدينسان دو محبّت در وجود وى نسبت به نوۀ خويش جمع شده بود: يكى محبّت پدر رسول خدا عبد اللّه كه مرگ او را در حالى كه هنوز نهالى نوپا بود غافلگير ساخت و ديگر، محبّتى كه انسان خودبخود به يك نوباوۀ پاك و آراسته پيدا مى كند. به همين دليل، پيوسته او را به خود نزديكتر مى كرد.

از آنجا كه به طور طبيعى، يتيمى نوعى انزواطلبى و گوشه گيرى را در كودك به وجود مى آورد، اين جدّ بزرگوار نيز از آن بيم داشت كه يتيمى محمّد (صلی الله علیه و آله) چنين اثرى را در دل او بر جاى گذارد. وى به همين سبب، در نزديك ساختن او به

ص: 238

خويشتن مبالغه داشت تا او براى هميشه با وى انس يابد.

در سيرۀ ابن اسحاق در اين باره چنين آمده است:

«براى عبد المطّلب تشكى در سايۀ كعبه گذاشته مى شد و پسرانش در پيرامون آن مى نشستند و حتّى در مواقعى كه او از آنجا برمى خاست، هيچ يك از فرزندانش به احترام او روى آن نمى نشستند. امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه هنوز تازه پسرى چست و چابك بود، به قصد نشستن در كنار عبد المطّلب و بر همان جايگاه ويژۀ او پيش مى آمد و عموهايش او را مى گرفتند تا از پدر خويش دور سازند. امّا عبد المطّلب هنگامى كه اين رفتار را مشاهده مى كرد مى گفت: «فرزندم را واگذاريد كه به خدا سوگند او داراى عظمتى است». وى سپس او را بر روى تشك خويش مى نشاند و دستى بر پشت او مى كشيد و از تماشاى كارهايى كه وى انجام مى داد لذّت مى برد و شادمان مى شد».

عبد المطّلب او را با توجّه و عنايتى پدرانه مورد مهر و محبّت قرار مى داد.

وى پيوسته او را به خود منسوب مى داشت. او به رسول خدا «فرزند عبد اللّه» نمى گفت بلكه او را با كلمۀ «فرزندم» مورد خطاب قرار مى داد تا با او انس گيرد و از او انس يابد و نيز او را از آن بازدارد كه در ميان فرزندان عبد المطّلب احساس غربت و تنهايى نمايد و چنين احساس نكند كه از آنها پايينتر است. او همچنين محمّد را در نشستن بر ديگران برترى مى داد تا از قهر يتيمى جلوگيرى كند. به كوتاه سخن، خداوند محبّت رسول خدا را در دل او نهاده بود.

بيشترين چيزى كه متولّيان امور ايتام از آن بيمناكند، آن است كه يتيمان احساس انزوا كنند و در نتيجه با مردم خو نگيرند. به همين دليل بود كه عبد المطّلب، آن مرد با تدبير، پرمهر و بزرگوار پيوسته روح انس و خو گرفتن با ديگران را در اين يتيم بر مى انگيخت.

فطرت سليم عبد المطّلب و فراست و تيزانديشى او اين حقيقت را به وى الهام مى كرد كه محمّد در آستانۀ رخدادى عظيم است. نشانه هاى چنين حقيقتى، در خوابى كه عبد المطّلب ديد، در وضعيّتهايى كه وى خود را در او مشاهده كرد و

ص: 239

بالاخره در اخبارى كه در دوران شيرخوارگى و زندگى وى در نزد حليمه دربارۀ او برايش نقل شده براى عبد المطّلب هويدا شده بود. به همين دليل نيز گاه اظهاراتى بر زبان او جارى مى گشت حاكى از آن كه او در انتظار خبر عظيمى براى اوست، آنگونه كه خبرى كه در سطور قبل از ابو طالب نقل كرديم، چنين نشان مى دهد.

علاوه بر اين ابن اسحاق با سند خود چنين روايت مى كند:

«چون آمنه وفات يافت، عبد المطّلب رسول خدا را در اختيار گرفت و در كنار خود قرار داد و چنان دلسوزى و محبّتى بر وى روا داشت كه نسبت به هيچ يك از فرزندان خود نشان نداده بود. او آن حضرت را به خود نزديك مى ساخت و رسول خدا در هنگام خلوت عبد المطّلب و هنگام خواب بر وى وارد مى شد و بر بستر و بالش او مى نشست و او نيز هنگامى كه چنين مى ديد، مى گفت: «فرزندم را واگذاريد كه او سلطنتى را پايه گذارى مى كند»(1).

در خانۀ عبد المطّلب دل ديگرى نيز بود كه محبّتى به سان محبّت مادر به او ارزانى مى داشت و همۀ وجود خود را در او مى ديد و همانند مادرش به او توجّه و مهر مى ورزيد. آن دل ديگر، دل آن زنى بود كه همچون مادر، وى را در دامن خود قرار داده و پيامبر از غربت و تنهايى خويش به او پناه برده و او، امّ ايمن بود.

عبد المطّلب در غياب خود در امر مراقبت از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به وى اعتماد مى ورزيد و به او مى گفت: «اى بركه، از فرزندم غفلت مكن كه من او را در رديف جوانانى كه بر آستانۀ بلنداى سعادتند يافته ام و اهل كتاب نيز چنين گمان دارند و مدّعيند كه پسرم پيامبر اين امّت است».

عبد المطّلب، به دليل كمال عطف و توجّه خويش و خو گرفتن و آشنا شدن پيامبر با كمال مهر و محبّت او، هيچ چيز نمى خورد مگر آنكه مى گفت: «فرزندم را بياوريد». پس فرزندش را مى آوردند.

در همين زمان، خداوند براى بارى ديگر روحيّۀ اين نوباوه را با حرمانى ديگر

ص: 240


1- - ر. ك. البداية و النهاية، ج 2، ص 282.

مى آزمايد: براى بار نخست در زمانى كه ديدۀ محمّد به جمال پدر روشن نشده بود مرگ او را در ربود. دوّمين بار، مرگ شاخ زندگى مادرش را درهم شكست و اين در حالى بود كه او مهر و محبّت مادر را درك كرده و او را چون شاخه اى سرسبز ديده بود كه پژمرده و زرد مى شود. او در سوّمين آزمايش نيز جدّ خويش را ديد كه او را ترك مى گويد. او بدين ترتيب، هم پدر نزديكتر و هم پدر دورتر خود را از دست مى داد. وى آن هنگام كه مرثيه هاى مرگ عبد المطّلب را شنيد، عظمت آنچه را از دست مى داد بيشتر از پيش حسّ كرد، مرثيه هايى كه در آخرين لحظات حيات آن پير بزرگوار و در حالى كه مرگ به سوى او پيش مى آمد آغاز شد و از منزلت و جايگاه ويژۀ او حكايت داشت.

اين اشعار و مرثيه ها از سوى دختران عبد المطّلب سر داده مى شد. ابن اسحاق در اين باره مى گويد:

«چون عبد المطّلب احساس كرد كه مرگ نزديك است، از دختران خويش خواست تا بر او مرثيه بخوانند و آنان نيز در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى شنيد بر او مرثيه خوانى مى كردند».

اين خوانى بليغ ترين نوحه سرايى بود و اين خبر حكايت از آن دارد كه عبد المطّلب با همه كهولت سن كاملا هوشيار بود و سستى انديشه كه ديگر پيران را عارض مى شود او را عارض نشده بود.

در كنف حمايت ابو طالب

90 - آن يتيم بزرگوار در عزّت و غرق در توجّه و محبّت و گذشت، در دامن مادر پاكش، در دامان ام ايمن نيكوكار كه بركت خانۀ عبد المطّلب بود و بالاخره در كنف حمايت مردى شريف و فرمانرواى قوم خود به سر برد و هرگز احساس خوارى يا مقهور بودن نكرد، بلكه پيوسته شرف و بزرگوارى و عطوفت و گذشت را احساس مى نمود و اين حالت ادامه داشت تا آن كه به سنّ هشت سالگى رسيد.

ص: 241

در اين سنّ جد و حامى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در گذشت، امّا در حالى كه او با مرگ دست و پنجه نرم مى كرد، عطف توجّه او به اين بزرگ از ميان نرفت، بلكه همچنان با حقيقت استمرار يافت و به همين دليل هنگامى كه احساس كرد كه مرگش نزديك است، ابو طالب را به نگهدارى و مراقبت از پيامبر (صلی الله علیه و آله) وصيّت كرد. او به آن جهت وى را به اين وصيّت برگزيد كه او در ميان قريش بر جاى عبد المطّلب مى نشست و علاوه بر اين، وى بيش از ديگر فرزندان عبد المطّلب به آن حضرت نزديك بود؛ چه، او و عبد اللّه هر دو از يك مادر يعنى از فاطمه دختر عمرو بن عائذ از بنى مخزوم بودند.

ابو طالب نيز حقّ اين وصيّت را ادا كرد. وى آن گونه كه بايد، پيامبر را مورد مراقبت قرار مى داد و تا سر حدّ امكان در همه آمد و شدها او را با خود مى برد و پيوسته با او همراه بود؛ چرا كه، او اينك كم كم عادات جوانان را پيدا مى كرد و در اين مرحله از زندگى هيچ چيز بيش از همراهى آميخته با نصيحت و راهنمايى نياز او را برآورده نمى ساخت. به همين دليل و به دليل محبّت شديد به او، ابو طالب پيوسته با او همراهى مى كرد، او را به محبّتى كه حتّى به فرزندان خود نداشت اختصاص مى داد، جز در كنار او نمى خوابيد و بركت و ميمنتى را در او مشاهده مى كرد كه تا آن زمان نديده بود. مثل ابو طالب به سان مثل حليمۀ سعديّه و فرزندانش بود، آنجا كه چون پيامبر در ميان آنان قرار گرفت، پس از دوران گرسنگى سير شدند و پستان خشكيدۀ شترشان دوباره شيرى گوارا نثارشان ساخت.

ابو طالب تا حدّى در بحران مادّى به سر مى برد. عائلۀ او به هنگام غذا خوردن كاملا سير نمى شدند، ولى زمانى كه محمّد به همراه آنان غذا مى خورد سير مى شدند. به همين سبب نيز هر زمان ابو طالب مى خواست به آنان غذا بدهد، به ايشان مى گفت: «همانگونه كه بوديد باشيد تا فرزندم محمّد بيايد». چون او مى آمد، به همراه وى به غذا خوردن مشغول مى شدند و مشاهده مى كردند كه غذاى موجود از آنان زيادت مى كرد و چون با آنان نبود، سير نمى شدند و

ص: 242

بدين خاطر ابو طالب به محمّد (صلی الله علیه و آله) مى گفت: «تو به حقيقت مايه نيكى و بركتى».

اين خلاصه اى است كه ابن اسحاق در سيرۀ خود آن را مى آورد(1).

من دلايلى در اختيار ندارم كه بتوان اين اظهارات را نقض كرد؛ چرا كه اين قدرت خداست كه همه چيز را شامل است و اگر خداوند رسول خدا را به چنين بركتى برگزيده، اين نيز يكى از نشانه هاى نبوّت اوست كه از اين پيش نمونه هاى خارق العادۀ ديگرى از اين قبيل بر دست او جارى شده بود، بسيار آشكارتر، روشنتر و پرمفهومتر. چه، نورى كه به هنگام ولادت او درخشيد، شكست برداشتن ايوان كسرى، شكستن كنگره هاى آن، خاموش شدن آتشكدۀ فارس، بركتى كه با قدوم او بر حليمه و خاندانش نازل شد همه و همه امور خارق العاده اى به شمار مى روند كه مورد حاضر در شهادت بر نبوّت او در آينده از همه گويايى كمترى دارد.

در مقابل اظهارات ابن اسحاق، از حسن بن عرفه كلامى آمده كه ظاهرا نشان دهندۀ نوعى تعارض با آن مى باشد. او از ابن عباس چنين روايت كرده است كه گفت: «ابو طالب، سفره كودكان را نزد ايشان قرار مى داد و آنان مى نشستند و غذاها را از همديگر مى ربودند. امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همراه با آنان نمى خورد و چون عمويش اين حالت را مشاهده كرد، سهم طعام او را جدا ساخت».

اين روايت ممكن است نوعى تعارض را نشان دهد. امّا با دقّت و تفحّص در اين دو روايت روشن مى شود كه هيچ تعارضى در بين نيست. زيرا از روايت اوّل چنين بر مى آيد كه سير شدن كودكان و اضافه آمدن غذا در هنگامى بود كه رسول خدا در ميان آنان و بر سر سفرۀ آنها مى نشست. معنى اين حديث آن نيست كه او همانند آنها غذا را از ايشان در ربايد. تنها مفهوم اين حديث با حديث اخير آن است

ص: 243


1- - ر. ك. البداية و النهاية. ج 2. ص 282.

كه وى در حالى كه برايش سهم جداگانه اى كنار گذاشته شده بود، در جمع ديگر كودكان به غذا خوردن مشغول مى شد و اين امر براى آن بود كه مجبور نشود در كار ربودن غذاها از همديگر با ديگر كودكان به مسابقه بپردازد. چرا كه نفس پاك و وارستۀ او وى را از اين بازمى داشت كه براى برداشتن غذا بر ديگران پيشدستى كند و اين روحيّه از ادبى است كه خداوند به او آموخته بود و از عفّت و دورى وى از حرص و ولع به خوردن؛ آن گونه كه از مطالعۀ صفحات تاريخ زندگى او بر مى آيد.

بنابراين به مقتضاى اين دو روايت، براى حصول بركت همان بس بود كه محمّد (صلی الله علیه و آله) در غذا خوردن در كنار آنان قرار گيرد. شايد نيز با اين كار ابو طالب كه سهميّۀ او را جدا مى ساخت و او را از ديگران جدا مى كرد، بركت سفرۀ او فزونى مى يافت، چه خداوند اين احترام ابو طالب بندۀ بزرگوار خود به رسولش را با چشمه اى از فيض فراگير خود جبران مى نمود(1).

ص: 244


1- - جاى بسى تعجّب و بلكه محلّ شكوه است كه چگونه آقاى ابو زهره با آنكه در موارد فراوانى در اين كتاب مواضع منصفانه و مبتنى بر تحقيق در پيش گرفته، در اينجا از كنار سوابق و مواضع درخشان ابو طالب بى هيچ اشاره اى، گذشته است؟ شايد بيم آن داشته، در نتيجه تحقيق خود، ناگزير از ابراز حقايق شود كه به سبب آن مورد ملامت دوستانش قرار گيرد. م.

فصل پنجم در كار و زندگى

به سوى كار

91 - محمّد عزم كار نمود و اين در حالى بود كه او هنوز به سنّ بلوغ نرسيده امّا نوجوانى بالنده و توانا شده بود. او به كارى پرداخت كه نوعى رفق و مدارا، و توجّه و عنايت و مهر ورزيدن بر ضعيفان را مى طلبيد. اين كار چوپانى بود كه داراى سه مزيّت است:

الف - اين كار صيانت حيوان ضعيفى است كه از پيش بردن آن، عطوفت و مدارا مى طلبد.

ب - در كنار اين كار، وى با نوجوانانى معاشرت مى ورزيد كه آن تكبّر و برترى طلبى دوران جاهليّت كه مردم به شرافت و اصل و نسب خويش بر ديگران فزونى و فخر مى طلبيدند، در ميان آنان وجود نداشت.

ج - در اين كار درآمدى از دسترنج خود او به دست مى آمد كه بهترين درآمدها بود؛ چه، بهترين در آمد آن است كه حاصل دسترنج و كار بدنى انسان باشد.

او پيش از اين در كنار فرزندان حليمه كه برادران رضاعى او به شمار مى رفتند در ميان قبيلۀ بنى سعد به چراندن گوسفندان مى پرداخت و اين بازى او در اواخر دوران شيرخوارگى و اوايل دوران دايگى حليمه بازى سودمندى بود، چرا كه بهترين بازى آن است كه مصلحت و سودى نيز در بر داشته باشد. اين كار حتّى براى

ص: 245

او كه هنوز كودكى بيش نبود اجرت و مزدى داشت؛ چه، يكى بازى بود و اجرت آن نيز بهره بردن از همين بازى و سرگرمى حلال و مفيد.

ثابت شده است كه او در مكّه در زمانى كه نوجوانى بالنده و توانا شده بود، چوپانى كرد، امّا او اين بار براى بازى و سرگرمى به اين كار نپرداخت، بلكه براى آن دست به اين كار زد كه در آمد حلالى به چنگ آورد و روزى پاك و پاكيزه اى بخورد.

در كتب صحاح آمده است كه او در مكّه به صورت «دانگى» گوسفند مى چراند و اين «دانگها» را از صاحبان گوسفندها مى ستاند. به نظر مى رسد اين «دانگها» سهميّۀ معيّنى از شير گوسفندان بود كه به وى تعلّق مى گرفت. او آنان را به چرا مى برد و در مقابل آن سهميّۀ مشخّصى از شير از آن او مى شد. شايد وى اين شير را به مصرف خود و فرزندان ابو طالب مى رسانده، يا از آن مى خورده و صدقه نيز مى كرده و بدين ترتيب به دو نيكى دست مى يافت: نيكى روى پاى خود ايستادن و نيكى صدقه دادن و يا حق خويشاوندى را ادا كردن.

چنين بر مى آيد كه چوپانى يكى از تربيتهاى الهى براى پيامبران بوده؛ چرا كه، آنان را به رفق و مدارا، توجّه به ضعيفان، به نيكى از پيش بردن گريختگان و كنار هم آوردن آنان و نزديك ساختن آنها به گلۀ خود آموخته مى ساخت و عادت مى داد.

آنگونه كه ابن اسحاق به سند خود آورده، رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرموده است:

«هيچ پيامبرى نيست مگر آنكه گوسفند چرانيده است». گفته شد: «حتّى شما اى رسول خدا!» پس پيامبر رحمت فرمود: «و من نيز».

در برخى از اخبار نيز چنين روايت شده است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «موسى در حالى مبعوث شد كه چوپان بود. داوود نيز در حالى برانگيخته شد كه چوپان بود. من نيز در حالى به پيامبرى مبعوث شده ام كه زمانى چوپان بوده ام».

در الروض الانف در تعليل اين مسأله چنين آمده است:

«خداوند بدان سبب اين كار را در ميان پيامبران قرار داد تا زمينه اى براى

ص: 246

آنان باشد كه در آينده فرمانروايان مردم باشند و امتهاى آنان رعيّت ايشان. او يك بار چنين به خواب ديد كه از چاهى آب مى كشد و گوسفندانى سياه و گوسفندانى خاكى رنگ در پيرامون اويند»(1).

اين رؤياى صادقه با آن گوسفندان خاكى رنگ به رعيّت اشاره دارد تا اين حقيقت را الهام دهد كه حاكم بر مردم با مدارا و عطف و توجّه بى آنكه آنان را تحت فشار قرار دهد در طلب غذايى براى آنان به پيش مى برد و بى هيچ اجبارى و بى آنكه خسته شان كند، از خيرى به خير ديگر انتقالشان مى دهد، آنگونه كه چوپان گلۀ خود را با تشويق و به آرامى از چراگاهى به چراگاه ديگر مى برد و نه با اجبار و ترساندن.

حمايت الهى

92 - خداوند محمّد را در همۀ مراحل زندگى و از آن جمله در مرحلۀ آغاز آن در حمايت خود قرار داد و بدين ترتيب بود كه دوستانش كفالت او را بر دوش كشيدند و او نه روح و روانش آزرده شد و نه از يتيمى به ستوه آمد و اينگونه، او چون درختى آراسته، دوست داشتنى و آشنا و اهل انس به رشد و بالندگى خود ادامه داد و خود را از فرو افتادن در گردابهاى انحراف حفظ كرد.

طبيعت كارى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به دليل آسان بودن، آن را براى خود برگزيد، چنين اقتضا داشت كه وى با كودكانى از طبقات گوناگونى درآميزد كه اكثريّت آنان از طبقۀ فقيران، خدمتگزاران و بردگان بودند؛ چه، تنها همين گروه براى چنين كارى كه از كارهاى بالا شمرده نمى شود و در رديف كارهاى كوچك و حقير قرار دارد، به كار گماشته مى شدند. پيامبر (صلی الله علیه و آله) با آن كه در اين دوران با غلامان، خدمتگزاران و بردگان در مى آميخت، اما از عزّت نفسى كه البتّه بدور از هرگونه سركشى و تكبّر و زياده طلبى بود دست نشست و از آن مرتبت فرود نيامد؛ چه، شرافت نسب، پاكى اصل، آن والايى و سرورى و علوّى كه در خانوادۀ خود

ص: 247


1- - ر. ك. سهيلى، الروض الانف، ج 1، ص 11.

مى ديد و بالاخره عشق به مكارم اخلاقى و دورى از تكبّر و پرهيز از خوار شمردن ضعيفان او را به والايى و سرافرازى فرا مى خواند و از سوى ديگر، كوچكى كار صرف نظر از ثمرات آن و تأثير آن در تربيت نفس و آموختن آن بر رفتار و برخورد درست و مدارا با مردم - او را به سوى فروتنى و خشنودى به اندكى از بهره هاى دنيوى مى كشاند.

در اين ميان حبّ لهو و سرگرميهاى آلوده و يا ناآلوده بر دلهاى گروهى از اين نوجوانان كه پيامبر به همراه آنان به شبانى مى رفت مستولى شده بود، بويژه برخى از آنان كه كسان يا سرپرستان ايشان در فساد و شهوت غوطه ور بودند. برخى از همين جماعت بودند كه گرايشهايى به بدى و شرآفرينى داشتند و پس از آن كه بزرگتر مى شدند، رشد مى كردند و به بلوغ مى رسيدند، عناصر فساد در جامعه به شمار مى رفتند و اگر ضعف همه جا رحمت و مهربانى را در درون شخص برمى انگيزد و وى را به سوى دوستى پاك و بى ريا با ديگران فرا مى خواند، امّا براى اين افراد مايۀ كشاندن آنان به نوعى غرور و بى حيايى مى گشت. غرور و بى حيايى نيز به غلبه خواسته هاى دل و اين غلبه به فساد رهنمون مى شود. اين در حالى است كه همنشينى موجب آن مى شود كه آلودگى از بيمار به تندرست سرايت كند و به گفتۀ آن شاعر عرب «گاه گرى از جاى نشستن شتر به شتران سالم سرايت مى نمايد».

به اين دليل، بيشترين چيزى كه نسبت به آن بر محمّد (صلی الله علیه و آله) بيم مى رفت، همين سرايت غرور و بى حيايى بود؛ چه، اين براى هر نوجوانى در اين سنين امرى دوست داشتنى و دلپسند است و از ديگر سوى، محمّد (صلی الله علیه و آله) در اين زمان در چنين سنينى قرار داشت. امّا در اين ميان تربيت الهى او اقتضايى ديگر داشت و او را از چنان چيزى دور مى ساخت. او خود دربارۀ خويش چنان مى گويد كه گاه اين غرور او را وسوسه مى كرد امّا خداوند او را از در افتادن به آن دام نگه مى داشت. او كه صادق و امين است، آنگونه كه بخارى از او روايت كرده، مى فرمايد: «هيچ گاه به انديشۀ كارى از كارهاى جاهليّت نيفتادم، مگر دو بار». ابن اسحاق گفته است:

ص: 248

يكى از اين دو بدين ترتيب بود كه وى در حالى كه به همراه يكى از پسران قريش به چراندن گوسفندان مشغول بود، به دوستش گفت: «تو مراقب گوسفندان باش تا من به مكّه روم و بازگردم». آن شب در مكّه مجلس عروسيى برپا بود كه در آن لهو و طربى در كار بود. محمّد روانۀ مكّه شد و چون به نزديك آن خانه رسيد كه مى خواست در مجلسى كه آنجا بود حضور يابد، خواب او را فرا گرفت و وى به خواب رفت تا صبح روز بعد كه آفتاب بر او تابيد و اين مصونيتى بود كه از جانب خداوند به وى ارزانى داشته شد. بار دوّم نيز ماجرايى مشابه به اين بود كه وى چون بار نخست به خواب رفت.

در اين دو نمونه شاهد آنيم كه چگونه خداوند او را از فرو غلتيدن در خواسته هاى نفسانى حفظ مى كند. خداوند در گام نخست هدايت او راه گناه را بر او بست و اين نه به سبب مجاهدتى نفسى از سوى او بود؛ چه اينكه، سنّ او به وى اجازه و توان مجاهدت نفس را نمى داد. بلكه اين بسته شدن راه گناه بر او به وسيلۀ كارى خارج از ارادۀ او يعنى خوابى سنگين صورت پذيرفت و اين خود نعمتى براى او بود. اين خواب همچنان استمرار و ادامه يافت تا آنگاه كه ارادۀ او قوّت گرفت و عزمى استوار پيدا كرد كه مى توانست او را از گناه بازدارد. اين در حالى است كه به مقتضاى نظام انديشۀ بشر، اگر خداوند او را به وسيلۀ خوابى كه بر او غالب ساخت، او را از گناه مصون نمى داشت، چه بسا او در پى خواستۀ دل روانه مى شد و بدين طريق شهوات بر او غلبه مى كرد. امّا عصمت خداوندى در اوّلين قدم و نخستين اقدام مانع او شد و اين در حالى است كه «صبر و پايدارى در نخستين ناكامى مهم است»، آنگونه كه آن حضرت خود، پس از آنكه مبعوث به رسالت گشت، چنين فرمود(1).

ص: 249


1- - البتّه در تحليل اين بحث نبايد عصمت خدشه ناپذيرى را كه شيعه براى پيامبر (صلی الله علیه و آله) و ائمه (ع) قائل است و به مقتضاى آن انديشه هر گناهى در هر مقطعى از سنّ آن بزرگواران امرى نامتصوّر است، از نظر دور داشت. م.

به سوى تجارت

93 - قريش در ميان اعراب به بازرگانى و تجارت شهرتى بسزا داشتند و بزرگان و سران اين طايفه همه، بازرگان بودند. اين نيز بدان سبب بود كه مكّه سرزمينى مناسب براى كشاورزى نبود، بلكه در بيابانى بى كشت و زرع قرار داشت.

از ديگر سوى، اعراب از چنان صنعتى نيز برخوردار نبودند كه منشأ درآمدى اقتصادى براى آنان باشد. رواج بازرگانى در اين شهر نيز از اين مايه مى گرفت كه مكّه، به دليل وجود خانۀ كعبه محلّ تجمّعى براى همۀ مردم بود و زائران آن خانه از هر نقطۀ دور و يا نزديك بدانجا مى آمدند و در ايّام حج بازارهايى برپا مى شد، بازرگانان در اين بازارها به تجارت مى پرداختند و در كنار آن شبهاى شعر و مسابقات ادبى برگزار بود. بدين ترتيب در كنار مبادلات تجارى نوعى مناظرۀ ادبى و ترويج و تبليغ دستاوردهاى ادبى وجود داشت.

درآمد ثروتمندان قريش از طريق تجارت به دست مى آمد. افراد متوسّطتر نيز هر كدام بر حسب توان خود و بر حسب ثروتى كه در اختيار داشتند، به كار تجارت مى پرداختند. در اين ميان تاجران بزرگ اين شهر - كسانى چون عبّاس بن عبد المطّلب، وليد بن مغيره و ابو بكر به كار مبادلۀ كالاهاى تجارى يمن و شام اشتغال داشتند.

اين گروه از طريق يمن كالاهاى ايران را به روم و از طريق شام كالاهاى روم را به ايران منتقل مى كردند. بنابراين، آنها دو نوع سفر تجارى داشتند: يكى در تابستان كه به شام مى رفتند و كالاهاى ايرانى را به آنجا مى بردند و در مقابل كالاهاى روم را از آن ديار مى آوردند. ديگرى سفر زمستانى بود كه در طى آن كالاهاى رمى را به يمن مى بردند و كالاهاى ايرانى را از آن سرزمين خريدارى مى كردند.

بدين ترتيب، ممرّ درآمد بازرگانان عمدۀ مكّه تجارت خارجى، راه كسب روزى مردم ميان حال، تجارت داخلى و منبع در آمد افراد تهيدست چراندن گاو و گوسفند و شتر بود.

ص: 250

بدين گونه، مقتضاى چنين جامعه و زندگى در آميخته به تجارت و مبتنى بر آن، آن بود كه محمّد (صلی الله علیه و آله) نيز به پيشۀ ثروتمندان و افراد متوسّط جامعه يعنى همان تجارت روى آورد. ديگر عاقلانه نبود كه او همچنان يك چوپان باقى بماند؛ چه، اين كار در زمانى با سنّ او تناسب داشت كه خردسال بود. امّا اينك كه بزرگتر شده، ناگزير بايد به تجارت داخلى و خارجى روى آورد و بازارهاى صادرات و واردات را بشناسد. براى چنين منظورى، وى ناگزير از سفر بود و در اين ميان خداوند به او الهام كرد مترصّد سفر با كاروان قريش باشد، كاروانى كه كالاهايى را به شام مى برد و كالاهايى را از آنجا مى آورد.

سفر در كنار ابو طالب

94 - چون پيامبر به سن بلوغ رسيد، ناگزير مى بايست به كارى كه منبع درآمد قومش بود، روى آورد. او كاروان مناسب سفر را يافت و در آن كاروان سرپرست و حامى او، عمويش ابو طالب حضور داشت. وى تقاضا كرد كه در كنار اين كاروان قرار گيرد، همراه آنان حركت كند، از اين طريق زندگى در سفر را تجربه نمايد، امور تجارى را كه بزرگان مكّه دست به كار آن بودند، فراگيرد، از احوال و اوضاع آگاه شود و در امور زندگى خبره و چيره دست گردد.

چنين به نظر مى رسد كه عمويش سنّ او را كم مى دانست و بر اين عقيده بود كه چنين سفر سختى از توان او بيرون است و علاوه بر اين، هيچ سود و منفعتى را برايش در پى ندارد؛ چه، در اين كاروان مال و ثروتى ندارد تا كسى او را بشناسد.

امّا رغبت فراوان پيامبر (صلی الله علیه و آله) به اين سفر او را وادار ساخت تا به تقاضاى وى پاسخ مثبت دهد. در كتب سيره اين شوق چنين بيان شده است كه: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شيفتۀ سفر شد و دوست داشت به همراه كاروان باشد. پس ابو طالب بر او دل سوزاند و دربارۀ او به ديگر كسانى كه در اين كاروان همراه او بودند توصيه كرد و گفت: «هرگز نه او از من جدا مى شود و نه من از او».

ص: 251

اينجا جاى تأملى كوتاه است و آن اينكه چرا اين قدر اشتياق فراوان به اين سفر داشت؟ در اظهاراتى كه در سطور قبلى آورديم، تقريبا پاسخ اين سؤال روشن شد و آن اينكه او مى خواست از امور تجارت از نزديك آگاهى يابد نه آنكه فقط از آن چيزى شنيده باشد. همچنين مى خواست خود را براى دست به كار تجارت شدن آماده سازد تا به جاى بسنده كردن به چوپانى در آينده به اين كار بپردازد.

امّا سبب امتناع ابو طالب در وهلۀ نخست - آنگونه كه از روايت فوق بر مى آيد - آن است كه وى نسبت به سختيهاى راه سفر و نيز نسبت به احتمال گم شدن او در طىّ اين راه بيمناك بود و به همين دليل هنگامى كه تسليم خواستۀ او شد گفت: «هرگز او از من جدا مى شود و نه من از او».

محمّد (صلی الله علیه و آله) به همراه عمويش براى تجارت شام بيرون رفت. در طىّ راه اين سفر، كاروان در سرزمينى كه شهر بصرى در آن قرار داشت فرود آمد. بصرى محلى بود كه صومعه هاى راهبان مسيحى در آنجا بود و آنان در اين صومعه ها اقامت داشتند و به عبادات خويش و شناخت بيشتر تورات و انجيل و آنچه در آن دو كتاب است، مشغول بودند. بنابراين، اين راهبان، علاوه بر رهبانيّت و زهد و پرهيزگارى خود از كتاب و اشارات و بشارات آن آگاهى داشتند.

نشانه و بشارتى ديگر به نبوّت

95 - اين سفر نشانۀ بزرگ و آشكارى از نبوّت پيامبر (صلی الله علیه و آله) و اعلام بشارتى به اين نبوّت و نيز اعلام امارات و نشانه هاى آن را در خود داشت.

در بصرى در يكى از صومعه ها راهبى به نام بحيرا بود. او از كتاب خدا آگاهيهايى داشت، آن چنان كه همۀ كسانى كه در اين صومعه ها بودند به تورات و انجيل آگاهى داشتند و اين علم را، نسل پس از نسل از خود به ارث مى گذاشتند.

آنچنان كه طبيعت هر راهبى است، طبيعت بحيرا نيز آن بود كه براى ديدار با كاروانهايى كه از آنجا مى گذشت و نيز براى پى بردن به احوال و امور آنان و

ص: 252

همچنين به ميهمانى خواندن كاروانيان از صومعۀ خويش بيرون نيايد. زيرا راهبان در پى گوشه گيرى و انزوايند و از اين سنّت تجاوز نمى كنند و از احكام آيين خود سر برنمى تابند. چنين بر مى آيد كه كاروانهايى كه از آنجا مى گذشتند، به اين امر خو گرفته و بويژه در مورد اين راهب به اين امر عادت كرده بودند كه نه وى را مى ديدند و نه او آنان را ملاقات مى كرد.

امّا در اين بار، اين راهب از صومعۀ خود بيرون آمد؛ چه، وى شاهد بيّنات و نشانه هايى در يكى از اين كاروانان بود كه با آنچه او دربارۀ بشارت عيسى به پيامبرى به نام احمد كه پس از او مى آيد در اختيار داشت مطابقت مى كرد. به همين سبب، او از صومعۀ خود بيرون آمد تا با اين كاروان ديدار كند و ببيند چه كسى است كه امارات و نشانه هايى كه او در اختيار دارد بر او انطباق مى يابد و چه كسى است كه بشارت عهدين در وجود او تحقّق پيدا مى كند. نشانه ها از اين قبيل بود كه اين كاروانيان در نزديك صومعۀ او فرود آمدند، او ابرى را ديده بود كه بر سر آن كاروانيان سايه مى افكند و به هر سو كه آنان مى رفتند حركت مى كرد و هر جا نيز بازمى ايستادند ، بازمى ايستاد و بالاخره او شاهد آن بود كه هنگامى كه اين قافله به سايۀ درختى پناه آورد، شاخه هاى درخت فرو ريخت و به جانبى چرخيد تا آنكه يكى از اين كاروانيان را كه همان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود در سايۀ خود قرار داد. او همۀ اين نشانه ها را مشاهده كرد.

چنين برمى آيد كه يا او آن كودكى را كه در پى او بود نشناخت و يا آن كه او را بازشناخت، امّا در پى بى آن بود تا از حال و وضعيّت او آگاهى بيشترى بيابد و بقيّۀ نشانه هايى را كه بر اين دلالت داشت كه او همان فرد مذكور در انجيل است، مشاهده كند.

او به همين سبب تمايل داشت به آگاهيهاى بيشترى دربارۀ اين قوم دست يابد و لذا به اكرام اين كاروان پرداخت و براى آنان ميهمانيى ترتيب داد كه همۀ آنان را اعمّ از كوچك و بزرگ پذيرا مى شد و هيچ كس را فروگذار نمى كرد. وى پس از آن

ص: 253

در پى اين كاروانيان فرستاد و آنان را به اين ميهمانى دعوت كرد. او در پيام خود به آنان گفت: «اى جماعت قريش، من براى شما طعامى فراهم آورده ام و دوست دارم تا همۀ شما، كوچك و بزرگ و برده و آزاد، در اين ميهمانى شركت كنيد».

اين شگفت آور نبود كه بحيرا كاروانى را به كنار سفرۀ خود خواند، بلكه شگفت آور آن بود كه او حاضر شد صومعۀ خود را ترك گويد و به سوى اين كاروان بيايد. به همين خاطر است كه يكى از مردان قريش خطاب به وى گفت: «اى بحيرا، به خداوند سوگند تو امروز هدفى دارى. تو تاكنون چنين كارى نسبت به ما نمى كردى و ما فراوان از كنار صومعۀ تو مى گذشتيم. پس امروز چه غرض و هدفى دارى؟»

بحيرى در پاسخ او گفت: «راست گفتى. آنچه مى گويى واقعيّت دارد، امّا شما ميهمان هستيد و من دوست داشته ام شما را اكرام كنم و غذايى برايتان فراهم آورم كه همه از آن بخوريد». پس همۀ آن كاروانيان در بر او جمع شدند و هيچ كس باقى نماند مگر محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) كه به خاطر كمى سنّ از شركت در محفل او خوددارى فرمود و در زير همان درخت ماند و از شتران آنها نگهدارى كرد. هنگامى كه آن راهب كاروانيان را ديد، آن صفاتى را كه پيامبر موعود در كتب آنان به آن متّصف شده بود، در هيچ يك از آنان نيافت. پس به ايشان يادآور شد كه وى خواسته بود هيچ كس از شركت در ميهمانى او خوددارى نورزد. در پاسخ به او گفتند: «اى بحيرى، هيچ يك از كسانى كه مى بايست مى آمدند خوددارى نكرده مگر نوجوانى كه كم سن وسالترين فرد در ميان ماست كه او در كنار باروبنۀ ما مانده است». بحيرى به آنان گفت: «چنين مكنيد. او را نيز فرا خوانيد تا بر سر اين سفره حضور يابد». يكى از مردان قريش از ميان كاروانيان برخاست و گفت: «سوگند به لات و عزّى كه اين سرزنش و كوتاهى از ما بود كه از ميان همۀ ما محمّد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب بر سر اين سفره حضور نيابد».

به هر حال، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين وليمه حاضر شد و آن مرد او را به دامن

ص: 254

محبّت گرفت و در جايى مناسب او نشاند و او را به عنايت و توجّه فراوانى اختصاص داد.

بحيرى با دقّت به نگاه كردن به محمّد (صلی الله علیه و آله) پرداخت و به دقّت به برخى از اندام او كه مى توانست نشانه هاى نبى موعود را در آنجا بيابد، مى نگريست تا آن هنگام كه كاروانيان غذا خوردن را به پايان رساندند و متفرّق شدند. پس در اين هنگام به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «اى نوجوان، به حق لات و عزّى از تو مى خواهم پاسخ آنچه را مى پرسم، به من دهى». بحيرى تنها از اين رو نام لات و عزّى را بر زبان آورد كه شنيده بود قوم پيامبر به نام اين دو سوگند مى خورند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه هنوز نوجوانى كم سنّ و سال بود و مبعوث نشده بود در پاسخ وى فرمود: «به حق لات و عزّى از من چيزى مخواه كه به خداوند سوگند هيچ چيز را اندازه آن دو مبغوض نمى دارم». پس بحيرى از سوگند دادن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اين نام صرف نظر كرد و گفت: «تو را به خدا سوگند كه از آنچه مى پرسم مرا پاسخ دهى». در اين هنگام پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ وى فرمود: «اكنون آنچه در نظر دارى بپرس».

بدين ترتيب، بحيرى به پرسش از كاروان رسول خدا و احوال و روحيّات و امور او پرداخت و آن حضرت نيز وى را پاسخ مى فرمود. ابن اسحاق مى گويد:

«پس از اين گفت و شنود، همه صفات و نشانه هايى كه بحيرا در دست داشت با اظهارات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تطابق كرد».

وى سپس به پشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نگريست و مهر نبوّت را در ميان شانه هاى او و درست در همان جايى كه وجود اين مهر در آنجا علامتى از علايم نبوّت بود، يافت.

او پس از فراغت از همۀ اينها به عمويش ابو طالب رو كرد و گفت: «اين نوجوان از تو نيست». ابو طالب گفت: «او فرزند من است». بحيرى اظهار داشت: «او فرزند تو نيست و نبايد پدر اين نوجوان زنده باشد». در اين هنگام

ص: 255

ابو طالب گفت: «آرى، او پسر برادر من است». ديگر بار، راهب پرسيد: «پس پدرش چه شد؟» پاسخ داد: «در زمانى كه مادرش به اين فرزند آبستن بود، وفات يافت». راهب گفت: «راست مى گويى. پسر برادرت را به شهر خود برگردان و از يهوديان بر حذر باش كه به خداوند سوگند، اگر او را ببينند و بدان امورى كه من از او دريافتم، آگاهى يابند، آسيبى به او خواهند رساند؛ چرا كه، براى فرزند برادرت رخداد و ماجرايى عظيم خواهد بود. پس بسرعت او را به شهر خود برسان».

به دنبال اين ماجرا، ابو طالب سريعا وى را بازگرداند و به مكّه رساند، آنگاه تجارت خود را پى گرفت(1).

96 - آنچه گذشت يكى از رواياتى بود كه دربارۀ اين سفر و ملاقات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با بحيراى راهب رسيده است. در اينجا نه در آنچه بحيرى گفته و نه در اصل ماجرا، هيچ غرابتى وجود ندارد. زيرا، همان گونه كه در پيشگفتار اين كتاب آورديم، بشارت آمدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در نزد اهل كتاب ثابت است. از سوى ديگر، هيچ مسأله اى نيز در اين ماجرا وجود ندارد كه باور كردن آن مستلزم امرى محال و يا نامقدور باشد، بلكه اين خبرى است كه با چگونگى نشأت رسول خدا در نخستين مراحل زندگى خود سازگارى كامل دارد. اين كه ابرى بر سر پيامبر (صلی الله علیه و آله) سايه مى افكنده نيز هيچ نكته اى در بر ندارد كه واقعا غريب و نامأنوس و يا حدّ اقل به گمان منكران غريب باشد، منكرانى كه منش و رويّۀ آنان انكار هر چيزى است كه مادّى و محسوس نباشد. در مقابل انكار اين ناباوران چنين پاسخ داده مى شود كه شواهد صدق و راستى در اين خبر به عيان وجود دارد؛ چه، مهر نبوّت پديده اى ظاهر و آشكار بر جسم پيامبر (صلی الله علیه و آله) بود كه كسانى آن را ديده و توصيف كرده بودند.

بنابراين اگر اين منكران تنها به امور مادّى و محسوس ايمان مى آورند، اين يك پديدۀ مادّى آشكار است كه در او وجود داشت و در هيچ كس ديگر نبود. پس اينان

ص: 256


1- - اين روايات در البداية و النهاية، الاكتفاء و سيره ابن هشام ذكر شده است.

چگونه ترديد مى آورند؟ علاوه بر اين، شاهد ديگرى نيز بر صدق و راستى اين روايت وجود دارد و آن وجود اين صفات و اوصاف معروف در تورات و انجيل حتّى پس از تحريف آنهاست. اگر در اين ميان اهل كتاب پاره اى از آنچه را بدان يادآور شده بودند، از ياد بردند و پارۀ ديگر را نيز تباه كردند، امّا بشارتهاى آمدن رسول موعود و به رغم منكران افزون و برترى طلب، خودنمايى مى كند و بدين ترتيب، هيچ مجالى براى ترديد باقى نمى ماند.

در ادامۀ بررسى اين حديث تنها اين نكته باقى مى ماند كه بحيرى ابو طالب را از يهوديان بر حذر مى دارد و بيم مى دهد با آن كه در برخى از روايات چنين آمده است كه وى با يادآورى اينكه روميان او را آزار مى دهند، ابو طالب را از اين مردم بيم داد و اين ممكن است نشان دهندۀ نوعى تناقض و چندگانگى در روايات مربوط به اين ماجرا باشد. امّا پاسخ ما آن است كه ترساندن ابو طالب از هر دوى اينها از سوى آن راهب جايز و ممكن است زيرا، روميان به فرقۀ مسيحى نسطورى گرايش داشتند كه در مقابل اعراب و حتّى هر مذهب دينى جز مذهب خود عميقا كينه مى ورزيدند و به همين سبب دشمنى و عداوت فراوانى ميان آنان و يعقوبيان مصر حكمفرما بود و اين دو فرقه با همديگر روابطى به سان روابط يهوديان با مسيحيان بلكه روابطى تيره تر از آن داشتند. حتّى هنگامى كه عقيدۀ اين دو طايفه قدرى به همديگر نزديكتر شد، دشمنى ميان آنان شديدتر از گذشته ادامه يافت؛ چه، هر يك با اصرار در پى بى آن بود تا ديگرى را در درون خود هضم كند.

امّا يهوديان، هر چند گروهى كه در جزيرة العرب و در يثرب سكونت داشتند با تهديد مشركان به آمدن پيامبرى كه زمانش فرا رسيده است خود را بر آنان پيروز مى خواندند، ولى خوش نداشتند كه اين پيامبر موعود از فرزندان اسماعيل باشد، زيرا حسد آن قوم آنان را در وضعيّتى قرار مى داد كه بر ايشان سنگين بود پيامبرى از غير فرزندان اسحاق مبعوث شود.

مهر پيامبرى كه در پشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار داشت، يك برآمدگى

ص: 257

گوشتى در ميان دو شانه او و به گونه اى متناسب و بى آنكه منظره اى ناخوشايند را به وجود آورد بود. گفته شده است اين برآمدگى به سان يك سيب بود و همچنين گفته شده به اندازۀ قطر گردن عصا قطر داشت. در اينجا بايد به اين نكته توجّه كرد كه فراوانى تشبيهاتى كه دربارۀ اين برآمدگى آمده، ناشى از اظهارات افراد مختلفى است كه آن را در بدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مشاهده كرده و آنگاه هر كدام آن را به چيزى شبيه دانسته اند، نه آن كه اختلافى در اصل وجود اين برآمدگى و يا كيفيّت آن وجود داشته باشد، بلكه هر چه هست، اختلاف در عبارات كسانى كه آن را ديده اند و اختلاف در نحوۀ تشبيه آن به ديگر چيزها از نظر حجم از سوى اين افراد و نيز اختلاف در ديدگاه آنان در توصيف اين برآمدگى است.

گفتنى است، روايتى كه ما دربارۀ اين سفر و شرح ماجراهاى آن آورديم، كوتاهترين و خلاصه ترين روايات در اين مورد است. امّا ترمذى روايتى ديگر و طولانى تر از اين نقل كرده كه در آن چنين آمده است:

«چون بحيرى دست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در دست خود گرفت، گفت:

«اين سرور جهانيان و فرستادۀ پروردگار دو جهان است كه خداوند او را به عنوان رحمتى بر مردمان مبعوث مى دارد». در اين هنگام پيران قريش گفتند: «تو از كجا چنين آگاهيى به دست آورده اى؟» او گفت: «چون شما در آستانۀ ورود به اين سرزمين قرار گرفتيد، هيچ سنگ و هيچ درختى نماند مگر آنكه به سجده در افتاد و اين در حالى است كه جز در پيشگاه پيامبرى از پيامبران خدا سجده روا نيست.

همچنين من او را از مهر نبوّتى كه در پايين استخوان شانه اش قرار دارد، مى شناسم». بحيرى پس از اين گفتگو در پى كار خود رفت و غذايى براى كاروانيان فراهم ساخت»(1).

97 - محمّد از سفرى بازگشت كه از خلال ماجراهاى پيرامون آن چنين برمى آيد كه وى قصد داشت بدين طريق از شام و اوضاع و احوال آن، از تجارت و

ص: 258


1- - ر. ك. الروض الانف، ج 1، ص 219.

شئون آن و بالاخره از وضعيّت خريدوفروش در بازارها آگاهى يابد.

در طى اين سفر بشارتهايى كه از نبوّت او حكايت داشت، چهرۀ خود را پديدار ساخت و پيران قريش به جايگاه و منزلت نوجوانى كه همراهشان به سفر آمده بود آگاهى يافتند، آنكه همچون پدرش، در ميان آنان محبوب بود تا آنجا كه وقتى بحيرى آنان را متذكّر ساخت كه محمّد در ميان ايشان نيست و بايد او همچون ديگران در ميان جمع آنها حضور مى داشت، به خود آمدند و يكى از آن جمع گفت: «اين ملامتى براى ماست كه او در ميانمان نباشد». همين شخص در پى اين سخن محمّد را به ميان جمع خواند و با احساس محبّتى فراوان و بى ريا و به علامت اظهار ندامت از آنچه پيش آمده بود، او را در دامن خود گرفت.

كاروانيان همه اين ماجراها را به چشم خود ديدند و ابو طالب نيز نصيحت راهب را پذيرفت و از بيم آنچه راهب وى را از آن بر حذر داشته بود كه ممكن است يهوديان يا روميان محمّد (صلی الله علیه و آله) را به قتل برسانند، با شتاب و بسرعت او را از سفر به ميان قومش بازگرداند.

تاكنون نيز يادآور شديم كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) مشتاق شركت در اين سفر بازرگانى بود و ابو طالب از روى مهر و محبّت و ملاطفت خواستۀ او را برآورده ساخت. او به گمان اينكه اين خواسته اى كودكانه است و هيچ هدف و يا تلاش مثمر ثمرى را در بر ندارد، از سر محبّت و ملاطفت اين تقاضا را پذيرفت. امّا بر خلاف اين تصوّر ابو طالب، چنين به نظر مى رسد كه اين خردسال بر خلاف ديگر خردسالان در پى تلاشى پرفايده در اين سفر است و مى خواهد بدين طريق خود را براى كارى آماده كند كه بتواند به وسيلۀ آن روى پاى خود بايستد و سربار عموى خود كه از امكانات محدودى برخوردار است نباشد. او در پى سودى از دسترنج خود بود.

چنين است كه مى گوييم نه تنها يتيمى پيامبر را مقهور و ذليل خود ساخت، بلكه خداوند او را به عزّت خود سربلند و گرامى داشت و هيچ كس نتوانست او را مقهور خويش كند و بدين ترتيب يتيمى عزيز و محبوب بود؛ همين يتيمى باعث آن

ص: 259

شد تا وى جدّيّت و تلاش براى كسب رزق و روزى - بى آنكه به كسى جز خدا اعتماد شود - را بياموزد و تجربه كند و بدينسان، او دستاوردهاى مثبت يتيمى را در اختيار گرفت و آثار سوء آن به وى نرسيد.

اين حقيقت آنجا روشن مى شود كه توجّه كنيم پيامبر پيش از اين در پى اتّكاى به خود بود. ديديم كه او حتّى آن زمان كه هنوز كودكى بيش نبود، به چراندن گوسفندان همت گماشت و اكنون نيز كه دوران خردسالى را به سوى نوجوانى پشت سر مى نهاد، به حرفۀ اشراف مكّه يعنى تجارت روى آورد. البتّه تاريخ يادآور نشده كه وى از چه زمانى به تجارت روى آورد. امّا نشانه هاى موجود اين انديشه را براى ما ايجاد مى كند كه وى اين كار را از سنينى پايين شروع فرموده است.

اينكه در سطور قبل گفتيم هدف رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از شركت در اين سفر تجربه كردن و آشنايى با تجارت بود به دو دليل است:

اوّلا - او تمايل شديدى به آن داشت كه در كاروانى تجارى به سفر رود. از ديگر سوى، نمى توان چنين فرض كرد كه او تنها براى بهره ورى از تفريحات و خوشيهاى سفر تقاضاى آن را داشته است؛ چه، او خردسالى پرتلاش و جدّى بود، نه از كسانى كه دل در پى لذّت جويى دارند.

ثانيا - او نمى توانست به ثروت هيچ كس متّكى شود. زيرا سرپرست او ابو طالب خود مردى فقير و كم بضاعت بود.

محمّد در لباس يك تاجر

98 - محمّد (صلی الله علیه و آله) از هنگام رسيدن به سنّ بلوغ به تجارت روى آورد. در منابع تاريخى چنين ثبت شده است كه او به همراه يك يا چند نفر شريك به اين كار اقدام مى فرمود، از جمله در تاريخ آمده كه وى شريكى به نام سائب بن ابى سائب داشت كه از شركت داشتن با او خشنود بود و در او روحيّاتى مى ديد كه با اخلاق وى سازگارى داشت، هر چند به تعالى و والايى آن نمى رسيد. وى همچنين در

ص: 260

خريدوفروشهاى خود با كسانى كه لجاجت نمى ورزيدند، سخت نمى گرفت و چنين نبود كه براى سختگيرى در تجارت، كالاهاى نامرغوب را پنهان سازد و كالاهاى مرغوب و خوش ظاهر را آشكار كند.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) در زمان فتح مكّه نيز با اين شريك خود برخورد كرد، از او استقبال فرمود و حق دوستى سابق خويش با او را به جاى آورد، با شادمانى و با چهره اى گشاده با او ديدار كرد و با يادآورى گذشتۀ او كه براى انس گرفتن با وى در زمان حاضر صورت پذيرفت، به وى فرمود: «مقدم برادر و شريك من گرامى باد، آنكه در معامله سختگيرى و لجاجت نمى كرد».

در تاريخ در اين مورد كه پيامبر به خريدوفروش چه چيز مى پرداخت، ذكرى به ميان نيامده و اين بدان سبب است كه سيره نويسان به جاى پرداختن به زندگى شخصى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به امورى مى پردازند كه با رسالت او، نشانه هاى حاكى از نبوّت وى و رخدادهاى خارق العاده راستينى كه زندگى او را، در سفر و حضر، در ميان گرفته ارتباط دارد. دليل چنين جهت گيرييى نيز آن است كه همۀ مورّخان در بررسى زندگى همۀ شخصيّتها آن چيزى را مورد اهتمام و توجّه قرار مى دهند كه مشخّصۀ فرد مورد نظر آنان است و وى را از ديگران جدا مى سازد، آنگونه كه مثلا اگر كسى قصد قلمفرسايى دربارۀ زندگى يكى از نوابغ داشته باشد، تنها به جلوه هاى اين نبوغ و زمينه هاى بروز آن در اين شخصيّت مى پردازد و به ديگر جوانب زندگى وى - مگر آن مقدار كه براى روشن ساختن چهرۀ آن شخصيّت لازم است - توجّهى مبذول نمى دارد.

در مورد تاريخ زندگى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه الگوى والاى انسانيت به شمار مى رود نيز وضع به همين گونه است و نويسندگان سيرۀ او تنها توجّه خود را به آنچه به رسالت او ارتباط مى يابد - خواه قبل و خواه بعد از آن باشد - معطوف مى دارند و تنها عدّۀ اندكى از آنان به جنبه هايى از زندگى او كه به حيات وى به عنوان يك انسان مربوط مى شود مى پردازند، مگر آن كه اين جنبه ها به نوعى با رسالت او پيوند

ص: 261

داشته باشد كه در اين صورت مورد توجّه همگان قرار مى گيرد.

آنچه براى ما روشن است اين است كه محمّد (صلی الله علیه و آله) در مرحلۀ نخست حيات خود در لباس يك چوپان يا يك تاجر و الگويى براى امانت و راستى و محل انظار و توجّه ديگران بود. مهمترين ويژگيهايى كه در سرتاسر حيات او را از ديگران ممتاز مى ساخت همين صدق و راستى، امانت و وفاى به عهد و معاشرت نيكو بود. او همچنين در جايگاه يك پناه و ملجأ براى مردم قرار داشت كه زود انس و آشنايى مى گرفت و ميان ديگران نيز الفت و آشنايى ايجاد مى كرد، دل خويش را بر هر كار بزرگ منشانه اى مى گشود و كمك خويش را از هركس كه بدان نياز داشت دريغ نمى فرمود.

او آنسان كه در همه كارها در سرتاسر حيات خود چنين روحياتى داشت، در تجارت نيز چنين بود تا آنجا كه «امين» نام گرفت. اين لقب همانند يك اسم علم بر او دلالت داشت، به گونه اى كه هرگاه اين نام بتنهايى به كار گرفته شود، به آن حضرت انصراف مى يابد؛ چه، اين نام وقتى بتنهايى به كار گرفته مى شود، تنها براى اوست. او در صدق و امانت بدان پايه رسيد كه هركس صدق و امانت پيشه كند به او نخواهد رسيد. وى به دليل همين ويژگيها، در مكّه سرآمد همگان بود، بى آنكه بر كسى تكبّر ورزد و يا برترى طلبد.

با همه اين توضيحات هنوز اين سؤال بى پاسخ مانده است كه وى به تجارت چه چيزى مى پرداخت؛ چرا كه، تاريخ در اين باره اطّلاعاتى در اختيار ما قرار نمى دهد. با اين وجود، مى توان اين خلأ را كه در اين مقطع از تاريخ زندگى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار دارد با اين فرضيّه پر كرد كه او به خريدوفروش كالاهايى مى پرداخت كه در داخل مكّه مورد مبادله قرار داشت و به بيرون از اين شهر صادر نمى شد. اين فرض نيز بدان دليل است كه ما هيچ مدركى دال بر اينكه او با كاروانهاى تجارى شام و يمن از مكّه بيرون مى رفته در دست نداريم. بنابراين تجارت او به همراه شريك خود به چهارچوب داخل شهر و نيز بازارهاى ويژۀ ايّام

ص: 262

حج براى كسانى كه به اين شهر مى آمدند، محدود مى شد. آن گونه كه پيش از اين نيز يادآور شديم، در مكّه بازارهايى وجود داشت كه در ايّام حج پر از تاجران سرزمينهاى مختلف مى شد. از آنجا كه حاجيان از سرتاسر سرزمين عربى، از دورترين تا نزديكترين نقطه، به اين شهر مى آمدند، لزوما بايد در اين بازارها كالاهايى براى عرضه به حاجيان وجود داشته باشد تا آنان در ضمن فروش كالاهايى كه با خود به اين شهر مى آوردند، اين كالاها را نيز خريدارى كنند و به شهرهاى خود ببرند.

بنابراين، همان گونه كه سفر تابستانى و زمستانى قريش نوعى تجارت خارجى به شمار مى رفت كه از طريق آن كالاهاى ايرانى و رومى با همديگر مورد مبادله قرار مى گرفت، مكّۀ مكرّمه نيز مركز تجارت داخلى در ايّام حج و محلّ عرضۀ كالاهاى ايرانى و رومى در اين بازار و در نتيجه پخش آنها در سرزمين اعراب بود و بدين ترتيب، بازارهاى خريدوفروش در اين شهر رواج شايانى داشت.

مشاركت در امور اجتماعى

99 - پيامبر در كارهاى گروهى و اجتماعيى كه قوم او انجام مى دادند مشروط به آن كه آن كار نوعى تعاون و همكارى در خير و سعادت آفرينى باشد، از آنان جدا نبود و هرگاه آنان تصميمى همگانى داشتند، او نيز بدان مى شتافت و به اندازه اى كه برايش امكان پذير بود در آن كار مشاركت مى فرمود، بى آنكه به باطل خشنود شود يا از حق شادمان نگردد؛ بلكه او پيوسته با حق و بدان شاد و خشنود و مخالف باطل بود و در مقابل آن سر بر مى تافت، بدون آن كه هيچ جار و جنجالى بپاكند و يا با كسى دشمنى ورزد؛ چه، نه دشمنى ورزيدن در شأن او بود و نه خشم و كينه به دل گرفتن از اخلاق او. بلكه وى در همه حال مهربان، پرگذشت، بردبار و نيكنفس بود. او هنگامى كه «دار الندوه» منعقد مى شد، در آن شركت مى فرمود و به اظهارات بزرگان عرب گوش فرا مى داد، آنچه را حق مى يافت و بدان خشنود بود،

ص: 263

مورد استقبال قرار مى داد و از آن شادمان مى گشت و نفرت و ناخشنودى خود را از آنچه حق نبود، آشكار مى ساخت.

در كتاب زهر الآداب چنين آمده است:

«پيامبر در دوران خردسالى در مجلس قريش شركت كرد. تنى چند از بزرگان يمن در اين جلسه شركت داشتند. در اين ميان، يكى از خسروان يمنى رسول خدا را ديد كه گاه خيره و تند مى نگرد و گاه نگاهى آرام و حاكى از شادى به آنان مى افكند. او پس از آنكه چنين ديد، گفت: «چه خبر است كه اين جوان را مى بينم گاه با نگاهى تيز و گاه به ديده اى لطف آميز و شرمگين به شما مى نگرد! به خداوند سوگند، اگر نگاه نخست او تيرى مى بود، دلهاى شما را يك يك به رشتۀ خود مى كشيد و اگر نگاه دوم او نسيمى مى بود، مردگان شما را زنده مى ساخت».

پيامبر از زندگى اجتماعى بريده نبود؛ چه، او رسول رحمت و محبّت و الفت دادن ميان گروههاى مختلف مردم بود بنابراين، ناگزير مى بايست در سختى و آسايش در ميان مردم باشد و از آنان جدا نشود مگر جايى كه گناهى در بين باشد كه در چنين صورتى، بى آنكه كينۀ دست اندركاران آن را به دل بگيرد، از آن گناه دورى مى گزيند و از سويى ديگر، آنان را به حق و راستى و پرهيز از گناهان هدايت مى كند. بنابراين طبع محمّد طبع انزواطلبى نبود بلكه طبيعت او، ارتباط و اتّصال با مردم بود تا از اين طريق مايه هاى سلامتى و سرچشمه هاى مرض را بشناسد؛ چرا كه، دورى و انزواطلبى از زندگى و مردمان از طبيعت مردان قوى نيست، بلكه اين از ضعف روحيّه بر مى خيزد، مگر آنجا كه براى عبادت خداوند باشد كه در چنين صورتى، آن كه براى عبادت از مردم دورى گزيده، با خدا انس مى گيرد و پس از بر گرفتن اندوخته هاى لازم از اين خلوت روحانى، به سراغ مردم مى رود.

نبرد فجار

100 - كلمه «فجار» در اصل لغت مصدر فعل «فاجر» مى باشد، آن گونه كه

ص: 264

مصدر افعال قاتل و ناقش نيز بر وزن فعال يا مفاعلة يعنى قتال يا مقاتلة و نقاش يا مناقشة است. از آنجا كه مصدر فعال يا مفاعلة بر كارى طرفينى دلالت دارد، كلمه فجار به معنى مبادلۀ فجور خواهد بود، يعنى هر دو طرف درگير در اين نبرد در كار مبادلۀ فجور و تباهيها با يكديگر همدست بودند. تباهيى كه اين دو گروه با هم دست اندركار تبادل آن بودند، آن بود كه به جنگ در ماههاى حرام مشغول شدند.

در دوران جاهليّت، شروع به جنگ كارى حرام و ممنوع شمرده مى شد. شايد اين حكم باقيمانده اى از آيين ابراهيم بود. به همين دليل، اسلام نيز آغاز كردن جنگ و يا ادامۀ آن را - مگر در موارد ضرورت - حرام اعلام كرد، آنجا كه در قرآن كريم آمده است: «عدد ماهها، در نزد خداوند دوازده ماه است كه در كتاب خداوند آن روز كه آسمانها و زمين را خلق كرد تقدير شده و چهار ماه از اينها ماههاى حرامند.

اين آيينى استوار است. پس در اين ماهها بر هيچ كس ستم روا مداريد. با همه مشركان بجنگيد، آنگونه كه آنان با همۀ شما مى جنگند و بدانيد كه خداوند با پرهيزگاران است»(1).

آنگونه كه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايت شده اين ماههاى حرام عبارتند از:

ذو القعده، ذو الحجّه، محرّم و رجب كه ميان جمادى الثّانى و شعبان قرار مى گيرد.

در سه ماه نخست هرگونه جنگ حرام بود تا آمدن به حج و برگشتن از آن در جوّى آكنده از اطمينان و آرامش و امنيّت صورت پذيرد و در ماه رجب نيز جنگ بدان خاطر حرام دانسته مى شد كه حجّ عمره در اين ماه انجام مى گرفت.

آن گونه كه در كتب سيره آمده، ماجراى اين جنگ كه در طىّ آن حرمت ماه حرام شكسته شد، از اين قرار بود كه مردى از بنى هوازن به نام عروة الرّجال يكى از كاروانهاى تجارى نعمان بن منذر را كه در آن انواع كالاهاى تجارى و عطر و حرير بود در «جوار» خود گرفت. «جوار دادن» به يك كاروان بدان معنى بود كه اجازه

ص: 265


1- - توبه/ 36.

ندهد كسى متعرّض آن شود. در چنين حالتى گفته مى شد كاروان در «جوار» فلانى قرار دارد. چنين كاروانى «لطيمه» ناميده مى شد.

از آنجا كه اين اعطاى پناهندگى بر يكى از مردان كنانه به نام براض بن قيس گران مى نمود، زيرا او را از تعرّض به آن كاروان منع مى كرد؛ وى از اين كار خشمگين شد و با خشم به عروه گفت: «آيا حتّى در مقابل كنانه هم به كاروان پناه مى دهى؟» او گفت: «آرى و نيز در مقابل همۀ مردم».

پس از اين گفت وگو، اين هر دو در كنار هم به راه رفتن پرداختند و در اين هنگام، براض كنانى عروه هوازنى را غافلگير كرده، بر او تاخت و او را به قتل رساند. در پى اين ماجرا، قريش نيز به كنانه پيوست و نبرد ميان كنانه و قريش، از يك سوى و هوازن، از سوى ديگر، شعله ور شد. اين دو گروه به مدّت چهار روز درگير نبرد بودند و در چهارمين روز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در نبرد حضور يافت. نبرد اخير كه به فجار چهارم شهرت يافته سخت ترين اين نبردها بود.

پس از اين چهار روز دو طرف درگير با يكديگر آتش بس موقّت كردند تا در سال آينده در عكاظ نبرد خود را پى گيرند.

با فرا رسيدن سال بعد چون دو گروه در موعد مقرّر گرد آمدند، عتبة بن ربيعه بر شتر خويش نشست و چنين بانگ برآورد كه «اى جماعت مضر بر سر چه مى جنگيد؟» مردان هوازن در پاسخ گفتند: «تو ما را به چه فرا مى خوانى؟» او گفت: «صلح». گفتند: «چگونه؟» وى اظهار داشت: «ديۀ كشتگانتان را مى دهيم و تا زمان پرداخت ديه موقّتا گروگانهايى در اختيارتان قرار مى دهيم و خود نيز ديۀ كشتگان خويش را مى بخشيم». گفتند: «چه كسى چنين تعهّدى به ما مى دهد و تو كيستى؟» گفت: «من عتبة بن ربيعه هستم». بدين ترتيب وى با قبيله هوازن اعلام صلح نمود و خاندان او نيز چهل نفر از مردان خود را كه حكيم بن حزام از آن جمله بود، به گروگان، به سوى هوازن فرستادند. آن قبيله نيز چون گروگانها را در نزد خود ديد به وفادارى مقابل اطمينان يافت از ديۀ كشتگان خود گذشت و گروگانها را

ص: 266

نيز بازگرداند و بدين ترتيب نبرد فجار با صلحى همراه با بزرگوارى پايان پذيرفت.

101 - در اينجا اين سؤال را مطرح مى كنيم كه سنّ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در هنگام شركت در اين نبردها چقدر بود؟ او چه مأموريّتى در اين جنگ داشت؟ و چه چيز او را وادار ساخت تا در اين جنگ حضور يابد؟

در پاسخ سؤال نخست، ابن هشام در السيرة النبويّة مى گويد: «سنّ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين زمان بين چهارده تا پانزده سال بود». امّا ابن اسحاق مى گويد:

«او در سنّ بيست سالگى بود».

هيچ يك از دو روايت فوق داراى ترجيحى بر ديگرى نيست، جز آن كه، سند روايت ابن اسحاق قويتر است؛ چه، شافعى مى گويد: «مردم در شناخت سيره جيره خور ابن اسحاق هستند». در مقابل، شايد يكى از حقايقى كه به روايت ابن هشام قوّت بيشترى مى دهد اين نكته است كه بنا به گواهى تاريخ در اين نبرد عموهاى رسول خدا او را گرفتند تا به صحنۀ جنگ نرود. اين خود، حكايت از آن دارد كه وى در آن زمان هنوز يك خردسال بود و اين در حالى است كه اگر كسى بيست سال سنّ داشته باشد، «خردسال» ناميده نمى شود.

به هر حال، نظر ما اين است كه او بيست ساله بود، آن گونه كه آنچه در بحث «حلف الفضول»، خواهد آمد، نيز همين را تأييد مى كند.

با آن كه در اين زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيست سال داشت، امّا وارد صحنه كارزار نشد. زيرا اين جنگ جنگى عادلانه نبود و فطرت سالم پيامبر (صلی الله علیه و آله) به وى اين اجازه را نمى داد كه در جنگى مبتنى بر تباهكارى كه حرمتها از سوى طرفين شكسته شده است و هر دو طرف درگير در آن گناهكارند، شركت جويد. چگونه اين شخصيّت پاك و مطهّرى كه خداوند او را به عنايت خاصّ خود پرورانده است، وارد صحنۀ كارزارى مى شود كه از نظر علّت، زمان و رخدادها گناه آلود بود؟

بنابراين حق آن است كه بگوييم تنها نقشى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) در اين جنگ داشت آن بود كه پس از شعله ورتر شدن آتش آن در آن حضور يافت. همين مقدار

ص: 267

نيز بدان سبب بود كه عموهاى او در اين پيكار شركت داشتند و شايد او دوست داشت حدّ اقل شاهد صحنۀ اين جنگ باشد؛ چه، او دلى پاك داشت كه نمى توانست در زمانى كه مردم در گرفتارى اند، آرام و آسوده باشد. بنابراين، او تنها در اين نبرد مشاهده كننده و گاه نيز يك مدافع بود و به كارى كه جنگ و هجوم شمرده شود، دست نزد. او خود دربارۀ نقش دفاعى خود كه هيچ ماجراجوييى در آن نبود، چنين مى فرمايد كه «من نيزه را از عموهايم بازمى داشتم» يعنى مانع آسيب نيزه ها به آنان مى شدم.

بدين ترتيب، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين نبرد تنها سپرى بازدارنده براى عموهاى خود بود و هرگز دست اندركار نبرد نشد، مگر آن كه، از خويشان خود و سرپرستان خويش كه حق سرپرستى از او را به جا آورده بودند، دفاع كرد.

به هر حال، او در اين نبرد كه حتّى از نظر شعله افروزانش جنگى گناه آلود بود، تنها يك بيننده بود و در هيچ عمل تهاجمى و جنگى شركت نجست مگر آن كه سپرى براى عموهايش بود.

حلف الفضول

102 - پيامبر در مطلع زندگى خويش در ميان قوم خود به سر برد و با وجدان اجتماعى آنان - در صورتى كه در راستاى خير و نيكى باشد، همراه مى شد و از هر گونه شر و بدى اجتناب مى ورزيد و خود را بدان نمى آلود. او آنچه را كه با فطرت سليم كه خداوند وى را بر آن فطرت آفريده و با راه راستى كه خداوند او را بدان رهنمون شده و وى را آموخته بود سازگارى داشت، انجام مى داد.

از اين جمله، «حلف الفضول» بود، همان پيمانى كه ابن كثير دربارۀ آن مى گويد: «اين بزرگ منشانه ترين و شرافتمندانه ترين پيمان در ميان اعراب بود».

اين پيمان در زمانى انعقاد يافت كه به اجماع همۀ راويان - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيست سال داشت راويان گفته اند: پس از نبرد فجار، حلف الفضول در ماه ذى - القعده منعقد شد و آن نبرد چهار ماه قبل از اين پيمان رخ داده بود. بر اين اساس،

ص: 268

نبرد فجار در يكى از ماههاى حرام يعنى ماه رجب به وقوع پيوسته است. مورّخان دربارۀ اين جنگ نگفته اند كه آن در زمانى رخ داد كه مراسم حج برپا بود. اين نيز تأييد مى كند كه نبرد در سه ماه ذو القعده، ذو الحجّه و محرّم نبوده و در ماه رجب صورت گرفته است، ماهى كه از «ماههاى حج» شمرده نمى شود ولى يكى از «ماههاى حرام» است.

در مورد سبب انعقاد اين پيمان گفته اند:

مردى از زبيده كالاهايى را به مكّه آورد. عاص بن وائل آنها را از او خريد، امّا بهاى آن را به وى نپرداخت. او براى استيفاى حق خود به بنى عبد الدار، مخزوم، جحم و ديگران شكايت برد و كمك خواست، امّا پاسخى نشنيد و بدين ترتيب چون مشاهده كرد كه حقش از ميان رفته و كسانى نيز كه از آنها تقاضاى كمك كرده از كمك كردن به او فرو نشسته اند، صبحگاهان در حالى كه قريش در محافل خود بر پيرامون كعبه نشسته بودند، بر بالاى كوه ابو قبيس رفت و با بلندترين صدا چنين فرياد برآورد كه:

«اى آل فهر، به يارى مظلومى بشتابيد كه در متن مكّه كالاهايش را از او گرفتند و او در مكّه از خانه و كسان خود دور است.

«به داد محرم درمانده اى برسيد كه هنوز عمره اش را به پايان نبرده است و ميان حجر اسماعيل و حجر الاسود قرار دارد.

«اى مردان مكّه، حرمت از آن كسى است كه بزرگوارى خويش را به غايت رساند و نه براى تاجرى نيرنگ باز و تبهكار».

اين مرد ستمديده با اشعارى كه بر زبان آورد و با يادآورى ستمى كه بر او رفته است، غيرت آن مردم را بر مى انگيزد، بويژه آن كه وى يادآور مى شود اين ستم در متن سرزمين الهى و در كنار خانۀ خدا يعنى آنجا رخ داده است كه هيچ ثروتى در آن به غارت نمى رود و هيچ حقى پايمال نمى شود، اين ستم درست در نقطه اى بين حجر اسماعيل و حجر الاسود يعنى همانجايى كه آن را مقدّس مى شمارند به وقوع پيوسته

ص: 269

و بالاخره به اين اشاره مى كند كه او در اين زمان احرام عمره بر تن داشته است.

نخستين كسانى كه به اين دعوت الهى پاسخ دادند و به كمك او پيشگام شدند، فرزندان عبد المطّلب بودند؛ چه، در پاسخ او زبير بن عبد المطّلب برخاست و گفت: «چرا اين مرد واگذاشته شود؟» يعنى آنكه روا نيست او را بى ياور رها كرد.

به همين منظور، طايفه هاى بنى هاشم، بنى زهره و بنى تيم بن مرّه در خانۀ عبد اللّه بن جدعان كه مردى سخاوتمند بود، گرد هم آمدند و او براى آنان غذايى فراهم ساخت. اين اجتماع در ماه ذى القعده بود.

آنان بر اين همپيمان شدند كه تا زمانى كه قطرۀ آبى در درياها باقى است و تا زمانى كه زمين و آسمان برجاى است در مقابل هر ستمگرى بايستند تا آن هنگام كه حقّ ستمديده را به وى بازگرداند و نيز با مردم تهيدست در تأمين زندگى آنان همراه باشند.

پس از انعقاد اين پيمان، قريش از آن اطّلاع يافت و آن را «حلف الفضول»(1)ناميد.

اين پيمان بمحض مورد توافق قرار گرفتن به اجرا در آمد؛ چه، شركت

ص: 270


1- - در مورد وجه تسميه اين پيمان به حلف الفضول وجوهى ذكر شده است، از جمله: اين پيمان باشباهت ترين قرارداد به توافقى بود كه پيش از اين اعراب «جرهم» بر آن همسوگند شده بودند كه هر ستمديده اى را در مقابل آن كه به وى ستم كرده يارى دهند. كسانى كه داعيان اصلى اين پيمان بودند سه نفر از اشراف به نامهاى «فضل بن فضاله»، «فضل بن حارث» و «فضل بن وداعه» بودند و بدين سبب، پيمان به حلف الفضول يا پيمان فضل ها شهرت يافت. اين نظريّۀ ابن قتيبه است. اين پيمان بدان سبب حلف الفضول نام گرفت كه شركت كنندگان در آن دست به كار تعهّداتى افزون فضل شدند و بدان التزام داشتند. اين پيمان از آن جهت چنين نامى به خود گرفت كه فضول به معنى حقوق مى باشد و شركت كنندگان اين پيمان نيز چنين متعهد شدند كه حقوق صاحبان حق را به آنان برگردانند.

كنندگان در آن به سراغ عاص بن وائل رفتند و كالاهاى آن مرد زبيدى را از او بازستاندند و به صاحبش برگرداندند. زبير بن عبد المطّلب در افتخارورزى به اين پيمان در دو بيت شعر چنين مى گويد:

«در حلف الفضول بر اين همپيمان شدند كه در درون مكّه هيچ ستمگرى ستم نراند.

«اين امرى بود كه بر آن همعهد شدند و بر آن توافق كردند و از اين پس، مجاور و زائر در ميان مردم اين شهر از هر گزندى ايمن است».

مشاهدۀ اين پيمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را شادمان ساخت و وى حتّى در دوران ظهور اسلام اعلام فرمود كه اين پيمان را به مورد اجرا مى گذارد، آنجا كه مى فرمايد: «من در خانۀ عبد اللّه بن جدعان شاهد پيمانى بودم كه اگر در دوران اسلام نيز به آن فرا خوانده مى شد، پاسخ مى گفت. آنان بر اين همسوگند شدند كه حقوق هر كسى را به صاحب آن برگردانند.»

نيز روايت شده است كه فرمود: «در خانۀ عبد اللّه بن جدعان شاهد پيمانى بودم كه دوست ندارم به جاى آن طلاى سرخ در اختيار مى داشتم، پيمانى كه اگر در اسلام نيز به آن فراخوانده مى شدم، پاسخ مى دادم.

اين پيمان در دوران قبل از بعثت در موارد ديگرى نيز اجرا شد. از جمله چنين روايت شده است كه مردى از خاندان خثعم، به قصد حج يا عمره، در حالى كه دخترش را كه او نيز از زيباروى ترين مردم بود به همراه داشت، به مكّه آمد. در اين ميان نبيه بن حجاج اين دختر را، بزور، از پدرش ستاند و او را از ديدۀ او پنهان ساخت. پس آن مرد خثعمى بانگ برآورد كه «چه كسى مرا در مقابل اين مرد يارى مى دهد؟» به او گفته شد: «بر تو باد به حلف الفضول». پس او در كنار كعبه ايستاد و چنين فرياد كشيد كه «اى اعضاى حلف الفضول!» به دنبال اين فرياد، اعضاى آن پيمان در حالى كه شمشير بر كشيده و به او مى گفتند: «تو را فريادگر رسيده، چه مى شودت» از هر طرف به سوى او سرازير شدند. او در پاسخ آنان گفت: «نبيه با

ص: 271

بزور ستاندن دخترم بر من ستم روا داشته است». پس اعضاى آن پيمان به همراه او روانه شدند و بر در خانۀ نبيه ايستادند. او نيز از خانه بيرون آمد. آنان بر در خانه او ماندند تا زمانى كه آن دختر به نزد پدر خويش بازگشت.

انعقاد چنين پيمانى در آن زمان ضرورت داشت. زيرا مكّه شهر مركزى اعراب بود و كالاهاى آنان به اين شهر مى آمد و به همين سبب ناگزير مى بايست امنيّت در آن حكمفرما باشد و اين شهر، شهر آسودگى و اطمينان خاطر و شهر پاس داشتن حقوق مردم شمرده شود و هيچ ستمى در آن وجود نداشته باشد تا مردم با رغبت و بيش از پيش به آنجا بيايند.

علاوه بر اين، مردم از هر آبادى دور و نزديك بدان سوى حج مى گزاردند و از اين روى، ناگزير مى بايست ساكنان آن در اين راه دست بدست هم دهند كه اين شهر به صورت جايى در آيد كه در آن همۀ حقوق محترم شمرده مى شود، آنگونه كه خود بيت مقدّس داشته مى شود.

افزون بر اينها، اين شهر مهد خانه اى بود كه خداوند آن را محل گرد آمدن مردم قرار داده بود و بنابراين در اينجا علاوه بر امنيّت جانى امنيّت مالى و امنيّت نسبت به آنچه انسان براى آسايش خاطر خود بدان محتاج است، ضرورت داشت.

ازدواج

103 - پيامبر (صلی الله علیه و آله) به سنّ ازدواج رسيد، امّا مانند ديگر جوانان در جامعۀ آن روز خيلى زود ازدواج نكرد و همچنان بى آنكه متوجه ازدواج باشد يا در آن بينديشد، به حيات خود ادامه داد تا به سنّ 25 سالگى رسيد.

چرا در تاريخ زندگى او سراغ نداريم كه قبل از اين سنين در انديشۀ ازدواج برآمده باشد؟ با آن كه او پاكدامنى بزرگوار بود كه حتّى در دوران خردسالى نيز چيزى از قبيل آنچه بزرگواران را گرفتار رسوايى مى سازد از او سر نزد و حتّى آنگاه كه در همان دوران، روزى ارادۀ آن كرد كه با اندكى ايستادن در كنار مجلس عروسيى

ص: 272

كه سرتاسر حرام نبود بلكه گاه ممكن بود حرامى در آن به چشم خورد به بازى و لهوى روى آورد، خداوند او را از در افتادن به اين كار حفظ كرد و خواب را بر وى غلبه داد و او همۀ آن شب را خوابيد و تنها نوازش پرتو آفتاب بود كه او را بيدار كرد.

از سوى ديگر، آن گونه كه حيات وى در دوره هاى بعد گواهى مى دهد، مردى نبود كه زمينه و انگيزۀ ازدواج در او نباشد و علاوه بر آن در ميان قوم خود فردى ناشناخته نيز نبود، بلكه او همان كسى بود كه اگر به خواستگارى زنى مى رفت پاسخ منفى نمى شنيد، از اخلاقى والا و شايسته برخوردار بود كه دلها را شيفتۀ خود مى ساخت، چنان زيبايى و جمالى داشت كه ديدگان را به خود مى دوخت و همه را در آرزوى يك نگاه به سوى خود مى كشاند، همه قرشيان او را دوست داشتند و از اين كه او به خانوادۀ آنها بپيوندد خشنود مى شدند.

با اين وصف جاى اين سؤال خواهد بود كه آيا او فقير بود و چيزى نداشت كه براى همسرى كه خواهد گرفت به مصرف رساند؟ پاسخ آن است كه آرى او يك ثروتمند نبود. امّا وى از همان آغاز زندگى خويش بر اين خو گرفته بود كه كار كند و به همين سبب نيز در ابتدا چوپانى كرد و سپس به تجارت پرداخت. اگر چه تجارت چندان سود سرشارى براى او به بار نياورد كه او را ثروتمند سازد، امّا بسنده مى كرد و بنابراين از اين ناحيه نيز دليلى براى تأخير ازدواج نبود. پس چرا او در ازدواج تأخير ورزيد؟

آنچه در تاريخ حيات او، از آغاز تا زمانى كه جوانى كامل شد، براى ما ملموس مى باشد، اين است كه او چندان اهتمامى به خواسته هاى جسمانى خود نشان نمى داد و زن در انديشه و ذهن او جايى نداشت؛ چه، زن و زندگى و خوراك و پوشاك دلهاى خالى از انديشه هاى متعالى را به خود مشغول مى دارد. محمّد (صلی الله علیه و آله) در هيچ يك از مراحل حيات خود از كسانى نبود كه لذّتهاى جسمى و خواسته هاى نفس دلهاى آنان را به خود مشغول مى دارد. اين حالت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نه از سر ضعف نفس بود، بلكه از قوّت آن و از همتى والا سرچشمه مى گرفت كه پيوسته رو به سوى كمال بود و نيز از عزمى راستين و اراده اى قوى ناشى مى شد كه سلطنت

ص: 273

خواسته هاى نفسانى را بر خود نمى پذيرد، بلكه همۀ عواطف را به زير سلطۀ خود در مى آورد و تنها اهدافى والا مى تواند آن را به سوى خود بكشاند. بدين وصف هيچ زنى - با هر اندازه زيبايى - او را فريفتۀ خود نمى ساخت و هيچ هدف و آرمانى جسمى و هيچ خواسته اى از خواسته هاى تن بر او چيره نمى شد، و البتّه در عين حال، او به روح حرمان طلبى نيز گرايشى نداشت.

گويا او تنها به حياتى روحى - بى هيچ حرمانى - زنده بود و گرفتاريها و انديشۀ تن، سنگينى خود را بر دل او نمى افكند. گويى او فرشته اى مختار و مكلّف بود كه خداوند را نافرمانى نمى كرد، تنها به آن دليل كه قصد نافرمانى نداشت. بنابراين چنين نيست كه او به دليل ناتوانى از گناه و امتناع معصيت بر وى نافرمانى نمى كرد، بلكه عصمت او از آنجا ناشى مى شد كه وى خويشتن را از گناه نگه مى داشت.

بنابراين، او در اين خويشتن دارى داوطلبانه، فضيلت و برترى ديگرى مى يابد و همانند فرشته اى نيست كه نافرمانى برايش امكان ندارد.

خديجه

104 - در تاريخ زندگى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين سراغ نداريم كه وى، خواه در دوران خردسالى و خواه در بحبوحۀ جوانى، دربارۀ ازدواج سخن آغاز كرده باشد مگر آن هنگام كه اين خواسته به وى يادآورى مى گرديد و در اين باره مورد تقاضا قرار مى گرفت نه آن كه خود يك متقاضى باشد.

اينك شايسته است اخبارى را كه در كتب سيره دربارۀ ازدواج آن حضرت با بانوى قريش و اين كه چگونه اين آشنايى با مشاركت در تجارت آغاز شد و به مشاركت در همۀ زندگى انجاميد آمده است، بياوريم.

محمّد (صلی الله علیه و آله) به امانت و اخلاق شايسته شهرت يافته بود و گروههاى مردم مكّه در شب نشينيها و در ديگر مجالس خود از امانتدارى او سخن مى گفتند. اين در زمانى بود كه وى در محدودۀ داخل مكّه و متناسب با توان و دارايى خود - كه

ص: 274

قدرى اندك بود - به تجارت مى پرداخت. از ديگر سوى، خديجه ثروتى فراوان داشت تا آنجا كه كاروان كالاهاى تجارى او بتنهايى، از نظر حجم و از نظر ارزش كالاها با كاروان قبيلۀ قريش برابرى مى كرد.

او زنى با تدبير و در ميان مردم فردى شرافتمند و با آن كه دو شوهر او پيش از آن مرده بودند، هنوز از زيبايى و طراوت جوانى برخوردار بود. او خود عهده دار تجارت نمى شد؛ چرا كه، اين كار با زنان تناسبى نداشت و به دليل سختى سفر در آن زمان، مسافرت كردن و از اين سو به آن سو بار تجارت كشاندن كار مردان شمرده مى شد. سختى سفر در آن زمان بحدّى بود كه عبد اللّه بن عبّاس مى گويد:

«اگر اين روايت نبود كه سفر جزئى از عذاب است مى گفتم عذاب جزئى از سفر است نه آنكه سفر بخشى از عذاب باشد».

خديجه با همۀ اقتدار و شخصيّتى كه داشت، به همين دلايل، خود براى تجارت روانۀ شام نمى شد، بلكه يكى از اين دو طريق را در پيش مى گرفت:

يكى اين بود كه كسانى را اجير مى ساخت تا در مقابل اجرت معيّنى كه وى به ازاى مقدار تلاش آنان در طىّ سفر در اختيار آنان قرار مى داد، وكيل او در امر تجارت باشند. اين وكلا به نام خديجه خريدوفروش مى كردند و در درآمد حاصل از تجارت بهره اى نداشتند، بلكه تنها از اجرتى معيّن برخوردار مى شدند، خواه تجارت سودى در پى داشته باشد و خواه ضررى به بار آورد. مزد و اجرت اين گروه بسته به يكى از دو عامل: مقدار آسايش و امنيّت سفر و نيز مقدار كار و تلاش شخص در طىّ سفر و يا بسته به هر دو عامل فوق تعيين مى شد.

طريق ديگر عقد نوعى قرارداد مضاربۀ شرعى بود، بدين ترتيب كه افراد طرف قرارداد بر اين مبنا كه سود حاصل از معاملات ميان او و ايشان بر اساس سهميّۀ مشخّص چون يك چهارم، يك ششم يا يك هشتم و از اين قبيل تقسيم شود، به تجارت اموال و سرمايه هاى خديجه مى پرداختند. ملكيّت اموال و سرمايه هاى به كار گرفته شده با خديجه بود و به همين دليل، اگر تجارت به جاى

ص: 275

سود دادن ضررى داشت، اين خسارت تنها متوجّه خديجه بود. چنين قراردادى در شريعت مقدّس اسلام مضاربه يا قراض ناميده مى شود.

بى ترديد، هر دو روش فوق محتاج آن بود كه فرد يا افراد طرف قرارداد از امانت كامل برخوردار باشند. به همين سبب، خديجه آنچه را از كارگزاران خود انتظار داشت، امانتدارى بود؛ چه، اين افراد در هر كارى كه انجام مى دادند نايب او شمرده مى شدند و تنها در هنگام رفتن و برگشتن با او مواجه مى شدند. البتّه او علاوه بر اعتماد بر امانتدارى كارگزاران خود، كسانى از قبيل ميسره غلام خود را با آنان همراه مى ساخت.

در اين ميان، خبر امانتدارى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه به تجارتى محدود اشتغال داشت و نيز اخبار شرافتمندى، عفّت و درستكارى و راستى او كه اينك مطمح انظار همگان بود به خديجه رسيد. ظاهرا او بمجرّد گذشتن انديشۀ محمّد در خاطرش به هيچ كس ديگر به جاى وى خشنود نمى شد، زيرا او در امانت، عفّت، شرافت نفس، اخلاق والا و دورى از فرو افتادن در پرتگاه رذايل نظيرى نداشت.

105 - در همين زمان كه خديجه در انديشۀ آن بود كه رسول خدا را وكيل خود در سفر كاروان تجاريى كه كالاهاى او را به همراه كالاهاى ديگر حمل مى كرد قرار دهد، ابو طالب نيز در اين مى انديشيد كه محمّد (صلی الله علیه و آله) را براى كار كردن در كاروان تجارى خديجه به وكالت از او به وى معرّفى كند تا بدين وسيله تنگدستى ساليان سخت گذشته را كه در خانۀ او سايه افكنده بود از محمّد (صلی الله علیه و آله) دور سازد.

چنين به نظر مى رسد كه خديجه در پى كسى بود كه او را براى بر دوش كشيدن بار سنگين وكالت خود شايسته مى بيند و خواستاران او وى را از يكديگر در مى ربودند. در همين زمان بود كه ابو طالب به محمّد - آن مقتدر امانتدار - توصيه كرد تا خود را براى بر عهده گرفتن تجارت خديجه عرضه كند و از بيم آن كه كسى ديگر بر او سبقت گيرد در اين كار شتاب ورزد. امّا محمّد (صلی الله علیه و آله) در اين كه خود را عرضه نمايد، ذلّتى مى ديد كه هيچ انسان بزرگ منشى به آن تن در نمى دهد و موجبات

ص: 276

اتّهامى را مشاهده مى كرد كه هيچ امانتدارى آن را نمى پذيرد. او عزّت و سربلندى يك فرد مورد تقاضا را مى خواست نه ذلّت و خوارى يك متقاضى. براى روشن شدن موضوع بهتر است گفتگويى را كه ميان اين عمو و برادرزاده اش صورت پذيرفته به خوانندگان گرامى تقديم داريم:

ابو طالب گفت: «اى پسر برادر، من مردى بى ثروت هستم و زمانه نيز بر ما سخت گرفته و سالهايى ناخوشايند ما را تحت فشار قرار داده است. نه منبع درآمدى داريم و نه تجارتى. اينك اين كاروان قبيلۀ توست كه آمادۀ روانه شدن به سوى شام است و خديجه بنت خويلد نيز در اين ميان مردانى از خاندان تو را مى فرستد تا بر روى ثروت او به تجارت بپردازند و به منافعى دست يابند. اگر نزد او مى رفتى، به خاطر آنچه از پاكى و طهارت تو به او رسيده است، تو را بر ديگران برمى گزيد، هر چند من خوش ندارم تو روانۀ شام شوى و از يهوديان بر تو بيمناكم.

امّا چاره اى از اين كار نيست».

محمّد (صلی الله علیه و آله) در پاسخ فرمود: «شايد او براى اين مقصود در پى من بفرستد».

ابو طالب نيز اظهار داشت: «مى ترسم كسى غير از تو را عهده دار كار خود سازد»(1).

در اين گفتگو مى توانيم مشاهده كنيم كه چگونه محمّد (صلی الله علیه و آله) شرف و امانت خود را حفظ مى كند و به ديگران عرضه نمى دارد تا مورد قبول يا ردّ آنان قرار گيرد؛ چه، آن كه او براستى و به حقيقت امين است امانتدارى و شرافت را دستمايه اى قرار نمى دهد تا به وسيلۀ آن تجارت كند، هر چند شرافت به جاى خود امرى مطلوب و امانتدارى نيز يكى از خويهاى شايسته است كه هيچ انسان امانتدار و شرافتمندى آن را راهى براى كسب در آمد قرار نمى دهد و هدف

ص: 277


1- - ر. ك. زرقانى، شرح المواهب اللدنيه.

از امانت و شرافت در نظر چنين كسانى هرگز اين نيست تا در نتيجه تنها در چنين راهى و براى رسيدن به چنين هدفى ابراز شود. با اين وجود، امانتدارى مى تواند ثمرات خوشى را به بار آورد، آنگونه كه هر زمين پاك و هر درخت شكوفايى ثمر مى بخشد.

گفته شده است ماجراى اين گفتگو ميان ابو طالب و برادرزاده اش به خديجه رسيد و او كه از صدق و امانت و اخلاق شايستۀ محمّد امين اطّلاع داشت امّا پيش از اين نمى دانست كه او چنين كارى را قبول خواهد كرد و خواهد خواست، او را طلبيد.

به نظر من چنين نبوده، بلكه خديجه خود به اين موضوع مى انديشيد كه محمّد (صلی الله علیه و آله) را به خدمت كاروان تجاريش در آورد و اين رغبت و تمايل او با رغبت عموى پيامبر تلاقى يافت، خواه آن كه خديجه از اين گفتگو اطّلاع داشت يا از آن بى اطّلاع بود. چنين است كه خداوند چون چيزى را بخواهد، اسباب و زمينه هاى آن فراهم مى شود و آن امر به ثمر مى نشيند.

به هر حال، خديجه در پى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرستاد و او را به حضور طلبيده به وى اظهار داشت:

«آنچه از راستگويى و امانتدارى فراوان و اخلاق شايسته است به من رسيده مرا بر آن داشته است تا در پى تو بفرستم بدان منظور كه با كاروان تجارى من روانۀ سفر شوى و من نيز دو برابر آنچه به ديگران مى دهم، به تو خواهم داد».

از خلال اين سطور به خوبى مى توان مشاهده كرد كه چگونه خديجه بدان رغبت داشت كه تجارت خود را به او بسپارد و به سبب همين رغبت در برابر آنچه به ديگران مى داد به او داد. اينك جاى اين سؤال است كه چرا خديجه اجرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را دو برابر ديگران قرار داد؟ پاسخ اين سؤال آن است كه چنين در دل او افتاده بود كه اين تجارت به بركت امانتدارى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و شجاعت و شهامت او براى ايستادن در مقابل هرگونه حرص و آزمندى سودآور خواهد بود.

شايد نيز در اينجا رغبت نهانى وجود داشت كه او را وادار مى ساخت به گونه اى

ص: 278

جز آنچه با ديگران رفتار مى كرد با او برخورد كند، رغبتى كه حقيقتى را در خود نهان ساخته بود و او از آشكار كردن آن خوددارى مى ورزيد و بعدها خود را در آن كار خيرى كه به تحقّق پيوست نشان داد.

پس از پيشنهاد خديجه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى مسافرت با كاروان تجارى او، وى به ديدار عموى دوست داشتنى خود شتافت تا او را از آنچه گذشته بود آگاه كند و به وى خبر دهد كه خديجه او را براى كار خود خواسته است. ابو طالب با شنيدن اين خبر شادمان شد و به برادرزاده گفت: «اين رزق و روزييى است كه خداوند به سوى تو روانه داشته است».

نشانه هاى نبوت در طى سفر

106 - كاروان روانه شد، در حالى كه برترين خلق خداوند در آن قرار داشت و خداوند به بركت او اين كاروان را در سايۀ عنايت خود قرار داده بود. سفر اين كاروان سفرى بى فراز و نشيب نبوده و بلكه مشقّت و سختى در آن وجود داشت، هر چند اين مشقّت و سختى فزون از توان انسان نبود. آن گونه كه قبلا نيز گفتيم، كاروان تجارى خديجه، بتنهايى، با همۀ كاروان قريش برابرى مى كرد.

اين قافله در مسير خود به بازار بصرى رسيد، همان جايى كه چندى پيش از اين، زمانى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دوازده ساله بود، با عمويش ابو طالب بدان رسيده بود.

در مقابل روايت فوق روايت ديگرى نيز وجود دارد حاكى از آن كه اين كاروان به بازار حباشه كه جايى در سرزمين تهامه بود، وارد شد. امّا روايت نخست روايتى مشهور و به صداقت نزديكتر و بلكه تنها همين روايت، صادق است. زيرا تهامه در داخل سرزمين عرب است، با آنكه اين سفر به مقصد شام صورت گرفت؛ چه اينكه كالاهايى كه در اين كاروان بود كالاهايى براى فروش به شام بود نه به اعراب.

در اين سفر ميسره غلام خديجه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را همراهى مى كرد، البتّه نه براى آن كه بر او نظارت داشته باشد؛ چه، چنين چيزى در مورد پيامبر (صلی الله علیه و آله) قابل

ص: 279

تصوّر نيست، بلكه براى آن كه در خدمت او قرار گيرد و در بستن و گشودن بار اشتران به وى كمك كند.

خروج اين كاروان از مكّه يا رسيدن آن به بازار مذكور در نيمۀ ماه ذى الحجّه بود و در اين زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيست و پنج سال داشت(1).

اين كاروان زمانى پس از برپايى بازارهاى عكاظ، ذى المجاز و مجنّه كه در ايام حج در مكّه برپا مى شد، روانه شده بود و اين اشاره دارد كه كاروان مزبور شامل كالاهايى از اين بازار كه از يمن و ديگر سرزمينهاى دور و نزديك عربى بدانجا آورده مى شد بود و اين كالاها را به سوى شام مى برد؛ چرا كه در آن زمان اين كالاها در بازارهاى مكّه فروخته مى شد تا پس از آن به شام يا يمن منتقل شود.

هنگامى كه اين كاروان به بصرى رسيد، طىّ مسير، توان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را گرفته بود و به همين سبب به زير سايۀ درختى نزديك صومعه راهبى به نام نسطورا پناه برد. اين راهب، غير از آن راهبى است كه در سفر نخست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اين منطقه با آن حضرت ملاقات كرد، زيرا، نام راهب نخست بحيرى بود و نام اين، نسطورا. علاوه بر اين از آن سفر حدود سيزده سال گذشته و در اين مدّت چه بسا آن راهب فوت كرده يا صومعۀ خود را عوض كرده بود.

در اين هنگام نسطورا با ميسره غلام خديجه كه به همراه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و در خدمت او بود ملاقات كرد و از او پرسيد: «اين مردى كه در زير سايه درخت فرود آمده كيست؟» او گفت: «اين مردى از قريش و از ساكنان حرم است». راهب گفت: «كسى جز پيامبران خدا در زير اين درخت ننشسته اند». گويا اين درخت از ديرباز محل استراحت پيامبران بوده و تنها آنان در سايۀ آن فرود مى آمده اند و ديگران از كنار آن مى گذشته و به آن اعتنايى نمى كرده اند.

برخى از سيره نويسان اين مطلب را بعيد شمرده اند؛ چرا كه، فاصلۀ زمانى

ص: 280


1- - ر. ك. عسقلانى، ابن حجر، المواهب اللدنيه، ج 1، ص 198، چاپ به همراه شرح.

زيادى ميان محمّد (صلی الله علیه و آله) و عيسى (ع) بوده و - از نظر اين گروه - يك درخت به صورت عادى نمى تواند چنين عمر درازى داشته باشد. علاوه بر اين پذيرفتنى و معقول نيست كه بگوييم درختى در كنار راهى پر از فراز و نشيب و سختيها وجود داشته، امّا در عين حال عابران در زير سايۀ آن بار نمى افكنده اند، مگر آن كه به احتمال ضعيفى گفته شود اين يكى ديگر از اختصاصات پيامبران بوده است كه ديگران از پناه گرفتن در سايۀ آن روى گردان مى شده و تنها پيامبران به سوى آن مى آمده، گويا آنان مأمور بوده اند تا به سايۀ آن پناه برند.

به دليل همين بعيد بودن تفسير فوق، اكثريّت سخن آن راهب را چنين تفسير كرده اند كه وى مى گويد: «همينك در زير سايۀ اين درخت كسى جز پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله) ننشسته است». بنابراين، او به دليل نشانه هايى كه در دست داشته است، محمّد (صلی الله علیه و آله) را پيامبر خدا مى خواند و اينگونه به وى اشاره مى كند كه او همان كسى است كه اينك در زير سايۀ درخت فرود آمده است.

ما نيز مى خواهيم به همين تفسير اخير باور داشته باشيم. زيرا هيچ دليلى وجود ندارد كه ما درخت يا خانه يا هر جاى ديگرى را منحصر به پيامبر بدانيم، بلكه اين انحصار به فرد در ويژگيهاى شخصى و در اكرام و گراميداشت پيامبر و در نشانه هايى كه در او آشكار است(1) مى باشد.

دربارۀ همين سفر گفته شده است هر زمان كه آفتاب شديدتر مى شد، ميسره

ص: 281


1- - روايت مى شود كه چون آن راهب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را ديد، به او نزديك شد، بر سر و پاى او بوسه زد و به وى گفت: «به تو ايمان آوردم و گواهى مى دهم كه تو همان كسى هستى كه خداوند در تورات از او ياد كرده است». وى چون مهر نبوّت را ديد بر آن نيز بوسه زد و گفت: «گواهى مى دهم كه تو رسول خدا و همان پيامبر امّى هستى كه عيسى به آمدنت مژده داده است». همچنين روايت مى شود كه پيامبر در اثناى تجارت با يكى از طرفهاى خود اختلاف پيدا كرد و آن مرد به آن حضرت گفت: «به لات و عزى سوگند ياد كن». امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «من به آن دو سوگند نخورده ام». آن مرد نيز گفت: «سخن حق همان است كه تو مى گويى».

دو فرشته را مى ديد، در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر شتر خود نشسته و به پيش مى رود، بر سر او سايه مى افكنند.

ما نمى توانيم اين امور خارق العاده را مشروط به آن كه باشند صحيحى كه قابل ترديد نباشد روايت شود مورد انكار قرار دهيم. امّا در سند روايت فوق جاى بحث و ترديد هست.

محمّد (صلی الله علیه و آله) مدّتى در شام ماند و كالاهاى كاروان خديجه را به فروش رساند و از محل بهاى فروش آنها، كالاهايى از شام خريد و به همراه كاروان به مكّه بازگشت.

در آن زمان مقدار سود معامله به وسيلۀ مقدار ثمنى كه براى خريد كالاهاى شام به مصرف مى رسيد، مشخص مى شد، كالاهايى كه به وسيلۀ بازرگانان ديگر در كاروانى كه به سوى يمن مى رفت بدان ديار منتقل مى گشت. پيامبر (صلی الله علیه و آله) در مدّت اقامت در شام همه كالاهايى را كه از مكّه خريدارى كرده بود، به فروش رساند و مقدار پولى كه از طريق اين فروش به دست آمده بود، دو برابر سرمايه به كار گرفته شده در كلّ كاروان تجارى خديجه بود و بدين ترتيب مى توان يافت كه سود اين تجارت برابر با اصل سرمايه بود.

چنين سودى به بركت امانتدارى محمّد (صلی الله علیه و آله) و علاقۀ او به تجارت و به بركت چيزى فراتر از اين يعنى همان بركتى حاصل شد كه بر همه كارهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرو مى باريد.

تصاحب يك گوهر

107 - ميسره غلام خديجه او را از آنچه ديده بود، نيكنفسى پيامبر، از انس خوش او، از برخورد شايسته و بزرگوارى و گذشت او و از اين كه او موقعيّت پناهگاهى براى مردم داشت، آشناى همگان بود و مردم را با يكديگر پيوند مى داد، آگاه ساخت و اين در كنار شرافتمندى اصل و نسب پيامبر و اخلاق نيكوى اجتماعى

ص: 282

و فردى او بود. شايد نيز ميسره خديجه را از آنچه در ماجراى ملاقات با آن راهب رخ داده و از توجّه خداوند به او در گرماى هوا و از اين كه به گمان او دو فرشته در هنگام شدّت گرما بر او سايه مى افكندند و بالاخره از نشانه هاى ديگرى از اين قبيل كه همه از نبوّت او حكايت داشت، آگاه ساخته بود.

علاوه بر اينها او مى ديد كه پيامبر از چه موقعيّت و منزلتى در ميان قريش برخوردار است و چگونه هركس با او مواجه مى شود محبّتى سرشار به او از خود نشان مى دهد و او محبوب ديگران و آشناى همگان است.

همۀ اين اسباب و زمينه ها اين چشم داشت را در خديجه به وجود آورد كه همسر او و مادرى براى پاكترين فرزندان از نسل پاكترين مرد باشد. او رغبت و تمايل فراوانى به اين امر يافت، با آن كه او همان زنى بود كه پس از مرگ دو شوهر قبلى خود كه از آنان صاحب فرزندانى شده بود، در ميان اشراف مكّه خواستگاران فراوانى داشت.

امّا آن پاكدامن خويشتن دار همه اين خواستگاران را - با فراوانى آنها و با رفعت مقام مادّى آنان از ديد مردم و با همه والايى نسب آنان در نگاه صاحبان اصل و نسب - نپذيرفت.

امّا او در اين جوان هاشمى محمّد (صلی الله علیه و آله) چيزهايى مى ديد كه در ديگر مردان، اعم از پير و جوان، وجود نداشت. وى به همين سبب بدان تمايل يافت كه او را تصاحب كند، بى آنكه در اين ميان عشق و جنون عاشقى و سبك خردى و ناسنجيده كارى در كار باشد، بلكه اين رغبت با اراده اى مقتدرانه و انديشه و تأمّلى شايسته در گذشته و حال و آينده همراه بود؛ چه، خديجه برتر از آن بود كه حالت عاشقان داشته باشد و علاوه بر آن، سنّ او، شرافتمندى و جايگاه و منزلت او در ميان قريش هرگز به وى اجازه نمى داد تا فريفتۀ جلوه ها و صفاتى شود كه ديگر زنان فريب خورده را مفتون خود مى ساخت.

حال بايد ديد آيا محمّد علاقه مند به ازدواج با او يا زنى ديگر جز او بود؟ آيا او هرگز با خود دربارۀ چنين مطلبى انديشيده و يا چنين وسوسه اى به دلش گذشته بود؟ هيچ دليلى كه حاكى از چنين امورى باشد ثابت نشده است. زيرا، هرگز

ص: 283

چنگال امور شهوانى و لذّت طلبى و امورى از اين نوع در قلب او فرو نرفته بود. امّا با همۀ اينها او چون تذكّر داده مى شد، به ياد چنين ضرورتى مى افتاد و بنابراين ناگزير كسى مى خواست تا اين نقش را ايفا كند.

108 - خديجه با زيركى خاصّ خود و با فطرت خويش دريافته بود كه ناگزير كسى مى بايست تا رسول خدا را تذكّرى دهد. وى خود اين مهم را عهده دار شد.

چه، زنان در اين كار از قدرتى خاص برخوردارند، هر چند چنين كارى از سوى كسى چون خديجه با نوعى روگرفتن و شرم همراه و از هرگونه پرده درى به دور بود.

بدين ترتيب، خديجه نفيسه بنت فيه را روانه ساخت تا محمّد (صلی الله علیه و آله) را متوجّه امر ازدواج سازد و آنچه را در قلب او مى گذرد به دست آورد. او نيز چنين كرد. شايسته است در اينجا سخن را به نفيسه واگذاريم:

او مى گويد: خديجه زنى با تدبير، بردبار و شريف بود و خداوند براى او خير و كرامتى خواسته بود. او در ميان قريش از اصل و نسب دارترين، شرافتمندترين و ثروتمندترين آنان بود و همه خاندان او علاقه مند آن بودند كه اگر بتوانند با او ازدواج كنند. آنان به خواستگارى او آمدند و ثروتهايى در اين راه خرج كردند. خديجه پس از آنكه محمّد (صلی الله علیه و آله) همراه كاروان تجارى او از شام بازگشت مرا براى تحقيق در وضعيّت او به سوى وى فرستاد. من به حضور محمّد (صلی الله علیه و آله) رفتم و گفتم: «اى محمّد، چه چيز تو را از ازدواج كردن بازمى دارد؟» گفت:

«چيزى در دست ندارم كه به كمك آن ازدواج كنم». من گفتم: «اگر اين مشكلت برآورده شد و به مال و جمال و شرافت و دارندگى فرا خوانده شدى، آيا پاسخ مثبت نمى دهى؟» او گفت: «آن كه چنين صفاتى برايش مى گويى كيست؟» گفتم:

«خديجه». گفت: «چگونه من مى توانم با او ازدواج كنم؟» پس من به سوى خديجه رفتم و وى را از موافقت پيامبر (صلی الله علیه و آله) آگاه ساختم. او نيز در پى بى آن حضرت فرستاد كه در فلان ساعت به اينجا بيا.

محمّد (صلی الله علیه و آله) براى ديدار با خديجه رفت و وى اين امر را با آن حضرت در

ص: 284

ميان نهاد و پس از آنكه اطمينان يافت كه به او پاسخ منفى نخواهد داد، از او خواستگارى كرده گفت: «اى پسر عمو، من به خاطر قرابتى كه با تو دارم و به خاطر نسب والايى كه تو دارى و به خاطر امانتدارى، حسن خلق و راستگويى تو، به تو تمايل يافته ام».

در پى اين پيشنهاد بزرگ منشانه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پذيرش خود را اعلام فرمود، هر چند اين پذيرش هنوز در قالب يك پيمان زناشويى در نيامده بلكه تنها نوعى خواستگارى مقدّماتى بود.

آن زن بزرگوار مسأله را ميان خود با او محدود نگه نداشت، بلكه مى بايست از اين پس دو خانواده با يكديگر ملاقات كنند، اراده ها با هم يكى شود و رغبت دو خانواده با هم توافق داشته باشد، چرا كه، ازدواج پيوند دو خانواده است و نه فقط پيوند دو شخص.

وى به همين سبب به محمّد (صلی الله علیه و آله) گفت: «به سراغ عمويت برو و به او بگوى فردا به ملاقات ما بشتاب».

فرداى آن روز ابو طالب به حضور خديجه رسيد. خديجه به وى گفت: «اى ابو طالب، نزد عمويم برو و به او بگوى تا مرا به ازدواج پسر برادرت در آورد».

ابو طالب نيز با اصل اين ازدواج و با اينكه به نوبۀ خود در پى اين كار بر آيد، موافقت كرد و گفت: «اين كار خداست».

109 - خواستگارى صورت پذيرفت و دو خانواده با يكديگر به توافق رسيدند. روز ازدواج نيز فرا رسيد و مهر اين پيوند دوازده و نيم اوقيه(1) طلا بود.

رؤساى مضر و بزرگان و اشراف مكّه براى انجام عقد گردهم آمدند. در اين مجلس وكيل خديجه، عموى او و آنكه از جانب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سخن مى گفت

ص: 285


1- - اوقيه يكى از مقياسهاى وزن است كه مقدار شرعى آن به حسب موزون تفاوت مى يابد. هر اوقيه در غير طلا و نقره مساوى 127 گرم در نقره مساوى 119 گرم و در طلا مساوى 7/5 مثقال و يا 29/75 گرم است. ر. ك. قلعه چى، محمّد رواى و قتيبى، محمّد صادق، معجم لغة الفقهاء، ص 97 - م.

ابو طالب بود. وى در آغاز به ايراد خطبه ايستاد و گفت:

«سپاس خداوندى را كه ما را از نسل ابراهيم، برجاى ماندگان اسماعيل، شاخه هاى روييده از ريشه معد و بخشى از مضر قرارداد و ما را نگاهبانان خانۀ خود و اداره كنندگان حرم خويش ساخت. براى ما خانه اى قرار داد كه به سوى آن حج مى گزارند و حرمى امن به ما ارزانى داشت و ما را بر مردم حكومت بخشيد. اينك اين برادرزاده ام محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) است كه با هيچ مردى مورد مقايسه قرار نمى گيرد، مگر آن كه بر او برترى مى يابد، هر چند از ثروت كمى برخوردار است، امّا ثروت سايه اى رو به نابودى و پديده اى در حال دگرگونى و تغيير است. محمّد، همان كه از خويشاوندى او آگاهيد، خديجه بنت خويلد را خواستگارى مى كند و براى كابين او - نقدى و مهريه - دوازده و نيم اوقيه طلا قرار مى دهد. او به خداوند سوگند در آينده ماجرايى بزرگ و موقعيّتى خطير خواهد داشت».

پس از پايان خطبه ابو طالب ورقة بن نوفل - كه به نظر مى رسد چنين اجازه اى داشت كه از طرف خديجه عهده دار عقد شود - برخاست و چنين ايراد خطبه كرد:

«سپاس خداوندى را كه ما را آنسان كه گفتى قرارداد و به آنان كه برشمردى فضيلت بخشيد و اينك ما پيشوايان و فرمانروايان عربيم. شما شايستۀ همۀ آن فضائلى هستيد كه ياد شد و اين خاندان فضل شما را انكار نمى كند. هيچ كس از مردم نيز فخر و شرف شما را منكر نمى شود. اينك ما مشتاق آنيم تا به ريسمان شما و شرافتمندى شما بپيونديم. پس اى جماعت قريش گواه باشيد كه من خديجه بنت خويلد را به ازدواج محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) در آوردم».

امّا ابو طالب به اين بسنده نكرد و دوست داشت عموى خديجه قبول اين ازدواج را اعلام كند. زيرا او بيش از ورقة بن نوفل به خديجه نزديك بود.

بنابراين، اظهار داشت: «دوست داشتم عموى خديجه نيز در اعلام اين موضع با تو شريك شود». به دنبال اين سخن، عموى خديجه، عمرو بن اسد گفت: «اى جماعت قريش، گواه باشيد كه من محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) را به ازدواج خديجه

ص: 286

بنت خويلد در آوردم».

با پايان خطبه، مهتران قريش بر اين ازدواج گواهى دادند.

از آنچه گذشت روشن مى شود كه آنكه از جانب خديجه عهده دار خطبه شد، عمويش عمرو بن اسد بود كه پسر برادرش ورقة بن نوفل نيز با او همراهى مى كرد(1).

ص: 287


1- - در اينجا دو نكته را متذكّر مى گرديم: الف - ما در بيان ميزان مهر به آنچه در خطبۀ ابو طالب آمده است استناد كرده ايم، در حالى كه در برخى كتب سيره چنين آورده اند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مهر خديجه را بيست شتر قرار داد. بنابراين ميان اين دو روايت نوعى تعارض مشاهده مى شود كه براى رفع آن و براى جمع كردن ميان دو روايت، دو طريق وجود دارد: يكى آنكه گروهى چنين ميان دو روايت جمع كرده اند كه آنچه در روايت دوّم ذكر شده، مبلغى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود به آن افزوده اند، چه، بزرگواران بر آنچه بر ايشان واجب و لازم است مى افزايند. ديگر آنكه مى توان چنين گفت كه اصل مهر همان بيست شتر بوده و مقدار طلايى كه ابو طالب در خطبه خود ذكر كرده ميزان قيمت اين شترهاست. ب - مشهور و معروف آن است كه آنكه خديجه را به ازدواج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آورد، عمويش عمرو بن اسد بود. در مقابل اين قول، گفته شده است كه برادر خديجه عمرو بن خويلد اين كار را بر عهده گرفت. امّا روايت نخست روايتى مورد اعتماد است و به غير آن توجّه نمى شود. در اين ميان آنچه ابن اسحاق گفته است مبنى بر اينكه پدر خديجه، خويلد او را به ازدواج پيامبر درآورد، قولى نادرست مى باشد؛ چه اينكه، خويلد - بنا بر آنچه ثابت و مشهور است - قبل از نبرد فجار مرده بود و علاوه بر اين، روايتى كه اين نظريّه در آن آمده، دربردارندۀ اظهاراتى است كه از نادرست بودن و جعلى بودن آن حكايت دارد؛ چه راويان اين سخن گفته اند: «پدر خديجه در اين هنگام مست بود و در همين حالت مستى با پيامبر سخن گفت و خطبه خواند و خديجه لباسى روى او انداخت و بر بدنش عطر ماليد. چون او از مستى به هوش آمد گفت: «اين لباس و اين عطر چيست؟» خديجه به او پاسخ داد: «تو مرا به ازدواج محمّد در آوردى». امّا او انكار كرد، ولى پس از آنكه محمّد را ديد، با اين ازدواج موافقت كرد». اينك جاى توجّه به اين حقيقت است كه عقل و عرف اين را نمى پذيرد كه مردى از اشراف عرب در حال مستى عقد ازدواجى را به اجرا در آورد و از سوى ديگر ممكن نيست، ابو طالب كه مردى بزرگ و مسن بود و علاوه بر آن وكالت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در اجراى صيغۀ عقد بر عهده داشت، چنين كسى را طرف خطاب خود قرار دهد.

مشهور ميان دانشمندان و صاحبان سيره و تاريخ آن است كه سنّ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در هنگام ازدواج 25 و سنّ خديجه در اين زمان چهل سال بود.

البتّه اقوال ديگرى نيز دربارۀ سنّ اين دو در زمان ازدواج وجود دارد كه هيچ كدام از آنها به مرتبۀ شهرت نرسيده است. از آن جمله، گفته مى شود سنّ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين هنگام 29، 21 يا سى سال بود و حتّى ابن جريح مى گويد رسول خدا در اين زمان 37 سال داشت.

اين اقوال هيچ كدام داراى سندى نمى باشد و آنچه بيش از همه اعتبار دارد، همان قول مشهور است مگر آنكه دليلى بر خلاف آن اقامه شود. علاوه بر اين، برخى از اين اقوال اساسا با سير حوادث تاريخى سازگارى و انسجام ندارد؛ چه اينكه، مورّخان بر اين اتّفاق نظر دارند كه ازدواج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بلافاصله پس از نبرد فجار نبوده و بلكه مدّتى پس از آن صورت پذيرفته و اين در حالى است كه اگر ازدواج رسول خدا - آنگونه كه در يكى از اين اقوال مى بينيم - در سنّ 21 سالگى باشد، بلافاصله پس از نبرد فجار خواهد بود زيرا اين نبرد در زمانى كه آن حضرت بيست سال داشت به وقوع پيوسته بود. اين تقدير كه سنّ آن حضرت در زمان ازدواج 37 سال بود نيز بسيار بعيد به نظر مى رسد، زيرا مفهوم چنين سخنى آن خواهد بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تا سنّ 37 سالگى در رهبانيت مى زيست. علاوه بر اين، همۀ دختران پيامبر (صلی الله علیه و آله) قبل از هجرت ازدواج كردند و حتّى برخى از آنان پس از ازدواج نخست، در همين دوران طلاق گرفتند و دوباره نيز همسر گرفتند.

اين در حالى است كه اگر ازدواج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در سن 37 سالگى مى بود، همه دختران او قبل از هجرت به سن بلوغ نرسيده بودند، بويژه آنكه نخستين فرزندان آن حضرت از خديجه دختر نبودند، بلكه اوّلين فرزند قاسم بود كه كنيه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز از همين جا گرفته شد. سپس فرزند ديگرى به نام طيّب به دنيا آمد و در پى او نوبت به دختران رسيد.

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه سياق وقايع تاريخ با همان قول مشهور

ص: 288

سازگارى و انسجام مى يابد و همين قول نيز قولى مستند و اقوال جز آن فاقد هرگونه سند است.

امّا دربارۀ سنّ خديجه در هنگام اين ازدواج، قول مشهور همان چهل سال مى باشد، هر چند اقوال ديگرى مبنى بر 35 و 25 سال نيز وجود دارد، امّا اين دو قول اخير از هيچ سند و مدركى برخوردار نيست. از ديگر سوى، تاريخ پيوسته بر آنچه مشهور است و سندى نيز دارد اعتماد و بدان استناد مى كند. با اين وصف هيچ اختلافى ميان سيره نويسان در اين امر وجود ندارد كه سنّ آن بزرگ كه خداوند او را جزايى نيكو دهد در اين هنگام چهل سال بود و هر قولى كه جز اين را اثبات كند، سخنى بى اساس است كه سيره نويسان و محقّقان آن را تأييد نمى كنند.

ما نيز از آن كسانى نيستيم كه مشتاق نوآورى و ابراز عقايد تازه باشيم. زيرا، اگر چه در برخى از علوم نوآورى و ابراز عقايدى نامأنوس كارى رواست، امّا در تاريخ هرگز چنين چيزى مجاز دانسته نمى شود، چرا كه در تاريخ در پى عقايد نامأنوس رفتن انكار حقايقى مشهور و پذيرش چيزهايى مخالف مشهور و فاقد سند است.

حقايق در تاريخ همان امورى است كه شهرت يافته است و آنچه جز آن باشد، پذيرفته نمى شود، مگر آنكه دلايل استوارى وجود داشته باشد كه عقيدۀ مشهور را مورد تكذيب قرار دهد و حقايقى ديگر را كه مشهور از آن سخن نگفته اند، به اثبات برساند. خداوند خود به حقيقت امور آگاه است.

خداوند او را بى نياز ساخت

110 - محمّد (صلی الله علیه و آله) يتيم ديده به جهان گشود و به يتيمى نيز بزرگ شد. امّا خداوند آن گاه كه مشيّتش اقتضا كرد توانگرى و آسايش حاصل از كار را به او بخشيد و زندگى سخت او را تأمين كرد و بدين ترتيب، او به چراندن گوسفندان و تدبير تجارت پرداخت. پس از آن نيز خداوند در روزى او گشايشى فراهم آورد و همسرى با وفا و مورد پسند به او داد. بدين سان خداوند انسانيّت رسول خود را

ص: 289

تكميل كرد و مادر بودن و همسر بودن را براى خديجه به كمال رساند و هر دو براى زندگى همدست شدند و هر يك از آنان، با آنچه ديگرى داشت كاستى خود را تكميل كرد. همسر، زنى شريف و ثروتمند بود و شوهر نيز مردى كامل، اهل كار و تلاش، قوى و امانتدار. اينگونه بود كه خداوند با امانتدارى محمّد خديجه را براى پيش بردن تجارت خود از ديگران بى نياز ساخت. او با مردى خود، سرپرستى اين زن را عهده دار شد و آن زن نيز با اعتماد به حسن نيّت و پاكى طينت اين مرد، مال و ثروت خود را در راه خير و فزون شدن قرار داد.

او از اين پيش، با دريافت مزدى دو برابر كه خديجه نيز با ميل بدان راضى بود، سرمايه هاى او را در تجارت به كار مى گرفت و به بركت مداخلۀ او اين سرمايه ها سودى چند برابر آنچه ديگران به دست مى آوردند، به بار مى آورد. او بنده اى شكرگزار بود و اگر به همين ترتيب روى سرمايه هاى خديجه و ديگران كار مى كرد خداوند سرچشمه هاى رزق و روزى را بر او فرو مى باريد و اگر او در پى ثروت و جلوه هاى اين جهان مادّى مى بود، اينك جوانى و ثروت را در كنار هم به دست مى آورد.

امّا او چنين مصلحت ديد كه بدون دريافت هيچ سودى و مزدى بر روى سرمايۀ خديجه كار كند و بدون دريافت بهايى براى كار خود ثروت و سرمايۀ او را دو چندان سازد. وى چنين مصلحت ديده بود كه خديجه، به سبب پاكى اصل و نسب و شرافتى كه خود داشت، مادرى براى فرزندان او باشد.

او براى پروراندن نطفۀ خويش كاملترين زن قريش و پرمايه ترين آنان در كرامت و بزرگوارى را برگزيد كه البتّه، خداوند چنين زنى را براى او انتخاب كرد تا در سختى و گرفتارى همدمى براى او باشد و در آن هنگام كه بلا فزونى مى گيرد و گرفتارى سنگينتر مى شود، مخالفان او را در فشار و تنگنا قرار مى دهند و او دوست نمى دارد تا به بدى با آنان پاسخ گويد، با كلمات خوش خود و با مهربانى و محبّت با او ابراز همدردى نمايد. او در چنين زمانى كه به زودى فرا مى رسيد نيازمند كسى بود تا در

ص: 290

سايۀ مهر و محبّت او پناه برد، آنچنان كه به آن نياز داشت كه كسى از او دفاع كند.

اگر در گذشتۀ تاريخ زن نوح و همسر لوط از يارى اين دو پيامبر صالح سرباز زده بودند، امّا همسر رسول خدا محمّد (صلی الله علیه و آله) با كردار خود مقام و منزلت زنان را بالا برد؛ چه، او زنى پرگذشت و سخاوتمند، همدرد و آرامش بخش، مهربان و پرمحبّت و فرزندآور بود و در سايۀ اين امتيازات بود كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) با قريش، با همه كينه و جفاكارى و سرسختى خاصّ خود، برخورد مى كرد، امّا چون به خانه مى آمد، در آنجا آرامش و آسايش و امنيّت مى يافت.

اگر محمّد (صلی الله علیه و آله) در آغاز حيات خود و در دوران نيازمندى عطوفت مادر پرمهر خود را از دست داده بود، امّا خداوند با دادن خديجه به آن حضرت اين كاستى را جبران ساخت؛ چه او هم همسر بود، هم مادر و هم دوست و شريك زندگى.

111 - خداوند آن يتيم بزرگوار را بى نياز ساخت. او نيازمند و گرفتار بود، امّا ثروتمند و بى نياز شد. امّا آيا طغيان ورزيد و خود را از رحمت خداوند بى نياز دانست؟ آيا به بازى و لهو سرگرم شد؟ آيا زندگى دنيا را وسيله اى براى بازى و خوشى و سرمستى قرار داد؟ آيا به فزون طلبى و زياده جويى روى آورد؟ نه، هيچ چيز از اين قبيل نبود. چه اين كه، تنها كسى چنين مى كند كه ثروت را هدف خود قرار داده است، نه آن كه آن را راهى به سوى خير و سعادت و هميارى با ديگر انسانها قرار دهد.

محمّد (صلی الله علیه و آله) كسى نبود كه مال و ثروت را هدفى قرار دهد و در پى بى آن باشد و يا آن را آرمانى قرار دهد كه پيوسته در انتظارش باشد. او هرگز فزون طلبى را نمى خواست و در هيچ مرحله اى از مراحل زندگى خويش با اين واژه آشنا نشد.

او ثروت را به عنوان وسيله اى در اختيار گرفت تا با آن به كارهاى خير بپردازد و نيكوكارى كند. او يتيمان و بى پناهان را خوراك مى داد، آنان را در مقابل سختيهاى روزگار يارى مى رساند، هيچ نيازمند كمكى را نمى يافت مگر اين كه به وى كمك مى كرد، هيچ تنگدستى را نمى ديد مگر آن كه نياز او را برآورد مى ساخت،

ص: 291

هيچ گرسنه اى را نمى يافت مگر آن كه او را سير مى كرد و هيچ يتيمى كه گرد غربت بر صورتش نشسته نمى ديد مگر آن كه او را سربلند مى ساخت. وى پيوسته در جستجوى كاستيها و نيازهاى ديگران بود تا اين شكاف را پر كند.

او در پيرامون خود نگريست و سرپرست و دوستدار خود ابو طالب را در گرفتارى و تنگدستى ديد. پس نزد عمويش عبّاس كه مردى ثروتمند بود رفت و گفت: «بيا تا هر يك از ما يكى از فرزندان ابو طالب را بر عهده گيريم تا گرفتاريهاى او كمتر گردد». بدين ترتيب، آن دو به حضور ابو طالب رفتند، اين پيشنهاد را به او عرضه داشتند. وى نيز در پاسخ گفت: «عقيل را براى من بگذاريد و هر كدام را مى خواهيد برداريد». پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) على را و عبّاس جعفر را بر عهده گرفت و بدينسان، على فرزند رسول خدا شد كه در مكتب نبوّت پرورش يافت.

هركس در پيرامون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود، از يارى و بركت و از برخورد خوش او بهره مند شد، گويا او بر اموال خديجه تسلّط يافته بود تا ثمرات اين اموال را در راه خير پخش كند، خيرات و بركاتش همگان را در برگيرد و فضل و بخشش او بيش از پيش شود.

در زمانى كه قريش هم از طريق معامله و هم از طريق ربا به كسب در آمد مى پرداخت و يكى را شبيه ديگرى مى دانست و چنين مى گفت كه «خريدوفروش همانند رباست»، محمّد (صلی الله علیه و آله) تنها از طريق خريدوفروش حلال به كسب درآمد مى پرداخت و حاضر به كسب درآمد از طريق حرام نبود. او در كنار اين امر، گرفتاران و درماندگان را از كمك و امداد خويش برخوردار مى ساخت و روشن است كه چنين كسبى پردرآمد و پربركت خواهد بود.

در اينجا ممكن است اين سؤال مطرح شود كه چرا زندگى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از تنگدستى شروع شد و به چنين ثروتى رسيد؟

پاسخ چنين سؤالى آن خواهد بود كه در زندگى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبل از بعثت، در گرفتارى و گشايش، در دوران ناخوشاينديها و دوران خوشيها، در سختى و

ص: 292

در آسايش نمونه اى از انسانيّت كامل بود. چه، نه فقر او را در خاك مسكنت نشاند و نه تنگدستى او را ذليل و خوار ساخت. بلكه وى با عزّت و صبورى پايدارى كرد، با كرامت و بزرگوارى قناعت ورزيد، براى كسب رزق و روزى خود جدّيّت كرد و كوشيد تا با نيروى كار و تلاش از تنگناى فقر بيرون رود و با غناى نفس و صفاى دل از سختيهاى زندگى برهد. او مردى فقير، امّا فقيرى با عزّت نفس و كرامت و اهل كار و كسب درآمد حلال بود. وى به همين سبب در دوران فقر و تنگدستى خويش هرگز نگفت كه «پروردگارم مرا خوار ساخته است». او با ضعيفان زيست و ضعف و احساس آنان را درك كرد و هرگز در پى آرزوها و آرمانهاى دروغين ندويد.

پس از اين دوران، خداوند او را به وسيلۀ دارايى و ثروت مورد آزمايش قرار داد و او در اين دوره نيز سپاسگزارى بود كه خير و بركت را بر ديگران فرو مى باريد و از حق مال و ثروت، هم در نحوۀ كسب و هم در نحوۀ مصرف آن آگاهى داشت و بدين ترتيب، جز از حلال درآمدى كسب نمى كرد و جز در راه حلال به مصرف نمى رساند. او در كسب درآمد و ثروت و در مصرف آن براى ديگران سودمند بود؛ چه، هم در آمد او از حلال بود و هم مصرف آن در كارهاى حلال و روا.

از ديدگاه اجتماعى نيز ثابت شده است كه كسب حلال آن است كه به گونه اى منفعت عمومى در آن وجود داشته باشد. به عنوان مثال، كشاورزى كارى حلال است، زيرا در طىّ اين كار و از طريق كشت و زرع و ميوه هايى كه از زمين گرفته مى شود، خوراك و پوشاك براى مردم فراهم مى آيد. كار كردن با نيروى بازو نيز كسبى حلال است، زيرا از طريق صنعتها و فنونى كه در آن نيروى بازو به كار گرفته مى شود، منافعى عمومى به وجود مى آيد. تجارت نيز نمونۀ ديگرى از كار حلال است، زيرا از طريق آن، كالاهايى از ديگر سرزمينها براى مردم آورده مى شود كه عادة مردم به آن سرزمينها سفر نمى كنند و علاوه بر اين، اين كار وسيله اى است براى توزيع خيرات و بركات زمين بر همۀ مردم به گونه اى كه هيچ سرزمينى از اين نعمتها بى بهره نمى ماند و در هيچ سرزمينى نيز كسى به دليل برخوردارى فراوان از

ص: 293

نعمتهاى مادّى طغيان پيشه نمى كند.

نكتۀ اخير آن كه، محمّد بن عبد اللّه در زندگى انسانى خود قبل از بعثت الگويى والا از يك فقير شكيبا كه على رغم فقر از كار و تلاش فروگذار نمى كند و نيز الگويى والا از يك غنى سپاسگزار كه در دوران ثروتمندى همانند تهيدستان و ضعيفان زيست ارائه كرد. چه، او در هر دو حالت از غناى نفس برخوردار بود.

112 - پس از آن كه وسايل زندگى براى محمّد (صلی الله علیه و آله) فراهم گرديد، او به لذّتها روى نياورد تا عسل آن را بچشد و چيزى از آن به خود اختصاص دهد، بلكه به غير حلال و امور ناپسندى كه با مروّت و مكارم اخلاقى منافات دارد بى رغبت بود. البتّه زهد و بى رغبتى او زهد و بى رغبتى انسانى محروم و زهدى برخاسته از حرمان نبود، چه او در پى نعمتهاى پاك الهى مى رفت و براى كسب آن كار و تلاش مى كرد امّا هرگز به دست آوردن آنها را آرمانى براى خود نمى دانست، چه، چنين چيزى انسان را در پى شهوات روانه مى سازد.

در اينجا نكتۀ ديگرى نيز وجود دارد و آن اينكه، او مال و ثروت را بى مقدار مى دانست و براى آن ارجى قائل نبود مگر به همان اندازه كه وى را براى رسيدن به مكارم اخلاق و سود رساندن به آدميزادگان يارى مى داد. سودى كه او به مردم مى رساند، دورى از همه توهّمات و پندارهاى جاهلى و كينه ها و اختلافات رايج در جاهليّت بود.

وى در ميان همه آسايش زندگى - بى آنكه رفاه طلبى در كار باشد - با دورى گزيدن از بت پرستى و آنچه بدان مربوط است و با پشت كردن به آنها و بى آنكه تسليم اين توهّم شود كه اين بتها مى توانند تأثيرى در انسان داشته باشند، به مطالعه و تفكّر در هستى و آنچه و آنكه در آن است و به تأمّل در اسرار هستى كه در وراى اين عالم قرار دارد پرداخت.

او هرگز در مقابل بتى سجده نكرد و هيچ انديشۀ بدى او را اغوا نكرد بلكه او پيوسته مردى پاك، فروتن و امانتدار بود.

ص: 294

او از بدنى قوى برخوردار بود و اندامى سست نداشت. وى با قويترين يلان مكّه در مى آويخت و بى آنكه به او صدمه اى برساند او را شكست مى داد. با وجود اين قدرت بدنى در دوران قبل از بعثت، از وى سراغ نداريم كه به كسى ستمى يا تجاوزى روا داشته باشد. او هرگز دست به سوى كسى دراز نكرد تا به او آسيبى رساند. هيچ كس سراغ ندارد كه وى در كينه و دشمنى با كسى داخل شده باشد؛ چه اينكه، اين كار در شأن او نبود و وى هرگز سرمستى نمى كرد، تكبّر نمى ورزيد و طغيان پيشه نمى كرد.

اگر در مورد موسى كه انسانى قوى بود چنين آمده است كه يكى از مصريان را كه به فردى از بنى اسرائيل ستم روا داشته، به جرم ستم ورزيدن بر يكى از افراد گروه او و بى آنكه ستمى كرده باشد، او را به قتل رساند؛ امّا در مورد محمّد (صلی الله علیه و آله) چنين نقلى نشده است كه وى هيچ كس را، خواه از دوستان و خواه از دشمنان، مورد آزار قرار داده باشد. البتّه هر يك از اين دو پيامبر داراى فضيلتند، امّا خداوند برخى از پيامبران را بر برخى ديگر فضيلت مى دهد.

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه قدرت بدنى پيامبر (صلی الله علیه و آله) عليه هيچ كس به كار گرفته نمى شد، بلكه نيروى او براى خداوند و در خدمت انسانيّت و در مرحلۀ بعد در خدمت خاندانش بود، بى آنكه با استفاده از اين نيرو كسى را مورد ستم و تجاوز قرار دهد.

تجديد بناى كعبه

113 - همان گونه كه پيش از اين يادآور شديم، هيچ كارى همگانى كه ذاتا مشتمل بر خير و نيكى و براى مردم نيز مايۀ خير باشد وجود نداشت مگر آن كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) با دارايى و با تلاش خود در آن مشاركت مى جست.

از ديگر سوى، نوعى رابطۀ گسست ناپذير و سست ناشدنى، كه پيوسته زمان به زمان در حال تجديد و نو شدن بود، ميان قريش و بلكه عموم اعراب وجود

ص: 295

داشت كه آنان را به يكديگر پيوند مى داد.

اين رابطه بر دو عنصر استوار شده بود:

يكى كعبۀ مكرّمه بود كه پدر پيامبران و خليل خداوند، ابراهيم آن را بنا كرد، خانه اى كه نخستين خانه بود كه براى مردم ساخته مى شد، مردم برگرد آن طواف حج مى كردند و در آن مناسكى ويژه را به جاى مى آوردند.

ديگرى عقيدۀ آنان به اين حقيقت بود كه خداوند آفريدگار آسمانها و زمين است.

اعراب به شدّت مراقب اين رابطه بودند و هرگز به آن پشت نمى كردند و آن را از هم نمى گسستند و قريش در اين ميان ويژگى ديگرى داشت؛ چه، آنان عزّت خويش را كه مايۀ سربلندى آنان مى شد و شرف خويش را كه در مقابله همۀ اعراب بدان مباهات مى ورزيدند در همين رابطه مى ديدند و براى آنان همين بسنده بود كه اعراب در همه جا جز سرزمين آنان به جنگ و نبرد مى پرداختند، امّا چون بدانجا مى آمدند، در حرم امن الهى قرار مى گرفتند، آنسان كه خداوند نيز بر آنان منّت نهاده، چنين فرمود: «آيا آنان نديدند كه ما سرزمين آنان را حرمى امن قرار داديم با آنكه مردم از سرزمينهاى اطراف آن ربوده مى شدند و امنيّتى نداشتند؟ آيا آنان به باطل ايمان مى آورند و به نعمت خداوند كفر مى ورزند؟»(1).

در اين ميان خرابيى بر بناى كعبه عارض شده بود و قريش قصد آن داشت تا به تجديد بناى آن بپردازد. اين رخداد ده سال پس از ازدواج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با خديجه و در زمانى كه آن حضرت 35 سال سنّ داشت و مردى كامل شده بود، به وقوع پيوست و آن گونه كه برخى از راويان بدون استناد به هيچ سند صحيحى مدّعى آن شده اند در دوران قبل از ازدواج آن حضرت نبود.

بدين ترتيب با توجّه به اين كه بعثت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در سنّ چهل سالگى

ص: 296


1- - عنكبوت/ 67.

صورت گرفت و در زمان تجديد بناى كعبه آن حضرت 35 سال سنّ داشت، تجديد بناى كعبه پنج سال قبل از بعثت بود.

بنا بود تجديد بناى كعبه با توجّه به همان وضعيّتى صورت پذيرد كه ابراهيم آن را بدان گونه بنا كرده بود. قريش آمادۀ اين كار شد و تصميم بر آن گرفت كه براى اين امر جز مال حلال و پيراسته از هرگونه ناپاكى مورد مصرف قرار نگيرد و كار كردن براى اين مهم تنها با نيّتهاى خالص و پاك باشد.

ابن كثير در اين باره مى گويد:

«كعبۀ مشرّفه پناهگاه و مأواى قريش در مقابل هجوم ديگران و مايۀ شرافت آنان بود. به همين سبب، آنان چون از ويران شدن خانه بيمناك شده بودند، تصميم داشتند آن را تجديد بنا كنند. در هنگامى كه آنان قصد شروع تجديد بناى كعبه را داشتند، يكى از بزرگان بنى مخزوم به مردم گفت: «اى جماعت قريش، در بناى اين خانه هيچ چيز از درآمد خود مگر آن كه حلال است قرار ندهيد. پس نه مهر هيچ زن بدكار و نه سود بيع ربا و نه مظلمۀ كسى از مردم در سرمايۀ تجديد بناى اين خانه قرار نمى گيرد(1).

بناى اوّليّۀ كعبه

114 - اين وضعيّت و اين سير تاريخى از ميزان تأثيرپذيرى قريش از كعبه و احترام آنان به اين خانه حكايت دارد و نيز گوياى اين حقيقت است كه كعبۀ مشرّفه با ارتباطى كه با ابراهيم داشت ريسمان اتّصال قريش با ابراهيم را برقرار مى ساخت و اين به نوبۀ خود، نوعى وجدان زنده را در آنان به وجود مى آورد و همين وجدان زنده بذرى بود كه مدّتى بعد درخت ايمان و توحيد از آن روييد.

اين اهميّت قابل توجّه كعبه، ما را بدان فرا مى خواند كه به زندگى و دوران ابراهيم خليل بازگرديم تا ببينيم بناى اوّليّۀ خانه چگونه بود تا پس از آن به سير وقايع

ص: 297


1- - ر. ك. ابن كثير، اسماعيل، البداية و النهاية، ج 2، ص 301.

بعدى پيرامون اين خانه بپردازيم.

بنا بر مشهور ابراهيم نخستين كسى است كه خانۀ كعبه را بنا كرد و در هيچ سند تاريخى درستى نيامده است كه اين خانه قبل از زمان ابراهيم بنا شده باشد. ابن كثير در اين باره مى گويد:

«در هيچ خبر صحيحى از معصومى نيامده كه اين خانه قبل از ابراهيم بنا شده است. كسانى نيز كه به كلمه «مكان البيت»(1) براى اثبات اين مدّعا كه خانه از پيش بنا شده بود استدلال كرده اند، اين كلمه نه در چنين معنايى ظهور دارد و نه بر چنين مدّعايى دلالت مى كند. زيرا مراد از «مكان البيت» در اينجا همان مكانى است كه در علم الهى، مشخّص و در تقدير او، مقرّر و در نزد همه پيامبران از آدم تا ابراهيم مورد احترام و تعظيم بود.

پيش از اين يادآور شديم كه رواياتى دال بر اين وجود دارد كه آدم گنبدى بر اين نقطه بنا كرد و فرشتگان به وى گفتند: «ما پيش از تو اين خانه را طواف كرديم. نيز رواياتى دال بر اين كه كشتى نوح چهل روز پيرامون آن چرخيد و رواياتى ديگر از اين قبيل وجود دارد امّا همۀ اين روايات از «اسرائيليات» است و از اين پيش يادآور شديم كه اين روايات را نه مى توان رد كرد و نه مى توان پذيرفت»(2).

ابن كثير، در ادامه به اين نتيجه مى رسد كه تاريخ اسلامى هيچ بنيانگذارى براى كعبه قبل از ابراهيم نمى شناسد.

اينك ما نيز در همان حد كه ابن كثير توقّف كرده توقّف مى كنيم و در پى توهّمات يا افسانه هايى كه گواهى بر تأييد آن در تاريخ صحيح وجود ندارد و هيچ مؤيّدى بر آن در كتب دينى صحيح و ثابت شده موجود نيست، نمى رويم و در وادى گمان و وهم پرسه نمى زنيم كه «گمان هيچ، از حق بى نياز نمى كند و بيانگر آن

ص: 298


1- - اشاره به آيه 26 سوره حج كه به عقيدۀ استدلال كنندگان به مفهوم اين آيه جايگاه بيت الله پيش از زمان ابراهيم آماده و معيّن بوده است. م.
2- - ر. ك. البداية و النهاية، ج 1، ص 163. م.

نمى شود»(1).

البتّه به اين نكته نيز بايد توجّه داشت، آنسان كه يادآور شده ايم، مكان آن خانه قبل از بنيانگذارى آن، در تواريخ گذشته مكانى آشنا و در تاريخ گذشتگان مورد تقديس بوده است. ابن كثير نيز همين مطلب را مورد تأكيد قرار مى دهد و مى گويد:

«مكان كعبه قبل از آن كه از سوى ابراهيم بنا شود مكانى مورد توجّه و در همۀ عصرها و همۀ زمانها مكانى مقدّس بوده است»(2).

اين، سخنى حق است؛ چه، قرآن كريم نيز بدين اشاره دارد كه اين خانه قبل از آن كه ابراهيم آن را بنا كند، داراى مكانى مشخّص بود: آنجا كه خداوند مى فرمايد: «آن هنگام كه ما جايگاه آن خانه را براى ابراهيم مهيّا ساختيم»(3) كلمه «بوّأنا» كه در آيه آمده است، اشاره به آن دارد كه خداوند از قبل براى اين خانه جايگاهى تقدير كرده بود و چون زمان بناى آن رسيد، ابراهيم را بدانجا رهنمون ساخت.

اينك كه ما نيز به همان نتيجه اى رسيديم كه ابن كثير و ديگران بدان رسيده اند، مبنى بر اينكه مكان كعبه قبل از برپايى آن، مورد توجّه و مقدّس بود، اين گمان در ما قوّت مى يابد كه ممكن است قبل از بناى كعبه نوعى بناى ديگر پيرامون آن نقطۀ مقدّس ساخته شده بوده است تا مورد توجّه و مراقبت قرار گيرد و از گم شدن مصون بماند. امّا اينكه چه كسانى آن بناى قديم را ساخته بودند و چه كرده بودند، اين نكته اى است كه در تاريخ به سكوت برگزار شده و براى ما نيز بحث دربارۀ آن، بى آنكه هيچ كتابى از معصومى در اين مورد و يا هيچ سند تاريخيى در دست داشته باشيم، تيرى در تاريكى افكندن است و مهار گمان و وهم را در آنجا كه نبايد رها كردن.

ص: 299


1- - يونس/ 36 و نجم/ 28.
2- - ر. ك. البداية و النهاية، ج 2، ص 298. م.
3- - حج/ 26.

شايد فزون طلبى در دانش ما را به طرح اين سؤال بكشاند كه آيا در مقايسه ميان مسجد الاقصى و بيت اللّه الحرام كدام يك كهنتر است. پاسخ چنين سؤالى آن خواهد بود كه قدر مسلّم، آن كه كعبه را بنيان نهاد ابراهيم بود. ولى در مورد بيت المقدّس گفته شده يعقوب يعنى نوۀ ابراهيم آن را بنا كرد و همچنين گفته شده است كه پس از آن بنا شد. علاوه بر اين در حديث صحيح از ابو ذر (ره) رسيده است كه:

گفتم: «اى رسول خدا، اوّلين مسجدى كه بنا شده كدام است؟» فرمود:

«مسجد الحرام». گفتم: «و پس از آن؟» فرمود: «مسجد الاقصى».

دربارۀ اين خانه بايد چنين تصوّر كرد كه پس از آن كه كعبه از سوى ابراهيم بنا شد، اصلاحات فراوانى در آن به عمل آمد؛ چه، بنايى كه ابراهيم برپا كرد، بنايى نبود كه در طول بيش از هزار سال ويرانى ناپذير برجاى بماند. زيرا اين خانه همانند اهرام مصر نبود كه فرعون با غصب و به كارگيرى همه نيروها و همه مردم آن را بنا كرد، بلكه اين خانه را ابراهيم خليل به همراه فرزندش اسماعيل بالا برد، بى آنكه در طى اين كار سر سوزنى از مال ديگران غصب شود و يا زور بازوى هيچ انسان ديگرى بناحق به كار گرفته شود.

تجديد بنا از سوى قريش

115 - قريش با عزمى استوار و راستين و حتّى مى توان گفت: با عزمى پاك و بى ريا، به كمك تلاش فرزندان خود و اموال پاك و ناآلودۀ خويش كه هيچ ناپاكيى در آن نبود، آمادۀ تجديد بناى كعبه شد. در آن اموال، نه خونبهايى بناحق گرفته شده، نه ربا و نه مهر زنان بدكاره وجود داشت.

فرزندان قريش بى آنكه با يكديگر به نزاع و خصومت بپردازند و بى آنكه سستى از خود نشان دهند، وارد صحنۀ چنين كارى شدند و خود را براى كارى آماده كردند كه هر چند در مقايسه با ساختمانهاى برافراشته بر ستونهاى ارم و كاخهاى در زمين استوار فرعونها حجم چندانى نداشت امّا در باطن و محتوا كارى بس بزرگ و

ص: 300

دشوار به شمار مى رفت؛ چه اين خانه مقدّس ترين بنايى بود كه آدميزادگان مى ساختند و مردمان شهر و روستا بپامى كردند. زيرا اين كعبه بود، «نخستين خانه اى بود مبارك كه براى مردم برپا مى شد»(1).

قريشيان ناگزير بودند قبل از بناى مجدّد كعبه باقيمانده هاى آن را خراب كنند.

چنين به نظر مى رسد كه گذشت زمانهاى طولانى بر آن بنا و سنگهاى آن باعث شده بود تا برخى از جانوران در نزديك آن زندگى كنند. در خبر آمده است كه مردم چون خواستند به خانه نزديك شوند به گمان خود، مارى را ديدند كه خانه را در ميان گرفته و سر روى دم گذاشته است. آنان بشدّت از آن مار ترسيدند و اين بيم به خاطرشان رسيد كه ممكن است به سبب اين اقدام خود به هلاكت و بلا گرفتار شده باشند. مردم بدين سبب نگران و درمانده شدند و هيچ كس گام پيش نمى نهاد و بدين ترتيب كار روى دست آنها ماند و ماجرا بر ايشان مشتبه گشت. چون چنين شد، آنان گمان كردند كه اين رخداد به خاطر گناهكارى ايشان در هنگام بناى خانه رخ داده يا مال و ثروتشان حلال نيست، يا در كارى كه انجام داده اند ناپاكى و ناخالصى بوده و يا آن كه در دلها مشكلى است.

در اين هنگام بود كه مغيره مخزومى برخاست و چنين بديشان اندرز داد كه حسد نورزند، با يكديگر مشاجره نكنند و كار را با هم تقسيم نمايند و از نو عزم خود را جزم كنند.

در البداية و النهاية ابن كثير آمده است كه:

«چون ديگر بار عزم آن كار كردند، آن مار رفت و از ديدگان آنها غايب شد و آنان چنين فكر كردند كه اين ماجرا از سوى خداوند و براى اندرز گرفتن ايشان بوده است»(2).

اگر خبر فوق صحّت داشته باشد بايد آن را چنين تصوير كنيم كه مارى در

ص: 301


1- - آل عمران/ 96.
2- - البداية و النهاية، ج 2، ص 300. - م.

گوشۀ يكى از سنگهاى كعبه خزيده بود كه ممكن است خداوند راه آن را بدان سوى قرار داده بود، نه آنكه آن را از آسمان فرود بفرستد. بلكه خداوند مارى را از نقطه اى ديگر بدان نقطه راه سپر كرده بود تا مردم بترسند و در هنگام بناى كعبه دل از ناپاكيهاى جاهليّت بشويند؛ چه، اين خانۀ خداوند بود كه ابراهيم آن را به فرمان وى بنيان گذاشت و بنابراين چنين خانه اى لزوما مى بايست كسانى كه در آن مشغول كارند حدّ اقل در هنگام اشتغال به اين كار پاك و مطهّر باشند. در عمل نيز در پى مشاهدۀ اين مار، آنان خود و اموال خود را پاك كردند و آنگاه بناى كعبه را عهده دار شدند.

«سپس قريش خانه را به چهار بخش تقسيم كرد: جانبى كه در كعبه آنجاست، به بنى عبد مناف و بنى زهره تعلّق گرفت؛ ميان ركن يمانى و ركن حجر الاسود در اختيار بنى مخزوم قرار گرفت كه تيره هايى از قريش نيز به آنان پيوسته بودند؛ جانب مقابل در كعبه از آن بنى جمع و بنى سهم شد و بالاخره جانب حطيم كه حجر اسماعيل در آن قرار دارد، به بنى عبد الدار بن قصى، بنى اسد بن عبد العزّى و بنى عدى بن كعب تعلّق يافت»(1).

پس از اين تقسيم و پس از آن كه همه به اين تقسيم تن در دادند و بدان خشنود شدند، لازم بود در مرحلۀ نخست باقيمانده هاى خانه خراب و پس از آن تجديد بنا آغاز شود. امّا هيبتى كه كعبه در دلهاى آنان داشت و نيز عجز آن مردم از درك پاسخ اين سؤال كه آيا اين كار ارادۀ خداوند پروردگار و حامى خانه بود يا اين خواسته ها و هوسهاى آنان بود كه ايشان را به چنين كارى وادار مى كرد، از خراب كردن باقيمانده هاى كعبه ترس داشتند.

در پى اين ترديد و درنگ وليد مخزومى پيش آمد، كلنگى برداشت و در حالى كه مى گفت: «پروردگارا جز ارادۀ خير نداريم». خطاب به مردم چنين اظهار داشت كه من بر شما پيشگام شدم. وى سپس، قسمتى از دو ركن حجر الاسود و يمانى را

ص: 302


1- - همان. ص 303. - م.

كه سهميّۀ بنى مخزوم بود خراب كرد. امّا با اين وجود مسئولان ديگر بخشها براى خراب كردن قسمت خود گام به پيش ننهادند.

فرداى آن روز وليد مصمّم شد تا كارى را كه آغاز كرده است با كلنگ خود به پايان برساند و بدين ترتيب، مردم نيز همراه با او در كار خراب كردن قسمتهاى خود شريك شدند و به اين كار ادامه دادند تا وقتى كه پايه هاى بنايى را كه ابراهيم نهاده بود، ديدند.

مقتضاى فطرتى كه هيچ پيامبرى به آبيارى آن نيامده آن است كه در چنين زمينى توهّمات فراوانى جريان يابد و روايات گوناگونى پيرامون اين اوهام نقل شود كه ما از همه آنها روى بر مى تابيم و به ذكر آنها نمى پردازيم.

116 - مردم پس از اين مرحله، به بنا كردن خانه پرداختند. چنين به نظر مى رسد كه در كار نقشه پردازى و بناى اين خانه مردى قبطى به نام با قوم به آنان كمك كرد. او كه يكى از موالى بنى اميّه بود، همان كسى است كه نقشۀ خانه كعبه را طرح كرد.

هر يك از گروههاى چهارگانه به تكميل بناى بخش خود پرداخت و در اين ميان، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز با كار كردن در كنار عمويش عباس بن عبد المطّلب در اين امر شركت داشت. بخارى و مسلم در اين مورد از جابر روايت كرده اند كه گفت: «به هنگام بناى كعبه پيامبر و عبّاس به كار حمل سنگها پرداختند».

هدف ما از آوردن اين حديث صحيح بيان اين حقيقت است كه محمّد در حالى كه در عنفوان جوانى بود، در شرافتمندانه ترين كار قريش مشاركت ورزيد و سنگ بر روى شانه نهاد. او هرگز به رفاه مغرور و فريفته نشد و هرگز سرمست خوشى مال و ثروت نگشت. بلكه حيات او حيات مردان مقتدر بود.

به هر حال، قريش بناى مجدّد خانه را به پايان برد. ارتفاع بنايى كه آنان ساختند هيجده زراع بود. آنها همچنين حجر اسماعيل را كه شش يا هفت ذراع است و در سمت مقابل شام قرار مى گيرد، بيرون از خانه قرار دادند، زيرا بودجۀ

ص: 303

آنان كمتر از اندازه بود و به ناگزير نتوانستند خانۀ كعبه را روى همان پايه هايى كه ابراهيم بنا كرده بود بسازند.

ممكن است در اينجا كسى اين سؤال را مطرح كند كه قريش خود از ثروتمندان عرب بودند و ثقيف كه آنان نيز ثروتمند بودند در كنار آنها مى زيستند.

بنابراين، براى قريش امكان داشت تا چنين برنامه اى را به آگاهى همگان برسانند و آنچه مى خواهند براى اين كار گردآورند. پس چگونه با چنين وصفى بودجۀ آنان براى اين بنا كفايت نمى كند؟

پاسخ چنين سؤالى آن است كه قريش ديگر اعراب را در اين كار شركت نمى داد تا افتخار ساختن كعبه و منصب كليددارى و توليت آن تنها به آنان تعلّق داشته باشد. علاوه بر اين، آنان چنين تصميم گرفته بودند كه تنها اموالى در اين كار هزينه كنند كه از راه پاك و حلال به دست آمده باشد نه آن كه از راهى آلوده و نادرست تحصيل شده يا اندك شبهه اى در آن وجود داشته باشد. از ديگر سوى چنين به نظر مى رسد كه آنان اموال حلال فراوانى در اختيار نداشتند و اين هم بدان سبب بود كه ربا و قمار در ميان آنان گسترش يافته و اين نيز مشكل بود كه بتوانند از ميان اموالى اينچنين، اموال پاك و حلال را جدا سازند.

آنان تنها يك در از سمت مشرق براى كعبه گذاشتند. ابن كثير در اين باره مى گويد:

«آنان در خانه را بلندتر از زمين قرار دادند تا همه كس بدان وارد نشوند و بدين ترتيب، خود هر كه را مى خواهند اجازه دهند تا وارد خانه شود و هر كه را مى خواهند اجازه ندهند».

پس از ظهور اسلام، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اگر از بيم برانگيز بودن فراوانى خرابى و بنا بر خود واهمه نداشت، مى خواست خانه را به همان صورت كه در زمان ابراهيم بوده است، تجديد بنا كند. در صحيح مسلم و صحيح بخارى به نقل از عايشه چنين آمده است كه پيامبر به وى فرمود: «آيا نديدى كه مردمت توان ماليشان نمى رسيد. اگر اين نبود كه هنوز اين خاندان از دوران كفرشان چيزى

ص: 304

نگذشته و از اين دوران فاصله نگرفته اند، كعبه را در هم فرو مى ريختم و آن را دوباره ساخته درى از جانب مشرق و درى از سمت غرب براى آن قرار مى دادم و حجر اسماعيل را نيز داخل خانه مى كردم».

117 - بناى خانه بخوبى پايان يافت و در هنگام برپا كردن اين بنا مردم دچار هيچ اختلاف و مشكلى نشدند. زيرا هر يك از تيره هاى قريش بخشى مختصّ به خود داشت. امّا در اينجا كارى تقسيم ناپذير نيز وجود داشت و آن حجر الاسود بود.

قريش بر سر اينكه چه كسى سنگ را در جاى مخصوص خود در اين بنا قرار دهد گرفتار اختلاف شد. نه اختلاف بلكه جدال و منازعه اى شديد بر سر اين مسأله در گرفت و نزديك بود خونها ريخته شود و شمشيرها از آن سيراب.

در اين ميان، بنى عبد الدار با استناد به اين كه پيش از اين قصى توليت خانه كعبه را به ايشان سپرده بود خواهان تصدّى اين كار بودند. اين گروه تشتى پر از خون آوردند و با بنى عدى بن كعب بن لؤى پيمان نبرد تا مرگ بستند و براى استوارى اين پيمان دستهاى خود را در خونى كه آن تشت را پر كرده بود فرو بردند.

بدين ترتيب قريش چهار شب تمام در همين وضعيّت به سر برد و بحران بر محافل آنان حكمفرما بود.

آنان پس از گذشت اين چهار شب در مسجد الحرام گرد هم آمدند و دربارۀ آتش بس با يكديگر به گفتگو پرداختند. ديگر بار تشتهاى خون يا تشتهاى مرگ بر چيده شد، مردم رو به انصاف آوردند، تيرهاى شرّ و بدى را پنهان كردند و يا آنها را از سينه بيرون كشيدند.

بسيارى از مواقع يك حسن نيّت زمينه هاى بدى را از ميان مى برد و در ميان خصومت و دشمنى نورى از انوار محبّت و دوستى را بر مى گشايد. نشست آرام قريش در مسجد الحرام به بركت بيت اللّه راهى بر چنين گشايشى بود.

اين گونه بود كه يكى از مسن ترين مردان قريش برخاست، آنان را به صلح و آرامش و ترك مخاصمه طلبيد و گفت: «اى جماعت قريش در آنچه اختلاف

ص: 305

داريد، نخستين كسى را كه از در اين مسجد وارد شود حكمفرما قرار دهيد تا در ميان شما داورى كند». حاضران نيز اين پيشنهاد را پذيرفتند و دريافتند كه اين توفيقى از جانب خداوند است، آن هنگام كه چهره نخستين كس نمايان گشت و ناگاه ديدند كه محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) است و بزرگ آن جمع گفت: «اين امين است و ما به داورى او خشنوديم».

محمّد (صلی الله علیه و آله) در ميان آنان امين ناميده مى شد و اين نام به او اختصاص داشت، به گونه اى كه هرگاه اين اسم بتنهايى به كار مى رفت - آنسان كه قبلا نيز يادآور شده ايم - به او انصراف داشت. آن كه هر چه بر عمر مباركش گذشت بيش از پيش اطمينان مردم را به امانتدارى، راستى، تدبير و عدالت خويش استوارتر ساخت.

به همين سبب، هنگامى كه مردم دريافتند داور آنان كه حق را به صاحبانش خواهد داد محمّد بن عبد اللّه است، دلهاى همه آرامش و خشنودى يافت.

پيامبر به ميان آن اجتماع رسيد و ماجرا را به او اطّلاع دادند. او نيز از اين استقبال كرد و ديدگانش روشن شد آن سان كه دلهاى پراضطراب مردم با دين او روشن شده بود. وى فرمود: «پارچه اى برايم بياوريد». آوردند. پس خود سنگ را برداشت و با دست خويش بر روى آن پارچه نهاد و سپس فرمود: «هر يك از قبايل گوشه اى از اين پارچه را بگيرد و سپس همگى آن را بلند كنيد». آنان چنين كردند و سنگ را تا جايگاه آن آوردند و در اين هنگام او خود با دست مباركش آن را در جاى خود گذاشت و سپس بنا بر روى آن ادامه يافت(1).

اين تدبيرى والاست كه اختلاف به وسيلۀ آن از ميان رفت و به جاى آن كه شمشيرها به ميان بسته شود و مردم آمادۀ مرگ شوند كار به توافق انجاميد. اين نفس مباركى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود، در زمانى كه طليعه هاى نبوّت آشكار شده و نشانه هاى آن خود را هويدا ساخته بود.

ص: 306


1- - ابن هشام، السيرة النبوية.

118 - كعبه مشرّفه سر به آسمان برافراشت و در دوران پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز بناى آن به همين شكل باقى ماند. او دوست داشت خانه را به همان وضعيّتى كه در دوران ابراهيم دارا بود بازگرداند، امّا چنين انديشيد كه قريش اندكى پيش از اين كافر بوده اند و ممكن است چنين كارى آثار نامطلوبى بر آنان برجاى گذارد.

بنابراين وى قريش را با چنين كارى آزرده خاطر نساخت.

در گذر تاريخ، دوران خلفاى راشدين، دوران معاويّه و سپس فرزندش يزيد فرا رسيد و در اين دوران بود كه گروهى از مؤمنان عليه او شوريدند. از جمله اين قيام كنندگان عليه يزيد، عبد اللّه بن زبير بود. زمانى كه آن قاتلان ستمگر، امام حسين بن على (ع) را به شهادت رساندند، كار عبد اللّه بالا گرفت.

با فرا رسيدن عبد الملك بن مروان، وى به كار مقابله با عبد اللّه - كه اكنون تنها دشمن او به شمار مى رفت - پرداخت و جنگ و نبرد در گرفت، پايگاه عبد اللّه بن زبير يعنى مكّه به محاصره در آمد، كعبه با منجنيق هدف قرار گرفت و ويران شد. پس از اين ويرانى پسر زبير به دوباره برپا كردن خانه بر پايۀ همان اساس پرداخت كه ابراهيم بنا كرده بود. او طول كعبه را افزايش داد و حجر اسماعيل را كه قريش به دليل كمبود ثروت حلال در ميان دارايى خود نتوانسته بود آن را بسازد، در داخل كعبه قرار داد و از آنجا كه حديث رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را از طريق خالۀ خود عايشه شنيده بود - كه ما اندكى پيش آن را آورديم - درى ديگر نيز به كعبه گشود.

امّا حاكميت عبد اللّه بن زبير دوامى نيافت و وى كشته شد و حجاج بن يوسف ثقفى كارگزار عبد الملك چيره شد. او پس از فتح مكّه دربارۀ تغييراتى كه عبد اللّه بن زبير در بناى كعبه به وجود آورده و آن را به همان جايى كه در زمان ابراهيم بود برگردانده بود. از عبد الملك بن مروان نظر خواست و عبد الملك نيز در پاسخ او چنين نوشت: «امّا آنچه را بر طول كعبه افزوده است، باقى گذار و آنچه را از جانب حجر اسماعيل افزوده به همان پايه هاى قبل برگردان و درى نيز كه او گشوده است ببند». حجاج نيز در پى اين دستور چنان كرد، هر چند روايت شده

ص: 307

كه بعدها، عبد الملك از اين اجازه خود پشيمان شد و حجاج را لعنت كرد.

در دوران عباسيان مهدى عباسى نيز در اين انديشه برآمد كه بناى كعبه را به همان جايى كه در زمان ابراهيم بوده است بازگرداند. امّا امام مالك او را سوگند داد كه چنين نكند. وى به مهدى گفت: «از اين بيم دارم كه كعبه در آينده بازيچۀ شاهان قرار گيرد». در پى اين خواسته مالك، او نيز اين كار را واگذارد.

ثابت عقيدگان

119 - از آنچه گذشت مشاهده كرديم كه چگونه قريش مراقب خانۀ خدا بود و آن را والا مى داشت؛ چرا كه علوّ و شرافت خود را در آن مى ديد. آنان در بپاداشتن شئون حج سختگيرى مى كردند. آنان همچنين بدعتهايى در مناسك حج به وجود آوردند كه با مناسك حجّى كه ابراهيم به جاى مى آورد تفاوت داشت. ايشان براى خانۀ كعبه تعظيم و احترام بسيار زيادى قائل بودند تا آنجا كه به خاطر شدّت سخت گيرى و علاقه مندى نسبت به اين خانه ملتزم شده بودند كه در شب عرفه از كنار آن نروند. اينان به همين سبب «حمّس»(1) ناميده شدند.

آنان مى گفتند: ما فرزندان حرم و خادمان خانۀ خداييم. اين مردم به همين دليل وقوف در عرفات را به جاى نمى آوردند، با آنكه مى دانستند كه اين جزئى از مناسك حج ابراهيم و عرفات يكى از مشاعر حج است. ابن كثير اين سخن را چنين تكميل مى كند:

«آنان حتّى از چهارچوب آن بدعتهاى فاسدى كه خود در حج به وجود آورده بودند تجاوز نمى كردند، در حالت احرام هيچ پنير و چربيى از شير

ص: 308


1- - حمّس جمع كلمه احمس و به معنى كسى است كه در امور دينى سختگيرى از خود نشان دهد. آنان خود را بدين سبب چنين مى ناميدند كه با وارد كردن اين بدعتها به آيين حج و مواظبت بر ديگر مناسك آن در امور دين سختگيرى مى كردند. ر. ك. حسنى. هاشم معروف. سيرة المصطفى، ص 99. - م.

نمى گرفتند و هيچ چربى و روغنى از گوشت نمى گرفتند، در هيچ خيمه مويى وارد نمى شدند و هرگاه مى خواستند سايه گزينند تنها به سايۀ خيمه هاى چرمى مى رفتند، حاجيان و عمره گزاران را - تا زمانى كه در احرام بودند - از اين منع مى كردند كه جز از طعام قريش بخورند يا در غير لباس قريش به طواف بپردازند به گونه اى كه هرگاه كسى از حاجيان لباسى از لباسهاى «حمّس» «يعنى قريش و فرزندانشان»... و ديگر قبايلى چون كنانه و خزاعه كه با آنان هم پيمان شدند نمى يافت، برهنه طواف مى كرد، حتّى اگر زن باشد. به همين سبب اگر زنى در چنان موقعيّتى قرار مى گرفت، برهنه به طواف مى پرداخت و دست بر عورت خود مى گذاشت و مى گفت: «امروز همه يا برخى از آن نمايان است و از اين پس آنچه را نمايان شده بر كسى روا نمى دارم».

در اين ميان اگر كسى از حاجيانى كه لباس خمسى يافته بود، در اين لباس حدثى مى كرد و او ناگزير لباس را عوض كرده و در لباس خود طواف مى كرد، لازم بود پس از فراغت از طواف آن لباس را به كنارى اندازد و ديگر از آن استفاده نكند و هيچ كس، نه او و نه ديگران، نيز حق نداشت به آن دست بزند. اعراب آن لباس را «لقى» يا «دور انداخته» مى ناميدند(1).

120 - اين نمونه هايى از علاقۀ شديد قريش نسبت به خانۀ كعبه است كه در ميان آنان جريان داشت. آنان حج را تنها زيارت خانۀ خدا مى دانستند و اين نمونه اى از شدّت علاقۀ آنان به اين خانه بود. آنان تا آن حدّ به كعبه اهميّت دادند كه يكى از مناسك مهم حج ابراهيم را كه مايۀ اعتبار حج است يعنى عرفه و طواف را كه ركنى از اركان حج است و در طول همۀ سال وقت مشخّص و محدودى ندارد از ياد برده بودند.

امّا اين يكى از نشانه هاى نبوّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود كه وى حتّى قبل از بعثت عادات و رسوم قريش در حج را پيروى نمى كرد، بلكه وقوف به عرفه را انجام مى داد و اين، بى ترديد، توفيقى از جانب خداوند بود و الهامى از جانب او كه

ص: 309


1- - البداية و النهاية، ج 2، ص 305. - م.

حج را آنگونه كه ابراهيم به جاى مى آورده است به جاى آورد. او هرگز در طواف نيز به رويّۀ معمول اعراب عمل نكرد، بلكه طواف را آنگونه كه ابراهيم انجام مى داد، برگزار مى كرد.

در اين ميان مشاهده مى شود كه جنبۀ تجارى در ميان خاندان قريش از دو جهت خود را حتّى در مراسم حج نشان مى داد:

الف - حجاج حق آن نداشتند كه از خوراكى جز آنچه از قريش به دست مى آورند و يا از لباسى جز لباس قريش استفاده كنند كه اين الزام نوعى ترويج و تبليغ عملى براى تجارت قريش بود.

ب - در اين ايام، هيچ تجارت و خريدوفروشى در بازارهايى كه در مجاورت مكّه قرار داشت برگزار نمى شد.

بى ترديد، اين آداب و عادات و رسوم عملا با نوعى از فحشاء همراه بود؛ چه، برخى از قبايل هنگامى كه لباسى از لباسهاى «حمّس» نمى يافتند، برهنه طواف مى كردند در حالى كه زنان نيز در ميان آنان بودند و عورت خود را با دستهاى خود مى پوشاندند.

قريشيان چنين مى پنداشتند كه در اين احكام و آيينها از جانب خداوند مأمور شده اند، در حالى كه خداوند اين اعمال را محكوم كرده است، آنجا كه قرآن كريم مى فرمايد: «اگر كار ناشايستى انجام دهند، مى گويند ما پدران خويش را بر اين آيين ديده ايم و خداوند ما را به آن فرمان داده است. بگو خداوند به فحشاء فرمان نمى دهد. آيا آنچه نمى دانيد به خداوند نسبت مى دهيد؟ بگو پروردگارم به دادگرى فرمان داده است و اينكه چهرۀ خود را در مقابل هر پرستشگاهى راست كنيد و با اخلاص او را بخوانيد كه آنسان كه شما را بيافريد، بازمى گرديد. گروهى از شما را هدايت كرد و گروهى گرفتار گمراهى شدند. آنان به جاى خداوند شياطين را دوستان خود گرفته و چنين گمان دارند كه به حقيقت راه يافته اند. اى آدميزادگان، در نزد هر مسجدى زينت خود را برگيريد، زينتى كه خداوند آن را به همراه روزيهاى

ص: 310

پاكيزه براى شما از زمين بيرون آورد. بگو اينها در سراى دنيا از آن مؤمنان است و در آخرت به آنان اختصاص دارد. اينگونه ما آيتها را براى كسانى كه مى دانند بيان مى كنيم. بگو پروردگارم امور فحشاى پنهان و آشكار و گناه و ستم به غير حق را و اينكه به خداوند شرك ورزيد - يعنى همان چيز كه هيچ حجت و دليلى بر آن فرود نفرستاده است - و نيز اين را كه آنچه نمى دانيد به خداوند نسبت دهيد حرام كرده است»(1).

محمّد (صلی الله علیه و آله) قبل از آنكه جبرئيل بر او نازل شود، از همه ناپاكيهاى جاهليّت گريزان بود، هر چند آن مردم مدّعى بودند كه اين ناپاكيها به فرمان خداست!

او هرگز براى بتى سجده نكرد، هيچ فحشا و لهوى مرتكب نشد، در لغزشگاههايى كه جوانان جاهليّت در آنها مى غلتيدند فرو نغلتيد، هرگز شراب ننوشيد و هرگز قمار نكرد. اين سكوت او خود بسيار معنى داشت؛ چه اينكه، در سكوت چنين مؤمنى همه آنچه قريش در آن فرو رفته بودند محكوم مى شد.

اكنون در سير حوادث تاريخ زمان بعثت و هنگام آغاز رسالت فرا رسيده؛ چه اينكه، محمّد (صلی الله علیه و آله) به سن 35 سالگى وارد شده، هنگام بعثت نزديك شده، زيرا رسول خدا در آستانۀ چهل سالگى كه سن آغاز بعثت است قرار گرفته است.

امّا قبل از آنكه به مبحث رسالت و بعثت وارد شويم و بعثت نبوى را مورد بحث قرار دهيم لازم است، دو مبحث ديگر را پشت سر نهيم:

الف - صفات كمال رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و بيان اخلاق والا و كاملى كه او داشت؛ چه اينكه، او الگوى همه جانبه اى از اخلاق متعالى انسانى و قبل از آنكه به رسالت مبعوث شود در اخلاق و روحيّات خود، چون فرشتگان بود تنها با اين تفاوت كه وى از اراده و اختيار برخوردار و داراى جسمى انسانى و زندگى بشرى بود امّا خداوند وى را پروراند تا پيامبر برگزيدۀ او باشد كه در ميان جامعه «درس نخوانده ها» ديده به جهان گشوده و فردى از آنان است.

ص: 311


1- - اعراف/ 33-28.

ب - حالات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در تأمّلات روحانى و عبادت او تا اين حقيقت بروشنى بر ايمان ملموس شود كه «خداوند خود مى داند رسالت را در كجا قرار دهد»(1).

ص: 312


1- - انعام/ 124.

فصل ششم كمال انسانى در شخصيّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

اشاره

121 - اين فصل از سخن را پيش از مبحث بعثت مى آوريم تا بخوبى به درك اين حقيقت نائل شويم كه خداوند چه كسى را از ميان همه بندگان خويش به عنوان رسول عالميان برانگيخته و چگونه او را با تربيت پربركتى كه براى او داشت، ادب آموخت و او را كامل آفريد. ضرورت چنين كمالى كه از سوى خداوند به وى داده شد از آنجا برمى خاست كه رسالت او دعوت ديگران به كمال و تعالى و به همين سبب او خود حدّ نهايى و كمال مطلق در خلقت بشر بود.

ما در اين فصل قصد آن داريم كه نمونه هايى از اخلاق شايستۀ برخاسته از فطرت آن بزرگ را به صحنۀ بحث بياوريم كه وى آنها را از وحى الهى نگرفته، هر چند با آنچه بعدها از وحى الهى گرفت و آنچه قرآن وى را متخلّق به آن ساخت تا آنگاه كه اخلاق متين او شكل گرفت مطابقت كامل داشت و آنگونه كه عايشه گفته است «اخلاق او، قرآن بود». روشن است آنچه به مقتضاى خلقت و ناموس هستى امرى اخلاقى شمرده شود، با آنچه پيام وحى است و با آنچه پيامبر مردم را بدان فرا خواند و آنان نيز در كسب آن امور به وى نزديك شدند و البتّه به آنچه او رسيده بود نرسيدند، همسو و سازگار خواهد بود.

در كتاب الشفاء از قاضى عياض در مقدّمۀ سخن اين نويسنده دربارۀ اوصاف

ص: 313

محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) چنين آمده است:

«صفات جمال و كمال انسان دو گونه است: ضرورى و دنيوى كه سرشت انسان و ضرورتهاى زندگى اين جهان آن را اقتضا مى كند، و اكتسابى و دينى كه همين نوع است كه دارندۀ آن مورد ستايش قرار مى گيرد و به خداوند نزديك مى شود. علاوه بر اين از جهتى ديگر نيز اين صفات به دو گروه تقسيم مى شود:

گروهى كه تنها يكى از دو وصف فوق بر آن صادق است و گروهى كه آميخته اى از دو نوع مزبور مى باشد». امّا آن صفاتى كه فقط ضرورى و غير اكتسابى هستند صفاتيند كه شخص نه در آنها از خود اراده و اختيارى دارد و نه آنها را به دست مى آورد از قبيل امورى طبيعى و نهفته در خلقت او چون سلامت و كمال جسم، زيبايى چهره، توانايى عقلى، درستى فهم، فصاحت گفتار و سخاوتمندى به ارث برده از نياكان. البتّه ضرورتهاى زندگى دنيوى و مقتضيات آن چون خوراك، پوشاك، مسكن، ازدواج، ثروت و آبروى شخص نيز به اين دو گروه از صفات ملحق مى شود.

امّا صفات اكتسابى اخروى همۀ خويهاى شايسته و فضايل شرعى از قبيل دين دارى، دانش، حلم و بردبارى، صبر، شكرگزارى، عدالت، زهد، سكوت، آرامش و وقار، رحم و خوش خلقى، معاشرت نيك و همانند آن را شامل مى شود و مجموع همۀ اين فضايل و خويها «حسن خلق» نام مى گيرد.

در اين اظهارات مشاهده مى كنيم كه قاضى عياض صفاتى را كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آن آراسته بود، به دو بخش تقسيم كرده است: يكى صفاتى كه از فطرت انسانى سرچشمه مى گيرد كه اين صفات همان كمال فطرت است و ويژگيهاى بدنى آن حضرت نيز بدان ملحق مى شود، و ديگرى صفاتى كه وى به مقتضاى تعاليم دينى آموخته و كسب كرده است كه قاضى عياض امورى چون فروتنى، حلم و بردبارى، صبر، شكرگزارى و برخورد خوش و اجمالا آنچه را به حسن خلق كه حاصل همۀ فضايل انسانى است مربوط مى شود، در اين رديف بر مى شمارد و چنين يادآور مى شود كه برخى از اين صفات اكتسابى كه به حكم شرع

ص: 314

و وحى بدان فرا خوانده مى شويم به گونه اى است كه فطرت سليم و وحى الهى در آن با يكديگر تلاقى مى يابد، به عنوان مثال، سخاوت، فروتنى، صبر، فصاحت در گفتار، آرامش و خون سردى، تأمل شايسته در كارها، نرمش و مدارا در گفتار و كردار، نرمش دور از ضعف و سستى و اظهار حق بدور از خشونت، صفاتى از اين قبيل مى باشد كه همه در شخصيّت محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) وجود داشت و به مقتضاى فطرت سليم و به بركت زمينه هايى كه خداوند قبل از بعثت در وجود او نهاده بود تا براى بر دوش كشيدن مسئوليّتى خطير يعنى رساندن پيام خداوند به مردم آماده شود در او شكل گرفته بود.

در اين فصل از كتاب به بحث دربارۀ آن دسته از صفاتى مى پردازيم كه به مقتضاى طبيعت انسانى بلندى كه خداوند در وجود حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله) سرشته بود و نيز صفاتى كه به برخوردها و روابط انسانى، محبّت و دوستى، رفق و مدارا، فصاحت و سخنورى او و امورى از اين قبيل ارتباط مى يابد، صفاتى كه زمينه ساز پذيرش رسالت و بر دوش كشيدن بار آن و اداى حقّ اين رسالت و دعوت به سوى آن با ابزارهايى كه موجب رشد و تقويت آن مى شد به شمار مى رود. اگر چه اين صفات پس از بعثت نيز در وجود او استمرار داشت، امّا در اين دوره اينها ميوه هايى الهى در نهال وجود او بود كه مردم همه از آن بهره مند شدند. اگر ما در آينده نيز در آينۀ اظهارات صحابه دربارۀ دوران پس از بعثت، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را آراسته به همين صفات خواهيم ديد اين بدان معنى نخواهد بود كه بعثت اين صفات را به وجود آورد، بلكه بدان معنى است كه اين صفات در اين دوران زبانى گوياست در تأييد اين حقيقت كه خداوند از اين پيش اين صفات را در وجود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نهاده بود.

ما اين بحث را بر مبحث بعثت مقدّم آورديم زيرا در عالم واقع نيز اين صفات داراى نوعى تقدّم است چه، خداوند اين صفات را در پيامبر به وجود آورد تا شخصيّتى كامل باشد و بتواند سنگينى بار رسالت را بر دوش كشد.

ص: 315

توانايى بالاى عقلى

122 - تواناييهاى عقلى آن اندازه كه در محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) بالا و فراوان بود در هيچ كس ديگر فراهم نيامده است، آنسان كه اگر حتّى وحى بر او نازل نمى شد و مورد خطاب آسمانى قرار نمى گرفت، خردمندى و انديشۀ آن بزرگ بتنهايى براى آن كه دولتى را برپا كند و جامعه اى فاضل و پاك و آراسته به وجود آورد، بسنده مى كرد. امّا خداوند نعمت خود را بر او به كمال رساند و آنگاه او را پيامبرى از پيامبران خود قرار داد. بدين ترتيب، مايه هايى درونى كه از طريق درك فطرى تحقق پيدا مى كرد و اين درك با رشد خلقت انسانى كامل مى شد در كنار رسالت الهى كه هدايتگر و رهنماست در آن حضرت جمع شده بود. اين ويژگيهاى خاصّ تكوينى مقدّمۀ رسالت الهى محسوب مى شد و هيچ يك از اين دو نيز بى نياز كنندۀ از ديگرى نبود؛ چه، نه رسالت در موطنى جز عقلى كامل و انديشه اى پردرك و شخصيّتى بزرگوار كه خداوند او را براى جايگاه رسالت خود و بر دوش كشيدن امانت خويش برگزيده بود، جاى مى گيرد و نه لياقت و توانمندى عقل و انديشه، در بالاترين درجات خود، بى نياز كنندۀ از رسالت است، زيرا عقل بتنهايى قادر به تدبير حال و آينده تا روز قيامت نيست. بلكه تنها به تدبير و سامان دادن آنچه در پيرامون آن است و آن را فراگرفته مى پردازد و اگر از هدايت وحى برخوردار نشود جز به آنچه پيش پاى آن است نمى انديشد و پرده ها و حجابها را به سوى ماوراى آنچه اكنون در دست دارد نمى درد. بنابراين ناگزير مى بايست علم الهى آن را از آگاهى نسبت به آينده برخوردار سازد، زيرا تنها خداوند به پيدا و پنهان آگاه است و توانمندى عقل، هر اندازه كه باشد، نمى تواند جز زمان خاصّى را كه در آن قرار دارد اصلاح كند؛ چه، «هر چيز را در نزد پروردگار مقدار و اندازه اى است»(1).

ص: 316


1- - رعد/ 8.

از آن هنگام كه محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) زندگى را آغاز كرد، عقل كامل او زيور پرارجى بود كه او را بر كودكان همسنّ و سال خود برترى مى داد و از آن زمان كه پا به دوران نوجوانى مى نهاد، خردمندى زينت بخش او و اين شكوفايى عقلى براى جدّش عبد المطّلب - كه وى را تحت كفالت خود در آورده بود تا خلق و خوى مردان كامل را عادت او سازد - آشكار بود.

هنگامى نيز كه او پس از مرگ جدّش عبد المطّلب به خانۀ عمويش ابو طالب رفت، در ميان همۀ فرزندان ابو طالب، نوجوانى كمال يافته و با وقار بود كه قبل از ديگران دست به سوى غذا دراز نمى كرد و در جمع ديگر فرزندان كه بر سر غذاها نشسته بودند قرار نمى گرفت، بلكه در دراز كردن دستان خود به سوى غذا درنگ و تأخير مى ورزيد، بى آنكه پرخور يا آزمند و طمع ورز باشد، او نوجوانى آرام و با وقار بود كه در بسيارى از موارد به اندكى يا كمتر از آن بسنده مى كرد تا آنگاه كه عموى پرمهرش متوجّه او مى شود و غذايى را كه دور از دست اوست نزديك او مى گذارد و حصّه اى به او اختصاص مى دهد تا رنج و دردسر بر سر غذا ريختن در جمع ديگران را از او بردارد.

اين توانمندى عقلى روز بروز خود را شكوفاتر از گذشته نشان مى داد تا آن هنگام كه به سنّى رسيد كه مى توانست به كسب درآمد بپردازد. در اين هنگام به چراندن گوسفندان پرداخت تا از دسترنج خود بخورد و به همان مقدار كه در اين دنيا سود مى رساند، از آن بهره برگيرد، البتّه بى آنكه اين كار را پيشۀ هميشگى خود كند يا از مقدار لازم كمتر بدان بپردازد.

او با همين انديشمندى سرنوشت آيندۀ خود را در دوران آتى عمر خويش درك مى كرد. وى، به همين سبب، خود را براى در پيش گرفتن كار خاندان خود و منبع در آمد و مايۀ تأمين زندگى و توان آنان يعنى تجارت آماده مى سازد و به عمويش ابو طالب اصرار مى كند كه او را در كاروان تجارى قريش به همراه خود به شام ببرد تا در امور خريدوفروش در بازار خبره شود و با منابع قابل صادرات و شايستۀ

ص: 317

واردات آشنا گردد. اين انديشه در زمانى بود كه او در سنّ دوازده سالگى به سر مى برد ولى با اين همه از چنان هوش و انديشمندى بالايى برخوردار بود كه چون از اين سفر برگشت، عقل او مالامال از تجربه شده بود و به بركت همين تجارب بود كه مى توانست با آگاهى كامل از كار و پيشۀ خود و آشنا با بازار و كالاهاى سودآور و يا ضرر آفرين، تجارت را در پيش بگيرد.

به سبب همين كمال عقلى اين جوان تاجر در محافل قريش حضور مى يافت، در دار النّدوه شركت مى كرد و بدقّت در آنچه گفته مى شد مى پرداخت تا اگر حق باشد، آن را بپذيرد و به كار بندد و اگر باطل باشد، آن را نپذيرد و بدان پشت كند و بالاخره در حلف الفضول عضويّت مى يابد و به بركت همين عقل كامل و انديشمندى چنين مى بيند كه تعهّد ديگرى او را به اندازه و به جاى اين پيمان خشنود و شادمان نمى سازد و هيچ نصرت و پشتيبانى را براى حق قوى تر از اين نمى بيند تا آنجا كه به فرمودۀ خود اگر در دوران اسلام و پس از فراگير شدن دعوت حق نيز بدان فرا خوانده شود، به پاس احترام آن پيمان و ارج نهادن به آن بدان پاسخ مثبت مى دهد.

بدينسان مشاهده مى كنيم او چگونه از درك و انديشه برخوردار شده بود و خود نيز در راه بارورتر كردن آن تلاش كرد و اين مهم را از طريق كسب تجارب و ارتباط با جامعه محقّق ساخت، رابطه اى بدان منظور كه خير و شرّ جامعه را بشناسد و چنانچه فضل الهى نيز با او همراه شود در راه درمان دردهاى آن گام بردارد.

اينك براى ما كه از توانمندى عقلى او كه نه فقط ظاهر امور را درك مى كرد بلكه به حقايق هستى راه مى يافت سخن مى گوييم لازم است تا به پرهيزى كه او از عادات بى دليل اعراب داشت نيز توجّه كنيم. او از عادات جاهلى كه بى هيچ دليل و برهانى و بى آنكه مبتنى بر پايۀ آگاهيهايى ناشى از حقايق ثابت و استوار باشد چيزى را تحريم مى كرد و چيزى ديگر را حلال مى شمرد، نفرت داشت و از آن

ص: 318

گريزان بود و به همين دليل هرگز نمى بينيم كه او در مقابل بتى سر به سجده فرود آورده باشد. زيرا حكم عقل از او چنان مى طلبد كه در مقابل آنچه حتّى صاحب هيچ سود و زيانى براى خود نيست سجده نكند. به همين سبب نيز او از بت پرستى متنفّر بود و نام بردن از بتان را نيز خوش نداشت تا آنجا كه هنگامى كه آن راهب وى را به نام لات و عزّى سوگند داد، وى با آنكه هنوز نوجوانى بيش نبود، چنين فرمود كه «هيچ چيز را به اندازۀ آن دو ناخوشايند نمى دانم» و يا در جايى ديگر، هنگامى كه با آن تاجر اختلافى پيدا كرد و او وى را به نام لات و عزّى سوگند داد، او از سوگند خوردن خوددارى مى ورزد و آن تاجر نيز با اعتماد بر امانتدارى آن حضرت حق مورد اختلاف را به وى مى دهد.

چه عقلى كاملتر از اينكه در حالى كه خاندان او را مى بينيم كه در آيين حج از سنّت ابراهيم انحراف يافته اند و علاقۀ افراطى و افتخار ورزيدن آنان به كعبه، ايشان را تا آن حد پيش برده كه وقوف در عرفات را به جاى نمى آورند، اين مرد خردمند كامل محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) بتنهايى پاى به عرصه مى نهد، سنّت ابراهيم را بازمى شناسد و وقوف در عرفات را به جاى مى آورد. چنين رفتارى تنها از مردى خردمند سر مى زند كه عقل خود را در آرامش و بدور از مجادله وارد عمل مى كند؛ چه اينكه، جدل نزاع به وجود مى آورد و آنجا كه نزاع باشد، شك و ترديد هست و حقيقت ميان نزاع طرفين با يكديگر نابود مى شود.

قريش نيز، همه، از كمال عقل و قدرت ادراك اين بزرگ آگاه شد و به همين سبب، هنگامى كه وقوع رويارويى حتمى شد و نزديك بود شمشيرها از نيام بركشيده و جنگها برپا گردد و چون يك تصادف او را به اين ماجرا فرا خواند كه «پيش آى و ميان مردم به حق داورى و مشكل آنان را حل و فصل كن»، مردم همه حكم و داورى او را پذيرفتند. زيرا مى دانستند كه حكم اين داور حكم عقل و حق خواهد بود. اينك جاى اين پرسش است كه چه انسانى كه خردمند و حكيم نباشد، به حكمى راه مى يابد كه بتواند همۀ آنان را خشنود سازد؟ تنها اوست كه به چنين

ص: 319

حكمى راه مى يابد و همۀ مردم را در فضيلت حمل حجر الاسود تا مقابل جايگاه ويژۀ آن شركت مى دهد، بى آنكه هيچ خصومت، كينه و يا زياده طلبيى ميان آنان باشد. آنگاه خود با دستان خويش اين سنگ را در ابتداى اين جابجايى بر مى دارد و مردم نيز به دليل والايى خرد او در اين امر با او به مخالفت نمى پردازند. وى سپس در انتهاى اين جابجايى، آن سنگ را ديگر بار به دستان خويش بر مى دارد و آن را با دو دست خود در جايگاه ويژه اش قرار مى دهد و مردم نيز آنچه را او انجام مى دهد مى پذيرند.

او به دليل كمال عقل خود همراه با آنان كه در تعصّب جاهلى فرو غلتيده بودند، فرو نغلتيد، هرگز از آن سخن نگفت و هرگز بر محور آن با كسى مجادله نكرد، هميشه صلح و دوستى را دوست داشت و دوستدار جنگ و خصومت نبود و به همين دليل نيز عملا وارد صحنه نبرد فجار نشد مگر به اندازه اى كه تيرهاى مهاجمان را از عموهاى خود دفع كرد تا بدين طريق از آنان حمايتى كند و رحمتى بدانان نشان داده باشد و اين، به اقتضاى صلۀ رحم بود و نه به اقتضاى جنگى كه در طىّ آن حرمتهايى هتك شده و ماههاى حرام حلال شمرده شده بود.

به تأكيد، محمّد بن عبد اللّه سركشى هواهاى خود را در طول دوران زندگى خويش قبل از بعثت مهار كرده بود؛ چه اينكه، نه در زمانى كه يك نوجوان بود آنچه نوجوانان مى كنند انجام داد، نه در زمانى كه در عنفوان جوانى به سر مى برد آنچه جوانان انجام مى دهند از او سر زد و نه پس از آن كه مردى كامل شد، دست به كارهايى همانند ديگران زد، آن هنگام كه خلق و خوى او همان گونه كه جسمش كامل شده بود كامل شد و او بدين ترتيب، مرد مقتدرى بود كه بر خواسته ها و هواهاى خويش غلبه داشت و در پى اين خواسته ها راه انحراف نمى پيمود و هيچ شهوتى در او نفوذ و تأثير انگيزش نداشت. اين در حالى است كه هرگاه سلطه هواى نفس ضعيف شود، سلطۀ حق قدرت مى يابد و هرگاه تيزى شهوت به كندى گرايد، حكومت عقل سربلند مى كند. چه، حكومت عقل با حكومت شهوت و

ص: 320

هواى نفس در جنگ و در تناقض و عاقل سربلند كسى است كه بر هواها و شهوت خويش غلبه مى يابد و تنها عقل و خردش همان نيروى غالب و مسلّط مى باشد. از ديگر سوى، عقل هرگز راه گمراهى نمى پويد مگر آنگاه كه هوا به دل راه يابد و صفاى آن را مكدّر سازد. بنابراين محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) خردمندترين قريش بود؛ چرا كه، او همان كسى است كه هواى نفس آن گونه كه بر ديگر سران مكّه چيره شده بود، بر او سلطه نيافت.

قاضى عياض در فضيلت خردمندى او و آثار اين خردمندى در اسلام مى گويد:

«امّا در توانمندى عقلى، ذكاوت و هوشمندى، قدرت حواس، فصاحت لسان، اعتدال حركات و حسن شمايل او؛ هيچ ترديدى نيست، چرا كه او هوشمندترين و خردمندترين مردم بود. هركس نيز در تدبير امور باطن و ظاهر مردم از سوى او، سياست كردن و پيشوايى خاصّه و عامه از جانب وى، شمايل شگفت آور او و نيز در سيرۀ بديع آن بزرگ و به اضافه در آن علومى كه وى افاضه كرد و آيينهايى كه مقرّر داشت تأمّل ورزد - علوم و آيينهايى كه وى بى آنكه هيچ دانشى از آن پيش اندوخته و يا تمرين و تلاشى در پيش گرفته و يا كتابى مطالعه كرده باشد، به افاضه و تقرير آنها پرداخت - گرفتار كوچكترين ترديدى در رجحان عقل او و تيزانديشى وى نخواهد شد و اين چيزى است كه به سبب تحقّق و روشن بودن آن نيازى به تقرير و بيان ندارد»... وهب بن منبه گفته است: «71 كتاب خواندم و در همه آنها چنين يافتم كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) از نظر خردمندى گزيده ترين مردم و از نظر رأى و تدبير برترين آنان بود». در روايت ديگرى به نقل از وهب است كه «71 كتاب خواندم و در همۀ آنها چنين يافتم كه به همۀ مردم از آغاز تا فرجام اين عالم تنها آن اندازه از عقل و انديشه داده شده كه در مقايسه با خردمندى و عقل او (صلی الله علیه و آله) به سان دانۀ شنى در ميان همۀ شنهاى موجود در اين جهان است»»(1).

ص: 321


1- - ر. ك. قاضى عياض، الشفاء، ج 1، ص 43، چاپ حلبى.

ابن كثير نيز مى گويد:

«بر هر صاحب خردى روشن و معلوم است كه محمّد (صلی الله علیه و آله) از خردمندترين بلكه انحصارا خردمندترين و كاملترين آنان به طور مطلق و در عالم واقع و نفس الامر مى باشد»(1).

پس از بعثت نيز نشانه هاى عقل و خردمندى او، در سياست و تدبير رعيّت، خود را بروشنى نشان داد؛ چه، در اين دوران خداوند احكام شرع را و آنچه از مدارا با مردم و كوتاه كردن دست ستمگران و حمايت از حق در مقابل هجوم باطل لازم بود بر او وحى مى فرستاد و آنگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را وامى گذاشت تا خود، با همان روشى كه خود مى خواهد و با اختيار، حق را در ميان مردم خويش به مورد اجرا گذارد، البتّه اختيارى همراه با هدايت و مراقبت پروردگار؛ چه، اگر او اشتباهى در كار خود مى كرد، در صورتى كه اين اشتباه به بيان شريعت و احكام آن مربوط مى شد، خداوند او را به اين خطا متوجّه مى ساخت.

در اين اختيارى كه خداوند به او واگذاشته بود، عقل و هوشمندى پيامبر (صلی الله علیه و آله) در قالب استوارى تدبير و كياست حكيمانه اش خود را آشكار ساخت.

به عنوان نمونه، زمانى كار نفاق و منافقان بالا گرفت و آسيبهايى كه آنان وارد مى آوردند فزونى يافت. در اين هنگام عمر از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواست تا آنان را به قتل برساند، امّا او فرمود: «مردم نگويند محمّد اصحاب خود را مى كشد».

سپس در زمانى ديگر نفاق شدّت يافت تا آنجا كه افراد هر خانواده اى كه در آن منافقى وجود داشت، اين انديشه را در سر مى پروراند كه وى را بكشند. در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «عمر كجاست تا ببيند اگر من آن روز كه وى آن را وقت كشتن اينان مى دانست آنها را مى كشتم، كسانى را به غيرت و انتقامجويى وادار مى ساختم كه امروز مى خواهند خود اين منافقان را بكشند».

پيامبر با چنين انديشۀ حكيمانه اى به استقبال قبول رسالت پروردگار خود

ص: 322


1- - ر. ك. البداية و النهاية، ج 6، ص 56.

رفت و با چنين انديشۀ حكيمانه اى مدينۀ فاضله اى را كه بر اساس حكم خداوند و امر و نهى او استوار شده بود، اداره كرد و تشكيلاتى اسلامى را در آن به اجرا در آورد.

بلاغت

123 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فردى از قريش بود و در ميان قبيله اى نشأت يافت كه زبان و لهجۀ آن فصيحترين لهجه هاست. او در موسم حج در بازارهاى مكّه حضور مى يافت و طعم شيرين اشعارى را كه در آنجا سروده مى شد مى چشيد. وى همچنين در ميان خاندان بنى سعد كه جزئى از قبيلۀ هوازن به شمار مى رفت فصاحت بيشترى يافت؛ چه، هوازن از فصيحترين اعراب بودند. بدين ترتيب در گفتار او، زبان عقل و منطق و تمدّنى نسبى كه در مكّۀ مكرّمه وجود داشت با سادگى باديه نشينى و شيرينى و روانى الفاظ كه در لهجۀ فصيحترين قبيلۀ باديه نشين خودنمايى مى كرد در كنار هم قرار گرفت.

به همين دليل، محمّد بن عبد اللّه در گفتار خود فصيحترين مردم بود كه از حكمت و حقايق ناب سخن مى گفت و آن هنگام كه به راهنمايى و ارشاد مردم دهان مى گشود، كلمات او به سان گوهرهايى بود كه بدور از آراستگيهاى تصنّعى در ميان مردم پراكنده مى شد و اصول سخن و حقايق ناب را در خود داشت.

هنگامى كه در برخورد با مردم و در شب نشينيهاى پيراسته از بى عفّتى آنان سخن مى گفت، كلام او زلال گوارايى بود كه به سان نسيمى خوش و آرام در دلها جريان مى يافت و آب طراوت بخشى بود كه به قلبها خرّمى مى بخشيد و تشنگى دلها را به سيرابى مبدّل مى ساخت.

امّ معبد دربارۀ گفتار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دوران پس از بعثت چنين مى گويد: «به گاه سكوت، وقار در او نمايان بود و به گاه سخن، والا. زيبايى و ظرافت، سخن او را والايى مى بخشيد، سخنش شيرين و ناب بود، نه بى مقدار و

ص: 323

نه گران و سنگين. نطق او دانه هاى رشته اى جواهر بود كه فرو مى ريخت».

اين وصف كلام پيامبر پس از بعثت و نقطۀ اوج و پايان همان سير كمالى است كه قبل از بعثت در سخن او وجود داشت؛ چه، دوران قبل از مبعث نقطۀ آغاز و دورۀ بعد از آن نقطۀ فرجام يعنى نقطۀ برگزيده شدن او از جانب خداوند و رسيدن او به مقام رسالت و مبلّغ وحى بود. او ميان ايجاز و وضوح جمع مى كرد، كلماتى كه به كار مى برد اندك و معانى آن فراوان بود، بى آنكه هيچ تعقيد و دشواريى در كار باشد، بلكه سخن او به سان دشت هموارى بود كه هيچ سختى و سنگلاخى در آن وجود نداشت و در سخنش زيبايى الفاظ، بى آنكه هيچ تكلّفى در كار باشد، و شيرينى عبارات، بى آنكه هيچ آرايش و صناعتى لفظى و بى مورد وجود داشته باشد، جلوه مى كرد و بدين ترتيب، زيبايى كلام او، جمالى برخاسته از طبع او بود، نه ترديدى در آن وجود داشت و نه خشونت و نه سازگارى.

در سخن او معناى الهام بود و خداوند آن را به صفا و پاكى آراست؛ چه اين سخنان از دلى با صفا و قلبى سرشار از ايمان و راستى برمى خاست و همچون قلب او از هرگونه شائبه پيراسته بود.

جاحظ در وصف كلام او چنين مى گويد:

«كلامى بود كه حروف و عبارات آن اندك، معانى و مضامينش فراوان، فراتر از توصيف، پيراسته از تكلّف، در جايگاه بسط و توضيح مبسوط، و در جايگاه كوتاهى و ايجاز كوتاه و مختصر بود. از كلمات نامأنوس و بيگانه دورى مى گزيد و به عبارات مستهجن كوچه و بازارى بى رغبت بود. جز از ميراث حكمت. سخن نگفت و جز به كلامى كه عصمت آن را در ميان گرفته، با تأييد الهى استوارى يافته و توفيق با آن همراه شده دهان نمى گشود. چنين كلامى همان است كه خداوند محبّت و دوستى را متوجّه آن ساخته، لباس پذيرش را بر تن آن پوشانده و در آن شيرينى را با استوارى، الهام بخشى فراوان را با كمى تعداد كلمات در كنار هم قرار داده است. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با بى نيازى از اعادۀ سخن خويش و با كمتر نياز داشتن شنونده به تكرار آن، هرگز كلمه اى را كه مى بايست فرو نگذاشت،

ص: 324

هرگز گامى از گامهايش نلغزيد، هرگز دليلش در بيان حقيقت فرو نماند، هيچ خصمى در مقابل او به ايراد سخن برنخاست و هيچ سخنورى او را مغلوب نساخت. او خطبه هاى بلند را با سخنانى كوتاه آغاز مى كرد، هرگز در پى خاموش كردن و قانع ساختن مخاطب نبود مگر به وسيلۀ آنچه خصم از آن آگاهى داشت. جز به صدق و راستى استدلال نمى كرد و جز به وسيلۀ حق گشايش نمى جست، از عوام فريبى كمك نمى گرفت و سخنان فريبنده را به كار نمى برد، عيبجويى نمى كرد و به بدگويى دامن نمى آلود، نه كندى مى كرد و نه شتاب، نه بسيار طول و تفصيل مى داد و نه سخن را بيش از حد كوتاه و مختصر مى ساخت.

بدين وصف است كه مردم هيچ سخنى سودمندتر، راست تر، متوازنتر، خوش شيوه تر، والاتر و با مضامينى شايسته تر، بجاى تر و - از نظر ورود به مطلب و خروج از آن - ساده تر، در معنى فصيحتر و در مفهوم خود روشنتر از كلام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نشنيدند».

بدينسان، براى او سلامت معانى در كنار انتخاب عبارات مناسب در جاى مناسب خود گردآمده بود، بى آنكه با سخنى آهنگين همچون شعر بر گوشها بنوازد، بلكه او گوشها را با سخنانى مى نواخت كه به آرامى و نرمى در دلها فرو مى رفت، به سان آب گوارا و زلالى در قلبها فرو مى نشست و از تناسب و سازگارى كاملى ميان معانى بلند خود و الفاظ زيباى خويش برخوردار بود، بى آنكه خاطر را خسته كند و گوش را آزار دهد.

در كلام او شيرينى خاصى وجود داشت، الفاظ از زبانى واضح و روشن بيرون مى آمد، حروف از مخارج خود ادا مى شد و در جايگاه مناسب قرار مى گرفت و بدين گونه شنونده از شيرينى كلام، حلاوت الفاظ و تازگى معانى، آن هم در قالب شيوه اى بدور از دشوارى و تكلّف، فريفته و حيران مى گشت؛ آنسان كه عايشه در وصف كلام او مى گويد: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنگونه كه شما مهار سخن را رها مى كنيد به نقل پياپى كلام نمى پرداخت، بلكه به سخنانى ناب و روشن دهن مى گشود كه هركس در حضور او مى نشست اين سخنان را حفظ مى كرد».

ص: 325

بنابراين، سخن گفتن او همراه با نرمى و درنگ بود، نه به سرعت در سخنان خود پيش مى رفت و نه با شتاب آن را پى مى گرفت تا آنجا كه عايشه چنين روايت مى كند كه اگر شنونده اى مى خواست حروف سخنان او را در هنگام سخن گفتن بشمارد، مى توانست چنين كند.

اينگونه سخن گفتن، فصيحترين سخن و رساترين شيوۀ القاى حقايق به مخاطب است؛ چه اينكه، درنگ در سخن گفتن به شنونده اين امكان را مى دهد تا زيبايى الفاظ را بچشد، در معانى آن تأمّل ورزد، آنچه سخنران مى گويد به ذهن بسپارد و انديشه هاى طرح شده را پى گيرد، بى آنكه خود را خسته و ملول سازد.

اين در حالى است كه اگر سخن گفتن با نرمى و تأنّى همراه نباشد، شنونده از پى گرفتن معانى طرح شده فرو مى ماند و اگر شنونده اى از راه پيمودن به همراه افكار طرح شده و از ادراك اهداف و مقاصد سخن فرو ماند، ملال و خستگى او را در ميان مى گيرد.

124 - نطق رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از شتابزدگى و سريع حرف زدن و ديگر عيوب سخن گفتن پيراسته و با صوتى آرام و عميق بود، صوتى كه صدق و راستى آن را مى آراست و بدين ترتيب آن را به درون دلها مى نشاند و عاقلان را به حق رهنمون مى گشت. آهنگ صداى او، آهنگى آرام و قوى و همراه با صوتى بدون خشونت و درشتى بود كه در آن، عمق فطرى آهنگ با زيبايى، گيرايى و بلندى صوت و البتّه بدور از داد و فرياد در مى آميخت.

روايت شده است كه امام حسن بن على (ع) يكى از دو سبط گرامى و محبوب رسول خدا - از هند بن ابى هاله پسر خديجه كه مردى وصّاف بود در مورد پيامبر سؤال كرد و فرمود: «گفتم: سخن گفتن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را برايم توصيف كن». گفت: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوسته محزون و هميشه در انديشه بود، راحتى نداشت، بدون احساس نياز سخنى نمى گفت، سكوتى طولانى داشت و آغاز و پايان كلمات را با تمام دهن ادا مى فرمود. از اصول سخن و از فضل سخن

ص: 326

مى گفت، بى آنكه در آن زيادت و يا كوتاهيى باشد، نرمخوى بود و نه سختگير و نه سست و زبون، نعمت خداوند را هر چند اندك نمايد بزرگ مى داشت و به مذمّت يا مدح آنچه مذمّت نمى شده نمى پرداخت و اگر كسى حقّى را به ناروا مورد تعرّض قرار مى داد، خشمش فرو نمى نشست مگر آنگاه كه به يارى حقّ پايمال شده برخيزد، به گاه اشاره كردن با تمام كف دست اشاره مى كرد، به گاه تعجب كف دست را مى چرخاند و برمى گرداند، در هنگام سخن گفتن انگشتان را روى كف دست مى خواباند و انگشت شست دست راست را بر كف دست چپ مى زد، چون خشمگين مى شد به نفرت روى برمى گرداند و چون شادمان مى گرديد، ديدگان فرومى هشت، بيشتر خندۀ او تبسّم بود و دندانهاى مبارك همچون دانه هاى تگرگ نمايان مى شد».

هر چه راويان در بلاغت سخن، فصاحت عبارات و زيبايى نطق او بگويند، بازهم به حقيقت بلاغت او راه نمى يابيم؛ چه، روايت مأثورى كه از او مى خوانيم، در آن دانشى جامع و فراگير و عباراتى مى يابيم كه هر شنونده اى آن را گوارا مى بيند و در آن نفوذ الهام و هماهنگى الفاظ را مشاهده مى كند. در روايات رسيده از او حكمت و مضامين نيكو و جمع كردن ميان دو ويژگى روانى و سهولت را مى بينيم، بى آنكه الفاظ و عباراتى خشك و معانى و مضامينى پست در كار باشد، بلكه همۀ كلام در معنا و مضمون در انديشه ها و مداخل سخن كه در آن وجود دارد به گونه ايست كه به دلها راه مى يابد و جايگاه خود را پيدا مى كند. هر كس به سخن او استشهادى كند اگر آن را در مقابل عامّۀ مردم اظهار دارد، آن را به چنگ مى گيرند و اگر در مقابل خاصّه به آن زبان گشايد، آن را هضم مى كنند. هر انسانى با هر اندازه توان سخنان او را درك مى كند. او هرگز كلمات نامأنوسى را به خاطر نامأنوس بودن بر نمى گزيند و هيچ لفظى را به خاطر شيرينى آن به كار نمى بندد، بلكه همه ويژگيها و جلوه هاى كلام او به آسانى و آرامى به پيش مى آيد و اگر فراتر رويم خواهيم گفت اين سليقۀ كامل است كه نطق مى كند و اين فصاحت

ص: 327

فطرى است كه سخن مى گويد. عقيدۀ ما نيز در توصيف كلام او تنها از سر محبّت به آن بزرگ نيست، بلكه حقيقت چنين است.

در پايان بر ما لازم است سخن جاحظ را يادآور شويم كه پس از وصف كلام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و پس از بيمناك شدن از اينكه گفته شود اين توصيف از محبّت وى به آن بزرگ برخاسته است مى گويد: «شايد كسى كه در علم و دانش چندان وسعى نداشته و با موازين سخن آشنا نباشد، چنين گمان مى كند كه ما در مدح و ستايش و بزرگداشت رسول خدا و جلوه دادن و خوب نماياندن كلام او به تكلّف افتاده ايم، آنچه را او ندارد و قدر و منزلت او بدان نمى رسد از پيش خود ساخته و پرداخته ايم در حالى كه هرگز چنين نيست و سوگند به آنكه دروغ بافى در نزد علما را حرام كرده و تكلّف در نزد حكيمان و جلوه گرى و دروغ پردازى دروغگويان در نزد فقيهان را قبيح شمرده، هيچ كس مگر آن كه راه بيهودگى مى پيمايد چنين گمانى نمى كند».

بسيار سخن گزافه و سنگينى است سخن كسانى كه بگويند ما در توصيف بلاغت سخن پيامبر (صلی الله علیه و آله) و كمال كلام او و نيز رسيدن وى به والاترين مراتب ممكن براى انسانها در سخنورى و وصول به مرتبه اى كه هيچ كس بدان فرا نمى رسد از حدّ اعتدال تجاوز كرده ايم. بلكه آنچه در اين باره گفتيم، حقيقتى است كه هيچ شك و ترديدى در آن راه ندارد. ما نه تنها از حد آنچه هست تجاوز نكرده ايم، بلكه به آن فرا نرسيده ايم و فرا نخواهيم رسيد.

125 - در اينجا بر خود لازم مى دانيم اظهارات قاضى عياض را در وصف فصاحت و بلاغت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بياوريم. او مى گويد:

«امّا فصاحت زبان و بلاغت سخن؛ او در اين ميدان در جايگاه نخست و در وضعيّتى بود كه قابل انكار و ناشناخته نيست، وضعيّتى با ويژگيهايى چون:

سلامت طبع، مهارت در راه سپردن به سوى مقصد سخن، ايجاز عبارت، درخشندگى لفظ، روانى سخن، درستى مضامين و قلّت تكلّف. اصول سخن به او

ص: 328

بخشيده شده و بدائع حكمت به او اختصاص يافته و زبان و لهجۀ همۀ اعراب به او آموخته شده بود و به همين سبب، هر ملّتى را به زبان خود مورد خطاب قرار مى داد و به لغت خود با آنان سخن مى گفت و به همين زبانها، كلام خود را به سر منزل بلاغت مى رساند تا آنجا كه بسيارى از اصحابش در مواردى از شرح كلام و تفسير سخنش پرسش مى كردند». هركس در حديث و سيرۀ او تأملى ورزد، اين حقايق را در خواهد يافت و بدان خواهد رسيد. اين ويژگيها نه در سخن گفتن او با قريش و انصار و مردم مجاز جلوه گر است، بلكه سخنان او با وطيفه هندى، قطن بن حارثه عليمى، اشعث بن قيس، وائل بن حجر كندى و ديگر كسان از شاهان يمن و خسروان حمير را مى بينيم كه به همين جلوه ها آراسته است»(1).

اين اظهارات حاكى از آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همۀ لهجه هاى اعراب را مى دانست و اين توانايى از طريق اقامت وى در مكّۀ مكرّمه - كه قبايل عرب در موسم حج در آنجا گردهم مى آمدند - و نيز به بركت علاقه مندى او به فهم اين لهجه ها و هوشمندى او كه به درك آنها مى رسيد و نيز به فضل فراگيرى هوشمندانۀ او نسبت به آنچه مى شنيد و حفظ آنچه در پيرامونش مى گذشت براى او به دست آمده بود.

برخى از راويان آورده اند كه او با مفردات فراوانى از فارسى و رومى نيز آشنايى داشت. در يكى از نامه هاى او به روميان شاهدى بر اين حقيقت وجود دارد؛ چه، در آن نامه آمده است كه «اسلم تسلم و الاّ فعليك اثم البريسيّين»، «اسلام بياور تا در امان باشى وگرنه گناه بريسيين بر تو خواهد بود». در اين عبارت، كلمه بريسيّين كلمه اى رومى است كه دقيقا در معناى خود يعنى عامّۀ مردم و كشاورزان و ديگر گرفتاران به كار رفته است.

فراگيرى لهجه هاى مختلف عرب و تفاوتهاى اين لهجه ها حاكى از آن است كه خداوند او را براى رسالت الهى فراگيرى آماده مى ساخت. قاضى عياض براى

ص: 329


1- - ر. ك. قاضى عياض، الشفاء، ص 441.

اثبات اين مدّعا كه او با لهجه هاى عرب و تفاوتهاى آنها آشنا بود شواهدى از نامه هاى آن حضرت (صلی الله علیه و آله) به همدان و وائل بن حجر مى آورد و آنها را با كلام قريش دربارۀ صدقات كه ظاهرا موضوع اين نامه ها نيز در همين خصوص بوده است مقايسه مى كند.

عياض در ادامه مى گويد:

«امّا دربارۀ سخنان عادى و فصاحت آشكار او و حكمت ها و اندرزهاى مأثورش كتابها تأليف شده و برخى از اين سخنان است كه در فصاحت همسان و در بلاغت هيچ هماوردى ندارد. از آن جمله است عباراتى چون: «خون مسلمانان با يكديگر برابر است و پست ترين آنان مى تواند از جانب آنها پيمان ببندد و آنان همه در مقابل ديگران يد واحدند»؛ «مردم همانند دانه هاى شانه اند»؛ «هر مرد با آن كسى است كه دوست مى دارد»؛ «در همدمى آن كه آنچه تو برايش مى بينى او برايت نمى بيند هيچ خيرى نيست»؛ «مردم معدنهايى اند»؛ «هر مرد كه قدر خويش بداند هلاك نمى شود»؛ «آن كه مورد مشورت قرار مى گيرد امين است»؛ «خداوند رحمت فرستد بر آن بنده اى كه سخن نيكى بگويد و غنيمتى به چنگ آورد يا سكوت گزيند و سلامت ماند»؛ «اسلام بياور تا در سلامت بمانى و خداوند اجر تو را دو چندان دهد»؛ «دوست داشتنى ترين شما در نزد من و نزديكترين شما به جايگاه من در روز قيامت خوش خلق ترين شما و كسانى اند كه بال محبت بر ديگران مى گشايند، مأنوس همه اند و همگان را انس مى دهند»؛ «شايد او بدانچه به او مربوط نمى شد سخن نمى گفت و بدانچه او را بى نياز نمى ساخت بخل نمى ورزيد»؛ «آدم دو رو در نزد خداوند آبرومند نيست».

از همين قبيل است نهى آن حضرت از قيل و قال، فراوانى پرسش و سؤال، به هدر دادن ثروت و مال، منع از اسراف و عقوق والدين و زنده به گور كردن دختران. نيز از همين نمونه هاست فرمودۀ او كه: «هرجا بودى تقواى خداوند پيشه ساز، در پى گناه كارى نيك انجام ده كه آن را پاك مى كند و با خوش خلقى با مردم رفتار كن»؛ «بهترين كارها ميانه ترين آنهاست»؛ «با اندكى واهمه و احتياط دوستت را دوست بدار شايد روزى همو دشمن تو باشد»؛ «ظلم

ص: 330

ظلمتى است در قيامت».

بالاخره گوهرى از همين رشته است فرمودۀ او در دعايش كه: «پروردگارا رحمتى را از پيشگاه تو مسألت دارم كه با آن قلبم را هدايت كنى، كارم را بدان سامان دهى، پراكندگى مرا به وسيلۀ آن التيام دهى، غيبتم را با آن جبران كنى و در حضور، منزلتم را بالا ببرى، كردار مرا به وسيلۀ آن پاك گردانى و با آن رشد و راستى را به من الهام دهى، الفت و آشنايى مرا بدان بازگردانى و به بركت آن مرا از هر بدى نگاه بدارى. پروردگارا فوز سعادت را به گاه داورى در قيامت و منزلت شهيدان و رفاه و آسايش خوشبختان سراى آخرت و پيروزى بر دشمنان را از تو مى طلبم».

اينها نمونه هايى از احاديثى است كه راويان شايسته از راويانى شايستۀ ديگر از سخنان، خطبه ها، دروس، ادعيه و خطابات او روايت كرده اند»(1).

قاضى عياض در ادامۀ گفته هاى خود از پيمانهايى كه با قبايل ديگر منعقد مى ساخت و از قراردادهاى آتش بس كه با آنان مى بست ياد مى كند، پيمانها و قراردادهايى كه از نظر استحكام تعهّدات و دقت مشروط به حدّى است كه نوشتۀ هيچ نويسنده و يا تعهد هيچ طرف پيمانى بدان فرا نمى رسد؛ چه، اين پيمانها به مرتبه اى از بلاغت و فصاحت رسيده كه هيچ چيز با آن مقايسه نمى شود و تقليد آن نيز ممكن نيست و نيز در اين ميدان آن قدر به پيش تاخته كه از اندازه بيرون است.

وى همچنين با يادآورى اين حقيقت كه جملاتى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايت شده كه هيچ كس قبل از آنچنان نفرموده است مى گويد:

«نمونه هايى از برخى از كلمات او كه تا آن زمان بر زبان كسى جارى نشده و هيچ كس نيز توان آن ندارد تا در قالب آن سخنان سخنى همانند بياورد گرد آورده ام نمونه هايى از اين قبيل كه «حمى الوطيس» يعنى تنور شعله برافروخت كه كنايه از شدّت يافتن جنگ است، «مات حتف انفه» كنايه از مرگ عادى و مرگ در بستر است، «لا يلدغ المؤمن من حجر مرّتين» يعنى هيچ مؤمنى دو بار از يك

ص: 331


1- - همان، ج 1، ص 46.

سوراخ گزيده نمى شود و «السّجيد من وعظ بغيره» يعنى خوشبخت كسى است كه از سوى ديگرى نصيحت و اندرز داده شود».

بدينسان قاضى عياض با مطرح كردن عباراتى جامع از آن حضرت و با طرح معانيى بلند و والا و الفاظى كه از آن نور برمى خيزد و حقايق اين هستى را به بيان مى آورد، به اثبات فصاحت كلام پيامبر (صلی الله علیه و آله) و بلاغت محمّدى (صلی الله علیه و آله) مى پردازد.

126 - اگر بخواهيم سخنان كسانى از صحابۀ او را كه كلام رسول خدا را بى واسطه شنيدند و به تماشاى جمال آن پرداختند و نيز سخنان كسانى را كه به نقل روايات ديگران در سيرۀ او پرداخته اند رها كنيم و تنها در احاديث صحيح و مدوّن كه عادلان طبقه پس از طبقه از او نقل كرده اند بنگريم و اگر بخواهيم از عبارات آن بزرگ شيوۀ سخن او را دريابيم و از كلماتى كه از او رسيده معانى بلند و استوار كلام او را بجوييم، از برخى از آنچه در اين سير و تأمل به دست مى آيد به نكاتى از اين قبيل دست خواهيم يافت:

الف - الفاظ در سخنان او ساده و روان آمده و ما در اين سخنان شاهد نوعى جمال و آراستگى طبيعى هستيم. الفاظ را در هماهنگى و انسجام مى بينيم كه برخى در دامن برخى ديگر قرار گرفته اند، با ايجاز در لفظ و استوارى در معنى و توجّه به مقصد سخن و گاه نيز اعطاى تصويرى حقيقى از آن مقصد و منظور. به هر حال سخن او را جمالى طبيعى چون جمال و آراستگى طبيعت است. اگر مى خواهيد بيشتر اين حقيقت را لمس كنيد مى توانيد سخن او را در دعوت به قناعت و خشنودى به همان اندك موجود و پرهيز از لجاجت ورزى كه حاصل چنين روحيّه اى است، بدقّت بنگريد آنجا كه مى فرمايد: «بى نيازى از فراوانى مال و ثروت نيست، بلكه بى نيازى [در] غناى نفس است». از همين قبيل است فرمودۀ او در دعوت به خويشتن دارى، آنجا كه مى فرمايد: «قدرتمند بودن به بر زمين زدن ديگران نيست، بلكه قدرتمند كسى است كه در هنگام خشم خويشتن دار باشد».

چنين تعابير ساده و پرژرفا همه جا در كلام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در همه

ص: 332

توجيهات او وجود دارد و به سبب همين سادگى تعابير و ژرف معنى است كه كلام او بسرعت حفظ مى شود؛ چه، اين كلام سخنى است كه براى حفظ شدن گفته مى شود.

ب - يكى از خصايص بلاغت نبوى آن است كه آن حضرت در بيان حقايق از حدود عقل فطرى بشر فراتر نمى رود به گونه اى كه عقل مى تواند كلام او را با همه جلال و عظمت معنى و عمق و قدرت نفوذ آن در دلها درك كند؛ بويژه آن كه مخاطبان علم امورى را در كلام او مى يابند كه تاكنون از آن آگاهى نداشته اند.

شايسته است فرمودۀ آن حضرت در مورد وحدت امّت اسلامى و تعاون بايستۀ آن را بنگريد: «مؤمن با مؤمن ديگر چون ساختمانى است كه برخى از بخشهاى آن برخى ديگر را استوار مى دارد». نيز اين كلام او را كه «مثل مؤمنان در دوستى و مهربانى با همديگر مثل پيكرى است كه چون عضوى از آن به درد آيد ديگر اعضاى ديگر با تب و بيدار خوابى با آن همراهى و همدردى مى كند»، همچنين اين سخن او را بخوانيد دربارۀ پيمانهايى كه در حالى بسته مى شود كه هنوز دلها پر از كينه است و كينه از آن بركنده نشده است، آنجا كه دربارۀ چنين پيمانهايى مى فرمايد: «اينها آرامش و آتش بسى روى دود و آتش است». از اين تشبيه زيبا هر انسانى مى فهمد كه دلها فاسد است و اين صلح ظاهرى بر كينه هايى كه به دلها در آميخته و با آن عجين شده غلبه نمى يابد. از قبيل همين تعابير روشن است: فرمودۀ آن حضرت در فضيلت كار و تلاش و اينكه هركس بايد خود بار خويش را بر دوش كشد و براى كمك كردن به ديگران به گاه امداد طلبى آنان آماده باشد، آنجا كه مى فرمايد: «دست بالاتر بهتر از دستى است كه پايين باشد»؛ كلام او دربارۀ امرى كه در آن اختلافى نباشد، با اين تعبير كه «دو بز به هم شاخ نمى زنند»؛ فرمودۀ آن حضرت در مورد پخش شدن خيرات و بركات خداوند در سرتاسر سرزمين و برخوردارى هر سرزمينى از سهم خاص رزق و روزى خود، آنجا كه مى فرمايد: «هر سرزمينى با آسمان خود است»؛ و بالاخره فرمايش وى دربارۀ مدارا با زنان در فرمانى كه مردان با خشونت آنان را به

ص: 333

پيش مى بردند، آنجا كه فرمود: «آرام! با جامهاى بلورين با احتياط برخورد كن».

اكثر اين تعبيرات در زبان عربى - در آن روزگار - تعابيرى جديد بود كه در سخن هيچ سخنور ديگرى نيامده بود. اين تعابير با اين وجود از نظر معنى روشن و مقصد و مقصود آن آشكار و واضح است، نه از دسترس فهم عامّه دور و از آن فراتر است و نه گوش خاصّان از آن بيزارى مى جويد، بلكه همۀ مردم در آن علم و دانشى را مى يابند كه تاكنون با آن آشنا نبوده و از آن بى بهره بوده اند.

ج - كلام او از اصول سخن است، دربردارندۀ حكمتى و داراى كلمات اندك و معانى تازه كه تاكنون ناشناخته بوده است. اين فرمودۀ آن حضرت را بنگريد كه در پاسخ اين پرسش كه «آيا بر آنچه زبانمان بدان گويا مى شود مورد مؤاخذه و محاسبه قرار مى گيريم؟» فرمود: «آيا چيزى جز درو كرده هاى زبان، مردم را به روى در مى افكند؟»؛ نيز اين فرمودۀ او را كه درباره به جاى آوردن صلۀ رحم و استوار داشتن پيوندهاى خانوادگى به گاه سست كردن و ترك اين پيوندها از سوى ديگران اظهار مى دارد: «آن كه رفتار ديگران را متقابلا به همان اندازه پاسخ داده و جبران كرده، صلۀ رحم به جاى نياورده، بلكه استوار دارندۀ پيوند خانوادگى تنها آن كسى است كه به هنگام قطع اين پيوندها از سوى ديگران آن را استوار مى دارد و برقرار مى سازد»؛ نيز اين فرموده را كه «خداوند بر آن بنده اى رحمت فرستد كه بگويد و غنيمت برد يا سكوت گزيند و از سخن نابجا و فرجام آن ايمن ماند».

د - يكى از پديده هاى فراگير در كلام او آن است كه پيوسته عقل و وجدان را مخاطب خود قرار مى دهد، بى آنكه الفاظى ناپسند به كار گيرد يا به تكلّفى در ترتيب معانى گرفتار آيد، بلكه همۀ سخنان او با همۀ ويژگيها در مجرايى آرام، بسادگى و به نيكى و با ارزشمندى در حالى كه دربردارندۀ راهنمايى است به پيش مى رود. براى نمونه اين كلام وى را بخوانيد كه در دعوت مردم به اينكه در گفتار و كردار خود نقش آفرين و سازنده باشند و بى تأمّل و بى تفكّر در پى هر كسى نروند مى فرمايد: «مباد كسى از شما پيرو باشد و بگويد اگر مردم نيكى

ص: 334

كردند نيكى مى كنم و اگر بدى كردند بدى مى كنم. بلكه خود را براى اين آماده كنيد كه اگر مردم نيكى كردند شما نيز بهتر شويد و اگر بدى كردند شما از بدى كردن دورى گزينيد».

ه - كلام او از صناعات بديع پيراسته است؛ چه، سخن او بى آنكه از صناعتى سود بجويد، خود بديع است. البتّه گاه مواردى از سجع در كلام او مى آيد، امّا آن سجعى نيست كه او در پى ايجاد آن برآمده باشد، بلكه سجعى است حاكى از استوارى سخن كه به صورت طبيعى آورده شده است. به عنوان نمونه اين فرمودۀ او را بنگريد كه «رحم اللّه عبدا قال فغنم او سكت فسلم»(1). بى ترديد در اين سخن سجع يا چيزى شبيه آن وجود دارد، امّا اثرى از تكلّف نيست و هر يك از كلمات در جاى خود و در معناى خود به كار گرفته شده است به گونه اى كه اگر خواسته باشيد به جاى آن كلمه اى ديگر بياوريد، معناى سخن به شما چنين اجازه و امكانى را نخواهد بخشيد. آيا مثلا مى توان كلمه «غنم» را با همه غناى مفهومى آن با كلمۀ ديگرى تعويض كرد كه همان مفهوم را برساند و از همان ايجاز و هماهنگى با ديگر كلمات برخوردار باشد؟ همين گونه است اگر بخواهيد واژه اى را جايگزين واژه «سلم» كنيد با همه مفاهيمى كه اين كلمه بدان اشاره دارد از سلامت زبان و در امان ماندن آبرو از سخنان بيهوده تا پربارى و شكوفايى عقل و انديشه و دورى از لجاجت ورزى در سخن.

بدين ترتيب شاهديم كه او جز حكمت نمى گويد و جز به فضيلت دهان نمى گشايد و همين حكمت و فضيلت مقصود كلام اوست و اگر در اين ميان آراستگى در كار باشد، آراستگيى است كه نه در آن تكلّفى وجود دارد، نه ناهمگونى در تركيب آن و نه تلاشى براى به كار گرفتن صناعاتى ادبى كه جمال

ص: 335


1- - «خداوند بر آن بنده اى رحمت فرستد كه بگويد و غنيمت برد يا سكوت گزيند و از سخن نابجا و فرجام آن ايمن ماند».

فطرى سخن را مى پوشاند و پوششى از غوغاى اوزان و قافيه ها به روى آن قرار مى دهد.

در كلام رسول خدا جمال فطرى سخن و نيكويى الفاظ بى هيچ آرايشى، بلكه سجعى به سان آواز كبوتران، بى آنكه هيچ قصدى براى وصول به آن در كار باشد و يا تلاشى در اين راستا مبذول شده باشد، خود را نشان مى دهد و اين امر حتّى در بيان حقايق شرعى و معانى دقيق فقهى نيز وجود دارد. به عنوان مثال، در بيان شروط باطل مقارن با عقد و دليل بطلان اين شروط مى فرمايد: «ما بال اقوام يشترطون شروطا ليست فى كتاب الله. ما كان من شرط ليس فى كتاب الله تعالى فهو باطل، و ان كان مائة شرط. قضاء الله حق و شرط الله تعالى اوثق و انما الولاء لمن اعتق»(1).

آيا در اين كلام ملاحظه نمى كنيد كه سخنى است داراى جمال فطرى كه در اسلوبى استوار و هماهنگ آمده، نيكويى در آن آشكار است، بى آنكه پيرايشى در كار باشد و زيبايى در آن جلوه گر است بى آنكه آرايشى در كار باشد. اين كلام با همه اينها، دربردارندۀ فقهى پرژرف است كه ژرفا و محتواى آن را فقيهان درك مى كنند و كسانى نيز كه در فقه به سر منزل نرسيده اند معنى آن را مى فهمند.

كلام رسول خدا به غايت روشن و واضح است و خود بخود از انديشه زاييده شده بى آنكه به اعمال فكر يا گردآورى الفاظ و يا ترتيب و تنسيق كلمات پرداخته شود. بلكه همه جا، اين معانى بلند و مورد نظر است كه در قالب الفاظى استوار، روشنگر و واضح شكل مى گيرد.

و - گاه كلام او شيوۀ داستانى به خود مى گيرد و با اين شيوه، داستانى را در اسلوبى ترسيم كننده و تجسّم بخش نقل مى كند. در اين نوع از سخن رسول خدا

ص: 336


1- - «در چه انديشه اند كسانى كه به شرطهايى ملتزم مى شوند كه در كتاب خدا نيست؟ هر شرطى كه در كتاب خدا نباشد، باطل است، هر چند صد شرط از اينگونه وجود داشته باشد. تقدير الهى حق است و شرط الهى استوارتر و ولايت تنها از آن كسى است كه برده را آزاد مى كند».

حقايق داستان، خود به سخن در مى آيند و درهاى پند و اندرز در كلامى آسان و مرسل بر روى خواننده گشوده مى شود و هر شنونده يا خواننده اى مى تواند به پايان اين راه و به مقصود سخن راه يابد و به درك معانيى نايل آيد كه پيامبر صادق آنها را در كلام خود مورد نظر داشته است، بى آنكه هيچ اسرافى در كاربرد الفاظ و يا كاستيى در اداى معانى وجود داشته باشد، بلكه الفاظ به كار گرفته شده معانى مقصود را به صورت كامل ايفا كرده و هيچ حشو و بيهوده گويى وجود ندارد. به عنوان مثال، داستانى را كه در صحيح بخارى و ديگر كتب از آن حضرت نقل شده است، مى نگريم:

يك روز در حالى كه سه نفر در كوهستانى راه مى پيمودند، باران در گرفت.

آنان ناگزير به غارى پناه بردند. در همين حال صخره اى از بالاى كوه بر روى دهانۀ غارى كه در آن بودند افتاد و دهانۀ آن بر روى آنان بسته شد. در اين حال يكى از آنان به ديگران گفت: «در كارهايى كه براى خداوند انجام داده ايد بنگريد و خداوند را به حرمت آن كارها بخوانيد شايد خداوند دهانۀ غار را بر شما بگشايد». پس يكى از آنان گفت: «پروردگارا، من پدر و مادرى پير و همسرى و نيز كودكانى خردسال داشتم كه براى تأمين آنها چوپانى مى كردم. هنگامى كه از چراندن گوسفندان به ميان آنان بر مى گشتم، گوسفندان را مى دوشيدم و آنگاه پيش از رفتن به سراغ كودكانم از مادرم شروع مى كردم و بدانان شير مى نوشاندم. يك روز در پى چرا از آنان دور شدم و دير وقت، شبانگاه به خانه برگشتم و پدر و مادرم را خوابيده يافتم. پس همان گونه كه هميشه گوسفندان را مى دوشيدم، دوشيدم و ظرف شير را آوردم و بالاى سر آن دو ايستادم در حالى كه دوست نداشتم آنان را از خواب بيدار كنم و نيز دوست نداشتم قبل از آن دو كودكان خود را كه اطراف مرا گرفته بودند، شير بنوشانم. بر همين حال بودم و آن دو نيز بودند تا آن كه سپيده دميد. اينك پروردگارا اگر مى دانى كه اين كار را براى خشنودى تو انجام داده ام، شكافى در اين غار پديدآور كه آسمان را ببينيم».

ص: 337

در پى اين دعا خداوند در دهانۀ آن غار شكافى پديد آورد و از آنجا آسمان را ديدند.

ديگرى گفت: «پروردگارا، من دختر عمويى داشته، در شديدترين اشتياقى كه يك مرد به يك زن علاقه مند مى شود به او علاقه مند شدم و از او كام خواسته، امّا او امتناع كرد مگر بدان شرط كه صد دينار در اختيار او قرار دهم. من خود را به زحمت انداختم و خسته شدم تا زمانى كه آن صد دينار را براى او گردآوردم و در اختيارش گذاشتم. هنگامى كه خواستم از او كام بگيرم گفت: «اى بندۀ خدا از خدا بپرهيز و مهر را مگر آنسان كه حق است مگشاى»؛ پس من از كنار او برخاستم.

اينك پروردگارا اگر مى دانى كه من آن كار را براى خشنودى تو انجام داده ام، شكافى و راه خروجى براى ما از اين سنگ قرار ده».

سپس خداوند نيز راه خروجى گشود.

سوّمين فرد اين گروه نيز گفت: «پروردگارا، من كارگرى را در مقابل چند «فرق»(1) برنج به خدمت گرفته بودم. هنگامى كه وى كار خود را به پايان رساند، گفت: «حق مرا به من ده». من نيز آن مقدار برنج مقرّر را در اختيار وى قرار دادم، امّا او از پذيرش آن امتناع كرد. من آن برنجها را مرتب كاشتم و برداشت كردم تا زمانى كه از حاصل آن تعدادى گاو و نيز چوپانانى فراهم آوردم. پس او ديگر بار به من مراجعه كرد و گفت: «از خداوند بپرهيز و حق مرا مورد ستم قرار مده». گفتم:

«به سراغ آن گاوها و چوپانانشان برو و آنها را در اختيارگير». او گفت: «آيا مرا ريشخند مى كنى؟ از خداوند بپرهيز و مرا استهزاء مكن». من گفتم: «من تو را ريشخند نمى كنم. آن گاوها و چوپانان را در اختيارگير». او نيز رفت و آنها را در

ص: 338


1- - در قاموس محيط آمده است كه فرق يا فرق پيمانه رايج در آن عصر در مدينه بوده و برابر است با سه و سق يا شانزده رطل. به هر حال قدر مسلم اين يك واحد اندازه گيرى رايج در آن زمان است. مؤلّف.

اختيار خود گرفت. اينك پروردگارا اگر مى دانى كه من آن كار را براى خشنودى تو انجام داده ام، باقيماندۀ اين گذرگاه را نيز بر ما بگشاى».

پس از آن بود كه خداوند باقيمانده را نيز بر آنان گشود.

اينك ما در اين داستان واقعى و راستين تأملى مى كنيم. ما در اينجا عبارتها را روان و بدور از هرگونه تعقيد و پيچيدگى مى يابيم و در كنار آن، تصويرى روشن از كارهايى كه از دل صاحبان آن مايه گرفته و آنان بدان كارها خشنودى خداوند را در نظر داشته اند مشاهده مى كنيم. اين حديث در اين مطلب روشنى و صراحت دارد و علاوه بر صدق داستان پندها و اندرزهايى نيز در آن نهفته است كه رسول خدا آنها را متذكّر گرديده و اين نكات از آن بر مى آيد:

اولا: كارها تابع نيّتهاست و خداوند جز كارهاى پاك و خالصانه را نمى پذيرد و هيچ گاه عملى پاك نمى شود مگر اينكه در آن، كسب رضايت و خشنودى خداوند و آنچه در نزد اوست اراده شده باشد، نه جاه طلبى و نه شرافت و ثروت، بلكه تنها و تنها خدا و خواست الهى هدف كار باشد، آنسان كه مى فرمايد: «كسى از شما مؤمن نمى شود مگر آن كه وقتى كارى را دوست مى دارد آن را مگر براى خداوند دوست نداشته باشد».

ثانيا: تقدير الهى بر اساس نظامى استوار كه در حيطۀ آگاهى اوست و با حكمتى دقيق كه وى آن را تقدير مى كند پيش مى رود، خداوند در كار هركس كه روى به سوى او آورد گشايش ايجاد مى كند و او دعاى گرفتار را به پاكى قدمش و به بركت اخلاص دلش و نيّت خالص او در جستن آنچه نزد خداوند است پاسخ مى دهد، آن گونه كه مى فرمايد: «اگر مردم آباديها ايمان مى آوردند و تقوى پيشه مى كردند، بركتهايى از آسمان و زمين بر آنان مى گشوديم»(1).

ثالثا: اين ماجرا حكايت از آن دارد كه خداوند مؤمنان با تلاشى را پاداش خير

ص: 339


1- - اعراف/ 69.

مى دهد كه به كارهاى مثبتى كه به مردم و بويژه نزديكان انسان سود مى رساند دست مى زنند، آنسان كه در مورد آن مرد نخست ديديم كه وى به پدر و مادر خود چگونه نيكى مى كند و آن دو را بر كودكان خردسال خود مقدّم مى دارد و فرزندان خود را در انتظار مى گذارد تا پدر و مادر خويش را آزرده خاطر نسازد. اين نمونه اى از ايثار است، چرا كه فرزندان پاره اى از آن مرد محسوب مى شدند و مقدّم داشتن پدر و مادر بر آنان مقدّم داشتن ايشان بر خود وى بود. به عبارت ديگر در اينجا مقدّم داشتن والدين بر كودكان نمودى از ايثار و به عكس آن مقدّم داشتن فرزندان بر پدر و مادر نشانى و مصداقى از خودپسندى بود. امّا آن مرد با اولويّت دادن به پدر و مادر خود مصداق اين آيه قرار گرفت كه: «هر چند خود نيازمند و تنگدست باشند ديگران را بر خود برمى گزينند»(1).

رابعا: داستان گوياى اين است كه خوددارى از دامن زدن به شرور پس از فراهم آمدن زمينه ها و فشار عوامل و گرايشها، از كارهاى مثبتى است كه شخص در مقابل آن پاداش داده مى شود. بنابراين، در اينجا هم فضيلت مورد بحث يك كار مثبت است نه صرفا يك امتناع.

خامسا: ماجرا بر اين دلالت دارد كه وفاى به حقوق فضيلتى اسلامى است و آن كس كه حق ديگران را پايمال كند به خداوند نزديك نيست، بلكه نزديكترين مردم به خداوند كسى است كه حقّ هر صاحب حقى را به وى بدهد. داستان، ضمنا گوياى اين نيز هست كه بايد مزد كارگر به وى داده شود و اين كار قبل از آن كه عرق وى خشك شود صورت گيرد كه «خداوند پاداش هر كه را كار نيكى به جاى آورد ضايع نمى سازد»(2).

ز: علاوه بر همۀ اينها، استوارى سخن در توصيه هاى اخلاقى و در

ص: 340


1- - حشر/ 9.
2- - اشاره به كهف/ 30.

پيمانهايى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) منعقد مى ساخت به اوج خود و بالاترين حدّ ممكن در يك سخن بليغ مى رسد. او پيمانهايى را منعقد مى سازد و در آنها هيچ حقّى را نمى گذارد مگر آن كه آن را در قالب عباراتى روشن و صريح و عارى از هرگونه نقطۀ ابهام كه مى تواند موجب نزاع و درگيرى در برداشت از آن شود مى آورد و هيچ تعهّدى از تعهّدات خود را نمى گذارد مگر آن كه آن را نيز در قالب عباراتى صريح و بدور از پيچيدگى و نقص و ابهام متذكّر مى گردد.

بنابراين پيمانهاى او صريح و شرايط آن به گونه اى كامل تدوين يافته است، چه حد و مرز حقوق را همين شرايط موجود در هر پيمان مشخّص مى كند.

اگر سياستمداران عصر حاضر با اخلاص اسناد پيمانهايى را كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) املا فرموده است مورد بررسى و مطالعه قرار دهند و بخواهند، در جستجوى حقيقت، پيمانهايى پاك و پيراسته به خاطر خشنودى خداوند بنگارند هيچ ثروتى پربارتر از پيمانهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نمى يابند كه بتواند مايۀ كار آنها قرار گيرد.

ما در بحث از سياست رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در اين باره سخن خواهيم گفت كه اين خود سخنى فراوان مى طلبد.

كمال اخلاقى: مدارا

127 - خداوند مى فرمايد: «اى پيامبر تو بر خويهايى والايى»(1). بنابر آنچه احمد بن حنبل در مسند خود از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايت كرده است، آن حضرت فرمود: «براى آن مبعوث شدم كه مكارم اخلاقى را به غايت برسانم»، نيز فرمود:

«پروردگارم مرا تأديب كرد و نيكو تأديبم نمود».

كمال اخلاقى واژه اى كوتاه است كه فضايل بسيارى را در درون خود جاى

ص: 341


1- - قلم/ 4.

مى دهد: فضيلت دوستى، چنگ زدن به فضايل و پرداختن به حق آن را در بر مى گيرد، حسن معاشرت و صفاى دوستى را شامل مى شود، صلۀ رحم و نيكى كردن به همسايۀ نزديك و دور را مشمول خود مى سازد، ديگر دوستى و مدارا ورزيدن با مردم را شامل مى گردد، تواضع و فرو نهادن بال رحمت و حمايت براى مردم را در خود جاى مى دهد، انسان دوستى و برخورد خوب با مردم را در بر دارد، شامل حلم و بردبارى و خويشتن دارى و پرهيز از جفا مى گردد، فرو خوردن خشم و دورى گزيدن از غيظ و كينه را در پوشش خود مى گيرد. شرم و حيا و بر ديگران - چه آشنا و چه ناآشنا - سلام كردن را نيز مى گيرد، سخاوت و گذشت از هر آنچه دارد و بى اعتنايى بدانچه بيرون از اختيار اوست را مشمول خود مى سازد، خشونت و سختگيرى را از ساحت صاحب اين صفت دور مى كند، بخشش خطاكاران و صرف نظر از لغزش آنان را در بر مى گيرد، شامل مقابله به نيكى با آن كه بد كرده است مى شود، پيراستن و رهاندن دل از كينه ها را دربردارد، روى برتافتن از جاهليّت و ترك مجادله و ستيزه جويى و پرهيز از دشنام گويى را در خود دارد و بالاخره آسان گيرى بر مردم و پرهيز از سختگيرى و جذب ديگران و بشارت دادن به آنان و خوددارى از طرد ايشان را شامل مى گردد.

كوتاه سخن آن كه، «اخلاق نيكو»، تهذيب نفس، تربيت وجدان، انس گرفتن با مردم و نزديك شدن به آنان و نيز آغوش حمايت بر آنان گشودن، تواضع و فروتنى، مدارا با ضعيفان و نزديك شدن به آنان، دردمند بودن به دردهاى آنان و شادمانى به شادى ايشان و با آنها آميخته بودن را - البتّه بى آنكه از آنان تأثيرى پذيرفته و به گناه دامن زده باشد - شامل مى گردد.

اين حقيقتى روشن است كه «اخلاق نيكو» چنان تأثيرى در پيشبرد دعوت حق از خود برجاى مى گذارد كه هيچ برهانى و هيچ گونه قياس و استدلالى نمى تواند چنان اثرى را بيافريند. اين نيز روشن است كه چنين چيزى از اوصاف نبوّت است.

ص: 342

خداوند درباره آثار و نتايج خوى محمّدى (صلی الله علیه و آله) مى فرمايد: «بدانچه از رحمت الهى بود، براى آنان نرمخوى شدى و اگر درشتخوى و سخت دل مى بودى، از پيرامونت پراكنده مى شدند. پس از آنان در گذر و برايشان از خداوند آمرزش طلب و در كار با آنان مشورت نماى و چون عزم بر كارى نمودى، بر خداوند توكّل كن كه خداوند توكل كنندگان را دوست دارد»(1).

كمال اخلاقى: گذشت

128 - خداوند محمّد (صلی الله علیه و آله) را براى اين آماده ساخته بود كه هدايتگرى به حق و به راه راست باشد؛ چه اينكه خداوند اخلاق سرتاسر كمالى به او بخشيد كه قلبها را با خود مأنوس مى ساخت و دلها را بر پيرامون خود گرد مى آورد مگر دلهاى آن كسانى كه طغيان و تكبّر در پيش گرفته و خواسته هاى دل خويش را بر حق برگزيده بودند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبل از بعثت خويشاوند را دوست مى داشت و دوست را به خود نزديك. نيز هيچ كس را درگير دشمنى و عداوت نمى ساخت، بلكه در ميان همۀ مردم مردى پاك و خويشتن دار بود كه از سخن ناسزا و كردار ناروا پيراسته بود، از خواسته هاى دل و سركشى تمايلات نفسانى دورى مى گزيد، دشمنى نمى ورزيد، جنجال و غوغا نمى آفريد و در گفتار و كردار خود پرده هاى عفّت و عصمت را نمى دريد. او همان راستگو و همان امين بود و همو بود كه درمانده را ياور و ضعيف را دادرس بود و ديگران را در مقابل سختيها و ناملايمات روزگار از كمك خويش برخوردار مى ساخت و از هر كه بر او سستى مى ورزيد در مى گذشت مگر آن كه اين ستم موجب زير پا گذاشتن حرامى از محرّمات الهى يا تاختن بر فضيلتى از فضايل شده باشد.

ص: 343


1- - آل عمران/ 159.

اگر گفته اند گذشت و گشاده رويى خوى مسيح بود و او خطاكاران را مورد گذشت و بخشش قرار مى داد، مى گوييم چنين خويى خوى همۀ پيامبران و بويژه خوى محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) بود. اين، خوى و خصلتى مبتنى بر كار و تلاش مثبت بود نه مبتنى بر تروك و مبارزه اى منفى با ناشايستها؛ چه او كارهاى نيك را انجام مى داد و از كارهاى بد دورى مى گزيد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنين تاجرى بردبار و با گذشت و گشاده روى بود، تا آنجا كه روايت شده است وى قبل از بعثت كالايى را به يكى از قريشيان فروخت و مقدارى از كالاى فروخته شده باقى ماند كه آن مشترى قرشى آن را از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نگرفته بود. به همين سبب پيامبر (صلی الله علیه و آله) سه شب در انتظار او به سر برد و هر شب به آن نقطه اى كه از هم جدا شده بودند مى رفت و در آنجا منتظر مى ماند تا او را گم نكند و ديگر نتواند او را بيابد و در نتيجه حقّى كه از آن اوست تضييع گردد.

اين خوى در دوران پس از بعثت نيز ادامه يافت و همين يكى از اركان پيشرفت دعوت و پشتوانه هاى آن بود. او در اين دوران در پاسخ به دعوت الهى كه «عفو را پيش گير و به نيكى امر كن و از جاهلان دورى گزين»(1) شيوۀ عفو از خطاهاى ديگران و دورى گزيدن از جاهليّت را در پيش گرفت.

همين خلق و خوى بود كه بى آنكه دليل و برهانى در كار باشد، مردم را به سوى ايمان جذب مى كرد، هرچند حقيقت به خودى خود واضح و آشكار بود و اين خلق و خوى پيامبر بزرگوار (صلی الله علیه و آله) بر وضوح آن مى افزود.

شايسته است واقعه اى را متذكّر گرديم كه در طىّ آن، عفو و گذشت موجب كشاندن كسى به سمت اسلام شده است:

يك روز در حالى كه مردم در حال گفتگو با همديگر و سرگرم صحبت بودند

ص: 344


1- - اعراف/ 199.

و رسول خدا نيز در زير درختى خوابيده بود، غورث بن حارث بر آن شد تا آن حضرت را مورد حملۀ خود قرار دهد. او نزديك شد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنها هنگامى متوجّه او گشت كه وى بر بالاى سر آن حضرت ايستاده، شمشير خود را بر بالاى سر وى بر كشيده و مى گويد: «اينك چه كسى تو را از آسيب من حفظ مى كند؟». پيامبر با قلبى آكنده از ايمان و زبانى آراسته به راستى فرمود:

«خداوند». در اين هنگام شمشير از دست آن مرد بر زمين افتاد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را برداشت و فرمود: «اينك چه كسى تو را از من حفظ مى كند؟» او در پاسخ گفت: «بهترين كسى باش كه چنين موقعيّتى به دست مى آورد». پس پيامبر (صلی الله علیه و آله) او را رها كرد و مورد عفو قرار داد: پس از اين ماجرا، دل آن مرد كه زمانى آكنده از نفرت و گريزان بود به اسلام و به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) نزديك شد و وى كه زمانى قصد كشتن آن حضرت را داشت، پس از آن يكى از مبلّغان محمّد (صلی الله علیه و آله) شد و به ميان قوم خود رفت و آنان را به محمّد (صلی الله علیه و آله) و دين او علاقه مند مى ساخت و مى گفت:

«من از نزد برترين بندگان خدا به سراغ شما آمده ام».

آن گونه كه در البداية و النهاية آمده، هند بن ابى هاله پسر خديجه از همسر وى قبل از ازدواج با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در بيان كلّى اوصاف و احوال آن حضرت مى گويد:

«رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زبان خويش را محبوس مى داشت مگر از آنچه مردم را سودمند مى افتاد و آنان را انس و آشنايى مى داد و ايشان را نمى راند و دور نمى ساخت؛ او بزرگ هر قومى را بزرگ مى داشت و همو را بر آنان مى گمارد؛ از مردم حذر داشت و خود را از نيرنگ بدخواهان حفظ مى كرد، بى آنكه گشاده رويى خود را از ايشان پوشيده و دريغ بدارد؛ به تفقّد از اصحاب خويش مى پرداخت و از مردم دربارۀ آنچه در ميان آنها وجود داشت پرس وجو مى فرمود؛ نيكى را تحسين مى كرد و به تقويت آن مى پرداخت و بدى را تقبيح مى نمود و به تضعيف و سست كردن بنياد آن مى پرداخت؛ شيوه اى ميانه و با اعتدال داشت و از آن فاصله نمى گرفت و غافل نمى شد مبادا كه مردم نيز غافل شوند و از راه اعتدال

ص: 345

كناره گيرند؛ براى هر وضعيّتى و موقعيّتى اندوخته اى و ساز و توشه اى داشت؛ نه از آنچه حق بود كوتاهى و نه از آن تجاوز مى كرد؛ كسانى از مردم كه در پى او بودند، نيكوترين خلق بودند و بالاخره برترين مردم در نزد او خيرخواه ترين آنان براى همگان و با منزلت ترين افراد در پيشگاه او آن كسى بود كه بيش از همه با ديگران ابراز همدردى و پشتيبانى مى كرد»(1).

هند دربارۀ چگونگى نشستن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى فرمايد:

«وقتى به ميان مردمى مى رفت، در مجلس آنان در هرجا كه جاى نشستن بود مى نشست و ديگران را نيز به همين شيوه امر مى فرمود؛ به هر يك از كسانى كه با او در جايى مى نشستند همان قدر از احترامى كه شايسته اش بود ارزانى مى داشت به گونه اى كه هيچ كس چنين احساس نمى كرد كه در پيشگاه آن حضرت كسى ديگر را بر او برترى است؛ با هركس كه با او مى نشست و يا به گفت و شنود مى پرداخت آن قدر صبر و حوصله از خود نشان مى داد تا آن كه آن كس مى رفت؛ هركس از او چيزى مى خواست، وى را بازنمى گرداند مگر با آوردن خواستۀ او و يا حدّ اقل با سخنانى كه او را آرامش مى بخشيد. مردم از گشاده رويى و خوى خوش او در راحتى و آسايش بودند و او پدرى براى آنان شده بود و از نظر او مردم همه در حقوقى كه دارند برابر و يكسان شمرده مى شدند.

مجلسى كه وى در آن حضور داشت مجلس حكمت و حيا و صبر و امانت بود، در آن صداها بلند نمى شد و حرمتها شكسته نمى گرديد، سخنان ناخواسته اى از جانب او به ميان نمى آمد؛ مردم در آن مجلس همه با يكديگر برابر بودند و تنها مايۀ برترى برخى از آنان بر برخى ديگر تقوى و پرهيزكارى بود؛ نيز همه در آنجا متواضع و فروتن بودند و بزرگ را مورد توقير و احترام و خردسال را مورد رحمت و مهربانى قرار مى دادند و نيازمند را در طرح خواسته هاى خويش بر خود مقدّم مى داشتند و حرمت غريب و ناآشنا را نگه مى داشتند»(2).

وى در ادامه در وصف شيوۀ برخورد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با همنشينان خود مى گويد:

ص: 346


1- - البداية و النهاية، ج 6، ص 32 و 33.
2- - همان. ص 33.

«او پيوسته گشاده روى و خوش برخورد و نرمخوى بود، نه درشتخوى بود و نه سختگير، نه پرخاشگر و نه دشنام ده، نه عيبجوى و نه پرشوخى. از آنچه ما دوست نداشتيم چشم مى پوشيد و هر كه به او اميد و به درگاه او خواسته اى داشت از او نوميد و از برآوردن آن خواسته ناكام نمى شد. او خود را از سه چيز رهانده بود: ستيز و لجاجت در سخن، زياده گويى و [بالاخره] گفتن آنچه به وى سودى ندارد و به او مربوط نيست. او همچنين مردم را از اين سه ايمن داشته بود: هيچ كس را مذمّت و بر عيوبش ملامت نمى كرد، در پى اسرار او نبود و بالاخره مگر دربارۀ آنچه به پاداش آن اميد داشت سخن نمى گفت.

هنگام سخن گفتن او، همنشينان سكوت مى گزيدند، گويا كه پرنده اى بر روى سرشان نشسته است و چون او سخن به پايان مى برد آنان آغاز سخن مى كردند و البتّه در حضور آن حضرت به نزاع و درگيرى با يكديگر نمى پرداختند.

وى از آنچه مردم مى خنديدند مى خنديد و از آنچه آنان به شگفت در مى آمدند به شگفت در مى آمد. او با بردبارى به غريبان گوش فرا مى داد و درشتى آنان در گفته ها و خواسته هايشان را تحمّل مى فرمود، هر چند اصحابش آنان را به حلم و خويشتن دارى در سخن گفتن فرا مى خواندند. وى مى فرمود: «هرگاه كسى كه حاجتى دارد ديديد، او را يارى دهيد». او همچنين ستايش را مگر از كسى كه مى خواست به جبران نيكيى كه از او ديده بپردازد نمى پذيرفت و سخن هيچ كس را نمى بريد مگر آن كه وى خود سخن خويش را به پايان مى رساند يا برمى خاست»(1).

هند در ادامۀ در وصف سكوت آن حضرت مى گويد:

«سكوت او به چهار سبب بود: حلم، حذر، تقدير و تفكّر. امّا تقدير او به اين بود كه نگاه خويش را به صورتى برابر و همسان به همه مى انداخت و به همه گوش فرا مى داد. تفكّر او نيز در آنچه باقى مى ماند و آنچه فانى مى شود بود. براى وى حلم و صبر در كنار هم قرار گرفته بود و هيچ چيز او را به خشم نمى آورد و بى قرار نمى كرد»(2).

ص: 347


1- - همان.
2- - همان.

كمال اخلاقى: ويژگيهاى اخلاقى خارق العاده

129 - اينك شايسته است اندكى به بررسى اين عنوان رسا و مفهوم نهفته در آن، يعنى ويژگيهاى اخلاقى كه منادى حق و صاحب رسالتى كه خداوند بر دوش او نهاده است بايد واجد آن باشد و نيز آثار چنين خوى و خلقى در گرويدن مردم به اين دعوت بپردازيم.

يكى از نويسندگان در بر شمردن امور خارق العاده اى كه با دعوت محمّدى همراه بود مى گويد:

يكى از بزرگترين امور خارق العاده اى كه محمّد (صلی الله علیه و آله) از آن برخوردار بود، اخلاق اوست؛ چه، چنين خوى و خلقى خود يك امر خارق العاده در ميان آدميزادگان محسوب مى شود. خلق و خوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) از خوى فرشتگان نيز برتر است، چرا كه فرشتگان به مقتضاى نحوۀ وجود خود از خويى نيكو و اجتناب ناپذير برخوردار شده اند آن گونه كه قرآن كريم مى فرمايد: «در آنچه خداوند به آنان امر فرموده نافرمانى او نمى كنند و آنچه را بدان امر مى شوند انجام مى دهند»(1). محمّد (صلی الله علیه و آله) معنويّتى صرف به سان معنويّت عيسى نداشت، بلكه او از معنويتى انسانى برخوردار بود، با همه خواسته هاى جسمانى معقول در انسان و در كنار آن، تجرّد روح. بنابراين، محمّد (صلی الله علیه و آله) در ميان همۀ انسانها تنها انسانى است كه انسانيّت كامل در او جلوه گر و نهاد او به معنويّتى ارادى آميخته است؛ چه هر خوى و خلق نيكويى كه مى تواند برخاسته از اراده و مايه گرفته از تربيت باشد در نهاد و وجود او جاى داشت. او پاكدامنى محروم از گرايشهاى شهوانى نيست، بلكه پاكدامنى خويشتن دار است كه هرگز به ناپاكى و ناشايستها دامن نيالود. بنابراين فضيلت او در دامن بر كشيدن از هر ناپاكى و پرهيز از هر آلودگى على رغم انسان

ص: 348


1- - تحريم/ 6.

بودن او و برخوردارى او از هر آنچه طبيعة در وجود هر انسانى قرار دارد جلوه گر است. اين در حالى است كه عفّت و پاكدامنى يك انسان محروم از گرايشهاى شهوانى چونان پاكدامنى كسى نيست كه برخوردار از شهواتى است كه مى تواند بر او چيره شود و خواسته هايى نفسانى دارد كه رو در روى او قرار گيرد و در پى نبردى ميان اين دو نيرو در وجود او، عفّت و پاكدامنى پيروز مى شود و فضيلت چيرگى مى يابد، چه آنچه با چنين رويارويى و نبردى به دست آيد به مراتب گران قدرتر و ارزشمندتر از آن چيزهايى است كه بى هيچ رنج و تلاشى بسادگى به دست مى آيد.

1 - نخستين صفتى كه پسر خواندۀ رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) هند بن ابى هاله براى آن حضرت برمى شمارد آن است كه وى زبان خويش را محبوس مى دارد. به بيان ديگر زبان او چونان گنجى گرانبها در خزانه پنهان است و مگر به امّيد خير و نيكى آشكار نمى شود و هيچ جرأت گريختن و لجام گسستن ندارد. رسول خدا هرگز دهان نمى گشايد مگر بدانچه براى مخاطبانش اهميّت دارد، آنان را سودمند مى افتد، قلبهاى آنان را به يكديگر انس و آشنايى مى دهد، دلهاى آنان را به همديگر نزديك مى سازد، ناآشناى جمع آنان را با ايشان الفت و انس مى دهد و به اداى حق به صاحبان آن فرا مى خواند: او هرگز به ستيزه و مراء سخن نمى گويد، كسى را مذمّت نمى نمايد، زياده گويى نمى كند مبادا سخنى ناخواسته از دهان بيرون افتد، حرمتها را نمى شكند، سخن هيچ كس را قطع نمى كند مگر آن كه وى خود از سخن گفتن بازايستد.

به گاه سخن گفتن، كلامش قاطع و روشنگر و فرموده اش حكمت و درايت است.

كوتاه سخن آن كه، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زبان خويش را در سلطۀ خود داشت و هيچ سخن نمى گفت مگر آنجا كه براى احقاق حقى، يا ابطال باطلى، ايجاد محبّت و دوستيى، كاشتن نهال مودّتى و يا به جاى آوردن كار خيرى و برقرار ساختن صلح و آشتيى كلامى ضرورت داشت. به عبارت ديگر زبان آن حضرت از حيطۀ ارادۀ او

ص: 349

بيرون نبود و بلكه تكميل كنندۀ شخصيّت وى بود و در زير سلطۀ او و ارادۀ حق جوى وى قرار داشت.

2 - دوّمين صفت آن است كه وى با صحاب خود انس و آشنايى و با آنان احساسى همانند داشت تا بسادگى در دلهاى آنان بنشيند. او بزرگان آن مردم را بزرگ مى داشت و كوچكتران و فرومايگان آنان را نيز بالا مى برد تا همه احساس كنند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فردى از خود آنان است. وى بذر محبّت خود را ميان آنان مى كاشت و به يكايك آنان گوش فرا مى داد تا همه كس چنين احساس كنند كه مورد توجّه آن حضرت قرار دارند. او همچنين هرگاه كار نيكى را مشاهده مى فرمود، نيكى آن را اظهار مى داشت و هرگاه كار زشت و ناروايى مى ديد، با آرامش و ملايمتى شايسته هدايتگرى امين كه جذب مى كند و نه دفع، به خود نزديك مى سازد و نه از خود دور، زشتى آن را مورد تذكّر قرار مى داد؛ چه، او هرگز از برملا كردن باطلى سكوت نمى گزيد.

او در ميان آن مردم بيداردلى بود كه هرگز غفلت به خود راه نمى داد مباد كه آنان نيز غافل شوند و يا از حق فاصله گيرند. او هرگز انديشۀ بدى را در مورد كسى در سر نمى پرورانيد، نجاتبخش آنان بود و در عين حال هشيار به گونه اى كه از هر كس گمان و انديشۀ بدى داشت حذر مى نمود و خود را از او حفظ مى كرد، بى آن كه روى ترش كند يا سخنى درشت بر زبان آورد، بلكه او در همه احوال انيسى آشنا بود كه آغوش دل بر مردم مى گشود تا نيكان آنچه در دل دارند بگويند و بدخواهان نيز از اين شرم كنند كه پنهان دل خود را آشكار سازند. بدين ترتيب، مكنونات دل اينگونه مردم همچنان نهان مى ماند و گاه نيز در نتيجۀ همين نهان و خفته بودن، انديشه هاى بد از ميان رخت برمى بست و اين كسان هدايت و راستى مى يافتند؛ چه، آنگاه كه رذيلتى نور نبيند، گذشت زمان آن را در تاريكى مى پوساند و از ميان مى برد.

3 - سوّمين صفت تواضع بزرگوارانۀ آن حضرت است كه هيچ نشانى از

ص: 350

فرومايگى و ذلّت و زبونى در آن نيست. او چون به ميان جمعى مى رفت، هرجا كه جاى نشستن بود مى نشست و اصحاب خود را نيز به همين شيوه ترغيب مى كرد؛ او در هرجا مى نشست با همنشينان فروتنى مى فرمود و بال رحمت بر آنان مى گشود و ميان آنان به برابرى و مساوات رفتار مى كرد؛ پيوسته گشاده روى و نرمخوى بود؛ از آنچه نيكو نبود چشم مى پوشيد مگر آن كه اين سكوت و چشم پوشى موجب ترك وظيفۀ تبليغ و ارشاد باشد؛ هنگام راهنمايى و ارشاد به اشاره اى آرام بسنده مى كرد، اگر اين كافى نبود، كنايه و اگر آن نيز كفايت نمى كرد هشدار و تذكّرى عمومى مى داد و اگر مى ديد كسى از مردم به كار بدى مشغول است رو در روى او قرار نمى گرفت كه «بد كرده اى»، بلكه مى فرمود: «برخيها را چه مى شود كه چنين و چنان مى كنند». بى ترديد، اينگونه توبيخى كه مفهومى عمومى و فراگير داشته باشد، زيباتر و پسنديده تر و در عين حال كارآتر و مؤثّرتر است.

او شوخى نمى فرمود مگر اندكى و اگر شوخيى مى كرد با عبارات و كلماتى حكمت آميز بود و حدّ اقل نكته اى را در بر داشت، آن گونه كه به عمّۀ خود صفيّه فرمود: «هيچ پيرزنى به بهشت وارد نمى شود». او نيز با شنيدن اين سخن گريست و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين هنگام فرمود: در آنجا از «زنانى پستان برآمده و همسان»(1) مى شوى.

ملاحظه مى كنيد كه چگونه در اين شوخى اشاره اى لطيف به يكى از احوال آخرت وجود دارد.

4 - چهارمين صفت دورى آن حضرت از پرخاشگرى و تندخويى است؛ او نه درشتخوى و نه سختگير بود، نه عيبجو و نه در پى اسرار مردم، نه پرخاشگر و غوغاگر و نه ناسزاگوى و دشنام ده. او هرگز به دشنام و ناسزا دهن نمى گشود حتى اگر راست باشد، چه آن كه دهان گشودن به سخنان ناسزا هرچند توصيفى راستين

ص: 351


1- - اشاره است به نبأ/ 33.

و واقعى از مخاطب چنين سخنى باشد صحيح نيست مگر آن كه نگفتن موجب تضييع حق و يا تقويت باطلى شود. حتّى در چنين موردى نيز آن حضرت از آن كار ناروا كه كسى انجام داده است نام مى برد بى آنكه آن كس را بدين كار برنجاند.

5 - پنجمين صفت پرهيز كامل او از هرگونه مذمّت است مگر آن كه احقاق حقّى او را كاملا ناگزير از اين كار سازد. حتّى در چنين حالتى نيز به كنايه سخن مى گويد و تنها كلمات و اظهاراتى را مى پسندد كه پوشيده و از بى حيايى دور باشد؛ چه، او تنها از چيزهايى سخن مى گويد كه به پاداش آن اميد دارد و خيرى را براى مردم به وجود مى آورد.

6 - ششمين صفت كه از اظهارات هند بن ابى هاله برمى آيد آن است كه وى پيوسته - آنسان كه اشاره كرده ايم - در سكوت بود. البتّه اين سكوت، سكوت فردى ناتوان و عاجز از سخن گفتن نبود، بلكه سكوت كسى بود كه قبل از آن كه سخنى بگويد مى انديشد و از اين پرهيز مى كند كه سخنى از او پخش شود كه شايستۀ چون اويى نيست، سكوت كسى كه همه چيز را مى سنجد و سكوت كسى كه خموشى او حلم و تعقل و گاه چشم فرو بستن و گذشت از آن كسى يا كسانى است كه در گفته هاى آنان سخنى ناروا بوده است.

7 - هفتمين ويژگى آن است كه وى به سبب چيزهايى كه به شخص او مربوط مى شود خشمگين و از خود بى خود نمى شود، بلكه خشم او تنها براى خدا و تنها در آن هنگام است كه حرمتهاى الهى شكسته شود. در چنين صورتى او برمى خيزد و هرگز سكوت نمى گزيند تا اين كه حدود الهى اقامه شود.

130 - اين اوصافى است كه هند بن ابى هاله دربارۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ذكر كرده است. او مردى وصّاف بود كه هيچ نكته اى از دسترس او بيرون و هيچ زاويه اى از نگاه او مكتوم نمى ماند و مكنونات دل را از اظهارات زبان كشف مى كرد.

تاكنون برخى از گفته هاى او در مورد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را براى شما به صورت خلاصه آورديم و اينك نيز مناسب است اندكى از سخنان كسانى را نقل

ص: 352

كنيم كه با او همنشين و در ارتباط بودند تا ببينيد او چگونه همنشينى با وفا و برخوردار از خلق و خويى آرام و بدور از پرخاشگرى و جفاكارى بوده است.

عروة بن زبير از خاله اش عايشه روايت كرده است كه در وصف اخلاق رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «هرگز نه هيچ خادم و كنيزى و نه هيچ زنى و نه هيچ چيزى ديگر ذهن او را به خود مشغول و از اين بازنداشت كه در راه خداوند جهاد كند.

هيچ گاه ميان دو كار مخيّر نمى گرديد مگر آن كه دوست داشتنى ترين آنها در نزد او آسانترين آنها بود مگر آن كه اين آسانترين كار، گناه باشد. او هيچ گاه از آنچه با او مى كردند انتقام نگرفت مگر آن كه حرمات الهى هتك شود و در اين هنگام بود كه براى خدا انتقام مى گرفت».

ابو هريره نيز در وصف رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى گويد: «پدر و مادرم فداى او باد، با همه بدن رو مى كرد و با همه بدن پشت مى نمود. او نه بد اخلاق بود و نه دشنام گوى و نه پرخاشگر و غوغاگرى در كوچه و بازار».

اين توصيف كه از نحوۀ برخورد پيامبر با مردم حكايت دارد به سه نكته اشاره مى كند:

الف: او در ملاقات خود با مردم با همه بدن بدان كه با او ملاقات مى كرد روى مى نمود و چنين نبود كه نيمى از صورت به او روى كند يا با كناره زبان با او سخن گويد و يا آن كه به صورتى اهانت آميز و حاكى از تحقير روى به جانب كسى نمايد بلكه او به صورتى كامل به ديگران روى مى كرد، آنسان كه به صورت كامل نيز پشت مى نمود و به گاه پشت كردن نيز تنها هنگامى چنين مى كرد كه مخاطب او سخن خويش را به پايان برده بود. در اين هنگام در حالى كه مخاطب او هيچ سخنى را ناگفته نگذاشته است از او جدا مى شد و چنين نبود كه سخنان او را ناتمام بگذارد، بدان گوش ندهد و روى برتابد.

ب: آنسان كه در اوصافى كه هند بن ابى هاله براى آن حضرت آورده متذكّر شديم او هرگز با سخنان ناروا و با دشنام و يا با سخنانى خارج از جادّۀ بايستۀ آن با

ص: 353

مردم مواجه نمى شد.

ج: او در كوچه و بازارها سر و صدا و جار و جنجال نمى كرد و همه چيز او آميخته به آرامش و سكوتى زيبا و جلال و شكوه بود.

آن گونه كه از اظهارات هند بن ابى هاله بر مى آيد، او به غايت و در بالاترين حدّ ممكن متواضع بود و فروتنى داشت. وى ميان اين دو مخير شده كه پيامبر و فرشته باشد يا پيامبر و بنده، امّا اين را برگزيده بود كه پيامبر و بنده باشد.

اين پيامبرى است كه خداوند او را در ميان مردمى كينه دل و غرق در غرورى جاهلى و تكبّرى و تفاخرى به اجداد و قبيلۀ خود برانگيخت، پيامبرى كه ميان جبروت فرشته بودن و بردگى بنده بودن مخيّر مى گردد، امّا بردگى بنده بودن را برمى گزيند چرا كه مى خواهد با بندگان نزديك و نه اينكه بر آنان برتر باشد؛ چه، هدايت و راهنمايى از آن كه با مردم نزديك است به ثمر نمى نشيند و در مقابل، راهنمايى آن كسى كه خود را بر مردم برتر مى شمارد آنان را از حق دورتر مى سازد.

ابو امامه روايت كرده است كه «روزى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حالى كه بر عصايى تكيه داشت به ميان ما آمد و ما به احترام او برخاستيم. امّا او فرمود:

«برنخيزيد آنسان كه غير اعراب برمى خيزند تا همديگر را تعظيم كنند». او همچنين فرمود: «من نيز بنده اى هستم و آن گونه كه هر بنده اى مى خورد مى خورم و آنسان كه هر بنده اى مى نشيند مى نشينم».

در كتاب الشفاء قاضى عياض چنين مى خوانيم:

«در حديثى كه از عمر روايت شده آمده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود:

«مرا آن گونه مستاييد كه مسيحيان فرزند مريم را ستودند. من تنها بنده اى از بندگان خدا هستم. بگوييد بندۀ خدا و رسول او».

همچنين از انس بن مالك دربارۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايت شده است زنى كه سخنى براى گفتن در سر مى پروراند، به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمد و گفت:

«من به پيشگاه تو حاجتى دارم». پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز در پاسخ او فرمود: «اى مادر فلان، در هر راه و در هر گذرى كه در مدينه خواسته باشى براى شنيدن

ص: 354

خواستۀ تو مى نشينم تا آن را بر آورم»(1).

پيامبر در خانه و در برخورد با خانواده نيز فروتن بود و بى هيچ استنكافى در كارخانه به همسرش كمك مى كرد: لباس خود را مى شست، گوسفند خود را مى دوشيد، لباس خويش را وصله مى كرد، كفش خود را وصله مى زد، زانوى شتر خويش را خود مى بست و خود به آن آب و علف مى داد، با خدمتگزار خود غذا مى خورد و بارهايى كه داشت خود بر دوش مى كشيد.

حتّى گاه كه كنيزى از كنيزان نيازمند مدينه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برخورد مى كرد، آن حضرت به وى كمك مى فرمود تا او كار خود را به انجام رساند و بى هيچ كاستى و نقصى با دستان پر بازگردد.

هيبت رسول خدا

132 - با وجود اين تواضع بزرگوارانه و دور از خوارى و زبونى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هيبت او نيز در دلها جاى گرفته بود، آن هم در بالاترين حدّى كه هيبت مردى كه خداوند او را رسول خود بر جهانيان قرار داده است مى تواند در دلها جاى گيرد.

حتّى مى توان چنين گفت كه اين تواضع و فروتنى او نيز به سبب آگاهى وى از شدّت هيبت اوست كه مى بايست با آن تواضع از سنگينى آن كاسته شود. مى توان بالاتر از اين نيز گفت كه اين تواضع و آن هيبت هر دو از يك سرچشمه مى جوشيدند و هر دو پشتوانۀ همديگر بودند و بالاتر آن كه چنين تواضعى - بدور از ذلّت و زبونى - تنها از كسانى مى تواند بروز يابد كه در درون قوى و مقتدرند و چنين احساس نمى كنند كه با كردار خود و با فروتنى خويش به ذلّت و خوارى فرو مى افتند.

توصيفگران مجلسى را كه پيامبر و اصحابش در آن حضور داشتند به اوصافى ستوده اند كه از هيبت والاى او و وقار فراوان و عظمت نهفته در سكوت او حكايت

ص: 355


1- - الشفاء، ج 1، ص 76.

دارد؛ چه مجلس او آكنده از وقار بود و نشستگان در آنجا هيچ سخن نمى گفتند مگر آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اجازۀ سخن دهد. اگر او سكوت مى گزيد همه سكوت مى گزيدند و از آنچه او فرموده بود فراتر نمى رفتند و از ارادۀ او فاصله نمى گرفتند و اين همه در جوّى آكنده از تواضع و آرامش بود.

او گاه علاقه مند آن بود تا فروتر آيد و فروتر آيد تا كسانى كه با آنان سخن مى گويد و قصد هدايتشان دارد، احساس نزديكى بيشترى به وى نمايند. گاه در مجلس او زنان به صحبت كردن با همديگر مى پرداختند، بى آنكه سخن درشتى از آن حضرت در نهى آنان صادر شود و با آن كه او كه قادر بود با نگاه هاى خود آنان را به سكوت وادارد، آنها را از اين كار منع نمايد و يا با خشم مورد عقابشان قرار دهد.

او يك بار به ارشاد و نصيحت جمعى از زنان مشغول بود و آنان در پرسش از آن حضرت بر يكديگر پيشى مى جستند و به همين سبب سر و صدايى به راه انداخته بودند. در همين حال عمر وارد شد و آنان سكوت گزيدند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با ديدن اين منظره تبسّمى فرمود آنسان كه دندان مباركش ديده شد. پس عمر به پيامبر گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خداوند تو را خندان بدارد! چه چيز تو را به خنده واداشت ؟» آن پيامبر پرمهر و رءوف و بزرگوار فرمود: «اين زنان در حضور من سر و صدايى داشتند، امّا چون تو را ديدند سكوت گزيدند». آنگاه عمر رو به زنان كرد و گفت: «اى كسانى كه دشمن خود هستيد آيا از من بيم داريد و از رسول خدا نمى ترسيد؟» يكى از آنان در پاسخ اظهار داشت: «امّا تو درشتخويتر و سختگيرترى».

عمر از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هيبتى فزونتر نداشت، بلكه تفاوت در اين بود كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) مردى با هيبت و در عين حال محبوب بود كه فروتنى مى كرد تا به دلهاى مردمان راه يابد، او نمى گذاشت هيبتش موجب ترس ديگران گردد، بلكه اين هيبت را تنها در راه ارشاد و هدايت به كار مى گرفت، چه هدايت هدف او بود، چه در

ص: 356

حال تواضع و چه در حال هيبت افكنى.

ماجراها و رخدادهايى دربارۀ نمايش اين هيبت در آغاز بعثت روايت شده است. امّا او كسى نبود كه اين هيبت را كه مى تواند صاحب خود را بر ديگران تحميل كند به كار گيرد، مگر در مواردى اندك. اين امر بدان سبب بود كه پاسخ ديگران به دعوت او تنها در پى برداشت آنان و قانع شدن آنان به حقّانيّت اين آيين باشد، بى آنكه هيچ تهديد و يا تطميعى در اين ميان ايفاى نقش كند مگر تطميع و ترغيب بدانچه به سبب خشنودى خداوند در روز قيامت به بندگان خواهد رسيد.

امّا در آنجا كه رو در روى سران شرك قرار مى گرفت و با ريشخند كينه توزانۀ آنان روبرو مى شد، قدرت الهى و توانمندى خويش و آن هيبت ربّانيى را كه خداوند به وى بخشيده بود بر آنان آشكار مى ساخت. اينك مناسب است دو نمونه از اين برخوردها را متذكّر گرديم:

الف: عمرو بن عاص روايت مى كند كه يك روز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به طواف خانۀ كعبه پرداخته بود. در همين حال، سران قريش در آستانۀ كعبه نشسته بودند و در هر طواف كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آنجا مى گذشت، با گفته هاى خود به آن حضرت طعنه مى زدند و آثار آزردگى بدين طعنه ها در چهرۀ او پديدار مى شد. آنان اين كار را تكرار كردند تا آن كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) هفت دور طواف خود را به جاى آورد و آنگاه به اين جماعت رو كرد و با قدرتى شايستۀ يك مؤمن و با عزمى راستين و با هيبتى مناسب گفته هاى خود فرمود: «اى جماعت قريش، رويتان سياه باد و خداوند بينيتان را بر خاك مالد، خواهمتان كشت». اين سخن او آنان را نگران و ترسان ساخت تا آنجا كه هيچ يك از آن جماعت نبود مگر آن كه با زيباترين سخن او را آرام مى ساخت و مى گفت: «اى ابو القاسم به درايت بازگرد كه ما هرگز از تو شرى و بدييى سراغ نداشته ايم».

بى ترديد، در اينجا اين هيبت الهى رسول خدا كه پروردگار جهانيان به او

ص: 357

بخشيده بود كه به همه چيز پايان داد. تأثير روانى اين تهديد نيز از آنجا ناشى مى شد كه از مردى با اقتدار و با هيبت صادر شده بود.

ب: يكى از سركشترين مردم در برابر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عمرو بن هشام بود كه در تاريخ اسلام، بحق، ابو جهل نام گرفته است. او مردى بدكار بود كه نه شرافتى داشت كه او را در سخن گفتن پايبند خود سازد و نه خلق و خويى بزرگوارانه كه او را از رفتار ناشايست خود بازدارد؛ بلكه اين كينه هاى پنهان بود كه او را به پيش مى برد. پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز در مقابل او بى هيچ اقدامى متقابل پايدارى و خويشتن دارى مى نمود تا بدين وسيله توجّه مردم را بيش از پيش به اسلام معطوف بدارد. به همين سبب بود كه آن حضرت اين طاغوت را در فرو رفتن روزافزون خود در شرآفرينى و بدى واگذارد.

در اين ميان مردى عرب از او طلبى داشت و او پرداخت آن را به تأخير مى انداخت و حتّى از آن به كلّى سرباز مى زد. اين امر آن مرد عرب را واداشت تا از ديگر سران مكّه كه آنان نيز بر همان نهاد و بر همان آيين او بودند كمك بجويد شايد طلب او را از وى بازستانند. آنان از روى ريشخند آن مرد را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حواله دادند و آن مرد نيز به سراغ پيامبر آمد و از ايشان كمك خواست. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى احقاق حق آن مرد به در خانۀ ابو جهل پليد رفت و در را كوبيد. او در حالى كه از بيم عزم و ارادۀ محمّدى لرزه بر اندامش افتاده بود بيرون آمد و پيامبر (صلی الله علیه و آله) به وى فرمود: «بدهى اين مرد را به وى بپرداز». بدين ترتيب جلال و شوكت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تكبّر و غرور جاهلى را شكست و او اموالى را كه آن مرد از وى مى خواست آماده كرد و در اختيارش گذاشت، در حالى كه به زبونى افتاده و مايۀ ريشخند جاهل صفتانى چون خود وى گرديده بود.

صرف نظر از اين نمونه ها رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از بيم و ترس كسانى كه هيبت او در دلهايشان افتاده و آنان را گرفته بود مى كاست. به عنوان نمونه روايت شده است كه مردى بر آن حضرت وارد شد و از هيبت او لرزه بر اندامش افتاد. رسول

ص: 358

خدا (صلی الله علیه و آله) كه چنين ديد فرمود: «بر خود آسان گير كه من پادشاه نيستم. من فرزند زنى از قريش هستم كه در مكّه به سان ديگران گوشت نمك سود مى خورد».

ابو هريره نيز روايت كرده است كه «با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به بازار رفتم. آن حضرت شلوارهايى خريد و به ترازودار فرمود: «وزن كن و دقيق اندازه بگير». در اين ميان، كاسب دست پيامبر (صلی الله علیه و آله) را مى گيرد و مى بوسد، امّا آن حضرت دست خود را مى كشد و مى فرمايد: «اين كارى است كه غير اعراب با شاهان خود مى كنند و من پادشاه نيستم، بلكه مردى از شمايم». وى آنگاه شلوارها را برداشت. پس من پيش رفتم تا آنها را بردارم، امّا او فرمود: «صاحب هر چيزى سزاوارتر است كه آن را بردارد».

اين همه در حالى است كه كم اند مردمانى كه تواضع و هيبت در آنان در كنار يكديگر قرار گرفته باشد، امّا محمّد بن عبد اللّه به عاليترين درجات هيبت رسيده و در عين حال، آن قدر در تواضع و فروتنى پيش رفته بود كه به هر نيازمند و ضعيفى نزديك مى شد، هر ضعيفى با او انس مى گرفت و هر نيازمندى براى برآوردن نياز خود به او چشم اميد مى دوخت.

بيشترين كسانى كه تكبّر مى ورزند از آنان هستند كه در درون خود احساس ضعف مى كنند و در خود چنان قدرت شخصيّتى نمى يابند كه هيبت آنان را مايه بخشد. به همين سبب نيز براى جبران ضعف شخصيّت خود از تكبر ورزيدن و تحقير ديگران و برترى طلبى بر آنان كمك مى جويند تا كاستى درون خود را جبران سازند و از ضعف خويش بكاهند يا هيبتى ساختگى براى خود به وجود بياورند كه از مال و ثروت مايه مى گيرد و اگر آن ثروت برود آنان نيز رفته اند يا از مقام و موقعيّتى مايه مى گيرد كه به وسيلۀ آن بر ديگران برترى مى طلبند امّا آن روز كه از اين مقام و موقعيّت برداشته شوند، احساس پوچى و كوچكى مى كنند. امّا آن كس كه شخصيّتى با هيبت دارد كه هيبت او از خلقت خداوندى و از علم و فضيلت و قوّت نفسى كه خداوند به او داده است ناشى مى شود، ديگر نيازى به هيبت ساختگى و

ص: 359

تكبّر و برترى طلبى بر ديگران و تحقير و اهانت به آنان ندارد.

بنابراين، هيبت فطرى و تكوينى كه از علم و اخلاق و فضيلت مايه مى گيرد با تواضع و فروتنى چون دو برادر تنى هستند كه از يك مادر زاييده شده اند و از يكديگر جدا نمى شوند؛ چرا كه چنين هيبتى فطرى نيازمند تغذيه و مايۀ حياتى ساختگى نيست، بلكه چنين هيبتى تواضع را ايجاب مى كند تا در نتيجه پيوند و تكامل اجتماعى شكل گيرد.

عفو و گذشت

132 - اين دو از قلبى سليم و خلق و خويى بزرگ منشانه سرچشمه مى گيرند.

از عايشه روايت شده است كه دربارۀ خلق و خوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفت:

«خوى او قرآن بود»؛ چه، او رهنمودهاى قرآن را به دل مى گرفت و از شيوه اى كه قرآن پيشنهاد مى كرد بى هيچ انحرافى و بى آنكه هيچ كژى در آن روا دارد پيروى مى كرد. او اين امر الهى را فرمانبردار بود كه مى فرمايد: «عفو در پيش گير، به نيكى فرمان ده و از جاهلان دورى گزين»(1) و نيز آنجا كه مى فرمايد: «نيكى با بدى برابر نيست. حتّى بديها را با آنچه نيكوتر است پاسخ ده كه در اين صورت خواهى ديد آن كه ميان تو و او دشمنى و عداوت بود به سان دوستى صميمى در آمده است»(2).

خداوند او را پيش از بعثت براى آن آماده ساخته بود كه نسبت به لغزشهاى مردم بسيار با گذشت باشد و از خطاهاى آنان چشم درپوشد. از ديگر سوى روشن است كه عفو و گذشت جز در قلبى كه از كينه ها و دشمنيها خالى باشد جاى نمى گيرد. نيز آن كس كه تلاش مى كند تا خلق را به حق راهبرى كند ناگزير بايستى

ص: 360


1- - اعراف/ 199.
2- - فصلت/ 34.

به فراروى خويش نظر افكند و نه آن كه به آنچه پشت سر اوست و به كينه هاى گذشته و مؤاخذۀ افراد بر سوابق آنان بنگرد كه چنين چيزى هر كه را بدان گرفتار باشد به عقب بر مى گرداند و در نتيجه، تفكّر و انديشۀ او بدانچه مى بايست در آينده بدان بپردازد مشغول نمى شود و بلكه پيوسته گرفتار اين انديشه مى ماند كه كينه و خشم خود را از كسانى كه در گذشته رو در روى او ايستادند با انتقام از آنان فرو نشاند. اين در حالى است كه آن كس كه صاحب رسالتى است و منادى دعوت به حق است نمى تواند انسانى واپس گرا باشد كه گذشته او را از انديشيدن به آينده بازمى دارد ، بلكه بايد چنين كسى انسانى آينده نگر باشد.

محمّد (صلی الله علیه و آله) - آن كه پروردگارش او را به نيكى تأديب كرد و آن كه خداوند او را براى آن آفريد كه قويترين رسالت و عظيمترين هدايت را بر دوش كشد، پروردگارش او را با روحيّه اى آكنده از گذشت و عفو پروراند تا پيوسته دلش متوجّه همان چيزهايى باشد كه خداوند وى را براى آن آماده ساخته تا دعوت به حق را بر دوش گيرد و تنها به اين مهم بپردازد. بدين ترتيب، وى هر كينه اى را پشت سر مى انداخت و هر واجبى كه بود بدان مى پرداخت تا رسالت را به كاملترين شكل آن به مردم ابلاغ كند. هرگز دل او به كينه اى مشغول نمى شد و هرگز حقدى آن را آكنده نمى ساخت؛ چه نشاندن چنين خارهايى در دل، شخص را از كار و تلاش بازمى دارد ، پيوندها را برهم مى زند و دشمنى را به صحنه مى آورد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برتر از آن بود كه دل به چنين چيزهايى مشغول بدارد.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) قبل از بعثت چنين بود و هرگز در تاريخ حيات او سراغ داشته نشد كه دل خويش را به كينه هاى جاهليّت و دشمنيهاى ناشى از فرهنگ جاهلى مشغول داشته باشد. او حتّى در اواخر دوران رسالت خود نيز عفو عمومى اعلام مى كند و با قدرت پيامبرى صاحب عزم و اراده مى گويد: «هان كه خونهايى كه در جاهليّت ريخته شده ملغى است و اوّلين خونى كه به آن عفو را آغاز مى كنم خون عمويم حارث بن عبد المطّلب است».

ص: 361

او پس از بعثت نيز بشدّت مراقب و در پى بى آن بود كه همه زمينه هاى پيدايش كينه ها و احقاد را از ميان بردارد و اين مهم با منع سخن چينى انجام مى گرفت، هر چند آن سخنى كه از كسى نقل مى شود راست باشد. در حديث صحيح از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيده است كه فرمود: «هيچ كس سخنى از كسى به من نرساند [كه] من دوست دارم با قلبى سالم و عارى از بدبينى نسبت به كسى از شما به ميانتان آيم»(1).

او به سبب علاقه اى كه به عفو و گذشت و بزرگوارى داشت، هرگز كسى را بر كارى كه انجام شده - البتّه در مواردى كه به خود وى مربوط مى شد - سرزنش نمى كرد. انس بن مالك خادم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى گويد: «به خداوند سوگند، هرگز به خاطر كارى كه كردم به من نگفت كه چرا چنين كردى و هرگز به سبب كارى كه نكردم از من نپرسيد كه چرا چنان نكردى».

همين همنشين رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه در سفر و در حضر در خدمت ايشان بوده است مى گويد: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از خوش خويترين مردم بود. او يك روز مرا در پى كارى فرستاد و من گفتم: «نمى روم»، هرچند چنين در نظر داشتم كه در پى بى آن كارى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرموده است بروم. به همين سبب اندكى بعد روانۀ انجام آن كار شدم و به كودكانى كه در بازار مشغول بازى بودند برخورد كردم و در آنجا ايستادم. ناگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از پشت سر گردن مرا گرفت».

انس مى گويد: «پس نگريستم و او را ديدم كه مى خندد. سپس او فرمود:

«اى انيس، آنجا كه گفتم رفتى». من نيز گفتم: «آرى مى روم اى رسول خدا».

پس از اين برخورد انس روانۀ انجام آن كارى شد كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) از وى خواسته بود.

اين خبرى است كه در مقايسه با اخبار و احوال نبوّت محمّدى خبرى كوتاه به نظر مى رسد، امّا در محتوا و در مفهوم خبرى بزرگ و با اهمّيّت است كه در آن

ص: 362


1- - البداية و النهاية، ج 6، ص 38.

گذشت و گشاده رويى و خوش خويى جلوه مى كند:

اوّلا: در اين كه رسول خدا خادم خود را كه با او مخالفت ورزيده و فرموده او را نپذيرفته بود مؤاخذه و سرزنش و ملامت نكرد و او را واگذارد تا خود بينديشد و نيز اين را پذيرفت كه او اگر مى خواهد برود با اختيار و بدون هيچ گونه اجبار و اكراهى روانه شود.

ثانيا: در اين كه آن حضرت به تعقيب او پرداخت تا ببيند گذشت و بزرگوارى چه ثمرى به بار آورده و سركشى دلها با گذشت و سهل گرفتن و با برادرى رفتار كردن - بى آنكه هيچ فشار و اجبارى همراه با ترشرويى و عصبانيّت در كار باشد - چگونه درمان مى شود.

و ثالثا: با اين كه او تنها به اين بسنده نكرد كه بر خادم نافرمان خود خشم نكند، بلكه على رغم اين نافرمانى، با او شوخى مى كند؛ پشت گردن او را مى گيرد و با شوخى و خنده او را كه با فرمودۀ وى مخالفت كرده و از ارادۀ او سربرتافته است با كلمۀ مصغّر انيس صدا مى زند و بدين وسيله او را مورد لطف و نوازش قرار مى دهد.

وى آنگاه با اعلان پيروزى عفو و گذشت و پرهيز از مؤاخذه بر ظاهر كارها مى فرمايد: «آنجا كه گفتم رفتى؟!». اين كمال نبوّت و اخلاق پيامبرى است كه دلهاى گريزان را فرا مى خواند و در گلستان حقيقت ساكنشان مى سازد و همراه با عفو و گذشت و بزرگوارى آنان را با خود آشنا و مأنوس مى نمايد.

همين انس مى گويد: «يك روز با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) راه مى رفتم در حالى كه آن حضرت بردى بر تن داشت كه كناره هاى آن درشت و خشن بود. در همين حال يكى از اعراب باديه نشين به محكمى رداى او را پيش كشيد آنسان كه پشت گردن رسول خدا هويدا شد و ديدم كه كنارۀ ردا از شدّت كشيدن آن به وسيلۀ آن مرد گردن آن حضرت را خراشيده است. آن مرد سپس گفت: «اى رسول خدا دستور بفرما از مال خداوند كه در نزد توست اندكى به من دهند». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز با خنده در

ص: 363

وى نگريست و آنگاه فرمود تا قدرى به وى دهند».

اين گشاده رويى و آن عفو و گذشت خلق و خوى او بود چه قبل از بعثت و چه آن هنگام كه آزارهاى مشركان عليه او فزونى و شدّت يافت و او در اين دوران خشونت قريش را با سخنانى آرام و حاكى از مدارا پاسخ مى گفت و آزارهاى آنان را با گذشت و گشاده روييى بزرگوارانه - كه به وسيلۀ آن بر ايشان منّت نمى گذاشت بلكه بدان وسيله خداوند هر كه را مى خواست هدايت مى كرد - جواب مى داد. اگر عفو و گذشت اساس و پايۀ دعوت رسول خدا نبود او نيز خواسته هايى چون خواسته هاى نوح براى مردمش از خداوند مى طلبيد، آنگاه كه وى گفت:

«پروردگارا بر روى زمين از كافران هيچ جنبنده اى باقى مگذار كه اگر باقيشان گذارى بندگانت را گمراه كنند و مگر بدكاران ناسپاس نزايند»(1). امّا خداوند برخى از پيامبران را بر برخى ديگر برترى مى دهد و هر امّتى را رسولى است با خلق و خويى مناسب كه مى تواند راهى براى ارشاد و هدايت آنان باشد.

روايت شده است هنگامى كه قريش آزار پيامبر را به آخرين حدّ رساند و هنگامى كه آن حضرت به ثقيف پناهنده شد و آن مردم نيز عدّه اى از سبكسران و اوباش خود را عليه او شوراندند، جبرئيل بر وى نازل شد و گفت: «خداوند حيله و نيرنگ قومت عليه تو و آن پاسخى را كه به تو دادند شنيد و اينك فرشته كوهها را فرمان داده تا هرچه تو دربارۀ آنان مى خواهى به او فرمان دهى و او اجرا كند. در اين هنگام فرشتۀ كوهها بر آن حضرت سلام كرد و ايشان را مخاطب خود قرار داد و گفت: «مرا بدانچه خواهى فرمان ده كه اگر خواهى دو كوه دو جانب مكّه را بر روى آنان بخوابانم». امّا پيامبر بزرگوار و با گذشت فرمود: «پروردگارا قوم مرا بيامرز كه آنان نادانند».

ابن منكدر آورده است كه جبرئيل به پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفت: «خداوند به آسمان

ص: 364


1- - نوح/ 27-26.

و زمين و كوهها دستور فرموده است تا در فرمان تو باشند». امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود:

«عذاب را از امّت خود به تأخير مى افكنم. شايد خداوند بر آنان توبه كند».

گذشت و بزرگوارى آن حضرت در بخشش آن كسانى از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جلوه گر است كه با او دشمنى ورزيد، او را آزار دادند، به جنگ با او برخاستند، هيچ شيوه اى براى آزار و جنگ و كشتن نيافتند مگر آن كه آن را به كار گرفتند و هيچ حيله اى را فرو نگذاشتند مگر آن كه بدان توسّل جستند و سرانجام كار آن شد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با پيروزى قاطع و چشمگيرى بر آنان غلبه يافت.

هنگامى كه خداوند مكّه را براى رسولش گشود، آن حضرت بى آنكه در اين بينديشد كه اگر مشركان پيروز مى شدند با او و مؤمنان چه رفتارى در پيش مى گرفتند، تنها در اين انديشه بود كه چه رفتارى شايستۀ چون اوست و چه برخوردى مى تواند دلهاى آنان را پاك سازد و كينه ها را از آن بزدايد، با مهربانى و محبّتى كه شايسته مى ديد، سران قريش را مخاطب خود قرار داد و فرمود: «گمان مى كنيد با شما چه خواهم كرد؟» آنان گفتند: «برادرى بزرگوار و فرزند برادرى بزرگوارى. جز خير به تو گمان نمى بريم». آن حضرت نيز فرمود: «همان سخنى را با شما مى گويم كه يوسف به برادرانش گفت كه «امروز بر شما مؤاخذه اى نيست. خداوند شما را مى آمرزد كه او مهربانترين مهربانان است»(1). برويد كه همه آزادشدگانيد».

پيامبر با اين عفو عمومى همۀ كينه ها را به پايان خود رساند و آنها را پشت سر افكند تا مردم به استقبال عصرى جديد در سايۀ اسلام بروند.

هركس منادى دعوت مردم به حق است بايد دل خود را از دو چيز پاك سازد:

يك: از چركين بودن و دردناك بودن از مردم به سبب آزارهايى كه در گذشته داشته اند، ناسزاگوييهايى كه كرده اند و كينه هايى كه در دل او بر جاى گذاشته اند؛

ص: 365


1- - يوسف/ 92.

چرا كه او براى هدايت مردم آمده است نه براى مقابله به مثل با بديها و نه براى آن كه خود را به انتقام از آنان مشغول كند، هرچند اين انتقام كارى حق و يا بازستاندن حقّى از دست رفته باشد. براى وصول به چنين هدفى راهى جز آن نيست كه گذشته ها را از خاطر محو كند و هيچ راهى براى محو اين خاطره ها نيز وجود ندارد مگر عفو و گذشت، زيرا عفو و چشم در پوشيدن از آنچه گذشته تنها وسيله اى است كه اين امكان را به منادى حق مى دهد كه از همه چيز جز انديشيدن به حق رها باشد.

دو: از اين كه خودخواهى در دل او جاى داشته باشد؛ چه، او بايد خودخواهى را از خويشتن دور كند و به هيچ كارى براى خود نينديشد. اين مهم مقتضى نوعى ايثار و فانى شدن و غرق شدن دعوتگر در آن رسالتى است كه مردم را بدان فرا مى خواند. علاوه بر اين، پيراستن دل از خودخواهى ممكن نيست مگر با غلبۀ اين روحيّه كه شخص حقوق خود را - البتّه اگر موجب اقامۀ باطل يا ابطال حقّى و يا دست كشيدن از حقوق عمومى نباشد - رها كند. به همين سبب است كه منادى حق، حقوق فردى خود را به فراموشى مى سپارد و بى آنكه سستيى در كار باشد نسبت به آن اهمال مى ورزد و البتّه در اين ميان هيچ حقّى از حقوق عامّۀ مردم و هيچ مهمّى از موجبات دعوت خويش را رها نمى كند، چرا كه او حتّى اگر در حقوق فردى خود تساهل مى ورزد بدين منظور است كه بتواند با تمام وجود به احقاق حقوق عامّه بپردازد.

اگر مناديان به حقيقت و ياوران حق، كه از مردم عادى هستند، بايد چنين وضعيّتى داشته باشند، آن كه رسول پروردگار جهانيان است چگونه وضعى خواهد داشت؟ بايد گفت: او حقوق فردى خويش را به فراموشى مى سپارد و از آن در مى گذرد و پيوسته حقوق مردم را متذكّر مى گردد و ذرّه اى در آن كوتاهى نمى كند.

عايشه در وصف اخلاق رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى گويد: «او نه بد اخلاق بود و نه دشنام گوى و نه پرخاشگر و غوغاگرى در كوچه و بازار. او بدى را با بدى مقابله

ص: 366

نمى كرد، بلكه عفو و گذشت داشت».

كوتاه سخن آن كه، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جز خير در دل نداشت و هر آنچه را مى توانست وى را عليه كسى بر انگيزد از دل زدوده بود. اينگونه است كه آن حضرت جز سود براى مردم چيزى نداشت و هرگز سنگينى بار كينه و ناخشنودى از كسى - مگر براى خداوند - به خود تحميل نكرد.

حياى رسول خدا

132 - حيا يك صفت روحى و روانى است كه اثر آن در رفتار شخص ظاهر مى شود، بدين معنا كه شخص هرگز عملى را كه مردم خوش ندارند و يا براى آنان مأنوس نمى باشد مرتكب نشود، هيچ كارى يا رفتارى مخالف فضيلت از او سر نزند، به هيچ رذيلت و پستيى نيالايد و هيچ كارى كه مردم آن را رفتار ناشايست مى دانند و آن را نمى پذيرند از خود بروز ندهد و نيز در راه بر آوردن نيازهاى اجتماعى - مادام كه گناه نباشد - كار و تلاش كند.

در اينجا صفاتى ناشايست وجود دارد كه ممكن است با حيا در آميخته شود و يا صفاتى شايسته وجود دارد كه در نگاه اوّل در تعارض و دوگانگى با حيا ديده مى شود؛ چه، برخى گمان كرده اند حيا يك ضعف روانى است و علاوه بر اين سكوتى كه با حيا همراه است نوعى رياكارى مى باشد.

چنين گمانى يك پندار باطل است، چه اين كه حياى حقيقى نه يك ضعف است و نه از يك ضعف مايه مى گيرد، بلكه از كمال برمى خيزد، زيرا آن كس كه از حيا برخوردار است دوست ندارد كه رفتارى از او سرزند مگر آن كه ذاتا كامل باشد.

چنين فردى هرگز نمى پسندد كه رفتارى از او سرزند كه ذاتا نامقبول است يا مردم آن را نامقبول مى دانند. روشن است كه چنين روحيّه اى نه تنها يك ضعف به شمار نمى رود، بلكه نوعى قوّت و مايۀ پاكيزگى و صفاى جامعه از آلوده شدن به مظاهر بى بندوبارى اجتماعى و سست شدن روابط انسانيى است كه پيوندى روحى ميان

ص: 367

افراد جامعه برقرار مى سازد.

شجاعت و حيا در يك نقطه به هم مى رسند و آن نقطه تلاقى همان قلّۀ كمال است؛ چه اين كه اظهار سخن حق در جاى مناسب و موقع مناسب آن با حيا سازگارى دارد و از ديگر سوى سكوت از اظهار حق در هنگام نياز به آن نه تنها مصداقى از حيا نيست بلكه نوعى زبونى و ذلّت پذيرى است. افزون بر اين، حيا پشتوانه اى براى فضيلت و مانع بروز و ظهور رذيلت است. بنابراين، اگر حيا تأثيرى در شجاعت دادن به شخص براى اظهار حق داشته باشد - كه دارد -، آن اثر اين است كه شخص را وادار مى سازد حق را بگويد، امّا با شيوه اى آرام و بى آنكه خشونتى در كار باشد تا در نتيجه دعوت به حق سودمندتر، استوارتر و راهگشاتر افتد. اگر نيز چنين اقتضا شود كه حق به صورتى آشكارتر اعلان گردد، دعوت بدان به ويژگى قدرتمندى زيور خواهد يافت و البتّه حيا مانع چنين امرى نخواهد گشت.

همچنين كسى حق ندارد چنين گمان كند كه در حيا نوعى رياكارى وجود دارد، چرا كه حيا آن است كه جز به حق دهان نگشايى و آن را سبك نشمارى و ديدگان خود را در مقابل باطل نبندى. چنين حيايى به صاحب خود اين امكان را مى دهد تا با سياستى پايبند به اصول دعوت بى هيچ نرمش و كوتاهى - به استثناى مدارا با مردم - حق را به پيش برد.

قاضى عياض در كتاب الشفاء در بيان حيا چنين مى گويد:

«امّا در مورد حيا و چشم فروپوشى؛ حيا حالت رقّتى است كه به هنگام انجام فعلى كه شخص ناخشنودى ديگران از آن را احتمال مى دهد و يا در هنگام انجام كارى كه انجام ندادنش بهتر است در چهرۀ انسان پديدار مى گردد. چشم فروبستن نيز آن است كه انسان از آنچه آن را طبيعة خوش ندارد اظهار غفلت و به اطّلاع يافتن بدان بى رغبتى كند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حياكارترين مردم و چشم پوشترين آنان از اسرار زندگى مردم بود. خداوند در قرآن مى فرمايد: «اين كار شما مردم پيامبر را آزار مى داد و او

ص: 368

از شما شرم مى كند. امّا خداوند از حق پروا و شرمى ندارد...»(1). از ابو سعيد خدرى نيز روايت شده است كه گفت: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از دوشيزگان در حجله حياى بيشترى داشت»(2)».

نمودها و جلوه هاى حياى پيامبر در همه احوال و شئون او خود را نشان مى دهد و اينك ما براى نمونه برخى را ذكر مى كنيم و اين اندك از ساير جلوه ها حكايت خواهد كرد.

الف: برخى از اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سبب شدّت كرامت و بزرگوارى آن حضرت در خانۀ ايشان به صرف غذا مشغول مى شدند و پس از آن نيز شروع به صحبت از اين سوى و آن سوى مى كردند. گاهى، اين كار آنان موجب به هم ريختگى در خانه مى شد و اسباب سلب آسايش خانواده رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و خستگى و دلگيرى آن حضرت را فراهم مى آورد. امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اين شرم داشت كه آنان را به ترك خانه دستور دهد يا چنين چيزى را از آنان درخواست نمايد و يا حتّى به شكلى بدان اشاره كند تا آنجا كه خداوند خود عهده دار ادب آموختن مسلمانان در اين مورد شد و رسول خدا را از اين معاف ساخت كه با قانون حياى خود مخالفت كند. خداوند به مؤمنان فرمود: «اى مؤمنان به خانه هاى پيامبر (صلی الله علیه و آله) وارد نشويد مگر آن كه به غذايى در آنجا دعوت شويد در چنين صورتى مى توانيد برويد، البتّه بى آنكه مدّتى زودتر برويد و در آنجا به انتظار آماده شدن غذا بنشينيد.

ولى هرگاه دعوت شديد برويد و چون خورديد پراكنده شويد و به سخن گفتن سرگرم نگرديد. اين كار شما پيامبر (صلی الله علیه و آله) را آزرده مى سازد و او از شما شرم مى دارد. امّا خداوند از حق شرم و پروايى ندارد. هرگاه نيز از همسران رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چيزى خواستيد از پس پرده آن را بخواهيد كه اين هم براى دلهاى شما و هم براى دلهاى آنان پاكتر است. هرگز شما را چنين حقّى نيست كه رسول خدا را

ص: 369


1- - احزاب/ 53.
2- - قاضى عياض، الشفاء، ج 1، ص 68.

بيازاريد و نه آن كه از پس او با همسران او ازدواج كنيد كه چنين كارى در نزد پروردگار گران است»(1).

ب: يكى ديگر از جلوه هاى حياى رسول خدا و رو در رو قرار گرفتن او با مردم - البتّه بى آنكه حقّى پايمال شود - آن است كه وقتى در مورد كسى از كارى كه او دوست ندارد به وى خبر مى رسيد، رو در روى او به وى تذكّر نمى داد كه كارى نامطلوب و ناپسند از نظر شرع انجام داده است، بلكه مى فرمود: «چه خبر است مردمى را كه چنين و چنان مى كنند». وى بدين شيوه، آن كار ناپسند را محكوم و از آن نهى مى كرد، بى آنكه از فاعل آن نام برد.

چنين برخوردى علاوه بر اين كه جلوه اى از حيا است، اولا نهى را به صورتى عمومى آورده و محكوميّت را شامل هر كسى قرار داده كه ممكن است چنين كارى از او سر زند، ثانيا از آنجا كه بدون نظر داشتن به فاعل، اصل يك كردار محكوم شده اين امر نشانگر آن است كه كار مزبور ذاتا و صرف نظر از اين كه چه كسى دست به كار آن مى شود قبيح و ناپسند است و ثالثا اين خود نوعى تدبير و برخوردى حكيمانه است، چرا كه رو در رو با يك كردار ناپسند برخورد كردن، موجب خوارى مرتكبين آن مى گردد و تكرار توبيخ و سرزنشهاى رو در روى مى تواند به ادامۀ آن كردار ناپسند و حتّى تظاهر به آن بينجامد. به عبارتى ديگر سرزنش و تحقير پى درپى شخص به سبب كارهايى كه انجام داده دست شيطان را بر او بيشتر خواهد گشود. به همين سبب است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خطاب به گروهى از مردم كه به شراب خوارى شلاّق خورده به همين جرم مى گفتند: «خداوند ذليلت كند» فرمود: «شيطان را عليه او يارى مدهيد».

ج: يكى ديگر از مظاهر حياى او آن است كه اگر كارهاى ناپسندى به صورت نادر اتّفاق مى افتاد و حالتى فراگير و عمومى نداشت و يا احتمال پيدايش چنين

ص: 370


1- - احزاب/ 52.

حالتى نبود، خود با آن كار برخورد نمى كرد، بلكه اصحاب خود را برمى انگيخت تا به وى تذكّر دهند. يك بار مردى كه لباسى پرزرق وبرق، زرد رنگ و خيره كننده كه به نظر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شايستۀ مردان با كمال نبود به حضور آن بزرگ رسيد.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) با مشاهدۀ اين وضع، خود به او تذكّر نفرمود، بلكه پس از بيرون رفتن آن مرد به يكى از اصحاب خود فرمود تا به وى تذكّرى دهد. اين موضعى بود كه اوّلا حياى پيامبر، ثانيا مداراى وى با آن مرد و مواجه نكردن او با تلخى تذكّر مستقيم و آشكار و ثانيا پرهيز از تحميل ذلّت و خوارى بر آن شخص آن حضرت را بدان واداشته بود.

د: يكى ديگر از مظاهر حيا و دوستى و مهربانى او آن است كه چون با كسى ملاقات مى نمود، روى خود را از او به جانبى ديگر برنمى گرداند تا آن كه او از حضور ايشان برود.

انس خادم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايت كرده است كه وقتى آن حضرت به كسى روى مى كرد، صورت خود را از او برنمى گرداند تا آن كه مخاطب او وى را ترك مى گفت.

انس همچنين روايت مى كند كه چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با كسى دست مى داد، دست خود را نمى كشيد تا آن كه آن طرف ديگر دست خويش را به عقب مى برد. هرگاه نيز كسى قصد آن داشت تا با آن حضرت رازى را در ميان نهد، سر خود را به سوى او خم مى كرد و همچنان مى ماند تا وقتى كه آن شخص از ايشان بخواهد كه راست شود.

در اينجا ممكن است كسى به طرح اين سؤال بپردازد كه حيا و ديگر خصوصيّات اخلاقى پيامبر (صلی الله علیه و آله) - كه به نظر شما در تسهيل پيشبرد دعوت او نقش دارد - تنها آدابى شخصى است و چگونه مى تواند با تبليغ رسالت ارتباط داشته باشد؟

پاسخ ما به چنين سؤالى آن است كه ويژگيهاى اخلاقى پرچمدار يك دعوت

ص: 371

مردم را به سوى موضوع دعوت مى كشاند. بنابراين، اگر اين پرچمدار فردى بد دهن و دشنام گو يا پرخاشگر و يا داراى چنين روحيّه اى باشد كه مردم را به سبب كارهايشان مورد سرزنش قرار دهد و يا آن كه عباراتى سركوبگرانه داشته باشد، مردم از او مى گريزند و هيچ كس به دعوت وى پاسخ مثبت نمى دهد، مگر آن عدّه اندكى كه صرفا پويندۀ حقيقت هستند و آن اندازه كه محتواى دعوت براى آنان اهميّت دارد ظاهر آن واجد اهميّت نيست.

بدين وصف، اگر بپذيريم كه خوى خوش دلها را به سوى حق برمى گرداند و مجذوب آن مى سازد، حيا يكى از مهمترين ويژگيهاى اخلاقى خواهد بود كه بيش از ويژگى ديگرى مى تواند مردم را جذب كند، چرا كه حياكارى، آن را كه به چنين زيورى آراسته است بر اين شيوه مى دارد كه مردم را غافلگيرانه با چيزهايى كه نمى پسندند مواجه نسازد، بلكه از همان راهى وارد شود كه آنان با آن آشنايى و انسى دارند. با چنين شيوه اى است كه دلها از حق نمى گريزد و از آن فاصله نمى گيرد، آنسان كه از ديگر سوى سختگيرى پيشواى يك دعوت و ناآراستگى و نامطبوع بودن گفته هاى او در راه دعوتش مشكلاتى را به وجود مى آورد و سنگين نشان دادن و بسيار غريب و نامأنوس نماياندن دعوت به ردّ آن از سوى مردم مى انجامد.

علاوه بر اين روشن است كه هرگاه نوعى نرمخويى - البتّه بدور از هرگونه ضعف - و نوعى قدرتمندى و استوارى در راه حق با اين حيا همراه شود، سخنان منادى حق از راهى سهل و هموار به دلها راه خواهد گشود.

امام على بن ابى طالب (ع) نيز در وصف رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين مى فرمايد:

«او گشاده دل ترين، راستگوترين، نرمخويترين و با همنشينان بزرگوارترين مردم بود».

آرى، چنين پيوندى ميان خوش خويى و حسن برخورد با همنشينان از يك سوى و حيا و شرم از سوى ديگر و نيز استوارى و پايبندى به حق آميخته اى از اخلاق نيك

ص: 372

و بزرگوارانه در شخصيّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به وجود آورده بود كه او را بر اين شيوه مى داشت تا توجّه دادن مردم به حق را با ملايمت و نرمش رها نكند و از ديگر سوى به وى اين امكان را مى داد تا بسادگى به انجام امر نبوّت و رسالتى كه از جانب خدا مأمور است دست يابد.

يكى از كسانى كه فضيلت ملاقات با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را درك كرده داستانى را ذكر كرده است كه بر پيوند ميان خوش رويى و خوش خويى با حيا و لطف ادب آن حضرت دلالت مى كند.

اين مرد عرب كه ابن جبير است مى گويد: روزى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) راه خارج مدينه را در پيش گرفتيم و به بيرون شهر رفتيم. در همين روز يك بار از باغ خود بيرون آمدم و زنانى را مشغول گفت و شنود با همديگر ديدم. آنان اعجاب مرا برانگيختند. به همين سبب به درون باغ برگشتم و لباسى فاخر پوشيدم و ديگر بار در آمدم و به گوش كردن سخنان آن زنان نشستم. در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از خانه باغ يا از خيمه اى كه در آنجا داشت بيرون آمد و چون مرا ديد فرمود: «اى ابو عبد اللّه، چه چيز تو را به گوش كردن گفته هاى آنان نشانده است؟» من از آن حضرت ترسيدم و گفتم: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، شترى گريزان و رمنده دارم و ريسمانى برايش مى خواهم بگيرم».

ابن جبير مى گويد: آنگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روانه شد و من نيز در پى او به راه افتادم. يك بار در طى راه، آن حضرت رداى خويش برداشت... و براى قضاى حاجت رفت و پس از آن وضو ساخت و چون ديگر بار به نزد من برگشت گفت:

«اى ابو عبد اللّه، رمندگى شترت تاكنون چه به باور آورده است؟!». سپس ما به راه خود ادامه داديم و در هيچ منزلى آن حضرت با من برخورد نمى كرد مگر آن كه مى فرمود: «سلام بر تو اى ابو عبد اللّه، اين رمندگى شترت چه به بار آورده است!».

ابن جبير چنين ادامه مى دهد: «من براى آن كه ديگر بار با رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

ص: 373

مواجه نشوم راه خود تا مدينه را با سرعت سپرى كردم و از آن پس از رفتن به مسجد و ملاقات با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرهيز نمودم. چون اين ماجرا طولانى شد، ساعات خلوت بودن مسجد را پيدا كردم و در آن ساعتها به نماز خواندن در مسجد مى رفتم. يك روز در همين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از يكى از خانه هاى خود كه بر پيرامون مسجد بود بيرون آمد و دو ركعت نماز كوتاه به جاى آورد و آنگاه در همانجا نشست. من نيز بدان اميد كه پيامبر مرا واگذارد و برود نماز خود را طولانى كردم، امّا آن حضرت فرمود: «اى ابو عبد الله، هرچه مى خواهى نمازت را طول بده، امّا من برنمى خيزم تا تو نمازت را به پايان برى». من كه چنين ديدم، با خود گفتم: «به خداوند سوگند از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عذرخواهى خواهم كرد و دل او را آرام خواهم ساخت».

او مى گويد: پس نماز خود را به پايان بردم و در اين هنگام پيامبر (صلی الله علیه و آله) به من فرمود: «سلام بر تو اى ابو عبد اللّه، اين رمندگى شترت چه به بار آورده است!».

من در پاسخ اظهار داشتم: «اى رسول خدا از روزى كه اسلام آورده ام، شترم نگريخته است». پس آن حضرت دو يا سه بار فرمود «خداوند تو را رحمت كند» و سپس از من دست كشيد و دوباره به آن ماجرا اشاره نكرد(1).

ما در اينجا خوانندگان گرامى را به نگريستن به نحوه تأديب اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از سوى آن حضرت كه با پرهيز از هرگونه ناسزاگويى صورت گرفته است و نيز به ملاحظۀ حياى مؤمن كه عاليترين نمونۀ خود را در رفتار پيامبر (صلی الله علیه و آله) نشان مى دهد و بالاخره به دقّت در ادب هدايت محمّدى دعوت مى كنيم.

در اينجا پيامبر (صلی الله علیه و آله) مردى را مشاهده مى فرمايد كه جمعى از زنان را ديده، از آنان خوشش آمده و به همين سبب بهترين لباس خود را پوشيده و در كنار آنان نشسته است و حتّى هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از او در اين باره پرسش مى فرمايد، پاسخ دروغ ارائه مى دهد.

ص: 374


1- - ابن جوزى، عبد الرحمن. الوفا في، الوفا فى اخبار المصطفى، ج 3، ص 449.

اينك رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى بيند كه اين مرد مرتكب دو گناه شده است:

نخست آن كه وى پردۀ حيا را دريده و در جمع زنان نشسته كه اين كار خود نوعى پرده درى و علاوه بر آن موجب شكستن حياى زنان و نوعى هتّاكى نسبت به آنان مى باشد.

ديگر آن كه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دروغ گفته است.

امّا با همۀ اينها، پيامبر (صلی الله علیه و آله) با شيوه اى زيبا او را بر كارى كه كرده است ملامت مى نمايد و بر ملامت او اصرار مى نمايد. البتّه سخن رسول خدا با آن مرد به گونه اى كه در ابتدا او را به اين گمان وامى دارد كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) اين دروغ او را باور كرده، امّا از ديگر سوى، اين سخن اشاره اى با لطافت بدين مطلب دارد كه آن مرد حقيقت امر را اظهار نداشته است. پيامبر (صلی الله علیه و آله) از آن پس نيز آن پاسخى را كه وى براى توجيه كار خود به آن حضرت داده بود هر از چندگاه بآرامى براى او تكرار مى كند تا بدين شيوه او را به توبه و آمرزش طلبيدن از خداوند وادار سازد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه از وى چنين مى خواهد از اصل كار خود و سپس از دروغى كه گفته است توبه كند، به همين دليل سؤال خود را با حالتى شبيه يك شوخى امّا به قصد ملامت و تذكّر تكرار مى نمايد. آن حضرت، كه به تأثير چنين شيوه اى در دل مخاطب خود آگاهى داشت، تكرار اين سؤال را رها نكرد مگر هنگامى كه آن شخص به آنچه مرتكب شده و به اين كه در پاسخ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دروغ گفته بود اقرار و اعتراف كرد.

بدين ترتيب، براى آن مرد كه به سبب فرار از رويارويى و ملاقات با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر كردۀ خود پشيمان شده بود، اقرار و اعتراف به گناه خويش نخستين در توبه بود كه بر روى او گشوده شد.

جود و سخاوت پيامبر (صلی الله علیه و آله)

134 - جود، آن هنگام كه به وسيلۀ آن قصد تفاخر نشود، درى از درهاى

ص: 375

رحمت و خير است كه بر نيازمندان گشوده مى شود. اين در آن هنگام گشوده مى شود كه ثروتمندى از آنچه دارد به نيازمندان دهد و در اين كار خود هيچ منّتى بر آنان و يا هيچ توقّع فزونى يافتن ثروت خود را نداشته باشد، بلكه بدان هدف بذل سخاوت كند كه نياز نيازمندى را بر طرف سازد يا مددخواه را كمكى رساند و يا به تعبير ديگر صدقه اى دهد و در آن انتظار هيچ پاداش و سپاسى از مردم نداشته و بلكه تنها بدانچه در پيشگاه پروردگار است، اميد داشته باشد.

چنين ويژگيى خوى و خصلتى اجتماعى است كه پيوند دوستى و محبّت ميان يكايك افراد جامعه برقرار مى سازد.

حكيمان فضايل را چهار چيز شمرده اند كه حكمت، شجاعت، عفت و سخاوت اند. بنابراين، جود و سخاوت فضيلتى گروهى است كه تنها كسانى آن را دارند كه حقوق جامعه بر خود را درك و احساس مى كنند.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) مردى با سخاوت بود كه آنچه را در اختيار داشت، اگر چه خود بدان نيازمند مى بود - به ديگران مى بخشيد و همو بود كه به مؤمنان آموخت تا اگر چه خود نيازمند و محتاج باشند ديگران را بر خود ترجيح دهند.

ابن عباس مى گويد: «او سخاوتمندترين و بخشنده ترين مردم بود كه بيشترين جود و بخشش را در ماه رمضان، آن هنگام كه جبرئيل با پيام وحى الهى با او ملاقات مى كرد و قرآن را بر او وحى مى كرد داشت. بنابراين جود و سخاوت و خير رسول خدا سرشارتر و فراوانتر از نسيمى همه جا گسترده بود.

بدين وصف جود و سخاوت صفت هميشگى او بود كه كاستى نمى يافت و پيوسته رو به فزونى داشت، در ماه رمضان اوج مى گرفت و در دهۀ آخر همين ماه به اوج خود مى رسيد.

او پيش از بعثت نيز بخشنده و سخاوتمند بود، آنسان كه پس از بعثت نيز چنين و بلكه فراتر از آن بود، زيرا هر چه او داشت، پس از بعثت كمال و فزونى يافت. اوست كه خديجه در آستانۀ بعثت به وى اظهار مى دارد كه «تو بار زندگى

ص: 376

ناتوانان را بر دوش مى كشى و نادار را برخوردار مى سازى».

در كتاب الشفاء در همين باره آمده است كه آن حضرت اسيران هوازن را كه شش هزار نفر بودند به آنان برگرداند و آن هنگام كه عباس بن عبد المطلب نود هزار درهم و آن قدر طلا به پيشگاه آن حضرت غنيمت آورد كه نمى توانست آن را از زمين بردارد، فرمود تا آنها را بر روى حصيرى ريختند و سپس به سراغ آنها رفت و همه را ميان مسلمانان تقسيم فرمود.

يكى از آثار بزرگوارى و سخاوت وى آن بود كه هر غنيمتى را كه به پيشگاه آن حضرت مى آوردند توزيع مى كرد و هيچ چيز از آن - مگر آن قدر كه او را بسنده مى كرد - براى خود نگه نمى داشت.

او هرگز نيازمندى را بى آنكه نيازش را برطرف سازد برنمى گرداند و تا آنجا سخاوت و بخشش مى ورزيد كه آنچه را داشت مى بخشيد و حتّى اگر چيزى نداشت بار ذين و بدهى را بر دوش مى گرفت تا بدين وسيله نياز نيازمندان را برآورده سازد. آن گونه كه ترمذى روايت كرده است، يك بار مردى به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و چيزى از ايشان خواست. آن حضرت فرمود: «چيزى در اختيار ندارم، امّا مى توانى آنچه مى خواهى به ذمّۀ من براى خود خريدارى كنى و هرگاه چيزى داشتيم آن را ادا خواهم كرد». در اين هنگام عمر كه مى ديد رسول خدا كه چيزى در اختيار ندارد، پرداخت بهاى كالاهايى را كه آن مرد مى خواهد بخرد بر عهده مى گيرد تا آن را بعدا بپردازد، به آن حضرت گفت: «خداوند تو را بدانچه توان آن را ندارى موظّف نكرده است». پيامبر (صلی الله علیه و آله) كه نمى خواست كسى ميان او و سرشت او كه خداوند نهاد وى را بر آن استوار ساخته و همين سرشت او را در حدّى فراتر از همه سخاوتمندان و بخشندگان قرار داده بود فاصله افكند از اين گفتۀ عمر ناخشنود شد. آن مرد انصارى كه به پيشگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواسته اى آورده بود، اين ناخشنودى را در چهرۀ آن حضرت مشاهده كرد و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، انفاق كن و از پيشگاه خداوند از تنگدستى مترس». پيامبر (صلی الله علیه و آله) كه از

ص: 377

اين پيش به سبب گفتۀ عمر ناخشنود شده بود، در پى اين سخن آن مرد تبسّم فرمود و آثار شادمانى در چهره اش پديدار گشت و آنگاه فرمود: «من به همين كار امر شده ام».

جود و سخاوت خاتم انبياء از اين مايه مى گرفت كه او با توجّه به اسباب و عوامل بر خداوند اعتمادى فراوان داشت، ديگران را بر خود بر مى گزيد و خود را موظّف مى دانست نياز هر نيازمندى را برآورده سازد. بنابراين جود و بخشش او تنها يك سخاوت صرف نبود، بلكه سخاوتى بود همراه با بر دوش كشيدن بارهاى گران. او حقيقتى را اظهار فرموده و اين فرمودۀ خويش را با كردار خود مورد تأييد قرار داده بود كه «هركس پس از مرگ ثروتى برجاى گذارد، از آن وارثانش باد و هر كس زن و فرزندانى نيازمند، مسئوليت آنان با من و سنگينى تأمين آنها بر من».

بنابراين، طبق اين فرموده، ثروت مردم براى خود آنهاست مگر در مورد زكاتى كه در ثروت آنان واجب است، امّا آنان كه قادر به ادارۀ زندگى خود نيستند، عائلۀ پيامبرند و او بتنهايى بار مسئوليّت آنان را بر دوش مى كشد، چرا كه نيازمندان و فقيران عائله خداوندند و اين رسول اوست كه از جانب خداوند مسئوليت آنان را عهده دار مى شود.

انس بن مالك خادم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى گويد: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هيچ چيزى ذخيره نمى كرد».

از ابو هريره نيز روايت شده است كه مردى به گدايى به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) رسيد و آن حضرت كه مال و ثروتى در اختيار نداشت، براى تأمين خواستۀ او وام گرفت.

جود و سخاوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از اين نيز فراتر است تا آنجا كه وى گاه لباس خود را براى حاجتمندى از تن در مى آورد و به او مى بخشيد. طبرانى از عبد الله بن عمر روايت كرده است كه يك بار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پارچه فروشى را ديد و پيراهنى از او به چهار درهم خريد و در حالى كه اين لباس را پوشيده بود بيرون

ص: 378

آمد. در همين حال مردى از انصار آن حضرت را مى بيند و عرضه مى دارد: «اى رسول خدا پيراهنى به من درپوشان كه خداوند تو را از لباسهاى بهشت بپوشاند».

پس پيامبر (صلی الله علیه و آله) پيراهن خود را درآورد و بدان مرد پوشاند. سپس به همان دكّان بازگشت و پيراهنى ديگر به چهار درهم خريد و در حالى كه تنها دو درهم ديگر برايش مانده بود از آنجا بيرون آمد. در راه كنيزى را ديد كه مى گريد. پرسيد: «چرا گريه مى كنى؟» پاسخ داد: «اى رسول خدا، كسان من دو درهم به من دادند تا با آن آرد بخرم، امّا آن دو درهم از دست رفت». در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن دو درهمى را كه برايش باقى مانده بود، به آن كنيز بخشيد، امّا بازهم مشاهده كرد كه مى گريد. ديگر بار او را صدا زد و پرسيد: «اينك كه دو درهم را گرفته اى چرا گريه مى كنى؟» او گفت: «مى ترسم آنان مرا بزنند». پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همراه آن كنيز به در خانۀ صاحبان آن كنيز روانه شد و در آنجا بر آنان سلام كرد. آنان صداى پيامبر (صلی الله علیه و آله) را شناختند... سپس گفتند: «پدر و مادرمان فدايتان باد! چه چيز شما را بدينجا آورده است؟» فرمود: «اين كنيز از آن مى ترسيد كه او را بزنيد». در اين هنگام صاحب آن كنيز گفت: «چون تو با او آمده اى، او براى خشنودى خداوند آزاد است». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز در پى اين اقدام آن شخص، آنان را به خير و سعادت و بهشت مژده داد.

تمام پولى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به همراه داشت از همان آغاز تنها ده درهم بود كه آن حضرت دربارۀ بركت اين پول مى فرمايد: «خداوند بركتى به اين ده درهم داد و بدين وسيله بر رسول خود و بر مردى از انصار پيراهن پوشاند و از آن برده اى را آزاد كرد. خداوند را سپاس مى گويم كه به قدرت خويش ما را روزى داد(1).

ص: 379


1- - ر. ك. البداية و النهاية، ج 6، ص 40. البتّه چنان كه ابن كثير متذكّر مى گردد در سلسله راويان اين حديث افرادى هستند كه برخى آنها را ضعيف و غير ثقه دانسته اند.

او ثروت خويش را در راه خدا انفاق مى كرد و مردم را نيز به اين مهم تشويق مى نمود. او در كرم و بخشش خود بر خداوند در اينكه رزق و روزى خواهد رساند اعتماد فراوان داشت؛ چه، اوست كه به بلال مى فرمايد: «اى بلال انفاق كن و از پروردگار عرش از تنگدستى بيم مدار». نيز مى فرمايد: «هيچ روزى صبح نمى شود مگر آن كه دو فرشته هستند كه يكى مى گويد: پروردگارا به آن كه انفاق مى كند ثروتى جايگزين ده و ديگرى مى گويد: پروردگارا به آن كه انفاق نمى كند كاستى و نقصانى در ثروتش برسان».

اين كرم و بخشش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنها به دوران پس از بعثت اختصاص نداشت، بلكه پيش از آن نيز بود. ابن كثير در البداية و النهاية در اين باره مى گويد:

«او قبل از بعثت و پس از آن، پناهگاه فقيران، بيوه زنان، يتيمان، ناتوانان و مساكين بود»(1).

اينك شايسته است اين نكته را نيز يادآور شويم كه سخاوت و بخشندگى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بخشندگى آن كسى نيست كه از مال و ثروت روى برمى تابد و در طلب آن برنمى آيد و يا بخشندگى آن كس نيست كه خود را از همه اسباب زندگى مادّى مى برّد و رهبانيّت اختيار مى كند، چرا كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) مال و ثروتى را كه به سراغ او مى آمد رها نمى كرد و بلكه از راههاى حلال و بدور از ناپاكيها در طلب آن برمى آمد، امّا تنها براى آن كه اين مال و ثروت بر روى دستان او بگذرد و به ضعيفان، يتيمان، بيوه زنان و مساكين برسد. بنابراين دستان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اينجا پلى است كه اين مال و ثروت آن را به سوى نيازمندانش پشت سر مى گذارد.

او مردى تجارت پيشه بود كه از اين راه براى خود و براى همسر پاكدامن و امين خويش درآمد كسب مى كرد و بفراوانى آن را به وى ارزانى مى داشت. او در اين راه همۀ تجارب تجارى خود را كه از محيط تجارى مكّه كسب كرده بود به كار

ص: 380


1- - البداية و النهاية، ج 6، ص 43.

مى گرفت، امّا او هرگز اين كار را براى آسايش خود يا همسرش انجام نمى داد، بلكه براى آن دست به كار كسب درآمد مى شد تا خود و همسرش ثروت پاك و حلال آنان را در اختيار فقيران و ضعيفان قرار دهند.

دربارۀ عيسى (ع) گفته اند كه به مال و ثروت بى اعتنا و زاهد و پارسا بود و براى كسب آن هيچ كار و تلاشى مبذول نمى داشت، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سان ديگر مردمان و در ميان آنان زندگى مى كرد و از همان آغاز زندگى خويش به كار و تلاش و تجارت مى پرداخت تا ثروتى به دست آورد و حاصل دسترنج خود را به ناتوانان انفاق كند. به ديگر بيان او خود را به عنوان يك كارگر به كار واداشته بود تا در خدمت ديگران باشد.

هر يك از اين دو شيوه فضيلت است، امّا زهد محمّد (صلی الله علیه و آله) زهدى مثبت و ايجابى است، چه اين كه وى از راههاى حلال به كسب درآمد و ثروت مى پردازد و چنين كار و تلاشى براى كسب در آمد دربردارندۀ منافعى براى همگان است، زيرا اين كار و پيشه يا كشاورزى است كه خوراك انسان را تأمين مى كند، يا كار و تلاشى صنعتى كه بر ثروت عمومى مى افزايد و يا تجارت و پيشه ورى كه از طريق آن خيرات و بركات زمين را كه در سرزمين بر مى جوشد به سرزمينى ديگر انتقال مى دهد و هر يك از اينها كه باشد منافعى فراگير دارد. علاوه بر اين، درآمدى كه از راه كار و تلاش به دست مى آيد تنها در دستان تلاشگر سخاوتمند باقى نمى ماند، بلكه به سوى ديگران نيز سرازير مى شود. بدين وصف چنين زهدى زهدى مثبت و دربردارندۀ كار و تلاشى مفيد براى جامعه است.

مهربانى و مهرورزى

135 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به دو صفت رحمت و رأفت كه مفهومى نزديك به همديگر دارند ستوده شده است، آنجا كه قرآن كريم مى فرمايد: «شما را پيامبرى آمده است از خودتان كه رنج بردن شما بر او گران و سنگين و وى نسبت به

ص: 381

شما حريص و به امور شما علاقه مند و بر مؤمنان رءوف و مهربان است»(1).

نيز مى فرمايد: «و ما تو را نفرستاديم مگر آن كه رحمتى بر جهانيان باشى»(2).

از اين پيش در مباحثى در اين زمينه، بيان كرديم كه مهربانى و رحم ورزيدن آثارى فراگير در پى دارد. پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز خود به اين امر اشاره فرموده است؛ چه، او اصحاب خود را مرتّبا به مهربانى با همديگر تشويق و ترغيب مى كرد و آنگاه كه يكى از اصحاب به وى عرضه داشت «اى رسول خدا بسيار از رحمت و مهربانى سخن مى گويى با آن كه ما با همسران و فرزندان خود مهربانيم»، فرمود: «من در پى اين نيستم، من مهربانى با همگان را خواهانم».

شفقت و رأفت معمولا در مواضع خاصّى خود را نشان مى دهد، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر خلاف معمول مردم هم از مهربانى و رحمت همگانى و هم از رأفت و مهرورزى فردى برخوردار بود، البتّه مشروط به آن كه اين مهرورزى فردى با مهربانى با همگان تعارض نداشته باشد، بدين ترتيب كه بر گناهكاران ستمگرى كه مرتكب گناه مى شوند دلسوزى شود، گناهى كه مستلزم استحقاق حدّى از حدود الهى و كيفرهاى شرعى مى شود. به همين سبب است كه خداوند در قرآن مى فرمايد: «زن و مرد زناكار هر يك را صد تازيانه زنيد و اگر به خداوند و به روز واپسين ايمان داريد در اجراى احكام دين الهى گرفتار دلسوزى نسبت به آنان نشويد. نيز مى بايست مجازات زناكار را گروهى از مؤمنان شاهد باشند»(3).

به هر حال، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با رأفت و مهربانيى كه دلهاى گريخته از حقيقت را رام مى ساخت و دورى آنها را به نزديكى و تندى و خشونت آنها را به انس

ص: 382


1- - توبه/ 128.
2- - انبياء/ 107.
3- - نور/ 2.

و نرمى مبدّل مى كرد به معالجۀ اين دلها مى پرداخت.

در همين مورد روايت مى شود كه يكى از اعراب باديه نشين به حضور آن بزرگ رسيد و چيزى خواست. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز به وى بخششى كرد و آنگاه به وى فرمود: «آيا به تو احسان كردم؟» او پاسخ داد: «نه احسان كردى و نه حتّى كار پسنديده اى انجام دادى». در اين هنگام مسلمانانى كه در آنجا حضور داشتند خشمگين شدند و براى سركوب كردن او برخاستند. امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آنان اشاره فرمود تا از چنين قصدى دست بردارند. سپس، آن حضرت برخاست و به خانه رفت و در پى بى آن مرد فرستاد و چيزى بر آنچه به وى داده بود افزود و آنگاه فرمود: «آيا به تو احسان كرده ام؟» او پاسخ داد: «آرى، خداوند تو را در خانواده و كسانت خير دهد». در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به وى فرمود: «تو آن سخنانى را كه خود مى دانى بر زبان آوردى و اين سخنان، در دل اصحاب من گمانها و انديشه هايى در اين باره بر جاى گذاشت. اينك اگر دوست دارى، آنچه را اكنون در حضور من اظهار داشتى در جمع آنان نيز بگو تا آنچه نسبت به تو در دل دارند از ميان برود». او نيز به اين پيشنهاد پاسخ مثبت داد و شامگاهان همان روز يا در فرداى آن، رسول خدا با آن مرد به مسجد آمد و فرمود: «اين مرد باديه نشين آن سخنان را كه مى دانيد گفت و ما بر عطاى خود به او افزوديم و او اظهار داشت كه به اين مقدار راضى و خشنود شده است». آن مرد نيز گفت: «آرى، خداوند تو را در خانواده و كسانت خير دهد». سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: مثل من و اين مرد مثل آن مردى است كه شترى داشت و آن شتر گريخته بود. پس مردم در پى بى آن شتر دويدند و بر رمندگى او افزودند. در اين هنگام صاحب شتر به مردم گفت: «شتر مرا به خودم واگذاريد كه من خود بيشتر از شما با آن آشنايم و مى توانم با نرمى آن را رام كنم». پس از اين سخن، مردم كنار رفتند و آن مرد خود از روبروى شتر به سراغش رفت و آن را كه در مزبله اى مى چريد پيش خواند و به سوى خود برگرداند تا آنجا كه شتر پيش آمد و در مقابل او زانو به زمين نهاد و آن مرد ديگر بار جهاز آن شتر را بر

ص: 383

پشتش محكم كرد و بر آن نشست. اينك من نيز اگر آن هنگام كه اين مرد آن سخنان را اظهار داشت به شما اجازه داده بودم، او را مى كشتيد و او روانۀ دوزخ مى گشت»(1).

اين روايت از تدبير دعوت و ارشاد و هدايت به حق و اينكه چگونه اين تدبير گريختگان را رام مى كند، نزديكتر مى آورد و مجازات نمى كند، آنان را به حق نزديك و با آن مأنوس مى سازد و به دام مرگ نمى افكند و نيز از اين كه چگونه چنين تدبيرى دلها را در اختيار مى گيرد و تأديب مى كند و بى هيچ خشونتى آنها را به راه راست مى آورد حكايت دارد.

همچنين اين روايت نشان دهندۀ شفقت و مهرورزى كامل و گوياى اين حقيقت است كه مهرورزى و مهربانى چارۀ درد دلهاست و نه خشونت و سختگيرى؛ چه اين كه خشونت و سختگيرى موجب سركوب شديد شخص مى شود و گاه به اصرار و لجاجت او بر بدى و امتناع از بيرون آمدن از دايرۀ آن مى انجامد.

علاوه بر اين، روايت فوق نمودارى از كمال تبليغ و تبليغ آميخته به كمال رسالت الهى و تعليم اين اصل به زمامداران است كه چگونه مى توانند به تدبير و سياست مردم بپردازند و آنان را به سوى موضع حق و حمايت از آن بكشانند.

از اين مهربانى و مهرورزى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با عموم مردم كه بگذريم مهرورزى و مهربانى شخصى او با بستگان خود نيز در برخورد آن حضرت با خويشان و نزديكان و همسران و بستگان - خواه دور و خواه نزديك - جلوه گر است. به عنوان نمونه چنين روايت مى شود كه هنگامى كه عبّاس بن عبد المطّلب عموى آن حضرت در غزوۀ بدر به اسارت مسلمانان در آمد، آن حضرت خواب نداشت و به ناله و زارى عموى خود مى گرييد.

ص: 384


1- - الشفاء، ج 1، ص 72.

در اين ماجرا البتّه به فرض صحت دو نكته كه ظاهرا متناقض با يكديگر نيز به نظر مى رسد جلوه گر است: نخست دردمندى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدان سبب كه عموى محبوبش اسير شده و اينك تلخى و رنج اسارت را مى چشد كه اين امر پيامبر را اندوهگين مى ساخت و آن حضرت بر عموى خود به همين سبب دل مى سوزاند؛ ديگر عدالت ثابت و استوارى كه به موجب آن همۀ مردم در نتايجى كه در پى كارهاى خود مى بينند و نتايجى كه به طور طبيعى بر كردار آنان مترتّب مى گردد با يكديگر برابر و همسانند.

بنابراين در اين ماجرا گرايشهاى عاطفى و انگيزۀ مهر و دوستى در كنار اجراى موجبات عدالت قرار گرفته و اين در حالى است كه چنين چيزى براى كسى جز محمّد سخت و دشوار مى باشد.

در جايى ديگر نيز اين همزيستى ميان انگيزۀ عاطفى مهر و دوستى و علاقه مندى و اصرار بر عدالت و پايبندى به وظيفه در شخصيّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود را در ماجراى اسارت همسر دختر آن حضرت نشان مى دهد. داماد پيامبر در يكى از غزوه ها به اسارت مسلمانان در آمد و آن حضرت وى را از پرداخت فديه براى آزادى خويش معاف نفرمود و اين را نپذيرفت كه وى بدون پرداخت فديه آزاد شود. در پى بى آن، زينب همسر وى و دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گردنبندى را كه در زمان عروسى وى مادرش خديجه - آن گراميترين زنان نزد پيامبر (صلی الله علیه و آله) - به او داده بود براى فديۀ آزادى شوهرش به خدمت آن حضرت فرستاد. در اينجا بود كه در دل آن مرد عدالتگر امورى كه همه مى توانست در آن قلب شفيق و پرمهر تأثير بگذارد در كنار هم قرار گرفت. در اينجا دلسوزى بر دختر خويش، خاطرات وفادارترين، نيكوكارترين، پرمهرترين و گراميترين زنان در نظر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و بالاخره آن عدالتى كه لازم بود و بر اساس آن مى بايست هيچ تفاوتى ميان اسيرى با اسير ديگر نباشد در قلب و انديشۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خودنمايى مى كرد. اينجا تكليفى سخت و طاقت فرسا و احساس و عاطفه اى قوى رو در روى هم قرار داشت. اينك اين

ص: 385

محمّد بود كه از شدّت تأثيرى كه آن خاطرات در دل او ايجاد كرده و از سوى ديگر آنچه وظيفه او را بدان فرا مى خواند مى گريست. او به همين سبب اصحاب خود آن رزمندگان مجاهد - را براى بحث در مورد مسأله اين فديه گرد هم مى آورد و از آنان مى خواهد تا در مورد آنچه مى بايست بر اساس وظيفۀ خود انجام دهد و با احساس و عاطفۀ خود نيز به كنار آيد و آنچه آنان بر آن عقيده اند نظر دهند و سرانجام رأى سربازان حق در اين باره آن مى شود كه آن گردنبند را به صاحبش عودت دهند.

در اينجا ما محمّد (صلی الله علیه و آله) را مى بينيم كه چگونه ميان مهر پدرى و خاطرات همسر نيكوكار پرمهر و دلسوز خويش از يك سوى و وظيفۀ عدالتجويانه اى كه بايد به اداى آن بپردازد، سازگارى و آشتى برقرار مى كند. در اينجا بخوبى مشاهده مى كنيم كه نه مهر پدرى با وظيفه در تعارض قرار مى گيرد و نه وظيفه اى از وظايف عدالتخواهانه سدّ راه اين مهر مى گردد.

او همه مردم را برابر مى دانست، آن گونه كه اين عقيده به مساوات ميان مردم در ماجراى برخورد او با پسر زينب كه نوادۀ اوست خود را نشان مى دهد:

فرزند زينب در حال جان دادن بود و مادرش در پى رسول امت و پدر خويش فرستاد، امّا آن رسول پرمهر از بيم آن كه مبادا شفقت و مهرورزى ضعيف و كم رنگ شود چنين نمى خواست كه شاهد احتضار نوۀ خود شود. به همين سبب به دختر خويش پيغام فرستاد كه «براى خداست آنچه بدهد و آنچه بستاند. هر چيز نيز در نزد او تقدير شده و مشخّص است. پس بايد صبر پيشه كنيم تا پند و عبرت گيريم». امّا دختر پدر خويش را سوگند داد و به وى اصرار كرد تا بر بالين نوه حاضر شود. حضرت نيز به همراه كسانى از صحابه كه آنجا بودند برخاست، به خانۀ زينب رفت و نوۀ خويش را در حال احتضار در دامن گرفت. پس اشك از ديدگان محمّد بن عبد اللّه سرازير شد و در اين هنگام سعد بن ابى وقاص به ايشان عرض كرد:

«اى رسول خدا، اين چيست؟!». پيامبر (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «اين مهربانى و

ص: 386

رحمتى است كه خداوند در دل هر كه از بندگان خويش بخواهد جاى مى دهد و همو جز بر بندگان مهربان خود مهر نمى ورزد».

در جايى ديگر، اين مهر و محبّت با مواظبت بر اداى وظيفه، خود را در ماجراى مرگ فرزند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابراهيم - كه خداوند او را در سنين بالا به رسول خود بخشيد و سپس اين امانت را بازپس گرفت، نشان داد. آنسان كه روايت شده است هيچ گاه آثار اندوه و غم پدرانه چنان كه در وفات ابراهيم بود بر چهرۀ رسول خدا ديده نشد؛ چه او از اندوه آنچه بر وى رسيده - و بسيار سنگين نيز بود - گريست، امّا در همين هنگام چون اسامة بن زيد آن حضرت را در حال گريه مشاهده كرد و فرياد و ناله بركشيد، آن رسول حق به وى فرمود: «اى اسامه، گريه از رحمان است و ناله و شيون از شيطان».

او در همان حالت گريه مى فرمود: «مرگ حقّ است، امّا دل اندوهگين و ديده اشكبار مى شود و ما در فراقت، اى ابراهيم، غمگينيم».

اتّفاقا در همان روز خورشيد گرفت و در اينجا بود كه دوستداران آن حضرت گفتند: «خورشيد به سبب مرگ ابراهيم كسوف كرده است». امّا پيامبرى كه پاسدار عقايد درست و دور از اوهام بود، غم خويش را به فراموشى سپرد يا آنچنان كه پيوسته چنين بود وظيفه را بر احساس اندوه خود غلبه داد و به خطبه ايستاد و فرمود: «خورشيد و ماه دو آيت الهى اند كه براى مرگ كسى يا براى زندگى كسى كسوف و خسوف نمى كنند».

آن حضرت پس از آن مردم را امامت كرد و نماز آيات به جاى آوردند.

محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) بدين گونه مردى پرمهر، دلسوز، آشنا و مهربان بود، امّا هرگز عواطف و احساسات فردى او وظيفه اش را تحت تأثير قرار نمى داد، بلكه هميشه وظيفه برخوردار از اولويّت و شايسته آن بود كه بر هر چيزى مقدّم داشته شود.

مهربانى و دلسوزى او فراگير و بدين ترتيب رحمتى همه جا گستر است كه به

ص: 387

فردى جداى از ديگر افراد اختصاص ندارد. او حتّى اگر گاهى خشمگين مى شود كه خشم او نيز تنها براى خداست -، امّا همچنان رحم و مهربانى با همگان بر قلب پاك او كه از هر بدخواهيى براى مردم عارى و پيراسته است سايه مى افكند و همه چيز را تحت تأثير خود قرار مى دهد و بدين ترتيب به درگاه خداوند تضرّع مى آورد و عرض مى كند: «پروردگارا من نيز انسانى به سان ديگر انسانها هستم و آن گونه كه هر انسانى خشمگين مى شود، خشمگين مى شوم. پس هرگاه بنده اى را نفرين كرده ام، آن نفرين را براى او سبب پاكى گناهان و رحمت بر وى و به منزلۀ نمازى و وضويى و مايۀ قربتى به خود قرار ده كه بدان وسيله او را در روز قيامت به خود نزديك سازى».

همۀ پديده ها و مظاهر زندگى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شفقت و مهربانى است؛ زنى كه سخنى براى گفتن در سر دارد، در كنار خيابانى با آن حضرت برخورد مى كند و وى نيز براى شنيدن حاجت وى مى ايستد و بدين شيوه دل او را آرامش مى دهد.

در جايى ديگر كنيزى پولى را كه براى تهيّۀ آرد به وى داده اند گم مى كند و آن حضرت همان قدر پول در اختيار وى قرار مى دهد و هنگامى كه او همچنان از بيم آن كه مباد مالكانش او را بزنند مى گريد، آن پيامبر مهربان به همراه او به در خانۀ صاحبانش مى رود تا آن كه ايشان را از زدن و ايذاى آن كنيز بازدارد.

در موردى ديگر، يكى از سبطين در حالى كه او در سجده است بر پشت وى مى نشيند و آن حضرت سجدۀ خود را طولانى مى كند تا نوۀ خويش را آزرده خاطر نسازد و آن جدّ مهربان و رءوف همچنان پشت خود را مركب رهوار آن نوباوه نگاه مى دارد تا هنگامى كه وى خود كنار مى رود.

و بالاخره شاهدى ديگر آن كه در حال نماز صداى گريۀ كودكى را مى شنود و در پى بى آن نماز خويش را كوتاهتر برگزار مى كند تا در بر آن طفل كسى باشد كه بر گريۀ او دل سوزانده است.

البتّه نمونه هايى از قبيل آنچه گفته شد فراوان است، امّا آنچه در اينجا قابل

ص: 388

تأمّل مى باشد آن است كه ممكن است كسى به طرح اين سؤال بپردازد كه همان گونه كه شفقت و مهربانى عيسى از معنويّت او برخاسته بود و او با وجود آن كه مؤسس دولت و حكومتى نيز نبود چنين روحيّه اى داشت، در مورد رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز شفقت و مهربانى او امرى مسلّم است، امّا آيا اين امر با رسالت و حاكميّت او بر شئون مسلمانان نيز ارتباطى داشت؟

ما در پاسخ چنين سؤالى اظهار مى داريم كه عيسى (ع) نيز صاحب رسالت و مكتبى بود و مقتضاى اين رسالت آن بود كه با آنان كه به آيين خود دعوتشان مى كند رءوف و مهربان باشد. بنابراين، مهربانى و شفقت از مقتضيات دعوت و رسالت است و دعوتى كه از قلبى پرمهر و آكنده از محبّت برخيزد در دلهايى پاك و مؤمن و آكنده از ايمان جاى مى گيرد و همين مهربانى و رحمت است كه مردم را به سوى منادى يك دعوت جذب مى كند نه قساوت و سخت دلى. به ديگر سخن، دلهايى كه مخاطب دعوت حق قرار مى گيرد، برخى از آنهاست كه خداوند به وسيلۀ ايمان قوى منادى آن و مهربانى و شفقت او و نيز به وسيلۀ مجذوب شدن صاحبان آن دلها به سبب صاحب دعوت به سوى حق، آنها را براى پذيرش حق و ايمان آوردن به آيين دعوت جديد مى گشايد؛ برخى از آنهاست كه نيازمند دليل و برهان مى باشد كه دلهاى اهل برهان و دليل چنين است و براى همين گونه كسان نيز پيامبران آيات و معجزات خويش را به همراه دارند و بالاخره برخى از اين دلهاست كه بر آن پرده اى افكنده شده و از درك حقايق عاجز است. صاحبان چنين دلهايى پيوسته دليل و برهان طلب مى كنند و دعوت نيز بر آنان تكرار مى شود و اگر با اين وجود نيز ايمان نياورند و همچنان راه ستم در پيش گيرند با سركوب آنان تدبيرشان خنثى مى شود.

همچنين شفقت و دلسوزى از مقتضيات ولايت و زمامدارى است و به همين سبب نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زمامداران و واليان را به مدارا كردن با مردم فرا خواند و براى آنان چنين دعا فرمود كه با مردم مدارا ورزند و با آنان دلسوز و مهربان باشند و با سنگدلى، ستم، به زور بر كارى واداشتن و يا به ذلّت و زبونى كشاندن دلهايشان

ص: 389

آنان را آزرده نسازند، آنجا كه فرمود: «پروردگارا، هركس چيزى از ولايت و زمام امور امّت مرا در دست گيرد و با آنان مدارا كند تو نيز با او مدارا كن و بر او آسان گير و هر كه چيزى از ولايت و زمام امور امّت من در دست گيرد و بر آنان سخت گيرد تو نيز بر او سخت گير».

امير مؤمنان على (ع) نيز در پرتو هدايت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين معنى را بخوبى درك كرده و آموخته بود و به همين سبب نيز هنگامى كه مالك بن اشتر نخعى را به ولايت مصر مأمور نمود در همان بخشهاى نخستين حكم وى چنين آورد كه «... قلب خود را از مهربانى و رحمت براى رعيّت و محبّت و دوستى با آنان و نيز لطف و احسان بديشان آكنده ساز و بر آنان وحشيى درنده مباش كه تنها دستاورد كار آنان را از آن خويش مى سازد»(1).

صدق و امانت و عفّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

136 - در اينجا سخن از صدق و همچنين امانت و عفّت پيامبر (صلی الله علیه و آله) چندان ضرورى به نظر نمى رسد، چه اين كه او راستگويى است كه از آغاز حيات خود تا عروج روحش به سوى خداوند به صدق و راستگويى شناخته مى شد و حتّى يك دروغ در طول حيات مباركش از او ديده نشده است.

حتّى گذشته از مقام نبوّت و شخصيّت والاى رسول گرامى (صلی الله علیه و آله) اصولا دروغگويى از اخلاق بزرگان عرب نبود، چرا كه آنان به اقتضاى زندگى در سرزمينى كه هيچ قدرت طغيانگرى در آنجا سلطه اى نداشت تا بر انديشه و دل و زبان و تفكّر آنان حكم براند از نوعى آزادگى برخوردار بودند و همين آزادگى آنان را وادار مى ساخت تا روحيّۀ تملّق گرانه اى نداشته باشند و به اميد پاداش وصله اى چربزبانى كنند.

ص: 390


1- - شريف رضى، نهج البلاغه با مقدّمۀ صبحى صالح، نامه 53.

اين حقيقتى روشن است كه هر جا پادشاهى خودسر و ستمكار بر مردم حكم مى راند و هوسهاى فرمانروايان بر مردم حكومت مى كند، دو ويژگى كه لازمۀ گريزناپذير چنين وضعيّتى رخ مى نمايد: نفاق و دروغگويى؛ چه كذب مولود طبيعى اين وضعيّت و نفاق نيز ذاتا نوعى كذب و دروغ است و دروغ يكى از لوازم نفاق به حساب مى آيد. به همين سبب از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايت شده كه فرمود:

«سه چيز نشانۀ نفاق است: به گاه سخن دروغ بگويد، چون وعده اى دهد تخلّف كند و چون امين قرار داده شود در امانت خيانت نمايد».

به هر حال، به دليل آنچه گفتيم در ميان اعراب پديدۀ نفاق و دروغگويى بروز نيافت مگر آنچه گاه با تمدّنهاى شهرهايى كه پادشاهان و زمامدارانى ستمگر و مستبد بر آنها حكم مى راندند همراه مى شد، آنسان كه در هر جاى ديگر نيز چنين حاكمانى تسلّط داشته باشند چنين وضعيّتى به بار مى آيد. براى نمونه در اين زمينه مى توان از مناطق مجاور سرزمين عرب مناطق شمال جزيره و شام نام برد كه در زير سلطۀ خاندان نعمان و غسّانيان قرار داشت، چه اين احتمال وجود دارد كه در اين مناطق نفاق، دروغگويى و تملّق و در پى اين دو خيانت در امانت خود را نشان داده باشد.

اينك به ذكر شاهدى از تاريخ مى پردازيم كه نشان مى دهد حتّى بزرگان اعراب مشرك نيز با دروغگويى ميانه اى نداشتند تاريخ مى گويد هنگامى كه ميان ابو سفيان كه سردمدار مشركان و پرچمدار شرك بود با هرقل پادشاه روم دربارۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفتگويى در گرفت و وى در مورد نسب رسول از ابو سفيان پرسش كرد، او در پاسخ گفت: «او در ميان ما اصل و نسبى بالاتر دارد». وى همچنين به سؤالات متعدّد هرقل دربارۀ پيروان پيامبر (صلی الله علیه و آله) و اخلاق و ويژگيهاى او با صدق و راستى و بى آنكه در گفته هاى خود حيله اى به كار برد پاسخ گفت و در حالى كه در پى حقايقى كه در مقابل هرقل بدان اعتراف كرده و آن را يادآور شده، خشمگين بود چنين اظهار داشت: «اگر بيم آن نبود كه اعراب از من دروغى سراغ

ص: 391

داشته باشند، دروغ مى گفتم».

بنابراين، در ميان اعراب ساكن مكّه و مدينه و باديه دروغگويى و نفاق رواج نداشت و حتّى پس از بعثت نيز در ميان مسلمانانى كه دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را پاسخ گفتند نفاقى مشاهده نشد مگر در مورد يهوديان و مشركان مدينه كه در مجاورت آنان مى زيستند؛ چه، همزمان با قدرت يافتن مسلمانان نفاق و دو رويى در ميان گروههاى اخير خودنمايى كرد.

بدين ترتيب، در ميان چنين مردمى راستگو هيچ شگفت آور و نامأنوس نبود كه محمّد (صلی الله علیه و آله) انسانى راستگو باشد.

البتّه صدق و راستگويى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سان راستگويى ديگرانى چون ساكنان مكّۀ مكرّمه و مناطق مجاور آن نبود؛ چه، راستگويى او صدق و راستى كسى بود كه خداوند او را براى آن آماده ساخته است كه فرستادۀ او بر جهانيان باشد. خوى و خلق و ويژگيهاى اخلاقى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از نشانه هاى حاكى از نبوّت او بود. او تنها صداقت در گفتار نداشت، بلكه هم در سخن گفتن، هم در درك و احساس خود و هم در دل و انديشه به زيور صداقت آراسته بود. به بيانى روشنتر، او با راستى و صداقت در درك و احساس خود ديدگاهى صادق و راستين از اشياء و اشخاص داشت و در توصيف آنها نيز صادق بود و از آنچه در ظاهر مى ديد نهفته هاى درون را درك مى كرد و به حقايقى كه در بطن پديده ها مكنون است راه مى يافت. او در نگريستن به خود و ارزيابى خويش و كارهايى كه مى بايست انجام دهد نيز صادق بود، جايگاه كارهاى نيك را مى دانست و هر كار نيكى را در جاى خود انجام مى داد و خاستگاه بديها را نيز مى شناخت و از آن دورى مى گزيد. او در اهداف و مقاصد خود صداقت و در درك حقايق و توجّه به آنها اخلاص و سمت و سوى و نگرشى راستين و عارى از هرگونه كژى داشت و بدين ترتيب، ادراك و دريافت او از امور ادراكى درست بود و در هر آنچه به دل و ضمير ارتباط دارد راه راستى مى پيمود.

ص: 392

افزون بر اين، از آنجا كه اساس ايمان اخلاص در كردار و گفتار و پندار مى باشد، چنين تصوّرى امكان ندارد كه با وجود دروغگويى ايمان نيز وجود داشته باشد، آن گونه كه پس از آغاز نبوّت، از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين پرسش شد كه «آيا مؤمن مى تواند ترسو باشد؟»، در پاسخ فرمود: «امكان دارد». نيز پرسيده شد كه «آيا مؤمن بخيل مى شود؟»، فرمود: «بخيل مى شود». امّا هنگامى كه اين سؤال مطرح شد كه «آيا مؤمن دروغگو مى شود؟» فرمود: «نه، مؤمن دروغگو نمى شود». اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدان جهت است كه كذب با اخلاص در گرايشها، گفته ها و كرده ها دو نقيضند كه هرگز با همديگر جمع نمى شوند.

امّا در مورد امانتدارى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همين بس است كه يادآور شويم اين چيزى است كه قريش همه بر آن هم عقيده بودند و بدان ايمان داشتند تا آنجا كه آن حضرت در ميان آنان به «امين» اشتهار يافت. آرى، او به امانتدارى شناخته و امين خوانده مى شد. اين امانتدارى جاى شگفت ندارد، چرا كه امانت و صداقت دو پرتو از يك خورشيد و با يكديگر متلازمند و نه امانتدارى بدون صدق و راستى وجود دارد و نه صداقت و راستگوييى بدون امانتدارى؛ چه، صداقت خاستگاه همه فضيلتها و كذب لانۀ همه رذيلتهاست.

عفّت محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) نيز نيروى پاس دارنده از سوى خداوند براى رسول خود بود كه بدان وسيله وى را از در افتادن به لهو و خوشگذرانى نگه داشت. به عبارتى ديگر، چنين چيزى امكان ندارد كه شهوات نفسانى همراه با انحرافات آن وجود داشته باشد، مگر آن كه لهو و خوشگذرانى با همه انواع و اشكال خود نيز در كنار آن وجود دارد، امّا خداوند رسول خود را نه تنها از خواسته هاى نفسانى و شهوات انحراف آميز مصون داشته، بلكه وى را از مقدّمات آن و گرفتار آمدن در زمينه هاى پيدايش آن نيز حفظ كرده و بدين ترتيب او را از لهو و خوشگذرانى حتّى در شكل عارى از گناه آن بدور داشته بود.

ص: 393

ما پيش از اين ماجرايى را آورديم كه چگونه آن حضرت در دوران نوجوانى به سوى اين تمايل كشيده مى شود كه در جوار مجلس عروسيى لهو آميخته حضور يابد، امّا هنگامى كه بدان سوى رفت خداوند بى آنكه وى دلگير شود خواب را بر او غالب كرد و وى از اين خواب بيدار نشد مگر آن وقت كه تابش نور خورشيد او را بيدار كرد و در شب ديگر نيز همين مسأله تكرار شد.

در دوران خردسالى چنين عفّت و مصونيّتى يار آن حضرت بود تا آن هنگام كه وى بزرگتر و صاحب اراده اى مسلّط بر خود و خواسته هاى خود شد و در اين هنگام، دور ساختن او از لهو و خوشگذرانى به وسيلۀ اراده اى برخاسته از دركى صادق بود نه به وسيلۀ غلبه دادن خواب بر آن حضرت از سوى خداوند.

او بدين ترتيب خويشتن دارى كرد و هرگز كارى از او سر نزد كه در آن نشانى از رفتن در پى خواسته هاى سركش يا شهوتهاى طغيانگر و غالب باشد، تا آن زمان كه ازدواج فرمود و در اين هنگام حلالى پيراسته از هر شك و شبهه در اختيار وى قرار داشت.

وفادارى و پايبندى به پيمانها

137 - اگر بخواهيم به ويژگيهاى اخلاقى كسى پى ببريم بايد به اين حقيقت توجّه داشته باشيم كه ميزان وفادارى و توجّه فرد به كسانى كه با او رابطۀ خويشاوندى و يا دوستى و همنشينى دارند چگونه است چرا كه اين امر از سجاياى اخلاقى او حكايت مى كند و آن كه كريم و بزرگوار است حقّ همنشينى و دوستى و حقوق خويشاوندى را آنسان كه بايد مراعات مى كند، در راه تعميق اين پيوندها مى كوشد و آنها را از هم نمى گسلد و پيوسته آنها را به ياد دارد و مورد انكار قرار نمى دهد. بنابراين وفادارى خلق و خوى مردان بزرگوار است و وسيلۀ ميزان وفادارى آنان آنچه خداوند از گشاده رويى و بزرگوارى و دلهاى آكنده از ايمان به نيكيها و اعتراف به آنها براى صاحبانش بدانان بخشيده است شناخته مى شود.

ص: 394

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - آن بزرگوار با كرامت بسيار وفادار بود و وفادارى او نسبت به همنشينان گذشتۀ خود توجّه همۀ كسانى را كه به مطالعۀ سيرۀ او پرداخته اند به خود جلب مى نمايد:

الف: آشكارترين گواه اين حقيقت، وفادارى آن حضرت با خديجه است كه در فقدان او دوستان وى را مورد محبّت قرار مى داد، روابطى را كه او برقرار كرده بود همچنان استوار مى داشت و هرجا نامى از او به ميان مى آمد از او به نيكى ياد مى كرد و كردار سرتاسر نيكى و زيبايى او را مورد تقدير قرار مى داد تا آنجا كه عايشه مى گويد: «غيرت من عليه هيچ زنى آنسان كه عليه خديجه برانگيخته شده بود برانگيخته نشد و اين بدان سبب بود كه پيوسته مى شنيدم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از او ياد مى كرد و گاه مى شد كه گوسفندى مى كشت و آن را به دوستان قديمى خديجه اهدا مى كرد. ديگر آن كه خواهر خديجه به حضور وى بار يافت و آن حضرت با ديدن او آسوده خاطر گشت و يا يك بار زنى بر او وارد شد و آن حضرت با روى گشاده با او برخورد كرد و به نيكى از وى تفقّد نمود و هنگامى كه آن زن بيرون رفت فرمود:

«اين زن در زمان خديجه به خانۀ ما مى آمد».

نمونه اى ديگرى كه از وفاى او نسبت به خديجه حكايت مى كند آن است كه يك بار در پى ستايش فراوان پيامبر (صلی الله علیه و آله) از آن همسر نيكوكار، عايشه به اعتراض به ايشان گفت: «آيا او جز پيرزنى نبود كه خداوند بهتر از او را به تو داد؟» آن حضرت در پاسخ فرمود: «بدان كه به خداوند سوگند، خداوند بهتر از اويى به من نداده است. او در زمانى كه مردم كفر ورزيدند به من ايمان آورد، در زمانى كه مردم مرا دروغگو خواندند و تكذيب كردند او مرا تصديق نمود، در زمانى كه مردم مرا از همه چيز محروم ساخته بودند او با بخشش مال و ثروت خويش با من همدردى كرد و بالاخره خداوند از او پسرى به من داد و از هيچ يك از ديگر زنان نه».

او به سبب شدّت وفادارى با خديجه هرگاه كسى از فرزندان وى را كه از شوهر قبلى او بودند مشاهده مى كرد، آنان را غرق در محبّت و توجّه مى ساخت

ص: 395

چنان كه يك بار وقتى صداى پسر خديجه هاله را شنيد كه نزد آن حضرت مى آيد، در حالى كه با شوق و شادى فرياد مى زد: «هاله، هاله» به استقبال او رفت... و وى را اكرام فراوان كرد.

چنين است كه مى گوييم وفادارى و پايبندى به پيمانها از ايمان مرد است و ما را در اثبات اين مدّعا شخصيّت والاترين موجود عالم هستى بسنده خواهد كرد كه چون مؤمنترين بود، ناگزير وفادارترين نيز بود.

ب: يكى ديگر از شواهد گوياى وفادارى و قدرشناسى او روايتى است به نقل از ابو قتاده كه چون هيئت اعزامى از سوى نجاشى پادشاه حبشه كه مهاجران بدان سرزمين را پناه داده و گراميشان داشته بود به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد وى به خدمتگزارى آنان برخاست و چون اصحاب گفتند: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ما براى تو خدمت آنان مى گذاريم»، آن قدرشناس با وفا فرمود: «آنان اصحاب مرا گرامى داشته اند و من نيز دوست دارم نيكى آنان را پاسخ دهم».

آرى، محمّد (صلی الله علیه و آله) نيكى را با نيكى پاسخ مى داد و اگر چنين نبود از آنجا كه او اسوۀ مردم بود نيكى و قدرشناسى از ميان مردم رخت برمى بست.

ج: يكى از نمونه هاى ديگر كه از وفادارى بزرگوارانه او، و از لطف و مودّت او و از فراموش نكردن او از كسانى كه با او پيوند دوستى و همنشينى هر چند در زمانى بسيار دور از اين زمان داشتند - به مقتضاى آن كه بزرگوار و كريم همنشينان گذشتۀ خود را، خواه ناتوان باشند و خواه توانگر و بالا و خواه زمانى از همنشينى با آنان گذشته و خواه نگذشته باشد، از ياد نمى برند - اين نمونه است كه آن حضرت (صلی الله علیه و آله) خواهرى رضاعى به نام شيما داشت. هنگامى كه اسيران هوازن را آوردند و او نيز در ميان آنان بود، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را شناخت و پس از آن رداى خود را براى او گسترد و به وى فرمود: «اگر دوست داشته باشى مى توانى به عزّت و احترام در نزد من بمانى و اگر نيز دوست ندارى توشۀ راه در اختيارت مى گذارم و به ميان خاندان خود برمى گردى». او نيز رفتن به ميان آنان را برگزيد و رسول

ص: 396

خدا (صلی الله علیه و آله) وى را بدانجا فرستاد.

همچنين از عمرو بن سائب روايت شده است كه روزى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جايى نشسته بود كه پدر رضاعيش وارد شد. آن حضرت كناره اى از لباس خود را بر زمين گسترد و او بر آن نشست. سپس مادر وارد شد و بازهم وى جانبى ديگر از لباس خود را براى او بر زمين پهن كرد و او روى آن نشست. بالاخره يكى از برادران رضاعيش آمد و آن حضرت برخاست و او را پيش خود نشاند.

د: او حتّى چنان با وفاست كه مهر و محبّت آن كسى را كه تنها به ولادت او شادمان شده از ياد نمى برد و از آن قدردانى مى كند: ابو لهب كنيزى داشت كه در پى ولادت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آن حضرت شير داده و سپس نزد ابو لهب رفته، وى را به ولادت آن حضرت مژده داده و ابو لهب نيز او را به مژدگانى اين خبر خوش آزاد كرده بود. به همين سبب، تا زمانى كه اين كنيز زنده بود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى وى هدايايى پى درپى مى فرستاد و حتّى هنگامى كه بدرود حيات گفت، آن حضرت در مورد باقيماندگان وى پرسش كرد كه در پاسخ گفتند: «هيچ كس از او باقى نمانده است».

يكى از ويژگيهاى اخلاقى ديگر او آن بود كه پيوسته رابطۀ خويشاوندى خود با كسان و خويشان را حفظ و تقويت مى كرد، هرچند آنان يار و ياور او نباشند، چه آن كه او اين كار را در مقابل آنچه آنان مى كردند انجام نمى داد، بلكه از روى مهربانى و از سر محبّت با آنان رابطه داشت. روايت شده است كه آن حضرت دربارۀ برخى از خويشاوندان خود فرمود: «آنان ياوران من نيستند و البتّه رابطه اى خويشاوندى دارند كه از طريق همان به مداواى آنان خواهم پرداخت»(1).

پرستشگرى رسول خدا (صلی الله علیه و آله): قبل از بعثت

138 - ابراهيم پدر پيامبران در شناخت پروردگارى كه شايستۀ پرستش باشد و

ص: 397


1- - [براى توضيح بيشتر] ر. ك. الشفاء، ج 18، ص 74 و 75.

هيچ بت و سنگ و درختى و يا هيچ چيز ديگر از مخلوقات را شريك او در پرستش قرار ندهد متحير مانده بود. خداوند در قرآن كريم اين تحيّر وى را نقل كرده است، بدين ترتيب كه او در آغاز، الوهيّت بتان را انكار كرد و پدرش را بر پرستش آنها مورد مؤاخذه قرار داد. قرآن دربارۀ داستان ابراهيم مى گويد: «آن هنگام كه ابراهيم به پدر خويش آزر گفت، آيا بتهايى را خدايان خود قرار مى دهى؟ من تو و قومت را در گمراهى آشكارى مى بينم. بدينسان ما ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نشان مى دهيم تا از اهل يقين باشد. هنگامى كه چتر شب بر او گسترد، ستاره اى ديد و گفت: «اين خداى من است»، امّا هنگامى كه آن ستاره افول كرد گفت: «من افول كننده ها را دوست ندارم». پس هنگامى كه ماه را در تابش ديد گفت: «اين پروردگار من است»، امّا چون آن نيز غروب كرد گفت: «اگر پروردگارم مرا هدايت نكند از مردمان گمراه خواهم بود. پس آن هنگام كه خورشيد را در درخشش ديد گفت: «اين خداى من است كه اين بزرگتر است»، امّا چون آن نيز غروب كرد گفت: «اى مردم، من از آنچه شما شريك خداوند قرار مى دهيد بيزارم. من روى به درگاه خداوندى آورده ام كه آسمانها و زمين را بيافريد و من از مشركان نيستم و بلكه حنيفم»(1).

در اين آيات ملاحظه مى كنيم كه چگونه ابراهيم راه خروج را از گمراهيى كه قوم او در آن غوطه ور بودند آغاز كرد و به بيان اين حقيقت پرداخت كه بتى كه نه سود مى رساند و نه ضررى شايسته پروردگار بودن نيست. وى به ادلّه اى كه بتواند به وسيلۀ آن اوهامى را كه دامنگير او مى شد از راه بردارد و از آن پس خدايان وهمى را درهم كوبيد و با درهم كوبيدن آنها اين امر برايش روشنتر و در انديشۀ او قويتر شد كه اين بتان هيچ نيرو و توانى پنهان يا آشكار ندارند و قادر نيستند ضررى براى او به وجود آورند.

وى سپس به آزمايش خدايانى كه پرستش آنها در ميان قوم او رواج داشت پرداخت. او كه از ساكنان عراق بود و با آن مردم آشنايى و از اين آگاهى داشت كه

ص: 398


1- - انعام/ 79-74.

برخى از آنان ستارگان را مورد پرستش قرار مى دهند، به ستاره اى روى آورد تا شايد سرّ نهفته در درون آن و نيرويى در آن بيابد كه بدان شايستگى معبود شدن بدهد، امّا بزودى دريافت كه آن افول كننده است و بقايى پيوسته و برخاسته از ذات خود ندارد و در نتيجه چنين چيزى شايستۀ آن نيست كه خدايى كند. سپس به ماه به عنوان سيّاره اى بزرگ روى آورد، امّا آن را نيز همانند ديگر ستارگان و سيارگان يافت. او كه به مصر نيز رفته و مردم آنجا را ديده بود كه عقيده دارند آلهۀ آنان در خورشيد قرار دارد، سپس به خورشيد روى آورد، امّا آن را نيز شايستۀ خدايى نيافت، چرا كه آن نيز غروب كرد.

بدين ترتيب ابراهيم را در تحيّر و سرگردان مى بينيم تا آن هنگام كه خداوند او را هدايت كرد و در پى هدايت الهى پدر پيامبران شد و ديگر پيامبرانى كه پس از او آمدند و قرآن نيز از آنان ياد كرده است از نسل او برخاستند.

اينگونه است كه مى گوييم در مورد ابراهيم هدايت الهى در پى تحيّر و سرگردانى و جاى گرفتن يقين و اطمينان در قلب او پس از ترديدى حيرت زا بود.

پيامبر ما محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) نيز نخستين گام از گامهاى ابراهيم را كه انكار بت پرستى بود برداشت. وى از همان آغاز پرستش بتان را انكار فرمود و آنها را به رسميّت نشناخت؛ هرگز براى بتى سجده نكرد، هرگز بتى را تقديس نفرمود و اگر كسى او را به بتى سوگند مى داد بدان سوگند ياد نمى كرد، آنسان كه چون بحيراى راهب خواست تا او را به لات و عزّى سوگند دهد، اين خواست او را رد كرد و فرمود كه ذكر نام آنان را نيز خوش ندارد كه او حقيقة از به ميان آمدن نام هيچ چيز به اندازۀ نام بتان اكراه نداشت.

بدينسان محمّد (صلی الله علیه و آله) نوادۀ ابراهيم آنچه را جدّش درك كرده بود درك كرد و با عقل سليم خود و به فطرت الهى آنچه را او دانسته بود دانست، امّا جداى از آن گام نخست كه ذكر كرديم، وى ديگر گامهايى را كه ابراهيم در شناخت خدا برداشت برنداشت. او هرگز از چنين مرحله اى كه در آن به جستجوى شناخت خدا در ستاره يا

ص: 399

خورشيد برود گذر نكرد، بلكه بى نياز از چنين مراحلى، در همان مرحلۀ پرستش خداوند و درك عظمت قدرت او و شايستگى او و نه هيچ چيز ديگر براى خدايى ايستاد.

سبب اين امر نيز كه محمّد (صلی الله علیه و آله) به برداشتن گامهايى كه ابراهيم برداشته بود نيازى نداشت آن است كه ابراهيم در زمان خود كسانى را مى ديد كه در كنار بتها، ستارگان و يا خورشيد را مى پرستند. به عبارت ديگر، او در جامعه اى نبود كه در ميان مردم آن كسانى وجود داشته باشند كه فراوان ياد خدا كنند، هر چند انحرافاتى در عقايد آنان راه يافته باشد. امّا بر خلاف اين، اعراب به سبب باقيمانده هايى از آيين ابراهيم در ميان آنان خدا را مى شناختند و در مراسم حج - آن آيين عبادى كه آرمان ابراهيم بود - از خدا ياد مى كردند. بنابراين، آنان هرچند همراه با انحرافاتى به خدا آگاهى داشتند و يكسره نسبت به او نادان و بى اطّلاع نبودند و همان گونه كه يادآور شديم در مناسك حج، در تلبيه گفتن و در وقوف به مشاعر نام خدا را بر زبان جارى مى كردند و گمراهى آنان در اين بود كه به خداوند شرك مى ورزيدند. اين در حالى است كه آنچنان كه از تاريخ كلدانيان و مصريان برمى آيد آنان در هيچ آيين عباديى از خدا ياد نمى كردند.

به همين سبب وقتى محمّد (صلی الله علیه و آله) در ميان قومى نشأت يافت كه خدا را مى شناختند و البتّه در پرستش او بتانى را شريك وى قرار مى دادند، بدعتهاى آنان را مورد انكار قرار داد و بدان پشت كرد و حتّى بر انكار آنها اصرار فراوان ورزيد و از باقيمانده هاى آيين ابراهيمى تنها اعتراف به خداوند را بر جاى گذارد. بدين ترتيب او به ربوبيّت يگانه او و به شايستگى اختصاصى او براى خدايى و پرستش شدن ايمانى راسخ داشت(1).

ص: 400


1- - البتّه ما رسول خود را از اين باعظمت تر مى دانيم كه خداپرستى او از تأثير جامعه اى شبه مسلمان در دوران قبل از نبوّتش ناشى شده باشد، بلكه او خود سرّ عالم هستى و فيض نازل شدۀ الهى براى دستگيرى انسانهاى مانده در منجلاب جهان شرك آميز مادى و هموست كه از وى چنين روايت شده كه فرمود: «در حالى كه گل آدم سرشته مى شد من پيامبر بوده ام» م.

ممكن است در اينجا كسى به طرح اين پرسش بپردازد كه مگر نه اين است كه خداوند در قرآن كريم چنين فرموده كه «آيا خداوند تو را يتيمى نيافت و تو را در پناه خود گرفت و آيا تو را گمراه نيافت و هدايتت كرد»(1) و مگر نه اين است كه خداوند طبق اين آيه رسول را گمراه خوانده و مى گويد او در پرستش در گمراهى بود و اين در حالى است كه اگر كسى خدا را بشناسد در پرستش گمراه نمى شود؟

ما در پاسخ چنين سؤالى خواهيم گفت: محمّد بن عبد اللّه خدا را مى شناخت، به او ايمان داشت و آنسان كه جدّش ابراهيم بر اين عقيده بود كه بتان هيچ سود و زيانى ندارند او نيز منكر آن بود كه بتها شايستۀ ذرّه اى تقديس و احترام باشند. امّا در اين ميان، او در انتخاب شيوه اى كه با آن به پرستش خدا بپردازد و به عبارتى ديگر دربارۀ آيين و مراسم عبادى شايسته در تحيّر و سرگردانى بود. او به مقتضاى راستى دل و انديشۀ خويش به خداوند يگانه و پرستش موحّدانۀ او راه يافته و ارادۀ آن داشت به اداى حق الهى برخيزد، ليكن آيين ابراهيم به فراموشى سپرده شده بود و جز اندكى از آن معلوم نبود. به همين سبب چنين چيزى اجتناب ناپذير مى نمود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين باره در حيرت و سرگردانى افتد تا آن زمان كه خداوند او را به باقيمانده هاى دين ابراهيم رهنمون شود. همين نيز مفاد

ص: 401


1- - ضحى 7-6. مناسب است در اينجا نظر علاّمه طباطبايى در تفسير آيۀ فوق و برداشت ايشان از آيه «و جدك ضالا فهدى» را يادآور شويم. ايشان مى فرمايد: مراد از اين كه آن حضرت گمراه بود، حالت وى فى نفسه و با قطع نظر از هدايت خداوند تعالى است، چه آن كه نه براى او هدايتى است و نه براى هيچ كس ديگر از مردم مگر به خداوند سبحان. بنابراين نفس رسول خدا به خودى خود در گمراهى قرار داشت، هرچند هدايت الهى از آن زمان كه اين نفس مبارك هستى يافت با آن همراه و ملازم آن بود. بدين ترتيب اين آيه در معناى خود همانند فرمودۀ خداوند در سورۀ شورى آيه 52 است كه «نه مى دانستى كتاب چيست و نه ايمان را مى شناختى». ر. ك: الميزان [متن عربى] ج 20، ص 310. م.

اين آيۀ قرآنى است كه مى فرمايد: «بدينسان ما از جانب خويش روحى بر تو وحى فرستاديم. تو نه مى دانستى كتاب چيست و نه ايمان [را مى شناختى]، امّا ما آن وحى را نورى قرار داديم كه به وسيلۀ آن هر كه از بندگان خويش را كه مى خواهيم هدايت مى كنيم و تو براستى به راه راست راهبرى مى كنى»(1).

139 - محمّد (صلی الله علیه و آله) از همان آغاز كه به سن تميز رسيد يك پرستشگر بود و پيوسته انديشۀ خود را به خدا مشغول مى داشت و در اين مى انديشيد كه چگونه و از چه راهى او را پرستش كند. او پس از چندى، عبادت خداوند را در تفكّر در آفريده هاى او مى يابد. بايد گفت: اگر خداوند ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نمايانده بود تا از اين راه به ادراك پروردگار خود برسد، محمّد (صلی الله علیه و آله) نيز از همان زمان كه نوجوانى پاك و معصوم بود در نگريستن به آفرينش آسمانها و زمين، ماه و خورشيد و ستارگان ميان زمين و آسمان عبادتى مى يافت. او به آسمان و برجها و زيبايى آن، به خورشيد و درخشش آن و به شب و همه جا گسترى آن به اين ديده نمى نگريست كه مناظرى زيبا و جلوه هايى خيره كننده است، بلكه به دلالت آنها بر خالق خود مى نگريست. او به اين پديده ها مثلا به خورشيد بدان مقصود نگاه نمى كرد كه سرّ تابش و درخشش آن چيست، بلكه او مى خواست راز دلالت آنها بر پديدآورندۀ هستى را دريابد. به همين سبب پيوسته پديده هاى چون زمين، آب، گياهان، درختان و ميوه ها انديشۀ او را به خود مشغول داشت نه براى آن كه بداند چگونه و با چه خصوصيّتى آفريده شده، بلكه براى آن كه بداند چه كسى آنها را آفريده است. از همين روى بود كه وى هرچه بيشتر براى شناختن پديدآورندۀ هستى و دلالت پديده ها بر او، به انديشيدن در اين پديده ها فرو مى رفت، ايمان وى به او، جستن خشنودى و رضاى او و بالاخره آرامش دل وى فزونى مى يافت.

او به شناخت خالق و پى بردن بدانچه او را خشنود مى سازد روى آورد و به سان عابدى كه در دير خود معتكف مى شود تنها به اين امر پرداخت و در پى چيزى

ص: 402


1- - شورى/ 52.

جز خشنودى او نبود. امّا در اين ميان، او از آنچه وى را خشنود مى سازد و آيينى براى پرستش او به شمار مى رود آگاهى نداشت مگر در مورد چيزهايى چون حج و مناسك آن كه اعراب آن را از دوران ابراهيم به ارث برده بودند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) علاوه بر اداى اين مناسك و خداپرستى به وسيلۀ انديشيدن در مخلوقات او، انديشه و دل و زبان خويش را نيز از هر آلودگى پاك داشته تا آنجا كه به فطرت پاك و قلب سليم خود مردى ربّانى شده و همه كارهايى كه انجام مى داد تنها براى خشنود كردن خداوند بود. او با خوى خوش با مردم برخورد مى كرد، دروغ نمى گفت، صدقه مى داد و به مردم خير و نيكى مى رساند، چرا كه آنان را عائلۀ خداوند مى دانست.

آرى، همه چيز در شخصيّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خدايى بود و قلب او به خداوند تعلّق داشت و در پيشگاه او تسليم و فروتن بود. او در عالم هستى جز خدا نمى ديد و خود را نيز جز بنده اى خاضع و سر بر آستان او فرود آورده نمى دانست.

وى تنها در اين ميان از شكلى كه خداوند براى پرستش خود بدان راضى است آگاهى نداشت ولى با اين همه يكپارچه قلب و زبان و كردار و پندار و خلق و خوى او خداپرستى بود.

زهد او در آميزش با مردم او را روى گردان از همه آن بديهايى كه آن مردم در آن غرق شده بودند مى نمود؛ از بتهايى كه آنان مى پرستيدند، از باده اى كه مى نوشيدند، از قمارى كه بدان مشغول مى شدند، از جنگها و خصومتهايى كه شعله افروز آن مى گشتند، از كينه هايى كه در شأن او نبود، از مجادله هايى كه نمى توانست هدف او قرار گيرد، از شعرى كه گمراهان از آن پيروى مى كنند و بالاخره از گناه بزرگى كه هيچ گناهى سنگينتر از آن نيست، گناه تقديس سنگها و مقدّس شمردن آنها به جاى پيروى از اديان و تقديس آنها. اينها همۀ مظاهرى از زهد و پارسايى او در آميزش با مردم بود.

او به همين سبب قبل از بعثت نيز از اين روى گردان بود كه در شب نشينيها يا

ص: 403

ديگر مجالسى كه قريشيان اوقات فراغت خود را با آن پر مى كردند شركت جويد مگر آن كه اجتماع آنان در كار خيرى باشد كه خوى بزرگوارانه او وى را به همراهى با آنان در آن كار فرامى خواند، آنسان كه آن حضرت در ماجراى تجديد بناى كعبه با آنان همراهى فرمود و يا هرگاه مسأله اى جدّى در ميان بود در جمعى كه بدان منظور گردآمده بودند شركت مى جست، آنچنان كه در «حلف الفضول» حضور يافته بود.

سبب اين روى گردانى او از اجتماع آن مردم نيز اين بود كه وى از محافلى كه در آن يادى از خدا نبود و از انديشيدن در او كه از همتا و شريكى منزّه است بى بهره و دور بود دورى مى گزيد. او كه همه زندگى اش براى خدا بود همچنين مى خواست انديشۀ خود را تنها به او مشغول و معطوف بدارد چرا كه انديشيدن دربارۀ آن ذات مقدّس و در انديشه خشنود ساختن او بودن از عبادت اعضا و جوارح به مراتب برتر است.

او خلوت انسى را كه با خدا داشت رها نمى كرد و بيرون نمى رفت مگر براى انجام كارى نيك، يا اطعام فردى مسكين، يا دادرسى فردى گرفتار و يا گرامى داشتن ميهمانى كه مقدمش براى او گرامى بود. طبيعى است كه اينها نيز همه عبادت بود، چه او در اين كارها هدفى جز خداوند و به دست آوردن خشنودى و رضاى او نداشت و چه عبادتى از اين والاتر و از اين باارزشتر است؟

همه چيز در عالم هستى او را به ياد خدا مى انداخت و هرچه در پديده ها مى نگريست دلالت آنها بر خداوند را مى ديد و هرچه در نعمتهاى اين هستى مى نگريست، پديدآورندۀ هستى بخش را به ياد مى آورد.

او پس از بعثت نيز مردم را به تفكّر در خداوند فرا مى خواند و مى فرمود: «در نعمتهاى الهى بينديشيد». وى همچنين اين فرمودۀ خداوند را بر مردم نقل كرد كه مى فرمايد: «من گنجى نهان بودم و دوست داشتم شناخته شوم. پس خلق را بيافريدم و آنان به من مرا شناختند».

ص: 404

محمّد (صلی الله علیه و آله) پيوسته اعلام مى فرمود كه تفكّر در خداوند و آفريده ها و نعمتهاى او اساس عبادت است و هيچ عبادتى بدون معرفت خدا وجود ندارد.

صفىّ رسول خدا و محبوب برگزيده او على بن ابى طالب (ع) مى فرمايد: «از رسول خدا دربارۀ طريقه و سنّت او پرسيدم. فرمود: شناخت سرمايه من، حبّ الهى اصل و اساس مورد اعتماد من، شوق مركب من، صبر رداى من، رضا و خشنودى به خواست الهى دستاورد من، عجز در پيشگاه او افتخار من، زهد و پارسايى حرفۀ من، يقين نيروى من، راستى شفيع من، طاعت مايۀ اعتماد و كفايت كنندۀ من، جهاد هم آغوش من است و نور ديدۀ من در نماز است».

چند جمله ديگر نيز در روايت ديگرى به اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) افزوده شده است كه «ميوه دل من در ذكر خداوند، كار من براى امتم و شوق من به پروردگارم است»(1).

140 - يكى از ويژگيهاى اخلاقى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دورى گزيدن از مردم بود، مگر در به جاى آوردن كارى نيك و پسنديده، صلۀ رحم، دادرسى گرفتاران و يا بر دوش كشيدن بار زندگى ناتوانان. در چنين مواردى آن حضرت با مردم درمى آميخت و به آنان نزديك مى شد تا سودى بديشان برساند. او حتّى زمانى كه در خلوت انس نيز قرار داشت از مردم بريده نبود چرا كه وى مگر براى خير و سعادت مردم نيامده و خلوت او خلوت انسى بود كه در آن به سوى خداوند - آفريدگار مردم - قرار و آرامش مى يافت تا از آن پس به هدايت مردم بپردازد.

هر چه بر عمر آن حضرت مى گذشت، دورى گزيدن وى از مردم و انديشيدن او در چگونگى كسب خشنودى پروردگار، شناخت صفات او و راه يافتن به كارى كه او را خشنود مى سازد نيز بيشتر مى شد و وى در اين خلوت گزينى و تفكّر مايۀ روشنى ديدگان و آرامش دل خويش را مى يافت و در اين همه، جز خدا

ص: 405


1- - الشفاء. ج 1. ص 86.

نمى خواست.

براى او دورى گزيدن از مردم خلوت انسى را فراهم مى آورد كه در آن به پرستش خداوند مى پرداخت، آنچنان كه راويان نيز آورده اند كه «او در شبهاى «ذوات العدد»(1) در غار حرّاء به عبادت مى نشست». وى پيوسته بر اين خلوت انس و عبادت خويش مى افزود، آنسان كه راويان مى گويند: «وى در هر سال يك ماه را در غار حرّاء به عبادت مى پرداخت تا آن كه در زمانى كه در غار حرّاء در خلوت انس با خداوند بود بعثت پيش آمد».

همان گونه كه پيش از اين آورده ايم، او براى اقامت در حرّاء توشه برمى داشت و يك ماه را در آن غار به عبادت و ذكر خدا مشغول مى شد.

دانشمندان اين مسأله را مورد بحث قرار داده اند كه او چه شيوه اى براى پرستش خداوند داشت و آيا بر آيينى از آيينهاى آسمانى قبل از خود بود يا نه. در همين باره ابن كثير در البداية و النهاية مى گويد:

«دانشمندان دربارۀ شيوه تعبّد او قبل از بعثت اختلاف دارند كه آيا او بر شريعت و آيينى بود يا نه و اگر بر آيينى بود آن آيين چيست. در همين خصوص گفته شده است بر آيين نوح و نيز گفته شده بر آيين ابراهيم بود كه همين نيز احتمالى قويتر است. همچنين گفته شده او بر آيين موسى بود و نيز چنين اظهار شده كه وى آنچه را از نظر وى برايش ثابت شده بود كه آيينى آسمانى است از آن پيروى مى كرد و آن را مورد عمل قرار مى داد»(2).

اين سخن ابن كثير در اين باره است و قبل از آن كه آن را با همۀ اقوال مختلفى كه ميان پيروى حضرت محمّد از آيين نوح، ابراهيم و موسى وجود دارد مورد پذيرش قرار دهيم تذكّر دو نكته را لازم مى دانيم:

ص: 406


1- - مراد از اين شبها شبهاى دهه آخر ماه رمضان است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آنها به اعتكاف مى پرداخت. ر ك: عزه (روزه محمّد)، سيرة الرسول، ج 1، ص 31 - م.
2- - البداية و النهاية، ج 3، ص 6.

الف: بنا بر آنچه از تصريح قرآن و سيرۀ نبوى به دست مى آيد اين حقيقتى ثابت است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) درس نخوانده بود و نه مى خواند و نه مى نوشت.

همچنين او از كتب اديان پيشين آگاهى نداشت و نه تورات را مى شناخت و نه انجيل را و نه هم در مكّه - محلّ اقامت او - مدارسى براى عقيدۀ آسمانى موسوى يا مسيحى وجود داشت، هر چند در اين دو كتاب بشارتهايى در مورد رسولى پس از آن دو پيامبر كه نامش احمد (صلی الله علیه و آله) است داده شده بود.

هنگامى كه قرآن از اخبار و تاريخ يهوديان و پيامبران پيشين سخن به ميان آورد گفتند: «فردى از مردم اين گفته ها را به محمّد (صلی الله علیه و آله) مى آموزد، امّا قرآن اين تهمت نارواى آنان را چنين پاسخ داد كه «ما مى دانيم آنان مى گويند فردى از انسانها او را آموزش مى دهد در حالى كه زبان آن كه قرآن را به او نسبت مى دهند غير عربى و اين كتاب به زبان عربى واضح و استوارى است»(1).

بدين ترتيب قرآن كريم اين حقيقت را اثبات كرد كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) از شريعتهاى پيشين آگاهى نداشت و همين نيز سخن حقّ است و با اعجاز قرآن سازگارى و هماهنگى دارد چه با پذيرش اين كه پيامبر به اخبار گذشتگان آگاهى قبلى نداشت مى توان گفت قرآن از طريق وحى الهى اخبار صحيح گذشتگان را به مردم رسانده است.

ب: در مكّۀ مكرّمه عدّۀ معدودى بودند كه منكر پرستش بتان بودند و آنها را مورد پرستش قرار نمى دادند. اين گروه حنفيان ناميده مى شدند و - گفته شده است - بر اساس باقيمانده هايى از آيين ابراهيم خدا را پرستش مى كردند و به همين سبب بدين نام خوانده مى شدند. همچنين در مورد عبادت رسول خدا در غار حرّاء در روايتى به جاى كلمه «يتحنّث» به معنى پرستش مى كرد كلمه «يتحنّف» به معنى آيين حنفى به جاى مى آورد به كار رفته است. اين روايت در كنار وجود گروه

ص: 407


1- - نحل/ 103.

فوق الذكر حكايت از آن دارد كه بخشى از آيين ابراهيم - كه در مورد حج به يقين مى توان چنين گفت - برجاى مانده بود و همين برجاى ماندن بخشى از يك چيز گاه گوياى آن است كه پى بردن به بخشهاى ناشناخته و مجهول آن نيز ممكن است.

به همين دليل ما اين نظر را بر مى گزينيم كه آن حضرت به عقيدۀ ابراهيم پى برده و شايد برخى از جزئيّات و تفاصيل آيين عبادى او از قبيل اركان نماز را دريافته بود. ما با وجود اظهار چنين نظرى اين راى را اختيار مى كنيم كه پرستش خداوند از سوى رسول به الهام الهى بود و نه البتّه وحى، چه او پيوسته در تفكّر و هماره در خشوع و هر دم در تأمّل در هستى بود و نخستين عبادت او عبادت با تفكّر و انديشيدن. وى بدين ترتيب زمينۀ آن يافته بود كه الهام خداوند به او رسد، البتّه وى احتمالا آن گونه كه برخى از مناسك حجّ ابراهيم را دريافته، به برخى از نماز او نيز پى برده بود.

علاوه بر اين، محمّد (صلی الله علیه و آله) از رؤيايى صادق برخوردار بود، آن گونه كه عايشه مى گويد: «آغاز وحى با رؤياى صادقه بود و هرگاه آن حضرت خوابى مى ديد چون صبحى روشن به تحقق مى پيوست». بنابراين، چنين احتمالى وجود دارد كه آن حضرت دربارۀ نماز ابراهيم رؤيايى صادق چون صبحى روشن ديده باشد.

به هر حال، مفادّ روايات هرچه باشد، اين حقيقتى ثابت و مسلّم است كه آن حضرت در شبهاى «ذوات العدد» در غار حرّاء به عبادت مى پرداخت و از اين خلوت انس بهره ها بر مى گرفت. نيز در دوران قبل از بعثت پيوسته الهامات الهى به او مى رسيد و رؤياهايى به روشنى صبح مى ديد. اين نيز مسلّم است كه وى از آن هنگام كه به سنّ درك معانى دينى رسيد، پيوسته در تفكّر و براى شناخت خداوند و راه كسب خشنودى او در تدبّر و تأمّل بود.

ما به اقتضاى همۀ اينها اين رأى را سرانجام برمى گزينيم كه آن حضرت بر اساس آيين ابراهيم خدا را مى پرستيد و از طريق الهام و يا رؤياى صادقه و يا كشف

ص: 408

ناشى از تأمّل و تدبّر به برخى از بخشهاى آن آيين پى برده بود. ما همچنين اين احتمال را بسيار دور از واقعيّت مى دانيم كه او شيوۀ پرستش خود را از تورات و انجيل گرفته باشد، چرا كه او از اين دو كتاب آگاهيى نداشت.

پرستشگرى رسول خدا: پس از بعثت

141 - آنچه گذشت تصويرى صادقانه و يا نزديك به واقعيّت از عبادت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبل از بعثت بود كه گوياى آن است كه او براى خدا بپاخاست و تنها در پى كسب خشنودى او بود. وى اگر چه آيين ابراهيم را به صورت كامل در نيافته، امّا آن مقدار از آن شناخته بود كه بدان وسيله خدا را پرستش كند و خشنودى او را بجويد. همچنين قلب او صاف و نورانيّت يافته بود و به همين سبب نيز چيزهايى درك كرد و دلش آكنده از اخلاص و در نتيجه پذيراى الهام خداوند شده بود. وى همچنين مى دانست كه آيين ابراهيم مقتضاى فطرت سالم و آيينى مبتنى بر راستى و يگانه پرستى و پرهيز از سختگيرى است و به همين دليل نيز آن را اختيار كرد و راهى را كه آن شريعت بدان فرا مى خواند در پيش گرفت.

بنابراين عبادتى كه او را به سوى خداوند سوق مى داد در دل و روان او و در هستى و وجود او ريشه داشت و اين قبل از آن بود كه كتابى هدايتگر بر او نازل شود، همان كتابى كه پس از نزول حيرت و سرگردانى او را از ميان برد، راهها را برايش روشن ساخت و جزئيات و احكام دين را به تفصيل بيان داشت. بى ترديد او پس از نزول كتاب الهى بيش از پيش راه يافته شد و عبادتى كه وى در جاهليّت بدان مى پرداخت چون بذرى مناسب در قلب او جاى گرفته بود كه اينك رشد مى كرد، زيرا آن بذر بدان سبب كه در سرزمينى خرّم و پاك و با طراوت، بى آنكه آبيارى و تربيت شود، پيش از بعثت رشد كرده و ثمر بخشيده بود و اينك كه با بعثت محمّدى اين بذر به ثمر نشسته آبيارى و تربيت مى شد رشد و بالندگى بيشترى مى يافت و در قلبى پردرك شكوفه به بار مى آورد.

ص: 409

بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پى درپى با قلب پاك و سراسر اخلاص خود و با شناخت شريعت الهى و با اتّصال يافتن به منبع وحى خداوندى - بى آنكه هيچ گسستگى و توقّفى در كار باشد - به خداوند نزديكتر و نزديكتر شد تا آنجا كه پرستشگرترين بندگان خداوند گشت و هر چه بر علم او به خداوند و شريعت او افزوده شد، خداپرستى، ترس از خداوند و تلاش براى كسب خشنودى او نيز فزونى يافت، آنسان كه بنابر روايت ترمذى، ابو ذر از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نقل مى كند كه فرمود: «من چيزهايى مى بينم كه شما نمى بينيد و چيزهايى مى شنوم كه نمى شنويد. من بر آسمان - كه شايستۀ گام نهادن بر آن است - گام نهادم و هيچ اندازه كف دستى نيافتم مگر آن كه در آنجا فرشته اى به سجده در مقابل خداوند پيشانى بر زمين نهاده بود. به خداوند سوگند، اگر آنچه من مى دانم مى دانستيد اندك مى خنديديد و فراوان مى گريستيد».

از عايشه دربارۀ خداپرستى و عبادت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سؤال شد و وى چنين پاسخ گفت: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن قدر روزه مى گرفت كه مى گفتيم او افطار نخواهد كرد و گاه آن قدر روزه نمى داشت كه گمان مى كرديم او ديگر روزه نخواهد گرفت».

در صحيح مسلم و صحيح بخارى روايت شده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن قدر به نماز مى ايستاد تا آنجا كه پاهايش ورم كرد. در اين هنگام بدان حضرت گفته شد: «آيا نه چنين است كه خداوند همۀ گناهان تو را از گذشته و حال آمرزيده است؟» در پاسخ فرمود: «آيا حال كه چنين است بنده اى سپاسگزار نباشم؟».

همچنين در صحيحين مسلم و بخارى به نقل از ابو درداء آمده است كه گفت: «در ماه رمضان در گرمايى شديد از شهر بيرون رفتيم در حالى كه كسى در ميان ما روزه نداشت مگر رسول خدا و عبد اللّه بن رواحه».

در همين دو كتاب به نقل از علقمه روايت شده است كه گفت: از عايشه پرسيدم كه «آيا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روز خاصّى از روزها را به عبادت مى پرداخت؟» او

ص: 410

پاسخ داد كه «نه، كار او مدام بود و كدام يك از شما قادر بر آن چيزى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر آن قادر بود؟».

در اين حديث معنى اين سخن كه كار او مدام بود آن است كه او استمرار بر عبادت را دوست داشت و از ترك آن ناخشنود بود. او پيوسته در عبادت و پرستش خداوند بود، هر چند از آن به سختى و مشقّت در افتد. او از مؤمنان نيز استمرار در عبادت را - هر چند مقدار آن اندك باشد - مى خواست و به همين سبب مى فرمود:

«دوست داشتنى ترين اعمال نزد خداوند مداومترين آنهاست، هر چند اندك باشد».

اين امر بدان جهت است كه استمرار بر عبادت هرچند به مقدار اندك مؤمن را پيوسته به ياد خدا نگه مى دارد و لحظه اى خود را از او دور و غافل نمى داند و خداوند پيوسته در قلب او قرار دارد و بدين ترتيب آن فرمودۀ رسول خدا در وجود او تحقّق مى يابد كه «خداوند را آنسان پرستش كن كه گويا او را مى بينى كه اگر تو او را نبينى او تو را مى بيند».

به هر حال، به سبب اهميت استمرار بر عبادت است كه آن حضرت در جاى ديگر نيز فرمود: «خداوند كارهاى با تداوم را دوست دارد».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مردم را به اين فرا مى خواند كه نماز خود و سوره اى را كه در آن قرائت مى كنند كوتاه بگيرند و امامان جماعت همسان با نماز ضعيفترين فرد خود نماز به جاى آورند تا از نماز خسته نشوند. وى به همين سبب هنگامى كه يكى از اصحاب خود را مشاهده كرد كه امامت نماز ديگران را بر عهده گرفته و سوره اى طولانى انتخاب كرده و اين كار بر مردم سنگين است به وى فرمود: «تو فتنه گرى»، چرا كه طول دادن نماز جماعت به بدبين شدن كسانى كه توان چنين چيزى را ندارند مى انجامد.

امّا او بر خلاف آنچه براى مردم مى خواست در تهجّد شبانه سخت ترين عبادت را براى خود انتخاب مى فرمود، زيرا او توان تحمّل چيزهايى را داشت كه عامّۀ مؤمنان توان آن را ندارند و وى به همين سبب چيزهايى را براى آنان انتخاب

ص: 411

مى كرد كه بر آنان سخت و سنگين ننمايد.

عوف بن مالك در وصف نماز و عبادت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفته است: «من با رسول خدا بودم كه وقت نماز فرا رسيد پس آن حضرت مسواك كرد و وضو ساخت و سپس به نماز ايستاد و من نيز در پى او به نماز ايستادم. او پس از حمد سوره بقره را آغاز كرد و به تلاوت آن پرداخت و در هنگام تلاوت نيز به هيچ آيه اى از آيات رحمت برخورد نكرد مگر آن كه ايستاد و آن را از خداوند خواست و به هيچ آيه اى از آيات عذاب نيز بر نخورد مگر آن كه ايستاد و از آن به خداوند پناه برد.

سپس به ركوع رفت و آن را به همان اندازه كه در حالت قيام بود طول داد و در همه اين مدّت اين ذكر را بر زبان داشت كه «سبحان ذى الجبروت و الملكوت و الكبرياء و العظمة». وى پس از ركوع به سجده رفت و همين ذكر را ادا كرد»(1).

بدينسان، عبادت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مى بينيم كه دربردارندۀ ذكرى دائم و تلاوت قرآنى مداوم است.

از ديگر نمونه هاى عبادت او آن است كه اصحاب خويش را تشويق مى فرمود تا قرآن بخوانند و او گوش فرا دهد. هنگامى نيز كه اين نكته را به آن حضرت يادآور شدند كه قرآن بر قلب ايشان نازل شده و ديگر چه نيازى به گوش كردن آن است، در پاسخ آنان فرمود كه وى دوست دارد قرآن را از ديگرى بشنود.

او با همۀ اين استمرار بر عبادت كه قرآن كريم آن را توصيف كرده و آن حضرت نيز بدان فرا خوانده و آن را بيان فرموده است، حتّى آن هنگام كه از نماز و عبادت و يا از راهنمايى مردم سكوت مى فرمود در تفكّرى هميشگى در نعمتهاى خداوند و در تأمّلى عميق در آفريده هاى او بود تا بدين وسيله عظمت و كمال سلطنت او را درك كند.

بدين وصف، او آن عبادت تفكّر و تأمّل را كه پيش از بعثت آغاز كرده بود رها

ص: 412


1- - الشفاء، ج 1، ص 85.

نكرد، آنسان كه هند بن ابى هاله مى گويد: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوسته در حزن و هماره در تفكّر بود و راحت و آرام نداشت». او همچنين فراوان استغفار مى كرد چرا كه استغفار خود نوعى عبادت است، زيرا از يك سو احساس به وجوب پناه بردن به خداوند و از سوى ديگر اين احساس را به عابد مى دهد كه آنچه از عبادت انجام داده كافى نبوده است. اين احساس قصور و ناكافى بودن عمل، خود مستوجب احساس فقر بيشتر به خداوند، نزديك شدن به او و عظمت و جلال او و نيز درك اين حقيقت است كه عمل هرچند بزرگ باشد در درگاه خداوند و در مقابل او كوچك و بلكه ناچيز است. علاوه بر اين، هركس حسنات و نيكيهاى خود را فراوان و خود را بى نياز از استغفار بداند، گويا در عبادتى كه انجام مى دهد بر خداوند منّت دارد. امّا احساس نياز به استغفار و پناه بردن به درگاه خداوند انسان را از منّت نهادن دور مى سازد. عارفان الهى نيز فراوان ديدن عبادت و عجب را هر چند از ناحيه فرمانبران امر خداوند باشد دشمن مى دارند و حتّى برخى از آنان معصيتى را كه موجب پديد آمدن حالت خوارى بر درگاه خداوند و طلب مغفرت از او گردد بهتر از طاعتى مى دانند كه با عجب همراه شود، آنسان كه حكيم عارفان مى فرمايد: «گناهى كه خوارى بر درگاه خداوند بر جاى گذارد بهتر است از طاعتى كه ناز كردن بر خداوند را به بار آورد»، نيز مى فرمايد: «معصيتى كه خوارى و خود شكستن را از خويش بر جاى گذارد از طاعتى كه ناز كردن و به خود باليدن را در پى داشته باشد بهتر است».

اينگونه است كه سرور عابدان (صلی الله علیه و آله)، عبادت خويش را به استغفار محكم مى ساخت تا ذرّه اى عجب به وى راه نيابد.

زهد پيامبر (صلی الله علیه و آله): قبل از بعثت

142 - محمّد (صلی الله علیه و آله) در فقر و يتيمى بزرگ شد و با همين وضعيّت با زندگى مواجه گرديد. پس از آن كه او يتيم از پدر ديده به جهان گشود، مادرش نيز در ابواء

ص: 413

بدرود حيات گفت و آن حضرت را به جدّش عبد المطّلب سپرد و او نيز به نيكى به سرپرستى و تربيت او پرداخت. امّا هنوز به سنى كه بتواند با سختيها دست و پنجه نرم كند و آيندۀ خويش را تقدير نمايد نرسيده و هنوز دو سال از به سر بردن در تحت سرپرستى آن جدّ مهربان سپرى نشده بود كه او نيز وفات يافت، هرچند وى در اين دوران على رغم احساس فقر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن حضرت را در سايۀ محبّت خود پروراند، نيازهاى او را برطرف كرد و هرچه از خير و نيكى در توان داشت در پاى او ريخت و او را از محبّت خويش سرشار ساخت، آن محبّتى كه عاطفه او را تغذيه مى كرد و به او اين امكان را مى داد تا انسانى پرمهر باشد نه كينه دل و گريزان از جامعه.

وى پس از وفات جدّ خود با ضعفى كه از كمى سن وى ناشى مى شد و با فقرى كه او را ناتوان مى ساخت كم كم با زندگى مواجه مى گشت. اين نيز بدان سبب بود كه عمويش ابو طالب كه اينك كفالت او بر عهدۀ وى قرار گرفته بود، مردى عائله مند بود و به همين سبب ناگزير مى شد در تأمين نيازهاى مادّى آن حضرت سختگير باشد. از ديگر سوى اين نونهال كه عقل و دركش بر سنش پيشى داشت و از چنان ادراك و احساس قويى برخوردار بود كه آنچه را در پيرامونش مى گذشت بخوبى مى فهميد به حال و وضع عمو و سرپرست و حبيب خود - كه وى را در محبّت خود غرق ساخته و جان و روان او را بدين وسيله تغذيه كرده بود - پى برد و بر همين اساس از نظر او كارى مى بايست كه اگر چه وى را از عموى خود بى نياز نسازد امّا تا اندازه اى به او كمك كند.

وى در راستاى اين منظور در آغاز به چوپانى گوسفندان كه در دوران زندگى در ميان بنى سعد آن را ديده و با آن آشنا بود روى آورد و براى برخى از مردم مكّه در مقابل اجرتى معيّن كه سهمى از شير آن گوسفندان بود گوسفند چرانيد و از مزدى كه دريافت مى كرد بهره مند شد و به ابو طالب نيز كمك كرد.

وى پس از مدّتى، بر روى سرمايۀ اندكى كه خود داشت و يا بر روى سرمايۀ

ص: 414

ديگران به تجارت مى پرداخت تا آنجا كه در همين دوره به امين شهرت يافت. وى سپس بر روى سرمايۀ خديجه تجارت كرد و او نيز به خاطر صدق و امانتى كه رسول خدا بدان شهرت يافته بود و نيز بدان سبب كه در دستان او سرمايه هاى خديجه سودى دو چندان به بار مى آورد مزد او را دو برابر كرد.

پس از چندى ازدواج آن حضرت به وقوع پيوست و ثروتى فراوان در اختيار او قرار گرفت. امّا او كسى نبود كه در پى جمع كردن مال و ثروت و اندوختن آن باشد، چه سراغ نداريم كه براى او سرمايه و ثروتى گرد آمده باشد، بلكه وى آنچه را به دست مى آورد در راههاى خير چون صلۀ رحم، كمك به نيازمندان، دادرسى گرفتاران و همدردى با نيازمندان در سختيها و گرفتاريهايشان و نيز كمك به آنها در مقابل مشكلات زندگى به مصرف مى رساند.

بدين ترتيب است كه محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) والاترين الگوها را از «زهد مثبت» ارائه مى دهد و نه «زهد منفى» كه زهد بى بهرگان است. زهد او زهد توانگرانى است كه قادرند از راههاى حلال و پاك به كسب در آمد بپردازند و آنگاه پس از گردآوردن مال و ثروتى به هرگونه اندوختن و روى هم انباشته كردن آن مگر براى ضرورتى بى رغبتى نشان مى دهند و بدين شيوه است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبل از مبعوث شدن همان موضوع و همان روشى را دربارۀ مال و ثروت در پيش گرفت كه خداوند وى را بر آن مبعوث داشت و به آن مأمور ساخت.

آرى، بدينسان محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) را مى بينيم كه از كار و تلاش شايسته در به دست آوردن روزى حلال و فراوان فراموش نمى كند و در همان حال به دام خوشگذرانى و سرمستى ثروت نمى افتد، طلا و نقره نمى اندوزد و به اسبهاى بر آخور بسته و چهارپايان و مزارع تفاخر نمى ورزد، بلكه همۀ ثروت خويش را به دور از هرگونه بيهوده كارى، فزون طلبى و برترى جويى در جاى خود به مصرف مى رساند .

اگر در اينجا چنين سؤال شود كه چگونه است كه موارد مصرف اين انفاقهاى

ص: 415

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبل از بعثت براى ما شناخته نشده است، در پاسخ خواهيم گفت: «بزرگواران پنهانى انفاق مى كنند و نه در آشكار. از ديگر سوى، اين نظريّۀ كلّى و مسلّم كه او انفاقهاى فراوان داشت به دو دليل براى ما ثابت مى شود:

الف: اين گفتۀ امّ المؤمنين خديجه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه با روحى آكنده از اطمينان و آرامش به آن حضرت مى گويد: «تو بار زندگى ناتوانان را بر دوش مى كشى، به نيكى پذيراى ميهمان مى شوى، گرفتاران را در مقابل سختيهاى روزگار يارى مى دهى و فرياد خواهان را دادرس مى شوى».

اينك با توجّه به اطمينان به گفته هاى خديجه، همين سخن ما را براى بيان آن نظر اجمالى كفايت خواهد كرد.

ب: با آن كه او در تجارت خود مردى درستكار بود و احتمال ورشكستگى وى وجود ندارد و با آن كه او بى علاقه به تجمّلات بود و بدين نحو احتمال مصرف اموال وى در اين راه نيز نمى رود و با آن كه درآمدى فراوان داشت و اجرت فراوانى از سوى خديجه به خاطر كار كردن روى سرمايه هاى او به دست مى آورد، هيچ اثرى از اين كه آن حضرت ذخيره و اندوخته اى از ثروت داشت وجود ندارد و به همين سبب است كه مى گوييم آن ثروت فراوان بايد در راه انفاقهايى آنچه خديجه بدان اشاره دارد به مصرف رسيده باشد.

بدين ترتيب روشن مى شود كه زهد رسول خدا قبل از بعثت همان زهد وى در دوران پس از بعثت بود؛ يعنى به دست آوردن حلال، نه براى آن كه ذخيره و روى هم انباشته شود، بلكه براى آن كه در راه مكارم اخلاقى و كمك به ضعفا و ناتوانان مورد استفاده قرار گيرد. بنابراين، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پى ثروت برمى آيد براى آن كه به ديگران دهد و ثروت خويش را فزونى مى بخشد تا ديگران را سير كند. او حتّى براى خود و خانوادۀ خويش جز اندكى به حدّ ميانه بى آنكه تنگدستى مشهود و يا محروميّت آشكارى در بين باشد خرج نمى كند، بلكه ثروت حلال به دست مى آورد و تنها به كمترين مقدار ممكن بسنده مى كند و البتّه خود را از آنچه حلال و پاكيزه

ص: 416

است محروم نگه نمى دارد. اين حال و ويژگى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيش از بعثت و نيز پس از بعثت است.

143 - زهد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه وى در ميان ظلمت جاهليّت به فطرت سالم خود بدان راه يافته، بالاترين مراتب زهد بود.

اينك مناسب است اندكى از كلام برخى صوفيان دربارۀ زهد صوفى و عارف را بياوريم تا به مقام زهد و پارسايى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبل از نزول كتاب هدايتگر و راهنما بر وى آگاهى يابيم. ابن عطاء اسكندرى(1) در كتاب الحكم العطائية در اين باره چنين مى گويد:

«زاهد را در دنيا دو نشان است: نشانى در حالت فقدان اسباب شهوات و نشانى در حالت وجود آن. نشان زاهد در حالت وجود اين اسباب روى گردانى از آنهاست و نشان حالت فقدان آنها را حتى وى از اين ناحيه است. پس ايثار شكر نعمت داشتن است و آسوده بودن از فقدان اين اسباب شكر نعمت نداشتن».

امّا زهد محمّد (صلی الله علیه و آله) قبل از بعثت بالاتر از اين مرتبه بود كه در صورت داشتن به ديگران ايثار كند و در صورت نداشتن از آن غمگين نباشد، چرا كه زهد او زهد كسى بود كه براى دست يافتن به اسباب لذايذ مادّى كار و تلاش مى كند و چون بدان دست يابد، آن را به خود اختصاص نمى دهد، بلكه آن را به ديگران ايثار مى نمايد.

او در انتظار زهد فقدان نبود چه اينكه به انتظار اينكه چه پيش خواهد آمد و آن اسباب فراهم خواهد گشت يا فراهم نخواهد گشت نيز ننشسته بود و بلكه براى «داشتن» آن تلاش مى كرد تا آن را به فقيران «انفاق» كند و ديگران را از آن بهره مند سازد. بنابراين، آنسان كه اشاره كرده ايم زهد او زهد مثبت و سازنده بود، نه زهد

ص: 417


1- - ابن عطاء الله اسكندرى از مشهورترين صوفيان زمان خود كه در سال 709 ه -. ق در مدرسۀ منصوريّه در قاهره در گذشت. كتاب «تاج العروس و قمع النفوس» در تصوّف و كتاب «الحكم العطائيه» نيز از اوست كه ابن زهره اظهارات فوق را از كتاب اخير ذكر كرده است. به نقل از المنجد فى الاعلام. م.

حرمان كه از فلسفۀ هند مايه گرفته است. به ديگر عبارت زهد او زهدى دستاورد ساز بود كه براى ديگران در آمد به وجود مى آورد و براى خود مقدارى اندك و همان اندازه كه زندگى خود را بپا دارد و بتواند همچنان به كسب روزى براى ديگران ادامه دهد باقى مى گذاشت.

احمد بن حنبل مراتب زهد را چنين ترتيب داده است كه مرحلۀ نخست كه كمترين حدّ زهد مى باشد ترك حرام است. مرتبۀ دوّم نيز ترك حلالهاى غير ضرورى است كه شخص خود را از برخى از آنها مى كند و خود را از برخى حلالها بى آنكه آنها را حرام بداند محروم مى سازد تا نفس خويش را به تحمّل حرمان در صورتى كه برخى از خواسته هاى حلالش برآورده نشود عادت دهد كه اين زهد تهذيب و تربيت نفس است. مرتبۀ سوّم نيز كه بالاترين مرتبه مى باشد آن است كه خود را از ذكر و ياد خدا به گرفتارى دنيا و خواستن همه چيز آن براى خود مشغول نسازد كه اين زهد عارفان است.

زهد محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) قبل از بعثت حتّى از اين نيز فراتر و والاتر بود، چرا كه وى پيوسته در هر كارى كه انجام مى داد، در هر عبادتى كه در پيش مى گرفت و در هر انديشه اى كه فكر خود را در آن به كار مى گرفت به ذكر و ياد خدا مشغول بود و براى آن كار نمى كرد كه حاصل كارش به خود وى بازگردد، بلكه براى آن كار مى كرد كه حاصلش به سود ديگران تمام شود. بدينسان، او در سرتاسر حيات خود پرستشگرى بود كه جز براى خدا كار نكرد و اگر مشغول داشتن دل به ذكر خداوند زهد عارفان است، وى زهدى فراتر از اين داشت.

زهد پيامبر: پس از بعثت

144 - زهد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از بعثت ادامۀ زهد وى در دوران پيش از آن بود، هر چند اين زهد پس از بعثت صورتى والاتر و پرارج تر يافت، زيرا وى در اين دوره بار رسالت و مسئوليت يك دولت را بر دوش كشيد و در همان حال، به

ص: 418

برترى طلبى بر ديگران با سلطه و سلطنتى كه داشت بى رغبت و نسبت به آن زاهد بود، زهدى كه همۀ مؤمنان با آن آشنا بودند تا وى اسوه و الگويى نيكو براى آنان در اين امر - البتّه تا آنجا كه در توان آنان است - باشد. زهد وى همچنين زهدى سازنده بود كه در پرتو آن، رسول خدا در همه صحنه هاى زندگى به كار و تلاش مى پرداخت، نه زهد كسى كه در ديرى و صومعه اى اعتكاف كند. او هم خود زهدى سازنده داشت و هم اين روح را در مؤمنان برمى انگيخت و آنان را بدان فرا مى خواند.

شايد يكى از آشكارترين مظاهر زهد وى آن است كه وى اين را نپذيرفت به سان داوود و سليمان و برخى از ديگر پيامبران يك پادشاه باشد، آن گونه كه بنا بر نقل بخارى ابن عباس چنين روايت مى كند كه خداوند فرشته اى از فرشتگان خود را به همراه جبرئيل به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرستاد و آن فرشته به پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفت: «خداوند تو را ميان اين دو مخيّر ساخته است كه پيامبر و بنده باشى يا پيامبر و پادشاه». امّا آن حضرت در پاسخ فرمود: «بلكه پيامبر و بنده خواهم بود».

با بعثت رسول خدا و نزول قرآن آيات اين كتاب الهى مردم را به بى رغبتى به حرام و منع همۀ امّت اسلامى از آن فرا خواند و در همۀ اين آيات خطاب الهى در وهلۀ اوّل متوجّه پيامبر بود.

در كتاب البداية و النهاية در اين باره آمده است:

«خداوند مى فرمايد: «بدانچه ما مردان و زنانى از آنان را بدان كاميابى داديم چشم مدوز كه اين شكوفه ها و جلوه هاى زندگى دنياست تا آنان را در آن بيازماييم و رزق پروردگارت بهتر و پاينده تر است»(1).

نيز مى فرمايد: «خويش را با آنان كه صبحگاهان و شامگاهان پروردگار خود را مى خوانند و روى و رضاى او را مى جويند شكيبا ساز و از آنان ديده توجّه و محبّت بر مگير كه زيور زندگانى دنيوى را بخواهى از آن كس كه قلب او را از

ص: 419


1- - طه/ 131.

ذكر خود غافل ساختيم و در پى خواسته هاى دل خود رفت و كارش به تباهى كشيد فرمان مبر»(1).

همچنين مى فرمايد: «پس از آن كه از ذكر ما روى برتافت و جز زندگى دنيا را نخواست روى برتاب كه همين دنياطلبى حد نهايى آگاهيهايى است كه آنان بدان در رسيده اند»(2).

در جايى ديگر نيز مى فرمايد: «ما هفت آيه و قرآنى عظيم به تو داديم.

ديدگان خود را بدانچه ما مردان و زنانى از ايشان را بدان كاميابى داديم مدوز، بر آنان اندوهگين مباش و بال محبّت خويش را براى مؤمنان فرو نه»(3).

افزون بر آنچه ذكر شد آيات قرآن در اين باره فراوان است...»(4).

خطاب همۀ اين آيات به پيامبر (صلی الله علیه و آله) است، امّا تكاليفى كه مفاد آنها مى باشد متوجّه همه مؤمنان است و تنها به او اختصاص ندارد.

آيات فوق حاكى از دو نكته است:

الف: دعوت به پرهيز از حرام كه اين زهد عامّۀ مردم است و به همين سبب نيز از همه خواسته شده است.

ب: اين نكته كه پرهيز از حرام تنها اين نيست كه انسان در مرحلۀ عمل از جنبۀ مادّى از حرام امتناع كند، بلكه بايستى دل و روان انسان نيز از رغبت به حرام و گرايش به اسباب آن دور باشد. به همين سبب نيز در آيات مزبور، نهى متوجّه اسباب و عوامل روانى است نه فقط جنبۀ خارجى آن، چنان كه مى فرمايد: بدانچه ما برخى از زنان و مردان آنان را بدان كاميابى داديم چشم مدوز كه اين شكوفه و جلوۀ زندگى دنياست»(5).

ص: 420


1- - كهف/ 28.
2- - نجم/ 30-29.
3- - حجر/ 88-87.
4- - البداية و النهاية، ج 6، ص 48.
5- - طه/ 131.

گويا در آيات پيش دعوت به همراهى با كسانى كه از شهوات دورى گزيده و به خداوند روى مى آورند و نيز به پرهيز از در آميختن با كسانى است كه در شهوات غوطه ورند، آنسان كه مى فرمايد: «خويش را با آنان كه صبحگاهان و شامگاهان پروردگار خود را مى خوانند و روى و رضاى او را مى جويند شكيبا دار»(1). چنين دعوتى بدان سبب است كه همنشينى با كسانى كه در هر آمد و شد و در هر صبح و شام خويش روى به خداوند دارند، مفهوم دورى گزيدن از حرام و روى آوردن به خداوند را در روان انسان، سخت تر مى سازد.

ما پس از بعثت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شاهد آنيم كه هرچه توانايى مالى آن حضرت فزونى مى يابد، هرچه حوزۀ سلطنت و قدرت او وسيعتر مى شود، هر چه وظايف او گسترده تر مى گردد و هرچه بيشتر به رويارويى با سختيها و گرفتاريها مى پردازد، زهد و بى رغبتى او به دنيا فزونتر مى گردد و اين بدان سبب است كه او تحمّل گرفتاريها و سختيهاى نبرد را سرآغازى بر تربيت نفس و واداشتن آن به ترك لذّتها و يا دادن چنين توانى به آن مى دانست. او امّت خويش را با زبان گفتار به اين مهم فرا نمى خواند، بلكه با زبان كردار دعوتشان مى كرد و اين زبان براى چنين مهمّى سودمندتر و كارآتر بود، چرا كه هيچ درست نيست دعوت به ساده زيستن از ناحيۀ كسى صورت پذيرد كه خود غرق در ناز و نعمت است، چه، چنين كسى وضعيّت و كردارش ادّعا و گفتارش را نقض خواهد كرد و ديگر نه به گفتار او گوش مى سپارند و نه سخنى از او پذيرفته خواهد شد.

145 - پيامبر (صلی الله علیه و آله) قبل از هجرت بار زندگى مؤمنان ناتوان و محروم را بر دوش مى كشيد و هر درآمدى كه از طريق تجارت بر روى سرمايۀ خديجه به دست مى آورد در راه تأمين مؤمنان محروم كه نخستين پيروان او بودند به مصرف مى رساند، آن هم در زمانى كه مشركان از سير كردن محرومان و بويژه محرومان

ص: 421


1- - كهف/ 28.

مؤمن خوددارى مى كردند بلكه از شكنجه و خوارى و ستم خويش آنان را به ستوه مى آوردند. در چنين زمانى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با بخششهاى مادّى خود و با توصيۀ آنان به صبر و درخواست گشايشى هرچه زودتر براى آنان از خداوند با آنان همراهى و اظهار همدردى مى كرد و از هيچ تلاشى فروگذار نمى نمود. خود به اندكى از رفاه مادّى كه به زندگيش سامان مى بخشيد بسنده مى كرد تا بتواند بار دعوت و رسالت و اداى حق آن را بر دوش كشد.

هنگامى كه به مدينه هجرت كرد، با فزونى يافتن مشغله و با پرداختن به امور اسلام و مسلمانان از تجارتى كه راه درآمد او بود دست كشيد. البتّه چنين برمى آيد كه وى اين پيشه را قبل از هجرت كنار گذاشته و احتمالا آن را پس از وفات خديجه (سلام الله عليها) رها كرده بود و از آن پس زندگى او از بيت المال كه خود يكى از كارگزاران آن و بلكه نخستين كارگزار آن بود و علاوه بر آن به مقتضاى ولايت عامّه اسلامى بر خمس درآمدهاى جامعه نيز ولايت داشت تأمين مى شد. آن ولايت بر خمس از اين آيه قرآن استفاده مى شود كه فرمود: «بدانيد كه آنچه به دست مى آوريد خمس آن از خدا و رسول، خويشاوندان، يتيمان، مسكينان، درراه ماندگان و براى مصرف در راه خدا و نيز براى كارگزاران آن است، البتّه اگر كه به خداوند و بر آنچه ما بر بنده خود در روز جدايى حق از باطل و روز رويارويى آن دو سپاه در نبرد بدر نازل كرديم ايمان داريد. خداوند بر هر چيزى تواناست»(1).

به هر حال، هنگامى كه ممر تأمين زندگى او بيت المال و يا خمسى گرديد كه با سخت ترين و بيشترين تلاش و كوشش وى نصيب مسلمانان مى شد، زهد او در زندگى و بى اعتنايى به رفاه مادّى هرچند اندك بيش از پيش فزونى يافت و اگر ادامۀ زندگى ايجاب نمى كرد و اگر چند لقمه اى نمى بايست كه پيكر خود را بدان ايستاده بدارد، حتّى از همان چند لقمه نان خالى نيز زهد مى ورزيد.

ص: 422


1- - انفال/ 41.

او پيوسته روى حصير مى خوابيد تا آنجا كه بدن وى را آزرده مى ساخت. در همين باره از ابن مسعود روايت شده است كه گفت: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوسته بر حصير خوابيد و آن حصير پوست او را آزرده ساخت. پس من دستى بر آن موضع آزرده كشيدم و گفتم: «آيا اجازه نمى دهيد برايتان چيزى پهن كنيم كه شما را اندكى محفوظ بدارد و بر آن بخوابيد؟» در پاسخ فرمود: «مرا به دنيا چه كار؟ مثل من و دنيا جز مثال آن سوارى نيست كه لختى در زير سايۀ درختى بياسايد و سپس آن سايه را ترك گويد و در پى كار خود رود».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) بالشى از ليف خرما داشت. يك بار كه آن حضرت سر بر چنين بالشى نهاده بود عمر بن خطاب ايشان را ديد. پس گريست. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه چنين ديد از او پرسيد: «اى عمر چرا گريه مى كنى؟» او پاسخ داد: «چرا گريه نكنم با آن كه مى بينم كسرى و قيصر در آن وضعيّتى كه دارند در دنيا زندگى مى گذرانند و تو در اين حالت كه شاهد آنم؟» امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «اى عمر آيا خشنود نيستى كه دنيا از آنان و آخرت از آن ما باشد؟» عمر گفت: «چرا». فرمود: «چنين است».

قوت زاهد

146 - در صحيح بخارى و صحيح مسلم آمده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «پروردگارا روزى آل محمد را به قدر كفايت قرار ده». اين دعاى محمّد (صلی الله علیه و آله) به درگاه خداى خويش است و ما نمى دانيم آيا مراد از اين دعا آن است كه وى از خداوند مى خواهد براى آل محمد روزيى فراهم آورد يا آن كه از خدا مى خواهد تنها به قدر كفايت به آنان روزى دهد و آنان را نيز بر تحمّل آن توانا سازد تا بتوانند بر چنان قوت اندكى صبر كنند، بدان خشنود باشند و چنان قناعتى در پيش گيرند كه آنان را از هر چيز ديگر غنى و بى نياز سازد.

البتّه در پاسخ مى توان چنين گفت كه دعاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هر دو جنبۀ فوق را در بر دارد و برآورده شدن آن با دو امر ممكن است: هم با فراهم ساختن

ص: 423

قوت لازم براى آنها و هم با اين كه خداوند در دلهاى خاندان محمّد (صلی الله علیه و آله) - از همسران و ديگر منسوبان - خشنودى و رضايت دادن به همين مقدار از روزى و صبر كردن بر آن بيفكند و آنان چون او زهدى الهى پيشه كنند، آنچه را او تحمّل مى كند تحمّل نمايند و بر آنچه او صبر و شكيبايى مى نمايد شكيبايى ورزند تا بتوانند الگويى براى ديگران باشند و كسى از آنان حتّى بر مال حلال طمعى نبسته باشد.

آرى، كردار و رفتار سرپرست اين خانواده نيز همسو با اين دعا و زاهدانه بود، آنسان كه احمد بن حنبل روايت كرده است كه ابو هريره مى گويد: «هيچ گاه پيامبر خدا و خانواده اش سه روز پى درپى از نان گندم سير نشدند تا آن زمان كه بدرود حيات گفت». معنى اين حديث آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين را از تجمّل و رفاه مى دانست كه انسان سه روز پى درپى از نان گندم سير بخورد. به همين سبب، بيشتر غذاى او نان جو بود كه گاهى قدرى خرما نيز با آن همراه مى شد.

عايشه مى گويد: «تا آن زمان كه رسول خدا بدرود حيات گفت، خاندان او از نان سير نشدند و هرگز از سفرۀ او پاره نان اضافه برداشته نشد». از اين خبر چنين استفاده مى شود كه در سفرۀ آن حضرت تنها همان مقدار غذا گذاشته مى شد كه به مصرف مى رسيد و هيچ اضافه اى از آن برگردانده نمى شد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنين پس زده هايى از نان به كنار نمى گذاشت، بلكه همه نان را - بى آنكه قسمتهاى خوب و بد آن را جدا سازد - به مصرف مى رساند، آن گونه كه عايشه مى گويد: «سوگند بدان كه محمّد (صلی الله علیه و آله) را به حق برانگيخت، او از آن زمان كه خداوند او را مبعوث ساخت تا آن زمان كه روح او را به پيشگاه خود خواند نانى را خوب و بد نكرد و نان انتخاب شده نخورد».

خانوادۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هميشه نان همراه با خورشت نداشتند، بلكه بسيارى از اوقات نان خالى و بدون هيچ گونه خورشتى مى خوردند، آن گونه كه بنا بر نقل بخارى و مسلم از عروة بن زبير، عايشه مى گويد: «ما خاندان محمّد (صلی الله علیه و آله)

ص: 424

گاه يك ماه بر ما مى گذشت و هيچ آتشى در ديگدان روشن نمى كرديم و تنها خرما و آب، خوراكمان بود، البتّه ساكنان خانه هاى اطراف ما كه از انصار بودند گاه از شير گوسفندان و شتران خود قدرى براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى فرستادند و او از آن شير به ما مى داد و خود نيز مى خورد».

بدينسان مى بينيم كه چگونه خداوند دعاى رسول خود را بر آورده ساخت و رزق و روزى خود و خاندان او را به قدر كفايت و در پايين ترين حد ممكن قرار داد تا بتواند اسوه و الگوى مسلمانان و مايۀ آرامش روحى فقيران جامعه باشد و هيچ كس در آن جامعه سنگينى حرمان را بر خود احساس نكند و مردم به سبب آن كه تنها به خاطر گرويدن به اسلام از فراوانى روزى، اسباب آسايش و رفاه و زندگى پرتنعّم در اين دنيا محروم شده اند، نوميد و دل خسته نگردند.

در كنار اين زهد نكتۀ قابل ملاحظه آن است كه وى هيچ نوع ميوه و يا خوراكى از آن انواعى كه مرفّهان و صاحبان تنعّم و ثروت از آن برخوردار مى شوند را بر خود حرام ندانست و بلكه هر حلالى را مى پذيرفت، هرچند البتّه پيوسته به كمترين ميزان بسنده مى كرد تا روح و روان خويش را از خواسته ها و لذّتها بريده دارد و بدينسان تقويت كند و در نتيجه اراده اى كه در زير سايۀ عقل حكم مى راند غلبه داشته باشد و نفس او برده اى فرمانبردار براى خواسته ها و شهوات نباشد و بلكه حكمران و فرمانروا و كنترل كنندۀ آنها باشد و به اسارت حكومت آنها در نيايد.

147 - او با همه آن كه چنين زهدى را در پيش گرفته و بدان پاى بند بود و خود را ملزم به پياده كردن آن مى دانست، امّا مردم را به چنين چيزى فرا نمى خواند بدان سبب كه آنان تحمّل آن را ندارند و او خود، به مردم فرمان داده است تنها دست به كارهايى بزنند كه توان آن را دارند و بر خود ستم نورزند، آنجا كه مى فرمايد: «هيچ كس رو در روى اين دين به قدرت نمايى نپرداخت مگر آن كه دين بر او غلبه كرد.

پس سنجيده عمل كنيد و به دين نزديك شويد».

به هر حال، آن رسول گرامى (صلی الله علیه و آله) خود را به زهد ورزيدن پايبند ساخته بود

ص: 425

و ديگران را تا آن حد بدان ملتزم نمى دانست بدان مقصود كه هيچ فقيرى به فقر خود و هيچ تنگدستى به دست تنگى و كم داشتن خويش احساس ذلّت و خوارى نكند.

در همين باره روايتى در البداية و النهاية آمده است كه به نقل آن مى پردازيم:

«بيهقى به نقل از ابو داوود سجستانى... آورده است كه كسى بلال، مؤذّن رسول خدا را مورد پرسش قرار داد و گفت: «به من بگوى مخارج رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چگونه بود؟»

بلال پاسخ داد: از آن زمان كه خداوند او را به رسالت مبعوث ساخت تا زمانى كه بدرود حيات گفت، هيچ كارى در اين رابطه نداشت مگر آن كه من از جانب وى بدان مى پرداختم. هرگاه نيز مسلمانى به حضور وى مى رسيد و آن حضرت او را نيازمند و عائله مند مى ديد و به من دستور مى فرمود و من نيز در پى بى آن روانه مى شدم، لباسى و قدرى خوراك براى او مى خريدم و آن نيازمند را لباسى مى پوشاندم و غذا مى دادم تا آن كه روزى يكى از مشركان با من برخورد كرد و گفت: «من توانايى مالى دارم و از اين پس از هيچ كس جز من وام مگير». من نيز چنان كردم كه تا اين كه يك روز وضو گرفتم و برخاستم تا براى نماز اذان بگويم.

ناگاه آن مرد مشرك را در ميان گروهى از بازرگانان ديدم و او با مشاهدۀ من چنين مرا مخاطب قرار داد كه «اى حبشى». من نيز در مقابل به او گفتم: «اى كم خرد».

او با شنيدن اين گفته مرا مورد پرخاش و هجوم خود قرار داد و سخنانى درشت و سنگين بر زبان راند و گفت: «نمى دانم چقدر تا پايان ماه كه ظاهرا انتهاى مهلت وامى بود كه بلال از او گرفته بود فرصت دارى؟» گفتم: «اندك». گفت: «تنها چهار روز تا پايان ماه فاصله دارى و در آن وقت آنچه را از تو طلب دارم خواهم خواست. من آنچه را به تو داده ام نه به احترام خودت و نه به احترام صاحبت رسول خدا بوده است، بلكه بدان خاطر آنها را به تو داده ام كه بردۀ من شوى و آنچنان كه از اين پيش گوسفند مى چرانيده اى تو را به چرانيدن گوسفندان بفرستم».

بلال مى گويد: من از اين سخن غم و انديشه اى آن سان كه مردم در دل مى گيرند در دل گرفتم. پس روانه شدم، اذان گفتم، نماز عشا به جاى آورديم و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به خانۀ خود رفت. در اين هنگام، از آن حضرت اجازۀ بار يافتن

ص: 426

خواستم و به من اجازه فرمود. به خانه در آمدم و به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفتم: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، پدر و مادرم به فدايت باد، آن مرد مشركى كه قبلا گفتم از او وام مى گرفتم چنين و چنان گفت و اينك چيزى ندارم و كسى نيز نيست بدهى مرا به آن مرد ادا كند و او آبروى مرا خواهد برد. اينك اجازه ام دهيد تا بر در خانه هاى كسانى روم كه اسلام آورده اند تا خداوند رسول خود را روزيى دهد كه بدان وسيله پرداخت بدهى مرا عهده دار شود».

او در ادامه مى گويد: پس از آن ملاقات بيرون آمدم و به خانۀ خود رفتم و شمشير، نيزه، كمان و كفش خويش را بالاى سرم گذاشتم تا اگر آن مرد متعرض من شود از خود دفاع كنم و روى به سمت مشرق خوابيدم. از شدّت نگرانى خوابم مى برد از خواب مى پريدم امّا چون مى ديدم كه هنوز شب است دوباره به خواب مى رفتم تا آن كه بالاخره فجر اوّل طالع شد. در اين هنگام بود كه خواستم روانۀ بيرون شوم امّا صداى انسانى را شنيدم كه مى گويد: «اى بلال پاسخ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بده». پس روانۀ خانۀ آن حضرت شدم و بر در خانه چهار شتر كه بارهايى بر پشت آنها بود ديدم. پس به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدم و اجازۀ نشستن خواستم آن حضرت فرمود: «مژده ات باد كه خداوند آنچه را كه بتواند بدهى تو را ادا كند آورده است». پس من حمد و ثناى خداوند گفتم و آن بزرگ فرمود: «آيا آن چهار شترى را كه بيرون خانه زانو بر زمين نهاده بودند نديدى؟» گفتم: «آرى، ديدم». فرمود: «آن شتران و آنچه بر پشت آنهاست - كه بر پشت آنها جامه ها و خوراكيهايى بود كه رئيس فدك به وى هديه كرده بود - از آن توست. آنها را در اختيار خود گير و بدهى خود را بدان وسيله ادا كن».

بلال مى گويد: من نيز چنان كردم، بارهاى شتران را فرو نهادم و آنها را علف دادم و سپس روانۀ اذان گفتن براى نماز صبح شدم. هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نماز را به جاى آورد به سمت بقيع رفتم و در آنجا دست بر گوش خود نهادم و فرياد بر آوردم كه «هر كه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) طلبى داشته است حاضر شود». پس پيوسته آن روز را به فروش و عرضۀ آن اموال و به اداى بدهيها پرداختم تا آنجا كه هيچ بدهيى براى آن حضرت در روى زمين نماند و دو يا يك و نيم اوقيه

ص: 427

اضافه ماند. پس در حالى كه نيمى از روز گذشته بود روانۀ مسجد شدم و در آنجا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را ديدم كه تنها نشسته است. پس سلام كردم و آن حضرت به من فرمود: «آن بدهيهايى كه تاكنون بود چه شد؟» گفتم: «خداوند همۀ مطالباتى را كه بر رسولش بود ادا كرد و هيچ از آن مطالبات باقى نماند». آن حضرت پرسيد: «آيا چيزى اضافه مانده است» گفتم: «دو دينار». فرمود: «راهى پيدا كن كه مرا از همين دو دينار نيز آسوده خاطر سازى كه من هيچ به خانه نخواهم رفت تا آسوده خاطرم كنى».

بلال چنين ادامه مى دهد كه امّا هيچ كس به سراغمان نيامد و آن حضرت آن شب را در مسجد به صبح آورد و فرداى آن روز نيز در مسجد ماند تا آن كه در اواخر روز دو نفر سوار غريبه آمدند و من پيش آنها كه محتاج نيز بودند رفتم و آنان را جامه اى و خوراكى دادم. هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نماز عشا را به جاى آورد، ديگر بار مرا خواست و پرسيد: «آنچه داشتى چه شد؟» گفتم: «خداوند تو را از آن آسوده ساخت». پس آن حضرت تكبير گفت و خداوند را سپاس گفت كه او را از اين بيم رهانيده كه مرگ او را فرا رسد و چيزى از اين اموال نزدش مانده باشد.

سپس من به همراه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفتم تا هنگامى كه نزد همسرانش رفت و بر يك يك آنان سلام كرد و به خانه اى كه در آن مى خوابيد روانه شد.

بلال سخن خود را چنين به پايان مى رساند كه «اين پاسخ سؤالى است كه از من خواستى»(1).

148 - اين خبر را على رغم همۀ احوال طول و تفصيل آن ذكر كرديم براى آن كه حاكى از سه نكته است:

اولا: از زهد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و از اين كه وى هيچ چيز را در خانه ذخيره نمى كرد و نمى اندوخت حكايت مى كند.

ثانيا: بر اين حقيقت دلالت دارد كه آن حضرت بار مالى زندگى صحابه عائله مند و نيازمند را بر دوش مى گرفت، آنان را از بردگى بدهكارى آزاد مى كرد و

ص: 428


1- - البداية و النهاية، ج 6، ص 55 و 56.

بدانان كمك مى نمود تا ذلّت و خوارى نيازمندى را نچشند.

ثالثا: گواه آن است كه وى اگر گاه نمى توانست نياز نيازمندى را برآورد به وى مى فرمود تا بر ذمّۀ او از كسى وام بگيرد، آنسان كه حديثى ديگر نيز كه قبلا نيز آن را متذكّر شديم صراحة بر اين امر دلالت دارد. آن حديث كه ترمذى آن را به سند خود روايت كرده چنين است كه مردى به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و از ايشان خواست تا قدرى به او كمك كنند. پيامبر در پاسخ فرمود: «اكنون چيزى در اختيار ندارم، امّا برو و بر عهدۀ من چيزى كه نيازت را برآورده سازد بخر و هرگاه چيزى برايم فراهم شود، آن بدهى را خواهم پرداخت». در اين هنگام عمر بن خطاب به آن حضرت گفت: «اى رسول خدا خداوند تو را بدانچه توان آن ندارى مكلّف نساخته است». پيامبر از اين گفته عمر ناخشنود شد، امّا در اين ميان مردى از انصار كه در آنجا حضور داشت گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) انفاق كن و از پيشگاه صاحب عرش از تنگدستى مترس». پيامبر (صلی الله علیه و آله) با شنيدن گفتۀ آن مرد انصارى تبسم فرمود و بدان سبب خنده بر چهرۀ ايشان پديدار گشت.

149 - آنچه بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى گذشت بر زنان او نيز مى گذشت و آنان در اكثر مواقع با شكيبايى آن را تحمّل مى كردند.

روايت مى شود كه زنى از انصار بر عايشه وارد شد و مشاهده كرد تنها عبايى بستر رسول خداست. پس بيرون رفت و تشكى كه با پشم پر شده بود به خانۀ آن حضرت فرستاد. هنگامى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) به خانۀ عايشه آمد و آن را ديد فرمود:

«اى عايشه اين چيست؟» عايشه گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فلان زن انصارى بر من وارد شد و بستر تو را ديد. پس رفت و اين را فرستاد». امّا پيامبر به همسرش فرمود: «آن را به وى بازگردان».

عايشه مى گويد: «من آن را بازنگرداندم و دوست داشتم كه آن تشك در خانه ام باقى بماند تا آنجا كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سه بار به من تذكّر داد و سپس فرمود:

«اى عايشه آن را برگردان كه به خداوند سوگند، من اگر مى خواستم خداوند

ص: 429

كوههايى از زر و سيم همراهم روانه مى داشت».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) هيچ چيزى خراب شدنى براى فرداى خود نمى اندوخت. در همين باره احمد بن حنبل روايت كرده است كه هديه اى به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) داده شد. آن حضرت گوشت يكى از دو پرنده اى را كه ظاهر آن هديه را تشكيل مى داد به انس خادم خود خورانيد و يكى ديگر باقى ماند و فرداى آن روز كه شد وى آن گوشت باقيمانده را آورد، امّا پيامبر به وى فرمود: «آيا تو را از اين نهى نكرده ام كه براى فردا چيزى بر جاى گذارى؟».

البتّه هنگامى كه خداوند نخلستانهاى بنى نضير را در اختيار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار داد، آن حضرت مقدارى از خرماى آن، به قدر كفايت يك سال خانواده، كنار مى گذاشت و ذخيره مى كرد و بقيّه را در راه خريد اسبان و شتران تربيت شده براى جنگ و خريد سلاح به مصرف مى رساند.

او هيچ زر و سيمى براى خود نيندوخت تا آنجا كه در روزهاى آخرين بيمارى كه بر بستر افتاده بود تنها شش يا هفت دينار در اختيار داشت و همان را هم آن قدر اصرار فرمود تا انفاق كردند و از آن نيز آسوده خاطر گشت.

روايت شده است كه در هنگام آخرين بيمارى آن حضرت قطعه طلاى كوچكى كه بدان «ذهبيّه» گفته اند در اختيار ايشان بود، امّا آن رسول گرامى (صلی الله علیه و آله) آن را نيز صدقه داد تا در حالى بدرود حيات بگويد كه هيچ چيز نه در اختيار دارد و نه بدهكار است. به همين سبب است كه فرمود: «ما پيامبران چيزى به ارث نمى گذاريم»(1).

150 - زنان پيامبر چون خاندان او بودند و توسعۀ زندگى آنان مآلا به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برمى گشت براى گرفتن هر نوع بهانه از بهانه جويان آنان نيز آنچه را او

ص: 430


1- - البتّه در اين حديث سخنى و در اين روايت تأمّلى است كه در بحث فدك به آن خواهيم پرداخت. م.

تحمّل مى كرد متحمّل مى شدند.

ليكن چنين برمى آيد كه آنان يك بار و بلكه برخى از آنان چندين مرتبه چيزهايى از آن حضرت خواستند كه در اختيار نداشت و به همين سبب از آنان دلگير شد و در مقابل چنين سوگند ياد كرد كه يك ماه با هيچ كدام به بستر نرود. وى بدين ترتيب از همه آنها دورى گزيد و در خانۀ اختصاصى خود نشست. در همين ايّام بود كه يك روز عمر بر آن حضرت وارد شد و ايشان را بر حصيرى خوابيده ديد كه جسم ايشان را آزرده بود. پس ديدگانش در اشك نشست، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به وى فرمود: «تو را چه مى شود؟» او گفت: «تو برگزيدۀ خلق خدايى در حالى كه قيصر و كسرى در چنان وضعيّتى به سر مى برند». پس آن حضرت در حالى كه چهرۀ مبارك سرخ شده بود نشست و فرمود: «اى پسر خطاب، آيا تو در ترديدى؟ آنان كسانى اند كه خداوند خوشيهاى آنان را در زندگى دنيا به ايشان داده است. آيا خشنود نمى شوى كه دنيا براى آنان و آخرت براى ما باشد؟».

به هر حال، در پى اين تصميم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود كه خداوند اين اقدام آن حضرت را كه يك ماه زنان خويش را بر خود حرام كرده است مورد عتاب قرار داد و فرمود: «اى پيامبر، چرا آنچه را خداوند برايت حلال كرده بر خود حرام مى دارى و خشنودى و رضايت همسران خود را مى جويى؟ و خداوند غفور و رحيم است.

خداوند گشودن سوگندها را براى شما مقرر داشته و خداوند مولاى شما و همو آگاه و حكيم است. آنگاه كه پيامبر با برخى از همسران خود رازى در ميان نهاد و وى نيز آن را براى ديگران فاش ساخت و از ديگر سوى نيز خداوند اين ماجرا را بر پيامبر خود آشكار ساخت و او نيز برخى از آن را بيان و از بيان برخى ديگر اعراض فرمود و آنگاه كه خبر اين كار همسرش را به وى داد، وى با شگفتى گفت: «چه كسى تو را از اين ماجرا آگاه ساخته است؟» فرمود: «خداوند داناى آگاه مرا از اين امر با خبر كرد». اينك اى دو همسر رسول خدا، حفصه و عايشه اگر به درگاه خداوند توبه كنيد همين بهتر است كه دلهايتان راه كژى پيموده بود و اگر عليه او

ص: 431

همدست شويد، خداوند و جبرئيل و مؤمنان درستكار دوست اويند و از آن پس فرشتگان پشتيبان وى خواهند بود. شايد اگر او شما را طلاق دهد، خداوند زنانى بهتر از شما جايگزينتان سازد كه مسلمان، مؤمن، فروتن، توبه كننده، پرستشگر، روزه دار باشند خواه دوشيزگانى شوهر نديده و خواه بيوگان»(1).

زنان پيامبر (صلی الله علیه و آله) از اين شكوه داشتند كه آن حضرت آنچه را خود بدان ملزم است بر آنان نيز تحميل كرده، هر چه خداوند آنها را بر آن وامى داشت، به مراتب سبكتر بود. امّا به هر حال وى از خداوند چنين خواسته بود كه روزى كسان محمّد (صلی الله علیه و آله) را به قدر كفايت قرار دهد و آن را تا حد زندگى مرفّه و غرق در آسايش و تنعّمى بالا نبرد. وى به همين سبب چنان سوگند ياد كرده بود تا براى تأديب زنان و دادن درس و تجربه اى به آنان و شايد نيز افزون كردن مهر و محبّت آنان به مدّت يك ماه به آنها نزديك نشود و پس از آن كه اين مدّت سپرى شد نيز تنها هنگامى به ميان آنان برگشت كه آنان را صراحة ميان دو راه مخيّر ساخته بود: يكى آن كه روزى آنان به قدر كفايت باشد و دور از هرگونه رفاه مگر به حلال و ديگرى آن كه به نيكى از آنان جدا شود و رهايشان سازد. اين اعلام صريح رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به امر الهى بود آنجا كه فرمود: «اى پيامبر (صلی الله علیه و آله) به همسرانت بگوى اگر زندگى دنيا و جلوه ها و زينتهاى آن را مى خواهيد، بياييد تا چيزى به شما دهم و به نيكى و زيبايى شما را رها كنم و اگر نيز خدا و رسول او و سراى آخرت را مى خواهيد باشيد كه خداوند براى نيكوكاران از شما پاداشى بزرگ آماده ساخته است. اى زنان پيامبر، هركس از شما كار ناشايستى و بدكاريى آشكار انجام دهد عذاب او دو برابر خواهد شد و اين امر بر خداوند سهل و آسان است. هر كه از شما نيز براى خدا و رسول او فروتن و فرمانبر شود و كار نيك به جاى آورد، به او پاداشى دو برابر خواهيم داد و براى او رزق و روزى فراوانى فراهم ساخته ايم. اى زنان پيامبر، شما همانند ديگر زنان

ص: 432


1- - تحريم/ 5-1.

نيستيد. اگر كه تقواى خدا داريد در گفتن نرم سخن مگوييد تا آن كه دلش بيمار است در شما طمع بندد و بلكه به نيكى و با حالتى مناسب و با عفّت سخن گوييد و در خانه هاى خود بمانيد و در كوچه و بازار به سان جاهليّت خودآرايى و خودنمايى مكنيد، نماز به پاى داريد، زكات بدهيد و از خدا و رسول او اطاعت كنيد. خداوند اراده كرده است پليدى را از اهل اين خانه دور كند و شما را آن گونه كه خود مى خواهد پاك بدارد»(1).

رسول خدا فرمان پروردگار به مخيّر ساختن زنان خود به انتخاب يكى از دو راه پيش گفته شده به اجرا گذاشت و اين امر را از عايشه آغاز كرد و به وى فرمود:

«من مسأله اى را با تو در ميان مى گذارم و لازم نيست در دادن پاسخى به من در اين باره شتاب كنى تا آن كه از پدر و مادرت نظر بخواهى». آنگاه رسول خدا آيات فوق الذكر را تلاوت فرمود. امّا عايشه در پاسخ گفت: «آيا در چنين كارى از پدر و مادرم نظر بخواهم؟ من خدا و رسول او و سراى آخرت را برگزيده ام».

ديگر زنان پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز چنين پاسخى به وى دادند و بدين ترتيب زندگى زاهدانه در كنار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را برگزيدند و بدينسان شايستۀ همسرى خاتم پيامبران و سرور زاهدان شدند.

صبر و پايدارى پيامبر (صلی الله علیه و آله)

151 - گذران خردسالى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين اقتضا مى كرد كه خصلت صبر در او شكل گيرد و وضعيّت آن حضرت در دوران نوجوانى و جوانى نيز همين ويژگى را در او مى پروراند و روح فراگيرى فضيلتها را در او رسوخ بيشترى مى داد، آن هم در ميان جامعه اى كه رذيلتهاى فراوان در آن وجود داشت و جز به صبر و خويشتن دارى و پرهيز از خواسته هاى دل و شهوتهايى كه در محيط مكّه حكمرانى

ص: 433


1- - احزاب/ 33-28.

مى كرد نمى توانست بر آنها غلبه يابد، چرا كه اين حقيقتى روشن است كه هيچ كس نمى تواند به رويارويى چنان رذيلتهايى برود مگر انسانهاى صبور و پايدارى كه زمينه هاى شهوت را در درون خود درهم كوبيده و نفس را از پيروى خواسته هاى خود و گرايشهاى شيطانى دور ساخته باشد.

بى ترديد قويترين مظاهر صبر خويشتن دارى است و همين است كه هركس در زندگى محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) بنگرد آن را از آغاز زندگى و خردسالى آن حضرت تا دوران جوانى و تا آن زمان كه مردى كامل شد مشاهده خواهد كرد و در آن حضرت اصرار و پايداريى بر خلق و خويى واحد كه همان خوى فضيلت است و عقيده اى واحد كه خداپرستى است خواهد يافت كه هر چيزى در پيرامون آن به تزلزل در مى آيد امّا در آن هيچ تزلزلى راه نمى يابد.

روشن است كه اتّخاذ چنين موضعى جز براى انسانى صبور و پايدار ممكن نيست انسانى كه نه داشتن او را مغرور و سرمست مى سازد، نه فقر او را نالان و نگران، نه رواج فراوان تقديس بتان او را به آنها متمايل مى سازد و نه تقليد بزرگان و گذشتگان او را بدين وامى دارد كه سر در مقابل بتى فرود آورد و يا به سلطه و قدرت آن اعتراف كند، بلكه در درون خويش، در جامعۀ خود و در همۀ جوانب و مظاهر زندگى خويش به رويارويى با بت پرستى برمى خيزد، بى آنكه به گناهى آلوده و يا از كسانى كه سر در مقابل بتها فرو مى نهند خشنود و شادمان باشد.

چنين ويژگيهايى به خويشتن دارى، درست انديشى و داشتن ديدگاهى درست و صبرى عميق نيازمند است كه در ژرفاى دل و در جاى جاى قلب نفوذ كند و اين همه جز براى انسانى صبور و پايدار كه با سلاح صبر رخدادها را مغلوب خود مى سازد و با نباختن خود و نگران نشدن بر دشمنان چيره مى گردد امكان پذير نخواهد بود.

صبر به اعتبار اختلاف موضوع و مورد آن و نيز صدماتى كه شخص صبور با آن مواجه مى شود داراى اقسامى است:

ص: 434

الف: صبر بر گرفتاريهايى كه براى انسان پيش مى آيد.

يكى از گرفتاريهاى از اين نوع كه بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد فقر و تنگدستى بود، امّا آن حضرت هرگز خود را به سبب اين فقر گرفتار ذلّت نساخت و به خوارى تن در نداد و به خاطر ضعفى كه فقر به وجود مى آورد تسليم ديگران نشد، بلكه با صبر و پايدارى و با سعى و تلاش و كوششى پيگير به همان اندكى كه داشت بسنده مى كرد و از آن خشنود بود تا اجازه ندهد فقر باعث آن گردد كه احساس زبونى و خوارى در روان او راه يابد يا در اثر نيازمندى قدرتها و قابليّتهاى معنوى و درونى او به بيهودگى رود. چنين صبرى صبر پيامبر است كه هرگز نشانى از خوارى و ذلّت فقر در او مشاهده نشد، بلكه حتّى زمانى كه سفره اى پهن مى شد او اوّلين كسى نبود كه دست به سوى آن دراز مى كرد و در دوران خردسالى خود از آنانى نبود كه زودتر به سوى به دست آوردن غذايى پيش مى تازند و ديگران را به كنارى مى زنند.

او حتّى در آن دوران مراقب بود تا هرگز دست به چنين كارى نزند حتّى اگر به قيمت از دست دادن غذا تمام شود.

ب: صبر بر محروميّت از رسيدن به خواسته ها و شهوات نفس و پايدارى در سركوب آن و صبر بر دفع انديشه هاى فاسد و پايدارى در مقابل برخى از مقتضيات جامعۀ بت پرستان چون تحريم امور حلالى از قبيل «بحيره»، «سائبه»، «وصيله» و «حامى» و يا حلال و مباح شمردن امور حرامى چون «منخنقه»، «موقوذه»، «متردّيه»، «نطيحه»(1)، شرب خمر، قماربازى و قرعه كشى با «ازلام» يا تيركهاى

ص: 435


1- - گفتنى است كه از موارد فوق چهار مورد نخست به سنّتهايى اشاره دارد كه اعراب در دوران جاهليّت براى برخى از چهارپايان داشتند كه حاكى از نوعى احترام براى آنها بود، امّا اسلام همۀ آنها را نفى كرد. در مورد هر يك از اينها اختلافاتى وجود دارد كه ما براى تبيين آنها در حدّى كه در اينجا لازم است نخستين قولى را كه علاّمه طباطبايى دربارۀ آن ذكر كرده است مى آوريم و تحقيق بيشتر را به خوانندگان علاقه مند وامى گذاريم: بحيره آن بود كه چون شترى پنج بار آبستن مى شد پس از آخرين بار گوش آن را مى شكافتند و از آن پس كشتن و خوردن گوشت آن يا سوار شدن بر آن را بر خود حرام مى دانستند. سائبه آن بود كه گاه به نذر مى گفتند: «شترم آزاد است» و پس از تحقّق نذر مانند بحيره سوار شدن بر آن و كشتن و خوردن گوشت آن را بر خود حرام مى دانستند. وصيله آن بود كه اگر گوسفندى برّۀ ماده اى مى زاييد آن را براى خود نگه مى داشتند و اگر نر مى زاييد آن را براى خدايان قرار مى دادند و اگر دوقلو هم نر و هم ماده مى زاييد، بره نر را براى بتان يا خدايان ذبح نمى كردند. حامى نيز كه اگر از شتر نرى ده شتر به وجود مى آمد بر آن سوار نمى شدند و رهايش مى گذاشتند. نقل به معنى از الميزان، ج 6، ص 158-156. امّا در چهار مورد اخير به حيواناتى اشاره دارد كه به كيفيّتهاى گوناگون از بين مى رفتند و گوشت آنها با اين كيفيت - اگر كه تذكيه نشود - از نظر اسلام حرام است، امّا اعراب آنها را براى خود حلال مى شمردند. اينك مفهوم خلاصه اى از هر يك را بيان مى داريم: منخنقه: حيوانى را گويند كه با خفه كردن يا خفه شدن بميرد. موقوذه: حيوانى را گويند كه بر اثر زدن به آن بميرد. مترديه: حيوانى است كه از بلندى بيفتد و هلاك شود. نطيحه: نيز حيوانى است كه حيوان ديگر آن را بكشد. نقل به معنى از الميزان، ج 5، ص 164 و 165 - م.

ويژه كه نوعى قرعه كشى مرسوم در جاهليّت بود. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبل از مبعوث شدن از همه اين محرّمات پرهيز مى كرد و اين امر تنها به تقويت روح و روان با نيروى صبر و نيز قدرت بردبارى و تحمّلى كه خداوند به رسول خود داده بود ميسّر مى گرديد.

ج: صبر بر مصيبتهايى كه در طول زندگى بر شخص وارد مى آيد.

اگر اين نوع صبر را نيز در نظر بگيريم خواهيم ديد كه محمّد (صلی الله علیه و آله) براى آن پا به صحنه زندگى گذاشته بود كه صبور و شكرگزار باشد، چه در همان آغاز كه وى هنوز با زندگى آشنا مى شد، مادرش بدرود حيات گفت و دايۀ حبشى آن حضرت

ص: 436

وى را به نزد جدّش برگرداند امّا، ديرى نپاييد و تازه به سنينى پا مى گذاشت كه در آن، معنى سرپرست و حامى را درك مى كرد و بدان نياز داشت، امّا جدّش نيز وفات يافت و آن بزرگمرد به خانۀ عمويش كه عائله مند و تنگدست بود منتقل شد و در آنجا نيز عملا اين را آموخت كه چگونه در هنگامى كه كودكان همه با هم به سوى سفره دست مى گشايند صبر و تأمّل كند، چه اين كه وى در آن دوران در چنين هنگامى دست به سوى سفره دراز نمى كرد.

از آن پس نيز آن حضرت در چراندن گوسفندان و پس از آن در كسب رزق و روزى مورد نياز خود صبورى آموخت.

بدين ترتيب براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صبر اندوخته و پشتوانه اى بود كه او را براى رويارويى با سختيهاى روزگار و مشكلات زمانه آماده مى ساخت و وى به كمك آن بتنهايى و با صبورى و پايدارى همه سنگينيهاى زندگى را بر دوش مى كشيد.

او همچنان كه در مقابل گرفتاريها و مصايب و در برابر كمى مال و ثروت صابر و شكيبا بود، در نعمت فراوانى ثروت و دارايى نيز پايدار و با ظرفيّت بود و آن هنگام كه از طريق كار و تلاش بر روى سرمايه هاى خديجه كه اينك همسر او بود ثروت فراوانى در اختيار آن حضرت قرار گرفت، طغيان و سركشى در پيش نگرفت و بدينسان نعمت را تحمّل كرد آن گونه كه نقمت را تحمّل كرده بود و در نعمت خود را كنترل كرد آن گونه كه در نقمت و بلا خويشتن دارى نموده بود و نه در آن زمان ناشكيب بود و نه در اين زمان سرمست و به خود مغرور، آنسان كه خداوند در قرآن كريم بيان فرموده كه آن كس كه در زمان محروميّت و نداشتن مأيوس و نوميد نشود و در زمان آسايش و برخوردارى طغيان نورزد، همو مؤمن پايدار و صبور است، آنجا كه مى فرمايد: «اگر انسان را از رحمتى از پيشگاه خود برخوردار سازيم و سپس آن را از او برگيريم، او ناسپاس و بسيار مأيوس مى شود و اگر او را پس از گرفتارى و سختى آسايش و نعمت بچشانيم، مى گويد بديها از من رخت بربست و

ص: 437

در اين هنگام او بسيار شادمان و به خود مغرور است، البتّه مگر آن كسانى كه صبر پيشه كردند و كارهاى درست انجام دادند كه اينان را بخشايشى از خداوند و پاداشى بزرگ است»(1).

روشن است كه صبر در چنين وضعيّتى خويشتن دارى در كنار ثروت از والاترين انواع صبر است، چه اين كه اينگونه صبر صبر مردان بزرگى است كه قدرت بر تحمّل مشكلات و بارهاى سنگين مسئوليت بدانان بخشيده شده و در دوران آسايش و گشايش، در سرمستى و خوشگذرانى غرق نمى شوند و پايدار مى مانند و در دوران سختى و گرفتارى خود را نمى بازند و به هراس و نوميدى نمى افتند تا به ذلّت و خوارى در افتند.

بدين گونه است كه محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) قبل از آن كه خداوند او را به رسالت خويش مبعوث سازد با آن صبورى و پايدارى خود آمادۀ پذيرش بزرگترين رسالت عالم هستى شده بود.

152 - با برخوردارى محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) از چنين خلق و خوى صبورانه اى است كه خداوند او را انتخاب مى كند تا رسول او باشد و در ميان مردمى سخت و تندخوى و با مقاومت، آنان را به توحيد فرا خواند، مردمى كه تبليغ چنين دعوتى در ميان آنان به عزم و تدبيرى راسخ نياز دارد كه صبر يكى از خاستگاههاى آن است و بلكه آن عزم نيازمند صبرى تلخ و طاقت فرساست كه تنها از مردان صاحب اراده و اقتدار و تنها از پيامبران اولو العزم ساخته است، آنسان كه خداوند به رسول صبور خود - در زمانى كه سختيها از هر طرف او را در ميان گرفته بود چنين فرمود: «آنسان كه پيامبران اولو العزم صبر كردند صبر كن و بر ايشان شتاب مخواه، چه آن روز كه آنچه را وعده داده مى شوند. ببينند چنان است كه گويا جز لحظه اى از روز سپرى نكرده اند. اين هشدارى است و آيا جز مردمان

ص: 438


1- - هود/ 11-9.

فاسق هلاك مى شوند؟»(1)

پس از بعثت رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، مى بايست با صبر و پايدارى همۀ مشكلات علاج شود. به همين سبب نيز آن حضرت در مقابل مشركان در آن توهّمات و پندارهاى باطلى كه داشتند ايستاد، در حالى كه آنان بر باطل اصرار مى ورزيدند در دعوت آنان به حق صبر پيشه كرد، در برابر سبك خردان آنان شكيبايى نمود و آزارهاى مستمرّ آنان را تحمّل كرد، آزارهايى كه كينه توزان و گرفتاران در تعصّبات جاهلى بدان دامن مى زدند و بزرگان و سران آنان نيز اين رفتار آنان را محكوم نمى كردند. او همچنين در دعوت مردم به اسلام در مقابل آنچه راه اين دعوت را دشوار مى كرد و در مسير اين حركت موانعى به وجود مى آورد صبر و پايدارى مى ورزيد.

به سبب اين اهميّت و سازندگى صبر است كه خداوند آن را به عنوان يكى از اوصاف برجستۀ مؤمنان معرّفى كرده، مى فرمايد: «مژده ده صابران را كه چون مصيبتى به آنان در رسد مى گويند ما از خداييم و به سوى او بازمى گرديم»(2).

آرى، پيامبر بحقيقت و براستى صابر و بردبار بود و به صبر و بردبارى فرا خواند. از او روايت شده است كه فرمود: «هيچ كس نيست كه مصيبتى به وى رسد و بگويد «إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ أُولٰئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَوٰاتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ وَ أُولٰئِكَ هُمُ اَلْمُهْتَدُونَ» (3) و نيز بگويد پروردگارا مرا در مصيبتم پاداش ده و بهتر از آنچه از دست داده ام جايگزين آن ساز «مگر آن كه خداوند او را در اين مصيبت كه ديده پاداش مى دهد و بهتر از آنچه از دست داده برايش جايگزين مى سازد».

صبر جميل كه صبر بدور از اضطراب و آشفتگى و بلكه صبرى با استوارى

ص: 439


1- - احقاف/ 35.
2- - بقره/ 156-155.
3- - همان/ 157-156: «ما از خداييم و به سوى او بازمى گرديم. اينانند كه سلام و رحمت خداوند بر آنان باد و همينان راه يافتگانند».

دل، اطمينان قلب و تحمّل و بردبارى است نيرويى براى صاحب خود و آن كه بدان فضيلت آراسته است فراهم مى آورد و علاوه بر اين، از تفويض امور به خداوند كه همراه با بذل كار و تلاش لازم و بدور از هرگونه سستى و زبونى صورت پذيرفته است حكايت دارد؛ چه، آن مؤمن صابرى كه كار را به خدا وامى گذارد، حقيقة به قدرت خداوند و به اين ايمان دارد كه اوست كه هر تغييرى در ارادۀ وى قرار دارد.

به همين سبب است كه رسول صابر و پايدارتر از هر كه به مصيبتى گرفتار آيد چنين مى خواهد كه كار را به خدا واگذارد چه اينكه اين امر به او توان و بردبارى بيشترى مى دهد.

ابن قيم جوزى دربارۀ چاره كردن مصايب و مشكلات براى نفس با تفويض امور به خداوند مى گويد:

«... اين سخن كه محمّد (صلی الله علیه و آله) آن را دربارۀ چاره كردن كارها با صبر فرموده، از رساترين، كارآترين و سودمندترين شيوه هاى چاره گرفتاران به مصيبت در دنيا و آخرت آنان است، چه، اين شيوه كه «انا لله و انا اليه راجعون» بگويد دو نكتۀ مهم را در بر دارد كه هرگاه بنده اى به شناخت آن دو برسد مصيبتش بر وى آسان خواهد شد:

نخست آن كه هر بنده اى و ثروت و خانواده او حقيقة ملك خداوند و وى آن را به عاريه در نزد بنده گذاشته است. پس هرگاه آن را از او بازستاند چنان است كه عاريه دهنده اى عاريۀ خود را از عاريه كننده پس گرفته است. همچنين هر بنده اى در ميان دو عدم قرار گرفته است: عدمى قبل از وجود يافتن او و عدمى نيز پس از آن. آنچه هر بنده اى مالك آن مى باشد نيز چيزى است كه براى زمان كوتاهى به وى به عاريه داده شده و او خود آن را از عدم به وجود نياورده است تا حقيقة ملك او باشد وگرنه اگر چنين بود او مى توانست پس از وجود يافتن آن دارايى آن را از آفتها حفظ كند و اگر چنين بود آن داراييها برايش باقى مى ماند. پس آيا جز اين است كه بنده در آنچه در اختيار اوست هيچ تأثيرى و يا نسبت به آن هيچ مالكيت حقيقى ندارد؟

ص: 440

همچنين هر بنده اى در مورد آنچه در اختيار اوست تنها آن گونه تصرّفاتى را مى تواند انجام دهد كه يك بردۀ فرمانبر و يك دهقان انجام مى دهد و به همين دليل نيز براى بنده هيچ تصرّفى و هيچ گونه كارى جايز و روا نيست مگر آنچه با فرمان مالك حقيقى وى و آنچه در اختيار دارد سازگارى داشته باشد...

ديگر آن كه فرجام بنده و بازگشت او به سوى مولاى حقيقى او خداوند است و وى چاره اى جز آن ندارد كه دنيا را پشت سر گذارد و آنسان كه نخستين بار تنها و بدون هيچ گونه مال و ثروت و زن و فرزند آفريده شد ديگر بار بتنهايى، امّا همراه با نيكيها و بديهايى كه با خود آورده است، در پيشگاه خداوند حاضر شود.

اينك اگر اين آغاز حيات يك بنده و اين فرجام و پايان اوست، چگونه مى تواند با آمدن آن كه هست شادمان و يا با رفتن آن كه نيست غمگين و نالان شود؟

بنابراين انديشيدن هر بنده اى در آغاز و فرجام خويش يكى از بزرگترين درمانهاى درد مصيبت و درمان ديگر نيز آن است كه بداند و يقين داشته باشد كه آنچه به او رسيده چنين نبوده كه مى توانسته است به او نرسد و آنچه به او نرسيده نيز چنان نبوده كه بتواند به او برسد، آنسان كه خداوند مى فرمايد: «هيچ مصيبتى در روى زمين و در جانهايتان به شما نرسد مگر آن كه در كتابى پيش از آن كه بيافرينيم مقرّر شده است كه اين بر خداوند سهل و آسان است»(1)»(2).

153 - محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) در بالاترين درجۀ شكيبايى و صبرى قرار داشت كه يك صابر مى تواند واجد آن باشد. او قبل از بعثت در شادمانى و اندوه، در فقر و غنا و در ناتوانى و توانمندى صابر و پس از بعثت نيز در اداى رسالت، تبليغ و دعوت مردم به سوى آن پايدار بود و در هنگام دعوت در مقابل مشركان استقامت و در مقابل قوم خود بردبارى ورزيد، قومى كه به او جفا كردند، در حالى كه او را مى شناختند انكارش نمودند و در حالى كه او صادق و امين بود وى را به دروغ

ص: 441


1- - حديد/ 22.
2- - ابن قيم جوزى، زاد المعاد فى هدى خير العباد.

متّهم ساختند و نيز به وى تهمت دروغ و ديوانگى زدند و بر او اتّهام بستند و بالاخره آنچه مى توانستند دربارۀ او و رسالت وى گفتند، امّا صبر و شكيبايى او همۀ اين تهمتها را در سايۀ خود گرفت و او نه در دعوت خود سست شد و نه از پاسخ دادن آنان به اين دعوت نااميد. او تنها اين را مى پسنديد كه آنچه را بدان امر شده است بر آنان فرياد كند و بر انكار آنان شكيبايى ورزد بى آنكه از ايمان آوردن آنان نوميد شود و آنان را مورد نفرين قرار دهد. به همين سبب بود كه او آن دعاى نوح را بر زبان نياورد كه گفت: «پروردگارا بر روى زمين از كافران هيچ جنبنده اى باقى مگذار كه اگر باقيشان گذارى بندگانت را گمراه كنند و مگر بدكاران ناسپاس نزايند»(1)، بلكه فرمود: «پروردگارا قوم مرا بيامرز كه آنان نادانند» و نيز فرمود:

«من اميد آن دارم كه خداوند از نسل اين مردم كسانى پديد آورد كه خداپرست باشند».

به هر حال، آنان او و اصحابش را آزار دادند و اين در حالى بود كه او توانايى آن را داشت كه آنان را درهم كوبد يا خشم خداوند را بر آنان بطلبد و عذاب و خوارى الهى را بر آنان فرو خواهد، امّا با اين وجود، او با همۀ اين آزارها و ستمهاى مردمش با قلبى آكنده از اميد و اطمينان به اين حقيقت كه او به تبليغ رسالت پروردگار خود برخاسته و در اين راه هيچ سستى و كوتاهى روا نداشته است و با درك اين مهم كه خداوند خواست خود را عملى خواهد ساخت و عاقبت از آن پرهيزگاران خواهد بود روبرو شد.

در دوران تبليغ رسالت، گاه آن ستمكار قريش در حالى كه آن حضرت در نماز بود، زهدان و شكنبۀ حيوانى ذبح شده بر پشت آن حضرت مى افكند، امّا وى نه خشمگين مى شد و نه بر آشفته و بر شوريده، چرا كه خشم و عصبانيّت قدرت و برندگى حق را كم مى كند و بر آشفته شدن انديشۀ كسانى را كه به دعوت آنان

ص: 442


1- - نوح/ 27-26.

پرداخته پراكنده و از انديشيدن در حقّ دور مى سازد. اين در حالى است كه مراقب آن بود كه به آنان آزادى انتخاب كردن بدهد و در جوّى آكنده از آرامش و سكوتى انديشه برانگيز مجال سنجيدن امور را به آنان بخشد. از ديگر سوى خشم و غضب مخاطب را به انكار و مخالفت وادار مى سازد و اين در حالى است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى خواست تا ريشۀ كينه هاى دشمنى برانگيز را از دلهاى آن مردم بر كند و به جاى آن نيروى حقيقت و حقيقت طلبى را در آن جارى سازد و جاى دهد تا آن نيرو به آرامى و در حالى كه آنان هيچ هراس و نگرانيى از جانب آن ندارند و از آن ناحيه اطمينان دارند در دل و انديشۀ آنان فرو نشيند.

او به گونۀ طبيبى كه به معالجۀ مريضى پرداخته كه دهانش كف كرده و غوغا به راه انداخته است امّا طبيب با حكمت و تدبير با وى برخورد كرده و مى داند كه اين فريادها و اين مقاومت در برابر معالجه از طبيعت مرض زاييده شده و سرانجام او به هدف خود كه شفا بخشيدن به آن مريض است خواهد رسيد صبر و پايدارى و تحمّل مى كرد و البتّه بايد نيز چنين مى بود تا بى آنكه مخاطبان خود را آزرده و نگران سازد و يا با آنان كينه و دشمنى ورزد به هدف خويش دست يابد.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) بر مسخره و ريشخندى كه مشركان مى كردند صبر ورزيد و خود را بدان ملزم مى دانست كه هرچه آنان بر ريشخند و مسخره اى كه مى كنند بيفزايند، توجّه او به امر دعوت، قدرت و توان بردبارى او و رغبت وى به پايدارى در مقابل آنان فزونى گيرد، بى آنكه هيچ نوميدى در او راه يابد و يا توانش به سر آيد، چرا كه صبر و پايدارى نوميدى را دور مى سازد، اميد را پيش مى آورد، به راهى كه شايسته تر است رهنمون مى گردد و دلها را، اگر كه در آن نيرويى براى زنده ماندن وجود داشته باشد، بيدار مى كند. اين حقيقتى ترديدناپذير است كه صبر و تحمّل ورزيدن در مقابل كسانى كه دلهايشان گريزان و رمنده است، به سان آب دادن و تربيت يك نهال است كه نمى ميراند بلكه زندگى به بار مى آورد. از ديگر سوى نيز، ناشكيبايى كردن و به منازعه و مشاجره پرداختن، دل را از حق به خود مشغول

ص: 443

مى دارد و موجب مى شود هركس در سويى قرار گيرد و جز آنچه خود دارد نبيند و از ديدن آنچه ديگرى دارد كور شود و در نتيجه ديدگاهى يك جانبه و خود محور براى هر يك از دو طرف به وجود آيد و روشن است كه چنين ديدگاهى نمى تواند صاحب خود را به حقيقت راه گشايد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنين بر آزارهايى كه به وى و حتّى به كسان و خويشاوندانش مى رسيد صبر مى كرد، آن گونه كه مشاهده مى كنيم هنگامى كه قريش به مدّت سه سال پى درپى بنى هاشم را در محاصرۀ اقتصادى قرار داد چگونه وى صبر كرد و بنى هاشم نيز از خود مقاومت نشان داد و هر سختگيريى را از مشركان پذيرا شد امّا حاضر نشد محمّد (صلی الله علیه و آله) را تسليم آنان كند.

بنابراين محمّد (صلی الله علیه و آله) را دو صبر مى بايست: صبر منادى دعوت به حقّ كه بايستى براى دعوت خود ستمى مشاهده كند و جفايى كه حتّى آن پيوندهايى را از هم گسسته كه خداوند بدان فرمان داده است؛ و ديگر صبر بر ديدن آزارهايى كه به بستگان و خويشاوندان وفادار مى رسد و او مى بيند كه وى سبب آن شده است تا اين همه تلخى و مرارت محروميّت و محاصره نصيب خاندان و دوستانش گردد.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) آن روز كه به ميان قبيلۀ ثقيف رفت تا آنان را به ايمان فرا خواند امّا آنان او را مورد آزار قرار دادند و سبك خردان و نوجوانان خود را عليه او تحريك كردند تا بر او سنگ زنند تا آنجا كه خون از بدن مبارك جارى ساختند نيز صبر كرد و آن هنگام نيز كه جبرئيل و يا فرشته كوهها با آن حضرت پيشنهاد داد كه مى تواند دو كوه دو سوى مكّه را بر روى ساكنان آن هموار سازد صبورى بزرگوار بود كه از پروردگار خود خواست تا آنان را مهلتى دهد و با آنان مدارا كند. وى در همان روز با حالتى آكنده از اطمينان و آرامش و حاكى از صبر و بردبارى فرمود كه جز رضا و خشنودى پروردگار خويش را نمى جويد، آنجا كه با خداى خويش مى گويد: «اگر بر من خشمگين نخواهى شد، من به اين رفتارها كه مشركان دارند اهميّتى نمى دهم».

154 - هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مشاهده فرمود آزارها و شكنجه هاى

ص: 444

سختى به برخى از كسانى كه ايمان آورده اند مى رسد به آنان اجازه داد تا به حبشه هجرت كنند، امّا در اين ميان خود پايدار و استوار در مكّه ماند در حالى كه نه از دعوت خويش دست برمى داشت و نه از كسانى كه دعوتشان مى كرد مى گريخت، بلكه در مقابل آنان با شكيب پايدارى مى كرد و با نرمش و آرامش و برخوردى خوش با آنان روبرو مى گشت، هرچند آنان در مقابل رفتارى مناسب آن در پيش نمى گرفتند و بلكه به او جفا روا مى داشتند و با او ستم مى كردند.

او حتّى در آن روز كه به مدينه نيز هجرت كرد اين هجرت براى آن نبود كه از آنان ترسيده و يا صبرش به سر آمده، بلكه بدان سبب بود كه دعوت الهى او كه اينك در يثرب پايگاهى يافته چنين هجرتى را اقتضا داشت. او حتّى آن هنگام كه از مكّه بيرون مى رود در همين بيرون رفتن صبر جلوه گر است، چرا كه او از مكّه يعنى از همان جايى بيرون مى رود كه دوست داشتنى ترين سرزمين براى اوست و اگر نبود كه مردم آنجا ايمان نياوردند و بلكه او را در معرض آزارهاى خود قرار دادند هرگز از آنجا به سرزمينى ديگر نمى رفت. بنابراين خروج آن حضرت از مكّه نه از روى ترس و از سر بيم، بلكه جلوه اى از صبر و بردبارى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود.

او پس از هجرت نيز مجاهدى صبور و پايدار بود كه در سه جبهه صبر ورزيد و به پايدارى دعوت نمود:

الف: در جبهۀ نبرد با خواسته ها و شهوتهاى دل پايدارى كرد و جهاد در اين جبهه را جهاد اكبر ناميد و از مؤمنان نيز خواست در اين راه در پى او روند.

ب: در جبهۀ نبرد با مشركان پايدارى نشان داد و مجاهدى استوار بود كه هيچ نيرويى او را به تزلزل وادار نمى كرد و اگر حتّى همۀ مشركان عليه او همدست مى شدند. ذرّه اى سستى به انديشۀ وى راه نمى يافت، آنسان كه در نبرد احزاب مشركان از خارج شهر و يهوديان از داخل به نبرد با مسلمانان روى آوردند «آنگاه كه از بالاى سرتان و از زير پايتان به نبرد شما آمدند و آنگاه كه ديده ها به تحيّر ايستاد و دلها به گلو رسيد و به خداوند گمانهايى روا داشتيد. در اينجا بود كه مؤمنان گرفتار

ص: 445

آزمون الهى شدند و تكان سختى بر آنان وارد آمد»(1).

در اينجا پيامبر (صلی الله علیه و آله) را مى بينيم كه در اين نبرد سرنوشت ساز پايدار و منادى پايدارى و استقامت بود و در هيچ لحظه اى هرچند كه شدّت و سختى به آخرين درجۀ خود رسيده باشد اميدوارى از قلب او فاصله نگرفت.

ج: در جبهۀ داخلى نيز باز در سه جانب در مقابل سه گروه صبر و شكيبايى و پايدارى نشان داد.

در مقابل سست عقيدگان به مدارا برخورد كرد و روح ايمان را در آنان دميد. ضعف و سستى عقيدگى اين گروه گاه در صحنه ها و موقعيّتهايى كه در آن به پايدارى و استقامت، قدرت اراده و استوارى در مقابل سختيها و مشكلات و ايستادگى در گرماگرم نبرد نياز بود خود را نشان مى داد و برخوردى با شكيبايى در مقابل آن مى بايست.

در مقابل منافقان كه اظهار ايمان مى كردند و كفر خويش را پنهان مى داشتند، يأس و سستى را در جامعه القاء مى نمودند و مؤمنان را به ترديد و دودلى فرا مى خواندند و برخى از مسلمانان سست عقيده نيز به آنان مى گرويدند صبر نشان داد. او در مقابل آن وسوسه ها و شايعاتى كه آنان دربارۀ او و خاندان و خانواده اش بر مى انگيختند و پخش مى كردند بردبارى و شكيبايى ورزيد، آنسان كه گفته هايى دروغين به عايشه نسبت دادند، و آن را پخش كردند و در اين هنگام عمر به پيامبر (صلی الله علیه و آله) پيشنهاد داد تا بزرگ منافقان را بكشند، امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) اين را نپذيرفت و چنين فرمود كه دوست ندارد مردم بگويند محمّد (صلی الله علیه و آله) اصحاب خود را مى كشد.

او همچنان موضع خويشتن دارى و شكيبايى در پيش گرفت تا فتنه خود از ميان رود آن گونه كه برخى حشرات با سمومى كه خود به وجود مى آورند مى ميرند.

در مقابل يهوديان ساكن مدينه نيز صبورى و شكيب در پيش گرفت تا فساد

ص: 446


1- - اشاره به ماجراى افك كه در فصول آينده بدان پرداخته خواهد شد. م.

آنان خود بخود بر ملا شود و در اين هنگام نيز وى با صبورى و پايدارى آنان را به برخى از گناهانى كه مرتكب آن شده بودند مورد مؤاخذه و مجازات قرار داد.

از اينها كه بگذريم صبر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مقابل سختيها و ناملايمات صبر انسان پرگذشت و عاقبت انديشى بود كه مى داند فرجام نيك در هر كارى مگر با صبرى پيگير و مستمرّ امكان پذير نمى شود. بدين سبب، وقتى كارى به مشكل برمى خورد و سردرگمى پيش مى آمد نگران و آشفته و نالان نمى شد، بلكه با دقّت و با حوصله به آن كار مى پرداخت و در اين راه صبر و بردبارى مى ورزيد و با تدبير و به آرامى در پى راه چاره اى بر مى آمد و مى فرمود: «صبر در همان نخستين ضربه اى كه وارد مى آيد بايسته است». بنابراين هنگامى كه كارى بر او مشكل مى آمد پريشان و نگران نمى شد و انديشه و تدبيرش را نمى باخت، بلكه بر خود مسلّط بود و بدور از بى قرارى و ناشكيبى به تدبير كار مى پرداخت و چنين مى ديد كه صبر و شكيبايى از ايمان است.

در اين ميان ناملايمات روانى و روحى بيش از گرفتاريهاى مادّى به صبر و تحمّل نيازمند است و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در هنگام پيش آمدن چنين ناملايماتى موضعى آميخته به صبرى شايسته داشت. به عنوان نمونه مى توان موضع آن حضرت در ماجراى «افك» را مورد توجّه قرار داد كه پس از اشاعۀ آن سخن ناروا دربارۀ عايشه آن حضرت اين خبر را دريافت كرد و در پى بى آن گمانهايى در ذهن او ايجاد شد و خود را در برخى از رفتارهاى وى نشان داد و بر چهرۀ وى نيز آثارى از آن پديدار گرديد. امّا او كه الگوى كامل ثبات و پايدارى و تدبير درست كارها بود برخى از نزديكان را براى مشورت در اين باره فرا خواند تا ببيند آن ماجرا چه مقدار واقعيّت و صحّت داشته است. برخى از اين كسانى كه براى مشورت فرا خوانده شدند - چون عمر - وقوع چنان ماجرايى را نفى مى كرد و بر نفى آن اصرار و تأكيد داشت، امّا برخى ديگر چون على (عليه السلام) به جستجو و تحقيق بيشتر در اين مسأله از طريق پرسش از كنيز عايشه معتقد بودند. رسول

ص: 447

خدا (صلی الله علیه و آله) نيز با آرامشى ويژۀ انسانهاى صابر و شكيبا چنين ديد كه راه اخير سالم تر و سنجيده تر است و به همين دليل اين راه را پيمود و به اين نتيجه كه متّهم از اين ماجرا تبرئه است دست يافت. روشن است كه اتّخاذ چنين موضع مدبّرانه اى تنها از صبور حكيم و با تدبيرى ساخته است كه در آن هنگام كه انديشه فرو مى ماند و عواطف برانگيخته مى شود و پا به صحنه مى گذارد عقل و انديشه را بر هر چيزى ديگر غلبه دهد. چنين كسى جز محمّد (صلی الله علیه و آله) نبود كه هميشه حكمت و تدبير بر دل و انديشۀ او حكم مى راند.

صبر پيامبر (صلی الله علیه و آله) در گرفتاريها و ناملايمات و در هنگام نبرد صبر كسى بود كه قبل از رخ دادن بلا و گرفتارى آن را پيش بينى مى كند و خود را براى رويارويى با آن آماده مى سازد، چه، خداوند از اين پيش او را از آنچه بر وى و بر مؤمنان خواهد رسيد آگاه ساخته بود تا در مقابل آن صابر و پايدار باشند، آنجا كه فرمود: «ما شما را به برخى از ترس، گرسنگى و كاستى در ثروتها و جانها و ميوه ها خواهيم آزمود و صابران را بشارت باد، آنانى كه چون مصيبتى به آنان در رسد گويند ما از خداييم و به سوى او بازمى گرديم»(1). نيز فرموده بود: «آيا گمان كرده ايد كه به بهشت در خواهيد آمد و همانند آنچه بر كسانى كه قبل از شما بودند نخواهد رسيد كه سختى و گرفتارى به آنان رسيد و چنان دچار تكانهايى سخت شدند كه رسول و كسانى كه با او ايمان آورده اند گفتند پيروزى و يارى الهى كى خواهد بود. هان كه پيروزى و يارى الهى نزديك است»(2). همچنين فرموده بود: «آيا گمان كرده ايد به بهشت در خواهيد آمد بى آنكه خداوند كسانى از شما را كه جهاد كردند و صابران و پايداران را بداند؟»(3). در جاى ديگر نيز فرموده بود: «اى ايمان آورندگان صبر ورزيد و

ص: 448


1- - بقره/ 156-155.
2- - همان/ 214.
3- - آل عمران/ 142.

شكيبايى كنيد و آمادۀ نبرد باشيد و از خدا بترسيد باشد كه رستگار شويد»(1).

كوتاه سخن در اين باره آن كه صبرى داوطلبانه و بدون هيچ گونه ناله و زارى و گلايه و ناشكيبى سلاح و اندوخته رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در تبليغ رسالت پروردگارش بود كه قبل از بعثت بر آن پرورش يافته و پس از بعثت نيز مايۀ حيات او بود.

عدالتخواهى و عدالتگرى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

155 - امانتدارى و عدالتخواهى دو روى يك سكّه اند و چنين امكان ندارد كه امانتدارى غير عادل و عادلى غير امين باشد، چرا كه امانت آن است كه انسان حقوق ديگران را مورد انكار قرار ندهد و بدان اعتراف كند و عدالت نيز چيزى است كه از انصاف ورزيدن انسان و قرار دادن ديگران به جاى خود آغاز مى شود. به همين سبب است كه قرآن كريم امانتدارى و عدالت را در رديف هم خواستار شده و مى فرمايد: «خداوند به شما فرمان مى دهد كه امانتها را به صاحبان آن بدهيد و آن گاه كه در ميان مردم به داورى پرداختيد به عدالت داورى كنيد خداوند شما را به امورى بسيار نيكو شايسته اندرز مى دهد و خداوند شنوا و بيناست»(2).

محمّد (صلی الله علیه و آله) قبل از بعثت به امانتدارى شهرت يافته بود تا آنجا كه او را «امين» مى ناميدند و آن هنگام كه در ماجراى تجديد بناى كعبه قرار بر اين گذاشتند كه اوّلين كسى را كه از در وارد مى شود در ميان خود داور قرار دهند و محمّد نخستين كسى بود كه وارد شد از آمدن وى شادمان شدند و او را به داورى پذيرفتند و گفتند: «او امين است». او در دوران پيش از بعثت در همه آنچه به وى مربوط مى شد با ديگران انصاف مى ورزيد و در همه برخوردها و معاملات خود با آنان تجسّمى از عدالت بود كه نه كسى را مى فريفت و نه حيله اى عليه كسى به كار

ص: 449


1- - همان/ 200.
2- - نساء/ 58.

مى بست.

يك بار در همان دوران خديجه زيد بن حارثه را كه غلام او بود به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اهدا كرد و از آن پس وى غلام آن حضرت بود. در اين ميان، هنگامى كه خانواده و كسان زيد كه در پى او بودند به محلّ او پى بردند و به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيده و مى خواستند با پرداخت بهاى او وى را آزاد كنند، آن مرد عدالتگر در مورد حقّى كه آنان داشتند با آنان لجاجت نورزيد و اين حق را به ايشان داد كه فرزند خود را ببرند. او حتّى از عدالت نيز فراتر رفته با آنان احسان كرد و فرمود: «اگر او مى خواهد همراه شما برود او را بدون اينكه بهايى بدهيد در اختيار گيريد». ليكن زيد اين را نپذيرفت كه محمّد (صلی الله علیه و آله) را ترك گويد، بلكه اين را پذيرفته بود كه در غربت و در بردگى امّا در جوار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سر برد و با خانواده و كسان خود نرود. در اينجا يك بار ديگر عدالت در قلب آن رسول بزرگوار جلوه مى كند و آن حضرت زيد را فرزند خواندۀ خود مى كند تا بدين وسيله دورى وى از خانواده و كسان خويش را كه خود خواسته بود جبران نمايد. در آن زمان اين كار در ميان اعراب و همچنين روميان رواج داشت و فرزند خوانده به نسب خانوادگى آن كه او را به فرزندخواندگى گرفته ملحق مى شد و مثلا به زيد كه اينك فرزند خواندۀ پيامبر شده بود زيد بن محمّد گفته مى شد. به مقتضاى اين الحاق وى يك قرشى بود و به همين عنوان نيز ازدواج كرد تا زمانى كه پس از بعثت فرزندخواندگى تحريم شد و عدم الحاق فرزند خوانده به نسب خانوادگى كسى كه او را در اختيار گرفته مورد تصريح قرار گرفت.

در دوران قبل از بعثت گاه كسانى كه با هم درگيرى و خصومتى داشتند براى داورى به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مراجعه مى كردند. به عنوان نمونه روايت شده است كه ربيع بن خيثم در اين دوران داورى مخاصمات خود را به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى آورد و اين بدان سبب بود كه آن حضرت به صدق، امانت و درستكارى و به اين كه جز به حق سخن نمى گويد و جز به حق روى نمى آورد و هرگز به باطل تن در

ص: 450

نمى دهد و آن را نمى پسندد شهرت يافته بود.

عدالتگرى پس از بعثت

156 - او در تقسيم غنايم جنگى همه را تقسيم مى كرد و حق هر كسى را به وى مى رساند و بجز اين هيچ توجّهى نمى كرد، چرا كه او هيچ هدفى جز عدالتخواهى نداشت. او به هر يك از مردم به اندازۀ مقدار مشاركتشان در جهاد سهمى از غنيمت مى داد و گاه نيز به كسانى كه تنها به زبان اسلام آورده بودند و وى مى خواست دلهاى آنان را به اين دين نزديك سازد قدرى مى بخشيد، چه اين كه پيوسته اندكى از غنايم را به همين گروه اختصاص مى داد. وى همچنين از غنايم جنگهاى مسلمانان مقدارى نيز به برخى از قرشيانى مى داد كه در هنگام فتح مكّه داوطلبانه و بى هيچ اجبارى! اسلام آورده بودند، امّا به سبب دشمنيهاى فراوانى كه پيش از آن با رسول خدا روا داشته بودند، آن حضرت دوست داشت با بخششهايى به آنان دلهاى آنان را به اين دين نزديك و آشنا سازد تا همچنان بر اين دين بمانند.

يك بار يكى از سست عقيدگان به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گفت: «عدالت كن» و آن حضرت به وى چنين پاسخ فرمود كه «واى بر تو، پس از من چه كسى با تو عدالت خواهد ورزيد؟».

تفصيل اين خبر آن گونه كه در كتب حديث آمده و در صحيح مسلم و صحيح بخارى ذكر شده آن است كه قتاده روايت مى كند مردى از باديه نشينان كه تازه اسلام آورده بود در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) غنايم را تقسيم مى كرد به حضور ايشان رسيد و گفت: «اى محمّد، به خداوند سوگند اگر خدا نيز به تو فرمان دهد كه عدالت ورزى عدالت نمى ورزى». آن حضرت فرمود: «واى بر تو، چه كسى پس از من با تو به عدالت رفتار خواهد كرد؟». سپس فرمود: «از اين مرد و كسانى چون او بر حذر باشيد كه در ميان امّت من امثال اين مرد هستند كه قرآن مى خوانند و اين قرآن از حنجرۀ آنان تجاوز نمى كند و به صحنۀ عمل و كردار آنان وارد نمى شود.

ص: 451

اگر چنين كسانى بيرون آيند آنها را بكشيد و اگر دوباره نيز برخيزند آنها را بكشيد».

اين سخن گوياى عدالت مطلق رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ست، چه وى چنان گفته درشتى را از آن معترض مى شنود و او را از اعتراضى كه دارد منع نمى كند، امّا در پاسخ وى برايش روشن مى سازد كه او عدالتگر راستين است و پس از او دوران خونريزيها، فراخواهد رسيد و در آن دوران هركس همانند او عدالت ورزد نجات خواهد يافت و هركس عدالت نداشته باشد به سراشيبى سقوط انحراف يافته است.

همچنين اين روايت حاكى از آن است كه امثال آن مرد از عدالت مفهوم ديگرى مى خواهند و در پى خواسته هاى دل خويش داورى مى كنند و با نگرشهاى سطحى خود خار چشمى براى حكومت عدالتگر اسلامى محسوب مى شوند. نيز حاكى از آن است كه سلامت نظام جامعه و حكومت در سركوب چنين كسانى است هرچند به قتل پى درپى آنان بينجامد و اين البتّه در صورتى مجازات چنين كوته نظران است كه عليه حاكم عادل قيام كنند وگرنه كشته نخواهند شد، آنسان كه على (عليه السلام) مى فرمايد: «آن كس كه حق را بجويد امّا آن را به اشتباه گيرد و به آن نرسد همانند آن كس نيست كه باطل را بجويد و به آن نيز برسد»(1).

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ماجراى پيش گفته در ادامۀ سخنى فرمود كه عدالت مطلق او را كه بر امانتدارى وى استوار شده مورد تأكيد قرار مى دهد، آنجا كه مى فرمايد: «سوگند به آنكه جانم در دست اوست من به انتخاب خود نه چيزى به

ص: 452


1- - شريف رضى، نهج البلاغه، با مقدّمۀ صبحى صالح، خ 61. گفتنى است كه امام در اين خطبه به تفاوت انگيزه هاى مخالفان حكومت عدالت اشاره دارند: گروهى خيرخواهانه و در جستجوى حق اما محروم از شناختى درست از عدالت و عدالتگر و حقّ و حقّ جوى در پى تحليل غلط خود حكومت حق و عدالت را حكومت ناحق مى پندارند و در مقابل آن قرار مى گيرند كه خوارج از اين دسته اند و گروهى نيز بدخواهانه و در جستجوى باطل على رغم شناختن عدالت از بى عدالتى و حق از باطل در پى هواهاى شيطانى و نفاق نهفته در درون خويش حاكميّت را از آن خود مى دانند و در مقابل حكومت عدالت قرار مى گيرند. اين گروه كه شاخص آن در اين خطبه - بنا به تصريح سيد رضى - معاويّه است سزاوار نابودى و سركوبند. م.

شما مى دهم و نه چيزى از شما بازمى دارم. من تنها يك خزانه دارم».

رسول عدالتخواه حتّى اگر گمان مى كرد كه خود ستمى روا داشته حق را دربارۀ خويش نيز جارى مى كرد، آنسان كه يك بار در حالى كه وى به تقسيم غنايم مشغول بود، يكى از مسلمانان باديه نشين با آن حضرت جار و جنجال مى كرد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز با چوبى كه در دست داشت او را كنار زد و او اظهار داشت كه دستش درد گرفته است. پيامبر امين و عدالتگر نيز آن چوب را به وى داد تا انتقام ستاند. امّا آن مرد از اينكه چنان كارى انجام دهد شرم كرد و آن حضرت را بخشيد.

او به سبب شدّت عدالتجويى خويش پيوسته از اين در بيم بود كه مباد در حالى كه حقى از ديگران بر گردن اوست به ملاقات خداوند رود. به همين علت نيز هنگامى كه در بستر آخرين بيمارى افتاده و سخت خسته و ناتوان بود برخاست، به مسجد آمد و به مردم فرمود: «اى مردم، هركس شلاّقى بر پشت او زده ام، اينك اين پشت من، برخيزد و انتقام خويش بگيرد؛ هركس آبرويى از او برده ام، اينك اين آبروى من، برخيزد و انتقام گيرد؛ هركس از او مالى ستانده ام، اينك اين مال و ثروت من، برخيزد و از آن بردارد و از بر آشفته شدن من بدين سبب بيم نكند كه چنين چيزى از من سر نمى زند. هان كه دوست داشتنى ترين شما نزد من آن كسى است كه اگر حقّى بر من دارد آن را از من بستاند يا مرا حلال كند تا من با دلى خوش و قلبى پاك پروردگارم را ملاقات كنم».

محمّد (صلی الله علیه و آله) مردم را از ستم - هرگونه كه باشد - و از خوردن مال همديگر و نيز همكارى با ستمگران - به هر شكل كه باشد - نهى مى فرمود و بر آن تأكيد داشت؛ چه مى فرمايد: «از دعاى ستمديده اى عليه خود بترسيد كه ميان چنين دعايى و خداوند هيچ حجابى وجود ندارد»، «هركس با ستمگرى راه پويد، به سوى آتش رفته است». او همچنين ستمديدگان محكوم را از اين كه از ستم حاكمان ستمگر سكوت كنند نهى مى فرمايد چه چنين كارى خود همكارى با آنان است. او

ص: 453

مى فرمايد: «خداوند عامّۀ مردم را به ستم خاصّه مورد مؤاخذه قرار نمى دهد مگر آنگاه كه ستم را مشاهده كنند و آن را تقبيح نكنند». او همچنين وادار كردن ستمگران به عدالت را از سوى مردم واجب اعلام مى دارد و بر اين مهم تأكيد و توصيه فراوان مى كند، آنجا كه مى فرمايد: «به خداوند سوگند به معروف و نيكى امر مى كنيد، از بدى و منكر نهى مى نماييد، دست ستمگر را مى بنديد و او را كاملا تسليم حق و در چهارچوب آن محدود مى سازيد يا آن كه خداوند دلهايتان را با همديگر نامهربان مى سازد و پس از آن به درگاه او دعا مى كنيد، امّا دعايتان برآورده نمى شود».

اين احاديث حاكى از دو نكته است:

الف: پايبندى فراوان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به عدالت، دعوت به آن و سختگيرى در مورد آن و نيز چنگ زدن به آن، چرا كه عدالت در ذات خود نوعى كمال و حاكى از درستى دل و انديشه شخص - خواه حاكم باشد و خواه محكوم - و بالاخره كمال مطلق است، اگر كه چنين كمالى وجود داشته باشد.

ب: اين حقيقت كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مردم را به عدالت اجتماعى فرا مى خواند زيرا همين عدالت است كه كار جامعه بدان سامان مى يابد و در پرتو آن نه مردى به همسر و خاندان خويش، نه خويشاوندى به خويشاوندى، نه رئيسى به مرئوسى، نه حاكمى به محكومى و نه صاحب ولايتى بر آن كه در ولايت اوست ستم روا مى دارد.

به سبب همين اهمّيّت عدالت است كه در حديثى قدسى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از خداوند چنين نقل سخن مى كند كه «اى بندگان من، من عدالت را بر خويش مقرّر داشته ام. پس شما نيز بر همديگر ستم مرانيد».

157 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از بعثت تمامى خصومتهاى مسلمانان را - در امور خصوصى و عمومى - مورد داورى و قضاوت قرار مى داد و در اين قضاوتها حكم الهى را كه باطل از هيچ جانب - نه از پيش روى و نه از پشت سر - بدان راه

ص: 454

ندارد مطرح مى ساخت و بدين ترتيب داوريهاى او به هدف قضاوت كردن بر اساس حكم الهى و اجراى اوامر و نواهى خداوندى انجام مى گرفت و احكامى كه صادر مى فرمود عادلانه بود، نه از توانگرى جانبدارى كرده و نه حق ناتوانى را پايمال كرده بود.

هنگامى كه فاطمۀ مخزومى دزدى كرد و اين براى قريش ناگوار بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دست او را قطع كند، اسامة بن زيد كه يكى از افراد محبوب رسول بود نزد آن حضرت رفت و خواست وساطت كند تا پيامبر با قطع دست آن زن حدّ الهى را در مورد او جارى نفرمايد، امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) او را راند و با انتقاد و محكوم كردن اين خواستۀ اسامه به وى فرمود: «آيا در مورد عدم اجراى حدّى از حدود الهى وساطت مى كنى؟». وى سپس در ميان مردم به خطبه ايستاد و فرمود: «چه شده است برخى را كه در مورد حدّى از حدود الهى به وساطت مى پردازند؟ آنچه مردمان پيش از شما را در هلاكت افكند آن بود كه چون دزدى از آبرومندان سرقت مى كرد او را رها مى كردند و هرگاه دزدى ناتوان سرقتى مى نمود دست او را قطع مى كردند. به خداوند سوگند اگر فاطمه دختر محمّد هم دزدى كرده بود دست او را مى بريدم».

بدين وصف، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مظهر عدالت بود كه در هيچ يك از احكام الهى نه از كسى جانبدارى مى كرد و نه با كسى لجاجت مى ورزيد.

او همچنين در داورى مخاصمات به واقعيّت قضايا مى نگريست و بر آن اساس متجاوز را بازمى شناخت و عليه او حكم مى كرد، نه آن كه تنها ظاهر مسأله را ملاحظه نمايد. در صحيح بخارى و صحيح مسلم روايت شده است كه يك بار مردى دست مرد ديگرى را دندان گرفت و آن مرد دست خود را از دهان او بيرون كشيد و در پى بى آن دندانهاى او فرو افتاد. آن دو شكايت خود را به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) بردند. چنين به نظر مى رسد كه كسى كه طرح دعوى كرده و مدّعى شده بود همان مردى بود كه ابتداء دست ديگرى را دندان گرفت. پس از طرح دعوى، رسول

ص: 455

خدا (صلی الله علیه و آله) در حالى كه آن مدّعى را مورد ملامت قرار داده و ديۀ دندانهاى او را به هدر رفته اعلام داشت فرمود: «آيا كسى از شما آن گونه كه حيوانى نر گاز مى گيرد، برادرش را دندان مى گيرد. تو هيچ ديه اى ندارى».

بدينسان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نظرى هوشيارانه به موضوع مسأله مى افكند تا موضوع تجاوز مورد داورى و نيز اين را كه چه كسى سبب وقوع اين جرم شده بازشناسد. علاوه بر اين، اين ماجرا به كسانى كه به دفع ستمى از خود مى پردازند و تنها راه دفع ظلم را در آن مى بينند كه به ستمگر آزارى وارد آورند اشاره دارد و مى گويد چنين كسانى از نتايجى كه بر كار آنها مترتب مى شود مورد تبرئه قرار مى گيرند و نسبت به آن هيچ مسئوليتى ندارند و همه مسئوليت متوجّه كسى است كه مسبّب واقعه شده است، هرچند آن طرف ديگر آزارى به او رسانده باشد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در قضاوت خود سه مسأله را مورد توجّه قرار مى داد:

اولا: عدالت و مساوات ميان مردم در اجراى احكام الهى به گونه اى كه هيچ تفاوتى ميان يك فرمانروا و يك شهروند عادى يا يك توانگر و يك ناتوان وجود نداشته و در نتيجه، همه مردم در مقابل قانون يكسان باشند، چه به فرمودۀ خود وى «مردم به سان دندانه هاى شانه برابرند».

ثانيا: وى اثر اجتماعى حكم خود را مورد توجّه قرار مى دهد و كسانى را كه شرير هستند و فساد فراوانى از آنان سر مى زند مورد تشديد مجازات قرار مى دهد تا بدين وسيله جامعۀ مسلمان را از شرّ او در امان بدارد.

ثالثا: او به سبب شدّت ايمان و علاقه مندى به عدالت از اين بيم داشت كه مبادا از ناحيۀ او بر كسى ستمى رفته باشد، بدان سبب كه برخى در طرح دعاوى و مخاصمات ادلّه و شواهد خود را با فصاحت و شيوايى سخن بيان مى دارند و برخى ديگر از چنين چيزى ناتوان مى مانند و در نتيجه حكمى بر اساس واقع نابرابر امّا بر اساس ادلّۀ ظاهرى برابر و عادلانه صادر مى شود. بدين جهت است كه مشاهده مى كنيم آن عادل امين مى فرمايد: «شما خصوماتى پيش من مى آوريد و شايد در اين

ص: 456

ميان برخى از شما حجت و دلايل خود را بهتر از ديگرى بيان مى دارد و به اثبات مى رساند. پس هر كه در چنين حالتى به نفع او و عليه حق برادرش براى او حكمى صادر مى كنم، قطعه اى از آتش براى او جدا مى كنم».

بحقيقت، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ذات خود و در هر كارى كه بدان مى پرداخت و در هر حكمى كه صادر مى فرمود مظهر عدالت بود و در همه چيز حتّى در هدايايى كه به وى به عنوان پيشواى مؤمنان تقديم مى شد برابرى و مساوات را به اجرا مى گذاشت. ابن قيّم در اين باره در كتاب زاد المعاد فى هدى خير العباد مى گويد:

«در صحيح بخارى آمده است كه يك بار قباهايى از ديبا با دگمه هاى طلا به پيامبر (صلی الله علیه و آله) اهدا شد و آن حضرت آنها را ميان تنى چند از صحابه تقسيم نمود و يكى براى مخرمة بن نوفل كه در آنجا نبود نگه داشت و هنگامى كه وى به همراه فرزندش مسور به حضور ايشان رسيد، وى را پذيرفت و به او فرمود: «اى ابو مسور، اين عبا را براى تو پنهان كرده بودم».

بدينسان مشاهده مى كنيم كه عدالت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عدالتى فراگير است نه محدود. وى همچنين آن گونه كه تاريخ زندگى او قبل و بعد از بعثت از آن حكايت دارد، هرگز بر كسى ستم روا نداشت و حقّ كسى را پايمال نكرد بلكه پيوسته نسبت به حقوق ديگران دلسوز و مراقب و نگهبان آن بود.

او همچنين در آنجا كه مى توانست هديه هاى اصحاب خويش را جبران مى كرد و بدانان هدايايى متقابل مى داد، چرا كه هديه جلوه اى از محبّت است و او محبّت را با محبّت پاسخ مى گفت و مبادله مى كرد. بنابراين، او حتّى در آنچه از عواطف و احساسات بدان فرا مى خواند و در آنچه از دوستى مايه مى گيرد، عدالتخواه و عدالتگر بود.

شجاعت رسول خدا (صلی الله علیه و آله): پيش از بعثت

158 - برخى از عالمان دربارۀ شجاعت چنين اظهار مى دارند كه نيرويى است

ص: 457

برخاسته از «قوّۀ غضب» انسان، امّا تابع حكم عقل و تابع تدبير و شناخت و همين نيرو يا همين صفت وسيله و راهى است براى دفع آزارها و سود رساندن به جامعه.

اين صفت با تهوّر مرادف نيست، هرچند خاستگاه هر دو يكى و همان قوّۀ غضب است كه در موقع در معرض آزار قرار گرفتن شخص دفاع از آن را بر عهده مى گيرد تنها با اين تفاوت كه تهوّر خيزشى است خارج از سيطرۀ حكم عقل و حكمت و بيرون از تبعيّت شناخت و آگاهى، امّا شجاعت بر خلاف آن، تنها از تفكّر و انديشه اى سالم و از اسباب حكمت و تدبير درست سرچشمه مى گيرد.

شجاعت از ديگر سوى هيچ منافاتى با احتياط و پرهيز ندارد، بلكه همين پرهيز و هوشيارى آن را در زير سلطۀ خود گرفته به پيش مى راند و بدان جهت مى دهد. گاه حتّى ترس هم مى تواند در كنار شجاعت قرار گيرد، زيرا انسان شجاع نه متهوّر و بى باك - قبل از هر اقدامى در آن ترديد و تأمّل روا مى دارد و كار و نتايج آن و هرگونه اقدامى را با اهدافى كه بر آن مترتّب مى شود و نيز اين نكته را كه آيا تنها راه برخورد برخورد با شمشير است مورد بررسى و ارزيابى قرار مى دهد. بنابراين تدابير و تأمّلاتى از اين قبيل مى تواند با شجاعت همراه شود و به همين سبب، شجاع تنها آن كسى نيست كه هيچ ترس و بيمى در او راه ندارد، بلكه شجاع آن كسى است كه همۀ انگيزه ها را در كنترل خود گيرد و با صبر و شكيبايى كامل همراه با تدبيرى استوار به كارى اقدام نمايد. به عبارت ديگر تصوّر شجاعت ممكن نيست مگر با تدبير، صبر، درستكارى و سنجيده كار كردن و بالاخره شناخت و آگاهى كامل از اهداف و مقاصد و نتايجى كه هر اقدامى در پى خواهد داشت.

شجاعت گاه تنها معنوى است و هيچ نمود حسّى ندارد و گاه نيز حسّى است امّا با انگيزه هاى معنوى و تمايل به احقاق حق و از ميان بردن باطل.

اينك پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) قبل از بعثت الگوى كاملى براى شجاعت معنوى بود كه در پرتو آن در راه حق از هيچ مخالفتى بيم به دل راه نداد. چه، در زمانى كه قريش همه بت مى پرستيدند او در مقابل هيچ بتى سجده نكرد و با اين كار خود

ص: 458

رو در روى آنان قرار مى گرفت و به هيچ چيز اهمّيّت نمى داد؛ در زمانى كه آنان به لات، عزّى، منات و ديگر نامهايى كه آنان را خدايان خود مى خواندند و خداوند هيچ دليلى بر حقّانيّت آنها بر ايشان نازل نساخته سوگند مى خوردند، او به هر كه از او مى خواست تا چنين سوگندى بخورد پاسخ منفى مى داد و مى فرمود آن بتان را خوش ندارد. روشن است كه چنين موضعى تنها از شجاعى با ايمان كه ايمان وى بدانچه عقيده دارد ايمانى قوى است مى تواند صادر شود، آنسان كه روزى ميان آن حضرت با فروشنده اى در مورد كالايى اختلاف مى افتد و او از ايشان مى خواهد تا به لات و عزّى سوگند ياد كند، امّا آن بزرگ اين خواسته را رد مى كند و قويّا پاسخ مى دهد كه اين نامها را دوست ندارد و آن مرد نيز به سبب جلال و عظمت ايمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و شجاعت او در ابراز اين ايمان گفته وى را بى هيچ سوگندى مورد پذيرش قرار مى دهد.

او در سفر به شام در زمانى كه 25 سال سن داشت در دل و در انديشه و در قلب خود شجاعتى بسزا داشت، آن هنگام كه مردان كاروانى را كه زمام هدايت خود به او سپرده بودند از اين بازداشت كه با مردان قافلۀ ديگر مسابقه گزارند. او بدين ترتيب با اين منع شهامت آميز كه از هر ترس و بيمى بدور بود رو در روى آنان قرار گرفت و يك بار ديگر نيز در طىّ همين سفر در اقدامى ديگر راهى جز راه آن كاروان ديگر براى خود و كاروانيان همراه او در پيش گرفت تا از ابواء و از كنار قبر مادرش كه در آنجا قرار داشت بگذرد و اينك كه نخستين بارى بود كه با آن قبر مواجه مى شد و مادر خويش را كه در شش سالگى او و زمانى كه وى رخدادهاى پيرامون خود را درك مى كرد بدرود حيات گفته بود به ياد مى آورد بر آن قبر بگريد.

او با آن كه اين راه را براى كاروان خود انتخاب كرد و با آن كه به گمان همراهان وى اين راه صعب العبور بود امّا وى خود آن را راهى هموار و قابل عبور مى دانست زودتر از كاروان ديگر به مقصد رسيد بى آنكه هيچ مسابقه اى در كار باشد.

اين خبر به خودى خود از قدرت و توانايى رسول خدا براى تدبير امور، از

ص: 459

آشنايى او با نزديكترين راههاى ممكن براى رسيدن به هدف، از مداراى او با همراهان، از پرهيز جستن وى از مسابقاتى كه ثمرى جز خستگى براى طرفين به بار نمى آورد، از نرمش و خوش خويى او با كسانى كه همراه اويند، از شجاعت بى نظير و بالاخره از قدرت بردبارى و پايدارى والاى آن حضرت حكايت مى كند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن هنگام كه در ماجراى تجديد بناى كعبه داورى ميان قبايل عرب را در نصب حجر الاسود پذيرا شد در اوج شجاعت قرار داشت، چرا كه وى با آن كه مى دانست مسأله چقدر داراى حسّاسيّت است و علاوه بر آن يك داور نمى تواند همه طرفهاى يك دعوا را از خود خشنود سازد به چنين كارى اقدام نمود، هرچند به توفيق خداوند توانست با ابتكار خود همه آنان را خشنود و راضى سازد.

بدينسان، محمّد (صلی الله علیه و آله) قبل از بعثت مردى شجاع بود كه حق را بر زبان مى آورد و از سرزنش هيچ ملامتگرى بيم به دل راه نمى داد و حق را آشكار مى ساخت بى آنكه كسانى را كه رو در روى او قرار داشتند مورد اعتنا و يا تحقير قرار دهد، بلكه وى بدان خشنود بود كه حق را اظهار دارد و همين برايش بسنده مى كرد.

شجاعت رسول خدا (صلی الله علیه و آله): پس از بعثت

159 - از آنجا كه بعثت از نخستين تا آخرين دورۀ خويش و دوره هايى كه در اين فاصله قرار مى گيرد نيازمند شجاعت است، شجاعت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از بعثت خود را در كاملترين شكل نشان داد. هنگامى كه آن حضرت با ورقة بن نوفل پسر عمّ خديجه ملاقات فرمود وى به او گفت: «هيچ كس همانند آنچه تو آورده اى نياورده مگر آن كه مورد ستم قرار گرفته است». با چنين وصفى اين حقيقتى روشن است كه رويارويى با دشمنان يك تفكّر جديد به شجاعت، ثبات دل و قدرت بردبارى و شكيبايى نياز دارد و «خداوند كه خود مى داند رسالت خويش را در كجا قرار دهد»(1)، پيامبرى ترسو، رسولى پريشان خاطر و پيغمبرى بر نمى گزيند كه در

ص: 460


1- - انعام/ 124.

نخستين برخورد يأس و نوميدى در دل او قرار گيرد، بلكه پيامبرى را برمى انگيزد كه با پايدارى به كار خود ادامه مى دهد و براى رويارويى با مشكلات يكى پس از ديگرى و گاه همه با هم آن هم به صورتى سخت و علاج ناپذير آماده است، مشكلاتى كه هيچ كس جز مردان قوى دل، با شجاعت و برخوردار از عزمى راستين و آرامش و استواردلى شايستۀ مؤمنان توان رويارويى با آن را ندارد.

در همان نخستين دوران بعثت ابو جهل را مى بينيم كه مى غرّد و مى تازد و آزار مستمرّ مسلمانان را پيشه و وجهۀ همّت خويش مى سازد شايد بتواند محمّد و اصحاب او را در طريق دعوت پيگير به حق كه لحظه اى سست نمى شود به ترس وادارد ، امّا هرچه آزار آن حضرت و آزار مؤمنان شديدتر، متنوّع تر و فشرده تر مى شود، آن رسول نيز بر تلاش خويش مى افزايد، نه خسته مى شود و نه بيم به دل راه مى دهد، بلكه با شجاعت و اطمينان دل حق را فرياد مى زند.

او دشمنانى داشت كه برخى بسيار تندى و حالتى هجومى داشتند، امّا آن حضرت از چنين كسانى نيز ترس و بيمى به خود راه نداد، هرچند به نرمى با آنان سخن گفت، چرا كه نرم سخن گفتن سجيّۀ او و بلكه وظيفۀ او بود تا بدين وسيله به دلها نزديك شود و درشتى و سخت دلى از خود نشان ندهد تا مردم از پيرامون او پراكنده شوند.

نمونه اى از اينگونه دشمنان و اينگونه دشمنيها عمر بن خطاب بود. وى كه مردى گردن كش و به خود مغرور بود و از او ترس داشتند در زمانى كه هنوز مشرك بود به سراغ مسلمانان كه در خانۀ ارقم بن ابى ارقم گردهم آمده بودند رفت.

همه ترسيدند، مگر دو نفر: يكى حمزه شير خدا و سيد الشهداى اصحاب او كه شمشير خود را برداشت تا چنانچه عمر قصد سوئى داشته باشد او را به قتل برساند و ديگرى محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) كه به جاى ترس، اميد و به جاى اضطراب و آشفتگى، اطمينان خاطر از خود نشان داد و فرمود: «او را به درون خانه راه دهيد». بدين ترتيب وى وارد خانه شد در حالى كه رسول خدا همچنان با اطمينان و

ص: 461

آرامش آنسان كه شايستۀ مؤمنى شجاع است بر جاى ايستاده بود. پس عمر را با قدرت به سمت خود كشيد تا آنجا كه وى نرم و آرام شد. سپس او را به اسلام دعوت فرمود و او نيز اسلام آورد.

محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) دلاور مردى بود كه با آن كه مى دانست سران مشركين توطئۀ قتل او را بر سر دارند، همچنان به دعوت خويش ادامه داد نه به خاطر توطئه هاى آنان سستى به خود راه داد و نه به سبب آزارهايى كه به او و اصحابش مى رسيد سست شد.

او دلير مردى بود كه در سفر هجرت و آن هنگام كه به غار ثور پناه برده بود و مشركان نيز شمشير به دست او را در محاصرۀ خود گرفته بودند با شجاعت و استوارى دل به آن همراه كه ترس بر او چيره شده بود فرمود: «انديشه مدار كه خدا با ماست»(1).

او آن هنگام كه در يثرب با يهوديان مواجه شد در حالى كه از حيله هاى يهوديان و آزار دهى آنان و نيز نيرنگهاى خبائث آميز آنها كه از هيچ شيوۀ مكّارانه اى فروگذار نداشت آگاه بود و آن هنگام كه آن گروه خواستند يك بار با افكندن سنگى از فراز برج و يك بار با سمّى كردن غذاى او او را بكشند نه ترس به خود راه داد و نه از دعوت حق سكوت گزيد، بلكه پيوسته آنان را به حق فرا خواند «و آنان مكر ورزيدند و خداوند نيز تدبير كرد و خدا بهترين تدبير كنندگان است»(2).

شجاعت معنوى او در برخورد با منافقان خود را در سياست او آشكار مى ساخت. او آنسان كه حق را در ميان صحابۀ خويش فرياد مى زد، آن را در ميان منافقان نيز فرياد مى زد و در برخورد با آنان شيوه اى سياستمدارانه در پيش مى گرفت و آن هنگام كه عمر مى خواست رئيس منافقان عبد اللّه بن ابى را بكشد، رسول خدا

ص: 462


1- - توبه/ 40.
2- - آل عمران/ 54.

بى آنكه به اعتراض عمر و يا به موقعيّتى كه وى در ميان مسلمانان كسب كرده بود وقعى نهد با قدرت او را از اين كار منع نمود و براى روشن شدن او فرمود: «من آنها را نمى كشم تا اعراب نگويند محمّد اصحاب خود را مى كشد». او در اين سياست و انديشه بسيار دورانديش تر از عمر بود، چرا كه پس از اين برخورد مدبّرانه با گذشت زمان خانواده هاى منافقان از وجود آنها دلخسته شدند و از رسول خدا براى كشتن منافقان اجازه خواستند، آنسان كه پسر عبد اللّه بن ابى از رسول خدا خواست به وى اجازه دهند تا خود پدرش را به قتل برساند، امّا آن حضرت به وى اجازه نداد و در اين هنگام فرمود: «اينك عمر كجاست تا مشاهده كند. اگر آن روز كه او از من خواست تا آنان را بكشم آنان را كشته بودم غيرت كسانى را كه امروز مى خواهند آن منافقان را بكشند عليه خود برانگيخته بودم».

او رادمردى بزرگ منش بود كه پذيرفت قرارداد صلح حديبيه را همان گونه بنويسد كه مشركان مى گفتند و بر اساس آن مسلمانان را ملزم به پذيرش اين شرط سخت مى كردند كه هر كه از مشركان بدون اجازۀ ولىّ خود از مكّه بيرون رود مسلمانان وى را به آن شهر برگردانند ولى هركس از مسلمانان مرتد شود و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به سوى مكّه ترك گويد آنان وى را باز نخواهند گرداند. در اين هنگام بود كه عمر و گروه زيادى از مسلمانان خشمگين شدند و يكى از آنان گفت: «چرا در مورد دين خود سازش و ذلّت را قبول كنيم؟». اين خشم آن هنگامى شديد شد كه يكى از مسلمانان قرشى در همين زمان در حالى كه زنجير بر دست و پايش بود به ميان مسلمانان گريخت و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را به جمع مشركان بازگرداند.

در اين ميان پيامبر (صلی الله علیه و آله) كه مى دانست مسلمانان با اخلاص ولى در اشتباهند با شجاعت و شهامت اين اعتراض و خشم مسلمانان را ناديده گرفت. امّا بعدها هنگامى كه از او خواستند تا به اين شرط عمل نكند و آن را ملغى اعلام دارد، حكمت و تدبير رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در التزام به اين شرط براى آنان روشن شد، چرا كه مشاهده كردند از يك سو كسى از مؤمنان مرتد نشد و از سوى ديگر افرادى

ص: 463

از قريش نيز كه اسلام آوردند و از مكّه بيرون آمدند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را نپذيرفت بر سر راههاى تجارى قريش به كمين نشستند و آنان را گرفتار مشكلات و دردسرهاى تازه اى كردند، برخى از كاروانيان را كشتند و - آنسان كه در فصول آينده به بحث از اين مسأله خواهيم پرداخت - اموال فراوانى از آنان به غنيمت گرفتند.

شجاعت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ميدان نبرد

160 - جنگ و نبرد كه براى محمّد (صلی الله علیه و آله) و اصحابش خوشايند نبود بر آنان نوشته شد، چرا كه دعوت اسلامى مى بايست به راه خويش ادامه دهد و دشمنان را از سر راه كنار زند تا دين الهى همه گير و دلها به راستى رهنمون شود و ديگر فتنه اى و اكراهى بر ترك آيين هدايت و سر در گمراهى فرو بردن وجود نداشته باشد. اين مهم در هنگامى صورت مى پذيرفت كه خداوند به فرستادن دين حق بر مؤمنان منّت نهاده بود و اهل ايمان از اين بيش نمى توانستند خوارى و ذلّت ببينند و به يارى آن دين كه منّتى الهى بر آنان است نپردازند. به همين سبب نيز به مؤمنان اجازۀ دفاع و نبرد داده شد، آنجا كه خداوند فرمود: «به كسانى كه هدف نبرد مشركان قرار گرفته اند بدان سبب كه مورد ستم قرار گرفته اند اجازۀ نبرد داده مى شود و خداوند بر يارى آنان تواناست، آن كسانى كه بناحق از خانه و كاشانۀ خود رانده شدند و هيچ جرمى نداشتند جز آن كه مى گفتند پروردگار ما اللّه است. اگر غلبۀ برخى مردم بر برخى ديگر و يا پس راندن برخى به وسيلۀ برخى ديگر نبود صومعه ها، كليساها، عبادتگاهها و مساجدى كه در آن نام خداوند فراوان ياد مى شود ويران مى گشت. البتّه هر كه را به وى يارى دهد يارى خواهد كرد و خداوند قدرتمند و استوار است»(1).

اينك با نزول اين آيات جهادى در راه خدا و براى يارى حق مى بايست و نيز مى بايست محمّد (صلی الله علیه و آله) خود اين جهاد را در همه جبهه ها و در همۀ مناطق و در همه

ص: 464


1- - حج/ 40-39.

اشكال و گونه هاى خود رهبرى كند، بويژه آن كه وى كسى نبود كه به نيروى ديگران جنگ را اداره كند، ديگران را به ميدان نبرد بفرستد و خود بدان سوى نرود، بلكه وى خود روانه صحنۀ پيكار مى شد تا بدين ترتيب، در هر كارى كه مردم را بدان فرا مى خواند خود الگويى شايسته باشد و از نثار جان خويش دريغ ندارد و آسايش و راحتى را به خود اختصاص ندهد و كار و تلاش و سختيها را به ديگران واگذارد، بلكه وى اراده داشت تا خود در رأس پرهيزكاران تلاشگر باشد و چنين نيز بود.

او خود در رأس مجاهدان راه خدا قرار داشت، آن گونه كه قاضى عيّاض در الشفاء مى گويد:

«او بارها در صحنه هاى سختى حاضر شد كه جنگاوران و قهرمانانى از آن گريخته بودند. امّا او همچنان ثابت و استوار بود و از جاى خود تكان نمى خورد، به دشمن روى مى آورد و بدانان پشت نمى كرد و هرگز دچار تزلزل نمى گشت.

و هيچ دلاور مردى جز او(1) نيست كه فرارى در تاريخ زندگى او ثبت و گريزى از او به خاطر سپرده نشده باشد»(2).

برخى از آيه «فَقٰاتِلْ فِي سَبِيلِ اَللّٰهِ لاٰ تُكَلَّفُ إِلاّٰ نَفْسَكَ وَ حَرِّضِ اَلْمُؤْمِنِينَ» (3) از عبارت «لا تكلف الاّ نفسك» چنين فهميده اند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدان مأمور بود

ص: 465


1- - اين نكته گفتنى است كه اگر بخواهيم به اين روايت مذكور در كتب معتبر حديثى اهل سنّت توجّه داشته باشيم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى فرمايد «من و على از يك نور بوديم» و اگر بخواهيم پيامبر و على را يك روح در دو كالبد و يك فروغ در دو مشعل بدانيم نيازى به افزودن بر اين استثنا نخواهد بود، چه در اين صورت وصف كمال رسول وصف كمال وصىّ اوست. امّا اگر از پرتو اين حقيقت به مرتبه اى نازلتر آييم افزودن على (عليه السلام) و فرزندان معصوم او بر اين استثنا و ذكر نام آنان در رديف كسانى كه در صحنۀ نبرد حقّ و باطل يك لحظه نگريخته اند به شهادت تاريخ ضرورتى انكارناپذير خواهد بود. م.
2- - الشفاء ج 1، ص 66.
3- - نساء/ 84: «در راه خدا نبرد كن كه هيچ كس جز تو بدين امر مكلف نگردد و نيز مؤمنان را به نبرد ترغيب نماى».

كه اگر مشركان رو در روى او قرار گيرند، هرچند تنها باشد بايد با آنان به جنگ و نبرد بپردازد و اين وظيفۀ اختصاصى رسول خداست.

به هر حال، هرچه مفهوم اين آيه باشد، اين حقيقت انكارناپذير خواهد بود كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) خود بار سنگين جهاد و نبرد روياروى در صحنۀ پيكار را بر دوش مى كشيده، در اين راه دريغى نداشت و صابرتر و پايدارتر از همه اصحاب خود در صحنۀ نبرد بود، چه اينكه هرگز از صف پيكار نگريخت و هرگز جاى امنى براى خود انتخاب نكرد، هرچند همۀ اطرافيان از پيرامون او گريخته باشند.

از دليرمرد ميداندار اسلام على بن ابى طالب روايت شده است كه فرمود:

«هنگامى كه تنور جنگ به شعله ورترين حالت خود مى رسيد و چشم ها سرخ مى شد، ما به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پناه مى بريم و هيچ كدام ما بيش از او به دشمن نزديك نبود. من خود در نبرد بدر مشاهده كردم كه به پيامبر پناه مى برديم و او از همۀ ما به دشمن نزديكتر و از همه دلاورتر بود»(1).

بدينسان، رسول خدا پرچم هدايت مسلمانان در ميدان نبرد و شجاعترين و پايدارترين مجاهدان بود.

عبد اللّه بن عمر كه خود شاهد جنگهايى بوده است مى گويد: «هرگز از رسول خدا با شجاعت تر، كارآتر، بخشنده تر و خشنودتر نديده ام». بنابراين، او شجاعى خشنود به تقدير الهى، بزرگوار و بخشنده و صبور و پايدار بود كه در گرماگرم نبرد در ميدان مى ايستاد و شمشير برمى كشيد تا هر نعرۀ سرمستانه اى را پاسخ گويد و خفه كند.

او با همۀ شجاعت و دليرى و با همه استواردلى بردبار و پرتحمّل بود، آنسان كه در نبرد احد بسختى مجروح شد و خون از سرتاسر زخمهاى او سرازير

ص: 466


1- - گفتنى است بخشى از آنچه مصنّف بدان استناد جسته در نهج البلاغه آمده است. ر. ك. غريب كلامه/ 9.

گشت، امّا با اين همه به پيكار و مقاومت ادامه داد و سست و تسليم نشد. دشمنان قصد آن داشتند در نبرد احد و در گرماگرم جنگ و گريز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به قتل برسانند. به همين هدف، اميّة بن خلف براى كشتن پيامبر (صلی الله علیه و آله) پيش تاخت. او كه در نبرد بدر در رديف اسراى مسلمانان قرار گرفته از همان روز خود را براى چنين كارى آماده ساخته و چنين انديشه اى در سر پرورانده بود و هنگامى كه در نبرد احد مشاهده كرد چندان كسى در سپاه مسلمانان به مقاومت نايستاده است، در حالى كه سر تا پا زره بود و تنها چشمهايش ديده مى شد و طبعا هيچ شمشير و نيزه اى نمى توانست بسادگى به او آسيبى برساند، و نيز در حالى كه مى گفت: «زنده نمانم اگر كه محمّد زنده بماند و نجات يابد»، پيش تاخت، امّا تنى چند از مسلمانان سدّ راه او شدند. از ديگر سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) كه اينك از زخمهايش خون مى ريخت با مشاهدۀ او فرمود راهش را باز بگذاريد. آنگاه نيزه اى از حارث بن صمه گرفت و چون شيرى قوى پنجه با آن نيزه به سوى او پريد و نيزه را چنان در گردن او فرو برد كه وى از شدّت ضربت بسختى بر زمين افتاد و حتّى گفته شده يكى از دنده هايش شكست. وى آنگاه به ميان قريش برگشت در حالى كه مى گفت: «محمّد مرا كشت» و آنان نيز مى گفتند: «بر تو ايرادى نيست كه چنين كسى تو را كشته است».

امّا او در پاسخ آنان گفت: «اگر همۀ مردم جمع مى شدند وى آنان را مى كشت.

مگر نه اين است كه گفت تو را مى كشم؟ به خداوند سوگند با آن قدرتى كه او داشت اگر آب دهن بر من مى انداخت مرا مى كشت». به هر حال، اين مرد در راه بازگشت قريش به مكّه بر همان عقيدۀ نادرستى كه داشت هلاك يافت.

نمونۀ ديگر آن كه آن حضرت در نبرد با هوازن يا همان جنگ حنين خود بتنهايى در مقابل سپاه مهاجم ايستاد و اگر هيچ دليل ديگرى بر شجاعت او نباشد، همين نمونه براى بيان شجاعت و ايستادگى آن حضرت بسنده خواهد كرد.

161 - اين شجاعت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جنگ مسلّحانه است. امّا دربارۀ شجاعت معنوى او در صلح و بدور از صحنه هاى رويارويى مسلّحانه از اين پيش

ص: 467

اشاره اى كرديم و گفتيم او چگونه در راه حق از سرزنش هيچ ملامتگرى بيم نداشت و در كردار خود به محيط و آداب و رسوم موجود و يا گذشتۀ آن توجّهى نداشت، چرا كه اين عادات و تقاليد اغلب ناروا و نادرست بود و از انديشه نورزيدن و عدم درك حقايق از سوى آن مردم نشأت مى گرفت. او در جامعۀ خود بى اعتنا به همه اين مسائل هر كارى كه نيك و پسنديده بود پسنديده مى شمرد و هر كارى كه ناروا و نادرست بود نادرست مى شمرد. اين صفات و خصال چه پيش از بعثت و چه پس از آن به صورتى يكسان در شخصيّت آن حضرت وجود داشت و آن رادمرد از مردم نمى ترسيد، بلكه تنها از خداوند پروا داشت. با اين وجود، هر جا نيز مدارا كردن را راه هدايت مردم مى يافت با آنان مدارا و نرمش نشان مى داد، چه او در همه حال هدايتگر، راهنما و منادى دعوت به حق بود.

او آنجا كه كسى فريادرسى مى طلبيد، آنجا كه درمانده و گرفتارى كمك مى جست و آنجا كه پاسخ دادن وظيفۀ او و فريادرسى لازم بود، به امداد آنان مى شتافت.

يك بار برخى از مردم مدينه به سبب عامل وحشت آفرينى كه به آنان رسيده بود دچار ترس شدند و فريادى بركشيدند. پس گروهى در پى بى آن صدا كه شنيده بودند روانه شدند تا ببينند فرياد كمك خواهى از كجاست. در اين ميان هركس با خود گمان مى كرد كه او قبل از ديگران به كمك شتافته است. امّا هنوز بدانجا نرسيدند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در حال بازگشت از آنجا ديدند كه پيش از آنها به كمك شتافته و حتّى براى آن كه خود را زودتر به فريادخواهان برساند بر اسبى برهنه و بى زين و لجام كه از ابى طلحه بود نشسته و زودتر از آنان بدانجا رسيده بود و اينك در حال بازگشت از آنجا و در حالى كه شمشير به گردن آويخته بود بدانان مى فرمود: «ديگر آن فرياد را نخواهيد شنيد».

بدين وصف است كه مى گوييم شجاعت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در همه جلوه ها و گونه هاى آن كامل و بى همتا بود: اگر سخن حقّى مى بايست اظهار شود بروشنى

ص: 468

از آن سخن مى گفت و آن را زير لب زمزمه نمى كرد، اگر صحنه نبردى بود پيشتاز همه صفها مى شد و خود را به كنارى نمى كشيد و اگر فريادرسى مى بايست او در فريادرسى بر همگان پيشى مى گرفت و بدين ترتيب، در همۀ جبهه هاى و در هر حال رادمردى دلاور بود، امّا بى آنكه تكبّر ورزد، فخر بفروشد و يا بر ديگران برترى بجويد، چه اينكه او در همه خويها و سجاياى خويش دعوتگرى به حق و به راه راست بود.

اينچنين است كه از انس خادم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايت شده است كه خطاب به آن حضرت گفت در جنگاورى و قدرت ستيز بر همۀ مردم برترى. مقصود وى از اين سخن آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ستم ستيزى و برخورد با قدرت عليه آن در آن هنگام كه ديگر موعظه و اندرز سودى ندارد و مردم از منكرانى صرف به ستمگرانى گنهكار تبديل مى شوند كه مى كوشند با فتنه گرى، كه از كشتن و خونريزى نيز بدتر است، مردم را از دين خود بازدارند بر همگان برتر است.

سيماى مردانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

162 - گاه ويژگيهاى جسمى شخص از روحيّات اخلاقى و ويژگيهاى عقلى او حكايت و يا از آن نشانى دارد. به عنوان مثال كسانى كه از نظر جسمى يا روانى استثنايى شمرده مى شوند، اغلب علايمى جسمى چون كجى و لاغرى عضلات صورت، ناهماهنگى و كجى در برخى از اعضا، لوچى چشم يا انحرافاتى در صورت دارند كه اين ويژگيها براى آشنايان با روانشناسى و روان درمانى و محقّقين در امور كودكان استثنايى مسأله اى روشن است.

در مقابل اعتدال جسمى و تناسب اعضا، اجمالا، حاكى از درستى و سلامت عقل و روان است و غالبا اعتدال و سلامتى روانى با اعتدال و سلامتى كامل جسمى همراه مى باشد كه اين دو از نظر درونى و از نظر ظاهرى يك تركيب هماهنگ و يك «كل» منسجم را تشكيل مى دهد و بنابراين در اين گونه افراد همه

ص: 469

عناصر يا اندامهاى تشكيل دهنده جسم در يك انسجام و هماهنگى قرار دارد و هيچ حالت عقب افتادگى در آن مشاهده نمى شود و از سوى ديگر انسجام كامل روانى و عقلى كامل و خلق و خويى به كمال آراسته در كنار آن به چشم مى خورد.

در حديث معراج است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيامبران الهى را به اوصافى خوانده كه بر كمال جسمى - يعنى كمالى آراسته به زيور جمال كه هرگز موجب نفرت ديگران از آنان نمى گردد - دلالت مى كند. سعيد بن مسيّب روايت كرده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابراهيم، موسى و عيسى را براى اصحاب خود مورد توصيف قرارداد و فرمود: «امّا ابراهيم، هيچ مردى شبيه تر از او به پيامبر شما و نيز شبيه تر از پيامبر شما به او نديده ام. امّا موسى، مردى است گندمگون، بلند قامت، لاغراندام و با موهاى مجعّد و بينى درشت، گويا مردى از قبيله شنوءه(1) است. امّا عيسى بن مريم مردى سرخ چهره با قامتى متوسط، موهايى صاف و صورتى پرطراوت است گويا از حمام بيرون آمده، او همچنين اصلع بوده و شبيه ترين مردان شما به او عروة بن مسعود است».

اين اوصاف سه پيامبر از پيامبران اولو العزم است كه از كمال هماهنگى و انسجام جسمى در آنها - البتّه با اندك تفاوتى در جزئيّات و مشخّصات - و نيز از اشتراك همۀ آنان در هماهنگى جسمى كامل حكايت دارد. در تأييد همين مضمون دارقطنى به نقل از انس بن مالك خادم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايت كرده است كه گفت: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «خداوند هيچ پيامبرى بر نينگيخت مگر آن كه خوش سيما و خوش صدا بود، امّا پيامبر شما از همه خوش سيماتر و خوش صداتر است».

ص: 470


1- - شنوءه نام يكى از قبايل منشعب شده از تيرۀ اعراب قحطانى و اصالة يمنى است كه پس از ويران شدن سدّ مأرب آن ديار را ترك گفته، در سرزمين تهامه سكونت گزيده و بعدها منقرض شده است. م.

اين در ميان پيامبران الهى تازگى نداشت كه همۀ ويژگيهاى جسمانى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) جالب توجّه بوده و او همان گونه كه خلقى زيبا داشت خلقى زيبا داشته باشد. هنگامى كه محمّد (صلی الله علیه و آله) با قرآن كريم مشركان را به مبارزه طلبيد، خدايان آنان را به باد انتقاد گرفت و باطل بودن پرستش آنها را روشن ساخت و هنگامى كه مشركان مشاهده كردند، عموى پيامبر ابو طالب على رغم گفتگوى آنان با وى همچنان از او حمايت مى كند جوانى خوش قامت و خوش سيما كه به گمان آنان زيباترين جوانان قريش بود به حضور ابو طالب آوردند تا وى را به جاى محمّد (صلی الله علیه و آله) به فرزندى گيرد و محمّد (صلی الله علیه و آله) را در اختيار آنان قرار دهد تا او را به قتل برسانند. امّا ابو طالب معامله روى فرزند برادر خود را نپذيرفت و با حالتى آميخته به مسخره و نيشخند بدانان گفت: «فرزند خود را به من مى دهيد تا او را غذا دهم و بزرگ كنم و من فرزند خود را در اختيار شما قرار دهم تا او را بكشيد».

روايت فوق بر اين دلالت دارد كه محمّد (صلی الله علیه و آله) از كمال جسمى خوبى برخوردار بود و خداوند او را صورت و سيرت زيبايى بخشيده بود.

بى ترديد، اين هماهنگى و سلامت جسمى در پيشبرد دعوت و گرويدن مردم به آن كه با الهامى روحانى آميخته بود نقش خاصى از خود بر جاى گذاشت. در همين باره روايت مى شود كه پس از آن كه دعوت محمّدى در سرتاسر جزيرة العرب طنين انداز و شناخته شد و آنسان كه در مورد هر دعوت و عقيدۀ تازه و نامأنوسى براى مردم چنين وضعى پيش مى آيد تكذيب كنندگانى براى دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) - كه اكثريّت را تشكيل مى دادند - پيدا شدند، يكى از اعراب باديه نشين با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برخورد كرد و از ظاهر آراسته و سيماى پرفروغ او و تابش نورى بر پيشانى وى شگفت و بيمى در دل او جاى گرفت و آنگاه پرسيد: «كيستى؟» رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «محمّد». پس آن مرد با ايمانى حاكى از درك و رسيدن به حقيقت گفت: «آيا تو همانى كه قريش دربارۀ او مى گويد دروغگوست؟» فرمود: «آرى».

آن مرد گفت: «اين، سيماى يك دروغگو نيست». آنگاه پرسيد: «مردم را به چه

ص: 471

چيز فرا مى خوانى؟» رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز در پاسخ حقيقت دعوت اسلامى را براى او بيان فرمود و او نيز اسلام آورد.

وصّافان در توصيف سيماى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بسيار گفته اند و از طرق مختلفى روايت شده است كه وى از جمالى برخوردار بود و سيمايى پرفروغ و پردرخشش داشت. اينك ما از اين روايات دو روايت كه وصف جامعى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در بر دارد انتخاب و تقديم مى داريم:

الف: حديث هند بن ابى هاله پسر خديجه كه مردى وصّاف و برخوردار از دقّت و شناخت خوبى در بيان اوصاف بود.

ب: حديث امّ معبد، با اين اعتقاد كه اين حديث و حديث قبل ما را از اقوال ديگر بى نياز خواهد ساخت.

163 - حديث هند بن ابى هاله ربيب رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) كه امام حسن بن على (عليه السلام) آن را روايت كرده است.

نخستين سرور جوانان بهشتى مى فرمايد: از دايى خود هند بن ابى هاله كه مردى وصّاف بود و من دوست داشتم پاره اى از آراستگيهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را برايم توصيف نمايد تا بدان استناد نمايم در اين باره پرسيدم و او گفت: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مردى والامقام و بلند مرتبه بود، چهره اش به سان ماه شب چهارده مى درخشيد، قامتى ميانه، جثّه اى تنومند و موهايى صاف داشت، اگر گيسوانش به اطراف سر مى ريخت آن را رها مى كرد و اگر چنين نبود موهاى سرش از نرمۀ گوش نمى گذشت، گيسوانى فرو افتاده از نرمۀ گوش داشت، رنگ پوست او روشن، پيشانى وى وسيع، ابروهايش كشيده و پرپشت و از هم جدا بود و ميان دو ابرويش رگى قرار داشت كه به هنگام خشم حركت مى كرد، بينى كشيده و ميان بر آمده، محاسنى پرمو، چشمانى درشت و سياه، دهانى بزرگ، دندانهايى زيبا و جداى از يكديگر و خط باريكى از موى روييده ميان سينه و شكم داشت، گردن وى آنسان زيبا و پردرخشش بود كه گويا گردن عروسكى طلايى است، از اندامى ميانه و

ص: 472

متناسب برخوردار، تنومند و قوى اندام بود، قامتى راست داشت و شكم و سينه اش در يك راستا قرار مى گرفت، سينه اى ستبر و پهن با فاصله فراوان ميان دو بازو، مفاصلى درشت و بدنى سفيد و نورانى داشت و از جلو گردن تا ناف وى خطى از موى كشيده مى شد و البتّه روى سينه و شكم عارى از مو ولى دو ساعد و شانه ها و بالاى سينه اش داراى مو بود، مچ دستانى كشيده، كف دستان و كف پاهايى بزرگ و صاف، انگشتانى راست و كشيده داشت و گودى كف پايش كامل بود.

«به هنگام برخاستن خود را از جا مى كند، به هنگام گام برداشتن درست آن را برمى داشت، به هنگام راه رفتن به آرامى راه مى پيمود، در هنگام رفتن دستها را به حركت در مى آورد، زمانى كه راه مى رفت به گونه اى بود كه گويا از سراشيبى به پايين مى آيد، وقتى رو به جانب كسى مى كرد با همه بدن به او روى مى نمود، چشمها را فرو مى انداخت و نگاهش به زمين بيش از نگاه به آسمان و بيشتر نگاه هايش نيم نگاه بود. از پى اصحاب خود مى رفت و با هركس برخورد مى نمود سلام مى كرد».

اينها اظهارات هند بن ابى هاله است كه از جمال مردانه و كمال انسانى رسول خدا حكايت دارد و گوياى آن است كه همۀ صفات او به گونه اى بود كه نگاه هر بيننده اى را به سوى خود مى كشيد كه چشم از او برنمى داشت. به همين سبب نيز كسانى كه دل از همه چيز عارى داشتند در اوّلين برخورد بدون هيچ كينه و حسدى به او نگاه مى كردند و او را الگويى كامل از مرد و مردانگى و نشانى آشكار از منزلت والاى اخلاقى و محبّت مى يافتند، چه، او از روى تفاخر پيشتر از ديگران قرار نمى گرفت و از سر به خود باليدن بر ديگران پيشى نمى جست، بلكه متواضعانه حتّى در پى مردم راه مى رفت و از روى محبّت و دوستى بر هر كه با او برخورد مى نمود سلام مى كرد تا ترشرويى و بى محبّتى بر مهر و دوستى پيشى نگيرد.

بدينسان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در سيما و پيكر خويش جمالى داشت كه ديدار با او را مطلوب و بلكه مورد رغبت ديگران قرار مى داد و شايد به همين دليل در دوران

ص: 473

جاهليّت ميان او و ديگر مردم نه دشمنيى وجود يافت، نه كينه اى شكل گرفت و نه دشنام گويى و پرخاشى در قالب خشم و پرخاشهاى جاهليّت ميان او و كسى ديگر رخ داد، بلكه او پيوسته آشنا و زود انس و به دلها - به ويژه دلهايى كه كژى و حق گريزى در آن جاى نگرفته - بود.

اين جاذبه هاى طبيعى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) علاوه بر جذّابيّت شديدى بود كه خداوند به وى بخشيده و از پاكى او حكايت داشت و از آنچه در روح پاك و سالم او كه نه پرخاش، نه خشم و ديگر گريزى بدان راه مى يابد سخن مى گفت.

اينك مناسب است توصيفى را يادآور شويم كه يكى از زنانى كه رسول خدا را در راه هجرت به مدينه مشاهده كرده متذكّر آن شده است.

آن زن كه امّ معبد نام دارد چنين اظهار داشته كه يك روز به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حالى كه ابو بكر و غلامش عامر بن فهيره و راهنماى گروه عبد اللّه بن اريقط با وى همراه بودند بر مى خورد. آنها از وى مى پرسند كه آيا شير يا گوشتى دارند تا از آنها خريدارى كند، امّا آنان چيزى نزد آن زن نيافتند و وى در پاسخ آنان گفت: «اگر چيزى در اختيار داشتم از پذيرايى شما دريغ نمى كردم». گفتنى است آن زن و خاندان او در آن زمان گرفتار قحطى و خشكسالى شده بودند، امّا با اين وجود رسول خدا نگريست و گوسفندى را در خيمۀ آن زن ديد و آنگاه فرمود: «اى ام معبد، اين گوسفند چيست؟» او پاسخ داد: «سختى روزگار و خشكسالى آن را لاغر كرده است» امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آيا اجازه مى دهى آن گوسفند را بدوشم؟» او گفت: «اگر شيرى داشته باشد بدوشيد». در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن گوسفند را خواست و آنگاه نام خدا را بر زبان آورد و آن را دوشيد. در پى بى آن در يك بار دوشيدن آن قدر شير به دست آمد كه همۀ آنها را بسنده كرد. سپس پيامبر (صلی الله علیه و آله) آن را براى بار ديگر دوشيد و ظرف پرشير را براى آن زن باقى گذارد.

هنگامى كه شوهر اين زن به خانه آمد اين را كه آن شير از گوسفند آنها باشد منكر شد و گفت: «اى امّ معبد اين شير را از كجا آورده اى در حالى كه گوسفند خشك كرده

ص: 474

و هيچ حيوان شيرده ديگرى نيز در خانه نيست».

وى در پاسخ شوهر خويش گفت: «به خدا سوگند، مردى مبارك از اينجا گذشت و چنين و چنان گفت». در اين هنگام شوهرش گفت: «اوصاف او را برايم بگوى كه به خداوند سوگند به نظر من اين همان مردى بود كه قريش در جستجوى اوست».

آن زن در پاسخ گفت: «مردى ديدم خوش سيما و با جمال، خوش خلق و نمكين چهره كه نه عيبى چون بزرگى شكم داشت و نه كاستيى چون كوچكى سر، خوش چهره و زيباروى بود؛ در چشمانش سياهى و درشتى، در مژگانش پرى و درشتى و در صدايش گرمى و دو رگه بودن زيبايى مى افزود؛ سياه چشم، سياه مژه، كشيده ابرو و ابروان به هم پيوسته بود؛ در گردنش سفيدى و درخشندگى و در محاسنش پرى خودنمايى مى كرد؛ هنگام سكوت و قارى بر او بود و هنگام سخن گفتن والايى از او بود و حسن و زيبايى او را در برداشت، شيرين سخن و گزيده گوى بود نه ياوه گوى و نه كم گوى، گويا كه سخن گفتن او دانه هاى رشته مرواريدى بود كه فرو مى ريخت. زيباترين و خوش سيماترين مردم از فاصلۀ دور بود و شيرينترين و نيكوترين آنان از نزديك؛ ميان قامت بود و نه از بلندى قد كسى او را منفور مى داشت و نه از كوتاهى آن مورد تحقير؛ شاخه اى ميان دو شاخۀ بلند و كوتاه و خوش منظرترين اين سه شاخه و نيك قامت ترين آنها بود و بالاخره، همراهانى او را در ميان داشتند كه اگر سخنى مى گفت به گفتۀ او گوش فرا مى دادند و اگر فرمانى مى داد نه ترش روى و نه گريزان، بلكه بى درنگ و شتابان به اجراى آن مى شتافتند»(1).

164 - اين دو روايت توصيفهايى است كه شاهدان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از او بيان داشته اند و حاكى از سه نكته است:

يك: آراستگى و زيبايى پيكر جسمانى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و كمال هماهنگى و

ص: 475


1- - البداية و النهاية، ج 1، ص 30-29.

تناسب ميان اعضا و اندام او به گونه اى كه اگر نقّاشى بخواهد تصويرى از مردى كامل الخلقه و متناسب ترسيم كند، ترسيمى زيباتر و گويا از آنچه در روايات كسانى كه پيامبر را ديده اند وجود دارد نخواهند يافت، چه همه در او زيبايى و جمال مى ديدند، خواه آن كه با او دشمنى ورزيده و كينۀ او در دل داشت و خواه آن كه از او فرمان برده و ايمان به او را در دل داشت.

به هر حال، آنچه در رسول خدا خودنمايى مى كند صفاتى است كه در هر بيننده اى آثار خود را بر جاى مى گذارد؛ بر ايمان موافقان او مى افزايد و حسد و كينه توزى و در پى آزار بر آمدن را نيز از سوى كسانى كه از روى سركشى و تكبّر با او مخالفت و دشمنى ورزيده بودند دو چندان مى كرد، چرا كه زورگويان هرچه ببينند عوامل تقويت آنچه مخالف خواسته هاى آنان است روشنتر و قويتر مى شود بر زورگويى و ستم خويش مى افزايند، بويژه اگر قوّت يافتن و روشنتر شدن آن عوامل واقعيّاتى ثابت و مشهود آنان باشد و نه اخبارى كه بتوان آنها را مورد انكار قرار داد.

اين حقيقتى روشن است كه قريش از وجود آن شايستگيهاى جسمانى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آگاهى داشت و به همين سبب نيز هنگامى كه مى خواستند پيشنهاد تعويض وى با كسى ديگر را به ابو طالب بدهند زيباترين و چابكترين جوان خود را انتخاب كردند، امّا غافل از آن كه نور انسانيّت و رسول بشريّت كجا و آن ديگر كجا.

دو: اين كه قلب پاك او سيماى او را پيوسته نورانيّت مى بخشيد و بدين سان، آنگاه كه در جايى راه مى پيمود نورى كه خداوند آن را به سبب صفاى قلب و نورانيّت دل او به وى ارزانى داشته بود او را در ميان مى گرفت، آنسان كه امّ معبد در توصيف او مى گويد: «او پيشانى پرفروغ و غرق در نورانيّت داشت بى آنكه بر كسى برترى طلبد يا فخر فروشد، بلكه در ميان مردم و با مردم فروتن و با مدارا و چونان يكى از آنان بود، البتّه مگر در فضيلت رسالت و آنچه خداوند

ص: 476

اختصاصا به او بخشيده بود تا بدان وسيله بتواند سخن خوش حقّ را به امّت خويش برساند».

سه: شدّت جذّابيّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) البتّه همراه با هيبتى كه سخن او را در دلها جاى مى داد و همراه با كمال محبّت و كشانده شدن مهر همه دلها به سوى او و يا حدّ اقل كشانده شدن مهر دلهايى كه از كينه هاى ديرينه يا لجاجت و سختى در مخالفت با او عارى و پيراسته است، چه اين كه اينگونه دلها در مقابل هرگونه عامل مؤثّرى كه آنها را به سوى پاكى بكشاند مقاومت نشان مى دهد به عبارت ديگر، اين گونه دلها به بدى آلوده و شيطان در آن مأوى گرفته و وسوسه هاى شيطانى بر آن چيره شده است و در نتيجه چنين قلبى نمى تواند حقيقت را مورد باور قرار دهد و در رديف كسانى قرار مى گيرد كه با يقين به حقيقت آن را مورد انكار قرار مى دهند، چنان كه مشركان قدرت نفوذ شخصيّتى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مى دانستند و علاوه بر آن از حقايق و دلايلى كه راستى دعوت او را مورد تأييد قرار مى داد آگاه بودند و به همين دليل نيز، شتابان به سراغ قبايل عرب مى رفتند و آنها را به محمّد (صلی الله علیه و آله) و آيين او بدبين مى كردند تا وى نتواند با شخصيّت و گفتار خود و نيز با آياتى كه خداوند بر دستان او آشكار ساخته و با آياتى كه بر او وحى فرستاده در آنان تأثيرى بيافريند.

امّا با همۀ گستردگى و عظمت توطئه هاى آنان، مردم از توجّه به پيامبر (صلی الله علیه و آله) و گوش فرا دادن به فرموده هاى او گريزان و به آن بدبين نشدند، چرا كه حقّ خود به خود روشن و ادلّۀ آن استوار و افزون بر آن منادى اين دعوت حق نيز مردى بود كه دلها به سوى او كشيده و مجذوب مى شد و جانهاى كسانى كه حق جويند و اگر حق را بيابند و يا بدان فراخوانده شوند در آن ترديد و دودلى روا نمى دارند به وى گوش مى سپارند.

165 - هر چه در رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وجود داشت از قدرتمندى، جمال و كمال آن حضرت حكايت مى كرد. به عنوان نمونه هنگامى كه وى سن شصت سالگى را

ص: 477

پشت سر نهاده بود، هنوز آثارى از پيرى در چهره اش وجود نداشت و بلكه همه موهايش كاملا سياه بود تا آنجا كه اندك موهاى سفيدى كه بر سر و صورت او روييده توسط برخى از اصحاب و خادمان او مورد شمارش قرار گرفته و آنان چنين گفته اند كه جز بيست موى سفيد مشاهده نكرده اند و حتّى خادم آن حضرت انس شمار اين موها را يازده عدد دانسته است.

بدينسان وى در زمانى كه شصت سال از سن مبارك خود را پشت سر نهاده بود هنوز يك جوان خوانده مى شد و همه موهايش به سان جوانان سياه بود. حتّى اگر گاهى حالتى در موهايش به چشم مى خورد كه اين گمان را به وجود مى آورد كه آن حضرت خضاب كرده است، چنين چيزى وجود نداشت و بلكه آن حالت در اثر استعمال فراوان مشك و ماليدن آن بر موهاى خود از سوى آن حضرت ناشى شده بود، چه اين كه او بوى خوش را فراوان دوست مى داشت، آنسان كه از او چنين روايت شده كه فرمود: «از اين دنياى شما سه چيز را دوست مى دارم: زن، بوى خوش و نماز كه نور ديدگان من در آن قرار داده شده است».

در اين حديث ملاحظه مى كنيم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نماز را از همين دنيا دانسته و آن را در رديف امورى از امور دنيا ذكر فرموده كه برايش دوست داشتنى است. اين نيز بدان سبب است كه نماز علاوه بر آن جنبۀ معنوى و علاوه بر آن كه ذكر و ياد خداست، دنيا را نيز به صلاح مى آورد، زيرا كه ضمير انسانى را پرورش مى دهد و وجدان را آبيارى مى كند و طراوت مى بخشد و بدين شيوه فرد را از زشتيها و آلودگيها بازمى دارد و در نتيجه زندگى خوب دنيوى و اخروى شخص را تأمين مى نمايد.

همچنين از اين روايت و رواياتى ديگر چنين بر مى آيد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوسته مراقب بود عطر استعمال كند تا در مجلس او و در ملاقات وى با ديگران بوى خوش فضا را پر كند و به هر جا دست مى زند بوى خوشى از دست او بر جاى بماند، آن گونه كه هرگاه وى دستى بر سر بچّه اى مى كشيد، بوى خوش آن بر جاى

ص: 478

مى ماند و از آن طريق در مى يافتند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دست بر سر آن بچّه كشيده است.

استعمال بوى خوش از سوى آن حضرت با توجّه به اين حقيقت است كه بوى خوش مايۀ آرامش دل است، همنشين از آن استقبال مى كند و بدان روى مى آورد و دلها به سوى آن كشيده مى شود، آن گونه كه در مقابل از بوى بد مى گريزد و دور مى شود.

رسول مطهّر آن گونه كه به پاكى و آراستگى دل توجّه داشت به پاكى و آراستگى ظاهر خويش نيز توجّه مى كرد و آنسان كه به طهارت درون اهميّت مى داد به نظافت برون نيز اهميّت مى بخشيد.

شايسته است در اين باره رشتۀ سخن را به قاضى عيّاض بسپاريم كه در كتاب الشفاء مى گويد:

«امّا در مورد نظافت و تميزى جسم و بوى خوش و استعمال عطر او و نيز پاكى و پيراستگى او از هر زشتى و آلودگى بايد گفت خداوند ويژگيهايى را به او اختصاص داده كه در غير او يافت نمى شد و همو اين ويژگيها را به زيبايى و نظافت ظاهر و خصال فطرى ستوده تكميل كرده بود.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود فرمود: «دين بر پاكيزگى بنا شده است».

همچنين از انس خادم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روايت شده است كه گفت: «هيچ مشك و عنبرى و هيچ عطرى خوشبوتر از آنچه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) استفاده مى كرد استشمام نكرده ام».

از جابر بن سمره نيز روايت شده كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) دستى بر گونۀ او كشيده و او در اين بارۀ گفته است: «او دستى بر گونۀ من كشيد و در دست او آرام بخشى و بوى خوشى يافتم كه گويا او دستهاى خود را از عطردان در آورده است.

ديگران نيز گفته اند او دست خويش را - خواه عطر زده و خواه عطر نزده - در دست ديگرى مى گذاشت و در اثر آن يك شبانه روز بوى خوش از آن دست استشمام مى شد. گاه نيز دست خود را بر سر كودكى مى كشيد و آن كودك به نشانۀ

ص: 479

همان بويى كه از دست رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر سرش مانده بود از ديگران شناخته مى شد. يك بار نيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در خانۀ انس خوابيد و در خواب بر بدن او عرق نشست و در اين هنگام مادر انس ظرفى آورد و عرقى را كه از بدن آن حضرت مى ريخت! در آن جمع مى كرد و چون پيامبر دربارۀ اين كار از او پرسيد گفت: «ما اين را به عطرهايى كه داريم خواهيم آميخت كه خوشبوترين عطر است».

بخارى نيز در كتاب بزرگ التاريخ خود از جابر نقل كرده است كه گفت:

هيچ گاه چنين نمى شد كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) از راهى برود و كسى ديگر نيز در پى او روانه شود مگر آن كه از بوى عطرى كه از آن شخص احساس مى شد روشن مى گشت كه وى از راهى رفته كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آن رفته بود.

اسحاق بن راهويه نيز مى گويد: بوى خوش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از استعمال عطر نبود.

همچنين مزنى از جابر روايت كرده است كه گفت: يك بار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مرا پشت سر خويش بر مركب نشاند و من مهر نبوّت را كه بر شانۀ او بود در دهان گرفتم و از آن پس بوى خوشى به مشامم مى رسيد»(1).

اينك شايسته است در آنچه اسحاق بن راهويه روايت كرده و يا خود آن را اظهار داشته است اندكى تأمل كنيم، چه او مى گويد بوى خوش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ناشى از استعمال عطر نبود، امّا ما مى گوييم بى هيچ ترديدى چنين چيزى ممكن و محتمل است و از نظر شرع و عقل امرى محال نيست، چرا كه خداوند ويژگيهايى را به رسول خود داده بود كه در ديگر مردم وجود نداشت و خداوند خود مى داند رسالت خود را كجا قرار دهد؛ ليكن در روايات صحيح چنين آمده و اين مطلب ثابت شده است كه آن حضرت عطر استعمال مى فرمود و چنين چيزى نه تنها براى او يك عيب نيست بلكه پسنديده و مطلوب است، آنسان كه وى خود بوى خوش و عطر را در رديف چيزهايى ذكر مى فرمايد كه براى او دوست داشتنى است.

ص: 480


1- - الشفاء، ج 1، ص 40.

به هر حال اين نكته مسلّم است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مراقب بود هميشه خوشبو باشد تا وضعى پيش نيايد كه همنشين خود را از خود براند، بلكه چنان باشد كه او را مجذوب و دوستدار خود سازد.

مهر نبوّت

166 - آن صفات جسمى كه تاكنون بدان پرداختيم همه، صفات كمال و جمالى است كه هرچند كسى از مردم نمى تواند به همۀ آنها در رسد، امّا برخى از مردم در برخى از آن صفات در مقدارى و رتبه اى پايينتر با او اشتراك مى يابند. لكن در اين ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) داراى صفتى جسمانى است كه تنها اختصاص به خود او داشت. آن صفت جسمانى اختصاصى، وجود يك برجستگى گوشتى در ميان دو شانۀ آن حضرت بود كه هرچند قدرى برآمدگى داشت، امّا كوچك بود به گونه اى كه از روى لباس به صورت يك برجستگى مشهود خود را نشان نمى داد، چه اين كه در توصيف آن گفته شده «چون تخم كبوتر» و نيز گفته شده «چون يك سيب» - و لا بد يك سيب كوچك - بود آن گونه كه سلمان فارسى مى گويد: «به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدم و... مهر نبوّت را ميان دو شانۀ او بسان تخم كبوترى مشاهده كردم».

به هر حال، روايات در اين مورد به آن حد از فراوانى است كه اين خبر را مى توان «مشهور» و «مستفيض»(1) دانست و گويا آن برآمدگى صفتى جسمانى

ص: 481


1- - روايت مستفيض آن روايت يا خبرى است كه راويان آن در هر طبقه بيش از دو و به قولى ديگر بيش از سه نفر باشند، امّا آن خبر به حد تواتر نرسيده باشد. چنين خبرى را مشهور نيز مى گويند، البتّه با اين تفاوت كه در مستفيض رسيدن تعداد راويان به سه يا دو نفر در هر يك از طبقات لازم دانسته مى شود در صورتى كه ممكن است در حديث مشهور تنها در برخى از طبقات چنين شرطى وجود داشته باشد. همچنين گاه روايت مشهور به روايتى نيز اطلاق مى گردد كه بر زبانها تكرار شده و اشتهار يافته است، هرچند روات آن در برخى از طبقات از يك نفر تجاوز نكند. نقل با تصرف از مدير شانه چى، محسن دراية الحديث، ص 50-49. م.

گواه بر رسالت او بوده كه هيچ كس از كسانى كه آن را مى ديده اند توان كج بحثى و انكار و مجادله نداشته اند، چه، خداوند را در ميان آفريده هاى خويش آياتى است.

علت مقدم آوردن بحث از صفات پيامبر (صلی الله علیه و آله)

167 - روشى كه معمولا صاحبان آثار دربارۀ سيرۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن را در پيش گرفته و مى گيرند آن است كه بحث از صفات آن حضرت را پيش از پرداختن به بعثت مطرح نساخته و تنها آن را پس از بحث از دوران رسالت از آغاز تا فرجام و تا هنگامى كه آن حضرت بدرود حيات گفت و به عبارت ديگر در قسمت پايانى سيرۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى آورند.

امّا ما چنين مناسب ديديم كه سخن از اوصاف و ويژگيهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را قبل از پرداختن به رسالت و ماجراهاى دوران مأموريّت آن حضرت به اداى رسالت الهى بياوريم. دليل ما براى طرح مباحثى كه در اين فصل گذشت و سبب پرداختن به اين امر قبل از بعثت آن است كه اين امكان را در اختيار خواننده گرامى خود قرار دهيم كه بداند اين كيست كه خداوند او را به اداى رسالت الهى مأمور ساخته و اين كيست كه خداوند از ميان همگان تنها او را برانگيخته است تا براى همۀ مردم از عرب و غير عرب نويدبخش و هشدار دهنده باشد. همچنين براى آن كه بداند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در همۀ صفات و كمالات خود چون ديگر مردم نبود، هر چند خود فردى از آنان محسوب مى شد. به عبارت ديگر او از مردم، امّا - در اخلاق و صفات خود - نه چون مردم بود. از مردم بود، امّا در بالاترين رتبۀ كمالى كه براى يك انسان رسيدن به آن ممكن است. او هرچند از فرشتگان نبود، امّا از همۀ آنان برتر و در ميان همۀ مردم براى قبول رسالت الهى شايسته تر و سزاوارتر بود.

پس از شناخت اين صفات و پى بردن به آنها و نيز درك اين حقيقت كه رسول خدا در ميان همۀ افراد نسل معاصر خود بلكه در ميان همۀ مردم در همۀ نسلها

ص: 482

اختصاصا چنين ويژگيهايى داشته است كه كسى نمى تواند بگويد چرا خداوند به جاى او ابو جهل را يا عمر و ابو بكر را برنينگيخت و يا چرا به جاى او على (ع) را كه از نيكان و استوار مردان و قهرمانان است به رسالت مبعوث نكرد. پس از روشن شدن صفات و ويژگيهاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ديگر كسى نمى تواند به طرح چنين سؤالى كه چرا ديگرى به جاى او پيامبر نشد بپردازد، چرا كه آن صفات خلق و خلق كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آن برخوردار بود براى هيچ كدام از نامبردگان و براى هيچ كس ديگر از مردم يا اساسا و كلا و يا در آن حد وجود نداشت و آن تابندگى و نورانيّت و درخشندگى در هيچ يك از آنان و در هيچ كس از ديگران نبود و در هيچ كس جز آن كاملترين آفريدۀ الهى به چشم نمى خورد.

بنابراين، اگر اين صفات و فضائلى كه خداوند به محمّد (صلی الله علیه و آله) بخشيده و رحمتى كه خداوند به او اختصاص داده همان چيزهايى است كه وى را آمادۀ آن ساخته بود تا تنها او از ميان همگان بار رسالت الهى را بر دوش كشد، بايد گفت اين صفات و ويژگيها مقدّمۀ رسالت و بعثت است نه نتيجۀ آن. از ديگر سوى، مقتضاى منطق و عقل آن است كه مقدّمه قبل از ذى المقدمه و قبل از نتيجه قرار گيرد و زمينه را براى بعد از خود آماده سازد. به ديگر عبارت بحث از صفات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) «پيشگفتارى» بر بحث رسالت و بعثت است و پيشگفتار نمى تواند بعد از مبحث اصلى طرح شود، بلكه لزوما مى بايستى قبل از آن قرار گيرد، براى آن زمينه هاى لازم را فراهم آورد، آن موضوع را روشن سازد و راههاى ورود به آن را نشان دهد.

در اينجا ممكن است كسى به طرح چنين اشكالى بپردازد كه شما در بحث از صفات و ويژگيهاى بزرگوارانۀ رسول خدا اخبار و روايات و شواهدى از دوران پس از بعثت و پس از آغاز رسالت آورده ايد و بدين گونه دچار تناقض گويى شده ايد چرا كه گفته ايد جايگاه منطقى بحث از صفات قبل از بعثت است امّا در عمل به بحث در مورد بعد از بعثت و صفاتى از آن دوران پرداخته ايد.

ص: 483

پاسخ ما به چنين اشكالى آن است كه ما براى بيان مطلب مورد بحث خود از رواياتى كه دربارۀ رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) پس از بعثت رسيده است كمك جسته ايم چرا كه اين روايات صفات آن حضرت قبل از بعثت را نيز روشن مى سازد. به عبارت ديگر هرچند اين روايات گفته هاى آن كسانى است كه پس از بعثت و در طول دوران رسالت آن حضرت را ديده و آن صفات را مشاهده كرده اند، امّا اين صفات صفاتى ذاتى و درونى است كه با بعثت و آغاز رسالت نيامده است؛ چه نمى توان گفت اوصاف جسمى او اوصافى است كه پس از بعثت به وجود آمده است، بلكه اين اوصاف قبل از بعثت وجود داشته و پس از آن نيز ادامه يافته است. در مورد صفات اخلاقيى چون امانتدارى، صداقت، عفت، حلم و بردبارى، عفو و گذشت كه آن حضرت بدان آراسته بود نيز نمى توان چنين پنداشت كه اينها صفاتى است كه پس از بعثت وجود يافته است، بلكه اين صفات، «ملكه هايى ذاتى» است و نه «احوالى عرضى»، ملكه هايى كه چون ديگر ملكات نفسانى در نفس انسان جاى مى گيرد و كاملا مستقر مى گردد.

علاوه بر اين، سبب آن كه ما به رواياتى ناظر به پس از بعثت استشهاد كرده ايم آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبل از بعثت از دلايل آشكار و روشنى كه بگويد او در آينده پيامبر خواهد شد و نيز از اصحاب و پيروانى برخوردار نبود تا سيرۀ او را در پيش گيرند و خلق و خوى او را ثبت و تدوين نمايند و جزئيّات زندگى او اهميّت دهند. بنابراين تنها هنگامى كشف اين اوصاف نهفته در درون رسول خدا و يا اطلاع يافتن از صفات آشكار او امكان پذير شد كه وى به ابلاغ دعوت خداوند در ميان مردم برخاست، با آنان درآميخت و با قبايل ديدار كرد و در حالى كه در همۀ اينها مردمانى را كه با او كنار مى آمدند به خود نزديك مى ساخت، راهنماييشان مى كرد و هدايتشان مى نمود و در مقابل مردمانى كه با او سر جنگ و مخالفت داشتند بردبارى نشان مى داد، دشنامشان نمى گفت و با پسنده ترين شيوه به مجادله با آنان مى پرداخت و آغوش مهر و محبّت بر آنان مى گشود و درشتخوى

ص: 484

و سخت دل نبود.

بنابراين، اخبارى كه براى اثبات صفات خلقى و اوصاف خلق رسول خدا بدان استناد و استشهاد كرده ايم، از رسالت و بعثت نشأت نگرفته و بلكه صفات و اوصافى ثابت و درونى بود كه بعثت و رسالت باعث آن شده است تا پرده از روى آنها برداشته شود و آن صفاتى كه خداوند به رسول خود بخشيده و بدان وسيله او را براى قبول رسالت آماده ساخته بر همگان روشن گردد «و او رحمت خويش را به هر كس بخواهد اختصاص مى دهد و او داراى فضل بزرگ و فراوانى است»(1).

ص: 485


1- - آل عمران/ 74.

ص: 486

فصل هفتم بشارت پيامبر موعود

اشاره

168 - در جهان فتنه هايى مادى موج مى زد، جنگ ميان ايران و روم پى درپى برپا بود، در ساليان قبل از عصر نبوّت عيسى، سپاهيان يونانى به فرماندهى اسكندر تا ماوراى ايران را در نور ديدند و به چين رسيدند، عصر پس از عيسى نيز دوران ستمديدگى دينى بود. نخست مسيحيان گرفتار ستم شدند و دوران سركوب آنان حدود سه قرن به طول انجاميد و در طى اين دوران، شديدترين سختيها و آزارهايى را كه كسى به خاطر اعتقادش متحمل مى شود و مؤمنى به سبب ايمانش بدان گرفتار مى گردد تحمّل كردند تا آنجا كه نرون يكى از امپراتوران رومى آنان را به قير آغشته مى ساخت و آنان را بدانان آتش مى زد و در حالى كه مشعلهايى انسانى در پيرامون محفل او مى سوخت، به مجلس خود ادامه مى داد. آن مشعلها از انسانهايى مؤمن تشكيل مى شد كه ايمانى صادقانه داشتند و هرگز در اين عقيدۀ خود تغيير و تبديلى نپذيرفتند، بلكه عذاب خوارى و زبونى را كه در انتظار آن نيز بودند پذيرا شدند، امّا اين را نپذيرفتند كه براى به چنگ آوردن متاع دنيا و يا دفع عذاب و شكنجه از خود، در عقيدۀ خويش تغييرى روا دارند.

مصر از نخستين سرزمينهايى بود كه به آيين مسيحيّت نخستين گردن نهاد و هيچ تغيير و تبديلى در عقيدۀ خود روا نداشت. به همين سبب نيز، ساكنان اين سرزمين بيشتر از مردم ديگر سرزمينها در معرض آزار و شكنجۀ روميان كه بر آنجا و

ص: 487

بر شام سلطه مى راندند قرار داشتند و در دوران دقلطيانوس عذابى سخت دامنگير آنان شد و قتل عامها و خونريزيهايى در آن سرزمين به راه افتاد كه تاريخ آن را ثبت كرده است. تاريخ قبطيان نيز اين قتل عامها را ثبت كرده، از روميان با تعابيرى حاكى از ننگ و عار و از مصريان قديم با افتخار ياد مى كند و قبطيان عصور بعد را به درس گرفتن از آنها فرا مى خواند.

هنگامى كه در ثلث اوّل قرن چهارم ميلادى كنستانتين امپراتور روم به مسيحيّت گرويد، اين خود سرآغاز راهى شد بر سايه افكندن انحراف بر آيين مسيح. در اين دوران، سركوبى كه متوجّه مسيحيان بود به يهوديان انتقال يافت و آنان جام شكنجه و عذاب چشانيده شدند و از آن نوشيدند. سپس نوعى ديگر از مظلوميّت و ستمديدگى پديدار گشت، بدين ترتيب كه پس از انحراف كليساى روم از عقيدۀ يگانه پرستى به تثليث اين كليسا در برخى از جزئيات عقايد مسيحى با كليساى مصر به مخالفت پرداخت و بدين ترتيب، فشار و ستم به ميان خود مسيحيان كشانده شد و دو فرقه نسطورى كه نمايندۀ عقيدۀ روم بود و يعقوبى كه نمايانگر عقايد مصر به شمار مى رفت شكل گرفت.

اين نخستين اضطراب و آشفتگى فكرى در عقيدۀ مسيحيت انحراف يافته بود كه به امورى ذاتا نامعقول انجاميد، از اين قبيل كه مسيح پسر خداست و او از آسمانهاى بالا آنجا كه خداوند پدر او قرار دارد، فرود آمده و در زمين تجسّم يافته است تا گناه آدم در نافرمانى پروردگار خود و خوردن از «شجرۀ ممنوعه» بخشيده شود. در اين ميان يكى از نكات عجيب و شگفت آور آن بود كه پاك كردن آن معصيت نخستين به وسيلۀ فرو رفتن در معصيت ديگرى بزرگتر و عميقتر از آن يعنى قتل همان كه در نظر آنان پسر خدا بود صورت بگيرد. اين در حالى است كه عقل هرگز چنين معنايى را درك نمى كند و نمى پذيرد كه نافرمانيى كه در پيشگاه خداوند سنگينتر است، كفّارۀ گناهى كوچكتر و سبكتر و بلكه كفّارۀ يك فريبى باشد كه انسان به وسيلۀ دشمنى پركينه و گنهكار بدان گرفتار شده است.

ص: 488

از ديگر غرايب اين عقيده آن است كه سعى مى كند ميان يگانه پرستى و تثليث نوعى آشتى و سازش برقرار كند و به همين خاطر تصويرى پيچيده و سخت ارائه مى دهد. امّا با وجود همين تناقض و تصوير پيچيده، اين عقيده از سوى انديشمندان جامعۀ خود با مقدارى ترديد مورد تأييد و باور قرار مى گيرد و از سوى عوام مورد پذيرش مطلق واقع مى شود.

169 - اعراب نيز در حيرت و سرگردانى شديدترى به سر مى بردند، هر چند زندگى آنان اين امكان را بديشان نمى بخشيد كه در زمينۀ عقايد به تأمّل و تفكّر بپردازند و چه بسا اگر به تأمل مى پرداختند و پيروى كوركوانه از گذشتگان بر آنان چيره نبود و چنين نمى گفتند كه «ما پدران خويش را بر آيينى يافتيم و در پى آنان بدانان اقتدا مى كنيم»(1)، مى توانستند - همه يا لااقل برخى - به صواب دست يابند، آن گونه كه «حنيفان» از عهدۀ اين مهم برآمدند و قبل از بعثت تعداد معدودى در رديف اين گروه قرار داشتند.

حيات روحى اعراب در ميان توحيدى جزئى و بت پرستيى جانبى در اضطراب و در حركت بود. آنان از يك سو از ابراهيم پيروى مى كردند و چنين عقيده داشتند كه تنها خداوند آفريدگار هستى، پديدآورنده و تدبير كنندۀ آن است و به عبارتى ديگر بدين ترتيب به توحيد در خلقت و هستى بخشى عقيده داشتند و از سويى ديگر، سنگهايى را كه نه سودى مى رساند و نه مى تواند ضررى به بار آورد، شريك خداوند در امر پرستش قرار مى دادند و بر اين گمان بودند كه پرستش بتان آنها را شفيعانى برايشان قرار مى دهد كه به شفاعت خواهند پرداخت.

در اين ميان، بشاراتى به آمدن پيامبرى كه بزودى مبعوث خواهد شد در سرزمينهاى عربى به گوش مى خورد و بر زبان برخى از اعراب جارى مى شد، آن گونه كه از قسّ بن ساعده ايادى نقل شده كه در يكى از خطبه هاى خود چنين يادآور

ص: 489


1- - زخرف/ 23.

گشت كه پيامبرى وجود دارد كه اعراب به درك زمان او نايل شده اند و هنگام بعثت او فرا رسيده است.

سرزمين عربى و بويژه حجاز براى پذيرش رسالتى جديد آمادگى داشت و در آن از احتمال آمدن پيامبرى كه مبعوث خواهد گشت ياد مى شد و بسيارى از كسانى كه بررسى در ديگر اديان داشتند، از اين امر سخن مى گفتند، از قبيل آنچه در سطور قبل به نقل از قسّ بن ساعده گذشت. شايد آنچه از وى نقل شده به اين اشاره داشته باشد كه او با مسيحيّت ارتباطى داشت و از آنان اين بشارت را گرفته بود؛ بويژه آن كه در قرآن كريم چنين بشارتى در نزد مسيحيان اثبات شده است و به تصريح قرآن مژدۀ آمدن احمد (صلی الله علیه و آله) در تورات و انجيل وجود دارد، آنجا كه خداوند مى فرمايد: آنان كه از پيامبرى امّى پيروى مى كنند كه نام او را در نزد خويش در تورات و انجيل نوشته مى يابند»(1)، «محمّد رسول خداست و كسانى كه با اويند بر كافران سختگير و با همديگر رءوف و مهربانند. آنان را در ركوع و در سجده مى بينى كه فضل و خشنودى خداوند را مى جويند. نشان ايمان آنان از اثر سجده هايشان بر پيشانى آنان است. اين مثل مؤمنان در تورات و مثل آنان در انجيل است»(2)، «ياد آر آن هنگام را كه خداوند از پيامبران پيمان گرفت كه آن هنگام كه كتاب و حكمتتان دادم و سپس رسولى كه تصديق كنندۀ آنچه با شماست آمده به او ايمان آوريد و او را يارى كنيد. گفت: آيا اقرار كرديد و پيمان مرا بر اين حقيقت گرفتيد؟ گفت: پس گواهى دهيد و من با شما از گواهانم»(3) و «ياد آر آن هنگام كه عيسى پسر مريم گفت: اى بنى اسرائيل، من رسول خدا به سوى شمايم و تأييد كنندۀ آنچه از تورات در پيش روى دارم و مژده دهنده ام به پيامبرى كه پس از من

ص: 490


1- - اعراف/ 157.
2- - فتح/ 29.
3- - آل عمران/ 81.

مى آيد و نامش احمد است»(1).

بدين ترتيب، ما نصوص قرآنى فراوانى را مى يابيم كه در آنها چنين آمده كه نام محمّد (صلی الله علیه و آله) در تورات و انجيل ذكر شده است. ما در فصل دوّم همين كتاب به ذكر نام پيامبر در همه اديان كهن قبل از تحريف آنها حتّى در آيينهاى برهمايى و زرتشتى تحريف و تبديل نيافته اشاره كرديم و در اينجا آنچه بيشتر براى ما اهميت دارد پى بردن به اين حقيقت است كه نام او در تورات آمده است.

170 - ما نصوصى در تورات - حتّى پس از تحريف آن و حتّى پس از آن كه پيروان اين كتاب بخشى از آنچه را بدان يادآور شده بودند از ياد بردند - مى يابيم كه با ايماء و يا اشاره اى روشن - كه بيشتر به تصريح نزديك است - به آمدن پيامبر خدا محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) بشارت مى دهد. اينك متنى را كه تقريبا در اين باره صراحت دارد و به هر حال خواه با اشاره و خواه با تصريح نصّى در اين باره است مى آوريم:

«پروردگار از سينا آمد و از سعيرا درخشيد و از جبل فاران جلوه كرد».

ابن ظفر كه يكى از نويسندگان مسلمان در سيرۀ پاك رسول خداست نص فوق را تفسير كرده، چنين مى گويد:

«مراد از آمدن پروردگار از سينا تكلّم خداوند با موسى و مقصود از درخشيدن از سعيرا يا جبل اشقر كه كوههاى فلسطين مى باشد و روستاى ناصره، زادگاه عيسى در آن نزديكى قرار دارد، فرو فرستادن انجيل بر عيسى از جانب خداوند و منظور از جلوه كردن از جبل فاران كه همان كوههاى مكّه مى باشد، نزول قرآن است»(2).

از اين اظهارات چنين برمى آيد كه رموز فوق رمزهايى از جاهايى است كه مهد رسالتهايى بوده و بيانگر پيامبرانى است كه در اين سرزمينها مبعوث شده اند. مراد از

ص: 491


1- - صفّ/ 6.
2- - ر. ك. ابن ظفر، خير البشر، ص 9.

جمله «پروردگار آمد» نيز آمدن رسالتهاى الهى است؛ چه اين كه، خداوند خود فرود نمى آيد، بلكه اين هدايت اوست كه از آسمان نازل مى شود و امر و نهى او بر زبان پيامبران جارى مى گردد. در نصّ فوق از سه مكان ياد شده است: سينا كه كليم خدا موسى در آنجا مورد خطاب قرار گرفت؛ فلسطين، مكان نزول رسالت الهى بر عيسى در سرزمينى كه وى در آنجا زاده شد و نور رسالت او نيز از همان جا برخاست؛ فاران آنجا كه مكّه مكرّمه كه خداوند بر شرف و عظمت پيامبر آن بيفزايد، قرارداد و رسالت خداوند از آنجا آمد و اين رسالت همان وحيى بود كه بر محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) نازل گشت.

ابن ظفر در كتاب خود خير البشر در بيان بشارت تورات به آمدن محمّد (صلی الله علیه و آله) مى گويد:

«در يكى از ترجمه هاى عربى تورات موسى خواندم كه در آن چنين آمده بود: «خداوند پروردگارت پيامبرى از برادران تو بلند مى كند. پس فرمان او را گوش دار آن گونه كه در روز اجتماع در حوريب به خداوند خود گوش فرا دادى، آنجا كه گفتى: «ديگر بر نمى گردم كه صداى الله پروردگار خود را بشنوم تا نميرم!

پس خداوند مرا گفت: «چه خوب گفته اند». و شما براى مردم پيامبرى از برادرانشان خواستيد و من كلام خويش را در دهن او مى گذارم و او هر چيزى را كه من او را بدان امر مى كنم براى شما مى گويد. هر كسى، از آنكه به نام من سخن گويد فرمان نبرد من از او انتقام مى گيرم»».

در اينجا مشاهده مى كنيم كه چنين ذكر شده است كه پيامبر موعود از برادران بنى اسرائيل خواهد بود و نه از خود آنان. اين در حالى است كه اين برادران كسانى نيستند مگر فرزندان اسماعيل، برادر بزرگتر اسحاق كه نياى بنى اسرائيل به وى مى رسد؛ چه، تنها همين فرزندان اسماعيل هستند كه به آنان «برادران بنى اسرائيل» گفته مى شود و عيسى و پيامبران قبل از او چون داوود و سليمان و ديگر رسل برادران بنى اسرائيل خوانده نمى شوند، بلكه به آنان زادگان اسرائيل گفته مى شود. زيرا فرزندان يعقوب پسر اسحاق هستند.

ص: 492

ابن ظفر در ادامه مى گويد:

«اين گفتۀ خداوند كه «كلام خويش را در دهن او مى گذارم» بوضوح نشان مى دهد كه مقصود از اين عبارت حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله) است؛ چرا كه، معناى عبارت مزبور آن است كه خداوند به كلام خود بر او وحى مى فرستد و او بدان سخن مى گويد، يعنى خداوند قرآن را بر او نازل مى سازد و او بدان سخن مى گويد»(1).

171 - اگر اشارات روشنى - آن گونه كه گذشت - در تورات وجود دارد در انجيل نيز همانند آن و بلكه روشنتر از آن را خواهيم يافت؛ چه اينكه، بشارت به كسى به نام پارقليط يا فارقليط در انجيل آمده و ترجمۀ اين كلمۀ عربى به زبان عربى دقيقا مرادف احمد است و بنابراين، چنين بشارتى كه در انجيل آمده منطبق بر مژدۀ آمدن احمد است، همان گونه كه قرآن كريم در اين باره مى فرمايد: «من...

بشارت دهنده به پيامبرى هستم كه پس از من مى آيد و نامش احمد است»(2). در انجيلهاى مختلف از زبان عيسى چنين آمده است كه:

«اگر مرا دوست مى داريد توصيۀ مرا نگه بداريد و من به سوى پدرم فرا خوانده مى شوم و او براى شما فارقليط ديگرى مى فرستد كه هميشۀ دهر با شما خواهد بود.»

اين تصريح بيانگر آن است كه خداوند پس از عيسى رسولى را كه همان احمد است بر مى انگيزد و او - آن گونه كه عيسى به تبليغ امر پروردگار قيام كرده بود - به تبليغ امر الهى برمى خيزد، آيين او تا هميشۀ روزگار باقى و پابرجاست، پس از آن شريعتى ديگر وجود ندارد و صاحب اين دين خاتم الانبياست.

البتّه تعبير از خداوند با كلمه «پدر» ناشى از تحريفاتى است كه مسيحيان پس از انحراف و تغيير در عقايد خود در معنى خداوند به وجود آوردند. بنابراين عبارت

ص: 493


1- - ر. ك. همان، ص 11 و خير الدين، عبد العزيز، السيرة العطرة.
2- - صف/ 6.

فوق كه در آن كلمه پدر آمده، از انجيل پس از تحريف گرفته شده است، هرچند كه بسيارى فرزند عيسى براى خداوند را به فرزندى نعمت و محبّت و به گونه اى مجازى تفسير مى كردند، آن گونه كه يهوديان با چنين مفهومى مجازى اظهار مى داشتند كه «ما فرزندان خدا و دوستداران اوييم»(1).

در همين انجيلهايى كه حتّى پس از تحريف آيين مسيحيت وجود دارد، چنين آمده است:

«اين سخن كه شنيديد، از من نيست، بلكه از پدر است كه مرا به اين پيام فرو فرستاده و اينك من با شمايم. امّا پارقليط روح القدس كه پدرم او را به نام من مى فرستد، او همه چيز را به شما تعليم مى دهد و همه آنچه را به شما مى گويم يادآورتان مى گردد».

شايد تنها نكتۀ تعجب انگيز در متن فوق اين باشد كه رسالت پيامبر (صلی الله علیه و آله) را به نام مسيح مى داند كه چنين چيزى بى ترديد تحريف يافته است. به هر حال، حتّى به فرض صحت چنين چيزى مراد از اينكه رسالت محمّد (صلی الله علیه و آله) به نام مسيح مى باشد اين نيست كه دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تصوير كاملى از دعوت مسيح باشد، بلكه مراد آن است كه رسالت او در دعوت مسيح به يگانه پرستى با آن موافق است و دعوت محمّد در اصول همان چيزهايى است كه عيسى (ع) بدان فرا مى خواند و چيزهايى كه با دعوت او توافق دارد، آن گونه كه خداوند مى فرمايد: «براى شما از دين آن چيزى تشريع كرده كه نوح را بدان سفارش كرده، آن چيزى كه بر تو دربارۀ آن وحى فرستاديم و آنچه ابراهيم، موسى و عيسى را بدان توصيه نموديم كه دين را بپاى داريد و در آن تفرقه نورزيد. آنچه مشركان را بدان فرا مى خوانيد بر آنان بسيار سنگين است»(2).

همچنين روايت شده است كه عيسى دربارۀ پارقليط فرمود:

ص: 494


1- - مائده/ 18.
2- - شورى/ 13.

«آنكه از نزد پدرم به سوى شما مى فرستم روح حق است كه از پدر صادر مى شود و براى من گواهى مى دهد و شما نيز براى من گواهى مى دهيد، زيرا از ابتداى امر من با من بوده ايد».

اين روايت بدان صراحت دارد كه كتابى كه بر محمّد (صلی الله علیه و آله) فرو فرستاده مى شود يعنى همان قرآن بر اين گواه است كه تورات و انجيلى را كه پيشاپيش آن قرار دارد تأييد مى كند. در عبارت فوق، قرآن، بحق، روح حق ناميده شده و قرآن كريم نيز چنين نامى بر اين كتاب نهاده است، آنجا كه مى فرمايد: «بدين ترتيب ما روحى از امر خويش بر تو نازل ساختيم»(1).

همچنين در اناجيل آمده است:

«تا زمانى كه من نروم فارقليط به ميان شما نمى آيد و هنگامى كه او بيايد، جهان را بر گناه سرزنش خواهد كرد. او از پيش خود سخن نمى گويد، بلكه آنچه را با مردم از آن سخن مى گويد از خداوند مى شنود و مردم را به حق سياست مى كند و آنان را از حوادث و غيبها آگاه مى سازد»(2).

در اين متن صفتى وجود دارد كه اختصاصا در ميان همۀ پيامبران وصف پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) است، آنجا كه مى گويد: «مردم را به حق سياست مى كند»، چه، تنها اين رسالت محمّد (صلی الله علیه و آله) است كه به بيان حقايق الهى كه بدان مبعوث شده بسنده نكرد، بلكه به ادارۀ مردم براى اجراى تعاليم رسالت خود پرداخت، دولتى را تأسيس كرد و نظامهاى قرآنى را با دقّت و سلامت به اجرا در آورد. اين توصيف كاملى از رسالت و عملكرد محمّد (صلی الله علیه و آله) است.

آن گونه كه آورديم، آشنايان با زبان عبرى مى گويند ترجمۀ دقيق كلمۀ پارقليط كه در اين نصوص آمده احمد مى باشد؛ چه، كلمۀ پارقليط به معنى كسى است كه سر و حكمت را مى داند و به همين سبب به غايت حمد و ستايش

ص: 495


1- - همان/ 52.
2- - به نقل از نهاية الارب و السيرة العطرة.

رسيده است.

172 - ابن ظفر در كتاب خير البشر عباراتى را از كتب عهد قديم، از زبور داوود و كتاب اشعياء، شمعون و حزقيل مى آورد. از آن جمله عبارتى است كه در مزامير داوود چنين آمده است:

«پروردگارا بنيانگذار سنت را يحيى قرار ده».

همچنين در آن مى خوانيم:

«هنگامى كه بدين منظور سخن رحمت بر لبانت جارى شود، براى هميشه بر تو بركت مى فرستم. پس شمشير به ميان بند كه جمال و حمد تو چيره است. بر مركب سخن حق نشين كه آيين تو با هيبت دست راست تو مقرون است و ملّتها در زير سلطۀ تو به تواضع در مى آيند».

هيچ ترديدى در دلالت اين نصوص بر مژده دادن به آمدن محمّد (صلی الله علیه و آله) وجود ندارد. البتّه اشاراتى كه در عبارت فوق نهفته است بروشنى نصوصى كه از تورات و انجيل نقل كرديم نمى باشد و بلكه ممكن است به دلالت اقتضاى بر چنين بشارتى دلالت كند و نه به اشاره اى بدون قرينه، زيرا، مقدارى دقّت و تأمّل مى طلبد تا به اين نكته برسيم كه آنكه سنّت يعنى همان يگانه پرستى و طريق استوار عبوديّت را زنده ساخت، محمّد (صلی الله علیه و آله) است كه پس از انحراف يافتن مسيحيّت به تثليث به اين مهم برخاست.

در نصّ فوق نوعى دلالت تضمّن نيز وجود دارد، چه در آن متن پيامبر موعود چنين توصيف شده كه خداوند او را بركت مى بخشد و آيين او با هيبت دستان آن پيامبر همراه است. اين در حالى است كه آيين محمّد (صلی الله علیه و آله) عهده دار دفع باطل با آنچه در دست راست حمل مى شود يعنى با شمشير شد، حال آنكه شريعت عيسى چنين نبود و بلكه مسامحه و نرمخويى در آن غلبه داشت و او نه شمشير برگرفت و نه حواريّين را به شمشير برگرفتن توصيه كرد. تنها پيامبرى كه پس از دوران داوود نبى شمشير برگرفت و باطل را سركوب كرد و در دوران او حواريّين از اصحابش

ص: 496

همه سركشان در زير لواى آيين اسلام كرنش كردند، محمّد (صلی الله علیه و آله) بود.

در زبور عبارت ديگرى نيز وجود دارد كه شايد اين عبارت در دلالت بر سلطۀ آيين محمّد (صلی الله علیه و آله) صراحت بيشترى داشته باشد. متن اين عبارت چنين است:

«هنگامى كه از يك سوى دريايى به سوى دريايى ديگر، و از سرزمين نهرها به كنارۀ بيابان عبور كند و ساكنان جزيره ها در پيشگاه او به روى در مى افتند، آنان را سرنگون مى كند، دشمنانش دهان بر خاك مى نهند، پادشاهان قربانيهايى به حضور او مى آورند، ملّتها به فرمانبرى تسليم او مى شوند. زيرا او ضعيف مغلوب و درمانده را رهايى مى بخشد، ضعيف بى ياور را قوى مى دارد، بر مسكينان ترحّم مى ورزد، نماز مى گزارد، در همه وقت بر او بركت و تحسين فرستاده مى شود و تا ابد ياد او پاينده است».

اين اظهارات، سخن از مردى است كه در آينده مى آيد و بى ترديد در دوران پس از داوود و سليمان هيچ پيامبرى جز محمّد (صلی الله علیه و آله) چنان نكرد كه در اين متن پيشگويى شده است و بنابراين، اين يادى از پيامبر موعود با ذكر صفات و مشخّصات اوست نه آن گونه كه در انجيل مى بينيم ذكر نام او.

173 - در كتاب اشعياى نبى چنين آمده است:

«بندۀ من كه روحم در او دميده است، وحى خويش را بر او فرو مى فرستم و او عدل مرا در ميان ملّتها آشكار مى سازد و آنان را به توصيه هايى سفارش مى كند، نمى خندد، صدايش در بازارها شنيده نمى شود، ديدگان نابينا و گوشهاى ناشنوا را باز مى كند و دلهاى بسته را زنده مى سازد، آنچه به او مى دهم هيچ كس ديگر را نمى دهم، او مشقح و در ستايش و حمد آن به آن خداوند است.

از دورترين نقطۀ زمين فرا مى آيد، بيابان و ساكنانش به آمدن او شادمان مى شوند، بر فراز هر بلنديى تهليل مى گويند و بر بلنداى هر تپّه اى اين سخن را تكرار مى كنند. او ضعيف و مغلوب نمى شود و به هواپرستى نمى گرايد، صالحان را كه همچون استخوانى ضعيف هستند خوار و زبون نمى سازد، بلكه صدّيقان را قوى مى دارد و او نور خداست كه خاموش نمى شود و بر شانه هاى او علامت پيامبرى است».

ص: 497

نكتۀ قابل توجّه در اين متن آن است كه اوصافى كه در آن آمده تقريبا اوصافى عينى است و بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) انطباق عينى مى يابد؛ نه فقط در آيين او، بلكه در اخلاق و سيره اش. متن فوق به گونه اى به بيان اعمال و سجاياى پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى پردازد كه گويا اشعيا پيامبر را ديده است. سپس در اين متن به ذكر ويژگيهاى جسمانى او مى پردازد و علامت پيامبرى را كه همان مهر نبوّت است و در ميان شانه هاى او قرار دارد يادآور مى گردد.

در ادامۀ اين متن، نام پيامبر با كلمه اى قريب به پارقليط مشاهده مى شود، چه اينكه در اينجا از «مشقح»(1) ياد مى شود و معنى اين كلمه محمّد (صلی الله علیه و آله) است، آن گونه كه معنى پارقليط احمد و اين هر دو از نامهاى پيامبر (صلی الله علیه و آله) است.

در كتاب شمعون نيز آمده است:

«پروردگار بيّنات را از جبل فاران آورد و آسمانها و زمين از تسبيح او و از تسبيح امّتش آكنده گشت».

در اين عبارت پيامبر موعود با ذكر مكان رسالت و بعثت او مشخص شده، چه، جبل فاران همان كوههاى مكّه است و پس از ابراهيم در مكّه و در ميان كوههاى مجاور آن كسى جز محمّد (صلی الله علیه و آله) برنخاسته است. بنابراين، متن فوق آگاهى دادن به پيامبر موعود با ذكر مكان بعثت اوست، نه با ذكر نام و اوصاف وى.

اخبار رايج در ميان اعراب دربارۀ پيامبر موعود

174 - در سرزمين عرب و بويژه در اطراف مكّه و مدينه سخنانى رواج يافته بود حاكى از آن كه پيامبرى در زمان حاضر برانگيخته خواهد شد. مسيحيان اين سخنان را رواج داده بودند. آنان پيشگويان جزيرة العرب به شمار مى رفتند كه بسيارى از ايشان در اطراف اين سرزمين اقامت داشتند و مردم در سفرهايى كه به

ص: 498


1- - مشقح در زبان عربى به معنى حمد است.

شام مى رفتند - از آنجا كه در طىّ اين سفرها راهبانى را مى ديدند كه در صومعه ها به پيشگويى اشتغال دارند و گاه وبيگاه با آنان ديدار مى كردند - اين اخبار و سخنان را از آنان مى گرفتند و به ميان مردم مى آوردند.

يهوديان مدينه نيز از اين امر ياد مى كردند و بدين وسيله بت پرستانى را كه در مجاورت آنان مى زيستند مورد تهديد قرار مى دادند و به اين گمان كه پيامبر موعود آنان را بر ديگران پيروز خواهد ساخت و دين آنان را مورد تأييد قرار خواهد داد، با الهام از اشارات كتب خود از اين رخداد قريب الوقوع سخن مى گفتند و خود را بدين وسيله پيروز مى خواندند، با الهام از اشاراتى كه در نزد آنان تفاسيرى روشن داشت و اين تفاسير در ميان اندوخته هاى علمى آنان قرار مى گرفت كه آن را از اسلاف و گذشتگان خود به ارث مى بردند. اين تفاسير در لابلاى آثار بر جاى مانده از اسلاف يهوديان قرار داشتند. با آن كه يهوديان خود مى دانستند كه آنچه را خداوند بر آنان نازل ساخته مورد كتمان قرار مى دهند تا از اين طريق علم در انحصار آنها باشد و بتوانند به مردم دروغ بگويند و مدّعى آن شوند كه تنها خود دوستان و فرزندان خدايند، امّا از ميان گفته هاى آنان جسته و گريخته سخنانى به چشم مى خورد حاكى از آن كه بزودى پيامبرى از ميان فرزندان عمويشان اسماعيل مبعوث خواهد شد.

اگر اين خودپسندى بود كه يهوديان را وادار ساخت آنچه را خداوند بر ايشان نازل كرده از ديگران كتمان نمايند، همين نيز آنان را واداشت تا از اخبار پيامبر موعود كه در نزد آنان در تورات نام او نوشته شده است سخن گويند. زيرا، آنان با اوس و خزرج كه در مجاورت ايشان مى زيستند، در جنگ بودند و به همين سبب، براى آنان از اين مسأله كه پيامبرى مبعوث خواهد شد سخن مى گفتند. نه براى آن كه حقيقت را اعلان كنند، بلكه براى آن كه به وسيلۀ چنين ابزارى كه در اصطلاح امروز جنگ روانى ناميده مى شود و پديده اى لازم در كنار جنگ فيزيكى است بر دشمنان خود چيره شوند، براى آن كه پيروزى و غلبه به دست آورند و براى آن كه

ص: 499

خود را سربلند و آنان را خوار و زبون جلوه دهند و بالاخره، براى آن كه به آنان هشدار دهند كه آينده از آن ايشان است. روشن است كه چنين جنگى روانى ترس و دلهره را در دلهاى دشمنان پايدار نگه مى دارد.

قرآن كريم اين مسأله را چنين بيان مى دارد: «آنان بر كافران پيروزى مى جستند ولى آن هنگام كه آنچه آن را مى شناختند به سويشان آمد، به او كفر ورزيدند. پس لعنت خداوند بر كافران باد. چه بد بهايى است آنچه خود را بدان فروخته اند كه بدانچه خداوند از فضل خويش بر هر يك از بندگان خود كه مى خواهد فرو فرستاده است به ستمگرى كفر ورزند. آنان غضبى را پس از غضبى ديگر به سوى خود جلب كردند و كافران را عذابى خواركننده است»(1).

در اين ميان، نجران آكنده از مسيحيان بود. چنين برمى آيد كه اين مسيحيان همانند مسيحيان امروز و ديروز اروپا نبودند، بلكه باقيمانده اى از نصرانيّت مسيح در ميان آنان برجاى مانده بود و پس از بعثت نيز به همين سبب در مقايسه با يهوديان و مشركان به مسلمانان نزديكتر بودند. آنسان كه قرآن كريم در اين باره مى فرمايد:

«دشمن ترين مردم با ايمان آورندگان را يهوديان و مشركان خواهى يافت و نزديكترين و دوستدارترين آنان با مؤمنان را كسانى خواهى يافت كه گفتند: ما مسيحى هستيم.

اين بدان سبب است كه در ميان اينان كشيشان و راهبانى قرار دارند و نيز اين مردم تكبّر نمى ورزند. چون آنچه را بر پيامبر نازل شده بشنوند مى بينى كه به سبب آنچه از حق شناخته اند اشك از ديدگانشان سرازير مى شود و مى گويند: پروردگارا ما ايمان آورديم. پس ما را با گواهى دهندگان بنويس. ما را چه مى شود كه به خداوند و آنچه از حق بر ما آمده است ايمان نياوريم با آن كه طمع آن داريم كه پروردگارمان ما را در جمع مردمان درستكار در آورد»(2).

ص: 500


1- - بقره/ 90-89.
2- - مائده/ 84-82.

از ميان اين مردم فريادى بلند برمى خاست و از اين خبر مى داد كه پيامبرى وجود دارد كه هنگام آمدنش فرا رسيده و مردم در دوران او زندگى مى كنند. چنين برمى آيد كه صاحبان اين فرياد از باقيماندگان يگانه پرستانى بودند كه به تثليث نگرويده بودند؛ چه اينكه، در گذر زمان هر از چند گاه گروهى موحّد وجود داشته اند، هرچند كه آنان گاه حتّى يك قرن فاصله با گروههاى قبل از خود مى يافته اند. اظهاراتى كه در قرآن كريم آمده از وجود چنين گروههايى در ميان مسيحيان حكايت دارد.

تاريخ نيز در اخبار خويش و در سيرۀ پاك رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنين روايت مى كند كه پس از آن كه در پى اعلان آشكار از سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) مؤمنان در زير فشار ستم مشركان قرار گرفتند، ماجراى هجرت مسلمانان به حبشه پيش آمد و در طىّ اين مهاجرت مسلمانان با استقبال و برخورد خوش پادشاه حبشه مواجه شدند.

همچنين آمده است كه نجاشى پادشاه حبشيان يگانه پرست بود و دربارۀ عيسى و مادرش همان نظرى را داشت كه قرآن كريم ابراز مى دارد، مبنى بر اين كه آن دو خدايانى در كنار خداوند نبودند.

175 - انديشۀ پيشگويى از آمدن پيامبرى كه زمان ظهور او نزديك شده به ميان قريش و مردم مناطق مجاور مكّه كشيده شد و در اين ميان، چهار تن از قريشيان بودند كه منكر تأثير بتها و ضرر رساندن يا سود رساندن آنها و نيز از پرستش آنها روى گردان بودند. اين چهار تن عبارتند از ورقة بن نوفل، عبد اللّه بن جحش، عثمان ابن حويرث و زيد بن عمرو بن نفيل.

اين چهار تن از بت پرستى نجات يافته و برخى به برخى ديگر چنين گفته بودند كه «به خداوند بدانيد كه خاندان شما بر حق نيستند. آنان دين ابراهيم را به خطا رفته اند. ما بر پيرامون سنگى به طواف نمى پردازيم كه نه مى شنود و نه مى بيند، نه سودى مى رساند و نه ضررى به بار مى آورد. اى مردم براى خود دينى بجوييد كه به خداوند سوگند بر هيچ عقيدۀ حقى نيستيد».

ص: 501

دو تن از اين گروه به آيين مسيحيّت در آمدند كه عبارتند از ورقة بن نوفل و عثمان بن حويرث. فرد اخير به دربار قيصر رفت و در آنجا به مسيحيّت گرويد و منزلت و موقعيت شايسته اى در نزد او داشت.

عبد اللّه بن جحش نيز در تحيّر و درماندگى بود تا زمانى كه اسلام آمد و او به اين عقيده گرويد.

زيد بن عمرو بن نفيل آخرين فرد اين گروه به مكّه و مردمان آن پشت كرد و به سير در سرزمينهاى عربى پرداخت تا دين ابراهيم را بيابد و از آن آگاه شود. او سرانجام، از آنجا كه برخى از مسيحيان وى را از قريب الوقوع بودن ظهور پيامبرى نو خبر داده بودند، در انتظار پيامبر موعود نشست.

در سيرۀ ابن هشام در اين باره چنين آمده است:

«زيد بن عمرو بن نفيل در جستجوى دين ابراهيم و در حالى كه از راهبان و احبار پرسش مى كرد، از مكّه بيرون رفت و همه جا به اين جستجوى خود ادامه داد تا آن كه همۀ جزيره را درنورديد و به موصل رسيد. سپس در راه خود به پيش رفت و در سرتاسر شام گشت تا آن كه به راهبى در تپّه اى در سرزمين بلقاء(1)رسيد. آن راهب كسى بود كه به ادّعاى مسيحيان علم مسيحيان به او مى رسيد.

زيد دربارۀ دين ابراهيم و آيين حنفيّت از آن راهب پرسيد و وى در پاسخ وى گفت: تو در طلب دينى هستى كه امروز كسى را نمى يابى كه تو را بر آن دين بدارد. امّا اينك زمان پيامبرى فرا رسيده كه از همان سرزمينى كه تو از آنجا آمده اى برمى خيزد و به دين ابراهيم مبعوث مى شود. پس به او بپيوند كه او اينك مبعوث شده و اين زمان زمان اوست». در آن روزگار شام در زير سلطۀ آيين يهودى و مسيحى بود و او هيچ يك از اين دو آيين را نمى پسنديد. به همين سبب نيز هنگامى كه راهب مزبور آن سخنان را با او در ميان نهاد بسرعت به قصد مكّه بيرون رفت و هنگامى كه به ميان سرزمين لخميان رسيد، بر او هجوم بردند و او را كشتند»(2).

ص: 502


1- - بلقاء نام آباديى در نزديكى دمشق است.
2- - ر. ك. ابن هشام، السيرة النبوية، ج 1، ص 232.

دوست زيد ورقة بن نوفل با قصيده اى بر او مرثيه خواند. در آن قصيده آمده است:

«اى پسر عمر هدايت يافتى و نيك كردى و از تنورى پر از آتش برافروخته دورى گزيدى، با اعتقاد به پروردگارى كه همانند او پروردگارى نيست و با رها كردن بتهاى طغيان آور در جاى خود.

و با دريافتن دينى كه در طلب آن بودى. تو از يگانگى پروردگار خود غافل نبودى.

و بدين ترتيب در سرايى كه اقامتگاهى شايسته است قرار گرفتى و در آنجا از كرامت الهى برخوردارى و در اين نعمتها به ناز و بازى مشغولى».

اين قسمتى از مرثيۀ ورقة بن نوفل در قصيدۀ منسوب به او بنابر صحيحترين روايات است و از اين حكايت دارد كه ورقة و دوستش زيد بن عمرو در كنار انكار بت پرستى به رستاخيز و روز قيامت عقيده داشتند.

176 - ورقه پس از آنكه به آيين مسيحيّت در آمد، به علوم اين آيين آگاه شد، به اسرار كتب آنان دست يافت، به مطالعه در اديان پرداخت و حقايق اديان را با يكديگر مورد مقايسه قرار داد، به اين حقيقت پى برده بود كه زمانى كه وى در آن زندگى مى كند زمان ظهور پيامبر (صلی الله علیه و آله) است و بلكه چنين جزم يافته و حكم كرده بود كه محمّد (صلی الله علیه و آله) همان پيامبر موعود مى باشد و ظهور وى به تأخير انجاميده است.

ابن اسحاق در اين باره روايت كرده است كه خديجه آنچه را غلامش ميسره از قول نسطوراى راهب گفته - مبنى بر اينكه صفات پيامبر (صلی الله علیه و آله) را بيانگر آن دانسته بود كه او همان پيامبر موعود است - براى ورقة بن نوفل كه يك مسيحى مطّلع از كتب آنها بود رساند و او نيز به وى گفت: «اى خديجه اگر اين اظهارات راست باشد و ميسره راست گفته، محمّد پيامبر اين امّت است و من مى دانم كه اين امّت

ص: 503

باشد و ميسره راست گفته، محمّد پيامبر اين امّت است و من مى دانم كه اين امّت را پيامبرى موعود مى باشد كه اينك زمان اوست».

ورقه با اطلاع از چنين خبر قريب الوقوعى در انتظار بود و ظهور پيامبر موعود را دير مى دانست و مى گفت: «تا كى انتظار؟».

ورقه در اين باره قصيده اى دارد كه در آن چنين آمده است:

«به غم گرفتار آمده ام و اين غم مرا بسيار به خود مشغول ساخته و پيوسته به ياد آنم؛ غمى پديد آمده از انديشه اى كه مدّت زمانى است گريه و شيون مرا برانگيخته است.

نيز در انديشه اى گرفتار آمده ام برخاسته از توصيفهاى پى درپى خديجه در مورد همسر خويش؛ پس اى خديجه انتظارم به طول انجاميده است.

بر اساس آنچه تو گفته اى اميد آن دارم كه شاهد قيام او در سرزمين مكّه باشم.

او نورى را در اين سرزمين آشكار مى سازد كه همۀ زندگان در پرتو آن خويش را از آشوب و اختلاف دور مى دارند.

و او بر هر كه با او سر جنگ داشته باشد خسارت و ناكامى فرود مى آورد و هر كه را با او از در مسالمت در آيد به پيروزى و رستگارى مى رساند».

اين سخن ورقه است آن هنگام كه دختر عمويش خديجه از حال محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) سخن گفت و آن، در پى اظهارات غلام خديجه ميسره به وى بود كه در سفر به شام كه به هدف تجارت بر روى سرمايۀ خديجه صورت گرفت با او همراهى مى كرد. آن سفر - آن گونه كه قبلا يادآور شده ايم - قبل از ازدواج ميان خديجه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و بلكه در زمانى صورت گرفته بود كه خديجه انديشۀ اين ازدواج را در سر مى پرورانيد، انديشه اى كه تنها پس از اين اظهارات ميسره ريشه دار شد.

آگاهى سلمان از نبوّت پيامبر قبل از وقوع آن

177 - سلمان قبل از آن كه با پيامبر (صلی الله علیه و آله) ملاقات كند از مسألۀ بعثت

ص: 504

پيامبر (صلی الله علیه و آله) اطلاع داشت و تنها با اين هدف كه پيامبر را به وسيلۀ اوصافى كه قبل از ملاقات با وى و قبل از بعثت برايش بيان شده بود، بازشناسد با وى ديدار كرد. اين كه وى چگونه چنين آگاهيهايى در اختيار داشت و ماجراى اين ديدار چگونه بود، آنچه در اين باره اخبار صحيح بر آن تواتر دارند و خلاصه ماجرا آن گونه كه در احاديث صحيح آمده چنين است كه سلمان مردى ايرانى و از مردم اصفهان بود.

پدرش كدخداى ده و او در نزد پدر برگزيده و در آيين زرتشتى تحصيلاتى به دست آورده، تا آنجا كه به خدمتگزارى آتشكده در آمده بود و شعلۀ آن را برمى افروخت و از آن دور نمى شد. در اين ميان، پدر او يك بار به طور ناگهانى متوجه غيبت او شد.

سلمان خود مى گويد: «پس من در پى كارى كه او مرا براى آن فرستاده بود روانه شدم و در راه خود به كليسايى از كليساهاى مسيحيان برخورد كردم و صداى آنان را كه در كليسا به نماز مشغول بودند شنيدم. من از وضعيّت و عقايد آن مردم اطّلاعى نداشتم و چون صداى آنان را شنيدم، بر ايشان وارد شدم تا ببينم چه مى كنند. هنگامى كه آنها را ديدم، نمازشان مرا به اعجاب واداشت و به كار آنان رغبت يافتم و با خود گفتم: «به خداوند سوگند، اين دينى از دينى كه ما داريم بهتر است». به خداوند سوگند، از آنان جدا نشدم تا وقتى كه خورشيد غروب كرد و مزرعۀ پدرم را از ياد بردم و به سراغ آن نرفتم. پس از آن مسيحيان پرسيدم كه «اصل اين ديانت در كجاست». گفتند: «در شام». پس به نزد پدرم بازگشتم. او در اين زمان به سبب تأخير من در پى من فرستاده بود و من او را از همه كارهايش بازداشته بودم. به همين سبب نيز هنگامى كه به نزد وى رفتم، به من گفت: «اى پسرم، كجا بودى؟» گفتم: «پدر، من با مردمى برخورد كردم كه در يكى از كليساهاى خود مشغول نماز بودند و آنچه از دين آنان ديدم مرا به اعجاب واداشت. پس به خداوند سوگند، همچنان در نزد آنان ماندم تا خورشيد غروب كرد» او گفت: «فرزندم، در آن دين خيرى نيست، بلكه دين تو و دين پدرانت از آن بهتر است». من گفتم:

«نه، چنين نيست، به خداوند سوگند، آن دين از دين ما بهتر است».

ص: 505

سلمان مى گويد: «پدرم بر من بيمناك شد و پاى مرا در بند كرد و سپس مرا در خانۀ خود زندانى ساخت».

چنين برمى آيد كه سلمان توانست از اين بند برهد؛ چه اينكه مى گويد: «من براى مسيحيان پيغام فرستادم و گفتم: «اگر كاروانى از تاجران مسيحى از شام به ميان شما آمد، پس از آن كه كار خود را به پايان بردند و خواستند بدانجا برگردند، مرا از ايشان مطّلع سازيد». زمانى گذشت، كاروانيانى به شهر آمدند و چون خواستند بازگردند زنجير از پاى خود برداشتم، با آنان بيرون رفتم تا به شام رسيدم.

چون وارد شام شدم پرسيدم: «عالمترين معتقدان اين ديانت كيست؟» گفتند:

«اسقفى كه در كليساست». پس به سوى او رفتم و به وى گفتم: «به اين دين رغبت يافته ام و دوست دارم همراه تو باشم، در كليسايت تو را خدمت گزارم، از تو بياموزم و با تو نماز به جاى آورم». بدين ترتيب بدان كليسا در آمدم».

سلمان يادآور مى شود كه آن اسقف مردى بدكنش بود. ديگران را به صدقه دادن امر مى كرد و بدان تشويق مى نمود، امّا آنچه را از اين طريق گرد مى آورد براى خود مى اندوخت و به مساكين نمى بخشيد تا آنجا كه هفت خمره طلا برايش برجاى ماند.

همچنين سلمان يادآور مى شود كه وى او را به دليل اين عملكرد بسيار مورد تنفّر مى داشت و هنگامى كه در گذشت و مسيحيان براى دفن او گرد آمدند، وى كردار او را بر آنان فاش ساخت و آنها را به محل اختفاى گنج رهنمون شد. پس او را بر صليب كشيدند و سنگسار كردند.

پس از مرگ اسقف مزبور سلمان در خدمت اسقف صالحى درآمد كه پيوسته شب و روز در عبادت بود. وى زمان درازى را در كنار او ماند و چون مرگ وى نزديك شد، سلمان از او وصيّت طلبيد و به وى گفت: «مرا به چه كسى سفارش مى كنى و به چه چيز مرا فرمان مى دهى؟» او گفت: «اى پسرم، به خداوند سوگند، هيچ كس را نمى شناسم كه بر آن عقيده و آيينى باشد كه تو بر آنى؛ چه،

ص: 506

مردم همه هلاك گشته و عقيدۀ خود را تغيير داده و بيشتر عقايدى را كه داشته اند رها كرده اند، مگر مردى در موصل. پس به او بپيوند».

سلمان به دوست آن اسقف در موصل پيوست و خيرى عظيم در نزد او يافت. چون هنگام مرگ وى نيز فرا رسيد، از او پرسيد: «مرا به چه كسى سفارش مى كنى؟» او گفت: «پسرم، به خداوند سوگند، هيچ كس را نمى يابم كه بر آن آيين كه تو داشتى باشد مگر مردى در نصيبين»(1).

چون به خدمت آن مرد رسيد و او نيز در بستر مرگ قرار گرفت، وى را به مردى در عموريه رهنمون شد و سلمان نيز به سوى او سفر كرد و خيرى عظيم در بر او يافت و مدّت نسبة زيادى در نزد او اقامت گزيد و در همين دوران به كار و تلاش براى كسب درآمد پرداخت و از اين طريق، صاحب تعدادى گاو و گوسفند شد.

چون مرگ اين اخير نيز فرا رسيد، سلمان از او پرسيد كه «مرا به چه كس سفارش مى كنى و به چه امر مى كنى؟» او در پاسخ گفت: «پسرم، به خداوند سوگند، كسى شايسته تر نمى شناسم كه بر آن آيينى كه من و تو داشتيم باشد تا به تو امر كنم او را امين بدانى و به او پناه برى. امّا اينك زمان پيامبرى نو فرا رسيده، او به دين ابراهيم مبعوث مى شود، در سرزمين عرب برمى خيزد، به سرزمين ميان دو «حرّه»(2) كه در ميان آنها نخلى وجود دارد با علامتهايى كه پوشيده نيست مهاجرت مى كند، هديه را مى گيرد و صدقه را نمى خورد و در ميان دو شانه اش مهر نبوّت وجود دارد. اگر مى توانى به وى در آن سرزمين بپيوندى، چنين كن».

سلمان بار سفر به سوى وادى القرى و آنگاه مدينه بست. امّا در ميانۀ راه تنى چند از بازرگانان خاندان كلب با وى برخورد كرد. سلمان به آنان گفت: «مرا به همراه خود به سرزمين عرب ببريد و من نيز در مقابل، اين گوسفندان و گاوهاى

ص: 507


1- - شهرى بر سر راه كاروانهايى كه از موصل به شام مى رفتند.
2- - حرّه به سرزمينى داراى سنگهاى سياه كه برجاى مانده از يك آتشفشان بود گفته مى شد.

خود را به شما مى دهم». آنان اين قرارداد را پذيرفتند، ولى با او حيله ورزيدند، به وى خيانت كردند و هنوز به وادى القرى نرسيدند كه بر وى ستم روا داشتند و او را به عنوان برده به يكى از يهوديان فروختند. امّا سلمان خود را به خدا سپرده، چه او همان مردى بود كه در همۀ سرزمينها به گشت وگذار پرداخت، در حالى كه دين حق را مى جست. او مردى بود كه مى خواست خداوند را آن گونه كه آيين الهى ايجاب مى كند مورد پرستش قرار دهد. وى به همين خاطر زندگى پرآسايش در سايۀ پدر خويش را رها كرده و در جستجوى هدايت در دشت و بيابان به سير و سفر پرداخته بود.

او كه اينك به عنوان برده به مردى يهودى فروخته شده و به همراه او روانۀ مدينه بود آن نخلهايى را كه اسقف عموريّه براى وى توصيف كرده بود، مشاهده كرد. وى از ديگر سوى، از اين شادمان بود كه به مردى يهودى فروخته شده كه وى نيز او را براى يكى از عموهايش در ميان خاندان بنى قريظه خريده و اينك او را به مدينه مى برد.

در همين زمان كه سلمان در مدينه اقامت داشت، پيامبر (صلی الله علیه و آله) به رسالت مبعوث شد. او در اين مدّت هيچ اطّلاعى از اين رخداد نداشت، زيرا بردگى او را از اين بازمى داشت كه به پيگيرى اخبار پيامبرى كه كتب آسمانى به آمدن وى مژده داده و اسقفها برايش نقل كرده و راهبان به وى گفته بودند بپردازد.

در اين زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هجرت گزيد و اينك در راه خود به سوى مدينه بود. در روز ورود رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سلمان روى نخلى از نخلهاى ارباب خود به كار مشغول بود كه در اين ميان يكى از عموزادگان ارباب وى بدان جا آمد و ايستاد در حالى كه مردم مدينه و اوس و خزرج را دشنام مى داد و مى گفت: «به خداوند سوگند، هم اينك آنان در قباء پيرامون مردى اجتماع كرده كه از مكّه به ميان آنان آمده است و آنان گمان دارند كه او يك پيامبر است»(1).

ص: 508


1- - ابن هشام، السيرة النبوية، ج 1، ص 219.

داستان سلمان چنين ادامه مى يابد كه با شنيدن اين سخن لرزش شوق بر بدن او افتاد، شوق رفتن به قباء يعنى همان جايى كه شنيده بود در ميان كسانى كه آنجا گرد آمده اند كسى هست كه ادّعاى پيامبرى دارد. پيش از اين نيز اسقف عموريّه براى او روشن ساخته بود كه پيامبر موعود به اين سرزمين هجرت خواهد كرد. پس خود را آماده كرد و در حالى كه ثروتى اندك همراه داشت روانه قبا شد و در اينجا بود كه با ديدگان خود آنچه را از اين پيش شنيده بود مى ديد. او در غياب محمّد (صلی الله علیه و آله) از اين آگاهى يافته بود كه او يك پيامبر است و به همين دليل نيز، دشت و بيابان را در نور ديده بود تا وى كه از ماجراى پيامبرى اين رسول موعود آگاه است، او را ببيند.

ملاقات صورت گرفت و گفتگو ميان آن دو آغاز شد، در حالى كه سلمان در پى بى آن بود تا وضعيّت پيامبر را بيازمايد. او آن مكان را همان گونه كه آن اسقف گفته بود مشاهده كرد و تنها همين مانده بود كه وضعيّت رسول خدا را مورد آزمايش قرار دهد.

قبلا به سلمان گفته شده بود كه پيامبر موعود هديه مى پذيرد امّا از قبول صدقه امتناع مى فرمايد. به همين دليل نيز در هنگام اين ملاقات سلمان به پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفت: «چنين به من رسيده است كه تو مردى صالحى و اصحابى به همراه تو هستند كه غريب و نيازمندند. اين، اندكى است كه من براى صدقه دادن داشته ام و اينك شما را از هركس ديگر سزاوارتر به اين صدقه يافته ام».

اين صدقات تحويل داده شد، امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آن نخورد، بلكه به اصحاب خود فرمود: «بخوريد ولى خود دست به سوى آن دراز نفرمود.

بدين ترتيب، آن صفتى كه سلمان از اين پيش از آن اطّلاع داشت، ظهور يافت و وى با خود گفت: «اين يكى».

او پس از آن تصميم گرفت تا ببيند كه آيا او هديه مى پذيرد يا نه، تا بدين وسيله اوصافى كه از آن اطّلاع داشت همه كامل گردد. به همين دليل چيزهايى مناسب هديه گرد آورد و آنگاه به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مدينه رسيد و عرض كرد:

ص: 509

«ديدم كه صدقه نمى خورى. اينك اين هديه اى است كه به گراميداشت تقديم مى دارم». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هديه را پذيرفت و خود به همراه اصحابش از آن تناول فرمود.

اين بار سلمان با خود گفت: «اين دو».

او از توصيفى كه اسقف عموريّه كرده بود مى دانست كه در ميان دو شانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مهر نبوّت وجود دارد. به همين سبب مى خواست تا آن را نيز ببيند. تنها همين نشانه باقى مانده بود تا وى از صدق اخبارى كه داشت بر آن كه اكنون به ملاقاتش آمده بود اطمينان يابد.

او مى گويد: «بر آن حضرت سلام كردم و سپس به پشت سر آن بزرگ رفتم تا بنگرم كه آيا مهر نبوّت را كه آن دوست برايم توصيف كرده بود مى بينم. هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مرا ديد كه به پشت سر او رفته ام، دريافت كه من در صحّت خبرى تحقيق مى كنم كه برايم گفته شده است. پس رداى خويش را از پشت كنار زد و من به مهر نبوّت نگريستم و بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را شناختم. پس در حالى كه گريان بودم به بوسه زدن بر او پرداختم. در اين هنگام پيامبر (صلی الله علیه و آله) به من فرمود: «پيش آى». من پيش رفتم و در مقابل آن حضرت نشستم»(1).

سلمان تا زمانى برده بود و بردگى او را از اين بازمى داشت كه در ركاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار گيرد، حتّى او نتوانست در غزوۀ بدر شركت جويد. بعدها پيامبر (صلی الله علیه و آله) به وى پيشنهاد فرمود تا با مالك خود پيمان مكاتبه منعقد كند، يعنى در برابر آزادى خود، مالى يا استفادۀ خاصى را بر عهده گيرد كه به وى تقديم دارد. او نيز چنين كرد و صحابه نيز در اجراى اين قرار داد و پرداخت مال الكتابه به وى كمك كردند و بدين ترتيب، وى پس از مدّتى از بردگى آزاد شد.

178 - اين خبر را پس از مختصرتر كردن آن - كه البتّه با همۀ اختصار هنوز هم

ص: 510


1- - همان. ص 220.

طولانى بود - به دو سبب مطرح ساختيم:

سبب اوّل آن كه ببينيم چگونه آن كه در طلب حق است به رنج بردن و سختى كشيدن در راه آن تن در مى دهد. سلمان جوانى خردسال و بلكه تقريبا يك نوجوان بود كه در سايۀ پدرش از رفاه و آسايشى سرشار و رزق و روزييى فراوان و گوارا برخوردار بود. او كليسايى را مى بيند كه در آن بندگانى اند كه آن آتشى را كه خود وى خدمتگزار آن بود نمى پرستند. در پى بى آن، عبادت آنان او را به خود جذب مى كند. پس تمايل خود را به مسيحى شدن به پدرش ابراز مى دارد، امّا پدرش او را به زنجير مى كشد. ولى او تسليم نمى شود و مى كوشد تا زنجير از پاى خود بگشايد و به مسيحيان بپيوندد و آنچه را در پى بى آن است در آغوش كشد. وى سپس رنج سفر از سرزمينى به سرزمين ديگر را بر خود هموار مى سازد تا به آن حقّى برسد كه در جستجوى اوست. او در اين راه به بردگى گرفتار مى آيد، امّا صبر مى كند و از هدفى كه دارد روى گردان نمى شود. او مى پذيرد كه در بند بردگى و در مظلوميّت، با صبورى و توكّل بر خداوند زندگى كند تا به هدف خود كه ديدار با مطلوب خويش است برسد. وى به اين تلاش ادامه مى دهد تا آن كه او را مى يابد. در اين ميان امداد الهى در راه رهايى از بردگى به كمك او مى آيد. آرى، او عابدى به حقيقت صبور بود كه از آن هنگام كه بندهايى را كه پدرش بر دست و پاى او بسته بود بازگشود ، همراه آن بندهاى عقل و دل خويش را نيز برداشت و تنها پرستشگر خداوند شد و جز خشنودى او را نجست. اگر او پدر خويش را رها كرده بود، اينك در دامان محبّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار گرفت و او وى را در دامن پذيرفت و فرمود:

«سلمان از ما اهل بيت است».

سبب دوّم - كه همين نيز سبب اساسى است - آن كه اين نيز گواهى ديگر است بر اين حقيقت كه مسألۀ پيامبر موعود در ميان اعراب در عصر پيامبر (صلی الله علیه و آله) معروف و زمينه هاى آگاهى يافتن از اين حقيقت براى آنان مهيّا بود و جويندگان اين حقيقت و آنان كه صفايى در دل داشتند از اين امر آگاه و اكثر مردم به دليل توجّه نداشتن به

ص: 511

شناخت اين حقيقت از آن غافل و نسبت به آن نادان بودند؛ چه اينكه، آنان داراى چنان گرايشى دينى نبودند. كه از آنچه از امور دينى آينده زندگى خويش نمى دانند آگاه شوند تا آنجا كه چون آن بشير نذير آمد، با براهين روشن و قاطع خود آنان را غافلگير مى سازد و پس از بشارت و انذار او نوبت عقاب و ثواب مى رسد.

پيشگويى يهوديان از آمدن پيامبر موعود

179 - قبلا به اين اشاره كرديم كه يهوديان در مقابل كافران بت پرست به آمدن پيامبرى كه پشتيبان آنان خواهد بود، يهوديان را يارى خواهد كرد و در مقابل بت پرستان قرار خواهد گرفت، خود را بر آنان پيروز مى خواندند. امّا در اينجا چنين اشاره اى ما را از تصريح بى نياز نمى سازد و ناگزير پاره اى توضيح مى بايست تا اين شناخت براى پژوهشگران به دست آيد كه در آن عصر دلايلى كافى وجود داشت كه نشان مى داد نزديك است خداوند پيامبرى را از جانب خود در ميان آنان آشكار سازد تا با برخوردارى از محبّت الهى، آيات و رسالت او را براى ديگران بيان كند.

سخن از پيامبر موعود تنها در ميان كسانى از اوس و خزرج كه با آن حضرت معاصر شدند نبود، بلكه قبل از اين دوران و پيش از رخ دادن جنگ ميان يهود و اين دو قبيله از اين حقيقت سخن گفته مى شد. به عنوان نمونه، در تاريخ آمده است كه تبع پدر كريب يمنى به يثرب آمد و چون يكى از مردم اين شهر يكى از مردان او را كشت، اين بر او گران آمد و به همين سبب به جنگ با آنان پرداخت. در همين حال كه وى در جنگ با آنان بود، دو تن از احبار يهود بنى قريظه كه به اصول و منابع دين يهودى و اسرار نهفته در اسناد دينى يهود آگاه بودند، نزد او آمدند و گفتند: «اى پادشاه، چنين مكن كه اگر قصد دارى تنها آنچه خود اراده كرده اى به انجام رسانى، ميان تو و اين مقصد مانعى خواهد افتاد و از مجازات الهى ايمن نيستى». او نيز در پاسخ به آن دو گفت: «به چه سبب چنين است؟» گفتند: «اينجا محل هجرت

ص: 512

پيامبرى است كه از اين حرم و از ميان قريش برمى خيزد و اينجا سراى و محلّ استقرار او مى شود»(1).

پيشگويى هايى يهوديان دربارۀ پيامبرى كه خواهد آمد در همه جاى يثرب شايع گشته بود و نسل پس از نسل در ميان مردم منتقل مى گشت و همين نيز يكى از اسباب شتافتن انصار به پاسخ مثبت دادن به دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود؛ چه، آنان از اين طريق و به سبب معلوماتى كه از يهوديان گرفته بودند از كتاب الهى آگاهيهايى داشتند. قتاده دربارۀ مردان قوم خود و سبب شتافتن آنان به پاسخ دادن به دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و به يارى و كمك او برخاستن چنين مى گويد: «آنچه در كنار رحمت الهى ما را به اسلام خواند و ما را به سوى آن هدايت كرد، همان چيزهايى بود كه از مردان يهود مى شنيديم. ما بت پرست و مشرك بوديم و آنان چيزهايى داشتند كه در نزد ما نبود. در اين ميان بين ما و آنان كينه ها و جنگهايى بود و هنگامى كه ما به پيروزيهايى عليه آنان دست مى يافتيم كه برايشان ناخوشايند بود، به ما مى گفتند: «زمان ظهور پيامبرى نزديك شده كه در همين زمان مبعوث مى شود و ما در كنار او با شما مى جنگيم و به سان قوم عاد و ارم شما را نابود مى سازيم». ما بسيار اين سخن را از آنان مى شنيديم و به همين سبب، هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مبعوث شد، چون ما را به خدا فرا خواند، به او پاسخ مثبت گفتيم و از طريق آن تهديدهايى كه به وسيلۀ آمدن او از سوى يهوديان متوجّه ما مى شد او را شناختيم و در گرويدن به او بر آن جماعت پيشى جستيم. ما به او ايمان آورديم و آنان كفر ورزيدند».(2)

يهوديان تنها به ذكر خبر آمدن پيامبر موعود بسنده نمى كردند، بلكه در كنار اين مژده، از ايمان به آخرت، پاداش با نعمتهاى جاويد يا مجازات با عذاب دوزخ سخن به ميان مى آمد. چنين برمى آيد كه آن جماعت منكر رستاخيز نبوده، بلكه

ص: 513


1- - البداية و النهاية، ج 2، ص 164.
2- - ابن هشام، السيرة النبوية، ج 1، ص 211.

برخى از آنان به آن عقيده داشته و برخى ديگر به آن كافر بوده اند.

سلمة بن سلام كه يكى از انصار است در اين باره چنين مى گويد: «ما همسايه اى از يهوديان بنى عبد الاشهل داشتيم. او يك روز از خانۀ خود به حضور ما بيرون آمد و بر سراى بنى عبد الاشهل ايستاد و از قيامت، رستاخيز، حساب، ميزان و بهشت و دوزخ سخن گفت. مردم به او گفتند: «چه مى شودت! آيا بر اين عقيده اى كه اين شدنى است كه مردم پس از مرگ به سرايى كه در آنجا بهشت و دوزخ است برانگيخته مى شوند و به اعمال خود پاداش مى بينند؟» او گفت: «سوگند به آن كه به وى سوگند خورده مى شود، آرى...». پس به وى گفتند: «هان! آيت اين سخن چيست؟». گفت: «پيامبرى كه در همين محدوده مبعوث مى شود». وى در اين هنگام با دست به جانب مكّه و يمن اشاره كرد. مردم پس از اين گفته او پرسيدند: «كى او را مى بينيم؟».

سلمه مى گويد: «او در پاسخ آنان به من كه كم سن وسال ترين همه بودم نگريست و گفت: «اگر اين نوجوان عمر به سر برد او را درك خواهد كرد».

سلمه مى گويد: «به خداوند سوگند، زمانى به درازا نكشيد كه خداوند محمّد (صلی الله علیه و آله) را به رسالت برانگيخت و او را زنده در ميان خود يافتيم. پس به او ايمان آورديم و آنان از سر حسد و از روى سركشى به وى كفر ورزيدند».

يكى ديگر از يهوديان از اوصاف پيامبر (صلی الله علیه و آله) آگاهى داشت و از جملۀ اين اوصاف آن بود كه «حلم و بردبارى او بر نادانيش پيشى گرفته و فزونتر است و او هرگز سبك خردى نمى كند». در اين خصوص، از عبد اللّه بن سلام صحابى روايت شده است كه مى گويد: زيد بن سميه كه خداوند هدايت او را خواسته بود چنين گفته است: «هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را نگريستم، هيچ نشانى از نشانه هاى نبوّت باقى نماند مگر آنكه آن را ديدم، جز دو نشانه كه به تحقيق آن در وجود او نپرداختم. آن دو اين بود كه «حلم و بردبارى او بر نادانيش پيشى گرفته و شدّت جهل و نادانى بر او فزونى نمى گيرد مگر آنكه حلم مى ورزد». من به همين

ص: 514

دليل مى خواستم با او معاشرت كنم و مخفيانه از حلم و جهل او آگاه شوم».

«زيد بن سميّه» به همين منظور داستانهاى بى ثمرى دربارۀ پدران خويش براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نقل كرد. او خود مى گويد: «چون آن مهلت مقرّر به پايان رسيد، به حضور او رسيدم و در حالى كه وى در جمع صحابۀ خود به تشييع جنازه اى مشغول بود، پيراهن و رداى او را گرفتم و با چهره اى درهم كشيده در وى نگريستم و گفتم: «اى محمّد، آيا حق مرا نمى دهى؟ به خداوند سوگند اى فرزندان عبد المطلب من شما را چنين يافته ام كه در دادن حق ديگران كوتاهى و تأخير مى ورزيد». در اين هنگام، عمر در حالى كه چشمانش چون فلك دوّار از حدقه در آمده خيره در من نگريست و گفت: «اى دشمن خدا، آيا آنچه را شنيدم به رسول خدا مى گويى و آنچه مى بينم با او روا مى دارى؟ سوگند به آنكه او را به حق برانگيخته است، اگر ملاحظۀ سرزنش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را نمى كردم با شمشير خود تو را گردن مى زدم». در اين ميان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با آرامى و به نرمى به عمر مى نگريست. آن حضرت تبسّمى كرد و آنگاه فرمود: «اى عمر، من و او به جاى چنين رفتارى كه تو كردى به اين امر ديگرى محتاجتر بوديم و آن اين كه مرا به نيك ادا كردن حق او فراخوانى و او را به خوب پيگيرى كردن و دنبال كردن حق خود دعوت كنى. اى عمر، به همراه او برو و حق او را بده و بيست صاع خرما نيز بر آن بيفزاى و تسليم او كن».

180 - اينها نقلهايى تاريخى و ثابت است كه روشن مى سازد عصر پيامبر (صلی الله علیه و آله) عصرى بود كه در آن از پيامبرى موعود سخن به ميان مى رفت و اين سخن از دو منبع برمى خاست:

نخستين منبع تلاشى بود كه از سوى كسانى كه در پى احياى آيين ابراهيم بودند به عمل مى آمد. چه، برخى از مردم مكّه به ضرورت احياى آيين حنفى و پرسهولت ابراهيم ايمان داشتند. آنان به مقتضاى فطرت خود چنين دريافته بودند كه خداوند فرزندان ابراهيم را بى خير و بدون هدايتگرى كه آنان را هدايت كند و

ص: 515

بى هيچ راهنمايى كه به حق رهنمونشان گردد رها نمى كند.

در خلال همين فصل با چهره هايى آشنا شديد كه بر آيين قوم خود شوريدند، برخى از آنان به آيين مسيحى دل بستند و بدان در آمدند و برخى نيز در سرزمينها به گردش پرداختند و به جستجوى عقايد سالمى كه بت پرستى در آن راه نيافته باشد برآمدند و در طلب حقيقت جام شهادت نوشيدند، تا آنجا كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از بعثت دربارۀ آنان مى فرمايد: «خداوند او را به عنوان راهنماى گروهى جداى از ديگران مبعوث خواهد ساخت».

دوّمين منبع كتب اديان كهن، اقوال راهبان و احبار و اظهارات علماى تاريخ يهودى و مسيحى بود. به عنوان مثال، بحيراى راهب محمّد (صلی الله علیه و آله) را در دوران نوجوانى ديد و اوصافى را كه براى پيامبر موعود مى دانست در او يافت، نسطوراى راهب در دوران جوانى آن حضرت با وى ملاقات كرده و خبر اين دو ملاقات در ميان اعراب پخش شده بود. علاوه بر اين، مسيحيان نجران و ديگران مردم را يادآور اين حقيقت مى شدند كه در انتظار پيامبرى موعودند كه از صفات وى آگاهى دارند. در اين ميان از محمّد (صلی الله علیه و آله) بيش از هركس ديگر به عنوان اين موعود نام برده مى شد. البتّه هدف اين گروهها آن نبود كه قصد اعلان حقيقتى را داشته باشند يا در پى هدايتى بوده باشند، بلكه براى فرونشاندن كينۀ خود و خاموش كردن آتش دشمنيهاى خويش و يا شعله ورتر كردن آن به اين كار مى پرداختند؛ چه، هنگامى كه شمشيرهاى بت پرستان در جانشان مى نشست، اين حقيقت را آشكار مى ساختند، خبر آمدن پيامبر موعود را يادآور مى شدند و خطاب به دشمنان خويش مى گفتند:

«ما به همراه آن پيامبر موعود شما را خواهيم كشت، آن گونه كه قوم عاد و مردم شهر ارم كشته شدند.

بدين ترتيب، خبر آمدن پيامبر موعود در اينجا و آنجا پراكندند و صاحبان انديشه آمدن او را مورد توقع داشتند و مى دانستند كه زمان او فرا رسيده است و او در چنين شرايطى در تأييد كتب تحريف نشده اى كه پيش روى آنان بود، به عنوان

ص: 516

مايۀ رحمت بر جهانيان و هدايتگر به سوى حق و پشتيبان و ياور آن، به هدايت مردم آمد و خداوند با براهين روشن و آشكار او را مؤيّد ساخت.

اخبار كاهنان

181 - نويسندگان سيره چنين يادآور شده اند كه كاهنان نيز به آمدن پيامبر (صلی الله علیه و آله) بشارت داده بودند. ما بر اين نيّت بوديم كه از پرداختن به اين بحث خوددارى ورزيم به اين دليل كه:

اوّلا: چنين بحثى باب اوهام و انديشه هاى خرافى را در سيره سرور بشر، پيامبر حق و عدل مى گشايد، پيامبرى كه انديشه ها را به سوى حقيقت برمى انگيخت تا بى آنكه اوهام بر آن سايه افكند يا خرافه اى كه بر پايۀ عقل استوار نبوده و بر هيچ خبر راستى كه بر سندى صحيح مبتنى نيست استوار باشد به سوى حقيقت راه پويد.

ثانيا: چنين اخبارى از كاهنان با سند صحيحى كه بتوان به آن اعتماد كرد ثابت نشده است.

ثالثا: ثابت نشده است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) قبل از بعثت به كاهنان پناه برده و يا به گفته هاى آنان اعتماد و اطمينان كرده باشد.

رابعا: اگر حتّى كاهنان در بشارت دادن به پيامبر (صلی الله علیه و آله) چيزى گفته باشند و چنين رواياتى دربارۀ آنان صحّت داشته باشد، ممكن است آنان از طريق كتب آيينهاى پيشين و پيروان اين كتابها به اين اخبار دست يافته باشند، چه، آنان در دوران پيش از بعثت انديشمندان عرب به شمار مى رفتند. آنها احتمالا اين معلومات خود را به عنوان پيشگوييهاى كاهنان و در قالب سخنان بى اساس ويژۀ آنان كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از بعثت از اعتنا به آن نهى فرمود ابراز مى داشتند.

به هر حال، ما قصد پرداختن به اين مسأله را نداشتيم، زيرا، ضررى كه در آوردن اين بحث به بار مى آيد از سود آن بيشتر است.

ص: 517

امّا از ديگر سوى، به دلايلى به نوشتن در اين موضوع وادار شديم:

اوّلا: به اين دليل كه برخى از سيره نويسان اخبارى با تأييد اين روايات به نقل آنها پرداخته اند و مستشرقان نيز آنها را دستاويزى براى پيوند دادن رسالت محمّد (صلی الله علیه و آله) با كاهنان و ارتباط برقرار كردن ميان قرآنى كه از جانب خداوند نازل گرديد با سجعهاى كاهنان قرار داده اند.

ثانيا: برخى از نويسندگان به تبع اخباريين چنين گمان برده اند كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) پيوسته در دوران قبل از بعثت به گفته هاى كاهنان گوش فرا مى داد.

بنابراين، بر خود لازم دانستيم تا در مقابل اين تفكّر بايستيم.

182 - سخن از كاهنان را با خبرى آغاز مى كنيم كه به سيف بن ذى يزن نسبت داده شده و گفته مى شود از نداهاى جنّيان است، چه، اين خبر در كتاب هواتف الجان آمده و اين همان كتابى است كه پيشگوييهاى كاهنان بر اساس آن مى باشد. در اين كتاب چنين آمده است:

«سيف پس از ملاقات با عبد المطّلب پرسيد: «اى جماعت كدام يك از ميان شما سخن گوست» عبد المطّلب گفت: «منم عبد المطّلب بن هاشم» گفت:

«پيش آى». پس او را نزد خود آورد و سپس رو به وى و مردم كرد و گفت: «خير مقدمتان باد و اينجا مركبى رهوار، سفرى هموار، خوابگاهى آماده و پادشاهى بخشاينده خواهيد يافت كه عطاى بيكران مى بخشد. پادشاه سخن شما را شنيده از قرابت شما آگاهى يافته، وسيلۀ قرب شما به خود را پذيرفته است و شما شب و روز ما را ميهمان خواهيد بود و تا آنگاه كه اقامت كنيد از كرامت برخوردار شويد و اگر نيز قصد سفر داشته باشيد از هداياى ما بهره ببريد.

سپس آنان برخاستند و به محل مخصوص اقامت و پذيرايى از ميهمانان رفتند و در آنجا يك ماه اقامت كردند، بى آنكه پادشاه به آنان اجازۀ بار يافتن و يا ترك آن ديار را بدهد.

پس از اين مدّت، به يك باره پادشاه توجّه خود را به عبد المطّلب معطوف داشت و در پى او فرستاد و او را به خود نزديك ساخت و وى را به خلوت خويش

ص: 518

برد و سپس به او گفت: «اى عبد المطّلب، من از اسرارى كه از آن آگاهم چيزى را با تو در ميان مى گذارم كه اگر كسى جز تو بود طرح چنين رازى با او روا نمى داشتم. امّا من تو را جايگاه مناسبى براى حفظ اين سر دانسته ام. پس بايد اين راز همچنان نزد تو پوشيده بماند تا آن كه خداوند به افشاى آن اذن دهد كه خداوند فرمان خويش را به انجام خواهد رساند. من در كتاب نهان و در علمى پنهان كه آن را به خود اختصاص داده و از ديگران پنهان داشته ايم خبرى مهم و امرى خطير يافته ام كه متضمّن زندگى شرافتمندانه و مرگى با فضيلت براى مردم - عموما - و براى گروه تو - خصوصا - و براى تو - به طور اخصّ - است». در اين هنگام عبد المطّلب گفت: «چون تويى سزاوار شاد كردن ديگران و نيكى رساندن به آنان است. اى همه باديه نشينان - گروه گروه - فداى تو! آن خبر چيست؟». او گفت:

«هنگامى كه در سرزمين تهامه فرزندى به دنيا آيد كه بر او نشانى و در ميان دو شانۀ او خالى سياه است امامت از آن او خواهد شد و به سبب او پيشوايى تا قيامت در اختيار شما قرار خواهد گرفت».

عبد المطّلب گفت: «مباد كه پادشاه را ناخشنود كنم! اينك من با بهترين توشه اى كه يك ميهمان مى تواند برگردد برمى گردم. اگر هيبت و عظمت و شكوه پادشاه نبود در مورد اين مژده اى كه به من داد بيشتر مى پرسيدم تا شادى من افزون شود».

سيف بن ذى يزن گفت: «اكنون همان زمانى فرا رسيده كه آن فرزند به دنيا بيايد و يا اينكه آمده و نام او محمّد است، پدر و مادر او مى ميرند و جدّ او و عمويش عهده دار او مى شوند. او فرزندى است كه در ميان تلخيها بزرگ مى شود و خداوند او را آشكارا برمى انگيزد و از ميان ما براى او ياورانى قرار مى دهد كه به يارى آنان دوستان خويش را عزّت و اقتدار مى بخشد، دشمنان خويش را ذليل و خوار مى سازد، مردم را از جنگ بازمى دارد، نعمتهاى روى زمين را بر آنان حلال و گوارا مى كند، بتها را درهم مى شكند، آتش را خاموش مى سازد، خداوند را مى پرستد و شيطان را نااميد مى كند. گفتۀ او روشنگر و داورى او عدالت است.

معروف را به جاى مى آورد و مردم را بدان امر مى كند و منكر را از خود دور داشته و

ص: 519

مردم را از آن نهى مى نمايد».

عبد المطّلب با شنيدن اين سخنان گفت: «پادشاها، عزّتت افزون، نامت بلند، ملكت پايدار و عمرت دراز باد! آنچه گفتى هنوز در پردۀ ابهام است. آيا پادشاه مى تواند روشنتر بفرمايد و اندكى توضيح بيفزايد؟».

ابن ذى يزن در پاسخ گفت: «سوگند به خانه اى كه داراى پرده هاست و سوگند به نشانهايى كه بر پيشانى مردان بلند آوازه است، تو اى عبد المطّلب جدّ آن فرزندى و اين دروغ نيست».

در اين هنگام عبد المطّلب به سجده در افتاد و پادشاه به او گفت: «سر بلند كن كه سينه ات آسوده و كارت در تعالى باد. اكنون بگو آيا از آنچه گفتم چيزى دريافتى؟» عبد المطّلب گفت: «اى پادشاه، مرا فرزندى بود كه وى را دوست مى داشتم و با او مهربان بودم. من يكى از زنان بزرگوار خاندانش آمنه دختر وهب را به ازدواج او در آوردم و وى فرزندى آورد، نام او را محمّد گذاشتم، پدر و مادرش وفات يافتند و من و عمويش عهده دار او شديم».

ابن ذى يزن گفت: «آنچه من گفتم منطبق بر همان چيزى است كه تو گفتى. پس فرزند خويش را حفاظت كن و دربارۀ او از يهوديان بر حذر باش كه دشمنان اويند و البتّه خداوند آنان را بر او مسلّط نخواهد كرد. آنچه را به تو گفتم از جماعتى كه همراه تويند پنهان بدار كه من از اين اطمينان ندارم كه حبّ رياست و رقابت جويى بر سر آن آنان را وسوسه نكنند و در صدد حيله اى عليه او و يا انداختن او در دامان مكرى نباشند كه البتّه سرانجام يا اينان و يا فرزندانشان چنين خواهند كرد. اگر اين نبود كه مى دانم قبل از بعثت او مرگ مرا در خواهد يافت سپاه خويش را به راه مى انداختم تا در يثرب، آنجا كه خاستگاه حكومت اوست، جاى گيرم، چه اين كه من در كتاب ناطق و علم سابق چنين مى يابم كه در يثرب كار او سامان مى گيرد، ياران او آنجايند و قبر او نيز در آنجاست. اكنون اگر از آسيب رسيدن به او بيم نداشتم با همين كه او هنوز خردسال است مسأله بعثت او را آشكار مى ساختم و در پى او همۀ نيزه ها و پرچمهاى اعراب را بر خاك مى افكندم. امّا اينك اين مسأله را تنها با تو در ميان مى گذارم و البتّه همراهان تو را

ص: 520

نيز كم نمى شمرم و در حق آنان كوتاهى نمى كنم»(1).

183 - اين بخشى از كتابى است كه بى ترديد از نظر بشارت دادن به پيامبر موعود و خبر دادن از آمدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دربردارندۀ هيچ حقيقتى نيست و شايد اگر چنين نسبتى به سيف بن ذى يزن كه اين روايت مدّعى آن است صحّت داشته باشد، منشأ و منبع اين اظهارات آگاهيهايى باشد كه سيف از طرق ديگر در اختيار داشته است؛ چه، او يك مسيحى آگاه بود نه يك بت پرست نادان و بيسواد.

ما نمى توانيم قائل به آن شويم كه سيف يك كاهن بوده است هرچند روايت فوق در كتاب هواتف الجانّ وجود داشته باشد، هرچند گفته شود كاهنان به وسيلۀ الهامهاى جنّيان سخن مى گفتند و گفته هاى آنان را تكرار مى كردند و هرچند چنان كه ما مى گوييم نمونه هايى از سجع ويژۀ كاهنان - و البتّه نه به صورت فراگير بلكه به صورت موردى و جزئى - در آن وجود داشته باشد. زيرا ممكن است وجود اين سجع در اظهارات سيف بن ذى يزن كار كاهنانى باشد كه مى خواستند اوّلا به وسيلۀ آوردن عباراتى مسجّع در كلام وى و ثانيا با قرار دادن اين روايت در كتاب هواتف الجانّ او را در جماعت كاهنان در آورند.

بنابراين، حقيقت آن است كه اين حديث، همان سان كه گفته شد، سخنان كسانى است كه از كتب الهى آگاهيهايى داشته و اين روايت از روايات مشهور و مستفيض است.

از همين قبيل است آنچه به سند صحيح از برخى از افراد خاندان مضر روايت مى شود كه گفت: «در آستانۀ شام بوديم كه در كنار بركه اى كه درختانى چند در آنجا وجود داشت فرود آمديم. يكى از راهبان صداى ما را شنيد و به كنار ما آمده گفت: «اين زبان كه با آن سخن مى گوييد زبان مردم اين سرزمين نيست» گفتيم:

ص: 521


1- - ر. ك. البداية و النهاية، ج 2، ص 329 و 330، به نقل از: خرئطى، ابو بكر، هواتف الجان.

«آرى، ما مردمى از مضر هستيم» پرسيد: «از كدام گروه مضر؟» گفتيم: «از خندف». گفت: «هان كه در آينده اى نزديك پيامبرى كه آخرين پيامبران است در ميان شما مبعوث مى شود. پس به سوى او بشتابيد و بهرۀ خود را از او برگيريد تا هدايت شويد». ما پرسيديم: «نام او چيست؟» گفت: «نامش محمّد (صلی الله علیه و آله) است»(1).

بى ترديد خبر فوق با خبر سيف بن ذى يزن تلاقى و همسويى دارد تنها با اين تفاوت كه اين روايت داراى عبارات مسجّع نيست و به الهام جنّيان منسوب داشته نشده بلكه به يكى از راهبان نسبت داده شده و منبع و منشأ اين اظهارات كتبى دانسته شده كه در اختيار آنان قرار داشته نه آنكه اين منبع و منشأ الهام جنّيان دانسته شود.

184 - بنابراين، اگر در عبارات كاهنان نيز اظهاراتى ببينيم كه به نام پيامبر (صلی الله علیه و آله) اشاره دارد، اين اظهارات از الهامهاى جنّيان يا از علوم كاهنان نيست و منبع آن پيشگوييهاى آنان نمى باشد، بلكه كاهنان در صورت بر زبان آوردن چنين سخنانى، آنها را از آنچه بر زبان راهبان جارى شده و كتب آنان گوياى آن بود و علومى كه آنان داشتند اخذ كرده باشند.

به عنوان مثال گفته هاى سطيح كاهن را مى نگريم كه مى گويد: «چون تلاوت فراوان شود، آب درياچۀ ساوه فروكش كند و صاحب چوبدست بيايد...».

ابن كثير در توضيح اين سخن مى گويد مراد وى از «صاحب چوبدست» پيامبر (صلی الله علیه و آله) است. امّا ما بر اين عقيده ايم كه اين سخن از صحّت چندانى برخوردار نبوده و علاوه بر اين چنين پيشگوييى به فرض صحّت از كهانت سطيح مايه نمى گيرد، بلكه منبع آن جايى ديگر است، چه اوّلا پيامبر اكرم صاحب چوبدست نبود، بلكه او اگر از قدرت براى پيش بردن دعوت خود بهره جسته باشد

ص: 522


1- - همان. ص 331.

با شمشير در مقابل تجاوزات باطل به حق ايستاد نه با چوبدستى. ثانيا: بر فرض اينكه مراد سطيح پيامبر اكرم بوده و وى چنين سخنانى گفته باشد، اين پيشگويى خود وى به عنوان يك كاهن نيست بلكه تكرار همان چيزهايى است كه ديگران مى گفتند؛ چه، در آن زمان اين حقيقت در ميان اعراب پخش شده بود كه پيامبر موعود بزودى خواهد آمد. در آن دوران اهل كتاب اين مطلب را در ميان محافل خود پيوسته تكرار مى كردند و در هنگام ضرورت آن را در مقابل عامّۀ مردم نيز اظهار مى داشتند، هرچند در اين ميان مسيحيان به صورت آشكارتر و روشنتر به اعلان اين حقيقت مى پرداختند و يهوديان تنها هنگامى كه در جنگهاى خود با بت پرستان به سختى مى افتادند از آمدن پيامبرى كه در كتب دينى آنان مژده داده شده بود سخن به ميان مى آوردند تا بدين وسيله براى خود مايۀ پايدارى و اميدوارى و براى دشمنان خويش زمينۀ خوارى و نوميدى فراهم آورند و به اميد آينده اى كه از آن ايشان است از دشمنان خود انتقام جويند. البتّه آنگاه كه پيامبر موعود مبعوث شد همين دشمنان بر آنان پيشى جستند و آنان خود عقب ماندند و بدين ترتيب، آن فرجام خوش به ديگران تعلّق گرفت و وضعيّت به ضرر آنان در آمد و آنان براى هميشه در همين خوارى خواهند ماند. ان شاء اللّه.

آيا محمّد از راهبان، كاهنان و احبار درس آموخت؟

185 - محمّد (صلی الله علیه و آله) در مكّه يعنى شهرى غرق در بيسوادى مى زيست كه نه در آنجا كتابى خوانده و نه علمى و دانشى جستجو مى شد. او همانند ديگر ساكنان اين شهر، در كلاس هيچ درسى و در حضور هيچ معلمى ننشست و اگر چه برخى از مردم شهر از توانايى خواندن و نوشتن برخوردار بودند، امّا او از اين توانايى بهره اى نداشت، بلكه آنچه او را بر مردم شهر امتياز و برترى مى داد، تواناييهاى بدنى، قدرت ادراك و تعقّل، دورى از بت پرستى و محكوم كردن آن، خوش نداشتن بتها و سوگند خوردن به آنها بود، بى آنكه مردم خود را منفور بدارد و يا با آنان اعلام

ص: 523

دشمنى كند. او هرگز با قوم خود كينه و دشمنى نورزيد، بلكه مهربان و آشنا و اهل الفت با ديگران بود، هرچند در آنچه آن مردم مى كردند با آنان همسويى نداشت و كردار آنان را مورد انكار قرار مى داد و محكوم مى ساخت و البتّه هرگز بر كسى خشم نمى گرفت، با كسى دشمنى نمى ورزيد و سخنان زشت و ناروا بر زبان نمى راند.

حد اكثر چيزى از اديان كه او در پى شناخت آن بود، دين ابراهيم بود چرا كه، آثار و باقيمانده هاى اين دين هنوز در جامعۀ آن روز پابرجا بود و برخى از آيينها و احكام و فرايض اين دين يعنى حج - البتّه با مقدارى تفاوت - به مورد اجرا در مى آمد و علاوه بر آن مردم به انتساب خود به ابراهيم فخر مى ورزيدند و بدين ترتيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى دانست كه ابراهيم نياى قوم او و پيامبرى مرسل است. محمّد مى خواست در كنار پشت كردن به بتها بداند ابراهيم از جانب پروردگار خود - كه او مى دانست خدايى است يگانه و يكتا، فرد و صمد كه نه زاييده شده و نه مى زايد - مردم را به چه چيزهايى فرا مى خواند.

در اين ميان، او اطّلاع چندانى از ديگر پيامبران چون موسى، عيسى، داوود و سليمان و بويژه اطّلاعات دقيقى از جزئيات كتب آنها و از جمله تصريح اين كتب به آمدن پيامبرى پس از موسى و عيسى و اينكه او از جبل فاران يعنى همان كوههاى مكّه بر خواهد خواست نداشت تا از اين فرصت به سود خود استفاده كند و مدّعى آن موقعيّتى شود كه كتب پيشين براى پيامبر موعود پيش بينى كرده و او از آن اطّلاع داشته است.

در دو ملاقاتى نيز كه پيامبر با راهبان داشت از آنان درسى نياموخت چه، در اين ملاقاتها دربارۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سخن گفته مى شد و نه اينكه او خود با راهبان گفتگو كند. علاوه بر اين، وى آن هنگام كه با بحيرا ملاقات كرد كودكى خردسال بود و خاندان و همراهانش از جانب او سخن مى گفتند. همچنين در تاريخ چنين سراغ نداريم كه همراهان آن سفر گفته باشند كه آن راهب سخنى با پيامبر (صلی الله علیه و آله) در

ص: 524

ميان نهاد.

در سفر دوّم نيز هرچند او به سنّ جوانى رسيده بود، امّا سخن در آن محفل دربارۀ او بود و چنين ثابت نشده است كه روى سخنى با او باشد. البتّه در اين ملاقاتها وقتى از پيامبرى موعود سخن به ميان مى آمد، طبيعى بود كه وى نيز همانند خاندان خود اين سخنان را مى شنيد.

علاوه بر اينها چنين سراغ نداريم كه آن حضرت عنايت و توجّهى ويژه به تاريخ مسيحيّت و يا اخبار يهود و چيزى از اين قبيل داشته باشد، بلكه توجّه او در مطلع زندگى خود به كسب رزق و روزى و در نخستين سالهاى جوانى به امر تجارت معطوف بود و پس از آن كه امكانات زندگى برايش فراهم گشت، به عبادت و پرستشى شبانه روزى روى آورد و در همه احوال بسيار تأمّل مى كرد، با تفكّر در آفرينش، آفريدگار را مى جست و با تأمّل در هستى هستى بخش را مى جوييد.

با همۀ اينها، نويسندگان غربى چنين ادّعا مى كنند كه محمّد (صلی الله علیه و آله) قبل از بعثت در تاريخ و اخبار يهود مطالعه مى كرد و به سخنان و درسهاى احبار يهودى و راهبان مسيحى گوش فرا مى داد.

اين نويسندگان از طرح چنين ادّعايى دو هدف را مدّ نظر دارند:

الف - اثبات اين كه محمّد (صلی الله علیه و آله) تنها به وسيلۀ تعاليم يهودى و مسيحى به ترك بت پرستى رسيد و هرگز به مقتضاى فطرت و انديشۀ خود و باقيمانده هاى آيين ابراهيم به چنين نتيجه اى دست نيافت. گويا اين نويسندگان در پى آنند تا اين اقدام شجاعانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را كارى به مراتب پايينتر از كار زيد بن نفيل و ورقة بن نوفل نشان دهند در حالى كه - آنسان كه در خبر بحيراى راهب آمده - در تاريخ ثابت است كه وى زمانى كه هنوز دوازده سال داشت لات و عزّى را خوش نداشت.

ب - طرح اين ادّعا كه قرآن كريم تاريخ پيامبران و ماجراهاى آنان را از تورات و انجيل گرفته و حاصل دانشى بوده كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) آن را از اين كتب گرفته و وحى الهى نبوده است، در حالى كه اين امرى مسلّم و ثابت است كه داستانهايى كه دربارۀ

ص: 525

پيامبران در قرآن آمده داستانهايى راست و غير قابل ترديد مى باشد و داستانهاى موجود در ديگر كتب تحريف شده دربردارندۀ فساد و گمراهى است، از قبيل خبر مستى لوط و نزديكى وى با دو دختر خود و از قبيل زنا كردن داوود با همسر فرمانده سپاه خود كه داستانهايى دروغى و موجود در ديگر كتب است كه در قرآن از آن اثرى وجود ندارد.

برخى از نويسندگان فريب خوردۀ ما نيز از روى حسن نيّت از اين ادّعاى اروپاييان پيروى كرده و به خباثت تفكّرات آنان و آنچه در دل نهان مى دارند پى نبرده اند، با آنكه براى اين نويسندگان شايسته است آن اروپاييان را با استنباطهاى خاص خود واگذارند و خود در اخبار پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) كه در كتب سيرۀ دقيق و دور از اوهام و خرافات آمده است، تأمّل ورزند و پيروى از استنباطات فاسدى كه بر هيچ خبر تاريخى و يا سند تاريخى استوار نيست و به تأييد نمى رسد را رها كنند و بدانند كه پيامبر از احبار و راهيان دور بود، پيشگوييهاى كاهنان را باور و تأييد نمى كرد ، پس از بعثت نيز از گوش فرا دادن به گفته هاى كاهنان نهى فرمود، سجع گويى كاهنان را محكوم مى كرد و كردار كسانى را نيز كه از آنان تقليد مى كردند ناروا مى دانست.

ص: 526

فصل هشتم بعثت محمّدى

تجلّى اعظم

186 - محمّد (صلی الله علیه و آله) قبل از آن كه خداوند او را به عنوان رحمت بر جهانيان برانگيزد، بر دو امر ملتزم بود:

يك: او اهل لهو و بيهودگى نبود. در دوران خردسالى چنين، سپس نوجوانى حق جوى و پس از آن پارسايى عاكف و روى گردان از مردم بود مگر آنچه كه حق جامعه بر او ايجاب مى كرد كه عطايى به نيازمندى برساند، كمكى را به كمك خواهى ارزانى دارد، به گرفتارى امداد رساند، سنگينى بار بيكسى را بر دوش كشد، ميهمانى را پذيرا گردد، صلۀ رحمى به جاى آورد و به كار نيكى از اين قبيل برخيزد.

او وظايف خود را در جامعه بر دوش مى كشيد و گوشه گيرى بود كه انزوا را بر فرو رفتن در ميان تودۀ مردم برمى گزيد تا هيچ چيز از آلودگيهايى كه دامن آنان را مى آلود به وى نرسد، چه، او طاهر و وارسته اى بود كه خداوند او را به نيكى ادب آموخته و وى بدين ترتيب، دوران نخست زندگى او زمينه ساز دوران دوّم و آيتى بر اين حقيقت بود كه او همان مردى است كه منكر را محكوم مى دارد، به بد گفتن دهن نمى گشايد، با كسى دشمنى نمى ورزد و به مجادله نمى پردازد، نيز آيتى بر اين حقيقت كه او همان پيامبر موعود و همان نبىّ منتظر است. وى در همه حال، در خلوت گزيدن و در مشاركت ورزيدن در امور جامعه، آشنايى محبوب بود كه

ص: 527

قريش، همگى او را، آنسان كه بايد، ارج مى نهادند.

دو: او پس از به جاى آوردن عبادت فراوان و پس از اشتغال تام به پرستش خداوند، در حالى كه مى ديد قريش به پرستش بتان خود مشغول شده اند، محلى را براى عبادت و سلوك برگزيد كه در آنجا به سير و سلوك مى پرداخت و آن همان غار حراء بود.

آنچنان كه از وضعيّت قريش كه در بت پرستى فرو رفته بودند برمى آيد، در ميان اين خاندان جز گروهى به نام حنيفان كسى نبود كه به پرستش خداوند بينديشد يا در پرستش بتان آنها ترديد ورزد و از آن سرباززند؛ چه، از نظر تاريخى چنين چيزى به ثبوت نرسيده و هيچ رخدادى در تاريخ ذكر نشده كه از تمرّد كسى يا كسانى جز حنيفان بر آيين بت پرستى حكايت داشته باشد. قراين و شواهدى كه قريش را در ميان گرفته و آنچه از وضعيّت اين خاندان ثابت شده حكايت از آن دارد كه آن مردم هيچ تلاش و انديشه اى در امر عبادت به عمل نياوردند، بلكه بى هيچ تفكّر و تدبّرى از آيينى كه پدران خود را بر آن يافته بودند پيروى مى كردند. حتّى اگر برخى از اين مردم، ساعاتى به خلوت با خود و گوشه گيرى مى پرداختند، بسيارى از آنان از پرستش بتان خارج مى شدند و به پرستش خداوند يكتا روى مى آوردند، چه، تأمّلى اندك مى توانست آنان را از ظلمت به نور و از گمراهۀ بت پرستى به صراط هدايت وحدانيّت آورد، امّا آن ديگران مردمى مادّى بودند كه مى گفتند: «هيچ چيز جز همين زندگانى دنيوى ما نيست و ما مبعوث نخواهيم شد»(1). نيز مى گفتند: «چيزى جز همين زندگانى دنيوى وجود ندارد و مى ميريم و زندگى مى كنيم و چيزى جز روزگار ما را از بين نمى برد»(2).

اگر برخى چنين قلم فرسايى كرده اند كه خلوت گزيدن براى عبادت آيينى در

ص: 528


1- - انعام/ 29.
2- - جاثيه/ 24.

ميان آنان بود كه با آن بتها را مى پرستيدند و براى بت پرستى خلوت مى گزيدند، اينچنين سخنى، سخن كسانى است كه تنها مى خواهند اسلام را لكّه دار كنند و براى محمّد (صلی الله علیه و آله) نيز رفعت و سربلندى نمى طلبند و حقيقت ناب را دربارۀ او اظهار نمى دارند بلكه چهرۀ وى و اسلام را ديگرگون جلوه مى دهند و حق را به باطل در مى آميزند.

187 - محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) در عبادت تلاشى فراوان داشت، بويژه از آن هنگام كه از جهت مادى تأمين شد و از اين ناحيه اطمينان خاطر يافت و تجارت بر روى سرمايه هاى خديجه را چنين تنظيم كرد كه كسى يا كسانى ديگر زير نظر او به كار بپردازند. در آن زمان وى فرصت بيشترى براى پرداختن به عبادت داشت چه ديگر نيازى به اين نبود كه خود براى تجارت بيرون رود، آن گونه كه تاريخ نيز پس از سفر وى در 25 سالگى هيچ سفر ديگرى را كه بدين منظور صورت گرفته باشد براى وى ثبت نكرده است.

هرچه رسول خدا دوران جوانى خود را بيشتر پشت سر مى نهاد، عبادت، خلوت گزينى و روى برتافتن او از لذّتها و شهوات بيشتر از پيش مى شد، بى آن كه حلالى را حرام كند يا از طيّبات الهى دورى گزيند، بلكه همانند ديگران مى خورد و مى آشاميد بى آنكه هيچ اسراف و زياده روييى در كار باشد، آنسان كه آيين پاك او نيز كه خداوند آن را به عنوان رحمتى بر جهانيان نازل ساخت چنين مقرّر مى دارد.

او يكى از ماههاى سال را براى عبادت و خلوت گزيدن در غار حراء برگزيد.

آن گونه كه ابن كثير در البداية و النهاية آورده است، اعراب در دوران جاهليّت آيين و مراسم خاصى را براى آن غار قائل بودند. ابن كثير مى گويد:

«رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در هر سال يك ماه به غار حراء مى رفت و در آنجا به عبادت مى پرداخت. اين كار يكى از آيينهاى عبادى قريش در دوران جاهليّت بود»(1).

بنا به اظهار ابن كثير آن غار از اماكنى بود كه قريش آن را جايگاه يكى از

ص: 529


1- - البداية و النهاية. ج 3. ص 5.

آيينهاى عبادى در دوران جاهليّت مى دانست و شايد آنان آمدن به اين غار را به مناسك حج افزوده بودند. پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) نيز مى ديد كه اين غار بهترين مكان براى عبادت است، چرا كه، در طول سال كسى بدانجا نمى رفت و همانند بيت اللّه الحرام كه محل تجمّع اعراب قرار مى گرفت و هر روز اعراب بر پيرامون آن طواف مى كردند، نبود. چنين به نظر مى رسد كه با گذشت زمان رفتن به آن غار به عنوان يكى از آيينهاى عبادى متروك شده و شايد اين كار از چيزهايى بود كه در آيين حج ابراهيمى وجود نداشت و بعدها آن را به اين آيين افزوده بودند. به هر حال پرداختن بيشتر به اين موضوع در بحث ما كه سيرۀ رسول خداست چندان اهميّتى ندارد.

در احاديث صحيح چنين آمده است كه آن حضرت (صلی الله علیه و آله) در شبهاى دهۀ آخر ماه رمضان بر آيين ابراهيم به عبادت مى پرداخت و پيوسته در هر سال در ماه رمضان براى ديگر ماهها توشۀ عبادت برمى گرفت. وى مراسم عبادى ماه رمضان را با رفتن به جوار خانۀ خدا و طواف پيرامون كعبه آغاز مى كرد، آنگاه صدقات فراوانى مى داد و اطعام مى كرد و سپس به غارى در كوه حراء مى رفت. اين غار در پايين و در دامنۀ كوه قرار نداشت، بلكه دهانۀ غار در نقطه اى بلندتر بود. اين غار به گونه اى است كه هم اكنون نيز اگر كسى قصد رفتن به آن را داشته باشد تنها با كوه پيمايى همراه با مشقتى و نه به آسانى به آن نمى رسد. نيز اگر كسى از پايين به اين غار بنگرد خواهد ديد كه رسيدن به آن جز با مشقت و سختى امكان پذير نيست و اين خود، حكايت از آن دارد كه خداوند به محمّد (صلی الله علیه و آله) توانايى جسمى قابل ملاحظه، توانايى و تحمل و رغبتى صادقانه به عبادت ارزانى داشته بود، عبادتى كه تنها بندگان صاحب عزم و اراده بر آن قادرند.

هنگامى كه شهر رمضان به پايان مى رسيد، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به خانه بازمى گشت.

او در راه بازگشت به خانه به سراغ بيت اللّه الحرام مى رفت و به طواف بر پيرامون آن مى پرداخت، از توشه اى كه برايش باقى مانده بود، صدقه مى داد و از آنچه برايش بر جاى مانده اطعام مى كرد و سپس در بر خديجه همسر پاك خويش مأوى مى گرفت.

ص: 530

از سياق اخبار و روايات صحيح چنين استفاده مى شود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در هنگام رفتن به غار حراء توشه اى با خود برمى داشت و بتنهايى روانۀ غار مى شد تا در آنجا بتواند دور از خانواده و دوستان اعتكاف كند و بى هيچ مشغلۀ ذهنى تنها در حضور آن حبيبى باشد كه هيچ شريك ندارد، در حضور خداوند سبحان و تعالى.

در مقابل اين نظريّه كه از اخبار صحيح استفاده مى شود ابن اسحاق در سيرۀ خود عبارتى آورده كه نشان مى دهد، پيامبر (صلی الله علیه و آله) به همراه خانوادۀ خود به غار حراء مى رفت. ابن اسحاق مى گويد:

«رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هر سال در ماه رمضان در غار حراء مجاور مى شد و هر مسكينى را كه به او مراجعه مى كرد اطعام مى فرمود. هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اعتكاف خود را با پايان يافتن آن ماه به پايان مى برد و از اعتكاف بازمى گشت نخستين كارى كه قبل از رفتن به خانه انجام مى داد رفتن به كنار كعبه بود. او آنجا مى رفت و هفت بار و يا آنچه خداوند مى خواست طواف مى كرد و سپس به خانۀ خود برمى گشت. اين كار ادامه داشت تا آن سالى فرا رسيد كه خداوند او را در آن مبعوث ساخت و آن ماهى كه خداوند آن كرامتى كه مى خواست بدو بخشيد. آن ماه ماه رمضان بود و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آن ماه، همان سان كه هميشه براى اعتكاف به غار حراء مى رفت و خانواده اش نيز با وى همراه بود بدين منظور از شهر بيرون رفت»(1).

اين اظهارات نشان مى دهد كه در شب نزول وحى و در شبهاى قبل از آن خانوادۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در كنار او بود، چه، او تصريح دارد كه پيامبر در حالى براى اعتكاف بيرون مى رفت كه خانواده اش او را همراهى مى كرد. اين در حالى است كه چنين عبارتى جز در آنچه ابن اسحاق نقل كرده ديده نمى شود و علاوه بر آن، شايد اصلا معنى اعتكاف و خلوت گزيدن با وجود خانوادۀ پيامبر در كنار او سازگارى نداشته باشد، چه، اعتكاف به منظور عبادت مقتضى آن است كه شخص

ص: 531


1- - ر. ك. ابن هشام، السيرة النبوية، ج 1، ص 236، به نقل از سيره ابن اسحاق.

از خانه و كسان دور باشد و تنها توجّه خود را به خداوند معطوف دارد.

به همين سبب ما اظهارات ابن اسحاق را مردود مى دانيم، هرچند مى توان گفت كه شايد خانوادۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به همراه او مى رفتند، امّا در كنار او نمى ماندند، بلكه تا رسيدن به غار و تا هنگام اعتكاف وى را همراهى مى كردند و آنگاه او را با عبادت خود تنها مى گذاشتند.

188 - اينك خبرى را كه دربارۀ آغاز وحى در صحيح بخارى و ديگر صحاح اهل سنّت آمده است مى آوريم:

بخارى از عروة بن زبير از خاله اش عايشه روايت مى كند كه گفت:

«نخستين چيزى كه وحى با آن آغاز شد، رؤياى صادقه بود. او هيچ خوابى نمى ديد مگر آن كه همانند صبح روشن تحقق مى يافت. سپس خلوت و انس محبوب او قرار گرفت و در غار حراء با خداى خود خلوت مى كرد و در شبهاى «ذوات العدد»(1) و پيش از آن كه به نزد خانواده اش برگردد در آن غار به عبادت مى پرداخت و توشه برمى گرفت و سپس به نزد خديجه بازمى گشت و براى رفتن به اعتكافى ديگر خود را آماده مى ساخت. اين كار ادامه يافت تا آن زمان كه وحى حضرت حق بر او فرود آمد در حالى كه در همان غار بود»(2).

روايت فوق كه بخارى آن را از حبيب رسول خدا نقل كرده، نزديكترين روايات به صحّت، ارجح همۀ روايات و صادقترين آنهاست كه از حقايق ذيل حكايت دارد:

الف - وحى خداوند در هنگامى بر پيامبر رسيد كه او در غار حراء بود و خانواده اش همراه وى نبودند. او در هنگام حضور در غار براى بازگشتن به خانه و زندگى عادى خويش توشه برمى گرفت و اين روايت حاكى از آن نيست كه در اين

ص: 532


1- - مقصود از شبهاى «ذوات العدد» شبهاى دهه آخر ماه رمضان است كه در آنها به اعتكاف مى پرداخت. ر. ك: روزه، محمّد عزه، سيرة الرسول، ج 1، ص 31. - م.
2- - البداية و النهاية، ج 3، ص 2.

هنگام خانواده اش نيز او را همراهى مى كرد.

ب - در اين خلوت انس جان و روح او صفا مى يافت و براى خداوند خالص مى شد.

ج - همين صفاى دل و جان زمينه اى بود كه به صدق رؤياهاى او انجاميد.

در اينجا دو سؤال مطرح مى شود:

يك: پيامبر از چه هنگام هر سال يك ماه خلوت مى گزيد؟

دو: وحى و نزول روح القدس بر آن حضرت چگونه آغاز شد؟ آيا وى در خواب با فرشتۀ وحى مواجه شد يا آن كه در عالم بيدارى او را مشاهده فرمود؟

پاسخ سؤال اخير را در ادامۀ مورد بحث قرار مى دهيم و به ايجاز از آن سخن مى گوييم. امّا در مورد پاسخ سؤال نخست و اينكه خلوت گزينى آن حضرت در غار حراء از چه زمان آغاز شد، اين حقيقت، مورد اتفاق همگان است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حالى رشد كرد كه توجّهش به خداوند معطوف بود و جز او را نمى پرستيد. وى از آن هنگام كه به سنّى رسيد كه معنى عبادت را درك مى كرد و حق خالق بر مخلوق را مى شناخت، خود را ملتزم به آن مى دانست كه يك «عابد» باشد. او با تدبّر در ملكوت و تأمّل در هستى به سوى خداوند راه يافت و به پرستش او پرداخت، هرچند از همان آغاز به روش و چگونگى عبادت خداوند نرسيد، چه، اين امرى وراى توان انديشه هاى بشرى است و در آن ناگزير منقول و حديثى مى بايست. از اين پيش نيز اشاره كرديم كه او براى شناخت آيين ابراهيم كه باقيمانده هايى از آن در جزيرة العرب و بويژه در مكّه وجود داشت تلاش مى كرد.

در صدر كلام خويش نيز اين نظر را برگزيديم كه پيامبر به سبب صفاى دل خويش و شايد از طريق رؤياى صادقه به كيفيت نماز ابراهيم پى برده بود، چه، هيچ عبادتى بدون نماز نيست و بنابراين، مادام كه محمّد (صلی الله علیه و آله) به عبادت مى پرداخت و اين عادت و رويّۀ او شده بود، ناگزير بايد او به كيفيت نماز رهنمون شده باشد.

اگر محمّد (صلی الله علیه و آله) در ميان آن ظلمت فراگيرى كه از بت پرستى به وجود آمده،

ص: 533

راه تأمّل و خداپرستى را در پيش گرفته بود، ناگزير بايستى از بت و بت پرستى روى گردانده باشد تا تنها دل به سوى خداوند مشغول دارد، در دلش جز او نباشد و او را آنچنان بپرستد كه گويا او را مى بيند. او بدين ترتيب، با دل نورانى خويش به درجۀ نيكى و نيكوكاران و به رتبه اى شايستۀ تحمّل مقام رسالت و اصل گشت. بنابراين، ناگزير بايد چنين باشد كه وى مدّتى به خلوت گزيدن با خداى خويش پرداخته تا دل او تنها براى خداوند باشد.

اما اين كه نظام و برنامۀ منظّمى كه وى براى عبادت خود بدان پايبند بود از چه زمان آغاز شد و وى از چه هنگام در طول سال از ميان همۀ مردم بتنهايى به عبادت خداوند مى پرداخت و سپس در ماه رمضان هر سال براى عبادت خلوت مى گزيد، سؤالى است كه در پاسخ آن از اخبار و روايات صحيح چنين برمى آيد كه قدر مسلّم اين كار در همان سال بعثت آغاز نشده بلكه اين سال سال پايان آن برنامه با نزول وحى بر آن حضرت بود، آن هنگام كه روح القدس به عنوان فرستادۀ خداوند بر او نازل گشت.

بنابراين، لزوما مى بايست شروع اين برنامۀ منظّم مدّتى قبل از نزول وحى و به گمان ما سالها قبل از آن باشد. البتّه ما نمى توانيم اين مدّت را بدقّت حدس بزنيم، هرچند چنين به ذهنمان مى رسد كه اين مدّت از پنج سال كمتر نيست يعنى از زمانى كه خانۀ كعبه مورد تجديد بنا قرار گرفت و او با دست مبارك خويش حجر الاسود را در جاى خود قرار داد، البتّه «تنها اين گمان ماست و يقين نداريم»(1).

189 - اينك زمان پرداختن به پاسخ سؤال نخست است و اينكه وحى با چه چيزى آغاز شد. از عايشه نقل شده است كه «وحى با رؤياى صادقه آغاز شد و او هيچ خوابى نمى ديد مگر آن كه چون صبح روشن تحقق مى يافت».

البتّه اين روايت حكايت از آن ندارد كه آغاز وحى خداوند بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با رؤياى صادقه بود، بلكه حاكى از آن است كه آغاز اشراق الهى و اتّصال به

ص: 534


1- - جاثيه/ 32.

خداوند به وسيله رؤيا صورت پذيرفت. رؤياى صادقه اگر چه جزئى از الهام الهى است، امّا وحيى نيست كه بر اساس آن تكليفى نسبت به پيامبر به وجود آيد. آن حضرت خود مى فرمايد: «رؤياى صادقه بخشى از 46 بخش وحى است».

بنابراين، چنين رؤيايى براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وحى الهى نبود، هرچند مثلا براى ابراهيم وحى كامل محسوب مى شد و وى بر اساس چنان رؤيايى ارادۀ قربانى كردن فرزندش اسماعيل را نمود تا آن گاه كه خداوند فديه اى به جاى او فرستاد چنان كه مى فرمايد «با ذبحى بزرگ او را فديه فرستاديم»(1). در اينجا اين رؤيا وحى الهى بود.

آنچه در نزد مورّخان سيرۀ پاك رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ثبوت رسيده آن است كه وحى از همان ابتدا با خطاب روح القدس جبرئيل به پيامبر (صلی الله علیه و آله) آغاز شد. امّا بر خلاف اين نظريّه در سيرۀ ابن اسحاق چنين آمده است كه نخستين خطاب جبرئيل به محمّد (صلی الله علیه و آله) در خواب و از طريق رؤيايى صادقه بود كه پس از آن رسول خدا در حالى كه اين خطاب را به خاطر داشت از خواب بيدار شد.

در سيرۀ ابن هشام به نقل از ابن اسحاق چنين مى خوانيم:

«جبرئيل به امر پروردگار فرود آمد. پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى فرمايد: او در حالى كه من خوابيده بودم قطعه اى از ديباج آورد كه نوشته اى در آن بود. پس گفت:

بخوان گفتم: نمى خوانم. پيامبر مى فرمايد: پس بر من فشارى وارد آورد كه گمان كردم مرگ مرا فرا رسيده است. سپس رهايم ساخت و گفت: بخوان. گفتم: چه بخوانم؟ سپس بر من فشارى وارد آورد كه گمان كردم اين مرگ است كه فرا رسيده. سپس رهايم كرد و گفت: بخوان. من گفتم: «چه بخوانم». اين سخن را تنها از بيم آن گفتم كه ديگر بار آن كردۀ خود را با من تكرار نكند. پس گفت: «بخوان به نام خدايت كه آفريد. انسان را از علق خلق كرد. بخوان به نام پروردگار بزرگ خويش كه انسان را با قلم بياموخت، انسان را آنچه نمى دانست بياموخت»(2).

ص: 535


1- - صافات/ 107.
2- - علق/ 5-1.

پيامبر مى فرمايد: پس من خواندم و او نيز كار خود را به پايان برد و از من روى برتافت و در اين ميان من از خواب بيدار شدم، در حالى كه گويا آن كلمات بر قلبم نقش شده بود. از غار بيرون رفتم تا آن هنگام كه به ميان كوهها رسيدم. در اين زمان آوايى از آسمان شنيدم كه مى گويد: اى محمّد، تو رسول خدايى و من جبرئيل. پس سر به سوى آسمان بلند كردم و نگريستم. ناگاه جبرئيل را به صورت مردى ديدم كه پاهايش به سمت افق كشيده شده و مى گويد: اى محمّد، تو رسول خدايى و من جبرئيل.

پيامبر مى فرمايد: پس ايستادم، نه به پيش مى رفتم و نه به عقب برمى گشتم، بلكه به جبرئيل مى نگريستم. در اين زمان به نگريستن به زواياى افق پرداختم و در هيچ سو نمى نگريستم مگر آنكه جبرئيل را در آنجا با همان حالت مى ديدم. همچنان ايستاده بودم، نه به پيش گام مى نهادم و نه به پشت سر برمى گشتم. آن قدر اين توقف به طول انجاميد تا آنجا كه خديجه فرستادگانى در پى من فرستاد. آنان به بلندترين نقطۀ اين ارتفاع رسيدند امّا مرا نيافتند به سوى خديجه بازگشتند و من در همان جاى خود ايستاده بودم. پس از مدّتى جبرئيل از من روى برتافت».

بى ترديد ميان اين روايت با روايت شمارۀ قبل تفاوتى ذاتى و اساسى وجود دارد.

190 - خبر صحيح بخارى و ديگر صحاح اهل سنّت حاكى از آن است كه رويارويى پيامبر (صلی الله علیه و آله) با جبرئيل امين در بيدارى بوده است و نه در خواب، امّا اين خبر دوّم از آن حكايت دارد كه اين رويارويى در خواب صورت گرفته و نه در بيدارى، هرچند بر مبناى اين روايت آن خواب همانند بيدارى بود، چه پس از آن كه وى از خواب بيدار شد، همۀ آنچه را جبرئيل گفته بود به خاطر داشت، و حتّى يك كلمه از آن را از ياد نبرد و بى ترديد اين خواب نيز نوعى وحى بود و بنابراين، اختلاف ميان دو روايت اختلاف در نحوۀ اين وحى است نه در اصل معنى و از اين جهت، اين دو خبر با يكديگر همسويى دارند نه اختلاف.

على رغم وجود اين همسويى در اصل معنى، نوعى اختلاف در نحوۀ رخ

ص: 536

دادن اين واقعه و اينكه آيا رويارويى پيامبر با جبرئيل در خواب صورت گرفته است يا در بيدارى وجود دارد.

بسيارى از علما مى گويند تا زمانى كه اصل معنى اين دو روايت با يكديگر يكى است و تعارض كلى ميان آن دو وجود ندارد، جمع ميان اين دو روايت به اين كه بگوييم واقعۀ مورد بحث تكرار شده و يك بار در خواب و يك بار در بيدارى به وقوع پيوسته است برقرار مى شود. بر اين اساس، ملاقات ميان پيامبر و روح القدس در خواب آغاز شده و سپس در بيدارى تحقّق يافته و بدين ترتيب، آن خوابها زمينه اى براى آشكار شدن جبرئيل در مقابل ديدگان پيامبر در بيدارى بوده است.

ابن كثير در البداية و النهاية چنين جمعى را بيان كرده و آن را بر اساس روايت عايشه در اين مورد كه مى گويد وحى با رؤياى صادقه آغاز شد مبتنى ساخته است.

او مى گويد:

«بنابراين، گفتۀ عايشه كه «آنچه وحى با آن آغاز شد رؤياى صادقه بود و هيچ خوابى نمى ديد مگر آن كه چون صبح روشن تحقّق مى يافت» گفتۀ ابن اسحاق بن يسار بن عمر ليثى را تقويت مى كند كه گفت: پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى فرمايد: جبرئيل در حالى كه من خوابيده بودم نمطى از ديباج آورد كه نوشته اى در آن بود پس گفت: بخوان. گفتم: نمى خوانم. پس بر من فشارى وارد آورد كه گمان كردم مرگ مرا فرا رسيده است. سپس رهايم ساخت.

ديگران نيز احاديثى به مضمون حديث عايشه آورده اند. بنابراين، اين خوابها زمينه اى بود براى آنچه بعدا در بيدارى ظهور مى يافت. در كتاب مغازى موسى بن عقبه به نقل از زهرى به اين تصريح كرده است كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرشتۀ وحى را در خواب ديد و پس از آن، در بيدارى آن فرشته به سراغش آمد.

در كتاب دلايل النبوة از ابو نعيم اصفهانى آمده است كه وضعيت همه پيامبران اينگونه بود كه در ابتدا در خواب وحى بر آنان فرود مى آمد تا آن هنگام كه براى مشاهدۀ عينى رسول وحى آماده مى شدند، وحى در بيدارى به سراغ آنان

ص: 537

مى آمد، چه، از علقمة بن قيس روايت شده است كه گفت: «نخستين چيزى كه از غيب به پيامبران مى رسد، در خواب است تا دلهايشان به اين آرام شود و خو گيرد، آنگاه وحى بر آنان نازل مى شود».

بدين ترتيب، به حقيقت ثابتى مى رسيم كه با همه نقلهايى كه در اين باره آمده سازگارى دارد و با عقل نيز سازگار است. آن حقيقت اين است كه ملاقات پيامبر با روح القدس در مرحلۀ نخست در عالم خواب صورت مى گرفت، خوابهايى كه در وضوح و روشنايى همانند ديدن در بيدارى بود، چه، به گفتۀ عايشه همانند صبح روشن به تحقّق مى پيوست. هنگامى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) از طريق اين رؤياهاى صادقه با روح القدس آشنا شد و به او خو گرفت و دل او سرشار از معنويّت گشت، مشاهدۀ فرشتۀ وحى در عالم بيدارى صورت پذيرفت. زيرا، اين موقعيتى بسيار خطير و سنگين بود كه تنها آن هنگام دلها توان تحمّل آن را مى يابد كه با معنويّت صفا يافته و صيقل ديده باشد.

ممكن است در اينجا كسى بگويد از روايت عايشه چنين استفاده مى شود كه گرايش پيامبر (صلی الله علیه و آله) به خلوت گزيدن براى عبادت خداوند پس از آن رؤياهاى صادقه بود در حالى كه آنچه شما گفتيد چنين نشان مى دهد كه صفاى دل پيامبر به وسيلۀ عبادت بر اين رؤياها پيشى داشته است.

در پاسخ چنين سخنى مى گوييم: از آن روز كه پيامبر ديده به جهان گشود و كودكى خردسال در گهواره بود، صفاى روحى در دل او حاصل شده بود. اگر عيسى در گهواره و در كودكى سخن گفت، محمّد (صلی الله علیه و آله) در گهواره و در كودكى به درك حقايق نايل آمد. صفاى روحى پيوسته در طول حيات زيبندۀ او بود و هميشه دل او صفا داشت و ناگزير اين صفاى پيوسته و هميشگى تا دوران آغاز جوانى و سنين پس از آن استمرار يافته باشد و بنابراين، رؤياهاى صادقه در مرحلۀ نخست از نشانه هاى نبوّت او، از آن پس پرتوى از وحى و در مرحلۀ اخير، آن گونه كه ابن اسحاق مى گويد، وحى الهى بود كه در طى آن جبرئيل امين را در خواب مى ديد.

ص: 538

البتّه اگر ناگزير مى بايست از اين روايت كه ديدن رؤياهاى صادقه بر خلوت انس آن حضرت تقدّم داشت استفاده كنيم خواهيم گفت علاقۀ بيشتر آن بزرگ به خلوت گزيدن ثمرۀ رؤياهاى صادقه اى بود كه پى درپى تكرار مى شد و اين علاقه را بيش از پيش افزون مى ساخت.

پيشتر گفتيم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با باقيمانده هاى آيين ابراهيمى آشنايى داشت و بر اساس همين آيين نماز به جاى مى آورد. ما در آنجا تنها پرتوى به اين حقيقت يافته بوديم كه او با نمازگزاردن بر طبق آيين ابراهيمى آشنا بود و در آن بحث اين احتمال را مطرح كرديم كه آن حضرت از طريق رؤياى صادقه اى اين آشنايى را يافته باشد، امّا اينك اين نظريّه را بيشتر از حدّ يك گمان رجحان مى دهيم در حدّى كه اينك اين نظريّه به عقيدۀ ما نزديك به يقين است.

ملاقات با روح القدس

191 - روح القدس همان جبرئيل امين است آنسان كه خداوند مى فرمايد:

ما او را به روح القدس مؤيّد داشتيم»(1) و نيز مى فرمايد: «روح الامين آن را بر قلب تو نازل ساخت تا از هشداردهندگان باشى»(2).

در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در غار حراء(3) به پرستش خداوند مشغول بود

ص: 539


1- - بقره/ 78.
2- - شعراء/ 193.
3- - غار حراء غارى است كوچك در بلنداى كوه حراء و آن كوهى است در شمال شرق مكّه كه در حدود سه مايل از شهر فاصله دارد. اين كوه داراى پوشش گياهى و درخت نيست، بلكه پوشيده از سنگلاخها و عارى از هرگونه آبادى است كه مردم براى زندگى به آنجا پناه نمى برند و در آنجا مسكن نمى گزينند. راه پيمايى در اين كوه در گذرگاههاى صعب العبور و داراى پرتگاه ممكن است و شخص نمى تواند از شهر به اين كوه برسد مگر در فاصلۀ حدود دو ساعت راه پيمايى در راههاى ناهموار. هنگامى كه به دامنۀ كوه برسد تنها پس از مدّتى حدود يك ساعت مى تواند به دهانۀ غار برسد و تازه

جبرئيل بر او فرود آمد، آن هنگام كه قلبش به جايگاه قدس پر كشيده، از زمين به سوى ملكوت الهى اوج گرفته و بدين سان، دلش آمادۀ آن شده بود تا نورى آسمانى را در آغوش كشد. در اين هنگام فرستاده اى امين از جانب پروردگار جهانيان بر رسول همۀ آفريدگان فرود آمد تا رسالت پروردگار را بر دوش او نهد و وى آن را از جانب پروردگارى غفور به همۀ جهانيان ابلاغ نمايد.

نزول وحى از آن زمان به بعد ادامه يافت. امّا سؤالى كه در اينجا مطرح مى شود آن است كه نزول وحى از چه زمانى آغاز شد؟ گفته اند نزول وحى بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در چهل سالگى يعنى در سنينى صورت گرفت كه سن ميانسالى و زمان بالندگى روحى، جسمى و عقلى انسان و سنّ توانايى بر دوش كشيدن بار مسئوليتهاست. خداوند دربارۀ اين سن مى فرمايد: «چون به ميانسالى و به چهل سالگى رسيد گفت: پروردگارا مرا بياموز و بر آن دار تا نعمتى را كه به من و به پدر و مادرم ارزانى داشتى شپاس گزارم و كارهاى شايسته اى به جاى آورم كه تو آن را مى پسندى»(1) محمّد (صلی الله علیه و آله) نيز چون به اين سن رسيد خداوند رسالت خود را به سوى او فرستاد و او را كه آمادۀ چنين چيزى بود بندۀ خالص خويش ساخت و او را

ص: 540


1- - احقاف/ 15.

برگزيدۀ خلق خود كرد و وى را پيامبرى مرسل قرار داد.

رويارويى پيامبر (صلی الله علیه و آله) با روح القدس دو بار صورت پذيرفت كه يكى از آن دو مقدّمۀ ديگرى قرار گرفت و آن مقدّمه همان مرتبۀ نخستين بود كه خود يك رويارويى كامل به شمار مى رفت، هرچند در خوابى چون بيدارى صورت يافت، چه وضوح و روشنايى آن خواب از بيدارى كمتر نبود و وى در همين رؤيا نخستين آيات قرآن را دريافت داشت و آنچه بود برگرفت و نخستين آيات پروردگار خود را حفظ كرد و چون از خواب بيدار شد، هرچه را حفظ كرده بود در خاطر داشت و هيچ چيز از آن را از ياد نبرده بود.

چون هستى را با بصيرت خاص خود آن گونه كه بود ديد، ديگر بار آن كه در خواب او را ديده بود ملاقات كرد و به چشمان خود او را مشاهده كرد و براى بار ديگر در عالم بيدارى مخاطب او قرار گرفت، در حالى كه پيش از اين از طريق خوابى كه ديده با او آشنايى يافته بود. اگر اين آشنايى قبلى وجود نداشت، سختى و مشقّت تحمّل چنين رخداد عظيمى بر او سنگينى مى كرد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين بار دريافت كه وى مخاطب رسالت و پيامى ويژه از جانب خداوند است و شرافت چنين خطابى را يافته است. او در اين دو ملاقات در ميان هاله اى از نور قدسى قرار داشت. البتّه با همين وجود براى يك انسان كه در زمين به سر برده تحمّل چنان خطابى سخت و سنگين بود، هرچند او با صفاى درونى خود در انتظار نورى الهى به سر مى برد كه جاى جاى زندگى او را در ميان گرفته و زواياى آن را آكنده ساخته بود.

در اين لقاء نورانى نزول اوّلين آيات آن صورت گرفت. شب اين نزول نيز شب قدر بود كه در آن امر الهى تقدير شده و رسالت رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) مورد ابرام و تأييد قرار گرفت، آنجا كه مى فرمايد: «ما آن را در شب قدر فرود فرستاديم و چه مى دانى شب قدر چيست؟ شب قدر از هزار ماه برتر و شبى است كه به اذن پروردگار ملائكه و روح جبرئيل بر هر امرى نازل مى شود. اين شب تا طلوع فجر

ص: 541

شب بركت و تهنيت است»(1). البتّه در اين باره سخنى است كه خواهد آمد.

راويان مى گويند اين نزول در شب بيست و هفتم ماه رمضان سال چهل پس از عام الفيل بوده است. همچنين گفته مى شود اين نزول در شب بيست و چهارم ماه مى باشد. به هر حال على رغم اختلاف راويان در تعيين اين شب، قدر مسلم آن است كه شب نزول قرآن در ماه رمضان بوده است، آن گونه كه خداوند مى فرمايد:

«ماه رمضان ماهى است كه قرآن در آن نازل شده است، كتابى كه مايۀ هدايت مردم و آيات هدايت و نشان امتياز حق از باطل است»(2). البتّه در اين باره نيز سخنى در آينده خواهد آمد.

نگرانى همسر درستكار

192 - خديجه همسر محمّد (صلی الله علیه و آله) و آن زن درستكار و پاكدل و پاكروان با الهامى كه به روح او در رسيده بود، به مشقّت و سختيى كه شوهرش بدان گرفتار شده، پى برد و به صورتى غير عادى نگران و مضطرب شد. او از قبل نيز به غيبت شوهر در ماه رمضان عادت داشت و او بود كه توشۀ گذران روزهاى اعتكاف را در اختيار او قرار مى داد و خداوند نيز او را از توشۀ تقوى برخوردار مى ساخت. امّا اين بار وى از غياب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نگران شد و به پرس وجو دربارۀ او پرداخت. او در اين ميان مى دانست كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در غار حرا و در جهادى روحى است، جهاد كسى كه از زمين و زمينيان مى برّد تا به آسمان بپيوندد.

در همين زمان كه خديجه به صورت غير عادى از غياب شوهر نگران شده بود، ناگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حالى كه رنگ چهره اش تغيير كرده و دلش لرزان بود، وارد شد و بدين ترتيب، نگرانى خديجه نيز برطرف گرديد، هرچند او اين

ص: 542


1- - سوره قدر.
2- - بقره/ 185.

حالت خود را آشكار ساخت و گفت: «اى ابو القاسم، كجا بودى؟ به خداوند سوگند، من فرستادگان خود را در پى تو فرستاده ام و آنان همه جاى مكّه را گشته و بر گرديده اند بى آنكه تو را بيابند.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنچه را در خواب و در عيان مشاهده كرده بود با خديجه در ميان نهاد، در حالى كه دلش مى لرزيد و مى فرمود: «مرا بپوشانيد، مرا بپوشانيد». پس او را پوشاندند و ترس و وحشت از او كه مى گفت «بر خود بيمناك شده بودم» رخت بربست.

در اينجا زمان نقش آفرينى همسر و يار درستكارش فرا رسيده بود تا با سخن خود ايفاى نقش كند. او به مقتضاى منطق فطرت كه مى گويد «هركس نيكى كند جز نيكى پاداش نخواهد ديد» وظيفۀ پاسخگويى به نيكيهاى پيامبر را بر دوش خود احساس كرد و گفت: «نه چنين بيمى روا نيست و خداوند هرگز تو را وانمى گذارد و خوار نمى سازد، چه، تو صلۀ رحم به جاى مى آورى، سخن راست مى گويى، ميهمان را گرامى مى دارى، سنگينى بار زندگى بى كسان را بر دوش مى كشى، ناداران را برخوردار مى سازى و مردم را در مقابل سختيهاى روزگار يارى مى رسانى». او همۀ اين صفات را در شوهر خود آن امين پاك مشاهده و به احساسى فطرى اين را درك كرده كه ثمرۀ اين همه پاكى و نيكى جز نيكى و پاكى نخواهد بود. ابن اسحاق مى گويد: خديجه پس از آگاهى از اين خبر و پس از اظهار سخنانى چند، گفت: «اى پسر عم، شادمان باش و استوار؛ چه، سوگند به آن كه جان خديجه در دست اوست، من چنين اميد دارم كه تو پيامبر اين امّت باشى».

خديجه اين سخنان را به آن سبب بر زبان آورد كه از اين آگاهى داشت كه اخبارى به او رسيده بود كه بزودى پيامبرى در ميان اين امّت مبعوث خواهد شد.

به ديدار ورقة بن نوفل

193 - نمى دانم آيا اين شادى خديجه از رخداد عظيمى كه براى شوهرش توقّع داشت و شادى از نور فراگيرى كه از خانۀ او پرتوافكن مى گشت بود يا شادى

ص: 543

او از ديدارى مجدّد با همسر كه او را به تحرّك فرا مى خواند. به هر حال، خديجه در خود رغبتى براى كار و تلاش در مسأله اى كه پيش آمده بود مى يافت و از ديگر سوى انتظار آن داشت كه مسير زندگى شوهرش در آينده دچار تغيير و دگرگونى شود. پس برخاست، لباسى بر تن كرد و به همراه محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) به ديدار ورقة بن نوفل روانه شد.

ورقه از حنيفانى بود كه بت پرستى را رها كرده، به خداپرستى روى آورده بودند. او مسيحيّت را براى خود برگزيده بود، به آن دليل كه زبان عبرى مى دانست و با استفاده از آن به مطالعه در اين آيين پرداخت و تورات را نيز مورد مطالعه قرار داد و بدين ترتيب، با استفاده از اصلى ترين منابع از دو ديانت مسيحى و يهودى آگاهى يافت. چنين به نظر مى رسد كه او با آيين مسيحى مبتنى بر يگانه پرستى آشنا بود، نه آيين تثليث. زيرا، اين تثليث امرى نوظهور و تحريفى بود كه بعدها در آيين مسيحى به وقوع پيوست و علاوه بر اين، مسيحيّت شرق كه در عراق و كناره هاى جزيرة العرب رواج داشت از نسطوريوس پيروى مى كرد و او منكر آن بود كه مسيح، خدا يا پسر خدا باشد. همچنين ورقه خود بر اين عقيده بود كه كلمه «ابن» يا «پسر» كه در برخى از كتب مسيحى آمده، موجب گمراهى آنان شده و ناشى از تحريف است گذشته از همه اينها، گذشته زندگى ورقه اين اجازه را به ما نخواهد داد كه بگوييم او به تثليث عقيده داشت، چه، او عبادت بتهايى را كه نه سودى مى رساند و نه ضررى رها كرده بود و با چنين وصفى چگونه مى توان گفت كه وى به تثليثى كه نمى توان آن را در ذهن تصوّر كرد گردن نهاده باشد؟

ورقه تا آن حد از زبان عبرى آگاه بود كه به اين زبان مى نوشت و آثارى را كه به اين زبان نوشته شده بود مى خواند و مطالعه مى كرد. او به همين سبب، از بشاراتى كه در تورات و انجيل دربارۀ پيامبر موعود آمده و اين بشارت كه رسولى به نام احمد خواهد آمد آگاهى داشت.

افزون بر اينها، ورقه اينك به سنين پيرى رسيده و انديشه اش پختگى لازم

ص: 544

را يافته بود.

در چنين حالتى، دختر عم او، خديجه بنت خويلد، به حضور وى رسيد.

در اين ديدار خديجه به ورقه كه از نعمت بينايى محروم بود گفت: «از پسر برادرت بشنو». آنگاه پيامبر (صلی الله علیه و آله) آنچه را ديده و مشاهده كرده بود با ورقه در ميان نهاد و وى گفت: «اين همان ناموسى است كه بر موسى نازل مى شد اى كاش من در آن هنگام جوان بودم و كاش در آن زمان كه خاندانت تو را از شهر بيرون مى كنند زنده مى بودم». در اين هنگام پيامبر كه از اين به شگفت بود كه چگونه او از حق سخن مى گويد و مردم او را از شهر آواره مى كنند فرمود: «آيا آنان كسانى اند كه مرا از شهر بيرون كنند؟» اين پرسش، نداى بى گناهى فطرت بود قبل از آن كه خداوند او را با سختيهاى دعوت الهى درگير سازد و قبل از آن كه باطل در جولان سركشانۀ خود در مقابل نور حق بايستد.

ورقه كه با اخبار پيامبران و سختيها و گرفتاريها و شدائدى كه آنان با آن مواجه شده بودند آشنايى داشت گفت: «آرى، هيچ كس همانند آنچه تو بر مردم آورده اى بر مردم نياورده مگر آن كه مورد ستم قرار گرفته است و اگر من آن روز را درك كنم تو را با قدرت پشتيبانى خواهم كرد».

اين سخن ورقه ثمرۀ تحقيق و مطالعۀ روشنگرانۀ او در تجارب انبياء الهى بود.

ممكن است در اينجا كسى به طرح اين سؤال بپردازد كه چرا ورقه از ناموسى كه بر موسى نازل شده يعنى از تورات نام برد و از انجيل كه بر عيسى نازل شده و كتاب متأخّر از تورات است ذكرى به ميان نياورد؟

پاسخ چنين سؤالى آن خواهد بود كه تورات دربردارندۀ آيينى بود كه پيامبران پس از موسى به آن عمل مى كردند و پس از آن كه يهوديان تعاليم آن را مورد اهمال قرار دادند و آن را به اجرا در نياوردند، عيسى (ع) براى احياى آن كتاب و براى اعلان حقايق موجود در آن مبعوث شد. از آن حضرت روايت شده است كه فرمود: «من براى احياى «ناموس» آمده ام». همچنين در كتب مسيحيان به اين

ص: 545

تصريح شده كه شريعت و آيين تورات را مى توان مورد عمل قرار داد مشروط به آن كه در انجيل نصّى در مخالفت با آن نيامده باشد.

خداوند براى آن پير، ورقه، چنين تقدير نكرد كه در نبردى كه ميان حق و باطل در گرفت، حضور يابد و ديرى نپاييد كه وى در زمانى كه هنوز دعوت محمّدى علنى نشده بود، در گذشت، چه، مدّتى به طول انجاميد تا محمّد (صلی الله علیه و آله) مأمور ابلاغ رسالت و آشكار كردن آنچه بدان امر شده بود گشت.

دورۀ انقطاع وحى

194 - پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى دانست كه او اينك بار مسئوليت گرانى را بر دوش گرفته و اين موقعيّتى خطير است كه انسانيّت او را والا مى سازد و تعالى مى بخشد.

به همين دليل، آنچه موجب ترس و بيم شده، دوست داشتنى و مورد تمايل نيز بود و او پس از آن كه در اوّلين رويارويى با روح القدس جبرئيل گرفتار ترس و بيم شد، اينك آرزو مى كرد ديگر بار او را ببيند تا وى امر الهى را به او برساند و او نيز پاسخ مثبت گويد و امانتى را كه خداوند براى او انتخاب كرده، بر دوش كشد.

او چنين انتظار داشت كه چون دوباره به غار برگردد، او را خواهد ديد، امّا فرشتۀ وحى براى مدّتى از او غايب شد و به سراغ او نيامد و بدين ترتيب، گمانهايى به دل او راه يافت. شايد او چنين گمان مى كرد كه ترس او در اوّلين رويارويى او را از اين موقعيّت دور ساخته است كه به برخاستن به امر رسالت الهى مأمور شود. او مشتاق و آزمند پاسخ گفتن به دعوت حق بود و آن كه به پرداختن به كارى آزمند و مشتاق است، در آن شتاب مى ورزد و غياب آن را طولانى تر از آنچه هست احساس مى كند. شايد نيز از اين بيم داشت كه آنچه آن انديشمند آگاه، ورقة بن نوفل، به وى اظهار داشته بود، به حقيقت مقرون نگشته است و شايد رؤيايى كه ديده و شهودى كه تجربه كرده شبيه آن چيزى باشد كه براى كاهنان ادّعا مى شود و اين چيزى بود كه او از آن تنفّر داشت و آن را محكوم مى كرد.

ص: 546

شايد انديشه هايى از اين قبيل او را نگران ساخته و وى نزول مجدّد وحى را آرزو داشت و چنين احساس مى كرد كه اين امر بسيار به طول انجاميده است. او نيك مى دانست كه ديگر بار آرام و قرار نمى يابد مگر آن كه وحى دوباره بازگردد.

اين انقطاع وحى بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گرانى مى كرد و بر آن نعمتى كه وى در انتظار دريافت آن از جانب خداوند بود، بيم مى رفت.

ابن اسحاق در اين باره چنين مى گويد:

«پس از آن مدّتى در نزول وحى فاصله افتاد تا آنجا كه اين امر بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گرانى كرد و او را اندوهگين ساخت».

بخارى نيز در الجامع الصحيح چنين يادآور شده است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به غار حراء يعنى همان جا كه روح القدس در آنجا نازل مى شود مى رفت و در انتظار مى نشست. او مى گويد:

«سپس وحى متوقّف شد تا آنجا كه - بنا بر آنچه به ما رسيده است - تا آن حد اندوهگين شد كه از تلخى آن اندوه بر آن شد تا خود را از نوك قلّه هاى بلند بر زمين افكند(1) [!] و هرگاه بر فراز قلّه اى مى رفت تا خود را بر زمين اندازد، جبرئيل به نظرش مى آمد و مى گفت: «اى محمّد تو به حقيقت رسول خدايى». پس دوباره التهابش فرو مى نشست، دلش آرام مى گرفت و برمى گشت. امّا چون بازهم

ص: 547


1- - البتّه نمى توان بسادگى چنين احاديثى را پذيرفت، هرچند در صحيح بخارى نقل شده باشد، زيرا اولا صرف نقل شدن حديث در اين كتاب - بر خلاف عقيدۀ برخى از متعصّبان - دليل بر صحت آن از نظر سند نيست و ثانيا متن اين حديث نيز با ديگر مفاهيم مسلّم اسلامى سازگارى ندارد؛ چگونه مى توان پذيرفت پيامبرى كه به اعتراف مؤلّف كتاب حاضر معصوم است، پيامبرى كه جز به فرمان وحى حركتى و سخنى از او صادر نمى شود و پيامبرى كه مى بايست الگوى كامل و ترسيم كنندۀ عملى اصول اسلام باشد براى يك خودكشى اقدام كند در حالى كه اسلام خودكشى را بر هركس حرام كرده و اختلافى نيز در اين باره وجود ندارد؟ شايد راوى حديث فوق قصد آن داشته است تا شدّت تأثر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از انقطاع موقّت وحى را برساند و بدين منظور نيز از چنين تعابيرى استفاده كرده است. م.

مدّت انقطاع وحى طولانى مى شد، ديگربار دست به چنين كارى مى زد و چون به قلّۀ كوه مى رسيد دوباره جبرئيل بر او آشكار مى شد و همان سخنان را اظهار مى داشت».

اين روند ادامه داشت تا آن زمان كه دوران انقطاع وحى به پايان رسيد.

در صحيح بخارى و صحيح مسلم به نقل از جابر بن عبد اللّه انصارى چنين آمده است:

«از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شنيدم كه مى فرمود: در حالى كه راه مى رفتم، ناگاه صدايى از آسمان شنيدم. پس به بالا نگريستم و همان فرشته اى را ديدم كه در حراء بر من نازل شده بود. او بر كرسيى ميان زمين و آسمان نشسته بود. پس جانبى از آن را به سوى خود كشيدم تا آنگاه كه بر زمين افتادم. در پى بى آن به سوى خانواده ام برگشتم و گفتم: «مرا بپوشانيد». از آن پس بود كه خداوند اين آيات را نازل كرد كه «اى به جامه در پيچيده، برخيز و هشدار ده و پروردگارت را بزرگ دار و لباس خويش پاكيزه ساز و از آلودگى دورى گزين»(1). در پى نزول اين آيات جريان نزول وحى ديگر بار پى گرفت و ادامه يافت»(2).

مدّت انقطاع وحى

195 - روايات در بيان مدّتى كه وحى انقطاع يافته بود، ميان روايتى كه اين مدّت را طولانى مى داند و روايتى كه آن را كوتاه مى شمرد اختلاف دارند.

به عنوان مثال در المواهب اللدنيه اين مدّت به سه سال مى رسد در حالى كه اين مدّتى طولانى است و ما آن را بعيد مى دانيم، بدان علّت كه قائل شدن به چنين مدّتى طولانى با اين نمى سازد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دوران انقطاع وحى در رنج و مشقّتى شديد بود تا آنجا كه مى خواست خود را از فراز قلّۀ كوهها به پايين پرت كند و

ص: 548


1- - مدثر/ 4-1.
2- - البداية و النهاية، ج 3، ص 16 به نقل از بخارى و مسلم.

اين امر پيوسته تكرار مى شد، چه، خداوند اجلّ از آن است كه آن را كه به عنوان رحمت بر جهانيان برگزيده است در وضعيّتى بيفكند كه چنان مدّتى طولانى در نگرانى و اضطراب به سر برد، بى آنكه پايانى براى اين دوران بشناسد كه با فرا رسيدن آن اين انقطاع خاتمه خواهد پذيرفت. علاوه بر اين، آمادگى براى امرى خطير همانند قبول رسالت براى چنين مدّت مديدى بر جاى نمى ماند بلكه چنين فاصله اى ممكن است انسان را به فراموشى وادارد. افزون بر اين دو امر، هيچ يك از منابع اصلى تاريخ و حديث آن را متذكّر نشده يعنى نه ابن اسحاق از آن ذكرى به ميان آورده و نه بخارى چنين چيزى را روايت كرده است.

در مقابل قول اخير، سهيلى مى گويد: «اين مدّت دو سال و نيم بوده است». همچنين گفته مى شود اين مدّت دو سال مى باشد. علاوه بر اين سه قول روايات گوناگونى در تحديد اين مدّت آمده كه كمترين آنها سه روز و بيشترين آنها چهل روز است.

روايت شده كه ابن اسحاق بر اين يقين بوده است كه سخن كسانى كه گفته اند اين مدّت دو يا سه سال بوده توهمى بيش نيست.

كسانى كه اين مدّت را سه سال مى دانند به آنچه در تاريخ احمد بن حنبل و يعقوب بن سفيان به نقل از شعبى آمده است استناد مى كنند كه وى مى گفت:

«انقطاع وحى در چهل سالگى آن حضرت روى داد و به مدّت سه سال در دوران نبوّت، اسرافيل انيس او شد و سخن به او مى آموخت».

آن روايت را روايتى «عالى»(1) نمى دانيم كه موجب ترديد در اقوال مخالف آن باشد. زيرا:

اوّلا: اين روايت مى گويد اسرافيل در سه سال دوران انقطاع وحى به رسول

ص: 549


1- - روايت يا حديث عالى حديثى است با سلسله سند پيوسته كه تا معصوم مى رسد و واسطه هاى نقل آن كمتر است. م.

خدا (صلی الله علیه و آله) آموزش مى داد و چنين چيزى در تاريخ ثابت نشده، بلكه آنچه به ثبوت رسيده آن است كه پيامبر، از نخستين بار كه نور آسمانى به وى رسيد تا آخرين تابش اين فروغ، در ارتباط با جبرئيل روح الامين بود.

ثانيا: شعبى خود يك تابعى است و در اين روايت متذكّر آن نشده كه روايت خود را از كدام يك از صحابه نقل مى كند و علاوه بر اين، بسيارى از راويان آن را انكار كرده اند. به عنوان مثال واقدى مى گويد: هيچ يك از فرشتگان جز جبرئيل با پيامبر (صلی الله علیه و آله) در ارتباط نبود.

به هر حال پس از اين اظهارات چنين مى بينيم كه تقدير و تحديد اين مدّت به سال، هر اندازه باشد، امرى نامعقول و نامقبول است و از سوى ديگر داراى هيچ سند صحيحى نيز نيست تا حدّ اقل آن را يك منقول بدانيم و نقل پشتوانۀ آن قرار گيرد. آنچه در اين ميان عقيدۀ ماست آن است كه اين مدّت را بايد در محدودۀ چند ماه دانست و شايد بنا بر آنچه بعدا به آن اشاره خواهيم كرد(1)، پنج ماه و اندى باشد.

196 - تا اينجا بحث پيرامون نخستين رويارويى پيامبر با وحى الهى كه از طريق آن فيض خداوند به محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) رسيد به پايان برديم. امّا قبل از آن كه اين فصل را خاتمه دهيم و به بحث پيرامون آغاز تبليغ و بر دوش كشيدن سختيهاى رسالت و دعوت و جهاد در راه آن از سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) از آن هنگام كه امر الهى را آشكار ساخت بپردازيم و پيرامون آن موضوعات در فصول آينده سخن گوييم شايسته است به روشن كردن حقيقت پيرامون سه مسأله كه عالمان دربارۀ آن سخن گفته اند پرداخته شود:

يك: ماهى كه در آن وحى نازل شد. در اين خصوص يك قول اين است كه ماه نزول وحى ماه رمضان بود. اين قول همان است كه كتب سيره از آن ياد كرده و ما نيز آن را ترجيح داده و به آن رسيده و سيرۀ پاك پيامبر اكرم را بر مبناى آن پيش

ص: 550


1- - در اواخر بحث شماره 197 به اين بحث پرداخته شده است. م.

برده ايم. هرچند درست آن بود كه قولى جز اين ذكر نكنيم، امّا بناى آن نداريم تا مسأله اى را كه مورد اختلاف علماست بى هيچ بحث و كنكاشى در آن و بدون بيان نظريّۀ درست تر در ميان آراء و نظرات گوناگون واگذاريم. قول ديگر در اين باره ربيع الاوّل و قول سوم رجب است. بنابراين، به دليل اختلاف آراء در اين مورد لازم است به ازالۀ شبهات از پيرامون قول حق و آشكار بپردازيم.

دو: اوّلين آياتى كه از قرآن نازل شد و پاسخ به اين سؤال كه آيا اوّلين آيات آيات نخستين سورۀ علق بود يا آيات آغازين سورۀ مدثّر.

سه: انواع وحى كه پيامبر با آن مورد خطاب الهى قرار مى گرفت.

ماه نزول وحى

197 - در كتاب زاد المعاد فى هدى خير العباد از ابن قيم جوزى چنين آمده است:

«چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چهل سال را تمام كرد، نور نبوّت بر او تابيد، خداوند او را به رسالت خويش مورد اكرام قرار داد و او را به اين كرامت برگزيد و وى را امين ميان خود و بندگانش ساخت. هيچ اختلافى در اين نيست كه بعثت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در روز دوشنبه بوده و آنچه در اين ميان مورد اختلاف مى باشد، ماه بعثت و نيز روز آن است: گفته شده است بعثت در روز هشتم ربيع الاول و 41 سال پس از حادثۀ سپاه فيل مى باشد كه همين نيز قول اكثر است. همچنين گفته شده است كه بعثت و نزول وحى در ماه رمضان بود. كسانى كه بر اين نظرند به فرمودۀ خداوند استدلال كرده اند كه مى فرمايد: «ماه رمضان همان است كه قرآن به عنوان هدايت براى مردم در آن نازل شده است»(1). اين گروه مى گويند هنگامى كه خداوند پيامبر را به نبوّت مورد اكرام قرار داد و قرآن را به صورت اجمالى بر او نازل ساخت در ماه رمضان و در شب قدر بود كه خداوند قرآن را به آنجا كه پيامبر مشغول اعتكاف در آن بود نازل كرد و سپس هماهنگ با حوادث به صورت تدريجى در طول 23 سال قرآن نزولى ديگر يافت...».

ص: 551


1- - بقره/ 185.

از اين اظهارات صريحا چنين استفاده مى شود كه از نظر اكثريّت، پيامبر (صلی الله علیه و آله) در سال چهل و يكم عام الفيل مبعوث شد. اگر آن گونه كه مورّخان اتّفاق نظر دارند پيامبر در عام الفيل متولّد شده، بايد در هنگام بعثت يك سال از سن چهل سالگى گذشته باشد. امّا از صدر كلام ابن قيّم چنين برمى آيد كه انوار نبوّت قبل از رسيدن آن حضرت به سنّ چهل و يك سالگى بر دل وى تابيده و بنابراين نزول آن انوار چند ماهى بر بعثت پيامبر (صلی الله علیه و آله) تقدّم داشته است، چه كلام ابن قيّم در اين صراحت دارد كه انوار نبوّت در چهل سالگى بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرود آمد و نه پس از پشت سر گذاشتن سن چهل سالگى و اين در حالى است كه اصل بعثت همانگونه كه يادآور شديم پس از گذشتن آن حضرت از سن چهل سالگى بوده است.

روايت مشهور كه جمهور اهل سنّت نيز بر آنند آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در بيست و هفتم ماه رمضان سال چهل عام الفيل مبعوث شد. اين نظريّۀ مشهور و گزيدۀ ماست. در كنار اين نظريّه گفته شده پيامبر در هفتم و نيز گفته شده است در بيست و چهارم اين ماه مبعوث شد(1).

ص: 552


1- - البتّه آنچه از طريق اهل بيت روايت شده - و مى دانيم اهل بيت به آنچه در بيت بگذرد آگاهترند و به اطّلاع از رخدادهاى زندگى پيامبر سزاوارتر - اين است كه بعثت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در بيست و هفتم ماه رجب بوده است. اين نظريّه در ميان شيعه شهرت دارد و بلكه مجلسى ادّعاى اجماع در مورد آن كرده و از غير شيعه نيز چنين چيزى روايت شده است. با توجّه به اين كه نزول قرآن اجمالا در ماه رمضان صورت گرفته بايد چنين اظهار داشت كه مانعى ندارد اصل بعثت در ماه رجب صورت گرفته و حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله) در اين ماه پيامبر شده و پس از آن نزول تدريجى قرآن در ماه رمضان آغاز و اوّلين آيات در اين ماه بر آن حضرت نازل شده يا آن كه در اين ماه نزول يكبارۀ قرآن بر قلب پيامبر (صلی الله علیه و آله) صورت گرفته و پس از آن، به مناسبت، آن حضرت به ابلاغ و تلاوت آيات قرآن بر مردم مأمور شده است. يكى از روايات حاكى از آن است كه قبل از نزول قرآن، گاه فرشته مورد مشاهده رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار مى گرفت. اين روايت مى تواند مؤيّد همين نظر باشد كه ميان بعثت و نزول قرآن فاصله اى وجود داشته و پيامبر (صلی الله علیه و آله) در ماه رجب مبعوث شده و پس از آن در ماه رمضان نزول قرآن Ẓ

ما به طريق ذيل ميان اين روايات سازگارى و جمع برقرار مى كنيم و مى گوييم.

نخستين نزول وحى در بيست و هفتم ماه رمضان سال چهل ولى مأموريّت آن حضرت به تبليغ وحى در هشتم ربيع الاوّل بوده است. بدين ترتيب، فاصلۀ زمانى ميان اين دو مرحله پنج ماه و اندى خواهد بود يعنى ماههاى شوال، ذو القعده، ذو الحجّه، محرم و هفت روز از ماه ربيع الاوّل. اين جمع ما را به اين نظر رهنمون مى شود كه دوران انقطاع وحى نيز كه براى پيامبر دورانى سخت بود، همين دوران مى باشد. در شرح المواهب اللدنيه با اشاره - و نه بصراحت - به اين نظر پرداخته شده است. در آن كتاب چنين مى خوانيم:

«ميان دو نقل، نقلى كه پيامبر در ماه رمضان مبعوث شد و نقلى ديگر مبنى بر اين كه بعثت در ماه ربيع بوده، به همان نحو كه حديث عايشه نيز با آن همسويى دارد، جمع و سازگارى برقرار شده است، آنجا كه عايشه مى گويد:

«نخستين چيزى كه وحى با آن آغاز شد، رؤياى صادقه بود». بنابراين جمع، پيامبر در ماه ربيع به وسيلۀ رؤياى صادقه نبى خداوند بوده و سپس در ماه رمضان جبرئيل بر وى نازل شده است»(1).

مشاهده مى كنيم كه صاحب شرح المواهب اللدنيه از ابن حجر نقل مى كند كه وى در كتاب فتح البارى اين جمع و تأليف را آورده است. ما در اصل چنين توفيقى و اينكه اختلاف در تاريخ شروع وحى به اختلاف در نحوۀ آن و يا مفاد آن برمى گردد با ابن حجر موافقيم امّا در اين استنباط وى كه نزول وحى در ماه ربيع به سال 41 به وسيلۀ رؤياى صادقه و نزول جبرئيل در ماه رمضان همان سال بوده است با او مخالفيم، زيرا كسانى كه گفته اند نزول وحى در ماه رمضان صورت گرفته

ص: 553


1- - شرح المواهب اللدنية، ج 1، ص 207.

چنين مى گويند كه پيامبر به چهل سالگى رسيده بود نه آن كه بگويند به 41 سالگى.

بنابراين، براى ايجاد سازگارى و جمع كامل ميان روايات مختلف مى گوييم:

در ماه رمضان سال 40 رؤياى صادقه و در پى بى آن ملاقات حضورى با جبرئيل صورت پذيرفت و جبرئيل پيامبر را ديگر بار به آنچه در خواب ديده بود متذكّر گشت و پيامبر با مشاهدۀ عينى وى آن رؤيا را نيز پذيرفت و پس از آن مدّتى وحى قطع شد و اين مدّت بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بسيار گرانى كرد و به دنبال اين مرحله كه پنج ماه و اندكى به طول انجاميد نزول قرآن تجديد شد. بدين ترتيب آنسان كه يادآور شديم طول دوران انقطاع وحى براى ما به دست مى آيد، آنچه قبلا نيز به عنوان يك گمان آن را مطرح كرديم، امّا اينك آن را مؤداى روايات صادق مى دانيم و در مى يابيم كه همين، نقطۀ تلاقى روايات چندى است كه در نگاه اوّل نوعى تناقض و ناسازگارى ميان آنها مشاهده مى شود، امّا با اين جمع و سازگارى كه برقرار شد مشاهده مى كنيم كه هيچ تعارض و ناسازگارى ميان آنها وجود ندارد، بلكه همۀ روايات در يك نقطه با همديگر تلاقى مى يابد.

اوّلين آيات نازل شده از قرآن

198 - در قبل يادآور شديم كه همۀ راويان سيره بر اين موضوع وحدت نظر دارند كه در پى رؤياى صادقۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، فرشتۀ وحى آن حضرت را به همان حقايقى كه در خواب بر او آورده بود مورد خطاب قرار داد و گفت: بخوان. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: نمى خوانم. اين مذاكره روحانى بدانجا پايان مى يابد كه جبرئيل از جانب پروردگار خود اين آيات را بر پيامبر خواند كه «بخوان به نام پروردگارت كه آفريد، انسان را از علق خلق كرد. بخوان به نام پروردگار گرامى خود، آن كه به قلم آموخت و انسان را آنچه نمى دانست بياموخت»(1).

ص: 554


1- - علق/ 4-1.

اگر اين آيات از قرآن كريم مى باشد كه چنين نيز هست و هركس منكر آن شود بايد توبه كند، بى ترديد اوّلين آياتى از قرآن كه نازل شد همين آيات خواهد بود و اگر ما از اين پيش به اين نتيجه رسيديم كه اوّلين آيات قرآن در ماه رمضان نازل شد و آغاز وحى در ماه رمضان بود، رمضان شهر قرآن و شهر وحى خواهد بود، آنسان كه مى فرمايد: «ماه رمضان همان است كه در آن قرآن به عنوان هدايت مردم و آياتى از هدايت و نشانى براى جدايى حق از باطل نازل شد»(1).

اينها حقايق روشنى است كه هيچ ترديد و اختلافى در آن وجود ندارد و مايۀ هيچ ترديد و اختلافى نيز نمى شود، امّا در اين ميان رواياتى وجود دارد كه ظاهرا حاكى از نوعى تعارض با اين حقيقت غير قابل ترديد و غير قابل انكار مى باشد و شايسته است برخى از روايات را ذكر كنيم تا روشن شود كه هيچ تعارضى در بين نيست.

در صحيح بخارى و صحيح مسلم به نقل از يحيى بن ابى كثير آمده است كه گفت: «از ابو سلمة بن عبد الرحمن پرسيدم كه كدام يك از آيات قرآن قبل از ديگر آيات نازل شد؟ او گفت: «يٰا أَيُّهَا اَلْمُدَّثِّرُ» (2). پس من گفتم: و «اِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ...» (3). او گفت: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: يك ماه در حراء اعتكاف كردم و هنگامى كه آن را به پايان بردم از غار فرود آمدم و به ميان درّه آمدم. پس ندايى به من رسيد و من به پيش روى، پشت سر، راست و چپ خويش نگريستم و هيچ چيز نديدم. سپس در آسمان نگريستم و ناگاه او را بر عرش و در آسمان ديدم. لرزشى بر من افتاد [يا گفت] وحشتى در من افتاد. پس نزد خديجه رفتم و از آنان خواستم تا مرا پوشاندند و در اين هنگام اين آيات نازل شد كه «اى جامه به خود پيچيده، برخيز

ص: 555


1- - بقره/ 185.
2- - مدثر/ 4-1.
3- - علق/ 1.

و پروردگار خود را بزرگ دار و جامۀ خويش را پاكيزه ساز»(1). در روايت ديگرى به اين اشاره دارد كه اين آيات نخستين آيات نبود. البتّه در آن روايت چنين نيز نيامده كه مشاهدۀ روح القدس جبرئيل قبل از همه چيز بود چه، اين روايت مى گويد:

«ناگاه آن فرشته اى را ديدم كه در حراء بر من نازل مى شد. او بر كرسيى ميان زمين و آسمان نشسته بود. پس من جانبى از آن را به سوى خود كشيدم.

روايت اخير مرجع ضميرى را كه در روايت نخست وجود دارد كه مى گويد «ناگاه او را بر عرش و در آسمان ديدم» مشخّص ساخته و بيان مى دارد كه مراد از «او» در آن روايت همان فرشته است.

اين كلام بى هيچ ترديدى نشان مى دهد كه وحى براى نخستين بار در غار حرّاء بر پيامبر نازل شده و در همان جا آيات اوّل سورۀ علق فرو فرستاده شده و پس از آن در مرحلۀ بعد آيات آغازين سورۀ مدثّر نازل گشته و نه آن گونه كه ابو سلمه مى پندارد در نخستين وحى الهى اين آيات به پيامبر ابلاغ شده است.

در اين ميان نگاهى دقيق اين حقيقت را بر ما روشن خواهد ساخت كه اوّلين آيات نازل شده از قرآن همان آيات نخست سورۀ علق بوده و اين اصلى غير قابل خدشه و مناقشه ناپذير است. پس از نزول اين آيات به مدّت پنج ماه و چند روز جريان وحى قطع شده و پس از گذشت اين دوره، آيات ابتداى سورۀ مدثّر نازل شده است.

از اين پيش يادآور شديم كه دورۀ انقطاع وحى پس از نزول آيۀ «اقرأ» در ماه رمضان سال چهل عام الفيل آغاز شده و در ماه ربيع الاوّل سال چهل و يكم پايان يافته است.

حقيقت آن است كه روايات ظاهرا دوگانه كه پيرامون نخستين آيات نازل شدۀ قرآن رسيده براى آگاهان اهل تأمّل هيچ تناقض و دوگانگيى ندارد، چه، اوّلين آياتى كه از قرآن كريم نازل شد دربردارندۀ امرى به تبليغ رسالت الهى نيست، بلكه در نخستين نزول وحى، ملاقات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با روح القدس و اعلام قرآن

ص: 556


1- - مدثر/ 4-1.

كريم و مفاهيم اوّليّۀ آن يعنى تعليم مردم و بيان حق و ذكر اين نكته كه كتاب خداوند به نام او خوانده مى شود و به نام او يادش شناخته مى شود صورت پذيرفته، ولى مأمور شدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به تبليغ رسالت الهى با نزول آيات نخست سورۀ مدثّر آغاز شده است. بدين ترتيب، روايت دال بر اين است كه اولين نزول وحى، آيات سوره علق بوده به فرو فرستاده شدن اصول تعاليم و مفاهيم اسلامى بدون مأموريّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نسبت به تبليغ آن نظر دارد و روايت ابن ابى سلمه كه مدّعى است اوّلين آيات، آيات سورۀ مدثّر مى باشد، به آغاز مأموريّت تبليغ اوامر الهى نظر دارد.

ابن كثير نيز به چنين جمعى اشاره كرده، در مورد روايت صحيح بخارى به نقل از عبد الرحمن ابن ابى سلمه چنين مى گويد:

«اين روايت نفى نمى كند كه جبرئيل در مرتبۀ نخست آيات «اِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ اَلَّذِي خَلَقَ...» (1) را به پيامبر الهام كرده و آنگاه پس از نزول آيات «يٰا أَيُّهَا اَلْمُدَّثِّرُ قُمْ فَأَنْذِرْ وَ رَبَّكَ فَكَبِّرْ وَ ثِيٰابَكَ فَطَهِّرْ وَ اَلرُّجْزَ فَاهْجُرْ» (2) با آن حضرت ملاقات كرده و در پى بى آن جريان وحى پى گرفته و بتدريج ادامه يافته باشد. از پس نزول اين آيات بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با نهايت توان به اداى رسالت الهى برخاست، آستين همّت بالا زد و دور و نزديك و برده و آزاده را به خدا فرا خواند و در اين هنگام هر انديشمند با نجابت و خوشبخت به او ايمان آورد و هر سركش كينه توزى بر مخالفت و نافرمانى او اصرار ورزيد».

مراتب و اشكال وحى

199 - در اين مبحث به بحث دربارۀ وحى و انحاء آن مى پردازيم، وحيى كه بر پيامبر نازل گشت و در مرحلۀ نخست با رؤياى صادقه آغاز شد و به شيوه هاى

ص: 557


1- - علق/ 4-1.
2- - مدثّر/ 5-1.

ديگر پى گرفت و بتدريج بر پيامبر نازل گشت تا زمانى كه در طول مدت 23 سال، قرآن كريم كامل شد.

در قرآن كريم دربارۀ شيوه هاى خطاب خداوند به پيامبران خويش چنين آمده است: «براى هيچ بشرى اين امكان نيست كه خداوند با او سخن گويد مگر در قالب وحى و الهام يا از پشت پردۀ غيب و يا آن كه فرستاده اى را به سوى او فرو فرستد»(1).

بى ترديد، آنچه در اين آيه بيان شده، روشهايى است كه تنها خداوند به وسيلۀ آنها كسانى از مردم را كه خود برگزيده، مورد خطاب خويش قرار مى داده است. اينك جاى اين پرسش است كه خطاب خداوند به پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) از كدام يك از اين انواع بود؟ اين مبحث جاى پاسخ دادن به اين سؤال مى باشد، چه اينكه دربارۀ آغاز نزول وحى سخن مى گوييم و به همين سبب مناسبت دارد تا با سير جريان وحى تا ساعتى كه خاتمه يافت، همراه شويم و آن را بازشناسيم.

ابن قيّم در كتاب زاد المعاد چنين اظهار مى دارد كه وحى داراى هفت مرتبه است. اينك ما به بررسى اين مراتب با اندكى توضيح در هر مورد مى پردازيم، هر چند اين مقسم وحى دقيقا شامل آن تعداد از مراتب نمى گردد، به اين دليل كه برخى از اقسام مذكور در برخى از اقسام تداخل دارد و به همين سبب، حد و مرزهايى كه در اين اقسام بيان شده چندان دقيق و جداكننده از همديگر نيست.

مرتبۀ اول: رؤياى صادقه. پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) واجد اين مرتبه بود تا آن گاه كه چون زمان بعثت فرا رسيد، اين رؤياها ظهور يافت و آن گونه كه در سيرۀ ابن اسحاق آمده است، در همين رؤيا اوّلين آيات قرآن نازل شد و سپس اين خواب با خطاب روح القدس جبرئيل مورد تأكيد و تأييد قرار گرفت و خطاب عينى جبرئيل پشتوانه و مؤيّد آن شد.

ص: 558


1- - شورى/ 51.

اين نوع از رؤيا در پاره اى موارد مى توانست موجب تكليف نيز بشود، آن گونه كه در ماجراى ابراهيم در قضيّۀ ذبح فرزند چنين بود، آنجا كه خداوند در قرآن مى فرمايد: «ابراهيم گفت پروردگارا مرا فرزندى از صالحان ده. ما نيز او را به پسرى بردبار مژده داديم و شاد ساختيم. هنگامى كه آن پسر رشدى يافته در كنار پدر اين سو و آن سو مى رفت ابراهيم به وى فرمود: پسرم، من چنين در خواب ديده ام كه تو را ذبح مى كنم، نظر تو در اين باره چيست؟ او گفت: اى پدر آنچه بدان امر شدى به انجام رسان كه ان شاء الله مرا از صابران و پايداران خواهى يافت. هنگامى كه هر دو تسليم ارادۀ الهى شدند و ابراهيم فرزند را براى كشتن به رو بر زمين خواباند، ما او را مخاطب ساختيم كه اى ابراهيم، آن رؤيا را تحقيق بخشيده اى. ما نيكوكاران را چنين پاداش مى دهيم. اين امتحانى روشنگر است. و آنگاه ذبحى بزرگ براى او فديه فرستاديم»(1).

در اين آيات شاهد آنيم كه خليل خدا ابراهيم از رؤياى خويش دريافت كه مأمور آن شده است تا فرزند خود را ذبح كند و به همين سبب نيز پايدار و صبور، در حالى كه اسماعيل اوّلين فرزندش بود و مى بايست او را قربانى مى كرد اين تكليف الهى را پذيرفت. پاسخ مثبت به اين دعوت از سوى ابراهيم، حقيقة، آزمايشى روشنگر بود، چه، هم ابراهيم دعوت خداوند را پاسخ گفت و هم اسماعيل اين پاسخ را پذيرا شد و بدين ترتيب هر دوى آنان از نيكوكاران و نيك، پايداران بودند.

مرتبۀ دوّم: آنچه فرشتۀ وحى در دل و انديشۀ او مى افكند. اين تعبير ابن قيم از اين مرتبه است و از آن چنين استفاده مى شود كه فرشته واسطه ميان خدا و رسول بود و به امر پروردگار در روح پيامبر مى دميد و بدين ترتيب آنچه از اين راه به پيامبر مى رسيد وحيى بود كه از طريق فرشته دريافت مى داشت. ابن قيم براى اين نوع اخير اين حديث را مثال مى آورد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «روح القدس چنين

ص: 559


1- - صافّات/ 107-100.

در قلبم دميد كه هيچ كس نخواهد مرد مگر آن كه روزى خود را بخورد. پس تقواى خداوند پيشه كنيد و به پاكى در طلب روزى برآييد».

تفاوت ميان اين نوع با وحيى كه با ملاقات جبرئيل صورت مى پذيرد آن است كه در نوع اخير ملاقات با جبرئيل در عالم خارج و در قالب يك خطاب خارجى است، امّا در نوع ديگر، ملاقات در دل و در قلب و در عقل صورت مى پذيرد.

شايد بتوانيم نوع نخست را از آن نوع بدانيم كه با روانه داشتن يك فرستاده به سوى پيامبر به او وحى مى شود ولى در آن نوع ديگر، هنگامى كه صرفا يك الهام الهى در كار باشد و پيامبر نيز يقين كند كه آنچه به دل و انديشۀ او مى گذرد الهامى از جانب خداوند است، در اين صورت كلام خداوند بى آنكه هيچ واسطه اى در اين ميان قرار گيرد به پيامبر وحى شده است.

مرتبۀ سوّم: همسخنى با فرشته، بدان گونه كه مثلا فرشته در صورت مردى ظاهر مى شود و پيامبر را مورد خطاب قرار مى دهد تا وى آنچه را فرشته به او مى گويد درك كند. گاه فرشتۀ وحى در صورت مردى به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى رسيد كه آن حضرت گمان مى كرد وى فردى از انسانهاست نه يكى از فرشتگان.

به عنوان مثال، آن گونه كه نسائى به سند صحيحى از عبد اللّه بن عمر روايت مى كند، گاه فرشتۀ وحى در صورت دحيۀ كلبى به حضور پيامبر مى رسيد. گفته شده آمدن جبرئيل به حضور پيامبر در چهرۀ دحيۀ كلبى پس از نبرد بدر بوده است.

ابن قيم مى گويد: دحيه مردى خوش سيما بود آنچنان كه چون براى تجارت مى آمد زنان زيباروى براى ديدن او از خانه بيرون مى آمدند.

البتّه آمدن جبرئيل در صورت دحيۀ كلبى بدان معنى نيست كه جبرئيل امين از حالت روحانى بودن بيرون آمده يا روحانيّت از او رفته است، بلكه او همچنان يك روح و آن چهره اى كه در آن ظهور يافته، ظهور روح است در قالب يك جسم و على رغم اين، هنوز معناى فرشته در او به جاى خود باقى است و هيچ مانعى از نظر عقل وجود ندارد كه يك پديدۀ روحانى در قالب انسانى كه داراى جسم است ظهور

ص: 560

يابد. دحيه نيز در اين دگرگونى ظاهر فرشته و در آمدنش به صورت وى هيچ نقش و تأثيرى ندارد، چه، او همچنان يك موجود زنده است كه حيات در كالبد او جريان دارد، مى خورد، مى آشامد و همه شئون زندگى يك انسان را به جاى مى آورد و در آمدن فرشته به صورت وى هيچ كاستى و نقصى و يا تحوّل و تغييرى در او ايجاد نمى كند.

اينكه روح القدس در قالب يك جسم آشكار شود مقتضى آن نيست كه جسم فرشته و يا فرشته جسم شود، چه، فرشته روحى غير حيوانى و بى بهره از زندگى انسانى است به گونه اى كه اگر آن پيكرى را كه در قالب آن در آمده، رها سازد، هستى او از ميان نمى رود. زيرا فرشته پديده اى جسمى نبوده و بلكه روحى است كه در قالب جسمى كه خداوند خلاّق و عليم آن را آفريده قرار مى گيرد و يا به صورت آن جسم ظاهر مى شود و هنگامى كه فرشته از نظرها پنهان شود آن جسم انسانى نيز رخت برمى بندد.

مرتبۀ چهارم: سروش نهانى. گاه روح القدس با صدايى به سان صداى يك زنگ او را مخاطب خود قرار مى داد. ابن قيم مى گويد سخت ترين نوع وحى بر پيامبر همين نوع بود. او مى گويد:

«فرشته به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مى آميخت آنچنان كه حتّى در روزهاى بسيار سرد عرق از پيشانى وى سرازير مى گشت و حتّى آن هنگام كه بر شتر نشسته بود، شتر بر زمين مى نشست. يك بار در حالى كه پاى آن حضرت بر روى پاى زيد بن ثابت قرار داشت بر اين شيوه وحى بر او نازل شد و پاى آن بزرگ آن قدر بر روى پاى زيد سنگينى كرد و آن را فشرد كه نزديك بود آن را خرد كند».

بخارى از زيد چنين نقل مى كند كه گفت: در حالى كه ران پاى پيامبر روى پاى من قرار داشت خداوند بر وى وحى فرستاد. پس پاى وى آنچنان بر من سنگينى كرد كه ترسيدم ران پايم خرد شود.

در صحيح مسلم و صحيح بخارى و نيز در الموطأ به نقل از عايشه آمده

ص: 561

است كه حارث بن هشام از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پرسيد كه «چگونه وحى بر تو نازل مى شود؟» فرمود: «گاه مثل صداى يك زنگ به سراغم مى آيد كه همين سخت ترين حالت بر من است. در اين زمان در حالى كه آنچه را گفته فرا گرفته ام، از من جدا مى شود. گاه نيز فرشته در صورت يك مرد برايم ظاهر مى شود و آنچه را مى گويد درك مى كنم».

عايشه خود نيز مى گويد: «من رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را ديدم كه در روزهاى بسيار سرد فرشته بر او نازل مى شود و در حالى كه عرق از پيشانى پيامبر سرازير است، از آن حضرت جدا مى شود»(1).

ما در اينجا سعى آن نداريم كه به توضيح اين مرتبه در رسيم، چه، اينها مراتبى روحى است كه انديشۀ ما به درك حقيقت آن فرا نمى رسد. البتّه مى كوشيم تا تنها تصوّرى از اين مرتبه بيابيم، بى آنكه آن را كاملا شناخته باشيم، چرا كه تنها كسى از اين پديده شناختى به دست مى آورد كه خود آن را تجربه كرده باشد و اين در حالى است كه كسى جز برگزيدگان نيكو و پاك الهى چنين چيزى را تجربه نكرده است.

آنچه ما از اظهاراتى كه دربارۀ اين حالت آمده در مى يابيم آن است كه جبرئيل امين با پيامبر و به روح و جسم او در مى آميخت و با صدايى قوى و فرياد مانند كه خشونتى چون خشونت صداى يك زنگ داشت او را مخاطب قرار مى داد، او آن صدا را مى شنيد و ديگران نمى شنيدند، آن را احساس مى كرد و ديگران احساس نمى كردند و بدين ترتيب، فرشتۀ وحى با كلامى قابل فهم، هر چند با صدايى محكم و با خطابى استوار با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سخن مى گفت و با در آميختن با روح و جسم پيامبر سخن گويى سنگين در جسم و تن او مى شد كه بر آنچه پيامبر (صلی الله علیه و آله) روى آن نشسته بود، فشار زيادى وارد مى ساخت. در اين حال، رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

ص: 562


1- - شرح المواهب اللدنية، ج 1، ص 29.

آنچه را او مى گفت مى فهميد، حفظ مى كرد و درك مى نمود و از آن ناآگاه نمى ماند، بدان گونه كه تنها هنگامى فرشته از او جدا مى شد كه او آنچه را آن فرشته خواسته بود تا از جانب خداوند - كه قدرتش والا و منتش بر ما گران است - به وى ابلاغ نمايد دريافته و درك كرده بود.

عسقلانى در المواهب اللدنية احاديثى آورده كه به اين مرتبه از وحى نظر دارد و آن را توضيح مى دهد.

از جملۀ آنها حديثى است كه طبرانى به نقل از زيد بن ثابت مى آورد كه گفت:

«من كاتب وحى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بودم. هنگامى كه وحى بر او نازل مى شد، التهابى سخت بر او عارض مى گشت و عرقى فراوان به سان دانه هاى ريز مرواريد از چهره اش سرازير مى شد و آنگاه از او رخت برمى بست و من آنچه را فرشته وحى گفته بود و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) املاء مى كرد مى نوشتم. او گاه در هنگام نوشتن ران پاى خود را روى ران پاى من مى گذاشت و در اين مواقع، نوشتن را به پايان نمى بردم مگر آن كه نزديك بود پايم بشكند و تا آنجا بيم داشتم كه با خود مى گفتم ديگر نمى توانم روى پايم بايستم و راه بروم. هنگامى كه سورۀ مائده(1) بر او نازل شد و او در اين هنگام روى شتر نشسته بود نزديك بود، بازوى شترش بشكند».

مرتبۀ پنجم: مشاهدۀ عينى جبرئيل. ابن قيم در اين باره مى گويد:

«او [پيامبر] فرشته را به همان صورتى كه بدان خلق شده است مشاهده مى كند و وى آنچه را مى خواهد به او وحى مى كند. آن گونه كه خداوند در سورۀ نجم ذكر كرده، اين حالت دو بار براى پيامبر (صلی الله علیه و آله) رخ داده است».

ابن قيم به اين آيات سورۀ نجم اشاره دارد كه مى فرمايد: «سوگند به ستاره آنگاه كه فرود آيد، صاحب شما [محمّد] نه گمراهست و نه در ضلالت و اغواگرى

ص: 563


1- - البتّه مراد وى از اين سخن، نزول آيه «اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ...» است نه تمام سوره.

و نه از سر خواسته هاى دل سخن مى گويد. سخن او تنها وحيى است كه بدو وحى مى شود و فرشتۀ توانمند [جبرئيل] آن را به وى آموخته است، همان فرشتۀ مقتدرى كه به صورت كامل بر پيامبر جلوه كرد، آنگاه كه او در افق اعلى بود و سپس نزديك شد و وحى بر وى فرود آمد. او به اندازۀ دو كمان نزديك و بلكه نزديكتر از آن بود.

پس خداوند به بندۀ خويش وحى كرد آنچه كرد. دل آنچه را او ديده بود دروغ ندانست و انكار نكرد. آيا شما او را بر آنچه مى بيند سرزنش مى كنيد؟ او يك بار ديگر نيز او را در نزد سدرة المنتهى ديده بود»(1).

ابن قيّم آن رؤيت روحانى را چنين تفسير مى كند كه پيامبر جبرئيل را حقيقة مشاهده كرده است. امّا در نظر من آن رؤيت رؤيتى با نور بصيرت و به قدرت روح بوده نه با نور ديده و نه به شكل جسمى و ملموس، چه اين كه جبرئيل يك روح است، پس چگونه مى تواند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وى را مشاهده كند مگر آن كه او يك موجود محسوس باشد؟ اگر نيز بگوييم جبرئيل در قالب كالبدى جسمى در مى آمد، اين هيچ تفاوتى با مرتبۀ سوّم و رؤيت فرشتۀ وحى در قالب پيكر انسانى نخواهد داشت، با آن كه فرض ما اين است كه اين مرتبه چيزى جداى از مرتبۀ سوّم مى باشد.

ابن قيم از عبد اللّه بن مسعود نقل مى كند كه گفت: «پيامبر (صلی الله علیه و آله) جبرئيل را با همان صورتى كه وى بر آن خلق شده است نديد مگر دو بار: يكى هنگامى بود كه وى از جبرئيل خواست تا خود را به او نشان دهد و او همۀ افق را گرفت. بار ديگر در شب معراج و در نزد سدرة المنتهى بود.

مرتبۀ ششم: خطاب بى واسطه، از قبيل آنچه خداوند دربارۀ امورى چون وجوب نماز در آن هنگام كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در شب معراج در اوج آسمانها بود به وى وحى كرد. مفهوم كلام ابن قيم در اين مورد آن است كه اين مرتبه از وحى عبارت است از دريافت مستقيم پيام الهى از خداوند، نه از طريق رؤياى صادقه و نه

ص: 564


1- - نجم/ 14-1.

از طريق يك فرشته - با هر حالتى كه داشته باشد - بلكه پيامى از خداوند. اين امر مقتضى رؤيت نيست، چه ممكن است خداوند از پشت پردۀ غيب با آن بنده اى كه براى پيامبرى برگزيده سخن گويد تا كلام خداوند بى آنكه ذات والاى او با چشم مشاهده گردد بر بنده اش القاء شود. ذات او قابل رؤيت نيست، آنسان كه از او سؤال شد كه «آيا پروردگار خود را ديده اى؟» در پاسخ فرمود: «او نور است. پس كجا مى توانم او را ببينم؟».

تفسيرى كه ما از اين مرتبه برگزيديم، اين مرتبه را با مرتبۀ هفتم يكى مى سازد و اگر بنا باشد كه لزوما اين دو مرتبه را از يكديگر منفك و جدا سازيم، خواهيم گفت: اين مرتبه، وحى مباشر و مستقيم خداوند در شب معراج است، بى آنكه هيچ چيز در اين بين واسطه شود. بنابراين تا آن اندازه كه ما بر آن اساس كه ابن قيم تقرير مى نمايد تصوّر مى كنيم در اين مرتبه كلامى در كار نيست كه خداوند بدان سخن گفته باشد، بلكه اين مرتبه مرتبۀ وحى مستقيم است.

مرتبۀ هفتم: سخن از پس پردۀ غيب. ابن قيم در تفسير اين مرتبه مى گويد:

«سخن گفتن خدا با او بدون وساطت هيچ فرشته اى، آن گونه كه خداوند با موسى بن عمران سخن گفت. اين مرتبه به تصريح نص قرآن و بطور قطعى براى موسى و براى پيامبر (صلی الله علیه و آله) ما نيز در حديث معراج ثابت است».

با اين تفسير روشن مى شود كه مرتبۀ ششم و هفتم با يكديگر تداخل دارند و هيچ يك از اين دو، مرتبه اى خاص و مستقل نيست(1).

در حقيقت اين مراتب [همه يا اكثر آنها] در يكديگر تداخل دارند و همۀ آنها در قرآن كريم ذكر شده است، آنجا كه مى فرمايد: «براى هيچ بشرى اين [امكان] نيست كه خداوند با او سخن گويد مگر در [قالب] وحى و الهام يا از پشت پردۀ

ص: 565


1- - مراتب مذكور در زاد المعاد، ج 1، ص 25 و بعد از آن و المواهب اللدنيه و شرح آن، ج 1، ص 225 و بعد از آن آمده است.

غيب و يا آن كه فرستاده اى را به سوى او فرو فرستد»(1).

دعوت حق

200 - پس از آن كه به مدّت حدود شش ماه يا اندكى كمتر از آن وحى الهى قطع شد، امر الهى به تبليغ رسالت و بر دوش كشيدن اين بار مسئوليت سنگين و كشاندن آن به ميان مردم بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرود آمد و پروردگار او را مخاطب اين فرمان قرار داد كه دامن بركشد و تنها به عبادت خداوند در غار حراء بسنده نكند، هرچند اين عبادت بتنهايى براى تهذيب نفس و صفا دادن به روح آن بزرگ و براى تحقّق اين مهم كه در نهان و در خلوت راز و نياز و مناجات با خداى خويش در پيوند و ارتباط باشد كافى بود، امّا چنين چيزى براى يك فرستادۀ امين الهى كفايت نمى كرد، بلكه او مى بايست در مقابل همۀ جهانيان از پروردگار خود سخن گويد و دو عبادت او در كنار هم قرار گيرد: عبادت فردى با تهذيب خود و تقويت روح و نيز توجّه كامل دل به خداى يگانه اى كه هيچ چيز در آسمان و زمين از او پوشيده نيست؛ و عبادت اجتماعى با پيشتازى و پرداختن به دعوت حق، فرا خواندن مردم به روى آوردن به پرستش خداى يگانه، اصلاح خلق و به پيش بردن آنان با مهر و محبتى آشكار كه شب و روز نمى شناسد. اين هدف بزرگ و اساسى رسالتى بود كه خاتم الانبياء محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) آن را بر دوش گرفت، پيامبرى كه خداوند او را به ندايى استوار و مؤكّد چنين امر فرمود كه «اى جامه به خود پيچيده، برخيز و هشدار ده و پروردگار خويش را بزرگ دار و جامۀ خويش پاكيزه ساز و از پليدى دورى گزين و به فزون طلبى مپرداز و براى پروردگارت صبر و پايدارى پيشه كن»(2).

اين آيات كريم هشدار به عذاب سخت الهى در صورت ادامه دادن كفر و

ص: 566


1- - شورى/ 51.
2- - مدثر/ 6-1.

عصيان، دعوت به عبادت خداوند تعالى، پاك ساختن جامعه هم از لحاظ ظاهرى و هم از لحاظ باطنى، ترك فسادورزى و دورى گزيدن از پليدى، پرستش خداوند به عنوان تنها راه دفع شر و منع آزار و عذاب را در بردارد. به طور خلاصه، اين آيات كه اوّلين در خواست تبليغ دعوت الهى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ست در بر دارندۀ سه امر مى باشد كه خلاصۀ دعوت محمّدى است و يا به عبارت ديگر رمزى از همۀ جنبه هاى تكليفى آن به شمار مى رود. آن سه امر عبارتند از:

الف - ايمان به حساب و مجازات. اين مطلب با امر رسول خدا به هشدار دادن مردم مورد اشاره قرار گرفته است، چه اين امر به روز واپسين و حساب و مجازاتى كه در مقابل كارهاى بد و پاداشى كه در مقابل كارهاى خوب وجود دارد، اشاره مى كند.

ب - تربيت نفس انسانى با عبادت و صبر و تطهير دلها با اخلاص براى خداوند و بزرگ داشتن او كه يگانه و بى شريك و سلطنت جهان و ستايش جهانيان از آن اوست. اين مطلب با آيه «و پروردگار خويش را بزرگ دار و جامۀ خويش پاكيزه ساز» مورد اشاره قرار گرفته است.

ج - از ميان بردن هرگونه آزار نسبت به جامعه اى كه آن حضرت در آن مى زيست و سود رساندن به آن جامعه. اين مهم با آيات «از پليدى دورى گزين و به فزون طلبى مپرداز» مورد اشاره قرار مى گيرد.

بدين ترتيب روشن مى شود كه آيات آغازين سورۀ مدثّر رمزى از خلاصۀ حقايق اسلامى است كه اين دين بر آن استوار گشته است. اين حقايق عبارتند از يگانه پرستى، ايمان به روز واپسين، تطهير دلها، دفع فساد و جلب منفعت عام.

مراحل دعوت

201 - ابن قيم جوزى در كتاب زاد المعاد پنج مرحله را براى دعوت رسول

ص: 567

خدا (صلی الله علیه و آله) ذكر مى كند كه عبارت است از:

مرحلۀ اول: پيامبر شدن، چه، هيچ كس به حقى كه از جانب خداوند نازل شده فرا نمى خواند مگر آنكه پيامبر باشد.

ابن قيم اين را يكى از مراحل دعوت مى داند امّا ما چنين چيزى را قائل نيستيم، بلكه از نظر ما اين امر اصل هستى و وجود دعوت است، چه، هيچ دعوتى به ايمان به رسالت الهى [كه شخص خود حامل آن است] صورت نمى پذيرد مگر از آن كه پيامبر فرستاده شده از جانب خداوند باشد. بنابراين، اين مهم پشتوانه و ستودن دعوت و اصل و قلب آن است نه يكى از مراحل آن كه دعوت با آن آغاز شده است.

مرحلۀ دوّم: هشدار خويشان نزديك. خداوند [مدتى پس از آغاز دعوت] رسول خود را به اين امر مأمور ساخت، آنجا كه فرمود: «خويشان نزديك خود را هشدار ده و براى هر كه از مؤمنان كه تو را پيروى كند، بال محبّت بگستران»(1).

پيامبر در پى اين خطاب الهى به دعوت خويشان پرداخت و بنى عبد مناف را فراخواند و به آنان فرمود: «آيا اگر شما را از آن آگاه سازم كه سپاهى در اين درّه است و قصد تهاجم بر شما را دارد، آيا مرا باور مى كنيد؟» آنان گفتند: «ما از تو دروغى سراغ نداريم». پس فرمود: «من رسول خدا به سوى شمايم. در پيش روى من عذابى سخت است و پيش روى بهشتى ابدى و دوزخى پايدار».

مرحلۀ سوّم: هشدار قبيله و مردم شهر: روش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دعوت آن بود كه از دايره محدودتر آغاز مى كرد و سپس به دايرۀ گسترده تر و آنگاه به دايره گسترده تر از آن مى پرداخت. او به همين دليل، پس از انذار خويشان و كسان نزديك خود، به دعوت قبيلۀ خود قريش و خاندانهاى دور و نزديك اين قبيله پرداخت. در همين مرحله، پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) ساكنان شهر مكّه و مناطق مجاور آن

ص: 568


1- - شعراء/ 216-215.

را مورد انذار و مخاطب دعوت قرار داد.

مرحلۀ چهارم: دعوت اعراب و به گفتۀ ابن قيم هشدار دادن مردمى كه هيچ پيامبرى پيش از آن نيامده بود مگر آن كه به وى ايمان آوردند. اين مردم همان اعراب جزيرة العرب هستند، اعم از دور و نزديك و اعم از ساكنان شهر و باديه.

بدين ترتيب در اين مرحله دعوت رسول خدا همه كسانى را كه به زبان عربى سخن مى گفتند شامل شد، بى هيچ تفاوتى ميان دور و نزديك.

مرحلۀ پنجم: كشاندن تبليغ دعوت به ميان اقوام غير عرب يعنى روم، ايران، حبشه، مصر و شام كه اين كار با اعزام فرستادگان، فرستادن نامه ها، روانه كردن مبلّغان و سرانجام تجهيز سپاههايى صورت گرفت كه به دفاع در مقابل مهاجمان يا كسانى برآمد كه در تلاش براى تهاجم بودند، مانع گسترش دعوت اسلام مى شدند و به ملّتها اجازه نمى دادند تا به شناخت اين دين دست يابند و به همين دليل، جهادى لازم بود تا راه راست از گمراهى و هدايت از ضلال روشن گردد و پس از روشن شدن حقايق، ملّتها بر اساس دليل و برهان راهى را كه مى خواهند انتخاب كنند: «هيچ اكراهى در دين نيست و راه راست از گمراهى جدا و روشن شده است. پس هركس به طاغوت كفر ورزد و به خداوند ايمان آورده به ريسمانى استوار چنگ زده كه هيچ گسستنى نيست و خداوند شنوا و آگاه است»(1).

پيامبر اكرم در طىّ ساليان دعوت خويش اين مراحل پنج گانه را سپرى فرمود، هرچند تفاوت ميان مرحلۀ دوّم و سوّم و جدا كردن آن دو از يكديگر بسيار دشوار است، زيرا اين دو مرحله تقريبا يك مرحله به شمار مى روند. و مرحلۀ نخست نيز يكى از مراحل دعوت به شمار نمى رود، بلكه زمينه و خاستگاه آن است، مگر آن كه مراد ابن قيم از مرحلۀ نخست همان دورانى باشد كه از نزول

ص: 569


1- - بقره/ 256.

اوّلين آيات سورۀ علق كه در نخستين ملاقات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با جبرئيل بر او نازل گشت آغاز مى شود و با گذشت كمتر از شش ماه با نزول آيات آغازين سورۀ مدثّر پايان مى يابد.

202 - در مرحلۀ دوّم كه بحث دربارۀ آن را پيش روى داريم دعوت هنوز مخفيانه بود و پيامبر (صلی الله علیه و آله) تنها با خويشان و دوستان نزديك و برگزيدگان از صحابۀ نيك و بزرگوار ملاقات مى فرمود.

در اين مرحله به آن دليل دعوت پنهانى صورت مى گرفت تا نخستين پايه هاى بناى عظيم اسلام بتواند شكل گيرد، چرا كه نخستين دانه هاى بذر اسلام را بايد در نهان كاشت، زيرا، كاشتن آن در مقابل ديدۀ همگان آن را قبل از آنكه ريشه دار شود و ساقه اى استوار يابد در معرض نابودى قرار مى دهد.

هر انديشۀ تازه اى ناگزير مى بايست در مرحلۀ نخست دلهايى آكنده از ايمان به خود را در پيرامون خويش گرد آورد و آنگاه آشكارا از آن سخن گفته شود، نيز ناگزير مى بايست گروهى شكل گيرد كه پيشتاز دعوت مى شوند؛ چه، هر انديشۀ نو به سان جنينى در شكم مادر است. كه به عنوان موجودى كامل پا به عرصۀ وجود نمى نهد تا ياراى آن داشته باشد كه با همۀ عوامل نابود كنندۀ خويش دست و پنجه نرم كند، از همۀ عناصر بقا بهره جويد و از همه اسباب و زمينه هاى قدرت تغذيه كند. به همين دليل، دعوت به هر انديشۀ تازه اى مقتضى به پيش بردن دعوت به صورت نهانى و آنگاه اعلان و آشكار ساختن آن است. به همين سبب نيز مرحلۀ آغازين دعوت به اين شكل برگزار شد و سپس ديگر مراحلى كه پس از آن قرار دارد تحقّق پذيرفت.

راويان چنين مى گويند كه دوران دعوت پنهان حدود سه سال بود و در اين دوره هم در مراسم عبادى و هم در سخن گفتن با يكديگر دربارۀ آنچه به اين آيين نو مربوط مى شود پنهان كارى مى كردند. گفته اند مراسم پنهان در طىّ اين دوران در خانه ارقم بن ابى ارقم برگزار مى شد.

ص: 570

امّا لازم است در اينجا بدانيم كه پنهان كارى در اين دوران شامل نهان كردن دعوت نمى شد، چه، پيامبر (صلی الله علیه و آله) هشدارهايى را كه بر او نازل مى شد و بشارتهايى را كه همراه داشت بر مردم آشكار مى ساخت و آنچه را پنهان مى كرد برگزارى آيينهاى عبادى بود كه خداوند جهانيان مردم را بدان فرا خوانده بود. به دليل همين ابراز عقايد بود كه مؤمنان بى پناه و پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) گرفتار ستم شدند. البتّه اين دوران پيش از زمانى بود كه حمزه و عمر اسلام آوردند و مسلمانان در صفوفى استوار و در حالى كه آشكارا از اسلام سخن مى گويند به رويارويى مشركان برخيزند و قدرت شرك را به قدرت خداوند و نيروى حق به مبارزه بطلبند و در اين راه صبر را هرچند تلخ باشد پيشه كنند و آن را گواراى خويش دانند.

پس از طىّ دوران دعوت پنهانى اين دعوت كاملا آشكار شد و همين بود كه به نور حق و به تابش اخلاص صفهاى مشركان را مى شكافت، آن هنگام كه خداوند رسول خود را با فرمانى روشن و قاطع مخاطب ساخت كه «آنچه را بدان امر مى شوى آشكار ساز و از مشركان روى برتاب»(1).

پس از نزول اين آيه، پيامبر (صلی الله علیه و آله) به آشكار ساختن دعوت خود در مقابل مشركان و مجادله با آنان به وسيلۀ قرآن كريم و نيز با اطمينان دادن به مؤمنان به حقيقت در آنچه مردم را بدان فرا مى خواند به پايدارى در مقابل مشركان پرداخت، با قرآن با آنان جدل مى كرد، آن كتاب را بر ايشان مى خواند و آنان را به اين مبارزه مى طلبيد كه همانندى براى آن بياورند. آنها نيز در مقابل او را تهديد مى كردند، وى و خانواده اش را مى ترساندند، بنى هاشم را در محاصرۀ اقتصادى قرار مى دادند و آزارهايى به آنان روا مى داشتند كه در فصول آينده به بيان آنها خواهيم پرداخت.

بنى هاشم - به استثناى ابو لهب - و نيز بنى مطلب در كنار او در صفى واحد قرار گرفته بودند و بيشتر آنها به نام خويشاوندى با او همراهى مى كردند و عدّه اى

ص: 571


1- - حجر/ 94.

ديگر بدين خاطر كه حق را در بر او مى ديدند.

آن هنگام نيز كه ابو طالب - آن مردى كه فرياد خويش را به دوستى و خويشاوندى با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بلند كرد - وفات يافت، ابو طالب به دعوت قبايل عرب در ايّام حج و در ميان گروههايى از آنان كه به مكّه مى آمدند پرداخت تا آن زمان كه اسلام صاحب فرمانى نافذ در سرتاسر جزيرة العرب گشت و نور يگانه پرستى بر ديگر سرزمينهاى آن سوى جزيرة العرب، سرزمين پس از سرزمين ديگر، تابيد.

ص: 572

فصل نهم سرآغاز و سير دعوت

نخستين اسلام آورندگان

203 - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ايجاد نخستين هستۀ اسلام روى آورد و به همين سبب در مرحلۀ اوّل به دعوت كسانى پرداخت كه در كنار او مى زيستند. در آن دوران سه تن با پيامبر زندگى مى كردند: نخستين آنها امّ المؤمنين خديجه، پناه و مأوى، همراه و همدرد، مهربان و غمخوار، مادر فرزندان و يار زندگى رسول خدا و دوّمين آنها على بن أبي طالب (ع) بود، همان كه در تحت كفالت و سرپرستى پيامبر (صلی الله علیه و آله) قرار داشت و او عهده دار تأديب و تربيت وى شده بود، به آن دليل كه از سويى ابو طالب فرزندان زياد و ثروتى اندك داشت و از ديگر سوى برادرزاده اش محمّد در نتيجۀ پرداختن به كار تجارت بر روى سرمايه هاى خديجه از مال و ثروتى افزون برخوردار و عبّاس نيز كه يكى از ثروتمندان قريش به شمار مى رفت داراى اموالى فراوان بود. در اين ميان محمّد (صلی الله علیه و آله) به دليل احساس قوى خود وصلۀ رحم و نيز محبّتى كه به خويشان داشت، حال عمويش را براى عبّاس يادآور شد و به وى پيشنهاد فرمود تا هر يك از آنها يكى از فرزندان ابو طالب را تحت كفالت خود قرار دهند. در نتيجۀ اجراى اين پيشنهاد، على (ع) در تحت كفالت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار گرفت و هنگامى كه دهساله بود، وحى الهى نازل شد و دعوت اسلامى قد برافراشت.

سوّمين فرد زيد بن حارثة بن شرحبيل، يكى از اعراب بنى كلب بود. او به

ص: 573

روش مرسوم در دوران جاهليّت در زير يوغ اسارت قرار گرفت، بدين ترتيب كه گروهى از سواران و عيّاران او را كه هشت سال داشت در اسارت گرفتند و وى را در يكى از بازارها فروختند و وى سرانجام در اختيار خديجه قرار گرفت و او نيز وى را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هديه كرد و بدينسان، او به مقتضاى رويّۀ موجود آن زمان در ميان اعراب بردۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) محسوب مى شد.

پدر زيد با غيبت او بسيار نگران و نالان شد و در فقدان او گريست و شعرى در اين باره گفت كه در آن چنين آمده است:

بر زيد مى گريم و نمى دانم او چه كرده، آيا زنده است تا به بازگشت او اميد رود يا مرگ او را فرا رسيده.

به خداوند سوگند نمى دانم و از اين در پرسشم كه آيا پس از دور شدن از من دشت تو را در دامن گرفته و يا كوه تو را بر دامان خويش نهاده است.

كاش مى دانستم آيا روزگار براى تو بازگشتى تقدير كرده است. مرا در دنيا همين شادمانى بسنده مى كند كه به سوى من بازگردى.

خورشيد به هنگام طلوع او را به يادم مى افكند و در هنگام غروب و افول ياد وى را زنده مى كند.

اگر بادها بوزند، ياد او را برخواهند انگيخت. پس چه بسيار غم و اندوه و بيم من به طول انجاميده است.

در همه زندگى در تلاش و جستن او در سرتاسر زمين خواهم بود و خواهم كوشيد و تا آن زمان كه زنده ام از گشتن و جستن خسته نخواهم شد مگر آن كه شتران فرو مانند و.

يا آن كه مرگ به سراغم آيد كه هركس مردنى و نابود شدنى است، هرچند آرزوهاى دراز او را مغرور سازد(1).

ص: 574


1- - ابن هشام، السيرة النبوية، ج 1، ص 248.

در پى مفقود شدن زيد، پدرش در همه سرزمينهاى عربى به جستجوى او پرداخت تا آن كه وى را در دوران قبل از بعثت در نزد محمّد (صلی الله علیه و آله) يافت. آن حضرت نيز كه به مقتضاى فطرت خويش دشمن بردگى بود، نخواست تا زيد را به اقامت اجبارى نزد خود ناگزير سازد. بنابراين، او را ميان رفتن با پدرش و ماندن در كنار خود مخيّر قرار داد و فرمود: «اگر خواستى در نزد من اقامت گزين و اگر خواستى با پدرت روانه شو».

امّا براى آن جوان تقديرى ديگر شده بود و او چنين انتخاب كرد كه به جاى آزادى و زيستن در كنار پدر و خاندانش با محمّد (صلی الله علیه و آله) كه اينك از نور نبوّت نشانى داشت بماند. امّا پدرش به سرزنش وى پرداخت و گفت: «اى زيد آيا بردگى را بر پدر و مادر خود برمى گزينى؟» او گفت: «من چيزهايى از اين مرد ديده ام و من كسى نيستم كه از او جدا شوم».

با مشاهدۀ اين وفادارى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دست وى را گرفت و به ميان سران قريش رفت و فرمود: «گواه باشيد كه اين فرزند من است من از او ارث مى برم و او از من».

پدرش نيز با مشاهدۀ اين جريان دل آرام و خشنود شد.

از آن پس اين جوان «زيد بن محمّد» خوانده مى شد تا آن زمان كه مسألۀ فرزندخواندگى به شكل رايج آن در آن زمان ممنوع دانسته شد و خداوند دربارۀ كسانى كه به فرزندخواندگى گرفته شده اند فرمود: «آنان را به نام پدرانشان بخوانيد كه اين در نزد خداوند به عدالت نزديكتر است. اگر پدران چنين كسانى را نشناسيد، آنان موالى شما و برادران دينيتان هستند»(1).

اسلام در خانۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله)

204 - آغاز اسلام از خانۀ نبوّت و نخستين دعوت در بيت رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

ص: 575


1- - احزاب/ 5.

بود. كسانى كه اعضاى اين بيت به شمار مى رفتند و بدان حد رسيده بودند كه مى توانستند به درك روشنى از حقايق كلّى دين نايل آيند، آن سه تنى بودند كه از آنان سخن گفتيم: خديجه بنت خويلد همسر پاك، با وفا، امين و مهربان و دلسوز رسول خدا (صلی الله علیه و آله)؛ على بن أبي طالب، همان نوجوانى كه پيامبر او را پروريد و بالاخره زيد، آن بردۀ مخلص رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه آن حضرت قيد بندگى را از او برداشت و وى را به شرافت انتساب به قريش رساند تا آنجا كه به وى «زيد بن محمّد» گفته مى شد تا هنگامى كه خداوند اين فرزندخواندگى را الغاء كرد، امّا اين در حالى بود كه زيد به اسلام و ايمان شرافت يافته و شرافت آزاد بودن و احترام نسب اصلى خويش را كه به هيچ سابقۀ بردگى آلوده نشده بود به همراه داشت.

خديجه از همان زمان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با جبرئيل امين ملاقات فرمود و در حالى كه دلش لرزان بود به سوى وى بازگشت و از آن زمان كه ورقة بن نوفل وى را از منزلت و جايگاه محمّد (صلی الله علیه و آله) و از اين آگاه ساخت كه او پيامبر اين دوران است و پيامبرى پس از او نخواهد بود، به آن حضرت ايمان آورد.

او از همان لحظۀ نخست ايمان آورد و ايمان او مايه آرامش و امنيّت به شمار مى رفت، چه او همان پناه و مأوايى بود كه با رحمت و عطوفتى كه در خود داشت، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در بحبوحۀ سختيهاى مبارزه عليه وضعيّت موجود و به گاه شدّت اين رويارويى بدانجا پناه مى آورد. ابن هشام در السيرة النبويه در اين باره چنين مى گويد:

«او در كار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پشتيبان او نخستين كسى بود كه به خدا و رسول او ايمان آورد و آنچه را او آورده بود مورد باور و تأييد قرارداد و بدينسان، خداوند از سختى و سنگينى بار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كاست و او هيچ ردّى در مقابل خود و هيچ تكذيب و دروغ شمردنى در مقابل دعوت خويش نمى يافت كه از آن اندوهگين شود، مگر آن كه هنگامى كه به سوى خديجه بازمى گشت، خداوند اين اندوه را مى گشود و آن زن او را به پايدارى مى خواند و از آلام او مى كاست، او را مورد تصديق قرار مى داد و آنچه را مردم با او مى كردند بر او سهل و قابل تحملتر مى ساخت».

ص: 576

او كه خداوند از او راضى باد بدين ترتيب به منزلتى برتر از منزلت همسران همۀ پيامبران ديگر دست يافت و بلكه بر قلّۀ شرافت و والايى در ميان زنان جهان نشست، تا آنجا كه يكى از سه زن برتر در ميان زنان عالم هستى گشت: او، مريم بتول كه فرشتگان آسمانى او را مخاطب خود ساختند و پارۀ تن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و پارۀ تن خديجه فاطمۀ زهراء (س).

خداوند تحيّت پاك و مبارك خويش را بر خديجه فرو فرستاد و از پيامبر خواست تا از زبان جبرئيل چنين به وى خبر دهد كه خداوند بر او سلام مى فرستد.

عبد اللّه بن جعفر بن ابى طالب روايت مى كند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدان امر شد كه خديجه را به خانه اى از مرواريد گرانبها مژده دهد كه هيچ سر و صدا و درد و رنجى در آن نيست.

او خانه اى را براى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آماده ساخته بود كه آرامش، امنيّت، بركت و دوستى بر آن حكمفرما بود و رنج خستگى و غبار جار و جنجالها و سر و صداها در بيرون آن خانه فرو ريخته مى شد و به همين سبب نيز خداوند خانه اى در بهشت براى او تقدير كرد كه راحت و آسايشى كامل، زيبايى و گيرايى در آن بود و جمال ظاهر با خوشى آرامش پس از رنج و جنجال در كنار هم در آن تلاقى مى يافت.

او بويژه آن هنگام كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) سلام خداوند را به وى رساند با درون بى آلايش خويش منزلت والايى را كه در نزد خداوند داشت احساس كرد و اين سلام الهى را پاسخ داد و گفت: «خداوند خود سلام است و سلامت و آرامش از او و بر جبرئيل نيز سلام باد». در اين عبارت، ايمان راستين در كنار تسبيح و تنزيه خداوند قرار گرفته، چه آن كه به جبرئيل درود متقابل مى فرستد، امّا در مورد خداوند مى گويد او خود، سلام و اعطا كنندۀ سلامتى و آرامش و ذات او فراتر از آن است كه مورد خطاب و سلام ما قرار گيرد. در شرح المواهب اللدنية در اين باره چنين اظهار نظر شده است:

ص: 577

«اين از درك و فهم والاى اوست كه به جاى درود متقابل به خداوند گفتن، به ستايش و ثناى او مى پردازد و ميان آنچه بايست با آنچه نبايست تفاوت مى گذارد».

با آن كه اين ادراك و فهمى سليم است من نيز مى گويم اين احساسى عميق و ايمانى راستين به خداوند است.

اسلام على (ع)

205 - على (ع) در زمان بعثت ده سال سن داشت و سنين رشد و تميز را پشت سر نهاده و داراى ادراكى در معانى دينى شده بود. اين، هنوز نيز حكم همه علماى اسلامى است كه بر صحّت اسلام كودك مميّز و معتبر بودن اسلام وى اتّفاق دارند، هر چند در اعتبار داشتن ارتداد وى در صورتى كه اسلام وى قبلا احراز شود يا به اعتبار والدين به مسلمان بودن او حكم شود اختلاف دارند.

على (ع) در هنگام بعثت در سن تميز و از چنان ذكاوت و هوشمنديى برخوردار بود كه به وسيلۀ آن بر همه همسالان و اقران خود پيشى مى جست. او علاوه بر اين استعداد ذاتى، در نزولگاه وحى و در خاستگاه نبوّت مى زيست و آنچه را به فهم و ادراك خود به آن نمى رسيد، با تقليد و توانايى شايستۀ خويش بدان دست مى يافت و پرتو نبوّت او را رهنمون مى گشت و نور آن در پيرامون او مى تابيد.

گفته اند نخستين تابش نور هدايت بر على (ع) آن بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را الگوى والاى خود قرارداد و از او تقليد مى كرد، در پى او مى رفت و در جاى گامهاى او گام مى نهاد. ابن اسحاق در سيرۀ خود در اين باره مى گويد:

«يكى از عالمان چنين يادآور شده است كه هنگامى كه وقت نماز مى شد، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به درّه هاى اطراف مكّه مى رفت و على بن ابى طالب نيز با پنهان كردن ماجرا از پدرش ابو طالب و همۀ عموها و تمامى خاندان خود به همراه او بيرون مى رفت و هر دو در آنجا نمازهاى خود را به جاى مى آوردند و چون عصر فرا مى رسيد بازمى گشتند و تا آن زمان كه خداوند مى خواست مى ماندند.

ص: 578

امّا ديدۀ ابو طالب پسرش و پسر برادر و حبيبش محمّد (صلی الله علیه و آله) را زير نظر داشت و به همين سبب آن دو را در حال نماز مشاهده كرد. پس رو به محمّد كرد و گفت: «اى پسر برادر اين دينى كه تو را پايبند آن مى بينم چيست؟» فرمود: «عمو، اين دين خدا، دين فرشتگان او، دين رسولان او و دين پدرمان ابراهيم است كه مرا به رسالت براى رساندن آن به مردم مبعوث ساخته است و تو نيز اى عمو، سزاوارترين كسى هستى كه نصيحت و خيرخواهى خود را به او ارزانى داشته و او را به هدايت فراخوانده ام و تو سزاوارترين كسى هستى كه مرا در مقابل اين دعوت پاسخ گفته و مرا بر آن يارى داده است».

در اين هنگام محمّد (صلی الله علیه و آله) ابو طالب را به دو چيز فراخواند: ايمان به اين دين و يارى پيامبر (صلی الله علیه و آله). ابو طالب دعوت دوّم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را پذيرفت، امّا دعوت نخست را نه(1)، چه او چنين پاسخ داد كه «اى پسر برادر من نمى توانم دين پدران خويش و آن آيينى را كه آنها بر آن بوده اند ترك گويم، امّا به خداوند سوگند، هيچ امر ناخوشايندى به تو نخواهد رسيد».

اين گفتگويى است كه ميان ابو طالب با برادرزاده اش جريان يافت، گفتگويى كه از نخوت و غرورى بزرگوارانه و تعصّب نسبت به آنچه گذشتگان و پدران ابو طالب بر آن بودند حكايت دارد تعصّبى نه ذاتا امرى پسنديده است و نه از او با آن

ص: 579


1- - اين از انصاف دور خواهد بود كه ايمان ابو طالب آن مؤمن مظلوم قريش مورد انكار قرار گيرد. وضوح اين حقيقت به حدى است كه على رغم همۀ ملاحظه اى كه آقاى ابو زهره در اظهارات خود نشان مى دهد، انصاف وى به او اجازه نداده است تا ابو طالب را در رديف كافران و مشركان قرار دهد، هرچند - شايد به دلايلى - از تصريح به اين كه ابو طالب مؤمن بود حاشيه رفته است. به اين دليل كه يادآورى پاره اى حقايق دربارۀ ايمان ابو طالب در حد لازم وظيفه اى اجتناب ناپذير است و از آنجا كه در شماره هاى 283 و 282 مؤلّف كتاب به تفصيل دربارۀ ابو طالب سخن رانده و تا مرز اعلان اين حقيقت كه ابو طالب مؤمن قريش است و بلكه بيش از آن پيش رفته است، ما نيز سخن خود را به آن فصل واگذار مى كنيم. م.

والايى انديشه و قوّت نفس انتظار مى رود. امّا اين چيزى است كه خداوند آن را به خاطر حكمتى خواسته بود تا مردم نمونه و مثالى از مردانى را در اين جريان ببينند كه انسانهايى والامنش و بزرگ و با اين وجود مشركند، چه، او از نظر روحيّات درونى مردى بزرگ، امّا از لحاظ عقيده والا نبود(1).

ابو طالب در برخورد با فرزند خويش نيز رو به وى كرد و گفت: «فرزندم، اين دينى كه تو بر آنى چيست؟» او اظهار داشت: «پدرم، من به خداوند و به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ايمان آورده ام، آنچه را او آورده مورد تصديق قرار داده ام، براى خدا به همراه او نماز گزارده ام و از او پيروى كرده ام».

در اينجا ابو طالب آزاده و بزرگ منش را مى بينيم كه همان رفتارى را با فرزند خود در پيش مى گيرد كه با پسر برادر در پيش گرفت. او بى آنكه سختگيرى كند و در تنگنا قرار دهد و دلگير شود به فرزندش مى گويد: «او به چيزى جز خير و سعادت تو را فرا نخوانده است. پس با او همراهى كن»(2).

ابن اسحاق در سيرۀ خود علاوه بر روايتى كه ذكر شد روايت ديگرى نيز آورده است كه مشتمل بر زيادتى نسبت به آن روايت مى باشد او مى گويد:

«يك يا دو روز بعد از نزول وحى على بن ابى طالب نزد آن دو يعنى خديجه و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه مشغول نماز بودند آمد. پس گفت: «اى محمّد، اين چيست؟» فرمود: «دين خداوند است كه براى خود اختيار كرده و پيامبران خود را بدان برانگيخته است. پس من تو را به خداوند يگانه كه هيچ شريك ندارد و به عبادت او و نيز به اين فرا مى خوانم كه به لات و عزّى كفر ورزى». على (ع) در

ص: 580


1- - برخوردارى ابو طالب از چنان شخصيتى والا و بزرگ منشى او خود از دلايلى است كه ايمان او را قوت بيشترى مى بخشد و اگر اين حقيقت مورد اعتراف قرار مى گرفت كه وى به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ايمان داشت، هرگز نيازى به چنين تحليلهايى پيچيده و ناسازگارى نبود. م.
2- - اگر دلايل آشكارى كه بر ايمان ابو طالب دلالت مى كند - و در جاى خود از آن سخن خواهيم گفت - وجود نداشت، اين جمله و جملات ديگرى از اين قبيل خود در اثبات ايمان وى بسنده مى كرد. م.

پاسخ فرمود: «اين چيزى است كه من تا امروز نشنيده ام و من تصميم بر هيچ كارى نمى گيرم مگر آن كه با پدرم ابو طالب در اين باره مشورت كنم». امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين را خوش نداشت كه قبل از علنى شدن كار او سرّش فاش شود. پس به على (ع) فرمود: «اى على اگر ايمان نياوردى، اين مسأله را كتمان بدار». على آن شب را درنگ كرد و سپس خداوند اسلام را به قلب او افكند. فرداى آن روز آهنگ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كرد و به حضور وى رسيد و گفت: «اى محمّد چه چيز بر من عرضه داشتى؟» رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «گواهى مى دهى كه خدايى جز اللّه نيست و او يگانه و بى انباز است. نيز به لات و عزّى كافر مى شوى و از آنچه شريك خداوند قرار داده شده بيزارى مى جويى». على (ع) نيز، چنان كرد و اسلام آورد. روايت مى شود كه او ايمان خود را از ابو طالب پنهان مى داشت، ولى هنگامى كه وى از اين امر آگاه شد، به فرزندش گفت: «پسر عموى خويش را پشتيبان باش و او را يارى كن».

اين زيادتيى است كه ابن اسحاق در روايت دوّم خويش مى آورد. اين روايت با روايت اوّل تعارضى نداشته و بلكه مطالبى افزون بر آن را دربردارد. چه، مؤادى روايت اخير آن است كه على بن ابى طالب همانند هر كسى كه در چنين سنّى است مصلحت ديد كه ماجرا را با پدر خويش در ميان نهد، آنسان كه هر كودك ديگرى نيز آنجا كه مسألۀ مهمّى در كار باشد قبل از هرگونه اقدامى در آن باره، آن را بر والدين خويش عرضه مى دارد. همچنين اين روايت حاكى از آن است كه در مرحلۀ بعد ايمان بدانچه پسر عمّش از جانب خداوند آورده بود در دل او افتاد و وى بدان خشنود و دل آرام بود و براى نماز گزاردن در درّه هاى مكّه در پى او مى رفت.

نخستين خانواده در اسلام

206 - پس از ايمان على (ع) يا همزمان با آن، زيد بن حارثه نيز ايمان آورد. او محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) را بر پدر خويش ترجيح داد و اين را انتخاب كرد كه به جاى آن كه آزاد و در ميان خانوادۀ خود زندگى كند، در كنف حمايت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به

ص: 581

سر برد. به همين دليل ناگزير او مى بايست از نخستين كسانى باشد كه به اسلام مى گرويد. بدينسان وى بى آنكه ترديد و درنگى روا دارد و بيمى به دل راه دهد يا نگران شود بسرعت به آيين اسلام در آمد و هيچ خود را بر اين كار سرزنش نكرد.

بدين ترتيب، خانواده اى پرارج بر محور ايمان شكل يافت و در نماز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ام المؤمنين خديجه و يار برگزيده و صفىّ رسول خدا على بن ابى طالب، او را همراهى مى كردند.

يحيى بن عنيف، يكى از كسانى است كه در اين ايام به قصد زيارت و تجارت به مكّه رفته بود. خوب است زمام سخن را به او واگذاريم تا از آنچه ديده است بگويد:

«در دوران جاهليّت به مكّه رفتم و ميهمان عبّاس بن عبد المطّلب شدم.

هنگامى كه خورشيد برآمد و به ميانۀ آسمان رسيد، به كعبه مى نگريستم كه جوانى وارد شد، نگاهى به آسمان انداخت، سپس رو به كعبه رفت و روى بدان جانب ايستاد. ديرى نپاييد كه پسرى نيز وارد شد و در سمت راست او ايستاد. اندكى نگذشت كه زنى نيز وارد شد و پشت سر آن دو ايستاد. آن جوان به ركوع رفت و آن پسر و آن زن نيز ركوع كردند. آن جوان برخاست و آن پسر و آن زن نيز برخاستند.

پس به سجده در افتاد و آن دو نيز سجده كردند. من از عبّاس پرسيدم: «اى عباس، گويا خبرى مهم در كار است». او گفت: «آيا مى دانى اين كيست؟» گفتم: «نه».

گفت: «اين محمّد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب پسر برادر من است. آيا مى دانى اين پسر كيست؟» گفتم: «نه». گفت: «اين على بن ابى طالب است. آيا مى دانى آن زن كه پشت سر آن دو مى باشد، كيست؟» گفتم: «نمى دانم». گفت: «اين خديجه همسر پسر برادر من است. پسر برادرم چنين گفته كه پروردگارت آفريدگار زمين و آسمان او را به آيينى كه تو وى را در حال اداى آن مى بينى امر كرده است.

سوگند به خداوند، بر روى زمين كسى جز اين سه تن نمى شناسم كه به اين دين در آمده باشد».

ص: 582

آرى، اين سه نخستين كسانى بودند كه به اسلام عقيده داشتند و زيد بن حارثه نيز نفر چهارم اين گروه بود كه به آنان پيوست.

از روايات صادقى كه تاكنون گذشت چنين برمى آيد كه اين پيشتازان بى آنكه دليلى بخواهند اسلام آوردند، بلكه به سبب آنچه خود به خود از حق دريافته بودند به اين آيين گرويدند، چه، كدام قلبى است كه از شائبه هاى هوا و هوس و اغراض خاص خالى باشد و آنگاه ايمان به سنگهايى را كه هيچ سود و ضررى ندارد همسان با ايمان به خداوند يكتا و يگانه اى قرار دهد كه تنها و بى نياز است، نه مى زايد و نه زاييده شده است. علاوه بر اين، در كنار اين حقيقت كه هر قلب سليمى به اندك تأمّلى آن را درك مى كند، صفات صاحب اين دعوت كه وى بدان اشتهار داشت، عاملى ديگر براى شتافتن آنان به ايمان بود، صفاتى چون خلق و خوى مبتنى بر راستى، گذشت و بزرگوارى فراوان و بالاخره عقلى سليم و پردرك. مجموعۀ اين صفات و ويژگيها سبب مى شد تا هيچ دودلى در كلام او ترديد نياورد.

بنابراين، آنچه اين خانوادۀ پاك را به انتخاب اين عقيده وادار ساخت، ادراك خود بخودى حقيقت، ايمان به راستگويى صاحب دعوت و علاوه بر اينها صفاى دل اين افراد بود، چه، كجا دلى صفايافته تر از دل خديجه و على بن ابى طالب است؟

نور از بيت نبوّت مى تابد

207 - نور از خانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تابيد و پرتوى عظيم در بيرون اين خانه ايجاد شد، امّا آن پرتو از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بسيار دور نشد، چه در اين مرحله تنها دلهاى دوستان پيامبر و كسانى را روشن ساخت كه در دل با او پيوندى داشتند، هر چند از خويشان دور يا نزديك او نبودند ولى به هر حال كسانى از خاندان و دودمان او به شمار مى رفتند. در اين ميان آيت بزرگ الهى آن بود كه برخى از خويشان بسيار نزديك پيامبر چون ابو لهب عموى او با وى به دشمنى پرداختند و برخى ديگر نيز يا از دين او پيروى نكردند و يا ايمان خود را آشكار نساختند، چون ابو طالب كه رسول

ص: 583

خدا (صلی الله علیه و آله) را پروردى و وى محبوب او بود و نيز چون عبّاس عموى ديگر پيامبر و كسانى از اين قبيل.

اين آيتى بزرگ، گواه آن بود كه اسلام از اين پيراسته و پاك است كه تعصّب به آن ارزش و بها دهد و يا به خاطر تعصّب از آن پيروى شود. آن دين خداست كه براى محو جاهليّت آمده و - آن گونه كه بيان خواهيم كرد - در سرتاسر دوران دعوت هيچ پاسخى به خاطر تعصّب و به انگيزۀ طرفداريها و جانبداريهاى گروهى و قبيله اى بدان داده نشده است تا كسى نگويد خاندانى به سلطنتى چشم دوخته بود و يا از سلطه اى كه داشت براى پيشبرد نبوّتى كه در ميان آنان برخاسته بود، بهره جست؛ بويژه آن كه از ديرباز رياستها و مسئوليتهاى مربوط به كعبه، نسل در پى نسل، در ميان بنى هاشم قرار داشت و آنان بدين وسيله از نوعى سلطه و نفوذ برخوردار بودند و ابو طالب آخرين فرد اين خاندان بود كه معاصر پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) مى زيست.

اگر بنى هاشم نخستين كسانى نبودند كه اسلام آوردند، امّا نخستين مردمى بودند كه اسلام را يارى كردند و به يارى پيامبر (صلی الله علیه و آله) برخاستند. اين يارى از روى تعصّب بود و نه، عقيدۀ آنان به اسلام، چه، در آن زمان اين يكى از عادات و رسوم عرب بود كه هركس در پناه حمايتى مبتنى بر تعصّب مى زيست و خاندان او وى را به دشمن تسليم نمى كردند و تسليم كردن او را نوعى ذلّت و خوارى براى خود محسوب مى داشتند و سستى كردن در يارى او را مايۀ قهر و زبونى خويش مى دانستند، بويژه آن كه محمّد يك متجاوز نبود، بلكه مورد ستم و تجاوز ديگران و آزار آنان قرار داشت كه به گونه اى توصيف ناپذير بر او فرو مى باريد.

براى اثبات اين حقيقت كه يارى و پشتيبانى بنى هاشم از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در هنگام سختى و گرفتارى از تعصّب برخاسته بود، به اين گواهى تاريخ اشاره مى كنيم كه آنان پس از قدرت يافتن محمّد (صلی الله علیه و آله) از وى پشتيبانى نكردند، بلكه حتّى عبّاس عموى پيامبر (صلی الله علیه و آله) كه پس از ابو طالب بزرگ بنى هاشم شمرده مى شد،

ص: 584

همراه با ديگر مشركان به جنگ با سپاه پسر برادرش محمّد (صلی الله علیه و آله) بيرون آمد و همراه با ديگر مشركانى كه اسير شدند به اسارت مسلمانان در آمد و پيامبر نيز او را همانند ديگران، جز با دريافت فديه آزاد نكرد.

اسلام ابو بكر

208 - ما قصد وارد شدن در اين بحث را نداريم كه آيا او در اسلام آوردن بر على (ع) پيشى گرفته يا على قبل از او اسلام آورده، چه، اين مسأله اى گروه گرايانه است كه مسلمانان فرقه گرا به آن دامن مى زنند. شيعيان على را مقدّم مى دانند و امويان و ناصبى ها با آن مخالفت مى ورزند و هر يك از اين گروهها نيز گروهى از صحابه را همرأى و همراه خود مى دانند.

ما اينك قصد دامن زدن به اين بحث را نداريم و آنچه آن را اظهار مى داريم اين است كه اين هر دو از نخستين مردانى بودند كه اعلام مسلمانى كردند: ابو بكر به عنوان مردى كامل و در سن چهل سالگى و على (ع) به عنوان فردى دهساله كه هنوز به سن بلوغ نرسيده، هرچند سن تميز و درك را پشت سر مى نهاد و در حالى كه خوبى را از بدى بازمى شناخت و اهل تدبير و انديشه بود اسلام آورد(1). پيش از اين يادآور شديم كه فقهاى مسلمان اسلام آوردن كودك مميّز را صحيح مى دانند، و او در اعتبار داشتن ارتداد او و ترتّب مجازات بر آن اختلاف دارند.

ابو بكر هنگامى كه از بعثت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آگاهى يافت، به اسلام گرويد.

او كه نامش تا آن زمان «عتيق» يا «عبد الكعبه» بود از سوى پيامبر عبد اللّه نام گرفت.

دربارۀ وجه تسميۀ قبلى او به آن دو نام گفته اند براى مادر وى هيچ اولاد ذكورى باقى نمى ماند و هنگامى كه ابو بكر به دنيا آمد، مادرش او را عتيق [يعنى رهيده]

ص: 585


1- - براى آشنايى بيشتر با اين كه آيا على (ع) در زمان اسلام آوردن بالغ بود يا نه و آيا اسلام او واجد اعتبار است يا نه به مجادله اى كه ميان جاحظ و اسكافى در شرح ابن ابى الحديد. ج 13 از صفحه 215 تا صفحه 295 نقل شده رجوع كنيد.

ناميد زيرا او از مرگ رهيده بود. همچنين وى از آن جهت عبد الكعبه نام گرفت كه مادرش نذر كرده بود چنين نامى بر وى گذارد. امّا به هر حال پس از اسلام آوردنش پيامبر (صلی الله علیه و آله) نام عبد اللّه را براى وى انتخاب فرمود.

مشخّصه اى كه وى در ميان اعراب داشت آن بود كه از انساب آگاهى داشت و نسابۀ عرب بود. او همچنين از اخبار پيشينيان آگاهى داشت و تاجرى معروف به صدق و امانت بود، هرچند شهرت وى در اين زمينه بدان پايه كه رسول خدا شهرت داشت نمى رسيد. شايد اين روح امانتدارى از دوست همسفرش محمّد بن عبد اللّه به وى سرايت كرده بود، چه، آن دو به دليل همسانى مشرب و انديشۀ خويش با يكديگر دو دوست و دو يار سفر بودند، هرچند ابو بكر چنان نزاهت و پاكيى نداشت كه حبيب و خليل او محمّد (صلی الله علیه و آله) در بيزارى از بتان از آن برخوردار بود.

بدينسان تفاوت ميان آن دو به سان تفاوت ميان دو كس است كه خداوند يكى از آنان را به گونه اى تربيت كرده و پرورانده است كه رسول و پيامبر او باشد و يكى ديگر را به عنوان يك همنشين نيك و پرهيزگار براى او آفريده باشد.

همراهى آن دو در سفر آنان را به سان دو معاشر در كمال توافق اخلاقى قرار داده بود، تا آنجا كه در آن زمان كه نشانه هاى نبوّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پديدار گشته و بعثت در شرف وقوع بود، چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از چشم خديجه دور مى شد و در همين زمان ابو بكر به حضور وى مى آمد، خديجه با نگرانى از او مى پرسيد كه «اى عتيق، او كجا رفته است؟».

راويان چنين مى گويند كه ابو بكر پيش از آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را به ايمان آوردن دعوت كند اسلام گزيد، چه او منتظر آن بود كه نبوّت دوستش محمّد (صلی الله علیه و آله) آشكار شود. اين توقّع نيز از آنجا ناشى مى شد كه وى كلام ورقة بن نوفل را از طريق خديجه آگاهى يافته بود. او يك روز در حضور حكيم بن حزام بود كه يكى از كنيزان خديجه بدانجا آمد و به حكيم گفت: «امروز عمّه ات خديجه مى گويد شوهرش پيامبرى مرسل چون موسى است». در اين هنگام ابو بكر دريافت

ص: 586

كه آنچه وى توقع آن را داشته به وقوع پيوسته، نور پرتو افكنده و جز آن نمانده است كه از اين پرتو بهره جويد و به سوى آن رود. پس به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شتافت و چون پيامبر از او دعوت كرد تا اسلام آورد، مسلمان شد. دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از او درخواستى از يك ناآگاه نبود بلكه دعوت از كسى بود كه حق را شناخته، آن را انكار نكرده و تسليم خداوند شده است»(1).

به همين سبب ابن اسحاق در سيرۀ خود روايت كرده كه چنين به وى رسيده است(2) كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «هيچ كس را به اسلام فرا نخوانده ام مگر آن كه تأمّل و ترديد و انديشه اى داشت جز ابو بكر كه چون اسلام را برايش يادآور شدم هيچ ترديد و تأمّلى در اين امر نكرد».

بنابراين، قبل از آن كه ابو بكر به ايمان آوردن دعوت شود، دل وى گرايشى به اسلام داشت و سبب آن نيز نشانه هايى بود كه وى از نبوّت رسول خدا مشاهده كرده بود، و نيز آنچه وى از كلام ورقه شنيده بود و بالاخره او دوست وفادار و حبيب و يار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود.

به سبب همين نورانيّت دل و صفاى قلب و گرايش آن به حق بود كه وى خوابهايى مى ديد كه تعبير آن مژده دادن وى به ايمان بود، آن گونه كه در الروض الانف چنين آمده است:

«يكى از زمينه هاى توفيقى كه خداوند به ابو بكر عطا فرمود آن بود كه وى يك بار چنين در خواب ديد كه ماه بر مكّۀ مكرّمه فرود آمد و در ميان همۀ خانه ها و منازل شهر پخش شد و در هر يك از خانه ها جزئى از آن قرار گرفت. امّا آنگاه كلّ آن در خانۀ وى بود. او خواب خود را بر يكى از اهل كتاب گفت و او آن را چنين تعبير كرد كه زمان پيامبر موعود فرا رسيده و او از وى پيروى خواهد كرد و

ص: 587


1- - شرح المواهب اللدنّيّة. ج 1. ص 240.
2- - تاكنون اين شيوۀ نويسنده كتاب نبوده است كه احاديثى را كه به اين وضوح مرسل بودن آن آشكار است، بياورد. م.

به وسيلۀ او خوشبخت ترين مردم خواهد شد. به همين سبب آن هنگام كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را به اسلام دعوت كرد، پاسخ مثبت داد».

ابو بكر به اسلام گردن نهاد و انس و آشنايى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با او بيشتر شد، همراهى و همنشينى ميان آن دو استحكام يافت و پس از آن كه همنشينى ميان آن دو تنها بر آشنايى روحى و سازگارى اخلاقى استوار شده بود، اين بار انس و آشنايى ميانشان بر ايمان به خداوند يگانه و پشتيبانى و همراهى در سختيهاى زندگى استوار گرديد و محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) علاوه بر آن قوّت نفسى كه خود داشت و منزلتى كه در پيشگاه خداوند و در ميان مردم از آن برخوردار بود، منزلت ابو بكر و آشنايى مردم با او و منزلت وى در ميان آنان را نيز نيرويى در خدمت دعوت حق كه منادى آن بود قرار داد.

گرويدن پى درپى مخلصان

209 - با اسلام آوردن ابو بكر اين عقيدۀ جديد از خانه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فراتر رفت، چه تا آن زمان، اسلام تنها محدود به همان سه تنى بود كه در كنار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى زيستند: همسر پيامبر خديجه، دست پروردۀ او على (ع) و بالاخره همنشين با وفاى وى زيد بن حارثه. ما در ميان اين سه تن هيچ ترتيبى را ذكر نمى كنيم، هرچند بى هيچ ترديد و تأمّل و ملاحظه اى اين را مورد تأكيد قرار مى دهيم كه به اجماع مسلمين، نخستين آنان همان زن پاكى بود كه قبل از بعثت، پس از تابش فجر اسلام و پس از مأمور شدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به تبليغ رسالت الهى از او پشتيبانى كرد و در پيشگاه خداوند فضلى و منتى عظيم داشت.

پس از اسلام آوردن ابو بكر پى درپى گروهى اسلام آوردند كه داراى سابقۀ دوستى و يا محبّتى با پيامبر بودند و استعداد و آمادگيى داشتند. نخستين كسى كه پس از بيت نبوى و ابو بكر مسلمان شد عثمان بن عفّان بود كه سابقۀ آشنايى و دوستى با پيامبر (صلی الله علیه و آله) و ارادۀ آن داشت تا با پيامبر (صلی الله علیه و آله) رابطۀ خويشاوندى بر قرار

ص: 588

سازد و داماد وى شود. هنگامى كه اين خبر به وى رسيد كه محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) دختر خويش رقيه را به ازدواج عتبه در آورده، بر اين حسرت خورد. او خود در اين باره مى گويد:

«در آستانۀ كعبه نشسته بودم كه شنيدم محمّد (صلی الله علیه و آله) دختر خويش رقيّه را به ازدواج عتبه در آورده است. پس حسرتى در دلم افتاد كه چرا من در اين امر بر او پيشى نجسته ام. پس به سوى خانۀ خويش روانه شدم تا سعدى بنت كريز را ببينم.

او به من اطّلاع داد كه خداوند محمّد (صلی الله علیه و آله) را به پيامبرى برگزيده است...».

همچنين، عثمان مى گويد: اين زن وى را به پيروى از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تشويق كرد، هرچند خود اسلام خويش را اعلام نكرده بود.

او مى گويد: «من كه با ابو بكر همنشينى داشتم در پى اين رخداد، با او تنها نشستم و ابو بكر نيز مرا به اسلام آوردن تشويق كرد».

عثمان چنين ادامه مى دهد: در اين ميان پيامبر (صلی الله علیه و آله) در حالى كه على (ع) همراهش بود از آنجا گذشت. پس ابو بكر نيز در پى او روان شد و او در جايى نشست. پس از مدّتى به سراغ من آمد و فرمود: «دعوت خداوند را به بهشت او پاسخ گوى كه من رسول خداوند به سوى تو و به سوى همۀ خلق اويم». به خداوند سوگند چون اين سخن را شنيدم نتوانستم خود را نگه دارم و اسلام آوردم و ديرى نپاييد كه با رقيّه ازدواج كردم.

ازدواج او با رقيّه آرزويى بود كه وى از مدتها پيش آن را داشت و هنگامى كه عتبة بن ابى لهب در اين امر بر وى پيشى جسته بود به تحقق پيوست. ماجرا نيز از اين قرار بود كه آن هنگام كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خانوادۀ خود را به اسلام فرا خواند، ابو لهب تحت تأثير جاهليّت كورى كه بر او غلبه داشت پسر خويش را وادار ساخت تا رقيّه را طلاق دهد. در اين هنگام عثمان آن خواستۀ ديرين خود را ديد كه خداوند برايش مهيّا ساخته است و بدين ترتيب، خير و سعادتى عظيم نخست به سبب اسلام، سپس به بركت پيوند با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و آنگاه به واسطۀ رقيّه براى او فراهم

ص: 589

گشت.

پس از عثمان، زبير بن عوام، عبد الرحمن بن عوف و طلحة بن عبيد اللّه به اسلام گرويدند. فردا خير كه از خويشان ابو بكر بود به دعوت او مسلمان شد، هر چند چنين به نظر مى رسد كه اين هر سه تن به دعوت وى اسلام گزيدند، زيرا او مردى محبوب در ميان قوم خود بود. به هر حال، اين گروه همراه هم به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند و مسلمانى خود و پشتيبانى خويش را از او اعلام كردند.

در پى اين گروه ابو عبيده عامر بن جراح، ابو سلمه عبد الله بن عبد الاسد (همسر ام سلمه كه پس از وفات ابو سلمه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با وى ازدواج كرد)، ارقم بن ابى ارقم، عثمان بن مظعون و دو برادرش قدامه و عبد الله، عبيد بن حارث بن عبد المطلب، سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل (كه پدرش از حنفيانى بود كه به بت پرستى پشت كرده بودند) و همسرش فاطمه بنت خطاب اسلام آوردند و به همين ترتيب هر روز بر جمعيّت مسلمانان افزوده شد.

اين گروه نماز خود را پنهانى به جاى مى آوردند.

اينك شايسته است قبل از پرداختن به ساير مراحل دعوت پيامبر (صلی الله علیه و آله) به نماز و زمان تشريع آن بپردازيم.

نماز

210 - با نزول آيات آغازين سورۀ مدثّر پيامبر به تبليغ رسالت و دعوت به امر خداوند و دين الهى مكلف گرديد. اين در حالى است كه هيچ دينى بدون نماز وجود ندارد، بلكه هر دينى را لزوما نمازى مى بايست، چه، هر دينى را عبادتى و آيينى براى پرستش ضرورى است و هيچ آيينى بدون نماز نيست كه آن عمود دين و ستون و ركن استوار آن است.

به همين سبب نيز تبليغ دين الهى با تشريع نماز همزمان گشت، چرا كه عملا نماز با هر دينى همراه و مقترن است.

ص: 590

راويان گفته اند بلافاصله پس از بعثت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نماز كه در آن زمان دو بار در روز يكى صبح و يكى شامگاهان و هر بار دو ركعت به جاى آورده مى شد تشريع گرديد. مزنى يكى از ياران شافعى در اين باره مى گويد: نماز قبل از معراج واجب شده بود و يك نماز قبل از طلوع خورشيد و يكى پيش از غروب به جاى آورده مى شد. آيۀ ذيل گواه اين مدّعاست، آنجا كه مى فرمايد: «شامگاهان و صبحگاهان پروردگار خويش را تسبيح گوى»(1).

عايشه در حديثى كه عروة بن زبير از او روايت كرده گفته است: «نماز به صورت دو ركعت دو ركعت واجب شد. سپس، خداوند چنين فرمود كه در حضر چهار ركعت باشد، ولى وجوب آن را بر همان دو ركعت باقى گذارد. بدين ترتيب روشن مى شود كه نماز از ابتداى اسلام واجب بوده و آنچنان كه از اين روايت برمى آيد اين فريضه در آغاز به صورت دو ركعتى و در دو وقت شبانه روز يعنى صبحگاهان و شامگاهان، قبل از طلوع خورشيد و پيش از غروب واجب شده بود.

اين نمازهايى است كه بر همۀ مسلمانان واجب شده است، امّا نماز مستحب هميشه راه آن باز و پيامبر (صلی الله علیه و آله) مأمور به فراوان نماز گزاردن است، آنسان كه آيات ذيل به طلب نمازهاى فراوان از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گوياست: «اى جامه به خود پيچيده، شب را بپاخيز مگر اندكى، نيمش را يا اندكى از آن بكاه يا اندكى بر آن بيفزاى و قرآن را به آرامى بخوان. ما گفتارى گران بر تو فرو خواهيم افكند. گاه پيدايش شب پررنج تر است و به گفتار استوارتر تو را به هنگام روز مجالى فراوان است و دراز»(2).

راويان آورده اند كه جبرئيل امين وضو ساختن را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بياموخت. آنان مى گويند: جبرئيل در حالى كه پيامبر در مناطق بالاى مكّه بود بر او نازل شد و آنگاه با قسمت انتهايى اندام خويش به كناره درّه اشاره كرد و آبى

ص: 591


1- - غافر/ 55.
2- - مزمل/ 7-1.

برجوشيد. پس جبرئيل وضو ساخت و پيامبر قبل از نمازگزاردن بدين وسيله وضو را فرا گرفت.

صاحبان سيره اين حديث را به سند غير متّصل ذكر كرده اند، امّا همين حديث به صورت متّصل نيز از زيد بن حارثه روايت شده است.

بدين ترتيب روشن مى شود كه وضو براى هر نمازى لازم است و در زمانى واجب شد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هنوز در مكّه بود و اين وجوب باقى ماند. همچنين اين نكته بروشنى استفاده مى شود كه در ابتدا دو ركعت نماز در دو نوبت واجب بود، امّا در گذر زمان چهار ركعت در هنگام ظهر، عصر و عشا و سه ركعت در هنگام مغرب واجب شد و دو ركعت صبح نيز به وجوب خود باقى ماند. اين نمازها جداى از نمازهاى مستحبى است كه در فقه بيان شده است.

در اينجا بحثى از سوى عالمان مطرح شده كه چندان ثمرۀ عمليى بر آن مترتب نيست و آن اينكه مى گويند وجوب نمازهاى يوميّه كه يك سال قبل از هجرت در نماز مقرّر گرديد - و در فصول آينده بدان خواهيم پرداخت - اكتفاى به دو نماز در روز را نسخ كرد و اين نسخ به سنّت عملى پيامبر (صلی الله علیه و آله) كه به نقل متواتر به ما رسيده است ثابت شده، اجماع علما نيز بر آن اتّفاق يافته و به ضرورت از دين شناخته شده است بدان گونه كه هركس آن را مورد انكار قرار دهد كافر خواهد بود.

قرآن كريم به اوقات اين نمازهاى پنج گانه اشاره كرده، آنجا كه فرموده است: «بر نمازها و نماز ميانه مواظبت ورزيد»(1) در تفسير آيه گفته اند مراد از «نماز ميانه» نماز عصر است، هرچند بعيد نيست كه مراد از آن نماز ظهر باشد. نيز خداوند در آيۀ ديگرى با اشاره به اوقات همۀ نمازها چنين فرموده است: «منزه است خداوند آن هنگام كه روز را به عصرگاهان مى رسانيد و آنگاه كه به صبح مى بريد و او را در آسمانها و زمين سپاس و ستايش است و شامگاهان و آن زمان كه

ص: 592


1- - بقره/ 238.

به نيمروز مى رسيد»(1).

در اين آيه، خداوند با عبارت «حين تصبحون» آنگاه كه به صبح مى بريد به نماز صبح و با عبارت «حين تمسون» آن هنگام كه روز را به عصرگاهان مى رسانيد به نماز عصر و با كلمه «عشيّا» شامگاهان به نماز مغرب و عشاء اشاره فرموده است، تا آنجا كه برخى از فقها گفته اند(2) وقت نماز مغرب و عشاء يكى است كه مغرب در ابتدا و عشا پس از آن به جاى آورده مى شود. در اين آيه نماز ظهر و وقت آن با عبارتى تقريبا صريح به بيان آورده شده است، آنجا كه مى فرمايد «وَ حِينَ تُظْهِرُونَ» (3)[آن زمان كه به نيمروز مى رسيد].

خويشاوندان نزديكت را هشدار ده

211 - با آن كه تعداد اندكى از بزرگان قريش به آيين اسلام در آمدند، امّا همۀ مردم دعوت محمّد را كه حامل رسالتى الهى بود كم و بيش شنيده بودند و آگاهى از اين ماجرا به سان نورى به داخل همۀ خانه ها راه يافته بود، تا آنجا كه گفته شده است: هيچ خانه اى از خانه هاى قريش نبود مگر آن كه از اسلام، از دعوت محمّد (صلی الله علیه و آله) و از اينكه وى مورد خطاب آسمان قرار مى گيرد آگاهى داشت. چه، بسا خبرها و ماجراهايى كه در خفا و پنهان است امّا از آن خبر دارند. دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز چنين بود، هرچند او هنوز مردم را بدان فرا نخوانده و هيچ دشمنى، كينه و خصومت و درگيريى را به وجود نياورده بود، زيرا اين دعوت تنها از سوى كسانى مورد اهتمام و توجّه قرار گرفت كه از صفاى دل برخوردار بودند، صفايى كه

ص: 593


1- - روم/ 19-18.
2- - نظر ايشان در اينجا به فقهاى اهل سنّت است وگرنه در ميان فقهاى شيعه نه برخى بلكه همه فقها قائل به اشتراك وقت اين دو نماز به استثناى دو وقت مختص نماز مغرب و نماز عشاء شده اند. م.
3- - روم/ 18.

تعصّب و يا لجاجت ورزيدن و كينه توزى آن را مكدّر نساخته بود. بدين ترتيب در آن زمان دو گروه كه در مقابل دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وجود داشت: گروهى پيرو و هوادار، هرچند تعدادشان اندك بود و گروهى بى اعتنا و بى توجّه، هرچند كه اكثريّت را تشكيل مى دادند.

در اين ميان ضعيفان وارد اين ميدان شدند كه پيوسته دلهايشان صفايافته تر و انصاف و ادراك آنان بيشتر و بالاتر است؛ چرا كه آنان احساس ستمديدگى مى كنند و در آرزوى تغييرى در وضعيّت جامعه مى نشينند و آن هنگام كه نورى مى تابد آنان نخستين كسانى هستند كه به پرتو آن بال مى گشايند و به اميد نجات خود، هرچند در آينده اى دور، به پاسخ آن مى شتابند. در اين ميان وضعيّت چنين مردمى ياراى ماندن ندارد و حق نيز نمى تواند شاهد بقاى آن و از آن خشنود باشد. آنان خود نيز براى هرگونه فداكارى در راه تغيير وضعيت موجود آماده اند، چه، وضعيتى كه آنان دارند آميخته به بدبختى است و آنگاه كه اميدى به خير و سعادت و تغيير باطل وجود داشته باشد، هيچ گونه آزارى نمى تواند بر بدبختى موجود آنان بيفزايد و بدين گونه است كه مردى راستين درهاى اميد را به روى مردم مى گشايد و باب يأس را مى بندد. و در اثر همين اميدوارى به تغيير وضعيت، نوعى تسلّى و دلگرمى به وجود مى آيد، هرچند حالت موجود دردآور و تأسّف بار باشد.

بدين سبب ضعيفان و بردگان به اسلام گرويدند، كسانى چون عمار بن ياسر و پدر و مادر او، خباب بن ارت، بلال حبشى و عدّه اى فراوان به سان آنان كه دعوت در ميان آنان راه يافته، شنيدن آن را شيرين و خوش مى دانستند، با راستى بدان پاسخ مثبت مى دادند و هر عذابى را در راه آن عذب و گوارا مى ديدند.

براى اين گروه، گرويدن به اين دعوت بر هيچ معجزه و دليلى كه خصم را به ميدان طلبد استوار نبود، بلكه آنان حق را جارى و روان مى ديدند كه به خود فرا مى خواند، آنچه از قرآن نازل شده بود بدان پاسخ مثبت مى گفتند، زيرا آن را حقى روشن مى ديدند و منادى آن محمّد (صلی الله علیه و آله) را راستگويى امين بدينسان، ديگر نيازى

ص: 594

به دليل نبود، چه دليل را براى آن كه دو دل است اقامه مى كنند و آن حقيقتى را كه محتاج مقدّمات و نتايج باشد توضيح مى دهند، امّا در اينجا پيامبر و صاحب آن دعوت «امين» بود و آنچه مى شنيدند قرآن كريم و كسانى از بزرگان نيز كه بدان پاسخ گفته بودند، فاضلان و امينان آن مردم بودند.

اينگونه، دعوت به سان آبى زلال و گوارا در نهان چمن سرسبز و در زير بوته هاى گلزار خرّم گروندگان به خويش پيش مى رفت، امّا سرانجام ناگزير مى بايست در جايى خود را نشان دهد تا كسانى كه در آن نزديكند از آن آگاهى يابند و اين زلال در پرتو روز روشن و پرفروغ آشكار و علم به آن در همه جا جارى گردد، چه خفا و پنهانى هر چه باشد خالى از ابهام نيست.

به همين دليل آنگاه كه دعوت نهانى كه سازندۀ افراد بود با تشكيل نخستين هسته ها راه رشد را پيمود، خداوند از رسول خود خواست آن را علنى نمايد، آنجا كه فرمود: «خويشاوندان نزديكت را هشدار ده و براى هر كه از مؤمنان كه از تو پيروى كند بال رحمت بگستران و اگر از تو نافرمانى كردند، بگوى من از آنچه شما مى كنيد بيزارم و نيز بر خداوند عزيز و حكيم توكل كن»(1).

در پى نزول اين آيه، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اجراى اين فرمان الهى برخاست و بنى هاشم و بنى عبد مناف و ديگر تيره هاى قريش را در صفا گرد آورد و بدانان فرمود: «آيا اگر به شما اطّلاع مى دادم كه سپاهى در درّه است و قصد تهاجم به شما را دارد مرا تأييد و باور مى كرديد؟» گفتند: «آرى، ما دروغى را از تو سراغ نداريم». سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ادامۀ سخنانى در دعوت آنان به رسالت الهى ايراد فرمود:

اينك شايسته است رشتۀ سخن را به صحيح بخارى بسپاريم:

«از ابن عبّاس روايت شده است كه گفت: چون آيات «وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ»

ص: 595


1- - شعراء/ 215-214.

«اَلْأَقْرَبِينَ وَ اِخْفِضْ جَنٰاحَكَ لِمَنِ اِتَّبَعَكَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ» (1) نازل شد، پيامبر (صلی الله علیه و آله) بر بالاى كوه صفا رفت و چنين بانگ مى زد كه «اى زادگان فهر، اى فرزندان عدى».

او ديگر تيره هاى قريش را نيز فرا خواند تا همه گرد آمدند و حتّى آن كس كه نمى توانست خود بيرون آيد كسى فرستاد تا ببيند چه خبر است، پس ابو لهب و همه تيره هاى قريش بيرون آمدند و آنگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «آيا اگر به شما اطلاع مى دادم كه سپاهى در درّه است و قصد تهاجم به شما را دارد مرا تأييد و باور مى كرديد؟» گفتند: «دروغى از تو سراغ نداريم». پس فرمود: «من شما را از عذابى سخت كه پيش روى من است بيم مى دهم». در اين ميان ابو لهب برخاست و گفت: «همه روز نابودى بر تو باد، آيا به چنين هدفى ما را گرد آورده اى؟» در اين هنگام بود كه فرمودۀ خداوند كه «دو دست ابو لهب بريده باد»(2) نازل شد».

اين روايت از آن حكايت دارد كه زمامدار مخالفت و رويارويى با اين دعوت مبارك عموى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو لهب بود تا مردم چنين گمان نكنند كه اين دعوت و رسالت برخاسته و مدد جسته از تعصّب خاندانى يا تيره اى از يك قبيله است، بلكه بدانند كه اين، رسالت الهى و پيام خداوند براى مردم است.

مسلم از ابو هريره روايت كرده است كه چون آيه «وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ اَلْأَقْرَبِينَ» بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) نازل شد، در ميان مردم ايستاد و فرمود: «اى جماعت قريش، جانهاى خود را بازخريد. من در مقابل خداوند هيچ پاسخگويتان نخواهم بود. اى فرزندان عبد المطّلب در مقابل خداوند هيچ پاسخگويتان نخواهم بود. اى صفيّه اى عمّۀ رسول خدا در مقابل خداوند هيچ پاسخگوى تو نخواهم بود. اى فاطمه دختر رسول خدا هر چه از ثروت مى خواهى از من بخواه كه من در مقابل خداوند هيچ پاسخگويت نخواهم بود».

حديث فوق مشروط بر تأييد بخارى حديثى «مخرج» خواهد بود. امام احمد

ص: 596


1- - شعراء/ 215-214.
2- - مسد/ 1.

نيز در مسند خود همانند اين حديث را روايت كرده است.

212 - در التاريخ الكبير از ابن اثير آمده است:

«چون خداوند آيه «وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ اَلْأَقْرَبِينَ» را بر رسول خود نازل كرد، اين فرمان بر رسول سنگين آمد و دلگير شد. پس چون بيمارى در خانه نشست و عموهايش به عيادت او آمدند. او در پاسخ آنان فرمود: «من از بيماريى رنج نمى برم، ولى خداوند مرا فرمان داده است كه خويشان نزديك خود را انذار كنم».

آنان به وى عرضه داشتند: «آنان را به حضور خويش دعوت كن و از ابو لهب دعوت مكن كه اگر چنين كنى، او نخواهد آمد».

پس پيامبر خويشان نزديكش را كه تنى چند از بنى مطلب بن عبد مناف نيز با آنان همراه بود دعوت كرد. مجموع اين دعوت شدگان 45 نفر بودند. امّا آن روز كه فرا رسيد، ابو لهب كه وى نيز در آن جلسه حضور يافته بود، بر همه پيشدستى كرد و گفت: «اين عموها و عموزادگان تويند. پس سخن گوى و سبك خردى را واگذار و بدان كه خاندان تو توان رويارويى با همه اعراب را ندارند و من سزاوارترين كسى هستم كه تو را بگيرد و زندانى كند. اگر بر آنچه اكنون بر آنى همچنان اصرار ورزى چنين كارى كه تو را به زندان افكنند براى آنان آسانتر و قابل تحمّلتر از اين است كه تيره هاى مختلف قريش بر تو تازند و اعراب نيز در اين كار به كمك آنان شتابند. من هيچ كس را نديده ام كه چيزى ضرربارتر از آنچه تو براى قوم خود آورده اى براى خاندان خويش آورده باشد».

پس از اين ماجرا، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سكوت گزيد و در اين جلسه هيچ سخن نگفت و اين از حكمت و تدبير او در سخن گفتن بود. چه، در اين جلسه ابو لهب دست به ايجاد جوّى آكنده از اعتراضات شديد و هشدار زد و بدين ترتيب، هر مخالفى را مورد تشويق قرارداد و هرچند كه از آن پيش در ترديد بود، اينك ترديد از ميان رفته و حالت اعتراض آميز به خود گرفته بود. به همين سبب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سخن خود را به جلسه اى ديگر واگذاشت تا غبار اين اعتراضى كه ابو لهب برانگيخته بود فرو نشيند.

ص: 597

ابن اثير چنين ادامه مى دهد:

«پيامبر ديگر بار آنان را دعوت كرد. پس ايستاد و فرمود: «سپاس خداوند را. او را مى ستايم و از او كمك مى جويم، به او اعتماد مى ورزم و بر او توكل مى كنم و گواهى مى دهم كه خدايى جز اللّه نيست و هيچ شريكى ندارد». سپس فرمود: «هيچ پيشوايى به مردم خويش دروغ نمى گويد. سوگند به آن خدايى كه هيچ خدايى جز او نيست، من رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و فرستادۀ اويم به ميان شما خصوصا - و به سوى همۀ مردم - عموما - سوگند به خداوند آنسان كه مى خوابيد، مى ميريد و آنسان كه بيدار مى شويد، برانگيخته خواهيد شد و به آنچه مى كنيد مورد محاسبه قرار خواهيد گرفت و فرجام، يا بهشتى است جاويد و يا دوزخى ابدى».

در اين بار ابو لهب پيشدستى نكرد، بلكه حبيب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو طالب سخن آغاز كرد، هرچند از رسول پيروى نمى كرد. او در همراهى پيامبر، بى آنكه در اصل رسالت با وى موافق باشد(1) و نيز بى آنكه اين سخنان نشان پيروى او از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و يا گواهى بر دشمنى با او باشد گفت: «چه بسيار همراهى و همكارى با تو را دوست داريم! چه بسيار اندرز تو را پذيراييم و چه بسيار سخن تو را باور داريم! اينان فرزندان پدر تويند كه گردهم آمده اند و من نيز يكى از آنان هستم با اين تفاوت كه من بيش از همه به آنچه تو دوست دارى مى شتابم. پس راهى را كه به آن امر شده اى در پيش گير كه به خداوند سوگند، پيوسته تو را در حمايت خود خواهم داشت و به سود تو عمل خواهم كرد و البته دلم ياراى آن نمى دهد كه به دين عبد المطّلب پشت كنم».

ص: 598


1- - البتّه اين تحليل و اين سخن بر مبناى نظر كسانى است كه به ايمان ابو طالب اعتراض نمى كنند. امّا بنابر نظر ما كه ايمان ابو طالب را حقيقتى انكارناپذير مى دانيم، نياز به چنين تحليلى نيست و در تعليل موضع ابو طالب نيز بايستى اين موضع را يك موضع عقيدتى و برخاسته از ايمان او و نه يك موضع عاطفى و برخاسته از مهر و نبوّت او دانست. م.

ابو لهب خاموش نشد كه باطل هميشه لجوج است، بلكه گفت: «به خداوند سوگند، اين فتنه و شرّ است. جلوى او را بگيريد، قبل از آن كه ديگران بگيرند».

ابو طالب با اصرار بر موضع خود گفت: «به خداوند سوگند تا زنده ايم از او دفاع خواهيم كرد».

ميان ابو طالب و ابو لهب

213 - موضع ابو طالب نياز به هيچ تعليلى ندارد چه اين كه اين، موضع مردى مهربان و دلسوز(1) نسبت به آن كسى بود كه وى را تحت كفالت خود گرفته و پرورانده بود. پس از مرگ عبد المطّلب ابو طالب عهده دار سرپرستى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شد و با آن كه بزرگترين فرزندان عبد المطّلب نبود، امّا وى او را از ميان همۀ فرزندان براى اين مهم برگزيد. او اينك با دفاع از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به انگيزۀ محبّت و دوستى خود با او و نيز به وصيّت پدرش در مورد حفظ و حراست از او پاسخ مى داد و بدين ترتيب، وى حق اين وصيّت را ادا كرد حتّى آن هنگام كه محمّد (صلی الله علیه و آله) جوانى مقتدر و بالنده گشت. البتّه در اين زمان ابو طالب احساس مى كرد كه با بزرگتر شدن فرد مورد وصيّت حفظ و حراست از او نيز مشكلتر و خطيرتر مى شود و پس از آن كه زمانى تنها شامل سرپرستى او مى شد. اينك شكل حمايت به خود مى گيرد و پس از آن كه زمانى تنها سرپرست او بوده، اينك در قالب دفاع از او تحقّق مى يابد.

آنچه در اين ميان نيازمند تعليل مى باشد موضع ابو لهب است، چه، او آنچه

ص: 599


1- - البتّه اين تحليل و اين سخن بر مبناى نظر كسانى است كه به ايمان ابو طالب اعتراف نمى كنند. امّا بنابر نظر ما كه ايمان ابو طالب را حقيقتى انكارناپذير مى دانيم، نياز به چنين تحليلى نيست و در تعليل موضع ابو طالب نيز بايستى اين موضع را يك موضع عقيدتى و برخاسته از ايمان او و نه يك موضع عاطفى و برخاسته از مهر و محبت او دانست. م.

را خويشاوندى او با پيامبر ايجاب مى كرد و حتّى آنچه را تعصّب وى اقتضا داشت ابراز نكرد، تعصّبى برخاسته از آن كه محمّد (صلی الله علیه و آله) از بستگان پدرى و نزديكان بسيار نزديك او و قاعدة بر او بود تا به حمايت و دفاع از او برخيزد. او نه تنها چنين نكرد، بلكه سكوت نيز نگزيد و چون دو عموى ديگر پيامبر، حمزه و عبّاس كه هر دو تا آن زمان اسلام نياورده بودند، كار را به برادرش ابو طالب وانگذاشت.

شايد اگر اندكى به طبيعت ابو لهب و روحيّاتى كه او را در ميان گرفته بود اشاره كنيم، تفسير اين موضعگيرى او برايمان آسان خواهد شد و به درك در پيش گرفتن اين موضع از جانب وى كه با محمّد دشمنى ورزيد و بر خلاف همۀ خويشاوندان دور و نزديك در اين رابطه عمل كرد، نايل خواهيم آمد.

طبيعت عبد العزّى يا همان ابو لهب با طبيعت ديگر برادرانش اختلاف داشت.

چه، برادران او با اخلاق و روحيّات خالص عربى در پى سرورى، شرافت و عزّت بودند امّا او در طلب ثروت و مال دنيا و اهل خودخواهى و خودپسندى بود. روشن است كه هركس چنين باشد پيوسته به دورى گزيدن از هرچه رنج و زحمتى را در پى داشته باشد و يا تأثيرى در مال و ثروت وى بر جاى گذارد و آشفتگيى را پديد آورد تمايل دارد. وى با برخوردارى از هوش و ذكاوت بالايى كه داشت دريافته بود كه دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيش درآمدى است بر رنج و سختى براى هر كه بدان گردن نهد يا از آن حمايت و دفاع كند. او به همين سبب، در مقابل اين دعوت ايستاد و در اين راه سختى و لجاجت ورزيد. طبيعت مادّه گراى او وى را وادار ساخت تا در هيچ امرى معنوى و روحى و در اميد پيروزى محمّد (صلی الله علیه و آله) نينديشد و طبع خودپسنديش وى را بدان رهنمون شد تا به احساسات ديگران و به كمك كردن به آن كه به همكارى طولانى و درازمدتى از خاندان خود نيازمند بود فكر نكند.

چنين طبيعتى كه در پى چيزى جز امنيّت مالى و تدابيرى كه تضمينهاى بيشترى را در اين باره ايجاد مى كند نيست، هرگونه تغييرى را در وضعيّتى كه پدرانش از آن برخوردار بوده اند خوشايند مى داند و مشتاق آن است كه زندگى روى روالى ثابت و

ص: 600

بى هيچ تغيير و ديگرگونى و نگرانى به پيش رود.

شايد همين طبيعت بود كه او را وادار ساخت تا حتّى در نبرد بدر به همراه مشركان از شهر خارج نشود، در حالى كه عبّاس، هرچند با ناخشنودى، در اين نبرد شركت جست.

علاوه بر اين عامل روانى و درونى، عامل ديگرى نيز براى موضعگيرى خصمانۀ ابو لهب وجود داشت و آن، همسر او امّ جميل اموى خواهر ابو سفيان بود. او عاملى تقويت كننده و توجيه گر آن طبيعت كينه توز بود، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را خوش نداشت و همسرش خديجه امّ المؤمنين نيز خوشايند وى نبود و بويژه از آن روز كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) با او ازدواج كردند، اين دو كينه و ناخشنودى در يك جا جمع شد. ما نمى دانيم كه آيا آن ازدواج مسبّب اين خوش نداشتن است يا آن كه عاملى ديگر در كار بود.

او به سبب همين ناخشنودى، شوهر خويش را تحريك مى كرد و آتش كينۀ او را شعله ورتر مى ساخت، بويژه آن هنگام كه فكر مى كرد ممكن است آتش دشمنى ابو لهب با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سبب قرابت و خويشاوندى خاموش شود و بويژه آن هنگام كه بالا گرفتن كار دعوت و جهاد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مى ديد و مشاهده مى كرد كه نام او در سرتاسر سرزمين عربى بر زبانها جارى است و حتّى اين سرزمين را به سوى سرزمينهاى مجاور چون شام، مصر و روم درنورديده است.

او حتّى به ذمّ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در قالب شعر پرداخت و او را به جاى محمّد [ستوده] مذمّم [نكوهيده] خواند آنچنان كه مى گويد:

«مذمّم كه ما او را رانده ايم، دين او را نپذيرفته ايم و از فرمان او سر بر پيچيده ايم». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با ريشخند با شعر او برخورد كرد و اين را بدگويى و دشنام خود ندانست زيرا، آن زن نام آن حضرت را در شعر خود نياورده [و بلكه فردى به نام مذمّم را مورد بدگويى قرار داده] بود. آن بزرگ مى فرمايد:

«بنگريد كه چگونه خداوند دشنام و لعن آنان را از من بر مى گرداند. آنان مذمّم را

ص: 601

دشنام مى دهند و مذمّم را لعنت مى فرستند، در حالى كه من محمّد هستم».

زن ابو لهب علاوه بر اين صفات همه صفاتى را كه هر زن سبكسرى ممكن است داشته باشد در خود داشت، از آن جمله اينكه به سخن چينى مى پرداخت و آتش دشمنيها را شعله ور مى ساخت. خداوند دربارۀ او در قرآن كريم چنين فرموده است: «دو دست ابو لهب بريده باد. مال و ثروتى كه اندوخته بود هيچ بكارش نيامد و او را سودمند نيفتاد. بزودى در آتشى پرزبانه در خواهد افتاد. همسرش نيز هيزمكش [خصومتهاست] و در گردن او ريسمانى از ليف خرما»(1).

اين ابو لهب است و اين راز دشمنى او با حق و با محمّد (صلی الله علیه و آله) است با آن كه آن حضرت از خويشاوندان نزديك او بود و وى در روز ولادت آن بزرگ از اين ماجرا شادمان شده بود.

214 - اين ابو لهب و اين هم موضع او در مقابل دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه پس از دوستى و محبّت وى نسبت به پيامبر (صلی الله علیه و آله) در دوران خردسالى او اينك موجبات ناخشنودى وى را فراهم آورده و بدين ترتيب وضعيّتى را پديدار ساخته بود كه دو طبع در آن با يكديگر به مخالفت پرداخته بود: طبيعت مادّى عمو و طبيعت روحى و معنوى پسر برادر كه هيچ آزمند ثروت و مال نيست.

امّا بر خلاف ابو لهب، ابو طالب دشمن دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نبود و اظهارات وى چنين نشان مى دهد كه او هيچ عناد و دشمنى با پيامبر (صلی الله علیه و آله) نداشت.

بلكه به همان اندازه كه ابو لهب داراى صفاتى متناقض با دعوت پيامبر بود، ابو طالب صفاتى داشت كه با اصل دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در توافق و همسو بود.

چه، ابو طالب خودپسند و عاشق ثروت نبود، بلكه چنانكه برمى آيد از اخلاق و روحيّاتى برخوردار بود كه وى را به سوى ايثار و محبّت متمايل مى ساخت و وى به همين سبب، تحمّل رنج و سختى در راه يارى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بر آسايش و

ص: 602


1- - مسد/ 5-1.

راحتى برگزيد و در حالى كه ابو لهب امنيّت و آسايش را به هر قيمت و به هر صورتى كه باشد بر همه چيز ترجيح مى داد، ابو طالب شيخ بطحاء امنيّت و آسايشى را كه با ستم همراه باشد انتخاب نمى كرد، بلكه با خشنودى از رويارويى با همۀ وسايل سختى و امور ناخوشايند و با قلبى پايدار و پرتوان به مقابله با ستم مى پرداخت.

در حالى كه ابو لهب عاشق ثروت بود و آن را بر همۀ عوامل و اسباب حيات معنوى پركرامت ترجيح مى داد، ابو طالب به اندكى از ثروت بسنده مى كرد، بى آن كه مروّت خويش را در راه به دست آوردن خواستهاى خويش ببازد كه از نظر او، مروّت به جستن موضعى شايسته تر بود تا فزون طلبى در ثروت. به همين دليل، وى محدود و در تنگنا بود نه آن كه برخوردار باشد و در ثروت و رفاه.

به سبب همۀ اينها، ابو طالب پذيرفته بود كه پشتيبان و ياور محمّد (صلی الله علیه و آله) باشد. زيرا، مهربانى او و مروّت وى و نيز روحيّۀ پشتيبانى بزرگوارانۀ عربى او را به چنين موضعى مى طلبيد و او به اقتضاى سجاياى درونى خويش به اين تقاضاى درون پاسخ گفت، نه سست شد، نه ضعفى از خود نشان داد و نه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پشت كرد، بلكه همچنان به پشتيبانى از او در همه سختيها ادامه داد تا آن روز كه بدرود حيات گفت.

در اين هيچ شگفتى نيست كه ابو طالب به يارى پيامبر برخيزد، بلكه همۀ شگفتى در اين است كه چگونه وى به آنچه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را بدان دعوت مى كرد نگرويد(1). «اين تقدير خداى عزيز و عليم

ص: 603


1- - البتّه اگر ايمان ابو طالب مورد اعتراف قرار گيرد. چنين شگفتى در كار نخواهد بود. آنچه در اينجا مايۀ شگفتى بلكه سؤال برانگيز و موجب گلايه مى باشد، اين است كه چرا آقاى ابو زهره كه در موارد ديگر بخوبى نشان داده كه در برقرارى جمع ميان اقوال مختلف و حقايقى كه در نگاه اوّل با يكديگر دوگانگى دارند مهارتى بسزا دارد، در اينجا به ايمان ابو طالب اعتراف نكرده و براى رفع اين سرگردانى و تعجّب در تأليف و آشتى دادن به حقايق مختلف چنين ابراز نداشته است كه ابو طالب به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ايمان آورد ولى به همان دلايلى كه ايشان آن را تقدير عزيز عليم مى داند و به ادّعاى وى

است»(1). البتّه از اين پيش يادآور شديم كه چنين چيزى بدان سبب بود كه اين توهّم به وجود نيايد كه دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از نوعى تعصّب جاهلى مايه مى گرفت.

ابن كثير در البداية و النهاية چنين ذكر كرده است كه اگر آنچنان كه از محتواى گفته هاى ابو طالب برمى آيد - آنجا كه مى گويد: «اگر سرزنش ديگران يا بيم دشنام نبود، مرا مى ديدى كه آشكارا بدان [آيين] روى مى آوردم» - او اسلام آورده بود، مشركان با او به دشمنى برمى خاستند آنسان كه با محمّد (صلی الله علیه و آله) به دشمنى برخاسته بودند با آن كه او قبل از بعثت آن امين محبوبى بود كه به سخنانش گوش فراداشته و به تدبير و حكمت او اطمينان داشته مى شد. امّا خداوند براى او چنين تقدير كرده بود كه بر آيين قوم خويش بماند تا بخوبى بتواند پوششى براى پيامبر (صلی الله علیه و آله) و بازوى توانمندى براى او در مشكلات و گرفتاريها باشد. ابن كثير مى گويد:

«رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دوست داشتنى ترين مردم براى او بود. او به آن حضرت مهر و محبّت مى ورزيد، به وى نيكى مى كرد، از او دفاع و حمايت مى نمود و در اين راه با همۀ خاندان خود به مخالفت مى پرداخت با آن كه بر دين همان مردم و بر آيين آنان بود، تنها با اين تفاوت كه خداوند دل او را به محبّت پيامبر آزموده بود، البتّه محبّتى طبيعى و عاطفى و نه شرعى. استمرار او بر آيين قوم خود نيز به

ص: 604


1- - انعام/ 96.

حكمت الهى و آن تدبيرى بود كه خداوند براى حمايت رسول خود مقدر ساخته بود. چه، اگر ابو طالب مسلمان مى شد(1) در ميان مشركان قريش آبرو و موقعيّتى و فرمانى روا نمى داشت، نه از او بيم داشتند و نه به وى احترام مى گذاشتند و [در اين صورت بر رسول خدا و] بر ابو طالب جرأت مى يافتند و دست و زبان به بدى به سوى او دراز مى كردند. چنين است كه خداوند آنچه مى خواهد مى آفريند و آنچه مى خواهد برمى گزيند و همو خلق خويش را به گونه ها و گروههايى مختلف تقسيم كرده است»(2).

215 - دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آغاز پنهانى بود و هر يك از دوستان و آشنايان و نزديكانى را كه همانند خود او بودند دعوت مى كرد و سپس هر كه چهرۀ خوش اسلام را تجربه كرده بود و نيز دوستان و آشنايانى را كه با او در رفت و آمد بودند به حق فرا مى خواند و آنگاه اين دلهاى طالب حق بود كه به نيروى محبّت آن دوست با وفا و آن حق آشكار مى توانست در هنگام دعوتى آشكار به اين دعوت او گوش فرا دهد. امّا آن پديده نورانى نمى توانست براى مدّت زيادى پنهان بماند و بناچار هرچند در دايره اى محدود مردم از آن آگاهى مى يافتند.

216 - بنابراين اگر گريزى از آن نبود كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) خود عهده دار اعلان و آشكار سازى دعوت شود. وى به همين سبب آن گونه كه به دعوت ساكنان بيت نبوى كه وحى بر آنجا تابيده و خود در ميان آنان قرار داشت پرداخته بود، اينك به امر خداوند دست به كار اعلان دعوت در ميان خويشاوندان خود شد تا آن كه ايمان مى خواهد بياورد ايمان آورد و آن كه كفر مى ورزد كفر ورزد.

شايد در نظر نخست بخوبى و روشنى اين حقيقت آشكار شود كه بيشتر افراد خاندان آن حضرت دعوت او را رد كردند و كسى بدان پاسخ نداد مگر برخى از زنان خاندان پاك پيامبر چون صفيّه و فاطمه همسر ابو طالب. نخستين كسى كه به دشمنى

ص: 605


1- - جاى سؤال است كه چرا به جاى اين جمله چنين اظهار نشده است كه «اگر ابو طالب اسلام خويش را آشكار مى ساخت، آبرو و موقعيّتى در ميان مشركان نداشت؟». م.
2- - البداية و النهاية، ج 3، ص 41.

صداى خويش را بلند كرد از همين خاندان و يكى از كسان نزديك پيامبر (صلی الله علیه و آله) يعنى عمويش ابو لهب بود(1). اين خود يكى از دلايل ملموس و عينى اين حقيقت است

ص: 606


1- - از آنجا كه مؤلّف از اين بحث به اجمال گذشته است - و البتّه هدف وى از مجمل آوردن اين مبحث روشن نيست - مناسبت و بلكه ضرورت دارد خلاصه اى از چگونگى آغاز اين مرحله ارائه شود. مورّخان در اين باره مى گويند: چون آيۀ «وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ اَلْأَقْرَبِينَ» (شعراء/ 214) نازل شد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) على (ع) را به حضور طلبيد و از وى خواست غذايى آماده كند و بنى عبد المطّلب را دعوت كند تا [گرد هم آيند و] پيامبر با آنان گفتگو و رسالت خويش را به ايشان ابلاغ كند... على (ع) اين مأموريّت را به انجام رساند... امّا چون در اين جلسه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قصد سخن گفتن كرد ابو لهب پيشدستى كرد و سخنى حاكى از استهزاء و ريشخند به زبان آورد و پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز از سخن گفتن صرف نظر فرمود و مدعوّين پراكنده شدند. فرداى آن روز پيامبر (صلی الله علیه و آله) از على (ع) خواست آن دعوت را تكرار كند. اين بار پس از سير شدن ميهمانان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خطاب به آنان فرمود: «اى زادگان عبد المطّلب! به خداوند سوگند هيچ جوانى در ميان اعراب نمى شناسم كه بهتر از آنچه من برايتان آورده ام براى قوم خويش آورده باشد. من خير دنيا و آخرت را برايتان آورده ام و خداوند مرا فرمان داده است شما را بدان فرا خوانم؛ پس كدام يك از شما در اين مهم مرا دستيار مى شود تا برادر، وصىّ و خليفۀ من در ميان شما باشد؟» همگان در پاسخ دهان فرو بستند جز على (ع) كه فرمود: «من اى پيامبر خدا در اين مهم تو را دستيار مى شوم». پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خطاب به حاضران [و با اشاره به على] فرمود: «اين، برادر، وصىّ و خليفه من در ميان شماست. به فرمان او گوش داريد و از او اطاعت كنيد». در پى اين ماجرا حاضران خنديدند و به ابو طالب گفتند: «او [پيامبر] به تو دستور مى دهد كه به فرمان فرزندت گوش سپارى و او را فرمان برى». حديث فوق در منابع فراوانى از منابع اهل سنّت چون تاريخ طبرى ج 2، ص 63، مختصر تاريخ ابى الفداء ج 2، ص 14، كنز العمال (چاپ دوم) ج 15، ص 116 تاريخ ابن عساكر (ترجمة الامام على ج 1، ص 87 و 88، شرح ابن ابى الحديد، ج 13، ص 244 حياة محمد (چاپ اول)، ص 104، الكامل ابن اثير، ج 2، ص 62 و 63، السيرة الحلبية، ج 1، ص 286، مسند احمد، ج 1، ص 159 و منابع ديگر نقل شده است. ر. ك. العاملى، جعفر مرتضى، الصحيح من سيرة النبى الاعظم، ج 2، ص 12 و 13 و همچنين، امينى، عبد الحسين، الغدير، ج 2، ص 284-278 و حسينى فيروزآبادى، مرتضى، فضايل الخمسه من الصحاح السته، ج 1، ص 384-380 - م.

كه دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پى يك برنامه و طرح مشخّص قبلى نبود، بلكه پاسخى بود به دعوت الهى.

البتّه همين اعلان دعوت به خويشاوندان نزديك در واقع اعلان اين مسأله به همۀ اعراب بود، چه اين اعلان از بالاى كوه صفا صورت گرفت و مردم هم كم و بيش آن را شنيدند و هرچند خطاب سخنان به خويشاوندان نزديك آن حضرت بود، اما كسانى كه اين حقيقت به آنان اعلام مى شد همه قريش بودند و بدين وسيله دعوت پيامبرى آشكار شد كه به عنوان رحمتى بر جهانيان مبعوث شده بود.

رهگذران اين خبر را شنيدند و همۀ كسانى كه مكّى نبودند امّا در مكّه به سر مى بردند در پيرامون دعوت او به گفتگو پرداختند و بدينسان، دعوت محمّد (صلی الله علیه و آله) كه اينك مأمور ابلاغ رسالت پروردگار خود شده بود در همه جا گسترد، بى آنكه با مشركان جنگ و دشمنيى برپا شود، رودررويى با آنان ايجاد گردد و يا آيين آنان به مبارزه طلبيده شود و مورد تهديد قرار گيرد.

به هر حال دعوت پيامبر آنسان كه آبى زلال بر روى زمينى كه از گياه و بوته پوشانده شده است حركت مى كند به صورت نهانى در جامعه به سير و حركت خود ادامه مى دهد، ثمر به بار مى آورد، گياه بر مى روياند و هرچند مخفيانه بوته هاى تازه روييده را بارور مى ساخت. كسانى كه اسلام را به عنوان دين خويش برگزيده بودند نيز مراسم عبادت خود را از ديد ديگران مخفى مى داشتند. آنان به درّه هاى مكّۀ مكرّمه مى رفتند و در آنجا نماز مى گزاردند. در تاريخ چنين سراغ نداريم كه آنان براى نماز به صورت آشكار و علنى و با حالتى تهديدكننده به كعبه رفته باشند، بلكه آنها مراسم عبادى خود را پنهان برگزار مى كردند.

اسلام آوردن گروه زيادى در اين دوران روايت شده است و اين اسلام آورندگان، برگزيدگان صحابه اند كه دعوت اسلامى بر آنها استوار شده بود و نخستين پايه از ستونهاى تبليغ محمّدى را تشكيل مى دادند.

ص: 607

بدانچه مأمور شدى بانگ در ده

217 - در سير مراحل دعوت اين آيه نازل شد كه «بدانچه مأمور شدى بانگ در ده و از مشركان روى برگردان. ما تو را در مقابل استهزاء كنندگان كفايت خواهيم كرد، آنان كه با خداوند خدايانى ديگر قرار مى دهند. پس بزودى خواهند دانست. البتّه ما مى دانيم كه تو از آنچه آنان مى گويند دلگير مى شوى. پس به ستايش پروردگارت او را تسبيح گوى و از سجده گزاران باش و پروردگار خويش را پرستش كن تا يقين ببايدت»(1).

برخى از صاحبان سيره بر اين عقيده اند كه موظّف شدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به طور كامل به دعوت همۀ مردم به رسالت الهى از زمان نزول آيه «وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ اَلْأَقْرَبِينَ» آغاز شد. ابن كثير از جملۀ اين گروه است كه در اين باره چنين مى گويد:

«به عنوان امر الهى به رسول خويش مبنى بر ابلاغ رسالت خداوند تعالى فرمود: «خويشان نزديكت را هشدار ده و براى هر كه از مؤمنان كه از تو پيروى كند بال رحمت بگستران و اگر از تو نافرمانى كردند بگوى من از آنچه شما مى كنيد بيزارم و نيز بر خداوند عزيز و حكيم توكّل كن، آن كه تو را آن هنگام كه برمى خيزى و نيز انتقال تو در سجده گزاران را مى بيند و او همان سميع و عليم است»(2). نيز فرمود: «اين ذكرى براى تو و قوم توست و در آينده مورد پرسش قرار خواهيد گرفت»(3) همچنين فرمود: «آن كه قرآن را بر تو واجب ساخته، تو را به معاد بازخواهدگرداند»(4) يعنى همان كسى كه قرآن را بر تو فرض ساخت و تبليغ آن را بر تو واجب گرداند، تو را به سراى آخرت بازخواهدگرداند تا در اين باره از تو بپرسد، آن گونه كه فرموده است: «سوگند به پروردگارت كه همه

ص: 608


1- - حجر/ 99-94.
2- - شعراء/ 220-214.
3- - زخرف/ 43.
4- - قصص/ 28.

آنان را دربارۀ آنچه مى كردند، مورد پرسش قرار خواهيم داد»(1). در اين باره [كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مكلف به تبليغ رسالت بر همگان بود] آيات و احاديث بسيار فراوانى آمده است»(2).

از اين اظهارات چنين مى يابيم كه ابن كثير به تدرّج و سير مرحله بمرحلۀ دعوت اعتقاد ندارد و به نظر او از همان زمان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به انذار خويشان نزديك خود مأمور شد، دعوت همگانى بود و اگر در اين آيه تنها از خويشاوندان نزديك پيامبر نام برده شده اين حاكى از آن نيست كه در اين آيه دعوت تنها منحصر به آنان دانسته شده است، بلكه چنين چيزى در آيه حاكى از آغاز دعوت با خويشاوندان يا اعلام دعوت در مقابل آنان على رغم مورد خطاب بودن ديگران مى باشد و هرگز نشان دهندۀ انحصار دعوت و رسالت به آنان نيست، زيرا رسالت محمّدى (صلی الله علیه و آله) سفيد و سياه و زرد و آزاد و برده را مورد خطاب قرار مى دهد.

ما در اين مدّعا كه رسالت محمدى عام و فراگير بود و به خويشاوندان دور يا نزديك منحصر نمى شد با ابن كثير موافقيم، امّا در اينجا تدرّج و ترتيب و سيرى مرحله بمرحله در كار دعوت و خطاب مردم به رسالت الهى در كار بوده است، هر چند اين تدرّج و ترتيب خود، دعوت همۀ مكلّفين را بى هيچ تفاوتى ميان دور و نزديك در بردارد و همگان بى هيچ تفاوتى موظّف به پاسخ دادن به اين دعوتند.

البتّه به گمان ما در آيه «وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ اَلْأَقْرَبِينَ» (3)، خطاب آيه به خاندان و خويشاوندان نزديك رسول خدا (صلی الله علیه و آله) محدود نبوده است. به همين دليل نيز محمّد (صلی الله علیه و آله) در اجتماعى كه با آنان در صفا برگزار فرمود، ديگران را در كنار آنها به تجمّع فرانخواند، چه پذيرفتنى و معقول نيست كه عموم مردم با خطابى كه به گروه خاصّى از مردم اختصاص دارد، مورد خطاب قرار گيرند، بلكه ناگزير بايد اين

ص: 609


1- - حجر/ 25.
2- - البداية و النهاية، ج 3، ص 38.
3- - شعراء/ 214.

خطاب خاص را به همان گروه خاص ابلاغ كرد. [به همين سبب، براى مورد خطاب قرار دادن همگان خطابى ديگر مى خواست و] اين خطاب در آيات «فَاصْدَعْ بِمٰا تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ اَلْمُشْرِكِينَ...» (1) بر پيامبر نازل گشت.

آنچه از ابن اسحاق نيز آمده مؤيّد همين نظر است. وى مى گويد:

«سه سال پس از بعثت، خداوند رسول خود را مأمور ساخت تا بدانچه امر شده آشكارا بانگ برآورد و بر آزار مشركان صبر كند. [پيش از آن] اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به هنگام نماز به درّه هاى مكّه مى رفتند و نماز خود را از ديد ديگران پنهان مى داشتند. [در همين زمان، يك بار] در حالى كه سعد بن ابى وقاص به همراه تنى چند در [يكى از] درّه هاى مكّه مشغول نماز بودند، برخى از مشركان در آنجا ظاهر شدند و با آنان برخورد كردند و ايشان را بر آنچه مى كردند مورد سرزنش و ملامت قرار دادند تا آنجا كه به جنگ با ايشان پرداختند. در اين زمان سعد بن ابى وقاص مردى را با استخوان چانه شترى مضروب ساخت و سر او را شكافت و اين اوّلين خونى بود كه در طريق اسلام ريخته مى شد»(2).

ابن اسحاق قبل از اين كلام در جاى ديگرى چنين گفته است:

«مردم، زن و مرد، كم كم به اسلام در آمدند تا آنجا كه نام اسلام در مكّۀ مكرّمه گسترش يافت و بر سر زبانها افتاد. سپس خداوند رسول خود را بدان مأمور ساخت كه آنچه را بدان امر شده فرياد كند و مأموريّت خود را بر مردم آشكار سازد. آن گونه كه به من رسيده است، مدّتى كه ميان دوران پنهان داشتن رسالت از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تا آن زمان كه خداوند او را به بر ملا كردن دين خود امر كرد سه سال بود و پس از اين مدت خداوند بر رسول خود وحى فرستاد كه «بدانچه مأمور شدى بانگ در ده و از مشركان روى برگردان»(3).

بدين ترتيب مى توان گفت: دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در خلال سه سال

ص: 610


1- - حجر/ 94.
2- - ابن هشام، السيرة النبوية، ج 1، ص 263، به نقل از ابن اسحاق.
3- - حجر/ 94.

نخست در طىّ سه مرحله سير خود را پى گرفت، مراحلى كه از اين پيش به نقل از ابن قيم در زاد المعاد از آن ياد كرديم و گفتيم كه دعوت از خود پيامبر (صلی الله علیه و آله) و از خانۀ آن حضرت شروع شد و از آنجا به ميان دوستان و نزديكانى كه با او در ارتباط بودند راه يافت، از پيامبر (صلی الله علیه و آله) به دوستش ابو بكر و از وى به دوستانى چون طلحة بن عبيد الله و عثمان بن عفّان و همچنين از بيت نبوى به صفيّه و زبير و ديگر خويشاوندان نزديك و دوستان نزديكتر انتقال يافت. اين دو مرحلۀ نخستينى بود كه ابن قيم در بيان مراحل دعوت بدان پرداخته است.

پس از اين دو مرحله، مرحلۀ سوّم يعنى دوران دعوت همگانى قريش و مخاطب ساختن آنان به خطاب دعوت حق فرا رسيد بى آنكه در اين دوران دعوت پيامبر به بيت نبوى يا دوستان پيامبر (صلی الله علیه و آله) اختصاص داشته باشد.

در هر يك از مراحل، دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در همان جا آغاز شده متوقّف نمى ماند، بلكه چون نورى كه به ميان تاريكى جريان يابد، به مرحلۀ ديگر مى كشيد. به عنوان مثال، در دوران دعوت خويشاوندان نزديك، خبر دعوت به همۀ قريش رسيد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تنها فرزندان عبد المطّلب و بنى هاشم را در نهانخانه به خدا و رسالت الهى نمى خواند، بلكه بى هيچ پنهان كاريى آنان را مخاطب دعوت قرار مى داد.

218 - در اينجا ممكن است كسى به طرح اين سؤال بپردازد كه: رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) در اين دعوت چه دليلى را در اختيار داشت و ارائه مى كرد؟ چه، آنچه از قرآن تا آن زمان نازل شده، اندك بود و بيشتر آيات قرآن پس از آن دوره نازل شد. در تاريخ نيز چنين ذكر نشده است كه كسى دربارۀ قرآن بحثى و مجادله اى كرده يا دليلى از آن خواسته و يا بدان استدلال شده باشد. بنابراين، چه چيز مردم را بدان رهنمون مى شد كه بى آنكه هيچ دليلى ارائه شده و يا برهانى اقامه شده باشد از دعوت پيامبر (صلی الله علیه و آله) پيروى كنند؟

پاسخ اين سؤال آن است كه آنچه مردم بدان پاسخ مثبت مى دادند، اصل

ص: 611

حقيقت و آن چيزهايى بود كه از تاريخ زندگى پيامبر (صلی الله علیه و آله) بر مردم آشكار شده بود، چه، او راستگويى بود كه حتّى يك دروغ از وى سراغ نداشتند، امينى بود كه هرگز كار او به خيانت و مايه هاى تشويش خاطر نيالوده بود، پاك و آراسته بود و به خاطر مكارم اخلاق خويش محبوب ديگران و انديشمندى بود كه هيچ انحراف فكريى از وى سراغ نمى رفت بلكه خردمندى صاحب ادراك و فهمى استوار و درست در همه برخوردها و همه كردارهايش بود.

علاوه بر اين، قرآنى كه وى در همان آغاز بر مردم تلاوت مى كرد و آن كه با بيان خود از هر بيانى ديگر فراتر و از آن والاتر است كه انسانى بتواند به بلنداى آن در رسد، عاملى ديگر بود و در كنار آن نورانيّت و صفاى دل آن مردم و تحيّر و سرگشتگى آنان در بت پرستى زمينه سازى براى دعوت، چه آنان بتها را مى ديدند كه قدرت و تأثير خود را در دلهاى آنان از دست داده و ارج و منزلت آنها در قلوب آنان فرو ريخته است. افزون بر اينها، در اين ميان باقيمانده هايى از اديان آسمانى كه در انديشه آنان خودنمايى مى كرد و نيز برخى از سنن ابراهيم و آيين هاى به ارث مانده از او وجود داشت كه در حجّ به اداى آن مى پرداختند و به انتساب خود به ابراهيم افتخار و مباهات مى ورزيدند. بالاخره آن كه گرايشهايى چون حسد، كينه توزى و يا رقابتهاى بى ثمر و هلاكت آور و عواملى از اين قبيل كه مانع از تابيدن نور به دلهاى ديگران مى گرديد به دلهاى آنان راه نيافته و دلهاى آنان كه رسول خدا را پيروى كردند و به دين او ايمان آوردند دلهايى صفا يافته و آنچه از غبار بت پرستى بر قلبهاى آنان نشسته در زوال و نابودى و بدين سبب، حق تنها چيز و همان چيزى بود كه پرتوش مى تابيد و آن مردم را به سوى خود مى كشاند. اينها همه عوامل و زمينه هايى براى پذيرش دعوت و افزون بر آن آيات روشنى است كه محمّد (صلی الله علیه و آله) همراه داشت.

صاحبان پژوهش در اخلاق و روحيّات مردم دلها را هنگام رويارويى با حق به سه گروه تقسيم كرده اند:

گروه اوّل گروه نزديك به هدايت و آن مردمى هستند كه به صرف بيان حق آن

ص: 612

را مى پذيرند. براى اين گروه تنها بيان حقيقت كافى است كه آنان را به راه راست رهنمون گردد. اينان به هيچ دليلى جز چراغ نورانى حق نيازى ندارند و همان كسانى اند كه حق را مى نگرند در حالى كه دلهايشان از تمايل به لذّت و شهوت خالى و بدين سبب نور حكمت بر آن تابيده و صفا يافته است و بدين ترتيب پرتو هدايت بدان راه يافته، بدان گويا شده، آن را جامۀ عمل پوشانده و در طريق آن حركت كرده اند. اينان از منادى حق و آنكه آن را ابراز مى دارد هيچ برهانى نمى خواهند كه از سوى او اقامه شود. بنابراين براى اين گروه حق دليل صدق و راستى خويش را با خود به همراه دارد و دلهايشان به سوى آن مى گرايد. كسانى كه در آغاز دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آن بزرگ گرويدند از اين گروهند.

گروه دوّم گروهى هستند كه انديشه هاى آنان آكنده از باورهاى قبلى است و يا در دلهاى آنان انگيزه هاى گرايش به حق و مايه هاى گرويدن به باطل درهم آميخته و از چنان ادراك و فهمى برخوردارند كه مى توانند به وسيلۀ آن حق و باطل را از همديگر جدا كنند. اينان به دليل و برهان نيازمندند تا به وسيلۀ آن كژانديشيهايى را كه به قلبهاى آنان راه يافته و بر دلهاشان اثر گذاشته از ميان بردارند و كنار زنند.

بنابراين، برهان به اين گروه كمك مى رساند و راه را بر آنان روشن مى سازد. براى اينان، نفس حقيقت بتنهايى و بيان آن براى اين كافى نيست كه بر آنان چيره شود و آنان را به راه هدايت آورد و از اين رو، دليلى مى بايست كه مايه هاى هدايت را بر غير آن برترى دهد.

گروه سوّم گروهى اند كه گمراهى و تيره دلى بر آنان چيرگى يافته و بدين سبب، حق را به خاطر خود حق پيروى نمى كنند، حقيقت در دلهاى آنان شكوفه نمى زند، در دلهاى آنان بصيرت آميخته به اخلاصى در طلب حق وجود ندارد و در عين حال در بصيرت و بينايى آنان ناتوانى افتاده، بر دلهايشان مهر زده و بر فهم و ادراك آنها پرده افكنده شده است. اينان همان دشمنان كينه توز سرسختند كه خداوند آن را دشمنان حق و حقيقت قرار داده و همينانند كه پيوسته در موضع

ص: 613

دشمنى با پيروان حق و آنان نيز در موضع دفاع از حق در برابر اينانند و بدين ترتيب رابطۀ آنان با حق تنها دفعى متقابل است: آنان از انتشار حق جلوگيرى مى كنند و مدافعان حق آنان را از اين بازمى دارند كه آسيبى به حق برسانند. اينگونه است كه در ميان اين دو گروه پيوسته شمشير حاكم است.

[اگر بخواهيم مردمى را كه معاصر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بودند در اين گروهها قرار دهيم خواهيم گفت:] نخستين مؤمنان، كسانى چون خديجه، على (ع)، زيد، ابو بكر، عثمان، زبير و ديگر پيشتازان از گروه اوّلند و پس از آنان نوبت به كسانى رسيد كه قرآن كريم آنان را با تحدى و اعجاز مورد خطاب قرار داد و برخى از آنان راه يافتند و برخى ديگر گمراه و مصداق «تجاوزگران گنهكار» شدند. بدين ترتيب جهاد ميان اين دو گروه ضرورت يافت و شمشير ميان آنان قرار گرفت، چه، منادى هيچ دعوت جاويدى نمى تواند اجازه دهد كه شر و بدى سلطه بگستراند و حق خوار و زبون شود.

پاسخ پيامبر (صلی الله علیه و آله) به فرمان پروردگار

219 - محمّد (صلی الله علیه و آله) فرمان پروردگار خويش را پاسخ گفت و پس از آن كه زمانى هر كه را به رسالت الهى فرا مى خواند در خلوت او را دعوت مى كرد و پس از آن كه در مرحلۀ بعد حتّى آن زمان كه دعوت را علنى ساخت آن را به خويشاوندان نزديك خود محدود مى كرد، اينك هر كه را مى ديد به دعوت او مى پرداخت و در بازارهايى كه در اطراف مكّه برگزار مى شد به گشت وگذار پرداخته، مردم را به دينى كه آورده فرا مى خواند و رسالت پروردگارش را تبليغ مى كرد، بى آنكه در دعوت به حق و يگانه پرستى و پرستش خداوند يگانه يكتا و بى انباز هيچ تلاشى را دريغ دارد. ابن كثير در اين باره چنين مى گويد:

«مقصود آن است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيوسته و به استمرار، شب و روز، در نهان و آشكار [مردم را] به خداوند فرا مى خواند و هيچ رادعى او را از اين بازنمى داشت

ص: 614

نمى داشت و هيچ مانعى او را از اين راه برنمى گرداند و هيچ سدّى راه را بر او نمى بست. پيوسته در مجامع و محافل و مجالس و مناسبتها و ايام حج در پى مردم بود و هر كه را مى ديد، از حرّ و برده و از توانگر و ناتوان به حق فرا مى خواند و همه مردم در اين دعوت و خطاب يكسان و برابر بودند. در پى اين اعلان دعوت بود كه قدرتمندان درشتخوى بر او و كسانى از مردم ناتوان كه از او پيروى كرده بودند سختگيرى كردند»(1).

سختگيرترين و كينه توزترين آنان نسبت به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عموى وى عبد العزّى ملقب به ابو لهب و فرد پس از او عمرو بن هشام بود كه در تاريخ اسلام، بحق لقب ابو جهل يافت. فرد نخست آزارهايى بدنى و يا آزارهايى به وسيلۀ گفتار خود براى پيامبر (صلی الله علیه و آله) نداشت، هرچند تنها به اين بسنده نكرده كه به حمايت وى نپردازد بلكه در رويارويى و مقابله با دعوت او اصرار و شدّت نشان مى داد.

ابو جهل بر خلاف وى مردى فاجر و ستمكار بود كه دشمنى او با پيامبر (صلی الله علیه و آله) نشانى از بدكارى او در گفتار و كردار و دشمنى وى با ضعيفان نمودارى از كينه و ستم ورزى او بود. ما در فصول آينده در بحث از توطئه هاى ستمگرانۀ دشمنان اسلام دربارۀ ابو جهل و انگيزه هايى كه وى را به اتّخاذ چنين موضعى غير قابل توجيه و ظالمانه كه از هيچ انسان بزرگوار و با كرامتى سر نمى زند مستقلا سخن خواهيم گفت.

ابو لهب در موضع جنگ و ستيز با دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نشسته بود و به همين سبب، در همه ملاقاتهايى كه آن حضرت در ايام حج با قبايل عرب داشت، وى را تعقيب مى كرد و هرجا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در محفلى يا مجلسى شركت مى فرمود، او نيز بدانجا مى رفت، فرياد مخالفت بلند مى كرد و از آنان مى خواست تا به دعوت وى پاسخ ندهند.

احمد بن حنبل از ابى زنّاد به نقل از پدرش روايت كرده است كه مردى به نام ربيعة بن عباد گفت: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در بازار ذى المجاز ديدم كه مى فرمود:

ص: 615


1- - ابن كثير، البداية و النهاية، ج 3، ص 40.

«اى مردم بگوييد لا اله الا الله تا رستگار شويد» مردم نيز بر پيرامون او گرد آمده بودند و پشت سر او نيز مردى خوش سيما بود كه مى گفت: «اين دروغگويى سبك سر است». آن مرد هر جا پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى رفت در پى او بود و چون دربارۀ او پرسيدم، گفتند اين عموى او ابو لهب است».

بيهقى نيز روايتى همانند اين با اندكى زيادت از ربيعه بن عباد نقل كرده است كه گفت: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در ذى المجاز ديدم كه حتّى در منازل مردم به سراغشان مى رفت و آنها را به خداوند فرا مى خواند. در همين حال پشت سر او نيز مردى كج بين با گونه هاى برافروخته حركت مى كرد و مى گفت: «اى مردم، اين مرد [رسول خدا (صلی الله علیه و آله)] شما را از دين خود و از دين پدرانتان نفريبد و بازندارد». من پرسيدم كه اين كيست. در پاسخم گفته شد «او ابو لهب عموى پيامبر است».

در اين احاديث ملاحظه مى شود كه ابو لهب پذيرفته بود او همان كسى باشد كه در راه دعوت مشكل تراشى مى كند. شايد او خود چنين چيزى را براى خويش انتخاب كرده و شايد نيز مخالفان دعوت محمّدى (صلی الله علیه و آله) وى را براى اين كار انتخاب كرده بودند تا سخنان وى بيشتر مورد تأييد و باور ديگران قرار گيرد، چه، او خويشاوند نزديك پيامبر (صلی الله علیه و آله) بود و با اين خويشاوندى او را تكذيب مى كرد. البتّه از نظر ما چنين چيزى خود مؤيّدى ديگر بر صدق و راستى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ست.

ابو لهب به سبب كينه و گمراهى خويش اين حقيقت را از ياد برده بود كه حق خود داراى نورى پردرخشش است كه او و امثال او نمى توانند مانع تابندگى آن شوند امّا اين كينۀ جاهلانه، غلبۀ خواسته هاى نفسانى و تسلّط انگيزه ها و اهداف مادّى بر وى بود كه او را از درك اين حقيقت دور مى داشت.

به هر حال، محمّد (صلی الله علیه و آله) پس از نزول آيه «فَاصْدَعْ بِمٰا تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ اَلْمُشْرِكِينَ» (1). سنگينى جهاد در راه رسالت الهى را بر دوش كشيد و در پاسخ

ص: 616


1- - حجر/ 94.

دعوت او، گروهى از صحابۀ كرام كه خداوند هدايتشان كرده بود پيشتاز شدند، كسانى كه گمراهى را به هدايت و باطل را به حق فروختند و خداوند جانهايشان را از آنان خريد و پيشتازان پيشگام بودند.

پيشتازان پيشگام

220 - از اين پيش به پيشتازى و تقدم چهار تن در گرويدن به اسلام سخن گفتيم:

خديجه ام المؤمنين مايۀ آرامش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه خانۀ او را گلشن آرامش قرار داده بود و پيامبر پس از رويارويى با رنجهاى دشمنى دشمنان و سختيهاى جهاد در راه خداوند در بر او مى آسود و آنجا همدردى او را مى يافت و قلبى مهربان و آكنده از دوستى و چه دوستى بزرگوارانه اى كه پس از رويارويى پيامبر با دروغ و تهمتها غبار رنج و خستگى را از دل او مى زدود و صفا و آرامش را جايگزين آن مى ساخت.

على بن ابى طالب آن مردى كه در پى اندكى تفكر و تأمل به تصديق عموزادۀ خود پرداخت در حالى كه هنوز ده سال سن داشت. وى در ابتدا تصميم گرفته بود تا با پدر خويش در اين باره مشورت و از او نظر خواهى كند، امّا با خود انديشيد و در تنهايى به تدبّر پرداخت و آنگاه بى آنكه از پدر خويش نظر خواهى نمايد به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بازگشت و ايمان خود را به وى اطّلاع داد و بدين ترتيب، او با همه كمى سن و طراوت تن از روى انديشه و بر اساس شناخت اسلام را پذيرفت و بدان ايمان آورد.

زيد بن حارثه، همان مردى كه پيش از بعثت، زندگى در كنار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بر آزاد بودن و برگشتن به دامن پدر و مادر خويش برگزيده و به عبارتى ديگر برده بودن امّا در كنار پيامبر زيستن را بر آزاد بودن امّا از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دور شدن برگزيده بود، هرچند از آن پس پيامبر (صلی الله علیه و آله) او را آزاد كرد و فرزند خويش قرار داد تا از وى ارث برد و او نيز از آن حضرت.

ص: 617

ابو بكر صديق، يار وفادار! پيامبر و دوستى كه دل خويش را براى خداوند خالص ساخته و اگر ابراهيم پدر پيامبران خليل خداوند بود، او نيز بزرگ باور داران حقيقت! و خليل محمّد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود. پيش از اين نيز اشاره كرديم كه وى در پذيرش اسلام هيچ ترديد و تأمل نكرد و در پى آن كه به وسيلۀ حكيم بن حزام از گفتگويى كه دربارۀ رسالت محمّدى ميان پيامبر (صلی الله علیه و آله)، ورقة بن نوفل و خديجه صورت پذيرفته بود آگاهى يافت به ايمان آوردن به او شتافت.

اسلام آوردن ابو بكر برخى از دوستان و آشنايان او را وادار ساخت تا با اسلام انس گيرند و آشنايى يابند، چه، او مردى آشناى ديگران و محبوب آنان بود. ابن اسحاق در اين باره مى گويد:

«ابو بكر مردى آشنا براى قوم خود، دوستى خوش برخورد با آنان، بيش از همۀ قريش به انساب اين قبيله آشنا، بيشتر از آنان به خير و شر اين خاندان آگاه و مردى تاجر، با اخلاق و مشهور بود و مردان قومش به دلايل گوناگونى به خاطر علم و آگاهى او، به خاطر تجارت وى و به خاطر برخورد خوشش به سراغ وى مى آمدند و با وى انس مى گرفتند و او نيز در اين ميان افراد مورد اعتماد قوم خود را كه با او دمساز مى شدند و در محضر او مى نشستند به اسلام دعوت مى كرد و بدين ترتيب بنابر آنچه به من [ابن اسحاق] رسيده است، زبير بن عوّام، عثمان بن عفّان، طلحة بن عبيد اللّه، سعد بن ابى وقّاص و عبد الرحمن بن عوف به دست او مسلمان شدند»(1).

اين گروه براى اسلام آوردن به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدند. از آن پس نيز ابو بكر همچنان به گستراندن دعوت به ميان دوستان، آشنايان و نزديكان خود ادامه داد تا آنجا كه ديگر بار با گروهى ديگر به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد. از آن جمله اند: عثمان بن مظعون، ابو عبيده عامر بن جراح، ابو سلمة بن عبد الاسد و

ص: 618


1- - ابن كثير، البداية و النهاية، ج 3، ص 29، به نقل از ابن هشام، السيرة النبوية و ابن اسحاق كتاب السير و المغازى.

ارقم بن ابى ارقم.

به فضل خداوند و به اخلاص گزيدگانى كه دلهاشان صفا يافته و قلبهاشان به راستى آمده بود، تعداد مسلمانان رو به فزونى گذاشت تا آن كه شمار آنان به 83 تن رسيد كه زنانى نيز كه اسلام به دلهايشان راه يافته بود بخشى از اين رقم را تشكيل مى دهند. ام جميل خواهر عمر و شوهرش سعيد بن زيد بن نفيل نيز در همين گروه قرار داشتند و در پذيرش اسلام از پيشگامان بودند.

در همين زمان، ابو بكر تقاضاى آن داشت كه مسلمانان قبل از آن كه شمار آنان افزون گردد، در دعوت به اسلام به جهاد برخيزند، امّا محمّد (صلی الله علیه و آله) صاحب دعوت و زمامدار تبليغ بر اين بود كه مسلمانان همچنان خويشتن دارى نشان دهند تا تعداد آنان افزايش و انسجام بيشترى يابد. در اين ميان كثرت نسبى مسلمانان، هر چند تعداد آنان در واقع اندك بود ابو بكر را فريفته بود و او همچنان بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى پذيرش اين نظريّه اصرار ورزيد تا آن كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) پذيرفت كه [رسما] دعوت مخفى را علنى سازند. چنين برمى آيد كه با دعوت خويشاوندان نزديك از سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) مسأله حالت علنى يافته بود و مردم در آن باره سخن مى گفتند، امّا بسيار اندك بودند كسانى كه دعوت را مى پذيرفتند و فراوان بودند آنانى كه با آن به مخالفت برمى خاستند. البتّه در اين ميان گروهى نيز بودند كه هيچ موافقت يا مخالفتى از آنان دانسته نشده است.

به هر حال، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه قبل از اين اقدام، هر يك از مسلمانانى را كه تا آن روز ايمان آورده بودند به ميان قبيلۀ خود فرستاده بود تا قبايل خود را به اسلام فرا خوانند، به همراه ابو بكر بيرون آمد و به مسجد الحرام رفت. سپس در آنجا در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نشسته بود، ابو بكر به ايراد خطبه ايستاد.

ابن كثير در اين باره چنين مى گويد:

«اين نخستين خطيبى بود كه (پس از رسول خدا) مردم را به خدا و رسول او فراخواند و پس از آن مشركان عليه ابو بكر و مسلمانان شوريدند و او را در يكى از

ص: 619

گوشه هاى مسجد شديدا مضروب ساختند. ابو بكر در اين ماجرا زير لگدهاى ديگران قرار گرفت و شديدا مضروب شد»(1).

221 - پس از آن و بويژه پس از اعلان اسلام در مقابل بنى هاشم و بنى عبد المطّلب در محلّۀ صفا، اسلام كم كم چون نورى در ميان تاريكى رو به گسترش نهاد و كسانى چون فرزندان مظعون از بنى كعب بن لوى، عبيدة بن حارث بن مطلب، سعيد بن زيد بن نوفل و همسرش فاطمه (خواهر عمر)، عمير بن ابى وقاص، عبد اللّه بن مسعود هذيلى، اسماء دختر ابو بكر و برخى ديگر از مردمان آزادۀ مكّه كه هرچند داراى چندان مال و ثروت و رياستى نبودند، به اسلام گرويدند.

عامر بن فهيره غلام ابو بكر كه پيش از آن غلام خاندان اسد بود و وى او را خريدارى كرد، از مستضعفانى است كه در همان آغاز مسلمان شدند.

صهيب بن سنان نيز از اين گروه است. گفته مى شود او غلام عبد اللّه بن جدعان بود. وى را رومى نيز گفته اند. سبب اين تسميه آن است كه وى در سرزمين روم در اسارت قرار داشته است.

بلال حبشى نيز از همين جماعت است. او غلام يكى از مشركان بود كه شكنجۀ فراوانى را به وى روا داشتند و ابو بكر او را خريد و آزاد كرد.

ياسر و پسرش عمّار و مادر او نيز از همين جمله اند. ياسر از اعراب قحطانى از قبيلۀ مذجح و پسرش عمّار غلام بنى مخزوم بود، بدان سبب كه مادرش سميّه كنيز اين خاندان و در زمان بردگى اين فرزند را به دنيا آورده بود. در نظام موجود در ميان اعراب آن زمان كسى كه در دوران بردگى مادر متولد مى شد به تبع او برده بود و در حرّ بودن از پدرش تبعيّت نمى كرد. اعراب اين نظام را از آنچه در ميان روميان در آيين برده دارى رواج داشت، گرفته بودند.

خباب بن ارت نيز از اين جمله بود و از اين قبيل ضعيفان و بى كسان ديگرى بودند كه به اسلام شتافتند. آنان به سوى خير دنيا و آخرت شتافته بودند و اگر در

ص: 620


1- - ابن كثير، البداية و النهاية، ج 3، ص 30.

آغاز دعوت بدين سبب مورد آزار قرار گرفتند، امّا در پايان فرجامى خوش يافتند، آنسان كه خداوند در قرآن كريم مى فرمايد: «ما ارادۀ آن داريم كه بر آنان كه در زمين مورد استضعاف قرار گرفتند منت گذاريم و آنان را پيشوايان قرار دهيم و ايشان را وارثان سازيم»(1).

اسلام در طىّ اين دوران به خانه هاى زيادى راه يافت و هيچ خانه اى نبود مگر آن كه از مسألۀ دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آگاهى داشت و اگر چه شمار مسلمانان اندك بود، امّا هيچ خانه اى از خانه هاى مكّه از مسلمانى يا قلبى متمايل به اسلام خالى نبود. بدين ترتيب، مشركان احساس كرده بودند كه پايه هاى دولت بتها رو به نابودى نهاده و سنگها در راه از دست دادن سلطه و تأثير خويش است.

بدين ترتيب، اگر هنوز كسى به بت پرستى خود ادامه مى داد، نه از روى عقيده بلكه به سبب عادت، نام بتى را بر زبان مى راند، كافى بود تا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وى را به خداوند زنده و پايدار بى انباز فرا خواند تا بت از جايگاه خويش فرو افتد و منزلت خويش را ببازد. ديگر به هيچ چيز نياز نبود مگر اندكى تفكّر تا اوهام رخت از ميان بربندد و بتها ديگربار به صورت سنگهايى درآيد كه جز سنگ نيست. بدينسان، هر كس بتى مى پرستيد و بدان تمسّك مى جست يا به آن ايمان نداشت و يا اگر ايمان داشت در جنجال و آشوبى كه خود بپاكرده سرگردان بود.

اسلام به ميان قبايل راه مى يابد

222 - از آن هنگام كه خداوند رسول پروردۀ خويش را مأمور آن ساخت تا بدانچه مأمور شده بانگ برآورد و از آن زمان كه وى با گروههاى مردم ملاقات مى فرمود اندك اندك اسلام به ميان قبايل راه يافت، از آن هنگام كه او در كوچه و بازار به دعوت مردم به سوى خداوند مى گشت و با بانگ برآوردن به امر پروردگار

ص: 621


1- - قصص/ 5.

خويش به مجالس وارد مى شد و در مناسك حج آنجا كه گوشى شنوا مى يافت به دعوت قبايل مى ايستاد و با افراد نيز به گفتگو مى پرداخت و آنان از او مى پرسيدند و او با گشاده رويى خاص صاحب دعوت و بدانچه خداوند به او وحى فرستاده بود و به الهام پرتو نور نبوّت بدانان پاسخ مى گفت تا آن زمان كه اسلام سخن همۀ قبايل و افرادى شد كه به قصد حج يا عمره و يا تجارت و بازرگانى به سوى خانۀ خدا بار سفر مى بستند و پيامبر در ميان اين افراد و قبايل كسانى يافت كه دلهايشان به اسلام مى گرويد و به دعوت او گوش فرا مى دادند و با اعتراف و اذعان به حقيقت، به يگانگى خداوند ايمان مى آوردند.

شايد اسلام آوردن ابو ذر غفارى و ضماد از ازد شنوءة از جمله دلايل اين مدّعا باشد كه در اين دوران اسلام به ميان قبايل مختلف عرب راه يافته بود.

بيهقى دربارۀ اسلام آوردن ابو ذر به نقل از وى چنين روايت كرده است كه گفت: «به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيدم و گفتم: سلام بر تو اى رسول خدا.

گواهى مى دهم كه خدايى جز الله نيست و محمّد رسول خداوندست. پس شادمانى را در چهرۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مشاهده كردم».

چنين برمى آيد كه مسلمان شدن ابو ذر و بار يافتن وى به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) در نتيجۀ رخدادهايى پيش از اين صورت پذيرفته و مقتضاى آن رخدادها اين است كه خبر اسلام و دعوت پيامبر (صلی الله علیه و آله) از قوم خود براى پذيرش اين عقيده به ميان خاندان بنى غفار رسيده و در پى بى آن، اين خاندان ابو ذر را در جستجوى كشف حقيقت اين آيين روانه كرده بود تا از صدق و راستى پيامبر (صلی الله علیه و آله) قبل از آن كه به سراغ آن قوم رود اطلاع يابند.

در البداية و النهاية دربارۀ اسلام ابو ذر چنين آمده است:

«بخارى به سند خود از ابن عباس روايت كرده است كه گفت: چون خبر بعثت رسول خدا (صلى اللّه) به ابو ذر رسيد، وى به برادرانش گفت: «بسوى اين درّه [اشاره به مكّه] بر مركب نشين و از اين مردى كه ادعا مى كند پيامبر است و از

ص: 622

آسمان به وى خبر مى رسد آگاه شو و نيز به سخنان او گوش فرا ده و سپس نزد من برگرد». آن برادر روانه شد، به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و كلام وى را شنيد و سپس نزد ابو ذر برگشت و گفت: «او را ديدم كه به مكارم اخلاق امر مى كند و كلامى دارد كه شعر نيست» ابو ذر گفت: «درد مرا درمان نساختى». پس خود به مسجد الحرام آمد و رسول خدا را كه نمى شناخت و نيز خوش نداشت دربارۀ او از ديگران پرسشى كند، جست تا آن كه شب فرا رسيد. پس [در كنارى] خوابيد. در اين هنگام على (ع) او را ديد و دريافت كه او مردى غريب است. ابو ذر چون وى را ديد در پى او به راه افتاد، امّا بى آنكه هيچ يك از ديگرى چيزى بپرسند به جاى خود بازگشت. تا اينكه صبح روز بعد توشه و مشك خود را برداشت و به مسجد آمد و آن روز را در مسجد ماند، امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) او را نديد تا اينكه ديگر بار شب فرا رسيد. پس ابو ذر به همان جا كه شب قبل خوابيده بود برگشت. اين بار نيز على (ع) با او برخورد كرد و به وى فرمود: «آيا وقت آن نرسيده است كه مرد به خانۀ خود بيايد». پس او را بلند كرد و با خود به خانه برد بى آنكه هيچ كدام از ديگرى چيزى بپرسند تا اينكه شب سوّم فرا رسيد و على (ع) همان كار را تكرار كرد، امّا اين بار از ابو ذر پرسيد: «آيا نمى گويى چه چيزى تو را به اينجا آورده است؟» او گفت: «اگر با من پيمان بندى و قول دهى كه مرا راهنمايى خواهى كرد خواهم گفت. على (ع) نيز چنان كرد و او انگيزۀ خود از سفر را بازگفت. پس على (ع) فرمود: «اين حق است و آن [مرد كه مى گويى] رسول خداست. پس چون صبح فرا رسد در پى من بيا و من اگر در طول راه چيزى نگران كننده براى تو ديدم از رفتن بازخواهم ايستاد گويا كه مى خواهم براى قضاى حاجت بروم. اگر نيز بى هيچ توقفى به راه خود ادامه دادم در پى من بيا تا به همان جا كه وارد مى شوم وارد شوى».

چون صبح فرا رسيد اين كار را انجام دادند و على در حالى كه ابو ذر در پى او مى رفت روانۀ خانه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شد و به حضور ايشان رسيد و او نيز بار يافت و پس از آن قدرى از سخنان او شنيد و در همان جا اسلام آورد. در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به وى فرمود: «به ميان قبيلۀ خود برگرد و آنان را از آنچه ديده اى

ص: 623

آگاه ساز [و همانجا بمان] تا دستورى از من به تو برسد». ابو ذر در پاسخ گفت:

«سوگند به آن كه تو را به حقيقت برانگيخت اسلام را در ميان آنان فرياد خواهم كرد». پس بيرون آمد و خود را به مسجد الحرام رساند و در آنجا با صداى بلند فرياد زد كه «اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله»... پس از اين ماجرا مشركان آن قدر وى را زدند كه او را بر زمين انداختند. امّا در اين هنگام عبّاس آمد و خود را روى او انداخت و خطاب به مشركان گفت: «واى بر شما، آيا نمى دانيد او از بنى غفار است و راه تجارت شما به شام از كنار اين قبيله مى گذرد؟».

بدين ترتيب عبّاس او را از مشركان نجات داد، امّا فرداى آن روز ابو ذر ديگر بار همان كار را تكرار كرد و مشركان نيز عليه او برخاستند و او را زدند و براى بار ديگر عباس خود را روى او انداخت و وى را نجات داد»(1).

در اين روايت چنين ملاحظه مى شود كه در اين دوره كم كم خبر اسلام در خارج مكّه رو به گسترش و پخش شدن نهاده بود. راويان مى گويند: در پى اسلام آوردن ابو ذر و به تبع او خاندان غفار به اسلام گرويدند.

خبر اسلام نه تنها به مردمانى كه در نزديكى مكّه به سر مى بردند رسيده بود، بلكه به قبايلى دورتر چون ازدشنوءة رسيده و يكى از آنان به نام ضماد اسلام آورده بود.

ضماد مردى بود كه به اعراب چنين اظهار مى داشت و ادّعا مى كرد كه او هر كس را كه ديوانه و يا مسحور شده باشد مورد معالجه قرار مى دهد. در اين ميان گروهى از سبك خردان مكّه قصد آن داشتند كه توهين به رسول خدا و بدگويى از او را به غايت برسانند. بنابراين، به وى مراجعه كردند و با اظهار اين كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) ديوانه است وى را دعوت كردند تا آن حضرت را ببيند.

ضماد به دعوت آنان آمد و گفت: «اين مرد كه مى گوييد ديوانه است كجاست؟ شايد خداوند او را بر دستان من شفا دهد». او با محمّد (صلی الله علیه و آله) ملاقات

ص: 624


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 34.

كرد و به آن حضرت گفت: «من براى اينگونه بادها مى توانم طلسم بنويسم و خداوند هركه را خواهد بر دستان من شفا مى دهد. به سوى من پيش آى». رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ وى سه بار فرمود: «سپاس خداوند راست. او را سپاس مى گوييم و از او يارى مى جوييم. هركس را كه خداوند هدايت كند گمراه كننده اى نخواهد بود و هركس را خداوند راه ننمايد هدايتگرى. گواهى مى دهم كه خدايى جز الله نيست يگانه است و او را شريكى نيست».

در اين هنگام، ضماد كه از سخنان پيامبر تأثير برگرفته و خداوند دل او را به سوى ايمان گشوده بود، گفت: «به خداوند سوگند، من سخنان كاهنان، گفته هاى ساحران و كلام شاعران را شنيده، ولى تاكنون همانند اين كلمات نشنيده ام. پس دست خود پيش آر تا با تو بيعت اسلام بر بندم». بدين ترتيب، او با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر اسلام بيعت بست.

قابل ملاحظه آن است كه ضماد پس از شنيدن كلام پيامبر (صلی الله علیه و آله) به آن حضرت مى گويد: «سخنان خود را بر من تكرار كن كه اين كلمات به مرز سحر رسيده است».

اين وضعيّت كسانى بود كه به آيين اسلام در مى آمدند. آنان همه به صورت فردى به اين آيين مى پيوستند و جز آنچه در مورد بنى غفار گفته شده است سابقه ندارد كه به صورت گروهى مسلمان شده باشند. اين مسلمانان هر چند اندك، امّا رو به فزونى بودند نه رو به كاستى. آنان از خاندانها و ملل گوناگون بوده و اينك مرزهاى شهر مكّه را درنورديده بودند. اينك آيا قريش در مقابل چنين وضعيّتى چه مى كرد؟

رويارويى

223 - ورقة بن نوفل چنين پيش بينى كرده بود كه ميان محمّد (صلی الله علیه و آله) و قوم او به سبب آنچه خداوند به وى وحى مى فرستد و او به اداى رسالتى كه خداوند او را

ص: 625

بدان مأمور ساخته برمى خيزد جنگى در خواهد گرفت، چرا كه به گفتۀ او، هيچ كس بر مردم خود همانند آنچه پيامبر براى مردمش آورد نياورده مگر آن كه مورد ستم قرار گرفته است.

محمّد (صلی الله علیه و آله) از نظر مردم و قوم خود مردى بزرگ و دوست داشتنى بود و همه به او انس مى گرفتند و بطور كامل به او اطمينان و اعتماد مى ورزيدند، تا آن زمان كه وى آنان را بدانچه خداوند به او بخشيده بود مخاطب ساخت. در اين هنگام بيشتر كسانى كه در مكّه بودند مخالف او و سپس دشمنان دعوت او شدند.

آنان در آغاز دعوت او را مورد انكار قرار مى دادند و در ادامه، در مقابل آن به مقاومت و پايدارى پرداخته و هر كه از پيروان آن را كه مى توانستند مورد ستم قرار دادند.

اين بدان سبب بود كه مردم از پيش چنين دعوتى را پيش بينى نمى كردند و از محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) چنين چيزى را انتظار نداشتند و بدين ترتيب، با دعوت حق غافلگير شدند و طبيعى است كه غافلگير شدن با امور ناآشنا و نامأنوس آنجا كه توقّع و انتظارى از پيش در كار نباشد انكار و مخالفت به وجود مى آورد.

هرچند خاستگاه رسالت در ميان فرزندان ابراهيم بود و اين امر در بيرون مكّه بر سر زبانها افتاده بود، امّا در درون مكّه مردم از اين امر سخنى به ميان نمى آوردند كه آنان مردمى مادّى بودند و هيچ چيز جز تجارت و حج براى آنان اهميّتى نداشت.

شايد اهميّت حج نيز براى آنان تنها بدين سبب بود كه به بركت نام اين خانه بر همۀ اعراب برترى مى جستند و در ميان آنها به شرافتمندى از ايشان ياد مى شد و نيز چنين احساس مى كردند كه اعراب پيرو آنهايند و آنان سروران و فرمانروايان عرب هستند آن هم در سرزمينى كه سرورى و فرمانروايى در آنجا بدشوارى حاصل مى شد و در ميان مردمى كه هيچ رياستى را مورد پذيرش و اعتراف قرار نمى دادند و برسميّت نمى شناختند مگر آنچه از ناحيۀ آن خانه با عظمتى به وجود آمده باشد كه خداوند آن را كرامت بخشيد و آن را حرمى امن قرار داد كه محصولات هر سرزمينى از هر نوع

ص: 626

بدانجا حمل مى شد.

براى آن مردم چيزى از «مجاور كعبه بودن» اهميت نداشت مگر آن شرافتى كه از اين همجوارى كسب مى كردند و مگر اين امر كه آنجا جاى تجارت اعراب بود آنسان كه مكان به جاى آوردن مناسك و آيين عبادى آنان و جايگاه امنيّت به هنگام درگيرى مردم در جنگ و گرفتارى آنان در دام ترس و وحشت نيز بود و مردم با اقامت در جوار كعبه از نظر مالى در امنيّت قرار داشتند، چه، آنجا گذرگاه تجارت و مأوى و مأمن آنان به شمار مى رفت، آن گونه كه خداوند مى فرمايد: «[آن] به خاطر دوستى و وحدت برقرار كردن ميان قريش است و اين دوستى و وحدت [مايۀ] سفر تابستان و زمستان آنان. پس بايد پروردگار اين خانه را بپرستند، آن كه به جاى گرسنگى آنان را سير كرد و به جاى ترس امنيّت را بدانان بخشيد»(1).

اگر در آغاز، غافلگير شدن اعراب با ظهور پديده اى كه انتظار آن را نداشتند، آنان را به در پيش گرفتن موضع انكار و ناديده انگاشتن كشاند، امّا آنان در اين راه پيش رفتند و از انكار به استنكار و محكوم كردن تغيير موضع دادند و اين مرتبه اى برتر از مرتبۀ انكار صرف است، چه، انكار صرف تنها يك امر سلبى و يك نوع مبارزۀ منفى است كه ممكن است در پى بى آن اگر دليلى پا به صحنه گذارد، ايمان جايگزين آن شود. امّا استنكار يك عمل و يك مبارزه رويارويى شمرده مى شود بدين معنى كه شخص اوّلا حق را انكار مى كند و ثانيا دعوت به سوى آن را محكوم مى كند. به هر حال آن مردم پس از استنكار به معارضه و رويارويى كشانده شدند و تمامى اينها از همان غافلگير شدن سرچشمه مى گرفت. معارضه نيز ممكن است كار را به جحود و آن نيز به كفر و سپس به آزار گروندگان به حق بكشاند.

224 - دعوت محمّدى (صلی الله علیه و آله) كه مردم با آن غافلگير شدند، تغييرى بود در وضعيّتى كه آنان داشتند: آنان به بت پرستى خو گرفته بودند، بى آنكه چندان ايمانى

ص: 627


1- - ايلاف.

قوى به آن داشته باشند، هرچند گفته هاى آنان تقديس بتان را در جاى جاى خود داشت و آنان دربارۀ بتها به اوهام و خرافاتى عقيده داشتند و با تسلّط و نفوذ اين اوهام و خرافات، در پرستش خداوند بتها را نيز شريك او قرار مى دادند، در حالى كه خود مى دانستند كه خداوند آفريدگار آسمان و زمين است.

از ديگر سوى روشن است دوستداران مال و ثروت و برترى طلبى و فزون طلبى بر مردم هيچ تغييرى را خوش نمى دارند، بلكه زندگى آرام و عادى را مى پسندند كه هيچ تغيير و دگرگونى در افكار و انديشه ها وجود نداشته باشد.

چنين مردمى هيچ در انديشۀ چنان تغييراتى نيز برنمى آيند و به همين سبب، آن هنگام كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) آنان را مخاطب دعوت الهى ساخت، پاسخ آنها اين بود كه «ما از همان چيزى پيروى مى كنيم كه پدران خود را بر آن يافته ايم. آيا چنين عقيده اى درست است حتّى اگر پدران آنها هيچ درك نمى كردند و راه نيافته بودند؟»(1).

خداوند در جاى ديگرى دربارۀ آنان چنين مى فرمايد: «چون بدانان گفته شد از آنچه خداوند نازل ساخته پيروى كنيد، گفتند: «ما از آنچه پدران خود را بر آن يافته ايم پيروى مى كنيم». آيا بايد چنين بگويند حتّى اگر شيطان آنان را به عذاب برافروختۀ دوزخ فرا مى خواند»(2).

آن مردم به شرك خو گرفته بودند و با توحيد الفت و انسى نداشتند، هرچند حق روشن و برهان آن استوار بود. آنها به بتان تمسّك مى ورزيدند در حالى كه بدانها ايمان نداشتند و به همين سبب نيز آن بتان را درهم مى شكستند و با همين حالت مورد پرستش قرار مى دادند و يا بى آنكه نام بت تغيير كند سنگى را جايگزين سنگى ديگر مى ساختند.

با همۀ اينها، آن مردم حاضر نبودند اين بتها را به سوى آيينى كه بدان آشنايى ندارند ترك گويند.

ص: 628


1- - بقره/ 170.
2- - لقمان/ 21.

البتّه اين مردم، پيش از اين از آنچه از اخلاق و رفتار محمّد (صلی الله علیه و آله) ديده بودند چنين حدس مى زدند و اين انتظار را داشتند كه او آنان را به تحريم خمر كه بدان اعتياد داشتند فرا خواهد خواند، زيرا وى خود در دوران جاهليّت هرگز طعم اين مسكر را نچشيد. قرآن كريم نيز خمر را رزقى نيك ندانسته، مى فرمايد: «از ميوه هاى خرما و انگور نوشابه هايى و روزى نيكى برمى گيريد»(1). در اين آيه اين نوشابه ها در مقابل روزى نيك قرار گرفته و اين اشاره است به قبح آن.

همچنين در آن دوران ربا بخشى از تجارت آنان به شمار مى رفت و در چنين وضعيتى آنان بر خلاف ميل خود شاهد آن بودند كه محمّد (صلی الله علیه و آله) در تجارت خويش نه به اين كار دامن مى آلود و نه از آن خشنود بود. آنان همچنين مشاهده مى كردند كه قرآن كريم در ميان آنان تلاوت مى شود و به تحريم آن اشاره مى كند، آنجا كه مى فرمايد: «آنچه به ربا مى دهيد تا در اموال و سرمايه هاى مردم فزونى يابد و بهره دهد، در نزد خداوند فزونى نخواهد يافت و سودى نخواهد بخشيد. آنچه به زكات مى دهيد و در آن خدا را و خشنودى او را مى طلبيد، ثروت چنين كسانى دو چندان خواهد شد»(2).

اين آيه حاكى از آن بود كه اين دين جديد كه محمّد (صلی الله علیه و آله) آن را آورده است، رباخوارانى را كه ثروت خود را در ربا به كار مى گيرند نگران خواهد ساخت، كسانى كه اموال خود را به نسيه به ديگران مى دادند و بهرۀ تجارت ديگران را به عنوان ربا مى خوردند. در ميان اين گروه بزرگانى بودند كه از همين راه به ثروتى گران دست يافته بودند و مى گفتند: «خريدوفروش تنها همانند رباست»(3).

بدين ترتيب، آن مردم چنين گمان كرده بودند كه اين دين تازه همه كارهاى آنان را برهم خواهد زد و بدين سبب، شتابزده به انكار آن پرداختند.

ص: 629


1- - نحل/ 67.
2- - روم/ 39.
3- - بقره/ 275.

جعفر بن ابى طالب در گفتگويى كه با نجاشى پادشاه حبشه داشت، وضعيت آن روز اعراب را بزيبايى ترسيم كرد. ما نيز به همين دليل اين گفتار را كه ميان پادشاه و مهاجران به آن ديار و سخنگوى آنان رخ داد، آن گونه كه در روايات صحيح آمده است مى آوريم:

در اين گفتگو نجاشى پرسيد: «دين شما چيست؟ آيا شما مسيحى هستيد؟» گفتند: «نه». پرسيد: «آيا يهودى هستيد؟» گفتند: «نه». پرسيد: «پس بر آيين قومتانيد؟» گفتند: «نه». پرسيد: «پس دين شما چيست؟» گفتند: «اسلام».

گفت: «اسلام چيست؟» گفتند: «خداوند را مى پرستيم و هيچ شريكى براى او قرار نمى دهيم». گفت: «چه كسى چنين آيينى برايتان آورده است؟» گفتند:

«مردى از ميان خود ما آمده كه ما از اين پيش شخصيّت و نسب او را مى دانيم.

خداوند همان گونه كه به سوى كسانى كه قبل از ما بودند پيامبرانى را فرستاد، او را به سوى ما مبعوث نمود و او ما را به نيكى، راستى، وفادارى و امانتدارى فرمان داد و ما را از اين نهى كرد كه بت بپرستيم. او ما را به پرستش خداوند تعالى، آن يگانۀ بى شريك امر فرمود و ما او را تصديق كرديم و كلام الهى را دريافتيم و دانستيم كه آنچه او آورده، از پيشگاه خداوند است. چون چنين كرديم، قوممان با ما از در دشمنى در آمدند و با پيامبر راستگو به دشمنى پرداختند، او را دروغگو خواندند و خواستند او را بكشند و از ما نيز خواستند بتان را مورد پرستش قرار دهيم. پس ما با بيمناكى بر دين خود و خون خويش از ميان قوممان به سوى تو گريختيم».

اين اظهارات تا حدّى ترسيم كنندۀ آن تغييرى است كه اعراب با ظهور اين دين جديد در عادات خود مى ديدند و به همين سبب نيز به رويارويى با آن و در صورت امكان سد طريق آن كمر بسته بودند.

225 - يكى ديگر از عواملى كه آنان را به اين واداشت كه به انكار دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بپردازند، غرابت و نامأنوس بودن خود دعوت براى آنان بود.

آنان پيش از اين به چنين چيزى ايمان نداشتند كه سرايى ديگر وجود دارد كه در آنجا

ص: 630

نيكوكار پاداش نيكى خود را و بدكار جزاى بدكارى خويش را مى بيند و آنجا بهشتى جاويد است و دوزخى پايدار. اين در حالى بود كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) پس از آن كه خداوند او را به ابلاغ رسالت مأمور ساخت و وى در انذار قوم خود به خطبه ايستاد، با آگاهى از اين كه آن مردم از حيات آخرت غافلند، در خطبۀ خود اين امر را مورد تأكيد قرار داد و فرمود: «سوگند به خداوند، آنسان كه مى خوابيد، مى ميريد و آنسان كه بيدار مى شويد، برانگيخته خواهيد شد و در مقابل نيكى خود نيكى و در برابر بدى خود بدى پاداش خواهيد يافت و فرجام شما، يا بهشتى است جاويد و يا دوزخى ابدى و شما نخستين كسانى هستيد كه آنان را نسبت به عذاب سختى كه در مقابل ديدگان من است، هشدار مى دهم».

مشركان عرب مردمى مادّى بودند كه جز به آنچه محسوس بود ايمان نداشتند. آنان خدا را مى شناختند، امّا چون او از ديدگان آنها نهان بود، او را مورد پرستش قرار نمى دادند و بلكه به جاى آن، سنگهايى را مى آراستند تا به پرستش آنها بپردازند.

بدين ترتيب همۀ آنچه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را بدان فرا مى خواند براى آنان نامأنوس و ناآشنا بود و طبيعى است كه هركس بى آنكه دليلى به او عرضه شود يا اگر دليلى عرضه شده آن را بفهمد با امرى شگفت آور و ناآشنا مواجه شود، آن را انكار مى كند و بلكه بى هيچ دليلى به محكوم كردن آن مى پردازد. خداوند در مورد انكار سراى آخرت و آنچه در آنجاست از سوى اين مردم چنين مى فرمايد: «اگر شگفت مى كنى، شگفت گفتۀ آنان است كه: آيا در آن هنگام كه خاك باشيم، ما در خلقتى ديگر خواهيم بود. آن مردم كسانى هستند كه به خداى خويش كافر شده اند و همانانند كه زنجيرهايى در گردنهاشان و همانان اصحاب آتش و آنان در آن آتش جاودانند»(1).

در جايى ديگر درباره شگفتى آنان از خلقتى دوباره مى فرمايد: «او براى ما

ص: 631


1- - رعد/ 5.

مثلى آورد و خلقت خويش را از ياد برد و گفت: «چه كسى اين استخوانها را كه پوسيده و خاك شده زنده مى سازد؟». بگو همان كه نخستين بار آن را بيافريد، آن را زنده خواهد ساخت و او به هر آفرينشى آگاه و تواناست»(1).

به سبب ناآگاهى مردم به پيامبرى و تاريخ پيامبران، اين امر كه مردى از ميان خود آنان رسالت الهى را به جمع آنان آورد و به خداوند فرا خواند شگفتى و تعجّب را در دلهاى آنان برانگيخت. اگر آنان مى دانستند كه پيامبر نيز ناگزير فردى از مردم است كه در ميان ديگران راه مى رود، تعجب آنان برانگيخته نمى شد كه پيامبر آنان فردى از خود آنها بود. از همين روست كه برخى از آنان در دعوت ديگران به باقى ماندن بر پرستش بتان مى گفتند: «سران آن قوم چنين داد سخن دادند كه «راه خويش را پى گيريد و بر پرستش بتان خويش پايدار باشيد كه اين خواسته ما است.

ما در آخرين دين [مسيحيّت] چنين چيزى را نشنيده ايم و اين تنها يك دروغ بافى است. آيا از ميان همۀ ما تنها قرآن بر او نازل شده است؟!». البتّه آنان نسبت به ذكر من قرآن در ترديدند و بلكه هنوز عذاب را نچشيده اند»(2). بدين ترتيب روشن مى شود كه يكى از اسباب و زمينه هاى شگفتى آنان از انسان بودن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همين است كه آنان درس نخوانده بودند و قبل از آن با معنى رسالت آشنايى و از آن آگاهى و دركى نداشتند. خداوند در جايى ديگر از زبان اين مردم مى فرمايد:

گفتند: «اين چه پيامبرى است كه غذا مى خورد و در كوچه و بازار راه مى رود؟ چرا فرشته اى بر او نازل نشده است تا در كنار او هشدار دهنده مردمان باشد يا گنجى به وى داده نشده و يا داراى باغى نيست تا از [ميوۀ] آن بخورد؟». آن ستمگران [به مؤمنان] گفتند: «تنها از مردى سحر شده پيروى مى كنيد»(3).

بنابراين، جهل اعراب به رسالتهاى الهى و پيامبرى و نبودن پيامبرانى در ميان

ص: 632


1- - يس/ 79-78.
2- - ص/ 8-6.
3- - فرقان/ 8-7.

آنان تا رسالتهاى الهى براى بشر را از آنان آموخته و اين حقيقت را دريافته باشند كه پيامبران نيز افرادى از همين مردمند، آنان را به تعجّب از اين امر واداشته بود كه پيامبر انسانى همانند آنان باشد كه از آنچه آنان مى خورند بخورد و از آنچه مى آشامند بياشامد. اگر چنين چيزى براى آن مردم تعجّب و تازگى داشت، اين وظيفۀ آنان بود كه با حقايق آشنا شوند تا اين تعجّب از آنان رخت بربندد و وظيفۀ آنان بود كه با نور نبوّت آشنا شوند و بدان خو گيرند، امّا آنها عناد ورزيدند و اين عناد و دشمنى در آنان ريشه دواند و بدان سبب، جحود و كفر از آن مردم سرزد.

226 - علاوه بر اين عوامل، محمّد (صلی الله علیه و آله) با اين دعوت كه ميان فقير و غنى تساوى برقرار مى كرد و حتّى در اموال ثروتمندان سهمى از آن تهيدستان قرار مى داد، جلال و شوكت ثروتمندان آن قوم را خدشه دار ساخت و مراكز و مايه هاى قدرت آنان را بشدّت تكان داد و آنان چنين احساس كردند كه زمين در زير پايشان در حركت است؛ چه صاحبان اصل و نسب به اصل و نسب خويش بر ديگران برترى مى جستند و بر اين گمان بودند كه تنها آنان صاحبان مجد و شرافتند و ديگر مردم در رتبه اى پايينتر از آنان قرار دارند، آنان والايند و ديگران پست تر. بنابراين لازم بود در مقابل اين منادى نوظهور به مقاومت برخاسته شود، آن مناديى كه به زبان گفتار و كردار چنين مى گفت كه «هيچ عربى را بر غير عرب برترى نيست، مگر به تقوا.

بهشت از آن كسى است كه تقوا داشته باشد، هرچند برده اى حبشى باشد و آتش از آن كسى كه نافرمانى كند، هرچند سيدى قرشى باشد».

بدين ترتيب، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قدرتمند و ناتوان را همرديف و همپايۀ يكديگر مى شمارد.

آنان اين حقيقت تلخ را حتّى در پيروان آن بزرگ مشاهده كرده بودند؛ به عنوان مثال، نسابه عرب و آشناى قريش ابو بكر را مى ديدند كه در كنار بلال و بردگان خود به سر مى برد و هيچ چيز مگر فضيلت ايمان ميان آن دو تفاوتى به وجود نمى آورد؛ چه، تنها ايمان معيار شرافت و ضعف و بزرگ بودن و

ص: 633

كوچك بودن است.

بى ترديد، اين اصول اصولى اجتماعى بود كه رؤسا و شريفان مكّه آن را نمى پذيرفتند و از ديگر سوى محمّد (صلی الله علیه و آله) ناگزير به اجرا درآورندۀ اين اصول بود، چه، او قبل از آن كه پيامبر و رسول خدا باشد، آنها را به اجرا در مى آورد اينك چگونه مى توانست آنها را اجرا نكند، در حالى كه وحى بر او نازل شده و اين اصول را نظامى واجب الاتّباع دانسته كه هركس آن را به اجرا در نياورد، حتّى اگر امروز مجازات و مؤاخذه نشود، فرداى قيامت آتشى فروزان او را در آغوش خواهد كشيد و در آتش افكنده خواهد شد.

آنچه اين مدّعا را تقويت مى كند كه دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به برابرى اجتماعى خوشايند قريش نبود آن است كه پيش از همه ضعيفان و تهيدستان بدانچه پيامبر (صلی الله علیه و آله) بدان فرا مى خواند شتافتند، بى آنكه از آن گريزان باشند، بلكه آنان با قدرت بدان پاسخ مثبت دادند. قدرتمندانى نيز كه به اسلام گرويدند از همان آغاز آن رفتارى را با بردگان در پيش گرفتند كه با افراد غير برده در پيش مى گرفتند.

بنابراين، ناگزير مى بايست با اين جريانى كه به همراه دعوت وارد اين جامعه شده است، به مقابله برخاسته و بدان اجازه داده نشود تا رشد يابد و روى پاى خود بايستد و قدرتى شكل گيرد كه همه آن شرافت موهوم و همۀ آن سلطنتى كه قريش از آن برخوردار بود و آن را از شرافتمندى سست بنيان گرفته بود، درهم فروريزد.

علاوه بر اين مخالفان رسول خدا سروران و مهتران جامعه بودند و شبه حكومتى داشتند و با چنين وصفى، اگر دين محمّد همه جا گستر مى شد، حكومت در اختيار حق قرار مى گرفت، برابرى حكمفرما مى گرديد و گرايشها و كشمكشهاى قبيله اى از ميان مى رفت، محمّد (صلی الله علیه و آله) سلطنت پيدا مى كرد و همۀ حاكميّت و سلطه اى كه آنان داشتند را از آنان سلب مى كرد و همۀ آن مجد و عظمت كهن و كنونى آنان در مقابل ديدگانشان فرو مى پاشيد، چه، آنان سلطنت و شوكت خود را بر اين پايه استوار ساخته بودند كه فرزندان اسماعيل و نسل ابراهيمند و اينك اين

ص: 634

محمّد بود كه به دين ابراهيم فرا مى خواند و بى هيچ حيله و دغلى مى گفت: «اين آيين ابراهيم حنيف است، همان كه از مشركان نبود». بنابراين مشركان مكّه در چنين وضعيّتى چه مى توانستند انجام دهند؟ ناگزير تنها راه چاره آن بود كه دعوت محمّد (صلی الله علیه و آله) ريشه كن گردد و اين ندا در نطفه خفه شود.

افزون بر اينها، برخى از بزرگان قريش خود را رقيب محمّد (صلی الله علیه و آله) مى دانستند و خود مى پرسيدند كه چرا او صاحب چنين منزلت و فضيلتى بر ماست با آن كه ما به چنين چيزى سزاوارتريم.

وليد بن مغيره از كسانى بود كه چنين سخنى بر زبان آورده و مدّعى آن شده بود كه او ثروتمندتر و برخوردارتر از طرفداران و به نبوّت شايسته تر و سزاوارتر است. عروة بن مسعود ثقفى نيز از همين افراد بود كه آيۀ ذيل دربارۀ اين دو نازل شد: گفتند: «چرا اين قرآن بر آن دو بزرگ دو آبادى مكّه و طايف نازل نشده است؟». آيا آنان فضل و رحمت پروردگارت را تقسيم مى كنند؟ ما در ميان مردم روزى آنان در زندگى دنيا را تقسيم كرديم و برخى را بر برخى ديگر برترى داديم تا برخى از شما برخى ديگر را به خدمت گيرند و رحمت و فضل خداوند از همه آنچه آنان گرد مى آورند برتر و والاتر است. اگر بيم آن نبود كه همه مردم در كفر ملّتى واحد شوند، براى آنان كه به خداوند كافر مى شوند براى خانه هاى آنان سقفهايى از نقره و طبقه ها و پلّه هايى قرار مى داديم كه بر بالاى آن روند و نيز براى خانه هاى آنان درهايى قرار مى داديم و بالشها و تختهايى كه بر آن تكيه زنند و نيز زيورهايى براى آن قرار مى داديم. البتّه همۀ اينها جلوه هاى زندگى دنياست و سعادت آخرت در نزد پروردگارت از آن پرهيزگاران است»(1).

227 - افزون بر آنچه گفتيم، تعصّب جاهلى عربى كه اعراب آن را نسل به نسل از نياكان به ارث مى بردند و در دلهاى آنان جاى داشت، خود عاملى ديگر

ص: 635


1- - زخرف/ 35-30.

بود. اعراب در منزلت و موقعيّتى كه قريش داشت با آنان رقابت مى كرد، قريش با بنى قصىّ در آن موقعيّتى كه اين خاندان داشت رقابت نشان مى داد، بنى قصى و ديگران با بنى عبد مناف رقابت داشتند و بنى اميّه رقيب بنى هاشم بودند در آن رياستى كه اين خاندان بدان دست يافته و منزلت والايى كه به سبب كليددارى كعبه و بر عهده داشتن مسئوليّت اين امر به دست آورده بودند، چه، هاشم رياست را از عبد مناف و عبد المطّلب آن را از هاشم و بالاخره ابو طالب آن را از عبد المطّلب به ارث برده بود.

بدين ترتيب دعوت اسلامى كه در ميان بنى هاشم قد بر افراشت در معرض دشمنى كسانى كه با قصى دشمنى داشتند و در معرض كينۀ كسانى كه با عبد مناف خصومت مى ورزيدند و هدف خشم و دشمنى كسانى كه دشمنان بنى هاشم به شمار مى رفتند قرار گرفت و از همه اين گروههايى كه كينه ها و خصومتهاى قومى و قبيله اى داشتند نيروى معارض دعوت شكل يافت. شايد روشنترين تصوير اين كينه ها كه همه در يك جا گردهم آمده در شخصيّت عمرو بن هشام جلوه گر بود، همان كه در اسلام به نام ابو جهل شهرت يافت و شايستۀ چنين نامى نيز هست كه او فرعون اين امّت بود، هرچند فرعون در آن پايه از سبك خردى، نادانى و كم عقلى كه او داشت نبود.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ابو جهل را لعنت فرستاد و آنگاه او را به كنيه اش (ابو الحكم) مخاطب قرار داد و فرمود: «اى ابو الحكم، به سوى خداوند و رسول او آى كه من تو را به پيروى خود فرا مى خوانم» ابو جهل در پاسخ گفت: «اى محمّد، آيا تو از دشنام گويى خدايان ما دست مى شويى؟ آيا تو جز اين مى خواهى كه گواهى دهيم تو رسالت را ابلاغ كرده اى؟ اينك ما گواهى مى دهيم كه ابلاغ كرده اى. سوگند به خداوند، اگر مى دانستم كه آنچه تو مى گويى حق است از تو پيروى مى كردم».

اين گفتگويى است آرام كه همه از جانب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حكمت و تدبير و

ص: 636

از جانب عمرو بن هشام سبك سرى و كم خردى؛ چه، در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را با كنيه اش يعنى با كلمه «اى ابو الحكم» مورد خطاب قرار مى دهد، او وى را متقابلا با كنيه مخاطب نمى سازد، بلكه با سبك خردى به آن حضرت مى گويد: «اى محمّد»، بى آنكه كنيۀ او را بر زبان آورد.

البتّه اين چندان مسأله اى با اهميّت نيست و آنچه در اين ميان واجد اهميّت مى باشد آن است كه وى پس از اين ماجرا و پس از دور شدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از صحنه اين گفتگو به يكى از همسخنان خود مى گويد: «به خداوند سوگند، من مى دانم كه آنچه او مى گويد حق است. امّا در اين ميان يك مسأله مرا از اعتراف به حقيقت بازمى دارد و آن اينكه، فرزندان قصى گفتند: «حجابت و پرده دارى كعبه از آن ماست» گفتيم: «باشد». گفتند: «سقايت و آب دادن حاجيان در دست ماست» گفتيم: «باشد». سپس گفتند: «ندوه و مجلس مشورتى قريش در اختيار ماست» گفتيم: «باشد». سپس گفتند: «لواء و پرچمدارى جنگ از آن ماست» گفتيم: «باشد». سپس آنان اطعام كردند و ما نيز به سان آنان اطعام كرديم و چون آنها احساس برابرى كردند گفتند: «پيامبرى در ميان ماست». به خداوند سوگند، اين را نمى پذيرم»(1).

تيره هاى مختلف قريش همه، بنى قصى را چنين مورد ملامت قرار دادند كه آنان پرده دارى خانۀ كعبه، پرداختن به امور آن و ادارۀ بيت يعنى شرافتى كه بالاتر از آن شرفى نيست، آب دادن حاجيان كه وسيله اى براى اشتهار نام آنان و سربلندى يافتن ايشان است، دار الندوه يعنى مجلس مشورتى عرب كه بدين ترتيب رؤساى عرب به شمار مى رفتند و بالاخره پرچمدارى قريش را، يكجا، در اختيار دارند كه اين امر اعراب را بر ضد آنان مى شوراند.

رقابتى كه بدين ترتيب شكل يافته بود كم كم به انكار حقيقتى انجاميد كه

ص: 637


1- - ابن كثير، البداية و النهاية، ج 3، ص 65.

فرزندان قصىّ منادى آن بودند و بنى هاشم كه برخى از آنچه را قصىّ از قريش به ارث برده در اختيار گرفته بودند در رأس آنها قرار داشتند.

اگر قريش عموما در آنچه بنى قصىّ به دست آورده بود با آنان سر رقابت يا حسادت داشت، امّا با بنى عبد مناف خصومت و كينه اى بيشتر روا داشته مى شد، به اين دليل كه اين فرزندان عبد مناف بودند كه شرافت و پيشوايى قصىّ و قدرتى را كه او در اختيار داشت به ارث برده بودند. اين حقيقت كه بنى عبد مناف مورد حسادت و كينۀ ديگران بودند، بخوبى در گفته هاى ابو جهل خود را نشان مى دهد.

آنان كه دشمنانى بودند فرو رفته در لجاجت دشمنى و كينه، به صورت پنهانى قرآن را شنيدند و پس از شنيدن آن در حالى كه تحت تأثير آن قرار گرفته بودند، در اين باره به گفتگو پرداختند. يكى از آنان خطاب به ابو جهل گفت: «اى ابو الحكم، نظر تو دربارۀ آنچه شنيدى چيست؟» او با بغضى در گلو گفت: «چه شنيدم؟! ما و بنى عبد مناف به نزاع بر سر كسب شرافت و موقعيّت برتر پرداختيم. آنان اطعام كردند و ما نيز طعام داديم، آنان بار مسئوليّت بر دوش گرفتند و ما نيز بر دوش كشيديم، آنان هديه وصله دادند و ما نيز داديم تا آنجا كه ما كه چون دو اسب مسابقه بوديم به برابرى يكديگر رسيديم و در اين زمان، آنان گفتند: «پيامبرى از ميان ما مبعوث شده كه از آسمان به وى وحى مى رسد». ما چه هنگام مى توانيم چنين مدّعايى را درك كنيم؟ به خداوند سوگند هرگز به او ايمان نخواهيم آورد و او را تصديق نخواهيم كرد»(1).

اگر ابو جهل [در رفتار خود] شديدترين و احمقانه ترين معارضه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را ترسيم مى كرد، اين رويارويى او روشنترين تصوير از تعصّب جاهلى است، تعصّبى كه بر بصيرت انسان پرده مى افكند و بدين ترتيب ديده از مشاهدۀ حق كور مى شود و آن را درك نمى كند، بلكه آن را درك مى كند امّا بدان اذعان و اعتراف

ص: 638


1- - ابن هشام، السيرة النبوية، ج 1، ص 316.

نمى كند و به جاى حقّ راستين خوش فرجام، به باطل پست بدفرجام تن در مى دهد.

228 - ما اين حقايق را يادآور شديم نه بدان خاطر كه موضع جاهلانۀ دشمنان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را توجيه كنيم، دشمنانى كه با پيامبر (صلی الله علیه و آله) سر جنگ داشتند و در خصومت و دشمنى با او كار را به غايت رساندند و بر او ستم راندند و همان «شياطين الانس»(1) بودند كه خداوند براى هر يك از پيامبران برگزيدۀ خود تنى چند از آنان قرار مى داد تا بدين ترتيب آن پيامبر با آنان به رويارويى بپردازد و خداوند براى او ثواب و پاداش جهاد و پايدارى را بنويسد.

بلكه هدف ما از طرح آنچه تاكنون گفتيم آن است كه رخدادهاى تاريخى آن مقطع را با نزديكترين دلايل و زمينه ها ريشه يابى كنيم و غرابت و شگفتى اين را كه چگونه آنان با ظهور نخستين طليعه هاى حقيقت با آن به دشمنى پرداختند از ميان برداريم و نيز بدان خاطر كه هر جستجوگرى بتواند انگيزه هاى واقعى آن اصرار و لجاجت قريش در مخالفت و دشمنى با او را دريابد، لجاجتى كه آنان را به آزار پيامبر (صلی الله علیه و آله) كشاند و آنان در گفتار خود در اين لجاجت راه مبالغه پيمودند و آتش كينه هاى ديرينۀ خويش را شعله ور ساختند، چه، دشمنى با دين در دلهاى آن مردم نهفته بود و به نيروى دعوت محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) بيدار شد و سر برآورد.

روشن است كه ريشه يابى يك كار و آن را ناشى از عوامل و زمينه هاى خود دانستن، توجيه آن كار محسوب نمى شود بلكه تبيين آن است، هرچند در اين مورد اسباب و عوامل، خود گناه است و لجاجت و گناه جز گناه پديد نمى آورد و از لجاجت جز گناه و بدكارى زاييده نمى شود.

بدون توجه به آن زمينه ها و عواملى كه گفتيم ممكن است مردم تعجّب كنند كه چگونه آن مردم كه خود داراى درك و انديشه اى از وحدانيّت بودند، از پذيرش دعوت به خدا سر برمى تابند و درباره خداوند توانا كه خود او را مى شناسند به

ص: 639


1- - اشاره به آيه 112 سوره انعام كه مى فرمايد: «و بدينسان براى هر پيامبرى دشمنانى قرار داديم كه همان شيطانهاى آدميان و پريان هستند». م.

مجادله مى پردازند يا چگونه كسانى چون وليد بن مغيره كه از زيركان عرب است و كسانى چون نضير بن حارث در موضع مخالفت با دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار مى گيرند با آن كه صاحبان درك و فهمى سليمند. امّا اگر عواملى كه برشمرديم مورد توجّه قرار گيرد پاسخ اين خواهد بود كه به سبب همان عوامل و زمينه ها، آنان از ديدن حقيقت نابينا شدند و ميان گذشته اى كه بدان خو گرفته و در آن با آسايش و ثروت و جاه و جلال و سلطه مأنوس و آشنا بودند در حالى كه اينك آن را درك كرده و نور حق را در آن ديده بودند در تحير و سرگردانى به سر مى بردند، نورى كه در پرتو آن حركت كردند، امّا هنوز آن پرتو بر ايشان نتابيده و در شعاع آن قدمى نمى پيمودند كه ظلمت ثروت، سياهى جاه طلبى، پردۀ برترى جويى و حجاب تعصّب هلاكت بار قبيله اى سد راه مى شد.

البتّه كسانى در اين ميان بودند كه اندك اندك نور به دلهايشان راه مى گشود و در ميان آن ظلمت كينه و دشمنى نورى پديد مى آمد كه بدانچه انديشۀ برتر است رهنمون مى گشت و خداوند خود به آنچه در دلهاست آگاه است.

استقبال مردم از دعوت پيامبر

229 - پس از آن كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) بر بالاى كوه صفا دعوت خود را علنى ساخت و نخست خويشاوندان نزديك خويش و سپس همۀ اعراب را مخاطب قرار داد، مردم در مكّۀ مكرّمه پيام دعوت را دريافت داشتند در حالى كه از اين آيين جديد در شگفت و به شگفتى آن در حيرت و سرگشته بودند.

در اين ميان مخاطبان دعوت و كسانى كه آن را دريافت داشتند به چند گروه تقسيم شدند:

گروه نخست، كسانى كه صفاى دل آنها آنان را به سوى اين دعوت كشاند و نخستين پيشگامانى بودند كه خداوند آنها را براى بر دوش كشيدن بار دعوت خويش و يارى پيامبر (صلی الله علیه و آله) در تبليغ رسالت الهى و گسترش آن در سرزمين عربى و سپس

ص: 640

كشاندن آن به سرزمينهاى مجاور آن برگزيده بود.

در ميان اين گروه ضعيفان و ناتوانانى بودند كه از هرگونه سلطنت و قدرت و از جلوه هاى زندگى دنيا بى بهره بودند و در دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) امل و اميدى به آخرت مى ديدند، هرچند در وضعيّتى قابل قبول و شايسته قرار نداشتند وضعيّتى كه به پايان يافتن آن اميد مى رفت و اسلام در اين دوران چنين اميدى را به وجود آورده بود. بدين ترتيب آنان به سوى دعوت شتافتند و در راه آن شكنجه ها را به جان چشيدند و بى آنكه به ستوه آيند يا از دين برگردند بر اين آيين پايدارى ورزيدند و با تحمّل همۀ بدبختيها و گرفتاريها با شكيبايى و ايمان و پايدارى به راه خويش ادامه دادند و خداوند نيز آنان را توانگرى و سلطه داد و پاداش صبر و پايدارى آنان را بديشان بخشيد كه «تنها صابرانند كه پاداش خود را بى حساب دريافت مى دارند»(1).

گروه دوّم گروهى هستند كه از همان آغاز با پيامبر (صلی الله علیه و آله) اعلام دشمنى كردند و دست به كار هجوم عليه مؤمنان شدند. ابو لهب عموى پيامبر (صلی الله علیه و آله) در رأس اين گروه قرار داشت. برخى از افراد اين گروه، تا آن حد در دشمنى فرو رفتند و آنسان در خصومت لجاجت ورزيدند كه به آزار مؤمنان و شكنجۀ بردگان و فقيران مستضعف و به ايذاء كسانى پرداختند كه قدرت و توانى در اختيار نداشتند؛ نه خويشاوندانى كه به حمايت آنان برخيزند و نه ياران و كسانى كه از آنان دفاع كنند.

در آن زمان بسيارى از كسانى كه به اسلام گرويده بودند چنين وضعيّتى داشتند و هيچ كس را نمى يافتند كه به آنان پناهندگى اعطا نمايد و از آنان دفاع كند. در ميان كسانى كه به آزار و شكنجۀ مؤمنان مى پرداختند، ابو جهل در رأس همه قرار داشت.

گروه سوّم وضعيّتى ميانه بين اين دو گروه داشتند. آنان به اسلام گردن

ص: 641


1- - زمر/ 10.

ننهادند و از پيشگامان و پيشتازان نبودند، بلكه موضعى آميخته به انتظار و موضع كسانى را در پيش گرفته بودند كه دعوت را رد كرده بى آنكه با آن دشمنى ورزند يا رو در روى آن قرار گيرند. بيشتر بنى هاشم، برخى از بنى اميّه و برخى از قريش در اين گروه قرار مى گرفتند و آنسان كه در هر خاندانى تنى چند مسلمان شده بودند، تنى چند از افراد اين گروه نيز بودند.

از اين گروه هركس خداوند سينۀ او را براى پذيرش اسلام فراخ مى ساخت، به عنوان يك مجاهد پايدار كه هر آزارى و ساده تر از آن هر ريشخند و استهزايى را تحمّل مى كند به صفوف مسلمانان مى پيوست. اسلام از همين مردم نيرو مى گرفت، آنسان كه از آزاردهندگان شكنجه گر نيز نيرو مى گرفت. در اين مورد عمر بن خطاب ما را براى نمونه آوردن بسنده خواهد كرد، چه، او از آزاردهندگان بود تا آنجا كه - بنابر آنچه راويان مى گويند - در صدد قتل پيامبر (صلی الله علیه و آله) برآمد، امّا رحمت الهى او را دستگير شد و خداوند سينۀ او را براى پذيرش اسلام فراخ ساخت و بر قلب و زبان او حق را نقش كرد و بدينسان او يكى از پشتوانه هاى مسلمانان در آن زمان قرار گرفت.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنان به دعوت مى پرداخت، نه از آن صرف نظر مى كرد، نه موانع و پيشامدها دعوت او را نرمتر مى كرد و دامنۀ آن را محدودتر مى ساخت - هرچند مخالفان بسيار باشند - نه آزار و شكنجه اى در اين مرحله به او و بزرگان صحابه مى رسيد و نه ستمى كه بر پيروان مستضعف او روا داشته مى شد، بر آنان سنگينى مى كرد. البتّه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سبب آزارى كه به اين گروه مى رسيد اندوهگين مى شد، با آنان ابراز همدردى مى كرد و آنان را به صبر و پايدارى فرا مى خواند، خود نيز پايدارى مى فرمود تا آنان از او اسوه بگيرند، اگر نيازى داشتند به آنان كمك مالى مى كرد و بالاخره بزرگانى كه ايمان آورده بودند به آن مؤمنان زير ستم و شكنجه براى بازخريدن آزادى خويش كمك مى كردند.

در اين ميان، هرچه بر شمار مؤمنان افزوده مى شد، آزارها نيز فزونى

ص: 642

مى يافت و مخالفت بيشتر مى گشت. چه، هر اندازه حق قدرت و قوت مى يافت و پيروان آن زيادتر مى شد، مخالفان از اين نااميد مى شدند كه نور خداوندى را كه در مكّه جلوه گر شده بود خاموش سازند. البتّه نشانه هاى فزايندۀ اين يأس و نوميدى بهانه هاى بيشترى را براى فرو رفتن بيشتر و لجاجت ورزيدن در باطل در اختيار آن مخالفان قرار مى داد و آنان همچنان در راه باطل و تمسك به آن پيش مى رفتند.

بدين ترتيب، كسانى كه پذيرفته بودند شلاق شكنجه باشند به گمراهى خويش ادامه مى دادند و بيش از پيش در آن غوطه ور مى شدند. كسانى هم كه پذيرفته بودند بدون آزار دادن ديگران در جبهۀ مخالف قرار داشته و بدون اعمال هيچ گونه سختگيرى نسبت به كسانى كه اين آيين جديد را پذيرفته بودند در سپاه مخالفان باشند، با همان شيوه كه خود مى پسنديدند به راه خود ادامه مى دادند و پيشنهادهايى به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ارائه مى كردند كه به گمان آنان و اقتضاى آنچه شيطان مادّه و مادّه پرستى به اذهان و انديشه هاى آنان افكنده بود مى توانست او را بفريبد و از ادامۀ راه خود و اعلان دعوت روى گردان سازد.

230 - بيشتر راويان يادآور شده اند هنگامى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) بى آنكه از بتهاى قريش به بدى ياد كند يا آنان و پدرانشان را به كم خردى و سفاهت متّهم سازد آنان را به اسلام دعوت مى كرد، با موضع مسالمت آميز آنان و يا دفاع آنان از عقايد خود با شيوه هاى پسنديده و يا بى اعتنايى و عدم اهتمام برخى از آنان به رويارويى با وى مواجه مى شد امّا زمانى كه به بدگويى بتان آنها و متّهم كردن آنها و پدرانشان به سبك خردى پرداخت، آنان به جاى آن موضع قبلى به مقاومتى سخت پرداختند كه اين مقاومت در برخى از آنان در شكل آزار مسلمانان جلوه كرد و در برخى از آنان در شكل استنكارى مستمر. پس از آن نيز اين موضع به دشمنى، كينه برانگيزى و قطع روابط كهن خانوادگى تغيير شكل و تحوّل يافت.

در مقابل اين موضع راويان، حقيقت آن است كه ما هيچ نمى توانيم چنين تقسيم بنديى در كار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به دو مرحلۀ مزبور و چنين فارق زمانيى

ص: 643

بيابيم، بلكه واقعيّت مشهود آن است كه دعوت به توحيد و تحريم بت پرستى و براى خداوند شريك قرار دادن از همان زمان كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به رسالت مبعوث شد و از آن زمان كه خويشاوندان نزديك خود را از رسالت الهى آگاه ساخت با محكوم كردن بت پرستى آغاز شد، چه، آن حضرت در پى انذار آنان چنين فرمود كه در صورت نافرمانى آنها از آنان و آنچه مى پرستند بيزار است، آنسان كه قرآن كريم مى فرمايد: «خويشاوندان نزديكت را هشدار ده و براى هر كه از مؤمنان كه از تو پيروى كند، بال رحمت بگستران و اگر تو را فرمان نبردند بگو من از آنچه مى كنيد بيزارم و نيز بر خداوند عزيز و حكيم توكّل كن»(1).

هنگامى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) به آشكار ساختن دعوت و اعلان آن به اعراب عموما - و قريش - خصوصا - مأموريّت يافت نيز همين موضوع نسبت به بتان ابراز گرديد آنجا كه خداوند تعالى مى فرمايد: «بدانچه امر شدى بانگ در ده و از مشركان روى برگردان. ما تو را در مقابل ريشخند كنندگان كفايت خواهيم كرد، كسانى كه در كنار خداوند خدايى ديگر قرار مى دهند و زود است كه بدانند»(2).

اگر ما هيچ فارق زمانيى ميان دو مرحلۀ دعوت نمى يابيم و اگر آياتى كه در آغاز دعوت در مكّۀ مكرّمه نازل شد در مضامينى كه دربارۀ بتان در برداشت با آخرين آياتى كه در آخرين روزهاى اقامت آن حضرت در مكّه در همين مورد نازل شد اشتراك داشت، لازم است به اظهار اين حقيقت بپردازيم كه هيچ تفاوتى ميان دو وضعيّت وجود ندارد كه در وضعيّتى از بتان آنها به بدى ياد شود و در وضعيّتى ديگر نه.

حقيقتى كه ما بدان دست يافته يا بدان گمان داريم آن است كه رويارويى قريش با دعوت با شگفتى و دهشت آنان از آنچه بدان غافلگير شده بودند و با طرح اين پرسش در ميان آنان آغاز شده بود كه حقيقت آنچه محمّد (صلی الله علیه و آله) مردم را بدان فرا

ص: 644


1- - شعراء/ 217-214.
2- - حجر/ 96-94.

مى خواند چيست؟ در آن زمان برخى از آنان مى دانستند و باور داشتند كه محمّد (صلی الله علیه و آله) مردم را به چنان دعوتى فرا مى خواند و برخى ديگر نيز در صحت انتساب چنين دعوتى و چنان سخنى به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ترديد داشتند. امّا در اين ميان در حالى كه آنان در پرس وجو بودند در ميان همۀ ناباورى آنها نداى دعوت در جامعۀ آنان گسترش پيدا مى كرد و از ميان همان مردم كسانى را مى يافت كه آن را مورد تصديق قرار مى دادند خواه برده و خواه آزاد، خواه از شرافتمندان و خواه از مستضعفان. در اين هنگام بود كه تازه آنان بيدار شدند و به اين نكته توجه يافتند كه بايد به رويارويى اين حركت جديد بپردازند، چرا كه اينك آنان مشاهده مى كردند كه اين جريان يك رخداد جدّى است و نه يك شوخى، قوى است و نه آن كه ضعف بدان راه يابد. هرچند در آن زمان پيروان اين انديشۀ نو اندك بودند، امّا آنان روز بروز بيشتر مى شدند و در آينده نيز رو به فزونى بودند. بدين ترتيب، آنان ناگزير بودند خود را براى رويارويى با اين واقعيّت تازه در زمانى كه هنوز يك نهال نوپاست قبل از آن كه ريشه دواند و ساقه اش قوى شود آماده سازد.

231 - بدين ترتيب به اين حقيقت مى رسيم كه هرچه دعوت گسترش مى يافت و هرچه گروندگان به آن بيشتر مى شدند، مقاومت و رويارويى با آن نيز سختى و شدت مى يافت و هرچه آنان مشاهده مى كردند كه دعوت، هرچند به مقدار اندك، رشد و گسترش مى يابد، احساس خطر شديد مى كردند و هرچه بيشتر احساس خطر مى كردند، لجاجت و خشونت آنان نيز بيشتر مى شد. زيرا آنان نسبت به سيادت و سرورى خود و نظامهاى اجتماعى خويش احساس خطر مى كردند و مى ديدند كه زير پايشان مى لرزد و خالى مى شود. به همين سبب نيز مقاومت آنان به اشكال گوناگون شدّت مى يافت و در اين ميان، هركس به مقتضاى طبيعت خويش و با شيوه اى كه خود مى پسنديد، عمل مى كرد: گروهى با آزار مؤمنان، گروهى با استهزاء و ريشخند و گروهى با شكايت بردن به حضور ابو طالب حامى پيامبر، هرچند همه اين شيوه ها در اين نقطه اشتراك داشت كه با طبيعت

ص: 645

صاحبان خود سازگار و هماهنگ بود.

به طور كلى، اعتراض و رويارويى آن مردم با پيامبر (صلی الله علیه و آله) و دعوت او در سه شكل ظهور يافت:

شكل نخست: تلاش براى وادار كردن پيامبر (صلی الله علیه و آله) به ترك دعوتى كه بدان قيام كرده و از طريق آن به گسترش دادن اسلام و مبارزه با بت پرستى در همۀ اشكال آن مى پرداخت.

شكل دوّم: مجادله با پيامبر و تلاش براى اين كه او را با طرح خواسته هايى كه ذاتا نامعقول بود دچار مشكل سازند و به قصد به عجز كشاندن وى و اظهار عجز او در مقابل همۀ مردم و بدان اميد كه شايد اين كار بتواند مردم را از گرويدن به او منع كند صورت مى گرفت.

شكل سوّم: آزار در اشكال مختلف آن كه از آزار دادن شخص رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خصوصا و مردمان مؤمن عموما آغاز شد تا آنجا كه حتّى بزرگان آن جمع نيز از اين آزارها در امان نبودند. روشن است كه مستضعفان در چنين جايى وضعيّتى نامناسبتر داشتند و اين آزار نسبت به آنها سخت تر و شديدتر بود. پس از اين آزارهاى شخصى نوبت به آزار گروهى رسيد. اين آزار گروهى از سوى قريش نسبت به همۀ بنى هاشم و عموزادگان آنها بنى مطلب روا داشته شد. اين دو خاندان مورد محاصره همۀ قريش قرار گرفتند، امّا هيچ كس از ميان آنان جز ابو لهب حاضر به پذيرش ننگ جدايى از خاندان خود نشدند و اين محاصره را با صبر و پايدارى و همدردى و همكارى پذيرفتند و همۀ مؤمنان بنى هاشم و بنى مطلب رنج اين سختى را برابر تحمل كردند.

نكتۀ قابل ملاحظه در اينجا آن است كه اين آزارها باعث مى شد تا گرايش به اسلام روز بروز گسترش و قدرت بيشترى بيابد، زيرا مردم برغم و درد دردمندان دل مى سوزاندند و حميت و غيرت كسانى كه با ستمديدگان پيوندى داشتند برانگيخته مى شد و مروّت ايشان آنها را بدان وامى داشت تا به رغم آن ستم و شرارتى كه از

ص: 646

سوى آزاردهندگان روا داشته مى شد و در رويارويى با آن به همان آيينى بگروند كه سبب پيش آمدن همۀ آزارها براى معتقدانش بود، آنسان كه آزار پيامبر (صلی الله علیه و آله) از سوى مشركان سبب آن شد كه حمزة بن عبد المطّلب اسلام آورد و ايمان خود به اين عقيده را اعلان دارد.

گاه نيز پيش رفتن آزار دهنده در آزار و ستم خويش و افراط ورزيدن او در اين امر انگيزه و زمينه اى براى آن مى شود كه دلش بشكفد و راهى براى ايمان به درون آن بازشود، آنسان كه در مورد عمر بن خطّاب چنين بود و خونى كه از زخم تن خواهرش به سبب آزار او از سوى عمر به خاطر ايمان آوردنش به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيرون جهيد، سبب و زمينۀ آن شد تا خداوند دل او را براى شنيدن آيات قرآن بگشايد و خداوند بر او رحم كرد و دل او را براى ايمان گشود و او ايمان آورد.

همچنين، همين آزارها سبب هجرت مسلمانان به حبشه شد و در همين هجرت، نام اسلام در گوشه و كنار آن سرزمين گسترد، هرچند جز پادشاه حبشه كسى ديگر در آن سرزمين به اسلام نگرويد.

در فصول آينده، پس از به پايان بردن بحث از مراحل دعوت دربارۀ اشكال مختلف رويارويى مشركان با اسلام سخن خواهيم گفت.

آنان كه به خدا و رسول پاسخ گفتند

232 - اسلام از همان زمان كه بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) نازل شد به دلها راه يافت و اگر چه كسانى كه به گرويدن به آن شتافتند اندك بودند، اين وضعيّت هر دعوتى است كه تنها به حق و حقيقت متّكى باشد، چه، چنين دعوتى به آرامى و با تأنّى به دلهاى گروهها و جماعات راه مى يابد بى آنكه هيچ شتابى و يا نفوذى غير مبتنى بر تفكّر و تأمّل در كار باشد و البتّه آن هنگام كه به هر حال با چنين وصفى به قلبى راه يابد چون كوهى راسخ و استوار خواهد بود.

ممكن است كسى در اينجا به طرح اين نكته بپردازد كه دعوت محمّد (صلی الله علیه و آله)

ص: 647

يك انقلاب فكرى، عقيدتى، اجتماعى، اقتصادى و انسانى فراگير بود و انقلابها عموما چنين است كه توده ها را به خود جذب مى كند و آنان يكباره به يارى و پذيرش آن برمى خيزند. بنابراين، چرا دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با آن كه يك انقلاب بود چنين وضعيّتى نداشت؟

در پاسخ چنين سؤالى مى گوييم: آنچه پيامبر (صلی الله علیه و آله) آورد در نتايج، اهداف و دستاوردهايش و نه در رخدادها و شيوه هايش، بزرگترين انقلابى بود كه بشريّت در تاريخ خود مشاهده كرده است. اصولا انقلابهايى كه در شكل يك شورش سركش ظهور مى يابند، نمودى از احساسات توده ها هستند، شبيه احساسات افراد كه ديرى نمى پايد كه به خمودى مى گرايد و خاموش مى شود. اين، ويژگى همۀ احساسات است و هيچ تفاوتى در اين امر نيست كه آن احساساتى متعلّق به يك فرد يا يك جامعه باشد. در اين مورد مى توان به عنوان نمونه اى روشن به انقلابهاى قرون اخير اروپا نگريست، مثلا بزرگترين اين انقلابها انقلاب كبير فرانسه است كه در آغاز فرانسه شديدا تحت تأثير آن قرار گرفت، امّا ديرى نپاييد كه از درون به خوردن خود پرداخت و سران آن گروه گروه عليه يكديگر شوريدند تا آن كه در پايان، كار به چيزى همانند حكومت قيصرها انجاميد، آن گونه كه در دوران ناپلئون يعنى همان مردى كه ميوۀ رسيدۀ جامعه را چيده وضعيّت چنين بود.

امّا دعوت محمّد (صلی الله علیه و آله) از حكم عقل و منطق و از امداد الهى به وسيلۀ روح القدس سرچشمه مى گرفت. آن دعوت نمودى از احساسات نبوده و بلكه دلهايى آكنده از اطمينان و خشنودى و دلهايى مشتاق حقيقت ايمان آورد، آن را پذيرفت، ايمان بدانها راه يافت و ديگر بيرون نيامد. چنين چيزى شايستۀ دوام و ثبات در دلهايى است كه بدان راه يافته است. حقيقتى اينگونه، چون بتابد تابش آن خاموشى ناپذير است و شبيه آتشى كه در خار و خاشاك مى افتد و به اندك بادى خاموش مى شود نيست، بلكه شبيه آبى در درون چاهى عميق و پرژرف است كه وزش هيچ بادى به آن نمى رسد و دستخوش هواى نفس و خواسته هاى دل

ص: 648

قرار نمى گيرد.

به همين سبب، كسانى كه به اسلام مى گرويدند اندك اندك به اين آيين در مى آمدند بى آنكه خيزشى و يا حركتى ناشى از يك احساس زودگذر در كار باشد.

233 - دلهاى مؤمنان از همان آغاز در بوتۀ امتحان قرار گرفت: اسلام حركت خود را آغاز كرد و چون نورى در ميان ظلمت به پيش مى رفت. با تابش آن، دلهايى مؤمن نورانيّت يافت و در ميان لجاجت شرك و كژى مشركان بدانها راه گشود و در آن استقرار گرفت. گروهى مؤمن اسلام آوردند، امّا از اين منع شدند كه حتّى شعائر دينى خود را اقامه كنند و به همين سبب آنان در آغاز دوران دعوت در مسجد الحرام نماز به جاى نمى آوردند و بلكه براى اقامۀ اين مهم به درّه هاى مكّه مى رفتند. آنان دين خود را مخفى مى داشتند و قرآن كريم را آشكارا در ميان مردم تلاوت نمى كردند.

پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز با آن منزلت و جايگاهى كه در ميان قريش داشت چنين مى كرد يك بار ابو جهل - كه اين اسم را در دوران اسلام يافت و با آن كردارى كه وى در پيش گرفته، شايستۀ چنين نامى بود - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در نماز ديد. پس به سراغ آن حضرت آمد و با تبختر و تكبرى آشكار گفت: «آيا تو را از نماز در اينجا بازنداشتم ؟» امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) به او توجّهى نكرد زيرا مى دانست كه ادب اسلامى آن است كه چون با لغو و بيهودگى مواجه شود، به بزرگى از كنار آن بگذرد.

نخستين مسلمانان اين امكان را در اختيار نداشتند كه آشكارا براى فرا گرفتن تعليمات دين خود از پيامبر (صلی الله علیه و آله) بر پيرامون او گرد آيند، بلكه مخفيانه در خانۀ ارقم بن ابى ارقم جمع مى شدند.

مورّخان گفته اند: هنگامى كه عمر اسلام آورد، در آن خانۀ مبارك 39 نفر مسلمان گرد آمده بودند. البتّه اين روايت بدان معنى نيست كه مسلمانان در آن هنگام تنها اين تعداد بودند، بلكه علاوه بر آنانى كه در خانۀ ارقم گردهم آمده بودند، بردگان مؤمنى نيز وجود داشتند كه گرفتار كارهاى صاحبان خود و يا در زير

ص: 649

شكنجۀ كسانى قرار داشتند كه آنان را براى بازداشتن از دين خود و وادار كردن به خروج از دين زير شكنجه اى سخت قرار مى دادند.

برخى از مؤمنان بودند كه براى حفظ دين خود و براى ايمن ماندن از سرزنش و يا شكنجه و آزار، ايمان خود را از خانواده، پدر، مادر و برادر و خواهر خويش پنهان مى ساختند. چه در هر خانه اى كسى يا كسانى بودند كه به اسلام در آمده و به همين جرم مورد سرزنش و ملامت ديگران و حتّى خانوادۀ خود قرار مى گرفتند و سپس اگر آنان اين سركشى خود را ادامه مى دادند، آن سرزنش جاى خود را به شكنجه مى داد و هيچ خويشاوند مهرورز يا اراده سختى از سوى كسانى كه خداوند به آنان ايمان بخشيده و به نيروى يقين چنگ زده اند نمى توانست در مقابل اين آزارها از آنان حمايت كند.

هيچ يك از مسلمانان از بيم آزار ديگران آشكارا قرآن را تلاوت نمى كردند مگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه دعوت الهى و تبليغ رسالت پروردگار بر او چنين ايجاب مى كرد كه قرآن را آشكار سازد، هر قدر در اين راه مورد آزار قرار گيرد.

خداوند او را از آزار مردم نگه مى داشت و به همين سبب قريش نمى توانست او را از تلاوت قرآن بازدارد. آنان از همين رو همديگر را از اين نهى مى كردند كه به قرآن گوش فرا دهند، امّا هر يك از آنان دور از چشم دوستان خود، مخفيانه به گوش دادن آيات قرآن مى رفتند و به آنچه خود، همديگر را از آن نهى مى كردند مى شتافتند. جالب آن كه هر كدام از اين افراد نيز گمان مى كرد كه تنها اوست كه با اين قرار مخالفت كرده است، امّا واقعيّت آن بود كه همۀ آنان آنچه را بر آن اتّفاق كرده، مورد نقض قرار داده بودند.

راويان آورده اند كه نخستين كسى كه پس از پيامبر آشكارا به تلاوت قرآن پرداخت عبد اللّه بن مسعود بود. ابن اسحاق از عروة بن زبير به نقل از پدرش زبير بن عوام روايت كرده است كه گفت: روزى اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گردهم آمده بودند و گفتند: «به خداوند سوگند تاكنون قريش نشنيده است كه كسى قرآن را

ص: 650

آشكارا بر آنان تلاوت كرده باشد. كيست مرد آن كه قرآن را به گوش آنان برساند؟» در اين ميان عبد اللّه بن مسعود گفت: «من به گوش آنها خواهم رساند». گفتند:

«ما از آنها بر تو بيمناكيم و مردى را مى خواهيم داراى خاندان و كسانى كه اگر آنان بخواهند او را بكشند، از وى حمايت و پاسدارى كنند». امّا عبد اللّه گفت: «مرا رها كنيد كه خداوند از من حمايت خواهد كرد. پس ابن مسعود روانه شد تا به هنگام ظهر و در زمانى كه قريش در محافل خود بر پيرامون كعبه به گفتگو مشغول بودند در كنار مقام ابراهيم قرار گرفت و با صداى بلند فرياد كشيد كه: «بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ عَلَّمَ اَلْقُرْآنَ خَلَقَ اَلْإِنْسٰانَ عَلَّمَهُ اَلْبَيٰانَ...» (1).

راوى مى گويد: قريش به وى خيره شدند و مى گفتند: «ابن ام عبد چه مى گويد؟» برخى از آنان چنين اظهار داشتند كه «او برخى از آنچه را بر محمّد نازل شده است برمى خواند». پس به سوى او برخاستند و به زدن بر سر و صورت او پرداختند، امّا او تا آنجا كه خداوند مى خواست تلاوت كرد. او پس از آن در حالى كه صورتش مضروب و مجروح شده بود، به ميان دوستان خود برگشت. آنان با مشاهدۀ او گفتند: «اين همان چيزى است كه نسبت به آن بر تو بيم داشتيم». او گفت: «هم اينك نيز رويارويى با دشمنان خدا براى من سهل و به همان آسانى است كه از اين پيش بود». امّا آنان در پاسخ وى اظهار داشتند «تو را همين بس كه آنچه را آنان دوست نداشتند به گوششان رسانده اى».

234 - تمامى ماجراهايى كه گفته شد حاكى از سه مسأله است:

الف: پنهان داشتن عبادت مگر آنچه از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صورت مى پذيرفت، چه، او بشدّت بدان علاقه مند بود تا آنجا كه توان دارد، عبادت خويش را آشكار سازد و تا آنجا كه برايش ممكن است آشكارا به تلاوت قرآن بپردازد، بى آنكه در كار خود ترديدى نشان دهد يا از آن امتناع ورزد، زيرا او مأمور

ص: 651


1- - الرحمن/ 4-1:» به نام پروردگار بخشاينده مهربان. خداى رحمان قرآن بياموخت. انسان را بيافريد و بيان به وى آموخت».

چنين كارى بود و او تبليغ رسالت را بر عهده داشت.

چنين برمى آيد كه هرچند مشركان از اين كار وى دچار مشكل مى شدند و اين مسأله بر آنان سنگينى مى كرد، امّا او را از كار خود بازنمى داشتند و حتّى اگر براى چنين چيزى تلاش نيز مى كردند كسى را نمى يافتند كه به تقاضاى آنان پاسخ مثبت دهد و با آنها به همكارى بپردازد. آنان به همين سبب به اعراض دائمى و هميشگى از او و گاه آزار و گاه نيز ريشخند وى مى پرداختند و اين بدان سبب بود كه آنان بر دلهاى خود پرده اى سنگين نهاده بودند كه قرآن را نمى شنيدند، هرچند كه آنان گوشهاى خود را براى اين كه صداى قرآن بدان وارد نشود، مى گرفتند.

ب: آزارهايى كه مشركان به مؤمنان روا مى داشتند از عزم و ارادۀ آنان نمى كاست و استوارى دلهاى آنان را به سستى مبدّل نمى ساخت. اين عبد اللّه بن مسعود است كه وى را مورد ضرب و جرح قرار مى دهند، امّا وى همچنان به قرآن خواندن خويش ادامه مى دهد و آنان نيز به زدن او تا هنگامى كه بدانجا كه خداوند خواست مى رسد، بى آنكه به زدنهاى آنان توجهى نشان دهد.

حالتى كه عبد اللّه بن مسعود داشت كه به هنگام قرائت قرآن او را مورد ضرب و جرح قرار مى دادند، نشان دهندۀ وضعيّت مؤمنان و موضع آنان در برابر آزارهاى كافران است كه به سبب ايمان آنها كافران به آزارهاى خود ادامه مى دادند و قدرت و گسترش اسلام نيز على رغم همۀ اينها رو به فزونى بود.

ج: مشركانى كه تلاوت آيات قرآن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را مى شنيدند، خشمى را كه در دلهاى آنان قرار داشت، گاه آشكار مى كردند، چه آنكه در پاره اى موارد آزارهايى نسبت به پيامبر (صلی الله علیه و آله) روا مى داشتند. البتّه آنان پيوسته اگر از غير پيامبر تلاوت آيات قرآن را مى شنيدند، خشم خود را آشكار مى ساختند، زيرا آنان با شنيدن آيات قرآن در مى يافتند كه دعوت گسترش يافته و پيروان آن پى درپى فزونى يافته اند. در اين مورد خشم آنان تنها از شنيدن قرآن نبود، بلكه هم از آن بود و هم از افزايش يافتن تعداد گروندگان به آن، چه، هنگامى كه پديده اى - هرچند به مقدار

ص: 652

اندك - گسترش و فزونى يابد، پيروان خود را به رسيدن به هدف مژده مى دهد و اميدوارتر مى سازد و دشمنان خود را به عاقبتى تلخ و سخت هشدار مى دهد.

اسلام حمزه

235 - ملاحظه كرديم كه آزارهاى مشركان نه تنها مانع از پاسخ دادن مردم به دعوت نگرديد، بلكه حتّى گسترش آن را نيز محدودتر نساخت و حتّى اثرى معكوس بخشيد، آنسان كه مى بينيم برخى از مسلمانانى كه در اسلام ثابت قدم نيز بودند، همين آزارها بروشنى سبب اسلام آوردن آنان شده بود.

در اين مقام شايسته است ماجراى اسلام حمزه را كه شاهدى بر اين واقعيّت است، يادآور شويم. ذيلا ماجراى كامل او را آن گونه كه در سيرۀ ابن اسحاق آمده است، مى آوريم. او مى گويد:

«مردى از آگاهان اسلم چنين برايم روايت كرد كه ابو جهل در كنار صفا با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برخورد كرد و آن حضرت را آزار داد و دشنام گفت و سخنانى ناخوشايند به وى روا داشت، از مذمّت گويى دين او تا تضعيف رسالت وى. امّا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با او هيچ سخن نگفت و اين همه در حالى صورت مى پذيرفت كه يكى از كنيزان عبد اللّه بن جدعان در آن نزديك در خانه اى بود و اين ماجرا را مى شنيد... ديرى نپاييد كه حمزه كه از صيد برمى گشت و كمان خود را در دست داشت، بدانجا وارد شد. او شكارى روزانه داشت كه هر روز بدان منظور بيرون مى رفت و چون از شكار برمى گشت به خانه نمى رفت مگر آن كه به طواف خانه مى آمد و چون به طواف مى آمد، از كنار هيچ يك از محافل قريش نمى گذشت مگر آن كه در آنجا مى ايستاد و به گفتگو مى پرداخت. او باعزّت ترين و باصلابت ترين جوانمرد قريش بود.

هنگامى كه حمزه از كنار آن كنيز كه دشنام گويى ابو جهل را شنيده بود گذشت، او گفت: «اى ابو عماره، كاش آنچه را ساعتى پيش از اين، پسر برادرت از ابى الحكم بن هشام ديد شاهد بودى. ابو جهل او را در اينجا ديد. پس او را آزار

ص: 653

داد و دشنام گفت و سخنانى ناروا به او رساند و سپس از او دور شد، ولى محمّد (صلی الله علیه و آله) نيز هيچ سخنى با او نگفت».

در پى اين خبر حمزه كه اينك خداوند كرامتى را براى او تقدير كرده بود، خشمگين شد. پس دوان دوان به راه افتاد و به قصد ديدن ابو جهل در كنار هيچ كس توقّف نكرد تا اگر او را ببيند، از او انتقام ستاند. چون وارد مسجد الحرام شد او را كه در ميان مردم نشسته بود، ديد. پس به سوى او شتافت تا آن كه بر بالاى سر او ايستاد و كمان خود را بلند كرده، بر سر او كوفت و زخم بدى در آن به وجود آورد.

او سپس گفت: آيا او را ناسزا مى گويى با آن كه من بر آيين اويم و آنچه او مى گويد مى گويم. اگر مى توانى آن دشنامها را به من بازگوى». در اين هنگام، تنى چند از بنى مخزوم به سوى حمزه برخاستند تا ابو جهل را يارى كنند، امّا ابو جهل به آنان گفت: «ابو عماره را واگذاريد كه به خداوند سوگند، من دشنامهايى ناروا به پسر برادر او روا داشتم». حمزه اسلام خويش و پيروى خود از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به اكمال و سرحد تماميّت رساند»(1).

آنچه ابن اسحاق در اينجا يادآور گشته، اين توهّم را براى انسان به وجود مى آورد كه حمزه اسلام خود را اعلان كرد و با اين اعلان در صف مؤمنان در آمد و ايمان آورد. امّا بر خلاف آنچه از اين اظهارات برمى آيد، در البداية و النهاية از همين ابن اسحاق روايت ديگرى نقل شده مبنى بر اين كه حمزه آن هنگام كه اعلام كرد كه او پيرو محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) است، اين سخن را تنها از روى تعصّب و غيرت بر زبان آورد و پس از آن بود كه در انديشۀ راه خروجى از آنچه كرده بود برآمد يا در طريق ايمان راه گشود. اينك آن گفته هاى حمزه را آن گونه كه ابن اسحاق از وى نقل كرده و در كتاب البداية و النهاية آمده است مى آوريم:

«حمزه پس از آن برخورد به خود آمد و گفت: «اين چه كارى بود كه كردم! پروردگارا اگر آن كار خير بود، باور آن را در دلم قرار ده وگرنه برايم راه خروجى از آنچه خود را در آن افكنده ام، پيش آور». پس شبى را گرفتار به وسوسه هاى

ص: 654


1- - ابن هشام، السيرة النبوية، ج 1، ص 292.

شيطانى خوابيد كه هيچ شبى را آنسان گرفتار شيطان نخوابيده بود تا آن كه صبح روز بعد فرارسيد. پس به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و گفت: «اى پسر برادر، من در كارى گرفتار آمده ام و راه خروج از آن را نمى دانم. اينكه كسى همانند من به چنان كارى كه نمى داند چگونه است؟ آيا اين رشد و هدايت است يا گمراهيى سخت؟ سخنى با من بگوى كه رغبت آن يافته ام كه با من سخن گويى».

پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به وى روى كرد و او را به حقيقت يادآور گرديد و پند داد و او را ترساند و مژده داد. بدين گونه، خداوند با آنچه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرموده بود، ايمان را در قلب حمزه افكند و او گفت: «گواهى مى دهم كه تو اى پيامبر راستگويى. پس اى پسر برادر دين خود را هويدا كن كه به خداوند سوگند دوست ندارم كه همۀ آنچه در زير آسمان قرار دارد از آن من باشد بدان قيمت كه بر دين گذشتۀ خويش باقى باشم».

بدين ترتيب حمزه اسلام آورد و او از كسانى بود كه اين دين به وى افتخار و سربلندى يافت.

بيهقى نيز همانند اين حديث كه از ابن اسحاق نقل شد آورده است»(1).

از اين كلام و كلام سابق چنين برمى آيد كه حمزه داراى نوعى گرايش دينى بود كه در آغاز بر باطل قرار داشت و پس از آن بر حق قرار گرفت. او در دوران جاهليّت هنگامى كه از صيد و شكار خود برمى گشت، به هيچ محفلى در نمى پيوست مگر آن كه به طواف كعبه مى رفت. چنين مردى كه داراى طبعى دينى است، هنگامى كه نور حق را ديد در آن به سير و حركت پرداخت و به سبب راستى درك خود هنگامى كه در ميان خشم با قدرت و خشونت اعلام مسلمانى كرد، خواست تا پس از آن در اين حالتى كه برايش پديدار شده امعان نظر كند تا ببيند آيا بايد از اين حالت بيرون رود و در چنين صورتى راه بيرون رفتن چيست يا آن كه بايد بر همين وضع بماند و به راه خود ادامه دهد. بدين ترتيب بود كه حيرت و سرگردانى بر او عارض شد و همين حيرت راهنما و هدايتگر او شد و بدين وسيله خداوند او را به اسلام

ص: 655


1- - ابن كثير، البداية و النهاية، ج 3، ص 33.

رهنمون گشت.

اسلام عمر

236 - اسلام همچنان در گسترش و بالندگى بود و اگر زمانى با گرايش مستضعفان و بى پناهان به آن آغاز شده بود و شمار توانگران و بزرگان در ميان مسلمانان اندك بود، امّا اينك شمار بزرگان افزايش مى يافت، هرچند تعداد آنان هنوز، بدون مقايسه و بذاته، اندك بود. اينك بزرگان و سرشناسان قريش اندك اندك به صفوف مسلمانان در مى آمدند و هرچند كمى از رنج و سنگينى وضع مستضعفان مى كاستند.

نخست حمزه به صف مسلمانان در آمده و براى اولين بار در تاريخ اسلام ضربتى بر سر ابو جهل كوفته و سرش مجروح مى شود. در اين ميان گروهى از قبيلۀ وى به نفع او برمى خيزند و مردى پرقدرت و سرسخت در مقابل آنان قرار مى گيرد تا آنجا كه مردى چون ابو جهل براى لحظاتى حكمت و تدبير فرا مى آموزد و آنان را به اين فرا مى خواند كه حمزه را واگذارند. شايد نيز وى آن گروه را بدين فرا خواند كه با كناره گيرى از اين ماجرا خود را از آسيب ضربات حمزه محفوظ بدارند.

نويسندگان سيرۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تاريخ اسلام آوردن حمزه را يادآور نشده اند، هرچند برخى از آنان آن را نزديك به زمان اسلام آوردن عمر و مسلمان شدن او را اندكى پس از آن دانسته اند. از آنجا كه مسلمانى عمر در حدود سال ششم پس از بعثت به تحقّق پيوست، اسلام آوردن حمزه را نيز مى توان در حدود همين سال دانست. اعتقاد به چنين تاريخى براى اسلام گزيدن عمر از آنجا ناشى مى شود كه وى پس از هجرت مسلمانان به حبشه مسلمان شد و از سوى ديگر اين هجرت در سال ششم رخ داده است. نويسندگان سيره در گذشته تنها همتشان اين بود كه وقايع تاريخى را به روايات صحيح ذكر كنند، امّا آنان اعتناى چندانى به ذكر تاريخ وقايع نداشتند مگر آن كه آن واقعه با رخداد مشهور ديگرى همزمان شده باشد

ص: 656

كه در اين موارد به ذكر تاريخ واقعۀ مشهورتر مى پرداخته اند و ما مى توانيم از طريق آن تاريخ رخدادهاى همزمان با آن را نيز كشف كنيم. آن گونه كه مثلا ايمان آوردن عمر بن خطاب با رخداد تاريخى هجرت مسلمانان به حبشه همزمان بود و ما از طريق آگاهى به همزمانى اين دو واقعه و علم به وقوع رخداد هجرت در سال ششم بعثت بدين نتيجه مى رسيم كه وى در همين سال مسلمان شد.

عمر قبل از آن كه اسلام بياورد، نسبت به مسلمانان بسيار سختگير بود و هيچ راهى براى آزار آنان نمى يافت مگر آن كه آن را مى پيمود، امّا در نهاد او دركى صحيح وجود داشت كه اگر به گمراهى مى رفت او را هدايت مى كرد. و نيز او طبعى رحيم و مهربان داشت كه اگر سنگدلى مى ورزيد و درد دردمندى را بر مى انگيخت، اين درد همان سان كه آن گرفتار در آزار را مى آزرد او را نيز آزرده مى ساخت.

شايد مهمترين حادثه اى كه او را تكان داد، آن بود كه مؤمنان را مى ديد كه براى حفظ دين خود و گريز از آزار او و امثال او هجرت مى گزينند. اين مهاجرت مؤمنان توجّه او را به آن كژى و گمراهيى كه در خود او وجود داشت و نيز هدايت و راه راستى كه مؤمنان در آن بودند جلب كرد.

ابن اسحاق از يكى از زنانى كه خود را آمادۀ هجرت كرده بود روايتى ناظر به اين حقيقت آورده است. او مادر عبد اللّه بن خثعمه است كه عمر بن خطاب وى را راهى هجرت ديد و از او دربارۀ خروجش از شهر پرسيد و با تأسّف گفت: «اى مادر عبد اللّه، براى رفتن آماده مى شوى؟» او گفت: «آرى، سوگند به خداوند در سرزمين خداوند روانه خواهيم شد تا خداوند براى ما فرج و گشايشى قرار دهد كه شما ما را آزار داديد و مقهور خود ساختيد». او در پاسخ گفت: «خداوند به همراهتان باد». آن زن گفت: «من در او رقّت و ترحمى را يافتم امّا آن را نمى توانستم بخوبى مشاهده كنم. او پس از اين گفتگو از آنجا رفت و ما نيز از نظر او آمادۀ رفتن شديم». در اين ميان فرزند اين زن، عامر آمد. وى به فرزندش گفت: «كاش لحظاتى

ص: 657

پيش عمر و دلسوزى و رقّت او و اندوهناكى وى بر ما را مى ديدى». عامر به مادرش گفت: «آيا به اسلام آوردن او آزمند و اميدوار شده اى؟» او گفت: «آرى»، عامر اظهار داشت: «او اسلام نمى آورد مگر آن كه الاغ خطاب پدر وى مسلمان شود».

عامر اين سخن را تنها از سر نااميدى از مسلمان شدن او بر زبان آورد.

از اينجا استفاده مى شود كه عمر هرگاه گروهى از قوم خود را مى ديد كه به سبب ستم همكيشان او براى حفظ دين خود از آن شهر مى گريزند، دردمند مى شد كه او عدالتى در نهاد خود داشت، هر چند تعصّبى نسبت به آنچه پدران و نياكانش بر آن بودند در كنار اين عدالت خودنمايى مى كرد.

چنين برمى آيد كه دردمندى وى از بيرون رفتن برخى از خاندان خود كه مقهور آنان بودند، وى را از اين بازنمى داشت كه همچنان نسبت به برخى از خويشاوندان و كسان خود كه از مسلمانى آنان اطلاع داشت آزار و شكنجه روا دارد.

در اين ميان ماجرايى ديگر نيز او را تكان داد:

خلاصۀ ماجرا از اين قرار بود كه فاطمه دختر خطاب و خواهر عمر به همراه همسرش اسلام آوردند و از بيم سختگيرى عمر و خويشاوندان خود مسلمانى خويش را پنهان نگه داشتند. در اين ميان نعيم بن عبد اللّه نيز ايمان آورده بود و اين هر سه اسلام خود را پنهان مى داشتند و در خانۀ سعيد بن زيد همسر خواهر عمر قرآن تلاوت مى كردند. خباب بن ارت نيز به حضور فاطمه بنت خطاب مى رسيد و قرآن بر او تلاوت مى كرد. در اين ميان يك روز عمر شمشير به ميان بست و به آهنگ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و گروهى از اصحاب او كه حدود چهل زن و مرد بودند بيرون رفت. در طىّ راه يكى از افراد قريش با او برخورد كرد و از وى پرسيد؟ «به كجا مى روى؟» او گفت: «قصد محمّد، اين سبك خردى را دارم كه وحدت قريش را به تفرقه مبدّل ساخته، انديشه آنان را سبك خوانده، دين آنان را مورد عيبجويى قرار داده و خدايان ما را ناسزا گفته است. قصد او را دارم وى را به قتل برسانم».

ص: 658

آن مرد قرشى به وى گفت: «اى عمر خود را فريفته اى. آيا فكر مى كنى كه بنى عبد مناف تو را وامى گذارند كه محمّد را بكشى و آنگاه در روى زمين راه بروى؟ چرا به سراغ خانواده ات برنمى گردى تا كار آنان را سامان دهى؟» او گفت: «كدام يك از خانواده و كسان من؟» آن مرد پاسخ داد: «پسر عمت سعيد بن زيد بن عمرو و خواهرت فاطمه دختر خطاب. آن دو، به خدا سوگند، به پيروى محمد در دينش پرداخته اند. تو را باد به آن دو تن».

بين اين خبر با خبر ام عبد اللّه هيچ تناقضى وجود ندارد، زيرا هنگامى كه وى براى مهاجران دل سوزاند، اين دلسوزى از روى گرايش وى به اسلام نبود، بلكه دلسوزى و دردمنديى به سبب فراق و دورى خاندان خود بود و در اين ميان نفس غير مؤمن او اين انديشه را به ذهن وى انداخته بود كه محمّد (صلی الله علیه و آله) سبب همه اين فراق و درد است. در اين حال، رايحه اى از ايمان و وسوسه كفر و شرك در درون او در كشاكش قرار داشت.

عمر به خانۀ خواهرش روانه شد. در آن خانه سه تن مخفى شده بودند:

خواهر عمر، شوهر و يار او كه ايمان آورده بود و بالاخره خباب بن ارت كه به ديگران قرآن مى آموخت و صحيفه اى را به همراه داشت كه سوره طه در آن نوشته شده بود. هنگامى كه آنان صداى عمر را شنيدند، خباب در مخفيگاهى يا در گوشه اى از خانه پنهان شد و فاطمه بنت خطاب خواهر عمر نيز آن صحيفه را گرفت و آن را زير ران خويش مخفى ساخت. امّا عمر كه با نزديك شدن به خانه صداى قرآن خواندن خباب بر آن دو را شنيده بود، چون وارد خانه شد گفت: «اين همهمه اى كه مى شنيدم چه بود؟» آن دو گفتند: «چيزى نبوده است كه بشنوى». امّا او گفت: «بوده است، به خداوند سوگند، خبر يافته ام كه شما به پيروى دين محمّد (صلی الله علیه و آله) پرداخته ايد. او همچنين بر سر شوهر خواهرش سعيد بن زيد فرياد زد و با او تندى كرد و در پى بى آن، خواهرش فاطمه بنت خطاب برخاست او را از شوهرش دور سازد، امّا او خواهرش را مضروب و مجروح ساخت. هنگامى كه

ص: 659

عمر چنين كرد، خواهرش به همراه شوهر گفت: «آرى، ما مسلمان شده ايم و تو نيز آنچه مى خواهى بكن». چون عمر خونى را كه از زخم خواهرش فرو غلتيده بود مشاهده كرد، از كردۀ خود پشيمان شد و به خود آمد و به خواهرش گفت: «آن صحيفه اى كه شنيدم آن را مى خوانديد بده تا ببينم اين چيست كه محمّد آورده است». گفتنى است كه عمر قادر به خواندن و نوشتن بود. هنگامى كه چنين گفت، خواهرش در پاسخ وى اظهار داشت: «ما از تو بر آن بيم داريم». او گفت:

«نترس». وى همچنين به بتان خود سوگند خورد كه پس از خواندن، آن صحيفه را ديگر بار به وى برگرداند. در پى اظهار اين سخن از سوى عمر، خواهرش به اسلام آوردن او اميدوار و آزمند شد و به وى گفت: «تو چون مشركى نجسى و اين كتاب را جز دستى پاك لمس نمى كند. پس عمر برخاست و وضو ساخت و خواهرش نيز آن صحيفه را در اختيار او قرار داد و او آن را خواند. هنوز مقدارى از آيات صدر سوره را خواند كه گفت: «اين چه كلام زيبا و خوشى است!» هنگامى كه خباب اين گفته را شنيد، به ديدار عمر بيرون آمد و گفت: «اى عمر، به خداوند سوگند اميد آن دارم كه خداوند تو را به قبول دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اختصاص و امتياز داده باشد كه من ديروز از او شنيدم كه مى فرمود: «پروردگارا، اسلام را با ابو الحكم بن هشام يا با عمر بن خطاب مؤيّد دار». پس اى عمر به خدا بشتاب به خدا بشتاب...». در اين هنگام عمر گفت: «اى خباب، مرا به محمّد (صلی الله علیه و آله) رهنمون شو تا به حضور او رسم و اسلام آورم». خباب در پاسخ وى اظهار داشت: «او در خانه اى در كنار كوه صفا در ميان تنى چند از اصحاب خويش است».

پس عمر شمشير خود را برداشت و به ميان بست و سپس به سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه اصحابش نيز همراه او بودند روانه شد. چون به آنجا رسيد، در خانه را كوبيد. چون مسلمانان صدا را شنيدند، يكى از اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) برخاست و از شكاف در نگريست و عمر را ديد كه شمشير به ميان بسته است. پس به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) بازگشت و با نگرانى گفت: «اى رسول خدا، اين عمر بن

ص: 660

خطاب است كه شمشير به ميان بسته است». در اين هنگام حمزة بن عبد المطّلب عرضه داشت: «اى رسول خدا، به او اجازه ده كه اگر در طلب امر خيرى باشد آن را به وى ارزانى خواهيم داشت و اگر در طلب شرى باشد او را به شمشير خودش خواهيم كشت». پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «به او اجازه دهيد». در پى اجازۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) آن مرد برخاست و به او اجازۀ ورود داد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز به استقبال او برخاست و در سراسرى خانه با او ملاقات فرمود و در ميان رداى او را گرفته او را بشدّت به سوى خود كشيد و فرمود: «اى پسر خطاب چه چيز تو را بدينجا آورده است؟ به خداوند سوگند نمى دانم كه تو بى هيچ سببى آمده باشى مگر آن كه رخدادى تكان دهنده بر تو نازل شده باشد». عمر در پاسخ گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به حضورت آمده ام تا به خدا و رسول او و بدانچه از جانب خداوند آمده است، ايمان آورم». در اين هنگام پيامبر (صلی الله علیه و آله) تكبير گفت و كسانى كه در آن خانه بودند دريافتند كه عمر مسلمان شده است.

بدين ترتيب مشاهده مى كنيد كه اسلام عمر بن خطاب از قلبى برخاسته بود كه به عدالت و به رحم و مهربانى ورزيدن ايمان داشت، هرچند غبارى از عادات جاهلى و آنچه قومش بر آن بودند بر روى آن قرار گرفته بود و هرچند قبل از آن كه اسلام را درك كند، تعصّب وى او را بدان كشانده بود كه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دشمنى ورزد، چه، او چنين گمان مى كرد كه دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وحدت آراى قريش را به تفرقه مبدّل مى سازد و جايگاه ويژۀ آنان در ميان عرب را از ميان مى برد و البتّه او در اين گمان به خطا مى رفت. امّا به هر حال، تحليل و جدا كردن نور حق از باطل و بازشناختن مؤمن و كافر بهتر از لجاجت و ثبوت رأى بر باطل است. اين چيزى است كه در آغاز بر عمر پنهان بود ولى با اين وجود بر آن كسانى از قوم خود كه از سرزمين خود هجرت مى گزيدند دل مى سوزاند تا آن كه چون مشاهده كرد خون از زخم تن خواهرش بيرون مى جهد، آن ضربۀ تكان دهنده بر او وارد آمد و آن غبارى را كه بر دل او قرار گرفته بود از ميان برداشت و بدين ترتيب، عمر آن مهربان

ص: 661

عادل پردركى بود كه خداوند غبار باطل را از دل او برگرفت.

در آستانۀ دورانى جديد

237 - اسلام آوردن حمزه و در پى بى آن، مسلمان شدن عمر آغاز دورانى جديد براى اسلام بود. مسلمانان در آغاز، مستضعفانى بودند كه مورد ستم قرار مى گرفتند، امّا نمى توانستند بديهايى را كه به آنان روا داشته مى شد با رفتارى همانند آن پاسخى متقابل گويند، توان آن نداشتند كه از خود دفاع كنند و دشمنانشان نيز نه به پيمانهايى كه با آنان داشتند وفا مى ورزيدند، نه «جوار» و پناه دادن كسى به آنان را محترم مى شمردند، نه خود پناه مى دادند و نه به مقتضاى هيچ دوستى و خويشاونديى با آنان عمل مى كردند، بلكه شكنجه بدانان روا مى داشتند و بى آنكه هيچ مقابله اى را انتظار داشته باشند خوارى و زبونى را به آنان تحميل مى كردند.

در اين ميان حتّى اگر مشركانى با مروّت از آزار مؤمنان ابا مى كردند و از آن روى برمى تابيدند، بدان سبب بود كه آنان نمى خواستند به پستى آزار برده اى يا انسانى ضعيف و يا كسى كه توان هيچ مقابله اى ندارد تن در دهند.

هنگامى كه حمزه اسلام آورد، بزرگ فرومايگان مشرك، ابو جهل براى نخستين بار ضرباتى را احساس مى كرد كه بر سر او فرود مى آمد و خونى را مى ديد كه از زخمهايش فرو مى ريخت و اگر چه يارانى از ميان قبيله اش به كمك او برخاستند، امّا وى از درگير شدن در يك جنگ وحشت كرد و از اين ترسيد كه اين، آغاز آن نبرد باشد، نبردى كه او از فرجام آن بيم داشت، آنسان كه وضعيّت هر دور از مروّتى كه بر ناتوانان دست ستم دراز مى كند و از توانمندان مى ترسد چنين است.

زمانى نيز كه عمر اسلام آورد، اين فاجعه اى براى شرك و مشركان و شكل يافتن دورانى جديد بود، دوران افتخار ورزيدن مسلمانان به اسلام، آشكار ساختن آن پس از يك دوران سير پنهانى و قرار گرفتن همۀ مسلمانان در يك صف در مقابل

ص: 662

مشركان پس از آن كه زمانى از يكديگر جدا و متفرّق بودند.

عمر در روز مسلمان شدن در خانۀ ارقم بن ابى ارقم در كنار صفا در حالى كه شمار مسلمانان به چهل تن نزديك شده بود به آنان پيوست و در اين هنگام برخاست و گفت: «اى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به چه سبب دين خود را مخفى مى داريم با آن كه ما برحقيم و به چه سبب آنان دين خود را آشكار مى سازند با آن كه بر باطلند؟».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ او فرمود: «ما اندكيم و آنچه را ما از ستم مردم ديده ايم، شاهدى». عمر گفت: «سوگند به آن كه تو را به حق مبعوث داشت، هيچ مجلس و محفلى از مجالس و محافلى كه در آن نداى كفر در داده ام نخواهد ماند مگر آن كه در آن ايمان خود را آشكار خواهم ساخت».

پس از اين گفتگو، عمر به طواف خانۀ كعبه بيرون رفت و سپس با سران قريش كه خبر اسلام آوردن او را شنيده و اينك در انتظار او بودند برخورد كرد. در اين هنگام ابو جهل گفت: «فلانى مدّعى است كه تو سبكسرى كرده اى». او در پاسخ با صداى بلند گفت: «گواهى مى دهم كه خدايى جز الله نيست، يگانه و بى شريك است و محمّد (صلی الله علیه و آله) فرستاده و بندۀ اوست». در اين هنگام مشركان به سوى وى پريدند تا او را بر زمين كوبند. در رأس اين گروه عتبة بن ربيعه قرار داشت. او همان كسى است كه از پيش ابو بكر را بر زمين كوبيده، او را مضروب ساخته و مجروح كرده بود. گويا اينك اين طلب عمر بود كه آن كار وى را انتقام گيرد. به همين سبب بر او پريد و او را بر زمين كوبيد و آنسان كه شترى نعره كنان مى نشيند، بر روى او نشست و به زدن او پرداخت و انگشت خويش در چشمان او فرو مى برد و عتبه نيز فرياد مى كشيد. پس از چندى مردم دور شدند و عمر نيز از روى او برخاست و بدين ترتيب، كينۀ مسلمانان - عموما - و كينۀ ابو بكر بخصوص - فرونشانده شد.

عمر اصرار بر آن داشت كه جز اشراف قريش را هدف ضربات خود قرار ندهد تا آنان طعم و حرارت آن ضربات را بچشند. او به همين دليل، چون يلان

ص: 663

چهره هاى آنان را بر زمين مى ماليد. در اين نبرد كه عمر آن را برانگيخت، هيچ يك از شريفان مكّه به وى نزديك نمى شد مگر آن كه وى او را مضروب مى ساخت تا آنجا كه آن مردم از رويارويى با او ناتوان شدند. وى پس از آن در مجالس و محافلى كه از اين پيش در آنها شركت مى كرد حضور يافت و اسلام خود را اعلام مى داشت(1). آنان نيز به رويارويى او مى پرداختند و وى جامهايى از همانند آن بديهايى كه آنان، خود مى كردند به ايشان مى چشاند.

او پس از اين ماجرا، به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه مسلمانان در كنار وى بودند، برگشت و آنان را بدين فرا خواند كه ديگر متفرّق و جداى از يكديگر نمانند و بلكه همه با هم در مقابل مشركان خود را نشان دهند. در پى اين پيشنهاد، مسلمانان گردهم آمدند و با هم بيرون رفتند تا همگى در جوار كعبۀ مقدّس نماز به جاى آورند. آنان در دو گروه قرار گرفتند كه حمزه در رأس يكى از آنها و عمر در رأس ديگرى بود.

آنان با گروه متّحد خود مشركان را به مبارزه طلبيدند كه به منع آنان بپردازند، امّا هيچ پاسخى براى اين مبارزه جويى عملى خويش مشاهده نكردند، چرا كه هنوز آن پيشوا و منادى بدى كمان حمزه را به خاطر داشت كه سر او را مى شكافت و عتبه نيز بر زمين كوبيده شدن خود از سوى عمرو اين را كه وى انگشتان خود را در ديدگان او فرو مى برد از ياد نبرده بود.

بالاخره اسلام آشكار شد و نور عيان گشت و كاروانها خبر قدرت يافتن اسلام و سستى و خوارى شرك را به هر ديار بردند و آنسان كه خواهيم گفت، ستمديدگى و مظلوميّت به جاى آن كه متوجّه افراد باشد متوجّه گروهها گشت. اين مظلوميّت در طول دوران دعوت ادامه يافت و با هجرت به مدينه پايان پذيرفت.

اينك مشركان بر آن شده بودند تا در كنار ستمها و آزارهايى كه روا

ص: 664


1- - ابن كثير. البداية و النهاية. ج 3. ص 31 و 79.

مى داشتند، سه شيوه ديگر را نيز در پيش گيرند:

الف: تلاش براى به سازش كشاندن پيامبر (صلی الله علیه و آله) از طريق مماشات ورزى با او تا وى را از دعوت آشكار خود بازدارند.

ب: به مجادله پرداختن با پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى عاجز ساختن او و يا نشان دادن ضعفى از سوى وى در مدّعاى خويش.

ج: شكايت بردن از پيامبر (صلی الله علیه و آله) به عمويش ابو طالب.

ص: 665

ص: 666

فصل دهم تلاشهاى تازه

تلاش براى جذب رسول خدا (صلی الله علیه و آله)

238 - كافران از تسليم پيامبر از طريق برخوردهاى قهرآميز نااميد شدند: آنان اصحاب او را مورد آزار و شكنجه قرار دادند، امّا آنها پايدارى ورزيدند؛ او را نيز آزردند، امّا به چيزى دست نيافتند و هرچه بر آزارها افزودند، ايمان بيش از پيش به دلهاى مردمان راه گشود؛ چه، با آزار پيامبر (صلی الله علیه و آله) از سوى آنان خداوند حمزه را به اسلام رهنمون گشت و او از طرفداران سرسخت مسلمانان قرار گرفت، در پى آزار رساندن عمر به خواهر خود و شوهر او و بدان سبب كه مؤمنان را مشاهده كرد كه از شهر و ديار و از ميان قوم خود هجرت مى گزينند، دلش نرم شد و ايمان آورد و ايمان او فاجعه اى براى مشركان بود كه خداوند بدان فاجعه آنان را در غم نشاند و اين تازه مسلمان به صورت نيرويى براى اسلام در آمد كه توانست فارقى ميان دو دورۀ پنهان سازى اسلام و آشكار كردن آن و در عيان به پرستش پرداختن و اظهار آواى حق در درون مسجد الحرام باشد.

اگر چه مشركان پيامبر (صلی الله علیه و آله) را مورد آزار قرار مى دادند، امّا وى با آنان از در مسالمت در مى آمد و با سخنان حكمت آميز و اندرزهاى نيكو آنان را به اسلام فرا مى خواند و هيچ از دعوت خود دست نمى كشيد و با آنان نيز قطع رابطه نمى كرد، بلكه به دردهاى آنان دردمند مى شد و در بحرانها با آنان همدردى مى كرد، تا آنجا كه

ص: 667

حتّى يك بار مردم مكّه گرفتار قحطى و خشكسالى شدند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) براى نزول باران دعا كرد و باران آمد.

چنين برمى آيد كه اين ماجرا در دوران اقامت پيامبر در مكّه و در فاصلۀ ميان وفات ابو طالب و هجرت به مدينه صورت پذيرفته است. اين مدّعى از آن روست كه روايت شده است رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از برآورده شدن حاجتش آرزو كرد كه ابو طالب در آن زمان زنده مى بود شايد ايمان مى آورد(1) و در مى يافت كه دين محمّد (صلی الله علیه و آله) خير و سعادتى براى مردم و خاندان اوست.

همچنين روايت شده است كه ماجراى طلب باران از سوى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در دورانى رخ داد كه آن حضرت در مدينه بود و در آن زمان فرموده بود كه كاش ابو طالب زنده مى بود و او را يارى مى كرد(2).

ص: 668


1- - ديگر بار يادآور مى شويم كه چنين روايات و چنين ادعاهايى با اين حقيقت كه ابو طالب به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ايمان آورده بود، سازگارى و هماهنگى ندارد. م.
2- - البتّه آنچه دربارۀ مشاهدۀ طلب باران رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از سوى ابو طالب گفته مى شود اين است كه وى در دوران حيات عبد المطّلب شاهد اين ماجرا بوده است. در همين راستا، روايت شده كه رقيّه دختر ابو اصفى بن هشام گفت: ساليانى از قحطى و خشكسالى پى درپى بر قريش گذشت تا آنجا كه از شدّت كمبود و گرسنگى ناخنها سياه و استخوانها نرم شد. در همين زمان كه ما در اندوه و گرفتارى به سر مى برديم... ناگاه شنيدم هاتفى به صداى بلند فرياد برمى آورد كه «اى جماعت قريش اين پيامبرى كه از ميان شما مبعوث خواهد شد اينك زمان ظهور او فرا رسيده است. هان كه در ميان خويش بنگريد كه در ميان شما مردى است بلند قامت، سفيد چهره و با بينى كشيده». اينك بايد او و فرزندش حاضر شوند و از هر تيره اى مردى برگرد او جمع شود. نيز بايد عطر استعمال كنند و در حالى كه آن مرد پاك و نيك نفس در ميان آنان است هفت بار برگرد كعبه طواف كنند. پس آن مرد دعا كند و مردم آمين بگويند...». رقيّه مى گويد: من ترسان شدم، عقلم به تحير و سرگشتگى ماند و خواب خويش را براى ديگران بازگو كردم... آنان گفتند: آن مرد شيبة الحمد عبد المطّلب است. پس قريش يكى پس از ديگرى نزد او آمدند و از هر تيره اى مردى با او همراه شد و همه با هم پس از استعمال عطر به استلام اركان و طواف كعبه پرداختند و سپس راه صعود به كوه ابو قبيس را در پيش گرفتند. چون بر دامنۀ كوه

در اين ميان برخى از مشركان بودند كه حالات و شواهدى مى يافتند حاكى از اين حقيقت كه آنچه را محمّد (صلی الله علیه و آله) آورده است مورد پذيرش قرار دهند يا حدّ اقل به تكذيب آن نشتابند و در اين كار تأمّل ورزند تا آن زمان كه ببينند آيا دعوت او مورد پذيرش قرار مى گيرد و همگانى مى شود يا آن كه به سستى مى گرايد و مورد پذيرش قرار نمى گيرد.

به عنوان مثال، از نضر بن حارث روايت شده است كه گفت: «اى جماعت قريش، به خداوند سوگند، اينك مسأله اى براى شما رخ داده كه چاره اى در رويارويى آن نداريد. محمّد در زمانى كه هنوز پسرى خردسال بود، مورد رضايت ترين، راستگوترين و امانتدارترين شما بود تا آن زمان كه موى سفيد بر چهره اش پديدار گشت و در اين زمان، آنچه را مى بينيد بر شما آورد و شما گفتيد او يك ساحر است در حالى كه او به خداوند سوگند، او ساحر نيست، چه ما ساحران و گره ها و دميدنهاى آنان را ديده ايم و او چنين چيزهايى ندارد. نيز گفتيد او يك كاهن است در حالى كه، به خداوند سوگند، او كاهن نيست و ما كاهنان و حالات آنان را ديده و سجع گوييهاى آنها را شنيده ايم. گفتيد او شاعر است. نه به خداوند سوگند، او شاعر نيست كه ما شعر را ديده و انواع آن را، هزج و رجز(1) آن را

ص: 669


1- - نام دو بحر از بحور اصلى شعر كلاسيك و مشترك ميان دو زبان فارسى و عربى است. م.

شنيده ايم. گفتيد او يك ديوانه است در حالى كه ديوانه نيز نيست. پس نه راهى براى سركوب اوست، نه راهى براى مهار كردنش و نه راهى براى كنار آمدن او.

اينك در مسأله او بنگريد و تأمّل ورزيد كه به خداوند سوگند، رخدادى عظيم بر شما نازل گشته است»(1).

ملاقات مكّيان با پيامبر (صلی الله علیه و آله) براى جذب وى

239 - از جابر بن عبد اللّه روايت شده است كه قريش گفتند: «ببينيد آگاهترين شما به سحر و كهانت و شعر كيست تا بيايد و با اين مرد كه اجتماع ما را برهم زده و متفرّق ساخته، كار ما را به تشتّت كشانده و دين ما را مورد مذمّت قرار داده است گفتگو كند و ببيند او چه مى خواهد». در پى اين پيشنهاد، آنان به همديگر گفتند:

«ما كسى جز عتبة بن ربيعه نمى شناسيم». پس او را به همين منظور فرا خواندند و به وى كه در ميان قريش مردى مهتر و بردبار بود گفتند: «تنها تو اى ابو وليد شايستۀ چنين كارى».

در روايت ديگرى چنين آمده است كه عتبه خود به قريش پيشنهاد چنين كارى را داد و به آنان گفت: «اى جماعت قريش، آيا به سوى اين مرد بروم و پيشنهادهايى به وى عرضه دارم شايد برخى از آنها را بپذيرد و از ما دست بدارد؟» گفتند: «آرى، ابو وليد».

به هر حال خواه او به قريش چنين پيشنهادى كرده و خواه آنان از او چنين چيزى را خواسته باشند، او به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد و پيشنهادهايى را به آن حضرت تقديم داشت كه به گمان وى براى بازداشتن پيامبر (صلی الله علیه و آله) از پيگيرى و ادامۀ دعوت مردم به حق بسنده مى كرد.

عتبه به پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفت: «اى پسر برادر، آنچنان كه مى دانى تو در ميان ما از

ص: 670


1- - ابن هشام، السيرة النبوية، ج 1، ص 289.

موقعيّت و منزلتى در اصل و نسب برخوردارى و جايگاهى والا در اين خاندان دارى.

اينك تو بر قبيله و قوم خود مسأله اى خطير آورده اى و بدان وسيله اجتماع آنان را متفرّق ساخته، انديشه هاى آنان را به سبكى و پوچى خوانده، از خدايان و دين اين مردم بدگويى كرده و همه پدران و گذشتگان آنان را كافر خوانده اى. اكنون از من بشنو تا امورى بر تو عرضه دارم كه در آن بنگرى، شايد برخى از آنها را مورد پذيرش قرار دهى».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ وى فرمود: «اى ابو وليد بگوى كه گوش فرا مى دهم».

او گفت: «اى پسر برادر، اگر بدانچه بر مردم آورده اى، در پى ثروتى هستى، ما آن قدر از اموال و داراييهاى خود براى تو گرد آورده و به كنارى نهاده ايم كه اگر آنها را بپذيرى ثروتمندترين ما خواهى بود. اگر نيز جوياى رياستى ما تو را پيشواى خود مى سازيم تا در مورد هيچ كارى مگر با اجازۀ تو تصميمى نگيريم. اگر نيز در پى سلطنتى، تو را سلطان خود ساخته ايم و اگر هم آنچه بر تو مى آيد چيزى است كه به نظرت مى رسد و نمى توانى آن را از خود دفع كنى، ما براى تو طبيبى خواهيم جست و ثروت خود را در اين راه مصرف خواهيم كرد تا تو را معالجه كنيم، چه، گاه حالت جنّزدگى بر شخص چيره مى شود و مى بايستى مورد مداوا قرار گيرد».

پس از آن كه عتبه سخنان خود را به پايان رساند، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ وى فرمود: «اى ابو وليد، آيا سخنت را تمام كردى؟» او نيز گفت: «آرى».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «از من بشنو». او گفت: «چنين مى كنم».

پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين آيات كتاب الهى را بر وى تلاوت كرد كه «فرستادنى است از جانب خداوند بخشايندۀ مهربان و كتابى است كه آيات آن جدا [و تبيين] شده [تا] كتابى عربى و خواندنى براى مردمى باشد كه مى دانند...»(1).

ص: 671


1- - فصّلت/ 4-1.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همچنان آياتى از اين سوره را به ترتيل بر وى تلاوت فرمود.

چون عتبه اين آيات را شنيد، بدان گوش فراداد و دستهاى خويش را پشت سر خود برده، بر آن تكيه زد تا اين آيات را استماع كند تا آنجا كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آيه سجده كه در اين سوره قرار دارد رسيد و سجده كرد و به او فرمود: «اى ابو وليد، شنيدى؟» او نيز گفت: «شنيدم». پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز فرمود: «اينك اين تو و اين آيات كتاب خدا».

پس از اين گفتگو، عتبه به سوى دوستان خود روانه شد. چون او را ديدند برخى به برخى ديگر گفتند: «ابو وليد، اينك با چهره اى غير از آنچه هنگام رفتن داشت، به ميان شما آمده است».

هنگامى كه به شنيدن خبر مأموريّت عتبه نشستند، گفتند: «اى ابو وليد، چه خبر به همراه دارى؟» او گفت: «خبرم اين است كه به خداوند سوگند، كلامى شنيدم كه هرگز تاكنون همانند آن را نشنيده ام. به خداوند سوگند، آن نه شعر است و نه كهانت. اين جماعت قريش، از من فرمان بريد و مسئوليت اين امر به من واگذاريد. اين مرد را با آنچه دارد رها كنيد و از او دورى گزينيد كه به خداوند، اين كلامى را كه از او شنيدم امرى خطير خواهد بود. در صورتى كه او را به خود واگذاريد اگر اعراب بر او چيره شوند، شما به وسيلۀ ديگران از عهده او بر آمده ايد و اگر او بر اعراب چيره شود، سلطنت او سلطنت شما و عزت و سربلندى او عزّت و سربلندى شما خواهد بود و شما بيشتر از همۀ مردم به او مباهات خواهيد ورزيد و به سبب پيروزى او شادمان خواهيد بود».

امّا آن مردم نصيحت او را نپذيرفته، گفتند: «اى ابو وليد، او با زبان خود تو را سحر كرده است». امّا وى كه در آن هنگام در نصيحت خود امين بود گفت:

«اين نظر من است و شما آنچه مى خواهيد بكنيد»(1).

ص: 672


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 64.

240 - آزارهاى مستمر قريش را از تحقّق اين خواسته ناكام ساخت كه محمّد (صلی الله علیه و آله) و اصحاب او را از ايمان خود برگردانند، بلكه اين شكنجه ها سخت و رنج دادنهاى پى درپى بر ايمان مؤمنان و پايبندى آنان بدانچه عقيده داشتند مى افزود و آنسان كه يادآور شديم گاه نتايجى چون اسلام آوردن حمزه و عمر بر اين آزارها مترتّب مى گشت و علاوه بر آن كم كم مسلمانان به آزارهاى متقابل دست مى زدند و بدين ترتيب، ابو جهل اين حقيقت تلخ را دريافت كه چگونه مردى عادل و قدرتمند سر انسانى بدكار چون او را مى شكافد. عمر نيز اين درس را به آنان آموخت كه چگونه عصيانگرى شر آفرين مورد ضرب و جرح قرار مى گيرد.

اينك با شيوه هايى چون شيوۀ اخير قريش به تجربه كردن اين طريق پرداخت كه با نرمش با اين رخداد جديد برخورد كند و پيشنهادهايى را به پيامبر (صلی الله علیه و آله) عرضه بدارد كه به گمان آنان بى آنكه ايشان را به ايمان نزديك سازد مى تواند پيامبر را به آنان نزديك كند. آنان پيشنهادهايى به پيامبر (صلی الله علیه و آله) ارائه دادند كه با منطق خودشان سازگارى داشت و كسانى چون خود آنها را نرم مى كرد. آنان شرافتمندى و والامنزلتى را به او پيشنهاد كردند تا پيشواى فرمانرواى ايشان باشد، سلطنت را به وى پيشنهاد كردند تا پادشاه آنان شود و بالاخره، دارايى و ثروت را در مقابل او قرار دادند تا ثروتمندترين آن مردم گردد. امّا هنگامى كه او همۀ اين پيشنهادها را رد كرد در حالى كه به گمان آنان هيچ كس چنين پيشنهادهايى را رد نمى كرد مگر آن كه عقل خود را از دست داده باشد و در حالى كه آنان به مقتضاى منطق مادّى خود، برترى و والايى را جز به مال و ثروت و رياست و قدرت و سلطنت نمى دانستند - چنين به او پيشنهاد دادند كه وى را به زبردست ترين طبيبان نشان دهند تا آنها وى را معالجه كنند. امّا او به جاى آن كه با آرى و نه به آنها پاسخ دهد آيات قرآن را برايشان تلاوت فرمود تا بدانند كه آنچه نزد اوست از همۀ آنچه آنان پيش روى وى قرار مى دهند بهتر است بلكه وى آنچه را آنان به او وعده مى دهند در مقايسه با آنچه خود دارد كه برتر و پاينده تر است، چيزى كه شايستۀ نام بردن از آن باشد نمى داند.

ص: 673

مشركان كار را بر محمّد (صلی الله علیه و آله) و پيروانش سخت گرفتند و لحظه بلحظه عرصه را بر آنان تنگتر كردند. به ستم و آزار مسلمانان در صدد حل اين مشكل برآمدند، امّا سودى نبخشيد. ديگربار براى حل آن از طريق رشوه دادن ثروت و رياست تلاش كردند، امّا بازهم تلاش آنها به هيچ فايده اى نينجاميد. پس اينك چه مى بايست مى كردن؟

ظاهرا چنين است كه اين بار هيچ راهى براى آنان جز پرداختن به مجادله با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) باقى نمانده بود تا از اين طريق عجز و ناتوانى او در مقابل چشمان همگان آشكار شود و ديگر بر شمار پيروان او افزوده نگردد.

مجادله با پيامبر

241 - مشركان ديگر بار آن پيشنهادهايى را كه عتبه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ارائه داده بود تكرار كردند. امّا اين بار آنها را به صورت گروهى و دسته جمعى به عرض آن حضرت رساندند تا بدين وسيله به وى اطمينان بيشترى نسبت به وعده هاى خود بدهند و با ارائۀ خواسته هاى خود به صورت دسته جمعى وى را در موقعيّتى قرار دهند كه ناگزير به پذيرش آن شود. آنان همچنين تصميم داشتند در صورت ردّ اين خواسته ها از سوى پيامبر (صلی الله علیه و آله) به مجادله با وى بپردازند.

به همين منظور، سران مخالف رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از تيره هاى مختلف گرد هم آمدند و پس از آن كه تعداد لازم جمع شدند، برخى به برخى گفتند: «در پى محمّد (صلی الله علیه و آله) بفرستيد و با او به گفتگو بپردازيد و مجادله كنيد تا، ديگر دربارۀ او مسئوليتى نداشته باشيد».

بدين ترتيب، در پى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرستادند كه «سران و بزرگان قومت به خاطر تو گردهم آمده اند تا با تو سخن گويند».

پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز كه بشدت به هدايت آنان علاقه مند بود و هدايت يافتن آنان را دوست مى داشت و خوارى و گمراهى آنان بر او سنگين بود، با اين گمان كه شايد

ص: 674

مشركان دربارۀ او عقيده اى تازه پيدا كرده اند، بسرعت به سراغ آنان شتافت و در كنارشان نشست.

آنها به وى چنين اظهار داشتند: «اى محمّد (صلی الله علیه و آله)، ما در پى تو فرستاده ايم تا در مورد تو مسئوليتى نداشته باشيم در حالى كه - به خداوند سوگند - مى دانيم هيچ يك از اعراب چنين چيزهايى كه تو بر قوم خود روا داشتى بر قوم خود روا نداشته است:

تو پدران را مورد عيبجويى قرار داده اى، دين را به باد انتقاد گرفته اى، انديشه ها را سبك و سفيهانه خوانده اى، خدايان را دشنام و ناسزا گفته اى و هيچ كار زشتى در حق اين مردم نمانده است مگر آن كه آن را انجام داده اى. اينك اگر تو بدان هدف اين سخنان تازه را آورده اى كه مال و ثروتى را گردآورى، ما براى تو از داراييهاى خود چنان ثروتى جمع كرده ايم كه بتوانى ثروتمندترين ما شوى. اگر در پى شرافت و رياستى، ما تو را پيشوا و سرور خود مى سازيم. اگر هم جوياى سلطنتى، ما تو را پادشاه خود قرار مى دهيم و بالاخره اگر آنچه به تو مى رسد چيزى از جن است كه به نظرت مى آيد كه چه بسا نيز چنين باشد، ما همه ثروت خود را در جستجوى طبيبانى براى مداواى تو صرف مى كنيم تا يا تو را از اين مرض بهبودى دهيم و يا آن كه در مورد تو مسئوليت خود را ادا كرده باشيم ديگر مسئوليتى نداشته باشيم».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ فرمود: «آنچه مى گوييد در مورد من صحّت و حقيقت ندارد. من آنچه را آورده ام، بدين سبب نياورده ام كه ثروت شما، سرورى بر شما و سلطنت در ميان شما را خواسته باشم. بلكه خداوند مرا به عنوان پيامبر بر شما مبعوث ساخته، كتابى بر من فرود فرستاده و مرا فرمان داده است كه براى شما يك بشارت دهنده و يك هشدار دهنده باشم. من نيز پيام خداوند را به شما مى رسانم و خيرخواهى شما كرده ام. اينك اگر آنچه را بر شما آورده ام از من بپذيريد، اين بهره و نصيبى است كه در دنيا و آخرت از آن خود ساخته ايد و اگر نيز دعوت مرا به خودم برگردانيد، من بر فرمان خداوند پايدار خواهم بود تا آن كه خداوند ميان من و شما داورى كند».

ص: 675

آنان گفتند: «اى محمّد، اگر آنچه را به تو پيشنهاد داديم نمى پذيرى، تو خود مى دانى كه هيچ كس از مردم داراى سرزمينى تنگتر و محدودتر از سرزمين ما، زندگانيى سخت تر از ما و ثروتى كمتر از ما نيست. پس براى ما از پروردگار خود كه تو را بدانچه مبعوث داشته بر انگيخته است بخواه كه اين كوههايى را كه سرزمين و شهرها را تنگ و محدود ساخته از كنار ما به سويى ديگر روان سازد و سرزمين ما را بگشايد و وسعت دهد؛ نيز براى ما نهرهايى چون نهرهاى شام و عراق برجوشاند و هر يك از پدرانمان را كه در گذشته است ديگربار از خاك برانگيزد و قصىّ بن كلاب كه پيرى راستگوى بود در ميان اين برانگيخته شدگان باشد تا ما از آن گروه برانگيخته شده دربارۀ آنچه تو مى گويى بپرسيم كه آن حق است يا باطل است. اگر آنچه را از تو خواسته ايم براى ما به انجام رساندى و آن گذشتگان نيز تو را تأييد و تصديق كردند، ما نيز تو را تأييد و تصديق خواهيم كرد و جايگاه تو در پيشگاه خداوند و نيز اين را در خواهيم يافت كه تو، آنچنان كه مى گويى، پيامبرى».

مفادّ اين سخنان آن است كه سران مشركان، آيات و نشانه هاى ديگرى را از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مى خواستند. امّا خداوندى كه به دلها آگاه است به سبب آنچه آنان در دل داشتند چنين تقدير نكرد كه آن خواسته ها بر آورده شود، هر چند عيسى براى مردمى چون اين مردم آياتى بالاتر از اين و معجزاتى چون زنده كردن مردگان و شفا دادن كوران مادرزاد آورده بود. امّا خداوند، خود آن كسى است كه پيامبران خود را از ميان بندگان برمى گزيند و خود نيز مى داند به وسيلۀ چه كسى رسالت خود را مؤيّد سازد.

به هر حال، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ آنان فرمود: «من به چنين مأموريّتى مبعوث نشده ام. من تنها همان چيزهايى را از جانب خداوند بر شما آورده ام كه خود مرا بدان مبعوث داشته است و من نيز آنچه را بدان فرستاده شده ام به شما ابلاغ كرده ام و اينك اگر آن را بپذيريد، اين بهره و نصيبى است كه در دنيا و آخرت از آن خود ساخته ايد و اگر آن را به من برگردانيد، پايدارى و صبورى مى كنم تا آن زمان

ص: 676

كه خداوند ميان من و شما داورى كند».

آنان گفتند: «اگر چنين نمى كنى، براى خود چيزى بگير و از پروردگارت بخواه كه براى ما فرشته اى برانگيزد كه تو را در آنچه مى گويى مورد تأييد و تصديق قرار دهد و ما را از آزار تو بازدارد؛ نيز از خداوند مى خواهى كه براى ما باغها، گنجها و قصرهايى از طلا و نقره قرار دهد و تو را از آن حاجتهايى كه در طلب آن مى بينيمت بى نياز سازد كه ما شاهديم تو در بازارها به راه مى افتى و در پى كسب رزق و روزى بر مى آيى، آنسان كه ما نيز چنين مى كنيم. چنين چيزهايى از خداوند بخواه تا او برآورده سازد و ما اگر تو آن گونه كه خود ادّعا مى كنى پيامبر هستى، از والامنزلتى تو در پيشگاه خداوند آگاه شويم».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ آنان فرمود: «من چنين نمى كنم و من كسى نيستم كه از پروردگار خود چنان چيزهايى بخواهد و من به چنين امورى به سوى شما مبعوث نشده ام، بلكه خداوند مرا به عنوان يك بشارت دهنده و يك هشدار دهنده برانگيخته است. پس اگر آنچه را بر شما آورده ام مورد پذيرش قرار دهيد، اين بهره و نصيبى است كه در دنيا و آخرت از آن خود ساخته ايد و اگر آن را به من برگردانيد، پايدارى و صبورى خواهم كرد تا آن كه خداوند ميان من و شما داورى كند».

آنان ديگر بار گفتند: «پس پاره اى از عذاب بر ما نازل ساز - آن گونه كه خود مدّعى هستى كه خداوند اگر بخواهد چنين مى كند - چه، ما ايمان نخواهيم آورد مگر آن كه چنين كارى انجام دهى».

رسول صادق و امين (صلی الله علیه و آله) ديگر بار در پاسخ آنان فرمود: «اين با پروردگار من است و اگر بخواهد با شما چنان خواهد كرد».

سران مشرك بازگفتند: «اى محمّد گويا پروردگار تو ندانسته كه ما با تو خواهيم نشست و دربارۀ آنچه پرسيديم از تو پرسش خواهيم كرد و آنچه خواستيم از تو تقاضا خواهيم كرد تا تو را از اين پيش براى چنين امرى آماده سازد و تو را چيزهايى بياموزد كه بدان ما را پاسخ گويى و تو را از آنچه در صورت پذيرفته نشدن

ص: 677

آنچه آورده اى انجام خواهى داد آگاه كند. به ما چنين خبر رسيده است كه اين سخنان را مردى در يمامه به نام رحمن به تو مى آموزد. به خداوند سوگند، ما هرگز به رحمن ايمان نخواهيم آورد. اينك اى محمّد، ما بهانه را بر تو تمام كرده و به خداوند سوگند، تو را با آنچه با ما كرده اى وانخواهيم گذاشت مگر آن كه يا ما تو را هلاك سازيم و يا تو ما را نابود كنى».

يكى از همين مردم گفت: «ما فرشتگان را كه دختران خدايند مى پرستيم».

ديگرى نيز گفت: «ما به تو ايمان نخواهيم آورد مگر آن زمان كه... خدا و فرشتگان را رو به روى ما بياورى»(1).

آنان همچنان در درخواست آيات و نشانه هاى محسوس و طلب عذاب الهى به سخن ادامه دادند. سپس، عبد اللّه بن ابى اميّة بن مغيرة بن عاتكه عمه رسول خدا و دختر عبد المطّلب گفت: «اى محمّد، خاندان تو آنچه را به تو ارائه كردند كردند و تو آن را نپذيرفتى؛ سپس چيزهايى از تو پرسيدند تا بدان وسيله از جايگاه تو در پيشگاه خداوند آگاه شوند، امّا چنان نكردى؛ ديگر بار از تو خواستند تا آن عذابى را كه بدان تهديدشان مى كنى هرچه زودتر بر آنان فرود آورى و تو نخواستى. پس سوگند به خداوند به تو ايمان نخواهم آورد مگر آن كه نردبانى به سوى آسمان گيرى و در حالى كه من مى نگرم از آن بالا روى تا آن رسالت الهى را بياورى و نامه اى گشاده با خود به همراه آورى و نيز چهار تن از فرشتگان را كه گواهى دهند تو همان گونه اى كه خود مى گويى. سوگند به خداوند اگر چنين نيز كنى، گمان دارم بازهم تو را تصديق نخواهم كرد»(2).

ص: 678


1- - اسراء/ 92-90. در اين سوره از آيات 85 تا 97 به تفصيل اين تقاضاهاى مشركان يا به عبارت بهتر بهانه هاى آنان و نيز پاسخ آنها بيان شده است. م.
2- - به نقل از تفسير طبرى «سورۀ اسراء»؛ تفسير ابن كثير، «تفسير همين سوره»؛ سيره ابن هشام و البداية و النهاية.

242 - آنان آنچه را مى خواستند تقاضا كردند، نه براى آن كه ايمان آورند، بلكه براى آن كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) را در حرج قرار دهند و قدرت مجادلۀ خود را آشكار سازند كه آنان به تعبير قرآن «مردمى كينه ورز» هستند. شايد يكى از شواهدى كه نيّات حقيقى اين مردم را برملا مى سازد گفتۀ آن مرد هاشمى و زادۀ عاتكه بنت عبد المطّلب است كه گفت: «به خداوند سوگند، اگر چنين نيز كنى، گمان دارم بازهم تو را تصديق نخواهم كرد». گويا وى با اين گفتۀ خود تصريح مى كند كه انكار دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مقدّم بر هر دليلى و در دلهاى آنان جاى گرفته است و حتّى به فرض ظهور آن آيات و نشانه هايى كه تقاضا كردند، از آن بيرون نمى آيد.

بدين سبب، اگر خواسته هاى آنان برآورده مى شد، آنان جز به سركشى خويش نمى افزودند و آن گونه بودند كه خداوند دربارۀ آنان مى فرمايد: «آنان سخت ترين سوگند را ياد كردند كه اگر آيتى بر آنان فرو رسد، ايمان مى آورند. بگو، آيات در پيشگاه خداوند است و چه مى دانيد كه اگر اين آيات نيز بر آنان آيد، ايمان نمى آورند. آنسان كه نخستين بار نيز ايمان نياوردند، ما دل و ديدۀ آنان را باژگون سازيم و آنان را در طغيان و سركشى خود واگذاريم كه هرچه بيشتر در آن فرو روند. اگر ما حتّى فرشتگان را بر آنان فرود مى فرستاديم، مردگان با آنان سخن مى گفتند و همه چيز را پيش چشمان آنان گرد مى آورديم، آنان كسانى نبودند كه ايمان بياورند، مگر آن كه خداوند بخواهد. امّا بيشتر آنان نادانند»(1).

خواسته هايى كه آن مردم پيش آوردند، براى درمانده ساختن مخاطب خود بود، نه در جستجوى دليل، چه، آنچه را محمّد (صلی الله علیه و آله) آورده بود حق بود و خود بخود روشن و آشكار و به سبب همين حقّانيّت مؤمنان از آن پيروى كردند. افزون بر اين، سخنانى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) بر مردم مى آورد با خود دلايلى به همراه داشت حاكى از آن كه اين سخنان از پيشگاه خداوند نازل مى شود و قرآنى پيراسته از كژى است كه گمراه را رهنمون مى گردد و راه پويان در ظلمت را راه مى نماياند. آن همان

ص: 679


1- - انعام/ 111-109.

چراغ پرفروغى بود كه عرب و غير عرب از اين عاجزند كه همانندى برايش بياورند، آنسان كه خود مى فرمايد: «بگو اگر همه انسانها و پريان بر اين همدست شوند كه همانندى براى قرآن بياورند، همانند آن نخواهند آورد، هرچند در اين كار برخى پشتيبان برخى ديگر باشند»(1).

بر اساس آنچه تاكنون گذشت مى توان خواسته هاى آن مشركان را چنين خلاصه كرد:

1 - آنان كه در پى دلايل و شواهد مادّى و محسوس هستند، از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواستند كه سرزمينشان را براى آنان فراخ سازد و مردگانشان را از خاك برانگيزد.

2 - از پيامبر (صلی الله علیه و آله) تقاضا كردند كه فرشته اى براى آنان مبعوث شود كه بر نبوّت او گواهى دهد.

3 - آنان تقاضا كردند كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) سرزمين خشك آنان را به باغ و بستانهايى تبديل كند كه گنجها و قصرهايى از طلا و نقره در آن باشد. همچنين پيامبر (صلی الله علیه و آله) را بدان متّهم كردند كه مردى از اهل يمامه او را تعليم مى دهد.

4 - در خواست كردند كه پاره اى از عذاب بر آنان نازل شود.

5 - آن را خواستار شدند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نردبانى حاضر كند و بر آن به آسمان رود و در حالى كه نوشته اى بر صفحۀ كاغذ به همراه دارد از آسمان پايين آيد.

آنان اين خواسته ها را مطرح ساختند، نه براى آن كه ايمان بياورند، بلكه براى آن كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) را در حرج قرار دهند. اگر آنان در پى ايمان آوردن بودند و شواهدى به قصد اين منظور مى خواستند، هرگز تقاضاى آن نمى كردند كه پاره اى از عذاب بر آنها نازل شود، چه، چنين عذابى آنان را نابود مى ساخت و پس از نزول عذاب و نابودى، ديگر جايى براى ايمان نخواهد ماند.

ص: 680


1- - اسراء/ 88.

راست گفت عبد اللّه بن ابى اميّة بن مغيرة بن عاتكه عمّۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه پس از طرح خواسته هاى خود، وعده نداد كه در صورت برآورده شدن خواسته هايش ايمان خواهد آورد، بلكه سخن خود را چنين به پايان برد كه گمان نمى كند حتّى در صورت آمدن آن آياتى كه وى خواسته است، ايمان بياورد.

به همين سبب نيز پيامبر (صلی الله علیه و آله) از خداوند نخواست كه خواسته هاى آنان را برآورد، بلكه خواسته هاى آنان را از همان ابتدا رد كرد، زيرا خود مى دانست كه در صورت برآورده شدن اين خواسته ها و ايمان نياوردن آنان، آنسان كه قوم عاد و ثمود هلاك شدند، اين مردم نيز گرفتار هلاكت و نابودى خواهند شد، همچنين، پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى دانست كه معجزه اى جاويد و پايدار دارد و آيين و شريعت او به پايدارى اين اعجاز جاويدان و هميشگى است و به همين سبب، شايستۀ چنين آيين جاويدى معجزه اى نيست كه در لحظه اى صورت گيرد، و سپس تمام شود.

چنين روايت كرده اند كه چون آنان اين خواسته ها را تقاضا كردند و سؤالات خود را مطرح نمودند، به پيامبر وحى شد كه «اگر مى خواهى با آنان مدارا كنى مدارا كن و اگر نيز مى خواهى آنچه را تقاضا كرده اند به آنان دهى، چنين خواهيم كرد و در اين صورت، اگر تكذيب كنند، آنسان كه اقوام قبل از آنها را نابود ساختم، نابود خواهند شد «رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز در پاسخ اين وحى الهى فرمود:

«نه، بلكه با آنان مدارا خواهم كرد».

همچنين، روايت كرده اند كه مشركان به پيامبر (صلی الله علیه و آله) گفتند: «از پروردگارت بخواه كه كوه صفا را براى ما يكسره زر سازد تا به تو ايمان آوريم». پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «چنين مى كنيد؟» گفتند: «آرى». پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دعا فرمود و در پى بى آن دعا جبرئيل بر آن حضرت نازل شد و گفت: «خداوند تو را سلام مى فرستد و مى فرمايد: «اگر بخواهى كوه صفا براى آنان طلا مى شود و در اين صورت، هر كس پس از اين آيت كفر ورزد، او را آن گونه عذاب خواهم كرد كه هيچ يك از جهانيان را چنان عذاب نكنم و اگر نيز بخواهى در رحمت و توبه بر آنان

ص: 681

مى گشايم». رسول خدا آن مهربان با رأفت فرمود: «بلكه همان توبه و رحمت را خواهانم».

در قرآن كريم، اين خواسته هاى مشركان و پاسخ آنها آمده است، آنجا كه خداوند، آن راستگوترين گويندگان، مى فرمايد: «آنان گفتند: «ما هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد مگر آن كه چشمه هايى براى ما از زمين بر جوشانى يا برايت باغى از خرما و انگور باشد [باغى] كه نهرها از ميان آن به گونه اى وصف ناشدنى برجوشد يا آن كه آنسان كه ادعا مى كنى، پاره اى از عذاب از آسمان بر ما نازل كنى و يا آن كه خداوند فرشتگان را پيش روى ما حاضر آورى يا برايت خانه اى از زر باشد يا در آسمان بالا روى. ما حتّى بالا رفتن تو به آسمان را نيز باور نخواهيم كرد مگر آن كه نامه اى بر ما فرود آورى كه ما آن را بخوانيم». بگو پروردگار من منزّه است. آيا من جز انسانى به رسالت فرستاده شده بوده ام؟»(1).

خداوند در آيات ديگرى نيز اين خواسته ها را مورد اشاره قرار داده و بيان فرموده است كه اگر خواسته هاى آنان نيز حاصل مى شد ايمان نمى آوردند، آنجا كه خداوند مى فرمايد: «هيچ آيتى از آيات پروردگارشان بر آنان نمى آيد مگر آن كه از آن روى برمى تابند. آنان حق را آن هنگام كه بر آنان آمده است دروغ شمرده اند و زود است كه خبرهاى آنچه آن را مايۀ استهزا و ريشخند قرار مى دادند بر آنان بيايد. آيا آنان نديده اند كه چقدر قرنهايى پيش از ايشان اقوامى را هلاك ساختيم كه بدانان تواناييهايى داده بوديم كه به شما مردم نداده ايم ما بارانهاى عذاب را به فرو فروريختنى وصف ناپذير بر آنان فرود فرستاديم و نهرهايى پديد آورديم كه در زير آنان به حركت و خروش در مى آمد و بدين ترتيب، آنان را به سبب گناهانشان نابود ساختيم و پس از آنان قرنهايى ديگر پديد آورديم. اگر حتّى بر تو نامه اى در كاغذى فرو مى فرستاديم كه آن را با دستان خود لمس مى كردند، بازهم آنان كه كافر شده اند مى گفتند: «اين هيچ نيست مگر سحرى آشكار». آنان گفتند: «چرا بر او فرشته اى

ص: 682


1- - اسراء/ 94-90.

نازل نشده و اين در حالى است كه اگر فرشته اى نازل مى كرديم، كار آنان تمام شده بود و ديگر مهلتى نمى يافتند. اگر ما حتّى او پيامبر خود را فرشته اى نيز قرار مى داديم، آن فرشته را نيز در صورت يك مرد در مى آورديم و بر آن فرشتگان آنچه را مردم مى پوشند مى پوشانديم»(1).

مشركان همه اين خواسته ها را مطرح ساختند، نه براى آن كه ايمان آورند؛

چرا كه قبل از طلب اين آيات عقيده به كفر داشتند و در صورتى كه در مسأله اى عقيده به باطل مقدّم شده باشد، و شخص با پيشداورى مشخّصى به سراغ حقيقتى برود همۀ راهها و شيوه هايى كه براى آن پيموده مى شود - خواه شيوه هاى سلبى و برآورده نشدن دليل و آيتى كه آنان جوياى آنند و خواه شيوه هاى مثبت و برآورده شدن خواسته هاى آنان - يا پاسخى جز انكار و اعتراف نكردن به آن روبرو نخواهد گشت، زيرا براى كسى كه به منظور ناتوان ساختن مخاطب و از سر لجاجت به طرح سؤال مى پردازد، قوّت و استحكام دليل جز بر اصرار او در باطل خود و فراوانى ادلّه نيز جز بر فرو رفتن بيشتر او در انكار حقيقت و لجاجت ورزى او نخواهد افزود.

خداوند قرآن را دليلى براى آنان قرار داد تا فرصت انديشيدن بيشترى در اختيار آنان قرار دهد، زيرا قرآن در طىّ زمان دعوت، پيوسته و لحظه بلحظه، آنان را مخاطب خود مى سازد و ممكن است در هر يك از اين لحظات توبه و مغفرتى پيش آيد، در حالى كه ادلّۀ حسّى به گونه اى است كه فقط در يك لحظه و براى يك بار پديدار مى گردد و پس از آن يا عذاب است و يا ايمان.

تاريخ گذشته، اندرزى است براى آنان، چه هيچ گاه آيتى از آن نوع كه اين مردم خواستار آن شدند بر آنها نمى آمد، مگر آن كه نتيجه اش هلاكت و نابودى بود نه اقرار و اعتراف به حقيقت، چرا كه آن مردم كسانى نبودند كه به حق اعتراف كنند، چون قبل از آن آيات موضع تكذيب حقيقت را در پيش گرفته بودند. آيۀ قرآن

ص: 683


1- - انعام/ 9-6.

بدين مسأله اشاره دارد، آنجا كه مى فرمايد: «هيچ چيز ما را از آنان بازنداشته است كه آيات خود را فرو نفرستيم مگر آن كه پيشينيان آن را تكذيب كردند. و ما شتر را به [قوم] ثمود داديم پس بدان ستم كردند و ما آيتهاى خود را مگر براى ترساندن فرو نمى فرستيم».(1)

243 - همۀ آن سؤالاتى كه از سوى مشركان مطرح مى شد جز براى آن نبود كه پيامبر را در موضع عجز و ناتوانى قرار دهند و در صورت آشكار شدن ضعف او - به زعم آنان - از آن دستاويزى بسازند براى بازداشتن مردم از پيروى او و قرار گرفتن در مقابل سرچشمه ايمانى كه پيوسته در جريان است و قطع نمى شود.

امّا آيا آنچه آنان مى خواستند تحقق يافت؟ هرگز چنين نشد و همين، آيتى ديگر بر صدق و راستى پيامبر (صلی الله علیه و آله) و مؤيد اين حقيقت قرار گرفت كه او جز حق نمى جويد، اين همه در حالى بود كه پيروان آن حضرت روز بروز افزايش مى يافتند و نه كاستى مى پذيرفتند و نه كسى از آنان از دين برمى گشت، هرچند در مقابل آنان، مشركان آيتهاى الهى را و نيز اين مسأله را كه خداوند يگانه است و يا چند خدا وجود دارد دستاويز مجادلات خود قرار مى دادند و دربارۀ خداوند سخت مقتدر به مجادله مى پرداختند.

كمك گرفتن از اهل كتاب

244 - مشركان قبل از هر چيز موضع انكار را در پيش گرفتند و آنگاه كه حق بر آنان بيامد، آن را دروغ شمردند و راه ايمان را به دلهاى خود بستند.

اصولا مردم دو گروهند:

گروهى كه حق را در انديشه و دل خويش فرا يافته، به محض شنيدن، آن را درك مى كنند. اين گروه تنها بدان خاطر جوياى دليل مى شوند كه دلهاشان اطمينان بيشترى يابد و ايمانشان فزون گردد. براى اينان، دليل به وچودآورندۀ ايمان در

ص: 684


1- - اسراء/ 59.

دلهايشان نيست، بلكه آن را تثبيت مى كند و همينانند كه خداوند درباره آنها مى فرمايد: «امّا كسانى كه ايمان آورده اند، آيات قرآن بر ايمانشان بيفزود»(1).

گروهى ديگر به كفر مى شتابند و قبل از هر چيز موضع انكار در پيش مى گيرند. اينان راههاى ورود ايمان به دلهاى خود را بسته اند و همانانند كه خداوند دربارۀ آنها مى فرمايد: «خداوند بر دلهاى آنان و بر گوشهايشان مهر نهاده و بر ديدگان آنها پرده اى افكنده است و براى آنان عذابى سخت»(2).

اينگونه مردم دليل را براى آن نمى خواهند كه در پرتو آن راه پويند، بلكه مى خواهند خصم خود را ناتوان كرده و به او دروغ بگويند. ببينيد خداوند دربارۀ آن مشركان سركش كه به رويارويى با پيامبر (صلی الله علیه و آله) مى پرداختند، چه فرموده است. او مى فرمايد: «آنگاه كه آنان گفتند: «پروردگارا اگر اين همان حق است و از پيشگاه تو نازل شده، سنگهايى را از آسمان بر ما فرو ببار يا عذابى دردناك بر ما بياور».

البتّه خداوند آن نيست كه تا تو در ميان آنانى، آنها را عذاب كند و خداوند آن نيست كه در حالى كه آنان از او آمرزش مى طلبند آنها را عذاب دهد»(3).

مشركان پس از طرح اين خواسته ها و بهانه ها احساس كردند كه هيچ كس به خاطر اين بهانه ها به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بى اطمينان نشده بلكه دليلى است بر حماقت و كم خردى آنان و عاملى براى فرو رفتن هرچه بيشتر آنها در گردابى از تفكّرات و انديشه هاى بى حاصل كه هيچ مايۀ هدايتى در خود نداشت، چه آن بهانه اى كه در صورت عملى شدنش آنان را پيش از آن كه بتوانند ايمان بياورند نابود و هلاك مى ساخت، چگونه دليلى مى توانست باشد؟ بهانه هايى از اين قبيل كه بارانى از سنگ بر آنان فرو بارد يا عذابى دردناك دامن گيرشان شود.

آنان در اين دليل آوردنها و به عبارت درست تر در اين بهانه جوييهايى كه از

ص: 685


1- - توبه/ 124.
2- - بقره/ 7.
3- - انفال/ 33-32.

نادانى آنها پرده برمى داشت ناتوان شدند و به نوعى استدلال نسبى به كمك اهل كتاب روى آوردند و از آن جماعت كمك جستند بدان اميد كه آنان در متوقّف ساختن دعوت به حق كه مردم در مسير آن به ايمان مى گرويدند، امدادشان رسانند.

245 - ابن عباس روايت كرده است كه قريش نضر بن حارث و عقبة بن ابى معيط را نزد عالمان يهودى مدينه فرستاد و آن دو را مأمور كرد كه پس از توصيف وضعيت محمد (صلی الله علیه و آله) براى آن عالمان و پس از اظهار اين پيام قريش كه «آن عالمان پيروان نخستين كتابند و چيزهايى از علوم پيامبران در اختيار دارند كه ما از آن بى بهره ايم بهره ايم» دربارۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آنان بپرسند.

آن دو به قصد مدينه از مكّه بيرون آمده و وارد اين شهر شدند و در آنجا از عالمان يهودى دربارۀ پيامبر (صلی الله علیه و آله) پرسش كردند و وضعيّت و برخى از گفته ها و عقايد او را به اطّلاع آنان رساندند و گفتند: «شما پيروان توراتيد و اينك ما به سراغ شما آمده ايم تا در مورد اين مرد به ما آگاهى دهيد».

عالمان يهودى در پاسخ به آن دو فرستاده گفتند: «در مورد سه چيز كه به شما مى گوييم از او بپرسيد. اگر به آن پرسشها پاسختان گويد پيامبرى الهى است و اگر نگويد مردى دروغگوست كه دربارۀ او نظر خود را اجرا خواهيد كرد:

(الف) دربارۀ گروهى از جوانمردان كه در دورانهاى كهن بودند از او بپرسيد كه وضعيّت آنان چگونه بود. چه آنان ماجرايى شگفت داشتند.

(ب) دربارۀ مردى جهانگرد از او بپرسيد كه ماجراى او چه بود، مردى كه شرق و غرب زمين را درنورديد.

(ج) از او دربارۀ روح پرسش كنيد كه چيست».

اگر در اين موارد پاسختان دهد از وى پيروى كنيد و اگر پاسخى ندهد، مردى دروغگوست. هرچه خود مى دانيد با او انجام دهيد.

نضر و عقبه پس از اين مأموريت به ميان قريش برگشتند و گفتند: «اى

ص: 686

جماعت قريش راه چاره اى برايتان آورده ايم كه مسأله ميان شما و محمّد (صلی الله علیه و آله) را حل خواهد كرد. عالمان يهودى از ما خواسته اند در چند مورد از او پرسش كنيم.

آن دو فرستاده اين موارد پرسش را با قريش در ميان نهادند و سران اين خاندان نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمدند و آنچه را عالمان يهودى دستور داده بودند از وى پرسيدند.

چنين به نظر مى رسد كه آنان چنين مى پنداشتند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چون دفعات قبل با تكرار دعوت حق آنان را بر خواهد گرداند. امّا اين پندار آنان به تحقق نپيوست؛ چه، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنان را برنگرداند، بلكه مهلتى معيّن فرمود تا پس از سپرى شدن آن بدانان پاسخ گويد، چرا كه معجزۀ بزرگ او قرآن كريم مى توانست پاسخ آن سؤالها را در برداشته باشد. او به همين سبب به آنان وعده داد در صورتى كه به وى مهلتى دهند، آنان را پاسخ گويد. تعيين چنين مهلتى نيز بدان جهت بود كه او از پيش خود سخن نمى گفت و هيچ آگاهيى جز آنچه خداوند در اختيار وى قرار مى داد نداشت و لذا مى بايست در انتظار پاسخ آن سؤالات به كمك وحى الهى باشد. به هر حال، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آنان فرمود: «فردا دربارۀ آنچه پرسيده ايد به شما پاسخ خواهم گفت». آن بزرگ در اين فرمودۀ خود، پاسخ به پرسشهاى مشركان را بر مشيت و خواست خداوند معلّق نفرمود.

مشركان از حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رفتند و آن حضرت پانزده شبانه روز در انتظار ماند و نه در اين مدّت در اين باره وحيى به او رسيد و نه جبرئيل بر وى فرود آمد تا آنجا كه مردم مكّه جنجال و آشوب بپا كردند و گفتند محمّد وعدۀ فردا به ما داده، امّا اينك پانزده روز گذشته و در اين مدت او هيچ پاسخى دربارۀ آنچه از او پرسيده ايم در اختيار ما قرار نداده است؛ نيز تا آنجا كه توقف نزول وحى بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را غمگين ساخت و آنچه مردم مكّه مى گفتند بر وى گرانى مى كرد.

پس از گذشت اين مدّت بود كه جبرئيل بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) نازل شد. اينك جاى اين پرسش است كه چرا در چنين مدتى نزول وحى بر پيامبر (صلی الله علیه و آله) تأخير شد.

پاسخ ما به اين سؤال در دو نكته خلاصه مى شود:

ص: 687

يك: او هنگامى كه وعده داد كه فردا به سؤالات آنان پاسخ خواهد فرمود، اين كار را بر ارادۀ الهى معلّق نساخت و ان شاء الله نگفت. اين در حالى است كه قرآن كريم مى فرمايد: «هيچ چيز را مگوى كه فردا انجام خواهم داد مگر آن كه خداوند بخواهد»(1).

دو: آمدن پاسخ آن سؤالات پس از يك دوره انتظار و پس از حساس شدن مردم نسبت به اين ماجرا و نيز در پى رواج اين شايعه از سوى مشركان كه محمّد (صلی الله علیه و آله) از پاسخ آنان درمانده است موجب مفيدتر و مؤثّرتر افتادن پاسخى را كه بنا بود داده شود فراهم آورد؛ چه، بدين ترتيب آن پاسخ در زمانى كه بدان نياز بود ارائه مى شد و به همين دليل استوارتر در دلها جا مى گرفت و تحدّى و مبارزه طلبى آن بيشتر در انديشه ها استقرار مى يافت و هرچه بيشتر آن مشركان را مورد تخطئه و تكذيب قرار مى داد و حيلۀ آنان را در گلوهايشان خفه مى كرد؛ چه با طولانى شدن اين مدت آنان در همه جا در اين باره سخن گفته بودند و بدين ترتيب.

آن زمان كه پاسخ پرسشهاى آنان ارائه گرديد، همه كسانى كه شايعۀ ناتوانى و درماندگى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پاسخ مشركان به آنان رسيده بود و روى اين موضوع حساس شده بودند، در جستجوى آن پاسخ بر مى آمدند و از آن آگاهى مى يافتند و اين امر زمينه هاى فراوانترى را براى تصديق و باور كردن رسالت پيامبر (صلی الله علیه و آله) از سوى مردم فراهم مى آورد.

افزون بر اين دو نكته، اين تأخير حكايت از آن داشت كه محمّد (صلی الله علیه و آله) اين كتاب را از جانب خود نياورده و آن را از پيشگاه خداوندى مى آورد كه به امور پنهان و آنچه آفريده آگاه و شنوا و بيناست.

246 - به هر حال، پاسخ هر سه سؤال مشركان به آنان داده شد:

پاسخ نخستين سؤال آنان اين بود كه آن گروه جوانمرد همان اصحاب كهف بودند كه در سوره اى به همين نام از آنان ياد شده است. در اينجا شايسته است در

ص: 688


1- - كهف/ 26.

آياتى از اين سوره را كه به اين موضوع اشاره دارد بنگريم:

«آيا پنداشتى اصحاب كهف و رقيم از آيتهاى ما در شگفت بودند آن گاه كه آن جوانان به غار پناه بردند و گفتند: «پروردگارا ما را از پيشگاه خويش رحمتى ده و از كار ما برايمان راهنما و رهبرى آماده ساز». پس ما در آن غار بر گوشهاى آنان چندين سال مهر نهاديم و سپس آنان را ديگر بار برانگيختيم تا بدانيم كه كدام يك از دو گروه آن مدّتى را كه سپرى كرده اند به ياد سپرده اند. ما خبر آنان را به حقيقت بر تو مى خوانيم. آنان گروهى بودند كه به پروردگار خود ايمان آوردند و ما نيز بر هدايت آنان بيفزوديم و آنگاه كه برخاستند بر دلهايشان پيوند استوارى زديم و دلهايشان را استوار ساختيم و آنان گفتند: «پروردگار ما پروردگار آسمانها و زمين است و جز او خدايى را نمى خوانيم كه اگر چنين كنيم ياوه گفته ايم. اينان قوم مايند كه جز او خدايانى گرفته اند. چرا آنان برايشان حجتى آشكار نمى آورند؟ پس چه كسى ستمگرتر از آن است كه بر خداوند دروغ بندد؟ آن هنگام كه شما از آن مردم و آنچه مى پرستند مگر خداوند دورى گزيديد. پس به غار پناه بريد تا پروردگارتان رحمت خويش را برايتان بگستراند و گشايش و فراخنايى در كارتان براى شما آماده سازد».

تو خورشيد را مى بينى كه - در حالى كه آن گروه در قسمت پروسعت ترى از غار قرار داشتند - به هنگام طلوع كردن از تابش مستقيم بر غار آنها به جانب راست كج مى شد و به هنگام غروب آنان را به جانب چپ برمى گرداند. اين از آيات الهى است و هر كس خداوند او را هدايت كند، راه يافته است و هركس خداوند او را گمراه سازد برايش دوستى راهنما نخواهى يافت»(1).

داستان اصحاب كهف ادامه مى يابد تا به اين آيه ختم مى شود كه: «و آنچه را از كتاب پروردگارت بر تو وحى شده است بخوان كه كلمات الهى را تبديل كننده و تغييردهنده اى نيست و جز او پناهگاهى نخواهى يافت»(2).

ص: 689


1- - كهف/ 17-9.
2- - همان/ 27.

اين پاسخ سؤال نخست بود كه بخشى از سورۀ كهف را تشكيل مى دهد و خواندن آن بر مردم باعث مى شد تا قرآن به گوشهاى مشركان برسد و اين خود، دعوت به حق و دعوت به راه راست بود و باعث مى شد كه مردم به اعجاز بيانى قرآن پى ببرند.

امّا پاسخ سؤال دوّم كه پرسش از مرد جهانگرد بود نيز در اواخر همين سورۀ كهف آمده است، آنجا كه مى فرمايد: «در مورد ذى القرنين از تو مى پرسند بگوى خبرى از او بر شما خواهم خواند. ما به او حكومت و اقتدارى در روى زمين بخشيديم و به او از هر چيز وسيله اى داديم و آن وسايلى ديگر در پى آورد تا آن زمان كه به غروبگاه خورشيد رسيد و آن را مشاهده كرد كه در چشمه اى گل آلود غروب مى كند. وى در آنجا مردمى را يافت. ما به او گفتيم: «يا شكنجه مى دهى و يا دربارۀ ايشان نيكويى در پيش مى گيرى». او گفت: «امّا هركس ستم ورزد او را مجازات خواهيم كرد و سپس به پيشگاه پروردگار خود برگردانده مى شود و او نيز وى را به عذابى ناخوشايند گرفتار مى سازد و امّا آن كس كه ايمان آورد و كارهاى شايسته به جاى آورد برايش پاداشى نيكو خواهد بود و ما در تقدير خويش براى او گشايش اراده خواهيم كرد. سپس او وسيله اى ديگر را پى گرفت تا آنجا كه به نقطۀ طلوع خورشيد رسيد و مشاهده كرد كه آن بر قومى طلوع مى كند كه هيچ پرده اى ميان آن و آنان قرار نداده ايم...»(1).

اين آيات در ادامۀ ماجراى ذى القرنين را پى مى گيرد و بدين جا ختم مى شود كه مى فرمايد: «و در آن روز برخى از ايشان را واگذارديم تا در ميان برخى ديگر چون موجى به حركت درآيند و در صور دميده شد پس آنان را گرد آورديم»(2).

پاسخ سوّمين سؤال مشركان در سورۀ اسراء آمده است، آنجا كه مى فرمايد:

«از تو دربارۀ روح مى پرسند. بگو روح از امر پروردگار من است و شما جز اندكى

ص: 690


1- - همان/ 90-83.
2- - همان/ 99.

از دانش داده نشده ايد»(1).

آنسان كه ملاحظه شد همه اين پاسخها در قالب آيات قرآن به گوش مشركان رسيد و همه كسانى كه غوغاى ناتوانى و درماندگى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در رويارويى و پاسخ دادن به آنان را بپا كرده بودند، آن را شنيدند و يا آن را خواندند. آن آيات در ميان آياتى از قرآن كريم كه پيامبر بر آن مردم تلاوت مى فرمود بر آنان خوانده مى شد و بى ترديد، اين امر اثرى قوى در آنان و در همه كسانى كه از ماجراى اين مخاصمه ميان پيامبر (صلی الله علیه و آله) و مشركان آگاهى يافته بودند و نيز در رأس همه آثار فراوانى را در دلهاى كسانى بر جاى گذاشت كه روح قرآن و دلايل اعجازش در قلبهاى آنان جريان يافته بود. اينك جاى اين پرسش است كه آيا با اين همه آن مردم ايمان آوردند؟ قدر مسلّم آن است كه اين ماجرا دست كم بر ايمان ايمان آورندگان افزود.

اشتياق به شنيدن قرآن

247 - هنگامى كه عتبة بن ربيعه به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسيد تا به نام قريش از آن حضرت دلجويى كند و هنگامى كه پيشوايى و مهترى قوم يا سلطنت و يا ثروت فراوان و يا اين را كه چنانچه پيامبر جن زده است مى توانند براى او پزشكى حاضر كنند به وى پيشنهاد كرد، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پس از پاسخهايى كه همۀ پيشنهادهاى آنان را رد مى كرد، آياتى از ابتداى سورۀ فصّلت را بر او تلاوت فرمود.

او نيز در پى شنيدن اين آيات به ميان دوستان و يارانش بازگشت و به آنان گفت: «اى مردم، امروز در اين مسأله از من فرمان بريد و از آن پس نافرمانيم كنيد كه به خدا سوگند، از اين مرد سخنانى شنيدم كه تاكنون گوشم همانند آن نشنيده است و نمى دانستم در پاسخ آنچه عرضه دارم».

مشركان پس از آن كه از تأثير اعجازى قرآن آگاهى يافته بودند، بسيار به اين علاقه داشتند كه به قرآن كريم گوش فرا دهند، البتّه نه براى آن كه بدان ايمان

ص: 691


1- - اسراء/ 85.

آورند، بلكه براى آن كه با آن آشنا شوند و وسايل لازم براى رويارويى با آن را فراهم آورند و نيز بدان خاطر كه برخى از آنان على رغم همه انكار و ناباورى نسبت به آن و اصرار بر اين موضع خود از تهديدات و هشدارهايى كه در قرآن آمده بيم داشتند و حتّى از تهديدى كه صرفا از جانب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صورت گرفته باشد بيمناك بودند.

به عنوان مثال روايت شده است كه يك بار رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به ابو لهب فرمود: «اى ابو الحكم، به خداوند سوگند، بسيار خواهى گريست و اندكى خواهى خنديد». اين تهديد در قلب چونان سنگ ابو لهب جاى گرفت و حد اقل براى يك لحظه آن را نرم كرد و بدين ترتيب، وى با نرمى و مهربانى گفت: «اى پسر برادر، چه بد به وسيله نبوّت خويش مرا تهديد مى كنى!».

در اين سخن ابو لهب بخوبى شاهد آنيم كه وى با يادآورى رابطه اى نزديك و استوار ميان خود و او خطاب خويش را نيكويى مى بخشد و اين چيزى است كه تا آن زمان از ابو لهب مشاهده نشده بود.

قرآن كريم بزرگان قريش را به شنيدن خود مى كشاند، هرچند آنان ايمان نياورده بودند. يك بار وليد بن مغيره قرآن را شنيد و سپس در وصف آن به قريش چنين گفت كه «قرآن را شيرينى و حلاوتى است و بر آن زيبايى و جلوتى. فراز آن پرثمر و نشيبش آكنده و سرشار است. بر هر كلامى برترى دارد و هيچ سخنى از گفته هاى بشر از آن فراتر نمى رود».

او همچنين اين را كه قرآن شعر باشد نفى كرد، امّا لجاجت و اصرار وى بر انكار و ناباوريش او را بدان كشاند كه بگويد قرآن سحر است، هرچند خود در آغاز به نسبت دادن چنين وصفى به قرآن كريم خشنود نبود.

اگر مؤمنان مجذوب قرآن كريم و دوستى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و نيز اخلاص و نورانيّت دلهاى خود به وسيلۀ ايمان به خداوند شدند، مشركان نيز به سبب آشنايى با سخن بليغ و دلدادگى به اينگونه سخنان شيفتۀ قرآن كريم شدند، امّا ظلمتهايى كه

ص: 692

بر دلهاى آنان چيره شده بود، ميان آنان و ايمان آوردن به آن فاصله و جدايى انداخت، چه «خداوند بر دلهاى آنان مهر نهاد و بر گوشها و ديده هاى آنان پرده اى است»(1).

آنان همه مشتاق شنيدن قرآن بودند، بى آنكه در اين امر هيچ تفاوتى ميان كوچك و بزرگ در كار باشد، البتّه كوچكترها ايمان مى آوردند و براى بزرگان متكبّر و لجوج اين قرآن شنيدن، تنها بر كفر و سختگيرى آنان مى افزود؛ چه، قوّت و استحكام دليل، دل مخلص را از ايمان آكنده مى سازد و دل كينه توز حسدورز را از كفر و لجاجت پر مى كند و هرچه او در عناد و مخالفت خود بيشتر فرو رود، كينه و خشم او نسبت به محمّد (صلی الله علیه و آله) و كسانى كه به او گرويده اند فزونتر مى گردد.

248 - ابن اسحاق از ابن شهاب زهرى روايت كرده كه وى چنين حديث آورده است كه مى گويد: شبى ابو سفيان بن حرب، ابو جهل عمرو بن هشام و اخنس بن شريق بن وهب ثقفى همپيمانان بنى زهره براى شنيدن قرآن از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه در خانۀ خود به نماز مشغول بود، بيرون آمدند و در حالى كه هيچ يك از آنان از جاى ديگرى اطّلاعى نداشت، هر يك نقطه اى را براى نشستن انتخاب كردند، در آنجا نشستند و سرتاسر آن شب را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گوش فرا دادند و چون صبحگاهان شد، از آنجا دور شدند. آنان تصادفا با يكديگر بر خورد كردند و با مشاهدۀ همديگر به سرزنش متقابل پرداختند و برخى به برخى ديگر گفتند:

«ديگربار به چنين كارى بازنگرديد كه اگر برخى از سبك خردانتان شما را ببينند، در دل آنها انديشه اى ديگر انداخته ايد. آنان سپس متفرّق شدند و چون شب ديگر فرا رسيد، هر يك از آنان به همان جا كه شب قبل بودند بازگشتند و دوباره به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) گوش دادند تا سپيده دميد. آنگاه متفرّق شدند و باز هم اتّفاقا در راه بازگشت با يكديگر برخورد كردند و برخى به برخى ديگر همان سخنانى را گفتند كه نخستين بار گفته بودند و ديگربار متفرّق شدند. هنگامى كه سوّمين شب فرا رسيد،

ص: 693


1- - بقره/ 7.

باز هر يك از آنان به جاى خود برگشتند و به گوش دادن به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شب را سپرى كردند و با طلوع فجر آنجا را ترك كردند. اين بار هم تصادفا در راه با همديگر برخورد كردند. اين بار يكى از آنان گفت: «از همديگر جدا نمى شويم تا زمانى كه هم پيمان شويم كه ديگربار بازنگرديم».

سرانجام آنان در اين باره همپيمان شدند، آنسان كه خداوند، تعالى، دربارۀ همين گروه مى فرمايد: «آنان كه كافر شدند گفتند: به اين قرآن گوش فرا مدهيد و در هنگام تلاوت آن ياوه گوييد شايد كه چيره شويد»(1).

اين گروه پس از شنيدن آيات قرآن درباره آنچه شنيده بودند، با يكديگر به گفتگو مى پرداختند. به عنوان نمونه اخنس بن شريق ثقفى نظر ابو سفيان را دربارۀ آنچه شنيده است جويا شد و گفت: «اى ابو حنظله مرا از رأى خود دربارۀ آنچه از محمّد (صلی الله علیه و آله) شنيدى آگاه ساز». او گفت: «اى ابو ثعلبه، به خداوند سوگند چيزهايى شنيدم كه با آنها آشنايم و معنى و مقصود آن را مى فهمم. چيزهايى نيز شنيدم كه نه معناى آن را دريافتم و نه مقصود از آن را». اخنس نيز در پى اين سخن ابو سفيان گفت: «من نيز همين گونه». وى پس از آن از نزد ابو سفيان رفت و به سراغ ابو جهل آمد و گفت: «اى ابو الحكم، نظر تو دربارۀ آنچه از محمّد (صلی الله علیه و آله) شنيدى چيست؟» او گفت: «چه شنيدم؟! ما و فرزندان عبد مناف بر سر شرافت و آقايى با همديگر به رقابت و نزاع پرداختيم. آنان اطعام كردند، ما نيز اطعام كرديم.

آنان بار مسئوليت بر شانه گرفتند و ما نيز گرفتيم. آنان هديه و صله دادند و ما نيز داديم تا آن هنگام كه چون دو اسب مسابقه به برابرى همديگر رسيديم و در اين هنگام، آنان گفتند از ما پيامبرى است كه از آسمان به وى وحى مى رسد. ما كى چنين چيزى را مى توانيم درك كنيم؟ به خداوند سوگند، هرگز ايمان نخواهيم آورد و هرگز او را تصديق نخواهيم كرد».

لازم به يادآورى است كه پيش از اين نيز اين بخش از گفته هاى ابو جهل را

ص: 694


1- - فصلت/ 26.

يادآور شديم.

249 - هدف از طرح اين ماجرا و اين روايت آن است كه مشاهده شود چگونه آنان به سوى شنيدن قرآن جذب مى شدند، آنسان كه مؤمنان به شنيدن و تلاوت آن روى مى آورند؛ البتّه تفاوت ميان اين دو گروه تفاوت ميان كسى است كه در جستجوى حقيقت است و با اعتراف به آن بدان گوش مى سپارد و كسى كه غير حق را مى جويد، امّا تنها شيرينى و آراستگى حقيقت وى را به سوى خود مى كشاند.

به همين سبب بود كه آنان ايمان نمى آوردند. گويا خداوند آن دگرگون كنندۀ دلها آنان را مجذوب قرآن ساخته بود تا آيات آشكار و دلايل استوار را بشناسند و هدايت شوند و اگر نيز پس از آن كافر شدند، كفرى على رغم شناخت و شنيدن حق و به عبارت ديگر نخست شناخت حق با ادلّۀ خود و سپس روى برتافتن از آن باشد.

چنين روى برتافتنى از آن كسانى است كه گمراهى و ضلالت بر آنان نوشته شده است و هيچ عذر و بهانه اى براى آنان نيست؛ زيرا آنان خود خريدار گمراهى شدند و از هدايت روى برتافتند. على رغم اينكه آنان در دل شبهاى تيره و تار به شنيدن آن مى شتافتند و گوى سبقت از يكديگر در مى ربودند و هرچه بر اين توافق مى كردند كه ديگر بار به اين كار نپردازند بازهم پيمان مى شكستند و آن هنگام كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در روشنى روز آشكارا قرآن را بر آنان تلاوت مى فرمود، آن را مورد ريشخند و تمسخر قرار مى دادند و بدان گوش نمى سپردند، زيرا بيم داشتند كه مباد پيروان پيامبر (صلی الله علیه و آله) فزونى يابند، پيامبرى كه دعوت او خارى در چشم آنان و استخوانى در گلويشان بود.

ابن اسحاق مى گويد: هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرآن بر آنان تلاوت مى فرمود و آنان را به آن فرا مى خواند، بريشخند مى گفتند: «دلهاى ما در لاكى فرو رفته و پوشيده است از آنچه ما را بدان فرا مى خوانيد و در گوشهاى ما نيز سنگينى است و ميان ما و تو حجابى. پس تلاش كن كه ما نيز تلاش مى كنيم»(1).

ص: 695


1- - فصّلت/ 5.

خداوند دربارۀ اين مردم مى فرمايد: «ما بر دلهاى آنان پوششى قرار داديم كه آن را نفهمند و در گوشهاى آنان نيز سنگينيى و هرگاه پروردگارت را بتنهايى در قرآن يادآور شوى، گريزان از آن روى برتابند. ما داناتريم بدانچه آنان بدان گوش فرا مى دهند، آن هنگام كه به تو گوش مى سپارند و آنگاه كه ستمگران به همديگر مى گويند تنها از مردى سحر شده پيروى مى كنيد. ببين كه چگونه مثلهايى برايت آورده و گمراه شده اند و ديگر هيچ راهى ندارند. آنان گفتند: آيا آن هنگام كه ما استخوان و خاك باشيم در آفرينشى تازه برانگيخته خواهيم شد؟ بگو نه استخوان و خاك، بلكه سنگ و آهن باشيد يا موجودى از قبيل هر آنچه در دلهاى شما بزرگ است. آنان خواهند گفت چه كسى ما را بازمى گرداند. بگوى همان كه نخستين بار شما را آفريد»(1).

اين آيات علاوه بر آنچه در مورد علاقه مندى شديد كافران به گوش فرادادن به قرآن كريم - كه از آن سخن رفت - از سه مطلب سخن مى گويد:

الف: قرآن كريم آن مردم را به گوش فرادادن به خود مى كشاند و مجذوب مى ساخت و اين به سبب بلاغت آن بود، بلاغتى كه صاحبان سخن و آشنايان با زيباييهاى گفتار را به شنيدن آن و درك جايگاه و منزلت آن جذب مى كرد و به وسيلۀ آن، مردم تفاوت ميان كلام خود و كلام خداوند را درك مى كردند و اختلاف ميان سخن انسان و فرمودۀ پروردگار جهانيان را كه حجت الهى تا روز قيامت است يادآور مى گرديدند. بدين وصف، اگر آيات محسوس الهى آن مردم را در مقابل عظمت خود مغلوب مى ساخت و بر گوشهاى آنان مى نواخت و بيشتر آنان آن را دليلى بر حقّانيّت پيامبر مى ديدند، اين بلاغت و شيوايى سخن نيز خود آيتى معنوى بود كه دلهاى آنان را مجذوب و قلبهايشان را به خود فرا مى خواند تا كسانى كه هنوز ايمان به دلهاى آنان راه نيافته است از آن آگاهى يابند و بدين ترتيب حجت الهى بر آن مردم تمام و براهين لازم براى آنان اقامه شود تا هيچ نادانى و جهالت را بهانه نكنند و

ص: 696


1- - اسراء/ 51-46.

عذرى برايشان بر جاى نماند.

ب: آنان، بى آنكه از ايشان خواسته شود تا همانندى براى قرآن بياورند، از اين كه از عهدۀ چنين كارى برآيند احساس عجز و ناتوانى كردند و آنچنان زيبايى و استوارى سخنى را در آن مشاهده نمودند كه هرگز بدان نمى رسند و چنان بلاغت شگفت برانگيزى را در آن ديدند كه تا آن زمان نشنيده بودند تا آنجا كه يكى از آنان با آن كه هنوز كافر و گمراه است مى گويد: «اين سخنان بر هر كلامى برترى دارد و هيچ سخنى از گفته هاى بشر از آن فراتر نمى رود».

بنابراين شاهديم كه آن مردم هرچند به دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اذعان نكردند، امّا به بلاغت سخن او اعتراف نمودند و به عبارتى ديگر على رغم وجود دلايل لازم كفر را بر ايمان برگزيدند.

ج: انكار و روى گردانى اين گروه از حقيقت بر رغبت آنان در جستجوى حق پيشى گرفته بود. اين در حالى است كه هر كه چنين باشد، نه دليلى او را رهنمون مى شود و نه حجت و برهانى او را قانع مى كند؛ چه، در چنين وضعيّتى ديگر شخص طالب حقيقت و در جستجوى آن نيست و به همين دليل تلاش نمى كند تا راهى را كه مى تواند او را به سر منزل ايمان برساند بجويد. اين نيز روشن است كه هركس كژ كژراهه اى را بپيمايد كه به حقيقت مطلوب نمى رساند، هرگز بدان نمى رسد و بلكه هرچه در آن راه بيشتر به پيش رود، بيشتر از حق دور مى شود و هر چه افزونتر در اين باتلاق فرو رود روى گردانى او از حقيقت افزونتر مى گردد و هر چند پرچمدار حقيقت او را به سوى حق فرا خواند، به وى گوش نمى سپارد و دعوت او را نمى شنود، چرا كه از او دور شده و اگر سخن او را بشنود، پاسخى از دلش بدان داده نخواهد شد.

اين نيز روشن است كه هركس راه راست را در پيش گيرد به حق مى رسد، چرا كه نشانه هاى حق و ظواهر حاكى از آن، موجود و رهگشا و راهنماست. اين راه راست كه از آن ياد كرديم، اخلاص در طلب حق است بى آنكه دل در گرو

ص: 697

خواسته اى، يا شهوتى و يا خودكامگى و خودپسندى باشد كه خير را از ميان مى برد و راههاى جاى گرفتن خير و سعادت در آن را مسدود مى سازد.

آزار و فتنه گرى

250 - از آن هنگام كه دعوت محمّدى (صلی الله علیه و آله) پا به عرصۀ ظهور گذاشت، پيروان تعصّبات جاهلانه كه منزلت و جايگاه ويژۀ خاندان هاشمى را نفى مى كردند و عادت و شيوه شان بود كه در آنچه خداوند به مردم ارزانى داشته است بر آنان حسد ورزند و نيز همان كسانى كه به ناپاكيهاى جاهليّت از بت پرستى تا تحريم روزيهاى پاك و طيّب الهى خو گرفته بودند، همه و همه خواه به شكل فردى و خواه به صورت گروهى تلاش كردند تا در مقابل رشد و حركت دعوتى بايستند كه در بالندگى و فزايندگى است، گام به پيش مى نهد و يك قدم عقب نمى نشيند، هرچند حركت آن آهنگى كند دارد، امّا بى هيچ توقّف و خمودى استمرار مى يابد. هرچند نور اين دعوت درخشش مى كرد و دايرۀ وسيعترى را در پرتو خود مى گرفت، آنان گمان مى كردند كه نور دعوت شعله اى خاموش شدنى است. آنها به همين سبب سعى كردند تا با حيله هاى مختلف و ارائۀ پيشنهادهايى كه حالتى شبيه رشوه داشت، اين فروغ را خاموش سازند، امّا اين سعى ذرّه اى فايده نبخشيد. آنان تلاش كردند تا با مجادله با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را ناتوان سازند، امّا بازهم نوميد و دل شكسته در حالى كه حجّت بر آنها تمام شده و عذر و بهانه از ايشان ستانده شده بود بازگشتند. همچنين كوشيدند تا در زمانى كه قرآن كريم تلاوت مى شود در آن ميان جار و جنجال بپا كنند. بر همين اساس بود كه با يكديگر پيمان بستند، در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرآن را تلاوت مى فرمايد، ياوه گويى كنند.

آنان همه اين تلاشها را مبذول داشتند، امّا هيچ يك نتيجه اى به بار نياورد و اسلام همچنان به راه خود ادامه مى داد و هرچند مشكلاتى از ناحيۀ آن بر سر راه آن قرار داشت امّا اين مشكلات و موانع حركت را متوقّف نمى ساخت، هرچند از

ص: 698

سرعت آن مى كاست.

به همين دليل، آنان راهى جز اين دو نداشتند:

الف: آزار پيگير كسانى كه هيچ قدرت و مكنتى نداشتند و در پى صلح و آرامش بودند، كسانى كه ايمان در دلهايشان جريان داشت و بر اين عقيده بودند كه ايمان آنان را بدان ملتزم مى دارد كه بر بلا و گرفتارى صبورى پيشه كنند و هرچند توان نيز داشته باشند بدى را با بدى پاسخ ندهند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صاحب رسالت اسلام خود در رأس اين گروه بود و بردگان و فقيرانى كه خاندان و كسانى و يا قدرت و شوكتى نداشتند نيز همراه او.

ب: كمك جستن از كسانى كه به گمان آنان داراى نفوذى اخلاقى در رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بودند. از نظر مشركان ابو طالب تنها كسى بود كه براى اين امر مناسبت داشت؛ چه او عموى پيامبر بود كه در دوران خردسالى كفالت او را بر عهده گرفته، در دوران بزرگسالى نيز حمايت از او را بر دوش كشيده و علاوه بر اين سرور و پيشواى بنى هاشم بود.

زمانى كه مشركان راه اخير را بر روى خود بسته ديدند، به آزارهايى كه روا مى داشتند افزودند و به آن صورت گروهى بخشيدند و ديگر به آزارهاى فردى بسنده نمى كردند. آنان مشاهده كردند كه بنى هاشم، از مؤمن و كافر، در كنار محمّد (صلی الله علیه و آله) قرار گرفته اند و بر اساس غيرت و تعصّب خانوادگى از او حمايت مى كنند. البتّه در اين ميان، ابو لهب كه خداوند براى او چنين تقدير كرده بود كه شعله اى از آتش دوزخ باشد وضعى ديگر داشت. او به خداوند كافر شد، به آيين خويشاوندى پشت كرد، غيرت و تعصّب خانوادگى و يارى كسان و خويشان را زير پا گذاشت و پسر برادر خود را تسليم آزارهاى مشركان ساخت و در گمراهى سختى فرو رفت.

آزار مستضعفان

251 - ابن اسحاق مى گويد: مشركان به ستم و تجاوز به مسلمانان و كسانى

ص: 699

كه از صحابۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بودند و از او پيروى مى كردند پرداختند و هر يك از قبايل متعرّض مسلمانانى شدند كه در ميان آنان قرار داشتند. آنها مسلمانان مستضعف قبايل خود را به زندان مى افكندند و با ضرب و شتم و با خواباندن بر ريگهاى تفتيدۀ مكّه در گرماى روز مورد شكنجه و آزار قرار مى دادند تا آنان را از دين خود برگردانند. در پى اين آزارها و شكنجه ها برخى از آنان از شدّت شكنجه ها و گرفتاريهايى كه به آنان مى رسيد گرفتار تزلزل در عقيده مى شدند و برخى ديگر كه خداوند آنان را در مقابل آن شكنجه ها از تزلزل محفوظ داشته بود، ثابت و استوار مى ماندند.

در اين ميان مؤمنان راستينى كه توانى در اختيار داشتند، به كمك بردگان مؤمنى مى پرداختند كه در همان آغاز دعوت به ايمان شتافته بودند آنان همچنين به تهيدستان كمك مى كردند تا بتوانند در مقابل كسانى كه آزارشان مى دهند پايدارى ورزند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آنچه را خود و همسرش در اختيار داشتند، به همين مستضعفان اختصاص داد. او خود در راه بذل ثروت و دارايى و همه مايملك خويش پيشگام شد تا ديگر هيچ مانعى نتواند او را از ادامه دعوت بازدارد و آنچه را در اختيار دارد، پشتوانه اى براى مؤمنان مستضعف باشد.

خلاصه آن كه، در اين دوره بردگان گروهى بودند كه چون به آيين آزادگى و آزادى گردن نهادند مورد سخت ترين شكنجه و خشونت قرار گرفتند.

بلال و برادرانش

252 - يكى از نخستين مسلمانان بلال بن رباح بود. او بردۀ اميّة بن خلف بود و وى او را به هنگام ظهر و در هواى بسيار گرم از خانه بيرون مى برد و وى را به پشت بر روى ريگزارهاى مكّه مى خواباند و سپس دستور مى داد تا صخرۀ بزرگى بياورند و بر روى سينه او قرار دهند. آنگاه به او مى گفت: «در همين حالت خواهى بود مگر آن كه بميرى يا به محمّد (صلی الله علیه و آله) كافر شوى و لات و عزّى را مورد پرستش

ص: 700

قرار دهى». امّا او تحمّل بلا و شكنجه را بر اين برمى گزيد كه به محمّد (صلی الله علیه و آله) كافر شود و به شرك بازگردد. به همين سبب نيز با فريادى دادرس طلبانه اين كلمه را تكرار مى كرد كه «احد، احد»؛ يعنى آن كه خداوند يگانه است. او اين كلمات را با شتابى فراوان ادا مى كرد و آن به سبب سختى و سنگينى شكنجه و نيز به خاطر شتافتن به اثبات صبر و پايدارى خويش و پاسخ ندادن به آنچه آنان از او مى خواستند بود، هرچند سخت ترين شكنجه را تحمّل كند.

امّا در اين ميان مردى از صاحبان مروّت و جوانمردى از آنجا گذشت و بلال را كه در زير شكنجه قرار داشت، كمك رساند. اين مرد ابو بكر بود كه به اميّه گفت: «آيا در مورد اين بينوا بلال از خداوند پروا نمى كنى؟ تا كى او را شكنجه خواهى داد؟» اميّه در پاسخ گفت: «اين تويى كه او را به تباهى كشانده اى. پس او را از اين وضعيّت كه مشاهده مى كنى نجات ده». ابو بكر ديگر بار گفت: «چنين مى كنم، من برده اى سياه دارم كه از اين مرد چابكتر و قويتر و بر آيين توست. او را در مقابل اين در اختيارات قرار مى دهم». اميّه اظهار داشت: «پذيرفتم». اميّه چنين مى انديشيد كه در اين معامله سود برده، چرا كه برده اى قوى كه بيشتر در فرمان و در كنترل اوست در اختيار گرفته است.

ابو بكر نيز شادمان از آنچه خداوند به وى داده است بلال را از اميّه ستاند و آزاد كرد و او از آن پس مؤذّن اسلام بود. ابو بكر علاوه بر بلال شش نفر ديگر نيز آزاد كرده است كه بدين ترتيب شمار آنان به هفت تن مى رسد. اينان كسانى هستند كه خداوند براى رهانيدن آنان از آزار و شكنجه بر آنان منّت نهاد و آزادى از بردگى به دست ابو بكر نصيبشان ساخت. اين گروه عبارتند از: عامر بن فهنيره كه در جهاد اسلامى در نبردهاى بدر و احد شركت داشت، ام عبيس، زنبره نهدى و دختر او كه هر دو در اختيار زنى از بنى عبد الدار قرار داشتند. يك روز در حالى كه آن زن دارى اين دو را به تهيّۀ مقدارى آرد فرستاده بود و به آن دوّمى گفت: «به خداوند سوگند هرگز آزادتان نخواهم كرد»، ابو بكر از آنجا گذشت و به آن زن گفت: «سوگند خود

ص: 701

را بشكن». او پاسخ داد: «تو بند بردگى اين دو درهم بگسل، چه تو آنان را به تباهى كشانده اى، پس آزادشان ساز». ابو بكر نيز پرسيد: «به چه بهايى آن دو را مى فروشى؟» آن زن بهايى را مشخّص كرد و ابو بكر نيز گفت: «آن دو را خريدم و آزاد كردم». سپس رو به آن دو كرد و گفت: «آردهاى آن زن را به خودش برگردانيد». آن دو گفتند: «اى ابو بكر، آيا اجازه مى دهى همين كارى را كه شروع كرده ايم به پايان بريم و سپس به آن برگردانيم؟» او پاسخ داد: «اين با خود شماست اگر كه خواسته باشيد».

يك بار نيز در حالى كه عمر در دوران شرك خود كنيزى را زير شكنجه گرفته و او را آزار مى داد تا از اسلام دست بردارد و در حالى كه عمر آن بينوا را در حدّى مورد ضرب و آزار قرار مى داد كه خود خسته مى شد و از فرط خستگى نه از روى دلسوزى و ترحم او را وامى گذارد، ابو بكر از آنجا گذشت و آن كنيز را از عمر خريد و آزاد كرد(1).

هنگامى كه هميارى ابو بكر با مستضعفان و آزاد كردن بردگان از سوى وى فزونى يافت، پدرش ابو قحافه كه هنوز مشرك بود به وى گفت: «پسرم، مى بينم كه بردگانى ناتوان را آزاد مى كنى. چه خوب بود تو كه قصد چنين كارى داشتى، مردانى چابك را آزاد مى كردى تا از تو حمايت و دفاع كنند». امّا ابو بكر در پاسخ پدر خود گفت: «من آنچه را مى خواهم تنها به خاطر خداوند مى خواهم».

روايت شده است كه در اين هنگام اين آيات نازل شد(27) كه «و امّا آن كس كه

ص: 702


1- - رواياتى كه در مورد آزاد كردن بردگان از سوى ابو بكر از آنها ياد شد را از سيره ابن هشام، ج 1، ص 319-317 نقل كرده ايم. مؤلّف. البتّه در اين مورد آن گونه كه در مجمع البيان آمده است نظر ديگرى نيز وجود دارد كه نزول آيه را در مورد ابو دحداح انصارى صحيح مى داند و روايت ابن زبير مبنى بر نزول آيه در شأن ابو بكر در مقابل آن قرار دارد. به هر حال نظر گزيده تر از ديدگاه تفسير فوق آن است كه بگوييم مراد از اين آيه هر كسى است كه از چنين صفاتى برخوردار باشد. م.

ثروت خويش را داد و پرهيزگار شد و تصديق به نكوكارى كرد، برايش گشايش و آسانى فراهم خواهيم ساخت و امّا آن كس كه بخل ورزيد و خود را بى نياز دانست و نكوكارى يا بهشت و دوزخ را مورد تكذيب قرار داد او را به سختى و دشوارى رهنمون خواهيم گشت. ثروت او آنگاه كه تباه شود هيچ بى نيازش نخواهد ساخت و او را سودمند نخواهد افتاد. هدايت براستى بر ماست و سراى آخرت و نخستين سراى زندگى از آن ما. من شما را از آتشى بيم دادم كه شعله برمى كشد و جز بدبخت تيره روى بدان در نمى افتد، همان كه دروغ شمرد و پشت كرد. آن آتشى است كه پرهيزگارى كه ثروت خويش را مى دهد تا پاك شود از آن دورى مى گزيند.

هيچ كس را در نزد او خداوند نعمتى نيست كه پاداش داده شود مگر آنچه در پى كسب خشنودى پروردگار برترش به جاى آمده باشد و چنين كس بزودى با دريافت پاداش الهى خشنود خواهد شد»(1).

خاندان ياسر و ديگران

253 - خانوادۀ ياسر خانواده اى بود كه همه اعضاى آن مسلمان شدند و به خداوند ايمان آوردند. اين خانواده از مال و ثروت و مقام برخوردار نبود و علاوه بر آن ضعف بردگى نيز دامنگير آن شده بود.

پدر اين خانواده ياسر مورد شكنجه قرار گرفت و مادر اين خانه سميّه نيز شكنجه ديد و بدكارى ابو جهل نسبت به وى بدانجا كشيد كه نيزه اى را در شكم او فرو برد و سميّه به سبب آن در گذشت و بدين ترتيب، نخستين شهيد مسلمان شد كه فداى دين خود گشت.

عمار سخت ترين شكنجه ها را چشيد و با خشنودى و نيكى پذيراى آن گرديد. در همان زمان كه وى در زير شكنجه قرار داشت، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از كنار وى گذشت و به وى فرمود: «اى ابو يقظان، پايدارى كن». آنگاه براى وى چنين

ص: 703


1- - ليل/ 21-5.

دعا كرد كه «پروردگارا هيچ كس از خاندان عمار بن ياسر را عذاب مده».

هنگامى كه ظهر فرا مى رسيد و هوا گرم مى شد، خاندان مخزوم اين خانواده را به وسيله خواباندن بر ريگزارهاى مكّۀ مكرّمه شكنجه مى كردند. يك بار در همين حال كه آنان در زير شكنجه قرار داشتند، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از كنار آنان گذشت و فرمود: «اى خاندان ياسر پايدارى كنيد كه وعده گاه شما بهشت است».

گاهى به سبب آزارهايى كه مشركان به هدف بازداشتن و برگرداندن مسلمانان از عقيدۀ خود بر آنان مى رساندند، برخى از آنان در زير فشار شكنجه سخنانى كه نشان از كفر داشت بر زبان مى آوردند. به عنوان نمونه، آنان آن قدر بر شدّت آزار و شكنجۀ عمّار افزودند تا جايى كه او را وادار ساختند كه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدگويى كند. او پس از ارتكاب چنين امرى كه زير فشار شكنجۀ شديد صورت گرفت، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را از اين ماجرا آگاه ساخت و آن حضرت براى وى روشن فرمود كه بر آن كس كه با قلبى مطمئن به ايمان به كارى خلاف اين عقيده و اين ايمان واداشته شود هيچ مؤاخذه اى نيست.

سعيد بن جبير مى گويد وى از عبد اللّه بن عباس چنين پرسيد كه «آيا مشركان آزار اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بدانجا مى رساندند كه آنان ناگزير از ترك دين خود شوند؟» عبد اللّه در پاسخ اظهار داشت: «آرى، آنان برخى از مسلمانان را مى زدند، گرسنه نگه مى داشتند و تشنگى مى دادند تا جايى كه نمى توانست به سبب شدّت ضرباتى كه بر او فرود آمده، راست بنشيند تا آنگاه كه آن روى برتافتن از دين را كه آنان از آنها مى خواستند جامۀ تحقّق مى پوشاندند و تا آن زمان كه مشركان به آنان مى گفتند: «لات و عزّى دو خدا در مقابل خداوند هستند». و آنها نيز اظهار مى داشتند كه «آرى» و اين اظهار بدان منظور صورت مى گرفت كه از آن سختى و رنجى كه بدان گرفتار آمده اند رهايى يابند.

ابن كثير مى گويد:

«دربارۀ چنين مواردى خداوند اين آيات را نازل فرمود كه «آن كس كه پس

ص: 704

از ايمانش به خداوند كافر شود مورد غضب است مگر كسى كه دلش به ايمان آرامش يافته و با آن وجود بر خلاف آن وادار شده است. البتّه آن كس كه سينۀ خود را بر كفر گشوده، بر چنين كسانى خشم خداوند و براى آنان عذابى بزرگ است.

اين بدان سبب است كه آنان زندگى دنيا را بر آخرت برگزيدند و خداوند مردم كافر را هدايت نمى كند. اينان همان كسانى اند كه خداوند بر دلها، گوشها و ديدگان آنان مهر نهاده و آنان همان ناآگاهانند. ناگزير همين گروه در آخرت نيز زيانكارانند»(1).

بنابراين، اين گروه به سبب توهين و شكنجۀ فراوانى كه بدانان روا داشته شد، معذور بودند. خداوند به قدرت و نيروى خود ما را از چنين چيزى محفوظ بدارد و در پناه خود گيرد»(2).

تهديد به بدگويى

254 - مشركان شيوه هاى مختلفى را براى آزار مؤمنان در پيش گرفتند:

هركس را كه خاندان و كسانى نداشت كه از او حمايت كنند، مورد شكنجه و ضرب و شتم شديد قرار دادند. ابو جهل كه يكى از اين شكنجه گران بود تا آنجا در پستى و رذالت فرو رفت كه نيزه اى را بر شرمگاه زنى فرود آورد و او را به قتل رساند، بى آنكه ملاحظۀ هيچ ادبى از آداب انسانيّت و يا آيين بزرگوارى عرب را كرده باشد. اين وضعيّت برخورد مشركان با كسانى بود كه خويشاوندان و خاندانى نداشتند تا به دفاع و حمايت از آنان برخيزند.

مشركان همچنين هركس را كه خاندان و كسانى داشت با تقبيح و سرزنش مورد مؤاخذه قرار مى دادند. ابو جهل آن سبك خرد قريش و بزرگ اوباش و اراذل اين خاندان عهده دار اين كار شده بود. ابن اسحاق در كتاب السير و المغازى در اين باره مى گويد:

ص: 705


1- - نحل/ 109-106.
2- - ابن هشام.، السيرة النبوية، ج 1، ص 321.

«ابو جهل فاسق كه مردان قريش را عليه مسلمانان بر مى انگيخت و وسوسه شان مى كرد، هنگامى كه مى شنيد مردى اسلام آورده كه صاحب شرافت و حاميانى است، او را مورد سرزنش و تحقير قرار مى داد و به او مى گفت: «تو دين پدرت را كه از تو برتر بود رها كرده اى. ما انديشۀ تو را سفيهانه خواهيم دانست و رأى و عقيده ات را سست و زبون و نيز تو را بى منزلت و بى شرافت خواهيم شمرد». اگر نيز آن تازه مسلمان، يك تاجر بود، به وى مى گفت: «سوگند به خداوند، تجارت تو را بى رونق خواهيم كرد و ثروتت را نابود خواهيم ساخت».

اگر هم آن تازه مسلمان يك انسان بى پناه و مستضعف بود، وى را مورد آزار و شكنجه قرار مى داد و ديگران را عليه او تشويق مى كرد»(1).

سردمداران كفّار، آن هنگام كه يكى از آنان به اسلام مى گرويد، امثال ابو جهل را از سرزنش و توبيخ آنان منع نمى كردند، هرچند آنها را از كشتن اين گروه بازمى داشتند تا ناگزير نشوند تاوان تعصّبات جاهلى را پس دهند.

مردانى اسلام آوردند و بنى مخزوم - همان گروه ابو جهل - ارادۀ آن داشتند تا با همان شيوه اى كه يادآور شديم، يعنى با سبك خواندن انديشۀ آنان، آنها را مورد سرزنش و ملامت قرار دهند. امّا اين گروه از آسيب خاندان اين ايمان آورندگان بيم داشتند. به همين سبب براى كار خود از خاندان آنان اجازه خواستند و آنها نيز چنين اجازه اى را بدانان دادند؛ آنها گفتند: «ما ارادۀ آن داشتيم كه اين جوانان را بر اين دينى كه تازه آورده اند، مورد سرزنش قرار دهيم تا بدين وسيله ديگران را از اين آسيب مصون بداريم».

آنها اين سخن را با هشام بن وليد كه برادرش در جمع ايمان آورندگان بود در ميان نهادند و او نيز در پاسخ آنان گفت: «چنين اجازه اى داريد. اين كار را انجام دهيد و او را سرزنش كنيد، امّا مباد كه به جان او تهديدى رسانيد، از كشتن او پرهيز كنيد كه به خداوند سوگند ياد مى كنم اگر او را بكشيد، شرافتمندترين مرد شما را خواهم كشت».

ص: 706


1- - همان.

آنان با دريافت اين پاسخ با خود گفتند: «خداوند او را لعنت كند! به خداوند سوگند، اگر آن مرد به دست ما جراحتى بردارد، وى شرافتمندترين مردان ما را خواهد كشت». پس به همين سبب او را رها كردند و دست از وى كشيدند(1).

در همين راستا، هر كدام از اين تازه مسلمانان كه طلبى را از كسى مى خواست به وى نمى دادند و در دادن آن تأخير و تعلّل ورزيده و بلكه اساسا آن را پرداخت نمى كردند.

يكى از اين نمونه ها خباب بن ارت است كه به سبب آن كه صاحب خاندان و كسانى نبود، مشركان وى را مورد آزار و شكنجه قرار مى دادند و با اين وجود، در صنعت و پيشۀ او نيز كارشكنى مى كردند و مزد آنچه را انجام مى داد به وى نمى پرداختند.

بخارى از خباب بن ارت روايت كرده است كه مى گويد: «من مردى آهنگر بودم. يك بار براى عاص بن وائل شمشيرى ساختم و سپس به وى مراجعه كردم تا مزد كار خويش را بستانم. امّا او گفت: «نه، به خداوند سوگند مزدت را نخواهم داد مگر آن كه به محمّد (صلی الله علیه و آله) كافر شوى». من گفتم: «نه، به خداوند سوگند هرگز به محمّد (صلی الله علیه و آله) كافر نمى شوم تا آن كه تو بميرى و ديگر بار مبعوث شوى».

عاص بن وائل در پاسخ گفت: «وقتى مردم و سپس مبعوث شدم نزد من آى كه در آنجا ثروت و فرزندانى دارم».

در اين هنگام خداوند اين آيه را نازل فرمود كه: «آيا ديدى آن كس را كه به آيات ما كفر ورزيد و گفت ثروت و فرزند داده خواهم شد؟ آيا او بر غيب آگاهى يافته يا از خداوند پيمانى گرفته است؟ هرگز چنين نيست. ما آنچه را او مى گويد خواهيم نوشت و عذابى براى او خواهيم گسترد و آنچه را مى گويد برايش بر جاى خواهيم گذاشت و تنها به پيشگاه ما خواهد آمد»(2).

ص: 707


1- - همان.
2- - مريم/ 80-77.

پايدارى پيامبر (صلی الله علیه و آله)

255 - پيامبر (صلی الله علیه و آله) اين پيام را در دلهاى مؤمنان مى افكند كه ايمان مستلزم تحمل سختيها و مشقتهاست و بهايى كه بايد براى پاداش اخروى داده شود تحمل همۀ چيزهايى است كه حق آن را در اين دنيا ايجاب مى كند. او همچنين اين پيام را به آنان مى داد كه خداوند ياور بندگان مؤمن خويش است، البتّه پس از آن كه ايمان آنان را بيازمايد و صبر و پايدارى آنان محرز شود.

بخارى از خباب بن ارت روايت كرده است كه گفت: «در زمانى كه سختيهاى فراوانى را از ناحيۀ مشركان ديده بوديم، در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در سايۀ كعبه مشرّفه بالشى از پشم سياه زير سر داشت، به حضور وى رسيدم و گفتم:

«آيا از خداوند نمى خواهى كه مشركان را نابود سازد؟» پس آن حضرت در حالى كه صورتش سرخ شده بود نشست و فرمود: «كسانى پيش از شما بودند كه با شانه هايى از آهن همه گوشت و پوست آنان تا استخوان برداشته مى شد، امّا اين كار آنان را از دين خود بازنمى داشت و اره بر فرق سر آنان گذاشته و سر آنان به دونيم مى شد، امّا اين نيز آنان را از دين خود روى گردان نمى ساخت. اين ماجرا فرجام خوشى خواهد يافت تا آنجا كه راكبى از صنعاء تا حضر موت بتازد و در طىّ اين راه طولانى از هيچ چيز بيم نداشته باشد مگر آن كه از خداوند بترسد...، امّا شما شتاب مى كنيد».

مؤمنان از سوزندگى و گرماى ريگزارهاى مكّه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شكايت آوردند و از پيروزى جويا شدند، امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) آنان را به صبر و پايدارى فرا خواند كه هيچ ايمانى بى پايدارى و بدون صبر ايمان نيست. گويا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن مؤمنان را از همان حقايقى آگاه مى ساخت كه قرآن كريم پس از آن متذكّر آنها گرديد، حقايقى از اين قبيل كه بهشت پاداش صبر و پايدارى است و ناگزير آزمايش و امتحانى صورت گيرد: «آيا گمان كرده ايد كه به بهشت در خواهيد آمد بى آنكه

ص: 708

همانند آنچه بر كسانى كه پيش از شما بودند رسيده بر شما نيز برسد، آنان گرفتار رنج و سختى شدند و تا آنجا متحمل تكانهايى سخت شدند كه پيامبر و كسانى كه با او ايمان آورده بودند گفتند: «يارى خداوند كى خواهد بود». بگو: «هان كه يارى خداوند و پيروزى الهى نزديك است»(1).

علاوه بر اين حقيقت، اگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن مردم را نفرين مى فرمود خداوند ريشۀ آنان را از روى زمين برمى كند و در اين صورت، اسلام كسى را نمى يافت تا دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را پس از نابودى اين مردم بر دوش كشد. به همين دليل نيز هنگامى كه به پيامبر (صلی الله علیه و آله) خبر داده شد كه خداوند مى تواند دو كوه دو جانب مكّه را روى شهر بخواباند، آن آخرين رسول الهى چنين پاسخ فرمود كه «من اميد آن دارم كه خداوند از صلب اين مردم كسانى را بيرون آورد كه خداوند را پرستش كنند».

خداوند نيز اين اميد رسول خود را محقق ساخت و از همين مردم كسانى پيدا شدند كه خداوند را مورد پرستش قرار دادند و بلكه كسانى از همين مردم به منظور جهاد در راه خداوند شمشير در كف گرفتند و از نسل همين انسانها كسانى بودند كه نور اسلام را به شرق و غرب جهان رساندند.

آزار شخص پيامبر (صلی الله علیه و آله)

256 - آزارهايى كه به مستضعفان مى رسيد ناله و فرياد شكايتى را در پى داشت. پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز اين ناله و فرياد را شنيد و اين خود، براى او دردى جانكاه بود. آنان به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شكايت آوردند و وى شكايت ايشان را با دعوت به صبر پاسخ گفت و به بهشت مژده شان داد. او اگر از جام سراسر دردى كه آن مردم مؤمن سر مى كشيدند جرعه اى نمى نوشيد، نمى توانست پيامبر رحمت باشد و اگر در آسايش و در گرفتارى با ديگران همسويى و همگانى نمى كرد نمى توانست منادى

ص: 709


1- - بقره/ 214.

دعوت مردم به مساوات و همدردى مردم با يكديگر در راحتى و در رنج باشد.

آنسان كه قبلا نيز اشاره شد، بنى هاشم مانع از اين مى شدند كه كسى قصد جان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بكند، امّا آنان نمى توانستند او را از اين نيز محفوظ بدارند كه سبك خرد خوانده شود و مورد ريشخند و يا حتّى آزار قرار گيرد، بلكه اوباش و نابخردان آن جامعه از سوى كسانى چون ابو جهل و حتّى كسانى چون ابو لهب عليه او شورانده مى شدند و مورد تشويق قرار مى گرفتند. اين وقاحت و بى شرمى تا آنجا بالا گرفته بود كه همين ابو لهب فرزند خود را - آن ملعون ملعون زاده - چندان جرئتى داده بود كه در حضور بزرگ بطحاء ابو طالب - آن بزرگوار بزرگ زاده - آب دهان به چهرۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بيفكند.

بخارى به سند خود از عروة بن زبير از عمرو بن عاص روايت مى كند كه گفت: «يك بار در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حجر اسماعيل و در جوار كعبه به نماز ايستاده بود، عقبة بن ابى معيط وارد شد و لباس خود را بر گردن پيامبر گذاشت و به قصد خفه كردن گردن آن حضرت را محكم فشرد. در اين هنگام ابو بكر آمد و شانه هاى آن مرد را گرفت، او را از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دور ساخت و اين آيات را تلاوت كرد كه «آيا مردى را به اين اتهام مى كشيد كه مى گويد پروردگار من خداوند يكتاست در حالى كه او آيات آشكارى از جانب پروردگارتان بر شما آورده است.

اينك او را واگذاريد كه اگر دروغگو باشد عواقب دروغش بر خود اوست و اگر راستگو باشد و شما با او مخالفت كنيد برخى از آن تهديدهايى كه متوجّهتان ساخته به شما خواهد رسيد. خداوند هيچ اسرافكار دروغگويى را هدايت نمى كند»(1).

اين بى شرميها تا آنجا بالا گرفت كه حتّى ابو جهل - كه لعنت خداوند بر او باد - در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مشغول نماز است و در مقابل خداوند به سجده افتاده، شكنبۀ گوساله بر پشت او مى گذارد و فاطمه زهراء كه هنوز كودكى خردسال است مى آيد و در حالى كه آن مشركان را لعنت مى فرستد، آن را از پشت پدر

ص: 710


1- - غافر/ 28.

برمى دارد.

ناپاكى دل ابو جهل ملعون را بدانجا كشاند كه در انديشۀ قتل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر آمد، بى آنكه به اين اعتنايى كند كه ممكن است بنى هاشم براى گرفتن انتقام او به خونخواهى برخيزند و هرچند در پيروى از دين او گردهم نيامده اند، در ستاندن انتقام خون او گرد هم آيند. او همچنين بدين نمى انديشيد كه نخواهد توانست از دست ابو طالب و از شمشير خداوند، حمزه رهايى يابد. اينچنين است كه كينه هاى نهانى و ريشه دار شخص را كور و كر مى سازد و در نتيجه چنين شخصى احمق در فرجام و عواقب بدكار خود نمى انديشد و تنها خود را به اين انديشه مشغول مى سازد كه خشمى را كه در دل دارد و به هيچ وجه نمى تواند او را فرو بخورد به هر وسيلۀ ممكن فرو بنشاند.

ابن اسحاق به سند خود روايت كرده است كه سردستۀ سبك خردان قريش، ابو جهل در ميان آنان ايستاد و چنين گفت: «اى جماعت قريش، محمّد از پذيرش هر چيزى جز آنچه مى بينيد سرباز زده و تنها بر اين مصمّم شده است كه دين ما را مورد انتقاد و مذمّت قرار دهد، پدران ما را ناسزا گويد، ما را به سبك انديشى متهم سازد و خدايان ما را دشنام دهد. من با خداوند پيمان مى بندم كه همين فردا در گوشه اى در كمين او بنشينم و هنگامى كه در نماز خود به سجده رود، فرق او را بشكافم. بگذار پس از آن بنى عبد مناف هرچه مى خواهند بكنند».

فرداى آن روز ابو جهل سنگى برداشت، در گوشه اى پناه گرفت و به انتظار آمدن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نشست. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز آمد... و به نماز ايستاد.

اين در حالى بود كه قريشيان از خانه ها بيرون آمده و طبق عادت در محافل و در ميان همنشينان خود نشسته بودند. به هر حال هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سجده رفت، وى آن سنگ را بلند كرد و به سمت پيامبر (صلی الله علیه و آله) رفت و خود را به نزديك وى رساند، امّا با حالتى بهت زده، رنگ پريده و ترسان، در حالى كه دستهايش خشك شده بود به گونه اى كه آن سنگ از دستهايش افتاد، بازگشت... در اين هنگام

ص: 711

مردانى از قريش به سوى وى آمدند و گفتند؛ «اى ابو الحكم، تو را چه شده است؟» او گفت: «برخاستم تا آنچه را ديروز گفته بودم اجرا كنم، امّا هنگامى كه به وى نزديك شدم شترى نر ميان من و او قرار گرفت كه - به خداوند سوگند - تاكنون به سان پيشانى، گردن و دندانهاى آن براى هيچ حيوان نرى نديده ام؛ چنين حيوانى قصد آن داشت كه مرا بخورد»(1).

بيهقى و امام احمد نيز همانند اين حديث روايت كرده اند، هرچند آنچه از احمد بن حنبل روايت شده خلاصه اى از روايت بيهقى است.

هيبت محمّد (صلی الله علیه و آله)

257 - اين برخى از آزارهايى است كه مشركان به پيامبر (صلی الله علیه و آله) روا مى داشتند و اين گذشته از ريشخندهايى است كه به هنگام راه رفتن و يا سخن گفتن آن حضرت از او مى كردند و گذشته از متّهم كردن او به ساحر و ديوانه از سوى آنان و گذشته از دشمنى آنان با او در زمانى كه قبايل را به اسلام فرا مى خوانده است.

اينك جاى اين پرسش است كه آيا سبب اين همه آزار آن بود كه محمّد (صلی الله علیه و آله) مردى با هيبت و ترس افكن در دل آنان نبوده و به عبارت ديگر مردى نرمخو، بردبار و فروتن بود كه همگان بر او جرأت داشتند؟

پاسخ اين سؤال آن است كه محمّد (صلی الله علیه و آله) فردى با روحيه اى بالا و قوى، شخصيتى با هيبت و همان مردى بود كه خداوند قدرت و توان انسانى كاملى به وى بخشيده بود. او شخصيت با هيبت و در عين حال دوست داشتنيى بود كه نمى خواست از كسى بيم به دل راه دهد و اگر بخواهد كسى را بيم دهد به آسانى اين هدف برايش حاصل شود. خداوند او را از شرّ مردم محفوظ مى داشت، امّا چنان است كه معمولا احمقان و نابخردان وسوسه مى شوند كه بزرگواران را بيازارند.

محمّد (صلی الله علیه و آله) نيز انسانى با گذشت و بزرگوار بود كه هرگز نخواست ديگران را به

ص: 712


1- - به نقل از ابن كثير، البداية و النهاية، ج 3، ص 43.

وحشت اندازد و از خود بترساند، بلكه او دوست داشت با مردم نزديك و از آنان باشد تا بتواند با آنان انس و آشنايى يابد و آنان را از خود به وحشت نيندازد.

با همه اينها اگر جايى مناسبتى مى يافت هيبت خود را در دلهاى مشركان مى انداخت. ما براى مثال دو نمونه را ذكر مى كنيم كه در هر دو هيبت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پايانبخش همه چيز و خاتمه دهندۀ همه مسائل بود:

نخستين نمونه روايتى است كه از عبد اللّه بن عباس رسيده آنجا كه مى گويد:

«يك روز اشراف قريش را ديدم كه در حجر اسماعيل گرد آمده بودند. آنان از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ياد كردند و گفتند: «تاكنون همانند آنچه از اين مرد ديديم و بر آن صبر و خويشتن دارى نشان داديم نديده ايم؛ او انديشه هاى ما را سبك خوانده، پدرانمان را ناسزا گفته، دينمان را مورد انتقاد و مذمّت قرار داده و خدايان ما را دشنام داده و از ناحيۀ او در مشكلى بزرگ گرفتار آمده ايم». در همين حال، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد شد و قدم زنان به سوى كعبه پيش آمد و ركن كعبه را استلام نمود. آنگاه در حال طواف خانه از كنار اشراف قريش گذشت و آنان با كلماتى به وى طعنه زدند و او را آزردند و من آثار اين آزردگى را در چهرۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ديدم. امّا پيامبر (صلی الله علیه و آله) بى آنكه اعتنايى كند گذشت و چون براى دوّمين بار از كنار آنان گذشت، ديگربار با سخنانى همانند بار نخست او را مورد طعن و آزار قرار دادند و باز آثار آن را در چهرۀ او ديدم. امّا او گذشت. چون در سوّمين مرتبه ديگربار طعنه هايى همانند گذشته به وى روا داشتند به آنان فرمود: «اى جماعت قريش، آيا مى شنويد؟ سوگند به آن كه جانم در دست اوست به كشته شدن وعده تان باد». آن مردم اين فرمودۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را دريافتند و تحت تأثير آن قرار گرفتند تا آنجا كه هيچ يك از آنان نبود مگر آن كه چنان آرام گرفته بود كه گويا پرنده اى روى سرش نشسته است و پرالتهابترين و پرشورترين آنان تا پيش از اين برخورد اينك از او شرم مى كرد تا آنجا كه يكى از آنان به وى مى گويد: «اى ابو القاسم، عاقلانه راه خود را در پيش گير و برو كه تو تاكنون مردى نادان نبوده اى».

ص: 713

در اين لحظات، آنچه آن مردم را با نگرانى و اضطراب مواجه ساخت، عزم و استوارى محمّد (صلی الله علیه و آله) بود كه در پى بى آن، دهشت آنان را در ميان گرفته و هيبت پيامبر آنان را به ترس واداشته بود. اگر چه آنان پس از اين برخورد نيز همدست شدند و عزم آن كردند كه وى را در همين جا مورد آزار قرار دهند، امّا اين مانع از آن نمى شود كه هيبت او در دلهاى آنان افتاده باشد، هيبتى كه آنان نتوانستند پاسخى در مقابل آن از خود نشان دهند مگر پس از توطئه و گفت و شنودى طولانى و اصرار بر رويارويى با آن هيبت و اقتدار كه اگر براى بار ديگر به نمايشش مى گذاشت، آنان را بيش از پيش نگران و ترسان مى ساخت، امّا او هميشه به نرمش و پرهيز از خشونت گرايش داشت.

دوّمين نمونه ماجراى تاجر اراشى است كه شترانى به مكّه آورد. ابو جهل آنها را از او خريد، امّا در پرداخت بهاى آن تعلّل كرد. آن پيشه ور به ميان مردم آمد، قريش را مخاطب خود قرار داد و در حالى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز در گوشه اى از مسجد نشسته بود، گفت: «اى جماعت قريش، كيست مردى كه مرا در مقابل ابو الحكم بن هشام يارى دهد؟ چه، غريب و در راه مانده ام و او حق مرا از من ستانده است».

كسانى از قريش كه در آنجا حضور داشتند با توجه به آن كه مى دانستند ابو جهل با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كينه دارد، به آن حضرت اشاره كردند و به آن مرد گفتند: «آن مردى را كه نشسته است مى بينى، نزد او برو كه به تو در مقابل ابو جهل كمك خواهد كرد».

آن مرد به حضور پيامبر (صلی الله علیه و آله) در مقابل ابو جهل رسيد و آنجا ايستاد و ماجراى خود را براى وى ذكر كرد. در اين هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به عزم بازستاندن حق آن مرد غريب برخاست، در حالى كه قدرتى جز آنچه خود داشت و پناهى جز يارى خداوند نداشت.

از ديگر سوى، چون آن گروه قرشى مشرك اين وضعيت را مشاهده كردند،

ص: 714

به يكى از افراد خود گفتند: «در پى او برو و ببين چه خواهد كرد».

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از مسجد بيرون آمد و به در خانۀ ابو جهل رفت و در را كوبيد، بدان گونه كه مى خواهد ارادۀ خويش را بر اين طاغوت بدكار تحميل كند.

ابو جهل از درون خانه گفت: «كيست؟» فرمود: «محمّد است بيرون آى». او در حالى كه رنگ از چهره اش پريده و خونى در آن جريان نداشت، از خانه بيرون آمد و رسول خدا با عزم و استواريى كه امثال ابو جهل را به ترس و وحشت مى افكند فرمود: «حق اين مرد را به وى بازگردان». آن طاغوت خوار و زبون در پاسخ گفت: «از همين جا مرو تا حق اين مرد را به وى دهم». پس به داخت خانه رفت و حق آن مرد را آورد و در اختيارش قرار داد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در پى اين امر و در حالى كه خداوند با هيبت محمّد (صلی الله علیه و آله) حق را به جاى خود برگردانده بود، برگشت و به آن پيشه ور نيز فرمود: «در پى كار خود برو».

آن مرد اراشى نيز ديگر بار به سراغ همان جمعى كه براى نخستين بار از آنان كمك خواسته بود و از پيامبر (صلی الله علیه و آله) نام برد و گفت: «خداوند او را پاداشى نيكو دهد كه آنچه را از آن من بود برايم بازستاند».

آن مردى كه از سوى مشركان به قصد تعقيب اين ماجرا فرستاده شده بود نيز در بازگشت گفت: «امرى شگفت آور را مشاهده كردم. به خداوند سوگند، هنوز در خانه ابو جهل را نكوبيد كه او بيرون آمد در حالى كه روح از تنش رفته بود».

پس از اين ماجرا ابو جهل به ميان مشركان آمد و آنان به وى گفتند: «واى بر تو، تو را چه مى شود؟! به خداوند سوگند، تاكنون همانند آنچه تو كردى نديده ايم». او در پاسخ گفت: «چه غافليد! هنوز در خانه ام را نكوبيده و صداى او را نشنيده بودم كه ترس مرا در ميان گرفت و سپس به پاسخ او بيرون آمدم و ديدم كه پشت سر او شترى نر است كه تاكنون همانند پيشانى، گردن و دندانهاى او براى هيچ حيوان نرى نديده ام» به خداوند سوگند، اگر از آنچه او مى خواست سر

ص: 715

بر مى تافتم، آن شتر مرا مى خورد».

چرا پيامبر (صلی الله علیه و آله) با هيبت خود مشركان را به وحشت نمى افكند؟

258 - مشركان آزارهاى خود را متوجه مؤمنان مستضعف مى ساختند و در عين حال كينه و دشمنى با صاحبان حلم و بردبارى و جوانمردى را كه اهل خشونت نبودند نيز پنهان نمى داشتند. آنان توقّع رويارويى از سوى كسانى چون ابو بكر، عثمان و جعفر بن ابى طالب نداشتند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز خود در رأس همين گروه اخير بود.

بدين ترتيب، مشركان، مستضعفان و بى پناهانى را كه از توان و نيرويى براى رويارويى برخوردار نبودند هدف آزارهاى خود قرار مى دادند، امّا چنين نرسيده است كه آنان كسانى را مورد آزارهاى سخت قرار داده باشند كه از توان مقابله برخوردار بودند و در مقابل يك ضربه چند ضربه به آنان وارد مى آوردند. به عنوان مثال گزارش نشده است كه مشركان حمزة بن عبد المطّلب را هدف آزار قرار داده باشند، زيرا آنان از عواقب چنين اقدامى ايمن نبودند و از وى انتظار برخورد و رويارويى داشتند؛ چه، ابو جهل فرومايه اين حقيقت را با ضربتى كه بر سرش فرود آمد تجربه كرده بود. آنان همچنين عمر بن خطّاب را كه چهرۀ آنها را سياه ساخته، دماغشان را به خاك ماليده و بر اجتماع آنان تاخته بود، به همين سبب مورد آزار قرار ندادند، چرا كه از او بيم داشتند و مى ترسيدند.

محمّد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از كسانى چون عمر كم اقتدارتر و كم هيبت تر نبود، بلكه به مراتب از هيبت و اقتدارى فزونتر و غير قابل مقايسه برخوردار بود. او همچنين در قوّت دل و قدرت بدن كمتر از حمزه نبود، امّا با اين وجود آنان او را هدف آزار قرار دادند.

اينك جاى اين پرسش است كه چرا پيامبر، آنسان كه به عمر و حمزه اجازه فرمود تا قدرتى از خود نشان دهند، از هيبت، قدرت شخصيّت و قوّت دل خويش

ص: 716

بهره نجست و در نتيجه كسانى چون ابو جهل در همان راه جهالت كه در پيش گرفته بودند پيش رفتند؟ چرا او چنين نكرد و هر آزارى را در راه دعوت پذيرا شد و به ترساندن و بيم دادن ديگران دست نيازيد بلكه بدان تن در داد كه بلا و گرفتارى بر او و اصحاب بى پناهش فرود آيد؟

پاسخ آن است كه چنين رفتارى شايستۀ پيامبران است. او نيامد تا با قهر و غلبه با مردم برخورد كند، بلكه او يك مبلّغ بود. او نيامد تا بزور بر مردم حكم راند، بلكه وى دعوتگرى بود كه مردم را به حق فرا مى خواند و با براهين روشن قانعشان مى ساخت. بنابراين، اگر او از هيبت خود بهره مى جست و تهديد و وحشت انگيزى را به خدمت مى گرفت، مردم بى آنكه به كمك براهين و دلايل قانع شوند تنها به سبب ترس از او پيروى مى كردند و در اين صورت نفاق در ميان كسانى كه ظاهرا به دعوت او پاسخ گفته بودند حكمفرما مى شد. اين در حالى است كه دين به مدد منافقان بى ايمان استوار نمى گردد.

پيامبر امين (صلی الله علیه و آله) مؤمنانى مى خواست و مى خواهد كه از روى رغبت و نه از سر ترس به اسلام درآيند و هيچ بيم و وحشتى به هر شكل در ايمان آنان دخالت نداشته باشد. اسلامى كه محمّد (صلی الله علیه و آله) آن را آورده، آمده بود تا كسانى كه حقيقت را به عيان مشاهده و آن را لمس كرده اند، آن را به نسلهاى پس از خود برسانند، چرا كه اسلام دين همۀ مردم در همۀ زمانهاست نه دين يك نسل و يك دوره. به همين سبب ناگزير مى بايست كسانى آن را بر دوش كشند كه به آن قلبا «ايمان» داشته باشند نه آن كه صرفا «پيروان» آن باشند.

چنين چيزى قابل تحقّق نيست مگر آن هنگام كه ايمانى استوار در كار باشد كه صاحب آن به كمك همين ايمان پايدارى ورزد و در حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اين پايدارى و استوارى را اثبات كند؛ در مقابل ديدگان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در معرض گرفتارى و شكنجه قرار گيرد و پيامبر (صلی الله علیه و آله) قوّت پايدارى و استوارى ايمان او را مشاهده كند تا پس از آن نسبت به قدرتمندى و استحكام پايه هاى تبليغ رسالت الهى

ص: 717

در شرق و غرب اين كرۀ خاكى آرامش خاطر يابد.

كسانى كه تنها تحت تأثير هيبت پيامبر و از روى ترس ايمان مى آورند، هنگامى كه آن بزرگ را در ميان خود نبينند خيلى زود به وى پشت مى كنند. وضعيّت مؤمنان مدينه بخوبى گوياى اين حقيقت است، چه در آغاز در ميان آنان اثرى از نفاق نبود تا آن كه مؤمنان صاحب قدرتى شدند كه به وسيلۀ آن بر ديگران تسلّط يافتند و در اين هنگام بود كه نفاق پديد آمد و كسانى كه از آن پس به اسلام گرويدند غالبا «پيروان» اين دين بودند نه «مؤمنانى» با ايمان پايداران و استوار مردان؛

البتّه از ميان همين گروه مؤمنان پيرو، مسلمانان مجاهد و پايدارى نيز بودند و از همين گروه اعرابى بودند كه با جريان قويتر حركت مى كردند، كسانى كه خداوند دربارۀ آنان مى فرمايد: «اعراب كافرتر، منافقتر و بيشتر شايستۀ آنند كه حدود الهى را ندانند»(1). همينها بودند كه پس از وفات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مرتد شدند.

افزون بر حقايق فوق الذكر، خداوند رسول خدا را به دعوت ديگران از طريق حكمت و اندرز فرمان داده بود، آنجا كه مى فرمايد: «به حكمت و اندرزهاى نيكو به راه پروردگارت فراخوان و با شيوۀ برتر با آنان مجادله نماى»(2).

چنين مأموريّتى اقتضاى آن داشت كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) پناهى براى همۀ مردم، اهل آرامش و نرمش در دعوت خود و با مخاطبان خويش فروتن و نرمخوى باشد نه سختگير و درشتخوى و نه تهديدگر و وحشت برانگيز.

نرمش و فروتنى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همان سان كه قدرتمندانى را جرأت آن بخشيد كه چون نور حق هويدا شد به آزار پيروان آن پرداختند، ضعيفان و بى پناهان را به خود نزديك ساخت و همينان بودند كه پايه هاى نخستين دعوت و مايه هاى قدرت حق را تشكيل مى دادند بى آنكه بر ديگران غلبه و سلطه اى يا حكمرانى داشته باشند.

ص: 718


1- - توبه/ 97.
2- - نحل/ 125.

همين نرمش و فروتنى و متقابلا تجاوز و ستم مشركان به پيامبر (صلی الله علیه و آله) حتّى برخى از صاحبان قدرت را نيز به اسلام نزديك ساخت و البتّه هرگز آنان را دور نكرد. آيا مشاهده نمى كنيد كه بسيارى تنها بدين سبب اسلام مى آوردند كه مى ديدند محمّد (صلی الله علیه و آله) با آن گذشتۀ سراسر بزرگوارى و با اين حاضر آكنده از عظمت هرگز به احدى اجازه نمى داد تا او را آزار دهد و بدين ترتيب، آزارهايى كه به او روا داشته مى شد انظار را به سوى او متوجّه مى ساخت و كسانى را كه مى دانند آزادگان چه رفتارى را بايد داشته باشند و چه رفتارى را بايد با آنان داشت به سمت خود مى كشاند و اين امر آنان را به تفكّر در آنچه پيامبر (صلی الله علیه و آله) آنان را بدان فرا مى خواند، بى آنكه تبعيضى ميان آنها روا بدارد وامى داشت و همين براى در آمدن آنان به صفوف مسلمانان كافى بود تا با آن سر جنگ نداشته و يا نسبت به آن بى تفاوت نبوده و بلكه ياوران آن باشند.

به اين دلايل و نيز بدان سبب كه خداوند خود مى داند رسالت خود را كجا قرار دهد و در كجا آن را مستقر سازد و از كجا آن را به اكناف و اطراف عالم بگستراند و نشر دهد، براى رسول خويش اين راه را برگزيد و در مقابل او قرار داد كه با سهولت و نرمش و مدارا كارها را پيش برد. بى آنكه هيچ خشونت و يا به استخدام گرفتن تهديد و ترسى در كار باشد، هرچند آن تهديد و آن ترس برانگيزى از قوّت دل پيامبر مايه بگيرد و نه از قدرت شمشير.

هجرت به حبشه

259 - روز بروز تعداد كسانى كه از رسول خدا پيروى مى كردند و در صبر ورزيدن بر آزارها به او اقتدا مى نمودند افزايش مى يافت و علاوه بر آن ديگر در ميان طبقات مستضعف و محروم از قدرت و ثروت، محدود نمى ماند، بلكه كم كم برخى از اشراف مكّه نيز به اين آيين در مى آمدند.

با افزايش تعداد مسلمانان، آزار و ستم به آنان نيز فزونى و تنوّع بيشترى

ص: 719

مى يافت: از آزار با شلاّق و ضربت دست و انداختن بر روى ريگزارها در گرماى روز تا كارهايى كه جز از سبك خردان فرومايه سر نمى زند - از قبيل رفتارى كه ابو جهل با پيامبر (صلی الله علیه و آله) و ديگران داشت - و از ريشخند و استهزاء تا منع مسلمانان از پرستش خداوند. در اين ميان، آن آزاردهندگان در برخورد با صاحبان كرامت و بزرگ منشى بستانى سرسبز و آماده براى پروراندن گلبوته هاى گذشت و بزرگوارى آنان مى ديدند.

بدين وصف، آزارهاى مشركان همگانى شده بود و با بقاى مسلمانان در مكّه و مناطق مجاور آن راهى براى رهايى از اين آزارها وجود نداشت. بنابراين، ناگزير هجرتى مى بايست «و هركس در راه خدا هجرت گزيند در روى زمين مهاجرپذيرانى فراوان و گشايشى خواهد يافت»(1).

امّا اينك به چه سرزمينى مى بايست مهاجرت مى كردند؟ ناگزير سرزمينى مى بايست كه در آن آزادى وجود داشته و از سلطۀ مكّه و قريشيان مكّى كه در ميان ديگر قبايل از موقعيّت خوبى برخوردار بودند دور و در زير سلطۀ حاكمى نيكنفس قرار داشته باشد كه نه خود آزارشان دهد و نه اين امكان را در اختيار ديگران گذارد كه آزار دهند تا در نتيجه مسلمانان بتوانند دور از ستم و ستم پذيرى به سر برند.

اين ويژگيها در سرزمين حبشه فراهم بود؛ چه آنجا از سلطه و نفوذ قريش دور بود و چون ديگر قبايل و امداد قريش و پيرو آنان نبود. علاوه بر اين، در آنجا فرمانروايى پاك و نيكو وجود داشت كه به اين صفت مشهور و نامور بود.

به همين سبب، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اصحاب خود پيشنهاد فرمود تا بدانجا هجرت كنند. وى آنگاه كه مشاهده كرد روزبروز بلا و گرفتارى بر آن مؤمنان فرو مى رسد و نمى تواند آن را از ايشان دور كند، بدانان فرمود: «چه خوب است به سرزمين حبشه برويد كه در آنجا پادشاهى است كه در مملكت او به هيچ كس ستمى روا داشته نمى شود و آنجا سرزمين راستى است بدانجا برويد و در همان سرزمين

ص: 720


1- - نساء/ 101.

بمانيد تا آن كه خداوند در اين وضعيّت كه اكنون داريد گشايشى پديد آورد».

مهاجرت به حبشه آغاز شد و نخستين گروه مهاجران در سال پنجم بعثت روانۀ آن سرزمين شدند.

بى ترديد، اين هجرت علاوه بر دفع آزارها از مؤمنان و محفوظ ماندن از آسيب آن و نيز منع فتنه و گرفتاريى كه مسلمانان را خسته كرده بود، دستاوردى ديگر نيز داشت و آن، شناساندن اسلام و اصول اسلامى به ديگران بود؛ چه، سخنگوى مهاجران، جعفر بن ابى طالب در مقابل نجاشى ايستاد و به بيان حقايق اسلامى، آنچه آيين يكتاپرستى بدان فرا مى خواند - از قبيل صلۀ رحم و تشويق به مكارم اخلاقى - و نيز آنچه اين آيين از آن منع مى كند - از فساد جاهليّت و تعصّبات فراگير اعراب جاهلى - پرداخت. گفتنى است كه پيش از اين، اظهارات جعفر بن ابى طالب را ذكر كرده ايم.

افزون بر اين، دستاورد ديگرى نيز براى اين هجرت وجود داشت و آن عبارت بود از آشنايى مسيحيان با اسلام و ديدگاه اين دين دربارۀ مسيح. بدين ترتيب، اين هجرت بذر اسلام را در سرزمينى مى كاشت كه غير از سرزمين مكّه بود، آن سان كه هجرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مدينه نيز موجب آشنايى يهوديان با اسلام و دعوت آنان به اين آيين شد و كسانى كه اسلام آوردند و كسانى نيز كه كافر شدند، كفر ورزيدند و با اين آيين به دشمنى و رويارويى پرداختند «و هركس راه هدايت پويد براى خود اوست و هركس نيز به گمراهه رود، خود را گمراه ساخته است»(1).

مسلمانان هجرت به حبشه را در قالب گروهها و دسته هايى چند به انجام رساندند. عثمان بن عفان و رقيّه دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه پس از طلاق وى و خواهرش از سوى دو پسر ابو لهب ملعون به ازدواج عثمان در آمد در نخستين گروه بودند و شمار اين گروه حدود ده تن زن و مرد بود.

ص: 721


1- - زمر/ 41.

پس از اين گروه دسته هاى ديگر مسلمانان يكى پس از ديگرى راه حبشه را در پيش گرفتند.

ابن اسحاق مى گويد: «همۀ مسلمانانى كه به سرزمين حبشه هجرت كردند و خود را بدانجا رساندند به استثناى فرزندان خردسالى كه آنان را به همراهشان بردند يا در آنجا به دنيا آمدند، 83 نفر بودند».

البتّه ابن كثير اين رقم را مورد مناقشه قرار داده و بدين نتيجه رسيده است كه در مورد سه نفر اضافى پس از تكميل هشتاد نفر شك و ترديد وجود دارد. او همچنين از احمد بن حنبل به نقل از ابن مسعود روايت كرده است كه گفت: «در حالى كه به حدود هشتاد تن مى رسيديم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ما را روانۀ سرزمين حبشه ساخت»(1).

260 - ابو بكر از كسانى نبود كه به حبشه هجرت كردند، هرچند خداوند براى او چنين تقدير كرد كه همراه با گراميترين بندگان خدا محمّد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) روانۀ هجرت به مدينه شود. آن گونه كه ابن اسحاق و بخارى به نقل از عروة بن زبير از عايشه نقل كرده اند ماجراى عدم شركت ابو بكر در اين هجرت از اين قرار بود:

عايشه مى گويد: «هنگامى كه سرزمين مكّه بر ابو بكر تنگ آمد و در آنجا گرفتار آزار شد و آنچه را قريش با همدستى يكديگر عليه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و اصحابش انجام مى دادند مشاهده كرد، از پيامبر (صلی الله علیه و آله) اجازه هجرت خواست و پيامبر (صلی الله علیه و آله) نيز به او اجازه داد. بدين ترتيب وى روانۀ هجرت به حبشه گشت. امّا هنگامى كه به اندازۀ يك ياد و روز راه پيمايى از مكّه دور شد، ابن دغنه از افراد بنى حارث بن ابى بكر كه پيشواى حبشيان بود، با او برخورد كرد و پرسيد كه «كجا اى ابو بكر؟» او پاسخ داد: «قومم مرا بيرون رانده، مرا آزار داده و بر من سخت گرفته اند». او پرسيد:

«چرا؟ به خداوند سوگند، تو زينت خاندانى، در سختيها و گرفتاريها كمك مى كنى، كارهاى نيك انجام مى دهى و بينوايان را برخوردار مى سازى. برگرد كه

ص: 722


1- - البداية و النهاية، ج 3، ص 69.

در پناه منى». او نيز به همراه ابن دغنه به شهر بازگشت و چون وارد مكّه شد، ابن دغنه در كنار او در جمع مردم بپاخاست و گفت: «اى جماعت قريش، من به ابن ابى قحافه پناهندگى داده ام و هيچ كس نبايد مگر به خير و نيكى متعرّض او شود».

در پى بى آن بود كه مشركان از او دست كشيدند و وى در خانۀ خود نشست. او دم در خانۀ خود مسجدى داشت كه در آنجا نماز به جاى مى آورد. او مردى نازكدل بود كه به هنگام تلاوت قرآن گريه مى كرد و در پى بى آن، كودكان و زنان و بردگان به تماشاى او مى ايستادند و از آن هيبتى كه از او مى ديدند به اعجاب واداشته مى شدند.

در اين هنگام، تنى چند از مردان قريش به سراغ ابن دغنه مى روند و به او مى گويند: «اى پسر دغنه، تو به اين مرد پناهندگى نداده اى تا ما را آزار دهد. او مردى است كه چون نماز مى خواند و آنچه را محمّد (صلی الله علیه و آله) آورده مى خواند دلها را نرم مى كند. او داراى هيبتى است و ما نسبت به كودكان، زنان و بردگان خود از او بيم داريم كه مباد آنان را بفريبد. نزد او برو و به او فرمان ده تا به داخل خانۀ خود برود و هرچه مى خواهد انجام دهد».

بدين ترتيب ابن دغنه نزد ابو بكر رفت و به وى گفت: «اى ابو بكر، من به تو پناهندگى نداده ام تا خاندان خود را آزار دهى. آنان آن جايى را كه تو در آن به عبادت مى پردازى خوش ندارند و بدان سبب از تو آزرده شده اند. پس به درون خانه ات برو و آنجا هرچه دوست دارى انجام ده». امّا ابو بكر در پاسخ وى گفت: «آيا مى خواهى پيمان اعطاى پناهندگى تو را به تو بازپس دهم و در پناه خداوند باشم؟»

او گفت: «آرى، پيمان پناهندگى مرا به خودم برگردان». ابو بكر نيز اظهار داشت:

«پناهندگيت را به تو پس دادم».

پس ابن دغنه برخاست و به ميان سران قريش آمد و گفت: «اى جماعت قريش، پسر ابى قحافه پناهندگى مرا به خودم برگردانده است و اينك اين شماييد و اين هم او».

بدين ترتيب، ابو بكر پذيرفت كه در آزار و شكنجه باقى بماند و همچنان در

ص: 723

مقابل خانۀ خود يا در آستانۀ آن آشكارا به نماز بايستد و بر هيچ كس جز خداوند اعتماد و اتّكال نورزد. او اين را پذيرفت كه همچنان نزديك پيامبر و در معرض همان چيزهايى قرار داشته باشد كه آن حضرت در معرض آن بود. او به همۀ اين آزارها تن در داد و به بودن در كنار آن بزرگ دل خوش داشت.

تعقيب دوستانه و تعقيب دشمني آميز

261 - مهاجران براى اين كه مبادا در دين خود دچار فتنه شوند و نيز براى رهاندن خود از تحمل خوارى و اهانت و ريشخند و استهزا به سرزمين حبشه سفر كردند و در آنجا فرمانروايى نيك يافتند كه مقدم آنان را گرامى داشت و آنان را در سرزمين خود آزاد و آسوده خاطر گذاشت.

در اين ميان، ابو طالب در فراق فرزند خود جعفر و نيز به سبب آنچه بر مسلمانان مكّه رسيده بود تا آنجا كه آنان ناگزير شده بودند از اين شهر بگريزند دلگير شد و به همين سبب(1) براى نجاشى پيغامى فرستاد و در مورد مسلمانان به او سفارش كرد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نيز نامه اى به نجاشى فرستاد و در آن به نيكى با مسلمانان اشاره فرمود و او را به پذيرش اسلام امر كرد. آن گونه كه در روايت بيهقى آمده متن نامه چنين است:

«بسم الله الرحمن الرحيم.

«از محمد رسول خدا به نجاشى اصحم پادشاه حبشه

«سلام بر تو. من به سوى تو خداوندى را كه پادشاه قدوس و مؤمن و مهيمن است مى ستايم و گواهى مى دهم كه عيسى روح خدا و كلمۀ اوست كه آن را به مريم بتول، آن پاكدامن عفيف و نيكو القا فرمود و وى به عيسى باردار شد و

ص: 724


1- - جاى اين پرسش است كه «چرا اين موضع را كه بروشنى مى تواند حاكى از ايمان ابو طالب باشد، بى هيچ دليلى، برخاسته از مسائل عاطفى جلوه مى دهند؟». م.

خداوند او را از روح و از دم خود خلق كرد، آنسان كه آدم را بقدرت خود و روحش را به دميدن خويش آفريد...

«من تو را به خداوند يگانه اى كه شريك ندارد، به فرمانبرى مستمر او به اين كه از من پيروى كنى و به من و آنچه بر من آمده است ايمان آورى فرا مى خوانم كه من رسول خدايم و اينك پسر عم خود جعفر را به سوى تو فرستاده ام و تنى چند از مسلمانان نيز همراه اويند. هنگامى كه نزد تو آمدند، پذيراييشان كن و گستاخى و سركشى واگذار. من تو و سپاهيانت را به خداوند - عزّ و جلّ - فرا مى خوانم و اينك رسالت الهى را به تو ابلاغ مى كنم و اندرز داده ام. پس نصيحت مرا بپذيريد.

سلام بر آن كس كه راه هدايت را پيروى كند.

در اين نامه دو مسأله پيگيرى شده است:

الف: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در اين نامه نجاشى را به خداوند دعوت مى كند؛ چه او هرجا مناسبتى و مردى شايسته و مناسب را مى يابد دعوت خويش را پى مى گيرد. اينك او سينه اى بازيافته كه حق بدان راه مى گشايد، چرا كه هر عادلى به حق گوش فرا مى دهد و از كسانى مى باشد كه به پيام حق گوش مى سپارند و نيكوترين راه را مى پويند.

نجاشى در پاسخ اين نامه دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را پذيرفت و به او و رسالتش ايمان آورد. او با پذيرش دعوت پيامبر (صلی الله علیه و آله) نامه اى بدين شرح به آن حضرت نوشت:

«بسم الله الرحمن الرحيم «به محمّد رسول خدا «از نجاشى اصحم بن ابجر «اى پيامبر خدا، سلامى از خداوند و رحمت الهى و بركات او بر تو باد.

هيچ خدايى جز او نيست كه مرا به اسلام هدايت كرد. اى رسول خدا نامه ات به من رسيد كه در آن دربارۀ عيسى امورى را يادآور شده بودى. ما آنچه را تو به هدف

ص: 725

تبليغ آن به سوى ما فرستاده شده اى دريافتيم و پسر عم تو و همراهانش را به خود نزديك ساختيم. من گواهى مى دهم كه تو رسول راستگوى خدا و تأييد كنندۀ رسالتهاى پيش از اين هستى. من با تو و با پسر عمويت بيعت كردم و به دست او به پيشگاه پروردگار جهانيان اسلام آوردم و پسر خود اريحا بن اصحم بن ابجر را به سوى تو فرستادم. اى رسول خدا، من تنها مالك خويشتن هستم و اگر خواسته باشى به حضورت مى رسم، چه، گواهى مى دهم كه آنچه مى گويى حق است».

در اين نامه ملاحظه مى كنيم كه نجاشى فرزند خود را در رأس گروهى از حبشه به هدف ديدار با پيامبر (صلی الله علیه و آله) و اظهار تسليم آنان به فرمان خدا و رسول او روانه مى كند.

ب: اين نامه، علاوه بر اين، مشتمل بر ادامه توجّه به مهاجران است؛ چه در طىّ اين نامه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نجاشى را به خوش رفتارى با مسلمانان در طول دورۀ اقامت در حبشه و نيز به آن دعوت مى فرمايد كه با تكبر و سركشى صاحبان قدرت و سلطنت آنان را دلگير نسازد.

به خاطر همين محبّت فراوان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با مهاجران و نيز به خاطر احساس وظيفۀ آن حضرت مبنى بر لزوم وفادارى و سپاسگزارى از آن كه شايستۀ ستايش و حد اقل سزاوار مقابله به مثل و رفتارى نيكوست بود كه چون آن هيئت اعزامى به حضور ايشان رسيد، خود آن حضرت به خدمتگزارى و پذيرايى آنان مى پرداخت؛ آن گونه كه بيهقى به سند خود از ابو امامه روايت كرده است كه گفت: «هيئت نجاشى وارد مدينه شدند و آن حضرت (صلی الله علیه و آله) خود برخاست و خدمت آنان مى گزارد. اصحاب وى مى گفتند: «اى رسول خدا، ما تو را از اين كار بى نياز مى كنيم». امّا وى فرمود: «آنها اصحاب مرا اكرام و با آنان نيكى كرده اند و من دوست دارم اين عمل را جبران كنم».

262 - اين بود تعقيب دوستانۀ رسول خدا نسبت به اصحابش كه هجرت گزيده بودند. اين تعقيب انسان پرمهر و با عطوفتى است كه مى خواهد نسبت به

ص: 726

وضعيّت اصحابش كه به آن سرزمين دور مهاجرت كرده اند اطمينان خاطر يابد. او به همين دليل به پادشاه آن ديار توصيه كرد و او در نتيجه همين توصيه در صف مسلمانان در آمد، آنان را برادرانه - و نه فقط آن گونه كه از يك پادشاه عادل انتظار مى رود - مورد اكرام و احترام قرار داد و آنان در نتيجۀ همين برخوردها اقامتى خوش در آن سرزمين داشتند.

اين تعقيب دوستان بود و امّا تعقيب دشمنان درست در مقابل آن قرار مى گرفت. آنان نه تنها به اين بسنده نكردند كه مؤمنان را از خانه و كاشانه و از ثروت و دارايى خويش دور سازند، بلكه تصميم بر آن گرفتند كه به سخن چينى و ايجاد زمينۀ نامناسب براى آنان بپردازند و وضعيّت را به گونه اى قرار دهند كه همان سان كه آنان اين مؤمنان را بيرون راندند، آن سرزمين كه پذيراى مهاجران شده است نيز آنان را از خود براند. اين بدان سبب بود كه مشركان مى ديدند كه آن مهاجران اسلام را پخش مى كنند و سايۀ پربار آن را در همه جا مى گسترانند. به همين سبب نيز تعصّبات جاهلى آنان را بر آن داشت تا آن اقامت خوش و آن آرامش و امنيّت و سامان داشتن كارهاى مهاجران را به تباهى كشند. آنان براى همين منظور كسانى را روانه داشتند تا براى تحريك نجاشى عليه مسلمانان مهاجر تلاش كنند.

ابن اسحاق مى گويد: هنگامى كه سران قريش مشاهده كردند كه مسلمانان در سرزمين حبشه با كمال آرامش و امنيّت استقرار يافته اند و در آن ديار صاحب خانه و قرارگاهى شده اند، با همديگر به تبادل نظر و طرح اين توطئه پرداختند كه دو مرد كارى از ميان خود دربارۀ وضعيت اين گروه به حضور نجاشى اعزام كنند تا مسلمانان را به مكّه و به ميان آنان بازگرداند تا بتوانند ديگر بار آنان را از دين خود برگردانند. آنها همچنين قصد آن داشتند تا بدين وسيله مهاجران را از سرزمينى كه در آن آرامش و امنيّت يافته اند بازگردانند.

به همين منظور بود كه عبد اللّه بن ربيعه و عمرو بن عاص را به حبشه روانه كردند و هدايايى نيز به همراه آنان فرستادند تا آنها را به نجاشى هديه كنند و بدين وسيله

ص: 727

او را بفريبند.

به هر حال اين فرستادگان عازم حبشه شدند و اين مسأله مهاجران پاكباز را نگران ساخت.

از امّ سلمه دربارۀ ماجراهاى اين مهاجرت روايتى آمده است كه مى گويد:

هنگامى كه در سرزمين حبشه مستقر شديم نجاشى بهترين پناهندگى را به ما داد و ما نسبت به دين خود در امنيّت بوديم، خدا را پرستش مى كرديم و هيچ چيز نمى شنيديم كه بر ايمان ناروا و دوست نداشتنى باشد. هنگامى كه خبر اين وضعيّت به قريش رسيد، آنان اين توطئه را طرح كردند كه از ميان خود دو مرد كارى دربارۀ ما به حضور نجاشى روانه كنند و هدايايى از كالاهاى جالب و نادر مكّه به وى دهند... به همين منظور پوست و چرمى فراوان جمع كردند و به حبشه آوردند و در آنجا هيچ يك از كشيشان دربار او را نگذاشتند مگر آن كه هديه اى به وى دادند.

سپس عبد اللّه بن ربيعه و عمرو بن عاص را به همين منظور فرستادند و برنامۀ خود را به آنان گفتند. سپس آنان به حضور نجاشى رسيدند، هداياى وى را به او دادند و آنگاه از وى خواستند قبل از آن كه با مهاجران وارد گفتگو شود آنان را به ايشان تحويل دهد. آن دو از مكّه بيرون آمدند و به حضور نجاشى رسيدند و اين در حالى بود كه ما در سرزمين او در بهترين سراى و در نزد بهترين همسايه بوديم».

آن دو فرستاده سفارشهايى را كه قبيله شان بدانان كرده بود به انجام رساندند.

و هديۀ هر كشيشى را به وى دادند و هنگام اعطاى اين هديه به وى چنين متذكّر شدند كه گروهى از سبك خردان آن مردم - البتّه به ادعاى آنان - به ميان حبشيان آمده اند.

آنان آيين خود را ترك گفته و به آيين شما نيز در نيامده اند و بلكه دينى تازه آورده اند كه نه ما آن را مى شناسيم و نه شما. اينك بزرگان قوم اين گروه ما را در اين باره به حضور پادشاه فرستاده اند. بنابراين، هرگاه پادشاه دربارۀ آنان با شما سخنى گفت به وى چنين توصيه كنيد كه آنان را به ما تسليم كند و با ايشان گفتگويى نكند؛ چه، خاندان و قوم اين گروه به آنان بيناتر و به كاستيها و عيوب آنان آگاهترند.

ص: 728

در پى اين ملاقاتها كشيشان نيز وعده بر آوردن خواسته هاى فرستادگان را به آنان دادند و بدين ترتيب مأموران اعزامى قريش به وسيلۀ رشوه دادن به كشيشان مقدّمه و زمينۀ لازم براى ديدارى مطلوب با پادشاه را فراهم آوردند و سپس به ملاقات وى رفتند و قبل از آغاز سخن هداياى خود را به وى تقديم نمودند. آنگاه در غياب مهاجران سخن آغاز كردند و گفتند:

«پادشاها، گروهى از نابخردان ما به سرزمين تو پناه آورده اند آنان دين قوم خود را ترك گفته، بدين شما نيز در نيامده و دينى آورده اند كه خود آن را ابداع كرده اند، نه ما با آن آشناييم و نه شما. اينك اشراف و بزرگان قوم اين گروه - از پدران، عموها و خويشاوندان آنان - ما را دربارۀ همين عدّه به حضور تو فرستاده اند. آنان خود به اين گروه بيناتر و به عيوب و كاستيهاى ايشان آگاهترند و پيش از اين در اين باره آنان را ملامت و سرزنش كرده اند».

در اين هنگام كشيشان سخن آغاز كردند و آن هديه ها زبان آنان را گشود و گفتند: «پادشاها، اين سخن درستى است. آنان خود به اين گروه بيناتر و به عيوب و استيهايشان آگاهترند. اين افراد را به اين دو تسليم كن تا آنها را به سرزمين خود برگردانند.

اينجا بود كه نجاشى احساس كرد هجومى باطل در كار است. به همين سبب، اين حيله را با قدرت رد كرد و گفت: «من آنان را به اين دو تسليم نمى كنم.

تاكنون تقريبا چنين رخ نداده است كه قومى در جوار من قرار گيرند و در سرزمين من استقرار يابند و مرا بر ديگران برگزينند و من آنان را برانم مگر آن كه آنان را به حضور خود فراخوانم. اينك دربارۀ اين گروه نيز بايد آنان را به حضور بخوانم و از آنان دربارۀ آنچه اين فرستادگان در موردشان مى گويند پرسش كنم. اگر آنان همان گونه بودند كه اين دو مى گويند، آنان را به ايشان تسليم خواهم كرد و به ميان قوم خود برخواهم گرداند و اگر چيزى جز اين باشد، آنان را از اين دو حفاظت خواهم كرد و تا زمانى كه در جوار من باشند با آنان به نيكى رفتار خواهم نمود».

اين سخن حق از حاكمى عدالتگر است. در پى اين سخن، نجاشى به دنبال

ص: 729

اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرستاد تا آنان را با دو فرستادۀ قريش روبرو كند.

مسلمانان مهاجر به حضور نجاشى رسيدند و پادشاه اسقفهاى دربار را دعوت كرد. او كه تا آن زمان هنوز مسيحى بود، در حضور آنان از مهاجران پرسيد: «اين دينى كه به سبب آن دين پدران خود را ترك گفته و در دين من و در دين هيچ يك از اين ملّتها در نيامده ايد چيست؟».

در اين هنگام جعفر بن ابى طالب چنين پاسخ داد:

«پادشاها، ما مردمى گرفتار جاهليّت بوديم، بت مى پرستيديم، كارهاى زشت و ناروا انجام مى داديم، رابطۀ خويشاوندى را از هم مى گسستيم، با همسايگان و پناهندگان بدى مى كرديم و در ميان ما قوى ضعيف را مى خورد. ما بر اين وضعيّت بوديم تا آن كه خداوند پيامبرى را به سوى ما فرستاد كه نسب او، راستگويى وى، امانتداريش و پاكدامنيش را مى دانيم. او ما را به خداوند فرا خواند تا او را يگانه بدانيم و مورد پرستش قرار دهيم و آنچه را ما و پدرانمان به جاى او مى پرستيديم - از سنگ و چوب - رها كنيم. او همچنين ما را به راستى در گفتار، اداى امانت، صلۀ رحم، حسن برخورد با پناهنده و همسايه و خوددارى از دامن زدن به امور حرام و خون ديگران فرمان داد و از پليديها و سخن دروغ و ناحق با زمان داشت».

جعفر همچنان اصول و تعاليم اسلام را برشمرد و آنگاه گفت: «پس ما او را مورد تصديق قرار داديم و به او ايمان آورديم و بر آنچه از جانب خداوند آورده بود از او پيروى كرديم: خداوند يگانه را پرستيديم و هيچ چيز را شريك او نساختيم، آنچه را او بر ما حرام كرده بر خود حرام دانستيم و آنچه را بر ما حلال كرده، حلال.

در اين هنگام قوم ما بر ما دست درازى كردند و شكنجه مان دادند و ما را از دين خود به امورى ديگر دعوت كردند تا ما را به پرستش بتان بازگردانند و... به اين كه آن ناپاكيهايى را كه قبلا براى خود حلال مى شمرديم ديگر بار حلال بدانيم. هنگامى كه آن مردم ما را مقهور ساخته، بر ما ستم روا داشتند و سخت گرفتند و ميان ما و

ص: 730

دينمان مانع شدند، به قصد سرزمين تو بيرون آمديم و تو را بر ديگران برگزيديم و به زندگى در پناه تو علاقه مند شديم و اين اميد را به خود داديم كه در حضور تو مورد ستم قرار نگيريم».

در اين هنگام نجاشى در جستجوى حقيقت و در طلب آگاهى به جعفر گفت: «آيا از آنچه او از جانب خداوند آورده است چيزى به همراه دارى؟»

جعفر گفت: «آرى». نجاشى به وى اظهار داشت: «آنچه دارى بياور». پس جعفر آياتى از آغاز سورۀ مريم بر او تلاوت كرد.

در آياتى كه جعفر قرائت نمود ماجراى زكريا و اينكه خداوند يحيى را به وى بخشيد ذكر شده و سپس به مسأله آبستنى مريم به عيسى پرداخته شده است، آنجا كه فرشته بر او نازل گشت و گفت: «من فرستادۀ پروردگارت هستم تا پسرى پاك به تو دهم...» در ادامۀ اين آيات از ولادت عيسى سخن به ميان آمده است. وقتى آيات مزبور با اين وصف در حضور نجاشى قرائت شد، او از روشنى حقايق كه پيش رويش قرار داشت تحت تأثير قرار گرفت؛ چه، او مؤمنى بود كه چون حقيقت بر او عرضه گردد آن را درك مى كند. او همچنين مردى عدالتگر و در عدالت و ايمان خود نيّتى پاك داشت. او از شدت تأثير پذيرفتن از اين آيات و از فرارسيدن به حقيقت آن قدر گريست كه محاسنش تر شد.

گفته اند پس از تلاوت اين آيات كشيشان نيز بمحض شنيدن آنها مهاجران را مورد تأييد قرار دادند.

به هر حال در پى اين ماجرا نجاشى گفت: «اين حقايق با آنچه عيسى آورده است همه از يك مشعل پرتو مى گيرد». وى سپس به آن دو فرستادۀ قريش گفت:

«برويد كه به خداوند سوگند، آنان را به شما تسليم نمى كنم و آنها در اين سرزمين دلگير و دل آزرده نخواهند شد»(1).

ص: 731


1- - اين خبر با همه تفاصيل آن از ام سلمه روايت شده است و ما در برخى از كلمات آن تصرف كرده ايم، البتّه به گونه اى كه عبارت خبر را از آنچه بوده تغيير نداده است.

263 - اين نخستين دور مكر باطلى بود كه بر ضدّ پيروان حق طرّاحى شد و نتيجۀ آن نيز چيزى جز احقاق حق نبود. امّا عمرو بن عاص كسى است كه با نخستين شكست باطل در حيله هاى خود متوقّف نمى شود؛ چه، او مردى چيره دست در اين ميدان است. به همين سبب نيز بود كه اين گفتگو ميان او و همراهش كه از وى پاكدلتر بود در گرفت:

عمرو بن عاص به او گفت: «به خداوند سوگند، فردا با برنامه اى به حضور پادشاه رسم كه با آن بنياد مهاجران را بر كنم». دوست عمرو به وى پاسخ داد:

«چنين مكن كه آنان هرچند با ما مخالفت كرده باشند امّا بستگان و كسانى دارند».

امّا عمر و حيله گر گفت: «به خداوند سوگند، پادشاه را از اين مطلع خواهم ساخت كه آنان مدّعيند عيسى بن مريم بنده اى از بندگان است».

فرداى آن روز فرا رسيد و عمرو به همراه دوستش عبد اللّه بن ربيعه با نجاشى ديدار كرد و گفت: «پادشاها آنان عقيده اى خطير در مورد عيسى بن مريم اظهار مى دارند. در پى آنان بفرست و از آنچه دربارۀ او مى گويند بپرس».

بدين ترتيب، نجاشى در پى مسلمانان فرستاد و آنان به همين سبب در ترس و نگرانى و حيرت و سرگردانى گرفتار شدند و برخى گفتند: «دربارۀ عيسى بن مريم چه خواهيم گفت». امّا آن كسانى كه آزارهاى قوم خود را تحمل كرده بودند براى آن كه سختيهاى ديگر را نيز پذيرا شوند آمادگى داشتند. آنان به همين سبب با اطمينان خاطر گفتند: «به خداوند سوگند، همان چيزهايى را خواهيم گفت كه پيامبرمان فرموده است. حال نتيجه هرچه مى خواهد باشد.

به هر حال مسلمانان مهاجر به حضور نجاشى رسيدند. با ورود آنها نجاشى از ايشان پرسيد: «درباره عيسى بن مريم چه عقيده اى داريد؟».

جعفر در پاسخ او اظهار داشت: «دربارۀ او همان اعتقادى را داريم كه پيامبرمان (صلی الله علیه و آله) آورده است. او مى فرمايد: عيسى بندۀ خداوند و رسول او و روح او و كلمۀ وى است كه آن را به مريم آن دوشيزۀ پاكدامن القاء كرد».

ص: 732

نجاشى با شنيدن اين سخنان دست خويش را بر زمين زد و قطعه چوبى برداشت و آنگاه گفت: «به خداوند سوگند، عيسى بن مريم حتّى به قدر اين چوب از آنچه تو گفتى فراتر نيست».

در اين هنگام كشيشان نيز در آنجا حضور داشتند و در پى اظهار اين سخن از سوى نجاشى در اطراف او با همديگر به قيل و قال پرداختند. به همين دليل وى رو به آنان كرد و گفت: «به خداوند سوگند چنين است، هرچند شما قيل و قال كنيد».

وى آنگاه به مسلمانان و اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رو كرد و بدين مضمون گفت: «برويد كه در امان هستيد. هركس شما را ناسزا گويد مؤاخذه خواهد شد.

هركس شما را ناسزا گويد مؤاخذه خواهد شد، هركس شما را ناسزا گويد مؤاخذه خواهد شد. دوست ندارم كه كوهى از طلا داشته باشم و در مقابل فردى از شما را آزار دهم».

بدين ترتيب نجاشى، آن مرد با همت حق و پيروان آن را يارى كرد و به آيين اسلام در آمد، آن گونه كه نامۀ وى به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كه قبلا آن را آورديم از اين حقيقت حكايت مى كند. او همچنين هديۀ قريش را به آنان بازپس داد، آنسان كه حيلۀ آنان دربارۀ گروهى از قبيله و خاندان خود را به آنها برگرداند.

امّا آن هدايا آثار خود را بر كشيشان بر جاى گذاشت. چنين برمى آيد كه آنان پس از اسلام آوردن نجاشى با همدستى برخى از رجال آن منطقه عليه وى توطئه كردند و يكى از آنان بر ضد او به شورش دست زد و مسلمانان نيز به سبب اين مسأله نگران شدند. ام المؤمنين ام سلمه مى گويد: «به خداوند سوگند هرگز اندوهى سنگينتر از آن اندوهى نديده ايم كه خبر شورش عليه نجاشى به ما رسيد، از آن بيم كه مباد آن مرد بر نجاشى غلبه كند و در نتيجه مردى بر سر كار آيد كه آنسان كه نجاشى حقّانيّت ما را مى دانست، حقى براى ما قائل نباشد».

به هر ترتيب اين ماجرا با پيروزى نجاشى بر شورشيان پايان يافت و زبير بن عوام كه از مهاجران بود آن خبر را به ايشان داد و آن مسلمانان مهاجر با شنيدن اين

ص: 733

خبر شاديى بى نظير يافتند.

264 - كار مسلمانان در حبشه سامان يافت. در اينجا نقطۀ ابهامى كه وجود دارد آن است كه تاريخ اين نكته را متذكّر نشده است كه آيا مسلمانان در حبشه كار و پيشه اى داشتند يا ميهمان نجاشى بودند. تاريخ در اين باره هيچ نگفته است. اين نيز بدان سبب است كه مورّخان سيرۀ نبوى تنها به وضعيّت روحى مسلمانان، وضعيّت اسلام و تحمّل آزارها و سختيها از سوى مسلمين در راه عقيدۀ خود توجّه داشتند و در اين زمينه تا آنجا كه هر حقيقت جويى بخواهد كسب آگاهى كند طول و تفصيل داده اند، امّا هرگز به كار و پيشۀ مادّى مسلمانان از صنعت و پيشه ورى نپرداخته اند!

امّا ما مى خواهيم آنچه را تاريخ در لابلاى صفحات خود ناگفته دارد كشف كنيم. ما اين ناگفته ها را از چهرۀ كسانى كه به آن ديار هجرت كرده بودند بازمى شناسيم و اينك به همين سبب است كه بايد از چهرۀ آن مهاجران وضعيّت و احوال آنان را نيز تصوّر كنيم.

يكى از اين مهاجران عثمان بن عفّان بود. او كه تاجرى چيره دست به شمار مى رفت در حالى از مكّه به حبشه آمد كه على القاعده مقدارى از ثروتش را نيز با خود داشت. او از ديگر سوى كسى نبود كه كار تجارت خود را واگذارد تا به جاى خوردن از دسترنج خود از صدقات ديگران بخورد. علاوه بر اين، تاريخ چنين چيزى را متذكر نشده است كه مسلمانان در طى مدت اقامت در حبشه ميهمان نجاشى بوده اند، چه آن كه پيوسته شمار مسلمانان مهاجر رو به افزايش بود و قاعدة نجاشى نمى توانست چنين بار سنگين ماليى را بر دوش كشد. بنابراين اگر لزوما مى بايست دربارۀ نحوۀ تأمين معيشت مسلمانان فرضيّه اى ارائه دهيم چنين تصوّر خواهيم كرد كه عثمان به مسلمانان مهاجر كمك مى كرد تا بتوانند كارهاى درآمدزايى در پيش بگيرند كه مايحتاج آنان را به اندازۀ كافى - بدور از اسراف و كمبود - تأمين نمايد.

ص: 734

بنابراين، فرضيّۀ ما در اين مورد شامل دو بخش است:

الف: چنين فرض كنيم كه مسلمانان به كارهايى مى پرداخته اند كه نيازهايشان را تأمين مى كرده است. به عبارت ديگر مهاجران مسلمان سربار ديگران نبوده اند؛ چه، اين از مكارم اخلاقى در اسلام شمرده نمى شود كه كسى سربار ديگران باشد.

ب: چنين فرض كنيم كه نوعى تعاون و همكارى كامل ميان مسلمانان وجود داشته و توانگر به ناتوان و ثروتمند به تهيدست كمك مى كرده است؛ چه اگر برادرى اسلامى با اقدام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بمحض رسيدن به مدينه روابط ميان مهاجر و انصار و دو تيرۀ اوس و خزرج را سازمان بخشيد، همين برادرى طبيعى و پيمان تعاون و همكارى، اوّلا به حكم غربت و دورى از وطن و ثانيا به مقتضاى نيازمندى و ثالثا به حكم اخلاق اسلامى كه مهربانى و دوستى ورزيدن با همديگر را ايجاب مى نمايد، خود را در سرزمين حبشه بر كرسى نشاند. اين مهربانى و دوستى متقابل ادامه يافت و صورتى ديگر از جريان حمايت مسلمانان صاحب ثروت از مسلمانان مستضعف بود كه در مكّه جريان داشت، آن كه در آنجا ابو بكر با خريدن بردگان مسلمان و آزاد كردن آنان، بى هيچ منّت و آزارى، همين كار را انجام مى داد.

نيرنگ تازه

265 - در اينجا نيرنگى تازه را مشركان بدان دامن زدند و فريب خوردنى كه به اقتضاى زمينه ها برخى مهاجران در دام آن افتادند.

ماجرا از اين قرار بود كه آن دو فرستاده كه مأموريّت داشتند با ملاقات با نجاشى و به وسيلۀ هداياى رشوه مانند و نيز سخنان پرآب و تاب و وسوسه افكنيى فسادانگيز خود آن پادشاه را تحريك و به اين وادار سازند كسانى را كه در خانه و سرزمين او استقرار يافته، در سايۀ عدالت او آرميده و سركوب شده و سرزنش شده از سرزمين خود بيرون آمده اند از حبشه اخراج كند در اين مأموريت با شكست مواجه شدند.

ص: 735

در پى اين شكست يكى از آن دو يعنى همان مكّار قريش و سياستمدار نيرنگباز آنان عمرو بن عاص اقدام به پخش شايعاتى كرد مبنى بر اين كه قريش به محمّد (صلی الله علیه و آله) ايمان آورده است.

اين شايعات سريعا در همه جا گسترد تا آن كه به مؤمنان مهاجر رسيد و برخى از آنان آن را باور كردند و بدان دل دادند؛ چه انسان پاكدل گاه فريب مى خورد آنسان كه از اين پيش شيطان جدّ ما آدم را كه پاكدل بود فريفت.

بدين ترتيب برخى از مهاجران كه اين شايعه را صحيح پنداشته بودند و شمار آنان حدود 33 تن بود روانۀ بازگشت به مكّه شدند. امّا هنوز در آستانۀ اين شهر قرار نگرفته بودند كه مشاهده كردند آزار و ريشخند و استهزاء به استقبالشان مى آيد. در اين هنگام برخى از آنان در پناه بعضى از بزرگان مشركين قرار گرفتند، برخى به استقبال آزارها رفتند و بر آن صبر كردند و برخى ديگر نيز از سوى بستگان و نزديكان خود محبوس شدند.

نيرنگبازان توانسته بودند با اين شيوه برخى از مهاجران را از حبشه بازگردانند تا ديگر بار بتوانند آنان را به زير سلطۀ ظالمانۀ خود گيرند. امّا هدف مشركان مبتنى بر بازگرداندن تمامى مهاجران به صورت كامل تحقّق نيافت، زيرا اكثر مسلمانان فريب اين شايعه را كه تهمتى خباثت آميز و حيله گرانه بيش نبود نپذيرفته و در سرزمين حبشه مانده بودند.

در اينجا ممكن است كسى بگويد: آيا شما مدركى نيز براى اثبات اين فرضيّه كه چنين چيزى يك شايعه بود در دست داريد؟ بويژه آن كه اسباب و عوامل ديگرى براى اين بازگشت مهاجران جز آنچه شما گفتيد ذكر مى شود. آن اسباب و زمينه ها به ماجراى پيامبر (صلی الله علیه و آله) با مشركان و تمجيد آن حضرت از لات و عزى يا افسانۀ غرانيق برمى گردد كه بسيارى مدّعى آنند و در صحيح بخارى نيز آمده است.

پاسخ ما به چنين ايرادى آن است كه ما به مقتضاى فرضيّه هاى تاريخى و ضرورتهاى تاريخ كه از تعليل اسباب و زمينه هاى وقايع با مقايسۀ آنها با موقعيّت

ص: 736

زمانى مقارن با اين وقايع به دست مى آيد به ابراز اين عقيده پرداخته ايم كه اين شايعۀ تعجّب آور سبب بازگشت گروهى از مهاجران گرديد، شايعه اى كه در پى يك رخداد تاريخى مسلّم در همه جا پخش شد. آن واقعه نيز عبارت بود از طرد دو فرستادۀ قريش از سوى نجاشى، دو فرستاده اى كه مأموريت داشتند تا وى را به اخراج مؤمنان از آن سرزمين وادار سازند تا بدين وسيله بتوانند ديگر بار بر گردۀ مؤمنان سوار شوند و آزاديهاى آنان را سلب كنند و آنان را از دين خود بازدارند. آنها همچنين مأموريّت داشتند مردان محمّد (صلی الله علیه و آله) را به تباهى كشند.

بى ترديد در چنين شرايطى آنسان كه اين دو رخداد يعنى ناكامى فرستادگان قريش در مأموريت خود و پخش اين شايعه از نظر زمانى با يكديگر مقارنند، عقل مى تواند روابط منطقيى را ميان اين دو برقرار سازد و بسادگى به اين نتيجه دست يابد كه آن ناكامى علّت دست يازيدن مشركان به اين نيرنگ تازه بود.

ما نمى توانيم سبب ديگرى را كه مورّخان سيرۀ نبوى يادآور شده اند يعنى سجدۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در مقابل لات، منات و عزّى را حتّى فرض كنيم تا چه رسد به آن كه آن را صحيح بدانيم.

اينك شايسته است پيرامون اين حديث سخن گوييم و محال بودن پذيرش آن را روشن سازيم هرچند در كتب حديث روايت شده باشد.

در كتاب البداية و النهاية در مورد سبب رواج اين شايعه چنين آمده است:

«اين امر را سببى بود و آن عبارتست از آنچه در صحيح بخارى و ديگر كتب آمده مبنى بر اين كه رسول خدا يك روز را با مشركان سپرى كرد. خداوند آيات «سوگند به ستاره آنگاه كه فرو افتد، صاحب شما [پيامبر] نه گمراه شد و نه بيراهه پوييد»(1) را بر رسول خود نازل كرد و او آنها را بر ايشان تلاوت مى فرمود تا هنگامى كه سوره را به پايان برد و هركس از مسلمان و مشرك و انسان و جنّ كه در

ص: 737


1- - نجم/ 2-1.

آنجا بود سجده كرد. اين سجده را نيز سببى است كه مفسّران آن را در ذيل آيه «و ما پيش از تو هيچ پيامبرى و هيچ رسولى را نفرستاديم مگر آن كه چون تمنّى(1)مى كرد شيطان در آنچه او تمنّى كرده بود القاء مى كرد. امّا خداوند پس از آن آنچه را شيطان القا مى كند منسوخ مى نمايد و سپس آيات خويش را استوار مى سازد و خداوند دانا و حكيم است»(2) آورده اند و در همين جا داستان غرانيق را يادآور شده اند. ما چنين برگزيده ايم كه از ذكر اين افسانه خوددارى كنيم تا كسانى كه آن را در جاى خود قرار نمى دهند و تحليل درستى از آن ندارند آن را نشنوند. البتّه اين نكته را متذكّر مى شويم كه اصل اين داستان در صحيح بخارى وجود دارد. بخارى مى گويد: «ابو معمر ما را حديث گفت [كه] عبد الوارث ما را حديث گفت [كه] ايوب از عكرمه از ابن عباس حديث آورد كه گفت: پيامبر (صلی الله علیه و آله) به سورۀ نجم سجده كرد و مسلمانان و مشركان و انسانها و پريان با او به سجده در آمدند».

بخارى براى نقل اين حديث سند ديگرى جز سند مسلم ذكر كرده است.

مسلم مى گويد: «محمّد بن بشار ما را حديث گفت [كه] غندر بر ما نقل حديث كرد [كه] شعبه به نقل از ابو اسحاق ما را حديث گفت كه از اسود به نقل از عبد الله [بن عباس] شنيدم كه گفت: پيامبر در مكه و النّجم را قرائت كرد و در پى بى آن سجده كرد و هر كه با او بود نيز سجده نمود، مگر پيرمردى كه مشتى خاك يا ريگ برداشت و به سوى پيشانى برد و گفت: همين مرا بس است...

اين حديث را مسلم، ابو داوود و نسائى روايت كرده اند و احمد نيز همانند آن از نظر سند روايت كرده است»(3).

به اعتقاد ما اين افسانه ساختگى و دروغ است به اين دليل كه:

اوّلا: مقتضا و مفادّ اين حديث! آن است كه پيامبر پس از تلاوت «أَ فَرَأَيْتُمُ اَللاّٰتَ وَ اَلْعُزّٰى وَ مَنٰاةَ اَلثّٰالِثَةَ اَلْأُخْرىٰ» (4) تحت تأثير شيطان عبارت «تلك الغرانيق

ص: 738


1- - در ترجمه اين عبارت بدين گونه نكته اى وجود دارد كه روشن خواهد شد. م.
2- - حج/ 52.
3- - البداية و النهاية، ج 3، ص 90.
4- - نجم/ 20-19: «آيا لات و عزى و منات آن سوّمين ديگر را ديديد؟».

العلى و ان شفاعتهن لترتجى»(1) را افزوده و هنگامى كه سوره را به پايان رسانده و به اين فرمودۀ خداوند رسيده است كه «آيا از اين سخن شگفتى مى كنيد و مى خنديد و نمى گرييد و شما ناآگاهانيد. پس براى خداوند سجده و او را پرستش كنيد»(2)، سجدۀ واجب قرآن به جاى آورد و مشركان نيز چون پيامبر از بتان به نيكى ياد كرده بود براى بتان خود سجده كردند.

قائل شدن به چنين چيزى، بى ترديد، باطل و محال است كه صورت واقع به خود گرفته باشد، زيرا شيطان در هيچ امرى و بويژه در مسألۀ وحى و نزول قرآن بر پيامبر مسلّط نمى شود وگرنه اگر چنين چيزى امكان پذير باشد در خود قرآن ترديد و بطلان راه مى يابد و به مقتضاى چنين ترديدى فاسقان اين را امرى محتمل مى دانند كه تغيير و تبديل و زيادتى بر قرآن كريم عارض شده و اين امكان وجود داشته باشد كه پيامبر به عنوان مبلّغ رسالت الهى گرفتار بيهوده گويى و دور شدن از مفهوم آنچه خداوند بر او نازل ساخته شده باشد. اين در حالى است كه چنين چيزى بى هيچ ترديدى باطل است.

ثانيا: در اين اخبار و روايات اظهاراتى كه وجود دارد به پيامبر (صلی الله علیه و آله) اسناد داده نشده است و علاوه بر اين همه آنها «مرسل» است و به همين سبب قابل اعتنا نيست.

ثالثا: كسانى كه افسانۀ غرانيق را پذيرفته اند اين افسانه را به تفسير آن آيه ارتباط و اسناد داده اند كه مى گويد: «و ما پيش از تو هيچ پيامبرى و هيچ رسولى را نفرستاديم مگر آن كه چون «تمنّى» مى كرد، شيطان در آنچه او «تمنّى» كرده بود القا مى كرد. امّا خداوند، پس از آن آنچه را شيطان القا مى كند منسوخ مى نمايد و سپس آيات خويش را استوار مى سازد و خداوند دانا و حكيم است»(3).

ص: 739


1- - ترجمۀ اين عبارت كه با وزنى هماهنگ آيات قبل و بعد ساخته شده چنين است: «اينها درناهايى بلندپروازند كه به شفاعتشان اميد مى رود».
2- - نجم/ 62-59.
3- - حج/ 52.

اين گروه مدّعى آن شده اند كه شيطان اين را در منويّات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) القاء كرد كه «اينها درناهايى بلندپروازند كه به شفاعتشان اميد مى رود». به عقيدۀ اينان، سپس اين زيادتى كه شيطان القاء كرده بود نسخ شد و آيات قرآن استوار گرديد.

لازمۀ چنين اعتقادى آن است كه در اصل قرآن كريم ترديد شود و دروغ پردازان و تهمت زنان بتوانند اين گفتۀ خود را كه در قرآن كاستى و فزونى وجود دارد بر اساس آن مبتنى سازند. اين در حالى است كه صاحب چنين سخنى كه در قرآن كاستى و فزونى وجود دارد كافر است، چرا كه اين فرمودۀ قرآن را مورد انكار قرار داده كه اين كتاب تا روز قيامت از هر تغيير و تحريفى مصون و محفوظ است، آنجا كه مى فرمايد: «ما ذكر را فرو فرستاديم و ما آن را نگاهبانيم»(1).

ص: 740


1- در افسانه ساختگى غرانيق آيه 52 سوره حج مورد استناد فراوان قرار گرفته است. به دليل اهميت اين بحث، نخست توجّه خوانندگان گرامى را به متن آيه كه ترجمه اى از آن قبلا گذشت جلب مى نماييم. آيه چنين است: «وَ مٰا أَرْسَلْنٰا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَ لاٰ نَبِيٍّ إِلاّٰ إِذٰا تَمَنّٰى أَلْقَى اَلشَّيْطٰانُ فِي أُمْنِيَّتِهِ فَيَنْسَخُ اَللّٰهُ مٰا يُلْقِي اَلشَّيْطٰانُ ثُمَّ يُحْكِمُ اَللّٰهُ آيٰاتِهِ وَ اَللّٰهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ». علاّمه طباطبايى در تبيين معنى آيۀ فوق دو معنى را براى كلمه تمنّى بيان مى فرمايد. وى مى گويد: «تمنّى عبارت از آن است كه انسان وجود آنچه را دوست مى دارد - خواه امرى ممكن باشد و خواه امرى محال - تقدير نمايد همانند اين تمنّى فقير كه ثروتمند باشد و اين تمنّى انسان كه جاودانگى يابد. همچنين گفته شده كه گاه تمنّى به معنى قرائت و تلاوت نيز آمده است». مفهوم اين آيه بر اساس نخستين معنى كه مراد از تمنّى تمنّى و خواست دل باشد آن خواهد بود كه: ما پيش از تو هيچ پيامبرى و هيچ رسولى نفرستاديم مگر آن كه چون تمنّى مى كرد و برخى از آنچه را آرزو داشت - از فراهم آمدن اسباب و زمينه ها براى پيشرفت دين او و روى آوردن مردم و ايمان آنها به آن - تقدير مى كرد و تحقّق يافته مى شمرد، شيطان سدّ راه اين آرمان باشد و با وسوسه كردن مردم و برانگيزاندن ستمگران و تشويق و واداشتن مفسدين به افساد و مقابله با دين نقشه هاى خود را القا مى كرد و كار و برنامۀ آن پيامبر و رسول را با فسادورزى هاى ديگران روبرو مى ساخت و تلاشهاى او را با ناكامى مواجه مى كرد امّا از آن پس خداوند القائات شيطان را از ميان برمى دارد و زايل مى سازد و سپس با به موفقيت رساندن تلاشهاى آن رسول يا آن پيامبر و با آشكار ساختن حق آيات خويش را استوار مى سازد و خداوند آگاه و حكيم است. «امّا بنابر دوّمين معنى كه مراد از تمنّى قرائت و تلاوت باشد، آيه بدين مفهوم خواهد بود: ما قبل از تو هيچ پيامبرى و هيچ رسولى نفرستاديم مگر آن كه چون به تلاوت و قرائت آيات الهى پرداخت، شيطان با وسوسه هاى خود شبهه هاى گمراه كننده اى در اين ميان القاء كرد و يا فردى به وسوسۀ شيطان كلماتى در آن ميان انداخت تا مردم بتوانند بدين وسيله با پيامبر به مجادله برخيزند و كار را براى مؤمنان با فساد و تباهى روبرو سازند. امّا از آن پس خداوند شبهه هايى را كه شيطان القاء كرده است باطل مى كند و با توفيق پيامبر در ردّ آنها يا با نزول آياتى در رد اين شبهه ها آنها را از ميان برمى دارد». همان گونه كه ملاحظه شد هيچ يك از اين دو معنى براى آيه با استفاده اى كه طرّاحان افسانۀ غرانيق از آن كرده اند سازگارى و انسجام ندارد و از ديگر سوى با عصمت پيامبر نيز ناسازگار نيست. علاّمه طباطبايى در ادامه اين ماجرا را شديدا رد كرده مى فرمايد: «ادلّۀ قطعى بر عصمت پيامبر متن اين حديث را كه دربردارنده اين افسانه است تكذيب مى كند، هرچند چنين فرض شود كه سند آن سندى صحيح مى باشد؛ چه واجب است ساحت مقدس پيامبر را از امثال چنين گناهانى پيراسته دانست. افزون بر اين كه حديث غرانيق زشت ترين و رسواترين جهالت و نادانى را به پيامبر نسبت داده و مدعى است و چنين تلاوت فرموده است كه «اينها درناهايى بلندمرتبه اند و به شفاعت ايشان اميد مى رود». بر اساس اين حديث وى حتّى نسبت به اين جاهل بود كه اين عبارت كلام الهى نيست و جبرئيل آن را بر وى نازل نساخته است. وى حتّى - به مفادّ اين حديث - اين را نيز نمى دانست كه اظهار چنين سخنانى كفر صريح و موجب ارتداد است. وى بر همين جهل و نادانى بود تا هنگامى كه با پايان سوره سجده كرد و آنان نيز سجده كردند و در همۀ اين مدت او متوجه حقيقت امر نشد و پس از آن نيز همچنان در اين جهالت و نادانى باقى ماند تا آن كه جبرئيل بر وى نازل شد و از وى خواست تا سوره را ديگر بار براى او بخواند. پيامبر سوره را براى جبرئيل قرائت فرمود و آن دو عبارت را نيز تكرار كرد و همچنان بر جهالت و نادانى خود اصرار ورزيد و پايدار ماند تا آنجا كه جبرئيل اين دو عبارت را مورد انكار قرارداد و اعلام كرد كه اينها از قرآن نيست. سپس خداوند آيه اى را نازل ساخت كه به ادعاى طرفداران اين افسانه سر زدن چنين جهالتها و نادانيها و خطاهاى افتضاح آميزى را از سوى همۀ پيامبران و رسولان اثبات مى كند. اين آيه بنا به تفسيرى كه موافقان افسانه مزبور از آن دارند همان آيه 52 سوره حجّ است...». علاّمه در ادامه به ادلّۀ ديگرى در بطلان اين افسانه مى پردازد و سرانجام چنين اظهار مى دارد كه «بدين ترتيب با باور كردن چنين افسانه هايى و تجويز اين احتمال كه برخى از آيات قرآن اثرى از القائات شيطان باشد اعتماد و اطمينان به كتاب خداوند از همه جهات از ميان مى رود و رسالت و دعوت نبوى از اساس لغو مى شود كه ساحت حق از چنين چيزى پيراسته است. نقل به معنى با اندكى تصرف از الميزان، ج 14، ص 397-390، م.

ممكن است كسى بگويد: پس آيه 52 سوره حج را كه متن آن گذشت چگونه تفسير مى كنيد؟

پاسخ چنين سؤالى آن است كه «تمنّى» آن چيزهايى است كه انسان به مقتضاى غريزۀ خود آنها را آرزو مى كند. پيامبران نيز به حكم غريزۀ خود از اين معصوم نيستند كه آرزوهايى در دل داشته باشند. در اينجاست كه شيطان از راه

ص: 741

آرزوها وارد مى شود و خواسته هاى دل را جلوه و زينت مى دهد و نيكو مى نماياند.

در اين هنگام خداوند اين آرزوها را از قلب پيامبر خود منسوخ مى نمايد و مى زدايد و بدين ترتيب آيات پيدا و پنهان خود بر نبوّت و رسالت و حقيقت را استوار مى سازد و اينگونه دلهاى پيامبران را پاك و پيراسته مى كند.

ممكن است گفته شود: اينك با رواياتى كه به گفتۀ ابن كثير از بخارى نقل شده است چه خواهيم كرد؟

پاسخ ما آن است كه اين، روايتى است حاكى از مسأله اى كه تصوّر آن در مورد خدا و رسول او محال مى باشد و چنين روايتى - هركس راوى آن باشد - رد مى شود. آيا مى توان گفت پيامبر مسحور شيطان شده و به قرآن چيزى افزوده كه شرك شمرده مى شود؟

از ديگر سوى اين روايت يك خبر واحد است و اگر ما بخواهيم در اينجا قاعدۀ شافعى را عمل كنيم كه مى گويد «هركس خبر واحدى را رد كند، به توبه امر نمى شود» يعنى كافر نيست، ميان دو راه قرار خواهيم داشت: يا آن كه اين حديث را انكار كنيم و كافر نيز شمرده نشويم يا آن كه به چيزى كه مايۀ ترديد در قرآن و رسالت است عقيده پيدا كنيم و در نتيجه كافر شويم. در چنين وضعيّتى از نظر ما، مقتضاى احتياط، لازمۀ اعجاز و سلامت قرآن و نيز عصمت پيامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) آن

ص: 742

است كه نسبت چنين ماجرايى به پيامبر (صلی الله علیه و آله) را منكر شويم و به قرآن كريم و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و بلكه به خداوند ايمان داشته باشيم.

ما اين بحث را با اين نتيجه گيرى به پايان مى بريم كه سبب گسترش اين شايعه كه مردم مكّه اسلام آورده اند، آن افسانه كه مردم را از دين برمى گرداند و به ترديد در قرآن و پيامبر (صلی الله علیه و آله) وامى دارد نبوده و بلكه - بنابر آنچه از سياق تاريخ و پيوند وقايع تاريخى و همزمانى آنها استنباط كرده ايم - سبب رواج چنين شايعه اى نقشه اى ماهرانه از سوى مشركان در راستاى تحقيق اين هدف بوده است كه آن مهاجرانى را كه براى حفظ دين خود گريخته بودند ديگربار به مكّه بازگردانند تا مجدّدا آنها را با دست و زبان مورد آزار قرار دهند.

ص: 743

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109