ناسخ التواریخ حضرت عیسی علیه السلام جلد 3

مشخصات کتاب

جزء سوم

ناسخ التواریخ

حضرت عیسی علیه السلام

تالیف

مورخ شهیر دانشمند لسان الملک میرزا محمد تقی سپهر

از انتشارات:

موسسه مطبوعات دینی قم

1352 شمسی

خیراندیش دیجیتالی: انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب: خانم شهناز محققیان

ص: 1

اشاره

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ

جلوس عطایانس در مملکت روم

شش هزارو یک صد و بیست و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

سطایانس که او را جوستی نین بزرگ گویند پسر سباتيوز بود و مادرش ديك لينسا نامداشت و او پسر برادر جوستین است که شرح حالش مرقوم شد روزگاری که عم او سردار سپاه بود در مملکت ایطالیا زیستن داشت و در نزد تادريك پادشاه گت مشرق که قصه اش مرقوم افتاد بگروگان بود.

و آن گاه که عم او بدرجه قیصری ارتقا جست وی را بقسطنطنیه گسیل نمودند که نخستین از جانب عم خود حکومت آن بلده یافت و از پس مدتی بمنزله کنسلی پیوست و فریفته زنی شد که او را تا داره نام بود و در سرای او همواره زنان بدکاره و دختران غلامباره جای داشتند و خود نیز در تماشاخانه ها هزار گونه غنج ودلال (1) می انگیخت و با مردم بیگانه می آمیخت و رسم نبود که حکام و بزرگان از زنان بازیگر جفت کنند چون جوستی نین شیفته جمال تاداره شد و خواست او را بحباله نکاح در آورد عم او جوستین از نو قانون کرد که چون زنان بدرگاه توبت و انابت جویند.

چون دیگر زنان پاك و بی عیب خواهند بود، و هر که بخواهد تواند ایشان را بزنی گرفت و آن قانون سابق را محو کرد پس آن گاه تا داره را بخانه جوستین فرستاد تا

ص: 2


1- غنج ودلال : ناز و کرشمه

بشرط زنی ضجيع (1) او باشد و آن زمان که جوستين وداع جهان گفت جوستی نین چهل و پنج ساله بود و بمدد سپاه و قوت اهل دیوان بتخت قیصری بر آمد و از برای تا داره دورو قصور پادشاهانه بر آورد، و نیز در آمیختن با زنان بیگانه مسامحت نداشت ، و هم از کنار پسران خوبروی کناره نمی جست و از این عشق و عاشقی او را طبع موزون بر آمد و شعر نيکو همی گفت

مع الحديث بعد از آن که کار سلطنت بر او راست بایستاد مردم بزرگ در ظل دولت او بادید شدند مانند «پروغپ» و دیگر «اواقریوس» و دیگر «اقاتیا» و دیگر «زناراز» و این جمله از صنادید اشراف بودند و در حل و عقد امور کفایت کافی داشتند، اما در روزگار دولت جوستی نین کار روم سخت آشفته بود از ممالك آسيا لشكر انوشیروان هر روز بحد و دروم تاختن می کرد و بلاد روم را مسخر می نمود چنان که مذکور شد.

و در رومية الكبرى همه قبایل دست بقتل و غارت داشتند و در این وقت مردم روم زبان یونانی سخن می کردند و از هر جانب جنگ دین و شریعت بر پای بود چنان که رعیت هر شهری به چهار فرقه بودند و هر گروه برنگ دیگر جامه در بر می کردند يك طایفه که «كيلتك» بودند سبز می پوشیدند و آن طوایف که دین اریان و دیگر قوانین داشتند داشتند گروهی جامه سفید و آن دیگر نیلی وسیم حمراء (2) در بر می کردند، و هرکس بر آن سر می شد که در شریعت یکی از آن گروه در آید سلب خود را برنگ جامه آن قبیله می کرد

و قیصر را چون قوت آن نبود که دفع اعادی کند بیشتر از قبایل را وجهی نقد از خزانه همه ساله مرسول (3) می داشت از جمله مردم مجار و قبایل عرب و اقوام ابر از وی زر می گرفتند تا از فتنه و غوغا دست بازدارند در این وقت از برای اصلاح کارها سپهسالاری لشكر و رتق و فتق کشور را بدست بلسار گذاشت و او مردی بلند قامت و قوى جثه و

ص: 3


1- ضجيع : همسر
2- حمرءا: سرخ رنگ
3- مرسول فرستاده شده

خردی استوار و حصافتی (1) بکمال داشت.

و چون تیغ هندی و کمان خدنگ بدست می کرد از جنگ شیر و پلنگ بر نمی تافت و او اول کس بود که از پیش روی سپاه اسب می انگیخت و با دشمن در می آویخت و بسا در جنگ افریقا نصرت جسته و بر لشگر نمسه ظفر یافته بود تا بجائی که از سورت (2) صولت و شدت شهامت او را سپیو افریقانی می نامیدند و این لقب از فتوحات افریقا یافت و او نخست یکی از رعایای روم ایلی بود بمیان فوج خاصه رتبت چاکری یافت و بجوهر جلادت (3) بمناصب بلند گذشته سرتیب گشت.

و قبل از سلطنت جوستی نین را با او کمال مخالطت و موافقت بود بیشتر از ایام را با او می گذاشت و با او شراب همی خورد و طرب همی کرد و بلسار نیز یکی از زنان بدرگاره را که انتیننه نامداشت بحباله نکاح در آورد و با او شاد بود.

بالجمله جنوستی نین او را گرامی داشت و سپهسالار کرد و در اطراف ممالك او را بجنگ می گماشت و او با قبایل و اندال و گت نیز چندین رزم داد و لفظ و اندال بمعنی چادر نشین است.

بالجمله : از هر طرف دشمنی بدولت روم تاختن می آورد و او سپر حوادث می گشت و نخستين قيصر او را بنظم مملکت چین مأمور داشت و بلسار بدان راضی شده یهودان را که در آن مملکت سکون داشتند جميع را بقتل رسانید چه ایشان بفتنه غوغاسر بر داشتند و دولت روم را مکانتی نمی گذاشتند و از پس آن که از این کار فراغت یافت بقسطنطنیه باز شتافت.

و چنان افتاد که بعد از مراجعت لشگر بلسار از شام ، سپاه انوشیروان بدان اراضی تاختن کرد و مملکت شام را فرو گرفت و حدو دروم آشفته گشت. چون این خبر بقیصر رسید دیگر باره بلسار را از پی مدافعه برگماشت و او بیست هزار مرد جنگی برداشته از قسطنطنیه خیمه بیرون زد و از دور و نزديك سپاه ایران کوچ همی داد اگرچه رو بار و قوت جنگ نداشت.

اما سپاه ایران را آسوده نمی گذاشت تا این که وقتی با ایشان دوچار شد و لابد

ص: 4


1- حصافت : استواری
2- صولت : هیبت
3- جلادت : چابکی

صف جنگ راست کرده بحرب در آمد و از طرفین کار بکشش و کوشش افتاد و زمانی بر نیامد که يک نيمه سپاه بلسار بشکست و او چون چنان دید دانست که اگر هزیمت شود يكتن جان بدر نبرد ، پس جلادت کرده از اسب فرود شد و پیش روی سپاه افتاده مردم را بجنگ تحریص فرمود و لشگریان چون این بدیدند سخت بکوشیدند و هزیمت شدگان نیز قوی دل شده باز جنگ شدند و استوار بایستادند تا روز بیگاه (1) شد و از آن مهلکه بسلامت بیرون شدند و نام بلسار از این جنگ بلند شد و چون جنگ قیصر را با ایرانیان و خراج دادن و مطیع شدن او ملك الملوك عجم را در قصه نوشیروان باز نموده ایم دیگر بتکرار و اطناب نپرداخت.

بالجمله : بعد از مصالحه دولت روم با ایران بلسار بقسطنطنیه باز شده و قیصر از او شاد بود و از پس روزی چند او را بنظم مملکت افریقا مأمور ساخت و بلسار بر حسب حکم اعداد لشگر کرده بدان مملکت سفر کرده و مردم افریقارا بدستیاری ملاطفت و بذل مال با خود همدست کرده شهر کرتج را مسخر کرد و از خلق پسندیده و خوی ستوده آن روز که بدان بلده اندر می شد مردم کرتج شهر را آئین بستند و بقدم مبارك او شكر گذار بودند.

و جلیمر پادشاه و اندال که ملازم رکاب او بود در مجلس بلسار کار خدام می کرد و بدان شاد بود ، اما چون خبر این فتوحات بقسطنطنیه رسید جوستی نین را بخاطر اندر آمد که بلسار این همه کوشش از بهر آن کند که مملکت افریقا را از ممالک روم موضوع داشته سلطنت آن را خاصه خویش فرماید دوستان بلسار از اندیشه قیصر او را آگهی فرستادند و او از بهره رفع این آلایش بتعجيل تمام از افریقا مراجعت کرده بقسطنطنیه آمد و در حضرت قیصر مکشوف داشت که این همه رنج و زحمت از بهر طاعت و خدمت بوده نه از در عصیان و طغیان ، وجوستی نین با او دل صافی داشت و نام

ص: 5


1- بسكون با

او را بسر کنسلی بلند ساخت.

در این وقت بلسار عرض کرد که من در افریقا جلیمر پادشاه و اندال را امان داده ام و با او از در صدق و صفا پیمان کرده ام ، تواند بود اگر قیصر عهد مرا با او خوار نگیرد او را در کار خویش بدارد.

قیصر مسئول او را باجابت مقرون داشت و در مملکت انقره او را تیولی و سیور غالی در خور عنایت کرد و او با نقره شده و شاد بنشست ، و از پس آن بلسار از بهر نظم ایتالیا تصميم عزم داده بالشگری انبوه خیمه بیرون زد و باراضی ایتالیا در آمده کار آن مملكت را بنظم کرد و شهر اناپلی را که از خط انقیاد بیرون بودند بدستیاری تدبیر و کیاست مفتوح ساخت، چنان که هیچ کس زحمت ندید و مظلوم نگشت و آن گاه بر سر رومية الكبرى آمده و آن بلد را نیز بی زحمت بدست کرد و مردم از وی خشنود شدند، و او در آن جا خوش بنشست و این ببود تا سال دهم سلطنت جوستی نین و در این وقت سیلور در روم پاپ بود و با بلسار دل بد داشت.

لاجرم قبایل گترا اغوا کرده ناگاه از جای بجنبیدند و پنجاه هزار مرد مبارز بر سر روم آمدند و اطراف آن بلده را فرو گرفتند. بلسار ناچار مردم لشگری را فراهم کرده از شهر بیرون آمد و در برابر آن گروه صفر است کرد و جنگ در انداخت و چندان بکوشید که چندین زخم یافت و در خاک و خون آغشته شد و چون سپاه اندک داشت نتوانست چیره شدن لاجرم خواست تا مراجعت کرده بشهر درآید و از نوعدت سپاه کند ، پس روی برتافت و چون خبر قتل او بشهر رسیده بود و مردم دروازه های شهر را استوار داشتند.

چون : بلسار بپای دروازه آمد با آن رو و موی خون آلود کس او را نشناخت و در بر روی او نگشودند. بلسار چون چنان دید لابد دیگر باره بسوی جنگ شد و سپاه گت چون آن بدیدند گمان بردند که لشگری از نو باو ملحق شده که باز جنگ می آید پس هیبتی از وی در دل آن جماعت جای کرد و روی از جنگ بر کاشتند . بلسار لختی از

ص: 6

بی هزیمت شدگان بشتافت و بسی مرد و مركب بخاك افكند و آن گاه بسوی شهر راجعت کرد.

در این وقت دروازه فلمی نین را از بهر او بگشادند و او را بشهر در آوردند ، زن و فرزندانش که او را کشته می پنداشتند بنزديك او آمدند و خواستند تا زخم های او را مرهم کنند و جراحاتش را بالتیام آرند بلسار رضا نداد و نخستین بباره شهر آمده در هر جا سپاهی بگماشت و کار حفظ و حراست را راست کرد ،

آن گاه از بهر خوردن و آسودن بخانه خویش آمد آن شب را ببود، روز دیگر سپاه گت مجتمع شده بکنار شهر آمدند و پره کشیدند، و خواستند تا آن بلده را بغلبه و یورش مسخر نمایند بلسار با تن زخم دار بر سرباره آمد و آن سپاه راهمی نگریست ، پس تیری بکمان راست کرده بر سینه یکی از سرداران گت که در پیش روی سپاه بود بزد چنان که از پشتش بگذشت و از مردم همی بانگ احسنت برخواست و بلساريك تير دیگر برآورد و بر کمان نهاده ، بسوی سرهنگ دیگر فرستاد و او را نیز عرضه هلاك ساخت و مردم روم تاکنون آن مقام را شناخته دارند.

بالجمله: آن روز را بدین گونه همی جنگ ساخت و چند روز دیگر از بهر آسودگی سپاه و اعداد لشگر سکونت فرمود پس ناگاه دروازه گشوده از شهر بیرون تاخت ، و با جماعت کت رزمی سخت افکند و جمعی کثیر از ایشان بکشت و ایشان را هزیمت ساخت چنان که از دور روم دور شدند پس بشهر در آمده در دارالاماره جای کرد و گفت:

پاپ از بهر آن بود که مردم را بدین حق دعوت کند و از جنگ و جوش باز نشاند و بخون ریزی رضا ندهد ، اينك سيلور بر خلاف قانون رفته این همه فتنه و آشوب از اغوای او برخواست و این همه خون از سعایت او بریخت ، پس او را از پاپی معزول ساخت و جای او را به ویژیل (1) داد و از بهر انجام این کار زر و سیم فراوان پراکنده ساخت،

اما سیلور بعد از عزل و عزلت روزی بسرای بلسار در آمد باشد که در کار خویشتن اصلاحی ،کند چون بنزديك بلسار آمد زن او «انتیننه» را دید که در جامه خوابی نیکو به

ص: 7


1- بسكون يا

پشت افتاده کمال کبر و خيلا اظهار می کند و بلسار بنهايت خاضع و خاشع و ساکت و صامت در زیر پای او نشسته است .

چون چشم انتیننه بر سیلور (1) افتاد آغاز سفاهت کرد و او را بسیار بد گفت و بر شمرد از این روی که او و «ناداره» زن جوستی نین شیفته مجلس کاشدان بودند که دین آریان از آن جا بود و با كتسليك دل بداشتند ، چنان که در شرح قصه مجالس مرقوم شد و مردم ایتالیا بسیار از انتیننه آزرده خاطر بودند چه از ایشان مال فراوان اخذ می کرد.

مع الحديث بعد از آن که لشگرگت شکسته شد و «تیژه» که سردار بزرگ ایشان بود در نزدیکی روم بشهر رونا (2) شده مردم خویش را گرد خود بداشت ، و دیگر باره اعداد لشگر کرد ،

چون بلسار این بدانست لشگر بر آورده بر سر رونا آمد و آن شهر را بمحاصره انداخت و رزم های سخت داد، چون این خبر بجوستی نین رسیدنامه بسوی بلسار (3) کرد که با وتیژه از در مدارا باش و با او آشتی جوی و پنج محل از ایتالیا بدو تفویض کن تا این فتنه و غوغا فرو نشیند، بلسار چون این نامه بدید گفت هرگز چنین نخواهم کرد و تا وتیژه را بند بر پا نگذارم از پای نخواهم نشست ،

این بگفت و اطراف شهر رونا را فرو گرفت و محاصره را بر او سخت کرد و بغلبه و یورش شهر را بگرفت . پس وتیژه را دستگیر ساخته زنجیر بر نهاد و او را یابند. و غل بقسطنطنیه فرستاد و نام او در قسطنطنیه بلند شد و مردم بتحسين و ستایش او زبان باز کردند اگر چه این فتحی نمایان بود .

اما جوستی نین از او خشمگین گشت که چرا بی فرمانی کرد و همی بترسید که مبادا او در طلب سلطنت بر آید و او را بد گفت و بر شمرد . چون این خبر به بلسار رسید دلتنگ شد و بگریست که چرا بخت با من گران سر باشد که این چنین خدمت موجب

ص: 8


1- بكسر واو
2- راون بكسر واو RAVENE : از شهرهای ایتالیا
3- گذشت صحیح آن (بلزر).

نغمت شود و این همه کوشش و طلب در راه قیصر مورث شغب و غضب گردد ضجيع او انتیننه چون این بدانست بنزديك تا داره همخوابه جوستی نین شتافت و از او خواستار شد که قیصر را با بلسار بر سر ملاطفت آرد و تا داره از پی چاره شد و دیگر باره قیصر را با او از در الطاف و اشفاق داشت و این ببود تا سال چهاردهم سلطنت جوستی نین .

در این وقت از طرف نوشیروان لشکر فراوان باطراف ممالك روم تاختن آوردند و نواحی مملکت را آشفته ساختند ، پس قیصر حکم داد تا بلسار با لشگری با نبوه بتاخت و چندان که توانست در رد و منع بر آمد و حفظ و حراست حدود و ثغور را نيك بانجام برد و بيم قيصر از جلادت و مردانگی او زیاده شد و در غیبت او چنان افتاد که از برای اعانت مردم كتليك جوستی نین جامه سبز در بر داشت و خواست تا آن سه طایفه دیگر را قلع و قمع نماید.

پس مردم آریان یک باره بجنبیدند و سر بطغیان برداشته اطراف خانه جوستی نین را فرو گرفتند و خواستند تا او را بقتل اورند و هیپاتیوس را که پسر انستاس بود ( که شرح حالش مرقوم شد) بسلطنت بر دارند و جوستی نین در خانه خویش محصور بود.

در این هنگام که کار بر او صعب می رفت ناگاه بلسار از جنگ با سپاه ایران مراجعت کرده وارد شهر شد و بی توانی بدفع دشمنان قیصر کمر بست ، و از طرف دیگر موندوس که حاکم روم ایلی بود با سپاه هرول (1) باعانت قیصر بر خواست و با بلسار متفق شد ، پس ایشان همدست شده با مردم جنگ در انداختند.

و سخت حربی رفت چنان که سی هزار تن از مردم شهر بقتل رسيدند وبقية السيف هزيمت شدند و جوستی نین از آن داهیه خلاصی یافت ، پس هیپاتیوس را با برادر دیگرش که پانیوس نام داشت گرفتند سر از تن بر داشتند و تن ایشان را ببحر قسطنطنیه در افکندند و شهر قسطنطنیه بنسق شد ، اما از آن سوی در این غایله پسر زاده تا در يك پادشاه

ص: 9


1- بكسرها

قبایل گت که تتیلا نام داشت فرصت یافته در مملکت ایتالیا دست بطغیان برآورد و سپاه خویش را انبوه کرده بلده روم را بمحاصره انداخت .

جوستی نین از پی دفع این غایله هم بلسار را مامور داشت و او با مردم لشگری جنبش کرده از قسطنطنیه خیمه بیرون زد و بشتاب تمام بروم تاخت ، وقتی رسید که قبایل گت شهر روم را گرفته دیوار آن بلده را خراب کرده بودند و عزم خرابی خانه های شهر را داشتند ، بلسار از راه برسید و بی توانی بجنگ در آمد تتیلا نیز با او صف مبارزت راست کرد ، بعد از گیر و دار فراوان نصرت باسار را افتاد و سپاه گت را بشکست و ایشان را از روم اخراج نمود و دیگر باره کلید روم را از بهر جوستی نین فرستاد اما نتیلا بعد از هزیمت شدن ، دیگر باره اعداد لشگر کرد و بجنگ در آمد هم بلسار او را بشکست بدین گونه سه نوبت او را شکسته ساخت و جمعی کثیر از قبایل او بکشت . اما از این روی که او را از قسطنطنیه بزروسیم اعانت نکردند آزوقه و علوفه در لشگرگاه اواندك شد و مجال نیافت که آن جماعت را بکلی نابود سازد ، لكن شهر روم و ایتالیا را از زحمت دشمن ایمن ساخت و بسوی قسطنطنیه مراجعت کرد و این ببود تا سی و دو سال از سلطنت جوستی نین بر گذشت.

در این وقت زو بر كان فرمان گذار قبایل مجار لشگر بر آورد و از رودخانه دنیوب عبور کرد بسوی روم ایلی تاخت و تا شش فرسنگی قسطنطنیه آمد ، و از این سوی بلسار همچنان سپاهی در خور جنگ مجتمع کرده از شهر بیرون شد و با «زوبر كان» مصاف داد و او را نیز بشکست و مردمش را اسیر کرد و اموال و اثقالش را مأخوذ داشته بقسطنطنیه مراجعت کرد .

در این وقت دشمنان او از دور و نزديك زبان بسعایت باز کردند و با جوستی نین گفتند که ترا با بودن بلسار سلطنتی و حکومتی نیست . هم روزی چند بر نگذرد که یک باره ترا دفع کرده بر تخت قیصری جای کند

لاجرم جوستی نین دل بر دفع او نهاده اعداد این کار کرد و روزی بفرمود تا بيك ناگاه بلسار را بگرفتند و بند بر نهاده به حبس بردند و حکم داد اموال و اثقال و اثاث البيت

ص: 10

او را ماخوذ ساختند و املاك او را مضبوط کردند و از پس آن بفرمود تا هر دو چشم او را میل در کشیدند و نابینا ساختند و او را رها کرد و کار بلسا را زغایت فقر و تنگدستی بدآن جا کشید که کودکی سر عضای او را می داشت و در کوچه و بازار عبور می داد و او از بهر سئوال دست دراز می داشت و می گفت : بر بلسار فقیر رحم کنید و مردم گاه گاه فلوسی بر دست او می نهادند تا بدان معاش می کرد بعد از هشت ماه که بدینسان روزگار می برد بمرد ، و او سی و دو سال در این جهان سپهسالار بزرگ بود و در هر گیر و دار نامبر دار گشت و عاقبت روزگارش چنان بر سر آورد.

بالجمله بعد از بلسار قیصر «نرسس» (1) را که سر خواجه سرایان بود بسرداری برداشت و او را با سپاهی در خور جنگ بمملکت ایتالیا گسیل کرد و نرسس آن اراضی را بقوت بازو و ضرب شمشير بنظم و نسق بداشت و تا پایان سلطنت قیصر بر قرار بود و جوستی نین سی و نه سال سلطنت کرد و در این وقت هشتاد و چهار سال داشت که وداع جهان گفت ، و او در زمان زندگانی بیشتر روزگار خود را در کار عمارات و بنیان قلاع و قصور می برد و نام خود را در هر بنیان و بنائی بر سنگ ها رسم کرده نصب می فرمود نوزده شهر در ممالک روم بنام خود بنیان کرد و در کم تر از بلاد و امصار بود که از وی بنائی نباشد و بنای ایاصوفیه (2) نیز از اوست و این لفظ بزبان یونانی بمعنی امام صوفیانست.

وقتی آن بنا را بپایان برد بفرمود تا تمثال سلیمان پیغمبر صلی الله علیه و آله را بر سنگی رسم نموده در آن بنا نصب کردند و آن حضرت را چنان نموده بودند که شرمگین و خشمگین است ، کنایت از آن که در برابر این بنا از عمارات مسجد اقصی خجل و شرمگین است پس جوستي نين نزديك تمثال آن حضرت آمده گفت : ای سلیمان ، من فتح کردم بر تو و نصرت جستم ،بر تو و از آن چه تو از بهر مسجد اقصی بذل گنج کردی من در بنای ایاصوفیه از آن افزون بذل نمودم و نیکوتر بپایان آوردم

ص: 11


1- بكسر سین و فتح نون : سردار جوستی نین 492 - 568 میلادی
2- واقع در قسطنطنیه

بالجمله جوستی نین از کثرت بناو بنیان رعیت را مسکین نمود و دولت را ضعیف ساخت، چه آن زر و سیم را همه از رعیت ماخوذ مین مود و بعضی را بکار عمارات می برد و برخی را خراج بپادشاه ایران می فرستاد ، از این است که «تان تس کیو» که یکی از شعرای فرانسه است در حق او سخنی گوید که ترجمه آن اینست می گوید : میل بیهوده جوستی نین از بهرعمارت و تلون مزاج او در سلطنت دولت قسطنطنیه را ضعیف کرد ، و او از بهر نام این همه بنیان بر آورد و تاداره (1) که ضجيع او بود نیز در کار عمارت بدان گونه زر و سیم بذل می فرمود و حکمش در مملکت روان بود چنان که «زنراس» که یکی از فحول شعراست هم در حق او گوید که ترجمه سخنش اینست که زن جوستی نین چنان نافذ فرمان بود که گویا مملکت را دو قیصر بود، اما در این زمان از آثار جوستی نین قانون اوست که هنوز در فرنگستان باقیست و آن چنان بود که وقتی خواست از بهر صلح و جنگ و زن گرفتن و اخذ باج و خراج نمودن و دیگر چیزها قانونی بگذارد و قوانین سابقه را براندازد، پس بفرمود پنجاه تن مرد عاقل از مملکت برگزیدند و در انجمنی فراهم کرده کتابی از بهر این قوانین بنگاشتند و نام آن کتاب را «پنجاهه» گذاشند و تاکنون کتاب پنجاهه را در یوروپ (2) بهترین قوانین شمارند .

بعد از او سلطنت به پسر برادرش انتقال یافت ، چنان که در جای خود مذکور خواهد شد انشاء الله (3)

جلوس بایزون در مملکت ماچین

شش هزار و یک صد و بیست و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، بایزون كان فنندی بعد از پدر دارای ملك و خداوند مملکت شد و بلاد و اعصار ماچین را بزیر فرمان ،کرد هر کس از اعیان مملکت و اشراف حضرت را لایق حال مکانتی نهاد و خاطر مردم را بالطاف و اشفاق شاد کرد تا کار سلطنت بر او راست بایستاد و خرد و بزرگ او را از در اطاعت و انقیاد شدند و مدت سلطنت او در مملکت ما چین

ص: 12


1- تئودرا بکسر تا و ضم همزه و دال
2- اروپا
3- جلد سوم تاریخ آلبر ماله ص 41-54

دو سال بود .

ظهور بیادق حکیم:

در شش هزار و یک صد و بیست و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بیادق از جمله حکمای بزرگوار است و او را بیشتر در فن طب دست بوده چنان که جنابش را از جمله اطبای کبار و طبیب نهم شمارند و او بنام نوشیروان عادل (که شرح حالش مرقوم افتاد) در قوانین اکل و شرب، کتابی کرده و وصیت و اندرزی در آن درج فرموده و مضامین آن کلمات را بو علی سینا (که شرح حالش مرقوم خواهد شد) بنظم کرده و از وی شناخته است.

جلوس وندی در مملکت ما چین

شش هزار و یک صد و بیست و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود وندی بعد از بایزون در دارالملك ماچين بر سریر حکمرانی جای کرد و حکام و نواب خویش را در بلاد و امصار بحکومت بر گماشت و با سوسندی که در این وقت خاقان چین بود کاری برفق و مدارا داشت و از بهر حضرت نوشیروان ساز تحف و هدایا کرده بدستیاری رسولان چرب زبان انفاذ داشت و از طرف ملك الملوك عجم مورد تحسین و تحیت افتاد و چون مدت سه سال در مملکت ماچین بپادشاهی روزگار گذاشت از جهان رخت بدر برد.

جلوس کندی در مملکت ما چین

شش هزار و یک صد و سی سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود کندی از پس آن که وندی وداع جهان گفت جای او بگرفت و در مملکت ماچین خداوند تاج و نگین گشت و بر روش وندی همی رفت و در اواخر سلطنت او مملکت آشفته گشت و امیری از خاندان آن کاوزوسوان که او را (خودی) نام بود بر وی خروج کرد و او را از تخت بزیر آورده عرضه هلاك و دمار ساخت (چنان که مذکور ،خواهد شد) مدت ملك او دو سال بود.

ظهور قس بن ساعده

*ظهور قس بن ساعده (1)

شش هزار و یک صد و سی سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، قس بن ساعدة بن (2) حذاقة

ص: 13


1- بضم قاف و تشديد سين
2- بضم حاء

بن زهير بن ايا دبن (1) نزار الایادی و او نسب به ادبن (2) معد (3) رساند و از حکمای بزرگوار عربست، چنان که هیچ کس را قبل از بعثت رسول قرشی صلی الله علیه و آله در میان عرب آن فضل و ادب نبود که با او پهلو تواند زد در حصافت عقل و رزانت رأی و سماحت طبع فرید زمانه بلکه فرد و یگانه بود و او را در علم طب و علم فال زدن و علم رجز گفتن مصنفات مشبعه و کتب کافیه است و در طلاقت لسان و بلاغت بیان کار بدان جا داشت که در میان عرب ابلغ من قس مثل است چنان که اعشی گوید :

و ابلغ من قس واجرى من الذي *** بذالفيل خفان و صبح خادرا (4)

و همچنان خطیئه گفته است.

(بيت)

و ابلغ من قس و امضى اذا مضى *** من الريح اذمس النفوس نكالها

و قس اول کس است که تکیه بر عصا کرد و خطبه فرمود و هم اول کس اوست که در نگارش لفظ اما بعد نگاشت ، و هم او در کتاب قانون نهاد که کلمه من فلان الى فلان نوشت و او فرمود که مدعی را در اثبات مدعای خود شاهد باید و سوگند و یمین بر منکر باشد

و او اول کس است که قبل از بعثت پیغمبر صلی الله علیه و آله به آن حضرت ایمان آورد، و در میان جاهليين بظهور خاتم الانبياء اعلام می داد.

چنان که وقتی گروهی از قبیله بكر بن وائل بنزديك پيغمبر صلی الله علیه و آله شتافتند و چون از حوایج خویش پرداختند آن حضرت فرمود که قس بر چگونه است ؟ عرض کردند از این جهان رخت بدر برد فرمود : رحمه الله ، گویا او را می بینم که بر شتر سرخ موی خود بر

ص: 14


1- بكسر همزه
2- بضم همزه و تشدید دال
3- بفتح ميم و عين و تشديد دال
4- ذى الفيل نام موضعی است نزديك خفان که نزديك بكوفه است. خفان: جایگاه شیران خادر: بیشه شیر

نشسته و در بازار عكاظ (1) ایستاده است و می گوید:

﴿أَیُّهَا اَلنَّاسُ اِسْمَعُوا وَ عُوا وَ اِحْفَظُوا مَنْ عَاشَ مَاتَ وَ مَنْ مَاتَ فَاتَ وَ کُلُّ مَا هُوَ آتٍ آتٍ لَیْلٌ دَاجٍ وَ سَمَاءٌ ذَاتُ أَبْرَاجٍ وَ بِحَارٌ تُرَجْرِجُ وَ نُجُومٌ تَزْهَرُ وَ مَطَرٌ وَ نَبَاتٌ وَ آبَاءٌ وَ أُمَّهَاتٌ وَ ذَاهِبٌ وَ آتٍ وَ ضَوْءٌ وَ ظَلاَمٌ وَ بِرٌّ وَ أَثَامٌ وَ لِبَاسٌ وَ رِیَاشٌ وَ مَرْکَبٌ وَ مَطْعَمٌ وَ مَشْرَبٌ إِنَّ فِی اَلسَّمَاءِ لَخَبَراً وَ إِنَّ فِی اَلْأَرْضِ لَعِبَراً مَا لِی أَرَی اَلنَّاسَ یَذْهَبُونَ وَ لاَ یَرْجِعُونَ أَ رَضُوا بِالْمُقَامِ هُنَاکَ فَأَقَامُوا أَمْ تَرَکُوا فَنَامُوا ﴾

چه این کلمات قس بود که پیش تر وقت مردم را بدان انهی و اندرز می فرمود و خلاصه معنی آنست که قبایل را از مرگ بیم می داد و قدرت خدای را از خلق آسمان و زمین بدیشان باز می نمود و سوگند یاد می فرمود و از پس این قانون که شما بدان اندرید و نیکو شمارید سخط و غضب خدای در خواهد رسید و شما را در خواهد یافت، زیراکه از برای خدا دینی است که آن را دوست دارد و آن جز اینست که شما بدان اندرید و این سخن کنایت از ظهور خاتم الانبیاء بود

بالجمله : ابوبکر نیز در انجمن رسول الله صلی الله علیه و آله حاضر بود عرض کرد که من نیز شعری از قس بخاطر دارم و این شعر بخواند.

في الذاهبين الأولين *** من القرون لنا بصائر

لما رأيت موارداً *** للموت ليس لها مصادر

و رأيت قومي نحوها *** يسعى الاصاغر والاكابر

لا يرجع الماضى و لا من *** يتقى الباقين غابر (2)

ايقنت أني لا مجالة *** حيث صار القوم صاير

ص: 15


1- بضم عين: از بازارهای عرب در زمان جاهلیت که در موضع الاشداد (در فاصله سه روز راه از مکه بین نخله و طائف و ذى المجاز واقع است)
2- باقی مانده.

مع القصه: قس بیشتر زندگانی خود را در اراضی نجران بگذشت و یک صد و هشتاد سال در این جهان بزیست و هرگز دین و شریعت خود را بر کس آشکار ساخت و کلمات خود را بیشتر بر مزادا می فرمود تا عوام بدان راه نکنند و خواص بهره خود برگیرند.

چون هنگام مرگ او فرا رسید فرزندانش را گرد خود فراهم کرده بدین سخنان پند و اندرز کرد می فرماید :

﴿إِنَّ اَلْمِعَی (1) تَکْفِیهِ اَلْبَقْلَهُ وَ تَرْوِیهِ اَلْمَذْقَهُ ﴾ (2)

یعنی مرد دانا را سیر می کند گیاه اندك وسيراب مي كند آب اندك

و گوید ﴿مَنْ ظَلَمَکَ وُجِدَ مَنْ یَظْلِمُهُ﴾ یعنی کسی که با تو ظلم کند می باید کسی را که با او ظلم کند.

و گوید ﴿ مَتَى عُدِّلَتِ عَلَى نَفْسِكَ عَدْلٍ عَلَيْكَ مِنْ فَوْقِكَ﴾ يعنى هرجا تو عدل كني آن کس که زبردست تست بر تو رحم کند.

و گويد ﴿إِذَا نَهَيْتَ عَنْ شَىْ ءٍ فَابْدَأْ بِنَفْسِكَ﴾ يعنى: نخست خودرا از کار ناشایست باز دار آن گاه مردم را و گوید ﴿وَ لَا تَجْمَعْ مَا لَا تَأْكُلُ وَ لَا تَأْكُلْ مَا لَا تَحْتَاجُ إِلَیْهِ وَ إِذَا ادَّخَرْتَ فَلَا تَكُونَنَّ كَنْزُكَ إِلَّا فِعْلَك﴾

یعنی زیاده از کار معاش مجوى و خير عمل صالح خویش را ذخیره مگذار و گوید .

﴿ كُنَّ عَفَّ الْعَيْلَةِ مُشْتَرَكِ الْغِنَى تُسَدُّ قَوْمِكَ﴾

یعنی فقر خویش پوشیده دار و صابر باش و چون غنا یافتی از بذل مال دریغ مدار تا سید و بزرگ قوم خود باشی و گوید:

﴿وَ لَا تُشَاوِرَنَّ مَشْغُولًا وَ انَّ كَانَ حازما وَ لَا جَائِعاً وَ انَّ كَانَ فَهْماً وَ لَا مَذْعُوراً وَ انَّ كَانَ نَاصِحاً وَ لَا تَضَعَنَّ فِى عُنُقِكَ طَوْقاً لَا يُمْكِنْكَ نَزَعَهُ الَّا بِشِقِّ نَفْسِك﴾.

ص: 16


1- مرد زيرك
2- آب کم.

یعنی شور مکن با کسی که مشغول کاریست اگرچه عاقل باشد و با گرسنه اگر چه دانا باشد و با مرد ترسیده اگرچه خیراندیش باشد

و می گوید بیهوده کاری بر گردن مگیر که با زحمت تمام نتوانی از گردن انداخت

و گوید ﴿إِذَا خَاصَمْتَ فَاعْدِلْ وَ إِذَا قُلْتَ فَاقْتَصِدْ﴾ یعنی بر دو کس حکومت کنی عدل کن و چون سخن گوئی برطریق استقامت و میانه روی باش.

و گوید ﴿وَ لَا تَسْتَوْدِعَنَّ أَحَداً دِینَكَ وَ إِنْ قَرُبَتْ قَرَابَتُهُ فَإِنَّكَ إِذَا فَعَلْتَ ذَلِكَ لَمْ تَزَلْ وَجِلًا وَ كَانَ الْمُسْتَوْدَعُ بِالْخِیَارِ فِی الْوَفَاءِ بِالْعَهْدِ وَ كُنْتَ لَهُ عَبْداً مَا بَقِیتَ فَإِنْ جَنَی عَلَیْكَ كُنْتَ أَوْلَی بِذَلِكَ وَ إِنْ وَفَی كَانَ الْمَمْدُوحُ دُونَكَ﴾

یعنی ادای کاری که بر تست بدست دیگری ودیعت مکن تا اگر وفا کند او ممدوح باشد و اگر مسامحت فرماید تو مذموم باشی و این شعر نیز از اوست :

بیت

هل الغيب معطى الامن عند نزوله *** بحال مسئى في الأمور و محسن

و ما قد تولى و هو قدفات ذاهب *** فهل ينفعنى ليتني او لواننی

جلوس جولانك

در مملکت ما چین شش هزارو یک صد و سی و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، بعد از آن که کندی وداع جهان گفت «چنان که مذکور گشت و خودی که قتل او کرده بود بپادشاهی سر برآورد جولانك سوندی که نسب از سلاطین سلف داشت».

گروهی عظیم گرد خود فراهم کرده بر خودی بشورید و گرد سرای او را فرو گرفته جنگ در انداخت بعد از ستیز و آویز فراوان بر خودی غلبه جست و او را دستگیر ساخته جهان از وجودش بپرداخت و خود بر اریکه خسروی و سریر خاقانی جای کرد و مملکت را بنظم و نسق بداشت و مدت هشت سال روزگار بسلطنت گذاشته پس رخت بسرای دیگر برد.

ص: 17

جلوس نعمان بن حارث

در شام شش هزار و یک صد و سی سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود نعمان پسر حارث بن جبله است که شرح حالش مذکور شد و او را ابوکرب کنیت داشت و ملقب به فطام بود

بعد از پدر در مملکت شام بر سریر حکمرانی جای کرد و لایق حضرت نوشیروان برگ و سامانی کرده برسم پیش کش انفاذ داشت و نامه بدست اعيان مملکت شام بفرستاد و از ملك الملوك عجم خواستار شد تا او را بجای پدر بر قرار دارد و ملك شام را بدو گذارد و مسئول او باجابت مقرون افتاد.

کسری فرستادگان او را بنواخت و او را خلعت کرد و تمثال سلطنت شام او را داد پس نعمان بدل قوی و خاطر شاد بکار پادشاهی اقدام کرد و خراج ملك همه ساله بكسرى فرستاد و مدت پادشاهی او سی و هفت سال و سه ماه بود ، و کید او بامنذر السما چون در ذیل قصه منذر مرقوم شد دیگر بتکرار نپرداخت.

انجام دولت گرنج

شش هزار و صد و سی و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، قصۀ دولت کرتج و شرح بزرگان آن مملکت باز نموده شد، پس از هلاکت هنبل آن دولت را دیگر مکانت نماند و دولت روم را پیوسته بر بزرگان آن اراضی ظفر بود و هرگاه گاه ضعفی در یکی از قیاصره بادید می شد مردم شهر کرتج سر از حکم بر می تافتند تا این زمان که سطایانس بدرجهٔ قیصری ارتقا جست .

چنان که مرقوم گشت و از طرف او بلسار (1) که سپهسالار لشگر بود مأمور بنظم افریقا شد و بدان اراضی تاخته شهر کرتج را فرو گرفت و از این پس دیگر مردم کرنج را قوت خود سری نماید و این جمله در ذیل قصه سطابانس گفته شد.

ظهور بوزرجمهر حکیم

شش هزار و یک صد و سی و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، بوزرجمهر و ابوزرجمهر

ص: 18


1- گذشت صحیح آن ( بزر)

و زرمهر و بزرگ مهر این همه نام های پسر سوخراست ، و سوخرا نسب بطوس بن نوذر رساند ، و قصۀ جلالت قدر سوخرا در عهد فیروز و قتل او بدست قباد مرقوم افتاد ، و معرب لفظ ابوزرجمهر بزرجمهر است بحذف حرف همزه و واو واو را بن بختگان نیز گویند چه بختگان نیز لقب سوخرا باشد

بالجمله : بعد از قتل سوخرا آن مكانت از بهر بوزرجمهر نماند ، و آن هنگام که انوشيروان بتخت نشست روزی چند ملازم حضرت بود و در قتل مزدک نیز پادشاه را تحریص می فرمود ، چون وزارت نوشیران بر بهبود قرار گرفت ، ابوزرجمهر سکونت خویش را در دار الملك مداین پسندیده ندانست

لاجرم: اجازت حاصل کرده بسوی خراسان شد و در بلده مرو سکون اختیار کرد و در آن جا بزیست تا بهبود عرضه هلاك ،گشت چنان که گفته شد . و نوشیروان شبی در خواب دید که از پیش تخت او درختی بر دست و گرازی آشکار گشت، و کسری کاسه پیش داشته و آن گراز از ساغر وی شراب همی خورد ، چون از خواب انگیخته شد آن صورت را مکروه می داشت و سخت در اندوه تافته شد ، پس بفرستاد و موبدان و منجمان را حاضر کرده ، پیش نشاند تا در تعبیر سخن کنند ، و آن مردم هر کس رائی زد و سخن هيچ يك مقبول نیفتاد و از این جا در خاطر نوشیروان استوار افتاد که تنی طلب کند که تعبیر خواب را نیکو تواند گفت

پس چند تن مرد دانا اختیار کرده هر يك را زر و سیمی بداد و بسوئی فرستاد ، از میانه مردی که او را «آزاد سرو» نام بود بمرو عبور کرد و در انجمن یکی از حکما در آمد در کتاب زردشت سخن می کردند و ابوزرجمهر نیز در آن انجمن بود چون آزاد سر و حکم پادشاه را باز نمود و صورت حال را کشف کرد ابوزرجمهر گفت : من توانم خواب پادشاه را تعبیر کرد و این نکنم جز در حضرت او چه دانسته بود که بهبود از جهان بیرون شده و وقت است که در حضرت نوشیروان بمقام بلندار تفاجويد .

بالجمله آزاد سر و ابوزرجمهر را ساز و برگ راه کرده با او بر نشست و همی طی مسافت کرد روزی چنان افتاد که در یکی از منازل ابوزرجمهر در سایه درختی

ص: 19

بخفت و آزادسر و از دور نگران بود ، ناکاه ماری عظیم دید که بر بالین بوزرجمهر آمده آن بافته (1) که برروی داشت بيك سو كشيد و بر سر و روی او بوسه زده آن گاه بدان رخت برآمد آزاد سرو پیش شده بوزرجمهر را از خواب بر انگیخت ، و بر او هیچ آسیب نیافت و سخت در عجب رفت .

بالجمله : از آن جا آهنگ راه کرد و بشهر مداین شده در حضرت پادشاه زمین بوسیدند ، نوشیروان قدم بوزرجمهر را گرامی داشت از وی تعبیر خواب خویش بجست.

بوزرجمهر بفرمود تا مجلس را از بیگانه پرداخته کردند ، پس عرض کرد که در شبستان پادشاه پسریست که او را با یکی از پری رویان حرم سری و سودائیست ،

اکنون اگر پادشاه بخواهد حقیقت این حال بداند باید باندرون سرای شده کنیزگان را يك يك احتياط کند ، کسری بخانه اندر رفت و در میان پوشیده روبان آن نشان نیافت

لاجرم بفرمود تا آن جمله را از جامه عریان کنند ، چون خواجه سرایان چنین کردند از میانه پسری بادید آمد که جامه زنان داشت و مانند دختران گیسوها فرو هشته بود ، پس معلوم شد که دختر فرمانگذار شهر «چاچ» را با پسری که نسب از سلاطین کیان داشت مهری بوده و چون او را بشرط زنی بسرای نوشیروان می آوردند بی او شکیبا نبوده و او را با جامه کنیزکان کوچ میداده و با خود می داشته .

کسری با او گفت این کیست که نهفته با خود می داری عرض کرد که وی برادر منست چون بیم داشتم که او را در سرای پادشاه راه ندهند پوشیده ،می داشتم، غضب نوشیروان بجنبید و حکم داد تا هر دو تن را بکشتند و در میان شبستان بردار کردند، و از آن پس بوذرجمهر را عظیم بزرگ داشت و رتق و فتق لشگر و کشور را بدو گذاشت و وزارت خویش را خاص او کرد .

آن گاه بفرمود تا موبدان درگاه و دانشوران حضرت انجمن شدند و با بوذرجمهر سخن کردند و او بر جمله حکما چیره گشت و آن جماعت به برتری و سری او گردن نهادند، و این

ص: 20


1- پارچه

قانون گشت که هفته يك روز تمامت دانایان در نزد نوشیروان مجتمع شده گوش بسخنان بوزرجمهر می نهادند و از کلمات او بهره می گرفتند.

پس نام بوزرجمهر بلند شد و تدبیر مملکت همه سنجیده کرد و بی رای و رویت او هیچ کار در نزد نوشیروان فیصل نمی پذیرفت ، و در زمان او شطرنج از هند بایران آوردند.

و آن چنان افتاد که آن زمان که سلطنت هندوستان بر ملوك طوایف می رفت چنان که مذکور شد مردی که جمهور نام داشت در مملکت پنجاب و کشمیر فرمانگذار گشت و تا نواحی سند و تبت حکومت او را منقاد بودند.

بالجمله: جمهور را پسری بوجود آمد که «کو» نام داشت و چون کوچهار ساله گشت جمهور بمرد ، اعیان مملکت گفتند که چون کو هنوز کودکست نتواند کار سلطنت کرد پس برادر جمهور را که «مای» نام داشت بسلطنت اختیار کردند .

و مای چون بپادشاهی نشست مادر کو را بزنی بگرفت و از او پسری آورد و نام او را «طلحند» گذاشت و چون طلحند دو ساله شد مای نیز وداع جهان گفت

و چون بزرگان مملکت دانستند که سلطنت را وارثی نمانده و حل و عقد امور از این کودکان ساخته نشود مادر فرزندان را بتخت نشاندند و مقرر داشتند که وی سلطنت کند تا آن گاه که فرزندانش بحدر شد و تمیز رسند: پس تاج و تخت بدیشان گذارد. و خود گوشه گیرد ، لاجرم مادر فرزندان بکار مملکت روز همی شمرد و چون پسرانش یمین از شمال بدانستند هر يك را جداگانه نوید تاج و تخت همی داد ، و گفت هر يك از شما هنر زیاده کنید .

و عدل و داد بهتر توانید پادشاهی خواهید یافت کو گفت : ایمادر ، من برادر مهترم و جای پدر مراست با این همه اگر پادشاهی بطلحند خواهی مرا آگهی بخش تا اطاعت او کنم ، گفت: چنین نخواهم کرد آن را که عدل و داد زیاده بود وارث ملك خواهد بود.

و روزی چند بدین گونه بگذاشت عاقبة الامر گفت : من هيچ يك از شما را اختیار

ص: 21

نخواهم کرد، به بینید تا بزرگان مملکت را در این کار سخن چیست هر که را ایشان گزیده کنند روا خواهد بود ، طلحند گفت: ای مادر، این ها بهانه کنی که پادشاهی باکو گذاری و فزونی سال او را رعایت فرمائی بسیار خورد سالست که از مهتر بهتر باشد .

این بگفت و خشونت آغاز کرد و از نزد مادر هر دو تن عربده کنان بیرون شدند و هريك وزيری از بهر خود اختیار کردند و تاج و تختی جداگانه نهادند.

مردم نیز دو گروه شدند و هر قبیلۀ بیکی ،پیوست، چندان که کو از در اندرز و پند شد و گفت : ای برادر ، این پادشاهی را خراب مکن ندیدی که مای چون بسال از جمهور کهتر بود خدمت او می کرد تو چگونه بر من چهره می شوی که کهتر منی طلحند گفت.

پادشاهی را بسال زیاده و اندك چه نسبت باشد ، در این کار شمشیر آبدار و بازوی توانا بکار است و آن ،مراست، و عاقبة الامر كار بمقابله و مقاتله انجامید و از دورویه سپاه برآوردند و در میدان جنگ صف راست کردند ، چون از دو سوی لشگر رده (1) بستند

دیگرباره کو کس نزد طلحند فرستاد و پیام داد که ای برادر، دست از این جنگ باز دار و نام بلند شده ما را پست ،مکن اگر از بهر حکمرانی این کوشش کنی من حکومت همه مملکت را بتو گذارم و دست ترا در کارها مطلق کنم طلحند بر آشفت و با فرستاده برادر گفت کو که باشد.

که مرا نوید حکومت دهد و منشور سلطنت فرستد، من امروز خود خداوند تخت و تاجم و ملك مملكت و خراج با او بگوی جز از جنگ سخن مکن و این کار بدر از مکش که گریزی و گزیری از بهر تو نیست .

بالجمله آن روز تا آفتاب در کوه شد در میانه صفرا آمد و شد کردند این کار بصلاح نیامد ، پس هر دو لشکر پیاده شدند و آن شب را بپایان آورده از بامداد صف راست

ص: 22


1- صف

کردند و جنگ آغازیدند ، بعد از کشش و کوشش بسیار لشگر طلحند شکسته شد و مردم او در کوه و دشت پراکنده شدند و طلحند چون چنان دید از آن رزمگاه رخت بیرون کشید و دیگر باره پراکندگان سپاه را مجتمع ساخت و اعداد لشگر کرده از پس دو روز بجنگ در آمد .

کو چون چنان دید خواست تا این کار را یک رویه کند ، پس با طلحند پیام داد و شرط نهاد که گرد میدان جنگ را کنده حفر کنند و آب در اندازند پس جنگ پس آغازند تا هر که هزیمت شود از بهر او راه گریز نبود و کار بدین گونه کردند و در میان آن دایره جنگ در انداختند و از جانبین سخت بکوشیدند ، از پس آن که مردم فراوان کشته شد و با خاك و خون آغشته ، هم درین نوبت سپاه طلحند ضعیف گشت و پشت با جنگ داد.

طلحند چون چنان دید و دانست راه هزیمت نبود از کثرت حیرت و ضجرت و غایت هیبت و غيرت سرخویش را بر قرپوس زین نهاد و بر جای بمرد کوکه از دور نظاره بود.

ناگاه درفش برادر را ندید کس فرستاد و این راز را مكشوف نتوانست ، لاجرم خود بشتافت و از پس جستجو او را بی آسیب بر اسب مرده یافت کار بر وی دیگرگون شد در مرگ برادر تاج بینداخت و سخت بگریست و لشگریان را فرمود تا دست از خون ریزی باز دارند و لشگر برادر را زینهار داده و با سپاه خود ملحق ساخت و جسد طلحند را در تابوتی نهاده حمل کرد و از آن جا کوچ داده بشهر همی رفت . مادر او که در انتظار فرزندان بر سرباره دیده بانی می کرد ناگاه درفش طلحند را ندید و دانست که او در جنگ تباه شده پس گریبان بدرید و افغان برکشید و بفرمود : آتشى بزرك بر افروزند تا خویشتن را در آتش بسوزد ، این خبر به کو رسانیدند و او بسرعت بشتافت و مادر را دریافت و گفت : مکن این کار اگر تو خویشتن را بسوزانی من از پس تو خود را خواهم سوخت و این خاندان یک باره ویران خواهد گشت و مادر را از آن عزیمت بازداشت.

اما او روز و شب نمی شگیفت و همواره در ناله و زاره بود. کو خواست تا او را

ص: 23

بکاری شیفته و شیدا کند و از آن اندیشه باز دارد ، پس دانشوران درگاه را فراهم کرد و هر يك رائی زدند از میانه حکیمی که او را «سس» نام بود اختراع شطرنج کر و مادر کو را ، بیاموخت و او چنان در باختن شطرنج مستغرق می گشت که هرگز مرگ فرزندش بخاطر نمی آمد.

بالجمله : چون کو مادر را آسوده کرد سس را بنواخت و گفت : چه خواهی که در ازای این خدمت با تو عطا کنم ؟ عرض کرد که این نطع شطرنج هشت در هشت است بفرمای تا در خانه نخستین یک دانه گندم نهند و مرا عطا دهند و همی بتضعیف این عطا با کنند تا خانه شصت و چهارم بسر شود. کو گفت : این مرد دانا در برابر این تعب چه اندك طلب بوده که مشتی گندم خواسته است.

بالجمله چون شماره کردند و بمیزان حساب کشیدند دانستند که گندم تمامت مملكت ها این کار را کفایت نکند اکنون بر سر داستان رویم.

در زمان نوشیروان «پرتاب چند» شخصی که شطرنج را نيك آموخته داشت با نطع شطرنج بایران فرستاد تا آن بازی را بپادشاه ایران بیاموزد فرستاده او چون بحضرت کسری آمد بوذرجمهر آن طع و مهره بستد و یک شبانه روز در آن نگریست و بی آن که کسی او را بیاموزد بدان بازی ره برد و با آورنده آن بباخت و او را شهمات ساخت و در برابر آن بازی نرد را اختراع کرده بهندوستان باز فرستاد، و در هندوستان کسی نبود که بی آموزگار آن بازی را تواند آموخت ، لا جرم نام بوذرجمهر در هندوستان بلند شد

مع الحديث روز تا روز جلالت قدر بوزرجمهر در حضرت نوشیروان بر افزون بود و نظم دین و دولت هم می داد تا بختش واژگونه باخت.

همانا قانون سلاطین عجم آن بود که از قبایل صحرانشین دختری شیر خواره گرفته بخانه وزیر خویش می فرستادند و حکم بود که بنام دختری پادشاه تربیت کنند تا اگر حاجت افتد و با ملوك آفاق واجب شود که مواصلت کنند آن دختر را فرستند و بدان

ص: 24

قانون دختری در سرای بوزرجمهر بود و خود را دختر نوشیروان می دانست ؛ روزی چنان افتاد که دختر بوزرجمهر را با او کار بمناقشه و مكابره رفت و اندك اندك نایره غضب در کانون خاطرش شعله ور شده گفت این کبر و خیلا را بگذار ، تو دختر یکی از صحرانشینان بیش نیستی ، چه بیهوده خود را دختر انوشیروان می پنداری و با من طریق مجادله می سپاری ، آن دختر چون این سخن بشنید روی برتافت و بسرعت تمام شتافته شکایت بنوشیروان آورد خشم پادشاه جنبش کرد و بوزرجمهر را حاضر ساخت و عتاب آغاز کرد ، و گفت همانا پدر تو نیز خاین بود و کفران نعمت کرد که قبادش کیفر داد آن کس که راز پادشاهان را از پرده بیرون افکند جز از بهر قتل نخواهد بود ، اينك تو سر سلطنت را با زنان و فرزندان در میان نهادی و هیچ از حشمت ما یاد نکردی.

پس بفرمود تا داری نصب کرده بوزرجمهر را بردار کردند و حکم داد تا دختر او را بر حماری نشانده بی روی پوش در بر زن و بازار سیر دادند و دختر بوزرجمهر همچنان بی پرده در کوی و بازار می گذشت و از هیچ کس شرم می داشت تا آن که او را بپای دار پدر عبور دادند ، چون چشمش بدار پدر افتاد هر دو دست را حجاب رخساره خویش کرد با او گفتند چگونه است که از هیچ کس پرده پیش نگرفتی و او از پدر که محرم تست حجاب کردی ، گفت شرط زنان آنست که از مردان خود را پوشیده دارند و من در این شهر جز پدر خود مردی ندیدم که از وی در پرده شوم ، از سخنان ابوزرجمهر است که فرماید

ان كان شيئى فوق الحيوة فالصحة؛ و ان كان شيئى مثلها فالغنى و ان كان شئی فوق الموت فالمرض و ان كان شيء مثله فالفقر

بابوزرجمهر گفتند :

بم بلغت ما بلغت ، فقال يبكور كبكور (1) الغراب ؛ و حرص کحرص الخنزير، و تملق كتملق الكلب.

روزی در انجمن نوشیروان سخن از اصلاح ملك و ملت می رفت ، چون از

ص: 25


1- بامدادان بیرون آمدن

مؤبدان (1) نوبت با بوزرجمهر رسید بدوازده کلمه اختصار فرمود گفت:

اول پرهیز است از شهوت و غضب، دوم صد قست در گفتار و کردار ، سیم استشاره است در اقدام امور با دانایان.

چهارم تعظیم علما و امراست بحسب مقام هر يك پنجم پاداش و كيفر اعمال محسن و مستی است باندازه عمل هر يك.

ششم : فحص حال زندانیانست گاه گاه تا هر که سزاوار است مقتول گردد و اگر نه رها شود :

هفتم رواج بازار و امن داشتن خاطر بازرگانانست، هشتم اقامت (2) حدود است در سلوك رعايا (3) و برايا :

نهم اعداد لشگر است و اندوختن صلاح جنگ : دهم بزرگ داشتن فرزندان و خويشانست و اصلاح کار ایشان.

یازدهم : انگیختن جاسوسانست باطراف مملکت تا پادشاه را از نيك و بد بیاگاهانند ، دوازدهم : تفقد باندماء وزراء است تا کار بصدق کنند و هم از کلمات اوست که فرماید سه چیز سر نیکوئی هاست.

اول : تواضع بی توقع. دوم بخشش بی منت: سیم خدمت بی امید پاداش

بجلوس حوحو سارمندی

شش هزار و یک صد و سی و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، حوحو سارمندی از اکابر بزرگان چین بود، جلالت قدر و مناعت (4) مقام او بدان جا کشید که در طلب تاج و تخت بر آمد و در نهانی اعداد این کار کرده با سران اشگر و قواد (5) سپاه همدست و همداستان شد مقررات و ناگاه بر سوسندی (6) و سوبویری بشورید و بقوت و غلبه تمام

ص: 26


1- بضم اول و كسر سوم بفتح اول و سوم ، بضم اول و فتح سوم : حکیم و دانشمند.
2- بر پاداشتن مقررات کیفری
3- جمع بریه: مردم
4- بر وزن سلامت : قوت و اشتداد
5- بر وزن طلاب : سران سیاه
6- بضم مين اول و فتح سین دوم

چیرگی یافت و ایشان را از تخت سلطنت فرود آورد و خود بر كرسى ملك استقرار یافت و عمال و حكام خویش را در بلاد و امصار نصب کرد و چون زمانش بکران (1) رسید جای بفرزند گذاشت و مدت پاشاهی او دو سال بود.

ولانت عبدالله علیه السلام

شش هزار و یک صد و سی و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

عبدالله علیه السلام برگزیده فرزندان عبدالمطلب است و ماشرح نسب مادر وجده آن حضرت را در قصه عبدالمطلب مرقوم داشتیم .

چون جنابش از مادر متولد شد بیشتر از احبار (2) یهود و قسيسين (3) نصاری وكهنه (4) و سحره بدانستند که پدر پیغمبر آخرالزمان از مادر بزاد، زیرا که گروهی از پیغمبران بنی اسرائیل مژده بعثت رسول الله را رسانیده بودند

چنان که برخی در این کتاب مبارك یاد شد، و جماعتی از کهنه و سحره بشمار خویش از پیش خبر دادند، و طایفهٔ از یهود که در اراضی شام سکون داشتند جامه خون آلودی از یحیی پیغمبر علیه السلام در نزد ایشان بود و بزرگان دین علامت کرده بودند که چون خون این جامه تازه شود همانا پدر پیغمبر آخر الزمان متولد شده است ، و شب ولادت آن حضرت از آن جامه که صوف (5) سفید بود خون تازه بجوشید .

بالجمله : عبدالله چون متولد شد نور نبوی صلى الله عليه و سلم که از دیدار (6) هر يك از اجداد پيغمبر صلی الله علیه و آله لامع (7) بود از جبین او ساطع کشت و روز تا روز همی ببالید (8) تا رفتن دانست و سخن گفتن توانست

آن گاه آثار غریبه و علامات عجیبه مشاهده می فرمود

ص: 27


1- بر وزن امان : آخر کتاب
2- بر وزن احکام جمع حبر بكسر حاء و سكون باء : دانشمندان یهود.
3- بكسر قاف و تشديد سين اول : دانشمندان نصاری.
4- بر وزن صدقه : پیش گریان
5- پشم
6- چهره
7- درخشنده
8- بالیدن بزرگ شدن و افزون گشتن

چنان که روزی در حضرت پدر عرض کرد که هرگاه من بجانب بطحا و کوه بیشتر سیر می کنم نوری از پشت من ساطع شده دو نیمه می شود ، يك نيمه بجانب مشرق و نیمی بسوی مغرب کشیده می شود.

آن گاه سر بهم گذاشته دایره گردد ، پس از آن مانند ابر پاره بر سر من سایه گسترد و از پس آن درهای آسمان گشوده شود و آن نور بفلك در رود و باز شده (1) در پشت من جای کند، و وقت باشد که چون در سایه درخت خشگی جای کنم آن درخت سبز و خرم شود ، و چون بگذرم باز خشک گردد ، و بسا باشد که چون بر زمین نشینم بانگی بگوش من رسد که ای حامل نور محمّد صلی الله علیه و آله بر تو سلام باد.

عبدالمطلب فرمود: ای فرزند : بشارت باد ترا مرا امید آنست که پیغمبر آخر الزمان از صلب تو پدیدار شود و در این وقت عبدالمطلب خواست تا در حضرت یزدان ادای نذر خویش فرماید .

آن زمان که حفر زمزم می فرمود و قریش با او بر طریق منازعت و مبارات (2) می رفتند با خدای خویش پیمان نهاد که، چون او داده پسر آید تا در چنین کارهایش پشتوانی کنند یک تن را در راه حق قربانی کند.

در این وقت که او را ده پسر بود بدان نام و نشان که از پیش گذشت تصمیم عزم داد تا وفای عهد کند ، پس فرزندان را فراهم (3) کرد و ایشان را از عزیمت خویش آگهی داد و جملگی بر این حکومت گردن نهادند

پس بر آن شد که قرعه زند و نام هر که بر آید قربانی کنید ، «وقانون عرب آن بود که قرعه در نزد هبل (4) می زدند و آن صنم اندر کعبه بر سر چاهی نصب بود که هر چه مردمان از بهر کعبه نذر می کردند و هدیه می فرستادند در آن سردابه انباشته می نهادند و از بهر استخاره و قرعه قبایل عرب بنزديك هبل می شدند و در آن جا هفت قدح (5) بود

ص: 28


1- باز شدن : بر کشتن
2- مسابقه و مخالفت
3- جمع کردن
4- بر وزن لغت : نام بزرگ ترین بتی است که در خانه خدا بوده است
5- بكسر قاف : تير

و بر هر يك كلمه نگاشته داشتند: بر یکی عقل نوشته بودند که بمعنی دیت باشد.

و چون از میان چند تن نمی دانستند دیت بر ذمت کیست اسم ایشان را بر اقداح نگاشته در هم می کردند و بر هم می زدند پس بنام هر کس بر می آمد وجه دیت از وی مطالبت می کردند و هم چنان بر یکی از اقداح لفظ ملصق (1) و بر یکی کلمه «منکم» و بر یکی «من غیر کم» نگاشته بود و این از بهر آن بود که چون در نسب کس خلافی پیش آمد و او را با قبیله نسبت کردن مشکل می افتاد وی را پیش می نشانیدند و آن اقداح را بر هم زده بر می آورند ، اگر لفظ منکم بر می آمد می گفتند: فلان پسر فلانست و اگر من غیر کم بر می آمد او را بیگانه می شمردند و نسب او را با آن کس که نسبت می کرد خلع (2) می داشتند ، و اگر لفظ ملصق بر می آمد می گفتند . نسب با آن که می جوید ندارد و حلیف (3) آن قبیله نباشد.

اما منزلت فرزند و حلیف دارد، و بر قدحی لفظ مياه (4) رسم بود تا چون عزیمت حفر چاهی می نمودند نيك و بد مقصود را بدان قدح معلوم می فرمودند.

و بر قدحی دیگر لفظ «لا» و بریکی لفظ «نعم» بود تا در جمیع اختیارات فعل وترك فعل را بدان باز می دانستند.

و رسم بود که چون در نزد هبل خواستند قرعه زدن شتری آورده نحر (5) می کردند و صد در هم بخداوند (6) قداح هدیه می کردند و او اقداح را بهم زده می گفت :

يا الهنا هَذَا فُلَانُ بْنَ فُلَانَةَ قَدْ أَرَدْنَا بِهِ كَذَا وَ كَذَا فَاخْرُجْ الْحَقَّ فِيهِ

پس هر قدح بیرون می آمد حکم آن بود و بدان عمل می نمودند ، اگر هيچ يك از

ص: 29


1- بضم ميم و فتح صاد : چسبیده
2- بضم و فتح خاء ، قطع نسبت فرزندی و همسری را گویند
3- هم پیمان : ظاهر عبارت سیره این است که او با هر منزلت و مقامی که در میان قوم داشت مقام فرزند و حلیف از او سلب می شد نه این که منزلت فرزند و حلیف باو می داد : چنان که عبارت کتاب دلالت دارد به س 165 جلد اول سیره مراجعه شود و عبارت تاب معنی دیگری را هم دارد.
4- آبها
5- بر وزن اکل: کشتن مخصوص شتر و غیر آن.
6- صاحب

اجداد پیغمبر صلى الله عليه و سلم جز خدای پرست نبود اما آن نیرو نداشتند که قانون عرب را براندازند و آشکارا از قانون ایشان کناره جویند

لاجرم: عبدالمطلب با فرزندان بنزديك صاحب قداح حاضر شد و فرمود بزن این اقداح را تا بنام هر يك از فرزندان من بر آید در راه خدایش قربانی کنم ، پس فرزندانش هر يك قدح خویش را که نام خود بر آن نگاشته داشت بدست صاحب قداح سپرد و عبد المطلب بر عبدالله ترسان بود و گمان نداشت که نام او بر آید، چه او را پدر رسول الله صلی الله علیه و آله می دانست . از قضا چون صاحب قداح آن قدح ها بر هم زد نام عبدالله بر آمد.

عبد المطلب چون آن بدید دوست نداشت که در راه حق کار بکراهت کند پس بی توانی (1) دست عبدالله را بگرفت و آورد میان اساف و نایله که جای نحر بود و کار دبر گرفت تا او را قربانی کند.

برادران عبدالله و جماعت قریش چون آن بدیدند بنزديك عبدالمطلب شتافتند و سوگند یاد کردند که عبدالله کشته نخواهد شد جز این که از برای توجای عذر نماند و چون تو این کار کنی قریش در قربانی کردن فرزندان اقتفا (2) با تو جویند و بسی روزگار بر نیاید که این قوم نابود شود . و مغيرة بن عبد الله عمرو بن مخزوم بن يقظه گفت : ای عبدالمطلب ، عبدالله فرزند خواهر ماست و او را ذبح نتوان کرد چندان که از برای تو جای عذر باقیست اگر چه تمامت اموال و اثقال ما فدای او شود .

عاقبة الأمر ناچار عبدالمطلب را از آن عقیدت بازداشتند، و سخن بر در آن نهادند که در مدینه زنیست کاهنه و عرافه (3) که او سجاح (4) نام دارد باید بنزديك او شده تا در این کار حکومت کند و چاره اندیشد

لاجرم عبد المطلب با صنادید قریش مدینه آمد و سجاح را در قلمه خیبر یافتند و

ص: 30


1- سستی و درنگ
2- پیروی و تاسی
3- بر وزن كذابه : منجم، غیب گو
4- بر وزن سلام

بنزديك او شتافته صورت حال باز گفتند ، در جواب فرمود که چون فردا آن جن که با من موافقست دیدار کنم چاره این کار بازجویم

پس ایشان مراجعت کرده روز دیگر نزد او حاضر شدند ، سجاح فرمود : در میان شما دیت مرد بر چه ثمن نهند گفتند : برده شتر برابر گذاریم، گفت: هم اکنون بسوى حجاز باز شوید و عبدالله را باده شتر نزد صاحب قداح حاضر کنید و قرعه افکنید اگر بنام شتران بر آمد فدای عبداله خواهد بود.

و اگر بنام عبدالله بر آمد فدیه را افزون کنید و بدین گونه همی بر عدد شتر بیفزائید تا قرعه بنام شتر بر آید و عبدالله بسلامت ماند و خدای نیز راضی باشد .

پس عبدالمطلب با قریش بجانب مکه مراجعت کردند و عبدالله را باده شتر بنزديك صاحب قداح حاضر ساخته قرعه زدند و قرعه بنام عبدالله بر آمده پس ده شتر دیگر بر افزودند و همچنان قرعه بنام عبدالله بر می شد، بدین گونه همی ده شتر دیگر بر افزودند و قرعه زدند تا شماره بصد شتر رسید.

در این هنگام قرعه بنام شتر بر آمد، قریش آغاز شادمانی نهادند و گفتند: خدای راضی شد عبدالمطلب فرمود : «لاورب البيت» بدین قدر نتوان از پای نشست.

بالجمله دو نوبت دیگر قرعه افکندند؛ بنام شتران بر آمد ، پس عبدالمطلب را استوار افتاد و آن صد شتر را بفدیه عبدالله قربانی کرد و آیتی بود که در اسلام دیت مرد برصد شتر مقرر گشت

مع الفصه از این جا بود که پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود ﴿أَنا بنُ الذَّبیحَین﴾ چنان که در قصه اسمعیل ذبیح علیه السلام نیز مذکور شد

از پس این واقعه آن یهودیان که در شام بجامه خون آلود یحیی علیه السلام ولادت عبدالله را دانسته بودند و انتهاز (1) فرصت می بردند، در این هنگام هفتاد تن از آن جماعت صلاح جنگ در بر راست کرده به پیرامون مکه آمدند و روزی چند خود را پنهان داشتند

ص: 31


1- بدست آوردن با سرعت

تا وقتی که عبدالله بصید گاه در آمد، ایشان وقت را مغتنم شمرده از کمین بیرون تاختند و قصد عبدالله کردند از قضا وهب بن عبد مناف در آن صیدگاه حاضر بود و از دور عبدالله می نگریست ناگاه دید که گروهی از سواران بدو حمله بردند و وهب را آن عدد نبود که او را مدد تواند کرد، و در حیرت و دهشت (1) بود، ناگاه چنانش مشاهد افتاد که جمعی از سواران که اسبان ابلق (2) بزیر داشتند از آسمان فرود آمدند و برایشان بتاختند و آن یهودیان را هزیمت کرده نابود ساختند و خود ناپدید شدند.

چون وهب این بدید و کرامت عبدالله باز دانست همی خواست تا دختر خود را بشرط زنی بدو دهد و بحانه خویش شده این راز را با ضجيع (3) خود در میان نهاد و او را بخدمت عبدالمطلب فرستاد تا مكنون خاطر را مکشوف دارد و چون او این قصه با عبدالمطلب برداشت ضجيع عبدالمطلب که «هاله» نام داشت عرض کرد که آمنه دختر وهب دختر عم منست و امروز در میان عرب هیچ دختر را از آن فضل و ادب نباشد در حشمت و عصمت نادره ایست (4) و در صباحت (5) و ملاحت (6) ماه پاره، عبدالمطلب را از اصفغای این سخنان عزیمت رفت که این مواصلت را بانجام برد و مادر آمنه را از ضمیر خویش آگهی بخشید . و او شاد بازخانه آمد.

و چنان رفته بود که وقتی عبد المطلب سفر یمن کرد ، و در آن جا با یکی از احبار یهود باز خورد (7) و او چون عبدالمطلب را بدید گفت ؛ تو چه کسی و از کدام قبیلهٔ جواب داد که من از قبیله هاشم و خود فرزند هاشمم گفت : اگر اجازت رود بعضی از اعضای ترا فحص كنم و پیش شده يك راه بینی او را بدست بسود و از پس آن ثقبه (8) دیگر را نیز احتیاط کرد و بروایتی کف او را مس نمود و گفت : در یکی آیت سلطنت می نگرم و از آن دیگر حجت نبوت و جمع این دو دولت در میان دو عبد مناف خواهد

ص: 32


1- حیرت و نگرانی ، بر این وزن در قاموس و المنجد نیافتم
2- سیاه و سفید
3- همسر
4- کمیاب و غریب و عجیب
5- بر وزن سلامت درخشندگی و جمال
6- خوبی و طراوت منظر بر وزن سلامت
7- برخورد کرد
8- سوراخ

بود و از این سخن عبد مناف بن قصی و عبد مناف بن زهره را در نظر داشت و عبدالمطلب را با مواصلت بنی زهره تحریص فرمود.

لاجرم این معنی نیز او را بر خواستاری آمنه استوار کرد ، و ساز و برگ این مقصود را فراهم کرده روزی عبد الله را با خود برداشت و بر شعب ابو طالب همی گذشت تا بسرای وهب شده آمنه را با فرزند پیوند زناشوئی ،دهد، از قضا در خلال عبور «ام قتال» (1) خواهر ورقة بن (2) نوفل بن اسد بن عبدالعزی با عبدالله باز خورد و در پیشانی او مانند زهره (3) درخشنده نوری ساطع دید و دانسته بود که این علامت از وجود رسول خدای صلی الله علیه و اله باشد.

زیرا که برادر او ورقه که طریقت عیسوی داشت از کتب آسمانی این معنی را دانسته و خواهر را خبر داده بود و نیز باز نموده که وقت انتقال آن نور هم اکنونست لاجرم ام قتال همی خواست که خود مهبط (4) آن فروغ گردد.

پس با عبدالله گفت ای پسر توانى يك امشب با من هم بستر شوی و آن صد شتر که بفدیه تو قربانی شد از من ستانی عبدالله فرمود ،

بیت

اما الحرام فالممات دونه *** والحل لاحل فاستبينه (5)

فكيف بالامر الذى تنوينه (6)

گفت اگر مرام را در حرام جوئی من آنم که بر راه مرگ روم وحرام را ساز و برگ نکنم و اگر این طلب بحلال کنی و قانون زناشوئی جوئی بی اجازت بدر اقدام در کاری نکرده ام.

ص: 33


1- بر وزن کتاب و شداد هر دو تسمیه شده است و اما این از كدام يك است برای ما معلوم نشد
2- بر وزن صدقه
3- بضم رای با نقطه و فتح هاء
4- فرودگاه
5- مصراع اول شعر دوم اینست : (يمحى الكريم عرضه ودينه )
6- قصد می کنی او را و بجای آور و سیرة الحلبی (تبغيننه) ذکر شده است

پس مقصود تو صورت نبندد، يك امشب آسوده باش ، چون فردا بگاه (1) از این راه باز شوم پاسخ این سخن با تو خواهم گذاشت ، این بگفت و از دنبال پدر تاخته هم در آن ساعت در شعب ابو طالب نزديك «جمرة الوسطی» (2) عبدالمطلب آمنه را از بهر عبدالله عقدست و او دختر وهب بن عبد مناف بن زهرة بن كلاب بن مرة بن كعب بن بوی بن غالب بن فهر بن ملك بن النضر بود و نام مادر امنه بره است

و او دختر عبدالعزی بن عثمان بن عبدالدار بن قصي بن كلاب بن مرة بن كعب بن لوى بود، و نامادر بره ام حبیب است و او دختر اسد بن عبدالعزی بن قصي بن كلاب بن مرة بن كعب لوی بود، و نام مادر ام حبیب نیز بر است و او دختر عوف بن عبید بن (3) عویج بن (4) عدی بن کعب بن لوی بود.

مع الحديث اين کابین (5) در شب جمعه عشیه عرفه (6) بسته شد ، و بعضی در ایام حج در اوسط ايام التشريق (7) دانند؛ عبد علیه السلام بعد از عقد نکاح یک شبانه روز در نزد آمنه ببود و نخستین نوبت که با او شرط مضاجعت بگذاشت آمنه بار گرفت و آن نور مبارك از عبدالله بدو انتقال یافت و از پس آن عبدالله ساز مراجعت کرده دیگر باره در نیمه راه با ام قتال دوچار شد ، و با او فرمود : هم اکنون بر چگونه ؟ آیا بدان وعده که دوش دادی وفا توانی کرد ؟ ام قتال چون در جبین عبدالله نگریست و آن نور را ناپدید یافت ، گفت : (بيت) ﴿قَدْ کَانَ ذَاکَ مَرَّهً فَالْیَوْمَ لاَ﴾ واين سخن در میان عرب مثل گشت فرمود: ای عبدالله ، آن نور مبارك كه در جبین داشتی چه شد ؟ گفت : با آمنه بنت وهب ،سپردم ، عرض کرد که من در طلب آن نور بودم که بهره من نگشت ، و در کمال حسرت و ضجرت این شعر بگفت:

ص: 34


1- همین وقت
2- بر وزن رحمة
3- بر وزن زبیر
4- بر وزن زبر
5- مهر
6- شامگاه
7- سه روز بعد از عید قربان را گویند بمناسبت این که قربانی ها را در معرض خورشید قرار می دهند

(بیت)

بنی هاشم قد غادرت (1) من اخيكم *** امنيته (2) اذللباه (3) يعتلجان

كما غادر المصباح بعد خبوه (4) فتایل (5) قدمیثت (6) له بدهان (7)

و ما كل مانال الفتى من نصيبه *** بحزم ولا ما فاته بتوان

فاجمل اذا طالبت امراً فأنه *** سيكفيكه جدان (8) يصطرعان (9)

و از پس آن باز بسوی عبدالله بحسرت نگریسته این شعر بگفت:

إني رأيت مخيلة (10) نشأت *** فتلالات بحناتم (11) القطر (12)

لله من زهرية (13) سلبت *** توبيك ما سلبت و ما تدرى (14)

و بقیت عمر در حسرت ،بزیست گویند عبدالله علیه السلام را چندان صباحت و سماحت بود که شب زفاف او از کمال ضجرت و حسرت دویست دختر عرب شش دره در ندب جان بداد (15)

مع الحديث چون در روز جمعه شب عرفه حضرت آمنه صدف آن در ثمین گشت ، جمله کهنه عرب آن بدانستند و یکدیگر را خبر دادند و چند سال بود که عرب

ص: 35


1- مغادره : باقی گذاشتن و ترك كردن
2- بضم همزة و فتح ميم مصفر آمنة
3- باه : جماع
4- بر وزن دنو: خاموش شدن آتش
5- جمع فتیله : معروف است
6- موت آب شدن
7- جمع دهن : روغن
8- بفتح جيم : شانس
9- کشتی گرفتی
10- بضم ميم و فتح آن؛ و ضم ميم و تشدید باء ابری را که انسان بارنده می پندارد .
11- جمع حنتم بفتح حاء و تاء: ابر سیاه، کوزه سفالی بزرگ
12- بر وزن امر : باران و آن چه تقاطر می کند
13- مقصود آمنه است زیرا او از قبیله زهره می باشد
14- در پاورقی سیره ابن هشام از سهیلی چندین شعر دیگر نقل کرده و این شعر را باین کیفیت ذکر کرده است (لله من زهرية سكبت *** منك الذى استابت و ما تدرى)
15- این داستان را سیره حلبی ص 37 - جلد اول و پاورقی سیره ابن هشام ص 168 -جلد اول این مطالب را در کتب سیر نیافتم بلی حلبی نقل می کند . تمام دختران قریش از بنی مخزوم و عبد شمس و عبد مناف هنگام ازدواج عبدالله با آمنه از شدت اصف و اندوه مریض شدند. روضة الصفاهم عين مطلب کتاب را نقل می کند.

بیلای قحط گرفتار بودند و بعد از انعلاق (1) نطفه آن حضرت باران ببارید و مردم در خصب (2) نعمت شدند تا بجائی که آن سال را سنة الفتح» نام نهادند.

و هم در در آن سال عبد المطلب عبدالله را برسم بازرگانان بجانب شام فرستاد ، و عبد الله هنگام مراجعت از شام چون بمدينه رسید ، مزاج مبارکش از صبحت بگشت و همراهان او را بگذاشتند و بمکه شدند و از پس ایشان عبدالله علیه السلام در آن بیماری بمرد و جسم مبارکش را در دار النابغه بخاک سپردند.

اما از آن سوی چون خبر بیماری فرزند بعبد المطلب رسید ، حارث را که بزرگ ترین برادران او بود بمدینه فرستاد تا جنابش را بمکه کوچ دهد وقتی رسید که آن حضرت وداع جهان گفته بود ، و مدت زندگانی عبدالله علیه السلام بیست پنج سال بود و هنگام وفات او هنوز آمنه علیها السلام حمل خویش نگذاشته بود. (3)

جلوس منندی

در مملکت چین شش هزارو یک صد و سی و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، منندی يسر حوحو ساومندی است که شرح حالش مذکور شد، بعد از پدر بتخت سلطانی و اریکه خاقانی ارتفا جست ، و بر طریق اجداد و اسلاف خويش با ملك الملوك عجم رسم انخفاض و عقیدت پیش گرفت ، و هدیه در خور خدمت انوشیروان بر آورد . و بصحبت رسولان دانا بدرگاه پادشاه ایران فرستاد و کسری فرستادگان او را بنواخت و بتشريف ملکی و خلعت خسروی خرسند فرموده بسوی چین گسیل ساخت و منندی از جانب پادشاه ایران آسوده خاطر شده کار سلطنت همی کرد ، و مدت پادشاهی او چهار سال بود .

بنای ايا صوفيه

شش هزار و یک صد و چهل سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، شرح حال سطایانس که او را

ص: 36


1- بسته شدن
2- فراوانی
3- ابن هشام جلد اول (ص 164 الى 171) و اکثر آن نیز در سیره حلبی موجود است

جوستی نین نیز می نامیدند از این پیش مرقوم داشتیم، و نموده شد که بنای کلیسیای ایا صوفیه را او نهاده.

بالجمله: نخست بفرمود تا از اطراف ممالک محروسه مصالح آن بنیان را بدست کرده بقسطنطنیه حمل دادند ، از اقصای اراضی حبشه هشت ستون سنگ سماق که سخت سبطر (1) و عظیم ممتد است بدستیاری کشتی بدان بلده کشیدند که هم اکنون سقف مقصوره مسجد بدان استوار است و همچنان از ممالک قرامان (2) و شام سنگ های سبز و کبود از مرمر صافی که بی صنعت صانعی مصور و منقش بود حاضر کردند و از جزیره مرمره یونان سنگ های سفید آوردند.

پس معماران و مهندسان انجمن کرده «اغنادنوس» (3) را از میانه برگزید و یک صد تن معمار و مهندس در تحت فرمان او بداشت و آن زمین را که از بهر بنیان این بنا اختیار کرد دیری بود بفرمود آن دیر را ویران کردند.

و چون خواست بیرنگ (4) ایا صوفیه زند و در حیرت بود که بر چسان کند يك شب پيري را در خواب دید و صورت آن بنا را بدو تعلیم کرد، از قضا هم اغنادنوس در آن شب در خواب صورت بنا را بدان گونه مشاهده کرد چون صبح این هر دو خواب را مطابقت افتاد آرای مهندسان را در آن کار موافقت رفت و ساعتي نيك معلوم کردند و قيصر خواست در روز بنا از بهر میمنت اطعامی عام کند ، پس عموم مردم را طلب کرده خوان بنهاد و نزل (5) بگسترد، دو هزار گوسفند و يك هزار گاو در آن مائده بکار رفت و سی صد هزار دینار زر سرخ بر مردم مسکین و تنگدست بذل فرمود، و با خدای خود پیمان داد که اگر توفیق اتمام یابد. ده چندان بمردم درویش دهد و زندانیان را رها کند.

ص: 37


1- پهن و بزرگ
2- قرمان بفتح قاف و سکون را: از شهرهای ترکیه که نام قدیمی آن «لار نده» بوده است
3- نام او را آابر ماله ( آنته موس) ذکر کرده است
4- نقشه
5- بضم نون و زاء : غذا

بالجمله : آن بنا بنهاد و نخست در پهلوی ایا صوفیه عبادت خانه بپایان برد و وتمثال پیغمبران خدای را در جدار آن رسم کرد .

و از آن جا تا سرای خویش راهی پوشیده بداشت ، تا هر روز چون از فیصل امور جمهور فراغت جستی بدان جا شدی و تدبير كار ايا صوفيه ،کردی و هر روز در آن بنا صد مرد مهندس و معمار و پنج هزار بنا و دیوار گر و دوردگر و حداد و حجار و نقاش و ده هزار تن مزدور بکار برد ، نخستین محصوره آن حايط را نيك حفر کرده و در پایان آن کندها (1) کردند و باروی و نحاس گداخته انباشته ساختند و بنیان اعمده (2) را بر زبر آن نهاده با سنگ و ساروج بر آوردند و گچ و آهك را با عصیر جوشیده پوست درخت لسان العصافير تخمیر دادند ، و چون آن طبقه زیرین با سطح ارض مستوی شد آب در آن افکندند و مانند بخیره (3) همی گشت و این از بهر آن کردند که ابخره در خلل آن اراضی بحبس نماند و آفت زلزله زیان نرساند ، و از آن پس بنای ایاصوفیه را بر زبر آن نهاده چندان بر آوردند که بپای حمل سقف رسید ، در این وقت خزانه جوستی نین بپایان رفت و خراج مملکت بکفایت نبود.

قیصر هفت روز در حیرت و ضجرت بزیست و روزگار بر او صعب می رفت ، شب هشتم دیدار همان پیر را در خواب دید که بی رنگ بنا بدو آموخت و قیصر را اعلام داد که در یک منزلی قسطنطنیه در برابر دروازه شهر «سلوری» سه خرپشته واقعست و در میان آن ستونی از سنگ کبود بود و زیر آن گنجی نهفته است آن مخزن را بسامان کن

قیصر چون از خواب انگیخته شد از بامداد راه بر گرفت و به سلوری شده فحص کرد و آن گنج را بیافت هفت و عای انباشته زر و سیم که در بعضی آلات مرصع بجواهر شاداب اندر بود دستگیر شد.

بس خاطر قیصر شاد گشت و در انجام آن کار تصمیم عزم داد و آن سنگ و آجر

ص: 38


1- خندق
2- ستون ها
3- در باجه

که در مقصوره و قبه ها و گنبد بکار می کردند با شوش های آهن پیوسته می داشت و میناهای زرنگار در سقف و جدار بکار کرد ، دویست و پنجاه و چهار ستون از سنگ مرمر سبز و كبود و سماق و رخام (1) سفید كه هر يك چون مناره بود منصوب داشتند ، و ابواب قبه و سلاسل آن ربا سیم خام کردند و بر جهت یمین محراب از بهر واعظ و کشیش نشیمنی بهفت طبقه بر هفت ستون نقره نصب و از هر ستون تا ستون دیگر محجرهای (2) زرین با مسمارهای مذهب مرتب داشتند.

و بر تارك مقهوره چلپائی(3) از زر سرخ مرصع بجواهر آب دار راست کردند و از سوی یسار محراب منبری بر ستون های سماق نهاده بر فراز آن اریک پاره بلور صافی برای خطبا نشیمنی کردند و بر جای منجوق (4) منبر چتپای زر نهادند و در میان محراب تمثال عیسی علیه السلام را از زر خالص بر کرسی سیم چنان نمودند که او را بر چهار میخ استوار کرده و از هر دو جانب پیکر عیسی علیه السلام دوازده هیکل جهت حواریون بر کرسی های زرین نموده دوازده انجیل بآب زرنگاشته و نهادند و از هر سوی چهار شمعدان از زر سرخ و چهار از سیم خالص گذاشتد ، و در جنب چهار پایه مقصوره چهار کرسی از سیم مذهب نهاده و بر فراز هر يك انجیلی ؛ بداشتند و در پیش هر کرسی مجمره و عود سوزی بوزن پنج هزار درم سیم ناب بود و از هر سوی ده تن قسیس پیوسته قرائت انجیل روزگار می برد و شش هزار قندیل از زر و سیم مرصع بجواهر خوشاب و دو هزار گوی از سیم مذهب در ساحت آن بنیان آویخته و همه شب افروخته بود و از بابی که در برابر محراب گشوده می شد صد قندیل بزرگ از زر آویخته و تخته پاره از کشتی نوح معلق داشتند ، و الواح زر و سیم بر هر طرف آن بر چفساندند (5) و از دو سوی محراب دو در گشوده می شد که مصراعین آن از زر خالص بود و دیگر درها را از روی و نحاس و دیگر فلزات کرده در و گهر مشتمل بر صور بدیعه بدان نصب کردند و چهار حوض از رخام سفید ساخته از شیر و شراب راح (6) و انگبین

ص: 39


1- بضم را
2- پنجره
3- صليب
4- چسباندند
5-
6- نشاط آورنده

و آب قراح (1) پیوسته مملو داشتند تا هر کس باقتضای طبع از هر کدام بخواهد بیاشامد، و در بیرون مقصوره حوضی از سنگ مرمر الوان ساخته وطاقی از سنگ های مقطع افراخته صورت عیسی علیه السلام و حواریون تمثال کردند و صور جميع پادشاهان گذشته را منقش نمودند و جميع ايوان ها و طاق ها و جدارها سنگ منقوره بود جز آلاتی که از زر کرده بجواهر مرصع بود جمله آن بنیان هم امروز بر جاست و مسجد جامع مسلما نانست و هر تغير و تبديل بدان بنا تاکنون روا داشته اند هر يك در جای خود مرقوم خواهد شد.

بالجمله : جوستی نین هفت سال و سه ماه آلات و ادوات آن بنا را فراهم کرد و هشت سال و دو ماه بپایان برد؛ آن گاه شکرانه این مرام را اطعام عام ساخت ، پنج هزار گوسفند و دو هزار گاو و شش صد گوسفند کوهی و سه هزار بط (2) و پنج هزار مرغ در آن مقصود بکار رفت پانزده بدره زر و پانزده صره سیم که هر یک بدره و صره را هزار دینار و درم زر و سیم بود بمسکین و درویش بذل فرمود .

آن گاه با سه هزار تن کشیش که هر یک را شمعی افروخته بدست بود به ایاصوفیه اندر شد و قیصر بمحراب در رفته سجده شکر بگذاشت ، و از آن پس سیصد شهر و قصبه و قریه از بهر مرسوم خدمه و مرمت ابنیه ایاصوفیه موقوف بداشت ، مخارج آن بنیان از موقوفات و آلات و ادوات و اوانی زر و سیم و اشیاء مرصع بجواهر گرانب ها شش صد کرور دينار بتخمین پیوست ، و چون شش ماه از انجام ایاصوفیه بپایان رفت جوستی نین مریض شد و هم در آن مرض وداع جهان گفت .

جلوس منندی

در مملکت ما چین شش هزارو یک صد و چهل سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، منندی پسر جولانك سوندی است که شرح حالش مسطور افتاد ، بعد از هلاکت پدر در سریر پادشاهی جای کرد و ملمکت ماچین را در زیر حکومت خویش بداشت و با منندی سمی خویش که در این وقت پادشاهی چین داشت طریق مرافقت و مدارا را پیش گرفت

ص: 40


1- خالص
2- مرغابی

و روزگار خویش را بآسودگی و فراغت بپایان برد ، پس اجلش فرارسیده وداع جهان گفت و مدت ملکش نوزده سال بود.

ظهور جبرئيل حكيم

شش هزار و یک صد و چهل و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، جبرئیل مردی حکیم و داناست اما بیش تر دانش و حذاقت او در فن طب بوده و در حضرت کسری قربتی بکمال داشته و از طبیبان حاذق درگاه خاصه و خلاصه او بوده ، مسقط الرأسش "جنديسابور" است است و از آن روز که شاپور بن اردشیر بابکان این شهر بساخت چنان که مذکور شد مردم در آن سکون داشتند، و در میان ایشان اطبای دانشور بادید آمد و این فن شریف روز تا روز بر افزون بود تا بدان جا کشید که اطبای آن بلد را بر طبیبان یونان و هندوستان تفضیل می نهادند. و ایشان را در فن طب مبدعات تازه و مخترعات بی اندازه بود و کسری در سال بیستم سلطنت خویش حکم داد تا اطبای جنديسابور را در دارالملك مداين حاضر کردند ، و انجمنی بر آراست و ایشان را با صنادید اطبای آفاق بمناظره و مباحثه حکم داد و سخن هر کس را رقم کرد .

عاقبة الامر دانشوران دیگر ممالك اطباى جنديسابور را مقهور آمدند و جبرئیل که ملازم خدمت و طبیب حضرت بود بر کافه آن جماعت سری و برتری داشت و همچنان این علم در خاندان او رواج داشت تا جبرئیل بن بختیشوع و فرزندان او پدیدار شدند و در حضرت خلفای بنی عباس قربت تمام حاصل کردند، چنان که در کتاب ثانی هر یک را در جای خود مسطور خواهیم داشت انشاء الله.

جلوس فودی

در مملکت چین شش هزار و یک صد و چهل و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود فودی بعد از منندی منزلت خاقانی و مرتبت سلطانی یافت و بر جای برادر بسزا تکیه کرد ، و بزرگان چین او را بسلطنت تحنیت و آفرین گفتند، چون كار ملك بر وى استقرار یافت خواست تا در حضرت نوشیروان که در این وقت ملك الملوک ایران بود عرض عقیدتی

ص: 41

کند پس آن خراج که اجداد و اسلاف او بر ذمت نهاده بودند فراهم کرده چندتن مرد دانا بدرگاه کسری فرستاد و فروتنی و انقیاد خویش را باز نمود و نوشیروان فرستادگان او را بنواخت ، پادشاهی خرم ساخته سوی چین گسیل فرمود و فودی را بمعاونت و معاضدت شاد خاطر نمود، چنان که مدت هیجده سال آسوده حال سلطنت کرد

بیداری اصحاب کهف

شش هزار و یک صد و پنجاه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، از این پیش قصه اصحاب كهف مرقوم افتاد و نام های (1) ایشان معلوم گشت ، از پس آن که سی صد سال در آن غار خفته بودند چنان که خدای فرماید :

﴿وَ لَبِثُوا فِي كَهْفِهِمْ ثَلاثَ مِائَةٍ سِنِينَ وَ ازْدَادُوا تِسْعاً ﴾ (2)

حق و جل و علا خواست ایشان از چنان خواب دراز انگیخته شوند چنان که فرماید :

﴿وَ كَذَٰلِكَ بَعَثْنَاهُمْ لِيَتَسَاءَلُوا بَيْنَهُمْ﴾ (3)

چنان که ایشان را در خواب کرده بودیم انگیخته نمودیم تا از یکدیگر باز پرس کرده حال خویشتن باز دانند

بالجمله: نخستین مکسلمینا از خواب بیدار شد و از آن پس آن شش تن بخویش آمدند ، و در این وقت چاشتگاه بود

﴿قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ کَمْ لَبِثْتُمْ قالُوا لَبِثْنا یَوْماً أَوْ بَعْضَ یَوْمٍ﴾ (4)

یکتن از میانه گفت : مدت وقوف ما در این غارچه مقدار از زمان بوده ؟ گفتند اگر دیروز بدین جا شده ایم یک روز خفته ایم و اگر امروز در آمده ایم پاره از روز را بوده ایم و چون ایشان سخت گرسنه بودند خواستند تا خوردنی و خورشی بدست کنند

ص: 42


1- اختلاف اسامی ایشان در قاموس ماده (کهف) بیان شده است
2- الكهف آيه (25)
3- الكهف (19).
4- الكهف (19)

چنان که خدای فرماید :

﴿فَابْعَثُوا أَحَدَكُمْ بِوَرِقِكُمْ هَٰذِهِ إِلَى الْمَدِينَةِ فَلْيَنْظُرْ أَيُّهَا أَزْكَىٰ طَعَامًا فَلْيَأْتِكُمْ بِرِزْقٍ مِنْهُ وَلْيَتَلَطَّفْ وَ لَا يُشْعِرَنَّ بِكُمْ أَحَدًا ً﴾ (1)

گفتند: یکی از خود را باید با درهمی که هست بشهر فرستاد تا خوردنی حلال بدست کرده بیاورد ، و باید آن که فرستاده بنرمی سخن کند و برفق و مدارا باشد و نيك بينديشد که مبادا مردم دقیانوس بر حال ما واقف شوند

یس مکسلمینا که رئیس آن جمله بود «تملیخا» را از پی این مهم مأمور فرمود و او از آن زر و سیم که روز نخست از شهر بر آورده بودند.

چنان که گفته شد درهمی چند برگرفت و خواست بجانب رومية الكبرى در آید و در این هنگام بیست و شش سال از سلطنت «سطایانس» گذشته بود ، و بعمارت ایا صوفیه روز می گذاشت و از قضا در این وقت از قسطنطنيه برومية الكبرى سفر کرده بود .

بالجمله تملیخا از جای بخواست و چون بدر غار رسید آن باب را دیگر گونه یافت و در راه هر چه دید دیگرسان دید و بتخانه را نگریست که کلیسیا کرده اند و صور عیسی علیه السلام را در الواح در و دیوار رسم نهاده در عجب رفت که چگونه تواند شد در یکشب بتخانه کلیسیا شود؟ و از آن جا بشهر اندر رفت و با دیدار هیچ کس آشنا نبود و جامه های مردم را برسان دیگر مشاهده می کرد ناگاه دو تن را دید که بخدای مسیح سوگند یاد کنند ، برهنمائی ایشان بدکان خبازی راه جست و درهمی از آستین بدر کرده خواست تا بهای نان ،کند مرد خباز چون بدان نگریست گفت : این در هم از کجا بدست کرده ؛ همانا گنجی بافته.

تملیخا گفت : گنج از كجاست ؟ اينك سيم مسكوك دقیانوسی است که در بهای نان آورده ام .

خباز گفت دقیانوس کیست و کدام است : بهانه کم کن ، و از این گفت و شنود مردم

ص: 43


1- الكهف (19)

فراهم شدند و هر کس سخنی گفت ، عاقبة الامر تملیخا را بخانه «نسطوس» که قاضی شهر بود کشیدند ، قاضی گفت: بیم مکن و ما را از آن جا که این در هم بر گرفته خبر ده .

تملیخا گفت : این درهم از خانه پدر خویش بر گرفته و همه کس پدر مرا بداند و نام پدر و خویشان و همسایگان را بگفت ایشان گفتند : ما این نام ها هرگز نشنیده ایم، همانا می خواهی بدین اغلوطه (1) گنجی که یافته نهفته بداری: پس نسطوس فرمود او را بدرگاه پادشاه باید برد، تملیخا فریاد بر کشید که مرا بنزديك دقيانوس مفرست که چون مرا دیدار کند بکشد ، گفتند : این چه بیهوده سخن است ؟ دقیانوس که باشد و او را بحضرت سطایانس آوردند .

تملیخا چون بدرون سرای پادشاه رسید تنی را بر تخت دید که هیچ با دقیانوس مشابهت نداشت ؛ سخت متحير بماند.

پس سطايانس با تملیخا خطاب کرد که تو چه کسی و از کجائی و این در هم از کجا بدست کردی ؟

تملیخا عرض کرد که من یکی از مردم این شهرم و در این شهر خانه دارم ، و نام بدر و خویشان بگفت و محلت خود را باز نمود .

قیصر گفت از آن چه تو یاد کنی هیچ کس نداند، همانا اظهار سفاهت کنی تا جان بسلامت بری تملیخا چون چنان دید قصه خود را از بسر تا بپای بگفت، سطایانس در عجب رفت و گفت ابنك سي صد سال افزونست که دقیانوس رخت از جهان بدر برده ، این چه حدیث است؟ بعضی از بزرگان و کشیشان دین عیسوی که حضور داشتند ، عرض کردند که این سخن مقرون بصدقست، چه از اخبار عیسی علیه السلام ما بیاد داریم که این حدیث واقع خواهد شد، سطایانس با تملیخا فرمود که اکنون بكوى همراهان تو در کجا سکون دارند ! عرض کرد که در همان غار چشم راه منند ، قیصر خواست ایشان را دیدار کند، پس برخواست و بر نشست و جمعی از اعیبان قوم را ملتزم رکاب ساخته برهنمائی تملیخا راه کوه «بتاخلوس» را پیش گرفت

ص: 44


1- بضم همزه: اشتباه کاری

و با آن جمله بر در «جیرم» آمد تملیخا عرض کرد که اگر اجازت رود من بیش تر بدین غار در شوم و ایشان را مژده قدم ملك برسانم ، تا مبادا از دیدار این گروه بيك ناگاه دهشتی در خاطر ایشان جای کند .

قیصر او را رخصت داد و او بغار اندر رفت و قصه خود را با یاران در میان نهاد ، و گفت ما سي صد سال افزونست در این غار خفته ایم ، همانا خداوند قادر ما را در میان امت آیتی بزرگ فرمود ، خدا برا ستایش کردند و گفتند بهتر آنست که ما با این مقام منیع که یافته ایم دیگر مردم دنیا را دیدار نکنیم و از این آلایش خویشتن را دور داریم ، پس همگی بدین سخن همداستان شده دست بدعا بر داشتند و گفتند «الها پروردگار الها» ما را در پناه خویش راه کن و از این سرای تنگ بیرون شدن فرمای تا دیگر دیدار جهانیان نکنیم، دعای ایشان باجابت مقرون شده در حال جان بدادند

سطایانس در انتظار تملیخا آن شب را بر در غار بپای برد و خبری نیافت ، بامدادان کس بدرون غار فرستاد و آن هفت تن را مرده یافت بحسرت و حیرت بیفزود و فرمود تا جسد ایشان را در دیبا و اکسون (1) محفوف داشته و در تابوت های زرین نهادند ، از پس آن شب در خواب دید که اصحاب کهف با وی گفتند اي ملك ، ما از خاكيم و ما را بخاک باید سپردن» این دیباهای زرتار و تابوت زرین را از ما دور کن، صبحگاه قیصر بفرمود تا ایشان را از تابوت برآوردند و با جامه های خود کفن کرده بخاک سپردند . و بمنطوقة ﴿فَقَالُوا ابْنُوا عَلَیْهِم بُنْیَاناً رَّبُّهُمْ أَعْلَمُ بِهِمْ قَالَ الَّذِینَ غَلَبُوا عَلَی أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَیْهِم مَّسْجِداً﴾ (2)

سطايانس فرمود تا بر در آن غار بنیان کلیسیائی کردند و قصه ایشان را در اوحی رقم کرده بیاویختند و آن روز را عیدی نهادند، از بهر آن که هر سال بدان جا شده در همان روز عبادت کنند

چون این کار بپای برد خداوند قادر آنغار و کليسيا و مقبرة ايشان را از نظرها

ص: 45


1- بکسر همزه دیبای سیاه
2- الكهف 21

پوشیده داشت ، و از پس روزگاری اختلاف کلمه بمیان آمد و در قبایل عیسویان و اقوام یهود در شمار آن جماعت هر کس سخنی گفت ، بعضی را عقیدت آن شد که ایشان سه تن بودند و چهارم سنگ ایشان بود، و برخی چهار گفتند (1) و پنجم را سگ دانستند ، و گروهی آن جماعت را هفت تن گفتند و هشتم را سگ دانستند چنان که خدای تبارك و تعالی خبر داده:

﴿سَیَقُولُونَ ثَلثَةٌ رابِعُهُمْ کَلْبُهُمْ وَ یَقُولُونَ خَمْسَةٌ سادِسُهُمْ کَلْبُهُمْ رَجْمًا بِالْغیْبِ وَ یَقُولوُنَ سَبْعةٌ وَ ثامِنُهُمْ کَلْبُهُمْ قُلْ رَبّی اَعْلَمُ بِعِدَّتِهِمْ ما یَعْلَمُهُمْ اِلاّقَلیلٌ﴾ (2)

جلوس کلونر

در مملکت فرانسه شش هزار و یک صد و پنجاه و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، کلونر (3) پسر کلودیس اول می باشد ، و برادر شیلدبر (4) است که شرح حالش مذکور شد ، و او را کلوتر اول گویند و مردم انگلیس کلاتر خوانندش

بالجمله: چون شیلدبر وداع جهان گفت و از وی جز پسری مریض نماند، و او کار مملکت نتوانست کرد، پادشاهی فرانسه چون بر تخت سلطنت جای کرد، روز تا روز قوت او در سلطنت زیادت شد و هر چهار بخش مملکت کلودیس که بر فرزندان خود قسمت کرده بود چنان که ذکر شد ، بزیر فرمان وی آمد، و تبری (5) و فرزندان او که در کار مملکت فتنه انگیز بودند از جهان جای پرداخته داشتند و اولاد حل برت نیز بمرده بود لاجرم کلوتر را در سلطنت مکانتی بسزا بدست شد ، و او را پنج پسر بود ، پسر بزرگ تر او «شر منز» نام داشت که مردم فرانسه او را (6) کرامن خوانند، او جمعی را با خود همدست کرده بر پدر بشورید و خواست تا او را از تخت ملك فرود آورد و خود بجای پدر پادشاهی کند.

بالجماه مردم را برانگیخت تا شورش عام برخواست و کلوتر برد و منع برخواسته دشمنان را منهزم کرد و بر فرزند چیرگی یافت، بزرگان در گاه ضراعت و شفاعت

ص: 46


1- در آیه شریفه اشاره این قول نشده است
2- الكهف 22 منهج الصادقين سوره كيف
3- سکون کاف و ضم لام و سكون تا : CLOTAIRE
4- بكسر شین و دال و با CHILDEBERT
5- بکسر تا و تشدید باء
6- آلبرماله نورا (کرام) ذکر کرده است )

عذر او بخواستند: و پادشاه گناه فرزند معفو داشت، روزی چند بر نیامد که دیگر باره کرامن با فرمان گزار قبیله برتون که او را «کونوبر» می نامیدند و مردم انگلی «کونت بر تن» (1) می خوانند همدست شد و لشکری ساز داده بجنگ پدر جنبش کرد، کلوتر ناچار مردم خود را همگروه کرده در برابر پسر صف بر کشید و آتش حرب زبانه زدن گرفت، بعد از گیر و دار فراوان لشكر كرامن شکسته شد و او از میانه بگریخت و خواست خود را بکنار کشیده بکشتی در شود چون لختی راه به پیمود بخاطر آورد که زن و فرزندانش در لشگر گاه اسیر خواهند شد، دیگر باره سر بر تافت، تا مگر ایشان را از مهلکه بدر برد و بزحمت تمام زن و فرزندان خود را از حرم سرای برداشته بخانه یکی از مردم رعیت گریخت، کلوتر چون این بدانست فرمان داد تا بدان خانه آتش در زدند و او را و هر که در آن خانه بود بسوختند.

مع القصه از پس آن که کلوتر طایفه «تور نژیان» را ادب کرد و قبایل «ساکسون» را بجای خود نشاند، و فرزند را نابود ساخت در شهر قوپیان مریض شده وداع جهان گفت و جسد او را حمل داره در شهر سواسون (2) مدفون ساختند هنگام مردن می نالید و می گفت پادشاهی سزاوار آن کس است که سلاطین روی زمین را نابود سازد ، و مدت ملكش چهار سال بود نام چهار فرزند دیگر او در جای خود گفته خواهد شد.

جلوس عمرو بن هند

در مملکت حیره شش هزار و یک صدو پنجاه و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، عمرو بن پسر منذر ماء السماء است که شرح حالش مذکور شد و او بنام مادر معروف است ، و هند دختر حارث بن عمر مقصور است از آل کنده (3)، و شرح نسب آل کنده در قصه امرء القيس مرقوم افتاد .

بالجمله : منذماء السماء را چهار پسر بود، نخستین عمرو دوم : امرء القيس ، و سيم

ص: 47


1- بار تن بضم تا
2- بضم سين
3- بكسر كاف

قابوس ، و چهارم، سعد نام داشت از میانه عمر و بن هند که پسر ارشد اکبر بود و برزانت رأى و سماحت طبع و شهامت خاطر امتیاز داشت ، بجای پدر صاحب تاج و کمر شد و در مملکت حیره فرمان روا گشت ، و انوشیروان که رد اين وقت ملك الملوك ايران بود سلطنت حيره بدو فرستاد و او را گرامی داشت و آن چه عمر و بن هند در حضرت کسری بازنمواد ز صدق عقیدت و التزام خدمت و فيصل امور و حفظ ثغور در قصه نوشیروان بشرح رفت .

مع الحديث : عمرو مردی درشت خوی و سخت کوش و خشن طبع بود ، چنان که در میان عرب «مضرط الحجاره» لقب داشت نخستین که در کار سلطنت استقرار یافت خواست تاکین پدر از ابوکرب كه ملك شام بود باز خواهد و برادرش امرء القیس را که در نزد ابوکرب اسیر بود برهاند ، پس از اطراف مملکت لشگرها بخواند و از هر قبله مردان جنگ گرد آمدند جز بنی تغلب که سر از حکم بر تافتند و گفتند ما هرگز خدمت اولاد منذر اختیار نکنیم .

چون این خبر بعمرو بن هند رسید ، نخستین لشگر بر بنی تغلب راند و جمعی کثیر از ایشان بکشت ، و بقية السيف را بشفاعت صنادید در معفو داشت و از آن جا باراضی شام تاختن کرد و در بلاد و امصار آن مملکت قتل و غارت فراوان آورد تا کار بر ابو کرب بسختی رفت و طریق آشتی پیش گرفت ، و امرء القیس را با دیگر اسیران او آن مال که از لشگر منذر بغارت برده بودند باز فرستاد و بصلاح و صواب بزرگان جانبین کار بصلح افتاد و عمر و بن هند ، برادر را برداشته بحیره آورد و از بهر او خانه کرده «میسون» نام نهاد و امراء القیس راجای بداد.

و از پس آن چنان افتاد که سوید بن (1) ربیعه تمیمی برادر کوچک تر او را که سعد نام داشت بقتل آورد و بگریخت ، و عمر و بن هند را دست بدو نبود و از پی کین خواهی میان بسته داشت، اما این سوید را دختر زرارة بن عدس تميمى بحباله نكاح

ص: 48


1- بر وزن زبیر

بود و از اونه پسر داشت.

در این وقت عمر و بن هند خطی به زراره نوشت که فرزندان سوید را بر داشته بحضرت حاضر ساز و زراره چون سر از حکم پادشاه نتوانست بر تافت دختر زادگان خود را برداشته هر نه تن را بنزديك عمر و آورد و چون چشم عمرو بدیشان افتاد بی توانی حکم بقتل آن کودکان راند و ایشان از غایت وحشت و دهشت چنگ در دامن زراره زدند و با جد خویش آویخته سخت نبالیدند.

زراره بانگ باستغاثه برداشت و گفت: «یا بعضی دع بعضاً» یعنی ای پاره های جگر من که بعض من وجزو منید وا گذارید بعض خود و جزو خود را زیرا که من نیز قرين هلاك و مشرف بر موتم و این سخن در عرب مثل گشت. آن جا گویند که استعطاف کنند.

بالجمله : عمرو بعد از قتل فرزندان سوید با خویش پیمان داد که صد تن از قبیله بنو تمیم را بخون برادر در آتش بسوزد و لشگر مجتمع ساخته آهنگ قبیله ایشان کرد، و چون بنی تمیم از عزیمت عمرو آگهی یافتند باطراف و اکناف جهان پراکنده شدند. و هر طائفه بطرفی گریخت و چون عمرو بدور سید جز پیره زنی بجای ایشان کسی نبود لشگریان او را گرفته بحضرت عمرو آوردند و عمرو بدو نگریسته پیره زنی سرخ روی دید ، گفت : ای عجوزه چنان دانم که تو زن اعجمی باشی ، در پاسخ گفت :

«والذى أسأله أَن يخْفض جناحك و يهد عمادك و يضع و سادك و يسلبك بلادك ما أنا با عجمية »

یعنی قسم بآن کسی که سئوال می کنم از او که بال ترا پست کند و عماد ترا بشکند و مسندت را فرود کند و بلاد ترا فاسد و مسلوب دارد که من عجمی نیستم.

عمر و گفت : پس که باشی ؟ گفت : من حمرا دختر (1) ضمرة بن جابرم که پدر بر پدر سید سلسله بوده ام ، عمر و گفت : شوهرت کیست؟ عرض کرد که هوذة بن جزول.

ص: 49


1- بفتح ضاد و ضم ميم

عمرو فرمود : کجاست مکان هوذه ؟ گفت : این سخن احمق است اگر من هوذه را می دانستم خود چگونه بدست تو اسیر می گشتم عمر و فرمود : هوذه چگونه مردیست گفت این سخن نیز دلالت بر حمق تو کند ، زیرا که او مردی نیست که کسی او را نشناسد او مانند آفتاب معروفست

«هو والله طيب العرق سنى العرق لا ينام ليلة يخاف و لا يشبع ليلة يضاف يأكل ما وجد و لا يسأل عما فقد »

یعنی قسم بخدای که خوی او نیکوست و اصل او بزرگست نمی خوابد در شبی که آن شب بیم باشد و سیر نمی شود شبی که در آن شب مهمان رسیده باشد هر چه بدست کند بخورد و بخوراند و هر چه از دست او بیرون شود یاد آن نکند .

عمر و بن هند گفت : قسم بخدای که اگر بیم نداشتم که فرزندی چون پدر و شوهر و برادر حاصل کنی ترا زنده می گذاشتم ، حمرا گفت : هرگز مرا زنده مگذار ، زیرا که تو جز بر زنان چیره نخواهی شد ، و هرگز در خون برادر بر مردی غلبه نخواهی کرد و این عار را از خود بر نخواهی داشت، اکنون بکن بر آن چه قدرت داری که از پی امروز فردائیست و ترا از این مکافات گزیری نخواهد رفت، عمرو از این سخنان در خشم شده و حکم داد تا آتشی بر افروزند و حمرا را در آتش بسوزند چون آتش افروخته شد و چشم حمرا بر آتش افتاد فرموده الافتی مکان عجوز یعنی هیچ جوان مردی نبود که جای این عجوزه عقاب و نکال بیند و این سخن در عرب مثل شد ،

و چون لختی در آتش بزیست و کس بمدد او نرسید ، گفت : «هيهات صارت للفتيان حمماً (1) كنایت از آن که جوانان همه نابود گشتند و از بهر باز ماندگان بی اثر و بی حاصل شدند ، و این سخن نیز مثل شد .

و چنان افتاد که نزديك فرو شدن آفتاب یکتن از قبیله «براجم» برسید و شتر خود را بخفت و بنزديك عمرو آمد عمر و بدو گفت : چه کسی و از کجا آمده؟ گفت

ص: 50


1- بضم حا و فتح ميم : خاکستر

یکتن از مردم براجم ، از دور دودی دیدم و از آن دخان گمان بردم که آتشی از بهر طعام کرده اند ، بدان امید بدین جا تاختم.

عمر و گفت: «ان الشقى وافدا البراجم» یعنی آمده و رسیده، براجم در طلب خوردنی ضیافت بدبخت و شقی است و این سخن مثل شد. پس حکم داد تا او را در آتش افکندید راعي و بسوختند و جز او مردی از بنی تمیم بدست عمرو سوخته نشد ، صد تن از بنی تمیم و نود و نه تن از بنی دارم در ازای خون برادر همه کودکان و زنان بسوخت ، و از این روی او نیز محرق لقب یافت و یکی از شعرای عرب بنی تمیم را در شکم خوارگی هجا گفت ، از این که آن مرد از قبیله براجم بطمع طعام خود را بهلاکت افکند، چنین گفته :

(بیت)

اذا مامات ميت من تميم *** فسرك ان يعيش فجئى بزاد

بخبز او بلحم او بتمر *** او الشئي الملقف في البجاد (1)

تراه ينقب الافاق حولا *** ليأكل رأس لقمان بن عاد

بالجمله : عمرو بعد از خون خواهی سعد ، برادر دیگر خود قابوس را ولی عهد خود فرمود ، و عبد المسيح بن جرير صبعی را که « المتلمس» لقب داشت و طرفة بن العبد العبسي را ندیم حضرت و ملازم خدمت او نمود .

چه این هرد و در رشاقت سخن و طلاقت بیان فحلی فصیلح ، بلکه بحری فسیح (2) بودند و یکی از قصاید سبعه معلقه منسوب بطرفه است.

همانا سنت بود در عرب که فصحای ایشان قصاید خود را در بازار عکاظ همچنان بر پشت شتر خویش ببانگ بلند انشاد می کردند و مردم قبایل اصغا فرموده از بر می نمودند و بر دفتر می بردند، و وقت بود که در خانه مکه بر فصحای عرب و صنادید ادب معروض می داشتند، و آن سخن که پسندیده همه فصحا و ستوده

ص: 51


1- بكسر با : جامه قحطط
2- وسیع

همه شعر ابود از طاق مکه متبرکه می آویختند ، و این ببود تا سخنی بهتر بدست شود پس نخستین را فرود آورده آن دیگر را علاقه می کردند ، در زمان حضرت رسول صلی الله علیه و آله و ظهور قرآن مجید که ناسخ هر سخن و ماحی در بیان بود ، این قانون از عرب برخاست.

مع القصه : در زمان جاهلیت هفت قصیده مختار جميع قصاید گشت و از طاق مکه معلق بود و این قصیده ها را سبعه معلقه گفتند و نخستین قصيدة لاميه امرء القيس کند یست که شرح حالش مرقوم شد و این قصیده مشتمل بر هفتاد و نه بیت است و مطلع آن اینست .

(بیت)

قفا بنك من ذكرى حبيب و منزل *** بسقط اللوى (1) بين الدخول (2) فحومل

و قصيدة .دوم را طرفة بن عبد گفته ، مشتمل بر صد بیت و مطلع آن اینست :

(بیت)

لخولة (3) اطلال (4) ببرقة (5) نهمد (6) *** تلوح كباقي الوشم (7) في ظاهر اليد

و قصیده سیم را ابی سلمى المری گوید ، مشتمل بر شصت و سه بیت و مطلع آن اینست

(بیت)

أمن أم أوفى (8) دمنة (9) لم تكلم *** بحومانة (10) الدراج فا المتثلم (11)

ص: 52


1- پای تل ریگ
2- يفتح دال مهمله نام دو موضع
3- نام زنی است
4- جمع طلل : جای مرتفع
5- زمینی که در آن گل و سنگ و ريك باشد
6- نام محلی است
7- خال
8- کنیه زنی است
9- آثار خانه
10- نامه وضعی است
11- نام موضعی است

و قصیده چهارم را لبید بن ربيعة الانصاری گوید : مشتمل بر هشتاد و هشت بیت و مطلع آن اینست

(بیت)

عفت الديار (1) محلها فمقامها *** بمنى تأبد غولها فرجامها (2)

قصیده پنجم را عمرو بن كلثوم گفته : مشتمل بر صد بیت و مطلع آن اینست :

(بیت)

الاهبى (3) بصحتك (4) فاصبحينا *** و لا تبقى الخمور الا ندرينا (5)

قصیده ششم را عنترة بن شداد العبسی گوید مشتمل بر هفتاد و پنج بیت و مطلع آن اینست:

(بیت)

هل غادر الشعراء (6) من متردم (7) *** ام هل عرفت الدار بعد توهم

قصیده هفتم را حارث بن جازه البشکری گفته مشتمل بر هفتاد و دو بیت و مطلع آن اینست:

(بیت)

اذ نتنا ببينها (8) اسماء *** رب ناو (9) يمّل منه الثواء

و این جمله پانصد و هفتاد و پنج بیت است و قصه گویندگان این قصاید هر يك در جای خود گفته خواهد شد ، اکنون بر سر سخن رویم.

طرفه و متلمس التزام خدمت قابوس کردند، و قابوس جوانی بود

ص: 53


1- عفو : محو کردن
2- نام دو موضع
3- بیدار شو
4- قدح بزرگ
5- نام قریه ایست در شام
6- وا گذاشتن
7- جایی که وصله می شود یعنی شعرای گذشته برای ما چیزی از سخن باقی نگذاشته اند
8- جدائی
9- مقبم

که روزگار خویش بملاهی و لعب و مناهی و طرب می گذاشت و از شراب و شکار هیچ دقیقه رها نمی کرد روزی چنان افتاد که طرفه و متملس بدرگاه قابوس آمده و بار نیافتند زیرا که قابوس از بامداد بکار قمر و خمر بود چون زمان بدراز کشید و ایشان را نجستند دلتنگ شدند و طرفه این شعرها در هجای عمرو بگفت که ایشان را بخدمت قابوس گماشت و قابوس را نیز قدح کرد گوید :

(بیت)

فليت لنا مكان الملك عمرو *** رغوثاً (1) حول قيستنا (2) تخور

و شاركنا لنارجلان فيها *** و تعلوها الكباش (3) فما تثور

لعمرك أن قابوس بن هند *** ليخلط ملكه نوك (4) كثير

قسمت الدهر في زمن رخي *** كذاك الحكم يقصد او يجور

لنا يوم وللكروان (5) يوم *** تطير البائسات و لا تطير

فاما يو مهن فيوم سوء *** يطار دهن بالخرب الصقور (6)

فاما يومنا فنزل ركباً *** و قوما ما نحل و ما نسير

و سخن او سمر گشت. و این طرفه را پسر عمی بود که عبد عمرو نام داشت و مردی بغایت سمین و فربه بود و در نزد عمرو بن هند رتبت منادمت داشت، چون طرفه را با او نیز کینی و کیدی در خاطر بود و هم در هجوا و شعرها داشت و روزی چنان افتاد که عمر و بن هند بحمام رفت و عبد عمرو را با خود برد و چون عریان در تن او نظاده کرد و عظم جثه او را مشاهده فرمود ، گفت : آیا طرفه ترا دیده ، بود ، وقتی این شعر ها را گفت:

(بيت)

ولا خير فيه غيران له عينى *** و أن له كشحا (7) اذا قام أهضما (8)

ص: 54


1- میش
2- صدای گاو و گوساله
3- جمع کیش : قوچ
4- حماقت
5- نام مرغی است
6- جمع صفر : كركس
7- تهیگاه
8- فرو نرفته و باريك

تظل نساء الحي يعكفن حوله *** یقلن عسيب (1) من سرارة (2) ملهما (3)

له شربتان بالعشى و شربة *** من الليل حتى آض (4) حيسا موذما (5)

عبد عمرو از سخنان شرمناك شد و گفت : أبيت اللعن سخن طرفه را وقعی نباید نهاد او را هرگز در سخن غوری و حزمی نبوده چنان که در حق ملك گفته :

بیت

«فليت انا مكان الملك عمر» و آن شعرها را تا بآخر بر خواند ، عمرو بن هند چون این سخنان شنید خشم او جنبش کرد و دل بر آن نهاد که طرفه و متلمس را بقتل آرد ، و چون بیم داشت که عبد عمرو را شفقت رحم بجنبد و او را آگهی دهد این راز را از وی مستور داشت و روزی چند دل بر صبر نهاد ، آن گاه طرفه و متلمس را طلب کرد و گفت : شما فراوان زحمت برده اید و التزام زکاب داشته اید اگر خواهید روزی چند شما را رخصت خانه دهم تا اهل خویش را دیدار کنید و خطی نویسم تا هم دردخانه شما عطائی لایق با شما تفویض شود: و دو نامه نوشت بسوی «المعلی بن حنش» که از قبل او حکومت بحرین داشت بدین مضمون «که چون طرفه و متلمس بنزديك تو شدند دست و پای ایشان را قطع کرده زنده در گور کن» و سر نامه ها را خاتم بر نهاده بدست ایشان داد و بسوی بحرین گسیل فرمود.

ایشان از نزد او بیرون شده راه بحرین پیش گرفتند و چون بارض نجف رسیدند به پیر مردی باز خوردند که بر کنار راه نشسته و دامن پشت بر افکنده پلیدی می کرد و مقداری نان خشک در کنار خود نهاده گاهی از آن خورش می ساخت و گاهی شپش از جامه خویش گرفته می کشت ، متلمس را کردار او بد آمد و گفت : چه مردی احمق بوده که من از تو مکروه تر ندیده ام ، این چه کار پلید است که پیش گرفته ؟ آن مرد پیر در جواب گفت: نیکوکاری دارم

ص: 55


1- شاخه درخت خرمایی برگ
2- بفتح سين : خالص ، وسط وادی
3- محلی است که درخت خرما در آن زیاد است
4- رجوع کرد
5- نام غذائی است که از خرما و روغن و ماست درست شود

«اخرج خبيثاً و ادخل طيبا و اقتل عدواً»

بیرون می کنم پلیدی را داخل می کنم پاکی را و می کشم دشمنی را ، احمق آن کس است که مرگ خود را در بغل کشیده حمل می دهد و آن را احسان و جایزه می پندارد.

متلمس از سخن او در اندیشه رفت و از نامه عمر و بن هند بدگمان شد و ایشان را علم خواندن و نوشتن نبود لاجرم از او گذشته بکنار نهر حیره آمدند که «کافر » نام داشت و بطفلی که گوسفند چرانی می کرد باز خوردند.

متلمس گفت: ای غلام توانی قرائت این نامه کرد؟ گفت : توانم پس نامه عمرو را سرباز کرده بدو داد و معلوم شد که عمرو به المعلی نوشته است که چون متلمس بنزد تو آید دست و پای او را قطع کرده زنده اش در خاک کن ، آن نامه را بنهر حيره در افکند و این شعر بخواند .

(بیت)

قذفت بها بالشئى من جنب کافر (1) *** كذلك افنو اكل (2) قط مضلل

رضيت لها بالماء لما رأيتها *** يجول بها التيسار (3) في كل جدول (4)

پس با طرفه گفت هم در نامه تو جز این نباشد خاتم آن را بر گیر تا کشف حال کنی، طرفه از غایت طمع گفت حاشا هرگز عمرو بن هند از بیم قبیله من اراده قتل من نکند، و آن نامه را بر داشته به بحرین برد و به المعلی سپرد ، و او بی توانی حکم داد تا دست و پایش را مقطوع ساخته در خاکش سپردند اما متلمس از آن جا بشام گریخت و این شعر بگفت :

(بیت)

من مبلغ الشعرا ، عن اخويهم *** بناء تصدقهم بذاك الا نفس

اودى (5) الذي علق الصحيفة منهما *** و نجی حدا رحياته المتلمس

ص: 56


1- نام نهریست در حیره
2- نامه و برات و جایزه
3- موج آب
4- نهر
5- هلاک شد

القى صحيفته و بخت کوره (1) *** و جناء (2) محمرة المناسم (3) عرمس (4)

عيرانة (5) طبخ الهواجر (6) لحمها *** فكان تفنتها (7) اديم املس

الق الصحيفة لا ابالك أنه *** يخشى عليك من الحياء (8) النقرس (9)

بالجمله متلمس از آن پس همی در شام در حضرت ابو کرب غسانی که ذکر حالش مرقوم شد بزیست و همه عمر، عمر و راهجا گفت ، و صحيفة المتلمس درميان عرب مثل گشت.

از پس این واقعه عمر و بن هند خواست در میان قبایل بکر و اقوام تغلب آشتی افکند و آن کین که از سوابق زمان در بیان ایشان نقل افکنده برگیرد ، پس مشایخ هر دو قبیله را حاضر کرده با هم آشتی داد تا از فتنه ایشان خلل در کار مملکت نیفتد، و از برای استحکام این پیمان از فرزندان صنادید هر قبیله ، صد تن غلام بگروگان گرفت و ایشان را ملازم رکاب ساخت تا در کار رزم و بزم حاضر باشند.

چنان افتاد که در یکی از اسفار سمومی (10) بوزید و فرزندان بنی تغلب را بکشت و پسران بکر سالم بماندند، این حادثه آتش خشم قبایل تغلب را افروخته کرد و گفتند شامت بکریون فرزندان ما را نابود ساخت ، و اگر نه بگروگان نمی رفتند و هلاک نمی شدند، اکنون باید ایشان دیت فرزندان ما را بدهند، پس کس نزد بکریون فرستادند گفتند: در حقیقت جوانان ما را این آفت از شما رسید و طلب دیت کردند و ایشان ابا و استنکاف فرمودند لاجرم اوری بنزد عمر و بن هند کشید پس بنی تغلب بنزد عمر و بن كلثوم آمده او را از

ص: 57


1- جماعت
2- حاصل
3- جمع منسم بفتح ميم و كسر سين : سم شتر و فيل و غير آن ها
4- بكسر عين و ميم : سنگ بزرگ و شتر چموش
5- بفتح عين شتر تيز رفتار
6- جمع هجر و هجرة : شدت گرما
7- آن چه از شتر در موقع خسبیدن بزمین بچسبد.
8- عطا
9- هلاکت ، معروض ، معروف درد مفاصل
10- باد گرم

قبل خویش وکیل نمودند تا در نزد عمر و بن هند خون بهای فرزندان ایشان را از بکریون بخواهد ، و بنی بکر نعمان بن هرم را از میان خود اختیار کردند و بوکالت برگزیدند و او مردی احمر واصم بود ، و این هر دو طایفه نزد عمرو بن هند حاضر شدند.

پس عمر و بن كلثوم روی با نعمان بن هرم کرد و گفت: ای نعمان ترا بکریون آورده اند که از بهر ایشان محتاجه کنی و تو عظیم خطا کرده و بیهوده از بهر ایشان خویش را بزحمت افکنده زیرا که قسم بخدای که ، اگر من ترا يك قفا زنم يكتن از ایشان نگوید چرا ترا چه افتاده ، که از بهر ایشان خود را بصعب افکنی .

نعمان گفت: قسم بخدای اگر پدر تو تواند این کار کرد. از این گفت و شنود عمر و بن هند را بد آمد زیرا که دوست نمی داشت در نزد او چنین جسارت کنند و این گونه سخن گویند و در دل چنان می خواست که غلبه تغلب را باشد ، پس روی با نعمان کرد و گفت : ای كنيزك این بانگ که تو برداشته با آواز زنان مشابهت دارد . خوبست که از بهر ما سرودی بگوئی و نوائی بزنی.

نعمان گفت: این آرزو را در میان اهل خود از آن کس بجوی که از همه کست بیشتر دوست داری، عمر و بن هند بخشم شد و گفت : ای نعمان آیا دوست داری که من پدر تو باشم؟ گفت : نی اما دوست دارم که مادر من باشی ، از این سخن غضب عمرو بن هند زیاده شده و خواست او را مقتول سازد.

در این وقت الحارث بن جلزة بن مكروه بن يزيد بن عبدالله بن مالك بن سعد بن جهم بن عاصم بن ضبيان بن كنانة بن يشكر بن بكر بن وائل بن قاسط بن هيط بن قس بن دعم بن جذيلة بن اسد بن ربيعة بن نزار که یکی از بکریون بود خواست تا غضب عمر و بن هند را فرو نشاند و نعمان را از مرگ برهاند ، بر پای خاست و تکیه بر کمان خویش کرده این قصیده را بديهة بخواند، و این یکی از قصاید سبعه معلقه است که مرقوم شد فرمود :

(بیت)

آذَنَتْنَا بِبَیْنِها أَسْمَاءُ *** رُبَّ ثاوٍ یُمَلُّ مِنْهُ الثَّوَاءُ

ص: 58

و تا آخر قصیده بی کلفت خواندن گرفت و همی محاسن بكريون و مثالب تغلب را باز نمود و هر شعر همی خواند، عمر و بن هند سرور کرد و او را پیش طلبید تا در کنار خویش بنشاند و آن پرده را که بجهة وضحى (1) که بر رخساره داشت می آویخت ، از دیدار او برکشید و از این شعر که فرمود :

(بیت)

أم علينا جنى حنيفة أم ما *** جمعت من محارب غبراء (2)

بیاد عمر و بن هند آورد که قبیله حنیفه با تغلب پیمان دادند که با بکریون مخالفت کنند و چون منذر ماء السماء که پدر تو بود مقتول گشت و تو از ایشان در خونخواهی پدر مدد خواستی، گفتند : ما هرگز اطاعت بنی منذر نخواهیم کرد . و از آن بود که تو نخست لشگر بر آوردی و تغلب را ادب کردی و از این شعر که فرمود :

(بيت)

و فككنا (3) غل امرء القيس عنه *** بعد ما طال حبسه والعناء

عمرو بن هند را می آگاهاند که آن گاه که پدر ترا بکشتند و برادر تو امرءالقیس را اسیر بردند ، بکریون بر اراضی شام تاختند و خونخواهی کرده او را نجات دادند . و همچنان باز نمود که در زمان سلطنت منذر ، جماعتی از بنی «آکل المرار» تاخته عددی کثیر از شتران منذر را بغارت بردند و بکریون از دنبال ایشان شتافته، شتران را باز پس ستدند و نیز نه تن از بنی حجر را اسیر آوردند و پدر تو منذر ایشان را در ظاهر حيره بقتل آورد و بخاك نهفت، و هنوز آن زمین را «حفر الاملاك: می نامند ، و همچنان بکریون در راه منذر با پسر عم قيس بن معدی کرب و لشگر او محاربت کردند و از ایشان جمعی کثیر اسیر کرده بمنذر سپردند تا او مقتول ساخت

بالجمله : چون قصیده را بپای برد ، خاطر عمر و بن هند دگرگون شد و حکم داد

ص: 59


1- بفتح واو و ضاد: پیسی
2- زمین
3- جدا کردیم.

که بنی تغلب هرگز از بکریون مطالبت دیت نکنند و ایشان ناچار نتوانستند دم زدن ، چه شدت وشوكت عمر و بن هند در سلطنت بدان جا بود که وقتی خواست نفاد حکم خویشتن را ممتحن دارد در سالی قحط که نان با جان برابر بود بفرمود تا گوسفندی را سخت فربه کردند و از گردن آن دشنه و چخماخی بیاویخت و بمیان قبایل رها کرد تا بداند که هیچ کس را آن جرأت هست که این گوسفند را با آن دشنه که در گردن دارد ذبح کند و با آن چخماخ آتشی افروخته کبابی ساخته بخورد . در هیچ قبیله کس را این اندیشه بخاطر در نرفت تا آن که بمیان قبیله بنی بشگر در آمد ، مردی از ایشان که او را «علیاء» (1) بن ارقم البشکری می نامیدند گفت : من هم اکنون این گوسفند را بکشم و کباب کرده جوع خویش را بنشانم.

مردم قبیله چون این سخن شنیدند گفتند: چه اندیشیده ، مگر در خون يك قبیله کمر بسته ؟ و یکی از مشایخ گفت :

«انك لا تعدم الضار و لكن تقدم النافع»

نه آنست که دفع ضرر جوع کنی ، بلکه خون قومی را هدر خواهی کرد ، و این سخن در عرب مثل شد و دیگری :

انک کاین کقدار علی ارم

یعنی تو چنانی که قدار در قوم صالح علیه السلام که شتری عقر کرد و قومی را تباه ساخت ، و این سخن نیز مثل شد.

اما علبا گفت من این گوسفند را می کشم و خود بنزديك پادشاه می روم ، شما از من تبری ،بجوئید، و آن گوسفند را بکشت و بخورد و بنزديك عمر و بن هند آمد و گفت: «ابیت اللعن»، گناهی بزرگ کرده ام اگر عفو فرمائی سزاوار کرم تست، و اگر کیفر کنی عدل کرده گفت چه گناه کرده؟ عرض کرد که آن گوسفند را بکشتم و بخوردم عمرو گفت : تو چنین کردی، هم اکنون ترا بجای گوسفند خواهم گشت . عليا گفت: «مليك شی، حکمته» و این سخن نیز مثل شد .

پس قصیده در مدح عمر و انشاد کرد تا جرم او را عفو داشته بخانه خویشش گسیل

ص: 60


1- بكسر عين

ساخت و از این جاست که عرب مثل کرده اند «کالکبش يحمد شفرة (1) وزنادا (2) از بهر آن کس گویند که خود را بمعرض هلاکت افکند .

دیگر از وقایعی که در زمان دولت عمر و بن هند در میان قبایل قریش افتاد ، این بود كه فاكهة بن مغيرة بن عبد الله صيت صباحت و خبر ملاحت هند دختر عتبة بن ربيعة بن شمس را اصغا فرموده در طلب مزاوجت و مضاجعت او بر آمد و او را بحباله نکاح در آورد و مغیره از فتیان قریش بود و خانه از بهر ضیافت کرده داشت که مردم بی اجازت در میرفتنه و می خوردند و می خفتند روز عرس فرزند آن خانه را از بیگانه بیرداخت و فاكهة با هند همبستر گشت و بعد از مراجعت از بهر حاجتی از آن خانه بدر شد و مرد بیگانه بدان قانون که ضیافت خانه می پنداشت در آمد. چون چشم هند بر مرد بیگانه افتاد بیک سو گریخت و آن مرد نیز چون در آن سرای زن دید ، باز پس شده از جانبی همی فرار کرد .

در این وقت ابن مغیره برسید و آن مرد بیگانه را بدید که گریزان می رود و چنان دانست که او را باهند کاری در میان بوده ، پس در خشم شده بدرون سرای رفت و هند را ضربتی و صدمتی چند بزد و گفت: برخیز و بسرای مادر خویش شو و او را از خانه بیرون شدن فرمود و طلاق گفت و مردم در حق هند بد گفتند وفاكهة بعد از او اسماء دختر مخرمه را بزنی آورد و از بهر او ابوجهل و حارث را بزاد ، و همچنان فاكهة از اسماء نیز برنجید و او را طلاق گفت و او در نزد فرزندان خود بماند ومغيره با اسماء گفت : من نگذارم در سرای بیگانه شوی و او را از بهر فرزند دیگر خود اباربیعه که هشام نام داشت عقد بست و عیاش و عبدالله را از هشام آورد. اما از آن سوى عتبة بن ربيعة بن شمس با هند گفت: ای دخترك من نام نيك تو پست شد و مغیره در حق تو ناستوده سخن کند اگر سخن او بر صد قسمت مرا آگاه کن تا کس بفرستم و او را مقتول سازم و این خبر را فرو نشانم و اگر بكذب سخن کند هم مرا بگوی تا بخدمت یکی از کاهنان یمن شویم و این راز پوشیده را روشن سازیم؟ هند سوگند یاد کرد که این سخن بر من بهتانست و دامان من از این آلایش پاک باشد .

ص: 61


1- کارد بزرگ
2- چخماق

يس عتبه بنزديك فاكهه آمد و گفت : نام دختر مرا به ننگ آوردی برخیز تا بیمن شویم و در محضر کاهنی این محاکمه کنیم ، لاجرم فاکهه با جماعتی از بنی مخزوم و عتبه با گروهی از عبد مناف و جمعی از زنان کوچ دادند و هند را نیز با خود برداشتند و چون بنزديك يمن شدند حال هند از صحت بگشت ، عتبه گفت : ای فرزند ، بیم دارم که این بیماری تو از آن دهشت باشد که فردا رسوا خواهی شد هند . گفت : نه چنین است همانا کاهن جز یکتن از بشر نیست ، می ترسم که سخن بکذب راند ، عتبه گفت : نخست او را امتحان کنم پس حال ترا عرضه دارم ، و روز دیگر که عزم خدمت کاهن کردند عتبه حبه از گندم در احلیل فرس خود پنهان کرد و باتفاق فاکهه و آن جماعت بسرای کاهن در آمدند و مردان از جانبی ، و زنان از طرفی جای کردند و کاهن ایشان را گرامی داشت.

پس نخستین عتبه سخن آغاز کرد و گفت : از بهر حاجتی بنزد تو آمده ایم و از بهر آن که ترا امتحان کرده باشم چیزی پنهان داشته ام ، اکنون بگوی آن نهفته چیست تا حاجت خویش را عرضه داریم؟

مرد كاهن گفت : «حبَةً (1) برفي احليل مهره» (2) عتبه گفت بر صدق سخن راندی اکنون بگوی که در میان این زنان سخن در حق کدام است ؟

کاهن از جای بجنبید و دست بر کتف هر يك از آن زنان می نهاد و می گفت بر خیز که کار با تو نیست ، چون نوبت بهند رسید دست بر کتف او زد و گفت :

«انهضى غير سحت و لازانية ستلدين ملكا يقال له معوية»

یعنی برخیز ای زن غیر زانیه که زود باشد فرزندی بیاوری که نام او معویه باشد و او بزرگ و ملك شود .

فاكهة بن مغیره چون این سخن شنید برخواست و پیش شد که دست زن خویش بگیرد هند گفت: با خدای سوگند یاد می کنم که هرگز با تو نزديك نشوم و این فرزند را از غیر تو خواهم آورد و این خبر در میان قریش سمر گشت ، و چون صیت صباحت و عصمت هند را مسافر بشنید دل در اوست، و این مسافر و ابو معیط برادر بودند از يك پدر و

ص: 62


1- گندم
2- کره اسب

يك مادر و ایشان پسران ابی عمرو بن امیه اند و ما نسب امیه را مرقوم داشته ایم و پسر عم ابی العاص اند و مادر ایشان آمنه دختر ابان بن کلب بن ربيعة عامر بن صعصعه است و پدرا و یکتن از «از واد الركب» (1) است و ایشان را از این روی ازواد الرکب می نامیدند که هر گز غریبی و محتاجی بر ایشان وارد نمی کشت جز این که مهمان پذیر شوند و زاد بدهند و کامروا باز فرستند.

مع الحديث : مسافر، دل بر عشق، نهاد و هر روز صبر او اندك شد و شعر او در هوای هند افزون گشت شت و از این روی که مردی تهی دست بود و ساز و سامان عرس هند نتوانست کرد ساز سفر کرده از حجاز بحيره آمد و در حضرت عمرو بن هند ندیم شد تا ثروتی بهم کند و هند را بزنی آرد ، اما از آن سوی ابوسفیان هند را بحباله نکاح در آورد و معويه از او متولد شد ، و چنان افتاد که برسم بازرگانی نهاد ابوسفیان بحیره آمد مسافر بنزد او شتافت و از حال قریش باز جست و از هند نیز پرستش نمود ، ابوسفیان گفت: قریش را حال نیکوست ، اما هند را من بشرط زنی بسرای آوردم . این سخن در مسافر سخت اثر کرد و آتش عشق در کانون خاطرش زبانه زدن گرفت و این شعر بگفت :

(بیت)

ألا أن هنداً اصبحت منك محرماً *** و أصبحت من أدنى حمومتها حماً

و مسافر از این اندوه و حزن رنج استسقا آورد، و عمرو بن هند بفرمود تا اطبا را بر بالین او حاضر کردند و معالجه او را بداغ منجر ساخته آلت داغ را در آتش افروخته کردند و طبیب گفت : مسافر را نیکو بدارید در جواب فرمود که واجب نیست کس مرا بدارد ، پس طبیب پیش شده و آن حديد محماة را بر تن مسافر نهاد ، و چون او را صابر دید در کار داغ افراط کرد مسافر گفت

«قد يفرط العير (2) والمكواة (3) في النار»

ص: 63


1- انوشه های مسافرین
2- بفتح عين : خر وحشی
3- آهنی که بدان داغ کنند

و این سخن مثل گشت و از برای مسافر هیچ بهبودی حاصل نشد . ناچار از حیره بیرون شده راه حجاز پیش گرفت و هم در آن مرض وداع جهان گفت، و او از آن جماعت است که بمرض عشق هلاکت ،یافت، و این مسافر را در روزگار حیات خویش باعمارة بن الوليد المخزومي مشاجره و مشاعره بود ، و قصه عماره را در ذیل قصه بحیرای راهب مسطور خواهیم داشت .

و دیگر از وقایعی که در روزگار عمر و بن هند افتاد این بود که الحارث بن عمرو که نسب از آن کنده داشت اصغا فرمود که عوف بن محلم را در سرای دختر دوشیزه ایست که نظیر او در عرب دیده نشده و او را خماعه (1) نام است ، حارث دل در او بست و عجوزه ای را از میان زنان کنده پیش خواند که «عصام» (2) نام داشت و بدو گفت : بنزد ما در خماعه بشتاب و از حال دختر او آگهی بگیر که بر چگونه است و مرا خبر کن.

عصام بنزد مادر خماعه آمد و قصه بگفت و او عصام را بنزد خماعه فرستاد و گفت : ای فرزند ، این زن بجای خاله تست هیچ عضو خویش را از وی پوشیده مدار و از هر چه بپرسد پاسخ بگوی . پس عصام خماعه را در پس پرده برده عریان ساخت و هر عضو او را از عضو دیگر بهتر دید چنان که بدان گونه در هیچ کس گمان نداشت ، پس از نزد او بیرون آمد و می گفت: «تَرَكَ الخِداعَ مَن كَشَف القِناعَ» یعنی: چون پرده بر گرفته شد دیگر حیلت و خدعه نمی ماند ، و این سخن در عرب مثل گشت.

بالجمله : خدمت حارث گرفت و چون حارث او را از دور بدید گفت : ما وراءك یا عصام؟ کنایت از آن که بر چگونه و چه نشان آورده ؟ و این سخن نیز مثل شد . عصام گفت چه پرسی از خماعه که آفتاب چاشتگاه با فروغ رخش جای در تیره چاه کند؟ ! و ستاره یمن از غیرت لبش به بیت حزن رود و از سر تا بپای او جزو جزو بر شمرد و عضو عضو را ستایش کرد . الحارث از افسانه او دیوانه گشت و عصام را بخواستاری بر انگیخته و نزد عوف نیز کس فرستاده و خماعه را عقد بست ، آن گاه که جهاز او کردند و خواستند بخانه

ص: 64


1- بضم خاء
2- بكسر عين

شوهر گسیل سازند ، ما در خماعه گفت : ای فرزند چون بخانه شوهر شوی این پند و اندرز مرا بیاد دار ، نخست بدان که هیچ دختر را از شوهر گزیر نیست اگر غنای پدر و مادر دختر را از شوهر مستغنی می ساخت تو هرگز بشوهر نمی رفتی ، پس واجب است که او را بر خود پادشاه دانی و نزد او چنان باشی که کنیزکان ، تا او نیز از بهر تو عبدی شود ای دخترك من شوهر خود را از در اطاعت باش و خوی با قناعت دارو خود را در چشم او از در قبح و کراهت جلوه مده ، و چون او را گرسنه یابی زودش خوردنی پیش کش که مرد جوعان زود بخشم شود، و هر گزش از خواب باز مدار که تنقیص نوم غضب را برانگیزد و مال و عیال او را حفظ و حراست کن، و هر گاه او را شاد یافتی اظهار اندوه مکن ، و چون اندوهگین دیدی آغاز مسرور و فرح مفرمای و او را تو از همه کس گرامی تر بدار و رضای او را بر رضای خود اختیار کن و هوای او را بر هوای خود پادشاهی دهید.

بالجمله : از اندرز و پند بپرداخت و خماعه را بسرای الحارث گسیل ساخت تا روزگاری با هم بسر کردند، آن گاه که شوهر خماعه وداع جهان گفت ، قبیله بنی عبس فرصت یافته بر او تاختند و اسب و جامه او را بغارت بر گرفتند و خماعه را نیز عمرو بن قارب و ذواب بن اسماء اسیر گرفتند در این هنگام مروان بن القرظ (1) بن زنباع بدیشان رسید و او مردی بزرگ و دلیر بود و پدر او را از این روی قرظ گفتند که در نواحی یمن در عرصه که منبت قرظ (2) بود رزمی دلیرانه کرد .

بالجمله : چون مروان خماعه را اسیر دید گفت تو کیستی؟ عرض کرد که من دختر عوف بن محلم ، مروان با عمرو و ذواب گفت : دست از او بدارید ، چون او را رها کردند گفت : ای خماعه ، پرده پیش گیر که هیچ کس از عرب این روی که چون آفتاب است بی نقاب دیدار نکند تا این که روی پدر بینی و صد شتر ببهای خماعه بعمرو و ذواب داد و خماعه را بخانه خویش آورد و او را بزرگوار داشت و ببود تا شهور حرام پیش آمد و جهان از جنگ و جوش بنشست ، پس خماعه را برداشته ببازار عکاظ آورد و از آن جا

ص: 65


1- بفتح قاف وراء
2- برگ سم

بمنازل بنی شیبان عبور داده با او گفت : آیا می دانی مساكن قوم خود را ؟ خماعه گفت اينك منازل قوم من و این خیمه ، قبه پدر منست ، مروان گفت : هم اکنون بنزد پدر خویش شو ، و خماعه فرود شده بنزد پدر شتافت و قصه خویش را پای تا بسر عرضه داشت و مردان این شعرها در این هنگام گفت:

(بیت)

رددت على عوف خماعة بعدما *** خلاها ذواب (1) غير خلوة خاطب (2)

و لو غيرها كانت سبئية (3) رمحه *** لجاء بها مقرونة بالذوائب (4)

و لكنه التى عليها حجابها *** رجاء الثواب اوحذار العواقب

فدافعت عنها ناشباً و قبيلة *** و فارس يعبوب (5) وعمر و بن قارب

فقاد يتها لما تبين نصفها *** (6) بكوم المثالي (7) والعشار (8) الضوارب

صهابية (9) حمر العرانين (10) والتي *** (11) نهارش امثال الصخور (12) المصاعب

مع الحديث : چون روزگاری بر این رفت مردان را با بکریون مصاف افتاد و بعد از گیر و دار مردم مروان شکسته شد و بکریون از قفای ایشان تاخته مردی از بنی بکر مروان را اسیر کرده بخانه آورد و او را نمی شناخت و سخت از آن اسیر شاد بود . مادر وی با او گفت : چندان فخر بدین اسیر مکن مگر مروان بن قرظ را اسیر آورده ؟ مروان چون این بشنید گفت : مروان از بهر تو چه سود داشت؟ گفت : فدیه بزرگ

ص: 66


1- اسم اسیر کننده خماعه
2- خواستگار
3- اسیر
4- گیسوان
5- تیر انداز
6- دسته شتر
7- شتری که بچه اش دنبال او می رود
8- شتران آبستن.
9- شتر منسوب به صهاب (نام محلی است)
10- جمع عرنين بكسر عين : بيني
11- مهارشه : بیکدیگر پریدن و حمله کردن
12- جمع صخر : کرکس

بهره من می گشت : مروان گفت: چه فدیه از او می گرفتی ؟ عرض کرد که صد شتر برای من می فرستادند تا او را رها می کردم . گفت: هم اکنون اگر مرا بسوی خماعه دختر عوف بن محلم فرستی صد شتر با تو عطا کند. پس او را بنزد عوف آوردند و صد شتر بها گرفتند چون این خبر بعمر و بن هند رسید کس نزد عوف فرستاد و پیام داد که، مروان را بسوی من فرست زیرا که با من بدسگالیده است و من سوگند یاد کرده ام که باید دست او بدست من فرا آید . عوف گفت: مروان در پناه دختر من است من این کار نکنم جز این که دست من در میان دست هر دو باشد کنایت از آن که عمرو از جرم او بگذرد و عمرو بن هند بدین سخن رضا داد.

پس عوف مروان را بنزد عمر و بن هند آورد و دست او را بگرفت و بدست عمرو نهاد و عمر و ناچار از جرم او بگذشت و فرمود : «لاحُرَّ بوادي عوف» و این سخن مثل گشت ، کنایت از آن که نیست آزاد مردی در وادی عوف که جای عوف را شایسته باشد و از این جاست که عوفی من عوف بن محلم در میان عرب مثل است .

مع الحديث سبب اندام دولت عمر و بن هند و انقراض روزگار او عمر و بن كلثوم بود که یکی از قصاید سبعه معلقه منسوب بدوست چنان که گفته شده او پسر كلثوم بن مالك بن عتاب بن سعد بن زهیر بن جشم (1) بن حبیب بن عمرو بن غنم (2) بن تغلب بن وائل بن قاسط بن هنبت بن اقصى بن دعمة بن جديلة بن اسد بن ربيعة بن نزار بن معد بن عدنانست، و مادر عمر و بن کلثوم لیلی نام داشت و او دختر مهلهل (3) برادر کلیب است و مادر لیلی که زن مهلهل بود دختر يعج بن عتبة بن سعد بن زهیر است. همانا مهلهل دختر یعج را از عتبه خواستاری کرد و او هند نام داشت و پس از مضاجعت از مهلهل ، حامل شده لیلی را بزاد ، مهلهل با هند گفت : که ما را دختر ننگی بزرگست ، لیلی را مقتول دار ، هند را بر فرزند رحم آمد و او را پوشیده از پدر بداشت و مهلهل نیمه شبی در خواب دید که هاتفی می گوید :

ص: 67


1- بفتح جيم و شين
2- بضم غين وسكون نون
3- بضم ميم و فتح هر دوهاء

(بیت)

كم من فتى بؤمل و سید شمر دل (1) *** وعدة لا تجهل في بطن بنت مهلهل

بامداد که مهلهل از خواب انگیخته شد ، روی با هند کرد و گفت : با دختر من لیلی چه انگیختی؟ گفت: او را بقتل آوردم هند را با آئین و شریعت خود سوگندی داد که راست بگوی . عرض کرد: همانا اورا از تو پنهان دارم مهلهل گفت : نيك بدار که او مادر فرزندی بزرگ خواهد بود . پس او را بداشتند تا بحدر شد و بلوغ رسید و بحباله نکاح کلثوم در آمد، و چون بعمر و آبستن شد در خواب دید که هاتفی با او گفت

(بیت)

يا لك ليلى من ولد يقدم اقدام الاسد *** من حشم قيد العدد أقول قيلالافند (2)

و چون مدت حمل بگذاشت پسری آورد و او را عمرو نامید و آن گاه که عمرو یک ساله شد باز لیلی در خواب دید که همان هاتف آمد و گفت :

(بیت)

إني زعيم لك ام عمر و *** بماجد الجد كريم النجر (3)

اشجع من ذى لبدهزبر (4) *** و ماصر ذاب (5) شديد الاسر

يسودهم في خمسة و عشر

و همانا عمر و چون پانزده ساله شد، سید قوم شد و یک صد و پنجاه سال در این جهان بزیست اکنون بر سر سخن رویم چون دولت عمر و بن هند بکمال رسید و خیلا (6) در دماغ او راہ کرد روزی با صنادید حضرت و اکابر درگاه فرمود که آیا هیچ کس از عرب را شناخته اید که مادر او را، از خدمت و فروتنی مادر من عاد باشد ایشان عرض کردند اگر هست مادر عمر و بن كلثوم خواهد بود چه پدر او مهمل بن ربیعه است که حشمت او آشکار است و عم او کلیب بن وائل است که اعز عرب است و شوهرش کلثوم مالکست که اشجع و افرس قبایاست و پسرش عمر و سید قوم است عمر و بن هند بدان شد که مادر عمر و بن كلثوم را بنزد مادر خود حاضر کرده تا او را

ص: 68


1- جوان نیکو روی
2- دروغ
3- اصل
4- شیر درنده
5- مانع
6- تكبر

بخدمتی گمارد و و در این کار حیلتی اندیشید و نامه بعمرو بن كلثوم نگاشته اظهار ملاطفت و مصافات کرد و هدیه از بهر او بفرستاد ، و نوشت روزی چند ما را از دیدار خود شاد فرمای و مادر خود را نیز با خود کوچ ده که مادر من می خواهد او را دیدار کند چون نامۀ او بعمرو بن كلثوم رسید لیلی مادر خود را برداشته با گروهی از بنی تغلب از اراضی جزیره روانه حیره شد، چون این خبر بعمر و بن هندر سید بفرمود در میانه حیره و فرات از بهر ایشان قبه کردند و نیز خیمه در جنب آن خیمه بر آورد و آن گاه که عمر و برسید خود با عمرو بن كلثوم بخیمه در رفت و مادرش هند را با لیلی در خیمه دیگر جای داد و او را گفت بهانه پیش گیر و خیمه خود را از خدمتکاران بپرداز تا تو باشی و لیلی آن گاه من از خیمه خویش بانگ داده چیزی طلب خواهم کرد تو بعذر این که کنیزکان حاضر نیستد آن چیز را از لیلی طلب کن تا برخیزد و بنزد تو آرد و بدین حیلت فرمان تو بدو روان شده خواهد بود و مادر عمر و بن هند و مادر عمر و بن كلثوم نیز خویشی داشتند زیرا که هند عمه امرء القيس شاعر بود ولیلی نبیره خال امرء القيس.

بالجمله: عمرو بن هند با وجوه مملکت و اعیان حضرت در قبه خویش بنشست و لیلی با هند در خیمه دیگر جای کردند و هند بفرموده پسر مجلس را از کنیزکان تهی ساخت ، در این هنگام خوان بنهادند و مانده حاضر کردند ، پس عمر و بن هند بانگ بدانسوی خیمه داد و چیزی طلب کرد و هند روی با لیلی نموده گف دست بپرستاران نمی رسد چه باشد اگر برخیزی و آن چیز که طلب کرده اند حاضر فرمائی ؟ : چون لیلی این سخن بشنید ، جهان در چشمش تاريك شد که مرا در تحت حکومت خود می داری و فریاد بر کشید و گفت : «دو اذلاء یا التغلب» چون بانگ بدان سوی خیمه رسید و عمرو بن كلثوم آواز مادر بشنید و دانست که می خواهند مقام او را پست کنند و از او کار پرستاران بخواهند نائره خشم در خاطرش افروخته شد و بی توانی از جای بجنبید و شمشیر عمرو بن هند را که از ستون آن خیمه آویخته بود بر گرفت و بدوید و گردن او را بزد و حکم داد تا بنی تغلب جنبش کردند و هر چه در آن خیمه بود بغارت بردند ، پس مادر

ص: 69

خود را برداشته از همان جا روانه جزیره شد و این قصیده را در این وقت انشاد فرمود :

(بیت)

الأهبي بصحتك فأصبحينا (1) *** و لا تبقى خمور الاندرينا (2)

و همچنان تا بآخر صد بیت قصیده را بنهایت برد و از این جاست که فرماید :

(بیت)

بأى مشية عمر و بن هند *** نكون القيلكم (3) فيها قطينا (4)

باي مشية عمرو بن هند *** تطيع بنا الوشاة (5) و تزدرينا

فهددنا و أوعدنا رويداً *** متى كنالامك مقتونيا (6)

و بدین قصیده بنی تغلب فخر می جستند و صغیر و کبیر از بر کرده هر سال هنگام سفر مکه در بازار عکاظ می خواندند ، و چندان در این کار حریص بودند که قومی از بکریون ایشان را هجا گفتند و این شعر از آن جمله است:

(بیت)

الهي بني تغلب من كل مكرمة *** قصيدة قالها عمر و بن كلثوم

مع القصه : عمر و بن كلثوم از شداد عرب بود و او و عشيره او را هرگز با ملوك حيره سر طاعت پیش نبود، چنان که يك برادر او که مره (7) نام داشت المنذر بن نعمان را بقتل آورد و از این جا است که اخطل این دو برادر را قصد کرده بفخر گوید:

(بیت)

أبنى كليب ان عمى اللذا *** قتلا الملوك و فككا الاغلالا

و همچنان او را پسری بود که عباد نام داشت ، و او بشير بن عمر و بن عدس را بقتل آورد و كلثوم بن عمر والعقابی شاعر نیز از فرزندان اوست که صاحب رسائلست و در

ص: 70


1- شراب صبحگاهان بما بده
2- نام محلی است که شراب آن معروف است
3- رئيس و بزرگ
4- خدم
5- جمع واشی : عیب کننده
6- قنو : خدمت کردن
7- بضم ميم

روزگار منذر بن ماء السماء که شرح حالش مذکور شد، چنان افتاد که بنی تغلب یا او از در مقابله و مقاتله بیرون شدند و از جنگ منذر شکسته شده ، بشام گریختند عمرو بن ابی حجر غسانی با عمر و بن كلثوم گفت که چرا قبیله تو ملازم رکاب من نمی باشند و در هیچ جنگ حاضر نمی شوند ؟

در جواب او گفت که قبیله من هرگز مصاف ندهند جز این که در آن حرب سودی بینند و نام ایشان بلند شود و اگر نه بر ما واجب نشده است که بیهوده رهن خدمت کس باشیم . پسر حجر فرمود اگر بدین قانون زیستن کنند ، هرگز قبیله تو قوی نشوند عمرو بن كلثوم این شعرها بر وی بخواند :

(بیت)

الا فاعلم أبيت اللعن انا *** علي اعمد سنأتي مانريد

تعلم أن محملنا ثقيل *** و ان دناه كبتنا (1) شدید

و أنا ليس حي من معد *** یوازننا اذا لبس الحديد

و همچنان عمرو بن كلثوم را با نعمان بن منذر مصافها رفت و ابن شعر را وقتی بنعمان فرستاد :

(بیت)

لحي (2) الله ادنانا الى اللوم زلفة *** و الثمنا خالا و اعجز ناابا

و أجدرنا أن ينفخ الكير (3) خاله *** يصوغ القروط (4) والشنوف (5) بيژبا

و دیگر چنان افتاد که وقتی عمرو بن كلثوم جمعی از ابطال بنی تغلب را با خود برداشته قصد قتل و غارت قبیله بنی تمیم ،کرد و در طایفه بني قيس بن ثعلبه نازل شده اموال آن جماعت را بنهب و غارت بر گرفت ، و احمد بن جندل السعدی را با جمعی دیگر

ص: 71


1- حمله در جنگ
2- لعنت کند
3- دم آهنگران
4- جمع قرط : گوشواره
5- جمع شنف بفتح شين: و سكون نون ، گوشواره ها

اسیر برد و از آن جا بسوی یمامه شده بر سر مردم بنی حنیفه و بنی عجل تاختن برد ، از قبایل بنى حنيفه طايفه صحيم بحرب او بیرون شدند و صف راست کرده سخت بکوشیدند در میان سپاه عمر و بن كلثوم بایزید بن عمرو بن شمر دوچار شد و از جوزه بخواند و اسب بدو تاخت و از آن سوی یزید با او بجنگ در آمد و بعد از ستیز و آویز نیزه بر عمرو بن کلثوم زده او را از اسب در انداخت و بنی تغلب پشت با جنگ داده ، هزیمت جستند و یزید بر سر عمر بایستاد و گفت : توئی که گفته

(بیت)

متى تعقل قرنيتنا بحبل *** نجد (1) الخيل او تفص (2) القرينا (3)

هم اکنون ترا بدین سخن کیفری کنم.

«ساقرِ نك إلى ناقتى هذه ثم أطرد كما جميعاً»

تو آن بودی که گفتی هر جا قرين من با من بيك رسن بسته شود من بند پاره کنم و اگر نه گردن او را خرد در هم شکنم؟ من اينك ترا با ناقه خود بيك رشته به بندم و با هم برانم، چون عمرو بن كلثوم این سخن بشنید فریاد برکشید و بقوم یزید استغاثت برد و با ایشان :گفت آیا سزاوار است با چون من کسی که همه بزرگ بوده و با حشمت و عظمت زیسته این کردار پسندیده دارند؟ بزرگان بنى الجيم بنزديك يزيد شده بشفاعت عمرو زبان بگشودند و او را از این اندیشه بازداشتند ، پس یزید عمر و بن كلثوم را معفو داشت و او را با عزت و رخا بقصر حجر آورد، و از بهر او قبه بر افراخت و اسب و جامه بداد و از بهر او نحر کرد و شراب و کباب حاضر ساخت و چون عمر و را خمر در دماغ اثر کرد شعری چند بخواند که این دو بیت از آن جمله است

(بیت)

جزى الله الاعزيز يدخيراً *** و لقاه المسرة و الجمالا

بمأخذة بن كلثوم بن مالك *** يزيد الخير نازله نزالا

ص: 72


1- جذ بفتح جتم و تشديد ذال : شکستن و بریدن
2- جدا می کنیم
3- مصاحب و مقرون بیکدیگر.

بالجمله : عمرو بن كلثوم بعد از یک صد و پنجاه سال چون مرگش فرا رسید فرزندانش را گرد خود مجتمع ساخته بدید سخنان اندرز کرد و فرمود : ای فرزندان من، همانا عمر من بدان جا رسید كه هيچ يك از پدران مرا نرسیده بود و اينك ناچارم از مرگ و شما را می آگاهانم که من هرگز با کس بد نکردم جز آن که او با من بد کرد و من همیشه در جزای بد بد کرده ام و در ازای باطل باطل آورده ام و در برابر سب (1) سب نموده ام همانا خیر در کسی نیست که در او امید و بیم نباشد و خیر در کسی نیست که وقت غضب از خرد بیرون شود و خیر نیست در کسی که چون قناعت کرده شود عتاب نکند،ای فرزندان همسایه خود را بحسن ثنا شاد بدارید و هیچ غریب را مگذارید مظلوم شود بسا باشد غریبی که از هزار خلف بهتر است و چون حدیثی بشنوید بخاطر دارید و چون حدیث کنید مختصر گوئید زیرا که اکثار موجب هذیا تست، و اشجع قوم را آن کس دانید که در حمله عطوف باشد و بداند از هر سوی شدن: و آگاه باشید که بهترین مرگ ها قتلست ، این بگفت و رخت از جهان بدر برد اکنون با سخن عمر و بن هند باز آئیم چون او بدست عمرو بن کلثوم کشته شد قابوس که ولیعهد برادر بود بجای او سلطنت یافت چنان که در جای خود گفته خواهد شد و مدت پادشاهی عمرو بن هند در حیره شانزده بود

جلوس کاربرت در فرانسه

شش هزار و صد و پنجاه شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

کلوتر (2) اول را پنج پسر بود و قصه او و يك پسر او كه بدست پدر بدست پدر کشته شد مرقوم افتاد، پسر دوم او اما کاری برت (3) نام داشت که مردم انگریزش کربرت گویند ، و پسر سیم او «کونترن» نام داشت که او را کانتر ان گویند و پسر چهارم او شیژ بر (4) نام اشت که هم او را سجی برت گویند و پسر پنجم او شلپريك (5) نام داشت كه هم او را شلپرك گويند. بعد از پدر کاری برت که پسر بزرگ تر بود در مملکت پاریس سر برداشت و مملکت پدر را بتحت

ص: 73


1- دشنام
2- بضم لام وكسر با
3- کاربر بدون تا (لاروس)
4- شیژ بر بکسر شین و ژوباء
5- بكسر شین وپ

فرمان آورد، و او نيك عادل و عاقل بود چنان که مردم فرانسه سخنان او را کلمات آسمانی و مقالات فرشه می پنداشتند اما برادرانش با او موافقت نکردند و گفتند: این پادشاهی از پدر میراث ماست و ما هرگز نخواهیم گذاشت یکتن این نصیبه برگیرد و ما را بی نصیب گذارد پس هر سه با هم متفق شده مخاصمت خویش را با کاریبرت آشکار کردند و شورشی انگیخه برادر را از سلطنت باز نشاندند، عاقبة الامر بصلاح صوابدید بزگان مملکت کار بر مصالحه رفت و قرار بدان شد كه ممالک محروسه را بچهار قسم کنند و هر قسمت را بحکم قرعه یکتن از ایشان سلطنت کند ، لاجرم مملکت اکتین (1) و شهر پاریس بحكم قرعه بهره کاری برت شد و مملکت ارلیان و بورگان باکو نترن افتاد.

و پايتخت او شهر سواسون (2) بود و مملکت استراضى (3) و ملك متزبر (4) شیژ بر قرار گرفت و مملکت نوستری (5) که طرف شمال فرانسه است به شلپريك مفوض گشت و سخن کوتاه شد و چون چهار سال از سلطنت کاريبرت بگذشت وداع جهان گفت و او را در شهر پاریس مدفون ساختند و در این وقت شصت و پنج سال داشت (6)

جلوس سون در مملکت ماچین

شش هزار و صد و پنجاه و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود سلاطین ماچین سون الا نبيره جولانك سوندی است که شرح حالش مرقوم شد ، وی بعد از منندی در مملکت ماچین پادشاهی یافت وجوه مملکت و اعیان دولت سر بخط فرمان او گذاشتند و اوامر و نواهی او را گردن نهادند و سون همه عدل و داد گسترد و از جور و اعتساف کناره جست و چون شش سال از مدت پادشاهی او بگذشت دولت از خاندان او بیرون شد او خصم بدو غلبه جست ، چنان که در جای خود گفته خواهد شد .

ص: 74


1- آکی تن بکسر تا
2- بضم سين
3- بضم همزه و سكون سين و كسر ضاد
4- منز بكسر ميم و سكون تا وزاء (لاروس)
5- بضم نون و سكون سين و تاء
6- جلد سوم آلبر ماله ص 68

جلوس سوند

در مملکت چین شش هزار و صد و شصت و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود. سوند بعد از فودی در مملکت چین بتخت خاقانی و اریکه سلطانی متکی آمد و درفش خسروی افراخته کرد و ضیع و شریف او را بسلطنت درود فرستادند و حکم او را مطیع و منقاد شدند، اما روزگار او اندک بود، مدت یک سال پادشاهی داشت

جلوس شلپريك اول

در فرانسه شش هزار و صد و شصت و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود شپلريك (1) پسر كلوتر را شلپريك اول گویند، بعد از برادر در مملکت پاریس پادشاهی یافت و در آغاز کار روزگار خود را بلهو و لعب همی بپای برد و برادر او شیژ بر را با او سر همسری و برابری بود همی خواست که قوت خویش را از برادر افزون کند لاجرم بر نحوت (2) را بشرط زنی بسرای آورد و او دختر اتاژید فرمان گذار قلبيه گت بود اما شلپريك چون بدید خواهر بر نحوت را که «قالسوند» (3) نام داشت بحباله نکاح در آورد تا از برادر باز پس نماند و روزگاری بر این بگذشت آن گاه چنان افتاد که شلپريك را با یکی از کنیزگان خود که «فروقوند» نام داشت شیفتگی پیدا شد و یک باره ترك قالسوند را گفته بخلاف شریعت عیسی علیه السلام بدو پیوست و با او همبستر شد باغوای فرو (4) قوند و تحريص اوقالسوند را بقتل آورد چنان که یک روز او را در بستر خواب کشته یافتند. و چون این خبر گوش زد بر نحوت شد شوهر خود (5) شیژبر را بخونخواهی خواهر برانگیخت و او ساز لشکر داده از مملکت استراضی بیرون تاخت و از این سوی شلپريك بمدافعه از پاریس بدر شده در برابر برادر صف جنگ راست کرد و جنگ در انداخت بعد از گیر و دار بسیار لشگر شلپريك از جنگ روی بتافت و بکوه و دشت پراکنده گشت شلپريك چون چنان

ص: 75


1- بكسر شین وپ
2- برينهو بسکون با وکر را و نون وضم ها و (آلبر ماله) Brinehaut
3- کالسوند بسكون لام و سين و فتح واو و سكون نون Galswiude
4- فرد کند بسكون فاء وكسر راء و دال و ضم كاف و سكون نون Frédégonde
5- گذشت صحیح آن (سی ژبر)

دید خود نیز فرار کرده بشهر «تورنه» در گریخت و در گوشه خمول مختفی شد و شیژ بر همچنان از دنبال برادر می شتافت در این وقت فرو قوند حیلتی اندیشید و دو تن از دوستان یک دل خویش را فرمود تا ببهانه گذاشتن پیام و اصلاح کار دولت بصورت رسولان بنزد يك ششير بر شدند و رخصت بار حاصل کرده بدو پیوستند و ناگاه هر يك خنجری کشیده بدویدند و او را بکشتند پس شلپريك بسلامت بجست اگر چه این معادات در میان اولاد این دو برادر پنجاه سال بماند و مملکت آشفته گشت اما شلپريك در سلطنت باقی ماند و نه سال از آن پس فرو قوند دل در مردی که «مرد و پاله» نام داشت بست و هر دو پاله در هوای معشوقه فرصتی بدست کرده شلپريك را بقتل آورد و او را در کلیسیای سین ژرمن مدفون ساخت و مدت سلطنت او در فرانسه هفده سال بود

جلوس ایدی در مملکت چین

شش هزار و صد و شصت و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

ایدی بعد از سوند که شرح حالش مذکور شد در کرسی مملکت جای گرفت و صغیر و کبیر را در حوزه طاعت بازداشت و عمال و حکام خویش را در بلاد و امصار منصوب فرمود و ممالك محروسه را بنظم و نسق در آورد و با پادشاه ماچین و تاتار ابواب رفق و مدارا بازداشت ، اما با این همه اجلش مهلت نگذاشت از پس یک سال سلطنت مرگش فرا رسید و رخت از این جهان بیرون برد

جلوس برسیس

در مملکت روم و ایتالیا شش هزار و شصت و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود برسیس (1) که او را جوستین دوم گویند خواهر زاده جوستین است که شرح حالش مرقوم شد و مادرش را نام «وجلا بنتیا» بود و پدرش «دولچی سیموس» نام داشت، در زمان حیات خال خود حاجب بار بود و بعد از وفات او جای خال بگرفت و در دارالملك قسطنطنیه بتخت قیصری برآمد و هر دین، که بسب عمارت ایاصوفیه بر ذمت خال او بود بداد آغاز عدل و داد نهاد، و از خراج رعیت بكاست و بر مرسوم لشگری بیفزود ، و چون در

ص: 76


1- بفتح با و كسر سين

نهان میلی و مهری با شریعت آریان داشت هر کشیش که از آن طبقه جوستی نین اخراج بلد کرده بود باز آورد و ایشان را گرامی بداشت در سال دوم سلطنت او که میلاد پیغمبر آخر الزمان صلی الله علیه و اله در آن سال بود طاق گنبد ایاصوفیه که شرح بنای آن مرقوم شد بزیر آمد که در شب ولادت آن حضرت صلی الله علیه و اله از جانب شرقی محراب ، و قریب بنصف منهدم شد که هنوز علامت پیوند آن باقیست .

بالجمله : این خبر بایران آوردند، چون نوشیروان که در این وقت ملك الملوك بود آگهی یافت بفرمود تا دیگر باره در تعمیر آن بنا تعجیل کنند و از آن خراج که از قیصر مقرر داشت از مخارج مهم بگذاشت ، پس جوستين اغنادنوس (1) را که سازنده این بنا طلب داشت و با او عتاب آغاز کرد که چرا این عمارت خراب شد ؟ عرض کرد از این روی که جوستی نین در راست کردن سقف و مقصوره تعجیل کرد و نگذاشت تا ارکان آن در جای خود ثقل بیندازد . جوستی نین فرمود من این کیفر با تو خواهم کرد و حکم داد تا دیگر باره آن سقف راست کرد و در این نوبت پنج زرع از کرت نخستین فرود تر بود و آن اینست که هنوز پاینده است و بعد از سقف مقصوره بفرمود مناره بر در آن معبد از سنگ بر آوردند و تمثال جوستی نین را بدان گونه که بر اسبی سوار است بر سر مناره نصب کردند .

چون اغنادنوس تمثال قیصر را بر سر مناره بداشت ، جوستی نین بفرمود تا آن سلمها (2) که از بهر بر رفتن بدان مناره کرده بودند برداشتند و اغنادوس را بر سر مناره بگذاشتند تا از جوع و عطش هم بر سر مناره هلاک شود، شبانگاه ضجیع او بپای مناره شتافت تا حال شوهر باز داند ، اغنادنوس او را تعلیم کرد تا برفت و ریسمانی با دهن (3) آلوده کرده بیاورد ، پس اغنادنوس رشته بنایان را فرود کرده آن ریسمان را بر زبر برد و جامه خود را بر فراز مناره نصب کرد تا هر که از دور ببیند گوید : خود اغنادنوس او است آن گاه يك سر ریسمان را محکم کرده بدو آویخت و بزیر آمد و آن ریسمان را آتش زد

ص: 77


1- گذشت صحیح آن (آنته سويس)
2- نردبان ها
3- روغن

تا ببالا بسوخت و خود از آن جا بگریخت و از پس او هر که بجامه او می نگریست او را مرده می پنداشت .

بالجمله : بعد از نه سال با جامۀ رهبانان بقسطنطنیه آمد و در دیر عزرائیل منزل کرد ، از قضا روزی قیصر بدان دیر عبور کرده با رهبانان سخن ،می کرد از میانه چشمش بر اغنادنوس افتاد و او را غریب دید گفت: چه کسی و از کجا آمده؟ عرض کرد که من مردی دیوارگر و مهندسم ، و اغنادنوس نام دارم. اکنون اگر می کشی رواست و اگر می بخشی از کرم تو دور نیست ، جوستین جرم او را معفو داشت و منصب نخستین را بدو باز گذاشت و مرسوم و خلعت برقرار کرد .

مع الحديث: جوستين را زنی بود که «صوفی» نام داشت و او سخت با كبر و خیلا می زیست و از رؤیت و تدبیر نیز بیگانه نبود و قیصر در بیشتر از امور متابعت او می کرد، در زمان دولت او پسر برادرش که هم او جوستین نام داشت در میان مردم عظیم بزرگ شد و روی دل ها با او گشت، صوفی با شوهر گفت: که اگر جوستین بدین عظمت زیست کند روزی چند نکشد که ترا از تخت بزیر آورده بکشد و ایمپراطور روم گردد ، و خاطر قیصر را از او رنجیده ساخت قیصر بفرمود تا برفتند و سر او را از تن برداشته بیاوردند و از غایت خشم پای بد آن سر می زد و پایمال می ساخت و بسا این گونه فساد از صوفی ظاهر می شد چنان که «نرسس» که خصی بود و حکومت مملکت ایتالیا داشت و چندان دلاور بود که قبایل «لنبرد» (1) را از ایتالیا اخراج کرد بفتنه صوفی از قیصر برنجید و اغوا کرده دست مردم لنبرد را دیگر باره در مملکت ایتالیا مطلق ساخت و دولت را ضعیف نمود ، و آن جماعت را از این روی لنبرد می گفتند که سر را از موی می ستردند و ریش را رها کرده تا دراز می گشت چه لنبرد بمعنی ریش بلند است ، و دیگر طایفه او را چندان که خواستند با قیصر طريق مخالصت سپرند بفتنه صوفی راست نیامد و جوستین پیام داد که دوستی شمارا نمی خواهم همان بهتر که خصم باشید

ص: 78


1- گذشت صحیح آن (لنبار) چنان که در لاردی ذکر شده و بحسب ترکیب کلمات که مؤلف ذکر می کند باید ( لنبارب) تلفظ شودن چه در زبان فرانسه آن بمعنی بلند و بارب بمعنی ریش است مگر این که این توجیه بزبان ایتالیایی صحیح باشد.

و در زمان او چنان افتاد که عمال انوشیروان مردم ارمنستان را بدین زردشت همی دعوت کردند و آن جماعت كس بنزديك جوستين فرستادند ، باشد که در این کار چاره اندیشد ، قیصر ایشان را همی خواست اعانتی کند و قوت نداشت از این روی کس بترکستان فرستاد و خواست با مردم آن اراضی همدست شود و با ایرانیان ستیزه کند ، مرگ او را زمان نداد و در آخر حیات دیوانه گشت و هم در آن دیوانگی بفرموده صوفی تیبر دوم را ولیعهد ساخت و رخت از جهان بدر برد مدت ملکش دوازده سال و ده ماه و دوازده روز بود .

ولادت با سعادت محمد مصطفى صلی الله علیه و اله

شش هزار و صد و شصت و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود . از این پیش آن چه در کتب پیغمبران سلف و صحف انبیای متقدم، و كلمات حکمای دانشور ، و اخبار کاهنان ، دلالت بر ظهور پیغمبر آخرالزمان داشت مرقوم افتاد، و هر يك بحكم زمان و تاریخ وقت نگاشته آمد و سیر آباء و امهات آن حضرت تا عبدالله بن عبدالمطلب عليهما السلام باز نموده شد، و معلوم گشت که نور پاک پیغمبر صلی الله علیه و اله همه از اصلاب شامخه در ارحام مظهره منتقل شد، و پدران و مادران آن حضرت جمله خدای پرست بوده اند و بر شریعت انبیای سلف رفته اند ، و هرگز هيچ يك از آن جماعت را پرستش اصنام و نیایش اوثان آلوده نساخته و هم در ذیل قصه عبد الله بن عبدالمطلب عليهما السلام به حامل شدن آمنه بنت وهب بدان حضرت اشارت رفت ، اکنون بر سر داستان شویم همانا مردم عرب را در زمان جاهلیت، باقتضای فصل و هوای موافق ، حج گذاشتن بودی ، لاجرم گاهی در محرم و گاهی در صفر ، و زمانی در ماه دیگرحج همی کردند از این روی چنان افتاد که در شهر جمادى الاخره در ایام تشریق (1)، نزد جمرة وسطى آمنه عليها السلام برسول الله صلى الله عليه و سلم حامل شد ، و چون یک ماه از حمل آمنه بگذشت آسمان و زمین و درختان یکدیگر را همی بشارت کردند ، و در این وقت عبدالله علیه السلام بمدینه سفر کرد و بعد از پانزده روز بمرض موت وداع جهان گفت و سقف آن خانه که

ص: 79


1- روزهای 11 و 12 و 13 ذى الحجة الحرام

در آن ارتحال فرمود ، شکافته شد و هاتفی ندا در داد که مرد آن که در صلب او بود پیغمبر آخرالزمان و کیست آن که نخواهد مرد ؟ و جسد مبارکش را در دار النابغه مدفون ساختند؛ چنان که مذکور شد .

و چون دو ماه از حمل آن حضرت بر آمد، ملکی از آستان و زمین ندا در داد که صلوات کنید محمد و آل او را و استغفار کنید از بهر امت او و چون سه ماه انقضا یافت ، ابو قحافه از سفر شام مراجعت می کرد ، چون بنزديك مكه متبرکه رسید ناقه او سر بر زمین نهاده سجده ،همی کرد، ابو قحافه چوبی بر سر او سخت بزد و هم سر بر نداشت ، در خشم شد و گفت : مثل تو ناقه ندیده بودم . ناگاه هاتفی بانگ زد که مزن او را . مگر نبینی جبال و اشجار و آفرینش را که سجده شکرانه کنند؟ که از پیغمبر امی در شکم مادر سه ماه گذشته است وای بر بت پرستان از شمشیر او و شمشیر اصحاب او .

و چون چهار ماه منقضی شد حبیب زاهد از طایف روانه مکه شد و در راه طفلی را دید که برو در افتاده هر چند او را بر گرفت و بپای داشت ، هم بسجده در افتاد و هاتفی ندا در داد که دست از او بدار که سجده شکر می کند بوجود پیغمبر برگزیده و چون پنج ماه سپری شد و حبیب زاهد بخانه خویش مراجعت کرد ، صومعه خود را دید که بزلزله اندر است و سکون نمی پزیرد و بر محراب آن نوشته بود که ای اهل صوامع ایمان آرید بخدا و رسول او محمد صلی الله علیه و آله که نزدیک شد ظهور او خوش آن که بدو ایمان آرد. وای بر آن کس که بر او کافر شود ، و حبیب از نگریستن این آیات ایمان آورد .

و چون شش ماه گذشت ، اهل مدینه و مردم یمن بقانون خویشتن که هر سال عیدی کردندی در عیدگاه خود حاضر شدند و رسم داشتند که نزد درختی شده که « ذات انواط» نام داشت ، و آن درخت را ستایش و پرستش می نمودند و آن روز راخوش می خوردند و خوش می آشامیدند ، در این وقت . چون نزد آن درخت انجمن شدند بانگی از درخت بر آمد که

﴿جاءَ اَلْحَقُّ وَ زَهَقَ اَلْباطِلُ إِنَّ اَلْباطِلَ کانَ زَهُوقاً﴾ (1)

مردم از آن بانگ بیم کردند و بسرای خویش شتافتند و در ماه هفتم سواد (2) بن قارب نزد

ص: 80


1- رفت
2- بر وزن جواد

عبدالمطلب آمد و گفت : دوش میان خواب و بیداری درهای آسمان را گشوده دیدم و ملايكه و ملایکه همی فرود شدند بسوی زمین و گفتند ، زینت کنید زمین را که نزديك شد ظهور محمّد پسرزاده عبدالمطلب رسول خدا بسوی کافه خلق صاحب شمشير قاطع من گفتم کیست او؟ گفت : محمّد بن عبد الله بن عبد المطلب بن هاشم بن عبدمناف عبدالمطلب فرمود: این خواب را پوشیده دارد و چون هشت ماه بر آمد ماهیی که «طموسا» نام داشت در بحر اعظم بردم خویش بایستاد و ملکی او را گفت ، چیست ای ماهی که بحر را متلاطم ساخته گفت: پروردگار من ، آن گاه که مرا بیافرید فرمود که چون محمد صلی الله علیه و اله ظهور کرد ، امت او را دعا کن . اينك شنيدم كه ملايك بشارت او را می دادند . پس برای دعا بحرکت آمدم، آن ملك خطاب کرد که آرام باش و دعا کن و در ماه نهم ده هزار ملك از آسمان فرود شد و هر يك قندیلی از نور بدست داشتند که بر آن نگاشته بود ﴿لا اِلهَ اِلَّا الله مُحَمَّدٌ رَسُولُ الله﴾ پس بدور مکه صف بر زدند و همی گفتند ، این نور محمّد است و عبدالمطلب از این جمله آگاه بود و پوشیده می داشت و چنان بود که حمل آن حضرت بر آمنه تا شش ماه هیچ گرانی نداشت و جز قطع آن خون که مرزنان را عادت است او را علامتی بدست نبود.

بالجمله: چون مدت بسر شد و شب جمعه هفدهم ربیع الاول برسید آمنه با مادر خود گفت ای بره (1) دلتنگ شده ام می خواهم بحجرۀ خویش شوم ، و قدری بسوگواری بر شوهر خود بگریم پس در زوایه برابر از آن خانه از جانب چپ بحجره خویش شد و در بروی خویش به بست، ناگاه او را ردزدان گرفت. پس از جای بجنبید که در باز کند و آن نیرو نیافت لاجرم باز شده بنشست و از تنهائی همی وحشت داشت : ناگاه سقف خانه شکافته و چهار حور بزیر آمد (2) و گفتند ، بیم مکن که ما بهر خدمت تو آمده ايم و هر يك از طرفی بپهلوی او نشستند و هاتفی آواز داد که ای آمنه . چون بار بگذاری بگو: « أُعِيذُهُ بِالْوَاحِدِ مِنْ شَرِّ كُلِّ حَاسِدٍ وَ كُلِّ خَلْقٍ مَارِدٍ یَأْخُذُ بِالْمَرَاصِدِ فِی (3)

ص: 81


1- بفتح باو تشديد راء
2- بهار جلد ششم باب تاریخ ولادته (صلی الله علیه و آله) نقل از واقدی
3-

الموارد (1) من قائم و قاعد پس مرغی سفید بر آن حضرت ظاهر شد و پر خود بر شکم او كشيد تا خوف از او زایل شد.

آن گاه زنان چند دید که هر يك بقامت نخلی (2) بودند با خوش بوئی و جامه های بهشتی با او سخن همی کردند بزبانی که شبیه بزبان آدمیان نبود و در دست ایشان کاسه های بلور که سرشار از شربتی شیرین بود ، پس بشارت دادند آمنه را بمحمد صلی الله عله و آله و او را از آن شربت بچشانیدند پس آن نور که آمنه در روی داشت او را فرو گرفت و چیزی چون دیبای سفید در میان آسمان و زمین گسترده شد و هاتفی ندا در داد که بگیرید عزیزترین مردم را ، و مردی چند بر فراز سر خویش ایستاده دید که ابریق ها بر کف داشتند، و علمی از سندس (3) مشاهده کرد که بر یاقوت سرخ بسته هم بر بام کعبه نصب بود.

بالجمله: در روز جمعه بعد از صبح صادق آن حضرت متولد شد و از پای بزیر آمد و روی بکعبه بسجده در افتاد دو دست ها برداشت و با خدای مناجات کرد «لا اله الا الله» همی گفت. در این هنگام ابری سفید از آسمان فرود شده آن حضرت را فرو گرفت ، و ندائی در رسید که ﴿طُوفُوا بِمُحَمَّدٍ شَرْقَ اَلْأَرْضِ وَ غَرْبَهَا وَ اَلْبِحَارَ لِتُعَرِّفُوهُ بِاسْمِهِ وَ نَعْتِهِ وَ صُورَتِهِ﴾، یعنی بگردانید محمّد را بمشرق و مغرب زمین و دریا ها تا همه خلایق او را بنام وصفت و صورت بشناسند، آن گاه آن سحاب بیک سوی شد ،آمنه محمد را بر فراز حریر خز را در میان جامه سفید یافت که سه کلید از مروارید خوشاب (4) بکف داشت و هاتفی بانگ داد که محمّد گرفت ، کلید نصرت و سود مندی و نبوت را ، آن گاه ابری دیگر بادیده شده او را فرو گرفت و جنابش را از کرت نخستین بیشتر پوشیده داشت و ندائی در رسید که ﴿طوفوا محمد الشرق والغرب واعر ضوه على روحاني الجن والانس والطيور والسباع وأعطوه صفاء آدم ورقة نوح رخلة ابراهيم و لسان اسمعيل و جمال يوسف و بشرى يعقوب و صوت داود و زهد یحیی و کرم عیسی﴾ و آن ابر نیز برخاست و در دست پیغمبر حریری سفید و محکم برتافته بود و گویندۀ گفت «قد قبض محمّد على الدنيا كلها فلم بیق شییء الادخل في قبضته» یعنی محمد جميع دنیا را در قبضه تصرف آورد

ص: 82


1- کمینگاه جایگاه جمع مرصد بر وزن مقتل
2- درخت خرما
3- بضم مين و دال : نوعی از دیبا و ابریشم
4- بر وزن دوشاب : آبدار

چنان که هیچ جزوی از آن باقی نماند، پس سه تن را دید مانند آفتاب درخشان در دست یکی ابریقی از سیم و نافه از مشگ و در دست دیگری طشتی از زمرد که در چهار جانب مرواریدی سفید نصب داشت و گوینده می گفت ﴿هَذِهِ الدُّنْیَا فَاقْبِضْ عَلَیْهَا یَا حَبِیبَ اللَّهِ فَقَبَضَ عَلَی وَسَطِهَا﴾ یعنی این دنیا است بگیر ای دوست خدا پس میانش را گرفت و قائلی گفت «قبض الكعبه» و درد ست سیم حریر ی سفید سخت بر تافته بود آن را بگشود و از آن خاتمی بر آورد که بیننده را حیرت می گرفت ، و هفت مرتبه، آن حضرت را شسته و آن خاتم را بر کتفش نهاد چنان که نشان (1) محجمه آشکار گشت و سر و رویش را با روغنی مسح کرده چشمش را سرمه کشید و آب دهان خود در دهانش کرد تا بنطق آمد و چیزی گفت که آمنه ندانست ، پس آن ملك گفت ﴿ فِی أَمَانِ اَللَّهِ وَ حِفْظِهِ وَ کَلاَئَتِهِ (2) قَدْ حَشَوْتُ قَلْبَکَ إِیمَاناً وَ عِلْماً وَ حِلْماً وَ یَقِیناً وَ عَقْلاً وَ شَجَاعَهً أَنْتَ خَیْرُ اَلْبَشَرِ طُوبَی لِمَنِ اِتَّبَعَکَ وَ وَیْلٌ لِمَنْ تَخَلَّفَ عَنْکَ ﴾ پس هر يك آن حضرت را زمانی اندك در میان بال خود بداشتند و بجای گذاشتند و خازن بهشت که این کار ها همه او می کرد برفت و چون لختی دور شد روی برتافته بدآن حضرت گفت «یا عزا لدنيا والآخرة» و آن حضرت ناف بریده و ختنه کرده متولد شد و نوری از فرق مبارکش ساطع گشت که آسمان روشن شد و قصرهای شام و یمن و فارس مشاهد آمنه افتاد که مانند آتش افروخته و درخشان بود، و مرغان بسیار مانند اسفرود (3) گرد او را فرو گرفتند. بعضی بر آنند که «شفاء» (4) مادر عبدالرحمن بن عوف قابله آن حضرت بود و چون آن حضرت بدست او رسید ندائى كه «يرحمك ربك» و از شرق تا غرب را نورانی دید.

بالجمله» در حین ولادت پیغمبر صلی الله علیه و اله عبد المطلب نزديك كعبه خفته بود ناگاه نگریست که کعبه و ارکانش از زمین خلع شده بجانب مقام ابراهیم (5) بسجده رفت،

ص: 83


1- حجامت گاه
2- بكسر كاف : حفظ و نگهداری
3- بكسر همزه و سكون سين و فتح فاء : سنگ خوراك كه بعربی قطام گویند، پرنده ایست به بزرگی گنجشک و چند پر مانند شاخی بر سر دارد
4- شفا بكسر شین
5- ظاهرا این روایت از بحار نقل شده و در بحار سخنی از کنده شدن کعبه از زمین نیست

پس مستوى بایستاد و ندا در داد که ﴿اَللَّهُ أَکْبَرُ رَبُّ مُحَمَّدٍ اَلْمُصْطَفَی اَلْآنَ قَدْ طَهَّرَنِی رَبِّی مِنْ أَنْجَاسِ اَلْمُشْرِکِینَ وَ أَرْجَاسِ اَلْکَافِرِینَ﴾ پس اصنام و اوثان شکسته بر وی در افتادند و مرغان بسوی کعبه جمع شدند و کوه ها بجانب كعبه مشرف شدند و ابری سفید نگریست که در برابر حجره آمنه ایستاد عبدالمطلب را شکفتی فرو گرفت و بنزديك آمنه بشتافت و در سرای او بکوفت و بخانه در رفت و گفت ای آمنه نمی دانم بخواب اندرم یا این همه به بیداری می نگرم ، گفت همانا بیداری فرمود که آن نور در جبین تو بود چه شد؟ گفت : با آن فرزند است که از من جدا شد، فرمود: فرزند مرا بیاور تا به بینم آمنه گفت : چنان دانم که تا سه روز او را دیدار نتوانی کرد .

عبدالمطلب در خشم شد و شمشیر برکشید و فرمود حاضر کن فرزند مرا اگرنه ترا بکشم یا خود را عرضۀ تیغ سازم، آمنه گفت: وی اندرین خانه است ، تو خود اگر توانی او را دیدار کن چون عبدالمطلب آهنگ آن حجره کرد، مردی پیر از آن جا بدر شد و گفت : باز شو که هیچ کس از بشر او را نتواند دید تا جمیع ملائکه خدا او را زیارت نکنند ، پس عبدالمطلب بر خویشتن بلرزید و باز شد (1) و هم قریب بولادت آن حضرت چنان افتاد که عید بت پرستان پیش آمد و گروهی از قریش در بت خانه خویش معتکف (2) شدند و شتران کشتند و خمر نوشیدند ، چون شب ولادت پیش آمد آن بت که از همۀ اصنام بزرگ تر بود بر وی در افتاد و آن جماعت ، سه کرت آن بت را نصب کردند و هم بر وی در افتاد ، چون دیگر بارش بر گرفتند و بر جای محکم کردند: از میان آن بت بانگی شنیدند که می گفت :

نردی (3) لمولود أضاعت بنوره *** جميع فجاج (4) بالارض فالشرق والغرب

وخرت (5) له الاوثان طراً و أرعدت (6) *** قلوب ملوك الارض جمعاً من الرعب

و هم در آن شب شهب (7) ثواقب و آثار عجیب در آسمان پدیدار شد ، قریش

ص: 84


1- بحار باب تاريخ ولادته (صلی الله علیه و آله) از کتاب الانوار
2- مقيم
3- مي افتيم
4- جمع فج : راه گشاده میان دو کوه
5- افتاد
6- لرزید
7- جمع شهاب: ستاره ستاره که مضمح و نابود می شود (بعقیده علمای هیئت کنونی)

بنزد ولید بن مغیره شدند و آن حال باز نمودند . وی گفت : این علامت قیامت باشد و اگر نه حادثه واقع شده است و از آن سوی چون یوسف یهود که در مکه سکون داشت این آثار ،بدید گفت از کتب چنین خوانده ام که شب ولادت پیغمبر آخرالزمان این شگفت ها بادید آید و بامداد بمجلس قریش آمد و فحصه همی کرد تا بدانست مولودی در میان قریش بظهور رسیده و پس از روزی چند در انجمن هاشم و ولید پسرهای مغیره و عاص بن هشام وابو حمزة بن ابي عمرو بن اميه و عتبة بن (1) ربیعه و جمعی از اکابر قریش در آمد و خواستار شد تا این که آن حضرت را بدید و نشان خاتم را در کتف او مشاهده کرد فریادی بر آورد و مدهوش شد.

قريش بدو عجب کردند و بخندیدند . یوسف بخود آمد و گفت : ای معشر قریش آیا می خندید بر من ؟ «هذا نبي السيف» اينك نبوت از میان بنی اسرائیل برخاست . و این خبر پراکنده شد و در این وقت حسان بن ثابت هفت ساله بود و در مدینه سکون داشت یکی از احبار (2) یهود را نگریست که غوغا بر انگیخت و یهودان را گرد خود مجتمع ساخت و گفت: ستاره احمد ، دوش پدید شد، همانا از مادر بزاده است ، اما با این همه سعادت، ایمان نیافت و چون خبر بعثت پیغمبر صلی الله علیه و آله بدو رسید انکار نبوت او کرد.

و از آن سوی چون ابوقبیس بن عدی که از بت پرستیدن ، کیش نصاری گرفته بود اصغا فرمود که ستاره احمد آشکار شده گفت: راست است این خبر چه وقت ظهور اوست و من که جامه رهبانان گرفته ام از بهر آنست که روزی او را دریابم و بدو ایمان آرم ، و آن گاه که خبر دعوت پیغمبر را از مکه شنید تصدیق نمود ، و چون آن حضرت بمدينه هجرت فرمود هنوز ابو قبیس زندگی داشت اما بغایت پیر بود و هم در شب ولادت آن حضرت شیاطین بنزد ابلیس آمدند و از آن آیات که مشاهده کرده بودند باز گفتند، و مکشوف داشتند که امشب ما را از عروج بفلك و سير در آسمان ها رد و منعى حادث شده و ندانسته ایم که سبب چیست ابلیس خود میان به بست و گرد جهان طوافی

ص: 85


1- بضم عين و سكون تا
2- جمع حبر بكسر حا و سکون با: دانشمند، عالم یهودی

یکرد، چون بخانه مکه آمد ملایک را نگریست که گرد آن خانه را فرو گرفته اند ، خواست بدرون شود ، جبرئیل بانگ بر وی زد که دور شو گفت که چیست ؟ فرمود که بهترین انبیا متولد شده گفت : آیا مرا با او دستی باشد و بهره از او توانم گرفت؟ فرمود هرگز تو را بدوست نخواهد بود عرض کرد که آیا از امت او نصیبی دارم ؟ فرمود بلی گفت: من بدان کفایت خویش کنم همانا قیل از ولادت عیسی علیه السلام، ابلیس را تا آسمان هفتم راه بود و چون عیسی علیه السلام متولد شد سیر او از سه آسمان منقطع شد پس از آسمان چهارم برتر نتوانست شد؛ و بعد از ولادت رسول الله صلی الله علیه و آله یک باره راه او از فلك انقطاع يافت، و كاهنان نیز از همزادان دور افتادند و اخبار بغیب نتوانستند و کردار سحره و علم قیافه نیز محوشد ، مع الحدیث (1) حضرت رسول صلی الله علیه و آله در روز جمعه هفدهم که شهر ربيع الاول بعد از طلوع فجر متولد شد و این روز موافق بود با بیست و هشتم نیسان و بیستم شباط رومی و هفدهم دیماه فرس و از واقعه فيل و قصه ابرهه چنان که مذکور شد پنجاه پنج روز گذشته بود و ولادت آن حضرت در مکه معظمه در کوئی بود که مشهور است به «ارقاالمولد» و آن کوی در شعبی است که معروفست بشعب بنی هاشم در سرائی که شناخته است بسرای محمد بن یوسف و آن سرای بمیراث بهره پیغمبر گشت و آن را در زمان خود بعقیل بن ابیطالب بخشید، و اولاد عقیل بعد از فوت او به محمد بن یوسف ثقفی برادر حجاج فروختند و او آن خانه را جزو سرای خویش کرد که «بیضا» نام داشت، و چون زمان دولت هارون الرشید پیش آمد، خیزران که مادر او بود بحجج کعبه رفت و آن خانه را از سرای محمد بن یوسف برآورد مسجدی بنیان کرد ، و در سال شش صد و پنجاه و نه از هجرت گذشته ملك مظفر والی یمن در عمارت آن مسجد ، فی جمیل فرمود و اکنون ساکنین خیر البلاد روز میلاد آن حضرت بزیارت آن مسجد رفته رسم ضیافت و شادی بپای (2) برند . و طالع میلاد آن حضرت ، بیستم درجه جدی بود و زحل و مشتری ، در عقرب جای داشتند و مریخ و آفتاب در حمل ، بنقطه شرف بودند و زهره و عطارد هم در حوت تمام شرف داشتند، و قمر در اول میزان بود و رأس در جوزا با

ص: 86


1- بحار باب تاریخ ولادت (ص)
2- کامل ابن اثیر جلد اول (ص) 162

شرف قرین داشت ، و ذنب در قوس که خانه اعداست هم بنقطه شرف بود (1). همانا هيچ يك از سلاطین ایران ؛ عید مولود نبی قرشی را آن پاس حشمت که شایسته بود نمی داشتند و بسا بود که آن روز مبارک می گذشت و عامه مردم بدان آگاه نبودند.

در این عهد خجسته که نوبت دولت ، بنام ملك الملوك اعظم فرمانگذار عرب و عجم پادشاه عالم عادل محمدشاه قاجار که ملکش مخلد و دولتش مؤبد باد افتاد عيد مولود محمّد صلی الله علیه و اه را بزرگ ترین اعیاد نهاد و همه جشن ملکی و بساط خسروانی گسترد و خلعه و افضال افزون کرد ، چندان که نام این عید همایون بلند اوازه شد و این قانون از وی در ایران تذکره گشت، اکنون چهارده سالست که نگارنده این کتاب مبارك ، چون عید مولود فرا رسد و صنادید ایران در حضرت شاهنشاه حاضر شوند قصیده تهنیت را در آن انجمن بین یدیه (2) عرضه دارم ؛ اگر چه راقم حروف را قانون نباشد که در این کتاب از بهر ،زینت ، شعری نویسد جز این که از بهر تاریخ بکار شود و تشیید (3) قصه را تمیمه گرند (4) در این هنگام از بهر میمنت یکی از آن قصاید را چند شعر بر نگاشت .

عيد مولود شنهشاه عرب شد آشکار *** زان شهنشاه عجم، هم شاد شد هم شادخوار (5)

این چه مولود است گو مادر پدر را خالقست (6)؟ *** دیده پوری کز و مادر پدر شد آشکار ؟

ای این چه مولود است کاین هر چار (7) مادر نه پدر *** چارونه فرزند اویند از پس نهصد هزار ؟

این چه مولود است کو خود بود پیری سالخورد *** پیش از آن کاین روز بر ما تابد (8) و این روزگار؟

ص: 87


1- این ها اصطلاحات نجومی است و آن چه را صاحب تاریخ یعقوبی از خوارزمی و غیر او روایت می کنند با آن چه را مصنف ذکر می کند تفاوت دارد ( جلد دوم صفحه 4)
2- در حضور او
3- تحکیم
4- جلد تعويذ مشتمل و دعایی که به باز و بندند
5- خوشحال
6- یعنی او مقصود از خلقت پدر و مادر است
7- چهار عنصر : بادو آب و آتش و خاك و نه فلك
8- باشد

این چه مولود است کز فرش (1) ازل زاد (2) و ابد ؟ *** گز ازل او پیش تاز است از ابد او یادگار

این چه مولود است کز هر هستئی در سال و ماه *** خردتر نبود مگر یک سال از پروردگار (3)؟

این چه مولود است کومر بوالبشر را در بهشت ! *** نهی کرد و امر کرد و خواند پیش و راند خوار

بخت اگر باروی آن مولود خرسندم نساخت *** مظهر نام وصفات اوست شاه بختیار

شهریار تاج بخش و پادشاه باج گیر *** خسرو غازی محمد شه خدیو کامکار

اکنون بر سر داستان شوم چون آمنه عليها السلام بار بنهاد قائلی بانگ برداشت که بهترین مردم از تو بزاد، او را محمّد نام کن . پس آمنه او را بدین نام خواند و بعد از سه روز عبدالمطلب محمد صلی الله علیه و آله را در آغوش گرفته بمکه آورد، و چون بدرون کعبه رفت آن حضرت فرمود : بسم الله و بالله و کعبه در جواب بسخن آمد و گفت : السلام عليك يا محمد و رحمة الله و بركاته و هاتفي آواز داد : ﴿ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقا﴾. آن گاه عبدالمطلب گهواره از خیزران (4) سیاه بدست کرد و بازر و گوهر مرصع نمود و بافته زرتاری (5) سفید از آن بیاویخت و عقدی از مروارید و دیگر جواهر بدان بست و آن حضرت با آن دانه ها خدای را تسبیح می گفت، و روز چهارم سواد بن قارب نزد عبدالمطلب آمد و خواستار دیدار رسول الله شد ، عبد المطلب سواد را بخانه در آورده ، آن حضرت را حاضر ساخت و چون پرده از جمالش بر گرفت ، نوری

ص: 88


1- شکوه و جلال
2- زائیده شد
3- اشاره است به حدیثی که در السنه عرفاء و صوفیه معروف است و آن روایت این است که پیغمبر فرموده ﴿أَنَا أَصْغَرَ مِنَ ربی لسنتين﴾ و لیکن سزاوار نیست این گونه عبارات و الفاظ و مدحها درباره پغمبر (صلی الله علیه و آله) و اهل بیت او عليهم السلام باستناد چنین احادیثی که اساس و پایه صحیحی ندارد بکار برد و لو آن که قابل توجیه بمعانی صحیحه باشد مثل این که مراد از کوچک تری پیغمبر (صلی الله علیه و آله) از خداوند متعال به یک سال یا دو سال ممکن بودن او واجب بودن باری تعالی و در عین حال مظهر صفات جلال و جمال او بودن باشد
4- بضم زاء : نی
5- تار آن از طلا

ساطع شد که ایشان آستین بردیده نهادند از آن سوار سر و پای آن حضرت را ببوسید و عبدالمطلب را گواه گرفت که من بدو ایمان آوردم ، وروز هفتم ولادت ، ابوطالب از بهر آن حضرت عقیقه کرد و در این هفته آمنه پیغمبر را شیر داد و شب هشتم ثوبیه (1) کنیز ابولهب بشیر پسر خود که «مسروح» نام داشت پیغمبر را ارضاع کرد (2) و این ثوبیه مژده ولادت پیغمبر را به ابولهب برد و او بمژدگانی وی را آزاد ساخت و این آزادی را خدای ، در حق اوضایع نگذاشت چنان که عباس عم رسول الله بعد از هلاکت ابولهب او را در خواب دید ببدترین حالتی با او گفت بعد از ما بچه رسیدی . ابولهب گفت : بعد از شما براحتی نرسیدم جز این که مرا این قدر آب دهند که در این جا گنجد و اشاره کرد بگوی که در میدان دو انگشت ابهام و سبابه است و این ببرکت آزاد کردن ثوبیه است.

بالجمله: سه ماه ثوبیه آن حضرت را شیر داد و از این روی اهل سنت بر آنند که حمزة بن عبدالمطلب و ابو سلمه مخزومی و عبدالله بن حجش با رسول الله برادران رضاعی اند چه ایشان را نیز ثوبیه شیر داده بود، اما علمای اثنا عشریه بر آنند که اگر ثوبیه را فرزندی دیگر باشد یا ابولهب رازنی جز ثوییه نیز فرزندان باشد برادران رضاعی آن حضرت خواهند بود (3) و غیر از این خواهر و برادر رضاعی نتوانند شد چه از بطن ثوبیه یا صلب ابولهب نبوده اند و پیغمبر صلی الله علیه و آله پیوسته اکرام با ثوبیه را مرکوز خاطر می داشت و از مدینه برای او جامعه و انعام انفاذ ،می داشت ، و در سال هفتم هجرت بعد از فتح خبر ثوبیه وفات کرد و رسول الله از آن پس بمکه شده از خویشان او فحص کرد و کسی را نیافت، اما اسلام او مختلف فيه است.

و بعد از ثوبیه حلیمه آن حضرت را شیر داد و او دختر ابوذویب (4) است و نام

ص: 89


1- ثوبيه بضم تا و فتح واو و باء- مسروح بضم میم چنان که در سیره حلبیه است و او از سیره شامیه به فتح میم هم نقل کرده است
2- بحار باب تاريخ ولادته (ص).
3- سیره حلبيه جلد اول (ص 18) کامل این اثیر تاریخ آزاد کردن ابولهب ثوبیه را بعد از هجرت ذکر می کند و بر طبق نقل او خواب عباس عموی پیغمبر بدون ماخذ می باشد و اما مراد از کوی میدان دو انگشت مقداری که باز می ماند در میان دو انگشت در وقت روی هم گذاشتن
4- بر وزن زبیر با همزه وسط

ابو ذويب عبدالله است «و هو عبد الله بن الحارث بن شجنة (1) بن جابر بن رزام (2) بن ناصرة بن قصية (3) بن نصر بن سعد بن بكر بن هوازن بن منصور بن عكرمة (4) بن حصفة (5) بن قيس بن غيلانست (6) و نام شوهر حليمه الحارث بن عبدالعزى بن رفاعة (7) بن ملان بن نصر بن قصيه بن نصر بن بكر بن سعد بن هوازن است و برادر رضاعی آن حضرت عبدالله بن حارث بود و خواهران رضاعی او اسیه و خذامه دختران حارث بودند و خذامه به شیماد (8) مشهور شد و این نام بر خذامه غلبه جست و این هر سه فرزند از بطن حلیمه بودند (9) همانا صنادید عرب را قانون بود که طفلان خویش را بدایگان می سپردند تا زنان ایشان بفراغت باشند و اولاد زیادت کنند و مرضعات (10) از صحرا نشینان اختیار می کردند تا ایشان در میان قبایل بشجاعت و فصاحت برانید، چه طیب هوا و عذوبت (11) آب را در طلاقت (12) غسان و بلاغت بیان دخلی تمام است. و از این جاست که پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود ﴿أَنَا أُعْرِبَ مِنْ قُرَيْشِ اسْتُرْ ضَعَةُ فِى سَعْدِ بْنِ (13) بَكْرٍ﴾ چه قبیلهٔ سعدیه در میان عرب بفصاحت نامدار بودند.

بالجمله: از این روی در هر خزان و بهاری زنان مر ضعات از قبایل عرب که در حوالی مکه بودند متوجه حرم شده اطفال شیر خواره را از بهر ارضاع (14) بقبایل خود می بردند و می داشتند تا مدت رضاع بسر می شد چون نوبت به پیغمبر صلی الله علیه و اله افتاد فرشتگان خدای، او را از نظر مادر غایب کرده بر تمامت بقاع شرق و غرب بگذرانیدند و منادی

ص: 90


1- بكسر شين
2- بكسر راء
3- بر وزن رقية ، سيره ابن هشام با قا ضبط کرده است و صاحب پاورقی آن هم ( فاء) را بر قاف ترجیح داده است
4- بكسر عين وراء
5- بفتح حا و صاد و فا سیره با حای نقطه دار ذکر کرده است.
6- بفتح عين بدون نقطه چنان که در سیره است
7- بر وزن صغری
8- بر وزن صحراء
9- سیره ابن هشام جلد اول «ص 173»
10- دایه ها
11- گوارائی
12- روانی
13- من از قریش فصیح ترم زیرا از قبیله سعدیه شیر خورده ام
14- شیر دادن.

رحمان همی ندا کرد که ای آفرینش، این محمد بن عبدالله بن عبد المطلب است حبذا (1) پستانی که او را شیر دهد و خوشا آن دست که او را پرورش فرماید و خنکا آن خانه که در آن جا ساکن شود. ازین ندا تمامت آفرینش بآرزوی این مقام شدند و طیور و رياح و سحاب هم بدین امید بودند. دیگر باره از غیب نداشد که از نخست ، رقم این سعادت بنام حلیمه سعدیه بنت ابو ذویب شده.

بالجمله: در آن سال در قبیله حلیمه قحطی بزرگ بود، و حليمه و شوهر او حارث را حماری لاغر و شتری پیر بود که شیر اندك در پستان او بزحمت یافت می شد و ایشان بصعوبت معاش می کردند و این ببود تا آن زمان که مرضعات قصد سفر مکه کردند و حارث نیز ضجيع خود حلیمه را بر داشته با قبیله کوچ داد و دختران خود را بخانه گذاشت و خود بر شتر سوار شد و حلیمه بر حمار بر آمد و عبدالله را که طفل شیر خوراه بود از پیش روی بداشت ، چون بحوالی مکه رسیدند قبیله بنی سعد را ندائی بگوش آمد که امسال ، خدای حرام کرد که زنان دختر آرند ببرکت مولودی که در قریش بوجود آمد، خوش وقت آن پستانی که او را شیر دهد، ای زنان بنی سعد بشتابید تا آن دولت دریابید چون قبیله این ندا شنیدند الم جوع را فراموش کرده بشتاب همی تاختند و چون حمار حلیمه بی توان بود از قفای کاروان کوچ می داد و هر چه قوت می کرد سبقت نمی توانست گرفت و از جانب راست و چپ خود ندائی می شنید که «هنيالك يا حليمة:.

ناگاه: از میان شکاف دو کوه مردی بر او ظاهر شد مانند نخلی باسق (2) و حربه از نور بدست بر شکم حمار حلیمه زد و گفت : ای حلیمه ، خدای ترا بشارت فرستاده و مرا امر فرموده که شیاطین را از تو دور کنم با شوهر گفت . آن چه من می بینم و می شنوم آیا تو می بینی و می شنوی؟ حارث گفت نی چیست ترا که مانند خایفانی؟ (3) پس شتاب همی کردند تا بدو فرسنگی فرود شده منزل ساختند در آن شب حلیمه در خواب دید که درختی سبز با شاخه های بسیار بر سر او سایه افکنده و از میان آن نخلی با گوناگون رطب پدید است ، و زنان بنی سعد بر او گرد شده می گویند ای حلیمه تو ملکه مائی و

ص: 91


1- خوشا
2- طویل
3- ترسناك

از آن درخت یک خرما بزیر افتاد و آن را حلیمه بر گرفته بنوشید و حلاوتی از آن یافت که در خواب و بیداری با او بود و چندان که پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله را در بر داشت آن حلاوتش در مذاق (1) بود.

بالجمله : حلیمه این خواب را مستور داشت و روز دیگر کوچ دادند و زنان قبایل سبقت کرده بمکه در آمدند؛ و هر طفلی شیر خواره که در میان قبایل اشراف و مالداران چون بنی مخزوم و دیگر اقوام یافتند بگرفتند، آن گاه که حلیمه برسید هیچ طفلی نیافت و سخت اندوهناك گشت ناگاه مردی را با عظمت یافت که ندا همی کرد و فرمود ، ای گروه مرضعات هیچ کس هست از شما که طفلی نیافته باشد؟ حلیمه سئوال کرد که که این مرد که باشد گفتند: وی عبد المطلب بن هاشم سيد مکه است لاجرم پیش تاخت و گفت آن منم فرمود ، تو کیستی ؟ گفت ، زنی از بنی سعدم و حلیمه نام دارم عبد المطلب تبسم فرمود و گفت ﴿بخِّ بخِّ خِصْلتان جیِّدتانِ سعْدٌ و حِلْمٌ فیهِما عِزُّ الدّهْرِ و عِزُّ الاْبدِ﴾ خوش خوش نیکوست سعادت و حلم که در ضمن آن عز سرمدی و غرابدی باشد «آن گاه گفت ای حلیمه: نزد من کودکیست یتیم که محمد نام دارد و زنان بنی سعد او را نپذیرفتند و گفتند: او یتیم است و تمتع از يتيم متصور نمی شود، تو بدین کار چونی؟ حلیمه گفت: مرا مهلت ده تا با شوهر خود مشورت کنم. و چون این راز با شوهر در میان گذاشت گفت: زود بشتاب و او را دریاب دیگر طفلی بجای نمانده و در حال با حليمه الهام شد که اگر محمد را ترك گوئی هرگز فلاح نیابی. پس بنزد عبدالطلب آمد و آن جناب او را بخانه آمنه آورد و آمنه او را اهلا سهلا گفت و طفل را باو عرض کرد حلیمه، باول ديدار، شفيته جمال مبارکش شد و آن حضرت را بر ،گرفته پستان راست خویش را در دهانش گذاشت و محمد صلی الله علیه و آله هرگز از پستان چپ حلیمه شیر نیاشامید، و آن را از بهر برادر رضاعی خود می داشت و حلیمه را آن مقدار شیر نبود که فرزند خود را سیر کند، چندان که شب ها از بانگ گریستن او همسایگانش بخواب نتوانستند شد و از برکت آن حضرت پستان های او شیر آور شد، چنان که هر دو سیر بخوردند و شبانگاه شاد بخفتند. و چون حلیمه آن حضرت را بمنزل خویش آورد شوهر او حارث بنزديك آن شتر پیر شد تا مگر از

ص: 92


1-

او شیر دوشد، ناگاه پستان او را پر شیر یافت چندان که سیر بخورد و گفت: ای حلیمه من از این فرزند مبارک تر ندیده ام و این جمال در هیچ بشر نیافته ام، و سجده شکر بجای آورد پس حلیمه سه روز دیگر در مکه توقف فرمود و هر روز پیغمبر را بخدمت آمنه همی آورد و آمنه از آن چه در ایام حمل دیده بود با او بگفت و ارابکتمان آن اسرار وصیت کرد پس روز چهارم عبدالمطلب پیغمبر را بپای کعبه آورد و هفت شوط طواف داد و خدای را بدو گواه گرفت و با حلیمه سپرد و چهار هزار درهم و ده جامه و چهار کنیز رومی بدو عطا کرد و تا بیرون کعبه اش مشایعت فرمود پس حلیمه بر حمار خویش سوار شده آن حضرت را از پیش روی خود بداشت.

و حارث بر آن شتر لاغر بر آمده ، عبدالله فرزند خود را بر گرفت ، و چون براه در آمدند آن حمار لاغر در حال توانا شد و بر جميع ستور (1) قبیله پیشی گرفت، و چنان فربه و خرم بود ، که زنان قبیله او را نمی شناختند و آن حمار بسخن آمده می گفت: ببرکت خاتم پیغمبران شفا یافتم که بر پشت من سور است و حلیمه در میان راه بغاری رسید که مردی نورانی از آن جا بیرون شد و سلام کرد بآن حضرت و گفت: حق مرا موکل کرده است برعایت او و گله آهوئی پدیدار گشت و گفتند: ای حلیمه ، نمی دانی تربیت که می کنی؟ او پاک ترین پاکانست و بهرکوه و دشت می رسید به آن حضرت سلام می دادند، و فرشته بر او موکل بود که نمی گذاشت از بدن مبارکش آن چه نباید دید پدیدار شود و پیوسته نادیدنی را بزیر جامه پنهان می داشت و بهیچ منزلی فرود نمی شد جز این که سبز و خرم می گشت ، و چون بقبیله خویش رفتند برکت در ایشان پدیدار گشت ، و گوسفندان ایشان شیر آور شد و روز تا روز خیر در ایشان زیاده بود و حلیمه همی خواست تا از آن حضرت اصغای کلمه کند اول سخنی که شنید این بود ﴿لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ قُدُّوساً قُدُّوساً وَ قَدْ نَامَتِ الْعُیُونُ وَ الرَّحْمَنُ لا تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَ لا نَوْمٌ﴾ و آن حضرت هرگز محتاج بغسل و تطهیر نشد و هرگز از وی مدفوعی دیده نگشت چه در زمین اندر می شد و در روز هفته و ماه چنان بالیده (2) می گشت که مشابهت با دیگر طفلان نداشت و هرگز

ص: 93


1- چار پا
2- بزرگ

با طفلان ببازی نشد و ایشان را نیز از بازی باز می داشت و هرگز بدست چپ چیزی اخذ نفرمود و چون زبانش گشوده شد بهر چه دست بردی «بسم الله» گفتی و حلیمه چندان که آن حضرت با وی بود شوهر را در کنار خویش نمی گذاشت ، و هر روز نوری چون آفتاب بدان حضرت فرود شده غاشیه (1) او می گشت و هر روز دو مرغ سفید بگریبان او در رفته ناپدید می گشت چون دو سال از مدت آن حضرت بگذشت؛ حلیمه او را بمکه آورد و بخدمت آمنه سپرد و چون برکت از آن حضرت یافته بود در دل همی خواست تا وسیله انگیز دو جنابش را دیگر باره بمنزل خود برد ، عرض کرد که ای آمنه . آب و هوای مکه نیکو نباشد ، و بیش تر وقت مرض و بادر این اراضی ظاهر گردد، و من بر این طفل سخت ترسانم، اگر اجازت دهی و بازش بمن گذاری او را دیگر باره بخانه خویش برم ، و نیکو بدارم . الحاح فراوان فرمود تا اجازت یافت و آن حضرت را برداشته بخانه خویش شتافت و مدتی دیگر بداشت چنان که مذکور خواهد شد، همانا بعضی از مورخین بر آنند که «شیما» بعد از مبعث رسول الله ایمان آورد و در اسلام حلیمه خلاف کرده اند و این سخن با آن همه آیات که حلیمه مشاهده کرد و آن سعادت ارضاع که او را روزی شد استوار نباشد ، و نیز بعضی از محققین اسلام او را تصریح کرده اند (2)

جلوس ون سندی

در مملکت چین شش هزار و صد و شصت و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ون سندی یکی از بزرگان مملکت چین است در تمامت آن اراضی بجلالت قدر و مناعت طبع و رزانت (3) رأی معروف بود. چون روزگار دولت ایدی که ذکر حالش مرقوم افتاد روی به پستی نهاد و مدتش بکران رسید، دن سندی فرصت بدست کرده و اعیان دولت را با خود متفق ساخته بدرجه سلطنت ارتقا جست ، و بر تخت خاقانی جای کرد ، و مردم چین ناگزیر به سلطنت او گردن نهادند و پادشاهی چین از خاندان ایدی با وی انتقال یافت

ص: 94


1- پرده ، خادم
2- جلد ششم بحار الانوار باب منشائه و رضاعه صلى الله عليه و آله
3- استحكام

و مدت سلطنت او نوزده سال بود

جلوس بکشوم

در مملکت یمن شش هزار و صد و شصت و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود يكشوم (1) پسر ابرهة الاشرم است که شرح حالش مرقوم افتاد بعد از هلاکت ابرهه سلطنت یمن یافت و دست جور و اعتساف (2) از آستین برآورد و مردم یمن را عرضه زحمت و شدت ساخت و این یکشوم ، با پسر ذی یزن از سوی مادر ، برادر بود . و این قصه چنانست که مردی از صنادید یمن را که العاص نام بود نسب به تبابعه من می رسانید و کنیت او ابومره بود و لقب ذویزن داشت و این لقب بر نام و کنیت او غلبه کرد ، و چون نژاد او با سلاطین یمن پیوسته می شد مردمش عظیم و بزرگوار می داشتند ، و او را زنی بود که ریحانه نام داشت و از عمالقه (3) بود و صورتي نيكو داشت ، و نيك پارسا می زیست و او را از ذویزن پسری بود که معدی کرب (4) نام داشت و بلقب سیف خوانده می شد چون ابرهه در یمن اسیتلا یافت و دانست که ذویزن را در سرای زنی است که آفتاب در صحبت او بی تاب شود و ستاره در هوای او بی چاره گردد دل در او بست و از شوهرش طلب داشت. ذویزن چون از هیچ در چاره نديد ترك زن گفت، و ریحانه فرزند خود سیف را که در این وقت دو ساله بود برداشته بسرای ابرهه در آمد، و با او همبستر گشت و از ابرهه دو پسر آورد: یکی «یکشوم» و آن دیگر «مسروق» نام داشت اما ذویزن چون زن و فرزند از او بستدند دیگر نتوانست در یمن زیستن کند، ناچار از آن جا کوچ داده آهنگ قسطنطنیه (5) كرد و بنزديك سطایانس که در این وقت قیصری روم و یونان داشت شتافت و در حضرت او سخت بنالید و باز نمود که مردم یمن از جور ابرهه و سپاه حبش به صعب ترین الم و حزن اندرند و نسب خویش بگفت و خواستار شد که قیصرش بمرد و مرکب اعانت کند تا مملکت پدران خویش را از بیگانه باز ستاند

ص: 95


1- در کتب سیر و تواریخ ( یکسوم) بسین بی نقطه ذکر شده
2- ظلم و تعدى
3- طایفه قوی و صاحب اقتداری که اکنون منقرض گشته و مملکت ایشان بین کنعان و مصر در دشت سینا بوده است. (قاموس مقدس)
4- بفتح ميم و سكون عين و فتح كاف وراء
5- از شهرهای ترکیه و نام کنونی آن استانبول می باشد

و عموم مردم را از سختی جور و ظلم برهاند و بر ذمت نهاد که همه ساله خراج یمن بحضرت قیصر فرستد. سطایانس گفت که مردم حبش بر شریعت عیسی علیه السلام زیستن کنند و ما را نيز کيش ترسایانست از این روی من سپاه بدو نفرستم، اگر خواهی از بهر تو بدو نامه کنم تا اگر بر تو ستمی رفته است بردارد ذویزن :گفت: این ستم که بر من حمل شده بنامه تو بر نخیزد و از نزديك او مراجعت نموده روی بحضرت کسری نهاد و طی مسافت کرده بحیره اندر آمد . و در این وقت بحكم انوشیروان عمر و بن هند حکومت حيره داشت پس ذويزن بنزديك او شد و باز نمود که بدو چه رسیده است و گفت: بنزديك قيصر شدم و مرا انصاف نداد، اکنون بحضرت نوشیروان می روم باشد كه ملك الملوك عجم داد من ،دهد عمر و بن هند او را بشناخت و بدانست که نسب او با حمیر منتهی شود و خود نیز نژاد بحمیر می برد. لاجرم بر حال او رقت کرد و خواست تا کین او باز جوید و بر دشمنانش چیرگی دهد پس او را بزرگوار داشت و گفت ، روزی چند بنزديك من سكونت فرمای که مرا هر سال بدرگاه کسری باید رفت و زمان شدنم بدان حضرت نزديك شده ، چون هنگام فراز آید تو را با خویشتن بحضرت برم و داد تو را از کسری بخواهم و ذويزن از این گفته شاد شد و ببود تا هنگام شدن (1) او برسید، پس عمرو بن هند او را برداشته بدرگاه انوشیروان آمد و نخست ذویزن را در سرای خویش بگذاشت و خود بنزديك كسرى آمد و روزی چند با کسری بگذاشت و در کار شراب و شکار و طعام مرافقت نمود ، و ملازمت کرد تا روی دل کسری را با خویش آورد ، و در سخن کردن گستاخ شد ، پس حدیث ذویزن را با انوشیروان در میان نهاد و اجازت گرفت که او را در پیشگاه حضور در آورد ، پس روزی در بارگاه پادشاهی انوشیروان بر تختی زرین که هر چهار ستون با یاقوت سرخ مرصع بود ، جای کرد و آن تاج گوهر آگین که از نهایت گرانی با سلسله برفراز سر او بداشته بودند ، و سر آن سلسله با آسمانه خانه محکم کرده بودند از سر بنمود ، و دیگر ادوات حشمت و بساط جلالت که او را بود آراسته فرمود ، پس حکم داد تا ذویزن در آید ، و چون او ببارگاه ملك الملوك عجم در آمد و آن آئین و حشمت بدید چشمش خیره و خردش پریشان گشت ، و از هیبت ملك پایش

ص: 96


1- رفتن

بسر آمد و بر وی در افتاد.

انوشیروان فرمود بر گیرید او را پس ملازمان حضرت او را بپای داشتند و بانجمن کسری در آوردند . عمرو بن هند در پیش تخت نوشیروان نشسته بود و جز او همه کس بپای بود، چون ذویزن برسید عمرو بن هند از جای بجست و او را برتر از خویشتن بنشاند انوشیروان دانست که او مردی بزرگست ، او را فراتر خواند و بزبان ، او را بنواخت و چون بنشست از حال او پرسش نمود و گفت: بکدام حاجت این راه دور در نوشتی؟ (1)

ذویزن چون این بشنید از جای خود فراتر شده بمیان مجلس اندر آمد و دو زانو زده بر پادشاه ثنا گفت و از صیت (2) عدل و داد او که در جهان پراکنده است یاد کرد و گفت : ايملك ، مرا نسب از خاندان تبابعه یمنست، پدران من پادشاهان بودند حبشه بیامد و ملك از ما بستد و بر رعیت ستم کرد و بر ما ستم ها رفته از خون و خواسته (3) و حرمت که شرم دارم در حضرت ملک زبان بدان آلوده سازم ، و امروز بزنهار تو آمده ام و از تو فریاد خواهم که بسپاهی مرا مدد دهی تا دشمن را از خانه خویش برانم ، و اراضى يمن را با ملك تو پيوسته گردانم. ملك عجم را بر ذويزن و ریش سفید او دل بدرد آمد و آب در چشم بگردانید و گفت : ای پیر ؛ نیکو سخن کردی و همه بر صدق گفتی و دل مرا بدرد آوردی اما بحکم عدل و شریعت سلطنت، پادشاه باید نخستین مملکت خویش را نیکو ،بدارد و آن گاه طلب ملك ديگر كند ، مملکت یمن از این پادشاهی دور است و زمین بادیه و حجاز بمیانه اند راست و از سوی دیگر دریا میانجی است ، و سپاه از دریا عبور دادن هم کاری صعب است مرا در این کار اندیشه باید کردن ، تو اکنون بنزد من جای کن که هیچ از خواسته و نعمت با تو دریغ ندارم تا کارها راست کنم و مقصود ترا در کنارت نشانم و بفرمود تا ده هزار درم حاضر کرده بدو عطا دادند. ذویزن آن درم بگرفت و از حضرت ملك بیرون شد و همی بیفشاند و برفت تا مردمان بر گرفتند ، چون بسرای خود آمد چیزی با او نبود

ص: 97


1- در نوشتن طی کردن
2- آوازه.
3- زر و مال

این خبر بنوشیروان بردند و چون روز دیگر ذویزن بدر گاه آمد، کسری با وی گفت با عطای ملوک آن نکنند که تو کردی سخت درم مرا خار گرفتی و بر خاك و خاره (1) افشاندی . ذویزن عرض کرد که من آن از در شکر خداى كردم كه روى ملك مرا بنمود و آواز او مرا بشنوانید، و زبان مرا با او بسخن آورد، همانا آن مملکت که مرا بوده خاکش همه زر و سیم است ، و هیچ کوه در آن نیست که کان (2) زر و سیم نباشد ، اگر پادشاه مرا نصرت کند آن مملکت بدست کنم و درد دل من برخیزد. نوشیروان گفت: صبر کن تا در حاجت تو بنگرم و ترا چنان که تو خواهی باز گردانم ، و دیگرباره او را عطا داد و بزرگوار داشت اما ذویزن را بخت موافقت نکرد و توفیق انتقام نیافت ، ده سال در حضرت کسری روزگار برد و عاقبت زمانش فرا رسیده بمرد ، و این کینه از دودمان ابرهه فرزندش سیف بجست، چنان که در جای خود مذکور خواهد شد.

مع الحديث : يكشوم بعد از پدر مدت دو سال بپادشاهی روز گذاشته اجلش فرا رسید و رخت بسرای دیگر کشید (3)

جلوس مسروق

در مملکت یمن شش هزار و صد و شصت و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود . مسروق پسر ابرهة الاشرم و برادر یکشوم است که شرح حالش مذکور شد، وی بعد از برادر بتخت ملك بر آمد و در مملکت يمن نافذ فرمان گشت و دست ظلم بر رعیت دراز کرد و مردم را بزحمت و ضجرت بداشت و سوء خلق و خشونت طبع وی از برادر زیاده بود و چون سه سال از مدت ملك او بگذشت بدست سیف بن ذی یزن کارش بنهايت شد و دولت حبش بکران (4) رسید و پادشاهی ایشان انقراض یافت و تفصیل این اجمال در ذیل قصه سیف مرقوم خواهد شد انشاء الله.

جلوس شن خودی کاوزو

در ماچین شش هزار و صد و شصت و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

ص: 98


1- سنگ سخت و معانی دیگر هم دارد.
2- معدن
3- سيرة ابن هشام جلد اول ص 65-47
4- آخر

شن فودی کاوز و در ماچین یکی از امراء بزرگ مملکت بود و نسب با خاندان سلاطین داشت و روزگاری از در آن بود که فرصتی بدست کند و سلطنت ماچین را فرو گیرد ، در این وقت که دولت سون که شرح حالش مرقوم شد سستی گرفت شن فودی کار بکام کرد و لشگری در خور جنگ ساز داده بيك ناگاه از کمین بیرون تاخت و با سون نبرد آغازیده بر او غلبه جست و از تخت ملکش بزبر آورده خود بجای او متکی آمد و سلطنت از او بخاندان وی انتقال یافت و مدت ملك شن فودى سه سال بود

واقعه شق صدر

خاتم النبيين شش هزار و صد و شصت و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون حلیمه دیگر باره محمّد صلی الله علیه و آله را از نزديك آمنه بسرای خویش آورد و ماهی چند بگذشت ، روزی آن حضرت با حلیمه فرمود که برادران خود را روزها نمی بینم، ایشان بکجا می شوند؟ حلیمه عرض کرد که هر بامداد گوسفندان را از بهر چرانیدن برند و شامگاه باز آرند . رسول الله فرمود که مرا نیز با ایشان فرست که هم من کاری کنم . بامداد دیگر حلیمه موی آن حضرت را شانه زد و جامه بپوشید و سرمه بکشید و دفع عين الكمال (1) را رشته از حزریمانی (2) از گردنش بیاویخت. پیغمبر صلی الله علیه و آله آن رشته را از گردن گسسته بزیر افکند و گفت : نگهبان من با منست

و با برادران رضاعی بیرون شد و در محلی که قریب بسرای بود بچرانیدن گوسفندان مشغول گشت و بر هر سنگ و کلوخی که باز می خورد بانگ بر می آمد که السلام: «عليك يا محمد السلام عليك يا محمود السلام عليك يا صاحب القول العدل: لا اله الا الله محمداً رسول الله» و چون روز گرم می شد ، ابری بدان حضرت سایه می گسترد و هر گاه می بارید بر آن حضرت بارندگی نداشت، بلکه امطار آن سحاب در اطراف آن فرود می شد ، و در راه چنان افتاد که به نخلی خشک بازخورد و پشت مبارك بدان نخل داد ، در حال سبز شد و رطب گوناگون آورد.

بالجمله : چون نیم روز شد حمزه که پسر بزرگ تر حارت بود و او را از زنی جز حلیمه داشت ، نالان و غريوان (3) بسوی جمله شتافت و فریاد بر کشید که برادر قرشی مرا

ص: 99


1- چشم زخم
2- تعويد
3- فریاد کنان

دریاب که دو مرد سفید جامه در رسیدند و او را گرفته بفراز کوه شدند و شکمش بشکافتند، هم اکنون تا تو او را دریابی زنده نخواهد بود حلیمه با شوهر بی دستار (1) و كفش بجانب کوه دویدند، و چون برسیدند آن حضرت را سالم و خندان یافته سر و چشمش ببوسیدند و گفتند : چه پیش آمد ترا ؟ فرمود که دو تن سفید جامه بر من در آمدند همانا جبرئیل و میکائیل بودند در دست یکی طشتی از زمرد پر برف بود و مرا در ربوده بفراز کوه آوردند و یکی سینه مرا چاک داد و دست برده احشای (2) درون مرا بر آورد و بدان برف شستشو کرده بجای خود گذاشت و آن دیگر دست فرا برده قلب مرا از جای بر آورد و دو نیمه ساخت نکته سودائی که با خون آلایش داشت بر گرفت و بینداخت و گفت : « هَذَا حَظُّ اَلشَّیْطَانِ مِنْکَ یَا حبيب الله» و بعد از آن اندرون دلم را بچیزی که با خود داشتند بپرداختند (3) و بجای خود نهادند، و خاتمی (4) از نور بدان بر زدند که هنوز خوشی آن در عروق و مفاصل من سایر است، آن گاه یکی با دیگری گفت او را باده کسی از امت او موازنه کنید. چون وزن دادند من افزون آمدم؛ بدین گونه با صد هزار کس موازنه کردند هم افزون بودم، پس گفت بگذار او را که از تمامت امت فزون آید، پس میان چشمان مرا ببوسیدند و گفتند یا حبیباه بیم ،ممکن اگر بدانی برای چه نیکوئی ها آمده چشم تو روشن گردد، پس مرا بگذاشتند و بسوی آسمان شدند، اگر خواهی با تو بنمایم که از کجا بدرون رفتند، حلیمه او را بر داشته بخانه آورد شوهر و خویشان با او گفتند که این طفل را بنزديك عبدالمطلب رسان پیش از آن که داهیه ای (5) در آید، همانا این كودك را جن گرفته است.

پس حلیمه با شوهر آن حضرت را برداشته روانه مکه شدند، ناگاه هاتفی ندا داد که ربیع (6) خیر و امان از بنی سعد بیرون می رود ، وقت تو خوش ای بطحا که نو روبها باز تو خواهد آمد و بدان برکت محروس خواهی بود ، بالجمله چون دروازه مکه رسیدند حلیمه آن حضرت را بنشاند و خود از بهتر حاجتی بدر شد و چون باز آمد او را نیافت فریاد بر کشید و بهر جایش جست، اثری ندید ، ناچار بنزد عبدالمطلب آمد و این خبر بداد

ص: 100


1- دستمال ، عمامه
2- آن چه در اندرون است
3- آراستن و جلا دادن
4- بفتح تاء؛ مهر
5- حادثه ، پیش آمد سود
6- بهار

عبد المطلب بیرون شده بکوه صفا بر آمد و فریاد بر کشید که ای آل غالب قریش اجابت کردند و بر او مجتمع شدند فرمود که فرزند من مفقود شده او را طلب باید کردن پس همگی سوار شدند و از هر جانب فحص همی کردند و او را نیافتند ، عبدالمطلب بدرون حرم آمد و هفت نوبت طواف کرده این رجز بخواند

(بیت)

یا رب رد راکبی محمداً *** رداً الىّ واتخذ عنى يداً

انت الذي جعلته لي عضدا *** يارب ان محمداً لم يوجدا

فان قومی کلهم تبددا (1)

در این وقت بانگ هاتفی را اصغا فرمود که می گوید ای مردمان غم مخورید که محمد را خدائیست که او را فرو نگذارد، عبدالمطلب گفت ای گوینده کجاست او ؟ پاسخ آمد که در وادی تهامه بپای درختی نشسته عبد المطلب بدان سوی بتاخت و در راه ورقة بن نوفل (2) بدو پیوست و هر دوان شتافته آن حضرت را در پای درخت موردی (3) یافتند که ورق مورد می گیرد.

پس عبد المطلب او را بر داشته بمکه آورد و با آمنه سپرد و زردشتر فراوان صدقه بداد و حلیمه را بانواع افضال و احسان نواخته بخانه خویش گسیل ساخت (4).

بالجمله : در شق صدر خلاف کرده اند، بعضی پس از پنج سال و یک ماه گذشته از مدت زندگانی آن حضرت گفته اند و برخی در سال ششم و گروهی در سال دهم و جماعتی از اهل سنت گویند در شب معراج ، واقع شد و آن چه راقم حروف نگاشت ، پس از دو سال چند ماه است و از حدیث جمهور چنان مستفاد می شود که آن قصه مکرر تحقق یافته ، اما محقين علمای اثنا عشریه را این سخن راست نیاید، چه استوار ندارند که در پيكر پاك پيغمبر صلی الله علیه و اله

ص: 101


1- تفرق و هلاکت
2- ورقه بر وزن صدقه
3- درخت آس که برگ آن در نهایت سبزی و شدت سبزی را بدان تشبیه کنند
4- بحار الانوار باب منشائه و رضاعه ، سیره جلبيه جلد اول (ص 81-101) و سیره ابن هشام جلد اول ص 176- 178

بهره و نصیبی از بهر شیطان بوده باشد که آن را ملایکه رفع کنند نعوذ بالله من مكايد الشيطان (1)

بالجمله: چون آن حضرت را بنزد آمنه آوردند ام ايمن حبشيه كه كنيزك عبد الله علیه السلام بود و «برکه» (2) نام داشت و بميراث بمحمد صلی الله علیه و آله رسیده بود بحضانت و نگاه داشت او پرداخت و هرگز رسول الله را ندید که از گرسنگی و تشنگی شکایت کند هر بامداد شربتی از زمزم بنوشیدی و تا شامگاه هیچ طعام نطلبیدی و بسیار بود که چاشتگاه بر او عرض طعام می کردند و اقدام بخوردن نمی فرمود عليه الصلوة والسلام (3)

جلوس سيف بن ذي يزن

در یمن شش هزار و صد و شصت و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود سیف ، پسر ذی یزن (4) است و شرح حال ذی یزن در ذیل قصه یکشوم مرقوم افتاد و سيف با يكشوم ، و مسروق از سوی مادر برادر بود و چون در خانه ابرهه بر آمده بود چنان می دانست که پدر وی نیز ابرهه باشد تا آن گاه که مسروق بتخت ملك بر آمد و آن خوی زشت که در جبلت نهان داشت آشکار ساخت، و سیف را بچشم خاری همی یرنگست و گاه گاه با او بخشونت سخن کرد ، و روزی چنان افتاد که خشم کرده با سیف گفت لعنت بر تو باد و بر آن پدر تو باد که از پشت او آمدی سیف تافته (5) شد و از نزد برادر بسوی مادر آمد و گفت: راست بگوی پدر من کیست؟ ریحانه گفت : ای فرزند پدر تو ابرهة الاشرم است و مرا جز ابرهه شوی نبوده سیف گفت : مسروق هرگز بر پدر خود لعنت نكند و تیغ برکشید و گفت، راست بگوی و اگر نه خود را با این شمشیر هلاك كنم ازوی مادرش بگریست و شمشیر از وی بستد و قصه خویش را پای تا سر بگفت ، و مردن پدرش را از بهر کینه جوئی در نزد انوشیروان مکشوف داشت، سیف چون این بشنید شمشیر خویش را از مادر بستد و او را بدرود کرده از یمن بیرون شد و خواست تا بنزديك انوشيروان شود . چون مرگ پدر را در حضرت او یاد کرد این آهنگ را

ص: 102


1- و اگر بسیره حلبیه مراجعه شود اختلاف شدیدی در جزئیات واقعه بحسب روایات منقوله و از عامه مشاهده می شود چنان که خود در جمع روایات مختلفه در این باب قیل و قال زیادی دارند .
2- سیره حلبیه جلد اول «ص 101»
3- بر وزن حسن
4- در هم و محزون
5-

مکروه داشت و عزم برتافته بسوی قسطنطنیه کوچ داده . بنزد مطایانس شده از وی نصرت جست.

قیصر در جواب گفت، اگر خواهی از بهر تو نامه بمسروق نویسم تا جور از تو بر گیرد ، همانا او بر شریعت عیسویانست و با من هم کیش است ، من لشگر بر سر چنین کس نفرستم ، و این سخن از این پیش با پدر تو نیز گفتم : سیف گفت اگر دانسته بودم پدر من از این درگاه نومید رفته هرگز بدین جا نیامدم و روی بر تافته آهنگ حضرت کسری کرد و گفت: اگر نصرت یابم و اگر نه بر سر گور پدر بنشینم تا بمیرم و بدرگاه انوشیروان آمد و یک سال ببود و هر روز بامداد بر در کسری آمده بنشست تا شب در آمد و هر شبانگاه بر سر گور پدر رفته بگریستی و سپیده دم بدرگاه کسری آمدی تا با دربانان آشنا گشت و بدانستند که او پسر ذویزن است، اما کسی حال او با پادشاه نتوانست مکشوف داشت: از قضا بامدادی انوشیروان بر در سرای خویش عبور می کرد ، سیف بپای خواست و عرض کرد که سلام بر ملک عزیز بزرگوار از مل کزاده ذلیل خاکسار که بامید ملك يك سال بر در او نشسته ای پادشاه عادل دادگر عدل تو جهان را فرو گرفت و مرا نزد تو حقی و میراثی است بفضل خویش داد من بده انوشیروان بگذشت و بسرای خود در آمده او را بخواند و گفت: چه کسی و ترا نزد من چه حقست ؟ عرض کرد که من پسر پیر یمانی ام که بدرگاه تو آمد و از تو نصرت جست و تو او را وعده خیر کردی و ده سال در این حضرت بماند تا بمرد، اکنون آن وعده که پادشاه او را داد حق من و ميراث منست کسری را دل بد و بدرد آمد و گفت . راست گفتی تو نیز صبر کن تا در کار تو نيك بنگرم و فرمود تا ده هزار درم بدو عطا دادند . سيف آن سيم بگرفت و بر خاك و خاره (1) بیفشاند و همی برفت تا مردمان جمله را بر گرفتند ، و آن گاه که بمقام خویش رسید چیزی با وی نبود

دیگر کسری با او گفت : چرا عطای مرا خوار داشتی و آن درم بریختی؟ عرض کرد که من از شهری آمده ام كه خاك آن در مست ، اگر ملك الملوك مرا نصرت كند تا

ص: 103


1- سنگ سخت

مملکت از دشمن بازستانم هم خاک این شهر درم کنم. نوشیروان فرمود : همانا تو پسر پیرمرد یمانی هستی زیرا که او نیز چنین کرد و چنین گفت و از پس آن با صنادید حضرت از بهر حاجت سیف سخن کرد و فرمود مکروه دارم که او را نصرت نکنم و اگر لشگر خویش با او فرستم و از دریا عبور دهم تهاونی از بهر لشگر کرده باشم، چاره این کار چیست؟ موبد موبدان عرض کرد که پادشاه را بسیار کس بزندان اندر است که کشتن ایشان واجب باشد ؛ تدبیر صواب آنست که این جماعت را از زندان بر آورده ملازم رکاب سیف فرمائی اگر ایشان را در بحر آفتی رسد بسزای خویش رسیده باشند و اگر بسلامت عبور کردند و بر یمن غلبه جستند مملکت پادشاه افزون خواهد بود . این رأی را استوار بداشت و حکم داد تا زندانیان را بر آورده شماره کردند ، هشت صد تن بر آمد و در میان ایشان مردی هشتاد ساله بود که «و هرز» (1) نام داشت ، و در عجم مانند وی کمان دار نبود ، و در حسب و نسب از آن جمله برتری داشت.

انوشیروان آن جماعب را ساز و صلاح داد و تیر و کمان عطا کرده چه ایشان کمان داران بودند. آن گاه وهرز را بدان جمله سپهسالار کرد و آن جماعت را ملتزم رکاب سیف ساخت و ایشان را بسوی یمن گسیل داشت. پس آن جماعت طی مسافت کرده بکنار بحر آمدند و هشت کشتی راست کرده هر صد تن بيك سفينه در آمدند و کشتی براندند ، در بحر کشتی غرق شد ، پس وهرز و سیف با شش کشتی و شش صد مرد در کنار اراضی یمن از بحر بیرون شدند ، و این خبر بمسروق بردند

پادشاه یمن نخست جاسوسان فرستاد و عدد و عدت ایشان را بدانست ، و دل، استوار کرد ، پس رسولی بسوی و هرز گسیل فرمود و پیام داد که بد کردی بدین جا شدی ، اين كودك كه پسر ذويزنست تو را و ملك عجم را بفریفت و اگر نه تو مردی پیر و مجر بوده، اگر عدد سپاه من بدانستی هرگز بدین مقدار آهنگ جنگ من نکرده اکنون اگر خواهی تو را زاد دهم تا ماجعت کنی، و اگر خواهی

ص: 104


1- بفتح واو و سكون ها و كسر راء

نزد من باش هم نیکوت بدارم وهرز گفت یک ماه مرا زمان ده تا در كار خويش نيك اندیشه کنم ، مسروق او را مهلت نهاد و از بهر علوفه و آزوقه بفرستاد وهرز علفه او را پذیرفتار نگشت و گفت باشد که مرا با تو جنگ باید کردن نمی خواهم از تو حقی بر من واجب شود و از آن پس وهرز براست کردن سلاح و اعداد جنگ مشغول شد و سيف بحمیریان کس فرستاد و ایشان را بسوی خود طلب داشت ، در اندك مدت پنج هزار کس با او گرد آمدند و در این وقت آن مدت که مسروق بمهلت نهاده بود بپایان رفت، پس کس نزد وهرز فرستاد که کدام اندیشه ترا اختیار افتاد؟ وهرز گفت : من جنگ اختیار کردم : و دل بر حرب نهادم مسروق بر آشفت وده هزارتن از لشگریان را با پسر خویش بجنگ و هرز بفرستاد، از این سوی نیز و هرز را پسری بود او را با تیراندازان عجم باستقبال جنگ مأمور ساخت ، چون هر دو سپاه زمین جنگ تنگ کردند تیراندازان عجم کمان ها گشاد دادند و سپاه حبش را دست تیر و کمان نبود ، لاجرم مقهور شده پشت با جنگ کردند ، و از میانه تیری بر پسر مسروق آمده جان بداد، و از این سوی نیز چنان افتاد که پسر وهرز در قفای هزیمتیان می تاخت از دنبال مردی حبشی همی اسب براند، ناگاه او را اسب بکشید و بمیان دشمنان در برد ، و اعدا از اطراف بیرون شده او را بکشتند

بالجمله: هزیمت شدگان حبش بنزد مسروق شدند ، جهان در چشم او تاريك شد و از درد پسر سخت بنالید و لشگرهای خود را از اطراف بخواند تا صد هزار کس بر وی جمع شد ، بی آهنگ حرب کرد، از این سوی وهرز که نیز پسر کشته بود کشتی های خویش را بسوخت و هر ثروت و سلب (1) که لشگریان را بود بآب غرقه ساخت ، و هر خوردنی که در لشگرگاه بود بدریا در افکند و افزون از یک روزه قوتی باقی نگذاشت آن گاه سپاه عجم را مجتمع ساخت و گفت . این ها همه بدیدید و دانستید که راه فرار از بهر شما بدست نیست و افزون از یک روز خوردنی میسر نیست ، نان و جامه شما آنست که در لشگرگاه دشمن شماست ، اگر این سپاه حبش بر شما غلبه کند من پیش از آن که بدست دشمن اسیر شوم خود را هلاك كنم ، و اگر نه مردانه بکوشید و

ص: 105


1- بر وزن حسن هر چه بیرون آورده می شود از بدن از قبیل لباس و کفش و مثل آن ها

نصرت کنید از نو زندگانی یابیم سپاه عجم با او پیمان دادند و سوگند محکم کردند که تا جان در آن دارند از کوشش و کشش باز نمانند پس روز دیگر مسروق با سپاه خویش برسید و صف جنگ راست کرد ، وهرز نیر تیر انداز آن عجم را بفرمود رده شدند و خود ایروان را بر کشیده عصابه (1) بر پیشانی بست تا چشمش تواند دید و :گفت : با من بنمائید که مسروق در کجاست و کدام است ؟ با او گفتند : اينك بر پشت فیلی سوار است . و تاجی زرین بر سر دارد و یاقوتی سرخ در برابر پیشانی او از تاج فروغ دهد . وهرز آن یاقوت بدید و گفت : بگذارید او را که فیل مرکب ملوکست تا از آن فرود آید. چون زمانی بگذشت ، باز فحص حال او کرد، گفتند: اينك بر اسبی نشسته، گفت هم او را بگذارید که اسب ، مرکب عزتست و لختی دیگر ببود و آن گاه پرسش کرد گفتند ، اينك بر استری سوار است گفت: استر پسر خر است و خر مرکب ذل (2) است و کمان بر گرفت و تیر بر نهاد و گفت : قبضه کمان من برابر آن یاقوت کنید که بر پیشانی اوست ، و چون این تیر بیندازم ، اگر لشگر او از جای بجنبند و بجنگ در آیند شما نیز بجنگ در آئید و بدانید که تیر من خطا کرده و یک چوبه تیر دیگر بمن دهید ، و اگر لشگر او گرد وی در آیند ، بدانید که زخم یافته ، پس ایشان را تیر باران کنید و آن گاه حمله بیفکنید . این بگفت ، و كمان را بقوت خویش تمام بکشید و آن تیر گشاد داد و راست بر آن یاقوت زد و دو نیمه ساخته از تاج بگذشت و بر سر مسروق گذر کرده از استرش در انداخت ، و سپاه حبشه از جای جنبیده گرد او در آمدند ، و سپاه عجم تیر باران کردند و همی مرد و مرکب بخاك افکندند ، پس تیغ ها بر کشیده بدیشان تاختند و خلقی عظیم بکشتند .

در این وقت سیف با وهرز گفت که در این سپاه از حمیریان و خویشان من و عرب فراوانست ، بفرمای جز از سپاه حبشه کس نکشند. پس وهرز حکم داد تا همی از سیاهان کشتند تا از ایشان کم تر کسی بماند. و روز دیگر آهنگ دار الملك صنعا کردند و چون وهرز بدروازه دار الملك رسيد گفت : رايت من هرگز خمیده نشود ، پس بفرمود

ص: 106


1- دستمال
2- بضم ذال : ذلت

دروازه شهر را خراب کردند و علم او را همچنان راست بدرون بردند ، در این وقت سیف بن ذی یزن این شعرها بگفت:

(بیت)

يظن الناس بالملكين *** انها قد النأما

و من يسمع بلامهما *** فأن الخطب قدفقها

قتلنا القتل مسروقا *** و روينا الكتيب دما

و ان القيل قيل الناس *** و هرز مقسم قسماً

يذوق مشعشعاً حتى *** يفئى السبي و النعما (1)

بالجمله: چون بدار الملك صنعا در آمدند وهرز حکم داد تا هر کرا از سیاهان همی یافتند بکشتند و سیف در نزد او بپای همی بود آن گاه و هرز نامه ای بانو شیروان کرد و از فتح يمن خبر بداد . کسری بدو نوشت که سیف را بسلطنت بگذارد و خود راه حضرت گیر.

پس وهرز سیف را بتخت ملك بر نشاند و او را بسلطنت سلام گفت و خود آهنگ رفتن کرد سیف وهرز را چندان مال و خواسته (2) بداد که در آن خیره ماند و هم بدست او پیشکشی در خور حضرت انفاذ درگاه ملك الملوك عجم بداشت ، پس وهرز آن خواسته را بر گرفته کشتی در آب افکند و بحر و بر را در نوشته (3) بحضرت نوشیروان پیوست و سلطنت يمن بر سیف راست گشت ، و در دار الملك صنعا کوشکی (4) بغایت رفیع بود که غمران (5) نام داشت و سرای بتابعه هم در آن جا بود، سیف نیز بدان كوشك اندرشد و جای کرد و از سپاه حبشه هر که زنده بمانده بود ببندگی آورد ، و ایشان را جز دربانی و دویدن خدمت نمی فرمود ، آن جماعت پیوسته حربه با خود می داشتند چنان که رسم حبشه

ص: 107


1- مردم گمان می کنند این که دو پادشاه صلح کردند و هر کس که بشنود صلح آنان را «باور نکند» زیرا کار سخت شده است. ما کشتیم مسروق پادشاه را و سیراب کردیم تل رمل را از خون. پادشاه پادشاه حقیقی مردم (وهرز) سوگند شدیدی یاد کرده است که نچشد شراب مخلوط با آب را تا این که بر گرداند اسیر و شتران را
2- زر و مال
3- طی کرده
4- بضم كاف و سكون شين : قصر
5- بضم غین: نام کوشکی است که با نی آن ضحاك بوده است

بود و کار دربانان و دوندگان می کردند

بالجمله: چون نام سیف بسلطنت بلند شد و اراضی حجاز و بادیه را فرو گرفت مردم عرب از هر جانب بسوی او همی شدند و او را بسلطنت تهنیت همی گفتند و او هر کس را جداگانه جایزه همی داد از قریش عبد المطلب بن هاشم که سید قبیله بود و امية بن عبد شمس و عبدالله بن جذعان و اسد بن خويلد بن عبدالعزى و وهب بن عبد مناف و جمعي دیگر از وجوه قریش بسوی صنعا شدند و چون خبر ورود ایشان را بسیف بردند آن جماعت را بنزديك خويش طلب داشت و با هر يك اظهار مهر و حفاوتی جداگانه کرد، از میانه عبد المطلب گفت : اى ملك اگر اجازت رود سخنی چند بتهنیت گویم سیف گفت: اگر از آن چه بنزديك ملوك گويند توانی بگوی، پس عبد المطلب پیش شده آغاز سخن کرد و گفت :

﴿إِنَّ اللَّهَ أَحَلَّکَ أَیُّهَا الْمَلِکُ مَحَلًّا رَفِیعاً صَعْباً مَنِیعاً شَامِخاً (1) بَاذِخاً وَ أَنْبَتَکَ مَنْبِتاً طَابَتْ أَرُومَتُهُ (2) وَ عَذُبَتْ جُرْثُومَتُهُ (3) وَ ثَبَتَ أَصْلُهُ وَ سَبقَ فَرْعُهُ فِی أَکْرَمِ مَوْطِنٍ وَ أَطْیَبِ مَعْدِنٍ فَأَنْتَ أَبَیْتَ اللَّعْنَ (4) مَلِکَ الْعَرَبِ وَ رَبِیعَهَا الَّذِی تُخْصِبُ (5) بِهِ وَ أَنْتَ أَیُّهَا الْمَلِکُ رَأْسُ الْعَرَبِ الَّذِی لَهُ تَنْقَادُ وَ عَمُودُهَا الَّذِی عَلَیْهِ الْعِمَادُ وَ مَعْقِلُهَا (6) الَّذِی یَلْجَأُ إِلَیْهِ الْعِبَادُ سَلَفُکَ خَیْرُ سَلَفٍ وَ أَنْتَ لَنَا مِنْهُمْ خَیْرُ خَلَفٍ فَلَنْ یَخْمُلَ (7) مَنْ أَنْتَ سَلَفُهُ وَ لَنْ یَهْلِکَ مَنْ أَنْتَ خَلَفُهُ نَحْنُ أَیُّهَا الْمَلِکُ أَهْلُ حَرَمِ اللَّهِ وَ سَدَنَهُ (8) بَیْتِهِ أَشْخَصَنَا (9) إِلَیْکَ الَّذِی (10) أَبْهَجَنَا مِنْ کَشْفِکَ الْکَرْبَ الَّذِی (11) فَدَحَنَا فَنَحْنُ وَفْدُ التَّهْنِئَهِ لَا وَفْدُ الْمَرْزِئَهِ ﴾

چون این تهنیت بدین طلاقت بگفت ، و این تحیت ، بدین بلاغت بیاراست سیف گفت : تو کیستی و نام تو چیست؟ فرمود : من عبدالمطلب بن هاشم ، فرمود: فرزند

ص: 108


1- بزرگ
2- اصل وریشه
3- تنه و عزت جر تومته و ثبت اصله و بسق فرعه (مروج الذهب)
4- دوری کردی از کار زشت که موجب لعن شود ، و این لقب امرء القیس بوده است :
5- خصب بفتح خا و سكون صاد : فراوانی
6- پناهگاه
7- خمول : گمنامی (فلن بخمد) در مروج الذهب بجای آن -واقع است
8- نگهبانان و پرده داران
9- شاد گردانید ما را
10- از پای در آورد
11- مصیبت

خواهرمائی چه مادر او از قبیله بنی النجار بود ، آن گاه، عبدالمطلب را بنزديك خويش طلب داشت و گفت : مرحبا و اهلا و ناقة و رحلا و مستنا خاً (1) سهلا و ملكا و نحلا (2) و آن جماعت را در دار ضیافت خویش فرود آورد و خوردنی و آشامیدنی از بهر ایشان بیاراست و یک ماه از آن گروه یاد نکرد ، آن گاه عبدالمطلب را طلب داشت و مجلس را از بیگانه بپرداخت و گفت : می خواهم با تو سری بگویم که تاکنون با هیچ کس ظاهر نساخته ام و چون ترا معدن آن سر می دانم از تو پنهان نخواهم داشت ، اما تو باکس آشکار مکن ، همانا در کتب متقدم به امری عظیم ره کرده ام که شرف حیات و فضیلت ممات و از بهر جميع مردم خاصه از برای قبیله تو عبدالمطلب گفت : آن چیست و چگونه است؟ فقال: ﴿اذا وَلَدُ غُلَامُ بالتّهامة بَيْنَ كَتِفَيْهِ شَامَةُ (3) كَانَتْ لَهُ الاماته وَ لَكُمْ بِهِ الزعامة (4) الَىَّ يَوْمَ الْقِيَامَةِ﴾ عبدالمطلب گفت : أبيت اللعن ، مرا شاد کردی و بهترین خبر دادی اگر هیبت ملك مانع نبود سئوال می کردم که از بهر من چه شرف و شادی حاصل خواهد بود و بر سرور خویش می افزودم ، سیف گفت : ﴿هَذَا حِینُهُ الَّذِی یُولَدُ فِیهِ أَوْ قَدْ وُلِدَ؛اِسْمُهُ مُحَمَّدٌ یَمُوتُ أَبُوهُ وَ أُمُّهُ وَ یَکْفُلُهُ جَدُّهُ وَ عَمُّهُ،وَ قَدْ وُلِدَ سِرَاراً وَ اللَّهُ بَاعِثُهُ جِهَاراً وَ جَاعِلٌ لَهُ مِنَّا أَنْصَاراً،یَعِزُّ بِهِمْ أَوْلِیَاؤُهُ وَ یَذِلُّ بِهِمْ أَعْدَاؤُهُ،وَ یُضْرَبُ بِهِمْ النَّاسُ عَنْ عُرْضٍ (5) وَ یُسْتَفْتَحُ بِهِمْ کَرَائِمُ (6) الْأَرْضِ؛یَکْسِرُ الْأَوْثَانَ وَ یُخْمِدُ (7) النِّیرَانَ وَ یَعْبُدُ الرَّحْمَنَ وَ یَزْجُرُ الشَّیْطَانَ،قَوْلُهُ فَصْلٌ،وَ حُکْمُهُ عَدْلٌ، یَأْمُرُ بِالْمَعْرُوفِ وَ یَفْعَلُهُ، وَ یَنْهَی عَنِ الْمُنْکَرِ وَ یُبْطِلُهُ﴾ عبدالمطلب از کلمات سیف دانست که طفلی که بنام محمّد است یا متولد شده یا عن قریب متولد شود و مادر و پدر او بمیرد و تربیت او جد او عم او کند و او را خدای مبعوث گرداند تا دوستانش را عزیز و دشمنانش را ذلیل فرماید بتان را بشکند و آتشکدها بنشاند و کار او همه بر عدل باشد: پس از این سخنان سخت شاد شد و لختی سیف را پوزش نمود

ص: 109


1- زنبور عسل در مروج الذهب «ر محلا بكسر را، و فتح با و سكون حا» به منی عظیم الشان ذکر شده است
2- نام محالی است که مکه و حجاز در آنست
3- شامه : خال
4- بفتح زاء : ریاست
5- می کشند مردم را در راه او همه را چنان که صاحب سیره حلبيه ذکر کرده است
6- جمع كريمه : چیز نفیس
7- خاموش می کند

دیگر باده خواستار آمد که از این روشن تر سخن آرد، پسر ذی یزن فرمود . ﴿وَ الْبَيْتِ ذِى الْحُجُبِ وَ الْعَلَامَاتُ وَ النَّصَبِ أَنَّكَ يَا عَبْدَ الْمُطَّلِبِ لِجِدِّهِ غَيْرِ كَذَبَ﴾ یعنی ای عبدالمطلب قسم بخانه خداى و علامات آن که تو جد اوئی عبدالمطلب چون این سخن شنید از بهر سجده شكر روى بر خاك نهاد و بر نداشت ، سیف گفت : سر از خاک بردار و باش تا آن چه ذکر کرده شد معاینه کنی ، عبدالمطلب سر بر داشت و گفت : اي ملك ، اينك مرا فرزند زاده ایست که محمّد نام دارد پدر و مادرش وفات کرده جد و عمش کفالت او کنند و چنان دانم که او را شأنی عظیم است سیف گفت. این هموست که من گویم ﴿فَإِنِّی لَسْتُ آمَنُ أَنْ تَدْخُلَهُمُ اَلنَّفَاسَهُ (1) مِنْ أَنْ تَکُونَ لَهُ اَلرِّئَاسَهُ فَیَطْلُبُونَ لَهُ اَلْغَوَائِلَ (2) وَ یَنْصِبُونَ لَهُ اَلْحَبَائِلَ (3)﴾ سخنان مرا از همراهان خویش مخفی بدار ویهود را از حال او آگهی مده که دشمنان ویند ، اگر می دانستم که مرگ مرا مجال می دهد از بهر نصرت او با مردم خود بمدینه می شدم زیرا كه دار الملك او يثرب خواهد بود و امر وی در آن جا محکم خواهد گشت و هم در آن خاک مدفون خواهد شد و اگر بیم نداشتم که از بهر آفتی باشد ، هم اکنون سر او را آشکار می ساختم و پرده از این راز بر می گرفتم تو اکنون از این جا بشهر خویش شود در حفظ و حراست او استوار باش ، این بگفت آن گاه همراهان عبدالمطلب را طلب داشت و هر يك داده غلام و ده كنیز و دو جامه از بردیمانی عطا كرد و نيز هر يك راصد شتر و پنج رطل و ذهب و ده رطل (4) سیم و کرشی (5) از عنبر بداد و ده مساوی آن چه باین جمله بذل کرده بود در حضرت عبدالمطلب هديه فرمود و امية بن عبد شمس این شعرها در مدح سیف انشاد کرد

(بیت)

جلينا النصح تخملنا المطايا *** علی اکوار اجمال و نوق

مقلقلة مرافقها ترا می *** الى صنعاء من فج عميق

تأم ابن ذي يزن و تعدى *** دُوات بطونها ام الطريق

و ترجى من مخائله بردقاً *** مواصلة الوميض الى بروق

ص: 110


1- بخل کردن و حسد ورزیدن
2- جمع غائله
3- جمع حباله بكسر حاء : دام
4- بكسر و فتح راء : در حدود چهار سیر و نیم
5- بكسر كاف و سكون راء و فتح كاف و كسر راء : ظرف عطریات

فلما وافقت صنعاء سارت *** بدار الملك و الحسب العريق (1)

الى ملك يدرلنا العطايا (2) *** بحسن بشاشة الوحه الطليق

و امیة بن ابی الصلت نیز این شعرها در مدح پسر ذی یزن کرد و از او عطای فراوان گرفت :

(بیت)

ليطلب الوتر (3) امثال بن ذي يزن *** و أم في البحر (4) اللاعداء أحوالا

يوم قيصر لما حان رحلته *** فلم يجد عنده بعض الذي سألا

ثم (5) انتحى نحو كسرى بعد عاشرة *** من السنين يهمن النفس والمالا

حتى انتهى بينى الاحرار (6) يحملهم *** طوعاً (7) لعمرى لقد أسرعت قلقا لا (8)

لله درهم من عصبة خرجوا *** ما ان ارى لهم في الناس امثالا

بيضامر ازبة (9) غلباً (10) أساورة (11) *** اسداً تربت (12) في الغيضات (13) اشبالا (14)

ارسلت اسدا على سود الكلاب فقد *** اضحی شدیدهم في الارض فلالا (15)

ص: 111


1- ریشه دار و بن دار
2- میویزد و زیاد است خيرها
3- خون
4- قصد کرد، ریم (سيرة ابن هشام).
5- قصد کرد، انثی (سیره ابن هشام).
6- آزاد زادگان، مقصود ایرانیان است
7- انك عمرى (سيره ابن هشام).
8- حرکت و جنبيش
9- جمع مرزبان: وزیر الفرس ، کتابه از صاحب رأی و خرد
10- جمع اغلب : شدید و نیرمند
11- جمع اسوار بكسر و ضم همزه : سرلشگر ایرانی ، سوار خوب
12- تربیت : تربیت
13- جمع قیضه بر وزن صرفه : درخت بهم پیچیده
14- جمع شبل : شیر بچه
15- جمع فل بفتح فاء و تشدید لام قوم فراری

فاشرب هنياً عليك الناج مرتفقاً *** في رأس غمدان دار منك محلالا (1)

و اشرب هنيئاً فقد شالت تعامتهم (2) *** و أسبل اليوم في ردئيك (3) اسبالا

بالجمله : سيف بن ذي يزن عبدالمطلب را بدورء کرد و گفت : اگر توانی چون امسال بسر شود هم بنزديك من آی تا دیگر باره دیدار تو تازه کنم . پس عبدالمطلب روانه حجاز شد ، اما سیف را از پس او زیستن نماند از این روی که چون بدان سیاهان که در حضرت او بودند ایمن شد و نیکو خدمتی های آن جماعت استوار داشت ، روزی چنان افتاد که با ملازمان حضرت کوچ می داد و این حشیان در پیرامون او پیاده دوان بودند، و چنان این کار داشتند که از اسب دونده بازپس نمی شدند ، ناگاه سیف اسب بر انگیخت و لختی بتاخت و این سیاهان از پس او بدویدند که هیچ از اسب او باز نماندند چون مقداری از سواران خویش دور افتاد آن سیاهان گرد او را فرو گرفتند و با حربه های خود او را بکوفتند تا بهلاکت رسید ، آن گاه سپاه او را پراکنده ساختند و مردم حبش از پس قتل سیف از هر گوشۀ سر بر کردند؛ و از حمیریان و خویشان پسر ذوالیزن جمعی كثير بكشتند ، و كار ملك را آشفته ساختند و مدت پادشاهی سیف در یمن یک سال بود. (4)

جلوس فنندی

در ماچین شش هزار و صد و شصت و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود . فنندی پسر ارشد فودیست که شرح حالش مرقوم افتاد ، بعد از پدر در مملکت ماچین صاحب تاج و نگین شد و بر سریر ملکی جای کرد و باعمال و حكام پدر كه از ممالك مجروسه کاردار بودند منشور فرستاد و هر کس را در جای خویش استقلال بخشید و آئين عدل و نصفت پیش گرفت و روی دل ها را با خویش کرد و مدت هشت سال بکام خاطر پادشاهی ماچین کرد آن گاه وداع جهان گفت

ص: 112


1- محل نزول
2- شالت نعامة القوم : منازل را خالی کرده متفرق شدند
3- اسبال: لباس را رها کردن صنعت متکبرین ، در سیره ابن هشام «في بر ديك اسبالا» ذکر شده است
4- سیره ابن هشام جلد اول ص 69 ومروج الذهب جلد دوم «ص» 83-85» و سيره حلبيه جلد اول «ص 109-111» و طبری جلد اول «ص 561-564»

جلوس و هرز

*جلوس و هرز (1)

در یمن شش هزار و صد و شصت و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

چون خبر به انوشیروان بردند که سیاهان حبشه سیف ذی یزن را بکشتند و کار مملکت یمن را پریشان نمودند، سخت بر آشفت و دیگر باره وهرز را پیش طلبید و چهار هزار مرد از مردم اساوره (2) ملازم رکاب او ساخت و حکم داد که باراضی یمن تاختن کن و هر کس از مردم حبشه در آن سکونت دارد با شمشیر بگذران و یکتن را زنده مگذارد ، و هر زن که از مردم حبش بار دارد شکمش را بدران و بچه برآور هر که از مردم یمن با ایشان پیوند کرده و خویشی نموده یا دوست و هواخواه آن جماعت باشد هم عرضۀ تیغ فرمای تا نام و نشان مردم حبش از میان برخیزد ، و هرز، زمین خدمت بوسیده، خیمه بیرون زد و بالشگر خویشتن آهنگ یمن کرد و چون بدان اراضی در آمد دست بکشتن بر آورد و بدانسان که نوشیروان فرموده بود یکتن از حبش زنده نگذاشت و صورت حال را نامه کرده بحضرت پادشاه عجم فرستاد.

کسری او را تحسین کرد و منشور سلطنت یمن از بهر او فرمود ، و چون این حکم بوهرز رسید شاد شد و بر تخت ملك جاى كرد و تاج ملکی بر سر نهاد و بنظم و نسق مملکت پرداخت تا آن که اجلش برسید و مدت پادشاهی او در یمن چهار سال بود

وفات آمنه عليها السلام

شش هزار و صد و شصت و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود (3)

چون محمّد صلى الله علیه و آله شش ساله شد ، آمنه بنزديك عبدالمطلب آمد و گفت : خالان (4) من از بنی عدی بن النجارند و در مدینه سکون دارند اگر اجازت رود بدان اراضی شوم و ایشان را پرسشی کنم ، و محمد صلی الله علیه و آله را نیز با خود خواهم برد تا خویشان من او را دیدار کنند ، عبدالمطلب آمنه را رخصت داد و او

ص: 113


1- بفتح و او و سكون هاء و كسر راء
2- جمع اسوار بضم و کسر همزه : سرلشگر ایرانی ، تیرانداز خوب
3- سیره ابن هشام جلد اول ص 73 و مروج الذهب جلد دوم ص 87 و طبری جلد اول ص 565 .
4- دائي ها

پیغمبر را برداشته باتفاق ام ایمن که «حاضنه» (1) آن حضرت بود روانه مدینه گشت و در دار النابغه که هم مدفن عبد الله بن عبدالمطلب در آن جا است ، یک ماه سکون اختیار فرمود و خویشان خود را دیدار کرد ، و از آن جا بسوی مکه کوچ داد ، و هنگام مراجعت ، در منزل «ابوا» که (2) میانه مکه و مدینه است ، مزاج آمنه از صحت بگشت ، و هم در آن منزل در گذشت ، جسد مبارکش را در آن جا بخاک سپردند ، و این که امروز قبر آمنه را در مکه نشان دهند گروهی بر آنند که از «ابوا» بمکه نقل کردند .

بالجمله: چون آمنه عليها السلام وداع جهان گفت ام ایمن رسول الله صلی الله علیه و اله را بر داشته بمكه آورد و عبدالمطلب آن حضرت را در بر گرفته رقت فرمود ، و از آن پس خود بکفالت و تربیت آن حضرت پرداخت و هرگز بی او خوان (3) ننهادی و دست بخوردنی نبردی . گویند : از بهر عبدالمطلب فراشی (4) بود که هر روز در ظل کعبه می گستردند و هیچ کس از قبیله وی بر آن و ساده (5) پا نمنیهاد تا این که عبدالمطلب بیرون می شد و بر آن فراش می نشست و قبیله او بیرون از آن و ساده جای بر زمین می کردند ، اما حضرت رسول صلی الله عله و آله چون در می آمد بر آن فراش می رفت و عبدالمطلب او را در آغوش می کشید و می بوسید و می فرمود: ﴿ مَا رَأَیْتُ قُبْلَهً أَطْیَبَ مِنْهُ وَ لاَ جَسَداً أَلْیَنَ مِنْهُ﴾ روزى یکی از نزدیکان عبدالمطلب چون نگریست که پیغمبر بی دهشت بر آن و ساده می شتابد خواست تا زمان نصیحت آن حضرت را منع کند عبدالمطلب مکروه داشت و گفت : بگذار که او در نفس خود شرفی احساس می کند، زود باشد که بدان شرف ارتقا جوید که هیچ کس از عرب پیش از وی آن محل نیافیه باشد ، و بعد از او نیز نیابد .

روزی جمعی از قبیله بنی مذحج (6) که در علم قیافه دستی تمام دارند در خدمت عبدالمطلب عرض کردند که این فرزند را نیکو بدار که ما هیچ قدم را ندیده ایم اشبه

ص: 114


1- مواظب و كفيل
2- بفتح همزه
3- سفره
4- بكسر فاء : چیزی که پهن شود و روی آن بنشینند و بخوابند.
5- بضم و فتح و کسر و او: بالش
6- بر وزن مجلس، در سیره حلبيه ( بنی مدلج) ذکر شده است

از قدم او بقدمی که اثرش در مقام ابراهیم است ندیده ایم.

عبدالمطلب با ابوطالب فرمود : این حدیث را بشنود در پرستاری او سعی جمیل فرمای و در این وقت عبدالمطلب قصد سفر یمن فرمود چنان که در ذیل قصه سیف بن ذر الیزن مرقوم افتاد (1)

جلوس ايهم

*جلوس ايهم (2)

در مملکت شام شش هزار و صد و هفتاد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

ايهم بن جبلة بن حارث بن ابی شمر بعد از ابو کرب که ذکر حالش مرقوم افتاد بسلطنت شام قیام نمود و خرد و بزرگ آن مملکت را بتحت فرمان حکومت خویش بازداشت و عمال خویش را در بلاد و امصار نصب کرد ، آن گاه پیشکشی لایق درگاه نوشیروان سازداده انفاذ داشت و منشور سلطنت شام از حضرت او بگرفت و مدت هفده سال و دو ماه بکام خاطر پادشاهی کرد و در گذشت.

جلوس انند دیو راجپوت

در هندوستان شش هزار و صد و هفتاد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

وفات انند دیو راجپوت از صنادید قبیله بیس بود چون خبر وفات پرتاب چند بدو رسید در مملکت «مالوه» (3) سر بخودسری برداشت و جمعی از لشگریان را گرد خود فراهم کرد در زمانی اندک تمامت مملکت مالوه و نهر واله و مرهت و اراضي دكن و برار را بتحت فرمان آورد و در چار بالش سلطنت متکی گشت قلعه را مکر و ماهور، در زمان دولت او بنیان شد و قلعه مند نیز از مستحدثات اوست و مدت سلطنت او در مالوه و نهر واله و مرهت و دکن شانزده سال بود.

ظهور حاتم

شش هزار و صد و هفتاد و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

حاتم بن عبد الله بن سعد الحشرج از قبیله بنی طرد، مردیست که در پست و بلند زمین

ص: 115


1- سیره ابن هشام جلد اول «ص 179 - 180» و سيره حلبيه «ص 101-104».
2- بفتح همزه و سكون ياء و فتح جيم و سكون باء.
3- مالوی : از قسمت های مرکزی هند «منجد الادب».

نامش سایر است ، در بذل و سخا چنان بود که بخشنده تر از وی کس نشان ندهند، چنان که در میان عرب «اجود من حاتم» مثل گشت و شجاعتی انباز (1) این سماحت داشت هر وقت مقاتله کرد غلبه جست و هر گاه تاختن برد غنیمت آورد و هرگاه از او چیزی طلب کردند رد سئوال نفرمود هر گاه با قداح (2) مقامری (3) کرد، دست برد و هرگاه از حربگاه امیر آورد آزاد ساخت و هر گاه مال بدست او آمد ببخشید و شعر نیکو توانست گفت، چه دیوان اشعار او در میانست و با خدای سوگند یاد کرده بود که هر وقت بر دشمن غلبه جوید و خصم گرفتار او شود اگر پدر و مادر آن خصم جز وی فرزندی نداشته باشند ، او را نکشد و آزاد کند، اگرچه دشمن خونخواره باشد و از این جاست که خطاب به ماویه زن خود کرده و این شعر فرموده:

(بیت)

أماوى إني رب واحد امه *** اخذت فلاقتل عليه و لا اسر (4)

وقتی چنان افتاد که در یکی از شهرهای حرام حاتم را بارض «غنیزه» عبور شد، ناگاه از پیش خیمه مرد اسیری بانگ برداشت که ای اباسفانه ، مرا دریاب که شپش اسیری مرا بهلاکت آورد. حاتم گفت : ويحك به بدترین هنگام مرا نام بردی که در میان قوم خويشم و نه با خویشتن زر و سیمی حمل کرده ام، اما با این همه ترا بجای نخواهم گذاشت، و پیش شده صاحب اسیر را بخواست و او را از وی بخرید و آزاد ساخت و خود بجای او بگروگان بنشست و همی ببود تا خبر وی بقبيله او بردند و مردم او زر آورده فدا دادند و حاتم را از گرو بر آوردند . دیگر از خبر جودا و آنست که در قحط سالی که مردم بزحمت تمام گذران می کردند شبی ماویه ضجيع حاتم و دخترش سفانه و دیگر فرزندانش گرسنه بخفتند و حاتم پسر خودعهدی را در بر گرفته، وماویه سفانه را در آغوش کشیده همی قصه بگفتند و ایشان را بفریفتند تا بخواب رفتند، آن گاه حاتم از بهر ماویه همی فسانه گفت: تا باشد او را نیز بخواب کند، ماویه این معی را فهم کرد و چون لختی قصه بشنید خود را بخواب وانمود و چند کرت حاتم او را بانگ زد و پاسخ

ص: 116


1- شريك
2- جمع قدح بكسر قاف : تير قرعه وقمار
3- قمار باز
4- ای ماوی چه بسا اسیر کردم بچه یکدانه مادر را پس باو آسیبی نرساندم از کشتن و اسارت.

نشنید پس چنان دانست که بخواب ،شده در این وقت نگران بود، زنی را در پشت خیمه دید که ندا در داد که ای اباسفانه از نزد اطفال گرسنه بسوی تو آمده ام حاتم بی توانی گفت: بر و اطفال خود را بیاور تا ایشان را سیر کنم . ماویه از جای بخواست و گفت: از کجا سیر کنی و حال آن که کودکان خود را با قصه و افسانه بخواب کردی؟ حاتم چیزی نگفت و پیش شده اسب خود را بکشید و ذبح کرد و آتش بیفروخت و بر آتش افکند و با ماویه گفت: تو نیز کودکان خود را بیاورو با این کباب سیر کن و بر در خیمه هر يك از مردم قبیله بتاخت و از خواب برانگیخت و گفت بر سر این آتش جمع شوید مردم از هر سوی فراهم شدند و آن اسب را پاك بخوردند و حاتم خود در گوشه بنشست و همچنان گرسنه ببود و لب بدان کباب نیالود ، مردم طائی بر آنند که این جود را حاتم از مادر خود «غنینه» دختر عفیف طائی بارث داشت.

بالجمله: از قصه های حاتم باین چند سطر قناعت رفت، و بعضی از اخبار او و فرزندان او و فرزند زادگانش هر يك در جای خود مسطور خواهد شد ان شاء الله.

وفات عبد المطلب

شش هزار و صد و هفتاد و يك سال بعد از عبوط آدم علیه السلام بود.

چون عبدالمطلب از سفر یمن مراجعت فرمود و سخن او با سیف ذی یزن بنهایت رسید چنان که مرقوم شد باراضی مکه در آمد وقتی بدان بلده رسید کار قحط و غلا بالا گرفته بود چه چند سال ار پی هم باران اندك بود و از این روی قریش بصعوبت زیستن می کردند در این وقت رقیه دختر ابی حنفی (1) بن هاشم بن عبد مناف در خواب دید که هاتفی ندا داد که ای جماعت قریش ، زود باشد که پیغمبری از میان شما مبعوث شود و اينك وقت درخشیدن ستاره اوست ، بشتابید بطلب باران و میان شما مردی دراز بالای سفید اندام تازه روئیست که مژه های چشم او دراز بود و با فخر و حسب باشد ، او با فرزند خویش از میان شما بیرون شود و از هر بطنی مردی ملازم او گردد ، همه با طهارت و طيب هفت نوبت طواف کعبه کنند و بکوه بوقبیس برآیند ، پس آن مرد دعا کند و یاران آمین

ص: 117


1- در سیره حلبيه (رقیه بنت ابی صیفی بن هاشم) ذکر شده است

گویند تا باران بقدری که خواهید ببارد.

رقیه روز دیگر با هر که این خواب بگفت، در پاسخ سوگند یاد کرد که بحرمت حرم آن کس جز عبدالمطلب نیست پس جماعت قریش نزد عبدالمطلب فراهم شدند و شرح واقعه بگفتند ، و خواستار شدند تا بدعای باران بیرون شود

آن حضرت مسئول ایشان را باجابت مقرون داشت و محمّد صلی الله علیه و اله را با خود برداشت و از هر قبیله مردی ملازم خویش نموده طواف حرم بکرد و بکوه بوقبیس بر آمد و پیغمبر را بر دوش نهاد و دست بدعا بر داشت و گفت ای برارنده حاجات و کاشف بلیات و دانای غیر متعلم و عطا بخش غیر متنجل ، بازدارنده فقر، باز برنده اندوه ، این جماعت بندگان و کنیز كان ساحت حرم تواند از قحط و تنگی بتو شکایت آورده اند و حال آن که مواشی (1) ایشان هلاک شده آلهی فرو فرست باران نافع که گیاه برویاند و روزگار ما بدان خوش شود هنوز قصد فرود شدن از کوه نکرده بودند که رودها از آب باران روان شد قریش :گفتند هنياً لك يا ابا البطحا و رقيه درین قصه شعری چند بگفت:

بیت

بشيبته الحمد اسقى الله بلدتنا *** لما فقدنا الحيا (2) واجلو (3) ذالمطر

فجاد با لغيث مستو في اله سيل *** سحاً (4) فعاشت به الانعام و الشجر

مناً من الله بالميمون بهجته (5) *** و خير من بشرت يوماً به مضر (6)

مبارك الوجه يستقى الغمام به *** ما في الانام له عدل و لا نظر (7)

بالجمله عبد المطلب، از جلالت قدر پیغمبر صلی الله علیه و آله و وصول آن حضرت بدرجه

ص: 118


1- کار ، گوسفند و شتر را عرب ماشیه گوید
2- بفتح حاء : باران
3- بتأخیر افتاد و دپر شد
4- پشت سر هم آمدن و ریزش کردن
5- نیکوتی و خرمی
6- طایفه ایست منتهی به مضر که از اجداد پیغمبر (صلی الله علیه و اله) بوده است
7- مثل و مانند در تمام اشعار مقداری اختلاف با سیره حلبیه یافت می شود و چون نقل کتاب بنظر بهتر می رسید از نقل مراد و اختلاف صرفنظر شد

نبوت آگهی داشت- چه آثار فراوان او را مشاهده می رفت (چنان که مرقوم شد) و هم شبی در حجر (1) خفته بود بخواب دید که از پشت او درختی بر رست و سر بر آسمان بر دو شاخ هایش مشرق تا مغرب بگرفت و نوری از آن پدید شد که هفتاد مساوی شمس بود و هر روز نورش افزون می شد ، و عرب و عجم آن را سجده می کردند و طایفه از قریش همی خواستند آن را قطع کنند ، و بر آن نزدیکی می جستند، پس جوانی که بهترین مردمان بود در دیدار و گفتار و آثار بیرون شده ، ایشان را می گرفت و پشت ایشان را در هم می شکست و چشم ایشان را بر می کند. عبدالمطلب دست همی بلند کرد که بشاخ های آن درخت رساند، آن جوان گفت: از برای تو نصیب نیست. گفت از: برای کیست این دولت؟ گفت: برای آن جمع که از شاخ های آن درخت آویخته اند پس عبد المطلب بیدار شد و بیم داشت و نزد کاهنۀ از قریش آمد و آن خواب بیان کرد کاهنه گفت: همانا از صلب تو ولدی مشرق و مغرب را فرو گیرد و پیغمبر شود عبدالمطلب از آن ترس باز آمد و مسرور گشت و آن گاه که اجلش نزديك شد و مرگش فرا رسید ابو طالب را طلب داشت و گفت: اى ابو طالب، حفظ کن این غلام را که بوی پدر نشنیده است و شفقت ما در ندیده است او را از جسد خود بمنزله کبد بدار ، همانا من ترك همۀ اولاد خود کردم و وصیت او را با تو می کنم و من ابصر ناسم (2) در حق او ، او را بلسان و مال و دست نصرت کن زود باشد که او سید قوم شود ، آیا وصیت مرا قبول کردی ؟ ابوطالب عرض کرد بلی ، فرمود دراز کن دست خود را و ابو طالب دست فرا داشت.

پس عبدالمطلب دست او را بگرفت و از وی عهد بستد و آن گاه گفت مرگ بر من سبك گشت ، امید داشتم که زنده مانم تا زمان او را در یابم و محمّد صلی الله علیه و آله را بر سینه خود بگذاشت و بگریست و دختران خود را که در آن مجلس حاضر بودند فرمود که بر من بگریید و مرئيه بگوئید و بخوانید که قبل از مرگ بشنوم و شش تن از دختران آن حضرت حاضر بودند بدین گونه : «اول» صفیه «دوم» بره (3) «سیم» عاتکه «چهارم» ام حکیم البيضاء

ص: 119


1- حجر اسماعیل
2- بیناترین مردمم
3- بفتح با و تشدید را...

«پنجم» فاطمه (1) «ششم» اروی.

پس هر يك قصيده در مرثیه پدر بگفتند و بخواندند و چون آن جمله را نگاشتن از رسم تاریخ نگاران بیرون شود از هر قصيده يك دو بيت نگاشته آمد اما صفيه گفت :

(بیت)

ارقت لصوت يابحة بنيل *** على رجل بقارعة الصعيد

ففاضت عند ذلكم دموعى *** على خدى كمنحدر (2) الفريد

على الفياض شيبة ذى المعالى *** ابيك الخير وارث كل جود

بعد از او بره آغاز سخن کرد و این شعر بگفت و بگریست:

(بیت)

اعيني جودا بدمع درر *** على طيب الخيم والمعتصر (3)

على شيبة الحمد ذى المكرمات *** و ذى المجد والعز والمفتخر

از پس او عاتکه زبان بر گشاد و این شعر انشاد کرد :

(بيت)

اعيني جوداً و لا تبخلا *** بد معكما بعد نوم النيام

على شيبة الحمدواري الزناد (4) *** و ذی مصدق (5) بعد بیت المقام (6)

بعد از او ام حكيم البيضاء بگریست و این شعرها بخواند :

(بیت)

الا يا عين جودی و استهلی *** وابكى ذالندى والمكرمات

وابكى (7) خير من ركب المطايا *** اباك الخپر تيار (8) الفرات

ص: 120


1- سيرة ابن هشام (امیمیه) بضم همزه و فتح میم ذکر کرده است.
2- در پراکنده
3- نیکو اخلاق و بخشنده در مقام سئوال
4- رستگار و نائل به مقصود
5- بفتح ميم و کسر آن و فتح دال : شجاع حقیقی ، جرى .
6- پابرجا و ثابت قدم.
7- در سيرة ابن هشام (بکی) بتشدید کاف نقل شده است
8- تیار: آب زیاد فرات : گوارا

تطويل الباع (1) شيبة ذا المعالى *** كريم الخيم محمود الهبات (2)

آن گاه امیمه سر بر داشت و لختی بگریست و این ابیات بخواند :

(بیت)

الاهلك الراعي (3) العشيرة ذو الفقد *** و ساقي الحجيج والمهامي عن المجد

ابو الحارث الفياض خلكى مكانه *** فلا تبعدن كل حي الى بعد (4)

از پس او نوبت به اروی رسید ، وی نیز بگریست و این شعرها بگفت:

(بیت)

بكت عيني و حق لها البكاء *** على سمح (5) سجيته الحياء

على الفياض شيبة ذى المعالى *** أبيك الخير ليس له كفاء (6)

عبدالمطلب این جمله بشنید و از جهان بگذشت و در این هنگام صد و بیست ساله بود ، و از پس او ابوطالب کفالت پیغمبر صلى الله عليه و سلم را می کرد چنان که مذکور خواهد شد؛ و منصب ولایت و سقایت زمزم بعد از عبدالمطلب عباس بن عبدالمطلب رسید و او بداشت تا ظهور اسلام و پیغمبر صلی الله علیه و اله با او تفویض داشت و با او بماند تا اولادش بميراث بردند ، و سلاطين بنی عباس همی داشتند (7)

و چند قانون عبدالمطلب در عرب بگذاشت که در اسلام با شریعت مطابق افتاد . «اول» آن که زنان پدران را بر فرزندان حرام کرد «دوم» آن که گنجی یافت و خمس آن را در راه خدا بداد و در اسلام خمس بر قرار گشت (8) «سیم» چاه: زمزم را حفر کرد و سقاية حاج نمود «چهارم»: دیت مرد را صد شتر نهاد «پنجم» طواف : مكه غير معین بود ، آن را بر هفت شوط مقرر داشت . الصلوة والسلام على من اتبع الهدى

جلوس قابوس بن منذر

در حیره شش هزار و صد و هفتاد و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود . قابوس بن

ص: 121


1- باع : از سر انگشتان تا سر انگشتان دیگر را گویند . و طویل الباع کنایه از جود و کرم است
2- جمع هبه : بخشش
3- حافظ قبيله
4- هر زنده راه نیستی را پیماید
5- کریم
6- مثل و مانند
7- سيرة ابن هشام جلد اول 180-186
8- وسائل الشيعه باب وجوب الخمس في الكنوز

مننذر برادر عمرو بن هند است که شرح حالش مرقوم افتاد ، وی مردی تندخوی و زشت کردار بود و روزگار خود را همه بخمر و خمار و لهو و قمار می گذاشت چنان که مختصری از آن در ذیل حدیث عمرو بن هند و طرفه و متلمس باز نموده شد.

بالجمله: قابوس بعد از برادر حکمرانی حيره يافت و ملك الملوك عجم که در این وقت نوشیروان بود اراضی عراق عرب را بدو تفویض فرمود و منشور سلطنت بفرستاد تا در کار خویش استقلال یافت و مدت پادشاهی او در حیره چهار سال بود. عاقبت یکی از مردم بنی «یشکر» که کین او در خاطر می داشت فرصت بدست کرده جهان را از وجود او پرداخته کرد .

جلوس هرمز بن نوشیروان

در مملکت ایران شش هزار و صد و هفتاد و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

هرمز پسر نوشیروان عادلست و مادرش «قاقم» دختر سوسندى ملك چين بود كه او را مهران ستاد بفرموده کسری از میان دختران پادشاه گزیده کرد و بسرای کسری آورد چنان که در قصه نوشیروان مذکور شد و از این روی هرمز در میان عجم ترك زاد لقب يافت. و او از بدو حال شیمت ابطال داشت چنان که وقتی در شکارگاه شیری بنوشیروان در آمد و هرمز با این که اندک سال بود به پیش روی پدر در رفت و آن شیر را با شمشیر دو نیمه ساخت و دیگر چنان افتاد که از چین کمانی بنوشیروان آوردند تا نیروی مردان عجم آزمایش کنند و هیچ کس نتوانست آن کمان بزه کرد جز هرمز که آن کمان بگرفت و بزه کرد و تیری در آن تمام بکشید و هم هنر فضل و ادب بكمال داشت چنان که وقتی پاسخ نامه را که بر دبیران کسری مشگل می نمود او بی زحمت فکر و رویه در محضر پدر بر نگاشت و این هنرها بر نوشیروان واجت داشت که او را از میان فرزندان برگزید و بولایت عهد برکشید.

لاجرم بعد از نوشیروان صنادید عجم انجمن شده هرمز را بسلطنت برداشتند و او چون بر تخت ملکی جای کرد خطبه انشا فرمود و خداي را بعظمت یاد کرد و شکر بگذاشت ، بس روی با مردم کرد و گفت: «همان ای بزرگان ،عجم شما را می آگاهانم

ص: 122

که از کبر پرهیز کنید که اصل فسادها کبر است و بسا نتیجه های زشت که از کبر زاید که همه از کبر زشت تر باشد ، همان فخر گفتن از کبر آمده است نه بینید که در انجمن . دیده ها از فخر کننده باز گردد و این خود ستودن نیز از کبر خواسته است و مرد خود ستای همیشه در جهل بماند و عار دارد که از کس کسب علم کند ، و مرد متکبر پیوسته رفعت طلبد و زیاد طلبی کند تا موجب دشمنی دوستان گردد، و دیگر متکبر چندان از در مجادله بیرون شود که جاهش بکاهد و خاطرها از او ملول گردد و دیگر با اهل شرف استهزا کند تا خدای را خشم گیرد و خلق نفور گردند ، دیگر از مردم پیوسته خواستار سلام و تحیت باشد و این موجب شود که مردم او را ندیده انگارند و بسوی او التفات نکنند ، و دیگر در کارها با کس مشورت نکند و آن موجب پشیمانی شود دیگر از صحبت خردمندان دامن در پیچد تا ضلالت و کسالت گریبانش بگیرد، چندان بدین گونه سخن کرد که شنوندگان همه یک دل و یک جهت او را درود گفتند و بسلطنت تحیت دادند، پس پادشاهی عجم بر هرمز راست بایستاد و او آئین نوشیروان پیش گرفت و بساط عدل بگسترد و داد رعیت همی داد، ظالمان را چنگال و دندان بکند داد ضعيفان را قوی دل ساخت دار الملك خویشتن را در مداین نهاد ، و هر سال چون تابستان بیامدی بنهاوند و دینور (1) سفر کردی و هنگام سفر مردی منادی در لشگرگاه ندا می داد که اگر اسب کسی بزمین بر زیاری (2) در رود یا کسی سنبله از زراعتگاهی کم کند سخط پادشاه خواهد دید و سرهنگی گماشته بود تا هر که خلاف فرمان کردی بدست او کیفر شدی از بهر آن که در رفتن و آمدن اوکس را زیان نرسد .

در سالی چنان افتاد که مرکب فرزندش خسرو پرویز از نخجیر گاه سر بکشید و بکشتمند مردی اندر رفت خداوند کشت آن اسب بگرفت و بدان سرهنگ برد که کیفر گناه کاران می فرمود قانوق بود که گوش و دم چنین اسب ببرند و هر زبان که کرده از خداوندش بگیرند و برعیت دهند.

مرد سرهنگ از پرویز بیندیشید و بیم کرد که گوش و دم اسب او ببرد، مرد زراعت

ص: 123


1- بكسر دال و فتح نون واو : بعد از نهادند بدست لشکر اسلام فتح شد در سال 20 هجری.
2- زارع و برزگر

پیشه چون مماطله او در کار کیفر نگریست این خبر بهرمز برداشت ، شاهنشاه عجم در خشم شد و سرهنگ را طلب داشت و بفرمود تا اسب پرویز را گوش و دم ببرد و آن زیان که برعیت رسیده بشمار آرد و از پرویز زر بگیرد و بدو دهد. چون بریدن گوش و دم اسب از بهر پادشاه زاده قباحتی و شناعتی ،داشت بزرگان درگاه را بشفاعت انگیخت و سخن هیچ کس نزد هرمز مقبول نیفتاد ، عاقبت گوش و دم اسب ببریدند و آن زبان که رفته بود تاوان بستدند و آن سرهنگ را نیز از عمل پست کرد تا چرا در حکم پادشاه مسامحت روا داشت و پاس حرمت شاهزاده فرمود : و دیگر چنان افتاد که یکی از سرهنگان او را بر تاکستانی عبور رفت و بدرخت رزی (1) بازخورد که از دیوار باغی سر بر کرده انگور آورده بود پس مرد سرهنگ خوشه از آن انگور بگرفت و بر پشت زین همی بخورد و برفت چون لشگر فرود آمد خداوند تاکستان برسید و با سرهنگ گفت : مرا زیانی کردی اینك این خبر در حضرت هرمز بردارم مرد سرهنگ دیناری باو عطا کرد باشد که لب فرو بندد او سر در نیاورد چندان که بزر و سیم بیفزود مفید نبود عاقبت، کمری گوهر آگین که سخت گران بها بود بدو عطا کرد تا از این حدیث بگذشت و او را معفو داشت

بالجمله: هرمز کار از این گونه همی کرد و عدل از پدر بگذرانید تا پادشاهی او نزديك بكران رسید پس خوی بگردانید و مردمان بزرگ را همی خورد داشت و دانايان را ضعیف و ذلیل آورد و مردم فرومایه و حقیر را بدرجه بلند بر کشید و بر قتل بزرگان عجم و اعیان درگاه کمر بست، نخست ایزد کشسب را که سال ها در حضرت نوشیروان وزیر و دبیر بود بی جرمی و جنایتی بگرفت و بزندان فرستاد و او را کس در مجلس بنان و آب و مزودر (2) باری نمی کرد و ایزد کشسب کس نزد مردی که «زرد هشت» نام داشت فرستاد که در این وقت موبد موبدان بود و از ضیق معاش و زحمت بی نانی بنالید ، موبد موبدان آب در چشم بگردانید و خورش بدو فرستاد و خود نیز بزندان

ص: 124


1- درخت مو
2- جاى غذا

شده او را دیدار کرد چون این خبر بهرمز بردند در قتل موبد موبدان نیز یک جهت شد و شامگاهش در مجلس خویش بداشت و گفت : يك امشب خواهم با من در خوردنی و آشامیدنی انباز باشی موبد موبدان اگر چه مکنون ضمیر او بدانست ، اما از اجابت مسئول او ناگزیر بود ، آن شب در حضرت هرمز بماند و چون خوان گسترده شد هرمز لقمه زهر آلود برگرفت و موبد موبدان را فرمود دهان بگشای که این لقمه در دهان تو خواهم گذاشت ناچار دهان بگشاد و آن لقمه به بلعید و بخانه شده بخفت و بمرد و بعد از هلاکت او ایزد کشسب را بفرمود در زندان بقتل آوردند و از پس او «ماه آذر» را که از اکابر اعاظم بود عرضه دمار ساخت آن گاه «بهرام آذر مهان را» در نهانی طلب داشت و گفت: اگر بر جان ایمنی خواهی فردا میان انجمن چون ترا بر سیماره برزین گواه گیرم گناهی بر روی بر چفسان که قتلش واجب ،آید بهرام عرض کرد که چنان کنم که تو خواهی پس روز دیگر میان انجمن روی با بهرام کرد و گفت : سیماره بر زین را در خدمت دولت چگونه یافته؟ بهرام عرض کرد که سیماره مخرب دین و دولت است و بسا ویرانی که از وی در ایران راه کرده

چون انجمن پراکنده شد سیماره با بهرام گفت که با مهر دیرینه و حفاوت قدیم این چه نسبت بود که امروز با من استوار کردی؟ بهرام گفت: بکیفر آنست که چون نوشیروان خواست هرمز را ولیعهد کند من و ایزد کشسب معروض داشتیم که نسب هرمز بترکان منتهى شود و دور نیست که از او بر عجم بد آید و تو بر پای ایستادی و کسری را بدین عزم سخت کردی ، اينك پاداش کردار خویش بری .

بالجمله : هرمز سیماره را در حبس افکند و شب دیگر بکشت و از پس آن بهرام آذر مهان را نیز باقی نگذاشت بدین گونه سیزده هزار تن از زعمای درگاه و قواد سپاه و وجوه دولت و عيون مملکت را يك يك بدست آورده عرضه دمار و هلاك ساخت تا دل ها مضطرب شد و خاطرها آشفته گشت و سرهنگان که در حدود و ثغور مملکت بودند نفور گشتند و کارها از دست رها کردند و این خبر ها در ممالك بيگانه پراکنده شد و سر کشان از هر سوی طامع در مملکت ایران بستند موریقس که شرح حالش مرقوم

ص: 125

خواهد شد در این وقت قیصری روم داشت یک صد هزار مرد جنگی ساز کرده برای تسخیر بلاد شرقی روم فرستاد که نوشیروان را از ممالک روم مسخر فرموده بود و دو تن از قبایل بزرگان عرب که یکی عباس احول و آن دیگر عمر و ارزق نام داشت جمعی از پراکندگان عرب را گرد خود فراهم کرده در اطراف مملکت دست بقتل و غارت بر آوردند و مردم خزر از بند عبور نمود اراضی آذربایجان و ارمنیه را معرض تاخت و تاراج کردند و «سادحودی» که در این وقت سلطنت چین داشت چنان که مذکور خواهد شد با سی صد هزار مرد لشگری از جیحون بگذشت و اراضی هرات و بادغیس (1) را لشکرگاه ساخت و پیام بهرمز فرستاد که جسرها را عمارت کن و در منازل کار علف بساز که من از این راه آهنگ روم خواهم فرمود .

چون این خبرها بهرمز رسید دانست که کردار بد این همه بار آورد، مغزش آزرده گشت و دماغش آشفته شد. پس از پی چاره انجمنی راست کرد و مؤبدان و دبیران و دانایان را فراهم کرد و با ایشان گفت: شما را در تدبیر این کار اندیشه رائی بزنید و چاره پرداخته کنید تا بدان جواب دشمن توان داد از میانه مؤبد موبدان گفت : اي ملك ، از این دشمنان ترا صعب تر کار پادشاه چین است چه آن دیگران را توان به تدبیری از پای نشاند ، اما قیصر چون دولت ایران را ضعیف دانسته از پی آن شتافته که آن بلاد و امصار که انوشیروان از ممالک روم مسخر داشته بازستاند ، در این هنگام باید با او از در مصالحه و مداهنه بیرون شد و آن بلاد را با او تفویض داشت تا شاد کام بخابه خویش بازشتاید و عمرو و قبایل عرب مردمی دزد و درویشند؛ چون مملکت را پریشان و آشفته دیده اند از بهر پوشیدنی و خوردنی دست بغارت بر آورده اند کس باید بدیشان فرستاد و آن جماعت را بجامه و نان خرسند ساخت تا بجای خود شوند و ایشان بیابان را از شهرها بیشتر دوست دارند ، و آن مردم که از خزران آمده اند ، از بهر غنیمت تاخته اند و تاکنون غنیمت فراوان بدست کرده اند اکنون منشوری بکار داران ارمنیه و آذربایجان فرست که خود همگروه شده بدان جماعت رزم دهند و ایشان از بیم آن که آن غنیمت که فراهم کرده اند زیان نبیند مصاف ناداده سرخویش گیرند و بمساکن خویش باز شوند . از این کارها ترا

ص: 126


1- از قسمت های هرات

رزم پادشاه چین باید ساخت یا سرداری بزرگ بجنگ او نامرد کرد که دشمن قوی او است

هرمز گفت : نیکو گفتی و این رأی بصواب زدی . پس کس نزد قیصر فرستاد و با او کار بمصالحه کرد و آن اراضی که نوشیروان مفتوح نموده بود باز گذاشت و از پس آن کار مردم خزران را هم بدان گونه که مؤبد فرموده بود بساخت ، آن گاه هوذة بن علی الحنفی را بخواست و او را عرب هوذة ذو التاج می خواندند و او از بزرگ زادگان بنی حنیفه بود و مردم عربش در بحرین و یمامه بزرگ می داشتند و نزد پادشاه عجم مکانتی بسزا داشت چه آن گاه که وهرز در یمن سلطنت داشت چنان که مذکور شد وقتی خراج یمن را بحضرت نوشیروان می فرستاد، چون نزديك يمامه و بحرین بر بنی تمیم عبور کردند آن جماعت بیرون شده خراج پادشاه را بغارت بردند و آن مردم که حمل خراج می فرمودند عریان ساختند رسولان همچنان عریان تن به بحرین در رفته بسرای هوذه در آمدند و او رسولان نوشیروان را بنواخت و خلعت و جامه بداد و ایشان را بحضرت کسری گسیل فرمود.

نوشیروان از هوذه خرسند شد و او را طلب داشته مورد الطاف و اشفاق ساخت و نامه بآزادی نوشت که «مکعین» لقب داشت دور این وقت حکومت بحرین و یمامه با او بود که بنی تمیم را کیفری بسزا باید کرد و ایشان را خر دو بزرگ عرضه تیغ ساخت تا بدین گونه جسارت نکنند و هوذه را نیز بخدمت او فرستاد تا در این اندیشه اعانت کند ، هوذه با مكعين گفت : بنی تمیم مردمی بانبوه اند و این زمان حرب با ایشان صعب باشد هم اکنون باید خاموش نشست تا هنگام رسیدن رطب آید ، در آن وقت این جماعت خر دو بزرگ به بحرین در آیند تا خوردنی یک ساله خریده بمساكن خویش برند ، آن گاه کاربر ما سهل باشد و ضیع و شریف ایشان را گرفته بزندان در اندازیم و چندان که خواهیم بکشیم و آن مال که بغارت برده اند باز ستانیم ، مکعین این سخن را پذیرفتار گشت و بماند تا وقت برسید ، پس بنی تمیم را گرفته بزندان کرد و جمعی کثیر بکشت و خواسته (1) وخراج کسری را باز ستد و بحضرت نوشیروان فرستاد تا بر پیشانی بندد، چون مردم، عرب چنان عصابه ندیده بودند آن را تاجی دانستند كه ملك عجم بهوذه فرستاد ، لاجرم او را هوذة

ص: 127


1- زر و مال

ذو التاج خواندند و بسی شعر در حق او گفتند آن گاه که روزگار نوشیروان بپایان رفت، هوذه، بحضرت هرمز آمد و مقیم درگاه شد ، اکنون بر سر داستان شویم : هرمز هوذه را بخواست و گفت : تو کار عرب را بیناتر باشی در میان آن جماعت قحط و غلا راه کرده ، لاجرم سر بفتنه و غارت برداشته اند و از گندم و رطب و مویز و درم حملی فراوان با هوذه سپرد و حکومت بحرین و یمامه نیز بدو داد و او را گسیل ساخت.

پس هوذه آن بارها برگرفت و بمیان آمد و عباس و عمرو و مردم ایشان را از آن خوردنی ها عطا کرد و هر کس را بجای خود نشاند و خود در بحرین توقف فرمود و خاطر هرمز را شاد ساخت.

مع الحدیث : چون پادشاه عجم از کار آن جمله پرداخت یک باره دل بر حرب خاقان چین نهاد و بزرگان مملکت را انجمن کرد و با ایشان گفت:

اکنون در کار ملک چین چه تدبیر بایست کردن که جز وی دشمنی نمانده : مردمان هر يك سخنی گفتند از میانه «نستور» پسر مهران ستاد بپای خواست و عرض کرد که پادشاه پاینده باد من بسر مهران ستادم و دوش با پدر همی گفتم که شاهنشاه با موبدان از بهر حرب خاقان چین شوروی افکنده است. پدر با من گفت که مرا در این کار علمی است که جز با پادشاه نخواهم گفت هرمز فرمود که من مهران ستاد را نيك شناسم و حق او را نيك دانم چه مادر مرا او از ترکستان بسرای کسری آورد . و کس بدنبال مهران ستاد فرستاد و او از غایت شیخوخت بر اسب نتوانست سوار شد ، پس او را در محفۀ (1) نهاده بنزديك هرمز آوردند و پادشاہ او را پیش نشاند و اظهار حفاوت کرد و گفت : ترا آن مکانت است که مشورت را در خور ،باشی اکنون من کسی خواهم که بحرب ملك چين فرستم در این کار ترا چه علم است؟ اينك با من مكشوف دار مهران ستاد گفت: آن گاه که بفرمان نوشیروان بسرای خاقان چین شدم تا یکی از دخترای او را گزیده آرم سوسندی را ده دختر بود یکی از خاتون و دیگر از کنیزگان ، آن دختران که از کنیزگان بودند همه را در حلی و زیور کردند و آن دختر که از خواتون بود ساد می گذاشت و جمله را بر من عرض کردند و من از میانه «قاقم» را که دختر خواتون بود اختیار کردم و این بر پدر و مادر او صعب آمد ، اما نتوانست سخن کرد و ناچار او را بمن گذاشت و ملک چین منجمی بود او را طلب کرد و

ص: 128


1- تخت روان

گفت : معلوم کن که از کسری و قاقم چه فرزند آید و چگونه زیست کند و آن منجم گفت نوشیروان را از این دختر پسری آید ، نه دراز و نه کوتاه فراخ چشم و پیوسته ابرو و او از پس نوشیروان پادشاه شود و در ایام سلطنت او خاقان چین بر او بشورد و لشگر بسوی او برد پس مردی از عجم که بهرامش نام باشد و ببالا دراز و بتن خشك و سياه چرده و پیوسته ابرو خواهد بود با سپاهی اندك بسوی ترکستان آید و خاقان چین را بکشد و مرگ او نیز در ترکستان بود ، چون مهران ستاد سخن بدین جا رسانید در محفه جان بداد ، هرمز در عجب رفت و بزرگان حضرت عرض کردند که خداوند او را زنده بداشت تا این سخن با تو القا کند و آن کس که وی گوید جز بهرام چوبین نخواهد بود و او بهرام بن بهرام بن حسیس است و نسب بگرگین میلاد رساند و او چون خشك تن و سیاه گونه بود چوبین لقب داشت و از ملک زادگان ری بود و هیچ کس با او نیروی جنگ و دل حرب نداشت ، چه در دلاوری و زورمندی بر اهل زمان خود برتری داشت و نوشیروان در زمان دو خویش او را از ری خواسته بحکومت ارمنیه و آذربایجان بر گماشت و بعد از نوشیروان هرمز نیز آن منصب با وی تفویض داشت.

بالجمله: چون معلوم شد آن کس بهرام است ، هرمز كس بطلب او فرستاد و بهرام سریع تر از صبا و سحاب بحضرت شتافت هرمز با او گفت : اينك پادشاه چین است که با لشگر نامحصور بدین سوی شده و من دل نهاده ام که تر ا بحرب او نامزد فرمایم، اکنون تو بر چگونه ای ؟ عرض کرد که من بنده فرمان بردارم ، بهر چه فرماندهی جان دریغ نکنم هرمز بد و آفرین فرستاد و فرمود : دست ترا در بیت المال مطلق کردم ، هر چه خواهی بر گیر و هر چه از مرد و مرکب خواهی اختیار کن و هر شهر که تو بگشائی من آن شهر ترا دادم. بهرام شاد شد و روز دیگر تمامت سپاه را گرد کرد و از میانه دوازده هزار مرد بگزید که از پنجاه سال کم تر و از چهل افزون بودند و اسب و سلاح ایشان راست کرد ، هرمز با او گفت : در برابر سی صد هزار مرد جنگی این سپاه اندک را بچه اندیشه ساز کنی ؟ عرض كرد كه اي ملك ، از سپاه گران جز گرانی خاطر نخیزد ، سپاه کم چهار هزار مرد است و چون افزون خواهند دوازده هزار تن ، همانا کار حرب نه بکثرت است بلکه بدولت است

ص: 129

فرمود که چرا مردان جوان اختیار نکردی! عرض کرد که کار حرب بحمیت است و جوانان نه خرد دارند و نه حمیت و نه تجربت، آن گاه عرض کرد که یکی از دبیران حضرت را با من همراه کن تا اگر کسی از لشگریان نیکو خدمتی کند نام او را بر نگارد ، و آن گاه که بحضرت باز پیوندد مکافات نيك بيند هرمز بفرمود تا مهران دبیر ملازم رکاب او شد ، پس بهرام خیمه بیرون زد و هرمز را فال گوئی در حضرت بود که در کار قیافت دستی تمام داشت او را بفرمود تا با بهرام از شهر بیرون شود و در کار او نظری کند و باز شتابد. مرد فال گوی با او از شهر بیرون شد، ناگاه مردی با ایشان بازخورد که سبدی بر کتف داشت و اندران سر گوسفندان بود. بهرام چون آن بدید نیزه بستد و دو سر گوسفند با نیزه برگرفت ، یکی از آن بسبد باز افتاد و آن دیگر را بستان راست ،کرد پس مرد فال گوی باز آمد و با هرمز معروض داشت که آن دو سرد و ملك باشد که بهرام اسیر کند، پس یكی را بکشد و یکی را رها کند تا از پیش بگریزد و هم بهرام عصیان تو کند و رو از خدمت بگرداند هرمز در اندیشه شد و خواست تا بهرام را از آن سفر باز دارد، پس نامه ی به سوی بهرام کرد که مرا سخن بسیار است که با تو نا گفته ماند زود باز آی تا دیگر باره ترا دیدار کنم و اندیشه خاطر با تو مكشوف دارم.

چون نامه به بهرام رسید، یک منزل شده بود در پاسخ عرض کرد که مراجعت بقال ميمون نیست و من تا دشمنان ملك را بر نیندازم روی پادشاه را نخواهم دید و اگر شاه را فرمانیست بهتر آنست که نگاشته آید چون این پاسخ بهرمز رسید در خشم شد و موبد موبدان را پیش خواند و این قصه با او براند. موبد موبدان عرض کرد که حدیث فال گوی را استوار نباید داشت و من بهرام را در رضا جوئى ملك حريص دیدم و خشم هرمز را بنشاند و بهرام برفت و چنان افتاد که در راه عراق زنی بنزديك او شده مکشوف داشت که یکی از سواران بعنف زنبیلی کاه از من بگرفت و بدین سخن گواه آورد و بهرام فرمود تا آن سوار را حاضر کرده سر از تن برداشتند. چون این خبر بهرمز رسید شاد شد و از آن سوی بیم کرد که مبادا پادشاه چین در جنگ شتاب کند

ص: 130

و پیش از آن که بهرام بدور سد فتنه حادث شود، پس حیلتی اندیشید و هرمز خرا برزین را که سرهنگی دانشور و فریبنده بود بنام صلح بسوى ملك چين فرستاد و گفت: او را بگوی : پادشاه ایران با تو از در مدارا و رفق است و خراج خواهد پذیرفت او را با حیلت دوستان بجای باز دار تا بهرام بدو رسد ، و هرمز خرا برزین بشتافت و در بلخ بنزد ملک چین آمد او را با فریب و دستان از شتاب باز نشاند و از آن سوی بهرام از بی راه همی لشگر راند تا بهرام رسید و از آن جا براه « ختلان» رفت و ناگاه بکنار بلخ در آمد و این خبر پراکنده شد که سپاه عجم برسید.

هرمز خرابر زین بگریخت و بلشگرگاه بهرام پیوست و ملك چين او را همی طلب کرد که در معرض عقاب و عتاب در آورد از بهر آن که چرا مرا بفریفتی و از جنگ باز داشتی؟ معلوم شد که او بسپاه عجم گریخته است ، پس رسولی بنزد بهرام فرستاد و پیام داد که هرمز خرابر زین از بهر صلح بنزد من آمد و حیلت کرد اگر تو صلح کنی روا باشد و اگر خدمت من اختیار کنی مملکت عجم را مسخر کنم و همه ترا دهم . بهرام در جواب گفت که سخن صلح را حقیقتی نبود بلکه با تو فسوس کردند و من نیز هرگز از پادشاه عجم بر می گردم و ترا مهلت نگذارم هم اکنون جنگ را آماده باش در این وقت هرمز خرا برزین با بهرام گفت : تو با این سپاه اندک چگونه با سی صد هزار مرد لشگری مصاف دهی ؟ صواب آنست که کار بصلح کنی بهرام بر آشفت و او را سقط گفت و فرمود : خاموش باش در آن صنعت که توئی کار حرب چه دانی کرد ؟

بالجمله: رسول ملك چين مراجعت کرد و ساوحودی دانست که از جنگ گزیر نیست ، پس بفرمود: لشگرها از بلخ بیرون شدند و جای جنگ معلوم کرد و بر طلی بر آمده تخت زرین خویش بگذاشت و چهل هزار مرد در گرد خویش بازداشت و دویست و شصت هزار تن دیگر را بفرمود در مصافگاه صف بر زدند و از پیش روی سپاه دویست فیل جنگی و صد شیر درنده داشت و از آن سوی بهرام تعبیه لشکر خویش کرد و قلب از جناح پدید آورد و میسره را به ایزد کشب و پیدا کشسب سپرد ویلان سینه را از پس پشت بازداشت و مهران کشسب را در پیش روی سپاه جای داد و خود در قلب

ص: 131

قرار گرفت در لشکرگاه ساو حودی جادوئی بود؛ در این وقت آغاز جادوئی ، کرد ابر و باد برخاست و بر سر لشگریان آتش همی نمودار گشت و مار و اژدها همی دیدار شد بهرام با مردم گفت : بیم در دل نیفکنید که جادو را اصلی و بیخی نباشد ، زود باشد که این آثار سپری شود. در این هنگام بهرام را خواب در ربود در پشت اسب بخواب دید که لشگر چین نیرو کردند و سپاه عجم را بشکستند. چون بیدار شد هم این خواب باکس نگفت تا مبادا لشگریان دل شکسته شوند و همی اسب برانگیخت و در پیش روی سپاه عبور کرد و ایشان را بنصرت مژده داد و قوی دل ساخت و همی گفت : یك امروز کار کنید و جاودانه بلند نام باشید و اگر هزیمت شوید جان بسلامت نخواهید برد ، چه از این جا تا خانه های شما مسافتی دراز است، بالجمله : از دو رویه آتش حرب زبانه زدن گرفت و جنگ پیوسته شد ، بهرام بفرمود تا بدان پیلان و شیران تیر باران کردند و چون روی آن جا نوران تافته شد حکم داد تا بافت های چند نفت آلود کردند و آتش زده در پیلان افکندند و فیل ها از غایت دهشت و وحشت آتش در لشگر چین افتاده از هر سوی همی تاختند چندان که سی هزار مرد در پای پیل بست شد.

پس بهرام با لشگر از جای بجنبید و بدان لشگر پریشان حمله برد و همی بکشت و بخاك افكند و زمين با ملک چین تنگ کرد. ساو حودی چون چنان دید از تخت بزیر آمد و اسب طلب کرد تا از بهر هزمیت بر نشنید. در این هنگام بهرام برسید و چون او را با تاج و کمر یافت . دانست پادشا هست اسب همی براند و تیری بسوی او گشاد داد چنان که بر سینه اش آمد و از پشتش ،بدر شد، پس پیش شده سر او را از تن بر گرفت و لشگر چین یک باره هزیمت گشت و لشگر عجم از دنبال ایشان بتاخت و همی مرد و مرکب گرفت و بهرام از پس آن فتح بلشگر گاه ملک چین در آمد و آن اموال و اتقال فراوان را مأخوذ ساخت و تخت و تاج ملك چین را نیز بر گرفت و بلشکر گاه خویش آمد و آن شب را ببود . روز دیگر از بامداد عرض سپاه کرد از همه لشگر هیچ کس کم نبود جز بهرام «سیاوشان» که یکی از سرهنگان بود او را نيافتند. بهرام فرمود در میان کشتگان فحص کنند، باشد که جسد او را بیابند .

در این سخن بودند که بهرام سیاوشان برسید و مردی سرخ موی و کبود چشم را اسیر

ص: 132

کرده می آورد ، بهرام چوبین گفت: این اسیر کیست آورده ؟ عرض کرد که خواستم او را بکشم گفت مرا بنزد ملك خويش رسان که علمی دانم و او را بکار آید بهرام گفت: بگوی آن کدام علم است که ترا از کشتن رهایی تواند داد؟ عرض کرد که من مردی جادو گرم و از من جادو تر در ترکستان نیست آن ابر و باد من نمودم و من ترا بخواب کردم و در خواب بیم شکست دادم و در هر لشگر باشم با مخالف چنین کنم ، بهرام گفت: اگر در تو خیری بود ملک چین را دستگیر می شد و حکم داد تا اورا بقتل آوردند . روز دیگر بعرض بهرام رسید که پسر ملک چین فودی که مورخین عجمش «پژموده» خوانند بکین خواهی پدر میان بسته و ساز لشگر همی کند و روزی چند بر نیامد که فودی اموال و اثقال خود را در حصن گهواره نهاده با سی صد هزار مرد سپاهی از جیحون بگذشت و روز چهارشنبه بود که هر دو سپاه با هم نزديك شدند و چون منجمین بهرام را گفته بودند که در چهارشنبه رزم ندهد ، بهرام با لشکر خود بباغی اندر آمد که میان هر دو لشگر بود و بکار باده و جام مشغول شد.

فودی چون این کار بدانست چون سیل بنیان کن از جای بجنبید و آن باغ را بمحاصره انداخت. بهرام با لشگر خویش گفت : بیم در دل نیفکنید که این سپاه از ما شکسته شده است و هیبت ما در دل ایشان جای کرده است هم در این رزم هزیمت شوند مع القصه : بهرام آن روز را بپایان برد و چون يك نيمه افزون از شب بگذشت بفرمود تا دیوار باغ را بشکافتند و با لشگر از باغ بیرون شده بيك ناگاه بر لشگر فودی حمله برد و مردانه بکوشید تا لشگر چین پشت با جنگ دادند. فودی با هفت هزار تن از مردان کار آزموده پای سخت کرد و مدتی دراز رزم داد، عاقبت هزیمت شده بقلعه گهواره در گریخت و سپاه بهرام از قفای او تاخته او را بمحاصره انداخت چون روزی چند بر گذشت ، بهرام بدو پیام کرد که در این قلعه جای کردن ترا سودی نکند یا از پی جنگ بیرون شو یا در بگشای و در زینهار پادشاه ایران در آی فودی گفت، بشاهنشاه ایران نامه کنم و از او امان طلبم پس نامه بحضرت هرمز نگاشت و از بهر بهرام فرستاد و او انفاد حضرت پادشاه داشت هرمز او را امان داد و بنزديك خويش طلبید چون خبر بفودی رسید ساز راه کرده از قلعه بیرون شد، بهرام کس بدو فرستاد که مرا دیدار کن آن گاه را محضرت پیش

ص: 133

گیر فودی گفت : من از مملکت و خانه و گنجینه همه گذشتم و زینهاری پادشاه ایران شدم که دیگر گرانی سر بهرام را نبینم ، مرا با او کاری نیست.

بهرام چون این بشنید در خشم شد و فودی را حاضر كرده يك تازیانه بر پشت او زد و او را ذلیل و زبون ساخت و مردان شاه را از میان لشگریان طلب داشت و فودی را با شش هزار مرد اسیر از بزرگان چین با او سپرد که بحضرت پادشاه رساند ، و لشگری از بهر حفظ این جمله ملازم رکاب او ساخت و از غنیمت چین دویست و پنجاه و شش شتر سیم و زر گوهر حمل کرد با دیگر اشیاء نفیسه بمردانشاه سپرد و گفت این جمله را نیز در حضرت پادشاه پیش دارو جز این نیز غنیمتی فراوان بر لشگر خود قسمت کرد و همه را خرسند نمود و از میان آن گنجینه که در قلعه فودى بود يك كمر گوهر آگين ويك گوشوار لعل آمود و بعضی اشیاء دیگر که گفتند از شیاوش بیادگار مانده خود برگرفت.

بالجمله مردانشاه فودی را با آن اشیاء برداشته روانه درگاه هرمز شد چون نزديك با مداین رسید این خبر با پادشاه عجم برداشتند و هرمز از بهر تکریم فودی خود از شهر بیرون شد و او را استقبال كرد و نيك فرود آورد و بزرگوار داشت و چهل روز با او ببود ، پس از و عهد بستد و پادشاهی چین بدو گذاشت و با مردان شاه گفت در خدمت فودی مراجعت کن و با بهرام بگوی ما را بدو صلح افتاد و مملکت چین را با وی تفویض کردیم، در این وقت ملک چین قصه خویش را با او بگفت و آن تازیانه که بهرام ضربت یافته بود باز گفت هرمز از این حدیث خشمناك شد از پس آن از مردان شاه آن غنیمت که آورده بود در حضرت پادشاه پیش کشید و معلوم شد که کمر و گوشوار سیاوش نیز نزد بهرام است

در این وقت ایزدان بخش که وزیر هرمز بود و با بهرام دل بد داشت فرصت بدست کرده بعرض رسانید که بهرام این خوشه از خرمن و خاری از گلشن است که بدین حضرت فرستاده و آن خزانه که لایق بیشگاه بود خود برداشته، این سخن نیز بر خاطر هرمز حملی انداخت و همی بر خشم خشونت بيفزود و عاقبة الامر غلى و دو كدافى بر دوك و پنبه بدست مردان شاه، بسوی بهرام فرستاد و گفت با او بگوی که با روش چاکران پشت کردی و پادشاه چین را هنگامی که در

ص: 134

زينهار ما بود تازیانه زدی و در گنجینه و غنیمت با ما خیانت کردی چنان که مهران کاتب و خرا برزین ما را آگهی دادند ، اکنون کیفر عمل تو آنست که این غل بر گردن نهی و همچون زنان مقعنه افکنی و این دو کدان در پیش گیری زیرا که همچون زنان ناسپاسی نعمت کرده.

پس فودی نجانب چین سفر کرد و مردان شاه آن دو کدان برداشته بسوی بهرام آورد و بدو سپرد و پیغام پادشاه را بگذاشت. بهرام روز دیگر آن غل بر گردن نهاد و آن دو کدان بیش گذاشت و سپاهیان را سوی خویش بار داد قواد لشگر اندد آمدند و چون او را بدین حال دیدند گفتند: این چیست؟ این خلعتی است که پادشاه در پاداش این همه زحمت از بهر من کرده است ، سپاهیان همه یک دل و يك زبان گفتند : پادشاهی که در حق تو این پاداش کند در ازای ما چه خواهد کرد؟ و ما از این پادشاه و پادشاهی او بیزاریم بهرام گفت: از این گونه سخن مکنید، زیرا که یزدان بخش بر من حسد برد و این زیان از وی مرا رسید و شمارا در این کار نقصانی نخواهد بود

ایشان گفتند: ما از یزدان بخش و هرمز هر دو بیزاریم و اگر تو با ما موافقت نکنی با تو مخالفت خواهیم کرد، بهرام چون لشگریان را متفق دید و در این اندیشه استوار دانست با ایشان در مخالفت پادشاه همداستان شد و از جمله عهد بست پس بفرمود : دوازده هزار کارد بساختند که همه را سریر بر تافته بود کنایت از آن که این دوازده هزار مرد همه از پادشاه سر بر تافته اند و این جمله را بحضرت هرمز فرستاد .

پادشاه عجم این معنی را بدانست و بفرمود : آن کاردها را بشکستند کنایت از آن که لشگر را در هم خواهم شکست و گردن خواهم زد، چون این خبر بلشگریان رسید خشم ایشان زیاده شد و در آن ایام چنان افتاد که روزی بهرام بصیدگاه رفت و هرمز خرازبربن و مهران دبیر نیز ملازم رکاب او بودند ، در نخجیر گاه گوری بر آمد و بهرام از پی آن بتاخت و آن گور از مرغزار به بیابانی رفت و در آن جا کوشک ها (1) و بستان ها پدیدار گشت و بهرام بپای کوشکی پیاده شد بدرون رفت و لشگریان از پس در فرود شدند و غلامی از کوشک بر آمد و ایشان را علف و طعام بیاورد

ص: 135


1- قصر

و شراب بداد چون زمانی بدراز کشید و بهرام بر نیامد مرد انشاه بدرون رفت و کنیزکی دید که کنیزکی بدان رخسار و دیدار نظاره نکرده بود ، در کنار بهرام نشسته با وی حدیث همی کند.

بهرام او را گفت : بر در باش تا من بر آیم و مردان شاه باز آمد و بجای نشست پس از زمانی بهرام از کوشک برآمد و آن كنيزك تا بيرون كوشك با وی همراه بود چنان که لشکریان او را بدیدند پس بهرام بر اسب خویش سوار شد و آن كنيزك بكوشك مراجعت كرد و چون بهرام بسرای خویش آمد خبر كنيزك در ميان لشگر پراکنده شد مردان شاه با مهران دبیر گفت: ما را دیگر بر در بهرام بودن شایسته نیست زیراکه او با پادشاه عجم دل بد کرده است و با مردم جن خوی گرفته و این نیز بر کبر و کبریای او افزوده. پس روز دیگر مردان شاه و مهران از بهرام بگریخیتد و همه جا شتاب کرده بحضرت هرمز آمدند و قصه های بهرام تمام بگفتند هرمز موبد موبدان را طلب کرد و آن خبر با او بگفت : موبد عرض کرد که آن كنيزك یکی از مردم جن است که بر بهرام عاشق شده و هر جا بهرام با سپاه پیش روی دشمن شود آن كنيزك با ياران خود باعانت بهرام حاضر شود و دشمن او را هزیمت کند. اما از آن سوی بهرام مردم خود را انجمن کرد ، و در پادشاهی رأی همی زد ، او را خواهری بود که «کردنه» نام داشت ، چون اندیشیه برادر را بدانست بمجلس در آمد و او را از این اندیشه منع همی کرد و گفت : بر پادشاه ایران بر میاشوب که این کار را هرگز میمنت نبوده و عاقبت سر بر سر این سودا خواهی گذاشت بهرام کردنه را باز جای فرستاد و سخن او را وقعی ننهاد و نامه بسوى فودى ملك چین انفاذ داشت که از آن چه میان من و تو رفته است عفو فرمای، اينك من بر پادشاه ایران بشوریده ام و چون او را دفع کنم فرمانبردار تو خواهم بود و بدان چه بد کرده ام پاداش نيك خواهم نمود. این نامه بفرستاد تا از طرف او آسوده خاطر باشد و لشگر خود را بر داشته بسوی ری کوچ داد و چون باراضی ری در آمد با خود اندیشید که خسرو پرویز مردی دلاور است و ولیعهد پدر باشد و اينك روى لشگریان با اوست ، نخست باید در دفع او حیلتی اندیشید ، پس سران سپاه را طلب کرد و گفت : امروز شایسته پادشاهی خسرو پرویز است ، چه از خاندان سلطنت است و حصافنی

ص: 136

بکمال دارد و نیز از پدر رنجیده خاطر است، اينك نامه و پیام او با من آمده و در دفع پدر با من یک جهت شده و مردی ناشناخته را رسول پرویز نام نهاد و ناگهانش بلشگر گاه در آورد و بدست او از مردم بیعت خسرو پرویز ،بستد و بفرمود : صد هزار درم بنام خسرو پرویز بزدند بدانسان که رسم عجم بود از يك روی درهم خسرو پرویز را با تاج بر تخت نشانده رسم کردند، و از سوی دیگر تمثال او را با اسب و نیزه بر در هم نهادند و این صد هزار درهم را بدست بازرگانان داد و بمداین فرستاد تا در بازار مداین داد و ستد کردند. چون این خبر بهرمز رسید و آن درم بدید از پرویز بدگمان شد و او را طلب کرد و گفت: در زندگانی من بپادشاهی طمع بستی و با دشمن ملك درسا ختي؟! پرويز زمين ببوسید و عرض کرد: این فریب و دستان بهرام است از بهر آن که مرا در چشم ملك دشمن بدارد. و هرمز گفت : تواند چنین بود.

اما دل از ان اندیشه نپرداخت، پرویز این بدانست و بترسيد و نيمه شب از هرمز بگریخت و با جامه ناشناخته بسوی آذربایجان شد و پنهان از مردم بزیست ، و هرمز چون فرار فرزند را بدانست آن بهتان نزديك وی استوار شد ، پس بفرمود: دو تن خال او را که یکی بند وی و یکی بسطام نام داشت گرفته بزندان بردند و زنجیر بر نهادند .

از آن سوی خبر به بهرام رسید که پرویز بگریخت و از آذربایجان بمیان آذر کشب جای کرد و پوشیده از مردم عبادت همی کند و خال های او بحبس اندر فتادند بهرام شاد شد و بدانست که حیلت او کارگر شده و از آن بیم که لشگریان روی پا پریز کنند ایمن شد پس سپاه را گرد کرد و گفت چون هرمز دانست که پادشاهی بخسرو پرویز خواهد رسید او را بکشت و از این سخن مردم را بر هرمز خشمناك كرد و یک باره دل بر کین او نهادند و با بهرام گفتندند اکنون تدبیر چیست؟ بهرام گفت صواب آنست که بمداین شویم و با هرمز مصادف داده او را مقهور سازیم، آن گاه پسر خردترش را که شهریار نام دارد بسلطنت برداریم . سپاهیان این سخن را بصواب شمردند پس بهرام ساز لشگر کرده بسوی مداین کوچ داد و با هرمز پیغام کرد که تو کار سلطنت ندانی کرد و از بهر پادشاهی شایسته نتوانی بود، این پادشاهی را بفرزند خود تفویض فرمای، چنان که کاوس

ص: 137

بكيخسرو و لهراسب بگشتاسب و گشتاسب ببهمن تفویض کرد و خود عزلت گیر چون چنین کنی ترا اطاعت خواهم کرد و اگر نه کار جنگ را ساخته باش، چون و این خبر بهرمز رسید دانایان حضرت را انجمن کرد و گفت اينك بهرم است که جنگ ما را ساخته می آید شما را در این کار تدبیر چیست؟ از هیچ کس پاسخ بر نیامد و همه خاموش بودند. از میانه موبد موبدان گفت : پادشاه را چه بخاطر رسیده است؟ هرمز فرمود : من در کار بهرام شتاب کردم و پاداش او آن نبود که من روا داشتم و اکنون چنان دانم که یزدان بخش را بسوی او فرستم و بگویم: وی دل مرا بر تو تباه کرد؛ اکنون خواهیش بکش و خواهی عفو کن ، همانا بهرام مرد کریمی است گناه یزدان بخش را معفو دارد و بطاعت آید.

مردم انجمن این رأی را به پسندیدند و یزدان بخش گفت: من بی اکراه بنزديك او روم و اگر مرا بکشد که کار مملکت بنظم شود هم رضا دهم. هرمز از وی رضا شد و او را بسوی بهرام گسیل کرد و یزدان بخش را پسر عمی بود که او را هرمز بزندان داشت در این وقت بیزدان بخش پیام کرد که من نزدیک ترین خویشان توام اگر مرا از ملك بخواهی در این سفر ملازم رکاب تو خواهم بود و در غم و شادی از تو جدا نخواهم گشت یزدان بخش او را شفاعت کرد و خواستار شد تا هرمزش ملازم رکاب وی ساخت و یزدان بخش از مداین کوچ داده همه جاره بسپرد تا بهمدان رسید و بهرام چون این بشنید در خاطر داشت که عذر او بپذیرد و کار بمصالحه کند، اما یزدان بخش با مردم همدان گفت : آیا در شهر شما هیچ کاهن و پری گرفته باشد که من از او سئوالی کنم ؟! گفتند زنی کاهنه هست و او را حاضر کردند. یزدان بخش از وی پرسید که کار من در این سفر بر چگونه شود و بهر با من چگونه معاملت کند؟ کاهنه :گفت از بهرام با تو زیانی نرسد و تو هلاك خويش را با خود کوچ دهی. در این سخن بود که پسر عم یزدان بخش از در ، در آمد نرم نرم گفت مرگ تو بدست این مرد است. یزدان بخش چون این بشنید سخن منجمان را بیاد آورد که در طالع او گفته بودند که مرگ تو بدست پسر عم تست و این سخن نزد وی استوار گشت پس آن کاهنه را بسرای خود باز فرستاد و پسر عمش را بنشاند و گفت : مرا با هرمز کاری افتاده که هیچ کس را جز تو بنزديك او نتوانم فرستاد، تو باید نامه من برسانی و

ص: 138

جواب باز آری ، و نامۀ بهرمز کرد که من در شفاعت این مرد خطا کردم و بیهوده از زندانش بر اوردم در ساعتی که بحضرت رسد بفرمای تا سر از تن او برگیرند که شایسته قتلست و این نامه بوی سپرد و او را گسیل ساخت چون یک منزل برفت با خود اندیشید که بعد از مدتی که در حبس هرمز بودم مرا چه افتاده که دیگر باره بنزديك او شوم؟! و نامه یزدان بخش را بر آورد و خاتم بر گرفت و مضمون آن را بدانست و در خشم شد و شمشیر بر کشید و باز شتافت و هم از راه بمجلس یزدان بخش در آمد یزدان بخش چون او را چنان دید گفت ای پسر عم ، ساعتی باش تا با تو سخنی گویم ، وی بگفته او ننگریست و تیغ بزد و او را بگشت و سر او را از تن بر گرفت و بر اسب خود سوار شد و بشتاب تمام بنزديك بهرام آمد و آن سر را در قدم او انداخت و گفت: این سر یزدان بخش است که هرمز را بر تو تباه کرد و اکنون می آمد ترا بفریبد من كیفر او کردم و سرش را بنزديك تو آوردم. بهرام را این کار مکروه آمد و گفت: ای فاسق ،تو وزیری را با آن فضل و دانش که از بهر صالح بنزد من می آمد بکشتی و اکنون از من پاداش نیکو خواهی و در حال حکم داد تا سر او را از تن بر گرفتند ، اما از آن سوی چون خبر قتل یزدان بخش به مداین رسید سرهنگان و بزرگان و موبدان را غم فرو گرفت و هرمز را ملامت کردند كه بيك سخن نصیحت آمیز چه بایست او را فرستادن و در راه بدست سگی تباه کردن و گفتند ، بلای این ترك بچه تا بخند خواهیم داشت و تا کی در ایران جون خواهد ریخت؟

و از آن سوی چون بندوی و بسطام این آشفته بازاری بدانستند با بزرگان درگاه پیام کردند، چند بلای وی خواهد کشید او را از تخت ملك فرود آريد و پسرش پرویز را بر نشانید؛ مردمان را این سخن پسندیده افتاد، پس روزی را میعاد نهادند و رعیت و لشگری گرد آمدند و در زندان بشکستند و بند وی و بسطام را بر آوردند و از آن جا بسرای هرمز شدند و او را از تخت بزیر آوردند و هر دو چشمش میل در کشیدند و در محبسی باز داشتند و بند وی تاج سلطنت برگرفته بآذربایجان شتافت و با آتشکده در آمده بر سر خسرو نهاد و مردم او را بسلطنت سلام دادند ، چنان که در جای خود مذکور خواهد شد و مدت سلطنت هرمز دوازده سال بود و او را پنج پسر بود :

ص: 139

اول «پرویز» دوم «قباد» سیم «اردو انشاه» چهارم «فیروز» پنجم «شهریار» و دو دختر داشت :

اول «حیاتیه» دوم «ازریه» و از سخنان او است که فرمود کافر همیشه در معرض سخط خالق و مدمت مخلوق باشد (1)

جلوس در زبان

در یمن شش هزار و صد و هفتاد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، بعد از آن که وهرز که شرح حالش مرقوم شد وداع جهان گفت و تخت سلطنت یمن از پادشاه تهی گشت این خبر بملك الملك عجم که در این وقت هرمز بود بردند، وی مرزبان را که پسر اکبر وارشد وهرز بود بسلطنت، یمن برگماشت و منشور پادشاهی بدو فرستاد و مرزبان بيخت سلطنت جاى كرد و كار ملك بر وی راست گشت ، پس دست ظلم و اعتساف بر گشاد و مردم را زحمت فراوان کرد ، چون این خبر بهرمز بردند و از جوار او بنالیدند او را از سلطنت خلع کرد و فرزندش بادان را پادشاهی بداد چنان که مذکور خواهد شد ، و مدت ملک مرزبان نه سال بود

جلوس طاريس

در مملکت روم شش هزار و صد و هفتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود طاریس که او را «تیبر» دوم گویند بعد از جوستین دوم بحكم ولایت عهد در ممالك قسطنطنيه و رومية الكبرى قیصری یافت و او مردی با حصافت عقل و رزانت رأی بود چنان که از بدو کار وزارت جوستین داشت ، آن گاه که بدرجه ای مپراطوری ارتقا جست باون سندی که در این وقت سلطنت چین داشت و انیال باوقوى خان ملك ترك و تبت ساز مهر و حفاوت نهاد و بدیشان نامه کرد و رسول بفرستاد، چه در خاطر داشت كه با ملك الملوك عجم مصاف دهد و آن بلاد و امصار که نوشیروان مسخر داشته بازستاند.

بالجمله : از پس آن که خاطر از طرف ترکان آسوده کرد و سپهسالاری سپاه را به جوستی نین دوم تفویض فرمود و او را بحدود شرقی روم فرستاد که اراضی مأخوذه را از ایرانیان بازستاند

ص: 140


1- جلد چهارم شناسنامه ص 45-46

بعد از مدتی که بر این بگذشت صوفی زن جوستین که شرح حالش مرقوم افتاد از تبیر برنجید و با جوستین دوم اتفاق کرد که تیبر را بقتل آورند ، پس طایفه را اوار را نیز با وی بر شورانیدند تبیر با طایفه اوار کار بمصالحه کرد و ايشان را ببذل زر و سیم شاد خاطر ساخت و چون دل از آن اندیشه بپرداخت سپهسالاری سپاه را از جوستی نین دوم بگرفت و به ما وریث داد و جنگ ایرانیان را با او مفوض کرد اما در سلطنت وی کاری ساخته نکرد اوین ما رویث بعد از تیبر بسلطنت روم ارتقا جست چنان که در جای خود مذکور خواهد شد و مدت پادشاهی تیبر چهار سال بود .

جلوس فنتهرب

در خیره شش هزار و صد و هفتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، چون قابوس بن منذر از این جهان رخت بدر برد ، این خبر بحضرت هرمز که در این وقت پادشاه عجم بود برداشتند ، ملك الملوك ایران فنتهرب فارسی را که یکی از بزرگان مملکت فارس بود ، از بهر این مهم اختیار کرد ، سلطنت حیره را بدو گذاشت و منشور خلعت بدو داد پس فنتهرب زمین خدمت بوسیده بحيره امدو بنظم و نسق ملك بپرداخت و مدت پادشاهی او در حیره یک سال بود.

سفر پیغمبر آخر الزمان

بشام شش هزار و صد و هفتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، چون دوازده سال و دو ماه و ده روز از مدت زندگانی محمد صلی الله علیه و آله بر آمد ، ابو طالب علیه السلام از بهر تجارت سفر شام را تصمیم عزم ،داد، آن حضرت نزد وی آمد و گفت : ای عم اکنون که سفر شام خواهی کرد مرا بکه می سپاری ابوطالب آب در چشم بگردانید و گفت ، ترا با خویشتن خواهم برد، بعضی از مردم قریش گفتند، محمد هنوز کودکست و زحمت سفر و حرارت هوا را نتواند برتافت ابوطالب فرمود : من هرگز نتوانم از وی جدا شوم و کار سفر را راست کرده از مکه بیرون زد و آن حضرت را بر شتری سوار کرده همیشه از پیش روی خود سیر می داد و چون هوا تافته می گشت سحاب سفیدی پدید شده بر سر آن حضرت سایه می انداخت و گاه بود که میوه های گوناگون نثار می کرد و بسا بود که در آن راه آب را قربه (1) بدو دنیار می خریدند و در این سفر که پیغمبر با ایشان بود بهرجانا زل می شدند برکه هاپر آب

ص: 141


1- بكسر قاف : مشک

می گشت و زمین ها خضارت می یافت و علف و خوردنی ارزان بود و بسا بودا که از مردم قافله شتری ناتوان می گشت و از رفتار فرو می ماند آن حضرت پیش شده دست بر پشت آن می کشید و در حال توانا و رونده می گشت ، بدین گونه طی مسافت کرده تا بقربه «کفر» برسیدند و از آن ده تا بصری (1) که اول شهر است از شهرهای شام شش میل مسافت بود و در آن جا مردی که جرجیس نام داشت و ابو عداس کنیت بودش و او را بلقب بحيرا (2) می خواندند و پسر ابی ربیعه بود و بر شریعت علیه السلام و روش رهبانان میزیست صومعه داشت که هم اکنون بدير بحيرا مشهور است ، و او مردی بغایت بزرگ و نامور بود ، چنان که نوشیروان بدو نامه می کرد و او را بزرگوار می داشت و این بحیرا در کتب انبیای سلف و نام های باستان دیده بود که پیغمبر آخرالزمان بصومعه او عبور خواهد کرد و او را دیدار خواهد نمود و روزگاری بود که بدین آرزو انتظار می برد ، روزی بر بام صومعه بود و چشم براه می داشت ، ناگاه کاروانی دید که طی مسافت می کند و ابری سفید بر ایشان سایه انداخته و هیچ از کاروانیان کناره نمی جوید بحيرا با خویش اندیشید که مقصود من در این کاروان تواند بود ، و از آن سوی ابوطالب نگران بود ، ناگاه آن صعومه را دید که مانند دابه بجنبش آمده بسوی قافله همی آمد و چون نزديك رسید بایستاد، پس بحیرا از صومعه بیرون شده بمیان قافله آمد و با هیچ کس سخن نگفت تا آن حضرت را بدید که سحاب بر سر او ایستاده بود . پس بنزدیک او شد و گفت « ان احد أفأنت أنت» و کاروانیان در آن جا فرود شدند و در کنار درختی خشک كه اغصان اندك داشت جای کردند در حال آن درخت سبز گشت و شاخه هایش ببالید و بسوی آن حضرت متمایل گشت و سه گونه میوه آورد که یکی از آن زمستانی و دو دیگر تابستانی بود

مردم قافله در عجب شدند و بحيرا نيك بحيرت رفت و آن گاه بشد و از بهر پیغمبر طعامی بیاورد ، چندان که او را کفایت کند و گفت : کیست متولی امر این پسر ؟ ابی طالب فرمود : منم گفت: ترا باوی چه نسبت است؟ فرمود : عم اویم . عرض کرد که او را عم بسیار است تو کدامی؟

ص: 142


1- بضم با و الف آخر
2- بضم با و فتح حاء

ابو طالب فرمود : من برادر پدر اویم از يك مادر بحیرا گفت : ﴿أَشْهَدُ أَنَّهُ هُوَ وَ إِلَّا فَلَسْتُ بَحِیرَاءَ﴾ پس با ابو طالب گفت .. مرا اجازت دهی که این طعام بنزديك وى برم؟ ابو طالب او را اجازت داد و با آن حضرت گفت: ای فرزند این مرد دوست دارد که ترا اکرام کند از طعام او کناره مفرمای آن حضرت با بحیرا فرمود: این طعام از بهر منست با اصحاب را نیز بهره بود؟ عرض کرد که خاص از بهر تست فرمود که من هرگز بی این جماعت طعام نخورم ، بحیرا عرض کرد که مرا زیاده از این خوردنی بدست نیست ، فرمود تو اجازت کن تا همین مقدار را با ایشان خورم بحیرا بدان رضا داد پس آن حضرت کاروانیان را پیش نشاند و ایشان یک صد و هفتاد مرد بودند و جمله از آن طعام سیر بخوردند و بحيرا بر سر آن حضرت ایستاده بود و نظاره می کرد بر کثرت مردم و طعام اندك پس در ساعت پیش شد و سر پس آن حضرت را ببوسید و گفت ﴿ أَنْتَ هُوَ وَ رَبَّ الْمَسِيحِ وَ النَّاسِ وَ لَا يَفهَمُون﴾ یکی از مردم قافله با بحیرا گفت: با بسیار بر گذشته ایم و هرگز این اکرام با ما نکردی ، در این سفر ترا چه افتاده؟ گفت: من می بینم چیزی که شما می بینید و می دانم چیزی که شما نمی دانید، همانا در تحت این شجره پسری است که آن چه من از او می دانم اگر شما بدانید هر آینه او را بر گردن خود می کشید تا بوطن برسانید و من شما را از بهر او اکرام می کنم و می بینم پیش روی او نوری میان آسمان و زمین ، و می بینم مردمی که مروحه های (1) ياقوت و زبرجد دارند و او را مروحه جنبانند و گروهی بر او میوه ها نثار می کنند ، و این سحاب که هرگز از سر او دور نشود علامتی است وصومعه من بسوی اوچون دابه همی رفت و این شجره ببرکت او سبز شد و این برگ ها از ایام بنی اسرائیل تاکنون خشک است و اکنون ببرکت وی آب آورد و این همه از آثار پیغمبریست که از ارض تهامه خروج کند و او از اولاد اسمعیل علیه السلام باشد.

پس روی با رسول الله کرد و گفت : سئوال می کنم بحق لات و عزی (2) از تو سه چیز را آن حضرت از شنیدن این نام ها در خشم شد و گفت: بدین نام ها از من سئوال مکن که من هیچ کس را چندین دشمن ندارم که ایشان را بحیرا او را بخدای سوگند داد و از خواب

ص: 143


1- باد بزن
2- بر وزن صغری : نام دو بت از بت های عرب جاهلی

و بیداری و بعضی واردات آن حضرت سؤال کرد و پاسخ شنید و جمله را با آن چه خود می دانست برابر یافت و بر پای آن حضرت افتاده بوسه زد و گفت : تو آنی که عرب و عجم طوعاً او كرها متابعت تو کنند ولات و غری را در هم شکنی و مکه را مالك شوى و ملوك خاضع تو شوند و اگر من زمان یابم در پیش روی تو شمشیر زنم ، همانا روز ولادت تو زمین بخندید و تا قیامت خندان است و شیاطین و اصنام بگریستند و تا قیامت گریانند، پس روی با ابوطالب کرد و گفت: در حفظ و حراست او نيك بكوش كه اهل کتاب با او خصم اند و چون او را به بیند بشناسند و زیان کنند . و این بحیرا بعد از ظهور اسلام از رسول الله صلى الله علیه و آله عبدالله نام یافت.

همانا وقتى عمارة بن الوليد المخزومي باتفاق عمر و بن العاصی که از قبیله بنی سهم است برای تجارت بسوی حبشه سفر کردند و عماره مردی زن باره (1) بود، روزی چنان افتاد که با عمرو نشسته خمر بخوردند و مست شدند ، پس عماره روی با زن عمرو کرد و گفت: من ترا نيك دوست می دارم نیکست که تو نیز با من مهربان باشی

عمر و با زن خویش گفت : پسر عم خود را ببرادری پزیرفتار باش و او نیز سر رضا فرود کرد: اما عمرو در نهان بر زن خویش بترسید و از آن پس خمر اندك همي خورد تا مبادا بی خود شود و عماره با زن او فسادی کند ، بدین گونه طی مسافت کرده تا بکنار بحر رسیدند و بکشتی در آمدند ناگهان روزی عمرو از بهر حاجت بر لب کشتی آندو عماره فرصت بدست کرده لطمه بدوزد و او را بدریا انداخت ، عمرو چون مردی شناگر بود قوت کرده آب را به پیمود و بکشتی در آمد. عماره چون دید مقصود بدست نشد از در فریب در آمد و با عمر و سوگند یاد کرد که من می دانستم تو مرد شناگری از این روی مزاح کردم و ترا بآب افکندم اما عمرو در نهانی حضمی او را در دل نهاد و کمر بقتل او بست و خواست تا پدر و خویشان خود را در خون عماره آلوده نکند نامه به العاصی نوشت که در میان قبایل از من تبرا بجوى و مرا از فرزندی خود خلع کن چون نامۀ وی به العاصی رسید :گفت همانا عمرو و عماره خصومت خواهند کرد و فرزندان خود را از آمد و شد با بنی مغیره و بنی مخزوم منع کرد و بنی سهم نیز این سخن را پذیرفتار شدند و هر دو طایفه منادی در

ص: 144


1- زن دوست

مکه بیرون کردند ، بنی سهم از عمرو و بنی مخزوم از عماره تبرا جستند الاسود بن مطلب ، چون این بشنید و حیلت عمرو را می دانست گفت : و الله که خون عماره هدر شد

بالجمله : ایشان در حبشه بزیستند و عماره نیرنگی انداخته با یکی از پردگیان : نجاشی راه مصاحبت جست و گاه گاه با عمرو این سخن در میان نهاد عمرو با او گفت هرگز این سخن از تو استوار ندارم که بتوانی با پردگیان نجاشی راه کرد ، اگر راست گوئی از آن عطر و دهن که خاص نجاشی است نشانی بمن آر ، عماره برفت و قاروره از عطر نجاشی از معشوقه بگرفت و به نزد عمرو آورده بدو سپرد ، عمرو آن را برگرفت و وقتی بدست کرد ما بنزديك نجاشی آورد و گفت: مرا پسر عمی دیوانه است و بیم دارم که بجسارت او من خسارت برم ، اينك با یکی از پردگیان تو راه کرده و این قاروره عطر از وی بمن آورده ، نجاشی چون آن بدید و ببوئید گفت : راست است، این عطر جز در نزد زنان من یافت نشود و از آن جا که مکروه می داشت از قریش کسی را بقتل رساند عماره را حاضر کرد و چند تن از ساحران را طلب فرمود تا عماره را عریان کرده در احلیل او بادی بدمیدند، در حال عماره از مردم هارب گشت و سر به بیابان نهاد و همیشه با وحوش سیر کرد و با وحوش بمورد و آبگاه آمد و این بود تا زمان خلافت عمر بن خطاب در آن هنگام بحیرا بحبشه بود روزی بر لب آبگاه بكمين عماره بنشست و چون با وحوش بآبگاه ،آمد بوی مردم شنید و خواست بگریزد ، بحیرا بدوید و او را بگرفت ، عماره همی فریاد کرد که ای بحیرا مرا رها کن که هم اکنون جان بدهم ، و بحيرا او را رها نکرد، لاجرم عماره در دست بحيرا جان بداد، اکنون بر سر داستان رویم.

گویند : آن روز که کاروان قريش بصومعه بحيرا می رسید بامدادان هفت تن از یهودیان از اراضی روم بنزد بحیرا آمدند و گفتند: چنان معلوم کرده ایم که امروز محمد بن عبدالله که مدعی پیغمبری خواهد بود و ناسخ ادیان انبیا خواهد گشت بدین جا نزول خواهد نمود و ما از بهر آن شتافته ایم که اگر توانیم او را بقتل رسانیم، باشد که تو ما را نيز اعانت کنی ، بحیرا گفت ، چنین کس که شما گوئید که خدای تعالی او را

ص: 145

در کتب انبیا یاد کرده و از بهر پیغمبری فرستاده چگونه کس تواند بدو دست یافت ؟! چنین کس را هم خدای نگاهبان باشد؛ شما از این اندیشه خام بگذرید ایشان گفتند: راست گفتی و از آن چه در خاطر داشتند بر حذر شدند

مع القصه : ابوطالب باتفاق کاروانیان از نزد بحیرا بیرون شد و چون بشام در آمد مردم از هر جانب برای دیدار پیغمبر شتاب می کردند در جمال او نگران می شدند نسطورا (1) که بر شریعت عیسی و یکی از رهبانان بود سه روز از پی هم بمجلس پیغمبر در می آمد و با هیچ کس سخن نمی کرد، روز سیم ابوطالب باو گفت : ای راهب چه می خواهی ؟ گفت می خواهم بدانم نام این كودك چيست . فرمود : محمد بن عبدالله ، رنگ از دیدار او برفت و عرض کرد که می خواهم پشت او را برهنه مشاهده کنم ، چون جامه را از کتف آن حضرت دور کردند و خاتم نبوت را دیدار کرد، پیش شده ببوسید و بگریست و گفت : ای ابوطالب او را زود بوطن رسان که دشمنانش بسیارند

و چندان که ابو طالب در شام بود هر روز آن راهب طعامی از بهر آن حضرت می آورد و آن روز که می خواستند از شام کوچ دهنده پیراهنی از بهر آن حضرت بهدیه آورد و خواستار شد که بدو پوشانند.

ابو طالب بدان رضا نداد و آن پیراهن را خود بپوشید تا نسطورا دل شکسته نشود و از شام کوچ داده عزیمت مکه کردند و آن روز که بمکه در می آمدند تمامت قريش ايشان را استقبال کردند و هم ابو جهل از جمله پذیرندگان (2) بود و مست طافح پذیره ساخته بود ، بعضی از مورخین بر آنند که ابوطالب را چون بحیرا از دشمنان پیغمبر صلی الله علیه و آله بیم داد از سفر شام عزم بگردانید و آن حضرت را برداشته از همان جا مراجعت کرد و برخی گویند که آن حضرت را باز فرستاد و خود بشام رفت ، و دیگر سفر آن حضرت در سال هفدهم ولادتش بود در آن وقت زبیر بن عبدالمطلب و بروایت برخی ، عباس بن عبدالمطلب را سفر یمن پیش آمد و از ابو طالب خواستار شد که پیغمبر را از بهر برکت با او همراه کند، ابو طالب ملتمس او را مقبول داشت و آن حضرت با عم

ص: 146


1- بفتح نون
2- استقبال کننده

خویش سفر یمن کرد و بسا معجزات در راه از وی مشاهده رفت ، و چون سال بیستم ولادتش پیش آمد فرشتگان بر وی ظاهر شدند . روزی آن حضرت با ابوطالب فرمود که دوش سه تن بر من ظاهر شدند و گفتند: این اوست اما وقت ظهورش نرسیده و پس از روزی چند باز بنزديك ابوطالب آمد و گفت ای عم سه کس بر من ظاهر شد و دست بر شكم من در آورد چنان که هنوز آن راحت با منست ، ابو طالب آن حضرت را بنزد کاهنی آورد که هم در مکه طبیب مرضی او بود و حال او را بگفت و طلب مداوا کرد ، مرد کاهن جمیع اعضای آن حضرت را نيك احتیاط کرد و علامتی بر کتف داشت مشاهده نمود ، پس گفت : ای ابوطالب، این جوان را هیچ مرض نیست و هرگز شیطان بدو دست نیابد و این فرشتگان خدایند که بر او ظاهر می شوند و حال او را باز می پرسند ، و هم در آن ایام آن حضرت در خواب دید که مردی بر او ظاهر شد و دست بر دوش او نهاد، آن گاه دست در اندرون سینه او برد و قلبش را از جای برآورد و بر دست گرفت و گفت دلیست پاك در بدنی پاك و از آن پس دل مبارکش را در جای خود نهاد. (1)

جلوس فندی

در ماچین شش هزار و صد و هفتاد و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود فندی پسر فنندیست که شرح حالش مرقوم شد ، وی بعد از پدر بسلطنت ماچین مستعد گشت و اطراف مملکت خویش را مجموع بداشت و در هر شهر و بلده حاکمی منصوب نمود و ايشان را بعدل و نصفت وصیت فرمود و باون سندی که در این وقت سلطنت چین داشت طریق رفق و مدارا سپرد و کار همه بمصالحه کرد و چون مدت شش سال بآسودگی پادشاهی چین کرد اجلش برسید و رخت بسرای دیگر برد .

جلوس منذر

در حیره شش هزار و صد و هفتاد و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود منذر پسر منذر بن ماء السماء است که شر حالش را از این پیش مرقوم نمودیم، آن گاه که فنتهرب فارسی از این جهان رخت بدر برد ، حدیث او را بهر مزین نوشیروان که در

ص: 147


1- سيرة ابن هشام جلد اول ص 194- 198

این وقت ملك الملوك عجم بود برداشتند و هرمز منذ را از ملک زادگان حیره اختیار کرد و گفت : او مردی دانا و از خاندان ملك است و منشور سلطنت حيره بدو داد و بخلعت و تشریفش بنواخت، پس سلطنت حیره بر منذر استوار گشت و مدت چهار سال پادشاهی کرد و از وی یازده پسر بماند و از آن جمله پادشاهی بنعمان رسیده چنان که تفصیل آن مرقوم خواهد شد .

جلوس گلوتر دوم

در فرانسه شش هزار و صد و هفتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، کلوتر دوم پسر شلپيريك (1) است و مادر او کنیز کیست که «فرو قوند» نام داشت و قصه او و قتل قالسوند و خونخواهی بر نحوت زن شیژبر از بهر خواهر خود قالسوند تمام در ذيل قصه شلپريك مرقوم شده

بالجمله : چون شلپريك مقتول گشت ، پادشاهی فرانسه نامزد کلوتر دوم شد و چون او چهار ماهه بود و كار ملك نتوانست كرد بزرگان فرانسه فروقوند مادر او را و عم او را که «قوتران» نام داشت متولی کار او کردند و ایشان بنظم و نسق مملکت پرداختند وفروقوند از راه حیله با قوتران عهد مودت استوار کرد ، از این روی که از شیلدبر (2) پسر شیژبر هراسناك بود که مبادا روزی بکین خواهی پدر سر بر کشد و او و فرزندش را تباه کند.

مع القصه : بعد از روزگاری اجل قوتران برسید و رخت بجهان دیگر برد و «بورقان» که مملکت او بود بتصرف شلید بر آمد و نیروی او در پادشاهی افزون گشت پس فرصت بدست کرده لشگر خود را مجتمع ساخت و بخون خواهر مادر خود قالسوند میان بر بست و سپاه خویش را بر سر فروقوند براند.

چون این خبر به فروقوند رسید مردم خویش را از هر جانب طلب کرد و هر خزینه که اندوخته داشت بر لشگر بذل کرد و ایشان را قوی دل فرمود و سپاه بر آورده دشمن را پذیره گشت

ص: 148


1- ما هم در آن جا ضبط تمام اسماء را ذکر کردیم و بصحت و سقم آن چه مؤلف ذکر کرده است اشاره کردیم
2- بكسر شین و دال

و در برابر او صف راست کرد و کلوتر دوم را که در این وقت ده ساله بود در قلب جای داد و جنگ در اندراخت در حمله اول لشگر شیلدبر شکسته شد و پشت با جنگ داده بمساكن خویش گریختند و فرو قوند بعد از اخذ غنیمت فراوان بدار الملك خويش باز آمد و مدتی دراز از این نگذشت که شیلدبر را اجل برسید و جای بپراخت و از او دو پسر بازماندیکی «ته آدو» نام داشت و ان دیگر را طیاری می نامیدند و مملکت شیلدبر بایشان رسید و چون در این وقت پادشاهی ایشان ضعیف شد فروقوند فرصت شد بدست کرده برخی از اراضی مملکت ایشان را فرو گرفت و بر كبريا وخيلا بیفزود و دست بظلم و خونریزی بازداشت چنان که مردم از او بوحشت همی زیستند تا این که مرگش فرا رسید و مردم بمرگ اوشاد خاطر شدند

از پس مرگ او بر نحوت که مادرته آدود طیاری بودشکر همی کرد و خوشدل همی شد و از خطر فرزندان خود ایمن شد و مملکت ایشان را بنظم و نسق بداشت تا ایشان بحدر شد و تمیز رسیدند، آن گاه بر مادر خود عصیان کردند و از صلاح صوابدید او دوری جستند و عاقبت میان برادران کار بخصومت رفت و از هر سوی لشگر بر آورده با هم مصاف دادند و در آن جنگ ته آدو با فرزند نو رسیده خود بدست لشگریان گرفتار شد و بفرموده طیاری (1) و اجازت بر نحوت مادرش با فرزند مقتول گشت و مملکت یک باره بهره برادرش شد.

اما طیاری از پس قتل برادر خود را با نیرو یافت پس لشگر فراهم کرده عزم تسخیر مملکت کلوتر نمود و سپاه بحدود ممالك او كشيد ، از قضا چنان افتاد که در راه مرگش برسید و رخت از جهان بدر برد و لشگریان دو خود را در ممالک کلوتر در خطر دیدند لاجرم بكباره روی بحضرت او نهاده با لشكر او ملحق شدند و کلوتر وقت را نيك یافته از دنبال بر نحوت بتاخت و ار را با فرزند زاده گانش بگرفت و سه روز در عقاب و عذاب بداشت ، آن گاه گیسوی او را بردم اسبی سرکش بسته در بیابان بتاختند تا هر عضوی از او بر سر رخاري وخارۀ (2) بماند و ممالك طيارى بتصرف كلوتر در آمد

ص: 149


1- بكسر شین و دال
2- سنگ سخت

و پادشاهی او بزرگ گشت و او مردی دین پرست بود و درویش و مسکین را دستگیری می کرد و مدت سلطنت او چهل و چهار سال بود و در سال سی و هشتم سلطنت او هجرت سلطنت پیغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و سلم از مکه مدینه روی نمود ، آن سلاطین فرانسه که بعد از هجرت آن حضرت پدید شوند، انشاء الله در کتاب ثانی بیان خواهیم نمود.

جلوس موریقس

در روم شش هزار و صد و هفتاد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، موریقس که او را ماوری سیوس خوانند و نيز يك نام دیگر او تیبریوس است از مردم روم است و در شهر «ارابیث» که میان تربظان (1) و قسطنطنیه است متولد شده ، مردی دلاور و هنرمند بود چنان که تیبر در زمان سلطنت خود دختر خویش را بشرط زنی باو داد و آن دختر را قسطنطین نام بود و او را سپهسالار لشگر کرد و ولایت عهد خویش بدو گذاشت و و بجنگ ایران فرستاد و چون از مقابله و مقاتله با ایرانیان نام آور بازآمد لقب قیصری بدو داد لاجرم بعد از مرگ تیبر بتخت ای مپراطوری جای کرد و از نخست روز دین پرست بود و بر شریعت عیسی علیه السلام می زیست، چنان که دو خلیفه که یکی را «اوتیکوس» و آن دیگر را «تاودار» می گفتند قبل از سلطنت نوید پادشاهی باو دادند

بالجمله : چون كار ملك بر موريقس راست بایستاده «فلی بیکوس» را که از دلاوران سپاه بزرگان در گاه بود بسپهسالاری برکشید و دختر خود را بشرط زنی بسرای او فرستاد و او را برای تسخیر ممالك شرقی روم بسوی ایران مأمور داشت و او بحدود ایران تاخته هر ولایت که انوشیروان از روم گرفته بود باز ستد و غنیمت بسیار بدست کرد و چون مردم ایران از هر مزین نوشیروان رنجیده خاطر بودند. در این وقت پادشاهی هرمز آشفته بود کسی نتوانست دفع او کرد عاقبت هرمز کس فرستاده با موريقس مصالحه کرد و هر ولایت که نوشیروان از روم گشوده بود باز داد و این حدیث در ذیل قصۀ هرمز مرقوم گشت.

بالجمله چون در مملکت موریقس رسم بود که هر که بخواهد کشیش تواند

ص: 150


1- طرابزون یا طرابزمده بفتح طاء و سكون با و ضم زاء : از شهرهای ترکیه .

شد و بگوشۀ تواند نشست و جمعی از سپاهیان در جنگ ایران سر از جنگ بازتافته بودند و از برای آن که از پادشاه كيفر نه بینند بجامۀ کشیشان در می آمدند. موریقس از برای لشگر مدتی معین نهاد که تا این چند سال که مدت نهاده ایم خدمت نکنند توانند کشیش شد. چون این خبر بکریکر رسید که در این وقت خلیفه بود از قیصر برنجید و با موريقس كار همى بمعادات و مبارات کرد همانا جمعی از نصاری این «کریکر» را بغلط جرجیس پیغمبر علیه السلام دانند و ما آن کریکر را که جرجیس علیه السلام بود از این بیش گفتیم است

مع القصه : در اين وقت خسرو پرویز که شرح حالش مذکور خواهد شد از کین و کید بهرام چوبین فرار کرده بدرگاه موریقس آمد و پناه بدو آورد و قیصر قدم او را مبارك شمرده چنان که لایق پادشاهان است پاس حشمت او بداشت و تعظیم و تکریم او بپای برد و هفتاد هزار مرد جنگی ملازم رکاب او ساخت و داماد خویش فلی بیکوس را بسپهسالاری آن سپاه داد و خسرو پرویز بقوت موريقس و لشگر او ، دیگر باره در مملکت ایران پادشاهی یافت و بهرام چوبین را از دراز دستی خلع فرمود و تفصیل این اجمال در قصه خسرو پرویز مرقوم خواهد شد و این سبب شد که خسرو را با موریقس پیمان مودت استوار گشت.

بالجمله از پس این واقعه «شغان» که فرمان گذار قبایل اوار بود با موریقس از در مخاصمت بیرون شد و سپاه خویش را مجتمع ساخته بسوی قسطنطنیه کوچ داد ، و چون به نزديك آن بلده رسید و موریقس آگهی یافت لشگر بر آورد و در برابر او صف راست کرده جنگ در انداخت ، بعد از گیر و دار بسیار سپاه قیصر شکسته شد و دوازده هزار تن از لشگریان او بدست مردم شغان اسیر گشت و بازماندگان فرار کرده در قسطنطنیه محصور شدند در این وقت شغان کس نزد قیصر فرستاد که اگر خواهی این اسیران را آزاد کنم در بهای خون هر تن پنج مثقال سیم بسوی من فرست ، قیصر از آن بخل که در نهاد داشت ببذل این قلیل سیم رضا نداد و شغان بفرمود تا آن دوازده هزا تن را سر از تن بر داشتند و از این روی مردم قسطنطنیه از او برنجیدند و از نظم کار او کناره همی جستند و شغان بعد از آن قتل و غارت باراضی خویش

ص: 151

بازشد ، اما قیصر همه شب خواب آشفته همی دید و از خون آن مردم بی گناه بیم کرد و گاه گاه با مردم زاهد زر همی فرستاد که از بهر او دعای خیر کنند مگر گناه او معفو شود .

در این وقت یکی از منجمین درگاه او را آگهی داد که قیصر با زن و فرزند مقتول خواهد شد و این پادشاهی کسی خواهد یافت که در نام او حرف «پ- خ» خواهند نگاشت . چون نام فلی بیکوس را بزبان لاتین چنین رسم می کردند، موریقس از او بدگمان شد و زمانی بدست کردہ او را طلب کرد و بفرمود تا سر از تنش برداشتند. بعد از وی مدتی بر نیامد که رعیت و سپاه را آن کین که در دل داشتند بر شورانید و با قیصر بجنگ در آمدند و او تاب درنگ نیاورده ، بطرف تربظان گریخت و مردم از قفای او تاخته او را دستگیر کردند و نخست چهار پسر او را در برابرش سر بریدند، آن گاه قیصر را نیز بکشتند ، از پس او فقاس یوزباشی بسلطنت برنشست و سخن منجم راست افتاد- چه نام او را نیز با پ و خ نگار کنند و مدت ملك موریقس بیست سال بود و شصت و سه ساله بود که مقتول گشت

جلوس نعمان بن منذر

در حیره شش هزار و صد و هشتاد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود نعمان پسر منذر بن منذر ماء السماء است و برادر زاده عمر و بن هند و شرح حال ایشان از پیش مرقوم شد و کنیت نعمان ابا قابوس است و او بعد از منذر بن منذر ماء السماء پادشاهی حیره یافت و در سبب سلطنت او ازین قصه گزیر نباشد:

همانا ایوب بن مجروف بن عامر بن عصية بن امرء القيس بن زيد مناة بن تميم بن مرة بن اود بن الیاس بن مضر بن نزار مردی شاعر و سخندان بود و او اول کس است که در عرب ، ایوب نام یافت و او و اهلش برروش عیسی علیه السلام و دین نصاری بودند و در یمامه سکون داشتند . از قضا در میان ایوب و اولاد امرء القيس بن زيد مناة که هم از عم زادگان او بود فتنه حادث شد و قتلی واقع گشت و کار آن فتنه چندان بالا گرفت که سکون ایوب در یمامه متعذر افتاد ، لاجرم با اهل خویش از آن اراضی کوچ داده روانه حیره گشت و در خانه اوس بن قلام که از طرف زنان با او نسبتی داشت فرود شد و اوس قدم او را گرامی داشته در سرای خویشش سکون فرمود و روزگاری دراز با او بزیست، آن گاه روزی با ایوب گفت که

ص: 152

من پیر شده ام ، بیم دارم که اجل من فرا رسد و پس از مرگ من اولاد من قطع رحم کنند و حق تو چنان که سزای تست نگاه ندارند ، نیکو آنست که در بلده حیره هر خانه و هر زمین که تو اختیار کنی از بهر تو بخرم و به تیول و سیور غال (1) تو دهم تا پس از من در آن جا زندگانی کنی.

و خانه اوس در غربی حیره بود ، ایوب گفت : عصام بن عقد که یکی از بنی حارث بن کعب است روزگاریست که با من پیمان مودت استوار دارد و خانه او در شرقی حیره است اگر خواهی در جنب سرای او خانه از بهر من بنیان فرمای ، اوس این سخن از وی بپذیرفت و در پهلوی خانه عصام زمینی از بهر وی بسیصد اوقیه (2) زر بخرید و صد اوقیه زر و دویست شتر و عددی از اسبان تازی بدو عطا کرد تا هر وقت خواهد بخانه خود رود، ایوب در خانه اوس بماند تا او وداع جهان گفت پس از مرگ او اموال و اثقال و زنان و فرزندان خود را برداشته بخانه خویش رفت و این ایوب را پسری بود که زید نام داشت و از بهر او دختری از آل قلام بگرفت و زید از او پسری آورد و نام او را حمار نهاد .

بالجمله : ملوك حيره در حق ایوب و فرزندش زید کمال ملاطفت مرعی می فرمودند و جایزه بزرگ وصله عظیم عطا می کردند و بنی امرء القیس دست بحیره نداشتند که از ایوب و اولاد او خون خویش طلب کنند ، از قضا روزی چنان افتاد که زیدبن ایوب با چند تن از مردم حیره به نخجیر گاه شد و از دنبال شکاری بتاخت تا از مردم خویش دور افتاد ، ناگاه با مردی از بنی ،امرء القیس دوچار شد و او زید را نگریست که سخت با ایوب شبیه است پیش شد و از وی پرسید : تو کیستی ؟ گفت از بنی تمیم : گفت در کجا سکون داری ؟ گفت در حیره، گفت آیا با ایوب نسبتی داری ؟! گفت فرزند اویم . پس کین کهن بیاد آورد و زید را با خویش مشغول کرده ناگاه تیری از قفای او گشاد داد چنان که در میان دو کتف او آمد و همچنان در پشت اسب معلق بمرد و خود از طرفی بگریخت.

مردم زید او را نا شامگاه نیافتند و روز دیگر از هر سوی تاخته جسد او را بدست

ص: 153


1- انعام و بخشش
2- یک دوازدهم رطل و هر رطل تقریباً معادل يك ششم من می باشد

کردند و بر اثر قاتل او بشتافتند تا بدو رسیدند و او مردی کمان دار بود و آن روز را تا شامگاه با ایشان رزم آزمود و یکتن دیگر از بني حارث بن كعب بکشت ، و چون شب سیاه شد بی آسیب راه خویش گرفته فرار کرد و مردم زید بی نیل مرام مراجعت کردند.

و از پس زید فرزندش حمار در میان خالان خود که از آل قلام بودند بزیست تا بحد رشد و تمیز رسید، آن گاه روزی چنان افتاد که حمار از خانه بدر شد و با یکی از اطفال بنی لحیان منازعت کرد و او را لطمه زد و پدر آن كودك برسید و حمار را سخت بزد، پس حمار بنزد مادر آمده بگریست و مادرش از خویشان خود رنجیده خاطر شده حمار را برداشت و بخانه پدرش زید بن ایوب آورد و او را تعلیم کتابت فرمود تا سخت نیکو بنوشت چنان که نام او بلند گشت . و نعمان بن اسود که در آن هنگام سلطنت حیره داشت نام او را بشنید و بحضرت خویش آورده دبیر ساخت و نیکو بداشت و از پس مدتی حمار از قبیله بنی طی زنی بگرفت و از او پسری آورده زید نام او نهاد ، و او چون بحد رشد و تمیز رسید ، كلمات عرب و علم ادب بیاموخت تا نيك دانشور گشت ، و اين حمار را از بزرگان عجم که در حیره سکون داشتند دوستی بود که «فروخ شاهان» نام داشت از این روی چون مرگ حمار نزديك شد فرزند خود زید را بفروخشاهان سپرد و بعد از مرگ او فروخشاهان زید را بسرای خویش آورده زبان فارسی بیاموخت تا در لغات عرب و عجم نيك دانا گشت.

پس در حضرت نوشیروان كه در اين وقت ملك الملوك عجم بود از حسن طويت و صفای نیت و حصافت عقل و رزانت رأی زید شطری باز راند تا او را در زمره رسولان و فرستادگان مربوط داشت ، و از این روی زید را در حیره حشمتی بسزا بدست شد چنان که بعد از مرگ منذر ماء السماء فروخ شاهان مردم حیره را می انگیخت که زید را بسلطنت بردارند ، اما نوشیروان عمرو بن هند را اختیار فرمود ، چنان که مذکور شد .

بالجمله : زيد بن حمار نیز دختر ثعلبة العذویه را که «نعمه» نام داشت بزنی بگرفت و از او پسری آورد و او را بنام «عدی» خواند و فروخ شاهان را نیز پسری بوجود

ص: 154

و او را شاهان مرد نام نهاد و این هر دو با هم بر آمدند و ادیب و لبیب شدند چنان که در میان عرب نامدار بودند ، و همچنان در شعر ساختن و اسب تاختن و تیرانداختن و گوی و صولجان (1) باختن نادرۀ جهان شدند، و در این وقت چنان افتاد که فروخ شاهان فرزند خود شاهان مرد را برداشته از حیره بمداین آمد.

و آن روز که بحضرت نوشیروان بازیافت از قضا دو پرنده نر و ماده بر لب بام ملك عجم فرود شده با هم طمع نر و مادگی بستند و باد در گلوی یکدیگر دمیدند. نوشیروان را از کردار ایشان شرم آمد و این صورت را مکروه داشت، پس روی با فروخ شاهان کرد و گفت : شما را در چاکری کار با تیر و کمانست ، اگر این طایر را یکی تو و آن دیگر را فرزندت شاهان مرد بزخم تیر نگون سار کنید بفرمایم دهان شما را از جواهر شاداب آکنده کنند و اگر نه از من عقاب و عذاب خواهید یافت . پس پدر و پسر کمان بر گرفتند و هر يك يكى از ان دو طایر را نگون آوردند.

نوشیروان را کردار ایشان پسندیده افتاد و حکم داد تا دهان هر دو تن را از گوهر بیاکندند و شاهان مرد را ملازم رکاب خویش ساخت در این وقت فروخ شاهان فرصت بدست کرده عرض کرد که مردی از عرب در خانه منست که ربیب (2) من بوده و زید نام اوست و او را پسریست که عدی نام دارد، امروز افصح و اكتب ناس اوست در زبان عرب و عجم کاری بکمال دارد دو نيك فائق الحسن و جميل الوجه است.

چندان بگفت که نوشیروان را دل بفریفت و عدی را بدرگاه آورده کاتب حضرت ساخت و عدی ملازم درگاه نوشیروان بود جز این که در هر سال يك ماه و دو ماه رخصت حاصل کرده سفر حیره می کرد و کار خود را در آن بلده راست کرده دیگر باره بدار الملك مداین می شد و آن مدت که در حیره بود مردم حیره عظیم بزرگوارش می داشتند چنان که هرگاه بمجلس منذر بن منذر ماء السماء که در این وقت سلطنت حيره داشت در می رفت هر که در انجمن او بود بر پای می ایستاد و تا او نمی نشست هیچ کس را نیروی نشستن نبود و با این که پدرش زید را کمال حشمت بود و پیوسته در حیره سکون

ص: 155


1- بفتح صاد و لام : عصای سرکج
2- فرزند زن

می فرمود عظمت وی از پدر افزون گشت، بالجمله بر قانون بود که زید از بهر نظم ضباع و عقار در حیره می زیست و عدی در حضرت نوشیروان بود و پس از نوشیروان ملازمت هرمز داشت .

و چنان افتاد که هرمز عدی را برسالت نزديك قيصر فرستاد و «طاریس» که در این وقت ايمپراطور ممالک روم بود چنان که مذکور شد او را بزگوار داشت و خواست تا بسطت ملك و فسحت مملكت خويش را بدو عرضه نماید تا چون بحضرت شهنشاه عجم پیوندد از عظمت قیصر خبر دهد. لاجرم تنی چند را با او همراه کرده در اطراف بلاد و امصار خویشش همی سیر داد و از این روی سفر عدی بدراز کشید . و در زمان غیبت او چنان افتاد که منذر بن منذر ماء السماء که در این هنگام سلطنت حیره داشت دست بظلم و اعتساف بر آورد، مردم را بی جرمی همی بیازر د و بدست هر کس چیزی نفیس بیافت اخذ کرد تا خرد و بزرگ بستوه شدند و دل بر آن نهادند که منذر را بقتل آورند و زید را بسلطنت بردارند، پس همگروه شده بدر گاه زید آمدند و اندیشه خویش را باز راندند .

در جواب گفت که من هرگز پادشاهی حیره نکنم و نیز شما را بدین سختی نخواهم گذاشت اگر اجازت دهید من خود منذ را دیدار کنم و کردار زشت او را با او عرضه دارم و او را بیاگاهانم که اگر کار بدین گونه کنی زود باشد که از تخت سلطنت فرود شوی و اگر نه از در رفق و مدار باش و كار بعدل و انصاف كن .

مردم سخن زید را پذیرفتار شدند و او بدر گاه منذر آمد و صورت حال را مکشوف داشت و گفت : بهتر آنست که تو در کار غزا و قتال حکومت کنی و در موراهل صنعت و رعیت مداخلت نفرمائی، تا این سلطنت از خاندان ملوك حيره همی بدر نشود و کار از تو بدست اجنبی نیفتد . منذر از کلمات او شاد شد و گفت : ترا بر من نعمتی بزرگ و منتي عظيم است و از این پس جز بفرمان تو کار نکنم و پاداش این نیکو خدمتی از تو و فرزندان تو پاس دارم از پس این واقعه روزی چند بر نیامد که مزاج زید از صحت بگشت و ، هم در آن مرض جان بداد و از وی ضیاع و عقار فراوان بماند از جمله هزار ناقه بود

ص: 156

که مردم حیره هنگام امضای حاجت بحضرت او پیشکش برده بودند از پس، مرگ او خواستند بر اموال او تاختن کنند و آن شتران را استر داد نمایند. چون این سخن گوش زد منذر شد بالات و عزی سوگند یاد کرد که اموال زید را جز از بهر فرزندش عدی نگاه نخواهم داشت و هیچ کس را با میراث او نزديك شدن نگذاشت. اما از آن سوی عدى از نزديك قيصر مراجعت کرده بدرگاه هرمز بن نوشیروان آمد و خبر روم را معروض داشت و چون مرگ پدر را بدانست اجازت حاصل کرده بحیره شتافت .

منذر چون خبر ورود عدی را بشنید مردم حیره را باستقبال او بیرون کرد و او را بعظمت تمام در آورد و قدسش را گرامی داشت ، و فرزند خود نعمان را بسرای او فرستاد تا در حجر تربیت او دانشور گردد و علم و ادب بیاموزد ، و عدی را چون پدر از میان رفته بود از بهر نظم و نسق امور خود دو سال در حیره سکون فرمود و خواست تا از خدمت هرمز نیز دور نباشد ، بر آن که یکی از برادران خود را در خدمت شاهنشاه عجم بجای خود باز دارد و او را دو برادر بود که یکی عمار بود ولقب وی «ابی» (1) بود و آن دیگر عمرو نام داشت و بلقب «سمی» بود (2) و هم او را يك برادر دیگر از قبیله بنی طی از مادر بود که عدی بن حنظله نام داشت.

اما عدی بن زید از میان این سه تن ابی را اختیار کرد و او را بدرگاه هرمز گذاشت و خدمت نگارنده گی و ترجمانی خویش را بدو باز داشت و خود گاه گاه بمداین سفر کرده روزی چند در حضرت نوشیروان میزیست و هم بحیره مراجعت می کرد و این برادران بر طریقت نصاری و شریعت عیسی علیه السلام بودند . اکنون بر سر داستان رویم .

منذر را سیزده پسر بود یکی نعمان و ما در او سلمی نام داشت و او دختر وائل بن عطيته الصانع است که در اراضى فدك سكون مي فرمود و اين نعمان در سرای عدی تربیت یافت و پسر دیگر منذر اسود نام داشت و مادر او ماریه دختر حارث بن جهیم (3) بن بیم الرباب بود و او را بفرموده منذر «بن مرنیا» که نسب بلخم می برد تربیت کرد و این

ص: 157


1- بضم همزه و فتح با و تشديد يا
2- بضم سين و فتح میم و تشديد يا
3- بضم جيم و ها و سكون لام

پسران منذر همگی کمال جمال داشتند و در غایت حسن و نیکوئی بودند و ایشان را در میان عرب اشاهت لقب بود از این روی که دیداری سفید و اندامی سیمگون داشتند. اما از میان ایشان نعمان بکراهت منظر شناخته بود چه او مردی احمر و ابرش (1) بود و قامتی پست و قصیر داشت .

بالجمله چون مرگ منذر فراز آمد فرزندان خویش را حاضر ساخت و اياس بن قبيضة الكناني الطائى را نیز طلب نمود و با او گفت: زمان من برسید و بی فرمان هرمز صواب ندانم که یکی از فرزندان خود را ولیعهدی دهم و بحکومت حیره بر نشانم ، لاجرم زمام اين ملك بدست تو نهادم و فرمان ترا در این مملکت روان ساختم تا هرمز بهر چه خواهد فرمان دهد . این بگفت و رخت از جهان بدر برد و ایاس چندماه بحکومت حیره مشغول بود ، اما از آن سوی چون هرمز مرگ منذر را بدانست خواست تا کسری بن هرمز را بحکومت حیره گمارد و مردم حیره چون این بدانستند بحکومت کسری رضا ندادند و هر روز در حضرت هرمز بن نوشیروان شفیعی برانگیختند و خواستار شدند که یکی از ملک زادگان حیره را بدیشان فرمان گذار فرماید و هرمز ازین معنی دلتنگ بود و با مردم خیره سر گران داشت که چرا بحکومت کسری بن هرمز رضا نمی دهند و روزی با صنادید در گاه و بزرگان حضرت همی گفت که مردم حیره مرا چنان آزرده اند که دوازده هزار تن از فرسان عجم را با سرهنگی بدیشان فرستم تا در خان های آن جماعت نزول کنند و زن و فرزند و اموال و اثقال ايشان را مأخوذ دارند در این وقت چشمش بر عدی بن زید افتاد که در برابر ایستاده بود گفت: هان ای عدی؛ آیا در میان فرزندان منذر هیچ کس را شناخته که حکومت حیره تواند کرد؟ عدی معروض داشت که فرزندان منذر همه در خور حکومت لایق فرمانند اگر فرمائی ایشا ن را در حضرت حاضر سازم و عرض دهم تا هر که پسند خاطر پادشاه عجم افتد از بهر سلطنت حیره باشد هرمز سخن او را استوار داشت و بفرمود تا خود شناخته ایشان را بدرگاه آرد .

عدی زمین خدمت بوسیده باراضی حیره شتافت و فرمان هرمز را بفرزندان منذر ابلاغ داد و در نهان با نعمان گفت که تو با قلت بضاعت و کراهت دیداری و برادرانت را

ص: 158


1- کسی که نقطه های سفید روی پوست او باشد

با فزونی ثروت موزونی قامت و صفای صورت و سیرت حاصلست ، اکنون حيلتي باید اندیشید که سلطنت حیره بهره تو شود

نعمان گفت آن چه فرمایی چنان کنم پس عدى نعمان را برداشته بنزديك ابن بردس (1) آمد که یکی از موالان حیره بود تا از بهر او زری بوام ستاند . ابن بردس مسؤل او را باجابت مقرون نداشت لاجرم از آن جا بنزديك جابر بن شمعون آمدند که یکی از اساقفه (2) بود و در بلده حیره ، قصر ابیض را بملکیت داشت و از اولاد اوس بن قلام بن بطين بن الأوس بن جمہیر بن لحیان بن بني الحارث بن کعب بود ، بالجمله جابر قدم ايشان را مبارك داشت و کار مهمانی نیکو کرد و روز سیم گفت : ازین عزیمت مقصود و مرام شما چیست عدی گفت : چهل هزار درهم از بهر نعمان بقرض می خواهم برای آن که در حضرت هرمز بخرج دهم و پادشاهی حیره را از بهر او ستانم . جابر بی گفتکو برفت و هشتاد هزار درهم آورده نزد ایشان بنهاد . نعمان سخت شاد شد و گفت : اگر من ملك شدم آن چه بدست کنم آن تو خواهد بود .

پس عدی نعمان را برداشته از نزد جابر بیرون شد و با او گفت اگر من برادران ترا پس از تو بزرگوارتر بدارم رنجه مشو که در آن حکمتی است و برادران او را پیوسته از وی گرامی تر می داشت و آن جماعت را يك يك در نهان طلب داشته با ایشان می گفت که آن روز که بانجمن هرمز در آئی هر جا که نیکوتر داری بپوش و هر حلی که با شدت زیور کن و چون ترا بطعام بخواند عجله مفرماى و لقمه كوچك بگير و اندك بخور و اگر گويد كفايت عرب توانی کرد بگو بلی و اگر فرماید. چون یکتن از شما عصیان کند او را کیفر توانی نمود بگو نتوانم چه ما را بر یکدیگر قدرت نباشد و این سخن از بهر آن بگوی که هرمز در تفرق شما طمع نیفکند و از اجتماع شما در بیم باشد. همگی این سخن از عدی پذیرفتند ، آن گاه نعمان را در نهان طلب داشت و با او گفت : چون بدرگاه هرمز شوی جامه سفریان بپوش و شمشیر حمایل کن و چون برکنار خوان جای کنی لقمه ها بزرگ بگیر و بشتاب بخور زیرا که هرمز از عرب چنین دوست دارد و اگر گوید : برادرانت را کیفر گناه توانی داد

ص: 159


1- بر وزن نرجس
2- جمع اسقف : عالم نصاری

بگو اگر من زبون خویشان باشم چیره بیگانگان چون توانم کرد اما از آن سوی ابن مرنیا اسود را در نهان طلب داشت و گفت: عدی با شما چه اندرز کرد صورت حال را مکشوف داشت ابن مرتبا گفت که عدی مردی غدار و حیلت گر است و این سلطنت از بهر نعمان خواهد من بر آنم که اگر بر خلاف فرموده او عمل کنی بمراد خواهی رسید و اگر نه سلطنت نخواهی یافت اسود گفت عدی در کار هر مز بیناتر است و اگر من بر خلاف او روم از پی دفع من برخیزد و فتنه انگیزد.

مع القصه همگروه بدرگاه هرمز شتافته باز یافتند و بانجمن او در آمدند . شاهنشاه عجم را دیدار ایشان خوش افتاد و آن جماعت را نشستن فرمود و خوان و خورش پیش نهادند و ایشان بدان گونه که عدی فرموده بود خوردن گرفتند از میان هرمز چشم بر نعمان گماشت و لقمه های بزرگ و بسیار خوردن او را بدید و با عدی بزبان فارسی گفت که اگر خیری در این جماعت است در نعمان خواهد بود آن گاه يك يك را در نهانی طلب کرده با ایشان سخن کرد و همه بدانسان پاسخ دادند که عدی فرمود بود چون نوبت بنعمان رسید و عرض کرد که اگر دفع برادران را نتوانم کرد چگونه دفع عرب توانم هرمز از این سخن در کار او یک جهت شد و او را از بهر سلطنت حیره اختیار کرد و خلعت و منشور بداد و تاجی مکلل که شصت هزار درهم ثمن داشت بدو عطا فرمود و پادشاهی حیره او را مسلم گشت در این وقت ابن مرنیا با اسود گفت ، این ثمر از آن جا اندوختی که دنبال عدی گرفتی و سخن مرا پذیرفتار نشدی.

اما از آن سوی عدی خواست این سلطنت بر نعمان استوار کند ، پس از صنادید قوم انجمنی کرد و طعامی نهاد و این مرنیا را نیز دعوت فرمود تا از بهر نعمان از مردم بیعت گیرد و چون انجمن از کل و شرب به پرداختند عدی با ابن مرنیا گفت : ازمن رنجه مشو اگر عنان خواسته ام سلطنت حیره نصیب نعمان شود زیرا که او ربیب من بود، چنان که تو از بهر اسود همان را خواستی و اگر توانستی اسود را بسلطنت برداشتی آن چه برخود روا نداری بر دیگران روا مدار آن گاه گفت که از تو می خواهم که در این کار بر من حسد نبری و از جای برخاست و سوگند یاد کرد که هرگز از نعمان دوری نجوید و از بهر او غايله

ص: 160

و داهيه نخواهد و اسرار او را مکشوف نسازد.

چون عدی بن زید از این سخنان بپرداخت ، عدی بن مرنيا برخاست و بهمان سوگندها قسم یاد کرد که پیوسته از نعمان دوری کند و از بهر او طلب غایله و داهیه نماید و اسرار او را مکشوف سازد و از آن انجمن بیرون شدند، و از پس آن بسوی حیره کوچ دادند و نعمان بدار الاماره پدر در آمده بر تخت سلطنت جای کرد و کار خویش را بنظم و نسق بداشت و شاد بنشست اما از آن سوی عدی بن مرنیا با اسود گفت: اگر بر آرزوی خویش ظفر نجستی هم بدین گونه ذلیل و زبون نباید بود و از خصمی عدی بن زید نباید باز نشست، چندان که گفتم ؛ عصیان امر او کن پذیرفتار نشدی و خود را بدین ذلت افکندی اکنون این ملك و مال که اندوخته کرده بچکار آید؟. عمال از بهر عزتست آن را که عزت نیست ما را ز مال نیکوتر باشد اندوخته خویش بر من عرضه کن تا چاره اندیشیم

اسود سخن او را پذیرفتار شد و تمامت ثروت خویش را بدو گذاشت و عدی بن مرتیا نیز اندوخته خود را بر زبر آن نهاده دست بحیلت برآورد و هر روز در خور حضرت نعمان پیشکشی ساز داد و بدو فرستاد و این خدمت چنان كرد كه در اندك زمانی مؤتمن و معتمد نعمان گشت تا بدانجا که نعمان بی رضا و مشورت ابن مرنیا هیچ حکومت نمی کرد و سخن او در میان عرب استوار شد .

در این وقت ابن مرنیا دوستان خود را طلب کرد و ایشان را بیاموخت که هر يك در هر زمان که وقت بدست کنند و توانند نعمان را بیاگاهانند که عدی بن زید مردی نیکوست اما حیلت گر است و او هر روز گوید که نعمان دست نشان منست و من او را این مکانت دادم و اوس ابن المقرن را که در نزد نعمان سخت مؤتمن بود برانگیخت تا روزی مر نعمان را گفت که خود از عدی شنیدم که همی گفت : این سلطنت من بنعمان دادم و اگر خواهم از او باز ستانم

این سخنان اندك اندك در دل نعمان جای کرد و مهر عدی را از خاطر او خلع نمود ، از پس روزی چند، نامه از طرف عدی مجعول کرد خطاب بیکی از سپهسالاران نعمان

ص: 161

که همه بر فتنه و فساد کار نعمان مقصور بود و این نامه را نیز بدو باز نمود . در این وقت نعمان یک باره دل بر قتل عدی نهاد و نامه بدو کرد که مرا آرزوی دیدار تو پیش آمده است اگر توانی از هرمز اجازت حاصل کرده آهنگ حیره فرمای تا روزی چند با هم روزگار بریم چون این نامه بعدی رسید از شاهنشاه عجم رخصت یافته ، بسوی حیره شتافت و نعمان این بدانست و بی آن که او را دیدار کند بفرمود : هم از راه او را بزندان بردند و بند بر نهادند

عدی را این کار شگفت افتاد زیرا که در خویشتن گناهی نمی دانست ، پس شعری چند گفته بنعمان فرستاده باشد که بر حال او نگران شود و بدقت نظر در کار او بیند و سخنانش در نعمان اثر نکرد و حبس او بدراز کشید، ناچار نامه به برادر خود ابی فرستاد که بر در هرمز از جانب او خلیفتی داشت و صورت حال خود را باز نمود، ابی این قصه را با هرمز برداشت و خواستار خلاصی برادر گشت، شاهنشاه منشوری بسوی نعمان کرد که عدی را از بند آزاد کرده بسوی ما فرست و این منشور را برسولی سپرد تا بدو برد و ابی آن رسول را زر و سیم عطا کرد که از آن پیش که نعمان را دیدار کنی بزندان شو و حال عدی را بدان، چه اگر نعمان حکم ابن منشور بداند او را زنده نگذارد، لاجرم رسول راه حیره پیش گرفت و هم از راه بزندان عدی در رفت و او را بدید ، عدی با او گفت: تو از من دور مشو خود بنزديك من باش و کتاب هرمز را بنعمان فرست. رسول گفت : نتوانم این کار کرد و نامه شاهنشاه را نتوانم بدیگر کس سپرد و از نزد عدی بیرون شده بحضرت نعمان آمد و فرمان هرمز را ابلاغ داشت ، دشمنان عدی که از بنی بغیله بودند و نسب بآل غسان می بردند در نهان با نعمان گفتند که اگر عدی از این بندرها شود فتنه بزرگ بر انگیزد ، لاجرم نعمان کس فرستاده تا در زندان او را مخنوق داشتند و بخاک سپردند و رسول هرمز را بزرگوار بداشت و چهار هزار درهم عطا بداد و کنیزکی نیکو رخسار بدو بخشید و گفت : او را من بمزاح باز داشته ام چه بایست بحضرت هرمز معروض داشت ، هم اکنون فردا بزندان خود در رفته او را رها کن و با خودش بمداین کوچ ده ، روز

ص: 162

دیگر چون رسول بزندان در آمد عدی را مقتول و مدفون یافت و زندانبان گفت : او روزی چند است که مرده است و ما از بیم نعمان ظاهر نساخته ایم، رسول بر آشفته و بنزد نعمان آمده گفت : من روز گذشته عدی را تندرست و زنده دیدم چه شد که گویند اکنون روزهاست که مرده است ؟ نعمان گفت ترا هرمز بنزد من فرستاد، نفرمود که بزندان شوی همانا از برادر عدی رشوت گرفتی و این کار بفضول کردی و او را بیم همی داد و از آن سوی بر صله و جایزه بیفزود چندان که فریفته شد، و چون بحضرت هرمز آمد معروض داشت که قبل از آن که من بحیره شوم عدی را مرگ رسیده وداع جهان گفته بود.

اما بعد از قتل عدی بر نعمان معلوم شد که او را جنایتی نبوده و بی گناه کشته شده و سخت از قتل او پشیمان شده و روزگاری بندامت می زیست تا روزی چنان افتاد که در نخجیرگاه با پسری دچار شد و او را با عدی بشباهت تمام یافت، با او گفت تو کسی و از کجائی . عرض کرد که مرا زید نام است و پسر عدی بن زیدم نعمان از دیدار او شاد شد و او را بسوی خویش آورد و اشفاق و الطاف فراوان کرد و از آن چه بر عدی رفته بود عذر بخواست ، آن گاه کار او را از بهر سفر راست کرده فرمود تا بمداین شود و نامه ، بحضرت هرمز کرد که من در مرگ عدی سوگوار تر از هر كسم ، اينك پسر او بغايت جمال و کمال است و شاهنشاه را هرگز قانون نبوده که پسری را از شغل پدر باز دارد و اگر منصب عدی با فرزندش تفویض شود از فتوت شاهانه بعید نخواهد بود . زیدنامه بگرفت و بدرگاه هرمز آمد و رخصت بار حاصل کرده در آمد و چون از حال نعمان پرسش رفت او را ثنا گفت و ستایش فرستاد. پس شاهنشاه عجم منصب عدی را بدو تفویض داشت و مكاتيب عرب را همه بدو باز گذاشت و زید روز تا روز موتمن و منرب گشت و ابن کار نداشت تا روزگار دولت خسرو پرویز فراز آمد چنان که مرقوم خواهد شد ، اما پس از این واقعه در کار سلطنت استقرار تمام یافت و قانون چند استوار کرد و او را پنج گونه لشگر بود، يك طایفه داره این می نامیدند و ایشان پانصد تن از قبایل عرب بودند که همواره

ص: 163

بر در سرای نعمان جای داشتند ، و چون یک سال بسر می رفت آن جماعت بخانه های خویش می شدند

و پانصد تن دیگر بجای ایشان می آمد و مقیم می گشت و نعمان یک ماه آخر سال ایشان را خوان می نهاد و خورش می داد. ازین روی آن جماعت را «ذوالاکال» می نامیدند ، و طایفه دوم را صنایع می گفتند و ایشان همواره در حضرت نعمان جای داشتند و از قبیله بنی قیس بودند

و طایفه سیم را «و ضایع» می نامیدند و ایشان هزار تن از مردم عجم بودند كه ملك الملوك ایران بتوقف حيره مأمور می داشت و چون یک سان بر می آید آن جماعت را طلب داشته هزار تن دیگر بجای ایشان می گذاشت.

و طایفه چهارم را «اشاهب» می نامیدند و آن جماعت از برادران و بنی اعمام و خویشان نعمان بودند چنان که بدان اشارت شد . و طایفه پنجم را دو سر می نامیدند و ایشان اشد داخشن کتایب نعمان بودند و آن جماعت هر چند تن نسب از قبیله داشتند جز این که بیش تر از ایشان قبیله ربیعه بودند و نعمان را از تمامت سال دو روز معین بود که یکی را یوم نعم (1) می خواند و آن دیگر را یوم بؤس می نامید و در روز نعم اسباب طرب ساز داده بر قصر خویش می نشست و بر راه نگران بود و هر کس نخستین بدو می رسید او را نعمت فراوان می داد و بعطیت گوناگون خورسند می داشت ، و آن گاه که روز بؤس بود سلاح جنگ در بر راست کرده با سواران و پیاده گان خود از بلده حیره بیرون می شد و در غرتین(2) می استاد و آن دو خرپشته بود كه عقيل و مالك دو نديم جذيمة الابرش كه شرح كد حالش مذکور شد مدفون بودند و هر که نخستین در آن روز در برابر چشم نعمان می آمد حکم می داد تا او را می کشتند و خونش را بر قبر عقل و مالك آهار (3) می کردند و روزگاری دراز نعمان بدین قانون می زیست تا روزی چنان افتاد که از بهر نخجیر کردن از

ص: 164


1- بر وزن سرخ
2- بفتح عين و كسر راء و تشديد ياء مفتوح
3- می مالیدند

شهر بدر شد و بر اسب خویش که یحموم (1) نام داشت بر آمد و راه بیابان پیش گرفت و لختی از دنبال قافله همی بتاخت.

ناگاه يحموم زمام از دست او بستد و عنان بکشید و چندان برفت که نعمان از مردم خود دور افتاد. در این وقت روز بی گاه شد و بارانی بشدت ببارید و نعمان پناهی همی جست و ناچار بخانه مردی که حنظله نام داشت از قبیله نبی طی در آمد و حنظله استقبال او کرد و او را فرود آورد و از خورش و خوردنی جز يك سر میش و مقداری از آرد گندم نداشت، پس ضجيع او از آن آرد نان کرد و حنظله نخست شیر میش را بدوشید و آن گاهش ذبح کرده از گوشتش شوربائی برآورد و آن نان و شیر و شوربا را بنزد نعمان نهاد تا بنوشید و بخورد و سیر و سیر آب گشت ، آن گاه از بهر او شراب آورد و سقایت کرد و چون نعمان بخفت قصه همی گفت تا صبح بر آمد. پس نعمان ازخواب برخواست و بر اسب خود بر نشست و گفت ای مرد ،طائی دانسته باش که نعمان بن منذر پادشاه حیره منم ، اگر روزی بنزدیک می آئی تر ا پاداشی پادشاهانه خواهم داد حنظله گفت اگر بعد از خدای خواهد بحضرت خواهم شتافت.

پس نعمان بخیل خود پیوست و چون روزگاری بر این گذشت و حنظله بغایت درویش گشت و کار معاش بر او صعب افتاد ، ضجیع او با وی گفت که وقتست اگر بحضرت نعمان شوی و بدستیاری بذل و بخشش او ازین سوء معیشت و ذلت خلاصی جوئی حنظله این سخن از او پدیرفته به درگاه نعمان آمد و از قضا روز بؤس نعمان برسید ، چون چشم نعمان بدو افتاد او را بشناخت و دریغ خورد که چرا در چنین روز آمده است ، بس روی بدو کرد و گفت : آیا حنظله طائی نیستی که شبی مرا میزبان بودی؟ گفت: همانم . فرمود: چرا این هنگام بنزديك من آمدی که اگر قابوس فرزندم در آید کشته شود ، اکنون از بهر تورهائی نیست هر حاجت که از دنیا خواهی طلب کن تا اسعاف حاجت تو کنم آن گاه سرت بر گیرم .

حنظله گفت ابيت اللعن، من چه دانستم این روز شوم را و مرا بعد از مرگ با

ص: 165


1- بر وزن يعسوب

دنیا چه حاجت باشد ، اينك در خانه دخترى رضيع و طفلی چند صغیر دارم که همه عریان و گرسنه اند و بدان امید بدین حضرت شتافتم که ایشان را نانی برم و جامه بدست کنم اکنون اگر از مرگ من گزیر نداری این قدر مهلت ده که بخانه شوم و اهل خود را وصیت کنم و از بهر فرزندان کفیلی جویم ، پس باز آیم تا هر چه خواهی چنان کنی. نعمان گفت ترا ضامنی باید بود که اگر بعهد خود وفا نکنی او را بجای تو مقتول سازم . حنظله طرف نگریست تا با که پناه جوید، ناگاه چشمش بر شريك بن عدي بن قيس افتاد که نسب از بنی شیبان داشت و کنیت او ابوالحوفران (1) بود و در جنب نعمان جای داشت، پس روی بدو آورد گفت :

(بیت)

یاشر يك بن عدى ما من الموت انهزامي *** من لاطفال ضعاف عدموا طعم الطعام

بین جوع و انتظار و افتقار و سقام *** يا اخا كل كريم انت من قوم كرام

يا اخا النعمان جدلى بضمان التزام *** و لك الله بأنى راجع قبل الظلام

شريك گفت ای حنظله من هرگز خویشتن از بهر تو بکشتن ندهم و بی موجبی این حمل بر پشت ننهم قرادین (2) اجدع که مردی از بنی کلب بود، چون این بدید پیش دوید و با نعمان گفت: امر این مرد طائی با من است هم اکنون من او را ضامنم که اگر باز نیاید بجای او کشته شوم نعمان سخن او را پذیرفت و پانصد نفر شتر با حنظله عطا داد و او را یک سال میقات نهاد که بخانه خویش شده کار اهل خود را بنظام کند و سال دیگر چون همین یوم بؤس برسد باز آید ، پس حنظله برفت و آن سال شمرده شد و آن روز برسید که روز دیگریوم بؤس است نعمان باقراد گفت : چگونه همانا فردا مقتول خواهی گشت؟ قراد گفت «إن غد الناظره قریب» و این سخن در میان عرب مثل شد

بالجمله روز دیگر نعمان سلاح در بر راست کرد و با سواران و پیاده گان خود به

ص: 166


1- بفتح حا و فاء
2- بضم قاف

غرتین آمد و دوست می داشت که مرد طائی وفا بوعده نکند و قراد بجای او کشته شود. پس حکم بقتل قراد کرد. صنادید حضرت گفتند تا روز بی گاه نشود نمی توان قراد را کشت چه ممکن است که مرد طائی باز آید ناچار نعمان بماند تا فرود شدن آفتاب نزديك شد پس حكم بقتل قراد داد و او را بنطع بر نشاندند و تیغ برکشیدند ، در آن وقت ضجیع او بر سر او آمد و گفت:

(بیت)

اياعين بكى لي قراد بن اجدعا *** رهينا بقتل لا رهينا مودعاً

اتته المنايا نعتة دون قومه *** فأمسى أسيرا حاضر البيت اسرعاً

(بیت)

در این هنگام مردی از راه دور پدیدار شد که بسرعت تمام طی مسافت کند . مردم با نعمان گفتند : قراد را بگذار تا این مرد برسد باشد که مرد طائی بود . در این سخن بودند که حنظله از راه برسید و گرم می شتافت که مبادا قراد بجای او کشته شود . چون چشم بر او افتاد از قتل او کراهتی تمام بدست کرد و در عجب رفت که چرا بار دیگر خود را ببلا افکند و با او گفت : تو را چه بر این داشت که بعد از خلاصی خود را بهلاکت افکندی ؟ گفت : سبب وفای عهد من بود . گفت : این وفا را که با تو آموخت عرض کرد که دین من نعمان گفت دین خود را بر من عرضه کن تا در آیم که این چنین دین جز بر حق نتواند بود پس حنظله شریعت عیسی علیه السلام را بر او عرضه داشت و نعمان و تمامت اهل حیره از بت پرستیدن بکیش عیسی علیه السلام شدند آن گاه نعمان فرمود: نمی دانم وفای تو زیاده است که مراجعت کردی با قراد که ضمانت تو کرد؟ در هر حال من ليئم تر از شما نخواهم شد

پس از خون هر دو در گذشت و قانون یوم بونس را بکلی از میان برداشت و حنظله این دو بیت در مدح قراد گفت:

(بيت)

الا انما يسموا الى المجد و العلى *** مخاريق(1) امثال القراد بن أجدعاً

ص: 167


1- جمع مخراق بکسر میم- سخی

مخاريق امثال القراد و اهله *** فانهم الأخيار من رهط(1) تبعاً

بالجمله: نعمان در کمال استقلال و استبداد سلطنت حیره داشت تا پادشاهی هرمز بن نوشیروان بنهايت شد و مدتی از سلطنت خسرو پرویز بگذشت و زید بن عدی در حضرت پرویز روز می گذاشت و انتهاز فرصت داشت تا کمر خون پدر از نعمان باز جويد و ملوك عجم را رسم بود که هر سال چند تن خصی (2) باطراف ممالک محروسه بر می گماشتند تا بهر جای شتافته دوشیزگان نیکو منظر را از سرای محتشم و درویش اختیار کرده بحضرت او آورند تا پادشاه ایشان را بشرط زنی بخانه آورد و صفت آن دوشیزه که در ور پادشاه بود نگاشته بخزانه اندر بود و چون وقت می رسید هر خصی را یکی از آن نگاشته بدست داده گسیل می ساختند تا بدان صفت دوشیزه آورد، و این قانون از آن جا در میان ملوك عجم رسم شد که در زمان نوشیروان منذر ماء السماء كه شرح حالش مرقوم شد بر سر حارث بن ابی شمر غسانی رفت و غارت برد و از شام کنیزکی یاسیری اورد و او را بحضرت نوشیروان هدیه فرستاد و بزبان تازی بدو نامه کرد که کنیزکی بدین صفت روانه درگاه ساختم و کلمات آن نامه این بود:

انی قد و جهت الى الملك جارية معتدلة الخلق نقية اللون

والثغر (3) بيضاء قمراء (4) و طفاء (5) كحلاء (6) و عجأ (7) حوراء عيناء (8) قتوا (9) شماء (10) برجاء (11) رجاء أسيله (12) الخدشهية (13) المقبل جثلة الشعر عظية

ص: 168


1- قوم و قبیله
2- خواجه
3- دندان
4- سفید مانند ماه
5- ابروهای فرو هشته و پرپشت
6- زنی که چشمش سرمه گون باشد
7- فراخ چشم
8- گشاده و بزرگ
9- بینی معتدل
10- بینی کشیده
11- سفیدی چشم را سیاهی کاملا احاطه کرده باشد
12- کشیده
13- باندازه از جهت کوتاهی و درازی

الهامة ، بعديدة مهوى القرط (1) عريضة الصدر كاعب (2) الثدى حسنة المعصم (3) لطيفة الكف ضامرة (4) البطن خميصة (5) الخضر غرثى (6) الوشاح (7) رابية الكفل (8) لفاء الفخذين ريا (9) الروادت (10) ضخمة المأكمتين (11) عظيمة الركبة منعمة الساق مشبعة الخلخال، لطيفة الكعب والقدم، قطرف المشى مكسال الضحي نضبة المتجرد سموعة للسيد ليست بخنساء و لا سفعاء، ذليلة الانف عزيزة النفس، حفية رزينة حليمة زكية كريمة الخال قد ا حكمتها الامور فى الادب فرأيها راى اهل الشرف و عملها عمل اهل الحاجة صناع الكفين قطيعة اللسان، زهوة الصوت ساكنة تزين البيت و تشين العدى وان اردتها اشتهت و ان تركتها انتهت ، اذا وطيتها تحملق عيناها و تحمر خداها و تدبدب شفتاها و كلامها معروفة، و تبادرك الوثبة اذا قمت و لا تجلس الابأمرك اذا جلست. پارسی این کلمات چنین باشد: گوید: همانا کنیزکی بدرگاه ملک گسیل داشتم که خلقتی باندازه دارد و او را لونى پاك و دندانی پاكيزه است و مانندۀ آفتاب و ماه بود با مژه انبوه و چشم گشاده مکحول که سپیدی و سیاهیش بکمال است و او راست بینی باعتدال بر آمده ، ضيق المنخر و ابروان باريك ، و دراز و رخسار کشیده و بوسه گاه لذیذ و گیسوان باندازه ، همانا بزرگ سر و دراز گردن و فراخ سينه و نارپستان ونيكوساعد و لطيف كف ، و لاغر شكم ، و باريك ميان ، و فربه كفل و آکنده ران و سیراب ارداف ، و بزرگ سرین و گرد زانو و سطبر ساق و لطیف کعب بود که بوقار سیر کند و بزرگ منش و تنك پوست و آكنده گوشت باشد، و مولای خویش را فرمانبرداری کند و منزه از پستی بینی و حمرت و سواد وجه باشد، و در نزد مولای خود خاضع است هر چند عزیز است ، او مهربان و با وقار بود ، و پاکیزه و با نژاد

ص: 169


1- گوشواره
2- بر آمدن
3- جای دست برنجين
4- فرو رفته
5- باريك
6- گرسنه : کنایه از بار سکتی
7- شمشیر: کنایه از کمر که جایگاه بستن شمشیر است
8- چاق و برآمده
9- مؤنث ريان : سیران
10- جمع رادفه : نشیمنگاه
11- سرین

و مجریست و چون اشراف رأی زند و بهمه کار توانا بود. و کم سخن باشد و نرم سخن گوید، و زینت خانه بود و دشمنان را بزشتی افکند، و اگر آهنگ او کنی آهنگ تو کند و اگر ترك او گیری از تو کناره جوید و چون با او در آمیزی تند بر تو نظر افکند، و از شرم چهره سرخ کند و لبانش بجنبش آید و نیکو سخن گوید. و چون بر خیزی از تو سبقت جوید و چون بنشینی با مر تو بنشیند.

مع القصه: نوشیروان آن كنيزك را بپذيرفت و بفرمود تا كلمات منذر را بفارسی ترجمه کرده در خزانه بودیعت نهاده بودند تا هر سال چون در طلب دوشیزگان فرستد آن نگاشته بخصیان دهد تا هم بدان صفت طلب کنند و این ببود تا زمان دولت خسرو پرویز پیش آمد او نیز هر سال بدین صفت دوشیزگان طلب می داشت و هم در سر یک سال چنان افتاد که سه تن خصی طلب داشته یکی را بروم و آن دیگر را بترکستان و سیم را بخرزان سفر کردن فرمود تا بدان صفت دوشیزگان آرند

در این وقت زید بن عدی در حضرت حاضر بود فرصت بدست کرده معروض داشت که این چنین دوشیزه که پادشاه خواهد در سرای بنده او نعمان است. چه او را دختری است که «حدیقه» نام دارد و رویش چون بوستان بهاری و قامتش چون سرو جویباری است و چندان بگفت که پرویز را شیفته جمال او ساخت پس بازید بن عدی فرمود که نامه بسوی نعمان کن تا حدیقه را بسرای شاهانه فرستد و با خصی گفت: این نامه را بنعمان ده و خود باراضی روم شو و دوشیزگان دیگر طلب فرمای تا چون مراجعت کنی، نعمان نیز کار حدیقه را راست کرده بهمراه تو گسیل سازد زیدین عدی چون دل پرویز را شیفته حدیقه یافت و دانسته بود که عرب دختر بعجم ندهد و از این جا پرویز با نعمان آشفته ،خواهد شد عرض کرد که اگر پادشاه دختر نعمان را نخواهد نیز روا باشد چه عرب مردمی بی ادب باشند و عار دارند که با عجم پیوند کنند و سخت زشت مي نمايد كه ملك الملوك دختر نعمان را بخواهد و او استنکاف ورزد این سخن بر پرویز ثقیل افتاد و او را لجاج شاهانه بگرفت و با خصی فرمود که دیگر سفر روم واجب نیست، هم از این جا شتاب کند و حدیقه را بر داشته بدرگاه حاضر ساز، زید عرض کرد که اکنون چون رأی ملک بر این است مرا نیز فرمان دهد تا با خصی بحیره شوم که نعمان حیلت نتواند کرد، باشد که دختری جز

ص: 170

حدیقه را بر خصی عرضه کند و باز نماید که مرا دختری بدان صفت که پادشاه خواسته نباشد و نیز یکتن دیگر که لغت عرب داند با من همراه کند تا اگر نعمان نه بر وفق مرام سخن گوید در حضرت پادشاه گواهی دهد جرم پرویز زید بن عدی را با یکتن رسول دیگر روانه حیره داشت و زید بنزديك نعمان آمده بیام پادشاه عجم را بگذاشت این سخن بر نعمان سخت آمد و در جواب گفت : «ان فی مهالعراق لمندوهة، الملك عن سودان اهل العرب» یعنی بدرستی که در گاو چشمان عراق هر آینه جای وسعت و استغنای ملک است از سیاهان اهل عرب ، اما زید این سخن را بزشتی بدل ساخت و با رسول پرویز گفت: مها بمعنی ماده گاوان باشد و سودان بزرگان و سادات را گویند نعمان در جواب می گوید ماده گاوان عجم کفایت می کند خسرو پرویز را دیگر چه واجبست که قصد مهتر زادگان و بنات بزرگان و سادات عرب کند؟ و او را بدین سخن گواه گرفت

مع القصه: نعمان دو روز ایشان را بداشت و روز سیم نامه بملك الملوك نگاشت که بدین صفت دوشیزه در سرای من نباشد و بازید گفت: عذر من از پادشاه بخواه و ایشان را گسیل ساخت.

پس زید بحضرت پرویز آمد و نامه نعمان بداد پرویز گفت: کدام دوشیزه بود که تو نشان داد؟ زیرا که نعمان نگاشته است که هرگز مرا چنین دختر نبوده زید عرض کرد که من نیز گفتم که او دختر خویش را نخواهد داد، ایشان از دناست طبع و خشونت خوی خواری و گرسنگی خود را بر سیری و ریاست تو ترجیح نهند و سموم (1) آن ارض را بر ریاح این اراضی تفضیل گذارند. هم اکنون از این رسول پرسش کن تا چه گفت . زیرا که من پادشاه را بزرگ تر از آن دانم که سخنان او را دیگر بار بر زبان آرم پرویز از رسول پرسش کرد و او آن چه بیاد داشت باز نمود. ملك الملوك عجم در خشم شد و گفت : بسیار بندگان زیاده بر این اراده کرده اند و کار ایشان بعقال و نکال افتاده این سخن پراکنده گشت و نعمان نیز بشنید و دانست خطری عظیم در پیش دارد .

بالجمله پرویز چند ماه ساکت بماند و آن گاه کس بنزد نعمان فرستاد که ما را

ص: 171


1- باد گرم

با تو حاجتی است و او را بحضرت طلب داشت نعمان دانست که این سفر بخیر نباشد لاجرم سر از فرمان .برتافت چون این خبر بپرویز رسید ایاس بن قبيضة الطائى را كه از اکابر عرب بود با چهار هزار مرد دلیر مبارز مأمور داشت که باراضی حیره تاخته نعمان را از تخت بزیر آرد و دست بسته بحضرت فرستد.

چون این خبر بنعمان رسید زن و فرزند و اموال و اثقال خویش را حمل کرده بجبل بنی طی گریخت تا از ایشان پناه جوید مردم طی گفتند: ما نتوانیم ترا پذیرفت زیرا که با پرویز قوت مناجزت (1) و مبارزت .نداریم نعمان :گفت: من شما را پایمال ستور پرویز نخواهم. و از آن جا کوچ داده فراوان در قبایل عرب بگشت و هیچ کس او را پناه نداد ؛ چون باراضی بنی رواحة بن ربيعة بن عبس رسيد ايشان گفتند اگر خواهی ما از بهر تو مقاتلت اندازیم و مصاف دهیم. نعمان گفت: نیز شما را بکشتن ندهم و با پرویز بجنگ نیفکنم . و از آن جا کوچ داده به ذی قار (2) آمد و درمیان بنی شیبان فرود شد . هانی بن مسعود بن عامر بن عمرو بن ربيعة بن ذهل بن شیبان که در آن قبیله سیدی بزرگ بود در آن جا سکون داشت و قیس بن مسعود بن قیس خالد ذی الجدین نیز در آن اراضی می زیست و از دیوان پرویز ، مرسومی مقرر داشت از این روی که شتران پرویز را در آن اراضی کفیل بود و رعایت می کرد. بالجمله : نعمان را در ضمیر آمد که از بنی شیبان مدد جوید پس دختر خود ، حدیقه را بهانی بزنی سپر دواو و قبيله بنی شیبان گفتند: ما هیچ از خدمت تو باز نشویم و از مقاتلت با پرویز پرهیز نکنیم اگر از بهر تو سودی کند. پس هانی گفت : این کوشش از برای تو خسران آرد، چه من و تو هر دو مقتول شویم و تو ار پس آن که پادشاهی کرده باشی چگونه از در هر کس زبون و ذلیل در آئی؟ مرگ از این زندگانی بهتر است . اکنون صواب چنان می نماید که اهل و مال خويش بنزديك من ودیعت کنی تا چنان بدارم که مال و اهل خود را و تو خود بحضرت پرویز کوچ دهی اگر بکشد بنام باشد و اگر ببخشد هم سلطنت ترا خواهد بود، همانا از پس پادشائی گدائی نتوان کرد و زن نعمان نیز بدین سخن گواهی داد لا جرم نعمان

ص: 172


1- مقاتله و منازعه
2- نام محلی است بین کوفه و واسط

نامه از در مسکنت و ضراعت بنگاشت پیشکشی در خور درگاه پرویز ساز داده با رسولی و چرب زبان انفاذ داشت ، آن گاه خواسته (1) و خزانه خویش را با زن و فرزند و چهار صد اسب و چهار صد جوشن و دیگر سلاح ها هر چه او را بود بهانی ،سپرد و عزیمت سفر مداین را تصمیم داد. در این وقت رسول او برسید و گفت: پرویز پیش کش ترا پذیرفتار گشت و اظهار عطوفت فرمود و او را با تو ناهموار نیافتم. این سخن دل نعمان را بجای آورد و بسوی مداین شتاب کرد چون بر سر پل ساباط (2) رسید با زید بن عدی باز خورد. زید با او گفت : انج نعيم ان استطعت النجاء یعنی : اى نعمانك خلاص کن خود را اگر می توانی نعمان گفت هان ای ،زید ،این حیلت تو کردی اگر زنده ماندم ترا با پدر ملحق سازم و چنانت بکشم که هیچ عرب کشته نشده باشد. زید گفت: «امض لشأنك فقد و الله اخيت لك اخية نتاین يقطعها المهر الارن» (3) یعنی: بکن اى نعمانك، آن چه می خواهی. سوگند با خدای که ترا با خیه بستم که کره با نشاط آنرا نتواند گسیخت

بالجمله : نعمان بدرگاه پرویز آمد و زمین ببوسید و عذر بخواست و گفت: این غلام یعنی زید بن عدي سخن مرا دیگرگون ساخت و واژونه ترجمانی کرد و مهر پادشاه را از من بگردانید و کار حیره را آشفته ساخت، زید چون این بشنید پیش شده، روی بر خاك نهاد و عرض کرد که ای پادشاه: این بنده گان تو چون بر تخت شوند و تاج بر نهند و باده خورند و مست گردند ترا خداوند خود ندانند بلکه بنده خویش شمرند ، پس روی با نعمان کرد و گفت: تونه آنی که بر تخت خویش بر آمدی و همی گفتی مملکت بهره من خواهد شد و اگر من بدست نکنم فرزند من در آن جا سلطنت خواهد کرد و بدین گفته سوگند یاد کرد و پرویز را استوار .افتاد

پس بفرمود از بهر او در ساباط زندانی کردند و او را بند بر نهاده باز داشتند تا در زندان جان بداد چنان که اعشی گوید:

(بیت)

فذاك و ما انجى من الموت ربه *** بساباط حتى مات و هو محرزق (4)

ص: 173


1- زر و مال
2- نام قریه ایست نزديك مداین
3- مهر : کره اسب : ارن: با نشاط
4- حرزقه تنگی

و این واقعه حرب ذی قار را انگیخته کرد و بسی خون ها ریخته شد چنان که انشاء الله در ذیل قصه خسرو پرویز باز نموده خواهد شد و مدت سلطنت نعمان در حیره بیست و دو سال بود، هم اکنون صواب نمود که قصۀ بعضی از مشاهیر عرب و وقایع عجیبه که در زمان نعمان افتاده در دنبال حدیث او مرقوم شود:

از جمله معاصرین نعمان، «ذبیانی» (1) بود و نابغه در لغت عرب آن کس را گویند که بی آن که شاعر بوده شعر گوید و نیکو گوید: و حرف «ها» در لفظ نابغه علامت مبالغه است .

بالجمله: نابغه لقب زیاد است و هو زياد بن معاوية بن ضياب بن جناب بن يربوع بن غيظ بن مرة بن عوف بن سعد بن ذبيان بن بغيض بن ريث بن غطفان بن سعد بن قيس بن غيلان بن مضر است و کنیت او ابا امامه است و او در حضرت نعمان رتبت منادمت داشت و از جمله جلساء او شمرده می شد و مکانتی تمام داشت و اجل شعرای عرب بود چنان که در بازار عکاظ از بهر او قبه بر پای می کردند و شعرای عرب مانند اعشی و حسان بن ثابت و خنسای دختر عمر بن الشريد و دیگر کسان حاضر شده اشعار خویش بر او عرضه می داشتند وقتی گروهی از عرب بدرگاه نعمان آمدند و مردی از بنی عبس که «شقیق» نام داشت نیز با ایشان بود . نعمان آن جماعت را فرود آورد و گرامی بداشت، در این وقت شقیق را مرگ برسید و رخت بر بست و نعمان هنگامی که آن گروه را رخصت انصراف می فرمود هر يك را عطائی بسزا کرد و بهره شقیق را حمل داده باهلش فرستاد چون این سخن نبالغه رسید گفت «رب ساع لقاعد و آکل غیر حامد» یعنی چه بسیار کس سعی کند برای نشسته و خود زنده غیر شاکر این کلمه در عرب مثل شد و این شعر در مدح نعمان گفت:

(بیت)

ابقتت للعبسى فضلا و نعمة *** و محمدة من باقيات المحامد

حباء شقيق فوق اعظم قبره *** و ما كان يحبى قبله قبر و افد

اتی اهله منه حباء و نعمة *** و رب امرء يسعى لاخر قاعد

ص: 174


1- بضم وكسر ذال

بالجمله نعمان رازنی بود که «متجرده» نام داشت و اجمل نساء عرب بود وقتی چنان افتاد که بسرای نعمان در رفت و ناگهان با متجرده بازخورد و او را از دیدار مرد بیگانه دهشتی بگرفت و جنبشی با نهنگام کرده . مقنعه اش از سر بیفتاد ، پس ساعد سیمین را تا مرفق حجاب رخساره بداشت و چنان آن ساعد و زراع فربه بود که ساتر صورت او گشت و نابغه در این معنی قصیده انشاد کرد که این شعر از آنست :

(بیت)

سقط النصيف (1) و لم يرو اسقاطه *** فتنا و لته و اتقتنا باليد

و نیز اشعار دیگر در وصف متجرده داشت که در آن از محاسن شکم و روادف و فرج او درج کرده بود و المنخل بن عبيد بن عامرا ليشكری نیز در خدمت نعمان قربتی بکمال داشت و هیچ مردی را در عرب کمال و جمال او نبود از این روی که نعمان كريه المنظر و ابرش (2) بود متحرده را دل بسوى المنخل همی رفت و بدستیاری رسول و نامه با او آشنا شد و گاه گاه از دیدار و کنار او بهره گرفت، چنان که گویند و دو پسران نعمان از المنخل است بالجمله: چون المنخل اشعار نابغه را بشنید بر وی گران افتاد که چرا معشوقه او را در شعر یاد کرده پس در وقتی شایسته این قصیده یا نعمان برداشت و گفت نابغه را با متجرده راهیست و اگر نه چون وصف فرج و شکم او تواند کرد و آن شعرها را جمله بر نعمان عرضه داشت و نایره خشم او را بر افروحت تا دل بر قتل نابغه نهاد.

عصام بن شهیر الحرمی که حاجب نعمان بود این معنی را بدانست و نابغه را بیاگاهانید ناچار بابغه از حیره بگریخت و راه شام پیش گرفت و بسراى عمرو بن الحارث بن الأصغر بن الحارث الاعرج در آمد و حارث الاعرج پسر الحارث الاکبر ابی شمر است که شرح حالش مذکور شد و مادر حارث الأعرج ماريه دختر ظالم بن وهب بن الحارث بن معوية بن نور است از آل کنده که صاحب دو گوشواره گران بها بود چنان که در عرب و لو كان

ص: 175


1- مقنعه
2- کسی که نقطه های سفید در بدن داشته باشد

بقرطی (1) المادية امثل ست.

مع القصه نابغه بخانه عمر و بن الحارث شد و نخست بنعمان مادر او بازخورد و او هنوز كودك بود و این شعر در مدح او گفت :

(بيت)

هَذَا غُلاَمٌ حَسَنٌ وَجْهُهُ *** مُسْتَقْبِلُ الْخَيْرِ سَرِيعُ التَّمَامِ

لِلْحَارِثِ الاَكْبَرِ والْحَارِثُ الاّ *** الاصغر والْحَارِثُ خَيْرٌ الا نامَ

ثُمَّ لِهِنْدٍ ولهِنْدٍ وقَد *** اسْرَعَ فِي الْخَيْرَاتِ مِنْهُ امام

خَمْسَةٌ آبَاؤُهُمْ مَا هُمْ *** افضل مَنْ يَشْرَبُ صَوْبَ اَلْغَمَامِمَنْ يَشْرَبُ صَوْبَ اَلْغَمَامِ (2)

و مدتی در شام بریست و مدح عمرو و نعمان برادر او را همی گفت، آن گاه آهنگ حضرت نعمان بن منذر کرد چه از وی عطایای فراوان برد بوده چنان که اوانی ذهب و فضه فراهم داشت و چون از جانب نعمان بيمناك بود ، با دو تن از بزرگان فزاریین پناه برد و در ملازمت ایشان بحیره آمد.

نعمان بفرمود: از بهر فرازیین قبه کردند و ایشان فرود شدند ، اما نابغه را با خود همی پنهان داشتند و نعمان اکرام ایشان را هر روز کنیزکی از خود می فرستاد تا هر دو تن را تدهین کند و ایشان با او می گفتند: نخست نابغه را تدهین کن که پناهنده ماست چون روزی چند بگذشت نابغه چند شعر از خویشتن با آن كنيزك بياموخت و خواستار شد که هنگام مستی بر نعمان عرضه دارد و آن كنيزك در وقتی شايسة آن اشعار بخواند و و نعمان را پسندیده افتاد و فرمود : این شعرها جز از نابغه نتواند بود ؟! چون فزاریین این قوی داشتند و بامدادی نابغه را بر داشته ناگاه بر نعمان در آمدند، نعمان بر نابغه نگریست و دست های او را خضاب کرده یافت فرمود ای نابغه سزاوار آن بود که این دست ها بخون تو خضاب شود، فزاریین عرض کردند که چون وی از ما پناه جسته روا باشد كه ملك گناه او را معفو دارد نعمان مسئول ایشان را باجابت مقرون داشت و نابغه قصیده مدح که از بهر او کرده بود خواندن گرفت و صد شتر سرخ موی صلت یافت، حسان بن ثابت حاضر

ص: 176


1- دو گوشواره
2- نزول و فرود آمدن باران

بود گفت : سه حسد بردم که نمی دانم کدام يك بزرگ تر است؟ یکی قربت نابغه حضرت نعمان ، پس از آن که بعید افتاد، دیگر آن بلاغت بیان و طلاقت لسان وجودت اشعار که او راست ، سیم ان شتران سرخ موی شتران سرخ موی که بدو عطا کرده باشد و دیگر از معاصرین نعمان نابغه جعدی بود و نام اوقیس است و هو قيس بن كعب بن عبد الله بن عدس بن ربيعة بن جعدة بن كعب بن ربيعة بن عامر بن صعصعه است و کنیت او بالیلی است و او بسال از نابغه دبیانی افزون بود چه از زمان منذر بن محرق که ذکر حالش مرقوم شد زندگانی داشت چنان که خود گوید ،

(بیت)

تذكرت والذكرى تهيج على الهوى *** و من عادة المحزون ان يتذكرا

ندامای (1) عند المنذر بن محرق *** ارى اليوم منهم ظاهر الارض مقفرا (2)

کهول و فتيان كان وجوههم *** دنانير مماشيف (3) فى الارض معفرا (4)

و او از آن روز بماند تا ادراک اسلام کرد و با رسول خدای صلی الله علیه و اله ایمان آورد و آن حضرت را مدح گفت و این شعر از آن جمله است .

(بیت)

بلغ السماء مجدنا و سنا ثنا *** و انا لنرجو فوق ذلك مظهرا

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود ، این المظهر یا بالیلی عرض كرد الجنة يا رسول الله . فرمود اجل انشاءالله . و نابغه در اواخر عمر سی سال شعر نگفت و دریغ می داشت که از تلاوت قرآن باز شود و شعر گوید بالجمله در بلده اصفهان مرگش برسید و رخت از جهان بجنان جاویدان بر دو صد و هشتاد سال در این جهان بزبست چنان که از اشعار او توان دانست :

(بيت)

و لقد شهدت عكاظ قبل محلها *** فيها و كنت اعد مل فتيان مرح

ص: 177


1- همنشين ، شريك در شراب
2- شوف : زدودن و زینت کردن
3- خالی از آب و گیاه
4- خاک آلوده

والمنذر بن محرق في ملكه *** و شهدت يوم (1) هجائن النعمان

و عمرت حتى جاء احمد با الهدی *** و قوارع (2) تتلى من القرآن

ولبست مل اسلام ثوبا و اسعاً *** من سيب (3) لاحرم و لامنان

دیگر از وقایع زمان نعمان مناظره لبید بن ربیعه و ربیع بن زیاد بود همانا ، بزرگان قبیله عبسیین را در نزد نعمان مکانتی بکمال و عظمتی بنهایت بود، مانند عماره و انس و قیس و دیگر صنادید آن قبیله را گرامی می داشت و از میان این جمله ربیع بن زياد بقدر و منزلت برتر بود چنان که پیوسته در پهلوی نعمان نشیمن داشت و با او بر سر يك خوان می خورد و آشامیدند و او را منادمت و مصاحبت می کرد. و ابن ربیع چون وقتی بدست بنی عامر امیر افتاده بود با عامریون کمال عداوت داشت و در حضرت نعمان پیوسته از آن جماعت سعایت می کرد ، از قضا چنان افتاد که عامریون را حاجتی پیش آمد که بحضرت نعمان بایست شدن ، پس سهيل بن مالك و عوف بن الاحوص و شما سا الفزاري و قلابة الاسدی و دیگر کسان سی تن بودند از عامریون که قصد درگاه نعمان کردند و امیر و سید این جمله عامر بن مالك بن جعفر كلاب بود که لقبش ملاعب (4) الاسنه است و کنیت او ابوالبراء باشد و پسر برادر عامر لبيد بن ربيعة بن مالك نيز با عم خود بود و در آن هنگام پسر کی بود که گیسوهای مشگین داشت و شعر نیکو توانست گفت ، و مادر لبید از قبیله عسیین بود و آن گاه که ربیعه پدر لبید بمرد ، بحباله نکاح ربیع بن زیاد در آمد .

بالجمله: عامريون طی مسافت کرده بحیره در آمدند و نعمان فرمود از بهر ابوالبراء خیمه بر پا کردند و آن جماعت را همه روزه نزل فرستاد و اجری داد ، پس از چند روز ایشان بدرگاه نعمان آمدند و صدق و صفای خود را با او باز نمودند و لختی از مفاخر خود بگفتند و حاجت خویش را عرضه داشتند ربیع بن زیاد و دیگر بزرگان عبسیرین که حاضر بودند زبان بشناعت ایشان باز کردند و محاسن آن جماعت را در نزد نعمان

ص: 178


1- جمع هجين ، سفید و اصیل
2- زواجر و مواعظ
3- عطا و بخشش
4- بازی کننده با نیزه ها کنایه از دلاوری است

بزشتی جلوه دادند چندان که عامریون از بارگاه نعمان ذلیل و زبون بیرون شدند و پس ایشان نیز ربیع بن زیاد چندان از آن جماعت بد گفت که نعمان بفرمود آن خیمه که از بهر ابوالبراء کرده بودند بر کندند و نزل (1) ایشان را نیز قطع نمود زیستن بر عامریون دشوار افتاد، لاجرم تصمیم عزم دادند که بمساكن خویش باز شوند.

اما از آن سوى لبيد بن ربيعه را چون كودك بود هرگز با خود بدرگاه نعمان نمی بردند و او را بپاسبانی منزل و چرانیدن شتران ،می گماشتند در این وقت لبید از رعایت شتران باز آمد و عم خود و دیگر خویشان را بغایت پریشان یافت، با ایشان گفت شما را چه پیش آمده اگر داهیه ایست با من مكشوف دارید باشد که چاره اندیشم؟ ایشان تو کار خود را باش که هنوز از جمله کودکانی و وقت نیست که در کار بزرگان سخن کنی لبید گفت: قسم به لات و عزی که اگر این راز از من پنهان دارید دیگر پاس منزل ندارم و رعایت شتران نکنم ایشان ناچار شده گفتند: ای لبید، ربیع بن زیاد عبسی که شوهر مادر تست ما را در نزد نعمان مقهور ساخت و از پیش براند. لبید گفت که فردا بگاه مرا با خود بدرگاه نعمان برید تا رجزی بخوانم که دیگر بسوی ربیع ننگرد. ابوالبراء گفت: اگر تو چنین کار توانی کرد این گیاه بقله را که در برابر است هجا گوی تا بدانم سخن تو بر صدق است لبید دست فرا برد و بقله (2) را بگرفت و گفت: ﴿هَذِهِ الْبَقْلَةَ التُّرْبَةِ (3) التُفلَةُ (4) الرذلة الَّتِى لَا تُذَكَّى نَاراً وَ لَا تؤهل دَاراً وَ لَا تَسْتُرُ جَاراً عُودُهَا ضَئِيلَ (5) وَ فَرْعُهَا ذَلِيلٍ وَ خَيْرَهَا قَلِيلُ بَلَدِهَا شَاسِعٍ (6) وَ نَبْتُهَا خَاشِعٍ وَ أَكْلُهَا جَائِعٍ وَ الْمُقِيمُ عَلَيْهَا قَانِعُ اقْصُرْ الْبُقُولِ فَرْعاً وَ اخبثها مرعا وَ أَشَدُّهَا قَلْعاً فترحا (7) لجارها و جدعا (8) فَالقَوا بِى أَخَا بَنِي عَبْسِ ارْجِعْهُ عَنْكُمْ بتعس (9) وَ نُكْسُ (10) اتْرُكْهُ مِنْ أَمْرِهِ فِى لُبِسَ﴾ (11) چون لبید این کلمات بگفت ابوالبراء فرمود تا بنگریم فردا چه پیش آید پس هر يك بخوابگاه خود شدند ابوالبراء در نهانی گفت يك امشب این كودك را نگران باشید اگر خوش بخفت در وی هنری

ص: 179


1- بضم نون وزاء : چیزی که پیش می آورند
2- تره تيزك
3- خاک آلود
4- بدليرى
5- لاغر
6- دور
7- وای
8- خشکسالی و تنگی
9- هلاکت
10- نگونساری
11- اشتباه کاری

نیست و اگر به بیداری شب را بصبح آرد ظفر خواهد جست

چون از پس خیمه لبید احتیاط کردند دیدند که پالان شتری نهاده و بر نشسته و همچنان بر پشت پالان جنبش کرد تا صبح بر آمد لاجرم بامداد ابوالبراء بفرمود تا موی سر او را بستردند (1) و دو گیسو از بهر او فرو هشتند و جامه نیکو در بر او کردند و زیورش بر بست و او را با خود برداشته با دیگر بزرگان بنی عامر بدرگاه نعمان آمد، وقتی برسید که خوان از بهر نعمان نهاده دست در طعام داشت و ربیع بن زیاد نیز با او همکاسه بود نعمان سر برداشت و عامریون را بدید و ایشان را پیش طلبید و آن جماعت گامی چند نزديك شده دیگر باره نعمان را تحیت فرستادند و حاجت خویش را مکشوف داشتند.

ربیع بن زیاد همچنان سر بهر زه در آئی برداشت و نگذاشت تا نعمان از در اشفاق بدیشان نگرد در این وقت لبید بدان قانون که شعرای جاهلین را هنگام هجا گفتن بود قدم پیش گذاشت و پیش روی نعمان بایستاد و ازار خود را سست كرده بياويخت و يك نعل خود را از پای برآورد و آن گاه بانگ برداشت و گفت

(بیت)

يارب هيجا (2) هي خير من دعة (3) *** اذ لا تزال هامتی مقرعة (4)

نحن بني ام البنين الاربعة *** و نحن خير عامر بن صعصعة

المطعمون الجفنة (5) المذعذعة (6) *** و الضاربون الهام تحت الخيضعة

مهلا ابيت اللعن لا تاكل معه *** ان استه من برص ملمعة

و انه يدخل فيها اصبعه *** بدخلها حتى يوارى أشجعة

كانما يطلب شياً ضيعه

قصد لبید از ام بنین دختر عمرو بن عامر بن ربيعة بن صعصه است و او زن مالك بن جعفر بن كلاب بود ، و پنج پسر داشت: اول عامر بن مالک كه ملاعب

ص: 180


1- تراشیدن و ازاله کردن
2- جنگ
3- آسایش
4- قزع ریزش قسمتی از موهای سر
5- کاس بزرگ
6- پر

الاسنه باشد دوم : طفیل که مشهور بفارس قرزل است که نام اسب او بود سیم . ربيعه که پدر لبید باشد و او را ربیع المقترین لقب بود. چهارم: معويه که او را معود الحکام می گفتند پنجم عبيدة الوضاح . و او ام البنين الاربعه گفت : برای رعایت شعر از جوزه.

بالجمله چون لبید این شعر بخواند و باز نمود که: ربیع را در مقعد مرض برص است و با انگشتان خود الم آن را فرو نشاند و اينك با ملك دست در کاسه دارد، نعمان را سخت زشت آمد و بدنبال چشم بسوی ربیع نگریست و گفت: آیا تو چنین باشی؟ اف بر این طعام که در چشم من پلید ساختی: و دست از خوردن بازداشت ربیع سوگند یاد کرد به لات و عزی که لبید بگذب سخن ،کند من این کارها با مادر او کرده ام. لبید گفت: راست گوئی چون مادر من نیز از قبیله عبسیین است دور نیست که چنین باشد. در این وقت نعمان آن جمله را رخصت انصراف داد و بفرمود : دیگر باره خیمه از بهر ابو البراء است کردند و آن نزل مقطوع را مقرر داشتند و از آن سوی چون ربیع بمسکن خویش شد نعمان دو چندان آن چه بدو بذل می کرد. بسوی او فرستاد و پیام داد که برخیز و بخانه خويش بشتاب که مرا با تو امکان مصاحبت باقی نماند . ربیع ناچار باراضی خویش شد و این شعرها گفته بنعمان فرستاد:

(بیت)

لئن رحلت رکابی ان بى سعة *** ما مثلها سعته عرضاً و لا طولاً

و لو جمعت بنی لخم بأسر هم *** ما و از نوريشة (1) من ريش سمويلاً (2)

فا برق بارضك يا نعمان متكياً *** مع النطاسی (3) طوراً و ابن توقيلاً

و پیام داد که اگر چه جهان بر من تنگ نیست، اما من از مملکت تو بیرون نشوم تا کس بفرستی و مرا احتیاط کنند و معلوم کنی که لبيد بكذب سخن راند و بهتان بر من بست نعمان در جواب نوشت که:

ص: 181


1- بر
2- نام یکی از اجداد ربع
3- نطاسی و ابن توقیل دو ان از غلامان ملازم نعمان

(بیت)

شرد برحلك عنى حيث شئت و لا *** تكثر على ودع عنك الاباطيلا

قد قيل ذلك ان حقاً و ان كذباً *** فما اعتذارك من شئى اذا قيلا

بالجمله نعمان گفت: هرگز نفرستم ترا احتیاط کنند اکنون اگر این سخن راست و اگر دروغست چگونه توانم زبان مردم از خواندن اشعار لبید باز دارم اکنون بهرجا خواهی کوچ ده و دیگر او را بحضرت خویش باز نداد وعامريون را بنواخت و لبيد را اکرام کرد و این لبید از جمله مخضرمین (1) است که بعد از جاهلیت ادراک اسلام نمود و چون مسلمان شد دیگر شعر نگفت هر گاه از و شعر خواستند فرمود در عوض شعر مرا سوره داده اند تا تلاوت کنم.

دیگر از معاصرین نعمان اعشی بود و نام او میمونست پسر قیس بن جندل بن شراحيل بن عوف بن سعد بن ضبيعة بن قيس بن ثعلبة بن الحضر بن عكاية بن صعب بن علی بن بكر بن وائل بن قاسط بن هنب بن اقصی بن دعمی بن خذيلة بن اسد بن ربيعة بن نزار است و کنیت او ابا بصیر است و اعشی نیز از آن لقب داشت که نابینا بود و پدر او قیس وقتی در کوهستان عبور داشت از حدت هوا و حرارت آفتاب خواست تا در پناه سنگی گریزد و بغاری درآمد از قضا در حال پاره سنگی از کوه فرود شده بر در آن غار استوار افتاد و قیس در آن جا از گرسنگی بمرد و از این جاست که مردی از قبیله بنی قیس بن تغلبه که عمر و نام داشت و جهنام لقب در هجو اعشی گفت:

(بيت)

«ابوك قتيل الجوع قيس بن جندل»

بالجمله اعشی از صنادید شعر او اجل آن طبقه است وقتی از یونس نحوی سئوال کردند که اشعر شعرا کیست «قال لا اومى الى رجل بعينه و لكنى اقول امرء القيس اذا غضب و النابغة اذار هب و زهير اذا رغب والاعشى اذا طرب» .

آن هنگام که خبر دعوت و بعثت رسول صلی الله علیه و آله بدو رسید قصیده در مدح آن حضرت انشاد کرد که این بیت از آنست:

ص: 182


1- شاعری که زمان اسلام و جاهلیت را درك كرده باشد

(بيت)

فآليت لا ارثى لها من كلالة (1) *** و لا من وجی (2) حتی تزور محمّدا

و تصميم عزم داد که ادراك خدمت آن حضرت کرده ایمان آرد، و از اراضی خود کوچ داده روانه مکه شد چون این خبر به ابوسفیان بن حرب رسید، جمعی از مردم قریش را برداشته بر سر راه او آمد و گفت: ای اعشی نزد کسی می روی که هر چه تن آسانی و سرور تو بدانست بر تو حرام خواهد کرد. اعشی گفت : آن کدام است؟ گفت اول زناکردن اعشی فرمود: زنا خود ترك مرا گفت زیرا که من از قدرت این کار افتاده ام. دیگر چیست ؟ گفت قمار کردن اعشی :گفت دور نیست در ازای این عمل مرا کار دیگر فرماید . هم بگوی دیگر کدام است؟ گفت : خمر خوردن . اعشی فرمود: مرا با شراب هرگز شیفتگی نبوده اگر ترا رعنبت تمام است اندکی در مشربه من توان يافت بوخيز و بنوش.

ابوسفیان گفت: ای ،اعشی در این کار احتیاطی ،کن، صد شتر سرخ موی با تو عطا کنیم آن را اخذ کرده بخانه خویش شو و ساکن باش، اکنون میان ما و محمد صلی الله علیه و آله بر مبارات وحضومت است تو گوش دار اگر او بر ما ظفر جست آهنگ خدمت او کن و اگر غالب شدیم همچنان تو صاحب شتران خواهی بود. اعشی گفت: این کار را مکروه ندارم. پس ابوسفیان مردم قریش بانگ کرد که ای گروه عرب اگر اعشی بنزديك محمد صلی الله علیه و آله شود و همی شعر در فضایل او گوید آتش فتنه در ما بیفروزد، زود شتران او را حاضر کنید، پس مردم صد شتر بیاوردند و او را دادند و اعشی عزم یمامه کرد و آن روز که طی مسافت کرده بخانه خویش. سید از شتر بزیر افتاد و بمرد. دیگر از معا معاصرین نعمان، شماخ بن ضرار بن سنان بن امية بن عمر و بن حجاش بن سجالة بن مار بن تغلبة بن سعد بن دبیان است و مادرش «معاذه» است و دختران الحر شب از قبیله انماریه و شماخ از جمله مخضر میین است و مخضرم آن شاعر را گویند که زمان جاهلیت و زمان اسلام هر دو را یافته باشند او را دولت اسلام روزی شد و رسول خدای صلی الله علیه و اله را مدح همی گفت و او را دو برادر شاعر بود که یکی را یزید می گفتند و «مزرد» لقب داشت و آن دیگر جزر بن ضرار است که از

ص: 183


1- مانده شدن
2- پا برهنگی

بهر عمر بن خطاب مرثیه گفته و شماخ بعد از شرف اسلام در یثرب بزیست تا زمان خلافت عثمان بن عفان پیش آمد: و شماخ مردم قبیله «بهزا» را هجا گفت و بنی بهزا این بدانستند و بدرگاه عثمان آمده از وی شکایت کردند.

شماخ در آن انجمن حاضر شد و انکار این معنی کرد ، لاجرم عثمان كثير بن الصلت را طلب داشت و فرمود: شماخ را بمسجد برده بمنبر رسول صلی الله علیه و اله سوگند ده پس جماعت بنی بهزا با ایشان روانه مسجد شدند اما کثیر در نهانی با شماخ گفت ، هر کس با منبر پیغمبر صلی الله علیه و آله بدروغ سوگند یاد کند در قیامت جای در آتش خواهد داشت شماخ گفت : پدر و مادرم فدای تو تدبیر چیست؟ فرمود ، سخن را قلب کن و در سوگند مرا و ناحیت مرا قصد فرمای.

بالجمله: او را بجای سوگند آوردند و شماخ روی با كثير كرد و گفت . والله ما هجوتکم یعنی قسم بخدای من شما را هجو نگفتم بنی بهزا دانستند او حیلت کرد و كثير و ناحیت او را قصد نمود ، گفتند : این سوگند بر حیلت رفت و خواستند آن قسم را بر او اعاده کنند کثیر گفت ، سوگند جز یک بار لازم نباشد برخیز ای شماخ و راه خویش گیر، شماخ از آن فتنه بسلامت برست و شعری چند بگفت که این بیت از آنست ،

(بيت)

يقولون لي احلف و است بحالف *** اخادعهم عنها لكيما انالها

و دیگر از معاصرین نعمان حسان ثابت است و او در یثرب وطن داشت و هفت سال قبل از ولادت پیغمبر صلی الله علیه و اله متولد شد و چون بحد رشد و تمیز رسید شعر نیکو توانست گفت ، پس هر سال بسوی شام سفر می کرد و یک سال در نزد الايهم بن جبله غسانی توقف می فرمود و او را مدح می گفت و صلت می گزفت و مراجعت کرده یک سال در خانه خویش اقامت ،می نمود کار از این گونه داشت تا وقتی چنان افتاد که در طلب نعمت نعمان آهنگ خدمت او کرد و بشهر حیره سفر فرمود و نخست بانجمن عصام بن شهر که حاجب نعمان بود در رفت و در مجلس او بنشست عصام روی بدو کرد و گفت: ترا مردی غریب همی بینم آیا از مردم حجازی؟ گفت: بلی گفت : از آل قحطانی

ص: 184

گفت بلی گفت یثرب را وطن کرده گفت : بلی گفت : خرجی هستی گفت: بلی گفت : حسان بن ثابتی؟ گفت: بلی گفت: قصیده مدح از بهر نعمان آورده گفت: بلی فرمود: اکنون من ترا بیاموزم که با نعمان بر چگونه روی نخست که بانجمن نعمان درائی از الايهم بن جبله پرسش خواهد کرد و او را بر خواهد شمرد و بد خواهد ،گفت باید که موافقت او نکنی و بر مخالفت هم بناشی بگو: من کیستم که میان تو و پسر جبله در آیم او از تست و توازوئی و اگر تر ابطعام خویش بخواند با او شريك مشو و اگر قسمتی ترا دهد اندك بخور، و تا از تو نپرسد سخن مگوی و سخن بدر از مکش و بسیار توقف مکن.

پس برفت و رخصت حاصل کرده حسان را در آورد و او نعمان را تحیت فرستاد و همه آن کرد که عصام فرموده بود و قصاید مدح نعمان را معروض داشت وصلت بزرگ یافته از نزد او بیرون شد.

بالجمله: حسان نیز از جمله محضر میین است و او با پیغمبر صلى الله عليه و سلم ایمان آورد و آن حضرت را مدح همی گفت چندان که بمداحی رسول خدای مشهور گشت و بعضی از قصه های او از این پس مذکور خواهد شد و دیگر از معاصرین نعمان، زهیر بن ابی سلمی بود و نام ابی سلمی ربیعه است و او پسر ریاح بن قرة بن المحارث بن زمان بن تغلبة بن ثور بن هرثمة بن لاطم بن عثمان و هو عمر و بن ادّ بن طابخة بن الياس بن مضر است یکی از شعرای ثلثه متقدمین اوست و این سه تن بزعم عرب امرءالقیس و زهیر و نابغه ذبیانی است و هیچ کس را با ایشان برابر نگذارند و زهیر را زندگانی دراز شد، وقتی پیغمبر خدای صلی الله علیه و آله را با او دیدار افتاد که از زندگانی زهیر صد سال برفته بود آن حضرت فرمودند : ﴿اَللَّهُمَّ أَعِذْنِی مِنْ شَیْطَانِهِ﴾ یعنی پناه ده الها مرا از شیطان زهیر و از آن پس زهیر را نیروی آن نماند که بتواند از خانه بیرون شود در خانه بماند تا هلاک شد.

بالجمله: زهیر در زمان خویش هرم بن سنان را که از اکابر روزگار بود تنامی گفت و هرم سوگند یاد کرده بود که هر گاه زهیر او را مدحی کند جایزه دهد و هر گاه سئوالی کند صله بخشد و هر گاه سلام کند عطائی فرماید و چندان پاس این کار بداشت که

ص: 185

زهیر شرمسار گشت . پس چون بگروهی در می آمد که هرم در میان ایشان بود می گفت: ﴿اَنْعِمُوا (1) صَبَاحاً غَيْرِ هَرَمُ وَ خَيْرُكُمْ تَرَكْتُ﴾ وقتی عمر بن خطاب شعر زهیر را که در مدح هرم بن سنان گفته بود همی خواند، چون بدین شعر رسید که گوید :

(بیت)

دع ذاوعّد القول في هرم *** خير الكهول و سيد الخطر

پس روی با بعضی از اولاد هرم کرد و گفت : زهیر نیکو تذکره در میان شما نهاد ایشان گفتند ، پدر ما نیز در حق او عطای بزرگ کرد. عمر گفت : بلی اما آن چه شما او را عطا کردید فانی شد و آن چه او شما را داد باقیست : پس روی با پسر زهیر کرد و گفت «مَا فَعَلْتَ الْحُلَلِ الَّتِى كَسَاهَا هَرَمُ أَبَاكَ؟» یعنی: چه کردی آن حلل را که هرم با پدر تو عطا کرد ، «قَالَ أبلاها الدَّهْرَ» گفت: «لَكِنِ الْحُلَلِ الَّتِى كَسَاهَا أَبُوكَ هَرَماً لَمْ يُبْلِهَا الدَّهْرِ» یعنی آن کسوت که پدر تو در بر هرم کرد روزگار کهنه نمی کند

بالجمله: زهیر در جاهلیت سیدی کثیر المال بود و پدرش ابو سلمی شعر نیکو گفت و خال او بشامة بي العذيز نيز شاعر بود و خواهرش سلمی و دخترش خنساء از شعرای نامدار بودند و پسرانش کعب و بحیر هم از اجل شعرا شمرده شوند و کعب آن کس باشد که پیغمبر خدای را هجا گفت : و آن حضرت خون او را بر مسلمانان هدر کرد و کعب بقصیده که عذر خواسته بود معفو گشت، چنان که در جای خود مذکور خواهد گشت.

دیگر از وقایع زمان نعمان ، موؤده است و موؤده آن دختر را در عرب گفتند که پدر و مادرش زنده بخاک می سپردند، همانا از قدیم الایام در میان عرب رسم بود که در میان ده تن بیش تر یا کم تر یکتن بر آن می شد که از نسل وی دختر باقی نماند ، چه آن را از بهر خود ننگی می شمرد، پس هر دختر می آورد زنده بخاک می سپرد و این قانون در زمان دولت نعمان میان قبیله بنی تمیم رواج تمام یافت ، و سبب آن شد که بنی تمیم باج گذار نعمان بودند و وقتی چنان افتاد که جهال قوم بر آشوفتند و سر از باج مقرر برتافتند چون این خبر بنعمان رسید برادر خود ریان را با لشگر دو سر بدیشان فرستاد تا زن و فرزند آن جماعت را اسیر کردند و هر مال و مواشی که داشتند بغارت بر گرفتند از

ص: 186


1- صبح شما بخیر باشد : تحیت زمان جاهلیت

این جاست که ابو المشمرج الیشگری گوید:

(بیت)

يا ليت ام تميم لم تكن عرفت *** مرعاً و كانت كمن أودى (1) به الزمن

بالجمله : بزرگان بنی تمیم مجتمع شده بدرگاه نعمان آمدند و از کرده جهال قوم عذر بخواستند و اظهار ضراعت و مسکنت نموده اسرای خویش را طلب داشتند ، نعمان فرمود : ما اسیران را مختار کردیم هر که بخواهد بقبیلۀ خویش باز شود و شوی خود را بپذیرد و اگر نه با آن کس باشند که اسیر او شده بود.

از این روی قیس پیمان داد که هر دختر از او آید زنده در خاک کند و از آن پس ده واند (2) دختر از او بوجود آمد و همه را زنده بخاك كرد و بیش تر مردم بنی تمیم اقتفا بدو کردند ، و از این جا است که در عرب «اضل من موؤدة» مثل گشت ، یعنی گم شده تر از آن دختر که در خاکش سپارند و خدای ایشان را از این کار بازداشت که فرمود : قال الله تعالى ﴿وَ إِذَا الْموْؤُدَةُ سُئِلَتْ بِأَیِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ﴾ دیگر از معاصرين نعمان سليك بن سلکه است و سلکه نام کنیز کی سیاه است که مادر او بود و سليك الحارث نام داشت و او پسر عمرو بن زيد مناة بن تمیم است و او انكر و اشعر و اشجع عرب بود چنان که هیچ کس را با او قوت مصارعت و منازعت نبود ، و آن دویدن دانست که هیچ اسب تازی اثر او را یافتن نتوانست گویند : چون مناجات کردی این کلمات گفتی﴿اللَّهُمَّ تهيّئ مَا شِئْتَ لِمَا شِئْتَ أَنَّى لَوْ كُنْتُ ضَعِيفاً لَكُنْتُ عَبْداً وَ لَوْ كُنْتُ امْرَأَةٍ لَكُنْتُ أَمَةً اللَّهُمَّ أَنَّى أَعُوذُ بِكَ مِنِ الْخَيْبَةِ فامّا الْهَيْبَةُ فَلَا هَيْبَةً﴾ گوید: الهی مهیا می کنی هر چه را می خواهی از برای هر چه می خواهی اگر مرا این توانائی و قوت نبود هر آینه ذل بندگی می داشتم و اگر زن بودم کنیزکی می شدم چه مادر او کنیزگی بود، گوید: الهی پناه بتو می جویم از محرومی یعنی در غارت چیزی نیابم که بر بایم اما از ترس و بیم پناه نمی جویم زیرا که ترس و بیم در من آفریده نشده

ص: 187


1- هلاك كرد او را روز گار
2- کم تر از ده

مع القصه : سليك در هنگام بهاری با چند تن از اصحاب خود بقصد غارت از خانه بیرون شد و بر قبیله بنی شیبان گذشت و او را يك خيمه بزرگ مشاهد افتاد که از قبیله بیک سوی ،بود با اصحاب گفت شما بباشید تا من بدین خیمه شده غنیمتی بدست کنم.

و چون شب تاريك شد بدان سوی شتافت و آن خیمه یزید بن رویم شیبانی بود و او و زنش در آستان (1) خیمه خفته بودند سليك از دنبال آن خیمه بدرون رفت و زمانی بر نیامد که پسر یزید از چراگاه باز آمد و شتران خویش را باز آورد و گفت دیگر شتران چرا نکنند یزید در خشم شد و گفت «إن الماشيه تهيج الابيه» و این سخن مثل گشت، یعنی آن شتر که در عشی چریدن کند آن شتر دیگر را که از چریدن ابا دارد هم بچریدن آرد چرا این شتران را از چراگاه باز آوردی و در خشم شد و جامه خود را بر روی شتران بیفشاند و بسوی چراگاه برتافت و خود از دنبال بشتافت و در کنار چراگاه بنشست و برای دفع برودت هوا جامه خویش را بر سر افکند در این وقت سليك از قفای او برسید و او را غافل یافت شمشیر بزد و سر او را بپرانید و شتران را برداشته بنزد اصحاب خویش آورد و این شعرها بگفت :

(بيت)

و عاشية (2) روح (3) بطان (4) ذعرتها (5) *** بصوت قتيل وسطها يتسيف (6)

كان عليه اون برد محبر (7) *** اذا نا آثاه صارخ متلهف (8)

فبات لها اهل خلاء فنائهم (9) *** و مرت لهم طير فلم يتعيفوا (10)

ص: 188


1- درگاه
2- شب چر (شتر)
3- جمع رائح: شامگاه بچرا رونده
4- طان: جایی که گل زیاد باشد.
5- ذعر : ترسانیدن
6- تسيف با شمشیر زدن.
7- آراسته
8- دریغ خورنده
9- جلو خان دکان و خانه
10- فال گرفتن به مرغ

و باتوا يظنون الظنون و صحبتی *** اذا ما علوا (1) نشزاً اهلوا (2) اوجفوا (3)

و ما نلتها حتى تصعلكت (4) حقبة *** و كدت لاسباب المنية اعرف

و حتى رأيت الجوع بالصيف ضرنی *** اذا قمت تغشانی ظلال فاسدف (5)

و دیگر وقتی چنان افتاد که سليك بنهايت مسكين و درویش گشت و از بهر غارت از خانه بدر شد و چون شب آمد در کناری بخفت در این هنگام مردی برسید و او را بدید و ناگاه بر زبر او افتاد و گفت : گردن به بند ده که اسیر منی ، سليك چشم باز کرد و گفت : ای مرد شب دراز است و ماه در کمال بر و دیگری را باش آن مرد گفت هرزه ملای (6) و خاموش باش که اسیر منی.

سليك چون چنان دید دست بر آورد و او را تنگ گرفته سخت بیفشرد چنان که بادی از او رها گشت سليك گفت.. أضرطاً و انت الاعلى ؟ يعنی با این که تو بر بالائی باد رها کنی ؟ پس بدو گفت: تو کیستی ؟ گفت: مردی مسکینم از خانه بیرون شده ام تا غنیمتی بدست كنم ، سليك او را گفت : با من باش و او را با خود سیر داد و در راه با یک تن دیگر بازخورد و او را همچنان رفیق خویش ساخت پس در حوالی یمن بچراگاهی رسیدند که مواشی بسیار در آن جا بود ، سليك با آن دو تن فرمود: شما گوشه گیرید تا من بدین چراگاه شوم ، هر گاه قوم را دور یافتم شما را بیاگاهانم تا از بهر غارت شتاب کنید ، و خود بمیان مواشی رفت و قوم را دور یافت ، پس بانگ برداشت :

(بیت)

يا صاحبى الا لاحى بالوادى *** الا عبيد و ام بین از واد

اتنظرانی قلیلا ریث (7) غفلتهم *** ام تعد و ان فان الريح للعاد

ص: 189


1- جنبش و حرکت کردن از جای
2- صدا کردن و فریاد زدن
3- مضطرب شدند
4- فقیر شدم
5- اسداف : خوابیدن از گرسنگی و تشنگی داخل شدن در تاریکی
6- مگو
7- مقداری مهات بحسب زمان

پس ایشان بشتافتند و آن مواشی را غارت کرده باتفاق ببردند و دیگر چنان افتاد که طایفه بکر بن وائل قصد کردند که غارت بر قبیله بنی تمیم برند و چون اعداد این کار کردند نشان سليك را در حوالی خویش یافتند با خود گفتند زود باشد که سليك قبیله خویش را بیاگاهاند و ایشان را از مکیدت ما محفوظ دارد، پس دو تن مرد توانا بر دو اسب رونده بر نشاندند و از دنبال او بتاختند تا مگر او را دستگیر کنند و شر او را دفع کنند.

سليك از پیش روی ایشان فرار کرد و آن دو تن روز را تا بشام و آن شب را تا بامداد بتاختند و صحبگاه كمان سلیك را در پای درختی یافتند که با شاخی باز خورده و در افتاده با خود گفتند این علامت مانده شدن اوست ، همانا در اول شب او گرفتار شود آن روز را نیز تا شامگاه بتاختند و چون شب پیش آمد پیشاب او را بر زمین یافتند که رخنه در زمین افکنده بود و معلوم شد که هیچ فتوری در بدن سلیك پديد نشده، ایشان چون آن نشان بدیدند از رسیدن بدو مأیوس شدند و مراجعت کردند و سليك بميان قبيله شده عمرو بن جندب و عمرو بن سعد و دیگر بزرگان آل تمیم را از قصد دشمن آگهی داد ، ایشان گفتند از آن راه دور که تو گوئی پرنده نتواند آمد چگونه تو آمدی؟ همانا این سخن بکذب گوئی و آسوده بزیستند تا از پس سه روز دیگر ابطال بکر بن وائل برسیدند و ایشان را عرضه نهب و غارت داشتند پس سليك اين شعر بگفت

(بیت)

يكذبني العمران عمرو بن جندب *** و عمرو بن سعد و المكذب اكذب

سعیت امری سعی غیر معجز *** و لا نا ناء (1) لو اني لا اكذب

نكلتكما ان لم اكن قد رأيتها *** کرادیس (2) یهديها الى الحى موكب (3)

ص: 190


1- بر وزن حمراء : ضعف و سستی
2- جمع کرد و سه بضم كاف : گروه زیاد اسبان
3- سواران

كراديس فيها الحوفران و حوله *** فوارس همام متى يدع يركب

و از این جاست که اعدى من السليك درعرب مثل گشت.

مع القصه پیوسته قبیله بکر بن وائل در کین و كيد سليك بودند و او گاه گاه بقبیله ایشان کمین گشاده و غارت می افکند وقتی چنان شد که بعضی از مردم بکریون در آبگاه خویش اثر قدمی یافتند و کمین نهادند، ناگاه سليك بآبگاه در آمده خویش را سیراب کرد و چون خواست بیرون شود از چار سوی مردم برو تاختند و چون سليك از آب سنگین بود نتوانست نيك بگریزد. لاچرم خویش را بخیمه فكهية دختر قتاده که زنی از بنی قیس بن ثعلبه است در انداخت و بدو پناه برد و از دنبال او ده تن از بنی بکر رسیدند و خواستند تا او را دستگیر کنند فکیهه برخاست و مقنعه از سر بینداخت و دست بشمشیر برد و گفت او پناهنده من است نگذارم کسی دست بدو فراز کند و ایشان را از زیان او باز داشت و از این جا اوفى من فكهية درمیان عرب مثل گشت و سليك از آن واهیه رها گشت و این شعر بگفت :

(بیت)

لعمر ابيك و الانباء (1) تنمى *** لنعم الجا راخت بني عواراً

عنيت بها فكهية حين قامت *** لنصل (2) السيف و انتزعو الخماراً (3)

من الخفرات (4) لم تفضح اخاها *** و لم ترفع لوالدها شناراً (5)

بالجمله منتشر بن وهب الباهلى و اوفى بن مطر المازنی در دوندگی مانند سليك طی مسافت می کردند و با او بودند، اما مثل عرب بنام سليك ساير گشت ،و دیگر از معاصرین نعمان شنقری بود و او اجل شعرای عرب است، وی آن کس باشد که قصيده لامية العرب منسوب بدوست و هنگام دویدن از هر اسب تیزگام سبقت می جست و آهوان دشتی را بيك دویدن صید می کرد و از اصحاب او عمر ابن براق بود که او نیز چون شنقری دویدن داشت و دیگر تأبط شرا بود و این کلمه لقب ثابت بن جابر است از آل مضر بن نزار و از این روی او را تابط شرا

ص: 191


1- نباء : خبر
2- نصل شمشیر و پیکان
3- معجر زنان
4- خفر : بدرقه و نگاهبان
5- عیب و عار

گفتند که وقتی دشنه خویش را در زیر بغل نهفته داشت و تأبط شراً از آن هر دو دونده تر و چابک تر بود .

بالجمله : وقتی شنقری و تأبط شر أو ابن براق از بهر غارت قبیله بنی بجیله بیرون شدند و چون باراضی آن طایفه در آمدند ایشان را تشنگی بگرفت و سخت عطشان شدند و بنزديك آبگاه آمدند ، در این وقت تأبط شراً با آن دو تن گفت : این قوم در این آبگاه از بهر ما کمین نهاده اند ، همانا طپش قلب آن جماعت را من استماع می نمایم، ایشان گفتند : تو بيمناك شده و این بانگ طپیدن قلب خویشتن است که می شنوی و دست بر قلب او نهادند تا امتحان کنند ، تأبط شرا گفت : سوگند با خدای که هرگز من نترسیده ام و دل من جنبش نکرده است ، پس ایشان گفتند : ما ناچاریم از این که بر لب آب شویم و خود را سیر آب کنیم و نخست شنقری برفت و سیراب شده باز آمد و از پس او ابن براق بشتافت و کام روا مراجعت کرد و گفتند: هیچ کس در این آبگاه نباشد تأبط شراً گفت : قوم را با شما کاری نیست و ایشان آهنگ من دارند و چون من در این آبگاه شوم گرفتار خواهم شد ، اکنون خلاصی خود را با شما پندی گویم باید که در سخن من تجاوز بکنید پس با شنقری گفت چون من گرفتار شدم تو بسرعت تمام بگریز بگیر بد در جائی که بانگ مرا توانی اصغا کرد پنهان باش تا آن زمان که بانگ مرا شنیدی که همی گویم بگیرید و پس بیرون خرام و مرا از بند رها کن و با ابن براق فرمود: چون من گرفتار شوم تو خود را از از قوم پوشیده مکن و در پیش روی ایشان چنان نرم در دویدن باش که آن جماعت گمان کنند که تو را توانند گرفت و از دنبال تو بتازند و با تو مشغول شوند؛ این بگفت و بآبگاه در آمد و مردم بنی بجیله از یک تن بیرون تاختند و او را بگرفتند .

پس در زمان شنقری چون برق و باد بدوید و خود را بگوشه پنهان ساخت و ابن براق بماند، تأبط شراً گفت : اى مردم بجيله، اينك من اسیر شما باشم اگر خواهید این براق را نزد شما بگروگان بگذارم و بقبیله خود شده از بهر خویشتن و او فدا آرم و با شما سپارم و او ر ا نیز خلاص کنم، ایشان گفتند تواند بود. پس تابط شراً بانگ بر داشت که ای عمرو بن براق ، صواب آن است که تو در میان بنی بجیله بجای من اسیر باشی تا من رفته از بهر فدا زر و سیم آرم ابن بران گفت : من هرگز این کار نکنم و راه خویش

ص: 192

گرفته روان شد و چنان بنمود که خستگی و ماندگی دارد و نيك نتواند شتافت، مردم بجیله در گرفتن او طمع کردند و تأبط شرا را دست و پای بسته بگذاشتند و از دنبال این براق همگروه بشتافتند تأبط شراً بآواز بلند بانگ برداشت که بگیرید بگیرید، قوم خیان پندار کردند که ایشان را بگرفتن ابن براق تحریص می کند و غافل بودند که این علامتی است از بهر اعلام شتفری

بالجمله : شنقری چون بانگ تأبط شراً بشنید از نهانگاه بیرون شتافت و بر سر او آمده بند از او برداشت. پس تأبط شرا و شنفری از يك سوى بدوند و این براق در این وقت دویدن خویش را آشکار کرد و از پیش روی بنی بجیله چون عقاب که به نشیب شود بدوید و با اصحاب خود پیوست، در این وقت تابط شرا فریاد برداشت که ای مردم بجیله دویدن ابن براق را ديديد اينك دويدن مرا به بینید که آن را فراموش کنید و از برق پیشی گرفت و شعری چند بگفت که این بیت از آنست:

(بیت)

لاشی اسرع منى غير ذى *** او ذی جناح بجنب الريد (1) خفاق (2)

و بسلامت ،برستند اگر چه این هر سه تن از دوندگان عرب اند اما مثل عرب بنام شنقری سایر است، چه گویند اعدى من الشنقری.

دیگر از وقایع زمان نعمان ، واقعه داحس و غبرا بود همانا قيس بن زهير بن جذيمة العبسی را اسبی بود که داحس نام داشت و حذيفة بن بدر فزاری را اسبی بود که غبرا نامیده شد و این دو اسب در میان عرب بدوندگی نامدار بود ، روزی چنان افتاد که قرواش بن هنی را که یکی از مردم بنی عبس بود با برادر حذیفه که حمل نام داشت مبارات و مناظره رفت چه قرواش همی گفت داحس اجود است و «حمل» بر آن برد که غیر دونده تر است و بر این سخن گروگان نهادند و قراوش این قصه را با قیس برداشت ، قیس گفت نیکو نکردی، زیرا که مردم بنی

ص: 193


1- الريد: کناره کوه که بیرون جسته باشد
2- مخفق پریدن مرغ

فزاره ظلم پیشه اند و از آن توانایی که در خود گمان دارند با هیچ کس بعدل و نصفت نروند و خود بنزديك حمل آمد که تا مگر این واقعه را مرتفع سازد ، حمل بن بدر گفت : قرواش با من ده شتر که ده ماهه آبستن بود بگروگان نهاده اگر خواهی این دو اسب را با هم نتازیم آن شتران بایدت بمن داد ، چه اگر با هم بتازیم اسب غبرا سبقت خواهد جست و شتران مرا خواهد بود ، قیس در خشم شد و گفت : اگر چنین میدانی گروگان بر بیست شتر نهیم؟ حمل بن بدر گفت .. بر سی شتر بندیم ، بدین گونه با هم لجاج کردند و بیفزودند تا گروگان بر صد شتر بایستاد، آن گاه شتران را بدست پسر «غلاق» که یکی از بنی تعلبة من سعد بود بسپردند تا اسب هر که سبقت جوید بدو سپارد ، پس اسب ها را چهل روز تضمیر کردند و در اراضی ذات الاصاد که از محال بنی عبس بود صد غلوه (1) مسافت معین کردند و پایان مسافت را برکه از آب علامت نهادند که اسب هر که بدان آب زود تر لب بیالاید گروگان او را خواهد بود در این وقت حمل بن بدر حیلتی اندیشید و دهیر بن عبد عمرو را با چندتن از بنی فزاره بفرمود: در میان راه کمین نهادند تا اگر داحس پیشی جوید او را نگذارند و خود با قیس برتلی بر آمدند تا اسب ها را نگران باشند در این وقت جمل با قیس گفت... هیچ می دانی که در اختیار میدان و گزیده کردن این مکان با تو خدمه کرده ام؟ زود باشد که اسب تو مانده شود قیس گفت: «ترك الخداع من اجرى من مأةغاوة» و این سخن در عرب مثل شد، یعنی آن کس که میدان را صد غلوه نهاد جای غدر و خدمه نگذاشت اسب باید دونده باشد و چنین راه را بپایان برد ، چون لختی اسب ها بدویدند غبرا پیشی گرفت و حمل گفت ، هان ای قیس ، هیچ نگرانی

که داحس بدنبال ماند؟ قیس گفت : جرى المذكيات (2) غلاب (3) یعنی اسب های مجرب که از میانه سالی در گذشته باشند هر زمان سرعت و دوندگی را زیادت کنند و این سخن نیز مثل گشت و دیگر باره حمل گفت: ای قلیس بمیدانی در نیامده که ظفر جوئی، گفت «رويد يعلون الجدد» یعنی باش تا بزمین سخت در آیند و هم این سخن مثل شد در این وقت

ص: 194


1- يك تير پرتاب را گویند
2- اسبی که سی او تمام شد و نیرومند باشد
3- مصدر باب مفاعله ، پیشی جستن

داحس از غبر اسبقت گرفت و بدان جا برسید که نبی فزاره کمین نهاده بودند، پس ایشان بیرون شدند و بر روی داحس بزدند و آن را بداشتند تا غبر اينک بگذشت، آن گاهش رها کردند، لاجرم غبرا زودتر راه را بپایان برد و میان برکه در آمد و حمل بن بدر به پیشی گرفتن غبرا مفاخرت جست و قبس در جواب او این شعر بگفت :

(بیت)

كَمَا لاقيت مَنْ حَمْلُ بْنِ بَدْرٍ *** وَ أُخُوَّتُهُ عَلى ذاتِ الاصاد

وَ هُمْ فَخَرُوا عَلَىَّ بِهِ غَيْرَ فَخْرَ *** وَ رُدُّوا دُونَ غَايَتَهُ جوادى (1)

وقد دلفوا (2) الى بفعل سوء *** فا لفوني لهم صعب (3) القياد

وكنت اذا منیت (4) بخصم سوء *** د لفت له بداهية نا آد (5)

بالجمله: در میان قیس و حمل از بهر گروگان کار بمناقشه و مشاجره رفت عرکی بن عمیره و یکتن دیگر از بنی فزاده که حذيفة بن بدر راند یم بودند با او گفتند:صواب آنست که آن گروگان که باقیس نهاده بدو دهی تا مردم ترا ظالم و بدعهد نخوانند و و این چه شرفیست از بهر قیس با چه نقصانی است برای تو که دابه از دابه پیشی جوید یا بازماند؟! خدیفه گفت: اکنون مردم ندانند که در میان راه داحس را برتافته اند و نگاه داشته اند چون این گروگان بدهم بر همه مکشوف شود و فرزند خود مالك را كه ابا قرفه كنيت داشت بسوی قیس فرستاد و طلب گروگان کرد. چون او بخانه قیس رفت از قضا او را نیافت و زن قیس با ابا قرفه گفت : صواب آنست که توقیس را دیدار نکنی و این سخن با او نگوئی که از وی ترا بدرسد . ابا قرفه مراجعت کرد و سخن زن قیس را با پدر بگفت : حذیفه در خشم شد و بی توانی او را باز فرستاد و گفت : بی آن که گروگان از قیس ستانی باز مشو . اباقرفه بشتافت و در این نوبت قیس را دیدار کرد و سخن حذیفه را با او ابلاغ داشت قیس از اصغای آن کلمات مانند پلنگ غضب آلود شد و نیزه خود را جنبش داده بر اباقرفه بزد چنان که بر جای بمرد . چون این خبر بحدیفه و قبیله او رسید فتنه انگیخته شد و بنی فزاره پی خونخواهی کمر بستند. در این وقت ربیع بن زیاد که از قبیله عبسیین بود و معاذه

ص: 195


1- اسب
2- آهسته گام برداشتن
3- کسی که رام نشود
4- مبتلا شدم
5- بر وزن سحاب : داهیه و پیش آمد بخت توصیف آن برای تاکید است

خواهر خدیفه را بزنی داشت و از این روی در میان بنی فزاده می زیست خواست را فتنه این بنشاند ، پس از خویشتن صد شتر عشر (1) که ده ماهه آبستن بود دیت خون اباقرفه کرد و هر دو قبیله را بجای خود نشاند و روزگاری بسیاری بر این نگذشت که مالك بن زهير عبسى که از ابطال رجال بود به لقاطه آمد و دختر حارثه را از بنی غراب بن فزاده که «ملیکه» نام داشت بزنی بگرفت و در سکون اختیار کرد، حذیفه منتهز فرصت بود چون این بدانست جمعی از مردم خود را برداشته ناگاه بر او تاخت و او را بکشت و عنتره این شعر بگفت

(بيت)

ولله عين من راى مثل مالك *** عقيرة (2) قوم ان جرى فرسان

فليتهما لم يجريا نصف غلوة *** وليتهما لم يرسلالرهان (3)

در این وقت بني عبس بنزديك حذیفه فرستادند که شما مالک را در ازای اباقرفه مقتول ساختید . اکنون آن صد شتر که بخون او اخذ نمودید بسوی ما فرستید.

حذیفه بدین سخن رضا داد و سنان بن ابی حارثة بن المزنی با حذیفه گفت که این شتران در اراضی ما بچه آورده اند شتران را بازده و بچه ایشان را بدار و حذیفه چنان کرد قیس بن زهیر این شعر در این هنگام گفت:

(بیت)

بود سنان ان يحارب قومنا *** و في الحرب تفريق الجماعة و الازل (4)

يدب ولا يخفى ليفسد بيننا *** دبيباً كماديت الى حجرها النمل

فیا بنی بغیض راجعا السلم تسلما *** ولا تشمت الأعداء يفترق الشمل

و ان سبيل الحرب (5) و عر مضلة *** و إن سبيل السلم آمنة سهل

اما ربیع بن زیاد مردم نبی فزاده را در قتل مالك بن زهير سرزنش کرد و گفت : شما قبول دیت کردید و من دیت خون ابا قرفه را بدادم ، دیگر چه بایست

ص: 196


1- عشراء: شتری که از آبستنی او ده ماه گذشته باشد
2- انسان یا حیوانی که او را پی کرده باشند
3- گرو بستن
4- تنگی و شدت
5- سخت و دشوار

بقتل مالك بن زهير اقدام كرد؟! و از این جا سخن بدراز کشید و کار بنا ستوده گفتن رفت ربیع برنجید و از میان ایشان کوچ داده آهنگ قبیله خویش کر د و بمیان عبسیین آمد و جای کرد از این سوی قیس بن زهير با كنيزك خود که «رعیه» نام داشت فرمود که نهانی بخیمه ربیع نازل شو و ضمیر او را کشف کن که آیا دل با ما دارد یا از دوستان بنی فزاده است و حیلتی اندیشیده و بدینجا شتافته؟ رعیه خویش را بمسکن ربیع انداخت و در گوشه نهان شده گوش فرا داشت ناگاه دید زن ربیع بعد از ظهر از آن خون که عادت زنانست بکنار ربیع در آمده و طمع کنار دارد و ربیع از او کناره گرفت و از كنيزك خود یک دو جام خمر گرفته بنوشید و این شعرها بگفت:

(بیت)

منع الرقاد (1) فما اغمض (2) حار (3) *** جلل من النباء المهم الساري

مَنْ کان مَسْروراً بمَقْتَلِ مالِکٍ *** فلیأْتِ نِسْوَتَنَا بوَجْهِ نهارِ

يجد النساء حوا سرا (4) یند بنه *** يلطمن او جههن با لا سحار

افبعد متقل مالك بن زهیر *** تَرْجُو النساءُ عَوَاقِبَ الأَطْهارِ؟

پس رعیه باز آمد و این خبر باز آورد و قیس را از ربیع اطمینان بدست شد و آن كنيزك را بدين شكرانه آزاد ساخت و روز تا روز آتش این فتنه بالا گرفت و هر گاه توانستند این دو قبیله با هم مصاف دادند جنگ نخستین را يوم ذى المرتقب گویند و در آن روز بنی فزار با جماعت عبسیین در آویختند و در این جنگ ارطاة که یکی از بنی عبس بود عوف بن بدر را بکشت و عنتره ضمضم را بقتل آورد و جمعی دیگر نیز مقتول گشت و جنگ دیگر را یوم ذی حسی گفتند و ذی (5) از اراضی هباه است و در این جنگ حذیفه بنی فزاره و بنی ذبیان را مجتمع ساخت و ایشان لشگری عظیم شدند و از آن سوی قیس با بنی عبس و بنی عبدالله بن غطفان که از خلفای ایشان بودند در مصافگاه در آمدند و در ذی حسی این دو لشگر در هم افتادند و بعد از کوشش و کشش بسیار بنوعبس هزیمت شدند و حذیفه با لشگر از دنبال ایشان تباخت و راه بديشان نزديك كرد ، قيس

ص: 197


1- خواب
2- چشم فرو هشتن
3- مرخم حارس : نگهبان
4- سر برهنه
5- بكسر خا

چون چنان دید با ربیع بن زیاد گفت : باید حیلتی اندیشید و اگر نه تمام عرضه هلاك شويم من چنان صواب دانم که جمعی از پسران بنی عبس را باید بگروگان بدیشان سپرد اگر بسلامت نگاه دارند این فوزی باشد و اگر بکشند هم زیانی مختصر باشد چه اینك پدران ایشان کشته می شود ربیع گفت : بی گمان بدین کودکان رحم نخواهند کرد باید دل بر مرگ نهاد و مصاف داد و این شعر بگفت !

(بیت)

أقول و لم أملك لنفسىّ نصيحة *** ارى ما يرى و الله بالغيب أعلم

انبقى على ذبيان من بعد مالك *** و قدحش (1) جانی (2) الحرب ناراً تضرم (3)

بالجمله: قیس سخن ربیع را وقعی ننهاد و با بنی ذبیان پیام داد که بدین کثرت لشگر کبر نکنید نه آنست که هر کثیری غلبه تواند كرد ، اينك ما گروگان بنزد شما فرستیم چندان که شما رضا دهید و این جنگ را بتأخیر افکنید ایشان رضا دادند .

پس قیس بفرمود جمعی از کودکان اشراف را حاضر کرده بدست مبیع بن عمر والثعلبي که شوهر خواهر حذیفه بود سپردند و پیمان نهادند که آن کودکان را محفوظ بدارد تا آن گاه که کار ایشان بجنگ یا بصلح بپایان رود هر دو قبیله از جنگ دست باز داشتند و مدتی دراز بر نیامد که مرگ مبيع نزديك شد ، پس فرزند خود را كه مالك نام داشت طلب كرد و گفت مرا زندگانی بنهایت رسید و گویا بچشم خود می بینم که پس از مرگ من حذيفه بنزديك تو خواهد آمد و خواهد گفت : دریغ که سید و امیر ما از جهان برفت و دیدگان خود را فشار خواهد کرد تا مگر در مرگ من قطره فرو چکاند و ترا خواهد فریفت تا این کودکان را از تو بستاند و عرضه هلاك سازد ، اما دانسته باش که این مکرمت ودیعتی است در تو،چون از دست بدهی دیگر کرامت نخواهی یافت . این بگفت و رخت بربست و هم در حال حذیفه در آمد و این سخنان که مبیع خبر داده بود همه نگفت و بكذب گریستن بر خود بست ، پس روی با مالك كرد فرمود من خال توام و روزگار فراوان برده ام

ص: 198


1- افروختن
2- چیدن
3- تضرم : روشن شدن آتش

پسندیده نباشد که با شیخوخت من این کودکان در نزد تو باشند و همی الحاح کرد تا آن کودکان را بگرفت و به یعمریه آورد و آن مردم را که از ایشان کسی در جنگ قیس کشته شده بود حاضر کرد و هر كودك را بدست يكتن خونخواه بداد و فرمود تا ایشان را در آماج گاه بدارند و هر کس بجای مقتول خود یک تن را نشان تیر کند و حکم داد تا کودکان چون زخم تیر یابند پدران خود را ندا کنند کنایت از آن که پدران ایشان از جمله مردان دلاوران نیستند که توانند بفریاد پسران خود رسند و اگر نه فرزند خود را چگونه بدست دشمن می نهادند؟

بالجمله: بنی فزاره کمان های خویش بدان کودکان کشاد دادند و آن اطفال فریاد وا ابتاه بر آوردند تا جمله گی جان بدادند و اگر کسی از ایشان زنده ماند روز دیگر هدف تیر کشت.

از آن سوی چون این خبر بقیس رسید دنیا در چشمش تیره شد و جمعی از ابطال رجال را برداشته به یعمریه تاختن کرد و با بنی فزاره رزم به پیوست و مالك و يزيد هر دو پسران مبیع را بکشت و عركي بن عميره نیز مقتول گشت.

بالجمله: دوازده تن از بنی فزاره کشته شد و از پس این واقعه جنگ یوم الهباءة پیش آمد و هباءه نام زمینی است در بلاد غطفان و چاهی در آن زمین از بهر آب حفر کردند که به جفر هباءه مشهور است

بالجمله: دیگر باده بنی فزاره و بنی عبس لشگرها فراهم کردند و نزديك هباءه مصاف دادند و آن روز از ایام با حورا (1) بود و از بامداد تا چاشتگاه با هم بگشتند و از هم بکشتند و چون آفتاب بزوال برسید چنان پشت اسب ها از حدت خورشید تفته بود که ران های حذیفه خواست تا تفیده (2) شود ناچار هر دو لشگر دست از جنگ بداشتند و حذیفه با مردم خود به جفر هباءه شد تا مگر اندک از حرارت آفتاب بیاساید قیس با اصحاب خود گفت : وقت آن نیست که فرصت را از دست فرو گذاریم با اينك حذیفه در جفر هباءه در رفته و از حرارت هوا ضعیف و ذلیل است هم اکنون بر او

ص: 199


1- روزهای تابستانی
2- به اندازه گرم شده

ناختن بریم و کار او را بانجام آریم و مردم خود را برداشته آهنگ او کرد .

از آن سوی از کنار جفر هباءه حصن بن بدر چشمش بر گروهی افتاد که از دور همی آیند با حمل بن بدر گفت که جمعی سوار از دور همی بینم کرا بدتر دانی که در این وقت بر سر شما تاختن کنند؟ گفت : پیداست که قیس و ربیع از همه کس ناخوش تر است که در این ماندگی و خستگی بر ما تازند ، در این سخن بودند که قیس و ربیع با مردم بنی عبس برسيدند و قیس همی گفت : لبيكم ،لبیکم کنایت از آن که امروز جواب آن کودکان را می گویم که پدران خود را ندا می کردند، و بر لب جفر بايستاد حذيفه و مالك و حمل و فرزندان بدر در جفر بودند و چون این بدیدند دانستند که در مرگ تأخیری نیست ، پس حمل سر برآورد و گفت: ای قیس، ترا برحم سوگند می دهم از این قصد بگذر.

قیس همچنان گفت: لبیکم لبیکم، حذیفه دانست که سخن حمل در قیس اثر نکرد خود سر بر کرد و گفت .. ای قیس مالك بجای اباقرفه کشته شد و عوف بجای کودکان مقتول گشت و آن گروگان که از بهر داحس و غیر انهادیم هم بسوی تو فرستم دست از قتل ما بدار ، همچنان قیس گفت : لبيكم لبيكم حذیفه گفت اگر من کشته شوم دیگر در میان بني فزاره و بني عبس صلح نشود قیس گفت : ابعدك الله قتل توخير جميع طوايف است.

در این وقت قرواش بن هنی از قفای حدیفه در می آمد، با او گفتند از قرواش حذر کن حذیفه بگمان این که وقتی باقرواش نیکی کرده است و او بقتلش مبادرت نخواهد ،جست، گفت بگذارید مرا با قرواش.

در این وقت قرواش بد و نزديك شد و تیری بر پشتش بزد و او را در انداخت وحارث بن زهير و عمر بن الاسلع پیش شده با تیغش پاره پاره ساختند و حارث شمشیر حذیفه را بر گرفت و این همان شمشیر بود که هنگام قتل از کمر مالك بن زهیر باز کرده بود، آن گاه بینی حذیفه را بریدند و گوش او را قطع کردند و از پس او زبانش را بریده در مقعدش کردند و آلت مردی او را قطع کرده در دهانش نهادند، از پس آن جنيدب بن زيد مالك بن بدر را بخون

ص: 200

فرزند خود بکشت و مالك بن الاسلع يسرعوف بن بدر را که الحارث نام داشت در ازای كودك خود مقتول ساخت و ربیع بن زیاد حمل بن بدر را بکشت در این وقت قيس بن زهیر این شعر بگفت:

(بیت)

تعلم أن خير الناس ميت *** على جفر البهاءة لا يريم (1)

و لولا ظلمه ما زلت ابکی *** عليه الدهر فاطلع النجوم

و لكن الفتى حمل بن بدر *** بغى والظلم مرتعه وخيم (2)

اظن الحلم دل علّى قومى *** و قد يستجهل الرجل الحليم

الاقى من رجال منكرات *** فا نكرها و ما انا بالظلوم

و مارست الرجال و ما رسونى *** فمعوج علّى و مستقيم

و از پس این واقعه یوم الفروق پیش آمد چه بعد از قتل حذیفه بنی فزاره مجتمع شدند و بخونخواهی او یک جهت گشتند و بنی عبس دانستند که دیگر در اراضی غطفان سکونت نتوانند کرد، پس از آن جا کوچ داده عزیمت یمامه کردند و در آن اراضی سكون جستند

روزی قیس بر قتادة بن مسلمه در آمد و او را با سر انگشت پای بر انگیخت و گفت پیوسته خود را ذلیل و زبون داری تا مبادا ازین اراضی دور مانی و قصد قیس از این کار آن بود که قتاده را از کارهای سخت آماده بدارد اما قتاده را این عمل مکروه افتاد و گفت : از محال من بیرون شوید و دیگر با ما نباشید

ناچار قیس بار بسته باتفاق مردم خود باراضی (3) هجر آمد در میان بنی سعد بن زيد مناة بن تمیم ساکن شد چون روزی چند بگذشت ، مردم بنی سعد طمع در اموال و اثقال آل عبس بستند و بزرگان ایشان بنزديك جون آمدند که در اراضی هجر قونی بکمال داشت و با او گفتند: «هَلْ لَكَ فِى مَهَرَةٍ شوها وَ نَاقَةً حَمْرَاءَ وَ فَتَاةً عَذْرَاءَ» یعنی آیا نمی خواهی اسب های خوب و شتران سرخ موی و دختران باکره ؟ جون

ص: 201


1- حرکت نمی کند و بر نمی خیزد
2- بدو ناگواز
3- بفتحها و جيم : قریه ایست نزديك به مدینه، شهریست در یمن بحرین

گفت : البته می خواهم گفتند: اينك بني عبس در میان ما منزل دارد برخیز با لشگر خویش بدیشان تاختن کن و از قتل و غارت و نهب واسر فرو نگذار و ما را نیز بهره بده.

جون این سخن را پسندیده داشت، و بر این اندیشه تصمیم عزم داد در میان مردم بنی عبس زنی از قبیله بنی سعد بود این خبر بدانست و شوهر خود را آگهی داد و او قیس را بیاگاهانید پس قیس مردم خود را بفرمود تا زن و فرزند و اموال و اثقال خود را فراهم آورده اول شب کوچ دادند و از هجر به فروق (1) آمدند كه يك نيمه روز طی روز طی مسافت بود از آن سوی چون با لشگر هنگام سپیده دم ، بمقام ایشان تاختن آورد و هیچ کس را نیافت ، پس از دنبال ایشان بتاخت تا بفروق رسید. قیس بفرمود تا زنان را با احمال کوچ همی دادند و سواران از هر جانب دفع دشمن همی کردند و مصاف دادند سه روز بدین گونه همی راه سپر شدند تا لشگر جون بسلامت برستند و باراضی بنی ضبه آمده با ایشان پیوستند ، و بعد از روزی چند خاطر بنی عبس از آن جماعت نیز کدر شده آهنگ شام کردند چون بنی عامر بدانستند که آل عبس بشام خواهند رفت بیم کردند که یک باره روی ایشان نتوانند دید و از معاونت و معاضدت یکدیگر باز مانند ، پس جمعی از بزرگان ایشان از دنبال بنی عبس تاخته بدان جماعت ملحق شدند و ایشان را از سفر شام باز داشتند، لاجرم قیس مردم خود را بر داشته بنزديك بني جعفر بن کلاب آمد و در میان بنی کلاب سکون اختیار کرد و در آن جا ببود تا یوم شعب جبله (2) پیش آمد و یوم جبله روزی صعب است، چه سه روز را عرب از ایام عظام شمارند و آن یوم جبله و يوم كلاب ربیعه و یوم ذی قار است که عنقریب مرقوم خواهد شد؛ مع الحدیث: از پس روزگاری که قیس بن زهیر در اراضی بنی کلاب بر نشست ربیع بن زیاد عبسی گفت که سوگند با خدای که تمام عرب را با خویش همداستان کنم و بنی غطفان و آل فزاده را یک باره از جهان بر اندازم و نخست برادر خود عامر را برداشته بنزديك ربيعة بن شكل بن كعب الحارث آمد که از بزرگان بنی عامر بود و از او مدد جست و استظهار کرد ربیعه ایشان را گرامی بداشت و سخن ربیع را بپذیرفت و گفت : این آغاز حربی است که هرگز عرب بدان اقدام نکرده در چنین کاری بزرگ باید با بنی کلاب نیز متفق شد ، پس دبیمه ربیع را

ص: 202


1- بضم فا : موصفی است در دیار بنی سعد
2- بفتح جیم و با

برداشته با چند تن از قوم خود بمیان بنی کلاب آمد و قیس بن زهیر نیز با او بود ربیعه بنزديك الأحوص بن جعفر آمده صورت حال را باز گفت و قیس بن زهیر دست بزد و دامن الاحوص را بگرفت و از او پناه جست و او نیز وی را پناه داد ، پس تمامت اهل کلاب و بني عبس و عامر یون متفق شدند، چون این خبر به بنی ذبیان رسید در جمع آوری لشگر مشغول شدند و خیان لشکری انبوه کردند که هرگز در جاهلیت نظیر آن دیده نشده بود و از سرهنگان و فرمان گذاران آن سپاه یکی جون بود که معاوید نام اوست و از شدت سواد وجه جون لقب یافت و فرمانگذار هجر بود دیگر شرجیل بن اخضر بن جون و كيسان بن عمرو بن جون و حصين بن حذيفة بن بدور یثربی بن عدس بودند و بزرگان بنی تمیم مانند حاجب بن زراره و لقيط بن زراره وعمرو بن عيسينه والحارث بن شهاب نیز با ایشان بودند و همچنین اولاد آكل المرار و قبیله بنی حنظله بحمایت ایشان حاضر شدند و نعمان بن قهوس التمیمی را نیز گروهی عظیم از ابطال رجال حیره در فرمان بود چون خبر به نبی عامر بردند که آل ذبیان و مردم فزاره چنان انبوهی کرده اند که هرگز در عرب دیده نشده ایشان سخت بترسیدند و نزد الاحوص بن جعفر رفتند و گفتند: چارۀ بیندیش که عنقریب نبی عامر پایمال دمار خواهد گشت. الاحوص را در این وقت شیخوخت دریافته بود چنان که ابروانش را با عصا به سر می بستند تا چشمش را از دیدن منع نکند ، پس بآن جماعت گفت: امروز من مردی پیرم و رای نتوانم زد شما هر يك در این کار رائی بزنید و بر من عرضه دارید تا یکی را اختیار کنم پس آن شب بمساكن خويش شدند و هر کس چیزی بیندیشید و صبحگاه بنزد الاحوص حاضر شدند و قيس بن زهير نخستين قدم پیش گذاشت و گفت: صد رای زده ایم . احوص گفت: يك راى حازم مرا كافي است و مردم يك يك راى خود را بد و باز نمودند و او جمله را مطرود ساخت و گفت : صواب آن است که زن و فرزند را بر داشته بسوی یمن کوچ دهیم- چه ما را با چنین گروهی انبوه نیروی نبرد نباشد. پس آن قبایل احوص را در «محفه» (1) نشانده حمل کردند و اموال خويش و ابا زنان و فرزندان برداشته بسوی یمن ره سپار گشتند . چون بوادى بنى النجار رسیدند از میان ایشان بانگ ها یاهوئی بر خواست احوص گفت:

ص: 203


1- تخت روان

چیست. این بانگ پیایی؟ گفتند عمر و بن عبدالله بن جعده در میان بنی عامر افتاده و ضعیفان و زنان را از گروه دور می کند احوص او را طلب کرده گفت : این چه کار است پیش گرفته؟ عمرو گفت: ما اشد و اعز عرب بودیم و تو ما را ذلیل و هزیمتی کردی پس چگونه توانیم حفظ زنان و ضعیفان کنیم؟! احوص گفت: با این انبوه عرب چه می توان کرد و گفت بشعب جبله می رویم و زنان و ضعیفان در فراز جبل بسنگری جای می دهیم و خود از پیش روی ایشان سنگری دیگر کرده اقامت می جویم و آب و علف آن جبل، معاش ما را کفایت کند و اگر دشمن قصد ما کند از بلندی دفع او کنیم و خصم را چون در بیابان آب و علف بدست نشود کار بر او تنگ شود و زیستن نتواند کرد . احوص گفت سوگند با خدای که این رای محکم است و بفرمود تا قوم مراجعت کردند و از آن جا بشعب جبله آمدند و جبله کوهی حمر است میان شریف و شرف که نام دو چشمه آبست از برای بنی نمیر و بنی کلاب .

بالجمله: احرص و جمله قبایل بدان کوه بر شدند بشعبی که آن را شعب مسلخ می نامیدند و شعاب کوه را با اقداح (1) قسمت کردند و زنان و اموال خود را در سرکوه بازداشتند و از بنو عبس بن رفاعه و بنى سعد بن بكر و قبايل بجيله مانند دعاوية بن عامر و شختمه بجيله و عرينه و بنو قطيعه و نصيب بن عبد الله بجيله و بنى كلاب و بنی ابی بکر و گروهی از عکل سی هزار مرد جنگی در زیر رایت بنی عامر فراهم شد.

و از آن سوی بنی تمیم و بنی اسد و آل ذبيان و جماعة بارق از آل مزيقا لشگرهای خود را آراسته راه جبله پیش گرفتند و بدان بودند که ناگاه عامریون حمله بردند. در ،میان راه کرب بن صفوان بن شيحية بن عطار و بن عفوف بن كعب بن سعد بن زيد مناة بن بدیشان باز خورد و بزرگان ذبیان چون کرب را دیدند گفتند : مبادا او بشود و مردم بنی عامر را از ورود ما آگهی دهد ، پس کرب را بگرفتند و از او با سوگند عهد بستند و رها کردند ، چون کرب رهایی جست بمیان بنی عامر آمد و دور از آن جماعت در سایه درختی فرود شد و احوص او را از دور بدید و کس فرستاده بنزد خویشش خواند . کرب گفت : بمیان شما نمی آیم، اما اگر شما بمسکن من در آئید خبری خواهید یافت

ص: 204


1- جمع قدح بكسر قاف : تیرها. مقصود تیرهائی که با آن قرعه می زنند.

پس یکی از عامریون بخانه او شد و كرب مقداری خاك در كيسه کرد و خاری را سر شکسته بر سر آن خار حنظله نهاد و بر زبرخاك گذاشت و مشکی از شیر بدیشان نمود ، و قدری بنوشید ، و هیچ سخن نگفت.

این خبر را بالاحوص آوردند فرمود که دشمنان ما از کرب عهد گرفتند که سخن نگوید اکنون بر مزباز می نماید که لشگری مانند خاك انبوه شد ، اما شوکت ایشان کلیل است زیرا که شوكة ، نام خار است و آن را سر شکست ، کنایت از آن که شوکت ایشان شکسته است و بر فراز آن خار شکسته حنظله ،نهاد، و از این قصد کرد که بنی حنظله نیز با ایشانند و از نمودن سگ شیر و مقداری نوشیدن از آن ابلاغ می کند که آن جماعت باندازه زمانی که شیراز بزی بدوشند و بنوشند توانند بما رسید، پس احوص بفرمود تا شتران را بهر دو زانو عقال بر نهادند و لشگر را آراسته و مهیا بداشت اما از آن سوی روز دیگر از بامداد لقیطین از راه لشگر خویش را از بهر جنگ بیاراست. درین هنگام ناگاه شتری اجرب که دندان های کج داشت از پیش روی لشگر در آمد و دندان های خود را همی نمود حزاره که یکی از بنی اسد بود آن را بفال بد گرفت و گفت: بکشید این شتر را لقیط گفت: بگذارید آن را که کشتن واجب نیست. از پس آن معوية بن عبادة بن عقیل در برابر لشگر آمد و او اعسر بود و همی گفت: «أَنَا الْغُلَامُ الاعسر الْخَيْرِ فِى وَ الشَّرَّ وَ الضَّرِّ فِى» اکثر بنی اسد نیز این حال را مشؤم گرفتند .

بالجمله ابو عمرو بن شاس که مردی شاعر بود و معقل بن عامر بن مواكلة المالكي و دیگر بزرگان بالقیط :گفتند کار این جنگ را چگونه بپایان بری؟ گفت : بر این کوه بر آیم و بر عامريون داخل شوم و ایشان را عرضه شمشیر سازم. گفتند : چگونه توان بر بنی عامر داخل شد؟ ایشان اشد و اشجع عرب اند این جماعت را ما نيك شناخته ایم چه ایشان از ما کشته اند و ما از ایشان کشته ایم، همچنان ایشان ما را هزیمت کرده اند و ما ایشان را هزیمت کرده ایم دور نیست که چون آهنگ ایشان کنی ناگاه از کوه بشیب آیند و بر ما ترکتاز (1) آرند لقیط گفت: قسم با خدای که من داخل می شوم بر

ص: 205


1- یورش و حمله

ایشان و آن جماعت را با سیری بزیر می آورم و ساز لشگر کرده بپای جبل آمد و سپاه را بفراز شدن فرمان داد و ابطال رجال قصد صعود کردند.

از آن سوی الاحوص با مردم خود گفت: آغاز جنگ می کند تا يك نیمه راه را به پیماید و آن گاه که جبل را به نیمه را رسیدند بفرمود تا عقال ها از شتران برداشتند و بسوی نشیب سخت براندند و لشگریان از قفای شتران همی بدویدند و سنگ های گران از فراز بفرود رها کردند؛ بدین آهنگ بلشگر لقیط در آمدند و مردم او هر که در برابر شتران در افتاد پایمال گشت و اگر نه سنگی بر او گذشت ناچار لقيط و مردمش هزیمت شدند و بنشیب کوه گریختند تا بزمین سهل در رفتند و بنی عامر با شمشیرهای کشیده از دنبال ایشان به بیابان در آمدند و تیغ در آن جماعت نهادند، معقل بن عامر همی رزم داد و این رجز خواند

(بیت)

نحن حماة الخيل يوم جبلة *** بكل عضب (1) و صادم (2) و معبلة (3)

از آن سوی بنی تمیم مردم خود را بسوی جنگ بر تافتند و با عامریون در آویخته مردانه بکوشیدند و جنگ صعب شد و مردم بسیار مقتول گشت و لقیط در حر بگاه پای سخت کرده بایستاد و هزیمت شدگان را بانگ می داد که هر کس بجنگ باز گردد پنجاه شتر بدو عطا دهم . و خود اسب بزد و بمیدان آمد و مردم باو می گفتند : ما بشأمت تو کشته شدیم

از آن سوی شریح بن الاحوص چون پلنگ غضب آلود صف ها بشکافت و خویشتن را با لقبط در آورده در حمله نخستین او را بزخم نیزه از اسب در انداخت و چند زخم دیگر بدو زده بگذشت و لقیط بدان زخم ها جان بداد و هنگام مرگ بیاد دختر خود که «دختنوس» (4) نام داشت این شعر بگفت:

ص: 206


1- بر وزن امر : شمشیر برنده
2- بزنده ، شمشیر
3- بكسر ميم : پیکان عریض و طویل
4- بفتح دال و تا و سكون خاء

(بیت)

یا لیت شِعْری عنکِ دَخْتَنوسُ *** إِذا أَتاکِ الخبرُ المَرْمُوسُ (1)

اتحلق القرون (2) ام تمیسی *** لابل تمیس (3) انها عروس

و بعد از مرگ هم بنی عامر ، جسد لقیط را بشمشیر می زدند او چون این خبر به دختنوس بردند در مرثیه پدر این بیت بگفت:

الَّا يَا لَهَا الويلات وَ يُلَتُّ مِنْ بكا *** لِضَرْبٍ بَنَى عَبَسَ لقيطا وَ قَدْ قَضَى

فما ثاره فيكم ولكن ثارة *** شريح اردته الاسنة اوهوى (4)

و دختنوس در حباله نکاح عمرو بن عدس بود.

بالجمله : بعد از قتل لقيط فرزند ببرادر او قریظ بن زراره بدست الحارث بن الأبرص کشته شد و معوية بن يزيد الفزاري حمله بر دو کبشه دختر الحجاج بن معوية بن قشير (5) را که زن مالك بن خفاجة بن (6) عمرو بن عقیل بود اسیر کرد و معاوية بن خفاجه بن معوية بن یزید حمله برد و او را بکشت و کیشه را خلاص داد و شريح بن الاحوص حمله برد و ابن الجون و حر شب را که یکی از آل کنده بود بكشت ، وطفيل بن مالك بن جعفر حسان الجون را اسیر كرد و عوف بن احوص معوية ابن الجون را با سیری گرفت و موی پیشانیش را برای علامت آزادی قطع کرد و آزادش ساخت تا این که ثواب کرده باشد.

اما چون معاویه از دست عوف نجات یافت بر بنی عبس عبورش افتاد و قيس بن زهير او را بکشت ، چون عوف این بدانست با بنی عبس گفت آزاد کرده مرا کشتید ، باید ملکی مانند او برای من بیاورید. قیس از شرعوف بترسید چه او مردی مهیب بود ، پس از او مهلت خواست و استغانه بعامرين مالك بن جعفر برد . جعفر در جواب فرمود : برادرم سلمی چاره این کار تواند کرد چه ندیم و مشاور عوف اوست . چون بنزديك سلمی شدند او نیز ایشان را بنزد برادرش طفیل دلالت کرد و طفیل گفت می دانم سلمی از من چه خواسته است و

ص: 207


1- مذکور
2- قرن: گیسوان زن
3- راه رفتن با تبختر و تكبر ، خرامیدن
4- افتادن
5- بر وزن زبیر
6- بفتح خاء و فاء بدون تشديد

حسان الجون را که خود اسیر کرده بود با بنی عبس عطا کرد و ایشان او را در ازای معوية بن الجون بنزد عوف آوردند و باو سپردند فجر ناصيته فاعتقه یعنی: قطع کردم موی پیشانی او را که علامت آزادی بود و آزادش ساخت، از این روز عوف جز از لقب یافت و هم در آن روز کبشه دختر عروة الرجال بن عتبة بن جعفر بن كلاب، بعامر طفيل حامل بود و در آن هنگامه بار بگذاشت و هم در آن روز طفيل بن مالك به آل عبدالله بن غطفان تاختن برده ، هزار شتر بغارت آورد و از آن غنیمت صد شتر به عبيدة بن مالك عطا داد و در آن گیر و دار عبیده نیز عزم قتال کرد و خواست خود را بر قلب مخالفان زند، برادرانش عامر و طفیل او را از چنین تهور منع کردند و او نپذیرفت و اسب بزد و بمیان سپاه ذبیان و بنی تمیم در آمد پس مردی از قفای او بیرون شده نیزه بر کتفش بزد که از روی پستانش سر بدر کرده و نیزه در تن او بماند ،و او عطف عنان کرده از جنگ روی برتافت و بنزديك طفيل آمد و گفت : این رمح را از کتف من بیرون کن طفیل از آن خشم که پندش را خوار داشته بود گفت: من هرگز این کار نکنم . پس بنزد عامر آمد او نیز از غضب چنین گفت در این وقت سالم بن مالك بر سيد و آن نیزه را بکشید و او را در میان زنان و مجروحان جای داد.

در این وقت حاجب بن زراره برادر لقیط از جنگ بگریخت و پسران حزن بن وهب بن عوبر بن رواحه عبسی که یکی زهرم و آن دیگر قیس نام داشت و ایشان را زهرمان می گفتند از دنبال حاجب بتاختند و بدو رسیده گفتند: اسیر ما باش حاجب گفت تا جان در تن دارم اسیر دو مولى نشوم. در این وقت مالك ذو الرقيبه برسید و گفت: اسیر من باش. حاجب گفت تو کیستی گفت : من مالك ذو الرقيبه ام . گفت : ترا اختیار کردم . زهرم خشم کرده تیغ بکشید و بگرد او همی گشت تا سرش از تن دور کند . حاجب فریاد و اغوثاه برآورد و مالك پياده شده او را نجات داد و با خود ببرد. پس زهرمان بنزد قیس بن زهير بن جذیمه آمدند و گفتند : مالك بر ما ستم كرد و اسیر ما را بربود. در این وقت مالك برسيد و گفت : من ظلمی نکرده ام حاجب خود مرا اختیار کرد و چون او را حاضر ساختند بدین سخن گواهی داد قیس با او گفت : برای خلاص خود چه در خاطر داری؟ گفت: هزار شتر بمالك مي دهم و صد شتر بزهرمان که رها شوم. و چنان کرد و مرداس بن ابی غاز نیز مردی را اسیر کرد و صد

ص: 208

شتر بگرفت و رها ساخت و بنو بکر بن كلاب شتران را از دست او بگرفتند . مرداس نزد یزید بن الصعق آمد و شکایت آورد و یزید سوار شده بنزديك بني ابي بكر آمد و شتران مرداس را گرفته باو باز داد و بنوبکر حیلت دیگر کردند و شب بر مرداس در آمده با او شراب خوردند و در مستی از او خوهش کرده شتران را دیگر بار بگرفتند. صبحگاه که مرداس بخویش آمد از کرده پشیمان شد و دیگر باره بنزد يزيد بن الصعق آمد و قصه خویش بگفت . در این نوبت، یزید سخن او را وقعی ننهاد و هم در آن روز معوية بن الصوت بن الكاهن الكلابي كه الاسد المجرع لقب داشت باتفاق حرملة الكلبي بر سنا بن ابى حادثة المرى حمله بردند و سنان خویش را در معرض هلاك ديده بنزديك مالك بن حمارى الفزاري بتاخت و گفت: مرا از چنگ دشمن خلاصی ده تا در عوض دختر خود خوله را بزنی در سرای تو فرستم . و مالك را هفتاد سوار در دنبال بود . پس مالك بطمع وصل خوله اسب بزد و بر معويه حمله برد و او را بکشت و از پس او حرمله را بقتل آورد و یکتن دیگر از بنی کلاب و دو تن از بنی قیس را نیز عرضه شمشیر ساخت و سنان را نجات داد، اما با این همه بعد از جنگ به آرزو نرسید و خوله رضا نداد که ضجيع او باشد . و هم در آن روز قیس بن المتفق بن عامر بن عقیل تاختن کرد و عمرو بن عمرو را اسیر بگرفت . در این وقت الحارث بن الابرص بن ربيعة بن عقيل برسيد و از دور همی فریاد کرد که ای قیس ، عمرو را زنده ،مگذار ، عمرو با قیس گفت که الحارث را با من از پیش خصمی است چون برسد مرا بکشد و ترا از آن بهره که از فدای من خواهی یافت باز دارد و قیس عمر و را رها کرد تا بسوی قوم شتافت و چون ایام جنگ انقضا یافت و شهود حرام پیش آمد ، قیس عزم خانه عمرو کرد تا بجای آن نیکی نصیبه برد والحارث نیز با او همراه شد و هر دو تن بخانه عمرو فرود آمدند، عمرو با دختر برادر خود آمنه بنت زید گفت تا خیمۀ از بهر قیس والحارث بپای کرد ، آن گاه بنزد ایشان آمد و با الحارث گفت قيس مرا از قتل رهایی بخشید، ترا چه حق است بر من که برادر مرا کشتی و مرا نیز خواستی بکشی؟ اکنون بخانه من از بهر چه آمده الحارث در جواب گفت : مرا با تو آن حقست که قیس چون ترا رها ساخت از دنبال تو نتاختم. عمرو گفت: این چندان

ص: 209

بالجمله: عمرو صد شتر به الحارث داد و او را رها ساخت و از پس او شتر فراوان بنز دقیس پیش داشت و قیس برداشته قصد مسکن خویش کرد. چون این خبر به الحارث رسید که قیس را شتر فراوان بدست شده جمعی را با خود برداشته بر سر راه او شد و شتران را از گرفته ببرد و قیس چون بمیان قبیله خویش آمد مردم او خواستند تا ساز مقاتله با الحارث ،کنند قیس فرمود: با برادر خود مصاف نجوئید دور نیست که الحارث خود شتران را باز فرستد و از آن سوی چون الحارث دانست که قیس از در مقاتله بیرون نشد شتران را بسوی او فرستاد و بعد از واقعه جبله، بنی عبس در میان عامريون سكون نمودند و همی بزیستند تا یوم شعوا (1) پیش آمد.

در این وقت دیگر باره از دو جانب لشگرها آراسته شد و بنی ذبیان ساز جنگ کرده با عامریون و بنی عبس مصاف دادند و در آن روز طلحة بن سنان حمله بر دو قرواش بن هنی را با سیری گرفت و بعد از جنگ قرواش ار بیم هلاکت نام و نسب خود را از طاحه پوشیده داشت و گفت: من ثور بن عاصم البکائی هستم و چون او را میان قبیله خویش آورد زنی از مردم اشجعیه که مادرش از قبیله عبسیه بود و یکی از مردم فزاره او را بزنی داشت با شوهر خویش گفت که امروز من ابو شیریح را دیدار کردم شوهرش گفت: ابو شریح کیست؟ گفت: قرواش بن هنی گفت: از کجا شناختی او را؟ گفت: من و او هر دو یتیم بودیم و حذیفه ما را در میان ایتام بنی غطفان تربیت کرد، پس شوهر او بنزد برادر طلحه که حزیم نام داشت آمد و گفت برادر تو قرواش را اسیر کرده است و او این سخن با برادر گفت طلحه :گفت آن زن چه دانسته است این مرد قرواش است ؟ چون این سخن با آن زن بگفتند: نشانی که در بدن قرواش می دانست بگفت و چون جستجو کردند آن نشان را بیافتند و او را بشناختند در این وقت قرواش گفت : «ربّ شرّ حملته عبسية» و این سخن مثل گشت.

بالجمله: قرواش را بدست حصین دادند تا بکشت از پس این واقعه يوم شواحط (2) پیش آمد و هم در آن روز بنی ذبیان برادر حنبص (3) ضییانی را در حربگاه اسیر کرد و بقبیله

ص: 210


1- بر وزن صغرا
2- بضم شين و كسر حاء
3- بفتح های بی نقطه و با

خویش برد و بداشت و آن هنگام که ایام عکاظ پیش آمد و ذبیانی عزم سفر کرد ، اسیر خود را بنزديك يك تن یهودی که از مردم «تیماء» بود بسپرد و برفت و مرد یهودی او را در خانه خود می داشت.

روزی چنان افتاد که مرد یهودی از خانه بدر شد و چون باز آمد فدوه برادر حنبص را با زن خویش در يك بستر دید ، پس کارد برگرفت و آلت مردی فدوه را ببرید و فدوه بدان زخم در گذشت .

چون این خبر به برادرش حنبص رسید برخاسته بنزد قیس آمد و گفت : برادر مرا قبیله غطفان بکشتند و این همه زحمت عامریون را به شآمت عبسیین می رسند. قیس با او گفت ما را با شما در کین غطفان اتفاق است و هیچ وقت در ما قصوری نرفته و با این همه مرد یهودی برادر ترا با زن خویش یافت و بدان گناه کیفر کرد

بالجمله قیس از سخنان حنبص برنجید و روی با قوم کرده بفرمود که مرگ در میان غطفان بهتر از زندگی در بنی عامر است و شعری چند بگفت که این بیت از آنست :

(بیت)

لحى الله قوماً ارشو (1) الحرب بيننا *** سقونا بها مرا (2) من الماء آجنا (3)

و از پس آن ربیع بن زیاد عیسی را بر داشته بسوی بنی ذبیان کوچ داد و بخانه زید بن سنان بن بني حارثه که از فرسان بنی ذبیان بود فرود آمد و گفت : ما بنزديك تو آمده ایم تا ما را بنزديک پدرت سنان برده در کار صلح اعانت فرمائی یزید. ایشان را گرامی بداشت و با خود برداشته بنزديك سنان آورد و گفت: اينك بزرگان بنی عبس اند و از بهر اصلاح ذات بين بحضرت تو شتافته اند. سنان ایشان را عظمت نهاد و گفت : نيك کرده اند ، اما این کار بی رضای حصین بن حذیفه صورت نپذیرد و کس فرستاده ، حصین را حاضر ساخت و ایشان را او نیز ترحيب و ترجیب کرد و گفت اگر ایشان قوم خود را زیانی کردند از قوم نیز بدیشان ریان رسید و کار بر صلح

ص: 211


1- خدا زشت کند روی ایشان را
2- تلخ
3- رنگ و مزه بر گشته

نهادند و حرملة بن اشعر و از پس او فرزندش هاشم درین مصالحه سعی جمیل مبذول داشتند و رفع دیت و بهای خون از جانبین فرمودند و بنی عبس کوچ داده در میان آل ذبیان جای گرفتند و این ببود تا یوم قطن پیش آمد در آن روز ربیع بن زیاد نگریست که از پیش خیمه او مردی رسن اسب خویش را گرفته می کشد و می خرمد و بدان می ماند که حصین بن ضمضم باشد با پسرش تیجان گفت: برخیز و بدان این مرد کیست مبادا پسر ضمضم باشد که ما را با او عهدی نیست تواند شد که از او فتنه حادث گردد. نخست با او سخن کن اگر لکنتی در زبان او یافتی بدان پسر ضمضم است و باز شتاب تا اعداد کار او کنیم. تیجان بدو نزديك شد و آغاز سخن کرد. حصین بن ضمضم برای آن که خود را از او پوشیده دارد جواب نگفت تا نيك نزديك شد. پس بر فرس خود بر نشست و بر تیجان تاخت و او را در ازای خون پدر خود ضمضم بکشت و از آن روز که عنتره پدر او را کشته ،بود سر خود را غسل نفرمود تا این زمان که تیجان را مقتول ساخت

بالجمله از پس قتل تیجان مردم عبس بر خروشیدند و دیگر بار کار نزديك بمقاتله رفت . سنان بن ابی حارثه از بهر آن که این فتنه را بنشاند فرزند خود خارجة را نزد ربیع فرستاد و گفت: او را بجای فرزند خود خواهی بکش خواهی بدار و خارجة زمانی دراز نزد ربیع بود و عاقبت دویست شتر از بهر ربیع آماده کرد تا بهای خون فرزند او باشد ربیع صد شتر را بگرفت و نیمه دیگر را ببخشید و کار بر صلح افتاد. فرزندان مبیع بن عمرو که عوف و معقل نام داشتند در عقد این مصالحه سعی بلیغ فرمودند و در این نوبت پیمان ها استوار شد و یک باره آن فتنه از میان ایشان بر خواست و از بدایت این غایله تا این زمان که بنهايت شد چهل سال رفته بود از این جاست که قد وقع بينهم حرب داحس و الغبراء در میان عرب مثل است و دیگر از معاصرین نعمان بن منذر شاس با زهیر بود و او با قیس صاحب داحس برادر است و هو شاس بن زهير بن جذيمة بن رواحة بن ربيعة بن مازن بن حارث بن قطيعة بن قيس بن بغيض بن غطفان است و خواهر او در سرای نعمان بن منذر بزنی بود از این روی وقتی بحضرت نعمان شتافت و روزی چند ببود و آن گاه که مراجت می فرمود: نعمان جامه نیکو و ردائی احمر و مقداری مشگ اذفر و بعضی دیگر از نفایس

ص: 212

اشیا بد و عطا کرد و شاس را در مراجعت به ردهه (1) عبور افتاد و در آن جبل خانه ریاح بن الاسك بود كه مردی از بنی رباع بن عبيد بن سعيد بن عوف بن جلان است و جز او کس در ردهه خانه نداشت .

بالجمله: در کنار آن گاه از شتر خویش بزیر آمد و نیزۀ خود را بر زمین نصب کرده ، جامه های خود را از آن بیاویخت و عریان شده بچشمه آب در رفت تا خویشتن را بشوید در این وقت ریاح طمع در مال او بست و کمان خود را بزه کرده تیری بجانب شاس گشاد چنان که بر پشتش آمده از سینه بیرون شد و در حال جان بداد ، پس ریاح جسد او را در خاك مدفون ساخته مال او را بر گرفت و شترش را بکشت و بخورد و کسان شاس چندان که او را بجستند نیافتند و این راز مستور بماند تا وقتی زهیر شتری نحر کرد و سنام و (2) شحم آن را بزنی داد که بفروشد و بهای آن را گرفته طیب ابتیاع کند . از قضا آن زن بخانه ریاح عبور کرد و ضجيع رياح آن سنام و شحم را بگرفت و آن طیب که از شاس مأخوذ داشته بودند بها کرد و چون آن طیب را بنزديك زهير آوردند بشناخت و قاتل فرزند خود را بدانسته «وقال شاس: و ماشاس: والبأس و ما الباس و لولا يقتل شاس لم يكن نبينا بأس» و ابن اشعار را در مرثیه او انشادکرد :

(بیت)

بَكَيْتُ بشاس حِينَ خُبِّرْتُ انْهَ *** بِمَاءِ غِنًى آخِرِ اللَّيْلِ يَسْلُبُ

لَقَدْ كَانَ مأتاة (3) الرُّوَاءِ لحتفه (4) *** وَ ما كانَ لَوْ لَا غُرَّةُ اللَّيْلِ يَغْلِبُ

قَتِيلُ غِنًى لَيْسَ شكل كشكله *** كَذَاكَ لَعَمْرِى الْحِينَ لِلْمَرْءِ يَحْلُبُ (5)

سأبكي عَلَيْهِ انَّ بَكَيْتُ بعبرة *** وَ حَقُّ بشاس عِبْرَةً حِينَ تَسْكُبُ (6)

وَ حُزْنِى عَلَيْهِ مَا حُيِّيتُ وَ عولتى (7) *** عَلَى سَلْ (8) ضَوْءِ الْبَدْرِ أَوْ هُوَ أَعْجَبُ

اذا شَمِّ ضَيْماً كَانَ لِلضَّيْمِ مُنْكَراً *** وَ كَانَ لَدَى الْهَيْجَاءُ يَخْشَى وَ يَرْهَبَ

ص: 213


1- بفتح راء و سكون دال جلان بر وزن متان.
2- کوهان
3- أَتَیْتُ الأَمْرَ مِن مَأْتاتِهِ: آمدم امر را
4- مرگ
5- رسیده می شود.
6- سکب : ریختن
7- آواز بگریه بلند کردن.
8- کشیدن

وَ انَّ صَوْتَ الدَّاعِى الَىَّ الْخَيْرِ مَرَّةً *** أَجَابَ لِمَا يَدْعُو لَهُ حِينَ يكرب

فَفَرِّجْ عَنْهُ ثُمَّ كَانَ وَلِيُّهُ *** فقلبى عَلَيْهِ لَوْ بَدَا الْقَلْبِ يلهب

آن گاه فرزندش حصین و پسر برادرش حصین بن اسد بن حذیمه که ایشان را حصینان می گفتند بخونخواهی شاس کمر بستند و با ابطال رجال عبس آهنگ جنگ قبیله غنی کردند ، چون این خبر بمردم غنی رسید با ریاح گفتند. از میان ما بیرون شو که ما را نیروی مقاتله با بنی عبس نیست باشد که بعد از تو بادیت و مصالحه این خون را بخوابانیم لاجرم ریاح از میان طایفه غنی بیرون شده ردیف مردی از بنی کلاب شد و مقداری از گوشت پخته با خود داشت و از بیم آن که مبادا با قبیله عبس دوچار شوند مجال فرود شدن از شتر نداشتند، همچنان بر پشت شتر آن گوشت پخته را خوردن گرفت در این وقت سری (1) بر فراز سر ایشان گذر داشت، چون آن بدید به نشیب شد که آن گوشت را از ایشان برباید و سه نوبت بدان گوشت در آویخت و ایشان بکشیدند و این حال را بفال بد گرفتند و هم در زمان قبیله عبسیین را از پیش روی دیدند که بسرعت در می رسند آن مرد با ریاح گفت تو از شتر فرود شو و خود را بگوشه پنهان بدار و من این مردم را چندان اغلوطه (2) می کنم و مماطله می دهم که دیگر ترا نیابد : پس ریاح از شتر بزیر شده و نعلین خود را از پای بیرون کرد و یکی را بر ناف خود نهاد و آن دیگر را بر پشت و سخت ببست و بجانب تلی گریخته بسوراخ روباهی در رفت

چون عبسین برسیدند شتر سواری را بدیدند و با او گفتند ، راست بگو کیست آن که ردیف تو بود و بکجا گریخت و آن مرد بعد از آن که لختی مماطله کرد گفت : راستی خواهی ریاح بود، چون این سخن بگفت حصینان با مردم خود گفتند : شما بمانید تا ما تاختن کنیم و خون خویش بکشیم و از دنبال ریاح بتاختند و چون راه بدو نزديك كردند ریاح کمان را بزه کرد و تبری بسوی حصین بن زهير فرستاد و او را بکشت

اسد بتاخت و نیزه خود را بر نافگاه ریاح بزد و آن نعل که بر نافگاه داشت از زخم نیزه حاجز آمد و اسب سین اسد در گذشت و بر و در آمد ، ریاح

ص: 214


1- کرکس
2- مغلطه کاری

فرصت یافته تیر دیگر بدوزد و هم او را بکشت و بدو بدو نیزه هر در تن را برگرفته بگریخت عبسیین چون این بدیدند از دنبال او بتاختند و نتوانستند بدو رسید پس ریاح بسلامت برفت و عبور او بخانه اغار بن بغيض افتاد و چنان تشنه بود که جان بر لب داشت ، ، پس بکنار آبگاه آمد تا شربتی بنوشد ، در این وقت زن انمار بکنار چشمه آمد و طمع در مال ریاح بست و با او گفت : مال خود را با من گذار ، ریاح گفت : مرا مهلت ده تا کفی آب بنوشم ، آن زن گفت : نمی گذارم ، ریاح کارد خود را بکشید و او را بکشت و و خود را سیراب ساخته این شعرها بگفت و بقبیلۀ خویش رفت

(بیت)

قالَتْ لِى اسْتَأْسَرَ (1) لتكتفنى *** جُبُنّاً وَ يَعْلُو قَوْلِهَا قَوْلِى

أَبَتْ وَ أَجْرَى مِنْ (2) أُسَامَةَ أَوْ *** مِنًى غَدَاةٍ وَقَفْتَ لِلْخَيْلِ

انَّ الْحُصَيْنِ لَدَى الْحُصَيْنِ كَمَا *** عَدَلَ الرِّجازَةُ (3) جانِبَ المَيلِ

اما از پس این واقعه زهیر بخون برادر زاده و فرزندان خود جمعی کثیر از قبیله غنی مقتول ساخت و هیچ دقیقه از نهب و غارت فرو نگذاشت.

دیگر از معاصر بن نعمان ، زهیر بن حذیمه است و او پدرشاس و قیس است ، وی سید و مهتر قبیله عبس بود و فرزندان بسیار داشت مانند مالك و حصين و شاس و قيس و دیگران چنان که قصه بعضی مرقوم شد و قبیله هوا زن باج گذار زهير بودند و آن مال که زهیر مقرر داشته بود هر سال بنزد او می آوردند، وقتی چنان افتاد که پیرزنی از جماعت هوا زن ظرفی از روغن برداشته بنزديك زهير آورد و گفت : ما را امسال آن دست نبوده که خدمتی شایسته توانیم کرد چه به بلای غلا و سختی قحط گرفتار بودیم زهیر اندکی از آن روغن بچشید و طعم آن را ناخوش یافت ، پس درخشم شد کمانی که در دست داشت بر سینه آن عجوزه زد چنان که او به پشت افتاد و جامه اش برخاسته عورتش آشکار شد، چون بمردم

ص: 215


1- اسیر شد.
2- شیر
3- آن چه را که بر یک طرف بار بندند تا با طرف دیگر مساوی شود ، هروج ، مرکب زنان

هوازن رسید در خشم شدند و غیرت ایشان بجنبید ، پس عامر بن صعصمه که یکی از اکابر آن قبیله بود، بنزد جعفر بن کلاب آمد و از ظلم زهیر شکایت آورد، خالد سوگند یاد کرد که دست هایم را بر گردن زهیر خواهم افکند تا او مرا بکشد یا من او را بقتل آورم و این ببود تا در بازار عکاظ خالد با زهیر بازخورد و با او گفت: آیا این همه مردم که بخون شاس از قبیله غنی مقتول ساختی ترا چه سود بخشید؟

زهیر در خشم شد و بحقارت بسوی خالد نگریست و خالد خشگمین شده گفت ﴿اللَّهُمَّ أَمْكَنَ يَدِى هَذِهِ الشُّعَرَاءِ الْقَصِيرَةِ مِنْ عُنُقُ زُهَيْرِ بْنِ جُذَيْمَةَ ثُمَّ أُعْنَى عَلَيْه﴾ يعنى: آلهی این دست کوتاه پر موی مر برگردن زهیر بیفکن و مرا اعانت کن تا بیاری تو بر او غلبه جویم زهير گفت : ﴿اللَّهُمَّ أَمْكَنَ يَدِى هَذِهِ الْبَيْضَاءِ الطَّوِيلَةِ مِنْ عُنُق خالد ثم خل بيننا﴾ یعنی الهی این دست سفید بلند مرا بر گردن خالد در افکن و ما را با بگذار کنایت از آن که مرا در قتل او معینی واجب نباشد.

چون جماعت قریش این کلمات بشنیدند . گفتند ای زهیر قسم با خدای که تو با این غرور که اظهار کردی کشته خواهی شد گفت ، شما را در این کار علمی نیست. و از پس این واقعه خالد در قتل زهیر یک جهت شد و زهیر را زنی بود که «تماضر» (1) نام داشت و او دختر عمر و بن الشريد بن رياح بن لقية بن عصية (2) بن خفاف (3) بن السلمی بود و از زهیر فرزندان داشت و برادر تماضر که حارث بن عمرو بن شرید است در نزد خالد جای می داشت ، پس خالد منتهز فرصت بود تا دانست که زهیر بزمین بنی عامر فرود شده است و با او بعد مسافت نمانده پس حارث را طلب کرد و گفت : تو بدست آویز دیدار کردن خواهرت تماضر و خواهرزادگان بخانه زهير سفر کن و مهبط و مقام او را بدان و باز آی تا بر او ترکتازی کنیم.

پس حارث برای جاسوسی بخانه زهیر آمد و چون زهیر او را نگریست با فرزندان خود گفت : این جاسوس و طلیعه خصم است از او بر حذر باشید و او را گرفته محبوس بدارید تماضر چون این سید بر آشفت و گفت : برادر ، مرا چرا باید بزندان کرد و با فرزندان

ص: 216


1- بضم تا و کسر ضاد
2- بر وزن رقیه
3- بضم خاء

خود گفت : اينك خال شما برای دیدار شما بدین جانب شده چگونه او را بند می گذارید ؟ و نگذاشت حارث را در بند کشند.

اما از آن سوی چون در احوال برادر نگریست بد گمان شد و گفت : «انَّهُ لَيُريبُنى اَكبِينانُكَ وَ قُرُوتَكَ» یعنی هر آینه این غمناکی و سکوت که در تو مشاهده می کنم گمان دارم که سخن زهير بصدقست مبادا چنین باشد که تو جاسوسی باشی ؟ و این معلوم شود «إِنه رجل بَيْذَارَةٌ عَيْذَانُ شُنوءة» يعنى او مردى كثير الكلام و بدخوى و غضبناك است ، مبادا ترا آسیبی رساند . پس او را سوگند داد و عهد بستد که خبر بد شمن نبرد و خصم را بدیشان رهنما نشود و مقداری شیر بدوشید و بدو داد و حارث ، خواهر را وداع کرده آن شیر را برداشت و بمیان بنی عامر آمد و عامریون را دید که در پای درختی فراهم شده اند حارث بسایه درخت آمد و آن شیر را در پای درخت بريخت «وَ قَالَ أَيَّتُهَا الشَّجَرَةُ الذَّلِيلَةُ اشربى مِنْ هَذَا اللَّبَنَ فانظرى مَا طَعْمَهُ»: یعنی ای درخت ذلیل ، بخور از این شیر و بین طعم آن را چگونه است ؟ قوم گفتند : همانا این مرد را سوگند داده که خبر باز نیاورد اکنون باید از این شیر چشید اگر شیرین باشد خیمه گاه زهير نزديك باشد و اگر طعم آن متغیر شده راه دور است .

چون بچشیدند شیرین یافتند و بدانستند راه نزديك است پس خالد برخاست و بر اسبی که حذفه (1) نام داشت سوار شد و جندج (2) بن البكاء و معوية بن عبادة بن عقيل را که جدلیلی اخیلیه است با جمعی دیگر برداشته بسوی زهیر روان شد و چون راه بدو نزديك كرد، اسب زهیر شیهه بر آورد، پس مردم نگران شدند و دانستند که خالد بدیشان تاختن کرد پسر زهیر و رقا با پدر گفت که مردی را بر اسب شقرا (3) می بینم که فرس خود را با تازیانه می زند و بسوی ما شتاب می کند زهیر گفت : «شَيْئاً مَا يُرِيدُ السَّوْطِ الَىَّ الشَّقراءٍ» و این سخن در عرب مثل شد.

مع القصه : زهير نيز جستن کرد و بر اسب خویش سوار شد و تاختن کرده در برابر خالد آمد و با او در آویخت ، و چون لختی با هم بگشتند هر دو تن دست در گردن يك

ص: 217


1- بفتح حا و سكون ذال
2- بر وزن قنفذ
3- زرد و سرخ

دیگر در آورده قوت کردند تا هر دو تن از اسب بزیر افتادند و خالد بر زیر زهیر واقع شد.

در این وقت زهیر فریاد برآورد که ای ،قوم مرا و خالد را با هم بکشید و رقاء بن زهیر تیغ برکشید و بدوید و سه ضرب شمشیر بر خالد فرود آورد و چون او دوزره در برداشت هیچ آسیب نیافت؛ پس جندج قدم پیش گذاشت و با شمشیر سر از تن زهیر برگرفت و باتفاق خالد بقبیله خویش باز شدند و از پس مرگ زهیر و رقا، این شعر ها در مرتبه پدر بگفت :

(بیت)

رَأَيْتُ زهيرا تَحْتَ كلكل خَالِدٍ (1) خالد *** فاقبلت أَسْعَى كالعجول أُبَادِرُ

فَشَلَّتْ (2) يمينى يَوْمَ اضْرِبْ خالِداً *** وَ يَمْنَعُهُ مِنًى الْحَدِيدِ الْمُظَاهِرِ

فَيَا لَيْتَ أَنَّى قَبْلَ ضَرْبَةً خَالِدٍ *** وَ يَوْمَ زُهَيْرٍ لَمْ تلدنى تُماضِرُ

و دیگر از وقایعی که در روزگار نعمان افتاد قتل خالد بن جعفر بن کلاب بود و سبب این واقعه آن شد که خالد بن جعفر از آن پیش که زهیر بن جذیمه را بقتل آرد چنان که گفته شد وقتی به بیابان حراض (3) بتافت و بر قبیله ذبیان غارت بر دو مردان آن جماعت را که در حراض جای داشتند جمله را بکشت و اموال ایشان را بغارت بر گرفت، در این وقت الحارث بن ظالم که از بنی بر بوع بن غيظ بن مره نسب دارد كودك بود ، مردم خالد او را نیز زخمی بزدند و پنداشتند بدان زخم مرده است بعد از مراجعت خالد ، زنان ذبیانی فحص کردند والحارث را در میان کشتگان زنده یافتند ، پس او را بر گرفتند و زخمش را بالتیام آوردند و او باکین خالد همی بزرگ شد و این ببود تا خالد زهیر بن جذیمه را نيز بكشت و حکومت قبیله هوازن را بتصرف آورد ، پس یک باره بنی عبس و آل ذبيان بكين خالد کمر بستند از قضا چنان افتاد که خالد بدرگاه نعمان بن منذر آمد ، و اسبی در حضرت او پیش کشید و گفت: «أَبَيْتُ اللَّعْنِ نَعَمْ صباحك وَ أَهْلِى فِدَاكَ» این فرس را از بنی قره (4) بدست کرده ام ، همانا گرد او را هیچ اسب شق نتواند کرد .

ص: 218


1- سینه
2- تباه شدن و خشک شدن
3- بضم حاء : موضعی است بالای ذات عراق
4- بضم قاف

در این هنگام الحارث بن ظالم حاضر بود چون این بدید اسبی بحضرت نعمان پیش کشید و ربیع بن زیاد عیسی در نزد نعمان بپای خواست و اسب الحارث را مدح گفت و آن را بر اسب خالد فضلیت نهاد ، خالد چون این بشنید گفت: «أبليت اللعن»، اسب آن اسب است که قبیله حارث و پدران او را هلاک ساخت، اگر عبسيين آن را هجا گویند بعید نباشد . نعمان اعانت خالد کرد و اسب او را پسندیده داشت. آن گاه که از نزد نعمان بیرون شدند خالد دست ربیع و حارث را بگرفت و بخانه «غفرز» که زنی مغنیه بود آورد و با ایشان بخوردن خمر مشغول شد و غفرز را فرمود تا از بهر ایشان تغنی کند و او از اشعار خالد که در تشویر (1) و سرزنش الحارث و قبیله او گفته بود خواندن گرفت و آتش خشم الحارث چنان افروخته شد که خواست پوست بر تن بدرد و از آن جا بیرون شده گفت: خالد هیچ دقیقه از دشمنی فرو نمی گذارد آن شب بگذشت، و روز دیگر در انجمن نعمان حاضر شدند و خالد نیز در آمد، نعمان بفرمود تا طبقی از خرما نزد ایشان نهادند تا هر دو تن از خرما خوردن گرفتند و خالد هر چه از آن خرما بخورد خستوی (2) پیش روی حارث می نهاد تا چون فراغت جستند گفت ابيت اللعن حارث را نگران باش که چند خرما خورده، حارث گفت راست گوید اما خالد باخستو، بخورد،خالد را از سخن او بد آمد و گفت آیا با من جسارت می کنی و حال آن که جمیع نگاهبانان ترا بکشتم و ترا در میان زنان بجای گذاشتم حارث گفت آن روز که تو این توانستی كرد من كودك بودم و اکنون کفایت خویش توانم کرد خالد گفت: آیا شکر مران می گذاری که زهیر بن جذیمه را بکشتم تا تو سید عطفان شدی؟ چه اگر او زنده بود ترا این منزلت حاصل می گشت حارث گفت من شکر ترا درین عمل خواهم گذاشت و از آن جا بیرون شده بخانه غفرز آمد و خمر همی خورد و این شعرها بگفت

(بيت)

تعلّم أبيت اللّعن أنّي فاتك (3) *** من اليوم او من بعده بابن جعفر

أخالد قد نبهتنی غیر نائم *** فلا تأمنن فتكى من الدهر و احذر

عبد الله بن جعده که خواهر زاده خالد بود این اشعار را اصغا فرمود و نزد خال

ص: 219


1- شرمنده ساختن
2- هسته
3- غافلگیر کننده

خویش شده او را آگهی داد و گفت : حارث مردی دیوانه و مست است امشب خوابگاه خود را از او پوشیده دار یا پاسبان بگمار ، مبادا ناگهان بتو دست یابد و آسیبی رساند.

پس خالد هنگام خفتن ابن جعده را فرمان کرد تا از پیش روی بخفت و مردی که عروه نام داشت در پهلوی او جای داد و جامۀ خواب خود را از پس این هر دو بگسترد و بخفت چون شب نیمه رسید حارث بخوابگاه خالد شتافت و از خواهر زاده اش ابن جعده و پسر برادرش عروه گذشته بر سر خالد آمد و او را در خواب یافت تیغ برکشید و بر سر او فرود آورد چنان که تا سینه بشکافت و از آن جا بیرون شده این شعرها بگفت:

(بیت)

أَلَا سَائِلُ النُّعْمَانِ انَّ كُنْتَ سَائِلًا *** وَ حَىٍّ كِلَابُ هَلْ فتكت بخالد

غشوت (1) اليه وَ ابْنِ جَعْدَةُ دُونَهُ *** وَ عُرْوَةً يكلا (2) عَمِّهِ غَيْرِ رَاقِدُ (3)

وَ قَدْ نَصَباً رَجُلًا فباشرت حوزه (4) *** بكلكل مخشی (5) لِلْعَدَاوَةِ خارد (6)

فَاضْرِبْهُ بِالسَّيْفِ يَا فوخ رَأْسِهِ *** فضمّم حَتَّى نَالَ نيط الْقَلائِدَ (7)

از این جاست که در میان مردم عرب افتك من الحارث بن ظالم مثل گشت.

مع القصه : بعد از قتل خالد وحشت و دهشتی تمام حارث را بگرفت و در حال از حيره بيرون شتافت و از آن سوی عتبه بدرگاه نعمان آمد و فریاد برداشت که یا سوء جوا راه پناهنده در حضرت تو ایمن نتواند ،زیست چه آسوده نشسته که حارث خالد را بکشت : چون نعمان آگهی یافت چند تن از ابطال رجال را از دنبال او بفرستاد و چون راه بدو نزديك كردند ، حارث روی برتافت و با ایشان در آویخت و چند تن را بکشت و برخی را منهزم ساخت و این شعر بگفت:

ص: 220


1- غشو بر وزن ضرب : رفتن
2- کلاء بكسر كاف : حفظ کردن
3- خواب
4- جمع
5- خائف و ترسناك
6- خاموش و ساكت
7- جای بستن گردن بند یعنی: گردن

بیت

أَنَا أَبُو لَيْلَى وَ سيفى الْمُصْلِتُ (1) *** مِنْ يُشْتَرَى سيفى وَ هَذَا أَثَرِهُ

و این مصرع ثانی در عرب مثل ،گشت اما حارث نخست عزم قبیله خویش کرد و خواست تا در میان بنی غطفان جان کند، ایشان گفتند سکونت تا در میان ما آن ثمر کند که خون تمامت قبیله بدست نعمان هدر شود و او را پناه ندادند ، پس آهنگ بنی عبس کرد ایشان قيس بن زهير بن حذیمه را بنزد او فرستادند و گفتند : کارى نيك كردى و مردانه بزیستی و ما بدان چه تو کردی شکر گذاریم ، اما نیکو آنست که در قبیله جز ما جای کنی تا پشتوانی از تو بدست شود و آتش نعمان نیز در ما نیفتد ، حارث را از کلمات قیس بد آمد و گفت : شما مردمی بی غیرت بوده اید من اگر در قبیله خالد گریخته بودم از خون او می گذشتند و مرا پناه می دادند و این اشعار را انشاد کرد .

(بیت)

أَتَانِى عَنْ قَيْسِ بْنِ زُهَيْرٍ *** مَقَالَةُ كَاذِبُ ذَكَرَ التبولا (2)

فَلَوْ كُنْتُمْ كَمَنْ قُلْتُمْ لَكُنْتُمْ *** لِقَاتِلِ ثاركم حِرْزاًً (3) أَصِيلًا

وَ لَكِنْ قُلْتُمْ جَاوَرَ سِوَانَا *** فَقَدْ حلّلتنا حَدَثاً جَلِيلًا

وَ لَوْ كَانُوا هُمُ قَتَلُوا أَخَاكُمْ *** لَمَّا طَرْدُ وَ الَّذِى قَتَلَ القتيلا

این بگفت و از عبس و غطفان روی برتافته بمیان بنی تمیم آمد و از حاحب بن زراره پناه جست و او حارث را گرامی و بداشت و گفت : من شر بنی عامر را از تو کفایت کنم . و حارث در آن جا سکون اختیار کرد و خبر قتل خالد بهر سوی پراکنده گشت. چون عمرو بن الاطنابة الخرزجى اين حديث شنید: گفت : حارث، خالد بن جعفر را در خواب بکشت و اگر او بیدار بود توانائی نگریستن بسوی او نداشت و از قتل خالد سخت بخشم رفت و فتیان خویش را طلب فرموده گفت: مرا شرب دهید و غنا کنید و جامی چند بکشید این شعرها بگفت:

ص: 221


1- کشیده
2- قطع و جدائی
3- پناهگاه

بیت

علّلانى (1) وَ علّلا صاحبيّا *** وَ اسقيانى مِنِ الْمُرُوقِ (2) رِيّاً (3)

أَبْلِغَا الْحَارِثِ بْنِ ظَالِمُ *** الْوَعْدُ وَ النَّاذِرِ النُّذُورِ عَلِيّاً

أَنَّما يُقْتَلُ النِّيَامِ وَ لَا يُقْتَلُ *** يَقْظَانَ ذَا سِلَاحُ كميّاً (4)

چون كلمات عمرو بن الأطنابه و اشعار او بحارث رسید ، عزم قتل او کرد و بسوی دیار بنی خزرج تاخته نیمه شبی بکنار خیمه او آمد و فریاد بر کشید که ای سید قبیله ، مرا انصاف ده که پناه بتوجسته ام ، عمرو گمان کرد که ناله مظلومیست، نیزه خود را بر گرفت و بشتاب بدوید و بر اثر آن بانگ بمیان وادی آمد ، چون بنزديك حارث رسید روی برتافت و گفت دانی من کیستم؟ گفت: ندانم گفت : من ابو لیلی هستم در این نیمه شب از بهر قتل تو آمده ام دهشت مرگ عمرو را فرو گرفت و گفت ای حارث مین مردی پیرم و سال قحط گذشته، کار مر بفردا بگذار که من خود خواهم مرد حارث گفت هیهات ترا هرگز امان ندهم عمرو حیلتی اندیشید و نیزه خود را از کف بینداخت و گفت: ای حارث نگفتم ترا که روزگار مرا کشته است اينك نتوانسم ضبط خویشتن کرد و نیزه از دست من بیفتاد رواست که بر چنین کس رحم فرمائی، حارث گفت : ساعتی ترا امان ندهم عمرو گفت : پس بگذار ، رمح خود را بر گیرم فرمود ؛ برگیر گفت:

بیم دارم که مبادرت کنی و قبل از آن که نیزه خویش را بر گیرم مرا مقتول سازی حارث سوگند یاد کرد و فرمود مادام که نیزه خود بر نگیری ترا نخواهم کشت. عمرو این سوگند را بر او مؤکد ساخت و خود سوگند یاد کرد که هرگز این رمح را از زمین بر ندارم حارث ناچار شده او را بگذاشت و مرجعت کرد و این شعر بگفت:

(بیت)

بَلَّغْتَنَا مَقَالَةِ الْمَرْءِ عَمْرُو *** فانقنا (5) وَ كَانَ ذَاكَ بَدِيّاً (6)

قَدْ هَمَمْنَا بِقَتْلِهِ اذ برزنا *** وَ لَقِينَاهُ ذَا سِلَاحُ كميّاً

ص: 222


1- پشت سر هم شراب دادن و خورانیدن
2- شراب صاف
3- سیراب شدن
4- مرد دلاور
5- دوری جسته و ترفع کردم
6- ظاهر و اول پیدایش

وَ رَجَعْنَا بصفح عَنْهُ *** وَ كَانَ الْمَنُّ مِنَّا عَلَيْهِ بَعْدَ تلياً (1)

بالجمله : حارث بمیان بنی تمیم باز آمد و عامریون بدانستند او در میان بنی تمیم جای دارد، پس مردم خود را فراهم کرده بمحال هوازن آمدند و از آن جا راه با بنی تمیم نزديك كرده كمين نهادند. در این وقت یکی از مردم قبیله غنوی بدشت عبور کرد و با زنی از بنی تمیم باز خورد که حنظله نام داشت و او دختر برادر زرارة بن عدس بود آن زن را بگرفت و از او خبر حارث را بگرفت حنظله گفت :او پناه بحاجب بن زراره برده ، حاجب او را وعده نصرت ،داد، پس مرد غنوی حنظله را بمنزل خود آورده محبوس فرمود و چون شب به نیمه رسید حنظله بگریخت و بقبیله خود شده نزد حاجب آمد و حاجب با او گفت : کدام قوم ترا گرفته بند بر نهادند ؟ فقالت اخذنى قوم يقبلون بوجوه الطباء (2) و يديرون باعجاز (3) النساء حاجب گفت : ای جماعت جز بنی عامر نیستند ، پس پرسش نمود که در میان آن گروه چگونه مردم دیدی ؟ مردی دیدم ابروهایش را با عصا به بسته بود تا بر چشم هایش فرو نیفتد حاجب گفت او الاحوص بن جعفر است گفت: مردی کم گوی دیدم که چون سخن گفتی مردم بر او گرد آمدندی و دیداری نیکو داشت و او را دو پسر بود که در حرکت و سکون متابعت او می کردند گفت او مالک بن جعفر است باتفاق پسرانش عامر و طفيل گفت: مردى را ديدم كه نيك سفید اندام و بزرگ جثه بود گفت : او ربيعة بن عبدالله بن ابى بكر بن كلاب ست گفت: مردى ديدم كوچك چشم و بسیار موی که لعاب دهنش بر موی زنخش می رفت. گفت: او جندج بن البكاء است . گفت : مردی بلند قامت دیدم که تنگ پیشانی و كوچك چشم بود . گفت : او ربیع بن العقیل است. گفت : مردی دیدم که دو پسر خوش روی با او بود و قبیله همه روی بدیشان داشت. گفت : عمرو بن خویلد بن (4) نفیل (5) بن عمرو بن کلاب است باتفاق فرزندان که یکی زید و آن دیگر زرعه (6) است گفت : دو مرد سرخ

ص: 223


1- چیزی که در عقب چیز دیگر باشد
2- آهوان جمع (ظبی)
3- جمع عجز بحركات سه گانه همین و بفتح عين و ضم جيم و کسر آن سر بن، آخر هر چیز
4- بضم خاء و فتح و او و كسر لام
5- بر وزن زبیر
6- بضم اول و سکون راء

روی جسیم دیدم که در میان قبیله عظمت تمام داشتند گفت : ایشان خویلد و خالد پسران نفیل اند گفت : مردی دیدم که موهای ژولیده مانند حشیش (1) بر سر داشت گفت : او عوف بن الاحوص است ، گفت : مردی دیدم که موی ساعدش مانند حلقه زره بود گفت : او شريح بن الاحوص است . گفت : مردی بلند قامت و اسمر اللون دیدم که در قوم جولان همی کرد گفت : و عبدالله ابن جعدة بن كعب بن ربيعة بن عامر بن صعصعه است پس حاجب بدانست بنی عامر ، راه نزديك كرده اند و بنی تمیم در این وقت در کوه رحرحان (2) جای داشتند و از این روی این واقعه را خبر رحان گویند

بالجمله عامريون بتاختند و با بنی تمیم جنگ در انداختند از دو سوی مردم بسیار کشته شد و در آن گیر و دار عامر بن مالك و طفيل بن مالك و عصمت بن وهب که نسب از قبیله غنوی داشت و برادر رضاعی مالك بن طفيل بود باتفاق بتاختند و معبد بن زراره را اسیر گرفتند و عامر بن مالك را با معبد خصمی دیرینه بود زیرا که در شهر رجب که از جمله شهور حرام عرب است چنان که مردم عرب در این ماه سنان ها را از نیزه بیرون کنند ، معبد پاس حرمت شهر حرام را نداشت و بر عامر بن مالك غارت برد و اموال او را بنهب بر گرفت و مکافات عمل را در این هنگام هم بدست عامر گرفتار گشت

بالجمله: لقيط بن زراره چون برادر را بدست عامر بن مالك اسيريافت از پس جنگ از او خواستار شد که معبد را رها کند عامر گفت: ما سه تن بودیم او را اسیر کردیم من از بهره خود عفو کردم آن دو تن را هر يك صد شتر بذل فرمای و معبد را با خویشتن کوچ ده لقيط با خود اندیشید که اگر دویست شتر بایشان دهم توانگر شوند و روزی آید که از ایشان ضرری عاید من شود، پس سر بر آورد و گفت : پدرم زراره مرا فرمان نداد که زیاده از صد شتر بها کنم معبد گفت : ای برادر، چرا مرا از بند رها نمی کنی :گفت چون کنم که پدرت رضا نمی دهد؟ معبد از لقیط مأیوس شد و روی با عامر بن مالك كرد و گفت: چون لقیط با من از دو مادر است رضا نمی دهد که من آزاد شوم و بدان سراست که اموال مرا متصرف شود تو با من از در فتوت ،باش ،عامر :گفت دور شو آن گاه

ص: 224


1- گیاه خشک
2- بفتح هر دو را و سکون حای اول : گواهی است نزديك عكاظ

که برادر تیمار ترا ندارد من غم تو خواهم داشت و بفرمود تا بند او را سخت کردند و بسوی طایف فرستاد و در آن جا بزیست تا بمرد و شعرای عرب لقیط را در این کار بسی هجا گفتند.

مع القصه از پس این واقعه ، حاجب فرمود تا حارث را حاضر کردند و گفت: عامريون را نيك مشاهده کردی اکنون آهنگ چه داری؟ حارث گفت: من بر آن سرم که تو باشی اگر گوئی همچنان کمر بر مقاتله بسته دارم و چندان که مصاف افتد بکوشم و اگر نه کناره گیرم .

حاجب :گفت اگر از ما کناره گیری شایسته تر باشد حارث در خشم شد و این اشعار بگفت:

(بیت)

لَعَمْرِى لَقَدْ جَاوَرْتَ فِى حَىٍّ وَائِل *** وَ مَنْ وَائِلٍ جَاوَرْتَ فِى حَىٍّ تَغْلِب

فأصبحت فِى حَىٍّ الاراقم لَمْ يَقُل *** لِى الْقَوْمِ يَا حَارُّ بْنِ ظَالِمِ اذْهَب

وَ قَدْ كَانَ ظَنِّى اذ عَقَلْتُ (1) اليكم *** بَنَى عَدَسُ ظَنِّى باصحاب يَثْرِبَ

فَانٍ تَكُ فِى عَلِيّاً هَوَازِنَ شَوْكَةً (2) *** تَخَافُ ففيكم حَدُّ نَابٍ (3) وَ مِخْلَبٍ (4)

وَ انَّ يَمْنَعُ الْمَرْءِ المرارى جَارَهُ *** فاعجب بِهَا مِنْ حَاجِبُ ثُمَّ أَعْجَبُ

چون این اشعار را بر حاجب عرضه داشتند او نیز در غضب شد و این ابیات را در پاسخ بگفت:

(بیت)

لَعَمْرُ أَبِيكَ الْخَيْرِ يَا حَارُّ اننى *** لَا مُنِعَ جَاراً مِنْ كُلَيْبِ بْنِ وَائِلٍ

وَ قَدْ عَلِمَ الْحَىِّ المعدى أَنَّنَا *** عَلَى ذَاكَ كُنَّا فِى الْخُطُوبِ (5) الاوائِلِ

وَ انَّ تميما لَمْ تحارب قَبِيلَةٍ *** مِنَ النَّاسِ الَّا اولعت (6) بِالكوَابِلِ (7)

ص: 225


1- پناهنده شدم
2- خاء ، قوت و شوکت
3- دندان بين ثنايا و کرسی شتر مسن
4- ناخن ، چنگال
5- جمع خطب : کارهای بزرگ
6- حرص ورزیده است
7- جمع كاهل : مرد کامل

وَ لَوْ حاربتنا عَامِرٍ يَا بْنَ ظَالِمُ *** لعضّت (1) عَلَيْنَا عَامِرٍ بالاَنامِلِ (2)

بالجملة: الحارث از میان بنی تمیم بیرون شد و بمسکن خواهر خود سلمی آمد و پسری از نعمان در آن اراضی بود ، ناگاه او را بیافت و بگرفت و بکشت و برفت

چون این خبر بنعمان رسید عم حادث را گرفت و گفت ، پسر برادرت را حاضر کن و اگر نه ترا خواهم کشت عرض کرد ابیت اللعین اگر من او را بدست کنم هم در زمان بقتل آرم ، مرا چه گناه است؟ نعمان او را معفو بداشت و ابن در حق حارث بگفت .

(بیت)

فَقَدْ عَدُوَّةً (3) عَلَى النُّعْمَانِ ظالِمَةُ *** فِى قَتْلِ طِفْلُ كَمَثَلِ الْبَدْرِ مِعطارٍ (4)

فَاعْلَمْ بانّك مِنْهُ غَيْرَ مَنْقَلَةً (5) *** وَ قَدْ عَدُوَّةً عَلَى ضَرغامةٍ (6) ضارى (7)

اما حارث از پس قتل پسر نعمان هم در اراضی خواهر خود سلمی قتلی دیگر کرد، همانا خواهر او سلمى بحباله نکاح سنان بن ابي حارثه المرى بود والا سود بن المنذر پسر خود را که شرجیل نام داشت به ابی حارثه پدر سنان سپرده بود که تربیت کند و سنان را زنی بود از قبیله بنی اسد که هم سلمی نام داشت و او را «ام هرم» می نامیدند چه پسری که از سنان آورده بود هرم نام داشت

بالجمله سنان : شرجیل را بام هرم سپرد تا شیر دهد در این وقت، حارث حیلتی کرد و بی آگهی سنان زین اسب او را از چاکرانش بعاریت گرفت و آن زین را بنز دام هرم آورده ،گفت این نشانیست که سنان فرستاد و شرجیل را طلب کرد پس شرجیل را بگرفت و آورده بناحیه شربه و مقتول ساخت و این شعر بگفت .

(بیت)

قَفَا فَاسْمَعَا أخبركما اذ سألتما *** مُحَارِبُ مَوْلَاهُ وَ ثَكْلَانَ نَادِمُ (8)

بُدِئْتَ بِهَذَا ثُمَّ أَثْنَى بِمِثْلِهَا *** وَ ثَالِثَةً تَبْيَضُّ مِنْهَا المُقادِمِ

ص: 226


1- گزیدن
2- جمع انمله : انگشتان
3- ستم کردی
4- بسیار خوشبو
5- انفلات : رمائی یافتن
6- شیر
7- آدم خوار
8- عزادار

چون این شعر بنعمان رسید گفت از ثالثه جز مرا قصد نکرده است.

مع القصه : چون الاسود از قتل فرزند آگاه شد جمعی از مردان جنگی را برداشته بر قبیله بنی اسد غارت برد و جمعی کثیر را بخون فرزند بکشت بجرم آن که سلمی که از آن قبیله است فرزند او را تسلیم حارث کرد و در اراضی شربه (1) نعل شرجیل را بیافت و خشم او زیاده گشت و بفرمود ریک آن بیابان را آتش تفته کردند و حکم داد تا بزرگان بنى محارب بن حفصة بن قیس بن غیلان با پای برهنه بر آن ریگ تفته رفتند ، چندان که گوشت پای ایشان فاسد و متشتت گشت تا چرا در اراضی ایشان فرزندش کشته شد و از آن پس آن سنان بن ابی حارثه را بگرفت و خواست بقتل آورد، الحارث بن سفیان بن مرة عوف قدم پیش گذاشت و هزار شتر بخون بهای شرجیل بر گردن نهاد و سنان را رها ساخت، اما حارث بعد از قتل شرجیل با کناف و اطراف اراضی عرب همی گریخت تا او را ببلاد ربیعه عبور افتاد در بیابانی فرود شده اسب خود را به بست و سلاح خود را بنهاد و بخفت ناگاه چند تن از قبیله هزانیون بر او گذشته او را خفته یافتند، پس قدم پیش نهاده اسب او را برگرفتند و همچنانش در خواب محکم به بستند چون الحارث از خواب انگیخته شد خود را بسته یافت؛ پس او را بمیان قبیله بردند و گفتند کیستی؟ حارث نام و نشان خود را پوشیده داشت چندان که او را بیم و امید بدادند مفید نیفتاد، پس آن مقدارش زحمت کردند و بزدند که مشرف بر هلاك شد، هم نشان خویش را نگفت عاقبت ترك او بگفتند از پس روزی چند بگریخت و بیمامه آمد و در آن اراضی چند تن كودك دید که بلعب مشغولند، از یکی پرسید کیسیتی گفت: من بحير بن (2) الجر الجعلی (3) هستم پس قدم پیش گذاشت و دامن او را بگرفت و گفت : با تو پناه آورده ام ، بحیر بنزد پدر و مادر شتافت ایشان نیز رضا دادند و حارث را ایمن ساختند و او را گفتند بنزد (4) قتاده بن (5) سلمه الحنفی بایدت رفت که عم این کودک است که بدو پناه جسته و سید سلسله اوست.

ص: 227


1- بضم شین و فتح آن : نام موضعی است
2- بر وزن دبیر
3- بكسر عين و سكون جيم
4- يفتح قاف
5- بفتح سين

پس حارث قصد خدمت فتاده كرد وقتی با او نزديك شد از قضا سواران بنی عامر که در طلب حارث بودند در رسیدند، قتاده باحارث گفت: بشتاب بدین قلعه پس حارث بدوید و خویشتن را در حصن قتاده افکند و سواران از دنبال در رسیدند. قتاده گفت: اگر حارث بقلعه در نرفته بود او را تسلیم با شما می کردم، اما اينك در پناه منست و از دو کار یکی با شما توانم کرد نخست آن که زر و سیم باشم اعطا می کنم چندان که بهای خون او باشد او را بگذارید و اگر نه حارث، مردی پیاده و بی سامانست او را اسب و سلاح جنگ می دهم و يك تیر پرتابش از این قلعه دور می دارم ، آن گاه شما از دنبال او بتازید و اگر توانید او را مقتول سازید بنی عامر بدین رضا دادند والحارث نیز این را خواست پس قتاده اسب و سلاح خود به حارث داد و گفت : چون از این مهلکه بسلامت بیرون شدی سلاح از آن تو باشد، اما این اسب را یمن باز فرست.

بالجمله: حارث لختی برفت و سواران از دنبال او بتاخند والحارث روی برتافته با ایشان بجنگ در آمد، گاهی در آویخت و گاهی بگریخت تا ببلادینی قشیر (1) و او راضی بمامه در آمد و مردم یمامه و راجار (2) دادند و ایمن بداشتند و اموال فراوان او را عطا کردند، بس الحارث اسب قتاده را باز فرستاد صد شتر نیز بدو هدیه کرد و روزی چند بزیست و آن جا بمکه کوچ داده در میان قریش جای کرد، نعمان چون حارث را در مکه یافت و دانست که دیگر دست بدو نیابد نامه باو نگاشت و او را امان داد و بزرگان ربيعه و مضر و وجوه یمن را بر آن نگاشته (3) گواه گرفت و بدرگاه خویش طلب فرمود

حارث اطمینان حاصل کرده آهنگ حضرت او کرد و آن روز بحیره در آمد که نعمان در قصر بنی مقاتل جای داشت ، پس حاجب برفت و رخصت بار حاصل کرده او را فرمود تا بدرون شود، حارث شمشیز خود را حمایل کرده آهنگ انجمن نعمان کرد حاجب گفت: شمشیر خود را بگذار که نعمان چنین فرمان داد و شاد خاطر بدرون شو پس حارث شمشیر بگذاشت و بر نعمان در آمد و گفت « أَنْعِمْ صَبَاحاً أَبَیْتَ اَللَّعْنَ نعمان » چون روی او را دید در غضب شد و گفت « لا انعم الله صباحك» حارث دانست که کار

ص: 228


1- بر وزن حسين
2- پناه
3- نوشته

دیگر گونست گفت اي ملك ابن نگاشته تست در دست من که مرا امان داده، نعمان گفت: سوگند باخدای یاد می کنم که این نگاشته منست اما غدری اندیشیدم و حیاتی کردم که ترا بدست کنم و تو بارها با من حیلت کردی و خون ریختی لاجرم هرگز ترا زنده نگذارم و حکم داد تا این الخمس تغلبی تیغ بر کشید و سر از تن او برداشت . و دیگر از معاصرین نعمان اوس بن حجر (1) بن مالك بن حزن (2) بن عقيل بن خلف بن نمیر (3) بود و او از اکابر شعر است و او را در شعر قربن خطية و نابغة بنى جعده نهاده اند و او بیش تر از زنان و دختران شعر گفتی و غزل فرستادی، وقتی او را باراضی بنی اسد سفر شد و چون بدان اراضی رسید صحبگاهی ،شتر او بنشاط آمد و اوس را از پشت در انداخت، چنان که هر دو رانش در هم شکست و از آن سوی مهار شتر بر شاخ درختی در افتاد و بایستاد، چند تن از دوشیزگان بنی اسد که از بهر تماشا بیرون شدند و بدو گذشتند و اوس را بر پشت افتاده بدیدند و بگریختند.

اوس فریاد بر داشت و یکی از آن دخترکان را نوید مال بداد و پیش طلبید و گفت . تو کیستی؟ گفت من حليمه نام دارم و دختر فضالة بن کلده ام .گفت پدر خویش را از حال من آگاه کن حلیمه برفت و حال او را با پدر بگفت و او کس فرستاد اوس را بخانه برد و حلیمه را در خدمتش باز داشت تا شکستگی او پیوسته شد، از این جاست که چون فضاله وداع جهان گفت اوس قصیده در تعزیت انشاد کرد و این شعر از آنست

(بیت)

يا عين لا بد من سكب (4) و تهمال (5) *** على فضالة جل الرزء والعالى (6)

و دیگر از معاصر بن نعمان ، سعد بن ملك بن ضبيعه (7) کنانی (8) بود و او وقتی

ص: 229


1- بضم حاء
2- بفتح حاء
3- بر وزن حسين
4- ریختن
5- روان شدن اشك
6- مصيبت
7- آواز با گریه
8- بضم ضاد و فتح با و عين

با مردم خویش بدرگاه نعمان آمد و نعمان را از او در خاطر کدورتی بود ، لاجرم چون سعد را بار داد و از وی پرسش نمود که اراضی شما را حال بر چه گونه است؟ گفت : باران آن بسیار است و نبات آن بی شمار نعمان گفت: شنیده ام مردی سخنوری اگر خواهی از تو سؤالی کنم که در جواب آن فرد مانی ؟ سعد گفت : هر چه خواهی بپرس نعمان با خادم خویش فرمود تا لطمه ای بر سعد زد و گفت : چیست جواب این سؤال؟ سعد گفت . دیوانه ایست ،مامور بفرمود تا لطمه دیگر زد و گفت ، جواب این چیست؟ سعد گفت ، اگر در کرت نخستین از وی پرسش رفته بود بثانی اقدام نمی کرد و نعمان در خاطر داشت که سعد را بد خوی کند تا سخنی زشت بگوید و بدان بهانه مقتولش سازد

پس بفرمود تا لطمۀ دیگر بدوزد و گفت این را چه جواب گوئی؟ در این وقت سعد مکنون خاطر او را بدانست ، پس عرض کرد که پروردگاری عبد خود را ادب می فرماید هم بفرمود تا لطمه دیگر بدوزد و گفت ، جواب بگو پس سعد گفت تو پادشاهی بر مراد خویش رسیده باش خشم نعمان بنشست و گفت راست گفتی و او را در نزد خود جای داد و گرامی بداشت و مدتی بر این بگذشت، آن گاه چنان افتاد که نعمان خواست از بهر آب و علف تلطیف هوا خیمه بیرون زند و بجانبی کوچ دهد ، برای شناخت مرتع و مربعی (1) برادر سعد را که عمرو نام داشت اختیار کرد و او را برای فحص این حال بیرون فرستاد ، چون سفر عمرو بدراز کشید و خبر باز نیاورد نعمان غضبناك شد و سوگند یاد کرد که عمرو خواه از خصب (2) نعمت و فراخی سال خبر آورد و خواه از ضيق معاش و قلت آب و گیاه سخن گوید ، او را خواهم کشت، و عمرو باز آمد، ناگاه سعد در نزد نعمان نشسته بود از دور عمرو را همی دید که نزديك بنعمان آید دانست که او کشته می شود ، روی با نعمان کرد و گفت رخصت فرمائی تا با عمرو سخنی چند بگویم نعمان فرمود اگر با او سخن کنی زبان ترا قطع کنم گفت : رخصت دهی تا باو اشارتی کنم ؟ گفت : اگر اشارت کنی دست ترا قطع کنم ، عرض کرد که اجازت

ص: 230


1- باران بهاری
2- فراوانی

بود تا از بهر او عصا بر زمین زنم ؟ نعمان فرمود .. شاید.

پس سعد عصائی بر گرفت و یک بار آن را بر زمین بکوفت و عمرو بدانست که باید بر جای خود بایستد و بیش نشود ، پس بایستاد و دیگر باره آن عصا را سه کرت بر زمین بکوفت ؛ آن گاه سر آن را بسوی آسمان فرا بر دو دست خود را بر آن کشید ، و عمرو از این بدانست که نباید سخن از تنگی گیاه و قلت میاء کند ، دیگر باره سعد چند کرت آن عصا بزمین بکوفت و سر آن را اندك فراز کرد و بسوی زمین اشاره نمود و عمرو از این بدانست که نیز نباید از بسیاری نعمت و فراوانی علف خبر دهد . و از پس آن عصا را بر زمین بکوفت و بسوی نعمان بداشت و عمرو نيك آگاه شد که اگر از قتل رهائی خواهد چاره آنست که میانه روی کند ، پس قدم پیش گذاشت و بنزديك نعمان آمد و نعمان از او از حال زمین پرسیدن گرفت عمرو عرض کرد که کار صعب افتاد «الارض مشكلة لاخصبها يعرف، و لا جدبها (1) یوصف، رائدها (2) واقف، منكرها عارف و آمنها خائف» گفت: کار زمین مشکل شده است نه بفراوانی نعمت شناخته شده است نه بقحط، از این روی خبر آورنده از آن از مدح و ذم بايستد، زیرا که منکر آن باشد که مدح آن گوید و ایمن از آن ترسناک ،باشد، نعمان او را تحسین فرستاد و معفو بداشت . از این جاست که این کلمه در عرب مثل گشت : «ان العصاقر عت لذى الحكم» يعنى: عصا کوفته شد برای صاحب عقل از پس آن سعد بن ملك اين شعرها بگفت :

(بیت)

قَرْعَةً الْعَصَا حَتَّى تَبِينَ صاحبى *** وَ لَمْ تَكُ لَوْ لَا ذَاكَ فِى الْقَوْمِ تَفَرَّعَ

فَقَالَ رَأَيْتُ الارض لَيْسَ بِهِ مُحِلٍّ (3) *** وَ لَا سارح (4) فِيهَا عَلَى الرعى (5) يَشْبَعُ

سَوَاءً فَلَا جَدْبٍ فَيَعْرِفُ جدبها *** وَ لَا صَابُّهَا (6) غَيْثَ غريز فتمرع (7)

ص: 231


1- خشکسالی
2- خبر آورنده، کسی که جلو میرود برای تفحص
3- خشکی و تنگی سال
4- چرنده
5- چریدن
6- صوب : ریزش باران
7- زیاد و فراوان

فَنَجَّى بِهَا جوباء (1) نَفْسٍ كَرِيمَةُ *** وَ قَدْ كَادَ لَوْ لَا ذَاكَ فِيهِمْ يُقْطَعُ

جلوس من دلسودی

*جلوس من دلسودی (2)

در مملکت چین شش هزار و صد و هشتاد و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود من دل سودی فرزند اکبروار شدون سندی است که شرح حالش از این پیش مرقوم شد بعد از پدر چار بالش سلطنت را تکیه گاه ساخت و در مملکت «پن» درجه خاقانی و مرتبت سلطانی یافت خرد و بزرگ او را بسلطنت درود فرستادند و فرمانش را گردن نهادند، اما روزگار او را زمان نداد و از پس یک سال پادشاهی اجلش فرا رسید و رخت بسرای دیگر کشید

جلوس بادان

در مملکت یمن شش هزار و صد و هشتاد و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون مرزبان بن وهرز از مسند حکومت یمن برخاست هرمز بن نوشیروان فرمان داد که فرزندش سلطنت يمن کند و او بحكم ملك الملوك ايران بتخت پادشاهی بر نشست و روزی چند بر نگذشت که مرگش فرا رسیده رخت بربست. چون این خبر بهرمز رسید فرزند او «خر خسره» را بحکومت یمن بر کشید او را نیز روزی چند پادشاهی پیش نبود .

چه از وی در حضرت هرمز مکشوف داشتند که او را آن نیروی نباشد که حمل سلطنت بتواند فرمود و كار ملك بتوان كرد .

پس هرمز از او برنجید و او را معزول نمود و سلطنت یمن را به باذان بن ساسان مفوض داشت و این باذان در سلطنت یمن ببود تا زمان بعثت و هجرت رسول الله صلی الله علیه و اله را ادراك فرمود و ایمان بدان حضرت آورده فرمانبردار گشت، و این سخن راست آمد که در زمان باستان در مملکت یمن این کلمات را بر سنگی رسم کرده بودند و آن را از زبور داود علیه السلام مستفاد می دانستند : لمن ملك ذمار؟ الحمير الاخيار لمن ملك ذمار ؟ للحبشة الاشرار لمن ملك

ص: 232


1- می خورد.
2- مؤانت احوب: گناه کار . نفس .

ذمار ؟ لفارس الأحرار لمن ملك ذمار لقريش التجار و ذمار صنعا و یمن را گویند .

بالجمله : بعد از آن پادشاهی یمن خاص از بهر قریش گشت چنان که انشاالله تعالی در کتاب ثانی نام هر يك از سلاطین مملکت در جای خود مرقوم خواهد افتاد و قصۀ رسول فرستادن خسرو پرویز بسوی باذان در ذیل حدیث پرویز نگاشته می شود و مدت پادشاهی باذان در یمن چهل و دو سال بود

جلوس سونندی

در مملکت ما چین شش هزار و صد و هشتاد و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود سونندی فرزند ارشد و اکبر فندی است و او بعد از پدر در مملکت ماچین رایت جهان داری افراخته کرد و بر تخت خسروانی جای گرفت امرا و اعاظم مملکت ما چین متابعت او را فرض شمردند و بر اطاعت و انقیادش اقرار دادند و او با ملك چين كار بر وفق و مدارا کرد و آسوده بزیست ، مدت پادشاهی او در ماچین چهارده سال بود

جلوس ساوحودی

در مملکت چین شش هزار و صد و هشتاد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، ساوحودی چون بتخت ملك برآمد و در مملکت چین نافذ فرمان گشت با این که روزگارش اندك بود تکبر و تنمر فراوان داشت چنان که لشگر خویش را فراهم کرده تسخیر ایران را تصمیم عزم داد و لشگر بکنار جیحون آورد و کار بر هرمز بن نوشیروان تنگ ساخت و هم عاقبت جان بر سر این سودا کرد و چون این حدیث در ذیل قصه هرمز مسطور افتاد تکرار آن را موجب اطناب دانست و عنان قلم بازداشت و مدت سلطنت ساوحودی یک سال بود .

جلوس خسرو پرویز

در مملکت ایران شش هزار و صد و هشتاد و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود خسرو پرویز ، پسر هرمز بن نوشیروانست و لفظ خسرو پرویز بمعنى ملك مظفر است.

ص: 233

بالجمله : در قصه هرمز مرقوم افتاد که بندوی تاج سلطنت بر گرفت و به آذربایجان شتافته در آتشکده بزرگ بنزديك خسرو شتافت و آن تاج را بر سر او نهاد و خسرو از آذربایجان بسرعت تمام راه مداین پیش گرفت و چون بدان بلده نزديك شد اعیان مملکت او را پذیره (1) کردند و بر پادشاهی بدو سلام دادند و خسرو بشهر در آمده بمشکوی (2) ملکی در رفت و بر فراز تخت جای کرد مردم او را تحیت فرستادند و او نیکو پاسخ داد و آن گاه خطبه کرد و از پس خطبه گفت : هان ای مردم حد خود نگاهدارید تا حق شما نگاه دارم و روز دیگر هم بر تخت شد و خطبه بخواند و از پس خطبه گفت: تا صلح میسر است جنگ نمی کنم. و روز سیم نیز خطبه کرد و بعد از خطبه :گفت :ای مردم ، نوشیروان شما را پدری مشفق بود و هرمز در میان شما قاضی عادل بود، اينك من پادشاهی عادلم از فرمان من بیرون نشوید تا ملال نه بیند. و روز چهارم عزم دیدار پدر کرد و بدان سرای آمد که او را باز داشته بودند و بنزد هرمز شده زمین بوسه داد و سخت بگریست و سوگند یاد کرد که هر خبر از من یا تو برداشتند همه بکذب بود و آن درم ها که بهرام چوبینه بنام من رقم کرد من ندانستم و نفرمودم و این گناه که مردمان کردند و ترا میل کشیدند نخواستم و نپسندیدم اما اگر این پادشاهی را پذیرفتار نشدمی از خاندان تو می شد. (3) هرمز عذر وی بپذیرفت و گفت: سخن تو جز از در صدق و صواب نباشد. اکنون حاجت من با تو آنست که این مردم که حق مرا نشناختند و بی گناهم از تخت فرود کرده دیدگانم نابینا ساختند کیفر کنی و بر تن و جان ایشان دریغ نخوری پرویز گفت: فرمان تو بر من روا باشد اما بدین کار شتاب نتوانم کرد زیرا که مردم از این ملك منفور شده اند و بهرام بدین پادشاهی طمع ،افکنده، آن گاه که از بهرام ایمن شوم، فرمان تو بپای برم هرمز خوش دل شد و فرزند را شکر بگذاشت و خسرو از نزد او بیرون شد، اما از آن سوی چون بهرام چوبین بدانست که صنادید مملکت هرمز را کور کردند و پادشاهی مر پرویز را دادند سخت مکروه داشت. چه او را در دل بود که با هرمز از در صلح بیرون شود و خود

ص: 234


1- استقبال
2- حرمسرا
3- بیرون می رفت

سپهسالار بزرگ باشد. در این وقت یک باره دل از پرویز بگردانید و بر آن شد که با او مصاف دهد و پادشاهی از او گرفته با هرمز گذارد و خود پیش او کمر بندد، پس مردم خویش را انجمن کرد و با قواد سپاه و بزرگان درگاه فرمود که من بدان سر بودم که با هرمز کار بصلح کنم چه او را در کار من بدسگالیدن نبود و اگر خاطر او از من کدر گشت هم از فتنه یزدان بخش افتاد ، و هرمز او را بدرگاه من گسیل ساخت تا اگر خواهم بکشم و اگرنه ببخشم ، همانا پرویز این اندیشه دانسته بود که بفرمود پدر را کور کردند و در محبس باز داشتند و خود بر تخت جای کرد آن کس که با پدر این کند با مردم چه خواهد کرد ؟ با این سخنان دل مردم را از خسرو برتافت و خاطرها را آکنده (1) بكين او ساخت .

آن گاه گفت: من بدان اندیشه ام که بر خسرو تاختن کنم و این پادشاهی از او گرفته قباد را دهم و خود بر در او بپای باشم. این بگفت و بر رنج قباد بگریست و مردم نیز بگریستند و با او بدین سخن همداستان شدند پس از همه عهد بستد و کار لشگر را بساخت و از شهر ری خیمه بیرون زده آهنگ مداین کرد و تا عقبه حلوان (2) همی تاختن برد و از آن سوی چون خسرو این بدانست مردم خویش را ساز داده از مداین بیرون شد و هر دو لشگر در دشت حلوان گرد آمدند و از دو سوی لشگرگاه کردند . خسرو از کار بهرام پرسش نمود که او روزگار چگونه برود بر چه قانون زیستن کند ؟ گفتند همه شب بیدار باشد و کتاب کلیله بر او خوانند و بزرگان و اعیان مملکت را بزرگوار بدارد و نيك عظمت نهد و طلایه و دیده بان و پاسبان لشگر بنفس خویشتن باشد از این، کلمات هیبتی در دل خسرو راه کرد و روز دیگر باتفاق بسطام و بندوی از لشگر خویشتن جدا شد و در برابر لشگرگاه بهرام آمده بایستاد و فریاد برداشت که بهرام را بگوئید تا از سپاه خویش یکتنه بیرون شود که مرا با او سخنی است

چون این خبر به بهرام چوبین برداشتند با تفاق مردان شاه و بهرام سیاوشان بی سلاح جنگ بر نشست و در برابر خسرو آمده بانگ برداشت که هر کاری از پی

برنشست

ص: 235


1- پر
2- بضم حا : یکی از شهرهای عراق عرب

کاربست ، عنوان دیدار سلام است ، و فضل آن را است که در سلام سبقت جوید و با بهرام سلام داد

بهرام گفت مرا نیز بدین روش آگهیست در اندیشه بودم تا تو را بچه نفرین یاد کنم؟ پرویز گفت : ما بسلام خود می رسیم و تو نفرین خود را باز خواهی یافت . آن گاه گفت : ای بهرام ، ای سپهسالار خراسان و لشگرهای بزرگ ، من دانم که تو با من از در مهری و از بهر این خاندان رنج فراوان بردی ، هرمز که حق ترا ندانست خدای او را کیفر کرد و پادشاهی از او بازداشت و تو همی خواستی که آن پادشاهی مرا باشد. اکنون که مراست ترا چه خلاف است ؟ بطاعت من باز آی تا ترا با برادر برابر نهم و مرتبت بلند دهم و حق ترا بشناسم بهرام گفت : با مخدوم جود نازشی رفت هرگز نخواستم تو او را از تخت فرود آری و نابینا سازی و تو چه کس باشی که مرا مرتبت بلند دهی ؟ خسرو گفت : من پرویز بن هرمزم که جهان را شاهن شاه بزرگ بود، بهرام گفت : سخن بکذب راندی اگر تو پسر هرمز بودی او را از تخت بزیر نیاوردی و کور نکردی؟ ! هرگز پسر با پدر چنین معامله ای نکند ، همانا تو زنا زاده ای.

پرویز را خشم بگرفت و گفت : مردمان دانند که من این نکردم و اگر تو بهانه جوئی خود دانی خدای روان خواهد داشت که سلطنت از خاندان کهن بدست ظالمی چون تو افتد . بهرام گفت : من ظالمم ، اما برای آنم که دست جور تو را از مردمان باز دارم و داد هرمز را از تو و نبدوی و بسطام بستانم و خود نزد او بر پای بایستم خسرو گفت : ترا این همه شفقت با هرمز تاکنون کجا بود و تو چه کس باشی که ملك ستدن و ملك دادن كار باشد و تو در کدام عهد از اهل ملك بوده ای و كجا بود که بندگان بپادشاهان نسبت ظلم کنند که تو می کنی ؟ بهرام گفت: من از تخمه (1) گرگین میلادم و همه وقت پادشاهان او را خلعت کرده اند و جای بر تخت داده اند

پرویز گفت : هم تو روش پدر گیر تا خلعت دهم و سپهسالار ممالك سازم ، بهرام گفت: اردشیر بابکان ظلم کرد و پادشاهی بناسزا از اردوان بگرفت : لاجرم من سوگند یاد

ص: 236


1- نژاد

کردم که سلطنت از ساسانیان گیرم و اشکانیان را دهم پرویز گفت من عهده کرده ام که از گذشته سخن نکنم و تو را ایمن کرده در ظل عطوفت خویش بدارم و خلعت بزرگانه دهم ؟ بهرام گفت: راست آمد که زنازادگان را آزرم (1) نیست تو با کدام شوکت و پادشاهی مرا خلعت دهی ؟ عهد من اینست که تو را بردار کنم و گوشت تو را با تیر بر باد دهم این بگفت و عنان بگردانید و بفرمود : بر آب نهروان (2) جسر بستند و لشگر خویش را بگذرانید و در برابر پرویز لشگرگاه کرد، در این وقت کردنه خواهر بهرام با برادر گفت مبادا پرویز بدست تو پست شود قصه افراسیاب را از خون سیاوش و کار رستم را با اسفندیار بیاد آرند؟ رسم این خاندان آنست که اگر از رجال کس باقی نبود تاج از شکم زنان می،آویختند بهرام گفت کار از آن گذشته است که بصلاح نزديك باشد .

پس آن روز ببود تا بیگاه کشت و چون شب از نیمه بگذشت با صد هزار سوار جنش کرده بلشگرگاه خسرو شبیخون آورد و از چارسوی جنگ به پیوست و جمعی كثير را عرضه شمشير ساخت و لشگر خسرو بزحمت تمام شب را بپایان آوردند و صبحگاه از دو رویه (3) صف راست کردند بهرام را حیلتی بخاطر رسیده و اسب خویش را انگیخته بر پیش سپاه خسرو بگذشت و ایشان را در داد که هیچ کس از رعیت و سپاه خویش آن نکرد که شما کردید ، و اکنون دشمن او را که خسرو است اعانت می کنید و من که می خواهم دیگر باره ملک را بهرمز باز دهم اهانت می نمائید و از این عار اندیشه نمی فرمائید؟! کلمات بهرام در مردم اثر کرد و دل از خسرو بگردانیدند و گروهی با بهرام پیوستند. خسرو چون چنان دید «تخوار» و زنکوی را بفرمود : باتفاق هزار سواره پرده و اثقال او را برداشته روی بمدائن نهاد و خود با معدودی بحيرت (4) و ضجرت بایستاد، در این وقت بندوی و بسطام و هرمز خراد برزین و بزرگ دبیر قدم پیش گذاشتند و گفتند: چه ایستاده؟ تو با این همه سپاه نتوانی حرب کرد

ص: 237


1- شرم
2- بفتح نون و حرکات سه گانه را عوضم نون و راء نام قریه است در عراق واقع بین بغداد و واسط
3- طرف
4- دلتنگی

اگر زمانی دیگر درنگ فرمائی گرفتار خواهی شد. ناچار خسرو راه گریز پیش گرفت و مردم خود را از پیش روی بداشت تا بسلامت بگذراند و «کرد وی» بر در بهرام چوبین نیز ملازم رکاب خسرو بود.

بالجمله : بهرام چون خسرو را هزیمت یافت از قفای او بشتافت و آن گاه که مردم خسرو خواستند بر پل عبور کنند و راه عبور بر ایشان تنگ افتاد.

بهرام راه نزديك كرد و ناگاه خسرو او را دید که مانند شیر نخجیر یافته در می رسد سخت بترسید و کمان خود را بزه کرده خواست تا خدنگی به بهرام افکند و با خود بر اندیشید که پیکان از خفتان (1) او گذر نخواهد کرد و سینه اسب او را از بر کستوان (2) عریان یافت ، پس تیر را بر سینه اسب او زد چنان که تا سوفار (3) غرق گشت و اسب در افتاد و بهرام نگون شد و آن گاه که اسب جنیبت (4) بدو آوردند خسرو از پل بگذشت و بهرام بسی از قفای او بتاخت و همی ندا کرد که ای زنازاده ، هم اکنون کیفر گناه بدست تو خواهم نهاد ، اما دیگر باو نرسید و خسرو بمدائن در آمد و همچنان از گرد راه بنزد هرمز شتافت و گفت : لشگر مرا بگذاشت و خدمت بهرام اختیار کرد . اکنون ندانم چاره چیست ؟ اگر فرمائی بنزد نعمان بن منذر شوم و این سخن را از پدر پوشیده داشت که بهرام می فرماید : پادشاهی با هرمز خواهم گذاشت

بالجمله : هرمز چون کلمات خسرو را شنید گفت : ای فرزند ، عرب مردمی درویش اند و سپاه ایشان دزدانند از کار ملك نتوانند اندیشید ، صواب آنست كه بنزديك قيصر شوی که مرا با او کار بمهر است ، زیرا که آن ممالك كه نوشيروان از بلاد روم مسخر داشته بود من بدو باز گذاشتم ، چون بنزديك او شوى ترا بمرد و مركب مدد كند و ملک باز دهد، پس پرویز پدر را بدرود کرده از نزد او بیرون شد ، بسطام و بندوی وی را بر داشته باده تن دیگر آهنگ روم کرد و آن ده بدین نام بودند :

«اول» کردوی که برادر بهرام چوبین بود «دوم» بزرگ کاتب بود «سیم» خراد بن

ص: 238


1- لباس مخصوص جنگی ، زره
2- بضم کاف : پوششی که در روز جنگ بر خود بپوشانند و بر اسب نیز پوشانده شود
3- دهان تیر
4- یدکی

برزین «چهارم» هرمز پسر خرداد «پنجم» اياد بن فیروز «ششم» شیروی بن کامجار «هفتم» شاپور بن بدیهگان «هشتم» بالوی «نهم» اندمان «دهم» تخوار

بالجمله : خسرو با این جماعت از مداین بیرون شد و بشتافت چون یک منزل از شهر دور شدند بندوی با بسطام گفت که ما را کاری خطرناک در پیش است همانا از پس ما بهرام بمدائن شود و هرمز را بر تخت نشاند و از قفای ما کس بتازد و ما را دستگیر سازد و اگر ما را نیابد بستم از هرمز نامه گرفته بقیصر فرستد تا وی ما را دست بسته بسوی او کوچ دهد ، صواب آنست که باز شویم و هرمز را مقتول سازیم، پس این راز را از خسرو مستور داشتند و با خسرو گفتند ما را بمداین باید شدن تا زن و فرزند خود را دیدار کرده وصیت خویش را بدیشان برسانیم و باز شتابیم خسرو گمان کرد که ایشان عزم خدمت بهرام کرده اند و هیچ نیارست گفتن ناچار با آن ده تن بشد و بسطام و بندوی بمداین باز تاخته و بسرای هرمز اندر شدند و زنان و کنیزگان از بهر رفتن خسرو بگریستن بودند و هر کس بکاری مشغول بود ، پس ایشان گفتند : مار را از جانب خسرو با پادشاه پیامیست و بسرای هرمز در شده دستش به بستند و با زه کمان او را خبه (1) کردند و از خانه بیرون شده بر نشستند و از قفای پرویز شتافته او را دریافتند . پرویز بدیدار ایشان شاد شد آهم هنگ تاخته سه روزه از عراق بدر شدند و در کنار فرات نزديك باراضی شام بدیر راهبی رسیدند و از اسب بزیر آمده بدیر در رفتند و سخت گرسنه بودند . راهب هر چند ایشان را نشناخت، اما گرامی بداشت و مقداری نان خشگ که او را بود حاضر کرد . پرویز و اصحاب او آن نان را با آب نرم کرده بخوردند و پرویز در این وقت سه روز نخفته بود ، پس سر در کنار بندوی نهاد و بخفت و هر کسی بخفتند اما از آن سوی چون بهرام چوبین بمدائن در آمد و دانست که هرمز کشته شد ، تدبیرش تباه گشت. پس نشان پرویز گرفت گفتند: از راه شام بسوی روم همی شد تا از قیصر مدد جوید.

در این وقت بهرام سیاوشان را طلب کرد و چهار هزار مرد رزم آزموده او را سپرد و از

ص: 239


1- بر وزن و معنی خفه

پس پرویز بتاخت تا او را گرفته باز آرد . ایشان از دنبال پرویز ره سپر بودند، ناگاه راهب از دیر خویش علامت سیاه بدید پس بدوید و خفته گان را برانگیخت که چه آسوده بوده اید ؟ اینک از دو فرسنگ راه لشگری همی بینم که بدین سوی ترکتازند (1) همانا جز در طلب شما این تعب نبرند پرویز و اصحاب او چون این سخن بشنیدند بر جای بیفسردند (2) و دل بر مرگ نهادند . پرویز گفت : هر چند کار خطیر باشد خداوندان عقل را از شوری گزیر نیست . بندوی گفت : من توانم نیرنگی بر انگیزم که تو را از این بند بلا رها سازم و جان خویش بر سر این سودا کنم . پرویز گفت : ای خال گرامی تواند شد که تو نیز برهی ، اگر رسته شدی شرفی بکمال یابی و اگر گشته گشتی این نام بلند نیز شرفی یکمال است . پس بندوی عرض کرد که این جامه های پادشاهانه از تن دور کن و مرا سپار و خود با اصحاب خویشتن بر نشین و از پیش بدر شو، پس خسرو جام های خویش با بندوی سپرد و خود با بسطام و آن ده تن دیگر بر نشست و برفت . از پس او بندوی با راهب گفت : اگر کشف راز کنی از زندگی باز مانی و جامه های خسرو را در بر کرد و در دیر را استوار نموده بر بام بر آمد و همی ببود تا بهرام سیاوشان و لشگر برسیدند و بر بام دیر کسی را باجامه های لعل آمود بدیدند، گمان کردند که او خسرو است، پس اطراف دیر را لشگر فرو گرفت، در این وقت بندوی از بام بزیر آمد و جامه های خود را در بر کرده دیگرباره بر بام شد و ندا در داد که ای سپاه: امیر شما کیست ؟ بگوئید تا فراز آید که مرا از پرویز با او پیامیست، پس برفتند و بهرام سیاوشان را خبر بردند که بندوی ترا طلب کرده است .

بهرام از میان سپاه بدر شده بپای دیر آمد نخستین بندوی بدو سلام کرد و گفت پرویز تو را سلام می کند و می گوید : شکر خدای را که از پس ما تو تاختن کردی ، همانا سه روز است که من نشیب از فراز ندانسته ام و نخورده ام و نخفته ام،يك امروز فرود آی تا شبانگاه که من بر آسایم و تو نیز با مردم خویش آسوده شوی ، آن گاه با تو ساز رفتن کنم .

ص: 240


1- پورش و حمله
2- خشک شدند

بهرام سیاوشان گفت : من یکی از بندگان پرویزم، کم تر چیزی طلب فرموده . و حکم داد تا لشگریان فرود شدند و آن روز را بر آسودند ، چون آفتاب بنشست هم بندوی بر لب بام آمد و بهرام سیاوشان را بخواست و گفت : پرویز فرماید: تو امروز با ما نیکوئی کردی باید که امشب نیز صبر فرمائی تا فردا بگاه کوچ دهیم ، بهرام گفت : روا باشد و بفرمود تا سپاه . اطراف دیر را تنگ فرو گرفتند و بامداد مردم خود را بر نشاند و بندوی را فریاد کرد که هنگام شدن است بندوی آواز داد كه اينك ، پرویز بیرون آید و همی بمماطله بگذاشت تا روز بنیمه برسید

بهرام سیاوشان دل تنگ شد و آغاز بی طاقتی نهاد ،بندوی ناچار شده در باز کرد و گفت: در این دیر جز من کس نباشد ، پرویز ازد (1) هنگام بامداد برفت و من شما را یک شبانه روز اغلوطه دادم تا او نيك دور شود، اکنون اگر چه همه ابر و باد شوید گرد او را نتوانید یافت و با من هر چه روا دارید شاید بهرام سیاوشان را هوش از سر بپرید و ساعتی در او نگریست . پس بفرمود بند وی را بند بر نهادند و با خود کوچ داده بمداین آورد و صورت حال را با بهرام چوبین بگفت بهرام روی با بندوی کرد که آن گناه بس نبود که هرمز را تباه کردی که این زنازاده را نیز از من بجهانیدی ؟ ! تو را چنان بکشم که مردم عبرت گیرند ، اما آن گاه که پرویز و بسطام را نیز بدام آورده ورده باشم. پس با بهرام سیاوشان گفت که بندوی را بسرای خویش برده در صعب تر جائی بازدار و بندش سخت کن.

بهرام سیاوشان بندوی را گرفته بسرای خویش آورد، اما او را برفق و مدارا بداشت، از بهر آن که اگر روزی خسرو بدان مملکت غلبه جوید او را پاداش نيك كند ، لاجرم روزی چند بر نیامد که با بند وی در بزم شراب خوش گفتی و خوش خفتی و همه سخن از پرویز کردی . هفتاد روز کار بدین گونه داشتند تا شبی بندوی گفت که من بدانم که خدای این ملک، از بهرام چوبین بگیرد و داد پرویز بدهد بهرام سیاوشان گفت : من نیز بدین عقیدتم و از خدای خواسته ام که بدانچه در

ص: 241


1- دیروز

ضمیر دارم ظفر جویم . بندوی گفت : چه در ضمیر داری؟ گفت : عزم آن دارم که در میدان گوی و چوگان بایستم ، و چون بهرام بر من گذرد ناگاهش مقتول سازم و پرویز را بملك باز آرم بندوی گفت: اگر تو این کار خواهی کردن فردا وقت آنست. و سخن بر این بنهادند و بامداد بهرام سیاوشان برخاست وزره در بر کرد و بر زبر زره جامه بپوشید بندوی گفت : اکنون که عزم تو در این کار استوار شد مرا اسبی و سلاحی ده بهرام سیاوشان بند از بندوی برداشت و او را اسب و سلاح داد و خود بعزم قتل بهرام چوبین بر نشست و برفت . و چون خواهر زاده بهرام چوبین در حباله نکاح بهرام سیاوشان بود و از کید شوهر بدگمان شد؛ کس در نهان بسوی خال خویش فرستاد که امروز شوی من در زیر جامه زره دارد، همانا او را اندیشه ایست از او برحذر باش .

بهرام چوبین بترسید که مبادا تمامت لشگر با او بیعت کرده باشد ، پس چوگانی بدست کرده بر سر راه بایستاد و هر سوار بر او برگذشت آن چوگان را نرم نرم به پشت او همی زد و با او سخن کرد چون او بگذشت ، با دیگری همین معاملت کرد و از این معلوم داشت که لشگریان را در زیر جامه زده نباشد و کسی با بهرام سیاوشان همداستان نشده

بالجمله : چون نوبت به بهرام سیاوشان رسید هم آن چوگان را بر پشت اوی کوفت و بانگ آهن برخاست با او گفت : ای ناراست کیش ، در میدان گوی و چوگان زره از از بهر چه در بر کرده؛ همانا حیلتی اندیشیده این بگفت و تیغ بر کشید و چنانش بر گردن زد که سرش بدور افتاد ، چون این خبر به بندوی رسید آن اسب و سلاح که از بهرام سیاوشان گرفته بود بر خود راست کرد و از مداین بیرون شده تا آذربایجان همه جا بشتاب رفت و چون بهرام او را خواست معلوم شد که بآذربایجان گریخته سخت افسوس کرد که چرا از نخست روزش نکشتم.

بالجمله : بعد از قتل بهرام سیاوشان گوشزد بهرام چوبین گشت که در میان مردم سخن بسیار شده و مردمان همی گویند بهرام را نرسد که تخت کیان گیرد و تاج پیشدادیان بر سر نهند، با این که پرویز هنوز زنده است. چون بهرام این سخنان بشنید سپاه را انجمن

ص: 242

کرد و بر تخت بر آمد و تاج بر سر نهاد و حمد خدای را بگفت ، و مردمان را خطبه کرد و بر نوشیروان و دیگر پادشاهان گذشته درود فرستاد. آن گاه گفت: ای مردمان خسرو پرویز آن کرد در مملکت که ضحاک تازی نکرده بود، هرمز را از تخت بزیر آورد و نابینا ساخت و از پس آن هلاکش ،کرد شما کی شنیدید که کسی با پدران کند که پرویز کرد و بدین مکافات خدای جهانش مقهور ساخت و من ملك از او بستدم و بهرام سیاوشان نیز حیلت کرد که مرا بکشد و بدست من نابود گشت. شما دانید که هیچ کس با هیچ کس آن نیکوئی نکرد که من با بهرام سیاوشان کردم و این نیز شما دانسته اید که هر کس پدر را بکشت میراث پدر نتواند برد و از این روی من خسرو را از ملك خلع كردم و مملکت را از ناشایست به پیراستم . اکنون هر کرا خواهید بپادشاهی اختیار کنید.

در این وقت «شهران گوار» که از بزرگان در گاه بود برخاست و گفت: این پادشاهی امروز حق تست که خاقان چین را با چهار صد هزار کس هزیمت کردی، اگر تو نبودی از آن روز این سلطنت از ساسانیان برخاسته بود. این بگفت و بنشست .

از پس او فرخ زاد برخاست و گفت : شهران گوار سخن بصدق کرد و بر گفته او گواهی داد.

چون خروران خسرو سخن ایشان بشنید درخشم آمد و بر خاست و فرمود : ای بهرام ، این رای نیست که فرخ زاد زد و گستاخ بر تخت کیان مرو و تاج ملكان را بستم مگیر نامه از در پوزش و نیایش بخسرو فرست و دل او را با خویشتن نرم كن و بسوى ملك باز آر و در خدمت او باش و اگر از او بیم داری، از این پس در خراسان زیستن کن که خسرو از جهان بیرون نشده است و او را از مرگ پدر خبر نبود و کجا فرخ زاد در آن مکانت بدست شد که تاج و تخت ایران را بتو دهد و در کار پادشاهی سخن کند ؟ فرخ زاد را از كلمات او بد آمد و با او سخن بمناظره و مبارات کرد. خروران سالار چون چنان دید هم با فرخ زاد از در پرخاش برخاست و گفت : نیکو نباشد که کس بر پادشاه بشورد که خرابی پادشاه ، خرابی لشگری و رعیت است نخست ضحاك ،جمشید را نابود

ص: 243

ساخت و مردم ایران برنج در افتادند و دیگر افراسیاب نوذر را بکشت و ایران ویران گشت و از پس او اسکندر دارا بكشت و خاك اين ملك بر باد رفت و از ساسانیان فیروز شاه بدست خوش نواز تباه شد و مملکت را خرابی دیگر روی داد ، هر وقت پادشاهی بهلاکت رفت کار مملکت صعب افتاد و خرد و بزرگ تباهی گرفتند ، اکنون نوبت بخسرو رسیده و او از این اراضی هزیمت شده گر سلطنت با او راست نشود چشم از زن و فرزند و اموال و اثقال بپوشید، این بگفت و بگریست و بنشست: بهرام از گفتار او زرد شد و گفت : ای مردمان ، من پرویز را در پادشاهی حقی نشناسم و این ملك را بدو ندهم و خود نیز نخواهم ، این پادشاهی شهریار را دادم که فرزند هرمز است و هنوز چون كودك باشد زمام ملك خود را بدارم و آن گاه که بزرگ شود بدو سپارم و با شما که پرویز را بسلطنت خواهید حرب نکنم و هیچ کس را نکشم اما باید که شما سه روزه از این پادشاهی بیرون شوید و از پس سه روز اگر در این شهر مخالفی یابم خواهم کشت و « مینار» که مردن دلاور بود برخاست و شمشیر بر کشید و گفت : تا اولاد کیان کسی که در خور سلطنت باشد بدست نیست و شهریار کودکست، بهرام باید بر تخت باشد

سخن بر این بنهادند و از انجمن بیرون شدند و روز سیم بیست هزار کس که دوستدار پرویز بودند از مداین خیمه بیرون زدند و راه آذربایجان پیش گرفتند ، و چون خبر به بندوی همی رسید ایشان را پذیره شد و شکر بگذاشت و گفت : پرویز بسوی قیصر شده است و من زمان تا زمان چشم دارم که با سپاه در رسد، اکنون شما نیز چشم براه دارید که عنقریب کار بکام شود ، پس لشگریان فرود شدند و با بندوی همی بودند أما از پس ایشان بهرام شاد بر تخت نشست و تاج بر سر نهاد و عهد نوشته با ایرانیان سپرد که کار همه بعدل و نصفت کند و ایشان نیز نامه بپادشاهی او نگاشتند و خاتم بر نهادند و بر سلطنت او گواهی دادند و این در ماه آذر و روز آذر بود و از آن پس بهرام کار داران خویش را در بلاد و امصار منصوب داشت و همه وقت با تاج و تخت

ص: 244

بزیست، اما خویشتن را شاهنشاه لقب نگذاشت و چون منشوری بعمال خویش فرستادی بر عنوان نامه نوشتی که حکم به رام بن بهرام نایب شاهنشاه چنین است، کنایت از آن که من قایم مقام شهریار بن هرمزم و چون شهریار بزرگ شود ، اين مالك بدو سپارم اما شهریار را پوشیده می داشت و نمی گذاشت کسش دیدار کند. اکنون با قصه پرویز باز شویم.

چون خسرو از دیر راهب بیرون شد با بسطام و آن ده تن بشتاب تمام بتاخت و سه شبانه روز در جائی نیاسود پس کنار فرات بمرغزاری در رسیدند و سخت مانده اسید ند و سخت مانده ام و گرسنه بودند. پرویز فرمود: بدین مرغزار اندر شوید تا مگر بصید نخجیر خويشتن سیر کنیم.

ایشان کمان ها بزه کردند و چندان که بهر جانب شتافتند چیزی نیافتند. در این وقت ،پرویز مردی عرب دید که بر شتر خویش همی تاختن کند او را پیش خواند و با زبان تازی (1) که آموخته بود پرسش نمود که کیستی ؟ گفت: من اياس بن قبیضه از قبیله طی از جماعت بنی حنظله و او در قبیله مردی بزرگ بود. پرویز گفت: نام تو شنیده ام آن گاه ایاس پرسید که تو چه کس باشی؟ گفت: من پرویز بن هرمزم ایاس چون این بشنید از شتر بزیر آمد و زمین ببوسید و گفت: ای شاهنشاه جهان، تو چگونه این جا افتادی ؟ پرویز قصه خویش بگفت و فرمود: من و یاران من سخت گرسنه ایم ،ما را سیر کن ، ایاس بر شتر خویش بر آمد و گفت: قبیلهٔ من نزدیکست و ایشان را بقبیله طی برده فرود آورد و زین اسبان بگرفت و بعلف فرستاد پرویز فرمود: ما را زود طعام ده تا مبادا از ،قفای لشگر برسه برسد. ایاس عرض کرد که در این قبیله کسی را با شما دست نیست و کاسه از بست (2) و مقداری از خرما نزد ایشان بنهاد و گفت: از این بخورید تا نان پخته شود و بفرمود: چنان که شتر بانان و شبانان کنند زمین را حفر کردند و ریگ آن را با آتش تفته ساخته خمیری بزرگ اندر آن انداختند و بر زیر آن آتش بگستردند تا پخته

ص: 245


1- عربی
2- بکسر پ: آرد گندم و جو بریان کرده که بعربی سویق گویند

گشت و آن نان را با گوسفندی بریان کرده پیش ایشان نهادند و آن جماعت سیر بخوردند و بخفتند تا شب اندر آمد، آن گاه ایاس گفت: از این جا تا آبادانی سه روزه راه است، يك امشب در این جا بباشید تا خوردنی و علف اسبان را مهيا سازم ، لاجرم ایشان آن شب بخفتند و با مداد ایاس سه تای از آن نان بزرگ پخته کرد و سه گوسفند بریان حاضر ساخت و از بهر آن که اسبان ایشان کوفته و مانده بودند برای هر تن شتری بیاورد تا بر نشستند و خود نیز بر شتری بر نشست ، و يك شتر را خوردنی بار کرد و بر زبر آن غلامی بنشاند و راه پیش گرفتند و اسبان خویش را بکشیدند و هر روز یکی از آن نان بزرگ و گوسفندی خورش ساخته نزديك بآبادانی رسیدند پس بر اسبان خویش بر نشستند و شتران را با یاس باز دادند و پرویز با یاس :گفت با من نیکوئی کردی اگر من از روم مراجعت کنم و پادشاهی خویش باز ستانم باید كه بنزديك من آئی تا مگر ترا پاداش کنم ایاس گفت : ما را قانون نباشد که چون کسی را طعام دهیم از وی چشم مکافات .بداریم پرویز از گفته خویشتن خجل شد و ایاس او را بدرود کرده راه قبیله خویش گرفت و ایشان به رقه (1) فرود آمدند ند و ایمن شدند .

چه آن اراضی در تحت فرمان موریس بود که در این وقت قیصری روم داشت چنان که شرح حالش مرقوم شد

بالجمله : پرویز بعد از سه روز از رقه بیرون شده راه انطاکیه پیش گرفت و چون يك منزل بتاخت بکنار دیر راهبی رسید ، پس از اسب فرود شد تا لختی بیاساید ،راهب بر بام دیر آمده فرو نگریست و گفت شما کیستید ؟ پرویز گفت : من رسول پادشاه عجم باشم و سوی قیصر روم ، راهب گفت : تو نه رسولی بلکه تو خود پادشاه عجمی که از سرهنگ خود گریخته بسوى ملك روم شوی تا ترا نصرت کند ، پرریز گفت: ای راهب چه باشد که بسوی ما فرود شوی تا با تو داستانی زنم، راهب بزیر آمد و نزد پرویز بنشست پرویز گفت: مرا معذور دار که ندانستم ترا چندین دانشوریست ، اکنون بگوی کار من با قیصر

ص: 246


1- بفتح راء و تشدید قاف : از اراضی بین النهرین در کنار فرات

بر چگونه رود؟ گفت قیصر دختر خویش بزنی تو را دهد و هفتاد هزار کس بمدد تو نامزد كند تا ملك خويش باز ستانی ، پرویز گفت : من چه هنگام پادشاهی خویش بگیرم و مدت ملك من چند باشد؛ راهب گفت از پس هفده یا هیجده ماه دیگر بتخت ملك جاى کنی و سی و هشت سال پادشاهی ترا باشد ، و از پس تو فرزندت که «شیروی» نام خواهد داشت چند ماه سلطنت کند ، آن گاه دختر تو را بود ، پس فرزند زاده ات پادشاهی کند و زود باشد که سلطنت از خاندان تو بدست عرب افتد و پیغمبر آخر الزمان از اولاد اسمعیل بن ابراهيم ظهور کند و عرب سلطنت عجم بگيرد و طعام ایشان بیش تر شیر و خرما و گوشت باشد و تا رستخیز این ملک بر ایشان بپاید.

پرویز گفت: این علم از که آموختی؟ راهب گفت: از کلمات دانیال پیغمبر عليه السلام كه يك يك سلاطین عجم را بر شمرده است . پرویز گفت :کسی اندرین ملك با من خصمی کند؟ راهب فرمود: تو را خالیست که نام او بسطام بود او بر تو بشورد و تو از پس سه سال بدو ظفر یابی پرویز روی با بسطام کرد و گفت: اصغا نمودی که راهب چه فرمود ؟ عرض کرد که سخن او بکذب است . این چگونه تواند بود که من با تو از در مخالفت شوم؟ پرویز گفت: مرا عهدی ده که از تو ایمن باشم.

پس بسطام سوگند یاد کرد که با پرویز هرگز بد نیندیشد و از آن جا راهب را بدرود کرده راه انطاکیه پیش گرفتند و بدان بلده در آمدند و پرویز از آن جا نامه بموریقس کرد و بدو نوشت که من از طغیان سرهنگ خویش بهرام چوبین بگریختم چه او ملك را بر من بشورید و سپاه را بر من تباه کرد و اينك بز نهار (1) تو آمده ام باشد که مرا بمرد و مال یاری کنی و پادشاهی مرا بمن باز رسانی ؟ و بسطام و بالوی و اندمان و خراد برزین را از بهر رسالت اختیار کرد و با خراد برزین گفت : تو در نزد قیصر برپای باش و اگر حکم به نشستن ،کند، منشین و بالوی را گفت : تو مرد سخنوری و سخن کردن نيك دانی تو ترجمان باش و با قیصر گفت و شنود کن و بعضی از تحف و اشیاء نفیسه نیز انفاذ حضرت قیصر داشت

پس ایشان از انطاکیه بیرون شده راه قسطنطیه پیش گرفتند و بدان بلده در آمده

ص: 247


1- امان

به بار قیصر شدند . موریقس چون بدانست ایشان را بار داد و نامه پرویز بگرفت و بفرمود چهار کرسی زرین بنهادند و حکم داد که بر کرسی جای کنید .

بالوی عرض کرد که ما از بهر حاجتی بدین در شده ایم و خداوندان حاجت را نشستن روا بنود مگر آن که حاجتش گذاشته شود و هم اکنون اگر قیصر حاجت ما را بگذارد بنشینیم و اگر نه باز شویم.

قیصر بزبان رومی ندیمان خویش را گفت: ایشان مردمی دانشورند و نامه پرویز را بخواند و از كار او اندوهناك شد و سر بر داشته گفت: هرمز برادر من بود و پرویز برادر زاده من است و من او را نصرت کنم و سپاه و خواسته دهم

پس ایشان او را در دو کردند و بر کرسی ها نشستند جز خراد برزین که بر پای ایستاد و گفت : مرا آن مقام نیست که در نزد قیصر بنشینم و پس از زمانی از حضرت او بیرون شدند و قیصر بفرمود تا ایشان را در سرای ملوکانه فرود آوردند و بزرگوار بداشتند

آن گاه بزرگان در گاه خویش را انجمن کرد و نامه پرویز بر ایشان بر خواند و گفت : شماچه بینید در این کار یکی گفت : دانی که روم از عجم چه بلا دیده است و ایشان از پس اسکندر چه فتنه ها در این بوم انگیختند و چه خون ها بگذار تا ایشان بخویشتن مشغول باشند و ما روزگار بسلامت بریم و گروهی از مردم بر این سخن گواهی دادند و قرین صواب شمردند

در این وقت قیصر روی با گریکر کرد که خلیفه بزرگ بود و گفت : چه خاموش نشسته تو را در این کار رأی بر چیست گریکر گفت : اي ملك : ستمدیده بدرگاه تو آمده و از تو فریاد خواهد و تو توانی او را نصرت کردن امروز او را با تو حاجت افتاد و تواند شد که فردا تو را بدو حاجت افتد، پس امروز حاجت او را بگذار که فردا پاداش نیکو بینی قیصر گفت این سخن بصدق گفتی و حکم داد تا سپاه فراهم شدند و هفتاد هزار مرد جنگی از میان اشگرها گزیده کرد و فلی پیکوس را که دامادش بود.

بر آن جمله سپهسالاری داد و نامۀ بسوی پرویز فرستاد که بحضرت شتافته او را دیدار کند ، پرویز نامه قیصر بخواند و بر نشست و بشتافت و بدرگاه قیصر آمد، موریقس

ص: 248

قدم او را مبارك شمرد و او را گرامی داشت و دختر خود را که مریم نامیده می شد، بشرط زنی بسرای او فرستاد و صد غلام ترك و بيست كنيزك از بنات ملوك كه همه را اكليل (1) زر بر سر بود و صد در گران بها و دو هزار دینار زر سرخ یک خوان زر که مرصع از جواهر شاداب بود و در میان جامی از جزع (2) داشت که هم آن از جواهر گوناگون آکنده بود و هزار جامه زربفت و بعضی دیگر از اشیاء نفیسه بنزد پرویز هدیه کرد و مردی از دلاوران روم که «کوت» نام داشت و او را در برابر هزار مرد می نهادند با نه تن دیگر که ایشان را نیز هر يك هزاره می نامیدند ملازم رکاب پرویز فرمود وفلی بیکوس را با آن هفتاد هزار کس بوی سپرد و خود خیمه بیرون زد و سه منزل او را مشایعت کرد و از آن جا مراجعت فرمود.

اما پرویز با آن سپاه گران راه آذربایجان پیش گرفت و طی منازل کرده چون بحدود آن اراضی رسید بندوی خبر یافت و با آن بیست هزار تن مردم عجم پرویز را استقبال کرد و در برابر و مردم خویش را بر صف کرد و خود با «موسیل» ارمنی از لشگر جدا شد و راه با پروير نزديك كرد. پرویز با بسطام گفت که این دو سوار که از لشگر بیرون شدند که باشند گفت : آن يك برادر من بندوی است و آن دیگر را ندانم . پرویز گفت : گمان من آنست که بندوی آن هنگام که از دیر راهب بیرون شد کشته گشت .در این سخن بودند که بندوی راه نزديك كردو خسرو را بشناخت و پیاده شده زمین ببوسید و موسیل نیز پیشانی بر خاك نهاد، پرویز اسب براند و بکنار بندوی آمد و از دیدار او شاد شد و او را پرسش نمود و بفرمود تا بر اسب خویش بر نشست و گفت: این مرد کیست که با تو همراه است ؟ عرض کرد که این موسیل ارمنی است و مردی بزرگ است و او پیوسته در فراق شاهنشاه دیده گریان داشت. در این وقت موسیل خواستار شد که پای پرویز را بوسه زند ، پس خسر و یک پای خویش را از رکاب بدر کرد تا موسیل پیش شده .ببوسید بندوی عرض کرد که این بیست هزار تن مردم بمهر تو از بهرام دل بر گرفتند و بدین جانب شدند . خسرو گفت که من بدیدار تو شاد تر شدم که ازین بیست هزار تن و پرویز با آن عظمت به بلده «سیر» فرود شد و آن شهری

ص: 249


1- بكسر همزه : تاج
2- بفتح جيم : نگين جواهر

بزرگ بود از حدود آذربایجان و آن شهر نیز آتشکده افروخته داشت.

اما از آن سوی چون خبر به بهرام رسید که پرویز با سپاه روم باراضی آذربایجان فرود شد حیلتی اندیشید که مگر در میان سپاه او مخالفتی انگیزد و او را مقهور بدارد ، بسوی شاپور و اندمان و تخوار و دیگر بزرگان درگاه شاپور را هر يك نامه كرد كه شما خود خوی خسرو دانسته اید، کسی که حشمت پدر را نگاه ندارد از او چشم نیکوئی نتوان داشت . آن وقت سخن مرا راست دانید که خسرو در ملك ظفر جوید و شما را مکافات بد کند . اکنون دل با من یکی کنید و در دفع او یک جهت شوید تا از من پاداش نیکو یابید و چون شما با من همداستان باشید از لشگر روم نیندیشم و ایشان را عرضه شمشیر سازم و اگر نه اسیر کنم و این نامه ها را بمردی که دارا پناه نام داشت سپرد و او را بجامه بازرگانان بآذربایجان گسیل فرمود ، اما دارا پناه در خاطر گرفت که با خاندان کیان بدسگالیدن از قانون فتوت و مروت بعید است و آن نامه ها را بر داشته بدرگاه خسرو آمد و نزد او بنهاد و صورت حال باز گفت

پرویز شاد شد و او را انعام و افضال فراوان کرد و آن نامه ها را خود جواب نوشت که ما را دل بسوی تو آمد ، هم اکنون شتاب کن و بدین سوی خرام که چون میدان جنگ راست شود و از دو جانب لشگر صف کند با بدد تو برخیزیم و تیغ در رومیان نهیم.

دارا پناه این نامه ها را بیاورد و بهرام را سپرد و او دل قوی کرد و آهنگ آذربایجان فرمود . بزرگان درگاه گفتند این رأی بصواب نیست . پرویز را در آن اراضی نیروی زیاده است و مردم آذربایجان را دل با اوست و چون تو از دارالملك بيرون شوى ضعيف گردی باش او بسوی تو آید.

بهرام سخن کس نپذیرفت و عرض سپاه دیده با صد هزار مرد از مداین بیرون شد و تا از آذربایجان بسرعت برفت و خسرو نیز خبر او را بدانست و لشگر بر آورد و از دو سوی صف ها راست شده یلان سینه و مهر و ایزد کشسب چون لشگر خسرو را نگریستند با بهرام گفتند: این سپاه آراسته ایست ، همانا این نامه ها را بكذب فرستادند و تو را غره کردند .

بالجمله : بهرام در قلب بایستاد و در سپاه او سه تن مرد ترک بود که در همه

ص: 250

ترکستان نامدار ،بودند این هر سه تن اسب بمیدان تاختند و خسرو را ندا در دادند که هان اي خسرو ، خود بیرون آی که ما هر يك با تو يك تنه نبرد کنیم، فلی بیکوس گفت : بیرون مشو که پادشاه بنفس خویش حرب نکند پرویز گفت: در عجم عار باشد که کس را بحرب طلبند و او اجابت نکنند و چون بار از خر افتد نخست خداوند بار است که آن بار برگیرد. این بگفت و اسب بزد و بمیدان آمد. یک تن از آن ترکان با او در آویخت، پرویز او را با زخم نیزه از پشت اسب در انداخت و با تیغ بکشت و آن دیگر را شمشیری بر فرق بزد که از کمرگاه بگذشت ، سیم چون این بدید پشت با پرویز کرد که از پیش بدر رود ، پرویز اسب باخت و تیغی بر کتفش بزد كه يك نيمه از او بزیر افتاد و با لشكر خويش باز آمد.

مردم عجم و سپاه روم او را درود فرستادند کوت هزاره پیش آمد و گفت : اى ملك ، ترا که چندین مردمیست چرا از سرهنگ خویش بگریختی ؟ پرویز را غم بگرفت و او را پاسخ بگفت . پس کوت هزاره گفت : آن سو از کدام است که تو از او هزیمت شدی ؟ مرا بنمای تا ترا از وی برهانم. پرویز گفت : آن مرد است که بر اسب ابلق (1) سوار است ، پسکوت هزاره اسب بر انگیخت و بهرام را بحرب خویش بخواند و او بی توانی از قلب سپاه بیرون تاخت و میدان برکوت هزاره تنگ کرد و در حملهٔ نخستین تیغی بر خود او فرود آورد که تا کوهه زین بدر ایند و از آن جا از شکم اسب بگذشت چنان که هر نیمه تن او با جوشن و خفتان (2) بجانبی افتاد

پرویز چون بدید بآواز بخندید. فلی بیکوس را از آن خنده غم آمد و گفت هان اى ملك ، مردی که با هزار سوار برابر بود از لشگر تو بکاست تو شاد کام چرائی ؟ پرویز گفت : از این روی که مرا نکوهش کرد و فرمود که از سرهنگ خویش بگریختی خدای ضربت بهرام بدو بنمود، پس بفرمود : تن او را از خاک بر گرفتند و داروئی بزدند که همچنان خشک شد و آن جسد را بار کرده بسوی قیصر فرستاد و بدو نوشت که این نامه از حربگاه نگاشتم، زیرا که لشگریان تو مرا نکوهش کردند که از سرهنگ خویش بگریختی

ص: 251


1- سفید و سیاه
2- لباس مخصوص جنگ

آن سرهنگ این است که ضربت چنین زند. بالجمله: آن روز را تا بیگاه نبرد کردند و بامدا دیگر هم بجنگ بشام بردند و روز سیم نیز صف ها راست شد و از دو سوی فراوان مرد و مرکب بخاک اندر آمد و چون شامگاه از جنگ باز شدند پرویز کس برو میان فرستاد و پیام داد که فردا شما بیاسائید که کار حرب مر عجمان را خواهد بود و بفرمود تا موسیل ارمنی که سرهنگ آن بیست هزار مرد عجم بود کار جنگ راست کند و از بامداد باتفاق سپاه خویش با بهرام مصاف دهد روز دیگر موسیل بجنگ در آمد و از دو سوی همی از کشته بر پشته شد و چون آفتاب بنشست هر کس بلشگرگاه خویش باز شتافت، در آن شب بهرام کس نزد پرویز فرستاد که فردا خود بیروی شو تا با هم بکوشیم و کار یک سره کنیم.

پرویز نیز اجابت کرد . بندوی و بسطام گفتند : این رأی نیست و ما هرگز پسنده نداریم که تو با بهرام نبرد آزمائی پرویز.

گفت : باك مدارید چه اگر من بدو ظفر جویم کار بکام شود و اگر بر من چیره گردد روا باشد ، من از خویشتن بر هم و شما از من برهید، زیرا که روزگاری بر آمد تا شما رنج برید . هر چند ایشان خواستار شدند پذیرفتار نشد و روز دیگر چون از دو سوی صف بر زدند ، بهرام لشگر خود را به جان فروز سپرد و با سه تن از دلاوران میدان تاخت و پرویز را ندا در داد که اگر پادشاهی خواهی بیرون آی و مردی خود بنمای ؟

پرویز بهرام فرخ زاد را در قلب سپاه جای داد و چهارده تن از مبارزان را برداشته بیرون تاخت (اول) بسطام (دوم) شاپور (سیم) اندمان (چهارم) کرد وی برادر بهرام چوبین (پنجم) بندوی (ششم) ایزد کشسب (هفتم) شیر ذیل(هشتم) از نکوی (نهم) تخوازه (دهم) یلان سینه (یازدهم) فرخ زاد (دوازهم) استاد فیروز «سیزدهم» خورشید (چهاردهم) او زمزد و ایشان در برابر بهرام ،شدند بهرام مانند اژدهای رها گشته و شید زنجیر گسسته آهنگ ایشان ،کرد و نخستین یلان سینه و ایزد کشسب مرگ را در برابر چشم معاینه کردند و پشت دادند و از پس ایشان آن دوازده تن نیز راه فرار پیش گرفتند، خسرو یک تنه با بهرام ماند، پس هر دو با هم در آویختند و لختی با هم بگشتند چیرگی مر بهرام را بود. خسرو دانست که اگر زمانی دیگر بپاید عرضه دمار و هلاك

ص: 252

آید ، عنان بر تافت که بلشگرگاه خویش گریزد ، و بهرام قصد او بدانست و راه مقصد بر او تنگ کرد. پرویز ناچار راه بیابان پیش گرفت و بهرام همی از پسش بتاخت تا او را بدامان کوهی برد، پس پرویز از اسب زیر آمد و پای بر کوه نهاد ، بهرام خواست تا او را با تیر زند و کمان بگرفت تا کمان همی بزه کرد ، پرویز از او دور شد و بهرام بدانست که دیگر او را در نیابد ، پس باز شتافته بلشگر گاه خویش آمد

و از پس او پرویز اسب خود را بیانت و بر نشسته بمردم خویش پیوست ، سران سپاه با او گفتند : بر پادشاه جنگ نباشد ، تو آسوده باش که ما کار بهرام بپای بریم .

لشگر روم و سپاه عجم همدست و همداستان شدند و آن روز تا شام با بهرام مصاف دادند و خلقی فراوان از دو سوی مقتول گشت شبانگاه بندوی با پرویز گفت: این سپاه بهرام مردم تو بوده اند و خدمت هرمز کرده اند.

بهرام بیگانه ایشانست ، اینک از بيم جان با تو نبرد کنند ، اگر ایشان را زینهار دهی همه بسوی تو آیند ، پرویز گفت: امان دادم، پس بندوی در آن نیمه شب بکنار لشگرگاه بهرام آمد و فریاد برداشت که ای لشگریان ، من بندوی خال خسرو پرویزم، شاهنشاه بندگان گناه کار خویش را زینهار داد، هر که امشب بزنهار آید از کرده های خویش ایمن باشد ، این بگفت و همی گذشت ، ناگاه بانک او بگوش بهرام رسید و مانند شیر خشمناك نيزه بر گرفت و بر نشست و آهنگ بندوی کرد و بندوی آن بدید عنان برتافت و مانند برق و باد شتافته بلشگر خویش پیوست اما از آن سوی چون این خبر در سپاه بهرام پراکنده شد که خسر و زنیهار داد، گروه گروه از بهرام کناره جسته بکنار خسرو آمدند ، صبح روشن گشت و بهرام از صد هزار مرد جنگی جز چهار هزار کس با خود ندید پس با مردان شاه گفت که دیگر نتوان بودن و بفرمود تا حمل های گران خود را بر دو هزار شتر بار کردند و از حریگاه گریخته راه خراسان پیش گرفت و خسرو نسطور را باده هزار مرد گزیده از دنبال او بفرستاد تا او را گرفته و بسته باز آرد نسطور بتاخت و روز سیم راه بدو نزديك کرد . بهرام چون این بدانست روی برتافت و بجنگ در آمد و چون پلنگ زخم خورده هم ی مرد و مرکب همی بخاک و خون آغشت، زمانی دیر بر نیامد که لشگر نسطور هزیمت شد و خود اسیر گشت. بهرام حکم داد که سر از تن او بر گیرند. نسطور روی بر خاك

ص: 253

مسکنت نهاد و عرض کرد که چون بر من ببخشائی از این پس خدمت تو اختیار کنم و ملازم رکاب باشم، بهرام او را رها ساخت و گفت : نزديك خداوندت شو، كه مرا با تو حاجتی نباشد

پس نسطور باز شد و بهرام کوچ داده در یکی از قریه های همدان بخانه پیره زنی فرود شد و طعام پیش داشتند ، لختی بخورد و حاجتش بشراب افتاد و مقداری خمر با خاصان او بود ، بیاوردند و جام و قدح ها در بار نهفته داشتند و نخواستند بار بگشود تا مبادا ناگاه دشمن در رسد ، پس با آن پیره زن گفتند: اگر ترا و عائی است حاضر کن که بدان شراب خوریم، آن زن سخت درویش بود برفت و کدوی شکسته باورد و گفت: من بدین آب خورم بهرام از آن می خورد و هم غلام نقل بیاورد و بریخت و همچنان او را طبق نبود ، بهرام با پیرزن گفت : اگر طبقی داری بیار تا نقل در آن ریزیم، برفت و طبقی گلین بیاورد که بوی سرگین همی داد ، پس بهرام چند کدو شراب به پیمود و مقداری گزک (1) بچشید و گفت : ای زن ، از این جهان چه خبرداری ؟ گفت : هیچ خبر ندارم جز این که گویند مردی فضول به پرویز بشورید و پرویز او را هزيمت كرد و ملك بگرفت.

فرمود مردم را در حق بهرام گمان چیست گویند بصواب بود يا بر خطا رفت؟ عرض کرد که گویند بهرام خطا کرد، زیرا كه او اهل بيت ملك نبود باید از در چاکری شدی تا نیکو زیستن کردی بهرام گفت: ای زن از آنست که در شراب بهرام بوی کدو آید و نقلش بوی سرگین کند و از آن جا صبح گاه بار بر بسته راه خراسان پیش گرفت و تا قومس (2) براندو اراضی قومس و جرجان (3) و دامغان در تحت فرمان قارن بود و این فارن نسب از سلاطین کیان داشت و او را نوشیروان در این ممالك فرمان روا ساخته بود و اجازت کرده بود که بر تخت زرین نشیند و از عهد نوشیروان تا آن هنگام حکمرانی بداشت و سخت پیر شد و کوهستان آن اراضی را بنام وی هنوز کوه قارن خوانند.

بالجمله: چون قارن از رسیدن بهرام آگهی یافت ده هزار تن مرد جنگی بر آورده باتفاق فرزند خود سر راه بر بهرام .بگرفت بهرام بدو پیام داد که مرا راه ده تا بگذارم

ص: 254


1- بر وزن نمك : هر چیز که بدان تغیر ذانفه دهند (مزه)
2- بضم قاف و فتح ميم : نام ناحیه ایست بین طبرستان و خراسان
3- گرگان

بپاداش آن که چون از این راه با لشکر انبوه گذشتم تو را آزده نساختم.

قارن گفت: این کار نکنم تو با خداوند خویش عصیان ورزیدی و طغیان کردی یا بطاعت باز آی یا بازت فرستم و اگر نه تو را اسیر کنم و بسته بدرگاه پرویز فرستم بهرام چون کار بدان گونه دید حرب را بیاراست و با آن چهار هزار مرد مصاف داد و لشگر قارن را بشکست و فرزندش را بکشت و نیر قارن را اسیر بگرفت و خواست او را بکشد. قارن بضراعت زبان باز کرد و گفت: مرا مکش که فرزندم در این رزمگاه تباه شد و خود مردی پیرم بهرام او را رها کرد و از آن جا کوچ داده اراضی خراسان را در نوشت و از رود جیحون گذشته بمملکت ترکستان در آمد و زینهار به انیال باو قوی خان برد که در این وقت سلطنت ترکستان داشت چنان که مذکور شد.

اما از آن سوی چون پرویز بهرام را هزیمت کرد بمداین آمد و بر تخت نشست و تاج بر نهاد و قصۀ رزم خویش و ظفر جستن بر بهرام را بسوی قیصر نامه کرد و شکر سپاه روم بگذاشت .

چون این نامه بقیصر رسید شاد شد و خسرو را از جامه خویش خلعت فرستاد و بر آن جامه نقش (1) چلیپا بود پرویز آن جامه را بر مردم بنمود ، فلى بيكوس گفت این جامه را در بر کن تا سپاهی و رعیت دیدار کنند ، پرویز فرمود: چون بدین جامه نقش چلیپاست اگر من در پوشم مردمان گمان کنند که دین قیصر گرفته ام فلی بیکوس گفت: اگر نپوشی حق قیصر نگذاشته باشی

از میانه موبد موبدان عرض کرد که کس دین جامه پوشیدن نگوید که تو از دین خویش دست بازداشتی ، بپوش و حق قیصر بگذار ، پس پرویز یکی مهمانی بزرگ پیش نهاد و تمامت سپاه روم و عجم را دعوت فرمود و خوان بنهاد و طعام بداد و خود آن جامه قیصر در بر نمود و باتفاق فلى بيكوس وبسطام وبندوی همی در انجمن عبور کرد و بر خوان مایده همی بگذشت. بندوی فهم کرد که مردمان با هم سخن کنند که پرویز دین قیصر بگرفت و جامه چلیپا در بر کرد، پس بکنار پرویز آمد و نرم نرم او را بیاگاهانید

ص: 255


1- صليب

و گفت : چاره آنست که برکنار خوان بایستی و کار دو زمزم (1) بر گیری و کار مغان (2) کنی چه عجمان را قانون بود که در کنار خوان یک تن کاردی که هم دسته از آهن داشت بدست می کرد و زمزمه آغاز می فرمود و خورندگان را دعا می فرستاد و ایشان تا کار خوردن و آشامیدن داشتند سخن نمی کردند

بالجمله : پرویز بر سر خوان بایستاد و کارد برگرفت ؛ فلی بیکوس چون چنان دید پیش شد و آن کارد از دست پرویز بگرفت و بیک سو افکند و گفت : با جامه چلیپا زمزمه نتوان کرد ، بندوی گفت که پرویز شریعت شما را نگرفته است و چلیپا را در نظر او مقداری نباشد. فرمود در چشم من مكانت تمام دارد ، ایشان بجنگ در آمدند و بندوی یکی طپانچه بر روی قلی بیکوس زد و بسطام پیش شده ایشان را از یکدیگر دور کرد و پرویز اگر چه نگران بود اما خویش را نادیده نمود .

فلی بیکوس از آن انجمن بخشم بیرون شد؛ هر که از سپاه روم حاضر بود با او برفت و چون بلشگرگاه خویش رسید کس پرویز فرستاد که یا بندوی را بمن فرست که دست او را قطع کنم که چرا مرا بر روی زود اگرنه جنگ را باش

و این هر دو بر پرویز ثقیل بود ، پس از بهر چاره بسرای مریم شد و این قصه با او بگفت . مریم عرض کرد که فلى بيكوس را من نيك شناسم مردی با فتوت است، تو بندوی را بدو فرست و بگو با وی هر چه کنی روا باشد، وی او را نیازارد و بسلامت باز فرستد. پس پرویز بندوی را بنزديك فلى بيكوس فرستاد و از وی عذر بخواست و او خوشنود شد و بندوی را معفو بداشت .

و روز دیگر پرویز بزرگ دبیر را بفرستاد تا نام سپاه روم را تن بتن نوشت پس پرویز هر کس را بمرتبت خویش تشریف کرده و درم و دینار بداد آن گاه از بهر فلی بیکوس هزار دینار مروارید ناسفته و هزار جامه زربفت که هر تاراده هزار درهم قیمت بود و هزار اسب تخاره (3) و هزار اسب تازی و هزار استر بردعی (4) و هزار شتر بختی (5) اختیار کرد و ابن

ص: 256


1- آهسته و زیر لب سخن گفتن
2- بضم ميم جمع مغ: آتش پرستان
3- بضم تا
4- بر وزن حیفری برده دادن که از اراضی آذربایجان است
5- بضم با : از قسمت های خراسان قدیم

جمله را بدو داد تا بحضرت قیصر برد، و فلی بیکوس را نیز چندان عطا کرد که در آن شگفت ماند و آن ده مرد را كه هر يك هزاره لقب داشتند بذلی جداگانه کرد و هر کس در جنگ جان داده بود بهره او را هم بوارث او فرستاد و فلی بیکوس را گسیل نمود و يك منزل او را و سپاه او را مشایعت کرد و آن ده تن که با او بروم شده بودند هر يك را در یکی از بلاد فرمانگذار کرد ، و آن بیست هزار تن که در هوای او بآذربایجان شده بودند ، انعام و احسان فراوان فرمود ، و ری و طبرستان را بتحت حکومت بسطام گذاشت ، و امارت دیوان و اخذ منال و سپهسالاری لشگر بندوی را داد ، و خود بر تخت ملک جای کرد و پادشاهی روی راست شد، اکنون با سر داستان شویم :

چون بهرام در حضرت اینال باو قوی خان پناه یافت روز تا روزگارش بالا گرفت و ملك تركستان را برادری بود که مقاتوره نام داشت و او را در ترکستان هیچ کس هم آورده نبود و با برادر زبان دراز داشتی و گفتی : این تاج و تخت از بهر من بايد اكنون که بنا حق تر است جز بر آرزوی من مباش و هروز که بدرگاه حاضر شدی هزار دینار از خزانه ملك تركستان گرفته بسرای خویش فرستادی

این صورت اینال باو قوی خان را سخت مکروه بود و دفع او نمی توانست کرد ،بهرام کراهت او را بدانست و در نهان با او گفت: اگر خواهی من شر مقاتوره را از تو بر گیرم ملك تركستان فرمود نيك است، اماچنان باش که کس نداند ؛ این حکومت از من رفته است

پس روز دیگر که مقاتوده در آمد و همچنان گستاخ سخن کرد بهرام گفت: چرا چنین گستاخ باشی و حشمت شاهانه نگاه نداری؟ امقانوده گفت .. باری تو کیستی ای دزد گریخته که بفضول در آمدی و کار از محاوره و مناظره بمحاربه و مضاربه کشید و مقاتوره آهنگ بهرام کرد ، بهرام گفت : اگر با من از در ستیز و آویز باشی بر پشت اسب بیرون آی و نیروی خویش بنمای ؟ مقاتوره گفت چنین باشد . و شمشیر خود را بعلامت این سحن نزد بهرام نهاد و بهرام نیز پیکان خود را در خدمت او بگروگان داد ، و روز دیگر هر دو بر پشت اسب بیرون شدند و با هم بگشتند نخستین مقاتوره

ص: 257

اندر آمد و ضربتی مر بهرام را زد و زخم او کارگر نیفتاد ، پس بهرام کمان را بزه کرد و خدنگی بر شکم مقاتوره زد که از پشتش بدر شد ، پس ملك تركستان از كيد برادر برست و بهرام را سپاس گفت و از پس آن چنان افتاد که در شکارگاه کنیزکی از ملک ترکستان را ، خرس اسیر کرد و او را بکوه برده بداشت و خواتون بزرگ را با آن كنيزك مهری تمام بود و از بر او اندوهناك گشت

بهرام چون این بدانست خود بدان کوهسار شده آن جانور را بکشت و دختر را باز آورد و در نزد خواتون نیز گرامی گشت و اینال باو قوی خان دختر خود را بشرط زنی ،بسرای او فرستاد، و بهرام در ترکستان بزرگ شد .

چون این خبر بشاهنشاه ایران رسید بیم کرد که مبادا دیگر باره از بهرام فتنه بادید ،آید، پس نامه بملک ترکستان کرد که بهرام بنده من و گریخته من است، او را دست بسته بسوی من فرست و اگر نه جنگ را باش ملك تركستان در جواب گفت که من هرگز زینهاری خود را از دست نگذارم و عهد نشکنم و از آن پیش که پرویز قصد من کنده من آهنگ او خواهم کرد. این بگفت و رسول پرویز را باز فرستاد و لشگرهای خود را بخواند و عرض سپاه بداد و زنکوی و چینوی را که دو سپهسالار بزرگ بودند پیش طلبید و ایشان را با تمامت لشگر بهرام را سپرد و انجام کار پرویز را از او بخواست ، لاجرم بهرام آن سپاه را برداشته و بکنار جیحون ،آمد، چون این خبر بخسرو رسید سخت بترسید و خواست این کار صعب را بحیلتی سهل فرماید ، پس خراد برزین را از تشریف زر و مال حمل های گران کرد و او را هدیه های نیکو سپرد و بملك تركستان فرستاد .

خراد برزین از لشگر گاه بهرام راه بگردانید و بعضرت اینال باو قوی خان رفت و هدیه های پرویز بگذرانید و ملك تركستان را بر سر مهر آورد و گفت بهرام پدر بر پدر از بندگان هرمز و پرویز شمرده می شود با خداوند نعمت آن معاملت کرد که دیدی و شنیدی پس با تو چگونه خواهد زیست : زود باشد که با تو نیز حیاتی کند و کیدی ،اندیشد، همانا او در طلب سلطنت ایران و توران این تعب برد نیکو آنست که او را دست بسته بدرگاه شاهنشاه ایران گسیل فرمائی و بنیان حفادت

ص: 258

و مربا او استوار داری.

در جواب فرمود : من هرگز پیمان نشکنم و نام خود را در ممالک جهان پست نکنم ، اگر بهرام کفران این نعمت کند کیفر خویش خواهد یافت .

خراد برزین چون از ملك تركستان مایوس شد با یکی از خواجه سرایان طریق انس و الفت پیش گرفت و با خواتون بزرگ راه کرد و زر و مال فراوان بدو فرستاد و او را شیفته مهر خویش ساخت ، و آن گاه که از طرف او اطمینان بدست کرد، روزی بنزديك او شتافت و با او در هلاك بهرام سخن کرد. خواتون گفت بهرام داماد ملك تركستانست و صعب است که به تباهی او رضا دهد و مرا در این اندیشه حیلتی بدست نباشد، و تو مردی دبیری اگر اندیشه توانی کرد از دستیاری تو دست باز نگیرم؟ خرادبرزین از نزد او بیرون شد و پیر مردی خونخواره که قلون نام داشت و سخت مسکین بود از میان ترکان بخواند و در انجمن خویش آورده، جای داد و جام های ملوکانه در بر او کرد و بیست هزار درهم بدو عطا فرمود آن گاه باقلون گفت : تو در جهان روزگار خود بپای برده و از عمر تو جز اندك نمانده است، من با تو چندان عطا کردم که بازماندگان تو از پس نیکو زیستن کنند ، اکنون این کارد زهر آب داده را بتو می سپارم تا بدان سان که گویم بهرام را مقتول سازي ، از پس آن اگر ترا کشتند، بره خود را از جهان گرفته و اگر زنده ماندی نام خویش بلند ساختی .

قلون این کار بر ذمت گرفت ، پس خراد بنزد خواتون آمد و پاره قرطاسی (1) بدو داد تا خاتم ملك تركستان را بر آن نهاده و خراد نامه از ملك تركستان به بهرام کرده قلون را بسپرد و گفت : چون بنزديك بهرام شدی این نامه بدو ده آن گاه بگوی از دختر اینال باوقوی خان با تو پیامی دارم، مجلس از بیگانه برداخته کن تا آن سخنان را در گوش تو گویم چون مجلس از مردم تهی شد پیش شو و این کارد را در شکم او فرو کن تا جان دهد.

قلون آن نامه و دشنه را بگرفت و راه سپار شده بلشکرگاه بهرام آمد و رخصت بار یافته در رفت و نامه بداد و انجمن را از مردم بپرداخت و آن دشنه را برناف بهرام

ص: 259


1- کاغذ

دست بیازید و قلون را بگرفت فریاد برکشید تا مردم او بدیدند . قلون را بدیشان سپرد و دانست که دیگر جان بزد ، پس سران لشگر را بخواست و قواد سپاه ترکان را وصيت كرد كه ملك تركستان را ان ها (1) دارید تا باز ماندگان مرا در آن اراضی عزیز بدارد و لشگر ایران را بایلان سینه سپرد و ایرانیان را گفت که ازین پس خدمت شاهنشاه ایران را مغتنم دارید و جسد مرا نیز در ایران مدفون سازید، این بگفت و سر در گردنه خواهر خود نهاده جان بداد و لشگر ترکان قلون را بدرگاه ملك تركستان آوردند و صورت حال باز گفتند . پادشاه حکم داد تاقلون را بقتل آوردند و دو پسر او را در آتش بسوختند و آتش در سرای او زد و خویشان او را تباه ساخت وخواتون خویش را از پرده در آورد و طلاق گفت و سپاهیان را فرمود تا در سوگواری بهرام سیاه در بر کردند

اما خراد برزین را بدست نیاورد چه او بعد از این فتنه فرار کرده بدرگاه پرویز آمد و قصه خویش را بگفت پرویز شاد شد و او را صد هزار دینار زر سرخ و جام های شاهوار عطا کرد و بدین شکر رونق آتشکده را بیفزود و مساکین را بذل و احسان فرمود و از آن سوى ملك تركستان برادر خویش را که طورك نام داشت نامه داد و بسوی گردنه فرستاد که در سوك (2) بهرام من از تو حزن افزون دارم و آن کاری شدنی بود پنجه با قضا نتوان ،زد اکنون برخیز و بنزديك ما بشتاب و در حرم خانه ما جای کن تا ترا بانوی سرای گردانم و مکانت خواتون بزرگ ترا بخشم.

طورك این نامه بیاورد و با گردنه سپرد. وی در جواب گفت : هنوز از زخم بهرام خون همی رود تا چهار ماه از اداهیه بر نگذرد من از سوگواری بر نخیزم و از جای جنبش نکنم.

و از آن سوی بزرگان ایران را طلب کرد و گفت : ایرانیان را در سکونت ترکستان بر مراد نشود چنان که از کار سیاوش و بهرام مشاهده رفت ، من اینک آهنگ ایران دارم و پس از روزی چند اموال و اثقال خویش را بر سه هزار شتر حمل کرد و هزار و صد و شصت تن مرد مبارز از لشگریان گزیده فرمود و راه ایران پیش گرفت . چون طورك این خبر بدانست با شش هزار مرد سپاهی از قفای او بتاخت و روز چهارم او را دریافت چون

ص: 260


1- اخبار
2- عزا

گردنه این بدید سلاح جنگ برادر را در بر راست کرد و مردم خویش را بر صف بداشت

و از آن سوی طورك نيز لشکر خود را (1) رده کرد و خود اسب بمیان میدان انگیخت و گردنه را ندا کرد که چرا حق ملك تركستان را ضایع می گذاری و آهنگ ایران می داری؟ اگر ترا شوی باید کف و تو در ترکستان نمودار است گردنه گفت : لختی از میان سپاه بیک سوی شو تا این جواب با تو بگویم چون طورك از لشگر کناره گرفت گردنه در برابر او شد و نقاب از رخ بر گرفت و چهره خود را که مانند ماه و آفتاب بود بدو بنمود و گفت : دیدار من اینست اکنون با تو نبرد می کنم اگر ترا مرد یافتم بشوی گیرم و اسب بر انگیخت و طورك نيز بجنگ در آمد و هر دو با هم بگشتند ، زمانی دیر برنیامد که گردنه فرصت بدست کرده بزخم نیزه طورك را از اسب نگون سار کرد و مقتول ساخت .

یلان سینه چون این بدید بر سپاه ترکان حمله برد و همی مرد و مركب بخاك انداخت لشگر ترکان هزیمت شدند و از ایشان لختی قتیل و برخی اسیر گشت و گردنه از پس آن فتح بر سر رود آموی (2) بیامد و سکون فرمود و نامه برای برادر خود کرد ، وی که ملازم درگاه پرویز بود نگاشت و کردار خویش را مکشوف داشت و بنمود که من در لب آموی سکون دارم تا بدانچه پرویز حکم فرماید معمول باشد. چون پرویز از این قصه آگاه شد و یک باره از فتنه بهرام ایمن شست با خود اندیشید که کشندگان پدر را تا چند در برابر چشم معاینه کنم ؟ و در قتل بندوی و بسطام یک جهت شد و بدان بود که بهانه بدست ،کند از قضا روزی بر دریچه قصر خویش نشسته نظاره گوی باران می کرد و رسم داشت که هر که را تحسین فرستادی چهار هزار درم صله دادی و چنان افتاد که در آن روز شیرزاد بن مهبود را هزار بار تحسین فرستاد و منشور چهار هزار هزار درم انعام داد .

چون شیرزاد این منشور به بندوی آورد که بازگشت خراج بدو بود در خشم شد و آن منشور را بینداخت و گفت .. روا نیست که پرویز بدین گونه خزانه بر باد دهد شیرزاد این خبر بخسرو آورد و شاهنشاه خشم کرده بفرمود تا دست و پای بندوی

ص: 261


1- (صف)
2- نام شهریست در کنار رود جیحون

را قطع کرده در میدان افکندند و بعد از قتل او بی توانی نامه بسوی بسطام کرد که زود بشتاب که مرا با تو حاجتی افتاده ، و بسطام برخاسته آهنگ حضرت کرد و از نیمه راه بشنید که خسرو بندوی را بکشت دانست که با او نیز همین معاملت کند عنان بگردانید و در خراسان جمع آوری سپاه کرده بر خسرو بشورید و تاج بر نهاد و بر تخت جای کرد و نزد گردنه کس فرستاد که تو با کدام اندیشه روی بدرگاه خسرو کرده تو دانی که خسرو این پادشاهی از من و بندوی دارد اينك حال خال را به بين و حساب خویشتن برگیر ، از سخنان او فتوری در عزیمت گردنه بادید آمد و کلمات بسطام را بصدق شمرد

بالجمله.. بعد از آن که رسول در میانه یک دو نوبت برفت و باز آمد بسطام کار بر مرام کرد و گردنه را بشرط زنی بسرای آورد و لشگر او نیز باوی پیوسته شد چون این خبر بخسرو رسید ساز لشگر کرده سپاهی در خور جنگ بسطام بخراسان فرستاد و با او چندین مصاف داد.

روزی کرد وی را طلب کرد و گفت که خواهر ترا دیگر چه افتاد که با بسطام پیوسته شود و ما را در تعب افکند کرد وی گفت صواب آنست که پادشا نامه از در مهر و حفارت کردنه نویسد و او را مهربانی خویش امید دهد تا من نیز بدو نامه کنم و پند و اندرزش گویم ! باشد که بر بسطام تباه شود.

پس خسرو نامه بگردنه نوشت که اگر دفع بسطام کنی تو را بشرط زنی برای خویش آرم و بانوی سرای خویش گردانم ، اينك برادر تو کردوی بر این گفته گواه است . کردوی نیز بخواهر نامه کرد و باز نمود که پیمان خسرو با او استوار است. و این هر دو نامه را بنهانی بسوی گردنه فرستادند و چون او این راز بدانست دل بر قتل بسطام نهاد و بایلان سینه و چهار تن دیگر از قواد سپاه خویش همداستان شد و چون شب در آمد، بسطام را شراب های سنگین بخورانید و بخفت و ناگاه در جامه خواب دهانش بگرفت و سخت بی فشرد و آن پنج تن که در کمین باز داشته بود در آمدند و بسطام را جبه (1) کردند.

چون این خبر صبحگاه در میان لشگریان پراکنده شد خواستند بر شورند و کین بسطام از گردنه باز جویند گردنه سلاح جنگ در برداست کرد و لشگر خود را صف کرده

ص: 262


1- بر وزن و معنی خفه

بمیان میدان آمد و نامه خسرو را بر گشوده بدیشان بر خواند سران لشکر چون از نامه خسرو آگهی یافتند او را تحسین فرستادند و از جنگ و جوش باز نشستند، پس گردنه کس بحضرت خسرو فرستاده او را از این قصد آگهی داد و خسرو گردنه را طلب کرده بآئین عقد بست و با او همبستر شده شیرزاد از او متولد گشت و گردنه در خدمت خسرو مکانت تمام بدست کرد ، و از این واقعه روزگاری سپری شد.

و شبی چنان افتاد که خسرو بزم کرد و شراب همی خورد، ناگاه چون جام بدو دادند برکنار جام زر نام بهرام را رقم یافت و کین او را بخاطر آورده خشم کرد و جام را بینداخت و گفت : بلاد و امصار ری را که بهرام در آن جا زیستن داشت در پای پیل پست کنم و حكم بتخريب شهر ری داد بزرگان درگاه انجمن شدند و گفتند : شهری بدین شکوه را پست کردن و خلقی انبوه را نابود ساختن از قانون مروت و فتوت دور است، پرویز فرمود: اگر این نکنم مردی جور پیشه بدیشان خواهم گماشت تا کردار ایشان را کیفر کند ، و فرمود : تا مردی زشت روی و بدکردار و ناهموار که حسب و نسب ناستوده داشت بدست کردند و او را طلب داشته حکومت ری بدو داد و فرمود : هیچ دقیقه از ظلم و تعدی دست باز نگیرد. و او بری آمده آغاز ظلم کرد و کارهای زشت پیشه نهاد نخستین بفرمود ناودان ها از بام ها بر گرفتند تا خانه ها از باران ویرانی پذیرد و گربه ها را نیز بکشت و دست بظلم و احجاف برگشود.

چون این خبر بگردنه رسید گربه را آموزگاری کرده گوشوارش در کشید و جامه در پوشید و او را بر پشت اسبی بر نشاند و لگام بدستش بر نهاد تا در کنار باغ اسب همی راند و برفت روزی که خسرو در باغ جای داشت ناگهان او را بر خسرو در آورد و پادشاه خوش بخندید و با گردنه گفت: هر آرزو داری بخواه گردنه از در ضراعت برخاسته شفاعت مردم ری کرد و خسرو پذیرفتار گشت و فرمود : من آن مملکت را با تو تفویض داشتم تا هر که را خواهی از طرف خود حکومت دهی پس گردنه آن ظالم را برداشت و حاکم عادلی بگماشت.

بالجمله : در این وقت خسرو از کار بهرام آسوده گشت و از برای حفظ و حراست حدود و ثغور مملکت ، چهار تن سپهسالار اختیار کرد و هر يك را دوازده هزار مرد جنگی

ص: 263

سپرد بجانبی گسیل کرد. آن گاه اوقات روز خوبش را چهار بهره ساخت، يك بهره با موبدان (1) گذاشت تا زشت و زیبای مملکت بدو عرضه کنند. و بهره دوم را با مطرب و رامشگر (2) بپای برد و بهره سیم را از بهر ستایش (3) و نیایش گذاشت و بهره چهارم را با اختر شناسان بود و شب بابتان سیم اندام جام مدام پیمود و ایام ماه را نیز بر چهار بهره کرد، يك بهره با گوی و چوگان و تیغ داشت و مردم کار آزموده همه از کار رزم با او حدیث داشتند و بهره نانی را بشکار کردن و صید افکندن بپای بر دو گاه گاه لعب شطرنج و نرد داشت، و بهره سیم را مردم دانا قصه های باستان و خبر بر گذشتگان را بدو خواندند و بهره چهارم را با فرستادگان دول خارجه و نظم حدود ممالک بود اکنون از داستان پرویز و قیصر سخن کنیم ، در سال پنجم سلطنت پرویز از مریم که دختر موریقس بود شیرویه متولد شد ، و چون این خبر بقیصر بردند جشن کرد و سرور نمود و بدست مردی که «خانگی» نام داشت ، مریم را تحف و هدیه فراوان فرستاد و خراج روم را نیز بهمراه او حمل داد ، و چون پانزده سال از مدت ملك خسرو بگذشت دولت قیصر ،سپری شد چنان که در ذیل قصه او گفته آمد، و فقاس که هم او را قرطاس گویند بجای او نشست و پسر و دختر او را بکشت و آن گاه که موریقس جان می داد وصیت کرد که با خسرو از من بگوئید که خون من باز جوید و كينه من باز کشد ، وفقاس را کیفر کند .

چون این خبر بحضرت خسرو آوردند مریم نیز در مرگ پدر و برادر بنالید لاجرم ملك الملوك ايران فرخان را که سپهسالاری داشت با لشگری لایق بسوی قسطنطنيه مأمور فرمود و صدران را که یکی از سرهنگان بزرگ بود بسوی بیت المقدس فرستاد تا کار آن اراضی را بنظم کرده بفرخان پیوندد و شاهین را که مردی دلاور بود يك بهره سپاه بداد و بسوی مصر گسیل ساخت.

بالجمله : صدران با لشکر خویش آهنگ بیت المقدس کرد و چون باراضی شام درآمد ایهم (4) بن جبله غسانی که در این وقت فرمانگذار شام بود چنان که مذکور گشت

ص: 264


1- علما و دانشمندان
2- بر وزن دانشور : مطرب
3- عبادت و تضرع و زاری
4- بر وزن احمد

باستقبال او بیرون شد و حکم پرویز را منقاد گشته گروهی از مردم خود را ملازم خدمت صدران کرد و او به بیت المقدس در آمده آن بلده را در تحت فرمان بداشت و آن چوب که عيسى علیه السلام را بدان مصلوب داشتند از علمای نصاری طلب کرد چه یک پاره از آن چوب در بیت المقدس بجای بود چنان که در ذیل قصه ما در قسطنطين مرقوم داشتیم.

بالجمله عیسویان آن چوب را در خاك نهفتند و از صدران پوشیده داشتند و چوب های دیگر همی بدر آوردند ، باشد که بدل کنند و صد ران دانسته بود که آن چوب بآتش نسوزد، پس بامتحان هر چوب آوردند بسوخت و عاقبت خشم کرده سه هزارتن از علمای نصاری را مقتول ساخت تا آن چوب را بیاوردند و آن را بدرگاه خسرو فرستاد و لختی از آن در ایران بماند. نگارنده این کتاب مبارك درین هنگام که حدیث خسرو پرویز می کردم و نام چوب دار عیسی علیه السلام بمیان آمد. معلوم داشت که پاره از آن چوب در خزانه خاقان مغفور فتحعلی شاه قاجار اعلی الله مقامه که شرح حالش انشاء الله در جای خود مذکور خواهد شد بجای بوده و اينك در دست پادشاه زاده بهاء الدوله بهمن میرزاست راقم حروف خود از آن چوب لختی حاضر کرده بدست خویشتن در آتش نهادم و بتافتم تا گونه آتش گرفته و سوخته نشد و از آن پس در آب افکندم و با این که سخت سبك بود هیچ بر زیر آب نپائید و تا بن و عا (1) فرو شد و آن سفید و لطیف بود و نعامت (2) تمام داشت و مردمان بر آن بودند که این همان چوبست عیسی علیه السلام را بدان مصلوب داشتند ، خدای داناتر باشد اکنون بر سر سخن رویم.

صدران چون از تسخیر بیت القدس بپرداخت بجانب قسطنطنیه کوچ داده با فرخان پیوست و از آن سوی شاهین با لشگر باراضی مصر در آمد هر اقلیوس بزرگ که از جانب موریقس حکومت مصر داشت هنوز در آن مملکت فرما نگذار بود چون خبر شاهین را بشنید و دانست که پادشاه ایران در طلب خون موریقس این همه رنج برد سر در طاعت خسرو نهاد و شاهین را بمصر در آورد و خراج ممالك افريقا را بر ذمت خويش گرفت و فرزند خود را که هم هر اقلیوس جوان نام داشت با لشگرهای مصر باتفاق شاهین

ص: 265


1- ظرف
2- نرمی

روانه قسطنطنیه فرمود و ایشان کشتی در آب افکنده بسوی قسطنطنیه کوچ دادند اما از آن سوی چون فقاس دانست که از اطراف ممالك لشگرها بسوی او همی شوند دانست که نیروی جنگ این همه لشگر ندارد خزاین خود را که مساوی ده خراج ایران و روم بود بر کشتی ها حمل کرد که بسوی مملکت ایتالیا فرستد تا اگر در جنگ شکسته شود هم خود بدانجانب گریزد از قضا باد مخالف جنبش کرد و عنان كشتي ها بستد و بدانجانب بکنار آورد که فرخان بود؛ پس فرخان هر زر و مال که در آن کشتی ها بود بر گرفت و بدرگاه خسرو فرستاد و شاهنشاه ایران آن را گنج باد آورد نام نهاد

بالجمله فرخان و هر اقليوس از دو جانب بقسطنطنیه در آمدند و فقاس در برابر ایشان لشگر براند و در حمله نخستین شکسته شده ، بشهر قسطنطین گریخت و خود را پنهان داشت . هر اقلیوس و فرخان در آمدند و بر مسند فرمانگذاری جای کردند و فقاس را بیافتند و او را برسوائی در کوی و بازار سیر دادند و رعیت و لشگری همی او را دشنام گفتند، و ازپس آن او را بنز دهر اقلیوس آوردند هر اقلیوس با فقاس خطاب کرد که قیصری تو از بهر آن بود که در حق رعیت ظلم و اجحاف نمانی در جواب گفت اکنون که تو قیصر شدی بهتر از من باش.

بالجمله مملکت روم و آفریقا و تمام اراضی ایتالیا و ممالك تحت فرمان قيصر بدست هر اقلیوس و فرخان افتاد و همه خراج گذار شاهنشاه ایران گشت.

در این هنگام چون دبیران خراج مملکت خسروی پرویز را بشمار آوردند هشت صد کرور دینار زر سرخ بود و خبر فتوحات خسرو پرویز و پراکندگی لشگر او در اطراف ممالك جهان روز دوم ربیع الاخر از سال دوم مبعث پیغمبر آخر الزمان صلی الله علیه و آله چنان که در جای خود مذکور خواهد شد بمکه رسید و کافران قریش بدان شادی کردند و گفتند این فالی نیکوست برای آن که بر محمد صلی الله علیه و آله غلبه خواهیم جست چه پیغمبر خود را از اهل کتاب داند و عیسویان نیز از اهل کتابند و پادشاه عجم را مانند ما کتاب نباشد و او را غلبه افتاد.

در این هنگام خدای این آیت بر پیغمبر صلی الله علیه و اله تا بفرستاد: ﴿ لم غُلِبَتِ الرُّومُ فِي

ص: 266

أَدْنَى الْأَرْضِ وَ هُمْ مِنْ بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَيَغْلِبُونَ فِي بِضْعِ سِنِينَ لِلَّهِ الْأَمْرُ مِنْ قَبْلُ وَمِنْ بَعْدُ﴾ (1) یعنی . مغلوب شدند رومیان در نزدیک ترین زمین و ایشان از پس مغلوب شدن زود باشد که غالب شوند در میان سه تا نه از سال ها مر خدای راست امر از پیش و از پس گویند ابوبکر پسر قحافه این آیت بر قریش بر خواند و از میانه ابی خلف سر بر کرد و گفت: این سخن بکذب است .

ابابكر با او پیمان نهاد و مدت را سه سال مقرر داشت که رومیان بر عجم غلبه کنند و چون بنزد پیغمبر آمد و قصه بگفت ، آن حضرت فرمودند که بضع از سه تا نه باشد بدانچه گروگان نهاده افزون کن و مدت را دراز تر بگذار پس ابابکر مدت را بر هفت سال نهاد و چون باز آمد دیگر باره آن حضرت فرمودند ﴿زدفي الخبر (2) وابعد في الاجل﴾ (3) ابابکر نه سال مدت نهاد و گروگان را بر صد شتر کرد. ابن خلف گفت : همانا محمّد صلی الله علیه و آله از دروغ خویش بیم داشت که مدت را دراز نهاد .مع الحديث مملکت روم بر هر اقلیوس و فرخان راست بایستاد و روز تا روز کار هر اقلیوس بالا گرفت و هفت سال فرخان در قسطنطنیه بزیست. آن گاه شبی هر اقلیوس در خواب دید که بر فراز تختی نشسته و مردی دست بسته بر پای تخت اوست ناگاه فریشته از آسمان بزیر آمد و آن مرد بسته را رسن بگردن افکنده پیش داشت و گفت: این تخت پادشاه عجم است که تو بر نشسته و اينك خود پادشاه عجم است هر چه با او کنی روا باشد. پس هر اقلیوس چون از خواب انگیخته شد دل بر آن نهاد که بر پرویز بشورد و آن خراج که بایران می فرستاد باز گرفت و فرخان را از مملکت خویش براند، چون این خبر بخسرو آمد در خشم شد و لشگری در خور جنگ بفرخان و برادر او شهریر سپرد و ایشان را بجنگ ملك روم فرستاد.

و از آن سوی قیصر هفتاد هزار مرد جنگی عرض داده از قسطنطنیه بیرون شد و راه بر فرخان گرفته جنگ به پیوست و لشگر عجم را درهم شکست و گروهی را اسیر

ص: 267


1- سورة الروم 1-2-3-4
2- بر وزن امر : شتر زیاد شیرده.
3- مدت

بگرفت چون هزیمت شدگان بحضرت خسرو آمدند با ایشان عتاب آغازید و فرمود که پادشاه روم و سپاه او چه کس باشند که از او هزیمت شدند و نام بلند ایران را پست کردید؟ او حکم داد تا ایشان را بند بر نهاده بزندان کردند.

و دیگر باره خودساز سپاه کرده آهنگ روم فرمود و قیصر نیز بیرون شده در برابر او صف راست کرد و جنگ در انداخت هم در این حرب رومیان مزدانه بکوشیدند و لشکر پرویز را هزیمت کردند و خسرو نیز از حریگاه فرار کرده تا «دسکره» (1) بگریخت و از آن جا باراضی عراق آمد و از آن سوی قیصر دل قوی کرده بطرف ارمنستان و آذربایجان تاختن کرد و در شهر «ارومی» پیران آتش پرست را در ازای کشیشان بيت المقدس که صدران همی کشته بود عرضه هلاك ودمار ساخت و کنار رود ارس را لشگرگاه کرد و آتشکده شهر تبریز را با آب فرو نشاند و از آن جا باز شده مملکت مصر و شام را مسخر نمود و سلطنت او بزرگ گشت، پس آهنگ ایران نمود و «مندلیج» و کردستان و کرمانشاه و همدان را بگرفت و کار بر پرویز تنگ ساخت چنان که تفصیل آن در ذیل قصه هر اقلیوس مرقوم خواهد افتاد.

مع القصه: خسرو ناچار شده سفرا بر انگیخت و با قیصر کار بر مصالحه کرد و هر اقلیوس بقسطنطنیه باز شد و خبر فتح رومیان را بر عجم خدای در روز بدر بر پیغمبر خویش این آیت فرستاد : ﴿ وَ يَوْمَئِذٍ يَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ بِنَصْرِ اللَّهِ ۚ يَنصُرُ مَن يَشَاءُ ۖ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ لایُخْلِفُ اللّهُ﴾ وعده پس (2) مؤمنان شاد شدند که خدای با پیغمبر و عده خویش راست کرد و کافران را دل بشکست و این نخست ثلمه بود که در دولت عجم راه کرد

بالجمله: از پس آن که در میان دولت ایران و روم نامه صلح نگاشته شد و قیصر برفت ، اختر شناسان و منجمان پرویز را گفتند: یک تن از پشت تو و فرزاندان تو این پادشاهی بر تو تباه کند و آن کس بر بدن نقصانی خواهد داشت

پرویز از این سخن بترسید و حکم داد تا پسران او را در بابل برده در حصاری

ص: 268


1- بفتح دال و کاف و سکون سین: نام سه محل: دهی است در راه خوزستان ، قسمتی در غربی بغداد . قسمتی در شمال بغداد
2- سورة الروم 5 - 6

محبوس بداشتند و هیچ زن نگذاشتند با ایشان نزديك شود تا مبادا فرزندی آورند بدست او پادشاهی از عجم بیرون شود ، و او را بیست پسر بود : اول شیرویه و مادر او مریم دختر قیصر بود و شیرین در نهانی او را زهر بداد و بکشت و خود بانوی بزرگ شد دویم شهریار سیم مردانشاه ، چهارم کورانشاه، پنجم فیروزانشاه ، ششم ابرونشاه هفتم زرا بر دو شاه هشتم شادمان نهم اروندریل دار ، دهم بر دست یازدهم فدل دوازهم فس به سیزدهم جره مرد چهاردهم جره نواد ، پانزدهم راد بهره شانزدهم شیرزاد هفدهم خوانستر هیجدهم چهار بخت ، نوزدهم خرداد بیستم هرمزد و او را دو دختر بود نخستین بوران دخت و آن دیگر آزرمی دخت نام داشت ، اکنون قصه حرب ذی قار گفته آید که از آن جنگ نیز دولت پرویز پستی گرفت ، و سبب این جنگ قتل نعمان بن منذر بود و مادر قصه نعمان مقتل او را و غضب خسرو را بر او بتفصيل مرقوم داشتیم لاجرم از تکرار قلم باز کشیده شد .

بالجمله چون پرویز نعمان را بکشت و این خبر پراکنده شد دختر او که حدیقه نام داشت و بر شریعت عیسی علیه السلام بود برخاسته بدیر هند شد و این هند از اولاد نعمان اکبر بود و مادر او «ماریه» نام داشت و برکیش نصاری بود ، بعضی از مورخین او را دختر نعمان بن منذر دانسته اند و شوهر او را عدی بن حمار که شرح حالش نوشته شد گفته اند و بر خطا رفته اند.

آن گاه که مغيرة بن شعبه از جانب معوية بن ابی سفیان که قصه اش گفته خواهد شد حکومت کوفه یافت و بد بر هند آمده او را بشرط زنی خواستاری نمود .

هند در جواب گفت که من سال هاست در این دیر اعتکاف گزیده ام و سخت پیر شد ام سوگند با صلیب یاد می کنم که اگر در من از جواني يك نشان باقی بودی خویشتن را از تو دریغ نداشتمی و تو را از این خواستاری هیچ در خاطر نیست جز این که در میان عرب سخن کنی که بر پادشاهی مملکت نعمان کامکار شدم و دختر او را در کنار آوردم مغيره گفت سوگند با خدای که چنین باشد و برخاسته روان شد و این شعرها بگفت:

ص: 269

(بیت)

أَدْرَكْتَ مَا مُنْتَهٍ (1) نَفْسِى حاليا *** لِلَّهِ دَرُّكَ يَا ابْنَةَ النُّعْمَان

فَلَقَدْ رَدَدْتُ عَلَى الْمُغِيرَةِ ذِهْنُهُ *** انَّ الْمُلُوكِ (2) نَقِيَّةً الاذهان

يَا هِنْدٍ حَسْبُكَ قَدْ صَدَّقْتَ فامسكى *** فَالصِّدْقُ خَيْرُ مَقَالَةِ الانسان

اکنون بر سر داستان رویم :

حدیقه چون خبر مرگ پدر شنید بدیر هند آمده معتکف گشت و پرویز نامه با یاس بن قبيضة الطائي کرد که در این وقت سلطنت حیره داشت چنان که مذکور خواهد شد و بدو نوشت که اموال و اثقال نعمان بن منذر را که در نزد هانی بن مسعود بامانت نهاده اخذ کرده بحضرت ما فرست و قصه هانی بن مسعود و ودیعت نعمان بن مندر بنزديك او نیز در شرح حال نعمان گفته آمد .

بالجمله: ایاس کس بنزد هانی فرستاد و ابلاغ فرمان پرویز بدو کرد ،هانی در جواب او گفت که اموال نعمان در نزد من بودیعت است و چندان که مرا نیرو در تن باشد در امانت کس خیانت نکنم، ایاس صورت حال بپرویز نگاشت و معروض داشت که هانی سر از طاعت باز تافت و اگر خواهم با او مصاف دهم لشگری در خود جنگ او باید ، زیرا که بنی شیبان و بنی بکر و بنی عجل مردمی کار آزموده و دلاورند و عددی کثیر باشند پرویز چون این بشنید در خشم شد تا خواست از بهر جنگ سپاهی فرستد ، نعمان بن زرعه (3) که سید بنی تغلب بود و بردر پرویز جای داشت عرض كرد كه اينك زمستانست و این هنگام عرب در بادیه پراکنده بود و ایشان را بدست کردن کاری صعب است و هنگام تابستان هانی و قبایل بني عجل و بنى بكر و بني ذهل (4) و جمله بنى شیبان در میان مدینه و بصره بر سر آبی گرد آیند که آن را «ذی قار» خوانند و از آن جا گریز ندارند ، باش تا آن گاه که جمله بیک جا توانی یافت ، خسرو این سخن را بسنده داشت و بهانی کس فرستاد که کار جنگ راست کن تا آن گاه که سپاه بتو آید، اگرچه

ص: 270


1- آزاد کرد
2- صاف و بی آلایش. نام چاهی است نزديك واسط
3- بضم زاء ،چنان که گذشت
4- بضم ذال و سكون تاء

ایاس را جنگ با عرب سخت ناپسند بود که خویشاوندی بودند اما از بیم پرویز سخن نیارست کرد و از پس آن پرویز بقیس بن مسعود نامه نگاشت که سپاه خود را ساز کرده در بلده حيره نزديك اياس شو و در جنگ هانی با وی همداستان باش ، و این قیس نیز سیدی از بنی شیبان بود و در سواد عراق یکی از کارگذاران پرویز شمرده می شد او نیز جنگ عرب را مکروه می داشت ، و هم از حکومت پرویز گریزش نبود، ناچار ده هزار تن از مردم خود فراهم کرده بحیره شتافت ، آن گاه پرویز هامرز شوشتری را که در شمار اعیان عجم بود با دوازده هزار مرد بنزديك اياس فرستاد، و از پس او هرمز خراد را با هشت هزار کس گسیل ساخت ، این جمله در تحت رایت ایاس گرد شدند و درین هنگام هانی و تمامت قبایل در ذی قار مجتمع بودند ، پس ایاس خیمه بیرون زد و لشگر بد آن سوی همی برد

چون این خبر بهانی رسید سران قبایل را طلب کرد و گفت : پرویز این لشگر در طلب زینهاریان نعمان و اموال او بر انگیخت و ایشان چهل هزار مرد مبارزند و ما از ده هزار کس افزون نباشیم ، اکنون رأی شما بر چیست ؟ حنظلة بن ثعلبه که از اکابر شیبان بود گفت اگر همه جان بر سر این کار کنیم گواراتر است که پناهندگان خویش را بدشمن سپاریم پس هانی لشگر بر آورد و ایاس برسید و این هنگام لشگرهای گرد آب فرو داشتند و عجمان را آب .نبود. پس ایاس چاره اندیشیده از چاه قراقر (1) حنو آب بیاورد در روز دیگر از دو سوی صعب شدند و جنگ در انداختند ، مردم عجم کمان بزه کردند و تیر بارانی سخت بنمودند و لشگر عرب را هزیمت کردند هانی زینهاریان نعمان را با اموال او برداشته فرار کرد ، عجمان چون از بی آبی تافته (2) بودند در جای ایشان اقامت جستند و آن آب که در چاه دی قار یافتند بخوردند.

اما از آن سوی چون هانی یک روز برفت و کسی را از دنبال خویش تازان نیافت فرود شد و قبایل را انجمن کرد و گفت: از این راه که در پیش داریم همه در تشنگی

ص: 271


1- بضم قاف اول و کسر قاف دوم و بکسر حاء و سكون نون : نام محلی است نزدیك واسط
2- بر افروخته

جان خواهیم سپرد ، اگر گوئید این مال و مردم را زینهاری را بدین لشگر سپاریم و خویشتن را آزاد سازیم ایشان گفتند حمل این عار نتوانیم کرد، هرگز پناهنده خویش را باز مده که ما باز شویم و دیگر باره حزب کنیم .

پس هم در حال مراجعت کردند و در برابر سپاه ایاس آمده يك روز دیگر تا بشامگاه مصاف دادند ، در این هنگام دیگر آب در هیچ چاه نمانده بود؛ از این روی کار بر لشگر عجم تنگ افتاد، پس ایاس کس بنهانی فرستاد و پیام داد که از سه کار یکی گزیده کن نخست آن چه از نعمان بدست تست بازده و من گناه تو را از پرویز بشفاعت معفو دارم و تو را ایمن سازم ، یا چون شب شود بجائی بگریز که من بهانه کنم که ایشان بگریختند و مرا آگهی نشد که یکجا در رفتند و اگر نه حرب را آرسته باش.

هانی و حنظله و دیگر بزرگان قبایل گرد شدند و گفتند : ما هرگز پیمان نشکنیم و پناهنده باز ندهیم زیرا که تا زنده باشیم از این ننگ نرهیم و اگر بگریزیم این نیز عاری عظیم است و هم بسلامت جان نبریم ، زیرا که یا از عطش بمیریم و اگر نه چون بر بنی تمیم گذر کنیم ایشان کین کهن بیاد آرند و ما را زنده نگذارند ناچار حرب باید کرد ، و رسول ایاس را باز فرستاد که ما جنگ خواهیم کرد زیرا که در جنگ جان داد بهتر است که در بادیه از عطش مردن و در آن شب حنظلة بن ثعلبه آن رسن ها که بدان هودج و عماری بندند قطع کرد تا عرب بدانند که اگر خواهند گریخت، زن و فرزند ایشان بجای خواهند ماند و از این روی حنظله منقطع الوطين لقب یافت، چه و طین آن رسن را گویند که بدان عماری بندند و هم در آن شب هانی چهار صد زره و جوشن بر قوم خویش عطا کرد و چون روز بر آمد هر دو سپاه صف برکشیدند ، و ایاس در قلب جای کرد و میمنه لشگر را به ها مرز شوشتری داد و هرمز خراد را در میسره بداشت.

آن سوی هانی در قلب لشگر جای گرفت و زید بن قاسم شیبانی را که مهم تر بنی بکر بود بر میمنه باز داشت و حنظلة بن ثعلبه را که سید بنی عجل بود بر میسره بر میسره کرد، پس اول کس ها مرز اسب بزد و بمیدان آمد و مرد طلب کرد و ندا در داد که مرد بمردی یزید بن مسهل از میسره هانی گفت: «ما تقول هذا لكلب؟» یعنی چه می گوید این سگ گفتند گوید «رجل برجل» گفت «قَد اَنصَفَ و عَدَلَ » یعنی: انصاف داد و عدل کرد.

ص: 272

پس مرید بن حارث البشکری که مردی دلاور بود در برابر او بیرون شد و با او لختی بگشت و تیغی بر کتف ها مرز بزد و او را بکشت و لفظ ها مرز بزبان پهلوی آن بود که برخیز و لفظ هانی بزبان پهلوی بمعنی بنشین باشد و پرویز این نام را بفال زد و از این روی او را بجنگ هانی فرستاد چنان که در کتاب «الفال» که مر عجمان راست و هر فال زده اند بدان نگاشته مرقوم است.

اما این فال پرویز را راست نیامد و عرب قتل ها مرز را بفال نيك گرفتند و آن روز را تا بیگاه مصاف دادند و مردم عجم سخت تشنه بودند و آن روز را دل بر صبر نهادند و شبانگاه هر دو لشگر فرود شدند قیس بن مسعود که در خدمت ایاس بود در نهانی دل با هانی داشت و کس بدو فرستاد که من قرابت شما را از دست نگذارم و خواهم که ظفر شما را باشد، اما از بیم پرویز بجانب شما نتوانم آمد؛ اگر گوئید هم امشب فرار کنم و اگر نه فردا در صف جنگ بگزیزم تا ایاس و عجم نیز شکسته شود. هانی و حنظله شاد شدند و گفتند: نیکو تر آنست که از صف جنگ روی بر تابید او دل قوی کردند و روز دیگر حنظله زید بن حیان را که یکی از بنی بکر بود پانصد مرد بداد و او را کمین باز گذاشت آن گاه هانی و حنظله با سپاه خویش گفتند: شنیده ایم از عرب پیغمبری برخاسته و او محمّد نام دارد، هر که نام او برد حاجت روا کند و چون راه گم کند و این نام بخواند راه بیابد شما در این حرب نام او علامت کنید و همی گوئید: «محمّد معنا والنصر لنا». و با مداد جنگ در انداختند و بر لشگر عجم بردند و آن پانصد تن نیز از کمین بیرون تاخته همه هم آوار گفتند : محمّد معنا والنصر لنا پس قیس بن مسعود چنان که گفته بود، پشت با جنگ کرده روی بهزیمت نهاد و عرب از دنبال او بگریختند و ایاس یک تنه در میدان بماند.

لشكر عجم چون آن بدیدند دل شکسته شدند و سخت تشنه بودند ناچار هزیمت گشتند، عرب تیغ در ایشان نهاده همی بکشتند چنان که بیش تر از ایشان مقتول گشت .

و این واقعه از پس هجرت پیغمبر صلی الله علیه و اله بود آن حضرت در مدینه جای داشت، ناگاه

ص: 273

جبرئیل فرود شد و سلام داد و عرض کرد که عرب بنام تو بر عجم غلبه جست و دشت ذي قار و آن حرب و شکستن عجم را بنمود آن حضرت فرمود : درسه کرت ﴿:اللَّهُ أَكْبَرُ ، اللَّهُ أَكْبَرُ ، اللَّهُ أَكْبَرُ هَذَا أَوَّلِ يَوْمِ انْتَصَفْتَ الْعَرَبِ مِنْهُ مِنَ الْعَجَمِ وَ بِاسمى نَصَروا﴾. یعنی: این نخست روز بود عرب از عجم داد بستند و بنام من نصرت .یافت آن اصحاب که در حضرت پیغمبر صلی الله علیه و اله حاضر بودند آن روز و آن ساعت بنوشتند و صورت جنگ را چنان که فرمود مرقوم داشتند و چون جماعت عرب و مردم هانی بمدینه آمدند و پرسش نمودند آن قصه را چنان یافتند که آن حضرت خبر داد مع القصه : چون در جنگ مردم عجم شکسته شد، ایاس نیز بگریخت و همچنان گریزان بدرگاه پرویز آمد و قصه جنگ باز گفت و مكشوف داشت که عرب بنام محمّد صلی الله علیه و اله جنگ همی کرد پرویز در خشم شد و از آن گاه کین آن حضرت را در ضمیر ،گرفت و دیگر او را مجال نیفتاد که عرب را کیفر تواند کرد و هر علامت که از پیغمبر صلی الله علیه و آله دید و شنید بر خصمی بیفزود و چنان که در زمان او نیز دو نوبت ایوان مداین بشکست و در هر نوبت پانصد هزار درم سیم خالص بتعمیر آن رفت و آن پل را که در کنار مداین بود نیز دو نوبت آب ببرد و منجمان او را گفتند که این علامت باشد که چیزی از نو پدید آید

و از پس آن روزی در سرای خویش یک تنه نشسته بود ناگاه فرشته خدای را دید که بر او در آمد و او را چوبی در دست است، پس پرویز را گفت : این محمد صلی الله علیه و آله که توکین او در دل نهادی برحق است اگر بدو ایمان آری ایمن باشی و اگر نه دین و دولت تو چنان بشکند که من این چوب را شکستم و آن چوب را بشکست و این فرشته دو نوبت بر و اظاهر شد و او را براه راست دعوت نمود و مفید نیفتاد و همه روز کارهای زشت و ناپسندیده را رونق داد و طریقت ظلم و جور پیش گرفت و بر اخذ مال حريص گشت و فرخ زاد را بر گماشت تا هر کرا در مملکت صاحب اندوخته و دفینه دانست آن مال از او بشکنجه و عذاب بگرفت و پرویز از آن گنج ها بیندوخت و جز فرخزاد کسی را نزديك او بار نبود و اگر کسی بدو بار یافتی هم فرخ زاد برای او رخصت حاصل کردی مردم از جان و مال خویش بترسیدند و دل از او بگردانیدند و گر از که از طرف خسرو حفظ و حراست حدود روم داشت بر خویشتن ایمن نبود لشگری که ملازم رکاب داشت کوچ

ص: 274

داده باراضی روم در رفت و بقیصر نامه کرد که مردم ایران دل از خسرو بگردانیدند اگر بدین سوی لشگر فرستی این مملکت را بآسانی بدست کنی، هر اقلیوس بسخن گراز دل قوی کرده تسخیر ایران را تصمیم عزم داد و لشگرهای خویش را از هر جانب بخواند و آهنگ ایران کرد و از آن سوی فرخ زاد با آن قربت که با خسرو داشت هم از خوی او نفور بود و روان می داشت که ظلم او این گونه در مملکت گسترده باشد، لاجرم در نهانی اگر از همداستان شد و او را در این مخالفت تحریض همی نمود اما خسرو چون بشنید که قیصر بفتنه گراز شیفته شده و آهنگ ایران نموده با بزرگان درگاه شوری افکند و حیلتی اندیشید، پس نامه بگراز نوشت که تدبیری نیکو کردی از این که قیصر را بطمع ایران انداختی و او را بدین جانب آهنگ دادی، اکنون باش تا قیصر برسد ما نیز با سپاهی برگ در می رسیم، آن گاه که از دو سوی صف جنگ راست شد ما از پیش روی تیغ در رومیان می گذاریم و تو از قفای ایشان بیرون شده هیچ دقیقه از قتل فرو مگذار تا آن کین کهن که قیصر در دل داریم بازجوئیم ، و آن نامه را برسولی داد تا بر بازوی خویش بربست و گفت: بشتاب و چنان برو که در کنار لشگر گاه قیصر در آئی و بدست مردم او گرفتار شوی و این نامه از تو بستانند.

پس رسول راه پیش گرفت و همه جا بکنار لشگرگاه قیصر آمد ، مردم، قیصر او را بگرفتند و بیم دادند و آن نامه بستدند و بنزديك قيصر بردند. چون هر اقلیوس آن نامه بخواند عزیمت بگردانید و راه قسطنطنیه پیش گرفت و گراز را پیام داد که مردی زشت کیش بوده که بحیلت خواستی ما را گرفتار خسرو کنی و خدای این راز بر ما مكشوف داشت.

مع القصه : خسر و بدین تدبیر شر قیصر را از خود بگردانید، اما مردم ایران را نه چندان رنجه کرده بود که بدین پیوند هاثلمۀ ملك مسدود شود نخست آن بیست هزار تن سپاه عجم را که از قیصر هزیمت شدند چنان که گفته شد با سرهنگان در محبس می داشت و هر روز چهار تن و پنج تن از ایشان می کشت و خویشان آن جماعت در مملکت پراکنده و پریشان بودند و فرخ زاده همچنان بقایای خراج بیست ساله و سی ساله بسختی اخذ می فرموده فرزندان او در زندان جای داشتند و با هیچ زن نزدیکی نتوانستند کرد

ص: 275

تا مبادا پسری بوجود آيد كه ملك عجم از دست او بشود. شهریار از غایت احتیاج شکایت بشیرین فرستاد و از او چاره جست و شیرین را کنیزکی سیاه بود که حجامی توانست کرد او را جامه مردان در پوشید به بهانه حجامی نزد شهریار فرستاد و با او همبستر گشت و آن سیاه، بار گرفته پسری آورد ، شیرین او را یزدجرد نام کرد و از بیم آن که خسروش تباه کند از مداین بیرون فرستاد تا در یکی از قری او را بپروردند ، و چون پنج ساله شد باز آوردند، و هم چنان او را شیرین پوشیده می داشت تا روزی خسرو دریغ همی خورد که فرزندان را از زنان دور بداشتم و نسل خود را قطع کردم شیرین گفت: اگر خواهی از فرزند زادگان تو پسری بنزديك تو آرم! خسرو شاد شد و گفت : آن کجا باشد؟ شیرین یزدجرد را حاضر کرد و قصۀ او را باز نمود و گفت : اينك وی را خود خوانده ام .

خسرو یزدجرد را در کنار خود نشاند و سخن منجمان را بخاطر آورد که گفته اند : آن کس از فرزندان تو ملک عجم را تباه کند که در بدن نقصان دارد ، پس بفرمود یزدجرد را عریان ساختند و همه اندام او را درست یافت جز این که در زانوی چپ نقصانی داشت ، پرویز گفت : این آن کس است که مرا از وی حذر باید و او را در ربود که بر زمین زده پست کند و هلاك سازد، شیرین پیش شد و یزدجرد را بگرفت و گفت اگر بر این کار قضا رفته است تو نتوانی دفع کرد، پس خسرو بفرمود که وی را از قصر من بیرون بدارید که دیگر چشم من بر وی نیفتد ، و شیرین او را بسواد (1) فرستاد و خسرو از آن پس کار بر پسران تنگ تر گرفت و ایشان را در بابل محبوس بداشت، و دیگر در سال سی و ششم سلطنت خوبش پرویز را از منجمان پرسش رفت که روزگار من چگونه بسر شود؟ گفتند: مرگ تو بدست امیر نیم روز زابلستان خواهد بود ، پرویز از مردانشاه بترسید ، چه در آن هنگام فرمانگذار نیم روز زابلستان مردانشاه بود. پس بدو منشوری فرستاد که سپاه زابل را در جای بگذار و خود بحضرت شتاب که مرا با تو کاری افتاده مردانشاه چون نامه بخواند بی توانی بدرگاه آمد و پرویز از مردم شرم داشت که بیگناه او را مقتول سازد ، پس حکم داد تا دست راستش ببریدند

ص: 276


1- عراق عرب

مردانشاه آن دست بریده را در کنار خویش نهاد و سه روز بگریست و هیچ نخورد و نیاشامید روز سیم پرویز مال و خواسته (1) فراوان بدو فرستاد و عذر بخواست و گفت این حکمی از قضا بود و برفت و من دانم ترا هیچ گناه نبوده و از این پس ترا چنان بدارم که خشنود باشی مردانشاه گفت: مرا يك حاجتست اگر روا كنى من خوشدل باشم . پرویز گفت : حاجت تو بر آرم پس مردانشاه خسرو را سوگند داد و از او عهد بستد و موبد موبدان را گواه گرفت ، آن گاه گفت حاجت من آن باشد که مرا زنده نگذاری چه مرگ از این زندگی خوش تر است. خسرو ناچار او را بکشت و مردانشاه را پسری بود که هرمز نام داشت چندان که پرویز خواست او را بجای پدر نصب كند و ملك زابل را بدو بدهد رضا نداد و از خدمت سلاطین توبت جست و مردم عجم از خسرو شکسته دل شدند و بدین گونه روزگار بگشت تا سال سی و هشتم سلطنت خسرو فرا رسید و این مطابق بود با سال ششم هجرت پیغمبر صلی الله علیه و آله از مکه بمدینه و در این سان آن حضرت نامه ها بسلاطین اطراف جهان بفرستاد و ایشان را با سلام دعوت نمود، چنان که تفصیل آن انشاء الله تعالی در کتاب ثانی مرقوم خواهد شد، از جمله نامه بخسرو پرویز نگاشت و آن را بدست

عبدالله بن خدافة السهمی (2) بدرگاه وی فرستاد و بر سرنامه نوشت.

﴿ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ مِنْ مُحَمَّدٍ رَسُولِ اللَّهِ الَىَّ برويز بْنِ هُرْمُزَ . أَمَّا بَعْدُ فانّى احْمَدِ اللَّهُ لَا إِلَهَ الَّا هُوَ الْحَىِّ الْقَيُّومُ الَّذِى أَرْسَلَنِى بِالْحَقِّ بَشِيراً وَ نَذِيراً الَىَّ قَوْمٍ غَلَبَهُمُ السَّفَهِ وَ سَلْبُ عُقُولُهُمْ وَ مَنْ يَهْدِ اللَّهُ فَلَا مُضِلَّ لَهُ وَ مَنْ يُضْلِلْ فَلَا هادى لَهُ انَّ اللَّهَ بَصِيرُ بِالْعِبادِ لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْ ءٍ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ أَمَّا بَعْدُ فاسلم تُسْلِمَ أَوْ ائْذَنْ بِحَرْبٍ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولَهُ وَ لَمْ تعجزهما﴾

چون عبدالله این نامه بدرگاه پرویز آورد و بدو مکشوف داشت، او را خشم بگرفت و گفت این بنده من کیست که نام خویش را بر فراز نام من رسم کرده ؟ و آن نامه را بدرید و عبدالله را خوار کرده از پیش براند و منشوری ببادان نگاشت که در این وقت سلطنت یمن داشت چنان که مذکور شد ، و حکم داد که دو تن مرد دانا بمدینه فرست تا این مرد که دعوی پیغمبری کند و من نامه کرده بند بر نهند و بنزديك من آرند و اگر سر از فرمان بتابد سپاهی در خور جنگ بسوی مدینه کوچ ده

ص: 277


1- روما ز ل
2- بضم حاء

و آن بلده را در پای پیل پست کن و سر آن مرد را از تن دور کرده بدرگاه مافرست، چون نامه ببادان رسید دبیر خود را که « بابویه» نام داشت باتفاق خر خسره که نسب از عجم داشت روانه مدینه فرمود و نامه خسرو نیز بدیشان داد و گفت : محمّد صلی الله علیه و آله را بگوئید که اگر بفرمان پرویز سر در نیاوردی بر من واجب شود که سپاه بمدینه آورم و آن شهر را ویران کنم و این رسولان بمدينه آمده بنزديك پيغمبر شدند و پیغام بادان بگذاشتند و ایشان موی زنخ (1) سترده (2) و سبلتها (3) دراز کرده داشتند ، آن حضرت فرمود: چرا این چنین باشید ؟ گفتند: خدای گان ما بر این است و ما بر آن باشیم که خدای گان ما باشد. آن حضرت فرمود . ﴿ أَمَرَنَا رَبِّى انَّ أَقُصُّ الْمَشَارِبِ وَ نَعْفُو اللِّحْيَةِ﴾ يعنى: خداى من مرا فرمود که سبلت را بسترم و ریش را بگذارم پس ایشان را بخانه سلمان فرود آورد و خورش و علف مقرر داشت و کافران بدان شاد شدند که شاهنشاه ایران نام محمّد را از جهان براندازد و ما را آسایش بدست شود.

بالجمله شش ماه آن رسولان هر روز بنزديك پيغمبر صلی الله علیه و آله آمدند و جواب سخن بادان را طلب کردند و آن حضرت ایشان را برفق و مدارا بداشت، آن گاه ایشان روزی آغاز تنگ دلی نهادند و گفتند: دیگر ما را نیروی زیستن نباشد ، هم م اکنون یا گوش بر فرمان دار یا ما را جواب گوی تا باز شویم آن حضرت فرمود : ﴿ انَّ رَبِّى عَزَّ وَ جَلَّ قَدْ قَتَلَ رَبِّكُما سلّطه اللَّهُ عَلَيْهِ ابْنُهُ شِيرَوَيْهِ حَتَّى قَتَلَهُ الْبَارِحَةَ﴾ يعنى: پروردگار من پروردگار شما را بکشت و شیرویه پسرش را بر او مسلط کرد تا در شب او را هلاك ساخت ، اکنون بادان را بگوئید که اگر طریق اسلام گیری این پادشاهی بر تو بپاید و اگر نه این ملک از دست تو بشود و دين من ممالك تر افرا گيرد و کمری که مقوقس چنان که گفته خواهد شد بدان حضرت هدیه کرده بود به خرخسره بخشید و آن کمر از سیم زر اندود بود و از این روی مردم یمن ، خر خسره را ذو المفخره لقب کردند و تا اکنون اولاد او را بدین نام خوانند .

بالجمله : خر خسره و با بویه آن حدیث را تاریخ نهادند و از مدینه بیرون شده

ص: 278


1- چانه مقصود ریش است
2- تراشیده
3- سبیل

بدرگاه بادان آمدند و آن قصه بگفتند بادان گفت : روزی چند نباشیم اگر محمد صلی الله علیه و آله این سخن راست گفته است. او پیغمبر خدایست، بدین او بگرویم و اگر نه آن چه پرویز فرمود چنان خواهیم کرد. روزی چند بر نگذشت که نامۀ شیرویه ببادان آمد که پرويز عرضه هلاك شد، اکنون پادشاهی مراست و از مردم بنام من بیعت بستان و آن مرد را که در مدینه دعوی پیغمبری کند از جای مجنبان ، بادان روز قتل پرویز را با آن چه پیغمبر خبر داده بود برابر یافت، پس ایمان آورد و آن رسولان نیز مسلمان شدند . اکنون بر قصه پرویز و قتل او باز شویم. همانا پرویز از پس قتل مردانشاه همچنان کار بر بدخوئی می راند هرمز بن خراد برزین که در حضرت او وزیر بود او را بدان کارها سرزنش کرد و خواست او را براه عدل بدارد، پرویز بر او خشم گرفت و او را بکشت و بر مؤبدان نیز دل بد کرد که چرا سخن ایشان در نزد مردم استوار است و ایشان را در مملکت مکانتی باشد و آن جماعت دا عرضه هلاک ساخت ، در این وقت بزرگان عجم فراهم شده بدرگاه پرویز آمدند و معروض داشتند که این بیست هزار مرد لشگری تا چند زیر بند خواهند فرسود؟ ایشان را معفو بدار و اگر نه هزار مرد از ایشان سرهنگانند بر آن جماعت رحم فرمای و از بند رهاکن پرویز سوگند یاد کرد که هیچ کس را رها نکنم و همه را با تیغ بگذرانم ، پس بزرگان ایران در کین خسرو یک جهت شدند و فرخ زاد را گفتند تو نیز با خسرو مباش که خوی دیوانگان یافته و روزی آید که تو را نیز از میان بر گیرد و هم او را با خود همداستان ساختند و با شهریر رأی زدند و بر آن که شیر وی را بسلطنت بردارند، پس یک بار بر شوریدند و نیمه شبی زندان ها بشکستند و آن بیست هزار تن محبوس را بر آوردند و قانون پادشاهان عجم آن بود که هر شب پاسبانان بر لب كوشك (1) ایشان تا بامداد همی ندا در دادند و نام پادشاه بر زبان راندند در آن شب امیر پاسبانان ایشان را گفت ، نام پرویز را بیفکنید و پادشاهی را بنام قباد کنید چه از اصل نام شیرویه قباد بود.

پس پاسبانان بانگ همی برداشتند که شاد باد ملك قباد شاهنشاه ایران، سحرگاه که خسرو از خواب انگیخته شد ، دانست که از پادشاهی معزولست و سلطنت شیرویه

ص: 279


1- قصر

را داده اند، لاجرم با كنيز كان ببام كوشك بر آمد و بفرمود : او را از دیوار فرو گذاشتند و پیاده بگریخت و از شهر بیرون شده بیکی از باغ های خویش مخفی گشت ، اما از آن سوی فرخ زادتخوار را با جمعی از بزرگان فارس ببابل فرستاد تا شیرویه را از بند بر آرند چون تخوار بزندان رفت و او را گفت برخیز و كار سلطنت بیارای شیرویه گفت : من بی اجازت خسرو از زندان بیرون نشوم تخوار در جواب گفت : از این گونه سخن مکن که شما بیست برادرید ترا بکشند و دیگری را بسلطنت بردارند شیرویه ناچار شده از زندان برآمد و لشگریان ، او را بیاوردند و بر تخت سلطنت جای دادند و چندان که اندر كوشك خسرو را بجستند نیافتند ، اما از آن سوی خسرو نیم روزی اندر باغ گرسنه بماند و او را زر نبود ناچار باغبان را گوهری داد که در بازار فروخته نان و گوشت بیاورد و آن باغبان را با گوهر در بازار بگرفتند و گفتند: این گوهر جز از خسرو نتواند بود و او را بنزد شیرویه آوردند و پادشاه او را بیم قتل داد تا نشان خسرو بگفت و آن باغ را بنمود . پس شیرویه بفرمود : سی صد سوار کرد آن باغ را فرو گرفتند تا خسرو را گرفته بكوشك اندر آرند. خسرو سر بفرمان در نیاورد و کمان خویش را بزه کرده با ایشان بجنگ در آمد، سواران را که روزگار در بندگی او بپای شده بود دل نداد که با او در آویزند، گریبان ها چاك زدند و بدرگاه شیرویه باز شدند . شیروی خود برخواست و بدان باغ آمد و در برابر خسرو زمین ببوسید و عرض کرد که دل مردم یک باره از تو رنجه شده است ، صواب آنست که بگوشه اعتکاف گزینی ، و خسرو را برداشته بشهر در آمد و او را در سرای پادشاهانه در آورد و پاس حشمت او بداشت و بکمال جلالتش جای داد و جایگاه او را فرش زربفت بگسترد و خوان زرین و خورش شاهانه برار است و از پدر عذر خواست که من در طلب ملك نبودم بلکه این پادشاهی بسختی مرا دادند و من از آن پذیرفتم که پادشاهی از این خاندان بدر نشود. این بگفت و برفت، اما مردم چنان پنداشتند که شیروی خسرو را خواهد کشت ، چون روزی چند بگذشت و هم او را زنده یافتند فراهم (1) شده بدر گاه شیروی

ص: 280


1- جمع شده

آمدند و گفتند ، چرا خسرو را زنده گذاشته ؟ هم اکنون او را بکش و اگر نه اين ملك باز او را دهیم تا ترا بکشد، کار بر شیروی تنگ شد و سه روز مهلت خواست ، گفتند پس او را بزندان فرست که دو پادشاه در يك كوشك نگنجد ، شیروی ناچار شده بفرمود او را بر اسبی بر نشانند و بافته بر سر او فرو پوشند و سرهنگی را فرمود که «کلینوش» نام داشت او را با هزار سوار برداشته بخانه ماه اسفند بیاورد و محبوس بدارد .

پس خسرو را بر نشاندند و همچنان سر پوشیده او را همی بردند ، چون بیازار کفشگران عبور کردند مرد کفشگری بدانست که او خسرو است که چنانش برند ، او را دشنام گفت و کالبدی که بر کف داشت بدو انداخت چنان که بر سر خسرو آمد کلینوش چون آن بدید عنان برتافت و گفت : ای سگ ، تو چه کس باشی که ملوك را سقط گوئی و کالبد (1) پرانی! و تیغ بزد و سرش را از تن دور کرد و پرویز را بخانه ماه اسفند برده بنشاند و خود بر در بنشست و شیروی از بهرش بساط ملکانه بگسترد و خورش شاهانه بفرستاد چون روز میعاد برسید مردمان گرد شدند و شیروی را گفتند اگر پادشاه توئی پس خسرو کیست ؟ بفرمای تا او را بقتل آرند و اگر نه اجازت ده تا او را بپادشاهی بر گیریم.

شیروی گفت : امروز دیگر مرا زمان دهید تا او را پیغام فرستم و گناه او را بر او بر شمارم ، پس شیرویه پسر هرمز بن خرادبر زین که مهتر دبیران بود و «اسفاد خسیس» نام داشت طلب کرد و گفت: برو با پرویز بگوی این بد از تست که بر تو رسید و خدای تو را بی گناه تو بگرفت و پادشاهی از تو بستد «نخست» پدر را کور کردی و بکشتی و از آن پس ما که فرزندان تو بودیم بزندان افکندی و از نسل باز کردی ، «سیم» آن که بیست هزار مرد را بزندان افکندی و همی خواستی آن جمله را مقتول سازی بگناه آن که در جنگ هزیمت شدند اگر خدای ترا نصرت نداد ایشان را چه گناه بود در شریعت ملك آن بود که دیگر باره اسب و سلاح دهی و بجنگ فرستی ، چهارم ، زندانیان را هر روز پنج و شش تن کشتی آن جماعت را ذلت زندان بس بود دیگر این همه بیم نبایست داد و قلوب را چندین خوار نباید داشت ، «پنجم» زر و مالی که بهرام چوبین بخراج بر

ص: 281


1- بضم باء : غالب

گرفته بود دیگر باره از مردم بستدی و اندوخته های مردم را اخذ کرده گنج «ششم» چندین هزار زن آزاد اندر كوشك خويش باز داشتی و ایشان را از فرزند زادن بازگرفتی و خویشتن را با شیرین که کنیزکی بود مشغول نمودی، «هفتم» مردی ظالم بر رعیت بگماشتی تا بقایای خراج بیست ساله ساله و سی بستد و مردم را بزخم شکنچه عذاب کرد «هشتم» چوب صلیب را که آیت تو و فرزندان تو نبود از روم بیاوردی و باز ندادی تا چندین فتنه از آن برخاست و در دولت ایران زیان آورد «نهم» يزد جرد پسر شهریار را بیگناه خواستی کشتن و شیرین او را از کید تورها ساخت ، «دهم» نعمان بن منذر را از بهر آن که دختر بتو نداد بدروغ دبیری بکشتی و حق او را نشناختی و پدران او را با پدران ما نیکوئی ها رفته بود چنان که قصه بهرام گور و دیگر پادشاهان گذشته بر این گفته گواه است اکنون اگر حجتی بر این کردار ها داری بگوی تا من مردم را بیاگاهانم و ترا از کشتن برهانم .

اسفاد خسیس بدر زندان پرویز آمد و کلینوش را گفت : از شیروی پیام آورده ام بدرون شو و از پرویز دستوری بخواه تا در آیم و پیغام خویش بگذارم . کلینوش در قصه بگفت ، پرویز فرمود ، اگر پادشاه شیروی است مرا حاجت بکار نیست هر که خواهد گو در آید و اگر منم ، پس شیروی کیست ؟

بالجمله رسول را بار داد تا در آمد و اسفا خسیس در حضرت بسجده رفت پرویز او را گفت سر برگیر و او سر بر گرفت ؛ در این هنگام یکی آبی (1) پرویز در دست داشت آن را بر بالش نهاد و بر آن تکیه کرده بود و چون خواست راست بنشیند آن آبی از بالش بزیر افتاد و از مصلی در گذشت و بساط را نیز در نورديد و بخاك افتاد ، رسول آن آبی را بر گرفت وخاك از آن بسترد و نزديك پرویز نهاد و پرویز چون آن را بفال بد گرفت فرمود : دور کن این آبی را از من و رسول را فرمود تا بنشست و خود سر فرو افکند ، و پس از دیری سر بر آورد و گفت، چون روزگار دیگرگون شد ، هیچ حیلت سود نکند ، من آبی را بفال کرده بودم و مرا چنان نمود که این پادشاهی بر من نپاید و از فرزندان من نیز در گذرد و بدست آنان افتد که از اهل بيت ملك نباشند ، پس فرمود

ص: 282


1- به

پیغام های خویش را بگذار و اسفاد خسیس آن چه از شیرویه شنیده بود بگفت . پرویز فرمود : با شیروی بگوی ای مسکین کوته روزگار مرا بدان چه کرده ام هر يك را حجتی روشن باشد و اگر هم حجتی نباشد ترا نباید گناه من نمودن ، آن کس تواند گناه کس بر شمردن که خود از گناه پاك باشد و هیچ کس معصوم نیست . اما آن که نخست از پدرم هرمز سخن کردی هنوز من مادر تو را بزنی نیاورده بودم که بهرام چوبین بنام من درم زد و پدر را از من رنجه ساخت و من بگریختم و هنوز در آتشکده بعبادت بودم که هرمز را نابینا ساختند و چون بیامدم پادشاهی او بر تباهی بود و چون آهنگ روم کردم خالان من بی آگهی من باز شدند و هرمز را کشتند و آن گاه که دست یافتم بندوی و بسطام را بخون پدر کشتم و اهل بیت ایشان را از مملکت بیرون کردم و این که گفتی فرزندان خود را در حصاری باز داشتم از بهر آن بود که ادب آموزید و کار لهو و لعب نکنید تا پادشاهی را شایسته شوید، و این که شما را از زنان دور بداشتم برای آن بود که منجمان مرا گفتند که از پشت فرزندان تو پسری آید که عجم از دست او بشود ، نخواستم تا من زنده باشم آن نسل با دید آید و در میلاد تو نیز مرا گفتند که در سال سی و هشتم پادشاهی من در روز آذر و ماه آذر این بار ماهی از من تو بگیری و هم ملك هندوستان مرا نامه کرد و هدیه فرستاد و احوال فرزندان مرا يك بيك نوشت و بنمود كه تو اين ملك بگیری و آن نامه ها را من خاتم بر نهادم و بشیرین سپردم اگر خواهی بگیر و بخوان ، و دیگر علامت ها نیز مرا بدست بود و ترا آگاه نکردم و نکشتم از این روی که شفقت پدری مانع افتاد ، و با خود اندیشیدم که بدان چه قضا رفته است گریز نباشد و این که گفتی: بیست هزار تن را بزندان باز داشتم از بهر آن بود که من ایشان را نام و نان دادم که روز حاجت بكار من باشند و آن جماعت حق من نشناختند و روز جنگ هزیمت شدند و در شریعت سلطنت خون ایشان حلال شد و موبدان برخون این جمله رقم دادند. اگر خواهی بگیر و مطالعه کن و این که زندانیان را معفو نداشتم از بهر آن بود که تاکسی را قتل واجب نشدی من او را بزندان باز نداشتم جریده گناه هر يك بدست است و هر روز که در قتل ایشان تاخیر افکندم این خود فضلی

ص: 283

بود و تو نیز نام آن مردم را در جریده لشگریان رقم مکن که از ایشان سودی نخواهی یافت و این که گفتی : خراج بستدم و گنج ها اندوختم ، دانسته باش که مملکت بی سپاه نتوان داشت و سپاه بی زر و مال نتوان فراهم کرد و چون پادشاه را گنج و مال فراوان باشد ، سپاهیان بدان پشت قوی دارند و دل گرم باشند و سلاطين جهان بيم ناك شوند؛ و بدان پادشاهی طمع نه بندند ، تو نیز آن گنج ها نیکو بدار که در روزگار بسیار بدست شده و تو آنچنان گنج ها نتوانی اندوخت ، زیرا که تو را آن نیروی نیست و آن مدت نیز نخواهی یافت و این که گفتی زنان در سرای خویش بسیار گرد کردم و بدیشان نرسیدم ، من ایشان را چندان خواسته و مال بدادم و چنان بداشتم که هرگز یاد هیچ مرد هرگز نکردند و شیرین را گفتم تا هر سال ایشان را انجمن کرد و هر که از آن جمله شوی خواستی جهاز کردم و بشوی دادم و هیچ کس از سرای من نخواست بیرون شدن و این که گفتی خراج بیست ساله و سی ساله طلب کردم، این خراج انوشیروان نهاد و زمین ها را مساحت کرد و خراج بيت المال راست و بر رعیت واجب باشد و پادشاه بی خراج نتواند بود و این خود برضای رعیت نهادند ، و از این روی آن را خرج همداستانی نام کردند و بدانخانه که خراج فراهم شد سرای شمرده گفتند، پس هر رعیت که آن را باز گیرد بروی عذاب و عقوبت واجب شود و اگر کار داران چیزی افزون بر گرفتند و ستمی کردند آن گناه بر من نباشد زیرا که من بر درگاه خویش دو سرای بزرگ کردم و آن را سرای داد نام نهادم و در هر ماه يك نيم روز در آن جا بنشستم و حاجب برداشتم تا هر که خواهد بی مانعی با من گفت و شنود کند ، پس اگر کسی ستمی دید و مخفی داشت خود بر خویشتن ستم کرده ، و این که گفتی چوب صلیب را بقیصر نفرستادم از بهر آن بود که رومیان فرمانبردار ما باشند و چون آن چوب بیابند بر ما چیرگی کنند در معنی این گروگانیست از مردم روم تو نیز آن را نگاه بدار، و این که گفتی یزدجرد شهریار را خواستم کشتن، براي آن بود که منجمان مرا گفتند که از فرزند زادگان تو آن کس این ملک تباه کند که بروی نقصانی بود ومن آن نقصان در یزدجرد یافتم و خواستم او را بکشم، همانا فرزندی از او شو متر نیابد

ص: 284

كه ملك چندین هزار ساله عجم بدست او ناچیز شود و شما نیز مکروه شمارید او را و هر کجا بیایید مقتول سازید و این که گفتی نعمان را بکشتم و حق او نشناختم این قتل از بهر زنی و دروغ دبیری نبودر آن گاه که من بروم همی شدم راهبی با من دوچار شد و آن چه تا امروز بر من همی رود جمله را بر شمرد و گفت: اين ملك از خاندان تو بدست مردی بزرگ از عرب افتد و نام او را نگفت و من اندر عرب از او بزرگ تر ندانستم و او را از بهر صيانت ملك بكشتم و آن جا كه حراست ملك بايد کردن هیچ حقی را مقداری نماند و این همه من در شریعت ملك كردم و چون ترا نادان یافتم بر تو مکشوف داشتم و اکنون غم تو دارم که مرا بکشی و از پادشاهی من بر نخوری ، زیرا که در جمیع مذاهب آن پسر که پدر را بکشد میراث او بروی حرام ،باشد پس ميراث من با تو وفا نخواهد کرد و تو کم زندگانی خواهی بود.

چون سخن بپای شد اسفاد خسیس باز آمد و آن سخن ها يك يك با شيرويه بر شمرد و حدیث آن آبی نیز بگفت شیرویه را اندوه بگرفت و سخت بگریست آن گاه مردمان را انجمن کرد و گفت تا آن جواب و سؤال را رسول برایشان عرضه داشت ، پس بفرمود که هر خطائی که ما بر خسرو گرفته ایم هر یکی را حجتی روشن بدست دارد، لاجرم قتل او روا نباشد.

مردم این سخن نپذیرفتند و گفتند دو پادشاه در يك شهر نتواند بود هنوز مردمان بیش تر او را بپادشاهی خواهانند اگر تو او را زنده بگذاری روزی چند بر نگذرد که مردمان دو بهره شوند و با هم در آویزند، اکنون او را بکش یا تخت و تاج را وداع گوی دانی که چون پرویز بتخت شود ترازنده نگذارد؛ ناچار شد و سرهنگی را بفرمود که برو و پرویز را هلاك كن آن مرد با سلاح بیامد و لختی در نزد خسرو بایستاد پرویز با او گفت باز شو که مرگ من بدست تو نیست و تو نتوانی مرا کشت و باز شد و بنزد شیری آمد و مردمان همچنان انجمن بودند شیروی یکتن دیگر را فرستاد او را نیز پرویز چنین گفت در این هنگام شیروی پسر مردان شاه بگفت که برو پریزدا بکش و او را «مهر هرمز» نام بود چون پرویز او را دید گفت بیا که حق تست زیرا که منجمان مرا گفتند

ص: 285

که کشنده تو از ولایت نمی روز باشد و من چنان دانستم که او مردان شاه است و او را نکشتم و ندانستم تو خواهی بود اینک من پدر تو را کشته ام و هر کس کشنده پدر را بکشد حرامزاده ،باشد پس مهر هرمز پیش شد و پهلوی خسرو را چاك زد و نزد شیروی آمد و گفت: خسرو را بکشتم و آن سخن ها بگفت .

سپاه او را تحسین فرستادند و از نزد او بیرون شده نوزده برادر او را در زندان سر بریدند تا مبادا روزی یکی از ایشان بر تخت نشیند و خون پدر باز جوید و شیروی این همه بدید و نتوانست سخن کردن و همی بگریست تا شام در آمد، آن گاه مهر هرمز را طلب کرد و گفت: من کشنده پدر را نتوانم دید خاصه که خود پیام آورده که هر کس کشنده را نکشد حرام زاده باشد و بفرمود: او را سر از تن بر گرفتند و خسرو را بدانسان که در خور پادشاهان بود بفرمود در دخمه نهادند و سر دخمه را استوار کردند و قتل خسرو در ساعت هشتم از روز دوشنبه یازدهم جمادی الاول مطابق روز آذر ماه آذر بود در سال ششم هجرت و این موافق آن تاریخ بود که پیغمبر صلی الله علیه و آله رسولان بادان را گفت چنان که گفته شد و مدت پادشاهی خسرو سی و هشت سال بود و در سال سی و دوم سلطنت او پیغمر صلی الله علیه و آله را از مکه به مدینه هجرت نمود و از پس قتل خسرو پادشاهی شیروی را افتاد چنان که انشاء الله در جلد ثانی این کتاب مبارك مرقوم خواهد شد.

همانا کم تر پادشاهی را مانند خسرو گنج و بضاعت و ادوات سلطنت فراهم بود او را تختی بود که طاقدیس می نامیدند صدارش بالای آن تخت زر بود و هزار گوی زر از اطراف آویخته داشت و آن را چهار پایه بود مرصع به یاقوت سرخ و هر ساعت که از زمان بگذشتی سر شیری از کنار تخت بیرون شدی و گوئی زرین از دهان بر طاسی زرین افکندی تا بانگ بر شدی و آن را در زمان فریدون مردی که مهر برزین نام داشت بساخت و هر يك از سلاطین عجم بر آن گوهری و زینتی در افزودند و چون نوبت بگشتاسب رسید جاماسب حکیم صور آسمانی و صورت کواکب بدان رسم کرد و نقش ارض و علم جغرافيا مرقوم داشت و اسکندر نیز بعضی صور در افزود و در عهد خسرو زینت و گوهر آن بکمال رسيد.

ص: 286

و نیز خسرو را تاجی بود که صد هزار مروارید كه هر يك بسان خایه گنجشکی بود آویخته داشت و از دیگر جواهر خوشاب نیز مرصع بود و آن را باز بخیری از زر که هم با جواهرش پرداخته بودند از طاق ایوان آویخته داشتند بر فراز تخت طاقدیس چنان که چون خسرو بنشستی بر فراز تارك او ایستادی و نیز او را اسبی بود که «شبدیز» نام داشت و آن را در مملکت روم بدست کرده بود از اسب های جهان افزون تر از یک ذراع بلندتر بود و نعل بر دست و پای آن بهشت میخ راست ایستادی،هم اکنون در کرمانشاهان بجائی که آن را طاق بستان گویند، صورت آن اسب را فرهاد کوهکن از سنگ بر آورده بهمان مقدار که بوده و همچنان خسرو بر پشت آن سوار است و از آن اسب و سوار جز مقدارى از يك پهلوی اسب و چهار نعل آن با سنگ کوه پیوسته نیست و دیگر صورت ها و صنعت ها و صورت گر بهادر آن ایوان که در سنگ کرده است پدید آورده که عبرت جمله سنگ تراشان و نقاشان جهانست آن گاه که راقم حروف را بدانجا عبور افتاد یک پای آن را شکسته یافت.

گویند: از بیش تر طعام ها که خسرو خوردی شبدیز را نیز بدادندی و دیگر او را دویست مثقال زر دست افشار بود که در دست مانند موم بهر صورت که خواستندی بر آمدی و گویند او را فرشی بود باندازه ایوان که هر ساعت بلون دیگر بر می آمد و گویند شصت رطل کبریت احمر داشت که شب مانند چراغ فروغ دادی و گویند گوشواره سیاوش او را بدست افتاد که مرواریدی مانند بیضه شتر مرغ آویخته داشت و هم کمر سیاوش با او بود که هفتاد وجب درازا داشت و همه با جواهر مرصع بود.

و گویند او شطرنجی داشت که نیمی از مروارید و نیمی از یاقوت سرخ بود و او را پنجاه هزار اسب و استر بود که توبره بر سر می آویختند و از این جمله هشت هزار اسب مرکب خاص وی بود و دوازده هزار شتر ترکی بودش و بیست هزار شتر بخثی بودش و نهصد و شصت پیل داشت و او را دستاری بود که دست بدان ستردی (1) و هرگاه چرکن شدی در آتش افكندى تا چرك بشدی (2) و آن نسوختی و او را چندین گنج نامدار بود «یکی» گنج عروس و آن را خسرو خود اندوخته کرده بود «دوم» گنج باد آورد، چنان که مرقوم

ص: 287


1- پاك كرد
2- از بین برود

شد «سوم» کنج دیبه خسروی «چهارم» گنج افراسیاب و آن را افراسیاب نهاده بود و خسرو بيافت «پنجم» گنج سوخته و آن را گنج سنجیده نیز گویند، چه سوخته بمعنی سنجیده است «ششم» گنج خضرا که از مردم عرب اخذ فرمود و بیندوخت «هفتم» گنج شاد آورد و آن را ذو القرنين نهاده بود و خسرو بيافت برهنمایی دهقانی گویند او را صدوعاء زر و گوهر بود و دیگر او را در سرای دوازده هزار زن از بنده و از آدورامشگر (1) فراهم بود و او را مانند شیرین نگاری بدست شد که جهانیان نظیر او را نشان نداشتند.

گویند چهل صفت که در زنان محبوب افتد بجمله جز در شیرین با هیچ زنی فراهم نشد و او دخترکی رومی بود که در سرای یکی از بزرگان عجم جای داشت و پرویز از آن پیش که پادشاه شود گاهگاهی بسرای او شتافته با شیرین ساز مودت می کرد و روزی انگشتری خویش بدو عطا کرد مولای او را غیرت بجنبید و با یکی از مردم خود گفت اين كنيزك را با خود برده در رود فرات غرقه ساز آن عوان (2) شیرین را بگرفت و ببرد و خواست در رود غرقه کند

شیرین چندان بنالید که بر وی رحم آورد و او را در جایی بآب افکندکه بتوانست بیرون شد ، پس شیرین بر آمد و بدیر راهبی پناه جست و معتکف گشت، آن گاه که خسرو بتخت جای کرد روزی گروهی از لشگرش بر آن دیر عبور کردند شیرین آن انگشتری بدیشان داد تا بنزديك خسرو آوردند و پرویز سخت شاد شد و کس بفرستاد تا او را بعظمت تمام بسرای آوردند و بعد از مریم بانوی بانوان گشت و فرهاد کوهکن که برگزیده نقاشان چین بود شیفته او گشت و طاق بستان را به پیراست و صورت او را نیز در سنگ رسم کرد چنان که گفته شد، و این که مورخین سنگ بریدن کوه بیستون را بتمامت صنعت فرهاد دانند بر خطا رفته اند چه در کوه بیستون تمثال داریوش فارسی است که رسم کرده اند و آن یازده صورت که بر دنبال یکدیگر آن امیران و پادشاهانست که در مملکت بابل و بلاد و امصار کنار فرات و شهر موصل و

ص: 288


1- بر وزن دانشور : مطرب
2- خادم

جزایر خالدات و اراضی بیت المقدس فرمانگ ذار بودند و نامه های ایشان بدین گونه است كه هر يك را بسطری در کنار آن تمثال رسم کرده اند . «اول» که در زیر پای داریوش رسم است کما نای ما کوشی «دوم» اترینای «سیم» نمی تیسر ای «چهارم» فراوارنش «پنجم» مارتیای «ششم» چتر اتخمای «هفتم» دهیاز داد «هشتم» ارقها «نهم» فرادای «دهم» ساق ها ساكان اين جمله با تمثل داریوش یازده باشد و آن لوح ها که بر سنگ برده اند و بر آن خط ها مرقوم داشته اند قصه داریوش است که بعد از فتح بابل و بر انداختن خاندان بختنصر بر این یازده تن غلبه جسته و ایشان را اسیر فرمان و عرضه شمشیر بران ساخته

در این عهد خجسته که شاهنشاه عجم و ملك الملوك ايران سلطان غازی محمّد شاه قاجار است که دولتش بزیادت باد «رالنس» که یکی از سخندان یوروپ است نقش آن خطوط را از بیستون برگرفت و ببرد و بهمداستانی لغت زند و زبان باستانی هند آن را ترجمه نموده بیاورد.

اما اوو دیگر کسان ندانستند این داریوش که باشد، شاهنشاه ایران از این بنده ثنا گستر حال او را باز جستند و راقم حروف قصه او را در این کتاب مبارك مرقوم داشته بود، لاجرم دیباچه ای بر آن ترجمه افزوده بنمود که داریوش بفرمان لهراسب آن فتح ها بکرد و بفرمود تا قصه خود را در کوه بیستون رسم کردند ، از بهر آن که دیر بپاید و شاهنشاه که در حفظ اله باد حکم داد تا آن دیباچه و ترجمه را در کنار آن لوح ها بخط و لغت این زمان رسم کنند تا هر که به بیند بی کلفت بجواند و بداند، اکنون باسر قصه شیرین آئیم، از پس آن که خسرو و فرزندان او مقتول گشت و سه ماه از آن واقعه برگشت شیروی کس بنزد شیرین فرستاد و پیام داد که اکنون که خسرو از جهان بشد بسرای من در آی و بانوی بزرگ باش و مرا شوی کن شیرین گفت تا شصت تن از بزرگان مملکت نزد تو انجمن نشوند من بنزديك تو حاضر نشوم ، شیروی ناچار صنادید قوم را فراهم کرد و شیرین بیامد و از پس پرده بنشست شیروی گفت اکنون که خسرو از جهان برفت روا باشد که مرا شوهر کنی و بازوی سرای من باشی شیرین گفت: بدان شرط سر بدین فرمان

ص: 289

در آرم که هر خواسته و مال که مرا بوده باز دهی و آن سی صد تن بنده که زر خریدان منند مرا سپاری و آن گاه اجازت دهی که سر دخمه (1) خسرو را بر گشایم و او را وداع گفته باز آیم ؛ پس بکنار تو خواهم بود . شیروی این جمله را بپذیرفت و شیرین بسرای خویش باز آمد و آن مال و بندگان را بگرفت و جمله آن زر و خواسته را بمساکین و درویشان عطا کرد و بهره بداد تا از بهر خسرو رباطی (2) کنند و آن بندگان را بجملگی آزاد ساخت ، آن گاه بیامد و سر دخمه خسرو را بر گشود و روی بر چهره خسرو نهاد و مقداری زهر که با خود داشت بنوشید آن گاه پشت بر دیوار نهاد و بمرد. مردمان را آن حال سخت شگفت آمد و هم چنان سر آن دخمه را استوار کردند و برفتند و با شیروی گفتند و دیگر خسرو را رامشگری چون «فلهید» بود که امروزش باربد (3) خوانند و او هر سال سی صد و شصت نوا از نو می پرداخت در سال بیستم سلطنت بحضرت پرویز بیامد، سرکش که امیر رامشگران درگاه بود مکانت او بدانست و بیم کرد که چون او بخسرو راه کند قربت تمام یابد ، پس امیر بار را مالی بر شوت فرستاد و او باربد را از بارگاه خسرو بازداشت.

چون روزی چند بگذشت باربد حیلتی اندیشید و با مردوی که سر باغبان خسرو بود ، رسم مهر و حفاوت نهاد و آن روز که خسرو در باغ جشن همی داشت پوشیده بدان جا رفت و در کنار انجمن خسرو بر درخت سرو بر آمد و درمیان شاخ های سرو خود را بنهفت و ببود تا آن گاه که خسرو بیامد و بنشست و سه جام باده بکشید.

در این هنگام باربد سرود بنواخت و بآواز داد آفرید سرود بر آورد چنان که خسرو را دیگرگون ساخت و کس ندانست او بکجاست و چون جام دیگر پیموده شد بآواز پیکار سرود کرد چنان که خسرو خواست روش شیفتگان گیرد. پس بفرمود کیست این گوینده ؟ او را حاضر کنید که دهانش از گوهر آکنده سازم باربد چون این سخن بشنید از سرو بزیر آمد و خسرو سجده برد و حال خویش را مکشوف داشت. پرویز لختی با

ص: 290


1- قبر
2- کاروانسرا
3- بضم با و فتح آن

سرکش عتاب کرد که چرا او را از انجمن ما دور داشتی؟ و بفرمود : از آن پس مهتری رامشگران باربد را .باشد و از بناهای خسرو قصر شیرین است که در میان کرمانشاهان و بغداد بود و اکنون ویرانست.

و دیگر ایوانی در مداین کرد که طول دویست ذراع بود و هم ارتفاع آن دویست ارش بود و صد ذراعش عرض بود و آن بنا که این بنا کرد چون دیوار آن را بدانجا برد که باید بر نهند دانست که اکنون اگر سقف بر زند نپاید و خسرو نیز زمان ندهد که بتأخير افکند . پس سه سال گریخته خود را پوشیده داشت و سال چهارم که باز آمد هشت ارش آن بنیان فرو شده بود، پس سقف بر نهاد و دیگر چندان آتشکده در ممالك بر آورد که دوازده هزار موبد معلم داشت والله اعلم بالصواب.

جلوس فودی

*جلوس فودی (1)

در مملکت چین شش هزار و صد و هشتاد و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود. چون دولت ساوحودی بکران آمد فودی بر تخت سلطنت جای کرد و مملکت چین را فرو گرفت و کار لشگری و رعیت را بنظم و نسق بداشت و عمال خویش را در بلاد و امصار منصوب فرمود و همه ساله هدیه در خور درگاه خسرو پرویز ساز داده بدست رسولان دانا انفاذ می نمود و شاهنشاه ایران را از خود خرسند بداشت و مدت سلطنت او در مملکت چین چهار سال بود

جلوس مالدیو

در مملکت هندوستان شش هزار و صد و هشتاد شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود مالدیو یکی از مردم هندوانست و او بعد از انند دیو راجپوت تجهیز لشگر کرده از میان دو آب بر آمد و مملکت دهلی را مسخر ساخت و فرزندان «پرتاب چندر» را قلع و قمع نمود و از پس آن لشگر بقنوج نیز برد و آن بلده را بتخت فرمان آورده دار الملك ساخت و بر تخت سلطنت جاى کرد و در زمان او قنوج چنان آبادانی یافت که در آن جا شصت هزار خانه اهل طرب و رامشگر ان را بود از

ص: 291


1- شاهنامه فردوسی جلد چهارم ص 46-117 و طبری جلد اول ص 587-638

این آبادی آن شهر را قیاس توان کرد و مدت پادشاهی مالدیو چهل و دو سال بود ، و چون سی سال از مدت ملك او بگذشت پیغمبر آخر الزمان صلی الله علیه و اله از مکه بمدينه هجرت فرمود و او در زمان خویش همه ساله بدرگاه خسرو پرویز نامه کرد و پیشکش فرستاد و بعد از مدت ها پادشاه بزرگ در هندوستان نبود چنان که انشاءالله در جلد ثانی این کتاب مسطور خواهد شد .

جلوس منذر بن جبله

در شام شش هزار و یک صد و هشتاد و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود، منذر بن جبلة بن حارث بعد از برادرش ایهم در مملکت شام بتخت سلطنت جای کرد و مردم آن اراضی را در تحت حکومت خود بداشت ، نخست که دولت پرویز را قوامی نبود و کار ایران آشفتگی داشت فرمان بردار موریقس بود که قیصری روم داشت و در سال آخر پادشاهی او پرویز مملکت مصر و روم و شام را بگرفت ، پس منذر نیز بتخت پادشاهی پرویز شد و خراج مملکت خود را بدرگاه او فرستاد و از پرویز منشور سلطنت شام بگرفت و مدت پادشاهی منذر سیزده سال بود.

جلوس خوجی

در مملکت چین شش هزار و صد و هشتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود خوجو بعد از فودی در مملکت چین صاحب تاج و نگین گشت و او آخر پادشاهان بیگانه است که در مملکت چین و ختا سلطنت کردند و پادشاهان باستان که خاندان قدیم بودند چون با ایشان نیروی جنگ و توانائی نداشتند بمملکت ما چین گریخته در آن اراضی پادشاهی نمودند و ما ذکر این هر وطایفه را تن بتن در جای خود مذکور نمودیم

بالجمله خوجو چندان که فرمانگذار چین بود همه ساله بدرگاه خسرو پرویز اظهار عقیدت نمود و گاه گاه از انفاذ تحف و هدایا مسامحت نفرمودچون سیزده سال از مدت

ص: 292

دولت او بگذشت سوی کاوز و فندی برو در آمده مالک از او بگرفت ، چنان که در جای خود مذکور خواهد شد.

ظهور هلقام

در میان عرب شش هزار و یک صد و هشتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود در میان قبایل غیلان (1) سه تن مرد مبارز بود که در تمامت عرب بمردی نامدار بودند.

نخستین عامر بن طفیل که در قصه نعمان بن منذر بدو اشارت شد و دیگر عنترة (2) بن شداد العبسی (3) و این عنتره آن کس باشد که یکی از قصاید سبعه معلقه منسوب بدوست چنان که از این پیش بدان اشارت شد و سيم عياس بن (4) مرداس (5) السلمى (6) و این هر سه تن چنان که آئین عرب بود بنهب و غارت حرصی تمام داشتند و بهر سوی تاختن همی بردند و غنیمت همی آوردند و از قتل نداشتند دریغ وقتی چنان افتاد که آهنگ ممالک یمن کردند و در آن اراضی بکنار رودخانه که آن را «اسل» گویند فرود شدند و سپاه خویش را نیز فرود آوردند تا آسایشی کنند در این هنگام خیمۀ در برابر لشگرگاه خویش دیدند که بر کنار رود خانه بپای بود ، پس ایشان سه کس از مردم خویش را بیرون فرستادند تا مکشوف دارند که آن خیمه از آن کیست ایشان برفتند و اندران خیمه پیره زنی را یافتند، ندا در دادند که هان ای زن ای خیمه از آن کیست؟ آن زن در جواب سخن نکرد، یکی از آن سه تن از اسب بزیر آمده و راه بدان خیمه نزديك كرد تا حال بداند آن پیره زن بانگ داد که باز شود بدین خیمه در میا آن مرد نپذیرفت و چون بکنار خیمه رسید آن زن پیر از خیمه بیرون تاخت و او را بربود و بر آورد و چنان سخت بر زمین زد که خرد در هم شکست و بمرد از پس او یک تن دیگر از آن سه سوار آهنگ خیمه کرد و چون نزديك شد هم آن زن پیر فریاد برکشید که دور شو و اگر نه ترا نیز از آن شربت چشانم که یار تو نوشید وی نیز

ص: 293


1- بفتح غين
2- بفتح عين و تا و راء
3- بفتح عين و سكون باء
4- در مطبوع با ياء ذکر شده است ولی در قاموس عباس ضبط شده است
5- بكسر ميم
6- بضم سين و فتح لام

بر خیمه همی نزدیک شد ، پس آن زن پیر بدوید و مشتی بر سینه او کوفت چنان که بر پشت افتاد و جان ،بداد آن سیم چون حال آن دو بدید عنان برتافت وصورت حال را با عامر و عياس و عنتره باز گفت .

ایشان در عجب شدند و سلاح جنگ در پوشیدند و با صد تن از گزیدگان لشگر خویش بر نشستند و بدانجانب شدند ، چون پیره زن آن سوار ان را بدید از خیمه بیرون شد و آوازی چنان سهمگین برآورد که لشگریان را حال دیگرگون ساخت و گفت: هلقام (1) الحزم الحزام و در این هنگام دخترکی از آفتاب روشن تر سر از خیمه بیرون کرد و گفت ای سواران ، بسلامت سر خویش گیرید و باز شوید پیش از آن که شیر سیاه برسد ، عامر از بیم دادن او بخندید و روی بغیاس کرد و گفت : هرگز گمان نکنم که در عرب و عجم مانند این دختر مادر زاده باشد ، پس عامر و عياس و عنتره هر سه از اسب بزیر آمدند که آن كنيزك را اسیر گیرند و با او هنوز سخن می کردند که از دور کودکی پدیدار شد با چهری هم چون بهشت و بهار و گیسوان مشگین، از پس پشت انداخته چنان که بر سر بن (2) افتاده بود و بر اسبی سیاه که چهار دست و پای و پیشانی سفید داشت بر نشسته و يك پیرهن و ازاری در بر نموده و او را از سلاح جنگ يك نيزه دراز بكف بود که سنانش چون آتش تابناك مي نمود، و سه غلام سیاه در پیش روی پیاده روان داشت و مانند پلنگ زخم خورده یا شیر طعمه دیده فریاد همی کرد و رجز همی خواند تا در برابر سواران برسید پس عنان بکشید و ندا در داد که هان ای گروه شما را بدین خیمه تاختن غرض چیست ؟ قسم بلات و عزی که مرا جز ده شتر و سه اسب و يك سلاح و این سه غلام سیاه از خواسته (3) دنیا هیچ بدست نیست و این عورات که در این خیمه اند مادر و خواهر و دختر عم و اهل و عشیرت ،منند باز شوید و مرا بر خویشتن بر میاشوبید و محال دانید که از من چیزی توانید ستد.

عامر بن طفیل گفت: هان ای غلام تو کیستی و از کدام قبیله و چه نام داری؟ گفت : من هلقام دارم و پسر حارث بن عمر بن النصر بن الجليد الازدى (4) باشم و پسر عم

ص: 294


1- بكسر ها و سكون لام
2- بضم سين: نشستنگاه کفل
3- زر و مال
4- بفتح همزه و سكون زاء.

مرا هبرة (1) بن قره (2) فارس العنقا گویند که غارت بهمه قبایل عرب برده و غنیمت و اسیر آورده و اسیران را از در مروت و فتوت آزاد کرده.

عامر :گفت تو چگونه از میان قبیله خود بیرون افتادی و یک تنه در این وادی سكون نهادی؟ هلقام :گفت در میان قوم خویش یک تن از بزرگان را کشته ام و از بهر حذر کردن از خونخواهان در این جا نشسته ام چندان که قوم از من عفو نمایند، آن گاه بازخانه شوم، اکنون شما بگوئید چه کس باشید و چرا بدینجا شده اید؟ عامر گفت: من عامر بن طفیلم و آن دیگر عنترة بن شد ادالعبسی و سیم راعياس بن مرداس گویند که نام در همه عرب برسیده است و جمله با شجاعت و مبارزت ما سر فرو داشته اند . هلقام بخندید و گفت: من از شما باك ندارم و اگر همه عمر و معدی کرب در میان شما باشد او را بمرد نشمارم و شما آنید که عمر و معد کرب را در خدمت نعمان که پادشاه عرب بود بر خویش تفضیل نهادید . عامر :گفت تو چه دانی که ما عمرو را برخويش تفضیل نهاده ايم؟ هلقام گفت : عنترة بن شداد در آن انجمن حاضر بود او را گواه می گیرم ،همانا نتواند سخن بکذب کرد که کذب بزرگان را پسنده نباشد عامر گفت : چند از این بیهوده گفتن اگر سخنی رفته شاید بر مصلحتی بوده و تو را با عمر و چه نسبت؟! تو امروز کودکی باشی بهتر که از کودکان سخن کنی ، هم اکنون ترك اهل و مال بگو و مادر پیر خویش را بر گیر و بسلامت باش هلقام گفت: مرا پدر بنفی عار و حفظ جار وصیت کرده، بلات و عزی که من مانند پسران قیس غیلان نیستم بلکه از آل قحطانم از این سخن عامر را خشم بجنبید و خواست بر وی خویشتن حمله برد و هم با خود بیندیشد که با نا آزموده نتوان دلیری نمود پس روی با مردی از بنی عامر کرد که صمصم (3) بن عامر نام داشت و گفت برو و کار این کودک را بپای بر صمصم اسب بر انگیخت و هلقام از آن سوی بتاخت و در حمله نخستین با نیزه اش خون بریخت، آن جماعت را از قتل صمصم اندوه و بیم در افتاد از پس او عمرو بن دعامه که یکی از بنی عبس بود بیرون شد و همچنانش هلقام باز خم نیزه از اسب نگون ساخت . در این وقت عیاس

ص: 295


1- بفتح ها و سكون با و فتح راء
2- بضم قاف
3- بفتح هر دو صاد

بر آشفت و خر شل بن زیاد السلمی را گفت : اگر توانی زخم سینه پسر عم خویش را بقتل اين غلام مرهم کن خرشل بر اسبی اشقر بیرون شد و حربه خود را بلعب چنان بگردانید که گفتی باره آتشی همی فروغ دهد هلقام چون آن بدید اسب بر جهانده بجنگ در آمد و هم لختی با او بگشت و او را با نیزه بکشت و رجزی چند بفخر بر خواند و مرد نبرد طلب کرد و از این سوی مبارزان يك يك بميدان او تاختن بردند و کشته شدند تا بیست و هفت مرد دلاور عرضه دمار گشت.

عامر و مردم او ازین آمدن پشیمان بودند و صعب می نمود که او را بدین حال بگذارند و بگذرند، پس اندیشه کردند که همگروه گرد او را دایره کنند و از میانش برگیرید. هلقام اندیشه ایشان را فراست کرد و گفت : شما خویش را از بزرگان عرب شمار کنید و عار ندانید که با من همگروه در آویزید ، همانا من از این نیز باك ندارم مرا زمان دهید تا سلاح خود در پوشم و با شما بکوشم ایشان گفتند روا باشد، پس هلقام اسب بکنار خیمه راند و پیاده شد و مادر را بخواند و سلاح خویش را بخواست.

پس مادر زره بدو آورد تا در پوشید و دختر عم او شمشیر آورد تا بر بست و خواهرش دستار حاضر کرد تا بر سر استوار نمود و آن لشگر بدو نظاره بودند ، پس نیزه بر گرفت و بر نشست و بر آن قوم حمله برده مانند آتش جواله گرد ایشان بگشت و از ایشان بکشت . عامر بن طفیل با تیز از پیش روی او در آمد و بدو حمله آغاززید.

هلقام بر وى بتاخت و با نیزه اش از اسب در انداخت. عنترة بن شداد چون آن بدید، بسری هلقام شتاب کرد تا مگر با او رزم دهد ناگاه اسبش بسر در آمد ، و از پشت زین بر زمین افتاد، لشگر دیگر تاب درنگ نیاورده از پیش بگریختند. هلقام غلامان خویش را پیش خواند و گفت این دو سگ را دست از پس پشت بربندید پس دست ایشان را بر بستند و هلقام از دنبال هزیمت شدگان بتاخت و ایشان را دریافت ناچار آن جماعت دیگر باره بجنگ در آمدند و هلقام سوگند یاد کرد تا یک تن بجای است از شما باز نگردم الا آن که عباس را دست بسته بمن سپارید. آن جماعت دانستند که جان بسلامت نبرند، ناچار کرد عیاس را دایره کردند و او را گرفته و دست بسته بدو سپردند . هلقام او را بغلامان خود سپرد و فرمود تا هر غنیمت که از آن گروه بجای بود فراهم کردند و بخیمه آوردند و خود نیز بسوی خیمه آمد. دختر عمش پیش دوید و گرد از رخسارش بسترد و خواهرش

ص: 296

سلاح از او بستد و مادرش دویده بر هر دو چشمش بوسه زد و هلقام زین از اسب بگرفت و در خیمه بنشست و طعام بخواست و بخورد. آن گاه فرد: دست آن سه تن دار بگشودند و طعام خورانیدند و هم به بستند بدین گونه یک ماه ایشان را بسته همی داشت و ایشان چون طمع در حرم او کرده بودند شرم می داشتند که استرحام کنند و طلب عفو فرمایند.

در این وقت خبر بقوم بردند که هلقام چنان مصافی داده و فتحی بدان گونه فرموده قوم بدین مژده آن خون که هلقام کرده بود معفو داشتند و بدو نوشتند که اکنون بمیان قوم خویش باز آی که پسران عم تو از خونخواهی دست بازداشتند پس هلقام بفرمود تا خیمه بکندند و راحله بیاوردند و حمل بر نهادند و حمل داد تا سه شتر از بهر عامر و عنتره و عیاس حاضر کردند تا هر سه تن را با خود کوچ دهد .

این سخن با ایشان صعب نمود و با یکدیگر گفتند: اگر اين كودك ما را چنین بسته بمیان قبیله خویش برد این عار هرگز از ما بر نخیزد عامر گفت: اگر اجازت كنيد بنزديك او شو و طلب عفو كنم ؟ ايشان گفتند: تو دانی پس عامر نزد هلقام آمد بدان قانون که در جاهلیت بود از در ضراعت و مسکنت او را تحیت فرستاد و بر گناه خویش اقرار داد و طلب عفو نمود.

و هلقام غلام خویش را فرمود : دست او را بگشای و اسب و سلاح او را بازده . چون عنتره آن بدید پیش شد و هلقام را ثنا كرد و عذر بخواست از پس او عپاس آمد وخضوعی تمام بنمود و بر کرده افسوس کرد. پس هلقام بفرمود دست ایشان نیز بکشادند و اسب و سلاح .باز دادند پس هر سه آن را پیه خواند و پیش نشاند و گفت : من هرگز در مردی و مردانگی از شمار شما نیستم و خود راهم آورد شما ندانم چه من هنوز کودکم و شما مردان بزرگ و سادات عرب و دلاوران کار آزموده اید و این که امروز مرا بر شما ظفر افتاد از بهر آن بود که در ماه حرام قصد حرم من کردید و آهنگ فضیحت من نمودید لاجرم خدای مرا نصرت داد و بجان و سر خویش سوگند یاد می کنم که اگر شما را ظفر

ص: 297

بود با من این روا نداشتید که من با شما روا دارم و هم اکنون نخواهم این سخن در میان عرب پراکنده شود و شما را ملالتی و ملامتی عاید گردد ، و اگر گویند: من بر آن همداستان نیستم ، اکنون برخیزید و این مال که از مردم شما بجای مانده بر گیرید و بسلامت باز شوید و این سخن کس را مگوئید که من نیز نخواهم گفت پس ایشان شکر احسان هلقام بگذاشتند و برفتند و هلقام بمیان قبیله خویش باز شد و سکون اختیار کرد. اما از پس عنتره اسلام در نیافت و از دنیا بیرون شد، و عامر بن طفیل اسلام دریافت و ایمان نیاورد و عياس مسلمان شد و خبر او و قصه علقام را در اسلام انشاء الله تعالی در کتاب ثانی در جای خود مسطور خواهد داشت.

تزویج محمد صلی الله علیه و اله

خدیجه عليها السلام را شش هزار و یک صد و هشتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود. معلوم باد که سیاقت تاریخ نگاران را با گذارندگان احادیث و اخبار بینونتی تمام باشد، زیرا که علمای احادیث را واجب افتد که در ایراد يك معنی اگر همه ده حدیث مخالف وارد است هر يك را بی کاهش و فزایش بر نگارند و مورخین را نیکو آنست که از روایات مختلفه و قصص متباینه آن را که بصواب دانند گزیده کنند تا از در اطناب نباشند ، لاجرم راقم حروف را در خبر انبیا و سیر اوصيا عليهم الاف التحية و الثنا اگر چنان افتد كه از يك حديث برخی را نگاشته و بعضی را گذاشته بود ، حمل بر تحريف و تسامح نباید کرد که این احتراز از آنست که سخن بدراز نکشد و کلمات گوناگون در معنی واحد مرقوم نیفتد، اکنون بداستان رسول خدای صلی الله علیه و آله و تزویج آن حضرت مر خدیجه را باز آئیم .

همانا خديجه عليها السلام دختر خویلد بن (1) اسد بن عبدالعزی (2) بن قصى بن كلاب (3) بن مرة (4) بن كعب بن لوى (5) بن غالب بن فهر (6) است و مادر خدیجه را نام فاطمه است و او دختر زائدة بن الاصم بن رواحة (7) بن حجر بن (8) عبد

ص: 298


1- بضم خاو فتح واو و کسر لام
2- بر وزن صفری
3- بكسر كاف
4- بضم ميم
5- بضم لام و فتح همزه و تشدید یاء
6- بكسر فا
7- بفتح راء
8- بضم حا

بن معيص (1) بن عامر بن لؤي بن غالب بن فهر است و مادر فاطمه هاله نام داشت و او دختر عبد مناف بن الحارث بن عمرو بن منقذ بن عمرو بن معيص بن عامر بن لوی بن غالب بن فهر است و ماد رهاله قلابه (2) نام داشت و او دختر سعد بن سهم بن عمر و بن همیص (3) بن كعب بن لوی بن غالب بن فهر است و این خدیجه نخست بحباله نکاح عتیق بن عايده المخزومی بود و فرزندی از او آورد که جاریه نام داشت و از پس عتیق ، بحباله نكاح ابو هالة بن منذر الاسدی در آمد و از ابو هاله نیز فرزندی آورد که هند نام داشت و چون ابوهاله نیز نماند خدیجه را از مال خویشتن و میراث شوهران ثروتی عظیم بدست شد و آن را سرمایه ساخته بشرط مضاربه تجارت کرد تا از صنادید توانگران شد چندان که کارداران او هشتاد هزار شتر از بهر بازرگانی می داشتند و روز تا روز مال او برافزون می شد و نام او بلند می گشت و بر بام خانه او قبه از حریر سبز با طناب های ابریشم راست کرده بودند با تمثالی چند ، و این جلالت او را علامتی بود . در این وقت عقبة بن ابی معیط و صلت بن ابی شهاب که هر يك را چهار صد غلام و کنیز خدمتگذار بود و ابوجهل و ابو سفیان که در شمار صنادید قریش بودند و دیگر بزرگان از هر جانب خواستار شدند که خدیجه را بحباله نکاح خویش در آورند و او سر بکس در نمی آورد

در این وقت چنان افتاد که روزی خدیجه با جمعی از زنان در منظره (4) سرای خویش جای داشت و یکی از احبار (5) یهود نیز با او بود و این هنگام محمّد صلی الله علیه و آله از زیر منظره عبور داشت . مرد یهود با خدیجه عرض کرد که اگر توانی این جوان را بدین منظره دعوت فرمای. خدیجه بفرمود تا کنیزکی بنزد آن حضرت شتافت و خواستار شد تا جنابش بدانجا در آید. و آن حضرت اجابت مسئول او نموده در آمد و در انجمن ایشان بنشست . آن مرد یهود از پیغمبر صلی الله علیه و آله التماس نمود که کنف خویش را بگشای تا

ص: 299


1- بر وزن امیر.
2- قاموس ضبط ابو قلابه را بکسر قاف و لام بدون تشدید ذکر کرده است
3- بر وزن زبیر
4- ایوانی که مشرف باشد و از آن جا تماشا کنند یا مثل آن
5- جمع حبر يكسر حاء : دانشمند یهود

من نظاره کنم. و ملتمس او مبذول افتاد ، چون بر مهر نبوت نگریست گفت: سوگند با خدای که این مهر پیغمبریست خدیجه فرمود: اگر عم او حاضر بودی تو نتوانستی بر بدن او نگران شدی زیراکه اعمام او جنابش را از احبار یهود بر حذر دارند . عرض کرد که هیچ کس را آن نیرو نیست که وی را آسیب رساند سوگند با کلیم خدای که او پیغمبر آخر الزمانست . و چون آن حضرت از منظره بزیر آمد مهرش در دل خدیجه جای کرد و بآن مرد گفت : توچه دانستی او پیغمبر است؟ گفت : از توراة مرا ملحوظ افتاده که او خاتم انبیاست و هنوز كودك باشد كه پدر و مادرش از جهان بیرون شوند و جد و عمش کفالت او کنند ، پس بسوی خدیجه اشارت کرد و گفت : او زنی از قریش بنکاح در آورد که بزرگ قبیله و سید عشیره باشد. این سخن را نگاه بدار و چون برخاست که بیرون شود با خدیجه گفت: نگران باش که محمد را از دست نگذاری که پیوستن با او کار دو جهان را راست کند. و این معنی در خاطر خدیجه راسخ گشت . و دیگر چنان افتاد که روزی از اعیاد ، خدیجه با گروهی از زنان قريش در مسجد الحرام حاضر بود و یکی از یهود برایشان گذشت و گفت : زود باشد که در میان شما پیغمبری مبعوث گردد و هر يك بتوانید او را بشوهر گیرید. آن نسوان همی سنگ پاره بدو افکندند أما خدیجه را این اندیشه در ضمیر سخت شد و روزی با ورقة (1) بن نوفل (2) بن اسد که پسر عمش بود گفت ! می خواهم شوهری کنم و این مردم که در طلب من تعب برند هيچ يك را پسنده ندارم و این ورقه از بزرگان قوم عیسی بود و از علوم نيك خبر داشت و از کتب آسمانی دانسته بود که پیغمبر زنی از قریش بسرای آرد که آن زن سیده قوم خویش بود و گمان داشت که آن زن خدیجه خواهد بود .

بالجمله در جواب خدیجه گفت: اگر خواهی تو را حدیثی عجب مشكوف دارم و مقداری آب حاضر کرده عزیمه بران بخواند و فرمود تا خدیجه بر آن آب غسل کرد و از انجیل و زبور چیزی بنوشت و گفت: این نگاشته را در زیر سر خویش بگذار و بخواب که شوهر خود را در خواب بخواهی دید . چون خدیجه چنان کرد در

ص: 300


1- بفتح واو و راء
2- بر وزن جعفر

خواب ديد كه مردی بنزديك او فراز شد با قامتی باندازه و چشمی سیاه و گشاده و ابروان نازك و لب های سرخ و گونه ای گلرنگ با ملاحت و صباحتی بنهایت و در میان دو کتف علامتی داشت و پاره ابری بر سر او سایه انداخته و بر اسبی از نور سوار بود که بر سر لجامی از زر و زینی با هر گونه جواهر مرصع داشت و آن اسب داروئی چون روی آدمیان و پاها برسان پای گاو بود ، بدان امتداد که نور بصر راست.

بالجمله: آن سوار از خانه ابوطالب همی آمد و خدیجه چون او را بدید در بر گرفت و در دامن نشانید ، پس از خواب انگیخته شد و آن شب را تا بامداد دیگر بخواب نتوانست شد و صبح گاه بنزد ورقه شتافته صورت خواب خویش باز گفت ، ورقه فرمود ای خدیجه ، اگر این خواب بر صدقست دستگاه خواهی بود و آن کس که در خواب دیده حامل تاج کرامت و شفیع روز قیامت و سید عرب و عجم باشد ، همانا او محمّد بن عبدالله بن عبدالمطلب است. چون خدیجه این بشنید آتش مهرش در خاطر زبانه زدن گرفت و آن گاه که انجمن از بیگانه پرداخته شد بنشست و در هوای آن حضرت بگریست

اما از آن سوی ابوطالب روزی با محمّد صلی الله علیه و اله گفت: من بدان اندیشه ام که زنی از بهر تو بسرای آورم و اينك مالی در دست ندارم و پیر شده ام ، همانا خدیجه دختر خویلد را با ما قرابت است و او را مالی فره (1) باشد و هر سال غلامان خود را ببازرگانی فرستد و تجارت بمضاربه کند اگر خواهی از بهر تو سرمایه ستانم تا بدان تجارت کنی و خدای ترا سود بخشد آن حضرت فرمود نیکو باشد. پس ابو طالب و عباس و دیگر براداران آهنگ خانه خدیجه کردند و خدیجه در هوای آن حضرت این شعر انشاد می کرد

(بیت)

كَمْ اسْتُرْ الوجد (2) و الاجفان (3) تهنكه (4) *** و أَطْلِقِ الشَّوْقِ وَ الاعضاء تُمْسِكْهُ

جفانى الْقَلْبِ لَمَّا أَنْ تَمْلِكْهُ *** غَيْرِى فَوَا أَسَفاً لَوْ كُنْتُ أَمْلِكُهُ

ص: 301


1- زياد
2- عشق
3- جمع جفن : پلک چشم
4- پرده در بدن

اکنون آهنگ خانه خدیجه فرمای که می خواهد تو را بر مال خود امین آن حضرت راه پیش گرفت و نور آن حضرت بخانه خدیجه پیشی جست و خیمه او را روشن کرد، خدیجه گفت ای میسره چونست که اطراف خیمه را مدود نساخته که تابش آفتاب بدین قبه در آمده؟ میسره گفت: اينك قبه را ثلمه و روزنی نباشد و بیرون شده معلوم داشت که آن نور روشن از جبین رسول خدای صلی الله علیه و آله تافته است باز آمد و خدیجه را بشارت داد که این فروغ جبین محمّد است که این قبه را روشن کرده و اينك با عباس همی آید. پس اعمام پیغمبر صلی الله علیه و آله باستقبال بیرون شدند و آن حضرت را در آورده در صدر مجلس جای دادند و خدیجه طعام بفرستاد و خود از پس پرده آمد و گفت : اى سيد من كلبة تاريك مرا روشن ساختی و وحشت ها را بموانست بدل فرمودی آیا می خواهی امین من باشی بر اموال و بهر سوی که خواهی تجارت شوی؟ فرمود: بدان راضی شدم و خواهم بسوی شام سفر کنم ، فرمود: حکم تراست و از بهر تو در این سفر صد اوقیه (1) زر و صد سیم و دو شتر با حمل آن مقرر گردانیدم آیا راضی شدی؟ ابو طالب گفت : او راضی شد و ما راضی شدیم وای خدیجه تو محتاج چنین امینی باشی که تمامت عرب بر امانت و صیانت و تقوی و دیانت او معتقدند.

خدیجه گفت: ای سید من آیا توانی حمل بر شتر بست ؟ پیغمبر صلی الله علیه و اله فرمود : توانم.

خدیجه با میسره فرمود: شتری حاضر کن تا امتحان کنم. میسره برفت و شتری درشت اندام در آورد که هیچ راعی را نرم کردن آن ممکن نبود . عباس گفت : ای میسره ، شتری ازین نرم تر نیافتی که محمد را با آن ممتحن داری؟ پیغمبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: او را بگذار . و چون شتر پیش شد زانو زد و روی خود را بر پای آن حضرت نهاد ، و چون پیغمبر صلی الله علیه و آله دست بر پشت او سود بزبان فصیح گفت : کیست مانند من که سید پیغمبران دست بر پشت من کشید؟ آن زنان که نزديك خدیجه بودند گفتند : این نباشد مگر سحری بزرگ که از این یتیم صادر شد. فرمود: این سحر نباشد ، بلکه این آیات و کرامات

ص: 302


1- بضم همزه و کسر قاف و تشديد ياء : يك دوازدهم رطل

است و این شعرها بگفت:

(بیت)

نَطَقَ الْبَعِيرِ بِفَضْلِ احْمَدِ مُخْبِراً *** هَذَّ الَّذِى شَرِقَتْ بِهِ أُمُّ الْقُرَى (1)

هَذَا مُحَمَّدٍ خَيْرُ مَبْعُوثُ أَتَى *** فَهُوَ الشَّفِيعِ وَ خَيْرُ مِنَ وطئى (2) الثَّرَى (3)

يا حاسِديهِ تَمَزَّقُوا (4) مِنْ غَیْظِکُم *** فَهُوَ الْحَبِيبِ وَ لَا سِوَاهُ فِى الْوَرَى (5)

آن گاه بسوی پیغمبر (صلی الله علیه و آله) نگریست و گفت: ای سید من این جامه که اندر بر داری در خور سفر نباشد . آن حضرت فرمود که مرا جز این جامه نباشد ، خدیجه بگریست و حکم داد تا دو جامه قباطی (6) مصر و دو جبه عدنی و دو بر ديماني و يك عمامه عراقی و دو موزه از پوست و عصائی از خیزران حاضر کردند فرمود: این جامه ها را بر بالای تو فزونی بود ، مهلت ده تا کوتاه کنم آن حضرت فرمود هیچ جامه با اندام من ناراست نیاید چه اگر بلند باشد چون بپوشم کوتاه شود و اگر کوتاه باشد بلند خواهد شد و آن جامه ها را در بر کرد و همه راست آمدو از میان جامه چون بدر تمام بتافت و چون خدیجه بدو نگریست گفت:

(بیت)

أُوتِيَتْ مِنْ شَرَفِ الْجَمَّالِ فنونا (7) *** وَ لَقَدْ فِتْنَةُ بِهَا الْقُلُوبِ فُتُوناً

قَدْ كوّنت لِلْحَسَنِ فِيكَ جَوَاهِرِ *** فَبِهَا دُعِيتَ الْجَوْهَرِ المكنون

يَا مَنْ أَعَارَ الظبى (8) فِى فلتاته (9) *** لِلْحَسَنِ جَيِّداً اساميا (10) وَ جفونا (11)

ص: 303


1- مقصور مکه معظمه است
2- قدم گذاشته و پایمال کرده است
3- زمین
4- پاره شدن
5- آفریده گان
6- بضم قاف و تشديد باء و بدون تشديد: لباس کتانی منسوب به قبط (دسته ای از نصاری در مصر)
7- جمع فن : گونه و روش
8- آهو
9- جمع فلته : خلاصی و فرار
10- بلند
11- جمع جفن : بلك

انْظُرِ الَىَّ جِسْمِى النحيل (1) وَ كَيْفَ قَدْ *** أَجْرَيْتُ مِنْ دَمْعِ الْعُيُونِ عُيُوناً

أَسْهَرْتُ (2) عَيْنِى فِى هَوَاكَ (3) صُبَابَةُ (4) *** وَ مُلِئَتْ قَلْبِى لَوْعَةَ (5) وَ جنونا

آن گاه ناقه صهبای (6) خویش را از بهر سواری آن حضرت بدو فرستاد و میسره و ناصح دو غلام خود را ملازم رکابش ساخت و بروايتي خزيمة بن حكيم را که هم از خویشانش بود با آن حضرت همراه کرد و با ایشان گفت : دانسته باشید که من این مرد را که بر مال خود امین کردم ، پادشاه قریش و سید اهل حرم است و دست هیچ کس بر زبر دست او نیست و او هر چه در مال من کند روا باشد و شما را نرسد که با او سخن گوئید و پاس عظمت او را بدارید و آواز خود را بر آواز او بلند تر مکنید . میسره گفت :با خدای سوگند که سال هاست مهر او در ضمیر من جای دارد و اکنون که تو او را دوست داری آن مهر مضاعف شد.

بالجمله: رسول خدای خدیجه را وداع گفت و برناقه صهبا بر نشست و ناصح و میسره در رکابش بدویدند و خدیجه این شعرها بگفت :

(بیت)

قَلْبُ الْمُحِبُّ الَىَّ الاحباب مجذوب *** وَ جِسْمِهِ بِيَدِ الاسقام منهوب (7)

وَ قَائِلُ كَيْفَ طَعْمَ الْحُبِّ قُلْتُ لَهُ *** الْحُبُّ عَذُبَ (8) وَ لَكِنْ فِيهِ تَعْذِيبِ

افدى الَّذِينَ عَلَى خدّى لبعدهم *** دَمِى وَ دمعى مَسْفُوحٍ (9) وَ مَسْكُوبٍ

مَا فِى الْخِيامِ وَ قَدْ سَارَةَ رُكَّابَهُمْ *** الَّا مُحِبُّ لَهُ فِى الْقَلْبِ مَحْبُوبٍ

كَأَنَّمَا يُوسُفَ فِى كُلِّ نَاحِيَةٍ *** وَ الْحَىِّ فِى كُلِّ بَيْتٍ فِيهِ يَعْقُوبَ

ص: 304


1- لاغر
2- بیداری
3- عشق
4- شوق
5- سوزش عشق
6- سفیدی مخلوط به قرمزی
7- غارت زده
8- گوارا
9- سفح و سكب : ريختن

در این وقت مردم مکه در ابطح انجمن بودند که آن حضرت را وداع گویند.

چون پیغمبر با بطح رسید ، مانند آفتاب تابناك همي نمود دوستان از دیدار او شاد شدند و دشمنان را آتش حسد در سینه افتاد در این وقت عباس این شعر بگفت :

(بیت)

يا مخجل الشَّمْسِ وَ الْبَدْرُ الْمُنِيرُ اذا *** تَبَسَّمَ الثَّغْرِ لَمَعَ الْبَرْقِ مِنْهُ اَضا

كَمْ مُعْجِزَاتِ رَأَيْنَا مِنْكَ قَدْ ظَهَرَتْ *** يَا سَيِّدَ ذَكَرَهُ يَشْفِىَ بِهِ المَرَضا

و این هنگام پیغمبر در اموال خدیجه نگریست و هنوز بر شتران حمل نشده بود و فرمود چونست که این بارها هنوز بر زمین باشد؟ خادمان عرض کردند که عدد ما اندکست و این حمل ها بسیار باشد . آن حضرت را برایشان رحم آمد و از راحله فرود شد و دامن بر میان استوار کرد و شتران رايك يك بار بربست و هر شتر روی بر پای مبارکش می نهاد و باشارت آن حضرت از در انقیاد می بود تا چاشتگاه شد و سورت گرمی آفتاب اثر کرد و عرق از جبین مبارکش بچکید، عباس خواست سایبانی از بهر آن حضرت ساز کند غیرت خدای قادر جنبش کرد و جبرئیل را خطاب در رسید که نزديك گنجور بهشت شو و آن ابر را که دو هزار سال قبل از خلقت آدم از بهر حبیب خود محمد آفریده ام بگیرد و بر سر او گسترده کن تا از حدت آفتاب زیان نه بیند.

ناگاه مردم آن ابر رحمت را بر سر آن حضرت گسترده دیدند و در عجب شدند عباس گفت: این نزد خدای خود از آن گرامی تر است که محتاج بمظهر (1) من باشد و این شعر بگفت:

(بیت)

وَقَفَ الْهَوَى بىحيث أَنْتَ فَلَيْسَ لِى *** مُتَقَدِّمُ مِنْهُ وَ لَا متأخِّرٌ

مع الحدیث : کاروانیان از آن جا کوچ دادند و چون بجحفة الوداع رسیدند ، مطعم بن عدی گفت: ای گروه شمار اسفری دراز در پیش است و از این جا تا شام شعاب ترسناک و بیغوله های بیم انگیز فراوان ،باشد از این مردم یک تن را بر خود امیر کنید و بصلاح و صوابدید او باشید تا در میانه منازعتی بادید نیاید جمله گی از این رای را استوار

ص: 305


1-

داشتند و او را تحسین کردند

پس بنی مخزوم گفتند : ما ابو جهل را قاید خویش دانیم و بنو عدی مطعم را اختیار کردند و بنو النضر نضر بن حارث را برگزیدند و بنی زهره اجنحة بن جلاح را امیر دانستند و بنی لوی گفتند : ما ابو سفیان را رئیس خود شماریم و میره گفت : ما جز محمد بن عبدالله را مقدم نداریم و بنی هاشم نیز بر این شدند ، ابوجهل چون این بشنید تیغ بر کشید و گفت : شما محمد را بر خود مقدم بدارید من این تیغ بر شکم خودنهم و چنان فشار کنم که از پشتم سر بدر کند، حمزه علیه السلام شمشیر بر آورد و گفت : ای زشت کردار ناكس تو ما را از کشتن خود بیم دهی سوگند با خدای که نمی خواهم جز آن که خدای دست ها و پاهای تو را قطع کند و دیدگانت را کور نماید . رسول خداى فرمود :

﴿أَغِمْدٍ سَيْفِكَ يَا عَمَاهُ وَ لَا تَسْتَفْتِحُوا سَفَرِكُمْ بِالشَّرِّ دَعَوْهُمْ يَسِيرُونَ أَوَّلِ النَّهَارِ وَ نَحْنُ نَسِيرُ آخِرِهِ فَانِ التَّقْدِيمِ لِقُرَيْشٍ﴾. یعنی ای عم تیغ خود را در غلاف کن و استفاح سفر بشر و خلاف مفرمای بگذار تا ایشان اول روز کوچ دهند و آخر روز ما خواهیم شد در هر حال تقدم قریش راست . پس ابوجهل با مردم خود از بنی هاشم بر یک سوی شد و این شعرها بخواند.

(بیت)

لَقَد ضلَّتَ حَليفُ بَنى قُصَىّ *** وَ قَدْ زَعَمُوا بتسييد الْيَتِيمِ

وَ رَامُوا لِلْخِلَافَةِ غَيْرِ كُفْوُ *** فَكَيْفَ يَكُونُ فِى الامر الْعَظِيمِ

وَ أَنَّى فِيهِمْ لَيْثٍ حُمَّى (1) *** بمصقول وَلَّى جَدٍّ كَرِيمُ (2)

فَلَوْ قَصَدُوا عَبِيدَةَ أَوْ ظليما *** وَ صَخْرِ الْحَرْبِ ذَا الشَّرَفِ الْقَدِيمِ

لَكِنَّا دائمين (3) لَهُمْ وَ كُنَّا *** لَهُمْ تَبَعاً عَلَى حَلَفَ ذَمِيمُ

چون کلمات او بعرض عباس رسید این سخنان را در جواب او فرمود :

ص: 306


1- غضبناك
2- شمشير
3- در بحار بجای این کلمه (راضین) ذکر شده است

(بیت)

اَلا اَيُّها الوَغِدُ (1) اَلّذى رامَ ثلَبنا (2) *** أتثلب قَرْناً فِى الرِّجَالِ كَرِيمُ

وَ لَوْ لا رِجالُ قَدْ عَرَفْنَا مَحَلِّهِمْ *** وَ هُمْ عِنْدَ نافى مَحدَب ٍ(3) و مُقيمٌ

لَدارَت سُيُوفُ يُفلِقُ (4) الهام (5) حدّها (6) *** بِاَيدى رِجالٍ كَاللّيُوُثِ تُقيمٌ

بالجمله : چون کاروان بدین گونه کوچ دادند و چند منزل به پیمودند بوادی الامواه رسیده فرود شدند ، ناگاه رسول خدای صلی الله علیه و آله سحابی متراکم یافت فرمود . من بدین قوم از جنبش سیل دارم ، صواب آنست که از این وادی بدامن کوه کوچ دهیم.

عباس عرض کرد که فرمان تر است ، پس آن حضرت حکم داد تا در میان کاروانیان ندا در دادند که اموال و اثقال خود را بدامن کوه حمل کنید مردمان همه اطاعت کردند جز يك تن از بنی جمع (7) که مصعب (8) نام داشت او بدین حکومت سر در نیاورد و گفت : ای گروه، دل های شما سخت ضعیف است که از آن چه هنوز اثری نیست بهراسید این سخن بر زبان داشت که بارانی بشدت باریدن گرفت و سیلی عظیم جنبش کرد و او را با آن مال فراوان که داشت از بیش کرد و نابود ساخت . مردمان از اخبار جنابش باخبار غیب شگفتی گرفتند و این ندانستند که ابر ، بی مشیت او نخیزد و باران بی اراده او نبارد اگرچه من اشعار خویش استشهاد نکنم این چند شعر خواهم نگاشت .

(بیت)

علّت ما يكون و معنى كن *** پاك و والاتر از ثنا و سخن

سرّ توحيد و نقش سرمد اوست *** احد و احمد و محمد اوست

قدمش با ازل بنى گويد *** مدّتش را ابد ز پى پويد

كس ز بى چون نگويد از چه و چون *** آفرينش توئى نه كم نه فزون

كردهء توست اين ولود و ولد *** ورنه حق لم يلد و لم يولد

ص: 307


1- مردم ناکس
2- عیب کردن
3- زمين مرتفع
4- فلق: شکافتن
5- تیری
6- سر
7- بضم جيم و فتح ميم
8- بضم ميم و فتح صاد

داشتند و او را تحسین کردند.

پس بنی مخزوم گفتند: ما ابو جهل را قاید خویش دانیم و بنو عدی مطعم را اختیار کردند و بنو النضر نضر بن حارث را بر گزیدند و بنی زهره اجنحة بن جلاح را امیر دانستند و بنی لوی گفتند : ما ابو سفیان را رئیس خود شماریم و میره گفت : ما جز محمد بن عبد الله را مقدم نداریم و بنی هاشم نیز بر این شدند ، ابوجهل چون این بشنید تیغ بر کشید و گفت : شما محمد را بر خود مقدم بدارید من این تیغ بر شکم خود نهم و چنان فشار کنم که از پشتم سر بدر کند ، حمزه علیه السلام شمشیر بر آورد و گفت : ای زشت کردار ناکس تو ما را از کشتن خود بیم دهی سوگند با خدای که نمی خواهم جز آن که خدای دست ها و پاهای تو را قطع کند و دیدگانت را کور نماید . رسول خداى فرمود :

﴿أَغِمْدٍ سَيْفِكَ يَا عَمَاهُ وَ لَا تَسْتَفْتِحُوا سَفَرِكُمْ بِالشَّرِّ دَعَوْهُمْ يَسِيرُونَ أَوَّلِ النَّهَارِ وَ نَحْنُ نَسِيرُ آخِرِهِ فَانِ التَّقْدِيمِ لِقُرَيْشٍ﴾. یعنی ای عم تیغ خود را در غلاف کن و استفاح سفر بشر و خلاف مفرمای بگذار تا ایشان اول روز کوچ دهند. و آخر روز ما خواهیم شد در هر حال تقدم قریش راست . پس ابوجهل با مردم خود از بنی هاشم بر یک سوی شد و این شعرها بخواند

(بیت)

لَقَد ضلَّتَ حَليفُ بَنى قُصَىّ *** وَ قَدْ زَعَمُوا بتسييد الْيَتِيمِ

وَ رَامُوا لِلْخِلَافَةِ غَيْرِ كُفْوُ *** فَكَيْفَ يَكُونُ فِى الامر الْعَظِيمِ

وَ أَنَّى فِيهِمْ لَيْثٍ حُمَّى (1) *** بمصقول وَلَّى جَدٍّ كَرِيمُ (2)

فَلَوْ قَصَدُوا عَبِيدَةَ أَوْ ظليما *** وَ صَخْرِ الْحَرْبِ ذَا الشَّرَفِ الْقَدِيمِ

لَكِنَّا دائمين (3) لَهُمْ وَ كُنَّا *** لَهُمْ تَبَعاً عَلَى حَلَفَ ذَمِيمُ

چون کلمات او بعرض عباس رسید این سخنان را در جواب او فرمود :

ص: 308


1- غضبناك
2- شمشير
3- در بحار بجای این کلمه (راضین) ذکر شده است

اَلا اَيُّها الوَغِدُ (1) اَلّذى رامَ ثلَبنا (2) ***أتثلب قَرْناً فِى الرِّجَالِ كَرِيمُ

وَ لَوْ لا رِجالُ قَدْ عَرَفْنَا مَحَلِّهِمْ *** وَ هُمْ عِنْدَ نافى مَحدَب ٍ(3) و مُقيمٌ

لَدارَت سُيُوفُ يُفلِقُ (4) الهام (5) حدّها (6) *** بِاَيدى رِجالٍ كَاللّيُوُثِ تُقيمٌ .

بالجمله : چون کاروان بدین گونه کوچ دادند و چند منزل به پیمودند بوادی الامواه رسیده فرود شدند، ناگاه رسول خدای صلی الله علیه و آله سحابی متراکم یافت فرمود . من بدین قوم از جنبش سیل بیم دارم ، صواب آنست که ازین وادی بدامن کوه کوچ دهیم.

عباس عرض کرد که فرمان تراست ، پس آن حضرت حکم داد تا در میان کاروانیان ندا در دادند که اموال و اثقال خود را بدامن کوه حمل کنید مردمان همه اطاعت کردند جز يك تن از بنی جمح (7) که مصعب (8) نام داشت او بدین حکومت سر در نیاورد و گفت : ای گروه ، دل های شما سخت ضعیف است که از آن چه هنوز اثری نیست بهراسید این سخن بر زبان داشت که بارانی بشدت باریدن گرفت و سیلی عظیم جنبش کرد و او را با آن مال فراوان که داشت از بیش کرد و نابود ساخت . مردمان از اخبار جنابش باخبار غیب شگفتی گرفتند و این ندانستند که ابر ، بی مشیت او بر نخیزد و باران بی اراده او نبارد اگرچه من با شعار خویش استشهاد نکنم این چند شعر خواهم نگاشت .

(بیت)

علّت ما يكون و معنى كن *** پاك و والاتر از ثنا و سخن

سرّ توحيد و نقش سرمد اوست *** احد و احمد و محمد اوست

قدمش با ازل بنى گويد *** مدّتش را ابد ز پى پويد

كس ز بى چون نگويد از چه و چون *** آفرينش توئى نه كم نه فزون

كردهء توست اين ولود و ولد *** ورنه حق لم يلد و لم يولد

ص: 309


1- مردم ناکس
2- عیب کردن
3- زمين مرتفع
4- فلق : شکافتن
5- تيرى
6- سر
7- بضم جيم و فتح ميم
8- بضم ميم و فتح صاد

تو شدى هم خريف (1) و هم نو روز *** روى و موى تو كرد اين شب و روز

نور و ظلمت وظيفه خوار تو است *** كفر و دين نيز نور و نار تو است

دين از آن روى همچو ماه كنى *** كفر از آن گيسوى سياه كنى

گر تو اين زلف و چهره برتابى *** نيست نه زنگى و نه سقلابى (2)

جهل از تو حظيره (3) ساخت عدم *** علم در عالم از تو گشت علم

مع القصه : مصعب با تمامت اموال و اثقال تباه گشت و مردمان در دامان جبل چهار روز ببودند و آن سیل هر روز بر زیادت بود میسره عرض کرد که این سیل تا یک ماه نشود از این آب عبور ممکن نگردد و در این دامن جبل از این بیشتر سکون بصواب نباشد، اگر فرمائی بسوی مکه مراجعت کنیم؟ او را پاسخ نگفت و بخفت و در خواب دید که ملکی با او گفت : ای محمد ، محزون مباش و فرما از بامداد بفرمای تا قوم حمل خود برگیرند و در کنار وادی بایست تا مرغی سفید بادید آید و با بال خود خطی بر آب رسم کند . پس بر اثر بال او روان شود بگو بسم الله و بالله و مردمان خود را بفرمای تا این کلمه بگویند و بآب در آیند.

صبحگاه که پیغمبر صلى الله عليه و سلم از خواب بر انگیخته شد بفرمود تا حمل بر شتران بستند و با مردمان بکنار وادی آمده بایستاد ، ناگاه مرغ سفیدی از فراز کوه بزیر آمد و با پرخود خطی سفید بر آب رسم کرد چنان که آن نشان بر آب بپائید و آن حضرت فرمود ، بسم الله و بالله و در آب در آمد و مردمان همه این نام بگفتند و در آمدند و تمامت مردم بسلامت از آب بدر شدند جز دو تن یکی از قبیله بنی جمح که بسم اللات و العزی گفت : و غرقه گشت و اموالش بهدر شد و آن دیگر از بنی عدی بود چون روزگار یار خویش بدید بسم الله گفت . و برست قوم گفتند: یار تو را چه پیش آمد گفت: او زبان بگردانید و آن کلمه که محمد فرمود دیگرگون کرد غرقه گشت .

ص: 310


1- پائیز
2- بر وزن مهتاب: از ولایات روم
3- میدان محصور

ابو جهل چون این بدید گفت .. ما هذ الاسحر عظیم ، مردمان گفتند : ای هشام، این سحر نيست والله ما أظلت الخضراء (1) و لا اقلت (2) الغبراء افضل من محمد صلی الله علیه و آله و جسد ابوجهل زيادت شد و از آن جا با قوم خویش کوچ داده بر سر چاهی فرود شدند .

در این وقت ابوجهل با مردم خود گفت: اگر محمّد از این سفر بسلامت باز شود بر ما فزونی خواهد جست و مرا طاقت این حمل نباشد، اکنون مشک های خود را از این چاه پر آب کنید و پنهان بدارید تا چاه را با خاک انباشته کنیم از بهر آن که چون بنی هاشم در رسند آب نباشد از تشنگی بهلاکت شوند و سینه من از غم محمد بیاساید پس مشک های خود را پر آب کردند دند و چاه را بین باشتند و برفتند و ابوجهل غلام خود را مشکی از آب داد و گفت : در پس این جبل پنهان باش تا محمّد و اصحابش در رسند و از تشنگی بهلاکت شوند، چون این مژده با من آری ترا آزاد کنم و مال فراوان عطا دهم.

بالجمله آن غلام خویشتن را مخفی بداشت تا پیغمبر و کسانش برسیدند و آن چاه را انباشته یافتند رسول خدای دست برداشت و خدای را بخواند نا گاه از زیر قدم های مبارکش چشمۀ خوشگوار بجوشید و روان شد؛ پس مرد مان سیر آب شدند و مشک ها بر آب کردند و بر گذشتند .

غلام ابوجهل شتاب کرد و از ایشان سبقت جست ابوجهل. چون او را بدید گفت : هان ای غلام ، بازگوی که آن جماعت چگونه هلاک شدند ؟ آن غلام صورت حال را مکشوف داشت و گفت : سوگند با خدا که هر کس با محمّد خصمی کند رستگار نشود ابوجهل خشم کرد و او را سقط گفت و از آن جا راه سپر شده باراضی شام در آمدند و بکنار آن وادی رسیدند که دنپان (3) نام داشت، ناگاه از درختان آن وادی اژدهائی عظیم سر بدر کرد که در ازای نخلی داشت و بانگی بیمناک بر آورد و از چشمش همی آتش بجست آن شتر که ابوجهل بر آن سوار بود چون این بدید برمید و او را از

ص: 311


1- آسمان
2- اقلال : برداشتن و حمل کردن
3- بکسر دال

پشت بر زمین کوفت چنان که استخوان پهلویش بشکست و مدهوش باز افتاد. مردم وی از آن جا باز شدند و او را باز آوردند چون بخویش آمد گفت: این راز را مستور بدارید باشد که چون محمد بدین جا رسد آسیبی بیند. پس ببودند تا محمد برسید ، آن حضرت فرمود: ای پسر ،هشام این نه جای فرود شدن است از بهرچه باز ایستا دید ابوجهل گفت: ای ،محمد تو سید عربی و من شرم دارم که از تو سبقت جویم ازین پس از قفای تو خواهم تاخت عباس شاد شد و خواست راه برگیرد آن حضرت فرمود: ای عم باش که او مکری اندیشیده است و خود از پیش روی کاروان راه سیر گشت و چون بدان بیشه رسید و اژدها پدید گشت ناقۀ آن حضرت خواست بر مد بابک بر او زد که بيم مکن همانا خاتم پیغمبران بر پشت تست.

و آن گاه با اژدها خطاب کرد که از راه بگرد و مردم را زیان مکن. در این وقت اژدها بسخن در آمد و گفت : السلام عليك يا محمّد السلام عليك يا احمد . آن حضرت فرمود : السلام على من اتبع الهدى پس گفت: اى محمّد، من از جانوران زمین نیستم بلکه یکی از پادشاهان جن باشم ونام من هام بن الهيم است و بر دست پدرت خلیل ایمان آوردم و خواستار شفاعت شدم فرمود : شفاعت خاص یکی از فرزندان من است که او را محمّد گویند و مرا خبر داد که در این جا ادراك خدمت تو خواهم کرد و بسی انتظار بردم تا عیسی را دریافتم، هم در آن شب که بآسمان همی رفت و حواریون را اندرز همی کرد که متابعت تو کنند و شریعت تو گیرند، اينك بدان چه می جستم فایز شدم و خواستارم که مرا از شفاعت بی بهره نسازی.

رسول خدای فرمود: چنین باشد ، اکنون از این کار و انیان کناره باش تا مردم ما بی آسیب .بگذرند. پس اژدها روی بنهفت و مردمان شاد شدند و عباس این شعر ها بگفت :

(بیت)

يا قاصداً نحو الحطيم (1) و زمزم *** بلغ فضايل احمد المتكرم

ص: 312


1- دیوار حجر اسماعيل يا ما بين رکن و زمزم و مقام ابراهیم

واشرح لهم ما عاينت عيناك من *** فضل لاحمد والسحاب الاركم (1)

قل وأت بالآيات في السيل الذي *** ملاء النجاج (2) بسله المتراكم

نجا الذى لم يخط (3) قول محمد *** و هو الذى أخطا بوسط جهنم

والبترلما ان اضر نبا الظما (4) *** فدعى الحبيب الى الاله المنعم

فاضت (5) عيونا ثم سالت انهراً *** و غداً الحسود بحسرة و تغمعم (6)

و الهام ابن الهيم لما ان رأى *** خير البريّة جاء ، كالمستسلم

ناداه احمد فاستجاب ملبياً *** و شكا المحبة كالحبيب المغرم (7)

من عهد ابراهيم ظل مكانه *** يرجو الشفاعة خوف جسر جهنم

من ذايقايس احمداً في الفضل من *** كل البرية من فصيح واعجم

و به توسل في الخطيئة آدم *** فليعلم الاخبار من لم يعلم

چون عباس از این شعر بپرداخت زبیر ساز سخن کرد و این کلمات بفرمود :

(بیت)

يا لِلرِّجَالِ ذَوِى البصاير وَ النَّظَرِ *** قُومُوا انْظُرُوا أَمْراً مهولا (8) قَدْ خَطَرَ

هَذَا بَيَانُ صَادِقُ فِى عصرنا *** مَنْ سَيِّدُ عالى الْمَرَاتِبِ مُفْتَخِرٍ

آياتِهِ قَدْ أَعْجَزَتْ كُلِّ الْوَرَى *** مَنْ ذَا يقايس (9) عَدَّهَا أَوْ يحتصر

مِنْهَا الْغَمَامُ تُظِلُّهُ مَهْمَا مَشَى *** أَنَّى يَسِيرُ تُظِلُّهُ وَ اذا حَضَرٍ

وَ كَذَلِكَ الوادى أَتَى مُتَرَادِفاً *** بِالسَّيْلِ يُسحبُ (10) للحجارة و الشّجر

وَ نَجَا الَّذِى قَدْ طاع قَوْلُ مُحَمَّدٍ *** وَ هَوًى الْمُخَالِفِ مُسْتَقِرّاً فِى سَقَرُ

وَ أَزَالَ عَنَّا الضَّيْمَ مِن حَرِّ الظَّماء *** مِن بَعدِ مَا يَأتِ التَّقلقَلُ (11) و الضَّجر

ص: 313


1- جمع شده و بهم بسبه
2- جمع فج بفتح تاء: راه های گشاده در کوه ها
3- تجاوز نکرد
4- تشنگی
5- ریزش
6- زیر لب و آهسته سخن گفتن
7- معذب
8- ترسناک
9- تحمل می کند
10- سحب : کشیدن
11- اضطراب

وَ الْبِئْرُ فَاضَتْ بِالْمِيَاهِ وَ أَقْبَلَتْ *** تَجْرِى عَلَى الاراض أَشْبَاهِ النَّهَرِ

وَ الْهَامِ فِيهِ عِبَارَةُ وَ دَلَالَةً *** لِذَوِى الْعُقُولِ ذَوِى البصاير وَ الْفِكْرُ

كَادَ الْحَسُودُ يَذُوبُ مِمَّا عَايَنْتَ *** عَيْنَاهُ مِنْ فَضْلُ لَا حَمِدَ قَدْ ظَهْرُ

يَا لِلرِّجَالِ الَّا انْظُرُوا أَنْوَارِهِ *** تَعْلُو عَلى نُورٍ الغزالة (1) و القَمَرِ

اللَّهُ فَضْلَ احْمَدَا وَ اخْتَارَهُ *** وَ لَقَدْ أَذَلَّ عَدُوِّهِ ثُمَّ احْتَقَرَ

چون زبیر این گفته بکران آورد حمزه رضی الله عنه آغاز این مقالت نمود:

(بیت)

مَا نَالَتْ الْحُسَّادِ فِيكَ مرادهم *** طَلَبُوا نقوص الْحَالِ مِنْكَ فزادا

كادُوا وَ مَا خَافُوا عَوَاقِبِ كَيْدُهُمْ *** وَ الكيد مَرْجِعُهُ عَلَى مَنْ كادا

مَا كُلُّ مَنْ طَلَبَ السَّعَادَةِ نَالَهَا *** بمكيدة أَوْ انَّ يَرُومُ (2) عنادا

يَا حاسدين مُحَمَّداً يَا وَيْلَكُمْ *** حَسَداً تُمَزِّقِ مِنْكُمْ الاكبادا

اللَّهُ فَضْلَ احْمَدَا وَ اخْتَارَهُ *** وَ لَسَوْفَ يَمْلِكُهُ الْوَرَى وَ بِلَاداً

وَ ليملأنّ الارض مِنْ أَيْمَانِهِ *** وَ ليهدينّ عَنْ الغوى (3) مِنْ حَادّاً (4)

پس رسول خدای صلی الله علیه و آله ایشان را مشمول الطاف و اشفاق ساخته و از آن وادی کوچ دادند و در منزل دیگر که گمان آب داشتند آب نیافتند، مردم سخت بهراسیدند و بیم کردند که در آن جا از عطش جان دهند در این وقت پیغمبر صلی الله علیه و آله دست های خود را تا مرفق عریان ساخت و در ميان ريك فرو برد و سر برداشت و خدای بخواند . ناگاه از میان انگشتان مبارکش چشمه بجوشید و چندان برفت که عباس عرض کرد که ای برادر زاده بیم است که اموال ما غرق شود، پس از آن آب بخوردند و مواشی را بدادند و مشک ها پر آب کردند .

در این هنگام رسول خدای از میسره خرما طلب کرد و او طبقی بنهاد و آن حضرت از آن خرما بخورد و خستوی (5) آن را در خاك بنهفت و با عباس فرمود : بدانم که در

ص: 314


1- مقصود آفتاب است
2- قصد کند
3- گمراهی
4- حيود : میل کردن ، منحرف شدن
5- هسته

اين جا نخلستانى برآورم و از ثمر آن بهره گيرم ، و پس از آن جا كوچ دادند و چون لختى راه پيمودند ، آن حضرت با عباس فرمود : هم اكنون بازشو و از آن نخلستان كه من كردم مقدارى رطب به سوى ما حمل كن .

عباس باز شد و در آن جا نخلستانى انبوه يافت كه از خرما گران بار بود ، پس يك شتر از آن خرما حمل كرده به ميان كاروانيان آورد و مردمان بخوردند و خداى را شكر گرفتند ، اما ابو جهل همى ندا در داد كه از اين خرما كه اين جادوگر كرده است مخوريد .

مع القصه از آن جا نيز راه سپر شدند تا عقبه ايله (1) نمودار شد و در آن جا ديرى بود كه چند راهب اقامت داشت و سيّد ايشان فليق بن يونان بن عبد الصّليب ناميده می شد و كنيت او ابو خبير بود و او خبر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله را از انجيل دانسته بود و چون به قصّه آن حضرت مى رسيد می گريست و می گفت : اى فرزندان ، چه وقت باشد كه مرا بشارت دهيد به آمدن بشير و نذير ؟ ﴿الَّذِى يَبْعَثَهُ اللَّهُ مِنْ تِهَامَةَ متوجّا بِتَاجِ الْكَرَامَةِ تُظِلُّهُ الْغَمَامَةُ يَشْفَعُ فِى الْعُصَاةَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ﴾ رهبانان با او گفتند : چندين گريستن از بهر چيست ؟ مگر ظهور او نزديك باشد ؟ فرمود : سوگند با خداى كه او در كعبه ظاهر شده است و زود باشد كه مرا از رسيدن او بدين اراضى بشارت دهيد ، و همى به ياد آن حضرت بگريست تا بينائيش اندك شد .

ناگاه روزى رهبانان كاروانى را از دور بديدند كه در پيش روى ايشان كسى باشد كه ابرش بر سر سايه افكنده و از جبينش نور نبوّت چنان ساطع است كه ديده را در مىربايد ، فرياد برداشتند كه : اى پدر عقلانى ، اينك كاروانى از طرف حجاز باديد آمد ، فليق فرمود : بسيار كاروان از حجاز بر ما گذشت و آن كس كه من جستم نيافتم .گفتند : اينك نورى از اين كاروان بر فلك همى تابد ، فليق را دل بجنبيد و دانست كه روز وصال پيش آمد ، پس دست برداشت و گفت : اى خداوند به جاه و منزلت آن محبوب كه انديشه ام به سوى او پيوسته در زيادت باشد ، بينائى مرا به سوى من بازده تا او را ديدار كنم . هنوز اين سخن به پاى نبرده بود كه چشمش روشنائى يافت ، پس با رهبانان خطاب كرد كه : منزلت او را نزد خداى دانستيد و اين شعر بگفت :

ص: 315


1- بکسر همزه

(بيت)

بُدَّ النُّورَ مِنْ وَجْهِ النَّبِىِّ فاشرقا *** وَ أَحْيَا محيا بالصّبابة (1) محرقاً

وَ ابرا (2) عُيُوناً قَدْ عَمَّيْنِ مِنْ البكا *** وَ أَصْبَحَ مِنْ سُوءِ الْمَكَارِهِ مُطْلَقاً

آن گاه فرمود : اى فرزندان اگر اين پيغمبر مبعوث در ميان اين گروه است در زير اين درخت فرود خواهد شد كه بسيار از پيغمبران بدين جا فرود شدند و اين شجر كه از عهد عيسى عليه السّلام تاكنون خشك باشد بارور خواهد گشت و از اين چاه كه بسيار وقت است خشك مانده آب خواهد جوشيد .

بالجمله زمانى دير برنيامد كه كاروانيان در رسيدند و گرد آن چاه فرود شدند و چون آن حضرت از مردم تنها مى زيست به يك سوى شده در زير درخت فرود شد و در حال درخت برگ بكرد و ميوه برآورد ، پس برخاسته بر سر چاه آمد و چون چاه را خشك يافت ، آب دهان مبارك در آن افكند تا در زمان پرآب گشت .

چون راهب اين بديد گفت : اى فرزندان ، مطلوب بدست شد و بفرمود : از خورش و خوردنى آن چه لايق بود فراهم كردند ، پس چند تن از رهبانان را به سوى كاروانيان فرستاد كه ايشان را بخوان وليمه (3) دعوت كنند و فرمود : سيّد اين طايفه را بگوئيد كه پدر ما سلام مىرساند كه وليمه از بهر شما كرده ام و خواستارم كه به طعام حاضر شويد .

چون رسول راهب به ميان كاروان چشمش بر ابو جهل افتاد و پيغام راهب را بگذاشت ، ابو جهل بانگ برداشت كه اى گروه ، راهب از بهر من طعامى كرده است بر سر خوان او حاضر شويد . گفتند : حراست مال و منزل با كه خواهد بود ؟ گفت : با محمّد امين ، پس آن حضرت را بگذاشتند و به دير راهب در رفتند . و فليق ايشان را بزرگوار بداشت و خوش بنهاد . چون آن جماعت دست به طعام بردند راهب درآمد و كلاه برگرفت و بر ديدار هر يك بنگريست و هيچ يك را با آن نشان داد كه دانست برابر نيافت ، پس كلاه بيفكند و بانگ برآورد وا خيبتاه ؟ و اين شعر بگفت :

(بيت)

يا أَهْلَ نَجِدُ تقصّى (4) الْعُمُرِ فِى أَسَفٍ *** مِنْكُمْ وَ قَلْبِى لَمْ يَبْلُغِ أَمَانِيِّهِ

ص: 316


1- خوب کرد
2- سور
3- بآخر رسید
4- عشق

يَا ضَيْعَةً الْعُمُرِ لَا وَصَلَ ألوذ بِهِ *** مِنْ قُرْبِكُمْ لَا وَ لَا وَعَدَ اُرجِيَّهِ (1)

پس روى بدان گروه كرد و گفت : اى بزرگان قريش ، آيا از شما كسى به جاى مانده باشد ؟ ابو جهل گفت : بلى جوانى خردسال كه روز روزمزد زنى است و از بهر او به تجارت آمده به جاى است ، هنوز اين سخن به پاى نبرده بود كه حمزه بجست و مشتى چنانش بر دهان كوفت كه به پشت افتاد و فرمود : چرا نگوئى بشير و نذير و سراج و منير و او را نگذاشتيم بر سر متاع خود جز از در امانت و ديانت او و نيكوتر از ما همه او باشد ، و به سوى راهب نگريست و فرمود : آن كتاب كه در دست دارى مرا ده و بگو چه خبر در آن است تا من اين گره برگشايم ؟ راهب گفت : اى سيّد من اين سفرى است (2) كه صفت پيغمبر آخر زمان كرده اند و من او را همى طلب كنم . عباس گفت : اى راهب اگر او را ديدار كنى توانى شناخت ؟گفت : توانم ، پس عباس او را برداشته نزديك پيغمبر آورد و راهب سلام داد ، آن حضرت فرمود عليك السّلام اى فليق بن يونان بن عبد الصّليب . راهب گفت : نام من و پدر و جدّ مرا چه دانستى ؟ فرمود : آن كس مرا خبر داد كه هم تو را به بعثت من خبر كرده است ، پس راهب سر بر قدم آن حضرت نهاد و گفت : اى سيد بشر خواستارم كه به وليمهء من حاضر شوى و كرامت من بر زيادت كنى .

رسول خداى فرمود : اين گروه متاع خويش به من سپرده اند و حراست مراست .عرض كرد كه : من ضامنم اگر عقالى ناپديد شود شترى در عوض دهم . پس آن حضرت به اتّفاق راهب روان شد و آن دير را دو در بود . يكى سخت پست و در برابر آن صورى چند كرده بودند از بهر آنكه چون كسى از آن در به درون شود ناگزير خميده رود و عظمت آن صور را بضرورت بدارد . و راهب رسول خداى را از بهر امتحان از آن درخواست بردن و خود پشت خم آورده به درون رفت ، اما چون آن حضرت برسيد طاق آن درگاه بلند شد چندان كه به استقامت قامت و پشت راست در رفت و مردم انجمن برخاسته او را بر صدر جاى كردند ، و فليق و ديگر رهبانان در حضرت او بايستادند و ميوه هاى گوناگون بنهادند .

در اين وقت راهب سر برداشت و گفت : پروردگارا مرا آرزو است كه خاتم نبوّت

ص: 317


1- امیدوار نیستم
2- بكسر سين و سكون فاء : قسمتی از انجيل بمنزله سوره در قرآن مجید

را نظاره كنم و دعايش به اجابت مقرون شده جبرئيل عليه السّلام درآمد و جامه از كتف آن حضرت دور كرد تا مهر نبوّت ظاهر گشت و نورى از آن ساطع شد كه خانه روشن گشت و راهب از دهشت به سجده در رفت ، و چون سر برداشت عرض كرد كه : تو آنى كه من مى جستم .

بالجمله قوم چون از كار اكل و شرب پرداختند راهب را وداع گفته به مساكن خويش شدند و ابو جهل سخت زبون و ذليل بود ، اما رسول اللّه با ميسره در نزد راهب بماند ، و چون فليق مجلس را از بيگانه پرداخته يافت ، عرض كرد : اى سيّد من بشارت باد تو را كه خداى گردن سركشان عرب را براى تو ذليل خواهد كرد و ممالك را در تحت فرمان تو خواهد داشت و بر تو قرآن خواهد آمد ، تو سيّد انام باشى و دين تو اسلام باشد ، همانان بتان را بشكنى و آتشكده ها را بنشانى و چليپا (1) را بر هم زنى و اديان باطله را نابود سازى ، و نام تو تا آخر زمان باقى ماند ، اى سيّد من خواستارم كه در زمان خود از رهبانان جزيت ستانى و ايشان را امان دهى .

آن گاه روى با ميسره كرد و گفت : خاتون خود را از من سلام برسان و بشارت ده كه به سيّد انام ظفر يافتى و خداى نسل اين پيغمبر را از فرزندان تو خواهد گذاشت و نام تو تا آخر زمان بخواهد ماند و بسا كس كه بر تو حسد خواهد برد و دانسته باش كه آن كس كه محمّد را به رسالت استوار ندارد بهشت خداى را نخواهد ديد ، چه او افضل پيغمبران است ، هان اى ميسره ، بترس بر محمد در شام كه يهود دشمنان ويند . اين بگفت و رسول خداى را وداع كرد .پس پيغمبر به ميان كاروان آمد و از آن جا بسوى شام حمل بربستند و برنشستند ، و چون به شام درآمدند مردم آن بلده انبوه شده به نزد قريش آمدند و متاع ايشان را به بهاى گران بخريدند و برفتند ، و رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله وسلم در آن روز چيزى نفروخت و ابو جهل شاد شد و گفت : هرگز خديجه از اين شوم تر تاجرى بجانبى گسيل نكرد و همانا متاعها فروخته شد و آن وى همچنان برجاست .

بالجمله: آن روز بگذشت و روز ديگر آن مردم عرب كه در نواحى شام سكون

ص: 318


1- صلیب

وَ الْبِئْرُ فَاضَتْ بِالْمِيَاهِ وَ أَقْبَلَتْ *** تَجْرِى عَلَى الاراض أَشْبَاهِ النَّهَرِ

وَ الْهَامِ فِيهِ عِبَارَةُ وَ دَلَالَةً *** لِذَوِى الْعُقُولِ ذَوِى البصاير وَ الْفِكْرُ

كَادَ الْحَسُودُ يَذُوبُ مِمَّا عَايَنْتَ *** عَيْنَاهُ مِنْ فَضْلُ لَا حَمِدَ قَدْ ظَهْرُ

يَا لِلرِّجَالِ الَّا انْظُرُوا أَنْوَارِهِ */** تَعْلُو عَلى نُورٍ الغزالة (1) و القَمَرِ

اللَّهُ فَضْلَ احْمَدَا وَ اخْتَارَهُ *** وَ لَقَدْ أَذَلَّ عَدُوِّهِ ثُمَّ احْتَقَرَ

چون زبیر این گفته بکران آورد حمزه رضی الله عنه آغاز این مقالت نمود:

(بيت)

مَا نَالَتْ الْحُسَّادِ فِيكَ مرادهم *** طَلَبُوا نقوص الْحَالِ مِنْكَ فزادا

كادُوا وَ مَا خَافُوا عَوَاقِبِ كَيْدُهُمْ *** وَ الكيد مَرْجِعُهُ عَلَى مَنْ كادا

مَا كُلُّ مَنْ طَلَبَ السَّعَادَةِ نَالَهَا *** بمكيدة أَوْ انَّ يَرُومُ (2) عنادا

يَا حاسدين مُحَمَّداً يَا وَيْلَكُمْ *** حَسَداً تُمَزِّقِ مِنْكُمْ الاكبادا

اللَّهُ فَضْلَ احْمَدَا وَ اخْتَارَهُ *** وَ لَسَوْفَ يَمْلِكُهُ الْوَرَى وَ بِلَاداً

وَ ليملأنّ الارض مِنْ أَيْمَانِهِ *** وَ ليهدينّ عَنْ الغوى (3) مِنْ حَادّاً (4)

پس رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم ايشان را مشمول الطاف و اشفاق ساخته و از آن وادى كوچ دادند و در منزل ديگر كه گمان آب داشتند آب نيافتند ، مردم سخت بهراسيدند و بيم كردند كه در آن جا از عطش جان دهند در اين وقت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم دست هاى خود را تا مرفق عريان ساخت و در ميان ريگ فرو برد و سر برداشت و خداى بخواند ، ناگاه از ميان انگشتان مباركش چشمه اى بجوشيد و چندان برفت كه عباس عرض كرد كه :اى برادرزاده بيم است كه اموال ما غرق شود ، پس از آن آب بخوردند و مواشى را بدادند و مشگ ها پرآب كردند .

در اين هنگام رسول خداى از ميسره خرما طلب كرد و او طبقى بنهاد و آن حضرت از آن خرما بخورد و خستوى (5) آن را در خاك بنهفت و با عباس بفرمود :بدانم كه در

ص: 319


1- مقصود آفتاب است
2- قصد کند
3- گمراهی
4- حيود : میل کردن ، منحرف شدن
5- هسته

گروهی از آن جماعت سلاح جنگ بریختند و نزدیک شده گفتند: ای مردم عرب! این کس را که شما در حمایت او ما را نابود کنید، چون ظاهر شود اول دیار شما را خراب کند و مردان را بکشد و بتان شما را بشکند. هم اکنون ما را با او بگذارید تا شرّ او را از شما و از خویشتن بگردانیم. حمزه دیگر باره بدیشان حمله برد و گفت: محمّد صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ چراغ تاریکی های ما است. آن جماعت ناچار روی برتافتند و مردم قریش غنیمت فراوان از ایشان به دست کرده راه مکه پیش گرفتند، و چون چند منزل پیمودند، مَیْسَره با مردمان گفت: شما بسیار سفر کردید و هرگز این سود و غنیمت برای شما حاصل نشد و این همه از برکت محمّد صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ است و او در میان شما اندک مال باشد. روا است اگر هر یک چیزی به رسم هدیه به نزدیک آن حضرت بگذارید. همه گفتند: نیکو گفتی. پس هر کس چیزی بنهاد تا آن متاعی فراوان شد و آن جمله را به رسم هدیه به نزدیک پیغمبر صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ آوردند. آن حضرت در رد و قبول هیچ سخن نکرد و مَیْسَره آن را برگرفت.

مع القصه همه جا طیّ مسافت کرده به جُحْفَه الوداع فرود شدند و هر کس مبشّری به خانۀ خود گسیل می ساخت تا مژدۀ ورود او برساند. مَیْسَره نزد آن حضرت آمد و عرض کرد که: نیکو آن است که خود بشارت به خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ بری و سود این سفر را بازنمایی.

پس پیغمبر صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ راه مکه پیش گرفت و زمین در زیر قدم ناقۀ او در نور دیده شد و در زمان به کوهستان مکه رسید و خواب بر جنابش مستولی گشت. در این وقت خدای با جبرئیل وحی کرد که: برو به جنات عدن و آن قبّه را که دو هزار سال پیش از آفرینش آدم عَلَیْهِ السَّلاَمُ از بهر محمّد صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ کرده ام برگیر و فرود شده بر سر آن حضرت به پای کن. و آن قبّه از یاقوت سرخ بود و علاقه ها (1) از مروارید سفید داشت و از بیرون درونش دیده شدی و از درون بیرونش را با دید (2) بودی و عمودها از زر داشت که با مروارید و یاقوت و زبرجد مرصّع بود.

بالجمله : چون جبرئیل علیه السلام آن قبه را برگرفت ، حوران بهشت شادان سراز قصرها بدر کردند و گفتند : حمد خداوند بخشنده را همانا بعثت صاحب این قبه نزديك

ص: 320


1- بندها
2- ظاهر

شده است و نسیم رحمت بوزید و درهای بهشت به صریر (1) آمد. و جبرئیل آن قبه را فرود آورد بر فراز سر آن حضرت به پای کرد و فرشتگان ارکان آن قبّه را گرفتند بانگ به تسبیح و تقدیس برداشتند و جبرئیل عَلَیْهِ السَّلاَمُ سه علم از پیش روی آن حضرت برگشود و کوه های مکه شاد شدند و ببالیدند و فرشتگان و مرغان و درختان بانگ برداشتند و گفتند: لا اِله اِلّا اللّهُ، محمّد رَسُولُ اللّه . گوارا باد تُو را ای بنده! چه بسیار گرامی بوده ای نزد پروردگار خود. و این هنگام خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ با گروهی از زنان در منظرۀ خانۀ خویش جای داشت. ناگاه بر شعاب (2) مکّه نظر کرد و نوری درخشان از سوی مُعلّی (3) دید و چون نیک نگریست قبه ای دید که همی آید و گروهی بر گِردِ آن در هوا عبور می کنند و رایت ها از پیش آن قبه می رسد و کسی در میان قبه به خواب است و نور از وی به آسمان برمی شود. خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ را حال دگرگون شد. زنان گفتند: ای سیّدۀ عرب! تو را چه پیش آمد. گفت: نخست مرا آگهی دهید که بیدارم یا به خواب اندرم؟ گفتند: همانا بیداری. گفت: اکنون به سوی معلّی نظاره کنید تا چه می بینید؟ گفتند: نوری می نگریم که بر آسمان برمی شود. فرمود آن قبه و دیگر چیزها را دیدار کرده اید؟ گفتند: ندیده ایم. فرمود: در میان قبه سبزی سواری از آفتاب درخشنده تر می بینم و آن قبه بر سر ناقۀ رهواری است. گمان من آن است که آن ناقه صهبای من است و آن سوار محمّد صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ باشد. گفتند: آن چه تو می گویی پادشاهان روم و عجم را به دست نشود، محمّد صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ را کجا فراهم شود؟ خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ فرمود: محمّد صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ از این بزرگ تر است، و هم چنان نظر بر راه می داشت تا آن حضرت از درگاه مُعلّی درآمد و فرشتگان با قبه بر آسمان شدند و رسول خدا صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ آهنگ خانۀ خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ کرد.

و چون به در خانه آمد. کنیزکان بشارت قدم مبارکش را به خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ بردند و خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ برهنه پای از غرفه به صحن خانه دوید و چون در را بگشودند، آن حضرت فرمود: السّلام علیکم یا اهل البیت. خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ گفت: گوارا باد تو را ای سلامتی روشنی چشم من. پیغمبر صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فرمود: بشارت باد تو را که مال تو به سلامت رسید. خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ گفت: سلامتی تو از بهر من بشارتی کافی است که تو در نزد من گرامی تری از دنیا و هر چه در او است و این شعر بگفت:

ص: 321


1- صدا
2- جمع شعب : دره ها
3- معلاة يفتح ميم و سكون عين : مقبره ایست در جیحون قبرستان مکه و همچنین باراضی بالای نجد تا تهامه ناپشت مکه گفته می شود .

(بیت)

جاءَ الحَبیبُ الَّذی اَهْواهُ (1) مِنْ سَفَر *** وَالشَّمسُ قَد اَثَرَتْ فی وَجْهِه اَثَرا

عَجِبْتُ لِلشَّمْسِ مِنْ تَقْبیلِ وَ جْنَتِهِ (2) *** والشمس لا ینبغی ان تدرک القمر

آن گاه عرض کرد که کاروان را در کجا گذاشتی؟ آن حضرت فرمود در جُحْفَه. گفت: چه وقت از ایشان جدا شدی؟ فرمود که: ساعتی پیش نباشد. همانا خدای زمین را از بهر من در نوردید (3) و راه را نزدیک کرد. این نیز بر عجب خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ بیفزود و سرور او افزون گشت. پس عرض کرد که: خواستارم تا مراجعت کرده با کاروانیان درآیی و از این سخن قصد آن داشت که بداند آن قبه دیگر باره باز خواهد شد یا مقطوع گشت. پس مقداری خوردنی و مشکی از آب زمزم از بهر زاد آن حضرت را سپرد و جنابش راه برگرفت و خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ همی از قفای او نگران بود. ناگاه دید که آن قبه باز شد و آن فرشتگان بازآمدند؛ بدانسان که از نخست بود.

بالجمله: آن حضرت دیگر باره به کاروان رسید. مَیْسَره گفت: ای سید! من مگر از رفتن به مکّه بازایستادی؟ آن حضرت فرمود: من برفتم و باز شدم. مَیْسَره عرض کرد: مگر این سخن به مزاح باشد؟ فرمود: نه چنین است. من به مکه رفتم و طواف کعبه کردم و خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ را دیدار نمودم. اینک آب زمزم و نان خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ است که زادراه من کرده. مَیْسَره در میان کاروان ندا در داد که ای مردمان! محمّد صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ دو ساعت افزون غائب نشد و اینک چند روزه راه پیموده و از مکّه توشۀ خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ را با خود آورده. قوم در شگفتی شدند و ابوجهل گفت: از ساحری های وی عجب نباشد. و روز دیگر کاروانیان به سوی مکه کوچ دادند و مردم مکّه به استقبال کاروان بیرون شدند و خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ خویشان و غلامان خود را پذیره (4) آن حضرت ساخت و حکم داد تا در همۀ راه عظمت رسول خدای صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ را بداشتند و قربانی پیش کشیدند و آن حضرت راه به پایان برده در خانۀ خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ فرود شد و خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ از پس پرده جای کرد و رسول

ص: 322


1- دوست دارم او را
2- رخسار بر آمدگی چهره
3- پیچید
4- استقبال

خدای صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ سود آن سفر را با وی نمود و او از این بازرگانی سخت به عجب شد و پدر خود خُوَیْلِد را مژده فرستاد. آن گاه با مَیْسَره گفت: تُو را در این سفر از محمّد صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ چه مشاهده رفت؟ مَیْسَره عرض کرد که: کرامت آن حضرت از آن افزون است که مرا طاقت بازنمودن آن باشد و لختی از قصه های آن سفر بازگفت و پیام فلیق راهب را با خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ بگذاشت. خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ گفت: خاموش باش ای مَیْسَره که شوق مرا به سوی محمّد صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ زیادت کردی. آن گاه مَیْسَره و زن و فرزندش را آزاد ساخت و او را خلعت کرد و دو شتر و دویست درهم سیم عطا فرمود. آن گاه حکم داد تا از عاج و آبنوس کرسی نهادند و رسول خدای صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ را جای داد و دیگر باره از سفر آن حضرت و سود تجارت پرسش نمود، و گفت: دیدار تو بر من مبارک افتاد و این شعر را انشا کرد:

(بیت)

فَلَو اَنَّنی اَمْسَیتُ فی کُلّ نِعْمَهٍ *** وَ دامَتْ لِیَ الدُّنْیا وَ مُلْکُ الاُکاسِرَهِ (1)

فَما سُوِّیَتْ عِنْدی جناحَ بَعُوضَهٍ (2) *** اِذا لَمْ یکُنْ عَینی لِعَینِکَ ناظِرَهٍ

پس گفت: ای سیّد من! تو را در نزد من حق بشارتی است. اگر فرمایی، حاضر کنم؟ آن حضرت فرمود: من نخست عمّ خویش را دیدار کنم و باز آیم. و از آن جا به خانۀ ابوطالب عَلَیْهِ السَّلاَمُ آمد و قصّه های خویش را بگفت. و فرمود: ای عمّ! آن چه مرا در این سفر به دست شده تو را باشد. ابوطالب عَلَیْهِ السَّلاَمُ آن حضرت را در برکشیده بر جبین مبارکش بوسه زد و گفت: مرا آرزو است که از بهر تو در خور شرف و جلالت تو زنی آورم. پس از آن چه خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ تو را به مژده دهد دو شتر از بهر تو خواهم خرید و از آن زر و سیم که به دست شده از بهر تو زنی کابین کنم. پیغمبر صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فرمود: هر چه تو پسنده داری روا باشد. و از آن جا سر و تن را شسته خویشتن را خوشبوی ساخت و جامۀ نیکو در بر کرد و به خانۀ خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ آمد. خدیجه عَلَیْها السَّلاَمُ از دیدار او شاد شد و این شعر بگفت:

(بیت)

دَنی فَرمَی مِنْ قَوسٍ حاجِبِه سَهْماً *** فَصادَفَنِی حَتَّی قُتِلْتُ بِه ظُلماً

وَ اسْفَرَ عَنْ وَجهٍ وَاسْبُلَ (3) شَعْرَهُ *** فَباتَ یُباهی البَدْرَ فی لَیْلَهٍ ظَلماً (4)

وَ لَمْ اَدْرِ حَتّی زارَ مِنْ غَیرِ مَوعِدٍ *** عَلی رَغمِ واشٍ (5) اَحَاطَ بِه عِلْماً

ص: 323


1- جمع کسری : لقب پادشاهان ساسانی
2- پشه
3- رها کرد
4- تاریک
5- سخن چين و عيب جو

وَ علّمنى مِنْ طِيبِ حُسْنِ حَدِيثَهُ *** مُنَادَمَةُ يُسْتَنْطَقُ الصَّخْرَةِ الصما (1)

آن گاه گفت ای سید من: تراهر حاجت نزديك من باشد از من رواست بفرمای تا هیچ حاجت داری؟ آن حضرت از این سخن شرمگین شد و جبین مبارکش خون آلود

گشت.

پس خدیجه سخن بگردانید و گفت این مال که در نزد من داری چون اخذ فرمائی بچه کار خواهی داشت؟ فرمود عم من ابوطالب بر آن سر است که از بهر من از خویشان من زنی نکاح کند و نیز دو شتر از بهر کار سفر بدست کند خدیجه عرض کرد: آبا راضی نیستی من از بهر تو زنی خطبه کنم؟ آن حضرت فرمود راضی باشم، عرض کرد زنی از بهر تو میدانم از قوم تو که در جود وجودت و جمال وعفت و کمال و طهارت از جمله زنان مکه بهتر و برتر است و در نسب با تو نزديك باشد و در کارها با تو یاور گردد و از تو بقلیلی راضی شود اما او ر اد و عیب باشد، نخست آن که پیش از تو دو شوهر دیده است و دیگر آن که سالش از تو افزون باشد. رسول خدای ماه از اصغای این کلمات رخسار مبارکش در عرق رفت و هیچ سخن نفر مود . دیگر باره خدیجه آن سخنان را بگفت و عرض کرد ای سید من ، چرا پاسخ نگوئی ؟ سوگند باخدای که تو محبوب منی و من در هیچ کار مخالفت تو نکنم و این شعر بگفت آن گاه گفت : اى سيّد من ترا هر حاجت نزديك من باشد از من رواست بفرماى تا هيچ حاجت دارى ؟ آن حضرت از اين سخن شرمگين شد و جبين مباركش خون آلود گشت .

پس خديجه سخن بگردانيد و گفت : اين مال كه در نزد من دارى چون اخذ فرمائى بچه كار خواهى داشت ؟ فرمود : عمّ من ابو طالب بر آن سر است كه از بهر من هم از خويشان من زنى نكاح كند و نيز دو شتر از بهر كار سفر بدست كند . خديجه عرض كرد : آيا راضى نيستى من از بهر تو زنى خطبه كنم ؟ آن حضرت فرمود : راضى باشم . عرض كرد : زنى از بهر تو مىدانم از قوم تو كه در جود و جودت و جمال و عفت و كمال و طهارت از جمله زنان مكه بهتر و برتر است و در نسب با تو نزديك باشد و در كارها با تو ياور گردد و از تو به قليلى راضى شود ، اما او را دو عيب باشد ، نخست آنكه پيش از تو دو شوهر ديده است و ديگر آنكه سالش از تو افزون باشد .

رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم از اصغاى اين كلمات رخسار مباركش در عرق رفت و هيچ سخن نفرمود . ديگر باره خديجه آن سخنان را بگفت و عرض كرد : اى سيّد من ، چرا پاسخ نگوئى ؟ سوگند با خداى كه تو محبوب منى و من در هيچ كار مخالفت تو نكنم و اين شعر بگفت :

(بيت)

يَا سَعْدُ انَّ جُزْتَ بوادى الاراك *** بَلَغَ (2) قليبا ضَاعَ (3) مِنًى هُنَاكَ

و استَفتِ غزلان (4) الفَلا (5) سائلا *** هَلْ لَا سَيْرُ الْحُبُّ مِنْهُمْ فَكَاكِ

وَ انَّ تَرَى رَكِبَا (6) بوادى الحما *** سَائِلُهُمْ عَنَى وَ مَنْ لِى بِذَاكَ

نَعَمْ سَرْوٍ أَوْ استصحبوا ناظرى (7) *** وَ أَلَانَ عَيْنِى تشتهى انَّ تَرَاكَ

ص: 324


1- سخت
2- چاه
3- گم شد
4- جمع غزال : آهوان
5- فلات: دشت
6- سواران
7- سپر کردند

مَا فِى مِنْ عُضْوٍ وَ لَا مَفْصِلُ *** الَّا وَ قَدْ رَكِبَ منه هواك

عذبتنى بالهجر بَعْدَ الْجَفَا *** يا سيّدى مَا ذَا جَزاءُ بِذَاكَ

فَاحْكُمْ بِمَا شِئْتَ وَ مَا ترتضى *** فالقلب لَا يُرْضِيهِ الَّا رِضَاك

آن حضرت در جواب فرمود اى دختر عم : ترا ثروت و مال فراوان است و من مردى فقير و بىسامانم ، مرا زنى بايد كه در بضاعت چون من باشد ، تو امروز ملكه باشى و ملوك را نشائى ، خديجه گفت : اين محمّد اگر مال تو اندك است مال من بسيار باشد ، و من كه جان از تو دريغ ندارم چگونه از بذل مال رنجه شوم ؟ اينك من و آن چه مراست در تحت حكومت توست و ترا به كعبه و صفا سوگند مىدهم كه ملتمس مرا پذيرفتار باش ، اين بگفت و اشكش بريخت و اين شعر بخواند :

(بيت)

وَ اللَّهِ مَا هَبْ (1) نَسِيمُ الشِّمَالِ *** الَّا تَذْكِرَةُ لَيَالِىَ الْوِصَالِ

وَ لَا أَ ضَامِنٌ نَحْوَكُمْ بارق *** الَّا تَوَهَّمْتَ لَطِيفُ الخيال

احبابنا مَا خَطَرَتْ خَطَرَتْ *** مِنْكُمْ غَدَاةِ الْوَصْلِ مِنًى بِبَالٍ

جَوْرِ اللَّيَالِى خصّنى بالجفا *** مِنْكُمْ وَ مِنْ يَأْمَنُ جَوْرٍ الليال

رَقُّوا وَ جَوِّدُوا وَ ارْحَمُوا وَ اعْطِفُوا *** لَا بُدَّ لِى مِنْكُمْ عَلَى كُلِّ حَالٍ

آن گاه عرض كرد كه : هم اكنون برخيز و خويشان خويش را بفرماى تا به نزد پدر من شوند و مرا از بهر تو خواستارى كنند ، و از كابين بزرگ بيم مكن كه من از مال خويشتن خواهم داد . پس آن حضرت برخاسته به نزد ابو طالب آمد و ديگر اعمامش نيز حاضر بودند با ايشان فرمود : هم اكنون برخيزيد و به خانهء خويلد شده خديجه را از بهر من خواستارى كنيد . ايشان در جواب سخن نكردند .

بعد از زمانى ابو طالب گفت : اى برادرزاده خديجه را ملوك جهان خواستار شدند و او سر به كس در نياورد و تو امروز مردى فقير باشى چگونه اين مقصود بر كنار آيد ؟اگر از او سخنى آشنا شنيده اى همانا به مزاح باشد .

و أبو لهب گفت : اى پسر برادر ، خود را در دهان عرب ميفكن تو در خور خديجه نباشى .

عباس برخاست و با ابو لهب عتاب آغازيد و گفت : جمال و جلالت محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم از همه كس افزون

ص: 325


1- ورزید

است و اگر خديجه از او مال بخواهد سوار مى شوم و بر ملوك جهان درآمده هر چه او بخواهد فراهم مى كنم .

در اين وقت سخن بر آن نهادند كه صفيه دختر عبد المطّلب به خانهء خديجه شده حقيقت حال را مكشوف دارد ، پس صفيه به خانۀ خديجه درآمد و خديجه از قدم او شاد شد و او را سخت گرامى بداشت و فرمود : از بهر او خوردنى حاضر كنند .

صفيه گفت : اى خديجه من از بهر طعام نيامده ام . مى خواهم بدانم آن كلام كه شنيده ام از در صدق است يا بر كذب باشد ؟ خديجه گفت : آن چه شنيدى جز به راست مدان ، همانا من جلالت محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم را دانسته ام و مزاوجت و مضاجعت او را غنيمتى بزرگ مىدانم و كابين را نيز بر مال خويشتن بسته ام .

صفيه از اين سخن شادان و خندان شد و گفت : اى خديجه سوگند با خداى كه در حب محمّد صلّى اللّه عليه و آله معذورى و تاكنون چشمى مانند نور محبوب تو نديده است و گوشى عذب تر از كلام او نشنيده اى و اين شعر بخواند :

(بيت)

اللَّهُ أَكْبَرُ كُلِّ الْحَسَنِ فِى الْعَرَبِ *** كَمْ تَحْتَ غُرَّةُ (1) هَذَا الْبَدْرِ (2) مِنْ عَجَبٍ

قُوَّامِهِ تَمَّ انَّ مَالَتْ ذوانبه (3) *** مِنْ خَلْفِهِ فَهِىَ تُغْنِيهِ عَنْ الادب

تَبَّتْ يَدَا لائمى (4) فِيهِ وَ حاسده *** وَ لَيْسَ فِى سِوَاهُ قَطُّ مِنْ أَرَبٍ (5)

و خديجه او را خلعتى شايسته كرد .پس صَفيه شاد و خرّم مراجعت نموده با برادران گفت : خديجه جلالت محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم را نزد خداى او دانسته برخيزيد و به خواستارى نزديك خُويلد رويد . ايشان همگى شاد شدند ، جز ابو لهب كه به آن حضرت كين و حسد داشت .

بالجمله ابو طالب ، رسول خداى را جامۀ نيكو در بر كرد و شمشير هندى بر كمر بست و بر اسب تازى برنشاند و اعمام گرامش گرد او را فرو گرفتند و همچنان او را به خانهء خويلد درآوردند .

ص: 326


1- سفیدی و درخشندگی
2- ماه شب چهارده
3- گیسوان
4- سرزنش کننده
5- حاجت

چون خويلد ، بنى هاشم را نگريست برخاست و گفت : مرحبا و أهلاً و قدم ايشان را مبارك داشت . ابو طالب فرمود : اى خُويلَد ، ما از يك نژاديم و فرزندان يك پدريم ، اينك از بهر حاجتى به سوى تو آمده ايم و مىخواهيم در ميان زن و مردى زناشوئى افكنيم و پيوندى كنيم . خويلد گفت : آن زن كيست و آن مرد كدام است ؟ ابو طالب فرمود : آن مرد سيّد ما محمّد ، و آن زن دختر تو خديجه است . خويلد چون اين كلمات را اصغا فرمود رخسارش ديگرگونه شد و گفت : سوگند با خداى كه شما از صناديد عرب و بزرگان اهل زمانيد ، اما خديجه را در كار خويش عقل و كفايت از من بيش است و بسيار ديديم كه ملوك قصد او كردند و بىنيل مقصود بازشدند ، پس كار محمد چگونه شود كه مردى فقير و مسكين است ؟

حمزه چون اين بشنيد برخاست و گفت : لَا تُشَاكِلُ الْيَوْمَ بالامس وَ لَا تُشَاكِلُ الْقَمَرَ بِالشَّمْسِ (1) همانا مردى جاهل و گمراه بوده اى و عقل از تو بيگانه شده است ، مگر نمى دانى اگر محمّد قصد مال كند ما را به هرچه دست است از بهر اوست ؟ اين بگفت و برخاست و بنى هاشم از آنجا بيرون شده هر كس به سراى خويش شد . اما از آن سوى چون اين خبر به خديجه بردند ، سخت غمناك شد و فرمود : پسر عمّ من ورقة بن نوفل بن اسد را حاضر سازيد . برفتند و ورقه درآمد ، و خديجه را محزون يافت ، گفت : اى خديجه چون است كه غمگين باشى ؟ گفت : چگونه غمگين نباشم ، زيرا كه پرستارى و مونسى ندارم ؟ ! ورقه گفت : گمانم چنين است كه شوهرى خواهى كردن . گفت : چنين باشد . ورقه گفت : همانا ملوك جهان و صناديد عرب در طلب تو بس رنج و تعب بردند و تو سر به كس درنياوردى ، گفت : من بر آنم كه از مكه بيرون نشوم . ورقه گفت : هم در مكه شيبة بن ربيعه و عقبة بن ابى معيط و ابى جهل بن هشام و الصّلت بن ابى يهاب خواستار تو بودند . گفت : ايشان جز از در گمراهى نباشند ، اگر جز اين كس دانى بگوى ؟ گفت : شنيده ام محمّد بن عبد اللّه نيز خواهندهء توست .

خدیجه فرمود: ای پسرعم ، اگر در او هیچ عیبی دانی بگوی ؛ ورقه زمانی سر بزیر افکند ، پس سر برداشت و عرض کرد که عیب او را بگویم ، بگويم ﴿قَالَ : أَصْلِهِ أَصِيلٍ وَ فَرْعُهُ

ص: 327


1- امروز را بفردا تشبیه مکن و ماه را با خورشید برابر مدان

طَوِيلٍ وَ طَرْفَهُ (1) كحيل (2) وَ خَلْقَهُ جَمِيلٍ وَ فَضْلِهِ عميم وَ جُودِهِ عَظِيمُ﴾ خديجه فرمود : همه از فضل او گفتى همچنان عيب أَو را نيز برّ شمار ، ﴿قَالَ : وَجْهَهُ اقمر (3) وَ جَبِينِهِ أَزْهَرُ (4) وَ طَرْفَهُ احور (5) وَ رِيحِهِ أَزْكَى مِنَ الْمِسْكِ الاذفر (6) وَ لَفْظُهُ أَحْلَى مِنَ السُّكَّرِ وَ اذا مَشَى كَأَنَّهُ الْبَدْرُ اذا بَدْرٍ (7) وَ الوَبلُ (8) اذا مطر . خديجه گفت : اى پسر عم از عيب او مرا آگاهى ده تو همه فضايل او گوئى . ﴿قَالَ : يَا خَدِيجَةُ مَخْلُوقٍ مِنَ الْحَسَنِ الشَّامِخِ وَ النَّسَبِ الْبَاذِخِ (9) وَ هُوَ أَحْسَنُ الْعَالِمِ سِيرَةً وَ أصفاهم سَرِيرَةً اذا مَشَى يَنْحَدِرُ (10) من صبب (11) شَعرِهِ كَالغَيهَبِ (12) وَ خَدَّهُ أَزْهَرُ مَنِ الْوَرْدِ (13) الاحمر وَ رِيحِهِ أَزْكَى مِنَ الْمِسْكِ الْأَذْفَرِ وَ لَفْظُهُ أَعْذَبُ (14) مِنَ الشَّهدِ وَ السُّكِرَ ﴾ خديجه گفت : چندان كه من از عيب جويم تو عرض هنر كنى ! ورقه گفت : اى خديجه ، من كيستم كه توانم فضايل او را برشمرد و مكارم او را بازنمود : و اين شعر بگفت :

(بيت)

لَقَدْ عَلِمْتُ كُلَّ القَبَائِلِ وَ الملا (15) *** بَانَ حَبِيبَ اللَّهِ أُطَهِّرَهُمْ قَلْباً

وَ اصْدُقْ مَنْ فِى الارض قَوْلًا وَ مَوْعِداً *** وَ أَفْضَلُ خَلَقَ اللَّهِ كُلُّهُمْ قُرْباً

خديجه گفت : من او را ديده ام و جلالت قدرش دانسته ام و جز او كسى را به شوى نگيرم . ورقه گفت : اگر انديشهء تو اين است شاد باش كه عن قريب محمّد به درجهء رسالت ارتقا جويد و پادشاه مغرب و مشرق عالم گردد ، اكنون مرا چه عطا كنى كه هم امشب تُرا به نكاح او درآورم ؟ خديجه گفت : اينك مال من همه در پيش چشم توست هر چه خواهى برگير . ورقه گفت : من از مال اين جهانى نخواهم ، بلكه آن خواهم كه محمّد در قيامت شفاعت من كند ؛ زيرا كه نجات آن جهان جز به تصديق رسالت او و شفاعت او به دست نشود .

ص: 328


1- چشم
2- سرمه کشیدن
3- تابان
4- درخشان
5- در کمال سفیدی و سیاهی
6- خوشبو
7- شتافتن
8- رانتند
9- بلند
10- می ریزد با تندی
11- ریزش
12- تاریکی
13- گل
14- گوارا تر
15- جمعیت

خديجه فرمود : من ضامن شدم كه آن حضرت شفيع تو باشد.

پس ورقه بيرون شد و به سراى خويلد آمد و با او گفت : چه در حق خويشتن انديشيدى كه خود را به دست خويشتن به هلاكت افكندى ؟ خُوَيلِد گفت : چه كرده ام ؟ گفت : اينك دلهاى پسران عبد المطّلب را در كين خود چون ديگ جوشان ساخته ، و پسر برادر ايشان را خوار شمرده ، و رد سؤال ايشان كرده اى . خُوَيلِد گفت :اى پسر برادر جلالت قدر محمّد بر همه كس روشن باشد ، اما چه كنم كه اگر پذيرفتار اين سخن شوم بزرگان عرب را كه از اين آرزو بازداشته ام با من به كين شوند ؛ و ديگر آنكه خديجه با اين سخن همداستان نشود . ورقه گفت : مردم عرب بزرگوارى محمّد را دانسته اند و از اين در با تو سخن نتوانند كرد و خديجه نيز او را شناخته و دل در هواى او باخته برخيز و خاطر بنى هاشم را از كين بپرداز . لا سِيّما الاسَدُ الهَجُومُ (1) حَمْزَةَ الْقَضَاءِ الْمَحْتُومِ لَا يَصُدُّ (2) عَنْكَ صَادَ وَ لَا يَرُدُّهُ عَنْكَ رادّهم . اكنون بايد به خانهء بنى هاشم شد و از ايشان عذر خواست ، خويلد گفت : بيم دارم كه چون مرا ببينند در من آويزند و خونم بريزند .ورقه گفت : ضمانت اين كار بر من است . و خويلد را برداشته به در سراى عبد المطّلب آورد و گوش فرا داشتند ديدند اولاد عبد المطلب همه فراهم اند و حمزه با رسول خداى مىگويد : اى قرة العين ، سوگند با خداى كه اگر فرمائى هم تاكنون بروم و سر خويلد را بياورم ؟ خويلد گفت : مىشنوى ، ورقه فرمود تو بشنو .

پس خويلد گفت : مرا بگذار تا مراجعت كنم . ورقه گفت : بيم مكن كه اين جماعت آن مردم نيستند كه چون بديشان درآئى از خود دور كنند ، هم اكنون نگران باش كه من چه خواهم كرد . و در بكوفت . در اين وقت رسول خداى فرمود : اى اعمام ، اينك خويلد با برادرزاده اش ورقه به نزد شما مىرسند . حمزه برخاست و در بگشود و ايشان را در آورد هر دو تن ندا برداشتند و گفتند : نُعِّمْتُمْ صَبَاحاً وَ مَسَاءٍ وَ كُفِيتُمْ شَرِّ الْأَعْدَاءِ يَا أَوْلَادُ زَمْزَمَ وَ الصَّفَا . ابو طالب او را به خير جواب گفت ، اما حمزه فرمود : آن كس كه از قرابت ما دورى جويد ما او را به خير جواب نگوئيم . خويلد عرض كرد كه : شما خود آگاهيد كه خديجه

ص: 329


1- هجوم کننده
2- صد : بازداشتن

به حصافت عقل ممتاز است و من با ضمير او دانا نبودم ، اكنون كه دانستم كه دل او نيز به سوى شما است از در عذر آمدم و شايد (1) اگر از آن چه رفت سخن نگوييد و اين شعر بگفت :

عوّدونى الْوِصَالِ فالوصل عَذَّبَ (2) *** وَ ارْحَمُوا فالفراق وَ الْهَجْرِ صَعُبَ

زَعَمُوا حِينَ عَايَنُوا انَّ جرمى *** فَرَّطَ حُبُّ لَهُمْ وَ مَا ذَاكَ ذَنْبٍ

لَا وَ حَقِّ الْخُضُوعَ عِنْدَ التلافى *** مَا جَزّاً مَنْ يُحِبُّ الَّا يُحِبُّ

حمزه گفت : اى خويلد تو نزد ما گرامى باشى اما روا نباشد ، چون ما با تو نزديك شويم تو ما را دور بدارى . وَرَقه گفت : ما محمّد را سخت دوست مى داريم و با سخن شما همداستانيم ، اما نيكو آن است كه فردا در نزد بزرگان عرب اين خطبه شود تا حاضر و غايب بدانند .

حمزه فرمود : چنين باشد . پس ورقه گفت : خويلد را زبانى است كه عرب آن را ستوده ندارند من بر آنم كه او در كار خديجه مرا وكيل كند ، خويلد گفت : وكيل باشى ، ورقه گفت : اين سخن را در نزد كعبه اقرار كن آنجا كه صناديد عرب مجتمع باشند . پس جملگى برخاسته به در كعبه آمدند و بزرگان عرب مانند الصّلت بن ابى يهاب وليمة بن الحجاج و هشام بن المُغَيرة و ابو جهل بن هشام و عثمان بن مبارك العميدى و اسد بن غويلب (3) الدّارمى و عُقبَة بن ابى مُعَيط و اميّة بن خلف و ابو سفيان بن حرب در آنجا انجمن بودند . پس ورقه فرياد برداشت كه نعمتم صباحا يا سُكّانَ حَرِمَ اللّه ايشان گفتند : اهلا و سهلا يا اَبَا البَيان ، پس گفت : اى بزرگان قريش آيا خديجه را چگونه شناخته ايد ؟گفتند : در عرب و عجم نظير او نتوان يافت . گفت : رواست كه او بىشوهر زيستن كند ، گفتند : ملوك جهان در طلب او شدند و او خود مخطوبه كس نگشت . ورقه گفت : اينك او را با يكى از سادات قريش در زناشوئى رغبتى افتاده و خويلد مرا وكيل كرده كه او را مخطوبه كنم ، اينك اقرار خويلد را گوش كنيد و فردا در خانهء خديجه حاضر شويد .

ص: 330


1- سزاوار است
2- گوارا
3- بضم غین و کسر لام

مردمان گفتند : نيكوكارى باشد . و خُوَيلِد اقرار داد كه من كار خديجه را از خود برداشتم و بر ورقه گذاشتم . پس ورقه از آنجا بيرون شد و به سراى خديجه آمد و گفت : كار از دست خويلد بيرون شد ، اكنون خانهء خويش را آراسته كن كه فردا بزرگان عرب انجمن خواهند شد و من تو را به محمد خواهم داد .

خديجه شاد گشت و خلعتى كه پانصد دينار بها داشت ورقه را عطا كرد .ورقه گفت : من از اين جز شفاعت محمّد نخواهم و چشم بر اشياء اين جهانى ندارم .خديجه فرمود : نيز آن از بهر تو باشد . آنگاه حكم داد تا سراى را آراسته كردند و مائده آماده نمودند و از هر خوردنى و خورش ساز داد و هشتاد تن غلام و كنيزك از بهر خدمت مجلس برگماشت پس ورقه از آنجا به سراى ابو طالب آمد و صورت حال را بگفت . رسول خداى فرمود : ﴿لا أَنْسَى اللَّهُ لَكَ يَا وَرَقَهُ وَ جَزَاكَ فَوْقَ صُنْعِكَ (1) مَعَنَا ﴾ ابو طالب فرمود : دانستم كه كار برادرزادهء من به سامان شود . و با برادران به كار وليمه (2) زفاف پرداخت در اين وقت عرش و كرسى در اهتزاز آمد و فرشتگان سجدهء شكر گذاشتند و خداى جبرئيل را فرمود تا رايت حمد بر بام كعبه افراشته داشت و هر كوه در مكه سر بركشيد و زبان به تسبيح خداى برگشود و زمين بباليد ، و شرف مكه از عرش اعظم برگذشت و روز ديگر اكابر قريش در خانهء خديجه درآمدند و ابو جهل چون به مجلس در رفت قصد آن كرسى كرد كه از همه برتر بود . ميسره گفت : آن را بگذار و جاى خويشتن گير

در اين هنگام خبر رسيدن بنى هاشم برسيد و مردم انجمن از بهر پذيره بيرون شدند و اولاد عبد المطّلب را ديدند كه در اطراف آن حضرت همى عبور كنند و حمزه با شمشير كشيده از پيش روى ايشان همى آيد و گويد :

﴿يا أَهْلَ مَكَّةَ أَلْزَمُوا الادب وَ قلّلوا الْكَلَامِ وَ اَنهِضُوا عَلَى الاَقدامِ وَ دَعَوْا الْكِبْرِ فانّه قَدْ جاءَكُمْ صَاحِبِ الزَّمَانِ مُحَمَّدِ الْمُخْتَارِ مِنَ المَلِكُ الْجَبَّارُ المتوج (3) بالانوار صَاحِبُ الْهَيْبَةِ وَ الْوِقارَ﴾ پس آن حضرت چون آفتاب درخشان پديدار شد و دستارى (4) سياه بر سر داشت و پيرهنى از عبد المطّلب در بر ، و بردى از الياس عليه السّلام بر دوش افكنده و نعلين

ص: 331


1- نیکی
2- سور
3- تاج گذاری شده
4- عمامه

عبد المطّلب در پاى ، و عصاى ابراهيم خليل بر كف ، و يك انگشترى از عقيق سرخ در انگشت داشت ، و اعمامش برگرد او بودند و مردمان از هر سوى به تماشاى جمال او مى تاختند بالجمله به مجلس درآمد و اكابر و اشراف جنبش كرده آن حضرت را بر بزرگتر كرسى جاى دادند اما ابو جهل تعظيم آن حضرت را از جاى جنبش نكرد و حمزه چون اين بديد مانند شير آشفته به دو دويد و كمرش را بگرفت و گفت : برخيز كه هرگز از مصايب به سلامت نباشى . ابو جهل در خشم شد و تيغ از ميان بركشيد و حمزه او را مجال نگذاشت و دستش بگرفت و چنان بفشرد كه خون از بن ناخنش روان گشت . بزرگان قريش پيش شدند و ملتمس گشته حمزه را بازآوردند و آن آتش فتنه را بنشاندند.

پس ابو طالب عليه السّلام آغاز خطبه كرد و فرمود : ﴿الْحَمْدُ لِرَبِّ هَذَا الْبَيْتِ، الَّذِي جَعَلَنَا مِنْ زَرْعِ إِبْرَاهِيمَ، وَ ذُرِّيَّةِ إِسْمَاعِيلَ وَ أَنْزَلَنَا حَرَماً آمِناً، وَ جَعَلَنَا الْحُكَّامَ عَلَى النَّاسِ، وَ بَارَكَ لَنَا فِي بَلَدِنَا الَّذِي نَحْنُ فِيهِ، ثُمَّ ابْنَ أَخِي هَذَا لَا يُوزَنُ بِرَجُلٍ مِنْ قُرَيْشٍ إِلَّا رُجِّحَ بِهِ وَ لَا يُقَاسُ بِهِ رَجُلٌ إِلَّا عَظُمَ عَنْهُ وَ لَا عِدْلَ لَهُ فِي الْخَلْقِ وَ إِنْ كَانَ مُقِلًّا (1) فِي الْمَالِ فَإِنَّ الْمَالَ رِفْدٌ (2) حامل (3) وَ ظِلٌّ زَائِلٌ وَ لَهُ فِي خَدِيجَةَ رَغْبَةٌ وَ لَهَا فِيهِ رَغْبَةٌ وَ قَدْ جِئْنَاكَ لِنَخْطُبَهَا إِلَيْكَ بِرِضَاهَا وَ أَمْرِهَا وَ الْمَهْرُ عَلَيَّ فِي مَالِيَ الَّذِي سَأَلْتُمُوهُ عَاجِلُهُ وَ آجِلُهُ وَ لَهُ وَ رَبِّ هَذَا الْبَيْتِ حَظٌّ عَظِيمٌ وَ دِينٌ شَائِعٌ وَ رَأْيٌ كَامِلٌ﴾ يعنى :حمد خداى را كه پروردگار خانۀ كعبه است و گردانيده است ما را از اولاد ابراهيم و ذرّيت اسماعيل و جاى داده است ما را در حرم امن و امان و گردانيده است ما را بر مردمان از حكم كنندگان و مبارك گردانيده از براى ما بلد ما را كه در آن قامت داريم ، پس بدانيد كه پسر برادرم محمّد بن عبد اللّه با هيچ يك از مردم قريش سنجيده نمى شود ، مگر آنكه فزونى دارد و با هيچ مردى قياس نمى شود جز اينكه از او بزرگتر است و او را در ميان مردم نظير نباشد و اگر مال او اندك است ، همانا مال رزقى است متغيّر ، و چون سايه اى است كه زود بگردد و او را با خديجه رغبت است ، و خديجه را نيز با او رغبت باشد ، و ما آمده ايم اى ورقه كه او را از تو خواستارى نمائيم و به رضا و خواهش او و هر مهر كه خواهيد از مال خود مى دهم

ص: 332


1- فقير ، كم مال
2- نعمت
3- متغیر

آن چه در حال خواهيد و آن چه مؤجل گردانيد بر من است ، و سوگند به پروردگار خانۀ كعبه كه او را بهره اى شامل و رأيى كامل و دينى شايع است .

بالجمله ابو طالب از پس اين كلمات خاموش گشت و با اينكه وَرَقه از علماى شريعت عيسى عليه السّلام بود ، چون آغاز پاسخ نهاد اضطرابى در سخن او پديد شد ، و از جواب ابو طالب عاجز گشت ، خديجه چون اين بديد خود به سخن آمد و گفت : اى پسر عمّ ، هر چند در اين مقام نيكوتر آن باشد كه تو سخن كنى ، اما در كار من بيش از من سلطنت ندارى ، پس بانگ برداشت كه : تزويج كردم به تو اى محمّد نفس خود را و مهر من در مال من است بفرماى تا عمّت از بهر وليمه زفاف ناقه (1) نحر كند و هر وقت خواهى به نزد زن خود درآى . ابو طالب گفت : اى گروه گواه باشيد كه او خود را به محمد تزويج كرد و كابين خويش را خود ضامن گشت .

يكى از مردم قريش گفت : سخت عجب است كه زنان در راه مردان ضمانت مهر خويش كنند . ابو طالب در غضب شد و برخاست ، و چون او را خشم آمدى تمامت قريش در بيم شدندى ، پس فرمود : اگر شوهران مانند برادرزادۀ من باشند زنان به گران تر كابين و بزرگ تر بها ، طلب ايشان كنند و اگر مانند شما باشند كابين گران از ايشان خواهند خواست .

مع القصه خديجه عليها السلام را به چهارصد دينار زر ناب (2) كابين همى بستند و عبد اللّه بن غنم (3) كه يكى از مردم قريش است اين شعر تهنيت انشاد كرد :

(بيت)

هنيا مَرِيئاً يَا خَدِيجَةُ قَدْ جَرَتْ *** لَكِ الطَّيْرُ (4) فِيمَا كَانَ مِنْكِ باَسعَدِ

تَزَوَّجَتْ مِنْ خَيْرَ الْبَرِيَّةِ كُلِّهَا *** وَ مَنْ ذَا الَّذِى فِى النَّاسِ مِثْلَ مُحَمَّدٍ

بِهِ بِشْرِ الْبَرَّانِ عِيسَى بْنِ مَرْيَمَ *** وَ مُوسَى بْنُ عِمْرَانَ فَيَا قُرْبَ مَوْعِدَ

ص: 333


1- شتر ماده
2- خالص
3- بضم غين و سكون نون
4- اقبال و بخت

أَقَرَّتْ بِهِ الْكُتَّابُ (1) قِدْماً بِأَنَّهُ *** رَسُولُ مِنَ الْبَطْحَاءِ هَادٍ وَ مُهْتَدٍ

در اين وقت مردمان همى شنيدند كه از آسمان ندائى در رسيد كه :انَّ اللَّهَ تَعَالَى قَدْ زَوَّجَ الطَّاهِرَةِ بِالطَّاهِرِ وَ الصَّادِقَةَ بِالصَّادِقِ پس حجاب مرتفع گشت و حوريان به دست خويش طيب بر آن مجلس نثار كردند و همى گفتند : هَذَا مِنْ طِيبِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ و سلم. در اين وقت خديجه عليها السلام چهل سال داشت و به روايتى بيست و هشت ساله بود . مع الحديث چون از كار خطبه بپرداختند مردمان هر كس به سراى خويش شد و رسول خداى به خانۀ ابو طالب آمد و زنان قريش و نسوان بنى عبد المطّلب و بنى هاشم در خانهء خديجه انجمن شدند و شادىكنان دف همى كوفتند .

در اين هنگام خديجه چهار صد دينار زر از بهر رسول خداى فرستاد و خلعتى از بهر ابو طالب و عباس انفاذ داشت و پيام داد كه اين زر كابين است به سوى پدر من خويلد فرست ، پس ابو طالب و عباس آن خلعت را در بر كردند و آن زر به نزد خويلد آوردند . پس خويلد به خانهء خديجه آمد و گفت : اى فرزند ، چرا جهاز خويش نكنى ، اينك مهر توست كه از بهر من آورده اند ، ابو جهل چون اين شنيد در ميان مردم به پاى شد و گفت : آگاه باشيد كه زر كابين را خديجه خود به سوى محمّد فرستاد . اين خبر را به ابو طالب بردند و آن حضرت تيغ بر ميان استوار كرد و به ابطح آمد و فرمود : اى مردم عرب ، شنيدم گوينده اى عيب ما جست پس اگر زنان حق ما بر خويشتن نهند ، اين عيب نباشد ؛ بلكه تحف و هدايا سزاوار محمّد است . و از آن سوى خديجه شنيد كه بعضى از زنان عرب او را در تزويج محمّد شنعت كنند ، پس انجمنى كرد و ايشان را دعوت فرمود و گفت : اى زنان عرب ، شنيده ام شوهران شما مرا عيب كنند كه چرا سر به محمّد درآوردم

اكنون از شما پرسش مىكنم اگر مانند محمّد صلّى اللّه عليه و آله در جمال و كمال و فضل و اخلاق پسنديده در بطن مكه و ميان عرب گمان داريد مرا بنمائيد ؟ ايشان خاموش بودند چه انباز او را ندانستند پس روى با وَرَقه كرد و فرمود : با محمّد بگوى كه غلامان و كنيزكان و آن چه مرا در دست است به جملگى ترا هبه كردم ، هرگونه تصرّف كنى روا باشد . پس ورقه به نزد رسول خداى آمد و پيغام خديجه را بگذاشت . و شب سيم چنان كه قانون عرب بود اعمام پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم به خانۀ

ص: 334


1- نویسندگان

خديجه درآمدند و عباس اين شعر بگفت :

(بيت)

أَبْشِرُوا بِالْمَوَاهِبِ *** يَا آلَ فهر وَ (1) غَالِبٍ

اِفخروا يَا آلَ قَوْمُنَا *** بالثّنا وَ الرَّغَائِبُ (2)

شَاعَ فِى النَّاسِ فَضْلُكُمْ *** وَ عَلَا فِى الْمَرَاتِبِ

قَدْ فخرتم با حمد *** زُيِّنَ كُلِّ الاَطايِب

فَهُوَ كالبدر نُورِهِ *** مُشْرِقُ غَيْرَ غَائِبٍ

قَدْ ظَفِرْتُ خَدِيجَةَ *** بجليل الْمَوَاهِبِ

بِفَتًى هَاشِمِ الَّذِى *** مَالَهُ مِنْ مُنَاسِبٍ

جَمَعَ اللَّهُ شَمْلَكُمْ *** فَهُوَ رَبِّ الْمَطَالِبُ

احْمَدِ سَيِّدُ الْوَرَى *** خَيْرُ مَاشٍ وَ رَاكِبَ

فَعَلَيْهِ الصَّلَاةِ مَا *** سَارَ عِيسٍ (3) ساكِبٍ (4)

پس خديجه زبان برگشود و لختى از فضايل و جلالت قدر رسول خداى عليه السّلام بيان كرد و از آن پس گوسفندان بسيار به نزد ابو طالب فرستاد تا جمله را ذبح كرد و سه روز تمامت مردم مكه را وليمه بداد ، و اعمام آن حضرت را در آن جشنگاه دامن برزده خدمت همى كردند . از پس آن خديجه كس به طايف فرستاد و مردم زرگر و اهل صنعت بياورد و كار حلى و حلل زفاف را راست كرد و شمعها برسان درختان از عنبر بساخت و تمثال ها از مشك و عنبر بكرد و بسيار كارهاى بديع برآورد و از بهر رسول خداى از ديباج و خز بر تختى از عاج و آبنوس بگسترد و آن تخت را صفايح (5) ذهب به كار رفته بود

ص: 335


1- نام دو تن از اجداد پیغمبر صلی الله علیه و اله
2- جمع رغبه : عطايا
3- شتر سفید که کمی سیاهی در بدن او باشد
4- سریع
5- جمع صحيفه : ورقه و لوح

بالجمله شش ماه در ادوات زفاف رنج برد تا كار بر مراد كرد ، آن گاه كنيزكان خود را جامه هاى حرير گوناگون در بر كرد و از گردن ايشان قلايد زرّين درآويخت و در گيسوهاى ايشان رشته هاى مرواريد و مرجان بربست و خدام را حكم داد تا طبق هاى طيب و عنبر برگرفتند و بخور عود و مشك (1) كردند و مروحه ها كه با ذهب و فضّه پيراسته بودند بدست كردند و يك طايفه شمع ها برگرفتند و گروهى دف (2) بر كف نهادند و بسيار شمع ها در ميان سراى به پاى كردند كه هر يك به اندازهء نخلى بود ، آن گاه زنان مكه را خرد و بزرگ دعوت فرمود و از بهر اعمام پيغمبر مجلس ديگر راست كرد ، آن گاه كس نزد ابو طالب فرستاد كه هنگام زفاف فراز است . پس رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم دستارى حمرا بر سر بست و جامه از قباطى (3) مصر در بر نمود و غلامان بنى هاشم هر كس شمعى و چراغى بگرفت و مردم در شعاب مكه انبوه شدند ، و همىبدان بدان حضرت نگران بودند و نور مباركش از زير جامه و جبين در لمعان بود

بالجمله آن حضرت با فرزندان عبد المطّلب به سراى خديجه درآمد و بدان مجلس كه خديجه از بهرش كرده بود ، در رفت و بنشست ، در اين وقت خديجه خواست تا خويشتن بر رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم ظاهر كند ، جامه نيكوتر در بر كرد و تاجى از زر احمر كه مرصّع به درّ گوهر بود بر سر بست و خلخال ها از ذهب خالص كه با فيروزه زينت كرده بود در ساق داشت و قلايد بسيار از زمرد و ياقوت بر گردن ، بر رسول خداى برگذشت . و زنان دف ها بكوفتند . آن گاه از بهر جلوه ثانى دختران عبد المطّلب به نزد خديجه شدند و نورى در ديدار او تابنده ديدند كه هرگز مشاهده نرفته بود ، و اين از فضل رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم ظاهر گشت و خديجه زنى تمام بالا و سفيد و فربهى بود بدان نيكوئى كه در عرب و عجم نظير نداشت ، در اين نوبت جامه زرتار مرصّع به جواهر احمر و اخضر و اصفر و ديگران الوان در بر كرد و بر رسول خداى درآمد و صفيه دختر عبد المطّلب در پيش روى او همى رفت و اين شعرها همى خواند :

ص: 336


1- بادبزن ها
2- کلمه دف در بحار که اصل کتاب است نسبت به نسخه داده شده است
3- بضم قاف و گذشت معنی آن.

(بيت)

جَاءَ السُّرُورِ مَعَ الْفَرَحُ *** وَ مَضَى النُّحُوسِ مَعَ الترح (1)

أَنْوَارُ ناقد أَقْبَلَتْ *** وَ الْحَالُ فِينَا قَدْ نُجْحَ (2)

بِمُحَمَّدِ الْمَذْكُورِ فِى *** كُلُّ الْمَفَاوِزِ (3) وَ البطح (4)

لَوْ أَنَّ يُوَازِنُ احْمَدِ *** بِالْخَلْقِ كُلِّهِمْ رَجَحَ

وَ لَقَدْ بدامن فَضْلِهِ *** لِقُرَيْشٍ أَمْرٍ قَدْ وَضَحَ (5)

ثُمَّ السُّعُودِ لَا حَمِدَ *** وَ السُّعْدِ عَنْهُ مَا بَرِحَ

بِخَدِيجَةَ نَبَتَ الْكَمَالِ *** وَ بَحْرُ نايلها (6) طفح (7)

يا حُسْنِهَا فِى حُلِيَّهَا *** وَ الْحِلْمُ مِنْهَا مَا بَرِحَ

هذَا النَّبِىُّ مُحَمَّدٍ *** مَا فِى مدايحه كَلَحَ (8)

صَلُّوا عَلَيْهِ تسعدوا *** وَ اللَّهُ عَنْكُمْ قَدْ صَفَحَ (9)

پس خديجه عليها سلام درآمد و در برابر رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله و سلم وقوف يافت ، زنان آن تاج كه بر سر او بود برگرفتند و بر سر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم بنهادند ، و دفها بنواختند و با خديجه گفتند : بدان رسيدى كه هيچ كس از زنان عرب و عجم نرسيد ، فَهَنئَياً لَكَ . پس در جلوه سيم خديجه جامه اصفر در بر كرد و ديگر جواهر پيرايه ساخت و تاجى مرصّع به جواهر شاداب بر سر نهاد كه از لمعان آن ياقوت كه در ميان داشت ، تمامت آن موضع و مسكن روشن بود و همچنان صفيه در پيش روى او همى رفت و اين شعر بگفت :

(بيت)

اخُذَ الشَّوْقِ موثقات الْفُؤَادِ (10) *** وَ الْفَتَّ السُهادَ (11) بَعدَ الرُّقادِ (12)

ص: 337


1- حزن و اندوه
2- نجح: رستگاری
3- جمع مغازه: بیابان
4- سیلگاه
5- آشکار شد
6- عطا
7- پر شدن و طغیان کردن
8- کلح روی ترش کردن و در هم کشیدن
9- گذشتن
10- دل
11- بیداری
12- خواب

فليالى اللقا بِنُورِ السدانى *** مشرقات خِلَافَ طُولِ الْبِعَادِ

فُزْتُ بالفخر يَا خَدِيجَةُ انَّ *** قُلْتُ مَنِ الْمُصْطَفَى عَظِيمُ الِودادِ

فَغَدَا شُكْرَهُ عَلَى النَّاسِ فَرْضاً *** شَامِلًا كُلِّ حَاضِرُ ثُمَّ بادِى (1)

كَبَّرَ النَّاسُ وَ الملائك جَمْعاً *** جَبْرَئِيلُ لَدَى السَّمَاءِ يُنَادَى

فُزْتُ يَا احْمَدِ بِكُلِّ الامانى (2) *** فَنَجَّى اللَّهُ عَنْكَ أَهْلِ الْعِنَادِ

فَعَلَيْكَ الصَّلَاةِ مَا سِرْتَ الْعِيسِ (3) *** وَ حَطَّتْ لثقلها فِى الْبِلَادِ

در اين نوبت خديجه عليها سلام نزد رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله و سلم بنشست و نسوان عرب جملگى بيرون شدند . و مادام كه خديجه در سراى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم بود آن حضرت پاس حشمت او بداشت و زنى ديگر به سراى در نياورد (4) و خديجه از پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم دو پسر آورد ، نخستين : قاسم نام داشت و از اين روى كنيت آن حضرت ابو القاسم بود ؛ و آن ديگر :عبد الله نام داشت و ملقّب به الطّيب الطّاهر بود و از اينجا بعضى از مردم به خطا رفته طيّب و طاهر را دو پسر جداگانه شمارند و همچنان خديجه را از آن حضرت چهار دختر بود نخستين : رُقَيّه ، دوم : زينب ، سيم : اُمّ كُلثوم ، چهارم : فاطمه عليها سلام . و پسران آن حضرت قبل از بعثت درگذشتند ، و دختران ببودند تا با آن حضرت هجرت كردند . اما زينب به حبالۀ نكاح ابو العاص بن الرّبيع درآمد و از او دخترى آورد كه اَمامه (5) نام داشت و امامه را على عليه السّلام بعد از وفات فاطمه عليها السّلام به حبالۀ نكاح آورد و امامه زنده بود تا آن حضرت شهيد شد . و زينب در سال هفتم هجرت در مدينه وفات نمود.

اما رُقيّه را عُتبة بن ابى لهب عقد بست و قبل از آنكه بر او در آيد طلاق گفت . پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم فرمود : ﴿اللَّهُمَّ سُلِّطَ عَلَى عَتَبَةِ كَلْباً مِنْ كِلابكَ﴾ يعنى : الهى سگى از سگ هاى خود را بر عتبه مسلط كن . پس خداوند شيرى را گماشت كه در ميان اصحاب او را بدريد و بعد از او عثمان او را نكاح كرد و رقيّه با عثمان به حبشه هجرت كرد و چون در مدينه آمده وداع جهان گفت . عثمان بعد از او امّ كلثوم را عقد بست و از اين روزى عثمان را ذو النّورين گفتند . ولادت اين فرزندان

ص: 338


1- شهری و بیابانی
2- آرزوها.
3- شتر سفید که کمی سیاهی داشته باشد
4- بحار الانوار جلد ششم ص 98-115
5- بفتح همزه

پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله قبل از اسلام بود .

اما فاطمه عليها السّلام بعد از اسلام متولد شد و همچنان ابراهيم كه مادر او ماريه قبطيه بود در سال هشتم هجرت آن حضرت متولد گشت و تفصيل اين جمله بعون اللّه تعالى هر يك در جاى خود مرقوم خواهد شد و عدد زنان آن حضرت بازنموده خواهد گشت .

ولادت امير المؤمنين على عليه السّلام

شش هزار و صد و نود و سه سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود.

على عليه السّلام ، پسر ابو طالب بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف است و مادر آن حضرت فاطمه بنت اسد بن هاشم بن عبد مناف است ، و نام ابو طالب ، عمران است و هم او را عبد مناف ناميده اند ، و ابو طالب هرگز بت نپرستيد و سجدهء اصنام روا نداشت و با محمّد صلّى اللّه عليه و آله ايمان آورد و براى نصرت آن حضرت ايمان خود را مخفى بداشت و اين سخت بر جلالت قدرش بيفزود و در شب معراج چنان كه مذكور خواهد شد رسول خداى در تحت عرش چهار نور ديد ، گفت :

الهى اين نورها چيست ؟ خطاب رسيد كه (اول) عبد المطّلب (دوم) ابو طالب و (سيم) عبد اللّه و (چهارم ) طالب است .

بالجمله : ابو طالب را چهار پسر بود : يكى طالب كه بدين نام كنيت يافت و ابو طالب ناميده شد ، دوم : عقيل ، سيم : جعفر كه به طيار لقب يافت ، چهارم : على عليه السّلام . و اين پسران هر يك از آن ديگر ده سال بزرگتر بودند و هم او را يك دختر بود كه امّ هانى نام داشت ، و على عليه السّلام و برادران او اول كسند كه از طرف مادر و سوى پدر نسب به هاشم مىرسانند و آن حضرت اين نام از خداى يافت ، چنان كه هم در معراج خطاب با رسول اللّه رسيد كه ﴿أَىْ مُحَمَّدُ اقْرَأْ مِنًى عَلِيّاً السَّلَامَ وَ قُلْ لَهُ أَنَّى أُحِبُّهُ وَ أُحِبُّ مَنْ يُحِبُّهُ يَا مُحَمَّدُ مَنْ حبّى لَعَلَى اشْتَقَقْتُ لَهُ اسْماً مِنِ أَسْمَى فانا الْعَلِىِّ الْعَظِيمُ وَ هُوَ عَلَىَّ وَ أَنَا مَحْمُودُ وَ أَنْتَ مُحَمَّدٍ ﴾.

يعنى : اى محمّد ، على را از من سلام برسان و بگو او را دوست مى دارم و هر كه او را دوست دارد او را نيز دوست مىدارم و از دوستى كه مرا با اوست ، نام او را

ص: 339

از نام خود برآورده ام ، من على عظيم و او على است ، و من محمودم و تو محمدى . و نام ديگر آن حضرت حيدر است ، چنان كه در جنگ با مرحب كه ان شاء اللّه مرقوم خواهد شد ، خود مى فرمايند : ﴿أَنَا الَّذِى سَمَّتنى أُمِّى حَيدَرَهَ ﴾ (1) و كنيت آن حضرت ابو الحسن و ابو الحسين است چنان كه در حيات رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله حسن عليه السّلام آن حضرت را ابو الحسين و حسين عليه السّلام ابو الحسن مىناميد ، و رسول خداى را پدر مى گفتند ، و چون رسول اللّه از جهان برفت على را پدر خطاب كردند.

و ديگر كنيت آن حضرت ابو الريحانتين است چنان كه وقتى رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله با آن حضرت خطاب كرد كه : السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا الريحانتين عَلَيْكَ بريحانتى مِنَ الدُّنْيَا فَعَنْ قَلِيلٍ يَنْهَدِمُ ركناك وَ اللَّهِ خليفتى عَلَيْكَ . يعنى : سلام بر تو اى پدر دو ريحانه ، بر تو است حراست دو ريحانۀ من از دنيا ، آگاه باش كه عن قريب دو ركن حيات تو شكسته شود . و مراد پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم از اين دو ركن يكى خويشتن و آن ديگر فاطمه بود .از اين روى چون رسول اللّه از اين جهان روى برتافت ، على عليه السّلام فرمود :

يكى از آن دو ركن منهدم شد ، و چون فاطمه عليها سلام وداع جهان گفت ، فرمود :

ركن دوم نيز برخاست . و ديگر كنيت آن حضرت ابو تراب است . همانا روزى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم فحص حال على كرد ، گفتند : او در مسجد بخفته است ، رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم به مسجد آمد و على را بر خاك به يك پهلو خفته يافت ، بدان سان كه رداى مباركش به يك سو شده و غبارى بر او نشسته بود ، پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم به دست مبارك گرد از آن حضرت بزدود و فرمود : قم يا ابا تراب يعنى : برخيز اى پدر خاك . و على اين كنيت را نيك دوست مى داشت.

و ديگر كنيت ابو محمّد است كه به نام فرزند خويشتن محمّد يافت .

و ديگر ابو السّبطين است ، چه پدر حسن و حسين است كه هر دو سبط رسول باشند . و ديگر ابو الشهد است چه فرزندان او شهيدان بودند و القاب آن حضرت از پانصد كم نباشد و اينك برخى از آن نگاشته مى آيد.

نخستين امير المؤمنين : و اين لقب را در روز غدير خم جبرئيل از خداوند جليل

ص: 340


1- حیدره : شیر نر را گویند

آورد و رسول خداى فرمود : سَلِّمُوا عَلَى عَلَى بامير الْمُؤْمِنِينَ و كسى كه اول به اين لقب به على سلام داد ، عمر بن خطّاب بود .

و ديگر «اسد اللّه ، و خليفة اللّه ، و يد اللّه ، و قدرته ، و حق ، و عدل ، و عقور، و قسوره، و شحنة النّجف، و امير النحل ، و يعسوب الدّين و المسلمين ، و مبير الشّرك و المشركين ، و قاتل النّاكثين و القاسطين و المنافقين ، و مولى المؤمنين ، و شيبة هارون ، و المرتضى ، و نفس الرّسول و اخ الرّسول ، و زوج البتول ، و سيف اللّه المسلول، و امير البررة، و قاتل الفجره ، و قسيم الجنة و النّار ، و صاحب اللوا ، و سيّد العرب ، و خاصف النعل و كشّاف الكروب ، و صدّيق الاكبر ، و فاروق الاعظم ، و باب مدينة العلم ، و مولى ، و وصىّ الرّسول ، و ولى اللّه ، و قاضى دين الرّسول ، و منجز و عد الرّسول ، و كرّار غير فرّار ، و كاسر اصنام الكعبة ، و رفيق الطّير ، و هازم الاحزاب ، و قاصم الاصلاب ، و شاهد ، و داعى ، و هادى ، و ذو القرنين ، و قائد الغراء لمحجلين و مذلّ الاعداء ، و معزّ الاولياء ، و اخطب الخطباء ، و قدوة اهل الكساء و امام الائمة الاتقياء ، و مميت البدعة ، و محيى السنّة و اللاعب بالاسنّه و الحصن و الحصين و خليفة الامين ، و ليث الثّرى ، و غيث الورى و مفتاح النّدى (1) و مصباح الدّجى و شمس الضّحى و اشجع من ركب ، و مشى ، و اهدى من صام ، و صلى ، و مولى كل من له رسول اللّه مولى ، و المستعصم بالعروة الوثقى و الفتى اخو الفتى ، و الّذى انزل فيه هل اتى ، و اكرم من ارتدى ، و شرف من احتذى (2) و افضل من راح (3)، و اغتدى الهاشمى ، الملكى ، المدنى ، الابطحى ، الطالبى ، الرضى ، المرتضى ، القوى ، الجرى ، اللوذعى (4) الاريحى (5) الوفى الذي صَدَّقَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ الَّذِى تَصَدَّقَ بِخَاتَمِهِ فِى الرُّكُوعِ الْكَوَاكِبِ الازهر الصارم الذِّكْرِ صَاحِبُ برارة وَ غَدِيرِ خُمٍّ وَ ساقى الْكَوْثَرِ وَ مُصَلَّى الْقِبْلَتَيْنِ وَ اعْلَمْ مَنْ فِى الْحَرَمَيْنِ وَ الضَّارِبُ بالسّيفين وَ الطَّاعِنُ بالرّمحين وَ ابْنَ عَمِّ الْمُصْطَفَى وَ شَفِيقُ النَّبِىِّ الْمُجْتَبَى». و نقش نگين آن حضرت المُلكُ للِّهِ الواحِدِ القَهّار بود ، و جنابش قامتى به اندازه داشت ؛ نه بسيار بلند بود ، و نه پست ، و او را چهره اى چون آفتاب درخشان بود و چشمهاى گشاده داشت ، و از

ص: 341


1- عطاء بخشش
2- کفش در پا کردن
3- صبح و شام کرد
4- تیزهوش
5- گشاده رو

تارك سر تا جاى رستن موى پيشانى اصلع (1) بود و موى زنخ احمر داشت و بطين بود و دست هاى بلند داشت و همى بشاش بود

بالجمله قبل از ولادت آن حضرت بسيار كس از انبياء و اوليا و مردم كاهن و معرف خبر ولادت او را آوردند ، و برخى در اين كتاب مبارك ثبت افتاد.

و ديگر از خبردهندگان اَبُو المُويهب (2) بود ، همانا در آن سال كه رسول خداى به تجارت شام شد چنان كه مرقوم افتاد عبد مناة بن كنانه و نوفل بن معاوية بن عروة بن صخر بن نعمان بن عَدِىّ هم از بازرگانان شام بودند و با ابو المويهب باز خوردند ، پرسش نمودند كه شما از كدام قبيله باشيد ؟ گفتند : از قريشيم . گفت : آيا پسرى با شما باشد ؟ گفتند : جوانى از بنى هاشم با ماست كه محمّد نام دارد ، گفت : من او را مىخواهم ديدار كنم . گفتند : او ترا چه به كار است ، زيرا كه خامل الذكر و بى نشان باشد چندان كه او را يتيم قريش خوانند ، و اجير زنى است كه خديجه نام دارد .ابو المُوَيهب گفت : اوست ، اوست . و چون او به نزديك پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم آمد زمانى به نجوى سخن كرد .

پس خواست ميان هر دو چشم او را بوسه زند ، آن حضرت رضا نداد ، پس چيزى از آستين بدر كرد كه در حضرت او هديه سازد ، هم پذيرفته نشد ، لاجرم از آن حضرت جدا شد و گفت : هَذَا وَ اللَّهِ نَبِىٍّ آخِرِ الزَّمَانِ يَخْرُجُ عَنْ قَرِيبٍ وَ يَدْعُو النَّاسُ الَىَّ شَهَادَةُ انَّ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ . يعنى : سوگند با خداى كه اين پيغمبر آخر الزّمان است و زود باشد كه خروج كند و مردم را بخواند به شهادت اَن لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ چون شما اين بديديد با وى ايمان آوريد .

آن گاه گفت : آيا براى عمّ او ابو طالب ولدى باشد كه على نام دارد ؟ گفتند : او را چنين فرزند نيست . گفت : زود باشد كه متولد شود و او اول كس است كه با وى ايمان آورد .

ص: 342


1- موی رفتگی جلوی سر
2- بضم ميم و كسر ها

و ديگر ابو طالب بود كه خبر از ولادت على داد ، چه آن زمان كه رسول خداى متولد شد و فاطمه بنت اسد حاضر بود از آن نور كه آشكار شد قصور مصر و شام و فارس را بديد خندان خندان به نزد ابو طالب آمد و بشارت آورد .

ابو طالب فرمود : در عجب شدى : ﴿اِصبِرى سَبتاً فَستَحبِلينَ بِمِثْلِهِ الَّا النُّبُوَّةِ فَيَكُونُ وَصِيِّهِ وَ وَزِيرِهِ﴾ .

يعنى : صبر كن سى سال پس آبستن شوى به كسى كه مثل اين مولود باشد مگر در نبوت و او خواهد بود وصى و وزير اين مولود ، و ايشان از يك نورند ، قال اللّه تبارك و تعالى : ﴿يَا مُحَمَّدُ أَنَّى خَلَقْتُكَ وَ عَلِيّاً نُوراً يعنى : رُوحاً بِلَا بَدَنٍ قَبْلَ انَّ اخْلُقْ سماواتى وَ أَرْضَى وَ عرشى وَ بحرى فَلَمْ تَزَلْ تهلّلنى وَ تمجّدنى ثُمَّ جَمَعْتُ روحيكما فجعلتهما واجدة فَكَانَتْ تُمَجِّدنِى وَ تُقَدَّسنى وَ تَهلّلنى ثُمَّ قَسَمتُهُما ثِنْتَيْنِ وَ قِسْمَتُ الثِّنْتَيْنِ ثِنْتَيْنِ فَصَارَتْ أَرْبَعَةُ مُحَمَّدٍ وَ عَلَى وَ الْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ عَلَيْهِمُ السَّلَامُ﴾ ، يعنى : اى محمد به درستى كه من خلق كردم ترا و على را نورى يعنى روح بلابدنى قبل از آنكه خلق كنم آسمان هاى خود را و زمين خود را و عرش خود را و بحر خود را پس هميشه بود كه تهليل مىكرد مرا و تمجيد مىكرد مرا ، پس جمع كردم روح شما را و گردانيدم شما را يكى ، پس بود كه تمجيد مىكرد مرا ، و تقديس مىكرد مرا و تهليل مىكرد مرا ، پس قسمت كردم آن روح را دو قسمت و قسمت كردم هر يك از آن دو قسمت را دو قسمت ، پس گرديد چهار قسمت . محمّد و على و حسن و حسين و ديگر مثرم بود كه خبر ولادت على عليه السّلام را بگفت ، همانا مثرم بن رعيب بن شقيام يكى از رهبانان بود كه صد و نود سال روزگار به عبادت خداى برد و همى از خداى خواست كه وصى پيغمبر آخر زمان را ديدار كند و دير او در جبل لكّام بود و آن كوه مشرف است بر انطاكيه و تا اراضى شام و حلب گذرد . وقتى چنان افتاد كه ابو طالب را بر دير او عبور رفت ، مثرم چون او را ديد برخاست و سر او را بوسه زد و نزديك خود جاى داد و گفت كيستى و از كجائى ؟ فرمود : مردى از تهامه ام . گفت : از كدام تهامه و چه طايفه ؟ فرمود : از مكه ام و از خاندان عبد مناف و از جملهء بنى هاشم باشم . مثرم چون اين شنيد برجست و ديگرباره سر او را بوسه زد

ص: 343

و گفت : ﴿الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى أَعْطَانِى مسئلتى وَ لَمْ يُمْشَى حَتَّى ارانى وَلِيُّهُ﴾. يعنى : شكر خداوند را كه حاجت مرا روا ساخت و نميراند مرا تا بنمود ولى خود را ، پس فرمود : بشارت باد ترا اى ابو طالب كه خداى الهام كرد مرا كه در آن بشارت توست : ابو طالب گفت : كدام بشارت باشد ؟ قَالَ : ﴿وَلَدَ يَخْرُجُ مِنْ صُلْبِكَ هُوَ وَلِىُّ اللَّهَ تَبَارَكَ اسْمُهُ وَ تَعَالَى ذِكْرُهُ وَ هُوَ أَمَامَ الْمُتَّقِينَ وَ وَصَّى رَسُولُ رَبِّ الْعَالَمِينَ ﴾. يعنى : فرزندى از صلب تو باديد مىآيد كه او ولىّ خداست و او پيشواى پرهيزكاران و وصىّ رسول پروردگار است ، و چون او را بينى بگو مثرم ترا سلام مىرساند : ﴿وَ هُوَ يَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ أَنَّكَ وَصِيُّهُ حَقّاً بِمُحَمَّدٍ تُتِمُّ النُّبُوَّةِ وَ بِكَ تُتِمُّ الْوَصِيَّةِ﴾

ابو طالب ، از اين كلمات بگريست و گفت : نام اين مولود چيست ؟ گفت : نام او على باشد . ابو طالب فرمود : اين راز بر من مشكوف نشود مگر برهانى روشن نگرم. مثرم گفت : اگر خواهى از خداى سؤال كنم كه هم اكنون ترا چيزى عطا كند تا گفتۀ من راست دانى ؟ ابو طالب گفت : از خوردنى بهشت چيزى خواهم ، مثرم دست برداشت و خداى را بخواند و در زمان طبقى از بهشت فرود شد كه در آن خرما و انگور و انار بود و ابو طالب از انار بهشت بخورد و مثرم را وداع گفته بيرون شد و آهنگ شهر و مقام خويش كرد . پس آن انار در صُلب ابو طالب به آبى تحويل افتاد كه چون با فاطمه هم بستر شد به على عليه السّلام حامل گشت.

فاطمه بنت اسد مى فرمايد كه : نخلى خشك در سراى ابو طالب بود ، روزى رسول خداى درآمد و دست مبارك بر آن درخت كشيد ، پس در زمان سبز شد و خرما آورد و من هر روز طبقى از آن خرما گرفته به نزد آن حضرت حاضر مىساختم ، و او بر اطفال بنى هاشم قسمت مىفرمود ، روزى عرض كردم كه : از اين درخت نتوانستم ثمرى بدست كرد . رسول خداى بدان درخت نگريست و دست فرا برد ، پس نخل بخميد چندان كه دست آن حضرت فرا رسيد و تا نهايت كه خواست خرما گرفت ، آنگاه نخل باز جاى شد و من به درگاه خداوند قادر ضراعت بردم كه الهى مرا فرزندى ده كه با او شبيه بود و برادر او باشد و هم در آن شب به على عليه السّلام حامل شدم .

ص: 344

بالجمله ، چون فاطمه از على عليه السّلام بارور گشت زمين را زلزله اى عظيم درآمد و مكه را جنبشى بزرگ درافتاد ، جماعت قريش بيم كردند و بر كوه ابو قبيس برشدند و اصنام خود را نصب نموده از ايشان پناه جستند ، و هر زمان جنبش زمين بر افزون بود و سنگ پاره هاى عظيم از كوه به زير مىرفت و اصنام را به روى مىانداخت و طاقت مردم همى اندك مىشد . در اين وقت ابو طالب عليه السّلام بر كوه برآمد و گفت : اى مردمان ، حادثه اى باديد آمده و خداوند امشب كسى را خلق كرده كه اگر اطاعت او مكنيد و اقرار به ولايت و امامت او ندهيد زمين از جنبش بازنايستد و شما را در تهامه خانه و مسكنى نماند ، گفتند : آن چه تو گوئى ما بدان سخن كنيم ، پس ابو طالب بگريست و دست برداشت و گفت : ﴿أَلْهَى وَ سيّدى أَسْأَلُكَ بالمحمّديّة الْمَحْمُودَةِ وَ بالعلويّة الْعَالِيَةِ وَ بالفاطميّة وَ الْبَيْضَاءَ الَّا تَفَضَّلْتَ عَلَى تِهَامَةَ بِالرَّأْفَةِ وَ الرَّحْمَةِ ﴾. پس مين بايستاد و مردم عرب اين كلمات را بنوشتند و در شدايد امور به كار بستند و ندانستند از كجاست و حقيقت آن چيست .

بالجمله در ايام حمل ، على عليه السّلام از بطن مادر با فاطمه سخن مى كرد و روزى چنان افتاد كه جعفر طيار در مكه با مادر مخاطبتى داشت و على عليه السّلام از شكم مادر پاسخ او گفت ، و جعفر از اين حديث عجب مدهوش افتاد و چون به خويش آمد اصنام را نگريست كه از كعبه به زير افتادند پس فاطمه گفت : يا قُرَّةِ الْعَيْنِ تَخْدُمُكَ الاصنام فِى بطنى دَاخِلًا فَكَيْفَ شَأْنِكَ خَارِجاً. يعنى : اى فروغ ديده ، بتان خدمت تو مىكنند و هنوز در شكم جاى دارى ، پس آنگاه كه بيرون باشى چه خواهد رفت . و چون اين قصّه با ابو طالب برداشت وى در جواب فرمود كه : نيز شيرى مرا اين خبر كرده است ، چه روزى از طريق طايف به مكّه مى شدم و با اسدى دوچار گشتم ، نزديك من دم خويش بر زمين همىكوفت و اظهار ضراعت و تذلل كرد و ناگاه به سخن آمد و گفت : أَنْتَ وَ اللَّهِ أَسَدُ اللَّهِ وَ نَاصِرَ رَسُولَ اللَّهِ وَ مُرَبًّى بَنَى اللَّهُ . و آن روز حبّ پيغمبر در دل من راسخ شد و به دو ايمان آوردم و جلالت قدر اين مولود نيز بدانستم .

مع الحديث چون مدت حمل به پايان رفت و فاطمه آهنگ كعبه كرد ، در اين وقت عباس ابن عبد المطّلب و بريد بن قعنب (1) و جماعتى از بنى هاشم در برابر كعبه نشسته بودند

ص: 345


1- بفتح قاف و نون

ناگاه ديدند فاطمه درآمد و دست برداشت و گفت : ﴿رَبِّ إِنِّي مُؤْمِنَةٌ بِكَ وَ بِمَا جَاءَ مِنْ عِنْدِكَ مِنْ رُسُلٍ وَ كُتُبٍ وَ إِنِّي مُصَدِّقَةٌ بِكَلَامِ جَدِّي إِبْرَاهِيمَ الْخَلِيلِ ع وَ إِنَّهُ بَنَى الْبَيْتَ الْعَتِيقَ فَبِحَقِّ الَّذِي بَنَى هَذَا الْبَيْتَ وَ بِحَقِّ الْمَوْلُودِ الَّذِي يُكلّمُنى وَ يُؤنِسُنى فِى بطنى الَّذِى اعْلَمْ انْهَ آيَةٍ مِنْ آياتِ جَلَالِكَ وَ عَظَمَتِكَ الَّا مَا يَسْرَةً عَلَى وِلَادَةً ﴾.

عرض كرد : الهى من ايمان با تو دارم و به هر چه از نزد تو آمده است از رسل و كتب و سخن جدّ خود ابراهيم خليل را به صدق دانم كه بناى خانۀ كعبه نهاد ، پس تُرا به حق آن كس سوگند دهم كه اين بنا نهاد و به حق اين مولود كه از بطن من با من سخن كند و نشانى از جلالت تو باشد ، ولادت او را بر من آسان كن . چون اين كلمات به پاى رفت ديوار كعبه بشكافت و فاطمه به درون رفت و ديگر باره حايط با هم آمد .

قريش چون اين بديدند در عجب شدند و خواستند در خانه بگشايند و به درون روند ، هيچ كس اين امكان نيافت . لاجرم ببودند تا سه روز بگذشت . روز چهارم فاطمه بيرون خراميد و على عليه السّلام را بر سر دست داشت و فرمود : من بر زنان اين جهانى فزونى دارم زيرا كه آسيه عبادت خداى را پوشيده همى كرد در موضعى كه خداى دوست نمى داشت عبادت او را در آن موضع كنند ، مگر از در اضطرار باشد ، و همچنان خداى از بهر مريم نخلى سبز كرد و از آنش خرما داد ، اينك من در خانهء خداى درآمدم و رزق من همه ميوه هاى بهشت بود . و چون خواستم بيرون شوم هاتفى ندا در داد كه : او را على نام كن ، پس او على است و خداى علىّ اعلى خداى مىفرمايد : من اسم او را از اسمى از خود مشتق كرده ام و او را به ادب خويش مؤدب ساخته ام و توفيق داده ام بر مشكلات علم خود و اوست كه مىشكند بتان را در خانهء من و اوست كه اذان مىگويد بر فراز خانهء من و تقديس مىكند مرا و تمجيد مىكند مرا ، فَطُوبَى لِمَنْ أُحِبُّهُ وَ أَطَاعَهُ وَ وَيْلُ لِمَنْ عَصَاهُ وَ أُبْغِضُهُ . و آن گاه كه نظر ابو طالب بر فرزند افتاد على فرمود : السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أَبَةِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ. ابو طالب دست فاطمه را گرفت و على را بر سينه نهاد و به سوى ابطح آمد و ندا برآورد كه :

ص: 346

(بيت)

يا رَبَّ لَيلِ الغَسَق الدَّجِّىِ (1) *** وَ القَمَرِ المُبَلِّجِ (2) المَضِىّ

بَيِّنْ لَنَا مَنْ عَلَّمَكَ المقضى *** مَا ذَا تَرَاهُ فِى اسْمُ ذَا الصَّبِىِّ

گفت : اى پروردگار تاريكى و روشنى اين مولود را چه نام بايد ؟ در اين وقت سحابى در زمين باديد آمد و ابو طالب را فرو گرفت و همچنان على بر سينۀ او بود ، پس با او صبح كرد و لوحى بيافت كه اين خط بر آن نگاشته بود !

خُصِّصتُما بِالْوَلَدِ الزَّكِىَّ *** وَ الطَّاهِرِ الْمُنْتَجَبُ الرّضىّ

انَّ اسمَهُ مِن شامِخٍ عَلِىٌّ (3) *** عَلِىٌّ اِشتَقَّ مِنَ العَلِىِّ

پس آن لوح را ابو طالب در كعبه بياويخت و همچنان آويخته بود تا هشام بن عبد الملك كه ذكرش در جاى خود خواهد شد باز كرد و برگرفت .

مع القصه روز جمعه سيزدهم رجب و به روايتى شب يكشنبه ، بيست و سيم شهر رجب و هم گروهى روز يكشنبه ، هفتم شهر شعبان گفته اند ، آن حضرت در حرم كعبه بر زبر خانه حمرا متولد شد به طالع عقرب ؛ و زهره و قمر در خانهء طالع بود و مرّيخ و زحل در حوت جاى داشت و عطارد و آفتاب و مشترى در سنبله بودند . از صاحب بيت المال در و بال است ، مال دنيا مطلّقهء آن حضرت بود و از اينكه مرّيخ و زحل در بيت پنجم كه منسوب به اولاد است اندرند فرزندان او را به تيغ كه منسوب به مرّيخ است و با سمّ كه نسبت با زحل دارد همى شهيد گردند .

بالجمله آن حضرت مختون مقطوع السُّرّه (4) متولّد شد و آن شب آسمان روشن گشت و نور در ستاره ها فزايش گرفت چندان كه قريش در عجب شدند و گفتند :همانا امشب حادثه اى در آسمان باديده شده .

اما ابو طالب بيرون شد و در بازار و كوى مكه همى عبور كرد و گفت : ﴿يا أَيُّهَا النَّاسُ تَمَّتْ حُجَّةُ اللَّهُ ﴾. مردم از هر جانب بسوى او شدند و گفتند : چه پيش آمده

ص: 347


1- تاريك
2- روشن
3- بلند
4- ناف

است و اين نور مر آسمان را از كجا تافته است ؟ گفت : بشارت باد شما را ﴿فَقَدْ ظَهَرَ فِى هَذِهِ اللَّيْلَةِ وَلَّى مِنْ أَوْلِيَاءِ اللَّهِ يَكْمُلُ فِيهِ خِصَالِ الْخَيْرِ وَ يَخْتِمُ الْوَصِيِّينَ وَ هُوَ أَمَامَ الْمُتَّقِينَ وَ نَاصِرَ الدِّينِ وَ قامع الْمُشْرِكِينَ وَ الْمُنَافِقِينَ وَ زَيْنِ الْعَابِدِينَ وَ وَصَّى رَسُولِ رَبِّ الْعَالَمِينَ أَمَامَ الْهُدَى وَ نَجْمُ الْعُلَى وَ مِصْبَاحُ الدُّجَى وَ مبيد الشِّرْكِ وَ الشُّبُهَاتِ وَ هُوَ نَفْسِ الْيَقِينِ وَ رَأْسُ الدِّينِ﴾ .

اين كلمات را همى بگفت و سير همى كرد تا شب به صباح آورد ، آن گاه چهل روز از قوم غائب شد و در طلب مثرم به كوه لكّام رفت و او بمرده بود ، پس ابو طالب به غارى درآمد و جسد او را با سوى قبله در مدرعه (1) ملفوف يافت و دو مار آن جا بديد كه يكى سفيد و آن ديگر سياه بود و اين هر دو جسد مثرم را حفظ و حراست همىكردند . چون ماران ابو طالب را بديدند از كنار آن جسد دور شده و روى پنهان كردند پس ابو طالب درآمد و گفت:

﴿السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا وَلِىُّ اللَّهِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ﴾ ناگاه ديد كه مثرم برخاست و چهرهء خود را مسح كرده و گفت : ﴿اشْهَدْ انَّ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ انَّ مُحَمَّداً عَبْدَهُ . وَ رَسُولُهُ وَ انَّ عَلِيّاً وَلِىُّ اللَّهِ وَ الامام بَعْدَ نَبِىِّ اللَّهُ﴾ . ابو طالب گفت : بشارت باد ترا كه على عليه السّلام متولد شد و او مرا بفرستاد تا ترا بشارت دهم . مثرم گفت : در شب ولادت آن حضرت كار بر چگونه رفت ؟ ابو طالب فرمود : چون على متولد شد گفت : ﴿اشْهَدْ انَّ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ وَ اشْهَدْ انَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ وَ اشْهَدْ انَّ عَلِيّاً وَصَّى رَسُولُ اللَّهِ بِمُحَمَّدٍ تَخَتَّمَ النُّبُوَّةِ وَ بِى تَخَتَّمَ الْوَصِيَّةِ وَ أَنَا أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ﴾ .

و ديگر آثار و آيات كه از ولادت آن حضرت مشاهده كرده بود ، مكشوف داشت . مثرم بگريست و سجدهء شكر بگذاشت ، آن گاه بخفت و بمرد . ابو طالب برخاست و به گرد او اندر آمد و سه نوبت او را ندا داد و پاسخ نشنيد و از آن حال بهراسيد .

ص: 348


1- بکسر میم: پیراهن جلو باز: پیراهن کتانی که عالم بزرگ میپوشد

در اين وقت آن هر دو مار بيرون شدند و گفتند : ﴿السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا طَالِبٍ﴾ . پس ابو طالب جواب سلام باز داد ، گفتند : برو كه تو از بهر حراست و صيانت على نيكوترى . گفت : شما كيستيد ؟ گفتند : ما اعمال نيك مثرم باشيم و خداى ما را انگيخته كه رفع آزار او كنيم تا قيامت برسد ، آن گاه ما يكى قائديم (1) آن ديگر سائق (2) و همچنان او را به بهشت دلالت فرمائيم .

پس ابو طالب از آن جا بيرون شده به سوى مكه مراجعت فرمود .

اما از آن سوى بعد از ولادت على عليه السّلام چون پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم به سراى ابو طالب درآمد و على آن حضرت را بديد در اهتراز شد و بر روى رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم بخنديد و گفت السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُه ُو از آن پس گفت :

﴿قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ هُمْ فِى صَلَوَاتِهِمْ خاشِعُونَ﴾.

پس رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود : ﴿ قَدْ افلحوا بِكَ أَنْتَ وَ اللَّهِ أَمِيرِهِمْ تَمِيرُهُم مِنْ مِنْ علومك فيتمارون وَ أَنْتَ وَ اللَّهِ دَلِيلُهُمْ وَ بِكَ يَهْتَدُونَ﴾. به تحقيق كه رستگار شدند به تو ، سوگند به خداى ، امير ايشانى و خوردنى مى برى ايشان را از علوم خود ، پس ايشان متنعّم مى شوند ، و تو قسم به خداى دليل ايشانى و به تو هدايت مى شوند

پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم دست فرا برد و على را از فاطمه بگرفت و آن حضرت در آغوش پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم اذان گفت ، پس شهادت به وحدانيت خدا و رسالت نبىّ صلّى اللّه عليه و آله داد ، آنگاه گفت : يا رسول اللّه اقرأ ؟ پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود اقرأ فو الّذى نفس محمّد بيده ، پس على عليه السّلام ابتدا به سخن كرد و از صحفى كه خداى بر آدم و شيت فرستاد خواندن گرفت و تورية و زبور و انجيل نيز بخواندند ، بدانسان كه اگر هر يك از اين پيغمبران حاضر بودندى اقرار كردندى كه على از ما نيكوتر داند ، آنگاه قرآن بخواند ، هم بدانسان كه پيغمبر را از بر بود ، پس با پيغمبر گفت و شنود كرد ، چنان كه انبياء و اوصياء كنند و رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم فرمود :

ص: 349


1- پیش رو
2- راننده و کسی که از دنبال سر کسی را هدایت کند

﴿عَلَى مِنًى وَ أَنَا مِنْهُ وَ لَحْمُهُ لِحُمَّى وَ دَمُهُ دَمِى مَنْ أُحِبُّهُ وَ أَحَبَّنِى وَ مَنْ أَبْغَضَهُ أَبْغَضَنِى﴾ و هر علم كه پيغمبر را بود على را بياموخت . آنگاه رسول خداى با فاطمه فرمود كه : برو و حمزه را از ولادت على مژده رسان . فاطمه عرض كرد : چون من بيرون شوم على را كه شير دهد ؟ آن حضرت فرمود : من او را سيراب گردانم . پس فاطمه بيرون شد و آن حضرت زبان خويشتن در دهان على نهاد و از زبان مباركش دوازده (12) چشمه گشوده شد . و هم اين روز را يوم التروية (1) خواندند . و چون فاطمه بازآمد فروغ نور على را بيشتر از پيش يافت و او را گرفته چون طفلانش در قماط كرد و على عليه السّلام قماط را چاك زده دستهاى خود را برآورد . فاطمه قماط ديگرى بر او محكم كرد او را نيز بدريد و دست برآورد تا پنج قماط پاره ساخت و نوبت ششم فاطمه او را با قماطى محكم سخت بربست و على آن را نيز بدريد و دست برآورد و گفت : ﴿يَا أُمَّاهْ لَا تقمطينى فانّى أُرِيدُ انَّ أَتَضَرَّعُ الَىَّ اللَّهُ تَعَالَى بِيَدِى وَ ابْتَهَلَ وَ اَتبتَلَ بِاَصابِعِى﴾ فرمود : اى مادر ، مرا در قماط مكن كه مىخواهم خداى را با دست خويش ضراعت برم و با انگشتان خود تسبيح كنم .

فاطمه دست بازداشت و گفت : كارى عجيب است . روز ديگر نيز رسول خداى عليه السّلام درآمد و چون على او را بديد سلام داد و بر روى بدن پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم بخنديد و اشارت كرد كه از آن شربت دوشين مرا بچشان . فاطمه مسرور شد و گفت : عرفه و ربّ الكعبة و آن روز عرفه خوانده شد ؛ و روز سيم عاشر شهر ذيحجه بود و از اين حديث چنان معلوم مىشود كه ولادت آن حضرت در هفتم شعبان بوده و آن ماه را عرب ذيحجه گفتند ، از اين روى كه حج گذاشتن ايشان در آن سال در شهر شعبان افتاد و اينكه چگونه مردم عرب در هر سال به ماهى ديگر حج مىگذاشتند در قصّۀ ولادت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم مرقوم افتاد .

بالجمله : على عليه السّلام طاهر و مطهّر بى هيچ آلايشى متولّد گشت و رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله مهد او را در نزد فراش خويش مى نهاد و جنبش مى داد و آن سخن مى گفت كه اطفال را

ص: 350


1- سیراب کردن

به خواب كنند و گاهش بر سينه مى نهاد و مى فرمود : هَذَا أَخِى وَ وليّى وَ ناصرى وَ صفيى وَ ذخرى وَ كهفى وَ صهرى (1) وَ وصيّى وَ زَوْجٍ كريمتى وَ امينى عَلَى وَصِيَّتِى وَ خَليفَتِى . و گاهش بر دوش مى گرفت و او را بر شعاب (2) و جبال و پست و بلند مكه سير مى داد صَلَّى اللَّهُ عَلَى الْحَامِلَ وَ الْمَحْمُولَ (3)

ظهور حوجه در ماچین

شش هزار و صد و نود و هشت سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود. اول كس كه بنيان خانۀ كعبه كرد آدم صفى عليه السّلام بود و طوفان نوح آن را فرو گرفت ، و از پس آن تلّى احمر مىنمود ، آنگاه ابراهيم خليل عليه السّلام آن خانه را برآورد و اين قصّه ها هر يك در جاى خود مرقوم افتاد و از روز نخست حرمت حرم به جاى بود و مردمان بر سنّت ابراهيم عليه السّلام حج مىگذاشتند و قبايل عرب حشمت آن خانه نگاه مىداشتند تا آنگاه كه قبيلهء قريش كه از غايت جلادت و شدّت كه ايشان را بود ، حمس (4) مى ناميدند ، در سنّت ابراهيم بدعتى آوردند و گفتند : ما از فرزندان ابراهيم و سكنهء بيت اللّه و والى خانه ايم و هيچ كس از عرب را مكانت و منزلت ما نباشد و اينك مردمان ، پاس حرمت حل نگاه ندارند و از اين كار بدانجا كشيد كه از عظمت نيز بكاهند و ما را نيز سبك دارند ، پس ما كه مردم حمس باشيم واجب است كه حل را آن عظمت نهيم كه حرم راست .

ص: 351


1- داماد
2- جمع شعب دره ها
3- بحار الانوار جلد نهم باب ولادته عليه السلام
4- بضم حاء و سكون ميم جمع احمس : شجاع و دلاور

همانا از آن جا كه ابراهيم عليه السّلام مناره بر گرد مكّه نهاده آن چه از اندرون باشد حرم خوانند و از بيرون مناره را حل گويند . و از آنش حرم خوانند كه خداى در آن جا قتل كردن و نخجير (1) نمودن و بسى كارها محرّم داشته و حل در برابر حرم باشد ، يعنى بس چيز كه در حرم حرام است در حل حلال خواهد بود .

بالجمله مردم حُمس وقوف در عرفه و سير كردن از آن جا بسوى حرم را از خويشتن برداشتند و گفتند : ما خود از اهل حرم باشيم اين حمل از بهر ديگراندن راست و مقرر كردند كه چون مولودى از ساكنين حل و حرم به وجود آيد ، هم در اين حكم باشد و قبيلهء خزاعه به روش ايشان در آمدند و بنى عامر بن صعصعة بن معاوية بن بكر بن هوازن نيز كيش ايشان بگرفتند . و مردم حمس قانون ديگر آوردند و گفتند : از بهر حمس روا نيست كه از شير كشك كنند ، و از كره روغن گيرند و بايد خيمۀ ايشان از چرم باشد و بدان خيمه در نيايند كه از موى كنند ، و از براى مردم حل روا نباشد از آن خوردنى كه از حل با خود آورده باشند در حرم بخورند ، و بايد طواف خانه نكنند ، مگر اينكه در جامهء اهل حمس باشند و اگر جامهء اهل حمس نيابند برهنه طواف كنند مگر اينكه آن كس سخت با عظمت و از اشراف باشد ، چنين كس چون جامهء اهل حُمس نيابد در جامه خود را طواف كند ، اما شرط است كه بعد از طواف ، ديگر آن جامه را مس نكند و به كسى نيز عطا نفرمايد و هيچ كس از آن جامه سود برنگيرد و مردم عرب نيز چنين جامه را لقا خواندند .

بالجمله مردم عرب را به زير اين حكومت آوردند و ايشان وقوف در عرفات كردند و از آن جا به سوى مكّه سير نمودند و برهنه طواف كردند و زنان نيز عريان شدند جز اين كه ايشان را يك پيرهن در بر بود ، زنى از مردم عرب كه بدين جامه طواف مى كرد اين شعر بگفت :

(بيت)

الْيَوْمَ يَبْدُو (2) بَعْضَهُ أَوْ كُلَّهُ *** وَ مَا بَدَا مِنْهُ فَلَا أَحَلَّهُ

ص: 352


1- شکار کردن
2- آشکار می شود

و اين قانون مردم حُمس بداشتند تا آن گاه كه رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله بعثت يافت و اين آيت به دو فرود آمد :

﴿ يا بَنِي آدَمَ خُذُوا زِينَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ وَ كُلُوا وَ اشْرَبُوا وَ لا تُسْرِفُوا إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ﴾ (1)

يعنى : اى فرزندان آدم ، فراگيريد جامه هاى خود را كه بدان آراسته ايد و بخوريد از خوردنيها و بياشاميد از هر آشاميدنى و از حدّ در مگذريد كه خداى دوست نمى دارد ، اسراف كنندگان را .پس در اسلام قانون اهل حُمس بر افتاد.

اكنون بر سر قصه بنيان كعبه بازآئيم . خانۀ كعبه را ديوارى بود به اندازۀ قامت مردمان كه آن را از سنگ برهم نهاده بودند و چاهى اندر آن حايط بود كه گنجينهء كعبه اندر آن مىنهادند و هر نذر كه قبايل در راه كعبه مى فرستادند در آن جا انباشته مى داشتند و گاه گاه سيلاب در اين بنا رخنه مىافكند و چون ديوار پست بود دزدان در آن جا توانستند شدن ، لاجرم چنان افتاد كه يك شب چند تن به خانه در رفتند و آهوئى از زر كه پاهاى مرصّع به جواهر داشت بدزيدند و ببردند ، مردم قريش فحص كرده آن را در نزد دُوَيك (2) كه غلامى از بنى مليح بن عمرو خزاعى بود يافتند و دست دويك را قطع كردند . و از اين روى بر آن شدند كه كعبه را بر طول و عرض بيفزايند و ديوارها بلند برآورند . و بيم داشتند كه از بهر هدم دست بدان خانه فراز كنند ، پس مردم بر چهار بهره شدند : بنى هاشم و بنى اميّه و بنى زهره و بنى مخزوم و هر جانبى از خانه را به يك بهره گذاشتند و قانون كردند كه اين قبايل در هدم خانه همدست و همداستان درآيند تا اگر بلائى فرود شود ، هيچ كس از ابتلا بيرون نباشد ، و چهار روز هر بامداد به كنار خانه حاضر شدند و هيچ كس از هيچ قبيله را آن دل قوى نبود كه دست به هدم خانه فرا برد ، پس هر روز تا بيگاه بايستادند و باز جاى شدند ، روز پنجم از قبيلهء بنى مخزوم ، وليد بن مغيره كه مردى سخت پير بود گفت : اگر مرگ من فرا رسد رنجى نخواهد بود

ص: 353


1- سورة الاعراف آیه 31
2- بضم دال و فتح واو ، ملیح بر وزن زبیر

چه سال بسيار بر من گذشته ، هم اكنون من به خرابى اين خانه نخست كس باشم كه دست فرا برم تا اگر بلائى دررسد بر من آيد . پس تبرى برگرفت و بدان جانب شد كه بنى مَخزُوم را بود و به ديوار بر آمد و سنگى را جنبش داد ، ناگاه مارى سر به در آورد و به دو حمله كرد و آفتاب منكسف گشت ، مردمان چون چنان ديدند بازشدند و آن مار بر سر ديوار ظاهر بود و اگر كسى به دو نزديك مى شد دهان باز مى كرد و حمله مى آورد و مردمان چون اين بديدند بگريستند و گفتند : الهى انديشهء ما بر تو مكشوف است كه اين ويرانى از بهر آبادانى است و ما بدانيم كه اين خانه را از نخست نيكوتر برآوريم .

پس مسئول ايشان با اجابت مقرون شد و خداى عقابى را بگماشت تا فرود شده آن مار را بربود و ببرد . در اين وقت زبير بن عبد المطّلب بگفت :

(بيت)

عَجِبْتُ لِمَا تَصَوَّبَتْ (1) الْعِقابِ *** الَىَّ الثعبان (2) وَ هِىَ لَهَا اضْطِرَابَ

وَ قَدْ كَانَتْ يَكُونُ لَهَا كَشِيشَ (3) *** وَ أَحْيَاناً يَكُونُ لَهَا وَ ثَّابُ (4)

اذا قُمْنَا الَىَّ التأسيس شِدَّةً *** تهيّبنا (5) الْبِنَاءِ وَ قَدْ تُهابُ

فَلَمَّا انَّ خَشِينَا الرِّجْزَ (6) جاءت *** عقاب تتلئب (7) لها انتصاب

فضمّتها اليها ثُمَّ خُلَّةُ *** لَنَا الْبُنْيَانِ لَيْسَ لَهُ حِجَابُ

فقمنا حاشدين (8) الَىَّ بِنَاءِ *** لَنَا مِنْهُ الْقَوَاعِدَ وَ التُّرَابِ

غَدَاةُ نَرْفَعُ التأسيس مِنْهُ *** وَ لَيْسَ عَلَى مسوّينا تَبابٍ (9)

أَعِزَّ بِهِ المليك بَنَى لؤىّ *** فَلَيْسَ لَا صِلْهُ مِنْهُمْ ذَهَابِ

وَ قَدْ حَشَدَةُ هُنَاكَ بَنُو عُدَىَّ *** و مرّة قد تقدّمها كلاب

فبوّأنا المليك بِذَاكَ عِزّاً *** وَ عِنْدَ اللَّهِ يَلْتَمِسُ الثَّوَابِ

پس مردمان دل قوى كردند و در هدم خانه يك جهت شدند ، در اين نوبت اول

ص: 354


1- پائین آمدن
2- اژدها
3- صدای مخصوص مار
4- جستن
5- ترساند مار
6- عذاب
7- پشت سر هم و متوالی پر و بال زدن
8- جمع شده
9- هلاک

كس ابو وهب ابن عمرو بن عايذ بن عبد بن عمران بن مخزوم بود كه پيش شد و سنگى برگرفت كه به يك سوى افكند آن سنگ از دست وى جستن كرد و در جاى خود قرار گرفت ، پس أبو وهب فرياد برآورد كه اى مردم قريش :

﴿ لَا تَدْخُلُوا فِى بنيانها مِنْ كَسْبِكُمْ الَّا طَيِّباً لَا يُدْخِلَ فِيهَا مَهْرَ بَغَى وَ لا بَيْعُ رِبًا وَ لَا مَظْلِمَةُ أَحَدُ مِنَ النَّاسِ﴾.

يعنى : آن كس كه زناكار و رباخوار باشد و ذمّتش مشغول حق مردمان باشد در اين بنا در نمى آيد . در اين وقت رأى زدند و شقّ باب را از بهر بنى عبد مناف و بنى زهره نهادند ، و . ما بين ركن اسود و ركن يمانى را بر بنى مَخزُوم مقرّر داشتند ، و جماعتى از قريش را با ايشان همدست كردند و ظهر كعبه را بر بنى جمح (1) و بنى سهم فرزندان عمرو بن هصيص (2) بن كعب بن لؤىّ مسلم داشتند و شق حجر (3) و حطيم را بر بنى عبد الدّار بن قصىّ و بنى اسد بن عبد العزّى بن قُصَىَّ و بنى عَدِىّ بن كَعب لُؤىّ گذاشتند تا خرابى حايط را به پاى برند . هم در اين نوبت وليد بن مُغَيره پيش شد و تبر بگرفت و گفت :

الهى ، تو مى دانى كه قصد ما جز خير نباشد . و لختى از ديوار را فرود آورد . مردم قريش هم آن روز او را يارى نكردند و گفتند : اگر امشب بلائى از بهر وليد باديد نيامد ما فردا از بامداد از پى هدم كمر بنديم .

چون آن شب وليد را آفتى نرسيد و بامدادان به كار هدم ايستاد ، مردمان دل قوى كردند و هر كس آلتى بگرفت و آن ديوارها را همى خراب كردند ، و چون يك بالاى مرد زمين را حفر كردند به بنيان ابراهيم خليل عليه السّلام رسيدند و بناى آن حضرت را طول سى ذراع ، و عرض بيست و چهار ذراع ، و ارتفاع نه ذراع بود

بالجمله قريش بنيان ابراهيم را از سنگ هاى سبز يافتند كه سخت درهم نشانده بودند يك تن از قريش آن حديد را كه در دست داشت در ثلمهء يكى از سنگ ها فرو

ص: 355


1- بضم جيم و فتح میم
2- بر وزن زبیر
3- بكسر حاء و سكون جيم

برده جنبش داد ، چون سنگ از جاى جنبش كرد زلزله در اركان مكّه درافتاد ، لاجرم دانستند كه بايد از اساس ابراهيم برنگذرند و در تحت ركن نگاشته اى به خط سريانى يافتند كه كس از قريش ندانست خواندن ، پس مردى از يهود آوردند تا از بهر ايشان قرائت كرد بدين كلمات بود :

﴿أَنَا اللَّهُ ذُو بَكَّةَ (1) خَلَقْتُهَا يَوْمَ خَلَقْتُ السَّمَاوَاتِ وَ الارض وَ صَوَّرْتَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ﴾

يعنى : منم خداوند صاحب مكه ، آفريدم آن را روزى كه آفريدم آسمان ها و زمين را و مصور كردم آفتاب و ماه را

مع القصه : مردم آن قبايل احجار حاضر كردند و بنيان كعبه را بر زبر اساس ابراهيم نهاده برآوردند تا بدانجا كه حجر الاسود را بايد نصب كرد . در اين هنگام مخاصمت در ميان قبايل افتاد و هر كس همىخواست خويشتن ركن را نصب بدارد و كار از قيل و قال به قتال انجاميد و هر قبيله كار جنگ راست كرد . بنو عبد الدّار ، قدحى از خون سرشار كرده بياوردند و بنو عدىّ با ايشان عقد معاهده راست كردند و دست در جفنه (2) خون فرو برده سخن بر آن نهادند كه تا جان در تن دارند نصب حجر را با ديگران نگذارند . چهار روزگار بدين گونه رفت ، روز پنجم بزرگان قريش شورى افكندند از ميانه ابو اميّة بن المغيرة بن عبد اللّه بن عمر بن مخزوم كه سال از تمامت مردان قريش افزون داشت گفت : اى مردم ، اين جنگ و جوش را بگذاريد و كار بر آن نهيد كه هر كس نخست از باب بنى شيبه درآيد در ميان شما حكومت كند . تمامت قبايل سخن بر اين نهادند و بر اين گفته پيمان دادند .

پس نخستين پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم بود كه از دروازهء بنى شيبه درآمد و بزرگان قريش متّفق الكلمه گفتند : ما بدانچه محمّد امين گويد رضا دهيم ، و قصّهء خويش را به نزد آن حضرت مكشوف داشتند . رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله را ردائى از قصب بر دوش بود آن را به زير آورد و بگسترد و حجر را در ميان آن نهاد و فرمود از چهار بهرهء قريش چهار تن پيش شود و چهار جانب آن ردا را گرفته حمل دهد تا هيچ قبيله اى بى نصيب نباشد ، پس قبيلۀ

ص: 356


1- مکه
2- کاسه بزرگ

عبد شمس ، عتبة بن ربيعه را اختيار كردند و بنى اسد بن عبد العزّى ، اسود بن المطّلب را برگزيدند و بنى مخزوم ، ابو حذيفة بن المغيره را گزيده داشتند ؛ و از بنى سهم ، قيس بن عدىّ را معين كردند و اين چهار تن چهار جانب آن ردا را گرفته تا بدانجا كه بايست حمل دادند .

آنگاه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم به دست مبارك حجر را برگرفت و در جاى خود نهاد و سخن كوتاه گشت ، و ديوار كعبه را همى برآوردند تا به شانزده (16) ذراع برسيد و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله ايشان را اعانت مى فرمود ، اما قريش سنگها را در پيش جامه نهاده حمل مى دادند و عورت ايشان مكشوف مى گشت . عباس با پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم عرض كرد كه :شأن تو در اين كار چيست ؟ فرمود : نَهَيْتَ انَّ امشى عُرْيَاناًعباس اين سخن را تا آن گاه كه بعثت آن حضرت ظاهر نبود مخفى مى داشت .

بالجمله چون ديوار بدان جا رسيد كه بايد سقف برنهاد ، از بهر چوب بيچاره ماندند ، چه در مكه چوب اندك بود ، در اين وقت چنان افتاد كه نجاشى خواست تا در شام بنيان كليسائى كند ، پس سفينه اى از چوب حمل كرد و با چند تن از چوب تراشان به سوى شام گسيل نمود و زر و سيمى كه لايق آن كار بود هم بفرستاد ، از قضا صرصرى (1) عاصف برخاست و لجام آن كشتى بستد و در كنار ساحل جده در وحل (2) بنشاند ابو طالب و بزرگان قريش اين بشنيدند و بدانجا شدند تا آن چوب ها را از بهر خانهء كعبه خريدارى كنند . مردم نجاشى گفتند :

ما بى اجازت نتوانيم اين كار كرد . پس نامه به نجاشى كردند و او را از قصه آگهى دادند ، نجاشى فرمود كه : من آن چوب و زر و سيم را در راه مكه نهادم ، با قريش بگذاريد كه آن خانه را به پايان برند .

چون اين خبر با قريش آمد شاد شدند و آن چوب ها را به مكه آوردند و به اندازهء سقف خانه يافتند و آن سقف را بر شش ستون نهاده كار به پاى بردند و امروز آن خانه هم بر آن اساس است و اگر وقتى به دست حجاج يا ديگر كسان خللى پذيرفته در جاى خود

ص: 357


1- باد تند
2- گل

مذكور خواهد شد . و رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم خبر داده كه آن خانه مبارك عاقبت بدست مردم حبشه خراب خواهد شد ؛ و ديگر آبادى نخواهد يافت ، چنان كه از اين كلمات معلوم شود : ﴿قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ تَجِي ءُ الْحَبَشَةِ فيخرّبونه خَرَاباً لَا يُعَمَّرُ بَعْدَ ذَلِكَ أَبَداً﴾ (1)

جلوس اسال صر باوقوس خان

در ترکستان شش هزار و صد و نود و نه سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود.

اسال صرباو خان فرزند اکبر وار شد اینال باوقوی خان است که شرح حالش مرقوم افتاد وی بعد از پدر بتخت ملک جای کرد و در اراضی ترکستان و تبت پادشاهی یافت و مردم آن مملکت را بچنبر حکومت درآورد و با خسرو پرویز که در این وقت پادشاهی ایران داشت از در ضراعت و مسکنت بود و خراج بحضرت او می فرستاد و چون مدت هفت سال از سلطنت او بگذشت، فرزند خود اینال خان را بدست خویشتن بر تخت نشاند چنان که در جای خود مذکور خواهد شد.

جلوس قرطاس

در قسطنطنیه شش هزار و صد و نود و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود. قرطاس که هم او را فقاس خوانند دیداری زشت و کرداری مکروه داشت و از جمله مردم درویش و مسکین بود پس خویشتن را در جمع لشکریان در آورده روز تا روزگارش بالا گرفت تا این که یوز باشی گشت و از جانب ماوری سیوس که شرح حالش گفته شد با آن سپاه بود که در حدود رود دینوب از بهر حفظ و حراست مأمور بسکون بودند وقتی چنان افتاد که لشکریان او را رسول کرده بحضرت ماوری سوس فرستادند و پیام دادند که ما را آن توانائی نیست که در تمامت سال از خانه خویشتن مهجور باشیم اگر قیصر فرمان دهد و اجازت فرماید زمستان بخانه های خویش شویم و چون تابستان فراز آید با سر حدود باز خواهیم شد ماوری در جواب فرمود که حدود از لشکر

ص: 358


1- جلد اول سيرة ابن هشام ص 208-216

نتوان خالی گذاشت ، آن شش ماه که ایشان بخانه شوند دشمن آسوده نخواهد نشست و در ملك هزار خلل خواهد کرد.

بالجمله مسئول لشگریان را باجابت مقرون نداشت و فقاس را بی نیل مرام بازتاخت.

لشکریان چون این بدانستند بر قیصر بشوریدند و فقاس را بر خویشتن پادشاه خواندند و او را برانگیخته بسوی قسطنطنیه کوچ دادند ، و چون بکنار آن بلده رسیدند فوج خاصه نیز سر بشوریدگی برداشت ، و هم رعیت شهر با ایشان همدست گشت . وقتی ماوری با خویش آمد که مجال درنگ نیافت ، پس بر سفينة كوچك سوار شده کشتی در آب راند و بطرف تربظان (1) گریخت ، پس فقاس بی کلفت و مشقت بشهر قسطنطنیه در آمد و بر تخت پادشاهی جای کرد و کس از دنبال ماوری سیوس بفرستاد تا او را بدست کرده ، بحضرت آورند. نخستین بفرمود تا زن و فرزندان او را در برابر چشم او بکشتند و چهار پسرش را سر بریدند ، آن گاه حکم بر قتل او راند و او را نيز مقتول ساخت ، و بعد از قتل او بیم کرد که مبادا بزرگان مملکت او را مکانت پادشاهی نگذارند و روزیش از پای در آرند ، پس در قتل آن جماعت یک جهت شد و هر كرا در اسکندریه و انطاكيه و دار الملك قسطنطنيه مصدر کاری و صاحب مقامی دانست بخواست و بکشت و خویشتن یک باره بله و لعب نشست، و روزگار بکار باده و جام کرد و از زنان و زنا کام جست.

مردم بیک باره از او رنجه خاطر شدند چندان که کریس پوس که دامادش بود هم برنجید و با هر اقلیوس که حکومت مصر و افریقا داشت در مخالفت فقاس در موافقت کوفت و او را با خویشتن همداستان کرد ، پس چندان که توانستند در اختلال سلطنت فقاس رنج بردند و از آن سوی خسرو پرویز كه ملك الملوك ايران بود چون بدانست که ماوری مقتول گشت و هنگام مرگ وصیت کرد که خسرو چون من از قفاس باز جوید و او را بر خسرو حق فراوان بود چه مریم دختر خود را بدو داد و لشکر

ص: 359


1- ترا بظان بفتح تا : از شهرهای ترکیه

با او کرد که بپادشاهی خویش رسید چنان که مذکور خواهد گشت لاجرم خسرو بخونخواهی او میان بست و سرهنگان با لشكر بفرستاد و فرخان را که از بزرگان درگاه بود بر آن جمله سپه سالار کرد.

چون این خبر بافقاس آوردند هر زر و مال که داشت در کشتی ها حمل داد که بسوی ایتالیا فرستد از بهر آن که اگر در جنگ شکسته شود ، هم خود بدان جانب گریزد از قضا باد مخالف برخاست و آن کشتی ها را بدانجانب سیر داد که فرخان جای داشت، پس فرخان آن جمله را مأخوذ داشته بدرگاه خسرو فرستاد وملك الملوك آن را گنج یاد آور نام کرد.

مع الحديث: چون هر اقلیوس بدانست که شاهنشاه ایران لشکر برسر قیصر فرستد شاد شد و لشکرهای خود را ساز داده بیرون تاخت و در کنار قسطنطنیه با فرخان پیوست و فقاس نیز لشکر برآورد و در برابر ایشان صف راست کرده جنگ در انداخت و بعد از کشش و کوشش بسیار لشکر فقاس شکسته شده و خود بشهر قسطنطنیه در گریخت و خویشتن را در گوشه پنهان داشت.

پس فرخان و هر اقلیوس بدان بلده در آمدند و در سرای سلطنت جای کردند و کس فرستاده فقاس را بجستند و بیافتند آن گاه بفرمودند : او را در میان کوچه و بازار بخواری تمام سیر دارند و مردمانش دشنام همی گفتند از پس آن او را بحضرت خويش حاضر ساختند و هر اقلیوس روی با او کرد و گفت: ای فقاس، پادشاهی تو از بهر آن بود که همه جور و ظلم کنی و مردم را مقتول سازی ؟ در جواب گفت: تو چون پادشاه شدی از من نیکوتر باش و با مردم خوب تر از من نیستن کن.

بالجمله : او از سلطنت خلع شد و هر اقلیوس بجایش نشست چنان که مذکور التواب خواهد شد انشاء الله و مدت پادشاهی فقاس هشت سال بود

جلوس شراحیل در شام

شش هزار و دویست سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

شراحيل بن جبله برادر منذر است که شرح حالش مذکور شد ، وی بعد از برادر در مملکت شام پادشاهی بافت و پیشکشی لایق درگاه خسرو پرویز که در

ص: 360

این وقت ملك الملوك ايران بود ساز داده گسیل حضرت او ساخت و منشور سلطنت شام بگرفت و خراج شام بر گردن نهاد که همه ساله بدرگاه پرویز فرستد و مدت پادشاهی شراحیل پانزده سال و سه ماه بود.

جلوس سوی گاوزوفندی

در مملکت چین شش هزار و دویست و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

سوی کارزرفندی که امیری بزرگ و مردی دلاور بود ، در مملکت چین اعداد لشکر کرده بر پادشاه بشورید و خوجو را که در این وقت سلطنت چین داشت از تخت بزیر آورد و خود در سریر سلطنت جای کرد و کار چین را چون بر مراد خویش بنظام رایج کرد و در آن مملکت مستولی شد ، تصمیم عزم داد که مملکت ما چین را نیز بتحت سلطنت خویش آرد ، پس لشکری در خور جنگ ساز داده آهنگ ما چین کرد و از آن سوی خوجه که بادشاه ماچین بود ، چون آگهی یافت باستقبال جنگ او بیرون شد و صف راست کرده مصاف داد و بعد از گیر و دار هزیمت گشت و جان بر سر آن جنگ کرد لاجرم سوی کارزوفندی بر مملکت او چیره شد و سلاطین ماچین را برانداخت و بر تمامت چین و ماچین و ختا و ختن پادشاهی یافت و مدت بیست و سه سال سلطنت کرد و در سال شانزدهم پادشاهی او پیغمبر آخر زمان صلی الله علیه و آله از مکه بمدينه هجرت فرمود و آن سلاطین که بعد از هجرت نبی صلى الله عليه و سلم در چین سلطنت کردند انشاء الله در کتاب ثانی مذکور خواهد شد.

جلوس اياس

در مملکت حيره شش هزار و دویست و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

ایاس (1) بن قبيضة (2) از جماعت بنی حنظله است و از قبیله طی باشد، یکی از بزرگان عرب بود و او خسرو پرویز را آن گاه که بسوی رم می گریخت ، اعانت بسیار کرد چنان که مذکور شد ، لاجرم چون خسرو بتخت پادشاهی جای کرد حق ایاس بشناخت و او را گرامی همی داشت و آن گاه که نعمان بن منذر را بقتل آورد

ص: 361


1- بر وزن کتاب
2- بفتح قاف

ایاس را لشکر بداد تا اموال و اثقال نعمان را از مردم عرب مأخوذ دارد و بتفصيل این جمله در قصۀ خسرو پرویز مرقوم گشت

مع الحديث : بعد از نعمان بن منذر اياس بفرمان خسرو پادشاهی حیره یافت و همه ساله خراج مملکت بدرگاه پادشاه ایران فرستاد و مدت پادشاهی او نه سال بود

ظهور آثار بعثت پیغمبر

آخر زمان صلی الله علیه و اله شش هزار و دویست و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

در مقدمات بعثت نبی ابطحی صلی الله علیه و اله از ذکر مقدمه چند گزیر نباشد. معلوم باد که لفظ نبی بر چند معنی بود و این جا مقصود آنست که مرقوم می شود، همانا نبی خبر دهنده را گویند و این لفظ مأخوذ از نبأ باشد که بمعنی خبر است ، اما در اصطلاح شریعت نبی آن کس است که از خدای برانگیخته بود و از سوی خدا خبر دهنده باشد بی واسطه یکی از مردمان ، اما اگر ملکی واسطه بود زیانی نباشد. و حکمای اسلام از بهر نبی سه صفت نهند : نخست آن که از شدت اتصال بمبادی عالیه بی تعلیم و تمام از اخبار غیب اخبار کند و دیگر آن که هیولای عالم در قبول صور مختلفه تابع نفس او بود و او را در همه عالم آن حکومت بود که در خویشتن است که گوئی همه عالم بدان او باشد سیم آن که ملائکه مشهود او باشند و کلام خداي را بر طریقت وحی اصغاء فرماید.

و عرفای حقه نبی آن کس را دانند که القای وحی بدو شود و از ذات و صفات و اسماء اخبار الهی خبر دهنده بود ، پس اگر با سیاستی است شریعتی است و اگر نه تعریفی باشد و آن گاه که نبی مبعوث بود با لقای دیگر کسان رسولش خوانند و او مردمان را بکمالی که در حضرت علمیت برای ایشان مقرر شده باقتضای استعدادات اعیان ناتبه ایشان بر کشاند خواه آن کمالی بود و خواه جز آن باشد ، اما رسول بمعنی پیغامبر است و قومی رسول را آن نبی دانند که صاحب کتاب و ناسخ شریعتی شود و جماعتی نبی مرسل آن را دانند که جبرئیلش القای وحی الهی کند ، خواه کتابی و صحیفه

ص: 362

بود و خواه نباشد و گروهی نبی غیر مرسل آن کس را دانند که بخواب راست بدعوت قومی انگیخته شود و طایفه در معنی رسول و نبي جدائی ندانند اما اولوالعزم بمعنى صاحب عزم است و جمعی جمله پیغمبران را اولوالعزم دانند

جز یونس علیه السلام را و گروهی انبیای الوالعزم آنان را دانند که شریعتی نهاده اند و برخی گویند : او العزم آن انبیا باشند که بعد از تبلغ رسالت مأمور بقتال و جهادند و در درجه خاتمیت از همه این درجات پیغمبری برتر بود و آن خاص پیغمبر آخرالزمان است.

اما وحى بمعنى القا باشد و گاهی روح گویند و از آن وحی خواهند و از این جا است که جبرئیل را روح الامین خوانند زیرا که جز او هیچ فرشته وحی بر پیغمبر نیاورد.

اما الهام بمعنى تلقین باشد و آن از جانب خدای القائی است که در قلب جای کند و گروهی بر آنند که فرق میان وحی و الهام آنست که وحی بواسطه فریشته آید و الهام بی واسطه باشد از این جاست که احادیث قدسیه را با این که کلام خدا باشد وحی و قرآن نخوانند . و هم وحی بر چند گونه است : «نخست» خواب های راست باشد «دوم» آن که جبرئیل در دل انبیا القا کنند بی آن که او را دیدار کنند «سیم» آن که جبرئیل بصورت یکی از مردمان در آمده القای وحی فرماید چنان که گاهی بصورت دحیهٔ کلبی بر رسول خدای صلی الله علیه و اله در می آمد و وقت بود که بعضی او را دیدار می کردند.

«چهارم» آن که بانگی از غیب می شنیده اند و گوینده پدید نبود چنان که رسول الله وقتی مانند بانگ درائی می رسید و این اشد صور وحی بود، چه در این وقت اگر آن حضرت بر مرکبی بودی هر دو دست آن باره (1) بخمیدی و اگر بر کسی تکیه داشتی بیم شکستن اعضای آن کس رفتی.

«پنجم» آن که جبرئیل بصورت اصلی خود ظاهر شدی و وحی بگذاشتی. «ششم» آن که جبرئیل در آسمان وحی آوردی چنان که در معراج رسول خدای را بود هفتم آن که خدای صلی الله علیه و اله بی واسطه غیری با نبی سخن کردی چنان که در کوه طور موسی علیه السلام

ص: 363


1- اسب و غیر آن از حیوانات

را بود و در شب معراج پیغمبر صلی الله علیه و آله را افتاد و عنقریب مذکور خواهد شد.

هشتم آن که خدای بی واسطه حجاب سخن فرمودی؛ این خاص از بهر پیغمبر آخر زمان بود چنان که هم در قصه معراج مرقوم خواهد شد.

بالجمله : این جهان را از انبیا گزیر نیست زیرا که عقل مردم را آن کفایت نباشد که بی مدد انبیا و معونت پیغمبران عنایت هدایت توانند یافت و این انبیا را صاحب ناموس خوانند و ناموس بمعنی تدبیر سیاست است پس شریعت را که ناموس الهی خواانند ناموس اکبر باشد چه اندروی سیاست سیاسات است و غرض از شریعت کار بعدل کردن و راه بوسط بردن است چه نیکوئی ها همه در عدل است وخیرات و مبرات و از یکی ستدن و دیگری دادن و میانه روی کردن همه از عدل با دید آید و این عدل در این جهان سبب بقای مردمان گردد و در آن جهان دستگیر نفوس باقیه شود و انبیا که از یک سوی اتصال مبادی عالیه و اطلاع بر حقایق اشیاء و امور مغیبه دارند و از سوی دیگر بارتباط ماده و صورت با مردمان انباز باشد ، طریق عبادت که مقصود آفرینش هم اوست بنمایند و گفتار و کردار ایشان سند قول و فعل مردمان باشد ، و این جماعت انبیا باید که از گناه اندك و بسيار و سهو و نسيان معصوم باشند و گرد هیچ خطا بر دامن عصمت ایشان فرود نشود چه اگر از نبی بسهو یا بعمد خطائی رود مردمان باید مطابعت وی کنند و اگر نه او را بمنع و زجر از عصیان بازدارند و هيچ يك از این نزديك عقل روا نباشد و این انبيا بمعجزه شناخته شوند و معجزه خارق عادت است، مقرون بتحدى با عدم معارضه وخرق عادت اثبات یا نفی امری است که عارت جاری نشده باشد و مراد از مقارنت تحدی آنست که وقوع معجزه مقارن و مطابق دعوى باشد و غرض از عدم معارضه آنست که دیگران بمثل آن نتوانند آورد تا از جمله سحر و شعبده شمرده نشود و جز این را معجزه نخوانند، چه تواند بود که نفوس احداث امور غریبه کنند باستعانت ادوات مخصوصه ، پس آن سحر باشد و اگر بقوت بعضی از روحانیات کاری شگفت آرند آن عزابم بود و اگر بقوت اجرام فلکیه باشد آن را دعوت کواکب خوانند و اگر بامتزاج قوای سماویه و ارضيه باشد آن را طلسمات

ص: 364

گویند و اگر بخواص عنصریه باشد آن را نیز نجات نامند، و اگر به نسبت علوم ریاضیه باشد آن را حیل خوانند و هيچ يك از این جمله معجزه نتواند بود.

اما اگر این خرق عادت از انبیا صادر شود ، معجزه نام دارد و چون از ائمه و اولیاء پدید گردد کرامت خوانند و در تعداد انبیا روایت بسیار است بروایتی صد و بیست و چهارند و از این جمله سی صد و سیزده آن مرسل بودند.

و بروایتی هشت هزارند و از ایشان چهار هزار تن بنی اسرائیل ، و چهار هزار تن در امم مختلفه بودند ، و بروایتی هزار تن بوده اند و نام بیست و هشت تن از جمله انبیا در قرآن مجید مذکور است و نگارنده این کتاب مبارك ذكر انبیا را چه آنان که در شیدا قرآن مذکورند چه آن جماعت که در کتب اهم مختلفه مسطور هريك را در جای خود مرقوم داشت و امروز در نزد هیچ امتی و طایفه ای نامی و حدیثی از انبیا زیاده بر آن چه نگاشته آمد بدست نیست

بالجمله : علمای اسلام باتفاق خاتم الانبیا از دیگر پیغمبران افضل اشرف دانند و آن حضرت بر سپیدی و سیاهی و پست و بلند و جن و انس و ملئکه و تمامت آفرینش مبعوث بود و از جمله فریشتگان مقرب برتری داشت و از پس از ابراهیم علیه السلام بر دیگر پیغمبران فزونی دارد.

اکنون بر سر داستان شویم و آن مردم که قبل از بعثت خبر از نبوت رسول خدای صلی الله علیه و آله کردند بنمائیم، همانا جماعت قريش هر سال یک روز عید همی کردند و آن روز بنزديك بتی از اصنام خود اعتکاف کرده، قربانی همی نمودند و گرد آن بت طواف کردند در عید گاهی چنان افتاد که ورقة بن نوفل بن اسد بن عبدالعزی بن قصی . بين كلاب بن مرة بن كعب بن لوی که پسر عم خدیجه علیها السلام است و دیگر عبیدالله بن جحش (1) بن باب (2) بن عمر (3) بن عميرة (4) بن مرة بن كثير (5) من غم (6) بن دودان

ص: 365


1- بفتح جيم و سكون حاء
2- بضم راء
3- بفتح یا و ضم ميم
4- بفتح صاد و ياء
5- بر وزن زبیر
6- بضم عين

بن اسد بن خزیمه و مادر ابن عبید الله امیمه (1) دختر عبدالمطلب بود و دیگر عثمان بن الحويرث بن (2) اسد بن عبدالعزی بن قصی و دیگر زید بن عمرو بن نفیل بن عبد العزى بن عبدالله بن قرط (3) بن ریاح بن رزاح (4) بن عدى بن كعب بن لوی این چهار تن از میان مردمان بیک سوی شدند و با یکدیگر گفتند که این خطائی بس عظیم است که ما دین پدر خویشتن ابراهیم خلیل علیه السلام را گذاشته ایم و سنگی را ستایش و نیایش کنیم که نه شنوا باشد و نه بینا باشد و نه سود تواند آورد و نه زیان تواند کرد، هم اکنون باید در فحص دین حنیفیه بود و شریعت ابراهیم علیه السلام را پیش گرفت، پس بر این اندیشه تصمیم عزم دادند و از بت پرستیدن دل بگردانیدند.

از ميان ورقة بن نوفل شریعت نصاری گرفت و در کتب آن جماعت فحصی بکمال کرد تا عالمی تحریر گشت ، اما عبیدالله بن جحش همچنان در حیرت بماند تا آن گاه که پیغمبر آخر زمان بعثت یافت، پس بدان حضرت ایمان آورد و ام حبیبه دختر ابو سفیان که در حباله نکاح او بود نیز مسلمان گشت و آن گاه که مسلمانان چنان که مذکور خواهد شد باراضی حبشه هجرت کردند ، عبیدالله نیز ام حبیبه را برداشت با آن جماعت هجرت کرد و در اراضی حبشه پشت با اسلام کرده کیش نصاری گرفت و هم در آن اراضی هلاک شد ، از پس او خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله ام حبیبه را بحباله نکاح در آورد چنان که در جای خود مذکور خواهد شد .

اما عثمان بن الحويرث بسوى قسطنطنیه سفر کرد و در آن جا کیش نصاری گرفت و در حضرت هر اقلیوس (5) که در این وقت قیصری، روم داشت مکانتی بسزا حاصل کرد ، اما زید بن عمرو بن نفیل پرستش اصنام را ترك بگفت و از روش ایشان و عادت مؤوده (6) که مذکور شد روی برتافت و شعری چند بگفت که این از آن جمله است:

أَ رَبّاً وَاحِداً أَمْ أَلْفَ رَبِّ *** أَدِينُ اذا تقسّمت الامور

ص: 366


1- بضم همزه و فتح ميم
2- بضم جاء و كسر راء
3- بر وزن قفل
4- بفتح راء
5- بكسر هاء
6- زنده بگور شد

عَزَلْتُ اللَّاتِ (1) وَ الْعُزَّى جَمِيعاً *** كَذَلِكَ يَفْعَلُ الْجَلْدِ (2) الصَّبُورُ

فَلَا غَنَماً أَدِينُ وَ كَانَ رِبًا *** لَنَا فِى الدَّهْرِ (3) اذ حلمى يَسِيرُ

وَ لَكِنْ اعْبُدْ الرَّحْمَنِ رَبِّى *** لِيَغْفِرَ ذنبى الرَّبِّ الْغَفُورُ

بالجمله زيد بن عمرو بن نفيل در طلب دين ابراهيم خليل استوار شد و پشت بر ديوار كعبه همى نهاد و گفت : اى جماعت قريش . وَ الَّذِى نَفْسُ زَيْدِ بْنِ عَمْرِو بْنِ نُفَيْلٍ بِيَدِهِ مَا أَصْبَحَ مِنْكُمْ أَحَدُ عَلَى دِينِ ابراهيم غَيْرِى ، يعنى : قسم به خداى كه هيچ كس از شما جز من بر دين ابراهيم نيست . و گاه مى گفت : الهى اگر مى دانستم كدام آئين نزد تو پسنديده تر است بدان روش ترا عبادت مى كردم ، اما نمى دانم. آن گاه به سجده مى رفت و بر كف دست خويش سجده مى كرد و از پس روزى چند تصميم عزم داد كه در امصار و بلاد سفر كند و شريعت ابراهيم را بياموزد . و صفيّه زن او كه دختر عبد اللّه بن عباد خضرمى بود كه نسبت به آل كنده (4) مى رساند ، چون انديشهء شوهر را بدانست به نزديك عم او خطّاب بن نفيل آمد و او را آگهى داد . و خطّاب برادرزادهء خود را از سفر منع همى كرد چندان كه زيد انديشهء خويش را آشكار همى فرمود و مردم را بر بت پرستيدن شنعت همى فرستاد و گاهگاه در برابر كعبه بايستاد و گفت : «لَبَّيْكَ حَقّاً حَقّاً تَعَبُّداً وَ رِقّاً عُذْتُ (5) بِمَا عَاذَبِهِ ابراهيمَ». چون خطّاب اين ها بدانست زيد را زحمت كرد و او را در كوه حرى (6) بازداشت ، و يكى از سفهاى قريش را بر او بگماشت كه راهش به كعبه نگذارد ؛ و زيد ديگر نتوانست به كعبه آمد و اگر به نهانى وقتى خويشتن را به كعبه درانداخت و خطّاب آگاه شد عقاب و عتابش فرمود . عاقبت الامر زيد اين رجز بخواند و از مكه سفر كرد :

لَا هُمَّ أَنَّى مُحْرِمُ لَا حِلِّهِ *** وَ انَّ بَيْتِى أَوْسَطِ الْمُحِلَّةُ

عِنْدَ الصَّفَا لَيْسَ بِذِى مَضِلّه (7)

ص: 367


1- نام دویت
2- چابك و نیرومند
3- عقل
4- بكسر كاف
5- پناهنده شدم
6- بكسر حاء
7- بفتح لام

بالجمله زيد نخست بسوى جزيره و موصل كوچ داد و از آنجا به اراضى شام عبور كرد و به نزديك راهبى شد و از دين حنيفيه سؤال كرد . راهب گفت : از دينى سؤال مىكنى كه تو امروز يك تنه حمل آن نتوانى كرد ، لكن آگاه باش كه در شهر تو پيغمبرى باديد شده كه هم اكنون زمان بعثت اوست و او بر دين ابراهيم مبعوث شده . زيد چون اين بشنيد راه مكه پيش گرفت و چون در اراضى بنى لخم آمد ، جمعى بر او تاختند و او را بكشتند . ورقة بن نوفل چون اين بشنيد بگريست و اين شعرها بگفت :

رِشْدَةٍ وَ أَنْعَمْتَ ابْنَ عَمْرٍو وَ إِنَّمَا *** نجنّبت تنّورا مِنَ النَّارِ حامياً (1)

بِدِينِكَ رِبًا لَيْسَ رَبِّ كَمِثْلِهِ *** وَ تَرْكُكَ أَوْثَانٍ الطواغى (2) كماهياً

وَ ادراكك الدِّينِ الَّذِى قَدْ طَلَبْتَهُ * وَ لَمْ تَكُ عَنْ تَوْحِيدِ رَبِّكَ سَاهِياً

فاصبحت فِى دَارِ كَرِيمُ مَقَامَهَا *** تعلّل (3) فيها بالكرامة لاهياً

تَلَاقَى خَلِيلِ اللَّهِ فِيهَا وَ لَمْ تَكُنْ *** مِنَ النَّاسِ جَبَّاراً الَىَّ النَّارِ هاوياً

وَ قَدْ يُدْرَكُ الانسان رَحْمَةَ رَبَّهُ *** وَ لَوْ كَانَ تَحْتَ الارض سَبْعِينَ وَادِياً

روزى دختر سعيد بن زيد بن عمرو نفيل و پسر عمّ زيد و عمر بن خطّاب از رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله از حال زيد سؤال كردند كه آيا آمرزيده است او ؟ قَالَ : نَعَمْ ، فانّه يَبْعَثُ أَمَةً وَحْدَهُ . يعنى : او يك تنه شريعتى داشت .

ديگر وقتى چنان افتاد كه در بلدهء مدينه در انجمن بنى عبد الاَشهَل ، يكى از احبار يهود حديث قيامت مىكرد و بر صدق اين سخن گفت : پيغمبرى از حرم مبعوث خواهد شد ، گفتند : آن پيغمبر چه وقت آشكار شود ؟ روى با سلمهء انصارى كرد كه در آن مجلس حاضر بود و گفت : اگر اين غلام زندگانى يابد ادراك خدمت او خواهيد كرد . سلمه چون اين بشنيد همه شب انتظار برد تا آن حضرت را دريافت و به دو ايمان آورد ، اما آن عالم يهود همچنان كيش خويش مى داشت . پس سلمه او را ملامت كرد که

ص: 368


1- داغ
2- جمع طاغی : عاصی و متمرد
3- مکرر خورانده می شوی

تو خود از وى اخبار كردى اكنون انكار چيست ؟ ! گفت : وى آن كس نباشد كه من گفته ام .

و ديگر عاصم بن عمرو انصارى گويد كه : قبل از بعثت پيغمبر ، اهل كتاب ما را بيم مى دادند كه زود باشد پيغمبرى مبعوث گردد و ما مطابعت او كرده منازعت خويش را با شما به پاى بريم . و چون آن حضرت مبعوث گشت و خبر دعوت او پراكنده شد ، مردم ما ايمان آوردند و ايشان همچنان در كفر بماندند .

و ديگر يكى از احبار يهود دو سال قبل از بعثت به ميان بنى قريظه (1) و بنى ذهل (2) آمد و در ميان ايشان مريض شده چون خواست از جهان بگذرد گفت : اى قوم ، من از اين روى به مدينه آمدم و در ميان شما اقامت جستم كه معلوم داشته ام كه پيغمبرى مبعوث خواهد شد و اين بلده دار هجرت او خواهد بود و خواستم تا ادراك خدمت او كنم ؛ اكنون كه بدين سعادت مساعدت نيافتم شما را وصيّت مىكنم كه چون خبر او را شنيديد بىتوانى به دو ايمان آوريد . لا جرم چون رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله بنى قريظه را محاصر نمود - چنان كه مذكور خواهد شد - جمعى از بنى قُرَيظَه و بنى ذُهل از حصار بيرون شده به نبوّت آن حضرت اقرار دادند .

و ديگر طَلحة بن عبيد اللّه روزى در بازار بصره با راهبى بازخورد و او را يافت كه فحص حال مردم مكّه همى كند ، طلحه پيش شد و گفت : اينك من يكى از مردم مكه ام . راهب فرمود آيا احمد در مكه دعوت خويش آشكار كرده است ؟ طلحه گفت : كدام احمد ؟ فرمود : پسر عبد اللّه بن عبد المطّلب ، همانا در اين ماه مبعوث خواهد شد و خاتم پيغمبران است و به زمينى هجرت كند كه سنگهاى آن سياه است و نخلستان فراوان دارد . طلحه چون اين بشنيد به مكه آمد و خبر بعثت آن حضرت را بدانست و ايمان آورد .

و ديگر روزى ابو هُرَيرَه و گروهى از بنى خَثعَم (3) در نزد بتى نشسته داورى مى كردند ناگاه ندائى در رسيد كه : اى مردمان كه تن و اندام داريد و داورى نزد بتان مى گذاريد ، از آن چه كه من بينم و دانم بى خبريد ، چه آن روشنائى بينم كه تيرگى شام بزدايد و

ص: 369


1- بضم قاف
2- بضم ذال و سکون هاء
3- بر وزن حبفر

آن فروغ پيغمبرى است از بنى هاشم كه نبوّت خويش در مدينه آشكار كند و كفر را به اسلام بدل سازد و خدايش گرامى دارد كه پيشوائى شايسته است و چندان آن هاتف ببود كه مردمان اين سخن از بر كردند ، و چون متفرّق شدند ، خبر دعوت آن حضرت بشنيدند . و ديگر ابن حواس المقبل قبل از بعثت همى گفت :

«تَرَكْتُ الْخَمْرَ وَ الْخَمِيرَ (1) وَ جِئْتُ الَىَّ البوس وَ التَّموِيرِ (2) النَّبِىُّ يُبْعَثُ هَذَا أَوَانُ خُرُوجِهِ يَكُونُ مَخْرَجُهُ بِمَكَّةَ وَ هَذِهِ دَارُ هِجْرَتُهُ وَ هُوَ الضَّحُوكِ (3) النقال يَمتَرى (4) بالكسره (5) و التُّمَيرات ِوَ يَرْكَبُ الْحِمَارَ الْعَارِىَ ، فِى عيينه حُمْرَةُ وَ بَيْنَ كَتِفَيْهِ خَاتَمِ النُّبُوَّةِ يَضَعُ سَيْفَهُ عَلَى عَاتِقِهِ لَا يُبَالِى مَنْ لَا يَبْلُغُ سُلْطَانِهِ مُنْقَطِعُ الْخُفِّ و الحافِرِ» و ديگر عبد اللّه بن سلام قبل از بعثت مى گفت : مى شناسيم پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم را بهتر از آن كه فرزندان خود را مى شناسيم ، چه صفت او را از كتب مقدّسه معلوم كرده ايم .

و ديگر چنان افتاد كه رسول خداى با جامهء سفركنندگان روزى در ابطح سير مى فرمود ، ناگاه دو تن در رسيدند و گفتند : السَّلامُ عَلَيكَ آن حضرت جواب سلام بازداد ، يكى از ايشان گفت : عجب است كه تا حال كس را نديده ام كه جواب سلام داند ، بازداد ، جز تو . آن گاه عرض كرد كه : در اين شهر كسى هست كه احمد نام داشته باشد ؟ آن حضرت فرمود : جز من در اين شهر كس احمد و محمّد نام ندارد . گفت : آيا تو از اهل مكّه اى ؟ فرمود من در مكّه متولد شده ام . پس آن مرد از شتر خويش به زير آمد و كتف مبارك آن حضرت را بگشود و خاتم نبوّت را مشاهدت نمود و گفت : شهادت مىدهم كه تو رسول خدائى و عن قريب به گردن زدن قوم مبعوث شوى . آيا تواند شد كه مرا توشه اى عنايت كنى ؟ آن حضرت برفت و نان و خرما از بهر او آورد و آن مرد گرفته در جامهء خود بست و با يار خود گفت : شكر خداى را كه زنده ماندم تا پيغمبرى براى من توشه آورد . آن حضرت

ص: 370


1- اضطراب
2- خندان
3- گذران می کند و زندگی می کند
4- پاره نان عاتق : كتف
5- مقصود شتر و اسب

فرمود : اگر ديگر حاجتى دارى بگوى ؟ آن مرد عرض كرد كه : مى خواهم در حق من دعا كنى كه خداى در ميان من و تو آشنائى اندازد .

پس پيغمبر او را دعا گفت و او به راه خويش رفت . و ديگر سراقة (1) بن جعشم (2) با سه تن ديگر وقتى به شام سفر كرد و در راه به كنار راهبى فرود شد . راهب گفت : شما از كدام قبيله ايد ؟ گفتند : از جماعت مضر (3) باشيم فرمود : زود باشد كه در ميان شما پيغمبرى مبعوث شود كه محمّد نام دارد . ايشان چون مراجعت كردند هر يك پسرى آوردند و بدان طمع كه بلكه او باشد ، ايشان را محمّد نام كردند . و ديگر غمكلان حميرى در بلدهء بصره با عبد الرّحمن بن عوف گفت : مىخواهى ترا بشارتى دهم كه بهتر از تجارت تو باشد ؟ همانا در ماه گذشته از ميان قوم تو پيغمبرى مبعوث شده و خداى كتابى به دو فرستاده كه نهى مىكند از پرستش بتان ، زود به سوى او بازشتاب . و نامه بدان حضرت نگاشت ، و به عبد الرّحمن سپرد . و چون عبد الرّحمن بازشد و نزديك پيغمبر آمد ، آن حضرت فرمود : ترا از بهر من امانتى و رسالتى بود ؟ عرض كرد ! چنين باشد . و آن نامه بداد و ابلاغ رسالت بكرد .

و ديگر اوس بن حارثة بن ثعلبه سالها از پيش ، خبر بعثت آن حضرت را بداد و مردم را به متابعت او وصيّت نمود . و از اينجاست كه رسول خداى در حق او فرمود كه : خداى رحمت كند اوس را كه مردم را در زمان جاهليت بر نصرت من ترغيب كرد و بر دين حنفيّه مرد .

مع الحديث پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله را قبل از بعثت نخست « محمّد يتم » مى خواندند ؛ و آنگاه كه با اموال خديجه روش بازرگانان گرفت ، « محمّد امين » ناميده مىشد ؛ و ذكر اسما و القاب آن حضرت كه كم از هزار نباشد ؛ ان شاء اللّه در كتاب ثانى مرقوم خواهد گشت . و بعضى از خَلق و خُلق آن حضرت قبل از ذكر بعثت نگاشته مى آيد ، همانا : رويى چون بدر درخشنده داشت و از مردمان ميانه قد اندك برتر بود ، اما در ميان هر قوم عبور مى فرمود يك سر و گردن بلندتر مى نمود و سر مباركش شگرف بود و مويش نه جعد (4) و نه افتادگى

ص: 371


1- زیاد شراب خورنده
2- بر وزن جعفر
3- بضم ميم و فتح ضاد
4- پیچیده

داشت ، و موى سرش را از نرمۀ گوش فروتر نمى گذاشت و اگر فروتر شدى ، ميانش را بشكافتى و از دو جانب سر درآويختى ؛ و سفيدى روى مباركش با سرخى آميخته بود ، پيشانى گشاده و ابروان باريك و مقوّس و كشيده داشت .

و به روايتى پيوسته ابرو بود و رگى در پيشانى داشت كه هنگام غضب بر مى شد و بينى باريك و كشيده داشت كه در ميان آن اندك برآمدگى بود ؛ و موى زنخ به انبوه بودش و لب ها هموار و نازك و در لب زيرين خالى داشت ، و دهانى به اندازه و دندان هاى سفيد و درخشان و نازك و گشاده بودش . و به روايتى چون سخن مى كرد ، از ميان دندان هاى مباركش نوى ساطع مى گشت و چنين مى نمود كه دندان هاى گشاده دارد ، و موئى اندك و نازك از سينه تا به ناف داشت و بر زبر پستان ها و اطراف شكم او را موى نبود ، و گردن مباركش از صفا و روشنى چنان بود كه گمان بردى از نقره كرده اند و اعضاى بدن مباركش ، هم به اندازه و متناسب بود ، و سينه با شكم برابر داشت و ميان هر دو كتف پهن و سر استخوان هاى بندها قوى و بدنى سخت سفيد بودش و ذراع و دوش هايش را نيز موى نبود . و ساعدها دراز و كف هاى مبارك گشاده ؛ و دست و پاي ها قوى و انگشتان كشيده ، و بلند و با فروغ داشت ، و ساعد و ساق ها كشيده و پر نور بود ، و كف هاى پاى مباركش هنگام وقوف و عبور بر زمين چفسيده (1) نمى شد ، و پشت پاى صافى درخشان بود ، اما هنگام عبور كردن قدم هاى مبارك را مانند متكبّران بر زمين نمى كشيد بلكه نيك برمىداشت و مى گذاشت و از يكديگر دور مى نهاد و سر به زير افكنده مى بود ، مانند كسى كه از فراز به نشيب شود ، و با اين همه به وقار و توانى مى رفت . و چون كسى با او سخن مى كرد به گوشهء چشم نگران نمى گشت بلكه تمام بدن را بر مى تافت و پاسخ مى داد و در بيشتر احوال نگاه به زير مى داشت و بر همه كس به سلام مبادرت مى فرمود ، و فكرتش پيوسته و اندوهش پيوستگى داشت و هرگز از فكرى و شغلى خالى نبود ، و جز در احتياج سخن نمى كرد ، و سخن را آشكار و روشن مى فرمود ، و در خوى ، درشتى و غلظت نداشت ، و كس را حقير نمى شمرد

ص: 372


1- چفسیده

و اندك نعمت را عظيم مى داشت ، و هرگز از بهر كارهاى دنيا خشم نمى گرفت . اما چون حق كسى ضايع مىشد ، چنان در غضب مىرفت كه كسش نمى شناخت ، و عرق از پيشانى مباركش به دامن همى چكيد و هيچ كس در برابر غضب آن حضرت پاى نداشت تا اينكه احقاق آن حق فرمايد ، و هرگز به چشم و ابرو اشارت نمى كرد ، بلكه با دست اشارت مى فرمود و در مقام عجب دست هاى مبارك را تافتگى مى داد و گاه دست راست را بر دست چپ مى زد و هرگاه شاد مى شد ديده برهم مى نهاد و اظهار فرح و سرور نمى فرمود ، و بيشتر وقت خندۀ آن حضرت به تبسّم بود و كمتر آوازه خنده اش ظاهر گشتى . و در خانهء خويش اوقات خود را سه بهره مىفرمود : يك بهره از عبادت بود ، و بهرهء ديگر را با اهل خويش و زنان داشت ، و بهرهء سيم را كه از بهر خود مى نهاد بر مردمان قسمت مى فرمود : نخست به كار خواص و آن گاه به عوام مىپرداخت و هر كس را به مقدار فضل او در دين برترى و زيادتى مى نهاد . و بسيار مى فرمود : آن چه از من حاضران شنوند به غايبان برسانند ، و حاجت آن مردم را كه خود نتوانند رسانيد مرا آگهى دهند . و هيچ كس را بر لغزش و خطاى سخن مؤاخذه نمى فرمود ، و اظهار نفرت و ضجرت (1) از مردم نمىكرد و مردمان را دلدارى مى فرمود . و كريم هر طايفه را بر قوم خود ولايت و حكومت مى داد و از شرّ مردمان بر حذر بود اما با ايشان خوش روئى و خوش خوئى داشت ، و پيوسته فحص حال اصحاب خويش مى فرمود ، و از مردم غفلت نمى كرد تا مبادا به سوى باطل روند . و در مجلس با ياد خدا مى نشست و با ياد خدا برمىخاست و جاى معيّن از بهر خود در هيچ مجلس نداشت و از اين روش نيز مردم را نهى مى فرمود . و چنان با مردمان مى زيست كه هر كس خود را در نزد او گرامى تر از ديگران مى دانست و با هر كس مى نشست تا او عزم برخاستن نمى كرد برنمى خاست . و هر كه از او حاجتى مى جست اگر ممكن بود روا مى ساخت . و در مجلس او بد كس گفته نمى شد ، و آوازها بلند نمى گشت ، و اگر از كسى خطائى مى رفت تذكره نمى ساختند و با همه در تواضع و فروتنى بودند . و بر خردسالان رحم مى كردند ، و غريبان را رعايت مى نمودند ، و از زشت مردم تغافل مى فرمودند . و هرگز اميد كسى از آن حضرت قطع نمى شد ، و با

ص: 373


1- دلتنگی

كس مجادله نمى كرد ، و بسيار سخن نمى فرمود ، چيز بى فايده را متعرّض نبود ، و عيب كس نمى گفت و سرزنش كس نمى كرد ، و فحص لغزش مردم نمى فرمود ، و با اين همه مدارا ، چون سخن مىكرد مردمان را قدرت سر برداشتن نبود ، و چون هنگام عجب و شگفتى مى رسيد ، با اهل مجلس در خنده موافقت داشت و بر جسارت مردم عرب صبر مى كرد . چندان كه اصحاب آن حضرت يكى از ايشان را با خود به مجلس در مى آوردند تا او سؤال كند و خود مستفاد شوند . و ثنا گفتن آن حضرت را خوش نبود جز اين كه آن كس را احسانى رسيده باشد و سخن كس را قطع نمى كرد مگر اين كه باطلى گويد .

بالجمله در خلق و خلق مانند او نيامد و نخواهد آمد . و هم آن حضرت در خواب چون بيداران مى ديد و مى شنيد اگر چه ديده بر هم داشت ، و از پشت سر چنان مى ديد كه از پيش روى بيند ؛ و او را سايه نبود ، و در شب تاريك نور رخسارش فروغ داشت ، چندان كه مانند مهتاب بر در و ديوار مى تافت ، بدان گونه كه شبى تيره به حجرهء عايشه درآمد و او سوزن ياوه (1) شده را به فروغ ديدار آن حضرت بيافت ، و چون در شبان تاريك دست بر مى آورد اصحاب به نور انگشتانش راه مى بردند ، و از هر راه كه آن حضرت مى گذشت از پس دو روز هر كه بدانجا عبور مى كرد عطر او را مى شناخت . و هيچ عطرى با عرق آن حضرت برابر نبود ، و دهان با هر آبى مى آلود معطّر مى گشت و چون در آفتاب عبور مى كرد ، ابرى بر سرش سايه گستر بود ، و هيچ مرغى از فراز سر آن حضرت پرواز نمى كرد و هرگز بوى بد به مشام او نمى رسيد ، و آب دهان مبارك به هر چه مى افكند بركت مى يافت و بهر مريضى طلى مى کرد شفا مى يافت ، و بهر لغت سخن مى كرد ، و در هفتاد و سه زبان قادر بر نوشتن و خواندن بود ، با اين كه هرگز ننوشت و سخن ملائكه را مى شنيد و هرچه در خاطرها مى گذشت مى دانست . و در تمامت موى زنخ هفده موى سفيد داشت . و از مهر نبوّت ، نورى چون آفتاب درخشان بود و هرگز آن حضرت محتلم نگشت ، و مدفوع او را بوى مشگ بود و كس نمى ديد چه زمين در مى برد . و هر دابه كه آن حضرت سوار مى شد پير نمى گشت و هيچ كس در قوت با او برابر نبود و بر هر سنگ و درخت كه مى گذشت او

ص: 374


1- گم شده

را نماز مى بردند ، و سلام مى دادند ، و در طفلى گهواره او را ماه مى جنبانيد و مگس و پشه و امثال آن بر آن حضرت نمى نشست ، و هنگام عبور جاى قدم مباركش بر زمين نرم ، رسم نمى شد و گاه بر سنگ سخت مى رفت و نشان پايش رسم مى گشت و با آن همه تواضع مهابتى از آن حضرت در دل ها بود كه بر روى مباركش نظر نمى توانستند كرد .

و مى فرمود : چهار صفت را فرو نگذارم : نشستن بر خاك و با غلامان طعام خوردن و سوارى بر درازگوش و دوشيدن بز بدست خود و پوشيدن پشم و سلام كردن بر اطفال . و آن حضرت را فراش از عبائى بود و بالش پوستى آكنده (1) به ليف خرما داشت . شبى آن فراش را دو لايه كردند كه زير بدن مباركش نرم تر بود ، بامداد فرمود كه : ديگر چنين مكنيد كه امروز از بهر نماز صبح ديرتر برخاستم ، و روزى سيصد و شصت كرّت مى فرمود : ﴿ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ كَثِيراً عَلَى كُلِّ حَالٍ﴾. و از مجلسى بر نمى خاست كه بيست و پنج نوبت كم تر استغفار كرده باشد . و روزى هفتاد بار ﴿اسْتَغْفَرَ اللَّهَ وَ هفتاد بار أَتُوبُ اِلىَ اللَّهُ﴾ مى فرمود و آن حضرت به همه نوع مى نشست جز اين كه هرگز چهار زانو نمى نشست ، و با اهل مجلس مساوى نظر مى افكند و هرگز پاى خود را در نزد اصحاب نمى كشيد و هر كس با او مصاحفه مى كرد دست خود از دست او باز نمى گرفت تا اين كه آن كس دست بكشد ، و چون مردم اين بدانستند دست خود را مى كشيدند ، و آن حضرت مسواك بسيار مى زد و هرگز روى به طرف راست يا چپ كرده طعام نمى خورد ، و هميشه گرسنه و از خداى ترسنده بود ، و چون آب مى آشاميد مى فرمود ، ﴿الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى سَقَانَا عَذْباً (2) زُلَالًا وَ لَمْ يَسْقِنَا مِلْحاً أُجَاجاً (3) وَ لَمْ يُؤَاخِذْنَا بِذُنُوبِنَا﴾ و در قدح شامى آب مى آشاميد ، و هنگام خواب چهار ميل سرمه سنگ در چشم راست و سه ميل در چشم چپ مى كشيد . و نعلين و جامه خود را به دست خود در پى (4) مى زد و پارها مى دوخت ، و بر حمار برهنه سوار مى شد و ديگرى را رديف خود مى كرد و هنگام قسم لا و اَستَغفِرُ اللّه مى فرمود و سوگند ياد نمى كرد ، و پاى شتر خود را خود مى بست و آب وضو خود حاضر مى كرد و خود خدمت اهل خود مى نمود ، و بعد از طعام ، انگشتان خود را مى ليسيد و هر كس از آزاد و بنده او را به ضيافت

ص: 375


1- پر
2- گوارا
3- آب شور
4- پینه

دعوت مى كرد حاضر مى شد اگر چه به يك پاچۀ گوسفند بود ، و هديه را مى پذيرفت ، اگر چه يك جرعه شير بود ؛ و تصدّق نمى گرفت و گاهى از گرسنگى سنگ بر شكم مى بست و هيچ خوردنى را ردّ نمى كرد ، و جامه بيشتر برد يمنى در بر مى نمود و ردا از پشم مى پوشيد و جامه هاى درشت و خشن از پنبه و كتان مى آراست ، و پيشتر سفيد مى پوشيد ، و انگشترى در انگشت كوچكترين دست راست مى كرد و بر هر دابه سوار مى شد ، گاه بر زين اسب و گاه بر شتر و گاه بر استر و گاه بر درازگوش مى نشست و گاه با پاى برهنه پياده سير مى فرمود ، و بى ردا و بى عمامه از براى تشييع جنازه و عيادت بيماران مى رفت ، و صلهء رحم رعايت مى كرد ، و عذر پذيرنده بود ، و در خورش و پوشش بر بندگان خود فزونى نداشت و هر كه با او بد مى كرد نيك جزا مىداد و اكثر به سوى قبله مى نشست و خود شكار نمىكرد اما گوشت شكار مى خورد و با كسى كه مى نشست زانويش از زانوى او پيشى نمى گرفت . و هرگز چيزى را كه مكروه مى داشت اظهار نمى فرموده مگر اينكه رنگ مباركش ديگرگون مى شد ، و مردمان بدان فهم مى كردند ، و از همه كس دليرتر و شجاع تر بود ، و جواب سؤال سائل را مكرر مى فرمود تا مشتبه نشود ، و چون سوار مى شد نمى گذاشت كسى با او پياده رود ، او را رديف خود مىساخت و اگر نمى پذيرفت ميعادى مى نهاد و او را از پيش مى فرستاد ، و در مجلس از همۀ مردمان پيشتر دست به طعام مى برد ، و از همه كس ديرتر دست مى كشيد ، و از آن چه در نزد خود داشت خوردن مى گرفت ، و اگر آن خوردنى خرما بود دست به تمامت آن مى گردانيدند ، و آب را به سه جرعه مى نوشيد و دهان از آب آكنده نمى ساخت ، بلكه اندك اندك مى مكيد ، و چون به خانه داخل مى شد ، سه نوبت رخصت مى طلبيد و نمى گذاشت كس در برابر او بايستد و هرگز با دو انگشت طعام نمى خورد ، بلكه با سه انگشت و بيشتر خوردن مى گرفت و هرگز سير و پياز و ترهء بدبو نمى خورد ، و عطر ماليدن را خوش مى داشت ، و موى ژوليده را مكروه مىدانست و مىفرمود : لذت من در زنان و بوى خوش است و روشنى چشم من در نماز است . و هنگام سفر كردن شيشۀ روغن و سرمه دان و مقراض و آينه و مسواك از چوب اراك و شانه و سوزن و ريسمان با خود مى داشت ، و گاه كلاه در زير عمامه و گاه عمامه بى كلاه و

ص: 376

گاه كلاه بىعمامه بر سر مى گذاشت و عمامه از خز سياه مى بست ، و بر جانب راست مى خفت و دست راست را در زير رخساره مى گذاشت و آية الكرسى مى خواند ، و آن حضرت مزاح مى فرمود ، اما سخن باطل نمى گفت ، و از جميع گناهان صغيره و كبيره و هر طغيان و عصيان و سهو و نسيان معصوم بود ، و آن حضرت هميشه پيغمبرى داشت چنان كه خود مى فرمود كه : من پيغمبر بودم در هنگامى كه آدم در ميان آب و گل بود و قبل از بعثت به شريعت خود عمل نمى نمود . و مؤيد به روح القدس بود و هم وحى الهى به دو مى رسيد ، و سخن ملائكه را مى شنيد . و ملكى از جبرئيل بزرگتر هميشه حافظ و حارس او بود و او را علم مى آموخت ، چنان كه با همۀ ائمه اطهار در طفوليت مواظبت داشت . و آن حضرت سه سال قبل از بعثت از مردم كناره مى گرفت و بيشتر وقت در كوه حرا اقامت مى فرمود ، به تأييد روح القدس و آوازهاى ملائكه و الهامات صادقه و خوابهاى راست هدايت مى يافت و جز على عليه السّلام و خديجه ، كس محرم اين اسرار نبود و آنگاه كه شش ماه به بعثت آن حضرت مانده بود اين آثار افزون گشت .و قبايل عرب را قانون بود كه در ماه رجب آن مردم كه آئين و تقوى داشتند در كوه حرا مجاور مىشدند و عبادت مى كردند و بنى هاشم در اين عادت از ديگر مردمان بر زيادت بودند ؛ و هر طايفه را در آن جبل جاى معيّن بود كه خود عمارت كرده بودند.

هم در اين سال رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم ماه رجب را در آن جبل به پاى برد و هر شب جبرئيل عليه السّلام را به خواب همى ديد و گاه گاه در بيدارى او را از دور ديدار مى فرمود و بر هر سنگ و كلوخ كه مى گذشت آواز بر مى آورد كه : درود خداى بر تو اى پيغمبر خداى . و آن حضرت از اين آيتهاى بزرگ هراسناك گشت ، و روزى به نزد خديجه آمده فرمود : مرا بيم است كه شيدائى و شيفتگى چيره شود و از آن چه نگريسته بود با خديجه برشمرد . خديجه عرض كرد كه : با اين خوى فرخنده و بزرگوارى كه تو راست هرگز خداوند ، ديو را بر تو چيره نكند و از اين پس چون آن صورتها بينى مرا آگهى ده

پس روزى آن حضرت ، خديجه را فرمود كه اينك آن صورت است كه پاى بر زمين دارد و سر به آسمان ، آيا تو او را نگران باشى ؟ خديجه عرض كرد كه : من او را نبينم . و در

ص: 377

كنار پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم آمد و گفت : هم اكنون او را نگرانى ؟ فرمود : هم نگرانم ، پس خديجه پرده از سر برگرفت و موى بنمود و گفت : اكنون چون است ؟ پيغمبر فرمود : ناپديد شد ، پس خديجه عرض كرد : مژده باد ترا كه اين فرشته خداى است ، چه اگر ديو بودى از سر برهنۀ من پرهيز نكردى اما پيغمبر خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم سخت دلتنگ بود و هر روزه به كوه حرا شدى و شامگاه بازآمدى و روى درهم داشتى ؛ و خديجه نيز از آن حال در ملال بود تا آنگاه كه وحى خداى برسيد چنان كه مذكور مى شود انشاء اللّه . (1)

بعثت پيغمبر

آخر زمان صلّى اللّه عليه و آله و سلم شش هزار و دويست و سه سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود. روز بيست و هفتم شهر رجب كه با روز نوروز عجم مطابق بود ، محمّد بن عبد الله صلّى اللّه عليه و آله وسلم بعثت يافت و بعضى هفدهم شهر رمضان و گروهى هيجدهم رمضان و طايفه اى بيست و چهارم رمضان دانسته اند و جماعتى بر آنند كه روز دوشنبه دوازدهم شهر ربيع الاول آن حضرت بعثت يافت ، و هم در اين روز از مادر بزاد و هم در اين روز از جهان برفت .

بالجمله نخستين جبرئيل عليه السّلام در سر كوه حرا بدان حضرت فرود شد ؛ و اين حديث از رسول خداى آورده اند كه جنابش در ابطح تكيه بر دست مبارك نموده بخفته بود و على عليه السّلام در طرف راست و جعفر از سوى چپ ، و حمزه از جانب پاى آن حضرت خفته بودند ، ناگاه آواز بال جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل برآمد ، و رسول خداى از خواب انگيخته شده دهشتى يافت و نگريست كه اسرافيل با جبرئيل گفت كه : به سوى كدام يك از ايشان مبعوث شده ايم ، جبرئيل به سوى آن حضرت اشارت كرد كه به وى آمده ايم كه محمّد نام دارد و اشرف پيغمبران است و آنكه در جانب راست او است وصىّ اوست كه اشرف اوصياست ، از سوى چپ جعفر طيّار پسر ابو طالب است كه در بهشت با دو بال رنگين پرواز خواهد كرد ؛ و آن ديگر حمزه است كه در روز قيامت سيد شهيدان خواهد بود .

بالجمله عظمت جبرئيل اطراف آسمان و زمين را فرو گرفت ، پس دست آخته

ص: 378


1- انداخته ، کشیده

بازوى آن حضرت را مأخوذ ساخت و گفت : بخوان . رسول خداى فرمود : چه بخوانم ؟ كه ندانم چيز خواندن . جبرئيل آن حضرت را در بر كشيده فشار داد و گفت : بخوان . هم آن حضرت فرمود : ندانم خواندن . باز جبرئيلش فشار داد تا سه نوبت و در نوبت سيم پيغمبر را سخت بيفشرد و گفت :

﴿اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ اقْرَأْ وَ رَبُّكَ الْأَكْرَمُ الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ﴾ (1)

پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم اين جمله را بخواند و جبرئيل وحى خداى را بدان حضرت بگذاشت و بازگشت . و در نوبت دوم با هفتاد هزار تن فريشته فرود شد و ميكائيل نيز با هفتاد هزار تن ملك به زير آمد و كرسى عزّت و كرامت بياوردند و آن كرسى از ياقوت سرخ بود و يك پايه از زبر جد و يك پايه از مرواريد داشت ، آن گاه تاج نبوّت بر سرش نهادند و لواى حمد به دستش دادند و گفتند : بدين كرسى برآى و حمد خداى بگزار . پس رسول خداى بدان كرسى شد و شكر خداوند بگزاشت . در اين هنگام فريشتگان بازشدند و رسول خداى از كوه حرا به زير آمد و انوار جلال چنانش فرو گرفته بود كه هيچ كس را امكان نظر بر او نبود و بر هر درخت و گياه مىگذشت به زبان فصيح مى گفتند : ﴿السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا نَبِىِّ اللَّهُ ، السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ ﴾. گويند : آن حضرت نخستين جبرئيل را بدين صورت ديد كه پايها بر زمين و سر بر آسمان داشت و بالهاى خويش بگسترد ، چنان كه از مشرق تا مغرب بگرفت و پاي هاى او زرد و بال هاى او سبز بود و گردن بندى از ياقوت سرخ داشت رخساره و پيشانيش سخت روشن و صافى بود و دندان هاى سفيد و منوّر داشت ، و موى سر او مانند مرجان سرخ بود و در ميان هر دو چشمش نوشته بود : ﴿لا إِلهَ الَّا اللَّهُ مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ﴾ چون رسول خداى او را ديد بيم كرد و فرمود :

﴿مَنْ أَنْتَ رَحِمَكَ اللَّهُ فانّى لَمْ أَرَ شَيْئاً قَطُّ أَعْظَمَ مِنْكِ خُلُقاً وَ لَا أُحْسِنُ مِنْكَ وَجْهاً ﴾

يعنى كيستى ؟ خداى بر تو رحمت كناد ، به درستى كه من نديدم هيچ چيزى را بزرگتر و خوب روی تر از تو جبرئيل گفت :

﴿أَنَا رُوحَ الامين الْمَنْزِلِ الَىَّ جَمِيعِ النَّبِيِّينَ وَ الْمُرْسَلِينَ﴾

ص: 379


1- سورة العلق 1 - 5

بالجمله رسول خداى ترسان ترسان به خانهء خديجه آمد ، چون خديجه آن حضرت را نگريست ، عرض كرد كه : اين چه نور است كه از ديدار تو مشاهده مى شود ؟ فرمود : اين نور پيغمبرى است ، بگو : لا إِلهَ الَّا اللَّهُ مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ خديجه گفت : سال ها است كه من ترا پيغمبر مى دانم ، و شهادت بگفت : پس آن حضرت فرمود :

زمّلونى زمّلونى و به روايتى فرمود : دُثِّرونِى ، دُثِّرونِى يعنى : مرا بپوشانيد و بخفت و چيزى بر او پوشانيدند تا زمانى كه خوف و هراسش اندك شد . پس با خديجه گفت :

لَقَد خَشِيتُ عَلى نَفسِى يعنى : همانا بر نفس خويش ترسيدم ، خديجه عرض كرد كه خداى ترا اندوهناك نگرداند ﴿ لَا تَخَفْ فَانٍ رَبِّكَ لَا يُرِيدُ بِكَ الَّا خَيْراً لَا نَكُ تَقْرِى (1) الضَّيْفِ وَ تَصَدَّقَ الْحَدِيثِ وَ تُؤَدَّى الامانة وَ تُعِينَ النَّاسَ عَلَى النَّوَائِبِ وَ تُؤَدِّ الْيَتِيمِ وَ تُحْسِنُ الْغَرِيبِ وَ تُحَسِّنُ الْخُلُق﴾ يعنى : بيم مكن كه خداى جز خير از بهر تو نخواهد زيرا كه مهماندوستى و راستگوئى و امانت گذارى و يارى دهندهء درماندگانى و پناه دهندهء يتيمانى و نيكويى كننده با غريبانى و نيكو خوئى . در اين هنگام خداى ندا در داد كه ﴿يا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ قُمْ فَأَنْذِرْ وَ رَبَّكَ فَكَبِّرْ﴾ (2) يعنى : اى جامه بر خود پيچيده ، برخيز و بترسان از عذاب خداى و پروردگار خود را تكبير بگوى و به بزرگى ياد كن . آن حضرت برخاست و انگشت بر گوش خود نهاد و گفت : اللّه اكبر اللّه اكبر . و بانگ آن حضرت به همهء موجودات رسيد و با او در اين كلمه موافقت كردند ؛ و جبرئيل به فرمان خداى ، زمين را چنان بداشت كه خلق جميع امصار بديد و ايشان او را بديدند و دعوت خود را ظاهر كرد با هر گروهى به لغت ايشان

بالجمله خديجه از پس آنكه اين آيات عجيبه مشاهده كرد گفت : اگر مرا اجازت رود اين قصّه را با پسر عم خويش ورقة بن نوفل بن اسد مكشوف دارم ؟ رسول خدايش رخصت داد ، پس خديجه به نزد ورقه شتافت و قصّهء فرود شدن جبرئيل بر رسول خداى و آن آيت ها همه مكشوف داشت . ورقه گفت : قُدُّوسُ قُدُّوسُ وَ الَّذِى نَفْسُ وَرِقِهِ بِيَدِهِ لَئِنْ كُنْتَ صدقتنى يَا خَدِيجَةُ لَقَدْ جَاءَهُ الناموس الاكبر الَّذِى كَانَ يَأْتِى مُوسَى وَ انْهَ لنبىّ هَذِهِ الُامَّةِ . يعنى : سوگند به جان آن كس كه جان ورقه در دست اوست اگر اين سخن

ص: 380


1- قرى و قراء بكسر اول و فتح ثانی : مهمان کردن
2- سورة المدثر

بر صدق رانى ناموس اكبر بر او آمده است ، چنان كه بر موسى آمد و او پيغمبر اين امّت است . و قصيده اى چند در مدح آن حضرت انشاء كرد و اين چند بيت از آن جمله مرقوم شد :

فَانٍ يَكُ حَقّاً يَا خَدِيجَةُ فاعلمى *** حَدِيثَكَ ايانا فَاحْمَدِ مُرْسَلُ

وَ جِبْرِيلُ يَأْتِيهِ وَ مِيكالَ مَعَهُمَا *** مِنَ اللَّهِ وَحْىِ يَشْرَحْ الصَّدْرِ مَنْزِلِ

يَفُوزُ بِهِ مَنْ فَازَ عِزّاً لِدِينِهِ *** وَ يَشْقَى بِهِ الغاوى (1) الشَّقِىُّ المضلل

فَرِيقَانِ مِنْهُمْ فِرْقَةُ فِى جِنَانِهِ (2) *** وَ أُخْرى باغلال (3) الْجَحِيمِ تغلّلُ

و خديجه عليها السّلام شاد خاطر از نزد وَرَقَه بيرون شد و عداس (4) راهب را كه آن هنگام در مكّه بود نيز دريافت و اين قصّه با او بگفت ، و هم از او آن جواب يافت كه از ورقه اصغا فرمود

بالجمله : بعد از خروج خديجه ، ورقه در طواف كعبه ادراك خدمت رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله كرد و گفت : قسم با خداى كه تو پيغمبر اين امّتى و زود باشد كه به قتال و جهاد مأمور شوى ، كاش من زنده بودم و ترا همى نصرت كردم . و پيش شده سر آن حضرت را بوسه زد ، اما ورقه اين هنگام پير و نابينا بود و از پس روزى چند وداع جهان گفت و اين سخن از رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم كه فرمود : ﴿لَقَدْ رَأَيْتُ القس فِى الْجَنَّةِ عَلَيْهِ ثِيَابُ خُضْرُ لانّه أَمِنَ بِى وَ صدّقَنِى﴾ و مقصود از قس ، وَرَقه باشد ، چه قسّيس و قسّ عالم نصارى را گويند .

مع الحديث روز ديگر هم در حرا ، جبرئيل بر رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله آشكار شد . آن حضرت فرمود : كيستى ؟ گفت : من جبرئيلم و تو رسول خدائى . پس جبرئيل پاى خويش بر زمين كوفت و چشمه اى خوشگوار بجوشيد و بدان آب وضو ساخت و آن حضرت نيز وضو بساخت ، پس نماز را با پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم تعليم كرد . و آن حضرت نماز ظهر را با على عليه السّلام

ص: 381


1- گمراه
2- بهشت
3- جمع غل : بندها
4- ممکن است مقصود قس حكيم معروف عرب باشد که پیغمبر «صلی الله علیه و اله» در جای دیگر هم از مقام او در بازار عکاظ و ارشاد او مردم را یاد آوری می نماید

بگذاشت و چون به خانه آمد ، نماز عصر را خديجه عليهما السّلام با ايشان ادا كرد . و از پس روزى چند ابو طالب و جعفر در آمدند بدان حضرت وقتى كه با على عليه السّلام و خديجه نماز مى گزاشت ، پس ابو طالب با جعفر فرمود : اى فرزند برو و با پسر عمّت نماز كن . و جعفر اطاعت كرد ، پس بعد از على عليه السّلام و خديجه ، ابو طالب و جعفر متابعت كردند .مع القصه از جمله مردان ، اول كس على عليه السّلام بود كه با پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم ايمان آورد و با او نماز گزاشت و على عليه السّلام در حجر تربيت پيغمبر مى زيست

زيرا كه وقتى غلائى و قحطى در مكّه باديد آمد و ابو طالب را مال اندك و عيال بسيار بود ، پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم با عباس فرمود : در اين قحط سال بايد غم ابو طالب داشت و به اتّفاق عباس به خانهء ابو طالب شدند تا هر يك تن از فرزندان او را به خانهء خويش آورده كفالت و كفايت كنند ، ابو طالب فرمود : عقيل را با من گذاريد و ديگران را خود دانيد . لاجرم رسول خداى على عليه السّلام را اختيار فرمود و عباس ، جعفر را برگرفت و على عليه السّلام در سراى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم همى بزيست تا آن حضرت مبعوث شد ، پس به دو ايمان آورد و نماز بكرد ، و به روايتى چهار سال قبل از بعثت ، على عليه السّلام نماز مى گذاشت .

مع القصه بعضى بر آنند كه ابتداى نزول وحى در شهر رمضان بود و اين آيهء كريمه را حجت آرند ﴿شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ﴾ (1) و ديگر آيهء كريمه : ﴿إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ﴾ (2) را دليل دانند ؛ و گروهى كه نزول وحى را در سيم يا هشتم ربيع الاول دانسته اند يا در ايام ديگر چنان كه مذكور شد در جواب گويند كه : انزال قرآن در شهر رمضان آن بود كه تمامت قرآن در اين ماه مبارك از لوح محفوظ به آسمان دنيا واقع شد و از آنجا بر حسب مصالح عباد سوره سوره و آيت آيت فرود گشت و به دو اين فرود شدن هميشه در شهر ربيع اول بود و تواند شد كه : ﴿شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِى انْزِلْ فِى شَأْنِهِ الْقُرْآنِ﴾ باشد.

و در اين نيز خلاف كرده اند كه سورهء نخستين كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم را آمد كدام است ؟ گروهى سورۀ اِقرَأ دانسته اند ، چنان كه مرقوم شد ؛ و برخى فاتحة الكتاب را گفته اند ، و جماعتى يا َيُّهَا المُدَّثِر را نخستين سوره دانند ؛ و هم تواند بود كه سورهء فاتحة

ص: 382


1- سورة البقره 185
2- سورة القدر 1

الكتاب را قبل از آشكار شدن ، جبرئيل بر آن حضرت شنوانيده باشد ، و پس از سورۀ اقرأ .سورۀ يا اَيُّهَا المُدَّثِر اول سوره باشد كه بعد از نزول وحى آمد ، در اين صورت اين هر سه سخن مطابقت كند .

بالجمله از پس آن وحى منقطع گشت و مدت سه سال قرآن بر آن حضرت فرود نشد ، و در اين مدت جبرئيل خويشتن را بر جنابش آشكار مى ساخت و قرآن بر او نمى خواند ؛ و گاه گاه رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله و سلم از فتور وحى چندان اندوهناك مى گشت كه خويشتن را همى خواست از كوه حرا به زير افكند و جبرئيل مى گفت : اى محمّد كجا مى روى كه من دوست و برادر توام ؟ و آن حضرت را دل همى داد و آسوده همى ساخت . و در اين سه سال اسرافيل عليه السّلام نيز ملازم آن حضرت بود و در مدت ملازمت چند نوبت آشكار شده با آن حضرت سخن كرد . و چون جبرئيل بدان حضرت فرود مىشد از بيرون در مى ايستاد بدانجا كه هنوزش مقام جبرئيل خوانند و بعد از اجازت درمىآمد و مانند بندگان در نزد آن حضرت مى نشست . وقتى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم از جبرئيل پرسش نمود كه اين وحى را از كجا مأخوذ ساخته با من القا كنى ؟ عرض كرد كه : از اسرافيل گيرم و او از ملكى عظيم تر از جمله روحانيان مأخوذ دارد ، رسول خداى فرمود : آن ملك از كه ستاند ؟ عرض كرد كه : در قلب او القا شود و نخستين كه وحى بر پيغمبر فرود شد شيطان سخت بناليد ، على عليه السّلام آن ناله بشنيد و با پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم عرض كرد كه اين چه ناله است ؟ فرمود : اين نالهء شيطان است و از آن بناليد كه نوميد شد از اينكه مردمان عبادت او كنند ، اى على ، عليه السّلام همانا تو مى شنوى آن چه من مى شنوم ، و مى بينى آن چه من مى بينم ، مگر اين كه تو پيغمبر نيستى بالجمله شيطان چهار نوبت بناليد ، نخست : آن روز كه ملعون گشت ؛ دوم : گاهى كه او را از بهشت به زير افكندند ؛ سيم : روزى كه پيغمبر خداى بعثت يافت ؛ چهارم :آنگاه كه سورهء حمد بر آن حضرت فرود شد و نيز چون بعد از عيسى عليه السّلام فريشتگان خداى زمانى دراز اصغاى وحى نفرموده بودند و در به دو بعثت خاتم الانبياء از وحى قرآن بانگى به شدّت شنيدند چونان كه آهنى سنگ سخت كوفته شود و از آن آواز دهشت يافته مدهوش شدند . پس چون وحى

ص: 383

به نهايت شد جبرئيل عليه السّلام فرود آمده در هر آسمان فريشتگان را به خويش آورد و دهشت ايشان را برگرفت . و چون وحى به زمين آمد ، از پس بيست روز شياطين يك باره از راه جستن به فلك و استراق سمع ممنوع شدند و جن را سفر آسمان مقطوع گشت ، چنان كه خداى مى فرمايد :

﴿قُلْ أُوحِيَ إِلَيَّ أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الْجِنِّ فَقالُوا إِنَّا سَمِعْنا قُرْآناً﴾ (1)

يعنى : اى محمد ، بگو وحى كرده شد ، به من آن كه شنيدند قرآن را گروهى از جن ، پس گفتند به درستى كه ما شنيديم قرآنى شگفت . و اين شياطين به جانب آسمان صعود مى كردند و گوش فراداشته از اهل سماوات كلمات اصغا مى نمودند و از حادثه اى كه در زمين باديد آيد آگاه شده و يك سخن حق را با چند باطل آميخته كاهنان را آگهى مى دادند ، و ايشان از آينده خبر مى گفتند .

كما قال اللّه تعالى : ﴿وَ أَنَّهُ كانَ رِجالٌ مِنَ الْإِنْسِ يَعُوذُونَ بِرِجالٍ مِنَ الْجِنِّ فَزادُوهُمْ رَهَقاً﴾ (2) يعنى : به درستى كه بودند مردان از آدميان كه پناه مى گرفتند به مردان جن پس مى افزود سركشى ايشان.

بالجمله بعد از بعثت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسلم خداوند شهاب را بر شياطين بگماشت و ايشان را از صعود به فلك بازداشت و ديگر نتوانستند سخنى از اهل سماوات شنيد ، چنان كه هم خداى فرمايد : ﴿وَ أَنَّا لَمَسْنَا السَّماءَ فَوَجَدْناها مُلِئَتْ حَرَساً شَدِيداً وَ شُهُباً وَ أَنَّا كُنَّا نَقْعُدُ مِنْها مَقاعِدَ لِلسَّمْعِ فَمَنْ يَسْتَمِعِ الْآنَ يَجِدْ لَهُ شِهاباً رَصَداً﴾ (3) يعنى : و به درستى كه ما مس كرديم آسمان را ، پس يافتيم آن را مملو از پاسبانان محكم و ستارگان درخشنده و به درستى كه بوديم ما كه مى نشستيم در نشستن گاهها براى شنيدن ، پس هر كه بشنود اكنون يابد براى خود ستاره روشن ، يعنى هر كه از جن اكنون خواهد به فلك صعود كند و استراق سمع نمايد ، شهاب دافع او باشد اكنون بر سر داستان رويم و بنمائيم كه دعوت رسول خداى بر چگونه بوده است ؟ همانا نخست كه آن حضرت مبعوث شد

ص: 384


1- سورة الجن 1
2- سورة الجن 6.
3- سورة الجن 8-9.

مدّت سه سال مردمان را به نهانى دعوت مى فرمود و از پس آن جماعت كه مذكور شد زيد بن حارثة بن شرحبيل (1) بن كعب بن عبد العزّى بن امرئ القيس الكلبى كه عبد پيغمبر بود ايمان آورد و آن چنان بود كه حكيم (2) بن حزام وقتى از سفر شام بازآمد و خديجه عليها سلام به ديدار او رفت و زيد بن حارثه با چند تن از غلامان در خدمت او بود ، پس با خديجه عرض كرد كه اى عمّه ، هر كدام ازين غلامان را خواهى اختيار فرماى ، خديجه زيد بن حارثه را برگزيد و چون رسول خداى او را بديد با خديجه فرمود : زيد را به من بخش و خديجه او را ببخشيد . آنگاه رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم زيد را آزاد ساخت ، اما از آن سوى حارثه چون زيد را از او بربودند در فراق فرزند همى بگريست و شعرى چند بگفت كه اين از آن جمله است :

(بيت)

بَكَيْتَ عَلَى زَيْدٍ وَ لَمْ أَدْرِ مَا فَعَلَ *** أَ حَيُّ فيرجى أَمْ أَتَى دُونَهُ الاجل (3)

و همى زيد را بجست و بشتافت تا او را نزد رسول اللّه بيافت .

پيغمبر با زيد فرمود : اگر خواهى با پدر خويش كوچ ده و اگر نه مقيم باش . زيد خدمت رسول خداى را بر موافقت پدر بگزيد و ببود تا آن حضرت بعثت يافت ، پس اسلام آورد و از پس او أبو بكر مسلمان شد و اسم او عبد اللّه است و لقبش عتيق و كنيت او أبو بكر است و او پسر ابى قحافه است و اسم ابى قحافه ، عثمان است و هو عثمان بن عامر بن عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن مرّة بن لؤىّ است . و أبو بكر علم انساب نيك مىدانست و نسب او نيز محفوظ بود ، و با بعضى از قريش الفتى به كمال داشت و چند تن را به نهانى دعوت به اسلام نمود و نزديك پيغمبر آورد تا اسلام بر ايشان عرضه داشت . نخستين عثمان بن عفّان بن (4) ابى العاص بن اميّة بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصىّ بن (5) كلاب بن مُرَّة بن كَعب بن لُؤَى بود و ديگر زبير بن العَوّام (6) بن خُويلد بن اسد بن عبد العزّى بن

ص: 385


1- بفتح شین
2- بر وزن امیر
3- گریه نکردم برزید و نمی دانم چه کرده و چه شد آیا زنده است و در انتظار او باشم یا این که مرگ او را رسیده است ؟
4- بر وزن شداد
5- بضم قاف و فتح صاد و تشدید با
6- بر وزن شداد

قُصَىّ بود و اين زبير پسر برادر خديجه عليها السّلام است . و ديگر عَبد الرّحمن بن عَوف بن عبد عَوف بن عبد الحارث بن زُهرة بن كِلاب بن مرّة بن كَعب بن لُؤَىّ بود .و ديگر سعد بن ابى وقّاص و اسم ابى وقاص ، ملك بود و او پسر اهيب (1) بن عبد مناف بن زهرة بن كعب بن لؤىّ است . و ديگر طلحة بن عبيد اللّه بن عثمان بن عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن مرّة بن كعب بن لؤى بود . اين جمله از دوستان أبو بكر بودند و به دلالت او اسلام يافتند و از پس ايشان ابو عبيده اسلام آورد و اسم ابو عبيده ، عامر است و او پسر عبد اللّه بن جرّاح بن هلال (2) بن اهيب بن صبّة (3) بن الحارث بن فهر است . و بعد از او ابو سلمه اسلام آورد و اسم او عبد اللّه است پسر عبد الاسد بن هلال بن عبد اللّه عمر بن محزوم بن يقظة (4) بن مرّة كعب بن لؤىّ . و بعد از او ارقم بن ابى الارقم ايمان آورد و اسم ابى الارقم ، عبد مناف است پسر اسد و كنيت اسد ، ابا جندب (5) است و او پسر عبد اللّه بن عمر بن مخزوم بن يقظة بن مرّة بن كعب بن لؤىّ است .و بعد از او عثمان بن مظعون بن حبيب بن وهب بن حذافة بن حمج (6) بن عمرو بن هصيص (7) بن كعب بن لؤىّ مسلمان شد . و دو برادر او كه يكى قدامه (8) و آن ديگر عبد اللّه نام داشت نيز اسلام آوردند . و بعد از او عبيدة بن الحارث بن عبد المطّلب بن عبد مناف بن قصىّ ايمان آورد . و بعد از او سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل (9) بن عبد العزّى بن عبد اللّه بن قراط (10) بن رياح بن رزاح (11) بن عدىّ بن كعب بن لؤىّ اسلام آورد ، و دختر عم پدرش فاطمه بنت خطّاب بن نفيل كه در حبالۀ نكاح او بود هم مسلمان شد

و اين خواهر عمر بن خطّاب است. و بعد از او اسماء و عايشه دختران أبو بكر ايمان آوردند و عايشه در اين وقت صغيره بود و بعد از ايشان خبّاب (12) بن الارتّ (13) از بنى تميم

ص: 386


1- بضم همزه
2- بکسر ها
3- بفتح صاد . مقصود ابوعبیده جراح است
4- بفتح يا وقاف و طاء ابوسامه بفتح سين و لام و ميم
5- بضم خيم و فتح دال
6- جمح : بضم جيم و فتح ميم وهب بسكون هاء خدا نه بضم حاء
7- بر وزن زبیر
8- بضم قاف.
9- بر وزن زبیر
10- بر وزن قفل
11- بفتح راء
12- بر وزن شداد
13- بفتح اول و دوم و تشديد يا

كه حليف بنى زهره بود اسلام آورد ، و بعد از او عمير (1) برادر سعد بن ابى وقّاص مسلمان گشت . و بعد از او عبد اللّه بن مسعود بن حارث بن شمح (2) بن مخزوم بن صاهلة بن كاهلة بن حارث بن تميم بن سعد بن هذيل حليف بنى زهره ايمان آورد ؛ و بعد از او مسعود بن القارّى ، و هو مسعود بن ربيعة بن عمرو بن سعد بن عبد العزّى بن حمالة (3) بن غالب بن مخزوم محلّم بن عايذة بن سبيع بن الهون بن خزيمه از جماعت قارّه مسلمان شد و قارّه لقب است . و بعد از او سليط بن عمرو بن عبد شمس بن عبدود (4) بن نصر بن مالك بن حَسل بن عامر بن لؤىّ اسلام آورد ، و بعد از او عبّاس بن مرّة بن ربيعة بن مغيرة بن عبد اللّه بن عمر بن مخزوم بن يَقَظَة بن مرّة بن كعب بن لُؤَىّ اسلام آورد ، و اسماء دختر سلامة بن مخرّبة التّميمه كه در حبالهء نكاح او بود نيز مسلمان گشت . و بعد از او خنيس (5) بن حذافة بن قيس بن عدىّ بن سعيد بن سهم بن عمرو بن هصيص بن كعب بن لؤىّ اسلام آورد . و بعد از او عامر بن ربيعة بن عنز (6) بن وائل ، حليف آل خطّاب بن نفيل اسلام آورد . و بعد از او عبيد اللّه بن جحش بن رئاب (7) بن يعمرة بن صبرة مرّة بن كبير بن غنم بن دودان بن اسد بن خزيمه مسلمان شد ، و برادر عبيد اللّه ، ابو احمد كه حليف بنى اميه بود نيز اسلام آورد . و بعد از او اسماء دختر عميس (8) بن نعمان بن كعب بن ملك بن قحافه از قبيلهء خثعم كه در حبالهء نكاح جعفر بن ابى طالب بود اسلام آورد ، و بعد از او حاطب بن حارث بن معمر (9) بن حبيب بن وهب بن حذافة بن جمح بن عمرو بن هصيص بن كعب بن لؤىّ اسلام آورد ، و برادرش خطّاب و زنش فاطمه دختر مجلّل بن عبد اللّه بن ابى قيس بن عبدودّ بن رحر بن (10) مالك بن حسل بن عامر بن لوىّ اسلام آورد ، و زن خطّاب كه

ص: 387


1- بر وزن زبیر
2- بر وزن عقل
3- حمالة بفتح حاء محلم بكسر لام مشدد. سبیع بر وزن زبیر
4- عبدود بفتخ واو و بضم هم خوانده می شود خسل در سیره ابن هشام بكسر خاء ضبط شده :
5- بر وزن زبیر
6- بر وزن عقل
7- رئاب بكسر راء، يعمر بفتح يا و ميم صبره بفتح صاد و كسر باء ، غنم بفتح غبن و سكون نون.
8- بر وزن زبیر ، قحافه بضم قاف.
9- بر وزن مقتل : وهب بسكون ها : حذاقه بضم حاء
10- در سیره بجای این کلمه (نصر) ذکر شده است

فكيهه (1) دختر يسار بود نيز مسلمان شد . و بعد از او معمر بن حارث بن يعمر بن حبيب بن وهب بن حذاقة بن جمح بن عمرو بن هصيص بن كعب بن لؤىّ اسلام آورد ، و بعد از او سايب بن مظعون بن حبيب اسلام آورد ، و بعد از او مطّلب (2) بن ازهر بن عبد بن عوف بن عبد بن حارث بن زهرة بن كلاب بن مرّة بن كعب بن لؤىّ ايمان آورد . و زن او رمله دختر ابى عوف بن صبيرة (3) بن سعيد بن سهم بن عمرو بن هصيص بن كعب بن لؤىّ نيز مسلمان شد و بعد از او نعيم (4) بن عبد اللّه بن اسيد بن عبد اللّه بن عوف بن عبيد بن (5) عويج بن عدىّ بن كعب بن لؤىّ اسلام آورد و لقب او نحّام است

و اين لقب از آن يافت كه وقتى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله فرمود : لَقَدْ سَمِعْتُ نحمه فِى الْجَنَّةِ يعنى : به تحقيق شنيدم صوت او را در بهشت . و بعد از او عامر بن فهير (6) ، عبد أبي بكر مسلمان شد ، و بعد از او خالد بن سعيد بن عاص بن اميّة بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصىّ بن كلاب بن مرّة بن كعب بن لؤىّ اسلام آورد و زن او امينه (7) دختر خلف بن اسعد بن عامر بن بياضة بن سبيع (8) بن خثعمة (9) بن سعد بن مليح (10) بن عمرو بن خزاعه نيز مسلمان گشت . و بعد از او حاطب بن عمرو بن عبد شمس بن عبد ودّ بن نصر بن ملك بن حسل بن عامر بن لؤىّ مسلمان شد ، و بعد از او ابو حذيفه كه مهشم (11) نام داشت و او پسر عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بن عبد مناف است اسلام آورد . و بعد از او واقد بن عبد اللّه بن عبد مناف بن عويم (12) بن تغلبة بن يربوع بن حنظلة بن ملك بن زيد مناة بن تميم كه حليف بنى عدىّ بن كعب بود ، اسلام آورد ؛ و بعد از او خالد و عامر و عاقل و اياس كه هر چهار پسران بكير بن عبد ياليل بن ناشب بن عيره از قبيله

ص: 388


1- بضم فا و فتح كاف
2- بضم ميم و تشديد طاء
3- بضم صاد
4- بر وزن زبیر
5- بر وزن امير
6- بفتح تا
7- بضم همزه
8- بضم سين
9- در سیره (جعثه) بكسر جیم و تاء ذکر شده
10- بر وزن زبیر
11- در سيره (عربن بن تعلية ) ذکر شده است
12- صاحب پاورقی سیره ابن هشام بر حسب نقل مهمی این مطلب را تخطئه می کند و می گوید نام او قیس است نه مهشم

بنى سعد بن ليث بن بكر بن عبد مناة بن كنانه (1) كه از حلفاى بنى عدىّ بن كعب بودند مسلمان شدند ، و بعد از ايشان عمّار بن ياسر حليف بنى مخزوم بن يقظه (2) اسلام آورد و بعد از او صهيب (3) بن سنان (4) از قبيلهء نمر بن (5) قاسط حليف بنى تيم بن مرّه اسلام آورد ؛ و صُهيب ، غلام عبد اللّه بن جدعان (6) بود و او را از روم اسير آورده بودند و رسول خداى در حقّ او فرمود : صهيب سابق الرّوم و از پس ايشان كار اسلام روشن گشت ؛ و دعوت آن حضرت آشكار شد . چنان كه مرقوم خواهد شد ان شاء اللّه . (7)

جلوس ایلکوبای اینال

خان شش هزار و دویست و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، بعد از اسال صرباقوی خان بحكم ولایت عهد فرزند اکبر و ارشدش اله ایلرکیس در ایلکوبای اینال خان بتخت پادشاهی بر آمد، و معنی این نام آنست که بر اسب اله نشسته باشد و جامه سمور پوشیده باشد.

بالجمله : پادشاهی بر او راست شد و در ترکستان و تبت فرمانش روان گشت و در زمان قور قوت پسر قراخواجه که از قبیله بایات بود وداع جهان گفت ، و او مردی عاقل و دانشور بود و تا این زمان دویست و نود و پنج سال زندگانی داشت .

بالجمله : چون ده سال از پادشاهی او بگذشت پیغمبر آخر زمان از مکه بمدینه هجرت نمود چون پادشاه ترکستان صیت دعوت آن حضرت را بشنید ایمان آورد و ذکر ملوك تركستان را که از پس او آمده اند از فرزندان او و دیگر کسان انشاالله در کتاب ثانی مرقوم خواهد شد بعون الله و حسن توفيقه

جلوس هراقلیوس

در روم و قسطنطنیه و شش هرار دویست و هفت سال بعد از هبوط

ص: 389


1- بكسر كاف
2- بفتح يا وقاف و ظار
3- بر وزن زبیر
4- بكسر سين
5- بفتح نون و کسر ميم
6- بضم جيم
7- بحار الانوار جلد ششم ص 331 باب مبعث . و اما ترتیب اسلام مذکورین از سیره ابن هشام گرفته شده

آدم علیه السلام بود ، هراقلیوس هم پسر قراقلیوس است از این روی او را هراقلیوس جوان گویند ، پدر وی در مصر و افریقا از جانب قياصره حکومت داشت، آن گاه فقاس چنان که مذکور شد آئین بدکاری نهاد و مردم قسطنطنیه از وی بفغان آمدند و از آن سوی خسرو پرويز كه ملك الملوك ایران بود بخونخواهی ماوری سیوس که پدر زنش بود قصد فقاس کرد و فرخان را که یکی از بزرگان درگاه بود سپاه بداد و رزم قیصرش فرمود و دیگر سرهنگان با لشکر از هر سو باراضی قیصر برگماشت چنان که در قصه پرویز مرقوم گشت

بالجمله : چون هراقلیوس بزرگ دانست که شاهنشاه ایران قصد قیصر کرد شاد شد و همی خواست تا در حضرت ملك الملوك اظهار عقیدت کند ، پس فرزند خود هراقليوس جوان را با لشكرى نامور بسوی قسطنطنیه گسیل ساخت و در کنار آن بلده با فرخان به پیوست و فقاس بدانسان که گفته شد مقهور گشت و هراقلیوس پادشاهی یافت ، و در این وقت سی و پنج سال از زندگانی او برفته بود، اما این پادشاهی از خسرو پرویز داشت و مطیع و منقاد او بود و همچنان فرخان در قسطنطنیه سکون می فرمود وخراج ممالک روم را از بهر شاهنشاه ایران مأخوذ مي ساخت و حد ایران را در اسکدار گذاشته بودند که پهلوی بغاز در برابر قسطنطنیه واقعست و مصر و افريقا و شام و بيت المقدس و یمن نیز در تحت فرمان خسرو پرویز بود لاجرم دولت روم ضعیف گشت و قبایل ادا او را همی در اراضی یوروپ سر بطغیان و عصیان برداشتند و مملکت را آشفته کردند و بهر جانب نهب و غارت بردند

اما هراقلیوس تا دوازده سال بدین زحمت همی سلطنت کرد، آن گاه دانشوران حضرت و صنادید مملکت را فراهم نمود و فرمود که مرا دیگر مجال درنگ در قسطنطنیه نیست و كار مالك بنظم نتوانم کرد اکنون، بر آن سرم که بسوی اراضی مغرب شوم و شهر کرتج را دار الملك سازم «سرجر» که یکی از خلفای شریعت حضرت عیسی علیه السلام بود گفت این رای بصواب نیست زیرا که چون قیصر از این شهر کوچ دهد یک باره این مملکت پای

ص: 390

سپر مردم عجم شود و دین عیسی از میان بر گیرند و کلیسیاها را آتشکده کنند و این همه ضعف در دولت روم از قوت پادشاه ایرانست و اکنون که خلل در کار دین افتد صیانت دولت واجب باشد ، پس دیگر خلفا و کشیشان نیز سخن سرجر را استوار داشتند و چندان که اندوخته و گنجینه در کلیسیاها موقوف بود با هراقلیوس تفویض نمودند تا از بهر حفظ دین و دولت بکار برد و با پادشان ایران مصاف دهد ، و غلبه عجم را از روم برتابد، و عیسویان نیز یک جهت شدند که در جهاد از جان دریغ ندارند

اما هراقلیوس با اين همه بیم داشت که بر خسرو بیا شوبد. چون شب در آمد بخواب دید که بر فراز تختی نشسته و مردی دست بسته در پای سریر اوست، در این وقت فرشته از آسمان فرود شده و رسن در گردن آن مرد بسته ، افکنده پیش داشت و گفت اينك تخت پادشاه عجم است که بر نشسته و این پادشاه عجم است که بسته داری هر چه بخواهی با او توانی کرد، هراقلیوس چون از خواب انگیخته شد شاد گشت و سه نوبت این خواب بدید تا دل قوی کرد و رزم پادشاه ایران را تصمیم عزم داد، پس مردم خسرو را از نزد خویش براند و آن خراج که بایران می فرستاد باز گرفت و لشکری عظیم فراهم کرد و چون تا کنار قسطنطنیه همه جا لشگر ایران و سرهنگان ملك جای داشتند راه دریا در پیش گرفت و کشی در آب افکند و از اراضی شام سر بدر کرد مملکت شام بود با لشکر خسرو پرویز که بحفظ و حراست آن مملکت مأمور بودند جنگ به پیوست و ایشان را بشکست ، و مملکت شام را بگرفت .

شراحیل غسانی که از جانب خسرو سلطنت شام داشت چنان که مرقوم شد ، ناچار سر بطاعت هراقلیوس نهاد و قیصر بعد از این فتح از سوی بیابان راه قسطنطنیه پیش گرفت و همه جا ممالك شرقی روم را از سپاه بیگانه پرداخت کرد و بدار الملك خویش در آمد این هنگام سخن محمّد بن عبدالله صلی الله علیه و آله راست آمد بمفاد آلم غلبت الروم چنان که در ذیل قصه خسرو پرویز گفته شد

ص: 391

بالجمله هراقلیوس بعد از رسیدن بقسطنطنیه صواب چنان شمرد که با مردم قبیله اوار (1) کار بصلح کند و جنگ ایران را بپای برد ، پس بزرگان آوار را بعواطف خویش امیدوار ساخت و زر و سیم فراوان فرمود بر آن جماعت بذل و با ایشان مصالحه کرد ، آن گاه که ثلمه مملکت را مسدود ساخت و از دشمن خانگی آسوده گشت ، دیگر باره عرض سپاه داد و لشکری بزرگ ساز کرده از دار الملك كوچ داد و اراضي ديار بكر و ارزن الروم را در نوشت و همه جا مظفر گشت ، آن گاه بکنار شهر ارومیه (2) در آمده آن بلده را مفتوح ساخت و بكيفر آن که لشكر عجم بفرمان خسرو پرویز بیت المقدس را بگرفتند و صدران که سپهسالار آن لشکر بود بفرمود كشيشان عيسوى را مقتول ساختند هراقلیوس در ارومیه دست بقتل بر آورد و مردم عجم را بسیار بکشت و موبدان را مقتول ساخت

و از آن جا بکنار رو دارس آمده سرا پردۀ خویش بپای کرد و شهر تبریز را نیز بگشاد و آتشکده آن شهر را با آب فرو نشاند و با ترکان که از آن سوی جیحون جای داشت ساز ملاطفت طراز کرد و با آن ترکمانان که در کنار دریای خزر سکون می نمودند هم بذل و احسان فرمود و روی دل ایشان را با خویشتن کرد.

در این وقت خبر بقیصر آوردند که قبایل «له و اوار» دیگر بار عصیان آغازیدند و بر سر قسطنطنیه تاختن بردند ، اگر چه «نبس» (3) که از جانب قیصر در دارالملك حكومت داشت لشکر برآورد و آن قبایل را در هم شکست ، اما با این همه هراقلیوس واجب شمرد که مراجعت فرموده کار مملکت خویش را بنظم ،کند پس سراپرده بزیر آورده راه قسطنطنیه پیش گرفت و در آن بلده در آمده روزگاری بزیست و لشکر را لختی آسودگی بداد و کار مملکت را بنسق کرد و چون این وقت آن هنگام بود که خسرو دست بظلم بر آورده داشت و ایرانیان از او رنجیده خاطر بودند ؛ هراقلیوس فرصت را از دست نمی گذاشت و از پی آن بود که یک باره دولت ایران را براندازد و چوب دار عیسی علیه السلام را که لشکر خسرو از بیت المقدس بایران بردند باز ستاند ، لاجرم در کرت

ص: 392


1- آوار: از قبایل اروپا که شرح حال آن ها گذشت
2- بضم همزه : رضائیه کنونی از شهرهای آذر بایجان
3- عقیده معروف نصاری راجع بخداوند عالم و خدایان سه گانه خدا ، مسيح ، روح القدس

سیم لشکر برآورد و چهل هزار مرد از ترکمانان نیز با او پیوستند ، پس در این نوبت شهر مصر را مسخر کرد و کارگزاران خسرو را برانداخت و از آن جا کوچ داده بطرف موصل و مملکت عجم آمد و از این سوی سرحد داران ایران نیز ساز سپاه کرد بکنار موصل آمدند و بدان سر بودند که سپاه قیصر را از رود موصل عبور کردن نگذارند.

هر اقلیوس این بدانست و خود با همان جامه قیصری گرزی بدست کرده جلادت ورزید و با چند تن از ابطال رجال پیش دستی کرده از آب بگذشت و در برابر سپاه ایران بایستاد و با ایشان مدافعه همی کرد تا تمامت لشکر از آب عبور کرد و در اراضی شهر نینوا که در ذیل قصه سلاطین کلدانی بانی و بنیان آن را نموده ام هر دو لشکر صف راست کردند و جنگ در انداختند.

بعد از گیر و دار فراوان لشکر ایران شکسته شد و قیصر از دنبال ایشان بتاخت و مرد و مرکب فراوان بدست کرد و آن گاه در تسخیر ایران کمر بست و مندلیج و کردستان وکرمانشاه و همدان را فرو گرفت.

در این وقت چون کار بر خسرو تنگ بود رسل و رسائل برانگیخت و با قیصر مصالحه افكنده ممالك شرقی روم را چنان که از پیش بود بقیصر باز گذاشت و هراقليوس نیز پای از ممالك خسرو بکشید و هر اسیر که از جانبین بدست بود باز دادند و چون خسرو مقتول ،گشت فرزند او شیرویه این مصالحه را نيك تر استوار داشت و چوب دار عیسی علیه السلام را بنزديك قيصر فرستاد و هراقليوس خود از قسطنطیه کوچ داده ببیت المقدس آمد و از دروازه شهر پای برهنه کرده آن چوب را بر دوش نهاده و بدست خویش آورده بدانجای گذاشت که بر گرفته بودند و بعد از فتح ایران هراقلیوس از قانون ثالث ثلثه بیرون شده موحد گشت و در سال پانزدهم سلطنت او محمّد بن عبد الله علیه السلام نامه بدو نوشت و او را به اسلام دعوت فرمود و دحية (1) ابن خلیفه را بسوی او رسول کرد و در نامه نوشت :

ص: 393


1- بکسر دال

﴿مِنْ مُحَمَّدٍ رَسُولِ اللَّهِ الَىَّ هِرَقْلٍ عَظِيمُ الرُّومِ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ یيَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ جَمِيعًا الَّذِي لَهُ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ يُحْيِي وَيُمِيتُ وَ هُوَ حَىُّ لَا يَمُوتُ بِيَدِهِ الْخَيْرُ وَ هُوَ عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرُ السَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى أَسْلِمْ تَسْلَمُ مِنْ عَذَابِ اللَّهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ لَكَ الْجَنَّةُ وَ انَّ لَمْ تُسَلِّمْ فانّى أَدَّيْتَ الرِّسَالَةِ﴾.

همانا هراقليوس را مردم عرب معرّب نموده ، هرقل خوانند . بالجمله چون اين نامه به هراقليوس رسيد ، جواب نامه بنوشت ، امّا در نامه اظهار اسلام نفرمود و از آن روز دولت او پستى همىگرفت و ممالك او هر روز به دست لشكر اسلام مفتوح شد . چنان كه ان شاء اللّه در كتاب ثانى مرقوم خواهد شد . و در زمان خلافت ابو بكر بن ابى قحّافه سپاه او به دست لشكر اسلام شكسته شد و از سوى ديگر مسلمانان در حدود شام سپاه او را بشكستند . و هراقليوس گفت :

اى مملكت شام خداى ترا نگاهدارد كه من برفتم و از من كارى ساخته نمى شود و مسلمانان همى شهر به شهر را مسخّر داشته ، مردمان او را اسير مى بردند . در خلافت عمر بن خطّاب چون بيت المقدس مفتوح شد اين خبر را در انطاكيّه به هراقليوس آوردند و او زار زار مى گريست و مى گفت : من چه توانم كرد حكم ، حكم خداست ، اين جماعت به يك دست شمشير و به يك دست قرآن دارند و حلب را بگشادند و ممالك را فرو گرفتند و از انطاكيه سى هزار دينار زر خراج بستدند .

بالجمله كار هراقليوس سخت ضعيف شد و هرگز انديشهء جنگ با لشكر اسلام نتوانست كرد . و مدت پادشاهی او سی و یک سال بود.

ظهور اصطفن حکیم

شش هزار و دویست و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

اصطفن از جمله حکمای کلدانیون است و از مردم بابل بود او را در تسییر کواکب و احکام نجوم دستی تمام بود و او را در این باب کتابی تألیف رفته ، همانا آن جماعت حكما که در شمار صنادید این قوم بودند و زمان ظهور ایشان را توانست معلوم کردن نگارنده

ص: 394

این کتاب مبارك هر يك را در جای خود نگاشت و آن جماعت از حکما را که قبل از ظهور اسلام بوده اند و زمان ایشان نيك معین نیست در ذیل قصه اصطفن نگاشته می آید که نام ایشان از این کتاب ساقط نباشد

از جمله ایشان انا فرود نطیس است و او یکی از فلاسفه روم است که در آثار علوبه تصنیف دارد که در ذیل آن کلمات ارسطو را در مقاله قوس قزح شرح می کند و دیگر ارسطن است او نیز از مردم روم است و از فلسفیان طبیعی است و کتاب نفس از مصنفات او است و دیگر ادریس است که هم از مردم روم باشد و در کسب علوم اقتفا به ارسطو فرموده و بعضی از کتب او را شرح نموده و دیگر اليانوس است و او از مشایخ یونان باشد . جالینوس گوید: او شيخ من است در روزگار او در انطاکیه روم و بائی بس شدید عارض شد بزرگان اطبا اتفاق کردند که جز بتریاق دوا نکنند و دست از سایر ادویه و اشربه بدارند آنان که بعد از حصول مرض این دوا کردند بعضی بمردند و برخی برهیدند اما آن مردم که قبل از حصول مرض استعمال تریاق کردند ابدا مبتلا نشدند.

و دیگر اخر نبیدس است و او از جمله حکمای یونان است علوم ریاضی نیکو دانستی و بر طریقت اقلیدس رفتی، او را در فواید این علم مصنفات است و گروهی از طاعة مردم روم شاگردان او بودند. و دیگر اشند رینوس است او نیز از مردم یونان بوده و در علوم ریاضی طریقت اقلیدس داشته، وی در بلا در رم زیستن داشت اشراف آن مملکت بدستیاری علوم هندسیه او بنیان عمارات می کرده اند . و دیگر امیخون است او نیز یونانی است و کتاب فراست از مصنفات اوست. دیگر ابرخس شاعر است که صناعت شعر را قوانين منطقيه محكم نمود گویند: بکثرت شعر بر او ميرس شاعر که شرح حالش گفته شد فخر فرستاد و او ميرس را به قلت شعر و بطؤخیال سرزنش کرد.

او میرس در جواب گفت : بما رسید که در انطاکیه ماده خوکی ماده شیری را بقلت ولد و طول زمان ولادت سرزنش نمود در جواب گفت : چنین است از من زاده نمی شود مگر بعد از مدتی یکی اما همه شیر بچگانند دیگر ارسطوخس است او از مردم یونان است

ص: 395

و در اسکندریه زیستن کرده در علم هیأت افلاک کتاب حد الشمس والقمر تصنيف اوست و دیگر انبون است، او نیز در علم ریاضی قوتی تمام داشته و در صنعت آلات فلکیه مهندسی بکمال بوده کتاب عمل باسطراب مسطح از تصانیف اوست و دیگر انقیلاوس اسکندری است که از مردم مصر است و در اسکندر به زیستن داشته و اسکندرانیون جماعتی باشد. که در اسکندریه مجالس درس طبی ترتیب کرده اند و کتب جالینوس را بر این گونه که اکنون شایع است ایشان نهاده اند و جوامع و مختصرات که حمل و حفظ آن آسان باشد استخراج این جماعت است و چهار تن برگزیده این گروه اند :

«اول» اصطفی اسکندرانی «روم» جاسیوس «سیم» انقیلاوس «چهارم» مارینوس ایشان عمده اطبای اسکندرانیون اند و عمل جوامع و تفاسیر منسوب بایشان است و ترتيب كتب و استخراج آن عمل انقيلاوس است و او را در جميع كلام جالينوس بدقت نظر رفته و تلخيص كتب او نموده و او رأس و رئيس آن جماعت است که در کتب جالینوس رنج برده اند و بنای تألیف آن کتاب را بر سئوال و جواب نهاده اند، در کمال بلاغت و اختصار سیزده مقاله از منشور کلام جالینوس در اسرار حرکات از اوست که آن را تألیف نموده در حق آن که جماع کند و او را علتی مزمن بود و زیان بیند و آن چه دفع آن زیان توان کرد ، و بسیاری از کتب نا مرتب را ترتیب داده و استخراج کرده تا بدانجا که بعضی جوامع را از مصنفات او دانند. و دیگر طرقیسوس است و او از مردم یونان است که در اسکندریه زیستن داشت علم هندسه و ریاضی نیکو دانسته شرح مقاله اولی از کتاب ارشمیدس در کره و اسطوانه از جمله مصنفات اوست و تفسیر مقاله اولی از کتاب بطلمیوس در احکام نجوم هم از اوست.

دیگر او طوقولس است او نیز ریاضی و هندسه را نیکو دانسته و از مصنفات او کتاب کره متحرکه است و آن را کندی اصلاح نموده و سه مقاله کتاب طلوع و غروب است و دیگر ایران است از مردم روم بوده و در مصر و اسکندریه سكون داشته و علم هندسه نيك دانسته کتاب حل شكوك بر كتاب اقليدس كتاب حيل روحانیه از مصنفات اوست و دیگر اوربیاسیوس است و او از حکمای یونان است و در حکمت طبیعی نیروئی بکمال دارد

ص: 396

کتابی برای پسر خویش که اسطاث نام داشته نگاشته هفت مقاله و حنين آن را نقل نموده ، و دیگر کتاب تشریح الاعضاء ، یک مقاله دیگر کتاب ادویه مستعمله که اصطفن بن بسیل آن را نقل نموده هفتاد مقاله و حنین و عیسی بن یحیی سریانی نیز آن را نقل نموده.

و دیگر افلاطون کی و او ملقب است بصاحب الكى جالينوس اقتفابد و نموده و کتاب الکی یک مقاله از مصنفات اوست و ناقل آن معلوم نیست و دیگر افریطن المعروف بالمزین است او نیز قبل از جالینوس بوده و کتاب الزينه تصنيف اوست و دیگر اسکندروس است همانا اسکندر طبیب اوست ، او نیز قبل از جالینوس بوده كتاب علل العين و علاجاتها از مصنفات اوست در سه مقاله و آن از منقولات قدیم است و دیگر کتاب برسام که ابن بطریق آن را ترجمه کرده و کتاب الحیات یک مقاله هم از اوست آن نیز منقول است

از قدیم و دیگر اسلیموس است که از جمله حکمای نامدار بود از کلمات اوست که مرد عاقل را از قرب سلاطین باید که جز حصول نام نيك مقصود نباشد و گوید: نفس را در این جهان غریب شمار و غریبان را گرامی دار و :گوید هر که در تو کمان خیر برد گمان او را بيقين مقرون كن و هر که تو را بخیل شناسد اگر وضیع و اگر شریف بود با وی احسان کن و دیگر بطلميوس الملقب بالعريب است و او از مردم روم است، گویند: معاصر و دوستدار ارسطو بوده و کتابی در شرح کتب او و وفات او نوشته و دیگر برانیوس رومی است او نیز از مفسرین کتب ارسطو شمرده می شود و دیگر بر قطوس اسکندری است علم عدد نیکو دانسته و کتاب مقالات اربع در طبایع اعداد و خواص آن از مصنفات اوست و دیگر بطلمیوس اسکندری است که بعضی او را از جمله بطالسه شمرده اند که سلطنت مصر داشتند چنان که مذکور شد، در زمان خویش فلاسفه مملکت را مأمور ساخت تا قطر زمین و جهات معموران را معلوم کردند و در علم نجوم وهيأت افلاك چندان رنج برد که او را ثانی بطلمیوس صاحب مجسطی شمرده اند.

بالجمله در علم نجوم و جغرافيا نيك دانا بود و توراة را بفرمان او از عبرانی بیونانی

ص: 397

نقل کردند و او را محبت الحكمة لقب بود و در نزد ارسطوس منجم تحصیل دانش فرمود و دیگر باذینس رومی است که هم از علم فلک سخن کردی، کتاب ذوات الاذناب و کتاب طوفان از مصنفات اوست و دیگر بینس رومی است او نیز از علوم ریاضی و غوامض هندسه آگاه بوده تفسیر کتاب بطلمیوس در تسطیح کره ازوست، و آن را ثابت بعربی نقل کرده و تفسیر مقاله عاشره از کتاب اقلیدس درد و مقاله هم ازوست . و دیگر بادرو غوغیانی هندی است و او را کتابی است در استخراج آب ها در سه باب؛ هر بایی مشتمل بر چند مقاله است و دیگر نامسطیوس است و او در صحبت ليوليانس از ملت نصاری بمذهب فلاسفه ارتداد یافته و در تفاسیر کتب ارسطو رنج برده و از بهر لیولیانس نگاشته و دیگر شیوذفروس یونانی است که در اسکندریه مسکن داشت و در علم هندسه دانا بود کتاب اکر در سه مقاله و كتاب مساكن يك مقاله و كتاب ليل و نهار دو مقاله از اوست که بعد بی نقل کرده اند.

و دیگر نویئوس یونانی است؛ او صنعت شعر را نیکو دانسته وقتی گوش زد او شد که یکی از دشمنانش در غیبت او سخن بد کرده اند بر عادت یونانیان رجزی انشا کرد گفت: شنیدم که سگی و بوزینه ای را بقبرستان سباع گذر افتاد ، بوزینه با سگ گفت: بیا تا برای این مردگان طلب آمرزشی کنیم سگ در جواب گفت: میان تو و ایشان این آشنایی از کجا آمد؟ بوزینه گفت: مگر ندانسته که این ها همه غلامان و مماليك ما بوده اند؟ سگ گفت : والله من هرگز این ندانسته ام اما سخت دوست دارم که یکی از ایشان حاضر بودند و تو این سخن گفتی و دیگر دیافرطیس است. او از مردم یونان بود و در علم الهی مصنفات داشت و دیگر دیمقراطیس است و او از جمله اطبای یونان است و او شناخته زمان خود بود و از بهر خود شرابی کرده بود که در تمام زندگانی مزاج او را از مرض محفوظ داشت و آن شراب از بهر ضعف جگر و معده و غلظ طحال و سوء المزاج بارد نافع بود و اجزاء آن دو قرابادین سابور مذکور است و دیگر ذرونیوس رومی را در احکام نجوم دستی داشته کتاب موسوم بخمسه از مصنفات اوست و آن مشتمل است بر چند کتاب: (اول) در موالید (دوم) در تواریخ و ادوار

ص: 398

سیم در میلاج و کدخدا (چهارم) در تحویل سال های موالید (پنجم) در ابتدای اعمال (ششم) و (هفتم) در مسایل و موالید و این کتب را عمر بن فرخان طهری تفسیر نموده و دیگر ديوقنطس یونانی است که در اسکندریه زیستن داشت ، کتاب صناعة الجبر از مصنفات وی است که بنای این صنعت بر آنست و آن را بعربی نقل کرده اند و دیگر نیست ذیسقوریدوس كحال است و این صنعت را اول او آورده و دیگر روفی است در حکمت طیبعی و علم طب دانا بوده ، اما ضعيف النظر و مدخول الادله است . کلمات او را در طبیعی ارسطورد کرده است و جالینوس نیز بر رد سخنان او براهین محکم آورده و از روفس كتب بسيار بعربی نقل شده.

و دیگر روشیم مصری است و او را در علم کیمیا و اصول احکام آن و برهان بر وجود آن کتب بسیار است که اهل این صنعت بسیار معتبر دارند و اگر یافتند بکس نگذارند و دیگر زیتون بن طاطاغورس است. از جمله حکمای یونان بوده وقتی دوستان او را فرمان گذار گذار عصر از بهر سخط و غضب طلب داشت، چه آن جماعت را در خلل ملك حلیف و هم داستان می دانست ، پس زیتون را حاضر ساخته نام و عدد ایشان را پرسش نمود و او پوشیده همی داشت ، پس فرمود تا او را در شکنجه و عذاب همی کشیدند و او صبر همی فرمود و نام کس بر زبان نیاورد چون زحمت او را از حد بدر بردند زبان خویشتن را با دندان قطع کرده از دهان بیرون انداخت که بدانند نام کس نخواهد گفت و هم در آن شکنجه جان بداد

و دیگر سملیس است و او از مردم روم بود و بر کتب ارسطو شرح نوشته و دیگر سوريانوس است او نیز شرح کتب ارسطو کرده و دیگر سنبلیقوس است و او مردم روم بود و در علم هندسه و ریاضی قوتی تمام داشت از مصنفات او شرح کتاب اقلیدس است، و دیگر کتاب المدخل الى علم الهندسه است و دیگر طوریوس است و او از جمله حکمای طبیعی است کتاب الرؤبا از مصنفات اوست ، و دیگر طمیو خارس است از مردم و نان بوده و علم هيأت و صناعت ارصاد نيك داشته كواكب را رصد کرده و مواضع هر يك را باز نموده ارصاد او را بطلمیوس در کتاب محیطی ذکر کرده

ص: 399

و دیگر طیفروس و از مردم بابل است و از جمله آن حکمای هفتگانه است که سدنه هیکل کواکب ،بودند کتاب مواليد بر طريقة وجود و حدود از تصنیفات اوست و دیگر فلو طرحش ثانی است کتاب الانهار و خواص ها و ما فيها من العجايب و الجبال تصنيف اوست .

و دیگر فلوطیس یونانی است کتب ارسطو کرده و بعضی از مصنفات او را از رومی بسریانی نقل کرده اند و دیگر فطون است که بعضی بجای فاحرف قاف نهندو قطون گویند، علم عدد و مساحت بغايت نيك دانسته و كتاب او نزد عجم معروف است بكتاب فطون در حساب و گویند آن کتاب را بنام کلیسا پتره که شرح حالش مرقوم شد نگاشته و قانون کلیاپتره را نیز گویند: از مصنفات فطون است که برای او فرستاده و آن کتاب را ملکه مصر بنام خود منصوب داشته

و دیگر فنون اسکندری است که در علوم ریاضی بکمال بوده کتاب قانون که اقتصار نموده بر تعديل كواكب و تقاویم ایشان بر رأی بطلمیوس در مجسطی و بر حساب حرکت اقبال داد بار موافق رأی اصحاب طلسمات از تصنیفات او است، و دیگر كتاب الافاك كه بيان هيأت و عدد آن ها و کمیت حرکات کواکب در آن نموده مجرد از برهان بدان روش که بطلمیوس در مجسطی کرده در غایت تقرب با فهام هم از او است .

و دیگر فليغریوس یونانی است که صاحب مؤلفات بوده و دیگر فولس است و از ملقب بقوابلی ،است از این روی که در امراض مختصه بنسوان دستی تمام داشته و قوابل نزد او شده از حالات که نسوان را بعد از حمل نهادن عارض می گردد و سئوال می نمودند و بدو راه می کردند، کتاب کناشی در طب که معروفست بكتاب كناش الثريا و کتاب علل نسا از مصنفات او است .

و دیگر کرسفس یونانی است افاده فلسفه غیر محققه نمودی و اصحاب وی اصحاب مظله انداز فرق هفتگانه حکما چنان که مذکور شد .

و دیگر نساون یونانی است و او تعلیم فلسفه افلاطون نمودی و چندان در نصرت او کوشیدی که ملقب به متعصب افلاطون ،شد کتابی در مراتب كتب افلاطون و مصنفات

ص: 400

او نگاشته ، و دیگر لوقیس رومی است و او بر کتب ارسطو شرح نگاشته و دیگر مغسطراطیس یونانی است او نیز شارح کتب ارسطاطالیس بوده و بعضی از مصنفات او را بعربی ترجمه کرده اند و دیگر ما نسملیس رومی است او نیز از جمله شارحین کتب ارسطو می باشد ، و دیگر میلاوس است که در علم ریاضی و هندسه مصنفات از وی مانده است.

و دیگر مسطورطس است که او را مورسطس نیز گویند بعلم ریاضی و حیل بصیر بوده و از مخترعات او آلتی است مسمی مارغن بوقی و آلتی دیگر مسمی بارغن زمری که بانگ آن از شصت میل مسافت شنیده می شد . و دیگر مرا بای بابلی است و گویند او منجم بختنصر بوده کتاب ملل و دول و قرانات و تحاویل از تصنیفات اوست و دیگر مقالس طبیب است که از مردم حمص بوده گویند : مقدم بر جالینوس است و کتاب البول يك مقاله از مصنفات اوست و دیگر مثرودیطوس است که در علم طب و حکمت نامدار بوده مکانتی و جلالتی بسزا داشت و معجون مثروديطوس را از ترکیب کرد ، و این ترکیب چنان نهاد که مردم واجب القتل را حاضر کرده از عقارب و حیات و دیگر گزندگان برایشان می آزمود و بعد از گزیدن باستعمال ادویه مفرده دفع سموم قتاله را تجربت می فرمود تا معلوم کرد که بعضی در دفع سم عقرب و برخی در سم مار و دیگر گزندگان نافع است بدین گونه دوای سموم جانوران بری و بحری را بدانست، آن گاه ترکیبی خواست کردن که در دفع مضرت همه سموم نافع باشد ؛ پس معجون مثروديطوس را ترکیب کرد و بعد از او اندر و ماخس که رئیس اطبای مدینه اردن بود که شرح حالش مذکور شد بعضی از آن ترکیب بکاست و برخی بیفزود ، پس تریاق بساخت که سود آن از مترودیطوس افزون است

و دیگر نبقلاوس یویانی است که در بلده لا ذوقیه (1) متولد شده و کتب ارسطو را شرح نوشته و دیگر کتاب النبات که چند مقاله آن را بانجام برده است ازوست و کتابی دیگر در جمل فلسفه ارسطو طالیس دارد و در رد اتحاد عاقل و معقول نیز او را تصنیفی است و دیگر کسابیدوس ملطى فلا رمانيوس و دیگر

نتیماس و دیگرانیتمانس ملطی، و دیگر ارسلاوس، و دیگر اغلوفس این جماعت نیز از

ص: 401


1- لاذوقيه : از شهرهای سوریه

جمله فلاسفه بزرگ اند که تکمیل فلاسفه بدیشان شده و در نشر حکم رنج فروان برده اند .

اظهار دعوت

حضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله شش هزار و دویست و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ، از پس آن که مدت سه سال رسول خدای صلی الله علیه و آله مردمان را بنهانی دعوت ه می فرمود ، و گروهی روش او گرفتند و بد و ایمان آوردند چنان که مرقوم افتاد ، جبرئیل علیه السلام از حضرت یزدان بیامد و این آیه بیاورد :

﴿فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ﴾ (1)

يعنى : اى محمّد ، آشكار كن دعوت خود را كه بدان مأمورى و از كافران هراسناك مباش پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم تصميم عزم داد كه دعوت خويش آشكار كند و به كوه صفا برآمد و ندا در داد كه اى بنى غالب ، و اى بنى لؤىّ و اى بنى عدىّ و قبايل قريش را يك يك خواندن گرفت ، پس فرمود : يا صباحاه (2)

مردمان چون بانگ آن حضرت بشنيدند گفتند : همانا خطبى عظيم و داهيه اى بزرگ روى داده و به سوى او شتافتن گرفتند ، و هر كس خود نتوانست رفتن از قبل خويش كسى را نصب كرد و جملگى نزد آن حضرت انجمن شدند و گفتند : ما لك يا محمّد چيست تو را ؟ و از بهر چه ما را خوانده .

پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : اى جماعت قريش ، ﴿اشْتَرَوْا أَنْفُسَكُمْ لا أَغْنى عَنْكُمْ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً يَا بَنِى عَبْدِ الْمُطَّلِبِ لَا أَغْنى عَنْكُمْ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً يَا صَفِيَّةُ عَمَّةُ رَسُولِ اللَّهِ لَا أَغْنَى عَنْكَ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً يَا فَاطِمَةُ سَلَّى مَا شِئْتَ مِنْ مالى لَا أَغْنَى عَنْكَ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً ﴾.

آن گاه فرمود : اى گروه ، اگر من شما را بياگاهانم كه لشكرى در نشيب اين جبل از بهر آنند كه ناگاه بر شما تاختن كنند و اموال شما را به غارت برند ، اين سخن را از من استوار خواهيد داشت يا مرا به كذب نسبت خواهيد داد ؟ گفتند : همانا سخن تو را استوار خواهيد داشت ، چه تاكنون از تو دروغ و ناراستى نديده ايم . آن حضرت فرمود :

ص: 402


1- سورة الحجر 94
2- کلمه ایست که عرب برای اعلان وقوع حادثه و استفانه مي گويد بمناسبت وقوع غارت ها هنگام صبح .

﴿انَّ هُوَ الَّا نَذِيرُ لَكُمْ﴾ هم اكنون شما را از عذاب شديد الهى آگهى مى رسانم .أبو لهب كه عمّ رسول خداى بودى گفت : تَبّاً لَكَ أَ لِهَذَا دَعْوَتِنَا ؟ يعنى : هلاكت باد ترا آيا به جهت اين معنى خواندى ما را و مردمان را ، گفت : برادرزادهء من ديوانه شده است از او بازگرديد . و قبايل پراكنده شدند و سنگى با دو دست از بهر تهديد پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم برگرفت كه به دو افكند ، پس خداى اين سوره را فرستاد :

﴿بسم اللّه الرّحمن الرّحيم تَبَّتْ يَدا أَبِي لَهَبٍ وَ تَبَّ ما أَغْنى عَنْهُ مالُهُ وَ ما كَسَبَ سَيَصْلى ناراً ذاتَ لَهَبٍ وَ امْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ فِي جِيدِها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ﴾ (1)

يعنى : هلاك باد هر دو دست أبو لهب كه دنيا و آخرت او باشد ! و ناچيز گشت و دفع نكند داهيه اين نفرين را از او گنج و خواسته و فرزند او زود باشد كه به آتش با زبانه درآيد و زن او كه حمل حطب كند ، هم در آتش درآيد و در گردن او ريسمانى است از ليف خرما و اين كنايت از زنجير آتشين جهنم است ، همانا امّ جميل دختر حرب كه خواهر ابو سفيان است در حبالهء نكاح أبو لهب بود و در دين خداى و رسالت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم سعايت مىكرد بدان گونه كه حطب از بهر افروختن آتش كشند .

مع الحديث از پس اين واقعه خداى اين آيتش فرستاد :

﴿وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ﴾ (2)

يعنى : اى محمد ، بيم كن خويشان و نزديكان خود و نخست ايشان را به خداى دعوت فرماى . رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله وسلم على عليه السّلام را فرمود ، يك صاع گندم نان كن و يك پاى گوسفند را طبخ فرماى و قدحى از شير حاضر ساز ، و فرزندان عبد المطّلب را به ضيافت صَلا (3) ده كه فردا در شعب ابو طالب حاضر شوند و على عليه السّلام اين جمله بكرد . و روز ديگر چهل تن از اولاد عبد المطّلب در سراى ابو طالب انجمن شدند و عباس و أبو لهب و حمزه نيز درآمدند ، و بر قانون جاهليّت تحيّت گفتند ؛ و رسول خداى بر آئين اسلام جواب سلام گفت ، و اين روش بر آن جماعت مكروه افتاد .

بالجمله على عليه السّلام آن خوردنى كه كرده بود حاضر فرمود و آن قدح شير پيش

ص: 403


1- سورة تبت
2- سورة الشعراء 14
3- بفتح صاد : بانگ کردن و ندا کردن برای خدا به فقر او درویشان.

گذاشت و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم دست مباركش بدان خورش فرا برد . فرمود : بسم اللّه به نام خداى خوردن گيريد . اين سخن نيز بر ايشان گران نمود و همه از قلّت خوردنى و كثرت در عجب بودند .

مع القصه ، دست فرابردند و از تريد و شير خوردن گرفتند تا جملگى سير شدند و هم آن خورش به جاى بود ، أبو لهب سخت در عجب شد و نخستين سخن آغاز كرد و گفت : سحرى بزرگ باشد كه به طعامى اندك جمعى كثير سير شود ، آنگاه گفت : اى محمد نيكو آن است كه بنى هاشم تو را در زندان بازدارند تا روى تن آسائى و خرّمى را ديدار نكنى و اين نزد ما پسنديده تر از آن است كه با جميع قبايل عرب مصاف دهيم . و اين كيش كه تو پيش گرفته اى ما را با هر جماعت منازعت بايد رفت و قريش حمل اين همه جوش و جيش نتواند كرد ؛ و هيچ كس با قوم و عشيرت خويش اين بد كه تو پيش دارى نينديشيد . رسول خداى در آن انجمن سخن نكرد و چون ايشان پراكنده شدند ، با على عليه السّلام فرمود : امروز أبو لهب در تكذيب من مبادرت كرد و من از اين با وى سخن نكردم ، هم فردا ايشان را بدين گونه دعوت فرماى تا رسالت خويشتن را بگذارم .

على عليه السّلام هم بدان گونه خورش و خوردنى بساخت . و روز ديگر آن جماعت درآمدند و آن خوردنى بخوردند و چون از اكل و شرب بر كنار شدند ، پيغمبر فرمود : اى فرزندان عبد المطّلب ، گمان ندارم كس از عرب نيكوتر از آن كه من آورده ام از بهر قوم خويش آورده باشد ؛ زيرا كه در آن سور و سرور اين جهان و آن جهان اندر است ، و اين دانسته ايد كه من هرگز سخن به كذب نكرده ام و هرگز با شما سخن به كذب نكنم ، آيا شما را آگهى دهم كه دشمن شما شبانگاه يا بامداد بر شما تاختن كند از من باور داريد يا مرا كاذب شماريد ؟

گفتند : تُرا جز راستگوى ندانسته ايم . فرمود : هرگز خيرخواه شما با شما سخن به دروغ نكند ، همانا خداى مرا به رسالت فرستاده است به سوى عالميان و امر كرده است كه پيش از همه كس خويشان و نزديكان خود را دعوت كنم و از عذاب آن جهانى بترسانم ، شمائيد خويشان و نزديكان من ، و از اين خورش كه خورديد معجزهء مرا مشاهده كرديد كه مانند مائدهء بنى اسرائيل است ، هر كه بعد از خوردن اين طعام با من ايمان نياورد ، خداى او را به عذابى سخت بدارد كه هيچ كس را آن

ص: 404

نبوده است ، و بدانيد اى فرزندان عبد المطّلب كه خداى پيغمبرى نفرستاد مگر آن كه از براى او هم از اهل او وزيرى و برادرى و وصىّ و وارثى بگماشت .

پس هر كه از شما پيشتر با من ايمان آورد برادر من خواهد بود و خليفتى من خواهد داشت ، هم بدان گونه كه هارون موسى را بود ، هان اكنون از شما كيست كه پيشى جويد بيعت مرا كه با من برادر باشد و مرا نصرت كند بر مخالفان من تا او را وصىّ و وزير و خليفهء خود سازم و بفرمايم تا از جانب من ابلاغ رسالت كند و قرض مرا بعد از من ادا نمايد و وعدهاى مرا وفا فرمايد ؟ و اگر شما بدين كار اقدام نكنيد جز شما كسى خواهد كرد كه حقّ او باشد .

چون اين سخن به نهايت شد هيچ كس پاسخ نداد ، جز علىّ مرتضى عليه السّلام كه برخاست و گفت : من با تو بيعت مى كنم به هر شرط كه فرمايى و به هر چه حكم كنى اطاعت مى كنم . رسول خداى فرمود : بر جاى باش تا اين مردم از تو بيشتر روزگار برده اند برخيزند . و ديگر باره آن سخنان را اعادت كرد و هم كسى جواب نگفت : جز على عليه السّلام . باز پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم او را امر به نشستن فرمود و كرّت سيم آن حديث را بگفت و همچنين جملگى ساكت بودند و على عليه السّلام برخاست و گفت : منم كه سر بر خط فرمان دارم .در اين نوبت رسول خداى او را پيش خواند و با او بيعت كرد و فرمود : برادر و خليفت و وارث و وزير و وصىّ من توئى و آب دهان مباركش را در دهان ؛ و هم در ميان دو كتف او انداخت .

أبو لهب گفت : خوب پاداش كردى پسر عمّ خويش را كه فرمان پذير شد ، اينك از آب دهان ، دهانش را انباشته كردى . پيغمبر فرمود : از علم و حلم و دانش انباشته ساختم . پس آن جماعت از انجمن بيرون شدند و به سخره خنده همى زدند و با ابو طالب گفتند : ترا خواهد گماشت كه فرمانبردار فرزند خويش باشى .از پس آن رسول خدا به كعبه آمد و بر حجر اسماعيل بايستاد و به بانگ بلند ندا در داد كه : اى جماعت قريش و قبايل عرب شما را بيگانگى خدا و پيغامبرى خويشتن دعوت مىكنم و امر مى كنم كه اجابت من كنيد و بت پرستيدن را ترك گوئيد تا ملوك عرب شويد و عجمان شما را به تحت فرمان درآيند و در بهشت پادشاهان

ص: 405

باشيد. كفار قريش بدين سخنان سخره همى كردند و گفتند : محمّد ديوانه شده است .و چندان كه پدران بر گذشتهء ايشان را به كفر نسبت نمى كرد و بتان ايشان را برنمى شمرد در خصمى آن حضرت سخت كوش نبودند و از اين زيادت نمى جستند كه بر آن حضرت تسخر مى كردند . و چون پيغمبر بر مجالس ايشان مى گذشت ، مىگفتند : اين جوانى از بنى عبد المطّلب است از آسمان با او سخن كنند و او از آسمان خبر دهد و كار بدين گونه مى رفت تا آنگاه كه رسول خداى با مشركين فرمود كه : پدران شما كافر بمردند و به دوزخ شدند و اصنام ايشان را بد همى گفت و لعنت فرستاد . در اين وقت در كين آن حضرت يك جهت شدند ، اما از بيم ابو طالب زياده به زيان زبان دست نداشتند و نيز مسلمانان را آن نيرو نبود كه در كعبه توانند نماز كرد ، لاجرم به نهانى خداى را سجده مى كردند و گاه گاه از بهر نماز به شعاب (1) جبال مى شدند .

روزى گروهى از اصحاب رسول به دامن جبل حرا (2) شده از بهر نماز بودند و چنان افتاد كه چند تن از مشركين بر ايشان عبور كردند و آن كردار را بديدند و سخت مكروه داشتند ، لاجرم يك تن از ايشان سنگى برگرفت و پيش شده ، سعد بن ابى وقّاص را در سجده يافت و آن سنگ را سخت بر پشتش بكوفت و سعد بر آن درد صبر كرد و سر از سجده برداشت و در سجدهء ديگر سنگ ديگرش بزد و سعد همچنان صابر بود تا سلام بازداد ، پس از پى مدافعه برخاست و در آن اراضى استخوان چانهء شترى بيافت و بر سر آن مشرك بزد چنان كه سرش بشكست و خون بريخت . و اين اول خون بود كه در اسلام ريخته شد .

بالجمله آن مرد با جامه هاى خون آلود به كعبه آمد و كفار قريش اين بديدند و با سعد كه مردى روی شناس بود هيچ نيارستند گفت ، و بر خصمى محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم بيفزودند . در اين وقت عتبه (3) و شيبه پسران ربيعة بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصىّ بن كلاب مرّة بن كعب بن لؤىّ ؛ و ديگر صخر كه كنيت او ابو سفيان است ، پسر حرب بن اميّة بن عبد شمس بن عبد مناف ؛ و ديگر

ص: 406


1- جمع شعب : دره ها
2- بكسر حاء و الف ممدود
3- بضم عين

ابو البخترى (1) كه اسمش عاص بن هشام بن حارث بن اسد بن عبد العزّى بن قصىّ بن كلاب بن مرّة بن كعب بن لؤىّ است ، و ديگر أبو جهل كه نامش عمرو است و كنيت او أبو الحكم است (2) پسر هشام بن مغيرة بن عبد اللّه بن عمر بن مخزوم بن يقظة (3) بن مرّه بن كعب بن لؤىّ است ، و ديگر وليد بن مغيرة بن عبد اللّه بن عمر بن مخزوم بن يقظة بن مرّة بن كعب بن لؤىّ ، و ديگر نبه (4) و منبّه پسران حجاج بن عامر بن حذيفة بن سعد بن سهل بن عمرو بن هصيص (5) بن كعب بن لؤىّ ، و ديگر عاص بن وائل بن هاشم بن سعيد (6) بن سهم بن عمرو بن هصيص بن كعب بن لؤىّ و جمعى ديگر از اشراف قريش به نزد ابو طالب آمدند و گفتند : پسر برادر تو خدايان ما را دشنام همى گويد و دين ما را عيب كند و ما را در حساب ديوانگان شمار دارد و پدران ما را گمراه گويد ، يا ما را با او بگذار كه دفع او كنيم يا خود دفع او كن ، ابو طالب ايشان را به رفق و مدارا بازتاخت .

اما از آن سوى رسول خداى همچنان آشكارا مردم را به خداى مى خواند و بتان را به زشتى ياد مى كرد تا اين سخن پراكنده گشت و در زبانها ساير افتاد ، و قريش بعضى ، بعضى را برانگيختند تا ديگر باره به نزد ابو طالب شوند و اين شكايت به دو برند ، پس در كعبه همگى انجمن شدند و آهنگ خدمت ابو طالب كردند . و ابو طالب مردى بزرگ بود و بنى هاشم جملگى سر در خطّ فرمان او داشتند و از او بزرگتر كس در مكه نبود و ايمان خويش را پوشيده مى داشت تا مردمان از نزديك او پراكنده نشوند و قوّت او در نصرت پيغمبر اندك نشود .

بالجمله صناديد قريش ديگر بار به در سراى ابو طالب آمدند و ايشان را آن روز به خويشتن بار نداد و جز او كس را در مكه حاجب و دربان نبود . مع الحديث

ص: 407


1- بفتح با
2- بر وزن عمل
3- بفتح سه حرف اول
4- بر وزن زبیر و بضم میم و فتح نون و کسر باء مشدد.
5- در سیره چنین ذکر شده : سعد بن سهم بن عمر و بن هصيص
6- بر وزن زبير

آن روز قريش بازشدند و روز ديگر آمدند ، هم ايشان را بار نداد ، و روز سيم آن جماعت را رخصت فرمود تا درآمدند و گفتند : كار از آن بگذشت كه ما توانيم در كار محمّد شكيب كرد ، نخست ما را دشنام گفت ، و به جنون و شيفتگى نسبت كرد و گفت : پدران شما به دوزخ اندرند و ما شكيبائى كرديم ، اينك خدايان ما را دشنام همى گويد و لعنت فرستد ، تو او را بگوى خدايان ما را بر زبان نياورد و او داند و خداى خويش و طريقت خويشتن ، اگر نه ما از آن ترسيم كه يك تن از سفهاى قوم دست به دو آخته او را مقتول سازد و در ميان بنى هاشم و قريش خون افتد ، و اين خون ريختن و آويختن هرگز از ميان برنخيزد ، اگر گوش بر فرمان است او را از اين كردار بازداد ، و اگر نه بفرماى تا از ديت محمّد چه خواهى كه ما زر و سيم فراهم كنيم و نزديك تو آورده او را مأخوذ داريم و مقتول سازيم و مردم مكه را از اين سختى برهانيم ؟ ابو طالب فرمود : اى مردمان : محمّد ، برادرزادهء من نيست فرزند ، عزيز من است ، هيچ كس ديديد كه بهاى خون ستاند و فرزند خويشتن را به كشتن فرستد ؟ ! اين در خاطر مگيريد كه تا يك تن از بنى هاشم زنده بود كس محمّد را نتواند آزرد .

پس آن جماعت از نزد ابو طالب بيرون شدند و گفتند : محمّد مىخواهد ما سيصد و شصت خداى را بگذاريم و پرستش يك خداى كنيم ، اين كارى شگفت است و ما جز بر دين خويشتن زيستن نخواهيم كرد و جز خدايان خود را پرستش نخواهيم نمود و اين آيت بر اين سخن فرود شده : ﴿ أَ جَعَلَ الْآلِهَةَ إِلهاً واحِداً إِنَّ هذا لَشَيْءٌ عُجابٌ وَ انْطَلَقَ الْمَلَأُ مِنْهُمْ أَنِ امْشُوا وَ اصْبِرُوا عَلى آلِهَتِكُمْ﴾ (1)

بالجمله از پس آن جماعت ، ابو طالب پيغمبر عليه السّلام را طلب فرمود و گفت : اين چيست كه قوم تو را به فرياد آورده است ؟

پيغمبر فرمود كه : من از خويشتن سخن نكنم ، مرا خداى همىفرمايد كه بگوى و اگر ايشان آفتاب را به دست راست من ، و ماه را به دست چپ من برنهند يا چندان عذاب و عقاب كنند كه از آن افزون نشايد ، ترك اين دعوت نكنم و از آنكه خداى فرمايد ، يك حرف كم نخواهم كرد تا دين خداى را آشكار كنم ، يا جان بر سر اين كار نهم . اين بگفت و

ص: 408


1- سوره ص 5

بگريست و برخاست و آهنگ شدن (1) كرد .

ابو طالب گفت : اى محمّد روى با من كن ، سوگند با خداى كه هرگز از پاى ننشينم و دست از نصرت تو باز ندارم و دانم كه تو راست گويى فرمان خداى را بگذار (2) و از كس مينديش كه تا من به زير خاك نشوم كس نتواند ترا آزرد .

رسول خداى از سخنان او شاد شد و مردمان را به حق خواندن گرفت و جماعت قريش از بيم ابو طالب آهنگ او نتوانستند كرد جز اينكه سخره همى كردند و اصحابش را رنجه همىداشتند و به شعر اندر هجا گفتند . و اگر كسى از اصحاب آن حضرت را به نماز ديدندى سنگى بر سرش زدندى . و پيغمبر چندان كه قرآن بخواند و پيغام خداى را بگذاشت ، كسش پاسخ نداد . و مشركين هر روز در دفع آن حضرت داستان همى زدند و روزى در كعبه انجمن شدند و وليد بن مغيره را بگفتند : امروز در ميان جوانان قريش فرزند تو عمّاره (3) را عديلى نباشد : و اين عمّاره جوانى خوش روى بود و كارى نيك به سامان داشت و در ميان جوانان گرامىتر از او كس نبود و به خردمندى و گزيدگى امتيازى تمام داشت ، چنان بود كه زنان مكه بيشتر او را دوستار بودند و او را از پارسائى دامن با كس نيالود ؛ و ابو طالب پاك دامانى او را ستوده مىداشت ؛ و بود كه ده روز و بيست روز و يك ماه در خانهء ابو طالب مى زيست . پس كفار قريش از نو حيلتى برانديشيدند و با وليد بن مغيره گفتند : ما را با ابو طالب يك چاره ديگر مانده است و اين معلوم شد كه او محمّد را نيك دوست دارد و هرگز او را با كس نگذارد تا كسش بيازارد ، و صواب آن است كه فرزند خويش عمّاره را كه امروز در حسب و نسب برگزيدهء عرب است به فرزندى با ابو طالب گذارى تا محمد را به ما تسليم كند و ما او را مقتول سازيم . وليد گفت : عُمّاره در نزد من و در نزد همهء قريش گرامىتر از محمّد است و من او را به جاى محمّد به ابو طالب سپارم . ايشان شاد شده ، وليد را برداشتند و از هر بنگاهى دو تن با ايشان همراهى كرد و ابو جهل و عتبه و شيبه و ابو خلف هم با ايشان بودند . پس آن جمله به نزد ابو طالب آمدند و گفتند : ما بدين جا شده ايم كه ترا چيزى بدهيم

ص: 409


1- برگشتن
2- انجام ده
3- بضم عین

و دانيم كه محمّد فرزند تو است و كس فرزند بكشتن نفرستد ، اينك عمّاره را تو مىشناسى و مى دانى كه از محمّد به چند معنى فزونى دارد ، هم به نيكويى ؛ و هم به خرد و هم به جلالت . او را به فرزندى بپذير و محمّد را به ما بسپار تا او را از ميان برداريم كه دين ترا مخالف است و قوم ترا پراكنده كند . آنگاه وليد زبان برگشاد و گفت : اى ابو طالب ، هم اكنون مردمان را به كعبه فراهم كنم و نامه نويسم و ايشان را گواه گيرم كه من از پدرى او بيزارم و او را از نسب خود و همه بنى مخزوم خلع كردم و با تو سپردم كه به فرزندى به جاى محمّد بدارى و او را با قريش سپارى تا اين بيم و بلا فرو نشيند . ابو طالب از اين سخنان بخنديد و گفت : يا ابن مغيره ، سوگند با خداى كه مرا داد ندادى ، گوئى : فرزند مرا بستان و در كنار خويش نيكو بدار و فرزند خويشتن را با ما سپار تا او را مقتول سازيم اگر هيچ كس اين كرده است ، بنمائيد تا من نيز چنين كنم .

از ميانه مطعم بن عدىّ بن نوفل بن عبد مناف بن قصىّ گفت : اى ابو طالب قوم تو انصاف دادند و بر آنند كه مكروه از تو بگردانند و تو در دل دارى كه هرگز سخنى از ايشان پذيرفتار نباشى . ابو طالب گفت : نه اين است ، بلكه اين جماعت در خذلان مجتمع شده اند و در تعريض با مطعم و ديگر مردم اين شعرها بگفت :

أَلَا قُلْ لَعَمْرُو وَ الْوَلِيدِ وَ مَطْعَمُ (1) *** أَلَا لَيْتَ حَظِىَ مِنْ حَياطَتِكُم (2) بكر (3)

مِنَ الخُورِ (4) حبحابٌ قصيرٌ كَثيرٌ رُغاؤهُ (5) *** يَرُشُ عَلَى السَّاقَيْنِ مِنْ بَوْلِهِ قَطْرِ

أَرَى اخوينا مِنْ أَبِينَا وَ أَمْناً *** اذا سَأَلَا قَالَا الَىَّ غَيْرِنَا الاَمرُ

بَلى لَهُمَا أَمْرٍ وَ لَكِنْ تَحرَجَما *** كَمَا حَرجَمَت (6) مِن رأسِ ذِى عَلَقِ (7) الصَّخرُ

أَخَصُّ خُصُوصاً عَبْدِ شَمْسٍ وَ نوفلا *** هُمَا نبذانا مِثْلَ مَا نَبَذَ الجمر

هُما اَغمَزا لِلْقَوْمِ فِى اخويهما *** فَقَدْ أَصْبَحَا مِنْهُمْ اكفهما صَفَرَ

وَ تَيْمٍ وَ مَخْزُومٍ وَ زَهْرَةِ مِنْهُمْ *** وَ كانُوا لَنا مَوْلَى (8) اذا بُغىّ النَّصرُ

ص: 410


1- بضم ميم و كسر عين
2- نگاهداشتن.
3- شتر جوان
4- صدا و ناله
5- تحرجم : جمع کردن شتر
6- ذو علق : کوهی است در دیار بنی اسد.
7- عیب جوئی کردن
8- طلب کرده شود

فَوَ اللَّهِ لَا يَنْفَكُّ مِنًى عَدَاوَةً *** وَ لَا مِنْهُمْ مَا كَانَ مِنْ نَسْلِنَا سَفَرٍ (1)

پس قريش از نزد ابو طالب بيرون شدند و بر خصمى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم بيفزودند . ابو لهب و عقبة بن ابى معيط كه همسايهء رسول خداى بودند هر روز رهگذار آن .حضرت را با سرگين و ديگر پليدي ها انباشته مىكردند و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم هنگام عبور آن جمله را از راه دور مى كرد و به رفق و مدارا مى فرمود : اين چه همسايگى است ؟ از اين جاست كه وقتى آن حضرت فرمود : من در ميان دو همسايه بد بودم .

بالجمله چون قريش يك جهت شدند در آزار مسلمانان ، پس ابو طالب بنى هاشم و بنى عبد المطّلب را براى نصرت آن حضرت طلب كرد و جز ابو لهب جملگى نزد او حاضر شدند ؛ پس ابو طالب اين شعرها بخواند :

اذا اجْتَمَعَتْ يَوْماً قُرَيْشٍ لمفحر *** فَعَبْدُ مَنَافٍ سِرَّهَا و صميمها (2)

وَ انَّ حَصَلَتْ أَشْرَافُ عَبْدِ منافها *** فَفِى هَاشِمٍ أشرافها وَ قَدِيمَهَا

وَ انَّ فَخَرَتْ يَوْماً فَانٍ مُحَمَّداً *** هُوَ الْمُصْطَفَى مِنْ سِرَّهَا وَ كَرِيمَهَا

تَدَاعَتْ قُرَيْشٍ غشّها (3) وَ ثمينها *** عَلَيْنَا فَلَمْ تَظْفَرُ وَ طَاشَتْ (4) حلومها (5)

وَ كُنَّا قَدِيماً لَا نُقِرُّ ظلامة (6) *** اذا مَا ثَنَّوْا (7) صعر (8) الخُدُودِ نِقِيمُها

وَ تُحْمَى حُمَّاهَا كُلِّ يَوْمٍ كَرِيهَةٍ *** وَ نَضْرِبُ عَنْ اجحارها مِنْ يرومها (9)

بِنَا انْتَعِشْ (10) الْعَوْدِ الذواء وَ أَنَّمَا **** بأكتافنا تَنْدَى (11) وَ تُنْمَى أرُومُها (12)

ص: 411


1- مسافر در سیره (شقر) بمعنى (احد) ذکر شده است
2- سر و صمیم : حقیقت و خالص
3- کم ارزش
4- طيش : پريدن و سبكي
5- جمع حليم : عقول
6- ظلم و ستم
7- ثنی : باز گرداندن
8- کج و برگردانده
9- قصد کند
10- انتعاش : بلند شدن و در حرکت بودن المر واللراء : چوب پرچم
11- ندى : رطوبت و ترى
12- جمع ارومه : ریشه و اصل

از پس اين واقعه هنگام حج كردن فراز آمد ، وليد بن مغيره كه از صناديد قريش بود با مشركين گفت كه : نام محمّد ، در تمامت قبايل عرب پراكنده است و اينك مردمان از بهر حج گذاشتن به كعبه آيند و به ضرورت نزد او روند و چون سخن او بشنوند مهر او در دل ايشان جاى كند و طريقت او پيش گيرند ، اكنون او را به چيزى بايد نسبت كرد كه مردم از او گريزان شوند و اختلاف كلمه روا نبايد داشت ، چه اگر بر كذب آن ديگر سخن كنند كار محمّد به نيرو گردد . ايشان گفتند : اى ابو عبد الشمس آن چه تو فرمائى چنان گوئيم .وليد گفت : من همى خواهم كه رأى شما را بازدانم ؟ گفتند : با قبايل مى گوئيم محمّد كاهن است . گفت : لا و اللّه ما كاهنان بسيار ديده ايم و سجع و زمزمهء كاهن را دانسته ايم او را كاهن نتوان گفت ، چه اگر مردمان از شما اين بشنوند و سخنان او را اصغا فرمايند كذب شما آشكار خواهد شد . گفتند : مى گوئيم : مجنون است . گفت :لا و اللّه او را مجنون نتوان گفت ؛ زيرا كه خناق و تخالج و وسوسه مجنون در او نيست . گفتند : مى گوئيم شاعر است . گفت : لا و اللّه ما شعر را نيك مى دانم و رجز و هزج (1) و قريضه و مقبوضه و مبسوطه (2) آن را شناخته ايم اين شعر نيست . گفتند :مى گوئيم ساحر است . گفت : لا و اللّه ما ساحران ديده ايم و نفث و عقد او را دانسته ايم . اين سحر نيست .

گفتند : اى ابو عبد الشّمس تو بگوى تا بدانيم چه فرمائى ؟ ﴿ قَالَ : وَ اللَّهُ انَّ لِقَوْلِهِ الْحَلَاوَةِ وَ انَّ لَا صِلْهُ لغدقا وَ انَّ لفرعه لخباة ﴾ (3) باز نزديك تر آن است كه بگوئيد ساحر است و سحرى مى آورد كه ميان پدر و پسر و برادر با برادر و ميان مرد و زن و ميان مرد و عشيرت جدائى مى افكند و سخن او از مسيلمه و ساحران بابل است كه به دو رسيده . پس كفار قريش سخن بر اين نهادند و بر سر راه قبايل بايستادند و هر كه زيارت مكه همى آمد اين كلمات با او بگفتند و خداى در حق وليد اين آيت فرستاد :

﴿ذَرْنِي وَ مَنْ خَلَقْتُ وَحِيداً وَ جَعَلْتُ لَهُ مالًا مَمْدُوداً وَ بَنِينَ شُهُوداً وَ مَهَّدْتُ لَهُ تَمْهِيداً﴾

عنى : بگذار مرا و آن كس را كه يك تنه آفريدم و مال و فرزندان بدادم و بساط حشمت بگستردم . زيرا كه وليد بن مغيره را مالى فراوان بود و كارى به سامان بود و او ده پسر داشت از

ص: 412


1- اقسام شعر
2- دمیدن و بستن
3- میوه

جمله ايشان خالد و هشام اسلام آوردند و ذكر احوال خالد بن وليد و ديگر فرزندان او در جاى خود خواهد آمد .

بالجمله : هم خداى فرمود :

﴿ ثُمَّ يَطْمَعُ أَنْ أَزِيدَ كَلَّا إِنَّهُ كانَ لِآياتِنا عَنِيداً سَأُرْهِقُهُ صَعُوداً﴾ (1)

يعنى : پس طمع مى دارد كه آن نعمت ها را افزون كنم و اين نكنم ؛ زيرا كه او آيت هاى ما را ستيزنده است ، زود باشد كه او را بر زبر آن كوه رسانم كه به دوزخ اندر است .

پس مى فرمايد :

﴿إِنَّهُ فَكَّرَ وَ قَدَّرَ فَقُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ ثُمَّ قُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ ثُمَّ نَظَرَ ثُمَّ عَبَسَ وَ بَسَرَ﴾ (2)

يعنى : به درستى كه او فكر كرد و اندازه نمود كه طعن كند قرآن را پس لعنت كرده باد چگونه اندازه كرد پس ملعون باد چگونه تقدير كرد پس ديگر باره در كار قرآن نظر كرد و جاى طعن نيافت پس روى ترش كرد و پيشانى درهم كشيد .

﴿ثُمَّ أَدْبَرَ وَ اسْتَكْبَرَ فَقالَ إِنْ هذا إِلَّا سِحْرٌ يُؤْثَرُ إِنْ هذا إِلَّا قَوْلُ الْبَشَرِ سَأُصْلِيهِ سَقَرَ ﴾ (3)

يعنى : پس وليد بن مغيره روى بگردانيد و گردنكشى كرد ، آن گاه گفت : اين نيست مگر سحرى كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم تعليم گرفته است از ساحران و اين كلمات نيست مگر سخن بشر ، زود باشد كه او را به دوزخ در افكنم

مع القصه حديث پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم در تمامت قبايل عرب پراكنده شد و به همه كس برسيد كه مردى از بنى عبد المطّلب دعوى نبوّت كند . و ابو طالب بيم كرد كه فتنه اى در عرب حادث شود و خويشان او از نصرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم كار بر مماطله كنند ، لاجرم اشراف قوم خويش را در حرم كعبه فراهم كرد و اين قصيده را كه مشتمل بر هشتاد بيت است بر ايشان بخواند . و راقم حروف از آن كه بر فارسى زبانان حملى نشود چند بيت از آن مى نگارد :

ص: 413


1- سورة المدثر
2- سورة المدتر 7
3- سورة المدثر 8

و لمّا رأيت القوم لا بدّ قيهم *** و قد قطعوا كلّ العرى (1) و الوسائل

و قد خالفوا قوماً علينا أظنّة (2) *** و يعضّون (3) غيضاً خلفنا بالانامل (4)

صبرت لهم نفسى بسمراء (5) سمحة *** و أبيض عضب (6) من تراث المقاول

وَ أُحْضِرَتِ عِنْدَ الْبَيْتِ (7) رَهطِى وَ اخوتى *** وَ أَمْسَكْتُ مِنْ أَثْوَابِهِ بالوصائل (8)

أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسُ مِنْ كُلِّ طَاعِنُ *** عَلَيْنَا بِسُوءٍ أَوْ مِلْحُ بِبَاطِلٍ

كُذِّبْتُمْ وَ بَيْتِ اللَّهِ نبزى (9) مُحَمَّداً *** وَ لَمَّا نطاعن دُونَهُ وَ نناضل (10)

وَ مَا تَرَكَ قَوْمٍ لَا أَبَا لَكَ سَيِّداً *** يُحَوَّطَ الذِّمَارَ غير ذرب (11) مواكل

و ابيض يستسقى الغمام بوجهه *** ثمال (12) اليتامى عصمة للارامل

يَلُوذُ بِهِ الْهَلَاكُ مِنْ آلِ هَاشِمٍ *** فَهُمْ عِنْدَهُ فِى رَحْمَةُ وَ فَوَاضِلَ

جَزَى اللَّهُ عَنَّا عَبْدِ شَمْسٍ وَ نوفلا *** عُقُوبَةً شَرِّ عَاجِلًا غَيْرَ آجِلِ

لَقَدْ سَفِهَتْ أَحْلَامٍ قَوْمٍ تُبَدِّلُوا *** بَنَى خَلْفَ قيصا (13) بِنَا وَ الغياطل (14)

وَ نَحْنُ الصميم مِنْ ذُؤَابَةِ هَاشِمٍ *** وَ آلَ قصىّ فِى الْخُطُوبِ الاوائل

فابلغ قَصِيًّا انَّ سينشر أَمْرِنَا *** وَ بَشِّرِ قَصِيًّا بَعْدَنَا بالتّخاذل

وَ لَوْ طَرْقَةً لَيْلًا قَصِيًّا عَظِيمَةٍ *** اذا مَا لجأنا دُونَهُمْ فِى المداخل

ص: 414


1- جمع عروه : دسته
2- جمع ظن: گمان ها و تهمت ها
3- عضی : گزیدن
4- انگشتان
5- گندم گون
6- شمشیر برّان
7- طایفه و خویشان
8- جام های راهراه یمانی
9- غلبه جوئیم
10- دفاع و ضمانت می کنیم: زمار مورد حمایت ، اهل وحرم.
11- تیز
12- پناه
13- قيص : عوض
14- جمع غبطل : ظلمت سخت . مقصود فرزند سهم می باشد.

لَعَمْرِى لَقَدْ كُلْفَةُ وَ حَدّاً (1) با حمد *** وَ أُخُوَّتُهُ دَأْبِ الْمُحِبُّ الْمُوَاصِلُ

فَمَنْ مِثْلَهُ فِى النَّاسِ أَىُّ مُؤَمِّلٍ *** اذا قاسه الْحُكَّامِ عِنْدَ التَّفَاضُلِ

حَلِيمُ رُشَيْدٍ عَادِلٍ غَيْرِ طايش *** يوالى الها لَيْسَ عَنْهُ بِغافِلٍ

لكِنَّا اتبعناه عَلَى كُلِّ حَالَةٍ *** مِنَ الدَّهْرِ جِدّاً غَيْرَ قَوْلِ التَّهازُلِ (2)

لَقَدْ عَلِمُوا أَنَّ ابننا لَا مُكَذِّبٍ *** لَدَيْنا وَ لَا يُعْنَى بِقَوْلِ الاباطِلِ

فَأَصْبَحَ فِينَا أَحْمَدَ فِى أُرْوَمَةَ *** تُقَصِّرَ عَنْهَا سُورَةَ (3) المُتَطاوِلِ

فَدِيَةُ بِنَفْسِى دُونَهُ وَ حميته *** وَ دَافَعْتَ عَنْهُ بالذّرى (4) و الكلاكل (5)

و ابو طالب در اين قصيده از لفظ غياطل ، بنى سهم بن عمرو بن هصيص و ابو سفيان بن حرب بن اميّه ، و ديگر مُطعِم بن عَدِىّ بن نوفل بن عبد مناف ، و ديگر زهير بن ابى اميّة بن مغيره ، و ديگر عبد اللّه بن عمر بن مخزوم كه مادرش عاتكه دختر عبد المطّلب است قصد فرمود . وقتى چنان افتاد كه مدينه را بلاى غلا (6) فروگرفت و مردمان شكايت به حضرت رسول اللّه آوردند ، پس آن حضرت بر منبر برآمد و خداى را بخواند تا بارانى به شدّت باريدن گرفت و چندان بباريد كه اصحاب آن حضرت بيمناك شدند و هم بدان حضرت پناه جستند .

پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم دست به دعا برداشت و عرض كرد : اللَّهُمَّ حَوَالَيْنَا وَ لَا عَلَيْنَا پس آن سحاب به اندازهء زمين شهر مدينه بشكافت و در حوالى شهر بباريد و در مدينه فروغ آفتاب بتافت . پيغمبر خداى فرمود : اگر امروز ابو طالب بود ، نيك مسرور مى گشت . بعضى از اصحاب عرض كردند : مگر اين شعر را از او به خاطر آورديد كه فرموده ؟ :

وَ أَبْيَضُ يُسْتَسْقَى الْغَمَامُ بِوَجْهِهِ *** ثِمَالُ الْيَتَامَى عِصْمَةُ للارامل

آن حضرت فرمودند : چنين باشد . اكنون بر سر داستان رويم ابو طالب همچنان عشيرت خويش را بر نصرت رسول خداى مى گماشت و آن حضرت مردم را دعوت مى فرمود تا نام

ص: 415


1- شوق و عيش
2- شوخی و مزاح
3- شدت
4- عبور بلندی
5- جمع کلکل : دارای سعه صدر
6- گرانی

او در همۀ قبايل برفت و به مدينه برسيد .چون ابو قيس بن الاسلت قصّۀ آن حضرت را بشنيد و عداوت قريش را با او معلوم داشت ، قصيده اى در نهى قريش از خصمى پيغمبر بگفت :

أيا راكِباً اَمَّا عَرَضتَ فَبَلَّغِن *** مُغَلغَلَةَ (1) عَنىّ لُؤَىَّ بنَ غالِبِ

رَسُولُ اَمرِئ قَد راعَهُ (3) ذاتَ بَينَكُم *** عَلَى النَّأىِ مَحزُونٍ بِذلِكَ ناصِبِ

وَ قُلْ لَهُمْ وَ اللَّهُ يَحْكُمُ حِكْمَةُ *** ذَرُوا الْحَرْبِ تَذْهَبُ عَنْكُمْ فِى المراعب (2)

فَإِيَّاكُمْ وَ الْحَرْبِ لَا تعلّقنكم *** وَ حَوْضاً وَ خِيَمِ الْمَاءِ مَرَّ (3) الْمَشَارِبِ

أَلَمْ تَعْلَمُوا مَا كَانَ فِى حَرْبٍ داحس *** فتعتبروا أَوْ كَانَ فِى حَرْبٍ حَاطِبٍ

اين اَبُو قَيس از قبيلۀ اوس است گاهى نسب او را به واقف و گاهى به خطمه مىرسانند زيرا كه وائل و واقف و خطمه برادر بودند ، و در ميان عرب قانون است كه چون عمّ از پدر نامورتر باشد او را به جاى پدر نهند ؛ و نسب را به دو برند . و ابو قيس از اين قصيده كه چند بيتش نگاشته شد ، قريش را بيم مىدهد كه با رسول خداى منازعت و مخاصمت روا مداريد كه عاقبت اين كار به وخامت كشد و از حرب داحس كه در قصيده ذكر كرده مقصود او فتنه داحس و غبر است - بدان تفضيل كه در ذيل قصّه نعمان بن منذر مرقوم افتاد - و از حرب حاطب قصد او حربى است كه در ميان قبيلهء اوس و قوم خَزرَج افتاد .

و آن چنان بود كه مردى يهود در پناه مردم خزرج مى زيست ؛ حارث بن قيس بن هبشة (4) بن حارث بن اميّة بن معاوية بن مالك بن عوف بن عمرو بن عوف بن مالك بن اوس با آن يهود خصومتى آغازيد و ناگاه بر او تاخته او را بكشت ، قبيلۀ خزرج در خشم شدند و گفتند : چرا بايد مردم اوس حشمت پناهندهء ما را نگاه ندارند ، پس يزيد بن حارث بن قيس بن مالك بن احمر بن حارث بن ثعلبة به كعب بن خزرج بن حارث بن خزرج كه مشهور به نام مادر بود و ابن قسحم (5) ناميده مى شد ، چند تن از مردم خزرج را با خود برداشته ناگاه بر حارث بن قيس درآمد و او را مقتول ساخت ؛ و از اينجا آتش حرب در

ص: 416


1- رسالت
2- در سيره في المراحب : جاهای وسیع
3- تلخ
4- بفتح ها و سكون با
5- بر وزن قنفذ به قاف اول . لكن صاحب پاورقی سیره ابن هشام آنرا مصحف دانسته و صحیح آن را بنا بنقل از شرح قاموس با فاء می داند

ميان اوس و خزرج زبانه زدن گرفت و با هم مصاف دادند و قبيله اوس شكسته شد و در حربگاه ، سويد (1) بن صامت بن خالد بن عطية بن حوط (2) بن حبيب بن عمرو بن عوف بن مالك بن اوس كه از صناديد قبيلۀ اوس بود به دست عبد اللّه زناد (3) البلوى كه مَجَذَّر (4) لقب داشت ، و حليف بنى عوف بن خزرج بود مقتول گشت . و اين مخاصمت در ميان اين دو قبيله بماند . لاجرم أبو قيس قصّهء ايشان تذكرهء قريش مىفرمود ، باشد كه از خصومت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم و منازعت و مبارات بنى هاشم بپرهيزند ، اما آن جماعت هر روز بر كين و كيد آن حضرت فزونى مى جستند .

در اين وقت چنان افتاد كه حكيم بن اميّة بن حارثة بن الاوقص (5) السلمى حليف بنى اميّه كه از بزرگان قوم بود ، مردم خويش را گذاشته با رسول خداى ايمان آورد و اين شعرها بگفت :

وَ هَلْ قَائِلُ قَوْلًا مِنَ الْحَقِّ قَاعِدُ *** عَلَيْهِ وَ هَلْ غَضْبَانُ للرّشد سَامِعٌ

وَ هَلْ سَيِّدُ تَرْجُو الْعَشِيرَةِ نَفْعِهِ *** لاقصى الموالى وَ الاقارب جَامِعُ

تَبَرَّأْتِ الَّا وَجْهٍ مَنْ يَمْلِكُ الصَّبَا (6) *** وَ أهجركم مادام مُدِلُّ (7) وَ نَازِعٌ (8)

وَ أَسْلَمَ وَجْهِى للاله وَ مَنْطِقِى *** وَ لَوْ رَاعَنِى (9) مِنِ الصَّدِيقِ رَوايِعُ (10)

و بعد از اسلام او ، سفهاى قريش هم بر خصمى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم بيفزودند چنان كه روزى در حجر كعبه شدند و گفتند : ما هرگز در كارى چندين صبر نكرده ايم كه در كار محمّد ، روزگارى است كه خدايان ما را دشنام گويد و ما را ديوانه شمارد ، در اين سخن بودند كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم به كعبه درآمد و استلام ركن فرموده به طواف مشغول گشت و هر نوبت كه بر ايشان عبور مى فرمود آن جماعت سخنى سخت مى گفتند و

ص: 417


1- بر وزن زبیر
2- بفتح حا
3- در سیره (ذباد) بكسر ذال و يا ، مخفف و يا فتح ذال و یاء مشدد مفتوح بنا بنقل صاحب پاورقي آن ذکر شده است.
4- بر وزن محمد
5- او قص بفتح همزه و قاف سلمى بضم سین و سكون لام
6- روشنی در سیره (صبا) ذکر شده.
7- دلو فرو برند در چاه
8- آب کشنده
9- مرا خوش آید
10- شگفتی ها

كلمه اى زشت مى سرودند و آن حضرت رنگ رخسارش ديگرگونه مى شد و سخن نمى كرد ، در كرّت سيم بايستاد و فرمود :

﴿السَمعُونَ يَا مَعْشَرَ قُرَيْشٍ أَمَا وَ الَّذِى نَفْسِى بِيَدِهِ لَقَدِ جِئْتُكُمْ بِالذَّبْحِ ﴾. (1)

مى فرمايد : آيا مى شنويد اى جماعت قريش ، بدان خداى كه جان من به دست او است ، آورده ام براى شما ذبح ، كنايت از آن كه اگر سر از فرمان من برتابيد همچون گوسفند تيغ بر گلوى شما نهم .

از اين سخن رعبى تمام در اندام ايشان افتاد ، چنان كه زبان به معذرت و نيايش گشودند و گفتند :

﴿انْصَرِفْ يَا أَبَا الْقَاسِمِ فَوَ اللَّهِ مَا كُنْتُ جَهُولًا﴾، يعنى : باز شو اى ابو القاسم سوگند با خداى كه تو جهول نيستى ، پس آن حضرت مراجعت فرمود . و روز ديگر همچنان قريش در حجر انجمن شدند و بعضى با بعضى گفتند : چون است كه در كار محمّد سخن كنيد و چون او بر شما ظاهر شود خاموش شويد و زبان به معذرت گشائيد ؟ و يكديگر را در كين آن حضرت استوار همى كردند ، ناگاه رسول خداى درآمد ، پس جملگى از جاى جنبش نموده بر آن حضرت حمله بردند و قصد هلاك او كردند و گفتند : تو آنى كه خدايان ما را به بد ياد كنى و ما را ديوانه خوانى .فرمود : چنين باشد ، پس يك تن رداى آن حضرت را بگرفت و به گردن مباركش درانداخت و همى سخت بكشيد چنان كه نفس تنگى گرفت . أبو بكر چون اين بديد فرياد برآورد :

﴿ أَ تَقْتُلُونَ رَجُلًا انَّ يَقُولُ رَبِّى اللَّهُ وَ قَدْ جاءَكُمْ بِالْبَيِّناتِ مِنْ رَبِّكُمْ﴾ (2) يعنى : آيا مى كشيد مردى را كه مى گويد پروردگار من « اللّه » است و آورده است شما را آيات روشن از پروردگار شما و كفار قريش ، چون اين بشنيدند :

دست از پيغمبر بداشتنيد ؛ و در أبو بكر آويختند و موى زنخش را بكشيدند و سرش را بشكستند و چندان سر و مغزش را با نعل كوفتند كه مدهوش بازافتاد . و بنى تميم آگهى يافته بيامدند و او را از دست مشركين نجات دادند زن أبو لهب در آن هنگامه

ص: 418


1- بفتح ذال
2- سیره ابن هشام جلد اول ص 310 .

گفت : ﴿مُذَمَّماً (1) قَلَينا وَ دِينَهُ أَبِينَا وَ أَمَرَهُ عَصَيْنا﴾ يعنى :مذمّم را ما خصمى داريم و دين او را اقتفا نكنيم و حكم او را عصيان ورزيم .

و ديگر چنان افتاد كه روزى رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله و سلم مردم را به خداى مى خواند و مى فرمود : قُولُوا لَا إِلَهَ الَّا اللَّهِ وَ أَبُو لَهَبٍ از قفاى آن حضرت مى رفت و سخن او به كذب نسبت مى كرد .

ابو طالب بر رغم او اين شعر بخواند و عباس نيز حاضر بود و اصغا مى فرمود :

أَنْتَ الامين أَمِينَ اللَّهِ لَا كَذَبَ *** وَ الصَّادِقِ الْقَوْلِ لَا لَهْوٍ وَ لَا لَعِبَ

أَنْتَ الرَّسُولِ رَسُولُ اللَّهِ تَعَلُّمُهُ *** عَلَيْكَ تَنْزِلُ مِنْ ذِى الْعِزَّةِ (2) الْكُتُبِ

و ديگر چنان افتاد كه پيغمبر مردم را به خداى دعوت مى فرمود و أبولهب از دنبال آن حضرت مى رفت و سنگ به دو مى انداخت ، چنان كه قدمين آن حضرت مجروح مىشد و مىگفت : اى مردمان سخن او را مشنويد و فرمان او را مپذيريد كه كذّاب است . و رسول خداى مىفرمود : كيست كه مرا جار (3) دهد و نصرت كند تا رسالت پروردگار خود را بگذارم ؟ و ديگر روزى عُتبَة بن رَبيعَه گفت : اى مردمان اگر اجازت كنيد من بروم و با محمّد سخن كنم . گفتند : اى ابو وليد ، تو دانى .

پس عُتبَه در مسجد الحرام به نزد پيغمبر آمد و گفت : اى محمّد تو فرزند برادر مائى و از قوم مائى ، اينك خدايان ما را بد همى گوئى و ما را ديوانه خوانى و جماعت ما را پراكنده كنى ، مقصود از اين كار چيست ؟ اگر زن خواهى هر كه را در قريش اختيار فرمائى به حبالهء نكاح تو درآوريم و اگر مال و ثروت طلبى ما از اندوختهء خويشتن چندان از بهر تو فراهم كنيم كه از همهء بزرگان قريش افزون باشى و اگر سرى و سيادت جوئى ، ما تو را سيّد قوم خود سازيم و از فرمان تو بدر نشويم ، و اگر پادشاهى طلبى پادشاه ما باش كه سر در خط طاعت داريم ، و اگر ديو گرفته باشى و ترا جن زده باشد و نيروى دفع آن ندارى ما را آگهى ده تا از بهر تو طبيب شايسته آوريم و بذل مال كنيم ،

ص: 419


1- مذمت شد. قریش پیغمبر (صلی الله علیه و آله) را باین نام می خواندند برای استهزاء و ابذاء
2- خداوند عالم تبارك و تعالى
3- پناه

و چندان كه صحّت يابى .چون سخن او به نهايت شد رسول خداى فرمود : اى عتبه بنشين و گوش بدار .عتبه بنشست و آن حضرت فرمود :

﴿ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ حم تَنْزِيلٌ مِنَ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ كِتابٌ فُصِّلَتْ آياتُهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ﴾ (1)

همىخواند تا بدين آيت رسيد :

﴿فَإِنْ أَعْرَضُوا فَقُلْ أَنْذَرْتُكُمْ صاعِقَةً مِثْلَ صاعِقَةِ عادٍ وَ ثَمُودَ ﴾ (2)

عتبه گفت : حسبك حسبك اين سخن از بهر تو كفايت است و به روايتى ديگر عتبه دستهاى خود را از پس پشت نهاده گوش فرا داشت و آن حضرت قرائت همىفرمود تا به آيه سجده رسيد و سجده بگذاشت پس فرمود ، اى ابو وليد شنيدى آن چه شنيدى ، اكنون تو دان و اين كلام و به هر جا خواهى برو . عتبه به سوى اصحاب خود بازگشت و چون او را از دور ديدار كردند بعضى با بعضى گفتند : سوگند با خداى كه عتبه با ديدارى ديگرگونه مى آيد .

پس چون برسيد گفتند : اى عُتبه ، بر چگونه آمدى ؟ گفت : سوگند با خداى كه سخنى شنيدم كه هرگز نشنيده ام و اين نه سحر است و نه كهانت است و نه شعر ، اى جماعت قريش ، از من بشنويد و اين مرد را بگذاريد به حال خود ، اگر قبايل عرب بر او چيره شدند و دفع او كردند كار شما به كام شود و به دست شما مردى از شما ضايع نشده باشد ؛ و اگر او بر عرب ظفر جست از شماست و اين پادشاهى شما را باشد . گفتند : اى ابو وليد ، همانا محمّد به زبان خويش ترا سحر كرد . عتبه گفت : راى من است ، اكنون شما دانيد و او . و ديگر چنان افتاد كه روزى أبوجهل در صفا بر رسول خداى بگذشت و آن حضرت را دشنام گفت و بد دين خواند ، و رسول خداى پاسخ او نگفت و به خانه بازآمد . و از آن سوى چنان افتاد كه حمزه عليه السّلام از شكارگاه برسيد و به كعبه اندر آمد كه طواف كرده به خانه آيد ، كنيزك عبد اللّه بن جدعان (3) بن عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن مرّه ، حمزه را بديد و قصّه پيغمبر و جسارت أبو جهل را با او بگفت ، آتش خشم حمزه زبانه زدن

ص: 420


1- فصلت 1-3
2- فضلت 13
3- بضم جيم

گرفت و بدانجا كه قريش مجتمع بودند درآمد و بر فراز سر أبو جهل بايستاد و كمان خويش را برآورده ، سخت بر سر او زد و با اين كه هنوز اسلام نياورده بود از غايت خشم گفت : آيا بر رسول خداى دشنام گوئى و حال آن كه بر دين اويم ؟ و اين شعرها بگفت :

لَقَدْ عَجِبَتِ لَا قِوَامَ ذَوِى سَفَهُ *** مِنْ القبيلين مِنْ سَهْمُ وَ مَخْزُومِ

الْقَائِلِينَ لَمَّا جَاءَ النَّبِىِّ بِهِ *** هَذَا حَدِيثُ أَتَانَا غَيْرِ ملزوم

فَقَدْ أَتَاهُمْ بِحَقِّ غَيْرِ ذِى (1) عِوَجُ *** وَ مَنْزِلٍ مِنْ كِتَابِ اللَّهِ مَعْلُومٍ

مِنَ الْعَزِيزِ الَّذِى لَا شَيْ ءُ يَعْدِلُهُ *** فِيهِ مصاديق مِنْ حَقٍّ وَ تَعْظِيمُ

فَانٍ يَكُونُوا لَهُ ضِدّاً يَكُنْ لَكُمْ *** ضِدّاً بغلباء (2) مِثْلَ اللَّيْلِ عُلكُوم ٍ(3)

فَآمِنُوا بِنَبِىٍّ لَا أَبَا لَكُمْ *** ذِى خَاتَمِ صَاغَهُ (4) الرَّحمنُ مَختُومٍ

بنى مُحزوم چون اين بديدند و سر أبوجهل را شكسته يافتند ، خواستند او را نصرت كنند و با حمزه عليه السّلام در آويزند

أبو جهل گفت : بگذاريد ابا عمّاره را كه من فرزند برادر او را بد گفته ام ، پس حمزه از آن جا به نزد پيغمبر عليه السّلام آمد و ايمان آورد ، ابو طالب از ايمان او شاد شد و اين شعر بگفت :

وَ صَبْراً أَبَا يَعْلَى (5) عَلَى دِينِ احْمَدِ *** وَ كُنَّ مظهرا لِلدِّينِ وَفَّقْتَ صَابِراً

وَ حُطَّ (6) مَنْ أَتَى بِالدَّيْنِ مِنْ عِنْدَ رَبِّهِ *** بِصِدْقٍ وَ حَقُّ لَا تَكُنْ حمز كَافِراً

فَقَدْ سرّنى اذا قُلْتُ أَنَّكَ مُؤْمِنُ *** فَكُنْ لِرَسُولِ اللَّهَ فِى اللَّهِ نَاصِراً

وَ نَادِ قُرَيْشاً بِالَّذِى قَدْ أَتَيْتُهُ *** جِهَاراً (7) وَ قُلْ مَا كَانَ احْمَدِ سَاحِراً

به روايتى حمزه عليه السّلام در سال پنجم بعثت و به روايتى در سال ششم ايمان آورد .و ديگر چنان افتاد كه روزى در اَبطَح سوارى باديد آمد كه هفده (17) شتر در دنبال داشت كه هر يك را حملى بر پشت ، و غلامى سياه بر فراز حمل سوار بود . و آن مرد فحص

ص: 421


1- مستقیم
2- مقتدر و منبع
3- بضم عين : قوی از هر چیز و شدید آن
4- ساخت و آفرید
5- کنیه حمزه
6- حوط حمایت کردن
7- آشکارا

پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم مى كرد و مى فرمود كجا است ؟ پيغمبر كريمى كه در مكه مبعوث شده تا به وصيّت پدر اين اشياء را به دو رسانم ؟

اَبَو البَختَرى (1)، أبو جهل را به دو نمود و گفت : اين است آن كس كه تو مى طلبى ، آن سوار نشان پيغمبر را در او نيافت و به نزديك پيغمبر خداى آمد ، چون پيغمبر او را ديدار كرد فرمود : توئى ناجى پسر منذر كه هفده ناقه و هفده غلام سياه از بهر من آورده اى ؟ و نام غلامان را يك يك برشمرد ، و رنگ جامه هر يك را بگفت . پس ناجى آن جمله را تسليم كرد . اما از آن سوى أبو جهل فرياد برآورد كه : اى آل غالب اگر مرا در خصمى محمّد نصرت نكنيد شمشير خود را بر سينهء خود فرو برده خويشتن را هلاك خواهم كرد اين مال از نذورات كعبه است و او مىخواهد خاص خويشتن بدارد ، و شمشير خود را بكشيد و كشيده بداشت و همچنان در نواحى مكه بگشت و از قبايل نصرت بجست تا چندين هزار كس بر وى جمع شدند .

اين خبر چون به بنى هاشم رسيد ايشان نيز انجمن كردند و انبوه شدند و از بهر مقاتله تصميم عزم دادند ، در اين وقت ابو طالب به نزد أبو جهل و مردم او شد و گفت : شما را با محمّد چه خصومت است ؟ أبو جهل گفت : پسر برادر تو با ما خيانت كرد ، اينك مالى از بهر مكه آورده اند و محمّد به سحر و شعبده ناجى را بفريفته و آن اموال را خاص خويش داشته .

ابو طالب بازآمد و با آن حضرت عرض كرد كه : اين مال را بديشان ده تا اين فتنه فرو نشيند . رسول خداى فرمود : حبّه اى بديشان نگذارم . ابو طالب گفت : از اين شتران ، ده برگير و هفت بديشان ده ، فرمود : هم اين نكنم ، اما اين شتران و هديه ها را نزد أبو جهل حاضر مى كنم و ما هر دو از شتران سؤال مى كنيم ، جواب هر يك از ما را بگويند و گواهى دهند از آن او باشد .

پس سخن بر اين نهادند و روز ديگر بامداد ، أبو جهل به كعبه آمد و نزد هبل سجده كرد و سر برداشت و قصه را بگفت و مسئلت نمود كه چنان كنى كه ناقه ها سخن كنند تا محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلم مرا شماتت نكند ، اينك چهل سال است كه ترا پرستش مى كنم

ص: 422


1- بضم ها و فتح بابت بزرگ قریش

و هرگز حاجتى نخواسته ام ، اگر امروز اجابت من كنى براى تو قبه اى از مرواريد سفيد برآرم و دو دست برنج زر و دو خلخال سيم و تاجى مكلّل به جواهر خوشاب (1) و قلّاده اى از زر ناب آراسته كنم و بدين اشياء زينت ترا افزون كنم ، در اين سخن بود كه رسول خداى به مسجد درآمد و شتران را درآورد و أبو جهل را فرمود : سؤال كن . و او چندان كه از شتران سؤال كرد جواب نشنيد .

پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم سؤال فرمود ، و شتران سخن گوى شدند و بر پيغمبرى آن حضرت گواهى دادند و گواه شدند كه اين اموال مخصوص آن حضرت است تا هفت كرّت بدين گونه أبو جهل سؤال كرد و پاسخ نيافت و آن حضرت سؤال فرمود و بدين گونه جواب شنيد ، پس آن اموال را برداشته به سراى خويش آورد . و ديگر چنان افتاد كه روزى رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم در مسجد الحرام به نماز اندر بود و أبو جهل با گروهى از مشركين انجمن داشت ناگاه چشمش بر مشيمهء (2) شترى افتاد كه تازه نحر شده بود ، گفت كيست كه اين مشيمه را برگيرد و چون محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم به سجده رود همچنان با خون و پليدى در ميان هر دو كتف او نهد ؟ عقبة بن ابى معيط گفت : من اين كار خواهم كرد و برفت و آن مشيمه را بياورد . و چون پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم را در سجده يافت در ميان كتفش نهاد . ابن مسعود كه حاضر بود از بيم مشركين نتوانست سخن كرد و آن حضرت همچنان در سجده بود و كافران سخره مىكردند و مىخنديدند و هر يك آن ديگر را بدين كردار ناستوده تهنيت مىكرد و شادى مىنمود و چندان كه آن حضرت در سجده بود كار بدين گونه كردند ، اما چون پيغمبر سر از سجده برداشت و نماز به پاى برد سه كرّت فرمود ﴿ اللَّهُمَّ عَلَيْكَ بِقُرَيْشٍ﴾ ، آن گاه جماعتى را نام برد و فرمود : ﴿ اللَّهُمَّ عَلَيْكَ بِأَبِى جَهْلِ بْنُ هِشَامٍ وَ عُتْبَةُ بْنُ رَبِيعَةَ وَ شَيْبَةُ بْنُ ربيعه وَ وَلِيدِ بْنِ عتبه وَ عُقْبَةُ بْنُ أَبُو مُعَيْطٍ وَ أَبَى بْنِ خَلَّفَ وَ عُمَارَةَ بْنِ الْوَلِيدِ﴾. كافران از نفرين پيغمبر بيم كردند . و هر كس را آن هنگام نام برد در جنگ بدر كشته شد چنان كه مذكور خواهد شد .

بالجمله از آن پس رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم به نزد ابو طالب آمد و فرمود : چگونه

ص: 423


1- تازه و آبدار
2- بچه دان

مى يابيد حسب مرا در ميان خود ؟ و آن قصه را بگفت . ابو طالب در خشم شد و شمشير خود را بر بست و حمزه را برداشت و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم را نيز با خويشتن بياورد ، چون به كعبه اندر آمدند ، حمزه بدويد و كمان أبو جهل را از دستش بستد و سخت بر سرش بكوفت ، آنگاهش برگرفت و بر زمينش بزد ، مردمان فراهم شدند و أبو جهل را از دست وى نجات دادند اما قريش از بيم نتوانستند سخن كرد ، پس ابو طالب بفرمود تا حمزه عليه السّلام موى زنخ آن جماعت را با پليدىهاى آن مشيمه آلوده ساخت ، آن گاه با پيغمبر عرض كرد كه حسب تو در ميان ما اين است .

و ديگر چنان افتاد كه روزى كفّار قريش در حجر كعبه انجمن شدند و پيمان دادند كه هركجا رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم را دريابند مقتول سازند ، يكى از اصحاب اين خبر را معلوم كرد و به نزديك پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم آمده آن قصّه را معروض داشت . رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم بعد از اصغاى آن كلمات به مسجد الحرام آمد و مشتى خاك برگرفته بدان مشركان پراكنده و فرمود شاهت الوجوه (1) و ايشان از هيبت آن حضرت نتوانستند سخن كرد و آن خاك بر هر كه بيامد در روز بدر كشته گشت .

و ديگر چنان افتاد كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم گاهى كه قرآن قرائت فرمودى ، عقبه بيامدى و نزديك آن حضرت نشسته آن كلمات را اصغا نمودى و همى گفت : شعرى بدين فصاحت نشنيده ام . اميّة بن خلف كه از دوستان عقبه بود اين كردار را ناخوش مى داشت ، پس روزى روى از وى بگردانيد و با او سخن نكرد ، عقبه گفت : اى دوست مهربان ترا چه افتاده كه از من برنجيدى ؟ گفت : همانا تو دين صابى (2) گرفته اى ، و اين سخن امروز در ميان قريش پراكنده است ، عقبه گفت : هرگز من اين كار را نكرده ام مرا آن كلمات كه محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم گويد از آسمان به من آمد خوش آيد چه نيك فصيح باشد و گاه گاه گوش بر آن نهم . اميّة بن خلف گفت : هرگز قريش اين سخن را استوار ندارند مگر در برابر انجمن ، به نزديك پيغمبر شوى و خيو (3) در روى او افكنى . عقبه گفت : چنين كنم . و به مجلس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم درآمد و پاى بر گردن مردم نهاده پيش شد و خيو

ص: 424


1- روی ایشان زشت باد.
2- شاه پرست
3- آب دهن

در روى مبارك آن حضرت افكند و بازگشت ، اين كردار را بر رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم گران افتاد ، پس فرمود : اى عقبه با خداى پيمان نهادم كه چون در بيرون مكّه تُرا دستگير كنم بفرمايم سرت را برگيرند و در روز بدر او را اسير گرفتند به نزديك پيغمبر آوردند چنان كه مذكور خواهد شد.

و ديگر چنان بود كه علماى اديان مختلفه به نزديك آن حضرت آمده حجّت مى كردند و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم با ايشان حجّت مىآورد ، چنان كه وقتى مردمان يهود و نصارى و دهريه (1) و ثنويه (2) و مشركين عرب از هر قبيله پنج تن مرد عالم به نزد رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم انجمن شدند و ايشان را هر يك عقيدتى جداگانه بود ، علماى يهود سخن بر اين داشتند كه : عزير پسر خداست ؛ و مردم نصارى : عيسى عليه السّلام را پسر خداى گفتند ؛ و دهريه گفتند : ما اشيا را قديم و ابدى دانيم ؛ و ثنويه گفتند : ما نور و ظلمت را مدبر جهان دانيم ؛ و مشركين عرب اصنام را خدايان خويش شمردند . و هر طايفه اى گفتند : اى محمّد ، اگر در اين شريعت كه ما راست متابعت ما كنى ، شرف ما را باشد كه در اين عقيدت سبقت داريم و اگر نه برهانى روشن بگوى كه ما را سخن نماند . قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ آمَنْتُ بِاللَّهِ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ كَفَرْتُ بِالْجِبْتِ(3) وَ الطَّاغُوتِ (4) وَ بِكُلِّ مَعْبُودٍ سِوَاهُ. آنگاه فرمود : خداى مرا بر مردمان مبعوث كرده است ، بشير و نذير ، از پس اين كلمات نخست با يهود فرمود : حجّت شما چيست كه عزير پسر خداست ؟ گفتند : چون تورية را در فتنه بختنصّر بسوختند و آن كتاب از ميان ما برخاست ، بعد از هفتاد سال عُزَير بياورد و در ميان احبار يهود از بر بخواند و اين كار جز از پسر خدا نيايد . رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم در جواب فرمود : چگونه است كه عزير پسر خدا است ؟ از اين روى كه توريه را از بر توانست خواندن ؛ و موسى عليه السّلام پسر خداى نيست كه تورية را از نخست بياورد ؛ و اگر اين مقدار كرامت واجب مىكند كه عزير پسر خداى باشد از براى موسى شأنى افزون از پسرى بايد ، و اين معنى را نيز بازنمائيد كه پسرى عزير مر خداى را بر چگونه است ؟

ص: 425


1- طبيعيين
2- اقاننین به اهرمن و آهورامزدا (فاعل شر و خبر )

اگر گوئيد مانند مردمان خداى زن كرد و فرزند آورد ، اين عقيدت كافران است ، چه اين چنين خداى مخلوق و حادث خواهد بود . گفتند : ما چنين قصد نكرده ايم ؛ بلكه كرامت عُزَير را خواسته ايم و اين بدان ماند كه مردمان جز فرزند خود را از در مهر گاهى فرزند خوانند و يا بنىّ خطاب كنند و خداى را با عزير كار از در ولادت نيست بلكه اين معاملت است . پيغمبر فرمود : اگر رواست مردمان را كه جز پسر خويشتن را پسر خطاب كنند و يا بُنىَّ گويند اين نيز روش مردمان است كه يكى را برادر و يكى را پدر و يكى را شيخ و يكى را سيّد گويند و نسبت به كرامت هر كس او را لقبى گذراند ، لاجرم روا باشد كه موسى عليه السّلام برادر خدا باشد يا عمّ خداى يا رئيس يا شيخ يا امير خداى باشد ، چه كرامت او از عزير افزون است . ايشان را در جواب سخن نماند گفتند : اى محمد ، ما را زمان ده تا جواب انديشيم .

آن گاه روى با علماى نصارى فرمود و گفت : شما را سخن اين است كه خداى با مسيح پسرش متّحد شده است ، بنمائيد كه عيسى را چگونه پسر خدا گوئيد ؟ و او را چگونه با خداى متّحد دانيد ؟ آيا قصد كرده ايد كه قديم حادث شد ، به جهت وجود اين حادث يا عيسى كه حادث است قديم شد ؟ يا معنى كلمات شما اين است كه عيسى متّحد شد با خداى به سبب آن كرامت كه عيسى را بود و جز او را نبود ؟ اگر گوئيد : قديم حادث شد حمل محالى كرده باشيد ، چه نتواند بود كه قديم منقلب گردد و حادث شود ؛ و اگر گوئيد حادث قديم شد ، اين نيز محال باشد ؛ زيرا كه حادث قديم نتواند گشت ؛ و اگر گوئيد مسيح متّحد شد با خداى و برگزيده شد به ساير عباد ، پس اقرار كرده ايد به حدوث عيسى و به حدوث اين معنى كه متّحد شده است به حق به جهت كرامت ، پس عيسى و اين كرامت اتحاد هر دو حادث است و اين خلاف آن كلمات است كه بدان ابتدا كرديد ؛ زيرا كه بدان كلمات قدم عيسى لازم مى افتاد . ايشان در جواب گفتند : خداى به دست عيسى عليه السّلام بسى از چيزهاى عجب پديد آورد و بدين كرامت او را به جاى فرزند گرفت .

رسول خداى فرمود : اكنون اين سخن چونان است كه يهود گفتند ؛ و جواب كلمه

ص: 426

ايشان را اصغا نموديد و آن سخنان را ديگرباره اعادت فرمود . پس آن جماعت ساكت شدند ، جز يك تن از ايشان كه سر برداشت و گفت : اى محمّد ، آيا شما ابراهيم را خليل اللّه نمى گوئيد ! ما همچنان عيسى را ابن اللّه گوئيم .رسول خداى فرمود ، اين دو با هم شبيه نباشند ؛ زيرا كه لفظ خليل يا مشتق از خلّه است كه به فتح خاى معجمه باشد و معنى آن فقر است ، و ابراهيم عليه السّلام به سوى خدا فقير بود و با خداى منقطع بود از ديگران ، همانا چون او را از منجنيق به آتش درافكندند هنوز در آتش فرود نشده بود كه جبرئيل عليه السّلام او را دريافت و گفت : خداى مرا بسوى تو فرستاده براى نصرت تو ، آن چه مى خواهى بگوى .

فَقَالَ : ﴿بَلْ حسبى اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ أَنَّى لَا أَسْأَلُ غَيْرُهُ وَ لَا حَاجَةَ لِى الَّا اليه﴾

از اين روى خليل حق ناميده شده ، يعنى فقير حق . يا خليل مشتق از خلّه است كه به ضم خاى معجمه باشد و آن به معنى تخلّل در علم است ، كنايت از آن باشد كه او داناست بر اسرارى كه غير او دانا نيست ، پس اين گونه لقب تشبيه خداى با خلق راست نيايد ، چه اگر ابراهيم از اين صنعت دور شود ، خليل حق نخواهد بود و اين بر خلاف معنى ولادت است ؛ زيرا كه معنى ولادت قائم به اب باشد و پسر هر چند مخالف شود از فرزندى پدر بيرون نرود و اگر عيسى را پسر خدا گوئيد هم واجب است كه موسى را نيز پسر خداى خوانيد يا عمّ يا اب يا جز آن لقب نهيد

زيرا كه از موسى عليه السّلام نيز معجزات بزرگى به ظهور رسيده . چون سخن بدينجا آمد بعضى مر بعضى را گفتند : در كتب منزله وارد است كه عيسى فرمود : مىروم بسوى پدر خود . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم فرمود : اگر بدان كتاب دانا باشيد هم عيسى عليه السّلام گفت : مىروم به سوى پدر خود و پدر شما ، پس جميع آن كسان كه مخاطب عيسى عليه السّلام بودند آن جمله را پسران خدا گوئيد و ابناء اللّه بخوانيد

چرا اين لقب را خاص از بهر عيسى كرده ايد . همانا اين گمان كه شما را از كتاب حاصل شده است هم از آن كتاب باطل شود و هم تواند بود كه عيسى از اين كلمه كه فرمود : مى روم به سوى پدر خود و پدر شما قصد او آدم عليه السّلام باشد كه پدر او و پدر شماست ، يا نوح باشد كه هم پدر او و پدر شماست . پس علماى نصارى

ص: 427

را نيز سخن نماند و گفتند : ما هرگز چنين مجادله و مخاصمه نديديم كه از تو مشاهده كرديم ، اكنون ما را زمان ده تا در كار خويشتن انديشه كنيم . آنگاه رسول خداى روى با دهريه كرد و فرمود : شما از چه روى گوئيد اشيا را ابتدائى نيست و دائما خواهد بود ؟ گفتند : از اين روى كه ما حكم نمى كنيم مگر آن چه را مشاهدت مىرود ، ما از براى اشيا ابتدا نديده ايم و انتها نمى بينيم . رسول خداى فرمود : شما را از اين سخن واجب افتد كه بگوئيد نفوس ما هميشه بوده است و هميشه خواهد بود و اين خلاف عيان است ؛ زيرا كه نفوس شما حادث است و پاينده نباشد . در اين صورت چه شرف باشد شما را به آن كس كه بگويد اشيا حادث است و فانى خواهد شد ، چه ايشان نيز از قدم اشيا خبر ندارند و از فناى آن آگاه نيستند ؟ آن گاه فرمود : آيا روز و شب را مى نگريد كه هميشه به جاى است ، گفتند : چنين باشد ، فرمود آيا جايز است اجتماع روز و شب ؟ گفتند : روا نيست ، فرمود آيا نه اين است كه منقطع مى شود يكى از ديگرى و پيشى مى گيرد يكى از ديگرى و ثانى پهلو در مى آيد ، نخستين را گفتند : چنين است . فرمود : پس حكم كرديد به حدوث آن چه گذشته است از روز و شب بىآنكه آن را ديده باشيد ، پس چگونه گوئيد حدوث و فناى اشيا را چون نديديم لا بدّ حكم به قدم و بقاى آن مى كنيم و قدم و بقا را اصل مى گذاريد در چيزى كه نديده ايد ؟ از پس آن رسول خداى ، تقرير برهانى در حدوث عالم نمودند و فرمودند : يا براى زمان ابتدائى هست و يا ابتدائى نيست ؟ اگر هست ، پس به سبب حدوثى كه اشيار است محتاج باشند به صانعى كه مقدم باشد بر آنها بالبديهه ؛ و اگر زمان را ابتدائى نيست در اين صورت حكم به قدم آن كرده ايد و عدم احتياج آن به صانع ، و در اينجا نيز عقل سليم حكم كند به اينكه قديمى كه محتاج نيست به صانع لا بدّ است از اينكه در صفات و حالات مانند حادث نباشد و آن چيزى را كه شما حكم به قدم آن مىكنيد در تغييرات و صفات و حالات مانند حادث است ، پس واجب است كه آن نيز حادث باشد . چون سخن بدينجا رسيد علماى دهريه از سخن كردن بازماندند و گفتند : ما را مهلتى بگذاريد تا كار خويشتن را نظر كنيم .

ص: 428

آن گاه رسول خداى روى با ثنويه كرد و فرمود : شما را سخن اين است كه نور و ظلمت مدبّران جهانند ؛ اكنون برهان خويشتن را در اين سخن روشن كنيد . گفتند : ما عالم را بر دو گونه يافته ايم ، نيمى از خير باشد و نيمى از شرّ ؛ و هر يك از اين ضدّ آن ديگر است ، لاجرم نمىتواند فاعل هر يك هم فاعل ضدّ باشد ؛ بلكه از براى هر يك فاعلى است ، هيچ نبينى كه برف نتواند تسخين كرد چنان كه آتش نتواند تبريد كرد ، لاجرم ما ثابت كرديم از براى اين خير و شرّ دو صانع قديم كه آن نور و ظلمت است .

پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم فرمود : آيا مى بينيد سياهى و سفيدى و سرخى و زردى و سبزى و رزقه (1) و اين ها هر يك ضد آن ديگر است ؛ زيرا كه محال باشد اجتماع دو تا از اينها در محلّ واحد بدان گونه كه حرّ و برد ضد آن باشند و اجتماع آن ها در محلّ واحد محال باشد . گفتند : چنين است . پس فرمود : چرا نمى گيريد از براى هر رنگى صانعى قديم تا اين كه بوده باشد فاعل هر ضدّى غير فاعل ضدّى ؟ ايشان در جواب فرو ماندند . آن گاه فرمود : چگونه مختلط مى شود نور و ظلمت چه از طبع نور صعود است و از طبع ظلمت نزول ، اگر مردى بسوى مغرب رود و آن ديگر بجانب مشرق هيچ تواند بود كه ايشان يكديگر را دريابند ؟ گفتند : نتواند شد . فرمود : پس واجب است كه مختلط نشود نور و ظلمت چه هر يك غير جهت آن ديگر رود ، در اين صورت چگونه حادث مى شود عالم از امتزاج چيزى كه محال است ممزوج شود ؟ ! همانا اين نور و ظلمت پشت با هم دارند و مخلوق باشند . علماى ثنويه نيز خاموش شدند و گفتند : بگذار تا در كار خود نظر كنيم .

آن گاه رسول خداى به سوى مشركان عرب نگريست و فرمود : عبادت شما مر اصنام را بر چگونه است ؟ آيا خدائى جز اين بتان دانسته ايد يا اين بتان صانع پروردگارند ؟ گفتند : ما در عبادت اين بتان به خداى مىجوئيم . فرمود : آيا اين اصنام شنونده و مطيع اند از براى خداى ، و عبادت خداى مىكنند تا شما به وساطت ايشان تقرب به خداى جوئيد ؟ گفتند : نتوانند عباد كرد ! فرمود : سزاوار آن است كه اگر ايشان

ص: 429


1- بضم زاد کبودی

بتوانند شما را عبادت كنند ؛ زيرا كه اين بتان صنعت شماست و شما ايشان را برآورده ايد . در اين وقت آن جماعت بر چندگونه سخن كردند ! يكى گفت : خداى حلول كرد در مردمى كه بر اين صور بودند ، لاجرم ما صورتهاى ايشان را برآورديم و تعظيم و تكريم ايشان را واجب شمرديم . و ديگرى گفت : خداوندان اين صور ، مردمانى بودند كه از اين پيش عبادت خداى را نيكو كردند اكنون ما تمثال ايشان را برآورده ايم و تعظيما للّه عبادت مى كنيم . و آن ديگر گفت : خداى خلق كرد آدم را و امر كرد ملائكه را به سجود او ، و ايشان سجده كردند و ما سزاوارتريم به سجود آدم از ملائكه ، چون آن زمان از ما فوت شده است ، اكنون صورت آدم را برآورده ايم و سجده مى كنيم . تقرّبا الى اللّه كما تقرّبت الملئكة و اين كارى شگفت نباشد ، بلكه بدان ماند كه شما سجده به مكه مى كنيد و در ساير بلاد محراب ها نصب مى كنيد و قصد مكّه مى نمائيد . رسول خداى در جواب ايشان فرمود : خطا كرده ايد و گمراه شده ايد . آن گاه روى با نخستين كرد و گفت : شما به حلول خداى در هياكل قائل شده ايد ، همانا خداى را به صفت مخلوق وصف كرديد كه در چيزى درآيد كه احاطه كند آن چيز بر او ، پس فرق چيست ميانه خدا و ديگر چيزها كه در محل درمى آيد ؟ چون لون و طعم و رايحه و لين و خشونت و ثقل و خفّت چگونه اين محلول در آن محلّ حادث است و خداى قديم باشد و چگونه محتاج مىشود به سوى محال كسى كه پيش از محال بود ، و چنان كه وصف كرديد خداى را به صفت محدثات در حلول ، هم لازم مىآيد كه وصف كنيد او را به زوال و فنا ، زيرا كه اين صفات جمع است در محال و محلول در آن و اين جمله متغيّر است ؟ و اگر بگوئيد : متغيّر نمىشود ذات بارى تعالى از حلول ، جايز است كه بگوئيد متغيّر نمىشود از حركت و سكون و سواد و بياض و حمرت و صفرت ، و همچنان صفت محدثين را به جمله از بهر خداى بشماريد و خداى از اين برتر است . پس ايشان در جواب خاموش شدند .

آن گاه روى به گروه ثانى كرد و فرمود : شما عبادت مى كنيد صور بندگانى را كه عبادت خداى مى كردند و سجده مى كنيد ايشان را و تحيّت مىفرستيد و وجوه كريمه را نزد آن بر خاك مىگذاريد ، اكنون بگوئيد : از بهر عبادت خداى چه بجا گذاشته ايد ؟

ص: 430

مگر نمى دانيد سزاوار كسى كه عبادتش واجب است اين نيست كه با بندگانش برابر گذاريد ؟ چنان كه مى بينيد پادشاهان اگر پادشاهى را در تعظيم و خشوع با بنده اش برابر نهيد ، همانا از عظمت آن پادشاه كاسته خواهيد بود ، همچنان در تعظيم بندگان صالح خداى چون فزون طلبى كنيد ، از تعظيم خداى كاسته خواهيد بود . ايشان نيز لب فرو بستند . پس رسول خداى روى با گروه سيم كرد و فرمود : شما براى ما تشبيهى آورديد و مثلى كرديد ، همانا ما بندگان آفريدگان خدائيم و مأمور بدان چه امر شده ايم و ممنوع از آن چه منع شده ايم ، و عبادت مى كنيم خداى را از جهتى كه اراده مى كند و تعدّى نمىكنيم از آن چه امر كرده ، زيرا كه نمىدانيم چه خواسته است ؛ پس وقتى امر مىكنيد كه عبادت كنيم متوجها الى الكعبه اطاعت مىكنيم و اگر امر مىكند به عبادت خود كه توجه به ديگر بلاد آريم ، هم اطاعت مىكنيم ، همانا امر كرد خدا به سجود آدم و امر نكرد به سجود صورت او كه غير اوست ، و شما نتوانيد اين تمثال را قياس از آدم كنيد ، زيرا كه نمىدانيد چنين حكم از خداى باشد ، تواند بود كه خداى مكروه بدارد اين قياس شما را چنان كه اگر مردى يك روز اذن بدهد شما را به دخول سراى خويش ، بدين توانيد قياس كرد ، و هر روز بى اجازت او به سراى او در رفت يا به خانهء ديگر او بى امر او درآمد ، و همچنان اگر مردى جامه اى از جامه هاى خود يا عبدى از عبيد خود را يا دابه اى از دواب خود را به شما بخشد ، رواست كه بىاجازت او امثال آن اشياء را از اموال او اخذ كنيد ؟ گفتند : نتوانيم چه در ثانى اجازت نكرده است .

پس فرمود : آيا خدا اولى باشد كه در ملك او بى امر او تصرف نشود يا بندگان خداى اولى باشند ؟ گفتند : همانا خدا اولى باشد ، آنگاه فرمود : چگونه دانستيد و كجا امر كرد شما را اين كه سجده كنيد اين صورت را ؟ گفتند : ما را زمان ده تا در امر خويش نظر كنيم . و از سه روز مدّت برنگذشت كه تمامت آن مردم ايمان آوردند و جملگى بيست و پنج تن بودند .و ديگر چنان افتاد كه روزى ، عُتبَةِ بن رَبيعَه و شَيبشة بن رَبيعَه و ابو سفيان بن حَرب و نَضر بن حارث بن كلده و اخو بنى عبد الدّار و أبو البخترى

ص: 431

بن هشام و اسود بن مطّلب بن اُسَيد (1) و زمعة بن الاسود و وليد بن مغيره و ابو جهل بن هشام و عبد اللّه بن ابى اميّة بن خلف و عاص بن وائل و نبيه (2) و منبّه (3) پسران حجّاج از قبيلهء بنى سهم و اميّة بن خلف و جمعى ديگر از قريش فراهم شدند و گفتند : كار محمّد بزرگ شد و خطبى عظيم آورد ، اكنون نخست بايد او را بدين كردار زشت سرزنش كرد و بر بطلان امر او حجّت آورد ، باشد كه او را تنبيهى رود و از اين كردار دست بدارد ؛ و اگر نه با او به سيف و سنان سخن خواهيم كرد . ابو جهل گفت : اكنون كيست كه با او به مجادله سخن طراز كند و كفايت امر او را به كلام تواند كرد ؟ عبد اللّه بن ابى اميّه المُخزُومى گفت : من اين كار به پاى برم .

پس آن جماعت به نزديك رسول خداى آمدند و انجمن شدند و نخستين ، عبد اللّه بن ابى اُميّه مَخزُومى سخن آغازيد و گفت : اى محمّد دعوتى بزرگ آورده اى و سخنى بيمناك مى گوئى و گمان كرده اى كه تو رسول پروردگار عالميانى ، و هرگز سزاوار نيست خداوند آفرينش را مانند تو رسولى كه از بشر باشد و مانند ما بخورد و مانند ما بياشامد و در بازار چون ما برود ، اينك پادشاه عجم و قيصر روم اگر رسولى اختيار كنند آن رسول خداوند قصور و خيام و عبيد و خدّام خواهد بود ، پس خدايى كه آفريدگار اين پادشاهان باشد ، چگونه چون تو رسول گيرد ؟ و ديگر آنكه اگر تو پيغمبر خدايى يكى از فريشتگان خداى را با خود دار از بهر آنكه صدق سخن تو گواهى دهد و ما او را ديدار كنيم ، بلكه اگر خداى اراده كرده بود كه كسى را به سوى ما مبعوث كند يكى از فريشتگان خود را مى فرستاد نه مانند ما بشرى مى انگيخت ، ما أَنْتَ يَا مُحَمَّدُ الَّا رَجُلاً مَسْحُوراً وَ لَسْتَ بِنَبِىٍّ . چون سخن بدينجا آورد رسول خداى فرمود : اى عبد اللّه ، آيا سخن خويش را به پاى بردى يا هنوز سخن دارى ؟ عبد اللّه باز آغاز سخن كرد و گفت : اگر خداى اراده كرده بود ، رسولى به سوى ما فرستد ، كسى را مىانگيخت كه مال و ثروتش از تمامت قريش افزون باشد . پس اين قرآن كه تو مى گوئى خداى به من فرستاده بايد از بهر وليد بن مغيره فرستد كه هم در مكّه سكون دارد يا از بهر عروة بن مَسعود ثَقَفى فرستد كه در طايف زيستن

ص: 432


1- بر وزن زبیر
2- بر وزن زبیر
3- بر وزن معلم

مى كند . رسول خداى فرمود : آيا كلام تو به پاى رفت ؟ عبد اللّه باز سخن كرد و گفت : ما با تو ايمان نمى آوريم مگر اين كه اين جبال عظيمه را از مكّه دور كنى و اين اراضى را گسترده فرمائى و چشمه هاى خوشگوار در جريان آرى كه ما بدين محتاجيم و در اين اراضى به سختى روزگار بريم ، و اگر اين نكنى بارى از بهر خويشتن باغى كن كه از درخت رز و نخيل انبوه شود و آب هاى روشن در خلال آن درختستان گشوده بدار و از ثمر آن خود بخور و نيز ما را بخوران ، يا اين كه پاره اى از آسمان را بر سر ما فرود آور چنان كه خود مى گوئى :

﴿وَ إِنْ يَرَوْا كِسْفاً مِنَ السَّماءِ ساقِطاً يَقُولُوا سَحابٌ مَرْكُومٌ ﴾ (1)

يعنى : اگر بينند پاره اى از آسمان را فرود آينده از غايت استكبار و عناد گويند : اين آسمان نيست ، بلكه اين ابرى است در هم نشسته . تا اين سخن سزاوار تو باشد . يا خداى را و جماعتى از فريشتگان را در پيش روى ما حاضر كن ، يا اين كه خانه اى از زر خالص پديد آور و از آن زر با ما عطا فرماى تا بى نياز شويم و از مقام خود برتر آئيم ، چنان كه خود گوئى : خداى به من فرستاده

﴿ كَلَّا إِنَّ الْإِنْسانَ لَيَطْغى أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى﴾ (2)

يعنى : حقا كه آدمى هرآينه گردنكشى مى كند به آن كه خود را بيند كه توان گر شده است يا اين كه بسوى آسمان صعود فرماى و از بر شدن به آسمان هم با تو ايمان نياورديم تا اينكه از خداى نامه اى بياورى خطاب به عبد اللّه بن ابى اميّه و اين جماعت كه با اوست به اينكه ايمان بياوريد به محمد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب و سخن او را به صدق دانيد كه او رسول من است . آن گاه گفت : باز نمى دانم اى محمد ، چون چنين كنى با تو ايمان خواهم آورد يا بر عقيدت خود باقى خواهم بود ؟ بلكه اگر ما را به سوى آسمان صعود دهى و درهاى آسمان را از بهر ما بگشائى تا درآئيم ، خواهيم گفت : چشم هاى ما را افسون كرده و سحرى در ما تعبيه ساخته اى . از اين جاست كه خداى فرمايد :

﴿وَ لَوْ فَتَحْنا عَلَيْهِمْ باباً مِنَ السَّماءِ فَظَلُّوا فِيهِ يَعْرُجُونَ لَقالُوا إِنَّما سُكِّرَتْ أَبْصارُنا بَلْ نَحْنُ قَوْمٌ مَسْحُورُونَ ﴾ (3)

ص: 433


1- الطور 44
2- العلق 6- 7
3- الحجر 14-15

يعنى : اگر بگشائيم بر ايشان درى از آسمان و در آن جا چون فرشتگان زيستن كنند و بر زبر و زير شوند از غايت عناد بر تشكيك خواهند بود و خواهند گفت : چشمهاى ما را خيره كرده اند و در ما جادوئى به كار برده اند . و اين عبد اللّه پسر ابى اميّة بن المغيرة بن عبد اللّه بن عمر بن مخزوم بود و مادرش عاتكه دختر عبد المطّلب بود . مع الحديث رسول خداى فرمود اى عبد اللّه ، آيا ديگر سخنى بجاى مانده يا جمله بگفتى ؟ عبد اللّه گفت : آن چه گفتم ترا كفايت است آن حضرت فرمود : اللّهمّ انت السّامع لكلّ صوت و العالم بكلّ شيء تعلم ما قاله عبادك . يعنى : الهى تو بهر بانگى شنوائى و بهر چيزى دانائى و مىدانى سخن بندگان تو چيست . پس اين آيت فرود شد

﴿وَ قالُوا ما لِهذَا الرَّسُولِ يَأْكُلُ الطَّعامَ وَ يَمْشِي فِي الْأَسْواقِ لَوْ لا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مَلَكٌ فَيَكُونَ مَعَهُ نَذِيراً ﴾ (1)

يعنى : گفتند : چيست اين پيغمبر را كه مثل مردمان مى خورد خوردنى را و از بهر طلب معاش در بازار سير مى كند بايد او ملكى باشد و اگر نه ملكى با او فرستاده شود تا او را يارى كند و مردمان را بيم دهد .

﴿وَ ما أَرْسَلْنا قَبْلَكَ مِنَ الْمُرْسَلِينَ إِلَّا إِنَّهُمْ لَيَأْكُلُونَ الطَّعامَ وَ يَمْشُونَ فِي الْأَسْواقِ وَ جَعَلْنا بَعْضَكُمْ لِبَعْضٍ فِتْنَةً أَ تَصْبِرُونَ وَ كانَ رَبُّكَ بَصِيراً﴾ (2)

يعنى : ما نفرستاديم پيش از تو كسى از پيغمبران را جز اين كه ايشان بخورند خوردنى و بروند در بازارها از بهر كفايت كارهاى خويش ؛ و گردانيديم بعضى از شما را براى بعضى ديگر آزمايش و امتحان ، چنان كه به غنى ، فقير آزموده شود و اعمى به بصير امتحان گردد آيا صبر مى كنيد بر ابتلا يا جزع و ناسپاسى آغاز مى نهيد و خداى بر هر دو آن بينا و داناست . مع الحديث رسول خداى فرمود : اى عبد اللّه . نخست گفتى : من خورندهء طعام باشم چنان كه شما مى خوريد و گمان دارى كه رسول خداى نتواند چنين بود ، همانا حكم از براى خداست يَفْعَلُ ما يَشاءُ و يَحْكُمُ ما يُرِيدُ هر چه مى خواهد مى كند و نيست از براى تو و از براى هيچ كس كه با خداى اعتراض كند ، مگر

ص: 434


1- الفرقان 7
2- الفرقان 20

نمى بينى خداى بعضى از مردم را فقير و بعضى را غنى و بعضى را ذليل و بعضى را عزيز و بعضى را تندرست و بعضى را رنجور و بعضى را شريف و بعضى را وضيع خلق كرد ، و اين جمله خورندهء طعام اند و هيچ يك از اين گروه را روا نيست كه بگويد ، من چرا چنينم و آن ديگر چنان ، و اگر از اين گونه سخن كنند بر خداى كافر شوند ، پس جواب خداوند از بهر بندگان اين است أَنَا الْمَلِكَ الْخَافِضِ (1) وَ الرَّافِعِ الْمُغْنِى المفقر الْمَعْزِ المذل المصحح المسقم وَ أَنْتُمْ الْعَبِيدِ لَيْسَ لَكُمْ الَّا التَّسْلِيمِ لِى وَ الِانْقِيَادِ لحكمى فَانٍ سَلَّمْتُمْ كُنْتُمْ عِبَاداً مُؤْمِنِينَ وَ انَّ أَبَيْتُمْ كُنْتُمْ بى كافرين وَ بعقوباتى مِنَ الْهَالِكِينَ . آن گاه رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله به مدلول :

﴿قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحى إِلَيَّ أَنَّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ ﴾ (2)

فرمود : من مانند يك تن از بشرم جز اين كه خداى مرا به نبوّت مخصوص فرموده . چنان كه بعضى از بشر را به توانگرى و صحت بدن و جمال نيكو مخصوص فرمايد و بعضى را اين نعمت ندهد و كسى را سخنى نباشد ، همچنان شما نبايد انكار داريد ، نبوّت مرا اگر بهرهء شما نبوده است .

و هم شما را نرسد كه گوئيد : شاهنشاه عجم و قيصر روم رسولان با ثروت و توانگر اختيار كنند ، چرا خداى چنين نكرد ؟ زيرا كه خداى هر چه خود خواهد كند . همانا خداى پيغمبر خود را فرستاد كه مردمان را به سوى پروردگار بخواند و خويشتن را به زحمت اندازد در روزان و شبان ، پس اگر در قصور جاى كند و پرستاران بگمارد مردمان از ديدار او بازمانند و رسالت او ضايع بماند ، چنان كه اگر پادشاهى خود را پوشيده بدارد ، كار مملكت از دست بشود . و خداى مرا مبعوث كرد بى مالى و ثروتى تا قدرت او بدانيد ، او مرا نصرت همى كند چنان كه بر ردّ و منع من دست نيابيد و مرا ظفر خواهد داد بر قتل كردن و اسير آوردن شما و بر بلاد شما مستولى خواهد ساخت و قدرت خداى در اين بيشتر ظاهر شود كه من بى مالى و ثروتى بر شما چيره شوم . و اين كه گوئى اگر تو پيغمبرى مى بايد فرشتۀ خدا با تو آيد كه ما او را ديدار كنيم و بر صدق سخن تو گواهى دهد ، همانا فرشته را نتوان ديد و اگر حدّتى در بصر شما باديد آيد و فرشته به صورت بشر ديدار شود هم خواهيد گفت : او بشر است و فريشته نباشد ، چه اگر به صورت بشر نباشد با او الف و انس نخواهيد داشت و فهم مقالت او نخواهيد كرد

ص: 435


1- پایین آورنده
2- اللکهف 110

و اگر به صورت بشر آيد او را فرشته نخواهيد دانست . لا جرم خداى مبعوث كرد رسول خود را از بشر و ظاهر كرد بر دست او معجزاتى كه بشر نتوانند آورد و اگر به دست فرشته معجزه آمدى از بهر شما برهانى نشدى ، چه تواند بود كه در نهاد ديگر فرشتگان نيز از آن معجزه پديد بود ، چنان كه اگر مرغى پرواز كند ، اين معجزه نباشد چه همه مرغان بپرند ، اما يكى از مردمان بپرد اين معجزه بود ، همانا خداى حجّت خويش را روشن كرده و بر شما سهل آورده است و شما طلب صعبى كنيد كه در آن حجّت نباشد . آن گاه به مدلول :

﴿ انْظُرْ كَيْفَ ضَرَبُوا لَكَ الْأَمْثالَ فَضَلُّوا فَلا يَسْتَطِيعُونَ سَبِيلًا﴾ (1)

يعنى : اى محمّد ، نيك نظر كن كه چگونه مشركين براى تو مثلها كرده اند و ترا مسحور خوانده اند ، پس گمراه شدند و ترا كه رسول خدايى ندانستند و وصىّ ترا نيز نخواهند دانست. بالجمله پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم فرمود : اى عبد اللّه ، و اينكه تو مرا مردى مسحور و سحرپيشه خواندى چگونه من چنين باشم ؟ و حال آنكه شما صحت تميز من و حصافت عقل مرا مجرب داشته ايد ، اينك چهل (40) سال است در ميان شما بر خطا و زلّتى نرفته ام و كذبى و جنايتى نياورده ام و هيچ مردى بىتأييد خداى اين نتواند كرد . آن گاه فرمود : اى عبد اللّه ، اينكه گوئى چرا اين قرآن در مكه بر وليد بن مُغَيره فرود نشد يا در طايف بر عروه نيامد كه ايشان را مال فراوان بود ، همانا مال اين جهانى در نزد خداى خطرى ندارد و عظيم نباشد چنان كه در نزد تو عظيم و با خطر است ، بلكه اگر تمامت دنيا در نزد خداى برابر بال پشه بود كافران و مشركان را شربتى از آب نمىداد و خداوند بهرهء مردمان را به رضاى تو نگذاشته است ، بلكه به هر كس هر چه خود خواهد دهد و همچنان نبوّت را به هر كه خود خواست بداد و كار همه بر عدل كند و آن را برگزيند كه در دين برگزيده است و آن را دور دارد كه از دين دور افتاده است و در مال و حال كس نبيند و اين مال از فضل اوست كه مردمان يابند و كس را نرسد كه گويد : چون مرا مال دادى هم نبوّت بخش ، چنان كه كسى را نرسد كه گويد مرا كه مال دادى جمال نيز عطا يا شرف دادى ثروت نيز عنايت فرماى

ص: 436


1-

چه يكى را مال باشد و جمال نباشد و يكى را شرف باشد و غنى نباشد . حكم از براى خدا است به هر كس هر چه خواهد بهره رساند و افعال او همه پسنديده است و از اين جاست كه خداى فرمايد :

﴿وَ قالُوا لَوْ لا نُزِّلَ هذَا الْقُرْآنُ عَلى رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ﴾ (1)

يعنى گفتند : چرا فرو فرستاده نشد اين قرآن بر وليد در مكه و يا بر عروه در طايف ؟ آن گاه مى فرمايد :

﴿أَ هُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ رَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ لِيَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً سُخْرِيًّا﴾ (2)

يعنى : اى محمّد آيا ايشان بخش مى كنند رحمت پروردگار تو را كه نبوّت است و كليد رسالت به دست ايشان است كه در كف هر كه خواهند گذراند ؟ ما قسمت كرده ايم در ميان ايشان معيشت ايشان را زيرا كه از تدبير آن عاجزند ، پس چگونه در كار نبوّت مداخلت كنند ، و ما رفعت داده ايم بعضى از مردمان را بر بعضى تا هر يك با ديگرى محتاج باشند و كار اين جهان به نظام شود ، چنان كه پادشاهى به علم و فضل فقيرى محتاج شود و فقير را به مال و ثروت پادشاه احتياج افتد و حال آنكه پادشاه را نرسد كه گويد : چرا آن حصافت رأى فقير را بر ثروت و سلطنت من نيفزودى و هم فقير را نرسد كه گويد :چرا مال پادشاه را با اين عقل و دانش كه مراست مرا ندادى ؟ بعد از آن رسول خداى فرمود : اى عبد اللّه ، اين كه گفتى ما با تو ايمان نياوريم تا بگشائى در زمين مكه چشمهء آب و صعب زمين را سهل كنى و چشمه هاى جارى فرمائى كه ما بدان محتاجيم . همانا تو نادانى به حجّت خداى ، آيا اگر تو زمينى را به صلاح آرى و چشمه اى پديد كنى ، رسول خداى خواهى بود ؟ گفت : بدين رسول نشوم . فرمود : بسى مردم در طايف ، اراضى فاسده را اصلاح كرده اند و چشمه ها برانگيخته اند و بدين كردار پيغمبران خداى نشده اند ، من اگر نيز در مكه اين كار به پايان برم حجّتى از بهر نبوّت من نخواهد بود . و اين كه گفتى از بهر خود بوستانى كن از نخيل و عنب و بخور و بخوران و در خلال درختستان آن باغ انهار خوش گوارى جارى كن ، از بهر اصحاب تو . در طايف از اين

ص: 437


1- الزخرف 31
2- الزخرف 32

گونه باغ و بوستان بسى هست و بدين انبياء نشده اند ، همانا شما با عقول ناقصهء خود با چيزى احتجاج كنيد كه از بهر شما حجّتى نباشد و رسول خداى برتر از آن است كه اقتفا به عقول ضعيفه شما كند .

آن گاه فرمود : اى عبد اللّه ، گفتى يا پاره اى از آسمان بر سر ما فرود شود ، همانا در سقوط آسمان بر سر شما هلاكت شماست و از رسول خداى خواسته اى كه ترا هلاك كند و رسول خداى اقامه حجّت خداى كند نه اين كه بر طريق طلب بندگان جاهل رود ، چه ايشان نادانند و دست از طلب ندارند ، باشد كه طلب محال كنند . آيا نديده اى طبيب را كه دواى علّت را به كار بندد ؟ و هيچ نبيند كه مريض آن دوا را مكروه مىدارد يا پسنديده . مىداند هم اكنون شما بيمارانيد و خداى طبيب شماست اگر دواى او را به كار بنديد شفا يابيد و اگر نه مريض خواهيد شد . آيا ديدى اى عبد اللّه حاكمى از مدّعى طلب بيّنه كند بر وفق رضاى مدعى عليه ، چه اگر اين بودى هيچ حق آشكار نشدى ؟ لاجرم رسول خداى بر دعوى خويش حجّت كند و معجزه آرد نه بدانچه شما طلبيد و اين آيتها را خداى بدين سخنان فرستاد :

﴿وَ قالُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّى تَفْجُرَ لَنا مِنَ الْأَرْضِ يَنْبُوعاً أَوْ تَكُونَ لَكَ جَنَّةٌ مِنْ نَخِيلٍ وَ عِنَبٍ فَتُفَجِّرَ الْأَنْهارَ خِلالَها تَفْجِيراً أَوْ تُسْقِطَ السَّماءَ كَما زَعَمْتَ عَلَيْنا كِسَفاً ﴾ (1)

آن گاه رسول خداى فرمود : اى عبد اللّه ، اين كه گفتى : خداى را با گروهى از ملائكه نزد ما حاضر كن تا او را مشاهده كنيم طلب محالى كرده اى ؛ زيرا كه خداى چون مخلوق نيست كه به يارى و ببرى و حركت بدهى و مقابل بدارى ، بلكه اين صفت اصنام ضعيفه شماست كه نه چشم دارند و نه گوش و نه دفع ضرر از شما توانند كرد و نه از ديگرى ، و تو اى عبد اللّه ، در طايف ضياع و عقارى را مالكى و كارگزارى چند منصوب دارى كه فرمان خويش با سفرا بديشان رسانى ، آيا رواست كه خادمان تو تصديق سفراى تو نكنند و گويند تا عبد اللّه را حاضر نكنيد و ما از دو لب او نشنويم فرمان نبريم ؟ يا از براى سفراى توست كه نشانى و حجّتى بر صدق رسالت از تو آرند و فرمان ترا بگذارند ؟عبد اللّه

ص: 438


1- الفرقان 9

گفت : اين قدر كافى باشد . فرمود : چون رسولان ترا روا نيست كه بازآيند و گويند برخيز و به طايف حاضر شو تا خادمان ترا معاينه كنند و اصغاى فرمان نمايند ، چگونه از رسول خداى مىخواهى كه به نزد خداوند شوى و او را آمر و ناهى گردد ؟ و خداوند بارى اين آيت بدين فرستاد :

﴿أَوْ تَأْتِيَ بِاللَّهِ وَ الْمَلائِكَةِ قَبِيلًا﴾ (1)

آن گاه فرمود : اى عبد اللّه ، اينكه گفتى : از بهر خويشتن خانه از زر بياور آيا ملك مصر را كه خانه از زر باشد هرگز بدان پيغمبر خداى بشود ؟ همچنان واجب نيست از براى نبوّت محمّد خانهء زر . و اين كه گفتى : به سوى آسمان صعود كن و از صعود تو نيز ايمان نياورم تا از بهر ما كتابى نياورى كه آن را قرائت كنيم ، تو در صعود به آسمان كه اصعب از نزول است خود گوئى كه ايمان نياورم ، پس در نزول نيز ايمان نخواهى آورد . و خود گفتى : از پس قرائت هم نمىدانم ايمان خواهم آورد يا منكر خواهم بود ، لاجرم تو اقرار كردى كه معاندت كنى حجّت خداى را ، پس تأديب تو به دست اولياى خداست از مردمان و فرشتگانى كه نگاهبان جهنم اند قال اللّه تبارك و تعالى

﴿أَوْ يَكُونَ لَكَ بَيْتٌ مِنْ زُخْرُفٍ أَوْ تَرْقى فِي السَّماءِ وَ لَنْ نُؤْمِنَ لِرُقِيِّكَ حَتَّى تُنَزِّلَ عَلَيْنا كِتاباً نَقْرَؤُهُ قُلْ سُبْحانَ رَبِّي هَلْ كُنْتُ إِلَّا بَشَراً رَسُولًا ﴾ (2)

پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود : نيست بر من جز اينكه اقامهء حجّت خداى كنم و نيست بر من كه بر خداى امركننده باشم ، چون رسول يكى از پادشاهان كه چون نزد مخالفان روند ، پيام پادشاه را بگذارند و از خود سخنى نيارند .در اين هنگام أبو جهل گفت : اى محمّد آيا نيست كه قوم موسى به صاعقه سوختند ، آن وقت كه سؤال كردند از موسى كه مى خواهيم خداى را آشكار ببينم ؟ فرمود : چنين بود . پس أبو جهل گفت : اگر تو پيغمبرى همچنان ما را به صاعقه بسوزان ؛ زيرا كه ما اشدّ از آن خواسته ايم كه قوم موسى خواستند ، چه ايشان گفتند : بنما خداى را به ما آشكار ؛ و ما گوئيم ايمان نمى آوريم جز اين كه بياورى خداى را با فرشتگان در برابر ما . رسول خداى فرمود : اى أبو جهل ، آيا نشنيده اى قصّهء ابراهيم خليل عليه السّلام را چنان كه خداى فرمايد :

ص: 439


1- الاسرى (12)
2- الاسرى (93)

﴿ وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ﴾ (1)

همانا خداى ملكوت آسمان و زمين را بر ابراهيم بازنمود تا هر پوشيده آشكار معاينه كرد ، ناگاه مردى را همى ديد كه با زنى بيگانه درآميخته ، پس خداى را بخواند تا ايشان را هلاك ساخت ، از پس آن زن و مردى ديگر ديد كه هم كار بدين گونه كنند ، ايشان را نيز نابود ساخت ، چون نوبت به زن و مرد چهارم رسيد و قصد دعاى بد كرد ، خطاب رسيد كه اى ابراهيم ، عنان خويش را كشيده بدار و دعاى خود را از بندگان من بازگير .

﴿يا ابراهيم اكْفُفْ دَعْوَتَكَ عَنْ عِبادِىَ وَ امائى فَأَنَّى أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِيمُ الْجَبَّارِ الْحَلِيمَ لا تضرّنى ذُنُوبَ عِبادِىَ كَمَا لَا تنفعنى طَاعَتُهُمْ وَ لَسْتُ اسوسهم (2) بِشِفَاءِ الْغَيْظِ كسياستك فَاكْفُفْ دَعْوَتَكَ عَنْ عِبادِىَ وَ امائى فانّما أَنْتَ عَبْدُ نَذِيرُ لَا شَرِيكٍ فِى الْمَمْلِكَةِ وَ لَا مُهَيْمِنُ عَلَىَّ وَ لَا عَلَى عِبادِىَ وَ عِبادِىَ مِعَى بَيْنَ خِصَالٍ ثُلُثُ أَمَّا تابُوا الَىَّ فتبت عَلَيْهِمْ وَ غَفَرْتُ ذُنُوبِهِمْ وَ سَتَرْتَ عُيُوبِهِمْ ﴾

﴿وَ أَمَّا كَفَفْتُ عَنْهُمْ عذابى لعلمى بانّه سنخرج مِنْ أَصْلَابِهِمْ ذُرِّيَّاتِ مُؤْمِنِينَ فَارْفُقْ بِالْآبَاءِ الْكافِرِينَ وَ أَتَانِى بالامّهات الْكَافِرَاتِ وَ ارْفَعْ عَنْهُمْ عذابى لِيَخْرُجَ ذَلِكَ الْمُؤْمِنِ مِنْ أَصْلَابِهِمْ فاذا تزايلوا (3) حَلَّ بِهِمْ عذابى وَ حاقَ (4) بِهِمْ بلائى وَ انَّ لَمْ يَكُنْ هَذَا وَ لَا هَذَا فَانِ الَّذِى أَعْدَدْتَهُ لَهُمْ مِنْ عذابى أَعْظَمُ مِمَّا تريدهم بِهِ فَانٍ عذابى لعبادى عَلَى حَسَبِ جلالى وَ كبريائى يَا ابراهيم فَخَلِّ بَيْنِى وَ بَيْنَ عِبادِىَ فانّى ارْحَمْ بِهِمْ مِنْكَ وَ خَلِّ ببنى وَ بَيْنَ عِبادِىَ فانّى أَنَا الْجَبَّارِ الْحَلِيمِ الْعَلَّامِ الْحَكِيمُ ادبرهم بعلمى وَ أَنْفَذَ فِيهِمْ قَضائِى وَ قَدرِى﴾ يعنى : اى ابراهيم ، بازدار دعوت خويشتن را از بندگان و كنيزكان من كه من خداوند حليم بخشنده ام ، زيان نمىكند عصيان بندگان مرا چنان كه طاعت ايشان مرا سود نكند ، و من سياست نمىكنم بندگان خود را كه خشم خويشتن را بنشانم ، چنان كه تو سياست كنى ، بازگير دعوت خود را از بندگان و كنيزان من ، همانا تو بندهء ترسانندهء

ص: 440


1- الانعام 75
2- سیاست پاداش و جزا و أن
3- تزايل ، جدا شدن و از جای کنده شدن
4- احاطه می کند و وارد می شود

شريك در پادشاهى و شاهد بر من و بر بندگان من نيستى ، همانا بندگان من با من بر سه گونه اند : يا بازگشت كنند و عصيان ايشان را معفو دارم ، يا عذاب خويش را از ايشان بازگيرم ، از اين روى كه مىدانم بندگان مؤمن از اصلاب ايشان باديد خواهد شد تا آنگاه كه اين شرف از ايشان زايل شود ، پس بلاى من ايشان را فروگيرد ، و اگر اين هر دو نيست از بهر ايشان عذاب خويش را آماده كنم ، عذابى بزرگتر از آن چه تو اراده مى كنى ؛ زيرا كه عذاب من از براى بندگان من در خور جلالت و كبريائى من است ، اى ابراهيم بگذار مرا با بندگان خود زيرا كه من بخشنده ترم با ايشان از تو و خداوند جبار و حليم و علام و حكيم و تدبير امور ايشان را به علم خويش مى كنم و مى رانم قضا و قدر خود را در ايشان .

مع الحديث از پس اين قصه رسول خداى فرمود اى أبو جهل ، زود باشد كه از صلب تو فرزندى باديد آيد كه اطاعت خداى كند و از اينجاست كه خداوند از تو عذاب برگرفت و اين گونه است حال اين جماعت كه با تو همراه اند ، چه بعضى ايمان آورند و بعضى را از ذريّت مؤمنين پديدار آيند و با محمّد بگروند و اگر نه عذاب خداى بديشان فرود مى شد و جمله را فرو مى گرفت ، اكنون به سوى آسمان نظر كن . و أبو جهل چون سر برداشت درهاى آسمان را گشاده يافت و آتش همىديد كه از فلك فرود آمد تا نزديك به كتف مشركين رسيد و حدّت آتش در اكتاف ايشان اثر كرد ، چنان كه پشت أبو جهل و آن كافران لرزيدن گرفت . رسول خداى فرمود بيم مداريد كه خداى شما را هلاك نمى كند بلكه اين آيتى است كه شما را مى نمايد ، پس نورى از پشت آن جماعت سر برزد و آن آتش را دفع همى داد تا به آسمان پيوست ، پس رسول خداى فرمود : اين انوار از آنان است از ذريّت اين جماعت كه با من ايمان خواهند آورد ؛ و هم از بعضى از ايشان كه خود نيز ايمان آورند . و با اين همه أبو جهل آن جماعت را برداشته مراجعت كرد و همچنان بر رسول خداى انكار داشت و بر كين و كيد بيفزود ، پس با مردم خود گفت : كار محمد بزرگ شد ، زود باشد كه بر ما پادشاهى كند و من با خويشتن پيمان نهاده ام كه چون فردا محمّد به نماز ايستد سنگى گران بر سر او فرود آرم و او را نابود كنم ، آيا از پس آن شما مرا

ص: 441

با بنى هاشم خواهيد گذاشت يا اعانت من خواهيد كرد ؟ گفتند : سوگند با خداى كه هرگز ترا وانگذاريم . پس أبوجهل روز ديگر سنگى برداشت و آهنگ پيغمبر كرد در هنگامى كه رسول خداى در ميان ركن يمانى و ركن اسود به نماز بود و هنوز قبله به سوى شام داشت ، بالجمله أبو جهل راه با پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم نزديك كرد و هنگامى كه آن حضرت را در سجده يافت تصميم عزم داد كه آن سنگ را بر سر مباركش فرود آرد ، ناگاه شترى را ديد كه دهان باز كرده قصد او كرد و دندان ها به دو نمود ، چنان كه مرگ را معاينه كرد . پس أبو جهل سخت بترسيد و رنگ از چهره اش بگشت و بگريخت و خويشتن را به انجمن قريش انداخت . ايشان گفتند : هان اى أبو جهل ، ترا چه افتاد و اين دهشت از كجا خاست ؟ او قصّه خويش را بگفت . و اين خبر از پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم آورده اند كه آن شتر ، جبرئيل عليه السّلام بود و اگر أبو جهل نزديك مى شد او را به دم در مى كشيد و نابود مى ساخت . مع القصه چون أبو جهل آن قصّه بگفت ، نَضر بن حارث بن كلدة بن علقمة بن عبد مناف بن عبد الدّار بن قصىّ برخاست و گفت : اى قريش ، امرى بزرگ بر شما وارد شده است ، همانا محمّد از كودكى در ميان شما بزرگ شد و در امانت و صداقت از شما پيشى داشت تا اكنون كه به شيخوخت رسيده از او جز راستى ديده نشده ، اگر گوئيد : او ساحر است ، نه و اللّه ما ساحران ديده ايم و نفث و عقد ايشان را دانسته ايم ؛ و اگر گوئيد : كاهن است ، لا و اللّه ما كاهنان را شناخته ايم و سجع و تخالج ايشان را دانسته ايم ؛ و اگر گوئيد : شاعر است ، لا و اللّه ما هرگونه شعر را ديده ايم و هزج و رجز آن را يافته ايم ، و اگر گوئيد : مجنون است ، لا و اللّه ما جنون و خنق و وسوسهء آن را فهميده ايم . اى جماعت قريش ، نيك نظر كنيد سوگند با خداى كه كارى بزرگ بر شما آمده است دفع آن را نيك انديشه كنيد . و اين نضر از شياطين قريش بود ، و رسول خداى را بسيار مى آزرد و مردمان را به عداوت آن حضرت مى گماشت و خود روزى چند به حيره رفت و قصّۀ رستم و اسفنديار و ديگر ملوك عجم از كتب تواريخ فرا گرفته به مكّه بازآمد و مردمان را گرد خود انجمن كرد و آن قصّه ها را بر ايشان عرضه مى داشت ، و مى گفت : از كنار محمّد دور شويد و گوش به سخنان او مكنيد كه اين

ص: 442

داستانهاى من نيكوتر از آن است ، پس خداى اين آيت در حق او فرستاد :

﴿وَ مِنْهُمْ مَنْ يَسْتَمِعُ إِلَيْكَ وَ جَعَلْنا عَلى قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً أَنْ يَفْقَهُوهُ وَ فِي آذانِهِمْ وَقْراً وَ إِنْ يَرَوْا كُلَّ آيَةٍ لا يُؤْمِنُوا بِها حَتَّى إِذا جاؤُكَ يُجادِلُونَكَ يَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ هذا إِلَّا أَساطِيرُ الْأَوَّلِينَ﴾ (1)

يعنى اى محمّد : از كفار مكه بسى هستند كه گوش فرا مى دارند بسوى تو وقتى كه قرآن مى خوانى ، و ما افكنده ايم بر دل هاى ايشان پوشش ها تا فهم نكنند و نهاده ايم در گوش هاى ايشان گرانى تا سخن حق نشنوند از آن كفر كه در نهاد ايشان است و اگر ببينند هر معجزه اى كه از تو طلبند ايمان نيارند تا چون بيايند ترا خصومت كنند ، مى گويند آنها كه كافر شدند نيست اين كتاب مگر قصّه مردم گذشته . و هم خداى فرمايد :

﴿وَ إِذا تُتْلى عَلَيْهِمْ آياتُنا قالُوا قَدْ سَمِعْنا لَوْ نَشاءُ لَقُلْنا مِثْلَ هذا إِنْ هذا إِلَّا أَساطِيرُ الْأَوَّلِينَ﴾ (2)

يعنى : چون بر نضر و ديگر مشركان خوانده شود آيت هاى كتاب ما ، گويند كه : به درستى كه شنيديم اين كلام را اگر خواهيم هرآينه بگوئيم مانند آن ، نيست اين ، مگر افسانه هاى گذشتگان . و خداى در چند جاى ياد ايشان كرده و بدين اختصار رفت و ديگر چنان افتاد كه مردم قريش اين نضر بن حارث و عقبة بن ابى معيط را بسوى مدينه گسيل نمودند تا در كار رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم از احبار يهود سؤال كنند و چيزى معلوم دارند . پس ايشان به مدينه رفته فحص حال پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم نمودند .و علماى يهود در جواب گفتند : شما را مى آموزيم كه از وى سه سؤال كنيد ، هرگاه جواب گويد پيغمبر خواهد بود ، و گرنه سخن او بر كذب است . اول سؤال كنيد از جوانان گذشته كه قصّه اى بس عجب دارند ؛ و ديگر سؤال كنيد از مردى كه مشرق و مغرب جهان را بگشت ، سيم پرسش كنيد كه روح چيست ؟ پس عقبة بن ابى معيط بن ابى عمرو بن اميّة بن عبد شمس بن عبد مناف شاد شده و نضر بن حارث را برداشت و به مكّه بازآمد ، و اين سخن با قريش بگفت . پس همگى همداستان شده به نزديك رسول خداى آمدند و آن

ص: 443


1- الانعام 25
2- الانفال 30

هر سه سخن را پرسش كردند .

آن حضرت فرمود : فردا به گاه حاضر شويد و پاسخ بشنويد . و در اين كلمه نفرمود . ان شاء اللّه . از اين روى وحى منقطع گشت و تا پانزده روز جبرئيل عليه السّلام بدان حضرت فرود نشد ، مردمان قريش زبان به هذيان باز كردند ، بعضى گفتند :رسول خداى از پيغمبرى معزول گشت و ديگر پيام به دو نيامد ، و جماعتى گفتند : آن حضرت سخن به كذب كرد و گفت : فردا جواب گويم و اينك پانزده روز برفت و جواب نياورد . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم از اين سخنان محزون همىگشت ، پس جبرئيل آمد و سورهء كهف بياورد و اين آيت بخواند :

﴿وَ لا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فاعِلٌ ذلِكَ غَداً إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ ﴾ (1)

يعنى :مگوى مر چيزى را كه قصد دارى به درستى كه من كننده ام ، فردا مگر آن كه خواهد خداى تعالى . رسول خداى با جبرئيل فرمود كه : چندان بر من فرود نشدى كه مردم مكه ظن بد در حق من كردند . عرض كرد كه : من به فرمان خداى توانم آمد . بالجمله سورهء كهف را بر آن حضرت بخواند و قصهء اصحاب كهف و حديث ذو القرنين را مكشوف داشت - چنان كه از اين بيش در ذيل قصهء ذو القرنين و حديث اصحاب كهف مرقوم افتاد - و در جواب سؤالى كه از روح كردند اين آيت آمد :

﴿وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي وَ ما أُوتِيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِيلًا ﴾ الاسراء (58)

يعنى : اى محمّد مى پرسند ترا از كيفيت روح كه بدن ايشان بدان زنده است ، بگو روح از امر پروردگار من است ، يعنى از مبدعاتى است كه به امر « كن » كاين شده بىماده ، و از آن جمله است كه مخصوص است به علم خداى و غير حق را به دو راه نيست و داده نشده ايد شما مگر اندكى از دانش. بالجمله آن جماعت همچنان بر انكار خويشتن بودند و مى گفتند : اين قرآن را رحمن بر رسول خداى القا مى كند و او بر ما مى خواند چه مسيلمه (2) را كه در يمامه سكون داشت رحمن مى ناميدند و چون اين آيت بيامد :

﴿لا تُبْقِي وَ لا تَذَرُ لَوَّاحَةٌ لِلْبَشَرِ عَلَيْها تِسْعَةَ عَشَرَ ﴾ (3)

يعنى : باقى نگذارد گوشت و پوست بر هيچ دوزخى ، بلكه همه را بسوزد

ص: 444


1- الكهف (23)
2- بضم مي
3- المدثر 28-30

خداى از نو بدن ايشان را برآورد و دست بازندارد تا ديگرباره نسوزد و بر آن آتش نوزده ملك گماشته است . ابو جهل به تمسخر زبان گشاد و گفت : اى جماعت قريش گمان نكنيد كه محمّد تواند شما را به آتش عذاب كرد ؛ زيرا كه عدد و عدّت شما بسيار است از نوزده تن كه او گويد ، چه برآيد . پس اين آيت آمد :

﴿وَ ما جَعَلْنا أَصْحابَ النَّارِ إِلَّا مَلائِكَةً وَ ما جَعَلْنا عِدَّتَهُمْ إِلَّا فِتْنَةً لِلَّذِينَ كَفَرُوا ﴾ (1)

يعنى : و ما نگردانيده ايم پاسبانان دوزخ را مگر فرشتگان كه قوى ترين خلق اند . چنان كه در خبر است كه رئيس ايشان مالك با هيجده تن ديگر نگاهبان دوزخ اند و چشم هاى ايشان چون برق درخشنده و دندان ها چون حصارهاى بلند و از دهان ايشان آتش همى زبانه زند و از دوش تا دوش هر يك ، يك ساله راه است و يك تن از ايشان در كرّتى هفتاد هزار كافر را در دوزخ از گوشه اى به گوشه اى درافكند پس خداى مىفرمايد : ما عدّت ايشان را فتنه كافران كرديم تا گمان نكنند كه نوزده تن چگونه مردمى كثير را مقهور توانند كرد . مع الحديث مشركين در اضرار و انكار آن حضرت سخت كوش بودند و اگر كسى را فهم مى كردند كه از بهر اصغاى قرائت نزديك آن حضرت مى شد او را رنجه مى ساختند و آن حضرت به جهر قرائت مى فرمود ، پس اين آيت آمد :

﴿وَ لا تَجْهَرْ بِصَلاتِكَ وَ لا تُخافِتْ بِها وَ ابْتَغِ بَيْنَ ذلِكَ سَبِيلًا﴾ (2)

يعنى : آشكارا مدار قرائت نماز خود را و آواز نيز فرو مدار ، بلكه در ميان جهر و اخفات اقتصاد بجوى ، يعنى چندان جهر مكن كه همهء مشركان آگاه شوند و آن كسان را كه از بهر شنيدن قرائت قرآن به نزديك تو آيند بازدانند و منع و زجر كنند و چندان آواز خويشتن را فرومدار كه چون كسى به نزديك آيد نتواند اصغاى حرفى كرد . روزى چنان شد كه اصحاب آن حضرت يكديگر را همى گفتند : سخت نيكو بود اگر كسى توانست كلمات قرآن را بر قريش قرائت كرد ، باشد كه ايشان را تنبيهى شود و عبد اللّه بن مسعود از ميانه سر برداشت كه من اين كار به پاى برم . گفتند : اى عبد اللّه ، از بهر اين كار كسى بايد كه سيّد قوم و صاحب عشيرت باشد تا اگر كفار

ص: 445


1- المدثر 31
2- الاسراء 110

ز بهر شكنجه او برخيزند ، ايشان حفظ و حراست او كنند . عبد اللّه گفت : حافظ و حارس من خداوند بارى است . و روز ديگر به كعبه آمد و نزديك قريش بايستاد و سورۀ الرّحمن را به آواز بلند خواندن گرفت . مردم قريش در پيرامون او انجمن شدند و آن كلمات را بشنيدند و ندانستند آن چيست . بعضى گفتند : اين كلماتى است كه به محمّد آمده است ، پس همگى دست بر او بگشادند و او را سخت بزدند و او همچنان در زير لطمه و شكنجه قريش قرائت خويش را به پاى آورد و به نزد اصحاب رسول بازآمد و اثر آن زخم ها و شكنجه ها از اندام او پديدار بود . اصحاب به او گفتند : ما بر تو از اين مى ترسيديم . عبد اللّه گفت : اين سهل چيزى است در راه دين ، اگر خواهيد هم فردا بروم و بر خوانم ؟ گفتند : كفايت باشد ، چه قريش بدانچه مكروه مى داشتند برسيدند . اما بزرگان قريش نيك دوست مى داشتند كلمات قرآن را اصغا فرمايند و از بيم آن كه مردمان پيروى ايشان كنند و باشد كه بدين پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم درآيند خويشتن دارى مى كردند شبى چنان افتاد كه ابو سفيان بن حرب و أبو جهل و اخنس بن شريق (1) پسر عمرو بن وهب (2) الثّقفى كه حليف بنى زهره بود از بهر اصغاى قرائت قرآن از خانۀ خويش بيرون شدند ، و در اطراف خانهء پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم هر يك در گوشه اى پنهان شدند و گوش فرا داشتند و در نماز ، قرائت آن حضرت را بشنيدند و تا صبحگاه ببودند و آن گاه كه مراجعت كردند در راه يكديگر را دريافتند ، و با هم گفتند : نيايد سفهاى قوم اين كلمات را اصغا نمايند ، مبادا كه در نفس ايشان چيزى واقع شود ، پس برفتند و شب ديگر بيامدند . و هم آن شب گوش بداشتند و بشنيدند و صبحگاه با يكديگر پيمان نهادند كه ديگر بدان طلب بيرون نشوند و به خانه هاى خويش شدند ، چون روز برآمد اخنس بن شريق عصاى خود را برگرفت و به خانهء ابو سفيان رفت و گفت : اى ابا حنظله چه شنيدى از محمّد ؟ در جواب گفت : اى ابا ثعلبه سوگند با خداى كه شنيدم چيزها كه بعضى را دانستم و قصد او را فهم كردم و هم چيزها شنيدم كه ندانستم و قصد او را فهم نكردم . اخنس گفت : سوگند با خداى كه مرا نيز كار بر اين رفت . و از آنجا به نزديك أبو جهل آمد

ص: 446


1- بر وزن امیر
2- بفتح واو و سكون ها

و گفت اى ابو الحكم رأى تو بر چيست از آن چه از محمد شنيدى ؟ گفت : در ميان ما و بنى عبد مناف بر سر شرف منازعت و مبارات است مانند دو اسب كه در دهان باشد ، ايشان مىگويند از ماست پيغمبرى كه از آسمان وحى به دو مىآيد ، من هرگز آن را فهم نكنم و سوگند با خداى كه هرگز به دو ايمان نيارم و چون رسول خداى بر ايشان قرائت قرآن مىكرد زبان به سخره باز مىكردند و چون اصغاى كلمه بسم اللّه مىكردند انگشت بر صماخ (1) خويش محكم كرده مى گريختند و خداى اين آيت بدين فرستاد

﴿وَ إِذا ذَكَرْتَ رَبَّكَ فِي الْقُرْآنِ وَحْدَهُ وَلَّوْا عَلى أَدْبارِهِمْ نُفُوراً ﴾ (2)

يعنى : اى محمد هرگاه ياد مى كنى پروردگار خود را مشركين پشت مى كنند و مى گريزند . و بسى بود كه رسول خداى مى فرمود : مرا با قريش هيچ زحمتى نيست جز اينكه يك سخن گويند و پادشاهان عرب و عجم شوند و در بهشت پادشاهان باشند و آن سخن اين است كه گواهى دهند به يگانگى خداى و رسالت من . و ايشان همى گفتند كه : اين كى شود كه ما سيصد و شصت خداى را بگذاريم و پرستش يك خداى گيريم . و بسى بود كه مشركين مى گفتند كه : محمد يك سال خدايان ما را پرستد و ما يك سال پرستش خداى او كنيم و اين سوره بدين آمد :

﴿قُلْ يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ﴾ (3)

يعنى : بگو اى محمد ، اى جماعت كافران من عبادت نمى كنم آن بتان و اصنام را كه شما عبادت مى كنيد . و رسول خداى از كردار و گفتار سُفهاى قريش سخت محزون مى گشت و آن حضرت را به سحر و شعر و كهانت و جنون نسبت مى كردند و خداى تسكين خاطر مباركش را به فرود كردن اين گونه آيت ها مى فرمود :

﴿كَذلِكَ ما أَتَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا قالُوا ساحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ أَ تَواصَوْا بِهِ بَلْ هُمْ قَوْمٌ طاغُونَ﴾ (4)

يعنى : همچنان نيامد به آنان كه بودند پيش از كفار مكّه هيچ پيغمبرى مگر گفتند كه او جادوست يا ديوانه و اگر معجزهء آورد آن را سحر خواندند و اگر از حشر سخن كرد

ص: 447


1- پرده گوش
2- الاسراء 46
3- الجحد 1 - 2
4- الذاريات 52-53

گفتار او را به اهل جنون تشبيه كردند . آيا وصيّت كرده اند گذشتگان ، بدين سخن اين جماعت را ؟ بلكه وصيت نكردند ، اين جماعت خود مردمى نافرمان اند . و ديگر فرمايد:

﴿فَذَكِّرْ فَما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِكاهِنٍ وَ لا مَجْنُونٍ أَمْ يَقُولُونَ شاعِرٌ نَتَرَبَّصُ بِهِ رَيْبَ الْمَنُونِ﴾ (1)

يعنى : پند ده اى محمّد ، به قرآن اهل مكّه را ، پس نيستى تو به نعمت پروردگار خود كاهن و نيستى مجنون ، بلكه مشركين مىگويند او شاعر است و ما انتظار مرگ او را مى بريم چنان كه ديگر شاعران بمردند . و نيز مى فرمايد

﴿ن وَ الْقَلَمِ وَ ما يَسْطُرُونَ ما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِمَجْنُونٍ ﴾ (2)

يعنى : سوگند به دوات و قلم و آن چه مىنويسند حفظه (3) از كلام وحى ، نيستى تو اى محمّد به نعمت پروردگار خود ديوانه . مع الحديث بدين گونه خداى آيت ها بدان حضرت مى فرستاد و از آن سوى كفار قريش در رنج و شكنج مسلمانان سخت كوش بودند و بدان كس كه قدرت بر زحمت او نداشتند به زبان زيان مى كردند ، و هر كه را قوم و عشيرتى فره (4) نبود به عذاب و عقاب مى كشيدند و در رمضاء (5) مكّه به گرسنگى و تشنگى بازمى داشتند ، و زره در تن ايشان مى كردند و به توقف در آفتاب حكم مى دادند چندان كه از پيغمبر خداى تبرّا جويد ، و بسا مردم كه صبر ايشان اندك بود بدانچه ايشان حكم مى دادند ، مى گفتند و مى رستند ، و هر كه را عقيدتى استوار بود بدان همه بلا و زحمت صبر مى فرمود وقتى چنان افتاد كه بلال (6) بن رباح كه نام مادرش حمامه است و از بنى (7) جمح شمرده مى شد معلوم گشت كه شرف ايمان دريافته و اين بلال ، عبد اميّة بن خلف بن وهب بن حذافة بن جمح بودپس اميّة ، بلال را بگرفت و در بطحاى مكّه به پشت انداخت و سنگى گران بر سينهء او نهاد و گفت : اين سنگ را از سينهء تو برنگيرم و از آفتاب تو را به كنار نبرم چندان كه به محمّد كافر شوى و عبادت لات و عزّى اختيار كنى . و بلال در اين

ص: 448


1- الطور 29-30
2- سورة القلم 1-3
3- بفتح حاء و ظاء ، ملائکه نگهبان
4- زیاد
5- ریک گرم و تفتیده
6- بلال بكسر باو رباح بفتح را
7- بضم جيم و فتح ميم

بلا مى گفت : احدا احدا ، كنايت از آن كه خداى يكتا را پرستش كنم . روزى أبو بكر بن ابى قُحافه بر او گذشت و اين بديد ، پس به نزديك اميّه شد و گفت : از خداى بترس و اين مسكين را چندين آزرده مكن . اميّه گفت : اين همه از فساد و فتنهء تو است كه در مردم افتاده . ابو بكر گفت : مرا غلامى است كه از بلال سياه تر است و نيك چابكتر از او است اگر خواهى او را با تو سپارم و بلال را به من دهى ؟ اميّه اين سخن را بپذيرفت ؛ و أبو بكر غلام خويش را بداد و بلال را بگرفت و آزاد كرد . و جز بلال نيز أبو بكر چندين بنده كه ايمان آورده بودند بخريد و آزاد كرد : يكى عامر بن فهيره (1) بود؛ و ديگر ام عبيس بود (2) و چون او را آزاد كرد ديدگانش نابينا بود ، قريش گفتند : لات و عزّى چشم او را اعمى ساخت . امّ عبيس چون اين بشنيد ، ﴿فَقَالَتْ : كَذَبُوا وَ بَيْتِ اللَّهِ مَا يَضُرُّ اللَّاتِ وَ الْعُزَّى وَ لَا يَنْفَعَانِ﴾

پس خداى بينش او را بار آورد . و ديگر نهديّه و دخترش بود و ايشان كنيزكان زنى از بنى عبد الدّار بودند و أبو بكر ايشان را خريد و آزاد كرده ، و ديگر حارثه بنى مؤمل (3) را كه زنى از قبيلهء عدىّ بن كعب بود و عمر بن خطّاب او را به جرم مسلمانى عذاب مى كرد ، أبو بكر از عمرش بخريد و آزاد كرد . و ديگر چنان افتاد كه كفار بنى مَخزُوم ، عَمّار و مادر او سُميّه و پدر او ياسر را به اتفاق صهيب و خبّاب گرفته در عقاب و عذاب كشيدند و سميّه مادر عمّار را در ميان دو شتر بسته حربه بر قبل او زده او را بكشتند و ياسر را نيز به عذاب گوناگون هلاك كردند و اول كس كه در اسلام كشته شدند ايشان بودند ، اما عمّار آن چه كفار مى گفتند به اكراه تمام بر زبان مى آورد ، پس مسلمانان اين خبر بر رسول خداى آوردند كه عمّار كافر شده . آن حضرت فرمود : حاشا كه عمّار كافر شود كه گوشت و خون او از ايمان آكنده است . بالجمله چون عمّار نجات يافت و به نزديك رسول خداى آمد مىگريست و آن حضرت

ص: 449


1- بضم فاء و فتح ها
2- بر وزن زبیر در پاورقی سیره از زرقانی بنون بجای با نقل می کنید
3- بضم ميم. و فتح همزه

دست مبارك بر چشم او مى كشيد و اشك مىسترد و فرمود : ان عادوا لك فعد لهم بما قلت يعنى : اگر ايشان ديگرباره ترا عذاب كنند ، هم سخن كن بدان چه سخن مى كردى و اين آيت بدين آمد

﴿ مَنْ كَفَرَ بِاللَّهِ مِنْ بَعْدِ إِيمانِهِ إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمانِ وَ لكِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً فَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ مِنَ اللَّهِ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ ﴾. (1)

يعنى : هر كه كافر شود به خداى بعد از ايمان و مرتد گردد در معرض غضب خداى باشد مگر كسى كه او را به اكراه به سخنى بدارند و قلب او از ايمان نگردد مانند عمّار كه در دل مؤمن بود و از بيم جان به زبان سخنى آورد ، اما آن كس كه بگشايد به كفر سينهء خود را و بر كفر عقيدتش راسخ شود بر ايشان است خشم خداى و عذاب بزرگ است . و به روايتى آن گاه كه كفار عمّار و پدر و مادر او را در شكنجه داشتند ، رسول .خداى بر ايشان گذشت و فرمود :﴿صَبْراً يَا آلَ يَاسِرٍ فَانٍ مَوْعِدُكُمْ الْجَنَّةِ﴾ و ديگر چون وليد بن وليد و سلمة (2) بن هشام و عيّاش بن ابى ربيعه مسلمان شدند ، جمعى از بزرگان بنى مخزوم نزد هشام بن وليد رفتند و گفتند : ايشان را با ما گذار تا كيفر كنيم . هشام اين شعر بخواند :

الَّا لَا تَقْتُلْنَ أَخِى عييشاً (3) *** فَيَبْقَى بَيْنَنَا أَبَداً تَلاحِى (4)

آن گاه گفت : حذر كنيد از وليد بن وليد كه سوگند با خداى كه اگر او را مقتول سازيد مى كشم ، شريف ترين مردى از شما را ، پس او را بگذاشتند و برفتند ؛ اما سفهاى قريش چندان مسلمانان را همى بيازردند كه سكون مكّه بر ايشان مشكل افتاد و به سوى حبشه هجرت كردند چنان كه مذكور مى شود

هجرت اصحاب پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم

به اراضى حبشه شش هزار و دويست و هشت سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود. چون مسلمانان از شكنجه كفار قريش سخت به ستوه شدند ، با حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم آمدند و گفتند : ما را ديگر با زحمت مشركين توانائى نيست ، دستورى ده كه دست ايشان را از خويشتن بازداريم و با آن جماعت به مقاتلت كنيم ، پس اين آيت آمد :

ص: 450


1- النحل 106
2- بفتح سین
3- نزاع و جدائی
4- سیره ابن هشام جلد اول ص 308 - 343

﴿فَاصْبِرْ كَما صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ وَ لا تَسْتَعْجِلْ لَهُمْ كَأَنَّهُمْ يَوْمَ يَرَوْنَ ما يُوعَدُونَ لَمْ يَلْبَثُوا إِلَّا ساعَةً مِنْ نَهارٍ بَلاغٌ فَهَلْ يُهْلَكُ إِلَّا الْقَوْمُ الْفاسِقُونَ﴾ (1)

يعنى : پس صبر كن اى محمّد بر جفاى قوم ، چنان كه صبر كردند خداوندان ثبات و طلب شتاب مكن بر كفار قريش به نزول عذاب كه بى شك در وقت خود نازل خواهد شد . گويا ايشان روزى ببينند آن چه وعده داده شده اند از عذاب در قيامت چنان نمايد ايشان را كه درنگ نكردند در دنيا مگر ساعتى از روز آن چه گفته شد كفايت است ، پس آيا هلاكت كرده خواهد شد به عذاب مگر گروه نافرمانان . پس رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم اين آيت را بر ايشان خواند و امر به صبورى فرمود ، و مسلمانان روزى چند بزيستند و هم با ظلم كفار درنگ نتوانستند كرد ، ديگرباره به نزد رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم آمدند و گفتند : ما را ديگر شكيبائى نيست ، بيم آن داريم كه از دست و زبان ما چيزى آيد كه خداى بدان رضا نباشد ، ما را دستورى ده تا به شهر ديگر شويم و چندان زيستن كنيم كه از خداى رخصت حرب آيد . رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم ايشان را اجازت داد كه به ارض حبشه هجرت كنند و اين هجرت نخستين است كه بعضى از اصحاب به سوى حبشه كوچ دادند . و هجرت بزرگ آن بود كه رسول خداى به سوى مدينه كوچ داد چنان كه در جاى خود مذكور خواهد شد و در آن هجرت واجب بود كه همه كس به سوى مدينه شود و اگر كسى مماطله كردى اسلام او ناپذيرفته بودى .

مع القصه رسول خداى فرمود : مردم حبشه از اهل كتاب اند و از جور و اعتساف پرهيز كنند و نجاشى (2) با هيچ كس ظلم نكند . و در اين وقت اصحمه در مملكت حبشه حكومت داشت و خراج حبشه به توسط قيصر چنان كه مرقوم شد به درگاه شاهنشاه ايران خسرو پرويز مى رفت بالجمله اصحاب ، به فرمان رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم از مكه بيرون شدند و تا جدّه پياده قطع مسافت كردند و از آنجا به كشتى درآمده آهنگ حبشه نمودند . و اول كس

ص: 451


1- الاحقاف (35)
2- لقب پادشاهان حبشه

كه از مكه بيرون شد ، عثمان بن عفّان بن ابى العاص بن اميّه بود ؛ و رقيّه دختر رسول خداى كه در حبالهء نكاح او بود هم با خود كوچ داد ؛ و از پس او ابو حذيفة بن عتبة بن ربيعة بن عبد شمس كوچ داد و سهله زن خويش را كه دختر سهيل بن عمرو ، اخى بنى عامر بن لؤىّ بود با خود ببرد و در ارض حبشه از وى پسرى آورد و محمّد نام نهاد ؛ و ديگر زبير بن عوّام (1) بن خويلد بن اَسَد ؛ و ديگر مصعب (2) بن عمير بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدّار بن قُصَىّ ؛ و ديگر عبد الرّحمن بن عوف بن عبد عوف بن عبد الحارث بن زُهره .

و ديگر ابو سلمة (3) بن عبد الاسد بن هلال (4) بن عبد اللّه بن عمر بن مَخزُوم و زن خود امّ سلمه را كه دختر ابى اميّة بن المغيرة بن عبد اللّه بن عمر بن مَخزُوم بن يقظة (5) بن مرّة بن كعب بن لؤىّ بود با خود كوچ داد ؛ و ديگر عثمان بن مظعون بن حبيب بن وهب (6) بن حذافة بن جُمَح (7)، و ديگر عامر بن ربيعه حليف آل خطّاب از ضربن وائل و زن خود را كه ليلى دختر ابى خثعمة (8) بن غانم بن عبد اللّه بن عوف بن عبيد بن عويج بن عدىّ بن كعب بود خود كوچ داد

و ديگر ابى سبرة بن أبى رهم بن عبد العزّى بن أبى قيس بن عبد ودّ بن نضر بن مالك بن حسل (9) بن عامر به روايتى به جاى ابو سبره ، ابو حاطب بن عمرو بن عبد شمس بن عبد ود بن نضر است . و گفته اند :

او اول كس بود كه بيرون شد ، و ديگر سهيل بن بيضا كه وهب (10) بن ربيعة بن هلال بن اهيب بن ضبّة بن الحارث بن فهر است و اين ده تن نخست بسوى

ص: 452


1- بر وزن شداد
2- بضم ميم و فتح عين
3- بفتح سين و لام
4- بكسر هاء
5- بفتح ياء و قاف و ظاء
6- بر وزن عقل
7- بر وزن عمر
8- در سیره (حعثه) ذکر شده
9- بر وزن زبیر
10- بر وزن عقل ، اهيب بر وزن زبیر

حبشه كوچ دادند ، و از پس ايشان جعفر بن ابى طالب بيرون شد و اسما دختر عميس (1) بن نعمان بن كعب بن مالك بن قحافة بن خثعم كه در حبالهء نكاحش بود هم با او برفت و در ارض حبشه از جعفر پسرى آورد و عبد اللّه نام نهاد

آن گاه عمرو بن سعيد بن عاص بن اميّه به اتّفاق ضجيع خود فاطمه دختر صفوان بن اميّة بن محرّب (2) بن شق بن رقيّة بن مخدج بن كنانى كوچ داد و برادرش خالد بن سعيد و زن خالد ، امينه (3) دختر خلف بن اسعد بن عامر بن بياضة بن سبيع بن خثعمة بن سعيد بن مليح بن عمرو بن خزاعه نيز با او بيرون شدند ، و امينه از خالد در حبشه پسرى آورد و سعيد نام نهاد و دخترى آورد و امه (4) نام نهاد و اين امه را زبير بن عوّام به حباله نكاح آورد و از او دو پسر متولد شد يكى را عمرو و يكى را خالد نام نهاد ؛ و ديگر از حلفاى ايشان كه از بنى اسد بن خزيمه بودند ، عبد اللّه بن جحش و زنش امّ حبيبه دختر ابى سفيان بن حرب بن اميّه و قيس بن عبد اللّه و زنش بركه (5) دختر يسار كه كنيز ابو سفيان بود و معيقب (6) بن ابى فاطمه كوچ دادند . و اين شش تن و عثمان بن عفّان از بنى اميّة بن عبد شمس شمرده مى شدند .

آن گاه أبو موسى اشعرى هو عبد اللّه بن قيس حليف آل عتبة بن ربيعه ، و ديگر عتبة بن غزوان (7) بن جابر بن وهب بن نسيب بن مالك بن حارث بن مازن بن منصور بن (8) عكرمة بن خصفة بن قيس بن عيلان ، و ديگر اسد بن نوفل بن خويلد بن اسد و ديگر يزيد بن زمعة (9) بن الاسود بن المطّلب بن اسد ، و ديگر عمرو بن

ص: 453


1- در سیره عمیس بر وزن زبیر چنان که مشهور است ذکر شده : ختم بر وزن جعفر
2- بر وزن معلم در سیره با نا ذکر شده مخدج بضم ميم و فتح دال
3- بضم همزه سبیع : بر وزن زبیر صاحب پاورقی سیره (تبیع) را صحیح می داند و همچنین (چشمه) را بجای (حثغمه)
4- بفتح همزه و ميم
5- بفتح سه حرف اول
6- بضم میم. در سیره ابن هشام بعد از قاف (حرف یا) ذکر کرده
7- بفتح عين
8- بكسر عين و راء خصفه بفتح سه حرف اول
9- بفتح زاء و سكون ميم

اميّة بن حارث بن اسد ، اين سه تن با زبير بن عوّام كه مذكور شد از بنى اسد بودند .آن گاه طليب (1) بن عمير بن وهب بن ابى كثير بن عبد ؛ و ديگر صَعب بن عُمَير بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدّار ؛ و ديگر سويبط (2) بن سعد بن حريملة (3) بن مالك بن عُمَيلة (4) بن السّباق بن عبد الدّار ، و ديگر جَهم بن قَيس بن عبد بن شُرحبِيل بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدّار به اتفاق زنش امّ حرمله دختر عبد الاسود بن جذيمة بن أقيش بن عامر بن بياضة بن سبيع بن خثعمة بن سعد بن مليح بن عمرو بن خزاعه و پسرش عمرو و دخترش خزيمه كوچ داد ؛ و ديگر ابو الرّوم بن عمير بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدّار ؛ و ديگر فراس (5) بن نضر بن حارث بن كلدة بن علقمة عبد مناف بن عبد الدّار ، و اين چهار تن ، و مصعب بن عمير از بنى عبد الدّار بودند . آن گاه عامر بن ابى وقّاص و نام ابى وَقّاص ، مالك است ، پسر اهيب بن مناف بن زهره ؛ و ديگر مطّلب بن ازهر بن عبد عوف بن عبد بن حارث بن زهره و زنش رمله دختر ابى عوف بن صُبيرَة (6) بن سعيد (7) بن سعد بن سهم كوچ داد و در ارض حبشه پسرى آورد ، و عبد اللّه او را ناميد ؛ و ديگر عتبه از حلفاى ايشان كه از قبيلهء هذيل (8) بودند ؛ ديگر عبد اللّه بن مسعود بن حارث بن شمخ (9) بن مخزوم بن صاهلة بن كاهل بن حارث بن تميم بن سعيد (10) بن هذيل و برادرش عتبة بن مسعود ؛ و ديگر مقداد بن عمرو بن ثعلبة بن مالك بن ربيعة بن ثمامة (11) بن مطرود بن عمرو بن سعد بن زهير بن ثعلبة بن مالك بن شرّيد بن هزل بن فايش بن دريم (12) بن قين بن اهود بن بهرأ بن عمرو بن قضاعه ؛ و به روايتى نسب او چنين است : مقداد بن اسود بن عبد يغوث بن عبد مناف بن زُهره و (حديث بزرگوارى) مقداد در ذيل قصه اكابر صحابه در كتاب ثانى مرقوم خواهد شد . و ديگر حارث بن خالد بن صخر بن عامر بن كعب بن سعد بن تيم و زنش ريطه (13) دختر حارث

ص: 454


1- بر وزن زبیر
2- بضم سين و كسر با
3- حرمله (سیره ابن هشام)
4- بضم عين
5- بكسر فاء. كلده بفتح كاف و لام و دال
6- در سیره با ضار مضموم ذکر شده
7- بر وزن زبیر
8- بر وزن زبیر
9- بر وزن عقل
10- در سیره ابن هشام (سید) ذکر شده
11- بضم ثاء
12- بر وزن امیر
13- بفتح راء و سكون يا

بن جبلة (1) بن عامر بن سعد بن سعد بن تيم كوچ دادند و در ارض حبشه ، يك پسر آورد و موسى نام نهاد ؛ و سه دختر آورد يكى را عايشه ، و ديگرى را زينب و سيم را فاطمه ناميد . و ديگر عمرو بن عثمان بن كعب بن سعد بن تيم بيرون شد . و ديگر شمّاس (2) بن عثمان بن شرّيد (3) بن سويد بن هرمى (4) بن عامر بن مخزوم و اسم شمّاس ، عثمان بود و عتبة بن ابى ربيعه كه خال او بود او را از بهر جمال نيكو ، شمّاس لقب داد ؛ و ديگر هبّار (5) بن سفيان بن عبد الاسد بن هلال بن عبد اللّه بن عُمرو بن مخزوم .

و ديگر برادر او عبد اللّه بن سفيان ؛ و ديگر هشام بن ابى حُذيفة بن مُغَيرة بن عبد اللّه بن عُمر بن مَخزُوم ؛ و سَلَمَة بن هشام بن مُغَيرة بن عبد اللّه بن عمر بن مَخزُوم ، و ديگر عيّاش بن ابى ربيعة بن مُغيرة بن عبد اللّه بن عمر بن مَخزوم و از حلفاى ايشان معتّب بن عوف بن عامر بن فضل بن عفيف بن كليب (6) بن حبشيّة (7) بن سلول (8) بن كعب بن عمرو از قبيلۀ بنى خزاعه و او را عيهامه (9) مى ناميدند و هم او را معتّب بن حمرا مى گفتند ؛ و ديگر عمرو بن هصيص بن كعب و عثمان بن مظعون بن حبيب بن وهب بن حذافة بن جمح و پسرش سايب و دو برادرش قدامه و عبد اللّه كوچ دادند ، و ديگر حاطب بن حارث بن مُعَمّر بن حبيب بن وهب بن حذافة بن جمح كوچ داد به اتفاق فاطمه دختر محلّل بن عبد اللّه بن ابى قيس بن عبد ودّ بن نضر بن ملك بن حسل بن عامر كه در حبالهء نكاحش بود و دو پسر كه از فاطمه داشت يكى محمّد ؛ و آن ديگر حارث هم با خود ببرد و برادرش خطّاب نيز زن خود فكيهه دختر يسار را برداشته با او برفت ؛ و ديگر سفيان بن معمر بن حبيب بن وهب بن حذافة بن جمح با دو پسر خود يكى جابر و آن ديگر جناده كوچ داد و مادر ايشان حسنه را كه زنش بود ببرد

ص: 455


1- در سیره (جبله) ذکر شده
2- بر وزن شداد
3- بر وزن امیر
4- بفتح ها و سکون راء و كسر ميم
5- بر وزن شداد
6- بر وزن زبیر
7- بفتح خاء و باء و ظاهرا صحيح آن (حبسية) باشد نکه در سیره حلبیه است
8- بفتح سين
9- بفتح عين

و برادر مادرى اين پسران شرحبيل بن عبد اللّه بن احد الغوث هم با ايشان برفت ، و ديگر عثمان بن ربيعة بن اهبان (1) بن وهب بن حذافة بن جمح بيرون شد . و ديگر عَمرو بن هُصَيص بن كَعب بن خنيس بن حذافة بن قيس بن عدىّ بن سعيد بن سهم ، و ديگر عبد اللّه بن حارث بن قيس بن عدىّ بن سعيد بن سهم ،

و ديگر هشام (2) بن عاص بن وايل بن سعيد بن سهم و ديگر ابو قيس بن حذافة بن عدى بن سعيد بن سهم و ديگر عبد اللّه بن حذافة بن قيس بن عدىّ بن سعيد بن سهم

و ديگر حارث بن حارث بن قيس بن عدىّ بن سعيد بن سهم ، و ديگر معمر بن حارث بن قيس بن عدىّ بن سعيد بن سهم ، و ديگر بشر بن حارث بن قيس بن عدى بن سعيد بن سهم و برادر مادرى او سعيد بن عمرو كه از قبيلهء بنى تميم بود هم كوچ داد . و ديگر سعيد بن حارث بن قيس بن عدىّ بن سعيد بن سهم ، و ديگر سايب بن حارث بن قيس بن عدىّ بن سعيد بن سهم . و ديگر عمير بن رباب بن حذيفة بن مهشم بن سعيد بن سهم و از حلفاى ايشان محميّة (3) بن جزء (4) از قبيلهء بنى زبيد هم كوچ داد . و ديگر معمر بن عبد اللّه بن نَضلَة بن عبد العزّى بن حُرثان (5) بن عَوف بن عُبَيد بن عُوَيج (6) بن عَدِىّ ، و ديگر عُروَة بن عبد العزّى بن حُرثان بن عَوف بن عُبَيد بن عُوَيج بن عَدىِّ ؛ و ديگر عدىّ بن نضلة بن عبد العزّى بن حرثان بن عوف بن عبيد بن عويج بن عدىّ به اتفاق پسرش نعمان . و ديگر عبد اللّه بن مخرمة بن عبد العزّى بن ابى قيس بن عبد ودّ بن نضر بن ملك بن حسل بن عامر . و ديگر عبد اللّه بن سهيل بن عمرو بن عبد شمس بن عبد ودّ بن نضر بن ملك بن حسل بن عامر . و ديگر سليط (7) بن عمرو بن عبد ودّ بن نضر بن ملك بن حسل بن عامر و برادرش سكران نيز با او كوچ داد و زن خود سوده دختر زمعة بن قيس بن عبد شمس بن عبد ودّ بن نضر بن ملك بن حسل بن عامر را نيز با خود ببرد .

ص: 456


1- به همزه و باء
2- بر وزن کتاب
3- بفتح ميم و سكون های مهمله و میم مكسوره
4- بكسر جيم و سكون زاء
5- بضم حای مهمله و سکون راء
6- بر وزن کمیل
7-

و زن خود سوده دختر زمعة بن قيس بن عبد شمس بن عبد ودّ بن نضر بن ملك بن حسل بن عامر را نيز با خود ببرد . و ديگر مالك بن ربيعة بن قيس بن عبد شمس بن عبد ودّ بن نضر بن ملك بن حسل بن عامر كوچ داد و عمره دختر سعدى بن وقدان بن عبد شمس بن عبد ودّ بن نصر بن ملك بن حسل بن عامر را كه در حبالۀ نكاحش بود با خود ببرد ؛ و از حلفاى ايشان سعد بن خوله كه از قبايل يمن بود هم بيرون شد . و ديگر ابو عُبيده جَرّاح و هو عامر بن عبد اللّه بن جرّاح بن هلال بن اهيب بن ضبّة بن حارث ؛ و ديگر عمرو بن عثمان بن ابى سرح بن ربيعة بن هلال بن اهيب بن ضبّة بن حارث ؛ و ديگر عياض بن زهير بن ابى شدّاد بن ربيعة بن هلال بن اهيب بن ضبة بن حارث ؛ و ديگر عمرو بن حارث بن زهير بن ابى شدّاد بن ربيعة بن هلال بن اهيب بن ضبّة بن حارث ؛ و ديگر عثمان بن عبد غنم بن زهير بن ابى شدّاد بن ربيعة بن هِلال بن اُهيب بن ضبّة بن حارث ؛ و ديگر سعد بن عبد قيس بن لقيط بن عامر بن اميّة بن ضرب بن حارث ؛ و ديگر حارث بن عبد قيس برادر او نيز كوچ داد . و اين جمله به روايتى كه عمّار ياسر را نيز از مهاجرين حبشه شمرده اند هشتاد و سه مرد باشند و زنان و پسران صغار كه با پدران رفته اند از اين شماره افزونند .

مع القصه آن جماعت در شهر رجب از مكه بيرون شده كشتى در آب راندند و به اراضى حبشه درآمدند و در آن مملكت از كيد و كينه قريش و عقاب و عذاب آن جماعت آسوده شدند و در جوار نجاشى ايمن بزيستند و بىخوف دشمنى به عبادت خداى پرداختند ، در اين وقت عبد اللّه بن حارث بن قيس بن عدىّ بن سعيد بن سهم اين شعر بگفت :

يا رَاكِباً بَلَغْنَ عَنَى مغلغلة *** مَنْ كانَ يَرْجُو بَلاغُ اللَّهِ وَ الدَّيْنَ

كُلُّ امْرِئٍ مِنْ عِبَادِ اللَّهِ مُضطَهدٍ *** بِبَطْنِ مَكَّةَ مقهور وَ مَفْتُونٍ

أَنَا وَجَدْنَا بِلَادِ اللَّهِ واسِعَةً *** تنجى مِنَ الذُّلِّ وَ المخزاة وَ الْهُونِ

فَلَا تُقِيمُوا عَلَى ذَلَّ الْحَيَاةِ وَ خزى *** فِى الْمَمَاتِ وَ عَيْبُ غَيْرَ مَأْمُونٍ

أَنَا تَبِعْنَا رَسُولَ اللَّهِ وَ اطْرَحُوا *** قَوْلُ النَّبِىُّ وَ غَالَوْا فِى الْمَوَازِينِ

فَاجْعَلْ عَذَابِكَ فِى الْقَوْمِ الَّذِينَ بَغَوْا *** وَ عَائِذاً بِكَ انَّ يعلوا فيطغونى

ص: 457

و هم عبد اللّه بن حارث در ارض حبشه در نكوهش قريش فرمايد :

وَ تِلْكَ قُرَيْشٍ تَجْحَدْ اللَّهِ حَقَّهُ *** كَمَا جَحَدَتْ عَادٍ وَ مُدَّيْنِ وَ الْحَجَرُ

فَانٍ أَنَا لَمْ أَبْرَقَ فَلَا يسعنّنى *** مِنْ الارض بِرِّ ذُو فَضَاءٍ وَ لَا بَحْرُ

بارض بِهَا عَبْدُ الَّا لَهُ مُحَمَّدٍ *** أُبَيِّنُ مَا فِى النَّفْسِ اذ بَلَغَ النَّصْرُ

و عبد اللّه بن حارث بدين بيت كه در آن (لم ابرق) گفت مبرّق لقب يافت .

و ديگر عثمان بن مظعون با پسر عمّ خويش اميّة بن خلف بن وهب بن حذافة بن جُمَح خطاب مى كند و مى گويد :

أَتَيْمَ بْنِ عَمْرٍو لِلَّذِى جَاءَ بُغْضِهِ *** وَ مَنْ دُونَهُ الشِريانٌ و البِركُ اكتَعُ

اَاَخرَجتَنِى مِنْ بَطْنِ مَكَّةَ آمِناً *** وَ اسكنتنى فِى صَرَّحَ بَيْضَاءَ تفزع

تريش نبالا لا يؤاتيك ريشها *** و تبرى نبالا ريشها لك اجمع

وَ حَارَبْتَ أَقْوَاماً كِراماً أَعِزَّةَ *** وَ أَهْلَكْتَ أَقْوَاماً بِهِمْ كُنْتُ تَفْزَعُ

سَتَعْلَمُ انَّ يَأْتِيكَ يَوْماً ملمّة *** وَ اسلمك الاوباش مَا كُنْتَ تَصْنَعُ

بالجمله چون قريش نگريستند كه اصحاب رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم به ارض حبشه رفتند و در آنجا نيكو حال باشند حيلتى انديشيدند ، پس عبد اللّه بن ابى ربيعه ، و عمرو بن عاص بن وائل را از بهر رسالت اختيار كردند و پيشكشى درخور درگاه . نجاشى ساز كردند و از بهر هر يك از اساقفه (1) و بزرگان درگاه نجاشى جداگانه هديه و ارمغانى معين كردند .

پس عبد اللّه بن ابى ربيعه و عمرو بن عاص آن اشيا را برداشته روانهء حبشه شدند ، باشد كه دل نجاشى از مسلمانان بگردانند و ايشان را گرفته و بسته به مكه آورند . اين خبر به ابو طالب رسيد و اين شعر را از بهر نجاشى و تحريص او بر حسن جوار و دفع دشمن از مسلمانان بگفت :

أَلَا لَيْتَ شعرى كَيْفَ فِى الناى (2) جَعْفَرٍ *** وَ عَمْرٌو وَ أَعْدَاءِ الْعَدُوِّ الاقارب

ص: 458


1- جمع اسقف : علمای نصاری
2- سفر و دوری از وطن

وَ هَلْ نَالَتْ أَفْعَالِ النَّجَاشِيُّ جَعْفَراً *** وَ أَصْحَابُهُ اوعاق (1) ذلك شاغب (2)

تَعْلَمُ أَبَيْتُ اللَّعْنِ (3) أَنَّكَ مَاجِدُ *** كَرِيمُ فَلَا يَشْقى لدنك المَجانِبُ

تَعْلَمُ بِأَنَّ اللَّهَ زَادَكَ بَسَطْتَ *** وَ أَسْبَابٍ خَيْرُ كُلِّهَا بِكَ لازِبٍ(4)

و أنّك فيض ذو سجال (5) غزيرة *** يَنَالُ الاعادى نَفَعَهَا وَ الاقارِبُ

بالجمله ابو طالب اين شعر به سوى حبشه بفرستاد . اما از آن سوى عمرو بن عاص و عبد اللّه بن ابى ربيعه آن هديه ها برگرفتند و طىّ مسافت كرده به مملكت حبشه درآمدند و از آن بيش كه نجاشى را ديدار كنند ، اعيان حضرت را يك يك بديدند و هر كس را چنان كه در خور او بود هديه و ارمغانى بدادند و با خويشتن در كار مسلمانان همدست و همداستان كردند ، آن گاه به نزديك نجاشى آمدند و پيشكش هاى او را نيز پيش گذرانيدند و گفتند : اى ملك حبشه ، جمعى از سُفهاى قوم ما كه هنوز روزگار اندك برده اند و نيك و بد جهان را ندانسته اند ، اينك از دين ما بيرون شده اند و بدين شما نيز درنيامده اند ، بلكه دينى بدعت كرده اند كه نه شما آن را مى دانيد و نه ما دانسته ايم ، و اكنون بدين مملكت درآمده اند ، لا جرم پدران ايشان و اعمام ايشان و اشراف قبايل ايشان ما را به حضرت تو گسيل ساخته اند و از تو خواستار شده اند كه اين جوانان نادان را به حكم بازفرستى ، باشد كه اشراف عرب ايشان را ادب آموزند يا بدين عصيان كيفر كنند .

چون رسولان عرب سخن به پاى بردند بطريقان (6) و سرهنگان و ديگر بزرگان كه در نزد نجاشى انجمن بودند آغاز سخن كردند و گفتند : اى پادشاه ، صواب آن است كه اين جماعت را به مكّه بازفرستى ، چه اشراف قريش در كار جوانان خود بيناترند .

نجاشى از اصغاى اين كلمات در خشم شد و گفت : سوگند با خداى كه هرگز اين

ص: 459


1- جلوگیری کرد
2- فتنه جو
3- این تحیت و لقب مخصوصی است که عرب در مقابل ملوك اظهار می کرده
4- چسبیده و ملازم
5- جمع سجل : و لودها هنگام بری کنایه از زیادی عطا و بخشش است
6- بکسر با : افسری که ده هزار نفر سرباز را اداره کند

نكنم و قومى كه از همهء ملوك مرا اختيار كرده اند و مرا پناه گرفته اند تسليم دشمن نخواهم داشت ، جز اين كه خود حاضر شوند و سخنى كه دارند بگويند . پس كس به طلب مسلمانان فرستاد و ايشان نخست فراهم شده شورى افكندند كه در جواب اين مرد چگونه سخن بايد كرد .

جعفر طيار فرمود : هيچ حيلتى به از راستى نيست ، سخن به صدق بايد كرد . پس مسلمانان او را پيشواى خويش ساخته و جملگى به درگاه نجاشى آمدند و او را بر رسم حبشه تحيّت ملوك نكردند و سجده نفرمودند . يكى از بزرگان گفت : چرا عظمت پادشاه را نگاه نداشتيد ؟

جعفر گفت : ما جز در نزد خداى يگانه سجده نكنيم ؛ زيرا كه ما را پيغمبر ما جز اين نفرموده . از اين سخن هيبتى در دل نجاشى راه كرده ، آنگاه روى با جعفر كرد و فرمود كه : مردم قريش اعلام كرده اند كه شما از دين ايشان بيرون شده ايد و از شريعت يهود و طريقت نصارى نيز بيزاريد ، پس اين كدام دين است كه بدعت نهاده ايد ؟ جعفر گفت : اى پادشاه ، ما قومى از جاهليين بوديم و عبادت اصنام مى كرديم و گوشت مردار مى خورديم و قطع ارحام مى نموديم و از ارتكاب زنا و ربا و ظلم و جور پرهيز نداشتيم ، پس خداى پيغمبرى به سوى ما فرستاد كه نسب و حسب و صدق و امانت و عفاف او را مىشناختيم و او ما را به يگانگى خداى دعوت كرد و اجابت نموديم و از عبادت اصنام نهى فرمود و اطاعت كرديم ، و هم ما را امر كرده است به صدق حديث و اداى امانت وصله رحم و حسن جوار و كفّ از محارم و دماء ، و نهى فرموده است از فواحش و قول دروغ و اكل مال يتيم ، و حكم داده است كه خداى را شريك نگيريم و از نماز و روزه نگذريم و زكات مال نگاه نداريم ؛ و صدق خويش را به معجزات ظاهره بر ما روشن كرد و كلامى از خداى آورد كه مانند آن كس ندانست . چون ما تصديق او كرديم و به دو ايمان آورديم ، مردمان قريش خصمى ما آغازيدند و ما را در عقاب و عذاب كشيدند ، لا جرم پيغمبر ما فرمود : بدين مملكت هجرت كنيم و از جمله پادشاهان ترا اختيار كرد كه نصرت ما كنى و ما را از بد دشمن نگاه دارى . نجاشى گفت : آيا از آن

ص: 460

كلام كه پيغمبر شما آورده چيزى با شما باشد ؟ جعفر گفت : با ما باشد . فرمود : لختى از آن بر من بخوان . پس جعفر ابتدا كرد به سورهء « كهيعص » و خواندن گرفت . پس نجاشى بگريست چنان كه آب چشمش از موى زنخ بدويد و آن جمله اساقفه و علماى نصارى بگريستند ، چنان كه مصاحف ايشان كه در پيش گشوده داشتند با آب ديده آلوده گشت . آنگاه نجاشى گفت : سوگند با خداى كه اين سخن با آن چه به موسى عليه السّلام آمد از يك مشكاة است . پس روى با عمرو بن عاص و عبد اللّه كرد و گفت : قسم به خداى كه من هرگز ايشان را تسليم شما نكنم و نگذارم بديشان دست يابيد ، و جملگى را رخصت انصراف داد و هر كس به سراى خويش شد . از پس آن عمرو با عبد اللّه گفت كه : نجاشى عيسى را خداى داند و مسلمانان او را بندهء خدا دانند و من فردا نجاشى را از عقيدت ايشان مى آگاهانم . و روز ديگر به نزد نجاشى آمد و گفت : اين جماعت در حق عيسى بن مريم ، سخنى بزرگ گويند ، اگر خواهى پرسش فرماى . پس نجاشى ديگرباره مسلمانان را حاضر ساخت و فرمود : سخن شما در حق عيسى بن مريم چيست ؟ جعفر گفت : ما همان گويم كه خداى با پيغمبر آورده : ﴿هُوَ عَبْدُ اللَّهِ وَ رَسُولَهُ وَ رُوحَهُ وَ كَلِمَتُهُ أَلْقاها الَىَّ مَرْيَمَ الْعَذْرَاءُ (1) الْبَتُولِ (2)﴾ نجاشى دست فرابرده پاره چوبى از زمين برگرفت و گفت : سوگند با خداى كه از آن چه عيسى است تا بدانچه اين جماعت سخن كنند به . مقدار اين چوب بينونت ندارد ، پس روى با مسلمانان كرد و گفت : مرحبا شما را و آن كس را كه شما از نزد او بدينجا شديد همانا او رسول خداست و اين آن كس است كه عيسى عليه السّلام به رسيدن او بشارت داد ، به هركجا كه خواهيد فرود شويد و شاد باشيد اگر مرا كار ملك نبودى ، بسوى او همىشدم و نعل او را بداشتم . و بفرمود تا آن پيشكش كه قريش به حضرت او فرستاده بودند به عمرو بن عاص و عبد اللّه بن ابى ربيعه بازدادند و گفت : ﴿فَوَ اللَّهِ مَا أَخَذَ اللَّهُ مِنِّی الرِّشْوَةَ حَتَّی رَدَّنِی إِلَی مُلْکِی فَآخُذَ الرِّشْوَةَ فِیهِ وَ مَا أَطَاعَ النَّاسَ فِیَّ أَ فَأُطِیعُهُمْ﴾ فيه يعنى : سوگند با خداى كه خداوند بارى از من رشوت نگرفت ، گاهى كه پادشاهى مرا بازداد تا من در راه خدا رشوت گيرم ، و مردمان اطاعت مرا

ص: 461


1- باکره و شوهر ندیده
2- بی شوهر و منقطع از ازدواج

نكردند در كار ملك كه من اطاعت ايشان كنم . و از اين سخن نجاشى اشارت به بدايت پادشاهى خويش داشت . همانا او را پدرى بود كه سلطنت حبشه مى كرد و جز نجاشى فرزند نداشت و هم او را عمّى بود كه دوازده پسر بودش . وقتى چنان افتاد كه مردمان حبشه دل با پدر نجاشى بد كردند و گفتند : نيكو آن باشد كه وى را از ميان برگيريم و برادرش را به پادشاهى برداريم كه دوازده پسر دارد و ملك با او نيكوتر بپايد ، پس همگى بدين سخن همداستان شده ، ناگاه بر پدر نجاشى بتاختند و خونش بريختند و برادرش را بر سرير ملك جاى دادند . نجاشى بعد از پدر در خدمت عمّ ميان بربست و به صدق و ارادت كار كرد چندان كه كارش بالا گرفت و در امور مملكت مداخلت تمام به دست كرد . مردمان حبشه بيم كردند و گفتند : اگر كار بدين گونه رود عن قريب نجاشى در تخت ملك جاى كند و به خون پدر يك تن از ما را زنده نگذارد ، پس بزرگان درگاه فراهم شده به نزديك پادشاه آمدند و گفتند : ما در كار نجاشى بر جان خويش ترسانيم يا بفرماى سر از تن او برگيرند يا فرمان ده از كه اين مملكت بيرون شود . پادشاه گفت : روزى چند نيست كه من پدر او را كشته ام ديگر بر قتل او با شما همداستان نخواهم شد ، اگر خواهيد او را از ميان شما بيرون فرستم .

لا جرم سخن بر اين نهادند و نجاشى را به بازار آورده به بازرگانى ، به ششصد درهم بفروختند . مرد بازرگان در بامداد آن روز نجاشى را به كشتى آورد و بدان بود كه شبانگاه كوچ دهد . چون روز بيگاه شد ابرى برخاست و بارانى به شدت بباريد ، پادشاه حبشه خواست تا از نم باران بهره برد و احساس برودتى كند ، از رواق خويش به در شد و در حال صاعقه فرود شده او را بكشت . مردمان حبشه چند گروه شدند و هر قبيله يكى از پسران دوازده گانهء او را به سلطنت خواستند ، از اين روى كار به منازعه و مناظره پيوست و بدانجا كشيد كه كار مملكت آشفته شود ؛ لا جرم بعضى از بزرگان گفتند : اگر نجاشى را بدين پادشاهى خوانيم اين فتنه بخوابد .و اين سخن پسنديده مردمان افتاد . هم در آن شب هم گروه برفتند و نجاشى را آورده به تخت پادشاهى جاى دادند . صبحگاه مرد بازرگان بازآمد و گفت : بهائى كه از من گرفتيد بازدهيد و اگر نه صورت حال را به عرض نجاشى

ص: 462

رسانم ، هيچ كس سخن او را وقعى ننهاد ، پس به نزد نجاشى آمد و گفت : اى ملك ، اين مردمان غلامى به من فروخته اند و بها گرفته اند ، اينك نه بها به من بازدهند و نه غلام را بسپارند . نجاشى فرمود : يا غلام را به دو سپاريد يا بها بازدهيد . ايشان بها بازدادند و اين نخستين قوت بود از نجاشى در عدل و دين كه مرد بازرگان را محروم از بهاى خويش نساخت . و از اينجاست كه گفت : خداى ، بىرشوت ملك مرا بازداد چه بعد از آنكه به بندگى بازرگان رفته بود ، بىزحمتى بر سرير ملك بازآمد . اكنون بر سر داستان شويم . از پس آنكه نجاشى هديه هاى قريش را بازداد و عمرو و عبد اللّه را بازفرستاد ،

در ميان مردم حبشه سخن برخاست و گفتند : نجاشى دين مسلمانان گرفت و بر عيسى عليه السّلام كافر شده ، اينك عيسى را مانند مسلمانان بندهء خداى داند نه خدا و پسر خدا .پس جمعى در مخالفت او متّفق شدند و بر او بشوريدند و ساز مقابله و مقاتله كردند . نجاشى ناچار مردم خويش را فراهم كرد تا با ايشان مصاف دهد و مسلمانان را در سفينه اى جاى داد و بر فراز آب بازداشت و فرمود : اگر من در اين حربگاه نصرت يافتم شما در ملك من فرود آئيد و شاد خاطر زيستن كنيد و اگر شكسته شدم و هزيمت گشتم به هر جا كه خواهيد سفر كنيد تا در چنگ دشمن اسير نگرديد ؛ و پاره كاغذى طلب داشت و بر آن نوشت كه «هُوَ يَشْهَدُ انَّ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهِ وَ انَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ يُشْهِدُ انَّ عِيسَى عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ رُوحَهُ وَ كَلِمَتُهُ أَلْقاها الَىَّ مَرْيَمَ» و این نوشته رادر منکب (1) راست خويش در زير جامه بنهفت و برنشسته به حربگاه بتاخت و صف راست كرد . اما مسلمانان سخت حزين و غمناك بودند و بيم داشتند كه نجاشى شكسته شود و به دست دشمن اسير شوند ، پس گفتند : آيا كسى باشد كه بدين حربگاه رفته خبرى بازآرد ؟ از ميانه زبير بن عوّام گفت : من اين خدمت به پاى برم و هنوز در اول شباب بود ؛ پس مشگى بر سينه بست و خويشتن را بر رود نيل درانداخت و از آب گذشته به كنار جنگ گاه درآمد و به نظاره بايستاد .

اما از آن سوى چون صف ها راست شد ، نجاشى اسب بزد و به ميدان درآمد و ندا در داد كه اى مردم حبشه ، آيا هيچ ظلمى و جورى از من با شما رفته است و يا هيچ گاه

ص: 463


1- شانه

شما را بى جرمى و عصيانى آزرده ام ؟ كه به كيفر آن اين طغيان و شورش بر من روا داشتيد . گفتند : ما از تو جز عدل و نيكوئى نديده ايم و ترا هيچ گناه نيست الّا آن كه از دين بيرون شدى و عيسى عليه السّلام را بنده مى خوانى . نجاشى گفت : سخن شما در حق عيسى چيست ؟ گفتند : ما او را پسر خداى دانيم . نجاشى دست خود را فرا سينه برد بر جهت آن نوشته و گفت : عيسى عليه السّلام از اين چيزى زياد نفرموده است ، يعنى از آن چه در اين كاغذ نوشته شده است و مردمان حبشه چنان دانستند كه نجاشى تصديق سخن ايشان كرد ، پس زبان به پوزش گشودند و جنگ و جوش را گذاشته سر بر خط فرمان نهادند . زُبَير بن عوّام اين جمله را بديد و به شتاب آمده مسلمانان را مژده آورد و ايشان شاد شدند كه ديگرباره پادشاهى بر نجاشى راست شد ، همگى در جوار او فرود آمدند . و نجاشى پنهان به رسول خداى ايمان داشت و كس به نهانى به نزديك پيغمبر فرستاده ايمان خود را معلوم داشت و آن حضرت پنهان داشتن دين او را . معذور فرمود . و چون نجاشى وداع جهان گفت : پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم به مدينه هجرت كرده بود - چنان كه ان شاء اللّه مذكور خواهد شد - پس از بهر نجاشى استغفار كرد و خداى پرده برگرفت تا اراضى حبشه و جسد نجاشى آشكار گشت و پيغمبر با اصحاب به مصلى شده بر او نماز گزاشت . گويند از قبر او نور برمى شد (1)

مع القصه چون عمرو بن عاص و عبد اللّه بن ابى ربيعه خايب (2) و خاسر از حبشه بازشدند ، قريش همچنان بر خصمى پيغمبر بيفزودند و آن حضرت مردمان را آشكارا دعوت مى فرمود .

در اين هنگام وقت گذاشتن حج فراز آمد و قبايل عرب در مكّه حاضر شدند ، پس پيغمبر به كوه صفا برآمد و به آواز بلند ندا كرد كه : ايّها النّاس من رسول پروردگارم . مردان به عجب به دو نگريستند و سخن نكردند ، از آنجا به زير آمده به كوه مروه برآمد و سه كرّت بدين گونه ندا در داد . سفهاى قريش در خشم شدند و هر كس سنگى گرفته بدويد و أبو جهل سنگى بدان حضرت پرانيد چنان كه بر پيشانى مباركش آمده بشكست و خون بدويد . رسول خداى از آنجا به كوه ابو قبيس برفت و در موضعى كه اكنون متّكا گويند

ص: 464


1- سیره ابن هشام ص 344- 315
2- نا امید

تكيه كرد و مشركان در فحص حال او بودند . اما از آن سوى كسى به نزديك على عليه السّلام آمد و گفت : محمّد كشته شد . على بگريست و به نزد خديجه آمده فرمود : گويند كه مشركان پيغمبر را سنگ باران كردند . و ايشان آبى و طعامى برداشته در طلب آن حضرت بيرون شدند و على در شعب (1) كوه شد و همى فرياد كرد كه : يا رسول اللّه در كجا گرسنه ماندى و مرا با خود نبردى ، و خديجه به طرف وادى همى رفت و بانگ برداشت كه : پيغمبر برگزيده را به من بنمائيد . در اين هنگام ، جبرئيل عليه السّلام بر رسول خداى فرود شد ، آن حضرت بگريست و گفت : هيچ نگريستى كه قوم با من چه كردند ؟ سخن مرا به كذب نسبت دادند و پيشانى مرا خستند (2) جبرئيل دست آن حضرت را بگرفت و بر فراز كوهش بداشت و فرشى ياقوتين از بهشت بياورد و بگسترد چنان كه كوهستان مكّه را فرو گرفت و آن حضرت را جاى داد و گفت : اگر كرامت خود را نزد خداى خواهى دانست اين درخت را طلب كن

پس پيغمبر آن درخت كه پديدار بود طلب كرد و درخت بيامد و آن حضرت را سجده كرد و چون فرمود : بازشو ، بازشد . در اين وقت اسماعيل كه موكل آسمان ماه بود فرود شد و گفت : السّلام عليك يا رسول اللّه اگر فرمائى ستارگان را بر اين قوم كافر ببارم تا جملگى بسوزند ، از پس او ملك آفتاب آمد كه : اگر فرمائى آفتاب را بر سر ايشان فرود آورم تا سوخته گردند ، آنگاه ملك زمين آمد كه : اگر گوئى زمين را فرمايم تا ايشان را به دم دركشد ، آنگاه ملك كوهستان آمد و گفت : اگر حكم دهى كوهسارها را بر سر ايشان بگردانم ، آنگاه ملك بحار آمد و گفت اگر فرمان دهى ايشان را به دريا غرقه كنم . آن حضرت روى خويشتن به سوى آسمان كرد و فرمود : من براى عذاب مأمور نشده ام بلكه من رحمت عالميانم ، مرا با قوم خود بگذاريد كه ايشان نادانند .

پس جبرئيل عرض كرد كه : خديجه را نگران باش كه از گريهء او ملائكه به گريه درآمده اند و او را به سوى خود طلب كن و سلام من به دو برسان و بگو خداى ترا سلام مى رساند و بشارت ده او را كه در بهشت ترا خانه اى از مرواريد است كه به نور زينت كرده اند و در آنجا بانگ وحشت آميز نيست . پس پيغمبر ، على و خديجه را طلب كرد و همى از روى

ص: 465


1- بکسر شین
2- آزرده کرده

مباركش خون مى دويد و نمى گذاشت آن خون به زمين رود . خديجه گفت : بابى انت و امّى چرا نمى گذارى اين خون به زمين رود ؟ فرمود :بيم دارم كه خداى بر اهل زمين غضب كند .

بالجمله چون بى گاه برسيد ، آن حضرت را به خانه آوردند و سنگى بزرگ بر فراز خانه تعبيه كردند و چون مشركان بدانستند آن حضرت به سوى خانه شده ، گرد آن خانه را فروگرفتند و سنگ باران كردند هر سنگ كه بر بام خانه مى آمد آن سنگ كه بر فراز خانه تعبيه كرده بودند ، مانع از آسيب بود و هر چه از پيش روى مى رسيد على عليه السّلام و خديجه خويشتن را سپر آن حضرت مى داشتند ، عاقبت الامر خديجه گفت : اى مردم قريش شرمنده نمىشويد كه خانهء زنى را سنگ باران مى كنيد كه نجيب ترينند شماست و از خداى احتراز نمىكنيد ، پس مشركان به خانه هاى خويش بازشدند . و ديگر چنان افتاد كه روزى گروهى از مشركين عرب به نزد رسول خداى شدند و گفتند : اى محمّد تو مىگوئى من از جمله پيغمبرانم بلكه افضل و اشرف آن جماعت منم ، اين پيغمبران را معجزى بدست بود ، هم اكنون ما از تو مانند معجز ايشان چيزى طلب مىكنيم تا بياورى . پس چند تن از ايشان بگفتند : به كردار نوح عليه السّلام طوفانى پديد كن ، و چند تن گفتند : مانند موسى عليه السّلام باش كه كوه را بر سر اصحاب خود بازداشت تا به دو ايمان آوردند . گروه سيم گفتند : آيتى چون ابراهيم بنماى كه آتش بر او سرد شد ؛ و جماعت چهارم كه أبو جهل پيشواى ايشان بود گفتند : از بهر ما حجتى چون عيسى عليه السّلام روشن كن كه مردمان را خبر مى داد كه دوش چه خورديد و چه ذخيره نهاديد پيغمبر در جواب ايشان فرمود كه : من پيغمبر ترساننده ام و چون قرآن معجزى آوردم كه كس انباز آن نتواند كرد ، باشد كه من آيتى از خداى طلب كنم و ظاهر كند و شما ايشان نياوريد و اين واجب كند كه عذاب خداى بر شما درآيد . در اين هنگام جبرئيل فرود شد و گفت : اى محمّد ، ترا خداى درود مى رساند كه من از بهر ايشان اين آيات را باديد آرم تا اين جماعت همچنان بر كفر خويشتن باشند جز آن كس را كه من نگاه دارم .

پس پيغمبر به فرمان خداى با گروه نخستين فرمود كه : بر جبل ابو قبيس برآئيد تا آيت نوح

ص: 466

بنگريد و چون كار شما به هلاكت آيد ، به على عليه السّلام استغاثت بريد و از دو فرزند او نيز مدد طلبيد . و گروه ديگر را فرمود كه : در بيابان مكه درآئيد تا آيت ابراهيم بر شما معاينه افتد و چون از جان بترسيد در هوا صورت زنى آشكار شود نجات از وى جوئيد . و گروه ديگر را فرمود : در كنار كعبه جاى كنيد و آنگاه كه آيت موسى پديد شود به بركت حمزه نجات طلبيد .

آن گاه أبو جهل و مردم او را فرمود : در نزد من بباشيد تا اين سه گروه بازآيند و كلمات ايشان را اصغا فرمائيد آن گاه معجز عيسى عليه السّلام را بر شما آشكار كنم . پس گروه نخستين به جانب ابو قبيس شدند ، و چون به دامن جبل درآمدند ناگاه از زمين چشمه ها بجوشيد و از آسمان بى ظهور سحاب باران بباريد و زمانى برنيامد كه آب از گردن ايشان بر سر آمد و همى برفتند بر زبر كوه و همچنان آب بر زبر شد تا غرقه شدن و جان دادن را معاينه كردند

آن گاه على عليه السّلام را بر زبر آب نگريستند كه دو كودكش از يمين و يسار ايستاده اند ، پس على ايشان را به يارى ندا كرد و آن جماعت بعضى دست على و بعضى دست يكى از آن طفلان را گرفته از كوه همى به زير شدند و آب لختى به زمين همى در رفت و لختى بر آسمان برشد چنان كه چون به پاى جبل برسيدند از آب نشانى نديدند . پس امير المؤمنين ايشان را به نزد رسول خداى آورد و آن جماعت مى گريستند و مى گفتند : گواهى مى دهيم كه تو رسول خدائى و ما آيت نوح را بديديم و ما را على عليه السّلام و دو كودك رهائى بخشيد و آن كودكان را نمى يابيم . آن حضرت فرمود : آن بهترين جوانان بهشت حسن و حسين است كه از اين پس از برادر من على باديد شوند و پدر ايشان بهتر است از ايشان ، همانا دنيا دريائى است ژرف كه غرقه شدگان آن را آل محمّد كشتى نجات اند يعنى على و دو فرزند چنان كه ديديد و ديگر اوصياى من امام جماعت دوم که به بیابان شدند ناگاه آسمان را دیدند که بشکافت و آتش بپالود زمین چاک شد و اتش برانگیخت چندان که زمین را در زیر گرفت و تابش آتش در تن ایشان افتاد پس بیم کردند که بریان شوند در این وقت صورت زنی در هوا دیدند که اطراف مقتعه اش آویخته بود پس هاتفی ندا در داد که چنگ بدین مقنعه در زنید تا خلاصی یابید

ص: 467

و هر يك تارى از آن مقنعه را بگرفتند و آن صورت ايشان را همى به هوا فراز برد و آن تارهايى باريك كه از آن مقنعه آويخته بود گسسته نمى شد و حدّت و صورت آتش در آن جماعت اثر نمى كرد تا ايشان را از آتش برهانيد و هر يك را در خانهء خويش فرود كرد . پس همگى به نزديك پيغمبر آمدند و بر صدق سخن او گواهى دادند ، و معلوم داشتند كه صورت فاطمه عليها السّلام است رسول خداى فرمود : او دختر من و بهترين زنان است ، و چون در قيامت مردمان انگيخته شوند از تحت عرش ندا در رسد كه اى مردمان ، ديده بپوشيد كه فاطمه بگذرد ، پس جز محمّد و على و فرزندانش ، مردمان ، ديده ها بپوشند و فاطمه از صراط بگذرد و دامان چادرش از صراط كشيده بود يك سوى ، بدست فاطمه در بهشت ، و سوى ديگر به ميدان قيامت اندر بود ، پس ندا در رسد و هر تارى از آن چادر را هزار هزار كس ، از دوستان فاطمه چنگ در زند و از آتش دوزخ برهد .

اما گروه سيم چون در كنار كعبه جاى كردند ، سخنان رسول خداى را به كذب نسبت مىكردند ، ناگاه ديدند كه كعبه از جاى برآمد و بر فراز سر ايشان بايستاد چنان كه از بيم بر جاى بىخويشتن بودند ، پس حمزه عليه السّلام را ديدند كه نيزه خويش را در زير كعبه استوار كرد و گفت : دور شويد . چون ايشان بيرون شدند كعبه بازشد و بر جاى خود نصب گشت ، پس آن جماعت نيز به نزد پيغمبر آمدند و بر رسالت او گواهى دادند . آنگاه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله وسلم روى با أبو جهل كرد و فرمود : اين هر سه گروه را ديدى و خبر ايشان شنيدى ، اكنون خداى به يگانگى ستايش كن . أبو جهل گفت : نمى دانم سخن ايشان به صدق است و اگر به راستى سخن كنند هم تواند بود كه خيالى بر ايشان جلوه كرده باشد ، اكنون مرا بدانچه طلب كرده ام اجابت كن . پيغمبر فرمود : تو بدين جماعت كه به حصافت و ديانت معروف دارى ، چون تصديق نكنى چگونه از مآثر و مفاخر پدران خود و معايب و مثالب (1) آباى اعداى خويش ياد كنى و چون باور دارى كه شام و عراق و چين به جهان اندر است و حال آن كه هيچ يك را ديدار نكرده

ص: 468


1- معایب

آن گاه فرمود كه حمزه عم رسول خداست و در قيامت بسيار از گناهكاران كه از دوستان حمزه باشند ديوارهاى آتشين در ميان ايشان و صراط پديد شود و آن جماعت چون حمزه را ببينند استغاثت به دو برند . پس رسول خداى فرمايد كه : اى على عمّ خويشتن را يارى كن و امير المؤمنين نيزهء حمزه كه بدان در دنيا جهاد مىكرده است به دست او دهد و حمزه بدان نيزه ديوارهاى آتشين را پانصدساله راه از پيش دوستان خويش دور كند و ايشان را از صراط بگذراند و در بهشت جاى دهد .

ديگرباره روى با أبو جهل كرد و فرمود : تو را از آن چه دوش خورده اى و ذخيره نهادى خبر دهم تا به كيفر اين لجاج فضيحت شوى ، پس اگر ايمان آورى در آن فضيحت شناعتى نبود و اگر نه رسوائى اين جهان و خسران آن جهان خواهى يافت . همانا تو دوش مرغى كباب كرده پيش نهادى و چون لقمهء نخستين بگرفتى برادر تو ابو البخترى (1) برسيد و اجازت خواست تا درآيد ، پس تو بخل كردى كه از آن مرغ برادر را بخورانى و در زير دامن بنهفتى و ابو البخترى را درآوردى و از پس آن كه او بيرون شد . سينۀ مرغ را بخوردى و باقى را ذخيره نهادى ، آن گاه از خويشتن تو را سيصد دينار بود و از مردمان از يك تن صد دينار و از ديگر دويست و از ديگر پانصد و از ديگر هفتصد و از ديگرى هزار به نزديك تو امانت بود ، تو انديشيدى كه در مال مردان خيانت كنى و آن زرها را دفينه نهادى

أبو جهل گفت : اين جمله را به كذب گوئى من مرغ نخورده ام و از مردمان زرى كه نزد من بود دزد بربود

رسول خداى فرمود : من از خويشتن اين نگويم ، بلكه جبرئيل از خداى گويد و بفرمود : تا جبرئيل آن چه از مرغ به جاى بود حاضر ساخت ، آنگاه گفت : اى أبو جهل آيا اين مرغ را مى شناسى ؟ گفت : من ندانم و مرغ نيم خورده بسيار بود ، پيغمبر فرمود : اى مرغ أبو جهل مرا به كذب نسبت كند تو گواهى ده ، آن مرغ به سخن آمد و گفت : اى محمد توئى رسول خداى و ابو جهل دشمن خداست و دانسته با خداى خصمى

ص: 469


1- بفتح با

كند ، من نيم خوردۀ اويم و بر او لعنت باد ، و بخل او را با برادر بگفت .

پيغمبر فرمود : اى أبو جهل ، بس نيست ترا بدانچه معاينه رفت ، اكنون با خداى ايمان بياور . أبو جهل گفت : گمان من آن است كه چيزى چند به خيال مردمان افكنى و اين جمله را اصلى نباشد .

پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم فرمود : آيا هيچ جدائى توانى جست ميان آن چه از اين مرغ شنوى تا آن سخن را از قريش اصغا نمائى ؟ أبو جهل فرقى نتوانست نهاد ، پس رسول خداى فرمود : چون است كه كلمات ايشان را محض خيال ندانى ؟ پس هر چه با حواس خود ادراك كنى خيال انگار ، آن گاه دست مبارك بر سينهء آن مرغ نهاد تا گوشت بازآورد با جبرئيل فرمود تا آن زرها كه أبو جهل دفينه كرده بود حاضر ساخت ، پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم آن صره ها (1) را برگرفت و خداوندان آن را يك يك طلب كرد و بديشان سپرد و گفت : اين امانت شما است كه أبو جهل در آن خيانت كرد ، آن گاه هميانى (2) كه در آن سيصد دينار زر أبو جهل بود برگرفت و گفت : اى أبو جهل با من ايمان بياور تا زر خويش بازستانى و خداى تُرا بركت دهد كه از تمامت قريش به مال افزون باشى . أبو جهل گفت : ايمان نمىآورم اما زر خويش را خواهم گرفت و دست فرا برد كه هميان زر برگيرد ، پيغمبر خطاب بدان مرغ كباب كرد كه : بگير أبو جهل را ؛ و آن مرغ جنبش كرده بر أبو جهل درآمد و او را گرفته بر فراز برد و بر بام خانه اش فرو آورد . آن گاه پيغمبر روى با مؤمنين كرد و فرمود : اين معجزه بود كه خداى از بهر أبو جهل كرد . اين مرغ از مرغ هاى بهشت خواهد بود همانا در بهشت مرغانى در پرواز خواهند بود هر يك به اندازهء شترى ؛ و چون مؤمنين قصد خوردن يكى كنند آن مرغ نزديك شود و پر و بالش فرو ريزد و بى آتش از دو جانب كباب و بريان شود و چون مرد بهشتى بخورد و شكر خداى بگزارد ديگرباره آن مرغ زنده شود و بپرد و بدين فخر كند . و آن زر كه أبو جهل را بود بر مردم درويش و مسكين بذل فرمود (3)

ص: 470


1- كيسه ها
2- کیسه
3- جلد ششم بحار الانوار از ص 252-254 باب جوامع معجزاته

مع القصه همچنان رسول خداى به دعوت مردمان روزگار مى گذاشت تا سوره النّجم فرود شد و پيغمبر در مسجد الحرام در انجمن قريش آن سوره را خواندن گرفت و در هر آيت لختى همىببود تا مردمان نيك تلقى كنند و به خاطر دارند ، چون بدين آيت رسيد :

﴿ أَ فَرَأَيْتُمُ اللَّاتَ وَ الْعُزَّى وَ مَناةَ الثَّالِثَةَ الْأُخْرى﴾ (1)

شيطان فرصتى بدست كرده از پس آن به گوش مشركين چنين آورد تِلكَ الغَرانيق (2) العُلى وَ اِنَّ شَفاعَتَهُنَّ لَتُرجى يعنى : اين بتان شما بزرگ اند و شفاعت ايشان از بهر شما بزرگ است و اين سخن بجاى اين آيت كرد ،

﴿تِلْكَ إِذاً قِسْمَةٌ ضِيزى﴾ والنجم 22 (3) الحج 52


1- والنجم 19-20
2- جمع غرائق بفتح عين : نام بت
3- مع القصه چون پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم سوره را به پايان برد سر به سجده نهاد و مشركين جملگى پيشانى بر خاك نهادند به متابعت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم سجده كردند ، جز اميّة بن خلف و عتبة بن ربيعه و وليد بن مغيره كه به جهت ضعف شيخوخت سجده نتوانستند كرد ؛ و به روايتى يكى از ايشان نتوانست سجده كرد پس مشتى خاك از زمين برگرفته نزديك جبهت برد و پيشانى بر آن نهاد . و چون مشركان از كعبه بيرون شدند ، گفتند : ديگر ما را با محمّد سخنى نيست چه ما دانا بوديم كه آفرينش را خداوندى است كه زنده كند و بميراند . سخن اين بود كه اين معبودان ما شفاعت كنندگان ما باشند ، اكنون كه محمّد با ما سخن يكى كرد ما را با او صلح است و ديگر از بهر كيد و كينه او نخواهيم بود . جبرئيل عليه السّلام فتنهء شيطان و سخن ايشان را به پيغمبر آورد و آن حضرت سخت غمگين و محزون گشت ، پس خداى اين آيت به دو فرستاد : ﴿وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِيٍّ إِلَّا إِذا تَمَنَّى أَلْقَى الشَّيْطانُ فِي أُمْنِيَّتِهِ فَيَنْسَخُ اللَّهُ ما يُلْقِي الشَّيْطانُ ثُمَّ يُحْكِمُ اللَّهُ آياتِهِ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ ﴾

آيت هاى خود و خدا داناست و حكم كننده .

پس پيغمبر شاد شد و چون مشركين اين آيت بشنيدند گفتند : همانا محمّد از صلح با ما پشيمان گشت ما نيز با او از در رفق و مدارا نخواهيم بود و در خصمى او از يارى نخواهيم نشست . (1) اما از آن سوى اين خبر به اراضى حبشه بردند كه مردمان مكّه با رسول خداى ايمان آوردند و با آن حضرت از در مداهنه و مهادنه شدند . چون مسلمانان اين خبر بشنيدند شاد گشتند و بعضى از ايشان در حبشه بماندند تا آن گاه كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم به مدينه شد - چنان چه مذكور خواهد شد - و گروهى از آن خبر مطمئن خاطر شده آهنگ مكّه متبرّكه كردند . و چون به كنار مكّه رسيدند معلوم داشتند كه آن خبر به كذب بوده و مشركان همچنان بر آزار مسلمانان سخت كوشند ، پس ناچار بعضى از ايشان به نهانى به مكّه درآمدند و گروهى از بزرگان مكّه را پناه جستند و در جوار يكى از بزرگان داخل شدند . و بدين گونه نام داشتند آن جماعت كه از حبشه به مكه مراجعت كردند :

عثمان بن عفّان بن ابى العاص بن اميّه به اتفاق رقيّه دختر رسول خداى كه در حبالهء نكاحش بود ، و ديگر ابو حذيفة بن عتبة بن ربيعة بن عبد شمس با زنش سهله دختر سهيل و از جمله حلفاى ايشان عبد اللّه بن جحش بن رباب ، و ديگر عتبة بن غزوان (2) و ديگر زبير بن العوّام بن خويلد بن اسد ، و ديگر مصعب بن عمير بن هاشم بن عبد مناف ، و ديگر سويبط بن سعد بن حريمله ، و ديگر طليب بن عمير بن وهب بن ابى كثير بن عبد ، و ديگر عبد الرّحمن بن عوف بن عبد عوف بن عبد الحارث بن زهره . و ديگر مقداد بن عمرو و اين مقداد را ابو سعيد كنيت بود و بعضى ابو الاسودش گفته اند و پدرش را نسبت به آل كنده مى كردند ؛ زيرا كه حليف آن قبيله بود . و چون مقداد با اسود بن عبد يغوث زهرى هم سوگند شد او را ابن الاسود خواندند و زهرى نيز از اين روى خوانده شد و به روايتى او بندهء اسود بود و اسودش به فرزندى برداشت و بزرگ كرد از اين روى او را ابن اسود خواندند .

ص: 472


1- منهج الصادقين ذيل آيه (و ما ارسلنا سورة حج)
2- گذشت ضبط اسماء مراجعین به مکه و پدران ایشان آن جایی که مؤلف نام مهاجرین را یاد می کند

بالجمله نسب او همان است كه در ذيل قصه مسلمانان مرقوم شد و فضايل او از اين پس در اين كتاب مبارك مرقوم خواهد شد . و ديگر از آن مردم كه از حبشه به مكه بازشدند عبد اللّه بن مسعود بود ، و ديگر ابو سلمة بن عبد الاسد بن هلال بن عبد اللّه بن عمر بن مخزوم بود به اتفاق زنش امّ سلمة دختر ابى اميّه و نام ابو سلمه ، عبد اللّه است و اسم امّ سلمه ، هند است ، و ايشان دخترى در حبشه آوردند و زينب نام كردند ؛ و ديگر شمّاس بن عثمان بن شريد بن سويد بن هرمى بن عامر بن مخزوم ، و ديگر سلمة بن هشام بن مغيره و اين سلمه را عمّش در مكه محبوس بداشت و او را نگذاشت با رسول خداى به مدينه هجرت كند تا آنگاه كه جنگ بدر و احد و خندق به پاى رفت چنان كه گفته خواهد شد . و ديگر عيّاش بن مغيره بود و اين عيّاش با رسول خداى به مدينه هجرت كرد و برادران مادرى او أبو جهل و حارث ، پسران هشام به مدينه شدند و او را باز به مكّه آوردند و در حبس بداشتند تا جنگ بدر و احد و خندق به پاى رفت . و ديگر از آن مردم كه از حبشه مراجعت كردند عمّار بن ياسر بود ، و ديگر مُعتّب بن عوف بن عامر بن خزاعه بود و ديگر عثمان مظعون بن حبيب بن وهب بن حذافة بن جمح بود با فرزندش سايب و قدامه و عبد اللّه پسران مظعون ، و ديگر خنيس بن حذافة بن قيس بن عدىّ ، و ديگر هشام بن عاص بن وائل و اين هشام را در مكّه حبس كردند بعد از هجرت پيغمبر و گذشتن جنگ بدر و احد و خندق به نزديك آن حضرت شد . و ديگر عامر بن ربيعه از حبشه بازشد و زن خود ليلى دختر ابى خثعمة بن غانم را بياورد . و ديگر عبد اللّه بن مخرمة بن عبد العزّى ابن ابى قيس ، و ديگر عبد اللّه بن سهيل بن عمرو ، و اين عبد اللّه را در مكه محبوس بداشتند تا رسول خداى هجرت به مدينه كرد ، پس در روز بدر از مشركين گريخته بدان حضرت پيوست . و ديگر ابو سبرة بن اَبى رُهم بن عبد العزّى به اتفاق زنش امّ كلثوم دختر سهل بن عمر بن عبد شمس بن عبد ودّ بن نضر بن مالك بن حسل بن عامر ، و ديگر سكران بن عمرو بن عبد شمس به اتفاق زنش سوده دختر زمعة بن قيس ، و اين سكران قبل از هجرت پيغمبر در مكه وفات كرد و سوده به حبالهء نكاح رسول خداى درآمد ؛ و ديگر سعد بن خوله ، و ديگر ابو عبيدة بن الجرّاح و هو عامر بن عبد اللّه بن جرّاح ؛ و ديگر عمرو بن حارث بن زهير بن ابى شدّاد و سهيل بن بيضا

ص: 473

و هو سهيل بن وهب بن رَبيعَة بن هلال و اين سُهَيل به نام مادرش بَيضا معروف بود ؛ و ديگر عَمرِو بن ابى سَرح ابن رَبيعَة بن هِلال . و اين جمله كه از حبشه به مكه مراجعت كردند سى و سه تن مرد بودند و از اين جماعت عُثمان بن مَظعُون بن حَبيب الجُمَحى به پناه وليد بن مغيره درآمد ، و ابو سلمة بن عبد الاسد بن هلال مَخزُومى به پناه ابو طالب درآمد چه خواهرزاده ابو طالب بود ؛ زيرا كه مادر او برّه دختر عبد المطّلب است .

مع القصه عثمان بن مَظعُون در پناه وليد بن مغيره روزى چند بگذاشت و در امان او بود ، پس با خود گفت : اين روا نباشد كه من در پناه مردى از مشركين آسوده روز برم و مسلمانان در بلا باشند ، همانا اين از من پسنديده نباشد ، پس به نزديك وليد بن مغيره آمد و گفت : اى ابا عبد شمس ، تو عهد خويش را وفا كردى ، اكنون آن پيمان را از من بازگير . وليد گفت : مگر از اقوام من بدى ديده و رنجيده اى ؟ گفت : بد نديده ام لكن در جوار خداى باشم و از غيرى پناه نجويم . وليد گفت : اگر چنين خواهى در كعبه حاضر شو چنان كه آشكارا در جوار من آمدى هم آشكار پيمان مرا برگير .

پس به اتّفاق به مسجد الحرام آمدند و وليد بن مُغَيره در نزد جماعت بانگ برداشت كه اين عثمان عهد مرا از خويشتن بازداشت . عثمان گفت : اين حديث بر صدق است من نمىخواهم جز در پناه خداى باشم . پس از كعبه بيرون شدند و عثمان از آن جا به مجلس جماعتى از قريش درآمد و بنشست و در آن انجمن لبيد بن ربيعة بن مالك بن جعفر بن كلاب بر انجمن شعر همى خواند و چون لبيد اين مصرع بگفت :

الَّا كُلُّ شَيْ ءٍ مَا خَلَا اللَّهَ بَاطِلُ

عثمان گفت : اين سخن بر صدق باشد . پس لبيد مصرع ديگر را بخواند و گفت :

وَ كُلُّ نَعِيمٍ لَا محاله زَائِلٍ

عثمان گفت : اين سخن بر كذب است زيرا كه نعيم بهشت هرگز زائل نشود . لبيد . را از اين سخن بد آمد و گفت : اى مردمان قريش سوگند با خداى كه هرگز كسى در انجمن شما آزرده نشدى اين مرد از كجا در ميان شما باديد آمد ، يك تن از ميانه گفت : اين مرد ديوانه اى از

ص: 474

ديوانگان است كه از دين ما بيرون شده است سخن او را وقعى نبايد نهاد ، عثمان نيز او را درشت پاسخ گفت ، و از اينجا كار به مجادله كشيد و آن مرد برخاسته و لطمه بر چشم عثمان زد چنان كه تاريك شد .

وَليد بن مُغَيره گفت : اى عثمان اگر در پناه من بودى اين زحمت نديدى ، اگر خواهى در پناه من باش . عثمان گفت : سوگند با خداى كه آن چشم درست من محتاج است بدين چشم ناتندرست تا آفتى چنين به دو رسد و من در جوار كسى هستم كه بزرگتر از توست و قدرت از تو افزون دارد اما ابو سلمه چون در پناه ابو طالب درآمد بزرگان بنى مَخزُوم به نزديك ابو طالب آمدند و گفتند : محمّد را در پناه خويش بداشتى ديگر حراست ابو سلمه از چه روى بايد كرد ؟ ابو طالب فرمود : چه جدائى باشد ؟ محمّد پسر برادر من است و ابو سلمه پسر خواهر من ، در اين وقت ابو لهب حاضر بود بر پاى خاست و گفت : اى مردم قريش ، سوگند با خداى كه شما بسيار بر ابو طالب دلير شده ايد و هيچ از شيخوخت او شرم نمىكنيد ، اگر كار بدين گونه رود من نيز اعانت او خواهم كرد تا بر مراد خويش كار به كام كند . چون ابولَهَب با رسول خداى از در مخاصمت بود ، مردمان بيم كردند كه مبادا او رنجيده خاطر شود و از آن پس نصرت پيغمبر كند ، لاجرم گفتند : يا ابا عتبه هرگز ما مكروه خاطر ترا نخواهيم ، و ابو سلمه را بگذاشتند و برفتند ، و از اين سوى ابو طالب از اين سخنان طمع در ابو لهب بست كه باشد با او دل يكى كند و رسول خداى را نصرت فرمايد ، پس اين شعر را در تحريص و بر نصرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله بخواند :

وَ انَّ امْرَأً أَبُو عُتْبَةَ عَمِّهِ *** لَفِى مَعْزِلٍ مِنْ انَّ يسام (1) المظالما

أَقُولُ لَهُ وَ أَيْنَ مِنْهُ نصيحتى *** أَبَا عُتْبَةَ نَبَتَ فُؤادَكَ قَائِماً

وَ لَا تقبلنّ الدَّهْرِ مَا عِشْتُ خُطَّةٍ (2) *** تَسُبُّ بِهَا أَمَّا هَبَطَتْ المواسما (3)

وَ وَلِّ سَبِيلِ الْعَجْزِ غَيْرُكَ مِنْهُمْ *** فانّك لَمْ تُخْلَقْ عَلَى الْعَجْزِ لَازِماً

ص: 475


1- سوم: داخل شدن
2- زمین و ناحیه
3- جمع موسم: محل اجتماع در حج یا بازار

وَ حَارَبَ فَانِ الْحَرْبِ (1) نِصْفُ وَ لَنْ تَرَى *** أَخَا الْحَرْبِ يُعْطَى الْخَسْفُ (2) حىّ يسالما

وَ كَيْفَ وَ لَمْ تحنو(3) عَلَيْكَ عَظِيمَةٍ *** وَ لَمْ يخذلوك غَارِماً او مغارما (4)

جَزَى اللَّهُ عَنَّا عَبْدِ شَمْسٍ وَ نوفلا *** وَ تَيْماً وَ مخزوما عُقُوقاً (5) وَ مَأْثَماً

بتفريقهم مِنْ بَعْدِ وَدَّ وَ الْفَتَّ *** جَمَاعَتِنَا كَيْمَا يَنَالُوا المحارما

كُذِّبْتُمْ وَ بَيْتِ اللَّهِ يبزى مُحَمَّدٍ *** وَ لَمَّا تَرَوْا يَوْماً لَدَى الشِّعْبِ قَائِماً (6)

بالجمله مسلمانان به مكه درآمدند و در شكنجه كفار مصابرت نمودند . وقتى چنان افتاد كه كار بر ابو بكر تنگ شد و او را در زحمت اشرار توانائى نماند ، پس به نزديك رسول خداى شده دستورى حاصل كرد كه به ارض حبشه هجرت كند ، چون از مكه بيرون شد و يك روزه مسافت بپيمود ، ابن دغنّة (7) بن حارث اخو بنى عبد الحارث ابن عبد مناة بن كنانه او را ديدار كرد و اين ابن دغنّه در اين هنگام سيّد احابيش بود ، همانا بنى حارث بن عبد مناة و قبيله هون (8) بن خزيمة بن مدركه و بنى مصطلق را از خزاعه كه هم سوگند بودند احابيش مى ناميدند.

مع القصه ابن دغنّه گفت : اى ابو بكر به كجا مى شتابى ؟ ابو بكر گفت : مردمان مرا زحمت كردند و كار بر من صعب نمودند ناچار ترك وطن گفتم ، ابن دغنّه گفت : سوگند با خداى كه من از اعانت تو دست بازندارم و نگذارم كست آسيب كند . و ابا بكر را برداشته به مكّه آمد و گفت : اى مردمان قريش ، ابو بكر در جوار من است دست از او بازداريد و جز به نيكوئى در او

ص: 476


1- انتصاف و دادخواهی
2- فرو رفتن و ذلت
3- ملازم و مطالب
4- مغلوب شود و ما دست از یاری او برداریم
5- ترک شفقت و نیکی
6- قاتم باتا (سیره) : سیاه از زیادی غبار و چون موارد اختلاف کتاب با سیره مطبوع زیاد بود از تذکر آن خودداری کردیم
7- دغنه (سیره ابن هشام) بضم دال و غين و فتح نون مشدده با فتح دال و کسر غین و فتح نون (قطلانی بنا بنقل پاورقی)
8- بضم ها

نبينيد . پس ابو بكر در خانهء خويش بماند و او را در ميان بنى جمح خانه بود و مسجدى بر در سراى داشت هر روز در آن مسجد حاضر مى شد و نماز مى گزاشت و تلاوت قرآن مى كرد و مى گريست ، بعضى از مردمان و زنان و كودكان بر او گرد مى آمدند و كردار و گفتار او را مشاهده مى كردند و عجب مى داشتند . بزرگان بنى جمح نزد ابن دغنّه رفتند و گفتند : تو اين مرد را پناه نداده اى كه ما را بيازارد ، از كردار ابو بكر زنان و فرزندان ما فريفته شود و بر دين خويش تباه گردند او را بفرماى در خانهء خويش شود و خواهد بكند . ابن دغنّه ، ابو بكر را گفت : نيكو آن است كه تو در خانهء خويش اندر باشى و هر چه خواهى كنى . ابو بكر گفت : اگر خواهى پيمان ترا از گردن فرو آرم و از جوار تو بيرون شوم ؟ ابن دغنّه گفت : تو دانى . پس ابو بكر از جوار او بيرون شد و عهد خويش از او برداشت . لاجرم ابن دغنّه گفت : اى مردم قريش ، اين پسر ابى قحافه است و عهد مرا بسوى من رد كرد ، اكنون شما دانيد و شأن او . از پس اين واقعه چنان افتاد كه روزى ابو بكر آهنگ كعبه داشت ، يكى از سفهاى قريش خاك و خاشاكى فراهم كرده بر سر او فروريخت ، در اين هنگام وليد بن مغيره برسيد . ابو بكر گفت : هيچ مى بينى كه اين ديوانه با من چه كرد ؟ وليد گفت : تو خود با خويشتن چنين كنى . پس ابو بكر سه نوبت گفت : اى ربّ ما احلمك (1) و ديگر چنان افتاد كه طفيل بن عمرو كه مردى شاعر و سخندان بود به مكّه آمد و مشركين نزد او شده گفتند : از محمّد پرهيز كن كه او را سخنى است از سحر كه ميان زن و شوى و پدر و فرزند جدائى افكند و چندان از اين گونه سخن كردند كه طفيل بترسيد و صماخ خود را محكم كرده به كعبه مى شد . و روزى چنان افتاد كه در مسجد الحرام نزديك به پيغمبر بايستاد و آن حضرت نماز مى گزاشت ، ناگاه بعضى از كلمات او را خداى با طفيل بشنوانيد و در خاطر او جاى داد و طفيل را آن كلمات پسنده افتاد ، پس با خويشتن گفت : من مردى لبيب (2) و شاعرم و زشت و زيبا را بازشناسم ، بهتر آن است كه كلمات اين مرد را اصغا نمايم ، اگر نيك است بپذيرم و اگر نه ترك خواهم گفت .

پس بماند تا پيغمبر از مسجد بيرون شد و از دنبال همى برفت تا به خانهء آن حضرت

ص: 477


1- جلد دوم سیره ابن هشام ص 3- 13
2- عاقل و خردمند

درآمد و گفت : اى محمّد ، قريش مرا از تو بسيار سخن كرده اند و حذر فرموده اند و من آمده ام كه كلمات تو را اصغا نمايم . پس رسول خداى قدرى از قرآن بر او قرائت كرد . طفيل گفت : سوگند با خداى كه هرگز مانند اين سخن نشنيده ام و پيغمبر را تصديق كرد و ايمان آورد . آنگاه گفت : يا نبىّ اللّه ، من در قوم خويشتن سيّد سلسله ام و بر آنم كه جماعت خويش را به اسلام دعوت كنم رواست اگر آيتى از بهر من كنى كه مردمان سخن مرا به صدق دانند . پيغمبر گفت : اللَّهُمَّ اجْعَلْ لَهُ آيَةً پس طفيل ، رسول خداى را وداع گفته آهنگ قبيله خويش كرد . و چون از آن تل فرود مى شد كه قبيله اش پديدار بود نورى مانند چراغ از ميان دو چشم او آشكار گشت . طفيل گفت : الهى در غير چهرهء من اين آيت ظاهر كن تا مبادا مردمان گويند : چون از دين ما بدر شد در چهرهء او نازيبائى نمايان گشت .

پس آن نور از چهرهء طفيل به سر تازيانه او تحويل شد ، و چون قنديلى معلّق بود . پس طفيل با آن آيت روشن به ميان قبيله آمد ، نخستين پدر او كه شيخى كبير بود به نزديك او آمد ، طفيل گفت : نزديك من مشتاب كه مرا از تو كناره بايد كرد . عمرو گفت : اى پسر از چه روى ؟ گفت : زيرا كه من اسلام آوردم و دين محمّد اختيار كردم . عمرو گفت : هم به دين تو درآيم . پس طفيل بفرمود : تا او غسل كرد و جامه پاك در بر نمود ، آن گاه اسلام بر او عرض كرد ، از پس او زنش برسيد ، همچنان طفيل به او گفت : اسلام ميان من و تو تفريق كرد ، از من دور باش زيرا كه من با محمّد بيعت كرده ام ، زن طفيل نيز اسلام آورد و از ذو الشّرى كه صنم قبيلهء دوس بود تبرّى گفت ، آنگاه طفيل مردم دوس را به اسلام دعوت نمود و بر ايشان گران بود .

لاجرم طُفَيل ديگرباره به مكه آمد و خدمت رسول خداى عرض كرد كه : در حق مردم دوس خداى را بخوان تا ايشان هدايت يابند . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله گفت : اللّهمّ اهد دوسا و طفيل را بازفرستاد و او به ميان قبيله آمده ايشان را همى به خدا بخواند و گروهى ايمان آوردند . و بدين گونه روزگار همى گذاشت تا پيغمبر به مدينه هجرت فرمود و جنگ بدر و احد و خندق به پاى رفت ، آن گاه در خيبر به نزديك رسول خداى شتافت و با هشتاد خانه از قبيلۀ دَوس به مدينه نزول كرد و يا آن حضرت همى بود تا مكّه مفتوح شد و به فرمان رسول خداى

ص: 478

ذُو الكَفَّين (1) را كه صنم عَمرو بن حُمَمَه (2) بود بسوخت و اين رجز بگفت :

يَا ذَا الْكَفَّيْنِ لَسْتَ مِنْ عبادكا *** ميلادنا أَقْدَمُ مِنَ مِيلادِكا

أَنَا حشوت (3) النَّارَ فِى فُؤادِكا

و از آنجا با رسول خداى به مدينه مراجعت كرد ؛ و بعد از رحلت پيغمبر با مسلمانان كوچ همى داد و فرزندش عمرو بن طفيل نيز با او بود تا آنگاه كه با مسلمين به يمامه آمد و در آنجا در خواب ديد كه سرش از موى سترده شد ، و مرغى از دهانش بر پريد و زنى با او دوچار شده او را در فرج خويشتن درآورد ، و پسرش را ديد كه در طلب او مى شتافت اما او را از وى بازداشتند .

صبحگاه اين خواب را با مردمان بگفت ، گفتند : خير باشد . طفيل گفت : من خود تعبير كرده ام ، همانا سترده شدن سر من از موى افتادن سر من است بر خاك ، و آن مرغ روح من است كه از دهن برآيد و آن زن و فرج او حفره اى است كه در ارض از بهر من خواهند كرد ، و در آن پوشيده خواهم شد ، و فرزندم نيز جراحت خواهد يافت ، اما به سلامت خواهد رست . پس او در يمامه شهيد شد و پسرش مجروح گشت چنان كه تفصيل آن در جاى خود مرقوم خواهد (4) شد و ديگر چنان افتاد كه مردى از اراش (5) به مكه آمد و او را شترى بود ، ابو جهل آن را بخريد و بها نداد و هر روز كار به مماطله مى گذاشت . روزى اراشى به انجمن قريش آمد و گفت : اى مردمان ، من مردى غريب و مسكينم ، كيست از شما كه بهاى شتر مرا از ابى الحكم بن هشام بگيرد و برساند ؟ قريش چون خصمى ابو جهل را با رسول خداى مى دانستند به سخره او را گفتند ، اينك محمّد است و از او اين كار تواند ساخته شد . پس اراشى به نزد پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم آمد و حاجت خويش را ملتمس داشت .رسول خداى بى توانى برخاست و اِراشى را برداشته به در سراى ابو جهل آمد و در بكوفت . مردم قريش يك تن از دنبال فرستادند كه آن قصّه را دانسته خبر بازآرد . چون آن مرد برسيد ، ابو جهل را ديد كه از خانه بيرون شد و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم

ص: 479


1- بفتح كاف و تشدید فاء
2- بضم حاء و فتح هر دو میم
3- حشو : پر کردن
4- جلد دوم سیره ابن هشام ص 21-25
5- بکسر همزه فرزند غوث مالك بن زيد بن كهلان بن سبا .

با او گفت : بهاى شتر اراشى را بازده . پس روى ابو جهل از رنگ بگشت و بى آن كه سخن كند به خانه در رفت و زر بياورد و اراشى را بداد . و فرستادۀ قريش بازآمد و گفت : چيزى عجب ديدم و آن قصّه بيان كرد .زمانى دير برنيامد كه ابو جهل برسيد با او بگفتند : هان چه افتاد ترا كه بدين آسانى سخن محمّد صلّى اللّه عليه و آله را پذيرفتى ؟ گفت : سوگند با خداى كه چون او در بكوفت خوفى عظيم در دل من جاى كرد و چون از خانه سر بدر كردم شترى عظيم بر فراز سر خود ديدم كه بدان سر و دندان هيچ فحلى (1) نديده بودم و چنان بود كه اگر سر از حكم او بر مى تافتم مرا به دم در مى كشيد .

و ديگر چنان افتاد كه روزى رُكانة بن عَبد يَزيد بن هاشم بن مطّلب بن عبد مناف كه به نيروى تن و قوت بدن شناخته بود و هيچ كس از قريش با او برابرى نتوانست كرد در شعبى از شعاب مكّه با رسول خداى دوچار شد ، آن حضرت فرمود : اى ركانه ، از خداى بترس و بدانچه تُرا مى خوانم اطاعت كن . ركانه گفت : اگر دانم به صدق سخن كنى اطاعت خواهم كرد . پيغمبر فرمود : اگر خواهى با تو كشتى گيرم و كار به مصارعت كنم ؟ اگر غلبه جستم سخن مرا بپذير . ركانه از اين سخن در عجب شد و از بهر كشتى دامن برزد ، پس رسول خداى پيش شده او را بگرفت سخت و آسان بر زمين كوفت . ركانه گفت : ديگرباره اين كار بايد كرد . و ديگرباره آن حضرت بر زمينش كوفت . ركانه گفت : سخت عجب است كه تو مرا بر زمين توانى زد ، پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : اگر از اين عجبتر چيزى آرم با من ايمان خواهى آورد ؟ ركانه گفت : آن كدام است ؟ گفت : از بهر تو آن درخت را مى خوانم كه به نزديك آيد . و درخت را پيش خواند تا پيش آمد ، و هم حكم داد تا به جاى خويش بازشد . و با اين همه ركانه ايمان نياورد و به ميان قوم آمده گفت : اى بنى عبد مناف ، سوگند با خداى كه از محمّد سحرى ديدم كه از هيچ كس نديده ام و آن قصه را بر ايشان بگفت (2)

و ديگر چنان افتاد كه بيست كس از مردم نصاراى نجران چون خبر مسلمانان

ص: 480


1- نر
2- سیره ابن هشام جلد دوم ص 29-30

حبشه را شنيدند به مكّه آمدند تا حقيقت آن حال را بازدانند ، پس به نزديك رسول خداى آمده سخن كردند و پاسخ بشنيدند و كلمات قرآن را اصغا نمودند و از شنيدن آن كلمات بگريستند و گفتند : اين همان پيغمبر است كه ما از كتب پيشين دانسته ايم و ايمان آوردند و قريش بدان جماعت نگران بودند . چون برخاستند و ساز مراجعت كردند ، ابو جهل با جمعى از قريش بر سر راه ايشان آمد و گفت : من هيچ كس را مانند شما ابله و احمق نديده ام كه دين خويشتن بگذاشتيد و با محمّد ايمان آورديد ، گفتند : ما مانند شما كار بر جهل نكنيم . و اين آيت خداى در حق ايشان بفرستاد :

﴿ وَ إِذا يُتْلى عَلَيْهِمْ قالُوا آمَنَّا بِهِ إِنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّنا إِنَّا كُنَّا مِنْ قَبْلِهِ مُسْلِمِينَ﴾ (1)

يعنى : چون قرآن بر ايشان خوانده شود ، گويند ايمان آورده ايم بدان ؛ زيرا كه بر صدق است و از خداى رسيده و از اين پيش از كتب متقدّمه اين معنى را دانسته بوديم ديگر چون اين آيت بر رسول خداى فرود شد كه :

﴿ إِنَّكُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ أَنْتُمْ لَها وارِدُونَ ﴾ (2)

يعنى : اى مشركان به درستى كه آن چه مى پرستيد از بتان و شما خود آتش انگيز دوزخيد و شما و بتان شما در خواهيد شد به دوزخ از مشركان ابن الزّبعرى (3) چون اين سخن بشنيد به نزديك پيغمبر آمد و گفت :

قد خصمتك و ربّ الكعبة

تو مى گوئى جز خداى هر چه پرستيده مى شود جاى در دوزخ خواهد داشت ، چه مى گوئى در حق عزير كه يهودش پرستيد و عيسى را نصارى پرستش كند و ملائكه را قبيله بنو مدلج (4) عبادت كنند آيا ايشان در جهنم خواهند بود ؟ پس خداى اين آيت بفرستاد :

﴿إِنَّ الَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا الْحُسْنى أُولئِكَ عَنْها مُبْعَدُونَ﴾ (5)

عنى : ايشان به سابقهء عنايت مخصوصند و به جنّت بشارت يافته اند و از آنان نيستند

ص: 481


1- القصص 53
2- الانبياء 98
3- بكسر زاء و فتح با و سكون عين
4- بر وزن معلم
5- الانبياء 101

سكه به دوزخ در روسند (1)

اما از آن سوى ابو جهل چون اين آيت بشنيد در ميان قريش بانگ برداشت كه :اى مردمان محمّد خصومت خويشتن آشكار كرده و خدايان ما را دشنام گويد و ما را ديوانه خواند ، اگر كسى او را به قتل رساند صد شتر سرخ موى و هزار اوقيه زر به دو دهم . عمر بن خطّاب حاضر بود گفت : يا ابا الحكم اگر راست گوئى من اين خدمت به پاى برم . ابو جهل گفت : به لات و عزّى كه راست گويم ، و عمر را به اندرون كعبه برده و هبل را كه اعظم اصنام بود بر اين سخن گواه گرفت . پس عمر تير و كمان برداشت و شمشير حمايل كرد و به عزسم قتل رسول خداى راه برگرفت و در راه با نعيم (2) بن عبد اللّه النَّحّام بازخورد و او نيز از بنى عدىّ بود كه اسلام خود را از عمر پوشيده مى داشت .

بالجمله نعيم با عمر گفت : به كجا مى روى ؟ گفت : از بهر قتل محمّد بيرون شده ام . نعيم گفت : نخست بدان كه اين كار از تو ساخته نشود و اگر هم توانى اين كار به پاى برد ، از بنى عبد المطّلب چگونه ايمن باشى ؟ مر گفت : مگر تو را در دل است كه متابعت محمّد كنى ؟ اگر دانم چنين است نخست كار تو را به پاى برم . نعيم گفت : من بر دين پدران خويشتن زيستن كنم و به همراه عمر تا ابطح آمد و در آن جا مردمان گوساله اى را از بهر ذبح دست و پاى بسته بودند ، چون خواستند كارد بر ناى او بگذارند به سخن آمد و گفت : يا آل ذَريح (3) اَمرٌ نَجيحٌ (4) رَجُلُ يَصِيحُ بِلِسَانٍ فَصِيحٍ يَدْعُوكُمْ الَىَّ شَهَادَةُ انَّ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهِ وَ انَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ.

پس از اين حال دهشتى در مردمان افتاد و دست از آن گوساله بداشتند . عمر با خود گفت : كارى بزرگ پيش آمده است زودتر بايد محمّد را از ميان برداشت از آن پيش كه كارش استوار گردد . و به روايتى عمر اين صورت را به خواب ديد . بالجمله عمر از آنجا بگذشت و با سعد بن ابى وقّاص دوچار شد . سعد گفت : هان اى عمر ، با تيغ انگيخته آهنگ كجا دارى ؟ گفت : به قصد قتل محمّد مى روم . سعد گفت :

ص: 482


1- سیره ابن هشام جلد دوم ص 32
2- بر وزن زبیر
3- نام پدر قبیله
4- صواب و درست

آيا بعد از قتل او ايمن توانى بود ؟ عمر گفت : اگر دل تو بسوى اوست بگو تا نخست كار تو را كفايت كنم . سعد گفت : از من نزديك ترى با تو باشد اگر توانى كار او را كفايت فرماى . گفت : آن كيست ؟ سعد گفت : خواهرت فاطمه و شوهر او سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل اين هر دو مسلمان شده اند و بر دين محمّد باشند . عمر گفت : چون دانم كه اين سخن راست است ؟ سعد گفت : بدين فهم كن كه ايشان ذبيحهء تو نخورند . عمر از آنجا قصد خانهء خواهر كرد و به در خانۀ او آمد و در اين وقت خبّاب بن ارتّ در خانۀ فاطمه بود و سورهء مباركه طه را به دو مى آموخت ؛ زيرا كه هرگاه سوره . فرود مى شد خَبّاب به دو مى برد .

بالجمله عمر گوش فراداشت و بانگ خَبّاب را بشنيد پس در بكوفت ، چون ايشان بدانستند عمر است ، خبّاب بگريخت و در بيغوله اى پنهان شد و فاطمه صحيفه اى كه بر آن سورهء مباركه طه مرقوم بود در زير زانو بنهفت ، پس در بگشودند تا عمر درآمد و او نخست بنشست و بفرمود تا گوسفندى حاضر كردند و آن را به دست خويش ذبح كرد و حكم كرد تا از آن بريانى ساخته بياورند و خوردن گرفت و سعيد و فاطمه را به خوردن دعوت نمود .

ايشان گفتند : ما پيمان نهاده ايم كه از ذبيحهء تو نخوريم ، اين سخن گمان عمر را به يقين پيوست و گفت : اين بانگ چه بود و آن كلمات چيست كه از اين خانه به گوش من رسيد ؟ ايشان گفتند : ما خود با يكديگر سخن مى كرديم . عمر در خشم شد و برخاست و سعيد را گرفته همى بزد و گفت : دين پدران خود را گذاشته شريعت محمّد گرفتيد ؟ فاطمه برخاست و گفت : اى عمر (أتَضرِبُ النّاسَ عَلى هَواك)

آيا مردم را به هواى نفس خويش مىزنى ؛ و پيش شد كه شوهر را از دست برادر نجات دهد ، عمر لطمه به او زد چنان كه سرش بشكست و خون بدويد ، پس ايشان گفتند : اى عمر چندين جنگ و جوش مكن كه ما دين محمّد گرفته ايم و اگر جان بر سر اين كار كنيم بازنگرديم . عمر بنشست و دلش بر جراحت و زحمت خواهر بسوخت و از كرده پشيمان شد . پس بعد از زمانى گفت : آن صحيفه كه تلاوت مىكرديد به من آريد

ص: 483

تا بنگرم . فاطمه گفت : مرا بيم است كه آن صحيفه به تو سپارم تا مبادا پاس حشمت آن ندارى . عمر سوگند ياد كرد كه اين نكنم . در اين هنگام فاطمه طمع در اسلام عمر بست و گفت :

﴿ لا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ﴾ (1)

اگر خواهى غسل كن تا مس آن صحيفه توانى كرد . عمر ناچار غسل كرد و بازآمد و آن صحيفه بگرفت و سورهء مباركه طه را بخواند و چون بدين آيت رسيد :

﴿وَ إِنْ تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ السِّرَّ وَ أَخْفى﴾ طه 7 (2) کنیه عمر


1- الواقعه 79
2- عمر بگريست و گفت : چه نيكو كلامى است ؟ چون سخن بدين جا كشيد ، خَبّاب بن ارتّ از بيغوله بيرون شد و گفت : اى عمر اميدوارم كه تو به دعوت پيغمبر مخصوص شده باشى ؛ زيرا كه دوش شنيدم كه آن حضرت فرمود : اللَّهُمَّ أَيْدٍ الاسلام بِأَبِى الْحَكَمِ بْنِ هِشَامٍ أَوْ بعمر بْنِ الْخُطَّابِ . اللّه اللّه اى عمر ، جهد كن كه تو باشى . عمر گفت : اى خبّاب مرا دلالت كن تا نزد رسول خداى رفته ايمان آورم . خَبّاب گفت : آن حضرت با جمعى از مسلمانان در خانهء حمزه جاى دارد و به روايتى در دار ارقم . بالجمله عمر شمشير خويش بر بست و از دنبال خبّاب راه سپر شد و در راه با گروهى از بنى سُليم دچار شد و ايشان را با او خصومتى بود ، پس گفتند : اى عمر نيكو آن باشد كه در اين بتخانه در آئى ، تا اصنام در ميان ما حكم كنند ، پس عمر با ايشان به بتخانه در رفت و در برابر بت بايستادند ناگاه از ميان بت هاتفى ندا در داد : انَّ الَّذِى وَرِثَ النُّبُوَّةِ وَ الْهُدَى *** بَعْدَ بْنِ مَرْيَمُ مِنْ قُرَيْشٍ مُهتَدى سَيَقُولُ مِنْ عَبْدٍ الجماد وَ مِثْلَهُ *** لَيْسَ الجماد وَ مِثْلِهِ ما يعبدا فَاصْبِرْ أَبَا حَفْصٍ

مسلمانان كه سفر حبشه نكردند حاضر بودند . چون بانگ سندان بشنيدند يك تن به پس در رفت و از شكاف در عمر را با شمشير بنگريست ، پس بازآمد و خبر بازآورد ، و حمزه با رسول خداى گفت : فرمان ده تا در بگشايند ، پس اگر به خير آمده است مباركش باد و اگر نه با همان شمشير كه با اوست سر از تنش برگيرم . پيغمبر فرمود تا در بگشودند و خود پيش شده نخست عمر را دريافت و بازوى او را بگرفت و گفت : اى عمر اگر به صلح آمده اى و اگر نه روى سلامت نبينى . عمر عرض كرد : يا رسول اللّه ، از بهر آن آمده ام كه كيش مسلمانى گيرم و كلمهء توحيد بر زبان راند .

پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم از اسلام عمر چنان شاد شد كه به بانگ بلند تكبير گفت و آواز تكبير آن حضرت را اصحاب بشنيدند و همه به يك بار تكبير گفتند و به استقبال عمر بيرون شدند . آن گاه عمر گفت : يا رسول اللّه ، كافران لات و عزّى را آشكار پرستش كنند چرا بايد خداى را به نهانى ستايش كرد ؟ ! پس آهنگ كعبه كردند و حمزه از يك جانب پيغمبر و ابو بكر از طرف ديگر ، و على عليه السّلام از پيش روى ، و اصحاب از دنبال روان شدند و عمر با شمشير خويش از پيش روى آن جمله همى رفت . و از آن سوى بزرگان قريش چنان مى پنداشتند كه عمر رسول خداى را آسيبى خواهد رسانيد ، ناگاه ديدند كه از پيش روى رسول خداى با شمشير حمايل كرده مى آيد ، گفتند : هان اى عمر ، بر چگونه اى ؟ گفت : با رسول خداى ايمان آوردم و اگر كسى از شما به نالايقى جنبش كند با همين تيغش كيفر كنم و اين شعر بگفت :

مالى أَرَاكُمْ كُلُّكُمْ قِياماً *الكهل وَ الشُّبَّانِ (1) وَ الغلاما

قَدْ بَعَثَ اللَّهُ لَنَا أَمَاماً *** مُحَمَّداً قَدْ شَرَعَ الاسلاما

حَقًّا وَ قَدْ يَكْسِرُ الأصناما *** نذبّ (2) عَنْهُ الْخَالُ وَ الاَعماما

پس كافران از عمر در خشم شدند و آهنگ او كردند و عمر نيز به پشتوانى على عليه السّلام با ايشان درآويخت و آن جماعت را از كعبه به كنار كرد و رسول خداى با مسلمانان دو ركعت نماز بگزاشت و باز خانه شد . و اسلام عمر را نيز به ديگرگونه روايت كرده اند ،

ص: 485


1- کامل و جوان و پسر.
2- ذب جلوگیری و دفاع کردن

همانا اين قصه مختار افتاد .

بالجمله عمر بعد از اسلام به در خانهء ابو جهل رفت و در بكوفت ، ابو جهل چون بانگ سندان بشنيد بيامد و در بگشود و گفت : مرحبا و اهلا ! از بهر چه حاجت مرا ياد كردى و بدينجا شدى ؟ عمر گفت : آمدم تا ترا آگهى دهم كه ايمان به خداى و رسول آوردم . ابو جهل در خشم شد و در به روى او ببست و گفت :قَبَّحَكَ اللَّهِ وَ قُبْحِ مَا جِئْتَ بِهِ . و ديگر چنان افتاد كه روزى رسول خداى در مسجد الحرام جاى داشت و گروهى از مستضعفين اصحاب مانند خَبّاب و عَمّار و اَبو فَكَيهه و صَهَيب (1) و جماعتى از اشباه ايشان در نزد آن حضرت نشسته بودند و ايشان مردمانى مسكين و تهى دست بودند و سامانى لايق و عشيرتى در خور نداشتند ، كفّار قريش بعضى با بعضى همى گفتند : آيا اين جماعت اند اصحاب محمّد كه خداى از ميان ما هدايت كرده است ؟ ! و همى سخن به سخره كردند و از روى تكبّر و تنمّر بدان جماعت نگريستند . آن گاه با رسول خداى عرض كردند كه : پيوسته در انجمن تو درويشان و فقيران و غلامان جاى دارند و ما از آن بزرگ تريم كه با امثال اين مردمان زيستن كنيم و در حلقهء ايشان در آئيم كه از براى ما عيبى بزرگ و عارى عظيم است ، اگر خواهى ما در مجلس تو حاضر شويم ، باشد كه امر تو را اطاعت كنيم اين مردمان را از خويشتن دور كن . رسول خداى فرمود : من مؤمنان را نتوانم از خود دور داشت ، گفتند : اگر اين نتواند بود آن هنگام كه ما به نزديك تو آئيم بفرماى تا ايشان بيرون شوند و با ما در يك انجمن جاى نكنند . عمر بن خطّاب عرض كرد كه : يا رسول اللّه اين زيانى نباشد تا ببينم بزرگان قريش كار بر چگونه كنند . پس آن جماعت بدين سخن صحيفه خواستند تا نگاشته آيد و در ميانه وثيقه (2) باشد .

پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله از بهر آن كه كافران را جاى سخن نماند و مكانت مسلمانان معلوم

ص: 486


1- سیره ابن هشام جلد اول ص 366-375 آن چه در این کتاب از فضایل عمر و ابی بکر وقوت ایمان و تاثیر ایمان ایشان در شوکت اسلام و نظائر آن بچشم می خورد از کتب هواخواهان ایشان مانند سیره ابن هشام و نظائر آن نقل می شود ، پس باید خوانندگان محترم با کمال احتیاط و رقت ، مطالب کتاب را نگریسته و نقل نمایند تا خود و دیگران را بی جهت باشتباه نیندازند
2- گرو

گردد ، على عليه السلام را طلب فرمود و حكم داد تا چنين نامه نگار كند ، پس خداى اين آيت بفرستاد :

﴿ وَ لا تَطْرُدِ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ ما عَلَيْكَ مِنْ حِسابِهِمْ مِنْ شَيْءٍ وَ ما مِنْ حِسابِكَ عَلَيْهِمْ مِنْ شَيْءٍ فَتَطْرُدَهُمْ فَتَكُونَ مِنَ الظَّالِمِينَ﴾ (1)

يعنى : بازمدار از مجلس خود اين درويشان را كه بامداد و شبانگاه با ذكر پروردگار خويش باشند و از دنيا و عقبى چشم پوشيده جز خداى نجويند و جز خداى نخواهند ، بلكه پاى بر سر كونين نهاده همه اراده حق كنند نيست بر تو از حساب اعمال اين چنين مردم چيزى ، و نيست از حساب تو بر ايشان چيزى كه ايشان را برانى . همانا در اين سخن هم خداى مكانت پيغمبر و بزرگوارى آن حضرت را باز نمايد و فرمايد : اين درويشان كه از خويشتن رسته اند و با خداى پيوسته هم اشعه انوار تو و فروغ ديدار تواند ، لا جرم چنان كه حساب تو با تو نيست بلكه با من است ، هم حساب ايشان كه اجزاى تو و اعضاى تواند با من خواهد بود ، و همچنان كه اگر حساب خويشتن را با خود دانى از جمله ظالمان باشى . حساب اين درويشان را كه فانى در تواند و در شمار اجزا و اعضاى تواند اگر با خود دانى ، هم از ظالمان خواهى بود . و همچنان خداى فرمايد:

﴿وَ كَذلِكَ فَتَنَّا بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لِيَقُولُوا أَ هؤُلاءِ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنْ بَيْنِنا أَ لَيْسَ اللَّهُ بِأَعْلَمَ بِالشَّاكِرِينَ﴾ (2)

يعنى : همچنان كه پيش از تو آزموده ايم فقرا را با اغنيا ، همچنان آزموديم بعضى از اشراف را به بعضى از ضعفا در امور دين و مقدم ساختيم اين ضعيفان را بر بزرگان عرب در سبقت به ايمان تا گويند : اين مردم اند كه خداى به ايمان و هدايت منّت نهاد بر ايشان از ميان ما ، آن گاه مى فرمايد : آيا نيست خداى داناتر به شاكران نعمت اسلام ؟ پس مكانت قدر مسلمانان و آن درويشان كه ايمان به خداى و رسول او داشتند بر كافران معلوم شد و بر خصومت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله بيفزودند تا آن حضرت به شعب ابو طالب در آمد چنان كه

ص: 487


1- الانعام 52.
2- الانعام 53.

در جاى خود مذكور خواهد شد ان شاء اللّه. (1)

ولادت حضرت فاطمه عليها السّلام

شش هزار و دويست و هشت سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله وسلم : ﴿خلق اللّه تعالى نُورُ فَاطِمَةَ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَ الْأَرْضَ وَ السَّمَاءَ﴾ (الحديث) ،

يعنى : خلق كرد ، خداى نور فاطمه را پيش از آن كه خلق كند زمين و آسمان را . و فاطمه به معنى بريده از بدى باشد و القاب آن حضرت بدين گونه است : ﴿ الْبَتُولُ الْحَصَانُ (2)، الْحُرَّةُ ، السَّيِّدَةُ ، الْعَذْرَاءُ ، الزَّهْرَاءُ ، الْحَوْرَاءُ ، الْمُبَارَكَةُ ، الطَّاهِرَةُ ، الزَّكِيَّةُ ، الرَّاضِيَةِ ، الْمَرْضِيَّةُ ، الْمُحْدَثَةَ ، المعصومة ، مَرْيَمَ الْكُبْرى ، الصِّدِّيقَةُ الْكُبْرى ، سَيِّدَةُ نِسَاءِ الْعالَمِينَ﴾. آن حضرت را زهرا گفتند ، از اين روى كه چون صبح به نماز ايستادى ، خانه هاى مدينه از فروغ نور او سفيد شدى ، و چون ظهر به نماز ايستادى از پرتو جمالش خانه ها زرد شدى ، و چون عصر به نماز ايستادى ديوارها احمر گشتى .

و او را بتول عذرا گفتند ، از اين روى كه هرگز آن خون كه عادت زنان است نديدى . و او را حورا گفتند ، از اين روى كه وقتى بعضى از اصحاب از رسول خداى پرسش نمودند كه آيا فاطمه عليها السلام از جمله انسى نيست ؟ آن حضرت فرمود : هِىَ حَوْرَاءَ أُنْسِيتُ . و فرمود كه خداى خلق كرد ، فاطمه را از نور خود از آن پيش كه آدم را خلق كند ، و چون آدم را خلق كرد آن نور را بر او جلوه داد . گفتند : كجا بود فاطمه ؟ فرمود : در تحت ساق عرش به حقّه اندر بود ، عرض كردند : خورش و خوردنى او چه بود ؟ فرمود : تسبيح و تهليل و تحميد خداى ، آن گاه فرمود كه : خداى دوست داشت او را از صلب من باديد كند پس او را در بهشت به سيبى بر آورد و آن سيب را جبرئيل عليه السّلام به من آورد و گفت : اين هديه اى است كه خداى از بهشت بسوى تو فرستاده و من آن را گرفتم و بر سينه نهادم گفت : خداى فرمود آن را بخور ، چون بشكافتم نورى از آن ساطع شد كه بترسيدم . گفت : چيست ترا ؟ مترس و بخور كه اين نور فاطمه است كه شيعت خود را از آتش دور مى كند و بازمى دارد دشمنانش را از حبّ خود و نام آن

ص: 488


1- سیره ابن هشام جلد دوم ص 33 .
2- حصن بكسر حاء و حصانه بفتح حاء : عفت زن است.

است و از اين جاست كه خداى فرمايد .

﴿وَ يَوْمَئِذٍ يَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ بِنَصْرِ اللَّهِ يَنْصُرُ مَنْ يَشاءُ﴾ (1) يعنى : نصر فاطمة من محبّيها

و ديگر در آسمان آن حضرت را الثّوريّة ، السماويّة ، الحانية (2) گويند و نقش نگين آن حضرت من المتوكّلين بود و او اشرف است از هر چه زن به دنيا آمده .

مع القصه چون خديجه عليها السّلام به خانهء رسول خدا آمد ، زنان قريش آغاز بيگانگى نهادند و از او كناره جستند ؛ و خديجه از تنهائى وحشت همىداشت تا آنگاه كه به فاطمه عليها السّلام آبستن شد ؛ و آن حضرت در شكم با مادر همى حديث كرد و او را صبر همى فرمود . و خديجه اين صورت را پوشيده مى داشت تا آنگاه كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم بر او درآمد و آن حديث بشنيد ، فرمود : اى خديجه ، با كيست كه حديثى كنى ؟ عرض كرد كه : اين جنين كه در بطن من است با من سخن كند ، فرمود : اى خديجه ، اينك جبرئيل مرا خبر مى دهد كه آن دخترى است طاهر و ميمون و زود باشد كه از نسل او ائمه هدى باديد شوند كه خلفاى ارض باشند . بالجمله بدين گونه خديجه روز بگذاشت تا هنگام ولادت آن حضرت فراز آمد ، پس به سوى زنان قريش كس فرستاد تا حاضر شوند و او را در وضع حمل معين باشند . ايشان در جواب گفتند : ما به نزديك تو نخواهيم شد ؛ زيرا كه تو سخن ما را وقعى ننهادى و به حبالهء نكاح يتيم ابو طالب درآمدى . خديجه محزون گشت ، در اين هنگام چهار زن بلند قامت كه به ديدار زنان بنى هاشم بودند از در آمدند ، خديجه از ايشان بترسيد يكى از ميانه گفت : اى خديجه بيم مكن ما فرستادگان پروردگار توايم و خواهران توايم . پس يكى گفت : من ساره ام و آن ديگر آسيه و سيم مريم و چهارم خواهر موسى بن عمران است . خداى ما را از بهر خدمت تو به حضرت تو فرستاده است و هر يك به جانبى در كنار خديجه در آمدند . و فاطمه در روز جمعه بيستم جمادى الآخره طاهره و مطهره متولّد شد و نورى از آن حضرت ساطع شد كه شرق تا غرب را فرو گرفت و خانه هاى مكّه نمودار شد ، پس ده تن حور در آمد و هر يك را طشتى از بهشت و ابريقى از زلال كوثر به دست بود ، پس آن زن كه در پيش روى خديجه جاى داشت

ص: 489


1- الروم 4-5
2- مشفق و مهربان

فاطمه را غسل داد و دو بافته سفيد كه از مشگ اذفر (1) بوياتر بود بر آورد و آن حضرت را در آن بپيچيد ، آن گاه فاطمه به سخن آمد و گفت :

﴿ اشْهَدْ انَّ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهِ وَ انَّ أَبَى رَسُولُ اللَّهِ سَيِّدُ الانبياء وَ انَّ بِعَلَى سَيِّدُ الاوصياء وَ وَلَدِى سَادَاتِ الاَسباطِ﴾ (2)

پس سلام كرد بر روى آن جمع و هر يك را به نام بخواند و بر روى او تبسّم فرمود ، آن گاه حور العين و اهل آسمان ها بعضى مر بعضى را به ولادت آن حضرت بشارت دادند و نورى در آسمان پديدار گشت كه فريشتگان ديگر ديدار نكرده بودند ، پس آن زنان با خديجه گفتند :

﴿خذيها يَا خَدِيجَةُ طَاهِرَةُ مُطَهَّرَةُ زَكَّيْتَ مَيْمُونَةَ بُورِكَ فِيهَا وَ فِى نَسْلِهَا﴾

پس خديجه آن حضرت را بگرفت و بدان شاد شد و پستان در دهان مباركش نهاد . فاطمه عليها السّلام هر روز نيك همى بباليد (3) و قصه هاى آن حضرت ان شاء اللّه در كتاب ثانى هر يك در جاى خود مذكور خواهد شد صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهَا وَ عَلَى أَبِيهَا وَ بَعْلِهَا وَ بَنِيهَا (4)

در آمدن رسول خدا

به شعب ابو طالب شش هزار و دويست و ده سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

چون كفار قريش نگريستند كه مسلمانان را پناه جائى ، چون اراضى حبشه بدست شد و هر كس از مسلمين بدان مملكت سفر كردى در جوار نجاشى ايمن نشستى ، و هم آن مردمان كه در مكّه سكون دارند در پناه ابو طالب به سلامت اند و اسلام حمزه و عمر نيز ايشان را قوّتى به كمال است ، با خويشتن گفتند : زمانى دراز نگذرد كه محمّد بر ما سلطنت كند ، اين كار را از در چاره بايد بود . پس انجمنى بزرگ كردند و تمامت قريش در قتل پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم همدست و همداستان شدند و دل بر آن نهادند كه به هرگونه توانند و دست يابند اين كار به پاى برند ، و از مقاتله بنى عبد المطّلب نپرهيزند . چون ابو طالب عليه السّلام از انديشهء ايشان آگهى يافت ، فرزندان عبد المطّلب

ص: 490


1- خوش بو و تند
2- جمع سبط : نوه
3- بزرگ می شد.
4- بحار الانوار جلدرهم باب ولادتها عليها السلام

و هاشم را فراهم كرد و ايشان را با زن و فرزند به دره اى كه شعب ابو طالب نام داشت كوچ داد ، و اولاد عبد المطّلب چه آنان كه مسلمانى داشتند و چه آن جماعت كه مشرك بودند از بهر حفظ قبيله و فرمانبردارى ابو طالب در نصرت پيغمبر خوددارى نكردند و با ابو طالب به شعب در آمدند ، جز ابو لهب كه سر برتافت و با دشمنان پيوست .

بالجمله ابو طالب به اتّفاق بنى اعمام و ديگر مسلمانان در شعب به حفظ و حراست رسول خداى پرداخت و از دو سوى آن درّه را ديده بان بازداشت و فرزند خود على عليه السّلام را بسيار شب به جاى پيغمبر خفتن فرمود ، و فرزند را برخى راه او مى داشت ، و حمزه عليه السّلام همه شب با شمشير در گرد پيغمبر مى گشت . چون كفار قريش اين بديدند و دانستند بدان حضرت دست نيابند ، چهل تن از بزرگان ايشان در دار النّدوه مجتمع شدند و پيمان نهادند كه با فرزندان عبد المطّلب و اولاد هاشم ديگر به رفق و مدارا نباشد و زن بديشان ندهند و زن از ايشان نگيرند و بديشان چيزى نفروشند و از ايشان چيزى نخرند ، و هرگز از اين راى بر نگردند ، و با آن جماعت كار به صلح نكنند ؛ و مگر وقتى كه پيغمبر را به دست ايشان دهند تا به قتل آرند . و اين عهد را استوار كردند و بر صحيفه اى نگار نموده جملگى خاتم بر نهادند و آن را به اُمّ الجُلاس خالۀ ابو جهل سپردند تا نيكو بدارد ، و كاتب اين صحيفه منصور بن عكرمة بن (1) عامر بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدّار بن قصىّ ، و به روايتى نضر بن حارث يا طَلحة بن ابى طَلحه عبدانى بود كه رسول خداى بر وى نفرين فرستاد و انگشتانش شل گشت .

بالجمله چون خبر به ابو طالب رسيد كه قريش چنين كردند و پاس حشمت او نداشتند ، اين شعر بگفت :

أَلَا أَبْلِغَا عَنَى عَلى ذَاتَ بَيْنَنَا *** لؤيّا وَ خُصَّا مِنْ لؤىّ بَنَى كَعْبُ

أَلَمْ تَعْلَمُوا أَنَا وَجَدْنَا مُحَمَّداً *** نَبِيّاً كموسى خَطِّ فِى أَوَّلِ الْكُتُبِ

وَ أَنَّ عَلَيْهِ فِى الْعِبَادِ مَحَبَّةِ *** وَ لَا خَيْرَ مِمَّنْ خَصَّهُ اللَّهُ بِالْحُبِّ

ص: 491


1- بكسر عين و راء

وَ انَّ الَّذِى رتّشتم (1) فِى كِتَابُكُمْ *** لَكُمْ كاين نَحْساً كراغية (2) السقب

[افيقوا] قَبْلَ أَنْ يَحْفِرَ الزبا (3) *** وَ يُصْبِحُ مَنْ لَمْ يَجْنِ (4) ذَنْباً الذَّنْبِ

وَ لَا تَتْبَعُوا أَمَرَ الوشاة (5) وَ تُقَطِّعُوا *** أَوْ اصرنا (6) بَعْدَ الْمَوَدَّةِ وَ الْقُرْبِ

فتتحلبوا حَرْباً عوانا وَ رُبَّمَا *** أَمُرُّ عَلَى مَنْ ذاقه حَلْبَ (7) الْحَرْبِ

فَلَسْنَا وَ رَبِّ الْبَيْتِ نُسَلِّمُ احْمَدَا *** لعزّاء (8) مِنْ عَضَّ الزَّمَانِ وَ لَا كَرْبُ

وَ لَمَّا تِبْنَ مِنَّا وَ مِنْكُمْ سوالف *** و أَيْدٍ اترت (9) بالقساسيّة (10) الشُّهُبِ

بمعترك (11) ضَنْكِ (12) تَرَى كَسَرَ الْقَنَا (13) *** بِهِ وَ الضِّبَاعُ (14) الْحَرَجُ يعكفن كالشّرب (15)

كَأَنَّ مَجَالَ (16) الْخَيْلِ فِى حَجَرَاتِهِ *** وَ معمعة الابطال مَعرَكَة الحَربِ

أَلَيْسَ أَبُونَا هَاشِمٍ شَدَّ أَزِّرْهُ *** وَ أَوْصَى بَنِيهِ بالطّعان وَ بِالضَّرْبِ

وَ لَسْنَا نملّ الْحَرْبِ حَتَّى تملّنا *** وَ لَا نشتكى مَا قَدْ يَنُوبُ مِنْ النَّكب

وَ لكنّنا أَهْلِ الحفايظ وَ النُّهى *** اذا طَارَ أَرْوَاحَ الكماة مِنَ الرُّعبِ

مع القصه بنى عبد المطّلب در شعب ابو طالب محصور ماندند و هيچ كس از اهل مكّه با ايشان نيروى فروختن و خريدن نداشت ، جز آنكه هنگام گذاشتن حج كه مقاتلت و مبارزت حرام بود و قبايل عرب در مكّه حاضر مى شدند ، ايشان نيز از شعب بيرون شده چيزهاى خوردنى از مردم عرب مىخريدند و به شعب برده مى داشتند و اين را

ص: 492


1- نوشتید
2- صوت شتر سقب : بچه شتر
3- جمع زبیه : گودال ها
4- مرتکب نشد
5- جمع زبیه : گودال ها
6- اواصر: اسباب قرابة و دوستى
7- دوشیدن
8- سختی . عض گزیدن
9- بریده شده
10- شمشیرهای منسوب به قساس (کوهی است که در آن معدن آهن می باشد و در دبار بنی اسد است)
11- میدان جنگ
12- تنگ
13- نیزه
14- جمع ضبع: گفتار
15- جماعتی که آب می اشامند
16- جولانگاه

نيز قريش روا نمى داشتند و چون آگاه مى شدند كه يكى از مردم شعب شيئى را مى خواهد خريد ، بهاى آن را گران مى كردند و خود مى خريدند و اگر آگاه مى شدند كه كسى از قريش به سبب قرابت يكى از بنى عبد المطّلب از اشياء خوردنى چيزى به شعب فرستاده او را زحمت مى كردند . و اگر از مردم شعب ، كسى بيرون مى شد و بر او دست مى يافتند در عذاب و شكنجه اش به هلاكت مى بردند . روزى حَكيم بن حزام بن خويلد بن اسد از بهر عمّه اش خديجه بنت خويلد كه در سراى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله بود خواست مقدارى خوردنى هديه كند ، پس شترى را از اشياء خوردنى حمل كرده با غلام خويش برداشت كه به شعب رساند ، در راه ابو جهل با او دچار شد و مهار شتر را بگرفت و گفت : تو از پيمان سر بر تافتى و اينك خوردنى به شعب فرستى تو را با همين طعام به ميان قريش برم و رسوا كنم . در اين هنگام برادر ابو جهل ، ابو البخترى برسيد و گفت : اى برادر ، دست از اين مرد بدار طعامى از عمّه اش نزد او بوده ، اكنون به دو رساند . ابو جهل گفت : حاشا كه دست بدارم و اين هر دو با هم درآويختند و كار به مقاتله رسيد ، ناگاه ابو البخترى را استخوان چانهء شترى بدست آمد و آن را بر سر ابو جهل زد تا خرد بشكست و بر ابو جهل صعب بود كه اين قصّه را با رسول خداى برند . از قضا حمزه عليه السّلام چنان عبور داشت كه ايشان را بنگريست . و ديگر ابو العاص بن ربيع كه داماد رسول خداى بود شتران از گندم و خرما حمل داده به شعب مى برد و رها مى كرد و از اين جا است كه رسول خداى فرمود : ابو العاص حق دامادى ما بگذاشت .

مع القصه سه سال كار بدين گونه مىرفت و گاه مى افتاد كه فرياد اطفال بنى عبد المطّلب از سورت (1) جوع بلند بود تا بعضى از مشركين از آن پيمان پشيمان شدند ، هشام بن عمرو بن حارث بن حبيب (2) بن نضر بن مالك بن حسل بن عامر بن لؤىّ كه در قبيلهء خويش مكانتى به سزا داشت و با نضلة بن هاشم بن عبد مناف از سوى مادر پسر برادر بود گاهگاه شترى از خوردنى و گندم و چيزهاى ديگر حمل داده به كنار شعب مى آمد و لجام شتر را بر گرفته او را به ميان شعب رها مى كرد لختى بدين گونه

ص: 493


1- شدت
2- بر وزن زبیر

روزگار برد . آن گاه روزى به نزد زهير بن ابى اميّة بن مغيرة بن عبد اللّه بن مخزوم آمد گفت : اى زهير مادر تو عاتكه دختر عبد المطّلب است چگونه رضا مى دهى كه نيك بخورى و بپوشى و زنان به نكاح كنى و خالهاى تو در شعب بدين سختى روزگار برند و تو در اين كار اجابت ابو جهل كنى . سوگند با خداى كه اگر ايشان خالهاى ابو جهل بودند و تو او را بدين كار دعوت مىكردى اجابت تو نمىكرد . هشام گفت : من يك تن بيش نيستم چه توانم كرد اگر توانى يك تن ديگر با من يار كن . هشام گفت : آن منم . زهير فرمود : سيمى بايد .

پس هشام به نزد مطعم (1) بن عدىّ آمد و گفت : چگونه راضى شده اى كه قبيله اى مانند اولاد عبد مناف هلاك شوند ؟ مطعم گفت : من يك تن بيش نيستم چگونه نقض عهد كنم ؟ گفت : تو تنها نيستى من نيز با توام ، گفت : ثالثى بايد ، گفت : آن نيز زهير بن ابى ربيعه است . مطعم گفت : چهارمى پيدا كن . آنگاه هشام به نزد ابو البخترى آمد و اين قصه را با او بگفت . ابو البخترى گفت : از بهر اين كار پنجمى بايست .

آن گاه هشام به نزد زَمعَة بن الاسود بن المطّلب بن اسد آمد و او را نيز با اين سخن همداستان كرد . پس شبانگاه هر پنج تن در فراز مكه يكديگر را ديدار كردند و پيمان نهادند كه نقص عهد كنند و آن صحيفه را بدرند . و زهير گفت : من در انجمن قريش نخستين سخن خواهم كرد .و صبحگاه ديگر كه صناديد قريش در كعبه فراهم شدند زُهير بيامد و هفت نوبت طواف كرد آن گاه به ميان مردمان آمد و گفت : اى اهل مكّه ، ما همگان طعام خوريم و جامه پوشيم و زنان به نكاح آريم ، اين كى روا باشد كه بنى هاشم بدين زحمت روزگار برند تا به هلاكت آيند ، قسم به خداى كه از پاى ننشينم تا آن صحيفه قاطعه ظالمه را برندرّم . ابو جهل چون اين كلمات بشنيد گفت : سوگند با خداى كه سخن به كذب كنى و تو نتوانى آن صحيفه دريدن . زمعة بن اسود گفت : اى ابو جهل قسم به خداى كه تو دروغگوئى ، ما از نخست به نگارش اين صحيفه رضا نداده ايم . ابو البَختَرى گفت : زمعه راست گويد ، ما راضى بدين كتابت نبوديم . مطعم بن عدىّ گفت : شما هر دو راست مى گوئيد و هر كه جز اين گويد دروغ گويد و ما بيزاريم از آن و از آن كس كه اين صحيفه نگاشت . ابو جهل گفت : «هَذَا أَمْرُ قَضَى بِلَيْلٍ تشوّر فِيهِ بِهِ غَيْرِ هَذَا الْمَكَانِ» : يعنى اين امرى است كه در شب ساخته

ص: 494


1- بضم ميم و كسر عين

شده است . و از اين جا در ميان قريش سخن به دراز كشيد و هر كس چيزى گفت . در اين هنگام ابو طالب با جمعى از مردم خود از شعب بيرون شده به كعبه اندر آمده و در انجمن قريش بنشست ، ابو جهل گمان داشت كه او از زحمت و رنجى كه در شعب برده صبرش اندك گشته و اكنون از بهر آن آمده كه محمّد را تسليم كند و ايشان او را به قتل آرند و حكم صحيفه را برگيرند ، اما ابو طالب سخن آغاز كرد و گفت : اى مردمان سخنى گويم كه جز بر خير شما نيست ، برادرزاده ام محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم مرا خبر داده كه خداى ارضه (1) را بدان صحيفه بر گماشت تا رقوم جور و ظلم و قطيعت را بخورد و نام خداى را به جاى گذاشت ، اكنون آن صحيفه را حاضر كنيد اگر او سخن به صدق كرده است شما را با او چه جاى سخن است ، از كيد و كينه او دست بازداريد و اگر دروغ گويد ، هم اكنون او را تسليم كنم تا مقتول سازيد . مردمان گفتند : نيكو سخنى است . پس برفتند و آن صحيفه را از اُمّ جُلاس بگرفتند و بياوردند و چون بر گشودند تمام را ارضه بخورده بود جز لفظ بِاسمِكَ اللّهُمَّ كه در جاهليت بر سر نامه ها مى نگاشته اند چنان كه از پيش گفته شد .

بالجمله مردمان چون اين بديدند شرمسار شدند و سرها به زير افكندند جز ابو جهل و چند تن كه همچنان كار سخت داشت و مى گفت : نقض عهد نخواهيم كرد . ابو طالب در ميان استار كعبه (2) آمد و گفت :

﴿اللَّهُمَّ انْصُرْنَا عَلَى مَنْ ظَلَمَنَا وَ قَطَعَ ارحامنا وَ اسْتَحَلَّ مَا يَحْرُمُ عَلَيْهِ مِنَّا﴾

مع القصه از ميانه ، مطعم بن عدىّ دست يازيد و آن صحيفه را بدريد و گفت : ما بيزاريم از اين صحيفه قاطعه ظالمه ، ابو طالب با مردم خود به شعب مراجعت فرمود و روز ديگر بامداد آن پنج تن به اتفاق جمعى ديگر از قريش به شعب رفتند و بنى عبد المطّلب را به مكه آورده به خانه هاى خود جاى دادند ، و از اول محرم سال هفتم بعثت كه آن جماعت به شعب رفته بودند تا اين قوت سه سال تمام بود ؛ و ابو طالب اين شعرها در تمجيد آن پنج تن فرمايد كه در خرق (3) صحيفه اقدام نمودند :

ص: 495


1- موریانه
2- پرده ها
3- پاره کردن

الَّا هَلْ أَتَى مخز(1) يّنا صَنَعَ رَبِّنَا *** عَلَى نائيهم (2) وَ اللَّهَ بِالنَّاسِ أرود (3)

فَيُخْبِرُهُمْ انَّ الصَّحِيفَةِ مزّقت (4) *** وَ أَنَّ كُلَّ مَا لَمْ يَرْضَهُ اللَّهِ مُفْسِدُ

جَزَى اللَّهُ رَهْطاً (5) بالحجون (6) تَبَايَعُوا *** عَلَى مَلَاءٍ يُهْدَى لحزم وَ يُرْشِدُ

قُعُوداً لَدَى خُطُمُ الْحَجُونِ كَأَنَّهُمْ *** مقاولة (7) بَلْ هُمْ أَعَزُّ وَ امجَدُ

أَعَانَ عَلَيْهَا كُلُّ صَقْرُ (8) كانّه *** اذا مَا مَشَى فِى رَفْرَفَ (9) الدِّرْعِ أَ حَرْدٌ (10)

جَرَى (11) عَلَى جَلَّ الْخُطُوبِ (12) كَأَنَّهُ *** شِهَابُ بكفّى قابس (13) يَتَوَقَّدُ

قَضَوْا مَا قَضَوْا فِى لَيْلِهِمْ ثُمَّ أَصْبَحُوا *** عَلَى مَهَلٍ (14) وَ سَائِرُ النَّاسِ رَقَدَ (15)

هُمْ رَجَعُوا سَهْلِ بْنِ بَيْضَاءَ رَاضِياً *** وَ سِرْ أَبُو بَكْرٍ بِهَا وَ مُحَمَّدٍ

و از پس اين واقعه غلبهء عجم بر مردم روم افتاد و مشركين عرب بدان شادى كردند كه مردم روم كه از اهل كتاب بودند مغلوب شدند ، و اين از براى مسلمانان فالى بد است چه ايشان نيز از اهل كتاب اند و سورهء مباركۀ «اَلم غُلِبَتِ الرُّومُ» بدين آمد و تفصیل این قصه در ذیل داستان خسو پرویز مرقوم شد. (16)

مع الحديث مشركان بعد از آنكه رسول خداى از شعب بيرون شد هم بر عقيدت نخست چندان كه توانستند از خصمى آن حضرت خويشتن دارى نكردند ، روزى اميّة بن خلف بن وهب بن حذافة بن جمح بر رسول خداى گذشت و آن حضرت را شتم كرد و سخره كرد و غمز نمود ، پس خداى اين سورهء مباركه را در حق او فرستاد :

ص: 496


1- درسیره (بحرينا) یعنی مسلمانانی که از راه به حبشه مسافرت کرده بودند
2- دوری
3- مهر بان تر
4- پاره شد
5- قوم
6- مکانی است در بالای مکه
7- پادشاهان جمع مقول بكسر ميم
8- پرنده شکاری
9- کناره های آویزان زره .
10- کسی که از سنگینی زره کند راه می رود
11- مقتدر و باجرات
12- جمع خطب کارهای بزرگ
13- گیرنده پاره آتش
14- درنگ و مهلت
15- جمع راقد : جواب .
16- سیره ا بن هشام جلد دوم ص 14-20

﴿وَيْلٌ لِكُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ الَّذِي جَمَعَ مالًا وَ عَدَّدَهُ﴾ (1)

يعنى : واى بر هر عيب كننده غيب گوينده آن كسى كه گرد كرد مال را و برشمرد تا آخر سوره فرود شد (2) و ديگر چنان افتاد كه خبّاب بن ارت كه مردى شمشيرگر بود شمشيرى چند از عاص بن وائل بگرفت و صيقل كرد و به ساز آورد ، و چون دست مزد خويشتن طلب كرد عاص گفت : اى خبّاب ، تو گمان دارى به وعدهء محمد كه بهشت خواهى يافت و چنان دانى كه در بهشت هر چه خواهى از زر و سيم و ثياب و خدم به دست توانى كرد ؟ سوگند با خداى كه تو در نزد خداى بيش از مكانت ندارى : لا جرم من نيز در بهشت خواهم بود ، بگذار اين بها را در بهشت از من بگير كه سامان من در آنجا از تو افزون خواهد بود . پس خداى اين آيت فرستاد :

﴿أَفَرَأَيْتَ الَّذِي كَفَرَ بِآياتِنا وَ قالَ لَأُوتَيَنَّ مالًا وَ وَلَداً أَطَّلَعَ الْغَيْبَ أَمِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمنِ عَهْداً كَلَّا سَنَكْتُبُ ما يَقُولُ وَ نَمُدُّ لَهُ مِنَ الْعَذابِ مَدًّا وَ نَرِثُهُ ما يَقُولُ وَ يَأْتِينا فَرْداً ﴾ (3)

يعنى : آيا ديدى عاص را كه بر آيت هاى ما كافر شد و گفت : در بهشت مرا مال و فرزند دهند ؟ آيا بر غيب راه كرده است يا از خداى پيمان گرفته ؟ نه چنان است كه او دانسته ، زود مى نويسيم آن چه مى گويد و عذاب او را پيوسته مى كنيم و از او بازمى گيريم به مرگ ، زن و فرزند و مال او را و در قيامت او را تنها در مى آوريم . (4) ديگر چنان افتاد كه روزى ، ابو جهل با رسول خداى گفت : اى محمّد زبان از دشنام و شتم خدايان ما ببند و اگر نه ما نيز آن خداى را كه به صفات كمال ياد مى كنى ، سبّ خواهيم كرد و هجا خواهيم گفت .

پس اين آيت آمد !

﴿وَ لا تَسُبُّوا الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ فَيَسُبُّوا اللَّهَ عَدْواً بِغَيْرِ عِلْمٍ﴾ (5)

يعنى: دشنام مگوئيد اين بتان را كه ايشان پرستش مى كنند كه ايشان

ص: 497


1- همزه 1
2- سیره ابن هشام جلد اول ص 382
3- مريم ص 77-80
4- سیره ابن هشام جلد اول ص 383
5- الانعام 108

ناسزا گويند خداى را از روى ظلم و نادانى . و از آن پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله سبّ آلهه ايشان نگردد. (1) و ديگر چنان افتاد كه ابىّ بن خلف (2) پاره اى از استخوان پوسيده به دست كرده به نزديك رسول خداى آمد و گفت : اى محمّد ، تو گمان كرده اى كه خداى اين استخوان پوسيده را در قيامت بر مى انگيزد و آن را در دست فشار كرد چنان كه خرد و نرم گشت ، پس بدميد در آن تا به سوى آن حضرت . چون غبار برفت پيغمبر فرمود : من چنين گفته ام : همانا خداى اين استخوان را و ترا در قيامت بر مى انگيزد و هر دو را در دوزخ مىافكند . پس اين آيت فرود شد :

﴿وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلًا وَ نَسِيَ خَلْقَهُ قالَ مَنْ يُحْيِ الْعِظامَ وَ هِيَ رَمِيمٌ﴾ (3)

يعنى : استخوان كهنه را از بهر ما مثل كرد و فراموش نمود آفرينش خويش را ، گفت : كيست كه زنده گرداند استخوان هاى فرسوده تباه شده را ؟

﴿قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ﴾ (4)

بگو : اى محمّد زنده گرداند كسى كه بيافريد او را نخست بار و از عدم به وجود آورد و او به همه آفريده ها دانا است (5) ديگر چنان افتاد كه وليد بن مغيره ؛ و عاص بن وائل ؛ و اَسوَد بن عبد يَغُوث ؛ و اَسوَد بن مُطّلب ؛ و حارث بن قيس (1) به نزديك رسول خداى آمدند و او را همى استهزا كردند و گفتند : اى محمّد ، ما از اين چاشتگاه تا نيمروز ترا مهلت نهاديم ، اگر از اين عقيدت باز نشدى و كيش گذشتگان خويش پيش نگرفتى تو را زنده نخواهيم گذاشت . رسول خداى از سخنان سخره آميز ايشان غمنده و حزين شده به خانه آمد و مشركان از آن جا پراكنده شدند و هر يك به داهيه اى عرضهء هلاك شدند . وليد بر مرد تيرگرى بگذشت و از رندهء تير ، خارى در پايش نشست و از جاى خليده (6) چندان خون برفت كه بمرد ؛ و عاص بن وائل بر شعبى عبور داشت ناگاه سنگى از زير قدم او برفت و او از كوه در افتاده جان سپرد ؛ و اسود بن عبد يغوث پذيرهء فرزند خود زمعه را از شهر بيرون شده در سايهء درختى

ص: 498


1- سیره ابن هشام جلد اول ص 383
2- بضم همزه و فتح با و تشديد يا
3- یس 78
4- یس 79
5- سیره ابن هشام جلد اول ص 387-388
6- فرو رفته و مجروح ساخته

فرود شده

پس جبرئيل بيامد و سر او را همى بر درخت زد و او با غلام خويش همى گفت : مگذار با من چنين كنند و غلام كس نمى ديد تا او به هلاكت رسيد ؛ و اسود بن مطّلب را كه نفرين كردهء رسول خداى بود ، جبرئيل برگ سبزى بر روى او بزد كه از هر دو چشم نابينا گشت و زنده ماند تا مرگ فرزند بديد و از قفاى او برفت ؛ و حارث بن قيس ماهى شور بخورد و عطشان گشت و از آب خوردن نتوانست خويشتن بازداشت ، چندان كه شكمش بتركيد . و اين جمله در پاره اى از روز هلاك شدند و هنگام مردن همىگفتند : خداى محمّد ما را كشت . پس جبرئيل به نزديك رسول خداى آمد و اين آيت آورد :

﴿إِنَّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ﴾ (1)

يعنى : به درستى كه از تو كفايت كرديم شرّ استهزا كنندگان را . و ديگر قصّه هاى مشركان عرب را در خصمى رسول خداى ان شاء اللّه در كتاب ثانى در ذيل داستان معجزات آن حضرت مرقوم خواهد داشت (2)

جلوس راویة بن ماهیان

در حيره شش هزار و دويست و يازده سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود چون روزگار اياس (3) بن قبيضهء طائى به پاى رفت و دولت او سپرى شد ، خسرو پرويز كه در اين وقت ملك الملوك ايران بود راوية بن ماهيان بن فهر بندار همدانى را كه از بزرگان درگاه و صناديد سپاه بود به سلطنت حيره بر كشيد و منشور حكومت آن اراضى را به دو سپرد . و راويه به نظم و نسق آن مملكت پرداخته و خراج را همه ساله به درگاه پرويز فرستاد . در سال چهارم سلطنت راويه رسول خداى صلى اللّه عليه و آله وسلم از مكه به مدينه هجرت فرمود .مدّت پادشاهى او هفت (7) سال بود و از اين پس ذكر ملوك حيره ان شاء اللّه در كتاب ثانى مرقوم خواهد شد .

ص: 499


1- الحجر 95
2- سیره ابن هشام جلد دوم ص 50
3- بكسر همزه

ظهور شق القمر به دست پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم

شش هزار و دويست و سيزده سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود.

چون نام محمّد صلى اللّه عليه و آله وسلم بلند شد ، خصمى آن حضرت در قلوب قريش عظيم گشت ، لا جرم روزى ابو جهل بر ابو بكر بن ابى قحافه عبور كرد و گفت : شنيده ام كه محمّد همچنان همه روزه مردم خويش را فراهم كرده به يگانگى خداى و رسالت خويش دعوت كند و كار از آن بگذشت كه ما ديگر آزرم او بداريم ، سوگند به لات و عزّى كه فردا با جماعتى از قريش ، حبيب بن مالك را پذيره خواهم شد و او را به ابطح خواهم آورد تا بنى هاشم را حاضر كند و با محمّد از در مناظره بيرون شود .همانا حبيب در تمامت علوم و حكم تواناست و محمّد نتواند با او سخن كرد . آن گاه كه غلبه حبيب را افتاد چهرهء او و مردم او را با مشك و زعفران غاليه دان كنم و روى محمّد و اصحاب او را با سياهى و خاكستر انباشته سازم . هان اى ابو بكر ، تو بر جان خويش بترس كه من بر تو همى ترسم . ابو بكر گفت : ان شاء اللّه به خير خواهد بود . و از آن جا به نزد پيغمبر آمده ، كلمات ابو جهل را بگفت . در اين وقت جبرئيل به صورت خويش فرود شد و بر فراز سر رسول خداى بايستاد و او را هزار بال بود و هزار سر و دهان و هزار زبان و با هر يك همى گفت :السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا مُحَمَّدُ ، السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ خداى ترا سلام مى رساند و مى فرمايد : قسم به عزّت و جلالت خودم كه من اعزّ و اشرف از تو خلق نكرده ام ، بيم مكن كه من با توأم ، سوگند به عزّت و جلال خودم كه به دست تو از بهر حبيب بن مالك معجزه اى آشكار مىنمايم كه بر ملوك جهان فخر كنى و رتبت و مكانت تو معلوم گردد . بدان اى محمّد كه :حبيب را دخترى است كه او را سمع و بصر و دست و پاى بجاى نيست ؛ و آن دختر را با ابن عبّاس كه مردى از عرب است مخطوبه ساخته و او چون از حال دختر آگهى ندارد ، همى طلب زفاف كند ، و حبيب كار او را به مماطله گذارد ، اكنون در خاطر دارد كه آن دختر را به مكه حمل داده به دور كعبه طواف دهد و از آب زمزم بچشاند ، و از خداى خواهد كه او را شفا دهد . و هم اين سخن حبيب گفته است كه :اين دختر را به نزد محمّد مى برم و مى گويم تو بر آنى كه من پيغمبر خدايم اگر اين سخن بر صدق كنى از خداى خويش بخواه تا او را شفا دهد ؛ و زود باشد كه او با

ص: 500

چهل هزار مرد از قبايل عرب در مكه حاضر شود و تو را طلب كند ، بيم مكن كه كار بر مراد تو باشد .

مع القصه حبيب بن مالك در ميان قبايل عرب سخت بزرگ بود و همهء اقوام عرب او را مكانت بزرگى مى نهادند و در اين هنگام كه وقت حج و رسيدن قبايل به مكّه بود ، چهل هزار مرد از حمير (1) و ديگر اقوام ، با حبيب و مردم او به سوى كعبه مى آمدند ، پس ابو جهل به اتّفاق جمعى از مشركين روز ديگر به استقبال بيرون شدند و بدانجا كه حبيب نزول كرده بود برفتند و رخصت بار (2) حاصل كرده بر او در آمدند ؛ و حبيب بر سريرى از سيم مذهّب جاى داشت و دستارى احمر بر سر بسته تاجى بر آن نصب كرده بود ، و اين هنگام صد و شصت سال عمر داشت .

بالجمله حبيب بزرگان قريش را تمجيد و ترحيب كرد و ايشان نزد او شكايت آغاز كردند و بناليدند . از ميانه عمر بن هاشم گفت : اى ملك ، تو پناه مردمانى و ما امروز پناه به تو آورده ايم ، تو مىدانى بنى هاشم اهل حرم اند و صاحب شرف و ما را در بزرگوارى ايشان سخن نيست ، اما در ميان ايشان يتيمى باديد آمده كه بعد از پدر و مادر عمّ تربيت او كرد ، اينك خدايان ما را دشنام مىگويد و ما را از عبادت اصنام بازمىدارد و مىگويد من رسول خدايم و بر سفيد و سياه مبعوثم ، و وقت باشد كه نظر بر آسمان مى گمارد و مى گويد جبرئيل بر من آمده و اوامر و نواهى آورده . اى ملك ، نيكو آن است كه تو با ما به ابطح آئى و او را حاضر سازى و با او سخن كنى و مقهور فرمائى تا از اين پندار فرود آيد . حبيب گفت : چنان كنم . و بفرمود شراب و طعام بياورند و از اكل و شرب بپرداختند .

پس روز ديگر مردمان را ندا در دادند تا بر نشسته و طىّ مسافت كرده در ابطح فرود شدند و خيمه ها راست كردند ، و حبيب در سراپردهء خود جاى كرد و بزرگان عرب را از يمين و شمال خود نشستن فرمود . ابو بكر در آنجا حاضر بود اين بديد و با رسول خداى خبر آورد ، آن حضرت فرمود : هم ديگر باره بيرون شو و كشف حال ايشان نموده بازآى . در اين كرّت چون ابو بكر بيرون شد ، ابو جهل را نگريست كه مردمان را

ص: 501


1- بکسر حاء و فتح یا
2- حضور

همى با خدمت حبيب دعوت مى نمود ، و چون جملگى را در آن جا انجمن كرد گفت : اى سيّد كريم ، هيچ كس از خدمت تو برنتافت اينك تمامت قريش در حضرت تو حاضرند جز بنى هاشم و بنى عبد المطّلب ، اكنون بفرماى تا ايشان را حاضر كنند ، حبيب بفرمود : تا چهل مرد از بزرگان انجمن در طلب ابو طالب بيرون شدند و به در سراى او آمده در بكوفتند .

ابو طالب از خانه به در شد و صورت حال را باز دانست و فرمود شما به نزد حبيب شده او را بياگاهانيد كه اينك من از دنبال شما همىآيم . پس آن جماعت بازشدند و او را آگهى دادند ، پس ابو طالب پيراهن آدم و رداى شيث و عمامۀ اسماعيل و حلّهء ابراهيم و نعل شعيب عليهم السّلام بر تن خويش راست كرد و اين جمله از پيغمبرى به پيغمبرى برسيد تا به ابو طالب وديعت گشت و خداى ميراث انبيا را همى محفوظ مى داشت .

بالجمله ابو طالب جامه در بر كرد و با بزرگان بنى هاشم و بنى مطّلب روانه ابطح شد و صفها همه از بهر ايشان بشكافتند تا به نزديك حبيب آمدند و بر او سلام دادند و جواب بستدند و در پيش روى حبيب بنشستند . و مردمان چشمها بر بنى هاشم داشتند تا بدانند چه خواهد شد ، نخستين حبيب آغاز سخن كرد و گفت اى ابو طالب:

در فضل و شرافت شما هيچ كس از عرب را سخن نيست جز اين كه اكنون مردم بطحا و بزرگان صفا شكايت از غلامى مى نمايند كه در ميان شما نشو و نما دارد و گمان مىكند كه پيغمبر است و هيچ پيغمبر نبايد جز اينكه او را معجزه اى روشن و دليلى بيّن بود ، و هم اكنون نيكوست كه اين غلام از آن پيش كه خود را به نبوّت بستاند حجّت خويش را آشكار كند تا مردمان بنگرند و به دو ايمان آرند ؛ و اگر او را آيتى نباشد از آن چه خواهد ردّ و منع فرمايند و شما خود آگاهيد كه اين جز با آيتى بزرگ بر اولاد ابراهيم راست نيايد . همانا شرف و مكانت شما در ميان قريش شما را از سفك دماء محفوظ داشته ، و الّا خود مىدانيد كه اگر مردى در ميان عرب باديد آيد و خدايان شما را دشنام گويد و شما را از عبادت اصنام بازدارد ، قتل او را واجب داريد

ابو طالب گفت : اين مرد بى حجّتى سخن نكند ، بلكه با اين جماعت گويد : من رسول خدايم به شرط معجزهء روشن و حجّت مبرهن و شما را به پروردگار عباد

ص: 502

و خالق سياه و سفيد و روز و شب و شمس و قمر ، مى خوانم براى خير دنيا و عقباى شما . آن گاه گفت : اى ملك ، ترا به پدران بر گذشته تو سوگند مى دهم كه از اين مردمان پرسش كن كه هرگز از محمّد سخنى به كذب اصغا نموده باشند ؟ مردمان به جمله گفتند : او راست گوى و امين است جز اينكه چيزى آورده كه ما حمل آن نتوانيم كرد . در اين وقت حبيب گفت : من دوست دارم كه او را ديدار كنم و حجّت او را بنگرم .

ابو طالب فرمود : حاجب خود را بسوى او فرست تا بدين انجمنش دعوت كند كه او از بهر هيچ خطابى كندى نكند و براى هيچ جوابى عاجز نشود . لا جرم حبيب حاجب خود را به خواندن پيغمبر فرمان داد ، و ابو طالب با او گفت :به در سراى خديجه عبور كن و در سراى را به نرمى بكوب و چون محمّد بيرون شد و او را ديدار كردى بگو : اعمام تو در انجمن حبيب ترا دعوت مى نمايند . ابو جهل گفت : اى حبيب ، اگر محمّد از آمدن بدين مجلس سر بر تابد بر توست كه او را كرها حاضر كنى . ابو طالب گفت : لال باش از چه بيم دارد كه حاضر نشود .

بالجمله حاجب برفت و در سراى پيغمبر بكوفت و آن حضرت از خانه بيرون شد و چون حاجب او را بديد عظمتى از آن حضرت در دلش جاى كرد كه عقلش برفت ، پس از اسب به زير آمده دست رسول خداى را بوسه زد و گفت : اى سيّد عبد مناف ، حبيب بن مالك ترا به مجلس خويش دعوت كرده است و اعمام تو نيز در آن جا حاضرند .

رسول خداى فرمود : نيكو كرده است ، بشتاب و آگهى ده كه اينك بر قفاى تو خواهم رسيد . پس حاجب بر نشست و برفت و رسول خداى به خانه بازشد و جامه كه در خور آن روز بود در بر كرد و استعمال بوى خوش بفرمود و آهنگ بيرون شدن كرد . و خديجه ايستاده همى بگريست و پيغمبر او را از گريه بازمى داشت ، در اين وقت جبرئيل عليه السّلام فرود شد و گفت : خداى ترا سلام مى رساند و مى فرمايد : سوگند به عزّت و جلال خودم بيم مكن كه من با توام از يمين و شمال و خلف و امام تو ، و مى شنوم و مى بينم و من در منظر بلندم . پس گفت : اى محمّد خداى مرا به طاعت تو مأمور داشته و با من سه هزار فريشته است اينك بسوى فراز (1) ديده باز كن تا بنگرى . رسول

ص: 503


1- بالا

خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم به بالا نگريست و صف هاى ملائكه را بديد كه به دست ايشان حربه ها اندر است كه اگر مردمان نگرند از پاى در افتند ، پس فريشتگان بر رسول خداى درود فرستادند و آن حضرت جواب بازداد .

آن گاه جبرئيل گفت : اى محمّد به سوى جماعت قريش و مردم حمير عبور فرماى و حجّت خويش آشكار كن . و فريشتگان گفتند : اى محمّد ، خداى ما را به طاعت تو گماشته است . در اين وقت چهرهء پيغمبر از فرح و سرور چون آفتاب درخشان گشت و به سوى انجمن حبيب رهسپار شد و نور ديدار آن حضرت در جملهء اتلال (1) و جبال مكّه بتافت و فريشتگان در گرد پيغمبر همى رفتند و بانگ به تهليل و تقديس و تكبير فرا داشتند . و از آن سوى مردمان در انجمن حبيب انتظار رسيدن پيغمبر مى بردند و ابو جهل شعرى چند به رجز مى خواند كه اين بيت از آن جمله است :

حَبِيبُ أَعِنَّا وَ افْصِلْ (2) الامر بَيْنَنَا *** مِنِ السَّاحِرِ الْكَذَّابِ مِنْ آلِ غَالِبُ

و حبيب و ابو طالب نيز هر يك شعرى چند بخواندند و مردمان به مناظرات ايشان در نظاره بودند و كفار قريش مى گفتند : اگر محمّد ، در اين انجمن حاضر نشود او را به صعب تر گونه مقتول خواهيم ساخت .

در اين وقت پيغمبر برسيد و نور ديدارش در اقطار زمين و آسمان برفت و ديده ها همه به سوى او شد و عقل ها برميد و دل ها در بيم شد و مانند رسته ياقوت در آمد ، يكصد و نود تن از بزرگان قبايل در آن انجمن حاضر بودند ، جملگى بر پاى شدند و بنى عبد المطّلب از جاى بجستند و رسول خداى بيامد و بنشست و خداى از آن حضرت هيبتى در دلها جاى داد كه هيچ كس را نيروى سخن كردن نماند ، شتران نيز رُغا(3) نكردند و اسبان صَهِيل (4) بر نياوردند

از اين وقت حبيب ابتدا به سخن كرد و گفت : اى محمّد ، مشايخ عرب گفتند : تو مىگوئى من از جانب خداى بر حاضر و بادى پيغمبرم . آن حضرت فرمود : چنين است ، مرا خداى فرستاد تا دين حق را آشكار كنم اگر چه مشركين مكروه شمارند . حبيب گفت : اى محمّد

ص: 504


1- جمع منى
2- فصل : حکم کردن و جدا کردن حق از باطل
3- بضم راء : بانك شتر
4- بر وزن امیر: صدای اسب

از براى هر پيغمبرى معجزه و حجّتى بوده است چنان كه نوح را سفينه بود و داود را آهن به دست نرم گشت و بر ابراهيم آتش سرد شد ، و عيسى مرده زنده كرد و اكمه (1) و ابرص شفا داد ، هرگاه تو گمان مى كنى كه پيغمبرى معجزه اى چون ديگر انبيا مى بايدت تا مردمان بپذيرند

رسول خداى فرمود : چه معجزه مى خواهى از بهر تو بياورم ؟ حبيب گفت : مى خواهم از خداى خويش بخواهى تا شبى تاريك بر ما در آورد چنان كه از تيرگى نور چراغ ديده نشود ، آن گاه تو بر كوه اَبو قَبَيس بر پاى شوى و قمر را آن هنگام كه بدر تمام باشد ندا كنى و او بدود به سوى كعبه و هفت نوبت طواف كند ، پس در پيش روى كعبه سجده نمايد . آن گاه به سوى جبل به نزديك تو آيد و با تو سخن كند چنان كه همه كس فهم كند و همه كس از دور و نزديك بشنود ، آن گاه به جيب (2) تو در رود و دو نصف شده ، يك نصف از آستين راست تو و نصف ديگر از آستين چپ بيرون شود و يكى به سوى مشرق و آن ديگر به سوى مغرب برود ، آنگاه هر دو به شتاب مراجعت كنند و با هم پيوسته صورت قمر گردد و در جاى خود قرار گيرد ، آنگاه دانم كه تو رسول خدائى و سخن تو بر صدق است و ما با تو ايمان آوريم .

ابو جهل چون اين بشنيد برخاست و گفت : اى حبيب ، خداى ترا رحمت كند كه اين غم را برداشتى و قلوب را به راحت افكندى

بالجمله رسول خداى گفت : اى حبيب آيا ، جز اين چيزى اراده كرده اى ؟ عرض كرد : ديگر چيزى نخواهم و چون چنين كنى ترا رسول خداى دانم . آن حضرت فرمود : چون آفتاب به مغرب در رود قدرت خداى را با تو آشكار كند . اين بگفت و برخاست و مردمان برخاستند و بنى هاشم گرد آن حضرت را فرو گرفتند و على عليه السّلام از پيش روى پيغمبر مردمان را بشكافت و راه بگشاد تا باز خان هان شدند . و از آن سوى ابو جهل با مشركين گفت : از ديگها سياهى بگيريد و آن را با خاكستر و بول شتر در هم كنيد كه عن قريب بنى هاشم رسوا شوند و من بفرمايم تا چهره ايشان را بدان سياه كنند . اما خديجه هنوز مى گريست ، پيغمبر فرمود : اى خديجه ، آيا گمان مىكنى كه خداى دشمنان را بر من نصرت دهد ، بيم مكن و شاد باش كه خداى از آن بزرگ تر است كه مرا به دشمن

ص: 505


1- کور
2- گریبان

گذارد ، آن گاه به محراب خويش شده نماز بگزاشت و گفت : يَا رَبِّ وَعْدَكَ وَعْدَكَ يَا مَنْ لَا يُخْلِفُ الْمِيعَادَ . در اين وقت جبرئيل فرود شد و گفت : اى محمّد ، خداى تُرا سلام مى رساند و مىفرمايد : قسم به عزّت و جلالت خودم كه اگر بخواهى آسمانها را بر زمين فرود آرم ، اى محمّد ، من قمر را به طاعت تو بازداشته ام ، هزار سال از آن پيش كه پدرت آدم را خلق كنم ، بخوان به هر چه مىخواهى قمر را كه سر بر فرمان تو دارد . رخساره پيغمبر از فرح و سرور در فروغ شد و پيشانى از بهر سجده بر خاك نهاد ، پس جبرئيل گفت : اى محمّد ، اينك من حاضرم قسم به عزّت پروردگار خودم اگر قمر خلاف فرمان كند او را از مكان خود محو كنم ، هم اكنون من از پيش روى تو خواهم بود بيرون شو و معجزهء خويشتن را ظاهر فرماى .

بالجمله بنى هاشم در سراى پيغمبر ببودند تا آفتاب بنشست ، آنگاه عباس با ابو طالب گفت : اى برادر آيا محمّد تواند اين كار كرد ؟ ابو طالب در جواب گفت : من اين سخن را با شعرى سؤال كنم و شعرى بگفت در اين معنى كه كاش مىدانستم كه محمّد مسئول حبيب را به اجابت مقرون خواهد داشت يا در آن تأخيرى خواهد رفت ؟ !

چون اين شعر بخواند هاتفى در جواب او هم به شعر سخن كرد كه : محمّد رسول پروردگار است و خداى كفالت كار او كند و كذب دشمنانش را باز نمايد . و چون رسول خداى سخن هاتف بشنيد گفت : اى عمّ شك در قلب تو در نمى آيد ، سوگند با خداى ، تو و غير تو بايد انتظار برد از پسر برادر تو چيزى را كه چشم تو بدان روشن شود

مع القصه شامگاه كه مردمان بر جبل ابو قبيس چشم به راه پيغمبر داشتند آن حضرت ، على عليه السّلام و ابو طالب و حمزه و زبير را با خود برداشت و به سوى ابو قبيس روان شد ، و چون بر فراز جبل رسيد جبرئيل ندا كرد كه : اى محمّد بخوان پروردگار خود را تا عطا كند آن چه از او طلب كرده اى ، پس رسول خدا سر برداشت و گفت : ﴿اللَّهُمَّ بحقّى عَلَيْكَ يَا مَنْ لَا يُخْلِفُ الْمِيعَادَ يَا مَنْ لَا يَخْفَى عَلَيْهِ خَافِيَةُ (1) فِى الارض وَ لَا فِى السَّمَاءِ اجبنى فِيمَا دَعَوْتُكَ أَنْتَ تَعْلَمُ مَا سألونى﴾

هنوز سخن پيغمبر به نهايت نشده بود كه خداى فريشته ظلمت را بگماشت تا

ص: 506


1- چشم برهم زدن

جهان را چنان تيرگى داد كه نور ديده نمىگشت . حبيب گفت : اى محمّد اين تيرگى كفايت است ترا اكنون بفرماى تا قمر چنان شود كه گفته شد ، پس رسول خداى چشم فراداشت و فرمود به بانگ بلند : ﴿أَيُّهَا الْقَمَرُ الْمُنِيرُ الْمُتَرَدِّدُ فِى فَلَكٍ التدوير اخْرُجْ الْآيَةَ الَّتِى أَوْدَعَ فِيكَ بِحَقِّ مِنْ خَلْقِكَ﴾

چون رسول خداى اين سخن به پاى برد ، قمر مانند اسبى دونده به سرعت تمام همىآمد و مردمان به دو نگران بودند تا به كعبه برسيد و نورش همى در فزايش بود . پس هفت نوبت طواف كرد و آن گاه در پيش روى كعبه سجده نمود و از پس آن به سوى پيغمبر سرعت كرده ، به زبان فصيح ندا در داد كه ﴿اشْهَدْ أَنْ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ انَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ﴾ ، پس به گريبان آن حضرت در رفت و از آستين سر به در كرد و ديگر باره به گريبان شد و دو نيمه گشت ، يك نيمه از آستين راست و يك نيمه از آستين چپ آن حضرت بيرون شد ، و يكى به سوى مشرق و آن ديگر به سوى مغرب برفت ، و آن گاه بازشده با يكديگر پيوسته شد و در جاى خود قرار گرفت . ابو جهل گفت : انّ هذا لَسِحرٌ مُبِينٌ اما حبيب فرياد برداشت كه : اى محمّد تو رسول خدائى و سخن تو بر صدق است و جمعى كثير بدان حضرت ايمان آوردند و بنى هاشم از پيش روى آن حضرت همى رفتند و از شادى چهره ها تابناك داشتند و مردمان همى گفتند : سوگند به خداى و زمزم و مقام كه ما هرگز چنين معجزه اى نديده ايم . پس رسول خداى به خانهء خويش بازشد و خديجه آن حضرت را پذيره شد و گفت : يا رسول اللّه ، من معجزهء تو را بر فراز خانهء خويش برفتم و بديدم و از آن عجب تر آن است كه اين جنين كه در شكم دارم با من سخن كرد و گفت : يَا أُمَّاهْ لا تَخْشى عَلَى أَبَى وَ مَعَهُ رَبُّ الْمَشَارِقِ وَ الْمَغَارِبِ پس رسول خداى تبسم فرمود و گفت : خداى عطا نكرده است هيچ پيغمبرى را معجزه جز اينكه مرا بدان مخصوص داشته . در اين وقت ابو طالب عليه السّلام اين شعرها بگفت .

أَ لَمْ تَرَ انَّ اللَّهِ جَلَّ جَلَالُهُ *** أَتَانَا ببرهان عَلَى يَدِ احْمَدِ

وَ أَبَداً ظلاها حالكا (1) فعمت بِهِ *** عُيُونُ الْوَرَى فِى كُلِّ غَوْرُ (2) وَ مُنَجَّدٍ (3)

ص: 507


1- تاریک
2- زمین پست
3- بلند

وَ أَقْبَلَ بَدْرٍ (1) التم مِنْ بَعْدِ ظَلَمْتُ *** الَىَّ انَّ عَلَى فَوْقِ الْحَطِيمِ بِمُبعَدٍ

وَ طَافَ بِبَيْتِ اللَّهَ سَبْعاً وَ حَجَّةً *** وَ حُرٍّ أَمَامَ الْبَيْتِ فِى خَيْرِ مَسْجِدٍ

وَ سَارَ الَىَّ أَعْلَى قُرَيْشٍ مُسْلِماً *** وَ اكْرِمْ فَضْلِ الهاشمى مُحَمَّدٍ

وَ قَدْ غَابَ بَدْرٍ التم فِى وَسَطِ حَبِيبِهِ *** وَ فِى ذَيْلَهُ أَهْوَى عَلَى رَغْمِ حَسَدٍ (2)

وَ عَايَنْتُهُ فِى الافق يَرْكُضُ (3) وَاضِحاً *** مُبِيناً بِتَقْدِيرِ الْعَزِيزِ المَمجَدِ

وَ عَايَنْتُهُ نِصْفَيْنِ فِى الشَّرْقِ وَاحِدٍ *** وَ فِى الْغَرْبُ نِصْفُ غَيْرِ شَكَّ لِمُلحِدٍ

بالجمله ديگر روز رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله و سلم از خانۀ خويش بيرون شده به نزديك حبيب رفت و فرمود : اى حبيب ، بگو : ﴿لا إِلهَ الَّا اللَّهِ وَ أَنَّى مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ﴾ عرض كرد كه : من اين سخن نخواهيم گفت ، جز اين كه از بهر من پيمانى كنى ، آن حضرت فرمود و گفت : همانا شفاى دختر خويشتن را قصد كرده اى كه او را دست و پاى و چشم و گوش نباشد و در هودجش جاى داده اى . حبيب گفت : يا رسول اللّه ، كه ترا آگهى بدين داد ؟ زيرا كه من هيچ كس را آگه نكرده ام . پيغمبر فرمود : خداى مرا خبر كرده است ، حبيب عرض كرد : آيا خداى تو تواند اين چنين كس را شفا داد . «قَالَ : نَعَمْ يَحْيَى الْعِظَامِ وَ هِىَ رَمِيمُ». (4) گفت : اگر خداى او را شفا دهد ايمان آرم به دو . پس پيغمبر به فرمان خداى حكم داد تا آن جاريه را حاضر كردند و عباى خويش را كه موى آن از گوسفند فداى اسماعيل عليه السّلام بود بر او افكند

آن گاه به اندازه فهم او با او خطاب كرد و فرمود:

﴿أَيُّهَا النُّطْفَةِ المخلوقه مِنْ ماءٍ مَهِينِ الَّتِى لَا تَسْتَمِعُ الْكَلَامِ وَ لَا تَرُدَّ الْجَوَابُ ارجعى خَلْقاً سَوِيّاً مِثْلُ الْقَمَرِ بَهْجَةٍ وَ جَمَالًا﴾ پس آن دختر تندرست شد و اعضاى نيكو بيافت و به سخن آمد و گفت : ﴿أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ﴾ و مردمان همه در عجب شدند و حبيب بن مالك ايمان آورد با گروهى از عرب صلی الله علیه و اله

وفات ابو طالب

شش هزار و دويست و سيزده سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود.

چون روزگار ابو طالب عليه السّلام سال از هشتاد بر افزود رنجور گشت و دانست

ص: 508


1- ماه تمام
2- جمع حاسد
3- پوسیده
4-

شدن از اين جهان است ، پس بنى عبد المطّلب را طلب فرمود و گفت : اى مردمان ، شما را آگهى مى دهم كه اگر محمّد را اطاعت كنيد و اوامر و نواهى او را گردن نهيد شما را در دو جهان رستگارى خواهد بود . هان اى بنى هاشم ، أَنْتُمْ صَفْوَةَ اللَّهِ وَ قَلْبُ الْعَرَبِ وَ أَنْتُمْ حِزْبِ اللَّهِ وَ زَيَّنَ الْحَسَبِ ، مِنْكُمْ الْمُقَدَّمُ الشُّجَاعَ لَمْ تَتْرُكُوا مِنْ المأثر نَصِيباً الَّا احْرُزْ تموه (1) وَ مِنَ الشَّرَفِ الْمُحَلَّى الَّا ادركتموه فَلَكُمْ عَلَى النَّاسِ الْفَضْلِ وَ لَكُمْ اليه الْوَسِيلَةِ . و ديگر اندرز من با شما آن است كه خانهء كعبه را بزرگ داريد ؛ زيرا كه رضاى حق وسعت عيش و كامكارى در آن است و ديگر صله رحم كنيد كه عزّت و عدّت زيادت كند و از بغى حذر كنيد كه بسيار كس پيش از شما بدين هلاك شد و سائل و عائل (2) را عطا كنيد كه شرف هر دو جهان در آن است و بر صدق سخن و اداى امانت باشيد تا از تهمت ايمن شويد آن گاه گفت : محمّد را مطيع و معاون باشيد كه امين قريش و صدّيق عرب استير و امرى كه آورده بدان گردن نهيد كه سوگند با خداى چنان مىبينم كه اشراف جهان دعوت او را اجابت كرده اند ؛ و بزرگان عرب از بندگان او شده و غنى تر كس محتاج او گشته و زمام حلّ و عقد جهان به دست او در آمده و بسى خون ها در پاى او ريخته و دوستى او در دل ها جاى كرده . هان اى بنى هاشم ، به دو نزديكى جوئيد و به جان و مال نصرت او كنيد . اما كفار قريش چون بدانستند ابو طالب را از آن مرض رهائى نيست با يكديگر شورى افكندند و گفتند : دور نيست كه كار محمّد روز تا روز بالا گيرد و مردمان به دو بگروند ، چندان كه نيرو بدست كند و بر ما غلبه جويد ، بهتر آن است كه در اين وقت نزد ابو طالب شده و از او خواستار شويم تا در ميان ما كار به مصالحه كند و پيمانى استوار كنيم كه از اين پس او را با ما و دين ما كارى نباشد و ما نيز زحمت او نكنيم . پس عُتبَه و شَيبَه و اَبُو جَهل و اُمَيّة بن خَلَف و ابو سفيان بن حرب و جمعى ديگر از بزرگان عرب به نزديك ابو طالب آمدند و گفتند : ما هميشه به كياست تو اقرار داده ايم و رياست ترا گردن نهاده ايم و با حكومت تو تكبّر و تنمّر نورزيده ايم ، اكنون بيم آن داريم كه تو از اين جهان بيرون شوى و در ميان ما و محمّد اين خصمى بپايد ، صواب آن است كه او را طلب كنى و در ميان ما عهدى استوار فرمائى كه از اين پس او را با آئين ما نكوهشى و ما را

ص: 509


1- احراز : بدست آوردن
2- درویش و فقیر

از دين او پژوهشى (1) نرود . ابو طالب اگر چه دانسته بود سخن ايشان مقبول نيست هم رد مسئول آن جماعت روا نداشت ، لا جرم كس به نزديك رسول خداى فرستاد تا در آمد و فرمود : اشراف قريش را از تو سؤالى است كه اگر اجابت شود با تو از در حفاوت و مهربانى خواهند بود .

رسول خداى فرمود كه : مرا نيز از ايشان مسئلتى است كه كلمه اى گويند و بر جمله عرب و عجم فرمان روا باشند .ابو جهل گفت : آن كلمه كدام است كه بجاى آن پانصد كلمه گوئيم ؟ رسول خداى فرمود : بگوئيد ﴿اشْهَدْ انَّ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ﴾ قوم چون اين سخن بشنيدند ديگرگون شدند و دست بر دست زدند و گفتند : ما خدايان خود را بگذاريم و از هزار به يكى قناعت كنيم ، اين هرگز نشود ، همانا چندان كه ما خواهيم با محمّد كار به صلاح كنيم او از در ديگر بيرون شود . اين بگفتند و برخاستند و برفتند . آن گاه ابو طالب فرمود : اى برادر زاده ، سخن قريش با تو بجاى افتاد و تو نيكو پاسخ كردى . بالجمله چون مرض بر ابو طالب استيلا جست رسول خداى آگهى يافته به سراى او در آمد و مؤالف و مخالف را در بالين ابو طالب ديد ، فرمود : خلّوا بينى و بين عمّى بعضى از مشركين قريش گفتند ما را نيز مانند تو با او قرابت است ، در اين وقت او را نمى گذاريم . پس رسول خداى به بالين ابو طالب آمد و نشست و فرمود : ﴿انّك أَعْظَمُ النَّاسَ عَلَى حَقّاً وَ أَحْسَنُهُمْ عِنْدِي يَداً وَ لَانَتْ أَعْظَمُ حَقّاً مِنْ والِدِى﴾ يعنى : به درستى كه حقّ تو بر من بزرگ تر است از حقّ همهء مردمان و نعمت حمايت تو نيكوتر از همه كس است بر من و البته حقّ تو بر من از پدر افزون است ، آن گاه كلمهء توحيد بر ابو طالب تلقين فرمود و از براى ابو طالب نيروئى نبود جز اين كه لب هاى خود را جنبش مى داد . عباس گوش فرا پيش برد و سر برداشت و گفت : و اللّه ابو طالب به تكرار و تذكار كلمهء توحيد مشغول است . و از آن پس ابو طالب دم در بست و اين واقعه در بيست و ششم ماه رجب بود و رسول خداى بگريست و على عليه السّلام را فرمود كه روى پدر را بپوش كه خداى جامه مغفرت بر او پوشانيد . و آن گاه كه جسد مطهّر ابو طالب را حمل همى دادند ، رسول خداى از پيش روى جنازۀ او مى رفت و مى گفت : اى عمّ صلهء رحم كردى و در كار من هيچ فرو نگذاشتى

ص: 510


1- تفحص

خداى ترا جزاى نيك دهد . و چون ابو طالب را به خاك سپرد و باز خانه شد و روزى چند از غايت حزن از خانه بدر نمى شد . همانا بعضى از علماى عامه در اسلام ابو طالب شك كرده اند با آن چه در اين كتاب مبارك از خبر گذشتگان و اعلام عبد المطّلب با ابو طالب جلالت پيغمبر را و آن چه خود معاينه كرد در اسلام او جاى شك نماند ؛ و هم از علماى عامه بسيارند كه روايت ايشان نيز دلالت بر اسلام ابو طالب كند چنان كه از صناديد علماى عامه رسيده است كه چون على عليه السّلام خبر فوت پدر را با پيغمبر آورد فرمود : برو او را ستر كن و با كس مگوى . على چنان كرد و بازآمد . ديگر باره پيغمبر فرمود : بشتاب و او را غسل بده و با كس مگوى .

على عليه السّلام برفت و پدر را غسل داده بازآمد ، پس رسول خداى على را دعاى خير بگفت . ديگر حِميَرى در جمع بين الصحيحين آورده كه در مكّه معظّمه خشك سالى پيش آمد و پيغمبر خداى را بخواند تا بارانى به شدت بباريد و ابو طالب شعرى چند بگفت كه : محمّد آبروى مردمان و بهار يتيمان و پناه بيوه زنان است به جان خود سوگند ياد مى كنم كه رنج بردم به دوستى محمّد و خود را فداى او نمودم ، محمّد مقرب پروردگار است و خدايش در دين حقّ مددكار باشد . آيا مردمان ندانند كه پسر ما دروغ گو نيست و سفيد روى است كه ابر طلب آبروى او كند . بنى هاشم از او به نعمت و دشمنان به هلاكت خواهند بود . و ديگر از يحيى بن ثَعلَب رسيده و از وى عمرو بن عبد الواحد لغوى روايت كرده كه : روزى رسول خداى عشيرت خويش را به اسلام دعوت مى فرمود : ابو لهب آغاز سفاهت نهاد و سخنان آن حضرت را وقعى نمى گذاشت ، ابو طالب او را گفت : خاموش باش و دم فرو بند ، ترا چيست كه با محمّد بدين گونه سخن كنى ؟ پس روى با رسول خداى كرد و گفت : برخيز اى سيّد من ، و سخن كن بدانچه خواهى و ابلاغ كن پيغام خداى را به درستى كه تو در قول خويش صادق و مصدّقى و در اخبار تو كذب و خلاف نباشد . و هم ثعل سازند چنان كه تفصيل آن از اين پيش مرقوم شد ابو طالب چون ايشان را براند به نزديك بى در تفسير خود از ابن عبّاس روايت كرده است كه : آن گاه كه قريش عمّاره (1) را به نزد ابو طالب آوردند كه او را بسپارند و رسول خداى را بگيرند و مقتول

ص: 511


1- بضم عين

پيغمبر آمد و شعرى چند بدين مضمون بگفت كه : سوگند با خداى كه تا من زنده ام تُرا بد نرسد ، پس بلند آوازه كن رسالت خود را و چشمها را به نبوّت خويش روشن فرماى كه دشمنان را پراكنده خواهى ساخت و من دعوت ترا قبول كرده ام تو ناصح و رهنماى منى و دينى آوردى كه دانستم حق است و بهترين دين هاست .

و هم ثعلبى گويد : به اتفاق مورّخين و مفسّرين اين ابيات از ابو طالب است و همچنين عبد اللّه بن عباس و قاسم بن محفره انصارى و عطاء بن دينار و جمعى كثير ، اين ابيات و شعرهاى ديگر را كه بعضى در اين كتاب مرقوم افتاد از ابو طالب دانند چنان كه بيشتر را ابن اسحاق نقل كرده . و ديگر ابراهيم دينورى (1) حنبلى در كتاب نهايت الطّلب و غايت السّؤال كه از مصنّفات اوست مرقوم داشته كه : رسول خداى با عباس گفت كه : خداى مرا امر به اظهار دعوت فرموده .

عباس عرض كرد كه : قريش مردى سخت پيشانى باشند و از كمال حقد و حسد در قلع و قمع تو خوددارى نكنند . اين سخن را بايد با ابو طالب در ميان نهاد . پس به نزديك ابو طالب شده اين قصّه بازگفتند . ابو طالب فرمود : اى برادرزادۀ من ، اظهار دعوت خويش كن كه مكانت و منزلت تو از پدران نامدار افزون است و ترا نظير و انبازى نباشد ، سوگند با خداى كه هر كس با تو تيززبانى كند ، به دو خواهد رسيد شمشيرهاى تيز آبدار ، سوگند با خداى كه پادشاهان عرب را ذليل كنى چنان كه خداوندان گوسفندان را ، همانا پدرم خوانندۀ كتابها بود و مى فرمود : از صلب من پيغمبرى باديد آيد و اگر ادراك زمان او مى كردم به دو ايمان مى آوردم ، پس هر كه از من متولد شود و زمان او را دريابد با او ايمان آورد . و هم ثعلبى و حنبل و واقدى و جز ايشان روايت كرده اند كه روزى ابو طالب رسول خداى را نيافت و گمان كرد كه قريش قصد او كرده اند ، پس حكم داد تا بنى هاشم هر يك حربه اى در زير جامه بربستند و هر يك در پهلوى يك تن از اكابر قريش جاى كردند و علامتى نهاد كه چون فرمان دهم هر كس هم زانوى خويش را مقتول سازد . در اين هنگام رسول خداى حاضر شد و ابو طالب دست او را بگرفت و آن حديث را بازگفت و بنى هاشم حربه ها بنمودند

ص: 512


1- بكسر دال و ضم نون

و مشركين قريش را دهشتى عظيم در دل ها جاى كرد .

ابو طالب شعرى چند بدين مضمون گفت : همانا بيم دهم قريش را كه از هر غرور و حيلت فرود شوند ، و كشيدن شمشير از بهر حفظ و حراست محمّد است ، و من قطع رحم نكنم و در نظم كار محمد سخت بكوشم تا دين او به رضاى او جارى شود ، همانا از محمّد پرسش كردم كه به چه مبعوث شدى ؟ گفت : به پيوستن ارحام . و مى گويد : به من ايمان آوريد تا در عذاب نشويد سوگند با خداى كه پسر برادرم راست گوست و هرگز دروغ نگفته است . و همچنان حنبلى گويد كه : رسول خداى از پى جنازهء ابو طالب مى رفت و مىگفت : اى عمّ ، پاداش دهد خداى ترا به خير و خوبى . و هم او گويد كه ابن حارث پرسش كرد كه : يا رسول اللّه ، از بهر ابو طالب چه اميد دارى ؟ فرمود : هر چه از پروردگار خود براى خود اميد دارم . و ديگر ابو هلال عسكرى در كتاب اوايل آورده كه : اول نماز كه رسول خداى به جماعت گذاشت ، ابو طالب بر او گذشت و ديد كه آن حضرت با على عليه السّلام نماز مىگزارد ، با فرزند خويش جعفر طيّار فرمود : برو و با پسر عمّت نماز بگزار . و چون جعفر شروع در نماز كرد ، ابو طالب بدين مضمون شعرى گفت كه : اى على و جعفر ، پسر عمّ خود را يارى كنيد و اطاعت و پيروى او را واجب شماريد كه او پيغمبر شماست .

مع القصه اين جمله روايت از علماى عامه بود و با اين همه انكار اسلام ابو طالب روا نيست ، معلوم باد كه نگارندهء اين كتاب مبارك را قانون نباشد كه نام راويان و نقله اخبار و اختلاف گفتار ايشان را باز نمايد ، بلكه مختار خويش را بنگارد و اگر نه كار به اطناب رود و خاطر خواننده ملول گردد ، اما در اسلام ابو طالب چون در ميان امت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم خلافى بزرگ باشد كاتب حروف را از ذكر نامى چند معذور بايد داشت .

وفات خديجه كبرى

شش هزار و دويست و سيزده سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود. خديجه كبرى رضى اللّه عنه سه روز بعد از وفات ابو طالب عليه السّلام وداع جهان گفت و به روايتى سى و پنج روز

ص: 513

و به روايتى يك سال بعد از فوت ابو طالب وفات يافت . بالجمله چون خديجه عليها السلام مريض گشت ، پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم فرمود : اى خديجه ، خداى ترا با مريم دختر عمران و خواهر او آسيه برابرى داده است . و چون خديجه وداع جهان گفت : رسول خداى او را به دست خويش در حجون (1) مكّه دفن كرد و هنوز نماز بر مردگان واجب نبود . و چون پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله به خانه بازآمد ، فاطمه عليها السّلام كه در اين وقت پنج ساله بود به گرد رسول خداى مى گشت و مى گفت :مادر من به كجا شد ؟ و آن حضرت سخن نكرد تا جبرئيل فرود شد و گفت : خداى مى فرمايد : سلام مرا به فاطمه برسان و بگو مادر تو در خانه اى است از زنى كه كعب (2) آن ها از زر خالص است و به جاى عمودها ياقوت سرخ است و خانهء او در ميانه خانهء آسيه و مريم دختران عمران است .

چون پيغمبر پيغام خداى را با فاطمه بگذاشت ، عرض كرد : انَّ اللَّهَ هُوَ السَّلَامُ وَ مِنْهُ السَّلَامُ وَ اليه يَعُودُ السَّلَامُ . وقتى فرزند رسول خداى قاسم و به روايتى ديگر طاهر به حظيره قدس خراميد پيغمبر به خانه آمد و خديجه را گريان ديد و گفت : اين گريه از بهر چيست ؟ عرض كرد كه : پستانم شير آورد و ياد فرزند كردم و گريستم . پيغمبر فرمود : گريه مكن آيا راضى نيستى كه چون به در بهشت رسى او ايستاده باشد و دست ترا بگيرد و در نيكوترين مكان جاى دهد .

خديجه عرض كرد : آيا اين پاداش خاص از بهر من است يا از براى هر فرزند مرده اى ؟ پيغمبر فرمود : خداى كريم تر است از آنكه بنده بستاند ميوهء دل او را و او صبر كند و شكر خداى بگزارد و خدايش عذاب كند .

بالجمله خديجه شصت و پنج سال داشت كه از جهان برفت و رسول خداى بعد از وفات ابو طالب و خديجه چندان غمناك بود كه از خانه كم تر بيرون شد ، و از اين روى آن سال را « عام الحزن » نام نهاد .

اما بعد از وفات ابو طالب مشركين عرب بر خصمى آن حضرت بيفزودند و زحمت او را پيشنهاد خاطر كردند ، چنان كه يكى از سفهاى قوم به اغواى آن جماعت روزى مشتى خاك بر سر رسول خداى بريخت و آن حضرت جز صبر چاره ندانست.

ص: 514


1- محلی است در بالای مکه معظمه
2- غرفه

ابو لهب را كردار آن ديوانه به غضب آورد و نزديك پيغمبر آمده عرض كرد كه : در ابلاغ رسالت خويش استوار باش ، چنان كه در زندگانى ابو طالب بودى ؛ زيرا كه تا من زنده ام به لات و عزّى كه نگذارم از اعدا زيان بينى . و از آن پس يك تن از سفهاى قريش كه با آن حضرت سخن به ناسزا كرد ابو لهب بشد و او از رنجه ساخت .

پس در ميان مشركين سمر شد (1) كه ابو لهب با رسول خداى ايمان آورده ، لا جرم قريش با او گفتند : همانا تو بدين محمّد در رفتى . گفت هرگز دين او را نپذيرم . اما از رعايت صلهء رحم دست بازندارم . و يك چند مدت رسول خداى به پشتوانى ابو لهب مردمان را به خداى دعوت مىنمود و چون اصرار مشركين در اضرار آن حضرت به كمال شد از مكه هجرت گزيد چنان كه ان شاء اللّه مذكور خواهد شد. (2)

سفر پيغمبر

به طايف شش هزار و دويست و چهارده سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود. رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله و سلم از بهر دعوت مردمان از مكّه بيرون شد و نخست به ميان قبيلهء بَكرِين وائِل سفر كرد و آن جماعت را به خداى همىخواندن گرفت و هيچ كس آن حضرت را اجابت نفرمود و كسش جاى نداد ، لا جرم از ميان ايشان بيرون شده به اراضى قوم قحطان فرود شد ، ايشان نخست رسول خداى را جاى دادند ؛ و هم در آخر پشيمان شده سر از اسلام برتافتند ، ناچار آن حضرت هم از آنجا سفر كرده به اتفاق زيد بن حارثه كه ملازم خدمت بود به طايف آمد تا قبيلهء بنى ثَقيف را به خداى دعوت فرمايد . و فرمانگذار آن قبيله سه تن برادر بودند ، پسران عمرو بن عمير : يكى عبد ياليل ؛ و آن ديگر مسعود ؛ و سيم را نام حبيب بود . و رسول خداى هر سه تن را به اسلام خواند و طلب نصرت فرمود ، و هر سه تن با آن حضرت سخن به سخره كردند و سر برتافتند . يكى گفت : مگر خداى جز تو كس نيافت كه به سوى خلق رسول كند ؟ ! و آن ديگر گفت : من جامهء كعبه را به روايتى در كعبه را دزديده باشم اگر تو پيغمبر باشى . و آن سيم گفت كه : من با تو سخن نكنم چه اگر پيغمبر باشى از آن بزرگترى

ص: 515


1- مشهور
2- بحار الانوار جلد ششم باب دخوله (ص) 404

كه با من سخن كنى و اگر پيغمبر نيستى مرا چه بايد كه با تو سخن كرد ؟

بالجمله يك يك مردم بنى ثقيف را آن حضرت به خدا دعوت كرد و هيچ كس اجابت ننمود . چون رسول خداى چنان ديد نخواست كه اين خبر در مكّه پراكنده شود و مردمان بر عصيان و طغيان دلير شوند ، لا جرم با آن جماعت فرمود : اكنون كه سر به اسلام در نياورديد از پراكندن اين خبر بپرهيزيد و سبب گمراهى ديگر مردم نشويد .هم اين سخن در گوش آن قوم اثرى نداشت و سفهاى خويش را بر انگيختند تا آن حضرت را رنجه كنند و ايشان همى فرياد كردند كه : اى ساحر كذّاب ، از بهر آن بدين جا شدى كه ساده دلان ما را بفريبى و در ميان ما فتنه انگيزى ، و از هر سوى سنگ بدان حضرت پرانيدند چندان كه پاهاى مباركش مجروح گشت و خون بدويد و زيد بن حارثه خويشتن را سپر حادثه مىنمود و هم سنگى بر سر او آمد و بشكست . پس رسول خداى از آنجا بيرون شده آهنگ مكّه فرمود و توقف آن حضرت در طايف ده روز و به روايتى پنجاه روز بود .

بالجمله از طايف بيرون شده در سر راه به باغى رسيد و بدانجا در آمده در سايهء درخت رز بنشست و خداوند (1) اين باغ عتبه و شيبه پسران ربيعه بودند . بالجمله آن حضرت چون خاطرى رنجيده و دلى اندوهناك داشت دستها بر افراشت و گفت :

اللَّهُمَّ أَنَّى أَشْكُو اليك ضَعُفَ قوّتى وَ قُلْتُ حيلتى وَ هوانى (2) عَلَى النَّاسِ ، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ ، أَنْتَ رَبِّ الْمُسْتَضْعَفِينَ وَ أَنْتَ رَبِّى الَىَّ مِنْ تكلنى الَىَّ (3) بَعِيدٍ يتجهّمنى (4) أَمِ الَىَّ عَدُوُّ مَلَكْتَهُ أَمْرِى ؟ انَّ لَمْ يَكُنْ بِكَ عَلَى غَضَبٍ فَلَا أُبَالِى وَ لَكِنْ عَافِيَتِكَ هِىَ أَوْسَعَ لِى أَعُوذُ بِنُورِ وَجْهِكَ الَّذِى أَشْرَقَتْ لَهُ الظُّلُمَاتِ وَ صَلَحَ عَلَيْهِ أَمْرِ الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ مِنَ انَّ تَنْزِلُ بِى غَضَبَكَ أَوْ يَحِلُّ عَلَى سَخَطِكَ لَكَ الْعُتْبَى (5) حَتَّى تَرْضَى وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ الَّا بِكَ

و اين كلمات در وقت شدايد از براى مردمان دعائى بزرگ شد و معنى آن چنين باشد . مى فرمايد :

ص: 516


1- صاحب
2- خواری
3- تکیه گاه
4- جهم: روبرو شدن با قیافه عبوس و نازیبا
5- بازخواست و سرزنش کردند

الهى شكايت و ناله مى كنم از ضعف قوّت و قلّت صبر و حيلت خود و ذلّت و خوارى خود را در ساخت عزّت و بارگاه عظمت تو باز مىنمايم كه ارحم الرّاحمين و مددكار هر ضعيف و مسكينى ، پروردگار من توئى ، مرا به كه مىگذارى ؟ به دوستى كه چون مرا بيند روى خود ترش كند يا به دشمنى كه او را بر من نيرو داده اى ، اگر بلاى تو از غضب نيست از آن باك ندارم ؛ ليكن عاقبت تو واسع تر است ، پناه مى گيرم به نور رحمت تو ، آن نور كه روشن كنندهء تاريكىهاست و به اصلاح آورندهء كار دنيا و آخرت است از آنكه سخط و غضب تو بر من نازل شود ، ترا مىرسد عتاب تا زمانى كه راضى شوى و لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ الَّا بِكَ .

چون پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسلم اين كلمات بگفت از قضا عَتَبه و شَيبَه در آن باغ به افرازى بودند كه آن حضرت را مىنگريستند و آن چه مردم بنى ثقيف كردند هم دانسته بودند . پس ايشان را از در قرابت رقّت آمد و غلام شيبه را كه عدّاس (1) نام داشت و بر كيش نصارى مىزيست طبقى انگور بدادند كه نزد رسول خداى هديه كند . چون عدّاس آن انگور بياورد و پيش گذاشت ، آن حضرت دست فرابرد و گفت :

بسم اللّه الرحمن الرحيم و از انگور خوردن گرفت . عدّاس در روى مبارك پيغمبر نگريست و گفت : سوگند با خداى كه در اين اراضى اين كلمه از كس نشنيده ام .رسول خداى فرمود : چه كسى و از كجائى و بر چه آئينى ؟ عَدّاس عرض كرد : غلامى از مردم نينوا و كيش نصارى دارم . پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسلم فرمود : از قريهء آن مرد صالح يونس بن متى . عدّاس گفت : تو يونس را چه مى دانى ؟ آن حضرت فرمود : او پيغمبر و برادر من است و من نيز پيغمبر خدايم . گفت : نام تو چيست ؟

فرمود : نام من محمّد است . عَدّاس گفت : ديرى است كه صفت ترا از انجيل و تورية خوانده ام و دانسته ام كه خداى ترا به مكّه فرستد و مردمان اطاعت تو نكنند و تو از آن شهر بيرون شوى و عاقبت خداى ترا نصرت كند و بر مكّه چيرگى دهد و دين تو جهان را فروگيرد ، اكنون مرا بدين خويش هدايت كن كه روزگارى است انتظار تو مى برم . پس رسول خداى او را كلمهء توحيد آموخت و عَدّاس دست و پاى آن حضرت را همى بوسه زد . عُتبَه با شَيبَه گفت : محمّد غلام تو را از راه بدر كرد . و چون عدّاس باز

ص: 517


1- بروزن عطار

شد با او گفتند : ترا چه افتاد كه دست و پاى محمّد را بوسه زدى ؟ گفت : مرا از چيزى خبر داد كه جز پيغمبران ندانند . گفتند : و يحك ترا بفريفت و از دين خويش بيگانه ساخت ، عَدّاس گفت : بدين گونه سخن مكنيد كه در روى زمين نيكوتر از او مرد نيست .

بالجمله رسول خداى بعد از آن از آن جا بيرون شده به جائى كه آن را بطن نَخلَه گفتند ، در آمد و از آن جا تا مكّه يك شبه راه بود و در آنجا ببود تا شب در آمد ، پس از بهر نماز بايستاد ، در اين وقت هفت (7) تن و به روايتى نه تن از جنّ اراضى نصيبين (1) يا نينوا بدانجا عبور كردند و كلمات قرآن را كه آن حضرت در نماز قرائت مىكرد اصغا نمودند ، و چنان در شنيدن كلمات حريص بودند كه بر زبر يكديگر سوار مى شدند . و چون رسول خداى نماز خويشتن به پاى برد ايشان خود را ظاهر كردند و ايمان آوردند . آن گاه رسول خداى به ايشان فرمود كه : اكنون به ميان جماعت خويش شويد و هر كس را به اسلام دعوت كنيد و از آتش دوزخ بيم دهيد . و از اين جاست كه خداى فرمايد :

﴿وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَيْكَ نَفَراً مِنَ الْجِنِّ يَسْتَمِعُونَ الْقُرْآنَ فَلَمَّا حَضَرُوهُ قالُوا أَنْصِتُوا فَلَمَّا قُضِيَ وَلَّوْا إِلى قَوْمِهِمْ مُنْذِرِينَ﴾ (2)

يعنى : ياد كن كه ميل دارم گروهى از جن تا گوش مى داشتند قرآن را پس آن هنگام كه حاضر شدند ، بعضى مر بعضى را گفتند كه : از در ادب خاموش باشيد . و چون قرائت به انجام رفت ايمان آوردند و به سوى قوم خويش بازگشتند و ايشان را از دوزخ بيم دادند و به سوى خدا دعوت نمودند .

﴿ قالُوا يا قَوْمَنا إِنَّا سَمِعْنا كِتاباً أُنْزِلَ مِنْ بَعْدِ مُوسى مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ وَ إِلى طَرِيقٍ مُسْتَقِيمٍ﴾ (3)

گفتند : اى جماعت ما ، به درستى كه ما شنيديم كتابى را كه خداى فرو فرستاده

ص: 518


1- بكسر نون و تشديد صاد (منجد الأدب) و اما در سیره ابن هشام بفتح نون و صاد بدون تشديد نوشته شده
2- الاحقاف 29
3- الاحتماف 30

پس از كتاب موسى كه تصديق كننده است آن كتب را كه پيش آن بوده راه مى نمايد ، آن كتاب به سوى حقّ آن چه را راست و درست است . پس گروهى از جماعت جنّ ايمان آوردند و جمعى خواستند كه خود آن حضرت را ديدار كنند و در حجون مكّه آمده منزل كردند . جبرئيل عليه السّلام آن حضرت را آگهى داد و به روايتى درختى در مكّه به نزديك پيغمبر شد و عرض كرد : گروهى از جن در حجون جاى كرده اند و ادراك خدمت تو خواهند كرد . رسول خداى با اصحاب خويش فرمود : من امشب بايد به نزديك جماعت جن شوم كيست كه با من رفيق راه باشد ؟

عبد اللّه بن مسعود عرض كرد كه : يا رسول اللّه من حاضرم . پس آن حضرت ، عبد اللّه را برداشته به حجون مكه در آمد و با انگشت مبارك گرد عبد اللّه را دايرهء كرد و فرمود از اين خط بيرون مشو مبادا آسيبى بينى و خود بر فراز پشته اى شده از بهر نماز بايستاد و سورهء كريمه طه را خواندن گرفت . در اين وقت دوازده هزار جنّ و به روايتى ششصد هزار و هم گفته اند چهل رايت افراشته بود و در زير هر رايت جمعى كثير از جماعت جن با خدمت پيغمبر آمدند و بعد از نماز آن حضرت ايمان آوردند . و به روايتى گروهى گفتند من انت ؟ آن حضرت فرمود انا نبىّ اللّه . گفتند : گواه تو چيست ؟ فرمود ، اين درخت مرا گواه بس است . و آن درختى را كه بنمود حكم داد تا برفتن آمد و شاخه هاى خود را بر زمين همى كشيد و بر سنگ ها همى بازخورد تا نزديك شده در برابر آن حضرت بايستاد . رسول خداى فرمود : هان اى درخت ، تو بر چه گواهى توانى داد ؟ به زبان فصيح گفت : گواهى مى دهم كه تو رسول بر حقى و از حق به رسالت بعثت يافتى ، پس بفرمود درخت را تا به جاى خود بازشد و جماعت جن مسلمانى گرفتند و پيغمبر دوازده تن از ايشان را شريعت بياموخت تا مر ديگران را تعليم كنند و آن گاه پراكنده شدند . و بامداد رسول خداى از عبد اللّه پرسش نمود كه چه ديدى ؟ عرض كرد كه شبحى چند را بر مثال كركسان ديدم كه نزد تو همى شدند و بانگ هاى عظيم شنيدم كه بر تو بترسيدم و سوار ديدم كه ميان من و تو در آمدند چنان كه آواز ترا نشنيدم ، و از آن پس چون پاره هاى ابر پراكنده شدند و مردان سياه ديدم كه جامه هاى سفيد بر خود راست كرده بودند .

ص: 519

پيغمبر فرمود : ايشان جن نصيبين بودند و از من زاد خواستند از براى خود و مركبان خود و من از بهر ايشان استخوان و سرگين مقرّر كردم ، و از اين جاست حديث ﴿لَا تَسْتَنْجُوا بِعَظْمٍ وَ لَا رَوْثٍ (1) فانّهما زَادَ اخوانكم مِنَ الْجِنِّ﴾ . گفته اند شب چهارشنبه بود كه جبرئيل عليه السّلام در بطن نخله آن حضرت را از رسيدن افواج جن آگهى داد . در خبر است كه جماعت جن بهشت خداى را نبينند اما مسلمين ، ايشان را به اتفاق فاسقين شيعه در حظيره (2) جاى دهند كه ميان بهشت و دوزخ باشد ، اكنون بر سر داستان رويم . چون رسول خداى از طايف مراجعت فرمود : گروهى از مسلمانان آن حضرت را پذيره شدند و گفتند : يا رسول اللّه ، مردم قريش از كردار اهل طايف آگهى يافته اند و سفهاى خود را گماشته اند كه بر قانون ايشان با تو زيستن كنند ، بدين گونه به مكّه نتوان در آمد . پس آن حضرت به كوه حرا بر آمد و كس نزد اخنس بن شرّيق فرستاد كه مرا در جوار خويش بدار تا در مكّه درآيم . اخنس ملتمس آن حضرت را رد كرد ؛ پس كس نزد سهل بن عمرو گسيل فرمود وى نيز آن حضرت را جوار نداد . آنگاه مُطعِم بن عدىّ را از انديشۀ خويش ابلاغ فرمود . و مُطعِم در پاسخ گفت كه : بگوى تا در آيد كه من او را در جوار دارم . و روز ديگر مُطعِم سلاح جنگ در بر كرد و مردم خويش را با آلات حرب برداشته به مسجد الحرام در آمد ، چون اين خبر به ابو جهل برسيد بشتاب تمام به مسجد آمد و با مطعم گفت : تو محمّد را پناه داده اى يا كيش او گرفتى ؟ مُطعِم گفت : من او را پناه داده ام ، ابو جهل گفت : هر كرا تو امان دادى ما نيز امان داده ايم .

مع القصه رسول خداى به مكه در آمده استلام حجر فرمود و طواف كرد و دو ركعت نماز بگزاشت و مطعم بر راحلهء خود سوار شده و ندا در مىداد كه اى قريش من امان دادم محمّد را كس هجاى او نكند و زيان او نخواهد .

پس آن حضرت به خانه خويش آمد و مُطعِم با مردم خويش در حفظ و حراست آن حضرت قيام مى نمود . و روز ديگر رسول خداى مُطعِم را فرمود عهد خويشتن را برگير كه نمى خواهم يك شب افزون در پناه مشركى بوده باشم . و مُطعِم عهد خويش را برگرفت (3)

ص: 520


1- سركين
2- میدان مخصوص جایگاه گوسفندان
3- جلد دوم سيره ابن هشام ص 636

تزویج رسول خدای عایشه و سوده را

شش هزار و دويست و چهارده سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود. چندان كه خديجه عليها السلام زندگانى داشت ، رسول خداى صلى اللّه عليه و آله وسلم هيچ زن جز او در حبالهء نكاح نداشت و آن گاه كه خديجه وداع جهان گفت ، خُوله بنت حكيم كه زن عُثمان بن مَظعُون بود به نزد رسول خداى آمد و عرض كرد : چرا هيچ زن نكنى ؟فرمود : كرا زن كنم ! گفت : اگر دوشيزه خواهى ، عايشه دختر ابو بكر نيكوست و اگر ثيّب (1) بايد سوده (2) بنت زمعه كه هم ايمان با تو دارد حاضر است . رسول خداى فرمود : تو اين هر دو را از بهر من خواستارى كن ، خوله نخستين به خانهء ابو بكر آمد و از قبل رسول خداى سخن عايشه را با او بگذاشت ، ابو بكر به خاطر آورد كه مرا با پيغمبر عقد أخوّت رفته آيا دختر برادر را توان به زن گرفتن ؟ خوله بازآمد و اين خبر به پيغمبر آورد ، آن حضرت فرمود : ابو بكر با من برادر دينى است نه برادر نسبى و رضاعى كه دختر او را نتوانم زن كرد .

پس برفت و ابو بكر را آگهى داد و او رسول خداى را به خانهء خويش دعوت كرد ، پس پيغمبر صلى اللّه عليه و آله بدانجا شد و عايشه را مخطوبه ساخت و آن هنگام عايشه (6) شش ساله بود و زفاف او در سال اول هجرت افتاد چندان كه ان شاء اللّه در جاى خود مذكور خواهد شد.

بالجمله از پس آن خُوله به خانه سَودَه رفت و او را از پدر او زمعه خواستارى نمود و او شاد شد و گفت : محمّد صلى اللّه عليه و آله وسلم همسرى بزرگ و گرامى است . پس رسول خداى صلى اللّه عليه و آله وسلم به خانۀ او رفت و سوده را به چهار صد درهم كابين (3) بست و با او زفاف كرد و سوده اول زنى بود كه رسول خداى بعد از خديجه عليها السلام با او زفاف فرمود و ديگر قصه هاى سَودَه و عايشه از اين پس مرقوم خواهد شد ان شاء اللّه (4)

ابتداى اسلام انصار

شش هزار و دويست و چهارده سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود.

ص: 521


1- بيوه
2- بضم سين
3- عقد
4- طبری جلد دوم ص 411 - 413

هر سال كه هنگام حج گزاشتن برسيدى و قبايل عرب از هر جاى گرد آمدندى و سفر مكه كردندى ، رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم به نزديك مردمان همى رفت و مردمان را به يگانگى خداى و نبوّت خويش دعوت فرمود ، و همى گفت : اى مردمان ، اگر توانيد مرا به ميان خويش برده حراست كنيد و از قتل و زيان محفوظ بداريد تا آسوده خاطر عبادت خداى كنم و رسالت خويش را بگذارم . مردمان اطاعت آن حضرت نكردندى و اگر كس ايمان آوردى ، هم آن نيرو نداشت كه تواند با قريش و ديگر قبايل ستيزه كرد . و آن حضرت چون از قريش خاطرى رنجيده داشت و بعد از ابو طالب زيستن در مكّه صعب مى نمود عزيمت هجرت داشت و از هر قبيله طلب نصرت مى فرمود ، و بر مردم قبيلهء بنى كنده (1) و بنى كلب و بنى حنيفه خويشتن را باز نمود و از ايشان طلب نصرت كرد و كسش اجابت نفرمود ، زيرا كه كفار قريش هر سال در موسم حج كس به منى بازمى داشتند تا چون قبايل عرب در مىآيد ايشان را اعلام مى دادند كه در ميان ما مردى ديوانه است كه محمّد نام دارد و دينى اختراع نموده ، پاس خويش بداريد كه فريب او نخوريد و به دين او در نشويد .

يكى از مردمان كنده گفته است كه : هنگام كودكى با پدر به مكه شدم و چون در منى فرود آمديم مردى ديدم با گيسوئى دراز و روئى دل آويز و زبانى فصيح كه مردمان را به شريعت خويش همى دعوت كرد و از بت پرستيدن باز همى داشت . و از دنبال او مردى ديدم كه موي ها سرخ و چشم احول و موى زنخى دراز داشت و ديدار او سخت مكروه مى نمود ، او همىگفت : اى مردمان ، شيفتهء اين مرد نشويد و از دين خود دست بازنداريد كه او دروغگوى و ديوانه است . پس از پدر پرسش كردم كه ايشان چه كسند ؟ گفت : اين مرد پيغمبر قريش محمّد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب است و آن ديگر عمّ او ابو لهب است . مع القصه رسول خداى كار بدين گونه داشت تا سالى هم در موسم حج در عقبه ايستاده بود كه موضعى است در جبل منى ناگاه شش تن از مردم مدينه كه نام بدين گونه داشتند : اول : اسعد بن زراره ؛ دوم : عبادة بن الصّامت ؛ «سيم» رافع بن مالك ؛ «چهارم» قطبة (2) بن عامر ؛ «پنجم» عقبه (3) بن عامر ؛ «ششم» جابر بن عبد اللّه و

ص: 522


1- بكسر كاف .
2- بضم قاف وسكون طاء
3- بضم عين و سكون قاف

ايشان روى شناخته بودند از مردم قبيلهء خزرج نه از مهتران بزرگ ؛ و نه از مردم گمنام .

بالجمله ايشان در عقبه به نزديك رسول خداى عبور كردند ، آن حضرت فرمود :تواند شد كه لختى نزد من جاى كنيد كه مرا با شما سخنى است ؟ ايشان پذيرفتار حكم شده نزد آن حضرت نشيمن فرمودند . پس رسول خداى گفت : اى مردمان مدينه ، بدانيد كه من رسول خدايم و شما را به يگانگى خداى و نبوّت خويش دعوت مى كنيم و اينك قرآن معجزهء من است و لختى از قرآن بر ايشان بخواند . آن جماعت چون اصغاى آن كلمات كردند دانستند كه اين سخن جز از خداى نباشد و بدان حضرت ايمان آوردند و كلمۀ توحيد بر زبان راندند و گفتند : ديرى است كه ما خبر ترا از مردم يهود كه در مدينه سكون دارند شنيده ايم چه جماعتى از آل اسرائيل در فتنهء بختنصر (1) چنان كه مرقوم شد از بيت المقدّس گريخته در مدينه . جاى كردند ؛ و در آنجا ديه و قريه بسى داشتند و ايشان را قلعه هاى استوار و حصنهاى حصين بود و قبيلۀ اَوس و خَزرَج كه در مدينه بودند ، طمع در ديه و قلعۀ ايشان داشتند و پيوسته در مقابله و مقاتله بودند و دست نمى يافتند . جاى كردند ؛ و در آنجا ديه و قريه بسى داشتند و ايشان را قلعه هاى استوار و حصنهاى حصين بود و قبيلۀ اَوس و خَزرَج كه در مدينه بودند ، طمع در ديه و قلعۀ ايشان داشتند و پيوسته در مقابله و مقاتله بودند و دست نمى يافتند . اما يهودان دانسته بودند كه در اين وقت پيغمبرى مبعوث خواهد شد و در تورية اين خبر بيافتند ، اما ندانستند وى از عرب است ، پندار مى كردند كه از آل اسرائيل است . لا جرم با قبايل اَوس و خَزرَج مى گفتند : زود باشد كه پيغمبرى باديد آيد و كين ما از شما بكند و بسا بود كه در كارهاى صعب صفت پيغمبر را از تورية گشوده و مى گفتند : الهى به حق همين پيغمبر صعب ما را سهل كن و مسئول ايشان به اجابت مى گشت .

اين ببود تا رسول خداى مبعوث گشت ، چون ديدند كه از آل اسرائيل نيست انكار كردند و گفتند : اين آن كس نيست كه ما خبر داديم و اين آيت بدين آمد : ﴿ وَ لَمَّا جاءَهُمْ كِتابٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ مُصَدِّقٌ لِما مَعَهُمْ وَ كانُوا مِنْ قَبْلُ يَسْتَفْتِحُونَ عَلَى الَّذِينَ كَفَرُوا فَلَمَّا جاءَهُمْ ما عَرَفُوا كَفَرُوا بِهِ فَلَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الْكافِرِينَ ﴾ يعنى : (2) آن هنگام كه قرآن از نزد خداى

ص: 523


1- بفتح با و سكون خاء و فسح تاونون و تشديد صاد (منجد الادب)
2- البقره 89

بديشان آمد گواه و موافق آن كتاب كه نزد ايشان است كه عبارت از تورية باشد پذيرفتار نشدند و حال آنكه قبل از نزول قرآن هنگام درماندگى و بيچارگى بدان طلب نصرت و فتح مىكردند بر كافران ، پس آن هنگام كه قرآن فرود شد هم آن كسان كه از پيش شناخته بودند و خبر از قرآن و پيغمبر مىدادند كافر شدند ، پس لعنت خداى بر كافران .

مع القصه از اينجا بود كه مردم مدينه خدمت رسول خداى عرض كردند كه ما خبر ترا از مردم يهود شنيده ام . آنگاه پيغمبر فرمود : آيا توانيد مرا با خويشتن به مدينه بردن و از دشمنان محفوظ داشتن ؟ ايشان عرض كردند كه مردم مدينه دو قبيله اند : يكى اوس و آن ديگر خزرج و ما همه از خزرجيم و ميان اين دو قبيله پيوسته كار به معادات و مبارات رود اگر فرمان دهى ما نخست بدانجا شويم و دين تُرا بر مردمان بازنمائيم ، باشد كه اين اختلاف از ميان ايشان برگيريم و سال ديگر بازآئيم و تُرا با خود ببريم ، از بهر آن كه نيك عزيزى باشى . رسول خداى سخن بر اين نهاد و ايشان لختى قرآن بياموختند و دين فراگرفتند و به سوى مدينه بازشدند و همى مردمان مدينه را از بعثت رسول خداى آگهى دادند و قرآن بر ايشان بخواندند و گفتند : اين همان پيغمبر است كه مردم يهود از او خبر داده اند و به دو بگرويده اند و اكنون اگر دانند بروند و او را به ميان خويش آورند شما جهد كنيد و سبقت جوئيد و بدان حضرت ايمان آوريد و او را در ميان خود جاى دهيد .

بالجمله در ميان اَوس و خَزرَج كس نبود كه از كلمات قرآن كه اين شش تن آموخته بودند ياد نداشت و مردمان همه چشم بر موسم حج داشتند كه ديگر باره سوى مكّه شوند و خبرى بازآرند . و هم به روايتى اوّل كس اسعد بن زُراره و ذكوان (1) بن عبد قيس كه از قبيلهء خزرج بودند ، هنگام عمره رجب بسوى مكه آمدند از بهر آنكه با قريش همدست و همداستان شوند و با قبيلۀ اَوس كه سالها خصمى در ميان داشتند مقاتله كنند . و چون اسعد با عتبة بن ربيعه از پيش آشنا بود به خانۀ او در رفت و گفت : ما را با مردم اوس مصافى بزرگ رفت و ايشان بر ما چيره شدند و ما بدين جا شده ايم كه با قريش هم سوگند شويم و دشمنان را كيفر كنيم . عتبه گفت : اراضى شما از ما دور

ص: 524


1- بفتح ذال

است و هم به فتنه اى در افتاده ايم كه از كارى به كارى نتوانيم پرداخت . گفت : آن چيست ؟ عتبه گفت : مردى از ميان ما دعوى پيغمبرى كند و خدايان ما را دشنام گويد و جوانان ما را از راه بدر كند .

اسعد را گفتار احبار (1) يهود به ياد آمد كه خبر دادند : پيغمبرى از مكّه به مدينه هجرت كند و مردم عرب را بسيار بكشد . پس پرسش نمود كه آن مرد اكنون در كجاست ؟ عتبه گفت : در حجر اسماعيل جاى دارد و اگر تو به طواف كعبه حاضر شوى صماخ خويش را استوار كن تا سخن او را اصغا نفرمائى كه سحر او ترا فريفته كند . پس اسعد گوش خود را محكم كرده به مسجد الحرام آمد و رسول خداى با گروهى از بنى هاشم در حجر اسماعيل نشسته ديد و خود مشغول طواف گشت ؛ و . چون بر رسول خداى گذشت آن حضرت بر روى او تبسمى نمود . پس اسعد در شوط (2) دوم به خاطر آورد كه من چه نادان مردى باشم كه تا مكّه سفر كنم و اين راز را مكشوف ندارم و گوش خود را بگشود و چون به پيغمبر رسيد گفت : انعم صباحا و اين تحيّت بر رسم جاهليت بود .

پيغمبر در جواب فرمود : خداى از بهشت تحيّتى از اين نيكوتر به ما فرستاده : السَّلامُ عَلَيكُم . اسعد گفت : ما را به چه دعوت مى كنى ؟ فرمود : شما را به يگانگى خداى و پيغمبرى خويش مىخوانم ، به اينكه با خداى شرك نياوريد ، و با پدر و مادر نيكى كنيد ، و فرزندان را از بيم درويشى هلاك مكنيد ، و از قتل و از مال يتيم بپرهيزيد ، و به كارها عدل و راستى كنيد ، و از وفاى عهد مگذريد ، و در كيلها نقصان روا مداريد . اسعد گفت : بِاَبى أنتَ وَ اُمِّى همانا تو پيغمبر خدائى و احبار يهود ما را از تو و هجرت تو خبر داده اند . و بدان حضرت ايمان آورد و گفت : من از مردم خزرجم و در ميان اَوس و خَزرَج بسى رشته ها گسيخته اگر آن به بركت تو وصل شود از تو عزيزتر كس در ميان ما نخواهد بود و اينك يكى از خويشان من با من همراه است اگر او نيز ايمان آورد و در كار ما قوّتى به كمال باشد . پس برفت و ذكوان را گفت : اين همان پيغمبر است كه بشارت او را شنيده اى . و او را به نزديك پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم آورده تا ايمان آورد آنگاه به مدينه مراجعت كردند و مردمان را از پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم همى آگهى دادند . (3)

ص: 525


1- جمع حبر : دانشمند یهود
2- دور و گردش
3- سیره ابن هشام جلد دوم ص 73-76

جلوس عمرو بن جبله

در مملكت شام شش هزار و دويست و پانزده سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود. عمرو بن جبله بعد از آن كه برادرش شراحيل وداع جهان گفت زمام مملكت شام را بدست كرد و در سرير سلطنت جاى گرفت . و خسرو پرويز كه در اين وقت ملك الملوك ايران بود به دو منشور فرستاد و خلعت بداد و در پادشاهى شامش استوار بداشت و عمرو همه خراج مملكت به درگاه خسرو فرستاد . و مدت سلطنت او در شام ده سال و دو ماه بود و در سال دوم سلطنت او هجرت رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم از مكّه به مدينه بود ، و ذكر ديگر ملوك شام ان شاء اللّه در كتاب ثانى هر يك در جاى خود مرقوم خواهد شد .

ظهور بيعت مردم مدينه

كه آن را بيعة الاولى خوانند در عقبه شش هزار و دويست و پانزده سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

چون شش تن از مردمان خَزرَج چنان كه مذكور شد به مدينه مراجعت كردند و حديث پيغمبر در مدينه پراكنده گشت ، مردمان مدينه را با آن حضرت عقيدتى و حفاوتى بدست شد ، پس چون هنگام حج كردن فراز آمد بزرگان مدينه فراهم شدند و دوازده تن از مردم خويش به سوى رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم رسول كردند و گفتند :از ما بدان حضرت بگوئيد كه جملگى با تو بيعت داريم و ايمان آوريم اگر از مكّه به يثرب كوج دهى ، ترا چنان بداريم كه خويشتن را ؛ و هرگز از حراست و حمايت تو دست بازنداريم . و ده تن از اين رسولان از قبيلهء خزرج بودند و نام هاى ايشان بدين گونه بود

اول : اَسعَد بن زُرارَه ؛ دوم : عَوف بن عَفرا (1) ، سيم : مُعاذ بن (2) عَفرا برادر عَوف؛ چهارم : رافع بن مالك ، پنجم : سَعد بن عُباده ، ششم : مُنذر بن عَمرو ، هفتم : عُبادة (3) بن الصّامت ، هشتم : يزيد (4) بن ثَعلَبة بن عُبادة بن فصل ، نهم : عُقبَة بن (5) عامر بن خرام (6)

ص: 526


1- بفتح عين
2- بضم میم
3- بضم عين
4- يزيد بن ثعلبة بن خزمة بن اصر بن عمرو بن عماره (سیره ابن هشام و طبری)
5- بضم عين و سكون قاف
6- در سیره با حاء ذکر شده

دهم :قُطبَة (1) بن عامر بن حديده ، و از آن دو تن كه از قبيله اوس بودند : يكى ابو الهَيثم بن التَّيهان (2) بود و آن ديگر «عُوَيم» (3) بن ساعده

بالجمله ايشان به مكّه آمده در عقبه منى فرود شدند و رسول خداى آگهى يافته بدانجا شد و از ديدار ايشان شاد گشت و آن جماعت با پيغمبر بيعت كردند و پيمان نهادند كه هرگز دزدى نكنند و دختران خويش را نكشند و دروغ نگويند و از فرمان رسول اللّه بيرون نشوند و آن حضرت را به مدينه برده همچون تن خويش نگاه بدارند . و عبادة بن صامت از ميانه گفت : بَايَعَنَا رَسُولُ اللَّهُ عَلَيْهِ السَّمْعَ وَ الطَّاعَةَ فِى الْعُسْرِ وَ الْيُسْرِ وَ المنشط (4) وَ الْمُكْرَهِ و اين بيعت را مردم مدينه بيعه الاولى گويند ، چه از پس آن نيز بيعت ديگر در عقبه واقع شد و هم بيعة النّسا گويند . از اين روى كه در اين بيعت شرط جهاد نبود .

بالجمله در اين وقت رسول خداى عمّ خويش عبّاس را طلب كرد تا از بهر هجرت به مدينه شورى افكند و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم را قانون بود كه در فيصل امور با بزرگان مشورت كردى ، از اين روى كه در مشورت آراى متفرّقه متّفق شود و خاطرهاى پراكنده يكى گردد و همّتها در امضاى كار يك جهت آيد ؛ و ديگر آنكه مردمان بدانند چون عقل كل كار به مشورت همىكرد عقول ناقصه و نفوس جزئيّه از شورى برنگذرند و كار شتابزده نكنند تا زيانى و خسرانى واجب نيفتد .

مع القصّه عباس به حصافت رأى و حدّت ضمير و سورت خاطر و نرمى خوى و تندى انديشه در تمامت عرب نامور بود ، و ابو طالب چون از اين جهان بيرون مىشد خليفتى به دو داد و آن چه از انبيا به ميراث داشت مانند پيراهن و ردا و نعل و دستار به دو سپرد و او را به حفظ و حراست رسول خداى بگماشت با اينكه هنوز ايمان بدان حضرت نداشت . پس عباس در بنى هاشم فرمانگذار گشت ، بدانسان كه ابو سفيان بن حرب در بنى اميّه و ابو جهل در بنى مَخزُوم .

بالجمله چون پيغمبر با عباس از بهر هجرت به مدينه مشورت جست ، در جواب عرض كرد كه : من نپسندم تو اكنون به مدينه شوى ؛ زيرا كه مردم مدينه از ده هزار کس.

ص: 527


1- بضم قاف و سكون طاء
2- بفتح تاء و كسر با مشدد و مخفف
3- بر وزن زبیر
4- موج نشاط و فرح

و بيست هزار كس افزونند و در ميان ايشان پيوسته كار به معادات و مبارات رود ، در جائى كه چندين مردمان باشند به گفتار دوازده تن چگونه توان ايمن بود و به ميان ايشان رفت ؟ ! ترا امروز اگر در مكه دشمنان بدسگال باشند و كار به خصمى كنند نيز دوستان و خويشان بسيارند كه شكستگىها را موميائى شوند ، اما اگر به مدينه شوى و مردم مدينه سر به فرمان تو در نياورند تنها و بىكس مانى و ديگر به سوى مكّه نتوانى شد ، صواب آن است كه تنى از خويش بدانجا فرستى تا مردمان را به دين تو دعوت كنند اگر تمامت آن مردم با تو بيعت كردند يا نيمه بيشتر كيش تو بگرفتند آن گاه بدانجا شدن نيكو باشد .

سول خداى فرمود : ﴿ يَا عَمِّ جَزَاكَ اللَّهُ عَنِ نَصِيحَتِكَ خَيْراً﴾ وَ مُصْعَبِ (1) بْنُ عُمَيْرٍ بن هاشم بن عبد مناف را طلب كرد . و مصعب جوانى كم روزگار بود و قبل از اسلام به سعت عيش و خصب (2) نعمت مىزيست و بعد از مسلمانى روزگار به سختى برد و در شعب زحمت فراوان ديد و از قرآن چندان كه تا آن زمان فرود شده بود ياد داشت

مع القصه مصعب بفرمودهء رسول خداى با آن دوازده تن به سوى مدينه كوچ داد و به خانهء اسعد بن زراره فرود آمد و هر روز با اسعد از خانه بيرون شده مردمان مدينه را همى دعوت نمود ، و بسيار كس يك يك و دو دو همى ايمان آوردند . در اين وقت عبد اللّه بن اُبَىّ كه (3) فرمانگذار خَزرَج بود اين كار را پسنده نداشت ؛ زيرا كه قبيلهء اوس و خزرج همداستان بودند كه عبد اللّه را به فرمانگذارى برگيرند و از بهر او اكليلى (4) كرده بودند و انتظار سنگى مى بردند كه در ميان آن نصب كنند . و مردم اوس از اين روى به حكومت عبد اللّه رضا دادند كه او در جنگ خزرج و اوس كار بر عدل كرد و ايشان را از خصمى اوس باز همى داشت . لا جرم اين هر دو قبيله به فرمانگذارى او سر فرود داشتند و از اين روى كه ايمان آوردن مردم مدينه بر رسول خداى خلل در حكومت عبد اللّه مى كرد.

ص: 528


1- بضم ميم و فتح عين
2- فراوانی
3- بضم همزه و فتح باو تشديد يا
4- تاج

او رضا نمى داد كه كار مصعب در مدينه قوت گيرد . اسعد را به خاطر گذشت كه اگر يكى از سادات قوم روش مسلمانى گيرند نيروئى به دست شود . پس مصعب را برداشته به محلت خالوى خود سعد بن معاذ بن نعمان بن امرئ القيس آورد كه در همهء مدينه از او شريفتر كس نبود و بنى عبد الاشهل در محلّت او و فرمانبردار او بودند و مصعب در آن محلت بر سر چاهى بنشست ، و مردمان را گرد خود انجمن كرد و بر ايشان قرآن همىخواند و به اسلام همى دعوت نمود .

چون اين خبر را با سعد بن معاذ بردند در خشم شد و اُسيد بن (1) حصین (2) را كه مردى شناخته بود طلب كرد و گفت : برو و با اسعد بن زراره بگوى كه اگر حشمت قرابت نبود مى فرمودم تا تو را هلاك كنند ، بردار اين مرد قرشى را و از محلت ما بيرون شو كه هرگز ما را اين دين پسنده نخواهد شد كه او آورده است . اسيد بيامد و پيغام سعد بن معاذ را با اُسعد بن زراره بگذاشت ، آنگاه از خويشتن گفت كه : اگر سعد ، اين نكند من خواهم كرد ، هم اكنون از اين محلت بيرون شويد . اسعد بن زراره گفت : ما را با كسى جنگ نيست

اگر بخواهيد هم اكنون از اين جا بدر شويم اما از تو خواستارم كه زمانى اندك گوش بر سخن مصعب گزارى و كلمات او را اصغا فرمايى . اُسيد گفت : در اين زيانى نباشد ، پس مصعب بر او لختى از قرآن بخواند و دل اُسيد از جاى برفت چنان كه گفت : چون مردمان خواهند بدين شما درآيند چگونه باشند ؟ مصعب گفت : جامهء پاك در بر كنند و كلمهء توحيد بر زبان رانند و دو ركعت نماز بگزارند . پس اُسيد برخاست و سر و تن بشست و ايمان آورد . مُصعَب گفت : من از نخست از ديدار اسيد نور مسلمانى مشاهده كردم .

جمله بعد از ايمان آوردن اُسيد با اَسعد بن زُراره گفت كه سعد بن معاذ را مكانتى بلند است من اكنون به سوى او مىروم باشد كه به اسلامش هدايت كنم . اسعد بن زراره با اسيد گفت : اى ابو يحيى تو دانى ، پس اسيد به نزديك سعد بن معاذ آمد . سعد گفت : كار بر چه كردى ؟ گفت من نتوانستم سخن كرد ؛ زيرا كه گروهى در گرد ايشان انجمن

ص: 529


1- بر وزن زبیر
2- حصین بر وزن زبیر طبری و سیره ابن هشام

بودند اگر چيزى بر زبان مى راندم دور نبود كه مردمان اسعد و مصعب را مقتول سازند . سعد بن معاذ گفت : من هرگز رضا ندهم كه كس در محلت من مقتول شود ، خاصه كه آن كس از خويشان من باشد .

پس از جاى بجست و حربه اى كه در دست اُسيد بود بگرفت و به نزديك اسعد بن زراره و مصعب شد ، ايشان را ديد كه نشسته اند و از مردمان انبوهى شده است ، اسعد و مصعب چون سعد بن معاذ را ديدند از جاى جنبش كردند ، سعد بن معاذ با اسعد بن زراره گفت : اى ابو امامه (1) برخيز و اين مرد را برداشته و از محلت من بيرون شو ، چه اگر حشمت قرابت نبود روى سلامت نمى ديدى . اَسعد بن زراره گفت : نعم و كرامة هم اكنون بيرون مىشويم ، اما چه زيان باشد اگر تو سخنى از مصعب اصغا فرمائى ؟ سعد بن معاذ گفت : بگويد تا بشنوم . مصعب سورۀ مباركه «ألم نشرح» را برخواند و سخن او در خاطر پسر معاذ جاى كرد و از پاى بنشست و گفت : ديگر بخوان .

مُصعب سورهء مباركه ﴿حم تَنْزِيلٌ مِنَ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ﴾ را خواندن گرفت و سعد بن معاذ را حال ديگرگون شد ، و بفرمود از بهر او جامه بياوردند و تن بشست و مسلمان گشت . پس برخاست و باز خانه شد و مردمان بنى الاشهل را مرد و زن و كودك هر چه در محلّت او بودند فراهم كرد و گفت : اى مردمان ، مكانت من در ميان شما چيست ؟ گفتند : تو مهتر و مولاى مائى و حكم تو بر ما روان است به هر چه حكم دهى چنان كنيم . گفت : من به دين محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم در آمدم و اگر كيش او بر حق نبود روش او نگرفتمى ، اكنون حرام است ديدار من بر آن كس كه كيش محمّد پيش نگيرد .

پس مردم آن قبيله به جملگى مسلمانان شدند و مصعب قوتى تمام بدست كرد و عبد اللّه بن ابىّ را دست از فتنه بازماند ، لا جرم هر روز سعد بن زُراره ، مُصعَب را برداشته به هر محلّت كه خواست برفت و مردمان را به خداى دعوت كردند و كمتر كس در مدينه ماند كه مسلمانى نگرفت ، جز گروهى از مردم اوس كه سيّد آن سلسله بوقبيس بن اسلف بود و او شاعرى نيك دانست و با مردمان همىگفت كه : بدين كلمات

ص: 530


1- بضم همزه

فريفته نشويد كه شعر من از اين قرآن نيكوتر است و ايشان بر شرك خويش ببودند تا رسول خداى به مدينه هجرت كرد از پس چهار سال ايمان آوردند .

بالجمله آن گاه كه نماز جمعه به جاى نماز ظهر فرض شد رسول خداى به مدينه منبئ (1) فرستاد و مردمان مدينه با اسعد بن زراره و به روايتى با مصعب نماز جمعه گذاشتند و مُصعَب در مدينه ببود تا سال به سر رفت و هنگام حج فراز آمد ، آنگاه با مردم مدينه به نزد رسول خداى شد چنان كه در جاى خود مذكور مى شود ان شاء اللّه (2)

معراج پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله

شش هزار و دويست و پانزده سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود.

معلوم باد كه نگارنده اين كتاب مبارك از ذكر اسامى روات و ايراد اختلاف روايات بر حذر بود و هر قصّه را از اخبار ناتندرست پرداخته كرده آن چه مختار و محفوظ افتاد بر نگاشت تا كار بر اطناب نرود ، اما در حديث معراج رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله اين نتوان كرد ، چه حديثى را بىحجّتى روشن گذاشتن و آن ديگر را برداشتن پسنده نباشد ، لا جرم در اين قصه در ايراد احاديث مختلفه مسامحت نرفت تا بر نگارنده عصيانى حمل نشود و باشد كه از اهل تحقيق بعضى را با بعضى توانند تطبيق كرد . اكنون بر سر سخن آئيم .

گروهى بر آنند كه معراج رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم در سال دوازدهم از بعثت در ماه ربيع الاول بود و گروهى در ماه شوال يك سال و پنج ماه قبل از هجرت دانند و قومى در بيست و هفت ماه رجب و جماعتى در بيست و هفتم ربيع الآخر گويند . و طايفه اى گويند : معراج آن حضرت شب شنبه هفدهم شهر رمضان و به روايتى بيست و يكم در سال دوازدهم بعثت شش ماه قبل از هجرت بود ، و ديگر برخى از مردمان بر آنند كه معراج آن حضرت دو سال بعد از هجرت بود و هم گروهى پنج سال بعد از هجرت در شب دوشنبه گفته اند . و از احاديث مختلفه معلوم توان كرد كه معراج آن حضرت بارها بوده است چنان كه از اخبار تا صد و بيست كرّت مستفاد تواند گشت و در هر نوبت از

ص: 531


1- مخبر نية
2- سیره ابن هشام جلد دوم ص 73-76 و تاریخ طبری جلد دوم ص 88

خداى بدان حضرت در ولايت على عليه السّلام و فرزندانش تأكيدى به كمال رفته .

مع القصه على عليه السّلام از رسول خداى آورده كه فرمود : شب معراج در مكّه بودم ، و ابن عباس و عبد اللّه بن مسعود و اُبَىّ بن كَعب و حُذَيفَة بن اليَمان و اَبو سَعيد خُدرى (1) و جابر بن عبد اللّه انصارى و اَبو هُرَيره و اَنَس بن مالك و مالك بن صعصعه و امّ هانى هم بدين گونه سخن كرده اند ؛ و هم گفته اند كه آن حضرت در شعب ابو طالب و به روايتى در مسجد الحرام بود . و هم گفته اند كه آن حضرت فرمود :

در خانهء امّ هانى خواهر على عليه السّلام بودم و بر مصلّى خويشتن كار خواب راست مى كردم ناگاه سقف خانه بشكافت و جبرئيل در آمد و گفت : اى محمّد برخيز و بيرون شو . در زمان برخاستم و از خانه بدر شدم و فرشته اى نگريستم كه دابّه اى با خويش دارد و به روايتى ديگر أَتَاهُ جَبْرَئِيلُ وَ مَعَهُ خَمْسُونَ أَلْفَ مَلَكٍ لَهُمْ زَجَلُ (2) بِالتَّسْبِيحِ وَ رَسُولُ اللَّهَ فِى بَيْتِ أُمِّ هانى وَ مَعَهُ مِيكَائِيلُ فَقَالَ : قُمْ يَا مُحَمَّدُ فَانِ الْجَبَّارِ يَدْعُوكَ وَ جَبْرَئِيلُ عليه السّلام به صورت اصلى خويش فرود شد بدان صورت كه از اين پيش نگاشته شد و آسمان ها را از خويشتن آكنده ساخت .

اما علماى عامه گويند كه : رسول خداى فرمود كه : من در مسجد الحرام در حطيم يا در حجر جاى داشتم كه جبرئيل با ميكائيل برسيد و جبرئيل مرا تكيه داد و از ناف تا سينهء من بشكافت و ميكائيل سه طشت از آب زمزم آورده درون مرا بشست و جبرئيل دل مرا برآورد و بشكافت و بشست . و به روايتى جبرئيل آب آورد و شقّ صدر و غسل قلب با ميكائيل بود .

بالجمله فرمود : آن گاه طشتى از زر بياوردند كه آكنده از حكمت و ايمان بود و دل مرا بدان بياكندند و جاى دادند . و اين سخن را علماى شيعه استوار ندارند و گويند :هرگز آلايشى در خلقت و آفرينش آن حضرت نبود كه شستن خواهد .

بالجمله رسول خداى فرمود كه جبرئيل دست مرا بگرفت و از مسجد بيرون برد ، براق را در ميان صفا و مروه ايستاده ديدم خُردتر از استر و بزرگتر از حمار ، روئى چون آدميان داشت و گوش بر سان فيل بودش ، يال مانندهء اسب و گردن و دنبال به كردار

ص: 532


1- بضم خاء
2- صدای بلند.

شتر ، قوايم نيز مانند قوايم شتر داشت و سم ها برسان گاو و سينه اش كه به كردار استر بود گويا از ياقوت سرخ كرده بودند و پشتش چون مرواريد سفيد رخشنده بود ، و دو پر بر ران داشت كه قوايمش را تا سم همى بپوشيد و در تكتاز با بينائى بصرش انباز (1) مى رفت و او را در بهشت زينى برنهاده بودند .يك جبرئيل گفت : اى محمد ، برنشين كه اين براق ابراهيم عليه السّلام است كه بر آن بر نشسته به كعبه همىرفت . و به روايتى ديگر انبيا نيز آن را سوار شده اند . پس جبرئيل ركاب و ميكائيل عنان بگرفت و چون آن حضرت قصد بر نشستن كرد ، براق حرونى نمود . جبرئيل لطمه زدش و گفت : شرم دار كه هيچ پيغمبر گرامى تر از محمّد بر تو سوار نشده . براق بر خويشتن بلرزيد و پشت با زمين نزديك داشت تا آن حضرت برنشست . و به روايتى قال : رَسُولُ اللَّهِ فَرَكِبْتُهَا انَّ تَرَكْتُهَا سَارَةُ وَ انَّ حَرَكَتِهَا طَارَتْ . فرمود : جبرئيل همى مرا برد و گروهى از فريشتگان از يمين و شمال و خلف و امام با من همىبودند تا مسجد اقصى . و به روايتى در راه ، كسى از جانب راست بانگ برداشت كه اى محمّد ، بايست كه مرا با تو سخنى است . من بر او ننگريستم و از سوى چپ همان ندا شنيدم هم التفات نكردم ، پس در برابر ، زنى را ديدم كه خويشتن آراسته و ساعدها گشوده و ندا درداد كه اى محمّد ، به سوى من نظاره باش كه با تو سخنى كنم ، نيز بر او نديدم ، آن گاه بانگى مهيب شنيدم كه از آن بترسيدم . پس جبرئيل گفت : داعى نخستين از يهود و دوم داعى نصارى بود ، اگر تو پاسخ هر يك از ايشان گفتى بعد از تو امّت تو يهود يا نصارى شدندى ، و آن زن دنيا بود اگر به دو ديدى امّت تو دنيا را بر عقبى اختيار كردندى ، و آن بانگ مهيب از سنگى بود كه هفتاد سال از اين پيش از كنار جهنم رها شد و امشب به فرودگاه رسيد . آنگاه گفت : فرود شو و در اين جا نماز بگزار كه اين طيّبه است يعنى مدينه و زمين هجرت تو خواهد بود ، پس فرود شدم و نماز بگذاشتم و بر نشستم و لختى راه بسپردم .

ديگر باره گفت : فرود شو و نماز بگزار كه اين طور سيناست . هم به زير

ص: 533


1- نظیر و شريك

آمدم و نماز بكردم و بر نشستم . پس از زمانى نيز گفت : فرود شو و نماز بگزار كه اين بيت لحم (1) و مولد عيسى عليه السّلام است ، هم در آن جا نماز بگزاشتم و سوار شدم و چون به مسجد اقصى رسيدم گروهى از فريشتگان مرا پذيره (2) شدند و از خداى بشارت و كرامت آوردند و بر من بدين گونه سلام دادند كه السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أَوَّلُ وَ يَا آخِرَ وَ يَا حاشِرُ . گفتم : اى جبرئيل اين چگونه تحيّت است ؟ گفت : تو اول كسى باشى كه شفاعت تو پذيرفته باشد .

﴿أَنَّكَ أَوَّلَ شَافِعٍ وَ أَوَّلَ مُشَفَّعٍ وَ تو آخَرَ انبيائى وَ حُشِرَ ﴾ مردمان در قيامت به قدم تو خواهد بود أَنَّكَ آخَرَ الانبياء وَ انَّ الْحَشْرِ بِكَ وَ بامّتك . آنگاه جبرئيل مرا فرود آورد و براق را به حلقه در مسجد ببست كه پيغمبران مراكب خويش از آن پيش بدان مىبسته اند . و من به مسجد اقصى در آمدم ، جمعى از انبيا و به روايتى ارواح ايشان حاضر بودند مرا سلام دادند و تحيّت فرستادند . گفتم : اينان چه كسانند ؟ جبرئيل گفت : برادران تو پيغمبران خدايند .

پس جبرئيل مرا از بهر نماز پيش داشت و اذان بگفت و انبيا و فريشتگان مقرّب بر من اقتدا كردند و بدان فخر نمى كنم ، آن گاه خازن بيت المقدس سه جام پيش آورد يكى از شير و يكى از آب و آن ديگر از شراب سرشار بود و گويندۀ همى گفت : اگر آب را بگيرد ، او و امّت او غرق شوند و اگر شراب بگيرد او و امّت او گمراه شوند ، و اگر شير را بگيرد او و امّت او هدايت شوند . پس شير را بگرفتم و بنوشيدم و جبرئيل گفت : هدايت يافتى و امّت تو هدايت يافتند .

بالجمله چون از نماز فراغت جستيم بعض از انبيا خداى را ثنا گفتند و درود دادند . ابراهيم عليه السّلام گفت : ستايش خداى را كه مرا خلعت خلّت و ملكى عظيم بداد و بر مردمان مقتدا ساخت و آتش نمرود را بر من سرد كرد . موسى گفت : حمد خداى را كه مرا كليم خويش كرد و فرعون و مردم او را به دست من نابود ساخت و بنى اسرائيل را نجات داد و گروهى از قوم مرا در ايمان راسخ فرمود و راهنماى ساخت .

داود عليه السّلام گفت : شكر مر خداوند را كه مرا سلطنت بزرگ داد و زبور به من آموخت

ص: 534


1- از شهرهای فلسطین واقع در 8 کیلومتری اورشلیم
2- استقبال

و آهن به دست من نرم كرد ، و جبال را مسخر من ساخت تا با من تسبيح كردند و مرا حكمت آموخت . پيمان گفت : حمد خداى را كه باد و ديو و پرى را در فرمان من كرد و زبان مرغان مرا آموخت و پادشاهى بزرگ عطا كرد كه لا ينبغى لاحد من بعدى و ملك مرا طيب كرد كه لا حساب علىّ فيه . عيسى عليه السّلام گفت : سپاس خداى را كه مرا كلمهء خود گردانيد و مثل مرا چون آدم كرد كه ﴿إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ﴾ (1) و مرا كتاب انجيل آموخت و چنان كرد كه من مرغى از گل بكردم و شفاى مرضى به من حوالت كرد و مطهّر ساخت و بر آسمان برد و مادرم را از شرّ شيطان محفوظ بداشت و در پناه خود در آورد .

آن گاه كه انبيا از سخن بپرداختند من آغاز سخن كردم و گفتم : حمد مر آن خدائى را كه مرا رحمت عالميان كرد و بر مردمان به رسالت فرستاد و بشير و نذير ساخت و فرقانى مرا نازل فرمود كه در آن تبيان اشياست و امّت مرا بهتر امم كرد و ايشان را وسط و عدل خواند و اول و آخر گردانيد و سينه مرا مشروح ساخت و مرا نامور كرد و فاتح و خاتم خواند

در اين وقت ابراهيم روى با انبيا كرد و فرمود : ﴿بِهَذَا فَضْلِ بِكُمْ مُحَمَّدٍ﴾. آن گاه جبرئيل دست مرا بگرفت به موضع صخره آورد و معراجى يعنى نردبانى كه سر بر آسمان داشت ظاهر ساخت كه بدان خوبى هرگز نديدم و فريشتگان از آن بر آسمان عروج مىنمودند ، عارضتين آن يكى از ياقوت و آن ديگر از زمرّد بود و پايه يكى از زر و يكى از سيم داشت و با درّ و ياقوت مرصّع بود و اين آن معراج است كه ملك الموت براى قبض ارواح از آن فرود شود و از اين روى مردم محتضر چشم خويش بديدن آن معراج تند كنند .

بالجمله فرمود : من با براق بر آن معراج عبور كردم و به روايتى جبرئيل مرا بر پرّ خويش جاى داده بر آسمان برده به باب الخطفه رسانيد .

و صاحب الخطفه ملكى است كه اسماعيل نام دارد و شياطين را از آسمان با شهاب براند چنان كه خداى فرمايد : ﴿إِلَّا مَنْ خَطِفَ الْخَطْفَةَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ ثاقِبٌ﴾ (2) و او را هفتاد هزار فرشته در تحت فرمانند كه هر يك از ايشان را نيز هفتاد هزارملك فرمان پذير

ص: 535


1- آل عمران 59
2- الصافات 10

است . پس جبرئيل استفتاح (1) كرد . گفتند : كيست ؟ گفت : جبرئيل . گفتند : با تو كيست ؟ گفت : رسول ربّ جليل . گفتند : مرحبا به فنعم المجىء . پس در بگشودند و من بر اسماعيل سلام كردم و او مرا سلام داد و من از بهر او استغفار كردم و او از بهر من استغفار كرد و گفت : مرحبا به برادر شايسته و پيغمبر شايسته . و ملائكه مرا پذيره شدند تا به آسمان دنيا در آمدم و هر ملكى مرا ديد شاد و خندان شد ، پس ملكى ديدم كه از آن بزرگتر ديدار نشد روئى مكروه داشت و سخت غضبناك بود او نيز مرا دعا كرد . اما نخنديد و سرور ننمود . با جبرئيل گفتم : كيست اين فريشته ؟ كه از او بيمناك شدم . گفت : جاى دارد كه ما همه از او ترسانيم ، اين مالك دوزخ است و هرگز نخنديده است و از روزى كه جهنم به دست او اندر است پيوسته غضبش بر عاصيان افزون است ، بر او سلام كردم و بر من سلام كرد و بشارت بهشت بداد .

پس با جبرئيل گفتم : مالك را بگوى جهنم را به من بازنمايد . پس مالك به فرمان جبرئيل درى از جهنم بگشود و از آتش دوزخ زبانه اى به سوى آسمان بر آمد كه بيم كردم مرا در ربايد . جبرئيل را گفتم : بگوى فرونشاند . و او بفرمود تا مالك آتش را بازنشاند و جهنم را در ببست . و از آن جا بر مردى گندم گون عبور كردم ، گفتم : كيست ؟ جبرئيل گفت : اين پدر تو آدم است بر وى سلام كن ، بر او سلام كردم و جواب بازداد و گفت : مَرْحَباً بِالِابْنِ الصَّالِحِ وَ النَّبِىِّ الصَّالِحُ بر طرف راست و چپ او سياهى چند مى نمود ، چون به يمين نظر كردى بخنديدى و چون بر يسار ديدى بگريستى و به روايتى بر يمين آدم درى ديدم كه بوى خوش از آن آمدى و بر يسارش درى كه بوى ناخوش دادى ، چون به سوى راست نگريستى خندان شدى و چون به چپ نگريستى بگريستى . گفتم : ما هذان البابان ؟ جبرئيل گفت : بر راست در بهشت است كه ارواح فرزندان صالح او در روند و بر چپ در دوزخ است كه ارواح فرزندان بدكارش فرو شوند . و به روايتى آدم را در آسمان اول ديدم كه ارواح مؤمنان را بر او عرض مىكردند و مىفرمود : رُوحَ طَيِّبَةً اجْعَلُوهَا فِى عِلِّيِّينَ و ارواح مشركان را بر او جلوه مى دادند و م فرمود : ﴿رُوحُ خَبِيثَةُ وَ نَفَّسَ خَبِيثَةِ اجْعَلُوهَا فِى سِجِّينٍ﴾

ص: 536


1- تقاضای در باز کردن .

و از آنجا بر ملكى عبور كردم كه اين جهانش به جمله در ميان دو زانوى بود و لوحى از نور بدست داشت و پيوسته چون مرد اندوهگين بر آن نظر داشت . گفتم :كيست ؟ جبرئيل گفت : اين ملك الموت است . گفتم : مرا با او نزديك كن تا سخنى گويم . پس چون به پيش شدم سلام كردم و او جواب گفت . جبرئيل گفت : اين پيغمبر رحمت است كه خدايش به بندگان فرستاده ، پس او مرا ترحيب و تحيّت كرد و گفت : اى محمد ، من هر خير را در امّت تو مى نگرم ، گفتم : ستايش خداوند را كه اين همه از فضل او بر من است . پس با جبرئيل گفتم كه : اين ملك كارش از همه صعب تر است ، آيا همه كس را خود قبض روح مىكند ؟ گفت : بلى ، پس گفتم : اى ملك موت ، تو جمله مردمان را نگرانى و خود حاضر مىشوى ؟ گفت : جهان به جمله در چنگ من چنان است كه درهمى در دست يكى از شما باشد و به هر سوى كه خواهد بگرداند و هيچ خانه نيست كه مردم آن را روزى پنج كرّت نبينم و فحص حال نكنم و چون مردمان بر مردهء خود گريه كنند گويم : مگرييد كه مرا به سوى شما عودكردنى است و يكى از شما را باقى نخواهم گذاشت . گفتم : بس است براى اندوه و درهم شكستن آدمى . جبرئيل گفت : آن چه از پس مرگ است سخت تر و صعب تر است . پس از آنجا به جماعتى رسيدم كه نزد ايشان بسى از گوشت نيكو و بسى از مردار بود و ايشان همه مردار مىخوردند . گفتم : ايشان كيستند ؟ جبرئيل گفت : گروهى از امّت تو باشند كه حرام را بر حلال اختيار كرده اند . پس ملكى را ديدم كه يك نيمه تن از آتش و نيمى از برف داشت و همى ندا در مىداد كه اى خدائى كه ميان آتش و برف الفت كرده دل هاى بندگان مؤمن را با يكديگر الفت ده.

جبرئيل گفت : اين نيكخواه ترين فريشتگان است براى مؤمنان و از روزى كه آفريده شده بر اين گونه است . و دو ملك ديگر ديدم كه يكى همىگفت : الهى هر كه در راه تو چيزى دهد او را عوض ده ، و آن ديگر گفت : هر كه امساك كند مال او را تباه كن . و از آنجا به گروهى گذشتم كه لبها چون لب شتران داشتند و فريشتگان گوشت پهلوى ايشان را با مقراض باز مى كردند و در دهان ايشان مى نهادند . جبرئيل گفت : ايشانند

ص: 537

كه با مؤمنان به چشم اشارت كنند و عيب جوئى نمايند .و از آن جا به گروهى رسيدم كه سرهاى ايشان را با سنگ همى كوفتند . جبرئيل گفت : ايشانند كه به خواب شدند و نماز خفتن نگذاشتند . و از آنجا به گروهى رسيدم كه فريشتگان آتش در دهان ايشان مىكردند و از دبر آن جماعت بيرون مى شد ، جبرئيل گفت : ايشانند كه مال يتيمان خورده اند ، چنان كه خداى فرمايد : ﴿إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامى ظُلْماً إِنَّما يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ ناراً وَ سَيَصْلَوْنَ سَعِيراً﴾ (1) يعنى : به درستى كه آنان كه مى خورند اموال يتيمان را به ستم ، نمى خورند در شكمهاى خود مگر آتش و به زودى خواهند افروخت آتش در جهنم .

و از آن جا به گروهى رسيدم كه از بزرگى شكم نتوانستند از جاى جنبش كرد .جبرئيل گفت : ايشان رباخوارانند و اين جماعت را چون آل فرعون هر بامداد و شامگاه بر آتش جهنم عرض مى كنند و ايشان از شدّت عذاب مى گويند : الهى قيامت كى بر پاى خواهد شد ؟ و از آنجا به زنى چند رسيدم كه از پستان ها آويخته بودند . جبرئيل گفت : ايشانند كه در خانهء شوهر زنا كرده اند و فرزندان زنا را به شوهر و ميراث او ملحق نمودند . و از آن جا به ملكى چند گذشتم كه خداى ايشان را آفريد بدانسان كه خواست و روى ايشان را بدان جانب بازداشت كه خواست و از هر جزوى از بدنهاى ايشان بانگ تسبيح خداى به آوازهاى گوناگون بر مىآمد و از بيم خداى مىگريستند . جبرئيل گفت : ايشان بدين روش آفريده شده اند و از روز خلقت تا اكنون دو تن با هم سخن نكرده اند و سر بر نداشته اند و جز به زير قدم خويشتن نظر نكرده اند ، بر ايشان سلام كردم و جواب گفتند و از غايت خشوع با من سخن نكردند . جبرئيل با ايشان گفت : اين محمّد است پيغمبر رحمت آيا با او سخن نكنيد ؟ پس ايشان مرا سلام دادند و براى من و امّت من بشارت به خير كردند آنگاه از آنجا به سوى آسمان دوم بر آمدم و همچنان جبرئيل استفتاح كرد تا در بگشودند و در رفتيم در آنجا دو تن با يكديگر شبيه ديدم . جبرئيل گفت : ايشان خاله زادگانند يحيى و عيسى عليهما السّلام ، بر ايشان سلام كردم ، پاسخ بازدادند . آنجا من از بهر ايشان استغفار كردم و ايشان از بهر من استغفار نمودند و گفتند : مرحبا بالاخ الصّالح و النّبىّ الصّالح و

ص: 538


1- النساء 10

نيز بر ملائكه خشوع عبور كردم كه روى ايشان بدان سوى بود كه خداى خواسته بود و به جانب ديگر التفات نمى كردند و به بانگ گوناگون تسبيح و تقديس خداى مى گفتند . و از آن جا بر آسمان سيم رفتم جوانى ديدم خوب روى ترين خلق و در نيكوئى از مردمان آن فزونى داشت كه ماه تمام بر ستارگان . و به روايتى فرمود : جوانى را در آسمان سيم ديدم كه «قَد اُعطِىَ شَطرَ (1) الحُسنِ». جبرئيل گفت : اين برادر تو يوسف است . بر او سلام كردم ؛ و از بهرش استغفار كردم ؛ و براى من استغفار نمود و گفت : خوش آمدى اى پيغمبر شايسته و برادر شايسته كه مبعوث شدى در زمان شايسته ؛ و در آن جا نيز ملائكه خشوع ديدم ، چون آسمان اول و دوم با ايشان مرا آن معاملت رفت كه آسمان اول و دوم با امثال ايشان .

و از آن جا به آسمان چهارم برفتم و بر مردى عبور كردم ، جبرئيل گفت : اين ادريس است بر او سلام كردم و او جواب گفت و من از بهر او استغفار كردم و او از بهر من استغفار كرد ؛ و هم در آنجا از فريشتگان خشوع بديدم . آن گاه بر ملكى عبور كردم كه بر كرسى نشسته و هفتاد هزار ملك در تحت فرمان او بود و هر يك از ايشان را هفتاد هزار ملك فرمان پذير بود ، گمان كردم كه از اين بزرگتر ملكى نخواهد بود ، ناگاه جبرئيل بر او بانگ زد تا برخاست و تا قيامت به پاى خواهد بود .

و از آن جا به آسمان پنجم برفتم و مردى پير با چشمهاى گشاده ديدم كه گروهى از امّت او در پيرامون او بودند ، جبرئيل گفت : اين هارون پسر عمران است كه امّت او را دوست مىداشتند . بر او سلام كردم و جواب بازداد و گفت : مَرْحَباً بالاخ الصَّالِحِ وَ النَّبِىِّ الصَّالِحُ و همچنان فريشتگان خشوع در آنجا ديدار كردم . و از آن جا به آسمان ششم برشدم مردى تمام بالا و گندم گون ديدم كه اگر دو پيراهن در بر كردى موى بدنش از پيراهن سر بر زدى و شنيدم كه مى گفت : بنى اسرائيل گمان كنند كه منم گرامى ترين فرزند آدم و اين مرد نزد خدا از من گرامى تر است

جبرئيل گفت : اين موسى بن عمران است بر او سلام كردم و بر من سلام كرد و از بهر او استغفار كردم و از بهر من استغفار كرد و در آن آسمان نيز ملائكهء خشوع بديدم . و چون از موسى

ص: 539


1- نصف

بگذشتم بگريست فَقَالَ : يبكينى انَّ غُلَاماً بَعَثَ مِنْ بَعْدِى يَدْخُلُ الْجَنَّةَ مَنْ أُمَّتِهِ أَكْثَرَ مِمَّا يُدْخِلُهَا مِنْ أُمَّتِى. يعنى : از براى آن مى گريم كه جوانى مبعوث شده بعد از من كه درآيند در بهشت امّت او بيشتر از امّت من . و به روايتى در سبب گريۀ خويش فرمود : و گمان بنى اسرائيل آن است كه من افضل اولاد آدمم و حال آن كه اين مرد از من افضل است و از فضيلت نفس او باك نداشتم ، اما اين فضيلت واجب كند كه امّت او افضل امم باشند .

و به روايتى ديگر موسى عليه السّلام به آواز بلند همى گفت : اَكرَمتَهُ و فَضَّلتَهُ ، با جبرئيل گفتم : اين عتاب با كيست ؟ گفت : يُعَاتِبُ رَبِّهِ فِيكَ . گفتم : وَ يَرْفَعُ صَوْتَهُ عَلَى رَبِّهِ گفت : انَّ اللَّهَ قَدْ عُرِفَ لَهُ خَلْقِهِ . و از آن جا به آسمان هفتم برفتم و به هر ملكى گذشتم گفتند : اى محمد حجامت كن و امّت خود را امر كن تا حجامت كنند ؛ و مردى اشمط يعنى دو موى ديدم كه بعضى سياه و برخى سفيد بود بر در بهشت بر كرسى نشسته ، و به روايتى پشت خود را به بيت المعمور بازنهاده . جبرئيل گفت : اين پدر تو ابراهيم است و اين جاى پرهيزكاران امّت تو است . پس من اين آيت بخواندم : ﴿إِنَّ أَوْلَى النَّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِيُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ اللَّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ﴾ (1) به درستى كه سزاوارترين مردمان با ابراهيم آنانند كه پيروى او كردند و اين پيغمبر و آنان كه ايمان آورده اند به اين پيغمبر و خدا ياور مؤمنان است . پس بر او سلام كردم و بر من سلام كرد و گفت :مرحبا به پيغمبر شايسته و فرزند شايسته و مبعوث شده در زمان شايسته . آن گاه ابراهيم گفت : اى محمّد ، امّت خود را بگوى اندر بهشت درخت بسيار غرس كنند .گفتم : آن درخت چگونه غرس شود . گفت : به گفتن كلمۀ ﴿لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ الَّا بِاللَّهِ﴾ . و هم در آن آسمان فرشتگان خشوع بديدم و درياهاى نور نگريستم كه ديده را در مى برد ، و درياهاى ظلمت بديدم و نيز درياهاى برف نگريستم و هرگاه از اين امور مرا هولى باديد آمد ، جبرئيل گفت : شاد باش اى محمد ، و شكر كن مر خداى را كه ترا با اين كرامت انباز داشت و نيروى داد بر ديدن اين شگفتي ها و آن چه هنوز از عظمت خداى ديدار نكرده اى از اين ها بزرگ تر باشد ، ميان خداى و خلقش نود هزار حجاب معنوى است يا آن كه ميان محل صدور وحى و داراى خرد از مخلوقات

ص: 540


1- آل عمران

نود هزار حجاب است و نزديك ترين خلق به محل صدور وحى منم ؛ و ميان من و اسرافيل چهار حجاب است : يكى از نور ؛ و آن ديگر از ظلمت ؛ سيم از ابر ؛ و چهارم از آب بالجمله رسول خداى مى فرمايد كه : ديگر از عجايب خروسى معاينه كردم كه پاى بر فرودترين طبقه زمين و سر بر عرش داشت و چون بال ها گشودى از مشرق و مغرب بگذشتى و تسبيح خداى بدين گونه همى گفت كه : منزّه است پروردگار من و شأن او عظيم تر است از آنكه ادراك او توان كرده . و در وقت سحر بال هاى خود را مى گشايد و بر هم مى زند و مى گويد ﴿سُبْحَانَ الْمَلِكِ الْقُدُّوسِ سُبْحَانَ الْكَبِيرُ الْمُتَعَالِ لَا إِلَهَ الَّا هُوَ الْحَىِّ الْقَيُّومُ﴾ . و چون بانگ او بلند مى شود ، خروس هاى زمين بال بر هم مى زنند و بانگ به تسبيح بر مى آورند و چون او ساكت مى شود ساكت مىشوند . و بال آن خروس عرشى سفيد و پرهاى زير بالش سبز است

آنگاه با جبرئيل به بَيتُ المَعمُور شدم و دو ركعت نماز بگزاشتم و جمعى از اصحاب خود را با خود ديدم كه جامه هاى سفيد در بر داشتند ، و گروهى ديگر را جامه هاى چركين بود . و گروه نخستين به بَيتُ المَعمُور در آمدند ، و گروهى ثانى را اجازت دخول نرسيد . و چون از بيت المعمور بيرون شدم دو نهر ديدم كه يكى را كوثر مىگفتند و آن ديگر را نهر رحمت ، پس از كوثر آشاميدم و در نهر رحمت غسل كردم ، و اين دو نهر با من بودند تا به بهشت در آمدم و از دو سو آن نهرها خانه هاى خود و اهل بيت خود و زنان طاهره خود را ديدم و خاك بهشت از مشك بود . و دخترى را ديدم كه در نهرهاى بهشت غوطه مى خورد . گفتم : تو از كيستى ؟گفت : من از زيد بن حارثه ام . چون به زمين آمدم زيد را بشارت دادم . و مرغان بهشت را به بزرگى شتران بزرگ ديدم و انارهاى آن را مانند دلوهاى عظيم يافتم . و در بهشت درختى ديدم كه اگر مرغى را در اصلش رها مى كردند هفتصد سال برگرد آن نمى توانست رفت و هيچ خانه در بهشت نبود مگر شاخى از آن درخت در آن خانه بود . جبرئيل گفت : اين درخت طوبى است كه خداى فرموده : (طُوبى لَهُمْ وَ حُسْنُ مَآبٍ) (1) و چون از بهشت بازآمدم جبرئيل گفت : آن درياها كه نگريستى سرادقات (2) حجب است اگر آن نبودى نور عرش هر چه به زير بودى بسوختى . و بيت المعمور خانه اى است در آسمان هفتم بر فراز كعبه كه اگر به مثل سنگى از آن رها شود

ص: 541


1- الرعد 29
2- بضم سين : خيمه

به كعبه آيد و روزى هفتاد هزار ملك به زيارت آن خانه آيند و چون بيرون شوند ديگر هرگز عود نكنند . بالجمله از آن جا به سِدرَةِ المُنتَهَى شدم و آن درختى بود كه ثمرش چون سبوى بزرگ مى نمود و برگها به تمثال گوش فيل داشت و هر برگى امّتى را سايه مىگسترد و نور خداى غاشيۀ آن درخت بود و فرشتگان بر مثال پروانه در پيرامون آن بر آمده بودند ، چندان كه از حوصله حساب فزونى داشت . و مقام جبرئيل در وسط آن درخت بود و در اصل آن چهار جوى ديدم ، دو جوى آشكار و دو پنهان ، جبرئيل گفت : آن دو كه پنهان است به بهشت مى گذرد و آن دو كه آشكار است نيل و فرات باشد .

و به روايتى جوي هاى ديگر از آن منشعب بود از آب صافى و شيرين و جوي ها از خمر بى خمار (1) و از عسل مصفّى و به روايتى فرمود : جبرئيل در آسمان هفتم مرا بر سر جوئى برد كه در كنار آن جوى خيمه ها از ياقوت و لؤلؤ و زَبَرجد بود و مرغان سبز بر لب آن جوى ديدم و اوانى هم از زر و سيم بر كنار آن جوى بود . جبرئيل گفت : اين كوثر است كه خداى با تو عطا كرده ، قدحى از آن بر گرفتم و مقدارى بنوشيدم از شير سفيد تر و از عسل شيرين تر و از مشك خوشبوى تر بود . و به روايتى فرمود : از اصل آن شجره چشمه اى بر مىآمد كه سلسبيل نام داشت و از آن دو جوى بيرون مىشد يكى كوثر و آن ديگر نهر الرّحمة . و ديگر در آن جا جماعتى ديدم كه رويها سفيد داشتند و قوم ديگر بود كه در چهرهء ايشان چيزى مى نمود و ايشان در جوى شده غسل مى كردند و چون بر مى آمدند گونه ايشان مانند جماعت نخستين سفيد مى گشت . جبرئيل گفت : ايشان از امّت تو آن مردم اند كه عمل نيكوى خود را با كردار ناپسند مختلط ساخته اند و بعد از كردار بد توبه كرده اند و توبت ايشان پذيرفته است . آن گاه سه جام آوردند يكى از خمر و يكى از شير و يكى از عسل . فرمان آمد كه يكى از آن سه جام را پذيرفتار باشم . من شير را فرا گرفتم و بياشاميدم . جبرئيل گفت :فطرت را كه عبارت از دين اسلام باشد فرا گرفتى تو و امّت تو بر فطرت ثابت خواهيد بود . و به روايتى فرمود : سه جام سر پوشيده آوردند ، جبرئيل گفت : اى محمد ، نمى آشامى از آن چه خداى تُرا مى آشاماند ؟

ص: 542


1- بضم خاء : دو دسر شراب

سر يكى باز كردم و آن عسل بود اندك بياشاميدم و آن ديگر شير بود چندان بياشاميدم كه سير شدم ، جبرئيل گفت : ديگر نمى نوشى ، گفتم : بى نياز شدم ، گفت : وَفَّقَك اللّهُ

و به روايتى جبرئيل گفت : ﴿الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى هَدَاكَ الَىَّ الْفِطْرَةِ لَوْ أَخَذْتَ الْخَمْرِ غوت أُمَّتِكَ﴾ يعنى : حمد خداى را كه تو را راه راست نمود به فطرت ، اگر خمر گرفتى امّت تو گمراه شدندى . و چون از سدره در گذشتم جبرئيل گفت : يا محمّد ، پيش باش . گفتم : تو از پيش شو . گفت : ﴿ يَا مُحَمَّدُ تَقَدَّمْ فانّك اكْرِمْ عَلَى اللَّهِ مِنًى﴾ ، اى محمّد تو پيش باش به درستى كه تو گرامى ترى نزد خداى . پس روان شدم و جبرئيل از دنبال همى آمد تا مرا به حجابى زربفت رسانيد و آن حجاب را جنبش داد . گفتند : كيست ؟ گفت : جبرئيل و با من محمّد است . از آن سوى حجاب ملكى گفت : ﴿اللَّهُ أَكْبَرُ اللَّهُ أَكْبَرُ أَزُّ وَراءِ حِجابٍ﴾ خطاب آمد كه ﴿صَدَقَ عبدى أَنَا أَكْبَرُ أَنَا أَكْبَرُ﴾ ، آن گاه مَلَكٍ گفت : ﴿اشْهَدْ انَّ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهِ أَزُّ وَراءِ حِجابٍ﴾ ندا آمد : ﴿صَدَقَ عَبدِى أَنَا اللَّهُ لَا إِلَهَ الَّا أَنَا ملك﴾ گفت : ﴿اشْهَدْ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ﴾ . از وراء حجاب ندا آمد : كه ﴿صَدَقَ عبدى أَنَا أَرْسَلْتُ مُحَمَّداً﴾ ملك گفت : ﴿حَىٍّ عَلَى الصَّلَاةِ حَىٍّ عَلَى الْفَلَاحِ﴾ ندا آمد : ﴿صَدَقَ عبدى وَ دَعَا الَىَّ عِبادِىَ﴾ . آن گاه ملك از وراء حجاب دست به در كرد و مرا برداشت و جبرئيل بايستاد ، گفتم : اى جبرئيل در چنين مقام از من جدائى مى كنى . گفت : ﴿يَا مُحَمَّدُ وَ مَا مِنَّا الَّا لَهُ مَقامُ مَعْلُومُ﴾ يعنى : نيست (1) هيچ كدام از ما الّا آنكه او را مقام معلومى است كه از آن جا فراتر نتواند شد ﴿ لَوْ دَنَوْتُ أَنْمُلَةٍ لَاحْتَرَقَتِ﴾ (2) امشب به طفيل تو بدين مقام رسيدم و اگر نه جاى من در سدره است و بس . من تنها روان شدم و حجاب ها از نور و ظلمت قطع همى كردم تا از هفتاد حجاب بگذشتم كه ثخن (3) هر حجابى ، پانصدساله راه بود .

آن گاه براق از رفتار بازماند رفرفى ظاهر شد كه سبز بود و نور آن از آفتاب افزون بود و مرا بر رفرف نشاندند و همى رفتم تا به پاى عرش عظيم خداوند كريم رسيدم ، مرا نزديك به مسند عرش برد . و به روايتى خداى بارى در آن شب هزار كرّت خطاب

ص: 543


1- الصافات
2- اگر بقدر سر انگشت نزديك شوم می سوزم
3- کلفتی

كرده كه «يَا مُحَمَّدُ ادْنُ مِنًى» و در هر كرّت رسول اللّه را قربى حاصل مى شد تا به مرتبه «دنى» رسيده و از آن جا به مرتبه «تدلّى» عروج نمود و از آن جا به خلوت «قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى» در آمد چنان كه خداى فرمايد

﴿ثُمَّ دَنا أَىُّ دنى مُحَمَّدِ الَىَّ رَبِّهِ تَعَالَى أَىُّ قُرْبِ بِالْمَنْزِلَةِ وَ الْمُرَتَّبَةِ لَا بِالْمَكَانِ فانّه تَعَالَى مُنَزَّهُ عَنْهُ وَ أَنَّما هُوَ قُرْبِ الْمَنْزِلَةِ وَ الدَّرَجَةَ وَ الْكَرَامَةِ وَ الرَافَة﴾ . چنان كه چون گويند كسى را با كسى نزديكى يافت مقصود قرب منزلت او باشد فتدلّى اى سجد للّه تعالى زيرا كه آن مرتبت به خدمت يافت ، پس در خدمت افزود و در سجده قرب است چه هم رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله فرمايد : ﴿أَقْرَبُ مَا يَكُونُ الْعَبْدُ مِنْ رَبِّهِ انَّ يَكُونَ سَاجِداً﴾ پس آن حضرت را قرب بر قرب همى افزودفَانْتَهَى الَىَّ مَقَامَ لَمْ يَدْرِ الْكَوْنِ أَيْنَ قَدَمِهِ وَ لَمْ يَدْرِ قَدَمِهِ أَيْنَ نَفْسِهِ وَ لَمْ تَدْرِ نَفْسِهِ أَيْنَ قَلْبِهِ وَ لَمْ يَدْرِ قَلْبِهِ أَيْنَ رُوحِهِ و بعضى از دانايان بر آن رفته اند كه ثُمَّ دَنا اشارت به مقام نفس آن حضرت است فَتَدَلَّى اشارت به مقام دل اوست فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ اشارت به مقام روح اوست و أَوْ أَدْن اشارت به مقام سرّ اوست ، نفس او در خدمت و دل او در محبّت و روح او در قربت و سر او در مشاهده بود ، پس نفس او را حيات به خدمت بودى و دل او را صفا به محبّت و روح او را بقا به قربت حاصل شدى و سرّ او را غذا از مشاهده بودى ، اگر نفس او به هستى خويش نگريستى بىخدمت ماندى و اگر دل او به نفس نگريستى بىمحبّت بماندى و اگر روح او را نظر بر دل افتادى بىقربت بماندى و اگر سر او در روح ديدى بى مشاهده بماندى چون از ابو الحسين نورى در معنى اين آيت پرسش رفت گفت : لَمْ يَسْمَعْ فِيهِ جَبْرَئِيلُ فَمَنْ النُّورِى پس از آن گفت : لفظ دنا را در افهام قاصره ما گاهى گويند كه شخص را از چيزى بعدى با ديد شود و لا بُعدَ ثَمَّةَ و همچنان لفظ فَتَدَلّى وقتى گفته شود كه مكانى باشد و لا مكان ثمّة و نيز فكان عبارت از زمان است و لا زمان ثمّة و همچنان قابَ قَوْسَيْنِ اشارت به مقدار باشد و لا مِقدارَ ثَمَّةَ و لفظ «او» كلمه شك باشد وَ لَا شَكَّ ثَمَّةَ وَ لفظ «أَدْنى» از بهر مبالغه باشد در اين كه شخصى نزديك تر از نزديكى ديگر «و لا دان معه ثمّة»

همانا از ادراك و بيان زبان ها الكن و خردها قاصر است جز اين كه گوئيم ﴿دنى عَبدَاً فَتَدَلَّى فَرْداً دنى مَكِّيّاً فَتَدَلَّى ملكيّا دنى فرشيا فَتَدَلَّى عرشيّا دنى مُجَاهِداً فَتَدَلَّى

ص: 544

مشاهدا دنى طَالِباً فَتَدَلَّى وَ أَصْلًا دنى وَ مَعَهُ الزَّحْمَةُ فَتَدَلَّى وَ مَعَهُ الرَّحْمَةِ دنى افتقارا فَتَدَلَّى افتخارا دنى مُنَادِياً فَتَدَلَّى مناجيا دنى مَادِحاً فَتَدَلَّى مَمْدُوحاً دنى شَاكِراً فَتَدَلَّى مَشْكُوراً وَ قِيلَ أَحَدِهِمَا صِفَةِ اللَّهِ وَ الْآخَرُ صِفَةَ مُحَمَّدٍ و معنى آن چنين است : وَ هُوَ يَتَقَرَّبُ الَىَّ اللَّهُ تَعَالَى وَ اللَّهُ يَقْرَبْهُ وَ كَانَ هُوَ يَتَكَلَّمُ وَ اللَّهِ يَسْمَعُهُ وَ كَانَ هُوَ يَسْأَلُ وَ اللَّهِ يُعْطِيهِ وَ كَانَ هُوَ يَشْفَعُ وَ اللَّهِ يُشَفِّعَهُ وَ كَانَ هُوَ يَنْظُرُ فِى آيَاتِ اللَّهِ وَ اللَّهُ يَنْظُرُ فِى آدَابِ رَسُولَهُ﴾.

بالجمله فكان قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى كنايت از تأكيد قريب و تشييد محبّت است ، پس از بهر آن كه با فهم نزديك افتد در صورت تمثيل ادا شده ، چنان كه مردم عرب را قانون بود ، آن گاه كه خواستند عهدى محكم و پيمانى استوار بدارند آن دو كس كه با هم همدست و همداستان مى شدند كمان هاى خويش را آورده با يكديگر بر مى چفساندند و هر دو به يك بار آن را مى كشيدند و هر دو به يك بار تير آن پرتاب مى كردند و اين كنايت از آن بود كه زشت و زيبا و خشم و رضاى اين دو تن يكى است و هيچ گاه در ميان ايشان جدائى نيست . لا جرم تواند بود كه ميان خداى و رسول كار بدين گونه بود كه پذيرفته رسول پذيرفته خدا و راندهء او را راندهء خداى باشد ، چنان كه در قرآن بسى بدين سخن اشارت است . در جائى مى فرمايد : ﴿وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ﴾ (1) و در جائى ديگر ﴿و من يُطِعِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ﴾ (2) و در جاى ديگر ﴿و مَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ﴾ (3) و در جاى ديگر ﴿وَ يَنْصُرُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ﴾ (4) و در جاى ديگر ﴿إِذا نَصَحُوا لِلَّهِ وَ رَسُولِهِ﴾ (5) و در جاى ديگر ﴿لا تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ ﴾ (6) و در جاى ديگر ﴿إِنَّ الَّذِينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللَّهَ﴾ (7) و در جاى ديگر ﴿وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ رَمى﴾ (8) و از اين گونه در قرآن مجيد بسى باشد . و نگارنده اين حروف قبل از ديباجة الكتاب به عقيدهء عرفاى حقه بيان اين مقام كرده است و بازنموده است كه مقامى برتر از اين نتواند بود و سالكان امت مرحومه را از اين دريا قطره اى و از اين بيضا ذرّه اى تواند بهره گشت ، چنان كه از اين حديث قدسى مستفاد است ﴿لا يَزالُ

ص: 545


1- المنافقون 8
2- النور 52
3- الاحزاب 36
4- الحشر 8
5- التوبه 91
6- الحجرات 1
7- الفتح 1
8- الانفال 17

عبدى يَتَقَرَّبُ الَىَّ بِالنَّوَافِلِ حَتَّى أَحْبَبْتُهُ فاذا أَحْبَبْتُهُ كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِى يَسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ الَّذِى يُبْصِرُ بِهِ وَ يَدَهُ الَّتِى يَبْطِشُ بِهَا وَ رِجْلَهُ الَّتِى يُمْشَى بِهَا﴾

و بعضى گويند مقصود از فَتَدَلّى آن است كه «ارسل نفسه فى ذلك المقام» يعنى : گذاشت نفس خود را در آن مقام و به زبان حال گفت كه : رجوع از اين مقام نخواهم نمود كه بى آن نتوانم صبر كرد ، گفتند : آن كس كه ترا بدينجا آورد هم تواند بازت پيش خواند اگر چه در دنيا باشى ، اى محمّد ترا مى بايد بازشدن و گريختگان درگاه ما را به سوى ما دعوت كردن و گاهى كه از كار مردمان ملول گردى و آرزوى اين مقام كنى به نماز ايستاده باش كه بدانت بدين مقام آورم كه الصّلاة معراج المؤمن و از اينجا بود كه رسول خداى گاهى مى فرمود

ارحنا يا بلال و مى فرمود : ﴿جُعِلَتْ قُرَّةُ عَيْنِى فِى خَلْقِكَ الصَّلوةِ﴾ اما در اين آيت كه خداى فرمود : ﴿فَأَوْحى إِلى عَبْدِهِ ما أَوْحى﴾ (1) يعنى :خداى گفت با بنده خود محمّد آن چه گفت . پس مخفى داشت از خلق آن چه با حبيب خاص خويش گفت

بعضى از علما گفته اند : صواب آن است كه كسى در اين آيت سخن نكند چه اگر مصلحت در اظهار آن بودى مبهم نفرمودى . و گروهى گويند : چون خبرى به ما رسيده باشد و به استدلالى استنباطى توانيم كردن بيمى نيست . پس گويند : وحى فرمود كه بهشت حرام است بر انبيا و امّت ايشان تا تو و امّت تو داخل نشويد . و گفته اند كه : وحى فرمود اگر نه اين بود كه دوست دارم معاتبه امّت ترا بساط محاسبهء ايشان را درمى نورديدم . و هم گفته اند كه فرمود : ﴿أَىْ مُحَمَّدٍ أَنَا وَ أَنْتَ وَ مَا سِوَى ذَلِكَ خَلَقْتَهُ لِأَجْلِكَ دُرٍّ جَوَابِ عَرَضَ كرد : يَا رَبِّ أَنْتَ وَ أَنَا وَ مَا سِوَى ذَلِكَ تَرَكْتَهُ لِأَجْلِكَ﴾ . على بن ابراهيم گويد : از رسول خداى از اين وحى پرسش كردند فرمود كه : به من وحى آمده ﴿انَّ عَلِيّاً سَيِّدُ الْمُؤْمِنِينَ وَ أَمَامَ الْمُتَّقِينَ وَ قَائِدِ الْعِزِّ الْمُحَجَّلِينَ وَ أَوَّلُ خَلِيفَةَ يستخلفه خَاتَمِ النَّبِيِّينَ﴾

همانا قوم را از اين سخن به خاطر آمد كه اين سخن از خداى باشد يا پيغمبر از خويشتن فرمايد اين آيت نزول شد:

ص: 546


1- والنجم 10

﴿ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى أَ فَتُمارُونَهُ عَلى ما يَرى﴾ (1)

يعنى : دروغ نگفت دل محمّد مر محمّد را بدانچه ديد ، آيا مجادله مى كنيد به او بر آن چه ديد و پيغام آورد ؟ و به روايتى سه چيز اندرين وحى بود : (يكى) واجب شدن نماز پنج گانه و اين حجّتى باشد كه نماز افضل اعمال است . (دوم) خوايتم سورهء بقره چنان كه مذكور خواهد گشت . (سيم) آن بود كه گناهان امّت مرحومهء محمّديه هر چه جز شرك باشد معفو خواهد بود

بالجمله و هم از رسول خداى آورده اند كه فرمود : ﴿رَأَيْتُ رَبِّى فِى أَحْسَنِ صُورَةُ﴾ يعنى : ديدم پروردگار خود را در خوبترين صورتى و صفتى . مرا گفت : يا محمّد فيم يختصم الملاء الاعلى ؟ يعنى : در چه خصومت كنند فريشتگان عالم بالا ؟ گفتم : تو داناترى پس بر من تجلّى خاص فرمود . و آن حضرت از آن تجلّى بدين گونه تعبير فرموده كه : ﴿فَوَضَعَ كَفَّهُ بَيْنَ كتفىّ فَوَجَدْتُ بِرَدِّهَا بَيْنَ ثَديَىّ﴾ . يعنى : وضع فرمود كف خود را در ميان هر دو شانه من چنان كه يافتم اثر راحت و خوشى آن را در ميان هر دو پستان خود (2)، پس دانا گشتم به آن چه در ميان آسمان و زمين است . بعد از آن خطاب آمد كه : ﴿يَا مُحَمَّدُ هَلْ تُدْرَى فِيمَ يختصم الْمُلَاءَ الاَعلى ؟ ﴾ گفتم : آرى اى پرودگار من . در كفّارات خصومت مى كنند ، يعنى در عباداتى كه سبب كفّارات گناهان مىگردد و در درجات يعنى عباداتى كه موجب رفع درجات مىگردد ، خطاب آمد كه مَا الكَفّاراتُ ؟ گفتم : كفّارات مكث است در مسجد بعد از اداى نماز و پياده رفتن است به جماعات و اسباغ وضو است در مكاره و شدايد و هر كس كه اين امور بجاى آورد نيك زندگانى كرده باشد و نيك بميرد و از گناهان خويش چنان بيرون آيد ص: 547


1- و النجم 12
2- باین گونه تعبیراتی که در بعضی روایات وارد شده مجسمه استدلال برای تجسیم کرده اند. منزه است پروردگار عالم از شباهت با مخلوقات و در روایات اهل بيت عليهم السلام تفسیر و تأویل گوناگون برای امثال این روایات ذکر شده است . مرحوم کبیر در کتاب مصابيح الانوار بحث مفصلی در اطراف این روایت کرده با نجار جوع شود (الحديث العاشر)

فِتْنَةُ فاقبضنى غَيْرِ مَفْتُونٍ﴾ . آن گاه خطاب آمد كه يا محمّد ما الدّرجات گفتم : درجات ، افشاى سلام و اطعام طعام و نماز شب است درحالى كه مردم در خواب باشند . و هم به روايتى از رسول خداى رسيده كه فرمود : در آن شب با من خطاب آمد كه اى محمد ، من ضامن روزى بندگان خويشم . و امّت تو بر آن وثوق ندارند و دوزخ را براى دشمنان خود آفريدم و ايشان جهد كنند تا بدانجا شوند ، و من عمل فردا از ايشان نمى طلبم و ايشان روزى فردا از من طلب مى كنند ، و رزقى كه براى ايشان مقرّر كرده ام به ديگرى نمى دهم ، و ايشان طاعت از براى غير من مى كنند و عزيزكننده و خواركننده منم ، و ايشان اميد به غير من و خوف از غير من دارند ، و من انعام به ايشان مى كنم و ايشان شكر غير من مى گويند.

و هم گفته اند كه : خطاب آمد كه اى محمّد ، امّت تو طاعت من كنند و عصيان من ورزند و طاعت ايشان به رضاى من است و معصيت ايشان به قضاى من ، آن چه به رضاى من از ايشان صادر شود اگر چه قصور داشته باشد قبول مى كنم ؛ زيرا كه كريمم و آن چه به قضاى من از ايشان صادر شود آن را مى آمرزم و عفو مى كنم زيرا كه رحيمم . و هم در خبر است كه ﴿أَوْحَى اليه كُنَّ آيِساً مِنَ الْخَلْقِ فَلَيْسَ بايديهم شَيْ ءُ وَ اجْعَلِ صُحْبَتِكَ مِعَى فَانٍ مرجعك الَىَّ وَ لَا تَجْعَلْ قَلْبِكَ مُتَعَلِّقاً بِالدُّنْيَا فَمَا خَلَقْتُكَ لَهَا ﴾ (1)

و هم از آن حضرت آورده اند كه فرمود : چون به پايهء عرش رسيدم و عظمت آن را بديدم رعبى بر من در آمد ، پس از آنجا قطرها فرو چكيد و دهان بگشودم تا آن قطرها بر زبان من افتاد ، سوگند با خداى كه هيچ كس را بر زبان چيزى بدان شيرينى نرفته ، پس علم اوّلين و آخرين به بركت آنم حاصل شد و زبانم را طلاقتى باديد آمد ، از پس آن كه لكنت يافته بود . پس مرا گفتند : خداى خود را ثنا گوى و ملهم گشتم تحيّات لايق و در طريق عامه ، آن كلمات اين است : ﴿التَّحِيَّاتُ الْمُبَارَكَاتُ الصَّلَاةِ الطَّيِّبَاتُ لِلَّهِ ، خَطَّابٍ رسيد كه السَّلَامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا النَّبِىُّ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ گفتم : السَّلَامُ عَلَيْنَا وَ عَلَى عِبَادِ اللَّهِ الصَّالِحِينَ﴾ آن گاه فريشتگان گفتند : ﴿أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ أَشْهَدُ انَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ﴾

ص: 548


1- یعنی باراده پروردگار اگرچه از قدرت ایشان خارج نباشد از نظر این که هیچ چیز در عالم واقع نشود از خوب و بد مگر باراده خدا.

بعد از آن خواتيم سوره بقره را به آن حضرت عطا فرمودند و به روايتى خطاب آمد كه : اى محمّد ، «آمَنَ الرَّسُولُ» ايمان آورد به رسول . گفتم : آرى ، فرمان آمد كه «و من»؟ يعنى و ديگر كه ايمان آورد ؟ گفتم :

﴿وَ الْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ وَ قالُوا سَمِعْنا وَ أَطَعْنا غُفْرانَكَ رَبَّنا وَ إِلَيْكَ الْمَصِيرُ﴾ (1)

طاب آمد كه قد غفرت لك و لامّتك ديگر بخواه تا بدهم ، گفتم :

﴿رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا إِنْ نَسِينا أَوْ أَخْطَأْنا﴾ فرمان (2) آمد كه كيفر خطا و نسيان را از امت تو برداشتم و از اين افزون آن چه به اكراه از ايشان صادر شود هم از آن درگذشتم و از اين روى آن حضرت فرمود : ﴿انّ اللّه تجاوز بى عن امّتى الخطأ و النّسيان و ما استكرهوا عليه﴾

و بعد از آن گفتم : ﴿ رَبَّنا وَ لا تَحْمِلْ عَلَيْنا إِصْراً كَما حَمَلْتَهُ عَلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِنا﴾ (3) يعنى : اى پروردگار ما بار مكن بر ما تكليفات و مشقّات كه بر امم ماضيه بار كرده اى . فرمان آمد كه : چنان كردم كه تو خواستى و اصار (4) امم گذشته را بر شما حمل نكنم ما ﴿ جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ﴾ (5) و به روايتى خطاب آمد كه اى محمد ، تفصيل كن صار امم ماضيه را ، پس آن حضرت تفسير همى نمودند و با چيزى افزون او را عنايت شد . و مى فرمايد : ديگر گفتم ﴿رَبَّنا وَ لا تُحَمِّلْنا ما لا طاقَةَ لَنا بِهِ﴾ (6) يعنى : اى پروردگار ما بر ما بار مكن آن چه طاقت ما به آن وفا نكند . خطاب آمد كه : با تو و امّت تو چنين كردم ، ديگر بخواه تا بدهم گفتم : ﴿ وَ اعْفُ عَنَّا وَ اغْفِرْ لَنا وَ ارْحَمْنا﴾ (7) بعضى از علما گفته اند : سه چيز طلب كرد : اول : عفو ، دوم : مغفرت ، سيم : مرحمت . زيرا كه قبل از رسول اللّه خداى سه امّت را به نزول سه عذاب هلاك ساخت . اول : قوم لوط را به قذف (8) دوم : قارون و اتباع

ص: 549


1- البقره 285
2- البقره 286
3- البقره 286
4- سنگینی ها
5- الحج 78
6- البقره 286
7- البقره 286
8- باریدن سنگ ریزه

او را به خسف (1) و سوم : قوم داود را به مسخ (2) چنان كه قصه ايشان هر يك در اين كتاب مبارك در جاى خود مرقوم شد. بالجمله رسول خداى بر امّت خويشتن از اين سه بلا ترسان بود ، پس گفت : وَ اعْفُ عَنَّا أَىُّ مِنَ الْخَسْفَ وَ اغْفِرْ لَنَا أَىُّ مِنَ الْمَسْخِ وَ ارْحَمْنَا أَىُّ مِنَ الْقَذْفِ خَطَّابٍ آمد كه قَدْ فَعَلْتُ . ديگر عرض كردم : كه الهى پيغمبران خود را فضيلتها عطا كردى مرا نيز عطا كن ، خطاب آمد كه از آن چه ترا عطا كرده ام دو كلمه است كه از خزاين عرش من است :لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ الَّا بِاللَّهِ وَ لَا منجا مِنْكَ الَّا اليك وَ ديگر فرمود : حاملان عَرْشِ مُرّاً دعائى تَعْلِيمِ كردند كه هِرُّ صُبْحِ وَ شام بخوانم وَ آنَ أَيْنَ اسْتِ ﴿ اللَّهُمَّ انَّ ظلمى أَصْبَحَ مُسْتَجِيراً بِعَفْوِكَ وَ ذنبى أَصْبَحَ مُسْتَجِيراً بِمَغْفِرَتِكَ وَ فقرى أَصْبَحَ مُسْتَجِيراً بِغِنَاكَ وَ وَجْهِى البالى أَصْبَحَ مُسْتَجِيراً بِوَجْهِكَ الْبَاقِى الَّذِى لَا يَفْنَى﴾ . و ديگر فرمود :

كه در آن شب خداى بر من و امت من پنجاه نماز واجب كرد كه در هر شبانروزى گذاشته شود . و به روايتى مى فرمايد كه : در آن شب بر عبادات ملائكهء هفت آسمان وقوف يافتم ، بعضى خاص از بهر ركوع و بعضى از بهر سجود بودند و گروهى در تشهد و جماعتى در تكبير و فوجى در تسبيح ، جمعى در تهليل مى زيستند .

آن گاه كه پنجاه نماز فرض شد ، خطاب آمد كه نماز تو و امّت تو را عبادتى كردم كه مشتمل است بر عبادت جميع ملائكه تا به ثواب جملگى فائز شوند . بالجمله رسول خداى مى فرمايد : چون پنجاه نماز فرض شد رخصت . انصراف يافتم و آغاز فرود شدن كردم ، چون به مقام جبرئيل رسيدم گفت : اى محمّد ، بشارت باد ترا كه بهترين خلق خدائى و تُرا امشب بدانجا برد كه هيچ آفريده را نرسانيده ، و گوارا باد ترا اين كرامت ، فراگير اين كرامت را و شكر خداى بگذار كه او منعم است و دوست مى دارد شاكران را ، پس شكر خداى بگذاشتم . و مى فرمايد : در آن شب از ملك الموت خواستار شدم كه قبض روح بر امّت من آسان گيرد ، گفت : بشارت باد ترا كه در شبانروزى چند نوبت از خداى خطاب رسد كه با امّت محمّد سهل و آسان معاملت كن .

و مى فرمايد در مراجعت بر ابراهيم عليه السّلام گذشتم و پرسشى نفرمود و چون به موسى در آمدم گفت : بر امت تو چه واجب افتاد ؟ گفتم : در شبانروزى پنجاه نماز . گفت : من از

ص: 550


1- بزمین فرو رفتن
2- دگرگون کردن خلقت و صورت

اين پيش مردمان را شناخته ام و بنى اسرائيل را دانسته ام ، امّت تو توانائى اين حمل ندارند بازشو و كار امّت را سهل كن . پس من تا به نزديك سِدرَة المَنتَهى بازشدم و به سجده در رفتم و طلب تخفيف كردم . پس خداى به فضل خويش ده نماز را از من و امّت من فروگذاشت . ديگر باره چون به موسى رسيدم فرمود : اين نيز حملى گران است بازشو و كار سهل كن . و من بدين گونه به التماس موسى عليه السّلام همى بازشدم و تخفيف گرفتم و در هر نوبتى خداى ده نماز از من فروگذاشت تا در نوبت پنجم به پنج نماز مقرّر گشت . همچنان چون به موسى در آمدم فرمود : هم از اين سهل تر كن . گفتم :شرم مى دارم كه ديگر به خواستارى بر فراز شوم و بر اين پنج نماز صبر مى كنم .

پس از خداى مرا ندا آمد كه اى محمّد ، چون بر نماز من صبر كردى من بر اين پنج نماز تو صواب پنجاه نماز ، تو را و امّت تو را عطا كردم و هر نماز را به ده نماز پذيرفتم ، هر كس از امّت تو قصد نيكى كند و آن را به كار نبندد از بهر او يك حسنه بنويسم و اگر آن حسنه را به كار بندد بجاى يك ده بنويسم ؛ اما اگر قصد بدى كند و به كار نبندد بر او ننويسم ، و اگر آن بدى را به عمل آورد يك سيّئه نويسم .

و هم از اخبار معرج آن حضرت است كه چون درهاى آسمان گشوده شد فريشتگان بر آن حضرت گرد آمدند و سلام دادند و گفتند : چگونه است حال برادر تو على عليه السّلام گفت : به خير است . گفتند : چون او را بينى سلام ما برسان . فرمود : شما او را مى شناسيد ؟ گفتند : چگونه نشناسيم كه خداى در الست (1) پيمان تو و پيمان او را از ما گرفت و ما پيوسته بر تو و او درود فرستيم . رسول خداى مى فرمايد : در هر آسمان ملائكه با من اين معاملت داشتند و سخن از على مى كردند و مى گفتند : در بيت المعمور نام تو و على و فرزندان او در نامه اى از نور نگاشته است و آن نامه پيمانى است كه از ما گرفته اند و در هر جمعه آن پيمان را بر ما مى خوانند . پس سجدهء شكر بگذاشتم .

و مى فرمايد : كه در شب معراج بر من ندا آمد كه از پيغمبران پرسش كن كه به چه مبعوث شدند ؟ چون پرسش كردم ، گفتند : بر رسالت تو و امامت على و فرزندان او ، پس وحى آمد كه نظر

ص: 551


1- عالم ذر

كن بجانب راست عرش . چون نظر كردم صورت على و فرزندان او را تا قائم آل محمد بديدم كه در درياى نور نماز مى كردند . پس خطاب آمد كه ايشان حجّت هاى من و دوستان منند و مهدى كه آخر ايشان است انتقام خواهد كشيد از دشمنان من . و مى فرمايد : چندان در آسمان ها از فريشتگان نام على را بشنيدم كه گمان كردم كه در سماوات او از من نامورتر است و ملك موت با من گفت : اى محمد هر بنده اى را كه خداى آفريد من قبض روح كنم جز تو و على را كه خدا شما را به دست خويشتن قبض روح فرمايد . و چون به زير عرش رسيدم ، على را ديدم ، گفتم : يا على تو پيش از من آمدى ؟ جبرئيل گفت : اين فرشته اى است كه خدايش به صورت على آفريده براى كرامت على . و چون فريشتگان آرزوى ديدار على كنند به زيارت وى شوند . و مى فرمايد : چون به مقام قاب قوسين رسيدم در آن جا صورت على را ديدم ، خطاب آمد كه اين صورت را مى شناسى ؟ عرض كردم : صورت على است ، پس وحى رسيد كه فاطمه را با وى تزويج كن و او را خليفهء خود گردان .

و مى فرمايد همهء انبيا از من پرسش حال على كردند و گفتم : او را در ميان امّت به خليفتى گذاشتم . و گفتند : نيكو خليفه گذاشتى كه خداى طاعت او را بر فريشتگان فرض كرده است . و خليل اللّه را در بهشت ديدم در زير درختى كه آن درخت را پستان ها مانند گاو بود و بسى كودكان شيرخواره ديدم كه هر يك پستانى از آن درخت در دهان داشتند و اگر از دهان يكى رها شدى ، ابراهيم عليه السّلام برخاستى و پستان در دهان او نهادى .چون ابراهيم مرا ديد سلام داد و از على پرسش كرد : گفتم : او را در ميان امت به خليفتى گذاشتم . گفت ! نيكو خليفتى گذاشتى كه خداى طاعت او را بر ملائكه فرض كرده است ، و ايشان اطفال شيعيان اويند كه من از خداى خواستار شده ام كه تربيت ايشان كنم و هر جرعه كه از اين پستان ها نوشند ادراك لذّت جميع ميوه ها و نهرهاى بهشت نمايند . و مى فرمايد كه : بر در هر آسمان نگاشته ديدم ، ﴿لا إِلهَ الَّا اللَّهُ مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ عَلِىِّ بْنُ أَبِى طَالِبٍ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ﴾ ، و همچنان در حجاب هاى نور و در اركان عرض اين كلمات را نگاشته يافتم .

و مى فرمايد كه : خداى مرا ندا داد كه اى محمّد ، على حجّت من است ، بعد از تو بر خلق من و پيشواى اهل طاعت من است ، هر كه فرمان او برد فرمان من برده است ، و هر كه

ص: 552

عصيان او كند ، عصيان من كرده است ، پس او را نصب كن كه بعد از امّت تو به دو هدايت يابند . اين حديث را از ابن عباس آورده اند كه رسول خداى فرمود كه : حقّ جلّ و علا مرا پنج فضيلت عطا كرد و على را پنج فضيلت عطا كرد : مرا كلمات جامعه داد و على را علوم جامعه ، و مرا پيغمبر گردانيد و او را وصىّ من ، و مرا كوثر بخشيد و او را سلسبيل ، و مرا وحى عطا كرد و او را الهام ، و مرا به آسمان برد و از براى او درهاى آسمان گشود ، چنان كه در شب معراج او بر من نظر مىكرد و من به سوى او نظر مىكردم .

پس آن حضرت گريست ، گفتم : بابى انت و امّى اين گريه چيست ؟ فرمود : اى پسر عباس ، اول سخن كه حق با من كرد اين بود كه اى محمد به فرود خويش نظر كن . چون نگران شدم حجابها بشكافت و درهاى آسمان گشوده شد و على را ديدم كه سر به سوى آسمان بر آورده و بسوى من نگران است . پس على با من سخن گفت و من با او سخن گفتم و پروردگار من با من سخن گفت . عرض كردم كه يا رسول اللّه خداى چه گفت ؟ فرمود كه : خطاب آمد كه اى محمد گردانيدم على را وصى تو و وزير تو و خليفهء تو بعد از تو ، اعلام كن او را كه اينك سخن تُرا مى شنود . پس من از آن جا خداى گفت با على گفتم ، و او پاسخ گفت و جمله را بپذيرفت . پس خداى امر كرد ملائكه را كه بر على سلام كنند و جملگى سلام دادند و على جواب گفت و فريشتگان را ديدم كه شاد بودند به جواب سلام او . و به هر گروه ملائكه گذشتم مرا تهنيت گفتند براى خلافت على ، و مرا گفتند : اى محمد بدان خداى كه ترا به راستى فرستاده كه جميع فريشتگان شاد شدند كه خداى پسر عم تو را خليفهء تو كرد و حاملان عرش را ديدم كه به سوى زمين نگرانند با جبرئيل گفتم : اين چيست كه ديده از مناظر رفعت بسوى زمين داشته اند ؟ گفت :فريشتگان همه بسوى على نظر كردند از در طرب و شادمانى جز حاملان عرش كه اين زمان رخصت يافتند و به ديدار على نگران گشتند . و آن گاه كه من به زمين آمدم على مرا همى خبر داد از آن چه ديدم : پس دانستم كه به هر مكان كه من رفتم از براى على حجاب نبوده و او نيز مشاهده فرمود .

در مناقب خوارزمى كه از كتب معتبره علماى عامه است مرقوم شده كه از رسول اللّه پرسش رفت كه در شب معراج خداى با تو به چه لغت سخن كرد ؟ فرمود

ص: 553

كه به لغت على بن ابى طالب مرا خطاب كرد و الهام فرمود . گفتم : پروردگارا تو مرا خطاب كردى يا على با من سخن گفت ؟ ندا آمد كه يا احمد من مثل و مانند ندارم مرا با ديگران قياس نتوان كرد ، ترا از نور خود آفريدم و على را از نور تو آفريده ام ، و چون مىدانم هيچ كس را از على دوست تر ندارى به لغت او با تو سخن كردم تا دل تو مطمئن گردد قال اللّه تبارك و تعالى :

﴿ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى﴾ (1)

ميل نكرد چشم محمّد ، يعنى به چپ و راست ننگريست و در نگذشت از آن چه مقرر بود در نگريستن و حسن ادب مرعى داشت و جز در جمال بى زوال ديده نگشود .

﴿ لَقَدْ رَأى مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْرى﴾ (2)

و از آيات خداى اكبر مشاهدت كرد . نگارندۀ اين كتاب مبارك گويد كه احاديث معراج بسيار باشد كه نگاشتن آن در اين مقام خوانندگان را از مقصود بازدارد ، لا جرم ان شاء اللّه تعالى در كتاب ثانى در ذيل فضايل علىّ مرتضى و ائمهء هدى هر حديثى را در جاى خود مرقوم خواهد . داشت ، اكنون بر سر سخن رويم . رسول خداى مى فرمايد : چون از آسمان فرود همى شدم ، جبرئيل با من بيامد تا به خانهء امّ هانى در آمدم و اين همه سير و سلوك در شبى از شب هاى شما بود ﴿فانا سَيِّدُ وُلْدِ آدَمَ وَ لَا فَخْرَ وَ بِيَدِى لِوَاءُ الْحَمْدِ بِيَوْمِ الْقِيَامَةِ وَ لَا فَخْرَ وَ الَىَّ مَفَاتِيحُ الْجَنَّةِ يَوْمَ الْقِيمَةِ وَ لَا فَخْرَ﴾ همانا در مدت صعود و نزول آن حضرت سخن بسيار كرده اند ، و به روايتى در مدت سه ساعت از شب برفت و بازآمد و به روايتى چهار ساعت و به روايتى نماز خفتن به زمين گذاشت و عروج فرمود و نماز صبح نيز در زمين بگذاشت.

مع القصه بامداد آن شب رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم از خانهء امّ هانى بيرون شده بيامد و در حجر بنشست و سخت ملول بود ؛ زيرا كه مى دانست مردم قريش سخن او را به كذب نسبت خواهند كرد . در اين وقت ابو جهل برسيد و نزديك آن حضرت بنشست و از در تمسخر گفت : هيچ امرى تازه آورده اى كه بدان سخن كنى ؟ پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : بلى ، امشب سفر كردم . گفت : به كجا ؟ فرمود : به بيت المقدّس شدم و از آنجا به سماوات شتافتم . ابو جهل

ص: 554


1- والنجم 17
2- والنجم 18

گفت : امشب در آن جا رفتى و صباح در مكه ؟ فرمود : چنين باشد . گفت : اين سخن كه با من گفتى نزد قوم نيز خواهى گفت ؟ فرمود : همانا پوشيده نخواهم داشت . ابو جهل گفت : امشب در آنجا رفتى و صباح در مكه ؟ فرمود : چنين باشد . گفت : اين سخن كه با من گفتى نزد قوم نيز خواهى گفت ؟ فرمود : همانا پوشيده نخواهم داشت . ابو جهل فرياد برداشت كه اى گروه بنى كعب ، بشتابيد كه كارى شگفت پيش آمده است ، پس مردمان گرد آمدند و انجمن بزرگ شد .

آن گاه گفت : اى محمّد ، آن چه با من گفتى با اين جماعت بگوى . آن حضرت فرمود : امشب مرا به بيت المقدّس بردند و از آن جا به آسمان ها سير دادند ، مردمان آغاز شگفتى نهادند و انكار كردند و دست ها بر هم زدند و بر سر گذاشتند و گروهى از مسلمانان كه در دين رسوخى تمام نداشتند مرتد گشتند . در اين وقت جمعى از قريش كه مسجد اقصى را ديده بودند پيش شدند و گفتند : هيچ توانى مسجد اقصى را صفت كرد ، آن حضرت فرمود توانم .

و رسول خداى مى فرمايد : جبرئيل عليه السّلام مسجد اقصى را نزديك به خانهء عقيل در برابر چشم من بداشت و من همى در آن ديدم و از هر چه پرسش كردند گفتم . و همچنان بعضى از قريش گفتند : بسى از مردمان ما سفر كرده اند و در طريق شامند آيا بديشان بازخوردى اگر بديشان گذشتى خبرى بگوى . آن حضرت يك طايفه را فرمود كه : بديشان گذشتم در روحا (1) و از آن جماعت شترى گم شده بود در طلب آن به جستجو بودند و ايشان را قدحى آب در منزل بود من از آن قدح نوشيدم ، چون ايشان برسند پرسيد كه آب در قدح بجاى داشتند يا پرداخته بود . گفتند : اين نيك نشانى است . و همچنان از طايفه ديگر خبر داد كه : در ذى مرّ بر ايشان گذشتم دو تن از آن قافله بر يك شتر سوار بود شتر ايشان از من برميد و يك تن را بينداخت و دستش را بشكست . اين سخن را نيز بهر نشانى بداشتند .

آن گاه قريش از قافلهء خاص خويش پرسش كردند فرمود : بر آن جماعت در ينعم (2) عبور كردم و ايشان را بر دو شتر خاكسترى رنگ دو غراره (3) مخطّط حمل بود و از پيش روى قافله بودند و ايشان چون فردا آفتاب سر از كوه برزند باديد آيند . گفتند

ص: 555


1- بفتح راء : قريه ايست از رحبة الشام.
2- بفتح یا و عين
3- بكسر عين : جوال . مخطط: راهراه

اين علامت ديگر است .

آن گاه از نزد آن حضرت بيرون شدند و گفتند : «وَ اللَّهِ لَقَدْ قَصَّ مُحَمَّدِ شَيْئاً وَ بَيْنَهُ» و صبح آن روز را كه رسول خداى به رسيدن قافله خبر داده بود ، جماعتى از قريش برفتند و در ثنيّه (1) جاى كردند و چشم بر راه آفتاب داشتند تا باشد كه آفتاب بزند و كاروان برسد و سخن رسول خداى به دروغ شود . ناگاه يكى گفت : سوگند با خداى كه اينك آفتاب بر آمد و آن ديگر گفت : سوگند با خداى كه شتران قافله باديد شد و آن دو شتر كه پيغمبر فرمود از پيش روى بود .

بالجمله از هر چه آن حضرت خبر كرده بود كاروانيان بيامدند و همه راست آمد و با اين همه مردم قريش سر از ايمان برتافتند . و انكار آن آيات روشن كردند و گفتند :

﴿ مَا هَذَا الَّا سِحْرُ مُبِينُ﴾

اكنون بايد دانست كه هر كس انكار معراج رسول خداى كند كافر شود ، چه انكار نصّ قرآن كرده باشد قال اللّه تعالى

﴿سُبْحانَ الَّذِي أَسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى﴾ (2)

و احاديث صحيحه صريحه در اين سخن به حدّ تواتر است . اما اين كه معراج آن حضرت بر چگونه بود ، علما را سخن بر اختلاف رفته ، بعضى بر آنند كه روح آن حضرت را در خواب به معراج فرمودند و در آسمان ها سير دادند و بدين آيت حجّت كنند :

﴿وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي أَرَيْناكَ إِلَّا فِتْنَةً لِلنَّاسِ﴾ (3)

و همچنين در بعضى از احاديث معراج آمده است كه آن حضرت فرمود : «بَيْنَا أَنَا نَائِمٌ » و همچنان از عايشه حديث كنند كه گفته است ما فقدت جسد رسول اللّه و بعضى از علما گفته اند كه سير آن حضرت تا بيت المقدس در بيدارى بود و از آنجا

ص: 556


1- گردنه
2- الاسراء 1
3- الاسراء 60

روح او را به آسمان ها در خواب بردند چه در آيهء كريمه :

﴿سُبْحانَ الَّذِي أَسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى﴾

مكشوف افتد كه غايت اسرى مسجد اقصى باشد و اگر از آن زياده بودى بيان شدى ، چه اسراء در سماوات ابلغ است در كمال مدح . و بعضى از علما گويند : معراج آن حضرت در بيدارى بود و با جسد مبارك سير فرمود . و در قرآن كه آمده أَسْرى بِعَبْدِهِ آنگاه مى فرمايد :

﴿ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّى فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى﴾

﴿هم مقتضى اين سخن است و اگر اسرى در خواب بودى همانا اسرى بروح عبده فرمودى . و رسول خداى را از اين زيادت فضيلتى نبودى و مردمان قريش را عجبى نرفتى و انكار نكردى ، زيرا كه ممكن است كسى در خواب بيند كه بر آسمانها رفت و بهشت و دوزخ بديد . و امّ هانى عرض نمىكرد كه اين قصه را بازمگوى تا مبادا ترا تكذيب كنند و بعضى از مسلمين انكار نمىكردند و تا مرتدّ شوند و قريش از كاروان نشان نمى گرفتند و از مسجد اقصى علامت پرسش نمى كردند . چه اين همه مناظرات از بهر خوابى واجب نشده است و از اين آيهء كريمه كه:

وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي أَرَيْناكَ إِلَّا فِتْنَةً لِلنَّاسِ﴾

تواند بود كه از رؤيا مقصود رؤيت بصر و ديدن به چشم باشد ، چنان كه ابن عباس در ترجمهء قرآن اين رؤيا را به رؤياى عين ترجمه كرده و خداى آن را فتنه كرده و خواب موجب فتنه نشود ، و نيز نصّى نباشد كه اين آيت در قصّه معراج فرود شده ، چنان كه بعضى گفته اند : اين آيت در قصّه حديبيّه فرود شد و آن حضرت در خواب ديده كه عمره مىگذارد و از مدينه بدين انديشه بيرون شد و در حديبيه با كفار كار به صلح كرد و باز مدينه آمد چنان كه تفصيل آن ان شاء اللّه در كتاب ثانى مرقوم خواهد شد. و تواند بود كه معراج آن حضرت در چند كرّت بود نوبتى معراج جسمانى ، و ديگر روحانى بود ، و بعضى از صوفيه بر آنند كه معراج رسول خداى با بدن مبارك

ص: 557

بود . اما بدن لطيف مكتسب مثالى و در حالت غيب رفته كه به اصطلاح ايشان برزخ است ميان خواب و بيدارى ، چه در اول حديث معراج فرمود : ﴿كُنْتُ بَيْنَ النَّائِمِ وَ الْيَقْظَانِ﴾ وَ در آخر همين حَدِيثٍ فرمود : «فَاسْتَيْقَظْتَ» و چون نوم و غيبت هر دو غير يقظه است چنان كه از نوم آمدن ، استيقاظ است نيز از غيبت آمدن استيقاظ است و گويند : آن چه انبيا و اوليا را از مشاهده و مكاشفه باديد مى آيد در حالت غيبت مى باشد كه خاص از بهر ايشان است و اين حالت از مرتبهء رؤيا اعلى و ارفع است و اين كه از احاديث معراج رسيده كه رسول خداى فرمود : ﴿أَنَا نَائِمُ عِنْدَ الْبَيْتِ﴾ و به روايتى ﴿أَنَا نَائِمُ فِى الْحَجَرِ وَ رُبَّمَا قَالَ فِى الْحَطِيمَ﴾ و به روايتى فرمود ﴿فَرْجَ سَقْفُ بَيْنِى وَ أَنَا بِمَكَّةَ﴾ و به روايتى ﴿انْهَ أَسْرَى بِهِ مِنْ شُعَبِ أَبِى طَالِبٍ﴾ و به روايتى ﴿انْهَ بَاتَ فِى بَيْتِ أُمِّ هانى قَالَتْ : ففقدته مِنَ اللَّيْلِ﴾. اين روايات متعارضه را بدين گونه توان مطابقت داد كه گويند : آن حضرت در خانهء امّ هانى بود كه جبرئيل عليه السّلام آمد و آن خانه نزد شعب ابو طالب بود ؛ و چون رسول خداى در آنجا زيستن داشت آن خانه را نسبت به خويشتن كرد و فرمود : فرّج سقف بيتى و جبرئيل آن حضرت را از آن خانه به مسجد الحرام برده و از آنجا به جهت شقّ صدر بر حطيم تكيه داده ، و تواند بود كه آن حال اندك نعاسى (1) بر آن حضرت طارى شده و از آن نعاس تعبير به نوم فرموده پس ﴿كُنْتُ بَيْنَ النَّائِمِ وَ الْيَقْظَانِ مُؤَيَّدُ﴾ اين مقال توان بود . و اين كه در بعضى از احاديث معراج رسيده ﴿جَاءَ ثَلَّثْتَ نَفَرُ مِنْ قِبَلِ انَّ يُوحى اليه وَ هُوَ نَائِمُ فِى الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ﴾ و از اين گمان كرده اند كه معراج آن حضرت قبل از وحى و بعثت و در خواب بوده . چون معراج در چند كرّت باشد اشكالى نيست و اين كه فرمود ﴿فاستيقظ و هو فى المسجد الحرام﴾ تواند بود كه غرض از استيقاظ با خويشتن آمدن باشد از مشاهده ملكوت و رجوع به عالم شهادت و ناسوت و اين كه موسى عليه السّلام چون در شب معراج ادراك خدمت رسول خداى كرد بگريست چنان كه گفته شد اين گريه نه چون گريهء مردمان است كه از در حسد و حقد باشد ، بلكه فسوسى بر امّت خويشتن مى كرد كه به سبب عصيان و طغيان ايشان را در اجر و ثواب نقصان افتاد

اما در باب رؤيت رسول خداى در شب معراج در حضرت اطلاق ، علماى عامه

ص: 558


1- چرت

بر آنند كه رؤيت واقع نشد . و از مسروق روايت كرده اند كه گفت : از عايشه پرسيدم كه هل رأى محمّد ربّه آيا ديد محمّد پروردگار خود را ؟ در جواب گفت : لقد قفّ شعرى ممّا قلت همانا موى بر تن من برخاست از اين سخن بعد از آنكه گفت : سه چيز است كه هر كه تو را گويد استوار مدار : اول اين كه محمّد پروردگار خود را ديد چنان كه خداى فرمايد :

﴿لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ ﴾ (1)

و هم بدين آيت حجّت كرد :

﴿وَ ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلَّا وَحْياً أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولًا فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ ما يَشاءُ ﴾ (2)

وجه استدلال آن است كه خداى محصور داشته تكلم خود را با يكى از آدميان در يكى از سه صورت كه آن الهام است در دل شخصى ، يا تكلّم است بى واسطه از وراء حجاب ، يا ارسال رسولى است تا پيغام او برساند . و از ابو ذر غفارى رحمت اللّه آورده اند كه فرمود : از رسول خداى پرسش كردم كه پروردگار خويش را ديدى ؟ فرمود : نورانى اراه . و از ابو ذر آورده اند كه فرمود رايت نورا و هم از ابو ذر آورده اند كه رسول خداى در آن شب خداى را به دل ديد و به چشم نديد . و طايفه اى از علماى عامه را عقيده آن است كه رسول اللّه در شب معراج حق تعالى را ديدار كرد و اين مذهب را به ابن عبّاس و حسن بصرى و عُروَةِ الزُّبَير و كعب - الاحبار و زهرى و جز ايشان نسبت كنند . و ابو الحسن اشعرى و اكثر اتباع او بر اين رفته اند و در ميان اين جماعت سخن است كه آيا به چشم سر ديد يا به چشم دل ؟بعضى بر آنند كه به چشم سر ديد . و از ابن عباس آورده اند كه در بعضى از روايات مطلقاً واقع شده كه ديد و در بعضى وارد شده كه به چشم دل ديد ، پس طايفه اى از علما بنا به قاعدهء اصوليّه مطلق را بر مقيّد حمل كرده گويند : مراد ابن عباس از آن مطلق ، همان ديدن به چشم دل است . و جماعتى گويند : در آن شب رؤيت دو نوبت واقع شد چنان كه در آيهء كريمه است:

ص: 559


1- الانعام 103
2- الشورى 51

﴿وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى﴾

مراد ابن عباس از مطلق يك بار ديدن به چشم دل و يك بار ديدن به چشم سر است و در صحيح مسلم از ابن عباس روايت شده كه در تفسير :

﴿ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى﴾ (1)

فرموده :

﴿ راى ربّه بفؤاده مرّتين﴾

و اين سخن خلاف توجيه آن جماعت است كه در معنى مطلق گفتند و آن جماعت جواب سخن عايشه را به آيه كريمهء

﴿لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ﴾

گويند : مراد از آيه نفى احاط است نه نفى رؤيت ، چه حاصل ادراك در لغت احاطه است و از نفى احاطه نفى رويت لازم نشود . و ترمذى در جامع خويش از عكرمه روايت كرده كه مىگويد : ابن عباس مى فرمود كه : رسول خداى پروردگار خود را ديد من گفتم : خداى فرموده :

﴿لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ﴾

در جواب فرمود : ﴿وَيْحَكَ ذَاكَ اذا تَجَلَّى بِنُورِهِ الَّذِى هُوَ نُورُهُ﴾. و در جواب از استدلال عايشه به آيهء دوم گويند كه : نفى كلام بدون حجاب مستلزم نفى رويت بىحجاب نيست . تواند بود كه رويت بىكلامى حاصل شدى يا آن كه مراد از وحى .در آيۀ كريمه كلام بىحجاب است نه الهام ، يا آن كه آيت عام مخصوص به بعض است ﴿مَا مِنْ عَامِ الَّا وَ قَدْ خُصَّ بِبَعْضٍ﴾ و گروهى از علماى عامه گويند در اين مسأله توقّف اولى است ، زيرا كه دليل قاطع در اين سخن به نفى و اثبات نرسيده و آيات و احاديث كه مستدلّ طرفين است متعارض و قابل تأويل است و اين مسأله از عمليات نيست كه در آن اكتفا به دليل ظنّى توان كرد . و بعضى از علماى عامه گفته اند كه مراد از ديدن پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم خداى را به چشم دل نه تنها حصول علم باللّه است ؛ زيرا كه رسول اللّه هميشه به خداى عالم بود ؛ بلكه مراد آن است كه خداى در دل آن حضرت خلق رؤيت فرمود ، چنان كه خلق دو چشم كرده . اما علماى شيعهء

ص: 560


1- والنجم 13

اماميّه اثنا عشريّه را عقيده آن است كه آن ذات مقدس به هيچ يك از حواس بشرى مدرك نشود ، چه ديدن و ديدار شدن از صفات جسم و جسمانيّات است (تَعَالَى اللَّهُ عَنْ ذَلِكَ عُلُوّاً كَبِيراً ) و اين رؤيت كه از احاديث شريفه رسيده محمول بر ادراك و مشاهدهء قلب است چنان كه ذعلب (1) يمانى از امير المؤمنين على عليه السّلام سؤال كرد كه هل رَأيتَ رَبَّكَ ؟ يعنى آيا مى بينى پروردگار خود را ؟ در جواب فرمود كه (أفَأَعبُدُ ما لا ارى) يعنى آيا پس عبادت مى كنم من كسى را كه نمى بينم ! ذعلب پرسيد كه چگونه مى بينى ؟ فرمود : ﴿لَا تَرَاهُ الْعُيُونُ بِمُشَاهَدَةِ الْعِيَانِ وَ لَكِنْ تُدْرِكُهُ الْقُلُوبُ بِحَقِيقَةِ الايمان﴾ يعنى : نمى بيند او را چشمها به مشاهدهء عيان و ليكن در مى يابد او را دل ها به حقيقت ايمان .وَ السَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدى (2)

بيعت مردم مدينه

در عقبه بار دوم شش هزار و دويست و شانزده سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود. از اين پيش مرقوم افتاد كه مصعب بن عمير با دوازده (12) تن از قبيلهء اوس و خزرج به مدينه شد و مردمان را به يگانگى خداى و نبوّت رسولش همى دعوت فرمود و گروهى عظيم به دو بگرويدند و با دين خداى پيوسته شدند . مع الحديث مصعب يك سال در مدينه زيستن فرمود تا هنگام موسم و گزاشتن حج فراز آمد ، پس آهنگ مكّه فرمود و جماعتى از مردم مدينه كه كيش مسلمانى داشتند هم آرزوى ديدار پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم كردند و اين جمله با فوجى ديگر از مردم به اتفاق مصعب به سوى مكه كوچ دادند . به روايتى پانصد تن و اگر نه سيصد تن بودند و در ميان ايشان هفتاد تن از صناديد اوس و خزرج بر آن انديشه بودند كه به مكّه آمده در عقبه منى با رسول خداى بيعت كنند و آن حضرت را به مدينه كوچ دهند . مع القصه چون ايشان به مكّه اندر آمدند مُصعَب با خدمت رسول خداى پيوست و قصّۀ مسلمانان را بازنمود . و آن حضرت در كعبه بعضى از ايشان را ديدار كرد و سخن بر اين نهاد كه مسلمانان مدينه در شب دوم از شب هاى ايّام التّشريق (3) چون اعمال حج به پاى برند

ص: 561


1- بكسر ذال و لام
2- جلد ششم بحار الانوار من 364-397 باب اثبات المعراج
3- یازده و دوازده و سبز دهم ذیحجه

نيم شبى يك يك و دود و در شعب عقبه حاضر شوند و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم نيز در آنجا شده با ايشان كار بيعت و ساز هجرت راست كند . پس در شب دوازدهم ماه مسلمانان مدينه بى آگهى مشركين هفتاد تن و به روايتى هفتاد و سه تن مرد و زن در عَقَبَه گرد آمدند . كَعب بن مالك گويد : چون در عَقَبَه شديم رسول خداى با عمّ خود عباس در ميعادگاه حاضر بود و اول كس كه خويشتن را بدان حضرت رسانيد ، رافع بن مالك زرقى (1) بود و ديگران از دنبال به دو پيوستند . و به روايتى از ارباب سير ، آن جماعت در عقبه گرد آمدند و رسول خداى قصه ايشان با عمّ خويش عباس بگفت و از انديشه خويشتن و هجرت به مدينه او را آگهى بداد . عباس گفت : من خود بايد اين مردمان را ديدار كنم و با رسول خداى به عقبه آمد ، مردم مدينه پاس حشمت رسول خداى و عباس را بداشتند و از بهر ايشان جنبش كردند و درود فرستادند .

پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم نخست دين خويشتن را بر ايشان عرض كرد و آن جماعت پذيرفتند و گفتند : ما بدين جا شديم كه دين تو را بپذيريم و ترا به مدينه برده عزيز داريم و ما نيز با تو عزيز باشيم . در اين هنگام عباس بن عبد المطّلب آغاز سخن كرد و گفت : اى مردمان اوس و خزرج ، من بدين جا شدم كه اين سخن با شما استوار بدارم اگر چه من به دين محمّد نيستم ، اما او برادر زاده و فرزند و خون و گوشت من است ، بدانيد كه محمّد در مكّه به ميان قوم خويش عزيز و ارجمند است و هيچ كس را با او دست نباشد ؛ زيرا كه در ميان قريش كس از بنى هاشم بزرگتر نيست و امروز چنان افتاده كه او از قريش رنجيده خاطر است و خواهد به شهر شما آمدن و با شما زيستن . همانا تا به مكّه اندر است قريش با او كار به رفق و مدارا كنند و جانب مداهنه و مهادنه فرونگذارند ، اما فردا كه از ميان ايشان بدر شود و در ميان شما جاى كند شرم برخيزد و آزرم برود ، يك باره حمل حشمت او را فرونهند و در خصمى او يك جهت شوند .

ناچار كار به حرب آويخته گردد و بسى خون ها ريخته شود و مردمان عرب به جمله همدست و همداستان قريش شوند و با شمشيرهاى آخته (2) به سوى شما تاختن كنند اگر در آن هنگام شما از محمّد دست باز خواهيد داشت ، صواب آن است كه هم اكنون او را

ص: 562


1- بضم زاء و فتح راء منسوب به زریق بر وزن زبیر
2- کشیده

بگذاريد و بگذريد. يشان گفتند : يا عباس ما هرگز دست از او بازنداريم و خويشتن را جز در راه او و از بهر او نخواهيم . براء (1) بن معرور گفت : سوگند با خداى كه ما را در دل جز آن نيست كه بر زبان است ، هم سر و جان فدا كنيم و با او وفا كنيم . آن گاه روى با پيغمبر كرد و گفت : به هر چه گوئى بيعت نمائيم و اطاعت كنيم . رسول خداى فرمود : ﴿بَايَعُونِى عَلَى السَّمْعِ وَ الطَّاعَةَ فِى النَّشَاطَ وَ الْكَسَلَ وَ النَّفَقَةَ فِى الْعُسْرِ وَ الْيُسْرِ وَ عَلَى الامر بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْىَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ انَّ تَقُولُوا فِى اللَّهِ لا تَخافُونَ لَوْمَةُ لَائِمٍ وَ عَلَى انَّ تنصرونى فتمنعونى بِالْحَقِّ اذا قَدِمْتَ عَلَيْكُمْ مِمَّا تَمْنَعُونَ مِنْهُ أَنْفُسَكُمْ وَ أَبْناءَكُمْ وَ أَزْواجُكُمْ﴾ . يعنى : بيعت كنيد با من بر آنكه به هر چه فرمان دهم فرمانبردار باشيد ، چه در حال نشاط و چه در حال كسل ، و در راه خداى از بذل مال خويشتن دارى نكنيد چه در حال عسر و چه در حال يسر ، و بر آنكه امر به معروف و نهى از منكر به جاى آريد و سخن حق را بگوئيد و از ملامت كننده بيم نكنيد ، و بر آنكه مرا يارى دهيد و چون به نزد شما آيم مرا نگاه داريد از آن چه نفس ها و فرزندان و اهل خود را نگاه مى داريد . بالجمله رسول خداى با ايشان بيعت كرد بدانسان كه با آن دوازده تن كرد ، همچنان كه مرقوم شد و بر آن بيعت حرب و جهاد بيفزود ، از اين روى مردم مدينه اين بيعت را بيعة الحرب و بيعة الثّانى خوانند .

مع القصه اول كس براء بن معرور بود كه دست آن حضرت را بگرفت و گفت :سوگند با آن خداى كه ترا با خلق فرستاده كه بر اين جمله با تو بيعت كرديم . و به روايت بنى النّجار اول كس اسعد بن زراره بود كه بيعت كرد . و بنى عبد الاشهل گويند : اول كس اَبو الهَيثَم بن التَّيِّهان بود كه بيعت كرد . آن گاه ديگر مردم . در اين وقت عباس بن نضله كه از قبيلهء اوس بود بر خاست و گفت : اى مردمان بدانيد كه براى چه بيعت كرده ايد بر حرب عجم و پادشاهان روى زمين و اگر چنان باشيد كه چون او را داهيه اى پيش آيد استوار نخواهيد بود امروزش فريب مدهيد و بگذاريد كه در شهر خويشتن زيستن كند كه هم در آن جا به مكانت باشد و اگر چه

ص: 563


1- بفتح با

قريش با او از در مخالفت و مخاصمت باشند ضرر و زيان نتوانند كرد . عبد اللّه بن حرام و اسعد بن زُرارَه و ابو الهَيثَم گفتند : ترا با سخن كردن چه كار است ؟ بباش تا رسول خداى خود سخن كند . و تمامت مردمان با عباس گفتند كه : ما نخست رسول اللّه را از خداى پذيرفتيم ، آنگاه از تو و نخست خداى را گواه گيريم و آنگاه تو را كه عمّ اوئى بر اينكه خون و خواسته (1) خويش را در راه خداى و رسولش داريم . آن گاه رسول خداى فرمود كه : در اين جا جز خداى كس نيست كه بر شما گواه باشد ، اكنون از ميان شما نقيبان (2) اختيار خواهم كرد تا كفيل شما و گواه شما باشند و بايد كه شما را زشت نيايد ، چون كسى را من نقيب كنم ؛ زيرا كه آن به حكم خداى و خبر جبرئيل باشد . پس دوازده تن از ايشان را به نقابت گزيده كرد ، نه تن از قبيلۀ خزرج و سه تن از قوم اوس ، اما آن نه تن كه از خزرج بودند بدين گونه است : «اول» اسعد بن زراره ، «دوم» براء بن معروز ، سيم : عبد اللّه بن حرام كه پدر جابر است ؛ «چهارم» رافع بن مالك ؛ «پنجم» سعد بن عباده ؛ «ششم» منذر بن عمرو ؛ «هفتم» عبد اللّه بن رواحه (3) ؛ «هشتم» سعد بن ربيع ؛ «نهم» عبادة بن صامت و آن سه تن كه از اوس بودند بدين گونه است : «اول» ابو الهيثم بن التّيّهان؛ «دوم» اسيد (4) بن حضير ؛ «سيم» سعد بن خثیمه (5). آن گاه فرمود : اين دوازده تن مانند حواريون عيسى باشند و كفيل شما خواهند بود و من كفيل جميع امّت خويش هستم .

در اين وقت ابو الهَيثَم كه مردى سخنگوى بود با عبّاس گفت : يا ابا الفضل ، يك سخن ديگر است كه از گفتن آن چاره نيست ، عباس فرمود : بگوى . گفت : بدانچه رسول خداى فرمان داد ما به جان پذيرفتيم ، اما تو دانى كه ميان ما و قريش و ميان آن مردمان عرب كه در باديه سكون دارند از قديم الايام كار بر مهر و حفاوت رفته و اكنون كه نصرت رسول خداى كنيم

قريش و همه عرب با ما خصومت آغازند و بسى خون كه در ميان ريخته شود ، بيم آن است كه از پس آن همه رنج كار بر مراد شود و اين شريعت دامن گسترده كند و

ص: 564


1- زر و مال
2- گواه و کفیل رسید جمعیت
3- بضم زاد
4- اسید بر وزن زبیر حضیر بر وزن زبیر
5- بفتح خاء و ميم

عالم فرو گيرد رسول خداى را آرزوى وطن خويش آيد و آهنگ مكه فرمايد و ما را رها كند با عداوت تمام عرب . رسول خداى تبسمى كرده و فرمود : ﴿بَلِ الدَّمُ الدَّمُ (1) وَ الْهَدْمِ الْهَدْمِ أَنْتُمْ مِنًى وَ أَنَا مِنْكُمْ احارب مِنْ حَارَبْتُمْ وَ اسالم مِنْ سَالَمْتُمْ ﴾ پس انصار شاد شدند . و چون كار بيعت به پاى رفت شيطان بر سر عقبه فرياد برداشت كه : اى مردمان عرب ! مذمّم يعنى محمّد با مردم مدينه متّفق شد و بيعت كرد بر اينكه با شما مصاف دهد ، رسول خداى فرمود : اين شيطان است . سعد بن عباده گفت : يا رسول اللّه اگر فرماندهى هم فردا در منى شمشير بر روى كافران كشم . آن حضرت فرمود : هنوز ما را به قتال و جهاد حكمى نرسيده اكنون به منازل خويش بازشويد .

پس مردمان پراكنده شدند ؛ و روز ديگر اين خبر در مكّه سمر گشت كه مردم مدينه با محمّد بيعت كردند و سر به طاعت او نهادند . مكّيان چون اين بشنيدند در فحص اين حال بيرون شدند و با مردم مدينه همىگفتند كه : ما را آگهى داده اند كه شما با محمّد بيعت كرديد كه با ما مصاف دهيد ما را از جنگ شما بيم نباشد ، اما مكروه مىداريم كه با شما نبرد كنيم ؛ زيرا كه شما همسايگان مائيد ، و ديرى است كه با ما از در مهر و صفا رفته ايد . مردم مدينه در جواب گفتند : ما از اين خبر نداريم و گروهى از قريش با عبد اللّه بن ابىّ اين سخن در ميان نهادند . عبداء للّه گفت : هرگز مردمان مدينه بى مشورت من در چنين خطبى عظيم پاى نگذارند و بر اين گفته سوگند ياد كرد . و او نيز از اين قصّه آگاهى نداشت . پس مردمان قريش سخن او را استوار داشتند و از آن گفتگو لب ببستند . و آن هنگام چنان افتاد كه عباس بن عُباده در پاى حارث بن هشام برادر ابو جهل نعلى نيكو ديد ، پس از در مزاح روى با جابر بن عبد اللّه انصارى كرد و گفت : تو امروز سيّد مردم مدينه و يك چنين نعلين ندارى كه در پاى حارث است . حارث چون اين بشنيد نعلين خويش را بر آورده نزد عباس نهاد و خود با پاى برهنه به سوى قوم

ص: 565


1- اگر بسكون دال خوانده شوده منی عبارت چنین است خون من خون شما و خون شما خون من است و آن چه را شما پایمال کرده و از قصاص عفو کنید من هم آن را محترم می شمارم. اما اگر بفتح دال خوانده شود چنان که ابن هشام نقل کرده معنی چنین است: خون من خون شما و خون شما خون من وحرم من حرم شما و حرم شما حرم من می باشد .

مراجعت نمود . عباس را گفتند : زشت باشد كه مردى مهتر با پاى برهنه رهسپار باشد نعلين او را به دو فرست . عباس گفت : سوگند با خداى كه ندهم ؛ زيرا كه اين صورت را به فال نيك گرفتم . اما از پس آن كه مردم اَوس و خَزرَج به سوى مدينه كوچ دادند بر قريش مكشوف افتاد كه خبر بيعت آن جماعت با محمّد بر صدق است ، لا جرم گروهى از مشركين از دنبال مردم مدينه تاختن بردند و چون لختى راه پيمودند ، سعد بن عباده و منذر بن عمرو را ديدار كردند و آهنگ ايشان نمودند ، منذر بشتافت و جان به سلامت بيرون برد و سعد گرفتار شد ، پس دست او را به گردن بسته باز مكه آوردند . جبير بن مطعم و حارث بن اميّه چون اين بديدند گفتند : كارى پسنده نباشد ؛ زيرا كه بازرگانان ما را ناچار عبور در اراضى ايشان است و از كيد ايشان محفوظ نتوانند بود صواب آن است كه او را بگذاريد تا باز مدينه شود . پس سعد را رها ساختند و او آهنگ مدينه كرد . اما از آن سوى چون مسلمانان دانستند كه سعد گرفتار شده است از نيمه راه روى برتافتند و در طلب سعد به سوى مكه شدند ، ناگاه سعد را در راه دريافتند و شاد خاطر بازشتافتند تا به مدينه در آمدند . و اين بيعت در شهر ذى الحجّه واقع شد و از پس سه ماه ديگر رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله از مكه به مدينه هجرت فرمود چنان كه بعون اللّه تعالى تفصيل آن در صدر كتاب ثانى مرقوم خواهد گشت (1) . شكر و ستايشى است كه در خاتمۀ كتاب نگاشته مى شود :

﴿الْحَمْدُ اللَّهِ الَّذِى أَعْطَانِى التَّوْفِيقَ بتلفيق ذَلِكَ الْكِتَابَ وَ تنميق هَذِهِ الابواب وَ اَبقانِى حَتَّى رَأَيْتَ مَعَ فَاتِحَةَ كَلامِى خَاتِمَةَ خِتامِى وَ ايدنى حَتَّى افْتَتَحْتَ بهبوط نَبِىٍّ هُوَ آدَمَ وَ اختتمت بعروج نَبِىٍّ وَ هُوَ الْخَاتَمَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ عَلَى أَوْلِيَائِهِ وَ نقبائه وَ أَحِبَّائِهِ دُرٍّ ظِلِّ الواءو ذيل آلاء شاهنشاه گردون اساس برجيس (2) برجاس (3) جمشيد بخت خورشيد تخت ، سحاب نوال (4) شهاب نصال (5) فريدون رايت ، فلاطون آيت . هو ليث الشّرى (6)

ص: 566


1- سیره ابن هشام جلد دوم ص 81-94 و تاریخ طبری جلد دوم ص 90-95
2- ستاره مشتری
3- بضم باء
4- عطا و بخشش آجکا ، و نشانه تیر
5- جمع نصل : پيكان
6- بفتح شين و راء : کوهی است در تهامه که درندگان در آن ها زیاد است

و غيث الورى و الطّود (1) الشّامخ و الجبل الباذخ (2) ظهير الدّين و ظهره ، و محيط الملك و دهره صدر السّلاطين و فخر الخواقين المجاهد فى سبيل ملك القهّار ، محمّد شاه قاجار ايّد اللّه ملكه و خلّد مملكته و تربيت و هدايت و افاضت و اضائت خاطر باهر و ضمير زاهر ، قوام كشور و نظام لشكر عالم عالم گير و عادل عذرپذير ، هو القطب السّاكن و ساير الملكوت و المعتكف المطمئن ، و مسافر الجبروت صباح النّجد و سواطعه و مصباح المجد و لوامعه فى جنانه حجة البيضاء و فى جنابه حجة البطحاء كاشف المعالى و قاصف العوالى افضل المتألّهين و المتكلّمين و قدوة المجتهدين و المجاهدين ، محرم المكّة و المسجد الحرام و زاير البيت و الحجر و المقام ، الحاج ميرزا آقاسى لا زالت ظلاله على مفارق الاناسى اين بنده بىبضاعت به اشارت خاطر شهريار شير گير و توجه ضمير خواجه بىنظير اين كتاب مبارك را در تاريخ هزار و دويست و پنجاه و هشت (1258) هجرى آغاز كرد و بىآنكه معينى گيرد و اعانت كس را استوار دارد ، در سال هزار و دويست و شصت و سه (1263) به پاى آورد و از آن چه اينك پديدار است با كلك و بيان خويش ده چندان بر كاغذپاره ها برنگاشت و بگذاشت تا اين مقدار نقد گشت و در نامه نگارش يافت و ترجمه هر زبانى را چه عبرى و چه عربى و چه يونانى و چه كلدى و چه تركى و چه السنه مختلفه اهالى يوروپ را خويشتن نگارنده بودم و هيچ كس را معين و ياور نگرفتم و استقصا و استقراى ديگر كس را نپذيرفتم ؛ و در هر قصه بلكه در هر سطرى بر بيست كتاب و سى كتاب بگذشتم و به خويشتن همه در نوشتم ، و با اين همه هيچ كارى را از كارى رها نكردم و مانند ديگر چاكران پيوسته به زمين بوس درگاه پادشاه سر بر اوج ماه بردم و از مدح گسترى و ثناگوئى دست بازنداشتم ، و در ايام تهنيت قصايد مدح و تحيّت را در پيشگاه سلطنت بين يدى الاعلى انشاد كردم و از خدمت استيفا كه بدان مخصوص و مفتخر بودم نيز كناره نجستم و خراج ممالك محروسه را در هر دخل و خرج بازنگرستم ، و چون ديگر دبيران حضرت آواره نگار شدم ، و با اين همه در به روى احباب نبستم

ص: 567


1- کوه
2- بلند

و از مخالطت ايشان پرهيز نجستم . و نيز بسيار بود كه با احدوثه حادثات و نازله بليّات و آلام و اسقام و اقتحام ايّام يار بودم چنان كه ماه و سال همى رفت كه خامه نتوانستم گرفت و دست به نامه نتوانستم كرد . با اين همه به اقبال پادشاه گيتى پناه و توجه خاطر خواجه دولتخواه در مدت شش سال اين نامه به پايان رفت و اگر به نگارش كتاب ثانى ناسخ التواريخ فرمان رود و آن چه در خور اين خدمت است فراهم شود ، اين بندۀ ضعيف اطاعت سلطان را چون طاعت يزدان واجب شمارد و ان شاء اللّه كتاب ثانى را نيز به اقبال پادشاه به پاى برد :

(بيت)

ما بدان مقصد عالى نتوانيم رسيد *** هم مگر لطف شما پيش نهد گامى چند

السَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ الَّا بِاللَّهِ الْعَلِىِّ الْعَظِيمِ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ أَجْمَعِينَ

ص: 568

عنوان صفحه

جلوس سطایانس در مملکت روم...1

جلوس بایزون در مملکت ماچین...12

ظهور بيادق حكيم وقس بن ساعده...13

جلوس وندی و کندی در چین...13

جلوس جولانك در ماچين...17

جلوس نعمان بن حارث و بوزرجمهر...18

جلوس حوحو سارمندی...26

مر ولادت عبد الله علیه السلام...27

جلوس منذی در چین و بنای ایاصوفیه...36

جلوس منندی در ماچین...40

جلوس کاربرت در فرانسه...73

جلوس سون درمملکت ما چین...74

جلوس سوند در چين و شلريك اول در فرانسه...75

جلوس ایدی در چین و برسیس در روم...76

ولادت با سعادت محمّد مصطفى صلی الله علیه و آله...79

جلوس ون سندی در چین...94

جلوس يكشوم در مملك يمن...95

جلوس فنندی در ماچین...112

جلوس وهرز در یمن و وفات آمنه علیها سلام...113

جلوس ايهم و ظهور حاتم...115

وفات عبدالمطلب...117

جلوس قابوس بن منذر...121

جلوس هرمز بن نوشیروان...122

جلوس مرزبان در یمن و طاریس در دوم...140

سفر پیغمبر آخر الزمان بشام...141

ص: 569

جلوس فنندی در ماچین و منذر در حیره...147

جلوس کلوتر دوم در فرانسه...148

جلوس موريقس در روم...150

جلوس نعمان بن منذر در حیره...152

جلوس من دلسودی در چین...232

جلوس بادان در مملکت یمن...232

جلوس وندی در مملکت ماچین...233

جلوس ساوخودی در مملکت چین...233

جلوس خسرو پرویز در ایران...233

جلوس فودی در مملکت چین...291

جلوس مالدیو در هندوستان...291

جلوس منذر بن جبله در شام...292

جلوس فوجو در مملکت چین...292

ظهور هلقام در میان عرب...293

تزويج محمّد صلی الله علیه و آله خدیجه علیها السلام را...298

ولادت على علیه السلام...339

ظهور خوجه در ماچین...351

بنای کعبه در زمان قریش...351

جلوس اسال صرباوقوی خان در ترکستان...358

جلوس قرطاس در قسطنطنیه...358

جلوس سوی کاوزوفندی در مملکت چین...361

جلوس ایاس در مملکت حیره...361

ظهور آثار بعثت پیغمبر آخر زمان (صلی الله علیه و آله)...362

بعثت پیغمبر آخر الزمان (صلی الله علیه و آله)...378

ص: 570

جلوس ایلکوی بای اینال...389

جلوس هراقلیوس در روم...389

جلوس اصطفن حكيم...394

اظهار دعوت حضرت رسول (صلی الله علیه و آله)...402

هجرت اصحاب پیغمبر صلی الله علیه و آله بحبشه...450

ولادت حضرت فاطمه عليها السلام...488

در آمدن رسول خدا بشعب ابو طالب...490

جلوس راوية بن ماهيان...499

ظهور شق القمر بدست پیغمبر (صلی الله علیه و آله)...500

وفات ابوطالب...508

وفات خدیجه کبری...513

سفر پیغمبر صلی الله علیه و آله بطائف...515

تزویج رسول خدای(صلی الله علیه و آله) عایشه و سوده را...521

ابتدای اسلام انصار...521

جلوس عرو بن جبله...526

ظهور بیعت مردم مدینه...526

معراج پیغمبر صلی الله علیه و آله...531

بیعت مردم مدینه در عقبه...561

ص: 571

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109