ناسخ التواریخ حضرت عیسی علیه السلام جلد 2

مشخصات کتاب

جزء دوم

ناسخ التواریخ

حضرت عیسی علیه السلام

تالیف

مورخ شهیر دانشمند لسان الملک میرزا محمد تقی سپهر

از انتشارات:

موسسه مطبوعات دینی قم

1352 شمسی

خیراندیش دیجیتالی: انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب: خانم شهناز محققیان

جلوس دیاگ لیسیان در روم

پنج هزار و هشت صد و هفتاد و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود دیاک لیسیان که هم او را دآکلشن گویند، در بلدۀ سلام که از توابع ایتالیاست ، متولد شد و پدر او عبدزر خرید اورکیانوس (1) است که یکی از بزرگان اصحاب دیوان بود و مادر او از مردم دالمشه (2) است او نیز کنیز اورلیانوس بود.

بعد از آن که دآگلشن بسن رشد رسید، اورلیانوس او را و پدر و مادرش را آزاد ساخت دآگلشن بمیان عساکر نظام در آمده از مرتبه پست لشگریان همی بلندی گرفت تا حکومت مسیه (3) یافت و حکمرانی قراولان خاصه نیز با او مفوض گشت ، و او کار بعقل همی راند و با مردم سپاهی از در مهر و حفاوت بود و در آن سفر که کارس (4) از بهر جنگ ایرانیان کوچ می داد در رکاب او چندان جلادت و مردانگی نمود که بعد از مرگ نومرین (5) سپاهیان باتفاق او را برای سلطنت اختیار کردند (چنان که مذکور شد). و چون بدرجه ایمپراطوری ارتقا یافت ارستابلث را که مردی دانا بود و مدتی وزارت کارس می کرد

ص: 1


1- بضم همزه و سکون راء.
2- دالماسی (لاروس)
3- مزى بكسر ميم (لاروس و آلبر ماله) قسمتی از اروپای قدیم مربوط به یوگوسلاوی و و بلغارستان کنونی
4- كاروس (لاروس).
5- نومر بن بضم نون و کسر میم و فتح یا

از بهر وزارت خویش اختیار کرد و بر جرایم خیانت کاران رقم عفو کشید و چاکران کرینوس را با این که در برابر او مصاف داده بودند ، همه را زینهار داد و هر کس را بمنصب خویش باز گذاشت و گفت : ایشان باولی نعمت خود از درصدق رفته اند ، پس شایسته الطاف و اشفاق باشند و همچنان ملازمان ارلین (1) وپروپاس و كارس را نيك بنواخت و هر يك را در خور حال ، منصب و مال داد ، آن گاه خواست تا در سلطنت از بهر خود شریکی و معینی برگزیند تا در نظم و نسق ممالک محروسه رنج كمتر برد ، پس از میان ملازمان درگاه مقسیمين (2) را اختيار و او را ولیعهد ساخت و لقب قیصری و همایونی داد و او مردی روستازاده بود از نواحی سرمیم (3) و از علم و حکم هیچ بهره نداشت و رسم خواندن و نوشتن نمی دانست و در کار بزرگی و آئین حشمت دانا نبود ، اما جنگ وجلادت نيكو مي توانست و هیچ رحم و مهر در دل نداشت ، و هر فتح و نصرت بدست او جاری می شد ، بنام دآکلشن بر می آمد و اگر گروهی را بمرض عقاب و نکال (4) در می آوردند ، مقسیمین عامل آن کار بود و اگر چند کس را از میانه ایشان دآکلشن راضی بقتل و نهب نبود در نزد مقسیمین شفاعت می کرد و دیگران را بمرض قتل باز می گذاشت باین حیلت نام خود را به نیکی بلند داشت و خود را ژویوس (5) لقب کرده بود که بمعنی عادل است و هر جور و اعتساف که روی می داد بر مقسیمین می بست، و او را هرکلیوس (6) لقب داده بود که بمعنى جبار و منتقم است ؛ و عقیده ایشان آن بود که مدار عالم و حرکت

ص: 2


1- بضم همزه و کسر لام و فتح یا چنان که گذشت
2- ماکزی مین بکسر میم و فتح یا (آلبر ماله)
3- سرمیم بضم یا (آلبر ماله): از شهرهای سربی (از قدیم ترین کشورهای سلطنتی اروپای جنوبی واقع در قسمت راست رود دانوب)
4- بر وزن ثواب : عقوبت
5- ظاهر أصحیح آن (ژینوس بکسر ژاء (باشد زیرا او را یکی از خدایان قدیم نام می برند و اما آن چه در تاریخ آلبر ماله ذکر شده این است: او خود را پسر ژوپیتر که از بزرگ ترین خدایان قدیم روم شمرده می شود می خواند)
6- هركولس بکسر ها و لام (فرهنگ فوستل دو کو لانژولاروس)

كون و فساد برضا و خواست چوبه تر (1) است و مقسیمین در کارها اطاعت دآکلشن می کرد در این وقت در مملکت فرانسه ، فتنه ای بر پای شد از این روی که نخست هر گروهی از مردم آن اراضی بیکی از بزرگان خود پناه جستند تا در ذیل حشمت او آسوده زندگانی کنند و از شر دیگر مردم محفوظ باشند ، اندک اندک کار بدانجا کشید که رعایای فرانسه مانند عبید و موالی شدند و هر طایفه به بزرگ خود ناچار چنان فرمان پذیر شد که بنده زر خرید مولای قادر و قاهر را و آن بزرگان هر یک پیوستگان خود را بکارهای شایگان باز می داشت و مزد نمی دادند. چون این تعدی بکمال رسید مردم شهری و روستائی یک باره بشوریدند و خواستند تا بزرگان خود را از میان برگیرند و آسوده زیستن کنند بزرگان آن قوم بقلع های خویش گریختند و محصور شدند. در این وقت از آن جماعت غوغا ،طلب، دو تن مرد گم نام بیرون شده جامۀ ایمپراطوری را برخود راست کردند و یکباره کار آن مملکت را پریشان ساختند چون این خبر به دآکلشن رسید مقسیمین را از بهر دفع آن فتنه برگماشت و او لشگری در خور این مهم فراهم کرده بدان جانب تاختن کرد و بعد از زحمت، مردم شر طلب را ادب کرد و هر کس را بجای خود نشاند و کار

فرانسه را بنظم و نسق بداشت .

از پس این واقعه خبر رسید که در مملکت ،انگلستان ، غوغائی از نو پدیدار شده و سبب این فتنه آن بود که قیصر در بدو سلطنت برای دفع تاخت و تاراج قبایل فرنگ در بندر بالان کشتی های جنگی آماده کرد و لشگری از بهر آن حدود معین فرمود و كراثيث را که از اصل نسب بقبایل فرنگ می برد و در کار در یا بجلادت و شهامت موصوف بود سردار آن لشگر فرمود وكراثيث با مردم خویش بیرون شده در بندر بالان آرام گرفت در این وقت گروهی از مردم نمسه و جرمن برای تاخت و تاراج مملکت انگلستان بتاختند و از حدود كراثيث عبور کردند او از پی رد و منع ایشان بیرون نشد و آن جماعت را

ص: 3


1- ژوپیتر (آلبر ماله )

بحال خود گذاشت تا برفتند و بعضی از اراضی انکلند را (1) معرض نهب و غارت ساختند آن گاه که خواستند مراجعت کنند گراثیث ، سر راه بر ایشان تنگ کرد و آن جماعت را ناچار کرده از اموال منهوبه (2) بهره تمام بگرفت و ایشان را رها ساخت چون این خبر به دآگلشن رسید حکم داد تا یکیفر این گناه سر از تن کراثیث برگیرند یکی از دوستان گراثیث که در حضرت قیصر بود، این خبر بدو رسانید و از پی چاره کمر بست پس از آن زر و مالی که از دزدان جرمن قسمت گرفته بود ، بر لشگریان خویش بذل کرد: ایشان را با خود یک جهت ساخت و از بندر بالان (3) بمملکت انگلستان در آمد و دست جود و احسان بگشود و آن سپاهی که بحکم قیصر مأمور بتوقف انگلستان بود هم با خود همداستان کرد و حمایل ایمپراطوری بیاویخت و قبایل فرنگ را با خود دوست کرد و سپاه بری و بحری آماده ساخت و دهان رودخانه رین (4) و سین (5) را مضبوط فرمود و از بندر بالان کشتی های جنگی او بهر سوی تاختن داشتند و از آن هنگام مردم انگلستان رخنه در حکومت دریا افکندند.

مع القصه دآگلشن و مقسیمین از بهر دفع او بر آمدند و کشتی های جنگی در آب افکنده بسوی او بتاختند، و چون مردم ایشان در کار دریا دانا نبودند شکسته شدند ناچار قیصر با او از در مصالحه بیرون شد و مملکت انگلستان را با او مفوض داشت و مراجعت کرد و هفت سال کار بدین گونه رفت و اطراف ممالک محروسه روم بضبط در نمی آمد.

در این وقت دآگلشن را بخاطر رسید که دو تن دیگر را از بهر قیصری برگزیند و سلطنت

ص: 4


1- انگلستان
2- غارت شده
3- ممکن است بندر (بواو نیا) مقصود باشد که از شهرهای لهستان بشمار می رود اگر چه اکنون از نظر وضع جغرافیائی در راه آلمان و اتریش بانگلستان واقع شده است
4- رین یا رن بفتح را از رودخانه های اروپا بین آلمان و فرانسه
5- سن بكسر سين و بدون یاء وسط (لاروس): از رودخانه های فرانسه که از پاریس پایتخت آن می گذرد

روم را چهار بهره کند از بهر آن که بتواند با نظم و نسق بدارند پس دو تن دیگر را پیش خواند : یکی گلر (1) نام داشت که هم او را قلریث خوانند، و چون از نخست روز بکار شبانی مشغول بود او را آرمن تاریوس می نامیدند که بمعنی شبان است و در ایام سلطنت ، گاه بدین نام خوانده می شد و وقت بود که او را مقسیمین جوان می گفتند، و آن دیگر، کانستنیتث (2) نام داشت که هم او را کنس تالس کلر (3) نامیده اند که بقسطنس مشهور است.

بالجمله دآگلشن این دو تن را نیز لقب قیصری همایونی داد در این وقت چهار تن قیصر در ممالک روم سلطنت داشت، آن گاه دآکلشن حکم داد تاقلریث (4) زن خود را طلاق گفت و دختر خود را بکابین (5) او در آورد و مقسیمین دختر خود را به قسطنس داد و او نیز زنی که در سرای داشت طلاق گفت و از این چهار تن قیصر ، قسطنس به نجابت و اصالت امتیاز داشت چه پدر او از بزرگان شهر در دانیه (6) بود و مادرش خواهرزاده ایمپراطور کلادیس (7) بود.

بالجمله ، در این وقت ممالک روم را چهار قسم کردند و هر يك از این چهار تن ، سلطنت قسمی را اختیار نمودند و با هم از در صدق و صفا بودند و حشمت دآکلشن را آن سه تن رعایت می کردند و فرمان او را پذیرفتار می شدند ، و از این چهار قسمت ، فرانسه و اسپانیول و انگلستان بهره قسطنس شد و سواحل رود دنیوب به قلريث تفويض آمد، و ايتاليا و ممالك غربی روم قسمت مقسیمین گشت ، و مملكت ثريث و مصر و یونان شرقی سفلی از بهر دآکشن باقی ماند و ایشان بكار ملك مشغول شده بی حقد و حسد زیستن می کردند و معین و ناصر یکدیگر بودند.

ص: 5


1- گالیر بكسر لام (آلبر ماله)
2- بسكون نون و سين و فتح تا و سكون يا
3- بضم كاف و سكون نون و سين و نون دوم و سكون كاف و ضم لام
4- قلريوس بسكون قاف و ضم لام و يا
5- عقد
6- داردانی: نام سابق نژادی که از قسمت های آسیای صغیر (ترکیه) می باشد
7- كلوديوس بسكون كاف و ضم لام و كسر دال

مع القصه نخستین قسطنس از بهر تسخیر انگلستان کمر بست و لشگری فراهم کرده به بندر بالان آمد و آن بندر را فرو گرفت و کشتی های جنگی کراثیت را متصرف شد و سه سال در آن جا توقف فرمود و در این مدت همه روزه با قبایل فرنگ مصاف داد و ایشان را چون دوستان کراثیث بودند همی ضعیف کرد در این وقت القتت که وزیر کراثیث بود ، با جمعی همداستان شده او را بکشت و خود مدعی سلطنت انگلستان گشت چون این داستان را خبر به قسطنس بردند شاد شدند و هنگام جنبش دانسته لشگر خود را گروه گروه ساخت و بسوی انکلند کوچ داد لشگر الفتت که با کشتی های جنگی در حوالی جزیره سفید بودند تا اگر دشمنی بدان سوی شده رد و منع فرمایند ، بسبب با دو میغ (1) آن روز که لشگر قسطنس عبور می کرد بی خبر ماندند و آن زمان آگهی یافتند که لشگر دشمن از سواحل غربی جزیره انکلند بخشگی در آمدند و سردار سپاه قسطنس در حال آتش بکشتی های خود در زد تا سپاهیان بدانند که دیگر فرار نتوان کرد و ناچار باید در جنگ مردانه کوشید

اما الفتت چون آگاه شد که لشگر دشمن بخشگی در آمد لشگر خویش را برداشته باستقبال جنگ بیرون شد و چنان بشتاب شتافت که آن هنگام که با سپاه خصم برابر شد ، گروهی اندک با او بود و ایشان نیز از زحمت راه کوفته و خسته بودند ، لاجرم چون جنگ پیوسته شد لشگر او بشکست و القتت در میانه مقتول گشت و انگلستان مسخر شد چنان که وقتی قسطنس از حوالی شهر کنث بخشگی آمد ، مردم انگلستان او را پذیره شدند و بر سلطنت او درود و تحیت گفتند ، پس قسطنس کار انگلستان را بنظم و نسق بداشت و از آن جا بمملکت فرانسه آمد و آن اراضی را نیز بنظم کرد ، و چنان افتاد که روزی با گروهی اندک از بیابانی عبور می کرد قبایل آلمنی ناگاه بر او تاختند و او را بشکستند، بعد از آن که قسطنس در آن جنگ زخم دار گشت فرار کرده خود را بکنار شهر لانفرث رسانید و چنان از ترکتاز آلمنی کار آن اراضی آشفته بود که مردم شهر نتوانستند دروازه بروی او گشایند ، پس رسنی از دیوار باره (2) بزیر

ص: 6


1- ابر
2- سور

کرده او را بفراز بردند. چون این خبر بسپاه روم رسید در همان روز از دنبال قسطنس بتاختند و هنوز روز بپایان نرفته بود که لشکر قسطنس برسید ، پس از شهر لانقرث بیرون شده تیغ در آلمنی نهاد و شش هزار تن از آن قبیله را بقتل آورد و جمعی کثیر اسیر کرد و ایشان را متفرق ساخته و در میان مردم جای داد و فرمود تا هرگز حربه جنگ بدست نگیرند و بکار زراعت و شبانی مشغول باشند.

جلوس قسطنس و پادشاهی او

پنج هزار و هشت صد و هفتاد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود حسب و نسب قسطنس را در ذيل قصه دياك ليسيان مرقوم داشتیم. وی دو سال بعد از سلطنت دياك ليسيان مكانتی چنان داشت که بزرگان جميع ممالك روم او را قيصر می دانستند و نسب نیز بقیاصره می برد تا آن زمان كه دياك ليسيان او را شريك مملكت ساخت و آن همه فتح و نصرت بدست وی جاری شد (که مرقوم افتاد) اما بعد از فتوحات سلطان باستقلال گشت اگرچه ایشان چهار تن بودند که بشراکت پادشاهی می کردند اما چون دو تن از آن جمله را مکانتی تمام نبود ، نام ایشان را عنوان نساختیم و از دياك لیسیان و قسطنس تجاوز نکردیم.

بالجمله بعد از نظم انگلستان و فرانسه (چنان که بر آن اشارت شد) کار قسطنس بالا گرفت و در تخت سلطنت بفراغت تمام جای کرد ، اما در این وقت از سواحل رود نیل تا دامن کوه اطلس آشفته گشت و از طایفهٔ مود ، پنج طایفه عظیم متفق شده از بهر تاخت و تاراج بیرون شدند و مردی که او را جولین (1) می نامیدند در شهر کرتج (2) بپای خاست و حمایل ایمپراطوری در آویخت و در شهر اسکندریه مردی که اچلیث نام داشت مدعی سلطنت گشت لاجرم دآکلشن که هم او را دياك لیسیان گویند، از پی چاره برخاست و مقسیمین را (که شرح حالش (مسطور شد) از بهر نظم ممالک مغرب بگماشت تا با لشگر جرار بدان جانب کوچ داده قبایل مور را بشکست ، و جولین را از میان بر گرفت و ممالك

ص: 7


1- بضم جيم و كسر لام و فتح یا
2- بفتح كاف و تا

مغرب را بنظم و نسق بداشت اما دآگلشن خود بسوی مصر تاختن برد و شهر اسکندریه را بمحاصره انداخت و هر شهر که از نیل بدان شهر حفر کرده بودند مسدود ساخت و هشت ماه در محاصره پای افشرد تا مردم شهر ، ذلیل و زبون شدند و از در ضراعت و مسکنت در آمده شهر اسکندریه را بدو تسلیم کردند. دآکلشن بعد از ورود بشهر، آچیلیث را کیفر کرد و گروهی از مردم شهر را قتل عام فرمود و جماعتی را اخراج بلد ساخت و شهر بوسيرن را و کابتاث را که قریب بشهر اسکندریه بود نیز قتل عام فرمود ، آن گاه حکم داد جمعی از قبایل نوبیه را کوچ داده در سواحل نیل جای دادند تا آن حدود را از ترکتاز قبایل تلمیز حفظ و حراست کنند . و چون در مملکت مصر ، مردم فراوان بودند که در طلب کیمیا رنج می بردند، خواست تا برعیت ضرر و زیان بیهوده نکنند حکم داد تا هر که در طلب این مهم روز برد او را بمعرض عقاب و نکال در آوردند ، و فرمود تا هر کتاب در مصر از بهر این عمل بود بدست کرده بسوختند.

و عقیده اهالی یوروپ آنست که کیمیا وجود ندارد و گویند : هر کتاب که نسبت بحکمای یونان کنند که در این علم تصنیف کرده اند کذبست ، همانا بعضی از مردم طمع کار ، این سخنان را جعل کرده و بدیشان بسته اند و آن گاه که مردم عرب فتح مصر کردند و بعضی از آن کتب را بدست آوردند و در طلب آن بر آمدند و این عمل در مملکت یوروپ نیز شایع شد بعد از زحمت بسیار دانستند که حاصلی ندارند جز این که در حکمت طبیعی قوتی پیدا شود و گویند : پلینی که حکیمی معتبر است و کتاب دايرة العلوم را تأليف کرد هیچ از کیمیا ننوشت و این قانون را استوار نداشت

بالجمله بعد از فتح مصرد آکلشن عزم تسخیر مملکت ارمنستان فرمود ، و خسرو والی ارمنستان آن زمان مقتول گشت در جنگ ایران (چنان که مرقوم داشتیم) از وی پسری ماند که او را طردیت نام بود و او را طریطات نیز گویند و مردم ارمن طيرتاط خوانند . و این آن کسی است که جرجیس پیغمبر علیه السلام را آن همه زحمت رسانید (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد).

بالجمله آن گاه که خسرو پدر او مقتول شد و ارمنستان مطیع ایران گشت ، طردیت

ص: 8

فرار کرده بدارالملك روم آمد و در رکاب قیاصره کوچ می داد و مردی دلاور و زورمند بود چنان که هیچ کس با او برابر نتوانست شد ، و آن هنگام که پرو پاس قیصر را کشتند (چنان که ذکر کردیم) لشگریان از پس قتل او بدان سر شدند که لسنیث را نیز از پا در آورند و او یکی از بزرگان مملکت بود طردیت نهایت جلادت و مردانگی بظهور رسانیده مردم را ردع و منع فرمود و نگذاشت کسی آسیبی بدو رساند از این روی لسنیث در حق طردیت کمال رافت داشت و قلریث که از دوستان لسنیث بود نیز با طردیت از در مهر و حفاوت رفت ، لاجرم در این وقت که دآگلشن عزم تسخیر ارمنستان کرد این هر و در حضرت او معروض داشتند که این جامه باندازه بالای طردیت است چه او پادشاه زاده ارمنستانست و نیز مردی دلاور و جنگجوی ،می باشد پس دآکلشن خلعتی از بهر او کرده و او را با لشگری شایسته بسوی ارمنستان فرستاد و مردم ارمن چون آگاه شدند که طردیت از جانب قیصر برای تسخیر آن اراضی شتافته شاد شدند و او را پذیره (1) گشتند و شادش بدارالملك در آوردند ، و هر سپاه که از جانب شاپور ذوالاکتاف مأمور بتوقف آن حدود بود ، پراکنده ساختند و آتشکده ایرانیان را فرو نشاندند، و یکی از مردم ارمن که مالی فراوان داشت و سال های دراز بود که مال خود را بر داشته ، از بیم سپاه ایران بگوشه بیشه ها می گریخت ، در این وقت که خبر رسیدن طردیت را شنید از زاویه خمول (2) بیرون خرامیده و اموال خویش را در حضرت او پیشکش ساخت .

اما از آن سوی چون خبر بشاپور ذوالاکتاف رسید، نامۀ بممقو نوشت که طردیت را از مملکت ارمن بیرون کند، و ممقو مردی دلاور بود که در میان قبایلی عظیم حکومت داشت و از جوندى ملك چين رنجیده خاطر گشته ، بحضرت ذوالاکتاف پیوسته بود و چندان که جوندی او را از شاپور طلب داشت مفید نبود ، و او را مامور داشت که در اراضی ارمنستان با قبایل خود سکون فرماید و در پناه شاهنشاه ایران محفوظ ماند

بالجمله در این وقت که نامه ذوالاکتاف به ممقو رسید عصيان ورزید و بنزديك طرديت

ص: 9


1- استقبال
2- گمنامی و پنهانی

شتافته با او از در صدق و صفا بیرون شد و یکی از نزدیکان درگاه او گشت و چون در میان سرحد داران شاپور ، نفاق و خلافی بادید بود ، دفع طرديت بتأخیر افتاده روز تا روز کار او بالا گرفت.

از این سوی شاپور ، یک باره از پی دفع او کمر بست و سپاهی رزم جوی ملازم حضرت نرثت نمود که یکی از بزرگان در گاه بود و او را بجنگ طرديت مأمور داشت . چون سپاه ایران بحدود ارمنستان رسید طردیت را تاب درنگ نماند و بی آن که در برابر دشمن صف راست کند و مصافی دهد فرار کرده دیگر باره پناه بدولت روم برد . نرنث کار ارمنستان را بنظم کرده، صورت حال را بعرض ذوالاکتاف رسانید.

شاهنشاه ایران نامه و رسولی بدولت روم فرستاد و پیام داد که طردیت از گریختگان دولت ایرانست ، و او را دست بسته بحضرت ما گسیل فرمایند و اگر نه از بهر جنگ آماده باشد.

د آگلشن و آن هر سه تن شريك او نتوانستند از حمایت طردیت فرو نشینند ناچار اعداد جنگ کرده دآکلش بشهر انطاکیه در آمده بگردآوری سپاه پرداخت و گروهی عظیم فراهم کرد ، قلریث را از سواحل رود دنیوب طلب داشته ملتزم رکاب ساخت و سرداری جميع عساکر را باو گذاشته او را بسوی ایران کوچ داد . و از اطراف ایران نیز نرنث با سپاه خویش رهسپار بود و در بیابان مثاپاتمیه که از کوه کرچی تا کنار شط فرات بیست فرسنگ اراضی بی آب بود ، آن دو لشگر گران بهم دچار شدند و پیاده لشگر روم از تشنگی نزديك بهلاکت بود و در آن بیابان دو مصاف دادند و از هیچ سوی دیدار فتح مشاهده نرفت روز سیم جنگ عظیم پیوسته شد و از جانبين جمعي كثير مقتول گشت و در آن جنگ طردیت ، غایت جلادت و شجاعت بظهور رسانید و از آن سوی مردم ایران پای سخت کردند و چندان کوشش نمودند که سپاه روم شکسته شد. از میانه طردیت بگریخت و چند تن از دلاوران ایران از دنبال او بتاختند و نزديك رود فرات خدنگی (1) بر اسب او زدند که از پای در آمد. طردیت ناچار شده از اسب بزیر آمد

ص: 10


1- تیر

و یا این که از سر تا پای از آهن سلاحی گران در برداشت هيچ يك از اسلحه خود را بزمين نیفکند و با آن حمل گران خود را برودخانه فرات در انداخت و از عرض رودخانه که در آن مقام نصف میل بود بگذشت و باتفاق هزیمت شده گان رومی ، راه انطاکیه پیش گرفت ، و چون قلریث بانطاکیه در آمد دآکلشن با او خشم گرفت و روی از او بگردانید و از درجه عزت او را ساقط ساخت تا یک روز در پهلوی کالسکه ، دآكلش يك ميل پياده سیر کرد و نزد اصحاب دیوان بگناه خویش اعتراف کرد و بر ذمت خویش استوار کرد که دیگر باره با سپاه ایران مصاف دهد و نام پست شده را بلند کند .

پس دآکلشن جرم او را معفو داشت و بر حسب صوابدید او لشگری ساز داد و بیست و پنجهزار تن از سپاه گزیده از مردم آلرین (1) و قبایل قاص ملتزم رکاب او ساخت . پس قلریث دیگر باره کوچ داده ، نخستین باراضی ارمنستان آمد و آن مملکت را بی زحمت بزیر فرمان آورد و از پیاده ، سپاهی گران از آن جا نیز با خود برداشت و به آهنگ جنگ ترثث بتاخت ، و در نزديك لشگرگاه او خیمه راست کرد . سپاه ایران از غایت غرور هیچ اندازه دشمن نمی داشتند و چون شب می شد، زین از اسب فرو می گذاشتند و چدار (2) بر مرکب می نهادند خوش می خفتند . چون مسافت در میان دو لشگر اندك ماند قلريث با دو تن از ملازمان خود ، نیم شبی از لشگرگاه بیرون شده بکنار سپاه نرثث آمد و این حال را باز دانست ، پس دل قوی کرده با ابطال رجال بدان لشگر شبیخون برد ،مردم ایران تا سلاح در بر راست می کردند و زین بر اسب می بستند شکسته می شدند و نرثث از میانه زخ مدار شده بسوی آذربایجان گریخت و اموال و اثقال مردم ایران بدست سپاه روم افتاد و مردم روم چنان از مال بیگانه بودند که یک تن از لشگریان همیانی (3) از چرم بدست کرده بود چون سر آن را برگشود آکنده (4) از مروارید آبدار یافت، آن جمله مروارید را بر خاک ریخت و همیان را بر گرفت و از زنان و فرزندان نرثث نیز چند تن اسیر گشت و قلریث

ص: 11


1- ایلرین کشورهای بالکانی
2- بكسر اول چیزی که بپای اسب چموش بندند تا فرار نکند.
3- کیسه
4- پر

فرمود تا ایشان را بحشمت و جلالت بداشتند و نیکو حفظ و حراست نمودند و از آن جا عزم خدمت دآکلشن نمود.

در این وقت قیصر در دمشق بود چون خبر فتح و نصرت قلریث و مراجعت او را شنید از دمشق تا شهر از نزبز باستقبال آمد و از دیدار او سخت شاد شد.

اما از آن سوی نرثث را بخاطر رسید که با دولت روم از در مصالحه بیرون شود ، پس مردی که افرمان نام داشت و از نزدیکان حضرت بود برسالت بسوی قیصر فرستاد و پیام داد که پادشاه ایران و قیصر روم در تن مملکت روی زمین ، بمانند دو چشمند ، هرگاه یکی از این دو قلع شود تن مملکت یک چشم خواهد داشت صواب آنست که ما از در صلح بیرون شویم و از این جنگ و جوش سلاطین اطراف را شاد نگذاریم و نیز نباید شما را از این نصرت دل شاد بود چه سزاوار اینست که هیچ کس را هنگام راحت اندیشه زحمت از خاطر نشود، اگر من، شکسته شدم حشمت ذوالاکتاف و عدت او بجا است و این که من در طلب آشتی بر آمدم از بهر آنست که قلریث ، زنان و فرزندان مرا نیکو پاس داشت.

چون افرمان طی مسافت کرده بنزد آکلشن رسید و سخنان نرثث را در انجمن باز گفت از میانه، قلریث بر آشفت و سر بر داشت و گفت که بزرگان ایران را نرسد که از سرد و گرم روزگار ما را خبر دهند و بنمایند که از پس فتح ، شکست ممکن است . آیا در حق ولرین این قانون برقرار نبود که او را تا نفس آخرین در حبس داشتند، و چون بمرد پوست او را بر کندند و با کاه انباشتند ؟ این بگفت و از پس آن آتش خشم خود را فرو نشاند و با افرمان خطاب کرد که مردم روم بکردار ایرانیان نیستند که دشمن از پا فتاده را پایمال کنند ، ما بحشمت خود عمل خواهیم نمود و از آن چه سزاوار شما است دست باز نخواهیم داشت ، اينك كار بمصالحه می کنیم و زنان و فرزندان نرثث را باز می فرستیم. آن گاه دآکلشن از پی انجام کار مصالحه شد و سکاریث پرابث را که یکی از نزدیکان حضرت بود فرمان داد که نزد نرثت رفته . شرایط مصالحه را القا کند چون او بدرگاه نرثث آمد فرمود : او را در سرای نیکو بضیافت بداشتند و چند روزش بیهانه این که از رنج راه و کوفتگی سفر بر آید ، بحضرت خویشش حاضر نساخت . و اندیشه

ص: 12

نرثث آن بود که لشگری لایق گرد خود فراهم کند و آن گاه سخن از در صلح براند تا فرستاده قیصر ، او را ضعیف نشمارد و در مصالحه حملی گران بر گردن او نهند .

بالجمله، نرثث جمعی از ابطال رجال خویش را از هر جانب طلب داشت و گروهی عظیم فراهم کرد ، آن گاه در اراضی مدیه در کنار رودخانه اسپروث، انجمن مصالحه را بیاراست و سکارنث پرابت را حاضر ساخت و سه تن از بزرگان ایران نیز در آن جا حاضر شدند که نخستین افرمان بود و دیگر، سرکشیکچی باشی و سیم سردار سپاه مملکت ارمن بود چون ایشان نشستند و سخن از مصالحه کردند نخستین فرستاده قیصر گفت شرط اول آنست که شهر نزبز را تاکنون مخصوص دولت ایران بود محل تجارت بازرگانان دولتین باشد و سود آن عاید هر دو دولت شود، این سخن را نرثث نپذیرفت و سکاریث نیز از سراین شرط برخاست و آن گاه عقد مصالحه را استوار کردند بدین گونه که سرحد مملکت ایران و روم رودخانه ارس (1) باشد و آن رودخانه از کنار شط جنبش کرده در یک سوی نزبز با رودخانه ماکادونیه (2) پیوسته از کنار دیوار قلعه سنقره (3) می گذشت و در کنار شهر ثرثیم برودخانه فرات در می رفت.

و این پنج محل جزو ممالك روم شد :

(اول) : ذبدسين

(دوم) ارذنین

(سیم) : مقزون

(چهارم): انطلاین

(پنجم) : کرد دین دیگر این که طردیت والی ارمنستان باشد و اراضی سنسه و تبریز سرحد او بوده و این مصالحه تا چهل سال برقرار بود چه در این وقت عموم لشگر ایران مشغول بتسخير اراضی هندوستان بودند، از این روی ذوالاکتاف باین مصالحه که ترثث کرد رضا دارد

ص: 13


1- رودخانه ایست، اکنون، در شمال آذربایجان و سر حد ایران و روسیه
2- مقدونیه
3- بضم سین و قاف

بالجمله بعد از مصالحه سکاریث مراجعت کرده، بحضرت دآکشن پیوست و قیصر ، زنان و فرزندان نرثث را بنزديك او فرستاد، و اما تمثال ایشان را رسم کرده با خود همی داشت و از بهر افتخار با مردم روم عرضه می کرد و باز می نمود که ما ایشان را اسیر داشتیم .

مع القصه بعد از مصالحه با ایران دآکلشن جامه ایمپراطوری را که جز دیباج ارغوانی (1) چیزی نبود بینداخت و رسم سلاطین ایران گرفت و تاج نهاد و آن يك پیشانی بند عریض بود که با مرواریدهای غلطان پرداخته می کردند و جامه های پر بها بپوشید و کفش خویش را نیز چنان که عادت ملوک ایران بود از زر کرد و با جواهر مرصع فرمود و مردم را بخویشتن راه نمی داد ، و هر کس بار می یافت پیشانی بر خاک می نهاد و زمین بوسه می زد و سه تن قیصر را که شریک او بودند هم بفرمود تا بدین گونه زیستن کنند

و چون این قوانین سبب ضعف دولت جمهوریه بود اصحاب دیوان روم بدان رضا نمی دادند از این روی دآکلشن پایتخت را از دارالملک روم بگردانید و در مدت سلطنت جز دو ماه که آن نیز از بهر جشن فتوحات بود در روم زیستن نکرد و پای تخت خود را در شهر نکامدیه (2) كه سرحد ممالک یوروپ و آسیا است گذاشت و مقسیمین را حکم داد که شهر ملانرا (3) که در پای کوهستان الپ (4) است دار الملك فرمود و او را برانگیخت تا هر روز یکی از اصحاب دیوان را گناه کرده دولت وا نموده او را بمعرض عقاب و عتاب در می آورد و ملک و مال او را ضبط می کرد تا آن جماعت ضعیف شوند

ص: 14


1- بر وزن پهلوان : بسیار سرخ و رنگین
2- نيكومدى بكسر نون و میم (لاروس) : از شهرهای آسیای صغیر که نام کنونی آن (ایسمید) می باشد.
3- میلان (لاروس) : از شهرهای قدیمی ایتالیا مرکز لمبارده و زمان 2013 میلادی معروف راجع بآزادی مذهب بنام این شهر معروف است .
4- آلپ رشته مهم کوهستان اروپای غربی

و تقویت دولت جمهور نتوانند کرد .

و در زمان دآگلشن قبایلی که بنای عصیان گذاشتند و بنهب و غارت دست گشودند قیصر برایشان تاخت و آن جماعت را قتل عام کرد و بقية السيف باطراف ممالك پراکنده شدند بعد از آن قتل ، لقب خود را سر مدتيك نهاد که بمعنی کشنده له باشد چه سر مدله را گویند و تيك قاتل را گویند .

و در اواخر سلطنت حكم داد تا عيسويان را هر کجا بدست کنند مقتول سازند و جمعی کثیر از امت عیسی علیه السلام را بدست آورده مقتول ساختند و در قتل آن جماعت اندیشه گوناگون می نمودند و هر کس را بزحمتی دیگر هلاک می کردند و این کرت دهم بود که در میان عیسویان قتل عام واقع شد.

بالجمله در اواخر سلطنت در زمستان که هوا کمال برودت داشت از ایتالیا کوچ داده در اطراف الركن (1) سیر همی کرد و از برودت هوا و زحمت سفر مزاجش از صحت بگشت و یک سال بر بستر بیماری در افتاد چنان که گاهگاه ، صنادید حضرت او را مرده می پنداشتند و چنان می دانستند که محرمان ،قیصر مرگ او را پوشیده دارند برای آن که قلریث حضور ندارد و بیم دارند که مبادا کار پریشان گردد.

بالجمله چون دآکلشن بهبودی گرفت ، بدان سر شد که از سلطنت کناری گیرد و آسوده زیست کند ، پس روزی از شهر نکامدیه که هم او را نيكو ميديا گويند و نزديك بوزنظیه (2) است یک فرسنگ بیرون شد و حکم داد تاجمیع رعیت و سپاهی در آن جا حاضر شدند و فرمود تا تخت پادشاهی او را در میان انجمن بنهادند، پس بر زبر (3) تخت بر آمد و خطبۀ بر وی خلق بخواند و با مردم گفت: کاری صعب تر از سلطنت نیست زیرا که پادشاه از بهر پاس (4) سلطنت نتواند با مردم مخالطت افکند، لاجرم امور خویش را با چندتن از وزرای خود تفویض کند و ایشان همه روزه بهوای نفس خویش کارها را در حضرت پادشاه

ص: 15


1- ايلير كان: کشورهای بالکانی
2- بيزنطيه : نام کنونی استانبول که از شهرهای مهم ترکیه است
3- بالا
4- حفظ

دیگرگون جلوه دهند و حکم امضا ستانند. ناچار هر کار باشتباه گذرد و مردم هنرمند از حضرت پادشاه محروم و مهجور مانند چه ملازمان درگاه از مردم هنرمند هراسناک باشند زیرا که دانند این طایفه زود متولی امور بزرگ توانند شد پس صواب چنان نمود که من از چنین کار استعفا جویم این بگفت و از تخت فرود شد و از میان مردم بیک سو شده بر کالسکه خودسوار گشت و سر کالسکه را بپوشید تا کس روی او را نبیند و راه دالمشه (1) را پیش گرفت که مولد او بود و در آن جا سکون ، اختیار کرد و چون قبل از آن که از سلطنت استعفا جوید با مقسيمين (2) اعلام داده بود و از او خواسته بود که هم او از سلطنت کناره جوید، در همان روز که دآگلشن در نیکومیدیا استعفا جست هم مقسیمین در ملان (3) از پادشاهی کناره فرمود.

بالجمله دآکلشن ، بعد از بیست و یک سال سلطنت ، نه سال بتجرد و تفرد می زیست و در اراضی دالمشه حوالی شهر سلانه (4) که دویست میل رومی از ایتالیا مسافت داشت ، او را خانه ای مشرف بر بحر حدراتك (5) بود که هفتصد پا طول و شش صد پا عرض داشت ، و یک طرف آن خانه از بهر اسکولیث که او را خدای صحت دانند معبدی مربع کرده بودند و از طرف دیگر معبدی مثمن (6) از بهر چوبه تر (7) داشتند که او را خدای دولت می دانستند . دآکلشن در آن دو معبد بعبادت مشغول بود و هر وقت از عبادت فراغت ،می جست ، در یک سوی سرای خود باغی بر آورده بود در آن باغ بدست خود غرس اشجار می فرمود و گل و ریاحین بر می آورد

اما مقسیمین در ایام گوشه گیری او بدان سر شد که دل او را از بهر سلطنت جنبش دهد مگر خود نیز زمام دولت را بدست کند، پس نامه بدو نوشت و او را بسلطنت دعوت کرد

ص: 16


1- دالماسی کنار دریای آدریاتیک است
2- ماکزی مین بكسر ميم دوم و فتح یاء چنان که گذشت
3- میلان
4- سالن بضم لام (آلبر ماله ولاروس): پایتخت قدیم دالماسی
5- دریای آدریاتیک واقع در جنوب اروپا
6- هشت ضلعی
7- ژوپیتر

دآگلشن چون نامه او را مطالعه کرد بخندید و گفت اگر مقسیمین این سبزه و گل ها من بدست خود بر آورده ام دیده بود و راحت آن را دانسته بود هرگز مرا بزحمت سلطنت دعوت نمی فرمود .

مع القصه در زمان سلطنت دآگلشن شاعر و مورخ نیکو بادید (1) نشد ، اما در مدارس شهر اسکندریه و مدرسه شهر اسن (2) که از بلدان یونانست ، چهار تن مرد حکیم نامور گشت که از علم ادب و علم طبیعی و ریاضی و هندسه کناره جستند و همی در علم حکمت الهی روزگار بردند:

(اول) : امانيث

(دویم) : پلاتنث

(سیم) : املیث

(چهارم) پارفری ، و این دو تن بر شریعت عیسی علیه السلام بودند و ایشان می گفتند ما روح را از تن خلاصی توانیم داد و با همۀ اشیاء سیر توانیم کرد و بعد از مرگ دآکلشن سنت جان- که یکی از بزرگان دین عیسوی بود معبد اسکولپث را ویران ساخت و معبد چوبه تر را جامع مسیحیه نمود .

مع القصه آن گاه که خبر استعفای دآکلشن و مقسیمین پراکنده شد و قسطنس و قلریث آگهی یافتند ، در حال حمایل ایمپراطوری در آویختند و بلقب همایونی بر آمدند. و بدان شدند که بجای آن دو ، دو تن دیگر نصب کنند ، پس قلریث ، خواهرزاده خود را برتبه قیصری برکشید و حکمرانی مصر و سریه را بدو تفویض فرمود ، و حكم داد تا بشهر ملان رفته زینت های قیصری را از دست مقسیمین که از سلطنت استعفا جسته اخذ فرماید و هم او را مقسیمین نام گذاشت و آن دیگر سورس بود که از بهر قیصری اختیار کردند و حکومت ایتالیا را بدو گذاشتند

در این هنگام نیز چهار تن قیصر در ممالک روم حکمران بودند و روزگاری دراز بر این نگذشت که در مملکت انگلستان در دارالاماره بارك ، قسطنس از جهان

ص: 17


1- ظاهر و هويدا
2- آتن یا آثن: پایتخت و دارالعلم یونان در قدیم الایام

رخت بر بست و جای بفرزند خود قسطنطین گذاشت (چنان که مذکور خواهد شد) و مدت سلطنت قسطنس در انگلستان چهارده سال و شش ماه بود

نهب و غارت قبابل فرنگ و سکسان

مملکت فرانسه را پنج هزار و هشت صد و هشتاد و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون قسطنس بر مملکت انگلستان ظفر جست و از آن جا بفرانسه عبور کرد و باقبایل آلمنی مصاف داد (چنان که مذکور شد) دیگر باره بمملکت انگلستان مراجعت فرمود . بعد از وی فرنگ و سکسان (1) از آرامگاه خویش بجنبیدند و از بهر نهب و غارت در بلاد و امصار فرانسه بتاختند و در آن اراضی ، بسیار شهر و دیه ویران ساختند و عمال قسطنس را پراکنده نمودند .

چون قسطنس از حال ایشان آگهی یافت ، لشگر خویش را ساز کرده از انگلستان بمملکت فرانسه تاخت و با قبایل سکسان و فرنگ چندین مصاف داد و جمعی کثیر از آن جماعت را اسیر و مقتول ساخت و ایشان را در همان اراضی که مقسیمین تفویض نموده بود باندازه خویش بنشاند و مراجعت کرد .

جلوس جوندی در مملکت چین

پنج هزار و هشت صد و هشتاد و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود جوندی نام پادشاه دوم است از طبقهٔ بیست و یکم سلاطین چین ، مردی پاکیزه دیدار ، و خوش لقا بود و او برادر زاده فوندی است (که شرح حالش مذکور شد) بعد از قتل فوندى صنادید مملکت باتفاق او را بر تخت سلطنت جای دادند و او در مملکت چین و ماچین و تبت و ختا حکومت یافت ، اما در زمان او کار مملکت چین رو به پریشانی نهاد و هر قبیله که در حدود چین جای داشتند سر بعصیان و طغیان بر آوردند از جمله ممقو که در میان انبوهی کثیر حکمرانی داشت ، جمعی از ابطال رجال خویش را برداشته در حدود چین بتاخت و تاراج مشغول شد . جوندی چون این بدانست ، لشگری عظیم ساز داده بسوی او کوچ داد .

ص: 18


1- ساكن (لاروس) : قبایل ساکنه در آلمان شمالی

ممقو چون آن قوت داشت که با ملک چین مصاف دهد قبایل خویش را برداشته بسوی ایران گریخت و پناه بحضرت شاپور ذوالاکتاف جست جوندی نامه ای از در ضراعت بدست رسولی چرب زبان بدرگاه شاپور فرستاد و پیام داد که مرا در حضرت شاهنشاه ایران کار ، همه بر اطاعت و عقیدت است و همیشه قوام و مدار سلطنت خویش را باستظهار و پشتوانى ملك الملوك دانسته ام ، در این وقت که ممقو خلل در ملك انداخته و بدان جانب تاخته ، اگر شاهنشاه ایران فرمان دهد تا او را دست بسته بدین سوی آرند ، احسانی عظیم خواهد بود .

چون این نامه بشاپور رسید در پاسخ فرمود که ما هرگز از رعایت و حمایت جوندی پهلو تهی نساخته ایم ، اما از آئین مروت بعید می نماید که پناهنده را دست بسته بدشمن سپاریم، از بهر آن که کار جوندی نیز بنظم و نسق باشد ممقو را بجائی فرستم که هرگز زیان بممالك او نتواند كرد و فرمود تا ممقو با قبایل خویش باراضی ارمنستان رفته سکونت فرمود و ما شرح حال او را با طردیت مرقوم داشتیم

بالجمله چون شش سال از سلطنت جوندی گذشت قبایل چین بر ترك تاز (1) و قتل وغارت بیفزودند و ملك چين از چارسوی بمقاتله و مقابله ایشان می تاخت عاقبت در یکی از آن جنگ ها بدست قبایل سرکش اسیر شد و نابود گشت

قتل و غارت سكسان بار دیگر فرانسه را

*قتل و غارت سكسان بار دیگر فرانسه را (2)

پنج هزار و هشت صد و هشتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بعد از آن که قسطنس قبایل سکسان و فرنگ را بجای خود نشاند و مراجعت بانگلستان فرمود (چنان که ذکر شد) ، شش سال آن جماعت آسوده نشستند و از پس این مدت باز دست بغارت بر آوردند و کار فرانسه را در هم کردند ، دیگر باره قسطنس لشگر بر آورد و مانند برق و باد بر ایشان تاختن کرد و آن جماعت را گوشمالی بسزا کرد و هم بانگلستان مراجعت کرد.

ص: 19


1- یورش و حمله
2- ساکسن بکرسین : اقوام آلمان شمالی

در این مقام چنان صواب می نماید که اصل هر قبیله و هر طایفه از ممالک یوروپ را باز نمائیم و معلوم سازیم که آن قبایل متفرقه که بعد از این در ذیل قصه قیاصره نام برده می شود کیستند ، و از کجا باراضی یوروپ در آمدند ، نخستین قبیلۂ قاص و طایفه آلمنی بود که حسب و نسب ایشان را از این پیش مذکور داشتیم و قتل و غارت ایشان را بهر جانب باز نمودیم، اما آن طوایف که از این پس بممالک یوروپ شتافتند :

(اول) قبیله هون بود و ایشان را در توران زمین طایفه شیت می نامیدند و در مملکت چين هيانك نو و هيون یون نام داشتند و چون بیوروپ در آمدند ایشان را هون خواندند و این همان قوم است که در این روزگار مجار نام دارد و اينك در اراضی یوروپ دولتی نام آور است (چنان که در دیباجة الكتاب بدان اشارت شد)

بالجمله طايفه هون (1) در اراضی شرقی چین، جای داشتند بجهت اغتشاش آن مملکت از آن جا کوچ داده بکنار بحر خزر آمدند. و در این وقت پنج هزار و نهصد و شصت و هفت سال از هبوط آدم علیه السلام گذشته بود و نود و چهار سال، روز تا روز فتنه آن جماعت بالا می گرفت اگر چه ایشان از اصل يك قبیله از قبایل تاتار بودند اما زبان ایشان با جماعت مغول نزديك بود و خانه ای از خشت و گل نداشتند و با اموال و اثقال و زن و فرزند کوچ می دادند و حمل خود را برگردون می نهادند و شب بر گردون می خفتند و جامه از پوست جانوران درنده می کردند و از پوست آهو ازار (2) می کردند و گوشت خام می خوردند و گاه بود که گوشت خام را زیر زین اسب می نهادند و مقداری طی مسافت کرده تا اندك گرم شود ، پس برغبت تمام می خوردند و در مصاف (3) بر اسب سوار می شدند و از یکدیگر دور می ایستادند و پیکان تیر ایشان از استخوان بود و شمشیری و کمندی نیز با خود می داشتند و با آن کمند نیکوتر جنگ می کردند و بر گردن خصم افکنده بسوی خود می کشیدند و هنگام حمله یک بار نعره می کشیدند و یورش می بردند و وقت گریختن نیز دلیر بودند و دشمنان را با تير بخاك می افکندند ، و هيچ يك خواندن و نوشتن نمی دانستند و قصه های خود را پدران به

ص: 20


1- من بضم ها و سكون نون
2- شلوار
3- جنگ

پسران باز می نمودند و ایشان از برداشته باولاد خود می رسانیدند.

در تاریخ پنج هزار و سیصد و چهل و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام مردی که تاومان نام داشت در میان ایشان حکمران شد و از پس او فرزندش که مته نامیده می شد حکومت یافت و از حدود چین تا کوه اورال (1) را از جانب شمال محل غارت کردند و سال های دراز مردم چین را زحمت رسانیدند تا کار برایشان تنگ شد و از بیم فیدا فوی که در آن هنگام ملک چین بود (چنان که مذکور خواهد شد) بسوی مغرب کوچ دادند و آمدند در کوه کرکس در میانه داغستان و گرجستان جای گرفتند .

در این وقت سردار این قبایل ، دو تن بود یکی، ادین نام داشت . وى يك نيمه آن مردم را برداشته با راضی جرمن (2) و نمسه (3) آورد و جای داد. و آن نیمه دیگر را رتس برداشت بکنار رودخانه دنیوب آورد و نخستین با طایفه الاین (که عنقریب شرح حال ایشان مذکور خواهد شد) مصاف دادند و آن جماعت را بشکستند ، بعضی از آن گروه فرار کردند و بعضی مقتول گشتند و هر که باقی ماند در میان طایفه هون جای کرد و جزو ایشان شد. آن گاه با قبایل گت (4) مشرق بجنگ در آمدند و آن جماعت را بشکستند ارمان ريك كه سپهسالار گت مشرق بود ، چون پیری و شیخوخت داشت نمی توانست طايفه همون را كیفر کند و این کین بخواهد :

لاجرم از غیرت خود را بکشت (چنان که در ذیل قصۀ گت مرقوم خواهد شد) آن گاه قبایل هون بیست سال آسوده نشستند و در سال پنج هزار و نهصد و هشتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم ، قبایل هون دو بهره شدند ، يك نيمه را که در اراضی شرقی محال خود سکون داشتند اترکر نام نهادند و آن نیمه را که در محال غربی جای داشتند کترکر خواندند اما اترکر بطرف آسیا کوچ دادند و در ممالک ارمنستان و تربظان (5) و بوزنطيه (6)

ص: 21


1- اورال: کوه های واقعه بین روسیه و سیبری
2- آلمان کنونی
3- بفتح نون: اتریش کنونی
4- بضم كاف: مردم آلمان
5- ترا بزون یا طرا بزنده: از شهرهای ترکیه در کنار دریای سیاه
6- بيزنطيا: استانبول کنونی.

و اسیر یا بسا وقت تاختن بردند و ظفر جستند و بشهر انطاکیه آمده بیاسودند، و کترکر از رود دنیوب گذشته بحوالی بوزنطیه آمدند و پیوسته از دو سوی رود دنیوب بقتل وغارت مشغول بودند و از سپهسالاران ایشان یکی رقاص نام داشت و بعد از او دیگری حکومت داشت که او را روا می نامیدند و چون روا از جهان در گذشت ، از وی دو پسر ماند یکی (اقتار) خوانده می شد و ان دیگر (ابار) نام داشت و این هر دو کودک بودند و کار حکومت از ایشان ساخته نمی شد.

لاجرم حکومت باولادمندق رسید و مندق برادر روا بود و او نیز دو پسر داشت : نخستین را آتلا (1) می گفتند و آن دیگر را بلدا در این هنگام آتلا که پسر بزرگ تر بود . در میان قبایل هون حکمران گشت (در این وقت شش هزار و سی و پنج سال از هبوط آدم علیه السلام گذشته بود) و در حال قبایل هوندا کوچ داده باراضی فرانسه در آمد و چندان که توانست از قتل و غارت فرو نگذاشت چنان که مورخین فرنگستان نوشته اند که حق جل و علا این آتلا را از برای خرابی فرستاد چنان که محمد صلی الله علیه و آله را که پیغمبر مسلمانان است از بهر آبادی فرستاد ، و آتلا لقب خود را فلاج لوس دی نهاده بود که بمعنای بلای خداست و می گفت : خدای مرا فرستاده تا مردم را قتل کنم و او مردی بلندقامت ، و با قوت بود سری بزرگ و گونه های برآمده و چشم های فرو شده داشت چنان که ترکمانان راست و در رفتار دست های خود را بیشتر از عادت مردم بحرکت می افکند و سخت متكبر و متنمر بود و هرگز کس او را خندان ندید و خوش می داشت که مردم او را خاکساری و فروتنی کنند و با این همه چون گناهی را معفو می داشت هرگز نام آن را بر زبان نمی آورد. طایفه ترکمان (2) و قبیله پانونیان (3) و مردم سرمد (4) و گروه رقسلان (5) و جماعت دند (6) و جمعیت

ص: 22


1- آتيلا بتشديد لام (لاروس) و لقب او را (فلئوددیو) بلای خدای ذکر می کند
2- ماركمان بضم كاف (لاروس) : مردم قدیم آلمان
3- پاننی بضم نون : مردم مجارستان باهنگری
4- سارمات پراکنده شده از بالکان
5- ركسلان بضم را ، و سكون كاف و کسر سین
6- داناد.

کپید و انبوه لنبرد (1) و عموم اوار (2) و عامه استرقت (3) و قبایل دیگر ، بزیر فرمان او شدند و از سلاطین بزرگ بسوی او فرستاده و رسول می رفت (تا و دوز) دوم که قیصری داشت (چنان که مذکور خواهد شد) همه ساله مال فراوان بنزد او می فرستاد و بای فودی که پادشاه چین بود از بهر دوستی بسوی او نامه و رسول کرد و او از ممالك قيصر هفتاد و دو شهر گرفت و با جنسريك كه حكمران قبایل واندال (4)، دوستی نمود و با قبیله تاتار مصاف داد و ایشان را بشکست و حکمران آن جماعت را که کوکن نام داشت ذلیل و زبون کرد .

بالجمله چنان بزرگ شد که قیصر رومية الكبرى و قیصر قسطنطنیه را بکس نمی شمرد و هرگاه ، رسولی از وی بنزد این دو قیصر می رفت بآواز بلند خطاب می کرد که پادشاه چنین و چنان حکم داده و قیاصره این سخن را تمکین می دادند (تاو دوز) دوم خواست بحیلتی او را از میان برگیرد و دست نیافت و آتلا این معنی را بدانست و در خشم شد و خواست این کیفر از قیصر بجوید (تا و دوز) مقسمن را نزد او فرستاد تا از وی عذر بخواهد و باز او را از در رفق و مدارا کند . چون مقسمن بنزد او شتافت او را بر تخت خویش یافت که شمشیری بدست داشت و می گفت : این تیغ را از خدای جنگ دارم و در اطراف سرا پرده و مجلس او دخترانی که از ملوك ، نسب داشتند نشسته از بهر او جامه جنگ می دوختند .

بالجمله مقسمن پیغام قیصر را بگذاشت. آتلا فرمود : او را بگوی که پدر تو . پادشاه نامدار بود و پدر من نیز مردی بزرگ بوده است ، اما تو نژاد خویش را ضایع گذاشتی زیرا که خراج گذار من شدی و با من از در حیلت برون شدی که از خوی پادشاهان بعید است.

مع القصه عاقبت مقسمن از جانب قیصر با او قرار مصالحه گذاشت و شرط کرد که

ص: 23


1- لنبار (لاروس) مردم آلمانی از نژاد ژرمن ساکن بین الب و ادر
2- آوار : اقوام غیر اروپائی شامل ترک ، تركمان ،مجار ، وغير آن ها.
3- استرگت با کت شرق (لاروس): قوم جرمن که در ساحل دانوب روزگار می گذراندند
4- قسمتی از طایفه جرمن که بین ادرو دیستول ساکن بودند.

دختر ساتریننوس را که وزیر قیصر بود بشرط زنی بسوی او فرستد، اما قیصر این کار را بمماطله گذاشت و این وصلت پیوسته نشد و آتلا بعد از ده سال حکمرانی در نزدیکی درم خمر بسیار خورد و سر خویش را در دامان یکی از پردگیان خود نهاد و بخفت و در همان بیهوشی از جهان بگذشت ، در شهر ونديك ، خود آهن از او بجای مانده که هنوز باقیست و آن چنان بوده که تا گردن او را فرو می گرفته و از بهر چشم و بینی ، چهار ثقبه (1) در آن پدید است و چنان گران است که یک مرد توانا بزحمت، حمل می دهد و آتلا در حیات خویش می گفت : اسب من بهر مملکت عبور کند باید در آن جا آبادی نماند . و از پس مرگ او مردم می گفتند : اگر آتلا را ارسطوئی بودی ثانی اسکندر شدی .

بالجمله بعد از مرگ آتلا قیاصره قبایل هون را درهم شکستند و پراکنده ساختند و آن جماعت دیگر باره بترکستان شدند و دویست سال بعد از هجرت خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله باز از كنار بحر خزر بممالک یوروپ سر در آوردند (چنان که انشاء الله تعالی در جای خود مذکور خواهد شد)

و دیگر طایفه الاین (2) بودند و آن جماعت در شمال كوه كركس و اراضی میان قسطنطنیه و دریای خزر سکون داشتند و از رود کر تا رود ولغا (3) مملکت ایشان ،بود از جانب شمال باراضی سبیر مداخلت کردند و از سوی جنوب بحدود ایران رخنه افکندند

اصل این طایفه هم از کوه کرکس باشد ، مردمی گندم گون و قوی جثه و جلادت پیشه بودند ، و جنگ و جوش رانای (4) و نوش می پنداشتند و سواره ، مصاف می دادند و عبادت ایشان آن بود که سر شمشیر خود را بزمین فرو برده بدان سجده می کردند و

ص: 24


1- سوراخ
2- آلن بفتح لام و سكون نون : طایفه وحشی که فرانسه را در سال چهار صد و شش میلادی تصرف کردند و بعداً بوسیله ورنگهت نیست و نابود شدند (لاروس).
3- ولگا : از رودخانه های روسیه که بدریای خزر می ریزد.
4- نی: آلت نوازندگی معروفی است

پرستش می نمودند و در جنگ هر کس را می کشتند از استخوان تارک آن ها بر می گرفتند و در رشته کشیده پیرایه گردن اسب خویش می کردند و هر که در میان ایشان پیر می شد و از کوچ دادن و رزم کردن ضعیف می شد شرط بود که خود را بکشد و بیدرنگ خود را هلاک می کرد ، در سال پنج هزار و هشت صد و شصت و هشت سال بعد از هبوط آدم نام آن طایفه بالا گرفت و بر قتل ونهب بیفزودند و مدت یک صد و چهل سال نامدار بودند نخستین ارلین (1) در زمان قیصری چون عزم جنگ ایران کرد ، از آن جماعت لشگر بخواست و در پاداش این خدمت زری بدیشان وعده کرد و آن دین را نسیت (2) ادا کرد (هم چنان که تفصیل آن مرقوم افتاد) آن زمان که قبیله هون باراضی آلاین (3) عبور می کرد چندان که از دررد و منع برخاستند چاره ای نتوانستند کرد، ناچار بیشتر از آن قوم به بلندی های کوه کرکس بر شدند و در آن جا سکون اختیار کردند و ایشان را الاین کرکس نامیدند و مدار کار خود رابر آزادی نهادند

و در این ایام آن جماعت را لكزى گويند ، و يك نيمه ایشان از مساکن خویش کوچ داده بکنار دریای بالتيك (4) در آمدند و با قبیله آلمان (5) که از قبایل نمسه اند (6) دوست شدند و جمعی باتفاق لشگر رد قز بایتالیا در آمدند و در میان قبایل سودواندال (7) و برکی نیان، میان رود دنیوب و کوه آلپ جای کردند و بعد از مرگ ردقز هر چهار طایفه باهم متفق شده از بهر غارت گال (8) و فرانسه بتاختند و با قبایل فرنگ جنگ پیوستند . سوار الاین ، دلیری نموده مردم فرنگ را بشکست و سه سال آن اراضی را آشفته داشتند . آن گاه طایفه برکی نیان از ایشان جدا شدند و آن سه قبیله دیگر در سال شش هزار و يك سال بعد از هبوط آدم (علیه السلام) بممالک اسپانیا در آمدند و در آن

ص: 25


1- ارلین بضم همزه و كسر راه و لام و فتح ياء.
2- دسیوس بكسر دال(لاروس).
3- آلن بفتح لام
4- واقع در شمال اروپا که روسیه و فنلاند را بهم مربوط می کند
5- آلمان
6- بفتح نون : مردم اتریش
7- قسمتی از طایفه جرمن که بین ادرو و یستول ساکن بودند.
8- مردم فرانسه آن را گل می نامند (بضم كاف) و مراد خود فرانسه می باشد

مملکت بجنگ و جوش مشغول شدند. از دنبال ایشان گت مغرب بفرانسه در آمد و در جای آن جماعت سکون اختیار کرد

قسطانی که از بزرگان فرانسه بود با گت (1) مغرب پیام داد که سکون شما در فرانسه سودی ندارد و اگر در طلب مال و معاش نیکو هستید، شما نیز بسوی اسپانیا شوید و آلیا که سردارگت مغرب بود ، مردم خود را برداشته به اسپانیول در آمد و ناچار با آن سه طایفه مصاف داد و جمله را هزیمت کرد و جماعت الاين را قتل عام نمود ، و هر که از آن جماعت باقی ماند بمیان طایفه و اندال در آمد و جزو ایشان شده نام الاین در آن هنگام از میان برگرفت و از فرزندان آتلا کاری صورت نبست.

دیگر قبیله گت باشند و ایشان بر دو بهره اند : يك نيمه راکت مشرق گويند و يك نیمه ، گت مغرب نام دارند.

اما گت مشرق آن جماعت را گویند که از طرف شمال قرمز (2) که از توابع توران زمین است تا کنار روددن که بر یک سوی بحر خزر است نشیمن .داشتند.

و گت مغرب آن جماعت را گویند که از رود دن (3) که سوی شمال دریای خزر است تا باب الابواب که در کوهستان طایفه لکزی است جای داشتند . اول کس که بر جمیع گت حکمرانی داشت ادن نام داشت در سال پنج هزار و هفت صد و پنجاه وسه بعد از هبوط آدم (علیه السلام) ادن قبایل گت را از جای خود کوچ داده در طرف شمال دریای قرادنکیز (4) آورده جای داد و بعد از مرگ ادن در میان گت دو حکومت (5) بادید آمد : در میان گت مشرق از دودمان آمال همیشه حکمران بودند و در میان مغرب

ص: 26


1- بضم گاف ایشان را مردم فرانسه ویزیگت می نامند.
2- ترکستان روس کنونی که سابقاً به ماوراء النهر نامیده می شد.
3- بضم دال : از رودخانه های روسیه که از مسکو سرچشمه گرفته و بدریای خزر می ریزد.
4- بفتح قاف و راء و دال و كسر نون و سكون زاء و كاف خوانده نمی شود و این کلمه ترکی است بمعنی دریای سیاه
5- ظاهر و هويدا

از خانواده بالتی فرمان گذار شدند و ایشان گروهی عظیم بودند. قبیله پوسین که از ترکمانند و طائفه طیفل و جماعت استرنك و مردم غربت که اکنون حروت نامیده شوند با جمعی از قبایل دیگر جزو گت شمرده شده اند .

و ایشان با قیاصره روم مانند ارلیس و کارا کالا مصافها دادند و مقسیمن که الکسندر را کشت و خود قیصر شد (چنان که مرقوم افتاد) هم از این قبیله بود . در زمان ایمپراطوری قلب استرقتای سردار بزرگ گت شد و مردم خود را از رود دنیوب گذرانيده ممالك بوزنطیه (1) را قتل و غارت کردند و اسیر فراوان بردند و رعیت اسیران خود را از آن جماعت بزر خریدند، در این وقت حکومت در میان گت دو بهره شد، اکنون ما حال گت مشرق را مرقوم می داریم .

همانا بعد از مرگ استرقتای ، در میان گت مشرق کینوه حکومت یافت و دست بغارت گشود و شهر فلیائلین را که در کنار قرادنکیز (2) بود بگرفت و خراب کرد و در زمان قیصری دسیس با او مصاف ها داد تا او بوحل (3) افتاده مقتول گشت (چنان که مرقوم داشته ایم).

و در عهد ولرین (4) نیز در فتنه و غوغا بودند، آن گاه ، چهار تن از سرداران این قوم جمعی از مردم خویش را برداشته بطرف آسیا آمدند و نام ایشان چنین بود :

(اول) : رسپا (دوم): و دوك (سيم): تر (چهارم): وارو در محال آسیا بلاد و امصار آناتلی (5) را خراب کرد ، آن گاه کشتی در آب افکنده از قرادنکیز به بغاز قسطنطنیه در آمده و از مردم آن بلده شکست خورده باراضی یونان رفتند

در این وقت کلادیس (6) قیصر بود و با نمسه (7) مصاف می داد ، پس ارلین را بجنگ ایشان فرستاد تا آن قوم را گوشمالی بسزا داد و خود را از پس جنگ نمسه بر سر ایشان

ص: 27


1- بيزنطيه : استانبول کنونی
2- دریای سیاه
3- گل
4- والرين بكسر لام و راء و فتح يا (لاروس).
5- آناتول آسیای صغری واقع در ترکیه
6- كلوديوس
7- نما بفتح نون.

تاختن کرد و آن جماعت را قتل عام نمود، اما از قتل این چهار تن سردار و جماعت ایشان هیچ ضعف در کارگت مشرق پدید نشد و آن جماعت همچنان در قتل و غارت مشغول بودند و بعد از کنیوه قنبود در میان ایشان سلطنت داشت.

و آن هنگام که اولین قیصری داشت و بعزم جنگ ذنابیه (1) می شتافت با گت مشرق مصاف داد ، قنبود در آن جنگ مقتول گشت و از پس آن که ایشان را کیفر کرد از در اشفاق و الطاف بیرون شد و آن محال که در آسیا داشتند بدیشان تفویض فرمود ، و در این وقت، در میان گت مشرق دو حکمران بود : يکی اواریخ نام داشت و آن دیگر اوریخ و پرو پاس در زمان قیصری خود ایشان را در بلغار جای داد تا با طایفه برکندیان که هم از ترکمان بودند مصاف دادند و آن گروه را قتل عام کردند ، و بعد از این دو تن مردی از اولاد کنیوه که ژر بریخ نام داشت سلطنت گت مشرق یافت و با جماعت و اندال مصاف داده ایشان را بشکست و از کنار دنیوب ایشان را هزیمت داد و قیصر ، جای آن جماعت را باگت تفویض فرمود .

و از پس ژر بریخ (ارمان ريك) حکمران گت گشت و قسطنطین پسر قسطنطین بزرگ (که شرح حالش مذکور خواهد شد) لشگری باتفاق مردم له بجنگ گت مأمور داشت تا آن جماعت را گوشمالی بسزا دادند و آن گاه که گت را مطیع نمود چهل هزار لشگر از ایشان بنظام کرد و مرسوم و مواجب مقرر داشت

و در زمان قیصری ژولین باز دست بقتل و غارت بر آوردند و آن هنگام که ولنس قیصر شد بر سر ایشان بتاخت و سه سال با آن جماعت مصاف داد و عاقبت مصالحه انداخت بدلخواه خویش و آن مال که از دولت روم از بهر ایشان مقرر بود ، مقطوع فرمود . در این هنگام قبایل هون (چنان که مذکور شد) ، باگت مصاف دادند و ایشان را ذلیل و زبون نمودند و ارمان ريك كه پيرو ضعیف بود، خود را از غیرت هلاك كرد و قبایل گت مشرق ناچار بزیر فرمان مردم هون در آمدند، اما دو بهره شدند یعنی همین گت مشرق یکنیمهٔ خود را مشرقی نام نهادند و يك نيمه را مغربی گفتند و دو تن حکمران از بهر خود اختیار

ص: 28


1- زنوبی بكسر زا، و ضم نون (لاروس).

کردند: فرمانگذار مشرقی شیریس ماند نام داشت و حکومت مغربی باونتار افتاد که برادر ارمان دیک بود و او بخون خواهی برادر بر جماعت هون بر شورید و با قوم اسلاو که جزوهون بودند رزم داد و سردار ایشان را که بخ نام داشت با هفتاد تن از بزرگان آن جماعت بردار کرده (اما شیریس ماند) با جماعت مشرقی اطاعت هون می کرد و در این هنگام در رکاب بلنبر که سلطنت هون داشت کوچ داده با ونتار مصاف داد و در آن جنگ گت، مغربی بشکست و هم و نتار مقتول گشت و گت یک باره مطیع هون شد ، و بعد از شیریس ماند پسر ارمان ريك حكومت گت يافت و نام اوهون ماند بود و بعد از مرگ او تزر ماند حکومت یافت و هم خراج گذار هون بود و از (تزرماند) پسری و برادری باقی ماند : برادرش بریس ماند نام داشت ، و پسرش ويدريك نامیده می شد ایشان با این که خراج گذار هون بودند از تعدی و زیاده طلبی آن جماعت نتوانستند زیست کرد در سال شش هزار و دوازده بعد از هبوط آدم علیه السلام سواحل قرادنگیز را گذاشته و دست از سلطنت کشیده ، بنزدیک گت مغرب گریختند و پناه به تادریک بردند که در این وقت پادشاه گت مغرب بود .

در میان گت مشرق از برادر ارمان ریک که وند لر نام داشت سه پسر باقی بود : (اول) ولمير (دوم) تادمير (سيم): و نذمير

بفرمان پادشاه هون پسر بزرگ تر که ولمیر بود، حکومت کت مشرق یافت و فرمان او در تمامت گت مشرق روان بود، بعد از مرگ آتلا پادشاهان هون ضعیف شدند و گت مشرق از فرمان ایشان سر بر تافتند ، پسران آتلا که یکی الانام داشت و آن دیگر را و نذیریک می گفتند، باگت مشرق بجنگ در آمدند و از مصاف ولميز شكست شدند.

بالجمله الا در جنگ طایفه کبید کشت شد و در مصاف گت ونذيزيك مقتول گشت و نام هون از جهان برافتاد از آن پس یک طایفه از گت مشرق در سواحل غربی قرادنگیز جای کردند که اکنون ایشان را مسقت گویند.

بالجمله در این هنگام گت مشرق ، قوی حال شد و با قیصر مصاف داده شکسته شدند ولمیر ناچار از در مسکنت بیرون شده برادر زاده خود تادريك را كه پسر تادمير بود

ص: 29

بگروگان بدولت روم فرستاد و آسوده شد ، از پس این واقعه پادشاه قبایل سود که هون ماند نام داشت لشگر بر آورده ناگاه بر گت مشرق تاختن برد و جنگ در افکند اگرچه در آن مصاف بیشتر از قبایل سود عرضه شمشیر گشت اما ولمیر نیز کشته شد و بعد از قتل او برادرش تادمیر بجای او نشست و در این هنگام فرزند او تادريك را که در قسطنطنیه گروگان بود باز فرستادند.

چون تادمیر بجای او نشست و در این هنگام ، فرزند او تادريك را که در قسطنطنیه گروگان بود باز فرستادند ، چون تادمیر از جانب فرزند آسوده شد از پی قتل و غارت سر بر آورد و برادر كوچك خود ویدمیز را لشگری داده بجانب ایتالیا فرستاد و بعد از رسیدن بدان اراضی ویدمیر رخت از جهان بربست و سپاه او بی سالار ماند کلیسیر یوس که در این وقت قیصر ایتالیا بود (چنان که مذکور خواهد شد) آن جماعت را کوچ داده در اراضی فرانسه میان گت مغرب جای داد و ایشان در آن جا مسکن گرفتند و بعد از مرگ برادر از تادمیر دیگر کاری ساخته نشد و چون او نیز رخت از جهان بربست فرزندش تادريك بجای او نشست

و در این وقت همچنان گت مشرق برد و قسمت بود ، در قسمت شرقی تادريك حکومت داشت و در قسمت غربی هم تادريك نامی احول فرمانگداز بود و در این وقت تادريك احول گت غربی را برداشته با زنون (1) که آن هنگام قیصری داشت مصاف می داد و تادريك بزرگ با قیصر از در صدق و صفا بود و با تادريك احول ، مدتی دراز مقابله و مقاتله داشت و عاقبت او را بقتل آورد و قیصر در ازای این خدمت اراضی (2) دثیه را که از محال روم ایلی است به تادريك بزرگ تفویض فرمود و چون مردم گت ، در سرقت و غارت بی اختیار بودند ، عاقبت خاطر قیصر رنجه شد و حكم داد كه تادريك لشگر خود را برداشته ، باراضی ایتالیا عبور کند و اداغر (3) فرمان گذار قبایل هرول (4) را

ص: 30


1- زنن بكسر زاء و ضم نون
2- داسی: کشور قدیمی اروپا واقع بین زود تیس و دانوب و دینستر.
3- ادآکر بضم همزه و دال و سكون كاف.
4- هرول بكسر ها و راء مضموم بضمه ترکی قسمتی از نژاد ژر من الان

قلع و قمع فرماید و در جای آن جماعت سکون کند ، و قيصر در اندیشه داشت كه هر يك از این دو قبیله ذلیل و زبون شوند از بهر دولت سودی خواهد بود.

بالجمله تادريك بفرمان قیصر از گت مشرق لشگری لایق فراهم کرده بمملکت ایتالیا در آمد و با اداغر چندین مصاف داد و عاقبت او را هزیمت کرد و در شهر رونا محصورش بداشت، و از پس آن اداغر را بدست آورده بکشت و خود پادشاه ایتالیا شد. اگر چه خواندن و نوشتن نمی دانست اما کار ملک را نیکو بنظام داشت و بلند نام گشت و آن گت مغرب را که در فرانسه جای داشتند اعانت می کرد چنان که کلویس پادشاه فرانسه که شرح حالش گفته خواهد شد خواست گت مغرب را یک باره براندازد بسبب حمایت و رعایت تادريك صورت نه بست و چون تادريك از جهان درگذشت او را پسر نبود ، لاجرم پسرزاده او كه اتلريك نام داشت، سلطان گت مشرق شد و چون او كودك بود مادرش که امله سونت نام داشت، کفیل کار حکومت گشت ، بعد از شش سال اتلريك بمرد و امله سونت برادر زاده شوهر را که تادات نام داشت بجای پسر خود نشاند و خود را نیز با او کابین بست ، و اما تادات از مصاحبت و مضاجعت امله سونت دلتنگ بود زیرا که در کار سلطنت مداخلت می افکند و زنی پیروزشت بود لاجرم روزی او را بحمام برد و در انجانای (1) او را بفشرد تا بمرد جوستی نین (2) در زمان قیصری خویش خواست تا تادات را دفع کند و گت مشرق را بجای خود نشاند بلسار را با لشگر بجنگ ایشان فرستاد و او بایتالیا تاخته آن جماعت را هزیمت کرد و شهر ناپلی (3) را از ایشان بگرفت.

در این وقت و تیژه که سردار گت مشرق بود ، فرصت بدست کرده تادات را بکشت و خود پادشاه گت شد و با بلسار چندین مصاف داد و روم را محاصره کرد و هم عاقبت بلسار شکسته شد و فرار کرده و بر سر شهر ملان (4) رفت و چون مردم شهر اطاعت

ص: 31


1- گلو
2- بكسر نون و فتح يا
3- بضم پا: از بنادر ایتالیا و سابقا پایتخت مملکت ناپولی بوده است
4- میلان

او نکردند آن شهر را بگرفت و خراب کرد بلسار چون این بشنید از دنبال او بشتافت و او را در شهر رونا (1) محصور کرد و بعد از فتح آن بلده و تیژه را اسیر کرده بشهر قسطنطنیه فرستاد.

قبیله گت مشرق بعد از او برادر زاده تاویس پادشاه گت مغرب که تاو دیال نام داشت بر خود پادشاه کردند روزی چند بر نیامد که از اریخ او را بکشت و خود پادشاه شد و بعد از پنج ماه او نیز بدست تتلا مقتول گشت و تتلا در میان گت مشرق عظمت یافت .

چون در میان قیاصره و شاهنشاه ایران مقاتله بود فرصت بدست کرده اراضی ایتالیا را فرو گرفت و شهر پروز و شهر اسپلدو بلده ناپلی را مسخر کرد و شهر روم را بمحاصره انداخت و بعد از چند روز مفتوح نمود .

اما چون خبر طغیان او بقیصر رسید، دیگر باره بلسار را با سپاه بسوی او بتاخت و او در رسیدن تتلا را بشکست و از روم اخراج نمود و بازچون بلسار را در قسطنطنیه احضار کردند و روزگار او بآخر رسید (چنان که مذکور خواهد شد) دیگر باره تتلا لشگر بروم کشید و آن شهر را گرفته دو سال در زیر فرمان بداشت.

در این وقت جوستی نین خواجه سرای خود را که نرسس نام داشت سپهسالار لشگر کرد و او چون بایتالیا سفر کرد تتلاتاب درنگ نیاورد و بطرف شمال ایتالیا کوچ داد و در مصاف نرسس کشته شد از پس او طپاملك گت مشرق گشت ، او نیز با نرسس مصاف داد و او نزديك كوه آتش که و سود نام دارد در شمال ایتالیا نزديك شهر بينستيا که اکنون از کوه آتش بزیر خاکستر است (چنان که در مقام خویش مرقوم خواهد شد) در میدان جنگ کشته شد و حکومت گت از ایتالیا برخاست و رعیت قیصر شدند

و هون سفید که مورخین نام برده اند آن طایفه از گت مشرقند که با قبایل هون مخلوط شدند و از شمال قراد نکیز تا بحر خزر جای گرفتند و باین سبب زبان مردم نمسه با بعضی از لغات ایرانی مخلوط شد این جمله قصه گت مشرق بود و قبیله

ص: 32


1- راون بكسر واو از شهرهای ایطالیا

مغربی از کت مشرق.

اما گت مغرب را حال چنین بود که در سال پنج هزار و نهصد و شصت و هشت بعد از هبوط آدم علیه السلام از بیم قبایل هون بطرف روم گریختند و از قیصر طلب مسكن و موطني نمودند . والنس (1) ایشان را در ایتالیا جای داد در ماوسی که طرف غربی قرادنکیز باشد . و هر روز گت مغرب همی زیاد شد و دست بتاراج و نهب گشود. تا این که والنس ناچار شد با ایشان مصاف داد و با جمعی از سپاهیانش مقتول شد. زن والنس بعد از قتل شوهر ، شهر قسطنطنیه را از ترکتاز گت مغرب محفوظ داشت و بعد از این واقعه چون قیصری بغراسین و تاو دوز رسید ، گت مغرب را شکست دادند و ایشان در ماوسی آرام گرفتند. و در این وقت نام پادشاه گت مغرب فرید کرم بود و چون از تاو دوز شکسته شد مصالحه کرد با قیصر ، بشرط آن که هر وقت از او سپاه طلب کنند چندان که تواند از گت مغرب لشگر فراهم کرده بحضرت قیصر فرستد

و چون فرید کرم از جهان برفت انتاريك ، سلطنت گت بیافت و آن مصالحه را بشکست و در اراضی روم ایلی بقتل و غارت مشغول شد. تاودوز دیگر باره از پی چاره برخاست و لشگر بر آورده آن جماعت را بشکست و انتاريك را گرفته بگروگان بقسطنطنیه برد و دو تن از سرداران گت مغرب را در میان ایشان حکومت داد یکی را الاريك نام بود و آن دیگر را کانیاس می گفتند ، و بعد از مرگ تاودوز الريك كه از اولاد بالت بود سلطنت گت مغرب کرد و با دولت روم بر آشفت و بسیار از اراضی روم ایلی را خراب کرد و با ستلیکن وزیر هناریوس (2) که قیصر رومية الكبرى بود مصاف داد و سفری بایتالیا عبور کرده از دو سوی سواحل رود پورا (3) غارت کرد و در روز عید عیسوی که عبارت از روز یکشنبه ایست که مطابق شود با روز آخر ماه مرس (4) الريك از ستليكن هزيمت شده در اراضی سردانیا (5) و خود را بکوه آلپ کشید و از

ص: 33


1- والنيس (لاروس)
2- هنریوس بضم ها و نون
3- بضم پا بدون واو
4- مارس: از ماه های رومی است
5- ساردنی بسکون راء و کسر دال : از جزائر ایتالیا

آن جا باستلیکن مصالحه کرد و رفت باراضی بلغار و بعد از قتل ستلیکن(چنان که مذکور خواهد شد) الريك بی ترس و بیم بر سر روم تاخت و مالی فراوان اخذ نموده و مراجعت کرد.

و در سال دیگر لشگر کشیده روم را بگرفت و یک تن از لشگریان خود را که اتل نام داشت بسلطنت گذاشت و مراجعت کرده ، هناریوس را که قیصر بود در شهر رونا (1) بمحاصره انداخت در این وقت لشگری از بوزنطيه (2) باعانت قیصر رسید والريك ناچار دست از او باز داشت و بعد از این واقعه بشهر روم تاخته آن بلده را غارت کرد و اتل را که بسلطنت گذاشته بود برداشت و آهنگ اراضی افریقا کرد چون بشهر ریجو رسید که در طرف جنوب ایتالیا است رخت از جهان بربست ، و شوهر خواهر او که ادلف (3) نام داشت بجای او نشست و ادلف خواهر هناریوس را که پلاسید نام داشت هم بزنی بگرفت و دو محل از مملکت فرانسه را با دعای میراث آن زن متصرف شد یکی را نربان (4) و آن دیگر را اکثین می گفتند و این دو محل ، چون بتصرف ادلف در آمد، لنكدق نام یافت که بمعنی محل گت باشد و هنوز بدان نام باقی است ، و بعد از ادلف (والیا) در میان گت حکمران شد و پلاسیه او را نزد برادرش هناریوس فرستاد و پنج سال با قبایل سودالاین و واندال مصاف داد والاین قتل عام گشت ، و هناریوس همچنان لنگدق را با او مفوض داشت.

و چون والیا در مملکت فرانسه در شهر تلوز از جهان بیرون شد پسرش که تادريك نام داشت بجای او نشست و در گت مغرب سلطان شد و چند مصاف ، با ولنستین که قیصر بود داد ، و از آن پس مصالحه افکند و در آن صلح محل تربن (5) به گت مغرب مفوض شد و تادريك با دولت روم دوست گشت و باتفاق سپاه قیصر، با قبایل هون مصاف داد و

ص: 34


1- راون بكسر واو و تشدید نون از شهرهای ایتالیا
2- بيزنطيه : استانبول کنونی
3- آدلف بضم دال و سكون لام.
4- نار بن بضم با و تشدید نون (لاروس).
5- نار بن بضم با ! از شهرهای فرانسه

از آن سوی رودرین (1) بمرد و پسرش تزوماند بجای او نشست ، و پس از روزی چند بمرد ، و برادرش که تادريك دوم نام داشت ، پادشاه گت شد و بمملکت اسپانیا تاختن برد حاکم اسپانیا که اژیدیوس نام داشت او را بحال خود گذاشت و با لشگر خود عزم نشیمن گت مغرب كرد . تادريك چون این بدید . از بهر حفظ مساکن خود مراجعت فرمود و با او مصاف داده شکسته شد و ناچار با اژیدیوس مصالحه کرد و بعد از او برادرش كه فردريك نام داشت و هم او را اوريك ،نامند، حکمران گت گشت و با جنسريك پادشاه واندال متفق شده با روم جنگ انداخت و اراضی بری را که از اراضی فرانسه است بگرفت .

و چون او از جهان در گذشت (2) الريك دوم فرمان گذار گت مغرب گشت و او با فرمانگذار کلویس (3) که در این وقت پادشاه فرانسه بود، مصاف می داد و عاقبت در جنگ هم او کشته شد .

او را دو پسر بود یکی املريك (4) نام داشت و آن دیگر كسالريك نامیده می شد . روزی چند بر نیامد که کسالريك نيز در جنگ فرنگ مقتول گشت و املريك فريدا وحيداً بسلطنت ماند و پیوسته با پسر کلویس در مقاتله و مقابله رووزگار می برد تادیس که یکی از بزرگان گت مغرب بود او را از میان برداشت و خود بجای او نشست و بعضی از آن قبایل چون او را سبب قتل املريك مي دانستند دل با او بد کردند از این روی تادیس مردم خود را برداشته باراضی ایتالیا رفت و قصه ایشان ازین پسا داستان اسپانیول مرقوم می شود

و دیگر طایفهٔ برگی نیانست (5) ایشان از قبایل جرمن و نمسه اند و در شمال اروپا نزديك رود ويستول جای داشتند که اکنون آن محال را مکلنبر می نامند ، طایفه کپید که هم از نمسه اند با آن جماعت مصاف داده ایشان را اخراج نمودند ، لاجرم از مساکن خود

ص: 35


1- رین یارن بکسر را در اول و فتح آن در دوم یکی از رودهای فرانسه
2- آلاريك (لاروس)
3- بسكون كاف و ضم لام
4- آمالريك (لاروس).
5- بورگنی بضمه با و سکون راء و ضم كاف و سكون نون و یاء و نام اصلی ایشان بور کند به ضمه ترکی با و سكون را و ضم كاف و سكون نون و دال (لاروس).

کوچ داده بپای کوه آلپ نزديك شهر ترنك خیمه زدند و در آن جا سکنا نمودند.

بالجمله این قبیله مردمی با نیرو و بلند بالا بودند و دو زرع تمام طول قامت داشتند و بر قانون مردم نمسه بودند و کیش ایشان بت پرستیدن بود و بزرگان دین خود را سنیست می نامیدند و سنیست را سخت بزرگوار می داشتند چنان که بر پادشاه ایشان حکومت می کرد و ایشان هر کرا می خواستند می توانستند پادشاه کرد اما شرط بود که پادشاه از تمامت آن قوم قوت و نیرو زیاده داشته باشد و جلادتش بیشتر بود و چون کسی را بپادشاهی بر می کشیدند علامت آن بود که او را بر سپری می نشاندند و چهار گوشۀ سپر را چهار تن می گرفتند و بر می افراختند و در میان جماعت بانگ می افکندند که این مرد پادشاه است و او را هندین لقب می دادند و شرط بود که همه روزه هندین بحضرت سنیست حاضر شده نيك و بد امور را بعرض رساند و بصلاح و صوابدید او عمل فرماید و اگر پادشاه در جنگی شکست دیده بود یا بلای آسمانی می کرد یا آفت زمینی می رسید این جمله را گناه هندین می شمردند و از نحوست او می دانستند .

و رسم عبادت آن قوم این بود که از قفای سنیست به بیشه ای که معین داشتند در می رفتند و چون بتخانه نداشتند درختی که بس بزرگ بود ، بت خویش نهاده بودند و بدان سجده می کردند و ستایش می نمودند و گاه بود سنیست با ایشان می فرمود که خداوند از شما رنجیده است باید در حضرت او قربانی کرد.

پس يك يك از آن مردم را آورده در پای آن درخت سر می بریدند و دل ایشان را بر آورده می شکافتند و سنیست میان آن دل ها را نظاره می کرد و در نزد خود علامتی نهاده بود که باید در میان یکی از آن دل ها به بیند و چندان که آن علامت را ندیده بود می گفت هنوز خداوند راضی نشده است. و همی از آن مردم قتل می کرد و چون آن علامت ظاهر می شد دست از کشتن می کشید .

بالجمله پروپاس و مقسیمین وولنستين (1) از بهر جنگ نمسه از این قبایل لشگر

ص: 36


1- پربوس بسکون پا و ضم را (آلبر ماله) ماکسیمین بكسر ميم و فتح يا والنتينين بكسر لام و سكون نون اول و کسر نون دوم و فتح یا (لاروس)

خواسته هشتاد هزار مرد لشگری بحضرت قیصر بردند و در رکاب او به نمسه رفته مصاف دادند.

و چون ولنستین آن زر که بایشان وعده نهاده بود و فانکرد باز مراجعت کرده بمقام خویش رفتند و توقف نمودند . در سال پنج هزار و نهصد و نود و سه بعد از هبوط آدم علیه السلام بی کلفت و زحمت سنیست و آن جماعت بدین و شریعت عیسی علیه السلام در آمدند و آن اعمال زشت را بگذاشتند ، و بعد از شش سال مردی که کندکار نام داشت در میان آن گروه سلطنت یافت و مردم خویش را برداشته بعضی از ممالک فرانسه را که ادون نام داشت فرو گرفت و با مردم فرانسه اختلاط کردند و با ایشان پیوند و وصلت نمودند و از هیچ گونه مخالطت مضایقه نداشتند جز این که اگر یک تن از مردم برکی نیان با دیگر از مردم بخصومت بر می خواست واجب بود که جمیع قبیله اعانت مرد خویش کند و با اهل فرانسه خصمی فرماید.

بالجمله روز تا روز کار ایشان در آن مملکت بالا گرفت و چون قبایل هون بدان اراضی خواست عبور کند برکی نیان با قبیلۀ فرنگ اتفاق کرده ایشان را بشکستند و از آن پس ممالك فرانسه را با جماعت گال قسمت کردند ، بدین گونه كه دو ثلث از زمين و يك ثلث از رعیت قسمت گال بود و دو ثلث از رعيت و يك ثلث از زمین بهره برکی نیان بود ، و کندکار بهره خود را از قسمت برکی نیان برگرفت و سلطنت او بزرگ شد و شهر وین که از اراضی دفین است دارالملك نمود و پاپ (که شرح حالش مذکور خواهد شد) سلطنت او را اجازت داد ، و کندکار جماعت كتليك را (که از این پس ذکر خواهیم کرد) بزرگوار می داشت چنان که بعضی از شهر و دیه بدیشان تفویض فرمود و از اقطاع (1) ایشان کرد و او را چهار پسر بود :

(اول) شیلپريك (دوم) كنده باد (سیم) کنده ریسیل (چهارم) کنده مار (2)

ص: 37


1- اقطاعه بكسر اول : زمینی که مالیات او مخصوص شخص یا جمعیتی گردد (المنجد) .
2- بكسر شین و پا ( لاروس) گنده به بضم كاف و سکون نون و کسر دال و ضم با . گنده مار بضم كاف و سکون نون و کسر دال.

و او پسر بزرگ تر را که شيلپريك بود ولیعهد خویش ساخت و بعد از چهل سال که حکمرانی کرد جای پرداخت ، بعد از وی مملکت او بر چهار قسمت شد :

کنده مار در شهر وین (1) جای کرد و حکومت داشت و کنده ریسیل در شهر بزانسان (2) توقف نمود و دار الملك كنده باد شهرلیان (3) گشت و شهر جنو (4) از بهر شیلپریک ماند. چون بسبب كنليك واريان در شریعت عیسوی اختلاف بادید آمد (چنان که گفته خواهد شد) این برادران نیز هر يك بر طريق طبقه رفتند و در میان ایشان کار بخصومت افتاد : کنده باد و گنده ژیسیل با هم دوست شدند و گنده مارو شيلپريك با هم متفق بودند عاقبت كار بمقابله و مقاتله کشید و گنده با دلشگر بسوی شيلپريك تاخته با او نبرد آزمود و برادر را در میدان جنگ بقتل آورد و زن شيلپريك را بدست کرده سنگی بر سینه او بست و او را در رودخانه رین (5) در انداخت و دو دختر او را که یکی شئوم (6) نام داشت و آن دیگر کلتیلد (7) نامیده می شد هر دو تن را اخراج بلد ساخت. شئوم ترك دنيا گفته بگوشه ای گریخت و بتجرد و تفرد روزگار برد، اما کلتیلد پناه بخانه کنده باد برد که قاتل پدرش بود

بالجمله بعد از قتل شيليريك كنده باد لشگر بر آورده بر سر کنده مارتاخت و شهر وین را بعد از محاصره بگرفت و کنده مار ناچار شده در میان خانه خود به برجی در گریخت و محصور شد. کنده باد حکم داد تا آتش بدان برج در زدند و کنده مار را بسوختند

ص: 38


1- بكسر واو و فتح یاء پایتخت فعلی اتریش
2- بزانسن بكسر با و سكون نون و ضم سين ! مركز قدیمی استان فرانش-کنته (ایالت شرقی فرانسه)
3- ليون بكسر لام و ضم يا : از شهرهای شرقی فرانسه
4- بكسر اول و دوم و سكون واو ! مرکز سويس
5- رن بفتح راء: از رودخانه های معروف اروپا و در فرانسه جاری است
6- شائوم
7- بسكون كاف و ضم لام و كسر تا و سكون لام و دال (لاروس)

بعد از قتل برادران در تاریخ شش هزار و هشتاد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام سلطنت برکی نیان یافت و برادر دیگر خود کنده ژیسیل را که زیر فرمان او بود بحکومت ژنو نصب کرد و دار الملك خود را در شهرلیان نهاد و اراضی لیگوریا (1) و شهر پاویرا (2) از مملکت ایتالیا بگرفت و خراب کرد و مردم آن اراضی را اسیر کرده با خود برد و سخت بر تكبر وتنمر بیفزود.

کلویس (3) که در این وقت پادشاه فرانسه بود و با کنده باد از در صدق و صفا می رفت کلتیلد را که در سرای او بود بشرط زنی بخواست کنده باد بیم کرد که دختر پدر کشته را بخانه بیگانه فرستد و فرستاده او را بی نیل مرام باز فرستاد

لاجرم میان ایشان کار بخصومت انجامید و از هر دو سوی لشگر بر آورده مصاف دادند و کنده باد شکسته شده و ناچار از در مصالحه بیرون شد شرط کرد که آن دختر را بسوی او فرستد

و چون کلویس از میدان مصاف مراجعت کرد کنده باد بوعده وفا نکرد و آن مهم را بتأخير افكند كلويس حیلتی اندیشید و در نهانی ارلین را بنزديك كلتيلد ، رسول فرستاد و بی آگهی کنده باد او را کابین (4) بست و بهای کابین در آن روزگار بر سه ربع از یک مثقال زر و يك فلوس نحاس (5) بود .

بالجمله بعد از عقد نکاح کلتیلد آهنگ فرار کرد و اولین او را بر کالسکه نشانده و گاومیش بر کالسکه او بسته بسوی شهر سوسان بکشید که دارالملك كلويس بود ، و کنده باد چون از فرار او وقوف یافت گروهی را از دنبال او بتاخت و کس بدو نرسید و کلویس در دارالملک با او رسم عرس و سور بپایان برد و در نهانی با کنده ژیسیل نیز عقد

ص: 39


1- لیگوری بکسر لام و ضم گاف بضمه ترکی : قسمت شمالی ایتالیا واقع در کنار خلیج (ژن)
2- پاوى . از شهرهای ایتالیا
3- بسكون كاف و ضم لام و كسر واو و سكون سين (لاروس)
4- عقد
5- مس

مودت استوار کرد که اگر روزی با کنده باد نبرد کند او را اعانت نفرماید ، اماکنده باد از پس این واقعه بدان سر شد که این کین از کلویس بخواهد ، پس با سلاطين دور و نزديك رسم مهر و حفاوت نهاد و دختر تادريك (1) را که در این وقت در ایتالیا حکومت داشت از بهر فرزند ارشد خود که شیریس ماند، نامش بود بزنی آورد و از پس آن ساز لشگر کرده از بهر جنگ کلویس بیرون شد و برادر خود کنده ژیسیل را نیز با لشكر بحضرت خویش خواست ، و کنده ژیسیل چون در نهان سخن با کلویس داشت مردم خود را برداشته بدو پیوست و هر دو لشگر بر سر کنده باد تاختن برده جنگ در افکندند و در نزديك شهر ویژان او را شکسته هزیمت دادند و از دنبال او تاخته او را در شهر ادنیان بمحاصره انداختند.

در این وقت کنده باد ناچار شده از در رفق و مدارا بیرون شد و کار بر مصالحه نهاد . کلویس نیز مسئول او را باجابت مقرون داشت و در مصالحه شرط کرد که کنده ژیسیل همچنان در شهر وین فرمانگذار باشد و چند محل دیگر بر آن افزوده شود . کنده باد این جمله را پذیرفت و چون کلویس مراجعت کرد و هر کس بجای خود آرام گرفت کنده باد لشگر برآورد و بر سر برادر تاخته شهر وین را بمحاصره انداخت و بعد از آن که بسیار مردم مقتول شدند شهر مفتوح گشت و کنده ژیسیل آشفته شد و گریخته بکلیسیای شهر پناه جست کنده باد از دنبال او بکلیسیا شتافته او را و خلیفۀ کلیسیا را در پهلوی هم سر برید و سرهنگان لشگر برادر را نیز جملگی بکشت و سپاه فرانسه را که از جانب کلویس ملازم خدمت کنده ژیسیل بودند زینهار داد و دیگر لشگریان را که از برگی نیان (2) بودند و در رکاب برادر با او مصاف دادند ، بنزديك آلريك (3) پادشاه کت مغرب فرستاد . آن گاه در کار سلطنت آسوده شده قوانین نیکو در مملکت نهاد و کتابی در این باب نگاشت و خوی بد بگردانید و کار بعدل و نصفت کرد و از پس بیست و پنج سال سلطنت از جهان

ص: 40


1- تئودريك بكسر تا و ضم همزه و دال و كسر راء و سكون يا و كاف
2- بورکنی بضم با و كاف فارسی و سکون راء و نون و یا چنان که گذشت
3- آلاريك

بگذشت و کیش آریان (1) داشت ، از وی دو پسر ماند : یکی شیریس ماند نام داشت و آن دیگر گنده مار (2) نامیده می شد.

بعد از پدر شیریس ماند سلطنت یافت و او را نیز از دختر تادريك (3) دو پسر بود : یکی سیژريك نام داشت و آن دیگر را نام ساو گت بود و چون مادر این فرزندان بمرد دختری رعیت بزنی آورد و خود نیز خوی مساکین داشت و خوش بود که با کشیش و خلفای عیسوی روزگاری برد و با آن جماعت پیوسته انیس بود ، اما این زن که تازه بسرای آورده بود با پسران او ناهموار می زیست . روزى سيژريك از کردار ناستودۀ آن زن دلتنگ شده با او خطاب کرد که ترا چه افتاده این خشونت طبع و زشتی خوی تا کجا خواهی داشت تو دختر رعیتی بیش نبوده ای قدری آهسته باش . آن زن از سخنان وی برنجید و نزد شوهر رفته گفت : چنان دانسته ام که عنقریب بدست پسر خود کشته خواهی شد.

چه او را در قصد تو یافتم شیریس ماند بی آن که این سخن را گواهی طلبد و پژوهشی (4) کند گلوی فرزند خویش را بفشرد و او را بکشت و از پس روزی چند از این کردار زشت پشیمان گشت و ترك جهان گفته بکلیسیای شهر وله (5) در رفت تا از قتل پسر توبه کند و در آن جا جامه کشیش در بر کرد .

اما از آن سوی چون خبر به تادريك (6) رسید که دختر زاده او بی گناه کشته شده لشگرهای خود را فراهم کرده بسوى ممالك فرانسه تاخت و بهر بلده رسید مردم در بر وی او گشودند و برکاب او پیوستند ، و هم سه تن پسران كلاديس با مردم خود بدو

ص: 41


1- عقیده خلاف کاتولیک ها در مورد تثلیث و جوهر ذات ، منسوبند به مرسس خود (آرلویس) متولد در آلکساندری 280 - 336 میلادی.
2- گنده مار بضم كاف و سكون نون و کسر دال چنان که گذشت
3- تئودريك بكسر تا و ضم همزه و دال و کسر را و سكون یا و کاف چنان که گذشت
4- بر وزن نکوهش؛ تفحص و جستجو.
5- واله از ولایات سويس
6- گذشت ضبط آن

پیوستند تادريك ، دیگر دختر خود را که ساوگت نام داشت به تیری (1) عقد بست و این فرزندان را کلویس از کلتیلد داشت و او بیشتر اولاد خود را بخون خواهی پدر بکین فرزندان عم می گماشت.

بالجمله ایشان با هم اتفاق کرده بر سر شیریس ماند تاختن بردند و او چون آگهی یافت با جامه کشیشان از کلیسیا بیرون آمده مردم خود را فراهم کرد و در برابر اعداء صف بر کشید و در اول حمله شکسته شد و لشگر او پراکنده شد. شیریس ماند ناچار شده آن فرزندان که از زن دوم داشت متفق کرده بگریخت کلدمیر (2) پسر کلویس از دنبال او بتاخت و ایشان را اسیر کرده در ارلیان آورد محبوس فرمود .

بعد از حبس شیریس ماند برادرش گنده مار انبوهی گرد خویش کرده در مملکت برادر فرمانگذار شد و چون رسم بود در میان برگی نیان که هر که پادشاه می شود باید ولیعهد پادشاه گذشته باشد و شیریس ماند را مجال نیفتاد که ولیعهدی بر نشاند ، در این وقت کنده مار تمثال او را بساخت و در عرصه (3) وسيع بنهاد و مردم را انبوه کرده در میان جماعت روی بدان تمثال کرد و گفت : همانا تو مرا ولیعهد کرده و من بحكم تو پادشاه می شوم . این بگفت و در اعداد کار شده از بهر جنگ پسران کلویس کمر بست .

چون این خبر بکلد میر رسید، شیریس ماند را از حبس برآورد و سر از تن بر گرفت و زن او را با فرزندان بچاه در افکند و بجنگ در آمد ، بالجمله گنده مار که سیزده سال سلطنت داشت پیوسته با پسران کلویس در مقابله و مقاتله بود و عاقبت در شهر آتن گرفتار شد و بعد از وی سلطنت برگی نیان ضعیف شد و هر طبقه و هر طایفه رئیسی جداگانه پیدا کرد و در تاریخ شش هزار و یک صد و سی و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام مملکت ایشان قسمت شد میان شیلدبرد (4) که پادشاه پاریس بود و کلتر (5) که پادشاه

ص: 42


1- تیری : بكسر تا و پا و تشديد را
2- بسكون كاف و ضم لام و دال
3- میدان
4- شیلدبر بکسر دال و با و سکون راء و لام.
5- بسكون كاف و ضم لام و كسر تا و راء

سوسان (1) بود این هر دو پسران کلویس بودند و چون شیلدبرد از جهان بگذشت حکومت جمله بر کلتر قرار گرفت و برگی نیان در این وقت جزء فرانسه شدند

و دیگر طایفه و اندال است و لفظ و اندال بمعنی خیمه نشین است و اصل این جماعت از ایران است که در اطراف و بیابان کرمان نشیمن داشتند، از این روی است که ایشان را جرمانیا گویند و از این جا معلوم می شود که مملکت جرمن که اکنون نمسه (2) خوانند منسوب بکرمان و آن قبایل که از جر من برخاسته مانند قاص و فرنگ و دیگر طوائف (چنان که ازین پیش مرقوم داشته ایم) همه کرمانی بوده اند و از این روی است که مردم فرانسه که از قبیلهٔ فرنگ اند و مردم نمسه با اهالی ایران شباهت دارند و در زبان مردم نمسه هنوز لغات ایرانی پیدا می شود

در زمان اسکندر یونانی چون دولت ایران ضعیف شد و اسکندر دوست می داشت که مردم ایرانی و اهالی یونان با هم مختلط باشند تا خصمی در میانه باقی نماند (چنان که در قصه اسکندر مذکور شد) آن هنگام که از کرمان عبور می کرد صحرا نشینان کرمان و بلوچستان جمعی کثیر با او کوچ دادند و بطمع الطاف و اشفاق او راه بوزنطیه (3) پیش گرفتند و از آن جا اراضی جرمن را نشیمن کردند و در زمان اغطس (4) در شمال اروپا نزديك رود آلپ (5) که هم نمسه است سکون داشتند و با طائفه مرگمان متفق بودند، قبیلهٔ مرگ اورل که عبارت از ارلیان باشد با جنگ و جوش ایشان را اخراج نمودند

در این وقت و اندال با طائفه ژازيك و قبیله برین اتفاق کرده در میان رودخانه تیس (6) و مرش ورود کرس جای کردند و مدت وقت با دولت روم مصاف دادند و در زمان قیصری

ص: 43


1- سواسن بضم هر دو سين (لاروس از شهرهای فرانسه در کنار رود سن (بکسر همزه و سكون سين و نون)
2- اتریش کنونی
3- بیزنطیا استانبول کنونی
4- بضم همزه و غين و طاء يونانی آن (اگوست) است.
5- بكسر همزه و سكون لام و با : از رودهای آلمان.
6- تيس بكسر تا و سكون يا و سين : قسمت اول رود سن که از رودخانه های مهم فرانسه است.

ارلیان (1) اطاعت روم کردند و دو هزار مرد سواره ملازم خدمت ساختند ، در تاریخ پنج هزار و نهصد و چهل و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام با قبایل گت آغاز جنگ نهادند و در حربگاه ، ويزمر که فرمانگذار ایشان بود مقتول گشت و واندال فرار کرده بسواحل رودد نیوب گریختند و باعانت دولت روم در اراضی پنانیا (2) جای کردند و در زمان قیصری هنادیوس (3) با قبايل الاین (4) و سود و برگی نیان اتفاق کرده با مردم گال (5) همی مصاف دادند و باراضی فرانسه در آمده نهایت قتل و غارت را معمول داشتند هر بنا را ویران ساختند و هر اشجار را سوختند و هر کس را بدست کردند کشتند و در آن اراضی سکون گرفتند ، و بعد از نه سال توقف از کوه پیرینه (6) عبور کرده باراضی اسپانیا در آمدند و از آن جا بمملکت افریقا سفر کردند و شهر کرتج (7) را بمحاصره انداخته پس از زمانی اندک نصرت یافتند ، و در آن بلده در آمده بقتل و غارت مشغول شدند

چون این خبر بتاودوز (8) رسید که در این وقت قیصر بود کشتی جنگی بسوی مغرب فرستاد تا واندال را ادب کنند کسدار که سردار عساکره غرب بود با ایشان مصاف داد و آن جماعت را اخراج کرد و جزیره سیسلیا (9) را نیز از تصرف ایشان بر آورد. و بعد از او جنسريك در میان و اندال سلطنت یافت و آن گروه دیگر باره قوت گرفتند و جزیره سسیلیا را باز متصرف شدند ، و مدتی بر نیامد که ادکسی زن و لنستین (10) از آن جماعت اعانت خواست تا به پطر انیوس که قیصر روم و ایتالیا بود (چنان که مذکور خواهد شد ) مصاف دهد

ص: 44


1- ارلین بضم همزه و کسر راء و لام و فتح ياء
2- پاننی بضم نون: مجارستان کنونی
3- بضم ها
4- السن بفتح لام
5- گل بضم گاف
6- سلسله کوه های بین فرانسه و اسپانی
7- بفتح كاف و تاء
8- تئودز بكسر تا و ضم همزه و دال و سکون زا: امپراطور روم در سال 379-395
9- سیسیل از جزائر ایتالیا واقع در دریای مدیترانه .
10- والنتينين بكسر لام و سكون نون و كسر تا و نون و فتح تای دوم (لاروس)

جنسريك (1) با لشکر خود بایتالیا درآمد و لشگر روم تاب درنگ نیاورده فرار کرد. پطرانیوس نیز بگریخت و در آن گریختن بدست سرهنگ خود که مقسیموس (2) نام داشت مقتول گشت ، و بعد از سه روز جنسر داخل روم شد و چهارده روز قتل و غارت كرد و ممالک جنوبی ایتالیا را نیز بمعرض قتل در آورد و جزیره قرسیقا و سردانیا (3) و سیسلی را نیز بگرفت و بعد از مرگ او بوتريك سلطنت واندال یافت و بعد از او کرماند حکمرانی جست و از پس او مردم و اندال اطاعت تریسماند کرد و چون او هلاک شد هيل دريك را اختیار نمودند و بعد از او ژلامیر پادشاهی کرد و سلطنت این جمله هفتاد و چهار سال بود .

بالجمله در زمان قیصری جستی نین (4)، بدست سردار او که بلسار نام داشت، ژلامیر اسیر شد و او را بقسطنطنیه فرستاد و بعد از ژلامیر دیگر در میان و اندال حکمرانی و سلطانی بادید نیامد و نام آن جماعت محو شد.

دیگر طایفه سوو باشند ، ایشان نیز از نمسه اند و قبایل هرموندر (5) و طایفهٔ سنان و جماعت لنگبرد و مردم انگلی که اکنون انگلیس نامیده می شوند و قوم هرول (6) و گروه روژین از این طایفه اند و ایشان در میان رود ویستول و رود ادرسکون (7) داشتند

ص: 45


1- بكسرجيم و سكون نون و كسر سين و راء و سكون كاف
2- ماكسيموس
3- ظاهراً نام اصلی آن (كرس) بضم كاف و سكون را و سین باشد و همچنین صحیح آن سردانیا (ساردنی) بسكون را و کسر دال و سكون نون و یا می باشد این دو و جزیره سیسیل از جزائر مدیترانه متعلق بدولت ایتالیا می باشد.
4- جوستی نین بکسر نون و فتح يا
5- هرمندور بکسر ها و سكون را و فتح ميم و سكون نون و ضم دال و کسر راء
6- بكسر ها و ضم راء
7- بكسر واو و ضمه ترکی تا: از رودخانه های آلمان، ادر بضم همزه و کسر دال از رودخانه های آلمان

و چون جولیس (1) در زمان قیصری خود در سواحل رود رین (2) عبور می فرمود ایشان را سوو (3) نام نهاد از این روی که آن جماعت موی سر خود را می گذاشتند تا بسیار دراز شود آن گاه فراهم کرده از قفای سر خویش برمی بستند.

بالجمله ایشان با مردم و اندال و آلاین (4) متفق شده باراضی روم در آمدند و از آن جا در مملکت پرتقال (5) در رفتند و مدتی با گت مغرب و روم مصاف دادند ، در تاریخ شش هزار و پانصد و هفتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام ضعیف شدند و در مملکت اسپانیا نام ایشان محو گشت و آن مردم که از این گروه در نمسه بجای ماند بادریان نام یافت و چهارده سال از پس این واقعه سوابس نامیده شدند و ایشانند که اکنون يک نيمه در میان انگليس و يك نيمه در میان سقسان (6) جای دارند .

و دیگر طایفه لنگبرد باشند که نسب بقبیله سوو می رسانند، و نخست نام ایشان وینلی بود و پس از آن به لنگبرد (7) لقب یافتند که بمنعی ریش بلند است چه لنگ بمعنی بلند است و برد ریشرا گویند. اصل این جماعت از نمسه است در زمان قیصری اغسطس در طرف شمال رود الب (8) نشیمن اختیار کردند و ایشان بنخجیر کردن و مصاف دادن شاد بودند و از حرفت و پیشه مردم رعیت، گریزان بودند و کسب مال را بدزدی و غارت می دانستند.

نخستین مردی که ارمان نام داشت در آن جماعت حکومت یافت و بر قانون آزادی

ص: 46


1- ظاهراً صحیح آن (ژولین) باشد.
2- رن يارين بفتح راء در اول و کسر آن در دوم
3- سوئو بضمه تر کی سین و کسر همزه و سكون واو (لاروس).
4- آلن بفتح لام چنان که گذشت
5- از کشورهای جنوب غربی اروپا
6- ساكسن بسكون كاف و ضم سین
7- از نظر مفرداتی که خود مصنف ذکر می کند باید لنگبارب باشد به بای آخر چون (بارب) بمعنی دریش است نه بارد ولی لاروس نام آنان را (لنبار) ذکر می کند.
8- بكسر همزه و سكون لام: از رودخانه های آلمان

و جمهوریه زیستن می کرد و او با مردم روم مصاف داده شکسته شد و در قیصری جستی نین (1) اراضی پنانیا (2) را بتصرف در آوردند و در زمان جستین (3) دوم بمملکت ایتالیا در شدند و آن هنگام- ایبرت ای- سلطنت این طایفه داشت و ایشان دوست داشتند که در میدان جنگ یک تنه بمصاف آمده و از دشمن نیز یک تن در برابر آید و نبرد آزماید، و در تاریخ شش هزاد و نود و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام مصاف دادند و آن جماعت را بشکستند و طایفه اسلپید نیز از ایشان شکسته شد چه در میان ایشان مشهور بود که قبیله لنگبرد (4) جانوران درنده بجای لشگر بمصاف اعدا در می آورند از این روی ترسناک شده تاب درنگ نیاوردند و فرار نمودند.

بعد از ایبرت ای فرزند او که آنگل ماند (5) نام داشت در میان قبیلهٔ لنگبرد (6) سلطنت یافت و مردم خود را برداشته از رود دنیوب عبور کرد و در میان بلغار چندین رزم داد و طایفه روژین را بشکستند و مردم هرول را هزیمت کردند و از آن پس پنانیا را متصرف شدند و جستی نین (7) پنا نیا را بایشان مفوض داشت بشرط آن که با قبیله کپید مصاف دهند. در این وقت الباین (8) سلطان لنگبرد بود ، پس بفرموده قیصر ، با کپید جنگ ، انداخت و تریز ماند پادشاه ایشان را بکشت و آن جماعت را پراکنده ساخت و از پس آن فتح ، اراضی پنانیا را بقبایل هون تفویض فرمود و مردم خود را برداشته بایتالیا تاخت و در آن ممالك مظفر و منصور گشت و وطن گرفت و هیچ از ظلم و تعدی فرو نگذاشت و شهر پویارا (9) سه سال محاصره کرد، و چون فتح نمود قتل عام فرمود و زن الباین را که رزمان (10) نام داشت در پایان سلطنت او با یکی از سرهنگان در گاه شوهر ، طريق مؤالفت

ص: 47


1- جوستی نین چنان که گذشت
2- پاننی بضم نون چنان که گذشت
3- جوستين بكسر تا و فتح یا
4- گذشت صحیح آن لنبار
5- آنگل بسکون نون و گاف
6- گذشت صحیح آن لنبار
7- گذشت ضبط این چند اسم
8- آلبوئين (لاروس) چنان که کپیدرا (ژیید) بكسر اول ذکر می کند
9- پاوی
10- رزمند بضم اول و کسر دوم و ضم میم و سكون نون و دال (لاروس)

سپرد و از بهر پیوند او الباین را در نهانی بقتل آورد .

بعد از او کلف که مردی جلادت شعار بود بصوابدید بزگان لنگبرد حکمران گشت و مدتی بظلم و اعتساف روزگار گذاشت

بعد از هلاکت او ده سال جماعت لنگبرد را فرمانگذاری نبود و گروه گروه شده باهم بخصومت می رفتند ، آن گاه سی قسمت شدند و هر قسمت را مردی بزرگ و حاکم گشت و هر يك از این بزرگان را دوک (1) می نامیدند.

و این جمله با هم دوست بودند و باتفاق با طایفه برگی نیان مصاف می دادند و از پس آن با طایفه فرنگ از در مجادله و مقاتله شدند و از ایشان هزیمه گشته ضعیف و ذلیل آمدند و خراج گذار کلوتر (2) دوم گشتند که پادشاه فرانسه بود (چنان که مذکور خواهد شد).

و بعد از این وقایع آن سی تن دوك مقرر داشتند که پیوسته یک تن ازیشان بر تمامت لنگبرد فرمان روا باشند و بیست و نه تن دیگر در زیر حکومت اوروند و کار بدینگونه کردند (و دیگر احوال ایشان در کتاب بعد از هجرت خاتم الانبياء عليه آلاف التحية و والثناء مرقوم خواهد افتاد) .

و دیگر طایفه فرنگ باشد (و ما قبل از این باز نموده ایم که این طایفه نیز از جمله قبائل جرمن وقاص بوده اند و مذکور داشتیم که چرا نام خود فرنگ گذاشتند).

بالجمله اصل ایشان نیز از کرمان ایران و بلوچ باشد ، مردمی پلنگ خوی و درشت طبع بودند ، قامتی بلند قوتی بنهایت داشتند و بعضی را چشم کبود و موی زرد بود و موی پس سر را می تراشیدند و از پیش روی می گذاشتند تا نیک دراز می شد، آن گاه با حنا خضاب می کردند ، و موی زنخ و موی بالای لب را گذاشته از هر دو سوی چهره را می ستردند (3) از پوست جانوران کلاه می کردند و جامه با آستین بلند می پوشیدند و ازاری سخت تنگ داشتند و یک قطعه پوست خرس از شانه خود می آویختند و روز جنگ یک شمشیر بلند

ص: 48


1- بضم ترکی دال
2- بسكون كاف و ضم لام و کسر تا و را
3- بر وزن سپردن تراشیدن

و راست حمایل می کردند و ایشان را تبری بود که دسته کوتاه داشت که در مصاف گاهی می زدند و گاهی بخصم می افکندند و ایشان را دو ضلق بود که از آهن سر داشت و سر آن را از زهر آب داده با خود حمل می نمودند و بسوی دشمن پرتاب می کردند ، و ايشان را يك که سپر بود که سه گوشه داشت و بعضی با خود و زره بودند ، و آن جماعت کار اهل حرفت و رعیت نمی کردند نان و جامه از دزدی و غارت می بردند و گوشت از نخجیر کردن بدست می کردند و هر که را اسیر می آوردند ، اگر نیروی مزدوری و رعیتی داشتی او را بکار می بستند و اگر نه مقتولش می ساختند و عار می داشتند که زیر حکم هیچ پادشاه باشند و سخت خائن و پیمان شکن بودند. دروغ بسیار می گفتند و سوگند بکذب فراوان می آوردند، و علم و حکمت را دشمن می داشتند. و در زنا کردن و با زنان بیگانه گفتن و خفتن جدی تمام می فرمودند. در زمان قیصری تراجن (1) میان رود رین (2) ورود دمین و رود خانه آلب (3) و بحری که در برابر انگلیس است جای داشتند.

اول کس آرمینیوس (4) بود که میان آن جماعت حکومت کرد و با مردم روم چندین مصاف داد.

بالجمله پیوسته ایشان در جنگ و جوش بودند چنان که بعضی از قصه های ایشان را در ذیل احوال قیاصره مرقوم داشته ایم و برخی را مذکور خواهیم نمود قسطنطين در زمان سلطنت خود با ایشان رزمی بزرگ داد و دو سپهسالار از این طایفه را که یکی را اشریخ نام داشت و آن دیگر رقئیز هر دو را اسیر کرده در تماشاخانه بچنگال شیر انداخت و این جماعت در زمان سلطنت او آسوده نشستند و خدمت دولت روم کردند . و بعد از قسطنطین باز سر برتافتند و دست بقتل وغارت گشودند قسطانس پسر قسطنطین ژولین را بجنگ ایشان فرستاد و آن جماعت را گوشمالی بداد و بعد از مرگ ژولین باز جماعت فرنگ بجنگ در آمدند و بعضی از اراضی گال را فرو گرفتند و در زمان قیصری غراسین

ص: 49


1- تراجان.
2- رین بکسر را یا رن بفتح را چنان که گذشت.
3- الب بكسر همزه و سكون لام
4- آرمينيوس

اطاعت او کردند

و از این جماعت سه تن در حضرت او صاحب منصب بلند شدند.

یکی مرو باد نام داشت و دیگر اربغاست (1) و سیم- بدن -نامیده می شد و قبایل فرنگ بسبب ایشان آسوده می زیستند و در زمان قیصری تاو دوز (2) دیگر باره غارت باراضی فرانسه بردند بحکم قیصر اربغاست رفته ایشان را ادب کرد از پس این وقایع دو تن در میان ایشان برخاست یکی مرکمیر و آن دیگر سنان و بدان سر شدند که قبایل فرنگ را بر شورانند و تجدید فتنه کنند . اما مرکمیر بدست لشگر روم اسیر شد و سنان را مردم فرنگ خود کشتند و بعد از آن در سوی شمال گال جای گرفتند و از مدتی اراضی بلجیکاو شهر ترورا بمعرض غارت در آوردند و روزگار ایشان بدینگونه گذشت تا فرامون بسلطنت برخاست (چنان که در دولت فرانسه و بادید آمدن سلاطین ایشان مرقوم خواهد شد).

دیگر قبایل آنکلوسقسان (3) باشند طایفه سقس (4) در جنوب اراضی دانمرك (5) جای داشتند که طرف شمال نمسه باشد اصل این قبایل نیز از جرمن است که از خیمه نشینان کرمان و بلوچستان باشد در تاریخ شش هزار و چهل و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام تا با جنگ و جوش ، روی بجزیره برتانیا (6) گذاشتند که عبارت از انگلیس باشد و بدان اراضی در آمده در يك گوشه زمین که بمیان بحر خروج کرده بود جای گرفتند چون در لغت نمسه هر گوشه را آنگل گویند ایشان را آنگل سقسان گفتند یعنی قبیله سقس که در گوشه زمین اندور و میان آن مکان را انگلتره (7) گفتند یعنی زمین انگل

ص: 50


1- آربگاست بضم با
2- تئودز بکسر تا و ضم همزه و دال.
3- آنگلوساکن بضم لام و کاف
4- ساكن
5- دانمارك.
6- برتانی بكسر با و سکون نون و یا که اکنون بریتانیا خزانده می شود.
7- آنگلتر بکسر لام و تا .

چه تره (1) بزبان رومی نام زمین است و هم نمسه آن مکان را آنگلند گفتند که در زبان ایشان هم بمعنی زمین آنگل است انگلستان و انگلیس نیز از این لفظ اشتقاق یافته.

بالجمله این قبایل که باراضی انگلستان رفتند دو تن سردار داشتند یکی دیکنس نام داشت و آن دیگر حرسا و چون آن مملکت را متصرف شدند، هفت قسمت کرده و هفت پادشاه در آن نهادند و این جمله را آنگلوسقسان گفتند.

اما آن طایفه سقس که بسوی انگلستان کوچ ندادند و دربر مانیا (2) که نمسه باشد بجای ماندند ، سه قسمت شدند (اول) است فالین (دوم) دست فالین(سیم) انکرین نام داشت و ایشان نخست با قبایل فرنگ دوست بودند و در زمان کلویس که پادشاه فرانسه بود از بهر خدمت او و جنگ با روم باراضی گال در آمدند و محال ترنکس را از بهر خود بداشتند و از آن پس با قبیله فرنگ بجنگ شدند چه هر يك خواستند آن دیگر را از فرانسه اخراج کنند بدین گونه روزگار بردند تا زمان شلمان (3) که بعد از هجرت خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله است (و ما انشاالله در جای خودخواهیم نگاشت) و دیگر طایفهٔ و آوار باشند اصل این جماعت از مردم توران زمین است و در آن اراضی ایشان را شوشن می نامیدند از جنگ ترکان شکسته شدند و با زن و فرزند و اموال و اثقال کوچ داده بطرف شمال بحر خزر آمدند و در تاریخ شش هزار و نود و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام در سواحل رود دنیوب آمده در محال داسیا (4) جای کردند و اطاعت جستی نین (5) نمودند که در این وقت قیصر بود و با لنگبرد (6) متفق شده قبیله ژبید (7) را قتل کردند و محال پانانیا (8) را متصرف شدند و بعد از بیست و هشت سال که داخل این اراضی شده بودند محال بلغار

ص: 51


1- به فرانسه (تر) بكسر تا و تشدید را، خوانده می شود.
2- اتريش
3- صحیح آن شارلمانی بسکون را و لام و نون و يا (لاروس).
4- داسی
5- جوستی نین.
6- لنبار
7- کسر ژوب سه نقطه
8- پاننی بضم نون مجارستان

را گرفتند و آمدند تا جانب شمال ،ایتالیا و از آن پس با بلغار مصاف داده (1) بلغار ایشان را هزیمت کرده دیگر باراضی پانانیا آمدند ، و بعد از هجرت خاتم الانبیا (صلی الله علیه و آله) شلمان ایشان را بزیر فرمان کرد و عاقبت بدست فرانسه قتل عام شدند (چنان که در جای خود گفته خواهد شد).

و بعضی از آن قبایل که از نخست ، در میان کوه کرکس ماندند هنوز از اولاد ایشان باقیست و بعضی از قبایل دیگر هستند مانند سر حسین و نرمن و جز ایشان که قصه این جمله بعد از هجرت نبی عربی صلی الله علیه و آله بادید می شود و در کتاب دیگر مرقوم می افتد بعون الله تعالى

جلوس میندی در مملکت چین

پنج هزار و هشت صد و نود و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود میندی نام پادشاه سیم است از طبقه بیست و یکم از سلاطین چین واو برادر جوندی است (که شرح حالش مرقوم افتاد).

آن گاه که لشگر بیگانه بتاخت و جوندی را اسیر کرد صنادید مملکت و اشراف سپاه اتفاق کرده میندی را بسلطنت برداشتند و او را بر تخت جای کردند تا مملکت را از لشگرهای بیگانه محفوظ و محروس بدارند، اما چنان کار مملکت آشفته بود که هیچ کس را مجال نظم و نسق دست نداد زیرا که اهل بلاد و امصار چین ، مردم حرفت کار و صنعت پیشه بودند و از ایشان کار جنگی و جدال و قتال ساخته نمی گشت و مردم لشگری سر از خدمت و اطاعت پادشاه تافته گروه گروه در هم افتادند و بقتل و غارت مشغول شدند.

میندی بزحمت تمام چهار سال سلطنت کرده و خود را بسلامت بداشت هم عاقبت قبایل متفرقه بر او تاختند و او را نیز اسیر کرده با خود بردند و از این طبقات سلاطین قديم نتوانستند در دار الملك چین سلطنت کنند و پای تخت را از شهر پکن بگردانیدند

ص: 52


1- از کشورهای اروپای جنوبی رومانی

و بجانب ماچین گریختند و در آن جا پادشاهی کردند (چنان كه هر يك در ظهور خود مرقوم خواهد شد)

ظهور ملوك طوایف چین

پنج هزار و هشت صد و نود و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود. بعد از آن که میندی اسیر شد (چنان که مرقوم افتاد) دیگر کس نتوانست در مملکت ختاو چین باستقلال سلطنت کند و کار آن اراضی بر ملوك طوائف رفت چنان که مملکت چین و ختای و ختن در تقسیم مذکورند در این شس قسمت شانزده تن پادشاهی کرد.

قسم اول مملکت ور لونک بود و در این مملکت پنج تن پادشاهی کردند (اول): حنكوی .(دوم) اوکوی (سیم) کرکان (چهارم) مونون (پنجم): اولو آنك

قسم دوم ، مملکت خان بالتیق است در این مملکت چهار تن سلطنت داشتند (اول) موسون (دوم) مونون (سیم) سنبوتی (چهارم) بود بوق .

و قسم سيم مملکت کون جویق بود و در این قسمت سه تن پادشاهی کردند (اول) كو كان (دوم) نوحان (سيم) كيفر.

و قسم چهارم مملکت آق بالیق بود و در این اراضی دو تن پادشاه بودند (اول) : لوون (دوم): سیله

و قسم پنجم مملكت تبت مملکت تبت بود و آن را یک پادشاه حکمرانی می کرد که حینو نام داشت

و قسم ششم مملکت میزی بود در این قسمت نیز یک تن سلطنت می کرد و او را لینتی نام بود و در زمان این ملوك طوایف آثار عجیبه ای بادید آمد چنان که ابرهای سیاه متراکم می گشت و بارانی برنگ خون می بارید و گاه بود که پاره های گوشت از هوا فرو می افتاد و بسا وقت ،صائقه های عظیم بر زمین آمده افسرده می گشت ، پنجاه و هفت سال روزگار این ملوك بوده و کار بدینسان می رفت ، آن گاه مردی که او را فیدا فودی می نامیدند بادید آمده ملك از ایشان بگرفت (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد).

ص: 53

ابتدای دولت ماچین

و سلطنت شنوندی پنجهزار و هشت صد و نود و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود شنوندی نسب بسلاطین قدیم چین رساند و او از طبقه بیست و دویم پادشاهان ختا و چین محسوب شود، آن گاه که قبایل متفرقه ، میندی را اسیر کردند ودار الملك پكن را غارت نمودند شنوندی از میان آن غوغا فرار کرده راه مملکت ماچین پیش گرفت .

و عقیده مردم ختای آنست که شنوندی در آن گریختن برودخانه ای بزرگ رسید که عبور کردن از آن محال می نمود و بیم داشت که دشمن از قفای او رسیده دستگیرش کند پس دست بدرگاه خداوند برداشت و روی مسکنت بر خاک نهاد ، ناگاه مرغانی چند بادید شده او را بر بال خویش نهادند و از آن رودخانه عبور دادند ، و چون شنوندی بمملکت ماچین رسید خرد و بزرگ او را اطاعت کردند و بر تخت سلطنتش جای داده سر بفرمانش نهادند و او اول سلطانیست که در ماچین بنای سلطنت نهاد و مدت ملكش شش سال بود .

جلوس بهوج در مملکت هندوستان

پنج هزار و هشت صد و نود و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود راجه بهوج از قبیله بوار است . بعد از آن که مدتی کار مملکت مالوه پریشان و آشفته بود (چنان که مذکور گشت) بهوج انجمنی گرد خود کرده، بر آن مملکت مستولی شد و سر بحکومت بر آورد و مردی سخا اندیش و عدالت پیشه بود و با رعیت و لشگری از در مهر و حفاوت می رفت ،هر نیمه شب جامۀ خویش را دیگرگون ساخته گرد کوی و بازار بر می شد و در فحص حال مساکین و پژوهش (1) احوال فقرا جد و جهد تمام می کرد و هر كجا مسكيني و مستمندي را می افت دستگیری می فرمود و در کار آبادی و عمارت بلدان مخروبه که در ایام فترت روی داده بود غفلت نمی ورزید و چون در کار سلطنت استقرار یافت ، نامه و رسولی ساز کرده

ص: 54


1- بر وزن نکوهش : نفحص و جستجو کردن

پیشکشی در خود حضرت شاپور ذوالاکتاف انفاذ درگاه داشت و در حضرت او اظهار اطاعت و مسكنت نمود زیرا که مدتی بود لشگرهای ایران در اراضی هندوستان به تسخیر بلاد و امصار مشغول بودند. گویند : بهوج بدیدار پری و شان میلی تمام داشت و پیوسته شبستان را با چهره دختران نارپستان غیرت باغ و بستان می آورد و هر سالی دو نوبت جشنی بزرگ می آراست و گروه گروه اهالی ساز و سرود ، و نوازندگان چنگ و عود را بحضرت خویش حاضر می ساخت و امتداد هر جشن را چهل روز می نهاد و در این مدت واجب بود که بزرگان مملکت و اعیان دولت همه کارها فرو گذارند و راه سرود و سرور گیرند ، و طعام و شراب عامۀ مردم از خوالیگران (1) و خوانسالاران (2) پادشاه می رسید، و چون این جشن بپای می رفت ، هر یک تن راده مثقال زرناب (3) و خلعتی لایق عطا مي فرمود . بدین گونه مدت پنجاه سال پادشاهی کرد آن گاه رخت بسرای دیگر بر دیلدۀ کهرکون و بیجاکر (4) و قصبهٔ هندیه در روزگار دولت او بنیان گشت

جلوس قسطنطین در مملکت روم

پنجهزار و هشت صد و نود و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود قسطنطين (5) پسر ارشد و اكبر قسطنس (6) است (که شرح حالش مذکور است) و او در اراضی دیشه (7) در شهر نثیث (8) متولد شد، و مادرش حلقه نام دارد که هم او را هلن (9) نامیده اند، و او دختر میخانه چی است که مردی مسکین بود و خدمت میخانه می کرد.

وقتی چنان افتاده که هلن بطرف روم ایلی عبور کرد و قسطنس که در این وقت سرداری روم داشت او را دیدار کرده، شیفته شمایل و مملکات او گشت و او را بشرط زنی بسرای خویش

ص: 55


1- طباخ و سفره چی
2- سفره چی
3- خالص
4- شهرهای هندوستان
5- کنستانتن بضم كاف و سكون نون اول و دوم و فتح تاء (لاروس)
6- كنستانس بضم كاف و سكون نون اول و دوم
7- داسی : از کشورهای قدیمی اروپا بین رود تیس و دانوب و دنیستر
8- ناثیوس (لاروس) (
9- بكسر ها و لام

آورده و قسطنطین از او متولد شد ، و آن زمان که قسطنطین هیجده ساله شد قسطنس (چنان که مرقوم داشتیم) دختر مقسیمین (1) را زن گرفت و قیصری یافت و هلن را طلاق گفت و پسر را نيز ترك فرمود . لاجرم قسطنطين ملازم خدمت دآکلشن (2) گشت و چون کار همه بر جنگ و مقاتله می رفت از تحصیل علم و طلب حکمت بازماند ، اما مردی بلند بالا و نیکو چهره و دایر و هوشیار بود، هنگام جنگ جلادتی کافی داشت و گاه صلح ، کار بمداهنه و مهادنه (3) می کرد و هرگز از پی سرور و سرود نمی شد ، و چندان در جنگ ها جلادت نمود که منصب تریبون (4) یافت و محسود قلریث گشت .

در این هنگام که نام بلند او گوش زد پدر گشت او را طلب فرمود و قلریث رخصت او را بمسامحه و مماطله می گذاشت تا بجایی کشید که دید از این اغلوطه (5) دادن از جنگ قسطنس ناگزیر خواهد شد ، لاجرم او را رها ساخت و قسطنطین چون برق و باد ، اراضی دیشه و پنانیه (6) و ایتالیا و فرانسه را در نوشته (7) آن هنگام که پدرش از بهر سفر انگلند (8) بکشتی در می رفت ببندر بالان رسید (و این مرقوم افتاده است ).

بالجمله قسطنطين هنگام مرگ پدر سی و دو سال داشت و قسطنس را از دختر مقسیمین سه پسر دیگر بود که یکی جولیوس (9) نام داشت و آن دیگر قسطنطیوس (10) و سیم رادالماتيوس نام بود و هم از آن زن سه دختر داشت : (اول) : انستازیا نامیده می شد (دوم) : او طر و پیا نام داشت و (سیم) را کانستانسیا می گفتند . و این شش تن در حیات قسطنطین ، نه فرزند آوردند و نسب برادران قسطنطین از وی روشن تر بود چه ایشان از

ص: 56


1- بفتح ميم و يا
2- دیو کلسین چنان که گذشت
3- آرامی و سکونت
4- تریبون بتقديم يا : نامی بود که بر صاحب منصبان لشگری یا کشوری در روم قدیم اطلاق می شد
5- بضم همزه : اشتباه کاری
6- پاننی بضم نون : مجارستان کنونی
7- طی کرده
8- انگلستان
9- ژولیوس
10- کنستاتنسيوس

دو سوی نسب بپادشاه می بردند اما آن هنگام که قسطنس وداع جهان می گفت ، پسر بزرگ تر که از دختر مقسیمین داشت سیزده ساله بود و کار ملک را کفایت نمی توانست کرد لاجرم ایشان را بدست قسطنطین سپرد و او را ولیعهد خویش ساخت و او در سلطنت خویش رعایت حال ایشان را واجب می داشت

و قسطنطين دو زن بسرای آورد : (اول) منروین نام داشت و دوم رافستا می نامیدند ، از زن اول پسری آورد که کرسپوس نام داشت و او بدست پدر مقتول گشت (چنان که مرقوم خواهد شد) و از زن دوم سه پسر آورد (اول) :قسطانس(دوم) :قسطنطين که نام پدر داشت (سیم) : قسطنت.

و دو دختر آورد که یکی قسطنطنیه نام داشت و دوم را نام مادر خویش داده هلن خواند .

بالجمله قسطنطین بعد از مرگ پدر بجای او فرمانگذار لشگر و کشور گشت و کراکث که سپهسالار دلیران المنی (1) بود کمر عقیدت بر میان بست و لشگریان را صف کرده با ایشان خطاب کرد که قسطنطین پسر پادشاه شما است ، خدمت او را واجب شمارید و رضا مدهید که سلطان روم ، مرد بیگانه را بحکومت شما فرستد. مردم جميع قسطنطین را تمکین نهادند و او را بسلطنت سلام دادند .

اما قسطنطین چون در کار سلطنت مکانت یافت، نامه ای در سوگواری پدر کرده بدست رسولی بسوی قلریث فرستاده بدو نوشت اگرچه نخستین شرط بود که از حضرت تو رخصت در رسد تامن در سریر قیصری جای کنم اما لشگریان را چندان شور و شوق در سر بود که مرا بر اندیشه خویش رها نکردند، ناچار حمایل ایمپراطوری آویخته بتخت ملك بر آمدم.

چون این نامه به قلریث رسید سخت در خشم شد و خواست تا آن نامه را در آتش افکند ، بازاندیشید که مبادا فتنه ای پیش آید که اصلاح آن مشکل افتد ، ناچار خصمی ان خود را پوشیده داشت و بر سلطنت او امضا داد و هم از بهر آن که از حشمت قسطنطین

ص: 57


1- آلامان یا آلمان بکسر لام در دوم

بکاهد در همان روز سورس (1) را که از بزرگان درگاه بود برتبه قیصری برکشید و لقب همایونی داد و از آن هنگام دست بظلم و تعدی بر گشاد و بر خراج ممالك بيفزود و بر اموال و اثقال مردم نیز خراجی بنهاد و بهره ای بر گرفت ، و هر کس از اندوخته خود چیزی پنهان می داشت تا خراج نگذارد او را بزحمت عقاب و عذاب می افکندند و حقیقت حال را معلوم می داشتند ، آن گاه مردم روم را شماره کرد و از بهر هر تن زری معین نهاد که همه ساله بعمال ديوان رسانند

بزرگان شهر روم و اصحاب دیوان با هم اتفاق کرده گفتند : اگر کار بدین گونه رود روزی چند بر نگذرد که شهر روم ویران گردد ، لاجرم باید اندیشه کرد و کسی را بسلطنت برداشت تا دفع قلریث کند . و عاقبت همگی همدست و همداستان شده مقسنتیث را از میان اختیار کردند او پسر مقسیمین بود که بحکم دآکلشن (2) از قیصری استعفا جست و دختر قلریث نیز در سرای مقسنتیث بود.

بالجمله مردم روم غوغا بر داشتند و بر قلریث شوریده مقسنتیث را بتخت ملکی نشاندند و کس نزد مقسیمین فرستاده او را آگهی دادند و گفتند : چه از کار سلطنت دامن کشیده داری ؟ اينك فرزند تو حمایل ایمپراطوری آویخته ، واجب باشد که از اعانت او کناره نجوئی .

چون این خبر به مقسیمین رسید باستعجال تمام بشهر روم آمد و اصحاب دیوان از او خواستار شدند تا دیگر باره حمایل قیصری آویخت و بنظم کار پسر پرداخت.

اما از آن سوی چون قلریث این فتنه و آشوب را بدانست از بهر دفع این غوغا لشگری عظیم بر آورد و سورس را سپهسالار کرده او را بسوی روم بتاخت . وسورس مانند برق و باد طی منازل کرده، کنار روم را لشگرگاه ساخت و از کثرت شتافتن و عجله جستن يك نيمه لشگر او از وی بازماندند و هم آن مردم که ملتزم رکاب بودند از سورس خاطر رنجیده داشتند ، پس روز دوم قبایل مور از لشگرگاه سورس کوچ داده بمردم روم پیوستند و بعد از ایشان انولیث که سرهنگ افواج خاصه بود هم با مردم خود بسپاه روم ملحق شد. سورس چون کار چنان دید دیگر تاب درنگ نیاورد ، ناچار کار بر فرار نهاده بسوی

ص: 58


1- بكسر سين و واو و راء
2- دیو کلین چنان که گذشت

شهر رونا (1) گریخت و مقسیمین با لشگر از دنبال او بتاخت و او را در شهر رونا محصور ساخت ، اما فتح آن شهر سخت صعب می نمود .

از این روی که یک سوی آن شهر با دریا اتصال داشت و خوردنی مردم را با کشتی بدانجا حمل می دادند و از هر طرف که با خشگی متصل می شد همه و حل (2) و شوره زار بود

چون مقسیمین دید که بحکم غلبه و یورش فتح آن شهر محال می نماید، حیلتی اندیشید و بقواد سپاه سورس و بزرگان شهر رونا نامه نوشت و در نامه چنان باز نمود که این همه جواب نامه های مردم سورس است و چنان کرد که جمله بدست سورس افتاد و چون برگشود و ملاحظه فرمود ، و مردم خود را با دشمن همداستان دانست و سخت بترسید پس بدان سر شد که کار بمصالحه کند و شهر را تفویض فرماید .

بدین اندیشه از شهر بیرون شده بحضرت مقسیمین شتافت و صورت اندیشه خویش را مکشوف داشت. مقسیمین حشمت او را رعایت کرد چندان که شهر رونا را بتحت فرمان آورد، آن گاه سورس را گرفته بند بر نهاد و با خود بشهر روم آورد و از پس روزی چند با او گفت که من ناچار ترا خواهم کشت ، اما خوشدل باش که بعد از قتل تعزیت تو را نیکو بدارم و بآيين بزرگان بخاك سپارم و هم ترا مختار ساختم تا بهرگونه خواهی مقتول شوی . سورس ناچار دل بر مرگ نهاد و بشکم دریدن رضا داد که رسم قتل بزرگان روم بود ، پس شکم او را بدریدند و جسدش را در مقبره ای که از بهر خاندان قلنیث بود مدفون ساختند

اما مقسیمین چون از کار سورس بپرداخت در دفع قلریث یک جهت شد و خواست تا سلطنت خویش را استوار کند و صواب چنان شمرد که با قسطنطين سلسلة الفت و مودت بجنباند ، پس دختر خود را که فستا نام داشت با خویش برداشته از روم خیمه بیرون زد و اراضی ایتالیا را در نوشته از کوهستان الب (3) عبور نمود و در شهر اورلث با قسطنطین دیدار کرد

ص: 59


1- راون بكسر واو و تشدید نون از شهرهای ایتالیا
2- گل
3- بكسر همزه و سكون لام : رشته از کوه های آلمان

و رسم مودت محکم نمود و فستا را بشرط زنی بسرای او فرستاد و سلطنت خویش را قوی ساخت .

در این وقت قلريث در ممالک شرقی روم بود و همه روزه این اخبار را اصغا می فرمود و دانسته بود که این فتنه آسان فرو نخواهد نشست ، ناچار تصمیم عزم داد که خود بسوی دشمن سفر کند و کار خصم یکسره فرماید .

پس مردم خویش را از هر دو جانب طلب داشت و سپاهی عظیم فراهم کرد و بسوی ایتالیا کوچ داده تا شهر نرنی (1) بتاخت، اما جميع حدود و ثغور ايتاليا بتدبير مقسيمين چنان محکم بود که قاریث از هیچ سوی دست نیافت و از لشگرگاه خود به بیرون حکومت نداشت و روز تا روز کار بر او تنگ شد و همی ضعیف گشت و چون معلوم کرد که روی ظفر نخواهد دید؛ بدان سر شد که کار بمصالحه کند ، پس دو تن از صنادید درگاه خویش را بشهر روم فرستاد و باصحاب دیوان پیام داد که اگر چند تن از شاهزادگان قدیم روم را بنزديك من فرستید کار با شما بمصالحه افکنم و این فتنه و غوغا را فرو نشانم و مقسنتيث را فرزند خویش خوانم .

چون فرستادگان او بشهر روم آمدند و سخنان او را باز راندند ، اهالی روم :گفتند : حیلت های قلریث در ما نگیرد و دوستی او از بهر ما واجب نباشد و جز باز باز شمشیر ما را با او سخنی نیست و رسولان او را خوار کرده از پیش براندند. چون قلریث کار بدینگونه دید دانست که هر گاه در آن اراضی توقف فرماید مانند سورس اسیر و دستگیر خواهد شد ناچاردل بر فرار نهاد و عزم مراجعت را تصمیم داده کوچ فرمود و در مراجعت لشگریان او که از جماعت الركن (2) بودند ، دست بقتل و غارت گشودند و در مملکت ایتالیا بهردیه و آبادی رسیدند خراب کردند و آتش در زدند . و از دنبال ایشان مقسنتیث همی کوچ می فرمود تا قلریث از حدود ایتالیا بیرون شده بممالک شرقی در رفت و چون در شهر

ص: 60


1- از شهرهای ایتالیا (
2- ایلیریکان: اهل ایلیری که عبارت از قسمت کوهستانی بالکانی می باشد

نکامدیه (1) که دارالملکش بود برسید مردی را که لسنیث (2) نام داشت و با او از کودکی بر آمده بود بجای سورس لقب قیصری و همایونی داد و حكومت ممالك الركن را بدو تفویض داشت

مقسیمین دوم که در ممالك مصر و سوريه حكومت داشت چون این خبر بشنید از قلریث خواستار شد که هم او را لقب قیصری دهد و قلریث نتوانست رد سئوال او کند ناچار او را نیز بلقب قیصری بر کشید

در این وقت شش کس قیصر در ممالک روم پدیدار گشت : سه تن در ممالک شرقی بودند (اول) : قلريث (3) (دوم) : لسنيث (4) (سيم) : مقسیمین دوم (5)

و در ممالک غربی نیز سه تن بودند : (اول) قسطنطین (دوم) : مقسیمین بزرگ (سیم) : مقسنتیت (6) و این جمله در اراضی خود حکمران بودند.

در این وقت مقسیمین بزرگ که از سلطنت استعفا جسته بود گفت : فرزند من مقسنتیث هنوز در کار پادشاهی مجرب نیست ، بهتر آنست که خود رتق و فتق امور کنم و در كار ملك مداخلت انداخت، اما این کار بر فرزند او صعب افتاد و با بزرگان سپاه دل یکی کرد که پدر را از میان برگیرد.

چون مقسیمین بزرگ این معنی را بدانست بترسید و بگریخت و پناه از جماعت الركن و دولت قلریث جست تا مگر باعانت او بر فرزند ظفر جوید ، اما قلريث جانب او را فرو گذاشت و بدو پیام داد که از مملکت من بیرون شو و اگرنه زیان مال و جان خواهی دید

مقسیمین چون چنان دید تا بجانب مملکت داماد خویش قسطنطین گریخت و او قدم وی را گرامی داشت و دخترش فستانیز خدمت پدر را گردن نهاد

ص: 61


1- از شهرهای ترکیه بنام نيكريدى
2- ليسنيوس (لاروس و آلبر ماله)
3- كلريس بسكون كاف و ضم لام و كسر راء و سكون يا
4- ليسنيوس
5- ماکزی مین بفتح يا
6- ماكسانس (آلبر ماله و لاروس)

اما مقسیمین دیگر باره از سلطنت استعفا جست و گفت : این کاری صعب است و هرگز بدین زحمت نیرزد و خاطر قسطنطین را آسوده کرده بگوشه ای بنشست مدتی دراز بر نیامد که در حضرت قسطنطین معروض داشتند که قبایل فرنگ سر بعصیان و طغیان بر آوردند و سواحل رودرین (1) را غارت کردند

قسطنطین ناچار مردم خود را فراهم کرده برای دفع آن مردم کوچ داد. چون روزی چند از سفر او بگذشت مقسیمین بکذب، خبر مرگ او را در میان مردم پراکنده ساخت و خود از کنج عزلت و زاویه خمول (2) بیرون تاخته بتخت سلطنت جای کرد و اموال و اثقال قسطنطین را بر گرفته بر مردم بذل و عطا همی کرد و خواست با فرزند خود نیز مصالحه کند و سلطنت خویش را استوار فرماید .

چون این خبر بقسطنطین بردند ، چون شیر آشفته با لشگر خود مراجعت فرمود و بشتاب تمام بکنار شهر ارلث (3) آمده مقسیمین را بمحاصره انداخت و کاربر مردم شهر تنگ کرد لشگریان که در شهر جای داشتند سود خویش را در زبان مقسیمین دانستند و او را گرفته دست بر بستند و با کلید دروازه بحضرت قسطنطین بردند.

فستا در این هنگام بحمایت شوهر بقتل پدر رضا داد و قسطنطین فرمود تا سر از تن او بر گرفتند و از فتنه او آسوده گشت

اما از آن سوی قلریث سر بحکومت خویش داشت و در آبادی مملکت خود رنج می برد و بفرمود : دریاچه پلسو را برودخانۀ دنیوب راه کردند و اطراف آن دریاچه را از درختستان بی فائده بپرداخت تا از بهر مردم پنانیه (4) اراضی زراعت فراوان شد .

و چون چهار سال بعد از قتل سورس سلطنت کرد رنجور گشت و بدنش همه ورم کرد و کرم در آن افتاد و بدین رنج در شهر نکامدیه (5) در گذشت . و بعد از مرگ او مقسیمین دوم و لسيث مملکت او را دو بهره کردند : اراضی شرقی را مقسیمن متصرف

ص: 62


1- رن بفتح ،راء یا رین
2- خاموشی
3- آرلس بسكون را ، و كسر لام : از قسمت های قدیم روم
4- پاننی بضم نون
5- نيکو مدى بكسر ميم

شد و جانب یوروپ (1) رالسنیت حکمران گشت و حلق البحر حلسیانت (2) و با سفارث (3) که در پهلوی قسطنطنیه واقع است سر حد مملکت ایشان گشت

و لسنیث در نهانی با قسطنطین رسم مودت نهاد و از آن سوی مقسیمین با مقسنتيث آشنائی افکند و این قیصرها در نهانی با هم مخالفت داشتند و هر يك بدان سر بودند که خود منفرداً ممالک روم را پادشاه باشند.

قسطنطین در سال ششم سلطنت خود با سپاهی بزرگ باراضی فرانسه عبور کرده بشهراتون آمد و با رعایای آن بلده آغاز تلطف نهاد و از بیست و پنج هزار تن سر شماره که حمل دیوان می کشیدند ، هفت هزار تن را بتخفیف معاف داشت ، و در آن ایام چون تحميلات دیوانی زیاده از طاقت رعیت بود این عطا در چشم مردم بزرگ نمود

بالجمله از پس این واقعه تصمیم عزم داد که اشرار قبایل فرنگ و المنی (4) را ادب فرماید و ابطال رجال را گزیده کرده بر سر آن جماعت تاختن برد و جمعی کثیر را از آن گروه بکشت و دستگیر نمود و دو تن سپهسالار از طایفه فرنگ را كه يكي را اشریخ نام داشت و آن دیگر را رقتیز می گفتند ، اسیر کرده بتماشاخانه و دارالسرور تروز آورد و بچنگال شیر انداخت و از بس آن جماعت جفا پیشه بودند مردم این نوع کردار را با شاهزادگان ایشان عدل و داد می شمردند

اما مقسنتیت مردی ظلم پیشه و متعدی بود ، نخست خبر بدو بردند که در اراضی مغرب غوغائی برخاسته ، بعضی از مردم سر از طاعت برتافته اند ، پس لشگری فراهم کرده بدان جانب سفر کرد و شهر ترثه و بلده کرتج را خراب کرد و آتش در محصولات و

ص: 63


1- اروپا
2- السين بكسر همزه و لام و سكون سين و ضم یا : نام قدیمی تنگه داردانل (لاروس) و ممکن است بانگلیسی (جلسپانت) بكسر اول و دوم و سکون نون خوانده شود
3- بغاز بسفر بضم با وفا
4- آلامان چنان که گذشت و آلمانی

حبوبات ایشان در زد و هر کس را مالی بدست بود بگرفت و مردم موال (1) را بتهدت این که با غوغا طلبان همدست بوده اید در محل خطاب و عتاب بازداشت و هر زر و مال که داشتند اخذ نمود و مراجعت کرده، در ممالک روم بدان فتح جشن طرب نهاد ، و هر اسیر که از آن ممالک آورده بود با این که در معنی رعیت دولت روم بودند فروخت .

آن گاه با اصحاب دیوان آغاز خصومت کرد و اموال ایشان را هر روز بهانه ای اخذ می فرمود و بعضی را بکذبی و بهتانی که خود جاعل آن بود مقتول می ساخت و بازتان و دختران ایشان خیانت می کرد و اگر کسی را از ایشان برضا و حیلت نمی توانست حاضر کرد بعنف و زور بسرای خویش می آورد و از او کام بر می گرفت و له نام که دختری خوب صورت بود و یکی از اصحاب دیوان او را نام زد داشت ، وقتی چنان افتاد که او را با یکی از عساکر بخشید تا مهر دوشیزگی از آن دختر بر گرفت و هيچ يك از زنان و دختران اصحاب دیوان از دست وی رهائی نیستند جز یک تن زن جمیله که خود را بکشت و از آن عار نجات یافت.

بالجمله از پس این وقایع هر بنیانی که پدرش در مملکت نهاده بود ویران ساخت و هر بنا که بنام قسطنطین بود نیز برانداخت، آن گاه عزم کرد که با قسطنطین مصاف دهد و او را از میان برگیرد پس بتجهیز سپاه پرداخت و هشتاد هزار تن مرد دلاور ازین که چری (2) و افواج خاصه فراهم کرد و چهل هزار تن از مردم مغرب حاضر ساخت و از اراضی سیسلی و دیگر طوائف نیز گروهی انبوه کرد تا هیجده هزار سواره و صد و هفتاد هزار تن پیاده آماده گشت و خواست تا بمملکت فرانسه تاختن کند .

اصحاب دیوان در نهانی بحضرت قسطنطین نامه کردند که دل قوی دار و زود بمدافعه این ظالم غدار بشتاب که بکام خواهی بود :

قسطنطین چون از عزم مقستیت آگهی یافت خواست دشمن را مجال نگذارد و این جنگ را در اراضی ایتالیا اندازد و او را نود هزار تن پیاده و هشت هزار سواره از مردان

ص: 64


1- مال دار
2- بكسر يا و چ و کاف آن خوانده نمی شود ، این کلمه ترکی است و معنی سیاه غیر منظم می باشد

جنگ دیده کار آزموده حاضر بود يك نیمۀ این لشگر را از بهر حفظ و حراست ممالك رودرین بازداشت و يك نيمه را با خود برداشته از راه جبل ثنت (1) کوه آلپ را در نوردیده به بیابان پد مونت (2) درآمد و شهر سوسه (3) را که در دامان کوه ثنت بود بمحاصره انداخت و با این که در همان روز بارانی بشدت باریدن گرفت در عزم قسطنطين فتوری بادید نیامد و حکم داد تا آتش بدروازه شهر در زدند و نردبان ها نصب کرده با شمشیرهای آخته (4) برباره (5) برآمدند و از آن سوی بمیان شهر فرود شده آن بلده را مسخر ساختند و بعضی از مساکن را خراب کردند و جمعی را بکشتند.

در این وقت یکی از سپهسالاران مقسنتیث با لشگر ایتالیا بکنار آن بلده در رسید و قسطنطین بی درنگ در برابر اوصف راست کرد و جنگ به پیوست و در اندک زمان آن جماعت را هزیمت ساخت لشگر ایتالیا فرار کرده خواستند بشهر تورن پناه جویند.

چون اهالی آن بلاد و امصار از مقسنتیث رنجیده خاطر بودند و از کشیدن آزوغه و علوفه عساکر او زحمت فراوان برده بودند راه بدیشان ندادند .

بالجمله مردم تورن (6) دروازه شهر را استوار کردند و آن مردم را راه بر بستند از این روی بیش تر از مردم مقسنتیت مقتول گشت مردم تورن را قسطنطين نيك بنواخت و مردم بلاد و امصار ایتالیا کمر خدمت بر میان استوار کردند و قسطنطین بشهر ملان (7)

ص: 65


1- ثنيت بكسر اول و دوم و سكون ياء و حرف آخر آن خوانده نمی شود (لاررس) : از کوه های رشته آلپ
2- پیمونت بكسر اول و دوم و ضم سوم و سكون نون و حرف آخر آن خوانده نمی شود .(لاروس)
3- سوز بضم سين و سكون آخر : از شهرهای ایتالیا لاروس حرف آخر اگر چه در نوشتن سین است ولی ز خوانده می شود .
4- کشیده
5- سور
6- تورن بفتح را یا ترینو بضم تا: از شهرهای ایتالیا
7- میلان: از شهرهای ایتالیا

در آمدند و از آن جا تا شهر روم چهار صد میل مسافت بود و عزم قسطنطین آن بود که بشهر روم تاختن کند، اما با خود اندیشید که هیچ دشمن را در قفای خویش نباید باز گذاشت تا اگر روزی بخت کندی کند و کار بهزیمت شود کسی در سر راه مانع از عبور نگردد، لاجرم، آهنگ شهر ورانه (1) کرده زیرا که رورثث که سپهسالار مقسنتیت بود با لشگری انبوه در آن بلده جای داشت .

بالجمله قسطنطین لشگر خویش را بدان جانب کشید و رورثث از شهر ورانه بیرون شده در حوالی برشه با هم دوچار شدند و صف راست کرده جنگ به پیوستند . بعد از کوشش بسیار سپاه رورثث شکسته شد و قسطنطین تا دروازه ورانه از قفای او بتاخت و او را در محاصره انداخت، اما فتح شهر ورانه مشکل می نمود زیرا که رودخانه آوج (2) سه طرف آن بلده را محیط بود و از رودخانه ، حمل خوردنی بدان شهر آسان می دادند لاجرم قسطنطین در این کار حیلتی اندیشید و از آن رودخانه بزحمت تمام عبور کرده چند کرت حکم بیورش فرمود و چندین مصاف داد ، آن گاه روی بفرار نهاد مردم شهر چون این بدیدند دل قوی کرده از دنبال او شتافتند و چون نيك از قلمه دور شدند ، بيك ناگاه قسطنطین روی بتافت و بجنگ در آمد و از آن هنگام که قریب بغروب بود ، آتش حرب زبانه زدن گرفت و تا بامداد جنگ پیوسته بود چون روز روشن شد سپاه روم بشکست و رورثث در میان جنگ مقتول گشت

قسطنطین از پس آن فتح بی درنگ بر سر شهر ورانه آمد و آن بلده را مسخر نمود و هر کس از سپاه روم در آن جا بود اسیر فرمود

در این هنگام بزرگان سپاه بحضرت او معروض داشتند که از بهر پادشاهان سزا نیست که خود بمصاف در شوند و رزم دهند زیرا که چون آسیبی بدیشان رسد کار جهمور پریشان شود و از وی خواستار شدند که بعد از این خود بمیدان گیر و دارد

ص: 66


1- ورن بكسر واو و ضم راء : از شهرهای ایتالیا
2- صحیح آن (آدیژ) می باشد و آن از کوهای آلب - رتيك سرچشمه گرفته بدریای - آدرياتيك مي ريزد (لاروس)

اما از آن سوی مقسنتیث تا این هنگام بعیش و طرب مشغول بود و فتوحات قسطنطين را از مردم پوشیده می داشت. در این وقت خبر قتل رورثث و شکستن لشکر روم را شنیده پراکنده گشت و مردم روم بنزديك او شده گفتند : چند از این گونه تغافل کنی ؟ ! برخیز و پیش از آن که دشمن بدين ملك در شود ، اعداد مقابله و مقاتله او کن و باستقبال جنگ بیرون شو.

مقسنتیت ناچار تجهیز لشگر کرد از شهر بیرون شتافت و در سه فرسنگی روم در مکانی که شقثاربرا نام داشت لشگر قسطنطین را معاینه کرد که مانند سیل بنیان کن از راه برسیدند و هم در زمان صف از بهر جنگ راست کردند و قسطنطین چون شیر نخجیر دیده خود را از یمین و شمال بتاخت و میمنه و میسره راست کرد و جنگ به پیوست و در حملۀ نخستین آن مردم سواره که در میمنه و میسرۀ سپاه دشمن بودند ،شکسته کرد.

لشگر پیاده روم چون بی سوار ماندند و از پادشاه خویش نیز دل رنجیده داشتند هم بشکستند و هزیمت شدند، اما ابطال ینکه چری (1) چون در ظلم و تعدی همدست مقسنتیث بودند دانستند که در حضرت قسطنطین خط امان نخواهند یافت . ناچار پای استوار کردند تا جملگی عرضه شمشیر آبدار شدند

در این وقت مقسنتیث راه فرار پیش گرفته سپاه خصم از دنبالش می شتافت . چون بر زیر پل ملویان (2) آمد راه باريك شد و گریختگان از بیم دشمن از یکدیگر سبق می ربودند در این وقت کسی حشمت پادشاه نگاه نداشت و مقسنتيث از فراز پل بصدمت ازدحام ، برودخانه در افتاد و از گرانی سلاح آهن که در برداشت بگل در نشست روز دیگر جسد او را بزحمت تمام از آب بر آوردند و سرش را از تن باز کردند و با مردم روم

ص: 67


1- بکسر پاوچ و کاف آن خوانده نمی شود چنان که گذشت : سپاه غیر منظم
2- ميل و بوس ، پلی که روی رودخانه تیبر در دو کیلومتری شهر روم ساخته شده بود (لاروس و آلبر ماله)

نمودند تا جملگی شاد شدند و بی قین دانستند که از ظلم او رسته اند.

بعد از قتل او قسطنطین بی کلفتی و زحمتی بشهر روم در آمد و دو پسر او را مقتول ساخت و یک باره نسل او را برانداخت و هر کس که با او در جور و اعتساف همدست و همداستان بود ، عقاب و نکال (1) کرد و آن مردم که کسی را بدوستی از تهمت می بستند ملامت کرد و سخن ایشان را وقعی نهاد ، و هر کس را مقسنتیث بی جرمی و گناهی اخراج بلد کرده بود باز خواند و هر کرا بی موجبی زحمت داده بود پاداش خیر فرمود.

آن گاه روزی بدیوانخانه عدالت در آمد و در میان اصحاب دیوان خطبه بر خواند و هر زحمت که در راه دولت برده بود بر شمرد، اهالی دیوان خانه شکر او را بگذاشتند و او را بر دو تن قیصر دیگر که زنده بودند در القاب فزونی دادند و چون در عهد قسطنطین صورت گر و سنگ تراش نیکو بدست نبود سرائی شاهوار از بهر قسطنطین کردند و هر تمثال و تصویر که در خانه ایمپراطور تراجن (2) بود (که ذکر حالش مرقوم شد) آورده در سرای او نصب کردند و با این که هرگز قسطنطین از رود فرات عبور نکرد که با مردم ایران مصاف دهد از بهر شکوه او تمثال اسیران ایرانی رسم کرده در آن بنا نهادند . از آثار آن تمثال و تصاویر چنان معلوم شده که صنعت کاران قدیم بر اهالی این زمان فزونی داشته اند .

بالجمله قسطنطين بعد از ظفر جستن بر روم هر کس ازین که چری ها باقی بود بکشت و قلعه ایشان را خراب کرد و خود زیاده از دو سه ماه در روم توقف نفرمود و مقسنتیث که مردم روم را شماره کرده سه گونه تحمیل بر ایشان نهاد : از بعضی مردم هشت مثقال زر می گرفت و از برخی چهار، مثقال و از گروهی دو مثقال . این جمله را قسطنطین معاف داشت و مردم را آسوده کرده از روم بیرون شد و مادام که شهر قسطنطنیه را بنیان نکرده بود گاهی در شهر تروز و گاهی در ملان (3) و گاهی در اکولیه و گاهی

ص: 68


1- بفتح نون : عقاب
2- تراجان
3- میلان : از شهرهای ایتالیا

در سرمیم (1) و گاهی در نیثث (2) و گاهی در شیلانکه روزگار می گذاشت . و قبل از آن که به مقسنتیث رزم دهد بالسنیث پیام داد که چون تو در جای خویش آرام گیری و اعانت خصم من نکنی تا من بر دشمن ظفر جویم، بپاداش این نیکو خدمتی خواهر خویشتن را بشرط زنی با تو خواهم سپرد، لاجرم در این وقت لسنیث از بهر انجام آن مهم بشهر ملان نزد قسطنطین آمد و آن دو شهریار از دیدار یکدیگر شاد شده جشن عروسی نهادند اما روزی چند بر نگذشت که فتنۀ دیگر ساز شد و معلوم گشت که مقسیمین دوم آهنگ ممالك لسنيث كرده و قبایل فرنگ در اطراف رود رین بر شوریده اند ناچار قسطنطین از بهر تنبیه مردم فرنگ بیرون شد و لسنیث بسوی بوزنطیه (3) کوچ داد اما مقسیمین با لشگری ساخته از مملکت سریان کوچ داد و با این که زمستانی صعب بود و مرد و مرکب او همی بهلاکت می رسید طى مسالك كرده به (با سفارت) آمد و شهر بوزنطیه را بمحاصره انداخت و بعد از یازده روز مسخر نمود و از پس آن شهر حر کلی را نیز فرو گرفت .

در این وقت لسنیث در هفت فرسنگی لشگرگاه او برسید و خیمه خویشتن راست کرده و خواست تا با دشمن کار بمصالحه کند ، چند کرت از جانبین ، رسولان آمد و شد نمودند و مفید نیفتاد عاقبت کار بر جنگ قرار گرفت و مقسیمین را هفتاد هزار مرد لشگری ملازم رکاب بود و لسنیث سی هزارتن سپاهی داشت ، هر دو گروه زمین جنگ را تنگ کرده ، مصاف در انداختند و از هر دو سوی مردانه بکوشیدند ، از پس آن که جمعی كثير بخاك و خون در افتاد لشگر مقسیمین بشکست و او از میدان جنگ بگریخت و در مدت بیست و چهار ساعت پنجاه و چهار فرسنگ راه بریده بشهر نکامدیه آمد و از آن ترس و بیم ، دیگر روی صحت ندید و بعد از سه ماه در شهر ترسز بمرگ فجأه بمرد و چون مردی بدکردار بود سپاهی و رعیت در مرگ او شاد شدند و مملکت او بی زحمت

ص: 69


1- سير ميم بضم ياء SIRIUM از شهرهای سربی که جزء جمهوریه های متحده یوگوسلاوی می باشد
2- نيث بكسر نون NiCE از شهرهای ساردنی
3- بیزنطيه ، استانبول

بتحت فرمان لسنيث در آمد.

و چون لسنيث در ممالك او مستولی شد از مقسیمین پسری هشت ساله و دختری هفت ساله یافت و هر دو تن را بکشت و پسر سورس را نیز بدست کرده مقتول ساخت و پسر هجده ساله قلریث را که فرزند ولی نعمتش بود هم بکشت تا کسی از خاندان سلطنت باقی نماند .

و این فرزند قلریث پسر خوانده ولریه بود و قصۀ او چنانست که ولریه دختر دآگلشن است (که شرح حالش مذکور شد) و او ضجيع قلریث بود ، بعد از مرگ قلریث مقسیمین دوم در حیات خویش خواست او را زن کند پس زنی که در سرای داشت طلاق گفت و کس نزد او بخواستاری فرستاد ولریه در جواب گفت که من دیگر شوهر نخواهم گرفت و اگر شوهر گیرم ، هم بسرای تو نخواهم آمد که زن خویش را بی گناه طلاق گوئی و هوس دیگری کنی.

مقسیمین از وی برنجید و کینه او را در خاطر جای داده وقتی گناهی بدو بست و خواجه سرایان و کنیزکان او را بعقاب و نکال باز داشت و اموال او را مأخوذ فرمود و هر زن دوست او بود بکشت و او را با مادر از شهر اخرج نمود

دآکلشن که هنوز حیات داشت چندان که کس نزد او فرستاد که این بی حرمتی و رسوائی با دختر من روا مدار مفید نیفتاد و هنگام مرگ هر چند دختر را از بهر وداع طلب داشت رخصت نداد تا آن هنگام که مقسیمین هلاك شد و لریه از دست پاسبانان بگریخت و بنزديك لسنيث آمد ، نخست او را حرمت بداشت و این هنگام که پسر خوانده او را بكشت ولریه نیز بترسید و با مادرش فرار کرده پانزده ماه در بلاد و امصار بالباس دیگرگون سیر می کرد ، عاقبت در شهر شیلانکه شناخته شد هر دو تن را سر بریدند و جسد ایشان را بدریا افکندند و مردم شهر از بیم سپاهیان نتوانستند غوغا کرد .

اکنون بر سر داستان شویم. بعد از مرگ مقسیمین . لسنیث در جمیع ممالک شرقی دولت روم مستولی شد و تمامت مملکت غربی با قسطنطین بود . و این دو قیصر نیز در نهان با هم از در خصمی بودند. نخستین لسنیث دختر خود را بشرط زنی با مردی که

ص: 70

بسنيث نام داشت عقد بست و او را در پنهان بخصمی قسطنطین برانگیخت و بسنيث با جماعت خود در مملکت قسطنطین آغاز فتنه و شورش نهاد.

چون خبر بقسطنطین بردند با جمعی از ابطال رجال بر سر ایشان تاخته آن گروه را کیفر کرد ، چند تن از آن جماعت گریخته بدرگاه بسنیث پناه جستند ، قسطنطین کس نزد او فرستاد که این مردم گناه کردۀ دولت من اند و اينك بحضرت تو شتافته اند. جمله را دست بسته بنزديك من فرست .

بسنیث این مهم را بمماطله و مساهله گذاشت و مکشوف افتاد که خود این غوغا بر انگیخته و آن جمع را بفتنه جوئی گماشته ، لاجرم کار بمعادات و مبارات افتاد ، از دو سوی ساز جنگ آماده گشت . بسنیث با سی هزار تن مرد دلاور بجنبید و قسطنطین با بیست هزار تن از ابطال رجال جنبش کرد و در حوالی شهر سبلث که از امصار پنانیه (1) است ، این دو لشگر با هم نزديك شده ، قسطنطین سپاه خود را در میان دره کوه بازداشت که از پیش روی او (و حلی) بود و جنگ بپیوست و در حمله نخستین لشگر بسنیث را بشکست و ایشان را تعاقب کرد چون از تنگنای کوه بمیان بیابان در آمدند لشگر آلرکن از هزیمت روی برتافته جنگ در انداختند و از بامداد تا اول شب مصاف دادند، آن گاه میمنه سپاه قسطنطين قوت كرده نزديك بدان شد که لشگر دشمن را هزیمت کنند . بسنیث چون چنین دید اندك اندك همی واپس شد تا شام تیره گشت ، پس هر دو لشگر دست از جنگ بکشیدند بسنیث چون در لشگر خود نظاره کرد بیست و پنج هزار تن کشته یافت لاجرم صواب ندید که آن شب را در برابر دشمن بروز آردیس پنج هزار تن از مردم او که باقی بود برداشت و خیمه و خرگاه و اموال و اثقال را گذاشته فرار کرد و همه جا تاخته بشهر سرمیم آمد و زن و فرزند خود را که در آن جا نهاده بود برداشت و از رودخانه سیو (2) بگذشت و پل آن رودخانه را بشکست و از آن جا بشتاب تمام باراضی دیشه (3) آمد تا

ص: 71


1- پاننی : مجارستان کنونی چنان که گذشت
2- ساوياسيو بفتح سين و سكون يا و واو ، از رودخانه های یوگوسلاوی
3- داسی : کشور قدیمی اروپا بین رودهای دانوب و دنیستر و تیس

اعداد کار کرده، دیگرباره بجنگ در آید.

در این وقت ولن را که سردار عساکر آلرکن بود ، لقب قیصری داد و لشگر فراهم کرده از سریث بیرون شتافت و در بیابان مردیه دگرباره با قسطنطین دچار شد و رزم در انداخت . قسطنطین پنج هزار تن از سواره لشگر خود را بر فراز تلی باز داشت تا چون جنگ پیوسته شد از فراز به نشیب شده از فقای لشگر دشمن بجنگ در آمدند و از صبحگاه تا آن گاه که آفتاب بکوه فرو شد هر دو لشگر پای افشرده، هر دو مركب بخاك و خون انداختند چون شب سیاه شد سپاه بسنیث ضعیف گشته و او خود را با بقایای لشگر بر فراز کوهی کشید و دانست که دیگر با قسطنطین مقابله نتواند کرد ، پس کار مصالحه اندیشید و بامداد یک تن از مقربان حضرت خود را بنزديك قسطنطین فرستاد و پیام داد که چندان که کار جنگ بمیانست دل بر فتح نتوان بست و مغرور نتوان بود ، بهتر آنست که بر خون مردم بخشایش کنیم و این کار بمصالحه افکنیم.

قسطنطین نیز رضا داد، اما شرطی چند بمیان نهاد : نخستین گفت که من هرگز رضا ندهم ولن را که یک تن غلام زاده است لقب قیصری یابد و هم نام من باشد ، باید او را از این نام مهجور داشت و مقتول ساخت.

دیگر آن که بسنیث به مملکت سریث و شرقی سفلی و سریه و مصر قناعت کند و از مملکت پنانیه و دیشه و مسدانیه و قریث (1) نام نبرد و این جمله را باعمال ما بگذارد .

دیگر آن که جز از فرزندان ما دیگر کسی را لقب قیصری بهره نشود

بسنیث چون بیچاره بود ، این جمله را پذیرفت و ان را بکشت و مملکت را بگذاشت و بعد از مدتی دو پسر قسطنطين و يك پسر بسنيث لقب قیصری یافتند و هشت سال ممالك از جنگ و غوغا آسوده بود و قسطنطین بنظم و آبادی مملکت خویش پرداخت .

و در آن ایام در مملکت ایتالیا رسم بود که فرزندان خود را قربانی می کردند و این

ص: 72


1- ماسد و آن، مقدونیه ؛ صحیح قريث : از قسمت های آسیای صغیر

بدان سبب بود که تحمیلات دیوانی بر قانون سر شماره بود و از طاقت خلق فزونی داشت مردم فرزندان خود را می کشتند تا او را و خود را از زحمت برهانند

و دیگر رسم داشتند که هر کس دختری را که از بیست و پنج سال کم تر عمر داشت نكاح مي كرد بمعرض هلاك و دمار می افتاد چه او را زناکار می شمردند یا او را می کشتند یا می سوختند و اگر نه بدارالسرور آورده بچنگال جانوران درنده می افکندند ، و اگر دختر می گفت : من برضای خود این کار کرده ام او را نیز می کشتند و اگر بچه آورده بود بچه او را نیز زنده نمی گذاشتند ، و اگر پدر و مادر ایشان این راز را پنهان می داشتند ، اموال و اثقال ايشان را مأخوذ می نمودند ، و اگر کنیزکان و غلامان این کار کرده بودند سرب گداخته در گلوی ایشان می ریختند

قسطنطین حکم داد كه هر كس بدين قوانين سلوك كند در معرض كيفر خواهد رفت و فرمود هر کرا طفلی بوجود آید و استطاعت تربیت او را متمکن نبود ، بعرض رساند تا از بهر او مرسومی مقرر گردد.

بالجمله چون مدتی بر این بگذشت ، دیگر باره قبایل قاص سر بفتنه برآوردند و مردم سرمشین (1) که در سواحل دریاچه میوتث سکون داشتند با ایشان همدست شدند و باراضی الرکن در آمده شهر مکپانه (2) و مرقث (3) و بلده بنانیه (4) را فرو گرفتند و هیچ از قتل و غارت فرو نگذاشتند

چون این خبر بقسطنطین رسید جمعی از لشگریان را برداشته بر سر ایشان تاختن بر دو کار برایشان تنگ ساخت ، ناچار هر اسیر و مال که بغارت بر گرفته بودند بریختند و بگریختند . قسطنطین از دنبال ایشان بشتافت و بکنار رود دنیوب آمده پلی که ایمپراطور تراجن بر آن رودخانه نهاده بود استوار نمود و از آن جا باراضی دیشه در

ص: 73


1- سارماتی، منطقه وسیع اروپای شرقی
2- کامپانی : قسمت جنوبی ایتالیا
3- بفتح اول و سكون دوم و کسر سوم : قسمت مرکزی ایتالیا
4- بانن بضم، نون.

آمد و آن گروه را زحمت فراوان رسانید و جملگی را بجوزه اطاعت در آورد و مقرر داشت که هنگام ضرورت ، چهل هزار تن از جوانان خود را با سلاح رزم بحضرت فرستند

و در این وقت سلطنت قسطنطین سخت بزرگ شد و تصمیم عزم داد که لسنیث را نیز یک باره از میان برگیرد و سلطنت روم را یک سره کند . از آن سوی لسنیث نیز بدگمان بود و در اعداد کار روزگار می گذاشت و پیش دستی کرده لشگرهای خویش را مجتمع ساخت و سیصد و پنجاه فروند کشتی جنگی که در هر یك سه صف پارو زن می نشست از مصر و مغرب بندر ها بدست کرده در آب افکند و حلق البحر حلسپانت (1) را آکنده (2) از کشتی جنگی ساخت و خود با یک صد و پنجاه هزار پیاده و پانزده هزار سواره با شتاب تمام به بیابان ادرنه آمد که نزدیک بشهر قسطنطنیه بود.

و از آن سوی قسطنطین با یک صد و بیست هزار لشگر کار آزموده جنبش کرد و آن لشگر بیشتر از مردمش ، هفده کرت در رکاب قسطنطین مصاف داده بودند و با ایشان وعده نهاد که اگر در این جنگ ظفر جویند دیگر ایشان را بحربگاه نبرد و مرسومی که مقرر دارند برساند تا آسوده بقیت عمر را در خانه های خود بسر برند ، اما لشگر بحری قسطنطين ضعیف تر از دشمن .

بالجمله قسطنطين با مردم خود از شیلانکه کوچ داده بکنار رودخانه عبر آمد و چند روزی با دشمن از دور همی جنگ انداخت و از هیچ طرف آثار ضعف بادید نبود آن گاه قسطنطین جلادت ورزیده با دوازده سوار اسب برودخانه عبر افکند و از آب بگذشت سپاهیان چون این بدیدند از دنبال او دل قوی کرده از آب عبور کردند

در این وقت قسطنطین بیم کرد که مبادا سپاهیان دوست از دشمن ندانند چه از هر دو جانب ، مردم روم در صف بودند ، پس در میان سپاه خود نشانی گذاشت و گفت : چون مردی بمردی دچار شود بگوید: خدای خلاص کننده است ، اگر از وی جواب شنید هم،

ص: 74


1- بغاز جلسپانت بكسر حا و لام و سكون سين و نون و تا : نام قدیمی تنگه داردانل
2- پر

بدین سخن بداند که دوست است و اگر نه با تیغ بجنگ شود .

چون این علامت را بر لشگریان معلوم کرد ، بسوی لشگر لسنيث تاختن بر دو آتش حرب بالا گرفت و در آن مصاف سی هزار تن از مردم لسنیث مقتول گشت و او دیگر نتوانست درنگ کند ، ناچار از آن حربگاه باز پس شده به قلس دانیه که میانه تربظان (1) و قسطنطنیه است رفت و در آن جا ساز لشگر کرده دیگر باره در برابر قسطنطنیه لشکرگاه کرد و با قسطنطين يك مصاف دیگر داد و در این جنگ نیز بیست و پنج هزار تن از سپاه او مقتول گشت و هزیمت شده بشهر نیکومدیا گریخت و از آن جا خواستار شد که کار بمصالحه کند ، قسطنطین رضا نداد

لسنیث چون دید که وداع جان باید گفت، ناچار شد از در ضراعت و مسکنت بیرون شد و مرطی (2) نیانوس را که لقب قیصری داده بود بحضرت قسطنطین فرستاد و خود نیز با تاج سلطنت بنزديك او آمد و تاج خود را در پای وی فکند . قسطنطین حکم داد تا لسنیث را گرفته در شهر سلانيك (3) که از امصار یونان است بداشتند و بعد از مدتی به بهانه این که می خواهد دیگر باره طغیان کند او را بقتل آورد و سلطنت قسطنطین (4) در این هنگام بزرگ شد (چنان که در انتقال دارالملک از روم مذكور خواهد شد)

جلوس نعمان الاكبر در مملکت شام

پنج هزار و نه صد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود نعمان الاکبر از پس آن که جفنة الاصغر که ملقب بمحرق بود وفات نمود ، پادشاهی شام یافت و بر مسند حکومت جای کرد و مردم لشگری و رعیت را بالطاف و اشفاق خسروی بنواخت و در حضرت شاپور ذوالاکتاف اظہار عقیدت و فرمانبرداری فرمود و خراج شام را بر گردن نهاد که همه ساله بدرگاه او

ص: 75


1- طرابزون يا طرابزنده بفتح طا ، از شهرهای ترکیه
2- بكسر ميم
3- سالنيك بضم لام يا سلانيك بكسر سین : از شهرهای مقدونیه یونان که نام سابق آن تسالو نیکی می باشد
4- قسمت مهمی از تاریخ قسطنطین در صفحه 307 از جلد دوم آلبر مالاله ذکر شده است

فرستد اما روز گارش چندان وفا بمدت نکرد از پس یک سال سلطنت ، وداع جهان گفت.

تاراج فرنگ و سفسان

*تاراج فرنگ و سفسان (1)

مملکت فرانسه را و رزم ایشان با قسطنطین پنج هزار و نه صد و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود قبایل فرنگ و سقسان در این هنگام از بهر قتل و غارت ممالك فرانسه دیگر باره سر بطغیان بر آوردند و از هر سوی بترکتاز مشغول شدند.

چون این حبر در حضرت قسطنطین مکشوف افتاد با ابطال رجال از بهر گوشمل ایشان بجنبید و با آن جماعت، رزم صعب افکنده جمعی کثیر را عرضه تیغ و تیر ساخت و دو تن از پادشاه زادگان ایشان را که یکی را اشریخ و آن دیگر را رقتیز می نامیدند اسیر کرده با خود آورد و ایشان را در دار السرور تروز بچنگال جانوران درنده انداخت (چنان که در قصۀ قسطنطین بدین سخن اشارت شد).

جلوس نعمان بن عمرو در مملکت شام

پنج هزار و نهصد و يك سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون نعمان الاکبر رخت از جهان بدر برد ، نعمان بن عمرو بجای او بر مسند حکمرانی بر آمد و مملکت شام را بزیر فرمان کرد و او در زمان سلطنت خود روزگار ، بصعوبت می برد

چه از يك سوى ملك الملوك ايران شاپور ذوالاکتاف بود و ملوك شام را آن مكانت بدست نمی شد که سر از چنبر (2) طاعت او برتابند و از جانب دیگر قسطنطین را در این وقت استیلای تمام حاصل بود و همی خواست تا بر تمامت اراضی ارمن و شام (3) و مصر حکومت کند ، ناچار این هر دو دولت را بنعمان بن عمر و از در رفق و مدارا بود و بمقتضای وقت با هر يك از این پادشاهان طریق اطاعت و انقیاد می برد تا روزگارش سپری شد و مدت پادشاهی او در مملکت شام بیست و هفت سال بود

ص: 76


1- ساكسن بسكون كاف و ضم سين (لاروس).
2- بر وزن قنبر محیط دایره مطلقا حلقه
3- ارمنستان

جلوس میندی در مملکت ماچین

پنج هزار و نه صد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود میندی پسر شنوندی است (که شرح حالش مذکور شد)، وی بعد از پدر در مملکت ما چین در تخت سلطنت جای کرد و بزرگان سپاه و قواد درگاه را باشفاق والطاف خسروانه بنواخت و هر کس را بعطائی جداگانه امیدوار ساخت وی پادشاه دوم است که در اراضی ماچین فرمانگذار شد و با ملوك طوائف که در چین حکومت داشتند گاهی مصاف می داد.

و در این وقت کار مملکت چین و ماچین سخت آشفته بود و پیوسته در میان قبایل و اقوام آتش حرب زبانه زدن داشت و بسیار می شد که گروه گروه از یکدیگر شکسته شده با زن و فرزند بممالك بعيده كوچ می دادند (چنان که در ذیل قصه قبایل فرنگستان مذکور داشتیم) بالجمله مدت پادشاهی میندی سه سال بود.

جلوس عمرو بن امرءالقيس در مملکت حیره

پنج هزار و نه صد و سه سال بعد از هبوط آدم (علیه السلام) بود عمر و ابن امرء القيس بن عمر بن عدی بعد از مرگ پدر در مملکت حیره صاحب حكم و فرمان شد و كار ملك را بنظم و نسق کرده و ابواب عدل و نصفت بر چهره رعیت و لشگری گشوده داشت و در حضرت شاپور ذوالاکتاف طریق عبودیت و چاکری می سپرد و خراج مملکت را همه ساله بدرگاه او انفاذ می داشت مدت سی سال کار بدین گونه کرد آن گاه وداع جهان گفته رخت بسرای دیگر برد .

جلوس جیندی در مملکت ماچین

پنج هزار و نهصد و شش سال بعد از هبوط آدم (علیه السلام) بود بعد از آن که سلطنت میندی سپری شد جیندی بحکومت برداشت و مملکت ماچین را بزیر فرمان کرد و با عموم مردم از در ملاطفت می رفت و طریق مداهنه و ملائمت می سپرد چه در این هنگام بسبب تشتت آراء و تعدی قبایل متفرقه و تعدد سلاطین در ممالک چین آن استیلا و استقلال از بهر این ملوك نبود که بخواست خویش توانند جنبش کرد ناچار با مردم از در مسامحت بودند و بلطائف حیل خویشتن را از

ص: 77

فتنه غوغا طلبان محفوظ می داشتند و مدت سلطنت جیندی در ماچین هفده سال بود

طغيان قبایل قاص و سقسان و فرنگ در اراضی فرانسه

پنج هزار و نهصد و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود در این هنگام دیگر باره قبایل قاص و سقسان و فرنگ با یکدیگر همدست و همداستان شده دست بقتل و غارت بر آوردند و چشم از سخط و خشم قسطنطین پوشیده در اراضی گال و فرانسه بهر سوی تاختن بردند و بهر دیه و قریه رسیدند خراب کردند و هر چه یافتند بر گرفتند و زن و مرد را اسیر بردند و بیست شهر و دیه و قریه بمعرض نهب و غارت ایشان در آمد

و چون این خبر بقسطنطین رسید ، لشگری بزرگ از بهر دفع ایشان برگماشت و خود نیز با ابطال رجال از دنبال لشگر کوچ داده بر سر آن جماعت بتاخت و مال و اسير هر چه ماخوذ داشتند باز گرفت و از قفای ایشان همی بشتافت چندان که از رود دنیوب عبور کرد و با راضی دیشه (1) در آمده آن جماعت را ذلیل و زبون ساخت تا طوق طاعت بر گردن نهادند و مقرر داشتند که در وقت حاجت چهل هزار مرد لشگری بحضرت قسطنطین فرستند

انتقال دار الملك قياصره از رومية الكبرى

بشهر قسطنطنیه پنج هزار و نه صد و دوازده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون قسطنطین بر لسنیث ظفر جست (چنان که مرقوم گشت) حکم او بر تمامت مملکت یوروپ وار من و مصر و مغرب و یونان نفاذ یافت و حکم داد که در محروسه چون رعایا از حکام و عمال خود ستم بینند بحضرت سلطنت شتافته بی مانعی شرح حال خود را معروض دارند اگر چند این حکومت از در عدل و نصفت بود اما رعایا را بدرگاه پادشاه گستاخ و جسور ساخت

ص: 78


1- داسی کشور قدیمی اروپا واقع بین رودهای دانوب و دنیستر و تیس

و دیگر فرمود که آن جنگ که پهلوانان قدیم قانون داشتند. محو و مطموس (1) دارند و هرگز یک تنه کس با کس نبرد نجوید.

و دیگر فرمود که گناه کاران دولت را از قتل معاف دارند و بکار معادن بر گمارند و قوانين لسنيث را یک باره بر انداخت و تمثال او را از میان تصاویر قیاصره محو ساخت تا نام او را ازخاطرها سترده (2) کند و لقب خود را صاحب فتح گذاشت.

در این وقت ضجيع او فستاییم کرد که مبادا بعد از مرگ قسطنطین پسر بزرگ تر اوکرسپوس که از زن دیگر دارد پادشاه شود پس حیلتی انديشيده بنزديك قسطنطين آمد و گفت . کرسپوس با دیگر پسرانت که از من آورده دل بد دارد این سهل باشد از پی قتل تو کمر بسته است و بدان سراست که خود بر تخت سلطنت جای کند.

چون در این هنگام کرسپوس نیز از پدر خواستار بود که لقب همایونی یابد و سپهسالار جمیع عساکر گردد این سخن کذب در خاطر قسطنطین اثر کرد و فرزند را مقتول ساخت و پسر لسنیث را نیز بی گناه بکشت از این دو قتل بی هنگام در دل بزرگان روم دهشتی افتاد و اهالی روم با او بدسگال شدند لاجرم چون بشهر روم آمد آثار نامهربانی از دیدار مردم مطالعه می کرد و گاه گاه در دیوارهای معابد و میدان خطی میافت که مردم روم نگاشته و او را بدشنام یاد کرده بودند یک باره از مردم روم رنجیده خاطر شد و تصمیم عزم داد که دارالملک را از روم بگرداند و از روم خیمه بیرون زد و این کرت سیم بود که بروم سفر کرده بود و در هر کرت مدتى اندك سكون داشت و چون بدانست که فستا بكذب فرزندش را بهلاکت افکند دل با او نیز بد کرد و عاقبت حکم داد تا او را در حمام برده سرش را در آب فرو داشتند تا جان بداد چه عاقبت کار نیز با غلامی یار شده گاه گاه با او می آمیخت و این راز را قسطنطین دانسته بود.

بالجمله قسطنطين از روم بیرون شده همی خواست تا در عرصه ای (3) که شایسته بود شهری کند و پای تخت خود را در آن جا نهد دو سال این اندیشه که بدراز کشید و در

ص: 79


1- محو و نابود شده
2- زدوده و زایل
3- میدان

بلاد و امصار هراقلی (1) و سرديك (2) وينكومديا (3) روزگار می گذاشت در این زمان قبایل گت (4) آغاز طغیان نهادند و سر از طاعت برتافته بهر سوی بنهب و غارت مشغول شدند.

قسطنطين لشگر برانگیخت و از دنبال ایشان تاخته از رود دنیوب بگذشت و بر آن رودخانه پلی کرده سپاه خویش را بگذرانید و با جماعت گت چندین مصاف داده صد هزار تن از آن گروه بکشت و پسرالريك (5) را که پادشاه ایشان بود بگروگان یگرفت و آن گروه را مطیع و منقاد ساخت، و از پس این واقعه مردم مملکت له سر بعصیان برداشتند و آغاز بی فرمانی کردند.

هم قسطنطین بی درنگ بسوی ایشان کوچ داد و در حمله نخستین آن جمع کثیر را ذلیل و زبون آورد و سی صد هزار تن از آن جماعت را کوچ داده در شهر مسدن (6) که از بلاد یونان است ساکن فرمود و از این کردار بزرگ نام قسطنطین بلند گشت و از ممالك هندوستان و ایران بحضرت او رسولان سفر کردند و او را تهنیت گفتند و او به قانون شاهنشاه ایران همی جامه کرد و سلب (7) خویش را گوهر آمود (8) فرمود و در عزمی که بنیان شهری کند و در آن جا پای تخت فرماید یک جهت شد و عاقبت بوزنطيه (9) را اختیار کرد (و ما بنای بوزنطیه و بانی آن را از این پیش گفته ایم)

بالجمله قسطنطین بفرمود از اول ماه مهرگان بنیان آن شهر کردند نخستین دیوار باره (10) نهادند ودور (11) و قصور برآوردند و تماشاخانه های نیکو بساختند و دار الشفائی (12) بساخت که هشت کرور دینار زر بخرج آن رفت

ص: 80


1- هر قله بکسرها و فتح را و سکون قاف : پایتخت بیشنیا در آسیای صغیر
2- ساردس بكسر دال : از شهرهای آسیای صغیر
3- بكسر میم
4- بضم گاف
5- آلاريك (لاروس).
6- ما سدوان بكسر سين و ضم دال (لاروس)
7- لباس
8- آمیختن و آراستن
9- بیزنطيا : استانبول
10- سور
11- جمع دار : خانه ها
12- مریضخانه

مع القصه آن شهر را با آن همه سعت و فسحت که هنوز بجای است بحكم قسطنطین در مدت هشت ماه بپایان بردند و این کاری عظیم بود ، اسم آن شهر را قسطنطین نیاپلیس (1) گذاشت یعنی شهر تازه قسطنطین و مشهور بقسطنطنیه گشت و آن را بخدای عیسی علیه السلام سپرد و بفرمود از قردنکیز (2) و یونان و آسیا رعیت فراوان بدانجا آمده سکون کردند و از روم نیز جمعی کثیر بدانجا شده جای کرد چندان که مردم در آن شهر انبوه گشت و هر که از بهر سکنا در آن جا می شد مورد الطاف و اشفاق قیصر می گشت ، پس خود در آن شهر در آمده چهل روز عید کرد و مردم را حکم بقانون آزادی داد و بسیار کس را نشان فخر عطا کرد و اصحاب دیوان و کسلانرا (3) زینت جامه از الماس و جواهر شاداب (4) کرد.

و دیگر فرمود هر که بمنصبی ارتقا جست تا از وی گناهی بادید نشده از آن منصب عزل نخواهد دید و این قانون را برانداخت که منصبی را یک ساله و دو ساله با مردم تفویض کنند و چون آن مدت بسر شود بدیگری گذارند .

و از بهر سپاه پیاده ، يك سپهسالار معین فرمود و از برای سواره سپهسالاری دیگر نهاد و از بهر هر تن از ایشان مساوی یک صد و نود تن اجری می رسانید و یک صد و پنجاه سر اسب علفه و آذوقه می آورد و هريك از این سرداران را سی و پنج تن سرهنگ بزیر فرمان بود

آن گاه حکم داد كه يك نيمه از لشگریان پیوسته در حدود و ثغور ممالك روزگار برند و نیمۀ دیگر در دارالملك سكونت گيرند و سيصد تن جاسوس برگماشت که در میان سپاه سیر کرده هر حدیثی واقع می شد بنهانی معروض رأی قسطنطین می داشتند

ص: 81


1- آلبر ماله نامی را که قسطنطین قرار داده (کنستان ئی نوبپل) بضم كاف و سكون نون اول و ضم نون دوم و سکون پ ذکر کرده است و اما نامی را که مصنف ذکر می کند بحسب مفردات آن در زبان فرانسه (نروپاله) تلفظ شده بمعنی کاخ جدید است و نام قدیم آن بیزانس بوده است
2- کاف آن خوانده نمی شود : دریای سیاه
3- کنسول بضم كاف : قنصول
4- تر و تازه

اما چون مدتی بر این گذشت، کار بر آن نیمه سپاه که در حدود مملکت بودند صعب افتاد و گفتند: از عدل قیصر بعید است که ما را پیوسته در زحمت بدارد و گروهی از ما را در خانه آسوده بگذارد از این روی جمعی از ایشان بدول خارجه گریختند و سپاه روم را چون مکانت سابق بدست نبود از دولت قسطنطين مأیوس بودند ، و بسیار می افتاد که جوانان قوی جثه سر انگشتان خود را قطع می کردند تا ایشان را در رشته سپاهیان در نیاورند با این همه استقلال قسطنطین در سلطنت فزونی می گرفت و عاقبت از بهر قوت ملك خود شریعت عیسی علیه السلام پیش گرفت (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد). (1)

ظهور جرجيس علیه السلام

پنج هزار و نهصد و چهارده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود جرجيس علیه السلام از جمله پیغمبران بزرگوار است که مردم را بشریعت عیسی علیه السلام دعوت می فرمود و جرجيس معرب کریکر است و كريكر بفتح کاف و رای مهمله مکسور و تحتانی ساكن وكاف مضموم و رای مهمله ساکن باشد و او را مردم ارمن کریکر لوساوریج گویند و لفظ لوساوريج بمعنی هدایت کننده است و كريكر يسر اناك باشد و أناك سلطنت و عظمت داشت و او برادر خسرو است که پادشاهی ارمن زمین با او بود.

پس جرجيس علیه السلام باطرديت بن خسرو که هم او را طیرتاط گویند پسر عم بوده (و ما قصه طیرتاط را در ذیل داستان قیاصره مرقوم داشتیم).

و در این وقت طیرتاط از جانب قسطنطین پادشاه ارمنستان بود و مملکت ارمنستان را در آن ایام از عرض و طول سیصد و هفتاد و سه فرسنگ مسافت می نهادند و آن را دو قسمت کرده ، ارمنستان بزرگ و ارمنستان كوچك مین امیدند . اراضی ترکمانان و زمین کرکان که از جنوب بکوه کرکس منتهی شود و ارزن روم و قارص و نواحی و ان و قالجبك و ایروان از ارمنستان بزرگست و ارمنستان كوچك را در این زمان بیجان گویند سرچشمه فرات و رود کروارس در این مملکت باشد و کوه کوکاس از میان اراضی آن گذشته کوه جودی و شهر موصل نیز از این قسمت باشد

ص: 82


1- آلبر ماله تاریخ بنای قسطنطیه را درس 311 جلد دوم ذکر می کند

و از این جاست که بیشتر از مورخين دعوت جرجيس علیه السلام و زحمت او را با پادشاه موصل نسبت کنند، همانا موصل در تحت فرمان طیرتاط بود. اکنون با سر داستان شویم.

بعد از خسرو اناك مدتی بسلطنت ارمنستان روز برد و چون او از جهان نیز رخت بر بست ، فرزندش جرجیس علیه السلام چهارده ساله بود ، بزرگان ارمنستان گفتند جرجیس هنوز در سن کودکی است و نتواند كار ملك بنظام كرد و همگی متفق شده طیرتاط بن خسرو را بجای اناک بتخت سلطنت جای دادند و او از پس چندین طعان و ضراب (1) و ذهاب و اياب (2) (چنان که مذکور شد) در پادشاهی ارمنستان استقلال یافت و او مردی چنان بقوت بود که دم دو سر گاومیش را گرفته ، هفت گام بقفامی انداخت و کیش او بت پرستیدن بود ، و بتی داشت از دیگر بتان بزرگ تر که آن را آناک می نامیدند.

در بدو سلطنت عزم تسخیر قلعه ای را تصمیم داد که فتحش صعب می نمود ، لاجرم خواست تا با آناك تقربی کند و از آن میمنت بقلعه ظفر جوید پس نشانی بساخت و با جواهر شاهوار مرصع فرمود تا بدان صنم حمایل (3) کند و کام خویش بیابد و همی خواست تا کسی که با زهد و باورع از تمامت مردم برگزیده بود ، این حمایل از گردن آناک در آویزد ملازمان حضرت گفتند امروز در تمامت مملکت کسی از پسر عم تو جرجيس اعلم و اتقی نبود. سزاوار آنست که این کار بدو حوالت رود

اما جرجيس علیه السلام از بدایت رشد و تمیز بر شریعت عیسی علیه السلام رفت و روزگار خویش را همه بر عزلت و عبادت می گذاشت . و چون شانزده ساله شد بمرتبت نبوت ارتقا یافت و مردم را در نهان بکیش عیسی دعوت می فرمود . در این وقت که طیرتاط او را حاضر ساخت و حکم داد که آن حمایل را از گردن بت در آویزد جرجیس نتوانست راز خویش را مخفی دارد ناچار هفته خاطر را مکشوف داشت و گفت ای طیرتاط از خدای

ص: 83


1- زد و خورد
2- رفت و آمد
3- جمع حماله : چیزی که بر بدن آویزان کنند.

جهان آزرم (1) کن که او ترا جان داد و روزی نهاد او زنده بدارد و بمیراند از این اصنام که دستکار (2) تواند چه می جوئی ؟ که هیچ سود و زیانی نتوانند کرد این بتان را در هم شکن و با خدای (3) کردگار بازگرد تا در هر دو جهان رستگار باشی.

بزرگان ایروان چون سخنان جرجیس را بشنیدند سخت برآشفتند و روی با باطیرتاط کرده :گفتند اگر راست خواهی خسرو را که پدر تو بود، اناك بكشت و دولت او را برانداخته خود پادشاه شد اما با دین و شریعت مردم زیانی نكرد ، اينك پسر اناك از بهر خرابی دین و دولت برخواسته همی خواهد رسم و راه ترا بگرداند و جان و جاه ترا بگیرد. طیرتاط از سخن ایشان در خشم شد و از جای جنبیده دو سیلی بدست خویش بر جرجیس بزد و این نخستین زحمتی بود که بدان حضرت رسانید و روز دیگر اندیشه خاطر طیرتاط فزونی جست و با خود سگالش (4) کرد که مبادا جرجیس مردم را دعوت کرده گروهی باو همداستان شوند و روزی بر من بشورند پس کس بطلب جرجيس فرستاد و او را بیاورد و در پیشگاه حضور بازداشت و گفت : ای جرجيس ، چنان دانسته ام كه اناك پدر مرا بقتل آورده اينك خون او را از تو باز جویم

جرجیس علیه السلام برهانی چند اقامه نمود و روشن ساخت که پدر او قاتل نبوده چون طیرتاط بدین تهمت نتوانست او را گزندی رساند گفت : چرا از دین آبا و اجداد خویش ابا کرده خدای پرست شده هم اکنون سجدۂ صنم اختیار کن یا ترا بمعرض هلاك و دمار افکنم.

جرجيس گفت : من هرگز جمادی چند را بر خداوند جهان اختیار نخواهم کرد و از آیین خویش نخواهم گشت و چند آن که توانم.

بندگان گریخته خدای را بسوی حق خواهم خواند

صنادید قوم که در انجمن حاضر بودند بیک بار بانگ برداشتند که اگر جرجیس بدین خوی در این شهر زیست کند، بسی روز بر نیاید که مردم ایروان را بفریبد و آتش فتنه او روز تا روز بالا گیرد چندان که دین و دولت را بر اندازد .

ص: 84


1- شرم و حیا
2- مصنوع و ساخته شده بدست انسان
3- به خدا
4- بر وزن خیال ، فکر و اندیشه

از آن غوغا آتش خشم طیرتاط زبانه زدن گرفت و حکم داد تا جرجیس را از درختی بیاویختند و تمامت گوشت بدن مبارکش را با چنگال های آهن بخراشیدند و فرو ریختند و چنان دانستند که جرجیس را بقتل آوردند ، اما خدای او را بهی (1) داد و روز دیگر ، تندرست در انجمن طیرتاط حاضر شد و او را بشریعت عیسی خواندن گرفت. پادشاه ارمنستان در عجب رفت و کردار او را از در جادوئی دانست و بر خشم بیفزود و بفرمود تا سر او را در میان چرخی نهاده همی بر تافتند تا استخوان هائه (2) او بتراکید و مغزش روان شد پس او را خوار گذاشته بگذشتند .

روز دیگر هنوز آفتاب از افق برنتافته بود که جرجیس علیه السلام را در سرای طیرتاط یافتند که ببانگ بلند مردم را بخدای دعوت فرماید پادشاه را غضب افزون گشت و بفرمود سر آن حضرت را با حرب های آهن از چند جای بشکافتند چنان که از استخوان برگذشت و چر میرا با نمک انباشته کرده بر سرش فرو کشیدند و از گلوگاهش تنگ به بستند و برفتند روز دیگر صبحگاه حضرتش باز در پیشگاه طیر تاط حاضر شد و گفت: ای پادشاه از خدای بترس و راه خدای پیش گیر .

طيرتاط را دل نرم نگشت و حکم داد تا چوبی سطبر (3) در حلق او فرو کوفتند و خشت پخته بر هر دو زانوی مبارکش تنگ بر بستند و در زندان خانه برده با چهل میخ آهن دست و پایش را با هم دوختند و ستونی را که بیست مرد حمل نتوانست کرد بر پشتش نهادند و خارهای خنجك (4) از آهن کرده در ساحت زندان بریختند ، و حبلی (5) چند بدان حضرت استوار کرده سر آن رشته ها را مردم توانا ،گرفته ، تن مبارکش را بدان خارها بکشیدند ، و چون چنان دانستند که هلاک شده در زندان را بربستند و برفتند.

هنوز آفتاب نيك برنتافته بود که جرجیس در سرای طیرتاط برسید و بانگ برداشت که خدای را پرستش کنید و بدرگاه او انابت جوئید

ص: 85


1- سلامتی
2- سر
3- بكسر سين و فتح طا، بزرگ و پهن
4- بر وزن اندك ؛ خارخسك
5- ريسمان.

طیرتاط از دیدار او چون آتش تافته شد و بفرمود تا آن حضرت را افکنده راه بینی و منخر (1) او را با اشياء حاده (2) و حاره و عفن انباشته کردند ، و جنابش را از یک پای بیاویختند .

روز دیگر باز جرجیس از در در آمد و نام خداوند باری را خواندن گرفت. دیگر باره طیرتاط آشفته خاطر گشت و بفرمود تا آن حضرت راستان (3) بیفکندند و سرب بگداخت و در ناف و سینه او بریخت چندان که در زیر سرب گداخته پوشیده گشت ، و او را بدینگونه گذاشته از پی کار خویش شدند

و روز دیگر چون دارالاماره طیرتاط را در بگشودند نخست کس جرجیس بود که بسرای در رفت و لب بدعوت حق بر گشود. در این کرت طیرتاط بفرمود تا سرب بگداختند و در گلوی مبارکش فرو ریختند، آن گاه آن حضرت را از دو پای بیاویختند و بآرامگاه خویش شتافتند

هم روز دیگر در انجمنی طیرتاط در آمد و زبان بتأدیب و تنبیه او برگشود و طیرتاط همچنان بر خشم و غضب بيفزود و فرمود تا جرجیس علیه السلام را با یک دست بیاویختند و دو تن ایستاده با گرزهای آهن که خارهای خلنده (4) بر آن نصب بود بر بدن مبارکش همی زدند و از پس آن دست و پاهای او را با میخ های آهن بر زمین بکوفتند و با گاز گوشت از بدنش همی باز کردند و او را مرده پنداشتند .

و هم روز دیگر جرجیس علیه السلام بمجلس آمد و اصنام را لعنت کرد و خدای را ستایش گفت.

طیر تاط حکم داد دست و پای او را بر بستند و خارهای آهن و دیگر آلات حرب بر زمین گسترده کردند و بدنش را بر سر آن آلات قاطعه همی بکوفتند تا چنان دانستند بمرده است ، و هم دیگر روز جرجیس را بحال نخستین یافتند .

ص: 86


1- به حرکات سه گانه میم و نون و کسر میم و فتح خا و عکس آن بینی
2- تند و گرم و بدبو
3- بكسر سین، بر پشت خوابیده.
4- بر وزن دونده : باندرون رونده و مجروح کننده.

در این نوبت جنابش را بر پشت بخوابانیدند و دو نال (1) در سوراخ های بینی او فرو دادند و با سرکه مغز او را انباشته کردند : هم روز دیگر جرجيس علیه السلام بمجلس طيرتاط در آمد و او را بسخط الهی بیم داد.

در این نوبت بفرمود تا پای آن حضرت را بستند و بدنش را از جامه برهنه کرده چندان چوب بزدند که تمامت گوشت از بدنش فرو ریخت و او را بسته گذاشته از پی کار خود برفتند .

روز دیگر ، بامدادان جرجیس علیه السلام در پیشگاه طیرتاط حاضر شد و گفت . ای پادشاه جبار ، از خدای بترس و چندین قطع رحم مکن و بدان خدای که مرا چنین از گزند تو باز رهاند ایمان آور و اگر نه چون کار ظلم و جور تو بکمال رسد زوال پذیرد .

طیرتاط را هیچ دل نرم نشد و همچنان کافر جحود بود ، پس روی با بزرگان درگاه کرد و گفت : این مرد جادو (2)، ما را بشیفت (3) و بهیچ عذاب و عقاب دفع او نتوانستیم کرد ، بهتر آنست که او را دور از شهر در زندانی افکنیم و از شر او آسوده نشینیم و این زحمت چهاردهم بود که بدان حضرت رسانید

بالجمله بفرمود : جرجیس را از شهر ایروان بیرون آوردند و در يك فرسنگی اوج کلیسیا ، چاهی بود بس عمیق که آن را وراب می نامیدند ، جنابش را در آن چاه افکندند و چندان که مار و کژ دم ممکن بود بدست کرده در آن چاه فرو ریختند و سنگی گران بر آن چاه استوار نهاده بشهر باز آمدند

جرجیس علیه السلام چهارده سال در آن چاه بماند و يك پیرزنی که بر شریعت عیسی علیه السلام بود هر شبانگاه بر سر آن چاه شده گردهء نانی از شکاف آن سنگ بچاه می افکند و آن حضرت نان را با آن جانوران که در چاه بود قسمت کرده می خوردند

چون مدتی بر این گذشت و طیرتاط ، جرجيس علیه السلام را دیدار نکرد چنان دانست که نابود شده است و از جانب او خاطر آسوده کرد، و چنان افتاد که روزی از بهر تخجیر (4)

ص: 87


1- نال: نی میان پر و خالی
2- جادوگر
3- شیفتن متحیر گردانیدن
4- شکار کردن

کردن از شهر ایروان بیرون شتافت و در بیرون شهر کلیسیائی بود که چهل دختر عیسوی در آن جا اعتکاف داشت ، از قضا طیرتاط بدان کلیسیا آمد و آن دختران را بدید از میانه دختری که هرب سیما نام داشت و او را سیمائی چون شمس الضحی (1) و بدر الدجی (2) بود ، دل طیرتاط را بفریفت و پادشاه ارمنستان شیفته او شده خواست او را بشرط زنی بسرای خویش آرد چندان که زر و مال و جواهر از بهر کابین او بر شمرد سودی نبخشید و قبول زناشوئی او نفرمود.

و چون شب در آمد و آرواریا که مرشد او بود دختر را برداشته بکوهستان ایروان فرار کرد.

صبحگاه طیرتاط کس بطلب ایشان فرستاده هر دو تن را گرفته بشهر آوردند خبر گرفتاری ایشان بکار تانیا رسید که بزرگ و پیشوای آن جماعت بود ، بیدرنگ برخاسته با سی و هفت تن دختر دیگر از بهر شفاعت بشهر آمد و در حضرت پادشاه شده آغاز ضراعت نمود :

طیرتاط را گوئی از سنگ در دست بود که گاه گاه با آن لعب می کرد آن گوی را از در خشم بسوی کارتانیا افکند و راست بر سینه وی آمده جان بداد.

آن گاه روی بآرواریا کرد و گفت: هرب سیما را از بهر نکاح من راضی کن و اگر نه ترا بدین گونه خواهم کشت. آرواریا روی با هرب سیما کرد و بزبان بر زن که هم آن را هنارن گویند گفت : مبادا دین خود را بهای دنیا کنی و سر بدین کافر در آری . از ملازمان حضرت طیرتاط کسی که بدان زبان دانا بود این سخن بشنید و صورت حال را بعرض پادشاه رسانید.

طیرتاط در خشم شده بفرمود تا زبان آرواریا را از بن برکندند تا از آن زحمت بمرد و از پس آن هرب سیما را بنکاح خویش دعوت کرد و چندان که مستمال نمود مفید نشد، از بهر بیم دادن او جمیع آن دختران را بکشت و با این همه

ص: 88


1- بضاد ضاد و فتح حاء مرقع بالا آمدن آفتاب
2- دجي بضم دال و فتح جيم، تاریکی شب

هرب سيما رضا نداد و طیرتاط از غایت خشم او را نیز بمعرض هلاك و دمار در آورد، و آن پیرزن که هر شب نان از بهر جرجیس علیه السلام می برد از این وحشت و دهشت فراموش کار شد و آن شب نان بدانحضرت نبرد و تاکنون چهارده سال بود که جرجیس زحمت زندان می داشت.

بالجمله چون شب دیگر پیرزن نان از بهر جرجیس برد آن حضرت گفت : چون شد که شب دوش مرا فراموش کردی ؟ پیرزن قصه قتل آن دختران و دهشت خویش و ظلم طيرتاط را باز گفت.

چون سخن بنام طیرتاط رسید، جرجيس علیه السلام فرمو هنوز آن گراز زنده است و در حال بهمین گفتار ، طیرتاط در سرای خویش از هیئت اصلی بگشت و بصورت گرازی بر آمد و آن تاج که بر سر داشت همچنان بر سر او بماند تا در میان گرازان نشانی باشد و نخستین از شهر بیرون شده بمیان گرازان شتافت و بزرگان حضرت او سخت بترس و بیم شدند و همی از دنبال او شتافتند تا حال او را باز دانند و باشد که از بهر نجاتش چاره اندیشند و زن و خواهر او نیز از دنبالش می شتافتند ، و طیرتاط از پس آن که لختی در کوه و دشت بگشت بر سر چاه جرجیس آمده بایستاد و همی روی بر خاك بسود ، و جميع بزرگان شهر و اعیان دولت حیرت زده در گرد او ایستاده بودند

پیرزن چون این داستان را بدانست دیگر قادر نبود که این راز را پوشیده دارد لاجرم بی درنگ بکنار چاه تاخته صورت حال را باز گفت و مردم از زنده بودن جرجیس تاکنون بیشتر عجب کردند و آن سنگ گران را از سر چاه دور کرده خواستند جنابش را بر آورند .

جرجیس سوگند یاد کرد که تا این جانوران که از بهر گزند من بچاه در افکنده ايد بر نياوريد من بیرون نخواهم شد . پس نخست دلوی فرو فرستاده آن جانوران را بر آوردند، و از پس آن جرجیس بر آمد و طیرتاط بر قدم او در افتاد و چهره بر خاك بسود و آب از چشم بپالود (1) پس جرجیس علیه السلام در حق او دعای خیر فرمود تا دیگر باره

ص: 89


1- پاک کرد

بصورت آدمیان برآمد جز این که یک گوش او همچنان بصورت گرازان بماندتا آن زمان که غسل تعمید یافت (1)

بالجمله در این وقت طیرتاط بدست جرجیس اسلام گرفت و تمامت بت پرستان بشریعت عیسوی در آمدند و طیرتاط در خدمت جرجیس علیه السلام از ایروان سفر کرده بشهر قیصریه شام در آمدند . قیون طیا که یکی از خلفای بزرگ شریعت عیسوی بود در آن بلده حضرت جرجيس علیه السلام شتافت و گفت : خلیفتی حضرت عیسی علیه السلام خاص از بهر تست و پاره گوشت بدن یحیی علیه السلام را که در میان صفحه ای از نقره خام نهاده و آن را بشکل دستی کرده بودند جرجیس علیه السلام سپرد و گفت : داشتن این متاع جز ترا سزاوار نیست .

آن گاه جرجیس و طیرتاط از قیصریه مراجعت کرده بشهر ایروان آمدند صورت آناک و دیگر اصنام را در هم شکستند و بتکده ای در آن جا بود که صورت طلسمی در آن جا کرده بودند و چند تن جنی آن را صیانت می نمود و بهیچ گونه ، خرابی نمی پذیرفت. جرجيس علیه السلام با آن نقره که گوشت یحیی در اندرون داشت بدان بت خانه در آمد و نماز بگذاشت تا آن جنیان بگریختند و بتخانه فرو ریخت ، پس حکم داد که در جای آن بتکده ، کلیسیائی بنیان کنند و سه نوبت این بنا نهادند و شب ساحران بت پرست و جنیان خراب کردند ، شب چهارم جرجیس علیه السلام نماز بگذاشت و گفت پروردگارا : الها سزاوار نیست که عبادتخانه ترا ساحران و جنیان خراب کنند ، ناگاه نوری را دید که بدان زمین فرود شد و عیسی را در میان آن نور با گرزی ایستاده دید و آن حضرت حکم داد که فردا کلیسیا را باندازه این نور بنیان کنید.

پس جرجیس شاد شده بامداد بدان صورت که دیده بود بنیان کلیسیا کرد و آن بگونه خاج (2) سه پهلو داشت. از این روی آن را اوج کلیسیا گفتند ، و نخست ایچمیازی نام

ص: 90


1- شستن كودك و بزرگ با آب بنام اب و ابن و روح القدس اولین آداب نصرانیت و از بدعت های ایشان است بنابر این ظاهر عبارت که دلالت دارد بر این که طیرتاط از ناحیه جرجيس عليه السلام يا بدستور او غسل تعمید یافت خلاف واقع است
2- چلیپا ، صلیب نصاری

داشت و طیرتاط در آن بنا با زن و خواهر ، سنگ بر پشت می کشید و هر زر که اندوخته بود در آن بنیان بکار برد و تاکنون اوج کلیسیا در حوالی ایروان باقی است.

بالجمله از پس این وقایع جرجیس طیرتاط را برداشته ، بسوی شهر قسطنطنیه سفر کرد و چون این خبر بقسطنطین رسيد نيك شاد شد و خود عزم استقبال ایشان کرد پس سخ پطرس را که خلیفۀ بزرگ عیسوی بود برداشته پذیره ایشان کرد و سخ پطرس پیشانی جرجس علیه السلام را ببوسید و طيرتاط را قسطنطین ، بوسه زد و ایشان را با عظمت تمام بشهر در آورد و یک پاره از چوب خاج عیسی علیه السلام بجر جیسی سپردند. و آن هنگام که عیسی علیه السلام را بردار کردند غلامی از یهود كه يك چشم کور داشت نیزه بگرفت و بر پهلوی آن حضرت فرو برد و از جای زخم آن نیزه قطره خونی بر چشم نابینای آن غلام بچکید و در حال روشن شد و آن غلام ایمان آورد

بالجمله پای های آن نیزه را بمیراث همی داشتند در این وقت آن نیزه را بحضرت جرجیس سپردند و مقتل يعقوب بن يوسف نجار را که او را در روز رجم استیپان (1) شهید کردند (چنان که از این پیش مذکور شد) هم بجرجيس تفویض نمودند که او را در قدس شریف مقامی شایسته و از بهر او قندیلی کرده برتر از یازده ملت عیسوی آویختند تا با قندیل جرجیس دوازده شد.

از پس این وقایع جرجیس علیه السلام طیرتاط را برداشته بسوی ایروان سفر کرد و در ایروان طیرتاط را غسل تعمید (2) داد و گوش او نیز بحال خود آمد و در این همه مسالك گوش او چون گرازان بود تا مردم از آن معجزه شگفتی گیرند و بر شریعت عیسی علیه السلام شوند.

و این زمان نام پادشاه ارمنستان طیرتاط شد که بمعنی صاحب دیوان است و از این پیش او را ، ضرتاط می گفتند که بمعنی کج دیوان است .

مع القصه جرجيس علیه السلام در مملکت ارمنستان مردم را همی بحق خواند و دین

ص: 91


1- بکسر همزه یکی از حواریون
2- گذشت بطلان این نقل

عیسی علیه السلام را رواج همی داد و هر کس معجزه ای از او طلب داشت وفا نمود ، چنان که روزی در مجلس طیرتاط یکی از مقربان حضرت عرض کرد که ای جرجیس ، ما در این انجمن بر چهار کرسی نشسته ایم و خوانی (1) در پیش نهاده این جمله هر يك از چوب درختی باشند از خدای خویش بخواه تا هر يك از این چوب ها را از اصل خویش خضارت (2) بخشد و برگ و ثمر نخستین بدو دهد تا ما چنان که نشسته ایم دست برده از میوه های گوناگون بگیریم و بخوریم.

جرجیس پذیرفت و نام خدای بر زبان راند تا چنان شد و از این معجزه گروهی عظیم با وی ایمان آوردند.

دیگر آن که پیره زنی را گاوی بود که با شیر آن معاش می کرد از قضای آن گاو بیفتاد و بمرد و سگان انبوه شده جسد آن را بر دریدند و پاك بخوردند و بعد از مدتی بحضرت جرجیس آمد و صورت حال را باز گفت . آن حضرت عصای خویش را بدو داد و گفت این چوب را برگیر و نزد گاو شده بر او زن تا زنده شود. آن زن گفت : گاو را سگان پاك بخوردند بر جای نمانده است تا من این عصا را بر او زنم.

جرجیس فرمود : بشتاب و اگر همه از استخوان آن چیزی باقیست بنزديك من آور .

آن زن برفت و يك شاخ آن گاو را بیافت و بیاورد، پس جرجیس عصای خود را بر او زد تا گاوی گشت و بدان زن سپرد و او با خود برد و همه روزه شیراز وی همی دوشید و همی نوشید.

دیگر آن که جمعی با او گفتند که اگر خواهی ما ایمان آوریم ، جمعی از مردگان این گورستان را برانگیز تا بر نبوت تو گواهی دهند.

آن حضرت دعا کرد تا هفده تن از آن گورستان کهن انگیخته شدند که نه تن مرد و پنج تن زن و سه تن كودك بودند و بر صدق مقال جرجیس گواهی دادند و جمعی ایمان آوردند

بدینگونه روزگار برد تا هفتاد سال زندگانی کرد ، آن گاه وداع جهان گفته

ص: 92


1- سفره
2- سبزی و خرمی

بجنان جاودانی شد.

و آن حضرت را دو پسر بود: یکی آرستاکس نام داشت که جرجیس علیه السلام در حیات خویش او را خلیفتی داد و خود در گوشۀ غاری عزلت گزید و آرستاکس را فرزند نبود.

و پسر دیگر جرجیس و رطانس نام داشت و او را نیزد و پسر بود که یکی را و سکان می گفتند و آن دیگر را کریکری می نامیدند

آرستاکس در زمان خلیفتی خود کریکری را بمملکت افغانان فرستاد تا ایشان را بدین عیسی علیه السلام دعوت کند و رسم پنجاهه گرفتن و نخوردن حیوانی در مدت پنجاهه (1) که از نتایج خاطر جرجیس علیه السلام بود بمردم بیاموزد . اهالی افغانستان سخن کریکری را وقعی ننهادند و موی سر او را بر دم استری حرون (2) بسته در بیابان رها کردند تا بر خاره (3) و خارش كشيده هلاک ساخت

همانا جز جرجیس چند تن دیگر از خلفای عیسوی را کریکر نام بوده مانند کریکر فم طورکس که بمعنی کریکر صاحب معجزه است و او قبل از جرجیس علیه السلام میان ارزن روم و تربظان بدنیا آمد و در شهر اسکندریه غسل تعمید یافت و رواج دین عیسی علیه السلام همی کرد و چنان بزرگ شد که مردم ارمن در دین خود او را برابر موسی علیه السلام گذارند.

و دیگر کریکر حکیم الهی بود که هم در عهد قسطنطين ظهور یافت و در شهر اسكندريه و مصر و بیت المقدس تحصیل علوم کرد و مسقط الرأس او از اراضی تربظان (4) در شهر قیصریه بود و شصت سال زندگانی یافت و بر خلاف ملت اریان زیستن کرد (چنان که مذکور خواهد شد) و بیشتر وقت در زاویه خمول و کنج عزلت روزگار برد و از مؤلفات وی پنجاه خطبه بجای ماند.

جز ایشان نیز کریکر است و از این جاست که مردم از من گروهی زمان دعوت جرجيس را نيك ندانند و گروهی چنان پندارند که آن حضرت نزديك بزمان

ص: 93


1- بر وزن یک ماه : مدت اعتکاف نصاری و آن پنجاه روز است.
2- چموش
3- سنگ سخت
4- طرابزون با طرابزنده بفتح طا

خاتم الانبياء ظهور داشته و این بر خطا است علی نبينا و عليه الصلوة والسلام .

تنصر قسطنطين و ترویج او دین عیسی علیه السلام را

پنج هزار و نه صد و پانزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود آن هنگام که قسطنطین با لشگر خویش از بهر جنگ مقسنتیت کوچ می داد و سپاه او چهار برابر قسطنطین بود (چنان که مرقوم داشتیم) قسطنطين سخت ترسناك بود و بیم داشت که مقهور دشمن گردد پس در خاطر آورد که اگر من بدشمن ظفر جویم پرستش خدای عیسویان خواهم کرد و شریعت عیسی خواهم گرفت و این در چاشتگاهی بود که پیش روی سپاه در اراضی ایتالیا طی مسافت می کرد ناگاه سر بر داشت و در میان هوایک چوب خاج (1) دید که خطی از آتش بر آن نوشته بود که ای قسطنطین ظفر، با تو خواهد بود قسطنطین این صورت را بتمامت لشگریان بنمود و دل ایشان را قوی ساخت و در اندیشه بود که این صورت از کجا است تا شب در آمد و هنگام خواب فرا رسید ، بخفت و در خواب دید که عیسی علیه السلام با همان خاج آشکار شد و فرمود اگر خواهی بر خصم نصرت جوئی این علامت را بر علم خود نصب کن.

بامداد قسطنطین از جامه خواب بر آمد و تمثال آن خاج را از زرناب بساخت و تاجي مرصع بجواهر شاهوار بر سر آن استوار کرد و نام عیسی علیه السلام را در میان آن خاج مرقوم فرمود و صورت خود و فرزندش قسطنطین را که نام پد داشت در زیر آن خاج مرقوم فرمود و نام آن بیدق را لباروم گذاشت و پنجاه تن مرد دلیر از میان لشگریان طلب کرد که ایشان نیز در نهانی عیسوی بودند و این علم را بدیشان سپرد که هر کس بنوبت بدارد و اگر یکی کشته شود دیگری برافرازد

آن گاه از بهر جنگ کمر بست و خصم را مقهور ساخت و دل بر شریعت عیسی نهاد سبب تنصروی این بود چنان که یکی از مورخین یوروپ (2) که از شهر چزاره (3) است و

ص: 94


1- صلیب نصاری
2- اروپا
3- سزاره بکسر سین و زا از شهرهای ترکیه

نامش اوزب (1) باشد مرقوم داشته که خود قسطنطین این قصه را از بهر من گفت و من نوشتم .

بالجمله در این وقت قسطنطین دین خویش را آشکار ساخت و هر که بر شریعت عیسی علیه السلام رفت او را مورد الطاف و اشفاق خسروانی نمود و هر مال که قیاصره از خلفای عیسوی اخذ کرده بودند مسترد ساخت و حکم داد تا بت خانه ها را در بستند و فرمود تا مردم همه عیسوی شوند و کس گوش بمنجم و ستاره شمر نکند و خلفای عیسوی را که اخراج کرده بودند بجای خویش نشاند و کشیش را نيك عظمت بداد و زر و مال فراوان بر کلیسیاها موقوف بداشت.

از بزرگان حضرت او اول کس که شریعت عیسی علیه السلام گرفت انیسیوس بودو قسطنطین بدان چنان شاد شد که از فتح کشوری مسرور نمی گشت و مادر قسطنطین هلن که شرح نسب و حسبش باز نموده شد نیز عیسوی بود و چون قسطنطین سلطنت یافت او را در سرای خویش بانوی بانوان کرد و اجازت داد که چندان که زر و مال خواهد از خزانه پادشاه برگیرد و سفر بیت المقدس کرده در راه عیسی علیه السلام بکار برد.

پس هلن گنجی افزون از حوصله حساب برداشته از بهر حج کردن سفر بیت المقدس کرد و در این وقت هشتاد سال داشت و چون به بیت المقدس آمد خواست تا خاجی (2) که عیسی علیه السلام را بدان بردار کردند بدست کند چندان که از یهود باز جست او را راه ننمودند و بسیار چوب بنزد وی آوردند و گفتند : این همان خاج است ، و بر خطا بود و چون هلن مأیوس شد خواست در آن شهر بنیان چند کلیسیا کند نخستین بر سر آن پشته آمد که در آن جا عیسی علیه السلام را بردار کرده بودند و در آن جا بت خانه ای بنام خدای عشق بر پای بود بفرمود تا آن بت خانه را ویران کردند و زمین آن را همی شکاف می دادند تا بنیاد

ص: 95


1- ازب بضم همزه و کسر زاء (لاروس) : یکی از مورخین و علمای نصاری مشهور که لقب پدر تاریخ کلیسیا را حائز گردیده است مدت زندگی او بین 265 - 340 میلادی می باشد
2- چلیپا، صلیب

کلیسیا گذارند ، ناگاه سه چوب خاج بدست آمد که دو از بهر آن دزدان بوده است و یکی از بهر عیسی علیه السلام و چون معلوم نبود كه كدام يك خاج عیسی است عاقبت از دانشوران بیت المقدس پرسش کردند که چگونه حاج عیسی را بازشناسیم

ایشان گفتند : با بیماران توان امتحان کرد تا به بینیم شفادهنده کدام است پس مریضان فراهم شدند و از آن دو خاج کرامتی نیافتند و چون بیماری با خاج عیسی تقرب جست در حال شفایافت و چون کود بر دیده مالید روشن شد

پس هلن یک باره از آن خاج را قطع کرده از بهر فرزندش قسطنطین هدیه ساخت و آن چه بماند در صندوقی از سیم ناب نهاده بدست خلیفه عیسوی که در بیت المقدس بود سپرد، آن گاه سه کلیسیا بنیان کرد: یکی را بنام سلو دار در آن پشته که عیسی را بر دار كرده بودند بنا نهاد و نيك ساخت ، و چون از کلیسیا سلو دار بپرداخت در بیت لحم که محل ولادت عیسی علیه السلام بود هم کلیسیائی بنیان کرد و بیایان آورد، و کلیسیای سیم را در آن مکان که بعقیدت عیسویه جسد عیسی علیه السلام را بخاک سپرده بودند بنیاد کرد ، بنام قسطنطین و نام آن کلیسیا را نیز قسطنطیه نهاد ، و آن صندوق سیم که چوب خاج در آن بود در این کلیسیا موقوف بداشت و زر و سیم فراوان ، در این بناها بکار برد

آن گاه فقرا و مساکین را ببذل دینار و درهم غنی ساخت و بسیار بود که ایشان را بضیافت طلب داشته خود در مجلس میهمانی کمر بسته خدمت می کرد و خرابی های شهر بیت المقدس را نیز آبادان ساخت ، پس با دل شاد بسوی قسطنطنیه مراجعت فرمود و پسر را دیدار کرد و از پس روزی چند وداع جهان گفته ، بسرای دیگر شد. وفات او در میان تابستان روز هیجدهم ماه اوس بود، عیسویان در مرگ او سوگوار شدند و روز وفات او را عیدی نهادند و جسد او را قسطنطین در شهر قسطنطنیه در قبرستان ملوك مدفون ساخت و بنام مادرش فرمان داد که در ارض شام نزديك بيت المقدس شهری بر آوردند و آن را هلنا (1) پالیس گفتند یعنی شهر هلن چه پالیس بمعنی شهر است ، و همچنین در زمین در پانوم نزدیکی قرد نکیز (2) که مولد مادرش بود بنام او شهری بر آورد .

ص: 96


1- بكسر ها و لام
2- دریای سیاه

و از پس این وقایع در میان عیسویان بر سر مذهب و شریعت فتنه برخواست و طايفة اريان (1) و كتليك باهم بمجادله برخاستند و بر قسطنطین لازم افتاد که مجلسی از بزرگان دین کرده شبهه از میانه بردارد.

و همانا در این مقام واجب افتاد که قصه پاپ و صورت مجالسی که در میان عیسویه بر پای شده باز نموده شود تا بر مطالعه کننده ، حدیثی مبهم نماند.

نخستین باید دانست که عیسویان پاپ را خلیفه عیسی علیه السلام دانند و شرط است که او از جمیع خلفای عیسویه و کشیشان ملت در منزلت بزرگ تر باشد و در حضرت حق از اولیا شمرده شود و رتبت ولایت او را بود.

بالجمله بعد از عیسی علیه السلام او را خلیفتی بعد از خلیفتی شماره کنند و ایشان را پاپ گویند و پاپ نخستین پطرس (2) را دانند که از جمله حواریون عیسی علیه السلام بود (و ما شرح حال او را مرقوم داشتیم). گویند که جنابش بعد از ولادت عیسی علیه السلام پاپ شد و سی و شش سال پاپ بود.

و بعد از او پاپ دوم لین (3) بود در زمان قیصری نرو (4) ظهور یافت و او ده سال پاپ بود.

پاپ سیم آنقلت نام داشت و او سیزده سال پاپ بود

چهارم لمنت پاپ شد و او نه سال پاپ بود.

پنجم او اریست پاپ شد و او نیز نه سال پاپ بود.

ششم اسکندر اول پاپ شد و اوده سال پاپ بود

هفتم سیکسته پاپ شد در عهد قیصری تراجن واونه سال پاپ بود.

هشتم تلسفار (5) پاپ شد و یازده سال پاپ بود.

ص: 97


1- آریان: فرقه از نصاری که منکر تثلیث بوده و منسوب به مؤسس خود (آریوس) می باشند.
2- بكسر اول و ضم راء
3- لن بفتح لام يا لين. لاروس احتمالا دوازده سال مدت خلافت او را ذکر می کند
4- نرن بكسر نون و ضم راء (لاروس).
5- تلسفر بكسر تا و لام و سكون سين و ضم فا و سكون راء ، لاروس مدت خلافت او را ده سال ذکر می کند.

نهم هيکین (1) پاپ شد و سه سال پاپ بود .

دهم پی پاپ شد و پانزده سال پاپ بود .

یازدهم انیسه پاپ شد و یازده سال پاپ بود .

دوازدهم ستر پاپ شد و نه سال پاپ بود.

سیزدهم التر پاپ شد و شانزده سال پاپ بود.

چهاردهم ویکتار اول پاپ شد و نه سال پاپ بود.

پانزدهم ژفرین پاپ شد و هفده سال پاپ بود .

شانزدهم قلیست پاپ شد و چهار سال پاپ بود.

هفدهم اربن پاپ شد و هفت سال پاپ بود.

هیجدهم پنتین پاپ شد و پنج سال پاپ بود.

نوزدهم انتر پاپ شد و یک سال پاپ بود .

بیستم فبین پاپ شد و پانزده سال پاپ بود.

بیست و یکم کرنیل پاپ شد و یک سال پاپ بود.

بیست دوم لوس پاپ شد و یک سال پاپ بود.

بیست و سیم اتین پاپ شد و چهار سال پاپ بود.

بیست و چهارم سیکستۀ دوم پاپ شد و دو سال پاپ بود.

بیست و پنجم دنیس پاپ شد و ده سال پاپ بود.

بیست و ششم فلیکس پاپ شد و شش سال پاپ بود .

بیست و هفتم اوتیسکین پاپ شده هشت سال پاپ بود.

بیست و هشتم کیوس پاپ شد و سیزده سال پاپ بود

ص: 98


1- هیژن بكسر ها و فتح ژ ، لاروس مدت ریاست او را چهار سال ذکر می کند

بیست و نهم مرسلین (1) پاپ شد و دوازده سال پاپ بود.

سیم مرسل (2) پاپ شد و دو سال پاپ بود.

سی و یکم اوزب (3) پاپ شد و یک سال پاپ بود.

سی و دویم ملتیاد پاپ شد و او را در زمان خود قسطنطین نزد خود طلب داشته بسیار عظمت نهاد و شریعت عیسوی را از او بیاموخت و خانه ای بدو بخشید که لتران نام داشت ،و نزديك لتران کلیسیائی بساخت و نام آن را قسطنطنیه نهاد که هنوز در روم باقی است و آن کلیسیا را بر یحیی علیه السلام وقف نمود و در سرای خود نیز جای نمازی بساخت و در دین عیسوی راسخ شد و از پیش تاج خود شکل خاج نهاد و از پس او قیاصره بدو اقتفا کردند و بعد از وفات قسطنطین تمثال او را آراسته خاجی بدستش نهادند . و پیش از آن رسم بود که بعد از مرگ قیاصره تمثال ایشان را کرده شمشیری بدستش می نهادند.

بالجمله پاپ در عهد قسطنطین بزرگ شد و عظمت تمام حاصل کرد و مدت پاپی ملتیاد سه سال بود

سی و سیم سیلوستر پاپ شد و او نیز در زمان قسطنطین بود و بیست و یک سال پاپی کرد. سی و چهارم مرک پاپ شد و یک سال پاپ بود.

سی و پنجم ژول پاپ شد و شانزده سال پاپی داشت

سی و ششم لیبر پاپ شد و چهارده سال پاپی داشت و او را عیسویان از جمله اولیا نمی شمارند و بدین منصب سزاوار نمی دانند.

سی و هفتم دماس پاپ شد و هیجده سال پاپی داشت

سی و هشتم سیریس پاپ شد و هشت سال پایی داشت

ص: 99


1- مارسلن بسكون ،راء و كسر سين و فتح لام مشدد لاروس مدت خلافت او را نه سال ذکر می کند.
2- مارسل بكسر سين و سكون لام ، لاروس مدت خلافت او را یک سال ذکر می کند
3- از ب بضم همزه و كسر زاء (لاررس)

سی و نهم انستس اول پاپ شد و چهار سال پاپ بود.

چهلم اینسذ پاپ شد و پانزده سال را پی داشت.

چهل و یکم ززیم پاپ شد و یک سال پاپی داشت.

چهل و دوم بنيغاس اول پاپ شد و چهار سال پاپی داشت.

چهل و سیم سلستن پاپ شد و ده سال پاپ بود.

چهل و چهارم سیکیسته سیم پاپ شد و هشت سال پاپی داشت.

چهل و پنجم لئون (1) بزرگ پاپ شد و شش سال پاپی داشت.

چهل و ششم هلر پاپ شد و بیست و دو سال پاپی داشت

چهل و هفتم سنپلیس پاپ شد و پانزده سال پاپی داشت.

چهل و هشتم فلیکس پاپ شد و نه سال پاپ بود.

چهل و نهم جلاس پاپ شد و چهار سال پایی داشت.

پنجاهم انستس دوم پاپ شد و دو سال پاپ بو د عیسویان گویند او نیز رتبت ولایت در نیافت و بر خطا بود

پنجاه و یکم سماق پاپ شد و شانزده سال پاپی داشت

پنجاه و دوم هر میداس پاپ شد و نه سال پاپ بود.

پنجاه و سیم ژان پاپ شد و سه سال پاپی داشت

پنجاه و چهارم فلیکس سیم پاپ شد و سه سال پاپ بود او را نیز از اولیا نشمارند.

پنجاه و پنجم بنیغاس دوم پاپ شد و سه سال پاپ بود وی نیز از از اولیا نباشد .

پنجاه و ششم ژان دوم پاپ شد ، او را گویند زن بوده و بر حیلت بجامه مردان در آمده و سه سال پاپی کرده .

پنجاه و هفتم آغا بیت اول پاپ شد و یک سال پایی کرد

پنجاه و هشتم سیلور پاپ شد و یک سال پاپ بود او نیز رتبت ولایت در نیافته

ص: 100


1- بكسر لام و ضم همزه، لاروس مدت خلافت او را بیست و یک سال می داند

پنجاه نهم ویژیل پاپ شد ، هم او هیجده سال بر خطا پاپ بوده.

شصتم بلاژ اول پاپ شد و چهار سال پاپ بود. هم او از اولیاء نباشد.

شصت و یکم ژان سیم پاپ شد و چهارده سال پاپ بود و رتبت ولایت نداشت.

شصت و دوم بنوای اول پاپ شد و پانزده سال پاپ بود و از اولیا شمرده نمی شد .

شصت و سیم پلاژ دوم پاپ شد و دوازده سال بر خطا پاپ بود و درجه ولایت نداشت.

شصت و چهارم قرقوار بزرگ پاپ شد و چهار سال پاپ بود.

شصت و پنجم صاپی نین دو سال پاپ بود و ولایت نداشت.

شصت و ششم بنيغاس سیم پاپ شد و یک سال پاپی کرد او نیز از اولیا نبود.

شصت و هفتم بنیغاس چهارم پاپ شد و هفت سال بی آن که از ولایت بهره برد پاپی کرد.

شصت و هشتم دوس پاپ شد و سه سال پاپ بود.

شصت و نهم بنيغاس پنجم باب شد و شش سال پاپ بود و رتبت ولایت نداشت

هفتادم هناریوس اول پاپ شد هم وی از اولیاء نبود و پنج سال پایی کرد.

از پس او سورین پاپ شد او نیز رتبت ولایت نداشت و ظهور او در عهد قیصری هراقلیوس بوده که در زمان حضرت خاتم الانبیاء علیه آلاف التحية والثناء سلطنت يافت و ما قصۀ پاپ ها را که بعد از پیغمبر آخر زمان صلی الله علیه و آله ظهور یافته اند در جای خود مرقوم خواهیم داشت و اقتدار ایشان را در نصب ملوك باز خواهيم نمود بعون الله تعالى .

چه پس از هجرت رسول عربی آن استقلال و استیلا یافتند که پادشاهان را عزل و نصب فرمایند.

اکنون که از قصۀ پاپ بپرداختیم صورت مجالس عیسویان را مرقوم دانیم . معلوم باد که چون در دین و شریعت عیسوی مشکلی افتادی یا بدعتی در مذهب واقع شدی یا در نظام کشیش خلافی روی دادی شرط باشد که مجلسی کنند و علمای دین مجتمع شده سخن در اندازند، آن گاه که تشتت ،آراء از میان برخاست و سخن جمله در مسئله یکی

ص: 101

شد آن کار را اختیار کنند و این مجلس برسه گونه باشد : یکی را مجلس محلی گویند و عبارت از آن باشد که مردم در يك محل انجمن شوند و در کاری قراری گذارند

و دیگر قبیله ای باشد و عبارت از آنست که مردم یک طائفه و قبیله آن مجلس بر پای کنند.

سیم مجلس کلیه بود و عبارت از آنست که جميع عیسویه فراهم شوند و مجلس کنند و هر سخن در آن مجلس اختیار شود قانون باشد.

بالجمله مجلس نخستین بعد از عیسی علیه السلام بود که حواریون آن حضرت در بیت المقدس فراهم شدند تا قانون یهودیان را در نماز براندازند و رسم عیسوی گذارند

مجلس دوم ، دویست سال بعد از ولادت عیسی علیه السلام فراهم شد از بهر آن که قراری در رفع عیسی علیه السلام گذارند.

چه رفع آن حضرت در هنگام تابستان بود و اگر با ماه آسمانی آن حساب می داشتند بسا بود که آن روز در زمستان و دیگر فصول واقع می شد ، لاجرم عیسویان فراهم شدند و قرار بر آن نهادند که همه ساله رفع عیسی را در ماه مرس (1) دانند که بیست و دوم آن مطابق است با تحویل آفتاب ببرج حمل که روز نوروز عجمان است . اما شرط چنان شد که هر روز از ماه مرسی که هلال را در آسمان دیدار کنند، خواه در اوایل ماه مرس دیده شود خواه در اواخر آن از آن روز که هلال را به بینند ، پانزده روز بشمارند اگر روز پانزدهم یکشنبه باشد آن روز را روز رفع عیسی علیه السلام گیرند و اگر یکشنبه نبود ، هر یکشنبه که بعد از پانزده روز که شماره کرده اند اول پیش آید آن را رفع عیسی گیرند و از این جا است که بعقیدت ایشان گاهی روز رفع عیسی علیه السلام پیش از نوروز عجمان افتد

چه ممکن است که روز اول ماه مرس هلال را دیده باشند و روز پانزدهم یکشنبه باشد ، پس رفع عیسی علیه السلام هفت روز قبل از نوروز خواهد بود و ممکن است که با روز

ص: 102


1- مرس: نام یکی از ماه های رومی و چهارمین ستاره بزرگ منظومه شمسی و نزدیک ترین آن ها بزمین که در عربی مریخ نامیده می شود

نوروز مطابق شود و ممکن است که بیست و هشت روز بعد از نوروز باشد. و از آن چه مرقوم داشتیم قیاس توان کرد .

مجلس سیم در اراضی یونان واقع شد، در میان بزرگان سیرین و مردم افریقیه و این مجلس را از بهر رفع ظلم و تعدی نهادند

مجلس چهارم را او سب خوانند چه نام آن زمین که مجلس کردند او سب بود و این مجلس در میان مردم انطاکیه و مردی که اسمش پلدسامسات بود واقع شد . این نیز از بهر رفع ظلم بود.

اما این چهار مجلس را عیسویان در جمع مجالس شماره نکنند چه شرط دانند که مجلس بحکم پاپ باید عقد شود و هر مجلس که بی حکم پاب فراهم شود و پاپ در آن جا نباشد و اگر نه نایبی از وی در آن جا حاضر نبود در حکم مجلس نخواهد بود و تا این زمان پاپ را آن عظمت نبود که چنین احکام براند و در این هنگام که حکومت یافت شرط نهاد که هیچ پاپ را جایز نیست که زن کند ، و خلفا نیز در سفر و حضر نتوانند زن کرد و کشیش چندان که در کلیسیا باشد زن نتواند گرفت.

چه در حکم آنست که ضجیع او کلیسیا باشد ، اما اگر كشيش در ممالك بعيده افتد روا باشد نکاح کند

بالجمله در این وقت که دار الملك قيصر از رومية الكبری به قسطنطنیه افتاد پاپ اقتدار جهان یافت و حکم داد که هر وقت پاپ از بهر عقد مجلسی عیسویان را خواهد حاضر سازد جميع پادشاهان عیسوی باید در انجام آن مهم کمر بندند و از بذل زر و مال مضایقت نکنند زر و مال و در هر شهر که مجلس آراسته شود آزادی باشد ، و احکامی که از مجلس بر می آید از توریة و انجیل خارج نباشد مگر وقتی که حکمی فوق طاعت مردم بود چنان که در اراضی سرد سیر چون غسل تعمید بر مردم صعب بود، جایز شمرده اند که پیشانی ایشان را با کفی آب مسح کنند

مع القصه حکمای الهی و دانشوران ملت عيسوى الى زماننا هذا هفده مجلس

ص: 103

شماره کرده اند و زیاده بر این را در جمع مجالس ندانند و وقعی نگذارنند

اما مجلس اول رانیسه (1) گویند چه این مجلس را در شهر نیسه نهادند که در ارض قسطنطنیه واقع است. سبب عقد این مجلس آن بود که یکی از کشیشان که آریوس نام داشت در شهر اسکندریه روزگار می برد از بهر شریعت و نماز ، کتابی تألیف کرد و در آن کتاب مرقوم داشت که عیسی علیه السلام خدای نباشد و پسر از پدر جدا بود و او چون مردی پیرو طلیق اللسان بود، جمعی کثیر عقیدت خویش را بر قانون او نهادند و در میان مردم غوغایی در افتاد اسکندر نامی که در این وقت در شهر اسکندریه خلیفه بود هر چند خواست او را از این عقیده بگرداند ممکن نشد پس او را لعن کرده از کلیسیا اخراج فرمود .

آریوس از اسکندریه بیرون شد. به فلسطین (2) آمدو از آن جا بشهر نیکومدیا رفت و شریعت خود را رواج داد و او سب خلیفه را که مردی با عظمت بود با خود متفق ساخت و از این روی کار او قوت گرفت و مکنون خاطر را آشکار ساخت و او سب در حضرت قسطنطین بمعروض داشت که آریوس سخن بحق گوید و اسکندر بر خطا رفته است اما باید هر دو تن را خاموش ساخت .

قسطنطین اوسیوس را که خلیفه با عظمت بود باتفاق آریوس باسکندریه فرستاد و باسکندر نوشت که این غوغا در شریعت روا نباشد ، اگر خلافی هست با علمای دین نشسته مرتفع سازید اوسیوس باسکندریه آمد و در آن جا مجلسی مختصر کرده چندان که سخن کردند، مفید نیفتاد .

ناچار اوسیوس مراجعت کرده بعرض قسطنطین رسانید که آریوس آرام نخواهد گرفت و این غوغا همیشه بر پای خواهد بود. قیصر ناچار شد که جمیع علمای دین را مجتمع ساخته مجلسی کند و این شبهه را از میان براندازد ، پس بحکم پاپ که در این وقت سیلوستر بود در شهر نیسه قرار مجلس نهادند و با حضار جميع خلفای عیسویه مکتوب کردند و اسب

ص: 104


1- نيسه بکسر نون و سين
2- بفتح فاء و كسر لام و سكون سين

و کالسکه و هر زر و مال که از بهر این مهم واجب بود ،قیصر بخرج داد تا آن که سیصد و هیجده تن خلیفۀ عیسوی در شهر نیسه حاضر شدند و کشیش و دیگر علما گروهی عظیم انبوه شدند . سیلوستر که پاپ بود در آن جا حاضر نشد و حکم داد که اوسیوس او را نایب باشد و او را با دو تن دیگر بر آن مجلس گماشت اوسیوس در صدر آن مجلس جای کرد و اسکندر خلیفۀ شهر اسکندریه با آتناس که دست پرورده او بود در جای خود قرار گرفت و آریوس نیز در مقام خود جای کرد و بسیار از این خلفا بودند که از اولیا شمرده می شدند و در راه دین جراحات بسیار یافته بودند مانند پانیوس خلیفه یونان که چشم راست او را در راه دین بر آورده بودند ، و قسطنطین بسا بود که بجای آن چشم بوسه می زد تا کرامت حاصل کند مع القصه جميع این خلفا و کشیشان، در يك انجمن مجتمع شدند و قسطنطین بعد از عقد مجلس در آن جا حاضر شد و بنشست و هر کس سخن خویش را بی ترس و بیم بگفت و کتاب آریوس را در آن انجمن بآواز بلند بخواندند و چون از آن کتاب سخنی ناملایم بر می آمد خلفا انگشت بر گوش خود می نهادند که اصغا نفرمایند عاقبت الامر آریوس را لعن کردند و گفتند باید از گناه خود استغفار جويد و حكم کل از مجلس بر آمد که عیسی علیه السلام پسر خداست و در احکام با خداوندی بی شريك برابر است و نه اینست که عیسی علیه السلام از خدای فروتر باشد بلکه در ذات و صفات با خدای توامان (1) باشد و از بهر آن که آریوس نگوید : خداوند جهان چگونه دو تا باشد ، گفتند در ذات متحدند و خداوند و عيسى و روح القدس سه خدایند مانند هم و در ذات یکی باشند و این دین و شریعت را كتليك نام نهادند که بمعنی اصلی باشد و پیروان آریوس به آریان مشهور شدند که منسوب بنام اوست و بعد از این احکام قسطنطین آریوس را اخراج بلد ساخت اما دین او در میان مردم باقی ماند.

اما مجلس دوم در شهر قسطنطین واقع شد در عهد قیصری تا و دوز که شرح

ص: 105


1- قرین و یکسان

حالش مرقوم خواهد شد و سبب عقد این مجلس آن بود که مسدانیوس که در شهر قسطنطنیه خلیفۀ عیسوی بود گفت خدای باری و عیسی هر دو خدایند اما روح القدس خدای نباشد و جمعی سخن او را استوار داشته بر عقیدت او شدند و این شریعت در مردم مسدن (1) که شهری از یونان است شایع شد آتناس که یکی از خلفا بود رساله ای بر رد این سخن نوشت و گفت در انجیل ثبت است که روح القدس باقی است و تغیر پذیر نیست و این چنین کس خدای باشد.

تاو دوز چون قیصر شد و غسل تعمید یافت و این غوغا را معاینه کرد منشوری نگاشت که باید تمامت رعیت من بر دين كتليك باشند و جایز نیست که دین عیسوی را قسمت کنند و هر کس خود را كتليك خواند زیرا که هر طایفه خود را كتليك مي خواندند و می گفتند ما دین اصلی داریم و حکم داد که دیگر طوائف را مبدع و ملحد گویند و مردم بدان شریعت روند که اکنون دماس که پاپ است و نایب پطرس بدان است و جز آن مردم که بر دین كتليك باشند در کلیسیا جای نکنند و هر ظلم بدیشان رسد سزاوار خواهد بود و این منشور هنوز در مملکت فرنگستان مضبوط است

اما تاو دوز دانست که بدین منشور آن فتنه رفع نخواهد شد ، پس خواست مانند قسطنطین مجلسی کند و از بذل زر و مال هیچ دریغ نداشت و خلفای عیسویه را که در اراضی مشرق سکون داشتند بشهر قسطنطنیه طلب داشت و یک صد و پنجاه خلیفه عیسوی در این مجلس حاضر شد و کشیسشان و دیگر علما نیز حاضر شدند و انجمنی بزرگ بر آوردند. و ملس که خلیفه شهر انظاکیه بود حضور داشت و چون تاو دوز در خواب دیده بود که ملس تاج سلطنت بر سر او نهاد و او را هیچ وقت دیدار نکرده بود خواست بداند که در بیداری او را تواند شناخت یا صورت او را دیگر سان در خواب دیده پس آن زمان که انجمن آراسته گشت ناو دوز بمجلس در آمد و از میان همه خلفا ملس را

ص: 106


1- ما سدوان بكسر سین : مقدونیه

بشناخت و یکدیگر را در بر کشیده دیده بوس کردند و ملس در این مجلس بر صدر بود

مع القصه سخن در انداختند و نخست خواستند مردم مسدن را از عقیدت بگردانند چون سخن ایشان در دماغ آن جماعت اثر نکرد سجلی کرده ایشان را لعنت فرستادند و اخراج نمودند و از آن مجلس چنین قانون بر آمد که خدای از آسمان بصورت عیسی آمد و زحمت بسیار در آن صورت بدید ، پس دیگر بآسمان عروج فرمود و در آخر زمان هم باز خواهد آمد تا دین خود را رواج دهد که هیچ جدائی و بینونت در میان حق جل و علا و عيسى علیه السلام و روح القدس نیست و با این که خلفای مغرب در این مجلس نبوده اند و پاپ نیز حضور نداشت بر این قانون تصدیق کردند و صواب شمردند

مجلس سیم را مجلس افزگویند و افز شهری بود از توابع قسطنطنیه که در سرحد آسیا بود و سبب عقد این مجلس آن شد که نسطاریوس که در قسطنطنیه خلیفه بود بر آن عقیدت شد که عیسی را خدای نداند و چون بیم داشت از مردم که این عقیدت را آشکار کند نمی گفت عیسی خدا نیست بلکه می گفت مریم مریم خدای نزائیده است و مریم را مادر خدا نتوان گفت و در حق عیسی می فرمود که او را دو جنبه باشد يك جنبه خدائی است و آن دیگر انسانیست و چون او را در قسطنطنیه دوستان بسیار بودند همی خواستند تا قیصر را که در این وقت تاودوز جوان بود با عقیدت او آورند و کار او را محکم کنند

اما آن طایفه که دین كتليك داشتند می گفتند حق جل و علا صورت مرد گرفت اما خدائی و مردی از هم جدا نشد و با نسطاريوس مخالفت داشتند

چون این خبر به اسکندریه رسید سیریل که خلیفه آن شهر بود رساله ای بر رد نسطاریوس نگاشت و در آن رساله یاد کرد که من عجب دارم از آن کس که گوید مریم مادر خدا نیست زیرا که چون عیسی خدا باشد مادر او مادر خدا خواهد بود و اگر نه باید گفت عیسی خدا نیست لاجرم باید گفت مریم مادر خدا بود اما مربی بدن عیسی

ص: 107

بود نه مربی روح او .

و جداگانه مکتوبی از بهر نسطاریوس فرستاد و او را پند و موعظت گفت ، باشد که از این عقیدت بگرداند . و چون مدتی بر گذشت و معلوم کرد که سخنان او در دماغ نسطاريوس اثر نکرده ، مکتوبی بنزديك سياسته که در این وقت پاپ بود فرستاد تا در این کار چاره اندیشد.

و از آن سوی نسطاریوس نیز عقیده خود را نامه کرده بنزد پاب فرستاد ، پس پاپ ناچار شد که مجلسی کند و خلاف از میان بردارد و حکم داد تا در شهر افز عقد مجلس شود.

ایمپراطور تاودوز بحکم پاپ بنای مجلس نهاد و دویست تن از خلفای عیسویه را در افز حاضر کرد ، و سیریل در این مجلس بر صدر بود ، و نسطاریوس با یکی از مقربان حضرت قیصر که همداستان بود ، و کاندیدین نام داشت.در افز حاضر شد ، اما چون مجلس بزرگ را عقد کردند گفت : تاژان که خلیفۀ انطاکیه است در این مجلس در نیاید من حاضر نشوم.

پانزده روز این کار بتاخیر رفت و از ژان خبری نرسید و نسطاریوس نیز بمجلس در نمی آمد . ناچار خلفای عیسویه گفتند : باید بی حضور نسطاریوس کتاب او را خواند و حکم حق را ظاهر ساخت ، پس عقد مجلس کردند و بر قانونی که ایشان را بود تختی در میان مجلس نهاده انجیل را بر زبر (1) آن گشوده داشتند چه سخن ایشان آن بود که عيسى علیه السلام فرموده: هر وقت در میان امت مشکلی پیش آید و علمای دین مجتمع شوند من در آن جا حاضرم لاجرم بنا بر حشمت آن حضرت انجیل را باید گشوده داشت

بالجمله کتاب نسطاریوس را بی حضور او خواندن گرفتند و نامه ای که پاب بدو نوشته بود که از عقیدت خویش استغفار کن ، هم بخواندند و کتب حکمای الهی را مانند کتاب سپرین و کتاب آتناس و نامه انبرزی و رساله بسیل را هم قرائت کردند و این جمله بر خلاف

ص: 108


1- بالا

عقیدت نسطاریوس بود ، پس اهل مجلس جملگی او را لعن کردند و متفق الكلمه گفتند : مريم عليها السلام مادر خداست و مردم شهر افز شاد شدند و صورت حال را هر کس نامه کرده، انفاذ حضرت قیصر داشت.

کاندیدین که مردی با عظمت بود و با نسطاریوس کمال مودت داشت نامه مردم و مکتوب خلفا را اخذ نمود و بدلخواه خود نامۀ چند آراسته بنزديك ايمپراطور فرستاد تا این راز پوشیده ماند.

چون این معنی مکشوف شد یکی از خلفا جامه خود را دیگرگون کرده و صورت مجلس را بنگاشت و آن را طومار نموده در میان چوبی بگذاشت و بر سر راه قیصر آمده ، بحیلتی که توانست آن نامه را بقیصر رسانید.

تاودوز جوان ، چون بر آن حال وقوف یافت در خشم شد و بفرمود تانسطاریوس را در زندان کردند و از پس چندگاه او را اخراج بلد ساخته بمصر فرستاد . هم در مصر بكمال مسكنت و ذلت بمرد.

مجلس چهارم مجلس کلسدنیا باشد و آن مکان در میان تربطان (1) و شهر قسطنطنیه است و سبب عقد این مجلس آن بود که استیش (2) در دین عقیدتی تازه نهاد و او اگر چه از پیروان نسطاریوس بود ، اما در این عقیدت با او نیز مخالفت داشت زیرا که مردم كتليك (3) می گفتند عیسی علیه السلام از لاهوت (4) بناسوت (5) آمد و لاهوت با او بود ، اما در عالم ناسوت بدن او رنج دید و زحمت یافت از بهر آن که شفاعت تواند کرد ، و نسطاریوس را سخن این بود که عیسی علیه السلام از لاهوت بناسوت آمد؛ اما در این عالم لاهوت با او نبود و چون زمان از بپایان رفت ، دیگر باره بلاهوت شتافت و استیش می گفت : عیسی (علیه السلام) خدا بود و در عالم ناسوت هم خدا بود، لکن صورتی می نمود و بدن او هیچ رنج و زحمت نمی دید

ص: 109


1- طرابزون بفتح طاء چنان که گذشت
2- استاش بضم همزه و سكون شين (لاروس)
3- كاتوليك بضم تا
4- مقام ذات مقدس خداوند
5- طبیعت انسان

زیرا که خدا رنج نمی بیند و چون کشیش را دو سلوك باشد ، بعضی گوشه عزلت گیرند و با مردم آمیزش نکنند و برخی ارشاد خلق فرمایند.

استیش نیز خواست مردم را هدایت کند ، لاجرم نخست عقیدت خود را با دوستان خویش در میان می نهاد و روز تا روز بر دعوت خویش می افزود تا سخن او بگوش فلاوین (1) رسید که در این وقت در قسطنطنیه خلیفه بود چندان که خواست او را به پند و موعظت از این عقیدت بگرداند مفید نیفتاد ، پس خط عزل او را از مقام کشیشان نوشت و مردم را از پیروی او منع فرمود.

استیش را در حضرت قیصر که در این وقت تاودوز بود (چنان که مرقوم خواهد شد) دوستان فراوان بود از جمله خریساف وزیر اول قیصر بود که با وی طریق مودت داشت و مردی بی باک و مقتدر بود و در مملکت ایمپراطور حکم کلی داشت ، او قیصر را بر انگیخت که باید عقد مجلسی کرد و این خلافی که در دین واقع شده مرتفع ساخت .

پس قیصر حکم داد تا مجلسی کنند و خریساف بدلخواه خود مجلس کرد ودیوس کار را که از دوستان ااستیش بود در صدر مجلس جای داد و جمعی از عوانان (2) را با چوب و زنجیر در مجلس آورد و باز نمود که هر کس برخلاف ااستیش سخن کند عقاب و عذاب خواهد یافت ،

پس در آن مجلس دیوس کار خلیفه اسکندریه ، نامه بآزادی و درست کیشی ااستیش نگاشت و جمعی خاتم بر آن نامه نهادند و آن کسان که مختوم نداشتند خریساف بفرمود تا ایشان را محبوس کردند و حکم داد که خوردنی بدیشان نبرند تا بدان نامه خاتم بر نهند جمعی از جوع بمردند و بدان حکم رضا ندادند و فلاوین را که هم این عقیدت را استوار نمی شمرد بفرمود تا اخراج بلد کنند و در هر منزل ، او را با چوب زحمت رسانند و چنان کردند تا از پس چند منزل بمرد. و باین سبب نام تاودوز در سلطنت به ننگ بر آمد

ص: 110


1- فلاوین بسكون فاو كسر واو و فتح يا و سكون نون خليفه قسطنطنیه متولد در سال 390 مرده در سال 449 میلادی
2- خدم

و از پس این واقعه روزگارش بیایان آمد و از پس او مرسلین (1) قیصر شد

و لئون (2) که در این وقت پاپ بود خواست این خلل از دین زایل کند ، پس حکم داد تا قیصر در شهر کلسدنیا عقد مجلسی فرماید و قیصر نیز بدانجا حاضر گشت و از هر سوی خلفا را بخواست و در کلیسیای ایوفمی انجمن کرد ، سیصد و شصت تن خلیفه در این مجلس حاضر شدند و نایب پاپ در صدر مجلس جای کرد.

نخست دیوس کار را که در مجلس سابق بر خلاف دین كتليك نامه كرده بود از مقام خویش خلع کردند و متفق الكلمه حکم بر آوردند که اول باید دانست که عیسی (علیه السلام) خدا باشد ، هم بجنبه لاهوتی ، و هم به جنبۀ ناسوتی ، در هر دو جنبه ، کمال قدرت داشت و ضعف از برای او نبود ، از لاهوتی الهیت تمام داشت ، و از ناسوتی انسانیت تمام ، و قدم ذات داشت از سوی الهیت و حادث بود از جهت پیدائی از مریم و در این جهان رنج و زحمت بدن از برای او حاصل بود. سخن بر این نهادند و قیصر ، منشور بممالک فرستاد که هر که جز این گوید کاذب است و مورد سخط و غضب خواهد گشت.

مجلس پنجم در قسطنطنیه آراسته شد و سبب عقد این مجلس آن بود که بعضی از عیسویان سه کتاب بعقیدۀ خود نگاشته بر انجیل بیفزودند و چون این کتب ثلثه تقویت عقیدت استيش (3) می کرد جمعی از پیروان او بدست آورده برواج آن شریعت پرداختند و آن کتب ثلثه را یکی تیدرت خلیفۀ شام نوشته بود دوم را ایباس که خلیفۀ اناتولی بود مرقوم داشت ، و سیم نگاشته تا و دار بود که در اراضی فرانسه خلیفتی داشت و این کتب را سه باب انجیل نام نهاده بودند.

جوستی نین که در این وقت قیصر بود در قسطنطنیه مجلسی کرد و خلفای عیسوی را

ص: 111


1- مارسلن بسكون راء و كسر سين و تشديد لام مفتوح و سكون نون (لاروس
2- ليئون بكسر لام و ضم همزه (لاروس)
3- استاش بضم همزه (لاروس)

حاضر نمود نخستین اهل آن انجمن بر نگارنده کتب ثلثه لعن فرستادند و نسطاريوس و ااستيش را نیز ملعون گفتند ، آن گاه از بهر این که جای سخن برای خصم نماند گفتند : این کتب را در آتش می افکنیم، هر چه در آتش بسلامت ماند ، انجیل خواهد بود .

پس آتشی بر افروختند و آن کتب را در آتش افکندند آن سه کتاب بسوخت و این چهار انجیل که اکنون در میان است بسلامت ماند و غوغا از میانه برخاست .

بالجمله این پنج مجلس که یاد کرده شد قبل از هجرت خاتم الانبياء عليه آلاف التحية و الثنا بود و دوازده مجلس دیگر که بعد از هجرت واقع شده انشاء الله در جای خود مذکور خواهیم داشت ، اکنون بر سر سخن شویم ،

چون قسطنطین از مجلس نیسه (1) بپرداخت کار دین را محکم کرد و مملکت را بنظم و نسق بداشت و آن گاه ممالک محروسه را بر سه قسم کرد و با سه فرزند خود مفوض داشت : قسم اول را با قسطنطنین که سمی (2) پدر بود گذاشت و قسم دوم را با قسطنس (3) نهاد و سیم را با قسطانت عطا فرمود و هر سه تن را لقب قیصری همایونی داد ، و دو برادر زاده خود را که یکی آنی بالین نام داشت و آن دیگر دالماتیوس هم لقب قیصری داد و محال قرد نکیز و تربظان را باد آلماتیوس گذاشت .

در این وقت دو تن مرد مجهول النسب در جزیره قبرس (4) و جزیره کریت (5) که از جزائر شام است ، سر از فرمان قسطنطین بر تافتند و راه عصیان و طغیان پیش گرفتند قیصر دالماتیوس را با لشگر از بهر ایشان برگماشت و او تاختن برده هر دو تن را بگرفت و بسوخت . از پس این واقعه مکشوف افتاد که سرحد داران شاپور ذوالاکتاف لشگر کشیده

ص: 112


1- نیسه ، بكسر نون و سین
2- بتشديد يا : همنام.
3- قسطنيوس بضم قاف و سكون سين (المنجد)
4- قبرس بضم قاف و سكون با و ضم را (المنجد) شیپر بسکون پ و راء : از جزائر شرقی مدیترانه.
5- كرت بسكون كاف و کسر را، و تا: از جزائر یونان است نه از جزائر شام.

مملکت جزیره (1) و شام و بسیار از ممالک شرقی روم را فرو گرفتند ، قسطنطین عزم کرد که با ایرانیان مصاف دهد و این کین بخواهد و حکم داد تا لشگرها فراهم شدند و از قسطنطنیه خیمه بیرون زد و چون منزل بشتافت مزاجش از اعتدال بگشت و بیمار شد و از راه بشهر نیکومدیا در آمد و در آن جا بهمان مرض هلاك شد

مردم روم خواستند جسد او را برومية الكبرى برند و اهل قسطنطنیه ایشان را منع کرده جسد او را بشهر قسطنطنیه آوردند و او را بر تختی زرین نهادند و در مقبره او همیشه روشنائی کردند و مردم بزیارت او آمدند و از فوت او غمناك بودند و او در چله تابستان وفات یافت و شصت و سه سال و دو ماه و بیست و پنج روز زندگانی کرد و دویست سال تمثال او را به بلاد و امصار می بردند و مردم زیارت می کردند بعضی از مردم روم او را از جمله خدایان خود می دانستند و مردم یونان و قرق او را از جمله حواریون می شمردند و روز مولود او را که هم در چله تابستان بود عید می کردند.

بالجمله مردى متكبر و معجب و تند طبع بود با زنان میل فراوان داشت و در بذل مال هیچ خود داری نمی فرمود و بعد از وفات او از وی سه پسر و دو دختر و دو تن از خواهر زادگانش باقی ماند و دیگران مقتول گشتند (چنان که مذکور خواهد شد) ویکتر جوان که یکی از مورخین فرنگستان است گوید : او در سلطنت خود در ده سال اول نیکو پادشاهی بود ، و درده سال ثانی ظلم و اعتساف پیش گرفت ، و در ده سال سیم تبذیر مال می فرمود اما ویکتر بکین آن که قسطنطین عیسوی شد در حق او بدسگالیده است و مدت سلطنت او سی و یک سال بود (2)

جلوس سیندی در مملکت ماچین

پنج هزار و نه صد و بیست و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود . سیندی بعد از آن که

ص: 113


1- بين النهرين
2- قسمتی از آن چه ذکر شد در جلد دوم تاریخ عمومی آلبر ماله ص 307 - 318 موجود است

روز گار دولت جیندی بنهایت رسید ، صاحب تخت و تاج شد و در مملکت ماچین پادشاهی یافت و ضيع و شریف را بدستیاری احسان و نوال (1) امیدوار ساخت و عمال خویش را در هر جا استقلال بخشید و کار لشگر را بنظام کرد و با آن ملوك طوایف که در مملکت چین حکومت داشتند همواره بمقابله و مقاتله مشغول بود وی نیز در زمان سلطنت خود یک روز آسوده نگذاشت چه جمیع قبائل و طوائف چین و ترکستان آشفته بودند و یکدیگر را قتل و غارت می نمودند مدت پادشاهی او در ماچین سه سال بود

ظهور معمربن عرب

پنج هزار و نه صد و بیست و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود از این پیش قصه هر کس از معمرین را که از جمله انبیا و سلاطین و دیگر کسان بوده اند مرقوم داشته ایم اکنون ذکر حال آن مردم از عرب که در این جهان فراوان زیستن کرده اند و با ظهور خاتم الانبيا عليه آلاف التحية والثنا نزدیک بوده اند ، نگاشته می آید

از جمله معمرین ذو الاصبع (2) عدوانی (3) است و نام ذو الاصبع حرثان (4) است و هو حرنان بن محرت (5) بن الحارث بن ربيعة بن وهب بن ثعلبة بن ظرب (6) بن عمر بن عياذ ، بن يشكر (7) بن عدوان (8) است و نام عدوان الحارث بوده وهو الحارث بن عمرو بن

ص: 114


1- بفتح نون : عطا و بخشش
2- بكسر همزه
3- بفتح عين و دال اگر چه سیره ابن هشام بسكون : الضبط کرده است
4- بضم حاء و سكون راء
5- بضم ميم و فتح حا، و تشديد راء مفتوح
6- بفتح ظاء و كسر راء
7- بر وزن ينصر
8- نسب او را پاورقی سیره ابن هشام از خزانة الادب و شرح قاموس و اغانی چنین نقل می کند : حرثان بن الحارث بن محرث بن ثعلبة بن سيار (شباة ، شبابة) بن ربيعة بن هبيرة بن ثعلبة بن ظرب بن عمرو (عياذ) بن يشكر بن عدوان بن عمرو بن سعيد بن قيس بن غيلان بن مضر بن نزار

قيس (1) بن غيلان بن مضر است .

و الحارث را از اين روى عَدوان گفتند كه بر برادرش فهم ، خصمى آغازيد و بر او تاختن برده مقتولش ساخت و او را قبيله اى بزرگ بود چنان كه وقتى بر سر چشمه آبى نزول كرد و در ميان قبيلهء او هفتاد هزار غلام ختنه ناكرده بود .

بالجمله حرثان از اين در ذو الاصبع لقب يافت كه وقتى انگشت او را مارى بگزيد و خشك شد . و كنيت ذو الاصبع ، ابا عدوان است و او از بطن جِذيله (2) بود ، و دندان هاى ثنايا نداشت ، هم از اين روى او را اثرم گفتندى ، مردى شجاع و دلاور بود و هرگز از نهب و غارت آسوده نمى نشست ، و در زمان جاهليت حكومتى لايق داشت . در اين جهان سيصد سال زندگانى كرد و شعر نيكو توانست گفت .

همانا او را چهار دختر بود كه هر يك با شعشعهء جمال و فروغ جبين ، خورشيد را پنجه زدى و شعرى را شكنجه دادى ، و ذو الاصبع را با ايشان چندان شيفتگى بود كه هرگز رضا نمى داد به كابين كس در شوند و به خانهء شوهر روند ، و بر اين معنى دانا نبود كه دختر را از شوهر گزيرى نيست و زنان را بى شوى ، بهشت جاودان به گونهء زندان باشد .

از قضا روزى چنان افتاد كه در پس حجرهء فرزندان آمد و ايشان را با هم در سخن يافت ، پس خود را از دختران پنهان كرده گوش فرا داشت و اصغا فرمود كه ايشان با يكديگر گفتند كه : چون اين مجلس از بيگانه پرداخته است ، بهتر آن است كه هر چه در دل داريم بر زبان آريم . و نخستين دختر بزرگتر به سخن آمد و گفت :

ألا هل أراها ليلة و ضجيعها *** أشمّ كنصل السّيف عين مهنّد

عليم بأدواء النّساء و أصله *** اذا ما انتمى من سرّ اهلى و محتدى

يعنى : ممكن است شبى را ببينم و همخوابه اى كه بزرگوار باشد چون شمشير هندى و دانا باشد به مداواى زنان و اصل او از اهل من بود ؟ با او گفتند : همانا تو جفتى را آرزو

ص: 115


1- بنا بنقل پاورقی سیره (سعد) از میان عمر و قيس ساقط شده است
2- بر وزن فتیله

كرده اى كه از خويشان و عم زادگان توست .

آن گاه دوشيزهء دوم ، لب شكرين برگشاد و گفت :

ألَا لَيْتَ زوجى مِنْ أُنَاسُ أَوْلَى عُدَىَّ *** حَدِيثُ الشَّبَابِ طِيبُ الثَّوْبِ وَ الْعِطْرَ

لصوق بأكباد النّساء كأنّه *** خليفة جان لا ينام على وتر

يعنى : آيا باشد كه شوهر من از آن مردم گردد كه او را دشمن بسيار بود (و اين كنايت از آن است كه مردى بزرگ باشد ، چه مردم پست پايه را دشمن نخواهد بود ) و جوان باشد و جامهء نيكو پوشد و خوشبوى بود و بپيچد با زن چون مارپيچان و تنها نخسبد . با او گفتند : تو از غير خويشان خود كسى را خواسته اى

آن گاه دختر سيم به سخن آمد و گفت :

ألا ليته يكسى الجمال نديّه *** له جفنة (1) تسعى بها المغر (2) و الجزر (3)

له حكمات الدّهر من غيره كبرة *** تشين فلا فان و لا ضرع (4) غمر (5)

يعنى : باشد كه شوهر من كسى باشد كه مجلس او به زيب و زينت بود و خوان او هميشه گسترده باشد . حكيم و مجرب روزگار بود و ذليل و زبون كس نشود . با او گفتند : سيد شريفى را قصد كرده اى

دختر چهارم سخن نمى كرد . ايشان گفتند : اكنون كه انديشهء ما را دانسته اى چگونه دست از تو بداريم و مكنون خاطر ترا مجهول بگذاريم ؟

ناچار او نيز به سخن آمد و گفت : «زَوْجُ مِنْ عُودِ خَيْرُ مِنْ قُعُودٍ»يعنى : دختران را اگر جفتى از چوب بدست باشد ، بهتر از آن است كه در خانهء پدر نشسته باشند . و اين سخن در ميان عرب مثل شد .

بالجمله چون ذو الاصبع سخن فرزندان را اصغا فرمود ، دانست كه ايشان را بايست

ص: 116


1- بفتح جيم : کاسه بزرگ
2- بز
3- بضم جيم و زاء جمع جزور : شتر کشتنی
4- بفتح ضاد و راء سست
5- احمق و غير مجرب

ه شوهر داد ، پس هر يك را بدان كس كه خواسته بودند سپرد و يك سال نام نبرد ، آن گاه ايشان را طلب داشت و نخستين با دختر بزرگتر روى كرده فرمود : چون است شوهر تو و با تو چگونه زيستن كند ؟ «قَالَتْ : خَيْرُ زَوْجُ يُكْرِمَ الحليلة وَ يُعْطَى الْوَسِيلَةِ» گفت : بهترين شوهران است ، زن خود را بزرگوار دارد و اسعاف حاجت فرماید.

ذو الاصبع فرمود : مال شما چيست و معاش شما از كدام حرفت باشد ؟ «قالَتْ خَيْرُ مَالِ الْإِبِلِ نَشْرَبُ أَلْبَانِهَا جرعا وَ نَأْكُلُ لُحْمَانِهَا مزعا (1) و تحملنا و ضعفتنا معا» . گفت : مال ما شتر است كه شير و گوشتش را مى خوريم و بر او جفت جفت سوار مى شويم . ذو الاصبع گفت : «زَوْجُ كَرِيمُ وَ مَالُ عَميمٌ».

آن گاه با دختر ثانى گفت : حال تو با شوى چگونه است ؟ «قَالَتْ : خَيْرُ زَوْجُ يُكْرِمَ أَهْلِهِ وَ يَنْسَى» فَضْلِهِ گفت : بهترين شوهران است كه زنش را بزرگوار مى دارد و احسانش را در حق او فراموش مى كند .

چون از مالش جستجو كرد. قَالَتْ : «الْبَقَرُ تَأَلُّفِ الْفَنَاءَ وَ تملا الاناء وَ تؤدك السِّقَاءَ وَ نِسَاءً مَعَ نِسَاءٍ». گفت : مال ما گاو است كه از آستان خانهء ما جدا نشود و كاسه هاى ما را از شير و روغن پر كند .

ذو الاصبع گفت : «حَظيتِ و رَضِيتِ»: برخوردار و دولتيار شدى از شوى خود .

آن گاه با دختر سيم گفت : روزگار تو در چسان رود ؟ «قالت لا سمح بذر و لا بخيل حكر». گفت : نه بخشنده اى است كه مبذر باشد و نه بخيلى كه اندوخته كند . و چون از مال و طريق معاشش سؤال كرد : «قالَتِ الْمِعْزَى لَوْ كُنَّا نُوَلّدُها فُطُما و نَسلَخُها اُدماً لَم نَبغِ بِها نَعَماً» . گفت : مال ما بز است كه از پوست و گوشت بزغاله آن سودى اندك حاصل شود .

ذو الاصبع گفت : جَذَوَةٌ (2) مغنية با آن توان قناعت كرد .

ص: 117


1- جمع مزعه بضم ميم : جرعه
2- به حرکات سه گانه جیم

آن گاه با دختر كوچك تر گفت كار تو بر چگونه است ؟ «قالَتْ شَرِّ زَوْجُ يُكْرِمَ نَفْسِهِ وَ يُهِينُ عِرْسَهُ». گفت : بدترين شوهران است خود را گرامى دارد و زن خويش را خوار شمارد

ذو الاصبع گفت : معيشت شما از كدام مال بود ؟ «قالت : الضّأنُ جوفٌ لا يشبعن و هيم لا يَنْفَعْنَ وَ صُمْ لَا يَسْمَعَنَّ وَ أَمَرَ مُغوِيتَهن يُتْبِعَنَّ» : گفت : مال ما ميش است ، گرسنه اى است كه سير نمى شود و تشنه اى است كه سيراب نمى گردد و كرى است كه شنوا نخواهد شد و درندگانى باشند كه اگر يكى خود را به مهلكه در اندازد همه اقتفا به دو كنند .

ذو الاصبع گفت : «اَشبَهُ اِمرَؤً بَعضُ بَزَّه» (1): شوهر تُرا مال او شبيه شده است و ايشان را وداع گفته به خانۀ شوهران فرستاد .

و ديگر از معمرين حارث است ، و هو حارث بن كعب بن عمرو بن و علة (2) بن خالد بن مالك بن ادد (3) المذحجى (4) است ، و مذحج نام مادر مالك بن ادد است و او را از اين روى مذحج ، نام دادند كه ولادت او در پشته اى واقع شد كه نام آن پشته مذحج بود ؛ و قبيله اى كه از اولاد او باديد آمد به دو نسبت كرده مذحجى گفتند ، و مذحج دختر ذى منجشان (5) بن كلّة (6) بن بردمان است ، و منجشان نام بستانى بود كه مالك آن ذى منجشان لقب يافت

بالجمله حارث يكصد و شصت سال زندگانى يافت ، و هنگام وفات فرزندان خود را فراهم كرده ، اين سخنان را بر ايشان وصيّت نهاد ، گفت : هرگز از در حيلت با كس در نيامدم ، و دوستى مردم فرومايه نجستم ، و با دختر عم و زن پسر و برادر از در خيانت نگاه نكردم ، و هيچ زن بدكاره را با خود راه ندادم و اسرار خويش را اگر چه با دوستان بود در

ص: 118


1- بز بفتح با و تشديد زاء : لباس ، سلاح
2- بفتح واو و سكون عين
3- بضم همزه و فتح دال
4- بر وزن مجلس
5- بر وزن زعفران
6- بكسر كاف و تشديد لام مفتوح .

ميان ننهادم و بر دين شعيب عليه السّلام بزيستم ، و در ميان عرب جز من و اسد بن خزيمه (1) و تيم بن مرّه كسى (2) بر دين شعيب نبود . هان اى فرزندان من پند مرا پذيره شويد و بر دين من باشيد و از خداى بترسيد و در عصيان او طغيان نكنيد و با هم نفاق مورزيد و پراكنده نگرديد كه مورث ذلّت شود و مرگ در عزّت بهتر از زندگانى در ذلّت است ، آگاه باشيد كه در اين جهان هر چه بر تقدير رفته است صورت بندد و هر جمعى پريشان گردد و روزگار را دو گام باشد : گامى بر رفق و مدارا زند ، و گامى بر سختى و بلا گذارد و روز نيز بر دو گونه است : روزى از بهر رحمت است ، و روزى از پى زحمت . و مردم بر دو طريق شوند : يكى با تو نرد مودّت بازد و آن ديگر خصومت آغازد . هان اى فرزندان من ، قطع رحم و قرابت مكنيد و با مردم احمق موافق مشويد ، و زن جز از مردم بزرگ و شريف به خانه نياوريد و بدانيد كه چون در قومى اختلاف كلمه باديد آمد ، پراكنده شوند و دشمن بر ايشان ظفر جويد و هرگز از پى كردار بد مباشيد و مردم را از مكانت خويش فرو مگذاريد تا نعمت شما زايل نگردد ، و حقد و حسد پيشه مكنيد تا جمعيت شما پريشان نشود و در سيّئات قدم نزنيد تا با بليّات دچار نگرديد ، و آن جا كه سخن را پذيرفتار نباشد لب به نصيحت باز نكنيد كه سبب فضيحت شود و بدانيد كه عقوق والدين محو كند عدد را و مطموس (3) سازد بلد را .آن گاه اين اشعار را برخواند :

اَكَلْتُ شبابى فافنيته *** وَ أُنْضِيَتِ (4) بَعْدَ دهور دهوراً

ثَلَّثْتَ أهلين صَاحِبَتُهُمُ *** فبادوا (5) وَ أَصْبَحَتِ شَيْخاً كَبِيراً

أَبَيْتُ اراعى نُجُومِ السَّمَاءِ *** أَقْلِبُ أَمْرِى بطونا (6) ظهوراً

اين سخنان را بگفت و رخت به سراى ديگر برد .

و ديگر از معمرين مُستَوغِر (7) است و هو عمرو بن ربيعة بن كعب بن سعد بن زيد

ص: 119


1- بضم خا و فتح زاء
2- بضم ميم و تشديد راء
3- محو و نابود
4- انضاء : کهنه کردن
5- هلاک شدند
6- پشت و رو
7- بضم ميم و سكون سين و فتح تا و كسر غنين

بن مناف بن تيم بن مرّة بن ادّ (1) بن طابخة بن الياس بن مضر است . و عمرو آن گاه كه اين شعر گفت ، مستوغر لقب يافت :

يَنِشَّ الْمَاءِ فِى الربلات مِنْهَا *** نَشِيشُ الرَّضْفِ فِى اللَّبَنِ الوغير

يعنى : بانگ جوشيدن مى كند ، آب در گوشت هاى غليظ كباب . چون بانگ كردن جماره محماة (2) در آن شير كه سنگ گرم در آن افكنند . چه لبن الوغير آن شير باشد كه سنگ تافته (3) در آن اندازند ، پس بنوشند .

بالجمله او را بدين شعر مستوغر ناميدند و او سيصد و بيست (4) سال در اين جهان فانى زندگانى يافت و نزديك به ظهور خاتم الانبياء صلّى اللّه عليه و آله بمرد و عند الموت اين شعرها بگفت :

وَ لَقَدْ سَئِمْتُ مِنَ الْحَيَاةِ وَ طُولِهَا *** وَ عُمْرَةُ (5) مِنْ عَدَدَ السِّنِينَ مئينا

مِائَةَ أَتَتْ مِنْ بَعْدِها مِائَتَانِ لِى *** وَ ازْدَدْتَ مِنْ عَدَدِ الشُّهُورِ سِنِيناً (6)

هل ما بقى الّا كما قد فاتنا *** يوم يكرّ (7) و ليلة تحدونا

اين سخنان بگفت و جهان را وداع كرد .

و ديگر از معمرين دُوَيد (8) بن زيد بن ليث بن سود (9) بن اسلم (10) بن الحاف (11) بن قضاعة (12) بن مالك بن مرّة بن مالك بن حمير (13) چهار صد و پنجاه سال زندگانى

ص: 120


1- بضم همزه و تشدید دال
2- داغ کرده شده
3- گرم شده ، سیره ابن هشام بجای کلمه (منها) (منه) نقل می کند.
4- چنان که از نصف شعر دوم که درباره سن خود سروده استفاده می شود سن او سیصد و دوازده سال می شود یا سیصد و سی سال چنان که سیره ابن هشام ذکر می کند
5- عمر کردم
6- یعنی بمقدار عدد ماه ها (12) از سیصد و سی سال عمر تجاوز کرد
7- سوق می دهد . سيرة ابن هشام بجای کلمه (یکر) یمر ذکر می کند
8- بر وزن زبیر
9- بضم سین
10- بضم لام چنان که در بحار ذکر شده است
11- بكسر همزه
12- بضم قاف
13- بكسر اول و سکون میم و فتح يا

يافت و هنگام وفات فرزندان خود را مجتمع ساخته ، بدين سخنان وصيّت كرد و گفت : «اُوصِيكُمْ بِالنَّاسِ شَرّاً ، لا تَرَحَّمُوا عَبْرَةً وَ لَا تقيلوهم عَثَرْتُ ، قَصَّرُوا الاعنة وَ طَوِّلُوا الاسنة اطْعُنُوا شزرا وَ اضْرِبُوا هبرا (1) وَ اذا أَرَدْتُمْ المحاجزة فَقَبِلَ المناجزة ، وَ الْمَرْءُ يَعْجِزْ وَ لَا الْمَحَالَةِ بِالْجِدِّ لا بِالْكَدِّ (2) التَّجَلُّدِ ، وَ لَا التَّبَلُّدِ (3) وَ الْمُنْيَةِ ، وَ لَا الدَّنِيَّةُ لَا تَأْسَوْا عَلَى فَائْتِ ، وَ انَّ عَزَّ فَقْدِهِ وَ لَا تحنّوا (4) الَىَّ ظَاعِنُ وَ انَّ أَلْفَ قُرْبِهِ ، وَ لَا تطمعوا فتطبعوا (5) وَ لا تَهِنُوا فتخرعوا وَ لَا يَكُنْ لَكُمْ الْمِثْلِ السَّوْءِ انَّ الموصين بَنُو سَهوان اذا مِتُّ فارحبوا (6) خَطِّ مضجعى وَ لَا تضنّوا عَلَى برحب الارض وَ مَا ذَلِكَ بمؤدّ الَىَّ رُوحاً. خلاصهء معنى آن است كه گويد : اى فرزندان من ، وصيت مى كنم شما را كه در حق مردم جز بد نينديشيد ، و رحم بر آب چشم و استغاثت كس مكنيد ، و عنان هاى . خويش را كوتاه سازيد ، و نيزه هاى خود را دراز كنيد ، و از چپ و راست بزنيد ، و چون در حق دشمن كيدى انديشيد فرصت از دست مگذاريد تا مبادا عاجز شويد و جاى حيلت نماند . و بر شماست كه كار را به نيروى بخت دانيد و جلادت ورزيد ، و مرگ را از ذلّت بهتر دانيد ، و هرگز بر چيزى كه از دست شده دريغ مخوريد اگر چه عزيز باشد ، و بر هيچ رونده اى افسوس مداريد اگر چه اليف بود ؛ و طمع كار مباشيد تا خوار و ذليل گرديد . و مفاد اين مثل بد نباشيد كه گفته اند : وصيت كرده شدگان فرزندان سهو و غفلت اند . آن گاه گفت : چون من بمردم قبر مرا گشاده داريد و از سعت و گشادگى آن بخل مورزيد كه نزد من پسنديده نيست .

ديگر از معمرين زُهَير بن جناب (7) بن هُبَل (8) بن عبد اللّه بن كنانة (9) بن

ص: 121


1- بر وزن امر: پاره کردن
2- بخت و اقبال
3- تردد و تحیر
4- حن بفتح حاء و تشدید نون : اشتیاق
5- طبع بفتح اول و دوم : آلوده شدن به عیبی
6- رحب بضم راء وسعت
7- بفتح جيم
8- بضم ها و فتح با
9- بكسر كاف

عوف بن عُذرَة (1) بن زيد اللّات (زالات خ ل) بن رُفيدة (2) بن ثور بن كلب بن وبرة بن تغلب (3) بن حلوان (4) بن عمران بن الحاف بن قضاعة بن مالك بن عمرو بن مرّة بن زيد بن مالك بن حمير است ، دويست و بيست سال زندگانى يافت و او سيد بزرگ و شريف بود و مكانتى تمام داشت ؛ زيرا كه در ميان قوم خود او را سلطنت بود و شعر نيكو گفت ، و هم خطيب بود و نزديك سلاطين عزّتى لايق داشت ، و هم او را از علم طب بهره اى به سزا بود و كهانت توانست كرد و در شجاعت و دلاورى نامش ساير بود ، و با اين همه زنى در سراى داشت كه او را به كس نمى شمرد و هر روزش مى آزرد ، چنان كه روزى زهير او را از كارى ناشايست منع فرمود ، ناگاه سر برداشت و گفت : هان اى زهير ، ساكت باش كه با خداى سوگند من نيستم آن كس كه صبور بنشينم و تو چيزى بشنوى و تعقّل ناكرده با من سخن كنى ، همانا برخيزم و با اين عمود تنت را نرم كنم . زهير در جواب او اين شعرها بگفت :

الَّا يَا لقومى لَا أَرَى النَّجْمِ طَالِعاً *** وَ لَا الشَّمْسُ الَّا حاجبى بيمينى (5)

مُعذّبَتى عِنْدَ الْقَفَا بعمودها *** تَكُونُ نكيرى انَّ أَقُولُ ذَرينى

و چون سال زهير به دويست رسيد اين شعرها بگفت :

لقد عمّرت حتّى لا ابالى *** احتفى (6) فى صباح ام مساء

و حق من اتت مائتان عاما *** عليه ان يملّ من الثّواء (7)

و آن گاه كه روزگار مرگش فرا رسيد فرزندانش را فراهم كرد و گفت : همانا من پير شدم و روزگار فراوان يافتم و تجربت دهر بسيار كردم ، سزاوار است كه هم اكنون سخن

ص: 122


1- بضم عين
2- بضم را و فتح فا و سكون يا و فتح دال
3- بفتح تا و سكون عين و كسر لام
4- بضم حاء
5- هان ای قوم من ، سن من بجائی رسیده است که نمی بینم طلوع خورسید و ستاره را مگر به برداشتن ابرو از روی چشم خود
6- مرگ
7- بفتح اول : اقامت و ماندن

مرا استوار داريد و بدان كردار كنيد ، شما را آگاهانم كه : وقت مصايب ، زارى و بىقرارى مكنيد و روز نوايب ، كار با يكديگر حوالت نفرمائيد كه زارى و ضراعت موجب شماتت و شناعت اعدا گردد . و بپرهيزيد از حيلت اعدا و از كيد ايشان ايمن نشويد و هيچ كس را تسخر مزنيد كه به كيفر گرفتار خواهيد شد و بدانيد كه انسان در دنيا نشان سهام (1) دواهى (2) است و روزى اين تير بر نشان خواهد شد . اين بگفت و رخت به سراى ديگر كشيد .

و ديگر از معمرين ربيع بن ضُبُع (3) الفزارى است و او سيصد و هشتاد سال زندگانى كرد و زمان اسلام را ادراك نمود و در زمان خلافت عبد الملك بن مروان (که ذكر حالش ان شاء اللّه در جاى خود خواهد شد) آهنگ خدمت او كرد و فرزندزادهء خود را كه وهب بن عبد اللّه بن ربيع باشد با خود برداشت و به حضرت عبد الملك آمد .

وَهب جدّ خويش را در بيرون سراى عبد الملك بگذاشت و خود با جمعى از مشايخ عرب به درون رفت . و ابروهاى وهب چنان فرو ريخته بود كه چشمش را پوشيده مى داشت و از بهر ديدن ابروهاى خويش را بركشيده ، عصابه (4) بر پيشانى بربسته بود و موى زنخش سر بر زانو داشت و پشت خميده را به قوّت عصا نگاهبانى مى كرد تا به روى نيفتد .

عبد الملك را بر وى رحم آمد و گفت : اى شيخ فرونشين كه ترا نيروى ايستادن نباشد . وهب گفت : اى خليفه آيا روا باشد من بنشينم و جدّ من بر در ايستاده بود .عبد الملك گفت : آيا از فرزندان ربيع باشى ؟ عرض كرد كه چنين باشد .

پس بفرمود تا ربيع را حاضر كردند و او به هر سوى متمايل بود ، پس درآمد و بر خليفه سلام كرد . عبد الملك فرمود : اى ربيع چند سال بر تو گذشته است ؟گفت : دويست سال در فترت عيسى عليه السّلام زيسته ام و يكصد و بيست سال زمان جاهليت را سپرده ام و اينك شصت

ص: 123


1- تیرها
2- بلاها و گرفتاری ها
3- بفتح ضاء و ضم با
4- دستمال

سال است در اسلام روزگار مى برم .

عبد الملك گفت : از چهار تن كه عبد اللّه نام داشتند با تو سخن مى كنم تا خصايل ايشان را بر من مكشوف دارى . نخست بگو كه : عبد اللّه بن عباس چگونه كس بود ؟ گفت : فَهمٌ وَ عِلمٌ وَ عَطاءٌ جَذم (1) و مقرى (2) ضَخمٌ (3)

پس از عبد اللّه بن جعفر پرسيد . گفت : ريحانة طيّب ريحها ليّن مسّها قليل على المسلمين ضرّها .

آن گاه فرمود كه عبد اللّه بن زبير چگونه بود ؟ گفت : جَبَلٌ وَعرٌ (4) يَنحَدِرُ عَنهُ الصَّخرُ . پس گفت كه : از عبد اللّه بن عمر بگوى . گفت : «حِلْمٍ وَ عِلْمٍ وَ طُولِ وَ كَظْمِ وَ بُعْدُ مِنَ الظُّلْمِ» .

بالجمله ربيع را آن گاه كه دويست سال از روزگار گذشته بود اين شعر فرموده :

اذا عَاشَ الْفَتَى مِائَتَيْنِ عَاماً *** فَقَدْ ذَهَبَ اللذاذَةُ وَ الفَتاءُ (5)

و ديگر از معمرين ابُو الطَمَحان (6) القِينى (7) است . و هو حنظلة بن الشّرقى من بنى كنانة بن القين است و او دويست (200) سال در اين جهان زيست كرد ، و اين شعر را در روزگار پيرى خود گفته :

حَنَتنى حانِياتُ الدَّهْرِ حَتَّى *** كانّى خاتل أَ دَنَوْا لِصَيْدٍ

قَرِيبُ الخطو يُحْسَبُ مِنْ رآنى *** وَ لَسْتُ مُقَيَّداً أَنَّى بِقَيْدِ (8)

ص: 124


1- بریدن. عطاء جذم: عطاء سریع در بحار بجای این کلمه حلم ذکر شده است
2- بكسر ميم و سكون قاف و فتح راء کاسه بزرگ
3- بزرگ و پهن
4- دشوار و سخت
5- بفتح لام و فاء : لذت و جوانی ، در بحار بجای (الفتاء) الفناء، ذکر شده
6- بر وزن سرطان
7- بفتح قاف
8- حوادث روزگار بقدری مرا خمیده کرده است مانند کسی که خم شده از روی مكر و حيله و به شکار نزديك مي شود و قدم ها را بقدرى كوچك بر می دارم كه هر كس که مرا به بیند گمان می کند پای من در زنجیر است و حال این که چنین نیست.

و ديگر از معمرين عُبيد بن شريد (1) جُرهُمى (2) است ، و او سيصد و پنجاه سال عمر يافت ، و زمان حضرت خاتم الانبياء عليه آلاف التّحيّة و الثّناء را ادراك نمود و اسلام آورد و تا زمان سلطنت معاويه (كه شرح حالش مذكور خواهد شد) بماند و روزى در انجمن معاويه درآمد و بر وى سلام كرد .

معاويه با او گفت : هان اى عبيد خبر ده مرا از آن چه از روزگار ديده اى . گفت : «أَمَّا الدَّهْرِ فرئيت لَيْلًا يُشْبِهُ لَيْلًا وَ نَهَاراً يُشْبِهُ نَهَاراً وَ مَوْلُوداً يُولَدْ وَ حَيَّا يَمُوتُ وَ لَمْ أُدْرِكِ أَهْلِ زَمَانُ الَّا وَ هُمْ يذمّون زَمَانِهِمْ» يعنى : روزگار را همه شب چون شب ديگر است و همه روز مانند روز ديگر و مردم ناچار روزى به دنيا آيند و روزى بار بربندند و هيچ اهل زمانى را نديدم جز اين كه از روزگار خود شكايت داشت.

و ديگر از معمرين ابو رييد البدر بن حرملة الطّائى است و او يكصد و پنجاه سال زندگانى يافت و در شريعت عيسى عليه السّلام بود .

و ديگر از معمرين سود بن حداء المعيدى است و او دويست سال روزگار گذاشت

و ديگر از معمرين عدى (3) بن حاتم طائى است و او يكصد و بيست سال زندگانى يافت و عرب آن كس را كه از يكصد و بيست سال كم تر روزگار بگذارد از جملهء معمرين نشمارد .

و ديگر از معمرين اماتاة بن قيس بن قيس بن الحارث بن سنان الكندى است و او يكصد و شصت سال زندگانى يافت

و ديگر از معمرين تيم بن ثعلبة بن عكاشه است و او دويست سال زندگانى كرد

و ديگر از معمرين ابو هبل بن عبد اللّه بن كنانه است و او شش صد سال عمر يافت

و ديگر از معمرين سويان بن كاهن و او سيصد سال زندگانى يافت و چون زمانش فرا رسيد قوم بر او جمع شدند و گفتند : اى سويان ، قبل از آن كه ترا مرگ از ما

ص: 125


1- بر وزن امير
2- بضم جيم و ها
3- بر وزن على

بستاند ما را پندى فرماى . «فَقَالَ : تَوَاصَلُوا وَ لَا تَقَاطَعُوا وَ تَعَاوَنُوا وَ لَا تَدَابَرُوا وَ اوصلوا الارحام وَ احْفَظُوا الذمام وَ سوّدوا الْحَلِيمِ وَ اجلوا الْكَرِيمِ ، وَ وَقِّرُوا الشَّيْبَةِ وَ اذلوا للّئيم وَ تَجَنَّبُوا الْهَزْلِ فِى مَوَاطِنَ الْجَدُّ وَ لَا تكدّروا الانعام بِالْمَنِّ وَ أَعْفُوا اذا قَدَرْتُمْ وَ هادنوا اذا عَجَزْتُمْ ، وَ أَحْسِنُوا اذا كوبدتم ، وَ اسْمَعُوا مِنْ مشايخكم وَ استهنوا دَوَاعِى الصَّلَاحِ عِنْدَ آخِرِ الْعَدَاوَةَ فَانٍ بُلُوغِ الْغَايَةِ فِى النِّكَايَةِ جَرَحَ بَطِي ءٍ الاندمال وَ اياكم وَ الطَّعْنُ فِى الانساب لَا تفضحوا عَنْ مساويكم وَ لَا تودّعوا عقائلكم، غَيْرُ مساويكم الرِّفْقُ مَنْدَبَةً فِى الْعَوَاقِبِ مسكتة للعواتب الصَّبْرُ أَنْقَذَ عياذ وَ الْقَنَاعَةُ خَيْرُ مِنَ الْمَالِ وَ النَّاسُ اتِّبَاعِ الطَّبْعِ و قَراينُ الهَلعِ و مَطايا الجَزَعَ».

گفت : با هم پيوسته باشيد ، و يكديگر را اعانت كنيد ، و قطع رحم روا نداريد و عهد خويش را مشكنيد ، و مردم حليم و كريم را بزرگوار داريد ، و پيران را حشمت نهيد و بخيل را زبون سازيد ، و در كارها به هزل و مزاح مباشيد ، و زلال احسان خويش را به خس و خاشاك منت آلوده مسازيد ، و در نزد قدرت از عفو غايب مشويد ، و چون دشمن عذر آورد بپذيريد ، و چون كار صعب شود از بذل مال دريغ مداريد ، و نصيحت پيران را خوار مشماريد ، و در عداوت مبالغت نفرمائيد ؛ و در نژاد و نسب مردم زبان فضيحت مگشائيد و دختران خويش را جز به كفو كريم به وديعت مسپاريد ، واجب است كه با رفق و مدارا زيستن كنيد ، و در كارها صبورى پيشه سازيد ، و بدانيد كه قناعت بهترين مال ها است و مردم تابع طبع و نهاد خويشند و انباز حرص و آز باشند . آن گاه گفت : يَا لَهَا نَصِيحَةً زِلْتُ عَنْ عُذِّبَتْ فصيحة اذا كَانَ دَعَاهَا وكيعاً (1) و مَعدنُها منَيعاً . يعنى : اين سخنان من برآمده است از زبان فصيح اگر باشد كسى كه نگاهدارد و به كار بندد . اين بگفت و از جهان رخت بدر برد .

و ديگر از معمرين اوس بن ربيعة بن كعب بن اميّة الاسلمى است و او دويست و چهارده سال در اين جهان بزيست و وقت مردن اين شعر بگفت :

لَقَدْ عُمْرَةُ حَتَّى مَلَّ أَهْلِى *** ثوائى عِنْدَهُمْ وَ سَئِمْتُ عُمْرَى

ص: 126

وَ حَقُّ لِمَنْ أَتَى مِائَتَانِ عَاماً *** عَلَيْهِ وَ ارْبَعْ مِنْ بَعْدَ عَشْرِ

يَمَلُّ مِنْ الثوا فِى صُبْحِ يَوْمٍ * يآب بِهِ وَ لَيْلٍ بَعْدَ يَسْرِى

فابلى جدّتى و تركت شلوا *** و ماج بما اجنّ ضمير صدرى

خلاصهء سخن وى آن است كه مى گويد كه : چندان بزيستم كه مردم من از من ملول شدند و من خود نيز ملول گشتم ، سزاوار است كسى را كه دويست و چهارده سال عمر كند از منزل خود دلتنگ گردد ، همانا جوانى من برفت و راز من آشكار شد .

و ديگر از معمرين نصر بن دَهمان بن سليم بن اسمع بن رَتب بن غطفان است و او صد و نود سال عمر كرد و عقلش برفت و مويش سفيد شد و دندان هايش بريخت ، قوم بر وى محزون شدند و در حضرت يزدان بناليدند تا خداى ديگر باره به دو عقل و جوانى بازآورد و مويش سياه شد . عباس بن مرداس السُلمى اين شعر در اين معنى گفت :

لنصر بن دهمان الهبيدة مائة *** و تسعين حولا ثمّ ضاء أضاءتا

و عاد سواد الرّأس بعد بياضه *** و راجعه شرخ الشّباب الّذى فاتا

و راجع عقلا بعد ما مات عقله *** و لكنّه من بعد ذا كلّه ماتا

گويد : نصر بن دهمان صد و نود سال عمر كرد ، آن گاه جوان شد و مويش سياه گشت و عقلش بازآمد .

ديگر از مُعَمّرين جعشم بن عون بن جُذيمه است كه مدتى دراز زندگانى يافت و اين شعر بگفت :

حتّى متى جَعشَمُ (1) فى الاحياء *** ليس بذى أيد (2) و لا غناء

هَيْهَاتَ مَا لِلْمَوْتِ مِنْ دَوَاءُ

گويد : چند با فقر و مسكنت زنده خواهم بود ؟ براى مرگ دوائى نيست كه بميرم و برهم.

ديگر از معمرين ثَعلَبة بن كَعب بن كعب بن عبد الاشهل الاشوس است و او دويست سال

ص: 127


1- بر وزن جعفر
2- قوه و نیرو

زندگانى يافت . و در پيرى خود اين شعر گفته :

لقد صاحبت اقواما فامسوا *** خفاتا (1) ما يجاب لهم دعاء

مضوا قصد السّبيل فخلفونى *** فطال علىّ بعد هم الثواء (2)

فاصبحت الغداة رهين بيتى *** و خلّفنى من الموت الرّجاء

گويد : مصاحبت كردم با مردم بسيار كه همه بمردند و من فراوان در منزل خود بزيستم و آرزوى مرگ دارم و بدان نمى رسم .

ديگر از معمرين داود بن كعب بن ذُهل (3) بن قَيس بن النخعى است و او سيصد سال در اين جهان بزيست و اين شعر در شيخوخت خود بگفت :

و لم يبق تا خدنه (4) من لداتى (5) *** و لا أقربىّ و لا من الات

عقيم و لا غير ذات بنات *** ألا بعد يوم لى الّا موات؟

گويد : باقى نماندند دوستان و فرزندان و بزرگان عهد من و از براى من هيچ عيش و سرورى نيست . آيا بعد از اين جز مردگان كسى نديم من خواهد بود ؟

و ديگر از معمرين سيف بن وهب بن خزيمة الطّائى و او دويست سال زندگانى يافت و اين شعر گفته :

أَلَا يَا بُنَىَّ اننى ذَاهِبُ *** فَلَا تحسبوا اننى كَاذِبُ

لَبِسْتَ شَبَاباً فافنيته *** وَ أدركنى الْقَدْرِ الْغَالِبِ

وَ خَصْمُ دَفْعَةٍ وَ مَوْلَى نَفَعَتِ *** حَتَّى يَنُوبُ لَهُ نايب

گويد : من ازين جهان وقت است كه مى روم زيرا كه شباب من گذشت و دست قدر بر من چيرگى يافت ، بسا دشمنان را كه دفع كردم و دوستان را كه سبب نفع شدم و همه بمردند و فرزندان ايشان بماند .

ص: 128


1- مات خفاتا: بمرگ نجاه از دنیا برفت
2- اقامت و ماندن
3- بضم اول و سكون دوم
4- دوست و مصاحب
5- بكسر لام : همزاد

ديگر از معمرين عبيد بن الارض است و او سيصد سال زندگانى يافت و اين شعر را در آخر عهد خود گفته :

فَنِيتُ وَ افنانى الزَّمَانِ وَ أَصْبَحْتَ *** لَدَى بَنُو الْعِشْرُونَ هُنَّ الفواقد

گويد : روزگار مرا فانى كرد با اين كه بسى مردم را پشت در پشت مصاحبت كردم و جمله درگذشتند و او در روز بؤس نعمان بن منذر (كه شرح حالش در جاى خود مذكور خواهد شد) بر او وارد شد و مقتول گشت.

و ديگر از معمرين سبرة بن عبد اللّه الجُعفى است و او سيصد سال زندگانى يافت و در روزگار خلافت عمر بن خطّاب در مدينه به انجمن او حاضر شد و با عمر گفت : «لَقَدْ رُئِيَتِ هَذَا الوادى الَّذِي أَنْتُمْ فِيهِ وَ مَا بِهِ قَطْرَةً وَ لَا هضبة (1) وَ لَا شَجَرَةٍ وَ قَدْ أَدْرَكَتْ أُخْرَيَاتِ قَوْمٍ يَشْهَدُونَ شَهَادَتَكُمْ هَذِهِ يُعْنَى لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ». يعنى : ديدم اين بلد را كه شما سكنى داريد وقتى كه خراب بود ، و قومى را قبل از شما ديدم كه همين سخن كه عبارت ازلَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ باشد مى گفتند .

بالجمله او را پسرى بود كه آثار شيخوخت از پدر زياده داشت . عمر گفت : اى سبرة چون است كه فرزند تو از پيرى به خرافت رسيده و تو همچنان بر حال خودى ؟ گفت : همانا من هفتاد ساله بودم كه مادر او را به سراى آوردم «وَ لَكِنِّى تَزَوَّجْتُهَا عَفِيفَةُ ستيرة انَّ رَضِيَتْ رُئِيَتِ مَا تَقْرَبْهُ عَيْنِى وَ انَّ سَخِطْتِ أَتَتْنِى حَتَّى أَرْضَى وَ انَّ ابْنَىْ هَذَا مزوّج بِامْرَأَةٍ بذّة (2) فَاحِشَةً انَّ راى مَا تَقْرَبْهُ عَيْنُهُ تَعَرَّضْتُ لَهُ حَتَّى تَسْخَطْ وَ انَّ سَخِطَ تَلَقَّتْهُ حَتَّى هَلَكَ » يعنى : من زنى نيك خوى داشتم كه با من به رفق و مدارا بود و اندوه و حزن مرا به شادى بدل مى ساخت و او زنى بدخوى داشت كه لحظه اى او را آسوده نمى گذاشت

و ديگر از معمرين صبرة بن سعد (3) بن سهم القرشى است كه تا زمان اسلام بزيست

ص: 129


1- قطره بزرگ باران
2- بفتح با : غلبه کردن
3- بفتح صاد و با و را

و بى ايمان ، از جهان به مرگ فجاهء (1) درگذشت .

و ديگر از معمرين لبيد بن ربيعة الجعفرى است و او صد و چهل سال زندگانى يافت و ادراك اسلام نموده و مسلمان گشت ، و هنگام وفات ، اهلش را فراهم كرده گفت : اى فرزندان من همانا پدر شما نمرده است اما از امتداد روزگار فانى شده است ، بالجمله آن هنگام كه دم فرو بست چشم او را ببنديد و بر قبله بداريد و تنش را به جامه اش در پوشيد و كسى را آگاه مكنيد كه بر او بگريد يا ناله برآورد ، پس اين اشياء خوردنى كه حاضر كردم به سوى مسجد حمل كنيد و بعد از نماز به نزديك مردم بگذاريد تا بخورند ، آن گاه بگوئيد برادر شما ، لبيد بن ربيعه از دنيا و جهان برفت ، تشييع جنازهء او كنيد . پس روى با پسر بزرگ تر كرد و اين شعر گفت و بمرد :

فَاِذا دَفَنت أباكَ فَاَجعَل فُوقَهُ *** آجرا و طيناً و صَفايح صُمّا

يعنى : وقتى پدر خود را مدفون ساختى قبر او را با آجر و گل و سنگهاى سخت پوشيده دار.

و ديگر از معمرين عامر بن طرب العدنى (2) است و او سيصد سال در اين جهان زندگانى يافت.

و ديگر از معمرين جعفر بن فيط است و او نيز سيصد سال بزيست و زمان اسلام را ادراك فرمود .

و ديگر از معمرين يحصر (3) بن عينان بن ظالم بن عمرو بن قطيعة الحارث بن سلمة بن زِمّان (4) الزُبيدى (5) است و او دويست و پنجاه سال زندگانى يافت و اين شعر بگفت :

ألا يا سلم انّى لست منكم *** و لكنّى امرؤ فوهى (6) سعوب (7)

دعانى الدّاعيات فقلت هيّا *** حقيقا كلّ من يدعا يجيب (8)

ص: 130


1- مرگ ناگهانی
2- طرب و عدن بر وزن حسن
3- بفتح يا و سكون حا، و ضم صاد
4- بكسر زاء و تشديد ميم
5- بر وزن حسین
6- دهان
7- کسی که آب لزج از دهانش می آید.
8- کلمه ایست که در مقام اظهار انزجار گفته می شود

ألا يا سلم أعيانى (1) قيام *** و أعيتنى المكاسب و الذّنوب

كفاك الدّهر و الأيّام حورى (2) *** لها فى كلّ سائمة (3) نصيب

و ديگر از معمرين عَوف (4) بن كنانة (5) الكلبى است . هو عوف بن كنانة بن عوف بن عذرة (6) بن زيد بن ثور بن كلب است و او سيصد سال بزيست ، و عند الوفاة فرزندانش را مجتمع ساخت و گفت : وصيت مرا در خاطر بداريد تا سيّد قوم شويد ، اى فرزندان من ، از خداى بترسيد و با هم محاربه نكنيد تا بيگانه بر شما دست نيابد ، و بيهوده سخن مكنيد و گسترده داريد مهر و حفاوت خود را تا ضمير مردم با شما صافى شود و مردم را از منافع خود بازمداريد تا از شما شكايت به هر جا نبرند ، و با مردم مجالست فراوان مكنيد تا ذليل و زبون نشويد ، و چون مشكلى پيش شما آيد صبورى اختيار كنيد و با آن كس كه شما را بزرگوار دارد خاضع باشيد و ترك وفا مجوئيد ، و كذب پيشه مكنيد كه آفت مرد در كذب است . و دختران خود را جز به اكفاء (7) و امثال مسپاريد ، و فريفتهء جمال زنان مشويد ، چندان كه خود را در مهالك اندازيد ، و مردم منافق را با خود راه مدهيد و در كارهاى صعب اعانت قوم خود كنيد ، و روز حرب سخنان خود را متفق داريد كه اختلاف كلمه سبب وحشت و دهشت لشكر گردد . و حسد مورزيد كه مورث هلاكت شود و بناى معالى (8) بر خود بگذاريد و به عطا كردن طلب تحيّت و ثنا كنيد ، و اهل علم را عزيز بداريد و از مردم مجرّب كسب ملكات و مخايل (9) فرمائيد و در اعطاى اشياء اندك خوددارى مكنيد كه از براى آن نيز ثوابى باشد ، و مردم را به چشم حقارت نظاره مكنيد و هرگاه داهيه اى (10) رخ نمايد

ص: 131


1- درمانده کرد مرا
2- بازگشت
3- چرنده
4- بفتح عین
5- بکسر کاف
6- بر وزن حمرة
7- جمع كفو : همشأن
8- فضائل و صفات عالی
9- ملكات و فضائل
10- پیش آمد سخت و بزرگ

ثابت باشيد .

و ديگر از معمرين صفى بن رياح بن اكثم است كه يكى از قبيلهء بنى اسد بن عمرو بن تميم است و او دويست و هفتاد سال روزگار برد ، و اين كلمات از اوست كه مى فرمايد : ترا بر دوستان حقّى و حكومتى است چندان كه كار بر مقاتله نيفتاده باشد ، و چون مرد سلاح جنگ در بر كرد هيچ كس را با او حكومتى نيست .

و گويد : آن كس كه بسيار عتاب كند از قانون ادب مهجور باشد . و فرمود : «و أقرع الارض بالعصى» و اين سخن در ميان عرب مثل گشت و كنايت از آن است كه : در امور بينا باشيد و با سر عصا زمين را آزموده كردن و گذشتن عبارت از آن است كه در امور نخست بايد انديشه كرد پس اقدام نمود.

و ديگر از معمرين اكثم بن صيفى است كه نيز يكى از قبايل بنى اسد بن عمرو بن تميم است و او يك صد و نود سال زندگانى يافت چنان كه از شعر او توان دانست كه فرموده :

و انّ امرأ قد عاش تسعين حجة (1) *** الى مائة لم يسأم العيش جاهل

خلت مائتان غير ستّ و اربع *** و ذلك من عدّ الليالى قلائل (2)

و او از جملهء حكماى عرب است و زنده بماند تا خبر بعثت خاتم الانبياء صلّى اللّه عليه و آله به دو رسيد ، پس فرزند خود را كه جشى نام داشت طلب نمود و گفت : اى فرزند من ، مى خواهم ترا به رسالت نزد رسول خداى فرستم ، شرط است كه چون از نزد من بيرون شوى تا آن گاه كه بازآئى از سخن من انحراف نجوئى ؛ زيرا كه چون فرستاده از خود چيزى انشا كند رسول نخواهد بود . آگاه باش كه اين مرد كه از بيت قريش سر بر كرده ، تواند بود كه در طلب ملك و سلطنت باشد و اين چنين كس را بزرگ بايد داشت . پس چون به نزديك او شدى بايست در پيش روى او و بىرخصت او منشين و چون رخصت يافتى بدانجا نشين كه اشارت فرمايد و اگر در طلب

ص: 132


1- سال
2- مردی که از نود تا صد سال عمر کند و از زندگانی خسته نشود نادان است از عمر من صد و نود سال گذشت و از دویست سال ده سال روز و شب عمر من کم تر است.

سلطنت نيست ، پيغمبر خداى خواهد بود ، هم خضوع در حضرت پيغمبران واجب باشد و آن چه با تو پاسخ فرمود نيكو در خاطر بدار و با من القا كن تا لازم نشود كه ديگرى را رسول فرستم .

و اين نامه را نيز به دست فرزند به حضرت رسول خداى فرستاد و در آن نوشت كه : «بِاسْمِكَ اللَّهُمَّ مِنَ الْعَبْدِ الَىَّ الْعَبْدِ فابلغنا مَا بَلَغَكَ فَقَدْ أَتَانَا عَنْكَ خَبَرُ مَا نَدرى أَصْلِهِ فَانٍ كُنْتُ اريت فارِنا وَ انَّ كُنْتُ عَلَّمْتُ فَعَلِمْنَا وَ أَشْرَكْنا فِى كَنْزُكَ وَ السَّلَامُ».

گويد : اين نامه از بنده اى به سوى بنده اى است ، همانا خبرى به ما رسيده است. كه از اصل آن آگهى نداريم . پس آگاه كن ما را از آن چه آگاه شده اى ، و بنما آن چه ديده اى ، و تعليم فرماى آن چه دانسته اى ، و ما را با گنج خود شريك نماى . پس فرزند او اين نامه را بگرفت و به نزديك رسول خداى آورد و پيام پدر را بگذاشت .

آن حضرت در جواب او نوشت : ﴿مِنْ مُحَمَّدِ الَىَّ أَكْثَمَ بْنِ صيفى احْمَدِ اللَّهَ اليك انَّ اللَّهُ تَعَالَى أَمَرَنِىَ انَّ أَقُولُ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهِ أَقُولُهَا وَ آمُرَ النَّاسَ بقولها وَ اتخلق بِخَلْقِ اللَّهِ وَ الامر كُلُّهُ لِلَّهِ خَلَقَهُمْ وَ أَمَاتَهُمُ وَ هُوَ ينشرهم وَ اليه الْمَصِيرُ أَذِنْتُكُمْ باذانة الْمُرْسَلِينَ وَ لَنَسْئَلَنَّ عَنِ النَّبَإِ الْعَظِيمِ وَ لنعلمنّ نَبَأَهُ بَعْدَ حِينٍ ﴾.

پس جَشِىّ آن نامه را بگرفت و به نزد پدر شتافت و گفت : ديدم آن حضرت را كه امر به معروف و نهى از منكر مى فرمود . لاجرم اكثم ، بنى تميم را مجتمع ساخت و گفت : قوم ديوانه با خود حاضر مكنيد كه رأى سفيه ضعيف است اگر چه به تن قوى باشد و خير در آن كس نيست كه از عقل بيگانه است ، همانا من پير شدم و ذلّت پيرى در من اثر كرد . اكنون اگر از من نيكوئى معاينه مى فرمائيد متابعت من كنيد و اگر نه مرا به راه راست بداريد . آگاه باشيد كه اينك پسر من از راه درآمده و مى گويد ، اين مرد امر به معروف و نهى از منكر مى فرمايد و مردم را به خداى واحد مى خواند و به خلع اوثان و ترك سوگند با آتش فرمان مى دهد و مىگويد : من رسول خدايم و انبياء گذشته از بعثت من خبر داده اند . من مى دانم كه سخن او با صدق مقرون است و او پيغمبر خداى است و اين همان كس است كه اسقف

ص: 133

نجران از نبوت او خبر داده و سفين بن مشاجع او را به پيغمبرى ستوده و فرزند خود را محمّد نام نهاد تا بلكه وى باشد ، اينك شما به كثرت عدد وسعت بلد بزرگتر از قبايل عرب باشيد متابعت كنيد امر او را زودتر از ديگران تا شريف باشيد و برترين عرب گرديد ، زيرا كه از بهر دنباله پويان چندان كمالى نخواهد بود و خود بدين شريعت سود و سرور كنيد از آن پيش كه شمشيرهاى برّان با كراهت خاطر شما را به شريعت آرد .

از ميان جماعت مالك بن نويره سر برداشت و گفت : اى قوم ، همانا شيخ شما را خرافتى رسيده كه از اين گونه سخن كند . اكثم گفت : اى مالك ، مرا به خرافت نسبت كنى و قوم را به هلاكت افكنى ، اكنون كه مرا سفيه دانيد بهتر آن است كه از ميان شما كنارى گيرم . اين بگفت و بفرمود : شتر او را حاضر كردند و بر نشست و جمعى از فرزندان و برادرزادگانش با او كوچ دادند و از ميان آن گروه بيرون شد و دور از ايشان جاى سكونت نهاد .

و وقتى چنان افتاد كه جمعى از خالوزادگان (1) او كه در ميان طوائف بنى مرّه (2) و قبايل طى سكون داشتند به دو نگاشتند كه ما را پندى ده تا بدان زيستن كنيم . در جواب نوشت كه : وصيت مى كنم شما را كه از خداى بپرهيزيد و عصيان خداى پيشه مكنيد و قطع رحم روا مداريد و از مردم احمق زن مگيريد و بدانيد كه هر كس قدر خود را بداند هلاك نمىشود و مسكين آن كس باشد كه از عقل بىبهره بود ، و آفت عقل عشق باشد و بدانيد كه حسد دردى است كه دوا ندارد ، همانا هر كس را از دنيا بهره اى است كه آن را دريابد اگر چند ضعيف باشد و افزون از بهرۀ خود نيابد اگر چند قوى باشد ، و بدانيد كه حلم عمود عقل است و حسن عهد سبب بقاء مودّت .

و هنگام موت اولاد و احفادش (3) را فراهم كرد و گفت : اى فرزندان ، روزگار بر من فراوان گذشت ، اكنون بر آنم كه شما را آزادى بخشم و رخت بربندم ، وصيت مى كنم شما را به تقوى و نيكوئى با خلق ، و نهى مى كنم شما را از معصيت خداى و قطع رحم ،

ص: 134


1- دائی زاده
2- بضم میم
3- جمع مفيد : نوه

نگاه داريد زبان خود را از هرزه درائى كه مقتل مرد در دهان اوست ، و بيهوده خندان مشويد بر چيزى كه موجب خنده نباشد ، و در امور اهمال روا مداريد كه آن كارى را كه كس بر سر درآيد ، من دوست تر دارم كه از دنبال باشد ، و هرگز چيزى را كه از شما سؤال نكرده باشند جواب مگوئيد و بدانيد كه حيلت در كارى كه حيلت پذير نيست صبر است و گفت : واى بر عالمى كه مأمور جاهلى باشد و دم در بست .

و ديگر از معمرين فروة بن فغالة بن هانة بن السّلولى (1) است و او يكصد و سى سال در جاهليت زندگانى كرد و ادراك زمان خاتم الانبياء عليه آلاف التّحيّة و الثناء نمود و به شرف اسلام درآمد .

و ديگر از معمرين حارث بن كعب مذحجى (2) است و او يكصد و شصت سال زندگانى يافت .

و ديگر از معمرين معدى كرب حميرى (3) است كه از آل ذى رعين (4) است و او دويست و پنجاه سال زندگانى يافت اين شعر از اوست :

ارانى كُلَّمَا أَفْنِيَةِ يَوْماً *** أَتَانِى بَعْدَهُ يَوْمُ جَدِيدُ

يَعُودُ بَيَاضِهِ فِى كُلِّ فَجَرَ *** وَ يَأْبَى لِى شبابى مَا يَعُودُ

و ديگر از معمرين گروهى باشند كه در كتاب بعد از هجرت رسول خداى قصۀ هر يك مذكور خواهد شد بعون اللّه تعالى

جلوس حودی در مملکت ماچین

پنج هزار و نه صد و بیست و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون روزگار سیندی بکران رسید حودی در اریکه سلطنت متکی آمد و مملکت ماچین را بتحت فرمات کرد و در رتق و فتق مهمات مساعی جمیله معمول داشت و سپاهیان را بعطای زر و مال مستمال فرمود و اعداد کار کرده ماه و سال با طوائف متفرقه ه در حدود مملکت پیوسته

ص: 135


1- بر وزن ذلول
2- بفتح ميم و كسرحاء
3- بكسر حاء و فتح یا
4- بر وزن زبیر

بقتل و غارت مشغول بودند همی رزم داد و بعد از آن که هفده سال از مدت ملکش سپری شد رخت بدیگر سرای برد .

جلوس جبلة بن نعمان در شام

پنج هزار و نهصد و بیست و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود جبلة بن نعمان ابن عمر و بعد از پدر در مملکت شام کار بکام آورد و در سلطنت آن اراضی استقرار یافت و كار ملك را بنظم و نسق کرد و در سال دوم سلطنت او قسطنطین که ایمپراطوری داشت از جهان در گذشت و او یک باره روی عقیدت بحضرت شاپور ذوالاکتاف نهاد و درخور پیشگاه پیشکشی کرده بار سولان چرب زبان انفاذ در گاه داشت و از ملك الملوك ایران مورد الطاف و اشفاق گشت و همه ساله خراج مملکت خویش را بعمال ذوالاکتاف تسلیم نمود و مدت دولت خود را بعدل و نصفت گذاشت و دار الملك خویش را در اراضی صفین نهاد و مدت شانزده سال بکامرانی سلطنت کرده و داع جهان گفت .

جلوس قسطنطين بن قسطنطین در ممالك روم

پنج هزار و نه صد و سی سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود قسطنطین (که ذکر حالش مرقوم شد) در زمان خویش پسران خود و جمعی از برادر زادگانش را لقب قیصری داد بعد از وفات او صنادید مملکت روم و بزرگان مشورت خانه فراهم شدند و گفتند : يك مملکت حمل يك سلطنت زیاده نتواند کرد ، مردم روم را آن توان (1) از کجا بدست شد که کار چندین پادشاه را بسامان کنند ؟ پس قومی عظیم همدست و همداستان شده بشوریدند و دالماتيوس و آنی بالین را با پنج تن از برادر زادگان دیگرش بکشتند و اپناطوس داماد برادر قسطنطین را هم بقتل ،آوردند ، آن گاه ابلوویوس و وزرائی که با ایشان دوست بودند نیز مقتول ساختند و سه پسر قسطنطین که قسطانس و قسطنت

ص: 136


1- قوت و نیرو

و قسطنطین بود بجای گذاشتند

آن گاه در میان پسران قسطنطین بر سر تاج و تخت خصمی افتاد و نخستین قسطنت و قسطانس هر يك از ایشان گروهی گرد خود مجتمع ساخته با هم نبرد آزمودند و در میانه قسطانس مقتول گشت و قسطنت قوی حال شد و شريعت كتليك (1) داشت اما قسطنطین پیروی آریان می کرد و از این روی اناناس را که خلیفه اسکندریه بود حکم داد تا از شهر اخراج کردند (و ما شرح این شرائع و مذاهب را در ذیل قصه مجالس مرقوم داشته ایم).

بالجمله چون قسطنت این خبر بشنید بفرمان ژول که در این وقت پاپ بود بفرمود تا او را دیگرباره بشهر اسکندریه آوردند و بزرگوار بداشتند این نیز کار خصومت را در میان قسطنت و قسطنطين استوار نمود . در این وقت مقنس که یکی از برادر زادگان قسطنطین بزرگ بود خود در هوای قیصری سر بر کشید و جمعی را با خود همدست کرده ناگاه بر سر قسطنت بتاخت و بدو دست یافته او را بکشت و بعد از قتل او جمعی گرد او فراهم شدند ، پس لشگری بزرگ کرد و از بهر دفع قسطنطین یک جهت شد تا كار ملک را یک سره کند از این روی قسطنطین از بهر مقاتله او کمر بربست و هر دو لشگر با هم دوچار شده جنگ در پیوستند بعد از گیرودار فراوان لشگر مقنس شکسته شد و او فرار کرده چندان از این شکستن غمگین شد که بدست خویشتن خود را بکشت و سلطنت جميع ممالك دولت روم بر قسطنطین بن قسطنطین قرار گرفت.

و چون ولانس که در شریعت آریان خلیفتی داشت قبل از مصاف با قسطنطين آگهی داد که مرا در خواب نموده اند که تو بر مقنس چیره خواهی شد و چنان شد که او گفت ، لاجرم قسطنطین را با طریقت اریان عقیدتی استوار بدست شد و آسیوس را که عیسویان در مذهب كتليك عمود دین می نامیدند از کثرت تعب و جود سبب هلاکت شد و اگر نه این بود که مردم آریان از در مخالفت و منازعت باهم نفاق می ورزیدند یک باره

ص: 137


1- كاتوليك : از فرقه های نصاری منسوب به مؤسس خود كاتوليك پادشاه اسپانیا (لاروس)

نام كتليك محو می گشت

و در این هنگام اتاناس و هلر که خلیفه فرانسه بود در رواج مذهب كتليك بسيار رنج بردند ، اما در این وقت که قسطنطين با يك طبقه از عیسویان بر سر خشم و کین بود کار مملکت آشفته گشت ، از یک سوی قبایل نمسه (1) و فرنگ و گال سر بطغیان و عصیان بر آوردند و دست بقتل و غارت گشودند و از جانب دیگر سرحد داران ایران بفرمان شاپور ذوالاکتاف تاختن کرده جميع ممالك شرقی روم را فرو گرفتند.

قسطنطين نخست نامه مهرانگیز بحضرت شاپور کرد و رسولی چرب زبان بنزديك او فرستاد و خواستار شد كه ملك الملوك ايران بر شريعت عيسى علیه السلام شود و در مالك نيز کار بمصالحه کند.

شاپور سخن او را پذیرفتار نشد و رسول او را خوار کرده از پیش براند و هر کی در مملکت او بر دین عیسی بود اخراج فرمود قسطنطین ناچار شده ساز جنگ طراز کرد و لشگری عظیم انبوه ساخت و ژولین که برادر زاده قسطنطین بزرگ بود سپهسالار لشگر کرد. ژولین نخست قبایل نمسه و له و گال را ادب کرده بجای خود نشاند ، آن گاه در رکاب قسطنطین بسوی ایران کوچ داد و چندان که با سر حد داران شاپور مصاف دادند منصور نگشتند در میان این کروفر ژولین را بخاطر رسید که خود ایمپراطور روم گردد پس با بزرگان لشگر متفق شد و وقتی را بدست کرده بر سر قسطنطين بتاخت و او را مقتول ساخت و خود قیصر شد (چنان که مذکور خواهد شد) و مدت سلطنت قسطنطین بیست و چهار سال بود.

جلوس اوس بن قدام در مملکت حیره

پنج هزار و نه صد و سی و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بعد از عمرو بن امرء القيس کار مملکت حیره پریشان شد زیرا که از عمر و فرزندی که در خور حکومت و لایق سلطنت باشد نبود . اوس بن قدام که نسب بعمالقه می رسانید و از اکابر عرب شماره می شد از میانه

ص: 138


1- بفتح نون : اتریش

بر آمد و جمعی از بزرگان حیره را با خود متفق کرده بر تخت حکومت جای کرد و شاپور ذوالاکتاف سلطنت او را امضا داشت و منشور حکومت حیره را بدو فرستاد و از بهر او خلعتی انفاذ داشت. پس اوس بن قدام در سلطنت حیره کار استوار کرد و در رتق و فتق مهمات مساعی جمیله معمول داشت و بعد از مدت پنج سال پادشاهی رخت بسرای دیگر .

جلوس امرءالقیس در مملکت حیره

پنج هزار و نه صد و سی و هشت سال بعد از هبوط آدم (علیه السلام) بود امرء القيس فرزند عمرو بن امرء القیس است (که ذکر حالش مرقوم شد) وی در زمان وفات پدر خرد سال بود و كار ملك نتوانست ، لاجرم اوس بن قدام دست یافت و متصدی حکومت حیره گشت در این وقت که اوس جای بپرداخت و امرء القیس را نیز عقل و حصافتی لایق بود بزرگان حیره او را بر کرسی مملکت جای دادند و سر بفرمان او نهادند و ذوالاکتاف او را در حکومت استقلال بخشید و امرء القيس با سرهنگان ایران بفرمان ملك الملوك با سپاه قسطنطين ابن قسطنطین و سپهسالار او ژولین چندین مصاف داد و اراضی شرقی روم را فرو گرفتند (چنان که مذکور شد) و در سال دوم سلطنت او شاپور ذوالاکتاف وداع جهان گفت و مدت سلطنت امرء القيس در حیره بیست و پنج سال بود.

جلوس اردشیر در مملکت ایران

پنج هزار و نه صد و سی و نه سال بعد از هبوط آدم (علیه السلام) بود چون ذو الاكتاف وداع جهان گفت فرزند او که هم شاپور نام داشت خردسال بود و کافل مهام (1) انام (2) نتوانست شد ، لاجرم صنادید عجم فراهم شده برادر مادری ذو الاكتاف را که اردشیر نام داشت از بهر سلطنت اختیار کردند و او پادشاهی خجسته (3) جمال بود و لقب نیز

ص: 139


1- کارهای مهم
2- مردم
3- بضم خاء و فتح جيم : مبارك و ميمون

جمیل داشت ، چون بر تخت ملك بر آمد اعیان حضرت را انجمن کرد و گفت : من حمل سلطنت چندان بکشم که فرزند ذوالاکتاف بحدر شد و تمیز رسد ، آن گاه کار ملك را بي كلفت خاطر با وی تفویض خواهم داشت و چندان که من راتق و فاتق امورم ، بر شیوه و شيمت ذوالاکتاف خواهم رفت. این بگفت و بنظم و نسق ملك پرداخت و منشورى بامرء القیس که در این وقت حکومت حیره داشت نگاشت که لشگرهای عراق عرب را آماده بدارد و از حدود شرقی روم غفلت نورزد و دیگر سرحدداران را با او همدست فرمود و نیک سعی نمود که آن اراضی را که ذوالاکتاف از ممالک روم بتحت فرمان كرده از دست نرود و لشگر او را با ژولین که سپهسالار قسطنطین بن قسطنطین بود چندین مصاف افتاد و ایمپراطور روم در این همه گیر و دار چندان کرد که مملکتی تازه بتصرف ایرانیان در نیامد اما از آن چه مسخر کرده بودند نتوانست باز گرفت.

بالجمله چون چهار سال از مدت ملك او بگذشت و فرزند ذوالاکتاف بحد رشد و تمیز رسید تاج و تخت را بدو تفویض نمود و خویشتن را از سلطنت خلع فرمود و چندان که از آن پس زندگانی داشت بعزلت و عبادت می گذاشت.

جلوس ایدی در مملکت ماچین

پنج هزار و نه صد و چهل و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون حودی از جهان رخت بدر برد ایدی جای او بگرفت و مملکت ما چین را در تحت یمین آورد و صاحب تاج و نگین گشت. وی نیز در زمان دولت خود یک شب سر آسوده بر بالین ننهاد و پیوسته جای بر پشت زین کرده بسوی شمال و یمین کوچ می داد از بهر آن که قبایل تاتار را كه بقتل و غارت بلاد و امصار مشغولند رد و منع فرماید سه سال بدین گونه روز برد تاروزش فرا رسید و بمرد .

جلوس شاپور بن شاپور

در مملکت ایران پنج هزار و نه صد و چهل و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ص: 140

شاپور پسر شاپور ذوالاکتاف است او را نیز سابور الجنود لقب بود . چون اردشیر تاج بدو داد و سلطنت بدو محکم گشت نخستین بنیان عدل و نصفت کرد و آغاز جود و جودت نهاد حال هر کس از فقرا و مساکین بر او معلوم گشتی از بهر او مرسومی کردی و در نهان بدو بردی

بالجمله مردی با سماحت (1) و شجاعت بود از بسط احسان هراسان نمی گشت و بمقاتلة فرسان (2) آسان در می رفت در روزگار دولت او قسطنطين ابن قسطنطين كه ایمپراطور روم بود رخت از جهان بربست و ژولین (که ذکر حالش مرقوم خواهد شد) بجای او نشست و چنان دانست که از پس ذوالاکتاف تواند در ملك ايران خلل كرد و كينه او را باز جست ، پس بی درنگ سپاهی عظیم ساز داده بسوی ایران کوچ فرمود . چون این خبر بشاپور رسید نخست منشوری ،بامرء القیس که پادشاه حیره بود و دیگر سرحدداران نوشت تا لشگر عراق عرب را مجتمع ساختند و خود نیز با ابطال رجال از جای بجنبید و از دارالملك رى مانند برق و باد سهل و صعب (3) زمین را در نوردیده بشوشتر آمد و در آن جا عرض سپاه کرده راه بر گرفت و در کنار موصل با دشمن دوچار شد

ژولین چون این بدید ناچار صف برکشید و میمنه و میسره راست کرد و جنگ در انداخت. شاپور چون شیر غضب کرده نخستین خود اسب بزد و بمیدان در آمد و چند تن را با تیغ دو نیمه کرد . لشگریان چون این بدیدند اسب بر جهاندند و بجنگ در آمدند از دو سوی آتش حرب زبانه زدن گرفت و مرد و مرکب همی بروی در رفت ، هنوز يك نيمه از روز سپری نبود که یک نیمه از لشگر روم نابود گشت و سپاه ژولین پشت با جنگ دادند او خود نیز خواست جان بسلامت برد ، عنان اسب برتافت و بهزیمت بشتافت ، سپاه شاپور از دنبال او شتاب کردند . اما چون ژولین لختی راه به پیمود از حدت گرما و شدت عطش فرو ماند، مردم شاپور برسیدند و او را در بیابان موصل مقتول ساختند.

پس شاپور از آن رزمگاه مظفر و منصور باز آمد و اموال واثقال مردم روم را بر

ص: 141


1- جود و بخشش
2- جمع فارس : سوار
3- همواره و ناهموار . کوه و دشت

گرفته بر لشگریان بخش کرد، آن گاه از پی قتل قبایل عرب کمر بست زیرا که چون ژولین قصد ایران کرد ، بعضی از مردم عرب چنان دانستند که شاپور بدست وی مقهور خواهد گشت ، پس ربيعة بن بكر بن وائل با گروهی از مردم خود بدان اراضی که در تحت تصرف شاپور بود غارت برد و از هر سوی غوغایی برخواست و کار عراق عرب و جزیره (1) آشفته گشت لاجرم شاپور بعد از جنگ ژولین آهنگ ایشان کرد. مردم عرب نیز از پای ننشستند و از هر سوی انبوه شده در برابر او لشگرگاه کردند ایاد (2) بن نزار (3) که یکی از اجداد قی (4) بن ساعده است (که ذکر حالش مرقوم خواهد شد) سید سلسله و قبله قبیله بود (چنان که یکی از شعرای عرب گوید):

علی رغم سابور بن سابور اصبحت *** قباب (5) اياد حولها الخيل والامم

بالجمله شاپور با آن جماعت نبرد جست و جمله را مقهور ساخت تا دیگر از درزاری و ضراعت در آمدند و سر بقرمان و اطاعت نهادند، آن گاه شاد کام و کامران بدار الملك خویش باز آمد و مدت بیست و یک سال باستبداد و استقلال سلطنت کرد و چون زمانش فراز آمد روزی در سرا پردۀ خویش جای داشت ناگاه صرصری (6) عاصف (7) بر خاست و طناب های خیمه را بگسست و عمود خیمه را بر سر او فرود آورد تا خرد درهم شکست و رخت از جهان بربست

و از سخنان اوست که فرماید: هیچ چیز چون احسان نباشد جز شکر احسان که از احسان نیکوتر است

و گوید : چون کینه در دلی جای کند از او بباید ترسید، اما از کینه ای که در دل ملوك بود بیم بیشتر باید کرد

ص: 142


1- بين النهرين
2- بفتح اول
3- بكسر نون
4- بضم قاف
5- جمع قبه: خیمه ها
6- باد سرد و سخت
7- باد شدید

وگويد : سوء حال و شرارت در سرشت هر يك از آدمیان نهفته است ، اگر مرد بر نفس چیره شود آن شر نهفته خواهد ماند و اگر نفس بره رد غلبه کند آن شر آشکار خواهد شد

جلوس نعمان بن ايهم در مملکت شام

*جلوس نعمان بن ايهم در مملکت شام (1)

پنج هزار و نه صد و چهل و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بعد از جبله ، نعمان بن ايهم بن حارث در دار الملك شام لوای سلطنت بر افراخت و صغار و كبار را در خط فرمان کرد. چون در زمان او کار قیاصره روم بدست شاپور آشفته گشت یک باره ساز رفق و مدارا از میان برگرفت و روی بدولت ایران نهاد و فرزند ذوالاکتاف را بسلطنت بستود و همه روزه خاطر او را بارسال رسائل و انفاذ تحف با خود صافی داشت و خراج مملکت شام را بی کلفت و مشقت همه ساله بدرگاه او فرستاد و مدت بیست و یک سال بدینگونه به روز شمرد ، و آن گاه رخت بسرای دیگر برد .

جلوس فیندی در مملکت ماچین

پنج هزار و نه صد و چهل و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود فیندی بعد از وفات ایدی مسند حکمرانی بگسترد و بر سریر خاقانی جای کرد ، مردم ماچین و ضيع و شريف فرمان او را مطیع و منقاد شدند و حکم او را گردن نهادند وی مردی دلیر و دلاور بود چون كار ملك بر او استوار گشت اعداد سپاه کرده از دار الملك ماچين بیرون شد و با قبايل ترك و تاتار جنگ های بزرگ بپای برد و حدود مملکت خویش را از ترکتاز ایشان در حفظ و حمایت بداشت مردم ماچین در زمان حکومت او آسوده بزیستند و مدت پادشاهی او پنج سال بود

جلوس با سه بو در مملکت هندوستان

پنج هزار و نهصد و چهل و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون

ص: 143


1- بر وزن احمد

روزگار راجه بهوج بکران رسید (چنان که مرقوم شد) یکی از سپهسالاران درگاه وی که او را با سدیو می نامیدند جای او را بگرفت و بر سریر ملکی متکی امدو شهر قنوج را دار الملك ساخته در سلطنت مكانت تمام بدست کرد و مملکت بهار را از تحت تصرف رایان هندوستان مستخلص ساخته بزیر فرمان آورد بزیر فرمان آورد .

در زمان دولت اوفیلی، قوی جثه دیوانه شد و گاه گاه از بیابان ، بکنار آبادی تاخته و مردم را پایمال می ساخت چندان که با سدیوکس بدفع آن جانور فرستاد ،مفید نیفتاد و بسا مردم پهلوان که در نبرد آن بگرد در آمد ، عاقبت چنان افتاد که بهرام گور (که ذکر حالش مذکور خواهد شد) بدان بلده عبود فرمود و آن پتیاره (1) را با یک چوبۀ تیر مقهور ساخت و با سدیو چون او را بشناخت پوزش و نیایش (2) فراوان فرمود و دختر خود را بشرط زنی بسرای او فرستاد و او را با مکانت تمام بسوی ایران گسیل فرمود و خراج هندوستان را همه ساله انفاذ درگاه وی داشت (چنان که در ذیل بهرام نگاشته خواهد شد).

بالجمله باسدیو از پس آن که شصت سال سلطنت کرد رخت بسرای دیگر برد و از وی سی و دو پسر باقی بود ایشان بعد از پدر از بهرتاج و کمر همه روزه با یکدیگر از در قتال و جدال بودند و مدت ده سال این مخاصمت بدراز کشید و بیشتر از فرزندان با سديو بمعرض هلاک در آمدند و سلطنت بر را مدیو که سپهسالار او بود قرار گرفت (چنان که مرقوم خواهد شد) قلعه و شهر کالبی از مستحدثات باسدیو است

ترکتاز قبایل فرنگ بر فرانسه

پنج هزار و نه صدو پنجاه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود در این هنگام که قسطنطین بن قسطنطین با مقنس و برادرانش در سرتاج و تخت مصاف می داد (چنان که مذکور شد) قبایل فرنگ فرصتی بدست کرده از مساکن خویش جنبش نمودند و ساز و برگ

ص: 144


1- بر وزن همواره : آفت و بلاء
2- بر وزن ستایش : آفرین و تحسين

جنگ در بر راست کرده، بلاد و امصار مملکت فرانسه را بمعرض قتل و غارت در آوردند و مردم کال را پراکنده و پریشان ساختند و جمعی کثیر از ایشان را اسیر بردند بیشتر از ممالک فرانسه در این کرت پی (1) سپار ایشان شد چون قسطنطین کار خویش را در سلطنت استوار کرد و لشگری عظیم بمقاتلۀ آن جماعت مأمور داشت بعد از چندین مصاف دیگر باره ایشان را بجای خود نشاند

جلوس گیندی در مملکت ماچین

پنج هزار و نهصد و پنجاه و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بعد از هلاکت فیندی و انجام کار او کیندی ، بر کرسی مملکت جای کرد و اراضی ماچین را بتحت فرمان آورد رعیت و لشگری سر بر خط فرمان او نهادند و اوامر و نواهیش را مطيع و منقاد گشتند و ساز سپاه کرده ، حدود و ثغور مملکت را از ترکتاز بیگانه پرداخته کرد و در سال دوم سلطنت او ملوك طوایف چین بر افتاد و سلطنت بریکتن قرار گرفت (چنان که مذكور مي شود) و مدت سلطنت کیندی بیست سال بود.

جلوس فیدا فودی در مملکت چین

پنج هزار و نه صد و پنجاه و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بعد از آن که مدت ملوك طوایف چین (چنان که مذکور شد) بنهایت رسید مردی که او را فیدا فودی نام بود و نهایت شجاعت و شهامت داشت سر بر كشيد و كار ملك را یک سره کرد و مملکت چین را بتحت فرمان آورد و بر تمامت چین پادشاه كامروا گشت و كار ملك را محكم فرمود ، سپاهی عظیم ساز داد و دفع قبايل تاتار و ترك را میان بر بست و از هر جانب بديشان تاخت و خاك راه را با خون آن جماعت رنگین ساخت ، قبایل هون که گروهی افزون از حوصله حساب بودند با او چندین رزم آزمودند بعد از آن که جمعی کثیر از طرفين عرضۀ شمشیر شد قبایل هون تاب درنگ نیاورده با زن و فرزند و اموال و

ص: 145


1- لگد کوپ و کوبیده

اثقال فرار کردند و بجانب اراضی یوروپ کوچ دادند (چنان که در ذیل قصه طوایف فرنگستان مرقوم داشتیم).

بالجمله فیدا فودی پادشاهی با عظمت شد و مملکت چین را بنظم و نسق بداشت و مدت بیست و چهار سال باستقلال پادشاهی کرد ، اما در زمان او سلاطین هماچین بجای خویش بودند و او را حکومتی در ماچین نبود.

جلوس لیانس در مملکت روم و ایتالیا

پنج هزار و نه صد و پنجاه و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود لیانس که هم او را ژولین گویند ، برادرزاده قسطنطین است و او در عنفوان شباب از مداخلت در کار ملك اجتناب جست و در مملکت یونان در شهر اسن (1) توقف نمود و بتحصیل فنون حكم پرداخت و فیلسوفی عظیم گشت چنان که ولتر که یکی از اکابر حکمای آن زمان بود می گفت: اگر در این جهان دو تن فیلسوف باشد، یکی جز ژولین نخواهد بود.

و از وی در فنون حکمت کتب مصنفات فراوان بماند . بالجمله ژولین آن گاه که قسطنطین بزرگ مملکت را بر فرزندان و برادر زادگان قسمت می فرمود هم کناره نمود و از شهر اسن بیرون نشد ، بعد از مرگ قسطنطین بزرگ چون مملکت بر فرزند او قسطنطین قرار گرفت و کار مملکت آشفتگی داشت، بزرگان دولت چنان صواب شمردند که ژولین را در کار ملك راه کنند تا دولت را رونقی دهد.

پس از وی خواستار شده او را بحضرت قسطنطین آوردند و در نزد او رتبت سپهسالاری یافت و لشگر بر آورده مردم غوغا طلب را ادب کرد، آن گاه با قسطنطین در آویخت و او را چنان که گفته شد از میان برداشت و خود بر سریر سلطنت جای کرد و بفرمود : هر جا مردی حکیم و فیلسوف بود در حضرت حاضر ساختند و از میان حکما چند تن را از بهروز ارت خود اختیار کرد و حل و عقد امور را برأی و رویت ایشان

ص: 146


1- آتن: از شهرهای قدیم و معرف یونان که مدت ها مرکزیت علمی داشته

باز داشت و لشگریان را مورد الطاف و اشفاق خسروانه فرمود تا جمله از جان و دل فرمان او را واجب شمردند.

چون در کار خویش قوت تمام حاصل کرد عقیدت خود را آشکار ساخت و از دین عیسویان بگشت و بت پرستیدن گرفت و رواج دین بت پرستان کرد و هر روز بر عیسویان گناهی بسته ایشان را در عقاب و عذاب می افکند ، و اموال آن جماعت را اخذ می نمود و هر مرسوم (1) که قسطنطین از بهر عیسویان کرده بود مقطوع می ساخت و عمارت بتخانه می کرد و در میان امت عیسی علیه السلام خصمی می افکند ، و قانون نهاد که از آن جماعت کس در میان ملازمان حضرت ، صاحب منصب نشود و می گفت ، من کار خویش را بقوت خدای قدیم استوار می کنم .

بالجمله چون از این کارها بپرداخت ، لشگر عظیم ساز کرده از بهر تسخیر بلاد ایران کوچ داد و همه جا بتاخت و در نیمۀ تابستان کنار شهر موصل را لشگر گاه ساخت ، از آن سوی شاپور پسر شاپور ذوالاکتاف چون این خبر بدانست با لشگری بزرگ در برابر او رسیده صف راست کرد و جنگ در پیوست و لشگر ژولین را بشکست التابض ژولین چون این بدید، هزیمت جست و مردم شاپور از دنبال او شتافته او را بیافتند و بقتل آوردند (چنان که در قصه شاپور گفته شد) مدت پادشاهی ژولین یک سال بود .

جلوس بونیاس در قسطنطنیه

پنج هزار و نه صد و پنجاه و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بونیاس که هم او را ژوین گویند ، سرهنگ فوج خاصه بود قامتی بلند و چهره نیکو داشت و بر شریعت عیسی علیه السلام می زیست ، آن گاه که ژولین مقتول شد ، سی و دو ساله بود.

بالجمله بعد از آن که ژولین در میدان جنگ کشته شد (چنان که مرقوم گشت) و روز بپایان آمد و سپاه ایران ورزم بلشگرگاه خود شدند و بیاسودند ، بزرگان روم گفتند : سپاه بی پادشاه چگونه تواند از این مهلکه بسلامت با وطن آمد؟

ص: 147


1- مقرری

ناچار باید کسی را از بهر سلطنت اختیار کرد و از میانه ژوین را برگزیدند و خواستند حمایل ایمپراطوری از وی بیاویزند

وی نخستین بمیان صفوف لشگریان آمد و گفت تا تمامت لشگر بر دین عیسی نشود، من حمل سلطنت بر نگیرم و سپاهیان سخن او را پذیرفتار شدند و او را بسلطنت سلام دادند .

آن گاه ژوین گفت : اکنون که سپاه روم از مردم ایران شکسته شده اند و ایمپراطور ایشان مقتول گشته آن نیرو نتوانند کرد که در ثانی جنگ آغازند ، صواب آنست که بسوی قسطنطنیه کوچ دهیم و اعداد لشگری جدید کرده ، این کینه باز جوئیم.

بزرگان در گاه با او همداستان شدند و ژوین حکم داد تا لشگر بسوی وطن کوچ فرمود .

شاپور پسر ذوالاکتاف ، چون این بدید با ابطال رجال از دنبال او تاختن کرد و هم در اراضی موصل يك جنگ دیگر با سپاه روم کرده، جمعی کثیر را نابود ساخت و مال و اسیر فراوان بگرفت ژوین در این وقت خواست تا کار باصلاح کند و خود را بسلامت برد چند کس بنزد شاپور فرستاد و خواستار صلح گردید :

پسر ذوالاکتاف ایشان را بمصالحه امیدوار ساخت و انجام کار را بمماطله گذاشت تا در لشگرگاه ژوین قحط و غلا بادید آمد چنان كه يك گردۀ نان را ده دینار زر بها می گرفتند آن گاه کار بر مردم روم صعب افتاد و ژوین ناچار شده با شاپور بدینگونه عقد مصالحه کرد که از آن سوی شط العرب، پنج مملکت از ممالك دولت روم را بشاپور تفویض دارد و مملکت نصیبین (1) را هرگز نام نبرد آن نیز باعمال شاپور باشد ، بعد از این مصالحه خود را بزحمت تمام بانطاکیه رسانید و با این همه در رواج دین عیسوی مساعی جمیله داشت و بنیان کلیسیا می کرد و آن خلیفه را که ژولین از انطاکیه اخراج داشته بود باز آورد و حکم داد که کسی در مملکت او بر شریعت آریان

ص: 148


1- بكسر نون و تشدید صاد (المنجد) : یکی از شهرهای واقع در بین النهرین در کنار نهر جنجع

نرود .

در این وقت خبر بدو رسید که کار مملکت فرانسه آشفته است و قبایل فرنگ دست بغارت گشوده اند از بهر نظم آن ممالك تصميم عزم داد و چون بشهر انجره (1) آمد که میان ارض روم و قسطنطنیه است در کوشکی (2) نمناك منزل كرد و چون سرها بشدت بود از بهر او آتشی کردند در آن كوشك از بوی زکال (3) بمرد جسد او را حمل کرده بقسطنطنیه آوردند و مدفون ساختند.

مدت پادشاهی او یک سال بود و در این مدت یک روز آسوده نیست و همیشه از جنگ شکسته شد و روزگار بسفر برد چنان که زن و فرزندش او را با جامه قیصری ندیدند .

جلوس اوالس در قسطنطنیه

پنج هزار و نه صد و پنجاه و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام که هم او را ولنتینین (4) گویند، در مملکت آسیا در شهر سیبالس متولد شد و او پسر کراسین بود و ایشان مردمی مسکین و درویش بودند.

کراسین بمیان سپاه روم منخرط (5) شده از رتبه داری پست لشگریان بدرجه سر داری سپاه ارتقا جست و فرزند ولنتینین که مردی دلیر و دلاور بود هم بمناصب رفيعه و محل بلند ارتفا جست و بر شریعت عیسی علیه السلام زیستن می کرد، و از این روی در زمان ژولین نام او پستی گرفت و در زمان ژوین دیگر باره نامور گشت

در این وقت که ژوین در آنجره (6) وداع جهان گفت و خبر مرگ او پراکنده

ص: 149


1- آن چه (لاروس) از شهرهای فرانسه که بواسطه رود مین سیراب می شود.
2- بضم اول و سكون شين : قصر
3- ذغال
4- والنتين بكسر لام و سكون نون و كسر تا و فتح يا
5- انخراط : وارد شدن در رشته و مکانی
6- آن چه چنان که گذشت

گشت جمعی از سپاهیان که در نصیبین جای داشتند متفق شدند که ولنتینین را بسلطنت بردارند و نامه کرده با نجره فرستادند و او را طلب نمودند

ولنتینین چون این معنی را بدانست به نصیبین تاخت و یک ماه از آن پیش که آفتاب بحمل تحویل دهد، حمایل ایمپراطوری بیاویخت .لشگریان از او خواستار شدند هم اکنون ولیعهدی از بهر خود نصب کند . در جواب فرمود که اکنون تاج و تخت مراست بدانسان که دانم کار کنم و نتوانم ضامن شد که بعد از من وليعهد من نيكو خواهد زیست لاجرم، کسی را اختیار نکنم ، آن گاه که از این جهان بیرون شدم هر کس را شایسته دانید از بهر سلطنت برگزینید

مردم بدین سخن رضا دادند و ولنتینین بعد از یک ماه کوچ داده بقسطنطنیه آمد و برادر خود را که نام او والنس (1) بود شريك دولت خود فرمود و مملکت بلغار را تا کنار رودخانه دنيوب بدو تفویض فرمود و او بر شریعت آریان بود و وقتی با قبایل گت (2) مصاف داده زخمی منکر برداشت و بمرد .

اما ولنتینین از آریان کناره می جست و چون در زمان او در اراضی فرانسه غوغا بود دار الملك خود را در شهر طرب (3) که از امصار فرانسه است نهاد و از آن جا لشگر برانگیخته بلاد و امصار نمسه (4) را بمعرض قتل و غارت می کشید .

در این وقت بعرض وی رسانیدند که طایفهٔ سکوت (5) که از صحرانشینان مملکت انگلیس اندبر سر برتین (6) ناختن کرده اند و شهر لندن را بیم داده اند

ص: 150


1- بكسر لام و سکون نون و سین
2- بضم گاف
3- طارب بسكون را (لاروس)
4- اتریش کنونی
5- سكت بسكون سين و ضم کاف و سکون تا جمعیتی از نژاد سلت (هند و اروپائی) که در جزیره ایرلند سکونت داشته اند .
6- برتاني بسكون باء و كسر را، و سكون نون و يا : بریتانیای کبیر که مشتمل است برانگلند و گال واکس (لاروس)

ولنتینین یکی از مردم اسپانیول را که تاودوز (1) نام داشت بسپهسالاری بر کشید و سپاهی بدو داده او را بانگلستان فرستاد و او بتاخت و طایفه سکوت را ادب کرده از اراضی انگلستان اخراج فرمود

از پس این فتح قدر تاودوز بالا گرفت و قیصر او را باراضی افریقا مأمور داشت و در آن ممالك نيز فتوحات کرد و رومانس را که از جانب قيصر حکومت افريقا و قبايل عرب داشت بر نیکو خدمتی بگماشت و بحضرت قیصر مراجعت کرد، و قیصر شاد خاطر گشت و حکم داد که از دختران و اطفال کس زر سر شمار طلب نکند و در خراج مملکت نیز تخفیف گذاشت و جمعی بر گماشت که وکیل رعیت باشند و از قبل ایشان با اصحاب دیوان سخن کنند و با این که عالم بعلمی نبود بفرمود تا مدارس علمیه بنیان کردند و علما را بزرگوار بداشت و اسباب حشمت و جلادت فراوان نمی کرد تا مبادا اندوخته دولت بی موجبی بخرج رود و مردم را از مناهی و ملاهي و زنا کردن و عصیان ورزیدن منع شدید می فرمود و در هر محل طبیبی بازداشت تا بیماران را پرستاری کنند و دست مزد از حضرت پادشاه گیرند

اما در اواخر مدت خویش رسم و خوی بگرداند و قانون ظلم و اعتساف نهاد و بی موجبی خون خلق همی بریخت و گناهی اندک تمسخر همی زد و مردم همی با این که آن نیرو نداشت که بر جسد کشته نظاره کند ، هیچ از خون ریزی فرو نمی گذاشت و او را بر در دو خرس بسته بود که یکی را اینکسیا می خواند و آن دیگر را میکا و ریا نام نهاده بود و می گفت : این خرس ها دوستان منند و هر کرا می کشت جسد او را نزديك آن جانوران می انداخت ، با این که عیسوی بود از بت پرستان زیاده جفا می کرد

در این وقت تاودوز در حضرت او معروض داشت که پادشاه را سزاوار نیست که چندین جور کند زیرا که بر او مبارك نشود و دولتش زوال پذیرد. قیصر نیز او را بکشت (و این تاودوز آن کس باشد که هم پسرش تاودوز نام داشت و مرتبه قیصری بافت چنان که مذکور خواهد شد)

ص: 151


1- تئودز بكسر تا و ضم همزه و دال

بالجمله ولنتينين چندان تند خو و زشت نهاد بود که هیچ کس را با او نیروی سخن کردن نماند و هنگام حساب جستن از دیگر وقت غضب زیاده می کرد و وقتی از قادسیه (1) رسولی بنزديك او شد و با او سخن در پیوست قیصر از تندی طبع وحدت خشم در میان سخن کردن چنان غضبناک شد که پیاله که در دست داشت بر سینه خود بزد و بشکست و از پس آن چنان با هر دو دست مشت بر سینۀ خود کوفت که بر قفا افتاد و گلویش از خون مملو گشت و در حال بمرد، پنجاه و چهار سال عمر کرد و مدت ملکش چهارده سال بود

جلوس قورس باوقوی در ترکستان

پنج هزار و نه صد و پنجاه نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود از این پیش شرح حال اولاد ترك بن يافث و سلطنت اغوز خان را باز نمودیم و پادشاهی جماعت مغول و تاتار را مرقوم داشتیم.

آن گاه که سلطنت مغول منقرض شد جماعت تاتار و ترك گاهی در تحت فرمان ملوك عجم بودند و گاهی فرمان برداری ملوك چین می نمودند تا آن زمان که دولت چین آشفته و كار بر ملوك طوائف رفت و در ماچین سلطنتی جداگانه بادید آمد ، قبايل ترك نیز در هم افتادند و با یکدیگر همی قتل و غارت بردند و سلاطین چین و ماچین را آن نیرو نبود که ایشان را بجای خود نشانند ، لاجرم بعد از آن که مردمی کثیر در میانه کشته شد ، بعضی از آن قبایل با زن و فرزند بجانب کوه کرکس و فرنگستان کوچ دادند (چنان که در ذیل قصد قبایل فرنگستان مرقوم داشتیم) و آن جمله که در دشت و ترکستان بماند خط فرمان هیچ ملکی را برگردن ننهادند ، لاجرم از میانه قورس باوقوی سر بسلطنت برداشت که نژاد به تاتارخان می رسانید و مردی را که الس اوقلي السون نام بود بوزارت خویش بر کشید ، و مردم تاتار و ترك را که بجای بودند بتحت فرمان آورد و از سرحد

ص: 152


1- بکسر دال : از شهرهای فعلی عراق عرب و مرکز غلبه لشگر اسلام بر ایرانیان

طخارستان (1) تا کنار دیوار چین بر سلطنت او مسلم گشت و مدت سی سال پادشاهی کرده جای پرداخت.

جلوس نعمان بن امرءالقیس در مملکت حیره

پنج هزار و نه صد و شصت و سه سال بعد از هبوط آدم (علیه السلام) بود نعمان ، پسر امرء القيس بن عمر و بن عبد القيس الكندى (2) است و لقب او رب الخورنق (3) والسدير (4) است ، و نیز نعمان الاعور او را خوانده اند، و نام مادر اوست شقيقه ، دختر ابي ربيعة بن ذهل (5) بن شيبان .

بالجمله ، نعمان بعد از پدر در مملکت حیره سلطنت یافت و عمال خویش را بر سر عمل نصب کرد ، شاپور پسر ذو الاكتاف منشور سلطنت حيره بدو فرستاد و او را در کار خویش استوار بداشت

و این نعمان آن کس باشد که یزدجرد ، فرزند خود بهرام گور را بدو سپرد تا در زمین حیره او را بزرگ کندو نعمان از بهر او بدست سنمار (6) قصر خورنق بساخت (و ما تفصيل این اجمال را در زیل قصه بهرام گور مسطور خواهیم داشت).

بالجمله نعمان کیش بت پرستان داشت و او را وزیری بود که بر شریعت عیسی (علیه السلام) زیست می کرد و از مردم شام بود روزی چنان افتاد که نعمان بر بام خورنق بر آمده بنشست وزیر عیسوی نیز نزد او حاضر بود، ناگاه نعمان روی با او کرد و گفت : اندرین جهان

ص: 153


1- بفتح طا و كسر راء : شهرهای واقعه در کنار نهر آمر دار یا که در جنوب آن ها بلخ قرار گرفته است
2- بكسر كاف
3- بفتح خاء و واو و سكون راء و فتح نون معرب خورنگاه
4- بر وزن امیر : نهری است در حیره
5- ذهل بر وزن قفل . شیبان بر وزن سلمان
6- بکسر سین و نون و تشدید میم نام بنای معروف قصر

مکانی بدین نیکوئی ندانم که مشرف باشد بر چندین خضارت (1) گیاه و غزارت (2) میاه

وزیر گفت : اي ملك ، اين بنا بر تو مبارك بودی ، اگر در آن جهان نیز ترا قصری و صرحی (3) آماده می بود .

نعمان فرمود : کار آن جهان چگونه توان کرد؟ گفت : چون از بت پرستیدن استغفار کنی و دین خدای گیری آن جهان معمور گردد .

این سخن در نعمان اثر کرد و شریعت عیسوی بیاموخت و از بام خورنق بزیر آمد جامه ملکی از تن دور کرد و پلاسی از بر بیاویخت و از مردم بگریخت بدان سان که دیگر کس نشان او را نیافت .

از پس او فرزندش المنذر جای او بگرفت و بر تخت ملك بر آمد (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد)

جلوس بهرام بن شاپور در ایران

پنج هزار و نه صد و شصت و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بهرام بن شاپور بن شاپور ذوالاکتاف در حیات پدر بفرمان او حکومت کرمان داشت و از این روی کرمان شاه لقب یافت و بعد از پدر وارث تاج و کمر گشت و جميع ممالک ایران را بتحت فرمان آورد و عمال خویش را در بلاد و امصار استقلال بخشید و سلطنت نعمان بن امرء القیس را در حیره امضا داشت و منشور حکومت شام را بنعمان بن ايهم فرستاد، و چون سه سال از سلطنت او بگذشت باغوای یک تن از خویشان او روزی که انبوه لشگر بود یکی از لشگریان فرصتی بدست کرده ، تیری بر مقتل او زد و او را مقتول ساخت و هیچ کس ندانست قاتل او را تا مکافات عمل در کنارش نهد.

ص: 154


1- سبزی و خرمی
2- فراوانی و زیادی.
3- قصر

جلوس حارث بن ایهم در شام

پنج هزار و نه صد و شصت و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود حارث بن ايهم بن حارث بعد از آن که برادرش نعمان رخت از این جهان بر بست ، بسلطنت شام قیام نمود و سریر ملکی بدو قوام یافت کار همی بعدل و داد کرد چندان که و ضیع و شریف آن اراضی را از حکومت خویش راضی داشت، آن گاه پیشکشی در خور خدمت ملك الملوك ايران ساز داده ، با رسولی دانا بحضرت بهرام بن شاپور فرستاد و از او منشور سلطنت بگرفت و مدت بیست و دو سال و پنج ماه بر حسب آرزو پادشاه شام بود و خراج مملکت خویش را بدرگاه سلاطین عجم می فرستاد

جلوس یزدجرد الاثیم در مملکت ایران

پنج هزار و نه صد و شصت و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود یزدجرد بن بهرام بن شاپور را عجمان بزه گر (1) لقب دادند که بمعنی اندوزنده گناه است عربش یزد جرد الاثيم و يزدجرد الخير ،خواند، مردی با عقل و حصافت بود و از فنون علوم بهره کافی داشت از سخنان اوست که فرماید : سه چیز است که نزديك آن امان نباشد : نخست ، بحر است و آن دیگر آتش ، و سیم سلطان باشد و هم او گوید : داناترین ملوك آنست که در حق گناه کاران ، عقاب و عذاب را بتأخیر اندازد و در پاداش نیکی ، تعجیل سازد.

و هم او گوید : چون کسی دست از اعمال خیر کوتاه سازد با فعال شر گرازد (2) و هر کرا دل از پی حسنات آن جهانی نرود ، بسیآت این جهانی گرفتار شود .

اما با این گفتار نیکو ، کردار بد داشتی و با این کلمات پسندیده ملکات نکوهیده بکار بستی بعد از پدر چون کار سلطنت بر او محکم شد تکبر و تنمر پیشه کرد و علما و حكما را خوار بداشت و گناه اندك را كیفر فراوان فرمود، عذر هیچ کس را نپذیرفت ، و بر ضراعت و شفاعت هیچ کس نبخشید و هیچ کس را امین و مؤتمن خویش ندانست و هر روز بیهانه ای

ص: 155


1- بفتح اول و دوم
2- بر وزن گدازد: گراید

با یکی در آویخت و خونش بریخت و در اواخر روزگار خویش عزم سفر کرده از مداین که دار الملکش بود ، بفارس آمد و از آن جا کوچ داده اراضی کرمان و خراسان را در نوشت و بارض گرگان آمد و در جمیع این ممالک هیچ دقیقه ای از جور و ستم فرو نگذاشت و در حق لشگری و رعیت بد کرد و بد اندیشید.

در این وقت کار بر مردم صعب گشت و در حضرت یزدان بنالیدند ، پس خدای خواست شر او را کوتاه سازد .

لاجرم چنان افتاد که روزی در حدود گرگان از بهر نخجیر کردن بیرون شد و لشگرش از هر سوی پره بزد ناگاه اسبی وحشی، در میان پره افتاد که هرگز یزدجرد اسبی بدان زیبائی ندیده بود ، پس بفرمود تا بره بر او تنگ کردند و بگرفتند ، هر کس از لشگریان خواست زین برپشت آن باره (1) استوار کند ، دست نیافت

یزدجرد که مردی توانا و با نیرو بود خود قدم جلادت پیشنهاد و دست بر یال آن باره بکشید و زین در پشتش نهاد و از قفای آن اسب در آمد و دمش بر گرفت تا بند زین استوار کند ، ناگاه اسب هر دو پای بر گرفت و چنانش بر سینه کوفت که در زمان جان بداد و از میان جماعت بدر رفت ، بدان سان که کس گرد او نیافت. مردم در مرگ یزدجرد شاد شدند و گفتند: همانا این اسب فرشته بود که خدای بدینصورت بنزديك ما فرستاد تا ما را از زحمت یزدجرد رهائی بخشید

بالجمله بیست و دو سال و پنج ماه پادشاهی داشت و در حیات خویش فرزند خود بهرام گور را بنعمان بن امرء القیس سپرد تا پرستاری کند (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد).

جلوس صباح بن ابرهه در يمن

پنج هزار و نهصد و شصت و نه سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود صباح بن ابرهه بعد از پدر در مملكت يمن لواى حكمرانى برافراخت و ابواب عدل و احسان بر روى

ص: 156


1- اسب

صغار و كبار بگشاد و اولاد عدنان را هر كه در يمن سكنا داشت بر حسب وصيّت پدر مورد الطاف و اشفاق ساخت ؛ زيرا كه از خبر كهنه (1) دانسته بود كه سلطنت يمن بهرهء بنى عدنان خواهد شد . بعد از آن كه مدت پانزده سال به پادشاهى روز گذاشت از جهان بگذشت .

جلوس غراطیاس در قسطنطنیه

پنج هزار و نه صد و هفتاد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود غراطیامس که هم او را غراسین (2) گویند پسر ولنتینین است (که شرح حالش مرقوم شد) و او را برادری از جز مادر خود بود که هم ولنتینین نام داشت.

بالجمله غراسین در اراضی فرانسه بود که خبر مرگ پدر و جلوس برادر را بجای او اصغا فرمود ، با خود اندیشید که اگر سپاه برآورم و با برادر برابر شوم ، خلقی عظیم عرضۀ هلاك و دمار شود ، پس بهتر آنست که کار برفق و مدارا کنم .

پس برادر را بعواطف ملکی خرسند بداشت و او را بسلامت گذاشت و چون خردسال بود مادر او را که ژوستین نام داشت ، کفیل، مهمات او فرمود ، پس حمايل ایمپراطوری بیاویخت و سپاه روم را نیرو داد و اهل عصيان و طغیان را بجای خود نشاند و تاودوز دوم را بجنگ قبایل گت (3) برگماشت ، و چون مصاف را بپای برد و مظفر و منصور باز آمد در پاداش آن نیکو خدمتى حكومت ممالك مشرق روم را بدو تفویض فرمود

آن گاه در رواج شریعت عیسوی پرداخت و یکی از خلفای عیسوی که آبژژیو (4)

ص: 157


1- جمع کاهن : پیشگویان
2- گراسین بسكون كاف و کسر سین و فتح يا
3- بضم كاف
4- ظاهراً نام آمبر و آز باشد چنان که آلبر ماله ذکر کرده است

نام داشت. رساله ای بنام او در تحقیق اب و ابن و روح القدس نوشت و غراسین در این وقت که پادشاه شد هفده ساله بود اما شاعر و عالم و حكيم بود و شجاعتى بكمال داشت ، و چون سپاه او از مردم متفرقه بود ضعفی در حال او بادید آمد از این روی مملکت انگلستان بر وی بشوریدند و سی هزار تن از لشگریان که در برتین (1) جای داشتند از طاعت او سر برتافتند ، و مردی که مقسیمن نام داشت از میان ایشان از پی سلطنت سر بر کشید و سپاه خود را برداشته از بهر دفع غراسین اراضی فرانسه نمود ، و در نزديك شهر لوطس (2) با غراسين مصاف داد و او را بشکست.

غراسین بسوی شهر لیان (3) فرار نمود ، یکی از سرداران مقسیمن که آند آغات (4) نام داشت از دنبال او بشتافت و در کنار رود رین (5) بدو رسیده او را بزخم خنجر بکشت و جای او با برادر گذاشت (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد) و مدت سلطنت غراسین پانزده سال بود

جلوس فودی در مملکت ماچین

پنج هزار و نه صد و هفتاد و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود فودی بعد از آن که روزگار کیندی بنهایت شد ، در مملکت ماچین صاحب تاج و نگین شد و اعیان مملکت و صنادید حضرت سر بفرمان او نهادند و او را بسلطنت درود فرستادند

در این هنگام حدود چین و ماچین و ترکستان از هم نمایان بود و هر يك از اين ممالک را پادشاهی جداگانه حکومت داشت و مردم آسوده حال می زیستند و نزاع و نبردی در میانه نبود مدت سلطنت فودی سه سال بود .

ص: 158


1- برتانی بكسر اول و سکون دوم و نون و ياء : بریتانیا
2- بضم لام و كسر طا و سكون سین : نام قدیمی پاریس
3- لين بكسر لام و ضم يا و سكون نون
4- ظاهراً نام صحیح آن (آر بگات) باشد چنان که آلبر مال ذکر کرده است.
5- بكسر راء

جلوس عائدی در مملکت ماچین

پنج هزار و نه صد و هفتاد و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون فودی جای بپرداخت عائدی لوای حکومت برافراخت و در مملکت ماچین نافذ فرمان شد و با قورس باوقوی که در این وقت ملك تركستان بود ، ساز مودت آغاز کرد و بدستیاری رسل (1) و رسائل رشته خلت (2) محکم بداشت و با فیدا فودی پادشاه چین نیز کار برفق و مدارا می کرد . از این روی مردم در روزگار دولت او در خصب (3) نعمت و بث (4) رحمت بزیستند، مدت بیست و دو سال بدینگونه پادشاهی کرد ، آن گاه رخت بربسته جای بفرزندش لوندی گذاشت (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد).

جلوس ایدی در مملکت چین

پنج هزار و نه صد و هفتاد و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ایدی فرزند فیدا فودی است (که شرح حالش مذکور شد) وی مردی با حصافت رای و شجاعت طبع بود ، بعد از پدر در مملکت چین بر اریکه (5) خسروی جای کرد و خرد و بزرگ را در حوزه طاعت خویش بازداشت ، و با پادشاه ترکستان و ملك ماچين كار بمداهنه و مهادنه (6) همی کرد

در این وقت پادشاهان چین و ماچین و ترکستان را آن نیرو نبود که طمع در ملك يكديگر بندند و بر سر یکدیگر لشگر کشند بسلامت خویش قناعت داشتند ایدی نیز بدین رفق و مدارا کار کرد تا آن زمان که بتحريك راست روشن ، وزیر بهرام گور عزم ایران کرده و بدست بهرام مقتول گشت (چنان که در ذیل قصۀ بهرام گفته خواهد شد) و مدت سلطنت ایدی بیست و سه سال بود

ص: 159


1- جمع رسول فرستادگان.
2- بضم خاء : دوستی
3- فراوانی
4- پراکندن
5- تخت
6- صاح و آرامش

تاراج قبایل فرنگ و سکسان فرانسه را

پنج هزار و نه صد و هشتاد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود قبایل فرنگ و سقسان بدان خوی و نهاد که ایشان را بود، هر وقت فرصتی بدست کردندی ، دست بقتل و غارت گشودندی.

در این وقت که غراسین را در قیصری قوتی لایق نبود ، دیگر باره ایشان مردم را انبوه کرده سر بعصیان و طغیان برآوردند و از هر سوی در بلاد و امصار اراضی فرانسه بتاخت و تاراج در آمدند، و بسیار از مردم گال را بکشتند و اموال ایشان را برگرفتند.

غراسين (1) از بهر دفع ایشان کمر بست و تاودوز دوم را سپهسالار کرده لشگری درخور رزم باو سپرد و او را بدفع ایشان برگماشت.

تاودوز سپاه بر آورده بر سر آن جماعت تاختن برد و چندین مصاف داده ایشان را بشکست و بجای خود نشاند و مطیع فرمان ساخت :

جلوس حسان بن عمر و در مملکت یمن

پنج هزار و نه صد و هشتاد و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بعد از صباح بن ابرهه يمن بهره حسان بن عمرو بن تبع گشت و او بر سرير ملك برآمده بحل و عقد امور بپرداخت و مملکت یمن را بنظم و نسق بداشت ، مردی دانا و دانشور بود جود طبعی وجودت طبیعی داشت ، و در سلطنت بسیار بزرگ و نامور گشت ؛ و چون بهرام گور (که ذکر حالش در جای خود مذکور خواهد گشت) بسلطنت ایران برآمد و نام او بلند گشت ، در حضرت او اظهار ضراعت و انكسار نمود و به متحف و مهدی (2) خاطر او را از خود خوشنود داشت، و مدت پنجاه و هفت سال پادشاهی کرد ، آن گاه

ص: 160


1- گراسین بفتح كاف و کسر سین و فتح یا
2- متحف بضم ميم و سكون تا و فتح حاء : هديه : مهدی بضم ميم و سكون ها و فتح دال و الفاخر : هديه

بسرای دیگر شتافت

جلوس بودسیس الکبری در قسطنطنیه

پنج هزار و نه صد و هشتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بود سیس بزرگ که او را ولنتینین دوم گویند بعد از غراسین بدرجه ایمپراطوری ارتقا یافت ، مقسیمن که قاتل برادرش بود (چنان که مرقوم شد) هم بکین وی برخاست و چون ژوستین مادر ولنتینین با عیسویان خصمی داشت و زیان ایشان می کرد ، این معنی نیز از بهر مقسیمن بهانه بود و با عیسویان می گفت قصد من از این ترکتاز (1) دفع ژوستین است .

بالجمله لشگری گرد خود انبوه کرد و آهنگ جنگ فرمود

ولنتينين تاو دوز دوم را سپهسالاری داده ، بمقاتله او بیرون کرد و او بر سر مقسیمن تاخته با او مصاف داد و ظفر جسته بقتلش رسانید ، آن گاه سلطنت بر ولنتینین استوار گشت و با قبایل فرنگ چندین مصاف داد ، و چون ایشان را قلع و قمع نتوانست کرد با مرکمیر که در این وقت فرمان گذار قبیلۀ فرنگ بود مصالحه افکند ، و یکی از مردم فرنگ را که اربقست (2) نام داشت ، ملتزم حضرت خویش ساخته ، او را بمنصب سرداری برکشید و او چنان اقتدار یافت که قیصر را بی اجازت او هیچ حکومت نمی رفت ، از این روی دلتنگ شد و خواست او را از محل خویش ساقط کند.

پس روزی بر سریر سلطنت جای کرد و اربقست را طلب داشت ، او بیامد و در پیشگاه حضور ، بایستاد. قیصر عزل او را از منصب ، منشوری کرده بدست او داد اربقست چون در آن نامه نگریست و مضمون آن را بدانست در خشم شد و گفت : تو آن کس نیستی که مرا منصب توانی داد تا بعزل و عزلت من گوشی . و آن نامه را نزد قیصر افکند . ولنتینین از کردار او چون پلنگ زخم خورده بر آشفت و تیغ بر کشیده ، قصد او کرد

ص: 161


1- حمله
2- آربگاست بسكون را، و ضم با (لاروس)

ملازمان حضرت چون دانسته بودند که این کار بخاتمت نرسد بدویدند و شمشیر از دست پادشاه بگرفتند ، و اربقست بسلامت بیرون شد و بعد از سه روز ، قیصر را در جامه خواب مرده یافتند . مدت سلطنت او چهار سال بود ، کینه او را تاو دوز باز جست (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد).

جلوس نعمان بن حارث در شام

پنج هزار و نه صد و هشتاد و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود نعمان پسر . حارث بن ايهم بن حارث است، بعد از پدر در دار الملک شام رايت سلطنت افراخته کرد و در كرسى ملك جای ساخت ، مردی دانش پژوه (1) و ملکی دانا دوست بود مردم سخن دان را بعوارف (2) برو احسان گرامی می داشت و خود نیز گشاده بیان و طليق الله نبود

چون در سلطنت خویش مکانتی بسزا حاصل کرد مدار مملکت خود را باستظهار (3) یزدجرد اثیم باز بست و در حضرت او اظهار عقیدت و چاکری نمود ، با این که یزدجرد را خوی درشت و نهاد زشت بود ، منشور سلطنت شام بنعمان فرستاد و او را در مقام خویش استوار بداشت . و بعد از یزدجرد بهرام گور نیز با او همین معاملت کرد و چون هیجده سال از سلطنت نعمان سپری شد رخت بسرای جاوید کشید .

جلوس ادیارس در مملکت قسطنطنیه

پنج هزار و نه صد و هشتاد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ادیاری که هم او را تاودوز بزرگ نامند از مردم اسپانیول است و پدرش نیز تاودوز نام داشت و آن گاه که حکم بقتل پدرش شد (چنان که مرقوم افتاد) وی منصب سرهنگی داشت بعد از قتل پدر از بیم جان باسپانیول گریخت و از ملازمت در گاه کناری گرفت و بکار زراعت و

ص: 162


1- طلب
2- جمع عارفه : عطايا
3- پشتیبانی

حراثت و عمارت خانه روز همی برد .

چون كار ملك سر به پریشانی نهاد غرامین (1) او را پیش خواند ، و تاودوز کین والنس (2) برادر او را (چنان که گفته شد از قبایل گت بکشید و حکومت ولایت شرقی روم یافت و در زمان ولنتینین نیز مکانتی تمام داشت آن گاه که ار بقست چنان که گفتیم ولنتينين را مقتول ساخت، تاو دوز سر بر کشید و بخونخواهی قیصر کمر بست و نخست اوژن (3) را که دست نشان اربقست بود بقتل آورد و آن گاه اربقست را بگرفت و در معرض عتاب بازداشت و حکم داد تا بدست خویش خود را هلاک سازد

اربقست نتوانست سر از فرمان برتافت ناچار خود را بکشت و سلطنت بر تاودوز استوار گشت و بعد از سه سال سلطنت مملکت را بر فرزندان خود قسمت کرد و بمرد (چنان که مذکور خواهد شد).

جلوس قورويساق باوقوی در ترکستان

پنج هزار و نه صد و هشتاد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود قورويساق باوقوی پسر قورس با و قوی است (که شرح حالش مسطور افتاد) مردی دلیر و شجاع بود و روز جنگ سورت (4) پلنگ و صولت نهنگ داشت ، بعد از پدر قبایل ترك را که وحشی تر از گرگند مانند اغنام بيك مورد و منهل (5) مقام می داد و هیچ کس بی حوزه فرمان او در حیطهٔ امان نبود .

بالجمله چون در سلطنت مکانت بدست کرد با عایدی ، سلطان ماچین و ایدی که

ص: 163


1- گراسین بسکون کاف و کسر سین و فتح یا
2- بفتح لام و سكون نون و سين
3- بضم همزه و کسر ژ
4- سطوت و هیبت
5- آشامید نگاه

در این وقت خاقان چین بود کار بموالات و مصافات (1) گذاشت و هیچ گه طمع در ملک يشان نيست و حدود ممالک چین و ماچین را از ترکتاز ترکان آسوده گذاشت و مدت نود سال در پادشاهی روزگار برد ، پس جهان را بدرود کرده بمرد .

جلوس بهرام گور در مملکت ایران

پنج هزار و نه صد و هشتاد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود یزدجرد الاثيم را هر فرزند بوجود آمدی، روزی چند بر نگذشته نابود گشتی و ملك الملوك ايران از این در ، نژند (2) حال و غمگین بودی تا این که بهرام از ما در متولد شد. یزدجرد بفرمود تا اختر نگران و ستاره شمران در زایچه طالع او نگریستند .

مؤبد موبدان که سروش نام داشت و یک تن دیگر از صنادید منجمان که هشیار نامیده می شد بحضرت پادشاه آمده مژده دادند که این مولود فراوان روزگار بر دواندرین جهان پادشاهی کند ، اما نیکوتر آن باشد که بیرون از دارالملك مداین زیستن کند و تربیت او در اراضی دیگر باشد.

يزدجرد نيك شاد شد و بفرمود تا نعمان بن امرء القیس را (که شرح حالش مذکور شد) از حیره طلب داشتند و نعمان بحضرت شتافت و یزدجرد ، بهرام را بدو سپرد تا بحیره برده . تربیت فرماید و از پس بهرام ، فرزندان یزدجرد بپائیدند و زندگانی یافتند جز بهرام ، دو پسر دیگر آورد که یکی نرسی و آن دیگر شاپور نام داشت و دو دختر آورد که یکی اورك و آن دیگر را آویده می نامیدند

بالجمله نعمان بهرام را بر داشته بحیره شتافت و از بهر او سه تن دایه اختیار کرد که یکی از زنان عرب بود و دیگر از مردم فارس و سیم نسب بترکان می برد برای آن که پسر یزدجرد بهر سه زبان سخندان شود و از صنادید عجم نیز جمعی ملازم حضرت بهرام می بودند .

در این وقت نعمان خواست تا از بهر پسر پادشاه ایران کوشکی (3) رفیع بر آرد و آن

ص: 164


1- دوستی و اخلاص
2- افسرده
3- قصر.

كودك را در آن كوشك بپرورد تا آب و هوای حیره با او موافق تر افتد ، پس در طلب دیوار گر و مهندسی دانا بر آمد تا آن کار بکام کنند با او گفتند : مردی از رومیان در بلاد شام سکون دارد که او را سنمار نام است تاکنون استادی بدان حصافت بادید نشده اگر فرمان رود او را بحضرت آوریم و این مهم بپایان بریم .

نعمان از خبر او شاد شد و فرمان داد تا برفتند و او را بیاوردند و با او گفت : از بهر فرزند یزدجرد قصری رفیع خواهم کردن بدان سان که هیچ ملکی را آماده نباشد اگر ترا این نیرو در بازو است دست بر آر و انجام کار کن.

سنمار این فرمان را پذیرفتار گشت و در حیره مکانی بدست کرد که مشرف بر کثرت انهار و میاه و حضرت اسیر غم و گناه بود و در آن جا بنیان دو قصر رفیع و صرح (1) منبع نهاد و همی سنگ و صاروج بکار بست و گچ با شیر خمیر ،کرد بنیاد یکی را بر سه گنبد نهاد که متداخل با یکدیگر بودند و فارسیان آن را سه دیر نامیدند چه گنبد را دیر خوانند ، و مردم عرب معرب نموده سدیر گفتند ، و قصر دیگر را از بهر خوردن و آشامیدن کرد ، و فارسیان آن را خورنگاه نامیدند که مخفف خورد نگاه باشد و بمعنی جای خوردن باشد و مردم عرب نیز آن را معرب کرده خورنق گفتند، و این بنا روزی بچند رنگ بر می آمد در سپیده دم سفید بودی و چاشتگاه سرخ، بر آمدی و هنگام زوال سبزی گرفتی و گاه فرو شدن آفتاب زرد شدی و شب برنگ ماه گشتی ، مردم عرب و عجم از نظاره آن بعجب آمدند و نعمان از دیدار آن خیره بماند و باسنمار گفت که نیکوتر از آن کردی که من بفرمودم ، و او را عطای فراوان بداد :

سنمار گفت: اگر من دانستمی ، پادشاه حیره بدین آیین ، حق شناس باشد و حق من ادا كند ، قصری نیکوتر از این کردمی

نعمان گفت : تو بنیانی از این بهتر توانی کردن ؟

عرض کرد که بسیار از این بهتر توانم کرد، آن بنا توانم کردن که با آفتاب جنبش

ص: 165


1- قصر

كند ، و بهر جانب آفتاب رود ، روی بد آن جانب کند .

نعمان از اصغای این کلمات در خشم شد و گفت : هان ای سنمار، اکنون که گنج مرا بپرداختی گوئی از این بنا بهتر توانم کرد؟! و دیر نشود که از بهر ملوك ديگر نیکو تر از این بنائی کنی .

پس حکم داد تا سنمار را بر زبر (1) سدیر برده ، بزیر افکندند تا استخوانش در شکست و جان بداد.

بالجمله نعمان بفرمود تا بهرام را در آن كوشك بردند و تربیت کردند و همی در خدمت او روز گذاشت تا آن گاه که بهرام ده ساله شد ، پس با نعمان گفت : چرا از بهر من آموزگار نیاری تا مرا علم و ادب و سواری آموزد ؟

نعمان گفت : تو هنوز کودکی و آموختن این هنرهای صعب ترا زحمت رساند و از بالیدن (2) فرو مانی ، باش تا وقت برسد .

بهرام گفت : این مبین که من بسال اندکم عقل من فراوان است ، بی هنگام طلب هنر باید کرد و در هنگام بکار بست

نعمان از دانش او بشگیفت و از حکمای روم و عرب و عجم چند تن حاضر کرد و بهرام بتحصیل علوم پرداخته از فنون حکمت و ادب بهره گرفت و در گفتن شعر عربی طليق اللسان گشت، و این که گویند: اول کس که شعر فارسی گفت ، بهرام بود بر خطا رفته اند .

زیرا که هر طبقه از مردم در هر زبان که سخن می کرده اند گروهی از ایشان را طبع موزون بوده و نظم سخن می کرده ، چنان که بسیار کس را در این کتاب مبارك یاد کردیم.

بالجمله بهرام شعر پارسی و تازی (3) همی گفت تا در اواخر سلطنت و دولت

ص: 166


1- بالا
2- بزرگ شدن.
3- عربی

او آذر برزین که یکی از حکمای آن روزگار بود او را از گفتن شعر و تخيلات شاعرانه منع فرمود و گفت: آن شعر که از در حکمت نبود و بنیانش بر کذب و زور (1) باشد از سیر سلاطین پسندیده نخواهد نمود.

بهرام گفتار او را پذیرفتار گشت و از نظم چنین سخنان بر کنار شد.

مع القصه بهرام چون پانزده ساله گشت در هنرهای رزم و بزم کسی با او برابری نتوانست کرد .

پس با نعمان گفت مرا اسبی در خور هنر باید تا در پشت آن کار خویش آشکار توانم کرد . نعمان بفرمود تا هر اسب که در حیره بود از شهر بدر بردند و چندان که در میان عرب گمان داشتند طلب کردند و در میدانی این جمله را با هم بتاختند و هنر يك يك را باز نمودند ، از میانه اسبی اشقر از جملگی سبق (2) برد و آن را از بهر بهرام زین بستند ، و مل کزاده ایران بصید کردن و نخجیر افکندن شاد بودی ، چنان شد که یک روز از پای ننشست و هر بامداد بشکار گوران (3) شتافت و چندان گور همی صید کرد که ببهرام گور مشهور شد

و روزی چنان افتاد که بهرام باتفاق نعمان بشکارگاه در آمد و ناگاه شیری را نظاره کرد که بر پشت گوری جسته تا او را پاره کند. بهرام خدنگی بسوی شیر گشاد داد که از شیر و گور هر دو گذر کرد و تا نیمه بر خاك و خاره (4) نشست .. نعمان از قوت بازوی او در عجب رفت و بفرمود تا نقاشان آن صورت کردند و در خورنق نصب نمودند

از پس این قایع بهرام آرزوی پدر نمود و آهنگ سفر فرمود و نعمان از مرد و مال چندان که شایسته ملک زادگانست، ملازم خدمت او داشت و او را بحضرت پدر گسیل فرمود ، و بهرام طی مسافت کرده بمداین آمد.

ص: 167


1- باطل
2- پیش
3- خر وحشی
4- سنگ سخت

اما یزدجرد از آن خوی خشن و سرشت درشت و طبع ناهموار که او را جانب بهرام را فرو گذاشت و او را چنان نداشت که پدران پسران را دارند ، یک سال بهرام با كراهت خاطر و کدورت ضمیر در حضرت پدر بماند تا آن گاه که طینوس از جانب بود سپس بزرگ که در این وقت قیصر بود از قسطنطنیه برای استحکام مودت بمداین آمد و چون رخصت انصراف حاصل کرد ، بهرام او را برانگیخت تا از یزدجرد اجازت گرفت و بهرام دیگر باره بحیره شد و در آن جا ببود تا یزدجرد وداع جهان گفت (چنان که مرقوم داشتیم).

بعد از مرگ یزدجرد ، بزرگان عجم گرد آمدند و گفتند : هیچ پسر از ملکات پدر بی بهره نباشد ، اکنون که خدای شر يزدجرد را از ما مرفوع داشت نباید مملکت را با فرزندان او گذاشت خاصه بهرام گور که با همه خوی زشت که از پدر بميراث دارد زیستن در میسان عرب نموده و شیوه و شیمت (1) آن جماعت را نیز طلب فرموده این. بگفتند ، و دل بر آن نهادند که جز از اولاد یزدجرد کسی از بهر سلطنت اختیار کنند، و یکی از قواد سپاه را که کسری نام داشت و نسب باردشیر بابکان می برد آورده بتخت ملکی جای دادند و حمل سلطنت او را بر گردن نهادند

چون بهرام این خبر بشنید بر آشفت و نعمان را با صنادید عرب طلب کرده انجمن کرد و با ایشان گفت: بر شما روشن است كه ملك عجم ، بميراث مراست و چون من از دارالملك غایب بودم و روزگار با شما می گذاشتم ، مردم عجم از من کرانه گرفتند و مملکت را با بیگانه سپردند ، پس بر شما واجب باشد . مرا یاری کردن تا بهره و نصیبۀ خویش را از دست دشمن بستانم و نام پست شده خویش را بلند کنم.

نعمان و بزرگان عرب گفتند : پادشاه عرب و عجم امروز توئی و ما همه چاکران و فرمان برداران توایم

ص: 168


1- راه و روش

پس بفرمان بهرام ، نعمان سپاه عرب را مجتمع ساخت و ده هزار تن سواره با فرزند خويش المنذر (كه ذكر حالش در جای خود خواهد شد) سپرد و او را مقدمه سپاه ساخت و با او فرمود : از ترکتاز ممالك عجم دقیقه ای فرو مگذار و خود با سی هزار تن سواره در خدمت بهرام بکنار مداین آمد و لشگرگاه کرد.

مردم ایران از یک سوی بدست المنذر زحمت می دیدند و از جانب دیگر چون بهرام وارث ملك بود و نسب از سلاطین داشت ، خاطرها در دفع او یک جهت نمی شد ناچار کار مملکت آشفته گشت. بزرگان عجم جرانوی را که مردی دانشور بود بسوی نعمان رسول فرستادند و پیام دادند که تو را چه افتاد که فرزندت المنذر را بترکتاز ممالك عجم تحريك فرمودى و پشت با دولت ایران کردی ؟

چون جرانوی بدرگاه نعمان رسید و این کلمات را باز راند . نعمان گفت : من المنذر را بغارت ایران امر فرموده ام بلکه این حکومت بهرام است که میراث او را بر گرفته بدیگری سپرده اید، اينك سرا پردۀ بهرام است بنزديك او بشتاب و سخن خویش را باز گوی .

جرانوی بحضرت بهرام آمد و تبلیغ رسالت کرد. بهرام گفت: مردم ایران مرا خوار داشتند و حق مرا با دیگری گذاشتند ، بگمان این که من خوی پدر خواهم گرفت ، و ایشان را زحمت خواهم کرد، اکنون ترا می آگاهانم تا ایشان را بگوئی که خوی یزدجرد نزد من پسندیده نبود ، همانا معاینه کردید که نتوانستم در حضرت او زیست کنم و باز حیره شدم و با خدای عهد بستم که چون ملکی یابم کیش پدر را بگردانم و با مردم همه نیکوئی کنم ، هم اکنون صنادید عجم ، همه خویشان و پیوندان منند هرگز در حق ایشان بدسگال (1) نشوم و اگر مرا از حق خویش بازدارند و مملکت بدیگری گذارند هرگز از پای نخواهم نشست و این کینه باز خواهم جست.

جرانوی زمین خدمت بوسیده مراجعت کرد و بنزد نعمان آمد و گفت: اگر

ص: 169


1- بر وزن خیال : فکر و اندیشه

ایرانیان مقالات و ملکات بهرام را دیده باشند هرگز جز او را بر تخت ننشانند

نعمان گفت : آن چه دیدی و شنیدی بشتاب و عجمان را بگوی.

جرانوی باز آمد و سخنان بهرام را به گفت در میان عجم سخن بسیار شد و عاقبت مؤبد موبدان و حکماء عجم از شهر بیرون شده بدرگاه بهرام آمدند تا کام او را باز جویند.

بهرام با ایشان گفت: اگر چه با سپاه بدین اراضی شتافته ام اما نه از بهر حرب آمده ام زیرا که عجمان، عمان و خالان منند چند آن که توانم مصاف نخواهم داد و خون کس نخواهم ریخت شما دانید که پادشاهی عجم ميراث من بوده است و مرا بی موجبی از حق خویش باز داشته اید اکنون صواب آنست که بزرگان عجم فراهم شوند و مرا با این مرد که مقام مرا گرفته با هم آزمایش کنند تا پادشاهی از آن هر کس شود دست کند ، و هیچ از این آزمون (1) بهتر نتواند بود که تاج سلطنت را در میان دو شیر درنده نصب کنیم تا هر که تواند بردارد و بر سر گذارد و اگر از آن من شد دو سال کار بسلطنت كنم و مذهب یزدجرد را بگردانم و شرط است که اگر چنین نکرده باشم خود از سلطنت استعفا کنم.

مؤبدان را سخن بهرام پسندیده افتاد و روز دیگر جمیع اکابر عجم از شهر بیرون شدند و کسری نیز در صحبت ایشان بود و از آن سوی مردم عرب صف بر کشید و از جانبین انجمنی بزرگ فراهم گشت و آن تاج و تخت زرین را بیاوردند و در میان جماعت نهادند ، پس مردی که او را بسطام نام بود و شيران ملوك عجم را نگاهبانی داشتی دوشیر آشفته که هیچ با مردم آموخته نبود حاضر ساخت و آن تاج را در میان ایشان نصب کرد و شرط بود که بی حربه جنگ بدان کار آهنگ شود ، نخستین بهرام با کسری گفت اگر خواهی تو پیش گرای و تاج از چنگال شیران بر بای کسری گفت این کار مرا واجب نشده است زیرا که امروز خداوند ملکم تو را که در طلب است تن بدین تعب باید داد.

ص: 170


1- آزمایش

بهرام چون این بشنید برخاست و آهنگ شیران کرد .

مؤبد مؤبدان گفت: هان ای پسر یزد جرد، از خدای بترس و بپای خود بمهلکه در متاز و خون خود را هدر مکن

بهرام گفت: اگر خون من ریخته شود هم بر ذمت منست و بسوی شیران شتافت یکی از آن دو شیر بجانب بهرام حمله آورد و بهرام بدو در آویخت و مشتی چنان سخت بر سرش فرو کوفت که مغزش از منخر (1) بدوید و پست شد، هم اندر زمان شیر دیگر بر او جست او را نیز با صدمت مشت که از زخم گرز آهن درشت تر بود بکشت و دست فرا برده تاج بر گرفت و بر سر نهاد و با کس سخن نگفت ، و سوی کس ننگریست و باکبر پلنگ و کبریای نهنگ همی شمرده گام گذاشت تا بر زبر تخت شده بنشست پس بیمین و شمال نظاره کرد

مردم عرب و عجم بخاك در افتادند و پیشانی بر خاك سودند : نخستين كس کسری بود که روی بر خاك نهاد و او را بسلطنت درود و تحیت فرستاد . آن گاه بهرام روی با اکابر عجم کرد و گفت هر کرا در دل سخنی است ، هم اکنون بر زبان آرد .

حکمای عجم یکان یکان از کردارهای بد یزدگرد یاد کردند و مکشوف داشتند که سپاهی و رعیت ، در زمان او بزحمت روز بردند و مملکت خرابی پذیرفت.

از این روی مردم ایران روی از اولاد او بگردانیدند و کسری را اختیار کردند که هم از خاندان ملك بود

بهرام گفت: من سخنان شما را استوار داشته ام و دانسته ام که یزدگرد بد کرده است و این گناه بر مردم نگیرم که دیگری را بر گزیدند و مذهب یزدگرد را بگردانم و خدای و فریشتگان آسمان و زمین و این مؤبدان را بر خود گواه گرفتم که چون یک سال سلطنت کنم و این گفت ها بکار نه بندم این تاج را بدین مؤبدان سپارم تا بر سر هر که خواهند بگذارند

ص: 171


1- بینی

مردم از گفتار او شاد شدند و بهرام هفت روز در آن جا جشن کرد و هر روز بر تخت جای کرده، مردم را بوعده دیگر امیدوار ساخت و روز هشتم در حق نعمان والمنذر عطای فراوان کرد و ایشان را کامران ، بحیره باز فرستاد و خود بشهر در آمد.

و چون سلطنت بر وی محکم گشت مردی از بزرگان عجم را که راست روشن نام داشت از بهر وزارت خویش برگزید و زمام ملك بدست او نهاد و مردم را بطبع خویش گذاشته دست از امر و نهی ایشان باز داشت و روز و شب كار لهو و لعب و شمار ساز و طرب کرد .

و از آن سوی راست روشن از بهر پادشاه بد سگالیدن گرفت بر خراج مملکت بیفزود و از مرسوم (1) لشكريان بكاست تا حصن ملك راثلمه (2) بزرگ و خللی عظیم بادید آمد .

آن گاه بیم کرد که مبادا روزی بهرام از آن سور و سرور باز آید و او را در معرض خطاب داشته بازپرس ،فرماید، خواست تا یک باره دولت را براندازد و خویشتن را از آن اندیشه آسوده سازد ، پس نامه ای از بهر ایدی کرد که در این هنگام سلطنت چین می کرد (چنان که شرح حالش مذکور خواهد شد) و بدو مسطور داشت که کار ایران سخت پریشانست و بهرام هرگز از خمر و خمار با خویشتن نیست و بی لهو و قمار زیستن نتواند ، اگر خاقان لشگری در خور جنگ برسازد و بدین جانب تازد بر ذمت منست که مملکت بدو سپارم و نامش بر چرخ بر آرم .

چون این نامه بخاقان رسید دویست و پنجاه هزار تن سواره و پیاده ساز داده از چین خیمه بیرون زد و چون با قورویساق باوقوی پادشاه تاتار (چنان که گفته شد) ساز مودت طراز داشت آسوده از مملکت ترکستان بگذشت و از رود جیحون عبور کرده در ممالک خراسان دست بتاخت و تاراج بگشود و کار آن اراضی را آشفته کرد. مقربان حضرت همه روزه از این اخبار پادشاه را اخبار دادند و بر تجهیز لشگر

ص: 172


1- مقرری
2- شکاف

تحریص نمودند ، بهرام همی در جواب ایشان گفت که گشایش امور از خدای قاهر قادر است و کوشش بندگان بچیزی نیرزد و اعداد هیچ کار نمی فرمود قواد سپاه را ، بخاطر رسید که در دماغ بهرام خللی راه کرده و اگر نه از مصاف دشمن بيمناك شده .

بالجمله چون روزی چند برگذشت ملك الملوك ایران چاشتگاهی بر تخت شد و اکابر عجم را انجمن کرد و با ایشان گفت: هم اکنون شما را آگاهی می دهم که اگر وقتی من از شما غایب شوم واجب است که شما از خدمت خویش غایب نباشید و دست از نظم و نسق ملک باز ندارید و اگر نه چون باز آیم شما را آن عقوبت کنم که هرگز یزدگرد نکرده باشد .

پس برادر خود نرسی را بجای خویش نصب کرد و گفت: آهنگ زیارت آتشکده تبریز دارم و هفت تن از پادشاهزادگان عجم را ملازم رکاب ساخت و سیصد تن از رجال ابطال را گزیده کرد که هر يك در روز جنگ با صولت پلنگ و سورت نهنگ بودند

و از دار الملك مداین بیرون شده راه آذربایجان پیش گرفت و از سپهسالاران رهام فرمانگذار ری و فیروزان حاکم گیلان و داو برزین حکمران زابلستان و قارن و کسهتم و مهر فیروزو مهر برزین و فرهاد و فیروز بهرام و خراد از ملازمت او خویشتن داری نکردند.

بعد از سفر کردن بهرام بزرگان عجم گفتند: همانا پادشاه را با خاقان چین نیروی جنگ نبود لاجرم راه فرار پیش گرفت و اگر ما با خاقان طریق عقیدت نسپریم زود باشد که این مملکت پی سپر ستور او گردد، پس مردی را که همای نام بود رسول کرده بحضرت خاقان فرستادند و اظهار عقیدت و چاکری نمودند و مکشوف داشتند که اگر خاقان ممالك ايران را بمعرض هلاك و دمار در نیاورد ، خراج مملکت را بسوی او فرستند.

چون خاقان این خبر بدانست از در رفق و مدارا شد و در مرو آمده سراپرده خویش بر پای کرد و بزرگان ایران را طلب داشت تا خراج بسوی او برند و قراری در کار سلطنت گذارند و سخت شاد بود که بهرام از سلطنت بگریخت و مملکت بی زحمت بدست شد.

اما از آن سوی بهرام ملی مسافت کرده بآذربایجان آمد و از آن جا هزار سوار

ص: 173

دلاور نیز برگزیده از راه و بی راه خود را بگرگان زمین رسانید و از آن جا چند تن جاسوس بتاخت و لشگرگاه خاقان را شناخته آورد و در نیم شبی تاریک با تیغ های آخته (1) خویشتن را بدان لشگرگاه زد و مردم او بانگ همی کردندی که بهرام بهرام و از لشکر چین هر کرا یافتندی کشتندی

لشگرگاه خاقان آشفته و مردم از خواب و خمار برخاسته تیغ در هم نهادند و از یکدیگر بسی کشتند و اموال و اثقال خویش را گذاشته فرار همی کردند .

بهرام از میانه بسراپرده خاقان در آمد و ایدی را بدست کرده سر از تن برگرفت و بزبان تازی این شعرها بگفت و بخواند :

اقول له لما قضت (2) جموعه *** كانك لم تسمع بصولات (3) بهرام

فاني حام (4) ملك فارس كلها *** و ما خير ملك لا يكون له حام

یعنی برای خاقان می گویم : وقتی او را و مردم او را ذلیل و زبون آوردم که گویا از حمله های بهرام بی خبر بودی و ندانستی که ملك عجم در پناه او است .

بالجمله چون خاقان را بکشت و مردم او بگریخت ، از دنبال لشگریان بتاخت و سیصد تن از اشراف چین را اسیر گرفت و هر زر و مال و خیمه و خرگاه که با ایشان بود متصرف، و روز دیگر عزم تسخیر مملکت ترکستان فرمود تا (چرا) ، پادشاه ترکستان خاقان را آذوغه و علوفه رسانید و از مملکت خود بگذرانید و از اراضی خراسان بگرد آوری سیاه پرداخت

چون این خبر به قورویساق باوقوی رسید سخت بترسید و پیشکشی در خود ساز داده با رسولان چرب زبان بحضرت بهرام فرستاد و پوزش و نیایش آورد و خراج مملکت ترکستان را بر ذمت نهاد که همه ساله بدرگاه فرستد

بهرام از جرم او بگذشت و رسولان او را شاد کام باز فرستاد و هر زر و مال که از

ص: 174


1- کشیده
2- بر وزن اکل: شکار کردن
3- جمع صولة : حمله
4- حافظ و نگهبان

لشگرگاه خاقان بدست کرده بود بر گرفت و بدار الملك مداین آمد و آن اموال را بر آتشکده ها موقوف داشت و بدین شکرانه سه ساله خراج رعیت را که یک صد و چهل کرور دینار زر خالص بود از رعیت برگرفت و دست بذل و احسان گشوده خزاین اندوخته را نیز بر مردم همی پراکنده ساخت چندان که دانایان حضرت بیم کردند که مبادا گنج اندوخته پراکنده شود و دولت ایران ضعیف گردد ، و این معنی را بعرض پادشاه رسانیدند.

بهرام فرمود که سلطنت را با مردم، توان داشت و مردم را با مال ، پس آن مال که آزادگان را گرفتار احبال (1) مهر نکند جزر مال (2) نخواهد بود .

و از پس این وقایع راست روشن را از وزارت خلع کرده ، کیفر بداد و مهر نرسی را که از اکابر فارس بود و نسب باسفندیار بن گشتاسب می برد بوزارت بر کشید.

و او مردی بزرگوار بود و حصافتی بسزا داشت و از بس او را بندگان بود در میان عجمان بهزار بنده ملقب بود

بالجمله مر نرسی را وزیر خویش کرده در خدمت برادرش نرسی باز داشت و گفت: مرا آرزوی آنست كه بملك هندوستان اندر شوم و آن اراضی را نیکو بنگرم و پادشاهی ایشان را بدانم، پس مملکت را با وزیر و برادر بازگذاشت و پوشیده از دار الملك بيرون شد ، و با اسب و سلاح خویش و یک دو تن از بندگان محرم طی مسافت کرده بمملکت هندوستان در آمد و بشهر قنوج اندر شد ، و روزها همی بصید گاه در رفت و بنخجیر کردن خاطر خویشتن مشغول داشت ، و هندبان از آداب تیرانداختن و اسب تاختن او خیره بودند . و چنان افتاد که در آن ایام فیلی بزرگ جثه دیوانه گشت و گاه گاه از بیشه همی بیرون تاخت و بکنار آبادی ها و کرانه طرق و شوارع (3) آمده مردم را پایمال ساخت و این خبر مکشوف خاطر با سدیو گشت و

ص: 175


1- جمع حبل : ريسمان
2- جمع رمل : ریگ
3- جاده ها

که در این هنگام سلطنت هندوستان داشت ، و او چند کس بفرستاد که دفع او کنند و هیچ کس بدو فیروز (1) نگشت

چون خبر به بهرام رسید گفت : من از پی دفع این فیل خواهم شتافت و یک تنه با آن رزم خواهم داد. مردم هند از این سخن در عجب شدند و صورت حال را بعرض باسدیو رسانیدند که مردی ایرانی که تمام بالا و نیکو رویست و درفن تیراندازی و اسب تازی دستی تمام دارد تصمیم عزم داده که با این فیل دیوانه رزم دهد و او را دفع کند.

باسدیو با یکی از خویشان خود فرمود که با آن مرد ایرانی به بیشۀ فیل شو و جنگ او را با فیل معاینه کن و خبر بمن آور تا اگر بمردانگی دفع او کند و بر اجزای خیر کنم یس آن مرد با بهرام به بیشه فیل در آمد و بدرختی بلند بر شد و دید که بهرام بمیان بیشه شده بنزديك پيل در آمد و بانگ بر او زد و فیل دیوانه غضب کرده بجنگ در آمد و بهرام خدنگی (2) بزه (3) کرده بسوی او گشاد داد و آن تیر در پیشانی فیل جای کرد، پس بدوید و با هر دو دست خرطوم او را گرفته فرو کشید ، بدانسان که فیل بزانو در آمد ، آن گاه تیغ برکشید و بر گردنش فرود آورد چنان که سر از تنش بیفتاد ، پس سر و خرطوم فیل را برگرفته برگردن نهاد و از بیشه بیرون شتافته بر خاك راه افکند ، هر که آن بدید از مردی بهرام در عجب رفت .

و چون صورت حال بعرض با سدیو رسید ، بهرام را طلب کرد و چون حاضر شد جوانی تمام خلقت و با قوت یافت چنان که هیچ گاه انباز (4) او ندیده بود. :گفت چه کسی و از کجا بدینجا شدی ؟

بهرام گفت که من از مردم ایرانم ملازم حضرت بهرام گور بودم ، پادشاه از من برنجيد و من بي مجان كرده بدين ملك شتافتم تا در پناه پادشاه هندوستان آسوده

ص: 176


1- غالب
2- تیر
3- زه: کمان
4- شریک و نظیر

روز گذارم .

با سدیو او را بزرگ بداشت و خواسته (1) فراوان بدو عطا کرد و او را برتبه منادمت برکشید و ملازمت حضرت فرمود و هر روز در کار رزم و بزم از وی هنری تازه معاینه کرد . در این وقت خبر بدو آوردند که میوندی خاقان چین با لشگری افزون از حوصله حساب از کنار هندوستان سر بر کرده و چشم به تسخير اين ملك انداخته با سدیو سخت بترسید و بدان سر شد که از بهر مصالحه و مداهنه کس بنزد خاقان فرستد واو را بانفاذ تحف و هدايا و اظهار فروتنی و تواضع بازگرداند

بهرام گفت : هرگز بدین ضعف و انکسار رضا مده و با خاقان اعداد کار زار کن که من این جنگ را از بهر تو بپایان برم .

پس باسدیو این کار بعهده کفایت بهرام گذاشت و او سپاه هند را ساز داده باتفاق با سدیو استقبال جنگ میوندی کرد و چون هر دو لشگر با یکدیگر برابر شد و میمنه و میسره آراسته گشت نخستین بهرام اسب برجهاند و بمیدان آمد از یمین و شمال تاختن گرفت و با هر خدنگی همی پیلی افکند و با هر شمشیری مردی بکشت .

هندیان چون این بدیدند دل قوی کردند و بجنگ در آمده مردانه بکوشیدند جمعی کثیر در آن مقاتله بدست بهرام کشته شد و سپاه چین بشکست و خاقان بگریخت و باسديو مظفر و منصور بدار الملك باز آمد و در حق بهرام وثوقی دیگر بدست کرد و دختر خود را که سپینو نام داشت بشرط زنی بدو داد و خواست تا او را ولیعهد خویش کند و بزرگان هند را بر این سخن گواه گیرد .

بهرام در این وقت خویشتن را آشکار کرد و گفت : اي ملك هند آگاه باش كه من بهرام گور ملك الملوك ايرانم و مرا با ولایت عهد تو هیچ حاجت نیست ، همی خواستم تا این مملکت بدانم و این پادشاهی ترا آزمایش کنم و هم اکنون بمملکت خویش می روم و طمع در پادشاهی تو نبسته ام جز این که هر شهر و بلده که قریب باراضی مملکت

ص: 177


1- مال

منست خاص از بهر من دانی و خراج آن را همه ساله بحضرت فرستی تا دولت ایران بلند نام شود.

این جمله را ملك هند پذیرفت و بهرام از پس دو سال با دختر باسدیو و خواسته فراوان بدار الملك خویش باز آمد و خوش بنشست و از پس روزی چند مهر نرسی را طلب داشته مورد الطاف و اشفاق ساخت ، و او را سه پسر بود که خدمت سلاطین را شایستند نخستین را نام دروارند بود که اندر دین و دانش آراستگی تمام داشت . بهرام او را جای مؤبد موبدان بداد .

و آن دیگر را نام جنس بود و دبیری دانست بهرام او را نیز بزرگوار کرد و خراج مملکت را بنظم و نسق او باز داشت.

و سیم را سمنگان نام بود که کار لشگريان نيك توانست كرد او را نيز برتبة سپهسالاری برکشید

آن گاه مهر نرسی را از بهر تسخیر ممالک روم برگماشت و سپاهی در خور جنگ ملازم حضرت او ساخته از مداین بیرون تاخت و از پس او بهرام شاد بنشست و کار همه در سور و سرور برد و دست از رعیت بداشت تا هر که خواست بعیش و طرب پرداخت چنان که رعایا از بامداد تا چاشتگاه بکسب و حرفت کار بردند و از آن هنگام تا بیگاه باده خوار و می گسار بودند.

روزی چنان افتاد که بهرام بر گروهی گذشت و نظاره کرد که ایشان بگذاشتن جام و مدام مشغولند و نوازنده و سراینده در انجمن ایشان حاضر نیست بهرام گفت چونست که شما بی چغانه (1) و چنگ بگساریدن بادۀ لعل رنگ مشغولید ؟ گفتند چندان که در این شهر از پی نوازنده شتافتیم کس نیافتیم .

بهرام چون این سخن بشنید منشوری به باسديو ملك هندوستان کرد تا دوازده

ص: 178


1- نام دو ساز مشهور.

هزار خانه اولی (1) کابلی را کوچ داده بایران فرستاد و بهرام ایشان را در ممالک محروسه پراکنده ساخت تا کار سور و سرور مردم برونق کردند.

اما از آن سوی مهر نرسی با لشكر فرموده بهرام بممالک شرقی روم در آمد و در فتح بلاد و امصار مشغول گشت والمنذر در این وقت بفرموده پدرش نعمان که سلطنت حیره داشت هم لشگری ساز داده بمهر نرسی پیوست و در ممالک روم فتوحات فراوان کردند تاودوز و خواهر او بلشری که در این وقت قیصری قسطنطنیه داشتند (چنان که مذکور خواهد شد ) جنگ با ایران را در قوت بازوی خود ندیدند و با مهر نرسی کار بمصالحه کردند و شرط نهادند که آن ممالک که لشگر بهرام از شرقی روم متصرف شده استرداد ننمایند و از مملکت ارمن نیز نام نبرند.

پس مهر نرسی شاد کام مراجعت کرد و بحضرت بهرام آمد. ملك الملوك ايران او را نيك بنواخت و خواسته فراوان بخشید آن گاه مهر نرسی معروض داشت که در این جهان بسیار زیسته ام و پیر شده ام ، اگر پادشاه جوان رخصت دهد این چند روزی که از روزگار من باقيست بعزلت و عبادت گذارم و کار آن جہانی کنم.

پس اجازت حاصل کرده بفارس آمد و چهار دیه (2) بنیاد کرد و در هر دیه آتشکده نهاد و همچنان در هر دیه چهار باغ دلکش راست کرد و در هر باغ هزار بن سرو و هزار درخت زیتون و هزار نخل خرما غرس فرمود ، و این جمله را بر آتشكدها موقوف داشت و بعبادت پرداخت و پسرانش همی در ملک بحل و عقد مشغول بودند .

اما بهرام گور را دو پسر بود که یکی یزدجرد نام داشت و آن دیگر را بنام پدر بهرام می نامیدند و هم او را یک دختر بود که صاید نام داشت .

بالجمله بهرام ، فرزند اکبر و ارشد خویش را بدبستان نهاد تا از کسب علوم بی بهره نماند و او سخت گول (3) و احمق بود چنان که هیچ سخن نمی توانست آموخت و هر روز

ص: 179


1- کسی که در کوچه و بازار ساز و سرود می نوازد.
2- ده
3- ابله و نادان

معلم از بلادت (1) او شکایت به بهرام می آورد و خاطر پادشاه نیز آزرده می گشت . روزی معلم باز زبان بشکایت گشود و گفت : یزدگرد با آن همه بلادت فطری و حماقت طبیعی دل بدختری باخته و اينك بعشق ورزی و دل بازی مشغول است .

بهرام از این سخن شاد شد و با معلم گفت : شادباش که اگر یزدجرد در سخافت رای سنگ خاره (2) بود از تربیت عشق ماهپاره جای بر ستاره کند و پدر دختر را در نهانی طلب کرد و با او گفت : دختر خویشتن را بیاموز که یزدجرد را در عشق خویش زحمت فراوان رساند و راه مواصلت بر او مسدود دارد و آن دختر کار بدین گونه کرد و یزدجرد از بیم پدر درد خویش پوشیده می داشت و بتلخی تمام روزگار می برد تا این که از برکت عشق بدرجه کمال ارتقا جست و از هر نکته و رازی آگاه گشت و در خور سلطنت آمده ولی عهد پدر شد و بهرام از جانب او آسوده گشت و خاطر بر رفاه و امنیت قلوب رعیت گماشت و حدود و ثغور ممالک محروسه را مضبوط فرمود و سد در بند باب الابواب را که محو و مطموس (3) گشته بود بفرمود : از نو بنیان کردند تا مردم آذربایجان از ترکتاز (4) ترکان آسوده باشند . و این همان سد است که ذوالقرنین اکبر بنا نهاد (چنان که مرقوم داشتیم) و هم در این زمان بسیار جای از آن سد است که چون زمین را بکاوند سنگ های گران بادید آید که از آن سنگ ها میل های آهن گذرانیده اند و با یکدیگر پیوسته کرده اند و روی و نحاس (5) گداخته در شکاف آن ها ریخته اند

بالجمله چون سد ذوالقرنين پست شد هر يك از سلاطین ایران خواستند دفع ترکان کنند بنیان سد خویش را بر زبر سد ذوالقرنین نهاده اند چنان که بهرام گور کار بدین گونه کرد و از پس او نوشیروان (که ذکر حالش خواهد شد) چون سد بهرام را مندرس یافت سدی بر زبر آن نهاد و پرویز بپایان برد.

ص: 180


1- کندی و کم فهمی
2- سنگ سخت
3- محو و نابود
4- یورش و حمله
5- مس

مع القصه چون بیست و سه سال از سلطنت بهرام بگذشت روزی بصیدگاه در آمده اسب از پی گوری همی تاخت ناگاه اسبش به جمجمه در رفت و بهرام با اسب در جمجمه نا پدید شد.

چون این خبر باهل او بردند مادرش که هنوز زندگانی داشت ، از شهر بیرون شده بکنار آن جمجمه آمد و چهل روز بنشست از بهر آن که جسد بهرام را برآورده بخاک بسپارد و بینیل مرام بازگشت

بالجمله بهرام چنان شیفته صید گوران بود که عاقبت جان بر سر این کار کرد و او را در کمان داری و تیراندازی نظیر نبود چنان که در عنفوان شباب گاهی که در حیره جای داشت کنیز کی بدست آورد که او را آزاده نام بود و خاطر بهرام با او شیفتگی داشت و بسیار وقت او را با خود بشکارگاه می برد روزی چنان افتاد که بر شتری دوزین بسته یکی را خود بنشست و آزاده را از قفای خود بر آن يك جای داد و بصحرا در آمده بشکار کردن پرداخت ناگاه آهوئی پدیدار گشت ، بهرام با آزاده گفت: اگر خواهی این آهو را صید کنم.

چون آن كنيزك راخوى ستيزه و روش ناهنجار بود با بهرام نازیبا سخن کرد و گفت: مردان مرد با آهوان نبرد نکنند و اگر خواهی با چوب خدنگ گوش و سم آهو را با هم بدوز.

بهرام را از بدسگالیدن او آتش خشم زبانه زدن گرفت، اما هیچ سخن بزبان نیاورد و کمان کرد کروهه (1) گرفته نخست مهره بیفکند چنان که گوش آن آهو را اندك رنجه ساخت ، پس آهو پای برداشت تا گوش خویش را بخارد بهرام بیدرنگ خدنگی بسوی او گشاد داد چنان که سم و گوش آن آهو را با هم بدوخت ، آن گاه روی باكنيزك او کرد و گفت: همانا خواستی گوهر مرا بشکنی و مرا شرمسار سازی ؟

پس دست او را بکشید و او را از شتر بزیر افکند و شتر بر پیکر او بدوانید تا جان

ص: 181


1- بر وزن و معنی گلوله است

بداد و با خود پیمان نهاد که دیگر کنیزکان بصیدگاه نبرد .

از معاصرین دولت بهرام حارث بن مندله بود که بر بعضی از قبایل عرب که در حدود شام سکون داشتند ملکی داشت و حجر بن حارث بن عمرو که پدر امرء القیس شاعر است بر بعضی از عرب که در نجد جای داشتند حکومت می کرد

وقتی چنان افتاد که حجر ، با مردم خویش از بهر غارت بنجران و مردم آن اراضی بیرون شد، و چون حارث بن مندله این معنی بدانست جمعی از ابطال رجال را بر داشته بر سرخانه حجر تاختن برد و اموال و اثقال او را بغارت بر گرفت و هندالهنود را که زن حجر بود اسیر کرد و بیدرنگ بکناری فرود شده با او خوش بگفت و خوش بخفت .

هند را از آمیختن با حارث بن مندله حظی کامل حاصل شد زیرا که حارث جوان و زیباروی بود و حجر روزگار کهولت داشت ، پس ترك شوهر بگفت و دل در حارث بست و با او گفت : برخیز تا از این حدود بیرون شتابیم زیرا که حجر مردی جنگجوی و دلاور است ، مبادا از راه در رسد و کار بر ما صعب شود. پس حارث او را برداشته با اموال حجر بمقام خویش آورد و آن مال را بر مردم خویش بخش کرد.

اما از آن سوی چون حجر باز آمد و حال بدانست تصمیم عزم داد که این کینه از حارث باز جوید و مردم خود را فراهم کرده از دنبال او بشتافت چون بآرام گاه او نزديك شد كمين ساخت و سدوس (1) بن شيبان بن ذهل (2) بن ثعلبه را که مردی حیلت مکار بود بجاسوسی میان قبیله حارث فرستاد تا از جا و مکان او آگهی یافته خبری باز آرد تا حجر کار بر بصیرت کند.

بالجمله سدوس چون مردم سفر کننده بقبیلهٔ حارث بن مندله در آمد و او را و اهاش را در دامن جبلی (3) یافت که در کنار آتشی افروخته نشسته و هنوز از آن مال

ص: 182


1- بفتح سين.
2- بضم ذال و سكون ها
3- كوه

که از حجر آورده بود بر مردم خویش بخش می کرد .

سدوس بیامد و در میان آن جماعت جای کرد و هند الهنود را معاینه نمود که در قفای حارث نشسته با او سخن می کند، ناگاه حارث از هند پرسش نمود که هان ای هند . در حق شوهر خویش حجر چه گمان داری و هم اکنون او را در کجا می پنداری هند گفت : او را در میان جوشن (1) خود بر پشت شتر خویش می بینم که با قوم می گوید : شتاب کنید و را در نوردید (2) «لاغز والا التعقيب» يعنى جنگ نیست مگر آن که از پس ان جنگی باشد و این سحن در عرب مثل شد.

بالجمله سدوس این سخنان را بشنید و جای حارث را بدانست و بازگشته این جمله را با حجر بگفت.

چون سخن بحديث هند رسید و کلمات صداقت آمیز او را با مرد بیگانه اصغا فرمود جهان در چشم حجر تاريك شد و از غضب دست بزد و از شجره مراد (3) که در کنار او واقع بود قبضه ای بگرفت و آن درختی بود که برگ و بارش نهایت تلخی و سمیت داشت چنان که چون شتر دهان بر آن زدی از غایت تلخی لبش چاك شدی و حجر از غایت خشم از آن برگ و بار که بر گرفته بود همی می خوائید (4) و از سمیت آن زبان نمی دید و ذایقه او از تلخی آن متأثر نمی گشت. از این روی در میان عرب به آکل المراد ملقب گشت.

مع القصه حجر بعد از اصغای آن کلمات چون پلنگ زخم خورده بر نشست و مردم خود را برداشته ناگاه چون سیل بنیان کن بر سر حارث بن مندله فرود شد و حارث چون چشمش بر سپاه بیگانه افتاد بر پشت فرس خود برآمد و مردم او سوار شدند وصف برکشیدند

نخستین حجر اسب بزد و بمیدان تاخت و فریاد برکشید که هان ای حادث ، اگر

ص: 183


1- زره
2- طی کنید و به پیمائید
3- بضم ميم
4- خائیدن : سائیدن

خواهی این مردم را از جانبین آسوده بگذاریم و تو با من مصاف دهی تاهر که ظفر جوید لشگر مخالف اطاعت او کند و خون کس ریخته نشود

حارث بدین سخن رضا داد پس بر این حکومت پیمان نهادند و بمیدان در آمدند یکدو طعن نیزه از جانبان بیش نگذشت که حجر چون شیر نخجیر دیده بتاخت و نیزه خود را بر حارث بزد چنان که او را از اسب در انداخت .

هندالهنود چون این بدید از آن عشق که با حارث داشت ترك جان بگفت و بدوید و آن نیزه را از تن حارث برکشید اما اور ادم (1) شمرده بود و جان او با نیزه بر آمد . این نیز بر خشم حجر بیفزود و شمشیری بر هند فرود آورده او را بکشت و این شعر بگفت و بخواند :

لمن النار او قدت بحفير *** لم ينم غير معطل مقرور (2)

ان من يامن النساء بشیء *** بعد هند لجاهل مغرور

بعد از قتل حارث مردم او مطیع و منقاد حجر شدند و او اموال و اثقال خود و مردم خود را استرداد نموده بحدود نجد مراجعت فرمود (و بعضی از احوال حجر و سبب هلاك او را در ذیل قصۂ فرزندش امرء القيس مرقوم خواهیم داشت انشاء الله تعالی)

جلوس اسند و سپس در قسطنطنیه

پنج هزار و نهصد و نود و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بعد از مرگ ادیارس (که شرح حالش مرقوم گشت) ممالك دولت روم دو قسمت شد زیرا که ادیارس را دو پسر بود:

یکی اسند و سیس نام داشت که هم او را آرکادیوس خوانند، وی هنگام وفات پدر

ص: 184


1- چند نفی بیشتر از او نمانده بود
2- هر کس که برای او آتش در گودالی تهیه شده باشد نمی خوابد مگر در حالت برودت و سرما و از آن آتش بهره نمی برد

هیجده ساله بود و آن دیگر هناریوس (1) نام داشت و یازده ساله بود.

ادیارس مملکت روم را بدو بهره کرد اراضی آسیا و شرقی سفلی و علیای روم از سرحد فرات و مصر و انطاکیه و یونان تا قسطنطنیه و از قسطنطنیه تا کنار رود دنیوب را از اراضی یوروپ (2) به آر کادیوس تفویض فرمود و پایتخت او را در قسطنطنیه مقرر داشت و اراضی ایتالیا و افریقا و فرانسه و انگلیس و ایلیریا (3) که بلغار طرف شمال ونديك باشد که برابر ایتالیا است ، و روم و ملان (4) را به هناریوس تفویض نمود و پای تخت او را در رومية الكبرى مقرر داشت و روفن (5) را از بهروز ارت آرکادیوس گماشت و ستيليكن (6) را بوزارت هناریوس برکشید و در وصیت نامه نوشت که اگرچه من مملکت را میان فرزندان خود قسمت کردم ، اما در معنی یک دولت است و شرط است که با هم موافق باشند و اگر مخالفی پیش آید باتفاق دفع او کنند

و این قاعده برقرار شد و از این هنگام قیاصره دو طبقه شدند آنان را كه دارالملك در قسطنطنیه بود قياصره شرقی نامیدند و آن طبقه را که پای تخت رومیة الکبری بود گفتند چنان که جلوس هر يك از این دو طبقه در جای خود مذکور خواهد شد

بالجمله بعد از مرگ پدر آر کادیوس در شهر قسطنطنیه بر تخت سلطنت جای کرد و زمام حل و عقد امور را بدست روفن گذاشت و روفن از مردم فرانسه بود و او در زمان آدیارس بدرجات بلند ارتقا نمود و چون شهر سلونيك (7) كه از بلاد یونان است بر آدیارس بشوریدند برای و رویت (8) روفن مفتوح گشت و هفت هزار تن بعد از تسخیر

ص: 185


1- بضم ها و نون (لاروس)
2- اروپا
3- بتشديد لام: کشورهای بالکانی
4- میلان : از شهرهای ایطالیا
5- روفن بفتح فاء
6- بسكون سين و ضم كاف
7- سالونيك
8- فكر و تدبير.

آن شهر بقتل رسید. و این بر مکانت روفن بیفزود و پر و مود را که سردار عساکر بود از بهر قوام خود بقتل آورد و منصب کنسلی یافت . آن گاه از بهر آن که مستوفی الممالك شود پرا کالوس و پدرش تسین را بهلاکت رسانید و این منصب از ایشان بگرفت و از پسر این واقعه روز تا روزگارش روشن گشت تا رتبت وزارت اول یافت و چنان افتاد که آدیاری را سفری پیش آمد و فرزند خود آرکادیوس را در قسطنطنیه بجای خود بنشاند و روفن را در خدمت او باز داشت و زمام اختیار کلی را بدست روفن گذاشت روفن بنیان کلیسیائی بزرگ نهاد تا بقانون سلاطین در آن جا غسل تعمید کند و در آن بنا رعیت را بسیار زحمت رسانید .

بالجمله بعد از مرگ آدیارس ، چون روفن در وزارت آرکادیوس استقلال و استبداد یافت با وزير هناریوس که مردی دانشور بود کمال خصومت داشت زیرا که خود در طلب آن بود که هر دو برادر را از میان برگیرد و سلطنت کند ، لاجرم با اعیان و اشراف مملکت دل برداشت

مع القصه روفن حیلتی اندیشید که دختر خود را بشرط زنی بسرای آرکادیوس فرستد و از این وصلت نیز تقربی بسلطنت جوید و این سخن را با قیصر مشرقی در میان نهاد و هنوز این کار بانجام نرفته اور اسفری پیش آمد بعد از بیرون شدن او اطرب که خواجه سرای آرکادیوس بود و ضمیر روفن را می دانست در حضرت قیصر معروض داشت که دختر روفن پسند خاطر پادشاه نخواهد افتاد، همانا از پرومود دختری بسرای مانده است که اودقسی نام دارد چنانست که آفتاب از شعشعهٔ جمالش در تاب شود و لعل پاره از غیرت لبش خونخواره گردد. و چندان از این گونه سخن کرد که دل آرکادیوس را شیفت و یک جهت شد که اودقسی را زن کند، پس ساز و برگ سود او کرد و او را بجباله نکاح در آورد چون روفن باز آمد و این معنی را بدانست یک باره دل بر خصومت آرکادیوس نهاد و در نهاني الريك (1) پادشاه گت (2) را برانگیخت تا سر بعصیان و طغیان برآورد و کار

ص: 186


1- آلاریک
2- بضم گاف

ملك را آشفته ساخت

آرکادیوس از مشرق و مغرب روم سپاه بر آورد از بهر دفع الريك و از رومية الكبرى ستیلیکن با سپاه فرانسه و دیگر قبایل از بهر خدمت و اعانت آرکادیوس بشتافت و لشگر آرکادیوس نیز برسید هر سه سپاه در روم ایلی بنزديك يكديگر لشگر گاه کردند .

در این وقت روفن را بخاطر رسید که مبادا ستیلیکن در جنگ الريك ظفر جويد و مورد الطاف و اشفاق آرکادیوس گردد و وزارت دولتین باو منتقل شود، پس حیلتی اندیشید و بنزد آرکادیوس آمد و معروض داشت که ضواب آنست که ما لشگر خویش را بدار الملك طلب کنیم و ستيليكن را با آلريك بگذاریم ، زیرا که چون او مغلوب شود و لشگرش پراکنده گردد دیگر قوتی از بهر هناریوس نخواهد ماند و سلطنت مغرب نیز آن تو خواهد بود . آرکادیوس این سخن را پذیرفته منشوری بسران سپاه کرد تا مراجعت کند.

چون این منشور بلشگر رسید و ستیلیکن از این راز آگاه شد دانست این فتته از حیلت روفن روی داده ، پس با قواد سپاه آرکادیوس همداستان شد که بعد از رسیدن به قسطنطنیه روفن را هلاك كنند زیرا که او بدخواه دولت است و لشگریان را در این مهم یک جهت کرد لاجرم چون مراجعت کرده به قسطنطنیه در آمدند بیدرنگ بر سر روفن تاخته او را بقتل آوردند و تن او را پاره پاره کردند، یک دست بریده او را یکی از لشگریان برداشته بنزديك مردم می شد و آن رگی که انگشتان را بسط می دهد می کشید تا آن دست بریده گشوده می شد ، پس نزديك مردم می داشت تا بشکرانه قتل او چیزی در آن کف نهند و چون کسی چیزی در آن کف می گذاشت آن رگ را می کشید که انگشتان را قبض می کند و آن چیز را بهرمان دست بریده نگاهداری می کرد و مالی فراوان بدین گونه بکدیه بگرفت و بعد از قتل روفن، اطرب خواجه سرای قیصر منصب وزارت یافت و مدتی حل و عقد امور بدست اطرب بود، آن گاه مردی که او را کانیاس می گفتند فتنه ای انگیخته اطرب را بقتل رسانید و از پس آن کانیاس نیز در

ص: 187

غوغائی مقتول گشت و مدتی کار مملکت بدست او دقسی ضجیع آرکادیوس بود و آن زن را کبر و بخلی تمام بود و چند آن که حکومت داشت قبایل هون و طایفه (السادین) را زحمت تمام می رساند تا آرکادیوس از این جهان رخت بربست و مدت سلطنت او سیزده سال بود

جلوس هنار بوس در مملکت روم و ایتالیا

*جلوس هنار بوس در مملکت روم و ایتالیا (1)

پنج هزار و نه صد و نود دو سال بعد از هبوط آدم بود هناریوس برادر آرکادیوس است و یازده ساله بود که بر حسب وصیت پدر در رومية الكبرى سلطنت جداگانه یافت و اول قیاصره مغربی است .

چون بر تخت نشست برحسب حکم بدرستیلیكین را بوزارت خویش برکشید و او از مردم واندال بود و حصافتی بسزا داشت و نخست یکی از سرکردگان آدیارس بود و از کمال جلادت و کیاست روز تا روزگارش بالا گرفت تا رتبت سرداری یافت . و آدیاری دختر خود را که سرنانام داشت ، بشرط زنی به ستيليكن فرستاد و از او يك پسر آورد که او شریوس نام داشت و دو دختر آورد که یکی ماریا و دوم طر مانجا نام داشت

بالجمله چون آدیارس از جهان برفت ستیلیکن از بهر قسمت مملکت با سپاه بشهر مسدن آمد و از آن جا عزم قسطنطنیه داشت ، چون روفن وزیر آرکادیوس آگهی یافت بیم کرد که مبادا ستیلیکن بحضرت قیصر آيد و آركاديوس شيفة ملكات او شود و او را بوزارت خود اختیار کند، پس بحضرت قیصر شتافته معروض داشت که آمدن وزیر قیصر مغربی با سپاه بدین شهر شایسته نیست دور نباشد که کیدی اندیشد و خواهر هناریوس را بی شراکت غیری در تمامت مملکت پادشاهی دهد این سخن در نزد قیصر مقبول افتاد و نامه به ستیلیکن نوشت که در قسمت مملکت ضرورت داعی نیست که تو بدین شهر در آتی اگر از مسدن گامی پیشتر گذاشته ای از دوستان، نخواهی

ص: 188


1- بضم ها و نون (لاروس)

بود، بلکه از دشمنان شمرده می شوی.

چون نامۀ آرکادیوس به ستیلیکن رسید، ناچار حکم قیصر را اطاعت کرد، اما در نهانی دل با روفن بد کرد و همی در کار او فتنه انگیخت تا بدست سپاه کشته شد (چنان که مرقوم داشتیم) اما از پس قتل او باز مورد اشفاق والطاف آرکادیوس نگشت زیرا که اطرب و اودقسی (چنان که گفته شد) وزیر ارکادیوس شدند و ستیلیکن را دشمن دولت او باز نمودند و املاك او را آن چه در ممالک شرقی بود ضبط کردند

و این سبب فتنه میان برادران گشت و خاطر آر کادیوس و هناریوس از هم رنجه شد اما ستيليكن بنظم و نسق کنار هناریوس پرداخت و برادرش که مس ظل نام داشت با لشگری انبوه بافریقا مأمور نمود تا جلد و را که فرمانگذار آن اراضی بود مقهور نمود و آن مملکت را بزیر حکومت هناریوس باز داشت ، و ازین سوی خود با قبایل کت مصاف داده و آن جماعت را در اراضی یونان هزیمت کرد تا سلطنت هناریوس محکم گشت و آن گاه دختر خود را که مریه نام داشت بسرای هناریوس فرستاد و در این وقت قیصر چهارده ساله بود و مریه ده سال در سرای هناریوس بزیست که هنوز مهر دوشیزگی داشت و آن گاه با مهر دختران از جهان رخت بر بست .

دو سال بعد از وفات آن دختر الريك پادشاه گت مغرب خواست تا آن زحمت که از ستیلیکن در اراضی و نان دید کیفر کند، پس سپاهی افزون از حوصلهٔ حساب بر آورده ناگاه بر سر هناريوس تاخت و قيصر را با او قوت درنگ نبود ، لابد از رومیة الکبری فرار کرده بشهر ملان (1) درآمد و الريك (2) از دنبالش تاخته او را در آن بلده محصور ساخت .

چون کار بردناریوس تنگ شد ناچار باالريك مصالحه انداخت و بعد از آمد و شد رسولان از جانبین دانگونه صلحی افکندند که همه زیان و ضعف دولت هناریوس بود

ص: 189


1- میلان : از شهرهای ایتالیا
2- آلاريك

اما از آن سوی ستیلیکن سپاهی آراسته کرده از رودخانه ادا (1) بگذشت هنگامی كه الريك كار صلح را بانجام برده آسوده نشسته بود ناگاه بر سر او تاخت و تیغ در مردم او نهاده جمعی کثیر را عرضه تيغ و تير ساخت لشكر الريك شكسته شده ، هزیمت جستند و زن او اسیر گشت و اموال و اثقالش بهرۀ مردم ستيلیکن گشت ، هناریوس از تنگنای محاصره نجات یافت اما الريك چند منزل واپس شده دیگر باره ساز لشگر کرد و بجانب روم تاختن برد.

چون این خبر به هناریوس رسید از بهر آن که مملکت ایتالیا خراب نشود کس نزد او فرستاد و پیام داد که دست از این ترکتاز بدار و در جای خویش قرار بگیر بپاداش آن که اموال ترا که در جنگ بغارت رفته بسوی تو فرستم و ضجيع ترا نيز رها کنم.

الريك اين سخن را نپذیرفت ناچار هنادیوس لشگر بر آورده از دنبال او بتاخت و نزديك بشهر وران با او دو چار شد و جنگ در پیوستند بعد از آویختن و خون ریختن فراوان سپاه گت شکسته شد بدانسان كه الريك بصعوبت تمام از آن مهلکه جان بسلامت برد و مردم گت ناچار از ایتالیا بیرون شدند.

بعد از این فتح هناریوس بشهر روم در آمد و مردم شاد شدند و آن قانون و تماشاخانه را که مردم بجانوران درنده بجنگ می شدند (بدان تفصیل که مرقرم شد ) از میان برداشت ، و بعد از دو ماه از روم بیرون شده رونا (2) را پایتخت ساخت زیرا که آن بلده را محکم تر می دانست و مدت دو سال آسوده بزیست

آن گاه ردقز که شرح حالش در ذیل قصه قبایل یوروپ مرقوم شد دویست هزار مرد از طوایف نمسه (3) و له برگزیده از کوه آلپ عبور کرد و شهر فلارنس (4) را که از امصار ایتالیا است بمحاصره انداخت .

ص: 190


1- آرا : از شعب رودخانه دانوب
2- رارن بکسر واو :
3- اتریش کنونی
4- فلورانس (لاروس)

چون این خبر به ستیلیکن رسید چهل هزار مرد جنگی فراهم کرده از بهر دفع او بشتافت و دور از لشگرگاه ردقز خیمه بزد و همی آزوقه و علوفه را از لشگر ردقز بازداشت مدتی بر نیامد که در شهر فلارنس بجهت سپاه ردقز قحط و غلا افتاد و در لشگر گاه رد قز بسبب سپاه ستیلیکن قحطی بزرگ روی نمود، بدان گونه که عددی کثیر از او بمردند و هر که زنده بود ناتوان گشت

آن گاه سیلیکن با سپاه خویش بر سر او تاخت و هر که از قحط جان برده بود عرضه تیغ فرمود و جمعی کثیر را اسیر کرده از پس جنگ بفروخت و ردقز را نیز بدست آورد و حکم داد تا سر از تن او برگرفتند.

و از پس این واقعه قبایل جرمن و آلاین و واندال و سوو (1) باراضی فرانسه تاختند و هفت مملکت از فرانسه فرو گرفتند و هر دو سوی رودخانه رین (2) را متصرف شدند و از طرف دیگر مملکت انگلیس آشفته گشت و آن سپاه که از جانب قیصر در آن جا سکون داشت سر بطغیان بر آوردند و یک تن از لشگریان را که قسطنطین نام داشت بسلطنت خویش برداشتند و دو تن دیگر را نیز پادشاه خواندند و با قسطنطين شريك كردند كه یکی را نام مرقوس بود و آن دیگر راک راویسین می نامیدند اما قسطنطین چون مردی حیلت گر بود لشگریان را بر انگیخت تا شورشی کرده خون آن دو تن را بریختند و خود بسلطنت باقی ماند و کار بر او استوار گشت آن گاه انگلستان را بنظم و نسق کرده با لشگری آراسته با راضی شمالی فرانسه تاخت و شهر بلنك را فرو گرفت و هناريوس را دیگر حکومتی در فرانسه باقی نماند از پی چاره یک تن از بزرگان قبایل گت را که سروس نام داشت بسرداری سپاه برکشید و لشگری در خود جنگ بد و داده بدفع قسطنطین فرستاد سروس با لشكر خویش کوچ داده باراضی فرانسه آمد و نزديك شهر وین (3)

ص: 191


1- سوئو بكسر همزه
2- رن یارین بفتح را در اول و کسر آن در دوم
3- بكسر واو و كسر يا

هفت روز با سپاه قسطنطین رزم داد و هم عاقبت شکسته شد و هزیمت شده باز آمد و دست تصرف هناريوس يک باره از فرانسه کوتاه گشت و کوه آلپ در میانه سرحد شد و قسطنطین از پس این فتح قوی حال شده اراضی اسپانیا را نیز فرو گرفت و مردم اسپانیول را بتحت فرمان آورد و پسر عم هنادیوس را که در آن ملک فرمانگذار بشکست و اخراج فرمود و سلطنت مغرب سخت ضعیف شد .

ستیلیکن چون چنین دید از پی چاره کمر بست و با الريك ساز مودت طراز كرد و حکومت ایلریا را که عبارت از بلغار باشد بدو تفویض نمود و پیمان نهاد که هرگاه رزمی پیش آید از مرد و مال اعانت کند و او را برانگیخت از بهر تسخير ممالك شرقی

الريك با لشكر خود بسوى قسطنطنیه کوچ داد و بعضی از اراضی شرقی را بگرفت و چون بمملکت یونان رسید نامه به ستیلیکن کرد که اگر هناريوس يك مملكت از این ممالک که مسخر کرده ام بمن مفوض دارد و آن مقدار زر بمن فرستد که کفایت این جنگ کند از پس فتح یونان جنگ قسطنطین را نیز من بپایان برم و او را از میان برگیرم

هناریوس چون سخن او را بدانست با اصحاب دیوان در میان نهاد و آن جماعت در مشورت خانه سخن کردند و عاقبت کار بدان نهادند که سیصد و شصت من زر خالص از بهرالريك فرستند تا این مهم با انجام برد چون این مقدار زر به الريك فرستادند او در میان بزرگان درگاه نامور گشت دیگر حکام و عمال هناریوس با الريك حسد بردند و دل با ستيليكن بد کردند که اوالريك را اعانت کند و عاقبت ما را زیر دست و فرمانبردار فرماید لاجرم در حضرت هناد یوس از او بدسگالیدن آغازیدند و گفتند: ستیلیکن بر سر آنست که فرزندش او شیر بوس را قیصر کند. این سخن در خاطر هناریوس جای کرد و ستيليكن را بقتل آورد و فرزندش را نیز مقتول ساخت و دختر دوم او را که تر مانسیو نام داشت و بعد از مرگ دختر نخستین او را بسرای آورده بود اخراج فرمود.

سی هزار تن مردم سپاهی که در تحت فرمان ستیلیکن بودند ، چون ظلم قیصر را در حق او نگریستند پشت با او کرده بزیر لوای الریك در آمدند و او این جمله را برداشته

ص: 192

با مردم خود بکنار روم آمد و آن بلده را بمحاصره انداخت چون کار بر مردم تنگ شد بدو پیام کردند که اگر از زحمت ما دست باز نگیری جمیع مردم این شهر از جان گذشته همگروه بجنگ در خواهند آمد الريك پاسخ داد که مرا از فزونی خویش بیم مدهید زیرا که هر چه گیاه و دسته خوید (1) انبوه تر باشد از بهر درویدن نیکوتر است بالجمله عاقبت قحط و غلا در شهر روم افتاد ناچار بعد از آمد و شد رسولان کار بر مصالحه رفت و مردم روم زری فراوان بحضرت الريك فرستادند تا از کنار روم برخاسته مراجعت فرمود و از بهر سکون زمستان در شهر توسکانه (2) آمد و در آن جا توقف فرمود.

در این وقت پدر زن او ادلف سپاهی از قبایل کت و مجاز برداشته بحضرت الريك پیوست و این هنگام لشگرگاه الريك مشحون بصد هزار مرد رزم آزموده گشت و بر دفع هناریوس یک جهت شد و هر چند هناریوس خواست با او کار بمصالحه کند مفید نیفتاد والريك لشگر خویش را بر آورده شهر استیارا (3) فرو گرفت و از آن جا بکنار شهر روم آمد مردم روم چون دانستند که در این کرت با او قوت درنگ ندارند در بر وی او گشودند و او را بشهر روم در آوردند والريك يكى از لشگریان خود را که امال نام داشت لقب قیصری داده ایمپراطور شهر روم ساخت و از آن جا بیرون تاخته بشهر رونا آمد .

هناریوس چون کار بدان گونه دید و خود را مرد نبرد او نمی دانست عزم کرد که بشهر قسطنطنیه گریخته پناه ببر ادر زاده خودتاو دوز (4) جوید که در این وقت قیصر مشرق بود دو تن از سرداران او که یکی هراقلیوس نام داشت و آن دیگر سروس نامیده میشد در حضرت او شتافته معروض داشتند که دل قوی دار و در جای خویشتن باش تا ما با الريك مصاف دهیم و دفع او کنیم . پس نخستین هراقلیوس ساز لشگر کرده بمصاف الريك در آمد و با او جنگی صعب در پیوست و سخت

ص: 193


1- بر وزن جوید : گندم و جوی نارس و سبز
2- تسكان بضم تا و سكون سین : ایتالیای مرکزی
3- بضم همزه : از بنادر روم .
4- تئودز بکسر تا و ضم همزه و دال

مردانه بکوشید و بعد از گیرودار فراوان او را بشکست و از پس آن سروس فرصت نداد و با لشكر خويش بر سر الريك اخت و جنگ در انداخت و جمعی کثیر از مردم او را بکشت و او را هزیمت کرد.

در این وقت چون کار برالریک تنگ شد خواست با سروس مصالحه افکند و کس از بهرانجام این معنی بدو فرستاد ، سروس در جواب گفت : تو هنوز لایق آن نیستی که با مولای من مصالحه کنی و اگر خواهی جان بسلامت داری از در طاعت و بندگی باش و در حضرت او روی ضراعت بر خاك بساى . چون الريك از مصالحه مأیوس شد لشگر خود را برداشته از راهی دیگر عزیمت روم کرد و بکنار شهر روم در آمد مردم روم بر عادت کرت نخست در بروی او بگشودند و او بشهر در آمد ، چون دانست که این ملك بدو نباید يك نيمه شهر را آتش در زد و بسوخت و هر زر و مال که یافت بر گرفت و معابد ایشان را خراب کرد جز این كه يك كليسيا را بجا گذاشت و اموال موقوفه آن را متصرف نشد.

بالجمله بعد از خرابی روم خیمه بیرون زد و در اراضی جنوب ایتالیا شتافته جمله را بمعرض نهب و غارت در آورد و از پس این وقایع روزی چند بر نگذشت که از این جهان رخت بدر برد و پدر زن او ادلف جای او بنشست .

اما ادلف (1) با هناریوس طریق فروتنی و فرمان برداری پیشنهاد و خواهر هناریوس را که پلاسی دیا نام داشت بزنی بگرفت و لشگر بر آورده بجانب فرانسه و اسپانیا تاختن برد تا مگر قسطنطین را از میان بردارد و سلطنت هناریوس را باز محکم کند در میان اسپانيا و فرانسه مقتول گشت و این مهم ناتمام ماند .

از پس از یکی از سرداران هناریوس که قسطنس نام داشت پایان این خدمت را بر ذمت نهاد و سپاهی عظیم بر آورده بجنگ قسطنطین رفت و او را بشکست و سورتش (2) را اندك مود هناریوس در پاداش این نیکو خدمتی خواهر خود را که از قسطنطین بیوه

ص: 194


1- آدلف بضم دال و سكون لام
2- شدت و هیبت

مانده بود بدو عقد بست و او را از قسطنس پسری آمد که ولنتینین (1) سیم نام دارد ، اما بعد از مرگ قسطنس هوای سلطنت در خاطر پلاسی دیا جای کرد و خواست تا خود قیصر شود. هنادیوس عزم قتل او کرد و او فرزند خود ولنتینین را برداشته بشهر قسطنطنیه گریخت و در آن جا بزیست تا هناریوس از جهان رخت بربست و سلطنت مغرب بفرزند او منتقل شد (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد) و هلاکت هناریوس در نیمه تابستان افتاد و مدت سلطنت او سی و هفت سال بود .

جلوس لوندی در مملکت ماچین

پنج هزار و نه صد و نود و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بعد از عائدی ، فرزند اکبر و ارشدش لوندی فرمانگذار مملکت ما چین گشت و حدود مملکت خویش را بنظم و نسق کرد و با ایدی که در این وقت سلطنت چین داشت ساز رفق و مدارا طراز کرد و رشته مودت و موالات محكم نمود و با پادشاه ترکستان نیز کار بمداهنه و مهادنه گذاشت و آسوده بنشست و مدت سه سال که سلطنت ماچین داشت، مردم آن مملکت از مقاتله و مقابلة دول خارجه ایمن بزیستند .

جلوس شن کاوزو در مملکت ماچین

پنج هزار و نه صد و نود و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود شن کاوزو از پس آن که لوندی رخت از جهان بربست بر اریکه خسروی نشست و در مملکت ماچین لوای حکومت برافراخت وی نیز با خاقان چین کار بر مصالحه کرد تا از تعدی یکدیگر آسوده بزیستند و قورويساق باوقوى ملك تركستان را نیز بارسال رسائل و آمد و شد سفراء از جانبین با خود دوست و مهربان نمود و فارغ بال بکار سلطنت خویش پرداخت از سلطنت او نیز چون سه سال بگذشت تاج و تخت بگذاشت و جای بپرداخت.

ص: 195


1- والنتين بكسر لام و سكون نون و كسر تا و فتح يا.

جلوس میوندی در مملکت چین

شش هزار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بعد از آن که ایدی در مملکت خراسان بدست بهرام گور مقتول گشت (چنان که در ذیل قصۀ بهرام مرقوم افتاد) میوندی که پسر اکبر و ارشد او بود در مملکت چین بتخت خاقانی و سریر سلطانی جای کرد و چون در ملك خويش استوار شد خواست تا مملکتی چند بر ممالک خویش بیفزاید از این روی که با پادشاه ترکستان کار بمصالحه داشت خاطر بر تسخير ممالك هندوستان گماشت و لشگری ساز داده بدان سوی کوچ داد

و این در همان ایام بود که بهرام گور در نزد با سدیو پادشاه هندوستان بود و او باسدیو را بر جنگ خاقان چین تحریص کرد و خود سپهسالار آن لشگر شده با میوندی مصاف داد و جمعی کثیر از مردم او بکشت و سپاه چین را بشکست (چنان که در ذیل قصۀ بهرام مذکور شد) بعد از آن که میوندی از جنگ هندوستان شکسته باز آمد دیگر مکانتی بدست نکرد و در همان حال کار ملک را بضعف و سستی گذاشت تا بگذشت مدت ملکش پانزده سال بود .

جلوس سوری در مملکت ما چین

شش هزار و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود سوری پسرشن کاوزو باشد (که شرح حالش را باز نمودیم) وی بعد از پدر در مملکت ماچین بر سریر خسروی بر آمد و لوای پادشاهی مرتفع ساخت و اعیان و اشراف مملکت را در حضرت خویش حاضر کرده ایشان را بنوید عدل و نصفت خویش امیدوار فرمود و عمال خویش را در بلاد و امصار استقلال داد اما او را در سلطنت زمانی در از نبود از پس یک سال پادشاهی زمانش را تباهی رسید و از این جهان رخت بسرای دیگر کشید.

ص: 196

جلوس فندی در مملکت ما چین.

شش هزار و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود فنندی پسرشن کاوزو و برادر سوری است (که شرح حالش باز نموده) شد وی مردی با زانت (1) رای و متانت ضمیر بود و مردم دانا و اهالی حکم (2) را بزرگوار می داشت ، بعد از مرگ برادر در مملکت ما چین نافذ فرمان گشت و با خان ترکستان و خاقان چین مهر و حفاوت بزیست و از بهر بهرام گور تحف و هدايا فرستاد و ملك الملوك ایران را از خود رضا بداشت آن گاه آسوده خاطر بکار و سلطنت قیام کرت و مملکت خویش را بنظم و نسق بداشت تا آن گاه که از این جهان بسرای دیگر سفر کرد و مدت پادشاهی او سی سال بود.

جلوس هر قیاس در قسطنطنیه

شش هزار و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بعد از مرگ آرکادیوس (که شرح حالش مذکور شد) فرزند او هرقیاس را که هم تاودوز گویند بر تخت نشاندند و چون او كودك بود و كار ملك را كفایت نمی توانست کرد بزرگان در گاه زمام حل و عقد امور را بدست خواهرش بلشری (3) نهادند که هم او را بلخاریا گویند.

و بلشری در ممالک شرقی روم قیصری یافت و حدود مملکت را بنظم و نسق کرد و چون تاودوز اندك يمين از شمال بدانست همی خواست تا مملکت ارمن در تحت فرمان او باشد و آن نیرو نداشت که با بهرام گور مصاف دهد ، اما سرحدداران روم و سرکردگان بهرام پیوسته خصومت داشتند ، و در میانه این کیسه روز تا روز محکم شد تا آن زمان که (مهر نرسی) بفرموده بهرام لشگر بر آورده بیشتر از بلاد و امصار شرقی روم را بگرفت

ص: 197


1- استحكام
2- بضم اول : دانش و حکمت
3- بولشرى بضم اول و سكون لام و كسر شين

و کار بر قیصر تنگ کرد، ناچار تاودوز با مهر نرسی مصالحه افکند بدانسان (که در ذیل قصه بهرام گور مرقوم افتاد) و از پس این مصالحه روزی چند قیصر و خواهرش آسوده بزیستند تا سی و دو سال از زمان قیصری ایشان بگذشت و آتلا (1) که پادشاه مجار بود قوت گرفت و دو سال در ممالک تاو دوز قتل و غارت کرد چندان که تاودوز ناچار شده خراجی از آتلا بر گردن نهاد و همه ساله بسوی او فرستاد (چنان که تفصیل آن را در شرح حال آتلا در ذیل قصه قبایل یوروپ مرقوم داشتیم).

بالجمله تاودوز بعد از چهل سال قیصری رخت بسرای دیگر کشید و قیصری قسطنطنيه و ممالك شرقی بر بلشری باقی ماند و او مردی را که مرسین (2) نام داشت بشوهری طلب کرد و ضجیع او گشت از این روی نیز مرسین منزلتی تمام یافت و بر سریر فرمانگذاری جای کرد و مردی دلاور بود پیوسته با مردم نجار و قبایل هون و طايفة واندال مصاف داد و چون پنج سال از عقد زناشوئی ایشان بگذشت بلشری نیز وفات کرد و مرسین بحکومت باز ماند و شريك در كار ملك و سلطنت نداشت مدت چهار سال بدین گونه روزگار گذاشت، آن گاه وداع جهان گفت و مدت سلطنت این جمله چهل و نه سال بود

جلوس منذر بن نعمان در مملکت شام

شش هزار و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود منذر ، پسر نعمان بن حارث است (که شرح حالش مذکور شد) بعد از پدر در سریر سلطنت جای کرد و مملکت شام را از کران تا کران بگرفت و حکمش را بر گردن صغیر و کبیر حمل کرد و چون در زمان دولت او کار قیاصره شرقی روم آشفته بود و تاودوز آن قوت نداشت که در ممالک شام دراز دستی کند

ص: 198


1- آتیلا پادشاه قبایل هون
2- مارسين بفتح يا

لاجرم منذر يك دل و یک جهت روی عقیدت بدرگاه بهرام گور نهاد و همه روزه بارسال تحف و هدایا خدمتی تازه بکرد و منشور سلطنت شام از وی گرفت و چندان که زندگانی داشت خراج مملکت بدرگاه او فرستاد و مدت نوزده سال سلطنت کرد.

غلبه قبایل فرنگ بر فرانسه

شش هزار و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود قصۀ هناريوس و ضعف حال او باز گفته شد و نیر مرقوم افتاد که مردی که قسطنطین نام داشت از انگلستان سر بر کشید و مملکت فرانسه را نیز فرو گرفت

در این هنگام قبایل قاص و فرنگ و مردم انگلستان که در تحت لوای قسطنطین بودند جميع اراضی فرانسه را بتحت تصرف آوردند و یک باره دست قیاصره مغربی از ایشان کوتاه شد و بدینگونه بزیستند تا در فرانسه نیز دولتی بادید شد (چنان که عنقریب ذکر سلاطين ايشان مذکور می شود).

جلوس یزدجرد بن بهرام

شش هزار و دوازده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود یزدجرد پسر بهرام گور است و او را سپاه دوست لقب بود و چون بعد از پدر بر تخت سلطنت جای کرد چندان با مردم برأفت و حفاوت بکوشید و بردباری و حلم شیوه ساخت که مردم عرب او را یزدجرد السلیم نام نهادند

بالجمله چون مملکت ایران را در حوزه طاعت خویش افکند و در کار سلطنت استوار افتاد در حضرت او مكشوف شد که تاودوز قيصر ممالك شرقی روم را قوتی بسزا در بازو نیست و حدود مملکت او از نظم و نسق معطل است.

پس پسر مهر نرسی را (که شرح حالش در قصۀ بهرام گور گفته شد) و نامش سمنگان بود، همچنانش سپهسالاری بداشت و او را چهل هزار سپاه داده بجانب

ص: 199

قسطنطنیه فرستاد تا آن زر و مال که در حضرت بهرام گور شرط نهادند بدرگاه یزدجرد فرستند و هیچ سال از آن قانون نگردند و اگر نه کار حزب راست کنند تا هر کرا خدای خواهد بر کشد.

چون سمنگان بممالک شرقی روم در آمد و تاودوز (1) و خواهرش بلشری (2) از این راز آگاه شدند هم دانستند که با ایرانیان جنگ نتوانند کرد ، پس کس فرستاد با سمنگان کار بمصالحه نهادند و یزدجرد را بسلطنت بستودند و آن زر که پیمان نهاده بودند بحضرت فرستادند و سمنگان شاد کام مراجعت فرمود ، و مورد الطاف و اشفاق شاهنشاه ایران گشت.

بالجمله يزدجرد را چهار پسر بود : (اول) فیروز (دوم) هرمز (سوم) زراد (چهارم) اسفندیار و هم او را دو دختر بود که یکی فراهنگ نام داشت و آن دیگر سهی اگر چه پسر اکبر و ارشد او فیروز بود ، اما او را از میان پسران مهر با هرمز افزون، بود، لاجرم، فیروز را بحکومت اراضی نی مروز فرستاد و هرمز را در دار الملك خويش بداشت و منصب ولایت عهد بدو گذاشت و چون نوزده سال از سلطنت او بر آمد وداع جهان گفت و او دیواری در میان خزر و ارمن زمین برآورد و هنوز بپایان نرفته بود که خود از جهان برفت

بدو دولت فرانسه و جلوس فرامون

*بدو دولت فرانسه و جلوس فرامون (3)

شش هزار و چهارده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود طول و عرض مملکت فرانسه را و عدد مردم آن اراضی را که در این زمان سکون دارند در دیباجة الكتاب باز نمودیم در زمان قدیم آن مملکت را گال می گفتند و آن مردم که از اهل آن اراضی بودند گالیا

ص: 200


1- تئودز
2- پولشرى بضم اول و کرشین چنان که گذشت
3- آغاز

می نامیدند مردم فرنگ بحدود آن مملکت راه کردند و روز تا روز بقتل و غارت مشغول شدند تا بر جميع بلاد و امصار آن اراضی چیره شدند ، از این روی آن مملکت بفرانسوی مشهور شد و هم بفرانسه نامیده گشت و ما قصه قبایل فرنگ را نیز مرقوم داشته ایم.

بالجمله این هنگام دست قیاصرۀ مغربی و مشرقی یک باره از تصرف در مملکت فرانسه کوتاه گشت و فرامون در آن مملکت ، رسم پادشاهی نهاد و دولت فرانسه دولتی جداگانه گشت و از عهد فرامون تا این زمان آن دولت بیائید چنان كه ذكر هر يك از سلاطين ایشان را در جای خود مذکور خواهیم نمود بعون الله تعالى

مع القصه نخستین پادشاه مملکت فرانسه فرامون است و او پسر ماکومیر است که یکی از سرداران قبایل فرنگ بود ، بعد از پدر بحكم جلادت و شجاعت سر بسلطنت بر کشید و چون قسطنطین (که شرح حالش در ذیل قصۀ هناریوس مرقوم شد) از میان برخاست. سلطنت فرانسه بر فرامون استوار گشت و شهر تونه را که قریب برودخانه اسکو (1) بود پای تخت خویش فرمود و کار مملکت را بنظم و نسق بداشت و قانون نهاد که هرگز در مملکت فرانسه کسی را از طبقه زنان بسلطنت بر نگیرند و مدت هشت سال در هر آن مملکت پادشاهی کرده و داع جهات گفت

جلوس بای فردی در مملکت چین

شش هزار و پانزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بای فودی بعد از میوندی در مملکت چین صاحب تاج و نگین گشت و کار مملکت را بنظم و نسق کرد و با پادشاه ماچین و ترکستان پیمان مهر و حفاوت نهاد ، در زمان دولت او نام آتلا (2) که نسب بقبایل تاتار می برد بلند گشت (چنان که ما شرح حال او را در ذیل قصه قبایل یوروپ و دیگر جای مرقوم داشتیم).

ص: 201


1- اسكو بكسر اول و سكون دوم و ضم كاف
2- آتیلا

بالجمله چون خاقان چین حشمت آتلا را در ممالك فرنگستان بدانست نامه مهر انگیز بدو نوشت و رسولی چرب زبان بسوی او فرستاد و پیام داد که قبایل هون را جز با اهل چین نسبت نتوان کرد.

چه این طایفه روزی از نزديك ما بفرنگستان شده اند و ترا که امروز در قبائل هون پادشاهی است و نسب بصنادید آن سلسله می بری از دوستی ما گزیری نیست و آتلا نیز با او از در مودت بیرون شد و چندان که هر دو تن بزیستند بر طریق مهر و حفاوت بودند و مدت سلطنت بای فودی در چین بیست و نه سال بود.

جلوس رامدیو در مملکت هندوستان

شش هزار و هیجده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود رامدیو از قبیلۀ را تهور نسب دارد مردی دلیرو رزمجوی بود و خردی متین و حزمی رزین داشت بدانسان که بعد از منازعت اولاد با سدیو بزرگان مملکت و اعیان دولت همداستان شده او را بر کرسی سلطنت جای دادند، چون رامدیو از درجۀ سپهسالاری باسدیو بر تبت پادشاهی فایز شد نخست بعضی از اعیان حضرت را که با خود بدسگال می پنداشت برانداخت و خاطر خویش را از سوی ایشان فارغ ساخت ، و از پس آن سپاهی در خود جنگ بر آورد و باراضی ماروار شتافت و آن مملکت را بتحت فرمان کرد و قبیله را تهور را در آن جا ساکن فرمود و طایفه کچهواهه را از آن اراضی کوچ داده در قلعه رهتاس وطن فرمود و دختران سران آن قوم را بشرط زنی بسرای خویش آورد و از پس آن بر سر لکنهوتی (1) تاختن بر دو آن مملکت را مسخر کرده اموال فراوان بدست کرد ، و حکومت آن اراضی را با برادرزاده خود تفویض فرمود و بعد از سه سال بدار الملك مراجعت کرد و دو سال خوش بنشست.

آن گاه بجانب مالوده (2) کوچ داد و در آن اراضی آبادانی فراوان فرمود و قلعه

ص: 202


1- از شهرهای هند
2- از قسمت های هندوستان

نرورا مرمت فرمود و یک تن از خویشان خود را که از قبیله راتهور بود حکومت آن جا منصوب فرمود و دختر رای بی جان گر را که عماد آن ملک بود ، بشرط زنی بسرای خویش آورد آن گاه شیورای که حکومت دکن داشت از حشمت رامدیو سخت بترسید و دختر خویش را با مالی فراوان بحضرت او فرستاد و اظهار عقیدت و چاکری نمود ، و رامدیو مدت دو سال در کوندواره بماند و بیشتر از زمین داران هند را برخی بکشت و بعضی را بنده کرد و بقنوج بازگشته مدت هفت سال روزگار بسور و سرور گذاشت و از آن پس بکوهستان سوالك در آمده و بیشتر از فرمانگذاران آن اراضی را مطیع فرمان ساخت.

اما راجه کمایون که در آن کوهسار مکانتی تمام داشت سر از حکم رامدیو بتافت و لشگری ساز داده و بحرب او شتافت و چون هر دو لشگر باهم نزديك شدند جنگ در افکندند و از بامداد تا آن گاه که آفتاب روی نهفت از هم یک دیگر همی کشتند و بخاك و خون افکندند ، عاقبت راجه کمایون هزیمت جسته بقلل آن جبل پناه جست و اموال و اثقالش بدست لشگریان را مدیو افتاد؛ راجه کمایون چون حال بدین گونه دید از در زاری و ضراعت بیرون شده و طریق عقیدت و چاکری پیش گرفت و دختر خویش را با گنج های اندوخته بدرگاه را مدیو فرستاد و طلب امان کرد ، پادشاه هندوستان عذر او را بپذیرفت و دخترش را بسرای خود جای داد و حکومت آن اراضی را دیگرباره بدو گذاشت و از آن جا بکوهستان مکزکوت عبور فرمود و قبایل سرکش را که در آن جا سکون داشتند، در معرض نهب و غارت همی بگذاشت و بگذشت تا بر زمین هنکوت پندی رسید و از آن جا بحشمت و حرمت بت خانه در کاکه عنان بازداشت (و آن بتخانه در حوالی قلعه مکزکوت بود).

بالجمله رامدیو از آن جا کس فرستاد راجۀ آن بلده را طلب داشت و راجه از رفتن بسوى او بيمناك بود عاقبت برهمنان (1) کار بدان نهادند که رامدیو بزیارت بتخانه آمده و در آن جا با راجه مکزکوت دیدار کند و را مدیو بدان بت خانه در شده او را دیدار کرد و

ص: 203


1- بفتح اول و دوم : دانشمند بودائی

خادمان بت خانه را عطای فراوان فرمود و دختر راجه مکزکوت را از بهر پسر نکاح کرد. و از آن جا عزم تسخیر قلعه جمو فرمود راجه جمورا چون حصنی حصین بود دل قوی کرده لشگر برآورد و باستقبال جنگ را مدیو بیرون تاخت و در برابر او صف بر کشید و جنگ در انداخت . زمانی بر نیامد که راجه جموتاب در نگ نیاورده روی بهزیمت گذاشت و در حصن خود در آمده در بر بست سپاه رامدیو از دنبال او شتافته او را بمحاصره انداختند و در مدتی اندک آن قلعه را مسخر کردند و راجه جمو اسیر گشت و اندوخته او بهره لشگریان شد را مدیو بحکم فتوت فطری و مروت طبیعی هم براجه جمو از در مهر و حفاوت نگریست و سلطنت آن ملک را بدو باز داد و دخترش را از بهر پسر خویش عقد بست

و از آن جا کوچ داده از کنار رودخانه بهت که از کوه کشمیر بزمین پنجاب می رود تا حدود بنگاله و کنار دریای شود که منتهای کوهستان سوالك است ، همی عبور کرد و پنج ماهه راه را در نوشت (1) و چندان که راجه و رای در آن حدود جای داشت بتحت فرمان آورد و جمله را خراج گذار خویش ساخت ، آن گاه با هر زر و مال و فیل که بدست کرده بود بشهر قنوج آمد و جشنی بشکرانه آن فتح و نصرت بگسترد و لشگریان را حاضر ساخته يك ثلث از آن غنیمت که آورده بود بدیشان بخش فرمود ، و از آن پس چندان که زندگانی داشت از شهر قنوج پای بدر نگذاشت و با هرمز و فیروز که در زمان دولت او شاهنشاه ایران بودند بر طریق عقیدت می رفت و هر سال مالی برسم خراج بحضرت ایشان می فرستاد ، و بالجمله سال ها بود که سلطانی بمکانت رامدیو در هندوستان با دید نیامد و او بعد از مدت پنجاه و چهار سال سلطنت از جهان بگذشت

انقراض دولت روم از انگلیس

شش هزار و بیست و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون کارهناد یوس (2) که قیصر مغرب

ص: 204


1- پیمود
2- هنریوس

بود آشفته گشت (چنان که مرقوم افتاد) و مملکت فرانسه را دولتی جداگانه بادید آمد دیگر از هناریوس آن نیر و نماند که تواند در مملکت انگلیس حکومت کند و حاکمی از خود بدار اراضی بگمارد ، پس قطع طمع کرده مردم آن جزیره را بحال خود بگذاشت و دست تصرف کوتاه داشت اگر چه این هنگام در انگلستان دولتی و سلطنتی نبود اما از زیر حکومت قیاصره بیرون شدند .

جلوس کلودیان در مملکت فرانسه

شش هزار و بیست دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود کلودیان (1) پسر فرامون است (که شرح حالش مذکور شد) چون بعد از پدر در سریر ملکی جای کرد و مملکت فرانسه را بتحت فرمان آورد بعضی از قبایل فرنگ را حکم داد تا از رودرین عبور کرده در طرف شمال مملکت گال نشیمن کردند و خود مدتی آسوده بسلطنت بزیست و در سال هفدهم سلطنت خود سیاهی آراست کرده از شهرتونه بیرون خرامید و شهر کامبره (2) را بمحاصره انداخت و مدتی بر نیامد که آن شهر را بحكم يورش و غلبه بگرفت و نگاهبانان آن قعله را عرضه هلاك و دمار ساخت ، و سال دیگر جميع مملکت شمالی گال را بتصرف آورد و عزم جهانستانی کرد و بعضی از اراضی گال را که میان رودخانه اسکو (3) و رودخانه سوم بود بگرفت و مردم آن ممالك را مطیع فرمان ساخت و تصمیم عزم داد که بجانب روم تاختن کند و دولت روم و ایتالیا را متصرف شود.

چون این خبر گوشزد ولنتینین (4) گشت که در این وقت قیصر مغرب بود، سپهسالار خویش را که آعتیوز نام داشت بدفع او گماشت و او لشگر خود را برداشته باستقبال جنگ او بیرون شد و در قریه حلنا با کلودیان دوچار گشت و ناگاه با شمشیرهای آخته (5) در

ص: 205


1- بسكون اول و ضم لام و کسر دال و فتح يا
2- بسكون میم و با و کسر راء
3- بكسر اول و ضم كاف
4- والنتين بكر لام و تا و فتح یا
5- کشیده

لشگرگاه او بتاخت و تیغ در مردم فرنگ نهاده کم تر کسی از میدان جنگ آعتیوز بسلامت بیرون شد.

بالجمله کلودیان از آن جنگ بزحمت تمام جان بدر برد و بدار الملك تونه مراجعت کرد و سال دیگر بمرد و او را در دارالملکش مدفون ساختند و مدت سلطنت او بیست سال بود.

جلوس عمرو بن نعمان در مملکت شام

شش هزار و بیست و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود عمرو بن نعمان بعد از آن که، برادرش منذر جای بپرداخت در سریر سلطنت جای ساخت و در مملکت شام کار بکام کرد و پیشکشی در خور حضرت یزدجرد کرده بدستیاری رسولان چیره گفتار انفاذ دربار شاهنشاه ایران داشت ، یزدجرد رسولان او را بنواخت و خلعتی از بهر او کرده با منشور سلطنت شام بدو فرستاد و عمرو مدت سی و سه سال و چهار ماه سلطنت شام داشت آن گاه جای ببرادر بگذاشت و بگذشت.

جلوس منذر بن نعمان در مملکت حیره

شش هزار و بیست و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود منذر را نیز ذوالقرنين لقب بود و او پسر نعمان بن امرء القیس است ، و نام مادرش فراسيه بود و او دختر مالك بن منذر است از آل نصر

بالجمله منذر بعد از پدر سلطنت حیره یافت و روی عقیدت بدرگاه یزدجرد می داشت و خراج مملکت خویش بدو می فرستاد و حضرت یزدجرد را با او کمال الطاف و اشفاق بود و پاس نیکو خدمتی های پدرش نعمان را در حضرت بهرام گور نیکو می داشت از این روی منذر در سلطنت خویش در نهایت استقلال و استبداد بود و چندان که روزگار داشت ایام خود را بسور و سرور می گذاشت مدت ملکش چهل و چهار سال بود .

ص: 206

جلوس ولنتینین در مملکت روم و ایتالیا

شش هزار و بیست و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ولنتينين سيم پسر قسطنس است و خواهر زاده هناریوس و نام مادرش پلاسی دیا بود (و ما قصه ایشان را و گریختن مادرش را به قسطنطنیه در ذیل قصۀ هناریوس باز نمودیم)

بالجمله چون هناریوس از جهان بگذشت ولنتینین شش ساله بود پس تا ودوز دوم که در این وقت قیصری مشرق داشت او را بسلطنت روم و ایتالیا فرستاد و پلاسی دیارا که مادر او بود وکیل امور و کفیل مهمات او ساخت زیرا که او با كودكي كار ملك نتوانست کرد و بدین سبب پلاسی دیا بیست و پنج سال در ممالک مغرب قیصری داشت اما دولت مغرب همه روزه ضعیف می گشت.

بالجمله چون ولنتینین همی یمین از شمال بدانست خواهر خود را که هناریه نام داشت ، خواست بشوهر ندهد از بهر آن که مبادا شوهر او بدست آویز میراث هناریه در طلب ملك بر آید و بدین اندیشه او را در قسطنطنیه فرستاد تا مردم چشم از نکاح او بپوشند اما هناریه چون این معنی را بدانست در طلب شوهری برآمد که کین از برادر تواند کشید، عاقبت آتلا را (که شرح حالش در ذیل قصه طوایف یوروپ مرقوم افتاد) برگزید و ضجيع او گشت و بهره خویش را از میراث پدر بدو تفویض نمود و آتلا با پادشاه و اندال که نامش جنسريك بود ساز مودت طراز داشت و جنسريك آن كس است که بر مملکت کرتج غلبه جست و شرح حال او نیز در ذیل قصه قبایل یوروپ مرقوم شده

بالجمله آتلا بقوت خود واستظهار جنسريك (1) بنزديك ولنتينين پيام داد که بهره هناریه را از مملکت مغرب جدا کن و بمن گذار چون این مسئلت در حضرت قیصر مقبول نیفتاد كان بمقابله و مقاتله كشید تا دريك (2) که پادشاه گت مشرق بود باتفاق اتیوس که سپهسالاری قیصر مغرب داشت بفرموده ولنتینین ساز لشگر کرده از بهر دفع

ص: 207


1- بكسر اول و سوم
2- تئودريك بكسر تا و ضم همزه و دال

آنلابیرو شدند و با او مصافی بزرگ دادند و آن جنگ شلان نام یافت و آتلا در آن حریگاه شکسته شد و اگر چه ممکن بود که در آن مصاف آتلا یک باره عرضه هلاك و دمار شود ، اما اتیوس از بهر آن که در برابر قبایل گت خصمی باقی باشد نگذاشت از لشگریان بسیار از دنبال او بتازند و او را دستگیر کنند ، لاجرم آتلاجات بسلامت بر دو لشگر پراکنده خود را مجتمع ساخته بمملکت ایتالیا در آمد و همچنان در طلب میراث هناریه بود و شهر عقیله و شهر پادوا (1) و شهر ویچنا و شهر و ران (2) و شهر بر كما را عرضه نهب و غارت ساخت و خراب و ویران نمود، آن گاه از بهر خرابی شهر پاویا (3) و بلده ملان (4) که پای تخت بود کمر بست.

ولنتینین چون کار چنان دید لئون (5) اولرا که منصب خلیفتی داشت ، بسوی او رسول فرستاد و لئون بنزديك او شتافته او را به پند و موعظت و تهدید عظمت قیصر از این گونه کردار بازداشت و میراث هناریه را با مبلغی زر خالص مصالحه کرد و مراجعت فرمود و قیصر آن مقدار زر که معین شده بود بنزديك آتلا فرستاد و آتلا بعد از این واقعه روزی چند بر شمرد و بمرد.

و این همه فتنه موجب ضعف دولت مغرب بود و فتور دیگر در آن دولت آن شد که پلاسی دیا خواست دختر تاودوز قیصر مشرق را از بهر فرزند خود نکاح کند و آن دختر او دقسی نام داشت.

بالجمله مملکت ایلیریا را که عبارت از بلغار باشد بتاودوز تفویض نمود و آن دختر را ، بگرفت ، این مملکت نیز از ممالک مغرب بکاست با این همه اگر ولنتینین بعد از مرگ آتلا بنظم و نسق مملکت می پرداخت چندین ذلیل و زبون نمی گشت چشم

ص: 208


1- بادوا: از شهرهای ایتالیا
2- ورن بكسر اول و ضم دوم: از شهرهای ایتالیا
3- پادی از شهرهای ایتالیا
4- میلان : از شهرهای ایتالیا
5- بكسر اول و ضم همزه

پادشاهی پوشیده بزناکاری مشغول شد و از خویش و بیگانه نگذشت و زن مقدسيموس را که یکی از اشراف حكام بود با عنف بسرای خویش آورد و با او همبستر گشت و از سوی دیگر خواجه سرای او که هراقلیوس نام داشت ، دل با اتیوس بد کرد و گناهی چند در حضرت قیصر بدو بست ولنتینین او را در دیوانخانه روم حاضر کرد تا کشف حال او کنند چون اتیوس دید که این حکومت بر عدل و نصفت نیست و آن نیرو ندارد که این بلا از خود بگرداند با شمشیر خویشتن را بکشت در این وقت مقسیموس فرصت بدست کرده دو تن از دوستان اتیوس را برانگیخت تا ناگاه ولنتینین را با زخم خنجر بکشتند و مدت پادشاهی او سی و سه سال بود .

جلوس هرمز در مملکت ایران

شش هزار و سی و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود هرمز پسر یزدجرد بن بهرام است ، بعد از پدر بحکم ولایت عهد بر تخت ملکی جای کرد و بزرگان ایران حکم او را گردن نهادند برادر بزرگ ترش فیروز (چنان که مذکور شد) از جانب پدر حاکم سجستان و نیم روز بود چون این خبر بشنید که پدرش وداع جهان گفت و برادر كوچك جای او بگرفت ، آتش خشم در دماغش جای کرد و عنان بسوی مملکت هيطل بتافت که عبارت از اراضی ماوراءالنهر و بخارا و سمرقند و خجند و دیگر بلاد و امصار آن دیار باشد و پادشاه هیاطله خوشنواز نام داشت که بفرموده یزدگرد در آن ممالک حکومت یافته بود و خراج بحضرت او می فرستاد .

بالجمله فيروز بنزديك خوشنواز شتافت و با او گفت : پدر در حق من ظلم فرمود که برادر كوچك را بر من فضیلت نهاد اکنون تو اگر نصرت من جوئی و مرا بدین کینه خواهی یاری کنی ، چون پادشاهی یابم شهر ترمذ (1) و نواحی آن را هم بحکومت تو تفویض دارم و سلطنت ترا بزرگ کنم .

ص: 209


1- بكسر تا و ضم میم: از شهرهای ترکستان واقع در شمال جيحون شد

ملك هياطله این سخن بپذیرفت و سی هزار مرد شمشیر زن ملازم رکاب او ساخت پس فیروز آن لشگر را برداشته به سجستان آمد و لشگرهای خویش را نیز فراهم کرده با عددی نا محصور آهنگ هرمز نمود .

و از این سوی هرمز نیز از دارالملك مداین با لشگری آراسته باستقبال جنگ او بیرون شتافت هر دو لشگر با هم نزديك شده صف برکشیدند و جنگ به پیوستند ، بعد از گیرودار فراوان لشگر هرمز شکسته شد و هرمز در میدان جنگ اسیر گشت او را دست بسته بحضرت فیروز آوردند چون فیروز نظاره کرد و برادر را بدان گونه بیچاره دید دلش بر وی نرم گشت ، پس دستش بگشود و رویش ببوسید و گفت : هم اکنون بر سر ملك خويش باش كه من این تاج و تخت از تو نخواهم گرفت و از وصیت پدر نخواهم گذشت ، این همه رنج و تعب نه در طلب ملك بردم بلکه از آن بود که پدر نام مرا پست کرد و برادر کهین را بر من فزونی نهاد این بگفت و از میدان جنگ به سجستان آهنگ کرد و لشگرهای هیاطله را عطای فراوان کرده ، بنزد خوشنواز گسیل فرمود و خود در سجستان بنشست و هرمز همچنان در پادشاهی قرار گرفت و مدت بیست سال سلطنت کرده ، پس جای بپرداخت

معلوم باد که علمای تاریخ در مدت سلطنت هرمز چیزی مرقوم نداشته اند و اگر ذکری کرده اند یک سال دانسته اند، اما چون نگارندۀ این کتاب مبارك فحص حال او کرد و معاصرین بهرام گور را تا قباد يك يك بدانست ، مکشوف افتاد که هرمز بیست سال سلطنت کرده اگرچه مرا پرهیز بوده است از این که اختلاف اقوال بر نگارم و راوی بر شمارم .

چه این کار بتطویل می انجامید، اما چون در سلطنت هرمز كسي را نیافتم که تعیین مدت کرده باشد بهمین قدر اشارت رفت.

جلوس فودی در مملکت ما چین

شش هزار و سی و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود فودی پسر فنندی است (که شرح

ص: 210

حالش مذکور افتاد) بعد از پدر در مملکت ماچین لوای حکومت برافراشت و خرد و بزرگ آن اراضی را بزیر فرمان آورد و با خاقان چین که در این وقت بای فردی بود رسم مودت محکم کرد و خویشتن را از زحمت مقاتله و مقابله ایمن داشت .

بالجمله فودی مردی آسوده و بردبار بود و با مردم طریق رفق و مدارا می گذاشت لاجرم بفراغت خاطر مدت ده سال سلطنت کرد و از جهان برفت .

جلوس ذوشناتر در مملکت یمن

شش هزار و چهل و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ذوشناتر (1) لقب اختیعه (2) است و او مردی از قبیله حمیر است نسبی مجهول داشته و از خاندان ملك نبوده ، بعد از حسان ابن عمرو گروهی ، از اشرار را با خود یار کرده مملکت یمن را فرو گرفت و در آن اراضی پادشاهی یافت، و هر کس از اولاد تبابعه را بدست آورد بکشت ، مردی جفا پیشه و غلام باره (3) بود ، هر جا پسری نیکو منظر گمان داشتی خواه از اشراف و خواه ازادانی (4) بیاوردی و با او آن چه خواستی کردی و هر غلامی زنی عقد بستی نخست آن دختر را بسرای خویش آورده مهر دوشیزگان از او بر می گرفت ، آن گاه بخانۀ شوی می فرستاد و از بهر خود منظره کرده بود و دیده بانان در آن جا گماشته داشت ، چون قصد پسری سیمتن می کرد او را در آن منظره در می آورد و دیده بانان در بر وی هر دو آن استوار می کردند.

آن گاه که ذوشناتر کار خویش را با آن غلام تمام می کرد برکنار می شد و سر

ص: 211


1- بکسر تا : انگشت ها
2- بفتح لام و سكون خاء و کسر نون اگر چه قاموس ( لخيعه) در ماده لخع و لختیه در ماده ( شنر) ذکر کرده و صاحب پاورقی سیره ابن هشام به نقل از ابن درید معروف و مشهور (لخیمه) می داند.
3- دوست
4- طبقه پست.

خویشتن را از دریچه آن منظره بدر می کرد و مسواکی بدست کرده ، دندان های خود را می زد و در این علامتی از بهر دیده بانان بود که بدان دانستندی که ذوشناتر از آن کردار شنیع فراغت جسته پس در منظره را گشوده آن غلام را رها می ساختند . و ذوشناتر این کردار زشت بدین پیدایی در حق ابنای ملوک از آن روی روا می داشت که ایشان را در چشم مردم مكانت سلطنت نماند و هم آن گروه با این ننگ خود آهنگ پادشاهی نکنند

بالجمله چون ذوشناتر بیست و هفت سال بدین فضاحت (1) روزگار گذاشت با او گفتند: زرعه که او را ذونواس (2) گویند (چنان که شرح پادشاهی و حسب و نسب او گفته خواهد شد ) نيك باليده (3) است او را روئی چون آفتاب و موئی چون مشك تاب (4) است

ذوشناتر دل در او بست و کس فرستاد تا او را در منظره حاضر کنند، چون فرستاده ذوشناتر بنزديك زرعه آمد و او را طلب کرد زرعه دانست که در حق او چه اندیشیده است پس حربه ای از حدید برداشته در میان بغل و قدم خود بنهفت و بدرگاه ملك روان شد ، چون بمنظره در آمد و دربانان در بروی او استوار کردند ذوشناتر با او در آویخت تا کار خویش بکام کند .

زرعه زبان بضراعت گشود و گفت : ای پادشاه ، با من تباهی مکن و مرا عفو فرمای که من از بیت شرف و خاندان ملوکم ، پدران من پادشاهی کرده اند و اکنون در این ملك كس چون من حقیر نیست ، بشکرانه این که این پادشاهی از من بتو باز گذاشته است تو تن مرا با من باز گذار

ذوشناتر در خشم شد و گفت: هم اکنون فرمان بردار باش ، و اگر نه دربانان را بر خوانم تا سرت از تن برگیرند زرعه چون کار بدان گونه دید دست بزد و حربه خویش

ص: 212


1- رسوائی
2- بضم ذاء و نون
3- بزرگ شده
4- خالص

را بر کشید و بسوی او دویده شکمش را بر درید و سرش را با دست راستش از تن جدا کرده بر دریچه آن منظره بنهاد و مسواکی بدستش کرده سر مسواك را بر دهانش بنهاد و خود آمده ، از پس در بایستاد .

دیده بانان چون آن علامت بدیدند بدان قانون که معمول بود چنان دانستند که ذوشناتر کار خود را بنهايت برده پس پیش شده در بگشودند و ذونواس بیرون خرامید دربانان زبان بتمسخر دراز کرده «فقالوا له ذا نو اس ارطب ام یباس» گفتند: آیا ذونواس خشك از منظره بیرون خرامیده یا تر است ؟ ذونواس در جواب گفت : این سؤال را از آن سر باید کرد. این بگفت و بشتاب بگذشت

دربانان چون بدرون رفتند و ذوشناتر را بدان حال دیدند دانستند که این کار زرعه کرده است و از منظره بزیر آمدند و بزرگان در گاه و قواد سپاه را آگهی دادند ، مردم سخت شاد شدند که از کردار زشت و رفتار ناهنجار ذوشناتر رهائی جستند و همه یک جهت شده گفتند: شایسته پادشاهی جز زرعه نتواند بود که از خاندان ملوك است و جلادتی بدین عظمت کرده ، پس از دنبال او بشتافتند و او را آورده بر تخت سلطنت جای دادند (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد) و مدت سلطنت ذوشناتر بیست و هفت سال بود (1)

جلوس مرووه در مملکت فرانسه

شش هزار و چهل و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود مرووه (2) پسر کلودیان (3) است که بعد از پدر در مملکت فرانسه پادشاهی یافت و در زمان دولت او آعتیوز که

ص: 213


1- سيرة ابن هشام جلد اول ص 31-32
2- بكسر ميم و ضم را و کسر واو و های غیر خوانا (لاروس)
3- كلودين بسكون اول و ضم لام و کسر دال و فتح با

سپهسالار لشگر روم بود بحكم ولنتینین (1) که در این وقت قیصری مغرب داشت دیگر باره سپاه بر آورده عزم تسخیر مملکت فرانسه نمود و مرووه ساز لشگر کرده از بهر مدافعه او بیرون شد

در این وقت چنان افتاد که آتلا (2) که ذکر جلادت او در ذیل قصه طوایف یوروپ مرقوم شد مملکت فرانسه تاختن آورد و چون این خبر پراکنده شد ، مرووه دست از جنگ سپاه روم بازداشت و با آعتیوز (3) و تادريك كه سلطنت قبایل گت (4) داشت اتفاق کرده هر سه طبقه بجنگ آتلا در آمدند و در بیابان شالون (5) با او مصافی سخت دادند و آتلا را هزیمت کردند و مرووه از دنبال او بشتافت چندان که بحدود رودخانه لاس (6) برسید و اراضی اطراف آن رودخانه را بتصرف آورد و مدت ده سال در فرانسه پادشاهی کرد و پادشاهان فرانسه را بنام او نسبت کرده مرونژیان (7) گفتند و مردم انگلیس مراونجیم نامیدند.

جلوس فیندی در مملکت ماچین

شش هزار و چهل و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود فیندی فرزند فودی است (که شرح حالش مرقوم افتاد) بعد از پدر بحکم ولایت عهد در مملکت ماچین نافذ فرمان گشت و اعیان و اشراف مملکت را حاضر کرده بعواطف ملکی بنواخت و ايشان را بعدل و

ص: 214


1- والنتينتن بكسر لام و سكون نون و کسر تا، اول و فتح تای دوم.
2- آتیلا بتشديد لام.
3- آنتیوس بکسر همزه چنان که در لاروس ضبط شده است . تتودريك بكسر تا و ضم همزه و دال
4- بضم گاف
5- بضم لام و کسر نون و نام لاتینی آن (کاتولونه) می باشد
6- بكسر سين و (لا) حرف تعریف است : از رودخانه مهم و معروف فرانسه
7- بكسر ميم و ضم را و كسر واو

نصفت نوید داد ، مردى عالم و عادل بود با رعیت و لشگری از در مهر و حفاوت بزیست و اطراف مملکت را از مداخلت مردم بیگانه محفوظ بداشت، اما روزگارش امان نداد و بساط زندگانیش زود در هم نوردید ، مدت ملکش یک سال بود.

حکومت وارتیکرن در مملکت انگلیس

شش هزار و چهل و چهار سال بعد از هبوط آدم لیه السلام بود از این پیش بدان اشارت رفت که چون دولت قياصره مغرب ضعیف شد ، دیگر ایشان را آن قوت نماند که از مملکت انگلستان سخن کنند

لاجرم آن جماعت را بحال خود گذاشتند و چون هر قبیله ای از فرمانگذاری گزیر ندارند، در این هنگام مردی که او را وارتیکرن نام بود جمعي را با خود همدست کرده سر بحکومت برکشید و بیشتر از مردم آن جزیره را مطیع فرمان خویش ساخت و چندان که زندگانی داشت در آن مملکت کار بحکومت می کرد

جلوس جنندی در مملکت چین

شش هزار و چهل و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود سن جنندی بعد از انقضای مدت بای فودی در مملکت چین خداوند تاج و نگین گشت و مردم آن اراضی را در حوزهٔ حکومت خویش بازداشت در سال هفتم سلطنت او فیروز (که ذکر حالش در جای خود خواهد شد) شاهنشاه مملکت ایران گشت و سن جنندی رسولی چند از دانشوران حضرت خود بسوی او فرستاد و بعضی از اشیاء نفیسه بدستیاری ایشان انفاذ داشت تا او را بسلطنت تهنیت گفتند مدت پادشاهی سن جنندی در چین سیزده سال بود.

جلوس منندی در مملکت ماچین

شش هزار و چهل و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود منندی پسر فیندی است (که قصه او گفته شد) بعد از پدر در سریر سلطنت جای کرد و مملکت ما چین را فرو گرفت و کار لشگر و کشور را بساز آورد و عمال خویش را در بلاد و امصار نصب فرمود و باقورويساق

ص: 215

باوقوى ملك تركستان در مودت و موالات پیمان نهاد و سن جنندی پادشاه چین را با خویش از در صدق و صفا آورد، آن گاه خوش بنشست و بی دهشت خاطر و وحشت ضمير ازجانب دشمنی بکار سلطنت پرداخت مدت پادشاهی او هشت سال بود .

استعداد وارنیکرن از سکسان

* استعداد وارنیکرن از سکسان (1)

شش هزار و چهل و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود این هنگام وارتیکرن را در مملکت انگلیس با قبایل اسقلند (2) خصومت سخت شد چه از ترکتاز آن قبایل زحمت فراوان دید و خواست تا دفع آن جماعت کند کس از بهر استمداد بمیان قبایل سکسان (که شرح حال ایشان را از این پیش مرقوم داشته ایم) فرستاد و چند تن از سرداران سکسان سپاهی در خور جنگ برداشته بمملکت انگلیس در آمدند و آن جزیره را با کثرت میاه و خضرت گیاه یافتند .

لاجرم بجای آن که دفع دشمن کنند خود طمع در آن ملك بستند و سكون اختيار کردند و پیوسته با مردم انگلیس از در منازعه و مقاتله بودند تا آن هنگام که آن مملکت را سلاطین بادید آمد و دولتی جداگانه شد (چنان که انشاء الله تعالی در کتاب بعد از هجرت خاتم الانبیاء صلی الله علیه و آله مرقوم خواهیم داشت) زیرا که دولت جداگانه و پادشاهی علی حده قبل از هجرت در مملکت انگلیس نبوده .

جلوس فیروز در مملکت ایران

شش هزار و پنجاه و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود فیروز بن یزدجرد از پس آن که برادرش هرمز جای بپرداخت از مملکت سجستان بدار الملك مدائن تاخت و برتخت پادشاهی جای کرد و مردم را بالطاف و اشفاق خود بنواخت و عمال خویش را در بلاد و

ص: 216


1- ساكن بسكون كاف و ضم سين (فرانسه) و فتح سین (انگلیسی)
2- اسکاتلند یکسر اول و سکون تا و فتح لام .

امصار نصب کرد ، و منشور سلطنت طخارستان (1) و اراضی هیاطله را از بهر خوشنواز بفرستاد و حقوق سابقۀ او را از بهر مصاف با برادر (چنان که مذکور شد) منظور داشت و سلطنت فیروز بزرگ شد و در ایران آبادانی فراوان کرد در اراضی ری شهری بساخت و آن را رام فیروز نام کرد و در آذربایجان شهری بکرد و فیروز رام خواند و در گرگان زمین روشن فیروز را بر آورد و در خراسان فاریاب و در عراق عرب عين التمر را بنا نهاد و از آن سوی بلخ در حد ایران و توران دیواری برآورد و شهر جی را در اصفهان باره (2) کشید و مردم آن بلده بیش تر بر ملت موسی بودند ایشان را بکیش آتش پرستان دعوت کرد و هر که سر بر تافت سرش بر گرفت آن گاه خراج را از سر شمار ساقط فرمود و بر زراعت نهاد تا مردم بی ثروت را زحمتی نرسد چون این کارها همه بکرد یکی از بزرگان حضرت را از بهر رسالت هندوستان برگزید و او را گفت : بشتاب و با رامديو ملك هندوستان بگوی كه ملوك هندوستان را همیشه روی نیاز بحضرت سلاطین ایران بوده چه شد که خراج باز گرفتی و از ما یاد نکردی؟ هم اکنون یا آب رفته را بجوی باز آر و اگرنه از بهر جنگ باش

فرستاده فیروز از دار الملك مداین بیرون شده بفارس آمد و در بلده فسا نزول فرمود و فحول علمای زردشت را نظاره کرد که در آتشکده بجای طلب و تعب بلهو و لعب مشغولند وی را این کردار نایسند آمد ، اما با ایشان سخنی نکرده از آن جا کوچ داد و بساحل بحر آمده کشتی در آب راند و سر از اراضی هندوستان بر کرد و در دارالملك قنوج بحضرت رامدیو پیوست و پیام شاهنشاه ایران را با او بگذاشت

رامدیو در جواب ضراعت آغازید و اظهار عقیدت و اطاعت کرد و عذر ماضی را به آشفته کاری زمین داران آن اراضی متوسل شد و خراج گذشته را تسلیم فرمود : فرستاده

ص: 217


1- بفتح طاء و كسر راء : شهرهای واقعه در شمال آمرداریا که جنوبی آن ها بلخ است
2- شور

فیروز آن خراج بر گرفت و شهری در هندوستان بنام شاهنشاه ایران بنا کرده نام آن را روشن فیروز نهاد و از آن جا ساز مراجعت کرده دیگر باره باراضی فارس و بلده فسا نازل شد ، و در این کرت مردم را بر طریق رشد و سداد یافت و از عصیان و طغیان بر کنار دید از مردم آن بلده پرسش کرد که چون شد که کار این جماعت بصلاح آمد گفتند: روزی چند است كه ملك الملوك آخر داد هرمز را بحکومت این اراضی مأمور داشته و این زهد و تقوی در مردم از اهتمام او است این راز را چون بدانست از فارس کوچ داده بحضرت فیروز آمد و صورت عقیدت را مدیو و قصه هندوستان را مکشوف داشت آن گاه شطری از مردم بلدة فسا و عدل و نصفت آخر داد هرمز باز نمود پادشاه ایران را از کردار پسندیده او خوش آمد پس کس فرستاده آخر داد هرمز را در حضرت حاضر ساخت و او را مردی بارزانت (1) رای و حصافت عقل دانست و کیوان مظالم را با تفویض فرمود

آخر داد عرض کرد که اگر پادشاه خواهد این خدمت را نیکو بپای برم نخستین مرا بر جان و مال خط زینهار (2) دهد و ترخان (3) فرماید آن گاه بر مردمم آن قدرت دهد که هر کرا خواهم بکشم و هر کرا خواهم به بخشم

فیروز این جمله را بپذیرفت و او را در صدر دیوان مظالم جای داد و تاکنون هیچ کس از خدمتگذاران ملک این درجه نداشت

بالجمله آخر داد هرمز در دیوان مظالم بنشست و نخستین زنی بنزديك او آمد و باز نمود که بزرگ فومدار بعضی از زمین او را غصب کرده و ضمیمه بستان خویش ساخته آخر داد هرمز کس بطلب او فرستاد و بزرگ چون از خویشان فیروز بود با سخن او التفاتی نفرمود آخر داد هرمز در خشم شد و با سرهنگی گفت: بشتاب و بزرگ را حاضر کن و اگر مماطله دهد سر او را از تن جدا کرده بنزد من آور آن سرهنگ برفت و بزرگ را حاضر ساخت و چون او از در در آمد خواست در پهلوی آخر داد جای کند بفرمود تا گریبان او را بگرفتند

ص: 218


1- استحکام
2- امان نامه
3- بر وزن مرجان : کسی که هر عملی از او سرزند مورد مؤاخذه قرار نگیرد

و بکشیدند و در زیر دست آن زن جای دادند و چون معلوم شد که حق با آن زن بوده بفرمود چهار میل از بستان او را گرفته بدان زن سپردند و از پس آن کسی را بر بزرگ دعوی خونی فتاد و چون به ثبوت پیوست آخرداد بفرمود او را بحکم قصاص بکشتند و فیروز نیز او را تحسین کرد و مرد مرا فزعی تمام بگرفت .

بالجمله تا شش ماه هر روز چند سبد از دست و پای بریده و گوش و بینی مقطوع شده و چشم کنده و دندان شکسته از دیوان مظالم بیرون بردند تا کار جهان بنظام آمد و رسم جور و ستم برافتاد و از پس آن هفت سال که او را حکومت بود دیگر هیچ داد خواه بنزديك او نشد .

مع القصه چون هفت سال از سلطنت فیروز بگذشت بلای آسمانی جهان را فرو گرفت و باران بایستاد و چشمه ها بخوشید و گیاه نرست (1) و چنان شد که آب دجله و رود جیحون یک باره بایستاد و بن رودخانه از آفتاب تفسیده (2) گشت وحوش و طيور بمردند و قحط جهان را فرو گرفت. فیروز از بهر چاره میان بست و خراج از رعیت برداشت و بهر شهری از بلاد خویش منشوری کرد که اگر در شهر شما یک تن از بلای جوع هلاك شود جميع مردم آن شهر را با شمشیر بگذرانم، همانا اغنیا باید جانب فقرا را فرو نگذارند و هر کرا یك حبه بدست بود باید با انجمن بخورد تا اگر خدای خواسته است مردمان بقحط جان دهند، همه بیک بار فرو میرند و خود نیز هر غله که اندوخته داشت بر مردم بخش کرد و در ممالک محروسه هیچ کس را نیروی آن نماند که اندوخته خویش را تنها خورد .

لاجرم بيمن تدبير فيروز در هفت ساله قحط و غلا جز یک تن در اردشیر خره (3) هیچ کس از بلای جوع جان نداد ، و از پس این مدت فیروز تمامت رعیت را انجمن کرده

ص: 219


1- نروئید
2- بیاندازه گرم شده
3- بضم خا و تشدید را مفتوح : منطقه ای از استان فارس مشتمل بر شیراز و سمنید و سمنگان و برخان و سیراف و گازرون و کام فیروز

توبت و انابت پیش گرفت و بدرگا یزدان بنالید و خداوند بخشنده ، ابواب رحمت بگشود و باران بیارید و چشمه ها بجوشید و کار حراثت (1) و زراعت فزونی گرفت و مردم در خصب (2) نعمت و بث (3) رحمت مستغرق شدند و فیروز در های گنجینه بگشود و خرابی مملکت را با اندوخته خویش آبادان ساخت تا جهان بحال نخستین آمد. در این هنگام خوشنواز كه ملك هياطله (4) بود آغاز فساد و تباهی نهاد و اعمال شنیعه پیش گرفت چنان که در مملکت خویش هر جا پسری نوش لب گمان داشتی او را حاضر کردی و با او فضیحت نمودی

جمعی از اشراف هيطل و طخارستان (5) از وی فرار کرده بدرگاه فیروز آمدند و بدو شکایت آوردند. فیروز بدو نامه کرد که از چنین فضاحت و شناعت بپرهیز و با فرزند مردم در میاویز و کار بدانجا مبر که من ناچار چشم از نیکو خدمتی های تو در پوشم و در قلع و قمع تو کوشم.

خوشنواز را چندان آن کردار زشت خوش بود که سخن فیروز را وقعی ننهاد و همچنان پسران سیمتن را از سرای اکابر و اشراف برده کام می راند چون این معنی چند کرت بدست رسل و رسائل ابلاغ رفت و خوشنواز بلاغ (6) گرفت فیروز قصد او کرد و لشگری عظیم برآورد و او را سه پسر بود که نخستین قباد نام داشت و دیگر بلاش و سیم را جاماسب می نامیدند

فیروز بلاش را در دار الملك مداین بجای خویش نشاند و جاماسب را در خدمت

ص: 220


1- زراعت
2- فراوانی
3- پراکندگی
4- قبيله هون که در اروپا سکونت اختیار کرده بود چنان که قبلا اشاره شد و اصل ایشان از قبایل تاتار می باشد
5- بفتح طا و کسر را : شهرهای واقعه در بالای نهر آمودار یا که از شهرهای جنوبی آن بلخ است
6- مزاح و شوخی

او باز داشت و پسر اکبر و ارشد خود قباد را ملازم رکاب فرمود و مردی که او را سوخرا می گفتند و نسب بطوس بن نوذر می رسانید از جانب او فرمانگذار مملکت فارس گشت آن گاه فیروز از كار ملك دل فرغ كرده خیمه بیرون زد و با لشگر کوچ همی داد .

چون این خبر بخوشنواز رسید سخت بترسید و سران سپاه را مجتمع ساخته گفت : مردم ما را در جنگ فیروز مجال درنگ نباشد شما را در این کار اندیشه بر چیست؟ یکی از سرهنگان او که ادراك زمان شيخوخت (1) کرده بود عرض کرد که اگر پیمان کنی و باز ماندگان مرا نیکو داری من از جان عزیز بگذرم و فیروز را ناچیز کنم

خوشنواز وثیقتی بدو سپرد و گفت : هم اکنون از پی چاره باش ، پس آن سرهنگ با چند تن فیروز را پذیره (2) شد و چون نزديك بلشگرگاه او رسید بفرمود تا آن همراهان دستش را قطع کردند و جسدش را در کنار راه افکنده مراجعت کردند .

روز دیگر که فیروز کوچ می داد از پیش روی او سر بدر کرد و معروض داشت که من سرهنگ خوشنوازم و از بس او را بطاعت و فرمان برداری تو تحریص و ترغیب نمودم با من بر آشفت و مرا دست برید ، اینک از نزد او فرار کرده بحضرت تو آمدم و بر ذمت سلطنت واجبست که چون در راه تو این تباهی یافته ام هم بجاه تو کینه خواهی کنم.

فیروز او را بشناخت و گفت : غم مدار که من کیفر تو از وی بکشم اکنون بگوی تا بنزديك خوشنواز چند روزه راه مسافت است سرهنگ معروض داشت که بیست روزه راهست ، اما اگر ملك فرماید، من از بیابان راهی دانم که پنج روزه بخوشنواز توانی رسید فیروز از این سخن نيك شاد شد و بفرمود تا سپاه پنج روزه آزوغه و علوفه بر گرفتند و راه بیابان پیش گرفت و چون پنج روز بسر رفت آن سرهنگ همی گفت : فردا آبادانی بدید شود بدین گونه تا یازده روز بگذشت قحط در لشگر افتاد و همی بمردند تا بیست روز بگذشت و آن سرهنگ نیز بمرد یک باره فیروز دل بر مرگ نهاد و سه روز دیگر راه

ص: 221


1- پیری
2- استقبال

برید ، آن گاه بيك گوشه از مملکت هباطله سر بدر کرد و آبادانی بادید آمد و از پنجاه هزار تن مرد شمشیر زن که با او بود ده هزارتن جان بسلامت برد ، ایشان نیز ناتوان بودند در این وقت فیروز بکار خویشتن بیچاره ماند و رسولی نزد خوشنواز فرستاد و از وی عذر بخواست و امان طلبید .

خوشنواز گفت: اگر چند با من بدسگا لیدی و پیمان شکستی اکنون که از در اعتذار بیرون شدی ترا عفو کردم و پادشاهی خویشت رها کنم اگر عهد کنی که دیگر قصد من نفرمائی و سپاه سوی من نفرستى.

فیروز از در بیچارگی این جمله را بپذیرفت، پس خوشنواز خوردنی بسوی او فرستاد و خود بیامد و در آن بیابان او را بداشت تا مناره ای از سنگ و گچ بر آورد، پس بزرگان سپاه را از سوی ایران و طخارستان مجتمع ساخت و در انجمن ایشان خط عهد بستند و فیروز سوگند یاد کرد که هرگز از آن مناره نگذرد و سپاه در نگذراند. آن گاه بسوى ايران و دار الملك خويش مراجعت کرد و همی ننگ داشت که از جنگ خوشنواز بدین گونه باز گردد و بدین اندیشه سه سال روزگار برد ، آن گاه بر جنگ او یک جهت گشت و لشگرهای خویش از هر جانب طلب کرد و بلاش را بگذاشت و هم فارس را بسوخرا تفویض فرمود و قباد را با اردشیر که مؤبد موبدان (1) بود برداشته بقصد خوشنواز کوچ داد و چون بدان مناره رسید گفت : من پیمان نهاده ام که از این مناره در نگذرم و پیمان نخواهم شکست پس بفرمود تا آن مناره را بکندند و بر پیلان حمل دادند و از پیش روی سپاه همی بردند

چون این خبر بخوشنواز رسید لشگر خویش را فراهم نمود و لختی باستقبال جنگ طی مسافت کرد و دانست که با فیروز نتواند رزم آزمود ، پس دیگر باره حیلتی اندیشید و از پس سپاه خویش را کنده (2) عمیق کرد و سر آن را با خس و خاشاك بپوشید و چند راه تنگ بر آن نهاد و لشگر خویش را آگهی داد و بعد از روزی چند که هر دو لشگر با هم

ص: 222


1- رئيس علماء و دانشمندان
2- خندق

دوچار شدند و جنگ پیوسته شد ناگاه خوشنواز و مردمش آهنگ عزیمت کرده و از آن چندراه که دانا بودند از زبر (1) آن کنده بگذشتند و فیروز با لشگر از قفای ایشان بتاخت

چون بدان کنده رسیدند ناگاه در افتادند فیروز با هزار تن از لشگریان در آن جا جان بداد و خوشنواز روی بر تافت و تیغ در مردم او نهاد جمعی را بکشت و برخی را اسیر کرد .

قباد و مؤبد موبدان و اردشير و يك دختر فیروز نیز دستگیر گشت و اموال و اثقال او بدست خوشنواز افتاد.

چون این خبر بایران آوردند بلاش از تخت فرود شده بر خاك نشست و خاك بر سر پراکند و یک ماه سوگواری همی داشت، اما سوخرا چون خبر قتل ملك الملوك ایران را بدانست نامه ای بحضرت بلاش فرستاد که تا من این کین از خوشنواز باز نخواهم و قباد وارد شیر را از چنگ خصم رهائی ندهم از پای نخواهم نشست .

و صد هزار مرد شمشیر زن از خراسان فراهم کرد و عزم رزم خوشنواز فرمود و نامه ای بدو کرد که تو چاکرزاده بهرام گوری این چه کفران نعمت بود که کردی و پادشاه ایرانر کشتی؟ قانون آن بود که چون فیروز بسوی تو کوچ داد در حضرت او پیشانی بر خاك نهى و اظهار چاکری فرمائی اکنون این کینه از تو باز خواهم جست و خاك هيطل را بر باد خواهم داد .

خوشنواز در جواب نوشت که مرا در این مقاتله گناهی نبود بلکه فیروز عهد بشکست و کیفر خود بیافت هم اکنون اگر تو بر سر آنی که مردی خود بیازمائی با تو نبرد کنیم و مرد از مرد پدید آریم .

بالجمله سوخرا لشگر براند و از آن سوی خواشنواز باستقبال جنگ بیرون شد و هر دو لشگر با هم دوچار شده جنگ در انداختند ، سوخرا اسب بزد و بمیدان در آمد و بسی مرد و مركب بخاک انداخت و تیری بر پیشانی اسبی بزد که تا سوفار (2) غرق شد .

ص: 223


1- بالا
2- دهان تیر

سپاه خوشنواز چون آن نیروی بازو دیدند پشت با جنگ داده هزیمت شدند و سوخرا بعد از قتل فراوان بلشگرگاه خویش باز شد و خوشنواز نیز دور از جنگ فرود شد و مردم پراکنده خود را فراهم کرد و چند تن رسول دانا نزد سوخرا فرستاد که اگر از این خون ریختن و آویختن دست بازداری و کار بر مصالحه کنی اسیران ایران را با هر زر و مال که مأخوذ داشته ام بسوی تو فرستم و اگر نه قباد را با مؤبد مؤبدان بقتل رسانم و بجان کوشم تا هر کرا خدا خواهد بر کشد

سوخرا چون سخنان او را اصغا فرمود بیم کرد که قباد و اردشیر را زیانی رسد پس کار با او بمصالحه کرد و قباد و اردشیر و دختر فيروز و هر اسیر که بدست خوشنواز بود با اموال و اثقال ایرانیان باز گرفت و جسد فیروز را نیز بدو سپردند و او کامکار (1) بدار الملك مداین آمد و بر سلطنت بلاش تحیت فرستاد (چناکه در جای خود مذکور خواهد شد) و مدت سلطنت فیروز در مملکت ایران بیست و شش سال بود (2) و در زمان دولت او هاشم بن عبد مناف کس نزد فیروز فرستاد و از او رخصت طلبید که هنگام ییلاق و غشلاق کردن بحدود عراق عرب کوچ تواند داد

فیروز چون جلالت قدر دودمان او را دانسته بود فرستاده جنابش را گرامی داشت و او را باحسان و اکرام بنواخت و اجازت داد تا بهر کجا که خواهند فرود آیند (3)

جلوس حوندی در مملکت ما چین

شش هزار و پنجاه و دو سال بعد از هبوط علیه السلام بود حوندی پسر منندی است (که ذکر سلطنت او از این پیش مرقوم گشت) وی بعد از پدر بر کرسی مملکت جای ساخت

ص: 224


1- موفق
2- بیست و یک سال هم نوشته اند و همچنین یازده سال چنان که در شاهنامه فردوسی است
3- شاهنامه فردوسی جلد سوم ص 138 و سرجان ملكم نقل از روضة الصفا

و لوای سلطنت بر افراخت و ضیع و شریف اراضی ماچین در حوزه حکومت او در آمدند و اوامر و نواهیش را گردن نهادند ، حوندی چون در كار ملك استقلال یافت با خاقان چین و ملك تركستان پیمان مودت نهاد و از بهر استواری کار خویش بعضی از اشیاء مملکت خود را برسم هدیه بدرگاه فیروز فرستاد که در این وقت ملك الملوك عجم بود و در حضرت او اظهار عقیدت کرد و فیروز فرستاده او را گرامی داشت و شادکامش باز فرستاد و مدت سلطنت حوندی چهار سال بود.

جلوس شیلدریک در مملکت فرانسه

شش هزار و پنجاه و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود شيلدريك (1) پسر مرووه (2) است (که شرح حالش مذکور شد ) بعد از پدر در سریر سلطنت جای کرد و آغاز جور و تعدی نهاد چندان که مردم فرنگ که هم از قبیله او بودند در صعب افتادند و ناچار همگروه شده او را از سلطنت خلع کردند . شيلدريك ناچار از پادشاهی باز شد و بفرمانگذار طایفهٔ تور نژیان که برنك نام داشت پناه جست و مملکت او بی پادشاه ماند. در این وقت ولنتینین که قیصری مغرب داشت فرصت بدست کرده سردار عساکر خود را که عاژدنوس نام داشت بسلطنت فرانسه مأمور فرمود و او با سپاه خود بدان اراضی تاخته بر مسند حکومت جای کرد و روزی چند بر نگذشت که رسم جور و اعتساف را پیشنهاد کرده، افزون از شليدريك مردم را زحمت کرد و روز تا روز بر خراج رعیت بیفزود.

مردم فرنگ باز با هم اتفاق کرده او را از سلطنت باز داشتند و دیگرباره شيلدريك را بر سر عمل آوردند و او در این نوبت از در مهر و حفاوت بیرون شد و بزرگان حضرت خویش را انجمن کرده هر غنیمت که در مدت خویش بدست کرده بود بحکم قرعه برایشان بخش کرده و لشگر خود را فراهم کرده با قبایل گت و ساکسون چندین مصاف داد وانگاه با

ص: 225


1- بسكون لام و كسر دال
2- بكسر ميم و ضم راء و كسر واو (لاروس)

لشگر روم در آویخت و تا رودخانه لواررا (1) که سر حد ایتالیا و فرانسه است . از سپاه رو می بپرداخت

آن گاه تسخیر شهر پاریس را که تاکنون در تحت فرمان سلاطین فرنگ نبوده کمر بست و مدت پنج سال آن شهر را بمحاصره داشت تا ظفر جسته اهالی پاریس را بزیر حکومت خود بازداشت و مدت سلطنت او بیست و سه سال بود و اهالی فرانسه مدفن او را در شهر تونه، آن گاه که هزار و هفتاد و یک سال از هجرت خاتم الانبیاء صلی الله علیه و آله گذشته بود یافتند .

جلوس الیون در قسطنطنیه

شش هزار و پنجاه و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بودالیون (2) که هم اورالئون (3) گویند بعد از مرسین (4) در قسطنطنیه بر تخت قیصری جای کرد و لفظ لئون بمعنى شیر باشد

بالجمله چون در سلطنت استوار شد با قبایل واندال که سر از حکومت او بدر کردند چندین مصاف داد و جز زیان و خسارت چیزی بدست نکرد و او را دختر زاده ای بود که لئون اصغر نام داشت او را ولیعهد خویش ساخت و چون او نماند سلطنت قسطنطنیه به زنون (5) منتقل شد (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد)

مدت سلطنت الیون هفده سال بود در زمان سلطنت او هاشم بن عبدمناف (که شرح حالش در ذیل قصۀ پدران خاتم الانبياء عليه آلاف التحية والثناء مذكور شد) از وى اجازت خواست که در حدود مملکت او با قبیله خود از بهر ییلاق و غیشلاق (6) کردن کوچ دهد

ص: 226


1- بضم لام طویل ترین رودهای فرانسه
2- تون: از شهرهای سویس کنونی
3- بكسر لام و ضم همزه
4- مارسين بكسر سين و فتح يا
5- بكسر زاء و ضم نون
6- معروف چنان که اکنون هم متداول است بدون یاء است

و چون قیصر بزرگواری خاندان او را اصغا فرمود رخصت داد.

جلوس سوندی در مملکت ماچین

شش هزار و پنجاه و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود سوندی برادر حوندی و پسر منندی است ، بعد از برادر پادشاهی مملکت ماچین یافت و بر سنت پدران برگذشته باقورویساق باى قوى ملك تركستان عهد مودت استوار کرد و با خاقان چین که در این وقت سن جنندی است بر طریق مهر و حفاوت رفت و با رعیت و لشگری برفق و مدارا بزیست اما روزگار با او مساعدت نکرد و رشته زندگانیش زودانحسام (1) پذیرفت . مدت سلطنت او در ماچین دو سال بود .

جلوس من فنندی در مملکت چین

شش هزار و پنجاه و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود سن فنندی پسرسن جنندی است و او بعد از پدر در مملکت چین خداوند تاج و نگین شد و با دول خارجه کار بمهادنه و مداهنه کرد تا رعیت آسوده خاطر بزیست و بر حرفت و صنعت بیفزود . این هنگام نیز مردم چين نيك در امان بودند و بی دهشت خاطر در اکتساب فضایل و بدایع صنایع روزگار می بردند و بازرگانان کالای ایشان را باطراف جهان حمل می دادند . بالجمله مدت سلطنت سن فنندی شش سال بود

جلوس حجر بن نعمان در مملکت شام

شش هزار و پنجاه و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود حجر (2) بن نعمان بن الحارث بعد از برادرش عمرو بر مسند حکومت شام مقام کرد و کار بکام آورد و رسولی چند بحضرت فيروز كه در اين وقت ملك الملوك ایران بود فرستاده مرگ برادر را با او مکشوف داشت

ص: 227


1- انقطاع
2- بضم حاء

و منشور سلطنت شام را از او بگرفت و بكار ملك پرداخته خراج مملکت را همه ساله بحضرت فیروز انفاذ داشت و آسوده خاطر روزگار برد و مدت پادشاهی او در شام دوازده سال بود

جلوس سعیاتر در مملکت ماچین

شش هزار و پنجاه و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون روز گادولت سوندی، بنهایت شد و سلطنت از اولاد او بریده گشت سعياتر كه هم از خاندان ملك بود و نسب بسلاطین گذشته چین و ختا می رسانید باتفاق اعیان مملکت و اشراف درگاه بر سریر سلطنت جای کرد و مملکت ماچین را بحوزۀ فرمان بازداشت و مرم را بدستیاری بذل و احسان از سلطنت خویش امیدوار ساخت و مدت چهار سال بدین گونه روزگار برد پس وداع جهان گفت.

جلوس فودی در مملکت ماچین

شش هزار و شصت و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بعد از سعیاتر سلطنت مملکت ماچین بهره فودی گشت و او بر تخت ملکی ارتقا جست و بنظم و نسق ملك بپرداخت و حکام و عمال خود را در بلاد و امصار ممالک محروسه منصوب ساخت و مرسوم لشگریان را بی کلفت و مشقت بدیشان عطا فرمود و حدود مملکت را از مداخلت سپاه بیگانه محروس فرمود و چندان که سلطنت داشت با دول خارجه کار برفق و مدارا کرد و مدت سلطنت او یازده سال بود

جلوس پطرانيوس در رومية الكبرى

شش هزار و شصت و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

پطرانیوس (1) که هم او را مقسیموس گویند از پس آن که ولنتینین را از میان برداشت

ص: 228


1- نام او بفرانسه (پطرن ) بكسر اول و ضم راء می باشد

(چنان که مذکور شد) باتفاق رعیت و لشگری قیصر روم و ایتالیا گشت وزن والنتينين راکه او دقسی نام داشت بعنف آورده ضجیع خود ساخت و دختر او را از بهر پسرش زن گرفت . او دقسی چون دید کس او را یاری می کند و ناچار باید با مقسیموس روز گذاشت در نهانی با جنسريك (1) (كه شرح حالش مکرر مرقوم افتاد) رسم مودت نهاد و او برانگیخت تا با سپاهی بزرگ بکنار شهر استیا (2) آمد که نزدیکی روم است.

مقسیموس چون این بدید خواست تا حیلتی کرده بدفع او از شهر بیرون شود رعیت روم بر او بشوریدند و او را با ضرب سنگ بکشتند و جسدش را در رودخانه تیبر (3) افکندند پس جنسريك بي دافعي و مانعى بشهر روم در آمد و مدت چهارده روز بغارت مشغول شد و آن چه مردم پس از غارت الريك (4) بدست كرده بودند مأخوذ ساخت و جمعی کثیر از زن و مرد رومی اسیر کرده باراضی افریقا برد .از آن سوی آوتیوس (5) که از جانب مقسیموس در شهر ارل (6) که از اراضی فرانسه است حکومت داشت باستظهار تادريك (7) كه پادشاه گت بود بخود سری سر برکشید و خواست در تحت فرمان کسی نباشد و یک سال در نهایت تکبر و تنمر و سوء سلوک روزگار برد. مردم غوغا برانگیختند، و بر او تاختند بگریخت تا جان بسلامت بر دهم گرفتارش ساختند و جهان از وی بپرداختند و مقسیموس اگر چه بعد از سه ماه کشته آمد ، اما تا این همه غوغا از میان بر خواست و قیصری مغرب با مجرین افتاد(چنان که مذکور می شود)

ص: 229


1- بكسر جیم و سکون نون و کسر سین
2- استی بضم همزه و سکون سین : از بنادر قدیمی ایتالیا
3- بكسر تا و سكون با و راء
4- آلاريك (لاروس)
5- بكسر واو و ضم تا بر وزن جالینوس
6- آرل : از شهرهای فرانسه در کنار رودخانه رون
7- تئو دريك بكسر تا و ضم همزه

دو سال برآمد

جلوس ساوفندی در مملکت چین

شش هزار و شصت و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ساوفندی ، آن گاه که روزگار دولت سن فنندی بکران رسید سر بسلطنت چین برکشید و بر اریکه خسروی جای کرد و کار لشگری و رعیت را بنظم و نسق بداشت و با ملوك دول خارجه ساز مودت گذاشت و در حضرت ملك الملوك ایران که در این وقت فیروز بود رسم عقیدت بپای برد و به نیروی رسل و رسایل خاطر او را از خود خشنود بداشت ، اما آن گاه که خوشنواز ملك هباطله با فیروز رزم می آزمود خاقان چین پیمان فیروز بشکست و خوشنواز را بلشگریاری کرد و مدت سلطنت او در چین بیست سال بود.

جلوس مجرین در روم و ایتالیا

شش هزار و شصت و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود مجرین (1) نخست یک تن از لشگریان آوتیوس بود (که شرح حالش مرقوم شد) روز تا روزگارش بالا گرفت تا ریسیمر (2) که سردار ایتالیا بود او را از بهر سلطنت اختیار کرد و قیصری مغرب با او افتاد و او مردی زيرك و دانا بود، مردم را بجای خود نشاند و حکم خراج را دیگرگون ساخت و خود قانون نهاد و کار شرع و ملك را بنسق کرد و لشگر بر آورده با تادریک (3) مصاف داده او را بشکست و از پس او با جنسريك (4) جنگ به پیوست و هم او را بشکست و در کشتی های جنگی او آتش درزد و پاك بسوخت، عاقبة الامر ريسيمر بر او حسد برد و او را در نهانی بگرفت و حبس کرد و

ص: 230


1- بفتح اول و كسر را، و فتح يا
2- بكسر ميم و راء
3- گذشت ضبط آن در صفحه قبل
4- گذشت ضبط آن در صفحه قبل

بعد از چهار روز بکشت و گفت : بمرض و با در گذشت و مدت قیصری مجرین چهار سال بود.

جلوس ذونواس در مملکت یمن

شش هزار و شصت و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ذونواس (1) لقب زرعه (2) است و هوزرعة بن زيد بن كعب بن كهف الظلم بن زيد بن سهل بن عمر بن قيس بن جشم (3) بن وائل بن عبد الشمس بن الغوث بن حداء (4) بن قطن بن غريب بن ارايش بن الرايش بن قيس بن صفی بن سباء الاصغر بن حمير بن سبا بن يشجب (5) بن يعرب (6) بن قحطان است

وی بعد از آن که ذوشناتر را (7) بقتل آورد (بدان تفصیل که مرقوم شد) سپاهی و رعیت از قفای او بتاختند و با او گفتند: امروز جز تو بر ما پادشاه نشاید بود که هم جلادت طبع داری و هم نژاد بزرگ و او را آورده بر سریر سلطنت جای دادند، و زرعه چون در تخت ملکی جای کرد نام خود را یوسف نهاد و كار ملك بنظم و نسق کرد و بر شریعت جهودان همی بزیست و مردم یمن را با دین موسی علیه السلام آورد و هر که از آن شریعت روی برتافت عقاب و نکال کرد (و ما دیگر احوال او را و خاتمه ملکش را در ذیل قصه اصحاب اخدود خواهیم نگاشت).

جلوس لیویوس سوروس در روبية الكبرى و ايتاليا

شش هزار و شصت و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ریسیمر (8) که سر دار

ص: 231


1- بضم نون
2- بضم زاء و سكون راء
3- بر وزن امر
4- بكسر اول
5- بفتح با و ضم جيم
6- بفتح يا و ضم راء
7- بكسر تا، چنان که گذشت
8- بکسر راء و میم چنان که گذشت

ایتالیا بود چون بیم داشت که مردم سر بسلطنت او فرو ندارند هر روز یک تن را بقیصری مغرب بر می داشت ، و چون او را اندک قوتی بدست می شد حیلتی می انگیخت و بقتلش می رسانید تا در معنی سلطنت او را باشد ، لاجرم بعد از قتل مجرین مردی را که نام لیویوس سوروس بود بسلطنت برداشت و مدت سه سال نام سلطنت با او بود و زمام حل و عقد را در امور ریسیمر داشتی آن گاه چون قریب بآن شد که قیصر را مکانتی بدست شود کیدی اندیشید و او را نیز بکشت.

بعد از مرگ قیصر کار ملک آشفته شد و قبایل و اندال بایتالیا تاختند و دست بقتل و غارت گشودند .ریسیمر چون قوت جنگ ایشان را نداشت کس بنزد زنون (1) که در این وقت قیصر مشرق بود فرستاد و استمداد کرد.

زنون در جواب با رینسیمر عهد نهاد که من مردم بیگانه را از ایتالیا اخراج می کنم بشرط آن که هر کرا خود خواهم از بهر قیصری مغرب اختیار کنم .

ریسیمر چون ناگزیر بود باتفاق بزرگان روم این پیمان بنهاد و زنون لشگر فرستاد قبایل و اندال را بشکستند و از ایتالیا اخراج کردند آن گاه انتیوس را زنون بقیصری مغرب فرستاد (چنان که در جای خود مذکو خواهد شد).

جلوس حارث بن حجر در مملکت شام

شش هزار و شصت و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود حارث بن حجر بعد از پدر در مملکت شام در سریر سلطنت مقام ساخت و از فیروز كه ملك الملوك ايران بود منشور سلطنت شام بگرفت و او را پسری بود که از بدو ولادت بیکی از بزرگان قبیله بنی کلب سپرده بود که او را تربیت کرده بزرگ کند چه رسم سلاطین بود که فرزندان خود را به بزرگان در گاه خویش می گذاشتند تا تربیت شوند

ص: 232


1- بكسر زاء و ضم نون چنان که کراراً گذشت

و چنان افتاد که در آن ایام عتبة بن (1) عبدالعزیز بن امرء القیس که از بزرگان بنی کلب بود، اسبی بهدیه نزديك حارث آورد و پسران عتبه که یکی عبد الحارث و آن دیگر شراحیل نام داشت ملازم خدمت پدر بودند و حارث هر سه تن را مورد الطاف و اشفاق می داشت تا آن گاه که خبر بدو آوردند که پسرت را در میان قبیله بنی کلب مار بگزید و بمرد ، آتش خشم، حارث زبانه زدن گرفت و عتبه را طلب داشت و گفت : فرزند مرا مار نگزیده است ، بلکه بنی کلب او را کشته اند و من باین کیفر یک تن از پسران بنی کلب را زنده نخواهم گذاشت. هم اکنون بر تست که فرزندان خود را با پسران بنی کلب دست بسته بنزديك من حاضر سازی.

عتبه عرض کرد : اى ملك ، من پسران خود را توانم دست بست ، با پسران مردم چه نیرو دارم؟ حارث گفت : اگر حاضر نکنی ترا عرضه هلاک خواهم داشت .

عتبه گفت : با من آن جزا کردی که صاحب خورنق (2) سنمار را که از او نیکوئی چشم همی داشت و او را بکشت (چنان که در این کتاب مبارك مرقوم افتاد) .

بالجمله عتبه بخانه خویش باز آمد و پسران خود را بمیان بنی کلب گسیل فرمود و این شعرها بگفت و بدست ایشان بمیان قبیله فرستاد تا آگهی یافته از کید حارث بپرهیزند:

جزانی جزاه الله شر جزائه *** جَزَاءَ سِنِمَّارٍ و ما کانَ ذا ذَنْبِ

بنى رمة (3) البنيان عشرين حجة (4) *** يعل (5) عليها بالقراميد (6) والسكب (7)

فلما رأى البنيان تم بنائه *** و أمسى كمثل الطود (8) ذى اللارج (9) العصب (10)

ص: 233


1- بر وزن سفره
2- بر وزن سفر جل
3- بر وزن قله : تمام
4- سال
5- عل بفتح عين و تشدید لام : پشت سر هم زدن
6- جمع قرميد بكسر قاف خشت پخته
7- ریختن
8- کوه بزرگ
9- چسبنده
10- پیچیده و محکم

و ظن سنمار ظنوناً جميلة *** و فاز لديه بالمودة والقرب

فقال اقذفو بالعلج (1) من فوق رحبه *** فهذا لعمر الله من أعظم الخطب

فما كان لي عند ابن جفنة *** فاعلمو من الذئب الا ما علينا بني الكلب

مع القصه فرزندان عتبه این خبر در بنی کلب پراکنده کردند و از آن سوی حارث آن جماعت را چندان که توانست زحمت رسانید و از این روی لقب حارث نیز محرق گشت و مدت سلطنت حارث در شام بیست و شش سال بود.

ظهور عبد المطلب در مدینه و مکه

شش هزار و هفتاد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود در ذیل قصه وفات كعب بن لوی مرقوم شد که هاشم بن عبد مناف ضجیع (2) خود سلمی راهم چنان که حمل داشت در مدینه گذاشت و خود عزیمت شام فرمود و در غزه (3) بدرود جهان کرد و بعد از وفات هاشم سلمی پسری بزاد و عامر نام کرد ، و شیبه خواندند ازین روی که بر سر موی سفید داشت ، و او را سلمی همی تربیت فرمود تا یمین از شمال بدانست ، و چندان نیکو خصال بود و ستوده فعال بر آمد که شيبة الحمد لقب یافت . در ینوقت عم او مطلب در مکه سید قوم بود و کلید خانه کعبه و کمان اسمعيل علیه السلام و علم نزار او را بود ، و منصب سقاية و رفانت او داشت. روزی مردی از عرب نزديك او آمد و گفت : ای مطلب ، در یثرب کودکی هفت ساله دیدم که با کودکان تیر همی انداخت و در هر نوبت که کمان خویش گشاد دادی گفتی: من فرزند سید بطحا هستم و با این که جامه مردم فرومایه در برداشت آثار سیادت و حشمت از جبین او مطالعه می رفت. مطلب چون این سخن بشنید تصمیم عزم داد که بمدینه شتافته او را با خود بمکه آرد و ساز راه کرده از مکه بمدینه شد و بخانه سلمی نازل گشت

ص: 234


1- حمار وحشی قوی ، نیرومند کافر
2- همسر
3- بر وزن اره : از شهرهای ساحلی فلسطین واقع در جنوب آن

و شیبه را طلب کرد تا بمکه برد . و سلمی از جدایی فرزند کراهت داشت و شیبه عرض کرد که بی رضای مادر نتوانم سفر کرد. مطلب با سلمی گفت : ما خاندان شرفیم و قبيله ما عظمت تمام دار دلایق نیست که شیبه بدین کلفت در غربت زندگانی کند

پس سلمی رخصت داد و مطلب فرزند برادر خویش را بر شتر خویش ردیف (1) ساخته بمکه آورد. و قریش چون او را دیدند چنان دانستند که مطلب در سفر مدینه عبدی خریده و با خود آورده لاجرم او را عبدالمطلب خواندند و بدین نام شهرت یافت و از آن پس که مطلب بخانه خویش شد عبدالمطب را جامه های نیکو در بر کرد و در میان بنی عبد مناف او را عظمت بداد و ملکات ستوده او روز تا روز بر مردم ظاهر شد و نام او بلند گشت و چنین بزیست تا مطلب رخت از جهان بدر برد ، و منصب رفادت و سقاية و دیگر چیزها بدو منتقل گشت و سخت بزرگ شد چنان که از بلاد و امصار (2) بعيده بنزديك او تحف و هدايا مي كردند و هر کرا او زینهار می داد ابداً در امان می زیست، و چون عرب را داهیه پیش آمدی او را برداشته بكوه ثبیر (3) بر دندی و قربانی کردندی و اسعاف (4) حاجات را ببزرگواری او شناختندی و خون قربانی خویش را همه بر چهره اصنام مالیدندی ، اما عبدالمطلب جز خدای یگانه را ستایش نمی فرمود .

بالجمله نخستین ولدی که عبدالمطلب را بادید آمد حارث بود و ازین روی عبدالمطلب مکنی بابو الحارث گشت ، و چون حارث بحد رشد و بلوغ رسید روزی چنان افتاد که در میان حجر (5) که اتصال با کعبه دارد عبد المطلب بخواب رفت و در خواب فرشته خدا را دید که با او خطاب کرد که برخیز ای عبدالمطلب، و از خاك بر آرطيبه (6)

ص: 235


1- کس که پشت سر یکدیگری سوار شود
2- شهر ها
3- بر وزن امیر از کوه های مکه
4- بر وزن اکرام بر آوردن حاجات
5- بكسر حاء و سكون جيم ، مقصود حجر اسمعیل که در قسمت خانه خدا واقع است
6- بر وزن زیره : نام چاه زمزم و در لغت بمعنی بوی خوشی است

را گفت : چیست طبیبه ؟ گفت : آن جا ذهبی (1) از من است . عبدالمطلب از آن خواب در اندیشه بود و روز دیگر هم بمضجع (2) خود برفت و بخفت و در خواب همان فرشته را دید که فرمود : ای عبدالمطلب برخیز و حفر کن بره را گفت چیست بره؟ گفت : آن جا ذهبی از من است . عبد المطلب از خواب برآمد و امروز اندیشه او بیشتر شد و روز دیگر نیز در آن جا بخفت و دید فرشته خدا را که می گوید : برخیز و حفر کن مضنونه (3) را گفت چیست مضنونه گفت : آن جا ذهبی از من است، عبدالمطلب انگیخته (4) شد بر حیرت بیفزود و روز دیگر هم در آن جا بخواب دید که فرشته خدای گفت برخیز و حفر کن زمزم را در میان اساف (5) و نایله (6) گفت : چیست زمزم گفت : «لا تزف (7) أبداً و لانذم تسقى الحجيج الأعظم و هى بين الفرث والدم عند ثغرة الغراب الاعصم (8) عند قرية النمل یعنی آن چشمه مبارکست که زیارت کنندگان خانه خدا برا بر آن آب دهی و آن در میان حشون (9) شکم قربانی ها و خون ایشانست آن جا که همی بینی فردا غراب (10) منقار زند نزديك خانه موران .

ص: 236


1- طلا
2- خوابگاه
3- نام چاه زمزم و در لغت بمعنی بوی خوشی می باشد
4- انگیختن : جنبانیدن از جای و بر کشیدن
5- بر وزن کتاب
6- بر وزن صاحبه ، این دو نام دو بت که مورد تجلیل و احترام قریش بوده است و گفته می شود : عمرو بن لحی این دو بت را بر فراز کوه صفا و مروه گذاشته برای آن ها قربانی می کرد یا آن که نام اساف بن عمرو و نائله دختر سهل بوده که در اثر بی احترامی نسبت بخانه خدا تبدیل بسنگ شده در اثر مرور زمان مورد احترام و عبادت قریش گردید
7- آب آن تمام نمی شود
8- اعصم : پاها و منقار او قرمز است
9- آن چه در میان شکم می باشد
10- کلاغ

چون عبد المطّلب از خواب برآمد اين سخن را از الهامات يزدانى شمرد و دانست زمزم در ميان اساف و نايله است و آن دو بت بود كه عرب قربانى خويش در ميان ايشان مى كردند پس به مسجد الحرام اندر نشست و در ميان اساف و نايله نظاره (1) مى كرد ناگاه ديد گاوى در آن جا قربانى كردند و گوشت و پوستش ببردند خونش بريخت و سرگينش بماند ، در زمان غرابى رسيد منقار بر آن سرگين همى زد ، پس آن راز يك باره از بهر عبد المطّلب كشف شد و در ميان اساف و نايله آمد و حارث را فرمود تا آلت حفر حاضر كرد . در اين وقت قريش از اين راز آگهى يافتند و نزديك عبد المطّلب شتافته گفتند : تو خود مى گوئى : اين چشمه از آن اسماعيل عليه السّلام بوده است اينك ما همه فرزندان اسماعيل هستيم ، اگر خواهى ما را به حكم ميراث در اين چشمه شريك فرماى و اگر نه نخواهيم گذاشت نزديك بتان ما چاهى احداث كنى . عبد المطّلب فرمود : من شما را در ملكيت اين چاه شركت ندهم ، اما چون برآوردم با همه عطا خواهم كرد . قريش بدين سخن رضا ندادند و غوغا برداشتند و عاقبت كار بدان نهادند كه نزد سلمهء (2) كاهنه روند كه نسب به سعد بن هذيم (3) مى رسانيد تا او در ميانه قضا كند . و سلمة الكاهن در شام مقام داشت .

پس عبد المطّلب با فرزندش حارث و بنى عبد مناف ساز راه كردند و از آن سوى حارث ابن اميّه (4) و جمعى از قبايل بنى ثقيف (5) كوچ دادند . هر دو گروه به اتّفاق از راه بيابان آهنگ شام كردند چون از حدّت (6) ماحورا (7) و تابش آفتاب چشمه سارها را آب نمانده بود بعد از پيمودن منزلى چند ، آب در مردم عبد المطّلب ناياب شد و بيم آن آمد

ص: 237


1- نظاره بمعنی نگاه کردن را در قاموس والمنجد نیافتم
2- بفتح سين و لام
3- بر وزن زبیر
4- بر وزن رقیه
5- بر وزن امیر
6- تندى
7- بنا بنقل صاحب برهان قاطع لفظی است یونانی، و معنی آن شدت گرما ، و جمعی گویند نام ایامی است که روز اول آن آفتاب در برج اسد می باشد

كه از عطش عرضهء (1) هلاك شوند ، ناچار به نزد بنى ثقيف آمدند و گفتند : اگر هر يك از ما را به جرعۀ آبى دستگيرى كنيد از مرگ رهانيده شويد . آن جماعت در جواب گفتند : اگر ما آب خويش را به شما بخشيم فردا خود چنان كه امروز شما پايمال مرگ خواهيم بود . و مردم عبد المطّلب چون مأيوس شدند به جايگاه خويش بازشده هر يك از بهر خود گورى بكندند و در آن مقبره منتظر مرگ نشستند . عبد المطّلب فرمود : اى قوم ، هم بدين ضعف و سستى نبايد جان داد ، برخيزيد تا لختى بيابان درنورديم (2) باشد كه خداى ما را آب دهد ، و نخست خود برخاست ، و چون شتر خويش را برانگيخت تا بر نشيند ، از جاى سينهء او كه بر خاك نهاده چشمه اى خوشگوار بجوشيد . او و مردمش تكبيرگويان بر سر آب آمدند و سيراب شدند و مشگ ها پرآب كردند و راه پيش گرفتند . روزى چند برنگذشت كه در ميان بنى ثقيف آب ناياب شد و از در مسكنت به حضرت عبد المطّلب آمدند . چون حارث اين بديد شمشير خود را بركشيد سر آن را بر سينهء خود نهاد و گفت : اى پدر ، اگر مسئول ايشان را به اجابت مقرون دارى چنان تكيه بر اين تيغ كنم كه سر از پشتم بدر كند . عبد المطّلب فرمود : اى فرزند ، تو خود را خسته (3) مكن و چنان مباش كه ايشان بودند و از آن كار كه خود بدين گونه بد دانى هم خويشتن كناره باش . پس حارث با ايشان مدارا كرد و آن جماعت را سيراب فرمود و از آن جا كوچ داده به اراضى شام در آمدند . آن گاه خواستند سلمهء كاهنه را آزمايش كنند اگر مجرب افتاد پس او را حكم سازند . به اجازت هر دو گروه سر ملخى را در انبانى (4) كه زاد سفر در آن داشتند پنهان كردند و آن را از گردن سگى كه سوار (5) نام داشت بياويختند تا اگر سلمه نخست از آن پوشيده آگهى دهد در ميان ايشان قضا كند . آن گاه به اتّفاق به نزديك سلمه آمدند . سلمه گفت : كه هان اى جماعت

ص: 238


1- بر وزن سرفه
2- در هم پیچیدن
3- بر وزن بنده ، آزرده و مجروح
4- بر وزن مردان: پوست دباغی شده که آن را درست از بدن حیوان کنده باشند
5- بر وزن سلام

شما را حاجت چيست كه بدين جا شتافته ايد ؟ گفتند : چون نخست پوشيدهء ما را آشكار سازى حاجت خويش را مكشوف خواهيم داشت و اگر نه راه خويش برگيريم و بازشويم . سلمه گفت : «خَباتُم لِى شَيْئاً طَارَ فَسَطَعَ فتصوّب فَوَقَّعَ فالارض مِنْهُ بُقَعٌ» چيزى از بهر من نهفته ايد كه پرواز مى كند و بلند مى شود و فرود مى آيد و در ارض . خانه مى كند . گفتند : اَلادَه : بهتر از اين بگوى . قَالَ هُوَ شَىْ ءٍ طَارَ فاستطار ذُو ذَنْبٍ جِرَارٍ وَ سَاقَ كالمنشار وَ رَأْسُ كَالمِسمارِ . گفت : چيزى است كه از پس پريدن طلب پريدن مى كند ، صاحب دم عقرب است ، و ساق چون ارّه دارد ، و سر چون ميخ . بازگفتند : ألاده ، يعنى : روشن كن . گفت : الادة فلادة هُوَ رَأْسُ جَرَادَةً فِى حِرْزُ مزادة فِى عُنُقُ سَوَّارٍ ذِى الْقِلَادَةَ . يعنى : جز آن نيست كه آن سر ملخ است در انبان زاد و در گردن سگى است كه سوار نام دارد ، صاحب قلاده است . چون سخن بدين جا كشيد ، حاجت خويش را كشف كردند و او قضا (1) كرد كه اين چشمه خاص از بهر عبد المطّلب است . و قريش بدان رضا دادند و گفتند : (2) با آن بزرگوارى كه ما در راه از عبد المطّلب مشاهده كرديم جاى آن نيست كه در سر زمزم با او مخاصمه كنيم

پس مراجعت كردند و زمزم را به دو گذاشتند تا از بهر خود حفر فرمايد . پس عبد المطّلب با فرزند خود حارث به حفر زمزم مشغول شدند و چون اندك زمين را بكاويد (3) آثار چاه هويدا گشت و او تكبير بگفت و بر جدّ خويش بيفزود و خاك از آن چاه انباشته برآورد تا دو آهو برّهء زرّين و چند شمشير و چند درع (4) بيافت و از پس آن حجر الاسود را برآورد و چشمۀ زمزم را روشن كرد ؛ و اين همان اشيا بود كه عمرو بن (5) حارث

ص: 239


1- حكم
2- در سیره حلبی و ابن هشام رفتن پیش کاهنه را نقل نکرده بلکه می گویند قریش بعد از دیدن این فضلیت برگشته و بخود حق منازعه ندادند
3- کاویدن: جستجو کردن
4- زره
5- بر وزن عقل

هنگام هجرت از مكّه در آن چاه گذاشت و با خاك بي نباشت (چنان كه در ذيل قصهء وفات كعب بن لؤىّ مرقوم شد).

بالجمله چون قريش دانستند كه عبد المطّلب بدان اشيا دست يافته به نزد او شتافتند و گفتند : اين اشيا از پدران برگذشتهء ما بوده ، اكنون كه بدان دست يافتى لايق آن است كه دو بهره (1) كنى و يك نيمهء آن را با ما عطا فرمائى . عبد المطّلب گفت :شما را در اين كالا (2) حقى نيست و اگر خواهيد اين كار به حكم قرعه فيصل دهم .ايشان بدين سخن رضا دادند . پس عبد المطّلب آن اشيا را دو نيمه كرد ، دو آهو برّۀ زرّين را يك قسم نهاد و زره و شمشيرها را قسم ديگر فرمود ، آن گاه صاحب قداح (3) كه قرعه زدن با او بود حكم داد تا به نام كعبه و نام عبد المطّلب و نام قريش قرعه زند . چون قرعه بزد آهو برّه هاى زرّين به نام كعبه برآمد و شمشير و درع بهرۀ عبد المطّلب گشت ؛ و قريش بى نصيب شدند (و ما تفصيل اين قدح و قرعه زدن را چگونه داشتند در ذيل قصۀ ولادت عبد اللّه بن عبد المطّلب مرقوم خواهيم داشت)

مع القصه چون قريش از آن اشياء طمع بريدند ، عبد المطّلب آن چند درع و شمشير را بفروخت و از بهاى آن درى از بهر كعبه ساخت و آن آهوان زرّين را از در كعبه بياويخت و به غزالى (4) الكعبه مشهور شد . و اين اول ذهبى است كه زينت مكّه گشت و عاقبت آن را ابو لهب دزديده و بفروخت و بهاى آن را در خمر و قمار به كار برد (چنان كه مذكور خواهد شد)

معلوم باد كه قبل از زمزم هر قبيله اى از قريش را در مكّه چاهى بود : عبد شمس بن

ص: 240


1- بخش ، نصيب
2- متاع
3- جمع قدح بكر قاف و سكون دال : تير
4- غزال بر وزن سلام : آهو ، غزالى الكعبة بفتح لام و كسر يا: دو آهوی کعبه

بد مناف را در فراز (1) مكّه نزد بيضا (2) خانهء محمد بن يوسف چاهى بود كه طوّى (3) نام داشت ، و هاشم بن عبد مناف را در دهانهء شعب (4) ابى طالب چاهى بود كه بذّر (5) نام داشت ، و مطعم (6) بن عدىّ بن نوفل بن عبد مناف را چاهى بود كه سجله (7) نام داشت . و اين چاه را بعد از حفر زمزم چون استغنا حاصل كرد اسد بن هاشم به دو عطا فرمود . و نام چاه اسد بن عبد العزّى شفيه (8) بود و چاه بنو عبد الدّار اُمّ اَحراد (9) نام داشت و چاه بنو جمح سُنبُله (10) نام داشت و آن را خلف (11) بن وهب (12) حفر كرد ، و چاه بنو سهم الغَمر (13) نام داشت و اُميّة بن عبد الشّمس را نيز چاهى بود . و در بيرون مكّه ، مرّة بن كعب بن لُؤىّ را چاهى بود كه رُمَّ (14) نام داشت و بنى كلاب بن مرّه را دو چاه بود كه

ص: 241


1- بر وزن نماز بالا و بمعنی پائین هم آمده است
2- بر وزن حمراء : خانه محمد بن یوسف برادر حجاج بن یوسف ثقفی
3- بر وزن غنی
4- بكسر شین : دره راه کوهستانی
5- بفتح باء و تشديد ذال . گفته شده که آن از ماده تبذیر است زیرا آب آن کم کم و متفرق بیرون می آمده است
6- بر وزن محسن
7- بفتح سين و سكون جيم
8- سیره آن را (سقیه بسین بی نقطه بر وزن رقیه) نقل کرده و (شیفته) را پاورقی آن نسبت به جماعتی می دهد
9- بر وزن اکراد
10- بضم سين و باء و فتح لام اگر چه با قوت بنا بنقل پاورقی سیره آن را نمی پسندد
11- بفتح خاء و لام
12- بر وزن وعظ
13- بر وزن خلق
14- بضم راء و تشديد ميم

يكى را حَم (1) و آن ديگر را حَفر (2) مى گفتند . و آن گاه كه زمزم باديد آمد نام اين ابار (3) بر افتاد و زايرين بيت اللّه از آن آب نوشيدند ، و بنو عبد مناف بدان بر قريش و ديگر قبايل عرب فخر همى كرد ، چنان كه مسافر (4) بن ابى عمرو بن اميّة بن عبد شمس بن عبد مناف گويد :

بيت

ورثنا المجد من آبا *** ئنا فنمى بنا صعدا (5)

ألم نسق الحجيج و نن *** حر الدّلاقة (6) الوفدا (7)

و نلقى عند تصريف ال *** منايا شدّدا رفدا (8)

فان نهلك فلم نملك (9) *** و من ذا خالد ابدا

و زمزم فى ارومتنا (10) *** و نعقا (11) عين من حسدا

بالجمله عبد المطّلب بعد از حفر زمزم عظيم بزرگوار شد و سيّد البطحا و ساقى

ص: 242


1- بر وزن خم با خای نقطه دار
2- بر وزن عقل
3- چاه ها
4- بر وزن مخالف
5- بر وزن کتب : بلندی
6- شتری که از روی چاقی آهسته راه می رود
7- جمع رفد بفتح راء پرکننده قدح را از شير بيك دوشیدن
8- جمع رفدة بكر راء و سكون فاء : جماعة مردم
9- بضم نون و فتح لام هم روایت شده ولی بهمین کیفیت انسب است چنان که مخفی نیست .
10- بفتح و ضم همزه: ریشه
11- از جا کندن

الحجيج (1) و حافر (2) الزّمزم بر القاب او افزوده گشت ، و زنان همى گرفت و فرزندان همى آورد .

و او را ده پسر بود و پسر بزرگتر او (چنان كه مذكور شد) حارث بود

دويم : (عباس).

سيم : حمزه .

چهارم : (عبد اللّه).

پنجم : (ابو طالب) كه عبد مناف لقب داشت .

ششم : (زُبَير)

هفتم : (حَجل) (3) كه از كثرت خير به غيداق (4) ملقّب گشت .

هشتم : (مُقَوِّم) (5)

نهم : (ضِرار ) (6)

دهم : (اَبو لَهب) كه عبد العُزّى لقب بودش

و او را شش دختر بود :

اول : (صَفيّه) كه مادر زُبَير بن العَوّام (7) است .

دوم : (اُمّ حَكيم (8) البَيضاء)

ص: 243


1- آب دهنده حاجیان
2- کننده چاه زمزم
3- بفتح اول و سكون دوم (جيم)
4- بفتح الغين و سكون الراء : كثير الخير
5- بر وزن معلم
6- بر وزن کتاب
7- بر وزن شداد
8- ام حکیم چنان که در سیره ابن هشام و مروج الذهب و معارف ذکر شده است

سيم : (عاتكه) .

چهارم : (اُمَيمه) (1) .

پنجم : (أروَى) (2) كه جدهء عثمان بن عفان است .

ششم : (بَرَّه) نام داشت (3)

و مادر عباس و ضرار ، نبيله (4) نام داشت و او دختر خباب (5) بن كليب (6) بن مالك بن عمرو بن عامر بن زيد مناة بن عامر بن سعد بن الخزرج بن تيم اللّات بن النّمر بن قاسط (7) بن هنب (8) بن اقصى (9) بن جديلة (10) بن اسعد بن ربيعة بن نزار (11) است .

و مادر حمزه و مقوّم و حجل و يك دختر كه صفيّه نام داشت هاله است و او دختر

ص: 244


1- بضم همزه و فتح ميم و سكون يا و فتح ميم
2- بضم همزه و سکون راء و فتح واو چنان که در پاورقی معارف ذکر شده است.
3- بفتح با و تشديد راء.
4- ابن قتیبه و سیره ابن هشام در معارف نام او را (نتیله) با تاء منقوط ذکر کرده و در پاورقی آن بضم نون و فتح تا و لام ضبط آن را تعیین کرده و لیکن در قاموس بر وزن سفینه تعین شده است
5- بر وزن سلام
6- معارف ابن قتیبه نام پدر او را (كليب بن مالك بن جناب ) ذکر کرده است و نقل کتاب موافق سیره ابن هشام است و کلیب بر وزن زبیر است.
7- بفتح اول و كسر ثانی
8- بكسر ها و سكون نون
9- بر وزن اعلی با همزه اول و فاء دوم
10- بر وزن سفینه به جیم اول و دال ثانی
11- بر وزن کتاب

اهيب (1) بن عبد مناف (2) بن زهرة بن كلاب بن مرّة بن كعب بن لؤىّ بود .

و مادر عبد اللّه و ابو طالب و زبير و آن سه دختر ديگر فاطمه نام داشت و او دختر عمرو بن عائذ (3) بن عبد (4) بن عمران (5) بن مخزوم بن يقظة بن مرّة بن كعب بن لؤىّ بود

و مادر صخره (6) تخمر (7) نام داشت و او دختر عبد (8) بن قصىّ بن كلاب بود .

اما مادر حارث بن عبد المطّلب ، سمرار (9) نام داشت و او دختر جندب (10) بن

ص: 245


1- بر وزن زبیر، سيرة ابن هشام معارف ابن قتیبه آن را با واو : (وهيب) ذکر کرده است . و نقل کتاب موافق آن چه که در طبری است می باشد
2- سيره (عبد مناة) ذکر کرده است
3- طبرى و صاحب عهدة الطالب و مروج الذهب مسعودى و ابن هشام و یعقوبی نام او را (عمرو) ذکر کرده اگرچه ابن قتیبه مثل صاحب کتاب ذکر کرده اند
4- هيچ يك از كتب مذکور در شماره قبل اسمی از او نبرده اند جز این که صاحب پاورقی مروج الذهب مطبوع 1367 از کتاب اخبار الزمان مسعودی نام او را در این نسب ذکر کرده است. و همچنین ابن هشام از ابن اسحق نقل کرده و لیکن آن را نمی پسندد
5- بكسر عين ، مروج الذهب نام او را عمر و ذکر کرده است
6- ظاهرا عبارت (مادر او صخره نام داشت) ساقط شده است زیرا صخره مادر فاطمه است
7- بر وزن گندم
8- بر وزن عقل
9- بر وزن حمراء ، معارف نام او را صفیه می داند و نقل كتاب موافق سيرة ابن هشام می باشد
10- بضم جيم و دال و فتح آن و بکسر جيم و فتح دال

مجير (1) بن رئاب (2) بن سواه (3) بن عامر بن صعصعة بن معاوية بن بكر بن هوازن بن منصور بن عكرمه بود .

و مادر ابو لهب ، لبنى (4) نام داشت و او دختر هاجر بن عبد مناف بن ضاطر بن جثية (5) بن سلول (6) بن كعب بن عمرو الخزاعى بود .

ابو طالب و حمزه و عباس از پسران عبد المطّلب بعد از بعثت خاتم الانبياء صلّى اللّه عليه و آله به شرف اسلام درآمدند و از دخترانش صفيّه و اَروى و عاتكه مسلمان شدند و صفيه از جملۀ مهاجرات بود .

مع القصه عبد المطّلب در جهان زنده بماند تا آن گاه كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله هشت ساله شد پس به درود جهان كرد . و ديگر قصه هاى او در ذيل داستان فرزندش عبد اللّه و ابرهة الاشرم و ولادت حضرت خاتم الانبياء عليه آلاف التّحية و الثّناء مذكور خواهد شد (7)

جلوس پرتاب چند در هندوستان

شش هزار و هفتاد و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود پرتاب چند سنسودیه یکی از سپهسالاران بزرگ را میو بود.

چون بعد از مرگ را مدیو فرزندان او در طلب تاج و تخت ساز مقابله و مقاتله کردند و در هم افتاده از یکدیگر همی کستند این معنی را پرتاب چند فوزی عظیم شمرد و

ص: 246


1- بر وزن زبیر، ظاهراً به های اول و جیم دوم و یا سوم و راء چهارم بوده باشد چنان که در سیره است
2- بر وزن کتاب (رئاب با همزه)
3- بر وزن سلاله (سواءه)
4- بر وزن صغری
5- بضم حاء
6- بر وزن صدوق
7- سيرة ابن هشام جلد اول ص 152 - 163 و ص 119 - 120 و اما قسمت اول داستان یعنی حکایت مرد اعرابی در سیره حلبی ص 6 جلد اول ذکر شده است .

لشگری بزرگ بر آورد و عزم تسخير دار الملك را تصمیم داده بر سر (فتوج) (1) بناخت و بزحمتی اندک آن بلده را مسخر ساخت و فرزندان رامدیو را که وارث تاج و سریر بودند همگی را دستگیر کرده سر از تن بر گرفت و بی مانعی و منازعی بر تخت ملکی جای کر د و زمین داران هند را بقوت شمشیر فرمان پذیر ساخت، و در سلطنت چندان مکانت بدست کرد که از غایت كبر و تنمر ، آن خراج كه ملوك هند بسلاطين عجم می فرستادند باز گرفت . و چون پنجاه و دو سال از سلطنت او بگذشت ، انوشيروان عادل ملك الملوك ایران گشت و كس بنزديك پرتاب چند فرستاد که اخذ خراج نماید. وی سر از طاعت برتافت و فرستاده نوشیروان را بی نیل مرام مراجعت فرمود.

ملك الملوك عجم از کردار او سخت بر آشفت و گفت تا سرحدداران ایران در ممالك پنجاب و ملتان (2) غارت بردند و کار بر پرتاب چند نژند (3) ساختند.

عاقبة الامر ملك هندوستان جز اطاعت چاره ندید و از در زاری و ضراعت شده آن خراج مقرر بردمت نهاد و بی کلفت همه ساله بدرگاه کسری فرستاد اما بعد از وفاتش فرزندانش را آن نیرو بدست نشد که حکومت تمامت هندوستان کنند ازین روی ایشان را را ناخواندند چه (رانا) راجه كوچك وضعيف را گویند ، ليکن این سلطنت كوچك در اولاد او از هزار سال افزون بماند . و آن جماعت در کوهستان کوملمیری و نواحی آن فرمانگذار بودند بالجمله پرتاب چند بعد از نود و هشت سال سلطنت رخت از جهان بدر برد

جلوس الیون در روم

شش هزار و هفتاد و یکسال بعد از هبوط آدم علیه السلام ابوداليون الاصغر (چنان که مذکور شد)

ص: 247


1- واقع در شمال شبه جزيرة هندو منقسم بدو قسمت شرقی دارای چهل و دو ملیون نفر که 30 ملیون ایشان مسلمان هستند و تحت نفوذ حکومت هندوستان است و قسمت غربی که 97 درصد جمعیت آن مسلمان می باشد و متعلق به پاکستان است
2- بضم ميم: از شهرهای پاکستان
3- آشفته و سبب افسردگی

چون نبائید ، لاجرم کار سلطنت برزنون استوار شد و او را ایسورین نیز می گفتند چون از آن قبیله نسب داشت و ایسورین جماعت کردستان عرب را گویند و او در حضرت لئون از بدو حال چندان نیکو خدمتی کرد که لئون دختر خود را که اریادنه نام داشت بشرط زنی بدو داد و او از دختر قیصر، فرزندی آورد که لئون اصغر نامیده می شد .

ولئون (1) اکبر بدان سر بود که دختر زاده خود را بقیصری بر نشاند و او را ولیعهد خویش ساخت و زنون بطمع سلطنت ، در نهانی فرزند خود را بکشت و خود در چهل و هشت سالگی در قسطنطنیه بتخت سلطنت جای کرد و آغاز فضاحت نهاد ، مردی غلام باره (2) و زناکاره بود. پسران ساده را آورده با ایشان می آمیخت و زنان مردم را چند ان که می توانست می فریفت و با ایشان هم بستر می گشت دیرینه که مادر زنش بود بسبب خون فرزند زاده اش لئون اصغر دل با زنون بد کرد و با برادر خود که بزلیک نام داشت همداستان شد و مردم را با زنون بشورانید تا اورا از پادشاهی عزل کردند و بزليك را بسلطنت برداشتند (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد) (3)

جلوس الاسود در مملکت حیره

شش هزار و هفتاد و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود الا سود پسر منذر بن نعمان بن امرء القیس است . بعد از پدر در مملکت حیره رآیت حکومت بر افراخت و کار رعیت و لشگری را بنظام كرد در حضرت فیروز كه ملك الملوك ايران بود چاکر وار بزیست و بعد از فیروز بلاش و قباد هر يك در زمان سلطنت خویش او را مورد الطاف و اشفاق داشتند و نیکوخدمت های آبا و اجداد او را پاس داشته منشور حکومت حیره را بدو فرستاد و مدت سلطنت او در مملکت حیره بیست سال بود .

ص: 248


1- مروج الذهب جلد دوم ص 98.
2- بكسر لام و ضم همزه
3- دوستدار و علاقمند.

جلوس ولندی در مملکت ما چین

شش هزار و هفتاد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ولندی ولد اکبر و ارشد فودی است (که قصه اش مرقوم افتاد) بعد از پدر سلطنت ما چین یافت و خرد و بزرگ حکومت او را گردن نهادند و بر پادشاهی او گواهی دادند ، اما روزگار او را مجال نگذاشت چنان که هنوز عمال خویش را بسلطنت در نیافته بود که زمانش دریافت و رخت از این جهان فانی بسرای جاودانی کشید و جای خود به جائی لین گذاشت (چنان که مذکور می شود) و مدت سلطنت ولندی هفت ماه بود

جلوس جائی لین در مملکت ما چین

شش هزار و هفتاد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود جائی لین بعد از هلاك ولندی بر کرسی مملکت جای کرد و خرد و بزرگ سر بطاعت او نهادند و او را بسلطنت درود فرستادند و او چون در مملکت ماچین مکانت سلطنت یافت عمال ممالك محروسه را منشور داده هر کس را بر سر عمل خویش بازداشت او را نیز مانند ولندی روزگار اندك بود و مدتش زود بکران (1) رسیده وداع جان و جهان گفت و مدت پادشاهی او پنج ماه بود.

جلوس انتمیوس

شش هزار و هفتاد و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود انتمیوس مردی یونانی بود و او بفرمان زنون بدان شرط که با ریسیمر زنون را بود (چنان که مذکور شد ) قیصری مغرب یافت و چون بر تخت قیصری بر آمد از بهر قوام دولت خویش دختر خود را بشرط زنی بسرای ریسیمر فرستاد و اما چون ریسیمر را با قبایل واندال مقاتله بود و در مصاف آن جماعت گاهی شکسته و گاهی نصرت می جست ناچار از اندوخته دولت خرج

ص: 249


1- آخر

فراوان می نمود، عاقبة الامر این معنی در میان او و قیصر خص می افکند و ریسیمر (1) بشهر ملان (2) شد و از دو جانب اعداد جنگ همی کردند در این وقت ابی فانیوس که در شهر پاویا (3) خلیفتی داشت در میان ایشان کار بمصالحه کرد، اما مدتی بر نیامد که دیگر ریسیمر ساز مخالفت طراز کرد و لشگری عظیم ساز کرده بنزديك رومية الكبرى تاخت و قیصر را بمحاصره انداخت و بعد از سه ماه او را مقهور کرده بقوت قبایل سود (4) و برگی نو (5) (چنان که مذکور می شود) الپ ریوس را قیصری داد و مدت ملك انتميوس پنج سال بود.

جلوس منندی در مملکت ماچین

شش هزار و هفتاد و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود منندی پس از جائی لین از جهان رخت بدر برد در مملکت ماچین پادشاهی یافت و ابواب عدل و احسان بر چهره مردم فراز داشت و حدود و ثغور مملکت را از مداخلت لشگر بیگانه حراست فرمود مردم در روزگار دولت او آسوده بزیستند و کار حراثت و زراعت را نيك بساختند و بر حرفت و صنعت بیفزودند و مدت سلطنت او در مملکت ماچین پنج سال بود.

جلوس لیرهو در قسطنطنیه

شش هزار و هفتاد و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود لیرهو که هم او را بزليك گويند (چنان که مرقوم شد) بدستیاری خواهر خویش قیصری مشرق یافت

ص: 250


1- زیسمر بازای فارسی و سکون سین و كسر راء
2- صحیح آن میلان است از شهرهای مهم ایتالیا که فرمان صادره از طرف قیاصره روم در قرن چهارم میلادی بنام این شهر (فرمان میلان) معروف است. می گویند هنوز متن فرمان موجود است.
3- پاوی (لاروس) از شهرهای ایتالیا
4- صحیح آن (سائون) می باشد.
5- صحیح آن (بورگنی) بضم گاف می باشد.

و یک سال زیاده سلطنت نداشت که دیگر باره افواج خاصه غوغا برداشته زنون (1) را آوردند و بر تخت قیصری جای دادند، اما آن عزل و عزلت از بهر زنون پندی نگشت هم درین کرت که در اریکه ملکی جای کرد دست بجور و اعتساف برآورد و با مردم در آویخت و خون بی گناه بریخت و آغاز فتور در شریعت عيسوى نهاد و خلفاى كتليك را همی رحمت رسانید

او را خواهر زنی بود که لیونتیا نام داشت و او زن مرسین بود سر بطغیان بر داشت و جمعی را با خود همدست کرد با قیصر مصاف داد و در جنگ بزليك كشته شد

از پس این واقعه لیانتوز که سردار سپاه شام بود آهنگ مخالفت کرد و با قیصر مقاتله آراست و او نیز در میدان مصاف بدست لشگریان بزليك مقتول گشت و پادشاهی او محكم شد عاقبة الامر ضجيع او (اریادنه) بایکی از سرکردگان که (انستاس) نام داشت طريق مؤالفت و مخالطت سپرد و خواست تا قیصر را از میان برداشته بی مانعی در کنار انستاس جای کند و چنان افتاد که قیصر را مرض صرعی پیش آمد که گاه گاه زمانی دراز مدهوش می افتاد ، پس در نوبتی كه بزليك بیخود گشت چنان وانمود که او جان داده است و بفرمود تا او را درخاک سپردند بعد از سه روز بعضی از مقربان قیصر این راز را بدانستند و سر قبر او را باز کرده نظاره کردند و معاینه نمودند که یک دست خویش را خورده است و مرده است و مدت سلطنت او درین نوبت هفده سال و سه ماه بود .

جلوس گلویس در مملکت فرانسه

شش هزار و هفتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود كلويس (2) پسر شيلدريك (3) اولست (که شرح حالش مذکور شد) بعد از پدر در مملکت فرانسه رایت حکومت بر

ص: 251


1- بكسر زاء و ضم نون بدون اشباع
2- بسكون كاف و ضم لام بدون اشباع
3- بسكون لام و كسر دال

افراشت و سیاقر بوس (1) را که از جانب دولت روم در شهر سواسون (2) فرمانگذار بود اخراج فرمود و حکم داد تا اشراف سواسون او را مقتول ساختند و در سال ششم سلطنت خود شهر کامبره (3) را مسخر ساخت و از پس شش سال دیگر در شهر تولبياك (4) با قبایل نمسه ساز مقاتله طراز درست است را مقهور ساخت ، و تا این زمان دین بت پرستان داشت در ینوقت کلتیلد (5) را بشرط زنی بسرای آورد بدان تفصیل که در ذیل قصه طوائف یوروپ در شرح حال قبائل برگینیان مذکور داشتیم و چون كلتيلد بر شریعت عیسوی بود کلویس را از بت پرستیدن بگردانید و بر دین عیسی علیه السلام آورد ، و این نیز بر استوارى ملك بيفزود و شهر پاریس را بنسق کرد آن گاه با کنده باد (چنان که در ذیل قصة طوايف يوروپ مذکور شد) مصاف داد و او را بشکست و قبایل برگی نیان (6) را مطیع فرمان ساخت و در سال بیست و یکم سلطنت خود در قبیله گت (7) در اراضی دولیه (8) مصاف داد و برایشان نیز ظفر جست و بعد ازین فتح چنان نامور گشت که آن قبایل که در کوهستان پیرنه (9) اقامت داشتند بی حکم و اجازت او اعداد هیچ کار نمی کردند .

بعد ازین وقایع باالريك (10) پادشاه گت مغرب مصاف داده هم او را شکسته کرد

ص: 252


1- سیاگریوس بسكون گاف
2- بضم هر دو سین: از شهرهای فرانسه
3- كاميره بسكون ميم و ياء و كسر را و های ناخوان
4- بضم تا بدون اشباع و مقصود از نمسه آلمانی ها هستند.
5- بسكون كاف و ضم لام اول و سكون لام دوم
6- بورگنی چنان که گذشت
7- بضم گاف
8- وديه بضم واو و تشديد يا مكسور نزديك پوآتیه که از شهرهای فرانسه می باشد.
9- بكسر پا و راء و نون: سلسله کوه های فاصل بين فرانسه و آلمان
10- آلاريك (آلبر ماله)

و آن گاه در معبد جامع شهر پاریس مردم را فراهم کرده بجنگ گت (1) مغرب تحریص و ترغیب فرمود و در همان سال بر آن جماعت ظفر جست و مملکت بردو (2) و شهر تولوز (3) را مسخر فرمود و اندوخته بزرگان گت را اخذ نمود . درین هنگام او را اصحاب مشورت خانه روم در کتب و رسایل بلقب کنسلی یاد کردند. بالجمله چون کلویس را زمان نزدیک شد هر کس از خویش و بیگانه را که در او مکانت سلطنت گمان داشت بقتل رسانید تا پادشاهی بی مانی و منازعی از بهر فرزندانش باشد و چون از جهان بگذشت او را در شهر پاریس مدفون ساختند مدت ملکش سی سال بود (4)

جلوس بالاش ابن فیروز در مملکت ایران

شش هزار و هفتاد و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بلاش پسر فیروز است و او بعد از قتل پدر (چنان که مرقوم شد) در تخت ملکی جای کرد و بزرگان ایران او را بسلطنت سلام دادند و روزی چند بر نیامد که سوخرا بدار الملك مداین آمد و بدان گونه که گفته شد قباد وارد شیر را بیاورد. بلاش سوخرارا گرامی داشت و منصب خلیفتی بدو داد ، و اردشیر را مؤبد موبدان (5) فرمود ، و مردم را به بسط عدل و بذل مال امیدوار فرمود ، و اما قباد را خواست تا یکی از بزرگان حضرت باشد و بر طریق چاکری و عقیدت رود و چون قباد برادر بزرگ تر بود این کار بر او صعب افتاد و در مملکت ایران با برادر خود نمی توانست مصاف داد چه کار سلطنت آن گاه که قباد اسیر بود بر او محکم گشت و رعیت و لشگری نیز ازو شاد بودند . ناچار قباد از برادر بگریخت و راه ترکستان پیش گرفته و همه منازل را قطع کرده بدار الملك چین آمد و به ساوفندی که درینوقت خاقان چین بود پناه جست

ص: 253


1- بضم گاف
2- برد بضم با و سکون را و ضم دال: از شهرهای فرانسه.
3- بضم تا و لام: از شهرهای فرانسه
4- آلبر ماله جلد دوم ص 58 ولاروس
5- دانشمند دانشمندان، رئیس روحانیت.

(وشرح این قصه در ذکر سلطنت قباد مرقوم خواهد افتاد) (1). بالجمله بلاش بعد از برادر و فرار او نیز با مردم از در عدل و نصفت رفت و در مملکت آبادانی کرد و در مداین شهری بنا نهاده آن را بلاش آباد نام نهاد و مردم عرب آن را معرب کرده ساباط خواندند و قصبة بلاشور و در مرو قصبه بلاش از بناهای او است و مدت ملکش چهار سال بود

جلوس بریحون خوی در مملکت ماچین

شش هزار و هفتاد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بویحون خوی از پس آن که منندی بسرای جاودانی شتافت پادشاهی ممالک ماچین یافت و اوامر و نواهی خویش را برگردن اعیان و اشراف ممالک محروسه حمل كرد و با ساوفندی که درینوقت سلطنت چین داشت رسم مودت و موالات گذاشت و با ملك تركستان نیز از در رفق و مدارا رفت مدت دو سال که پادشاهی داشت روزگار خویش را بکمال فراغت گذاشت.

جلوس الیب ریوس داماد ولنتینین در مملکت روم و ایتالیا

شش هزار و هفتاد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود اليب ريوس داماد ولنتينين سیم است و او بعد از آن که با سپاه ریسیمر (چنان که مذکور شد) بکنار روم آمد و آن بلده را بمحاصره انداخت بعد از سه ماه شهر روم مفتوح گشت و انتميوس کشته شد ، و بیش تر اعیان و اشراف آن شهر بقتل رسیدند و اموال ایشان بنهب و غارت در آمد و اليب ریوس باعانت ریسیم پادشاهی یافت، اما او را بقائی نبود زیرا که بعد از یک ماه ریسیمر بمرد و از پس سه ماه دیگر قیصر وفات کرد

جلوس گلیسریوس در مملکت روم و ایتاليا

شش هزار و هفتاد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود گلیسریوس برادرزاده ریسیمر است بعد از الي بريوس (2) قیصری مغرب یافت و بر سریر حکمرانی بر نشست ، و او چون

ص: 254


1- قسمتی از آن در شاهنامه و طبری موجود است.
2- بضم همزه و سكون ياء و باء و كسر راء و ضم ياء

مردى مجهول النسب و گمنام بود یکی از مل کزادگان مملکت بلغار که ژولیوس پنس نام داشت و برادر زادهٔ مرسلن بود (که شرح حالش مذکور گشت) جمعی را با خود همدست ، کرده او را از دار الملك روم اخراج فرمود و خود بر تخت نشست (چنان که مذكور خواهد شد) مدت ملك كليسريوس دو سال بود

جلوس اینال باوقوی خان در ترکستان

شش هزار و هفتاد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون قورویساق باوقوی زمانش فرا رسید و جای بپرداخت ، اینال باوقوی خان مملکت ترکستان را بزیر فرمان کرد ، و رایت حکمرانی بر افراخت و پادشاهان چین و ماچین با او بر طریق رفق و مدارا رفتند و او چندان که سلطنت ترکستان داشت با سلاطین عجم از در عقیدت و چاکری بود ، خاصه با انوشیروان عادل (چنان که در جای خود هر يك مذکور خواهد شد) و مدت سلطنت او در ترکستان صد و بیست سال بود .

جلوس فودی در مملکت ماچین

شش هزار و هشتاد و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود فودی بعد از انجام روزگار بويحون خوی (که ذکر حالش مرقوم شد) در مملکت ماچین در تخت ملکی جای کرد و داغ طاعت و عبودیت خویش را بر گردن صغیر و کبیر نهاد و با خاقان چین بساط و داد و اتحاد بگسترد و از آشفتگی حدود مملکت خاطر آسوده كرد و با ملك تركستان كه درینوقت اینال باوقوی خان بود بدستیاری مکاتیب مهر انگیز اظهار حفاوت و مهربانی می نمود و مدت پادشاهی او یک سال بود

جلوس ژولیوس پنس برادر زاده مرسان در مملکت روم و ایتالیا

شش هزار و هشتاد و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ژولیوس پنس برادرزاده مرسلن است (چنان که مذکور شد) و چون او بر کلیسر یوس غلبه کرد و او را اخراج فرموده ليرهو که درینوقت قیصری مشرق داشت قیصری مغرب بدو گذاشت و او در رومية الكبرى

ص: 255

بر تخت نشست ، اما چون کلیسریوس از سلطنت خلع گشت در شهر سلن (1) که از اراضی فرانسه شمرده می شود عزلت گزید و از خلفای عیسوی گشت.

درینوقت سلطنت مغرب ضعیف بود پنس در زمان خود با قبایل گت مغرب ، رسم مودت نهاد و اراضی ادرن را که هم از فرانسه شمرده می شود بدیشان تفویض فرمود این نیز بر ضعف سلطنت بیفزود لاجرم. مردی که ارست ، نام داشت از میانه سر برکشید و جمعی از قبایل مختلفه را با خود متفق کرده، بر سر پنس بتاخت و او چون تاب درنگ نیاورد بشهر رونا گریخت که از مملکت بلغار شمرده می شود در برابر ایتالیا ، و پنج سال در آن جا بزحمت و مسکنت بزیست و از آن جا بشهر سلن عبور کرد و در آن جا غلام کلیسریوس او را بکشت و کین مولای خود را از و بجست مدت سلطنت پنس دو سال بود

جلوس قباد در مملکت ایران

شش هزار و هشتاد و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود قباد نيكو رأى لقب داشت . آن گاه که سوخرا او را با اردشیر از بند خوشنواز نجات داده بحضرت بلاش آورد (چنان که مذکور شد).

بلاش خواست تا او را در رسته چاکران خویش بدارد و بدو خدمت چاکران فرماید قباد که برادر بزرگ تر بود بدین خار مایگی ، رضا نداد و از برادر خویش گریخته راه ترکستان و مملکت چین پیش گرفت چون از مداین به بلده نیشابور آمد شبانگاه در خانه دهقانی فرود شد که نسب با فریدون داشت و او را دختری بود که موئی چون مشك و تنی چون عاج داشت چون چشم قباد بر رخساره آن ماهپاره افتاد شیفته جمال او گشت و آن دختر را از پدر خواستاری کرده بشرط زنی با او هم بستر گشت، و یک هفته با او ببود تا بار بر گرفت، آن گاه قباد از نیشابور بیرون شد و اراضی ترکستان را در نوردیده بمملکت چین آمد و در دار الملك پيكن فرود شده بحضرت خاقان شتافت و ازو پناه جست

ساوفندی که درینوقت ، پادشاهی چین داشت (چنان که مذکور شد قدم او را

ص: 256


1- صحیح آن سلنى بضم سين و لام و سكون نون و ياء

مبارک دانست، و او را مستمال ، فرمود و در نزد خود عظیم بزرگوارش بداشت تا سه سال برین برگذشت ، آن گاه لشگری در خود جنگ بلاش ساز داده ملازم خدمت قباد فرمود ، و او از مملکت چین بیرون شده چون برق و باد پست و بلند زمین را در نوشته (1) از رود جیحون بگذشت ، و بی زحمت تا بلده نیشابور عبور کرد و خیمه های خویش برافراخت.

درینوقت دختر دهقان با کودکی ماه چهره . بحضرت قباد آمد و معروض داشت که بعد از سفر پادشاه ، چون مدت حمل بکران بردم، این پسر بزادم و نام او را انوشیروان نهادم مقارن این حال خبر آوردند که بلاش بدرود جهان کرد و تاج و تخت از وی بماند.

قباد دیدار نوشيروان را مبارك شمرد و در زمان ، فرزند را با مادر ،کوچ داده لشگری بسوی مداین کشید و صنادید ایران او را پذیره (2) شدند و بسلطنت سلام دادند . پس قباد بی مانعی و منازعی بر تخت سلطنت جای کرد و آن لشگر که از خاقان ملازم رکاب ، داشت طلب فرمود و هر کس را احسانی در خور و بذلی لایق فرموده با وطن خویش گسیل ساخت و نامه بسوی خاقان کرد و از ثمر مهر و حفاوت او شگر گذاری فراوان فرمود ، و آن گاه بکار مملکت پرداخت و عمال خویش را در بلاد و امصار منصوب ،داشت و سوخرا را طلب داشته زمام مهام جمهور را در کف کفایت او نهاد و روز تا روز بر جلالت قدر او بیفزود تا چنان بزرگ شد که هیچ قضائی بی حکومت او صورت نمی بست و هیچ حل و عقدی بی سرانگشت تدبیر او بظهور نمی پیوست لاجرم از سلطنت ، جز نامی از بهر قباد نماند و ازین ملك الملوك ايران را نايرة خشم از کانون خاطر سر بر می زد ، عاقبة الامر این راز را با شاپور رازی (3) كه نسب بملوك

ص: 257


1- درهم پیچیده
2- استقبال
3- اهل ری

می رسانید و سپهسالار حضرت بود در میان گذاشت ، شاپور عرض کرد که سوخرا را این قدر سنگ نیست که بار خاطر شهریار بود من فردا دفع او خواهم كرد و زلال ملك را از غبار وجود او صافی خواهم داشت.

و روز دیگر چون قباد بر تخت خویش جای کرد و بزرگان درگاه باریافته انجمن شدند از میانه ، شاپور با سوخرا سخن کرد و آغاز خشونت و غلظت نمود . سوخرا که هرگز از کس ، نسبت با خویش این گمان نداشت بر آشفت و شاپور را بد گفت پس شاپور کمر خویش را باز کرد و پیش شده بر گردن سوخرا افکند و او را کشان کشان از پیشگاه حضور بیرون برده در محبس انداخت و پس از هفته بفرمان پادشاه سر از تنش دور کرد . قباد بعد از قتل سوخرا (1) کار بدست شاپور نهاد و سپهسالاری لشگر بدو داد و چندان که در پادشاهی بزیست او را گرامی داشت .

و قباد را بمرمت (2) عمارات و بنیان بلاد و امصار رغبتی تمام بود در ارمن زمین شهری بنا کرد و در اراضی فارس شاه جوره و گاز رون را بر آورد و در عراق حلوان را بساخت و موصل را عمارت کرد ، و آمل را در مازندران استوار فرمود ، و در محال جرجان ارغان و شهر آباد از وست ، و در کرمان و طبرستان نیز چند عمارت بکرد و او را هشت پسر بود : (اول) : نوشیروان (دوم) : فيروز (سیم) سهم (چهارم) زرداد (پنجم) : اردشیر (ششم) : کاوس (هفتم) یزدگرد (هشتم) : زریر، و مدت سلطنت قباد چهل و سه سال بود و بعضی از قصه های قباد در ذیل احوال مزدك و ظهور او مرقوم خواهد شد

جلوس آن کاوزو سوان در مملکت ماچین

شش هزار و هشتاد و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود آن کاوزوسوان بعد از آن که روزگار سلطنت فودی بکران آمد در مملکت ماچین نفاذ فرمان یافت ، و تخت و

ص: 258


1- در شاهنام نام او را سوفرا ذکر کرده
2- جلد سوم شاهنامه ص 140

تاج ، مخصوص او گشت و باژ و خراج بهرۀ او افتاد. عمال و حکام از خود در شهر و بلد منصوب فرمود و کار لشگری و رعیت را بنظم و نسق کرد در روزگار دولت او مملکت ما چین در امان بود و اهل صنعت و حرفت و طالبان علم روز تا روز بمدارج بلند ارتقا می نمودند و مدت ملكش چهل و سه سال بود .

جلوس راملیوس در مملکت روم و ایتالیا

شش هزار و هشتاد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود راملیوس (1) اغسطلوس پسر ارست است (که شرح حالش مذکور شد) و او بعد از پنس بحمایت پدر قیصری مغرب یافت . و مدتی دراز بر نیامد که کار روم و ایتالیا آشفته گشت و قبایل نمسه و هرول (2) و روژین فتنه انگیختند ، و نزديك اداغر (3) سپاهی عظیم فراهم شد و او خواست ثلث مملکت ایتالیا را از بهر قبایل خویش اخذ کند. ارست بدین معنی رضا نداد و کار بمقاتله کشید . و چون ارست تاب در نگ نیاورد بشهر پاویا گریخت و اداغر از دنبال او بتاخت و او را بمحاصره انداخت، و بعد از زمانی اندك شهر پاویا را بگرفت و ارست را بکشت.

درینوقت از بهر راملیوس آن مکانت نماند که تواند سلطنت کرد ، لاجرم بگوشۀ عزلت گزید و اصحاب دیوان روم اداغر را در روم و ایتالیا حاکم کردند ، و کس نزد قيصر مشرق فرستادند و معروض داشتند که روم را دیگر پادشاه بکار نباشد ، یک تن که تواند فیصل امور کرد در میان رعیت کفایت باشد و امروز اداغر در خور این کار تواند بود .

قیصر در جواب گفت: اگر راملیوس از سلطنت کناری گرفته هنوز پنس در دالماسیا زندگانی دارد و او را از بهر پادشاهی خویش اختیار کنند و فرستاده ایشان را مراجعت

ص: 259


1- رمولوس اگوستول بضم را و همزه و گاف (آلبر ماله)
2- هارول
3- ادآکر بضم همزه و دال و سكون كاف (آلبر ماله و لاروس)

فرمود . اما اداغر گوش بدین سخن نداد و راملیوس را از روم اخراج کرده در شهر لکلوس که از مملکت ایتالیاست جای داد و هر سال شش هزار دینار از بهر او مرسوم نهاد و خود چهارده سال حکومت ایتالیا کرد عاقبة الامر تادريك فرمانگذار گت مشرق او را بشکست و قیصری مغرب بر افتاد و سلطنت روم با همه استواری محو گشت و از قبایل گت و فرنگ و لنبرد (1) رسم آزادی برخواست و سلطنتی بقانون ایران فراز گشت و زبان روم از میان برفت و زبانی تازه در میان روم و فرانسه بادید آمد که آن را زبان ایتالیا گفتند. بالجمله راملیوس آخرین ملوك مغربست و مدت ملكش یک سال بود

جلوس موفودی در مملکت چین

شش هزار و هشتاد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود موفودی بعداز هلاکت ساوفندی در مملکت چین ، پادشاهی یافت. بر تخت سلطانی و اریکه خاقانی جای کرد و در نظم و نسق مملكت . مساعی جمیله معمول داشت . در روزگار دولت او قبایل اوار (که ذکر حال ایشان در ذیل قصه طوایف یوروپ مرقوم افتاد) سر بطغیان و عصیان بر آوردند و از هر سوی دست بقتل و غارت گشودند ، و در اطراف مملکت چین ترکتاز انداختند . موفودی لشگر بر آورد و با آن جماعت از یمین و شمال چندین مصاف داد تا ایشان را ذلیل و زبون ساخت چنان که زیست نتوانستند کرد. ناچار قبایل اوار با زن و فرزند و اموال و اثقال کوچ داده بمملکت یوروپ و فرنگستان شدند و مدت ملک موفودی شانزده سال بود .

ظهور اصحاب اخدود

شش هزار و هشتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود در حديث اصحاب اخدود چنان صواب نمود كه مردم نجران (2) را شناخته آريم و باز نمائيم كه چگونه ايشان

ص: 260


1- لمبار بضم لام و سكون ميم (آلبر ماله)
2- بفتح نون و سكون جيم.

نصرانى شدند و شريعت عيسى پيش گرفتند . معلوم باد كه نَجران بلده اى در سرحدّ اراضى مكّه بود از سوى يمن ، و گروهى از قبايل عرب كه نسب به بنى تغلب مى بردند در آن بلده سكونت داشتند و بر كيش بت پرستان مى زيستند ، و ايشان را در ظاهر شهر نخلهء خرمائى بس عظيم بود كه هم پرستش آن را واجب شمردندى و هر سال يك روز عيد كردندى ، و چون روز عيد فرا رسيدى خرد و بزرگ فراهم شده از شهر بيرون مى شدند و بتهاى خود را گرد آن درخت نصب مى كردند و هر حلى و زيور كه زنان ايشان را بود از آن درخت مى آويختند و جامه هاى ديبا بر آن مى پوشانيدند و از بامداد تا شبانگاه در آن جا اعتكاف مى فرمودند و گاه گاه گرد آن شجره طواف مى نمودند و شياطين از آن درخت بديشان سخن مى كرد و بر طريق باطل ايشان را مأمور مى داشت ، آن گاه به خانه هاى خويش بازشده ، يك سال بدان گفتار كردار داشتندى ، و چون ديگر باره آن عيد فرا رسيدى آن كار از نو كردندى . در آن ايام مردى كه او را فيميون نام بود و نسب با حواريون عيسى عليه السّلام داشت در اراضى شام باديد آمد ، و او مردى زاهد و متّقى و مستجاب الدّعوة بود و بر شريعت عيسى مى زيست و با دستمزد خود معاش مى كرد و صنعت او بنّائى و ديوارگرى بود ، و قانون داشت كه ايام هفته را به كار بنّائى روزگار مى گذاشت ، و چون روز يكشنبه فرا مى رسيد دست از حرفت كشيده مى داشت و از بامداد به گوشهء بيابانى گريخته تا شامگاه در حضرت يزدان به نماز و نياز و ستايش و نيايش مشغول بود . و چون اهل بلده و قريه بر حال او وقوف مى يافتند از آن جا فرار كرده به اراضى ديگر مى شد و به كار خويش مى پرداخت .

در زمان او مردى كه او را صالح نام بود در نهانى از حال او آگاه شد و چنان افتاد كه در مهر فيميون كار بدانجا برد كه بىديدار او زيستن نتوانست ناچار چنان كه فيميون ندانست از قفاى او گام برمى داشت و به دو نگران بود تا روز يكشنبه فرا رسيد و فيميون به صحرا شتافته در نماز ايستاد و صالح چند گام دور تر از وى در گوشه اى مخفى شده نظارهء او مى كرد ، ناگاه مارى را ديد كه هفت سر داشت و از يك جانب بيرون شده قصد فيميون كرد ؛ و

ص: 261

فيميون چون آن جانور را بديد از خدا هلاكش بخواست و در حال آن مار عرضهء هلاك و دمار گشت . اما صالح ندانست كه مار به دعاى فيميون بمرد و بيم كرد كه او را زيان رساند ، ناچار خود را از كمين آشكار كرد و فرياد برداشت كه اى فيميون خود را از اژدها حفظ كن و فيميون همچنان در نماز بود و به دو التفات نكرد . صالح بىاختيار پيش شتافت و چون نزديك شد آن مار را مرده يافت ، پس بماند تا فيميون از نماز فراغت جست . آن گاه از در ضراعت و مسكنت عرض كرد كه : اى فيميون سوگند با خداى كه من در مهر تو بى اختيارم و آرزوى من آن است كه پيوسته ملازم خدمت تو باشم .

فيميون گفت : اگر ملازمت من خواهى كرد بر قانون من زيستن كن . پس صالح دين او بياموخت و ملازم حضرت او شد .

و در اين وقت جلالت قدر فيميون اندك روشن گشت و مردم دانستند كه مرضى به دعاى او شفا يابند ، پس مردى را كه پسر كور بود بدان سر شد كه فيميون را به بالين فرزند حاضر كند و او را از بلاى كورى برهاند . بعضى از مردم به او گفتند كه :فيميون هرگز اجابت اين مسئول نكند و بدين نام به خانهء تو در نيايد ، مگر اين كه حيلتى انديشى و او را به بهانۀ ديوارگرى و بنّائى به خانه آرى .

لاجرم آن مرد فرزند خود را بر بستر بخوابانيد و جامه اى بر فراز او افكند و به نزديك فيميون آمد و گفت : مرا عزم آن است كه خانه اى بنيان كنم و او را از بهر عمارت به سراى خويش آورد و بهر حجره همى عبور داد تا بدانجا رسيد كه فرزندش خفته بود ، ناگاه جامه از زبر او دور كرد و دست او را گرفته پيش داشت و گفت : اى فيميون اين يك تن از بندگان خداست و از هر دو چشم نابيناست اگر در حق او دعاى خير كنى تا شفا يابد روا باشد .

فيميون از خداى بخواست تا ديدگانش روشن گردد . و چون در آن اراضى شناخته شد ناچار كوچ داد و صالح همى از قفاى او بود آن گاه از حدود شام عبور مى كردند به درختى بزرگ گذشتند و از زير درخت مردى فرياد برآورد كه آيا تو فيميون باشى ؟ گفت : بلى . عرض كرد : بسيار روز انتظار تو بردم تا هم اكنونت يافتم ، آگاه باش كه هم در اين

ص: 262

هنگام من به درود جهان خواهم كرد و كفن و دفن من بر ذمّت تو باشد . اين بگفت و بمرد . فيميون بر حسب وصيّت او را به خاك سپرد

و از آن جا با صالح كوچ داده در بعضى از بلاد عرب عبور داشت . ناگاه كاروانى از قبايل عرب بديشان باز خوردند و هر دو تن را اسير كردند و گفتند : همانا شما بندگانيد كه از مولاى خود گريخته ايد و ايشان را در اراضى نجران آورده هر تن را به كسى فروختند

اما فيميون هر روز از بام (1) تا شام خدمت مولاى خويش كردى و چون شام به حجرۀ خويش شتافتى به نماز ايستادى و خداى را ستايش نمودى تا آن گاه كه سپيدى صبح بر دميدى . شبى چنان افتاد كه مولاى فيميون خواست حال او را بازداند پس به نهانى به پشت حجرۀ وى آمد ، و چون از روزن نگريست فيميون را ديد كه در نماز ايستاده است و بى چراغ آن خانه مانندهء روز روشن است ، سخت در عجب شد و در بگشود و پيش دويد و گفت : اى فيميون اين جلالت قدر از كجا يافتى و با كدام آيين بدين مقام رفيع ارتقاء جستى ؟ فيميون گفت : مگر ندانسته اى كه شما را طريقتى ناهنجار و شريعتى ناستوده است ، هيچ نگوئيد كه پرستش درختى كه آن را هرگز سودى و زيانى نتواند بود چرا بايد كرد و اين بتان را چرا بايد گرامى داشت ؟ من اين بركت از بندگى خداى دادگر و پيروى عيسى پيغمبر يافتم و اگر خواهم خداى خويش را بخوانم تا آن درخت را كه شما پرستش مى كنيد بركند و بيفكند و نابود سازد .

او در جواب گفت : اگر تو چنين كنى و اين كار توانى كرد من و اهل من به شريعت تو در شويم و آئين تو گيريم .

پس فيميون بى توانى تن خويش بشست و نماز بگزاشت و خداى را ياد كرد تا صرصرى (2) عاصف بفرستاد و آن درخت را از بن بر آورد و خشك ساخت

ص: 263


1- صبح
2- باد تند و سخت

و نگون كرد .

چون مردم آن قريه اين بديدند بيشتر همه عيسوى شدند و بر شريعت او رفتند و از بهر فيميون در ظاهر (1) قريه خيمه اى راست كردند و او را سخت گرامى داشتند . و فيميون در خيمهء خود سكونت اختيار كرد و به عبادت خداى پرداخت . و چنان بود كه بر يك سوى آن اراضى قريه اى بود كه مرد ساحرى در آن جا جاى داشت و از سوى ديگر نيز قريه اى بود كه مردم اين قريه هر روز پسران خويش را به نزديك آن ساحر مى فرستادند تا علم سحر فراگيرند و اين پسران هر روز به كنار خيمهء فيميون عبور كرده به نزديك آن ساحر مى شدند . در ميان اين كودكان پسرى بود كه عبد اللّه نام داشت و پدر او را نام الثامر بود . اين كودك نيز به فرمان پدر به تعليم سحر مى شتافت و هر روز از كنار خيمهء فيميون گذشته او را در نماز و نياز مى ديد ، اندك اندك دلش به سوى او رفت و به خيمهء او در رفته با او سخن همى كرد تا بدانجا كشيد كه خدمت ساحر را ترك گفت ؛ و هر روز مقيم حضرت فيميون بود و پدرش چنان مى دانست كه او كسب علم سحر مىكند .

بالجمله عاقبت عبد اللّه بن الثامر شريعت عيسى عليه السّلام گرفت و فيميون دين خود به دو بياموخت و كلمات انجيل را از بهر او روشن ساخت و گفت : اى عبد اللّه بدان كه اسم بزرگ خداوند كه مفتاح جميع بستگى هاست در اين انجيل مبارك است و آن نام بزرگ هرگز در آتش سوخته نشود و از بهر هر حاجت بخوانى روا گردد .

عبد اللّه گفت : چه باشد كه اين نام مبارك را به من بياموزى ؟ فيميون گفت : اى برادر تو هنوز حمل آن بار نتوانى كرد ، آن گاه كه لايق باشى از تعليم آن دريغ نخواهم داشت .

عبد اللّه چون اين سخن بشنيد به سراى خويش آمد و دانسته بود كه اسم اعظم خداى در آتش نخواهد سوخت ، پس قداحى (2) چند راست كرد و هر اسم كه در انجيل يادداشت بر قدحى جداگانه مى نگاشت و آن قداح را يك يك همى در آتش افكند تا بسوخت چون بدان تير رسيد كه اسم

ص: 264


1- بیرون
2- جمع قدح بكسر قاف و سكون دال تير تير قهاره

اعظم بر آن ثبت بود نسوخت و از آتش بيرون جست ، و عبد اللّه آن نام را بدانست و نزديك فيميون شتافته صورت حال را بازگفت

فيميون فرمود : اى فرزند اكنون كه يافتى نيكو بدار و در كارهاى ناسزا به كار مبر كه سبب هلاك تو خواهد شد .

و از اين هنگام مدتى دراز بر نيامد كه فيميون وداع جهان گفت و عبد اللّه در اراضى نجران همى عبور كرد و هر جا مريضى بود به نزد او حاضر مى كردند تا شفا بخشد ، اما عبد اللّه نخست دين حق بر مريض عرضه مى كرد و او را مسلمان مى ساخت و از پس آن در حق او دعاى خير كرده تا شفا مى يافت . بدين گونه نام او در نجران بزرگ گشت و مردم به دو پيوستند و حاكم نجران بيم كرد كه حكومت او محو گردد ، پس كس فرستاد و عبد اللّه را حاضر كرد و گفت : اين چه قانون است كه پيش گذاشته اى و دين آبا و اجداد ما را محو و مطموس داشته اى ، از اين آيين بگرد و اگر نه ترا كيفر خواهم كرد .

عبد اللّه گفت : هرگز ترا بر من غلبه نتواند بود و جز خداى را بر بندگان قدرت نباشد . حاكم شهر از سخن او در خشم شد و بفرمود او را برده از جبلى بلند به زير افكندند ، عبد اللّه بى رنج و آسيب برخاسته به نزد او شتافت و گفت : خداى مرا حافظ و ناصر است و هم او را به دين خداى دعوت فرمود . درين كرّت حكم كرد تا عبد اللّه را به آبى سهمناك غرقه ساختند و چنان دانستند كه از بهر او رهائى نخواهد بود ، عبد اللّه از آب به سلامت برآمد و نزد حاكم شتافته فرمود : بر شريعت عيسى باش و خداى يگانه را به توحيد بستاى ، و هم آگاه باش كه آن گاه بر من غلبه توانى كرد كه خداى را به كلمهء توحيد ستايش كنى . آن مرد جفاكار از در سخره خداى را به كلمۀ توحيد ياد كرد و آن عصا كه در دست داشت بر سر عبد اللّه بزد تا بشكست و او بدان زخم اندك بمرد .

و اين عبد اللّه آن كس باشد كه در زمان عمر بن خطاب در نجران باديد شد و آن چنان بود كه مردى در خرابه هاى نجران حفر زمين مى كرد ناگاه به سردابه اى رسيد و در آن جا مردى را بيافت كه نشسته و دست خود بر سر داشت ، چون دست او را بگرفت و از سر او دور

ص: 265

بداشت خون از زخم او روان گشت ، و چون دست او بازداشت هم بر زخم سر گذاشت تا خون بايستاد . اين خبر به عمر آوردند . وى گفت : چنان كه از خبر دانسته ام او عبد اللّه بن الثامر است هم چنان جسد او را بر جاى خود بگذاريد و مدفون داريد و بر حسب حكم او چنان كردند .

بالجمله بعد از آن كه عبد اللّه بن الثامر به زخم عصا بمرد حاكم نجران نيز در حال كيفر عمل يافته هلاك شد و اين نيز بر عقيدت مردم نجران بيفزود و يكباره عيسوى شدند و هر كه به شهر ايشان در مى شد او را به شريعت عيسى دعوت مى كردند ، چون سخن ايشان را استوار مى داشت رستگار بود و اگر نه او را هلاك مى ساختند .

در آن ايام چنان افتاد كه مردى از يمن با دو پسر خويش به نجران آمدند و ازين قانون آگهى نداشت و بر دين يهوديان بود ، ناگاه مردم نجران ايشان را بگرفتند و گفتند : هم اكنون يا شريعت عيسى عليه السّلام پيش گيريد و اگر نه شما را هلاك كنيم . پسران آن مرد قبول اسلام نكردند و هر دو مقتول گشتند . آن مرد از بيم جان حيلت كرد و به دروغ شريعت عيسى گرفت و روزى چند با ايشان ببود ، پس فرصتى كرده به سوى يمن گريخت ، و صورت حال را به عرض ذو نواس (1) كه در اين وقت پادشاه يمن بود رسانيد . (چنان كه قصهء سلطنت او را مرقوم داشتيم)

چون ذو نواس بر دين يهوديان بود از اين معنى برآشفت و گفت از بهر كيفر به نَجران شوم و اين كين از آن مرد بازجويم و كليساها ويران كنم و صليبها بشكنم و هر كه دين يهود پيش نگيرد او را به آتش بسوزم . پس پنجاه هزار مرد شمشيرزن فراهم كرده از يمن كوچ داد و طىّ مسافت كرده به نجران آمد و كليساها را پست كرد و صليبها در هم شكست و مردم نجران را انجمن فرمود و گفت : اگر خواهيد دين يهوديان پيش گيريد و اگر نه يك تن از شما زنده نگذارم . ايشان گفتند : ما هرگز جان ناچيز را با دين عزيز برابر نخواهيم داشت گو يك تن زنده نمانيم .

ص: 266


1- بضم نون، منهج الصادقين، يوسف بن ذی نواس نقل می کند.

ذو نواس در خشم شد و بفرمود تا حفره اى مستطيل برسان خندقى بكردند و حطبى (1) فراوان در آن اخدود انباشته كردند و آتش در زدند و از اين جاست كه ذو نواس و اهلش اصحاب اخدود نام يافت ، چنان كه خداى فرمايد :

﴿قُتِلَ أَصْحابُ الْأُخْدُودِ النَّارِ ذاتِ الْوَقُودِ إِذْ هُمْ عَلَيْها قُعُودٌ وَ هُمْ عَلى ما يَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنِينَ شُهُودٌ﴾ (2) يعنى : ملعون شد ذو نواس و اهلش كه حفر اخدود كرده و با آتش بينباشت .

بالجمله چون آتش از آن حفره زبانه زدن گرفت ذو نواس بر يك سوى آن حفره بنشست چنان كه هم خداى ياد فرموده ﴿النَّارِ ذاتِ الْوَقُودِ إِذْ هُمْ عَلَيْها قُعُودٌ ﴾ و بفرمود اهل نجران را پيش داشتند و بعضى را با تيغ همى بگذرانيد و برخى را به آتش اندر افكند . در ميانه زنى را آوردند كه طفلى يك ماهه در بر داشت و دين يهود بر او عرضه كردند ، آن زن از بيم جان و مرگ فرزند همى خواست تا دين يهود پيش گيرد ناگاه آن كودك به سخن آمد و گفت : اى مادر آتش دوزخ را بر آتش دنيا اختيار مكن كه اين از بهر رضاى خداوند بارى اندك باشد . پس آن زن با طفل خود خويشتن را در آتش افكند .

بالجمله بيست هزار تن از مردم نجران را نابود ساخت و شهر ايشان را ويران كرد و با سوى يمن مراجعت نمود از ميان مردم نجران مردى كه او را دوس (3) ذُو ثعلبان (4) گفتندى نجات يافت و به گوشه اى گريخت . و او را از اين روى دوس ذُو ثعلبان مى گفتند كه اسبى داشت نام آن از غايت تندى و راه دانى ثعلبان بود . بالجمله دوس بعد از آن كه ذو نواس به يمن رفت به ميان نجران آمد و چند تن كه از مردم نجران زنده بودند

ص: 267


1- هیزم
2- سورة البروج 4 و 5 و 6 و 7
3- بر وزن لوح.
4- بضم تا و لام.

فراهم آورد و گفت : شما همچنان در آبادانى كليسياها سخت بكوشيد كه من از پاى نخواهم نشست تا اين كين باز نخواهم . اين بگفت و بر اسب ثعلبان سوار شد و كتابى از انجيل كه يك نيمهء آن سوخته بود برگرفت و به قسطنطنيه آورده در حضرت زنون (1) برد كه در اين وقت قيصرى مشرق داشت چنان كه مذكور شد و صورت حال را به عرض رسانيد و آن كتاب انجيل نيم سوخته را به دو نمود .

زنون از آن حال بگريست و نامه اى به حاكم حبشه كرد كه از قبل او بود تا كين از ذو نواس بخواهد . و اين فرمانگذاران حبشه را عربان نجاشى مى ناميدند

بالجمله دوس نامۀ قيصر بر گرفت و چون صبا و سحاب طىّ مسالك كرده به حبشه آمد و آن نامه نزد نجاشى نهاد و انجيل سوخته را بر او ظاهر كرد و ستم هاى ذو نواس را بگفت .

نجاشى فرمود كه : من اين كينه از او بجويم و هفتاد هزار مرد شمشيرزن فراهم كرد و ارياط را كه مردى دلير و دلاور بود سپهسالار آن لشكر فرمود ، و ابرهة الاشرم را كه يكى از سرداران بزرگ بود با او همراه ساخت و ايشان لشكر برآوردند و به رهنمائى دوس كشتى در آب افكندند و به ساحل يمن آمده از اراضى حضر موت (2) سر بركردند .

چون اين خبر به ذُونَواس رسيد سخت بترسيد و قواد سپاه را فراهم كرده گفت : اينك سپاه حبشه به سوى ما تاختن كرده ، بيم آن دارم كه در نبرد ايشان زبون گرديم ، بهتر آن است كه حيلتى انديشم تا بىزحمت ايشان را به هلاكت افكنم . پس حكم داد تا سركردگان سپاه هر يك با مردم خود به شهر و مقام خويش شدند و آرام گرفتند و چشم بر حكم ذو نواس داشتند .

ص: 268


1- بكسر زا و ضم نون
2- شهر های جزیرة العرب

اما از آن طرف ذو نواس خود با پنج هزار تن از سپاهيان در زمين صنعا كه دار الملك يمن بود بنشست و كليد گنج خانه ها همه فراهم كرد و بر هم نهاد و نامه اى به ارياط نوشت كه : من دانسته ام نجاشى را با من كينهء ديرينه نيست و من هرگز با لشكر او جنگ نخواهم كرد و لشكر خويش را فراهم نكردم تا معلوم باشد كه نبرد نخواهم آزمود ، اينك كليدهاى گنجينهء خويش را كه در هر بلد داشته ام بر هم نهاده ام و آماده نشسته ام تا هر چه حكم كنى چنان كنم ، اگر فرمائى جمله را به نزد تو آرم و بسپارم و خود به نزديك نجاشى شوم و اگر نه هم در اين مُلك ملازم حضرت تو خواهم بود .

چون اين نامه به ارياط رسيد صورت حال را بنوشت و به نجاشى فرستاد . فرمانگذار حبشه سخت شاد شد و به ارياط حكم داد كه اين ملك و مال را از ذو نواس بپذير و او را به نزديك من رها كن .

ارياط اين حكم به ذو نواس رسانيد و او را به نزديك خويش طلب داشت . پس ذو نواس كليدهاى خزاين را حمل كرده به حضر موت شتافت و آن جمله را نزد ارياط بنهاد و اظهار عقيدت و چاكرى نمود و گفت اينك با من به صنعا عبور فرماى و اين خزاين را مأخوذ دار تا از پس آن من به حضرت نجاشى شوم . پس ارياط با ذو نواس به صنعا آمد و هر خواسته (1) و گنج خانه كه در دار الملك بود بدست كرد . آن گاه ذو نواس گفت كه : آن گنج كه در ديگر بلاد و امصار اندوخته كرده ام هم تراست سرهنگان خويش را بفرماى تا اين كليدها برگيرند و هر يك با جمعى از لشكر به بلدى شده گنج خانهء آن بلده را برگيرد .

پس ارياط با خاطرى خُرّم قوّاد سپاه را بخواست و هر يك را با گروهى به جانبى گسيل ساخت و خود با معدودى از سپاهيان در صنعا ساكن گشت . چون لشكر حبشه پراكنده شدند ذو نواس به سرداران خويش نامه كرد كه هر جا با لشكر حبشه دچار شوند يك تن زنده نگذارند .

ص: 269


1- بفتح صاد و سكون نون.

سرداران او در بلاد و امصار دست به قتل مردم ارياط گشودند و خود نيز در صنعا برشوريد و ناگاه بر ارياط تاختن كرد و مردم او را همى كشت . ارياط چون چنان ديد به زحمت تمام با چند كس از مردم خود از صنعا بگريخت و به حضر موت آمد و پراكندگان سپاه او نيز معدودى به او پيوستند و از آن جا كشتى در آب رانده به نزديك نجاشى گريخت و صورت حال را مكشوف داشت . فرمانگذار حبشه در خشم شد و در اين كرّت صد هزار مرد جنگى مجتمع ساخت و هم ايشان را به دست ارياط و ابرهه سپرد و بازفرستاد . و ارياط چون پلنگ زخم خورده كشتى در آب رانده و ديگر باره از حضر موت سر بدر كرد چون ذو نواس اين بشنيد دانست كه اين كار به حيلت راست نشود ناچار لشكر بر آورده به اراضى حضر موت تاخت و با مردم حبش جنگ در انداخت بعد از كوشش و كشش فراوان لشكر يمن شكسته شد و ذو نواس خواست كه از ميدان جنگ جان به سلامت برد و از هيچ روى راه نجات نديد جز اينكه اسب به دريا افكند باشد كه به شناورى باره از بحر بگذرد

چون لختى راه بپيمود از لطمات امواج غرقه گشت و جسدش طعمهء ماهيان شد . و در اين همه سفرها و جنگ ها دوس ذو ثعلبان ملازم سپاه حبش بود و از اين جاست كه يكى از اهل يمن در حق او گفت : «لا كَدوَسٍ وَ لَا كَاَعلاقِ (1) رَحْلِهِ» و اين سخن مثل گشت

بالجمله بعد از مرگ ذو نواس ، ارياط به يمن تاخت و قلعه هاى استوار را ويران كرد و بيش تر از آن كه ذو نواس از مردم نجران بكشت از اهل يمن مقتول ساخت و مراجعت فرمود . و مدت پادشاهى ذو نواس در يمن بيست سال بود (2)

ص: 270


1- جمع علق ،بکسر عین چیز نفیس غلاف، شمشیر
2- سيرة ابن هشام جلد اول ص 29 - 37 و همچنین منهج الصادقین در تفسير سورة بروج نقل این داستان را کرده با اختلاف و در تفسیر برهان روایتی است از علی علیه السلام که دلالت دارد بر اینکه اصحاب اخدود مربوط به حبشه بعد از بعثت پیغمبری برای ایشان

جلوس ذُوجَدن در يمن

شش هزار و هشتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود جلوس ذُوجَدن در يمن شش هزار و هشتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود ذو جدن (1) يك تن از خويشان ذو نواس است بعد از آن كه ذو نواس غرقه گشت ارياط (چنان كه مرقوم شد) هيچ در اراضى يمن از قتل سكنه و تخريب امكنه فرو نگذاشت و قلعهء بينون (2) و قلعهء سلحين (3) و قلعهء غمدان (4) را ويران ساخت و در بلاد و امصار يمن مردم را بعضى بكشت و برخى اسير كرد ، آن گاه به سوى حبشه كوچ داد.

از پس او ذو جدن به تخت ملك بر آمد و در تعمير خرابيهاى ارياط بكوشيد و اين شعرها بگفت :

هوّنك لَيْسَ يَرُدُّ الدَّمْعِ مَا فاتا *** لا تهلكى أَسَفاً فِى أَثَرٍ مِنْ مَاتَا

أَبْعَدُ بينون لَا عَيْنٍ وَ لَا أَثَرٍ *** وَ بَعْدُ سلحين بَيْنِى النَّاسِ أَبْيَاتاً (5)

و هم ديگر شعرهاى ذو جدن در مرثيه ذو نواس و خرابى يمن گويد كه نگارندهء اين مبارك اين چند شعر از آن نگاشت : بيت

فَانِ الْمَوْتِ لَا يَنْهَاهُ نَاهٍ *** وَ ذُو شَرِبَ الشِّفَاءُ مَعَ التشوق (6)

وَ لَا مترهّب (7) فِى اسطوان *** تناطح جدره بَيْضَ الانوق (8)

وَ غمدان الَّذِى حَدَّثْتَ عَنْهُ *** بَنُوهُ مستمكا (9) فِى رَأْسِ نيق (10)

ص: 271


1- بر وزن حسن
2- بر وزن زیتون
3- بكسر سين
4- بضم عين
5- یعنی آسوه دباش و زیاد غم بخود راه مده، زیرا اشک و آه گذشته را جبران نمی کند و خود را بهلاکت میانداز بعد از مردن آن کس که مرده است آیا بعد از (بینون) که دیگر اثری از آن باقی نیست و بعد از (سلین) کس دیگر خانه بپا می کند؟
6- آن چه استنشاق می شود برای مداوا و معالجه
7- رهبان و عابد
8- شتر ماده
9- مرتفع
10- روغن زیتون

مَصَابِيحُ السَّلِيطُ تلوح فِيهِ *** اذا يُمْسِى كَيَوْمَ ذِى البروق (1)

فاصبح بَعْدَ جَدَّتَهُ رَمَاداً *** وَ غَيْرِ حُسْنِهِ لَهَبِ الْحَرِيقِ

وَ أَسْلَمَ ذُو نُوَاسٍ مُسْتَكِيناً (2) *** وَ حَذَّرَ قَوْمِهِ ضَنْكِ الْمُضَيَّقِ

بالجمله ذو جدن مدت هشت سال در يمن سلطنت كرد و در عمارت خرابي ها روز برد و اندك اندك سپاهى فراهم كرد.

در اين وقت نجاشى بيم كرد كه مبادا ذو جدن قوت گيرد و نام پست شدهء يمن را بلند كند ، پس تصميم عزم داد كه مملكت يمن را مسخر كند و در حوزهء فرمان بدارد و سپاهى بزرگ ساز داد و همچنان ابرهه و ارياط را سپهسالار كرده به سوى يمن بيرون فرستاد .

از اين سوى ذو جدن چون اين بشنيد مردم خود را مجتمع ساخته از در مدافعه برخاست و به استقبال جنگ تا به حضر موت آمد و در آن اراضى هر دو سپاه با هم دوچار شده صف راست كردند و جنگ درافكندند مدتى دراز نكشيد كه لشكر يمن شكسته شد و بر ذو جدن كار تنگ شده راه فرار پيش گرفت ، و از بيم دشمن اسب به دريا افكند و در بحر جان بداد . وى آخرين سلاطين حمير است و بعد از او سلطنت يمن با مردم حبش افتاد ، (چنان كه در جاى خود مذكور خواهد شد ) (3)

جلوس نسطاس در قسطنطین

شش هزار و نود و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود نسطاس که هم او را انستاس گویند بعد از مرگ زنون (4) (که شرح حالش مذکور شد) ضجيع اواریادنه را بشرط زنی بسرای آورد و بر تخت قیصری جای کرد و این جز آن انستاس است که محبوب

ص: 272


1- در سيرة ابن هشام (كتوماض البروق) ذکر شده است
2- خاضع و ذليل
3- سيرة ابن هشام جلد ص 39-42
4- زنن بکسر زاء و ضم نون چنانکه گذشت

اریادنه بود و زنون ، او را بکشت (چنانکه گفتیم).

بالجمله انستاس را سری گر بود و یک چشم سیاه و آن دیگر فیروزه گون بود . از این روی او دیگر (1) لقب داشت که بزبان رومیان بمعنی دو رنگ بود ، بالجمله انستاس را کیاستی بسزا و سیاستی لایق بود و در بدو پادشاهی لشگری و رعیت ، با او مهربان بودند و او را آن ، اندیشه در خاطر می رفت که با شاهنشاه ایران مصاف سازد و قبايل بلغار را نیز براندازد اما چون مردی بخیل و تندخوی بود و با خلفاي كتليك نیز طریق جور و اعتساف می گذاشت سلطنت او ضعیف شد و نتوانست کار بآرزو کند. و در میان قسطنطنیه و اراضی بلغار دیواری نهاد تا از ترکتاز آن قبایل آسوده ماند، و چون هشتاد و هشت سال از مدت زندگانی او بگذشت صاعقه بر او فرود شده هلاکش ساخت . و مدت سلطنت او بیست و چهار سال بود و او در زمان دولت خود رسم تماشاخانه را که مردم با شیر و دیگر سباع جنگ می کردند برانداخت(چنان که آن قانون را گفته ایم)

جلوس منذر بن منذر در مملکت حیره

شش هزار و نود و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود منذر بن منذر ، بعد از برادرش اسود در مملکت حیره لوای حکومت افراخت ، و خرد و بزرگ را بتحت فرمان خویش باز داشت و در حضرت قباد که درین وقت ملك الملوك ايران بود عرض عقیدت فرمود و منشور حکومت حیره از وی بستد، و خراج مملکت، همه ساله بدرگاه او فرستاد و منذر را در زمان خویش باحارث غسانی (که ذکر حالش مرقوم شد) خصمی افتاد و حارث از شام ، لشگر بر آورد و ازین سوی ، منذر باستقبال جنگ بیرون شد و روز جنگ زنی که او را حلیمه نام بود ، حقه ای از مشگ ، بسوی لشگریان فرستاد تا هر کس از مردم جنگ جوی دست بدان عطر آلوده ساخته در کار جنگ یک جهت باشد (و این سوگندی بود در میان عرب چنان که در ذیل قصه اجداد خاتم

ص: 273


1- ديگر ، بكسر دال و سكون كاف

الانبياء عليه الاف التحية والثناء باز نموده ایم).

بالجمله لشگریان ، سوگند یاد کردند و در جنگ بکوشیدند تا جملگی عرضه هلاك و دمار گشتند ، و مردم حیره شکسته شدند و حارث غلبه جسته بعضی از بلاد و امصاری که در تحت فرمان منذر بود خراب کرد و بسوخت و حارث نیز ازین روی محرق لقب يافت . بالجمله آن روز جنگ را یوم حلیمه گفتند ، و این سخن آن وقت مثل شد که عرب گوید : (قددقوا بينهم عطر منشم) و این سخن از آن جاست که منشم نیز نام زنی بود که هنگام جنگ قبایل عرب ظرف طیب از وی می گرفتند و دست در آن فرو برده از بهر جنگ سوگند یاد می کردند زهیر بن ابی سلمی گوید: بیت

تدارکتما عبس (1) و ذبيان (2) بعدما *** تَفَانَوا ودَقُّوا بَینَهُمْ عِطْرَ مَنْشَمِ

بالجمله منذر ، بعد از شکستن از لشگر شام بمملکت حیره باز آمد و در عمارت خرابی های آن چه از سپاه شام رسیده بود بپرداخت و مدت سلطنت او در حیره هفت سال بود .

جلوس جبله در شام

شش هزارو نود و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود جبله (3) پسر حارث است (که شرح حالش باز نموده آمد) و او بعد از پدر در مملکت شام درجه حکومت یافت و کار لشكر و کشور را بنظم و نسق کرد و منشور سلطنت شام از قباد كه ملك الملوك ايران بگرفت و خراج ملك خويش بدو فرستاد و با منذر بن منذر که فرمانگذار حیره بود کار برفق و مدارا گذاشت ، و کین یوم حلیمه را چنان که گفته شد از خاطر محو ساخت و مدت سلطنت جبله در شام هفده سال و یک ماه بود .

ص: 274


1- بر وزن امر
2- بكسر ذال و ضم آن : دو قبیله از قبائل عرب
3- بفتح جيم و با

الانبياء عليه الاف التحية والثناء باز نموده ايم).

بالجمله لشگریان ، سوگند یاد کردند و در جنگ بکوشیدند تا جملگی عرضه هلاك و دمار گشتند ، و مردم حیره شکسته شدند و حارث غلبه جسته بعضی از بلاد و امصاری که در تحت فرمان منذر بود خراب کرد و بسوخت و حارث نیز ازین روی محرق لقب یافت . بالجمله آن روز جنگ را یوم حلیمه گفتند ، و این سخن آن وقت مثل شد كه عرب گويد : (قد دقوا بينهم عطر منشم) و این سخن از آن جاست که منشم نیز نام زنی بود که هنگام جنگ قبایل عرب ظرف طیب از وی می گرفتند و دست در آن فرو برده از بهر جنگ سوگند یاد می کردند زهیر بن ابی سلمی گوید: بیت

تدار کتما عبساً (1) و ذبيان (2) بعدما *** تَفَانَوا ودَقُّوا بَینَهُمْ عِطْرَ مَنْشَمِ

بالجمله منذر ، بعد از شکستن از لشگر شام بمملکت حیره باز آمد و در عمارت خرابی های آن چه از سیاه شام رسیده بود بپرداخت و مدت سلطنت او در حیره هفت سال بود.

جلوس جبله در شام

شش هزارو نودو پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود جبله (3) پسر حارث است (که شرح حالش باز نموده آمد) و او بعد از پدر در مملکت شام درجه حکومت یافت و کار لشكر و کشور را بنظم و نسق کرد و منشور سلطنت شام از قباد كه ملك الملوك ايران بگرفت و خراج ملك خويش بدو فرستاد و با منذر بن منذر که فرمانگذار حیره بود کار برفق و مدارا گذاشت ، و کین بوم حلیمه را چنان که گفته شد از خاطر محو ساخت و مدت سلطنت جبله در شام هفده سال و یک ماه بود .

ص: 275


1- بر وزن امر
2- بكسر ذال و ضم آن : دو قبیله از قبائل عرب
3- بفتح جيم و با

كرده حربهء خود را بر سر ابرهه فرود آورد و آن تيغ از سپر ابرهه گذشته ابرو و چشم و بينى او را بشكافت ، و ازين روز ابرهه به اَشرَم ملقّب گشت . چه اشرم به معنى كفته (1) بينى باشد .

مع القصه چون ابرهه زخم دار شد عَتُودَه اسب برانگيخت و بر ارياط تاخته زخمى سخت بر او فرود آورد ، چنان كه از اسب در افتاد و جان بداد . چهار هزار مرد لشكرى كه در اين وقت با ارياط بودند ، بعضى بگريختند و بعضى با ابرهه پيوستند . پس ابرهه به صنعا درآمد و سلطنت يمن يافت .

اما از آن سوى چون خبر به نجاشى بردند كه ابرهه ، ارياط را بكشت و سلطنت يمن بدست كرد ، در خشم شد و گفت : ابرهه چه كس باشد كه بىاجازت من ارياط را كه از جانب من حكومت داشت از ميان برگيرد و خود حكم راند ، و سوگند ياد كرد به عيسى و صليب كه تا آن خاك را كه ابرهه در آن است زير پى نسپرم و خون ابرهه را بر آن خاك نريزم خاموش نباشم .

چون اين سخن با ابرهه بردند سخت بترسيد و دانست كه با ملك حبشه نتواند نبرد آزمود ، پس از طريف و تالد (2) پيشكشى بزرگ از بهر نجاشى كرد و نامه [ اى ] به دو نوشت كه من و ارياط هر دو تن بندهء تو بوده ايم غايت امر در ميان ما خصمى افتاد و من به دو چيره شدم و من نيكوتر از او ملك يمن را توانم از بهر نجاشى بدارم ، و اينك همان رهى باشم كه بودم ، ملك را نبايد آهنگ من كرد ،

چه هر وقت مرا طلب فرمائى حاضر شوم ، اما اگر من از اين اراضى بيرون شوم ملك يمن از دست خواهد شد .

پس رسولى چرب زبان پيش خواست و آن خواسته (3) و نامه به دو داد و قيفال (4) خويش را بگشود و مقدارى از خون خويش در مينائى (5) كرده با مخلاتى (6)

ص: 276


1- بر وزن رفته: شکاف خرده
2- جدید و قدیم
3- زر و مال
4- رگ بزرگ دست
5- شیشه
6- توبره

از خاك صنعا ، هم با رسول سپرد و گفت : در حضرت نجاشى معروض دار كه اينك خاك صنعا را در بساط خويش گسترده كن و اين ميناى خون مرا بر خاك بريز و بر آن بگذر تا از سوگند برآئى و حانث (1) نباشى پس فرستادۀ ابرهه به حبش شد و آن پيشكش ها را در حضرت نجاشى پيش گذرانيد و نامهء ابرهه را بداد و آن خاك و خون را بازنمود .

نجاشى عذر او را بپذيرفت و تحف او را برگرفت و حيلت او را در كار پسنديده داشت و سلطنت يمن را به دو گذاشت (چنان كه در جاى خود مذكور خواهد شد). (2)

جلوس ساومنندی در مملکت چین

داد و شش هزار و نود و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ساومنندی، بعد از روزگار موفودی در مملکت چین درجه سلطانی و رتبت خاقانی یافت و حق عدل و نصفت بگذاشت و مردم چین را بدستیاری بذل و احسان از خویش راضی بداشت . و با (اینال با و قوی خان) که در ینوقت فرمانگذار ممالك تركستان بود از در مدارا و مصافات رفت و با پادشاه ماچین نیز ساز مودت طراز فرمود و مدت سلطنت او در چین دوازده سال بود.

جلوس نعمان بن اسود در حیره

شش هزار و نود و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود نعمان (3) بن اسود بن منذر بعد از عم خود در مملکت حیره حکومت یافت و در آن اراضی صغیر و کبیر حکم او را گردن نهادند و فرمانش را مطیع و منقاد گشتند و او نیز بفرمان قباد که درینوقت ملك الملوك ایران بود پادشاهی حیره داشت و خراج مملکت بدر می فرستاد . و مدت سلطنت او چهار سال بود و مادر نعمان هند نام داشت و او دختر هیجانه است که نسب

ص: 277


1- شکننده نذر و عهد گردان
2- سيرة ابن هشام جلد اول ص 42- 43
3- بر وزن عثمان

بآل نصر می رسانید .

جلوس ابویعفر در حیره

شش هزار و یک صد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ابويعفر بن علقمه یک تن از خویشان نعمان بود و حصافتی لایق و جلادتی بسزا داشت، لاجرم بعد از وفات نعمان بتخت سلطنت ارتقا جست و مردم حیره را بزیر فرمان کرد و تحف و هدایای فراوان بحضرت قباد فرستاد و منشور سلطنت خویش را از او بگرفت و سه سال پادشاهی کرد آن گاه امرء القیس شاعر برو تاخته ملك ازو بگرفت (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد)

جلوس شیلدبر در مملکت فرانسه

شش هزارو یک صد و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود کلویس (1) (که شرح حالش مرقوم شد) چهار پسر داشت ، و او در زمان حیات ، مملکت خویش را بر پسران قسمت كرد و هر يك رادار الملكی نهاد :

نخستین از پسران او شیلدبر (2) نام داشت ، قسمتی از مملکت را بدو تفویض فرمود و نشیمن او را در شهر پاریس مقرر داشت

و پسر دوم او را طیاری (3) اول ، می گفتند ، او را نیز بهره بداد و شهر مستظ (4) را دار الملك او نهاد .

و پسر سیم را کلودمیر (5) نام بود و شهر ارلیان (6) نشیمن او گشت

ص: 278


1- گذشت صحیح آن
2- بكسر شین و دال و باء
3- صحيح آن (تیری) بکسر تا و تشدید را می باشد (آلبر ماله)
4- متز بكسر ميم و سكون تا (آلبر ماله )
5- بضم دال
6- ارلئان بضم همزه و سکون راء و كسر لام و فتح همزه : از شهرهای فرانسه واقع درصد و بیست و یک کیلومتری پاریس

و پسر چهارم را کلوتر (1) می نامیدند و پای تخت او شهر سواسون (2) شد و ایشان در حیات پدر ، نيك آسوده خاطر می زیستند و بحکمرانی روزگار می بردند بعد از مرگ کلویس ، ایشان همچنان بزیستند، اما شیلدبر را عظمت می نهادند و در حل و عقد امورش اطاعت می نمودند

در سال دوازدهم سلطنت ، شیلدبر ساز سپاه کرده کلودمیر و کلوتر را نیز با خود برداشت و با قبایل برگی نیان (3) (که شرح حال ایشان در ذیل قصه طوایف یوروپ مرقوم شد) مصافی بزرگ داد و از هیچ سوی ظفر بادید نگشت ، پس شیلدبر مراجعت فرمود و سال دیگر کار جنگ راست کرد و با آن جماعت در آویخت . درین مصاف کلود میر جلادت کرده، اسب بمیدان افکند ورز می بزرگ داد و چندان از لشگر دور افتاد که در مراجعت سپاه دشمن را آن خویش پنداشت و بلشگرگاه خصم در آمد و اسیر گشت .

پادشاه آن که گندمار (4) نام داشت (چنان که ازین پیش گفته ایم) بفرمود تا سراز مال تن او بر گرفتند و بر سرسنانی (5) نصب کرده پیش روی سپاه بداشتند و مردم او ازین نصرت قوی دل شدند و در آن جنگ ظفر جستند

و چون سه سال ازین هنگام بگذشت ، برادران کلودمير بر سر ملك او تاختند و فرزندان برادر را بکشتند و آن مملکت را در میان خود قسمت کردند

و در سال بیست و سیم سلطنت خود شیلدبر برادر خویش کلوتر را ملازم رکاب ساخته لشگر بر آورد و مملکت بورقون (6) را که در تصرف کند مار بود بگرفت و او را مقهور ساخت و شاد بزیست

ص: 279


1- بسكون كاف و ضم لام و کسر تا
2- گذشت ضبط آن
3- بورگنی بضم گاف و سکون نون چنان که گذشت
4- بضم گاف و سكون نون و کسر دال.
5- نیزه
6- بورگنی بضم گاف و سکون نون و یاء از شهرهای قدیمی فرانسه

و بعد از نه سال دیگر با قبایل گت چندین مصاف داد و در بیشتر وقت ظافر جست و مدتی کار بکام کرد تا روزگارش بنهایت شده وداع جهان گفت ، و جسد او را در کلیسیائی که خود در شهر پاریس کرده بود و نام آن کلیس یاسین ژرمین بود مدفون ساختند ، و مدت سلطانت او در مملکت فرانسه چهل و هفت سال بود.

جلوس امرءالقيس در حیره

شش هزار و یک صد و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود امرء القيس بن حجر (1) بن الحارث بن عمرو بن حجر ، هو آكل المراد (2) بن معوية بن ثور ، هو كنده (3) بن عفير (4) بن عدی بن الحارث بن مره (5) بن ادد (6) بن زيد بن يشجب (7) بن عريب (8) بن زيد بن كهلان (9) بن سبا (10) بن يشجب بن يعرب بن قحطان بن هود و نسب هود پیغمبر را ازین پیش تا بآدم علیهما السلام باز نموده ایم .

بالجمله این جماعت از قبیله کنده اند و فرزندان ثور را ازین روی ، لقب کندی گشت و هم در قصه بهرام گور گفته شد که حجر بن معویه را از چه روی اکال المرار و آكل المرار نامیدند ، و دیگر از پدران امرء القيس عمرو بن حجر را عمر مقصور لقب بود از بهر آن که بر مملکت پدر اقتصاد کرد و زیاد طلبی نفرمود و مادر عمر مقصور که شعبه (11) نام داشت دخترابی معاهر (12) بن حسان بن عمر و بن تبع است.

ص: 280


1- بضم حا و بضم جيم هم صحيح است
2- بضم میم
3- بکسر کاف
4- بر وزن زبیر، و در قاموس با عين نقطه دار ذکر آمده است
5- بضم میم
6- بر وزن عمر ، بضم دال هم شده است
7- بر وزن ينصر
8- بر وزن امير
9- بفتح كاف
10- بر وزن جبل
11- بضم شين
12- بضم ميم

اما مادر امرالقیس که تملک (1) نام داشت ، دختر عمرو بن زبید (2) بن مذحج (3) است چنان که خود در شعری ،گوید آن هنگام که بر سر حیره ناخت چنان که گفته اید بیت

ألا هل أتاها والحوادثُ جَمَّةٌ *** بأنَّ امرئِ القيسِ بنِ تَمْلِكَ بَيْقَرَا (4)

و كنيت امرء القيس ابا وهب است ، و لقبش ذو القروح و ملك ضليل (5) است، و او باتفاق اهل ادب بهتر و برتر شعرای عربست و وقتی از حضرت رسول صلى الله عليه و سلم سئوال کردند که از میان شعرای عرب ، اجل و اعظم کیست ؟ چند تن راهريك به شيوه از شعر بستود و فرمود: «وان كان ولا بد ملك الضليل»

اکنون چنان صواب می نماید که بعضی از قصه های اجداد امرء القیس را باز نمایم تا مطالعه کنندگان را در احوال او بصیرتی تمام باشد :

همانا قصة آكل المرار را در حدیث بهرام گور مسطور داشتیم اما فرزند او عمرو مقصود بعد از پدر حکومت سکنه نجد و فرمانگذاری بعضی از قبایل عرب که در اراضی شام سکون داشتند می فرمود ، و او را در سرای زنی از اولاد تبابعه یمن بود و ازو فرزندی آورد که الحارث نام داشت ؛ و او ولیعهد پدر بود اما چون میان اولاد کنده و سلاطین شام پیوسته كار بمعادات و مبارات (6) مي رفت ، هرگز عمرو مقصور ، شاد و مسرور ننشست و عاقبت عمرو بن نعمان غسانی (که ذکر حالش مرقوم افتاد) با مردم خود برو تاخته و او را مقتول ،ساخت و بعد از عمرو مقصور الحارث بجای پدر لوای حکومت افراخت و عرب نجد و دیگر قبایل را بتحت فرمان در آورد ، و از بهر آن که قبایل عرب که در زیر حکم اویند

ص: 281


1- بفتح تا و کسر لام
2- بر وزن زبیر
3- بر وزن مجلس
4- حردون و حرذون بكسر حا : سوسمار و جمع آن حرادین است ، و روی ضرورت
5- بر وزن امیر چنان که در قاموس است و معروف بکسر ضاد و تشدید لام است
6- مخالفت و نزاع

روز با هم ترکتاز نکنند و یکدیگر را عرضه قتل و غارت ندارند ، هر يك از پسران خویش را در قبیله ای فرمانگذار ساخت از جمله ایشان شرجیل (1) بود که او را بر قبیله بکر بن و اهل و بني حنظلة بن زيد مناة ، و بنی تمیم و رباب ، ملکی داد ، و فرزند دیگرش ، معدیکرب را بر بنی تغلب بنی قاسط و سعيد بن زيد مناة و بر بعضی از بنی دارم (2) بن حنظله و بنورقیه (3) که از شداد عرب اند بر گماشت و پسر دیگرش عبدالله را بر قبیله عبدالقیس ؛ حکومت داد ، و پسر دیگرش سلمه (4) را بر قیس ملکی بخشید ، و فرزند دیگرش حجر را که پدر امرء القیس است بر بنی اسد و غطفان (5) سلطنت داد ، و هريك از ايشان را بمیان آن قبیله فرستاد که سلطنت داشتند

آن گاه که از نظم و نسق ملك نظم و نسق ملك بپرداخت میان بر بست و لشگری عظیم فراهم کرده گاهی بکینه خواهی پدر ، بحدود شام غارت می برد و وقتی از بهر اخذ مال و مواشی باراضی حیره می تاخت و در آن زمان منذر بن نعمان که ذوالقرنین لقب داشت سلطنت حیره می کرد (چنان که شرح حالش مرقوم شد) چون چند کرت دراز دستی ، الحارث را معاینه کرد از بهر دفع او کمر بست و لشگری آراسته کرده در کمین بنشست تا آن گاه که باز الحارث ساز سپاه داده بر سر حیره تاخت، ازین سوی منذر با مردم خویش او را پذیره جنگ کرد و در انبار (6) با او دوچار شد، مصاف داد و مردانه بکوشید تا الحارث شکسته شده طریق هزیمت پیش گرفت و منذر از قفای او بتاخت و بدو شبیخون برد ناچار الحارث روی برتافته بجنگ در آمد و رزمی بزرگ در افتاد هم درین جنگ لشگر الحارث شکسته شد و او بزحمت تمام از میدان حرب جان خویش بسلامت برد ، مردم او اسیر

ص: 282


1- در کامل (شرحبيل بضم شين و فتح راء وسكون حا) ذکر شده است
2- بر وزن هالك
3- بضم راء و فتح قاف
4- بفتح سين و لام.
5- بفتح عين و طاء
6- رمادی کنونی که یکی از شهرهای مرزی عراق عرب بشمار می رود

شدند و بنی تغلب و مردم ایاد چهل و هشت تن از بزرگان آكل المرار را اسیر کرده به نزد منذر آوردند و او در میان دیر هند و کوفه حکم داد تا جمله را سر از تن بر گرفتند.

ازین جاست که امرء القیس در روزگار خویش گذشتگان خود را مرثیه همی کرد و گفت

بیت

ملوك من بنى حجر بن عمرو *** يساقون (1) العشية يقتلونا

فلو في يوم معركة اصيبوا *** و لكن في ديار بني مريتا (2)

و لم تغسل جماجمهم بغسل *** ولكن في الدماء مرملينا (3)

تظل الطير عاكفة عليهم *** و تنتزع الحواجب و العيونا

بالجمله الحارث از آن رزمگاه گریخته باراضی بنی کلب آمد و در آن جا اقامت جست .

و بعد از روزی چند چنان افتاد که آهنگ شکار کرد و در نخجیر گاه آهوئی بدید و هر چند از دنبال آن اسب بتاخت بدو نرسید، پس خشم بر الحارث استیلا کرد و سوگند یاد فرمود که دست بهیچ خوردنی نبرد جز این که از جگر همان آهو کباب کرده قوت سازد ، لاجرم اسب بزد، آن آهو بتاخت چند آن که از سواران خویش دور افتاد و در بیابان اسب او مانده گشت بعد از سه روز سواران او از دنبال برسیدند و او را در یافتند و او چندان گرسنه و جوعان بود که بیم هلاکت داشت و با این همه دست بهیچ خوردنی نمی گذاشت و قصه سوگند خود را با لشگر باز نمود پس مردم او دنبال آن آهو را گرفته، از یمین و شمال بتاختند و آن را بدست کرده بکشتند و از جگرش کبابی ساز داده نزد الحارث آوردند و الحارث از غایت گرسنگی لختی از آن کباب گرم بخورد و در حال بمرد .

ص: 283


1- رانده می شوند برای کشتن
2- بنومرین : قومی از حیره
3- آغشته بخون

الولید بن عدوی (1) که یکی از بنی بجیله (2) است. از این جا این شعر گوید:

بیت

فشود افكان شوائهم حتفاً له *** ان المنية لا تخل خليلا (3)

مع القصه بعد از هلاكت الحارث فرزندان او همچنان ، در میان قبایل سلطنت داشتند و حجر در بلده تهامه سکون داشت و در نظم لشگر و کشور ، روز می گذاشت و او را فرزندان بود چون نافع و امرء القیس و خاطر او از امرء القیس رنجه بود می فرمود ، این پسر روزگار خویش را همه در شعر و شاعری می برد و این چنین کس هرگز بكار ملك و دولت نخواهد آمد و در خور حکومت و سلطنت نخواهد گشت و او را از پیش براند و از خویش مهجور داشت.

چون دست امرء القیس از دامان پدر کوتاه گشت با جمعی از قبایل طی (4) و کلب (5) و بکر بن وائل که ایشان نیز مطرود درگاه حجر بودند در اراضی عرب هر روز از جائی بجائی می شد و هر جا چشمه ساری و گیاه بنی (6) میافت چند روز توقف کرده بشکار و شراب و سرور و سروده مشغول می گشت و حجر هرگز ازو یاد نمی کرد

و در آن سير و سلوك ، امرء القیس را چنان افتاد که از قبیله طی زنی بگرفت و چون شب بر او واقع شد آن زن را از امرء القیس کراهتی در نفس حاصل گشت و گفت: أصبحت أصبحت

امرء القیس چون سر برداشت دید که همچنان شب تیره است. دیگر باره آن زن گفت: «اصبح ليل» و این سخن در عرب مثل گشت. بالجمله امرء القیس دانست که آن زن را از وی کراهتی است گفت: از من چه بد دیده که شب را همی گوئی صبح باش ؟ و آن

ص: 284


1- بفتح عين و دال
2- بر وزن عقیله
3- پس کباب کردند و کبابشان باعث مرگ او شد، زیرا مرگ اختصاص به فقر ندارد (و ممکن است برای غنی موجب مرگ شود)
4- بر وزن حی
5- بر وزن فقر
6- بیخ

چیست در من که ترا همی بد آید؟ قالت لانك خفيف العجز ثقيل الصدر سريع الاراقة بطى. الافاقة » گفت: سینه گران داری و سرین (1) سبك زود از زنان دور شوی و دیر نزدیک آئی امرء القیس از شنیدن این سخن خجل و خشمگین شد و آن زن را رها کرد و با خویش پیمان بست که دیگر زن نکند جز این که از وی سه سؤال فرماید . و بسا زنان را خواستاری می کرد و از ایشان سؤال می فرمود که هشت چه باشد و چهار کدام است و دو چیست؟ و ایشان در جواب این جمله را بر هم نهاده می گفتند: چهارده باشد ، امرءالقیس روی بر می تافت تا چنان افتاد که شبی کوچ می داد و در راه با سواری دوچار شد که او را دختر کی زیباروی ردیف (2) بود چون چشم ،امرء القیس بر او افتاد دوشیزه ای پاکیزه تر از ماه یافت که تنی چون سیم ساده و قامتی چون سر و آزاده داشت، پس دلش بسوی او دوید و اسب بنزديك او راند و پيش شده اندك اندك آغاز سخن کرد و نخستین گفت: ای دخترك مرا از تو سه سؤالست بگوی با من که کدام است هشت؟ و چه باشد چهار؟ چیست دو؟ و آن دختر گفت: اما الثمانية فاطباء (3) الكلبة و أما لاربعة فأخلاف (4) الناقة و أما اثنتان فنديا المرءة» . امرء القيس را از حصافت عقل و صفوت خاطر او نیز خوش آمد و او را از پدر خواستاری نمود

و آن دختر گفت : من بدان شرط بعقد تو در شوم که ده تن عبد ، و ده تن کنیز و صد نفر شتر و سه سر فرس (5) کابین من عطا کنی، آن گاه چون شب عرس پیش آید من نیز از توسه سؤال خواهم کرد اگر پاسخ دهی با تو هم بستر خواهم گشت.

امرء القیس این جمله را پذیرفت و آن گاه هر يك راه خویش پیش گرفته بمسكن خود شتافتند

واز پی روزی چند امرء القیس هدیه از بهر نامزد خویش کرد و مشگی از روغن و مشکی از عسل و بافته از قصب (6) بدست غلام خود ، انفاذ قبیله عروس داشت . و آن غلام

ص: 285


1- بضم سین : نشستنگاه انسان
2- کسی که پشت سر دیگری بر حیوانی سوار شود
3- جمع طبي بضم طاء و كسر آن و سكون با و يا : سرنشینان درندگان
4- سر پستان شتر
5- اسب
6- در و زبرجد، نی

از نزد امرءالقیس بیرون شده نزديك بقبيلة عروس بر سر چشمه ای فرود شد و آن بافته قصب را از رحل (1) خود بدر کرده در بر کرد و در میان درختان همی عبور نمود ناگاه آن قصب بشاخ شجره باز خورد و چاك شد و از آن جا گذشته بر سرچشمه آمد. در این وقت، چند تن از عرب بنزديك او رسید و گرد او نشستند آن غلام سرمشگ روغن و عسل را گشوده هر يك از ایشان را مقداری بخورانید ، و از پس آن بافته قصب را از دوش باز کرد و حمل خود را استوار نمود و بقبيلة عروس شتافت و هدیه های خود را بگذرانید .

چون ساز مراجعت کرد آن دختر گفت : ای غلام، با مولای خود بگوی «ان أبى ذهب يقرب بعيداً ، و يبعد قريباً ، و ان امى ذهبت تشق النفس نفسين و ان اخى يراعى الشمس و از سماء كم انشقت و ان و عائيكم (2) نضبا» (3) پس غلام بنزد امرءالقیس آمد و آن کلمات را باز گفت امرء القیس، فرمود که آن دختر مکشوف می دارد که پدرم رفته است تا از بهر خصمی قوم خود با قوم بیگانه پیمان کند و مادرم رفته است تا با زنی دیگر هم نفس و انیس باشد ، و برادرم انتظار می برد که آفتاب فرود شود تا گوسفندان خود را شب بچراند ، و دیگر اعلام کرده که آن بافتۀ قصب چاک داشته است و از مشگ روغن و عسل چیزی کاسته است ، همان راست بگوی تا با این اشیاء چه کرده غلام چون چنان دید قصۀ خویش داراست بگفت و پوزش آورده انابت جست.

پس امرء القیس گناه او را معفو داشت و از پس روزی چند خود تصمیم عزم داد که بقبیله عروس شود پس صد نفر (4) شتر سرخ موی برگزید و بدان غلام سپرد و مردم توالت خویش را گذاشته با آن غلام راه قبیلهٔ عروس پیش گرفت ، در میان راه بر لب چاه آب فرود شده با غلام بفرمود که آن شتران را آب دهد و سیراب کند . چون بر غلام آب دادن صد

ص: 286


1- بار
2- بكسر و ضم واو : ظرف
3- فرو رفتن و پائین رفتن
4- بر سه تاده اطلاق می شود ولی این جا مراد یک رأس بیش تر نیست

نفر شتر صعب می نمود ،امرء القیس، خود باعانت برخاست و بر لب چاه آمده ، دلو در افکند درینوقت آن غلام فرصتی بدست کرده از قفای امرء القیس در آمد و او را بچاه افکند . در حال شتران را برداشته بقبیله عروس آمد و شترها را بگذرانید و گفت: من خود امرء القیسم و بدینجا شتافته ام که با نامزد خود هم بستر شوم. چون این خبر بدختر بردند فرمود: از بهر او شتری ذبح کنند و از اعضای نالایق آن غذائی کرده بدو بردند و جامه خواب او را در مکانی پست عفن بگستردند، غلام، غذا بخورد و در آن جامه بخفت و سخنی صبحگاه دختر بدو پیام داد که مرا با امرء القیس پیمانست که ازو سه سؤال کنم و او جواب گوید . اکنون این سخنان را جواب گوی .

فقالت : ممم تختلج شفتاك ؟ قال لتقبيلي اياك . گفت: اختلاج لب های تو از چیست پاسخ داد که از که از بهر آن که ترا ببوسم . «فقالت مهم تختاج كشحاك ؟ قال لالتزاقى اياك» گفت : اختلاج تهیگاه تو از بهر چه افتد ؟ جواب داد : برای آن که باندام تو جفسیده شود (1). «فقالت هم تختلج فخذاك ؟ قال لتؤركى اياك» گفت اختلاج ران های تو را چیست ؟ در جواب گفت : برای آن که حمل بر ران های تو شود . چون این کلمات بانجام رفت آن دختر با قوم خود گفت: این نه شوهر من است که این بی شرمی و جسارت از آزادگان نیاید، بلکه این عبدی است که حیلتی اندیشیده و خود را بدین در افکنده و حکم داد تا او را گرفته بند بر نهادند و محبوس نمودند .

اما از آن سوی چون امرء الفیس بچاه افتاد و غلام از پی کار خود شد زمانی دراز بر نیامد که قافله ای بدانجا عبور نمود و یکی از مردم قافله بانگ امرءالقیس را از بن چاه بشنید ، پس مردم را آگهی داده او را از چاه بر آوردند ، و او همچنان بقبیله خود مراجعت فرمود و صد شتر دیگر برداشته با معدودی از مردم خود بقبيلة عروس شتافت.

چون خبر بدختر بردند هم از بهر او بفرمود تا شتری ذبح کردند و از اعضای نالایق آن خورشی کرده بنزد او بردند و جامه خواب او را در جائی پلید بگستردند. امرء القیس

ص: 287


1- چسبیده

از آن خورش نخورد و گفت سنام (1) کبد نمکین آن کجاست که از این گونه خورش آوردید ؟ پس برفتند و غذائی نیکو آوردند . امرءالقیس بخورد و جامه خوابش را فرمود تا در مکانی نیکو بگستردند و بخفت . و صبحگاه دختر از وی آن هر سه سئوال بجست و از هر يك جوابی در خود حصافت و جلادت بشنید . پس دختر گفت : قسم بجان خودم که این مرد شوهر منست و حکم داد تا آن غلام را از محبس بر آورده بکشتند و ساز عرس کرده با امرء القیس هم آغوش شد

بالجمله روزگار امرءالقیس در زمان پدر بدینگونه می شد و هر روز از جایی بجائی کوچ می داد، اما برادر او نافع ولیعهد پدر بود و در کار سلطنت و دولت مداخلت تمام داشت . اکنون با سر داستان آئیم .

همانا از بهر حجر در میان قبیله بنی اسد هر سال خراجی مقرر بود که انفاذ حضرت او می داشتند . از قضا وقتی جابیه (2) را که یکی از ملازمان حضرت او بود بمیان بنی اسد فرستاد تا اخذ خراج فرماید مردم بنی اسد جابیه را از پیش براندند و عمال حجر را از میان خود با شدت و زحمت و خواری تمام اخراج فرمودند . چون این خبر بحجر رسید در خشم شد و لشگری بزرگ فراهم کرد و از برادرش سلمه نیز یاوری جست و او از مردم قیس نیز گروهی بدو فرستاد ، پس حجر با آن سپاه آراسته بر سر اسد تاخت و جمعی از آن جماعت را عرضه شمشیر ساخت و گروهی را اسیر نمود و عمرو بن مسعود بن كلدة بن فزارۀ اسدی که سیدی بزرگ بود و عبید بن الابرص که شاعری مفلق (3) است هم در میان اسیران بود و حجر چون از جنگ مراجعت کرده بتهامه رسید بفرمود تا ایشان را بند گران بر نهند و حبس کنند . در ینوقت عبید بن الابرص از در مسکنت برای خواست و این شعر بر حجر عرضه داشت بیت :

ص: 288


1- بر وزن کلام : کوهان شتر
2- جمع کننده مالیات
3- بر وزن مفلس : شاعر متکبر

يا عين فابك على بنى اسد فهم اهل الندامة *** انت المليك عليهم و هم العبيد الى القيامة

حجر را بر ایشان رحم آمد و حکم داد تا هر دو تن را بارخاه (1) وسعت بداشتند و از آن سوی ساز لشگر و اعداد کار کرده از تهامه بیرون تاخت تا از دنبال هزیمت شدگان بنی اسد بتازد و ایشان را نیز دریافته نابود سازد.

چون این خبر بمردم بنی اسد بردند سخت بترسیدند زیرا که آن جماعت را با حجر قوت جنگ نبود مأمنی نیز نداشتند که بدانجا گریزند، لاجرم از بی چاره فراهم شده بنزديك كاهن خود آمدند تا عاقبت کار خویش را از وی بازجویند . و او عوف نام داشت و پسر ربيعة بن سواة (2) بن سعد بن مالك بن تغلبة بن دويان بن اسد بن خزیمه بود و بنی اسد عوف را چنان ستایش می کردند که خدای را پرستش کنند.

بالجمله نزديك او آمدند و روی بر خاک نهاده مسکنت و ضراعت خود را باز نمودند. عوف روی بدیشان کرد و گفت: ای بندگان من عرض كردند : «لبيك ربنا فامر». پروردگارا ، هر چه حکم دهی چنان کنیم گفت: دل قوی دارید و آسوده روزگار بگذارید که حجر در میان شما مقتول خواهد گشت.

چون این سخن بگوش بنی اسد رسید شاد شدند و اعداد جنگ کرده در طلب حجر بیرون شدند و از آن سوی نیز حجر در طلب بنی اسد کوچ می داد و هر جا فرود می شد لشگر او در اطراف وی خیمه ها راست می کردند و معوية بن الحارث ، و شبيب و رقيه ، و مالك و حبیب که از حجاب (3) او بودند گرد سراپردہ او را فرو می گرفتند و بحفظ و حراست می شدند. و این جماعت از آن مردم بودند که پدران ایشان را حجر از مرگ و هلاکت نجات داده بود و از قبیله بنی خدان بن (4) خنشر نسب داشتند.

بالجمله بنی اسد جای حجر را معلوم کرده دل بر جنگ نهادند و ناگاه بلشگرگاه او تاختند و تیغ در مردم او نهادند و لشگر حجر را بشکستند و قصد قتل او کردند

ص: 289


1- وسعت و فراوانی
2- بضم سین
3- بر وزن طلاب: در بانان و پرده داران
4- بر وزن صراف

حجاب حجر چون چنان دیدند شمشیرهای خویش کشیده از پی حراست و حفظ او کمر بستند و همی اعدا را دفع دادند ، از میان قبایل بنی اسد ،علیاء (1) بن الحارث که پدرش بدست حجر کشته شده بود جلادت کرده پیش تاخت و از قفای حجر بیرون آمده نیزه بر پشت او زد و او را در انداخت .

چون حجر از پای در آمد ر جال بنی اسد فریاد بر کشیدند که ای معشر قیس و کنانه (2) شما را چه افتاده که حمایت حجر فرمائید و حال آن که او مردی بیگانه از شماست و بر شما حکومت کرده و هزار گونه ظلم روا داشته قبایل قیس و کنانه از سخنان ایشان از آن جوشش و کوشش که داشتند باز نشستند و بنی خدان که حجاب حجر بودند از کار جنگ دست باز داشتند

جز این که از میان قبایل قیس و کنانه عمرو بن مسعود سر بر آورد و زن و فرزندان حجر را در کنار آورد و گفت: ای قوم آگاه باشید که ایشان در پناه منند ، پس سپاهیان اموال حجر را بغارت بر گرفتند و اهل او را زیان نکردند و چون پس از زمانی حجر در گذشت تن او را در بافته سفیدی پیچیده بکنار راه افکندند. از این جاست که الاسدی شاعر گوید:

بیت:

و قصدة علياء بن قيس ابن كاهل *** منيته حجر في جوار بن خدان

همانا آن هنگام که علیا قصد قتل حجر کرد او در پناه خالد بن خدان بود که یکی از بنی سعد بن تغلبه است . مع القصه چون حجر زخمدار شده از پای در افتاد، عامر الاعود را که مردی از بنی عجل بود ؛ پیش خواست و نامه ای نوشته بدو داد و گفت: بعد از مرگ من نزد پسر بزرگ تر من نافع شو و او را از مرگ من آگهی ده ، اگر از خبر مرگ من در جزع رفت و آغاز ناله کرد از او بگذر و نزد دیگری از فرزندان من شو ، و این خبر بگوی تا هر کس از ایشان که از خبر مرگ من ناله بر نیاورد و آغاز زاری نکند در خور این

ص: 290


1- بر وزن صغراء، در کامل با با ذکر شده است
2- بكسر كاف

نامه است. پس نامه را بدو رسان و قصۀ ما بگوى .

پس بعد از مرگ حجر عامر آن نامه را برداشته بنزديك نافع تاخت که بزرگ تر و ولیعهد پدر بود چون نخستین خبر مرگ پدر بدو داد نافع ناله بر کشید و در خاک نشست و خاک بر سر همی پراکند ، لاجرم عامر او را بگذاشت و بگذشت و بنزديك هر يك از فرزندان او برفت و بگفت : کار بدینگونه کردند ، پس قصد خدمت امرء القیس کرد و بسرعت صبا و سحاب ، سهل (1) و صعب زمین را در نوردیده (2) باراضی یمن آمد و در زمون (3) بخدمت امرء القیس، پیوست ، آن گاه در رسید که امرء القیس جامی چند از خمر در کشیده با ندیم خویش نرد می باخت ، عامر برسید و گفت: هان چه نشسته ای که جماعت بنی اسد پدر ترا مقتول ساختند ؟ امرء القیس هیچ سخن در جواب او نگفت و با حریف خویش نرد باخت تا آن بازی بپایان برد از بهر آن که حریف خویش را خسته خاطر نکند و بازی او را ناتمام نگذارد ، پس سر برداشت و روی با عامر کرد و گفت: هان باز گوی تا از حجر چه پیام داری؟ عامر پیش شده ، نامه پدر را بدو سپرد که حجر خونخواهی خود را از فرزندان طلب نموده بود

امرء القیس چون آن نامه را بر خواند گفت: اليوم خمر و غداً أمر امروز كار بیاده و چنگ می کنیم و فردا آماده جنگ می شویم . پس هفت روز همه بخمر و خمار و لعب و قمار گذاشت و چون روز هفتم رسید : گفت

بيت

أتاني وأصحابي على أراس صلح (4) *** حديث أطار النوم عنى قانعما

ص: 291


1- هموار و ناهموار
2- طی کرده
3- در کامل ابن اثیر و برن نقل شده و آن موضعی است در بلاد کند و بر وزن تنور خوانده می شود
4- سری که موی قسمت جلو آن ریخته باشد

و قلت لعجلى بعيد فمابه *** نین و بين لي الحديث المجمجما (1)

فقال ابيت (2) اللعن عمر و و كاهل *** لان ابا حواحمى حجر فاصبح مسلما

آن گاه امرء القیس سوگند یاد کرد که از آن پس شراب ننوشد و استعمال عطر نکند و با زنان نزدیکی نفرماید و غسل از جنابت جایز نشمارد تا خون پدر را باز نجوید . و در اعداد لشگر مشغول شد و چون شب پیش آمد ، سحابی را از فراز کوه نگریست که برقی از آن حادث شد ، پس این شعرها بگفت

أرقت (3) لبرق بليل اهل (4) *** یضی، سناه (5) با على الجبل

اتانى حديث فكذبته *** بأمر تزعزع منه القلل

بقتل بنی اسد ربهم *** الا كل شيء سواه جلل؟

فاين ربيعة عن ربها *** و این تمیم و این الخول؟

الا يحضرون لدى بابه؟ *** كما يحضرون اذا ما اكل

بالجمله روز دیگر از بکر و تغلب و دیگر قبایل لشگری ساز کرده بشتاب شهاب و سرعت صبا طی مسافت فرمود و نزديك باراضی بنی اسد کمین گاه ساخت و چند تن جاسوس بمیان قبایل بنی اسد فرستاد تا جا و مکان ايشان را دانسته خبر باز آرند چون جاسوسان او بمیان بنی اسد آمدند علیاء بن الحارث ، ایشان را بدید و با قوم خود گفت : ای جماعت گمان مکنید که این مردم در میان شما مسافرانند ، بلکه ایشان ، جاسوسان امرء القيس اند ، هم اکنون چون ایشان از ما بگذشتند باید این مکان را بگذاشت و بگذشت و از پس ما چون امرالقیس با لشگر در رسد زحمت ما عاید قبیله بنی کنانه خواهد شد که در جنب ما جای دارند. (همانا اسد و کنانه پسرهای خزیمه بود و این

ص: 292


1- ناپیدا و نامعلوم
2- ابا کردی از کردن کاری که موجب لعن شود ، این لقب امرء القیس است
3- بی خواب شدم
4- شب تاریک
5- روشنی

دو قبیله بنی عمام اند که نزديك با هم وطن داشتند).

بالجمله در سر شب بنی اسد بی خبر بنی از کنانه کوچ دادند و چون يك نيمه از شب بگذشت امرء القیس با صولت نهنگ و سورت پلنگ ، رجال خویش را برداشته بتاخت ناگاه بقبیله بنی کنانه رسید و ایشان را بنی اسد دانست و تیغ در ایشان نهاد و فریاد برداشت که «يالثارات (1) الملك الهمام» از میان مردم بنی کنانه عجوزه ای خود را به امرء القیس رسانید و گفت : «ابيت اللعن» خون حجر بر ذمت ما نیست چه ما مردم بنی کنانه ایم و بنی اسد شب دوش کوچ داد امرء القیس چون این بشنید دست از کشتن ایشان باز داشت هم در آن شب عنان باز نکشید و همچنان از دنبال بنی اسد پست و بلند زمین را در نوردیده صبحگاه بدیشان رسید و تیغ در ایشان نهاد از بامداد تا شامگاه همی رزم داد و همی هر دو مرکب بخاك افكند چون روز بکران رسید و شب حاجز (2) گشت ، هر دو گروه دست از جنگ کشیده داشتند و بجای خویش آرام گرفتند ، نیمه شب هر کس از بنی اسد از میدان جنگ جان بسلامت برده بود آهنگ فرار کرد و از آن جا کوچ داده بطرفی در گریختند صبحگاه چون امرءالقیس این بدانست تصمیم عزم داد که از دنبال ایشان بتازد قبایل بکر و تغلب نزد او آمدند و گفتند : ستیزه را حدیست و کینه خواهی را مقداری چه واجب است که چندین بر قلع و قمع عرب باید کوشید ؟ اگر غرض خون حجر بود چندین هزار تن بجای یک نفس عرضه هلاك و دمار گشت صواب آنست که اکنون نایره خشم را بآب عفو فرو نشانی و این جمع قلیل را که از زخم تیغ جان بدر برده عفوداری .

امرء القيس در جواب گفت که قسم با خدای یگانه که من هیچ از آن چه با بنی کاهل و بنی اسد خواسته ام نکرده ام و ناچار از قفای ایشان خواهم تاخت . بكر و تغلب چون چنان دیدند همگروه شده بر وی بشوریدند و گفتند : چه مردی شوم بوده ای که بزندگانی یک تن رضا نمی دهی و مادر این معنی هرگز با تو اقتفا نخواهیم جست این بگفتند و او را بجای

ص: 293


1- سید بزرگ ؛ این کلمه ایست که عرب در موقع دعوت با انتقام گوید
2- مانع دیدن دو لشگر یکدیگر را

گذاشته گروه گروه از نزد او بدر شدند و راه خویش پیش گرفتند. جز معدودی با امرء القیس کس بجای نماند .

در این وقت او بترسید که مبادا بنی اسد از حال او آگهی یابند و از دنبال او شتابند ناچار از آن جا فرار کرده راه یمن پیش گرفت و بمیان قبیله از دشنوه (1) آمد و از ایشان مدد طلبید تا دیگر باره بر بنی اسد رزم دهد . ایشان گفتند: ما با بنی اسد برادران و همسایگانیم چگونه توانیم ترا در قتل ایشان مدد داد ؟ و هرگز این کار نخواهیم کرد امرء القيس مراد خویش حاصل نیافت، از آن جا نیز بیرون شده بنزد قرمل (2) بن الحميم آمد که حکمران بعضی قبایل حمیر (3) بود و از او اعانت جست و او مدتی دراز امرءالقیس را بمساهله و مماطله دفع داد تا بدانست که از و نیز مرادحاصل نشود.

پس از نزد او بیرون شده جمعی از پراکنده گان عرب را فراهم کرد و گروهی را باجاره همی گرفت و از آن جماعت لشگری کرده آهنگ بنی اسد کرد و نخست به بت خانه آمد و در آن جا صنمی بزرگ بود که آن را ذوالخلصه می نامیدند (و این آن صنم است که در زمان اسلام جریر بن عبدالله البجلی (4) هدم کرد)

بالجمله امرء القيس نزد ذو الخلصه (5) آمد و خواست بداند که سرانجام کار او با بنی اسد چگونه خواهد شد، پس قرعه بر گرفت و از بهر جنگ بنی اسد قصد کرده بیفکند ، از قضا در صورت قرعه نهی بر آمد امرء القیس بدین قناعت نکرد و دیگر باره قرعه بزد هم در ین کرت نمی آمد .

چون امرء القیس این بدید در خشم شد و آلات قرعه ها را در هم شکست و شکسته ها را

ص: 294


1- بفتح همزه و سكون زاء و فتح شين
2- قرمل بر وزن جعفر و قنفد، الحميم بر وزن زبیر
3- بكسر حاء و فتح ياء.
4- بر وزن حلبی
5- بفتح خا و لام و صاد

را فراهم کرده سخت بر روی ذوالخلصه زد و گفت : اگر پدر ترا کشته بودند هرگز نهی نمی کردی : این بگفت و روی برتافت و لشگر خود را برداشته سخت بشتافت . و دیگر باره بر سر بنی اسد تاخت و جنگ در انداخت و از آن گروه جمعی کثیر بکشت و برخی را اسیر کرد و اموال و اثقال ایشان را برگرفت، چنان شد که قلیل کس ، از آن جماعت جان بسلامت برد .

پس امرءالقیس شاد خاطر مراجعت کرد و در این هنگام ، سخت قوی حال گشت و مردم عرب از هر جانب در طلب خدمت او شدند و گروهی عظیم بر سر او انجمن گشت و او را افتاد ، پس با سپاهی گران بر سر حیره آمد ابو يعفر که در این وقت سلطنت حیره داشت لشگری بر آورده باستقبال جنگ و مقاتلة امرء القيس بیرون شد و با او مصاف داده در اول حمله شکسته شد و امرء القیس او را مقهور ساخته بحيره تاخت و آن مملکت را بتحت حکومت آورد و بر تخت سلطنت جای کرد ، آن گاه هدیه در خور حضرت ملوك ساز داده با چند تن از رسول کار آگاه بدرگاه قباد که درینوقت شاهنشاه ایران بود فرستاد و معروض داشت که اولاد کنده و سلاطين حيره ، هر دو در خدمت ملك الملوك ایران از بندگان فرمانبردارند و اگر در میان این دو طبقه کار بر معادات و مبارات رود زیانی بسلطنت ایران نخواهد داشت : اينك من بر مملكت حيره غلبه کرده ام اگر فرمانرسد بمانم و اگر نه بار بر بندم

رسولان امرء القيس بحضرت قباد آمدند و پیشکس او را بگذرانیدند و خاطر قباد را با اوصافی داشتند و منشور سلطنت او را در حیره از پادشاه ایران بستدند و باز آمدند لا جرم ملك ، بر امرء القيس، استوار شد مدت هفده سال در حیره بكمال استقلال سلطنت کرد آن گاه منذر بن ماء السماء ( که شرح حالش در جای خود مذکور خواهد شد) چون از دنبال وارث سلطنت حیره بود بخصومت امرء القیس میان بربست و قبایل اباد (1) و تنوخ (2) را بر وی

ص: 295


1- بر وزن کتاب
2- بر وزن صبور

بشورانید و کار حیره را چنان آشفته کرد که امرءالقیس در آن جا زیستن نتوانست لاجرم از حیره فرار کرده بمیان حمیر گریخت و این در سال آخر سلطنت قباد بود و قباد را کردار منذر پسندیده نیفتاد و همچنان چون او را بدين مزدك دعوت كرد اجابت ننمود، قباد حكم بر عزل و عزلت او فرمود ( تفصیل این جمله در جای خود گفته خواهد شد).

مع القصه بعد از جلوس انوشیروان عادل که دیگر باره کار منند برونق شد و سلطنت حیره یافت ، یک باره دل بر قلع و قمع اولاد کنده نهاد و بعرض نوشیروان رسانیده که باید امرء القیس را از میان حمیر دستگیر کرده نابود ساخت . و نوشیروان گروهی از مردم اساوره (1) را بنزديك منذر فرستاد و منذر آن جماعت را با لشگر حیره برداشته و بر سر حمیر بتاخت و آن قبایل را هزیمت کرده متفرق ، ساخت ، از میانه امرء القيس مال و اهل خویش را برداشته و فرار كرده بنزديك الحارث بن شهاب آمد که نسب بابی یربوع (2) بن حنظله داشت، روزی چند بر نگذشت که خبر بدو بردند که لشگر منذر زود باشد که ترا دریابد، لاجرم از آن جا فرار کرده بارض طیر (3) آمد و دامادش يزيد بن معوية بن الحارث نیز با او بود و هند دختر امرءالقیس از وی بار داشت در آن جا یزید هند را طلاق گفت و نمی دانست که حامل است ، پس هند الغباب (4) را شوهر گرفت و سعد را در سرای او آورد و از این جاست که نسب سعد بن یزید به الغباب ملحق شد .

بالجمله امرء القيس از آن جا بخانه ابو حنبل طائی گریخت و ابو حنبل را دو زن بود : یکی از قبیله جدلیه و آن دیگر از تعلبیه زن جدلیه با شوهر خود گفت: این رزقی است که خدای رسانیده ، بگیر امرء القيس و اموال او را و بخور و با قوم بخوران که جار (5) تست و نه

ص: 296


1- بر وزن زنادقه
2- بفتح يا و سكون راء.
3- بر وزن تیر
4- بر وزن سؤال.
5- پناهنده

ترا بر ذمت ازو چیزیست زن تعلبیه گفت : ای شوهر مکن این کار ناستوده را که او ترا بزرگ دانسته است و بصیت (1) حشمت و حرمت تو بسوی تو آمده است. ابو حنبل، امرء القیس را گرامی داشت و او را حفظ و حراست کرده بسلامت رها کرد و از این جاست که «أوفی من ابی حنبل» در میان عرب مثل گشت.

مع القصه امرء القیس از نزد ابو حنبل بسرای رحیل آمد که یکی از مردم بنی جدیله است و او را المعلى لقب بود و شعری چند در مدح او بگفت که این بیت از آن است:

بیت

فما ملك العراق على المعلى *** بمقتدر و لا ملك الشامل

وروزی چند نزد او بماند و در آن جا شتران فراهم کرد و گروهی ؛ از بنی آکل المرار بدو پیوستند ، و در این وقت مردم بنی جدیله بیم کردند که مبادا از منذر با لشگر ایران که در طلب امرءالقیس اند بدیشان بلائی نازل شود ، پس بنزديك او آمدند و گفتند تو خو ددانی که ما را آن نیرو نیست که با سپاه ایران یا منذر مصاف جوئيم ، و تو نيز روا مدار که جمعی از بهر تو عرضۀ هلاك ودمار شوند ،صواب آنست که ازین جا کوچ دهی و ما را بسلامت بگذاری.

امرء القیس از آن جا بار بر بست و روزی چند در بعضی از اراضی طی بماند و از آن جا بنزديك عامر بن (2) جریر آمد و او مردی زشت کردار و ناستوده هنجار بود، لاجرم بمال و اهل امرء القيس طمع بست و مواصلت هند دختر او را همی جست،امرء القیس چون اندیشه او را باز دانست نیم شبی فرصت بدست کرده از نزد او بگریخت و بخانه حارثة بن مره آمد که مردی از بنی تغلب بود. عامر بن جریر چون این بدانست لشگری ساز داده از دنبال او بتاخت و با بنی تغلب حربی بزرگ کرد و جمعی کثیر مقتول گشت ناچار امرء القيس

ص: 297


1- آواره
2- جرير

از آن جا نیز بدر شد و بمیان بنی فزاده آمد و از عمر بن جابر بن مازان پناه جست . او با امرء القيس كفت كه من نيك دريغ دارم که تو در میان قوم خویش ضایع شوی و اکنون ترا بخیر دلالت کنم ، همانا در میان اهل بادیه پناهی بدست نشود که ترا از لشگر نوشیروان حراست فرماید صواب آنست که بحصن حصین و قلعه رسین (1) پناه جوئی که نه قیصر بدانجا عبور کند و نه منذر بدانجا تواند شد، و آن نیست مگر قلعه السمئول (2) بن عادیای يهودي و ربيع بن ضبع (3) الفزاری را (که شرح حالش در قصه معمرین گفته شد) ملازم ركاب او ساخت و اوامرء القيس را بقلعة السمئول آورد، و او قدم وی را گرامی داشت و با امرء القیس پنج زره بود که از پدران بمیراث همی داشت و او را عار می آمد که این درع ها از وی مفقود شود و این درع ها را هر يك نامی بود :

(اول) : درع فضفاضه

(دوم): صافیه

(سیم): محصنه

(چهارم): خریق

(پنجم): ام الذيول .

و او چون قلعة السمئول را محکم یافت این درع ها را نزد او ودیعت نهاد و از وی بخواست تا او را بنزديك الحادث ابو شمر غسانی که آن هنگام ، ملک شام بود (چنان که مذکور خواهد شد) فرستد تا بدست آویز او خود را بدرگاه قیصر رساند ، و از نهيب ملك الملوك ايران محفوظ ماند.

السمئول مسؤل او را باجابت مقرون داشت و نامه ای به الحارث کرد و او را بسوی شام گسیل کرد.

ص: 298


1- محكم.
2- بفتح سين و میم و همزه
3- بفتح ضاد و ضم باء.

پس امرء القيس يزيد بن الحارث بن معوية بن عمرو را با اموال و اثقال و درع های خود نزد السمئول گذاشته، بجانب شام کوچ داد و الحارث قدم او را گرامی داشت و پس از روزی چند او را روانه قسطنطنیه، فرمود و امرء القیس از آن جا بدرگاه یوطاباس آمد که درینوقت قیصری مشرق داشت (چنان که شرح حالش مذکور خواهد شد) و یوطاباس حشمت او را نگاه داشت و از رسیدن او نيك شاد گشت .

اما از آن سوی چون این خبر به بنی اسدر سید الظماح که برادرش بدست امرء القيس کشته شده بود، میان بست تا کین برادر از وی باز جوید و از اراضی بنی اسد سفر کرده بقسطنطنیه آمد و منتهز فرصت بنشست تا وقتی بدست کرده کار خویش بکام کند. مدتی دراز بر نیامد که قیصر بدان اندیشه رفت که بدست امرء القيس فتح عراق و حیره فرماید، پس او را طلب داشت و گفت : ترا سال ها فرمانگذاری عراق بوده اينك لشگری ملازم رکاب تو سازم تا آن مملکت را بدست کنی و بر سریر خویشتن تکیه زنی و لشگری در خور جنگ فراهم کرده بدو سپرد و او را بسوی عراق گسیل ساخت.

چون امرء القيس يك دو منزل از نزد قیصر دور شد الظماح بحضرت يوطاباس آمد و گفت : مگر خوی امرء القیس بر قیصر معلوم نیست؟ که او مردی بداندیش و بدسگال و بد افعالست و او نعمت هیچ کس را قیمت نداند و شکر احسان هیچ کس نگذارد ، بلکه او را اگر تحسین کنی نفرین فرستد و اگر نوش دهی نیش زندا ، اکنون که قیصر او را چندین گرامی داشت و مال و لشگر بداد چون از دارالملك بدر شد با مردم همی گفت : من با دختر قیصر آشنائی کرده ام و با او هم بستر شده ام و این سخن را شعر ها کرده و در میان عرب پراکنده و از این گونه چندان سخن کرد و برهان باز نمود که در خاطر قیصر جای کرد و خشم او بجنبید و قصد قتل او کرد اما چنان صواب شمرد که این راز را پوشیده دارد و کار بسهل ،کند، پس جامه را که باسم نقیع (1) آهار (2) کرده داشت بدست

ص: 299


1- کارگر و مؤثر
2- لباس را با آن آلوده کرده

یکی از ملازمان درگاه داده او را از دنبال امرء القيس بتاخت و بدو نوشت که این جامه تن پوش خاص ماست ، اینک از بهر تو فرستادم تا بخير و بركت بپوشی و در میان لشگریان بزرگوار باشی .

چون این تشریف بامرء القيس رسيد نيك شاد شد و آن جامه زهر آلود را در پوشید و زمانی بسیار بر نیامد که سم در بدن او اثر کرده پوست از تنش باز شد و از این جاست که او ذو القروح لقب يافت.

بالجمله او را با نقره آوردند و در آن جا چون نزديك بهلاكت رسید این سخنان بگفت و بمرد

بیت

رب طعنة مثعنجرة (1) و جفة متحيرة *** قال و قصيدة مجرة (2) تبقى عذاباً با نقره (3)

و جسد او را در دامن کوهی که عسیب (4) نام داشت دفن کردند چون خبر او پراکنده شد والحارث ملک شام بدانست که اموال و درع های او بودیعت نزد السمئول است کس بدو فرستاد که من سزاوارترم که اموال،امرء القیس را بر گیرم لاجرم درع های او را نزديك من فرست . السمئول در جواب گفت که من هرگز در امانت او خیانت نخواهم کرد و اموال او را جز از بهر اولاد او نخواهم داشت.

الحارث خشم کرده جمعی از ابطال رجال خویش را برداشته ناگاه بر سر السمئول تاختن برد. والسمئول چون این بدانست بقلعۀ خویشتن گریخت و دروازه آن را محکم كرد و يك پسر او بدست الحارث اسیر گشت. الحارث فرزند او را بپای باره (5) قلعه

ص: 300


1- منفجرة
2- نیکو
3- قلعه ایست از حدود شام
4- بر وزن امیر
5- سور

آورد والسمئول را طلب داشت تا بر لب دیوار آمد ، پس بدو گفت : درع ها را بسوی من فرست و اگر نه اينك فرزند تست سر از تن او برگیرم . السمئول مهلت بخواست و بميان قوم خویش رفته شوری افکند تا دری نکار چه اندیشد. بزرگان قوم با او گفتند که فرزند خود را از بهر درعی چند ضایع، مکن ، این جمله را بدو فرست و فرزند خویش را بازآر السمئول گفت : من هرگز این کار نخواهم کرد و بر لب دیوار آمده الحارث را ندا در داد و گفت : هر چه با فرزند من روا داری رضا دهم و در امانت كس خيانت نكنم . پس ملك شام در پیش چشم او خون فرزندش بریخت و بسوی شام باز شد و بعد ازوى السمئول آن درع ها را با اموال بنزد اولاد امرء القيس فرستاد و شعری چند بگفت که این بیت از ان جمله است :

بیت

وفيت بادرع الكندى انى *** اذا ماخان (1) اقوام وفيت

و ازین جاست که در میان عرب اوفى من السمئول مثل گشته است (2)

جلوس شوخندی در مملکت چین

شش هزار و یک صد و یازده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود شوخوندی پسر ساومنندی است (که شرح حالش مرقوم افتاد) و او بعد از پدر بر سریر سلطنت جای کرد و بدرجه خاقانی ارتقا فرمود.

مردم چین اوامر و نواهی او را گردن نهادند و او را بسلطنت در و دو تحیت فرستادند پس شوخوندی در كار ملك استوار شد و امور لشكر و كشور را بنظام کرد و کار بکام آورد ، اما مدت نیافت چون دو سال از پادشاهی او بی نهایت شد ازین جهان رخت بسرای دیگر برد.

ص: 301


1- خیانت کرد.
2- کامل ابن اثیر جلد اول ص 304-309.

جلوس الحارث در مملکت شام

شش هزار و صد و دوازده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود الحارث پسر جبلة بن الحارث است (که شرح حالش مرقوم شد) و کنیت او ابو شمر است . بالجمله وی بعد از پدر سلطنت شام یافت و روی عقیدت بحضرت ملك الملوك ايران قباد داشت و خراج مملکت بدو می فرستاد و او در زمان نوشیروان عادل از بهر اموال امرء القيس لشگر بر سر السمئول بن عاديا برد و پسر او را مقتول ساخت و چون این حدیث در ذیل قصة امرء القيس مرقوم افتاد ، دیگر درین جا بتکرار نپرداخت مع القصه چون الحارث بیست و یک سال و پنج ماه سلطنت شام کرد از جهان بگذشت و جای بفرزند گذاشت.

جلوس سمندی در مملکت چین

شش هزار و یک صد و سیزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود سمندی بعد از آن که شو خوندی از جهان رخت بدر برد پادشاهی چین یافت و بزرگان مملکت و اعیان حضرت را بدرگاه خویش مجتمع ساخته هر يك را باندازۀ خویش مورد الطاف و اشفاق ساخت ، و بعطايا و عواطف ملوکانه بنواخت و عمال و حكام بلاد و امصار ممالک محروسه را بر سر عمل نصب كرد و هر يك را منشوری جداگانه بفرستاد و چون دو سال از مدت سلطنت او بگذشت جای بپرداخت .

جلوس حوفندی در مملکت چین

شش هزار و یک صد و پانزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بعد از آن که سمندی بدرود جهان گفت و او را فرزندی بکمال نبود بزرگان مملکت چین در دار الملك پكن انجمن کرده قرعه سلطنت بنام حوفندی زدند که هم نسب از ملوك چین داشت و او را بر تخت ملکی جای داده بالقاب خاقانی و جهانبانی ،بستودند وی نیز اندك روزگار بود چون دو سال از مدت ملکش سپری شد روزگارش بنهایت رسید و رخت بسرای دیگر کشید.

ص: 302

جلوس یوطاباس در مملکت روم

شش هزار و یک صد و پانزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود یوطاباس که هم او را جوستین (1) گویند در قریه کوچکی که نزديك بقسطنطنیه بود متولد شد و پدر او مردی مجهول النسب و مسکین بود که بزحمت و صعوبت تمام تحصیل رزق و روزی می کرد، اما جوستين شد چون بحدر شد و تمیز رسید، پسری خوب لقا و تمام بالا بود و جثه بس قوی و قوتی بکمال داشت لاجرم بكلبه حقیر پدر و نان پارۀ او قناعت نفرمود و روزی برخاسته مقداری نان پاره در انبان خویش نهاد و بدستی چوبی ضخیم بر گرفته، راه شهر قسطنطنیه پیش گرفت و بنزد سرهنگان سپاه رفته خواستار شد که او را در رسته لشگریان بازدارند .و ایشان او را در روز عرض سپاه در حضرت لئون (2) اول گذرانیدند. از هیکل ضخیم و جثۀ سطبر (3) اولئون را خوش آمد و او را در زمرۀ فوج خاصه جا داد و او روز تا روز بقوت جلادت نامور گشت و در اول دولت انستاس ازو گناهی بزرگ بادید آمد . ژان قوزی که حکومت فوج داشت او را گرفته محبوس فرمود تا روز دیگر، روزگارش را بکیفر گناه تباه سازد از قضا ژان قوزی آن شب را در خواب دید که مردی خوب روی بر او ظاهر گشت و گفت: جوستین را مکش که از بهر کار پست، لاجرم ، صبحگاه او را از محبس بر آورد و بنواخت و بر عمل باز داشت.

و او همه روزه کارش بالا گرفت تا در حضرت انستاس وزیر و سپهسالار گشت وانگاه که انستاس از جهان برفت از وی سه پسر بازماند : (اول) : پوینی نام داشت و آن دیگر ،پروبوس و سیم راهیسپاط می نامیدند.

و چون ایشان خوئی پسندیده و کرداری ستوده نداشتند لشگری و رعیت ، بسلطنت

ص: 303


1- جوستن بضم جيم وسكون سين و فتح تا (لاروس و آلبر ماله).
2- بكسر لام و ضم همزه
3- معرب (ستبر) بکسر سین بزرگ

انشان رضا ندادند ارمنس كه الشيك آقاسی (1) انستاس بود خواست تا خود زمام ملك بدست کند و چون خصی (2) بود، قیصری نتوانست کرد، لاجرم بدان اندیشه رفت که مردم را از بهر سلطنت تیوغريت بخواند که او را دوستی شفیق بود، پس زری فراوان و مالی فره (3) بخدمت جوستین آورد و گفت: این زر و مال را بر لشگر پراکنده کن و ایشان را بسلطنت تيوغریت دعوت فرمای .

جوستين آن مال را بر گرفت و بنام خود بر لشگر بخش کرد و ایشان را بپادشاهی خویش دعوت کرد. لاجرم صنادید سپاه فراهم شده جوستین را بر سریر قیصری جای دادند و از وی حمایل ایمپراطوری بیاویختند و درینوقت جوستين شصت و هشت ساله بود و او خواندن و نوشتن نمی دانست اما دانشی بسزا و حصافتی بکمال داشت و کار همه بعدل و نصفت می کرد و او را از قبایل یوروپ (4) زنی در سرای بود که لوپسین نام داشت و از جمله سرایا (5) بود آن گاه که بسلطنت رسید او را فلا و یا اوفمیا نام گذاشت.

بالجمله چون سلطنت بر جوستین استوار شد بفرمود از خراج رعیت کاستند ، و حمل دیوان را تخفیف کردند و بدعت های زشت را از میان مملکت برانداختند و مردم را بگفتار نرم و شیرین سخنی فریفته خویش كرد و جماعت كتليك را رعایت تمام فرمود و خاطر پاپ را با خلیفۀ قسطنطنیه صافی داشت و جماعت اریان را از کلیسیاهای خود اخراج کرد از این روی تادريك (6) که ملت اریان داشت و پادشاه گت مشرق بود (چنان که مذكور افتاده ) با كتليك دل بد کرد و چند آن که توانست آن جماعت را زحمت رسانید .

ص: 304


1- این کلمه ترکی است و معنی آن آقای بیرون ،می باشد، مقصود مدیر کارهای خارج.
2- بضم خا و تشديد يا: خواجه
3- فراوان
4- اروپا
5- جمع (سریه) قسمتی از لشگر
6- تئودريك بكسر تا و ضم همزه و دال (آلبر ماله)

بالجمله در روزگار جوستين ملك الملوك ايران قبا در اسلطنت قوی بود و مملکت ارمن و جماعت لکزی در تحت فرمان قباد بودند و از حیره و کنار فرات سرحد داران ایران همه روزه در حدود روم نهب و غارت می بردند و جنگ در میان طرفین پیوسته بود ازین روی آن هنگام که امرء القيس فرار کرده بنزديك جوستين آمد قدم او را مبارك شمرد و او را لشگر بداد تا جنگ ایران کند (چنان که در ذیل قصۀ امرء القيس مرقوم شد) بالجمله جوستین را پسر برادری بود که جوستی نین (1) نام داشت و او را در حیات خویش ولیعهد و شريك دولت خود فرمود و چندان که زندگانی داشت او را تقویت همی فرمود تا زمانش فرا رسید، و بیست روز باول مهرماه مانده از جهان بگذشت و مدت قیصری او نه سال بود .

جلوس حندی در مملکت چین

شش هزار و یک صد و هفده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بعد از آن که حوفندی فرسوده دست اجل گشت و روزگار او سپری شد فرزند او که حندی نام داشت بحكم میراث صاحب تخت و تاج گشت و بر اریکه خاقانی متکی آمد خرد و بزرگ مملکت چین او را بساطنت سلام دادند و رتق و فتق او را در مهمات ستوده و ممدوح شمردند و اوامر و نواهی او را مطیع و منقاد گشتند . مدت سه سال حندی بدینگونه کار داشت و آن گاه وداع جهان گفت .

جلوس ابرهة الأشرم در مملكت يمن

شش هزار و یک صد و بیست سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود بعضی از سیر البرهة الاشرم و ذکر این که چگونه او اشرم لقب یافت از پیش گذشت و مرقوم شد که بعد از قتل ارباط (2)

ص: 305


1- جوستی نین بفتح پای قبل از نون (آلبر ماله)
2- بفتح همزه

بحكم نجاشی ملك حبشه سلطنت يمن يافت . اما چون پادشاهی یمن بر ابرهه محكم گشت و نجاشی گناه او را معفو داشت بدین شکرانه همی صدقه کرد و با مردم مسکین و درویش همی عطا داد و در شهر صنعاء (1) کنیسه ای (2) بنام نجاشی بر آورد و قالیس (3) نام کرد بدان رصانت (4) و صیانت که هیچ کس را مانند آن بنا معاینه نرفته بود .

لاجرم نام آن کلیسیا در بلاد و امصار جهان پراکنده گشت و ابرهه بسوی نجاشی نامه کرد که اینک در مدت چهار سال بنام تو بنیانی بر آورده ام که هیچ کس انباز (5) آن نکرده است ، و این بسی بهتر است از خانه مکه که مردم عرب بدان جا بزیارت شوند و از یای نخواهم نشست تا این زیارتگاه را از مکه بدینخانه نیفکنم زیرا که بسی از مردم یمن همه ساله بحج مکه روند و این از بهر رعیت نجاشی زبانی باشد . چون این بنجاشی رسید شاد حکم داد تا رعیت او جز در صنعا بحج کردن نشوند و هیچ خانه را جز قلیس حرم نخوانند

و چون یوطاباس که قیصری مشرق داشت (چنان که مذکور شد) این خبر بدانست مسرور گشت و نجاشی را تحسین فرستاد که فرمانگذار یمن بفرمان تو کنیسه نیکو بر آورده و دین عیسی علیه السلام را رونقی تازه بخشیده .

مع القصه چون بعضی از قبایل عرب که در زمین تهامه (6) و مکه روزگار بصعوبت می بردند از حضرت ابرهه پناه جستند و در یمن وطن داشتند . محمد بن خزاعی الذکوانی (7)

ص: 306


1- بر وزن حمراء : از شهرهای یمن
2- محل عبادت یهود و نصاری
3- بضم قاف و فتح لام مشدد و سكون ياء
4- بر وزن سلامت استحکام
5- بر وزن دمساز: شريك و مانند.
6- بكسر تاء : مكه بلاد جنوبی حجاز
7- بر وزن سروانی

و برادرش قیس از آن جماعت بودند. در این وقت که ابرهه قلیس را بپایان برد محمّد و قیس را طلب داشت و بمیان عرب فرستاد تا مردم را بحج کردن قلیس دعوت کنند و نام کعبه را محو سازند . ایشان چون باراضی مکه و قبیله بنی کنانه (1) آمدند و آغاز این دعوت کردند عروة (2) بن عیاض (3) که یکی از جماعت هذيل (4) بود محمد را بگرفت و بکشت و برادرش قیس بگریخت و این خبر بابرهه رسانید . پادشاه یمن در خشم شد و سوگند یاد کرد که این کینه از عرب باز جوید و خانه مکه را بکیفر این کار محو سازد . و ازین سوی نیز چون مردم عرب اندیشه او را باز دانستند هم بر غضب بیفزودند و یکی از مردم نساءه (5) بدان سر شد که بصنعا شتافته در آن خانه فضیحتی کند و مردم را باز نماید که این کنیسه زیارتگاه مردم نتواند بود.

درینجا چنان صواب نمود که مردم نسأه را شناخته آریم و ایشان آن کسان بودند از عرب که شهری از شهور حرام را حلال می کردند و بجای آن شهر حلالی را حرام می نمودند چنان که خدای از آن خبر داده ﴿إِنَّمَا النَّسِيءُ زِيَادَةٌ فِي الْكُفْرِ ۖ يُضَلُّ بِهِ الَّذِينَ كَفَرُوا يُحِلُّونَهُ عَامًا وَ يُحَرِّمُونَهُ عَامًا لِيُوَاطِئُوا عِدَّةَ مَا حَرَّمَ اللَّهُ﴾ (6) و عرب را چهار ماه حرام بود: اول : رجب دوم: (ذی القعده) سیم (ذی الحجه) چهارم: (محرم) و درين شهور قتل و غارت و مانند این بسا کارها را حرام می شمردند. و بعضی از مردم عرب از بهر هفاخرت یکی از شهور حرام را حلال می کردند و یکی از ماه های حلال را حرام می نمودند و از قفای آن در می آوردند تا در عدد اربعه خللی بادید نشود و این کار آن هنگام می کردند که می خواستند از حج مکه مراجعت کنند . پس آن کس که این حشمت داشت و این قصد می کرد در میان

ص: 307


1- بكسر كاف.
2- بضم عين
3- بضم عين
4- بر وزن زبیر
5- بر وزن صدقه
6- سورة التوبه

مردم می ایستاد و می گفت : «اللهم انى قدا حللت (1) احد الصفرين الصفر الأول و نسأت (2) الآخر للعام المقبل» ازین روی این جماعت را نساه می نامیدند و اول کس از نساه القلمس (3) بود و هو حذيفة بن عبد (4) بن تميم (5) بن عدي بن عامر بن ثعلبة بن الحارث بن ملك (6) بن كنانة بن حزیمه بود و بعد ازو پسر او عباد (7) بن حذیفه بود و بعد ازو فرزندش قلع (8) بن عباد بود و بعد ازو فرزندش امیه بن قلع بود و بعد از او فرزندش عوف بن امیه بود و بعد ازو فرزندش جناده (9) بن عوف بود که ابوثمامه (10) کنیت داشت و روزگار او بزمان اسلام پیوست و ازین جاست که عمیر (11) بن قیس که نسب به بنی فراس (12) بن غنم (13) بن مالك (14) بن كنانه می رساند در مفاخرت گوید :

ص: 308


1- حلال شمردم
2- تاخیر انداختم.
3- بفتح قاف و لام و تشديد ميم.
4- بر وزن عقل
5- در سيرة ابن هشام (فقیم بر وزن زبیر) ذکر شده است.
6- در سيرة ابن هشام (مالك) ذکر شده است.
7- بر وزن شداد.
8- بر وزن سبد
9- بضم جيم
10- بضم ثاء
11- بر وزن زبیر.
12- بر وزن کتاب
13- بر وزن عقل
14- در سيرة ابن هشام بين غنم و مالك در میان پرانتز (ابن ثعلبه) ذکر شده.

بیت

لَقَدْ عَلِمْتَ مَعْدٍ (1) انَّ قومى *** كِرَامُ النَّاسِ انَّ لَهُمْ كِراماً

أَلَسْنَا الناسئين عَلَى مَعْدٍ *** شُهُورِ الْحِلِّ نَجْعَلُها حَرَام

اكنون بر سر داستان آئيم . يك تن از جماعت نسأه كه نسب او از بنى فقيم (2) بن عدىّ بن عامر بن ثعلبة بن الحارث بن مالك (3) بن كنانة بن خزيمة بن مدركة بن الياس بن مضر بود ميان بر بست و طىّ مسافت كرده به صنعا آمد و به نزد سدنه (4) و حفظهء قلّيس شده و گفت : مردم عرب نيكوئي هاى اين كليسيا شنيده اند و مرا فرستاده اند تا در آن جا شبى به روز آورم و مكانت اين مكان را معلوم كنم و بر ايشان مكشوف سازم تا اگر شايسته است زيارتگاه خويش را از كعبه بدينجا كنند . سَدَنۀ قلّيس اين سخن را از در صدق نهاده او را در كنيسه جاى دادند و او چون يك نيمه از شب بگذشت برخاست و از پليدى خود ديوار محراب كنيسه را بيندود ، و صبحگاه چون در كليسيا باز شد اول كس او بود كه سر بدر كرد و به اراضى خويش شتافت و از پس او خادمان كليسيا فعل او را بازدانستند و به عرض ابرهه رسانيدند. در اين كرّت خشم ابرهه فزونى گرفت و از بهر هدم خانهء كعبه يك جهت شد ، و كس به حضرت نجاشى فرستاد و استمداد كرد و فيلى كه آن را در جنگها مبارك شمرده « محمود » لقب داده بودند طلب نمود ، و فيل هاى ديگر نيز بخواست تا كعبه را در پاى پيل پست كند . و نجاشى او را به اسب و فيل و مرد و مال مدد كرد . و ابرهه تجهيز لشكر كرده شصت هزار تن مرد مبارز از دليران حبشه انجمن كرد و چهار هزار فيل با برگستوان (5) رسته (6)

ص: 309


1- نام پدر قبیله است.
2- بر وزن زبیر
3- مالك چنان چه گذشت
4- بر وزن صدقه نگهبانان.
5- بضم گاف : پوششی است که در روز جنگ پوشند و اسب را نیز پوشانند.
6- رسته بر وزن بسته قاعده و قانون و تهیه شده

فرمود و از جاى بجنبيد و گفت : سنگ و خاك مكّه را بر پشت اين فيلان حمل داده به يمن آرم . چون اين خبر پراكنده شد و مكشوف گشت كه ابرهه قصد هدم خانهء مكّه دارد مردم عرب جنگ با او را جهاد دانستند ، و نخستين كس ذو نفر (1) بود از قبيلهء حمير (2) كه نسب به ملك زادگان يمن مى برد .

بالجمله ذُونَفر ده هزار تن از رجال عرب را گزيده كرده از راه و بىراه بتاخت و ناگاه در برابر ابرهه صف بر كشيد و جنگ درانداخت . در ميانه رزمى دراز نرفت كه لشكر دو نفر شكسته شد و خود اسير گشت . او را به درگاه ابرهه آوردند و پادشاه يمن حكم داد تا سر از تن او برگيرند . دو نفر از در عجز و مسكنت پيشانى بر خاك نهاد و عرض كرد كه : اى ملك مرا مكش كه تواند بود كه بقاى من ترا سودى كند و من از بهر سپاه تو در اين راه دليلى باشم . ابرهه بر خون او ببخشيد و حكم داد تا او را در محبس بداشتند . و از آن جا با لشكر خويش كوچ داده به اراضى خثعم (3) رسيد و خثعم را دو قبيلهء بزرگ بود كه يكى را ناهس (4) و آن ديگر را شهران (5) مى ناميدند و ايشان در تحت فرمان نفيل (6) بن حبيب (7) الخثعمى بودند

لاجرم نُفَيل از مردم خود لشكرى انبوه كرده از ايشان ده هزار سوار رزم آزموده اختيار كرد و با ابرهه به جنگ درآمد و او نيز در اول حمله شكسته شد و همچنان نفيل اسير شده او را به نزد ابرهه راندند و حكم شد تا او را مقتول سازند . نفيل نيز پيشانى معذرت بر خاك نهاد

ص: 310


1- بسكون فاء.
2- بكسر حاء و فتح ياء
3- بفتح خاء و سكون تاء و فتح عين.
4- بر وزن كاتب.
5- بر وزن سلمان
6- بر وزن زبیر
7- بر وزن امیر

و گفت : اى ملك عبور از بيابان عرب بسى صعب باشد اگر مرا از كشتن آزاد كنى لشكر تُرا از سهل و صعب به آسانى بگذرانم . ابرهه بر وى نيز بخشايش آورد و او را از قتل رها ساخت و همچنان طى مسالك (1) و معابر كرده به اراضى طايف پيوست . در آن جا مسعود بن معتّب (2) بن مالك (3) بن كعب بن عمرو بن سعد بن عوف بن ثقيف (4) و هو قَسِى (5) بن النَبيت (6) بن منيّة (7) بن منصور بن تقدم (8) بن اقصى بن دُعمىّ (9) بن اياد (10) بن مُعَدّ بن عدنان (11) با قبايل خود بيرون شتافت و به درگاه ابرهه آمده و گفت : أَيُّهَا الْمَلِكُ نَحْنُ عَبِيدِكَ سامعون لَكَ مُطيعونَ . ما بندگان توايم و بر طريق خلاف تو نرويم و خانهء مكّه زيارتگاه ما نيست ؛ زيرا كه زيارتگاه ما در طايف بتكدهء لات است .

و هم از اين جا اَبُورِغال (12) ثقفى را ملازم ركاب ابرهه ساختند تا به سوى مكّه دليلى باشد ، و ابو رغال چون به منزل المُغَمَّس (13) رسيد هلاك شد و جسدش را در آن جا مدفون ساختند ، و تا كنون مردم عرب چون به مقبرهء او رسند سنگى در افكنند و اين زمان كوهى عظيم گشته .

بالجمله بعد از مرگ ابو رِغال پادشاه يمن ، اَسوَد بن مقصود را كه يكى از سرهنگان

ص: 311


1- جمع مسلک: راه ها
2- بر وزن محدث
3- مالك (سيره)
4- بر وزن امیر
5- بر وزن کریم
6- بر وزن قریب
7- بضم ميم و فتح نون و باء
8- يقدم بفتح يا، و ضم دال چنان که در سیره ابن هشام می باشد
9- بضم دال و سكون عين و تشديد يا
10- بر وزن کتاب
11- بر وزن سلمان
12- بر وزن کتاب
13- بر وزن مؤنث: یکی از منازل راه طائف

حبشه بود طلب فرمود و حكم داد كه با ابطال (1) رجال به اراضى مكّه تاخته هر مال و مواشى (2) كه از قريش و ديگر قبايل عرب مشاهدت كند به نهب و غارت اخذ فرمايد و بازآيد . پس اسود با لشكر خويش به ارض مكّه تاخت و گاو و گوسفند و شتر و هر چه جز اين نيز بيافت فراهم كرد و جمله را به حضرت ابرهه آورد ، هيچ كس از عرب در طلب مال خويش با او هم آورد (3) نگشت از بهر آن كه عبد المطّلب فرموده بود كه : ما را با ابرهه قدرت جنگ و نيروى ستيز نيست ، صواب آن است كه سپر بيفكنيم و از در مقاتله و مقابله بيرون نشويم .

بالجمله چون اسود به نزديك ابرهه آمد و آن اشياء كه آورده بود بازنمود ، پادشاه يمن با او گفت كه : انديشهء مردم مكّه را چگونه يافتى ؟ آيا با ما طريق نبرد پويند يا راه مدارا سپرند ؟ اسود گفت : مردم مكّه را با تو حرب نخواهد افتاد و آن چه او را از عبد المطّلب مسموع افتاده بود مكشوف داشت . ابرهه شاد گشت و حُناطَۀ (4) حِميَرى را كه ملازم حضرت بود به سوى مكّه رسول كرد و گفت : بشتاب و با عبد المطّلب بگوى كه اگر مردم مكّه را با ما سر خصمى نباشد ما هرگز ايشان را زيانى نخواهيم كرد ؛ زيرا كه ما قصد قتل و نهب كس نكرده ايم ، بلكه از بهر خرابى و هدم خانهء مكّه آمده ايم ، اين بگوى و او را به نزديك آور تا مورد الطاف و اشفاق (5) ملكى گردد . حُناطَه زمين خدمت ببوسيده به مكّه شتافت و پيام ابرهه را به نزد عبد المطّلب بگذاشت و او را برداشته به لشكرگاه ابرهه آورد و نزد دو نفر و نفيل (6) جاى داد تا آن شب را به پايان برده صبحگاه او را به حضرت ابرهه برد .

ص: 312


1- جمع بطل: شجاع
2- جمع ماشيه: گاو و گوسفند و شتر
3- بر وزن قبازرد: جنگجو و همتای در جنگ
4- بضم حاء
5- بر وزن اکرام
6- بر وزن زبیر

ملك يمن روشن دارد و با هيچ كس در لشكرگاه او مألوف نبود . پس روى با ذُنَفر كرد كه او را از دوستان قديم بود و گفت : تو را آن مكانت تواند بود كه مرا اعانت كنى ؟ ذُونُفر عرض كرد كه : مردى اسير و دستگيرم ، نمى دانم صبح كشته خواهم شد يا شامگاه عرضهء دمار خواهم گشت ، از چون منى چه مى آيد ؟ جز اين كه سايس فيلان و رئيس فيلبانان كه اُنيس نام دارد با من اظهار مهر و حفاوتى (1) كند و او در حضرت ملك گاه گاه سخنى تواند گفت ، اگر فرمائى او را آگهى دهم باشد كه در حق تو سخنى خير گويد . عبد المطّلب فرمود : اين مرا بس باشد .

پس ذُونَفر به اُنيس (2) پيام كرد كه : اين مرد كه : از مكّه بدينجا شده سيّد همهء عرب و مهتر ايشان است و در همهء اين قبايل مانند او سخى نبود ، همانا با باد شمال مصاف دهد ؛ زيرا كه هرگاه باد شمال (3) وزيدن كند او شترى ذبح فرمايد و از گوشت او مردم را بخوراند و از آن چه در شكم اوست بر قلل جبل فرستند تا نخجيران (4) بخورند و استخوان آن را شكسته بر زبر (5) هم نهد و سگان را دهد ، و چون روز ديگر باد شمال بوزد هم چنان كند ، از اين روى او را مُطعِمُ النّاس و السَّباع لقب داده اند اگر توانى صورت حال او را بر ابرهه مكشوف دار تا مقام او را بشناسد و حشمت او را در خور . عظمت او نهد .

اُنيس اين سخنان را پذيرفت و وقتى لايق اين جمله را با ابرهه گفت . و صبحگاه پادشاه يمن ، عبد المطّلب را به درگاه خويش طلب فرمود و مناسب نمى نمود كه در ميان بزرگان حبشه ، عبد المطّلب را در تحت خويش جاى دهد و او را همبر (6) خود نشاند و

ص: 313


1- بر وزن سلامت و کتابت احترام و مهربانی زیاد کردن
2- بر وزن زبیر
3- بكسر و فتح شين بفتح شين و همزه وسط با تشدید لام و بدون آن
4- بفتح نون و جیم فارسی ،شکار بهائم، دشتی جانور بیابانی بز کوهی
5- بر وزن اگر بالا
6- بر وزن قنبر قرین و کسی که در مقابل نشیند

همچنان سزاوار ندانست كه خود بر سرير نشيند و او را بر بساط (1) نشاند ، پس از سرير فرود شد و بر بساط نشست تا چون عبد المطّلب درآيد او را نيز در بساط جاى فرمايد .

مع القصه عبد المطّلب آن چند تن از فرزندان خويش را كه به همراه داشت بگذاشت و خود به درگاه ابرهه شتافت . چون چشم ابرهه بر وى افتاد آثار عظمت و جلالت از جبهت (2) او مطالعه كرد و مردى يافت كه اجلّ و اجمل از او در جملهء ناس ديدار نشود ، پس او را در پهلوى خويش جاى داد و عظمت فراوان نهاد و با خود واجب كرد كه اگر اين مرد بزرگوار خلاصى مكّه از من خواهد و مرا فرمان مراجعت دهد بى تكلّف خواهم پذيرفت . و روى با ترجمان (3) خويش كرد و گفت : با اين سيّد بزرگ بگوى كه من در آثار و ديدار (4) تو شگفت مانده ام و ترا مردى به كمال دانسته ام از اين روى هر چه از من طلب كنى به اجابت مقرون دارم .

عبد المطّلب در جواب فرمود كه : آن هنگام كه اَسوَد مال و مواشى مردم مكّه را به غارت مى ربود دويست شتر نيز از من مأخوذ داشته از تو نخواهم جز اين كه فرمان دهى تا شتران مرا مسترد ساخته و من با وطن خويش مراجعت كنم . ابرهه گفت : تو مردى بزرگ و جليلى ، مرا همى عجب آيد كه شفاعت اين قبايل را بگذاشتى و آن خانه كه قوام دين تو و پدران تو بود ناديده انگاشتى و سخن از شتر خويش كردى . عبد المطّلب گفت : أَنَا رَبُّ الاِبلَ وَ انَّ لِلْبَيْتِ رِبًا من خداوند اين شترانم و اين خانه را نيز پروردگارى است تو بدان و او . ابرهه اين سخن را خوش ندانست و روى درهم كشيد در اين وقت يعمر (5) بن نُفَاثة (6) بن عَدِىّ بن الدّيل بن بكر بن عبد مناة بن كنانه كه سيّد بنى بكر و هذيل بود و به همراه عبد المطّلب به نزد ابرهه شتافته بود بترسيد و عرض كرد كه : اگر پادشاه يمن از اين عزيمت بازگردد ثلث اموال تهامه را در حضرت به رسم پيشكش پيش گذرانم . ابرهه سخن

ص: 314


1- بر وزن کتاب
2- بفتح جیم: پیشانی
3- بفتح و ضم تا، و فتح جيم
4- روی و چهره
5- بر وزن يعلم
6- بضم نون و فتح فاء

او را وقعى ننهاد و حكم داد تا شتران عبد المطّلب را بازدادند و او را رخصت انصراف فرمود .

عبد المطّلب شتران خود را برداشته به مكّه بازآمد و قريش را فرمود تا اموال و اثقال (1) خود را برداشته به شعاب (2) جبال شامخه گريختند ، و خود به باب كعبه آمده دست فرا برد و حلقهء در را بگرفت و گفت :

بيت

لا همّ انّ العبد يم *** نع رحله فامنع حلالك (3)

لا يغلبنّ صليبهم (4) *** و محالهم (5) غدوا محالك

اين بگفت و حلقهء در را رها كرده به اتّفاق قريش به شعب كوه در گريخت و با زندان خود در كوه حِری (6) منزل گزيد . مردى دانا و كارآگاه كه ابو مسعود نام داشت و نسب به بنى ثقيف مى رسانيد ، هر سال زمستان از طايف به مكّه مى آمد و در خانهء عبد المطّلب فرود مى شد و با او همى بود تا بهار پيش آيد ، در اين وقت با عبد المطّلب گفت كه : خداوند خانهء خويش را كه به دست ابراهيم خليل عليه السّلام بنيان كرده پايمال دشمن نخواهد ساخت بيا تا من و تو بر سر كوه ابو قبيس (7) رويم و بدين لشكرگاه نظاره كنيم و ببينيم تا خداى

ص: 315


1- جمع ثقل بفتح ثا، و قاف چیز نفيس اثاث و متاع
2- جمع شعب بكسر شين: دره
3- بكسر حاء : ضد حرام اثاث منزل مروج الذهب بجای این کلمه ( رحالك ) نقل کرده است ممکن است جمع حله بمعنى جماعة خانه ها بوده باشد.
4- چلیپای ترسایان
5- بكسر ميم: مکر کردن
6- بفتح حاء و الف آخر مقصوره ، بكسر حاء و الف آخر ممدودة : کوهی است در شمال شرقی مکه معظمه که پیغمبر صلی الله علیه و آله به آن جا برای عبادت پروردگار می رفت.
7- بر وزن زبیر

چه پيش آرد . پس به اتّفاق بر فراز كوه ابو قبيس شدند و از بهر نظاره ساكن گشتند . اما از آن سوى چون شب به پايان آمد ابرهه بفرمود تا لشكر بر نشست و فيل ها را به راه درانداختند و فيل محمود را از همه پيش براندند در اين وقت نفيل بن حبيب از ميان سپاه خود را به فيل محمود رسانيد و گوش آن را بگرفت و گفت : أَبْرَكَ (1) مَحْمُودٍ ، أَوْ ارْجِعْ رَاشِدٍ مِنْ حَيْثُ جِئْتُ فانّك فِى بَلَدِ اللَّهِ الْحَرَامِ، و گوش او را رها كرد و آن فيل چون به حدّ حرم رسيد ديگر گام پيش نگذاشت و به روى در افتاد و هر چند فيلبانان بر سر و روى او تبرزين (2) كوفتند مفيد نگشت و هرگاه روى او را به سوى شام و يمن و مشرق مى كردند چون برق و باد مى شتافت و چون عنانش را به سوى مكّه برمى تافتند ، همچنان به روى در مى رفت . لشكريان گرد او فراهم شدند و از آن كار همى پند برمى داشتند . در اين وقت كردگار جليل مرغان ابابيل (3) را بفرستاد كه هر يك گِل مُهره اى از سفال (4) در منقار داشتند و دو گل مهرۀ (5) ديگر در دو چنگال حمل مى نمودند و اين گل مهره ها از نخودى كوچك تر و از عدسى بزرگتر بود كه آن مرغان از لب دريا برگرفتند ، و چون بر فراز لشكر ابرهه آمدند آن گل پاره ها را از چنگ و منقار فرو هشتند (6) چنان كه هر يك از آن گل پاره ها به مرد و مركب و فيلى بازخورد و بر سر و بر هر جا نور فرود آمد از آن سوى گذر كرد . و در لشكرگاه ابرهه از هر گونه جانور بود عرضهء هلاك ساخت و از ميانه فيل محمود زنده ماند ، دو نفر و نفيل كه محبوس بودند جان خويش به سلامت برده به كوهستان تهامه گريختند . اين شعر از نفيل است آن گاه كه بلاى

ص: 316


1- بر وزن قعود: خوابیدن شتر
2- بر وزن :عرقچین نوعی تبر که سپاهیان آن را بکنار اسب می بستند
3- بفتح ،همزه جمعی است که مفرد ندارد دسته ها مجتمع و پشت سر هم و نام مرغ مخصوص نیست چنان که از عبارت کتاب فهمیده می شود.
4- بضم و كسر سين معروف است
5- بکسر کاف گاوله گلی
6- بكسر هاء گذاشتن، آویختن

خداى را مشاهده كرد و گفت :

بيت

أَيْنَ الْمَفَرُّ وَ الَّا لَهُ الطَّالِبِ *** وَ الاشرم (1) الْمَغْلُوبُ لَيْسَ الْغَالِبُ

و هم اوست كه اضطراب مردم حبش را آن هنگام باز نمايد :

بيت

أ لا حيّيت (2) عنّا يا ردينا *** نعمنا (3) كم مع الاصباح عينا

ردينة لو رأيت و لا تريه (4) *** لدى جنب المحصّب (5) ما رأينا

اذا لعذرتنى و حمدت أمرى *** و لم تأسى على ما فات بينا (6)

حمدت اللّه اذا بصرت طيرا *** و خفت حجارة تلقى علينا

و كلّ القوم يسئل عن نفيل *** كانّ علىّ للحبشان (7) دينا

بالجمله نُفَيل و ذُو نَفر برستند و ابرهه نيز از ميان آن لشكر يك تنه بيرون شد و راه حبش پيش گرفت و در راه او را علت جذام گرفت و همى انگشتانش بند از بند باز شد و بريخت و بدين حال خود را به حضرت نجاشى رسانيد و قصّۀ خويش همى گفتن گرفت ، ناگاه مرغى از ابابيل (8) بر فراز سر خويش ديد . پس روى با نجاشى كرد و گفت : اين مرغ بدان

ص: 317


1- صاحب بینی بریده، مقصود ابرهه است
2- مروج الذهب این مصراع را چنین نقل می کند: الاروى حمالك ياردينا
3- یعنی نعمت عیننا بکم: چشم ما بشما روشن شد
4- در سیره (فلاتریه) ذکر شده است
5- جایگاه سنگریزه ها در کنار جمرات سه گانه در منی یا دره ای که بطرف ابطح می رود بین مکه و منی
6- جدائی
7- بضم حاء حبشي ها
8- چنان که سابقاً اشاره شد (ابابیل) نام حیوان مخصوصی نیست و آن چه از مروج الذهب استفاده می شود اینست که پرندگانی شبیه بزنبور عسل ماموریت را پذیرفته بودند

پرندگان ماند كه لشكر ما را تباه ساخت . اين سخن هنوز در دهان ابرهه بود كه آن مرغ گل مهره بر سر او فرو فرستاد و در زمانش نابود ساخت. خداى بارى اشارت بدين قصّه كند و فرمايد : ﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحابِ الْفِيلِ أَ لَمْ يَجْعَلْ كَيْدَهُمْ فِي تَضْلِيلٍ وَ أَرْسَلَ عَلَيْهِمْ طَيْراً أَبابِيلَ تَرْمِيهِمْ بِحِجارَةٍ مِنْ سِجِّيلٍ فَجَعَلَهُمْ كَعَصْفٍ مَأْكُولٍ﴾ (1)

مانا بعضى از مردم يوروپ و گروهى ديگر از قبايل را عقيده آن است كه اين جهان را مدار بر طبع خويش بود و هيچ كس را آن قدرت نيست كه طبيعت جهان را بگرداند و در اجرام فلكى بلكه در عناصر ارضيه مداخلت اندازد معجزات انبيا و كرامات اوليا را حمل بر كذب و بهتان كنند ، و ما بدين قصّه اصحاب فيل سخافت (2) سخن ايشان را مكشوف سازيم.

زيرا كه اين واقعه در سال ميلاد خاتم الانبياء عليه آلاف التّحية و الثّناء افتاد و مردم عرب چنان كه هر كار بزرگ را تاريخ نهادندى بر قانون خويش هم از آن سال تاريخ كردند و آن سال كه خداى اين سوره بدان حضرت فرستاد از پنجاه و اند سال كمتر و بيشتر از واقعهء فيل نرفته بود . و پيداست كه كس اين آيات را بر قرآن خداى نيفزوده زيرا كه از عهد پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم و خليفت او قرآن خداى در ميان مردم فراوان بوده . پس . معلوم شد كه اين كلمات از زبان پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم به مردم رسيده و هر كه را اندك حصافتى بود داند كه هر كس خواهد او را به پيغمبرى باور دارند و از روى صدق به دين او در شوند چنين قصّهء بزرگ را به كذب نتواند گفت ، زيرا كه آن هنگام كه پيغمبر اين آيات بخواند مردم بسيار از قريش و ديگر قبايل در حضرت او حاضر بودند و زندگانى داشتند كه خود واقعهء فيل را معاينه كرده بودند ، و هنوز يك قفيز از آن گل مهرها در خانهء امّ هانى (3) بود كه ابن عباس گويد : در هنگام كودكى بدان لعب مى كرديم . و اين خرق

ص: 318


1- سورة الفيل عصف: برگ کشت؛ سجیل . سنگ گل
2- بر وزن سلامت : ضعف عقل
3- خواهر امير المؤمنين على بن ابيطالب صلوات اله عليه

عادتى به غايت بزرگ بود كه در سال ولادت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم افتاد . چون اين معنى ثابت شد كه خرق عادتى تواند بود با معجزهء انبيا ستيزه نتوان كرد ، باشد كه هم بدست ايشان جارى شود . اگر چه راقم حروف را هرگز در اين كتاب مبارك با هيچ طايفه مشاجره و مباحثه نرفته ، چون اين حديث را در اين معنى كافى يافت و بازنمود ، اگر اطياب (1) رجال همين قدر اطناب مقال را معفو دارند روا خواهد بود .

اكنون با سر سخن شويم . ابو مسعود و عبد المطّلب (چنان كه گفته شد) بر سر كوه ابو قبيس نظاره بودند . پس ابو مسعود با عبد المطّلب فرمود كه : بر خويش واجب كن كه اگر خداى اين خانه را از آسيب لشكر بيگانه حراست (2) فرمايد صد شتر از مال خويش هديه كنى . و اين صد شتر را هم اكنون از شتران خويش جدا كرده به سوى لشكر ابرهه بران تا لشكريان در آن تصرف كنند و ذبح نمايند و خداى بر ايشان خشم گيرد . پس عبد المطّلب چنان كرد و لشكر ابرهه از آن شتران بگرفتند بكشتند و بخوردند . آن گاه ابو مسعود گفت : گرد خانهء مكّه را نظاره كن تا چه مى نگرى ! عبد المطّلب گفت : مرغان سياه همى بينم كه هرگز مثل آن را در شام و يمن و تمامت زمين عرب نديده ام و آن مرغان از لب دريا برخاسته به سوى لشكرگاه شوند . ابو مسعود گفت :آن مرغان لشكرهاى خدايند كه به سوى اين جماعت شوند .

بالجمله چون آن شب سياه شد در سر آن جبل ببودند و روز ديگر صَهِيل (3) ستور . و بانگ مردم هيچ نشنودند و دانستند كه بلائى بدان قوم نازل شده . ابو مسعود گفت :دست من گير و از اين كوه فرود شو تا به لشكرگاه شويم و حال بازدانيم . پس هر دو تن به لشكرگاه ابرهه شتافتند و مرد و اسب و فيل و هر جانور كه در لشكر بود مرده يافتند ، و در كنار هر يك گل مهره اى ديدند كه نام آن جانور بر آن نگاشته بود . عبد المطّلب خواست بشود

ص: 319


1- جمع طيب: افاضل
2- بر وزن :کتابت نگه داشتن
3- بر وزن :امیر صدای اسب

و قريش را بخواند . ابو مسعود گفت : شتاب مكن اكنون مرا و خويشتن را توانگر فرماى و آن گاه مردم را بخوان . پس در ميان آن لشكرگاه عبور كردند و هر خواسته كه حمل خفيف و بهاى گران داشت فراهم كردند . ابو مسعود گفت : اكنون دو چاه حفر كن و در يكى بهرۀ من و در آن ديگر آن خويش را پوشيده دار . چون عبد المطّلب چنان كرد ، ابو مسعود گفت : اكنون آن چاه كه از بهر خويش كرده اى ، مرا بخش و آن مرا نصيبۀ خويش گير . عبد المطّلب بدين سخن رضا داد و ابو مسعود بر سر چاه خويش بنشست آن گاه عبد المطّلب بر شترى سوار شده در شعاب جبال بتاخت و مردم را از هر جانب بخواند و بدان لشكرگاه آورد . مردم قريش و ديگر قبايل شاد شدند و اموال و اثقال آن قوم را برگرفتند و در ميان خويش بخش كرده و جملگى توانگر شدند . و از آن پس ابو مسعود در طايف مهترى عظيم گشت و قريش سخت بزرگ شدند و ايشان را تمامت عرب مهتر گرفتند و بازرگان آن جماعت هزار شتر از مكّه بيرون فرستادندى و بر گردن هر شتر شاخى از درخت يا رسنى از پشم آويختندى . و اين علامتى بود كه هيچ دزد و راهزن آهنگ (1) ايشان نكردى . عبد اللّه بن الزبعرى (2) بن عدىّ (3) بن قيس بن عدىّ بن سعيد بن سهم بن عمرو بن هصيص بن كعب بن لؤىّ بن فهر گويد :

بيت

تنكّلوا (4) عن بطن مكّة انّها *** كانت قديما لا يرام حريمها

سائل امير الجيش عنها ما رأى *** و لسوف ينبى الجاهلين عليمها

ستون الفا لم يئوبوا (5) ارضهم *** بل لم يعش بعد الاياب سقيمها

ص: 320


1- قصد
2- بکسر زاء و فتح راء و با
3- در سیره چنین ذکر شده: عبد الله بن الزبعرى بن عدی بن قيس بن عدي بن سعد بن عمرو الخ
4- تنکل: بازایستادن
5- یئوب برمی گردد

لم يخلق الشّعرى ليالى حرّمت *** اذ لا عزيز من الانام يرومها

كَانَتْ بِهَا عَادٍ وَ جَرِّهِمْ قِبَلَهُمْ *** وَ اللَّهُ مِنْ فَوْقِ الْعِبَادِ يُقِيمَهَا

و اول كس كه ستارهء شعرى را در ميان عرب پرستش كرد ابو كبشه بود ، و هو جزء بن غالب الخزاعى و او يكى از پدران مادرى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم بود و اين كه قريش آن حضرت را ابن ابى كبشه مى ناميدند از اين در بود و اين كنايت از آن بود كه وى مانند جدّ خود ابو كبشه در دين بدعتى نهاده .

بالجمله بعد از هلاك لشكر ابرهه چون جسد ايشان در هواى مكّه عفن گشت بارانى سخت بباريد و خداى سيلى بفرستاد تا جسد آن جماعت به دريا افكند و زمين مكّه را پاك بشست . و بعد از سلطنت ابرهه پادشاهى يمن به فرزندش يَكسوم افتاد (چنان كه مذكور خواهد شد ) و از اين جاست كه كنيت ابرهه ، ابُو يَكسوم بود ؛ و مدت ملك ابرهه چهل و سه سال بود(1)

ظهور سوسندی در مملکت چین

شش هزار و یک صد و بیست سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود چون روزگار بساط دولت حندی را در نوردیده سوسندی تاج و تخت گرفت و در مملکت چین پادشاه نافذ فرمان شد. در زمان او سوبویری که یکی از بزرگان مملکت و صنادید دولت بود و نسب و نژاد از سلاطین چین داشت ، بهوای سلطنت سر بر کشید و گروهی نیز در گرد او انجمن گشت. چون این ستیز و آویز سبب خرابی مملکت می شد و خمود این آتش فتنه بی سیلان دمار مردم دست نمی داد. دانشوران درگاه و دانایان کار آگاه در میان این دو تن بسیار سخن کردند و عاقبت کار بر مصالحه نهادند که ایشان بشراکت در چین سلطنت کنند و بدین گونه عهدی رقم کردند و مدت هفده سال بشراکت پادشاهی کردند

ص: 321


1- از اول داستان تا این جا از سیره ابن هشام جلد اول ص 42-60

ظهور مزدك

شش هزار و یک صد و بیست و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود مزدك (1) از جمله حکمای عجم است و او چون از فنون دانش ، بهرۀ تمام حاصل کرد از شهر نیشابور که مسقط الرأسش بود کوچ داده بدار الملك مداین آمد و مدعی نبوت ورسالت شد و کتابی نگارش داده آن را و یسناد (2) نام نهاد و اصول و فروع شریعت خویش را در آن کتاب مرقوم داشت.

گوید : جهان را دو صانعست یکی فاعل خیر و آن نور است که یزدانش می نامند و آن يك فاعل شر و آن ظلمت است که اهرمن نام دارد.

همانا عقول و نفوس و سموات و كواكب آفریده یزدانست و همچنین عناصر و مركبات و معادن زر و سیم و اشجار میوه دار و حیوانات زندبار و انسان پرهیز کار را یزدان بیافرید و هرگز از یزدان جز نیکوئی نیاید . اما سوزانیدن آتش جانور را و کشتن سموم جاندار را و غرق گردانیدن آب کشتی را و بریدن آهن تن را و خلیدن (3) خار بدن را و جانوران درنده و حیوانات تند بار همه انگیخته اهرمنست و ازین روی که اهرمن را در فلك دست نیست آن را بهشت خوانند و این ضدیت که در عالم عنصری پدیدار است از آنست که اهر من در آن تصرف کند و هر صورت که کرده اهر من باشد پایدار نخواهد بود . مثلا یزدان زندگی و حیات بخشد و اهرمن موت بیاورد و بکشد و همچنان یزدان بهشت خلق کند و اهرمن دوزخ بیافریند، اما پرستش و نیایش از برای یزدان واجب باشد که مملکت او وسیع است و اهرمن را جز در عالم عنصری دست رس نیست و هر که یزدانی است روح او به بهشت در آید و هر که اهرمنی است در دوزخ بماند پس عاقل آنست که خود را از اهرمن

ص: 322


1- مزدك بر وزن مردك و مزدك بر وزن اردك (برهان قاطع)
2- بر وزن ریسباف
3- فرورفتن و زخم کردن

دور دارد اگر چه اهرمن او را بیازارد تا چون از تن بر هد روان او بفلك شود .

و هم او گوید وجود را در اصل است یکی نور باشد و آن دیگر ظلمت و ازین هر دو تعبیر بیزدان و اهرمن شود ، پس افعال نور باختیار است و افعال ظلمت بر حسب اتفاق و خیر و منفعت همه از نور است و شر و فساد همه از ظلمت و آن گاه که اجزای نور از ظلمت جدا شود ترکیب منحل ،گردد، پس قیامت و رستخیز شود

و هم در آن کتاب گوید که اصول و ارکان سه است و آن آب و زمین و آتش باشد و از آمیختن این هر سه خیر و شر حادث شود ، پس آن چه از صفوت آن حاصل گردد مدبر خیر است و آن چه از کدر آن (1) فراز آید مدیر شر است.

و هم در آن نامه گوید که یزدان بر کرسی نشسته است چنان که خسروان بر تخت خویش و در عالم فرودین (2) در حضور او چهار قوت و نیروست:

(اول) : بازگشا که بمعنی قوه تمیز است.

(دوم): یاد ده که بمعنی قوۀ حافظه است.

(سیم) : دانا که قوه فهم باشد.

(چهارم): سورا که بمعنی سرور و بهجت است و این بدان ماند که پادشاهان را نیز مدار کار بر چهار کس است (اول) مؤبد مؤبدان (دوم) : هیربد (3) هیربدان (سیم) : سپهبدان (4) (چهارم) : رامشگران (5)

بالجمله آن چهار تدبیر جهان کنند بهفت کس دیگر که فروتر از ایشانند (اول) سالار

ص: 323


1- تیره
2- بضم فاء : زيرين
3- بضم با: خادم آتشکده قاضی گبران
4- بضم با: سپهسالار
5- بر وزن دانشور: مطرب و سازنده

(دوم) پیشکار (سیم) : با نور. (چهارم ) : دبیران (پنجم) : گازران (ششم) : دستور (هفتم) : كودك و این هفت بر دوازده روحانی دایر است : (اول) خواننده (دوم) (سیم) ستاننده (چهارم) برنده (پنجم) خورنده (ششم) دونده (هفتم) چرنده (هشتم) کشنده (نهم) زننده (دهم) آینده (یازدهم) شونده (دوازدهم) پاینده : و هرکسی از مردم را که بمساعی جمیله این چهار و هفت و دوازده گرد آید در عالم سفلی بمثابة پروردگار و رب باشد و تکلیف ازو برخیزد.

و هم در ان کتاب گوید: آن چه نور بدان راضی نیست و اهرمن از آن خوشنود است قتال و نزاع .باشد. سبب قتال و نزاع در میان مردم جز زن و مال نیست ، پس برای خوشنودی نور زنان را باید خلاص داشت و اموال را مباح دانست و همۀ مردم را در اموال و زنان یکدیگر شريك ساخت چنان که در آتش و آب و علف شریکند

و هم در آن نامه گوید: چون یک تن را زن جمیله باشد و دیگری رازنی زشت در سرای بود شرط عدالت آنست که این کس زن جمیله خود را یک چند مدت به برادر دینی خود گذارد وزن زشت او را در پذیرد و همچنان مال خود را با نادار (1) قسمت کند و اگر یکی از برادران دین در گرد آوری زر عاجز باشد و مسرف و دیوانه افتداورا در سرای باز دارند و از خورش و پوشش او باخبر باشند و هر کس بدین قسمت رضا ندهد او پیرو اهرمنست بعنف از و بستانند و بدیگران برسانند.

بالجمله مزدك دعوى پيغمبری نمود و مردم را بشریعت خویش دعوت کردن گرفت و قباد را كه در اين وقت ملك الملوك ایران بود (چنان كه مرقوم شد) بدین خویش همی خواند و چون قباد از وی معجزه طلب کرد گفت : معجزه من آنست که آتش بامن سخن گوید و در پهلوی آتشکده حفره ای کرد و یک تن از دوستان خود را در آن جا بنهفت قبا در ابر داشته بآتشکده آمد و با آتش سخن کرد و از آن جا پاسخ شنید ، لاجرم قباد او را به پیغمبری باور داشت و بدو ایمان آورد در این وقت مردم شر طلب و غوغا جوى دنبال مزدك

ص: 324


1- فقير

را گرفتند و او زن و مال مردم را بر یکدیگر حلال فرمود و وطی با محارم و هم بستری با خواهر و مادر را مباح شمرد و اكل لحوم و کشتن حیوانات زند بار را مانند گاو و گوسفند و امثال آن را حرام ساخت .

قباد برین حکومت گردن نهاد و اشرار اقوام و جهال قبایل دست بفروج و اموال مردم گشاده راه گشاده داشتند و بسا بود که اراذل کوی و بازار با مخدرات اکابر و اخیار در آویختند و در آمیختند کار بدانجا کشید که روزی مزدك بحرم خانه قباد در رفت و خواست همی با مادر نوشیروان (که عنقریب ذکر حالش مرقوم خواهد شد) در آمیزد انوشیروان که این حال را سخت مکروه می داشت از بیم قباد دم نیارست زدن

لاجرم پیش شده و پای مزدك را بوسه زد و بهزار گونه زاری و ضراعت مادر را شفاعت کرد چندان که مزدک را از آن عزیمت بازداشت و این کینه را در دل پرورش می داد تا آن گاه که قباد از جهان برفت و خود بجای پدر صاحب تاج و کمر گشت . چون سلطنت برا نوشیروان محکم شد نخست با مزدك ملاطفت آغازید تا او را قوی دل ساخت آن گاه با او فرمود : آن مردم که طریق تو می روند همه را در یک روز انجمن کن تا با ایشان احسانی بسزا رود مزدك اعلام و انها (1) در انداخت تا جمله در روزی حاضر شدند و خود بحضرت نوشیروان آمد از قضا منذر ماء السما که قباد او را بجرم این که چرا با مزدك ایمان نیاورد از حکومت حیره خلع کرد (چنان که مذکور خواهد شد) حضور داشت پس انوشیروان روی بامزدك نموده و فرمود که از خداوند این سلطنت خواسته ام تادو آرزوی خویش را بگذارم. مزدك عرض کرد که آن کدام است ؟ ملك عادل فرموديكي آنست که این مرد بزرگ را که منذر باشد دیگر باره محل خویش دهم و بر تخت حکمرانی حیره بنشانم و آرزوی دیگر آنست که یک تن از پیروان ترا در روی زمین زنده نگذارم.

مزدك گفت : اي ملك ، نتوانی خلق روی زمین را تمام بقتل رسانی زیراکه همه پیرومن و برطریق منند .

ص: 325


1- اخبار و اطلاع

نوشیروان گفت ای مزدك من نخست با تو درین شریعت که نهاده ای سخن کنم و چون با براهین عقلی و نقلی بر تو غالب شوم ترا کیفر فرمایم و از این روی که نوشیروان طریقت تیمثار (1) ساسان داشت چند تن از شاگردان ساسان (2) را (که شرح حالش مرقوم شد) بر مزدك چهره ساخت تا دروغ او را آشکار کنند و بدعتش را خوار سازند

و خود با مزدك فرمود: آیا مرد رنج دیده را با شخص رنج ناکشیده اگر برابر مزد دهند ستم باشد یا باکی نخواهد بود؟ مزدک گفت : ستم است .

پس نوشیروان فرمود: چکونه حکم می دهی که سامان اندوخته یک تن را بدیگری دهند که در گرد کردن آن رنجی نبرده .

و دیگر ازو پرسید که یک تن در زمین تخم پراکند و زراعت کرد آیا محصول آن زرع مخصوص زارع باشد یا از بهر آنست که هیچ رنج ندیده و از آن زراعت خبری نداشته ؟ گفت از بهر زارع باشد

نوشیروان فرمود: چگونه زن یکی را بدیگری دهی و تخمه مردم را در هم افکنی

و دیگر پرسید که اگر یک تن دیگری را بکشد قاتل را پاداش چه باشد ؟ مزدك گفت : داشتن ستوده نباشد چون کشنده بد کرد ما بد نکنیم.

نوشیروان گفت: اگر او را نکشیم ده تن دیگر را بکشد گشتن یک تن نیکوتر از قتل ده کس باشد پس بدو گفت ای بد مرد این آئین که تو انگیختی رسم خسروی و فرماندهی و فرمانبری همه برخیزد و هیچ کس نژاد کسی را نداند و اشرار در هم اوفتند و جان و مال مردم را هدر کنند ، همی بگفت و بر غضب بیفزود و آتش خشم او زبانه زدن گرفت پس گفت ای مزدک از آن روز که پای ترا بوسه زدم بوی بد جوانب (3) تو در دماغ من جای کرده

ص: 326


1- تیمسار: حضرت
2- پسر بهمن بن اسفندیار که مسلك درویشی داشت.
3- بفتح جيم و راء

است و حکم داد تا مزدک را بکشیدند و بکشتند و بردار کردند و بفرمود تا لشگریان هر کس از پیروان او را بیابند بقتل آورند در همان روز صد هزار تن از متابعان او را در سر يك سنگ سر از تن برداشتند و در میان نهروان و مداین دارها کردند و ایشان را از دار آویختند. زنان مردم را بخانه شوهران فرستادند و هر مال که مزدکیان برده بودند استرداد کرده و بصاحبان مال تسلیم نمودند و اگر ایشان بمرده بودند بوارث رسانیدند و گرنه بفقرا و مساکین قسمت کردند و از آن روز پادشاه را انوشیروان عادل گفتند (1)

جلوس منذر ماء السماء در مملکت حيره

شش هزار و یک صد و بیست و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود منذر بن السودان بن نعمان بن نعمان الاسود را منذر بن ماء السماء گويند و ماء السماء نام مادر منذر است و او دختر عوف بن (2) النمر بن (3) قاسط بن شبیب بن اقصی بن دعمى (4) بن جديله بن اسد بن ربيعه بن نزار (5) بود و او را بسبب لطافت وجه و صفای جبین ماء السماء می گفتند.

بالجمله منذر نسب با خاندان سلطنت داشت و بر مملکت حیره (چنان که مذکور شد) امرء القيس شاعر الكندى (6) غلبه یافته بود و حکمرانی می کرد و این رنج بر منذر حملی گران انداخته بود ، لاجرم بكين امرء القیس میان بر بست و قبایل ایاد و تنوخ را مستمال کرده با خود همداستان ساخت و همگی را برکین و کید امرءالقیس همدست کرده کار حیره را آشفته کرد و ناگاه چنان شورشی انگیخت که از هر کناری انجمنی از بهر

ص: 327


1- شاهنامه جلد سوم ص 144 و مروج الذهب جلد اول ص 263 قسمتی از آن ها
2- بفتح عين
3- بفتح نون و کسر میم.
4- بضم دال و سكون عین و تشدید یا
5- بكسر نون
6- بكسر كاف

قتال بامرء القيس فراهم گشت و کار بر وی چنان صعب افتاد که مجال زیستن نیافت و از حیره فرار کرده بمیان قبیله حمیر گریخت (چنان که مذکور شد) بعد از فرار امرء القيس سلطنت حیره بر منذر قرار گرفت و چون این خبر را بملك الملوك ايران قباد بردند و نامه و هدية منذر را پیش گذرانیدند بر خاطر قباد گران افتاد که چرایی اجازت ما بدین کار اقدام کرد اما این معنی را مکشوف نداشت و فرمان سلطنت حیره را بمنذر فرستاد و بعد از روزی چند او را بشريعت مزدك (كه شرح حالش مذکور شد ) دعوت نمود و منذر سر برتافت ، لاجرم قباد حکم بر عزل او راند و حکومت حيره را به الحارث بن عمرو بن حجر که از عم زادگان امرءالقیس بود تفویض فرمود و او بدين مزدك در آمد .

از این واقعه روزی چند بر نگذشت که قباد وداع جهان گفت و انوشیروان جای پدر بگرفت و مزدك و مزدكيان را برانداخت منذر را دیگر باره بحکومت حیره مستقل ساخت و لشگر اساوره (1) را ملتزم رکاب او فرمود تا امرء القیس را بدست آورده مقتول سازد و تفصیل این اجمال در قصه امرء القيس مرقوم گشت .

مع الحديث چون کار سلطنت بر منذر استوار شد و از دنبال امرء القیس از یمین و شمال بتاخت و يك لشگر انبوه از طرف شرقی مملکت و یکی از جانب غربی که از پی نصرت امرأ القیس بودند بشکست خود را ذوالقرنین لقب نهاد و آن گاه در صدر ملك آسوده گشت و بساط عدل و نصفت بگسترد و دست بذل وجود برگشاد و با شعرا و ادبا الطاف و اشفاق فراوان فرمود و در زمان دولت او ابو دواد (2) شاعر از بد قبایل و خصومت اقوام عرب پناه بحضرت او برده روزگار خویش آسوده می گذاشت و رقبه (3) بن عامر نیز پناهنده درگاه او بود و میان ابو دواد و رقبه از زمان قدیم خصومتی بنهایت می رفت .

ص: 328


1- جمعی از مردم عجم که در زمان قدیم ببصره وارد شدند
2- بضم دال
3- بفتح راء و قاف

روزی رقبه از ابو دواد خواستار صلح و آشتی شد تا ان کین کهن را از میانه بردارند و آسوده خاطر شوند ابو دواد سر از صلح باز داشت و از آشتی با او استنکاف فرمود. رقبه چون دانست که قلب او را نتواند با خود صافی ساخت تصمیم عزم داد که او را از میانه برگیرد و انتهاز فرصت می داشت تا وقتی که ابو دواد سه تن از فرزندان خود را از بهر تجارت بسوی شام روان ،نمود رقبه فرصت بدست کرده قبیلۀ خویش را اعلام داد تا گروهی را از دنبال ایشان تاخته و هر سه تن را دستگیر ساختند و کشتند و اموال آن جماعت را بغارت بردند و سرهای ایشان را (بنزديك رقبه فرستادند ، پس رقبه، پیشانی سخت کرده روزی منذر را بضیافت طلب کرد و بخانه خویش آورد و ابو دواد که پیوسته ملتزم خدمت بود نیز با او در آمد و بنشست . چون خوان (1) خوردنی نهادند از میان جفان (2) واوانی (3) که می نهادند و سر بر می داشتند ناگاه سر یکی از فرزندان ابو دواد آشکار گشت.

ابو دواد چو آن بدید جهان در چشمش سیاه شد و روی با منذر کرد و گفت : (ابيت اللعن) من پناهنده تو بوده ام این چیست که بر من واقع شد ؟

منذر سخت آشفته گشت که در میان این دو پناهنده چگونه حکومت کند، عاقبة الامر حکم داد تا رقبه را گرفته بند بر نهادند و در زندان انداختند وروی با ابو دواد کرد و فرمود: اکنون چون کنم که تو رضا باشی و جبران کسر بشود ؟ ابو دواد گفت : بحکم عدل و نصفت لشگری بسوی قبیله رقبه فرست تا کشندگان فرزندان مرا گرفته بقتل آورند.

منذر این سخن را پذیرفت و دو فوج لشگر بسوی قبیله رقبه نامزد کرد چون رقبه این بدانست در نهان کس فرستاد ضجيع (4) خویش را پیام کرد که زود برنشین و خود را بقبیله بهرانی برسان و ایشان را ازین حادثه آگاهی بخش لاجرم زن او سوار شده

ص: 329


1- سفره
2- جمع جفنه بفتح جیم: کاسه بزرگ
3- ظروف
4- همسر

بقبیله وی شتافت و فرياد بركشيد أنا النذير العريان . و این سخن در عرب مثل گشت

چه رسم بود که اصحاب غارات چون بقبیله ای رو می نهادند یا داهیه بزرگ پیش می آمد آن کس که می خواست اعلام دهد از جامه برهنه می شد و انها (1) می کرد و این علامت آن بود که مغافصة (2) بلائی می رسد .

بالجمله چون زن رقبه خبر لشگر بقبیله خویش رسانید آن جماعت کوچ داده بیک سوی شام گریختند و لشگر منذر هیچ کس از ایشان را دستگیر نکرد، پس بی نیل مرام مراجعت کردند منذر چون بدیشان دست نیافت خواست تا از در دیگر رضا جوئی ابو دواد کند پس او را طلب کرده گفت ای ابو دواد، اگر رضا دهی به بهای خون هر يك از فرزندان تو دویست شتر بدهم.

ابو داد رضا داد و منذر شش صد نفر (3) شتر بدو عطا کرد و رقبه را از زندان بر آورد

قيس بن زهیر (4) عبسی در این معنی گوید:

بیت

سأفعل ما بدالى ثم آوى *** إلي جارٍ كجار أبي دؤاد

دیگر از روزگار او چنین افتاد که کبیش بن جابر بن بنی نهشل یکی از کنیزکان زرارة بن عدس (5) را که از قبیله رقید است (6) اسیر کرده بود و رشیه نام داشت بدست آورد و در میان قبیله زراره با او هم بستر شد و روزگاری با او بود تا سه فرزند ازو آورد : یکی عمرو

ص: 330


1- خبر
2- ناگهانی
3- شش صد سر
4- زهیر بر وزن زبیر، عبسی بفتح عین و سکون با
5- بضم عين و فتح دال
6- بضم راء و فتح قاف

(دوم) ذؤیب (1) (سیم) را بر غوث نام کرد آن گاه کبیش بمرد و فرزندان و پریشان ماندند و ایشان در قبیله زراره بودند.

لقیط بن زراره گفت: ای رشیه بردار این کودکان را و بنزديك ضمره (2) برادر کبیش برده تسلیم او کن و این زحمت را بر و حمل فرمای تا فرزندان برادر خویش را تربیت کند

رشیه بر حسب حکم فرزندان را برداشته بنزد ضمره آمد و خواست تا ایشان را در خدمت او بودیعت نهد.

ضمره گفت : کیستند این طفلان ؟ نمود که ایشان فرزندان برادر تواند چون ضمره این بشنید کودکان را پذیرفتار گشت و رشید را گفت : بقبیلۀ خویش مراجعت کن

پس رشیه ایشان را گذاشته بقوم خویش بازگشت و این خبر باز گفت .

زراره بحکومت فرزندش لقیط رضا نداد و سوار شده بمیان بنی نهشل آمد و فرزندان اسیر خویش طلب کرد جهال بنی نهشل او را شتم کردند و بد گفتند و براندند زراره بی نیل مرام باز آمد و چون مردی حلیم بود و نخواست فتنه از میانه برخیزد این راز را از مردم خود مخفی داشت و آشکار نکرد که من بد دیدم و بد شنیدم و یک سال بماند و دیگر باره بمیان بنی نهشل رفت و از آن طلب جز تعب حاصلی نیاورد.

بالجمله تا هفت سال در هر سالی یک نوبت بمیان آن قبیله برفت و اظهار مقصود کرد و ذلیل و زبون بازگشت و این معنی را از قوم پوشیده داشت تا بمرد

چون خبر مرگ او را بمیان بنی نهشل بردند ضمره روی با قوم خویش کرد و گفت هان ای بنی نهشل زراره که همه حلم و صلاح بود بمرد بترسید ازینکه حق قوم او را نگاه دارید و سه تن از فرزندان خود را که یکی شقه نام داشت و مادرش هند بود دوم شهاب و مادرش عبدیه بود سیم عنوه که مادرش تمثانیه نام داشت طلب نمود و گفت : بر من گوارا

ص: 331


1- بر وزن حسین
2- بفتح ضاد

تر است که فرزندان خود را بزحمت و کلفت فرستم و اولاد برادر را عزیز دارم و ایشان را بسوى لقيط بن زراره فرستاد و گفت: ایشان را بجای فرزندان امیر پدر خود گروگان بدار .

لقیط پذیرفتار این سخن گشت و ایشان را بداشت و چون با ضمره خصم بود فرزندان او را بخواری و ذلت زیستن می داد و روزگار بر ایشان صعب می فرمود

چون این خبر را بضمره بردند دلتنگ شد و جمعی از مشایخ بنی نهشل را نزد منذر فرستاد و درخواست نمود که چاره اندیشد و فرزندان او را نجات دهد.

چون بزرگان بنی نهشل بحضرت منذر آمدند و حاجت خویش را باز راندند منذر با ایشان گفت : شما از من کناره جوئید تا این کار را بسامان آرم و ایشان را از خود دور ساخت و روزی لقیط را بخواست و با او شراب و طعام همی خورد و ملاطفت آغازید تا آن گاه که خمر در دماغ لقیط اثر کرد و مست شد، پس منذر با او گفت: ایمختار جوانمردان چه می گوئی در حق کسی که امشب در انجاح مراد خود ترا اختیار کند ؟ لقیط گفت : هر چه از من بخواهند می دهم جز فرزندان ضمره را

منذر فرمود اگر چیزی استثنا کنی هرگز من از تو خواستار چیزی نشوم مگر آن که عهد کنی که هر چه بخواهد می دهم. لقیط گفت : در حق تو چنینم و از هر چه بخواهی مضايقت نکنم . منذر گفت : من همان فرزندان ضمره را می خواهم . پس لقیط ناچار شده حکم داد ایشان را بنزد منذر بردند و صبحگاه قوم او را ملامت کردند و او از کرده پشیمان بود و هیچ سود نداشت.

بالجمله چون فرزندان ضمره بنزد منذر آمدند نخستین چشم منذر به شقه افتاد و او در چشم وی کم تر از آن آمد که شنیده بود گفت: «تَسْمَعُ بِالمُعَیْدِیِّ خَیْرٌ مِنْ أنْ تَراهُ». (1)

ص: 332


1- تعریف و تمجید در غیاب معیدی (مرد كوچك از قبيله معد) بیش تر است از آن چه بچشم می آید

چون شقه از قبیله معد (1) بود نام قبیله را تصغیر کرد کنایت آن که خبر او از دیدار او بهتر بود و این سخن در عرب مثل گشت . اما شقه جوانی سخن آور بود ، چون از منذر این بشنید گفت : «ابيت اللعن انما يعيش الرجل باصغريه لسانه و قلبه» (2) سخن وی نیز مثل گشت و منذر را از وی خوش آمد و با او گفت : پدر تو با من دوست بود بهتر آنست که ترا پدر خوانم و او را نیز ضمره نام نهاد و از آن پس او را گرامی داشت

بالجمله چون منذر نيك در كار ملك استقلال یافت خواست تا بر مملکت شام غلبه جوید و لشگری عظیم گرد کرده بسوی شام کوچ داد

چون این خبر باب وکرب بن حارث بن ابی شهر جبله (3) غسانی که در این وقت سلطنت شام داشت رسید مردم خویش را فراهم داشته باستقبال جنگ بیرون شد و هر دو لشگر در موضعی که آن را عین اباغ گویند با هم نزديك شده جنگ در پیوستند و از طرفین جمعي كثير عرضه هلاك و دمار گشت و چون دست از جنگ باز داشتند دو تن پسر الحارث مقتول بود و درین جنگ لشگر شام ضعیف شد و روزی چند جانبین باعداد سپاه و اصلاح کار شکستگان و زخمداران پرداختند و دیگر باره کار جنگ را راست کردند . درین کرت تنی از قبیلهٔ بنی حنیفه که شمر بن عمرو نام داشت و مادر او از خاندان غسان بود بوسیله همان قرابت از جیش منذر فرار کرده بنزد ابو کرب آمد و با او گفت : درین جنگ چه اندیشیده ای که هرگز با لشگر مندر نتوانی نبرد آزمود با سر اطاعت پیش کن یا کیدی بیندیش .

ابو کرب از سخن او سخت بترسید و حیلتی اندیشید همانا صد تن از ابطال رجال خویش را از میان گزیده کرد و شمر بن عمرو را بدان جمله امیر ساخت و با دختر خویش که حلیمه نام داشت فرمود که حقه ای از خوشبوئی آماده کن و این صد تن مرد دلاور را هم عهد

ص: 333


1- بفتح ميم و عين و تشديد دال
2- زندگی مرد فقط وابسته بدو عضو كوچك او زبان و دل می باشد.
3- بر وزن سكنه

و هم سوگند فرمای تا بدان چه فرمان دهم خلاف نکنند و این گونه سوگند رسم عرب بود (چنان که ازین پیش گفته ایم).

بالجمله حلیمه که روئی چون آفتاب و موئی مانند مشک ناب (1) داشت حقه پر غالیه ای (2) برداشته بمیان سواران آمد و ایشان را خوشبوی کرد و عهد بستند چون نوبت به لبید بن عمرو رسید شیفته جمال حلیمه گشت و بی اختیار سر فرا پیش برده او را ببوسید . حلیمه در خشم شد لطمه بدو زد و نزد پدر آمده شکایت آورد . ابو کرب گفت : ایدون روز عتاب و عقاب نیست و عمرو بهترین این سوارانست قصه خویش را مخفی بدار تا آن هنگام که وقت کیفر باشد و روی باسواران کرد، گفت: از این جا بنزديك منذر شتافته بگوئید که ابوکرب سر بطاعت نهاده و بر اطاعت و انقیاد تو گردن داده خراج این ملک چنان که تو گوئی ، همه ساله بحضرت فرستد

چون این سخنان بگوئید او دل نرم کند و از غضب فرو نشیند و مردم او هر کس بجای خویش آسوده شوند و از کید شما غافل نشینند ، چون دست یافتید ناگاه تیغ بر کشید و منذر را بکشید.

پس شمر بن عمر و آن مردم از جان گذشته را برداشته بنزديك منذر آمد و سخنان ابو کرب را بگفت و او را غافل و مغرور ساخته فرود آورد و مردم او آرمیده شدند ، پس برو حمله برده او را از پای در آورد لشگریان منذر چون این بدیدند هر کسی از جانبی هزیمت شد و اموال و اثقال ایشان بدست شمر افتاد و کامروا مراجعت کرد و از این جاست که عرب گوید «مايوم حليمة بسر» یعنی فتنه روز حلیمه مخفی نیست و مدت سلطنت منذر ماء السماء سی و دو سال بود.

ظهور خالد بن سنان علیه السلام

شش هزار و یک صد و بیست و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود خالد بن سنان بن

ص: 334


1- خالص
2- بوی خوشی

غيث عیسی علیه السلام از جمله پیغمبران بزرگوار است و نسب او با اسمعیل ذبیح علیه السلام پیوندد آن حضرت با قبایل خویش در اراضی عدن وطن داشت و فرشته خدای بر او ظاهر می گشت و جنابش را از حدیث بهشت و دوزخ و میزان حساب و ثواب و عقاب روز جزا آگاه می ساخت و آن حضرت مردم را بشریعت عیسی علیه السلام دعوت می فرمود در روزگار او چنان افتاد که از مغاره ای که در سنگستان آن دیار بود دخانی سر بر کشید که روز مانندۀ دخان تیره و تاریک بود و شب بگونه آتش شعله ور می گشت و زبانه می کشید که مردم عرب تا سه روزه راه بدان روشنائی شتران خویش را شب چره می دانند و گاه گاه آن آتش در زراعت و حراثت قبیله عبس افتاده زیان فراوان می کرد مردم در حضرت خالد معروض داشتند که اگر ما را بدین و کیش خویش می خواهی این آتش را بنشان تا از بهر نبوت تو آیتی باشد و ما را در حق تو لغزشی پیش نیاید. آن حضرت مسئول ایشان را باجابت مقرون داشت و عصای خویش را بدست کرده آن آتش تافته را استقبال کرد و همی عصا بر آتش زد و آتش از و بگریخت تا آن گاه که آن نار فروزان را بدان مغاره در برد که نخست سر بر کرده بود، آن گاه فرزندان خویش را طلب کرد و گفت من بدین مغاره در می روم تا این آتش را پاك بنشانم و هم اکنون شما را آگاه می کنم که سه روز بر لب این مغاره اقامت کنید، چون روز سیم بنهایت شود من بسلامت از این مغاره بیرون خواهم شد و شرط است که در این سه روز مرا بانگ نکنید زیرا که اگر بانگ بر من زنید مرا مرگ در خواهد رسید ایشان این پیمان استوار کردند و آن حضرت بر در مغاره آمد و فرمود: « بدی بدى كل هدى مؤد الى الله الاعلى لادخلنها و هي تلظى و لا خرجن منها و نيابي تندی» (1) این بگفت و بدان مغاره در رفت و آن آتش را بنشاند .

چون دو روز از غیبت او بگذشت فرزندان او دیگر تاب نیاوردند و با خود اندیشیدند که مبادا پدر ما وداع جهان کرده باشد لاجرم باغوای شیطان بر در مغاره آمده بانگ

ص: 335


1- هويدا شد جمیع هدایت ها که بخدا منتهی می شود، خداوند اعلی، داخل می شوم در آتش در حال زبانه کشیدن و بیرون می آیم از آن در حالی که جامه های من نمناك باشد

برداشتند که ای پدر اگر زنده ما را از حیرت بر آور چون بانگ ایشان بلند شد خالد از مغاره بیرون آمد و بر سرالمی شدید داشت و گفت: «ضیعتمونى و أضعتم قولی و وصیتی» ای فرزندان مرا ضایع کردید اندر زو پند مرا ضایع گذاشتید پس ناچار مرگ من فرا رسد و من از این جهان بیرون شوم، اکنون شما را وصیتی دیگر کنم که من چون و داع جهان گویم شما بر سر قبر من چهل روز اقامت کنید چون این مدت بنهايت شود يك قطيعه از غنم پیدا خواهد شد و يك حمار دم بریده پیش روی آن اغنام خواهد بود آن گاه که در برابر قبر من رسیدند آن حمار خواهد ایستاد، چون بدیدید آن حمار را بکشید و شکم آن را بر قبر من را بکشید و شکم قبر من زنید و قبر مرا نبش کنید من زنده شوم و برخیزم و شما را از عالم برزخ و قبر خبر یقین دهم این بگفت و بمرد.

پس فرزندان او جسد مبارکش را بخاک سپردند و چهل روز بر سر قبر او اقامت کردند آن گاه دیدند که قطیعه ای از غنم و گوری وحشی برسید و آن حمار در برابر قبر آن حضرت بایستاد. و قوم عبس خواستند بر حسب فرمودۀ خالد علیه السلام نبش قبر کنند و جسدش را بر آورند خویشان آن حضرت گفتند که ما بدین کار رضا ندهیم تا مبادا که زنده نشود و این سخن در افواه افتد و فرزندانش گفتند: این کار از برای ما نیکو نباشد زیرا که از این پس مردم عرب ما را اولاد منبوش خواهند گفت و این عاری عظیم است، پس نگذاشتند که کس آن قبر را بشکافد و وصیت آن حضرت را ضایع گذاشتند و دختر خالد علیه السلام در کبر من خدمت رسول الله صلی الله علیه و اله رسید پیغمبر صلی الله علیه و اله او را بزرگ وا داشت و ردای مبارك را گسترده او را بر ردای خویش نشاند و فرمود «مرحباً بابنة نبى اضاعوه قومه» (1) از قضا چنان افتاد که حضرت رسول صلی الله علیه و آله سوره اخلاص را تلاوت کردند و فرمود : ﴿قُلْ هُوَ اللهُ اَحَدُ اللهُ الصَّمَدُ﴾ دختر خالد گفت: پدر من در حیات خویش این سوره را تلاوت می کرد .

ص: 336


1- مرحبا بر دختر پیغمبری که طایفه اش او را ضایع کردند و وصیت او را رعایت نکردند

جلوس انوشیروان عادل در مملکت ایران

شش هزار و یک صد و بیست و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود نوشیروان پسر قباد است (که شرح حالش گفته شد) و لفظ انوشیروان مخفف نوشین روانست که بمعنی جان نوشین باشد و آن را بلغت دری همزه افزوده انوشیروان گفتند و اول کس است که کسری لقب یافت و به تبع او جمیع ساسانیان را اکاسره گویند (و تفصیل این اجمال در ذیل قصه اردشیر بابکان مرقوم افتاد)

و بالجمله نوشیروان برگزیده فرزندان قباد بود و او را پدر در روزگار خویش به تیمثار ساسان که روش زردشت و ساسان (1) داشت سپرد تا در حضرت او از فنون حکم و دانش بهره ستاند و تیمثار ساسان از پس آن که او را فروسیت (2) و فراست آموخت و بذروة سماحت و سیاست ارتقا داد هر روز خاطرش را بی جرمی می آزرد و در دبستان او را بامساك يخ حکم می فرمود چندان که دستش از کار می شد و او را بکارهای سخت مبتلا می نمود آن گاه که نوشیروان بتخت نشست تیمثار ساسان بگریخت و کسری خط امان فرستاده او را باز آورد و از سبب آن ظلم پرسش نمود گفت خواستم تا تو مرارت ظلم را باز دانی و مردم زیر دست را بامور شاقه نیفکنی و نیز از آنت بکارهای سخت انداختم که سخت برائی و با سختی ها زیستن توانی کرد چنان که گویند در یکی از سفرهای جنگ از سورت برودت دست لشگریان از کار شد و نوشیروان کمان سپاهیان را بزه کرد.

مع الحدیث چون نوشیروان بحدر شد و تمیز رسید و در کار رزم و بزم دانا شد روزی قباد با او گفت ای فرزند ترا ملکات ملکی و خصایل پسندیده است جز این که در حق مردم گمان بدبری و چون پادشاه را سوءظن باشد مردم از او بر حذر شوند و کار سلطنت راست نشود نوشیروان عذر بخواست و این صفت را نیز از خویشتن سلب کرد و قباد ولایت عهد بدو گذاشت و آن گاه که از جهان برفت مردم بر نوشیروان جمع آمدند

ص: 337


1- گذشت اشاره مختصری در سرگذشت او
2- سواری

و خواستند او را بر تخت کنند کسری نخست سر برتافت و گفت : من ازین سلطنت دل گرانم زیرا که اگر مردم را بدان قانون که خود پسنده می دانم برانم از آویختن و خون ریختن گزیر نباشد و ازین روی کار بر مردم صعب شود و اگر بدین خوی که مردم دارند رضا دهم و ایشان بر خواهش خود جنبش کنند روزگار بر من سخت رود بهتر آنست که دامن در پیچم و خلق را بگذارم و خود را نیز نیازارم.

صنادید حضرت و اعیان دولت گفتند ما هرگز دست از تو باز نداریم و پیمان دادند که سر از فرمان او بدر نکنند و عقاب و عتاب او را گوارا دارند و چندان الحاح کردند که او مسئلت ایشان را بانجاح مقرون داشت و تاج بر نهاد و بتخت بر نشست و نخستین گفت: ما را فرمان بر تن شما خواهد رفت نه بر دل شما و فحص از اطوار شما خواهیم کرد نه از اسرار شما زیرا که جز خدای کس بر ضمیر مردم دانا نباشد.

از اصغای این کلمات خرد و بزرگ او را تهنیت گفتند و تحیت فرستادند.

از پس آن کسری حکم فرمود تا در مداین باندازه سلطنت او ایوانی کردند و بر نهادند و تاج خسروانی او را که از تنضید (1) جواهر شاداب بس گران بود از طاق ایوان علاقه (2) کردند چنان که برز بر تخت بایستاد بدانسان که چون نوشیروان بر تخت شدی آن تاج بر فراز سرش جای داشتی و حکم داد تا سی صد و شصت تن از حکمای عجم و سحره و كهنه و منجمين هر روز در حضرت او حاضر شوند تا اگر کاری صعب پیش آید برأی و رویت ایشان گذاشته شود و مردی که او را سایب نام بود و در علم فراست و قیافت کمالی بنهایت داشت از یمن بحضرت او آمده وطن کرد و در انجمن پادشاه حاضر می گشت آن گاه وزارت خویش را به بهبود که مردی با حصافت عقل بود گذاشت و یزدگرد از همه دبیرانش برتری داشت و اردشیر مؤبد موبدان بود و ذردان را رئيس حجاب فرمود و بابك را كه نژاد بزرگ داشت بوزارت لشگر و عرض سپاه گماشت و مهتری پزشکان و طبیبان را به برزویه داد و این جماعت را فرمود تا همه روزه در

ص: 338


1- روی هم چیدن
2- آویزان

گرد او انجمن شوند آن گاه حكام و عمال ممالک محروسه را معین کرد و مملکت فارس كه دار الملك ملوك عجم بود به هزار بد گذاشت و ولایات کرمان را به آذر ماهان تفویض فرمود و حکومت حیره را (چنان که مذکور شد) دیگر باره بمنذر ماء السماء عنایت کرد بدین گونه کار سلطنت را راست داشت، آن گاه از بهر قتل مزدک رای زد و زر مهر بن سوخرا که در قصه قباد بدان اشارت شده است در ین اندیشه با پادشاه همداستان بود بعد از قتل مزدک (چنان که در قصۀ او مذکور شد) ابواب عدل و نصفت بر گشود و این سخن در تنصیص عدل او بس بود که رسول قریشی صلی الله علیه و آله می فرماید: ﴿ وُلِدْتُ فِی زَمَنِ اَلْمَلِکِ اَلْعَادِلِ أَنُوشِیرَوَانَ﴾

مع القصه چون کار مملکت را بنظم کرد آتش خانه ها را آبادان فرمود و از بهر تعمیر آن موقوفات نهاد و بر دجله جسر بست و مردم پارسا را بزرگ داشت و درویشان را گرد کرد و بمزدوری و کشاورزی فرمان داد تا در مملکت مسکین و فقیر نبود و هر زمین که در خود حرث و زرع بود حکم داد تا ویران نگذارند و از خزانه خویش زر عطا کرد تا هر خراب را از بهر زراعت و حراثت کردند و مردم پراکنده و غریب را سرمایه داده باز وطن فرستاد و در طرق و شوارع حصن های حصین بر آورد و مردم جلادت پیشه در هر جای بگماشت تا مجاهزان (1) از راهزنان ایمن باشند و عقبه ها را هموار کرد و بر هر رودی جسری بر آورد و مملکت خویش را بچهار قسم کرد ، پس قسم اول خراسان و مجستان و کرمان بود و قسم دوم اصفهان و قم و آذربایجان و ارمنیه و قسم سیم فارس و اهواز و قسم چهارم عراق عرب تا سر روم و در هر قسمت نایبی عادل و معتمدی عاقل بگماشت ، آن گاه فرمود تا زمین را مساحت کردند و هر زراعت را باندازه خراج نهادند و درختان را بمقدار سود باز (2) بستند و هر جفتی زمین را يك تفيز غله و یک در هم سیم معین کردند چنان که زهیر بن ابی سلمی این معنی را اشارت کند و گوید:

ص: 339


1- مسافر
2- مالیات و خراج

بیت

فتغلل لكم مالا تغل لاهلها *** قرى بالعراق من قفز و درهم

و حکم داد که این مساحت همه ساله کنند و چون زمینی آبادان شود بر خراج بیفزایند و اگر ویران شود از خراج بیندازند و مردم را هر که از پنجاه سال افزون و از بیست سال کم تر روزگار برده باشد از خراج معاف دارند و از زنان باج طلب نکنند و آن کس که از بهر خراج است هم باندازه توانگری و غنا باج دهد چنان که آن کس که کم دهد از شش درم اندک نبود و آن که فزون دهد از دوازده درم برنگذرد و جهودان و ترسایان را جزیت بر نهاد پس این جمله را فرمود تا جریده (1) کردند و در خط بردند و خاتم بر نهاد ، آن گاه روزی را میعاد گذاشت و از هر شهر و هر بلد بزرگان و مؤبدان و سران لشگر و اعیان کشور را طلب داشت چون این جمله حاضر شدند بر تخت خویش جای کرد آن همه مردم را بارداد (2) پس هر که باید بایستاد و آن که در خود بود بنشست آن گاه نوشیروان خطبه ای آغاز کرد و بر یزدان پاك ستایش فرستاد و پادشاهان باستان را لختی بستود و گفت : ظالم وجود مملکت را ویران کند و عدل و نصفت آبادان سازد و چون من بکار خود نگرستم دانستم که حفظ مملکت و رعیت بلشگر تواند بود و لشگر بخواسته (3) آراسته شود و خواسته از رعیت برخیزد و باید آن خواسته در بیت المال اندوخته شود تا اگر حاجتی پیش آید پادشاه را دست تهی نبود اکنون که من زمان یافتم بر طریق اردشیر بابکان روم و همه عدل و داد گسترم اینک بهر شهری کاردانی عادل گماشته ام و آن خراج که در خور دانسته ام همه جریده کرده ام و از بهر آن که بر رعیت نقلی نیندازد و گرانی نکند آن خراج را سه بهره کرده ام تا هر چهار ماه که از سال بگذر ديك بهره ستانند اکنون شما درین کار چه دستان زنید و بفرمود تا یزدگرد آن جریدها بر مردم فرو خواند و همه کس خاموش بود و دو ساعت ازین بر آمد

ص: 340


1- روز نامه و قباله کاغذی که حساب و نام در آن نویسند
2- اجازه
3- زر و مال

و هیچ کس پاسخ نداد باز انوشیروان گفت مرا پاسخ دهید که می خواهم این کرده برضای شما باشد مردی از میان دبیران بر خواست که نه از معروفان بود و گفت اي ملك خراج جاوید بماند و مردم فانی شوند چیز باقی را بر چیز فانی چگونه توان نهاد : اکنون بر زمین آبادان خراج نهی فردا پس ازین عصر آن زمین ویران شود و آن خراج بر وی بماند .

نوشیروان بر آشفت و گفت : ابلهی مکن و هرزه ملای (1) چه بسیار احمق بوده که نمی دانی چه می گوئی مگر نشنیدی که گفتم: هر سال این زمین ها به پیمایم و هر زمین که ویران شده از خراج بفکنم و هر زمین که از دست مردی بیرون شده خراج از وی بر گیرم و بران نهم که بدست کرده ؟

پس او را گفت از کدام مردمی گفت: از دبیرانم. فرمود : این دبیران فضول و یاوه سرای شوند و حکم داد که دوات بر سر او زنند تا جان از تنش بدر شود دبیران که در آن انجمن بودند همی دوات بر سر او كوفتند و گفتند : اى ملك . ما از این سخن بی زاریم رأی همانست که پادشاه زده است و نيك عدل کرده است و ما پذیرفتار آنیم، پس کسری بفرمود آن جرید ها را بهر شهری فرستادند و کاروان بدان قانون خراج گرفتند و انفاذ بیت المال داشتند

و این رسم در عجم بماند تا پادشاهی از عجم برخواست و آن گاه که عمر بن خطاب دست یافت هم آن خراج را باقی گذاشت چنان که تا این زمان در بعضی از شهرهای عراق کار بدان قانون کنند.

بالجمله چون نوشیروان از کار دخل بپرداخت بحال لشگر نظر انداخت و بابک را كه وزير لشگر و عارض سپاه بود پیش خواند و گفت : این خراج كه از ممالك ستانیم نباید بیهوده از دست گذاشت همانا در میان سپاه کس باشد سزاوار هزار درم و کس هست که در خور صد درم است و کس بود که تیر انداختن نداند و مرسوم تیراندازان گیرد و کس باشد که شمشیر نداند زدن و روزی شمشیر زنان ستاند و کس هست که سلاح جنگ ندارد

ص: 341


1- لائیدن گفتن و هرزه گوئی کردن

و اجرای سلاح داران برد این بر من ستم است چنان که من بر لشگر و رعیت ستم نکنم از ایشان نباید بر من ستم رود ، اکنون این کار بگردن تو افکندم و دست ترا به بیت المال دراز کردم و حکومت ترا استوار نمودم اينك بر در سرای خویش بمیدان اندر از بهر تو نشیمنی کنم تو در آن جا جای کن و سپاه را بر خویش عرضه فرمای و صفت مردم و نام و نشان ایشان را جریده کن هر مردی را زره و جوشن و کمند و خود و دو ساعد آهنین باید وزین و رکاب و برگستوان (1) واجب باشد و هر کس را در پیش کوبه (2) زین تیر دانی پر از تیر باید بودن و از دست چپ قربانی (3) که اندروی دو کمان بزه کرده بود و دوزه دیگر افزون باید که گرد کرده از پشت بیاویزد تا اگر در جنگ زه کمان پاره شود بیچاره نماند و چون در مردی این سلاحها تمام بینی این جمله بر او بنویس تا اگر روزی از آن سلاح ها کم بینی در مش کم دهی و هر کس که این جمله داشته باشد بفرمای در پیش روی تو اسب تازد و در میدان فرو آید و بر نشیند و هر سلاحی جداگانه بکار بندد تا مردی او بر تو آشکار شود ، و سواران آن که در وی نقصان نباشد افزون از چهار هزار درم مرسومش مکن و پیادگان را آن که از همه کم بود از صد درم کم منویس.

پس بابک خلعت کرد و از بهر او در عرض (4) گاه نیمدستی (5) در پیشگاه نهاد و گروهی نزد او بازداشت و حکم داد تا سپاه بر او بگذرند روز دیگر منادی کردند هر كه مرسوم ملك خواهد در عرض گاه حاضر شود تا نام او در جریده عطا، رقم گردد و همه کس تمام سلاح آید چنان که پیش حرب شود و سه روز مهلت نهادند تا هر کرا سلاح نبود فراهم کند. لاجرم روز چهارم بابک در عرض گاه بنشست و سپاه گرد آمدند. چون چشم

ص: 342


1- بضم گاف و تا: پوششی که مرد جنگی بر خود و اسب خود بپوشاند
2- قسمت برآمدگی زین
3- بفتح قاف : ظرف سر خالی و نزديك به پرشدن : و در حاشیه چاپ سابق بمعنی جای کمان هم ذکر شده است
4- جایگاه نمایش
5- مسند كوچك

وی بر لشگریان افتاد گفت: امروز باز شوید چه آن کس که باید حاضر باشد در میانه نه بینم ایشان روی بر کاشتند (1) و این سخن با نوشیروان برداشتند. او چنان دانست که قواد سپاه بعرض گاه در نرفته اند ، پس روز دیگر همه سپاه انجمن شدند و هم بابك فرمود باز شوید که آن که باید در میانه نباشد ایشان مراجعت کردند و نوشیروان ندانست اوکرا می جوید روز دیگر بابك فرمود تا ندا دادند که صاحب تخت و تاج باید در عرض گاه حاضر شود و از بیت المال مرسوم خویش را بگیرد.

روز دیگر نوشیروان خود بر سر نهاد و سلاح جنگ بر تن راست کرد و بر نشست و با سپاهیان بمیدان در آمد بابك چون او را دید گفت : اي ملك در سلاح جنگ تو نقصان روا ندارم.

نوشیروان در خویشتن نگریست و بخاطر آورد که آن زه کمان را فراموش کرده پس بفرمود تا آن روزه را بیاوردند و گرد کرده از پس پشت بیاویخت و خویشتن را عرضه داد و سپاهيان يك بيك برگذشتند. آن گاه بابك گفت. اي ملك ، تو خداوند تاج و تختی مرسوم ترا ازین لشگریان باید افزون نویسم .

نوشیروان فرمود: حکم تر است پس او را یک درم افزوده چهار هزار و يك درم نوشت .

وروز دیگر بحضرت پادشاه آمد و عرض کرد که من ملك را يك درم افزون نوشتم تا دیگران از بهر فزونی طمع نه بندند .

نوشیروان گفت : نصیحت ترا دانستم و حق ترا شناختم کسی که بر من خشونتی کند از بهر مصلحتی بر آن صبر کنم چون مریضی که بر مرارت دو اصبر کند و او را خلعت کرد و بزرگ داشت و کار سلطنت بدخل و خرج راست بایستاد و رتق و فتق این جمله بدست بهبود وزیر می رفت و بهبود را دو فرزند بود که در حضرت پادشاه رتبت خوانسالاری (2) داشتند.

ص: 343


1- برگردانیدن
2- سفره چی

اما ذردان که حاجب بار بود با بهبود و فرزندانش خصمی داشت و مکنون خاطر در نزد پادشاه آشکار نمی توانست ساخت این ببود تا مردی جهود از بهر سود خویش بروش بازرگانی با ذردان آشنائی کرد و این جهود جادوئی ،می دانست پس بدست آویز آشنائی با ذردان بدرگاه شاه نیز راه كرد و چون با ذردان نيك محرم شد روزی دردان با او گفت: اگر توانی از بهر قتل بهبود و فرزندانش چاره ای بیندیش جهود گفت : من توانم بهر خوردنی و خورش که شیر اندر است آن شیر را بجادوئی زهر گردانم اکنون فحض حال کن و آن روز که در خوردنی نوشیروان شیر بود مرا آگهی بخش

از قضا روزی ذردان و جهود با شاگردان خوانسالار باز خوردند در وقتی که حمل خوردنی شاه می دادند ذردان با ایشان گفت ... این خورش ها چه رنگ دارد که این بوی خوش از آن آید: و سر آن را باز کردند و چون در خورش شیر یافتند جهود شیر را بجادو زهر کرد و ذردان بدوید و خود را بحضرت پادشاه رسانید و چون خوان بنهادند معروض داشت که ای ملک بی امتحان ازین خورش ها خوردن مگیرید پسرهای بهبود چون این سخن شنیدند پیش شدند و هر يك از آن شیر و خورش لختی بچشیدند چشیدن همان بود و مردن همان در حال بیفتادند و جان بدادند.

نوشیروان چنان دانست که بهبود و فرزندانش این کید اندیشیده اند در خشم شد و فرمود : فرزندان بهبود بسزای عمل خویش رسیدند و هم حکم داد تا بهبود را بکشتند و خانه اش را برانداختند و اموالش را بتاراج بر گرفتند و ذردان در چشم پادشاه بزرگوار شد و مدتی بر این برآمد روزی در نخجیر گاه اسبان نخجیر را بر نوشیروان عرضه دادند و بر بیش تر اسب ها داغ و نشان بهبو در ایافت که او بحضرت آورده بود پس یاد او کرد و گفت : نیکو مردی بود گمراه شد و از آن نخجیر گاه بسوی خانه چندان که راه می پیمود همه در فکر بهبود بود و مؤبدان مانند اردشیر و شاپور و یزدگرد و بهمن ملازم رکاب بودند و با او سخن می کردند ناگاه جادوان بمیان آمد از میانه

ص: 344

ذردان معروض داشت که جادوان کارهای عجیب توانند کرد از جمله چون در خورشی شیر اندر باشد آن شیر را بزهر بدل توانند ساخت نوشیروان چون این سخن بشنید سخت در اندیشه رفت و دیگر سخن نگفت تا راه بپایان برد و بسراپرده خویش اندر رفت و در حال ذردان را طلب فرمود و گفت: راست بگوی که در آن شیر و خورش چه جادوئی کردی و اگر نه تن و جان تو بهرۀ سیاست خواهد گشت ؟ از هیبت پادشاه در ذردان و سخنان او لرزش و لغزش افتاد و صورت حال را باز نمود و این گناه را همه بر جهود حمل کرد .

انوشیروان بفرمود تا بند بر پای ذردان نهادند و جهود را طلب کرد و جداگانه از وی پرسش نمود ، جهود پرده از آن راز بر گرفت و آن قصه را مکشوف داشت . پس ملك عادل بفرمود تا دو دار بر پای کردند و ذردان را با جهود هر يك از داری بیاویخت و لشگریان ایشان را تیر باران کردند تا هر دو جان بدادند

و پادشاه از خون بهبود و فرزندانش پشیمان بود و همی توبت و انابت بحضرت یزدان می جست و از پس آن که پادشاه را دستور نماند وزارت خویش را به ابوزرجمهر بن بختگان گذاشت (و تفصیل این اجمال را انشاء الله در ذیل قصة بوزرجمهر مرقوم خواهیم داشت).

بالجمله چون بعد از جلوس انوشیروان سطابانس (که شرح حالش مذکور خواهد شد) به تخت قیصری بر نشست و در مملکت روم و یونان منزلت ایمپراطوری یافت نوشیروان بر رسم ملوك رسولى بنزديك او فرستاد و بر قیصر گذشته تعزیت کرد و او را بسلطنت تهنیت داد .

سطایانس چون جوان بود رسول نوشیروان را وقعی ننهاد و پاسخ نیکو نداد و آن هدیه و خراج که رسم بود از درگاه پادشاه عجم بازداشت ، چون رسول کسری باز آمد و حال باز گفت نوشیروان در خشم شد و ساز سپاه کرده با سی صد هزار مرد جنگی از مداین کوچ داده قصد تسخیر روم کرد

ص: 345

چون این خبر بقیصر آمد از بهر مدافعه حکم داد تا لشگریان فراهم شدند و گروهی بانبوه برداشته از قسطنطنیه خیمه بیرون زد و سهل وصعب زمین را در نوشته از عموریه (1) بگذشت و بزمین حلب در آمد و در آن جا هر دو لشگر بهم باز خوردند و جنگ در پیوستند و لشگر رومی را بشکستند و سی هزار برده و اسیر از رومیان بگرفتند. چون کار بر قیصر تنگ شد بفرمود گرد لشگر خویش را کنده (2) کردند و بمحاصره اندر افتاد و ازین سوی نوشیروان فرمود تا گرد ایشان را فرو گرفتند و رحل اقامت افکندند چون روزی چند بر گذشت خوردنی و علوفه در لشگرگاه نوشیروان اندك شد و از لشگرگاه تا دار الملك مسافتی بعید بود حصول زر و سیم بآسانی میسر نمی گشت، بوزرجمهر کس نزد بازرگانان فرستاد آن کس که بدان نواحی نزديك بود تا زر و درم بوام گیرد و کار لشگر را بسازد از آن نواحی کفشگری هشت کرور درم بوام داد و حمل کرده بدرگاه نوشیروان فرستاد.

کسری ازین خبر شاد شد و بشکرانه زمین ببوسید و گفت : خدای را چه ستایش گویم که در دولت ما کفشگری چنین تواند کرد پس روی با بوزرجمهر فرموده که چون این رر بکفشگر بازدهی صد هزار درم افزون کن تا از بهر او سودی بود . بوزرجمهر عرض کرد که این کفشگر را آرزوئی و نیازیست از شهریار همانا او را فرزندیست که در کسب علوم مساعی جمیله معمول داشته و خط نیکو تواند نگاشت ، خواهد که او را در رسته دبیران حضرت و نویسندگان درگاه منخرط گردد نوشیروان در خشم شد با بوزرجمهر گفت: همانا خرد تو تيره و رأى تو تاريك شده که مرا می آموزی تا فرزند موزه (3) دوزی را در میان دبیران جای دهم این بگفت و فرمان داد تا بار های درم را حمل داده بسوی کفشگر فرستادند و فرمود: هرگز زر از موزه دوز نخواهم گرفت.

ص: 346


1- بفتح عين و تشدید میم و یا از شهرهای آسیای صغیر
2- خندق
3- کفش دوز

از قضا چنان افتاد که روز دیگر چهل تن از بزرگان روم بفرموده قیصر بحضرت کسری آمدند و هريك صد هزار دینار برسم پیشکش پیش گذرانیدند و عذر قيصر بخواستند و عرض کردند سطایانس جوانست و او را از تجربت بهره ای نباشد اگر ملك الملوك گناه او را معفو دارد روا خواهد بود و پیمان دارند که هر سال خراج فرستند

پس کسری از جرم قیصر بگذشت و خراج را برای ورویت بوزرجمهر گذاشت و او شش کرور دینار زر خالص و بیست کرور در هم و پانصد زرمه (1) و بسته جامه رومی معین کرد که همه ساله بحضرت نوشیروان فرستد و خود نیز چون فرمان رسد در نزد حاجت حاضر گردد و هر سال یک بار بدرگاه آید

پس سخن بر این نهادند و آن را محضری کردند و خاتم بر نهادند و هر دو لشگر دست را از یکدیگر باز داشتند و روی از جنگ برکاشتند و قيصر بقسطنطنیه شد و کسری مد این مراجعت فرمود و از آن جا چند تن برگماشت تا بروم شده کار باج راست کردند و بحضرت شاه ایران پیوستند

از پس این واقعه حارث بن جبله غسانی که سلطنت شام داشت روی نیاز بحضرت قیصر آورد و باستظهار او خواست تاکین از منذر ماء السماء که درینوقت حکومت حیره داشت بکشد و قیصر در نهانی او را اغوای نمود و حارث برادر خود خالد بن جبله را لشكر بداد تا سپاه بموصل و جزیره (2) راند و مردم بسیار بکشت و اموال ایشان را بغارت بر گرفت و از آن جماعت برده و اسیر فراوان بر در مملکت حیره را خراب کرد.

منذر صورت حال را بحضرت نوشیروان نامه کرد و پادشاه عجم این قصه را رقم کرده بقیصر روم فرستاد و پیام داد که این حادثه بی اجازت تو بادید نشده اکنون بفرمای تا آن خواسته و بردگان باز دهد و کشتگان را دیت فرستد و اگر نه من ازین صلح بیزارم

ص: 347


1- قطعه
2- بين النهرين

حرب را ساخته و جنگ را پرداخته باش .

قیصر مکانتی برسول ننهاد و آن گفته ها را بچیزی نگرفت و روزی چند بمماطله گذاشت لاجرم رسول ملك عجم باز آمد و این خبر باز آورد .

انوشیروان خواست تا این کین ازو بکشد رام برزین را که یکی از صنادید درگاه بود نیابت خویش داده در مداین بنشاند و کسری را در بدو حال زنی نصرانی بود و با او پیوستگی تمام داشت و چندان که خواست او را بدین آتش پرستان آرد مفید نیفتاد لاجرم او را بحال خود گذاشت و ازو فرزندی آورد ، چون او بحد رشد و بلوغ رسید حکومت فارس بدو داد و نوبر داد بر دین مادر می زیست.

چون نوشیروان آگاه شد او را منع کرد و خواست بشریعت زردشت در آید نوبر داد نپذیرفت و در میان پدر و فرزند رنجیدگی افتاد ، لاجرم این هنگام که تصمیم سفرشام می داد از بهر آن که فتنه از نوبر داد بادید نشود او را گرفته در جند شاپور محبوس کرد و زمام ملك را بدست رام برزین گذاشته از جای بجنبید و صد هزار مرد لشگری کوچ داده بموصل آمد و منذر ماء السماء نیز با پنجاه هزار تن سیاهی بدو پیوست ، پس از آن جا بسوی شام ره سپر گشت و شهر قیصریه وفاميه و حمص (1) و تمامت شهرهای شام را مفتوح ساخت و در هر جا قتل فراوان کرد و حارث بن جبله بگوشه ای بگریخت و سر خود را همی بسلامت داشت و انوشیروان از آن جا بمصر در رفت و آن مملکت را نیز مسخر کرد و اسکندریه را بگشاد و از آن جا بانطاکیه باز آمد و سه روز در کنار انطاکیه رزم داد و آن شهر را نیز بگرفت و آن چنان شهری بود که از آبادی برابر رومية الكبرى می نهادند و دار الملك شرقی روم بود . انوشیروان را دیدار و آبادانی آن شهر خوش افتاد ، پس بفرمود تا نقاشان صورت هر محلت و هر مسکن و تمامت دور (2) و قصور را در کاغذها بیرنگ (3) زدند و حکم داد تا در مداین بدان گونه شهری بنیان کردند و پنج باره (4) در پیرامون

ص: 348


1- بكسر حاء و سكون :میم از شهرهای سوریه واقع بین دمشق و حلب
2- خانه ها
3- نقش کردن
4- سور، قلعه

شهر برافراشتند که بدین نام بود (اول) : نهروان بالا (دوم) : نهروان میانه (سیم): نهروان شیب (چهارم) باور آیا (پنجم) با کسایا و آن شهر را مردم عرب رومیه خواندند .

بالجمله پس از انجام آن شهر مردم انطاکیه را کوچ داده بدانجا سکون فرمود و چون مردم بدان شهر در رفتند هر کس خانه و محلت خویش را بشناخت و بی زحمت بخانه خویش شد و ازین شهر تا انطاکیه هیچ بینونت نبود جز این که پیش روی خانه گازری را در شهر قدیم درختی کهن بود و در شهر جدید دیدار آن درخت صورت نداشت از پس این واقعه مزاج کسری از اعتدال بگشت و مریض شد چندان که مردم از وی مرفوع الطمع شدند و خبر مرگ وی پراکنده شد .

چون این خبر بایران رسید و نوبر داد بدانست فرصت بدست کرده از زندان بر آمد و مردم بر وی مجتمع شدند و بیشتر مردم نصاری بگرد او فراهم گشتند و او بنداز خزاین پدر باز کرد و بر لشگریان قسمت فرمود و خبر مرگ کسری را پراکنده ساخت و عمال پدر را از فارس اخراج مود و نامه بقيصر بفرستاد كه اينك پادشاهی مراست و با تو بر قانون دوستان خواهم بود و هر مملکت که از تو بدست کسری در آمده با تو خواهم گذاشت و خود عزم فتح عراق فرمود

چون این خبر بانوشیروان برداشتند به رام برزین نامه کرد که فرزند ما قبل از آن که مرگ ما را استوار بداند از زندان بر آمده محبوسان را از زندان خانه بر آورده در دفع او مساعی جمیله معمول دار اگر بطاعت سر برآورد و محبوسان را باز جا فرستد و غوغا طلبان را ادب کند مقام او در نزد ما استوار خواهد بود و اگر نه جنگ او را آماده باش و اگر گرفتار شد او را میازار و در همان خانه که محبوس بود باز دار.

چون این نامه به رام برزین رسید لشگر برآورد و از آن سوی نوبرداد شماس رومی را سپهسالار ساخته سپاه براند چون هر دو لشگر با هم نزديك شدند صف جنگ راست کردند اول کس، بیروز که یکی از پهلوانان بود از لشگر دام ،برزین اسب بزد

ص: 349

بمیدان آمد و کار حرب را بساخت تا هر دو لشگر با هم در آمدند نخستین میمنه سپاه نوبرداد بر میسره لشگر رام برزین غلبه جست و آن جماعت را پراکنده کرد و چون رام برزین چنان دید حکم داد تا کمان داران تیرباران گرفتند و جنگی بزرگ پیش آمد از میانه تیری بر مقتل نوبرداد آمده او را از پای در آورد.

آوردن چون لشگر از مرگ او آگاه شدند پراکنده گشتند و هزیمت شدند و رام برزین چون مرگ شاهزاده را بدانست گریبان چاک کرده ببالين نوبرداد آمد و حکم داد تا لشگریان دیگر کسی را آزرده نکنند، آن گاه از اسقف پرسید که اگر شاهزاده وصیتی گذارده است مکشوف دار اسقف فرمود : جز این نگفت که مادر مرا بگوئید تا مرا برسم اصحاب مسیح علیه السلام كفن و دفن کند

اما از آن سوی چون نامۀ نوبرداد به سطایانس رسید مایه جلادت او گشت و ساز لشگر کرده بلسار را سپهدار ساخت و با سپاهی انبوه از قسطنطنیه جنبش کرد و ازین سوی انوشیروان را از مرض بهبودی حاصل بود پس باستقبال جنگ ساز راه کرد و شیروی بهرام را سپهسالاری داد و چپ لشگر را بفرهاد سپرد و میمنه را استاد برزین سالار گشت و مهران از بهر قلب بود و هرمزد خرداد را طلایه ساخت و شیرزاد را حکم داد تا ندا در انداخت که هر کس از لشگریان بزراعت و حراثت کس زیان رساند بمعرض عقاب و عتاب خواهد رفت

با این ساز و برگ بجنگ قیصر در آمد از آن سوی سطایانس صف بر کشید و بلسار همی از یمین و شمال بتاخت چون کار حرب بالا گرفت و لختی از جانبین کوشش رفت لشگر روم شکسته شد و قیصر تا قسطنطنیه بگریخت و سپاه کسری از دنبال بشتافت و قلعه شو بدو قلعۀ آرایش روم و قلعه قالینوس را از کارداران قیصر بگرفت و کار بر سطایانس صعب افتاد لاجرم مهراس را که از بزرگان حضرت بود رسول کرد و نامه از در زاری؛ ضراعت بنوشت و باز نمود که من در سیاست خالد و استرداد اموال و اسیران مملکت حيره مسامحه نداشتم ، ملك الملوك صبر نفرمودند و استعجال کردند پس مهراس بحضرت

ص: 350

نوشیروان آمد و عذر قیصر بخواست و خراج بر ذمت گرفت .

انوشیروان فرمود که من بمصالحه رضا ندهم مگر این که هر شهر گرفته ام از آن من باشد رسول قیصر پذیرفتار گشت. پس جزیره و بادیه و حجاز و طايف و بحرين و يعامه و عمان و شام و امصار کنار فرات و مصر بدیوان نوشیروان در آمد و این در سال پنجم سلطنت نوشیروان بود.

بالجمله چون ملك الملوك عجم از کار قیصر بپرداخت بخونخواهی جد خود فیروز کمر بست و خواست تا این كين از اخسران ملك هياطله (1) باز جوید و ساز لشگر کرده بخراسان سفر کرد و در آن جا سی و شش باره شهر و قصبه بر آورد و آن گاه مملکت بلوچستان را بنظم و نسق کرد و لشگری بسوی هیاطله نامزد فرمود درین وقت بحضرت او خبر آوردند که در باب الابواب و دربنه ترکان و قبائل لكزى آغاز طغيان و عصیان کرده اند و دست بنهب و غارت گشوده اند و آن ممالک را آشفته کرده کسری نخستین دفع این فتنه را واجب شمرده لشگر را از هیاطله باز خواند و راه آذربایجان پیش گرفت و گفت ، همانا این جماعت در زمان قباد نیز قباحتی کردند و جسارتی نموده کیفر نیافتند ، ازین است که باز بچنین کارها اقدام کنند و خشمگین دو منزل بیک منزل سپرده بآذربایجان آمد و از آن جا باراضی خزران (2) در آمد و دست بقتل و غمارت باز کرد و مردم فراوان در ممالك خزران عرضه هلاك و دمار ساخت و بسیار از بلاد و امصار را ویران کرد و در طریق ارمن زمین چنان افتاد که روزی یکی از مبارزان لکزی با شمشیر کشیده عزم سراپرده انوشیروان کرد و خواست پادشاه را مقتول سازد پاسبانان گرد او را بگرفتند و او چند تن را مجروح و مقتول ساخت، عاقبة الامر او را بگرفتند و نزد کسری آوردند

انوشیروان او را پیش نشاند و گفت: قصد تو ازین کار چه بوده است ؟ آن مرد بگریست و گفت: اکنون که مقصود من بر نیامد این شماتت از بهر چیست ؟

ص: 351


1- بلاد ما وراء النهر، ترکستان کنونی
2- بر وزن :مرجان شهری است از گیلان و ترکستان (برهان قاطع)

پس بفرمود تا او را بکشتند ، آن گاه از بهر دفع عبور ترکان قبچاق و قبایل ترکمانان و دیگر طوایف خواست بنیان سدی سدید کند ، پس از دریای فرزم که شعبه ایست از خلیج غربی که بدریای روم می گذرد تا میان دریای خزر که شهر با کوبه بر کنار آنست و کوهستان البرز و لکزی و انجاز و دیگر مواضع در میانه این دو دریاست تقریباً صد فرسنگ باشد. همه جا درخت های بلند و کوه های عمیق که عبور از آن محال می نمود بنیان سد کرد و دیواری بر صانت و متانت تمام برآورد و سنگ های سطبر و احجار عظیمه بکار برد و خزاین اندوخته خود را بدان کار بذل کرد و دو دربند بر آن دیوار گذاشت : یکی در باب الابواب تا معبر مردم قبچاق واران باشد و آن دیگر را در برابر آن جاز گذاشت و ده هزار تن مرد لشگری از بهر حفظ و حراست گماشت و این دیوار را در بعضی از مواضع بر فراز سد ذوالقرنین اکبر نهاد (که شرح آن مرقوم گشت)

چون در آن زمان ویران شده بود دیگر باره کسری استوار کرد و هنوز در بنیان آن گاهی در بحر و گاهی در بر علامت پیدا شود که در میان ثلمۀ سنگ ها روی گداخته ریخته اند

بالجمله بعد از کار دیوار بیست هزار خانه از دیلمیان و طبرستان کوچ داده بهمدان آورد و سکون فرمود و از آن جا بگرگان آمد و باره گرگان را از میان آب بنیان کرد و همه خاره (1) و کوه پاره بکار برد چون نهفته گنجین ها و فابدان خرج نمی کرد از گرگان با هزار سوار بکرمان آمد و بخانه آذر ماهان فرود شد .

چه می دانست او را ساز و سامان بزرگ باشد و آذر ماهان قصد ملك را بدانست و مقرر داشت که هر روز صد بار کیراقچه زر و سیم دهد تا آن بنا رابس باشد . و بدین پیمان وفا کرد و کسری دیگرباره بگرگان آمد و از آن سوی چون هزار بد که والی اسطخر بود خدمت آذرماهان را بدانست دو هزار شتر از زر و سیم و آن اشیاء که بکار سد بود گرگان فرستاد تا در این خدمت شريك باشد

ص: 352


1- سنگ سخت

وقتی این خزانه بگرگان رسید که کار سد را بپایان برده بودند کسری بفرمود تا از ان خزانه شهر استاره آباد را بنیان کردند و آن را اصطخر آباد نام نهاد و بمرور از منه و قصور السنه (1) باستراباد مشهور شد و از آن پس کسری از گرگان کوچ داده به دسکره آذربایجان آمد و خبر سلطنت او جهان را فرو گرفت

سوسندی که درینوقت پادشاه چین بود (چنان که مذکور شد) چون نام او را بشنید خواست تا بانوشیروان کار بمدارا کند و ساز دوستی بیاغازد ، پس هدیه ای در خور فراهم کرده با چند تن رسول دانا روانه حضرت کسری ساخت

چون این خبر با خسران ملك هياطله رسید گفت: اگر میان ملک چین و پادشاه عجم کار بدوستی رود روزگار بر ما تلخ شود زيرا كه ملك عجم را با ما خونخواهی پدر در میانست لاجرم قانغر را که سپهسالار لشگر بود با فوجی مأمور داشت تا فرستادگان سوسندی را گرفته آن تحف و هدایا بغارت بردند.

چون این راز بر پادشاه چین مکشوف شد لشگری عظیم از بهر محاربه با اخسران مأمور داشت و ازین سوی اخسران قانغر را با سپاه بشهر بخارا فرستاد و در آن جا با لشگر چین باز خورد حرب در افکند بعد از کوشش و کشش بسیار سپاه هیاطله شکسته شد و ملك چين بركبريا و خيلا بیفزود گفت : اکنون که ما تا به این جا تاخته ایم صواب آنست که از اراضی ایران نیز لختی بدست کنیم و از آن جا بشهر سغد آمد بزرگان چین معروض داشتند که این رأی که پادشاه زده از صواب دور می نماید ، همانا درین جهان هیچ کس را آن نیرو در بازو نیست که بانوشیروان هم ترازو شود بهتر آنست چنان که از نخست اندیشه داشتی با کسرى مؤالفت جوئى و ملك هيطل را نابود سازی و محاسن این اندیشه را در خاطر او جلوه دادند .

پس سوسندی دیگر باره ساز هدیه کرد و رسولی چند برگزید و سواری از زرکه مرصع (2) بدر و گوهر بود و اسبش را بجای هر دو چشم دو یاقوت آبدار بود و شمشیری که

ص: 353


1- نارسائی زبان ها.
2- جواهر نشان

غلافش از جواهر منضوده بود و قبضه ای از يك پاره زمرد داشت و جامه از حریر که زمین آن از لاجورد طراز داشت و صورت ایوان و نوشیروان را با تاج در آن مصور کرده بودند و خدمتگذاران بر فراز سر او ایستاده می نمودند در سقطی از ذهب جای داده بدست کنیزکی نهادند که در موی خود پنهان می گشت و اگر موی باز می کرد ماننده برق بود که در شب تار پدیدار شود و این جمله را بدست رسولان سپرده با نامه از در پوزش بحضرت کسری گسیل داشت.

این هنگام سراپرده (1) نوشیروان در گرگان بپای بود ایشان بنزديك وی شدند و بارجستند و پیشکش خویش را پیش داشتند .

کسری فرستادگان سوسندی را بزرگوار داشت و از رنج راه و ملك چين پرسش نمود ، پس از یک ماه روزی انجمن کرد و بفرمود تا لشگریان همه حاضر شدند و در برابر رسولان چین مردی خویش بنمودند و از اسب تازی و گوی بازی جهان را آشفته ساختند و نوشيروان خود نیز سلاح جنگ در بر راست کرد و بر نشست و هنر بنمود ، آن گاه فرمود تا پاسخ نامه ملك چين را نوشتند و رقم کردند که نخستین از جسارت مردم هیاطله و ظفر جستن بدیشان یاد کردی این کاری شایسته بود و ایشان کیفر کردار خویش را یافتند دیگر آن که از گنج آکنده و سپاه پراکنده خویش لختی نوشتی و خواستی عدت حشم و کثرت خدم باز نمائی چرا از لشگر و کشور ما بی خبری ؟ اگر ندیده باشی همانا شنیده خواهی بود .

سوم خواستی که یکی از دوشیزگان خویش برسم زناشوئی به پرده ما فرستی و با ما پیوند و مواصلت جوئی آن را که سر پیوند و خویشاوندیست از بسطت کشور و عدت لشگر کم تر سخن کند و فرستادگان را خلعت کرده باز فرستاد .

ایشان چون بنزديك خاقان شدند از صفت مردی و زورمندی و عدت جنود و کثرت خيول نوشیروان شرحی دراز راندند و باز نمودند که درین جهان کس را نیروی مقاتله

ص: 354


1- بفتح اول : حرم سرا

و طاقت مقابله با او نیست درین کرت هیبت کسری بیش از پیش در چشم و خاطر سوسندی جای کرد و سه تن رسول دانا با صد هزار دینار زر بحضرت نوشیروان فرستاد و پیام داد که از فرزند عزیز ترکس را نباشد من اینک فرزند خویش را بسرای تو فرستم و ساز دوستی طراز دهم

دیگر باره رسولان او بدرگاه کسری در آمدند و پادشاه عجم ایشان را گرامی داشت و تشريف ملوکانه عنایت کرد و مهران ستاد را که مردی دانا بود با یک صد سوار بدرگاه سوسندی فرستاد تا یکی از دوشیزگان او را از حرم خانه گزیده کنند و بدرگاه آرند.

مهران ستاد چون بنزديك ملك چين آمد از میان دختران او قاقم را اختیار کرد که از مادر نیز نسب بسلاطین می برد و چهره ای روشن تر از قمر و لبی شیرین تر از شکر داشت و سوسندی صد شتر دیبای جین حمل کرده او را جهاز کرد و سي صد كنيزك بخدمت او باز داشت و دختر را بر تختی جواهر آمود نشاند که در تمامت راه صد تن او را بر دوش می بردند و فوجی سپاه ملازم رکاب او ساخت و او را بسوی ایران گسیل بازداشت ساخت.

ازین سوی کسری فرمود تا بزرگان ایران از مداین تا لب رود جیحون از هر شهر و بلد او را استقبال کردند و از هر جا نثار بردند بدینساز و آئین او را بمشکوی خاص خویش جای داد و از آن پس که او بار گرفت و مدت بگذاشت هرمز از وی متولد شد و خاقان چین همه ساله خراج مملکت بحضرت کسری فرستاد.

از آن پس که میان ملك الملوك عجم و پادشاه چین . کار مخالطت و مصافات محکم گشت ، صنادید ایران بحضرت نوشیروان آمده عرض كردند كه از كين ملك هیاطله نتوان باز نشست و خون فیروز را نتوان خوار شمرد و نوشیروان را کین کهن بیاد آمد و ساز لشگر کرده بسوی هیاطله کوچ داده و از بهر تسخير بلخ و طخارستان (1)

ص: 355


1- بكسر راه مملکت وسیعی است که در جنوب آن بلغ واقع است و شهر بزرگ آن طالقان نام دارد

و ماوراء النهر و فرغانه (1) و ترکستان میان بست و کس فرستاد تا از آن سوی نیز ملك چین لشگری برسر هیاطله مأمور فرمود و از هر جانب سپاهیان بدان مملکت راه نزديك کردند.

چون ملك هياطله بدین کار واقف شد مردم خویش را فراهم کرده و قانغز را بدفع دشمنان حکم داد و او در میانه یک دو کروفر کرده کاری نساخت و سپاه نوشیروان دست بقتل وغارت بر گشودند و همی شهرها خراب کردند و مردم بکشتند بیم در میان لشگر اخسران افتاد و بزرگان سپاه نزد قانغز آمده گفتند : با کسری چگونه توان کوشید ؟ روزی چند بر نیاید که بنیان این مملکت بر آب رود و از ما نشانی نماند پس همگی همدست و همداستان شده فغانی را که از مردم چغانی (2) بود و نسب به بهرام گور می برد بسلطنت بر داشتند و اخسران را بند بر نهاده بحضرت کسری فرستادند تا سر ازو بر گرفت و مردم هیاطله و طخارستان و ترکستان بدیوان نوشیروان اندر شدند و اینال باوقوی خان که درینوقت ملك تركستان بود (چنان که مذکور گشت ) صد جوشن (3) تبتی زر نشان و چهار هزار نافه مشگ اذفر (4) انفاذ درگاه داشته اظهار عبودیت کرد آن گاه عزم مملکت هندوستان کرد و درین وقت (پرتاب چند) که شرح حالش مذکور شد ملك هندوستان بود .

بالجمله نوشیروان شیروی بهرام را با سپاهی بزرگ بسوی هندوستان مأمور داشت و از جانبی دیگر عمر و بن هند را (که شرح حالش گفته خواهد شد) حکم داد تا از حیره با لشگری جرار بسر اندیب شود و او سپاهی انبوه کرده بکشتی در آورد و از دریا عبور داده بزمین سر اندیب فرود شد و آن اراضی را فرو گرفت.

و از این سوی شیروی بهرام با لشگری افزون از حوصله حساب زمین کشمیر و

ص: 356


1- نام شهریست از ماوراء النهر.
2- اهل ماوراء النهر
3- زره
4- بسیار خوشبو

مملکت پنجاب را در نوشته باراضی هندوستان در آمد و (پرتاب چند) را با این دو لشگر قوت محاربت نبود لاجرم هزار من عود هندي خضاب اسود که مشهور بخضاب هندی بود و بیخ موی چنان سیاه می کرد که سواد آن زایل نمی شد و فرشی از پوست مار که صد کس بر آن تواند نشست و جامی مرصع بیاقوت احمر كه يك شبر قطر دایره آن بود و کنیزکی که هفت شبر طول قامت او بود و مژگان او تا برخسار می رسید با ملاحت و صباحتی که چشم خورشید بر رخساره اش خیره ماندی و فروغ ماه با شعشعه جبینش تیره نمودی از بهر هدیۀ حضرت نوشیروان آماده ساخت و بدست رسولان چرب زبان انفاذ داشت و بر ذمت گرفت که همه ساله ده زنجیر فیل و دویست هزار چوب ساج برسم خراج بدرگاه فرستد و آن بلاد و امصار که بنام بهرام گور بود در سواحل دریای عمان بعمال كسرى گذارد تا ملك الملوك عجم او را زحمت نرساند

پس نوشیروان فرستادگان او را گرامی داشته نیاز او را پذیرفتار گشت و لشگر های خود را از هندوستان باز خواند آن گاه سیف ذی یزن (1) بحضرت نوشیروان پناه جست و شکایت از مسروق که درین وقت پادشاه یمن بود آورد و او بفرمان نوشیروان پادشاه یمن گشت (چون تفصیل این اجمال را در ذیل قصۀ سیف مرقوم خواهیم داشت در این مقام از اطناب و تکرار پرهیز رفت)

بالجمله چون بلاد یمن نیز ضميمه مملکت و تمیمه سلطنت نوشیروان گشت بفرمود تا میان کوهستان زمین حبشه و کوهسار اراضی یمن که بر بحر بود نیز سدی بستند و نام او بلند شد و پادشاهی او بزرگ گشت چنان بود که وقت که پنج کرسی در مجلس او می نهادند یکی را سوسندی ملک چین می نشست و دوم را پرتاب چند پادشاه هندوستان نشیمن می نمود و سیم را سطایانس ایمپراطور روم جای می کرد و چهارم را اینال باوقومی خان سلطان ترکستان تکیه می زد و بر پنجم بوزرجمهر بر می آمد و انوشیروان در اواخر سلطنت بر بوزرجمهر غضب کرد و او را

ص: 357


1- بضم عين و زاء

بکشت (چنان که در شرح حال او مرقوم خواهد شد)

مع الحديث چون بدین شکوه و فرهی سی و نه سال از سلطنت نوشیروان بگذشت اردشیر که مؤبد موبدان بود در خواب دید که اشتران عرب با اشتران بزرگ عجم نبرد کردند و شتران عجم هزیمت شدند و شترهای عرب از دجله بگذشتند و بر زمین عجم پراکنده شدند این خواب را بحضرت نوشیروان عرضه داشت و هم کسری خود در خواب دید که چهارده کنکره ایوان او بزیر افتاد سخت ازین خواب بترسید چون سه روز از این واقعه گذشت کنگره های ایوان بزیر افتاد و بی ثقلی و حملی طاق ایوان از میان بشکست بدانسان که تا این زمان آن شکسته پدیدار است همانا اينشب ولادت رسول قرشی صلی الله علیه و اله بود.

بالجمله از پس این حادثه خبر رسید که دریاچه ساوه بخشکید و از سوی دیگر انها (1) کردند که آتشکده فارس بیفسرد (2) و تا آن زمان هزار سال بود که فروغ داشت لاجرم نوشيروان هراسناك شد و گفت کاری بزرگ پیش آمده است و جمیع مؤبدان و ساحران و کاهنان و منجمان را انجمن کرد و صورت خواب و كسر ایوان را بنمود و قصه آتشکده فارس و دریاچه ساوه را مکشوف داشت و هم از جوشش آب در اودیه سماره (3) که در آن ایام خبر آورده بودند خبر داد و گفت : شما چه بینید درین کار.

ایشان گفتند : بدان می نماید که کسی از عرب بیرون آید و برعجم استیلا کند و در دین عجمان رخنه افکند اکنون مردی از عرب باید که اخبار و کتب ایشان را بداند تا این راز آشکار تواند کرد

درینوقت عمر بن هند از طرف کسری فرمانگذار حیره بود پس نامه بدو کرد که مردی دانا از جماعت عرب بسوی ما فرست تا از اخبار ایشان چیزی پرسش کنیم

ص: 358


1- اخبار و اعلام
2- خاموش شد
3- جمع وادی؛ بیابان: سماوه بفتح سین از استان های عراق عرب

چون این حکم بعمر و رسيد عبد المسيح را بنزديك انوشيروان فرستاد و هو عبدالمسيح بن عمر و بن قيس بن حیان بن بقيله (1) است و اسم بقیله ثعلبه است او را ازین روی بقیله نامیدند که روزی دو بافته برد اخضر شعار کرده بمیان قوم آمد ایشان گفتند: «ما انت الابقيلة» وي را بخضرت آن گیاه تشبیه کرده اين نام دادند . و او از اولاد ملوك غسّان بود و تا آن زمان قريب سيصد سال از زندگانى او گذشته بود و در اين جهان سيصد و شصت سال عمر يافت و بر كيش ترسايان مى زيست و در حيره سكون مى فرمود و در آن جا قصرى بساخت كه به قصر بنى بقيله مشهور بود و تا زمان اسلام او زنده بماند (چنان كه قصهء او را با خالد وليد و لشكر اسلام ان شاء اللّه در كتاب ثانى مسطور خواهيم داشت)

بالجمله چون روزگارى از وفات او بگذشت يكى از مشايخ حيره خواست تا در پشت آن بلد بنيان ديرى كند ، پس زمينى را اختيار كرد و براى بنيان حفر كردن گرفت ناگاه به دخمه اى رسيد كه چون غارى بود و جسدى را ديد كه بر سنگ سفيد افتاده و بالاى سر او اين خط نوشته است

بيت

انا عبد المسيح بن بقيلة *** حلبت (2) الدّهر اشطره (3) حياتى

وَ نِلْتُ مِنِ الْمُنَى بَلغَ (4) الْمَزِيدِ *** وَ كافحتُ (5) الاُمور وَ كافَحتَنى

وَ لَمْ أَحْفَلَ بمعضلة (6) كئود (7) *** وَ كِدْتُ أَنَالَ فِى الشَّرَفِ الثُّرَيَّا

ص: 359


1- بضم باء و فتح قاف مصغر بقل:
2- بفتح لام : دوشیدن
3- شطر: دو پستان از چهارپستان گاو و گوسفند و غیره جلو یا عقب
4- بسكون لام؛ بالغ
5- مطافحه شمشیر بر وی یکدگر کشیدن و مبارزه کردن
6- اهمیت نمی دهم
7- سخت و پر مشقت

وَ لَكِنْ لَا سَبِيلَ الَىَّ الْخُلُودِ

اكنون بر سر داستان رويم

چون عبد المسيح به حضرت نوشيروان آمد ملك عجم صورت حال به دو بازنمود . عبد المسيح در پاسخ عاجز آمد و عرض كرد كه : در بلاد شام مردى است كه سطيح نام دارد و او خال من است اگر فرمان بود به نزد او شوم و اين راز را مكشوف سازم . كسرى او را اجازت داد و عبد المسيح همىبشتافت و پست و بلند زمين را در نوشته در ميان شام و يمن به بالين سطيح رسيد ، وقتى كه او را در سكرات و غمرات موت يافت به دو سلام داد و جواب نشنيد پس فرياد بر كشيد و گفت :

بيت

اصمّ ام يسمع غطريف (1) اليمن *** ام فاز (2) فازلم به شأو (3) العنن (4)

يا فاصل (5) الْخُطَّةِ أَعْيَتْ مَنْ وَ مَنْ (6) *** وَ كَاشِفِ الْكُرْبَةِ فِى الْوَجْهُ الغضن (7)

أَتَاكَ شَيْخُ الْحَىَّ مِنْ آلِ سُنَنِ (8) *** وَ أُمِّهِ مِنْ آلِ ذِئْبٍ (9) بْنِ حجن

أَزْرَقُ ضَخْمِ النَّابِ (10) صرّار (11) الاذن *** ابْيَضَّ فضفاض (12) الرِّدَاءَ وَ الْبَدَنِ

ص: 360


1- سید و بزرگ در ترتیب و بعضی کلمات بین کتاب و طبری اختلاف دیده می شود
2- هلاک شد
3- بسرعت رفت
4- غایت هر چیز
5- مشقت و زحمت
6- بیان کننده . خطه: منطقه ناحیه
7- کنایه از جماعت زیاد
8- صورتی که در آن آثار انکسار و غم واندوه دیده می شود
9- در تاریخ طبری با نون ذکر شده است
10- بفتح حا و جيم
11- بزرگ دندان
12- بزرگ

رَسُولُ قِيلَ (1) الْعَجَمِ كِسْرَى (2) للوسن (3) *** لَا يَرْهَبُ الرَّعْدِ وَ لَا رَيْبَ الزَّمَنِ

تَجُوبُ (4) بِى الارض علنداة (5) شَجَنُ (6) *** ترفعنى طَوْراً (7) وَ تَهْوَى لِى وَ جُنَّ (8)

حَتَّى أَتَى عارى الجياجى (9) وَ الْقُطْنِ (10) *** تَلَفَهُ فِى الرِّيحُ بوغاء (11) الدِّمَنِ (12)

خلاصۀ سخن عبد المسيح آن است كه گويد : آيا كر است يا مى شنود سيد يمن يا مرده است و برده است او را مرگ ؟ و باز خطاب مىكند كه : اى تميز گذرانده شهر و كاشف غم از وقوع حادثه ، عاجز شده اند جماعت كثيره از حكماى حضرت كسرى از اين روى شيخ قبيله كه از مادر و پدر نسب به سنن و حجن مى رساند يعنى از خويشان توست به سوى تو آمده و او ازرق چشم ، بزرگ دندان و پهن گوشى است كه جثهء سفيد و بزرگ دارد زيرا كه رداء و زرهء او وسيع است و نمى ترسد از رعد و برق و ريب و مكر زمانه ، و فرستادهء پادشاه عجم است تا خواب او را مكشوف سازد و شتر قوى جثهء او پست و بلند زمين را در ظلمت قطع مى كند چنان كه گوئى ريگ هاى نرم و غبار ارض او را در باد پيچيده اند .

چون اين سخنان به گوش سطيح رسيد چشم بگشود و فرمود : عَبْدُ الْمَسِيحُ عَلَى جَمَلٍ يَسِيحَ الَىَّ سطيح وَ قَدْ أَوْفَى عَلَى الضَّرِيحِ بَعَثَكَ مَلَكٍ بَنَى ساسانَ لِاَرتِجاسِ الايوان وَ خمود

ص: 361


1- پادشاهی
2- بجای کسری (سری) در طبری ذکر شده است
3- حاجت
4- قطع می کند و می پیماید
5- قوى جثه
6- بسكون جيم : راه
7- محتمل است که (طور) بمعنی کره باشد و باراء بمعنی گاهی می باشد.
8- زمین سخت.
9- جاجی جمع جوجو بضم هر دو جیم سینه پرنده و کشتی
10- بیخ دم پرنده
11- ریزه های خاک
12- بكسر دال و سکون میم: خاکستر سرگين

النِّيرَانِ وَ رُؤْيَا الموبذان رَأَى ابلا صعابا تَقُودُ خيلا عرابا قَدْ قُطِعَتْ الدجلة وَ انْتَشَرْتُ فِى بِلَادِهَا». گويد : عبد المسيح بر شترى طىّ مسافت به سوى سطيح مى كند ، همانا نزديك مرگ او رسيد پس خطاب مىكند كه ترا پادشاه آل ساسان فرستاد براى بانگ شكستن ايوان و فرو نشستن آتشكده و خواب مؤبد موبدان ، همانا در خواب ديد كه شترهاى صعب شديد مردم عرب را از دجله گذرانيدند و در بلاد عجم پراكنده ساختند .

ديگر باره گفت : «يَا عَبْدَ الْمَسِيحُ اذا كَثْرَةِ التِّلَاوَةِ وَ بَعَثَ صَاحِبُ الْهِرَاوَةِ و فاض وادى السَّمَاوَةِ وَ غاضَت بَحِيرَةٍ سَاوَتْ وَ خَمَدَتِ نَارٍ فَارِسَ لَمْ تَكُنْ بَابِلَ لِلْفَرَسِ مَقَاماً وَ لَا الشَّامِ لسطيح شاما يَمْلِكُ مِنْهُمْ مُلُوكِ وَ ملكات عَلَى عَدَدِ الشرفات ثُمَّ تَكُونُ هَنَاتُ وَ هَنَاتُ وَ كُلُّ مَا هُوَ آتٍ آتٍ» گويد : اى عبد المسيح ، وقتى بسيار شود خواندن قرآن مجيد و ظاهر شود صاحب عصا كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم باشد و روان شود رودخانهء سماوه و فرو رود درياچهء ساوه و فرو نشيند آتشكدهء فارس ، بابل مسكن عجم و شام مقام سطيح نخواهد بود ، همانا سلطنت مى كنند آل ساسان از زن و مرد به عدد آن كنگره ها كه از ايوان فرو ريخت ، بعد از آن شدايد امور باديد شود و كار آمدنى بيايد . اين بگفت و در حال جان بداد

از پس مرگ او عبد المسيح بر شتر خويش برآمده و اين شعرها بگفت .

بيت

شمر فانّك ماضى العزم شمّير *** لا يفزعنّك تفريق و تغير

ان يمس ملك بنى ساسان افرطهم *** فان ذا الدّهر اطوار دهارير

و ربّما كان قد اضحوا بمنزلة *** تهاب صولتهم الاسد المهاصير

منهم اخو الصّرح بهرام و اخوته *** و الهرمزان و سابور و سابور

و النّاس اولاد علّات فمن علموا *** ان قد اقلّ فمحقور و مهجور

و هم بنو الامّ امّا إن رأو نشبا (1) *** فذاك بالغيب محفوظ و منصور

و الخير و الشّر مقرونان فى قرن *** فالخير متّبع و الشّر محذور (2)

ص: 362


1- آب و ملک، ثروت
2- بین کتاب و تاریخ طبری اختلافی در کلمات موجود است

خطاب به خويش مى كند و مى گويد : چالاك باش زيرا كه تو سريع العزم و چالاكى و از هر حادثه و تغييرى بى باكى ، اگر پادشاهى بنى ساسان به نهايت شود و سلطنت از ايشان درگذرد عجب نباشد ، كار دهر از قديم گوناگون رفته است ، بسيار مردم بوده اند و گذشته اند كه شيرهاى دلير از ايشان بيم مى كردند ، همانا از آل ساسان بود ، بهرام گور و چندين هرمز و شاپور كه روزگار ايشان به كران رسيد . اين مردمان برادرانند از يك پدر و چند مادر ، اما هر كه فقير شد او را حقير گيرند و هر جا سامانى يافتند آن صاحب ثروت را نصرت دهند ، خير و شر از پى يكديگر است و هر دو از . واردات جهان ، اما خير را نيكو دارند و از شر بپرهيزند

مع القصه عبد المسيح به شتاب باد و برق طىّ مسافت كرده به حضرت كسرى آمد و صورت حال را بازگفت

انوشيروان فرمود تا آن زمان كه چهارده تن از اولاد ما سلطنت كنند روزگارى دراز خواهد رفت ، از پس آن گوهر چه خواهى باش . و از اين آگهى نداشت كه مدت اين جمله بس اندك خواهد بود (چنان كه در اين كتاب همايون مذكور خواهد شد)

بالجمله چون كسرى از اين قصه بپرداخت و بر حال خويش بياسود ناگاه روزى بانگى مهيب كه دل و جان مىشكست از دجله به گوش او رسيد كه شاه شكست و آن جسر كه بر دجله بسته بود بريخت و ضايع شد . نوشيروان از آن بانگ و آن كلمه و فرو ريختن جسر به نهايت بترسيد و جميع كهنه و سحره و موبدان و منجمان را انجمن كرد و سايب كه در علم قيافت دانشى به كمال داشت نيز حاضر شد . و ملك عجم صورت حال را بازگفت و اين جمله در پاسخ فرو ماندند و زمان خواستند تا در آن كار انديشه كنند و هر كس به مسكن خويش شتافت . اما سايب آن شب را از شهر بيرون شد زمينى را كه بس بلند بود اختيار كرد و بر آن بلندى بنشست و همى به اطراف آسمان و زمين نگران بود ، ناگاه برقى ديد كه از طرف حجاز ظاهر شد و همى مستطيل گشت تا به مشرق رسيد و چون صبح شد ، زير قدم خود را سبز يافت . پس به قيافه بدانست كه از حجاز سلطانى برخيزد كه نام او تا به مشرق ساير

ص: 363

گردد و هيچ سلطنتى از آن بزرگتر نباشد و زمين با فرّ و فضل او سبز شود . پس به ميان شهر آمد و موبدان و دانايان را بديد ، ايشان نيز بعضى با بعضى گفتند : اين آيات نباشد جز اين كه از آسمان فرود شد و آن نيست مگر اين كه پيغمبرى مبعوث خواهد شد و اين مملكت و سلطنت را محو خواهد ساخت ، اما اگر با كسرى اين سخن ياد كنيم ما را عرضۀ هلاك سازد ، پس واجب باشد كه اين راز از وى پنهان داريم و آن وقت كه اين آيت عيان گردد او را قوت نماند كه ما را زحمت رساند . پس به اتّفاق نزد نوشيروان آمدند و گفتند : بناى اين جسر و بنيان اين طاق را در ساعت نحس نهاده اند و از نظر اختران نحوست آن در اين وقت اثر كرد و اين بنيان را خراب ساخت ، اكنون ما حسابى نيكو كنيم و شمار اخترها بگيريم تا اين جسر در ساعتى نيك ، بنيان شود و هرگز خرابى بدان ره نكند . پس ساعتى معين كردند و كسرى در آن ساعت بنيان جسر نهاد و پس از هشت ماه به انجام رفت ، آن گاه روزى مرازبه (1) و موبدان بر سور آن جسر فرشى بگستردند و زيب و زينت داده پادشاه را اعلام فرستادند تا آن بنا را ديدار كند ، پس نوشيروان بدان بساط درآمد و بنشست و نظاره بود ناگاه آب دجله بر آن جسر بپيچيد و آن را فرو گرفته از هم بگسيخت و بانگ از دجله برآمد كه : شاه شكست.

انوشيروان از آن جا خود را به زحمت تمام بر كنار برد و سحره و منجمين را طلب كرد و صد تن از ايشان را بكشت و گفت : شما وظيفه و مرسوم مرا مى بريد و مرا سخره مىكنيد ؟ ايشان عرض كردند : اى ملك ؛ ما خطا كرديم در حساب چنان كه پيشينيان ما خطا كردند اينك به دقت نظر رفته حسابى درست برگيريم تا ديگر خطا نيفتد ، لاجرم ديگر باره ساعتى اختيار كردند و نوشيروان خزينه كرد هشت ماه ديگر به كار جسر پرداختند تا به پايان بردند

چون نوشيروان انجام آن بدانست و بدان جانب بيرون شد ، هنوز آن راه به پايان نبرده بود كه آب دجله در جسر پيچيدن گرفت و آن بانگ مهيب در نيمۀ راه به گوش نوشيروان رسيد كه : شاه شكست . آتش خشم پادشاه عجم زبانه زدن گرفت و با سحره و كهنه و منجمين

ص: 364


1- جمع مرزبان بضم زاء رؤسا

گفت : سوگند با خداى خود ياد مى كنم كه شما را جملگى خواهم كشت و شانه هاى شما را به در خواهم كرد و در پاى پيل پست خواهم نمود و اگر نه راست بگوئيد كه اين چه علامت است ؟

ايشان ناچار شده عرض كردند كه : راستى آن است كه ما از علم خود چنان دانسته ايم كه پيغمبرى مبعوث مى شود و اين مملكت را بر مى اندازد ، ما اين سخن را از بيم جان خود مكشوف نداشتيم

پادشاه عجم جرم ايشان را معفو داشت و رضا بر قضا گماشت و انتظار مى برد كه تا چه پيش آيد . و چنان افتاد كه آن سال به زمين عجم شكال اندر آمد و اين جانور از آن پيش در زمين تركستان مى بود . بالجمله شكالان به هر شهرى و هر ديهى راه كردند و بانگ در انداختند و بانگى سهمناك و بيمناك بود كه مردمان بترسيدند و اين سخن با پادشاه برداشتند و گفتند : اين بانگ ديوان و غولان است كه در جهان افتاده .

نوشيروان مؤبد موبدان را بخواست و گفت : اين چه بانگ است كه پديد شده ؟ اردشير گفت : كه چنين خوانده ام كه چون عمّال و نواب ملكى ستم كنند از آسمان بانگ فرود آيد و مردم آن بانگ بشنوند و در زمين كس نبينند ، چنان مى نمايد كه كارداران از آن چه ملك فرموده از رعيّت بيش ستانند

انوشيروان سيزده تن از موبدان و دانشوران گزيده كرد و جريده هاى خراج را بديشان سپرد و هر كس را به شهرى فرستاد تا رفع ظلم كنند و مردم را داد دهند .ايشان به اطراف ممالك پراكنده شدند و در آن سال نود (90) تن از عمّال جور را سر از تن برگرفتند از پس آن مردم دام بنهادند و شكالى گرفتند و به حضرت نوشيروان آوردند . چون آن جانور را نگريست فرمود : خلقى بدين ضعيفى و بانگى چنين سخت و سهمناك كند بسيار عجب باشد .

و دیگر حدیثی که در عهد نوشیروان افتاد آن بود که بر زویه طبیب که رئیس پزشکان حضرت بود روزی معروض داشت که در کتب خواندن که در هندوستان

ص: 365

گیاهیست که چون آن را بر تن مرده زنند دانا شود و سخن گوید اگر اجازت دهی بدآن جانب سفر کنم و آن گیاه را با خود بیاورم پادشاه عجم او را رخصت داد و نامه به (پرتاب چند) نگاشت که او را درین کار اعانت کند

پس برزویه بهندوستان سفر کرد و چندان که گیاه دید و دانست بامتحان کشید و مقصود بدست نشد حکمای مملکت او را بسوی مردی پیر دلالت کردند که دانشی بکمال داشت و آن مرد دانا به برزویه گفت آگاه باش که تن مردم نادان چون مردگان باشد و آن گیاه کنایت از کتاب کلیله است که چون او را بر مردم نادان خوانند دانا گردد و سخن گوی شود و آن اکنون در خزانه پادشاهست.

برزویه شاد شد و نزد (پرتاب چند) آمده آن کتاب را بگرفت (چنان که در ذیل قصۀ دابشلیم حکیم گفته شد) و از هندوستان کار سفر کرده بحضرت نوشیروان آورد و کسری فرمود تا آن کتاب را ترجمه کردند و نام برزویه و زحمت او را درین طلب و تعب در صدر آن کتاب رقم نهادند .

و دیگر شطرنج بود که در عهد نوشیروان آشکار گشت (و تفصیل آن در ذیل قصه بوذرجمهر مرقوم خواهد شد) اکنون مقالتی چند از مکاتیب و نصایح انوشیروان رقم کنم چه اگر تمامت آن بنویسم سخن بدراز کشد

بالجمله چون نامه بسلاطین نگاشتی نخست ایشان را از قهر خداوند قادر قاهر می داد و قصص انبياء و سیر سلاطین سلف را باستشهاد می آورد و لختی از فتوحات و عدالت خود باز می نمود و در عطف نامه از دستور و بزرگی که ملازم حضور آن سلطان بود یاد می کرد وختم بر انشاء الله می فرمود و با مرزبانان و نواب خویش اندرز می کرد که علما را بزرگوار دارند و روزی دو نوبت بخانۀ ایشان روند و کلیات امور را بحضور ایشان فیصل ندهند و باعمال خویش می نگاشت که حق لشگریان بر ما بسیار است واجب باشد که رنج ایشان را ضایع نگذاریم و حق دین داران فراوان باشد زیرا که برهنمائی ایشان عبادت ما مقبول افتد و حق عمال بر ما آنست که در امور

ص: 366

ایشان سخت گیری نکنیم تا بار خود را بر زیر دستان نهند و حق رعایا برما آنست که همه وقت صلاح ایشان را بیندیشیم باید که بزرگان رعایت زیر دستان کنند و زیردستان طریق خدمت سپارند چه مدار مملکت بوجود بزرگانست و مدار بزرگی با طاعت زیر دستان باشد وقتی یکی از اعیان مملکت نامه ای بحضرت فرستاد که در این شهر اندوخته یکی از بازرگانان از گنج شاه افزونست نوشیروان برپشت نامه او نگاشت که تخت و افسر از آن ماست اگر مال او افزون باشد نقصانی بر ما نخواهد رفت.

دیگر وقتی از اصحاب دیوان بدو نوشتند که درین شهر دو بازرگانند که همسایگان از غوغای نوش و نای و بانگ چنگ و رباب ایشان کم تر بخواب می روند. در پاسخ نوشت که اگر کسی را زیان نکنند جز ایشان نیز هر کرا دست دهد روز خویش بشادی گذارد.

دیگری نوشت که پادشاه را در خزانه گنج نماند زیرا که هر چه بود بذل نمود در جواب نوشت که عیب ما وقتی باشد که خزاین خویش را از ارباب استحقاق دریغ داریم.

دیگری نوشت که پادشاه با مردمی معدود در میان مردم عبور کند و این از حزم دور است تا مبادا دشمنان کیدی اندیشند و پادشاه را زیانی رسانند در جواب که نگاهبان پادشاه عادل عدل اوست.

دیگری نوشت که خازن پادشاه سی صد هزار دینار بفقرا بذل کرد همانا در گنج شاه خیانت کرده در پاسخ نگاشت که هر چه بارباب استحقاق رسد آن را در ازای مال خویش دانیم.

وقتی رسول قیصر بحضرت نوشیروان آمد و در شکوه سلطنت و قصور و عمارات او نگران بود و آن ایوان را که همسری با کیوان می جست مشاهده می کرد ناگاه در پیش ایوان اعوجاجی یافت سبب پرسید گفتند پیرزالی در این مقام خانه دارد چندان که پادشاه بر زر و سیم بیفزود که بهای خانه او کند و پیش ایوان را مستوى فرماید رضا نداد

ص: 367

لا جرم کسری او را معاف داشت

رسول قیصر گفت : اعوجاجی مقرون بعدل بهتر از استقامتی است که بدستیاری ظلم باشد .

روزی در دیوان عدل و نصفت دادرسی مظلومان می کرد یکی از مؤبدان را آن قانون ستوده بعجب آورد و گفت : از كجا ملك الملوك عجم را این شیوه پسندیده افتاد .

نوشیروان فرمود: روزی از ایام شباب در نخجیر گاه پیاده ای را دیدم که سنگی افکنده پای سگی را بشکست و بگذشت ، چون گامی چند برداشت اسبی پای او را بصدمت لگد کوفته و مکسور ساخت و پس از گامی چند پای آن اسب بسوراخ موشی در رفت و در هم شکست ، دانستم که هر کاری را پاداش و کیفر از دنبالست، لاجرم آن کار نباید کرد که جزای بدآرد .

و از ملکات اوست که در مملکت خویش قانون نهاد که علم بنا اهل نیاموزد و از مردم نا اهل قاضی و حاکم نصب نشود گویند وقتی بر سرهنگی غضب کرد و فرمان داد که دیگر در برابر چشم او بیرون نشود و چون ملوك عجم را رسم بود که سالی یک روز بار عام دهند و خوانده و ناخوانده در آن انجمن حاضر می شدند ، چون آن روز پیش آمد مرد سرهنگ فرصت بدست کرده در آن انجمن حاضر شد و در کار بساط وخدمت اشراف مداخلت افکند دستار خوان (1) همی پیش بزرگان افکند و خوردنی همی نهاد کار داران بگمان این که ملک از وی خوشنود گشته و گناه او را معفو داشته او را منع نمی کردند.

بالجمله بهنگام فرصت طبقی از زر که هزار مثقال وزن داشت ، از پس دست کرده بخانه خویش برد و جز نوشیروان کس بدو نگران نگشت

بالجمله چون انجمن منقضی شد و خوانسالاران احتیاط کرده و آن طبق زر را نیافتند شاگرد پیشه گان را در شکنجه کشیدند. نوشیروان گفت: دست از ایشان

ص: 368


1- سفره

باز دارید زیرا آن کس برده است که نخواهد داد و آن کس دیده است که نخواهد گفت.

سال دیگر باز در بار عام آن سرهنگ در آمد چون نوشیروان او را دید پیش طلبید و در گوش او گفت : مگر نقد پارینه (1) بپایان رسید که هم امسال بخدمت آمدی ؟ سرهنگ زمین بوسه داد و معذرت خواست و پادشاه از جرمش بگذشت و همچنان او را بر سر خدمت سابق بازداشت.

وقتی در عهد او توانگری طپانچه بر روی درویشی زد و سرهنگی از دکانی طمع طعمه نمود پادشاه عجم فرمود تا هر دو را بقتل کیفر کردند.

ابوذرجمهر در نهانی عرض کرد که عجب است از عدل ملك كه از بهر پاره نانی جانی هدر سازد و در کیفر طعمه جوانی بهلاکت اندازد و فرمود که من این حکومت بر دیو رجیم (2) راندم نه بر مرد کریمه.

از سخنان اوست که فرماید: فاضل ترین پادشاهان را از وزیر گزیر نباشد و عاقل ترین زنان را از شوهر چاره نبود و بهترین اسبان را تا زیانه واجب بود و نیکوترین شمشیر را بصيقل حاجت افتد و گوید: روز باد از بهر خوابست و روز ابر برای شکار و روز باران خاص شرابست و روز آفتاب از پی گذاشتن مهمات

و هم او فرمايد : «ألملك بالجند والجند بالمال والمال بالخراج والخراج بالعمارة والعمارة بالعدل والعدل . باصلاح العمال والعمال باستقامة الوزراء و رأس الكل تفقد الملك امور نفسه . واقتداره على تأديبها و تملكها».

و هم او گوید : صلاح الرعية أعز من الجنود و عدل الملك أخصب (3) من عدل الزمان.

و نیز او گوید : أيام السرور كلمح البصر وايام الحزن يكاد يكون شهراً .

ص: 369


1- پارسال
2- شیطان رانده شد
3- با برکت تر

و هم او فرماید: «ان أبناء السفلة اذا تابوا بلغوا معالى الامور فاذانا بوها انهمكو (1) تذليل الاشراف» و گويد : «القليل مع قلة الهم أهنأ من الكثير مع عدم الدعة» (2)

و نوشیروان را چهار پسر بود:

(اول) : هرمز (دوم) : انوشزاد که هم او را انوشزاد و هم نو برداد گفتندی . (سیم) شهریزاد و چهارم از داندار .

و دو دختر داشت که نام یکی خود آهنگ و آن دیگر بانیسان نام بود از میان پسران چون هرمز از سوی مادر نیز شاهزاده بود ولایت عهد بدو گذاشت و آن هنگام که از جهان بدر می شد او را اندرز فرمود که ای فرزند مال اندر خزانه انباشته کردن پسنده نیست ، بلکه باید بر لشگریان و اجرای خواران بخش کرد تا از ایشان بدست رعایا نقل شود و آن جماعت از آن منفعت کنند و سبب آبادی مملکت گردد.

و گفت : همه روز بار عام ده تا همه کس ترا به بیند زیرا که جوع دل و ضیق روح را مشاهده دیدار پادشاهان دوا کند و اگر گنجی دهی و دیدار ننمائی کست شکر نگوید و گفت: شور با علما عقل را افزون کند و مباعدت جهال مفرح روح باشد و این بدان که در امور زیان کارتر از ستیزه و تعجیل نبود.

و گفت : مرد آنست که از نقصان مال و افزونی گنج متغیر نشود چه آن را مدار نباشد.

و گفت : مدار سلطنت بر پنج چیز تواند بود : (اول) : حفظ و حراست مملکت (دوم) پیروی شریعت (سیم) نيكان را نيك داشتن (چهارم): بدان را کیفر بد کردن (پنجم) لطف و عنف را بجای خویش بکار بستن .

و گفت : شرف آدمی بر دیگر حیوانات بعقلست نه بمال و شرف عقل بكسب حکمت است نه بکدجاه و شرف حکمت بمعرفت خدای است نه بجدل و مناقشه و شرف

ص: 370


1- فرو رفتن و اصرار کردن
2- راحت و آسایش

معرفت بتقديم رضا و عبادتست نه بكلمات مجوف (1)

و گفت ای فرزند ، هر که خود را از چهار چیز نگاه دارد هرگز ملال بده نرسد: (اول) تعجیل (دوم) : سستی(سیم) : عجب (چهارم) لجاج .

و گفت : اگر فضلا خود بینی کنند و کبر فروشند مذموم مردم شوند و اگر جز فضلا این کار کنند سخره جهان خواهند شد.

و گفت : چهار چیز است که موجب هلاکت روح است : (اول) حرص ( دوم ) ترس (سیم) عاد (چهارم) قرض.

و گفت : ای پسر چند صفت از چند کس بنهایت زشت است : بی رحمی از پادشاه و حرص از علما و بخل از توانگران و کاهلی از جوانان و رعنائی از پیران و بیشرمی از زنان

و گفت : ای فرزند ، وزیری گزیده کن که ترا بکارهای نيك بدارد و دوستی اختیار کن که رضای ترا بر رضای خویش تفضیل گذارد

و گفت : نیکوترین همه تدبیرها تحمل است و کار را بوقت خود گذاشتن.

و گفت : شکر نعمت نعمت زیاد کند و کفر آن نعمت نقصان و نقمت آرد و گفت ای پسر ، چون من بعدل مداومت کردن ثمر آن را از پدران گذشته افزون یافتم و آن روز که پادشاه شدم دانستم که امر او لشگریان کارکنان اهل زراعت و حراثت باشند و اهل زرع و حرث کارکنان ایشان ، همانا قیام لشگریان از محصول ایشان و استقامت ایشان از قوت لشگریان ، پس از اهل زراعت چندان مال گرفتم که حاجت لشگریان بگذار دو چندان بدیشان باز گذاشتم که از نفقه خود چیزی افزون آرند و بکار عمارت برند ، پس یافتم این دو گروه را مانند دو دست خویش که اگر یکی را زیان رسد الم آن بآن دیگر نیز سرایت کند .

این سخن ها بگفت و ولایت عهد هرمز را در کاغذی نوشته خاتم بر نهاد و بدست

ص: 371


1- بي مغز

مؤيد مؤبدان سپرد و از آن پس یک سال دیگر بزیست و رخت از جهان بدر برد . مدت زندگانی او هفتاد و چهار سال بود و از این جمله چهل و هشت سال بپادشاهی روزگار گذاشت (1)

پایان جلد دوم

ص: 372


1- جلد اول طبری ص 525-581 (قسمتی از آن کامل ابن اثير و مروج الذهب و شاهنامه فردوسی جلد چهارم ص 1- 44).

فهرست

جلوس دياك ليسيان در روم...1

تقسيم ممالك روم...5

جلوس قسطنس و پادشاهی او...7

استقبال مردم ارمنستان از طردیت...9

غلبه ایرانیان بر لشگر روم...10

غلبه رومیان بر ایرانیان...11

قرار داد صلح بین دولت ایران و روم...13

تغییر پایتخت قیاصره از روم...14

کناره گیری دآکلشن از سلطنت...16

نهب و غارت قبایل فرنگ و سگسان...18

جلوس جوندی در مملکت چین...18

نهب و غارت سگسان بر روم و فرانسه...19

حکومت اولاد مندق در فرانسه...22

حکومت طائفه آلاین در بعضی از اراضی ایران...24

ابتدای حکومت دو قبیله گت مغرب و مشرق...26

سلطنت ولمير در گت مشرق...29

سلطنت تادريك در گت مغرب...34

تقسیم مملکت فرانسه بین قبیله گال و برکی نیان...37

اصل و نسب طائفه واندال...43

سلطنت انگل ماند در قبیله لنگبرد...47

در اصل و نسب قبيله سقسان...50

سلطنت میندی در چین...52

ظهور ملوك طوائف در چین...53

ص: 373

ابتدای دولت ماچین...54

جلوس بهوج در هندوستان... " "

جلوس قسطنطین در روم...55

سلطنت مقسنتيث در روم...58

کشته شدن مقسیمین قیصر روم...62

سلطنت نعمان الاکبر در شام...75

تاراج طائفه فرنگی و سقسان در فرانسه...76

جلوس نعمان بن عمرو در شام... " "

سلطنت میندی در مملکت ماچین...77

جلوس عمرو بن امرء القیس در حیره.. " "

سلطنت جیندی در ماچین..." "

طغیان قبایل قاص و سقسان و فرنگ...78

انتقال دار الملك قياصره از رومية الكبرى... " "

ظهور جرجيس علیه السلام...82

مبتلا شدن جرجيس علیه السلام بدست طيرتاط...84

مسخ شدن طيرتاط بدعای جرجیس علیه السلام...89

معجزات جرجيس علیه السلام...92

تنصر قسطنطين و ترویج اودين عيسى علیه السلام را...94

عدد پاپ های بعد از عیسی علیه السلام...97

تشکیل مجلس سه گانه عیسویان...102

عقيدة عيسویان درباره عیسی علیه السلام...105

کتب سه گانه عیسویان که موسومند به سه باب انجیل...111

سلطنت سیندی در ممالك ماچين...113

ظهور معمرین عرب و حالات آن ها...114

ص: 374

سلطنت حودی در مملکت ماچین...135

جلوس جبلة بن نعمان در شام...136

جلوس قسطنطين بن قسطنطين در ممالك روم...136

جلوس اوس بن اقدم در مملکت حيره...138

سلطنت امرء القيس در حيره...139

جلوس اردشیر در مملکت ایران...139

جلوس شاپور بن شاپور در مملکت ایران...140

جلوس نعمان ابن ايهم در شام...143

سلطنت فیندی در ماچین...143

سلطنت با سدیو در هندوستان...143

ترکتاز قبایل فرنگ بر فرانسه...144

جلوس کیندی در مملکت ماچین...145

جلوس فیدا فودی در مملکت ماچین...145

سلطنت لیانس در روم و ایتالیا...146

جلوس بونیاس در قسطنطنیه...147

جلوس اوالس در قسطنطنیه...149

جلوس قورس باوقوی در ترکستان...152

جلوس نعمان بن امرء القيس در حيره...153

جلوس بهرام بن شاپور در ایران...154

جلوس حارث بن ايهم در شام...155

جلوس یزجرد الاثیم در ایران...155

جلوس صباح بن ابرهه در یمن...156

جلوس غراطيامس در قسطنطنیه...157

ص: 375

جلوس فودی در مملکت ماچین...158

جلوس عائدی در ماچین...159

جلوس ایدی در مملکت ما چین...159

تاراج قبائل فرنگ و سقسان در فرانسه...160

جلوس حسان بن عمرو در یمن...160

جلوس بودسيس الكبرى در قسطنطنیه...161

جلوس نعمان بن حارث در شام...162

جلوس ادیارس در مملکت قسطنطنیه...162

جلوس قورويساق باوقوی در ترکستان...163

جلوس بهرام گور در مملکت ایران...164

ترکتاز منذر بن نعمان بایران...169

برداشتن بهرام تاج سلطنت را از بین دو شیر...171

سفر بهرام بهندوستان...176

فتوحات مهر نرسی در روم...179

قصة حجر و هند الهنود...183

جلوس اسندوسیس در قسطنطنیه...184

جلوس هناریوس در روم و ایتالیا...188

ظهور لوندی در مملکت ما چین...195

جلوس شن کاو زو در ماچین...195

جلوس میوندی در مملکت چین...196

جلوس سوری در ماچین...196

جلوس فنندی در مملکت ماچین...197

جلوس در قیاس در قسطنطنیه...197

جلوس منذر بن نعمان در شام...198

ص: 376

غلبه قبایل فرنگ بر فرانسه...199

جلوس یزدجرد بن بهرام در ایران... " "

بدو دولت فرانسه و جلوس فرامون...200

جلوس بای فودی در مملکت چین...201

جلوس رامدیو در مملکت هندوستان...202

انقراض روم از انگلیس...204

جلوس كلودیان در مملکت فرانسه...205

جلوس عمر بن نعمان در مملکت شام...206

جلوس منذر بن نعمان در مملکت حيره... " "

جلوس ولنتینین در مملکت روم و ایتالیا...207

جلوس هرمز در مملکت ایران...209

جلوس ذوشناتر در مملکت یمن...211

جلوس مرووه در مملکت فرانسه...213

جلوس فیندی در مملکت ماچین...214

حکومت وارتیکرن در مملکت انگلیس...215

جلوس جنندی در مملکت چین... " "

جلوس منندی در مملکت ماچین... " "

استمداد وارتیکرن از سکسان...216

جلوس فیروز در مملکت ایران... " "

جلوس حوندی در ماچین...224

جلوس شيلدريك در مملکت فرانسه...225

جلوس الیون در قسطنطنیه...226

جلوس سوندی در مملکت ماچین...227

جلوس سن فنندی در مملکت چین... " "

ص: 377

جلوس حجر بن نعمان در مملکت شام...227

جلوس سعیاتر در مملکت ماچین...228

جلوس فودی در مملکت ماچین... " "

جلوس پطرانيوس در رومية الكبرى... " "

جلوس ساوفندی در مملکت چین...230

جلوس مجرین در روم و ایتالیا... " "

جلوس ذونواس در یمن...231

جلوس لیویوس سوروس در رومية الكبرى...231

جلوس حارث بن حجر در مملکت شام...232

ظهور عبد المطلب در مدینه و مکه...234

خواب دیدن عبدالمطلب راجع بحفر زمزم...236

تعداد اولادهای عبدالمطلب...243

جلوس پرتاب چند در هندوستان...246

جلوس اليون در روم...247

جلوس الاسود در مملکت حیره...248

جلوس ولندی در مملکت ماچین...249

جلوس جائی لین در ماچین...249

جلوس انتميوس... " "

جلوس منندی در ماچین...250

جلوس ليرهو در قسطنطنیه...250

جلوس کلویس در مملکت فرانسه...251

جلوس بلاش بن فیروز در ایران...253

جلوس بويحون خوی در ماچین...254

جلوس اليب ديوس داماد ولنتینین در روم و ایتالیا...254

ص: 378

جلوس کلیسریوس در روم و ایتالیا...254

جلوس اينال باوقوی خان در ترکستان...255

جلوس فودی در مملکت ماچین... " "

جلوس ژلیوس پنس برادر زاده مرسلن در روم و ايتاليا..." "

جلوس قباد در مملکت ایران... 256

جلوس آن کاوزوسوان در ماچین...258

جلوس راملیوس در مملکت روم و ایتالیا...259

جلوس موفودی در مملکت چین...260

ظهور اصحاب اخدود... " "

حالات اصحاب اخدود...267

جلوس ذو جدن در یمن...271

جلوس منذر بن منذر در مملکت حیره...273

جلوس جبله در شام...274

جلوس اریاط در مملکت یمن...275

جلوس ساو منندی در چین...277

جلوس نعمان بن اسود در حیره... " "

جلوس ابو يعفر در حيره...278

جلوس شیلدبر در مملکت فرانسه...278

جلوس امرء القيس در حيره...280

قتل حجر...289

تاختن منذر بر طایفه حمير...296

جلوس شوخندی در مملکت چین...301

جلوس الحارث در مملکت شام...302

جلوس سمندی در مملکت... " "

ص: 379

جلوس حوفندی در مملکت چین...302

جلوس بوطاباس در مملکت روم...303

جلوس حندی در مملکت چین...305

جلوس ابرهة الاشرم در مملكت یمن... " "

آمدن ابرهه برای هدم خانه کعبه...309

رفتن عبدالمطلب با فرزندان خود بکوه حرى...315

هلاك لشكر ابرهه...317

ظهور سوسندی در مملکت چین...321

ظهور مزدك...322

احتجاج و غلبه نوشيروان بر مزدك...326

جلوس منذر ماء السماء در مملکت حیره...327

کوچ کردن منذر برای تسخیر شام...333

ظهور خالد بن سنان...334

جلوس انوشیروان عادل در مملکت ایران...337

قوانین انوشیروان...340

جنگ انوشیروان با قیصر روم

فتح انوشیروان انطاکیه را...348

عزم انوشیروان بر تسخیر ترکستان...351

غلبه ملك چين برسياه هياطله...353

کشه شدن اخسران بدست انوشیروان...356

گفتار عبدالمسیح و سطيح...360

شکسته شدن طاق کسری...364

کلمات قصار انوشیروان...370

مدت سلطنت انوشیروان...372

ص: 380

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109