ناسخ التواریخ حضرت عیسی علیه السلام جلد 1

مشخصات کتاب

جزء اوّل

ناسخ التواريخ

حضرت عیسی علیه السلام

تالیف

مورخ شهیر روانشناسان الملک میرزا محمّد تقی سپهر

از انتشارات:

موسسه مطبوعات دینی قم

1352 شمسی

خیراندیش دیجیتالی: انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب: خانم شهناز محققیان

ص: 1

مقدمه ناشی

چون ارباب فضل و دانش حوزه علمیه قم کتاب هایی مورد نیازشان بوده که برای کتابفروشی ها چاپ آن صرف نمی کرد و یا اگر هم طبع می نمودند غالباً مغلوط و با کاغذ و چاپ نامرغوب و بقیمت گران در دسترس عموم قرار می گرفت

لذا بهمت جمعی از فضلاء مؤسسۀ طبع و نشری بنام (مؤسسه مطبوعات دینی قم) تأسیس و هدفشان آن که کتاب های مفید و مورد نیاز آقایان را تحت نظر بوده عده ای از فضلاء با تصحیح کامل و پاورقی های مفید و چاپ و کاغذ اعلا با اسلوب جدیدی به چاپ رسانده و با نازل ترین قیمت در دسترس عموم قرار دهند

بحمد الله با توجهات ولی عصر عجل الله تعالی فرجه این مؤسسه در مدت یک سال تأسیس خود توانسته است چاپ خانه مجهز (دار العلم) را تأسیس و کتاب های مفید در فقه و اصول حدیث و اخلاق و تاریخ بطبع برساند و خوشبختانه انتشارات این مؤسسه مورد توجه عموم بالاخص علماء علام و حجج اسلام قرار گرفته و این مؤسسه را کتباً و شفاهاً تشویق فرموده اند ما از همه آقایان سپاسگزار و امیدواریم با مساعدت آقایان محترم بتوانیم بیشتر در نشر معارف اسلامی خدمتگزار باشیم .

ضمنا چون یکی از عوامل پیشرفت این مؤسسه مرهون کتب (کتابخانه حجتیه) قم می باشد زیرا کتابخانه مزبور با آن که در شبانه روز دوازده ساعت مفتوح و حداقل هر روز پانصد نفر ارباب رجوع دارد. در کتابی که مورد نیاز مصححین این مؤسسه بوده در دسترس قرار داده و از هیچ گونه مساعدتی کوتاهی ننمودند

ما موفقیت جناب مستطاب عماد العلماء ثقة الاسلام آقای حاج آقامهدی حائری تهرانی را که با مساعی جمیله معظم له کتابخانه تأسیس و این کتب را برای کتابخانه تهیه نموده اند از خداوند متعال خواستاریم

ص: 2

بسمه تعالی

مقدمه مصحح

یادآوری

برای استفاده کامل از پاورقی به نکات زیر توجه شود

1- اسماء اعلامی که از کتب عهدین (توراة و انجیل) نقل شده در تصحیح آن ها بانجیل فارسی و عربی مطبوع در بیروت سال 1860 میلادی و قاموس مقدس والمنجد في الادب والعلوم مراجعه شده و در مواضع اختلاف با نسخه چاپی سابق صحیح آن را در پاورقی نوشته و با رموز (ا- ف) برای انجیل فارسی (ا-ع) برای عربی و (ق-م) برای قاموس مقدس و(م) براى المنجد في الادب والعلوم مدرك آن را تعيين نموده ایم .

2- اسماء پادشاهان و امرا و لشگر و ورزاء و شهرهای روم قدیم با مراجعه به قسمت اخیر لاروس فرانسه (مربوط بتاريخ و جغرافيا) تصحيح شده و به مدرك آن هم گاهی تصریح شده است ،

3- تغییر فاحشی که در بعضی کلمات از طرف مرحوم مؤلف داده شده سبب شد که ما بتوانیم ضبط صحیح آن ها را پیدا کرده و در پاورقی راجع به آن ها توضیحاتی داده باشیم اگر چه گاهی اصل صحیح کلمه آن را از راه حدس یافته و با مراجعه به (لاروس) ضبط آن را ذکر کرده یا توضیحی در اطراف آن داده ایم.

4- چون ممکن است مؤلف از کتب انگلیسی بعضی از قسمت های تاریخ روم را نقل کرده و ما بان کتاب ها دسترسی نداشته بلکه به لاروس فرانسه مراجعه

ص: 3

کرده ایم اختلافی در ضبط ایشان و ضبط پاورقی بوجود آمده باشد. اگر چه گاهی ضبط انگلیسی و فرانسه آن را مراجعه کرده باز با آن چه را که مؤلف ذکر می کند منافات دارد مثلا نام یکی از رودخانه معروف فرانسه را (رین) بفتح راء و سکون یا نوشته با این که بفرانسه (رن) بفتح راء و بانگلیسی (رین) بکسر راه تلفظ می شود.

5- برای تعیین مدارك مطالب كتاب بكتب مختلفه تاریخ عربی و فارسی مراجعه شده اگر عین مطالب در آن کتب بوده با ذکر شماره جلد و صفحه جای آن ها تعیین شد و اگر تمام آن ها نبوده باز خواننده محترم را با ذکر صفحه بهمان مقدار موجود راهنمایی کرده ایم (چنان چه در تاریخ روم غالباً به ترجمه کتاب تاریخ ملل شرق و یونان تالیف آلبر ماله و ژول ايزاك چاپ 1309 شمسی و تاریخ تمدن قدیم تألیف فوستل روکولاثر فرانسوی مراجعه شده و غالبا بتمام مطالب کتاب دست نیافته ایم) و پاره از مطالب را مثل تاریخ چین و ماچین و دو ادین شعرا و انساب و قبایل عرب را

ابدا بكتب مربوطه دسترسی نیافته لذا تصرفی در ضبط نسخه چاپی سنگی سابق نکرده بهمان وضع باقی گذاشته ایم این حالت که احساس احتیاج بوجود کتابخانه های کامل و بزرك مخصوصا در حوزه علمیه قم که مرکز علم و دانش و یکی از بزرگ ترین دانشگاه های اسلامی است می شود امیدوارم دوست داران علم و دانش در پی ریزی چنین اساسی از سعی و کوشش مضایقه نکرده و این آرزوی دیرینه را جامه عمل بپوشانند و یا لااقل در تکمیل کتابخانه های فعلی بمثل کتابخانه مهم (مدرسه حجتیه) که بیشتر مورد استفاده این بنده بوده قدم های سریع و موثری برداشته و مؤسس محترم آن را كمك و تشویق بیشتری بنمایند

قم - احمد آذری 13 ذی قعده - 1377 هجری قمری 1336 شمسی

ص: 4

فهرست

اختلاف تواریخ از هبوط آدم تا ولادت عیسی علیه السلام...1

ولادت حضرت عیسی علیه السلام...2

جلوس اردوان در مملکت ایران...10

آوردن مریم و یوسف عیسی را از مصر باراضی ...11

جلوس اردوان بن اسغ در مملکت ایران...26

جلوس تبریس در مملکت روم و ایتالیا...27

جلوس جذيمة در مملكت حيره...29

ولادت عمر بن عدی...33

کشته شدن عمر بن طرب بن حسان...35

خونخواهی زبا دختر عمر بن طرب بن حسان...36

جلوس من مندی در مملکت چین...39

ظهور مورطس حکیم...39

دعوت عيسى علیه السلام...39

زنده شدن عازر بدست عیسی علیه السلام...42

صعود عيسى علیه السلام...46

خبر دادن عیسی علیه السلام با ظهور خاتم الانبياء صلی الله علیه و اله...49

ص: 5

خبر دادن عيسى علیه السلام بعلامات آخر الزمان...50

اجتماع فریسیان و خدام بیت اله بر قتل عيسى علیه السلام...52

خبر دادن عیسی علیه السلام بخیانت یهودای اسخریوطی در حق وی...53

خبر دادن عیسی علیه السلام بانکار پطرس وی را...56

آوردن عیسی علیه السلام را بدیوانخانه...58

ظهور حواریون بعد از صعود عیسی علیه السلام...67

انتخاب حواریون هفت تن از بین خود...71

رفتن برناباس به انطاکیه و ملاقات او...77

شفاعت کردن اکبس نزد ابطخس برای برناباس و سولس...79

ظاهر شدن فرشته خداوند بر پطرس و نجات او از زندان...82

جلوس اغریسپس در میان آل اسرائیل...83

رسیدن سولس و برنا باس به بیت المقدس...84

مأمور شدن بر سیاس و برناباس بسوی انطاکیه...87

ابتدای دولت ملوك غسانیان در مملکت شام...91

دعوت شاگردان حواریون مردم یونان را...93

غوغا و شورش یهودیان بر سر سولس بعد از حضرت عیسی...97

نامه فرستادن پولس بسوی مردم و دعوت ایشان بدین حضرت عیسی علیه السلام...104

وفات پطرس...107

جلوس خسرو بن اسغ در مملکت ایران...111

جلوس خندی در مملکت چین...112

جلوس کالا قولا در مملکت روم...112

وفات مريم عليها السلام...113

جلوس کلادیس در مملکت روم...114

جلوس تبع الاصغر در مملکت یمن...115

تاختن صخرا بن نهشل بر اشرار حدود و ثغور یمن...116

ص: 6

مفتوح ساختن حسان بلده یثرب را...118

ایمان آوردن حسان بر سالت خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و کتابت سپردن او بشامول در این موضوع...122

از کار افتادن دست و پای حسان در اثر قصد هدم خانه کعبه...123

جلوس خوادی در مملکت چین...125

وفات کعب ابن لوی...126

تعداد پسران کعب...126

سبب نام نهادن قصی ابن کلاب بقصی...130

تحیر عامر در حکم مولود خنثی برای ارث و استفاده حل آن را از کنیز خود (سخبل)...132

منصب سقایت و رفادت و لواء وندوه یافتن قصی...136

در این که قصی اول ملکی است که سلطنت قریش و عرب را یافت...138

وفات قصی...140

وفات اولاد عبد مناف...142

لقب یافتن هاشم بن عبد مناف و مطلب به البدران...143

مراسم تحلیف و قسم خوردن قبائل عرب با اولاد عبد مناف در خانه کعبه...145

تعداد پسرهای هاشم ابن عبد مناف...147

خواب دیدن هاشم راجع بنکاح سلمی بنت عمر در مدینه منوره...148

جلوس بلاش بن اسغ در مملکت ایران...149

جلوس نرو در مملکت روم...150

جلوس گودرز در مملکت ایران...151

جلوس شانگ دی در مملکت چین...152

جلوس عبدی در مملکت چین...152

جلوس سرجیس گلبا در مملکت روم...153

جلوس اسو در مملکت روم...153

ص: 7

جلوس دیتس در مملکت روم...154

جلوس عمرو بن جفنه در مملکت شام...154

جلوس و سپاسیان در مملکت روم...154

جلوس عمر بن عدی در مملکت حیره...156

توطیه قصیر برای قتل زبا...157

جلوس تیتس در مملکت روم...160

خرابی بیت المقدس بدست طيطوس...161

جلوس دمی تیان...164

ظهور اسکندر افرودیسی...165

جلوس بوشانگ خو در مملکت چین...166

جلوس ثعلبة بن عمر و در مملکت شام...166

جلوس بیژن بن گودرز در مملکت ایران...167

جلوس سیندی در مملکت چین...167

جلوس نروه در مملکت چین...167

گنج یافتن حرادس...168

رسیدن دین حضرت عیسی علیه السلام بجزیره بریتن...169

جلوس طراجن در مملکت روم...169

تاخت و تاراج طراجن در سواحل عربستان...170

ظهور جالینوس حکیم...171

تعداد مقالات و كتب جالينوس...173

فتنه پونس جهود...176

جلوس حارث بن ثعلبه...178

ظهوز حنظلة بن صفوان علیه السلام...178

دعوت حنظلة بن صفوان مردم را براه حق و دین حضرت عیسی علیه السلام...180

در چاه افتادن حنظله علیه السلام بدست قوم خود...181

جلوس حوتکدی در مملکت چین...182

ص: 8

جلوس خندی در مملکت چین...182

جلوس گودرز بن بیژن در مملکت ایران...183

جلوس وندی در مملکت چین...183

جلوس آدریان در مملکت روم...183

ظهور حومر و ورجل در مملکت ایتالیا...186

ظهور بطليموس حكيم...186

جلوس نرسی در مملکت ایران...188

جلوس جبله در مملکت شام...189

جلوس اردوان در مملکت ایران...189

جلوس حارث بن جبله در شام...190

جلوس کندی در مملکت چین...190

جلوس پیس انطاننس...190

جلوس ربیعه در مملکت یمن...192

گفتار سطیح با پادشاه یمن...193

ظهور سطیح و شق...196

اخبار سطیح بظهور قائم آل محمّد صلی الله علیه و آله...198

ظهور ثاوذو سيوس حكيم...199

ظهور مرثد بن عبد کلال در مملکت يمن...200

جلوس منذر الاكبر در شام...200

ظهور باسليوس حكيم...201

جلوس نعمان بن حارث در شام...202

جلوس خن بون در مملکت چین...202

جلوس شیندی در مملکت چین...202

ظهور ثاون حکیم...203

جلوس مرکس انطاننس در مملکت ایتالیا...204

ص: 9

جلوس اردشیر در مملکت ایران...206

تسلط اردشیر بر فارس...209

نامه اردشیر باردوان و اعداد جنگ با یکدیگر...212

غلبه اردشیر بر نهاوند و آذربایجان...213

بنای بردشیر و ریشهر بدست اردشیر...215

اعداد جنگ اردشیر با قیصر روم...216

شکسته شدن سورس بدست لشگر اردشیر...218

سفر اردشیر بهندوستان برای تسخیر آن مملکت...219

قصه دختر وادو سبب ارتقاء پدر او...221

گفتار حکمت آمیز اردشیر و نصایح او...224

ظهور اردای ویراف حکیم...225

جلوس کامادس در مملکت ایتالیا...227

توطئه مترنس بر قتل کامادس...230

طریق مجازات کامادس مقصرین را...234

ظهور منذر الاصغر غسانی در شام...236

ظهور آذرباد حکیم...236

جلوس پرتیناکس در مملکت روم...236

پادشاهی پر تینقس و رویه او در سلطنت...239

فتنه های دوران سلطنت برتينقس...241

جلوس جولین در مملکت روم و ایتالیا...242

خونخواهی پرتینقس بدست البنث و بسنيث نيقر و سورس...244

جلوس سورس در مملکت روم و ایتالیا...248

ولیعهد شدن نیقر از قبل سورس...250

غلبۀ سورس بر کلادیس و دستگیر شدن کلادیس...253

ص: 10

ظهور ساسان حکیم...257

جلوس جبله در شام...258

ظهور غفیرای کاهنه...259

ورود جبله بمنزل غفيرا...260

جلوس ولیعه در مملکت یمن...261

ظهور ملوك طوائف در چین...261

جلوس شاپور بن اردشیر در مملکت ایران...262

عزم قتل اردشیر بدست دختر اردوان...263

قصۀ سام وزیر اردشیر با دختر اردوان...264

غلبه شاپور برضیزن و تصرف مملکت او...267

ورود شاپور بشهر نصيبين و تصرف آن شهر...270

غلبه شاپور بر لشگر روم و متصرف شدن بعضی از ممالک روم را...271

بنای شهر نیشابور و بعضی بناهای دیگر بامر شاپور...252

جلوس امرء القيس در مملکت حيره...273

جلوس کر کاله در مملکت روم و ایتالیا...274

کشته شدن جته بدست کر کاله...276

رفتن کر کاله بمصر و قتل مردم اسکندریه بامر او...278

ظهور مانی بن قاتن...280

جلوس ابي ليس مكرنیس...283

فتنه جولیه مسه بر عليه مكرنث...285

غلبة البنيث بر مكرنث...287

جلوس هلیا کالس در روم و ایتالیا...288

وليعهد ساختن القيبالس اسکندر سورس را...291

جلوس اسکندر سورس...293

ص: 11

غوغا و شورس مردم روم بر علیه اسکندر سورس...296

جنگ رومیان با هرمز بن شاپور و شکست آنان...299

توطيه قتل سورس بدست مقسمن...302

جلوس ايهم الحارث در مملکت شام...303

جلوس هرمز بن شاپور در مملکت ایران...303

ازدواج شاپور با دختر مهرك...304

حکومت هرمز در خراسان...305

ولیعهدی یافتن هرمز از قبل پدر...306

مصاف دادن هرمز با رومیان...306

جلوس مکسیمن در مملکت ایتالیا...308

سلطنت قاردین اول...311

کشته شدن پسر قاردين و هلاك ساختن قار دین اول خود را در قتل پسر...313

کشته شدن مقسیمن بدست لشگریان خود...316

جلوس بهرام بن هرمز در مملکت ایران...317

جلوس بهرام بن بهرام در مملکت ایران...318

جلوس بهرام سیم در مملکت ایران...319

جلوس پوپینس در مملکت ایتالیا...320

کشته شدن مقسمت وبلنيث بدست قراولان خاصه...322

جلوس کردیان در مملکت روم و ایتالیا...323

جلوس فلب در مملکت روم و ایتالیا...324

اصل و نسب قلب...326

امیر نظام شدن دست از قبل قلب...329

جلوس نرسی بن بهرام در مملکت ایران...330

ظهور آدن در مملکت جرمن...331

ص: 12

جلوس دسیث در مملکت روم...332

تاختن قبیله قاص بر ولایت دیشه...333

غلبه قبیله قاص بر دسیث...335

منصب سنثاری یافتن ولرین...336

کشته شدن دست بدست قبیله قاص...337

جلوس هرمز بن نرسی در مملکت ایران...338

ازدواج هرمز با دختر حاکم کابل...338

ظهور اصحاب کهف...340

نام و اسماء اصحاب کهف...340

بیرون رفتن اصحاب کهف از شهر روم...342

جلوس کال لس در مملکت روم و ایتالیا...344

انتخاب امیلینث از قبل مردم برای امپراطوری...346

جلوس عمر بن الحارث در مملکت شام...347

جلوس سن فودی در مملکت چین...348

جلوس شاپور ذوالاکتاف در مملکت شام...348

تاج بر سر نهادن شاپور در سن هشت سالگی...350

تسلط یافتن شاپور بر اعراب...352

گفتار عمر بن تمیم با شاپور و شفاعت او مر اعراب را...253

بنای شهر مداین بامر شاپور...354

پناه بردن طاير بقلعه در یمن از خوف شاپور...355

سفر شاپور بسوی یمن...357

مسافرت شاپور بسوی مملکت مصر...357

عزم تسخیر نمودن شاپور مملکت ارمن را...358

اسیر شدن قیصر روم و لشگریانش بدست شاپور...360

ص: 13

تاختن آدنه ثث بر سر لشگریان شاپور...362

ظهور قبیلۀ فرنگ و غلبه آن جماعت بفرانسه...364

تسخیر قبائل فرنگ بعضی از اراضی فرانسه را...365

جلوس ولرین در مملکت روم و ایتالیا...365

تصرف نمودن قبیله قاص شهر تذکث را...370

جلوس کلینیث در مملکت روم و ایتالیا...372

ظهور ملوك الطوائفى در مملكت روم...373

جلوس کلادیس در مملکت روم و ایتالیا...376

سلطنت کلادیس در مملکت روم...378

جلوس آرلیان در مملکت روم و ایتالیا...381

محاصره شدن قبایل آلمانی بدست ارلین...384

غلبه آرلین بر مملکت انگلیس و فرانسه و اسپانیول...386

شرح حال و نسب ذناییه...387

تصرف نمودن ذنابیه مملکت مصر را...389

غلبۀ آرلین بر ذنابيه و تصرف ممالك او...390

دستگیر شدن ذنابیه بدست لشگر آرلین...392

کیفیت ورود آرلین بشهر روم و اسیری بردن ذنابیه را در روم...394

خیانت غلام آرلین مر ایشان را...395

جلوس تسيتس در مملکت روم و ایتالیا...396

احکام و قوانین تسیت در دیوانخانه روم...399

غلبة تسیت بر قبیلهٔ آلمن و مرگ او...400

جلوس پروپس در مملکت روم و ایتالیا...401

غلبه پروپاس به قبائل نمسه و جرمن...403

عزم قیصر روم بر تسخیر مملکت ایران...405

ص: 14

قتل پروپس قیصر روم بدست لشگریان خود...406

جلوس فوندی در مملکت چین...407

غلبه پروپس بر قبایل فرنگ...408

جلوس جفنة الاصغر در مملکت شام...408

پناه جستن امرء القیس بایران و استمداد از شاپور...409

جلوس کارس در مملکت روم و ایتالیا...409

تقسیم کارس مملکت روم را بدو پسر خود...411

سوخته شدن کارس در خیمه خود...411

سلطنت دياك ليسيان در مملکت روم...415

جلوس ابرهة بن صباح در يمن جلسه تالیله آن ها ...416

ص: 15

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ

ذكر اختلاف تواریخ بعقیده بعضی از طوائف امم از هبوط آدم علیه السلام تا ولادت عیسی علیه السلام

یونانیان از هبوط (1) آدم صفی علیه السلام تا زمان ولادت مسیح علیه السلام را پنج هزار و سی صد و نود سال مدت دانند ، و یهود چهار هزار و چهار سال شمارند ، و سامریان (2) صد سال از عمر (یارد) (3) که مذکور شد کم گفته اند، و صد و بیست سال از عمر

ص: 1


1- اصل هبوط آدم علیه السلام یعنی فرود آمدن او از بهشت بزمین از نظر قرآن و روایات مسلم ولی تاریخ صحیح و قطعی آن معلوم نیست : تاریخ نویسان بين 6000 سال و بیش از 43000 نقل کرده اند ، کاوش های دانشمندان طبقات الارض و مطالعه آنان روی اسکلت های یافته شده، وجود انسان را روی زمین خیلی بیش از این مقدار نتیجه می دهد: (هررنر) انگلیسی بیش از 30000 سال ، و دانشمند آمریکائی : (بونیت رولرن) جمجمه را مربوط به 158400 سال قبل می داند، بلکه بعضی از ملیون ها قبل سخن می گویند (دائرة المعارف فريد و جدى)
2- دسته از یهود ساکن در سامره: سهر معروف فلسطین یا نابلس که با ساتر يهود اختلاف دینی اساسی دارند : منجمله جز پنج سفر موسی کتابی بعنوان وحی قبول نداشته ، و عبادت را جز در هیکلی (معبد یهود) که بر فراز کوه (عزیزیم) بناشده روا نمی دارند.
3- بر وزن خالق چنان چه در تورات ضبط شده است: فرزند آدم (علیه السلام) در طبقه پنجم

(متوشاخ) (1) کم شمرده اند، و صد و بیست و نه سال از عمر (لامك) (2) پدر نوح علیه السلام کم شمرده اند و جز این بعضی اختلاف با یونانیان کرده، از هبوط آدم علیه السلام تا ولادت عیسی را چهار هزار و سی صد و پنج سال گفتند و بعضی از اصحاب شرایع ، پنج هزار و پانصد و پنجاه سال دانستند. جز این نیز سخن بسیار است که ذکرش موجب اطناب شود ، و آن چه نگارنده اين كتاب مبارك اختیار کرد و با تواریخ دول و ملل روی زمین سنجیده و برابر داشته از هبوط آدم تا ولادت عیسی علیه السلام پنج هزار و پانصد و هشتاد و پنج سال است چنان که بر می نگارد .

اگرچه این سخن خلاف آنان است که ذکر شد ، و همچنین با تاریخ افرنج که از هبوط آدم تا ولادت مسیح را پنج هزار و صد و نود و نه سال تعیین داده اند برابری نکند اما هيچ يك از این جماعت را نرسد که با راقم حروف سخن کنند، چه آن مدت که در این اوراق تعیین یافته ، اگر سالی کم کنند یا بر افزایند در سیر جميع دول و ملل اختلاف پدید شود ، چه ممکن است که (سردار کرتج) (3) با (سرکنسل ایتالیا) معاصر بوده و مقاتله کرده ، و با یک سال زیاد و کم از هم دور افتند، یا بلقیس که ملکه یمن است با سلیمان که سلطان آل اسرائیل باده سال اختلاف تواریخ از هم بعيد شوند ، و(كيخسرو) كه ملك ایران است با شنگل (4) پادشاه هند معاصر نیفتد ، علی ای حال ، صورت جامعه اینست که ما نوشته ایم ، و محققین این معنی را نیک در یابند .

ولادت عیسی علیه السلام پنج هزار و پانصد و هشتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ذکر نسب مریم علیها السلام در ذیل قصه ولادت آن حضرت مرقوم شد . و او را خواهری

ص: 2


1- در تورات و قاموس مقدس والمنجد (متوشالح) بكسر لام و حای بی نقطه ضبط شده : جد نوح (علیه السلام)
2- در تورات (کمک) چنان که در جلد اول کتاب ذکر شده است: پدر نوح (علیه السلام)
3- بفتح كاف و تا
4- پاشاه هند در زمان بهرام گور بنا بنقل فردوسی

بود که (ایشاع) (1) نام داشت و در حباله نکاح زکریا علیه السلام بود چنان که گفته اند .

بالجمله چون مریم در حجر تربیت زکریا علیه السلام بحد رشد رسید او را با یوسف بن يعقوب بن متن (2) نامزد (3) کردند و (یوسف) با (مریم) عم زاده بودند چه یعقوب برادر عمران بود ، و چون مریم سیزده ساله شد از آن پیش که با یوسف همبستر شود و رسم زناشوئی بعمل آید فرشتگان خداوند او را مژده ولادت عیسی علیه السلام دادند چنان که خدای فرماید : ﴿ إِذْ قَالَتِ الْمَلَائِكَةُ يَا مَرْيَمُ إِنَّ اللَّهَ يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ وَجِيهًا فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ وَ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ﴾ (4) مریم ازین مزده بعجب آمد و گفت : خداوندا ، چگونه مرا فرزند حاصل تواند شد و حال آن که هرگز دست مردی مرامس نکرده؟! ﴿قَالَتْ رَبِّ أَنَّىٰ يَكُونُ لِي وَلَدٌ وَ لَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرٌ﴾؟! (5) چون حیرت بر مریم غلبه کرد ، و از این حدیث شگفت در عجب ماند فرشته خداوند با او گفت ﴿كَذلِكِ اللهُ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ اِذَا قَضى اَمْرً ا فَاِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ﴾ (6) ای مریم ، چرا عجب از قدرت خداوند داری؟ - زیرا که خدا هر چه می خواهد می کند ﴿إنَّ مَثَلَ عِيسَى عِندَ اللهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ﴾ همانا عيسى علیه السلام مانند آدم صفی علیه السلام است که قادر متعال او را بی پدر و مادر خلق کرد و عیسی نیز بی پدر متولد خواهد شد.

مع القصه روزی مریم علیها السلام از مسجد اقصی بخانه زکریا علیه السلام آمد و خواهر خود (ایشاع) را که مادر یحیی علیه السلام بود بازپرسی بسزا فرمود آن گاه چنان که

ص: 3


1- در انجیل نام اواليصابات ذکر شده است و بنا بر اصح او خاله مریم است نه خواهر او
2- در انجیل متان (بر وزن کتان) و در روایات شیعه (ماتان) تعبیر شده است
3- در قرآن مجید و روایات سخنی از نامزدی او (چنان که از انجیل متی و قاموس مقدس استفاده می شود حتی دو کتاب اخیر با را بالاتر گذاشته برای عیسی برادر مادری نام برده اند ) نیست
4- آل عمران 45
5- آل عمران 47
6- آل عمران 47

خدای فرماید: ﴿وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ مَرْيَمَ إِذِ انْتَبَذَتْ مِنْ أَهْلِها مَكاناً شَرْقِيًّا﴾ (1) لختى بجانب شرقی خانه طی مسافت کرده از اهل خانه خلوتی اختیار کرد، و بمدلول , ﴿ فَاتَّخَذَتْ مِنْ دُونِهِمْ حِجاباً﴾ پردۀ در میان خود و ایشان آویخت تا چشم کس بر بدن مطهرش نیفتد و خواست تا در آب غسلی کند . ناگاه جبرئیل صلى الله عليه و سلم بصورت پسری امرد (2) که رخساری دلفریب و شمایلی نیکو داشت بروی ظاهر گشت كما قال الله تعالى ﴿ فَأَرْسَلْنَا إِلَيْهَا رُوحَنَا فَتَمَثَّلَ لَهَا بَشَرًا سَوِيًّا﴾ (3) مریم چون چشمش بدان جوان نیکو طلعت افتاد (4) دانست که قصد او دارد سخت بترسید و از وی بهراسید ﴿قالَتْ إِنِّي أَعُوذُ بِالرَّحْمنِ مِنْكَ إِنْ كُنْتَ تَقِيًّا ﴾ (5) گفت ! پناه می جویم بحضرت پروردگار از تو و دور شو از من اگر مردی پرهیز کار و متقی باشی ، ﴿و قَالَ إِنَّمَا أَنَا رَسُولُ رَبِّكِ لِأَهَبَ لَكِ غُلَامًا زَكِيًّا﴾ (6) جبرئیل گفت : که من نیستم آن کس که تو از من در هراسنده باشی، بلکه من رسول پروردگار توام ، و از این روى بنزديك تو آمده ام که سبب شوم تا خداوند قادر غالب تو را پسری پاکیزه بخشد ﴿قالَتْ أَنَّى يَكُونُ لي غُلامٌ وَ لَمْ يَمْسَسْني بَشَرٌ وَ لَمْ أَكُ بَغِيًّا﴾ (7) مريم عليها السلام گفت : از کجا تواند شد که من بسری آورم ، و حال آن که بشری با من هم بستر نشده ، و دست کس مرامس نکرده ، و من آن کس نیستم که با بیگانگان در آمیزم ، و بحرام فرزندی حاصل کنم ؟ : ﴿قَالَ كَذَٰلِكِ قَالَ رَبُّكِ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ ۖ وَ لِنَجْعَلَهُ آيَةً لِلنَّاسِ وَ رَحْمَةً مِنَّا ۚ وَ كَانَ أَمْرًا مَقْضِيًّا﴾ (8) جبرئیل گفت : که چنین گفته است پروردگار تو که این امر بر من آسانست که تو را بی شوهر فرزندی عطا کنم و این کار برای آن می کنم که علامتی و حجتی باشد در میان مردم بر کمال قدرت من جبرئیل علیه السلام این بگفت و نزديك شده نفخه (9) در

ص: 4


1- مریم 17
2- پسری که هنوز موی در صورت او نروئیده باشد
3- مریم 17
4- صورت
5- مریم 18
6- مریم 19
7- مریم 20
8- مریم 21
9- نفخ دمیدن

مريم .بدمید و ناپدید گشت ، و آن حضرت بعیسی علیه السلام حامله شد و از خانه زکریا علیه السلام بعد از غسل بمسجد اقصی آمد و روزی چند بگذشت و حمل او گران شد پس بمدلول ﴿فَحَمَلَتْهُ فَانْتَبَذَتْ بِهِ مَكاناً قَصِيًّا ﴾ (1) از مردم عزلت (2) گزید، و راز خویش را مستور می داشت ، و از خلق دور می زیست.

نخستین یوسف آگهی یافت که مریم آبستن شده بغایت محزون و ملول گشته بنزد آن حضرت آمد و عرض کرد که ای مریم : آیا هیچ زرعی بی بند (3) بارور شده؟! مریم فرمود بذر که اگر گوئی نخستین خدای بذر آفریده است پس آن بدون زرع موجود شده و اگر فرمائی هر دو را با هم آفرید پس هیچ کدام از یکدیگر حاصل نشده ، باز یوسف بسخن آمده گفت آیا هیچ درختی بی آب نشو و نما یافته باشد ؟ ! مریم فرمود : اول خدای درخت آفرید ، و از آن پس آب را سبب نشو و نما ساخت در کرت (4) سیم یوسف سخن را روشن آورد و گفت: آیا هیچ فرزند بی پدر بوجود آمد؟! مریم فرمود : آدم و حوا را نه پدر بود و نه مادر چون سخن بدینجا رسید

یوسف همچنان ملول و محزون از نزد او بیرون شده بمعبد خویش آمد و در دل داشت که مریم را رها کند و از آن پس مزد خود نداند چون آن شب بخفت در خواب دید که فرشته خداوند روی بدو کرد و گفت ای یوسف ، مریم از روح القدس آبستن است ، فرزند او را عیسی نام بگذار که قوم خود را از گناه نجات خواهد داد اینست فرزندی که پیغمبران ازین پیش خبر دادند که دختری باکره آبستن خواهد شد و فرزندی خواهد آورد که او را عمنوائیل (5) خواهند گفت یعنی خدا با ما است . یوسف از خواب بیدار شد و در حق مریم از اندیشه خویش استغفار کرد.

و چون مدت حمل مریم بنهایت شد، و هنگام فرو گذاشتن بار برسید از بیت المقدس

ص: 5


1- مریم 22
2- بضم عین : کناره گیری
3- تخم
4- دفعه
5- در انجیل و قاموس مقدس عمانوئيل (بكسر عين) ذکر شده است

بیرون شده تا مردم بر حال او وقوف (1) نیابند ، و دو فرسنگ طی مسافت کرده به بیت لحم (2) آمد، و در کنار آن قریه ، نخلی (3) خشك یافت ، از درد زادن (4) بی اختیار بجانب آن درخت بدوید چنان که خدای گوید : ﴿فَأَجَآءَهَا الْمَخَاضُ إِلَي جِذْعِ النَّخْلَةِ قَالَتْ يَلَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هَذَا وَ كُنتُ نَسْيًا مَّنسِيًّا﴾ (5) چون بنزديك درخت آمد و پشت بر آن نهاده عیسی علیه السلام متولد شد ، مریم گفت : کاش مرده بودم ، و نام من از خاطرها محو شده بود ، و این روز را نمی دیدم؟ آیا چون مردم از من سؤال کنند که این فرزند را از کجا آوردی چه جواب گویم؟! ناگاه بمدلول : ﴿فَنَادَاهَا مِنْ تَحْتِهَا أَلَّا تَحْزَنِي قَدْ جَعَلَ رَبُّكِ تَحْتَكِ سَرِيًّا﴾ (6) عیسی علیه السلام بانگ برآورد و گفت ای مادر محزون و غمگین مباش که خداوند از زیر پای تو نهری بادید (7) آورده ، ﴿وَ هُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُسَاقِطْ عَلَيْكِ رُطَبًا (8) جَنِيًّا﴾ (9) و ميل بده بسوی خود ، ساق درخت خشك را تا فرو ریزد بر تو رطب رسیده ﴿ فَكُلِي وَ اشْرَبِي وَ قَرِّي عَيْناً فَإِمَّا تَرَيِنَّ مِنَ الْبَشَرِ أَحَداً فَقُولِي إِنِّي نَذَرْتُ لِلرَّحْمنِ صَوْماً فَلَنْ أُكَلِّمَ الْيَوْمَ إِنْسِيًّا ﴾ (10) پس بخور ای مادر از رطب تازه و بیاشام از این چشمه روشن و هر دو چشم تو روشن باد، و خاطر تو شاد باشد و اگر کسی را اینی که بنزد تو آید، و از تو برسد که این فرزند را از کجا آورده ای او را بیاگاهان که امروز از بهر خدا نذر کرده ام که روزه بدارم ، و با کس سخن نگویم .

پس در حال نهری خوشگوار زیر پای مریم بجوشيد ، و آن درخت خشك رطب تازه بر آورد ، پس مریم بدستیاری ملائکه عیسی علیه السلام را در آن آب بشست و در قماطی (11) به پیچیدند و یوسف قدری هیزم فراهم کرده آتشی برافروخت تا آن حضرت بدان

ص: 6


1- باخبر شدن
2- زادگاه عیسی علیه السلام
3- درخت خرما
4- زائیدن
5- مریم 23
6- مریم 24
7- پدید
8- خرمای تازه
9- مریم 25
10- مریم 26
11- بر وزن کتاب : پارچه بینی که دست و پای خردسالان را در میان آن پیچند

گرم شود ، و هفت جوز (1) با خود داشت آن را نیز با مریم سپرد تا تناول فرماید، و نام آن مولود را چنان که در خواب دیده بود عیسی نهاد

و لفظ عيسى معرب يشوع است و يشوع در لغت عبری بمعنی فرج (2) باشد ، و نام دیگر آن حضرت مسیح است ، و مسیح و مسیحا معرب ماشیح باشد و لفظ ماشيح در لغت عبری بمعنی مسح کرده شده است ، و بیشتر انبیا را در بنی اسرائیل مسیح می گفتند چه ایشان را پیغمبر دیگر با روغن زیت که در قدس (3) موقوف (4) بود مسح می کرد (چنان که در این کتاب مبارك مكرر ذكر شده).

و عیسی علیه السلام را یحیی غسل تعمید داد و مسح کرد (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد) و ترسایان آن حضرت راكر سطوس (5) و كلمة الله نیز خوانند ، و لقب آن حضرت روح باشد

بالجمله چون مریم از کار عیسی فراغت یافت بمفاد ﴿فَأَتَتْ بِهِ قَوْمَها تَحْمِلُهُ قالُوا يا مَرْيَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيًّا﴾ (6) آن حضرت را برداشته بمیان قرية بيت لحم رفت و در سرائی فرود شد مردم بروی جمع شدند و گفتند: ای مریم ، چیزی غریب آورده ای، بگو که بی شوهر این فرزند را بدست کردی، یا بزنا مشغول شدی ؟! ﴿يَا أُخْتَ هَارُونَ مَا كَانَ أَبُوكِ امْرَأَ سَوْءٍ وَ مَا كَانَتْ أُمُّكِ بَغِيًّا ﴾ (7) چون هرون مردی بد کردار (8) بود آن حضرت را بدو نسبت کردند و گفتند : ای خواهر هرون ، پدرتو مردی

ص: 7


1- گردو
2- گشایش غم و اندوه
3- معبد یهود در فلسطین
4- وقف شده
5- بفتح كاف و کسر را، و ضم طا و بدون اشباع
6- مریم 27
7- مریم 28
8- بعضی گفته اند هرون نام مرد صالحی از بنی اسرائیل بوده و مقصود برابری مریم است با او در جهت صلاح و تقوی و ممکن است حقیقتاً هرون نام برادر پدری او بوده باشد و احتمال دیگری هم داده شده است

بدکردار نبود ، و مادر تو زنی بد شعار نیست (1) این چه کردار ناستوده است که از تو آشکار شده پس مريم بمدلول : ﴿ فأشارت إليه﴾ (2) بسوی عیسی اشارت کرد که ؟ این سخن را از وی بپرسيد، ﴿قَالُوا كَيْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كَانَ فِي الْمَهْدِ صَبِيًّا ﴾ (3) ایشان گفتند ای مریم ما چگونه با طفلی که هنوز در گهواره غنوده (4) است سخن کنیم ؟! در این هنگام عیسی (علیه السلام) بمدلول ﴿وَ يُكَلِّمُ النَّاسَ فِي الْمَهْدِ﴾ (5) بسخن آمد و گفت : ﴿إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ آتَانِيَ الْكِتَابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا﴾ (6) بدرستی که من بنده خداوندم ، و مرا کتاب انجیل فرستاده و پیغمبر گردانیده ، ﴿ و جَعَلَنی مُبارَکا أیْنَما کُنتُ﴾ (7) و مرا با برکت گردانیده است هر کجا باشم ﴿و أَوْصانِی بِالصَّلاهِ والزَّکاهِ ما دُمْتُ حَیًّا﴾ (8) و وصيت کرده مرا بگذاشتن نماز و دادن زکوة چندان که در جهان زنده باشم ، ﴿ وَ بَرًّا بِوَالِدَتِي وَ لَمْ يَجْعَلْنِي جَبَّارًا شَقِيًّا ﴾ (9) و مرا نیکو کار گردانیده با مادرم ، و نگردانیده است جبر کننده و شقی ﴿ وَ السَّلامُ عَلَيَّ يَوْمَ وُلِدْتُ وَ يَوْمَ أَمُوتُ وَ يَوْمَ ابْعَثُ حَيا يَوْمَ وُلِدْتُ وَ يَوْمَ أَمُوتُ وَ يَوْمَ أُبْعَثُ حَيًّا﴾ (10) سلام خداوند مخصوص منست ، و از برای من باشد از روزی که متولد شدم ، و روزی که می میرم ، و روزی که در قیامت زنده می شوم. چون آن جماعت این معجزه بدیدند دست از شناعت (11) مریم کشیده بسرای خویش شدند .

در این وقت هردوش (12) که در انجیل به هیرودیس نامیده شده از جانب (اغسطس) (13) قیصر روم پادشاه آل اسرائیل بود، و در بیت المقدس (14) سکونت داشت چنان که

ص: 8


1- بر وزن کتاب لباس زیرین چسبیده به بدن را گویند و عادت و اخلاق انسان را نیز گویند.
2- مریم 29
3- مریم 29
4- بر وزن گشوده : خوابیده
5- آل عمران (26)
6- مریم 30
7- مریم 30
8- مریم 31
9- مریم 32
10- مریم 33
11- بفتح شین : بدگوئی
12- بكسر هاء
13- بضم همزه و طاء
14- بر وزن منطق و محمد آمده است

از این پیش نیز مذکور شد ) و جمعی از ستاره شناسان عجم و حکمای مجوس و یونان که در علم کهانت و ریاضی بکمال بودند و در ارض بابل از فضائل آن حضرت وقوف داشته ، ستاره عیسی علیه السلام را دیده دانستند که آن حضرت متولد شده ، پس هدیه چند فراهم کرده برای دیدن آن حضرت به بیت المقدس آمدند ، و نزد هر دوش شده گفتند: ما برای دیدن عیسی علیه السلام بدینجانب شده ایم و لختی از فضائل آن حضرت را برشمردند هر دوش گفت در جستجوی او بر آید و چون او را یافتید مرا نیز آگهی دهید تا او را بزرگوار دارم حکمای ستاره او را پیشرو خويش كرده به بیت لحم آمدند ، و در آن جا ستاره عیسی را دیدند که بر سر خانه مریم بایستاد، پس بدانسرای شده آن حضرت را در یافتند و پیشانی برخاك نهاده جنابش را سجده کردند ، و آن تحف (1) و هدايا را با هر جواهر ثمین (2) که با خود داشتند برسم پیش کش پیش گذرانیدند ، و مراجعت کردند . در این وقت از جانب یزدان پاك ملهم (3) شدند که این راز را از هر دوش پوشیده دارند ، و او را برحال عیسی وقوف ندهند ، لاجرم بی آگهی هر دوش بارض خویش مراجعت کردند.

و چون هر دوش آگاه شده که حکمای عجم او را وقعی ننهاده ، و او را بر حال مولود واقف نکرده مراجعت کردند در خشم شد، و بفرمود: هر طفل که در بیت لحم از دو سال کم تر دارد مقتول سازند در این هنگام یوسف در خواب دید که فرشته خداوند با او خطاب کرد که ای یوسف ، نامزد خود مریم را با عیسی برداشته بسوی مصر فرار کن ، و چون یوسف از خواب بر آمد مریم را با عیسی برداشته بجانب مصر گریخت ، و او را در ارض مصر بمکانی رفیع جای دارد در کنار رود نیل کما قال الله تعالى: ﴿وَ آوَيناهُما إِلي رَبوَةٍ ذات ِ قَرارٍ وَ مَعِين ٍ﴾ و از پس او جمعی از اطفال را که از دو سال کم تر داشتند بفرموده هر دوش در بیت لحم مقتول ساختند و توابع بیت لحم را نیز معاف نداشتند ، اما یوسف در ارض مصر

ص: 9


1- بضم اول و فتح دوم : جمع تحفه
2- گران بها
3- بر وزن محکم : یعنی در دل ایشان افتاد

سکون داشت تا دیگر باره از پیشگاه قدس فرمان مراجعت بدو رسید (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد) . (1)

جلوس اردوان در مملکت ایران پنج هزار و پانصد و نود و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

* جلوس اردوان در مملکت ایران پنج هزار و پانصد و نود و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود (2)

اردوان بن بلاشان را مردم عرب، احمر لقب داده اند ، و او پادشاهی بلند قدر بود که بعد از پدر در مملکت ایران لوای سلطنت بر افراخت ، و فرمان گذاران اطراف سر در خط فرمان او نهادند و او را بسلطنت سلام دادند، و اردوان چون در پادشاهی استیلا یافت و حدود مملکت را بنظم و نسق کرد رسولی نزد اغسطس که در این وقت ایمپراطور مملکت ایتالیا و ساير ممالك يوروپ (3) بود ، و مملكت مصر و شام و يونان و اراضی ارمن (4) را نیز بتحت فرمان داشت فرستاد و پیام داد که آن اراضی که در زیر حکومت سلاطین ایران بوده پوشیده نتوان داشت. چه شد که روزی چند کار ایران آشفته گشت روا نبود که سلاطین اطراف دراز دستی کرده هر کس لختی از ممالک ایران را بدست کند اینك اغسطس كه قیصر روم است بیشتر از ممالك ايران را مسخر خويش داشته و باج گذار خود پنداشته اکنون که سلطنت ایران مراست با قیصر روم کار بمدارا کنم که هر گاه ممالک ایران را که متصرف شده ای بمن بازگذاری، و اسیران ایرانی را رها کنی و هر مال و زر که بنهب و غارت برده ای مسترد سازی سلسلۂ مودت در میان ما مستحکم خواهد بود . اغسطس چرن جلادت (5) طبع و جلالت قدر اردوان را باز دانست ، و خود نیز

ص: 10


1- ظاهراً این خواب از انجیل متی باب دوم گرفته شده و در روایات شیعه آیه شریفه به نجف و نهر فرات تفسیر شده است
2- بر وزن پهلوان: اشکانیان بعد از اسکندر مقدونی 500 سال برایران حکومت داشته و بنا بنقل مسعودی و عده ای از مورخین بدست اردشیر بن بابک منقرض شدند و البته مؤلف پانصد سال را نصیب دو سلسله بنام اشکانیان و اشغانیان می داند.
3- اروپا
4- ارمنستان
5- بر وزن سلامت : توانائی و شکیبایی

مردی دور اندیش بود (چنان که در ذیل قصه او مرقوم شد) از در مداهنه (1) بیرون شد و با اردوان کار بمصالحه کرد و اراضی ارمن را با او تفویض کرد، و هر مرد و مرکب که از ایرانیان بدست کرده بود مسترد ساخت، و بنیاد دوستی در میان ایشان استوار گشت.

بالجمله بعد از آن که اردوان سیزده سال سلطنت ایران کرد اردوان (2) بن اشغ او را مقهور کرده سلطنت از او بگرفت (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد) . گویند : در زمان سلطنت اردوان، سه سال مزارع از رشحات سحاب (3) آب نیافت و کار بر قحط و غلا (4) رفت آن گاه اردوان و مردم مملکت روی بتوبت و انابت آوردند تا خداوند رحمت کرد و باران بدیشان فرستاد.

آوردن مریم و یوسف عیسی علیه السلام را از مصر باراضی مقدسه پنج هزار و پانصد و نود و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام نه بود

چون عیسی علیه السلام در مصریازده ساله شد فرشته خداوند در خواب با یوسف خطاب کرد که ای یوسف برخیز و عیسی را بر داشته با مادرش باراضی مقدسه مراجعت کن . چون یوسف از خواب بر آمد عیسی علیه السلام را بر داشته باتفاق مریم از مصر بدر شده بکنار رود خانه اردن (5) بخدمت یحیی علیه السلام رسید و عیسی بدست یحیی غسل تعمید یافت و درهای آسمان بر روی آن حضرت گشوده شد (چنان که تفصیل آن در ذیل قصه یحیی مرقوم شد) و از آن جا بنواحی جلیل (6) آمده در بلده ناصره ساکن شدند چه از بیم هر دوش وارد بیت المقدس نتوانستند شد و از این روی آن حضرت را عیسی ناصری گفتند و معرب آن نصران است از این روی پیرو آن حضرت را نصرانی گویند که منسوب با آن قریه دارند و جمع آن نصاری باشد.

ص: 11


1- مسالمت و خدعه
2- سرسلسله اشغانیان (وضع این سلسله در تاریخ روشن نیست بعضی ایشان را همان اشکانیان دانسته و برخی وجود چنین پادشاهانی را باور ندارند)
3- رشحه : عرق و رطوبت . سحاب : ابر.
4- غلا بفتح غین : گرانی.
5- بضم همزه و دال
6- فلسطين كنوني

بالجمله بعد از ورود ناصره ، عیسی علیه السلام راه بیابان پیش گرفت و با عبادت ایزد ذوالمنن همی ممتحن شد ، نخستین چهل روزه روزه بداشت و آن گاه سخت گرسنه و در حال شیطان بر آن حضرت آشکار شد و گفت ای عیسی ، بفرما تا این سنگ ها نان شود و از آن بخود تا گرسنه نمانی آن حضرت فرمود که فرزند انسان بنان زنده نباشد بلکه بملکوت خدا زنده است. و نوبتی دیگر در بلده مقدسه شیطان با آن حضرت ظاهر گشت و گفت : ای عیسی اگر فرزند خدائی خود را از کنگره هیکل (1) در انداز . آن حضرت فرمود که خداوند را امتحان نباید کرد . و تفصیل این که گاهی عیسی علیه السلام خود را در انجیل فرزند انسان می نامد و گاهی خداوند را پدر آسمانی خویش می گوید در خاتمه قصه آن حضرت مرقوم خواهد شد

مع القصه کرتی دیگر ابلیس آن حضرت را در سر کوهی بلند یافت و گفت : ای پسر مریم ، مرا اطاعت کن تا تمام مملکت دنیا را با تو بخشم ،عیسی در غضب شد و بر وی خشم گرفته او را از پیش خویش براند چنان که دیگر روی او را ندید از پس این واقعه بعرض عیسی علیه السلام رسانیدند که هر دوش یحیی علیه السلام را گرفته در محبس انداخت . آن حضرت از این خبر از قریه ناصره بیرون شده در جلیل عبور فرمود و در کنار دریای شام در اراضی زبلون (2) و نفتالیم ساکن شد و در میان مردم شروع بندا کردن نهاد و گفت ای قوم با خدا بازگشت کنید و بتوبه و انابت گرائید که مملکت آسمان نزديك است (3) شما سخنان مرا استوار دارید ﴿أُنَبِّئُكُمْ بِما تَأْكُلُونَ وَ ما تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لَكُمْ﴾ (4) همانا خبر می دهم شما را از آن چه می خورید و از آن چه ذخیره مي نهيد ﴿ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ لِأُحِلَّ لَكُمْ بَعْضَ الَّذِي حُرِّمَ عَلَيْكُمْ﴾ (5) و من تصدیق کننده ام بر تورية

ص: 12


1- معبد و مذبح و محل پیشگویان که بر کوه مور یا بناشده و بانی آن سلیمان بن داود علیه السلام است
2- زبولون بفتح زای و نفتالیم : دو شهر فلسطين
3- انجیل متی باب 3 و 4
4- آل عمران 19
5- آل عمران 20

همانا حلال می کنم بعضی از آن چه بر شما حرام شده بود

چه من برای تکمیل توریه آمده ام نه برای ابطال آن ، شنیده اید که ازین پیش پیغمبران گفته اند قتل مکن که هر کس قتل کند مستوجب قضا (1) خواهد شد من می گویم که هر کس بر برادر خود بی سبب غضب کند مستوجب قضا خواهد شد و هر که برادر خود را احمق گوید مستوجب آتش دوزخ است ، اگر هدیه خود را بقربانگاه آری و در آن جا بخاطرت رسد که برادرت از تو گله مند است قربان را رها کن و نخست رفته برادرت را رضاجوئی فرمای آن گاه بقربانگاه باز شو شنیده اید که پیشنیان گفته اند : زنا مکنید من می گویم که هر کس بزن بیگانه از روی خواهش نظر کند همانا در قلب خود با او زناکرده است پس اگر چشم راست تو تو را بلغزاند قلع کن زیرا که سودمند تر است که یک عضو تو ضایع شود و سایر سالم ماند و اگر دست راست تو تو را بلغزاند قطع فرمای زیرا که نافع تر است از این که تمام تن تو را بدوزخ افکند ، شنیده اید که گفته اند هر کس خواهد تواند از زن خود جدائی جوید و او را طلاق گوید من م یگویم که هر کس زن خود را بی جرم زنا از خود جدا کند او را بزنا داده است و هر کس آن زن را نکاح کند نیز مرتکب زنا شده (2) شنیده اید که گفته اند : بكذب سوگند مخور ؛ بلکه چون سوگند یاد کردی بدان وفا کن، من می گویم هرگز سوگند یاد مکن نه بآسمان از آن که کرسی خداست و نه بزمین که مطرح (3) قدم اوست ، نه باورشليم كه مدينه ملك عظیم است ، و نه بسر خود زیرا که نمی توانی که یک موی آن را سفید یا سیاه کنید ، بگذراید که مکالمۀ شما به آری و نی واقع شود ، و شنیده اید که گفته اند چشمی در ازاء چشمی است و دندانی بدل دندانی من می گویم که با شریر مقاومت نکنید ،

ص: 13


1- حکم
2- شاید مقصود این باشد که چون طلاق بی جهت باطل است ازین رو هر کس او را ازدواج کند با زن غیر ازدواج کند کرده است والا این حکم بیشتر چنین زنی را گرفتار زنا می کند
3- پا انداز این تعبیر و تعبیرات مشابه با او با مقام مقدسی باری تعالی منافات دارد

بلکه هر که بر خساره تو طپانچه (1) زند رخسارۀ دیگر را بسوی او بگردان ، و اگر کسی بخواهد پیراهنت را اخذ نماید قبایت را نیز از بهروى ترك كن ، و هر که برفتن یک میل راه تو را مجبور نماید دو میل با وی ساعی باش، و هر که از تو سئوال کند باو به بخش ، و هر که قصد قرض از تو دارد و ازو بر مگرد ، و شنیده اید که گفته اند : دوست خویش را محبت کن ، و دشمن خود را مبغوض دار ، من می گویم که دشمنان خود را دوست بدارید ، و برای آنان که شما را لعن می کنند برکت طلبید ، و با آنان که با شما عداوت می کنند احسان کنید؛ و از بهر آن که شما را فحش می گوید و زحمت می رساند دعا کنید تا پدر (2) خود را که در آسمانست فرزندان باشید ، زیرا که او آفتاب خود را بر بدان و نيكان طالع می کند، و باران خود را بر عادلان و ظالمان می فرستد ، اگر آن ها را دوست می دارید که شما را دوست دارند، چه اجر خواهید یافت؟ همان عشاران (3) نیز چنین باشند. پس صفات خویش چون پدر خود کنید که در آسمانست . دیگر فرمود : ای قوم ، از روی ریا صدقه مدهید و آشکار مسازید، و بریا نماز نکنید و چون ریاکاران در روزه عبوس (4) مفرمائید ، و گنج خود را در زمین مگذارید که دزدان توانند برد ، بلکه گنج خود را در آسمان بگذارید که هرگز دست دزد بدو نرسد، و از برای نان و جامه مضطرب نشوید ، مرغان هوا را نظر کنید که نه زراعت دارند و نه کسب ، و روزی می خورند ، و سوسن های چمن را به بینید که جامه می پوشند . ای مردم ، در عیب، ديگران نيك بينائيد (5) عمانا خس را در چشم برادرت می بینی و شاه تیر را در چشم خود نمی بینی .

این سخنان بگفت و ازان کوه که بر زبر (6) آن بود بزیر آمد و مردم فریفته

ص: 14


1- سیلی
2- روی همین تعبیرات که در انجیل واقع شده است نصاری خود را فرزندان خدا می دانند و قرآن مجید با این فکر مبارزه کرده و تمام بشر را نسبت بخداوند جهان یک سان می داند
3- باج گیران
4- گرفته
5- پائیدن جویا شدن
6- بالا

سخنان آن حضرت شده گروهی عظیم از دنبالش روان بودند ؛ ناگاه ابرصی (1) به پیش جماعت دویده در نزد عیسی پیشانی بر خاك نهاد و عرض کرد که ای برگزیده خداوند اگر اراده کنی مرا طاهر توانی ساخت آن حضرت دست بر بدن او کشیده او را طاهر ساخت و با وی گفت: اکنون این راز را مستور دار و در بیت المقدس نزد کاهن بیت الله حاضر شده آن قربانی را که در شریعت موسی علیه السلام وارد شده معمول دار، و از آن جا بکنار دریا عبور فرمود ، در آن جا شمعون (2) را که به پطرس (3) مشهور است با برادرش اندریاس (4) بدید که دام بدریا در افکنده صید ماهیان کنند

عیسی روی بدیشان کرد و فرمود : ای پطرس ، واندریاس ، این دام ماهی گیران رها کنید و با من باشید که من شما را آدم گیر خواهم کرد ، ایشان بی تأمل دام ها را رها کرده از دنبال آن حضرت روان شدند

و عیسی در همه جلیل گشته مردم را بشارت ملکوت می داد و مرضی را از مصروع (5) و مجنون و مفلوج و جز این ، هر که ازداد می آمد شامی بخشید ، و هر روز مردم در قفای او انبوه می شدند و از دنبال او می تاختند! روزی در باجگاه (6) بامتی (7) دوچار شد او را فرمود اندیشه خود را رها کرده از پی من باش و متی بی توانی (8) از دنبال آن حضرت روان شده مع القصه عیسی علیه السلام را دوازده شاگرد دانا فراهم گشت و ایشان را آن نیرو بخشید که مریضان را شفا می دادند و بر روح های پلید قدرت داشتند و آن جماعت را حواریون گویند چه حواری بمعنی یاری دهنده است و این گروه رواج دین عیسی

ص: 15


1- مبتلا به مرض پیسی
2- بكسر شين (المنجد)
3- بضم با و راء
4- بضم همزه و فتح دال
5- ديو ديده - مرضی است معروف
6- جایگاه گرفتن مالیات
7- بضم ميم و فتح تا و الف : مصنف یکی از اناجیل اربعه
8- سستی

دادند و نام های ایشان بدین گونه است ( اول ) شمعون که او را پطرس نیز نامند (دوم) برادر شمعون اندریاس است (سوم) یعقوب بن زبدی ( چهارم ) برادر يعقوب يوحنا باشد (پنجم) فيلبوس (ششم) برتلما (1) (هفتم) توما (هشتم) متی که از جمله عشاران بود (نهم) يعقوب بن حلفا (2) (دهم) لبنی (3) که اوراتدی (4) لقب کرده اند (یازدهم) شمعون قنانی (دوازدهم) یهودای اسخریوطی (5) که با عیسی علیه السلام خیانت کرد (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد) همانا یزدان پاك بدیشان وحی فرستاد که با عیسی ایمان استوار کنید و او را متابعت فرمائید ﴿كما قال الله تعالى وَ إِذْ أَوْحَيْتُ إِلَى الْحَوَارِيِّينَ أَنْ آمِنُوا بِي وَ بِرَسُولِي قَالُوا آمَنَّا وَ اشْهَدْ بِأَنَّنَا مُسْلِمُونَ﴾ (6) پس آن جماعت بعیسی ایمان آوردند و آن حضرت ایشان را فرمود که در میان قبایل عبور کرده مردم را هدایت کنند و بایشان گفت شما را چون گوسفندان میان گرگان می فرستم می باید چون ماران دانا و چون کبوتران بی خدعه باشید هر که در حضور مردم مرا اقرار نماید در حضور پدر خود که در آسمانست او را اقرار خواهم کرد و هر که انکار کند انکار خواهم نمود گمان نکنید که من برای صلح آمده ام، بلکه برای تفرقه آمده ام هر که پدر و مادر خود را از من زیاده دوست دارد قابل من نیست و هر که پسر و دختر خویش را از من بیش تر مهر کند لایق من نخواهد بود و هر کس زندگانی خود را در راه من بیاد دهد همیشه زنده خواهد ماند و هر کس شما را پذیرد مرا پذیر دو مرا پذیرفته است و هر کس مرا پذیرد آن کس را پذیرفته است که مرا فرستاده آن گاه حواریون را آن قوت بخشید که مرضی را شفا بخشند و مردگان را برخیزانند، و دیو دیدگان را دوا کنند و گفت: ذخیره با خود بر ندارید و توشه

ص: 16


1- در قاموس مقدس والمنجد برتلماوس بفتح اول و ضم تا ذکر شده است
2- بفتح حاى و سكون لام
3- بفتح لام و سكون با، و همزه مكسور
4- بفتح اول و تشدید دال
5- بضم همزه و فتح خای
6- مائده 112

راه با خود نبريد يك كس را دو پیراهن و دو نعلین نباشد زیرا که مزدور مستحق قوت یک روزه خود است .

پس ایشان بر حسب فرموده عیسی علیه السلام بمیان قبایل سفر کردند و بدعوت مردم پرداختند ، و عیسی علیه السلام بكفر ناحوم (1) داخل شد .

یوزباشی غلامان هر دوش خبر عیسی را بشنید و بدانست که بیماران را شفا بخشد بخدمت آن حضرت آمده عرض کرد که مرا غلامی است که بمرض رعشه مبتلا است و اينك در خانه ، مریض افتاده. عیسی فرمود: چون بخانه در آئی او را صحیح خواهی یافت . و چون یوزباشی بخانه مراجعت کرد او را تندرست یافت .

و آن حضرت از آن جا بخانه پطرس آمد و پطرس را مادر زنی بود که تب می داشت او را مس نموده شفا بخشید. و شامگاه دیوانگان بسیار بنزد او آوردند و عیسی حکم فرمود تا ارواح ردیه (2) از ایشان اخراج شدند و همگی شفا یافتند ؛ و از آن جا کوچ داده بدریای شام در آمد و لختی کشتی در آب راند یکی از شاگردان معروض داشت که پدر من مرده است اگر اذن دهی رفته او را با خاک سپارم و بحضرت شتابم ؟ عیسی فرمود: بگذار تا مرده گان خود را دفن کنند و همی دریا در نوردید (3) ناگاه طوفانی عظیم برخاست چنان که بیم غرق و هلاك بود ؛ شاگردان بنزد آن حضرت پیشانی بر زمین نهاده پناه ،جستند و عیسی در حال خطاب با ابر و باد کرد که از جنبش فرو نشینید ، پس بحر از طلاطم فرو نشست، و چون عیسی از دریا بیرون شد بسرحدکر کسیان (4) آمد مردم آن اراضی باستقبال آن حضرت شتافته در خواست نمودند که جنابش از اراضی ایشان بدر شود . پس عیسی از آن جا کوچ داده بحدود بیت المقدس آمد و در آن جا مفلوجی را که

ص: 17


1- بفتح كاف وفا : یکی از شهرهای فلسطین
2- پلید و پست
3- طی کرد
4- در قاموس مقدسی و انجیل (جرجسیان) ذکر شده و محل آن را قاموس در کناره شرقی دریای طبریه (دریاچه ایست در فلسطین) واقع بين وادى الحوت و وادى افیق ذکر می کند

همچنان در فراش خویش خفته بود بنزد آن حضرت آوردند . عیسی با او خطاب کرد که برخیز و فراش خویش را برداشته بمكان خویش شو و در حال آن مفلوج از جای بخواست تندرست و اشیاء خود را بر دوش نهاده مراجعت کرد .

و عیسی از آن جا برای غذا خوردن بخانۀ متی آمد و گروهی از عشاران و باج گیران بنزد آن حضرت آمده با وی غذا همی خوردند فریسیان (1) که طایفه ای از بنی اسرائیل اند چون این حال مشاهده کردند با شاگردان عیسی گفتند : چون است که معلم شما با گناه کاران غذا می خورد؟ چون این سخن بعیسی علیه السلام رسید فرمود : مردم تندرست محتاج بطبیب نیستند، بلکه بیماران و مریضان، طبیب لازم دارند. درینوقت شاگردان یحیی علیه السلام و فریسیان نزد آن حضرت حاضر شدند و عرض نمودند که ما همیشه روزه داریم ، چون است که شاگردان تو روزه نمی گیرند؟ عیسی فرمود: تواند شد که ابنای بيت السرور (2) مادام که داماد در میان ایشان است غمگین نشوند، لکن آن روزها آید که داماد از ایشان گرفته شود آن گاه صائم خواهند گردید.

در آن هنگام یکی از اعیان بنى اسرائيل بنزديك عيسى آمده پیشانی بر خاك نهاد و گفت : ای برگزیده خداوند ، دختر من مرده است لکن اگر تو بر او رحم کنی و دست بر تن او کشی زنده خواهد شد. عیسی علیه السلام برخاسته با شاگردان خود از دنبال او روان شد و در میان راه . زنی که دوازده سال بجریان خون مبتلا بود از پشت سر آن حضرت دامن قبایش را مس نمود . عیسی روی بقفا کرد و گفت : ای دختر ، آسوده باش که اعتقاد تو تو را نجات داد . و در ساعت او شفایافت و عیسی از آن جا گذشته بخانه مرد دختر مرده آمد و اهل او نوحه کنان بودند و خلقی عظیم در آن جا انبوه بود . عیسی علیه السلام با آن جماعت فرمود : این دختر نمرده است بلکه خوابیده است راه دهید تا او را در یابم . و ایشان آن حضرت را تمسخر می کردند و چون آن انبوه مردم بیرون شدند عیسی داخل بیت شد و دست دختر را گرفته گفت : برخیز ، و او در حال از جای بخاست و از این معجزه نام عیسی تمام آن مرز

ص: 18


1- شرح حال و عقیده ایشان بطور اجمال خواهد آمد
2- خویشان داماد

و بوم را فرو گرفت

و چون از آن مکان بیرون شد دو تن نابینا از دنبال او روان شدند و فریاد کرده همی گفتند : ای فرزند ،داود بر ما رحم کن و چون عیسی بمقام خویش رسید آن دو تن نابینا نیز برسیدند آن حضرت با ایشان فرمود که آیا بر آن عقیده اید که این مهم از من ساخته شود؟ گفتند بای پس دست بر چشم های ایشان کشیده فرمود : بر وفق اعتقاد شما با شما کرده شود، در حال چشم ایشان روشن شد و عیسی ایشان را فرمود : کس را ازین راز واقف نسازید ، لکن ایشان از نزد آن حضرت بیرون شده جمیع قبایل را آگهی دادند و از پس ایشان تنی که گنگ و دیوانه بود بخدمت او آوردند ، آن حضرت او را هوشیار و گویا ساخت.

در این وقت یحیی علیه السلام از محبس دو تن از شاگردان خود را نزد عیسی فرستاد و پیام داد که آیا توئی آن کس که آمدنش ضرورت داشت یا منتظر دیگری باشیم؟ عیسی ایشان را فرمود که از آن چه دیده اید و شنیده اید یحیی را آگهی دهید و بگوئید کوران روشن می شوند و لنگ ها برفتار می آیند و مبروصین طاهر می گردند و کران شنوا می شوند و مردگان بر می خیزند و بینوایان مژدۀ انجیل می یابند خوشا حال کسی که در حق من تصدیق کننده باشد و چون فرستادگان یحیی بیرون شدند عیسی فرمود : ای مردم ، با شما می گویم که یحیی پیغمبر است ، بلکه از پیغمبر هم افضل است. زیرا که آن کس است که در حق وی نوشته شده بود که خدای فرماید با من که من رسول خود را پیش روی تو می فرستم که راه تو را در پیش روی تو پرداخته کند ، همانا از اولاد زمان بزرگ تر از يحیی تعمید دهنده بر نخواسته است اگر قبول کنید این الیاس (1) است که آمدن او واجب بود . الله الله مردم را بچه تشبیه کنم ؟! اطفال را ماننده باشند که در بازارها نشسته رفیقان خود را طلب نمایند و گویند : بجهت شما نواختیم سازها را و رقص نکردید بجهت شما نوحه گری کردیم و سینه نزدید .

زیرا که یحیی که نه خورنده و نه آشامنده بود آمد گفتند که او دیوزده است و

ص: 19


1- بکسر همزه

و فرزند انسان که خورنده و آشامنده بود رسید گویند اینست مردی شکم خواره ، باده پرست که دوست عشاران و گناهکاران است .

این سخنان بگفت و روی بیلاد و امصار (1) کرد و گفت : وای بر توای خورزین (2) واف برتوای بیت صیدا (3) از آن رو که اگر آن اعمال قویه که در شما صادر گشت در صور و صیدا نمودار گشتی همانا در پلاس و خاکستر توبه نمودی روز جزا کار صور و صید از شما آسان تر است ، تو ای كفر ناحوم تا بفلك سركشيده و بجهنم فرو خواهی شد ، روز جزا كار سدوم (4) از تو اسهل خواهد بود .

پس روی بآسمان کرد و گفت : ای پدر آسمانی من ، تور استایش می کنم از آن که این رازهای پوشیده را از حکما و دانایان مستور داشتی و کودکان را ظاهر گردانیدی .

از پس این وقایع روزی در زراعتگاهی عبور می فرمود و شاگردان او گرسنه از دنبال او می شتافتند و خوشه های گندم را در هم مالیده می خوردند . فریسیان چون آن بدیدند بنزد عیسی آمده گفتند: امروز روز سبت است و این کار که ایشان کنند در شریعت موسی علیه السلام روا نیست .

عیسی علیه السلام فرمود : از کتب پیشین نخوانده اید که چون داود علیه السلام و همراهان او گرسنه بودند در خانه خدا داخل گشتند و نان های تقدمه (5) را که جز بر کاهنان روا نیست خوردند ؟ و در توریة نخوانده اید که کاهنان (6) در هیکل ، سبت (7) را حرمت نمی دارند و مؤاخذ نیستند؟ همانا درین مکان شخصی است که از هیکل بزرگ تر است

ص: 20


1- شهرها
2- از شهرهای فلسطین که در انجیل کورزین ضبط شده است
3- این دو شهر در کناره شرقی رو داردن نزديك به محلی که رود در دریاچه طبریه (واقع در فلسطین) می ریزد واقع است
4- یکی از شهرهای هفتگانه قوم لوط که واژگون شد
5- هدیه
6- پیش گویان
7- شنبه

بلکه فرزند انسان ، خداوند روز سبت نیز هست .

و چون از آن مکان بیرون شد شخصی که دستش بیکار بود بنزد او آوردند که ،شفا دهد، آن حضرت روی با مردم کرد و فرمود : کیست در میان شما که روز گوسفندی از و در کوی افتد و بر نیاورد؟ آیا فضیلت انسانی از می شی کم تر است ؟ پس اقدام بامور خیر در سبت روا باشد و آن مرد را گفت که دست خود را دراز کن که صحیح است و او دست خود را در از کرده شفا یافت .

چون فریسیان این امور را مورث سستی شریعت موسی دانستند با هم نشسته شورائی افکندند که آن حضرت را هلاک سازند .

عيسى علیه السلام از آن مقام بیرون شد و بیماران از دنبال او روان گشتند یافتند و آن حضرت بایشان می فرمود: این رازها را مستور دارید تا کامل شود ، همانا اشعیای پیغمبر فرمود که روح خود را در محبوب خود خواهم نهاد و او قبایل را انصاف خواهد داد و مجادله و افغان نخواهد داشت و هیچ کس آوازش را در کوی و بازار نخواهد شنید و نی خورد شده را نخواهد شکست و فتیله نیم سوخته را نخواهد نشاند تا انصاف .برارد آن گاه مرد دیوانه و نابینائی و گنگی را بنزد آن حضرت آوردند و هر سه تن را شفا بخشید و مردم از و در عجب بودند. فریسیان چون این بدیدند گفتند باستظهار پادشاه جن که باعلز بول (1) نام دارد این کارها کند و اگر نه از خود کاری نتواند ساخت عیسی فرمود : جمیع گناهان آمرزیده شود لیکن کفر بروح عفو نخواهد گشت ، کسی که سخن بر خلاف فرزند انسان گوید از وی عفو خواهد گشت . و چون آن سخن بر خلاف روح القدس باشد نه در این جهان و نه در جهان آینده ازوی عفو نخواهند کرد، ای افعی زادها چگونه می توانید خوب تکلم کنید و حال آن که بد هستید؟ زیرا که زبان از زیادتی دل تکلم می نماید ، مرد شایسته از خزانه شایسته دل خود اشیاء شایسته بیرون دهد و مرد ناشایسته از خزانه ناشایسته خود چیزهای

ص: 21


1- در انجيل و قاموس مقدس ( بعلز بول) بفتح اول و سکون ثاني و فتح زای نقطه دار ضبط شده است و مقصود از آن رئیس شیاطین می باشد

ناشایسته وا نماید و هر دو در روز جزا محاسبه خواهند داد

و در این وقت فریسیان پیش شده گفتند: ای استاد، از تو آیتی (1) می خواهیم . آن حضرت فرمود : طبقه شریر زنا کار که مست عقیده اند آیت جویند، مردم نینوا بموعظه یونس توبه نمودند و اينك از یونس بزرگ تری در این جا است و شما را گوش شنوا نیست، همانا ملکه یمن در محاکمه با شما برخواهد خواست چه او برای شنیدن حکمت سلیمان از اقصای زمین آمد و اينك از سلیمان بزرگتری در این جا است و کسی را گوش نیوشنده (2) نیست.

و از آن جا عبور کرده بکنار بحر آمد و بنشست و گروهی عظیم برگرد او فراهم شدند ، پس آن حضرت بطریق مثال فرمود که برزگری بجهت زراعت تخم پاشی نمود بعضی بر کناره راه افتاد و مرغان آن را بردند ، و بعضی بر سنگلاخ افتاد و خاك بسیار نیافت، پس زود سبز شد و چون در زمین بیخی قوی نداشت آن گاه که آفتاب بتافت بخشگید و بعضی از آن دانه ها در میان خارستان افتاد و سبز شد و چون خارها نشو و نما کردند آن را فرو گرفته نابود ساختند ، اما آن چه در زمین نیکو افتاد بعضی صد چندان و بعضی شصت چندان و بعضی سی چندان شد، پس هر کس را اسرار ملکوت داده شده زیاده خواهد گشت و هر کرا داده نشده آن چه دارد نیز از او خواهند گرفت و من با مثال ها این سخنان فرمایم تا با اخبار اشعیا (3) موافق باشد که فرمود خواهید شنید و نخواهید فهمید و خواهید نگریست و نخواهید دید ، چندین پیغمبر پرهیز کار تمنای این روز را داشتند و ندیدند آن چه شما دیدید و شنیدند آن چه شما شنیدید و دیگر فرمود که ملکوت آسمان مردی را شباهت دارد که بذر نیکوئی را در زمین خویش زراعت نمود و چون مردم به خواب شدند خصم وی آمده در میان آن گندم ، گندم دیوانه کاشت و راه خویش گرفت پس از آن چون آن کشته مو گرفت و خوشه بر آورد آن گندم دیوانه نیز ظاهر گردید ملازمان رئیس از دوی آمده گفتند آیا تخم نیکو در مزرعه نیفکندی ؟ این دانه های تلخ

ص: 22


1- نشانه و معجزه
2- شنوا
3- یکی از پیغمبران

از کجا ظاهر گشت ، گفت : خصمی این عمل کرده است ملا زمان گفتند آیا می خواهی که برویم و آن را از بن بر آریم گفت نی مبادا چون خواهید گندم دیوانه را بر کنید گندم نیکو نیز با آن ها بر کنده شود هر دو را بگذارید تا هنگام حصاد (1) آن گاه دروندگان را خواهم گفت که اول گندم دیوانه را جمع کنند و بجهت سوختن دسته ها بندند و گندم نیکو را در انبار من انباشته سازند. همانا آن بذر افشان فرزند انسان علیه السلام است و آن که گندم دیوانه افشاند شیطان بود و دروندگان ، فرشتگان خداوندند .

و مثلی دیگر فرمود که ملکوت آسمان دانه خردلی را ماند که شخصی آن را گرفته در مزرعه خویش زرع نمود و آن از بیشتر تخم ها کوچک تر است ، و چون نشو و نما یافت چنان بزرگ شد که مرغان هوا توانستند در شاخه هایش سایه گزین گشتند . و دیگر فرمود: ملکوت آسمان گنجی را ماند که در مزره ای مخفی باشد پس شخصی آن را دانسته و پوشیده داشت و آن گاه رفته اشیاء خویش را هر چه داشت بفروخت و آن مزرعه را بخرید.

و دیگر فرمود : ملکوت آسمان تاجری را ماند ماند که جویای مرواریدهای نیکو باشد، پس پس يك لؤلؤ گرانب ها بیافت لاجرم، هر چه را مالک بود بفروخت و آن اؤلورا بخرید.

و دیگر فرمود: ملکوت آسمان دا میرا ماند که در بحر افکنده شده و از انواع حیوان در آن افتاده ، آن گاه که بکنار آرند هر چه شایسته بود در اوانی (2) جمع کنند و بدارند و آن چه بد و نالایق بود بیرون افکنند. بدینگونه فرشتگان خداوندیدان را از میان راستان اخراج خواهند نمود.

چون عیسی علیه السلام این سخنان بگفت مردم از کلمات او در عجب شدند و گفتند: این حکمت از کجاست؟ این مرد همان پسر مریم نیست این همان پسر یوسف نجار نیست؟ آیا خویشان او نزد ما نمی باشند؟ بدین گونه سخن می کردند و در حق او لغزش می یافتند.

در این وقت نام نيك عيسی بگوش هر دوش رسید چون از معجزات آن حضرت آگهی یافت

ص: 23


1- درو
2- ظرف

گفت: این شخص را چون یحیی علیه السلام غسل تعمید (1) داده آثار قویه از او صادر می شود. و یحیی محبوس وی بود و آن حضرت را (چنان که در قصه او مذکور شد) شهید نمودند و شاگردانش جسد مبارک او را دفن کرده بخدمت عیسی علیه السلام شتافتند و صورت حال را باز گفتند

عیسی چون این خبر بشنید به تنهائی از میان مردم بیرون شده بگوشه ویرانه ای آمد و مردم این حال بدانستند از دنبال آن حضرت شتافته بنزديك او آمدند و گروه گروه از قفای هم رسیده خلقی عظیم فراهم شد و هم چنان بیماران و مریضان خود را بمعرض شهود آورده شفا می یافتند، شامگاه شاگردان و حواریون آن حضرت معروض داشتند که این مردم بسیارند و در این جایگاه قوتی که کفایت این گروه کند موجود نیست اگر ایشان را مرخص فرمائی بسرای خویش شوند سزاوار باشد و اگر آن توانائی داری که از خداوند نزلی (2) بخواهی تا از آسمان فرو فرستد و ایشان را سیر کند نیکوتر خواهد بود كما قال الله تعالى: ﴿إِذْ قَالَ الْحَوَارِيُّونَ يَا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ هَلْ يَسْتَطِيعُ رَبُّكَ أَنْ يُنَزِّلَ عَلَيْنَا مَائِدَةً مِنَ السَّمَاءِ ﴾ (3) آیا خداوند می تواند بر ما فرو فرستد مائده آسمانی ؟ و البته می تواند.

و در این هنگام که جمعی گرسنه اندروا باشد ﴿ قَالَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ﴾ (4) عيسى علیه السلام فرمود بترسید از چنین سؤال ها زیرا که این گونه طلب از مردم سست عقیده است و شما از اهل ایمانیده ﴿قَالُوا نُرِيدُ أَنْ نَأْكُلَ مِنْهَا وَ تَطْمَئِنَّ قُلُوبُنَا وَ نَعْلَمَ أَنْ قَدْ صَدَقْتَنَا وَ نَكُونَ عَلَيْهَا مِنَ الشَّاهِدِينَ﴾ (5) حواریون عرض کردند که ای برگزیده خداوند

ص: 24


1- تعمید عبارت از فرو رفتن در آب یا پاشیدن آب به بدن شخص گناهکار با اقرار به گناه و آن را مسيحيان واجب و موجب آمرزش گناهان می دانند ، البته كيفيت و وجوب بر همه مورد اختلاف است
2- بضم نون و زاء: پیشکش ، مقصود سفره غذا است
3- مانده 112
4- مانده 112
5- مانده 113

ما می خواهیم از مائده آسمانی بخوریم و قلب خود را مطمئن سازیم و بر یقین خویش بیفزائیم و بدانیم که تو راست گوئی و شاهد حال باشیم .

لاجرم عیسی علیه السلام دست بدرگاه خداوند بر آورد و گفت : ﴿اللَّهُمَّ رَبَّنَا أَنْزِلْ عَلَيْنَا مَائِدَةً مِنَ السَّمَاءِ تَكُونُ لَنَا عِيدًا لِأَوَّلِنَا وَ آخِرِنَا وَ آيَةً مِنْكَ وَ ارْزُقْنَا وَ أَنْتَ خَيْرُ الرَّازِقِينَ﴾ (1) پروردگارا ، فرو فرست بر ما مانده ای از آسمان که روز نزول آن عیدی برای این امت باشد و معجزه ای باشد بر کمال قدرت تو ﴿قَالَ اللَّهُ إِنِّي مُنَزِّلُهَا عَلَيْكُمْ ۖ فَمَنْ يَكْفُرْ بَعْدُ مِنْكُمْ فَإِنِّي أُعَذِّبُهُ عَذَابًا لَا أُعَذِّبُهُ أَحَدًا مِنَ الْعَالَمِينَ﴾ خداوند با او خطاب کرد که ای عیسی ، مائده آسمانی بسوی شما می فرستم و هر گاه بعد از آن کسی از شما کافر شود و کفران آن نعمت کند او را چنان عذاب کنم که هیچ کس را چونان عذاب نکرده باشم .

و در آن روز که روز یکشنبه بود مائده آسمانی برایشان فرود گشت و آن پنج نان و دو ماهی بود ، پس عیسی علیه السلام آن پنج گرده نان را پاره پاره کرده و هر يك را با لختی از ماهی بشاگردان داد تا بر مردم همی قسمت کردند و ایشان همی خوردند تا همگی سیر شدند ، و آن مردم جز زنان و اطفال پنج هزار تن بودند . چون همگی از خوردن فراغت جستند دوازده طبق نان پاره زیاده بماند . آن گاه مردم را رخصت داد تا بمکان های خویش شدند و خود با شاگردان بکنار بحر آمد و فرمود تا حواریون بدریا در آمده بمیان کشتی شدند و خود بجهت عبادت بفراز کوهی که بر لب بحر بود بر آمد ، و چون چهار ساعت از شب بگذشت آن حضرت از کوه بزیر شده قدم در بحر نهاد وبر زیر آب بجانب کشتی همی رفت ، پطرس آن حضرت را دید و فریاد برآورد که ای خداوند آیا تو باشی ؟ عيسى علیه السلام فرمود كه اينك منم ، پطرس عرض کرد که آیا مرخص فرمائی که من از روی آب بخدمت آیم ؟ عیسی علیه السلام او را طلب داشت و پطرس از کشتی بزیر آمده بر زیر آب روان شد ناگاه بادی صعب پدید آمده چنان که نزديك بدان بود که او را غرقه سازد فریاد برآورد که ای ،مولای ،من مرا دریاب ، عیسی علیه السلام دست فرا برده

ص: 25


1- مانده 114

او را بگرفت و گفت : چرا اسست عقیده بوده ای و او را برداشته بدرون کشتی آورد مردم او را سجده کردند .

بالجمله عيسى علیه السلام مردم را بدین گونه ارشاد می فرمود: تا آن گاه که دعوت و نبوت خویش را آشکار ساخت (چنان که در جای خود ذکر خواهد شد) (1)

جلوس اردوان بن اسغ در مملکت ایران پنج هزار و شش صد و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

اردوان بن اسغ از بزرگزادگان ایران است و نسب او با فریبرز (2) بن کاوس منتهی شود.

بالجمله در مملکت ری می زیست و حشمتی بسزا داشت و در حضرت از دوان بن بلاشان (3) او را مکانتی لایق بود چون کار او نیک بالا گرفت و مقامی رفیع بدست کرد و خواست تا بدرجه سلطنت ارتقا جوید و خاندان آبا و اجداد خویش را برونق کند پس با اعیان مملکت و صنادید ایران یک دل و یک جهت شده بر اردوان بن بلاشان بشورید و لشگری در خور جنگ فراهم کرده برسر او تاختن برد اردوان نیز باستقبال جنگ او بیرون شده در حدود ری با او دوچار گشت و صف راست کرده جنگ در انداخت ، بعد از کشش و کوشش بسیار لشگر اردوان بن بلاشان شکسته شد و اردوان در میدان جنگ، مقتول گشت ، و اردوان بن اشغ از پس او بر سریر سلطنت بر آمد و تاج خسروی بر سر نهاد و ملکزادگان و فرمانگذاران ممالک ایران با او پیمان دادند که نام او را در خطبه مقدم دارند و در نامه ها مقدم نویسند و در نزد حاجت از اعانت او باز نایستند.

ص: 26


1- از اول فصل تا آخر از انجیل متی گرفته شده باستثنای خواهش فرو فرستادن غذا از آسمان که از قرآن مجید نقل شده است ولی قرآن کریم قلم بطلان روی بعضی از مطالب: سجده کردن شاگردان برای عیسی یا مطالب دیگری که بعضی از آن ها قبلا اشاره شد کشیده لذا برای ما انجیل نمی تواند یک سند تاریخی حساب شود
2- بنا بنقل بعضی از مورخین
3- بر وزن یواشان

و اولاد اشغ را اشغانیان (1) نامیدند و اشغ را معرب کرده اسغ گفتند که بجای شین معجمه سین مهمله نهاده اند. بالجمله چون اردوان بن اشغ در مملکت ایران مستولی شد در زمان نامه مهرانگیز با تحفه ای چند بنزد اغسطس که در این وقت قیصر روم بود فرستاد و با او عهد مودت محکم فرمود ، و اغسطس چندان که زندگانی داشت با او از در حفادت (2) و مهر می رفت .

و مدت سلطنت او بیست و سه سال بود گویند : در زمان دولت او بیشتر از مردم ایران آیین بت پرستی گرفتند .

جلوس تبریس در مملکت روم و ایتالیا پنج هزار و شش صد و ده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام برد

تبریس (3) پسرخوانده اغسطس بود . و چون رسم قیاصره این بود که در زمان حیات خود ولیعهدی نصب کنند تا بعد از ایشان کار مملکت پریشان نشود چون اجل اغسطس نزدیک شد اعیان مملکت روم و ایتالیا را حاضر ساخته در انجمن ایشان ولایت عهد را به تبريس تفویض فرمود ، لاجرم بعد از مرگ او تبریس بر سریر مملکت برآمد و درجه قیصری یافت و خرد و بزرگ آن اراضی حکم اور اگردن نهادند.

و او نخست برای قوام کار و غلبه سلطنت خویش قبايل نيك جريان را (که شرح حال ایشان در ذیل قصه اغسطس مفصل مرقوم شد) از بیرون شهر بدرون آورد ، و در میان شهر روم در زمین مرتفعی بنیان قلعه رفیع کرده ایشان را جای داد ، و آن جماعت سخت قوی شدند چنان که هیچ کار در مملکت بی مشاورت ایشان بتقدیم نمی رفت و عاقبت سبب فساد مملکت شدند (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد).

و چون تبریس از این کار بپرداخت تنبیه مردم پنانیه و دالمشه (4) را وجهه همت

ص: 27


1- چنان چه قبلا اشاره شد بعضی از مورخین این سلسله را با اشکانیان متحد می دانند
2- بر وزن سلامت و کتابت : احترام زیاد کردن
3- تیاریوس با تبییر بکسر راه (تواریخ عربی و آلبر ماله و لاروس فرانسه)
4- پانني يضم نون (آلرماله) دالماسی: قسمت های ساحلی آدرياتيك كه اكنون جزء ایتالیا محسوب می شود

ساخت و آن جماعت در میان رودخانه دنیوب و دریای حدراتك (1) سكون داشتند و در زمان دولت اغسطس دویست هزار مرد جنگی فراهم کرده بر او بشوریدند و يك در مصاف با قیصر داده مقهور نگشتند و اغسطس آن مجال نیافت که ایشان را كیفر نافرمانی بکنار نهد لاجرم چون تبریس در سلطنت مستولی شد لشگری مانند ریگ بیابان فراهم کرده بر سر ایشان تاختن برد و آن جماعت چون سر حددار جرمن (2) و سر مشه (3) بودند بنهایت شجاعت و دلاوری داشتند و ازین روی از نهیب (4) تبریس بیم نکردند و لشگرهای خویش را ساز کرده بجنگ او بیرون شدند و مدتی با او نبرد آزمودند اما عاقبت الامر فتح تبريس را بود ، خلقی عظیم از آن جماعت را بکشت و بقية السيف را مطيع فرمان کرده بروم مراجعت فرمود و بفراغت تمام بکار سلطنت پرداخت.

و در زمان او زراعت و فلاحت مملکت اسپانیول چنان رونق یافت که از آن پس مردم مملکت روم نیز روی قحط و غلا ندیدند، و آبادانی روم بجائی کشید که یک من ابريشم رايك من زر سرخ بها می نهادند و معادن زر و سیم ایشان چندان بود که اشیاء مملکت را که بازرگانان بدانجا حمل می کردند زر و سیم در بها می گرفتند و نقصانی در آن پدید نمی گشت و از انواع جواهر بعد از الماس در نزد ایشان مروارید گران بها تر بود.

بالجمله در روزگار دولت تبریس در هفت شهر از بلاد شرقی سفلی هفت معبد بزرگ بنام قیصر ساختند و در آن معابد او را ستایش همی کردند ، و طرق و شوارع را از هر سوی تا اقصى البلاد ساخته و آراسته نمودند چنان که بسهولت عبور توان کرد ، و بساجبل ها را كه سوراخ کردند و بر آب ها پل بستند و در هر دو فرسنگ چاپارخانه بساختند که در آن جا چهل اسب بسته می بود و چاپار روزی صد میل راه بسهولت طی مسافت می کرد ، و مدت

ص: 28


1- آدرياتيك صحیح آن آدرياتيك است و آن واقع است در جنوب اروپا بين بالكان و ایتالیا
2- آلمان کنونی
3- سازمانی (لاردس) قسمت پهناور واقع در اروپای شرقی
4- مقصود تهدید و حمله اوست

سلطنت او بیست و چهار سال بود (1)

جلوس جذیمه در مملکت حیره پنج هزار و شش صد و یازده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام ما بود

جذيمه بضم جيم و فتح ذال معجمه نام پسر مالك بن فهم است (كه ذكر که حالش در جای خود مذکور شد ) . و جذیمه آفت برص داشت ، و مردم عرب از بیم او را مبروص نمی خواندند و جذیمة الابرش می گفتند، و برش بالتحريك خال های سفید با سیاه است که بر اسب باشد ، و همچنین او را جذيمة الوضاح می نامیدند

چه وضاح بمعنی مرد ابيض اللون نیکو است و کنیت او ابی ملک است.

بالجمله جذيمه بعد از پدر در مملکت حیره سلطنت یافت و چنان قویحال و با نیرو گشت که صنادید (2) عرب حکم او را چون قضای مبرم (3) گردن می نهادند و تا اراضی حجاز و بحرین نافذ فرمان بود آن گاه که در چار بالش سلطنت استقرار یافت و از رتق و فتق (4) امور و نظم و نسق کار جمهور بپرداخت بعرض وی رسید که نضر بن ربيعة بن عمرو بن الحارث بن مسعوف بن مالك بن غنم بن نمارت بن لخم (5) را پسری است که او را عدی (6) نام باشد، صباحت (7) دیدارش صبح صادق را کاذب خواند و شحنه (8) عشقش جان عاشق را عاتب (9) باشد ، آفتاب چون بر سر او عبور کند بر جای بایستد ، و زمانه چون

ص: 29


1- قسمتی از آن در ص 215 ، 222 - 225 جلد دوم از تاریخ آلر باله موجود است .
2- بزرگان
3- تخلف ناپذیر و محكم
4- بستن و گشودن
5- غنم بضم غين ، لخم بفتح لام
6- بر وزن تقی
7- بر وزن سلامت : درخشندگی
8- بكسر شین: پلیس
9- سرزنش کننده

بر حضرت او گذرد از پای بنشیند، چندا از حسن مخائل (1) و لطف شمایل او باز گفتند که جذیمه نادیده دل در عدی بست و در هوای او رنجش افزون و صبرش ، اندک شد

و نضر بن ربیعه فرمانگذار قبیله بنی ایاد (2) بود و شکوهی لایق و جلالتی در خور داشت و خرد و بزرگ آن قبیله حکم او را گردن می نهادند و اطاعت می کردند . ازین روی کاربر جذیمه صعب افتاد .

چه دانست که نضر آن کس نیست که تن بدین شناعت در دهد و او را اطاعت کرده فرزندش را بخدمت فرستد، اما چون کار بر جذیمه تنگ شد بفتوی عشق نامه ای بسوی نضر فرستاد و درخواست نمود که اگر فرزند خود عدی را بنزد ما فرستی او را در حجر تربیت خود بداریم و اشفاق والطاف خسروانه در حق او مبذول فرمائیم ، و با او از تفویض هیچ گونه ملك و مالی دریغ نداریم.

چون این نامه بنضر رسید بر آشفت و در جواب گفت که جذیمه را نرسد که بزرگان را چندین خار مایه شمرد و آزرم (3) ایشان را نگاه ندارد و رسول او را بی نیل مرام رخصت انصراف داد

مع القصه در میان ایشان چندین کرت کار بارسال رسل و رسائل (4) رفت و مقصود جذیمه حاصل نگشت، بالاخره آتش عشق در کانون خاطرش زبانه زدن گرفت ، و دور از دیدار عدی زیستن بر وی دشوار شد . ناچار لشگری جرار فراهم کرده از حیره کوچ داد و روی باراضی نضر نهاد ، و خانه او در میان قبایل بنی ایاد همی بود . چون جذیمه طی مسافت کرده بدان اراضی در آمد و نزديك به نشیمن نضر لشگرگاه کرد این خبر بنظر بردند و او دانست که با جذیمه هم آورد نتواند شد ، لاجرم حیلتی اندیشید و ده کس از مردم زبردست را از ملازمان حضرت خویش اختیار کرده بلشگرگاه جذیمه فرستاد تا دو صنم (5) را که جذیمه ستایش و پرستش می کرد دزدیده

ص: 30


1- جمع مخیله : صنعت ، اخلاق
2- بر وزن کتاب
3- شرم و حیا
4- نامه ها
5- بت

بنزد نضر آوردند. روز دیگر نضر بنزديك جذیمه پیام فرستاد که ازین کردار ناستوده و افعال ناهنجار که پیشنهاد کرده ای اینک خدایان تو از تو رنجیده بنزديك ما آمده اند ترك این افعال گوی و از کرده استغفار جوی تا بنزد تو باز آیند

جذیمه در جواب گفت که مرا جز عشق عدی بدین سوی نیاورده اگر او را با من سپارید چندان که خواهید زر و مال ایثار کنم و مراجعت نمایم ، و اگر نه من روز نخست که دل بعشق عدی دادم از دین بیگانه شدم بدین سخنان باز نگردم و تا عدی را بدست نیارم از پای ننشینم

چون این خبر بنضر آوردند بزرگان قبیله ایاد در حضرت او مجتمع شده گفتند: صواب آنست که عدی را بسوی او گسیل فرمائی.

چه ما را نیروی جنگ او نیست و عنقریب عدی را با زنان و دختران قبیله اياد باسیری خواهد برد، خسران اندك را سود باید شمرد و کار بر قانون عدل باید کرد. عاقبت الامر نضرر ابرترك پسر ملجاء (1) ساختند تا ناچار دست عدی را گرفته بدرگاه جذیمه فرستاد.

و پادشاه حیره کامروا مراجعت کرد و او را شراب دارو ساقی بزم خویش ساخت و یک چند مدت کار بدین گونه رفت جذیمه را خواهری بود که رقاش (2) نام داشت آوازه جمال عدی را بشنید و مهرش بسوی او بجنبید و در نهانی کس بسوی او فرستاده او را از حال خویش آگهی داد.

و از این سوی عدی نیز با او ابواب ملاطفت بازداشت و ساز مودت طراز (3) کرد تا کار بدانجا کشید که هيچ يك بی خیال آن دیگر نخفتی و بی اندیشه آن يك نزیستی و هر دو را دست طلب از دامن مقصود کوتاه بود

عاقبت رقاش در این مهم حیلتی اندیشید و با عدی پیام داد که امشب چون جامی چند

ص: 31


1- بر وزن محکم : مضطر
2- بفتح راء
3- ساخته و پرداخته ، روش و قانون

با جذیمه پیمودی و او را سر مست ساختی مرا با شرط زناشوئی از وی خواستاری کن و این سخن در دل عدی جای گرفته شبانگاه که جذیمه مجلس از بیگانه پرداخته ساخت از عدی جام می طلب نمود و عدی دوستکانی (1) چند بدو پیمود ، و در هر پیمانه ای ترانه (2) نیکو بسرود و در هر قدمی غنجی و دلالی (3) ظاهر نمود چنان که دل جذیمه از جای برفت . و آن گاه که باده در دماغ او اثر کرد روی با عدی نموده فرمود ای فتنه جان و بلای دل سئوال کن از من آن چه دوست داری تا با تو عطا كنم . عدى عرض كرد : اى ملك اگر خواهر خویش رقاش را با من بشرط زناشوئی عطا فرمائی سر فخر بفلك برآرم و از تو جز این تمنا ندارم .

جذیمه گفت : اگر آرزوی تو اینست من بدان همداستانم .

پس عدی بشکرانه ، زمین خدمت بوسیده آن قدر توقف نمود که کار بزم بنهایت شد و جذیمه در جامۀ خواب در آمده سر ببالین نهاد و بخفت .

پس عدی از نزد او بیرون شده رقاش را از این حدیث بیاگاهانید . رقاش دانست که جذیمه چون صبحگاه با خود آید ازین گفته پشیمان شود ، لاجرم با عدی پیام داد که هم اکنون بنزد من شتاب کن و شاهد مقصود را تنگ در آغوش گیر که تأخیر در این کار از نهج (4) حزم (5) بعید است . و عدی بی توانی بخانۀ رقاش در آمده او را بحباله نکاح در آورد و هم در ساعت با او هم بستر شده مهر دوشیزگان از وی بر گرفت و صبحگاه ، آن جامه و عطر که دامادان بکار برند بکار برده نزد جذیمه آمد.

جذیمه چون چشمش بر او افتاد گفت: ای عدی این چه جامه و حلی (6) است که در تو در مشاهده می کنم ؟ عدی گفت : این جامۀ دامادی منست . نه دوش تو خواهر خویش رقاش را بشرط زنی با من عطا کردی ؟ جذیمه از این سخن در خشم شد و گفت : من هرگز این کار نکردم ، و همی دست های خویش را بر خاك زده بر می آورد و بر سر

ص: 32


1- بر وزن دوستکام : پیاله و ساغر بزرگ
2- رباعی، سرود، نغمه و خوانندگی
3- بر وزن کمال و قتال : ناز
4- راه و رسم
5- احتیاط
6- زیور

و روی خویش می زد و از آن جا بر خواسته بنزد رقاش آمد و گفت : راست بگو که چگونه بوده است کار تو با عدی؟ رقاش گفت : تو مرا شوهری کریم عطا کردی از پادشاهزادگان و من نیز او را پذیرفتم . جذیمه این سخن چون بشنید لحظه ای سر خویش را فرو داشته بر زمین نگریست و سخت در حیرت و ضجرت (1) ماند و آن گاه برخاسته از نزد رقاش بدر شد.

اما عدی چون این گرانی در خاطر جذیمه مشاهده کرد و کراهت ضمیر او را از این قضا باز دانست بیم کرد که مبادا روزی در دست او گرفتار شود و کیفر کردار بیند ، لاجرم از نزد او فرار کرده بمیان قبایل خویش آمد و در میان بنی ایاد همی بزیست تا بمرد.

اما از آن سوی رقاش از عدی آبستن شد و زمان حمل بنهایت برده بار بنهاد و پسری نیکو رخسار آورد و او را جذیمه عمرو نام کرد و از این روی که جذیمه را فرزند نبود عمرو را نيك دوست می داشت و هر روز بر محبت او می افزود و عمر و در حجر تربیت جذیمه روز تاروز و سال تا سال روزگار برده هشت ساله گشت و در حضرت جذیمه کمال عقیدت می ورزید چنان که با ملازمان جذیمه روزی بیرون شده علف سماروغ (2) از زمین می چیدند تا بخدمت او برند . دیگران آن چه نیکو بنظر می آوردند در نهان می خوردند ، و آن چه مردود بود شامگاه بنزد جذیمه می آوردند ، اما عمرو هر چه بدست کرد فراهم داشته بی کسر و نقصان بنزديك جذيمه نهاد و گفت : چيده من از زمین همین است و برگزیدۀ آن نیز در آن است بر خلاف ملازمان دیگر «إِذْ کُلُّ جَانٍ یَدُهُ إِلَی فِیهِ» (3) یعنی هر چیننده دستش در دهانش بود و مختار آن را خورد و مردود آن را آورد ، و این سخن در میان عرب مثل گشت .

بالجمله چون عمر و ده ساله شد دیو زده گشت و از استقامت رأی و حصافت (4)

ص: 33


1- دلتنگی
2- سماروخ : غارچ و چتر مار
3- اولش اینست : هذا جنای و خیاره فیه یعنی اینست آن چه من چیده ام و خوبش را هم چیده ام
4- بر وزن سلامت : استحکام و خوبی

عقل مهجور ماند ، لاجرم راه بیابان پیش گرفته در قلل جبال و انحاء قفار (1) همی زیستن نمود وروی از آدمیان پوشیده همی داشت و چندان که جذیمه او را جستن نمود مقصود حاصل نگشت تا ده سال بر این بگذشت آن گاه عمر و با خود آمد و از قضا پسران خارج كه يكي را ممالك و آن دیگر را عقیل می نامیدند از بلقین (2) به بیابان سماوه (3) عبور می نمودند ناگاه عمرو را دریافتند که موهای ژولیده و ناخن های دراز داشت و از دیدار آدمیان گشته (4) بود. با او گفتند : کیستی و از کجائی ؟ عمر و گفت : مردی از قبیله تنوخیه باشم . ایشان دیگر با او سخن نکردند و با کنیزکی که بهمراه داشتند گفتند که از برای ما خوردنی حاضر کن که سخت گرسنه می باشیم .

آن كنيزك ايشان را غذا داد ، پس عمرو از وی غذا بخواست او را نیز سیر کرد. آن گاه كنيزك ، عقيل و مالك را شراب داد و سیراب ساخت پس عمر و روی بدان جاریه (5) کرده فرمود مرا نیز ساغری بر وزن آهك : پیاله شراب (6) عطا کن . آن كنيزك در جواب گفت: «لا تُطْعِمِ العَبْدَ الکُراعَ فیَطْمَعَ فی الذِّراعِ» و این سخن نیز در عرب مثل شد و معنی آن چنین باشد که طعام مده بنده را از پاچه که طمع در ذراع خواهد کرد ، کنایت از آنست که چون در چیزی کس فرو مایه را کامروا ساختی فزون طلبی خواهد کرد .

مع القصه عقيل و مالك بعد از خوردن و آشامیدن عمرو را برداشته بحضرت جذیمه شتافتند و پادشاه حیره او را شناخته شاد خاطر شد و او را در بر کشیده رویش را همی ببوسید و روی با عقيل و مالك كرده فرمود که در ازای این خدمت آن چه از من طلب کنید از شما دریغ نخواهم .

ایشان عرض کردند که آرزوی ما آنست که چندان که زنده باشیم در خدمت تو ملازمت کنیم و بارتبت منادمت (7) باشیم. پس ایشان در حضرت جذیمه ندیم شدند

ص: 34


1- بر وزن کتاب : جمع قفر: زمین خالی از گیاه و انسان
2- بضم باء: از شهرهای مصر
3- از شهرهای عراق عرب
4- قیافه اش تغییر کرده بود.
5- کنیز
6- بر وزن آهک: پیاله شراب
7- همنشینی

و چهار سال بدین خدمت بزیستند و با هم دوست مشفق بودند چنان که در میان عرب مثل است که چون دو کس را خواهند بدوستی و یک دلی نسبت کنند گویند: «هما کند مانی جذیمة» یعنی ایشان چون ندیم های جذیمه اند .

بالجمله جذیمه عمرو را بسوی مادرش رقاش فرستاد و او فرزند خویش را بحمام فرستاده سرش را بسترد (1) و بدنش را نيك بشست و جامه های نیکو در او بپوشانید و طوقی از زر ناب (2) در گردنش انداخته بنزد جذیمه اش فرستاد. چون چشم جذیمه بر فرزند خواهر افتاد گفت : «كبر عمرو من الطوق». یعنی بزرگ شد عمرو از طوق و این سخن نیز مثل شد . و از آن پس جذیمه ، عمرو را ولیعهد و قایم مقام خویش کرد و زمام حل و عقد امور را بکف کفایت او گذاشت.

در این وقت عمرو بن طرب بن حسان بن اذينة بن السميدع (3) بن هوبركه نسب با عمالقه (4) می رساند ، از جانب کلاویس قیصر روم (که ذکر حالش در جای خود خواهد شد) از مشارق شام تا کنار فرات را حکومت داشت ، و در مضیق میان بلاد قرقیسیا و خانوقه (5) سكونت می فرمود طمع در ملك حيره بست ، و خواست تا جذیمه را از میان برداشته ممالك او را ضمیمه اراضی خویش گرداند ، لاجرم لشگری نامحصور برآورده بر سر حیره تاختن برد.

چون این خبر بجذیمه رسید بفرمود تا لشگر فراهم گشتند و ساز سپاه کرده از حيره بدر شد و در برابر عمرو بن طرب صف برکشید و جنگ در انداخت ، بعد از آن که که از خون دلیران رنگین شد و آتش حرب بالا گرفت ، در میان میدان ، عمرو مقتول گشت و سپاه او راه فرار پیش گرفته همه جا بتاختند تا باراضی مضیق

ص: 35


1- ستردن بر وزن سپردن کوتاه کردن
2- خالص
3- بفتح سين و دال
4- طایفه قوی و نیرومندی که ساکن دشت سینا (بین کنمان و مصر بوده و در جنگ با داود شکست خورده منقرض شدند و علی علیه السلام انقراض ایشان را برای عبرت گوشزد مردم می نماید
5- قرقیسیه: از شهرهای سوریه در نقطه تلاقی خاء بود با فرات خانوقه : واقع در کنار فرات

رسیدند ، و چون عمرو را پسری در خور سلطنت نبود اعیان مملکت مجتمع شده دختر او را که نایله نام داشت بسلطنت برداشتند و بجای عمرو فرمانگذار خویش خواندند و چون نایله بعد از پدر موی زهاد نمی سترد او را زبا لقب دادند چه زبب بفتحتين درازی موی و بسیاری آن را گویند

علی الجمله چون زبا در سلطنت خویش استیلا حاصل کرد و کار مملکت را بنظم و نسق داشت بدان سرشد که خون پدر از جذیمه بازجوید و کیفر کردار او را بدو چشاند ، و آن قوت نداشت که با جذیمه در میدان نبرد کند و او را مقهور سازد ، لاجرم حیلتی اندیشید و نامه ای بحضرت او فرستاد که در مملکت زمین هیچ زن نشناسم که در سلطنت ضعیف نباشد و اركان ملك او بر تزلزل نرود و مرا نيز صورت حال جز این نخواهد بود ، چندان که اندیشه کردم در اطراف خویش جز پادشاه حیره را کفو خود ندانستم . از این روی زلال (1) مودت را كه با خاشاك حوادث مکدر بود صافی داشتم و روزگار گذشته را نادیده انگاشته دل بر تو نهادم صواب آنست که بی توانی بسوی من آئی و مرا در حباله نکاح خود در آورده روزگار با من گذاری و این دو دولت و سلطنت را یکی کنی تا مابقی عمر هر دو آسوده باشیم .

چون نامه زبا بجذیمه رسید شاد خاطر شد و طمع و طلب او بجنبيد و صناديد درگاه را انجمن کرده با ایشان شوری افکند همگی بعرض رسانیدند که این بدیهه (2) جز از اقبال بخت نتواند بود و هر چه این کار زود تر فیصل پذیرد نیکوتر باشد . از میانه قصیر بن سعد اللخمی که مردی دانشور و دوراندیش بود بر خاست و گفت : رأى فاتر و غدر حاضر یعنی این رأی سست و بیهوده است و حیلتی در آنست که عنقریب مایۀ زوال دولت خواهد بود. و این سخن در میان عرب مثل گشت. آن گاه گفت اى ملك ، بفرمای تا جواب نامۀ زبا را بنگارند و او را بسوی خویش طلب کن ، هرگاه گاه اجابت نمود و بجانب تو آمد همانا بد آن چه گفته ، صدق ورزیده ، و اگر نه خود را بیهوده در حباله (3) حیله او گرفتار مکن نه آخر ، تو پدر او را بقتل آورده ای از پدر کشته چگونه ایمن شوی ؟

ص: 36


1- بر وزن سؤال : صاف و گوارا
2- پیش آمد
3- دام.

اما جذیمه بدین سخنان گوش نداد و عمرو بن عدی را بجای خویش نصب نموده زمام ملك را بدو سپرد و عمرو معروض داشت که با دل قوی بسوی زبا گذر کن ، همان قبیله زبا مرا باشد و من نیز از آن قبیله ام ، پس آن مردم چون ترا بینند پیشانی مسکنت بر خاك نهند و از دل و جان تو را اطاعت کنند . و این سخن نیز موافق اندیشه جذیمه افتاد و آن رأی که قصیر اندیشیده بود یک باره مردود گشت.

در این وقت قصير گفت: «لا يطاع القصير أمر» یعنی رائی و امری برای قصیر نمانده و کسی سخن او را وقعی و مکانتی ننهند و این سخن در میان عرب مثل گشت.

مع القصه جذيمه عمرو بن عدی را بجای خود گذاشت و عمرو بن عبدالجن را كه یکی از ارکان دولت بود با خود برداشت و از ارض بقه (1) که در این وقت می بود کوچ داده بسوی مغرب زمین بتاخت و طی مسافت کرده در کنار فرات فرود شد ، و هم در آن جا قصیر را خواسته گفت رأی تو در این سفر چون است؟ قصیر گفت: «بقة خلفت الرأى» یعنی رأی خود را در یقه گذاشتم ، و سخن آن بود که گفتم و تو اصغا نفرمودی ، این سخن نیز در میان عرب مثل شد . باز جذیمه گفت ای قصیر : راست بگوی ظن تو در حق زبا چیست ؟ قصیر گفت «القول رداف والحزم عثر انه نخاف» یعنی سخن را هر چه خواهی توانی گفت اما عقل و عاقل از لغزش آن ترسناکست و این سخن نیز مثل شد . و همه روزه جذیمه طی مسافت همی کرد تا بآرامگاه زبا نزديك شد و مردم او كه باستقبال ، مأمور بودند برسیدند و هدايا و تحف او را برساندند . در این هنگام جذیمه با قصیر گفت اکنون کار را چگونه می بینی قصیر گفت: «خطر يسير في خطب كثير» یعنی بزرگی اندک در بلاهای بسیار است . و هم این سخن مثل شد . آن گاه گفت ای جذیمه ، اينك سپاه زبا با تو نزديك است ، آن گاه که با تو رسند، اگر از پیش روی تو همی رفتند همانا کار زبا بر صدق و صفا است ، و اگر تو را احاطه نمودند بی گمان اندیشه ایشان از در غدر و ناراستیست . در آن هنگام آن اسب جنیت (2) را که عصا نام است طلب داشته بر نشین و بجانبی بگریز که هیچ کس با تو نخواهد

ص: 37


1- اسم زمینی است نزديك حيره
2- بر وزن طریقت : اسب یدکی

رسید ایشان در این سخن بودند که لشگریان زبا برسیدند و اطراف جذیمه را چنان تنگ فرو گرفتند که اسب عصا نیز در خارج پره ماند و دست جذیمه بدان نرسید.

قصیر چون این حال بدید بر اسب عصا نشسته فرار کرد و آن روز تا شامگاه چون برق و باد بتاخت و چندان که لشگریان زبا از پی او بتاختند بدو نرسیدند ، و شامگاهان اسب عصا بترقید (1) و بمرد و قصير جسد آن را دفن کرده بر سر او برجی بساخت، و آن برج را برج العصا نامیدند.

اما جذیمه را هم چنان که لشگریان احاطه داشتند بحضرت زبا آوردند و در پیشگاه او باز داشتند. چون چشم زبا (2) بر جذیمه افتاد گفت : همانا بدینجانب بطمع عروسی آمده ای و از جای بخواست و بند ازار خویش را بگشود و موی زهار خود را بنمود که آن را در هم بافته و آویخته داشت ، و گفت : ای جذیمه ، آیا هیچ عروس را دیده باشی که رسم و شیمه (3) او این باشد؟ جذیمه گفت : خدعه ای اندیشیدی و غدری کردی ، و هر که فریب زنان خورد کیفر او جز این نتواند بود . آن گاه زبا بفرمود تا نطعی (4) آورده بگستردند و تیغی حاضر ساختند و با مردم خود گفت که خون پادشاهان برای التیام جراحت نیکو است ، پس آن را نیکو باید داشت . و چون رسم نبود که پادشاهان را بجهت احترام ايشان جز در میدان رزم سر از تن برگیرند و از کاهنان این سخن نیز شنیده بود که اگر قطره ای از خون جذیمه بر زمین ریزد در طلب خون او بر آیند و خونخواهی کنند لاجرم با آن طشت زر که برای این مهم مهیا داشت بفرمود تا حاضر ساختند و حكم داد تا جذیمه را شراب خمر داده مست کردند و قیفال (5) او را از هر دو دست بگشود . و خون از او رفت تاسستی گرفت و دستش از کار شده آویخته گشت ، و مقداری از خون

ص: 38


1- بتركيد
2- بفتح زاء و تشديد باء
3- صفت
4- سفره
5- رگ بزرگ دست

بر زمین ریخت. زبا گفت «لا تضيع و دم الملك» خون پادشاه را ضایع مکنید، جذیمه گفت دو ناضبعه أهله بگذارید چیزی را که اهل او ضایع کردند . و این آخر سخنی بود که جذیمه گفت و جان بداد . و بعد از وی عمرو بن عدی در حیره سلطنت یافت و کین جذیمه را از زبا بخواست (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد) (1)

جلوس من مندی در مملکت چین پنج هزار و شش صد و دوازده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

من مندی پسر خوخن کون است (که شرح حالش مذکور شد) و او بعد از پدر در مملکت چین و ماچین و تبت و ختا حکمروا گشت و اعیان مملکت حکم او را مطیع و منقاد شدند . و او چون در کار سلطنت بر قوام و قرار شد در هر بلدی و مدینه ای حاکمی از خویش نصب کرده و کار مملکت را بر وفق خواهش خود منتظم ساخت و در این هنگام سلاطین چین را اقتداری شایسته بود از این روی که در ایران کار بر ملوك طوايف بود و از پادشاهان ایران بمملکت چین رتق و فتقی واقع نبود.

بالجمله چون من مندی هیجده سال (در مملکت سلطنت کرد جای خویشتن را بفرزند خود خندی بگذاشت و بگذشت (چنان که در جای خود مذکور شود)

ظهور مورطی حکیم پنج هزار و شش صد و دوازده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

مورطس (2) از جمله حکمای دانشور است ، و او را مورسطس نیز گویند . جنابش در فنون حکم دست قوی داشته خاصه در علوم ریاضی که بر ابنای روزگار فزونی یافته و همچنان در فن موسیقی نادره عهد و برگزیده زمان خویش است ، و از مخترعات خاطر او آن بود که آلتی ساخته آن را ارغن بوفی نام نهاده بود ، و آلت دیگر نیز بساز آورده

ص: 39


1- مروج الذهب مسعودی جلد دوم ص 90 -94 ، طبری جلد اول ص 429
2- باضم ميم و طاء و سكون سين

آن را ارغن رمزی می نامید، و چنان بود که از شصت میل راه مسافت آواز آن شنیده می شد

ظهور دعوت جیسی علیه السلام پنج هزار و شش صد و چهارده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

عیسی علیه السلام در این هنگام ، روزی بطرس و یعقوب و یوحنا را برداشته بر فراز کوهی رفیع شد ، و ایشان بر آن حضرت نظاره بودند ، ناگاه چهره مبارکش را مشاهده کردند که همی دیگرگون شده ، مانند خورشید چاشتگاه روشن و درخشنده گشت ، و موسی و الياس عليهما السلام با عیسی علیه السلام سخن گویان ظاهر شدند چنان که پطرس و یعقوب و یوحنا آن هر سه پیغمبر را مشاهده می نمودند .

درین هنگام پطرس قدم پیش گذاشته در حضرت عیسی معروض داشت که نیکو آن باشد که در این مکان شریف سه سایبان بر فرازیم: یکی خاص موسی علیه السلام باشد ، و آن دیگر از بهر الیاس، و سوم برای تو خواهد بود. وی در این سخن بود که ابری درخشنده ظاهر گشت و سایه بر ایشان افکند و بانگی عظیم از ابر فرود شد که اینست مسیح (1) فرزند محبوب من که ازو خوشنودم، اطاعت او را لازم شمرید . ایشان از آن بانگ مهیب بغايت بترسیدند و دیدگان خود را فراز کرده برو در افتادند. عیسی علیه السلام پیش شده ایشان را می نمود و گفت : برخیزید ، و ترسناك مباشید ایشان چون برخاسته و چشم گشودند جز عیسی کس را ندیدند ، پس آن حضرت با ایشان گفت که این راز را مستور بدارید تا من از میان خاکیان بر آسمان شوم.

و از قله جبل بمیان قبیله آمد و این هنگام دعوت خویش را آشکار ساخت و از پیشگاه غیب بدو خطاب شد که :

﴿يَا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ اذْكُرْ نِعْمَتِي عَلَيْكَ وَ عَلَى وَالِدَتِكَ﴾ (2) ای عیسی، یاد آور نعمت

ص: 40


1- انجیل برنابا در فصل 222 این مطلب را باطل و بولس حواری را جزء مخدوعين در این موضوع می داند
2- مائده 110

مرا که در حق تو و مادرت روا داشته ام و شما را از کیدا عادی (1) و کین دشمنان حراست (2) كرده ام .

﴿إِذْ أَيَّدتُّكَ بِرُوحِ الْقُدُسِ تُكَلِّمُ النَّاسَ فِي الْمَهْدِ وَ كَهْلًا وَ إِذْ عَلَّمْتُكَ الْكِتَٰبَ وَالْحِكْمَةَ وَالتَّوْرَاةَ وَالْإِنجِيلَ﴾ (3)

تو را باروح القدس مؤید داشته ام ، و آن تائید کردم که در گهواره سخن گفتی ، و اينك در هنگام کهولت مرد مرا بحق دعوت کنی و تو را کتاب آموختم ، و القای حکمت کردم و كتاب انجیل را بسوی تو فرستادم و تو را پیغمبری عطا کردم ، اکنون بمیان قبیله بنی اسرائیل عبور کن ، و مردم را براه راست بدار پس بمدلول

﴿وَ رَسُولاً إِلَى بَنِي إِسْرَائِيلَ انّى قَدْ جِئْتُكُم بِايَةَ مِن رَّبِّكُم﴾ (4)

عیسی بمیان مردم شده گفت : ای جماعت من از جانب خداوند بسوی شما رسولم مرا اطاعت کنید و خداوند را اطاعت نمائید و در حق من بد نگوئید ، و لغزش مکنید کاتبان فریسی (5) اورشلیمی نه آن است که آن چه در گلو فرو می رود انسان را نجس کند ، بلکه آن چه از دهان بیرون می آید انسان را نجس می کند چگونه مرا به پیغمبری باور ندارید ! که خداوند مرا با معجزات فرستاده است کما قال الله تعالى :

﴿وَ إِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَئْةِ الطَّيْرِ بِإِذْنِي فَتَنفُخُ فِيهَا فَتَكُونُ طَيْرَا بِإِذْنِي وَ تُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَالْأَبْرَصَ بِإِذْنِي وَإِذْ تُخْرِجُ الْمَوْتَىٰ بِإِذْنِي﴾ (6)

همانا از گل مرغ برآورده آن را طیران دهم کوران و بیماران ، و مبروصان ، را دوا کنم و مردگان را زنده ساخته از جای برانگیزم و چون مردم از آن حضرت معجزه طلبیدند ، مشت گلی را برداشته بصورت مرغی کرد و نفخه ای در آن دمیده در حال جان یافت و بپرید .

ص: 41


1- دشمنان
2- بر وزن کتابت : حفظ کردن
3- مانده 110
4- آل عمران 44
5- فرقه ای از یهودیان که بنظر انجیل متی مانند خوارج بوده و در مقاومت با عیسی سرسختی می نمودند
6- مائده 110

و گویند آن بصورت مرغ شیره بود.

و از پس آن مردم را بر داشته بر سر قبر عازر آمد و او مردی از بنی اسرائیل بود و سه روز بود که وداع جهان گفته بسرای جاودانی شده بود . بالجمله چون عیسی بر سر قبر وی آمد ندا در داد که ای عازر، برخیز و خاک از زبر او بشکافت تا زنده شده از جای بخواست و سر بر قدم آن حضرت نهاده از قفای او میان آبادی آمد و سال ها بزیست و فرزندان آورد و آن گاه که عیسی علیه السلام از کار عازر بپرداخت و بمیان آبادی آمد جنازه ای از پیش روی آن حضرت گذرانیدند، و پیره زالی از دنبال آن جنازه ویله کنان می رفت زیرا که فرزند او مرده بود ، عیسی قدم ، پیش گذاشته ندا در داد و فرزند پیره زال را بخواند . و او زنده شده از میان جنازه برخواست و پای بر دوش مردم نهاده بزیر آمد و او نیز سال ها بزیست و فرزندان آورد .

بنی اسرائیل با آن همه آیات انکار آن حضرت همی کردند و گفتند: اگر توانی مرده سالخورده را زندگی بخش چه تواند شد که این مردم را که تو زنده کرده ای هنوز نمرده بودند بلکه مبتلا بسکته شده اند پس عیسی علیه السلام با گروهی از بنی اسرائیل به ارض نصیبین (1) آمد و آن جماعت را بر سر قبر سام بن نوح آورده، در حضرت آفریدگار نمازی از در نیاز بگذاشت و بانگ برداشت که ای سام. برخیز که ناگاه زمین مزار از هم شکافته شد و از میان قبر بر آمد و گفت لبيك يا روح الله ، و روی با آن جماعت کرده فرمود: ای مردم . این عیسی بن مریم است ، روح الله و كلمة الله ، اوست ، نبوت و رسالت او را تصدیق کنید و متابعت او را گردن نهید عیسی یا فرمود: ای ،سام اگر خواهی ترا زنده گذارم تا روزگاری در جهان زیستن کنی ؟ سام عرض کرد که من این نخواهم و ملتمس من اینست که از خدای بخواهی تا مرا بی تلخی جان دادن در جوار رحمت خویش جای دهد . عیسی فرمود: ای سام ، چون است كه يك نيمه از موی تو سیاه است و نیمه دیگر سفید ؟ عرض کرد که چون مرا بانگ زدی بیم کردم که مبادا قیامت شده است و از نهيب محشر يك نيمه موى من سفيد ؟

ص: 42


1- نام شهریست میان موصل و شام نام قریه ایست از حلب ، و نام شهری در کنار فرات

شد . بالجمله عیسی علیه السلام ادعا کرد تا سام بی شدت سکرات موت بحال خود باز شد و در جای خود بخفت .

و بنی اسرائیل این معجزات دیدند و با وی همگی ایمان نیاوردند بلکه

﴿ فَآمَنَتْ طائِفَهٌ مِنْ بَنِی إِسْرائِیلَ وَ کَفَرَتْ طائِفَهٌ﴾ (1)

بعضی ایمان آوردند و برخی کافر شدند و کافران گفتند این همه سحر است که از دست عیسی صادر می شود چنان که خدای فرماید .

﴿فَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ إِنْ هَذَا إِلَّا سِحْرٌ مُبِينٌ﴾ (2)

مع القصه همه روزه عیسی علیه السلام مردم را آشکار همی دعوت نمود و هدایت کرد و از نصیبین بنواحی صور و صيدا (3) عبور فرمود ، روزی ، زنی کنعانی بنزديك او شده عرض کرد که ای عیسی، بر من رحم کن زیرا که دختر من دیوانه شده است آن حضرت فرمود : ایزن ، چون ایمان تو صحیح است دختر تو شفا می یابد و بهمین سخن دختر او تندرست شد و از آن جا روان شده بنزدیک دریای جلیل بر فراز کوهی شد و خلقی عظیم از دنبال او بود و مردم لنگ و کور و مریض بملازمت او فراوان می رفت و همی شفا می یافت شامگاه با حواریون گفت که مرا دل بر این جماعت دگرگون شد چه اینك سه روز است که با من اند و از خوردنی و آشامیدنی بازمانده بنهایت گرسنه اند . حواریون عرض کردند که ما را در بیابان این قدر نان از کجاست که ایشان را سیر توانیم کرد؟ عیسی . فرمود : چند نان با شماست؟ عرض کردند که هفت نان ، و قدری از ماهی خرد . آن حضرت بفرمود تا مردم بنشستند و آن هفت گرده نان را با دو ماهی حاضر ساخته، بدست حواریون برایشان قسمت کرد و آن گروه که جز زنان و اطفال چهار هزار تن بودند، جمله سیر شدند و هفت زنبیل نان پاره بماند . آن گاه ایشان را رخصت داده و خود بکشتی در آمده از آن جا باراضی مجدوله (4) آمد آن گاه با حواریون فرمود که آگاه

ص: 43


1- صف 14
2- مائده 110
3- دو شهر از لبنان کونی
4- مجدل بفتح اول و كسر سوم (انجیل متی) نام شهریست در جنوب اورشلیم ، و نام سه قریه لبنان ، نام قریه از قراء سوریه

باشید که فرزند انسان به اورشیلم رفته در آن جا بردار خواهد شد. ایشان همی عرض کردند که چه باید به بیت المقدس رفت و مصلوب گشت؟ آن حضرت فرمود که خوی شیطان است که کس از خدای نترسد و از مردم بهراسد، همانا هر که با من آید و جان در راه من دهد زندگی جاوید خواهد یافت این بگفت و بمیان قبایل گذر کرد. ناگاه مردی بحضرت او شتافت و عرض کرد که مرا فرزنديست مصروع و او را بنزديك حواریون برده ام و شفایش را طلب کرده ام، سودی نبخشیده عیسی علیه السلام فرمود: او را حاضر ساختند و حكم داد تا روح ردیه از بدن او بیرون شد حواریون عرض کردند که چگونه است که ما نتوانستیم او را شفا داد؟ آن حضرت فرمود همانا عقیده شما محکم نبوده، هرگاه با عقیده استوار فرمان دهید کوه با همه گرانی از جائی بجائی تحویل کند و هیچ چیز شما را محال ننماید و از آن جا عبور فرموده با حواریون بکفر ناحوم آمد و در خانه آرام گرفت و پطرس بمیان کوی و بازار رفته با یکی از باج گیران هر دوش دوچار شد و او پطرس را خطاب کرد که معلم شما راچه افتاد که خراج پادشاه را نمی گذارد؟ پطرس بخانه مراجعت نمود و از آن پیش که این سخن را در حضرت عیسی معروض دارد آن حضرت روی با شمعون کرده فرمود که آیا سلاطین از فرزندان خویش جزیه (1) می ستانند یا گزیت مخصوص بیگانگان است؟ شمعون گفت: این حمل بر بیگانگانست عیسی فرمود: همانا فرزندان آزادند. آن گاه با شمعون گفت : بکنار بحر ،رفته دامی، دریا در افکن نخستین ماهی که گرفتار شود دهانش را بگشا، یک درهم سیم خواهی یافت آن را بر گیر و برای من و خود تسلیم ایشان کن . و شمعون بر حسب فرموده عمل کرد از پس این واقعه حواريون بنزديك عيسى علیه السلام آمده معروض داشتند که ما را آگاهی ،بخش که در ملکوت آسمان بزرگ تر کیست؟ آن حضرت طفلي را نزد خود طلب نموده در میان ایشان بر پای داشت و گفت هر که چون اطفال صغیر نگردد داخل مملکت خدای نشود و هر که خود را چون اين كودك حقير دارد در مملکت آسمان بزرگ تر است هيچ يك از این اطفال صغار را حقیر ندانید که

ص: 44


1- مالیات. گزیت بفتح اول نیز زری است که بعنوان خراج گرفته شود

پیوسته ، ملائکه ایشان در آسمان ،جمال، پدر (1) مرا که در آسمان است مشاهده می نمایند ،هان آگاه باشید فرزند انسان آمده که گم شدگان را نجات دهد چه اگر کسی صد گوسفند داشته باشد یکی از آن ها یاوه (2) گردد ، همانا نود و نه رأس گوسفندان را بجای گذاشته از پی گم شده رود

در این وقت پطرس قدم پیش گذاشته عرض کرد : که چند کرت برادر من بر من تعدی کند او را معفو دارم؟ آیا اگر هفت کرت طغیان او را نادیده انگارم کفایت می شود؟ عیسی علیه السلام گفت نمی گویم : تا هفت کرت بلکه هفتاد و هفت کرت عصیان برادر خود را معفو ،دار همانا این بدان ماند که سلطانی محاسبه عامل خود را رسیده ده هزار قنطار (3) زر سرخ طلبکار شد و آن ،عامل زمین خدمت بوسیده مهلت خواست تا در نزد استطاعت ادای آن دین کند و اظهار مسکنت نمود، سلطان را بر او رحم آمد بدو بخشید و او را رها ،ساخت از قضا آن عامل صد دینار زر از یک تن خواجه آن زر بدو بخشید تاشان (4) خود طلب کار بود و او را در میان کوی و بازار یافته دست فرا برد گردنش را بگرفت و وجه دین را بخواست آن مرد روی بر پای او نهاده زاری و ضراعت (5) نمود و از وی مهلت طلبید، آن عامل سخن او را نپذیرفت و حکم داد تا او را در زندان انداختند چون این سخن بسلطان رسید در غضب شد و آن عامل را در معرض باز پرس داشته فرمود چرا بر برادر خود رحم نکردی چنان که من با تو رحم کردم و حکم داد تا او را به عوانان (6) سپرده هزار قنطار زر طلب نمودند اینست کار پدر آسمانی من با شما و بدین گونه خواهد رفت

ص: 45


1- این گونه تعبیر ویژه انجیل محرف است چنان که گذشت
2- گم شده
3- مال زیاد - وزنی است که در تعیین مقدار آن اختلاف شده است
4- غلامان يك صاحب و نوكران يك آقا
5- بر وزن سلامت : خضوع و کوچکی کردن
6- جلادان

آن گاه از جلیل کوچ داده بکنار اردن فرود شد در آن جا مردی توانگر نزد آن حضرت آمد، عرض کرد که ای استاد چکنم که زندگی جاوید یابم؟ عیسی علیه السلام فرمود هرگز قتل مکن و زنا نکن و دزدی ممکن و شهادت زور مگوی (1) و پدر و مادر خود را بزرگوار بدار، و آشنای خود را مانند خود گرامی بدان، و عزیز و دوست بدار . چون این سخنان بپای برد آن جوان معروض داشت که من از بد حال و ابتدای جوانی بدین گونه گذاشته ام و جز بدین طریق نرفته ام ، اکنون، چکنم که کار خود را بکمال رسانم ؟ آن حضرت فرمود بشتاب و آن چه از حطام (2) دنیوی در دست داری بفروش و بر مساكين و بینوایان قسمت کن که باز ای آن در آسمان گنجی خواهی یافت از پس آن آمده از دنبال من روان باش، و در قفای من همی بپوی پس آن مرد از نزد آن حضرت بدر شد و سخت محزون و اندوهگین بود زیرا که زر و مال فراوان داشت و بر او صعب بود که ترک این جمله گوید.

آن گاه ، عیسی با حواریون فرمود که مرد توانگر در نهایت دشواری، داخل ملکوت آسمان خواهد شد و شتر بسوراخ سوزن آسان تر است از داخل شدن مرد توانگر بملکوت خداوند.

بالجمله عيسى علیه السلام بدین گونه مردم را همی آشکار دعوت فرمود تا آن گاه که جنابش را در بیت المقدس خواستند مصلوب دارند (چنان که عنقریب مذکور شود). (3)

رفع عیسی علیه السلام پنج هزار و شش صد و شانزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

روزی از پیشگاه قدس خطاب بعیسی علیه السلام شد که

﴿يَا عيسى اِنّى مُتَوَفّيكَ وَ رَافِعُكَ اِلَىَّ وَ مُطَهِّرُكَ مِنَ الَّذينَ كَفَرُوا﴾ (4)

ی عیسی من ترا می گیرم و بلند می کنم بسوی خود و پاك مي گردانم از لوث کافران چون آن حضرت این خطاب شنید روی با حواریون کرد و گفت اينك، عزم آن دارم که

ص: 46


1- باطل و ناحق
2- مال دنیا اعم از کم و زیاد
3- انجيل متى باب 16 و 17و 18 و 19
4- آل عمران 55

به بیت المقدس سفر کنم و فرزند انسان را در اورشلیم خواهند کشت و بر دار خواهند کشید این بگفت و از اراضی اردن عزم بیت المقدس کرد و جمعی کثیر از قفای آن حضرت روان شد و در بین راه دو مرد کور که بر کنار راه نشسته بودند فریاد کردند که خداوندا (1) فرزند داودا ، بر ما رحم کن که نابینائیم آن حضرت هر دو تن را بخواست و دست بر چشم ایشان کشید تا هر دو تن روشن شدند و هم از قفای آن حضرت با آن جماعت روان گشتند حضرت عیسی علیه السلام با آن جماعت ، طی مسافت کرده بنزدیکی اورشلیم آمد و در بیت خاکی (2) که در دامن کوه زیتون واقع است مسکن نمود آن گاه شاگردان خود را فرمود که بدان قریه که در برابر شما است عبور کنید، در آن جا خری ماده باکره خری بسته خواهید یافت آن را گشوده با خود بیاورید ، و جنابش تا آن هنگام هرگز بر چهار پائی سوار نشده بود .

بالجمله حواریون برفتند و آن خر را گشوده با خود بیاوردند و جام های خود را بر زبر آن حمار گسترده کردند تا آن حضرت بر نشست، و گروهی جام های خود را در راه می گستردند تا آن حمار پای بر جامۀ ایشان نهد و طی مسافت کند . پس عیسی علی السلام بدین گونه راه در نوردیده به بیت المقدس آمد، و هم از راه باندرون هیکل شد. در مسجد اقصی نقادان (3) دید که نطع گسترده اند و کبوتر فروشان را دید که کرسی نهاده اند، و هر يك بكار خویش مشغولند . آن حضرت ، ادوات و آلات ایشان را واژگون کرد و آن جماعت را از چنین کارها منع فرمود .

در این وقت چون خبر ورد عیسی علیه السلام در اورشلیم شایع شد مریضان و کوران همی بهیکل شتافته شفا می یافتند. بالجمله چون آن روز قریب بنهایت رسید ، عیسی ، آن مردم

ص: 47


1- زشتی این گونه تعبیرات قبلا اشاره شد
2- ده کوچکی است واقع در جنوب شرقی کوه زیتون و از طرف غربی به بیت عنيا اتصال دارد و محل اصلیش معلوم نیست (قاموس مقدس)
3- صراف، چوپان گوسفندان مخصوصی

را در بیت المقدس بجا گذاشته ، باتفاق حواریون از شهر بدر شده به بیت عنیا آمد (1) و آن شب را در آن جا ساکن شد و بامداد دیگر باره راه شهر پیش گرفت ، در راه درخت انجیری را مشاهده فرمود که سبز و با برگ بود و هیچ بار نداشت ، آن حضرت فرمود که بعد از این ، هیچ میوه ای در تو نمو نکناد و آن درخت در حال بخشکید ، حواریون همی عجب کردند . عیسی فرمود که اگر شک در شما راه نکند و با کوه خطاب کنید که از جای جنبیده بدریا در افتد چنان خواهد شد

و از آن جا بشهر در آمده وارد هیکل گشت ، در آن جا از قبایل بنی اسرائیل، جماعت زاد و قیان که بقیامت و معاد معتقد نیستند. بنزد آن حضرت آمدند و عرض کردند که در شریعت موسی چنان است که چون مردی بمیرد و او را برادر باشد ، زن او به برادرش پیوندد ، اکنون ما گوئیم که هفت تن برادرانند : نخستین را زنی بود و از پس مدتی او بمرد و زنش بسرای برادر دیگر شد او نیز بمرد و آن زن با سیم پیوست و همچنان برادران جمله بمردند تا آن زن بسرای برادر هفتم شد ، و با او هم بستر گشت ، آیا چنان که تو گوئی چون این جهان سپری شود و آن جمله ، در قیامت زنده شوند آن زن از آن كدام يك خواهد بود؟ عیسی علیه السلام فرمود : ندانسته اید که در قیامت نه نکاح می کنند و نه نکاح داده می شوند، بلکه در آسمان ، چون ملائکه خدا می باشند (2)

آن گاه ، فریسیان مجتمع عيسى علیه السلام سئوال کردند که حکم بزرگ ، در شریعت چیست ؟ آن حضرت فرمود: نخستین خدای را بهمۀ دل و جان و اندیشه دوست دارید ، آن گاه آشنای خود را چون خود بخواهید . این بگفت ، و از ایشان پرسش نمود که مسیح را فرزند که می دانید؟ گفتند : فرزند داود . گفت : چگونه داود ،فرزند خود را بخداوند ملقب فرمود؟ در آن جا که فرماید : خداوند ، (3) مرا گفت که

ص: 48


1- بفتح عين و سكون نون دوم: دهی است در 5 کیلومتری اورشلیم و نام کنونی آن عازریه می باشد ، و تقدیم یا بر نون چنان که در نسخ ناسخ موجود است غلط است
2- این مطلب بر خلاف مسلمات دین اسلام، و مورد سؤال در بعضی روایات ذکر شده و آن زن را مخصوص شوهر اخیر می داند چنان که از تبیان منقولست
3- هیچ گاه داود (علیه السلام) چنین لقبی به عیسی ، نداده است و این نسبت نارو است

بر دست راست من بنشین تا دشمنان تو را قدمگاه پای های تو سازم هیچ کس را قدرت جواب او نبود .

پس روی با شاگردان خود کرد و گفت : مانند این جماعت ، صدر طلب نباشید و دوست ندارید که مردم شما را ربی ربی خطاب کنند ، و هیچ کس را در زمین پدر نخوانید زیرا که پدر شما یکی است و در آسمان است ، و هیچ کس را پیشوا نخوانید زیرا که پیشوای شما یکی است و آن مسیح است

آن گاه فرمود وای بر حال شما ای فریسیان که، بجهت پشه ای بافته را صافی کرده بکار می بندید و از آن روی شتر را می بلعید. وای بر شما که گورگج کاری شده را مانید که از بیرون سفید و نیکومی نمائید و از درون با استخوان های مردگان و نجاسات مملو می باشید ! ای افعی ها ، و ای مار زادها ، چسان از دوزخ خواهید گریخت ؟ و حال آن که من رسولان و حکیمان چند را بسوی شما می فرستم بعضی را قتل خواهید کرد ، و بعضی را صلب (1) خواهید نمود ، و گروهی را در مجلس تازیانه خواهید زد ، و از شهر بشهر تعاقب خواهید نمود ؟ ای اورشلیم اورشلیم که کشنده پیغمبران می باشی چند بار خواستم چنان که مرغ ، جوجه های خود را ، ترا در زیر بال خود جمع نمایم ، و ابا نمودید ! اينك ، خانه شما بجهت شما ویران گذاشته می شود که من بعد مرا نخواهید دید . آن گاه ، باتفاق حواریون رهسپار شده بکوه زیتون قرار گرفت

شاگردان از آن حضرت سئوال کردند که ما را خبر ده تا بدانیم این جهان کی سپری خواهد شد و مدار عالم بنهایت خواهد گشت

عیسی علیه السلام فرمود : هان ، ای جماعت ، شما را خبر می دهم که بعد از من پیغمبری می آید که پیغمبران دیگر قطرات سحاب اویند و با تأیید او آیند و روند کما قال الله تعالى : ﴿وَإِذْ قَالَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ مُصَدِّقًا لِمَا بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْرَاةِ وَ مُبَشِّرًا بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ ﴾ (2)

ص: 49


1- دار زدن
2- صف 6 و اين مطلب بطور صریح در انجیل برنابا فصل 163 ذکر شده است

من تصديق کننده أم بر تورية ، و بشارت می دهم شما را بآن پیغمبر که از پس من می آید و نام او احمد است و او را یکی از فرزندان که حجت دین او است و تا قیامت زنده خواهد ماند و تربیت این جهان خواهد کرد و از میان مردم غایب خواهد زیست ، و آن گاه که قیامت، نزديك باشد او ظاهر خواهد گشت ، و من نیز از آسمان آن گاه فرود خواهم شد کما قال الله تعالی ، ﴿فإِنَّهُ لَعِلْمٌ لِلسَّاعَةِ فَلَا تَمْتَرُنَّ بِهَا ﴾ (1)

همانا ظهور من نیز علامت باشد برای قیامت اما باید مردم فریفته نشوند چه بسیار مردم بنام من ظاهر خواهند گشت و هر کس خواهد گفت : منم مسیح و بسی مردم را فریفته خواهند ساخت، و جن گهای فراوان در آخر زمان واقع می شود ، باید مردم، مضطرب نشوند چه این جمله ضرورت دارد ، و در بعضی از اراضی قحط ، و طاعون ؛ و زلزله بادید آید و همه این چیزها ، ابتدای دردهای زه (2) است ، آن گاه شما را بمعصیت خواهند سپرد و شما را خواهند کشت ، و بجهت اسم من همه قبایل شما را دشمن خواهند داشت و در آن ایام بسیار از مردم لغزش خواهند یافت . و یکدیگر را خواهند سپرد و چندین پیغمبر دروغ گو خروج خواهند نمود؛ و جمعی را فریب خواهند داد ، و بجهت فزونی گناه ، محبت فراوان ؛ افسرده خواهد گشت ، و آن که تا بانجام صبر ناجی خواهد بود و مژده ملکوتی در همه اقطار جهان داده خواهد شد تا شهادتی بر تمامت قبایل باشد . آن گاه، انجام کار پدید می شود و مصیبت بزرگ آشکار گردد که از ابتدای عالم تا آن گاه چنان نشده باشد و اگر از برای برگزیدگان روزها کوتاه نشدی هیچ بشر نجات نیافتی . پس اگر کسی شما را گوید مسیح ، در این جاست یا در آن جا باور مکنید زیرا که مسیح ها دروغ گو و پیغمبران کاذب بر خواهند خاست و علامات عظیمه ظاهر خواهند کرد که اگر ممکن باشد برگزیدگان ، فریفته خواهند شد ، اينك ، من شما را قبل از آن اخبار نمودم. پس اگر شما را گويند اينك ، مسیح در صحراست باور مکنید و بیرون نروید و اگر گویند در رواق (3) است استوار مدارید

ص: 50


1- زخرف 11
2- بكسر و فتح اول : زائیدن کنایه از این که این مصیبت ها ناچیز و مقدمه بلاهای ناچیز است
3- بر وزن عراق : پیشگاه خانه ایوان مرتبه دوم

زیرا که او چون برق از مشرق بیرون می آید و در مغرب ظاهر می گردد ، و بعد از آن ایام ، آفتاب ، تاریک خواهد شد و ماه نور نخواهد بخشید و ستارگان از آسمان خواهند فرو افتاد ؛ و قوت های آسمان متزلزل خواهد شد. در آن وقت ، علامت فرزند انسان بر فلك ظاهر خواهد شد و جميع طوایف ،زمین، سینه خواهند کوفت و فرزند انسان را خواهند دید که می آید در ابرهای آسمان با قدرت و جلالت ،عظیم و فرشتگان خواهند رسید با صور (1) بلند آواز و برگزیدگان خدای را از اطراف جهان و اقطار فلك فراهم خواهند کرد. بدانید که آسمان و زمین زایل شود و کلام من زائل نگردد و جز خداوند کس از آن روز آگاه نباشد ، و فرشتگان نیز ندانند .

و آمدن فرزند انسان مانند طوفان نوح است که تا در آمدن مردم بکشتی هیچ کس را آگهی نبود ، و چون فرزند انسان ظاهر گردد و هر دو تن كه در يك مرزعه بود یکی را مأخود بینید، و یکی را آزاد و هر دو زن که آس (2) گردانند یکی را گرفته ببنید و یکی را رها شده و چون فرزند انسان در جلال خود ظاهر شود جميع ملائکه با او خواهند بود و او بر کرسی بزرگی خود قرار خواهد گرفت و جمیع قبایل، نزد او حاضر خواهند شد و او ایشان را از یکدیگر جدا خواهد ساخت چنان که شبانی میش ها را از بزها جدا نماید ، پس میش ها را بجانب راست . و بزها را بجانب چپ ایستاده خواهد کرد آن گاه فرشته خدا باصحاب یمین خواهد گفت: ای برکت یافتگان پدر من؛ بیائید و آن مملکت را که از ابتدای عالم بجهت شما مهیا شده بود تصرف کنید زیرا که من گرسنه بودم سیرم کردید ، و تشنه بودم سیرابم نمودید ، و بی کس بودم پناهم دادید ، و برهنه بودم مرا پوشانیدید ، و رنجور بودم عیادتم نمودید ، و در زندان بودم نزد من آمدید . ایشان خواهند گفت : خداوندا، کی تو چنین بودی و ما چنان کردیم؛ فرشته خداوند خواهد گفت که حق می فرماید: هر چه با یکی از کوچک ترین برادران خود بعمل آوردید با من کردید، پس با اصحاب شمال خواهد گفت: ای ملعون ها از من دور شوید و در آتش ابدی که بجهت شیطان مهیا شده است جای گیرید زیرا که گرسنه بودم مرا غذا ندادید، و تشنه بودم سیرابم نساختید ، و بی کس بودم پناهم

ص: 51


1- شاخی که در آن دمند
2- عروس

نفرمودید، و برهنه بودم و جامه ام نبخشیدید ، و بیمار و محبوس بودم عیادتم نکردید .

ایشان نیز خواهند گفت : خداوند اما کی تو را چنین یافتیم و از خدمت مسامحه ورزیدیم فرشته خدا خواهد گفت : حق می فرماید: آن چه از کوچک ترین مردم دریغ داشتید در حق من عمل نیاورده اید. پس آن جماعت در عذاب ابدی خواهند شد و عادلان در حیات جاویدانی خواهند رفت.

چون این کلمات، بکران رسید آن حضرت باتفاق حواریون بهیکل آمد و مردم را همی پند و اندرز بگفت و احکام خدای را ظاهر همی ساخت ؛ و بعضی از احکام آن حضرت خلاف قوانين توزية بود و بنی اسرائیل از آن سخنان در غضب بودند ، و در قتل او رای همی زدند پس عیسی با شاگردان خود گفت که روز دیگر ؛ عید فصیح (1) است و فرزند انسان ، بجهت مصلوب گشتن تسلیم خواهد شد.

و از پس این سخنان خدام بیت الله و جماعت فریسیان و نویسندگان و مشایخ آن قوم در دیوان خانه (2) رئیس کاهنان انجمن شدند و او را قیافانام بود و در قتل آن حضرت شوری افکندند ، عاقبت سخن بر آن نهادند که او را شهید کنند و گفتند : چون آن روزها ایام عید است و مردم فراهم اند نباید مرتکب این عمل شد چه عوام از آن آیات که از عیسی دیده اند او را پیغمبر دانند ممکن است که در قتل او بشورند و فتنه ای حادث شود . صواب آنست که بعد از عید او را شهید کنند، پس عیسی به بیت عنیا آمده در خانه شمعون ابرص جای گرفت ناگاه زنی در رسید و شیشه ای از عطر گران بها که در دست داشت بر سر عیسی علیه السلام فرو ریخت .

حواریون با آن زن گفتند چرا اسراف کردی زیرا که ممکن بود آن عطر

ص: 52


1- در انجیل و قاموس مقدس والمنجد (فصح) بدون ياء و كسر فاظبط شده : مهم ترین اعیاد یهود که بعنوان نجات بنی اسرائیل روز 15 نیسان را عید گرفته و با تشریفات خاصی قربانی کرده؛ و سه روز بعد از آن را عیسویان به یاد بود بیرون آمدن عیسی علیه السلام ( بعقیده خود) از قبر عید گرفته بهمین نام می نامند و به غذائی که در شام 15 خورده می شد ، نیز گفته می سود
2- دارا لحكومه ، اطاق شورا.

فروخته و بهایش بر مساکین قسمت گردد. عیسی فرمود : او را مضطرب مکنید که این عطر را بجهت دفنم بر بدنم مالیده است

از پس این وقایع یهودای اسخریوطی که از جمله حواریون است (چنان که مذکور شد) بنزد قیانا رفت و گفت: ای رئیس کاهنان ، مرا چه عطا کنی اگر عیسی را در هنگامی شایسته با تو تسلیم کنم خدام بیت الله، سی پاره نقره باو عطا کردند و یهودا مراجعت کرده از پی فرصت می بود روز عید فطیر (1) شاگردان عیسی علیه السلام نزد آن حضرت آمده عرض کردند : در کجا باید فصیح مهیا داشت تا تناول فرمائی فرمود که بشهر در آئید و با فلان مرد که از دوستان من است بگوئيد كه زمان من نزديك است فصیح را با شاگردان نزد تو صرف خواهم کرد و ایشان بفرموده آن حضرت عمل نموده فصیح را مهیا نمودند ، و شامگاه ، آن حضرت با دوازده تن حواریون در آن جا در آمده بنشست و خوردنی پیش نهاده مشغول شدند و عیسی علیه السلام در میان غذا خوردن روی با ایشان کرده فرمود : به درستی که با شما می گویم : یکی از شما مرا خیانت خواهد کرد.

ایشان از این سخن بنهایت در حزن و غم شدند و هر يك همي گفتند : ای مولی ایا من باشم آن حضرت در جواب گفت : آن کس که دست را با من در يك كاسه می کند آن کس مرا تسلیم اعدا خواهد نمود ، وای بر آن کس یهودای اسخریوطی گفت : ربی، آیا من باشم؟ عیسی علیه السلام فرمود : تو خود گفتی. پس دست برده نانی را بر گرفت و پاره کرد، و بشاگردان داد که بخورید ، این بدن منست و جامی را بدیشان داد و گفت : بنوشید ، این خون من است کنایت از آن که خون من بجهت آمرزش امت ریخته می شود ، و گفت : با شما می گویم که از خون رز نخواهم (2) نوشید تا آن روز که در ملکوت پدر خود آن را با شما بیاشامم .

و بعد از آن تسبیح کنان بیرون شتافته باتفاق حواریون بکوه زیتون آمد و روی بدیشان کرده گفت : امشب ، شما بمن لغزش خواهید یافت از این روی که نوشته شده است

ص: 53


1- از اول روز 15 نیسان تا یک هفته را عید فطیر می نامند
2- کنایه از شراب

که شبان را خواهم زد و گوسفندان گله متفرق خواهند شد.

پطرس در جواب گفت که چنان چه همه درباره تو لغزش يابند من لغزش نخواهم یافت . عیسی فرمود که در همین شب قبل از بانگ کردن خروس بسه کرت مرا انکار خواهی کرد .

پطرس گفت: اگر همه مرگ من ناچار گردد هرگزت انکار نکنم و آن دیگر حواریون نیز چنین گفتند. آن گاه، عیسی بموضعی که آن را کشمان (1) می نامیدند آمده شاگردان را فرمود که شما در جای خود باشید تا من لختی پیش شده نماز بگذارم . و پطرس و دو فرزند زبدی (2) را با خود برداشته لختی برفت و نيك ملول بود ، پس ایشان را فرمود که جان من از مرگ بغایت محزون است ، در این جا بوده با من بیدار باشید و از خود غایب نشوید و قدمی چند پیش نهاده بر رو افتاد و گفت : ای پدر من اگر ممکنست این جام از من بگردد و لیکن نه چنان که خواهش من است، بلکه چنان که خواهش تست . این بگفت و بنزد شاگردان آمده ایشان را از خود غایب یافت، روی با پطرس کرده فرمود: آیا نمی توانستید یک ساعت با من پاس (3) دارید و بخواب نشوید و دعا نمائید؟ زیرا که روح راغب (4) است اماتن ، ضعیف است .

و باز روی برتافته پیش شد و دعا نمود که اگر ممکن نیست این جام از من بگردد مگر آن که بیاشامم ، بر حسب اراده تو بشود .

و باز آمده حواریون را در خواب یافت. این کرت با ایشان سخن نکرد، و نوبت سیم

ص: 54


1- در انجیل و قاموس مقدس والمنجد (جنسياني) ضبط شده . محلی است در مشرق اورشليم نزديك وادی قدرون که بعقیدۀ پیروان مسیح عيسى عليه السلام زياد بآن جا می رفته است
2- پدر دو تن از حواریین (یعقوب بزرگ و یوحنا) شومر سالومه که هر دو نسبت بعیسی اخلاص و فداکاری ورزیده اند
3- پاسداری نگهبانی کردن
4- مايل

پیش شده باز همان دعا کرد و بنزد شاگردان مراجعت کرده ، ایشان را گفت : از این پس بخوابید زیرا که آن ساعت نزدیکست که فرزند انسان بدست عاصیان تسلیم شود . هنوز این سخن در میان بود که یهودای اسخریوطی با گروهی عظیم از جانب رئیس کاهنان بيت الله و مشايخ قوم با شمشیرهای کشیده و چوپ های آخته (1) رسیدند و یهودا را با آن جماعت نشان آن بود که من بر هر که سلام کنم و دستش را ببوسم آن کس مسیح است پس او را بگیرید .

لاجرم چون از راه برسیدند یهودا پیش شده بر عیسی سلام کرد و او را ببوسید و آن جماعت دست بر عیسی علیه السلام انداخته او را بگرفتند

یکی از حواریون شمشیر خود را کشیده بر غلام رئیس کاهنان پرانید و گوش او بریده گشت

عیسی علیه السلام فرمود : خونریزی کفایت کرد ، تیغ خود را در غلاف کن که تمامی آنان که شمشیر بر گیرند بشمشیر کشته خواهند شد آیا چنان می دانید که استطاعت آن ندارم که بپدر آسمانی خود استغاثه برم که زیاده از دوازده جوق (2) ملائکه حاضر گرداند لکن چنین واقع شدن ضرورت دارد.

آن گاه با آن جماعت فرمود: همانا بجهت گرفتن دزدی با تیغ ها و چوب ها تاخته اید نه من هر روز در هیکل شما را پند و اندرز همی گفتم ، چون بود که مرا بگرفتید ؟ در این وقت حواريون هر يك بجانبی فرار کردند و آن جماعت عیسی علیه السلام را بنزد قیافا آوردند ، و پطرس دور از مردم در قفای عیسی آمده بخانه قیافا درون شد ، و در میان مردم بنشست تا عاقبت کار را باز داند و خدام بیت الله نشسته همی خواستند تا سخنی که اسباب قتل عیسی باشد حاصل کنند . هر کس برسید و با دروغ سخنی گفت، عاقبت الامر دو شاهد كاذب آمده :گفتند این مرد گفته است که استطاعت آن دارم که هیکل خدا را منهدم (3) نموده در سه روز بحال نخست برم

پس رئیس کاهنان از جای برخاسته با عیسی گفت: هیچ جواب نمی گوئی ؟ این چه

ص: 55


1- کشیده
2- دسته
3- خراب

شهادتست که در حق تو می گویند؟ و عیسی هم چنان خاموش بود. پس قیافا گفت : من تو را بخدای زنده قسم می دهم که آن عیسی که می گوید : پدر من در آسمانست توئی؟ عیسی گفت : تو خود می گوئی لکن من بشما می گویم که فرزند انسان بعد از این بردست راست اقتدار نشسته او را در ابرهای آسمان خواهید دید که می آید .

چون این سخن بفرمود رئیس، کاهنان جامه خود را چاك زده گفت بكفر تكلم نمود دیگر چه احتیاج بشاهد داریم، اکنون که کفرش را دانستید چه صلاح می اندیشید؟ گفتند : مستوجب هلاك است. و آن جماعت برخاسته آب دهان در روی عیسی می افکندند و او را با سیلی و لطمه می زدند و می گفتند: از راه نبوت خبر ده کیست ترازده است.

و در این وقت پطرس از بیرون در نشسته بود کنیز کی نزد وی آمد و گفت : تو نیز با عیسی،جلیلی بودی؟ او را انکار نموده گفت : نمی دانم چه می گوئی . و برخاسته تا از خانه بدر شود ، چون بکریاس (1) خانه آمد کنیزکی دیگر با او دچار شده روی با آن مردم که در آن جا حاضر بودند کرد و گفت این کس نیز بسا عیسی ناصری بوده . پطرس دیگر باره گفت : من هرگز عیسی را نشناخته ام و چون خواست از خانه بدر شود چند تن که هم در آن جا بودند پیش شده گفتند ؛ همانا تو از آن قومی که ملازم عیسی بوده اند؟ در کرت سیم نیز پطرس گفت که من هرگز گامی با عیسی نرفته و او را نشناخته ام .

در این هنگام خروص بانگ برداشت و پطرس بخاطر آورد سخن عیسی علیه السلام را که فرمود : ای پطرس ، هم امشب قبل از بانگ کردن خروس سه کرت مرا انکار خواهی کرد و از خانه قیافا بیرون شده زار زار بگریست.

و چون سپیده بدمید و روز روشن شد بزرگان آل اسرائیل در قتل عیسی علیه السلام یک جهت شده جنابش را گرفته، دست و گردن بربسته و او را آورده تسلیم ملازمان نیطوس پیلاطیس (2) که در این وقت از جانب هر دوش شحنگی شهر داشت نمودند اما

ص: 56


1- دهليز
2- نام او را (آلر باله) پنس پیلاط ذکر می کند در سال 559 قبل از هجرت تقريباً از جانب رومانیان حاکم یا نایب الحكومة يهوديان بوده و ریاست محکمه اورشلیم را نیز بعهده داشت و او عیسی علیه السلام را محکوم باعدام نمود (قاموس مقدس)

از آن سوی یهودای اسخربوطی که خون بهای آن حضرت راسی پاره نقره گرفته بود از کرده پشیمان گشت و آن سیم که گرفته بود آورده بنزد رئیس کاهنان گذاشت و گفت : من برخطا بوده ام و خطا کرده ام. خدام بیت الله گفتند ما را چکار است که تو بر خطا رفته ای یا بر صواب بوده؟

یهودا چون از ایشان مأیوس گشت ، آن پارهای سیم را که از ایشان گرفته بود در میان هیکل انداخته مراجعت نمود ، و بمكان خویش شده ریسمانی در گردن خود و همی بکشید تاجان بداد و از پس او خدام بیت الله گفتند : این سیم را در بيت المال نهادن جایز نباشد .

زیرا که بهای خونست ، پس با یکدیگر شوری افکنده عاقبت مزرعه کوزه گر را بدآن سیم خریده برای مدفن غربا موقوف داشتند و از این روی ، آن مزرعه بکشت خون نامیده شد. و صدق سخن ارمیای (1) پیغمبر علیه السلام معلوم گشت که در زمان خویش فرمود که از سی پاره نقره که بهای آن کس باشد مزرعه کوزه گر خریده شد

مع القصه آن هنگام که عیسی محبوس بودزن پیلاطس همی خواب های آشفته دید چون از خواب انگیخته شد با شوهر پیام فرستاد که تو را با عیسی کار نباشد که امروز از جانب وی در خواب ، زحمت فراوان دیده ام . لاجرم چون آن حضرت را در مجلس پیلاطس ایستاده کردند و خدام بیت الله انجمن شدند وی در دل داشت که عیسی را رها کند ، اما نخستین با او گفت : آیا توئی که خود را پادشاه بنی اسرائیل می دانی ؟.

عیسی علیه السلام فرمود: تو خود می گوئی . در این وقت بزرگان آل اسرائیل آغاز سخن کردند و هر کس همی آن گفت که دلالت بر وجوب قتل عیسی علیه السلام می کرد و آن حضرت هیچ جواب نمی فرمود

و رسم پیلاطس آن بود که چون ایام عید فرا می رسید از آنان که محبوس داشتند یک تن را رها می ساختند و آن هنگام ؛ مردی که بر باس نام (2) داشت نیز محبوس بود ،

ص: 57


1- یا (يريوميا) فرزند حلقيا : دوبین پیغمبر اعظم عهد عتیق (قاموس مقدس)
2- در انجیل برا با ذکر شده است

پس پیلاطس ، روی با بزرگان آل اسرائیل کرد و گفت: اينك ، عيسى و برباس هر دو از محبوسانند ، درین عیدگاه کرا خواهید که برای شما آزاد کنم ؟ و دوست می داشت که آزادی عیسی علیه السلام را طلب کنند، اما بزرگان آل اسرائیل خلاصی برباس را ازو خواستند و او را بر هلاك عيسی تحریص نمودند. پیلاطس گفت: اکنون ، با مسیح چه اندیشم ؟ جمله گفتند : او را بردار بایست کرد.

چون کار بر پیلاطس تنگ شد برباس را رها ساخت و آبی طلب نموده دست های خود را در آن آب بشست و گفت که من از خصمی این مرد عادل بر کناره ام و دست من با خون او آلوده نشود. آن جماعت گفتند خون او بر ما و فرزندان ما باد ، پس پیلاطس حکم داد تا عیسی را تازیانه چند زده، پس آن گاهش برای دار کشیدن بدیشان سپردند

و آن گروه ، عیسی علیه السلام را در دیوان خانه آورده او را از جامه عریان نمودند و جامه سرخ بدو در پوشیدند و تاجی از خار ، بر سرش نهادند و يك چوب نی بدست راستش دادند ، و در پیش او سخره کنان زانو زده همی گفتند ؛ سلام بر تو ای پادشاه آل اسرائیل ؛ و همی آب دهن در روی مبارکش افکندند و آن نی را از دستش گرفته بر سرش همی زدند، آن گاه جام های سرخ را از تن او بر کشیده لباس نخستین را بدو در پوشیدند، و شمعون قورنئی (1) را حکم دادند که آن حضرت را بر دار کند ؛ و شمعون ، آن جماعت را برداشته با عیسی علیه السلام به کلکته (2) آورد که بمعنی کاسه سر باشد ، و در آن جا سر که بامر (3) ممزوج کرده بنزد آن حضرت آوردند و حکم دادند تا بنوشد و عیسی از آشامیدن آن انکار می داشت . پس جنابش را بردار کردند و بحکم قرعه جامه های او را قسمت نمودند و مضمون دعوتش را نوشته از بالای سرش آویختند که اینست عیسی ناصری که

ص: 58


1- قصبه ای بود در نواحی طرابلس که یونانیان در سال 1253 قبل از هجرت آن را بنا کردند و در انجیل و قاموس مقدس والمنجد (قیروان) ضبط شده
2- در انجیل عربی و فارسی و قاموس مقدس با دو کاف مضموم و تا ضبط شده
3- بضم ميم : اسپند

خود را پادشاه آل اسرائیل می دانست . و هم در آن جا نگاهبان بروی گماشتند تا کسش فرود نیاورد و با او باستهزا می گفتند : تو آنی که می گفتی اگر خواهم هیکل را سه روزه ویران سازم و آباد کنم ؟! اکنون چون فرزند خدا می باشی و دیگران را نجات توانی داد خود را نجات بده

و در آن هنگام دو تن دزد با آن حضرت مصلوب بودند که یکی بر جانب چپ بود و دیگری بر طرف راست ، و آن دزدان ، نیز عیسی علیه السلام را دشنام می گفتند.

در این هنگام عیسی علیه السلام فرمود: «ایلی ایلی اما شتبقتانی» یعنی آلهی از بهر چه مرا را گذاشتی؟ بعضی از مردم بنی اسرائیل که حضور داشتند گفتند : بالیاس استدعا می کند بگذارید تا به بینیم الیاس بجهت خلاصی او می آید . و یکی از میانه رفته مقداری اسفند را با سرکه ممزوج ساخته بیاورد و کاسۀ آن را بر سر چوب نی نصب نموده فراز داشت و آن حضرت را بآشامیدن آن اشارت نمود كه بيك (1) ناگاه ظلمتی تمامی آن زمین را فرو گرفت ، و از ساعت ششم روز تا ساعت نهم روزگار تاريك بود . آن گاه که روز روشن شد عیسی بآواز بلند فریادی کرد که زمین را زلزله عظیم بگرفت ؛ و سنگ ها بشکافت ، و قبرها از هم باز شد، و بعضی از جسدهای مقدسین برخاستند ، و از میان قبرها بدر شده بشهر مقدس در آمدند چنان که بعضی از مردم ایشان را بدیدند (2) و هيكل از سر تا بن دو نیمه شده عیسی علیه السلام بسوی آسمان عروج نمود و شمعون قورنتي كه آن حضرت را صلب نمود بصورت آن حضرت برآمد و بردار شد و همچنان هر دو پایش بر زیر

ص: 59


1- ناگهانی
2- تا این جا از انجیل متی که مشتمل است (بر اخبار عیسی علیه السلام از بدار آویخته شدن و کشته شدن خویش ) گرفته شده و بعداً بر طبق قرآن مجید که دلالت بر کذب این مطلب دارد سخن پردازی شده است چنان چه خود اشار می کند، و در میان اناجیل و انجیل برنابا با قرآن مجید موافق است (فصل 215 -222)

بر زبر هم با میخ کوفته آمد و بصورت عیسی نمودار شد ، و چندان که فریاد همی کرد که من عیسی نیستم ، کس از وی نشنود (1) تا جان بداد از اینست که خدای فرماید :

﴿ وَ قَوْلِهِمْ إِنَّا قَتَلْنَا الْمَسِيحَ عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ رَسُولَ اللَّهِ وَ مَا قَتَلُوهُ وَ مَا صَلَبُوهُ وَ لَٰكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ ۚ﴾ (2)

مع القصه عيسى را نکشتند و بردار نکردند و کار برایشان مبهم ماند چه آن آیات عظیمه مشاهده کردند و شمعون نیز می گفت که من عیسی نیستم ، پس در میان آن قوم سخن بلا و نعم (3) رفت چنان که خدای فرماید :

﴿وَ إِنَّ الَّذِينَ اخْتَلَفُوا فِيهِ لَفِي شَكٍّ مِنْهُ ۚ مَا لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِلَّا اتِّبَاعَ الظَّنِّ ۚ وَ مَا قَتَلُوهُ يَقِينًا بَلْ رَفَعَهُ اللَّهُ إِلَيْهِ ۚ وَ كَانَ اللَّهُ عَزِيزًا حَكِيمًا﴾ (4)

در خبر است که چون آن حضرت عروج فرمود ، در وسط زمین و آسمان قبض روح شد و در آسمان خداوند قادر او را زنده نمود و روش ملائکه داد و پیراهنی آن حضرت از پشم در برداشت که مریم علیها السلام ريشته و بافته و دوخته بود . از پیشگاه قدس خطاب در رسید که ای عیسی زینت دنیا را از خویش دور کن . بالجمله مسلمانان تفسیر این آیات را چنین دانسته اند که نگاشته آمد . اکنون بر سر سخن رویم و آن چه در انجیل متی مرقوم است برنگاریم.

چون یوزباشی (5) پیلاطس آن آثار عظیمه بدید سخت بترسید و آن مردم که حاضر بودند گفتند: همانا ، این کس فرزند خدا بوده و آن زنان که خدمت عیسی می کردند مانند مریم مجدلیه (6) و مريم مادر يعقوب و يوشا و مادر فرزندان زبدی از دور آن حضرت

ص: 60


1- نشنيد
2- النساء 157
3- نه و آری
4- النساء 157 - 158 اما چیزی که بعداً ذکر می کند در تفسیر مجمع در سوره آل عمران در ذیل آیه (و از قال الله یا عیسی انی متوفيك) نقل شده است
5- صاحب منصبی که در روم قدیم صد نفر تحت اقتدار خود داشته است
6- این زن (بگفته انجیل لوقا باب 2 و 3) صاحب ثروت و شهرت بسیار و در عین حال زناکار بوده و بالاخره بدست مسیح از چنگال شیاطین هفتگانه نجات یافته از پیروان او گردیده تا آخرین نفس فداکاری کرد

را مشاهده می کردند و زار زار می گریستند و چون شامگاه در آمد مردی توانگر که از اراضی ارمینیه (1) بود و هم از شاگردان عیسی شمرده می شد بنزد پیلاطس آمده جسد آن حضرت را از وی طلب نمود چه عقیده نصاری آنست که عیسی آن هنگام که سرکه و اسپند را بسوی او داشتند فریاد کرد و وفات نمود و بعد از سه روز از گورستان بآسمان عروج نمود

مع القصه پيلاطس جسد عیسی را بیوسف بخشید و او آن پیکر مبارك را درباره کتان پاکی پیچیده در قبری که از سنگ کرده بود بگذاشت و سنگی بزرگ بر سر آن قبر نصب کرد و مریم مجدلیه و مریم مادر یعقوب بر سر آن قبر آمده رحل اقامت انداختند و چون دو روز بگذشت ، خدام بیت الله نزد پیلاطس آمده گفتند : یاد داریم که آن گمراه می گفت که بعد از سه روز از قبر بیرون خواهم آمد ، فرمان بده تا پاسبانان ، آن قبر را حراست کنند ، مبادا که شاگردانش ، در شب آمده او را بدزدند و صبحگاه ، بر صدق کلام عیسی حجتی آرند و مردم را گمراه سازند ، پیلاطس گفت شما خود دیده بانان ، برگمارید و آن جماعت ؛ جمعی را از پی این مهم بازداشتند ، اما بعد از روز سبت (2) در بامداد یکشنبه مريم مجدلیه و مريم مادر یعقوب دیدند زلزله عظیمی واقع شد و فرشته خدا از آسمان نازل شده ، آن سنگ را از سر قبر برداشت و نگاهبانان: از هیبت مدهوش گشتند ، پس آن فرشته با زنان گفت : شماییم نکنید زیرا که شما در جستجوی عیسی مصلوب می باشید و بروید و شاگردانش را اعلام کنید که عیسی علیه السلام پیش از شما وارد جلیل خواهد شد و شما او را در جلیل خواهید یافت و ایشان از جای جنبیده و قدری طی مسافت کردند ناگاه با عیسی باز خوردند و بروی سلام کردند و پیش شدند و پای هایش را ببوسیدند . آن حضرت با ایشان فرمود: شما هر اسناك مباشید و بشتاب رفته شاگردان مرا آگهی دهید که باراضی

ص: 61


1- نام دهی است مرتفع که در آن شهرهای صور و کوه های قدس و دریای متوسط و در ناحیه طبریه دیده می شود و در انجیل فارسی و عربی و قاموس مقدس والمنجد (رامه) ضبط شده است
2- شنبه.

جلیل روند که مرادر آن جا خواهند یافت .

و درینوقت چون دیده بانان با خود (1) آمدند به بیت المقدس مراجعت کرده خدام بیت الله را از آن حال آگهی دادند و آن جماعت با یکدیگر شوری افکنده عاقبة الأمر مبلغی از زر و سیم ، بدیده بانان دادند و ایشان را آموختند تا با مردم گفتند که ما در خواب بودیم و حواریون آمده جسد عیسی علیه السلام را از ما دزدیدند ، اما از آن سوی مریم مجدلیه و مریم مادر یعقوب پیام عیسی علیه السلام را بحواریون آوردند و آن جماعت شاد خاطر شده مانند برق و باد به جلیل آمدند و بدان کوه که عیسی اشارت کرده بود بر رفتند و بيك ناگاه (2) جمال مبارك آن حضرت را بدیدند و از کمال حيرت بعضی در شك بودند که آیا این کس عیسی ناصری باشد؟ بالجمله همگی پیش شده پیشانی بر خاك نهادند و جنابش را سجده نمودند (3) عیسی نیز قدمی ، چند پیش گذاشته با ایشان آغاز سخن کرد و فرمود آگاه باشید که در آسمان و زمین تمامی قدرت مرا عطا شده ، هم اکنون بایست شما مردم را بدین من دعوت کنید و مردم را غسل تعمید دهید که من تا انقضای جهان با شما خواهم (4) بود و آن کسان که متابعت شما کنند و آئین مرا گیرند بر کافران غلبه خواهند داشت خدای ایشان را نصرت خواهد داد

﴿وَ جَاعِلُ الَّذِينَ اتَّبَعُوكَ فَوْقَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ﴾ (5)

و هم شما را آگهی بخشم که از پس آن که من بر آسمان شوم آنان که با من ایمان آورده باشند هفتاد و دو فرقه خواهند شد و از این جمله یک طایفه بر طریق حق خواهند رفت

﴿مِنْهُمْ أُمَّةٌ مُقْتَصِدَةٌ ۖ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ سَاءَ مَا يَعْمَلُونَ﴾ (6)

ص: 62


1- بهوش آمدند
2- بر رفتند بالا رفتند بيك ناگاه ، ناگهان
3- از نظر يك شخص مسلمان این گونه مطالب باور کردنی نیست بویژه آن که قرآن عیسی علیه السلام را کشته یهود و آرمیده در قبر نمی داند چنان چه گذشت
4- تمام شد نقل از انجیل متی
5- آل عمران 55
6- المائده 66

و دیگران گمراه خواهند گشت ، و آن طایفه که راه حق دارند آنانند که ایمان با محمد عربی صلی الله علیه و آله آورند و من نیز آن گاه که قایم آل محّمد صلی الله علیه و آله ظهور کند از آسمان فرود خواهم شد و با او ایمان خواهم داشت و جمیع یهود و نصاری متابعت من خواهند کرد و دین یکی خواهد گشت

﴿وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ﴾ (1)

خدای می فرماید که نیستند از اهل کتاب که عبارت از یهود و نصاری باشد جز این که ایمان با عیسی آورند قبل از وفات آن حضرت چه ما را خبر کرده اند که عیسی را در آخر زمان چهل سال در زمین زیستن خواهد فرمود و فرزندان خواهد آورد و آن گاه وفات خواهد نمود . مع القصه بعد از رفع آن حضرت ، بعضی از آل اسرائیل از آن آیات عظیمه که از عیسی مشاهده کرده بودندا و را خدای آسمان و زمین گفتند چنان که حق جل و علا فرمايد ﴿ قَالُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ﴾ (2) و از این روی است که هم در قرآن مجید وارد است که ﴿ لَنْ یَسْتَنْکِفَ الْمَسیحُ اَنْ یَکُونَ عَبْدا لِلّهِ﴾ (3) خداوند می فرماید که عیسی را هیچ استكبار و استنكاف (4) نیست که بنده خدا باشد، شما را ای قوم ، چه افتاده که او را بخداوندی ستایش کنید ؟ .

و بعضی از مردم در شریعت آن حضرت قانونی چند نهادند و اب و ابن و روح القدس را خدای دانستند و عبادت این هر سه را فرض شمردند و این شبهه از آن روی در میان آمد که عيسى علیه السلام خدای را پدر آسمانی فرمودی و این سخن کنایت از آن بود که چنان که پدر بر پسر مهربانست خداوند باری بر بندگان مهربان باشد ، و گاهی خود را فرزند انسان می نامید و این سخن کاشف از آن بود که پیغمبر آخرالزمان صلی الله علیه و آله انسان

ص: 63


1- النساء 159 بشارت بمحمد عربی (صلی الله علیه و آله) نیز در انجیل برنابا فصل 220 بطور صراحت موجود است
2- المائده 77
3- النساء 172
4- زیر بار نرفتن و روگرداندن

کامل است و دیگر انبیا را با او سمت فرزندی باشد.

چه از رشحات سحاب وجود او موجود شده اند . و عوام بنی اسرائیل چون این معانی را ندانستند خداوند و عيسى و روح القدس راسه اقنوم (1) نهاده خدای گفتند و در این معنی غلو کردند چنان که خدای فرماید: ﴿يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لَا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ وَ لَا تَقُولُوا عَلَى اللَّهِ إِلَّا الْحَقَّ ۚ إِنَّمَا الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ رَسُولُ اللَّهِ وَ كَلِمَتُهُ أَلْقَاهَا إِلَىٰ مَرْيَمَ وَ رُوحٌ مِنْهُ ۖ فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ ۖ وَ لَا تَقُولُوا ثَلَاثَةٌ ۚ انْتَهُوا خَيْرًا لَكُمْ ۚ إِنَّمَا اللَّهُ إِلَٰهٌ وَاحِدٌ ۖ سُبْحَانَهُ أَنْ يَكُونَ لَهُ وَلَدٌ لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي الْأَرْضِ ۗ ﴾ (2)

و خدای رادیوس نامیدند ، و این لفظ بکسر دال و سکون یای تحتانی و ضم واو و سین مهمله ساکن است . و عیسی را فیلس گفتند ، و این لفظ بکسر فا و سکون یای تحتانی و ضم لام و سین مهمله ساکن است یعنی ابن الله ، و اجزای عقاید ایشان چهارده است و از این جمله ، هفت خاص برای الوهیت دیوس باشد بدینگونه

(اول) اقرار کردن بدان که دیوس قادر مطلق است

(دوم) ایمان داشتن که پدر است

(سوم) ایمان داشتن که پسر است و امید

(چهارم) ایمان داشتن که روح ، پاکست

(پنجم) ایمان داشتن که خالق است

(ششم) ایمان داشتن که بخشنده بهشت است .

(هفتم) ایمان داشتن که سلامتی دهنده است

و هفت دیگر خاص عيسى علیه السلام است بدینگونه .

(اول) ایمان داشتن که او پسر خداست و از قدرت روح القدس در بطن مریم قرار گرفت

(دوم) ایمان داشتن که مریم او را بزاد و همچنان دوشیزه و باکره بود.

ص: 64


1- بر وزن بهلول عنصر
2- سوره نساء 170

(سیم) ایمان داشتن که او را بر دار کردند و بمرد و جسد او را بخاک سپردند

(چهارم) ایمان داشتن که فرود آمد بجاهای پست و برآورد اولیای پیشین را که منتظر آمدن او بودند چه عقیده این جماعت آنست که زیر زمین را چهار مکان باشد که دوزخ عبارت از آنست و آن مکان که از همه فرودتر است جای عذاب شیاطین و گناه کاران بزرگ است ، و آن مکان که برتر از آن باشد جای پاک شدن مردم نيك است كه آلوده معاصی باشند ، و آن گاه که از آلایش پاک شوند به بهشت خواهند شد ، و آن مکان که برتر ازین باشد جای اطفال نابالغ است و در این مکان جز دوری از دیدار خدای هیچ عذاب نبود ، و مکان برترین را که بر زبر آن سه مکان باشد مقام ابراهیم خوانند و گویند : ارواح انبیا و اولیا در آن جا بودند و انتظار عیسی علیه السلام را داشتند و چون آن حضرت بمرد و با خاکش سپردند بدانجای ،شد و روز سوم که از مزار مردگان برخاست ارواح پاکان را با خود برد و مردم آن سه مکان دیگر را بجای خود گذاشت .

(پنجم) ایمان داشتن که روز سوم زنده شد و برخاست .

(ششم) ایمان داشتن که بر آسمان رفت و بدست راست پدر خود خدای نشست .

(هفتم) ایمان داشتن که در آخر زمان از آسمان فرود خواهد شد و در میان زندگان و مردگان که کنایت از نیکوکاران و عاصیان است حکومت خواهد کرد . و موحدین ایشان گویند که اگر چه خدای باری سه موجود مختلف است که عبارت از پدر و پسر و روح القدس باشد ، اما هنوز از مقام وحدت خود نزول نفرموده و جز یکی نیست و گویند: عیسی پسر حقیقی خداست و مردم نیکو کار پسر مجازی اویند و آن حضرت از این روی که با بنی آدم مهری تمام داشت خود را فدای ایشان کرد تا گناهان مردم را محو کند و اگرنه هرگز وفات نکردی و گویند: این که گوئیم عیسی بر دست راست پدر خود نشسته نه آنست که خدای را جسم و جسمانی دانیم، همانا او از راست و چپ منزه است بلکه برای آگاهانیدن آن است که عیسی پسر خداست و چون تن بشر دارد در آسمان ، بهتر مکانی را مقام دارد و گویند در قیامت مردم زنده شوند و ارواح با اجسام پیوندد و از آن پس

ص: 65

جاودانه زنده باشند (1)

بالجمله مردم بدین عقاید مختلفه بر آمدند و ما را خبر کرده اند که چون روز جزا مردم انگیخته شوند و طوائف امم را در محل بازپرس بازدارند برای آن که بر قوم عیسی حجتی باشد خدای فرماید :

﴿يَا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ أَأَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِي وَ أُمِّيَ إِلَهَيْنِ مِنْ دُونِ﴾ (2)

ای عیسی ، آیا تو با قوم گفتی که غیر از خداوند باری ، مرا و مادرم را دو خدای دانید؟

﴿قَالَ سُبْحَانَكَ مَا يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ مَا لَيْسَ لِي بِحَقٍّ ۚ ﴾ (3)

عیسی علی السلام عرض کرد که پروردگارا من پاک می دانم تو را از این که شریکی داشته باشی و من هرگز نمی گویم آن را که سزاوار من نباشد

﴿إِنْ كُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ﴾ (4)

اگر من گفته ام ، تو می دانی و تو آگاهی از آن چه در ضمیر منست .

﴿ما قُلْتُ لَهُمْ إِلَّا ما أَمَرْتَنِي بِهِ﴾ (5)

من نگفتم با ایشان جز آن که مرا بدان امر کردی که عبادت کنید خدای را که پروردگار من است و پروردگار شما .

﴿وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيدًا مَا دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ ﴾ (6)

من گواهی بودم در میان ایشان و آن گاه که مرا از میان ایشان بردی تو گواه بودی

ص: 66


1- گذشت اشاره ببطلان برخی از این مطالب در پاورقی های گذشته ، و تصریح انجیل برنا با ببطلان آن ها
2- المائده 116
3- المائده 116
4- المائده 116
5- المائده 117
6- المائده 117

بر حال ایشان هم اکنون ای پروردگار قادر، اگر عذاب کنی ایشان را بندگان تواند و اگر بیامرزی تو عزیزی و غالبی و قادرى كما قال الله تعالى .

﴿إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ﴾ (1)

ظهور حواریون بعد از رفع عیسی علیه السلام پنج هزار و شش صد و شانزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام برد

بعد از رفع عیسی علیه السلام حواریون تا چهل روز خدمت آن حضرت می رسیدند و وصیت او را اصغا می فرمودند ، و عیسی روز چهلم با ایشان فرمود که از بیت المقدس دور نشوید و آن خبرها که من بشما آورده ام همانا بدان آگهی خواهید یافت و خواهید دید ، و از پیش روی ایشان ، بسوی آسمان همی صعود فرمود و ناگاه ابری بادید آمده آن حضرت را فرو گرفت و پنهان ساخت .

و در آن هنگام دو مرد سفید پوش ، نزد حواریون حاضر شدند و گفتند: ای مردان جلیلی، چه بآسمان نگرانید ؟ همین عیسی که از پیش روی شما بآسمان شد، هم در آخر زمان باز خواهد آمد.

آن گاه حواریون ناچار از کوه زیتون بزیر شده یک روزه راه پیمودند و به بیت المقدس در آمدند و بخانه در رفته در وثاقی فوقانی جای گرفتند ، و در آن جا یعقوب و يوحنا و اندریاس و فیلپوسونوما (2) و بر تلمی (3) و متی و یعقوب پسر حلفا و شمعون غيور و یهودا پسر يعقوب انجمن شدند و مریم مادر عیسی نیز حضور داشت و با پیروان عیسی علیه السلام در نماز و دعا مشغول بود و آن جمله تخمیناً یک صد و بیست تن بودند.

در این وقت پطرس بسخن آمد. و با ایشان گفت سخن داود علیه السلام راست آمد که در مزامیر خبر داد که یهودا گزیدگان عیسی را راه نماشد و او بهلاکت رسید و آن زمین ، زمین خون خوانده شد چنان که در مزامیر (اکلدم) نامیده گشته . اکنون منصب او را

ص: 67


1- المائده 118
2- توما باتای دو نقطه (قاموس مقدس)
3- بر تو لماوسی (قاموس)

بادیگری باید گذاشت.

پس در میان یوسف که هم بر سباس (1) نام داشت و متیاس قرعه افکندند و قرعه بنام متیاس بر آمد و او از جمله حواریون گشت و بجای یهودای اسخریوطی با آن یازده تن حواری پیوست ، و شبانه روز ، آن جماعت با هم می زیستند تا روز پنجاهم ناگاه بادی سخت وزیدن گرفت و آن خانه بر ایشان دیگرگون شد و زبانه های آتش همی آشکار شده بدیشان باز می خورد تا همگی بروح القدس مملو گشتند ، و بزبان های مختلف سخنور آمدند، و در میان مردم شدند و در بیت المقدس از قبایل پارسیان و مادیان (2) و علا میان ساکنان جزیره یهودیه و قبدقيه و ينطس و آسيه و فركيه و يا مغولیه و مصر و نواحی لبیا که متصل بقيروان است و رومی و یهود جدید و کریتی و عرب حاضر بودند ، و هر قبیله حواریون را در زبان خود دانشور می یافتند و می گفتند آیا ایشان جلیلی نیستند؟ این جماعت را چه افتاده که با زبان ما بکبریائی خدا تکلم می کنند و جمعی ایشان را سخره می کردند و باستهزا می گفتند: این گروه از خوردن خمر مست شده اند از این روی هر چه خواهند گویند درینوقت پطرس از میانه بسخن آمد و گفت: ای ساکنین اورشلیم ایشان مست نیستند ، بلکه این همان خبر است که یوئیل (3) پیغمبر علیه السلام گفت که در ایام آخر من از روح خود در بشر خواهم رفت و پسران و دختران شما ، اخبار بغیب خواهند کرد و جوانان شما را مکاشفه خواهد بود و پسران را رویا روی خواهد داد ، بلکه غلامان و کنیزان اخبار بغیب خواهند کرد . ای مردم ، عیسی ناصری در قبر نماند و جسمش فاسد نشد ، بلکه بر آسمان بر آمد چنان که داود علیه السلام از او خبر داد و شما او را مصلوب داشتید ، بترسید از روز مکافات . از سخنان

ص: 68


1- در انجیل (برسبا) بفتح با و سين و متياس بفتح ميم و تشديد تاء
2- در انجیل این نحو ذکر شده است پارتیان و مادیان (اهل عراق عرب و ایران) و علامیان و ساكنان جزيره (ظاهراً مقصود سوریه) باشد و یهودیه و کبد كيا وپنطس و آسيا و فريجيه و بمقليه و مصر و نواحی لیبا که متصل بقیروان است و غربا از روم یعنی يهوديان و جديدان و اهل كويت و عرب
3- یکی از پیغمبران غیر اولی العزم که محتمل است معاصر غربای پادشاه بوده و در يهودا ساکن شد (قاموس مقدس)

پطرس ، مردم بیم کردند و گروهی عظیم گرد او فراهم شده عرض کردند که اکنون ، چاره این درد چیست ؟ و جبر این کسر (1) با چه تواند شد؟ فرمود : از در زاری و ضراعت بیرون شوید و در حضرت یزدان بتوبت و انابت گرائید . در آن روز سه هزار تن توبه کرده بدین عیسی علیه السلام در آمدند و بحواریون ، پیوستند و این جمله روانه هیکل شدند و پطرس و یوحنا از پیش روی بودند. ناگاه، لنگی فریاد برآورد و از پطرس و يوحنا زر طلب کرد . ایشان گفتند : ما را زر نیست ، لکن تو را شفا توانیم داد و پیش شده بدست راست او را گرفتند و گفتند: برخیز بنام عیسی ناصری، و او از جای برخاست و قدم های او استوار شد و مردم بر سر ایشان جمع شدند .

و پطرس گفت ای جماعت ، از برکت عیسی این گونه کارها عجب نباشد ، بدو ایمان آورید تا نجات یابید و مردم همی با نبوت عیسی ایمان آوردند تا عدد ایشان به پنج هزار تن رسید.

درينوقت خبر بقيافا و حنا و سكندر بردند كه اينك نزديك ، بدان شده كه دين موسى علیه السلام محو شود و ایشان چون از کاهنان بزرگ بودند ندا در دادند و مردم را فراهم کرده بر سر پطرس و یوحنا تاختند و ایشان را گرفته ،محبوس نمودند ، و روز دیگر هر دو تن را در محفل بازپرس بداشتند و گفتند: شما بکدام قوت آن مرد لنگ را شفا دادید؟ پطرس روی با خلق کرده گفت : همگی بدانید که این مرد بنام عیسی مسیح شفا یافت . کاهنان در جواب ایشان عاجز شدند و از مردم بیم داشتند که ایشان را هلاک کنند چه قومی کثیر دین عیسی داشتند ، لاجرم بعد از مشورت کار بدان نهادند که پطرس و یوحنا را حاضر کرده تهدید فرمایند که دیگر با مردم از این گونه سخن نکنند ، و نام مسیح بر زبان نیاورند ، و ایشان را خواسته این معنی را القا (2) نمودند و آزاد ساختند.

اما پطرس و یوحنا گفتند : ما هرگز فرمان خدای را نخواهیم گذاشت و گوش با سخنان شما نخواهیم داد. این بگفتند و بیرون شدند و مردم را همی بدین عیسی دعوت

ص: 69


1- تدارك این شکست
2- افکندن و بزبان آوردن

کردند، و در این وقت پیروان آن حضرت سخت دلیر بودند و نام عیسی را آشکار می ساختند و مردم ضياع (1) و عقار (2) خویش را فروخته نثار حواریون می آوردند . یوسا که از حواریون بود به برنیاس ملقب شد ، زمین خود را فروخته زر آن را به نثار آورد و دیگر حنانیاس مردی بود که باتفاق زن خود صغیره ملکی را فروخت و قدری از بهای آن را به مشورت زنش (صغیره) پنهان کرد و بعضی را آورده در نزد حواریون پیش داشت . پطرس گفت: ای حنانیاس ، چرا شیطان ، دلت را قوی کرد و دروغ گفتی و مقداری از بهای زمین را پنهان ساختی؟ هنوز این سخن بر زبان پطرس بود که حنانیاس بیفتاد و جان بداد خوف بر مردم مستولی شد و بعضی از جوانان جسد او را برده با خاک سپردند. از قفای او صغیره در آمد. پطرس گفت چرا خواستید تا روح القدس را امتحان کنید؛ اینند آن جوانان که شوهرت را مدفون ساختند هم اکنون تو را دفن خواهند کرد . و در حال آن زن نیز در افتاد و بمرد و او را در جوار شوهرش مدفون ساختند

از این روی حواریون عظیم محترم شدند و در اطاق سلیمان جای گرفتند و هیچ کس را نیرو نبود که با ایشان بدرشتی نزدیک شود و بیماران را در تخت ها جای داده در گذرگاه ایشان می داشتند که باشد سایه پطرس هنگام عبور بدان مریضان افتد و شفا یابند بدین گونه از اطراف بیماران آورده شفا بیافتند، چون کار بدینجا کشید غیرت کاهنان بزرگ و خدام بیت الله بجنبید و جمعی کثیر فراهم کرده بر سر حواریون بتاختند و ایشان را گرفته در محبس عام انداختند شبانگاه فرشته خداوند بزندان در آمده ایشان را رهائی داد و گفت : صبحگاه، همچنان در هیکل مردم را دعوت فرمایند . و حواریون بامداد بهیکل در آمده بتعلیم مردم مشغول شدند

و از آن سوی کاهن بزرگ پاسبانان زندان را فرمان داد که حواریون را در مجلس حاضر سازند. چون ایشان بزندان رفتند آن جماعت را نیافتند و کاهنان در حیرت شدند در این وقت خبر آوردند که حواریون در هیکل بدعوت مردم مشغولند ، ایشان کس

ص: 70


1- جمع ضيعه : آب و ملك
2- بر وزن سلام : اثاثیه خانه ، خانه و زمین

فرستاده آن جماعت را بمجلس حاضر آورده بر پای بداشتند و گفتند آیا ما نگفتیم که شما بنام مسیح مردم را نخوانید ؟ همانا می خواهید خون آن مرد را بگردن ما فرود آرید؟ پطرس و دیگر حواریون در جواب گفتند : که اطاعت خدای را از فرمانبرداری خلق باید گزیده (1) داشت ، همانا عیسی را خداوند ، زنده بر آسمان برد . از این سخن غضب بر کاهنان مستولی شد و بدان شدند که حواریون را بقتل آورند

حملایل (2) که یکی از علمای فریسیان بود از جای برخواست و حکم داد که حواریون را ساعتی از مجلس بدر برده از بیرون در بدارند. چون ایشان را بیرون بردند گفت : ای مردم از این پیش مردی که او را نیودا نام بود خروج نمود و قريب بچهار صد تن اطاعت او کردند و عاقبت او و مردمش نیز هلاک شدند. اکنون ایشانند که می خواهند شریعتی تازه آورند شما دست از قتل بردارید ، همانا اگر بر باطل اند خود هلاک خواهند شد و اگر نه شما نتوانید با ایشان منازعه کرده باشید . پس ایشان دست از قتل حواریون بازداشتند و آن جماعت را طلب کرده تازیانه زدند و حکم دادند که دیگر ، بنام عیسی سخن نکنند و حواریون از آن جا شاد خاطر بیرون شده همچنان مردم را با عیسی دعوت می فرمودند و آن دوازده تن حواری با شاگردان خود گفتند که هفت تن در میان خود اختیار کنید تا ایشان را تعلیم سخن حق کرده بمردم فرستیم . و آن جماعت استفان (3) و دیگر فیلیوس و پر کرس (4) و نیقانور و تیمون و پر مناس و نیقلاوس جدید و انتاکی (5) را برگزیدند، و ایشان را در نزد حواریون بر پای داشتند . و آن جماعت دست های خود را برایشان گذاشته جمله را لایق افاضه نمودند و کلام خدای را وسعت دادند . و در بیت المقدس شاگردان فراوان شدند و بعضی از کاهنان نیز ایمان آوردند و استفان مملو از ایمان شده آثار عجیبه از او بادید می آمد و این معنی مایه حسد آل اسرائیل شد ، پس

ص: 71


1- ترجیح داد
2- در کتاب اعمال رسولان ( غالائيل ) بفتح غين : يکی از خاخاف های یهود بوده است
3- استیفان (قاموس مقدس)
4- پروخرس (اعمال)
5- انتاکیه در کتاب اعمی چنین است : نيقولاس جدید از اهل انطاکیه . پس انتاکیه اسم شخصی نیست

تنی چند از یهود ، و مردم قیروان و اسکندریه و اهل قلقيا و آسیه (1) قدم پیش گذاشته با استفان ، سخن علمی در انداختند و عاقبت عاجزش شدند این نیز بر خصمی ایشان افزوده گفتند : ما سخن کفر از استفان شنیدیم و قتل او واجب باشد و این خبر بكاهن بزرك بردند و او استفان را طلب نموده گفت راست است آن چه ایشان در حق تو گویند؟ استفان در جواب آغاز کرد از قصه ابراهيم خليل و خبر انبيا را يك يك همی بگفت تا آن هنگام آن گاه گفت می بینم درهای آسمان را که گشاده است می نگرم فرزند انسان را که بدست راست خدا ایستاده است پس آن جماعت گوش های خود را گرفته بر او بانگ زدند و همه باتفاق بر او حمله بردند و او را گرفته از شهر بیرون آوردند و آن کسان که شهات بر قتل استفان کردند برای سنکسار نمودن او جام های خود را بنزد مردی که سولس (2) نام داشت گذاشتند و سولس نیز در قتل استفان با ایشان همدل بود، بالجمله استفان را سنگسار نمودند و استفان هر زخم که میافت می گفت ای عیسی خداوند روح مرا بپذیر و در نفس آخر فریاد کرد که خداوندا این گناه را بر این جماعت مگیر و جان بداد و در قتل او شکستی عظیم و ثلمه (3) بزرگ در کلیسیای اورشلیم پدیدار شد و دوستان استفان جسد مطهرش را برداشته زار زار بر آن گریستند و با خاک سپردند سپردند

اما فیلپوس از بیت المقدس کوچ داده بشهر سمريه (4) در آمد و مردم را دعوت نمود و مردم لنگ و مفلوج را شفا داد چندان که اهالی آن اراضی با دین او پیوستند و همی غسل تعمید یافتند در آن شهر مردی که او را شمعون جادو می گفتند ، و آثار از او بظهور می رسید ناچار پیروی فیلپوس را اختیار کرده و از او غسل تعمید یافت و ملازمت خدمت او را اختیار کرد.

ص: 72


1- آسیا
2- بضم لام نام او در انجیل (شاول) ذکر شده است
3- شکست
4- در انجيل والمنجد (سامره بکسر میم) ضبط شده، یکی از شهرهای فلسطین

چون خبر به بیت المقدس بردند که در سمریه سخن فيليوس مقبول افتاده پطرس و یوحنا بدانجا شدند و ایمان شمعون جادو را تکمیل فرمودند و مراجعت کردند و در آن جا فرشته خداوند بر فیلیوس ظاهر شد و او را حکم داد تا بجانب بيت المقدس شود

چون فلیپوس بر حسب امر روانه بیت المقدس شد در بین راه با یکی از ندمای قنداقه (1) ملکه حبشه باز خورد که از جانب تبریس که در این وقت قیصر روم بود در حبشه حکومت می کرد و ندیم قنداقه در بیت المقدس حج کرده مراجعت می کرد و بر تخت خود نشسته کتاب اشعیای پیغمبر را قرائت می کرد فیلیوس بکنار تخت وی آمد و گفت از آن چه می خوانی می دانی او گفت من آگهی ندارم مگر کسی با من بیاموزد و ترجمه کلمات این بود که او چون گوسفند بذبح آورده می شود و چنان که بره در نزد چیننده بپشم خود بی صداست بدین گونه او نیز دهان خود را نمی گشاید ، و با این همه فروتنی انصاف از او منقطع شد و طبقه اش (2) را که تقریر تواند کرد که زندگیش هم از زمین مرتفع می شود ؟

مع القصه آن خواجه فیلیوس را بر تخت خود نشانده سئوال کرد که این سخن اشاره با کیست؟ فیلپوس گفت : این همه صفات عیسی علیه السلام است و این معنی را با او نیکو بیاموخت چنان که در راه به چشمه آبی رسیدند و فیلیپوس از تخت فرود شد، او را نیز بزیر آورد و از او به نبوت عیسی اقرار گرفت و او را غسل تعمید داد و از آن پس از چشمش پنهان شد و در هر شهر و دیه ظاهر شده مردم را بدین عیسی خواند و در پایان کار بشهر قیاریه شام در آمد .

و از آن سوی سولس که در خون استفان شريك بود از کاهن بزرگ خطی گرفت که بسوی دمشق شود و هر کس را بدین عیسی یابد گرفته و دست بسته به

ص: 73


1- در انجیل عربی و فارسی و قاموس مقدس (کنداگه) ضبط شده : لقب قدیمی ملکه های حبشه
2- نسب

اورشلیم فرستد لاجرم از بیت المقدس بیرون شد و همه جاطی مسافت کرده و باراضی دمشق نزدیک گشت و در آن جا ناگاه نوری از آسمان فرو شده در اطراف او درخشیدن کرد چنان که سولس هراسناك شده بر وی در افتاد و ندائی شنید که ای سولس تو چرا مرا عقوبت کنی ؟ سولس عرض کرد که آیا تو کیستی ؟ گفت : خداوندا چه می خواهی ؟ تا چنان ندا رسید که اکنون بدمشق در شو در آن جا فرمان ما بتو خواهد رسید و همراهان سولس جمله این ندا می شنیدند و کس را نمی دیدند، اما سولس از آن هیبت نابینا شد و دست او را گرفته بدمشق آوردند و سه روز نابینا بود و در این مدت هیچ نخورد ، و هیچ نیاشامید روز سیم حنانیاس که مردی از عیسویان بود در خواب چنان دید که خدای می فرماید : ای حنانياس برخیز و برو در خایه یهودا ، وسولس ترسی (1) را دریاب که او نیز در خواب دیده که حنانیاس دست بر او نهاد و روشن شد حنانیاس عرض کرد که خداوندا ، سولس آزاد کننده و دشمن مسیحیان است و از کاهن بزرگ خط دارد که هر که بنام عیسی سخن کند او را گرفته و بسته باورشلیم فرستد من چگونه نزد او شوم؟

دیگر باره خطاب آمد که ای حنانیاس ؛ سولس با عیسی ایمان آورده تو را باید نزد او شد و او را روشن ساخت حنانیاس از خواب برانگیخته شده و بنزد سولس آمد دست بر او نهاد گفت : ای برادر من ، عیسی که در راه بر تو پدیدار گشت مرا فرستاد تا دیده تو را روشن کنم هنوز این سخن بپایان نبرده بود که چیزی چون پوست از چشم های سولس برخاسته بزیر افتاد و دیدگان او روشن گشت و از جای برخاسته بدست حنانیاس غسل تعمید یافت ، و قوتی خورده توانا گشت .

و از آن پس یک چند مدت در نزد شاگردان حواریون که از ارض دمشق بودند توقف کرده در مجالس همی ندا کرد که عیسی ؛ پسر خداست یهودیان دمشق خواستند

ص: 74


1- در انجیل عربی و فارسی و قاموس مقدس والمنجد (طرسوی) ضبط شده : یکی از شهرهای سوریه در 12 میلی دریای متوسط چنان که از روایات ، و انجیل برنابا استفاده می شود بموسی ایمان نیاورده و اوست مضل و گمراه کننده نصاری و بدع و خرافات نصاری باضلال او می باشد

او را بقتل رسانند و دروازهای شهر را دیده بان نهادند تا فرار نکند، اما سولس روی از ایشان نهفته شامگاهی بر زبر باره (1) شهر شد و عیسویان او را در زنبیلی کرده از باره به بیرون شهر فرود کردند و او همه جا بشتاب آمده وارد بیت المقدس گشت و عیسویان باور نداشتند که او ایمان آورده تا با او ملحق شوند. مردی که او را ناباس می گفتند ، سولس را بر داشته که بنزد حواریون آور دو صورت حال او را باز گفت و سولس با حواریون پیوسته بدعوت مردم مشغول شد

اما پطرس برای دعوت مردم بجانب لده (2) سفر کرد و در آن جا مردی که اینیاس نام داشت مدت هشت سال مفلوج افتاده بود ، و پطرس بنزد او شده گفت ای اینیاس برخیز که مسیح تو را شفا داد، و در حال اینیاس تندرست شده از جای برخاست و مردم سرونه (3) ولده چون این بدیدند با عیسی ایمان آوردند

در این وقت در یافه (4) که قریب بلده است زنی از عیسویان وفات کرد و پیروان عیسی جسد او را شسته در وثاق (5) فوقانی خانه نهادند و کس نزد پطرس فرستادہ او را طلب داشتند و آن زن طبیئه نام داشت که بمعنی آهو باشد

بالجمله پطرس چون این حبر بشنید بشتاب تمام بیافه آمد و دید که بیوه زنان گرد طبیثه را گرفته می گریند پطرس حکم داد تا ایشان از نزد او بیرون شدند و زانو ده و دعا کرد که خدایا او را زنده کن و بگرد نعش او گردید و گفت که ای طبیثه ، برخیز و او چشم خود گشوده بر پطرس نگریست و از جهای جنبیده راست بنشست ، پس بطرس دست او را گرفته بمقدسين سپرد

و روزی چند پطرس در خانه شمعون و باغ او بمهمانی بسر برد و مردم یافه از آن آیت عظیم که مشاهده کرده بودند همی با عیسی ایمان آوردند در این وقت در بلده قیصریه کرنیلیوس یوز باشی قبیله ایتلیانی که از مقدسین بود در خواب دید که فرشته خدا با او خطاب کرد که ای کرنیلیوس چند تن بیافه فرست تا از خانه شمعون و باغ ، پطرس را بسوی تو آورند

ص: 75


1- سور
2- از شهرهای فلسطین در جنوب شرقی اورشلیم
3- در انجیل عربی و فارسی (سارون)
4- بالاخانه
5- يافا

او راه راست با تو خواهد نمود لاجرم چون کرنیلپوس از خواب انگیخته شد دو تن از ملازمان خود را با جمعی از مقدسین بطلب پطرس فرستاد اما از آن سوی پطرس در ساعت ششم روز مدهوش شد و در بی خودی (1) دید که آسمان گشوده گشت و از آن جا چیزی چون چادر که چهار گوشه اش را بسته باشند بر او فرود شد و مجموع بهایم و حشرات و طیور در آن چادر بود، پس آوازی شنید که ای پطرس برخیز و از جمله ذبح كن و بخور پطرس . عرض کرد که خدوندا من هرگز حرام خورده ام سه کرت ندا رسید که آن چه را خدا پاك نموده است تو آن را ناپاك مخوان پطرس با خود آمد و از حیرت چون بیرون شد دانست که این مکاشفه خبر از آن کند که هیچ کس و هیچ چیز را پلید و نجس نباید گفت.

بالجمله درينوقت فرستادگان کرایوس رسیدند و پطرس ایشان را بسرای آورده ، میهمانی کرد و بامدادان با ایشان و بعضی از مقدسین یافه بسوی کرنیلیوس سفر کرد و چون بقیصریه رسید کرنیلیوس برای استقبال از خانه بدر شده بر پای پطرس افتاد و اظهار مسکنت نمود پطرس گفت برخیز که من نیز مانند تو انسانم و او را برداشته باندرون خانه آورد و گفت خدای با من نموده که هیچ کس را پلید و نجس ندانم . کرنیلیوس عرض کرد که چهار روز روزه گرفتم روز چهارم ساعت نهم شخصی درخشان بر من ظاهر شد و گفت : دعای تو مقبول است ، پس بفرست بیافه و پطرس را طلب کن و از او سخن حق بشنو پطرس آغاز سخن کرد و لختی از فضائل عیسی را بر شمرد ناگاه روح القدس آن انجمن را فرو گرفت چنان که مردم بزبان های مختلف خدای را سپاس همی گفتند ، پس آن مرد مرا با روح القدس تعمید داده تکمیل ایمان ایشان کرد .

و روزی چند در آن جا ببود آن گاه به بیت المقدس شده صورت مکاشفه خود را با ایشان باز گفت ، و آن جماعت را از طهارت جمیع حیوانات بری، بحری آگهی داد .

آن گاه پطرس و دیگر حواریان بر آن شدند که مردم انطاکیه را بدین عیسی علیه السلام دعوت فرمایند چنان که خدای فرماید:

ص: 76


1- در حالت عشق و بیهوشی

﴿ وَاضْرِبْ لَهُم مَثَلاً اَصْحابَ الْقَرْيَةِ إِذْ جَائهَا الْمُرْسَلُونَ﴾ (1)

پس برناباس (2) را از ارشلیم مأموز بدان سوی فرمودند و برناباس از بیت المقدس کوچ داده بانطاکیه آمد و از آن جا بترسیس (3) آمده سولس را دریافت و او را با خود برداشته آهنگ انطاکیه نمود و ایشان چون بنزديك شهر انطاکیه رسیدند با پیرمردی باز خوردند که راعی (4) گوسفندان خویش بود، و آن مرد پیر حبیب نجار بود که از جمله سباق (5) است و صاحب آل یاسین لقب اوست چنان که پیغمبر آخر الزمان علیه السلام فرماید :

﴿سباق الامم ثلثة : صاحب آل ياسين، و مؤمن آل فرعون ، و على بن ابیطالب و هو افضلهم﴾

و این نام بدان یافت که چون با عیسی ایمان آورد هم بر حسب وصیت عیسی اقرار به نبوت و رسالت پیغمبر آخر الزمان نمود .

بالجمله برناباس وسولس پیش شده بر حبیب نجار سلام دادند و جواب گرفتند حبیب پرسید شما چه کسانید؟ گفتند ما رسولان عیسی ناصری هستیم ، و بدین شهر شده ایم ، تا مردم را با دین او دعوت فرمائیم، حبیب گفت : آیا شما را در این دعوی حجتی بدست باشد؟ گفتند: بلی ، ما کوران را روشن سازیم و بیماران را تندرست فرمائیم و مبروصان را بحال نخست آریم حبیب گفت مرا فرزندی رنجور است چون او بدست شما شفا یابد من با شما ایمان خواهم داشت پس برناباس و سولس بهمراه حبیب بخانه او شدند. و فرزند او را شفا دادند و حبیب با ایشان ایمان آورد . آن گاه از آن جا بیرون شده بمیان شهر انطاکیه آمدند و مردم را همی بنام عیسی خواندند . این خبر با بطخس رسید که در این وقت از جانب تبریس ایمپراطور ایتالیا حکومت انطاکیه داشت کس فرستاده ایشان را حاضر نمود و گفت: شما را چه افتاده که می خواهید در کیشی که امروز قیصر بدان می رود رخنه افکنید و در میان این شهر فتنه برانگیزید و حکم داد تا هر دو تن را در کلیسیای انطاکیه برده محبوس بداشتند. و ایشان یک سال در معبد انطاکیه موقوف (6) بودند و هم

ص: 77


1- بس 13
2- بضم با
3- ترسوس چنان که گذشت
4- چوپان
5- پیشقدم ها
6- محبوس

بوقت دست رس مردم را به نبوت عیسی دعوت می کردند . و چون خبر حبس ایشان به بيت المقدس رسید حواریون برای خلاصی برناباس وسواس مردی که او را اکبس می نامیدند برانگیختند چنان که خدای فرماید

﴿إِذْ أَرْسَلْنا إِلَیْهِمُ اثْنَیْنِ فَکَذَّبُوهُما فَعَزَّزْنا بِثالِثٍ فَقالُوا إِنَّا إِلَیْکُمْ مُرْسَلُونَ﴾ (1)

و چند تن دیگر را نیز بسوی انطاکیه فرستادند تا عیسویان را از حال اکبس خبردار کنند ایشان بر حسب امر بانطاکیه آمده نخست بخانه حبیب نجار شدند و او را از این راز آگاه ساختند . حبیب بی توانی برخاسته بمدلول

﴿وَ جَاءَ مِنْ أَقْصَى الْمَدِينَةِ رَجُلٌ يَسْعَىٰ قَالَ يَا قَوْمِ اتَّبِعُوا الْمُرْسَلِينَ ﴾ (2)

از خانه خود که در کران (3) شهر بود بیرون شده بمیان مردم آمده ، گفت : ای جماعت اينك اكبس نيز مختار روح القدس شده، آیات عظیمه از او ظاهر شود ، او را و برناباس وسولس را اطاعت کنید تا رستگار شوید ، و اکبس باعلام روح القدس اخبار بغيب می فرمود : از جمله خبر داد که تحط عظیمی در همه روی زمین روی خواهد نمود و آن داهیه (4) در زمان دولت ایمپراطور ایتالیا کلاویس ظاهر گشت . بالجمله مردم انطاکیه گوش با سخنان اکیس نیز ندادند و گفتند :

﴿مَا أَنْتُمْ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُنَا وَ مَا أَنْزَلَ الرَّحْمَٰنُ مِنْ شَيْءٍ إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا تَكْذِبُونَ ﴾ (5)

نیستید شما ، مگر بشری مثل ما ، و خدای بر شما آیتی از وحی و الهام نفرستاده است ، همانا جز بدروغ سخن نکنید . ایشان گفتند : خداوند گواه ما است که ما رسولان و فرستادگانیم بسوی شما ،

﴿وَ مَا عَلَيْنَا إِلَّا الْبَلَاغُ الْمُبِينُ﴾ (6)

باز آن جماعت که پیرو دیو و مطیع شیطان بودند گفتند

﴿إِنَّا تَطَيَّرْنا بِكُمْ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهُوا لَنَرْجُمَنَّكُمْ وَ لَيَمَسَّنَّكُمْ مِنَّا عَذابٌ أَلِيمٌ ﴾ (7)

ص: 78


1- یس 14
2- یس 20
3- کنار
4- حادثه وحشتناک
5- یس 15
6- یس 17
7- یس 18

ما فال بدگرفتیم بآمدن شما چه از آن روز که در این شهر شده اید ابواب رحمت بروی ما مسدود شده است ، و مزارع ما از رشحات سحاب هیچ بهره نیافته . ایشان در جواب گفتند: این همه از کردار ناصواب شماست که پند نمی شنوید ، و با حق ایمان نمی آورید پس این شئامت (1) پیوسته با شما خواهد بود كما قال الله تعالى

﴿قالُوا طَائِرُكُمْ مَعَكُمْ ۚ أَئِنْ ذُكِّرْتُمْ ۚ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُونَ﴾ (2)

(3) چون اکیس از مردم مأیوس شد و دانست که آن جماعت خدای را اطاعت نخواهند کرد بدرخانه ابطخس آمد و پیام داد که مرا با فرمان گذار این بلد کاریست که خود در حضرت از معروض دارم. پس از ابطخس رخصت بار (4) رسید، و اكبس بنزديك او شتافت و انجمن را از بیگانه پرداخته ساخته ، با او گفت : که اکنون یک سال است که برناباس و سولس را در زندان باز داشته و هنوز حال ایشان بر تو مجهولست اگر ایشان از گناه کارانند چرا باید در زندان زنده مانند ؟ و اگر نه از برای رضای تبریس و حکومت چند روزه انطاکیه نتوان دولت باقی را از دست داد . ابطخس گفت : اکنون حقیقت این حال را چگونه توان یافت؟ اکیس گفت: ایشان را حاضر کنیم و من با آن هر دو سخن آغازم ، هرگاه حجتی و برهانی بدست دارند با ایشان ایمان آوریم ، و اگر نه كيفر ايشان را بمسامحه نیفکنیم . این سخن پسندیده خاطرا بطخس شد و کس فرستاده برناباس وسولس را حاضر ساخت. پس اکیس روی بدیشان کرد و گفت : حجت شما چیست که مردم را بدینی تازه دعوت می نمائید؟ ایشان گفتند: ما بیماران را شفا بخشیم ، و کوران را روشن سازیم. اکیس با ابطخس گفت: بفرمای تا گوری را حاضر کنند و ما بدانیم که ایشان چگونه او را روشن خواهند ساخت : پس برفتند و گوری را حاضر ساختند و ایشان دست بر دیدگان او کشیده روشن ساختند ، ابطخس در حیرت شد ، و ، اکیس برای این که ایمان او را کامل کند گفت ای برناباس وسولس ، اگر چه این مرد نابینا ببرکت شما روشن گشت، اما این تواند شد که طبیب حاذق از این گونه کارها را

ص: 79


1- بر وزن سلامت
2- یس 19
3- حضور
4- ماهر

انجام دهد. ایشان گفتند که ما مردگان کهن را زنده کنیم که تاکنون هیچ طبیب نتواند از امثال آن کار کرد. ازین سخن ابطخس در عجب شد . و اكبس گفت اگر شما چنين كنيد ما با شما ایمان خواهیم داشت و با ابطخس گفت : اکنون بفرمای تا هر مرده را که خواهی زندگی بخشند، از قضا دختر ابطخس وفات یافته و مدتی بدان گذشته بود زندگانی او را اختیار کرد. پس سولس و برناباس و اکبس باتفاق ابطخس بر سر مدفن آن دختر شدند؛ و سولس و برناباس دعا کرده تا خاك شكافته و آن دختر از مدفن خویش زنده برخاست ، و از برای پدر صورت حال خویش را باز گفت : که من از مقیمان دوزخ بودم ناگاه دیدم شخصی دست بساق عرش زده این سه تن را که در نزد تواند شفاعت کند . در این وقت خطابی بگوش من رسید که این کس که در پای عرش منست برای خاطر این سه تن که در شهر تواند خلاصی تو را از جهنم خواسته ، و حیات تو را از من طلبیده و من در حال زندگانی یافتم. چون ابطخس این سخن شنید در نزد ایشان روی بر خاك سود (1) و با عیسی علیه السلام ایمان آورد. اما مردم شهر انطاکیه چون خلاصی برناباس و سولس را از زندان یافتند بر شوریدند؛ و گفتند : این مردم ، فرمانگذار این شهر را بدستیاری سحر و شعبده بفریفتند و گروهی عظیم فراهم شده تا ایشان را بقتل آورند. نخستین حبیب نجار را بدست آوردند و گفتند : تو از اهل مایی چه افتادت که کفر ورزیدی و پشت بر خدایان ما کردی حبیب گفت:

﴿وَ ما لِيَ لا أَعْبُدُ الَّذِي فَطَرَنِي وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ﴾ (2)

چیست مرا که عبادت نکنم آن کس را که بیا فرید مرا . و باز گشت شما بسوی اوست ؟ !

﴿اتَّخَذُ مِنْ دُونِهِ آلِهَةٌ إِن يُرِدْنَ الرَّحْمَنَ بِضُرٍّ لا تُغْنِ عَنِّي شَفاعَتُهُمْ شَيْئاً وَ لا يُنْقِذُونِ﴾ (3)

آیا می گیرم سوای خداوند آفریدگار این اصنا مرا خدایان خویش که اگر خداوند عالم ، مرا بکیفر گناهی باز دارد ایشان نتوانند مرا شفاعت کرد ، و رها ساخت ؟!

ص: 80


1- سائيد
2- یس 22
3- یس 23

ایشان چون این سخن بشنیدند بدو حمله بردند و او را گرفته برای سنگسار نمودن در جایی باز داشتند، و او همی با سنگ مردم، جراحت می یافت و می گفت :

﴿ إِنِّي آمَنتُ بِرَبِّكُمْ فَاسْمَعُونِ﴾ (1)

من ايمان بخداوند و آفریدگار شما آوردم ، بدانید و بشنوید و فردای قیامت گواهی دهید ، و آن جماعت همی او را با سنگ زدند تا جان بداد و يزدان پاک جان او را در جنان (2) جاویدان جای فرمود کما قال الله تعالی:

﴿قِيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ ۖ قَالَ يَا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ بِمَا غَفَرَ لِي رَبِّي وَ جَعَلَنِي مِنَ الْمُكْرَمِينَ﴾ (3)

چون جای او در بهشت جای کرد گفت : ای کاش قوم من می دانستند که پروردگار من مرا آمرزید و گرامی داشت. بالجمله چون حبیب وداع جهان گفت : زن و فرزندش جسد او را برداشته در میان بازار انطاکیه با خاك سپردند و این خبر چون با بطخس رسید دانست که با مردم دیگر آشتی نتواند کرد؛ پس باتفاق برناباس وسولس از شهر فرار کرده راه بیابان پیش گرفت و صبحگاه دیگر صیحه از آسمان فرود شد که از آن بانگ هایل (4) بیش تر از آن كفار عرضه دمار (5) و هلاک شدند چنان که خدای فرماید :

﴿وَ مَا أَنْزَلْنَا عَلَىٰ قَوْمِهِ مِنْ بَعْدِهِ مِنْ جُنْدٍ مِنَ السَّمَاءِ وَ مَا كُنَّا مُنْزِلِينَ إن إِنْ كَانَتْ إِلَّا صَيْحَةً وَاحِدَةً فَإِذَا هُمْ خَامِدُونَ﴾ (6)

از پس این واقعه برناباس وسولس هدیه چند برای حواریون برداشته آهنگ بیت المقدس کردند . از آن سوی هر دوش که ملك آل اسرائیل بود (چنان که در جای خود مذکور شد) چون دست حواریون را قوی یافت و پیروان ایشان را هر روز افزون دیدیم کرد که مبادا این معنی خلل در مملکت افکند و فرصتی بدست کرده یعقوب برادر

ص: 81


1- یس 25
2- بر وزن لسان : باغات
3- یس 27
4- ترسناک
5- بر وزن قطار : هلاکت
6- يس 28

یوحنا را دستگیر کرده فرمان داد تا با شمشیر سر از تن او برداشتند و از پس او پطرس را بدست آورد و خواست او را نبر مقتول سازد و چون روزهای عید فطیر پیش آمد بفرمود او را حبس کردند تا بعد از فصح او را ملاک سازد و آن شب که قصد بیرون آوردنش داشت ، فرشته خداوند در محبس بر پطرس ظاهر شد چنان که نوری در نشیمن پطرس درخشنده گشت و با او گفت: برخیز و پطرس با دو زنجیر آهن که او را بسته بودند برخاست و زنجیرها از وی فرو ریخت، پس فرشته خدا با او گفت : کمر خود را به بند و نعلین خود را بپوش جامه در برکن و بیرون خرام (1) پطرس بر حسب امر عمل کرد و از میان پاسبانان اول و دوم عبور کرد چنان که هیچ کس او را نمي ديد و چون از يك كوى بگذشت . فرشته خداوند ناپدید شد و پطرس تاکنون چنان می دانست که این جمله را در خواب می بیند، آن گاه که فرشته ناپدید شد دانست که این همه در بیداری بوده و از دست دشمن نجات یافته . پس بشتافت و بدر خانه مریم مادر يوحنا كه ملقب بمرقس (2) است آمد و از آن جا جمعی از عیسویان مشغول دعا بودند و نجات او را از خدای می طلبیدند . در این وقت پطرس در بکوفت و کنیزی به پس در آمده آواز او را بشناخت و از نهایت شادی در ران گشوده بدرون سرای شد و این مژده برسانید و آن جماعت باور نمی داشتند ، بالجمله آمدند و در را گشوده او را در آوردند و پطرس اشاره کرد که ساکت باشید رقصه خویش را باز نمود و از آن جا کوچ داده بسوی قیصریه آمد و در آن بلده توقف فرمود . اما از آن سوی چون بامداد ، هر دوش از حال پطرس آگهی یافت پاسبانان را در شکنجه و عذاب کشید و حکم داد تا جمله را بقتل آورند و همه روزه بر کفر و کین بیفزود و سخت متنمر (3) و متکبر گشت چنان که روزی در سریر (4) خود جای داشت و با مردم سخن می کرد ، و بنی اسرائیل فریاد می کردند که این آواز خداست نه آواز

ص: 82


1- بر وزن نظام : رفتار از روی ناز و زیبایی
2- بر وزن سندس : از شاگردان بطرس و صاحب یکی از اناجیل چهارگانه معروف نصاری است
3- پلنگ صفت
4- تخت

انسان و هر دوش از این سخنان بر کبریائی می افزود و ایشان را منع نمی فرمود ، ناگاه بكيفر عمل گرفتار شده شپش (1) در بدنش افتاد و همی تنش را بخورد تا بمرد، و دیگر احوال حواریون و خاتمه کار ایشان در جای خود مذکور خواهد شد (2)

جلوس اغریپس در میان آل اسرائیل پنج هزار و شش صد و شانزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

چون هر دوش ، (چنان که مرقوم افتاد) برنج شپش گرفتار گشت و از جهان در گذشت ، فرزندار شد و اکبرش اغرییس (3) در میان آل اسرائیل لوای حکومت برافراخت و پیشکشی در خور حضرت تبریس که درینوقت قیصر روم و پادشاه ایتالیا بود انفاذ داشت و صورت حال را بنگاشت. تبریس هدایا و تحف او را پذیرفته منشور (4) حکومت آل یهود را بدو فرستاد و هم با اسب و جامه ملکی خاطرش را شاد کرد. پس اغریپس در کمال استقلال و استبداد بسلطنت آل اسرائیل پرداخت ، و همی حکمرانی کرد تا آن گاه که طيطوس بیت المقدس را خراب کرد و یهودیان را بقتل آورد (چنان که در جای خود مذکور شود) و مدت سلطنت اغرییس پنجاه و نه سال بود.

ظهور مناراس حکیم پنج هزار و شانزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام برد

مناراس از جمله حکمای یونان است، و او را در علوم ریاضی و هندسه مکانتی تمام بوده چنان که بطلیموس حکیم در مصنفات خود از او یاد کرده و او را بزرگ شمرده بالجمله چون مناراس در فنون حکمت ، بکمال رسید از اراضی یونان کوچ داده بشهر اسکندریه آمد و در آن جا ساکن شده بافادۀ علوم پرداخت ، و طالبان علم را از طلب حاجت بی نیاز ساخت ، و مصنفات او را یک بار بسریانی و یک بار بعربی ترجمه کرده اند

ص: 83


1- کرم (اعمال رسولان)
2- تا این جا از اعمال رسولان باب 4 - 12 نقل شده و داستان رسل انطاکیه از بحار جلد پنجم ص 327 و مروج الذهب با کمی اختلاف نقل شده
3- بفتح همزه و سكون عين و كسر راء
4- نامه سرگشاده

واز جمله مصنفات او کتاب معرفت کمیت اجرام مختلفه است که برای طیطوس قیصر (که شرح حالش در جای خود مذکور خواهد شد ) نگاشت

رسیدن سولس و برناباس به بیت المقدس پنج هزار و شش صد و هفده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

از آن پس که هر دوش ملك آل اسرائيل بداء القمل در گذشت؛ (چنان که مذکور گشت) پطرس از قیصریه به بیت المقدس مراجعت فرموده درین وقت سولس و برناباس نیز از انطاکیه برسیدند ؛ و هدیه که از برای حواریون فراهم کرده بودند پیش گذرانید. روزی چند در بیت المقدس توقف کرده آن گاه گفتند : که اکنون آن مردم که در انطاکیه بجا مانده اند دور نیست که فرمان خدای را اطاعت کنند چه آیات قهر خداوند قاهر غالب را مشاهدت کردند، لاجرم یوحنا را که ملقب بمرقس بود با خود برداشته بسوی انطاکیه کوچ دادند ، حلول و بدان بلده آمده در کلیسیای انطاکیه فرود شدند و مردم را همی بشریعت عیسی علیه السلام دعوت نمودند و روزی از قضا که برناباس و شمعون واقيوس (1) قیروانی و ماناین (2) برادر رضاعی هر دوش ، وسولس ، در يك انجمن بودند روح القدس برایشان سایه افکنده ، و بانگ بر آمد که جدا سازید از خود ، برناباس و سولس را که ایشان را برای کاری خوانده ام. پس آن جماعت ایشان را وداع گفتند ، وسولس و برناباس بحکم روح القدس از انطاکیه بسلوقیه (3) شدند و مردم را بدین حق دعوت نمودند ، و از آن جا به قبرس (4) آمدند و هر مجلس و محفل را که از آل اسرائیل انجمن بود بنام عیسی زینت دادند ، و در همه جا یوحنا صاحب ایشان بود، و از آن جا بارض پفس (5) رفتند، و در آن بلده

ص: 84


1- لوكيوس (ق م - اف - اع)
2- مناحم بفتح، ميم، و حاء (اف - ق-م) و مناين (اع)
3- سلوكيه (اف - اع - ق م ) : یکی از شهرهای ترکیه که فعلا سویدیه نامیده می شود
4- قبرس بضم قاف و راء : جزیره ایست در بحر متوسط و جنوبی ترکیه و غربی سوریه و فعلا تحت الحمایه انگلیس است
5- پافوس (اع - اف - ق م) : یکی از مراکز قبرس

از آل یهودا ساحری بود که بریسوع (1) نام داشت و بدروغ دعوی پیغمبری می کرد ، و با وزير (سرکیوس پولس) (2) که فرمانگذار پفس بود مودتی بکمال داشت ، بالجمله چون سيركوس پولس ، خبر ورود برناباس و سولس را شنید ایشان را حاضر ساخت تا بداند که بحق سخن گویند یا از در کذب و دروغ اند. بر یسوع از این معنی هراسناك بود كه مبادا ایشان غلبه جویند، و برده وی خود کامیاب شوند لاجرم چون ایشان در مجلس حاضر شدند از در مکابره و مشاجره بیرون شد و همی برخلاف حق سخن راند. سولس از این معنی در خشم شده بانگ بر او زد و او را نا بینا ساخت . سرکیوس پولس ، چون این حال بديد بترسید ، و با دین عیسی ،آمد و در خدمت ایشان سفر کرده بانطاکیه آمد، و آشکار همی مردم را بدین عیسی علیه السلام دعوت کرد و همی گفت : او زنده است، (چنان که در مزمور (3) دوم بدان اشارت شده) و گروهی عظیم از آل یهودا (4) متابعت سرکیوس پولس و برناباس کردند ، و جمعی دیگر از یهودیان برایشان بشوریدند چنان که ایشان ناچار شده خاک پای های خود را بر آن جماعت افشاندند ، و از انطاکیه بدر شده بارض ايقونیون (5) آمدند، و در آن بلده گروهی متابعت حواریون کردند ، و جمعی از در خصومت بیرون شدند ، خواستند تا سولس و برنا، اس را سنگسار کنند . لاجرم ایشان فرار کرده

ص: 85


1- بارشیوع (اع - اف - ق م) : فرزند يشوع
2- سرجيوس بكسر سين (اع) - اف - ق م -م)
3- به زای اول و راء آخر ، فصل دوم از زبور داود که دارای 150 فصل است و هر فصلی مرموز خوانده می شود و در حقیقت کتاب دعائی است که بنا بگفته قاموس مقدس بصورت شعر ساخته موسی و داود و سليمان و اشخاص معلوم و نامعلوم (مثل اساف یکی از نوازندگان) دیگری است و چون شعر است در مزمار (نی) خوانده می شده ، لذاهر فصلی بنام مزمور خوانده می شده و این کتاب بعد از اناجیل بیشتر از سایر کتب مورد توجه نصاری می باشد.
4- یکی از فرزندان یعقوب پیغمبر علیه السلام
5- القونيه قونيا باقونيه فعلی از شهرهای جنوبی ترکیه

باراضی ما کادونیه (1) آمدند، و در بلده لسطره (2) مردی که دستش بیکار بود شفا دادند ، و مردم از این روی بدیشان پیوستند و گفتند: خدایان بصورت ایشان از آسمان بزیر شده اند، و برناباس را مشتری نام نهادند ، و سولس را عطارد خواندند چه مردی سخنور بود ، ایشان جمعی کثیر را بدین عیسی آوردند ، چون این خبر بانطاکیه رسید و مردم ايقونیون نیز آگهی یافتند چند تن از آل اسرائیل به لسطره آمدند و مردم را اغوا (3) نمودند تاسولس را سنگسار کنند و آن جماعت بفتنه (4) ایشان برسولس بشوریدند و او را گرفته سنگسار کردند چنان که نزديك بهلاکت رسید ، پس رسید، پس برناباس جمعی از دوستان خود را برداشته بر آن جماعت حمله برد . وسولس را از آن مهلکه نجات داده خود برداشت و از اسطره فرار کرده به بلده دربار (5) آمد و در آن جا جمعی کثیر بدو ایمان آوردند ، و آئین ، عیسی گرفته . دیگر باره سولس و برناباس بشهر لسطره و انطاکیه و ايقونیون و پا مغولیه (6) و پسندیه (7) عبور کردند و خلق را دعوت نمودند . در این کرت چند تن با سولس و برناباس در آویختند و گفتند : این ختنه ناکردن در دین اختراع شماست ، و خلاف شریعت موسی علیه السلام است ، همانا این کار جز بدعت (8) شما نیست ، و عیسی نیز هرگز چنین نفرموده عاقبت این سخن بدراز کشیده ، قرار بدان شد که در بيت المقدس شده (9) حقیقت حال را از حواریون باز پرسند. پس ایشان را برداشته به بیت المقدس آوردند ، و در حضرت حواریون بازداشتند ، و صورت حال را باز گفتند پطرس و يعقوب آغاز سخن کرده ایشان را ساکت نمودند ، و دیگر باره سولس و برناباس را

ص: 86


1- مقدونیه از قسمت های یونان قدیم
2- بکسر لام و فتح طاء از قسمت های قونیه
3- گمراه کردن
4- گمراهی
5- بكسر دال و هاء آخر: از شهرهای لیکاونيه
6- پفلیه (ق م -ا ف) بفتح با و کسر لام و تشدید یا از قسمت های آسیای صغیر
7- پیسیدیه (ق م-اف): از توابع آسیای صغیر
8- کار تازه ، بدین بسته
9- رفته

را برای دعوت مردم انطاکیه مأمور فرمودند و در این کرت یهودا را که ملقب به بر سباس (1) بود با سیلاس (2) بهمراه ایشان کردند، و به برادران انطاکیه و شام و قیلقیه (3) نامه فرستادند و سلام دادند که ما ایشان را فرستادیم تا شما را از لغزش بازدارند. و آن جماعت بانطاکیه آمده نامه حواریون را برساندند ، و پیروان دین مسیح را شاد خاطر ساختند . بعد از مدتی یهود او سیلاس مراجعت کرده به بیت المقدس شدند ، وسواس و برناباس در انطاکیه توقف نمودند ، و بر این یک روزگار نیز بگذشت . آن گاه برناباس یوحنا را که ملقب بمرقس بود با خود برداشته روانه قبرس شد و سولس ، سیلاس را اختیار کرده از میان شام و قلیقه عبور نمود ، و مردم را همی دعوت نمود . و شبی در خواب چنان دید که مردی از ارض یونان او را بما کادونیه طلب کرد تا مردم را بدین حق بخواند . پس سولس از خواب بر آمد ، و از ترواس (4) کوچ داده بنابلس آمدند ، و از آن جا به فیلبی (5) و اراضی ماکارونیه شدند ، و در آن زمین کنار رودخانه فرود شده با هم بنشستند . و در آن جا زنی که لودیه (6) نام داشت و از پیروان عیسی بود، و شغل غازه (7) فروشان داشت چون خبر ورود سولی و سیلاس اصغا (8) نمود از شهر تیاطیر (9) بنز د سولی شتافت و غسل تعمید یافت آن گاه باصرار تمام ، سولس و سیلاس را بخانه خود مهمانی طلب نمود، و ایشان بخانه او در رفتند. اما هر روز که بنماز خانه می شدند کنیز کی که صورت دیوانگان داشت ، و گاه گاه سخن از اخبار آینده می کرد از قفای ایشان می شتافت ، و فریاد بر می آورد که سولی و سیلاس بندگان خداوندند ، و نجات دهنده ما باشند و هر روز این سخن تکرار می داد ایشان بیم کردند که مبادا مردم از حال ایشان وقوف یابند ، و این سبب فتنه شود . لاجرم سولس در خشم شد و روی از وی برتافت ، و گفت : ای روح ،

ص: 87


1- برسابا یا بارسابا (ق م-ا ع-اف)
2- سلوانس (ق-م)
3- قيلقيه يا كيلکیه (ق م-اف) از شهرهای آسیای صغیر
4- بفتح تاء واقع در ساحل روم
5- از شهرهای سرحدی مقدونیه
6- ليديه (ق م-اع-اف)
7- سرخاب
8- شنیدن
9- تیاطرا: از قسمت های آسیای صغیر

تو را می فرمایم که باسم مسیح از او بیرون شود و در حال آن كنيزك بيفتاد و جان بسپرد. مالکانش چون این حال بدیدند، سولس و سیلاس را گرفته ببازار آوردند و بنزد فرمانگذاران آن بلده باز داشتند و گفتند : ایشان شهر ما را زحمت می رسانند ، و ما را بشریعتی می خوانند که آئین ما نیست . حکام بفرمودند تا هر دو تن را برهنه کرده فراوان با چوب زدند و از آنیس بزندان محبوس داشته ، و کنده بر پای نهادند ، و پاسبانان بدیشان گماشتند. نیم شب سولس و سیلاس مشغول بدعا بودند ناگاه زلزله بزرگ حادث شد ، و درهای زندان باز شده قیدها از تن ایشان فرو ریخت از آن پاسبانان دویده درهای زندان گشاده دیدند سخت بترسیدند، و از بیم باز برس خواستند خود را هلاک سازند. سولس فریاد برآورد که خود رازیان مرسانيد كه اينك ما حاضریم . پس پاسبانان روشنائی حاضر کرده باندرون زندان در آمدند ، و در نزد سولس وسيلاس روى بر خاك نهادند، و بدست سولس ایمان آوردند و زخم های ، ایشان را بسته بخانه آوردند ، و اهل آن جماعت ایمان آورده همگی غسل تعمید یافتند ، و با هم نان خوردند . و چون روز برآمد فرمانگذاران و صنادید (1) بلده کسی نزد پاسبانان فرستادند که سولی و سیلاس را رها سازید که از داشتن ایشان شب دوش (2) آیتی عظیم حادث شد زندان بان آن خبر بدیشان رسانید، و سولس فرمود که ما را آشکار آزار کردند و حال آن که حجتی در دست نداشتند و اکنون پنهان ازین حبس و بند رهایی نجوئیم ، این مراد خواهی بروم خواهیم برد و در حضرت تبریس عرض حال خواهیم کرد چه ما مردم روم می باشیم چون این سخن ببزرگان قوم رسانیدند ایشان خود آمده از سیلاس و سولس عذر خواسته ایشان را رها ساختند ، تا از آن بلده بیرون شده بشهر تسلونیقی (3) آمدند ، و بخانه یاسون فرود شده نشیمن اختیار کردند و از آن جا بمسجد یهودیان در آمده مردم را بدین عیسی همی دعوت نمودند ، یهودیان خلق را بر انگیخته آغاز فتنه نهادند، و بخانه یا سون شدند که ایشان را گرفته بقتل رسانند ، چون در آن جا سولس و سیلاس را نیافتند یاسون و چند تن دیگر از پیوستگان (4)

ص: 88


1- بزرگان
2- گذشته
3- تسالونیکی بتشدید سین و کسر تاء (اف -اع-ق م-م) سلانیک کنونی از بنادر مقدونیه یونان
4- خوجان

او را گرفته بنزد بزرگان بلده آوردند و گفتند: این جماعت باشند که عالم را زیر و زبر کنند و مردم را بپادشاهی جز قیصر که عیسی باشد دعوت نمایند . یاسون گفت : من از آن جمله نیستم ، و از مثل این کسان آگهی ندارم بعد از گفت و شنود بسیار از یاسون گروگان گرفتند که هر گاه ایشان را بدست آرد بسپارد تا کیفر کنند ، و او را رها ساختند ، لاجرم سیلاس وسولس شبانگاه از آن جا فرار کرده بشهر برید (1) آمدند و هم در آن جا بمسجد یهودیان شده مردم را بنام عیسی دعوت کردند ، و جمعی از مردم سخن ایشان را پذیرفتند . یهودیان تسلونیقی چون این خبر شنیدند چند تن به بلده بریه آمدند ، و مردم را بر شوریدند سولس از آن جا به اثنیه (2) آمد و سیلاس و تیمونیوس (3) را بگذاشت و بسیار از بت پرستان اتنیه بدین عیسی شدند و سخن سواس را پذیرفتار (4) آمدند ، و از آن جا بارض قرنتس (5) آمد و از قضا در آن هنگام مردی از یهودیان که مولدش پنطس بود و قلا نام داشت باتفاق زنش که پرسکله نام داشت از ارض اتیلیه (6) وارد قرنتس شدند، زیرا که حکم شده بود که یهودیان از روم اخراج شوند ، و او نیز با آن جماعت بود . سولس ایشان را دریافت ، و همی بدین مسیح دعوت فرمود.

در این وقت سیلاس و تیموثیوس نیز از ماکارونیه برسیدند، و باسولس در دعوت مردم همدست شدند . اما یهودیان سخنان سولس را نپذیرفتند ، و او در خشم شده دامن برایشان افشاند ، و گفت : خون شما بگردن شما است ، من از این پاکم ، و از آن جا بخانه شخصی که پوسطس نام داشت در آمد، و در آن جا کر سپس که یکی از اکابر بود یا اهل خود بدر ایمان آورد و گروهی از قبیله قرنتیان نیز تعمید یافتند. شبانگاه در خواب از پیشگاه قدس با سولس خطاب شد که ای سولس ، بیم مکن ، من با توام هیچ کس را با تو

ص: 89


1- بیریه (کتاب چهارگانه)
2- در قاموس مقدس (اطينا) در المنجد و انجيل (اتينا) موجود است
3- تمیر قاوس (قاموس مقدس)
4- قبول کننده
5- قرنتس بفتح قاف و کسر راء و تاء (قاموس مقدس) و کرونتوس (المنجد) شهری که بتوان گری آن مثال زده می شود
6- یکی از قسمت های آسیای صغیر واقع در کنار دریای سیاه.

دست نیست ، زبان در مکش ، همه جا سخنگویان باش ، و مردم را براه حق دعوت فرمای پس سولس مدت یک سال و شش ماه در آن جا توقف فرمود ، و مردم را بنام خواندن گرفت ، عاقبت یهودیان اجماع کرده و سولس را بمحکمه کلیون (1) که در آن شهر منصب وزارت داشت در آوردند و گفتند : این مرد خلق خدای را بخلاف شریعت موسی علیه السلام می خواند کلیون در جواب گفت : مسائل شرعیه کار با من ندارد ، و حکم داد تا آن جمله را از خانه اخراج نمودند . وسولس بعد از روزی چند از آن جا با پرسکله (2) و قلا (3) بسوی شام رفت و مردم را همی با خدای می خواند ، و از آن جا بقیصریه عبور کرد و به بلده انطاکیه درآمد. در آن جا مردی یهودی که ایلوس (4) نام داشت ، و از مردم اسکندریه بود بدو ایمان آورد، و بارض قرنتس رفته مسکن فرمود ، وسولس از آن جا سفر کرده بارض افسس (5) آمد و گروهی از عیسویان بخدمت او پیوستند . با ایشان گفت هیچ گاه ، روح القدس را یافتید که در شما جلوه فرماید . عرض کردند : روح القدس را نشناخته ایم و بآئین یحیی تعمید کردیم . پس سولس دست بر ایشان نهاده روح القدس در ایشان ظاهر شد ، و بزبان مختلف آغاز سخن کردند ، و بالهام یزدانی بیان معانی می کردند . و آن جمله دوازده تن مرد بودند. وسولس در آن جا مدت دو سال توقف فرمود ، و در مدرسه طرنس (6) تعلیم علوم دینیه می فرمود . و كرامات عجیب بدست او ظاهر می گشت ، و مردم آسیه (7) تمام بشریعت او در آمدند ، و مردم پاره از جامه او را بر بیماران مس (8) می نمودند ، و ایشان شفا می یافتند جمعی کثیر از یهودیان افسس و یونان هراسناك شده ایمان آوردند ، و کتاب های باطل که در سحر داشتند چندان بسوختند که بهای آن جمله پنجاه هزار درهم بود. در این وقت سولس دو تن از ملازمان خود را

ص: 90


1- اکیلا بفتح اول (اع-اف-ق م)
2- بضم پا و کسر راء و سكون سين و كسر کاف و تشديد لام .
3- غاليون (اع-اف-ق م)
4- بفتح اول و ضم بای فارسی و تشدید لام مضموم
5- بفتح اول و ضم سين
6- در قاموس و اناجيل (طيرانس بضم نون مشدده)
7- آسیا
8- مالیدن

بما كادونيه مأمور فرمود (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد)(1)

ابتدای دولت ملوک غسانیان در مملکت شام پنج هزار و شش صد و بیست سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

بعد از انقراض دولت شداد بن عاد فرزندان او (چنان که مذکور شد) در مملکت شام پادشاهی که در میان سلاطین جهان نامور باشد بر نخاست چه گاهی مطیع سلاطین بنی اسرائیل بودند ، و روزگاری دست نشان سلوک ایران . و چون دولت عجم بدست اسکندر سپری شد و از پس اسکندر قیاصره روم قوی حال شدند ، فرمانگذاران شام خدمت با دولت روم می کردند چنان که روزگاری انطیوخس (2) این کار داشت ، و ما قصه این جمله را هر يك در جای خود گفته ایم . و بعد از انطیوخس حکومت شام دست مردم عرب افتاد و هم ایشان مطیع قیاصره روم بودند. از جمله آن جماعت ؛ تنوخ (3) بن مالك بن فهم بن تيم اللات (4) بن الاسد (5) و برة بن تغلب (6) بن حلوان (7) بن عمران بن الحرث (8) بن

ص: 91


1- اعمال رسولان باب 13-19
2- بفتح اول : پادشاه سلوقی
3- بفتح تا ، از ظاهر کلام مصنف استفاده می شود که تنوخ اسم شخص معین است و حال این که اسم یکی از قبایل است چنان که از طبری و قاموس و مروج الذهب والنسبة و الاشراف استفاده می شود
4- بكسر تا و تشديد لام
5- بسكون سين ، در مروج الذهب (ازد) ذکر شده و ظاهراً هر دو صحیح باشد چنان که از قاموس استفاده می شود
6- بفتح تا و كسر لام
7- بضم حا.
8- الحاف (مروج الذهب و اخبار الزمان)

قطاعه (1) بن مالك بن حميد (2) بود که مدتی در شام فرمانگذاری کرد . و در پایان كار او سليح (3) بن حلوان بن اسجاف (4) بن قضاعه ، گروهی از عرب فراهم کرده بر سر تنوخ تاختن برد ، و مملکت شام بگرفت ، و خود فرمانگذار شد ، و پیشکشی در خور حضرت تبریس که در این وقت ایمپراطور روم و ایتالیا بود فرستاد و اظهار عقیدت نمود ، و از جانب او منشور حکومت و تشریف ایالت یافت ، و روزگاری رتق و فتق مملکت شام با او بود ، و بشریعت عیسی علیه السلام قیام می نمود .

در این هنگام عمر و بن عامر مزیقیا که شرح حالش از این پیش مرقوم افتاد وداع جهان گفته بود ، و فرزندانش در سرچشمه غسان فراوان بودند ، و قوتی بتمام داشتند چنان که جفنه (5) پسر عمرو بن عامر مزيقيا هوای سلطنت شام کرد و از اقوام و اقارب خود لشگری فراهم کرده برای تسخیر دمشق بجنبید، چون این خبر به سلیح بردند لشگر خود را ساز (6) کرده باستقبال او بیرون شد و هر دو لشگر در برابر هم صف بر زدند و جنگ در پیوستند بعد از کشش و کوشش بسیار نصرت جفنه را بود

لا جرم سليح سلاح جنگ ریخته از میدان جنگ فرار کرده ، احمال و اثقال (7) او بدست لشگریان جفنه افتاد و از پس او جفنه بر مملکت شام استیلا یافت ، و پادشاهی بهرۀ او گشت ، و چون از نظم مملکت و نصب عمال (8) فراغت جست نامه ضراعت (9)

ص: 92


1- بضم قاف
2- بكسر حا و فتح يا
3- بفتح سين و كسر لام
4- در مروج الذهب والنسبة والاشراف (الحاف) ذکر شده و همچنین بین او و (حلوان) (عمران) واقع شده است
5- بفتح جيم
6- آماده
7- اشیاء نفیس
8- فرمانگذاران
9- گریه با التماس

آمیز با هدایا و تحف فراوان و رسولان چرب زبان بحضرت تبریس گسیل کرد ، و گناهی چند بر سلیح بست ، و خود پیمان داد که در حضرت قیصر خدمات بزرگ بپایان برد تبریس نیز سخنان او را از در صدق و صفا اصغا فرمود ، و فرمان داد که سلطنت شام با او باشد ، و او نخستين ملوك غسانیان است ، و این طبقه را از این روی غسانیان گویند که عمرو بن عامر مزیقیا آن روز که بسبب سیل عرم (1) از مملکت سبا (2) پراکنده شد در نواحی شام بر لب آب غسان فرود آمد و این گفته شده است. بالجمله مدت چهل و پنج سال و سه ماه جنفه در شام حکومت داشت آن گاه جای خویش بفرزندش عمرو (3) بگذاشت و بگذشت. (4)

دعوت شاگردان حواریون مردم یونان را پنج هزار و شش صد و بیست و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

در این وقت سولس (5) تيموثيوس و آراستس (6) را روانه مملکت ما کادونيه فرمود تا مردم را بدین مسیح دعوت فرمایند و خود در ارض آسیا توقف فرمود ، و مردم را از بت پرستیدن همی منع نمود. در آن هنگام مردی زرگر که دیمیطریوس نام داشت ، و همه ساله هیکل سیم (7) می پرداخت و صورت اصنام راست می کرد (8) هم پیشهای خود را طلب داشت و گفت : شما آگاهید که معاش ما با ساختن

ص: 93


1- بفتح اول و کسر دوم جمع عرمه : باران شدید ، سد
2- به همزه آخر و کسر سین: از شهرهای جنوب غربی یمن
3- مروج الذهب و اخبار الزمان بجای (عمرو) تعلیه ذکر کرده اند
4- مروج الذهب جلد دوم ص 106
5- در کتاب اعمال رسولان پولس به بای فارسی و در فصل گذشته هم این اختلاف پیش آمده است
6- بفتح اول و ثانی و ضم تا (ارسطرس)
7- نقره
8- ساختن و فراهم کردن

اصنام راست باشد . اينك سولس درافسس بلکه در تمام اراضی آسیه می گوید : ای مردم آیا این خدایان نیستند که بدست ساخته می شوند. پس از ایشان چه نفع و ضرر توان جست اگر این سخن در مردم اثر کند ما از این سود بی بهره مانیم ، و کار معیشت بر ما تنگ شود. لاجرم آن نگران (1) غوغا بر داشتند و گفتند بزرگست ارتمس افسیان (2) یعنی خداوند ما بزرگست و مردم شهر از جای جنبیده شورش عظیم برخاست ، و کابوس (3) و ارسطرخس (4) که از مردم ماکارونیه بودند در پیش روی مردم غوغا کنان بودند ، و با چند تن از شاگردان سولس دوچار شده ایشان را بگرفتند ، و همی کشان کشان با خود می بردند ، و همی مردم فریاد می کردند که بزرگست ارتمس افسیان . و این شورش تا دو ساعت بر پای بود ، وسولس اراده داشت که بمیان مردم آید ، و دوستان او مانع شدند ، و همچنان جمعی پیغام کردند که جنابش از خانه بدر نشود ، در این وقت یکی از دبیران (5) شهر بنزد جماعت آمدند، و با مردم گفت این چه غوغاست بر داشته اید؟ و چرا این مردم را گرفته با خود می کشانید ؟ ایشان مایۀ هیچ فتنه نشده اند ، هرگاه دیمیطریوس و همکاران او با او سخنی دارند خدمت وزرا برده ، و طی سخن کنند ، یا در محضر شرع حاضر شوند . شما را چه افتاده که این زحمت می کشید و سبب فتنه می شوید مردم را بدین سخنان از خشم و کین باز آورد تا بسرای خویش شدند و شاگردان سولس را رها کردند . از پس این هنگام سولس شاگردان خود را وداع کرده از آن جا بارض ما کانونیه آمد؛ و سه ماه نبود ، و مردم را همی دلالت نمود آن گاه عزیمت آسیه کرد و از پیش روی او سوبطرس (6) و از مردم تسلونیقیان (7) ارسطرخس و سكوندس (8)

ص: 94


1- سازنده بت
2- ارطامیس بفتح اول : بت بزرگ مؤنث یکی از دوازده بت بزرگ . افس بفتح همزه و فاء و ضم سین یکی از شهرهای بزرگ یونان
3- غايس و غايوس (اف -ان -ق م)
4- بفتح اول و كسر راء و سكون سين و فتح تا و سكون را و ضم خا
5- مستوفی
6- سوپاتروس (انجیل) سوپاطوس (قاموس مقدس)
7- گذشت مذکور در انجیل و غیره (تسالونیکی)
8- بفتح اول و ضم دال

و كابوس (1) و تيموتيوس و از اهل آسیه تخکس (2) و ترفسمس (3) بیرون شدند ، و بارض طرواس (4) آمده انتظار ورود او را می بردند . اما سولس بآسیه آمد و از ، آن جا به طرو اس شد و با ایشان پیوست. و روز هفتم که عزم حرکت از آن اراضی داشت در وثاق (5) فوقانی سرائی با شاگردان سخن می کرد و بیان معانی بدراز کشید تا شب در آمد و نیمه شب پسری که تخس نام (6) داشت ، و بر دریچه آن وثاق فوقانی نشسته بود از خواب گران (7) سرگشت، و از آن دریچه بزیر افتاد و بمیرد . سولس بزیر شده او را در آغوش گرفت ؛ و بر دریچه باز آورد ، و صبحگاه او را زنده روانه نشیب (8) نمود شاگردان چون این بدیدند.ریقین خویش بیفزودند ، و از آن جا کوچ داده به مطلینه (9) آمدند و از آن جا از راه دریا عبور کرده و زدوم در برابر خیسوس (10) شدند. از آن جا دو روزه بسامس (11) رسیدند . و هم از طرو کلیون (12) کشتی رانده روز دوم وارد ملیطس (13) گشتند ، وسولس شتابنده بود که روز پنجاهم خود را به بیت المقدس رساند. پس از ملیطس بافسس فرستاده کشیشان را طلب فرمود و ایشان را نزد خویش حاضر ساخته گفت که از نخست تاکنون مرا دانسته اید که رنج خود را در راه دین راحت شمرده ام . اکنون به اورشلیم می روم و می دانم که دیگر شما روی مرا نخواهيد ديد، اينك با شما وصیت می کنم که دین خود را حفظ کنید و گوش مرا با مردم فتنه انگیز بهن ،مسازید، و فقرا را خدمت نمائید و سخن عیسی علیه السلام

ص: 95


1- گذشت مذکور در انجیل و غیره (غایوس)
2- در انجیل و غیره (تنجیکس)
3- در انجیل و غیره (تروفيسس)
4- بفتح اول
5- بر وزن کتاب و سلام: بند از زنجیر و ریسمان و غیر آن، و در قاموس والمنجد غیر از این معنائی ذکر نشده و ظاهراً مصنف آن را در بالاخانه (که در کتاب اعمال رسولان ذکر شده) استعمال کرده است
6- افتیخوس (ا ع- اف -ق م)
7- خواب بر او چیره گشت
8- پایین
9- متسلینی بکسر اول : شهر بزرگ جزیره لسبوس
10- بفتح اول
11- در انجیل (ساموس) ذکر شده است
12- تروجيليونا بفتح اول (اف-اع)
13- مبليتس (اف-اع- ق م)

را یاد آرید که فرمود دادن بهتر است از گرفتن و ایشان را وداع گفت. و آن جماعت سخت ملول و محزون شدند ، و تا لب کشتی او را مشایعت (1) کردند. و سولس بدریا در آمده از آن جا بکوس آمد از کوس برودس (2) شد و از آن جا به پطره (3) فرود شد، و از پطره باراضی شام پیوست و وارد شهر صور (4) گشت ، و هفت روز ساکن شد ؛ و شاگردان او بدور او جمع شدند، و او را همی از سفر بیت المقدس منع می فرمودند اما سولس روز هشتم از آن جا کوچ داد ، و مرد وزن و اطفال شهر صور تا بیرون دروازه او را مشایعت کردند و سولس از آن جا بدریا شده به طلمایس (5) فرود شد ، و دیگر روز با پیروان عیسی علیه السلام بماند و از آن جا بقیصریه (6) آمده در خانه فیلپوس (7) فرود آمد ، و او یکی از آن هفت تن بود که عیسویان برگزیدند چنان که مذکور شد و او را چهار دختر دوشیزه (8) بود که بالهام سخن می کردند.

مع القصه چون سولس روزی چند در خانه فیلپوس بسر برد اکبس (9) از راه برسید ، و كمر بند سولس را برداشته دست ها و پای های خود را به بست و گفت روح القدس می فرماید که صاحب این کمربند را در اورشلیم یهودیان بدین گونه خواهند بست ، و بدست قبایلش خواهند سپرد چون این سخن بگفت ، آن جمله که حاضر بودند سولس را از سفر بیت المقدس منع همی کردند . وی در جواب ایشان گفت دلم را رنجه مسازید ، من بنام عیسی نه برای بسته شدن ، بلکه برای مردن آماده ام ، و از آن جا کوچ داده به بیت المقدس آمد، و روز دوم بمجلس يعقوب شد ، و در آن جا از کشیشان انجمنی بود پس سولس ایشان را سلام داد ، و از آن چه در میان قبایل کرده بود باز گفت

ص: 96


1- بدرقه کردن و دنبال رفتن
2- بضم دال : از جزائر فعلی یونان
3- پاترا (انجیل و قاموس مقدس) و با تراى (المنجد) : یکی از بنادر فعلی یونان
4- از شهرهای لبنان فعلی
5- تبولمايس (چهار کتاب) : مکای کنونی واقع در مغرب فلسطین
6- بانياس كنونی از شهرهای سوریه در 20 میلی جنوب غربی دمشق
7- بكسر لام و تشديد يا
8- باکره
9- اغابوس

آن جماعت خدای را تعظیم کردند و گفتند ای برادر ، یهودیان چنان دانند که تو مرد مرا از شریعت موسی باز می داری از آن چه فرموده ای که فرزندان را خته نکنید و چون ایشان از رسیدن و آگاه شوند بر تو بشورند اکنون صواب آنست که این چهار تن مردم را که بر حسب نذر می باید سر خود را بسترند (1) با خود برداری ، و ایشان را بمیان جماعت برده مطهر سازی ، و سر بر تراشی تا بر مردم معلوم شود که تو حفظ شریعت موسی نیکو کنی پس سولس این خدمت بتقديم رسانید ، و با این همه.

چون هفت روز از این واقعه بگذشت یهودیان غوغا برداشتند ، و گفتند اینست آن کس که در تخریب شریعت موسی مشغول است ، و اینست آن کس که ازین پیش (طرفمس افسی)(2) و دیگر یونانیان را بهیکل مقدس در آورد و ملوث نمود ، و همگی مردم شهر بجنبش آمده خواستند تا سولس را بقتل رسانند، و او را گرفته همی با سنگ و چوب زحمت می دادند چون مین باشی لشگر اغریپس (3) آگاه شد که مردم شهر بر شوریده اند، یوز باشی ها و مردم خود را برداشته بمیان غوغا طلبان آمد، وسولس را از دست ایشان گرفته و با دو زنجیر آهن بربست و او را برداشته بسوی قلعه خویش روان شد ، و مردم از دنبال او بانبوه می رفتند و فریاد می کردند که او را بکشید و زنده مگذارید چون سولس بدر قلعه رسید رو با (مین باشی) کرد و گفت: آیا رخصت می دهی که با این جماعت سخنی چند بگویم و از وی رخصت گرفته بر پله قلعه بر آمد و بایستاد و بانگ برآورد که ای مردم ، خاموش باشید تا من سخنی چند با شما بگذارم، چون مردم خاموش شدند گفت ای برادران بشنوید، من در شهر قلقیه متولد گشتم و در خدمت کملائل (4) تربیت یافتم مردی یهودی بودم ، و در راه خدا غیور می زیستم چنان که امروز شمائید و هر که دین عیسی داشت او را

ص: 97


1- تراشیدن
2- تروفيموس الافسی (قاموس و غیره) بفتح اول
3- صحیح آن گذشت
4- گذشت صحیح آن (غمالائیل)

عقوبت می کردم ، و گرفته و بسته باورشلیم می فرستادم . روزی در راه دمشق عیسی بر من ظاهر شد و گفت: «چرا مرا عقوبت می کنی؟» چنان که همراهان من آن نور بدیدند و آن ندا بشنیدند . پس این روش گرفتم ، و هر چه کردم بفرمان او کردم ، چون مردم این سخن شنیدند یک باره فریاد بر آوردند و گفتند هم اکنون قتل او واجب باشد مین باشی حکم داد تا او را بقلعه در آوردند ، و بر بستند ، و بتازیانه همی زدند، سولس با آن یوزباشی که او را با تازیانه می زد گفت آیا از برای شما رواست که مرد رومی را بی حجتی این گونه آزاد کنید، یوزباشی :گفت مگر تو از مردم روم بوده ؟ گفت بلی پس یوزباشی این خبر به مین باشی رسانید و او بترسید که مرد رومی را بسته و زحمت رسانیده ، لاجرم بفرمود : او را بگشودند و در جایی آسوده بداشتند و روز دیگر جمعی از کاهنان بزرگ را بخواند، وسولس را در انجمن ایشان بر پای داشت تا با هم حجت خویش را بپایان برند سولس گفت ای برادران من، تا بامروز با خدا بوده ام. چون بانگ او بر آمد حنانیاس که کاهن بزرگ بود فرمود تا آن كسان كه نزديك سولس جای دارند مشت بر دهان او زنند ، سولس گفت خدای تو را خواهد زد ای دیوار سفید کرده شده ، آیا بر خلاف شریعت

حکومت می کنی ؟ مردم با او گفتند هان ای سولس ، با کاهن بزرگ ناسزا گفتی ، در جواب گفت من او را نشناختم که کاهن بزرگست ، وروی با قبیله فریسی کرد و گفت ای برادران فریسی من ، آیا من از شما نیستم كه اينك صادوقيان (1) می خواهند بجهت اقرار من بقیامت مرا بقتل رسانند؟ و مقرر است که از قبایل یهود ، طایفه فریسیان را عقیده آنست که روز قیامت خواهد بود ، و فرشته و روح نیز موجود باشد ، و صادوقیان که طایفه دیگرند از یهودیان ، گويند هيچ يك از این جمله موجود نشود لاجرم از سخن سولس در میان صادوقیان، و فریسیان فتنه عظیم برخاست ، و مردم دو گروه شدند ، و نویسندگان فریسی برخاسته گفتند این مرد بیگناه است ، و ما از او هیچ بد ندیده ایم مبادا روح یا فرشته با او تکلم کرده است و اکنون که ما باك معارضه کنیم با خدای معارضه کرده باشیم و از آن سوی صادوقیان غوغا بر داشتند ، و بر خلاف ایشان سخن کردند

ص: 98


1- صدوقیان (چهار کتاب) موسس ایشان صادق نامی بوده است (قاموس مقدس)

چون هنگامه (1) گرم شد مین باشی بترسید که سولس در میانه کشته شود بفرمود : او را بقلعه در آوردند ، و مردم بسوی مساکن خویش پراکنده شدند . و شب دیگر از پیشگاه قدس با سولس خطاب شد که ای سولس ، بیم مکن که کس زبان تو نتواند کرد و چنان که در بیت المقدس بنام من شهادت کردی در روم بایدت شهادت داد ، اما از آن سوی چهل تن از یهودیان با هم پیمان دادند و سوگند یاد کردند که تا سولس را بقتل نرسانند از پای ننشینند ، و بنزد کاهنان آمده گفتند شما سولس را از مین باشی بخواهید و بگوئید او را از این روی طلب کرده ایم که بر سخن خود برهان بگوید ، و چون او را روانه کند از آن پیش که شما روی او را ببینید ما او را بقتل آریم. از قضا خواهر زاده سولس که در میان مردم بود این راز را بدانست و بقلعه در آمده سولس را از این حال آگهی داد ، و سولس او را بنزد مین باشی فرستاده تا صورت حال را باز گفت ، و مین باشی هم در آن شب فرمود تا دویست تن از سپاهیان ؛ و دویست تن مرد نیزه دار ، و هفتاد تن سواره ؛ سولس را برداشته روانه قیصریه شدند، و نامه بدین مضمون (به فیلکس) حاکم قیصر به نوشت که از قلو دیس لیسیاس (2) حاکم گرامی فیلکس (3) را سلام باد: که این مرد رومی است و یهودیان قصد قتلش دارند و سخن ایشان در مسائل شرعیه است، و قتلش بر ما لازم نمی آید ، پس او را بنزد تو فرستادیم ، و مدعیان را امر نمودم که در حضرت توطی سخن مع القصه سپاهیان او را از قلعه بدر برده بسواران سپردند و خود بقلعه مراجعت نمودند ، و ایشان سولس را بر داشته بقیصریه آوردند و آن نامه را به فیلکس رسانیدند و او بفرمود : تاسولس را در بارگاه هر دوش که در زمان حیاتش برافراشته بودند بداشتند. نا مدعیان برسند، و از این سوی مین باشی با کاهنان بفرمود که اکنون بقیصریه شده طی سخن کنید ، روز پنجم (حنانیاس) کاهن بزرگ و (ترطلس) (4) خطیب و جمعی از یهودیان بقیصریه شدند و در مجلس حاکم انجمن گشتند. از میانه تر طلس گفت: ای فیلکس

ص: 99


1- حادثه
2- كلوديوس ليسياس
3- فيلكس
4- ترطلس

گرامی تو همیشه در میان ما بعدل حکومت کرده ای سولس مردی فتنه انگیز است چنان که خواست هیکل را پلید کند و ما بر حسب شرع او را گرفته خواستیم بقتل آریم، مین باشی او را از ما در ربوده بنزديك تو فرستاد، و يهوديان بر سخن او گواهی دادند فیلکس روی کرد و گفت: اکنون تو سخن خویش را بگوی ولی گفت سال ها است تو حکمرانی کرده ای چون می دانم می توانی بحقیقت حال رسید من نیز قصه خود را معروض دارم همانا دوازده روز زیاده نیست که من برای عبادت باورشلیم شدم ، و در آن جا فتنه نینگیختم نه در هیکل و نه در شهر ، جز این که گفته ام خدای را قیامت است ، و او را فرشتگان نیز باشند ، و از این زیاده اگر از من سخنی شنیده اند ثابت کنند، فیلکس کلمات او را بشنید ، و چون او نیز این روش را بهتر می دانست کار سواس را بتأخیر انداخت و گفت: چون لیسیاس یوزباشی حاضر شود این کار بانجام خواهد شد، و حکم داد تا سولس را داشته باشند، اما او را زحمت نرسانند ، و خویشان و دوستانش را از دیدن او منع نکنند . و پس از روزی چند سولی را طلب داشت؛ با او در کار دین سخن راند ، و سولس در جواب او چندان از تواب و عقاب بیان کرد که فیلکس بر خود بلرزید و او را رخصت داده فرمود باش تاتو را دیگر باره طلب خواهم نمود ، و این مهم بیایان خواهم برد. اما با این همه در دل داشت که از سولس زر بگیرد ، و او را رها سازد از این روی مدت دو سال سولس در قیدا و گرفتار بود تا فیلکس از جهان برفت (1) و (پرقیوس فیسطس) (2) بجای او حکومت یافت ، و بعد از سه روز از قیصریه باورشلیم سفر کرد ، و در آن جا حنانیاس کاهن بزرگ و دیگر خدام بیت الله از سواس شکایت کردند و از او خواستار شدند که سولس را به بیت المقدس حاضر کنند تا حجت خود باز گوید و ایشان در خاطر داشتند که او را در راه بقتل آورند . فيسطس گفت اگر خواهید شما در قیصریه حاضر شوید ، و باسولس سخن کنید یهودیان این سخن را پذیرفتند و فیسطس (3) پس از ده روز از بیت المقدس مراجعت کرده بقيصريه آمد

ص: 100


1- چنان که از انجیل و قاموس استفاده می شود (فیلمکس) بعد از دو سال نمرده بلکه تبعید گشت و مردم ، پرفیوس را بجای او انتخاب کردند
2- پورکیوس فسترس (سه کتاب)
3-

و یهودیان نیز در آن جا شدند ، وسولس با ایشان در نزد فیسطس گرد آمدند ، و یهودیان آغاز شکایت کردند ، و از سولس هر چه در دل داشتند بگفتند سولس در جواب گفت : من نه با شریعت یهودیان و نه با هیکل ، و نه با قیصر تقصیر کرده ام ،فيسطس خواست بلکه یهودیان را از خود راضی بدارد روی با سولس کرد و فرمود: اگر خواهی تو را به بیت المقدس فرستم و من خود نیز چون بدانجا آیم این مشاجره را بپایان خواهم برد سولس در جواب گفت : من در محکمه قیصر ایستاده ام ، در این جا باید بر من حکم شود ، چه در این جا هیچ کس را دست تهمت بر من نیست ، همانا تظلم بقیصر آورده ام. چون فیسطس این سخن شنید در حق او با مردم خود شوری افکند ایشان گفتند: چون قیصر را خوانده ، باید نزد او شود دیگر در حق او حکمی صادر نتواند شد در آن هنگام (اکر پاس) (1) که هم از جانب قیصر حکومت قبائل داشت برای تهنیت حکومت فیسطس بقیصریه آمد و بعد از روزی چند فیسطس حکایت مشاجره سولس را با یهودیان برای اکرپاس بیان فرمود او در جواب گفت : من می خواهم خود از سولس سخن بشنوم پس روز دیگر اکرپاس و دیگر بزرگان در دیوان خانه حاضر شدند ، وسولس را نیز حاضر ساختند ، و فیسطس گفت : اینست آن مرد که یهودیان خصم اویند ، و من چیزی در وی نیافتم که واجب القتل باشد پس اگر پاس از حال او پرسش نمود و سولس در جواب گفت : ای اکرپاس ، من نیز نخست دشمن عیسویان بودم ، و اعانت یهودیان می کردم، روزی در راه دمشق نوری از آسمان فرود شد و مرا و همراهان مرا فرو گرفت و آن قصه را بدانسان که در این کتاب مبارك مرقوم شد باز نمود ، و گفت : اينك يهوديان بی سبب با من خصمی کنند و حال آن که من بقول موسى علیه السلام و دیگر پیغمبران سخن کنم و گویم عیسی علیه السلام زنده است ، چون سخن بدینجا رسید فیسطی گفت: ای سولس تو دیوانه ای همانا بسیاری تعلیم تو را دیوانه کرده است سولس گفت: دیوانه نیستم بلکه براستی و هشیاری سخن گویم اما اکرپاس با سولس گفت: نزدیکست تو مرا عیسوی کنی سولس گفت: ای کاش همه شما عیسوی می شدید از آن پس فیسطس واكرياس مجلس را از بیگانه بپرداختند و گفتند : سولس گناهی نکرده که قتلش واجب باشد . اکرپاس گفت : اگر خود قیصر را نخوانده بود توانست شد که آزاد گردد ، اما اکنون از رفتن

ص: 101


1- اغریباس

بنزد قیصر ناچار است . پس فیسطس سولس را بدست بولیوس یوزباشی خود سپرد و گفت او را بروم باید برد ، و چند تن از زندانیان دیگر نیز بهمراه او کرد؛ و (ارسطر خس) (1) که از مردم ماکادونیه بود هم با ایشان شد.

اما يوليوس با سولس كمال ملاطفت می نمود بالجمله از قیصریه کوچ داده بصیدا آمدند ؛ و از آن جایپا مغولیه (2) و موره لقیه (3) عبور کردند ، و از آن جا چون کشتی از اسکندریه بایتالیا می رفت بکشتی در آمدند ، و بدریا رانده به قندس (4) رسیدند، و از آن جا بشهر لسیه (5) قریب شدند . در این وقت رفتن در آب خطرناک شد . سولس با آن جماعت که بهمراه داشت فرمود : ای مردم ، در این راه کار بدشواری می کشد ، و جان ها در معرض هلاك در می آید. اکنون باید توقف کرد تا هنگام رسد . اما چون توقف در آن مقام در ایام زمستان صعب بود یولیوس بدین سخن رضا نداد ، و خواست مگر خود را به فینیقی رساند که بندریست از ارض قریطی (6) پس کشتی در آب راند، و بسی برنیامد که طوفانی شدید بادید شد و کشتی عنان از دست بستد ، و بحکم باد بهر سوی همی رفت. آن مردم که در کشتی بودند حمل های گران از کشتی بر آورده در آب ريختند تا مگر سبك بار شده از غرقه شدن نجات یابند ، و مردم از بیم ، نان و آب نمی خوردند.

در این وقت سولس برخاست و گفت: ای مردم، نخست باید سخن مرا شنیده و باجابت مقرون داشته باشید، و در همان جا که گفتم ساکن شده باشید تا این روز را نه بینید اکنون نیز شما را می گویم که جان شما را زیان نیست ، و کشتی را زیانست چه دوش فرشته خدا با من نموده (7) است که خداوند می فرماید: هم سفران ترا با تو بخشیدم ،

ص: 102


1- گذشت صحیح آن
2- گذشت صحیح آن ( مغليه )
3- مير اليكيه
4- قنيدس (3 کتاب)
5- لسانیه : شهریست در کویت که فعلا مخروبه ای بیش نیست
6- کریت (سه کتاب)
7- آشکار کرده

و ما از این جا بجزیره خواهیم افتاد

بالجمله آن شب نیز تا بامداد (1) طوفان بشدت بود ، صبحگاه سولس گفت : ای مردم ، غذا بخورید که عافیت برای شما خواهد بود، و پاره از نان گرفته نزد ایشان خدا را شکر گفت : و خوردن گرفت ، و دیگران نیز غذا خوردند، و آن گاه خواستند تا کشتی را از کنار خلیجی بگذرانند. پس لنگرها را بریده بدریا افکندند؛ و بادبان بزرگ را از پیش کشتی گشاده راه ساحل پیش گرفتند ، ناگاه سینه کشتی پایاب (2) بحر اتصال یافته محکم در لای بنشست و دنبال کشتی از لطمه موج در هم شکست ، غوغا از مردم برخاست در این وقت سپاهیان خواستند تا زندانیان را بقتل آرند، و خود بخشکی گریزند، پولیوس برای حفظ سولس بدینکار رضا نداد ، و فرمود تا هر که تواند و شنا داند خود را بساحل رساند. مردم خود را بآب انداخته هر کس بتخته پاره آویخت ، و خود را بخشکی رسانید، و آن جا جزیره ملته (3) بود و مردم آن جزیره آمده ایشان را مهربانی کردند و آتش افروختند. در این وقت سولس مقداری حطب (4) فراهم کرده بر فراز آتش نهاد از قضا ماری سیاه در میان آن حطب بود ، و چون گرمی آتش بدو رسید سر بر کرده دست سولس را بدندان گرفت . و مردم چون آن بدیدند گفتند هم اکنون سولس هلاک می شود ، همانا روزگار او بنهایت شده که با آن که از موج در یارسته (5) شد از دهان مار خسته آمد . اما سولس آن جانور را در آتش افکند؛ و خود هیچ آسیب نیافت ، و مردم در حق از بعجب شدند. و پیلبوس که فرمانگذار آن جزیره بود آن جماعت را میهمانی طلب داشت ، و پدر پیلبوس (6) را رنج اسهال بود : چون سولس بخانه ایشان شد در حق او دعا کرد تا شفا یافت . و مردم چون آن بدیدند

ص: 103


1- صبح
2- ته دریا
3- مليطه (سه کتاب) جزیره ایست در دریای مدیترانه
4- هیزم
5- رها
6- پوبلیوسی 3 کتاب

بیماران خود را حاضر کرده هر يك شفا می یافتند و بعد از سه روز مردم جزیره برگ (1) و سامان (2) ایشان را مهیا کرده و آن جماعت از آن جا به سراکوسه (3) آمدند ، و سه روز توقف کردند و از آن جا بریکیوم (4) آمده. پس از یک روز کشتی در آب راندند ، و از آن جا بیتیولی (5) رسیدند؛ و هفت روز بماندند. در آن جا سولس جمعی از عیسویان را دیده نوازش نمود ، و از آن جا عزیمت روم کردند، آن، عیسویان که ساکن شهر روم بودند چون خبر رسیدن سولس را بشنیدند باستقبال او بیرون شدند ، و یکدیگر را دریافتند . اما یولیوس چون بشهر روم آمد زندانیان را بملازمان حضرت قیصر سپرد ، و سولس دارها ساخته یک نفر لشگری دیدبان (6) و ساخت ، و پس از سه روز سولس بزرگان یهود را که در روم بودند بدید ، و با ایشان گفت که در بیت المقدس یهودیان بی سبب حكم بقتل من کردند ، و مرا گرفتند تا بکشند. من بضرورت ، قیصر را طلب کردم ، اما شکایت از قوم خود نخواهم کرد . ایشان گفتند : آن جماعت شکایت تو را بروم ننوشته اند ، و کس نفرستاده اند، اما ما می خواهیم سخنان ترا بشنویم، و همه روزه بنزد او حاضر می شدند، و مباحثه علمی در می انداختند . بدینگونه دو سال سولس در آن جا همی مردم را علانیه دعوت می نمود ، و بعضی از آن خلق با وی ایمان آوردند ، و برخی او را انکار کردند (7)

مع القصه بعد از عیسی حواریون بدینگونه زیستند، و مردم را همی بخدای دعوت کردند، و پولس که از جمله حواریون بود چهارده نامه بسوی مردم فرستاد ، و خلق را بنام عیسی دعوت کرد بدینگونه : نامۀ اول را بمردم روم فرستاد. دوم بمردم قرنتس (8)

ص: 104


1- غذا و منزل
2- غذا و منزل
3- سراکوسا (3 کتاب)
4- ريفيون (3 كتاب)
5- بوطيولي
6- محافظ
7- اعمال رسولان از باب 19-28 آخرین باب آن
8- تألیف دو نامه در 57 و 58 میلادی (ق-م)

سیم نیز باهل قرنتس انفاذ (1) شد چهارم به کلتیان (2) . پنجم به افسیان (3) ششم برای مردم فیلبی بود هفتم به قلسیان هشتم به تسلنقیان (4) رساله نهم را نیز به تسلنقیان فرستاد دهم به تیموئیوس (5) رسالۀ یازدهم نیز به تیمونیوس (6) بود . دوازدهم به تیتوس (7) سیزدهم به فلیمون چهاردهم بعبریان فرستاد و یعقوب (8) حواری یک رساله برای عام نوشت و پطرس (9) را دو رساله است ، و هر دو را برای عام نوشته است ، و یهودای (10) حواري را يك رساله است که از برای عام نوشته است، و یوحنای (11) حواری را سه رساله است که از برای عام بود و این جمله در پند و موعظه و بزرگواری عیسی و دعوت مردم است بسوی آن حضرت و یوحنا را نیز کتاب مکاشفاتیست که بیش تر روی سخن با عیسی است، و مشاهدات مقامات جناب اوست و چون ذکر این جمله در این کتاب همایون موجب اطناب ، و از سیاقت (12) تاریخ نگاران بعید می نمود از نگارش آن دست کشیده داشتم و دیگر کتاب اعمال (13) حواریون است که آن چه لایق بود نگاشته

ص: 105


1- فرستادن
2- غلاطية ، تاليف در 56 یا 57 میلادی (ق-م)
3- گذشت صحیح ، تأليف ر 61 یا 63 (ق-م)
4- در انجیل موجود و قاموس مقدس (کولسی بضم لام و تشدید سین) ضبط شده ، تالیف آن در 61 تا 63 میلادی واقع شده است چنان که تالیف رساله تسالونیکی از 52 تا 53 طول کشیده
5- تالیف این سه رساله پنی 63 و 67 یا 57 بوده چنان که رساله فیلمون پنی 61 و 63 تالیف شده است
6- تالیف این سه رساله پنی 63 و 67 یا 57 بوده چنان که رساله فیلمون پنی 61 و 63 تالیف شده است
7- تالیف این سه رساله پنی 63 و 67 یا 57 بوده چنان که رساله فیلمون پنی 61 و 63 تالیف شده است
8- قاموس مقدس می گوید: زعم عرم آنست که این رساله را بعقوب برادر مسیح در اورشلیم تخمیناً در سال 45 میلادی نگاشته
9- به گفته قاموس مقدس کلیسای سلف در نسبت نامه دوم به پطرس تردید دارند
10- تاریخ نوشتن آن معلوم نیست
11- تاریخ نگارش این سه رساله و انجیل منسوب به یوحنا پنی 96 و 98 میلادی می باشد
12- روش
13- مؤلف این کتاب لوقای حواری و تاریخ تالیف آن تقريباً 63 -64 و در بیان سرگذشت دو نفر از حواریین : «پولس و پطرس» می باشد

آمد و دیگر کتاب انجیل است که چهار تن از (1) حواريون هر يك كتابی جداگانه نوشته اندر مضامین آن کتب اربعه با هم نزديك است و بینونتی (2) اندک دارد

اول کتاب انجیل متی است (3) که سیر عیسی علیه السلام در آن کتاب مندرج است

دوم کتاب انجیل مرقس (4) است

سیم کتاب انجیل لوقا (5) است

چهارم کتاب انجیل یوحنا (6) است . و این سه کتاب نیز مانند کتاب متی است و در سیر و اخبار بینونتی اندک (7) دارند اکنون پایان زندگانی هر يك از حواریون مرقوم می افتد

ص: 106


1- متى ، لوقا ، يوحنا ، پولس
2- اختلاف
3- تاریخ تالیف آن 37 یا 60 میلادی و زمان تالیف آن معلوم نیست
4- او از حواریین نبوده و تالیف او تحت توجه پطرس بوده و زمان انتشار او معلوم نیست
5- تاریخ آن بزعم عمومی تقریبا 63 میلادی می باشد (ق-م)
6- قاموس مقدس یوحنای را از بهترین و فداکارترین حوارین می داند ولی از بعضی نقادین نقل تردید چه در اصل مؤلفم که آیا یوحنای حواری است یا دیگری و چه در تاریخ تالیف آن که آیا اواخر قرن اول است با اوایل قرن دوم این انجیل پیش از سایر اناجيل الوهیت مسیح را متعرض می شود
7- منظور از نقل سال تالیف اناجیل و رسائل این است که این اناجیل نمی تواند ارزش کتاب آسمانی داشته زیرا نزدیک ترین آن ها آن هم بطور احتمال بعد از 5 سال و دورترین آن ها بعد از 70 سال تقریباً بعد از رفع عیسی تالیف شده دست دیگران است آن هم مانند پولس یهودی مزور مخدوع بقول اناجيل برنابا فريد و جدی اناجیل را باین کیفیت نقل می کند و بنا بر نقل اوعده اناجیل خیلی زیاد تر از آن چه که مصنف می گوید می باشد انجيل متى 30 سال بعد از مسیح علیه السلام عبرانیه انجیل مرقس 66 سال بعد از مسیح علیه السلام یونانیه انجيل لوقا بعد از متی و مرقس يوحنا 60 سال بعد از مسیح ميلاد مسيح و طفولة المسيح تالیف تهیلر در مکتب فرانسه موجود است چاپ 1832 میلادی توماء الاسرائيلي: پیش فرید و جدی و در مکتبه فرانسه بوده است انجيل جاك الاصغر: تاليف غيوم بوستل 1580 نیکردیم: بزبان های آلمانی و ایتالیایی و انگلیسی طفوله مرسيون: منسوب به پطرس برنا با در قرن 18 در مکتبه احدار مراد یافت شده و بعربی و فارسی و انگلیسی و ایتالیایی ترجمه و نوشته شده و برای تحقیق صحت و سقم آن به مقدمه مطبوع فارسی آن مراجعه شود.

نامعلوم شود که هر يك چگونه هلاک شدند .

اما وفات پطرس (1) چنین بود که نخست در مملکت انديوك (2) مردم را بعيسى علیه السلام دعوت فرمود . و از آن جا مراجعت فرمود به اورشلیم آمد ، و بعد از روزی چند سفر روم کرد ، و مدت بیست و پنج سال در روم، مردم را براه راست همی خواند تا ایمپراطور نرو (3) که شرح حالش در ذیل قصه قیاصره مرقوم خواهد شد بتخت پادشاهی بر آمد و حکم داد تا او را با سولس در یک روز شهید کردند، و مدفون ساختند. اما وفات اندریاس چنین بود که او نخست باراضی شمال و مملکت روسیه سفر کرد و مردم را بسوی حق دلالت نمود و از آن جا مراجعت کرده بمملکت یونان کوچ داد و بشهر مسدن (4) و بلده اپیر در آمد و مردم را بسوی حق خواندن گرفت ، و حاکم مملکت یونان اژه نام داشت ، و او از جانب دولت روم حکومت می کرد . مردم بنزد او شدند و گفتند نزديك بدان شده که اندرياس كار اين ملك را مختل سازد ، و این دین که در میان ماست براندازد . از حکم داد تا اندریاس را حاضر کرده بچهار میخ کشیدند و پوست از بدن شریفش برکشیدند تا جان بداد

اما وفات يعقوب بن زبدی بدینگونه بود که او نخست بسوی مملکت اسپانیا سفر کرد

ص: 107


1- در سال 66 يا 68 يا 64 (قام)
2- مقصود انطاکیه است و هم آن به فرانسه آنیون می باشد نه آنديوك
3- نرن آلر باله
4- ظاهراً ما سدوان بكسر سین قسمتی از یونان قدیم بنام مقدونیه بوده و شهر اپیر قسمتی از آن بوده است نه این که (ماسدوان و اپیر) دو شهر جداگانه بوده است چنان که ظاهر عبارت مصنف است و ما سدوان اسم مقدونیه است بزبان فرانسه چنان که از (لاروس) استفاده می شود 2

و مردم را بسوی عیسی علیه السلام دعوت می فرمود و از آن جا به بیت المقدس مراجعت فرمود و اغرییس که ذکر حالش مرقوم شد او را شهید ساخت، (چنان که هم ازین پیش بدان اشارت شد) و او اول کس است از حواریون که پس از هشت سال از رفع عیسی علیه السلام بدرجه شهادت رسید

اما وفات فیلیوس چنین بود که نخست باراضی مصر و شهر لیبیا (1) و پریف کیاه سفر کرد و مردم را براه راست همی خواند و از آن جا بمملکت شام مراجعت کرد و در شهر هر اپولیست که از امصار (2) شام است در آمده آغاز پند و موعظت گذاشت و خلق را بدین عیسی علیه السلام ترغیب فرمود بت پرستان از هر سوی فراهم شده گفتند: این مرد بیگانه در این شهر در آمد و بدان سر است که مردم را از آیین و روش اجداد خود بگرداند و هیچ از قیصر روم كه ملك این مملکت است بیم ندارد. عاقبت همگروه شده فیلیوس را در محل باز خواست بداشتند و سنگ سار کردند

اما وفات تو ما چنین بود که نخست بمملکت آذربایجان سفر کرد و همی در اصلاح حال مردم رنج برد ، و از آن جا بسوی هندوستان رهسپار گشت ، و در مملکت هند در هر شهر و دیه همی عبور نمود ، و مردم را بدین عیسی علیه السلام دعوت فرمود چندان که بغایت پیرو فرتوت (3) شد عاقبت مردم بروی بشوریدند ، و بر سر او تاختن بردند ، و در میان شهر (کلامین) کافری او را با زخم نیزه شهید کرد و هم در آن جا مدفون گشت . و بعضی از عیسویان چنان دانند که جسد آن حضرت را شاگردان او بایروان آوردند و در آن جا مدفون ساختند و این سخن از جهت صدق بعید است

اما وفات بر تلما چنین بود که آن حضرت نخست بطرف هندوستان سفر کرد ، و در بلاد و امصار هند رنج فراوان برد و مردم را بسوی خداوند همی دعوت کرد ، و از هندوستان مراجعت کرده از بحر عمان عبور کرد و بمملکت فارس در آمد و همه جا زبان به پند و موعظت بازداشت و اراضی ایران را در نوشت (4) و باراضی ارمن در آمد.

ص: 108


1- لیبیا : کشوری است در شمال آفریقا در مغرب مصر
2- شهرها
3- سالخورده از کار افتاده
4- طی کرد

این وقت فرمانگذار مملکت ارمن پل میوس بود ، و خود سلطنتی بقوام (1) داشت چه از آن سوی قیاصره روم از آن حدود که اغسطس برای دولت روم نهاده بود پیشی نمی جستند و ملوك طوایف در ایران نیز قدرتی بکمال نداشتند که بر اراضی ارمن چیرگی تمام حاصل کنند.

بالجمله پل میوس چون کلمات بر تلما را اصغا فرمود پسندیده داشت ، و دین عیسی پیشنهاد خاطر ساخت ضجيع (2) او نيز با شوهر موافقت کرد ، و با بعضی از نزدیکان پل میوس بر طریق عیسی رفت. اما پل میوس را برادری بود که آستیاتر نام داشت ، او از کار برادر رنجیده خاطر بود و با بر تلما دل بد کرد و گفت که او برادر مرا از آئین پدران تافته کشیشان بت پرست این معنی را بفال نيك گرفتند ، و در نزد آستیاتر فراهم شده غوغا برداشتند ، و در شهر (انی) که آن هنگام دارالملک ارمن بود بر سر بر تلما تاخته جنابش را بگرفتند ، و همچنان زنده پوست از تنش بر کشیدند تا رخت بسرای دیگر کشید و هم در آن جا او را مدفون ساختند

اما وفات متی چنین بود که هفت سال چون از رفع عیسی علیه السلام بگذشت ، کتاب انجیل را بزبان عبری نوشت و از اراضی مقدسه بسوی مملکت افریقیه سفر کرد ، و در مملکت حبش سکون فرمود، و فرمانگذار آن مملکت را بدین عیسی در آورد. هرتاکوس (3) برادر حاکم حبش در بت پرستیدن باقی مانده و با متی آغاز خصومت نهاد و عاقبت با بت پرستان همدست و همداستان شده آن حضرت را شهید ساخت.

اما وفات لبئی (4) (که اوراتدی (5) نیز نامند ، و گروهی از مردم همچنان یهودانیز گویندش ) بدینگونه بود که نخست بجانب بغداد و موصل سفر کرد، و چند که توانست مردم را بدین حق خواند ، و از آن جا بسوی شهر ایران کوچ داد و در هر شهر و بلده نام عیسی علیه السلام را بلند کرد ، و عاقبة الامر او را در عراق عجم باتفاق شمعون شهید ساختند

ص: 109


1- با اساس و پایه
2- همسر
3- باهای هوز وراء و كاف و سين (حاشيه سابق)
4- لباوس بكسر لام و تشديد باء بالابى (المنجد)
5- تدى بفتح تا و تشديد و دال (قاموس مقدس)

اما وفات شمعون چنین بود که نخست باراضی مصر شتافت ، و بدعوت مردم پرداخت و پس از مدتی از مصر روانه بلاد ایران گشت و باندی دوچار گشته باتفاق یکدیگر بدعوت و هدایت مردم پرداختند .

عاقبة الأمراء الى عراق عجم با هم متفق شده هر دو تن را شهید ساختند.

اما وفات یعقوب بن حلفا (1) چنین بود که جنابش پیوسته در بیت المقدس جای داشت و در میان مردم مکانتی تمام بدست کرده بود، و دین عیسی را بلند آوازه داشت بنی اسرائیل بخصمی او هم پشت (2) شدند و ناگاه بر او تاخته جنابش را از بام هیکل بزیر انداختند و چون بدنش خرد در هم شکست یک تن بدوید و سندانی بر سر او کوفت که دیگر از جای برنخاست و این واقعه نیز در روزگار دولت اغریس بود گویند آن زمان که یعقوب از این جهان بدر می شد می گفت : خدایا تو این گناه را بدین جماعت مگیر.

اما وفات متیاس بدینگونه بود و او بجای یهودای اسخریوطی از جمله حواریون گشت چنان که مرقوم افتاد

بالجمله او نخست بجانب انطاکیه و حلب سفر کرد و از آن جا بطرف شمال و اراضی روسیه عبور نمود و همه جا مردم را بدین حق خواندن گرفت ، و عاقبت او را سنگسار کردند، و بدنش را بدریا انداختند، و بعضی را عقیده چنان است که جسد او را شاگردانش برداشته به یری سلام آوردند و هم در آن ارض مقدس مدفون ساختند .

اما وفات سولس چنان بود که پس از آن همه رنج و محنت که مذکور شد و در شصت و پنج مملکت نام عیسی علیه السلام را بلند کرد ایمپراطور نرواو و پطرس را در یک روز شهید کرد و ایشان درخواست نمودند که چون عیسی را مصلوب داشتند سر بسوی آسمان بود ، ما را هنگام شهادت باید سر در خاک باشد پس اهالی روم سرهای ایشان را در خاک فرود دادند و هر دو پای را افراخته (3) داشتند تا جان بجهان دیگر بردند.

اما وفات یوحنا چنان بود که نخست در بیت المقدس برواج دین عیسی مشغول بود

ص: 110


1- حلفى (قاموس مقدس)
2- متفق
3- بر وزن برداشته : افراشته و بلند گردانیده

و از آن جا بسوی مملکت روم سفر کرد و مردم را بدین حق دعوت فرمود . ایمپراطور دامیشن (1) (که شرح حالش مذکور خواهد شد) او را حاضر ساخت و حکم داد که دیگی بس بزرگ بیاوردند ، و از روغن مملو ساختند و چندان آتش در زیر آن دیگ افروختند که روغن را گداخته کرد. آن گاه یوحنا را در میان آن روغن نهادند و پس از زمانی جنابش از آن دیگ بسلامت بیرون شد ، چون دامیشن این بدید او را بجزیره بطموس (2) فرستاد که یکی از جزایر روم است و فرمان داد تا او را نگذارند از آن جا بدر شود. پس یوحنا چندان که در آن جزیره بود کتاب مکاشفات را بنوشت و چون داميشن هلاك شد يوحنا از آن جزیره بیرون شده بشهر افسز که یکی از امصار مملکت آسیاست در آمد، و در آن جا کتاب انجیل را بنوشت و هم در آن ملك وداع جهان گفت و مدت زندگانی یوحنا در دنیا یک صد و هشت سال بود.

جلوس خسرو بن اسغ در ایران پنج هزار و شش صد و بیست و هشت و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

خسرو بن اسغ (3) بعد از برادرش اردوان وارث تاج و تخت كيان (4) آمد و در مملکت ایران نافذ فرمان گشت و با پادشاه زادگان که هر يك در دیاری حکومت داشتند کار برفق و مدارا کرد و شهر ری را دارالملك ساخت در زمان دولت او تبریس که قیصر روم و ایتالیا بود رخت بسرای دیگر کشید و (کالا قولا) بجای او نشست (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد) لاجرم خسرو برای تهنیت جلوس اوكس برومية الكبرى فرستاد و بعضی از اشیا نفیسه نیز

ص: 111


1- دميسين بضم و فتح یا آلر باله
2- بفتح با و ضم ميم : جزیره ایست در ارخبيل
3- سرجان ملکم انگلیسی خسرو را فرزند اردوان می داند نه برادر او
4- کیانیان : پادشاهان ایران که اول ایشان کیقباد و آخر ایشان داراب که بدست اسکندر مقدونی کشته شده و سلطنت ایشان منقرض شد داستان های فردوسی در اطراف رستم و اسفندیار مربوط با ینسلسه است و این که مؤلف خسرو را وارث تاج و تخت کیان می شمارد برای این است که بعقیده بعضی از مورخین ، اشغانیان از اولاد کیکاوس و کیقباد می باشند

انفاذ (1) داشت و عهد مودت با قیصر محکم کرد ، و بر عمال خویش که در ارض ارمن و حيره (2) و ديگر ممالك بودند استیلائی تمام حاصل کرد ، چون مدت نوزده سال از سلطنت او بگذشت وداع جهان گفته رخت بسرای دیگر برد .

جلوس خندی در مملکت چین پنج هزار و شش صد و سی سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

خندی نام پادشاه دوم است از اولاد خوخن کون که بعد از پدر در ملکت چین صاحب تاج و نگین شد و بزرگان کشور و صنادید لشگر سر بفرمان او نهادند و حکم او را مطيع و منقاد شدند و خندی بر تمامت چین وختا (3) و ختن (4) و اراضی تبت (5) و ماچین استیلا داشت و کار بکام (6) می گذاشت و مردم در زمان او از جنگ و خصومت آسوده زیستند و بفراغت (7) روزگار گذاشتند و چون سیزده سال از پادشاهی او بگذشت فرزندار شدش فوادی را ولیعهد ساخته و جای بپرداخت.

جلوس کالا قولا در مملکت روم پنج هزار و شش صد و سی و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

کالا قولا از آن پس که تبریس رخت بسرای دیگر کشید بر سریر سلطنت برآمد و درجه قیصری یافت و حکم او بر مملکت روم و ایتالیا و اراضی (کال) که عبارت از فرانسه

ص: 112


1- فرستادن
2- حيره بر وزن جيره: قصبه ایست مربوط به پادشاهان لخمی در 5 کیلو متری جنوبی کوفه و جنوب شرقی نجف و در تاريخ امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام نام آن زیاد شنیده می شود، ولی اکنون اثری از آن بجان نمانده است .
3- بفتح خاء: یکی از قسمت های ترکستان واقع در قسمت بالاى رود جیحون
4- بضم خاء و فتح تا : یکی از شهرهای ترکستان و چین در حدود و چین و تبت
5- بضم تا و تشديد و فتح با و كسر تا ( المنجد ) کشوری است واقع در آسیای مرکزی ، شمالی هندوستان و پایتخت آن لهاسا می باشد
6- کارها بر وفق میل او انجام می گرفت
7- آسودگی

باشد و اسپانیول و انگلند (1) و مصر و شام و بيت المقدس روان گشت . و عمال خود را در هر جای نصب کرد و منشور حکومت فرستاد و خسرو بن اسغ که در این وقت ملک ایران بود به تهنیت او کس بروم فرستاده اظهار عقیدت نمود .

مع القصه چون کار کالا قولا در سلطنت استوار شد حکم داد تا مردم او را یکی از خدایان بشمارند و در پرستش او مسامحه روا ندارند و دست بظلم و تعدی در از کرده رعیت و لشگری را از خود رنجیده خاطر ساخت چنان که کار بر مردم صعب شد عاقبة الامر بزرگان درگاه وقواد (2) سپاه همدست و همداستان شده کمر بقتل او بستند و آن گاه که سه سال از سلطنت کالا قولا گذشته بود بری بشوریدند و او را از تخت حکمرانی فرود (3) کرده بساط زندگانیش در نوردیدند (4) و از پس او کاربر كلاديس قرار گرفت (چنان که در جای خود مذکور می شود) (5)

وفات مريم عليها السلام پنج هزار و شش صد و سی و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ذكر نسب مريم عليها السلام را در ذیل قصه ولادتش باز نمودیم و چون آن حضرت سیزده ساله شد بعیسی علیه السلام حامله گشت و بنی اسرائیل حمل آن حضرت را از یوسف و زکریا دانستند و از این روی کافر شدند چنان که خدای فرماید :

﴿و بكُفْرِهِمْ وَ قَوْلِهِمْ عَلَى مريم بهتانا عظيما﴾ (6)

و تفصیل این جمله مرقوم افتاد

مع القصه مريم همواره با فرزند همایون (7) خویش بود. و بعد از

ص: 113


1- انگلستان
2- جمع قائد : سرلشگر
3- پائین آورد
4- در هم چیدن
5- قسمتی از آن در کتاب (آلر باله) موجود است بنام: (کالیگولا )
6- سورة النساء 156
7- شریف و بزرگ

رفع عیسی علیه السلام حواریون بیشتر وقت ملازم خدمت او بودند و مریم در فراق فرزند همواره نالان بود و از خدای می خواست که از این جهان بدر شده عیسی علیه السلام را در جهان جاودانی در یابد و با او باشد ، تا وقتی که مدت زندگانی او بنهایت شد و فرشته خدای نزد او حاضر شده گفت ای مریم نزديك شده است آن زمان که طلب می کردی . مریم از سخنان او بغایت خوشدل گشت و پس از روزی چند وداع جهان گفته بجهان جاودانی خرامید و جسد مبارکش را در اراضی مقدسه مدفون ساختند ، و مدت زندگانیش در این جهان شصت و سه سال بود و عقیده عبسویان آنست که چون مریم وفات کرد و او را بخاك سپردند بعد از سه روز زنده شده و از مدفن خود برخاسته بسوی آسمان عروج فرموده و مانند عیسی علیه السلام همیشه زنده خواهد بود .

جلوس گلادیس در مملکت روم پنج هزار و شش صد و سی و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

*جلوس گلادیس در مملکت روم پنج هزار و شش صد و سی و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود (1)

چون کالا قولا که هم او را کلیقوله خوانند مقتول گشت بزرگان مشورت خانه روم با یکدیگر گفتند که اکنون وقت آنست که باز قرار دولت روم برجمهور (2) شود از این روی که کالا قولا خاطر مردم را رنجه کرده است و خلق دانسته اند که قیاصره کار بظام و اعتساف (3) کنند و حکومت جمهور را گردن نهند. و با هم سخن یکی کرده و چند فوج از سپاهیان را طلب داشتند؛ حکم دادند که از این پس کار با دولت جمهور باشد ، و دو شبانه روز مردم بر این عقیده بودند. در این وقت برادر جرمنکس (4) که کلادیس نام داشت و در میان فوج خاصه می بود اصغا (5) فرمود که بزرگان مشورت خانه می خواهند رسم قیصری از میان براندازند لاجرم افواج خاصه را با خود یک جهت کرده بهوای سلطنت برخاست حمایل (6) ایمپراطوری

ص: 114


1- کلودیس به کاف ساکن و کسر راء و ضم يا ياكلد (آلر باله).
2- حکومت تحت نظر ملت
3- جور و تعدى از حق
4- ژرما نيكوس (الرباله)
5- شنیدن
6- علامت امپراطوری از شمشیر و غیر آن

از دوش بیاویخت و برای جلوس عزم سریر کرد و روی بخانه سلطنت نهاد لشگریان نیز از اطراف او با ساز و برگ تمام روان شدند.

چون بزرگان روم این خبر شنیدند هر کس از جانبی بگریخت ، و لشگریان مردم را همی بیم قتل دادند و گفتند هر که سر به کلادیس فرو ندارد او را با تیغ کیفر کنیم ، امرای مشورت خانه ناچار سر بطاعت کلادیس نهادند و او ایمپراطور شد و بر تخت قیمری جای گرفت و چون در کار سلطنت استقرار یافت عمال خویش را در ممالك قوت بخشید منشور حکومت آل اسرائیل را با غریپس (1) فرستاد و فرمانگذاری شام را به جفنه بن عمرو گذاشت و ما ذکر حال این هر دو را مرقوم داشته ایم و در کنار رودخانه تیبر (2) بندری ساخت حکم داد تا از ارض مصر و مغرب اشجار میوه های نیکو آورده در مزارع روم غرس (3) کردند و در زمان دولت او چنان که اکبس (4) که یکی از شاگردان حواریون عیسی بود خبر کرد قحطی عظیم روی داد، چنان که بسیار از مردم بهلاکت رسیدند و در قصه حواریون بدین سخن اشاره شد. بالجمله کلادیس مدت چهارده سال در کمال استبداد و استقلال در مملکت روم و ایتالیا و فرانسه و اسپانیول و بوزنطيه و انکلند و شام و مصر سلطنت کرده در گذشت (5)

جلوس تبع الاصفر در مملکت یمن پنجم هزار و شش صد و چهل و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

*جلوس تبع الاصفر در مملکت یمن پنجم هزار و شش صد و چهل و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود (6)

حسان (7) بن تبع الاوسط که ملقب به تبع الاصغر است بعد از عبد کلال (8) بن

ص: 115


1- گذشت صحیح آن
2- بكسر با : نهریست در ایتالیا
3- نشاندن
4- گذشت ضبط آن
5- آلر باله جلد دوم ص 226 قسمتی از تاریخ او را نقل می کند
6- بضم تا و تشدید با ی مفتوح
7- بر وزن صراف
8- کلال بر وزن غلام

مشوب در دار الملك يمن لوای (1) سلطنت بر افراخت و کنیت او نیز ابوکرب (2) است و از این جاست که بعضی از مورخین او را از ابوکرب اسعد بن مالك كه تبع اوسط است باز ندانسته اند و شرح حال وی را بدو بسته اند.

بالجمله چون حسان در کار مملکت استیلا یافت و پنج سال تمام اراضی یمن را باستقلال پادشاهی کرد تصمیم عزم داد که ممالک عرب را بتحت فرمان آرد لاجرم الحارث بن عمر و بن حجر (3) آكل المرار (4) کندی را (5) که خواهرزاده او بود بر قبایل معد (6) و دیگر طوایف حکومت داد و خود با لشگری ساز کرده از یمن بیرون شد و از پس او الحارث با صخر بن نهشل (7) بن دارم (8) که فرمانگذار قبیله خویش بود فرمود که در حدود مملکت یمن بعضی از مردم بادید (9) شده اند که سر بفرمان فرو نمی دارند و همه ساله بنهب و غارت رعايا و مساکین روز ،می برند تو را رخصت می دهم که مردم خویش را بر داشته بقلع و قمع ایشان پردازی و شرط آنست که هر غنیمت که از ایشان بدست کنی خمس آن را خاص من دانی چون این خدمت بپایان بری هم حسان را که پادشاه وقت است از خود راضی خواهی داشت و هم این اراضی را از تباهی (10) حفظ خواهی نمود.

صخر بر حسب فرموده او مردم خود را برداشته برای نظم و نسق (11) حدود و ثغور (12) یمن بیرون تاخت ، و آن اشرار را بعضی بدست آورده مقتول ساخت ، و برخی را پراکنده نمود و باز آمد ، و از آن سفر مالی فراوان

ص: 116


1- پرچم
2- بفتح كاف و كسر راء
3- بر وزن عقل
4- بضم میم : گیاهی است که شتر در خوردن بقدری حریص است که دندان های او آشکار می شود ، لذا بشخص حریص (آكل المراد) می گویند
5- بكسر كاف
6- بفتح ميم و عين و تشديد دال
7- بفتح نون و شین
8- بر وزن کاسب
9- ظاهر
10- خرابی
11- بر وزن نظم لفظاً و معناً
12- سر حدات

بهرۀ مردم او گشت و آن جماعت هر چه یافتند بر داشتند و بخانه های خود شدند.

پس آن گاه که صخر بدار الملك آمد الحارث باو گفت : «أنجز حرما وعد» یعنی وفا کرده است مرد آزاده بدانچه وعده فرموده است . و این سخن در میان عرب مثل گشت .

بالجمله صخر بعد از اصغای این سخن کس بمیان قبایل خویش فرستاده خمس آن غنایم را از ایشان طلب کرد تا در حضرت الحارث پیش گذارند ، و آن جماعت از حکم تافتند . لاجرم ايشان را بنزد خود طلب داشت و گذر ایشان بر تنگنای تلی بلند واقع بود. پس پیش از آن که مردم وی از آن تنگنا عبور کنند خود بر سر آن تل آمده فرمود که هم در این مکان خمس غنایم را از مال خود اخراج نمائید و بگذارید .

حمزة بن ثعلبة بن جعفر بن ثعلبة بن يربوع (1) سوگند یاد کرد که من و این مردم هرگز از غنیمتی که با زحمت تیغ و خنجر فراهم کرده ایم دست بر نخواهیم داشت .صخر از سخن او در خشم شد و شمشیر بر آورده بدو حمله برد و سر از تنش برگرفت . مردم چون این بدیدند ناچار دل از مال بر گرفتند و خمس غنایم را بدو سپرده تا بنزديك الحارث فرستاد و با وعده وفا نمود . و از این جاست که نهشل بن حری (2) که یکی از شعرای آن قبیله است در مقام فخر گوید:

وَ نَحْنُ مَنَعَنَا الْجَيْشِ انَّ يتأرّبو *** على شجعات وَ الْجِيَادَ بِنَا تَجْرِى

حبسناهم حَتَّى أَقَرُّوا بِحُكْمِنَا *** وَ أَدَّى أَنْفَالُ الْخَمِيسِ الَىَّ صَخْرٍ (3)

و شجعات نام آن تلهائی است که معبر آن طایفه بود . و اکنون بر سر سخن رویم .

ص: 117


1- بفتح يا
2- بر وزن تقی
3- ما کسانی هستیم که جلوگیری کردیم از گذشتن لشکر و عبور آن ها از شجعات در حالتی که سوار اسب ها بودیم نگهداشتیم ایشان را تا اقرار بحکم ما کردند، و داده شد غنائم لشکر به صخر

چون حسان از من کوچ داد با لشگرهای خویش بر سر بلده يثرب (1) آمد و آن شهر را مفتوح ساخته بتحت فرمان آورد ، و روزی چند در آن جا ببود آن گاه فرزند خود (قبیله) را بحکومت آن بلده منصوب داشت و او را گذاشته خود مراجعت نمود . مردم يثرب از پس او چون قبیله را ضعیف حال دیدند بر وی بشوریدند و او را مقتول ساختند، و این خبر به حسان آوردند. آن هنگام که چند منزل راه بریده (2) بود ناچار عنان (3) برتافت و برای نهب و قتل يثرب باز پس شتافت . مردم يثرب ، اطراف قلعه را محکم کردند و دیوار و در را استوار نمودند و در حفظ و حراست (4) خویش سخت پای افشردند و حسان آن بلده را محاصره کرده جنگ در انداخت و روزی چند نایره (5) قتال مشتعل (6) بود . و در آن اوقات مردی از اهل یثرب که احمر نام داشت و نسب با عبدی بن نجار می رساند صبحگاهی در نخلستان خود در آمد و در آن جا یکی از نزدیکان تبع تا را یافت . پس بیدرنگ بدو حمله برد و بدان داس که درخت می پیراست (7) او را بکشت و گفت : «انما التمر لمن ابره» یعنی نمو کرد خرما برای کسی که حق او را بگذاشت و این سخن کنایت از آن بود که تبع هر چه کرد مکافات آن را یافت

و این حدیث چون بحسان رسید بر غضب او بیفزود و یک باره حکم بقتل مردم يثرب داد . از آن سوی اشیاء خوردنی در لشگرگاه حسان بنهایت شد و کار لشگریان صعب افتاد.

مردم يثرب چون اين بدانستند همه شب حمل هاى (8) كران از خرما به لشكرگاه او مى فرستادند ، و روز همچنان به كار جنگ مشغول بودند . حسّان از روش ايشان سخت حيران شد و از آن خشم و كين كه داشت فرود آمد و اندك اندك كار به رفق و مدارا افتاد . و مردم يثرب را يك يك در حضرت او راه مراوده بدست آمد . و در آن زمان از اولاد عمرو بن

ص: 118


1- مدینه منوره
2- طی کرده بوده
3- زمام
4- نگهداری
5- آتش شعله
6- فروزان
7- بریدن شاخه های زیادی
8- بار سنگین

عامر مزيقيا طايفهء اَوس (1) و خَزرَج (2) در يثرب جاى داشتند . (و فرزندان ايشان بودند كه در روزگار پيغمبر آخر الزّمان انصار شدند).

بالجمله رئيس آن جماعت ، عمرو بن معاوية بن عمرو بن عامر بن النّجار بود و اسم النّجار تيم اللّه است و تيم اللّه (3) پسر ثعلبة بن عمرو بن معاوية بن عمرو بن عامر بن مزيقياست و نام مادر عمرو ، طلّه (4) است و او به نام مادر مشهور است ، چه او را عمرو بن طلّه گويند و طلّه دختر عامر بن زريق (5) بن عبد حارثة بن ملك (6) بن غضب (7) بن جشم (8) بن خزرج (9) است

و از اين جاست كه خالد بن عبد العزّى (10) بن غزيّة (11) بن عمرو بن عبد بن عوف (12) بن غنم (13) بن النّجار (14) در آن هنگام كه تبّع به كنار يثرب فرود شد ، به وجود عمرو بن طلّه فخر كرد و اين شعر گفت :

فيلق فيها أبو كرب *** سبّغ أبدانها ذفرة

فِيهِمْ عَمْرُو بْنُ طلّة مِلَاءً *** الَّا لَهُ قَوْمُهُ عُمُرِهِ

ص: 119


1- بر وزن هول
2- بفتح خا و راء
3- در سیره ابن هشام نسب تیم الله چنین ذکر شده است : ابن ثعلبة بن عمرو بن الخزرج ابن حارثة بن ثعلبة بن عمرو بن عامر
4- بر وزن کله
5- بر وزن سیهل
6- مالك (سيره)
7- بر وزن عقل
8- بر وزن عمر
9- ابن حارثه
10- بضم عين و تشديد زا و الف مقصوره آخر
11- بر وزن بليه
12- بر وزن هول
13- بر وزن صلح
14- بن مالك (سيره ابن هشام)

سَيِّداً سامى الْمُلُوكِ وَ مَنْ *** رَامَ عُمِّرُوا لَا يَكُنْ قَدَرُهُ (1)

يعنى : در لشكر يمن ، ابو كرب است كه بوى عرق و بدن لشكريانش از كثرت جنبش و جوشش در ميان زره سخت تند و بدبو باشد . و از اين سوى عمرو بن طلّه در ميان مردم يثرب است كه در روز جنگ موثق باشد و هر كه قصد او كند به دو ظفر نجويد .

و ديگر از بزرگان اهل يثرب ، تنى از اولاد عمرو بن مبذول بود ، و اسم مبذول عامر است ، و عامر پسر ملك (2) بن النّجار است

و ديگر بنى خزاعه (3) ، و بعضى از منسوبان ملوك غسّانيان بودند كه از شام به يثرب شده سكون اختيار نمودند .

و ديگر از آل اسرائيل بنى قريظه (4) و بنى نضير (5) كه از نسل هارون عليه السّلام اند ، هم در آن جا جاى داشتند . و اين جمله بر شريعت موسى عليه السّلام بودند و النّحام (6) و عمرو كه او را هدل گويند ، از احبار (7) آن جماعت بودند . و ايشان از اولاد الخزرج بن الصّريح (8) بن التّوأمان (9) بن السبط (10) بن اليسع (11) بن سعد بن لاوىّ (12) بن خير بن النّحام بن تنحوم (13) بن عازر (14) بن هارون عليه السّلام بودند .

و چون بيشتر قتل يهود ، منظور خاطر تبّع بود ، ايشان از شهر يثرب بيرون شده به نزديك حسّان آمدند . پادشاه يمن به ايشان گفت : چون است كه شما هر شب براى لشكر

ص: 120


1- لشگری که در میان ایشان ابو کرب باشد بد نهای ( رزم های ) ایشان کل ما و دارای بوی ظاهر می باشد کنایه (از کثرت نبرد در میدان های جنگ) در میان ایشان عمرو بن طله است که خدا عمر او را برای قومش زیاد گرداند
2- مالک (سیره بن هشام)
3- بر وزن خلاصه
4- بر وزن حذیفه
5- بر وزن امیر
6- بر وزن صراف با حای نقطه دار (سره) بر وزن صراف و کلاه با حای بی نقطه (قاموس)
7- جمع حبر بكسر حاء و فتح آن : عالم و دانشمند صالح، رئیس کهنه در نزد یهود
8- بر وزن امير
9- بفتح تا و همزه
10- بكسر سين و سکون باء
11- بر وزن فلك
12- بتشديد يا
13- بفتح تا
14- بن عزرى (سيره)

ما خوردنى مى فرستيد ، و روز به جنگ و جدال مى پردازيد ؟ ايشان گفتند كه : مردم يمن از اين روى كه بدين بلد رسيده مهمان باشند پس واجب است كه بديشان خوردنى فرستيم و بدان سبب كه براى قتل و نهب ما كمر بسته اند دفع ايشان لازم است ، لاجرم به مدافعه قيام نمائيم . از اين سخنان ، خشم حسّان را بشكستند و آن گاه گفتند : اى پادشاه ، اين كلمات را از ما بپذير تا زيان نبينى ، اگر چه فرزند تو در اين شهر مقتول گشت لكن عقلاى اين بلد را در آن كار گناهى نبود ؛ بلكه جمعى از جهّال فراهم شدند و شورش عام برخاست و حكمى از قضا واقع شد . اكنون روا نيست كه به مكافات چند تن نادان خلقى را عرضهء (1) هلاك و دمار (2) فرمائى . و اين معنى را نيز بدان كه اين شهر به دست كس از در غلبه مفتوح نشود ، چه اين بلده مدينهء پيغمبر آخر زمان خواهد بود ، و بدين جانب هجرت خواهد نمود . و لختى از صفات رسول خداى بيان كردند ، و آن اخبار و آثار كه از انبياى خود ياد داشتند باز نمودند .

سخنان ايشان در دل حسّان سخت اثر كرد و از كين ايشان بازايستاد و شعرى چند انشاد فرمود كه اين دو بيت از آن جمله است :

ما بالُ نَومِك مِثلُ نومِ الارمَدِ (3) *** اَرِقاً (4) كَاَنَّكَ لا تَزالُ تَسَهَّدُ (5)

حنقا (6) على سِبطينِ حلّا يثربا *** اولى لَهُم بعقابِ يَومٍ مُفسدٍ

يعنى : چيست تو را اى حسّان كه مثل مردم رامد (7) ديده ، ترك خواب گفته براى دشمنى دو سبط (8) از اولاد يعقوب عليه السّلام كه در يثرب فرود شده اند ؛ و براى تعذيب آن جماعت به سوى ايشان مراجعت كرده اى ؟ اين بگفت ، و از آن انديشه بازآمد و با مردم مدينه كار به مصالحه گذاشت ، و با محمّد قرشى صلّى اللّه عليه و آله ايمان آورد ، و در اين معنى شعرى چند انشاد نمود كه اين دو بيت از آن جمله است :

ص: 121


1- معرض
2- هلاک
3- مبتلا به درد چشم
4- بی خواب
5- کم خوابیدن
6- از روی غیظ و خشم
7- درد چشم
8- نوه دختری

شَهِدَتْ عَلَى احْمَدِ انْهَ *** رَسُولُ مِنَ اللَّهِ بارى النَّسَمِ

فَلَوْ مُدُّ عُمْرَى الَىَّ عُمُرِهِ *** لَكُنْتُ وَزِيراً لَهُ وَ ابْنُ عَمٍّ

در اين وقت شامول كه يكى از بنى اسرائيل بود و بر شريعت موسى عليه السّلام مى رفت و از جملهء لشكريان حسّان بود به عرض رسانيد كه من اين سخن را دانسته بودم و مخفى مى داشتم ، اكنون كه پادشاه نيز ايمان آورده نيكو آن باشد كه مرا رخصت دهد تا بدين شهر سكون نمايم ، باشد كه تقبيل (1) عتبه (2) رسول خداى را دريابم و اگر نه اولاد من بدان فيض خواهند رسيد .

حسّان چون به سبب كثرت لشكر از سكون يثرب متعذّر بود ، شامول را رخصت توقف داد و سجلى (3) نوشت مشتمل بر توحيد خداوند يكتا ، و تصديق به رسالت سيّد بطحا (4) ؛ و آن نامه را به شامول سپرد و گفت : اگر تو خود به مقصود نرسيدى ، اولاد خود را وصيّت كن كه اين نامه را بطنا بعد بطن محفوظ دارند تا بدان خلاصهء أنام (5) رسانند . لاجرم ، شامول با چهارصد تن از مردم خود در مدينه سكون اختيار نمود . و آن نامه از پدر به پسر همى انتقال يافت تا به ابو ايّوب انصارى رسيد كه فرزند بيست و يكم شامول بود و او به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم آورد ؛ و آن حضرت سه كرّت فرمودند « مَرحباً بالاَخِ الصّالِح تُبَّع » (چنان كه در جاى خود مذكور خواهد شد)

مع القصه بعد از آن كه حسّان تشريف ايمان در بر كرد النّحام و هَدَل را ملازم ركاب ساخت ، و مردم مدينه را وداع گفته مراجعت نمود . و چون به ميان عُسفان (6) و اَمَج (7) رسيد چند تن از اولاد هذيل (8) بن مدركة (9) بن الياس (10) بن مضر بن (11) نزار (12)

ص: 122


1- بوسیدن
2- درگاه
3- کتاب پیمان
4- در لغت مسیل وسیعی را که در آن شن و سنگریزه باشد گویند
5- مردم
6- بضم عين و سكون سين : قريه ايست واقع 36 میلی مکه معظم
7- بفتح همزه و میم: شهر ایست در نواحی مدینه منوره
8- بر وزن زبیر
9- بضم ميم و کسر راء
10- بكسر همز
11- بضم میم و فتح ضاد
12- بکسر نون

بن معدّ (1) نزد او آمدند ، و ايشان اين معنى را دانسته بودند كه هر كه قصد كعبه كند خسران (2) بيند ، و با حسّان دل بد داشته ، لاجرم با او گفتند : همانا در خانهء مكّه گنجى از سيم و زر مدفون است كه هيچ پادشاه به دو راه نبرده ، اگر ملك يمن به تخريب آن بنا فرمان دهد ، بى گمان آن دفينه (3) را دريابد . حسّان سخن ايشان را استوار داشت ، و تصميم عزم داد كه آن بنا را از بن براندازد ، باشد كه آن گنج را دريابد .

چون اين خيال را در خاطر جاى داد ، همان شب دست ها و پاي هاى او از كار شد و اعضايش متشنج (4) گشت . سخت بترسيد و النّحام و هدل را طلب داشته صورت حال را بديشان بازنمود . هدل و النّحام گفتند : همانا در خاطر چيزى ناستوده آورده اى كه بدين بلا گرفتار شده اى . حسّان حديث تخريب مكّه را بيان فرمود و آن چه از بنى هذيل شنيده بود باز نمود . ايشان گفتند : آن جماعت قصد هلاك تو كرده اند چه آن خانهء خداوند است ، اكنون از اين انديشه بگرد تا اين بلا از تو بگردد . حسّان گفت : اگر اين است كه شما گوئيد خود چرا هرگز قصد طواف آن خانه نكرده ايد ؟ عرض كردند كه : كافران و بت پرستان مانع ما بوده اند .

لا جرم ، حسّان به حضرت يزدان انابت جست و بر خود حتم كرد كه چون از اين بلا خلاصى جويد ، خانهء مكّه را به جامه درپوشد ، و هم در آن شب شفا يافت . پس صبحگاه آن مردم را كه به غوايت (5) او پرداخته بودند حاضر كرد و حكم داد تا دست ها و پاي هاى ايشان را قطع كردند ، و خود ، دين يهوديان پيشه كرد ، و از آن جا كوچ داده به مكّه آمد ، و مانند حاجيان طواف كرد . و شش روز در آن جا توقف كرد و موى سر بسترد و قربانى كرد ، و اهلش را طعام داد و عسل خورانيد و شبى در خواب ديد كه خانهء مكّه را با ليف (6) خرما جامه كرده است ، و بامداد چون جامهء خواب بگذاشت بفرمود تا خانه را با ليف خرما در پوشيدند . ديگر باره خواب ديد كه خانه را

ص: 123


1- بفتح عين و ميم و تشديد دال
2- زیان
3- گنج
4- لرزان
5- گمراهی، گمراه کردن
6- پوست درخت خرما

با معافرى (1) پوشيده است . هم بفرمود تا بر زبر جامهء نخستين از بافته اى كه قبيله معافر ساز مى دادند (2) جامه بپوشيدند . كرّت سيم هم در خواب ديد كه آن خانه را با جامهء نيكوتر از آن پوشيده ، چون از خواب برآمد بفرمود تا كعبه را با وصايل در پوشيدند. و آن بافته اى است مخطّط (3) كه مردم يمن طراز (4) كنند . و او اول كس است كه خانهء مكّه را جامه كرد .

بالجمله از پس آن حكم داد تا آن خانه را پاك بدارند ، و هيچ خون در آن جا نريزند ، و زن هاى خون آلود بدانجا نشوند و مردار بدانجا نگذارند و نيز درى و مفتاحى (5) مقرّر داشت تا هر كس بدانجا نتواند شد .

آن گاه از مكّه كوچ داده متوجه يمن گشت ؛ و با ساز و سپاه خود طى مسافت كرده چون بدان بلده نزديك شد گروهى عظيم از آل حمير (6) از شهر بيرون شدند ، و او را از دخول آن بلد منع كردند و گفتند : چون تو دين ما را خوار بگذاشتى و پشت با خدايان خويش كرده شريعت ديگر گرفتى هرگز تو را بدين بلده راه نخواهيم داد . عاقبة الامر صناديد يمن و قوّاد (7) سپاه حسّان از جانبين سخن بسيار كردند تا كار بدانجا كشيد كه بزرگان اين هر دو طايفه رضا بدان دادند كه آتش افروخته در ميانه حكم باشد .

و در يمن غارى بود كه چون دو تن را با هم مناقشه (8) افتادى ؛ و حق از باطل مجهول ماندى به نزديك آن غار شدندى . پس آتشى از غار بيرون شدى و هر كه را بر خطا بودى بسوختى . در اين وقت بت پرستان ، چند تن از بزرگان خود را اختيار كردند ، و هدل و النّحام نيز به فرمان حسّان ، تورية را از گردن آويخته به سوى غار شدند . و چون اين هر دو طبقه نزديك شدند و در محل خروج نار فرود شده بنشستند ، ناگاه آتشى از غار سر

ص: 124


1- بفتح ميم ، شهر یا پدر قبیله ای از همدان
2- ساختن
3- راه راه
4- تهیه کردن و درست کردن
5- کلید
6- بكسر حاد و فتح ياء
7- سران سپاه
8- منازعه

بر زد و آن جمله را فرو گرفت ، و پس از زمانى بت پرستان ، پاك سوخته بودند و هدل و النّحام با تورية آويخته از آن جا تندرست بدر شدند ، جز اين كه پيشانى ايشان عرقناك بود .

چون آل حِميَر اين بديدند جمله به دين يهود در آمدند و حسّان را به شهر درآورده سر در خط فرمان او نهادند

و اهل يمن را خانه اى بود كه آن را رِئام (1) مى ناميدند و آن را عظيم (2) بزرگ مى شمردند ، و در آن جا قربانى مى كردند و از آن خانه ندائى بديشان مى رسيد و با آن جماعت سخن مى كرد ، و اين نزد مردم سخت عجيب بود و هدل و النّحام نزد حسّان آمده عرض كردند كه اين نداء را منادئى جز شيطان نيست

و بدين تعبيه مردم را به هلاكت افكند . تبّع فرمود : هر چه سزاوار دانيد چنان كنيد . پس ايشان بدان خانه شدند و سگى سياه از آن جا بدر كرده بكشتند ، و آن خانه را از بن بركندند .

مع القصّه چون از اين واقعه روزى چند بگذشت ، خبر دين عيسى عليه السّلام به تُبَّع رسيد و بدان حضرت نيز ايمان آورد . و مدّت پادشاهى حسّان در يمن يك صد سال بود ، و او آخرين تبابعهء يمن است چه از پس او هيچ سلطان را در يمن آن مكانت بدست نشد كه بدين لقب ناميده شود (3)

جلوس خوادی در مملکت چین پنج هزار و شش صد و چهل و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

خوادی نام پادشاه سیم است از طبقه نوزدهم سلاطین چین که بعد از خندی مرتبت خاقانی (4) و درجۀ جهانبانی یافت، و در مملکت چين و ماچين و تبت و ختا (5)

ص: 125


1- بر وزن کتاب
2- بسیار
3- جلد اول سیره ابن هشام ص 14 - 24
4- سلطنت و پادشاهی
5- بفتح خاه : یکی از قسمت های ترکستان واقع در قسمت بالای جیحون

و ختن (1) رایت (2) حکومت بر افراخت ، و ملکی بافتوت (3) و رأفت بود . در زمان او رعیت لشگری آسوده بزیستند، و از زحمت سفر و خصومت لاطین اطراف فارغ بال (4) نشستند . مدت هفده سال بدینگونه روز کار گذاشت ، و آن گاه که روزگارش بنهایت شد شانك دى که فرزند بهتر و مهترش (5) بود پیش طلبیده زمام امور جمهور را بکف کفایت او بگذاشت و بگذشت

وفات کعب بن لوی پنج هزار و شش صد و چهل و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ذکر احوال پدران پیغمبر آخر زمان علیه السلام را تا به لوى (6) بن غالب در ذیل قصه پیدائی قریش مرقوم داشتیم. اکنون از كعب بن لوی بنا کرده می آید . همانا کعب از صنادید عرب بود و در قبیله قریش از همه کس برتری داشت ، و در گاهش ملجاء (7) خواهندگان (8) و پناهندگان بود، و مردم عرب را قانون چنان بود که هر گاه داهیه (9) عظیم یا کاری معجب (10) روی می داد سال آن واقعه را تاریخ خویش می نهادند : لاجرم چون روزگار کعب بن لوی بنهایت شد ، و از این جهان رخت بدر برد سال وفات او را تاریخ کردند و نگارنده این کتاب مبارك از این روى شرح حال کعب را در ذیل سال تاریخ وفات او نگارش داد.

بالجمله کعب را از وحشیه (11) دختر شیبان (12) بن محارب بن

ص: 126


1- بضم خا و فتح تا : یکی از شهرهای ترکستان چین در حدود چین و تبت
2- پرچم
3- جوانمردی
4- آسوده خاطر
5- بزرگ تر
6- بفتح اول و سكون ثاني
7- بضم لام و فتح همزه و ياء مشدده
8- درخواست کنندگان حوائج
9- مصیبت ، امر بزرگ
10- بشگفت آورنده
11- بفتح واو و سكون حاء و كسر شين و تشديد يا
12- بفتح شين ، و بكسر شين صحيح نيست

فهر (1) بن نضر (2) سه پسر بود: اول مره (3) دوم: عدی (4) سیم : هصیص (5) و چون همیس از برداران دیگر بزرگ تر بود کعب را ابو هصیص می گفتند. و هصیص را پسری بود که عمر و نام داشت و عمر و را نیز دو پسر بود نخستین را سهم و آن دیگر را جمع (6) می نامیدند و قبیله بنی سهم (7) و بنی جمح منسوب بدیشان است ، و عمرو بن العاص که بار معوية بن ابی سفیان بود از قبیله بنی مهم است، و عثمان بن مظعون که از جمله صحابه است ، و صفوان بن امیه (8) و ابو محذورة (9) كه مؤذن پیغمبر آخر زمان صلی الله علیه و آله بود از قبیله بنی جمح اند . و پسر دیگر کعب که عدی نام داشت قبیله بزرگ هم پدر شد و عمر بن خطاب و سعد بن زید (10) که اهل سنت از جمله عشره مبشره اش (11) خوانند نسب بعدی رسانند ، اما پیغمبر آخر زمان صلی الله علیه و آله از اولاد مره است و نور محمدی صلی الله علیه و آله از کعب بوی انتقال یافت . و مرة بن كعب را سه پسر بود : اول کلاب (12) دویم تیم (13) سیم يقظه (14) و مادر كلاب ، هند دختر سرى (15) بن ثعلبة بن حارث بن ملك (16) بن

ص: 127


1- بكسر اول و سکون ثاني
2- بر وزن سنگ
3- بر وزن حقه
4- بر وزن غنی
5- بر وزن زبیر
6- بضم جيم و فتح میم و سکون حای بی نقطه
7- بر وزن سنگ
8- بفتح صاد و ضم همزه و فتح ميم و تشديد ياء مفتوح
9- بفتح ميم كنيه سمرة بن معير «بفتح سين و ضم ميم و فتح راء و كسر ميم اول و فتح ياء بعد از عین»
10- بر وزی سرد
11- بر وزن محمد یعنی مژده داده شده بهشت از طرف پیغمبر (صلی الله علیه و آله)
12- بكسر كاف
13- بر وزن سهم
14- بفتح سه حرف اول
15- سریر بر وزن زبیر و سری غلط است چنان چه از مراجعه طبری و سیره ابن هشام و یعقوبی بدست می آید و لیکن در تاریخ طبری پدران باین کیفیت نقل شده است : سریر بر وزن زبير بن ثعلبه بن الحارث بن فهر بن مالك بن النضر بن کنانه
16- مالك چنان که در تاریخ طبری و یعقوبی ذکر شده است

كنانة (1) بن خزيمة (2) است ، و مادر يقظه با رقیه است که نسب به بارق بن عدی بن حارثة بن عمرو بن عامر بن حارثة بن امرء القيس بن ثعلبة بن مازن بن الاسد (3) بن الغوث رساند . و اسم بارق سعد باشد ، و آن قبیله را نیز بارق گویند و بسبب بغض و عداوتی که در میان ایشان بود هم آن جماعت راشنوئة (4) گویند کميت (5) بن زید که از جمله شعر است این شعر گفته .

و اَزدُ شَنوَءه اَندَرُوا (6) عَلَينا *** بِجُم (7) تتَحسَبُون لَها قَروناً

فَما قلنا لِبارقٍ قَد أسَأتُم *** مَا قلنا لِبارق ٍأعتَبُونا (8)

و مادر تَيم نيز بارقيه است و اين قبيله از يمن بوده اند . بالجمله يقظه را پسرى بود كه مَخزُوم نام داشت ، و مَخزُوم پدر قبيله اى است چنان كه بنى مخزوم مشهور است و امّ سلمه زوجهء رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله وسلم و خالد بن وليد و ابو جهل از اين قبيله اند ؛ و تَيم نيز پدر قبيله است ، و ابو بكر ابن ابى قحافه (9) و طلحة بن عبد اللّه را كه از عشره مبشره شمرده شود از بنى تيم باشند . اما نسب پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم با كلاب پيوندد و كلاب بن مرّه را دو پسر بود . اول : زهره (10) دوم : قُصَىّ (11) و مادر ايشان فاطمه دختر سعد بن سيل (12) بود و او يكى از قبيلهء جدره (13) است

ص: 128


1- بكسر اول
2- بر وزن حذيفة
3- بر وزن قند . و بجای سین زای نقطه دار نیز گویند
4- بضم و فتح شين ، و گاهی بتشدید واو نیز گویند
5- بر وزن زبیر مادح اهل بيت صلوات الله عليهم
6- بكسر همزه و سكون نون و فتح دال و راء و ضم همزه از اندراء یعنی بیرون آمدن و دفاع کردن
7- بضم جيم نقطه دار : جمع اجم، چنان که در پاورقی سیره ای هشام است
8- اعتاب : خشنود ساختن و معذرت خواستن
9- بضم قاف
10- بضم اول
11- بضم قاف و فتح صاد و تشديد يا
12- بر وزن قلم
13- بر وزن صدقة ، جمع جادر و علت نامیدن ایشان باین اسم ساختن جد ایشان است دیوار «کعبه معظمه» زادها الله تعالی شرفا چنان که در قاموس مذکور است

و قبيلهء جدره از طائفۀ خثعمة بن (1) يشكر (2) بن مبشرد (3) بن صعب بن دهمان (4) بن نصر بن زهران (5) بن الحرث بن كعب بن عبد اللّه بن ملك (6) بن نصر بن زهران (7) بن الاسد بن الغوث باشند ، و ايشان در اراضى يمن با قبيلهء بنى الدّيل (8) بن بكر بن مناة (9) بن كنانة (10) هم عهد و هم سوگند بوده اند . بالجمله از اين روى كه عامر بن عمرو بن خزيمة بن خثعمه (11) دختر الحرث (12) بن مضاض (13) الجرهمى (14) را به زنى بگرفت و در خانهء مكّه بناى ديوارى نهاد او را عامر جادر (15) لقب دادند و اولاد او را جدره گفتند و يكى از شاعران عرب اين بيت براى سعد بن سيل گفته است :

ما تَرى فى النّاسِ شخصاً واحداً *** مَن عَلِمناه كَسَعدِ بن سَيَل (16)

و بهترين دختران كِلاب مادر سعد (17) و سُعَيد (18) بود و ايشان پسران سَهم بن عمرو بن هَصَيص بن كَعب بن لُؤىّ بودند .مع القصه از زُهرة بن كِلاب ، قبيلهء معتبر باديد (19)

ص: 129


1- در کتاب سیره ابن هشام و یعقوبی جعثمه بضم جيم و سكون عين و ضم ثاء و فتح میم ذکر شده است چنان که در پاورقی تاریخ یعقوبی اوو (بشکر) (بکر) ذکر کرده است.
2- يشكر بر وزن گندم
3- بکسر شین
4- بر وزن عثمان
5- بر وزن سلمان
6- در سیره ابن هشام (مالك) نقل شده است
7- در سیره زهران ذکر نشده است
8- بر وزن تیغ . اگرچه صاحب پاورقی سیره از اکثر اهل علم نقل می کند که بضم دال اول و كسر همزۀ دوم اصح و دلنشین تر است
9- بر وزن هرات در تاریخ یعقوبی و سیره عبدمناة ذكر شده است
10- بكسر كاف
11- جعثمه
12- الحدث
13- بر وزن سؤال ، صاحب سيرة حلبی بکسر میم را شهر می داند
14- بر وزن قنفذ
15- بر وزن سائل این مطلب را سیره ابن هشام صاحب پاورقی یعقوبی از تاج العروس نقل می نماید
16- یعنی نمی بینی در میان مردم آنانی را که ما می دانیم و می شناسیم یک نفر مانند سعد بن سيل
17- سیره نام او را اسعد ذکر می کند
18- بر وزن زبیر
19- ظاهر

آمد و آمنه بنت وهب (1) مادر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله وسلم و پسر عمش سعد بن ابى وقّاص كه از جملۀ عشرهء مبشره است ، و عبد الرحمن بن عوف (2) كه هم از عشرهء مبشره است از اين قبيله اند . اما قُصىّ بن كلاب را نام زيد بود و كنيت او ابو المغيره (3) است ، و او را از اين روى قصىّ خواندند كه چون پدرش كلاب وفات يافت مادرش فاطمه به حبالهء نكاح ربيعة بن حرم (4) درآمد و ربيعه از قبيلهء بنى عذره (5) است كه از جملهء قبايل قضاعه (6) باشند ، و فاطمه چون شوهر يافت فرزند بزرگ تر خودش زهره را در مكّه بگذاشت و قصىّ را كه خردسال بود با خود برداشته به اتفاق شوهر خود ربيعه به ميان قضاعه آمد . چون قصىّ از مكّه دور افتاد او را قصىّ گفتند كه به معنى دور شده است . بالجمله چون قصىّ در ميان قضاعه بزرگ شد روزى با يكى از قُضاعه او را مشاجره (7) افتاد . آن مرد قُصَىّ را سرزنش كرد و گفت : تو از قبيلهء ما نيستى . قصىّ برنجيد و به نزد مادر آمده از قبيلۀ خويش پرسش كرد . فاطمه گفت : قبيلۀ تو بزرگ تر از قضاعه است ، و پدر تو نيز بزرگ تر از ربيعه بود ، چه او در ميان قريش حكومت داشت و آن طائفه در مكّه سكون دارند . قُصَىّ چون اين بشنيد بماند تا هنگام حج برسيد ، آن گاه مادر خود و برادر مادرى خود رزاح (8) كه فاطمه او را از ربيعه داشت وداع گفته به اتّفاق جمعى از مردم قُضاعه كه عزيمت مكّه داشتند به مكّه آمد و در آن جا در نزد برادر خود زهره بماند ، چندان كه در مكه به مرتبت ملكى (9) رسيد بدين گونه كه مذكور مى شود (10) همانا نگارندۀ اين كتاب مبارك قصّۀ فرمانگذاران مكّه را از اولاد اسماعيل عليه السّلام و جُرهُميان تا ظهور قريش بر نگاشت ، و از پس ايشان نوبت به الغوث (11) بن مرّ (12) بن

ص: 130


1- بر وزن حرم
2- بر وزن لوح
3- بر وزن حذیفه ، و بکسر میم نیز آمده است
4- حرام بر وزن سلام چنان که در قاموس طبری وعدة الطالب ذکر شده است
5- بر وزن سرفه
6- بضم قاف
7- نزاع
8- بكسر راه
9- بر وزن سرب پادشاهی
10- از اول فصل تا این جا از تاریخ یعقوبی و طبری ص 15 - 20 و کامل ابن اثیر و سیره ابن هشام ص 111- 117 یاستثنای بعضی از قسمت های مختلف ان (که از مواضع مربوطه بهر یک گرفته شده است) نقل شده است
11- بفتح غين
12- بضم ميم

ادّ (1) بن طابِخَة بن الياس (2) بن مضر (3) رسيد و او را ولدى نبود لاجرم با خداوند خود عهد كرد كه چون اولادى آورد او را به خدمت مكّه گمارد و خداوند او را پسرى عنايت كرد و او بر حسب پيمان فرزند خويش را خادم مكّه ساخت و ولايت مكّه با اولاد او افتاد و ايشان چنان بزرگ شدند كه تا رخصت نمى دادند كس به حج كردن اقدام نمى نمود ، و تا رمى (4) احجار نمى كردند كس بدان كار پيشى نمى جست ، و اين جماعت را صوفه (5) لقب بود . از جملهء ايشان عامر بن طرب (6) عدوانى (7) است كه ذو الاصبع (8) كه يكى از معمرين است (چنان كه شرح حالش مذكور خواهد شد)اين شعر در حق او انشاد نموده :

غَدِيرِ الْحَىَّ مِنَ عَدُوّاً *** ن كَانُوا حَيَّةً الارض

بَغَى بَعْضُهُمْ ظُلْماً *** فَلَمْ يَرْعَ عَلَى بَعْضٍ

وَ مِنْهُمْ كَانَتْ السادا *** ت وَ الْمُوفُونَ بِالْقَرْضِ

وَ مِنْهُمْ مَنْ يُجِيرُ أَلَنَّا *** س فِى السَّنَةِ وَ الْفَرْضِ

وَ مِنْهُمْ حُكْمِ يُقْضَى *** فَلَا يَنْقُضُ مَا يُقْضَى (9)

و جميع عرب در هر امر معظم او را بر خود حكم مى دانستند ، و سر از حكم او برنمى تافتند ، و او هرگز در هيچ حكومت فرو نماند جز اين كه طفلى خنثى نزد او آوردند و گفتند : اين طفل را بايد از ميراث پدر نصيبه داد ، اكنون بفرماى تا وى را از جملهء

ص: 131


1- بضم همزه
2- بكسر همزه
3- بر وزن هنر
4- انداختن و پرتاب کردن
5- بر وزن كوفه لقب خود غوث بن مر و بهمین جهت فرزندانش را باین لقب می نامیدند.
6- بفتح طاء نقطه دار و كسر راء
7- بر ووزن سلمان
8- بكسر همزه ظاهراً لغت حرثان بن محرث العدواني (بفتح دال) شاعر متکلم خطیب بوده باشد (چنان که در قاموس است)
9- بیاور کسی را که از اعمال ناشایست قبیله عدوان پوزش بخواهد : طایفه که مردم از آن ها داشته و خود بیکدیگر ستم کرده رعایت یکدیگر نمی نمودند بعضی ایشان بزرگان و اداء کنندگان قرض بودند ، و برخی کسانی بودند که واجب و مستحب مردم باجازه ایشان انجام می گرفت و پاره داوری کرده و حکم او مخالفت نمی شد. این اشعار در چاپ سابق بشکل پنج مصراع ذکر شده بود ولیکن در سيرة ابن هشام باين كيفيت ذكر شده و ما از آن کتاب تبعیت کردیم

زنان شمريم يا از مردانش دانيم . عامر متحير بماند و در حل اين عقده (1) مهلت طلبيد و به سراى خويش شد . و چون هنگام خفتن (2) رسيد به جامهء خواب درآمد ، و همى از اين پهلو بدان پهلو مى شد و در كار آن طفل خنثى انديشه مى كرد . عامر را كنيزكى بود كه سخيل (3) نام داشت و شبانى گوسفندان عامر با او بود ، در اين وقت كه مولاى خويش را ديد از . خواب رميده است دانست رنجى به او رسيده است ، سؤال كرد كه تو را چه پيش آمده كه بدين غلق (4) افتاده اى ؟ عامر گفت : ترا نرسد كه در آن كار كه من فرومانده ام سخن كنى . سخيل در اين معنى ابرام (5) نمود تا عامر حديث خويش را بگفت . سُخَيل در جواب عرض كرد : اين كارى صعب نيست حكم كن تا او را بول كردن فرمايند ، اگر چون زنان بول كند حكم زنان با او روا دار ، و اگر نه مرد خواهد بود . عامر اين سخن را پسنديده داشت و سُخَيل را تحسين فرمود و صبحگاه در ميان جماعت بدان گونه حكومت كرد . بالجمله جماعت صوفه در مكّه بزرگوار بودند تا روزگار قصىّ پيش آمد . و ديگر از بزرگان مكّه در زمان قُصَىّ ، جليل (6) بن حَبَشيّة (7) بن سلول (8) بن عمرو بن حارثة بن عامر بن خزاعه (9) بود و سبب استيلاى او چنان افتاد كه عمرو بن الحارث بن مضاض الاصغر الجرهمى كه در اين وقت رئيس جرهميان بود حكومت مكّه داشت و اين جز مضاض اكبر است كه از پيش گذشت . مع القصه در عهد او جُرهُميان تصرّفات نالايق در مكّه نمودند و طريق طغيان پيش گرفتند و بدان زر و سيم كه قبايل نذر كرده به مكّه

ص: 132


1- گره : امر مشکل
2- شامگاه
3- بر وزن زبیر
4- بر وزن قلم ، اضطراب و نگرانی
5- بر وزن اعدام ، اصرار و پافشاری
6- به حای بی نقطه چنان که در مروج الذهب و طبری و یعقوبی و سیره حلبی (در اخیر تصریح شده است) و بر وزن زبیر چنان که در قاموس و منتهی الارب ذکر شده است
7- بضم حا و سین نقطه دار اگرچه در حاشیه چاپ قدیم و منتهی الامال محدث قمی (جلیل بن حبسيه بخاوسین بی نقطه بر وزن وحشیه) ذکر شده است
8- بر وزن صبور
9- بضم اول

مى فرستادند مداخلت مى نمودند . لاجرم بنو غبشان (1) كه در حوالى مكّه سكون داشتند بر ايشان بشوريدند و حليل بن حبشيّه از قبيلهء خزاعه لشكرى كرده به كنار مكّه آمد و با جرهميان جنگ در انداخت . عمرو بن الحارث لشكر برآورده با او سخت بكوشيد و عاقبة الامر شكسته شد و ناچار عمرو و جرهميان از در زارى و ضراعت بيرون شده امان طلبيدند . ليل بن حبشيّه كه رئيس خزاعه بود ايشان را امان داد به شرط آن كه ديگر در مكّه اقامت نجويند و كوچ داده به هر جا كه خواهند بروند . لاجرم عمرو بن الحارث تصميم عزم داد كه از مكّه بيرون شود و آن چند روز كه مهلت داشت و كار سفر راست مىكرد از غايت خشم حجر الاسود را از ركن انتزاع (2) نمود و دو آهو بره كه اسفنديار بن گشتاسب از زر كرده به رسم هديه به مكّه فرستاده بود ، با چند زره و . چند تيغ كه هم از اشياء مكّه بود برگرفت و در چاه زَمزَم (3) افكنده آن چاه را با خاك انباشته كرد و آن را عبد المطلب حفر نمود (چنان كه در جاى خود مذكور خواهد شد). مع القصه از پس اين واقعه عمرو مردم خود را برداشته به سوى يمن گريخت ، و جرهميان نيز پراكنده شدند و در ارض يمن شعرى چند در غربت و كربت (4) به حسرت و ضجرت (5) نگاشت كه اين دو بيت از آن جمله است :

و نَحنُ وَ لينَا البيتَ مِن بَعدِ نابت *** بِعِزٌّ فَمَا يُحظى (6) لَدينا المُكاثِرُ (7)

فَاَخرِجنا مِنها المَليكُ بِقدرَةٍ *** كَذَلِك يا للنّاس تَجرى المَقادِرُ

و بعد از او مردم خزاعه بر مكّه مستولى شدند و در آن جا سكون اختيار كردند ، و حليل بن حبشيّه همچنان بر آن جماعت حكومت داشت ، و بنى بكر بن عبد مناف بن كنانه را كه نسبت به اسماعيل عليه السّلام مى بردند هم راه به مكّه نداد و كليد خانهء مكّه را به دست كرد . و او را دختران و پسران بود ، و از جمله دختران او يك تن (8) حبّى نام داشت . در اين وقت كه قصىّ

ص: 133


1- بر وزن عثمان
2- جدا کردن و کندن
3- بر وزن قنبر
4- بر وزن غربت : غم و اندوه .
5- بر وزن کلفت : اضطراب و دلتنگی
6- بهره نمی برد
7- صاحب قدرت و مكنت . بقيه اشعار در سيرة ابن هشام موجود است طالب به صفحه 127 - جلد اول مراجعه کند
8- بر وزن کبری

در مكّه نشو و نما يافت و مكانتى تمام حاصل كرد حبّى را به حبالهء نكاح درآورد و از پس آن كه روزگارى با او هم بالين بود ، بلاى و با و رنج رعاف (1) در مكّه با ديد آمد . پس ناچار حليل و مردم خزاعه از مكّه بدر شدند و فرزندان حليل نيز با پدر برفتند و حُلَيل در بيرون مكّه بمرد ، و هنگام رحلت وصيّت كرد كه بعد از او كليد داشتن خانهء مكّه با دخترش حبّى باشد و ابو غبشان الملكانى (2) در اين منصب حجابت (3) با حبّى مشاركت كند . و اين كار بدين گونه برقرار شد و چنين بماند تا قُصَىّ را از حُبّى چهار پسر به وجود آمد : دو تن از ايشان را منسوب به اصنام داشته نام بتان بر ايشان نهاد و يكى را عبد مناف (4) ، و آن ديگر را عبد العُزّى (5) نام نهاد ، و پسر سيم را با خود نسبت كرد و عبد القُصَىّ خواند ، و پسر چهارم را عبد الدّار ناميد ، و دار نام خانه اى بود كه خود بنا نهاد . و هم از حُبّى دو دختر آورد : يكى را نام تَخمُر (6) و آن ديگر بَرّه (7) نام داشت .بالجمله در اين وقت كه قصىّ پدر فرزندان شد و پسران حليل نيز در مكّه حضور نداشتند با ضجيع خود حبّى گفت كه : اكنون سزاوار آن است كه كليد خانهء مكّه را با فرزند خود عبد الدّار سپارى تا اين ميراث از فرزندان اسماعيل عليه السّلام بدر نشود . حبّى گفت : من از فرزند خود هيچ چيز دريغ ندارم ، اما با ابو غبشان (8) چه توانم كرد كه او به حكم وصيّت پدرم حليل در اين كار با من شريك باشد ؟ قصىّ فرمود كه من دفع او نيز خواهم كرد . پس حبّى حقّ خويش را با فرزند خود عبد الدّار گذاشت . قصىّ از پس روزى چند به ارض طايف آمد و ابو غبشان نيز در آن جا بود از قضا شبى ابو غبشان بزمى (9) بر آراست و به خوردن خمر مشغول شد ، قصىّ نيز در آن انجمن حضور داشت چون ابو غبشان را نيك مست يافت و از خرد بيگانه اش (10) ديد منصب حجابت را از او به يك خيك خمر بخريد و اين بيع (11) را

ص: 134


1- بر وزن سؤال : خون دماغ ، خون
2- بر وزن سندان و بکسر لام هم آمده است کوهی است در طائف
3- بر وزن کتابت ، کلیدداری و دربانی
4- بر وزن سلام
5- بر وزن صغری
6- بر وزن گندم
7- بر وزن اره
8- بر وزن سلمان و عثمان
9- مجلس عيش و نوش
10- اجنبی و دور
11- خرید و فروش

سخت محكم كرد و چند گواه بگرفت و كليد خانه را از وى اخذ نمود و برخاسته به شتاب تمام به مكّه آمد و خلق را انجمن ساخت و بانگ برداشت و گفت : اى گروه قريش ، اين است مفتاح (1) پدر شما اسماعيل كه خدا به سوى شما رد كرد بى آنكه ظلمى شود يا غدرى (2) واقع گردد و كليد را به دست فرزند خود عبد الدّار داد . و از آن سوى ابو غبشان از مستى با خود آمد سخت از كرده پشيمان شد و او را هيچ چاره به دست نبود ، و از اين روى در ميان عرب مثل گشت كه گفته اند : أحمَقُ مِن أبى غَبشانَ (3) و همچنين گفته اند : أندَمُ مِن أبى غَبشانَ (4) و بازگفته اند : «اَخسَرُ صَفقَة مِن أبى غَبشان» (5) و يكى از شاعران عرب گويد :

اذا فَخَرَتْ خُزَاعَةَ فِى قَدِيمٍ *** وَجَدْنَا فَخْرَهَا شُرْبِ الْخُمُورِ

وَ بَيْعاً كَعْبَةُ الرَّحْمَنِ حُمْقاً *** بَزَقَ بِئْسَ مُفْتَخِرِ الْفَخُورِ (6)

و كس ديگر نيز گفته است :

أَبُو غبشان أَظْلَمُ مِنْ قصىّ *** وَ أَظْلَمَ مَنْ بَنَى فهر خُزَاعَةَ

فَلَا تُلِحُّوا قَصِيًّا فِى شِرَاهُ *** وَ لُومُوا شيخكم أَنْ كَانَ بَاعَهُ (7)

بالجمله چون قصىّ مفتاح از ابو غبشان بگرفت و بر قريش مهتر و امير شد منصب

ص: 135


1- کلید
2- مكر و حيله
3- نادان تر از ابی غیشان
4- پشیمان تر از ابی غیشان
5- صفقه : دست بر دست دیگری زدن ، معامله ، یعنی زیانکارتر در معامله از ابی غبشان
6- اگر طایفه خزاعة بگذشته خود فخر کند ، می یابیم مایه افتخار ایشان را شراب خواری و فروش خانه خدا را به خیکی از شراب از روی حمق و نادانی ، چه بد مایه افتخاریست برای فخر کننده ایشان در مروج الذهب، (افتخرت) بجای فخرت و (باعت) بجای بیما و (جهرا) بجای حمقا ذکر شده است
7- ابوغبشان ستمکارتر از قصی، و ستمکارتر از فرزندان مهر است نسبت بخزاعة س سرزنش نکنید قصی را در خریدش ، و سرزنش کنید بزرگ قبیله خود را در فروشش مروج الذهب جلد دوم ص 58 که این قصه را نقل می کند شعر اخیر را بدینگونه نقل کرده : فلا تلعوا قصيا في شراء *** ولوموا شيخكم اذ كان باعه

سقايت (1) و حجابت و رفادت (2) و لواء (3) و ندوه (4) و ديگر كارها مخصوص او گشت . و سقايت آن بود كه حاجيان را آب دادى .و حجابت كليد داشتن خانۀ مكّه را گفتندى و او حاجيان را به خانهء مكّه راه دادى . و رفادت به معنى طعام دادن است و رسم بود كه هر سال چندان طعام فراهم كردندى كه همهء حاجيان را كافى بودى و به مزدلفه (5) آورده بر ايشان بخش (6) فرمودندى . و لوا آن بود كه هرگاه قصىّ سپاهى از مكّه بيرون فرستادى براى امير آن لشكر يك لوا بستى و تا عهد رسول صلّى اللّه عليه و آله وسلم اين در ميان اولاد قصىّ برقرار بود . و ندوه مشورت باشد و آن چنان بود كه قصى در جنب خانۀ خداى زمينى بخريد و خانه اى كرد و از آن يك در به مسجد گذاشت و آن را دار النّدوه نام نهاد ، و هرگاه كارى پيش آمد بزرگان قريش را در آن جا انجمن كرد و شورى (7) افكند .

بالجمله قصىّ قريش را مجتمع ساخت و گفت : اى معشر قريش شما همسايهء خدائيد و اهل بيت اوئيد ؛ و حاجيان ، مهمان خدا و زوار اويند ، پس بر شما است كه ايشان را طعام و شراب مهيا كنيد تا آن كه از مكّه خارج شوند . و قريش تا زمان اسلام بدين بودند و اين قانون را سلاطين اسلام نيز بداشتند (چنان كه مذكور خواهد شد). و آن گاه قصىّ زمين مكّه را چهار قسم نمود و قريش را ساكن فرمود . اما بنى خزاعه و بنى بكر چون غلبۀ قصىّ را ديدند و كليد خانه را به دست بيگانه يافتند سپاهى گرد كرده با او مصاف (8) دادند و در كرّت نخست قصىّ شكسته شد ، لاجرم رزاح برادر مادرى خود را از ميان قضاعه طلب فرمود و شعرى چند به دو فرستاد كه آن يك بيت از آن جمله است :

رزاح ناصرى و به اسامى *** فلست اخاف ضيما ما حييت (9)

ص: 136


1- بر وزن کتابت
2- بر وزن صداقت
3- بر وزن کتاب
4- بفتح اول
5- بضم ميم و فتح دال و كسر لام : مشعر الحرام : موضعی است بین منی و عرفات که حجاج پس از عرفات بآن جا آمده شب عید قربان را در آن جا توقف می نماید
6- تقسیم
7- بر وزن لوقا
8- بفتح ميم و تشديد فاء : جمع مصف جایگاه صف. مقصود جنگ کردن است
9- رزاچ بار من و مايه افتخار من پس من نمی ترسم از ستم کسی تا زنده باشم

چون اين خبر به رزاح رسيد سه تن از برادران خود را كه نخستين حنّ (1) نام داشت و آن ديگر محمود و سيم را جلهمه (2) مى گفتند . و اين جمله فرزندان ربيعه بودند كه از زنان ديگر داشت نه از مادر رزاح ، چه مادر او فاطمه مادر قصىّ بود . بالجمله ايشان را برداشته با فوجى از قضاعه به اعانت (3) برادر خود قصىّ آمد و اين شعرها از جمله اشعار رزاح است كه در اين معنى گفته :

وَ لَمَّا أَتَى مِنْ قصىّ رَسُولُ *** فَقَالَ الرَّسُولُ أَجِيبُوا الجليلا (4)

فَلَمَّا انْتَهَيْنَا الَىَّ مَكَّةَ *** الجنا الرِّجَالِ قَتِيلًا قَتِيلًا (5)

قَتَلْنَا خُزَاعَةَ فِى دَارِهَا *** وَ بِكْراً قَتَلْنَا وَ جِيلًا وَ جِيلًا (6)

و ثَعلَبة بن عبد اللّه بن ذُبيان (7) بن الحرث بن سعد بن هذيم (8) القضاعى چون رسول قصىّ را بديد با رزاح كوچ داد ، و در مكّه بعد از فتح قصىّ در غلبهء او با طايفهء صوفه شعرى بيان كرد كه اين بيت از آن جمله است :

فامّا صوفة الْخُنْثَى فَخَلُّوا *** مَنَازِلِهِمْ محاضرة الضِّرَابِ (9)

و او نيز با جمعى از قُضاعه به حضرت قصىّ آمد و قصىّ ديگر باره گروهى از قريش فراهم كرد و از مكّه بيرون شده در برابر سپاه خزاعه از مردان قريش و قضاعه صف بركشيد و جنگ در انداخت و جمعى كثير را بكشت و دشمنان را هزيمت ساخت . در اين وقت از دو سوى

ص: 137


1- بضم حاء و تشديد نون
2- بضم جيم و هاء
3- کمک
4- و هنگامی که آمد از جانب قصی فرستاده او و گفت اجابت کنید مرد بزرگ (قصى) راء سيره (لما) بدون واو ذکر کرده
5- پس وقتی که بمکه رسيديم يك يك ايشان را از دم تیغ گذرانیدیم سیره قبيلا (قبیلا) نقل کرده
6- کشتیم خزاعة را در میان خانه خود و همچنین طایفه بکر و طوایف دیگری را سیره (جيلا فجيلا) نقل کرد
7- بكسر و ضم ذال
8- بر وزن حسين
9- سیره ابن هشام چنین نقل کرده: فاما صوفة الخنثى فخلوا *** منازلهم محاذرة الضراب؛ صوفة الخنثى رها کردند منازل خود را در حالی که ترسناک از جنگ و قتال بودند

مردان دانشور خواستند تا كار به مصالحه كرد ، از اين روى كه خصومت در ميان عرب باقى نماند . و مردم قصىّ به مصالحه رضا دادند به شرط آن كه يعمر (1) بن عوف (2) بن كعب بن عامر بن ليث بن مرّة بن عبد مناف بن كنانه در ميان ايشان حكومت كند . و قبايل بنى خزاعه و بنى بكر چون سخت ذليل و زبون (3) بودند به حكومت او رضا دادند . و او چنين حكم كرد كه آن چه سپاه قصىّ از ايشان مقتول ساخته بازماندگان طلب خون آن جماعت را نكنند و خون ايشان در ازاى (4) آن باشد كه در قدم قصىّ ريخته شده . و قصىّ بر خون ايشان رفته و هر كس از قصىّ مقتول شده آن جماعت بهاى خون بدهند . و نيز قصىّ والى مكّه باشد و هيچ كس در كار او مداخلت نكند . از اين روى يعمر را شدّاخ (5) لقب دادند كه كنايت از هدر كنندهء خون است .

مع القصه بنى خزاعه احكام يعمر را گردن نهادند و بر قصىّ به سلطنت سلام دادند ، و او اول ملك است كه سلطنت قريش و عرب يافت و پراكندگان فراهم كرده هر كس را در مكّه جائى معين بداد و چنان بزرگ شد كه هيچ كس بى اجازهء او هيچ كار نتوانست كرد و هيچ زن بى رخصت او به خانهء شوهر نتوانست رفت ؛ و احكام او در ميان قريش در حيات و ممات او مانند دين لازم شمرده مى شد .

اما آل صفوان و عدوان و النسأة (6) و مرّة بن عوف را عقيده آن بود كه قصىّ به قوّت ، سلطنت ولايت مكّه يافته و اين كار مخصوص قبيلهء صوفه است و كس را در آن تصرّف جائز نيست و ايشان تا ظهور اسلام بدين عقيده بودند و از بيم قصىّ و اولادش اين معنى را نهان مى داشتند .

اما قصىّ چون كار به كام يافت و خزاعه را ذليل كرد همى خواست تا مردم قضاعه را كه به اعانت او آمده بودند شادكام بدارد . از قضا ميانهء برادر او رزاح و نهد (7) بن زيد

ص: 138


1- بر وزن گندم
2- بر وزن لوح
3- پست و خوار
4- عوض و مقابل
5- بر وزن قصاب و سؤال و طلاب آمده است
6- بر وزن صدقه
7- بر وزن سنگ

و حوتكة (1) بن اسلم كه از قضاعه بودند فتنه اى حادث شد و رزاح از آن جماعت بدگمان شد ، لاجرم ايشان بترسيدند و از حوالى مكه به سوى يمن كوچ دادند ، چه در آن جا جمعى از قضاعه و خويشان ايشان سكون داشتند . چون اين خبر به قصىّ رسيد رنجيده خاطر شد و اين چند بيت گفته به سوى رزاح فرستاد :

الَّا مِنْ مُبْلِغِ عَنَى رزاحا *** فانّى قَدْ لِحْيَتِكَ فِى اثْنَتَيْنِ

لِحْيَتِكَ فِى بَنَى نَهَدَ بْنُ زَيْدٍ *** كَمَا فِرْقَةُ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنِى

وَ حوتكة بْنِ أَسْلَمَ انَّ قَوْماً *** عَنُوهُم بِالمَسائَة اِذ عَنُونى (2)

چون رزاح از فرمان قصىّ آگاه شد از در مهادنه (3) و مداهنه (4) بيرون آمد و با آن جماعت كار به رفق و مدارا گذاشت ، و قصىّ را از خويش راضى داشت . و از ميان فرزندان قصىّ ، عبد الدّار از همه بزرگتر بود و با اينكه حصافتى (5) كم و دانشى اندك داشت مهر پدر با او زياده بود

لاجرم خواست تا او را بزرگ بدارد ، منصب سقايت و رفادت و حجابت ولوا و دار النّدوه را با وى تفويض نمود . و قبيلهء بنى شيبه (6) از اولاد اويند كه كليد خانه را به ميراث همى داشتند . و از عبد العزّى بن قصىّ نيز قبيله اى بزرگ با ديد آمد ؛ و خديجهء كبرى صلوات اللّه عليها كه مادر فاطمه عليها السّلام است از اين قبيله است ؛ و زبير كه از عشرهء مبشره

ص: 139


1- بر وزن حوقله
2- هان ، کیست آن که برساند از جانب من به رزاح من در دو چیز تو را سرزنش می کنم سرزنش می کنم تو را در فرزندان نهد بن زید و حوتکه بن اسلم زیرا بین من و ایشان جدائی انداختی - پیام من اینست : هر کس که با من قصد سوئی داشته باشد با ایشان بدی خواهد کرد یا این که علت سرزنش من اینست که هر کس با ایشان بدی می کند قصد بدی با من را در مغز خود یا پرورانده است (اگر ان بکسر همزه خوانده شود و قد عنونی چنان که در سیره نقل شده است)
3- بر وزن معامله : مصالحه
4- بر وزن معامله تملق و چاپلوسی
5- حصافت بر وزن سلامت ، رای محکم و استوار
6- بر وزن خنده و نام جد ايشان شيبة بن عثمان الحجى

شمرند برادرزادۀ خديجه و پسر عمّۀ مصطفى صلّى اللّه عليه و آله وسلم است ، و حكيم (1) بن حزام (2) كه پسر عم زبير و از جملهء صحابه است هم از اين قبيله باشد

اما عبد مناف گزيدگى (3) داشت و با او مكانتى تمام بود چنان كه در حيات پدر شرفى به كمال حاصل كرد و مصطفى صلّى اللّه عليه و آله وسلم نسبت به دو رساند .

مع القصه چون روزگارى تمام برآمد قصىّ وفات يافت و او را در حجون (4) مدفون ساختند . و عبد مناف بن قصىّ را نام مغيره بود و از غايت جمال قمر البطحاء (5) لقب داشت ، و كنيت او ابو عبد الشّمس است و او دختر (6) مرّة بن هلال (7) بن فالج بن ذكوان (8) بن ثعلبة بن بهثة (9) بن سليم (10) بن منصور بن عكرمه (11) را به زنى بگرفت و از وى دو پسر توأمان (12) متولد شدند چنان كه پيشانى ايشان با هم پيوستگى داشت و به هيچ گونه نتوانستند از هم جدا ساخت ، ناچار شمشيرى آوردند و پيشانى ايشان را از هم جدا ساختند و يكى را عمرو نام نهادند و آن ديگر را عبد الشّمس ، و عمرو لقب هاشم يافت (چنان كه مذكور مى شود)

بالجمله يكى از عقلاى عرب چون اين بدانست گفت : در ميان فرزندان اين دو پسر

ص: 140


1- بر وزن امیر
2- بر وزن لباس و رای نقطه دار
3- بر وزن بریدگی : رجحان و مزیت
4- بر وزن زبون کوهی است در مغرب مکه که اکنون قبر خدیجه کبری صلوات الله علیها و قبر ابی طالب عموی رسول اکرم (صلی الله علیه و اله) در آن جا واقع است و در قسمت پائین آن نیز قبرستانی است
5- بفتح اول و همزه آخر ؛ در لغت بمعنی مسیلی است که در آن رمل و سنگریزه باشد ، و به وادی که در قسمت پائین مکه بر سر راه منی و عرفات قرار دارد نیز گفته می شود
6- و نام او عاتکه است
7- بکسر هاء
8- بر وزن سروان
9- بر وزن سرفه
10- بر وزن کمیل
11- بكسر عين و راء و فتح ميم
12- همزاد

جز با شمشير هيچ كار فيصل (1) نخواهد يافت و چنان شد كه او گفت ، چه عبد الشّمس پدر اميّه (2) بود و اولاد او هميشه با فرزندان هاشم از در خصمى بودند و شمشير آخته (3) داشتند . و پسر سيم عبد مناف ، المطّلب (4) نام داشت و مادر او نيز عاتكه بود . و پسر چهارم عبد مناف ، نوفل (5) نام داشت و مادر او واقذه (6) دختر عمرو بود كه نسب به مازن (7) بن منصور بن عكرمه مى رسانيد .

اما مادر عاتكه دختر مرّه ، صفيه دختر حوزة (8) بن عمرو بن سلول بن صعصعة (9) بن معاوية بن بكر بن هوازن (10) بود ، و مادر صفيه دختر عايذ اللّه (11) است كه نسب به سعد (12) العشيرة بن مذحج (13) مى برد ، و عبد الشّمس كه بزرگ ترين اولاد عبد مناف است از فرزندانش قبيله اى بزرگ با ديد آمد . عثمان بن عفّان (14) و مروان و معاوية و عتبه (15) و شيبه از آن قبيله اند و عبيدة (16) بن الحارث كه در بدر شهيد شد و شافعى از بنى المطّلب باشند . و از نوفل نيز قبيله اى بزرگ عيان (17) گشت و جبير بن (18) مطعم (19) كه از صحابه است كه وحشى قاتل

ص: 141


1- بر وزن حیدر : داور ، داوری ، آن چه با او حق از باطل جدا می شود
2- بر وزن رقیه
3- آختن : کشیدن و بیرون آوردن
4- بضم ميم و فتح طاء مشدده
5- بر وزن دولت
6- نام او در تاریخ طبری و سیره ابن هشام ص 118 واقده (بادال بی نقطه) ذکر شده است
7- بر وزن حاضر
8- نام مادر او در تاریخ یعقوبی ماویه دختر حوره (بدون نقطه) و در سيره ص 118 دختر حوزه (با نقطه) ذکر شده است
9- بر وزن ثعلبة
10- بفتح هاء
11- بعين اول و همزه وسط
12- بر وزن سهم
13- بر وزن مجلس : ابن هاشم ابو عمر و تماضر (بضم تاء) و قلابه وحيه و ربظه (بفتح راء) وام الاختم و ام سفیان را هم از اولاد عبد مناف می داند
14- بر وزن شداد
15- بضم عین
16- بر وزن زبیده
17- ظاهر
18- بر وزن کمیل
19- بر وزن محسن

حمزه ، بندهء او بود از آن قبيله است . و مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلم و امير المؤمنين عليه السّلام و عباس و حمزه و ساير بنى هاشم نسب به هاشم مى رسانند (و ذكر هر يك در جاى خود مذكور خواهد شد).

و اولادعبد مناف بدين ترتيب وفات كردند : نخستين (1) هاشم در غزه (2) كه از ارض شام است وفات يافت ، پس از او عبد الشّمس در مكّه به درود جهان كرد ، و المطّلب در ارض ردمان (3) كه از نواحى يمن است رخت به ديگر سراى كشيد ، آن گاه نوفل در سلمان (4) كه از اراضى عراق عرب است درگذشت چنان كه مطرود كه يكى از شعراى عرب است انشاد نمود :

ثُمَّ اندبى الْفَيْضِ وَ الْفَيَّاضِ مَطْلَباً *** وَ استخرطى (5) بَعْدَ فيضات بحمّات (6)

أَمْسَى بردمان عَنَّا الْيَوْمَ معتربا (7) *** يَا لَهْفَ نَفْسِى عَلَيْهِ بَيْنَ أَمْوَاتُ

وَ أَبْكَى لَكَ الْوَيْلُ أَنَا كُنْتُ بَاكِيَةُ *** لِعَبْدِ شَمْسٍ بشرقىّ البنيات (8)

وَ هَاشِمِ فِى ضريح وَسَطِ (9) بلقعة *** تَسْفِى (10) الرِّيَاحُ عَلَيْهِ بَيْنَ غَزَاةِ (11)

وَ نَوْفَلٍ كَانَ دُونَ الْقَوْمِ خالصتى *** أَمْسَى بسلمان فِى رَمسٍ (12) بِمُوتات

ص: 142


1- نخست بر وزن درست
2- بر وزن لکه : از شهرهای ساحلی فلسطین واقع در جنوب آن
3- بر وزن سلمان
4- بر وزن مرجان
5- استخراط ، گریه سخت کردن
6- پیه گداخته ، سيره ( بجمات) بضم و فتح جيم نقطه دار یعنی آب زیاد کنایه از بسيار اشك ريختن ، ظاهراً مقصود از فیض و فیاض هر دو (مطلب) بوده باشد چنان که در سیره نسبت باول تصریح شده است .
7- بكسر راء : دور از وطن
8- بفتح باء و تشديد ياء : کعبه معظمه زادها الله شرفا
9- بفتح باء و قاف: زمين خشك
10- سفی بر وزن ضرب: بردن باد خاك و مانند آن را
11- غزات جمع غزه
12- بر وزن حلق : خاك قبر . سيره بجای (موتات) (موماة) نقل کرده

مع القصة آن گاه كه قصىّ وفات يافت بر حسب وصيّت او منصب سقايت و رفادت و حجابت و دار الندوة و لواء با عبد الدّار بود و عبد مناف چندان كه زنده بود در آن رخنه نينداخت تا زمان هاشم پيش آمد .

اما هاشم بن عبد مناف را نام عمرو بود و از جهت علوّ مرتبت او را عمرو العلى (1) مى گفتند و كنيت او ابو نضله است و از غايت جمال او را و مطّلب را البدران (2) گفتندى و او را با مطّلب كمال مؤالفت (3) و ملاطفت بودى چنان كه عبد الشّمس را با نوفل نهايت مؤانست و موافقت (4) مى بود .

مع القصه چون هاشم به كمال رشد رسيد آثار فتوت (5) و مروت از وى به ظهور رسيد و مردم مكّه را در ظلّ حمايت خويش همى داشت . چنان كه وقتى در مكّه بلاى قحط و غلا (6) پيش آمد و كار بر مردم صعب گشت ، هاشم در آن قحط سال همى به سوى شام سفر كردى و شتران خويش را همى با گندم آسيا كرده حمل نموده به مكّه آوردى و از آن نان همى كردى و در هر صبح و هر شام يك شتر همى كشت و گوشتش را همى پخت و آن گاه ندا در داده مردم مكّه را به مهمانى دعوت مى فرمود و از آن نان در آب گوشت تريد (7) كرده بديشان مى خورانيد . از اين روى او را هاشم لقب دادند چه هشم (8) به معنى شكستن باشد چنان كه يكى از شاعران عرب در مدح او گويد:

عَمْرِو الَّذِى هَشَمَ الثَّرِيدَ لِقَوْمِهِ *** قَوْمَ بِمَكَّةَ مُسنِتِينَ عِجافُ (9)

ص: 143


1- بضم عين و الف آخر
2- تثنيه بدر بر وزن حرف : ماه شب چهاردهم را گویند
3- الفت و انس داشتن
4- همراهی و دوستی داشتن
5- جوانمردی
6- بفتح عين: گرانی
7- ترید و تریت (ریزه کردن نان در شیر و دوغ و آبگوشت)
8- بر وزن فقر
9- یعنی عمر و العلی برای خویشان خود در مکه کسان لاغر و قحط زده خود نان را در آبگوشت خورد کرد و بر ایشان تریت مهیا کرد

چون مردم مكّه را از آن زحمت رهائى بخشيد براى آن كه ديگر چنين روز نبينند و وسعتى در كار ايشان پيدا شده با خصب (1) نعمت زيست كنند نامه اى به حضرت فيروز بن يزدجرد فرستاد ، و از وى اجازت طلبيد كه قريش اگر خواهد در اراضى عراق عرب سفر توانند كرد ؛ و هم نامه اى به نزد اليون كه در اين وقت در مملكت ايتاليا و اراضى شام و ديگر حدود حكومت داشت انفاذ فرمود و درخواست نمود كه قبيلهء قريش را از عبور در حدود شام منعى نباشد ، آن گاه فرمان داد تا آن جماعت در زمستان و تابستان ييلاق (2) و غشلاق (3) كنند و به هر جا كه مناسب باشد كوچ دهند . و قريش كار بدان نهادند چنان كه خداى فرمايد :

﴿لِإِيلافِ قُرَيْشٍ إِيلافِهِمْ رِحْلَةَ الشِّتاءِ وَ الصَّيْفِ﴾ (4)

و هم از قصيدهء مدح اوست كه يك بيت مسطور آمد :

نِسْبَةُ اليه الرحلتان كِلَاهُمَا *** سَيْرُ الشِّتَاءِ وَ رَحَلْةُ الاَصيافِ (5)

بدين گونه روز تا روز كار هاشم بالا گرفت

و فرزندان عبد مناف قوى حال شدند و از اولاد عبد الدّار پيشى گرفتند و شرافتى از ايشان زياده بدست كردند ، لاجرم دل بدان نهادند كه منصب سقايت و رفادت و حجابت و لواء و دارُالنّدوه را از اولاد عبد الدّار بگيرند و خود متصرّف شوند ، و در اين مهم عبد الشّمس و هاشم و نوفل و مطّلب اين هر چهار برادر همداستان شدند .

و در اين وقت رئيس اولاد عبد الدّار ، عامر بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدّار بود و چون او از انديشهء اولاد عبد مناف آگهى يافت دوستان خويش را طلب كرد و اولاد عبد مناف نيز اعوان و انصار خويش را فراهم كردند در اين هنگامه بنى اسد (6) بن عبد العزّى بن قصىّ و بنى زهرة بن كلاب و بنى تيم بن مرّة بن كعب بن لؤىّ و بنى الحرث (7) بن فهر بن مالك بن النّضر از دوستان و هواخواهان اولاد عبد مناف گشتند . پس هاشم و برادرانش

ص: 144


1- بر وزن خلق فراوانی و وسعت
2- محل تابستان
3- محل زمستان
4- سوره قریش آیه (1 و 2) و این نسبت را بطور اجمال مروج الذهب جلد دوم ص 59- 60 نقل می کند
5- یعنی بدو نسبت داده شد هر دو سفر: سیر زمستان و سفر تابستان
6- بر وزن اگر
7- بر وزن عقل سیره «حارث» نقل کرده

ظرفى از طيب (1) و خوشبوئي ها مملو ساخته به مجلس حاضر كردند و آن جماعت دست هاى خود را بدان طيب آلوده ساخته و دست به دست اولاد عبد مناف دادند و سوگند ياد كردند كه از پاى ننشينند تا كار به كام نكنند . و هم از براى تشييد (2) قسم ، به خانهء مكّه در آمده دست بر كعبه نهادند و آن سوگندها را مؤكد ساختند كه هر پنج منصب را از اولاد عبد الدّار بگيرند . و از اين روى كه ايشان دست هاى خود را با طيب آلوده ساختند آن جماعت را مطيّبين (3) خواندند ، قبيلهء بنى مخزوم بن يقظة بن مرّه و بنى سهم بن عمرو بن هصيص و بنى عدى بن كعب از انصار بنى عبد الدّار شدند و با اولاد عبد الدّار به خانۀ مكّه آمده سوگند ياد كردند كه اولاد عبد مناف را به كار ايشان مداخلت ندهند و مردم عرب اين جماعت را احلاف (4) لقب نهادند . اما قبيلهء عامر بن لؤىّ و طايفهء محارب (5) بن فهر كنارى گرفته با هيچ طايفه يار نشدند .بالجمله اين دو حلف در ميان عرب مشهور شد و آن دو جماعت به احلاف و مطيّبين اشتهار يافتند . و ديگر حلفى كه در ميان عرب مشهور است حِلفُ الفُضُول (6) است ، و آن چنان بود كه قبايل قريش در خانهء عبد اللّه بن جدعان (7) بن عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن مرّة بن كعب بن لؤىّ حاضر شدند ، چه او مردى جليل القدر بود و اولاد هاشم و بنى المطّلب و اولاد اسد بن عبد العزّى و زهرة بن كلاب و تيم بن مرّة در ميان آن قبايل حاضر بودند ، پس سوگند ياد كردند كه احدى را از اهل مكّه مظلوم نگذارند و اگر كسى را ظلمى در رسيد آن جمله به استظهار (8) يكديگر رفع ظلم از او بكنند . و همچنان آن كس كه وارد مكه شود مادام كه در آن بلد شريف است در امان باشد ، و اگر مظلوم باشد هيچ كس آسوده نشود تا احقاق حق او نكنند ، و رسول صلّى اللّه عليه و آله وسلم در تمجيد اين حلف است كه فرمود : اگر در اسلام مرا به چنين حلف دعوت كنند اجابت فرمايم .

ص: 145


1- بر وزن سبب : هر چیز خوشبو
2- محکم و پا برجا کردن
3- بر وزن محصلین
4- جمع حلف بکسر اول و سكون ثانى : پیمان
5- بضم ميم و کسر راء
6- بكسر حاء و ضم فاء
7- بضم جیم نقطه دار و سکون دال بی نقطه
8- پشت گرمی و كمك

اكنون بر سر داستان رويم.

چون جماعت احلاف و مطيّبين از پى كين برجوشيدند و ادوات مقابله و مقاتله طراز (1) كردند دانشوران و عقلاى جانبين به ميان در آمده گفتند : اين جنگ جز زيان طرفين نباشد و از اين آويختن و خون ريختن قريش ضعيف گردند و قبايل عرب بديشان فزونى جويند ، بهتر آن است كه كار به صلح رود . و در ميانه مصالحه افكندند و قرار بدان نهادند كه سقايت و رفادت با اولاد عبد مناف باشد و حجابت و لوا و ندوه را اولاد عبد الدّار تصرف كنند . پس از جنگ بازايستادند و با هم به مدارا شدند . آن گاه اولاد عبد مناف از بهر آن دو منصب با هم قرعه زدند و آن هر دو به نام هاشم برآمد . پس در ميان اولاد عبد مناف و عبد الدّار مناصب خمسه همى به ميراث مى رفت . چنان كه در زمان رسول صلّى اللّه عليه و آله وسلم عثمان بن ابى طلحة بن عبد العزّى بن عثمان بن عبد الدّار كليد مكّه داشت ، و چون رسول صلّى اللّه عليه و آله فتح مكه كرد عثمان را طلب داشت و مفتاح را به دو داد و فرمود : ﴿ خُذُوهَا خالدة تالدة (2) لَا يَنْزِعَهَا مِنْكُمْ الَّا ظَالِمُ﴾ و اين عثمان چون به مدينه هجرت كرد كليد را به پسر عم خود شيبه گذاشت و در ميان اولاد او بماند . اما لوا در ميان اولاد عبد الدّار بود تا آن زمان كه مكّه مفتوح گشت ، ايشان به خدمت آن حضرت رسيده عرض كردند كه اجْعَلِ اللِّوَاءَ فِينَا . آن حضرت فرمود در جواب كه : ﴿الاسلامُ أَوْسَعُ مِنْ ذَلِكَ﴾ . كنايت از آن كه اسلام از آن بزرگتر است كه در يك خاندان رايات فتح آن بسته شود ، پس آن قانون برافتاد . و دارُ النِّدوَه تا زمان معاويه برقرار بود و چون او امير شد آن خانه را از اولاد عبد الدّار بخريد و دار الاماره كرد . ما سقايت و رفادت از هاشم به برادرش مطّلب رسيد و از او به عبد المطّلب بن هاشم افتاد و از عبد المطّلب به فرزندش ابو طالب رسيد . و چون ابو طالب اندك مال بود براى كار رفادت از برادر خود عباس زرى به قرض گرفت و حاجيان را طعام داد و چون نتوانست اداى آن دين كند منصب سقايت و رفادت را در ازاى آن قرض به عباس گذاشت . و از عباس به پسرش عبد اللّه رسيد ، و از او به على بن عبد اللّه ، و از على به فرزندش محمّد انتقال يافت و از او به سفّاح خليفه و همچنان تا غايت خلفاى بنى عباس بداشتند . و هم اكنون از اين جا بر سر سخن رويم .

ص: 146


1- بمعنی آراستن و پیراستن و ساختن آمده است
2- تالده : قدیم

چون هاشم منصب سقايت و رفادت بيافت و نيك بزرگ شد ، همه ساله چون هنگام حج كردن برسيد در ميان قريش برپا مى ايستاد و مى گفت : اى جماعت قريش ، شما همسايگان خدا و اهل بيت اوئيد ، اينك حاجيان در مى رسند و ايشان مهمان خدايند ، هر كرا هر چه ممكن است حاضر كند تا ايشان را طعام و شراب دهيم ، و اگر من از مال خود كفايت اين جمله مى كردم هرگز از شما چيزى طلب نمى كردم . مردم قريش سخنان او را به جان و دل اصغا (1) مى فرمودند و هر كرا مكانتى بود اعانتى مى نمود و هاشم حاجيان را طعام و شراب مى داد چندان كه از مكّه بدر شوند . و چون ايام حج منقضى مى شد هم به نظم و نسق (2) امور قريش مى پرداخت بدين روش ، روز تا روز بر جلالت و عظمت بيفزود . اما عبد الشّمس كه برادر بزرگ تر بود قلّت مال و كثرت عيال داشت و بيشتر وقت براى كسب معيشت مشغول تجارت بود و در مكّه حضور نمى داشت از اين روى به مكانت و ثروت هاشم حسد برد و دل با او بد كرد و در ميان ايشان خصمى باديد آمد و اين خصومت در ميان اولاد ايشان باقى ماند .و هاشم را چهار پسر بود .

اول : (عبد المطّلب) كه جد رسول صلّى اللّه عليه و آله وسلم است .

دوم : (اسد) كه پدر فاطمه است و فاطمه مادر امير المؤمنين على عليه السّلام است .

سيم : (فضلَه) (3) و از او فرزندى باقى نماند .

چهارم : (ابا صَيفى) (4) و نيز او را پنج دختر بود :

اول : (شفا) (5)

دوم : (خالده)

سيم : (ضعيفه) (6)

چهارم : رقيه

پنجم : (حيّه) (7)

ص: 147


1- گوش دادن
2- بر وزن نظم لفظاً و معنى
3- ظاهراً (نضله با نون مفتوح) بوده باشد چنان که در سیره است
4- بفتح صاد و ياء مشدد آخر
5- بكسر شين
6- در سیره ضعیفه با صاد نقطه دار ذکر شده است
7- بفتح ماء

مادر اسد ، قَيلَه (1) دختر عامر بن مالك الخُزاعى بود ، و مادر ابا صيفى و حيّه ، هند دختر عمرو بن ثعلبه خزرجيه بود ، و مادر نضله و شفا زنى از قضاعه بود ، و مادر خالد و ضعيفه دختر ابى عدىّ مازنيه بود ، و مادر عبد المطّلب و رقيه ، (سلمى) (2) بنت عمرو بن زيد بن لبيد (3) بن خداش (4) بن عامر بن غَنَم (5) بن عدىّ بن النّجار بود ، و مادر سلمى ، (عُميره) (6) دختر صخر بن حارث بن ثعلبة بن مازن بن النّجار بود ، و مادر عميره ، سلمى دختر عبد الاشهل النّجاريه بود و اين سلمى كه به حبالهء نكاح هاشم درآمد مدت زمانى زن اُجَنحة (7) بن الجُلاح (8) بن الجريش (9) بن جحجبا (10) بن كلفة (11) بن عوف بن ملك بن الاوس (12) بود و از او فرزندى عمرو نام داشت و در بلدۀ مدينه سكون مى فرمود ، و بعد از اجنحه پيمان داد كه ديگر به حبالهء نكاح كس در نيايد مگر به شرط آن كه اختيار جدائى با خودش باشد و آن روز كه شوهر را نخواهد از او طلاق تواند گرفت .

و از آن سوى چنان افتاد كه هاشم در خواب ديد كه بايد به مدينه شود و سلمى را به حبالهء نكاح درآورد ، پس در سفرى كه به سوى شام براى تجارت مىرفت به مدينه درآمد و به خانهء عمرو فرود شده ، دختر او سلمى را به شرط زنى بگرفت . و عمرو با هاشم پيمان بست كه

ص: 148


1- فتح قاف و سكون ياء و فتح لام . در سیره نام جد او (مالك) ذكر شده است
2- بفتح سين و الف مقصوره . طبری او را بنا بنقل ابن اسحق دختر زید بن عمرو بن لبيد بن خرام بن خداش بن جندب بن عدی بن النمار می داند . وليكن نقل مؤلف کتاب مورد اعتماد صاحب كتاب عدة الطالب و خود طبری می باشد
3- بر وزن کریم
4- بر وزن کتاب
5- بر وزن فهیم
6- بر وزن سفینه
7- بر وزن رقية با همزة اول و حای دوم و یای سوم و حای چهارم ، و اجنجه غلط است
8- بر وزن سؤال
9- در سیره قریش بر وزن امیر
10- جحجبي بجیم اول مفتوح و حای بی نقطه ساکن و جيم مفتوح سوم و فتح باء و باء ساکن چنان که در سیره است
11- بر وزن سرفه و حربه
12- بفتح همزه

دختر خود را با تو دادم بدان شرط كه اگر از او فرزندى به وجود آيد ، همچنان در مدينه زيست كند و كس او را به مكّه نبرد . هاشم بدين پيمان رضا داد و در مراجعت از شام ، سلمى را به مكّه آورد ، و چون سلمى حامله شد بنا به آن عهد كه شده بود او را برداشته ديگر باره به مدينه آورد تا در آن جا بار بگذارد ، و خود عزيمت شام فرمود و در ارض غزه بدرود جهان كرد .

اما از اين سوى سَلمى بار بنهاد و پسرى آورد ، و چون كودك را بر سر ، موئى سفيد بود او را شيبه نام نهادند و تربيت همى كردند . و بعد از هاشم منصب سقايت و رفادت به برادر كوچك ترش مطّلب انتقال يافت . از اين روى كه مكانت و حصافت و ثروت او از عبد الشّمس زياده بود و قريش او را به سبب آن سماحت (1) و شرافت كه داشت فيض لقب دادند ، و مطّلب چندان اين دو منصب را بداشت كه شَيبَه كه مشهور به عبد المطّلب است در مدينه به حدّ رشد رسيد ، پس برادرزاده را از مدينه به مكّه آورد و اين دو منصب را به دو تفويض نمود (چنان كه در ذيل قصهء عبد المطّلب در جاى خود مذكور خواهد شد) (2)

جلوس بلاش بن اشغ در مملکت ایران پنج هزار و شش صد و چهل و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

*جلوس بلاش بن اشغ در مملکت ایران پنج هزار و شش صد و چهل و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود. (3)

بلاش بن اشغ بعد از خسرو در مملکت ایران پادشاهی یافت و دارالملک ری را مرکز دایره سلطنت نمود و پادشاه زادگان ایران او را بچشم بزرگواری نگریستند و اوامر و نواهیش را پیروی همی کردند و جذیمة الابرش که در این وقت حکومت و سلطنت اراضی حیره داشت با حضرت او از در مسکنت و ضراعت بود و بارسال رسل و رسائل و انفاذ تحف و هدایا او را از خود راضی کرد . در زمان دولت بلاش ترو در مملکت ایتالیا قیصری یافت و بر سر برایمپراطوری جای گرفت . بلاش چند تن از دانایان در گاه را بنزدیک او فرستاد و او را تهنیت گفت و با ملک ایتالیا کار بمودت گذاشت و مدت پادشاهیش در ایران دوازده سال بود.

ص: 149


1- بر وزن سلامت : جود و سخاوت
2- از اول داستان کعب تا این جا از سيرة ابن هشام جلد اول ص 115-153 نقل شده است
3- بر وزن لواش

جلوس ترو در مملکت روم و ایتالیا پنج هزار و شش صد و پنجاه و يك سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ترو (1) از پس کلادیس بر سریر سلطنت جای گرفت و در مملکت روم و ایتالیا و فرانسه و انگلیس و اسپانیول و یونان و مصر و افریقیه و سودان و حبش و شام و بیت المقدس تا سر حد ارمن فرمان روا شد و مرتبۀ ایمپراطوری یافت و لقب قیصری و نام اغسطس را که بمعنی همایون است مخصوص سلاطین روم فرمود. اما بعد از مدتی که از ایام دولتش سپری شد نام قیصری را با قوام نزديك خود لقب می داد لکن لقب همایونی را مخصوص ایمپراطوری بالقات می داشت . و مردم روم که در عهد کلادیس بدین شماره بودند بتحت فرمان ترو در آمد در تمامت مملکت یک صد و بیست ملیون که عبارت از دویست و چهل کرور (2) باشد مرد و زن بود و از این جمله شش مليون و نه صد و چهل و نه هزارتن مرد جنگی بود که اگر ایمپراطور خواستی توانستندی بکار جنگ آمد و این مردم با زن و فرزند بیست ملیون بودند و مردم خارجه از روم دو مساوی اهل روم بودند . و عبید و بندگان مساوی خلق روم بودند ، و این جمله در یک هزار و صد و نود و هفت شهر كوچك و بزرگ سكون داشتند و جميعا خود را دولت واحد می دانستند و متفق بودند . و ترو بر جميع این مردم و بلدان (3) پادشاهی یافت . و ملكى متنمر و متكبر و خوئی نازیبا داشت در دار الملك روم قصری بنیان کرد که همه خشت آن از زر ناب (4) بود و در آن خوش از زر بنشست و بلهو و لعب پرداخت ، و او را در علم موسیقی بهره تمام بود و شعر نیز نیکو می دانست و در اوایل دولت خواست تا مردم فریفته محاسن اخلاق او باشند و روی دل ها را با خود کند فرمود تا کارکنان دولت آن زر که از میراث و موقوفات می گرفتند بدان روش که در ذيل قصة اغسطس مرقوم شد مطالبه نکنند و اهالی مملکت را از این گونه تحمیل معاف دارند اهالی مشورت خانه نخست سخن ایمپراطور را تحسین نمودند اما از بیم آن که

ص: 150


1- گذشت صحیح آن (نرن) بکسر نون اول و ضم راء چنان که در (لاروس فرانسه)
2- پانصد هزار
3- بضم : شهرها
4- ناب : خالص

مبادا دخل دولت اندك شود و کار معیشت برایشان صعب افتداندك اندك رأى پادشاه را از این کار برتافتند و نگذاشتند این اندیشه راست آید.

بالجمله ایمپراطور نر و چون در کار خویش استقلال یافت آغاز جور و اعتساف (1) فرمود خاطرها را از خود رنجه ساخت نخست پطرس و سولس را که از جمله حواریون بودند چنان که در خاتمه حال ایشان مذکور شد حکم داد تا بر دار کنند . ایشان گفتند ما را آن پایه نیست که بر روش عیسی علیه السلام شهید شویم و درخواست نمودند تا مردم روم سرهای ایشان را بخاك در برند و پای ها را بر افراشتند تا جان بدادند . دنرو از این گونه ظلم کرد چندان که مردم روم که او را باستحقاق قیصر می دانستند در قتلش یک جهت شدند و بزرگان روم انجمن کرده گفتند پسر جرمنکس (2) را چه افتاده که چندین راحت خویش را در زحمت ما داند و قتل و نهب ما را آسان و گوارا شمارد ؟ لاجرم همگی همداستان شده باتفاق افواج خاصه بر پادشاه بشوریدند . ترو نیز در محافظت خویش پرداخت و از اعوان و انصار خود سپاهی راست کرد بالاخره این آشفتگی و پریشانی بجمیع مملکت سرایت کرد و مدت هیجده ماه این کشش و کوشش در میان بود چنان که چهار تن از شاهزادگان بزرگ عرضه هلاك و دمار (3) گشت و هم در پایان کار ترو نیز بقتل رسید و مدت پادشاهی او دوازده سال بود

جلوس گودرز در مملکت ایران پنج هزار و شش صد و پنجاه و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

گودرز بن بلاش بعد از پدر در مملکت ایران بر کرسی سلطنت قرار گرفت و ملکزادگان ایران او را بر خود بزرگ شمردند ، و حکم او را مطاع دانستند. در روزگار دولت او تیتس (4) که شرح حالش مذکور خواهد شد در مملکت ایتالیا و دیگر مملکت قیصری یافت و گودرز بحضرت او رسول و نامه فرستاد و عقد مودت استوار کرد از این روی چون تیتس عزم خرابی بیت المقدس کرد و خواست تا خون یحیی پیغمبر صلی الله علیه و آله را از

ص: 151


1- کجروی
2- ژرمانيكوس بكسر اول و ضمه ترکی کاف
3- بر وزن سلام : هلاكت
4- تيتوس

اغرييس ملك آل اسرائیل بازجوید هم نامه بنزديك گودرز فرستاد و او را پیام داد که در این سفر چون لشگری بخواهیم برای جنگ بنی اسرائیل می باید دریغ نفرمانی گودرز نیز مسئول او را با اجابت مقرون داشت و حکم داد تا عمرو بن عدی مردم خویش را آماده دارد و هر گاه قیصر بخواهد از حیره بحضرت او کوچ دهد و خود نیز سپاهی آراسته کرد و هنگام رسیدن قیصر باراضی مقدسه از طریق اهواز و شوشتر بسوی او فرستاد تا اگه کار بیت المقدس را بپایان برد (چنان که در ذیل قصه تیتس مرقوم خواهد شد) و مدت سلطنت گودرز در ایران سی سال بود.

جلوس شانک دی در مملکت چین پنج هزار و شش صد و شصت سال بعد از هبوط آدم بود آدم علیه السلام بود

شانك دى نام پادشاه چهارم است از اولاد خوخن کون و ایشان طبقه نوزدهم انداز سلاطین چین و ماچین و تبت و ختا بالجمله شانك آن گاه که پدرش از این جهان بدر شد طفلی شیر خواره بود و بزرگان چین گفتند: پادشاهی چین را از این خاندان بیرون نخواهیم گذاشت و جز شانك دى را اطاعت نخواهیم نمود و همگی در این سخن همداستان شدند لاجرم مادر شانك دى همه روزه فرزند خود را در آغوش گرفته بر سریر سلطنت جای می کرد و برتق (1) و فتق (2) امور جمهور می پرداخت مدت یک سال بدین روش بود و حکومت مادر شانك دى داشت آن گاه شانك دى نيز در سلطنت باقی نماند

جلوس فبدی در مملکت چین پنج هزار و شش صد و شصت و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

عبدی نام پادشاه پنجم است از خاندان خوخن کون که بعد از شانك دى مرتبه خاقانی یافت و بر کرسی جهانبانی جای کرد

و مملکت چین و ماچین و تبت وختا را مسخر فرمود و عمال ممالك را بدرگاه خویش حاضر ساخته هر کس را بر سر عمل منصوب فرمود و کار رعیت و لشگری را بنظام کرد مردم در روزگار او بفراغت و رفاهیت زیست کردند و از فتنه و خونریزی محروس

ص: 152


1- بر وزن عقل : بستن
2- بر وزن عقل : باز کردن

و محفوظ بودند . و این طبقه از سلاطین بر آئین و شریعت شاکمونی که شرح حالش مرقوم شد می زیستند و مدت سلطنت عبدی در مملکت چین نوزده سال بود.

جلوس سرجیس گلبا در مملکت روم پنج هزار و شش صد و شصت و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

سرجیس (1) گلبا (2) که او را قلبه نیز گویند از پس آن که نر و بقتل رسید بتخت سلطنت بر آمد و مرتبه قیصری یافت. در این وقت افواج خاصه (که شرح حال ایشان در ذیل قصه اغسطس نگارش یافت) چنان می دانستند که سلاطین روم خاص از برای انجاح (3) و اسعاف (4) مطالب ایشان است و در كار ملك از هیچ گونه دراز دستی دریغ نمی داشتند و از اخذ اموال و انقال مردم در هیچ وقت خود داری نمی فرمودند .

این معنی بر سرجیس گلبا گران آمد لاجرم خواست تا ایشان را از تعدی باز نشاند . آن جماعت دیگر باره آغاز فتنه کردند و با یکدیگر پیمان داده بر امپراطور بشوریدند و او را از تخت سلطنت فرود کردند و کار بکام آوردند و مدت سلطنت سرجیس کلبادر گران مملکت ایتالیا هفت ماه بود

جلوس اثو در مملکت روم پنج هزار و شش صد و شصت و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

*جلوس اثو در مملکت روم پنج هزار و شش صد و شصت و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود (5)

اثو بعد از سرجیس كلبا بر سرير ملك بر آمد و در مملکت ایتالیا و روم و ديگر ممالك محروسه دولت روم نامش بایمپراطوری بلند شد ، افواج خاصه در زمان او نیز در خود سری باقی بودند و کار بر حسب آرزوی خویش می راندند . پادشاه چون از در رد و منع بیرون شد هم او را بروز سرجیس گلبا نشاندند و از تخت ملکی فرود کردند . مدت پادشاهی اثو در مملکت ایتالیا یک سال بود

ص: 153


1- بفتح سين
2- گالبا ( آ )
3- بر وزن اکرام: برآوردن حاجت
4- بر وزن اکرام: برآوردن مقصد
5- در کتاب آلر باله (اتن ) بضم همزه و تای دو نقطه و نون آخر ضبط شده است

جلوس دینیس در مملکت روم پنج هزار شش صد و شصت و امه پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

*جلوس دینیس در مملکت روم پنج هزار شش صد و شصت و امه پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود (1)

دی تیس بعد از اثو صاحب تخت و تاج شده بر مدارج (2) قیصری ارتقا فرمود . افواج خاصه هم او را بتخت ملك نگذاشتند و شورشی عظیم بر پای کرده او را از میان برداشتند و در این فتنه ها که افواج خاصه بر پای می کردند بزرگان مشورت خانه خرسند بودند چه در دل داشتند که کار با قیاصره راست نیاید و دیگر باره دولت جمهور برقرار شود. بالجمله مدت ملك دى تيس يك صد روز بود

جلوس حمری بن جفنه در مملکت شام پنج هزار و شش صد و شصت و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

عمر و بن جفنه (3) بعد از پدر خود جفنة بن عمرو بن عامر مزيقيا بتخت سلطنت جای گرفت و بر مملکت شام مستولی شد ، خرد و بزرگ آن اراضی سر بطاعتش فرو داشتند و خدمتش را کمر بستند. چون کار شام را بنظام کرد نامه ای از در تهنیت و فروتنی بنگاشت و بدست فرستاده دانا بسپرد و بعضی از تحف و هدایا نیز بار داشت و او را بدرگاه و او را و سیاسیان که هم در آن سال قیصری ایتالیا یافته بود فرستاد و از وی منشور (4) و خلعت سلطنت خویش طلب داشت .

چون نامه و رسول او بحضرت قیصر پیوست و سپاسیان او را گرامی داشت از عمرو اظهار رضامندی فرمود و خلعت بدو فرستاد و حکومت شام را با تفویض کرد . و عمرو مدت هیجده سال در کمال استقلال سلطنت شام کرد و در گذشت .

جلوس و سپاسیان در مملکت روم پنج هزار و شش صد و شصت پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

و سیاسیان (5) که او را وسیشن (6) نیز گویند پدرش یکی از سرکردگان خرد بود

ص: 154


1- در کتاب مذکور (ویتلیوس) با واو و لام مشدد بعنوان امپراطور پس از اتن ذکر شده است
2- جمع مدرج : پله
3- بر وزن خنده
4- نامه سر باز کنایه از علنی و صریح
5- نامه سر باز کنایه از دستور علنی و صریح در کتاب مذکور و سپازین بكسر واو و فتح باء (لاروس فرانسه)
6- بكسر واو و فتح یا فارسی و شین

و جدش یک تن از آن مردم بود که در میان بلده مال دیوان فراهم می نمود و خود اگر چه در بذل مال و رسوم افضال امساکی عظیم داشت، اما او را حصافتی بکمال و شجاعتی لایق بود چنان که در سن کهولت بسلطنت رسید و بعد از دی تیس بتخت قیصری بر آمد و لقب قیصر نخست در روم مخصوص خاندان اغسطس بود و بعد چنان شد که با خویشان پادشاه نیز این نام می نهادند، عاقبت بد آن جا رسید که بر هر که سلطان بود این نام می دادند چنان که و سیاسیان را قیصر گفتند ، و این طبقه را فلوین (1) گویند

بالجمله چون بر سریر سلطنت جای کرد و مملکت روم و ایتالیا و اسپانیول و فرانسه و انگلیس و دیگر اراضی یوروپ را بگرفت و بر مملکت مصر و افريقيه و شام و بيت المقدس استیلا یافت فرزند خود تتیس (2) را که او را طيطوس نیز گویند ولیعهد ساخت و بر تمامت لشگرها سپهسالاری داد و او را برای نظم و نسق ولایات شرقی بیرون فرستاد طيطوس کار مصر و شام را بنظام کرد و عمرو بن جفنه را قوت بخشید در این سفر اغریس که پادشاه بیت المقدس بود در حضرت طيطوس اظهار عقیدتی بسزا نفرمود و این معنی بر خاطر طیطیوس گران آمد. اما چون از قیصر اجازت نداشت متعرض حال او نشد و از آن جا باراضی عربستان عبور کرده بلده جده را بگرفت ، و عمال خویش را منصوب نمود و چندان در آن بلدان بذل و بخشش نمود و با مردم روی گشاده داشت که جمیع مردم اراضی شرقی روم او را چون یکی از خدایان خود پرستش می نمودند. بزرگان روم چون بزگواری و مکانت طيطوس را در اطراف جهان بشنیدند گمان کردند که او در حق پدر اندیشه بد کرده است و بدان سر است که تاج و تخت از دست و سپاسیان بگیرد و این معنی را چند کرت گوشزد قیصر نمودند.

اما ایمپراطور گوش بسخنان ایشان نداد و هر روز در حق پسر برأفت و ملاطفت بیفزود و طیطوس نیز هرگز راه خلاف نسپرد تا روزگار پدرش منقضی شد و مدت سلطنت و سپاسیان در مملکت ایتالیا نه سال بود .

ص: 155


1- فلاوين (فاء) بدون حرکت و فتح یاء چنان که در دو کتاب است
2- بضم تای دوم

جلوس عمرو بن ودی در مملکت خبره پنج هزار و شش صد و هفتاد و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

عمرو بن عدى اللخمی (1) فرزند خواهر جذيمة الابرش است و بعضی از سیر او در قصه جذیمه مرقوم افتاد. او اول پادشاه است از بنی لخم که در حیره سلطنت كرد و ملوك بنی لخم همه نسب بد و رسانند.

چون خبر قتل جذیمه را بدان نسق که نگارش یافت قصیر بارض حیره رسانید هم از راه بنزد عمر و بن عدی آمد و گفت : أناثر انت؟ عمر و در جواب گفت : «بل ثائر سائر» یعنی ای عمر و آیا خون خال خود را از زبا باز خواهی جست؟ عمرو در جواب گفت : از پای نخواهم نشست تا کین او را باز نخواهم (و این سخن در میان عرب مثل گشت) .

اما چون حديث قتل جذیمه در حیره پراکنده شد عمرو بن عبد الجن الجر می نیز بهوای سلطنت برخواست و میان او و عمر و بن عدی کار بمخالفت رفت و از دو طرف هواخواهان فراهم شدند و نزديك بدان شد که تیغ ها از نیام بر آید و کار بمقاتله انجامد قصیر از میانه برخواست و مردم را به پند و موعظت از منازعت باز نشاند ، و عمر و بن عبد الجن را که از صنادید قوم بود مطیع عمرو بن عدی نمود آن گاه مردم خیره یک جهت شده با طاعت عمروبن عدی در آمدند و او را بسلطنت برداشتند.

آن گاه که در پادشاهی استقلال یافت بلده حيره را دار الملك نمود و حصن و باره (2) آن را استوار کرد. در این وقت که کارها بنظام شد قصیر بنزد عمرو آمد گفت: اکنون که سلطنت یافتی خون خال خود را آسان نباید گرفت برخیز و کمر بكين زبا بر بند و او را کیفر کن ،عمر و گفت: ای قصیر «هی امنع من عقاب الجو» یعنی زبا را بدست آوردن مشگل تر است نزد من از عقابی که بر هوا طیران کند ، من چگونه بدو دست یابم . و این سخن نیز در میان عرب مثل گشت

اما از آن سوی چون زبا آگهی یافت که عمر و بن عدی بجای جذیمه سلطنت یافته

ص: 156


1- بر وزن فهم
2- دیوار شهر و قلعه

دانست که او کین خال خواهد جست و سخت از عمر و هراسان بود ، پس بفرمود زنی که در فن كهانت بكمال بود حاضر ساختند و از او از پایان روزگار خود و هلاکت خویش سؤال فرمود. آن زن کاهنه در جواب گفت كه هلاك تو بسبب عمرو بن عدی خواهد بود لكن بدست او مقتول نخواهی شد بلکه خود را از بیم او هلاک خواهی کرد. زبا چون این معنی را بدانست خواست تا از کید عمر و ایمن باشد نخست نقبی از خانه خود بمیان شهر کرد تا اگر مغافصتاً (1) دشمن بر وی تاختن کند از آن راه بتواند گریخت و یکی از صورت گران حضرت را فرمود تا بحیره رفته صورت عمرو را بر بافته نگار (2) کند و با خود بیاورد.

پس آن نقاش بر حسب فرموده بحیره آمد و یک سال در آن جا توقف نمود و صورت عمرو بن عدی راچه بروز رزم و چه هنگام بزم و چه ایستاده و چه نشسته نگار کرد و بخدمت زبا آورد تا بهر جامه که او را مشاهده کند بشناسد و زبا پیوسته از عمرو در حذر بود و بحفظ و حراست خویش اشتغال می نمود. اکنون بر سر سخن رویم.

قصیر با عمر و گفت : هرگز زبا مانند عقاب نیست بلكه نيك توان او را مکافات كرد زبا بشرط آن که آن چه گویم سخن مرا پذیرفتار باشی ، و آن اینست که فرمان دهی تا بینی مرا قطع کنند و صد تازیانه بر پشت من زنند آن گاه مرا با زبا بگذار و انجام کار او را از من بخواهم عمر و گفت من هرگز این کار نکنم و تو را بی موجبی (3) چنین زحمت روا ندارم. دیگر باره قصیر بسخن آمد و گفت : «خل (4) عنى اذن (5) و خلاك دم» کنایت از آن که سخن مرا بپذیر و خود را از نکوهش و سرزنش مردم آزاده دار (و این سخن در میان عرب مثل گشت) پس عمرو برحسب خواهش قصیر بفرمود تا بینی او را قطع کردند و پشتش بضرب تازیانه محال در هم شکشتند . و قصیر چند روزی توقف کرده اندکی جراحت خود را بالتیام (6) آورد آن گاه بکردار مردم گریخته از حیره بیرون تاخت و راه جزیره پیش گرفت و همه جا راه بریده بدرگاه زبا آمد

ص: 157


1- ناگهان گرفتن
2- نقاشی
3- بی سبب و علت
4- در مروج الذهب (فاعنى و خلاك ذم) بجای این جمله است
5- کسی که حرف هر کس را بپذیرد
6- اصلاح و خوب کردن

حاجب بدوید و بعرض رسانید که اینك قصير بن سعد اللخمی بر در ایستاده زبا بفرمود : او را در آوردند و از روزگار او باز پرس فرمو، قصیر عرض کرد که عمرو بن عدی چنان پنداشت که مرا در حضرت تو عقیدتی بوده و جذیمه را من بنزد تو برای کشتن فرستاده ام لاجرم مرا بدین روز نشانید و هم از پی هلاك من بود ، ناچار گریخته پناه بحضرت تو آورده ام . زبا سخنان او را باور داشت. و شاد خاطر شد که مانند قصیر امیری از درگاه عمر و بسوی او شتافته . پس بفرمود او را در سرائی نیکو فرود آوردند و آن چه در بایست داشت آماده ساختند و روز تا روز بر عظمت و جلالت قصیر بیفزود و او را محل وثوق دانست.

از قضا روزی در انجمن زبا جامه بس زیبا حاضر بود و زبا بستودن آن جامه زبان باز داشت . در این صورت قصیر فرصت بدست کرده معروض داشت که این گونه جام ها و از این بهتر در ممالك عراق بسیار باشد ، اگر ملکه جزیره رخصت فرماید من توانم بدینجانب آورد ، و هم اکنون مرا توانائی جنگ و سپاه گردانی نمانده اگر خواهی مقداری از سیم و زر مرا ده تا از بهر تو تجارت کنم و پیمان می دهم که از این کار سودی عظیم بخزانه رسانم زبا سخنان او را پذیرفت و فرمود مبلغی زر و سیم بدو سرمایه دادند. پس قصیر از مملکت جزیره بسوی عراق آمد و در نهانی عمرو بن عدی را دریافت و صورت حال را با او بگفت و عرض کرد که چون چند کرت بروش بازرگانان آمد و شد کنم کار زبا را کفایت خواهم کرد. اکنون از اشیاء نفیسه و جامه های نیکو مرا عطا کن تا با خود بنزديك زبا برم و او را فريفته سود تجارت کنم عمر و بفرمود : تا آن چه خواست بدو دادند و او را باز پس فرستاد. آن گاه قصیر حمل خویش را ساز کرده مراجعت نمود و نزد زبا آمد و آن اشیاء نفیسه را پیش گذرانید و از آن تجارت سودی عظیم باز نمود و زبا را شاد خاطر ساخت

و دیگر باره ساز سفر عراق کرد و در این کرت زیاده از نخستین سود تجارت بحضرت زبا کشید . و او چنان فریفته شد که در کرت سیم هزار شتر بقصیر سپرد تا از اشیاء عراق حمل کرده باز آورد . در این کرت چون به عراق عرب آمد در نهان بنزد عمر بن عدی آمد و گفت تا دو هزار نتك (1) غراره (2) برای شتران فراهم کردند و دو هزار مرد جنگی

ص: 158


1- يك لنگه بار
2- بر وزن سواره : جوال

از لشگریان انتخاب نمودند و هر مرد را با سلاح جنگ در يك غراره جای دادند و هر دو غراره را بر شتری حمل کردند. (قصیر اول کس است که اختراع غراره کرد).

بالجمله قصير عمرو بن عدی را با آن مردان جنگی حمل کرده بسوی جزیره کوچ داده و شب ها همی راه پیمود و روزها در کمین جاها (1) بیاسود تا بجزیره رسید . آن گاه خود از پیش شتافت و شامگاهی بنزد زبا آمد و او را مژده داد که از این سفر گنجی بزرگ بسود آورده ام و گفت «آخر البز على القلوص» (2)

کنایت از آن که این تجارت بنهایت شد و آخرین جام ها است که بر شتران جوان حمل کرده ام. (و این سخن مثل گشت) آن گاه گفت : ای زبا اکنون بجانب دروازه شهر عبور فرمای و آن بارهای اشیاء نفیسه را نگران باش «جئت بماصاء (3) و صمت» (4) کنایت از آن که از جام های یک رنگ و الوان آورده (و این سخن نیز مثل گشت).

در این وقت زبا برخاسته بدروازه شهر آمد و بدان شتران نگاه کرد که از گرانی بار بزحمت طی مسافت می کردند و قوایم (5) آن ها از حمل گران بر خاك فرد می شد با گفت ای قصیر:

ما للجمال مشيها ويندا (6) *** أجندلا (7) يحملن ام حديداً؟

أم صرفاناً (8) بارداً شديداً؟ *** أم الرجال قبضوا (9) قعوداً؟

و آن شتران همی بشهر در آمدند و چون آن شتر که از قفای آن جمله بود بدروازه در آمد دروازهبان آن منخسه که بجهت احساس نهفته هر حمل بدست داشت بر زبر غراره نهاده فرو برد از قضا جراحتی به پهلوی آن مرد که در غراره بود فرو رسانید و بی اختیار از او بادی بجست . مرد دروازه بان بزبان رومی گفت که این جوال ها ضرطه می افکنند.

ص: 159


1- کمین گاه
2- بز بفتح باء و تشدید زاء : پارچه پنبه ای یا کتانی قلوص بر وزن کبود : شتر بران یا دارای دست و پای بلند
3- صاد النخل : خرمای آن رنگ گرفت
4- صامت : ساكت : كفاية از مال قیمتی است زیرا (مال صامت) بر طلا و نقره گفته می شود
5- دست و پای آن ها
6- بآسانی و آرامی
7- بر وزن کردن سنگ
8- بر وزن ضربان : مس
9- در مروج الذهب جثما بر وزن ركما بجای قبضوا ذکر شده است.

مع القصه قصير شترها را بشهر در آورد و در جایی مناسب بار بگرفت و زبا نیز مراجعت کرده در سرای خویش بخفت صبحگاه قصیر مردان جنگ را از غراده بر آورد. و عمرو بن عدی را با جمعی از ابطال بر سر آن نقب که زبا برای روز فرار کرده برد و باز داشت و دیگر مردان جنگ را فرمود ناگاه در میان شهر در آمده فریاد بر آوردند و تیغ ها بر کشیدند. و هر کرا یافتند مقتول ساختند. چون این غوغا بگوش زبا رسید دانست که کاربر چگونه است لاجرم راه نقب پیش گرفته تا از میان شهر سر بدر کند و فرار نماید . چون سر از نقب بدر کرد چشمش بر صورت عمرو بن عدی افتاد و چون نقش چهره او را داشت بشناخت و دانست که دیگر رهایی میسر نشود. پس آن زهری که در نگین دان (1) برای چنین روزی داشت بمکید و گفت: «بیدی لا ییدا بن عدی» و در گذشت (و این سخن در میان عرب نیز مثل شد) بعد از هلاکت زبا عمر و بدان بلد مغلبه جست و مخالفین را با تیغ کیفر داد : مردم جزیره ناچار سر در فرمان او نهادند و کمر اطاعت و انقيادا استوار نمودند و مملکت جزیره ضمیمه ممالك او گشت. و عمر و کار آن اراضی را بنظم و نسق کرده از جانب خویش عمال بگماشت و با جانب حیره مراجعت کرد و باقی روزگار خویش را بفراغت و آسودگی بزیست و مدت پادشاهی او یک صد و هیجده سال بود و در ایام سلطنت خود سلاطین عجم را مطیع و منقاد بود خاصه در حضرت اردشیر که در اواخر دولت او بادید آمد عقیدتی بسزا داشت (چنان كه هر يك در جای خود مذکور خواهد شد) (2)

جلوس تیتس در مملکت روم پنج هزار و شش صد و هفتاد و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

تیتس که هم او را طيطوس گویند پسر و سپاسیان است. و بعضی از سیر او در ذیل قصه و سپاسیان مرقوم افتاد و نیز گفته شد که در آن سفر که طيطوس بسپهسالاری بمصر و شام عبور کرد اغریبس که پادشاه بیت المقدس بود او را مکانتی ننهاد، و این معنی بر خاطر

ص: 160


1- جای نگین
2- مروج الذهب جلد دوم (ص 95 - 97)

طیطوس گرانی می کرد تا این هنگام که و سپاسیان از جهان رخت بدر برد و او در سریر قیصری استقرار یافت . نخست كار ممالك روم و ايتاليا و دیگر اراضی یوروپ را بنظم و نسق کرد؛ عمال عادل در هر بلد نصب نمود و روی دل ها را بسعت خلق و بذل مال و بسط عدل بسوی خود فرمود . آن گاه با صنادید حضرت در کار اغریپس و بیت المقدس مشورت کرد. ایشان عرض کردند که از بنی اسرائیل هیچ طبقه زبان کارتر نیستند ایشان با هیچ عهد نپائیده اند (1) و با هیچ پادشاه پیمان بپایان نبرده اند ، این همه سهل است چشم از حق هم یپوشند و پیغمبران خود را همی کشند : یحیی را که در میان خود پیغمبری بزرگ می پنداشتند از بهر زنی زانیه کشتند چنان که هنوز خونش در جوش باشد و هیچ کس بر او رحم نکرد . طیطوس چون این سخنان بشنید تصمیم عزم داد که یک باره بيت المقدس را خراب کند و یهودیان را بقتل آورد و چنان کرد بدینسان که مذکور می شود (2)

خرابی بیت المقدس بدست طبطوس پنج هزار و شش صد و هفتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

در این وقت که طیطوس در تعذيب اغريس و تخريب بيت المقدس یک جهت شد از گودرز که در این هنگام سلطنت ایران داشت رسول برسید و نامه بیاورد و قصد پادشاه ایران را باز نمود که با قیصر از در مرافقت و موافقت است. این معنی نیز دل قیصر را قوی کرد و با فرستاده گودرز گفت که از عهد اغسطس تاکنون سلاطین ایتالیا را با پادشاهان ایران همه ساز دوستی طراز بوده و بنیان مودت محکم افتاده بلکه هر کار که پیش آمده باستعانت و استظهار یکدیگر کرده اند . اينك مرا عزم آنست که بنی اسرائیل را بدانچه با پیغمبران کرده اند و با سلاطین روا داشته اند کیفر کنم، و از گودرز می خواهم که لشگری برگمارد و ما را در این مهم یاری فرماید . این بگفت و فرستادگان گودرز را تشریف ملکی داده رخصت انصراف فرمود. ایشان چون بحضرت گودرز پیوستند و در خواست قیصر را بدور سانیدند در حال منشوری بعمرو بن عدی که در این وقت سلطنت

ص: 161


1- نگه داشتن عهد و پایداری کردن
2- آلرباله این فتنه را در زمان پدر او دانسته و 9 سال قبل از جلوس او خرابی بيت المقدس را انجام شده می داند ، بلی آخر کار پسر را مأمور کرده خود مراجعت می نماید.

حیره داشت فرستاد ، و حکم داد که آن هنگام که سپاه قیصر باراضی مقدسه در آید لشگر خود را برداشته بحضرت او پیوندد ، و همچنان در عراق عجم لشگری راست کرد که برای خدمت قیصر حاضر باشند.

اما از آن سوی طيطوس لشگر خویش را ساز کرده از دارالملک روم بیرون شد و همه جاطی مسافت کرده بمصر آمد و خبر رسیدن او در اطراف جهان پراکنده شد . عمرو ابن جفنه که از جانب قیصر سلطنت شام داشت (چنان که مذکور شد) بحضرت او شتافت و عمرو بن عدی بفرموده گودرز با لشكر عراق عرب از دارالملك حيره بسوى او شد و در ارض شام بدو پیوست و لشگر عراق عجم نیز از اهواز و شوشتر عبور کرده بلشگرگاه قیصر فرود شدند. پس طیطوس با چنین ساز و برگ بر سر بیت المقدس تاختن برد پادشاه ال اسرائیل اغرییس (که هم شرح حالش از پیش گذشته) چون این خبر بدانست مردان جنگ فراهم کرد و از بنی اسرائیل لشگری عظیم بر آورد و از بیت المقدس بیرون شده در برابر قیصر صف راست کرد. طيطوس آن روز را متعرض حال ایشان نشد و چون شب درآمد و هر دو لشگر بیاسودند فرمان داد تا نیم شب جمعی از لشگریان بر آن جماعت شبیخون (1) بردند و ناگاه بلشگرگاه بنی اسرائیل در آمده و دست بکشتن برآوردند آل اسرائیل اگرچه از این حادثه بلغزیدند، اما از در آویختن و خون ریختن باز نایستادند و بپائیدند تا صبح برآمد و آفتاب برتافت . آن گاه جنگی عظیم پیش آمد و از دو سوی لشگرها در هم افتادند و تیغ و تیر در هم نهادند ، و از یکدیگر همی کشتند و با خاك وخون آغشتند عاقبة الامر ظفر مر سپاه قیصر را افتاد و بنی اسرائیل از لشگر او خسته و شکسته شدند و از پس آن که جمعي كثير عرصۀ هلاك و دمار گشت طيطوس با قهر و غلبه به بیت المقدس در آمد و لشگریان را نیز در آورد و در آن جا پیرزالی بر سر او آمد و گفت : اى ملك ایتالیا ، اگر خواهی ظلم بنی اسرائیل را بدانی بدین تل نظر کن که همی خون از بر آن جوشد . همانا این خون یحیی پیغمبر صلی الله علیه و اله است که از آن زمان كه بخاك ريخته اند همی جوشد و چندان که خاک بر زبر آن ریزند هم بر زبر آید . طیطوس چون بدآن حال نگریست در عجب ماند فرمود: چندان از آل اسرائیل را بر زبر

ص: 162


1- تاختن بر سر دشمن بطوری که غافلگیر شود.

این تل خون بریزم که خون یحیی علیه السلام از جوشیدن باز ایستد این بگفت و فرمان قتل داد لاجرم لشکریان تیغ برکشیدند و هر کرا یافتند بر زبر آن تل برده خون بریختند چون هفتاد هزار تن از بنی اسرائیل کشته شد خون یحیی علیه السلام از جوشش باز ایستاد پس فرمود تا خانه ها را خراب کنند و آتش در زنند و مسجد اقصی را از بن برآورند کما قال الله تعالی

﴿فَإِذَا جَاءَ وَعْدُ الْآخِرَةِ لِيَسُوءُوا وُجُوهَكُمْ وَ لِيَدْخُلُوا الْمَسْجِدَ كَمَا دَخَلُوهُ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ لِيُتَبِّرُوا مَا عَلَوْا تَتْبِيرًا ﴾ (1)

لشگریان دست بخراب کردن امکنه و قتل سکنه برآوردند و بسوختن و آویختن پرداختند در این هنگام طيطوس بر مکانی مرتفع بود و بیوت و قصور بیت المقدس را می نگریست ناگاه دریغ داشت که آن خانه ها بدان زیبائی سوخته و ریخته شود خواست تا لشگریان را از سوختن و خراب کردن منع فرماید بانگ زد که ای مردم ، اکنون باز ایستید. هیچ کس ندای او را اصغان فرمود و طیطوس چندان فریاد کرد که دیگر بانگش از فضای دهن بیرون نمی شد و هیچ کس آن آواز نشنید تا بخواست خدای قاهر قادر تمامت بيت المقدس با خاك يكسان شد و این خرابی از قضا در همان فصل و همان ماه و همان روز بود که بیت المقدس اول بدست بختنصر (2) ویران گشت (چنان که مذکور شد) و دولت بنی اسرائیل در این وقت منقرض گشت و دیگر در میان آن جماعت سلطانی بادید نیامد ، و بقایای ایشان که از تیغ طیطوس رهایی یافتند در بلاد اندلس (3) و مغرب و اراضی عرب و دیگر جاها پراکنده شدند چنان که تاکنون که یک هزار و دویست و شصت سال از هجرت پیغمبر آخر زمان صلی الله علیه و آله گذرد هم پراکنده اند .

مع القصه طيطوس بعد از قتل و نهب بيت المقدس بدار الملك روم مراجعت فرمود و خوش بنشست و با مردم وزیر دستان در کمال رفق و مدارا بود تا روزگارش

ص: 163


1- بنی اسرائیل آیه 7
2- يا بنو كد نصر بفتح باء و سكون خاء و فتح تاء و نون و صاد مشدد پادشاه کلدانی معروف
3- بفتح همزه و دال و ضم لام : شبه جزيرة اليبریای سابق و امروز عبارت از آستانی است در جنوب اسبانیای کنونی مشتمل بر چندین شهرستان

بنهایت شد و مدت سلطنت او دو سال بود .

جلوس دمی تیان پنج هزار و شش صد و هفتاد و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

دمی تیان (1) که هم او را دامیشن گویند برادر طیطوس و پسر وسپاسیان است بعد از برادر بر کرسی مملکت بر آمد و اراضی روم و ایتالیا و بلاد و امصار یوروپ و مصر و شام را فرو گرفت و فرمان داد تا بنام او معبدها بنا کنند و او را چون خداها پرستش نمایند و دست بظلم و تعدی گشود و از ریختن خون خلق و بردن مال ایشان هیچ اجتناب نفرمود مردم از جور او بجان آمدند نخستین اهالی دیشه (2) که بدانسوی رودخانه دنیوب (3) سکون داشتند سر از طاعت او برتافتند و عمال او را از اراضی خویش اخراج نمودند . این معنی دامیشن را بخشم آورد و لشگری عظیم ساز داده از دارالملك روم بیرون شتافت و بر سر مردم دیشه تاختن برد آن جماعت نیز ساز لشگر کرده باستقبال جنگ بتاختند و در برابر قیصر صفر است کردند مردم دامیشن چون دلشاد از پادشاه نداشتند چندان که لایق لشگریان است کشش و کوشش ننمودند لاجرم چندان که قیصر مصاف دادروی ظفر ندید و بی آن که کام روا گردد بدارالملك روم مراجعت کرد . بعد از این واقعه آثار ضعف بر چهره حالش طاری (4) شد پس مردم روم که آرزوی چنین روز می داشتند از پی قلع و قمعش کمر بستند و افواج خاصه چنان که آئین ایشان بود هم در این کار مدد کردند ، و ناگاه بر پادشاه شوریده بدو تاختن بردند و او را گرفته در سرای پادشاهی محبوس بداشتند، و بعد از حبس بقتل رسانیدند .

و آن پادشاه چندان ظالم بود و بدکردار که از پس قتلش هیچ گونه اغتشاش در مملکت روی نداد و از جمله ظلم وی آن بود که یوحنای حراری را چنان که در خاتمه حال حواریون مذکور شد حکم داد تا در جزیره بطموس (5) برده محبوس داشتند و چندان که

ص: 164


1- دميين بضم دال و كسر میم دوم و سین چهارم و فتح یا چهارم چنان که در تاریخ آلر باله و لاروس فرانسه تصریح شد است
2- داسی (فرانسه) و(دیسی) بانگلیسی. در هر صورت با شین غلط است
3- و دانوب (فرانسه) رودخانه معروف
4- عارض
5- پلیس با پطیمس بفتح اول و ضم ميم

دا میشن زنده بود آن حضرت در آن جزیره در حبس بماند . و مدت پادشاهیش در مملکت روم پانزده سال بود (1)

ظهور اسکندر افرودیسی پنج هزار و شش صد و هفتاد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

اسکندر افریدوسی (2) از بزرگان حكما است. او پیرو رای ارسطو بوده و از متأخرين، شیخ الرئیس سخنان او را بیشتر استوار داشته گوید : حضرت باری جل و علا عالم است بهمه اشیاء از کلی و جزئی بر نسق واحد و تغیر نمی کند علمش بتغيير معلوم و متكثر نمي شود و گويد فلك محدد قديم است و ديگر افلاك حادث باشند و در این رأی منفرد باشد که فرماید : هر کوکبی (3) صاحب نفس و طبع است و حرکتش از جهت نفس و طبع اوست

و از اسکندر کتب فراوان در میان است مانند کتاب نفس که بر رد جالینوس (که شرح حالش مذکور خواهد شد) نوشته، و کتاب اصول عاليه ، و كتاب عکس ،مقدمات و کتاب فرق میان جنس و هیولی ، و کتاب رد بر سخن آن که گوید نشاید كائن شود شیء الا از شیء و کتاب رد بر آن که نمی باشد ابصار مگر بخروج شعاع.

و او بسیار از کتب ارسطو را شرح کرده و در حین نگارش حال اسکندر این کتب و مقالات از وی بنظر نگارنده این کتاب مبارک رسید : مقاله ای در عقل بروش ارسطو کتاب در شناخت متحرك كه چگونه حرکت می کند بر متحرك عليه ، مقاله ای در اثبات صور روحانیه آن چنانی که هیولی ندارد ، مقاله در شناخت زمان ،مقاله در تفسیر قول ارسطو که گوید: ملتذ (4) ممکن است که لذت ببرد و هم در آن حال محزون نیز باشد مقاله در اضداد و این که آن اضداد اوائل اشیاء اند برای ارسطو، مقاله ای در استطاعت

ص: 165


1- مقداری از آن در لاروس فرانسه و پاره از آن در کتاب (آلر باله) جلد دوم ص 235 - 236 و قضيه قتل يوحناى حواری در کتاب قاموس مقدس ذکر شده است
2- افردیس بفتح همزه و سكون فاء و ضم راء
3- ستاره
4- بضم ميم و تشديد ذال : لذت برنده

و اختیار ، مقاله ای در صوت، کتاب المبادی، کتاب در تثبیت علت اولی (1) کتاب در هیولی (2) و این که آن هیولی مفعوله است ، مقاله در ماده و عدم و کون، مقاله در این که نشو و نما در صورتست نه در هیولی ، مقاله در این که قوه واحد قابل اضداد است جميعاً ، مقاله در این که هیولی غیر جنس است. و اسکندر را با جالینوس مباحثات و مناظرات بود (3)

جلوس بوشانك خو در مملکت چین پنج هزار و شش صد و هشتاد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

بوشانك خونام پادشاه ششم است از طبقه نوزدهم از اولاد خوخن کون .

چون پدرش عبدی از این جهان بدر شد طفلی شیر خواره بود مادرش او را در آغوش گرفته بتخت سلطنت جای گرفت و در مملکت چین و ماچین و تبت و ختا و ختن حکومت همی کرد و صنادید مملکت حکم او را مطیع و منقاد شدند . و مدت نه سال کار بدین گونه همی بود تا روزگار بوشانك خو منقضی شد و نوبت به سیندی رسید چنان که در جای خود مذکور می شود .

جلوس ثعلبة بن عمر و در مملکت شام پنج هزار و شش صد و هشتاد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ثعلبة (4) بن عمر بعد از پدر در مملکت شام فرمانگذار شد و خرد و بزرگ آن اراضی را بتحت فرمان کرد . چون از مهمات مملکت فراغت یافت چند تن رسول دانا بحضرت دامیشن که در این وقت قیصر روم بود فرستاد و برخی از اشیاء نفیسه انفاذ درگاه او داشت و درخواست کرد که خلعت و منشور سلطنت شام بدو فرستد. دامیشن مسئول او را با اجابت مقرون داشت و پادشاهی شام را بدو تفویض فرمود و ثعلبه مدت هفده سال سلطنت کرده در گذشت

ص: 166


1- بر وزن لوقا : اولی
2- بفتح هاء و الف آخر: مادة المواد
3- چون شرح اصطلاحات بطول می انجامید لذا از توضیح درباره آن خودداری شد
4- بفتح ثاء سه نقطه

جلوس بیژن بن گودرز در مملکت ایران پنج هزار و شش صد و هشتاد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

بیژن (1) ابن گودزر بعد از پدر بر ملک زادگان ایران برتری جست و از دارالملك ری رافع (2) لوای سلطنت گشت : وضيع و شريف مملکت سر بحکمش فرود داشتند و فرمانش را چون قضای (3) مبرم شمردند دامیشن که در این وقت ملک روم بود با بیژن عهد مودت محکم کرد و حقوق گودرز پدر او را که در خرابی بیت المقدس نسبت بقياصره داشت همی بیاد آورد و دربارۀ بیژن نیکوئی اندیشید و مدت پادشادهی بیژن در ایران بیست سال بود.

جلوس سیندی در مملکت چین پنج هزار و شش صد و هشتاد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

سیندی نام پادشاه هفتم است از طبقه نوزدهم از اولاد خوخن کون که بعد از پدر در مملکت چین و ماچین و تبت و ختا سلطنت یافت ، خسروی با فتوت ذاتی و مروت جبلی (4) بود . و مردم در روزگار دولت او آسوده بزیستند و بفراغت آرمیدند چون مدت از بنهایت شد پادشاهی با فرزند او حوتکدی که دو ساله بود منتقل گشت چنان که در جای خود مذکور خواهد شد و مدت پادشاهی سیندی نوزده سال بود .

جلوس نروه در مملکت روم پنج هزار و شش صد و نود و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

نروه (5) که او را نرو نیز گویند پادشاهی نیکو خصال بود . چون افواج خاصه از قتل دامیشن فراغت حاصل کردند نروه را از میان اعیان مملکت انتخاب نمودند و حمایل ایمپراطوری را پیرایه تن او ساختند و نروه بر تخت قیصری بر آمد، و آن گاه چون نيك نظر کرد کشیدن بار سلطنت را صعب یافت و خواست این حمل از دوش فرو گذارد صنادید

ص: 167


1- به بای اول
2- پرچم
3- محکم و غیر قابل تغییر
4- بر وزن سجل : طبیعی و ذاتی
5- بكسر نون و سکون راء

درگاه او نیز دانستند که نروه را تحمل این گونه امور میسر نشود از وی درخواست نمودند که ولیعهدی در کار سلطنت اختیار کند که برتق و فتق مهمات مشغول باشد . نروه نیز این سخن را پسندیده داشت و اگرچه در میان خویشان او مردم فراوان بودند اما هيچ يك را لایق این کار ندانست و طراجن را که مردی چهل ساله بود و سپهسالاری لشگر جرمن (1) سفلی (2) داشت برای ولیعهدی برگزید و او مردی با فضل وهنر بود و با عدل و نصفت (3) آراستگی داشت.

مع القصه در زمان دولت نرده حرادس اتیکس که نسبت به جولیس اتیکس می رساند گنجی عظیم یافت و حرادس از بزرگ زادگان شهر امن است و بیشتر در شهر اسن با فلاسفه محشور بود و در دولت روم منصب عمالی داشت

بالجمله چون حرادس آن گنج بیافت بحضرت نروه شتافت و معروض داشت که گنجی یافته ام و آن نسبت با حضرت قیصر دارد . و نروه فرمود : آن گنج از آن تو باشد که خودیافته حرادس عرض کرد که از چون من رعیتی زیاد است که این چنین گنج را متصرف شوم آن خاص قیصر است. نروه بر آشفت و گفت چندین چه سخن دراز کنی مرا با آن چه تو یافته چکار است ؟ ! خود دان با یافته خود و مرا حاجتی بدو نیست.

لاجرم حرادس باز آمد و آن گنج را متصرف شد و از آن زر مدرسه ای در شهر اسن با مرمر سفید بنیان کرد که شش صد پا طول آن بود ، و تماشاخانه برآورد که جز چوب صندل (4) و عود در آن جا بکار نبرد و آن را بر زن خود موقوف داشت و دیگر شهر اسن را دیوار و قلعه محکم نهاد و معبد نبتون را (که شرح آن در قصه اسکندر مرقوم شده) آرایش کرد و زینت داد و دیگر تماشاخانه در شهر کارتس بنا گذاشت و مدرسه ای در شهر دهلی هندوستان بنیان کرد ، و آب انباری بسیار عظیم در مملکت ایتالیا بر آورد و خلق چندین شهر را به بذل مال دستگیری کرد و فقرا و مساکین را از مسکنت و ذلت بر آورد . و مدت سلطنت نرده در مملکت روم و یوروپ و دیگر ممالک دو سال بود .

ص: 168


1- آلمان
2- بر وزن صفری: پائین
3- بفتح اول و کسر دوم : انصاف
4- درختی است خشبو شبیه درخت گردو ، بر وزن فندك

رسیدن دین عیسی علیه السلام بجزيرة بريتن پنج هزار و شش صد و نود و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

بعد از آن که طيطوس شصت سال بعد از رفع عیسی علیه السلام بیت المقدس را خراب و ویران ساخت (چنان که مذکور شد) یهودیان بهر سوی پراکنده شدند و خبر دعوت عیسی و بی گناهی یحیی علیهما السلام باطراف جهان رسید ، و از آن هنگام خبر بجزیره بریتن (1) آوردند که بزرگ ترین جزایر انگلیس است و این معنی را مکشوف داشتند که عیسی پیغمبر خدای بوده و مردم را بحق دعوت فرموده و یهودیان نسبت با او از طریق ظلم وجود رفته اند لاجرم مردم بریتن از آن وقت اندك اندك بدین عیسی شدند و تا کنون قیاصره روم از ایشان گروگان می گرفتند و بزرگان ایشان را بدار الملك روم می بردند دین عیسی در میان بریتن شیوع داشت و هنوز آن جماعت پادشاهی از خود نداشتند و اطاعت دولت روم می کردند .

جلوس طراجن در مملکت روم پنج هزار و شش صد و نود و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

تراجان (2) که هم او را طراجن گویند در چهل سالگی (چنان که مذکور شد) ولیعهد و قائم مقام نروه گشت و بعد از نروه بتخت سلطنت بر آمد و مرتبه قیصری یافت و او مردی عاقل و عادل بود چنان که نروه در زمان حیات خویش فرمود که اگرچه مرا خویشان فراوانند اما هیچ کس را در خور ولیعهدی خود ندانم جز طراجن را که مردم لاتین (3) است. و سپهسالار لشگر جرمن سفلی و او را از همه مملکت اختیار کرد.

بالجمله طراجن پادشاهی نیکخوی بود و صاحب رأی بود و فضل و هنری شایسته داشت بدانسان که آن هنگام که دویست و پنجاه سال از هلاکت او گذشته بود هنوز چون ایمپراطوری در مملکت روم بتخت سلطنت می نشست بزرگان در گاه برای تهنیت می گفتند که خداوند عالم ، دولت و اقبال این شهریار تازه ما را زیاده از دولت و اقبال اغسطس نماید و فضل و هنر او را زیاده از فضل و هنر طرا جن فرماید.

(3)

(r)

ص: 169


1- بریتانى بسكون نون
2- با تای بدون حرکت
3- ساكنين قديم لاتيوم در ایتالیا

مع القصه چون طراجن مرتبۀ ایمپراطوری یافت و كار ممالك را بنظم و نسق كرد اهانی مملکت دیشه (1) سر از فرمان او برتافتند، و او بكيفر عمل ایشان برخاست ، و اراضی دیشه بدین گونه است هزار و سیصد میل دور آن مملکت است ، از یک سوی بدریای قرادنگز پیوندد ، و از یک سوی به دنیوب سفلی منتهی شود ، و از جانبی رودخانه نیستر (2) سرحد آن ملك است، و از طرفی برودخانه طبسنکس رسد ، و مردم این مملکت را عقیده تناسخ بود و چنان می دانستند که چون در جنگ کشته شوند جان ایشان به بدن دیگر در آید از این روی از جنگ بیم نداشتند و سخت بی باک و دلاور بودند و مردی که دسبلس (3) نام داشت فرمانگذار آن جماعت بود لاجرم آن گاه که طراجن با لشكر جرار بر سر ایشان تاختن برد دسبلس مردم خود را برداشته با او بجنگ در آمد و مدت پنج سال با طراجن همی مصاف داد، اما عاقبة الامر بیچاره و زبون گشت و مملکت دیشه بتصرف طراجن همی در آمد و دسبلس و از این سوی ریق بندگی . چون طراجن از فتح مملکت دیشه بپرداخت عظیم بزرگوار شد وسير (4) ملوك متقدم را همه شب از شعر او مورخین اصغا می فرمود چون قصه اسکندر فیلقوس بشنیده می خواست تا مانند او جهان گیری کند پس فرمان داد تا از اطراف و انحاء (5) ممالك لشگر ها فراهم شدند و از دارالملک روم بیرون تاخت و بجانب شام سفر کرد و از آن جا بسواحل عربستان تاخت و تاراج برد ، و جميع اراضی ایشان را پایمال ستور ساخت فرمانگذاران با سفارس و كالكوس و ابريه و البنيه و آسرون همه اطاعت او کردند و بیژن که در این وقت پادشاه ایران بود با او از در مسكنت و خضوع بیرون شد ، عمرو بن عدی که حکومت حیره داشت زمین خدمت بوسید و ثعلبة بن عمر و غسانی که سلطان شام بود غاشیه (6) او همی داشت و بعد از غلبه در این اراضی مراجن راه مملکت ارمن پیش گرفت و هم در آن حدود ظفر جست و اراضی ارمنیه (7) و مساپاتمیه و اسیریه را ضمیمه دولت روم فرمود و گردنکشان

ص: 170


1- گذشت در صفحه 73 که صحیح ریشه آن داسی یا دسی می باشد : مملکت رومانی کنونی
2- بكسر تاء
3- دسبال بكسر دال و سين يا دسبالس بكسر دال و سين و ضم لام
4- بكسر سين و فتح ياء : جمع سيره. روش
5- اطراف
6- احترام
7- ارمنستان

کوهسار آذربایجان همه بحضرت او شتافتند و در گاه او را پناه گرفتند و طراجن در این وقت بد آن سر بود که سفر هندوستان کند و آن مملکت را بحیطه تسخیر در آورد چون این اخبار باهالی مشورت خانه دوم رسید نا پسندیده داشتند و گفتند تسخیر ولایات کثیره موجب فساد دولت است و از این روی غمگین بودند تا طراجن بمقر دولت باز آمد و سالی چند آسوده بزیست تا روز کار دولش بنهایت شد و مریض گشت ، و چون دانست که از این مرض جان بدر نخواهد برد خواست تا ولیعهدی از بهر خود نصب کند و در حق حددین (1) که از خویشاوندان بود وثوقی بکمال نداشت از این روی در خاطر داشت که کسی را که شایسته داند بجای خود نشاند

و طراجن را زنی بود که پلاتنه نام داشت و پلاتنه را با حدرین مهری تمام بود و همی خواست تا او ولیعهد باشد، لاجرم بحیلتی چند که می دانست کار ولیعهدی را با حددین راست آورد چنان که آن وقت که طراجن رخت از این جهان بدر می برد در محضر اعیان و اشراف مملکت حدرین را ولیعهد خویش ساخت و جای بپرداخت . پس سلطنت باحددین افتاد (چنان که مرقوم خواهد شد) و مدت پادشاهی طراجن نوزده سال بود.

ظهور جالینوس حکیم پنج هزار و شش صد و نود و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

جالینوس از جملهٔ حکمای یونان است که در مملکت ما کادونیه می بوده او را پدری صاحب مال بود که هیچ از فرزند دریغ نمی فرمود تا او بکمال رسید .

بالجمله جالینوس در سن هشت سالگی یکی از طالبان علم محسوب بود و از علم نحو و لغت و هندسه (2) و فصاحت بهره تمام داشت و چون نيك از بد باز دانست برای تحصیل علوم از ماکادونیه سفر کرد و روزگاری در رومیة الکبری (3) اقامت جست و از آن جا

ص: 171


1- آدرین بفتح یا . و این که مؤلف حددین نوشته برای آنست که در اول کلمه لاتیني او حرف هایی داشته ولی کتب لفت فرانسه آن (ها) را غیر ملفوظ می داند چنان که در کتاب آلر باله بهمین نحو که ما ضبط کردیم نوشته شده است
2- بفتح تاء و دال
3- مملکت روم اصلی که پایتخت آن رم کنونی بوده است از قسمت های کشور اردن کنونی

بارض بثنیه (1) عبور فرمود ، و مدتی در مملکت مصر و اسکندریه سكون نمود ، و از خدمت حكما نصيبه کامل اخذ کرد تا یکی از مشاهیر دانشوران روزگار گشت . خاصه در فن طب حضرتش مأب (2) حاجتمدان بود چندان که او را خاتم الاطباء می گفتند و دانستند بدین گونه که گفتند طبیب اول اسقلیوس است و دوم فیثاغورس (3) و سیم منیوس و چهارم برمانیدش (4) و پنجم افلاطون و ششم اسقلینوس ثانی و هفتم بقراط و هشتم : جالینوس.

اما جالینوس چنان دوست می داشت که او را یکی از فلاسفه شمرند لاجرم در فنون حکمت رنج می برد و با اسکندر افرودیسی که یکی از پیروان ارسطو است (چنان که مذکور شد) مباحثات و مناظرات در میان داشت و بیشتر وقت در مسائل با او مخالفت می نمود و با این همه او را از جملهٔ طبیبان شمردند. چنان که مؤلفات خود را بنزدیکی از فلاسفه فرستاد تا عقیده او را در حق خود باز داند چون آن فیلسوف در آن کتب نظر کرد گفت : «هذا رجل طبيب يحب ان يكون فيلسوفا» (5) گویند او را چهار صد کتاب در فن طب تألیف شده و او را در حق اسقلینوس اول مقالاتی شگفت است که بعضی از آن در ذیل قصۀ اسقلینوس مرقوم افتاد ، و در کتب خود او را بسیار ستوده خاصه در كتاب حيلة البرء (6) و بر علم بارا ارمیناس که از منطقیات ارسطو است شرح نوشته .

مع القصه چون جالینوس را هشتاد و هفت سال از عمر گرامی گذشت در کنار بحر اخضر در شهر فرما که نزديك بفسطاط مصر است رخت از این جهان بدر برد و هفتاد سال از جمله زندگانیش عالم و معلم بود .

مردی خوب صورت و اسمر اللون (7) و انگشتان دراز داشت ، و او را سری بنهایت بزرگ بود چنان که اسکندر افرودیسی او را رأس البغل (8) می خواند ، و پهن کتف (9)

ص: 172


1- فتح با و ثا و کسر نون و فتح ياء مشدد
2- مرجع
3- بضم راء
4- پرنیدس به پای فارسی و کسر راء و ضم دال
5- بفتح فاء و لام : عالم فلسفه
6- بضم باء : خوب شدن
7- گندم گون
8- سراستر
9- بفتح كاف و کسر تاء : شانه

و فراخ كف بود ، و سماع الحان (1) را نيك دوست داشتی ، و در مطالعه كتب نيك راغب بودی ، و بر آن چه خود تصنیف کرده فهرستی فرموده و طریق تعلیم و تعلم آن باز نموده ، و او را در نقض شعرا و لحن عامه و ابلاغ فصاحت کتابیست ، و هفده مقاله در تشرع تصنیف کرده ، و کتابی در رد اصحاب مظله که هم ایشان را روحانیون می گفتند نوشته چه ایشان خود را بارسطو نسبت می کردند و می گفتند : سبب ماسکه ، روح است و در حق اصحاب حیل طی نیز تألیفی دارد ، و در علم بمزاج اشیاء بتقليد قناعت نمی فرمود و خود هر شی را مجرب می داشت و محقق می نمود چنان که از بهر دیدن (قلقطاء) بجزیره قبرس رفت ، و برای مشاهده طين مختوم بجزيرة كيوش سفر کرد . و كتب مصنفات او بدین گونه است : کتاب های شانزده گانه که طالبان طب آن را بر توالی می خوانند: کتاب مفرق يك مقاله، كتاب الصناعة يك مقاله کتاب طوثرن در نبض یك مقاله کتاب شفاء امراض دو ،مقاله، کتاب مقالات خمس در تشریح، کتاب اسطقسات یک مقاله کتاب مزاج سه مقاله کتاب قوای طبیعیه سه ،مقاله، کتاب علل و اعراض شش مقاله ، كتاب النبض الكبير شانزده مقاله (یک مقاله آن را حنین بعربی نقل نموده) کتاب حمیات دو مقاله ،کتاب ایام بحران سه ، مقاله، كتاب حيلة البر، (این کتاب را حبیش نقل کرده و حنین آن را اصلاح نموده) شش مقاله ، این بود کتاب های شانزده گانه مرتب دیگر کتاب تشریح الکبیر است پنجاه مقاله ، كتاب اختلاف التشريح دو مقاله ، کتاب تشريح الحيوان الميت يك مقاله ، كتاب تشریح الحیوان الحی در مقاله ، كتاب علم بقراط بالتشريح پنج ،مقاله، کتاب علم ارسطاطالیس بالتشريح سه مقاله کتاب تشریح الرحم (این کتاب ها را همه حبیش نقل نموده) کتاب حركات الصدر والريه سه مقاله (اصطفن بن نسیل آن را بعربی نقل نموده و حنین اصلاح کرده) کتاب النفس (اصطفن نقل نموده و حنین اصلاح کرده) يك مقاله ، كتاب الصوت (حنين برای محمد بن عبدالملك الزيات عربی نقل کرده) چهار مقاله ،کتاب الحاجة الى النبض يك مقاله (حبيش نقل كرده) كتاب حركة المجهول يك مقاله كتاب الحاجة الى النفس ( نصف آن را اصطفن و نصف آن را حنين نقل نمودند) یک مقاله کتاب آراء بقراط

ص: 173


1- بفتح همزه جمع لحن : آواز و صدا با وزن و طريقه مخصوص

و افلاطون ده مقاله (حبيش نقل کرده) کتاب منافع الاعضاء (حبيش نقل نموده وحنين اصلاح کرده) هفده مقاله، کتاب خصب البدن (حنین نقل نموده) کتاب افضل الهيآت (حنين نقل نموده هم بسریانی و هم بعربي) يك مقاله، كتاب سوء المزاج المختلف (حنين نقل نموده) يك مقاله کتاب الامتلاء (اصطفن ترجمه کرده) يك مقاله، كتاب الادوية المفردة (حنین نقل کرده) دو مقاله می باشد ، کتاب الاورام (ابراهیم الصلت ترجمه کرده) یک مقاله كتاب المنى (حنين نقل کرده) دو مقاله کتاب المولود السبعة (مشهور است كه حنين ترجمه کرده) یک مقاله ، کتاب المرة السوداء (اصطفن نقل نموده) يك مقاله، کتاب ردائة النفس (حنين نقل کرده) سه ،مقاله، كتاب تقدمة المعرفة (عيسى بن يحيى نقل نموده و ترجمه آن را اصطفن نموده) یک مقاله کتاب صرع الاطفال (ابن الصلت هم بسرياني و هم بعربي نقل نموده) يك مقاله ، كتاب التدبير الملطف (حنين نقل کرده) یک مقاله كتاب قوى الاعضاء (حنين نقل کرده) سه مقاله کتاب تدبیر بقراط الأمراض الحاده (حنين نقل کرده) یک مقاله کتاب الكيموس ( ثابت بن قره و شملی و حبیش همه بعربی نقل کرده اند) یک مقاله کتاب الادويه المقابلة للادواء (عیسی بن عیسی بن یحیی نقل کرده دو مقاله كتاب تركيب الادوية (حبيش نقل كرده) هفده مقاله : کتاب بر اسابولوس ( حنين نقل کرده) يك مقاله ، كتاب الترياق (يحيى بن بطريق نقل نموده) يك مقاله كتاب فى ان الطبيب الفاضل فيلسوف (حنين نقل کرده) كتاب الرياضة بالكرة الصغيرة (حبیش نقل کرده) دو مقاله کتاب در بیان کتب صحیحه بقراط (حنين نقل کرده) یک مقاله كتاب الحث على تعلم الطب ( حبيش نقل نموده) یک مقاله ، كتاب امتحان الطيب (حبيش نقل کرده) یک مقاله کتاب در اعتقاد طبیب که چگونه باید (آن را ثابت نقل کرده) یک مقاله (و بعضی از آن موجود است) کتاب تعريف المرء عيوبه (نوما آن را ترجمه نموده و حنین اصلاح کرده) یک مقاله کتاب الاخلاق (حبیش آن را نقل نموده) چهار مقاله کتاب انتفاع الاخيار باعدائهم (حنين نقل کرده ) یک مقاله کتاب ما ذکره افلاطون في فيماوس ( بیست مقاله از آن موجود است و آن را چنین نقل کرده و سه مقاله باقی را اسحق نقل نموده

ص: 174

كتاب في ان المحرك الاول لا يتحرك (حنين آن را نقل کرده) یک مقاله ، کتاب فی ان قوى النفس تابعة المزاج البدن (حبیش آن را نقل کرده) یک مقاله ؛ کتاب عدد المقاليس (اصطفن نقل کرده) و اسحق نیز برای علی بن عیسی نقل نموده حنین بن اسحق آن را از یونانی بعربی نقل و تهذیب آن نموده و مقدمه بر آن افزوده و در دنبال سخن جالینوس آورده که سخنی از جالینوس دیده ام خلاصه سخنش اینست که می فرماید در بعضی از اراضی و نواحی نو به قومی را از مردان و زنان دیده ام که بعضی بعضی را فصد می کردند بدون این که از علم آن بهره داشته باشند از جمله مردی را دیدم که دیگری را فصد همی کرد در عرقی که زیرتر از باسلیق منشعب می شد پس پاره ای از آبگینه بدست کرد که سری تیز داشت و آن را فرو برد در دست او در محلی که بس صعب و صلب بود چنان که گوئی عصف است و آن گاه که دستش را به بست چندان ممتلی نشد و چون باز کرد نیز دیگرگون نگشت و آن پاره آبگینه را چنان بقوت در دست او فرو برد که در درون رگ شکسته شد .

بالجمله هم خود گوید که وقتی در سفر رومیه مردی را دیدم که جمعی را گرد خود آورده می گوید من کسب طب از جالینوس کرده ام و بجهت کرم دندان دوا آورده ام و آن کس که درد دندان داشت نشانده و بندقه ای از قطران بر آتش می نهاد و چون دود بر می شد آن شخص مریض دیده بر می بست و آن حیلت گر فرصت یافته کرمی که با خود می داشت از دهان او فرو می افکند و چنان می نمود که از دندان مریض است و زر می گرفت و نیز قطع عروق بر غير مفاصل می نمود چون این بدیدم خود را آشکار کردم و مردم را از کید او برهانیدم.

بالجمله جالينوس بس منیع بودی و با ملوك و بزرگان مصاحبت کردی و جام های نیکو پوشیدی و عطریات همی بکار بردی و در مجلس او خاموشی اندك بودي.

از سخنان اوست که فرماید عاقل ترین مردم آن کس است که تنی بگمارد تا صواب و خطایای اعمال او را بر او عرضه دارد و فرماید : شرف انسان بدان معلوم شود که از اعمال زشت عار دارد و بر مدارج کارهای پسندیده ارتقا جوید و گوید : آدمی را آن قدر دانش کفایت کند که طریق رشد از غوایت و سعادت از شقاوت باز شناسد و گوید: بهترین

ص: 175

بذل آن است که سائل بی ذلت سئوال بمسئول رسد و گوید که مردم را از خوردن خمر منفعت آن مقصود بودی از استماع اغانی ، آسایش قلب در خاطر آمدی اکنون از خوردن خمر فخر بگرانی دوستکانی و قدح کنند ، و سماع الحان را سبب لهو و لعب شمرند و گوید : تا کسی نفس خود را نشناسد آن را بصلاح نتواند داشت چه آدمی را در محبت نفس خودکار به آن جا کشد که اگر همه بد دل و جبان باشد خود را از دلاوران پندارد و اگر همه بخیل باشد خود را کریم شمارد و گوید : آن کسان که اندک دانشند چنان دانند که کس در دانش انباز ایشان نیست و گوید : موت چهار نوع باشد (اول) موت طبیعی که آن پس از پیری باشد (دوم) موت عرضی که از آفتی به تن رسد روی نماید (سیم) موت برضا باشد و آن چنان است که شخصی خود را بکشد (چهارم) موتی که ناگاه در رسد و آن را فجأه گویند . هر که بر طریق صدق و وفا رود سزاوار حسن ثنا گردد ، و گوید : با دشمن مداهنه و مدارا کن هر چند قادر و توانا باشی و گوید : هر دوستی که جانب دوست را از پند و نصیحت فرو گذارد در خود مهاجرت است و گوید : آن کس لایق مدح و ثنا باشد که بقوت حلم در غضب را بر تابد و گوید : شدت حذر و ترك غرور سبب سلامت باشد . و بعضی از مورخین گویند: جالینوس سفر مغرب کرد و از او و ملك مغرب و فرمانگذار یونان قصه بر نگارند و چون نزد راقم حروف این جمله از درجه وثوق ساقط بود خامه را از نگارش آن کشیده داشت.

فتنه یونس جهود پنج هزار و شش صد و نود و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

*فتنه یونس جهود پنج هزار و شش صد و نود و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود (1)

بعد از خرابی بیت المقدس چون آل اسرائیل هر که از غضب طیطوس رهایی جسته بود باطراف جهان پراکنده شد (چنان که مذکور گشت). یهودیان چون این زحمت را بكيفر قتل يحيى و مصلوب (2) داشتن عیسی یافته بودند هر روز برکین عیسویان می افزودند . از میانه مردی که او را یونس می گفتند و از آن گروه بود که در اراضی عرب سکون داشت با برادران خویش گفت که بنی اسرائیل یک باره ذلیل و زبون شدند

ص: 176


1- بضم يا و حركات سه گانه نون
2- بدار آویخته شده

و دین عیسی علیه السلام هر روز قوی تر می گردد من اینک از جان عزیز خویش می گذرم و در میان این طایفه خلافی می افکنم که ابدا سبب هلاک ایشان باشد. این بگفت و بشهر انطاکیه (1) عبور کرده لباس عیسویان در پوشید و در میان امت عیسی آمده خانه ای از بهر خود اختیار کرد ، و در آن جا عزلت گزید و مدت چهار ماه از خانه سر بر نکرد و همی بر قانون شریعت عیسی علیه السلام عبادت نمود چنان که عیسویان او را مانند یکی از حواریون دانستند و هر روز در حضرت او شده زمین خدمت می بوسیدند و درخواست می نمودند که ایشان را براه راست هدایت کند و سخن او را حجت می شمردند

چون یونس کار خویش را استوار یافت با آن جماعت گفت که سه تن از علمای خود را اختيار كرده بنزديك من گسیل (2) فرمائید تا با هر يك سرى جداگانه بیان کنم قوم نصاری نسطور (3) و يعقوب و ملكا را (4) برگزیده بنزديك او فرستادند پس یونس یکی از ایشان را به مجلس خاص دعوت کرده با او فرمود که دانسته ای عیسی علیه السلام بیماران را شفا می بخشید و مردگان را زنده می ساخت ؟ گفت : بلی. آن گاه فرمود که این چنین کارها جز از خدای جهان نتواند ظهور یافت ، همانا عیسی خداوند جهان و داننده آشکارا و نهان آفریننده کن فکان بود ، و او را رخصت انصراف داد و از پس او آن دیگر را بخواست و با او گفت که من فرستاده مسیحم و نیز می دانی که آن معجزات که از دست مسیح صدور یافت جز خدای بدان قدرت ندارد ، آن مرد بصدق سخن او گواهی داد ، آن گاه یونس گفت که عیسی از این روی که قالب عنصری داشت خدای نبود بلکه او پسر خداست که بامر پدر بدین جهان آمد و دیگرباره بآسمان مراجعت فرمود آن گاه عالم سیم را طلب داشت و او را نیز بدان سخنان و امثال آن گواه گرفت و آن گاه فرمود که عیسی علیه السلام خدای زمین بود چون بمیان قوم آمد تا نظم این جهان دهد مردم بقصد قتل برخاستند لاجرم روی پنهان کرد و زود باشد که باز آشکار شود اینك مرا برای رسانیدن این خبر بشما فرستاده و او را نیز رخصت انصراف داد

ص: 177


1- بفتح همزه: از شهرهای مهم ترکیه
2- بضم کاف: فرستادن کسی بجائی
3- بفتح نون چنان که در المنجد است و بکسر نون چنان که در لاروس فرانسه است
4- بفتح ميم

چون این هر سه عالم بمیان مردم آمدند و هر يك بخلاف آن دیگر سخن راندند در میان مردم خلافی عظیم بادید شد.

عاقبة الامر سخن بر آن نهادند که همگی خود بحضرت یونس شتافته بی واسطه حقیقت حالرا از زبان او اصغا فرمایند پس همگروه بسرای یونس آمدند و او را در معبد خود کشته یافتند زیرا که یونس چون آن هر سه عالم دار خصت انصراف داد خود را هلاك کرد تا آن خلاف در میان قوم نصاری باقی ماند، و کار بدانگونه شد که او خواست چنان که هنوز امت عیسی علیه السلام بردین و قانون مختلف زیست نمایند

جلوس حارث بن ثعلبه پنج هزار و هفت صد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

حارث بن ثعلبه بعد از پدر در مملکت شام لوای پادشاهی افراخته کرد و بر سریر ملکی جای گرفت بزرگان در گاه و صنادید سپاه را در حضرت خویش حاضر کرده هر کس را با شفاق (1) والطافی جداگانه بنواخت و به تشریف ملکی و منشور خسروی امیدوار ساخت آن گاه هدیه ای لایق در گاه قیصر فراهم کرده با رسولان چیره زبان روانه مملكت ايتاليا و دار الملك روم فرمود تا آن جمله را در پیشگاه طراجن (که شرح حالش مرقوم شد) پیش گذرانیدند و از او منشور سلطنت حارث را گرفته باز آمدند تا در کار خویش استقلال یافت و مدت سلطنت حارث در شام بیست سال بود.

ظهور حنظلة بن صفوان علیه السلام پنج هزار و هفت صد و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

حنظلة بن صفوان علیه السلام از جمله پیغمبران بزرگوار است و نسب باسمعیل (2) بن ابراهیم می رساند و از کمال صدق که آن حضرت را بود او را حنظلة الصادق نامند .

ص: 178


1- مهربانی کردن
2- در مروج الذهب حنظله را منسوب به اسمعیل دانسته لیکن این داستان مفصل از منهج الصادقین نقل شده و در آن کتاب بر حسب روایتی که نقل می کند او را از اولاد یهودا فرزند یعقوب که م که منتهی با سحاق می شود می داند و همچنین او را قبل از سلیمان می داند نه بعد از او و عیسی مسیح ، چنان که صریح کتاب است

بالجمله بر حسب امرالهی جنابش بدعوت قبیله رعویل (1) و قدمان (2) مأمور شد و از اراضی عرب بسوی مملکت آذر بایجان کوچ داد و آن مردم در کنار رودخانه ارس (3) سکون داشتند . و ایشان را دوازده شهر بود که نام ماه های عجمان (4) را بدان شهرها نهاده بودند بدینگونه ابان ، آذر، دی ، بهمن ، اسفندار ، فروردین، اردی بهشت ، خرداد ،مرداد ، تیر مهر ،شهریور و این امصار در کنار رودخانه ارس بود و فرمانگذار آن جمله تركوز بن غابور بن یارش بن سازن بود که او و قبایلش نسب به بقایای آل نمود می بردند و ترکوز خراج گذار بیژن بن گودرز بود که در این وقت سلطنت ایران داشت و دارالملکش در شهر اسفندار بود از امصار دیگر فزونی داشت ، و در آن شهر چشمه آبی می رفت که روشناب می نامیدند ، و در کنار آن درخت صنوبری بود که برخی می گفتند : آن زمان که یافث بن نوح علیه السلام بسوی ترکستان می شد چون بدینجا عبور نمود این درخت غرس فرمود و این چشمه را نیز برای نوح روشن کرده اند و مردم قدمان و رعویل از آن چشمه بشهرهای خودجوی ها حفر کرده داشتند و از تخم آن صنوبر برده در کنار آن جوی ها غرس نموده بودند چنان که صنوبرهای افراخته داشتند و آب آن چشمه و نهرها را بر چهارپایان خود رام کرده بودند و خود نیز از آن آب نمی آشامیدند و می گفتند : این آب سبب بقای خداوندان ماست ، و آن درختان را خدای خود دانسته ستایش و پرستش می کردند

و چنان بود که هر ماهی یک روز عید می کردند و جمیع آن مردم در یکی از آن شهرها حاضر می شدند و در پای آن درخت صنوبر صف بر می کشیدند و بر زبر آن درخت بافته ای از حریر که مصور بصور جانوران مختلفه بود می کشیدند و گاوها و گوسفندها آورده قربانی می کردند و آن قربانی ها را آتش می زدند، و چون دود قربانی بر شده بر زبر درخت پرده می بست تمامت آن جماعت از در سجده روی برخاك می نهادند ، و آغاز ضراعت زاری می نمودند . ناگاه شاخ های درخت متحرك مي شد و از بن درخت مانند بانگ طفلی

ص: 179


1- بفتح راء این دو قبیله ساکن یمن بوده و غیر از مردی هستند که در این نقل و روایت در کتاب مزبور از آن ها نامبرده شده است
2- بفتح راء این دو قبیله ساکن یمن بوده و غیر از مردی هستند که در این نقل و روایت در کتاب مزبور از آن ها نامبرده شده است
3- بفتح همزه و راء : نام رودخانه ایست در شمال آذر بایجان کنار تفلیس
4- عجم ها

تدائی بر می خواست که ای بندگان من ، از شما راضی شدم خاطر شما شاد و چشم شما روشن باد . چون این ندا می شنیدند سر از سجده بر می داشتند و آغاز عیش و طرب می کردند و بلهو و لعب می پرداختند و روز دیگر بشهرهای خود مراجعت می فرمودند . و چون نوبت بشهر اسفندار و آن درخت بزرگ می رسید این خدمت ها و قربانی ها را زیاده می کردند و بعد از تضرع ایشان از میان درخت بانگی بلندتر می رسید و نوید (1) مر ایشان را بر افزون می داد آن گاه آن جماعت چندان شادی می نمودند و بخوردن کاسات (2) خمر مشغول که مدهوش می گشتند . چون عصیان و طغیان ایشان بدراز کشید خداوند قادر قاهر مرغی را بدیشان برگماشت که هر روز اطفال ان گروه را در می ربود و طعمه می ساخت و آشیانه آن مرغ در قله کوه دمخ (3) که یک پاره از البرز است می بود . از این روی که آن مرغ را گردنی دراز و ملون (4) بالوان مختلفه بود عنقا (5) می نامیدند . و چون طفلان را در می ربود و فرو می داد عنقای مغربش (6) می گفتند (و از این جاست که در میان عرب «طارت بهم العنقاء» مثل شده است ).

مع القصه در این وقت که کار بدان جماعت از زیان عنقا صعب بود حنظلة بن صفوان بد و آن مردم را براه حق و دین عیسی علیه السلام همی هدایت کرد و فرمود که فریب این نداها مخورید که از میان این درختان بر می آید. همانا شیاطین این ندا کنند و شما را بفريبند اينك آثار غضب خدا این مرغ است که هر روز اطفال شما را نابود سازد و از قضا هم در آن روزها عنقا در آمد و دختر یکی از اشراف را که قریب به بلوغ بود بر بود . مردم بنزد آن حضرت آمدند و عرض کردند که اگر سخن تو از در راستی است از خدای خود بخواه که شر این جانور را از ما بگرداند. حنظله علیه السلام دست بدرگاه یزدان برداشت و گفت: «اللهم خذها واقطع نسلها وسلط عليها آفة» پس بدعای آن حضرت صاعقه ای

ص: 180


1- وعده
2- جمع كاس : كاسه ها
3- بفتح دال بی نقطه و سکون میم و خای معجمه ؛ يا فيج
4- بضم ميم و فتح لام و تشديد واو
5- بفتح عين
6- بضم ميم و سكون غين و كسر راء : فرو برنده و ناپدید کننده.

از آسمان فرود شد و آن مرغ را بسوخت و نسل از آن باقی نماند چنان که تاکنون هر نایاب را بعنقا مثل کنند.

بالجمله بعد از این معجزه هم آن قوم بر کفر باقی بودند و رواز حنظله بگردانیدند آن حضرت در عیدگاه ایشان دعا کرد تا همه آن درختان خشك شد . آن جماعت چون این بدیدند بعضی گفتند این مرد جادوگر است و خداوندان ما را جادو کرده است ، و برخی گفتند چون این مرد خداوندان ما را ناسزا گوید ایشان خشم کرده اند و طراوت و حسن خود را از ما نهفته اند، از این روی که او را کیفر نکرده ایم پس همگی همداستان شده در قتل حنظله یک جهت شدند و انبوبه (1) چند از سرب کرده با هم پیوستند و در آن چشمه فرو بردند ، و در میان آن انبوبها شده چاهی عمیق حفر کردند و حنظله علیه السلام را بدان چاه افکنده سر آن را با سنگ استوار کردند ، آن گاه آن انبوبه را از چشمه بر آوردند و گفتند : اکنون خداوندان ما از ما راضی خواهند شد که بدسگال ایشان را در این چشمه نابود ساختیم . و حنظله علیه السلام در آن چاه تا وقت شام همی بنالید چنان که بانگ بگوش آن مردم می رسید ، پس بسرای جاودانی شد.

از این روی قبایل قدمان و رعویل را اصحاب رس نامیدند چه رس بمعنی چاه باشد و ایشان پیغمبر خود را در چاه افکندند

مع القصه بعد از این واقعه خشم خداوند قاهر جنبش نمود و صرصری عاصف (2) بوزید چنان که آن مردم از بیم هلاک دست ها با یکدیگر پیوند کرده بودند و ابری تیره بر سر ایشان تهوية متراکم شد و همی آتش ببارید تا جمله را تباه ساخت کما قال الله تعالى: ﴿ وَأَصْحابَ الرَّسِّ وَ قُرُوناً بَيْنَ ذلِكَ كَثيراً﴾ (3) که خبر از هلاکت ایشان دهد . گویند : زنان ایشان باهم داولة مساحقه (4) می نمودند و مردان از و طی با پسران کناره نمی جستند . یکی از شعرای عرب بعد از هلاکت ایشان شعری چند در مرثیه آن قوم انشاد فرموده که این مصراع از آن جمله

ص: 181


1- بفتح همزه : لوله
2- شدید
3- سورة الفرقان 38
4- بضم ميم و فتح حاء

است : «بكت عينى لاهل الرس دعويل و قدمان» (1)

جلوس حوتکدی در مملکت چین پنج هزار و هفت صد و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

حوتکدی نام پادشاه هشتم است از طبقه نوزدهم که نسب با خوخن کون برد آن گاه که سیندی رخت از این جهان بدر برد حوتکدی دو ساله بود مادرش او را در کنار گرفته در سریر خاقانی جای کرد و مردم چین و ماچین و تبت و ختا و ختن سر بچنبر فرمان او در آوردند. و حل و عقدش را در امور مملکت معتبر شمردند و خراج ممالک محروسه را بدرگاه او انفاذ داشتند و مادر حوتکدی مدت یک سال بدین گونه حکمرانی فرمود .

جلوس خندی در مملکت چین پنج هزار و هفت صد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

خندی نام پادشاه نهم است از طبقه نوزدهم ، و او پسر عم حوتکدی است (که شرح حالش مرقوم شد) چون روزگار حوتکدی سپری شد خندی هشت ساله بود اعیان مملکت چین فراهم شده او را بسلطنت برداشتند و بر سریر سلطنت جای دادند و چون هنوز او را آن مکانت نبود که زشت و زیبای مملکت را باز داند یکی از امرای در گاه که نيك دانشمند و کار آگاه بود متصدی امور مملکت گشت و اگر چه نام لنگی داشت اندیشه اش در مسافت مهمات کلیه ترکتازی می نمود.

بالجمله چون مدت یک سال از پادشاهی خندی سپری شد آن امیر لنگی نام خواست تا کار سلطنت بدو بازگردد لاجرم در هلاك خندى يك جهت شد و فرصتی بدست کرده او را زهری جان گزای بخورانید و از میان بر داشت

ص: 182


1- چنان که از مروج الذهب استفاده می شود، اين يك شعر تمام است نه يك مصراع، تمام آن اینست : بكت عينى لاهل الرس *** و عويل و قدمان و أسلم من أبي زرع *** نكال الحى من قحطان و این داستان در کتاب منهج الصادقین در ذيل آيه شريفة مذكوره و مروج الذهب ص 65 جلد اول موجود است.

جلوس گودرز بن بیژن در مملکت ایران پنج هزار و هفت صد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

گودرز بن بیژن بعد از پدر در مملکت ایران لوای سلطنت برافراشت و در دار الملك رى جلوس فرمود ، و پادشاه زادگان ایران را که در هر جانب حکومت داشتند مطیع فرمان ساخت ، و بعضی از ممالک ایران را که طراجن ایمپراطور روم از تصرف بیژن بدر کرده بود مانند ارمنیه و حیره وی دگر باره متصرف شد و عمرو بن عدی که در این وقت حکومت حیره داشت خراج گذار او گشت و ترکوز بن غابور که حکومت آذربایجان داشت بعد از بیژن سر باطاعت او فرود کرد ، و در روزگار دولت او بهلاکت رسید (چنان که در ذيل قصه حنظلة بن صفوان علیه السلام مذکور گشت) .

مع القصه مدت ده سال گودرز در مملکت ایران پادشاهی کرد آن گاه بگذشت و جای بفرزندش نرسی بگذاشت .

جلوس وندی در مملکت چین پنج هزار و هفت صد و ده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

وندی نام پادشاه دهم است از طبقه نوزدهم که نسب بخوخن کون می رساند آن گاه که خندی راز هر بچشانیدند و هلاك كردند (چنان که مذکور شد) آن امیر لنگی نام که این نیرنگ بکار برده بود هوای آن داشت که جای خندی را خود متصرف شود و بدرجه خاقانی ارتقا جوید مردم چین او را آن محل ننهادند و گفتند : لنگی را نرسد که بر ما سلطنت جوید و ما هرگز خاندان سلطنت را ضایع نگذاریم و اجنبی را حکومت نخواهیم داد . لاجرم هم پشت و هم پیوند شده و ندی را بسلطنت برداشتند و او در مملکت چین و ماچین و تبت و ختا مرتبه خاقانی یافت و مدت بیست و یک سال باستقلال پادشاهی کرد.

جلوس آدریان در مملکت روم و ایتالیا پنج هزار و هفت صد و دوازده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

آدریان که هم او را حددین نامند بدانسان که مذکور شد باعانت پلاتنه ضجيع طرا جن منصب ولیعهدی یافت، و بعد از طراجن بتخت قیصری بر آمد و در مملکت روم

ص: 183

و ايتاليا و ديگر ممالك كه مقهور دولت روم بود سلطنت یافت ، و آغاز عدل و نصفت فرمود وأهل صنعت و حرفت را تربیت نمود و همه روزه بافضال و اشفاق ملکی خرسند داشت. مردم را بکار صنعت و حرفت بگماشت و همی حکم داد نامردم بنیان های نیکو برآوردند و سراهای دلکش بساختند و خود نیز در آبادی مملکت بکوشید و صنایع خوب بظهور رسانید چه او خود هم از اهل صنعت بود و همچنان طالبان علم را در مدارس جای داده از بهر هر يك نقدی مقرر داشت تا بآسایش و جمعیت خاطر در تحصیل علوم پرداختند. و چون در مملکت روم قانون آن بود که بندگان زر خرید و اسیران خود را زحمت فراوان می دادند و برنج و تعب می داشتند تا مبادا روزی طغیای ورزند و بر خداوندان خود بشورند از این روی که بندگان از مردم روم فزونی داشتند (چنان که از این پیش بدان اشارت شد) حدرین چون بر کرسی مملکت برآمد حکم داد که مردم با اسیران ظلم روا ندارند و اگر کسی از ایشان مظلوم شده بدیوان خانه عدالت شده شرح حال خود را معلوم دارد و حکم آزادی بگیرد اما شرط بود که چون حکم ،آزادی کسی از آن جماعت بگیرد مانند یکی از رعایا باشد و تا چهار پشت از فرزندان او کسی صاحب منصب وزارت و دیگر کارهای دولت نشود و این شرط بدان بود که مبادا مردم بیگانه در مملکت روم مداخلت كنند و اندك اندك كار دولت بدست اجنبی افتد

چون از این کارها بپرداخت و از نظم و نسق ممالک محروسه فراغت جست يا بزرگان در گاه گفت که مداخلت در ممالك كثيره مورث خرابی دولت باشد ، بهتر آن است که بر حسب وصيت اغسطس عمل نمائيم و حدود مملکت روم را بدان قانون نهیم که او مقرر داشت. دانشوران حضرت او را در این گفتار بستودند و بعضی از مردم نادان و خسود با خود همی گفتند که چون ایمپراطور را نگاهداشتن این ممالك صعب است بدان سر است که دست از تصرف باز دارد

بالجمله حددين حکم داد تا رودخانه فرات سر حد روم باشد و لشگر روم را از اراضی ارمنیه و اسیریه و دیگر ممالك طلب نمود و کس نزد گودرز بن بیژن که در این وقت سلطنت ایران داشت فرستاد و پیام داد که ما را با ممالک ایران بهیچ وجه تصرفی نیست اینك

ص: 184

مردم خود را از حدود ایران طلب نمودم تا ملک ایران اراضی خود را بدان وجه که صواب داند حراست .فرماید گودرز رسول او را شاد خاطر رخصت انصراف داد و در حضرت قیصر اظهار عقیدت نمود و در اراضی ارمن و دیگر حدود عمال خود را نصب فرمود .

از پس این وقایع حدرین را بخاطر رسید که در ممالك خويش سفر کند و در همه جابنيان عدل را استوار و کار مردم را بنسق بدارد. پس از دارالملك روم کوچ داده پیوسته روزگار بسفر همی برد چنان که گاهی در اراضی سکاتلند (1) با سر برهنه بر زبر برف می رفت و وقتی هنگام تابستان در بیابان مصر علیا عبور می فرمود و هیچ پاره از زمین مملکت خود نگذاشت که روزی بر آن نگذشت آن گاه خواست تا ولیعهدی برای خود منصوب دارد ، پس در میان اشراف و اعیان مملکت بنظر دقت همی نگریست و از آن جمله ، پیس (2) انطاننث (3) را انتخاب نمود که براستی کردار و درستی گفتار اشتهار داشت و از مدت زندگانیش پنجاه سال گذشته بود ، و همچنان جوانی دیگر را نیز برگزید که پانزده سال عمر داشت و نامش مرکث (4) انطاننث بود آن گاه با پیس انطاننث می گفت که من تو را وليعهد و قائم مقام خویش گردانم تا بعد از من پادشاهی روم بدست کنی . بشرط آن که تو نیز ولایت عهد خود را با مرکث انطاننث تفویض فرمائی و او را از فرزندان خود گزیده تر شمری پیس انطاننث این سخن را پذیرفتار شد و از پس حدرین کار بدینگونه راند (چنان که قصه هر يك در جای خود مذکور خواهد شد) و لقب قیصری که خاص برای ایمپراطور بود حدرین برای ولیعهد نیز مقرر داشت و مدت پادشاهی او (5) بیست و یک سال بود (6).

ص: 185


1- سكتلند بضم كاف ، سکاتلند : قسمت شمالی بریطانیا ، مرکز آن ادیمبورگ
2- پیو کلمه ایست فرانسه بمعنی پارسا ، با تقوی
3- آنتنن : بضم تاء و فتح نون، و نیز لقب سلسله ایست که او یکی از آنان می باشد
4- مارك يا مركس چنان که در آلر باله و در لاروس فرانسه و او را بنام مارك آرل ذکر می کنند و آنتنن را چنان که گذشت لقب اختصاصی او نمی دانند.
5- آلر باله می گوید: در سن پنجاه سالکی بسلطنت رسیده و مدت سلطنتش 23 سال بوده است
6- آلرباله جلد دوم ص 242 - 246 و لاروس فرانسه در حرف (هاش)

ظهور حومر و ورجل در ایتالیا پنج هزار و هفت صد و سیزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

حومر (1) و ورجل (2) دو تن مرد حکیم دانشور بودند که بفنون حکم و دانش آراستگی داشتند و در فن خطابت و شاعری نیز زبر دست بودند و از ایشان کتب مصنفات و مؤلفات فراوان بجای ماند ، و هر دو تن در کنار رودخانه دین و دنيوب بتعليم و تعلم مشغول بودند و طالبان علم بحضرت ایشان شتافته بهره مند می گشتند و پیس انطاننث و مرکث انطاننث (که ذکر حال شان در جای خود خواهد شد) در ایام سلطنت خود حومر و ورجل را گرامی می داشتند و همه ساله ببذل مال و تعیین مرسوم و انفاذ تحف و هدايا ايشان را خرسند و شاد خاطر می فرمودند

ظهور بطليموس حکیم پنج هزار و هفت صد و شانزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

بطلیموس (3) پسر فلودیس (4) است از این روی او را بطلیموس فلودی گویند. نخستین که در مملکت یونان بحد رشد و بلوغ رسید در خدمت جالینوس بکسب معارف و اکتساب حقایق پرداخت ، و چون از فنون حکمت بهره ور گشت بیش تر بعلوم ریاضی مایل شد ، و از اراضی یونان سفر کرده بشهر اسکندریه آمد و در آن جا سکون اختیار نمود . اذریانوش که در این وقت از جانب حددین قیصر روم حکومت مصر داشت مقدم بطليوس را گرامی شمرد ، و در تعظیم و تکریم او مساعی جمیله معمول داشت ، و او همه روزه بر اکتساب علوم ریاضی بیفزود و در اسکندریه بنیان رصدی (5) کرد و هر چه در این فن از حکمای ما تقدم پراکنده بود وی مجتمع ساخت.

ص: 186


1- بضم حاء
2- بفتح واو و سكون راء و كسر جيم.
3- بفتح باء : حكيم معروف قائل بسكون زمین و حركت افلاک بر دور آن
4- بافاء بی حرکت و ضم لام و ياء
5- بفتح راء و صاد : جائی که شب و روز نشسته حرکات ستارگان را در نظر بگیرند جمع آن : ارصاد

و او اول کس است که اصطرلاب و هیئات و تسطیح کره و آلات نجوم و مقائس ارصاد پدید آورد اگر چه بعضی بر آنند که نخستین ابرخس بنای اعمال و آلات رصد کرده ، اما تصحیح و توضیح اعمال ریاضی و آلات رصد که امروز در کار است از بطلیموس باشد ، و او سیر ستارگان و حرکات افلاک را رصد کرد چنان که در نوع نامن از مقاله ثالثه در کتاب مجسطی خود ذکر کرده است. و از آن زمان تاکنون کس کتابی مانند مجسطی ننوشته بلکه مانند فضل بن یحیی تبریزی و محمد بن جابر و ابوریحان خوارزمی که در تفسیر آن کتاب مؤلفات کرده اند و هر چه بیشتر تقدم تحقیق و تدقیق رفته بیشتر بر بزرگواری بطلیموس گواهی داده اند و نخست جماعتی از یونانیان سیزده مقاله کتاب مجسطی را بفرموده یحیی بن خالد برمکی (1) بعربی ترجمه کردند و آن نگارش پسند خاطر یحیی نیفتاد چه بدانسان که باید نتوانستند آن کار با نجام برد ، پس بفرمود تا ابوحیان با یک تن دیگر بدین کار پردازد و ایشان بنحوی شایسته این خدمت بپایان بردند و حجاج بن مطر (2) و ثابت بن قره (3) و اسحاق اصلاح الفاظ آن را نموده تا چنان شد که طالبان علم را مفید گشت.

و دیگر از مؤلفات بطلیموس رساله ایست که از برای شاگرد خود که سوری نام داشت نگاشت (و ابراهیم بن الصلت آن را بعربی نقل نمود و حینن بن اسحق اصلاح آن کرده) و دیگر کتاب جغرافیاست که بطلیموس در صفت نقش زمین نگاشت (و کندی (4) آن را بعربی ترجمه : مود)

بالجمله بطليموس اعمال رصد خود را در اسکندریه بپایان برد و نام باقی نهاد . مردى قليل الاكل و كثير الصوم يود، و قامتی باندازه و لونی سفید داشت ، بر جانب چپ رخسارش خالی سرخ فام (5) بود موی زنخ بانبوه داشت و دندان های گشاده بودش و در

ص: 187


1- زمان خلافت هرون عباسی
2- بفتح ميم و طاء
3- بضم قاف و فتح راء مشدده
4- بكسر كاف و سكون نون
5- رنگ

عذوبت (1) گفتار و لطافت کردار شهرت تمام داشت. از پس هفتاد و هشت سال زندگانی وداع جهان فانی گفت

از سخنان اوست که فرماید: که ظل غمام (2) و مؤدت عوام و ظلم ظالم در گذر است و فرماید: هر که علمی را احیا کرد نمرد و هر که صاحب فهم گشت اندوه بینوائی نبرد و هم او گوید که ضرر ملک در شش چیز است: (اول) ظهور قحط و غلا (دوم) نابود شدن دفاین پادشاه (سیم) انقطاع امطار سحاب دو سال از پی یکدیگر (چهارم) مداومت پادشاه در شرب خمر (پنجم) سوء خلق پادشاه و مبالغه در عقوبت (ششم) وفور ظهور خوارج

و از سخنان اوست که گوید: مرد عالم در میان خویشان خود که بقدر و منزلت او جاهل باشند غریب است ، پس چگونه خواهد بود در میان جاهلان بیگانه.

و گوید : حکمت درختی است که در دل روید و تمر از زبان دهد و گوید : هر که زندگانی دراز و عمر فراوان دوست دارد باید از برای تحمل شداید و مصايب آماده باشد . و گوید: هر که بوقایع دیگران پند نگیرد دیگران بواقعۀ او پند گیرند. و گوید : چنان که بدن آدمی را در حالت مرض از خورد طعام و شراب سود نباشد هر دل که بمرض غفلت مبتلا است از شربت پند و موعظت سود نبرد و گوید : حاسد ان زوال نعمت دیگری را بر خویشتن نعمتی شمارند و گوید: مردم مال را مقید کنند و مال ایشان را و گوید اعمال نیکو در دنیا تجارت عقبی است و اجل دروازه آخرت است .

گوید : چون علم پادشاه از شناخت دقایق مملکت قاصر باشد زیان کارتر مردمان و زیریست که کردار او با گفتارش موافق نباشد و گوید : مرد عاقل صحبت ملوك اختیار نکنند و اگر کند باید در افعال و اخلاق او اگر مشاهده چیزی کند که ضرر نفس و رعیت و اولاد او در آن باشد به بیان امثال و ایراد کنایات که سرزنشی لازم نیاید او را از آن افعال باز دارد

جلوس نرسی در مملکت ایران پنج هزار و هفت صد و نوزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

نرسی بن بیژن پس از فوت برادر در مملکت ایران پادشاهی یافت و ملوك طوايف

ص: 188


1- بضم عین : گوارانی و روانی
2- بفتح عين : ابر

سر بطاعت او فرو داشتند و او مردی راحت دوست بود ، و به نخجیر کردن رغبتی تمام داشت چنان که در میان شکاری لقب یافت و در زمان او مملکت ایران از مداخلت دولت روم و زحمت ایشان محفوظ بودچه حددین که در این وقت قیصر بود از حدود خود تجاوز نمی فرمود ، و همان پیمان که با گودرز بسته داشت در حق نرسی نیز استوار فرمود. و مدت سلطنت نرسی در ایران یازده سال بود.

جلوس جبله در مملکت شام پنج هزار و هفت صد و بیست سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

جبله (1) ابن حارث بعد از پدر در مملکت شام لوای سلطنت برافراخت ، و بر تمامت آن اراضی حکومت یافت، و بدستیاری فرستادگان دانا منشور حکومت خویش را از حدرین بگرفت ، و در زمان دولت او از این روی که ایمپراطور حددین در جمیع ممالك خود سفر می کرد هم وقتی بشام آمد و جبله باستقبال قیصر بیرون شد و در حضرت او اظهار نیکو خدمتی کرد و مورد اشفاق و الطاف قیصر شد ، و مدت سلطنت او در شام ده سال بود.

جلیس اردوان در مملکت ایران پنج هزار و هفت صد و سی سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

اردوان بن نرسی بعد از پدر در مملکت ایران فرمانگذار گشت ، و صاحب تاجو و نگین آمد ، و از همه ملوك طوايف و طبقة اشغانیان بزرگ تر او بود . آن گاه که بر کرسی سلطنت جای گرفت ، و کار مملکت را بنظم و نسق کرد چند تن از دانشمندان در گاه را حکم داد تا به مملکت ایتالیا سفر کردند و تقبیل (2) حضرت حدرین که در این وقت قیصر روم بود نمودند ، و عهد دوستی اردوان را با او استوار داشتند . و چندان که حدزین زنده بود با اردوان طریق رفق و مدار سپرد ، اما از آن سوی چون اردشیر بابکان قوت گرفت اردوان را در میدان رزم بقتل آورد ، (و تفصیل این واقعه در ذیل قصه اردشیر مرقوم خواهد شد) و تختگاه اردوان شهر ری بود ؛ و گاهی باهواز سفر می کرد

ص: 189


1- بفتح جيم و باء
2- دست بوسی

و مدت پادشاهیش سی و یک سال بود

جلوس حارث بن جبله در شام پنج هزار و هفت صد و سی سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

حارث بن جبله بعد از پدر پادشاهی یافت، و در مملکت شام کار بکام آورد وضیع و شریف آن اراضی او را بسلطنت سلام دادند، و بزرگ و كوچك حكم او را گردن نهادند ، و چون خبر فوت جبله در حضرت حددین که در این وقت قیصر روم بود معلوم شد تشریف ملکی بسوی حارث فرستاد ، و منشور سلطنت شام بدو داد و او را در پادشاهی استقلال بخشید چنان که بیست و دو سال بقوت تمام در مملکت شام پادشاهی کرد

جلوس کندی در مملکت چین پنج هزار و هفت صد و سی و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

کندی نام پادشاه یازدهم است از خاندان خوخن کون و این جماعت از طبقه نوزدهم سلاطین چین و ختا شمرده شوند بالجمله کندی بعد از پدر لوای سلطنت افراخته در چین خداوند تاج و نگین گشت و مردم آن اراضی را در چنبر طاعت خویش بازداشت ، و بر يك نيمۀ ترکستان نیز غلبه یافت و اقوام تاتار را مطیع فرمان کرد مردم در زمان او آسوده ،زیستند و از مقاتله و خونریزی ایمن نشستند

و کندی مدت بیست و دو سال در کمال استقلال سلطنت کردو اهالی چین و ختا و تبت و ماچین در ظل عدل و نصفت وجود وجودت او آرمیدند . چون هنگام رحلت فرا رسید فرزند ارجمند خود خن بون را بولایت عهد اختیار کرده جای خود بدو داد و پشت بدین جهان فانی نمود .

جلوس پیس انتاننس پنج هزار و هفت صد و سی و سه بعد از هبوط آدم عیه السلام بود

حدرین (که شرح حالش مرقوم شد) در زمان سلطنت خود از میان بزرگان درگاه

ص: 190

مردی شایسته برای ولایت عهد اختیار کرد که نام اوایلیس ورس (1) بود ، و او در روزگار حدرین در گذشت ، و از او طفلی خرد سال ماند که او را ورس جوان می گفتند و چون او در خور ولیعهدی نبود حدرین پیس انتاننس (2) و مرکس انتاننس را بولیعهدی اختیار کرد و با ایشان پیمان محکم کرد که نخستین پیس انتاننس سلطنت کند ، و پس از او مرکس انتاننس بتخت قیصری بر آید ، و چون این هر دو زنده نمانند پادشاهی از بهرورس جوان باشد، لکنورس جوان نیز در جوانی در گذشت لاجرم بعد از حدرین پیس انتاننس بر سریر حکومت جای کرد و بدرجه ایمپراطوری ارتقا جست.

او مردی گشاده روی و کریم نهاد بود ، و با جود فطری حلمی بسزا داشت ، و چون کار پادشاهی بروی راست شد طالبان علم را بالطاف و اشفاق خسروانی بنواحت و هر کس را مرسومی در خور مقرر داشت ، و شعرا را عظیم بزرگ می شمرد ، و اهل صنعت و حرفت را نيك اعانت و حمایت می کرد ، و از کمال غدل و نصفت حکم داد که مردم روم اسرا و بندگان را زحمت نرسانند و اگر غلامی زر خرید از مولای خود رنجی بیند در دیوانخانه عدالت حاضر شده اظهار تظلم و تلهف (3) کند . و چون این معنی معلوم گردد حکم آزادی بگیرد

و در همه امور پیس را اقتفا به قوانین و وصایای اغسطس بود ، و با ملوك اطراف همیشه کار بمصالحه می راند ، و لشگری و رعیت را آسوده می داشت چنان که از پس روزگار او همیشه مردم روم و ایتالیا زمان دولت او را یاد می کردند ، و بدان روزگار حسرت می بردند ، و بسا مردم ممالك خارجه از روم که آوازه عدل و نصفت او را اصغا فرمودده بودند رسل و رسائل بحضرت او می فرستادند، و خواستار می شدند که در تحت حکومت روم شوند ، و پیس رضا نمی داد از این روی که وسعت فراوان را در مملکت سبب

ص: 191


1- در کتاب آلر باله و لاروس فرانسه (اوسیوس وروس ) ضبط شده و هر دو او را شريك و سهیم در پادشاهی نظير مارك اورل آنتونن می دانند
2- آنتن گذشت ضبط آن
3- استغاثه و فریاد رسی

فساد در کار سلطنت می دانست و آن دیوار که در میان جزیره انکلند (1) و ایرلند (2) بنیان کرده بودند (چنان که مذکور شد) پیس مرمت کرد و محکم نمود تا سرحد مملکت روم باشد ، و اهل سکاتلند که در آن جا سکون داشتند بسوی شمال کوچ دادند و اطاعت دولت روم نکردند ، و طول آن دیوار چهل میل بود

بالجمله پیس هرگز از پی تسخير ممالك كمر نبستى و عبور در مسالك بعيده اختيار نکردی و سفر او از دارالملک روم بسوی ییلاق بود چه او را در اراضی لنودیه (3) از بناهای خود خانه ای شاهوار بود و با آن که پیس دو پسر شایسته از خویش داشت بحکم وصيت حدرین چشم از ایشان در پوشید و مرکس انتاننس را ولیعهد ساخت و دختر خود را که فاستنه (4) نام داشت بحباله نکاح او در آورد و منصب تربیون را که در ذیل قصه اغسطس مرقوم شد بدو تفویض نمود ، و جز این نیز مناصب بزرگ بدو ارزانی داشت تا بعد از وی پادشاهی یافت و مدت سلطنت پیس در دارالملک روم بیست و سه سال بود.

جلوس ربیعه در مملکت یمن پنج هزار و هفت صد و چهل و يك سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ربيعة بن نضر برادر عدی بن نضر لخمی است . (که ذکر حالش در ذیل قصه جذيمة الابرش نگارش یافت) .

بالجمله ربیعه بعد از آن که روزگار دولت تبع الاصغر سپری شد باستظهار اعوان و انصار بر مملکت یمن استیلا جست ، و سریر ملکی را نشیمن ساخت ، خرد و بزرگ اوامر و نواهیش را مطیع و منقاد شدند و سر در خط فرمانبرداریش نهادند چندان که

ص: 192


1- آنگلند : قسمت جنوبی بریتانیا
2- بكسر همزه : جزیره ایست واقع در مغرب بریتانیا قسمتی از آن دارای حکومت جمهوری مستقل که پایتخت آن رو بلن بضم باء و كسر لام و قسمتی از آن تابع حکومت انگلستان که مرکز آن (بلفاست بکسر با) می باشد
3- بفتح لام و واو و دال مكسور
4- با تاء مكسور و نون مفتوح

کار سلطنت بروی استوار شد و مدتی بشادکامی روزگار برد .

از قضا شبی خوابی هولناك ديد و سخت بترسید و چون با مداد جامه خواب بگذاشت کاهنان و منجمان حضرت را طلب داشت و گفت دوش خوابی هولناک دیده ام ، نخست صورت خواب را باز نمائید ، آن گاه زبان بتعبیر گشائید ایشان عرض کردند که ما را بدین كار توانائی نباشد اگر ملک خواهد خواب خود را باز نماید تا ما بتعبیر آن اقدام نمائیم ربیعه گفت : چون من آن چه در خواب دیده ام باز گویم و تعبیر شود مرا با آن تعبیر اطمینان خاطر نخواهد بود، آن گاه مطمئن شوم با سخن شما که صورت خواب را نیز بنمائید آن جماعت عرض کردند که این مهم جز از سطیح (1) و شق (2) ساخته نشود و این دو تن سرا برآمد کاهنان جهان بودند. (چنان که عنقریب ذکر حال ایشان مرقوم خواهد شد لاجرم ربیعه کس بطلب سطيح. و شق فرستاد نخستین سطیح حاضر شد)

پس پادشاه یمن روی با وی کرد و گفت ای سطیح بازگوی که من چه صورت در خواب دیده ام؟ سطیح گفت: «رَأَيْتُ جُمْجُمَةُ خَرَجَتْ مِنْ ظُلْمَةٍ ، فَوَقَعَتْ بارض تُهَمَةِ فاكلت مِنْهَا كُلَّ ذَاتِ جُمْجُمَةُ» یعنی در خواب دیدی که انکشتی (3) افروخته از ظلمت بر آمد و بزمین تهامه افتاد و خورد هر صاحب سری را.

ربیع گفت : ای سطیح هیچ خطا ،نگفتی اکنون باز گوی که تاویل آن خواب بکجا خواهد کشید؟

سطیح گفت: (احْلِفْ بِمَا بَيْنَ الْحَرَّتَيْنِ (4) مِنْ حنش (5) لتهبطنّ أَرْضِكُمْ الْحَبَشِ ، وَ لَيَمْلِكَنَّ مَا بَيْنَ الَىَّ جُرشٍ) (6) یعنی سوگند یاد می کنم بهر جانوری که در میان حره دهنا (7) و حره بنی هلال است که مردم حبشه این اراضی را فرو می گیرند و مالك مي شوند اراضی جرش را تا ابین که از یمن تا عدن باشد

ص: 193


1- بر وزن امیر
2- بكسر شین و تشدید قاف
3- بفتح همزه و كسر كاف : ذغال ، قطعه از آتش
4- بفتح حاء : زمینی که دارای سنگ های سیاه چون ذغال باشد
5- بفتح حاء و نون : يك قسم مار
6- بضم جيم و فتح راء
7- بفتح دال : نام بیابان واقع در نجد

ربیعه گفت ای سطیح این خبری دهشت انگیز و وحشت آمیز بود اکنون بگوی که این داهیه در زمان ما خواهد بود یا از پس روزگار ما صورت خواهد بست؟

سطیح گفت: «بَل بَعدَهُ بِحِينٍ ، اَكثَرُ من ستّين او سبعين بمضيين من السنين» یعنی در روزگار تو آسیبی نخواهد بود بلکه از پس شصت سال و هفتاد سال یا زیاده این ترکتاز واقع خواهد گشت

ربیعه گفت آیا این مملکت را همیشه مردم حبش خواهند داشت یا سلطنت ایشان منقرض خواهد شد؟

سطیح عرض کرد: (بَلْ يَنْقَطِعَ لبضع وَ سَبْعِينَ مِنَ السِّنِينَ ثُمَّ يُقْتَلُونَ وَ يُخْرِجُونَ مِنْهَا هَارِبِينَ.) یعنی بعد از هفتاد سال سلطنت حبشه منقرض می شود و کشته و پراکنده می گردند

ربیعه گفت : آیا کدام پادشاه بدین جماعت غلبه خواهد کرد ؟

سطیح گفت: «يَلِيهِ ارْمِ ذِى يَزِنَ يَخْرُجُ عَلَيْهِمْ مِنْ عَدْنٍ (1) فَلَا يَتْرُكْ مِنْهُمْ أَحَداً بِالْيَمَنِ» یعنی پسر ذی یزن بر آن قوم غلبه خواهد جست ایشان را قلع وقمع خواهد کرد.

ربیعه گفت : آیا اولاد ذی یزن سلطنت جاودانه در یمن خواهند داشت یا دولت ایشان نیز سپری می شود؟

سطیح عرض کرد : که دولت ایشان نیز نخواهد ماند

گفت : کدام کس غلبه کند؟

سطیح معروض داشت : «نَبِىٍّ كَرِيمُ زَكَّى يَأْتِيهِ الْوَحْىِ مِنْ قِبَلِ الْعُلى».

گفت: این پیغمبر از کدام خاندان خواهد بود.

سطیح گفت : «رجُلُ مِنْ وُلْدِ غَالِبِ بْنِ فهر يَكُونُ الْمَلَكُ فِى قَوْمِهِ الَىَّ آخِرَ الدَّهْرِ» یعنی آن پیغمبر مردی از اولاد فهر است و تا انتهای دنیا پادشاهی در دودمان او خواهد بود

ربیعه گفت : مگر از برای دنیا نهایتی است

ص: 194


1- بفتح عين و دال برچند قسمت اطلاق می شود: شهر عدن واقع در جنوب غربی و جزيرة العرب از مستعمرات انگلیس ، عدن شرقی که مشتمل بر حضرموت و جزيره ستطره تحت الحمایه انگلیس ، منطقه باز در جنوب غربي جزيرة العرب واقع بین یمن و حضر موت و تنگه باب المندب شیخ نشین مستقل، تحت نفوذ بريتانيا

سطیح گفت بلی: «يَوْمَ يَجْمَعُ فِيهِ الاولون وَ الْآخِرُونَ يَسْعَدُ فِيهِ الْمُحْسِنُونَ وَ يَشْقَى فِيهِ الْمُسِيئُونَ» و بدين سخنان خبر از روز قيامت داد .

ربيعه گفت : اى سطيح آيا بدانچه مرا خبر دادى راست گفتار باشى ؟

در جواب عرض كرد : «و الشفق (1) و الغسق (2) وَ الْفَلَقِ (3) اذا اتَّسَقَ (4) انَّ مَا انبائك بِهِ لَحَقُّ» ، يعنى : قسم به شام و صبح كه آن چه گفتم مقرون به صدق و صواب بود

چون اين كلمات به پايان رسيد ، خبر ورود شق را به عرض ربيعه رسانيدند . ملك يمن فرمود تا سطيح را به جائى معيّن بازداشتند و شق را پيش طلبيد تا اين دو كاهن از سخنان يكديگر نيابند و روى با شق كرد و گفت : صورت خواب مرا بازگوى ؟

شق عرض كرد : «رَأَيْتُ حُمِمْتُ خَرَجَتْ مِنْ ظُلْمَةٍ فَوَقَعَتْ بَيْنَ رَوْضَةِ و اكمة (5) فَاَكَلَت مِنْهَا كُلَّ ذَاتِ نَستِمُة) و چون از تعبير آن خواب پرسيد گفت : (اخْلُفْ بِمَا بَيْنَ الْحَرَّتَيْنِ مِنْ انسان لينزّلن أَرْضِكُمْ السُّودَانِ وَ ليغلبنّ عَلَى كُلِّ طِفْلَةُ (6) البنان (7) وَ يَمْلِكْنَ مَا بَيْنَ أَبْيَنُ الَىَّ نَجْرَانَ)

چون از غلبهء آن جماعت بازجست كه در عهد دولت اوست يا از پس او ؟ فَقَالَ : «لَا . بَلْ بَعْدِهِ بِهِ زَمَانُ ثُمَّ يستنقذكم (8) مِنْهُمْ عَظِيمُ شَأْنٍ وَ يذيقهم أَشَدُّ الْهَوَانِ» (9)

شق گفت : اى ربيعه بعد از زمان دولت تو اهل سودان بدين مملكت چيره خواهند شد ، آن گاه مردى بزرگ شما را از بلاى ايشان نجات خواهد داد و آن جماعت را ذليل و زبون خواهد كرد

ربيعه گفت : آن كس كه بر ايشان غلبه جويد ، كيست ؟

ص: 195


1- بفتح شین و فاء سرخی است که از غروب تا هنگام عشا در افق ظاهر شود
2- بفتح عين و سين تاریکی اول شب را گویند
3- بحركت فاء و لام صبح
4- اتساق اجتماع و انتظام
5- بفتح همزه و كاف تل
6- طفل بفتح طاء و سكون فاء نوم هر چیز
7- بفتح باء سرانگشت
8- خلاص می کند
9- بفتح هاء خواری

شق گفت : «غُلَامُ لَيْسَ مدنىّ وَ لَا مُدُنِ (1) يَخْرُجُ مِنْ بَيْتِ ذِى يَزِنَ» چون از مدّت پادشاهى اولاد ذى يزن سؤال كرد ؟ گفت : (ينقطع برسول مرسل يأتى بالحقّ و العدل بين اهل الدّين و الفضل يكون الملك فى قومه الى يوم الفضل)

آن گاه ربيعه از آثار روز قيامت پرسيد ؟ «قَالَ : يَوْمَ تخزى (2) فِيهِ الْوُلَاةِ يُدْعَى فِيهِ مِنَ السَّمَاءِ بِدَعَوَاتٍ يَسْمَعُ مِنْهَا الاحياء وَ الاموات وَ يُجْمَعُ فِيهِ بَيْنَ النَّاسِ للميقات يَكُونُ فِيهِ لِمَنْ أَبْقَى الْفَوْزَ وَ الْخَيْرَاتِ»

گفت ربيعه : اى شق آيا راست گفتى اين سخنان را ؟ «قَالَ : أَىْ وَ رَبِّ السَّمَاءِ وَ الارض وَ ما بَيْنَهُمَا مِنَ رَفْعٍ وَ خَفْضُ (3) انَّ مَا انبائك بِالْحَقِّ مَا فِيهِ امْضِ (4) چون اين سخنان به پايان رفت و ربيعه سخنان سطيح و شق را موافق يافت به نبوّت و رسالت خاتم الانبياء صلّى اللّه عليه و آله و بازپرس روز جزاء ايمان آورد و از بيم آنكه اهل بيتش به دست مردم حبشه اسير و دستگير شوند ، زن و فرزند خود را از يمن كوچ داده به سوى عراق عرب فرستاد و نامه اى به حضرت اردوان كه در اين وقت ملك ايران بود نگاشت و از وى درخواست نمود كه ايشان را در بلدى شايسته ساكن فرمايد پادشاه ايران حكم داد تا ايشان را در حيره فرود آوردند و حكومت حيره در اين وقت از قبل اردوان با عمرو بن عدىّ مفوّض بود كه هم برادرزادۀ ربيعه بود . لاجرم عمرو فرزندان برادر را نيكو بداشت و در تربيت ايشان مساعى جميله معمول فرمود . و مدت سلطنت ربيعة بن نضر در مملكت يمن دو سال بود (5)

ظهور سطيح و شق پنج هزار و هفت صد و چهل و دو سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

ربیع بن ربيعة بن مسعود بن مازن بن ذئب بن عدی بن مازن بن غسان (6) و هو الازر (و نسب ازدرا از این بیش مرقوم داشته ایم)

بالجمله ربيع مسعود جسدى بود بر پشت افتاده و از براى او سر و گردن نبود و جوارح نداشت بلكه صورت او در سينۀ او واقع بود و قدرت بر جلوس نداشت مگر گاهى كه غضب شديد بر وى مستولى مى شد و ابدا ايستادن نتوانست ، و از اين روى كه هميشه مانند سطحى از گوشت

ص: 196


1- پست کننده
2- رسوا می شود
3- پستی و بلندى
4- شك و ترديد
5- سيرة ابن هشام جلد اول س 11-13
6- بر وزن شداد

رقفا افتاده بود سطيح لقب يافت ، و پيوسته در ارض (جابيه) سكون داشت . و چون ملوك خواستندى از وى خبر گرفتندى او را در جامه اى پيچيده به مجلس حاضر مى ساختند ؛ و چون مشگش جنبش مى دادند تا تنبيه يافته به جواب و سؤال اقدام مى فرمود و از اخبار آينده آگهى مى داد ، و او پسر خالهء شق است ، و هو شق بن صعب بن نشكر (1) بن رهم (2) بن افرك (3) بن قسر (4) بن عبقر بن انمار (5) بن اراش بن لحيان (6) بن عمرو بن الغوث بن نابت (7) بن مالك (8) بن زيد بن كهلان بن سبا، و شق از اين روى اين نام يافت كه يك نيمه آدمى بود .

چه او را يك پا و يك دست و يك چشم نبود و اين هر دو در يك ساعت متولد شدند و هم در آن ساعت طريفة الخير (که قصه او در ذیل خرابی مملکت سبابسیل عرم (9) مرقوم شد) ايشان را بخواست و آب دهان خود را در دهن ايشان افكند و گفت : اين دو پسر در فن كهانت قائم مقام و نايب مناب منند . اين بگفت و جان بداد .

و اين دو تن در فن كهانت به درجهء كمال ارتقا نمودند . و ما بعضى از كلمات ايشان را كه دلالت بر ظهور پيغمبر آخر زمان صلّى اللّه عليه و آله وسلم داشت در ذيل قصهء ربيعة بن نضر مرقوم داشتيم . اكنون از كلمات سطيح كه منهى (10) بر ظهور قائم آل محمّد است برمى نگاريم .

معلوم باد كه روزى ذا جدن (11) كه اول كس است كه در يمن غنا كرد و به سبب حسن صوت اين لقب يافت ، چه نام او علس بن الحارث است و از قبيلۀ حمير باشد .

مع القصه سطيح را طلب داشت تا از زمان آينده خبر گيرد ، و قبل از رسيدن سطيح چند دينار زر از بهر انعام او برگرفت ، و در تحت قدم خود پنهان فرمود ، و خواست تا قبل از حكم و كهانت او را آزموده كند . و چون سطيح درآمد ، ذا جدن گفت : اى سطيح بگو تا چه از بهر تو نهفته ام ؟

ص: 197


1- يشكر (سيرة ابن اهشام )
2- بر وزن احمد
3- بر وزن عمر
4- در سیره (قیس) ضبط شده
5- بكسر همزه
6- بكسر لام
7- نبت (سيرة ابن هشام)
8- مالك (سيره ابن شام)
9- سخت و خارج از اندازه
10- انهاء : خبر دادن
11- بفتح جيم و دال حسن صوت

سطيح عرض كرد : حَلَفْتُ بِالْبَيْتِ وَ الْحَرَمِ وَ الْحَجَرِ الاصم (1) وَ اللَّيْلِ اذا أَظْلَمُ وَ الصُّبْحِ اذا تَبَسُّمُ وَ بِكُلِّ فَصِيحٍ وَ أَبْكَمَ لَقَدْ خَبَأْتُ (2) لِى دِينَاراً بَيْنَ النَّعْلِ وَ الْقَدَمِ .

ربیعه از گفتار وى در عجب رفت و گفت : اين علم را از كجا آموختى ؟ سطيح گفت :

من قبل أخ لى جنّى ينزل معى أنّى نزلت يعنى . از برادرم كه يكى از جن باشد و هر جا من فرود مى شوم او نيز با من است .

اين بگفت و آن گاه اين كلمات را فرمود كه : خبر از ظهور قائم آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلم دهد .

فَقَالَ سطيح : اذا غَارَتْ الاخيار وَ فارت الاشرار وَ كَذَبَ بالاقدار وَ حَمَلَ الْمَالَ بالاوقار وَ خَشَعَتِ الابصار لِحَامِلِ الاوزار وَ قَطَعْتُ الارحام وَ ظَهَرَتِ الطَّغَامُ (3) المستحلى الْحَرَامِ فِى حَرُمَتْ الاسلام وَ اخْتَلَفَتِ الْكَلِمَةُ وَ خُفِرَتِ الذِّمَّةِ وَ قُلْتُ الْحُرْمَةُ وَ ذَلِكَ عِنْدَ طُلُوعِ الْكَوْكَبَ الَّذِى يَفْزَعُ الْعَرَبِ وَ لَهُ شَبِيهُ الذَّنْبِ فَهُنَاكَ تَنْقَطِعُ الامطار وَ تَجِفَّ الانهار وَ تَخْتَلِفُ الاعصار وَ تغلو الاسعار فِى جَمِيعِ الاقطار ثُمَّ يُقْبِلُ الْبَرْبَرِ بالرّايات الصُّفْرِ عَلَى الْبَرَاذِينِ التِّبْرِ (4) حَتَّى يَنْزِلُوا مِصْرٍ فَيَخْرُجُ رَجُلُ مِنْ وُلْدِ صَخْرٍ فيبدّل الرَّايَاتُ السُّودُ بالحمر فيبيح الْمُحَرَّمَاتِ وَ يُنَزِّلُ النِّسَاءِ بالثّدايا مُعَلَّقَاتُ وَ هُوَ صَاحِبُ نَهْبِ الْكُوفَةِ فَرَّةٍ بَيْضَاءَ السَّاقِ مَكْشُوفَةُ عَلَى الطَّرِيقِ مردوفة بِهَا الْخَيْلِ مَحْفُوفَةُ قَدْ قَتَلَ زَوْجُهَا وَ كَثُرَ عَجُزِهَا وَ اسْتَحَلَّ فَرْجِهَا فَعِنْدَهَا يَظْهَرُ ابْنِ النَّبِىِّ المهدى وَ ذَلِكَ اذا قَتَلَ الْمَظْلُومِ بِيَثْرِبَ وَ ابْنِ عَمِّهِ فِى الْحَرَمِ وَ ظَهَرَ الْخَفِىِّ فَوَافَقَ الوشمى (5) فَعِنْدَ ذَلِكَ يَقْبَلُ الْمَشْئُومُ بجمعه الظَّلُومَ فيظاهى الرُّومِ بِقَتْلِ القروم فَعِنْدَهَا يَنْكَسِفُ كُسُوفِ اذا جَاءَ الرَّجُوفِ (6) وَ صَفَّ الصُّفُوفَ ثُمَّ يَخْرُجُ مَلَكُ مِنَ الْيَمَنِ مِنْ صُنْعاً (7) وَ عَدْنِ ابْيَضَّ كالقطن اسْمُهُ حُسَيْنِ أَوْ حُسْنِ فَيَذْهَبُ بِخُرُوجِهِ غَمَرِ الْفِتَنِ فَهُنَاكَ يُظْهِرَ اللَّهُ مُبَارَكاً زَكِيًّاوَ هَادِياً مَهْدِيّاً وَ سَيِّداً عَلَوِيّاً يَنْفَرِجْ النَّاسِ اذا أَتَاهُمْ بِهِ مِنَ اللَّهِ الَّذِى هَداهُمُ فَيَكْشِفُ بِنُورِهِ الظَّلْمَاءِ وَ يَظْهَرَ بِهِ الْحَقِّ بَعْدَ الْخَفَاءُ وَ يُفَرَّقُ الاموال فِى النَّاسِ بِالسَّوَاءِ وَ يغمد السَّيْفِ فَلَا يَسْفِكُ الدِّماءَ وَ يَعِيشُ النَّاسُ فِى الْبَشَرِ وَ الهناء وَ يُغْسَلُ بِمَاءِ عَدْلِهِ عَيْنِ الدَّهْرِ مِنِ الْقَذَى

ص: 198


1- حجر الاسود
2- پنهان کردن
3- اوباش
4- جمع ابتر: دم بریده، اما مؤلف معنی رزین را از کجا فهمیده معلوم نیست
5- منسوب بوشم شهری است نزديك يمامة
6- بر وزن قعود زلزله
7- از شهرهای یمن

وَ يَرُدَّ الْحَقَّ عَلَى أَهْلِ الْقُرَى وَ يُكْثِرُ فِى النَّاسِ الضِّيَافَةِ وَ الْقُرَى وَ يَرْفَعُ بِعَدْلِهِ الْغَوَايَةِ وَ الْعَمَى كانّه كَانَ غُبَاراً وَ انجلا ، فَيَمْلَأُ الارض عَدْلًا وَ قِسْطاً وَ الايام حَيّاً وَ هُوَ عِلْمُ لِلسَّاعَةِ بِلَا افْتِراءً .

اين جمله بى زياده و نقصان كلام سطيح است و خلاصۀ معنى آن اين است كه فرمايد : چون اندك شوند اخيار و طغيان كنند اشرار و مردم قطع ارحام فرمايند و حلال از حرام نشناسند و با هيچ پيمان و عهد نپايند ، آن گاه ستارۀ ذو ذنب باديد آيد و قبائل عرب ترسان و هراسان باشند ، در اين وقت سحاب از سيلان بازايستد و انهار را جريان نماند و بلاى قحط و غلا در افتد ، پس جماعتى از مردم بربر خروج كنند و بر اسب ها زين زرّين بندند ، و علم هاى زرد بر پاى كنند ، و مصر را فرو گيرند . آن گاه از اولاد صخر مردى با لشكر به سوى كوفه تاختن كند و آن اراضى را مسخّر فرمايد و مردان را بكشد و زنان را با پستان ها بياويزد و دختران را مكشوف و برهنه بدست لشكريان دهد ، در آن هنگام قائم آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم ظاهر شود و از پس او مردى بزرگوار در مدينه شهيد شود ، و پسر عم او در مكّه به قتل آيد ، و اين در ماه ربيع الاول باشد . از پس اين واقعه ، بزرگان روم مقتول شوند و كسوفى نيز واقع گردد ، آن گاه ملكى از يمن باديد آيد كه نام او حسين يا حسن باشد و از خروج او فتنه هاى برخاسته فرو نشيند . و در آن هنگام دولت صاحب الزّمان صلوات اللّه عليه جهان را فرو گيرد و خونريزى به كران رسد و مال ها بر مردم بالسّويه قسمت شود ، و قبايل در طرب و راحت درآيند ، و با هم مهربان و دوست باشند ، و يكديگر را ميهمان كنند ، و كار همه به عدل و نصفت رود و اين علامت قيامت باشد . بالجمله سطيح با شق چنان كه در يك ساعت متولد شدند هم در يك ساعت وداع جهان گفتند و جسد ايشان را در زمين جحفه (1) مدفون ساختند و مدت زندگانى ايشان در اين جهان شش صد سال بود . (2)

ظهور ثاوذوسیوس حکیم پنج هزار و هفت صد و چهل و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ثاوذوسیوس از جمله حکمای بزرگوار است و او را در فنون حکمت قدرتی بسزاست.

ص: 199


1- بضم جيم و سكون حاء قریه ایست واقع در 82 میلی (27 فرسخی تقریباً) مکه معظمه زادها الله شرفا
2- سیزدهم بحار الانوار

خاصه در علم هندسه و ریاضی سرآمد ابنای عهد خود بوده و کسب این فضایل بیشتر از كلمات اقلیدس (1) و مجسطی فرموده و در این فن شریف او را مصنفات نیکو و دل پذیر است چنان که طالبان علم را سود تواند بود از جمله کتاب معتبره متوسطه در میانه مجسطی و اقلیدس است که (اکر) نام دارد و تاکنون در میان طالبان علم متداول است .

جلوس مرثد بن عبد کلال در مملکت یمن پنج هزار و هفت صد و چهل و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

مرثد بن عبد کلال برادر مادری تبع اصغر است بعد از ربیعه بن نضر بر کرسی سلطنت بر آمد و بر مملکت یمن استیلا یافت . خرد و بزرگ سر در ربقه (2) طاعتش نهادند و اوامر و نواهیش را مطیع و منقاد آمدند و او در سال سی و هفتم سلطنت خویش خوابی هولناک دید و سخت بترسید و چون بیدار شد آن خواب را فراموش کرد و کاهنان عرب را فراهم نموده خواست تا صورت خواب را باز نمایند و تعبیر کنند هيچ يك را این قدرت نبود عاقبة الامر غفی را که زنی کاهنه بود صورت خواب او را باز نمود و تعبیر آن را که دلالت بر ظهور خاتم الانبیا داشت بگفت (چنان که تفصیل آن در ذیل قصه غفی را مرقوم خواهد افتاد) و مدت سلطنت مرتد در مملکت یمن چهل سال تمام بود . (3)

جلوس منذر الاكبر در شام پنج هزار و هفت صد و چهل و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

منذر الاکبر پسر حارث است (که شرح حالش مذکور شد) وی بعد از پدر در مملکت شام رایت احتشام بر افراخت و بمدارج سلطنت ارتقا جست و نخست رسولی چند با پیشکشی لایق درگاه پیس انتانیس که در این وقت ایمپراطور روم و ایتالیا بود فرستاد و از او منشور پادشاهی شام بگرفت و مدت سه سال در کمال استقلال حکمرانی کرد و چندان که زندگانی داشت خراج شام بدرگاه قیصر انفاذ می فرمود

ص: 200


1- بفتح همزه و کسر دال (منجد الادب)
2- بكسر راء و فتح آن
3- مقداری از آن در معارف ص 276 و ليكن مدت سلطنت را او چهل و یک سال نوشته است و مروج الذهب جلد دوم

ظهور باسلیوس حکیم پنج هزار و هفت صد و پنجاه را سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

باسلیوس از اکابر حکمای یونان است و او را از فنون فضائل بهره وافی بوده و در کمال زهد و تقوی می زیسته و از سخنان اوست که فرماید:

چنان که ملاح بوزیدن هر بادکشتی خویش را نراند مرد عاقل باید که نفس خود را بهر خاطری که سانح (1) گردد نسپارد و گوید :

اشیاء را بشناس و افضل آن را اختیار کن و گوید :

نفس را در دنیا غریب دان غریبان را گرامی دار و گوید :

از غرق شدن کشتی آن زمان اندیشه کن که خوش می رود و گوید:

از حال بزرگان عجب دارم که اگر غلامی را بنوعی از علوم و صناعت ستایش کنند یا اسبی را که بر افراد نوع خویش فضیلتی دارد برایشان عرضه کنند ببهای گران بخرند و اگر از مردم آزاده که بفنون فضائل آراسته باشد برایشان بگذرد هیچ التفات نفرمایند، و گويد :

چنان که امراض بدنی را طبیب حاذق تواند چاره کرد علل نفس را مرشدی که معالجه نفس بسیار کرده باشد تواند قلع فرمود ، و گوید:

هر کرا در حق توظن خیر باشد ظن او را بیقین رسان و هر که تو را بخیر شناخت اگر وضیع است و اگر شریف با او احسان کن ، و گوید :

بر جمع اموال حریص مباش و از طعام حرام کنار جوی که روزگار چندان که کیس های شما را از مال پر کند دل های شما را از ایمان تهی گرداند و گوید :

هیچ حسرتی بر فراق نعمتی بزرگ تر از حسرت نعمتی که در حق خسیس بی مروت مبذول افتد نتواند بود ، و گويد :

مراد مرد عاقل از خدمت ملوك جز حصول ذكر جميل و اجر جزیل نخواهد بود :

ص: 201


1- سنح: بخاطر گذشتن

جلوس نعمان بن حارث در شام پنج هزار و هفت صد و پنجاه و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

نعمان بن حارث چون روزگار برادرش منذر سپری شد بتخت سلطنت برآمد و مملکت شام را بتحت فرمان بداشت ، مردى نيك خصال و پسندیده فعال بود، وخراج مملکت شام را بقانون برادر بحضرت پیس انتاننس که در این وقت در ممالک روم و ایتالیا پادشاهی داشت انفاذ می فرمود و بفرمان قیصر حکمرانی می کرد و مدت سلطنت او در شام پانزده سال و شش ماه بود .

جلوس خن بون در مملکت چین پنج هزار و هفت صد و پنجاه و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

خن بون نام پادشاه دوازدهم است از خاندان خوخن کون ، و او بعد از پدربی محنت و رنج صاحب تاج گنج آمد. و مملکت چین و ماچین و تبت و ختا را مسخر فرمان ساخت ، و عمال پدر را از هر جای طلب کرده بالطاف و اشفاق ملکی امیدوار فرمود و بر سر عمل بگماشت اما هنوز کار بکام نکرده بود که فرمانش برسید و این جهان را وداع گفت ، و مدت سلطنت او شش ماه بود .

جلوس شبندی در مملکت چین پنج هزار و هفت صد و پنجاه و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

شیندی نام پادشاه سیزدهم است از اولاد خوخن کون که بعد از پدر در کرسی مملکت جای کرد و در اراضی چین پادشاهی یافت و او مردی نرم خوی و کم آزار بود از این روی کار ولایت را کفایت نداشت ، و در روزگار دولت او اردشیر که نخستین طبقه ساسانیان است از ملوك عجم (چنان كه مذكور خواهد شد) در مملکت ایران پادشاهی یافت چون در سلطنت با قوت شد سپاهی ساز داده عزم تسخیر ممالك بعيده فرمود . و چون شیندی این خبر بیافت و نیروی آن نداشت که با پادشاه ایران مصاف دهد ناچار از در ضراعت و مسکنت بیرون شده پیشکشی لایق انفاذ حضرت او داشت این معنی نیز بر ضعف او بیفزود.

ص: 202

لاجرم بیگانگان طمع در ملك او بستند و بحرح نام که یکی از امرای در گاه او بود دل با او بد کرد و خواست تا تخت و تاج از او بگیرد و جمعی را بیاری خود طلب کرده بر پادشاه بشورید شیندی با سپهسالار خود كه سوحنكسانك نام داشت در ساخت و بر بحرح غلبه جسته او را از میان برداشت از پس او روز کاری سوحنكسانك از در صدق و صفا با شیندی قدم زد و در نهانی با صنادید لشگر و قواد سپاه متفق شد و ناگاه برشیندی بشورید و او را از پادشاهی خلع نمود و خود بر سرير ملك بر آمد . شیندی باخواتون خود از دارالملك پیکن بیرون شده گوشه عزلت اختیار کرد و در زاویه خمول همی بزیست . اما چون کار سلطنت بر سوحنکسانک راست شد آغاز جور و اعتساف نهاد چندان که مردم شکسته خاطر شدند.

عاقبة الامر لشگری و رعیت در قتل او یک جهت گشتند و ناگاه از در عصیان و طغیان بیرون شده اطراف خانه او را فرو گرفتند و بسرای او در آمده تنش را با تیغ پاره پاره ساختند و چند نفر دویده این مژده بشیندی بردند چون او این خبر بشنید با خاتونش چندان بخندیدند که در آن شادی هر دو بمردند و سلطنت از خاندان خوخن كون انقراض یافت . و بعداز او آن جماعت که غوغا طلب بودند پادشاهی یافتند (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد).

ظهور رثاون حکیم پنج هزار و هفت صد و پنجاه و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

تاون (1) از اکابر حکمای مصر است و او پیوسته در شهر اسکندریه سکون داشتی و طالبان علوم را به افاضات خاطر خرسند فرمودی و بیشتر از فنون علوم بهندسه و تعلیم آن مایل بود و کتاب مدخل مجسطی و کتاب عمل باصطرلاب و کتاب جداول زیج بطليموس که معروفست بقانون المسير و كتاب عمل بذات الحلق از مصنفات اوست و کتب او در مصر و دیگر اراضی جهان با مکانتی تمام است

ص: 203


1- بضم واو

جلوس مرکس انتاننس در مملکت ایتالیا پنج هزار و هفت صد و پنجاه وشش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

*جلوس مرکس انتاننس در مملکت ایتالیا پنج هزار و هفت صد و پنجاه وشش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود (1)

مرکس انتاننس بعد از مرگ پیس انتاننس بحکم ولایت عهد بتخت قیصری بر آمدو درجه ایمپراطوری یافت ، و سبب ولیعهدی او در قصۀ پیس انتاننس مرقوم افتاد ، بالجمله مرکس انتاننس پادشاهی بافضل و هنر بود و در تحصیل علوم روزگاری برنج برده کتابی در رموز رزم و امور لشگرگاه نوشت و با آن که سلطنت يك نيمه جهان داشت او را شاگردان بود که همه روزه برای تحصیل علوم در حضرت او زانو می زدند و بهره می بردند کتاب روزنامه دولت او در ممالک یوروپ از معظم كتب فلسفیان محسوب شود ، و از برای امور معاش نيك بکار باشد .

مع القصه چون کار پادشاهی بر او استوار گشت حکم داد تا بقانون پیس انتاننس چون غلامان و اسیران از مولای خود ظلم بینند بدینخانه عدالت شده صورت حال خویش را مکشوف دارند و حکم آزادی بگیرند ، و نیز همچنان شرط بود که تا چهار پشت از اولاد ایشان کس بخدمت دولت منصوب نشود .

در روزگار دولت او مردم آسوده بزیستند و مرکس باملوك اطراف و سر حدداران دول خارجه همیشه کار برفق و مدارا کرد و جز از در مصالحه و مداهنه سخن نمی راند و هر کس در حضرت او عصیانی ورزیده بود چندان که ممکن بود بدست احسان ، روی دل او را با خود می کرد ، و در این معنی چندان اهتمام داشت که ادیس کستی که از جانب قیاصره یکی از سرحدداران مملکت شرقی روم و اراضی سریان بود بامر کس ساز مخالفت طراز کرد و سر از چنبر طاعت او بیرون نمود ، و هم روزی چند برنگذشت که مرگ او را امان نداده وداع جهان گفت. چون این خبر بمركس رسید بر فوت او دریغ خورد و گفت افسوس که ادیس چندان زنده نماند که من یکی از اکفار و اشیاء او را که گناهی بزرگ کرده باشد بفضل و احسان مطیع کنم ، و آن سبب امیدواری و اطمینان ادیس گردد چندان که او را ممکن بود از جنگ جستن و ستیزه کردن کناره می جست

ص: 204


1- گذشت صحیح آن (مارك- آنتن)

با این که در کار جنگ نيك توانا بود چنان که مردم جرمن با او از در فتنه جوئی بیرون شدند و عمال او را از اراضی خود خلع کردند مرکس لشگر بر آورد و با ایشان چندین مصاف داد و هشت سال متوالی کنار رودخانه دنیوب را لشگرگاه ساخت و پای استوار کرد چنان که از شدت سرما مزاج او ضعیف گشت و هیچ روی برنتافت تا کار آن ممالك را بنظام آورد با این همه کفایت و درایت در بعضی از امور اور اتحقیقی ژرف نبود چنان که ضجيع او فاستنه دختر بیس (که هم در ذیل قصه پیس مذکور شد) صورتی زیبا و جمالی دلکش داشت ، و چون مرکس مردی حکیم بود و اختلاطش با زنان کم تر بود از این روی فاستنه هر روز جوانی خوب اندام بدست می آورد و از او کام بر می گرفت ، و دوستان خود را در حضرت قیصر تقرب می داد و خواستار می شد تا پادشاه ایشان را بدرجات بلند ارتقا می داد از این روی افعال آن زن بدکاره شهرت تمام یافت و مردم را گمان افتاد که قیصر از افعال او آگاهست و باك از این دناست (1) ندارد، اما کار چنان بر مرکس مشتبه بود که حکم داد تا اصحاب دیوان فاستنه را یکی از خداها شمرند لاجرم تمثال او را در معابد در جنب تمثال (جنو) که بعقیده ایشان خدای عقد و نکاح است نهادند ، و هم چنان در پهلوی تمثال ونس (2) که خدای عشق و عقل و مناکحت است و در پهلوی تمثال (سرت) که خدای زراعت است نصب می کردند و پرستش می نمودند. وزن و مرد روم و ایتالیا در هر مهم که نذری داشتند آن مال را برداشته بمعبد فاستنه می آوردند و در پیش روی محراب معبد می نهادند و زفاف او را بامر کس برای اسعاف مرام بخاطر می آوردند ، و هر کس نیز روز عروسی فاستنه را عیدی نهاده بود و مدت هشت سال بدینگونه روزگار برد و چون از این جهان بدر شد بسبب حسن سلوك او مردم روم تمثال او را گاهی از سنگ و گاهی از زر می کردند و در میان خدایان خود نگاه داشته پرستش می نمودند . و تا مدت یک صد سال بعد از وی این قاعده بر قرار بود گویند : مرکس نخست کس بود که درخت تاك را بشهر روم آورده غرس کردن فرمود و حومر و رجل (که شرح حال هر دو تن مرقوم شد) در زمان او هنوز زنده بودند و مرسوم از مرکس می گرفتند.

ص: 205


1- بر وزن سلامت آسودگی و ناپاکی
2- ونوس بكسر واو و ضم نون رب النواع زیبایی مورد پرستش روم و یونان قدیم

جلوس اردشیر در مملکت ایران پنج هزار و هفت صد و شصت و یک سال بعداز هبوط آدم علیه السلام بود

طبقه چهارم از سلاطین عجم را ساسانیان گویند و از این روی که این جماعت نسب بساسان بن بهمن می رسانند ، و ساسان نیز چون طریق تفرد (1) و تجرد پیش گرفت و راه فقر همی رفت این نام یافت چه ساسان بمعنی گدا باشد ، و هم این جماعت را اکاسره گویند و این نام بدان یافتند که نوشیروان عادل کسری لقب داشت و فرزندان او برای انتساب با وی هر يك اين لقب با خود می نهادند چون روزگاری برین گذشت جمیع ساسانیان را اکاسره گفتند چه اکاسره جمع کسری باشد و کسری بفتح كاف و سکون سین و رای مهمله و الف مقصوره معرب خسرو است و بمعنی واسع الملك باشد و كسرى بكسر كاف و سكون سين مهمله و رای بی نقطه مکسور و یای تحتانی مجهول در لغت عجم هر يك از این سلاطین را گویند. و این گروه مدت چهار صد و هشتاد و پنج سال سلطنت کردند و سی و دو تن باشند نخستین ایشان اردشیر بن بابك بن ساسان الاصغر بن بابك بن ساسان بنده افریدون (2) بن مهر بن ماه بن ساسان بن بهمن بن اسفندیار است. و لفظ اردشیر بمعنی خشم شیر است چهارد بفتح همزه و سکون رای مهمله و دال بی نقطه بمعنی خشم باشد اکنون بر سر سخن رویم.

معلوم باد که ساسان الاصغر جد اردشیر مردی دلاور بود چنان كه يك تنه با هفتاد و هشتاد مرد نبرد آزمودی و چیره آمدی وی دختر امیر آتشکده فارس را بزنی بگرفت و نام آن دختر مهست (3) بود و امیر آتشکده نسب بطایفهٔ بازر بختان می رساند ، و آن طایفه از اولاد و احفاد ملوك طوايف بودند و در قریه جرهيز سکون می فرمودند و آن در ارض روستا قریب بشهر اصطخر واقع بود .

بالجمله ساسان از مهست پسری آورد و او را با یک نام نهاد اما چون بابک از مادر بزاد موی در از بر سر دسته داشت. مهست چون فرزند را بدان گونه دید گفت : این سر در جهان کاری خواهد بود و چون بابك بحد رشد و بلوغ رسید سخت با نیرو و دلاور گشت

ص: 206


1- تنهائی و کناره گیری
2- بفتح همزه
3- بفتح ميم و كسر هاء

و چون پدرش ساسان وداع جهان گفت وی در حضرت ملك اصطخر شناخته آمد و از قبل او خدمت آتشخانه کرد و دردیه و قبیله خویش فرمانگذار گشت . در این وقت او را بابکان نیز گفتند که بمعنی امیر بابك باشد و او را فرزندان بود و نخستین پسر خود را شاپور نام نهاد ، و از پس او دختری که ارمیه نام داشت بزنی آورد و از وی نیز پسری متولد گشت ، و در همان کودکی آثار جلادت و شهامت از ناصیه (1) حالش مشاهده می شد لاجرم بابك او را اردشیر نام داد و سخت با او مهربان بود و همی او را تربیت کرد تا هفت ساله گشت درینوقت حکومت دارا بجرد را از جانب ملك اصطخر (تیری) داشت و تیری مردی خصی (2) بود پس بابك از ملك اصطخر خواستار شد که اردشیر را در خدمت خود از ملازمان حضرت شمارد و او را بدست تیری بسپارد تا آموزگاری کند و چون روزگار تیری بنهایت شود حکومت ارض دارا بجرد مر اردشیر را باشد ملك اصطخر مسئول بابك را باجابت مقرون داشت و بر این سخن در نزد بزرگان اصطخر سجلی (3) نوشت و اردشیر را بنزد تیری فرستاد روزی چند بر نیامد که تیری از جهان رخت بدر برد ، و اردشیر بر حسب پیمان در جای او نافذ فرمان گشت و چون روزی چند بر گذشت و در آن فرمانگذاری اندک نیرو گرفت اندیشه پادشاهی در نهاد او جنبش نمود و خواست تا همی کدخدای (4) جهان گردد بفرمود تا ساعت میلاد و طالع وقت ولادتش را معین کرده بمنجمین سپردند و ایشان چون در آن نگریستند و میلاج (5) براندند گفتند : چنان معلوم شود که بیشتر از اراضی این جهان بدست تو مسخر گردد. اردشیر از این سخن شاد خاطر گشت و در اعداد سپاه و اندوختن زر و سیم مشغول گشت . و هم در آن ایام شبی در خواب دید که فرشته خدای از آسمان فرود شد و با او خطاب کرد که آماده باش خدای ملك زمين با تو عنایت خواهد کرد.

ص: 207


1- قسمت جلوی سر
2- بضم هاء و كسر صاد و تشديد يا : خواجه
3- پیمان نامه ، دفتر یاد داشت وقایع و معاملات
4- صاحب ، پادشاه
5- بفتح ها و سكون ياء لغت یونانی و معنی آن چشمه زندگانی است و باصطلاح منجمین دلیل جسمی مولود که از روی آن کیفیت و مقدار عمر مولود را بدست آوردند

اردشیر چون از خواب بر آمد سخت دل قوی کرد و در آن اندیشه که داشت نیروی فراوان یافت و مردم خویش را فراهم کرده ساز و صلاح جنگ بداد و نخستین از دارا بجرد بسوی تبریز لشگر براند و حاکم تبریز را بعد از ستیز و آویز بکشت و آن بلده را مسخر کرد و هر زر و مال که یافت برگرفت و بر عدت سپاه و کثرت حشم بیفزود و نامه ای بنزديك پدر خود بابك فرستاد و او را از این نصرت آگهی داد و گفت : صواب آنست که پدر ن نیز آسوده ننشیند و اکنون که دولت روی با ما دارد پشت با بخت نکند و اگر تواند لشگری فراهم کرده ملك اصطحر را از میان برگیرد سخنان اردشیر پسند خاطر بابك افتاد و اعوان و انصار خود را از هر سوی طلب کرد و ناگاه بر ملك اصطخر بشوريد و بی زحمت بر او چیره شد و او را با تیغ بگذرانید و شهر اصطخر را فرو گرفت و روزی چند حکم همی راند تا روزگارش بکران رسید و رخت بسرای دیگر کشید .

بعد از مرگ بابك ، شاپور که بزرگ تر پسران او بود جای پدر بگرفت و در شهر اصطخر تاج ملکی بر سر نهاد و نام های باردشیر کرده او را بحضرت طلبید . اردشیر چون صورت حال را بازدانست گفت من کار مملکت را از بهر شاپور راست نکرده ام و این همه رنج برای او نبرده ام و فرستاده او را ذلیل و زبون ساخته از پیش براند .

چون این خبر بشاپور رسید در خشم شد و گفت : اردشیر را كه برادر كوچك است ترسد که با من همسری جوید یا برتری طلبد و حکم داد تا لشگر ها فراهم شدند و برادران خود را برداشته و با لشگر فراوان از اصطخر خیمه بیرون زد تا با اردشیر مصاف جوید . از آن سوی اردشیر نیز با لشگر خود بسوی او تاختن کرد ، اما چون پسران بابك اردشیر را از شاپور بیشتر دوست می داشتند جانب شاپور را فرو گذاشتند و او را بيك ناگاه گرفته بند بر نهادند و بنزد اردشیر فرستادند، پس او بی مانعی بشهر اصطخر در آمد و بر تخت ملکی بر نشست و تاج بر نهاد و سام بن رضیع را که خاطری با فراست و نهادی باکیاست داشت بوزارت خویش برگماشت و زمام حل و عقد امور جمهور را بکف کفایت او گذاشت و مردی که او را نامد می نامیدند، و از صنادید علمای عصر بود فرمود تا مؤبد (1) مؤبدان

ص: 208


1- بضم ميم و سكون همزه و فتح دال دانشمند

باشد و کار سلطنت را در مملکت فارس بنظام کرد.

در این وقت برادران اردشیر چون هر يك در سلطنت وی بهره بزرگ می طلبیدند و این با قانون ملک داری راست نمی شد از وی برنجیدند، و در نهان با بعضی از صنادید سپاه متفق شدند که روزگار اردشیر را تباه سازند اردشیر از این معنی آگهی یافت و فرمود تا برادرانش را حاضر کرده با شمشیر مکافات دادند از پس این واقعه مردم دارابجرد سر بعصیان برآوردند و از طریق طاعت بیرون شدند، اردشیر با لشگر بر سر ایشان تاختن کرد و بر آن جماعت چیره شده تیغ در ایشان نهاد و جمعی کثیر را بقتل آورد تا این از برای دیگران پندی باشد ، و یکی از عمال خویش را در ارض دارابجرد منصوب فرمود و باصطخر مراجعت کرد.

از چندین عزم او فزعی (1) عظیم در خاطر اهالی فارس راه کرد و دیگر کس را آن قوت نماند که طریق مخالفت سپرد ، لاجرم کار فارس بنسق شد و اردشیر دل از آن فارغ ساخت و اعداد سپاه کرده عزم تسخیر کرمان را تصمیم داد ، فرمانگذار کرمان در این هنگام پلاش بود که نسب با ملوك طوايف داشت چون خبر اردشیر را بشنید کار لشگر را آراسته کرد و از کرمان باستقبال جنگ بیرون شد و از آن سوی اردشیر در رسید هر دو لشگر در برابر هم صف راست کرده جنگ در انداختند رزمی بزرگ پیش آمد و خلقی با نبوه کشته شد

اردشیر چون چنان دید خود اسب بمیدان انداخت و رزم همی داد و چندان مردانه بکوشید که لشگر پلاش را بشکست و از دنبال ایشان تاختن کرد تا پلاش نیز گرفتار گشت اردشیر بفرمود او را در زندان کردند و چون کرمان را مسخر کرده بنظم و نسق بداشت بقتلش آورد.

پس از کرمان کوچ داده بسواحل و بندرهای فارس عبور فرمود و ملك سواحل را بگرفت و از خود امیری در آن اراضی نصب نمود ، و یکی از سرحدداران فارس که واسون نام داشت هم لشگری راست کرده با اردشیر نبرد آزمود و چندین مصاف داد عاقبة الامر روزی اردشیر خود اسب برانگیخت و با واسون در آویخته تیغی براو زد که سرش را با

ص: 209


1- ترس

یک دست از تن جدا کرد و از سپاهش بسیار کس بکشت و هنوز دست از آلایش این جنگ نشسته بود که خبر بدو دادند که در شهر جود بهرك (1) فرمان گذار است و سر بدین سلطنت فرو ندارد و او را در ضمیر است که اعداد سپاه کرده بجنگ در آید ، اردشیر نخست نامه بدو کرد و او را طلب داشت و گفت چون بدین حضرت شتابی و طریق خدمت سپری هم حکومت شهر جور را از تو دریغ نخواهیم داشت. بهرك بدین سخنان وقعی ننهاد و سر از طاعت بیرون کرد. ناچار اردشیر با مردان شمشیر زن بسوی او ترکتاز کرد. بهرک نیز بجنگ در آمد در اول حمله لشگر بهرك بشكست و او بدست سپاهیان اردشیر گرفتار شده مقتول گشت ، اردشیر آن اراضی را جائی نزه (2) یافت که با خضارت (3) گیاه و غزارت (4) میاه بود و آن جمله آبادانی در ساحل بحیره (5) دلکش می بود .

در این وقت بعرض اردشیر رسانیدند که آن زمان که اسکندر بدین مملکت استیلا ، جست در وسط این بحیره شهری عظیم بود که دیوارهای رصین (6) و بروج استوار داشت چندان که اسکن در در فتح آن قلعه سعی نمود مفید نبود. لاجرم حکم داد تا رودهای عظیم را از هر سوی بگردانیدند و بجانب آن شهر راه کردند چون زمین آن شهر به نشیب بود آب آن را فرو گرفت و آن شهر خراب شد و این اراضی اندك اندك دريا گشت . اردشیر در جواب گفت که بر من است که آثار ظلم اسکندر را از ایران براندازم و هم این دریا را از آب تهی سازم و در پایان آن بنیان شهری کنم. پس بفرمود تا در کوهساری چند که در اطراف آن بحیره بود رخنه کردند چنان که آب از بحر بدر شد و آن زمین را خشکی بادید آمد آن گاه در وسط آن در یا بنیان شهری فرمود کوره اردشیر همانست و آن را شهر جور نام نهاد و علی بن بویه (که شرح حالش در مجلد ثانی این کتاب مبارك مرقوم خواهد شد) نام آن بلده را فیروز آباد نهاد (7)

بالجمله اردشیر خواست تا شهر جور را دار الملك خویش گرداند و کوشکی که در

ص: 210


1- بفتح با و سكون ها و فتح راء
2- بی عیب
3- بضم خاء : سبزی و خرمی
4- بر وزن سلامت : زیادی و فراوانی
5- بر وزن حذیفه در پارچه
6- محکم
7- از شهرهای ایالت فارس

خور ملکان باشد در آن جا بنیان کرد و حصاری استوار بر آورد و نام آن را طربال گذاشت ، و آتش خانه ای نیز راست کرد و در آن جا بیارمید .

در این وقت اردوان که آخرین ملوك طوایف است (چنان که مرقوم شد) سلطنت ایران داشت و دار الملك او مملکت ری بود و همه ساله از بهر قشلاق بمملکت اهواز و شوشتر کوچ می داد خبر با او بردند که چه آسوده نشسته ای و اردشیر سخت بزرگ شد روزگاری بر نگذرد که از فارس لشگر بر آورد و این مملکت را فرو گیرد . اردوان در بیم شد و نخست بسوی او نامه کرد که ای اردشیر همانا تو قدر خویش نشناختی و از اندازه خود بیشی جستی تو پسر بابک بیش نیستی پدرت را آن مقدار بود که در روستا زیستن کند ترا که گفت که فرمانگذار ترا که اصطخر را بگير و ملك فارس و کرمان را بکش ترا با تاج و تخت چکار باشد که بکار بستی ؟ اینک از در اطاعت باش و راه حضرت پیش گیر و اگرنه بسوی فیروز که حاکم اهواز است نامه کرده ام که بجانب فارس ترکتاز کند و ترا گرفته بند بر نهد و بنزديك من فرستد چون فرستاده اردوان این نامه باردشیر آورد در جواب گفت که مرا این تاج و تخت خدای داده و بر ملکان فیروزی بخشیده هم اکنون خدای بر اردوان مرا ظفر خواهد داد و این مملکت سراسر مرا خواهد بود . همانا من خون پسر عم خود دارارا می جویم که مظلوم اسکندر گشت و مملکت دارارا می جویم تا آثار ظلم های اسکندر را در ایران محو نمایم این بگفت و فرستاده اردوان را از پیش براند و چون دانست که کار بجنگ خواهد افتاد یکی از امرای درگاه خود را که بر شام نام داشت در شهر جور خلیفه خود کرد و لشگری نزد او بازداشت و خود بشهر فارس آمد و بساز و سلاح سپاه پرداخت . از آن سوی فیروز با لشکر فراوان بر حسب امر اردوان از اهواز کوچ داده نخست بر شهر جور آمد بر شام بی توانی با مردم خود بیرون تاخت و با فیروز جنگ در انداخت . زمانی دیر بر نیامد که فیروز شکسته شد و لشگرش پراکنده گشتند ناچار بسوی اهواز فرار کرد .

و بر شام خبر این نصرت باردشیر فرستاد و اردشیر چون از این کار آگهی یافت دل قوی کرد و لشگری نامحصور فراهم کرده از فارس بیرون شد و بیک تاختن تا اصفهان آمد ، باندك كوشش آن شهر را بحیطه تصرف آورد و حاکمی از خود بگماشت

ص: 211

و سپاهی از خود بحفظ و حراست آن بلده بازداشت و با ملك فارس مراجعت نمود ، و آمد و در هم بی توانی برای تسخیر اهواز لشگر کشید و با سپاهی گران بکنار شوشتر آمد آن اراضی باول مصاف، فیروز را مقهور کرد و آن مملکت را فرو گرفت و در آن جا شهری بکرد و نامش راسوق (1) الاهواز نهاد و خود روزی چند در رام هرمز سکون فرمود.

و دیگر باره اعداد سپاه کرده بسوی عراق جنبش کرد و بر سر همدان تاختن آورد حکومت آن بلده با مردی دلاور بود که (سودان) نام داشت . وی چون از حال اردشیر آگهی گرفت لشگرهای خویش را فراهم کرده باستقبال جنگ بیرون شتافت ، و در برابر اردشیر صف راست کرد و بعد از کشش و کوشش فراوان لشگر همدان هزیمت گشت و سودان در میدان جنگ کشته شد و آن مملکت نیز بتحت فرمان اردشیر آمد و چون کار آن اراضی را بنسق کرد هم در آن زمین شهری بنیان کرد و نام آن را کرخ نهاد و فرمانگذاری از خویش در آن جا منصوب داشته لشگری در خور جنگ بدر سپرد ، آن گاه نامه ای از بهر اردوان کردو بدو نوشت که مملکت ایران را آن درازای و پهنا نباشد دو پادشاه مدار کند همانا عاقبة الامر در میان ما جز شمشیر حکومت نخواهد کرد بهتر آن است که کار کردنی کرده شود اکنون آراسته باش و ساز رزم کن که چون مهر ماه سپری شود ، در دشت جان با تو حرب خواهم کرد . چون نامه به اردوان رسید دانست که از جنگ، گریزی نیست و بکار سپاه پرداخت، اما از آن سوی اردشیر از آن زودتر که اردوان در رسد بدشت جان آمد و لشگرگاه خویش را خندقی ژرف کرد و برای جنگ مهیا گشت تا هنگام برسید و اردوان نیز با لشگر آذربایجان و عراق که بحر بگاه آمد هر دو لشگر در برابر یکدیگر صف بر زدند و جنگ پیوسته کردند ابطال (2) رجال از دو سوی گرد هم بگشتند و از هم همی کشتند جنگی سخت بزرگ شده جمعی کثیر مقتول تیغ و تیر گشت. عاقبة الامر لشگر اردوان ضعیف گشت ناچار روی از جنگ بر تافت و بر طریق هزیمت شتافت. خراد که یکی از ابطال در گاه بود با گروهی

ص: 212


1- بازار
2- جمع بطل بفتح باء : پهلوان

از دنبال او بتاخت و او را بدست کرده بحضرت اردشیر آورد اردشیر بفرمود تا او را با تیغ سر از تن برداشتند و تنش را بآئين ملوك با خاك سپردند. اردوان را چهار پسر بود

پسرم مهتر او که بهمن نام داشت بايك برادر از آن حر بگاه بجانب هندوستان گریخت و دو پسر کوچک تر او اسیر لشگریان گشت وارد شیر بفرمود تا هر دو تن را بزندان برده بند بر نهادند؛ و خیمه و خرگاه اردوان را نیز متصرف شد و زنان او را اسیر کرد ، از میانه اردوان را دختری بود که با پری در خوبی برابری داشت . اردشیر بفرمود او را بسرای خویش آوردند و عاقبت با او هم بستر گشت و شاپور از او بوجود آمد (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد)

بالجمله چون اردشیر از کار جنگ فراغت جست در همان بیابان از اسب فرود شده خدای را ستایش و نیایش (1) کرد. آن گاه بزمی شاهانه راست کرد و خود را شاهنشاه نامید و صنادید حضرت وی از آن روز وی را بدین لقب همایون خطاب کردند پس روزی چند در اصطخر بشادکامی گذاشت

و دیگر باره لشگر بر آورده بارض همدان شد و بلده نهاوند و دینور (2) و دیگر شهرهای عراق را بگرفت ، و در هر جایگاه حاکمی از خویشتن بگماشت.

و از آن جا راه آذربایجان پیش گرفت و آن مملکت را نیز بی کلفت بتحت حکومت خویش کرد و آن گاه از راه ری مراجعت کرده جميع بلاد و امصار ایران را بقانون خویش با نظم کرد . پس آهنگ موصل فرمود و آن شهر را نیز فرو گرفت و ملوك طوایف در این وقت بعضی عرضۀ تیغ بودند و برخی به بیابان عرب به پناه طایفه قضاعه گریختند و گروهی بشام و حجاز در رفتند.

بالجمله اردشیراز موصل (3) نامۀ بعمرو بن عدی فرستاد و او را بحضرت خویش خواند و عمرو در این وقت سلطنت حیره داشت چنان که در ذیل قصه او مرقوم شد اما چون نامه اردشیر بخواند بی توانی طریق طاعت سپرده بحضرت وی آمد و اظهار

ص: 213


1- آفرین و تحسین ، دعا از روی تضرع و زاری
2- بكسر دال و فتح نون و واو : از شهرهای غربی ایران که اکنون اثری از آن نیست
3- بر وزن مجلس از شهرهای غرب عراق عرب

مسکنت نمود . اردشیر مملکت حيره و جزيره (1) و سواد (2) را بدو ارزانی داشت ، و منشور ایالت این اراضی بدود او ، و از موصل بارض مداین آمد و نیز در آن جا شهری بنیان نمود و از مداین کوچ داده بملك اصطخر در آمد و باز به تجهیز سپاه پرداخت و هر که از این سفر کردن ها بهلاکت شده بود کسی را بجایش نصب کرد و از هر که اسب و سلاحی هدر شده بود در ازای آن نیکوتری بداد و ابطال رجال را به بخشش سیم و زر خرسند ساخت . پس بالشگری آراسته از اصطخر خیمه بیرون زد و از راه کرمان بسوی خراسان شد و شهر طوس و نیشابور و مرو و هرات را بگرفت و خوارزم را مسخر کرد و از آن جا به بلخ در آمده در آن شهر اقامت جست و سرهای دشمنان را که در مصاف جای ها فراهم کرده بود همی بفارس فرستاد و حکم داد که در آتش خانه اصطخر بردار کنند و هم در بلخ دیگر باره صنادید عجم انجمنی کردند و ارد شیر را در پادشاهی تحیت و تهنیت فرستادند و خرد و بزرگ فرمان او را گردن نهادند، آن گاه اردشیر از بلخ بر آمده دیگر باره آهنگ فارس کرد و بدان مملکت شده در شهر جور روزی چند خوش بنشست تا سپاهیان اندکی تن آسانی کردند، پس لشگر بر آورد و از شهر جور بمداین شد و از آن جا آهنگ تسخیر بحرین کرد و در آن اراضی ملکی بود که اسطبرق (3) نام داشت. چون خبر ترکتاز اردشیر را اصغا فرمود در قلعه خویش محصور گشت و آن حصنی (4) بنهایت استوار بود

چنان که اردشیر بر در آن حصار یک سال بنشست و نتوانست چیره شد . عاقبة الامر بلای قحط در قلعه بادید آمد و کار بر مردم صعب افتاد چنان که جمعی همگروه شدند که اسطبرق را با شمشیر کیفر کنند و اردشیر را بشهر آورند

چون این معنی بر اسطبرق معلوم گشت خود را از بام حصار بزیر افکند باشد که بسوئی تواند گریخت ، هم از آن افتادن اندامش خورد در هم شکست و جان بداد و حصار بدست سپاهیان مفتوح گشت و از اندوخته او گنجی بزرگ بدست اردشیر افتاد

ص: 214


1- شهرهای واقع بین دجله و فرات ، و بین النهرین نیز نامیده می شود ، قسمت شمال غربی آن نیز جزیره نامیده می شود و بر قسمت جنوب شرقی آن عراق گفته می شود .
2- بفتح سين : عراق عرب را می گفتند
3- بكسر همزه و فتح طاء
4- بكسر حاء : قلعه

پس شاهنشاه ایران شاد کام از آن جا مراجعت کرده بمداین آمد و هم در آن جا شهری ساخت و اردشیر آباد نام یافت، و هم بفرمود در اهواز بنیان شهری کردند که بهرمز اردشیر مشهور گشت و حفر رودخانه شرفان فرمود که از توابع شوشتر است

آن گاه عزیمت فارس کرده از اراضی رام هرمز عبور نمود و آن بلده را نیزوی بنیان فرمود و از آن جا گذشته باصطخر آمد و در آن جا هم بنای شهری گذاشت و آن را اشیاد اردشیر خواند و آن بلده از پس روزگاری بمدينة الخط مشهور شد . آن گاه بفرمود در اراضی کرمان بلده بر اردشیر را بساختند که اکنون بردسیر (1) گویند ، و(راو اردشیر) را بنیان کردند که اکنون به ریشهر مشهور است .

و دیگر بلدۀ کواشیر را در اراضی کرمان برآورد.

و چون این کارها را بکام کرد مملکت آذربایجان و عراق عرب و عراق عجم و اراضی فارس و کرمان و خراسان تالب جیحون او را مسلم گشت.

لاجرم پشت بر اریکه سلطنت داده استوار بنشست و حدود ایران را از جانبی شط فرات ؛ و از سوئی دریای خزر نهاد ، و دریای بحرین و بندر فارس ورود جیحون نیز سرحد آن ملک بود ، و در این اراضی پانصد و پنجاه و چهار شهر نامور و شش هزار دیه و قریه بود . و با این که بسبب فتنه ملوك طوایف (چنان که در قصه اشك بن اشك مرقوم شد) از ده تن یک تن زنده نبود چون اردشیر بفرمود مردم ایران را شماره کردند هشتاد کرور از مرد و زن در آن بلاد و امصار سکون داشتند و از بدو دولت او هر روز همی فزونی گرفت و از این روی که نوشتن و خواندن از خاطرها محو شده بود مردم از فهم کتاب زردشت قصور داشتند لاجرم پیروان زردشت در شریعت خویش هفتاد و دو فرقۀ مختلف بودند و نیز جمعی کثیر که زردشت را ساحر پنداشتند این هفتاد و دو فرقه را نکوهش می کردند و به پرستش اصنام و اونان اشتغال می نمودند . اردشیر آن شبهات را در شریعت از میان برداشت و دین زردشت را بر طریق واحد نهاد (چنان که شرح این حال عنقریب در ذیل قصه اردای و یراف حکیم مرقوم شود)

ص: 215


1- بفتح باء

بالجمله چون اردشیر جمله کارها بنظم و نسق کرد بدان سر شد كه ممالك خارجه ایران را که در تصرف قیصر روم بود بتحت فرمان کند : نخست بفرمود که در تمامت مملکت چهار صد تن مرد جوان بزرگ اندام که در همۀ ایران چون آن جماعت در از بالا و سطبر (1) بازو و بزرگ جثه نبود فراهم کردند، و ایشان را سلاح جنگ در خور تن بداد و اسب های قوی بنیاد فرستاد و زین زر و سلاح زرین بخشید و این جمله را ملازم رکاب رسولی فرمود که خوئی درشت و گفتاری خشن داشت و او را گفت: هم اکنون بنزديك قيصر روم شتاب كن و او را بگوی : آن ممالک که از این پیش بتحت فرمان سلاطین عجم بوده اينك باعمال ما تفویض فرمای واگرنه کار جنگ را آراسته باش . بالجمله فرستاده اردشیر آن سواران برگزیده را برداشته بجانب روم ره سپار شد (و قیصر روم و ایتالیا در این وقت سورس بود که شرح حالش در جای خود گفته خواهد شد) مع القصه آن گاه که سواران ایران بدان اراضی رسیدند و بشهر روم در آمده از کوچه و بازار عبور می کردند مردم روم با یکدیگر رأی زدندی و گفتندی : همانا شاهنشاه ایران از در جنگ باشد .

چه این گونه فرستاده از برای صلح نتواند بود . و چون رسول اردشیر بحضرت سورس رسید و بار یافته در آمد سخن بدرشتی آغازید و گفت : شهنشاه جهان می فرماید که حدود مملکت ایران در عهد کیخسرو از جانبی (بحر پراپانتس) و (ایجین) بوده ، و از یک سوی بولایات (کریه) و (ای ادینه) و از طرفی حدود مصر، و (اثا اوپیه) می بود یک چند مدت ممالك عجم بسبب ظلم و ستم اسکندر غصب شد اکنون که تاج و تخت مراست حدود مملکت از آن گونه باید که در عهد کیخسرو بود اکنون ممالك شرقي را از دست فرو گذار و عمال خویش را از مصر و افریقیه و بیت المقدس و شام و انطاكيه و ماكادونيه و يونان زمين طلب فرمای تا این جمله مرا باشد چنان که ملوك عجم را بود و اگر نه کار جنگ خواهد رفت . سورس در جواب گفت که سال های فراوان در مملکت ایران چندین پادشاه زیستن می کرد اکنون که آن جمله با اردشیر افتاده خدای را سپاس گوید و زیاده طلبی نکند و اگر نه کیفر خویش خواهد یافت چون سخن بدینجا رسید و

ص: 216


1- بكسر اول پهن

دانسته شد که فیصل کار شمشیر خواهد داد فرستادگان اردشیر مراجعت کردند و در حضرت شاهنشاه سخنان سورس را باز راندند. اردشیر بتجهیز لشگر پرداخت و سپاهیان را از هر جانب فراهم شدن فرمود ، اما از آن سوی سورس پیشی گرفت و سپاه خود را سه بهره ساخت، و از آن جماعت يك بهره را فرمان داد تا بسوی بابل تاختن کنند، و از طریق اهواز و شوشتر بعراق عجم در آیند، و بهرۀ دیگر را گفت : اکنون در اراضی ارمن ، خسرو فرمانگذار است ، و او هرگز سر از فرمان ما نتواند برتافت و تاكنون بر طریق چاکری رفته ، لاجرم خاطر از طرف او آسوده بدارید و از اراضی ارزن الروم عبور کرده بمملکت آذربایجان رخنه در افكنيد ، و خاک ایران را با آب رسانید، و بهره سیم را ملازم رکاب خویش ساخت وخود نیز جنبش نمود تا پشتوان آن هر دو لشگر باشد و چون ایشان بایران زمین در شوند از فضای ایشان در رسد و کار بمراد کند.

مع القصه بدینگونه از روم بیرون شدند و نخستین سپاهی که بسوی بابل در ترکتاز بود همی بتاختند تا در آن زمین که رود فرات و شط بغداد در افتد فرود شدند .

چون این خبر بسر حد داران ایران رسید چون شیران شکاری از هر جانب بجنبش آمدند و عمرو بن عدی نیز از حیره لشگر بر آورد و با ایرانیان متفق شده بلشگرگاه رومیان تاختن بردند و جنگ پیوسته کردند و بر آن جماعت تیربارانی شدید نمودند چنان که بیشتر از سپاه روم مقتول گشت ، و قلیلی که از میدان جنگ جان بدر بردند باطراف جهان پراکنده شدند. اما آن بهره از سپاه روم که بسوی آذربایجان مأمور بودند هم بدان جانب شدند ، و بعضی از قلع های سست بنیان را مفتوح نمودند و جمعی از مردم را بقتل رسانیدند.

چون این خبر باردشیر رسید با این که زمستانی سخت سرد بود با لشگرهای خویش بسوی آذربایجان کوچ داد و ناگاه خود را بلشگرگاه مردم روم رسانیده آغاز ستیز و آویز کرد . و زمانی دیر بر نیامد که جمعی کثیر از آن گروه را طعمه تیغ و تیر ساخت چنان که کار بر آن جماعت تنگ شده هزیمت جستند ، و گروهی از بیم جان بکوهستان

ص: 217

آذر بایجان در گریختند و هم از شدت برودت هوا در آن شخسارها بیفسردند (1) و بمردند ، و جمعی از جانب ارزن الروم فرار کردند و اردشیر در آن زمستان سخت چون برق و باد از دنبال ایشان بشتافت و هر کرا یافت با شمشیر کیفر کرد و با هر جماعت در رسید خود بی بيم و باك اسب بمیدان تاخت و نبرد جسته مرد و مركب بخاك انداخت همچنان راه برید و رزم آزمود تا با راضی بابل رسید. در آن جا عمرو بن عدی و دیگر بزرگان بحضرت او پیوستند و مورد الطاف و اشفاق ملکی شدند اما از آن سوی سورس که در حدود شام توقف داشت چون این خبرها بشنید وحدت شمشیر اردشیر را باز دانست معلوم کرد که با او رزم نتواند جست لاجرم خود را آلوده جنگ نساخت تا مبادا یک باره ناچیز شود و چون بیم داشت که خبر ضعف و شكست لشگر او بدار الملك روم رسد و فتنه ای حادث گردد فتحنامه ای بدروغ نزديك اصحاب دیوان نوشت که اردشیر با یک صد و بیست هزار تن سوار که همه را سلب (2) از فولاد و حدید (3) بود بمیدان جنگ در آمد ، و او را هفت صد فیل جنگی بود که بر پشت آن ها قلع ها از چوب کرده بودند و در هر چندین مرد تیرانداز جای داشت و یک هزار و هشت صد عراده (4) جنگی در لشگر او بود که بر هر عراده چند مرد دلاور بر آمده دآس های (5) آهن بر کف داشتند و مصاف می دادند این جمله هم گروه نبرد ما جستند و شکسته شدند و اردشیر از پیش روی لشگر روم بگریخت يخت و اموال و اثقال او نصیب سپاهیان گشت و خود از قفای فرستاده خویش متوجه روم شد تا آن هنگام که این معنی بر اصحاب دیوان معلوم گشت هم سورس در روم جای داشت و از برای اعدای دولت و غوغاطلبان مجال فتنه نگذاشت . اما اردشیر از پس سورس جميع ممالك خارجه روم را متصرف شد و در هر جا عمال خویش را منصوب نمود و جبله را که از ملوك غسانیان است (چنان که شرح حالش در جای خود مذکور خواهد شد) هم منشور ایالت شام بداد و حکومت بیت المقدس را نیز با او تفویض فرمود . آن گاه فتح دیده و نصرت یافته بدار الملك اصطخر باز آمد، و از پس روزی چند قواد سپاه

ص: 218


1- فسردن بكسر فاء و ضم آن : خشك شدن
2- بفتح سین و لام آن چه که در بدن سر باز است و از بدن او بیرون آورده می شود
3- آهن
4- آلت جنگی برای پرتاب سنگ
5- کمان تیراندازی

و دانشوران در گاه را انجمن کرده و گفت هنوز لشگر ایران را نظام نباشد چه آن خود سری و بیهوده کاری که در زمان ملوك طوایف خوی ایشان شده باقی است و هم در فرزندان ایشان سرایت کند زیرا که چون بجنگ شوند چندان آلات و ادوات بی فایده برگیرند که با بارگیرهای فراوان حمل آن نتوانند کرد و چندان از اهل حرفت و خیناگر (1) و مرد طرب با خود برند که در اندك روزگار بلای غلا در لشگر گاه در اندازند پس حکم داد تا لشگریان از اندیشه چنین کارها خاطر بپرداختند بفرمود تا بزرگان مملکت و زعمای دولت اطفال خود را از هفت سالگی بکار سواری و نخجیر (2) کردن و تیرانداختن بگمارند تا در اول جوانی بدین کارها آموخته باشند و ایشان در این صنعت چنان شدند که در هیچ دولت عدیل و نظیر نداشتند اما سپاه پیاده ایران را مقرر داشت که هنگام ضرورت از رعایا گزیده کنند و ایشان را بامید غارت بجنگ برند و بنوید نهب بدارند چون این کارها را پرداخته کرد عزم تسخیر مملکت هندوستان نمود و با لشگری افزون از حوصله حساب از اصطخر خیمه بیرون زد و از کرمان عبور کرده بخراسان آمد و از آن جا اراضی کابل و قندهار را در نوردیده بکنار پنجاب (3) فرود شد چون خبر ورود او در ممالك هندوستان مشهور شد و در این وقت دویست و شانزده سال بود که مدار سلطنت هند بر ملوك طوایف بود چه از پس(کلیان چند) و (بکر ماجیت) که شرح حال هر دو تن مرقوم شد دیگر پادشاهی بر تمامت هندوستان استیلا نیافت.

بالجمله چون زمین داران هند خبر ورود اردشیر را اصغا فرمودند آنان که در خود قوت جنگ نمی یافتند تقبیل حضرت او را مایه آسایش شمرده با پیشکش های لایق بدرگاه آمدند و اظهار ذلت و مسکنت نموده سر بطاعت او فرو داشتند ، و بعضی را که ادوات جنگ فراهم بود در و دیوار شهر خویش را محکم کرده بحفظ و حراست خود پرداختند اردشیر با ابطال رجال در بیشتر از اراضی هند عبور کرد و مخالفین را مقهور ساخت و بلاد و امصار ایشان را مسخر نمود و در بعضی از ممالک حکمرانی از قبل خود بگماشت و آهنگ مراجعت کرده سر از اراضی تاتارستان بدر کرد و بی آن که تیغی از نیام برآرد یا کمانی

ص: 219


1- بر وزن دیناگر : آوازه خوان ، مطرب
2- شکار کردن
3- بضم پا : از شهرهای مهم هندوستان منقسم بدو قسمت شرقی و غربی واقع در شمال شبه جزیره هند

گشاد دهد بزرگان ترکستان بخدمت او شتافته رکابش ببوسیدند و در عنانش دویدند در این وقت بعرض وی رسانیدند که اینك يك سال است شیندی که سلطنت چین داشت از جهان رخت بدر برده و از پس او اختلالی بزرگ در مملکت چین پدید آمده چنان که آن اراضی را سه بهره کرده اند و در هر قسم سلطانی جداگانه حکومت کند اردشیر این معنی را از قوت بخت خود دانست و چندین از مردم چیره سخن بسوی چین فرستاد و بدان ملوك سه گانه (که عنقريب ذكر حالشان مرقوم خواهد شد) پیام داد كه ملك چين از عهد فریدون تاکنون بیشتر وقت سلاطین عجم را فرمانبردار بودند و خراج بحضرت ایشان می فرستادند هم اکنون آن مال باید همه ساله بسوی من فرستاد و فرمان مرا اطاعت کرد و اگر نه از برای جنگ آراسته باشید که من بسوی شما کوچ خواهم داد .

چون رسولان این خبر بچین بردند و فرمان اردشیر را بگذاشتند ملوك سه گانه از در خضوع و خشوع بیرون شدند و گفتند ما را با اردشیر هرگز سر خصومت نباشد و با او جز بر طریق اطاعت نخواهیم رفت و هريك نامه ضراعت آمیز بنوشتند و پیشکشی در خور حضرت اردشیر ساز داده بدست رسولان او انفاذ حضرت داشتند و جمعی از دانایان مملکت را باتفاق فرستادگان اردشیر روانه نمودند تا عرض عقیدت ایشان را در خدمت او بسزا باز نمایند چون آن جماعت بدرگاه اردشیر آمدند شهنشاه ایران رسولان ملوك چین را نیکو بنواخت و از برای هر يك از ملوك چين جداگانه جامه و منشوری فرستاد و از اراضی ترکستان عزیمت ایران کرد.

و هم دیگر باره بکابل آمد و از آن جا ساسان دوم را (که عنقریب ذکر حالش مرقوم خواهد شد) برداشته بسوی ایران رهسپار آمد و همه جا طی مسافت کرده بفارس آمد و جميع ممالک محروسه را بنظم و نسق یافت.

جز این که در مدت غیبت او در اراضی کرمان فتنه ای پدید گشت و آن چنان بود که مردی از رعایای کرمان هفت پسر داشت و از این روی او را هفت واد می نامیدند چه واد بمعنی پسر باشد و نیز آن مرد را دخترى نيك روى بود و قانون اهالی آن بلده چنان بود که دخترکان رعایا هر روز همگروه شده دوکدان های خویش را

ص: 220

با مقداری پنبه بر می گرفتند و خوردنی یک روزه را نیز بهمراه می داشتند ، پس از دروازه شهر بدر شده در دامان جبلی (1) که قریب بشهر بود می رفتند و در آن جا انجمن شده هر کس پنبه خویش را همی رشتی و چاشتگاهان (2) خوردنی ها را با هم خوردندی و شامگاهان بخانه آمدی

از قضا چنان افتاد که روزی دختر هفت واد هنگام عبور سیبی یافت که آن را باد از درخت افکنده بود آن سیب را برداشته با خود بدامن جبل آورد و چون قصد خوردن بدامن سیب کرد در میانش کرمی یافت که سخت سطبر بود آن را بر گرفت و در میان دوکدان خویش گذاشت و چنان افتاد که آن روز دو چندان همه روزه پنبه برشت و چون شامگاه بخانه آمد مادر او شاد شد و آن پنبه که همه روزه او را سپردی دو چندان کردی و او از دختران دیگر فزونی گرفتی و این معنی را بدانست که این قوت از طالع آن کرم یافته . همانا هنگام پدیداری ، ستاره بدان نگران بوده پس همه روزه بطالع آن کرم آغاز رشتن پنبه کردی و آن را در دو کدان خویش پرورش دادی و از پاره سیب نزد آن خورش نهادی پدر و مادر را نیز آگاه ساخت و ایشان سخت شاد شدند پس کار هفت واد و هفت پسرش روز تا روز بسامان آمد و بدانجا رسید که در کرمان مکانتی تمام بدست کردند و آن کرم نیز چنان بزرگ شد که دوکدان بر اندامش تنگ گشت ، پس از بهر او صندوق بزرگ بر آوردند و بنگاه (3) کرم در صندوق کردند . آن گاه هفت واد چنان نیرو گرفت که مردم در تحت لوای او گرد شدند و بر حاکم کرمان که از قبل اردشیر حکم می راند بشورید و لشگری بسوی او کشید و صندوق کرم را در روز جنگ از پیش روی سیاه بداشت و نیرو کرده حاکم کرمان را بگرفت و بکشت و فرمانگذاری کرمان او را مسلم گشت در این وقت که اردشیر از سفر هندوستان و ترکستان مراجعت کرد داستان او را بشنید در خشم شده سپاه برآورد و بسوی کرمان کوچ داد از آن روی هفت واد لشگر کرد و جنگ اردشیر را پذیره شده در برابر او صف راست کرد و هر روز از بامداد تا شبانگاه با اردشیر مصاف می داد و آن کرم را که اکنون چون اژدهایی بود از پیش

ص: 221


1- کوه
2- وقت گذشتن يك چهارم اول روز
3- بضم باء : منزل و مكان جنس و غير آن

روی سیاه می داشت .

از این همه ستیز و آویز اردشیر روی ظفر ندید و در لشگرگاه او قحطی عظیم پدیدار شد ، پس از آن جا کوچ داده دو فرسنگ باز پس نشست و روز دیگر چون خوان بنهادند و خوردنی حاضر ساختند ناگاه تیری در رسیده تاپر ، در بره بریانی که بر زبر خوان اردشیر بود نشست. چون آن تیر را از بره بر آوردند بدان نوشته دیدند که ای شهنشاه این مملکت بطالع کرم مصون از حوادث ایام است مکن کاری که تاج و تخت بر سر آن نهی اردشیر از آن حال سخت شگفت ماند و گفت: این کار را نتوان خاره مایه گرفت و تا من دفع این فتنه نکنم از پای نخواهم نشست پس بفرمود تا شهر گیر که یکی از سپهسالاران درگاه بود سیاه را در همان جا باز دارد تا اگر هفت واد یا شاهوی فرزندش هزم جنگ کند در برابر او مصاف دهد و کس نداند که پادشاه در لشگرگاه نیست آن گاه جامه خر بندگان (1) در پوشید و ده سرخر برداشته بعضی از اشیاء بازرگانان حمل کرد و مقداری کرنج (2) نیز در باری نهاد و هفت تن از مردم خویش را اختیار کرده با خود برداشت و روی بدان قلعه نهاد که کرم را جای داده بودند و لشگریان را گفت که چون من کار آن کرم را بپایان برم اگر شب باشد آتشی بزرگ خواهم کرد تا شعله آن در کمین گاه شما دیده شود ، و اگر روز بود هم دود علامت باشد .

پس بی توانی آهنگ قلعه کنید. این بگفت و بارهای خویش را برگرفته بقلعه آورد و در آن قلعه شصت تن از سپاهیان هفتواد پرستار کرم بودند . چون آن بازرگانان را بدیدند شاد شدند و بگرد ایشان در آمدند. اردشیر گفت چون من طالع این کرم را دانسته ام مقداری از علوفه بنزديك او آورده ام تا بدو تقرب جویم و به بخت او دولت با من روی کند چه پنج سال بیش نیست که هفت واد این کرم را یافته و از مقام کهتری بمدارج عزت شتافته این بگفت و با پرستاران کرم رسم مؤالفت و مودت نهاد و دو روز با ایشان خوش بزیست و روز سیم آن جماعت را بمیهمانی طلب داشت و جمله را بشراب ناب سرگران ساخت و چون سستی باده در اعضای ایشان دوید از جای بجنبید و آن بار کرنج که

ص: 222


1- مکاری
2- بضم كاف و كسر راء سیاه دانه

با اشیاء ضاره آمیخته بود بنزد کرم آور دو سر بر گشود. چون کرم از آن خوردن گرفت گلوگاهش بتراكيد و هلاك شد

پس اردشیر همراه آن هفت تن که ملتزم رکاب داشت تیغ برکشید و پرستاران کرم را جملگی بکشت و آتشی بزرگ برافروخت که شهر گیر درد آن را بدید، پس با لشگر بسوی قلعه تاختن کرد .

از آن سوی خبر بهفت واد بردند که لشگر بیگانه بقلعه کرم در آمد از جای بجنبید و هر دو لشگر در بیرون قلعه یکدیگر را دریافتند و بکار جنگ پرداختند . آن باد که بسبب مبارکی کرم پیوسته از سپاه هفت واد بسوی دشمن می وزید و علت نصرت می گشت اکنون که کرم کشته بود بلشگر هفت واد برتافت و مردم او پراکنده شدند ، از میانه هفت واد و پسر بزرگش شاهوی گرفتار شدند.

اردشیر فرمود تا هر دو تن را زنده بر دار کردند و شهر گیر ایشان را بزخم تیر بکشت لاجرم کار کرمان دیگر باده بسامان شد ، پس شادکام بدار الملك فارس مراجعت کردو روزگار او قریب بپایان بود. لاجرم بزرگان مملکت را انجمن کرده شاپور را ولیعهد خویش ساخت و او را پند و حکمت فراوان گفت و فرمود: ای فرزند من بیشتر مملکت جهان را مسخر کرده ام سلاطین بزرگ را بطاعت خویش باز داشته ام جز قیصر که هنوز کیفر خویش ندیده و روی نیاز بدین حضرت نفرموده مرا مرگ امان نداد که کار او را بنهایت برم بر تست که بعد از من این مهم بنهایت ،بری این بگفت و رخت از جهان بدر برد. در این وقت هشتاد و هشت سال داشت و مدت پادشاهی او بیست و پنج سال بود و او مردی با حصافت (1) و کیاست بود و او را کتب مؤلفات فراوان بود : از آن جمله کتاب کار نامه باشد و آن مشتمل است بر ذکر سفرهای اردشیر و آداب ملوك ، و دیگر کتاب آداب العيش است و آن مشتملست بر خوردن و آشامیدن و اختلاط با مردم و قسمت اوقات شبانه روز بر این که در هر ساعت کس با چه کار اقدام کند ، و دیگر از خوی اردشیر آن بود که منهیان (2) و جواسیس در اطراف جهان

ص: 223


1- بر وزن سلامت استحکام رأى و عقيده
2- کسی که خبر آورد

برگماشته بود تا هر کس هر چه کردی او را خبر بردندی تا بدانجا که هر کس بامدادان بدرگاه وی آمدی انکس را از آن چه دوش کرده بود و خورده بود خبر دادی ، و کمرهای گوهر اگین نیز از مخترعات خاطر اوست که نیکو بساخت و بر میان بست و آن قوانین نیکو در جهان نهاد که سلاطین از پس او بکار می بستند ، و از سخنان اوست که فرموده «لا ملك الا بالرجال، ولا رجال الا بالمال، ولا مال الا بالعمارة، ولاعمارة الا بالعدل والسياسة»

و هم او گوید: « سلطان العادل خير من سحاب و ابل» (1)

و گويد: «لا تميلوا الى هذه الدنيا و انها لا يبقى على احد و لا تتركونها فان الاخرة لا تنال الابها» و از خوی او بود که چون رسولی بجانبی فرستادی رسول دیگر نیز از قفای او روان کردی و چون باز آمدندی و نامۀ هر دو با هم موافق بودی بکار بستی و فرمودی بسا لشگر که شکسته شود و بسامال که بغارت رود، و بسا عهدها که نباید بشآمت کذب رسولان، چه بسیار باشد که آرزوی ایشان از سلاطین حاصل نشود پس باز آیند و افترا بدو بندند و از سخنان اوست که فرماید : پادشاه باید با چهار صفت آراسته بود : (اول) آن که در نهاد بزرگ باشد (دوم) آن که خوی او همه پسندیده و ملایم افتد (سیم) آن که بر متکبران بقهر و غلبه مستولی باشد (چهارم) آن که عموم مردم در نفس و مال و عفت از او بسلامت باشند .

چون چنین باشد پادشاه از آفات مستی خود ایمن تواند بود زیرا که آفت سکر (2) سلطنت زیاده از آفت مستی شرابست .

و گوید : پادشاه ناچار است از دانائی که ملازم حضرت او باشد تا در حال عزت و سلطنت خواری و مسکنت را بیاد او دارد ، و هنگام ایمنی و طرب خوف و شغب (3) را بدو عرضه کند ، و وقت قوت و استیلا تذکار (4) عجز و بلا کند هر پادشاه که چنین زیستن فرماید ملکش پایدار و رعیتش برقرار خواهد بود .

و گوید : ملك و دين دو برادرند بيك شكم زاده که قوام هر يك با دیگری باشد

ص: 224


1- بارنده باران شدید
2- بضم سین: مستی
3- بفتح شین و غین : صدای موجب شر و بدی
4- بفتح تاء

و گوید : دین اساس است و ملك عماد (1) و هرگز بی اساس و عماد پایدار نبود

و گوید : بر سلطان واجب است که آن چه بصلاح رعیت بازگردد و شعار روزگار خود سازد

و گوید : هیچ عادت ملوك زشت تر از آن نیست که اسرار مملکت را با عموم خدم و جمهور رعیت در میان نهد.

و گوید: هر سلطان که روزگار خویش را بفراغت و عطلت (2) موقوف دارد شآمت (3) آن عاید سپاه و مملکت گردد.

و گوید : پادشاه با لشگر حفظ خود تواند کرد و لشگر باخذ خراج مملکت توان داشت و خراج از زراعت حاصل شود و زراعت به نصفت و عدالت بر پای باشد.

ظهور اردای ویراف حکیم پنج هزار و هفت صد و شصت و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

اردای ویراف از جمله صنادید حکمای عجم است . آن گاه که اردشیر بابکان (چنان که در قصه او مذکور شد) کار سلطنت را آراسته کرد خواست تا دین زردشت را رواج دهد از این روی که در زمان ملوك طوايف بسبب اختلال امور مملکت کار دین و کتاب از دست مردم بدر شده بود و مردم در دین زردشت بهفتاد و دو فرقه بودند چون اردشیر خواست این اختلاف را از میان بر گیرد و دین را یکی کند بفرمود چهل هزار مرد دانا از جميع ممالك کوچ داده در حضرت او فراهم شدند.

آن گاه از این جمله بتصدیق عموم آن دانایان، هفت تن برگزید و از ایشان درخواست نمود که حقیقت حال آن جهان را و قصه بهشت و دوزخ را بازگویند و طریق صواب را در دین باز نمایند. ایشان عرض کردند که این کار از کسی ساخته گردد که از هفت

ص: 225


1- بكسر عين : ستون و پایه
2- بضم عين: بیکاری
3- بفتح شين : شومی و بدی

سالگی آلوده هیچ گناه صغیره و کبیره نشده باشد و باتفاق صنادید عجم اردای ویراف برگزیده آمد.

پس اردشیر او را بآتشکده خاص آورده بتختی زدین بر نشاند و هیر بدان گرد او را فرو گرفتند و همی بخواندن ادعیه مشغول شدند. همانا عقیده عجمان آنست که اردای ویراف سه جام شراب مخصوص از دست دستور بخورد و بخفت و تا هفته از جامۀ خواب بر نخواست و آن گاه که چشم بر هم نهاد روانش از تن جدا شد شد ، و آن شش تن حکیم همچنان در پیرامون جسد او نشسته بودند تا روز هفتم بسر آمد و صبحگاه روز هشتم اردای ویراف را جان بتن باز آمد و بر پای خواست و دبیری را پیش طلبیده صورت مکاشفات و مشاهدات خود را بگفت تا او بنوشت و آن جمله را بعرض اردشیر رسانید . و آن چنین بود که گفت : چون بخفتم فرشته بهشتی آمد و من بر او سلام کردم و او جواب گفت و دست مرا بگرفت و گفت سه گام بر بالا نه چون چنان گردم به پل صراط رسیدم که از موی باریک تر و از شمشیر تیز تر بود پس از پل بگذشتم آن گاه جبرئیل در رسید و مرا گفت هم از این جا تا بعرش خدای شتاب کن لاجرم من بدانجا شدم و فرشتگان را بدیدم و بهشتیان را نگریستم و در حضرت یزدان نماز بردم. آن گاه طبقات مردم را بعضی در سر پل سر گردان یافتم و برخی را نيكو و شادان ديدم و مرتبه و مقام هر طبقه را دانستم و از حال يك يك باز پرس كردم آن گاه در جام زرینی مقداری روغن مرا عطا کردند و آن را در کشیدم و بدان طعم چیزی ندیده بودم و آن خورش اهل بهشت بود ، پس طبقات بهشت را در نوشتم و ارواح جميع اصناف را بديدم و مقام هر يك را بدانستم ، آن گاه مرا بسوی دوزخ آوردند و اهالی دوزخ ، را تن بتن بدیدم و کیفر هر گناه را بدانستم و عذاب دوزخ را روزی سه هزار سال یافتم و چون از کار دوزخ فراغت حاصل کردم دیگر باره مرا بهشت بردند و در حضرت یزدان نیاز بردم و اهالی بهشت يك يك با من گفتند که خویشان ما را بگوی تا گرد معاصی نگردند که کیفر دوزخیان خواهند دید، پس از طبقات چنان مرتبه مرتبه فرود شدم و از پل صراط بگذشتم و هر جمع که در جهان فرودین (1) بودند هم با من گفتند که خویشان

ص: 226


1- زیرین

ما را از عصیان خدای منع فرمای تاچون ما سرگردان نباشند ، آن گاه فرشتگان مرا بعالم آوردند و بگذاشتند و بدرود گفتند .

چون اردشیر این جمله سخنان را اصغا فرمود و اصول و فروع دین را از اردای ویراف فرا گرفت چند تن از مؤبدان اختیار کرده مسایل دین زردشت را با ایشان القا کرد و هر تن را بطرفی از مملکت فرستاد تا مردم را بدین زردشت دعوت کردند و آن همه اختلاف را از میان برداشتند و حکم داد تا کس پیر و دین یهود و نصاری نشود و کلمات اردای ویراف را کتابی کرده در خزانه خویش بنهاد تا هر که از آن قوانین سر بر تابد بمکافات عمل گرفتار شود .

جلوس کامادس در مملکت روم و ایتالیا پنج هزار و هفت صد و شصت و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

کمادس (1) که او را کامادس نیز گویند پسر مرکس باشد ، و او سخت بدخویو زشت فعال بود چنان که ناهنجاری و بدکرداری او نزد عموم مردم مکشوف افتاد . از این روی چون مرکس خواست او را ولیعهد خویش کند دانشوران مملکت بحضرت او مجتمع شدند و گفتند : پادشاه را چه افتاده که از برای طلب و طرب یک تن چندین کرور مردم را در شغب و تعب اندازد . صواب آنست که از میان اصحاب مشورت و حکمای حضرت یک تن اختیار کنی و کار ملك را بدو تفویض فرمائی. چون مهر ابوت طغیان داشت صلاح و صوابدید آن جماعت مرجوح افتاد و مرکس فرزند خود را بولایت عهد منصوب فرمود و کلین (2) را که یکی از حکمای مملکت بود در خدمت او بازداشت تا او را بتعليم علوم و آموختن رسوم سلطنت لایق کار جهانداری کند . و چون استعداد فطری با او موافق نبود بدین موفق نیامد و نصیبه ای از آداب ملك داری بدست نکرد با این همه چون چهارده ساله شد مرکس او را در کار پادشاهی شريك خویش ساخت تا از رموز ملك آگاهی حاصل کند و در کار مملکت بینا و توانا شود این نیز سودی نبخشید و آن گاه که مرکس از جهان رخت

ص: 227


1- که بضم کاف و میم چنان که در لاروس فرانسه و کتاب الرباله ضبط شده است
2- بفتح كاف و كسر لام

بدر برد بجای پدر بر تخت ملکی جای کرد و آن مردم نالایق را که هر کس از نزد خویش رانده هرگز در حضرت خود بار نمی داد وى بنزديك خويش طلبید و آن جماعت در خاطر او راه كردند و اندك اندك دست بزرگان کار آزموده را از دامن او کوتاه ساختند . بعد از سه سال هیچ کس از امرای سلف (1) راه بدو نداشت و جمعی از مردم فرومایه کارگذار او شدند لاجرم یک باره کار او از پرده بیرون افتاد و آغاز ظلم و اعتساف کرد و خون بیگناهان همی بریخت و چون ظلمی از دست وی بظهور پیوستی از تذکار آن شاد خاطر شدی از این روی خویش و بیگانه از او برنجیدند و دل بر قتلش نهادند و او را خواهری بود که لوشله (2) نام داشت و نخست زن لوسیس (3) ورس بود و چون لوسیس از جهان رخت بدر برد کلادیس که یکی از وزرای خیر اندیش بود او را بزنی بخواست اما لوشله زنی بد کاره بود و جز شوهر چندین همسر و هم بالین داشت از قضا او را با زن برادر عداوتی در میان آمد و کار معادات و لجاج بدانجا کشید که بمرگ برادر رضا داد که زن او زبون شود پس تصمیم عزم کرد که کامادی را بکشد و خود سلطنت کند لاجرم با آن مردم طرار (4) که در نهان یار بود در ساخت و جمله را با خود متفق ساخت آن گاه یک تن مرد زبر دست برگزیدند که فرصتی بدست کرده کامادس را بقتل رساند و آن مرد شبی در کمین نشست و چون کامادس خواست از آن جا عبور کند از پس ظلمت بر آمده شمشیری بدو فرود آورد و گفت : این شربت را اصحاب دیوان برای تو فرستاده اند

از قضا چون مرد ضارب خوفناک بود ضربتش کار پادشاه را تمام نکرد بلکه جراحتی اندك بدر رسانيد در اين وقت قراولان خاصه بدویدند و آن مرد شمشیر زن را بگرفتند و خواستند تا حقیقت آن حال را باز دانند تن او را با آهن های تفته رنجه ساختند و شکنجه دادند تا آشکار شد که لوشله این حیلت باخته کاماداس از نیرنگ خواهر بدکار سخت در خشم شد و بفرمود تا لوشله را از شهر اخراج کردند و هم از پس روزی چند بفرمود تا او را بکشتند

ص: 228


1- گذشته
2- بفتح لام و فتح شين
3- لوسیوس و روس (آلر با له) لاروس (فرانسه)
4- بر وزن عیار کیسه بر

و دوستان او را يك يك بدست آورده با تیغ بگذرانیدند . و اگر چه این راز مکشوف گشت، اما از این روی که آن مرد ضارب گفت. این شربت را اصحاب دیوان برای تو فرستاده اند کامادس را نیز با اصحاب دیوان دل بد شد .

در این وقت جمعی از مردم فتنه جوی که مردم را آلوده تهمت می ساختند و ایشان را دلیتار (1) می گفتند بحضرت کامادس راه کردند و قیاصره این جماعت بهتان آور را بخویش راه نمی دادند. این زمان که هنگام یافتند و دانستند که پادشاه از اصحاب دیوان بدگمانست هر روز چون جاسوسان در محافل و مجالس مردم رفتندی و خبرهای دروغ بپادشاه آوردندی و دل قیصر را از اصحاب دیوان چنان رنجه ساختند که هر روز تنی از ایشان را بشمشیر کیفر می کرد و خویشان او را نیز می کشت تا جمعی کثیر بقتل آمد و دو تن برادر از خاندان کونتلین (2) بودند که بفضل و هنر آراستگی داشتند چنان که ایشان را مصنفات ستوده بود و در روزگار دولت مرکس و پیس منصب وزارت یافتند و رتق و فتق امور ممالک محروسه مفوض با ایشان شد ، و هم مدتی از جانب ایشان حکومت یونان داشتند و سپه سالاری آن اراضی نیز با ایشان بود کامادسن بی سبب هر دو تن را مقتول ساخت و وزارت خود را به پرینی (3) گذاشت و او مردی متكبر و متنهر بود و چون آن محل یافت هر روز کامادس قیصر را بقتل مردم فریفته می کرد و هر کس را بمعرض هلاکت می داد اموال و اثقال او را بر می گرفت و اندوخته می ساخت . از این روی گنجی بزرگ ذخیره کرد و مدتی برنگذشت که از قبل پادشاه بر قراولان خاصه نیز حکومت یافت و هم بر عساکر سواحل دنیوب سپهسالار گشت. در این وقت مال فراوان و لشگر بسیار او را بطمع سلطنت انداخت و از آن پیش که فرصتی بدست کرده قیصر را از میان برگیرد کامادس از اندیشه او آگهی یافت اما این معنی را در خاطر مسطور می داشت تا عساکر انگلیس از ستم های پرینی بفریاد امدند و هزار و پانصد تن مردم سخنور از میان خود برگزیده بحضرت قیصر فرستادند و نامه از در ضراعت و نیاز بدون نگاشتند که ما را با کارگذاری پرینی مجال

ص: 229


1- بكسر دال و فتح لام و سكون ياء
2- بضم كاف و كسر واو و سكون نون و فتح تاء و كسر لام و سكون ياء
3- بفتح یاء

تحمل نمانده است و معایب کار او را باز نمودند .

و آن جماعت بدار الملك روم آمده نخست با قراولان خاصه پیمان دادند و ایشان را با خود متفق نمودند آن گاه نامۀ خویش را بنظر قیصر رسانیدند و چنان وانمودند که اگر ایشان مقضى المرام مراجعت نکنند سپاه انگلستان یک باره سر از اطاعت بر خواهند تافت و کامادی که نیز با او دل برداشت این معنی را مغتنم شمرده بفرمود تا سر از تن پرینی بر گرفتند. از پس قتل او اختلالی بزرگ در کار سپاه بادید آمد چه کس نبود بنظم و نسق ایشان پردازد لاجرم ده ده و پنج پنج از میان سپاه و فوج کناری گرفته مشغول دزدی و راه زنی می شدند و ایمپراطور روزگار بسرور و طرب می برد و هرگز بکار رعایا و ملهوفین (1) نمی پرداخت اندك اندك كار فتنه بالا گرفت چنان که مترنس (2) که یکی از سپاهیان بود آن دزدان راه زن را با خود متفق کرده گروهی کثیر بر آورد و يك ناگاه بمملکت اسپانیول و فرانسه در آمد و بلاد و امصار را گرفت و در هر شهر در محبس ها را بشکست و زندانیان رازها ساخت تا این جمله نیز از دل و جان ملازم خدمت او باشند . آن گاه گفت تا بندگان زر خرید در نزد هر کس هستند آزاد باشند . این جماعت نیز از خدمت خداوندان خود روی بر تافته در حضرت او مجتمع شدند و مترنس سخت قوی حال شد. آن گاه بنهب و غارت پرداخت و هر جا مردی مایه ور (3) دانست بر سر او تاختن برد و او را بکشت و اموالش را بغارت بر گرفت .

این خبر با قیصر بردند که مترنس کار مملکت را پریشان ساخت زود باشد که در كار ملك رخنه اندازد . کامادس ازین خبر در خشم شد و حکم داد تا بهر جانب منشوری جداگانه نگاشتند که قواد سپاه لشگرهای خویش را برداشته بسوی او کوچ دهند و او را مأخوذ داشته بحضرت فرستند . وقتی مترنس آگاه شد که پیرامون او را سپاه فرد داشت ناچار مردم خود را فراهم کرده لشگر قیصر را پذیره نمود ، و چون راه بایشان نزديك كرد صف بركشيد و جنگ به پیوست و چندان بکوشید که از آن مهلکه بسلامت

ص: 230


1- محزون و گرفتار
2- بفتح ميم و كسر راء و فتح نون
3- سرمایه دار پولدار

جان بدر برد و در اراضی فرانسه بگوشه ای گریخت و اندیشه از نو نهاد و با مردم خود گفت چندان که کامادس در جهان زنده باشد ما را آن مکانت حاصل نخواهد شد که در مملکت رخنه کنیم ، نخست باید دفع او کرد و این مهم با لشگر بپایان نرود.

چه ما را آن زر و سیم نیست که لشگری در خود جنگ او آراسته کنیم ، من بدانم که باید ناشناخته بدار الملك روم در آئیم و هنگام فرصت او را مقتول سازیم. پس بفرمود تا مردم او آلات حرب را بریختند و جام های اهل حرفت و صنعت در پوشیدند و هر چند تن از جانبی بدار الملك روم شدند، خود نیز جامه خویش را دیگرگون ساخت و از راه کوه الف باراضی ایتالیا در آمده از آن جا بشهر روم در رفت و مردم خود را يك يك بيافت و پیمان نهاد که در عید گاهی که مردم شورشی دارند و کس را از حال کس پرسش نیست ناگاه ایمپراطور را بقتل آرند روزی چند بر نیامد که یک تن مردم او نقض عهد او کرد و حسد داشت که قیصر از میان برخیزد و مترنس تخت پادشاهی گیرد لا جرم پرده از آن راز بر داشت و ملازمان حضرت کامادس را از حال آگهی داد .

چون مترنس این بدانست مردم خود را بر داشته از روم بطرفی گریخت و دیگر کاری از او ساخته نگشت. اما کامادی دانست که بی وزیری کاردان هرگز كار ملك استوار نخواهد گشت لاجرم وزارت خویش را به کلندر (1) گذاشت و او یکی از مردم فرجین (2) باشد و نخست او را چون بندگان مملوك بروم فرستاده بودند و او رخنه در چاکران حضرت قیصر کرده بزمانی اندک از موثقین (3) گشت ، و کامادس چون او را مردی پست پایه دانسته بود چنان در خاطر داشت که هرگز جز با ولی نعمت خودروی نخواهد کرد، و کلندر چون بمسند وزارت برآمد چنان که مقتضی نهاد او بود بکارهای زشت اقدام نمود : نخستین بنای هر منصب را در دولت به بیع و شری نهاد و همی بگرفت و منصب بفروخت و هیچ در شایستگی مردم ننگریست ، و اگر مردی صاحب مال

ص: 231


1- بفتح كاف و كسر لام و سكون نون و فتح دال
2- بكسر فاء و راء و جيم
3- مورد اطمینان

یافت می شد که در خریدن منصبی مسامحه مي ورزيد يك نيمه مال او را بعنف (1) مأخوذ می داشت ، و همچنان باحکام و بزرگان لشگر شريك بود هر كس از هر جا مالی فراهم می کرد یا از طریق اعتساف وجود زر و سیمی می انباشت بهره بزرگ را بسوی او می فرستاد ، او بدینگونه ظالمان را اعانت می کرد و از هیچ گونه ظلم مضایقه نمی فرمود و هر که خیانتی در دولت می کرد چون بدو رشوت می فرستاد آن خیانت را بدان کس می بست که این خبر آورده بودند.

بدین قانون مدت سه سال گنجی بزرگ نهاد و گاه گاه پیشکش های آراسته در مقام شایسته بنظر پادشاه می گذرانید و او را از خود راضی می داشت ، و تماشاگاه چند ساخته بود که مردم در آن جاها می شدند و مشغول عیش و طرب می گشتند تا کمتر ذکر ظلم و تعدی او را بزبان آرند ، و اگر کسی از ستم او سخنی در میان می نهادهم بزودی او را بهلاکت می داد چنان که برس (2) که داماد مرکس انتاننس بود خواست تا صورت حال او را بعرض پادشاه رساند کلندر این معنی را بیافت و پیش دستی کرده اسباب قتل او را فراهم کرد و بدست کامادس او را از میان برگرفت و دیگر وریس (3) انتاننس که در ممالك ايشه (4) مينار حکومت داشت و او را پراکاغل (5) می گفتند که بمعنی نایب اصحاب ديوان باشد يك سخن شکایت آمیز که از او بر زبان آورده بود معرض هلاکت رسید و کلندر چندان از او در حضرت کامادس بد گفت که او را طلبیده سر از تن بر گرفت . و در همه این ظلم ها کامادس اقتفا بوزیر خویش می فرمود جز این که در ماه اول وزارت او اندك با مردم از در رفق و مدارا بود و می گفت : این همه ظلم و تعدی از پرینی بود که عاید مردم می گشت. بالجمله در زمان دولت کلندر دو کرت قحط عظیم در روم بادید آمد نخستین را مردم چنان دانستند که از غضب خدایان بدان بلا گرفتار شده اند و اوثان و اصنام از ایشان روی مهر بر تافته اند ، اما دوم بار را از کردار بد کلندر دانستند چه اوغله و حب ها را خریده ذخیره می داشت و به بهای گران می فروخت مردم

ص: 232


1- بفتح عين : زور وستم
2- بكسر با و فتح راء
3- بفتح واو و كسر راء و فتح یاء
4- بفتح همزه و شین
5- بفتح يا و ضم عين

از این در رنجه خاطر شدند و نخست صفات زشت او را بنهانی تذکار می کردند و چون جفای او از اندازه بدر شد غوغا بر آوردند و یک باره پرده حیا را بدریدند و در مجالس کردار بد او را باز شمردند و عاقبة الأمر همگی همگروه شده بیکی از خان های ایمپراطوری تاختند و فریاد برآوردند که تا پادشاه سرکلندر را بنزديك ما نفرستد از این خانه بدر نشویم.

در این وقت کلندر از سرای خاص سلطانی بر آمد و قراولان خاصه را بفرمود که این مردم یاوه گوی را برانید ایشان تیغ بر کشیده با آن جماعت در آویختند و خون جمعی را بریختند و گروهی کثیر نیز در آن غوغا جراحت یافت . مردم شهر را نیروی نبرد نماند ناچار هزیمت شدند و هر که توانست خود را بشهر در انداخت و قراولان خاصه که لشگر سواره بودند از دنبال ایشان همی تاختند و چون بشهر در آمدند قراولان پیاده که در شهر سکون داشتند و با قراولان سواره از در کین و حسد بودند باعانت مردم شهر بر خواستند و فتنه بزرگ بادید آمد و جنگی عظیم پیوسته شد . عاقبة الامر قراولان سواره از پیش بگریختند و بسرای ایمپراطور کامادس در آمدند ، و پادشاه چنان غافل می زیست که برین هنگامه وقوف نیافت و همچنان مشغول عیش و طرب بود

در این وقت خواهر بزرگش که ندیله نام داشت و ضجیعش که مرشه (1) نامیده می شد دیدند که زود باشد از سلطنت اثری نماند ناچار دل قوی کرده بحضرت کا مادس آمدند و موی پریشان کرده با ناله و آه گفتند که چند آسوده نشسته و از ظلم و کید کلندر غافل باشی ؟ اگر ساعتی دیگر او را زنده بگذاری مردم شهر در سرای بشکنند و ترا و او را عرضه تیغ سازند . کامادس چون چنان دید ناچار شد و بفرمود تا سرکلندر را از تن برداشتند و بمیان مردم که از پس سرای بودند در انداختند

اهالی شهر چون چنان دیدند دست از غوغا بداشتند و از در سرای سلطان بمیان شهر آمدند و آسوده شدند. از پس او باز کامادس آغاز لهو و لعب نمود و از کارهای بیهوده فخر همی جست چنان که وقتی شنیده بود که حر کلس (2) یونانی صید شیر و شکار و خنزیر

ص: 233


1- بفتح ميم و شین
2- بفتح حاء و كاف و لام.

فراوان کردی و بدان شعار نام اور بودی کامادس خواست تا روش او گیرد خود را حرکلس نام نهاد ، اما غافل از آن بود که حرکلس این کار برای آبادی ملک می نمود تا رعایا از این سباع (1) زبان نه بینند وی بی آن که نفع و ضر آن را اندیشه کند هر نشان که بمردم عطا می کرد تمثال حر کلس را بدان نقش می نمود و از کسب هنر اعراض کرده بصید سباع می پرداخت و از علامات سلطنت جلد شیری و عصایی اختیار کرده در پهلوی خود می نهاد ، و تمثال خود را از سنگ و زر و سیم بر می آورد و بمردم می سپرد تا چون خدایان پرستش کنند ، و دیگر از هنرهای وی آن بود که گاهی مردم را بسرای خویش طلب می داشت و جانوران درنده را بر نشان می گذاشت و می گفت : هر عضو آن را بنمائید با تیر بدوزم اما چنان کمانور بود که از هزار تیر یکی بخطا نمی فرستاد و پیکانی بشکل هلال کرده بود که مخصوص از بهر گردن شتر مرغ می پرانید و گردن آن را در هنگام دویدن قطع می کرد .

و گاهی مقصری را حاضر می ساخت و از جانوران درنده چون شیر و پلنگ یکی را بسوی او رها می کرد و چون آن درنده با آن مرد بیچاره دست و گریبان می شد کامادس خدنگ (2) خود را رها می نمود و آن جانور را هلاك مي ساخت و حكم مي داد تا از ممالك هندوستان و مملکت اتی اپیه (3) آن گونه جانور را چندان که بدست می آمد می آوردند و از برای بازیچه وقت بود که صد شیر نر و ماده را در سرای قیصر رها می کردند ، و هر چند پرستاران از پادشاه غافل نبودند اما جمله را کامادس خود با تیر و نيزه هلاك مي ساخت و هیچ آسیب بدو نمی رسید .

و دیگر از مفاخر او آن بود که خود را یکی از پهلوانان می دانست که در کشتی گرفتن سر آمد ابنای روزگار است و مردم روم از کردار او سخت شرمسار بودند . بالجمله قانون کشتی گرفتن ایشان چنان بود که منفری (4) بر سر می نهادند و شمشیری و سپری با

ص: 234


1- بكسر سین جمع سبع : درنده
2- بر وزن زرنگ نام درختی است بسیار سخت که از چوب آن تیر و نیزه و زین سازند و با این مناسبت تیر خدنگ و زین خدنگ می گویند
3- بفتح همزه و كسرها، و فتح همزه و كسر يا و فتح باء
4- بکسر میم : کلاه خود

خود راست می کردند و کمندی با نیزه که سه شاخ بود بدست می گرفتند و چون حریف با ایشان در می آویخت نخست آن کمند را بسوی او گشاد می دادند . اگر حریف بدان گرفتار نشدی از پیش روی او می گریختند و خصم نیز از قفای او شتابنده بود . اگر در آن دویدن مجال یافتندی هم آن کمند را راست کرده بسوی خصم می افکندند ، و اگر خصم سرعت می کرد و مجال نمی گذاشت با تیغ و نیزه بدو می آویختند ، دو تن بودند از مردم که در این قانون از دیگران برتری داشتند يكي را سكيوتار (1) می نامیدند و آن دیگر را رتیریس (2) نام بود و ایشان کفو بودند و ایمپراطور را در نظر سکیوتار بهتر نمود و سلاح او را برای خود اختیار نمود و سی و پنج کرت بدین قانون کشتی گرفت . گاهی حریف را بخانه خود می آورد و بسا بود که خود بخانه حریف می رفت و همه وقت غلبه با کامادس افتاد و حریف بیچاره را جراحت رسانید و از او سجلی مختوم بخاتم چند برقوت و قدرت خود گرفت

و پس از آن فرمود تا آن کشتی گیران هر سال خراجی بدیوان رسانند و این نیز بدعتی تازه بود که در روم نهاد.

بالجمله چون قیصر در فن کشتی گرفتن نام آور شد عار داشت که او را حرکلس یونانی گویند . در این وقت خود را فلندر (3) نام گذاشت که یکی از سکیوتارهای نام آور بود و از آن پس مردم او را بدین نام خواندند

مع القصه در عهد او بزرگان روم ذلیل و زبون شدند مگر کلادیس که شوهر لوشله بود که همچنان با عزت زیست، اما عاقبت کیفر کردار بد دستگیر کامادس شد چنان که یکی از چاکران نزدیک او که اکلکتس (4) نام داشت با مرشه که همخوابه قیصر بود متفق شد و از برای قتل او یک جهت شدند. از قضا روزی کامادس کوفته و خسته از شکارگاه باز آمد و اززن خود مرشه شراب خواست مرشه زهری در پیاله شراب اندر کرده بدو داد و

ص: 235


1- بكسر سين و ضم ياء
2- بفتح راء و كسر راء دوم و فتح باء
3- بفتح فاء و كسر لام و فتح دال
4- بفتح همزة و كسر لام و فتح تا

کامارس بی توانی در کشید و بجامه خواب شد تا بیاساید اثر زهر و خمار خمر او را در قلق و اضطراب انداخت چون قدری از قوت او کاسته شد مرشه جوانی زور آور را ببالین او فرستاد تا کمندی برگردنش افکنده از دو سوی بکشید تا جان بداد و جسد او را بی خبر مردم برده با خاک سپردند و مدت پادشاهی او یازده سال بود

ظهور منذر الاصغر غسانی در شام پنج هزار و هفت صد و شصت و هفت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

منذر الاصغر برادر منذر الاکبر بن حارث است (که شرح حالش مرقوم شد) ، وی بعد از برادر دیگرش نعمان در سریر ملکی جای گزید و مملکت شام و بیت المقدس را در زیر فرمان خویش بداشت. در این وقت کمادس (چنان که مذکور شد) ایمپراطور روم و ایتالیا بود منذر الاصغر همه ساله خراج مملکت بسوی او می فرستاد و چندان که در قوت و قدرت او بود جانوران درنده از اطراف مملکت خود صید کرده و همچنان زنده بدرگاه قیصر می فرستاد و پادشاه را بدین کار از خود نيك راضی می داشت و همه روزه مورد الطاف اشفاق قیصر می گشت و مدت ملکش در شام سیزده سال بود

ظهور آذرباد حکیم پنج هزار و هفت صد و هفتاد و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

آذر با دین ماراسفند از سوی پدر نسبت با زردشت می رساند و از سوی مادر بگشتاسب شاه می پیوندد، بالجمله از حکمای بزرگوار عجم است و او در زمان دولت اردشیر بابکان نيك نامور گشت و مردم را بدین زردشت و پیروی خود همی دعوت کرد. جمعی از دانایان سر او را گفتند که زردشت بی سبب بزرگ نشد و بی حجتی شاه و رعیت پیروی او نکرد یکی از کارهای نادره او آن بود که روی گداخته در سینه او می ریختند و آسیب نمی یافت اگر تو فرزند آن بددی از این نشان کاری بکن و عقیده عجمان آنست که آذرباد چون این بشنید در انجمن پادشاه و رعیت به پشت خفت و بفرمود تا روی را گدازیده بر سینه او ریختند و آن روی چون سیماب (1) بر سینه و اعضای او غلطان بگذشت و افسرده گشت و هیچ

ص: 236


1- جیوه

آسیب بدو نرسانید.

لاجرم اردشیر و هر کس در حضرت او حاضر بود او را بزرگ شمرد ، و چندان که آذرباد زندگانی داشت مردم پیروی او می کردند و چون رخت از این جهان فانی بدر برد بیشتر وزرای پادشاهان عجم از اولاد او بودند و این طبقه را بزرگ و فرخنده فال می شمردند

جلوس پر تینا کس در مملکت روم پنج هزار و هفت صد و هفتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

*جلوس پر تینا کس در مملکت روم پنج هزار و هفت صد و هفتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود. (1)

چون مرشه و اکلکتس چنان که مذکور شد از قتل کامادس فراغت جستند در همان نیمه شب دیوان بیگی (2) شهر را حاضر کرده او را از قتل قیصر آگهی دادند و گفتند پیش از آن که این راز از پرده برافتد و اختلالی در ملک بادید آید باید پادشاهی نصب کرد و بعد از گفت و شنود بسیار یکی از وزرای قدیم کاردان روم را که برتیناکس نام داشت که هم او را بعضی از مردم یوروپ پرتینقس گویند برای سلطنت پسنده کردند اگر چه او را نسبی شناخته نبود ، اما بسورت (3) ذكأ (4) ورزانت (5) رای اشتهار داشت

بالجمله مرشه اکلکتس را باتفاق دیوان بیگی بنزديك برتينقس فرستاد تا او را بسلطنت دعوت کنند نیمشبی که پرتینقس در جامۀ خواب خفته بود بانگ سندان از در سرای برخواست پرستاران وی در بگشودند و ایشان را در آوردند و پرتینقس را از خواب برانگیختند چون چشم وی بر پیشخدمت خاص سلطانی و دیوان بیگی شهر افتاد بیم از خواست هوش بگذارد و پیش از آن که از ایشان سخنی اصغا فرماید ترسان و هراسان گفت بدانچه از ایمپراطور مأمورید عمل کنید که انتظار بلاصعب تراز نزول بلاست . ایشان گفتند: چندین هراس مدار که دولت بسوی تو روی کرده و اینک ما را بانوی سرای ایمپراطور

ص: 237


1- بکسر پا و سکون کاف
2- استاندار: رئیس گارد مخصوص
3- تیزی
4- بفتح ذال : هوش
5- بر وزن سلامت : متانت و سنگینی

بنزديك تو فرستاده و ترا بسلطنت يك نيمه روی زمین خواند وی نخست سخن ایشان را استوار نمی داشت و می گفت از وزرای کهن جز من کسی بجای نمانده همانا این نیرنگی برای قتل من است ایشان صورت حال را مکشوف رای او داشتند و کید مرشه را با شوهر باز نمودند.

چون این معنی بر پرتینقس معلوم و مکشوف شد تاج بسر بر نهاد و حمایل ایمپراطوری در آویخت ، اما در اقدام این کار باکراه بود چه این کار را بسی خطرناك و صعب می دانست بالجمله وی را همان شب بمیان قراولان خاصه در آوردند و حکم ملکه مملکت را با ایشان بگذاشتند و اقرار بسلطنت او را از آن جماعت بستدند که لشگریان را در آن مهم خلافی نباشد .

و چون صبح شد این خبر در شهر پراکنده کردند که دوش ایمپراطور بمرض فجا (1) در گذشت و پرتینقس که مردی شایسته و دانا بود بجای او بر نشست مردم از مرگ کامادس شاد بودند و قراولان خاصه چون از کامادس زر و سیم فراوان بهره می بردند از هلاکت او غمگین بودند اما این راز را پوشیده داشتند و صبحگاه در رکاب پرتینقس پیاده روانه دیوانخانه شدند

و از قضا شب دوش کامادس فرموده بود که فردا بگاه بدیوان خانه خواهم شد و کشتی گیران را با خود خواهم بر دو لباس وزارت از تن اصحاب دیوان برکشیده بدیشان خواهم پوشید و آن جماعت را از کار معزول خواهم داشت لاجرم اصحاب ديوان منتظر بلا نشسته بودند که از ایمپراطور چه بظهور رسد ناگاه پرتینقس را دیدند که با لشگریان از در در آمد و مژده قتل کا مادی آورد ایشان بنهایت شاد شدند و پرتینقس را بسلطنت تهنیت گفتند

وی در جواب گفت : مرا نژاد از بزرگان نباشد و شایسته این حکومت نیستم صواب آنست که دیگری را از برای این کار اختیار کنید و سر بفرمان او فرود آرید اصحاب دیوان گفتند ما حصافت رای تو را آزموده ایم و جز ترا بسلطنت سلام ندهیم و همگی پیمان دادند که با او از در صدق باشند و بر طریق راستی روند و همی بر روح کامادس لعن

ص: 238


1- بضم فاء : ناگهانی

و نفرین فرستاد و جسد او را از خاک بر آورده با زنجیر بستند و از کوی و بازارها بکشیدند و در میان تعلیم خانه کشتی گیران در انداختند .

در این وقت بعضی از چاکران او بشفاعت برخاستند و رخصت طلبیدند که پارهای تن او را دفن کنند . اصحاب دیوان ایشان را خشم کردند و آسیب زدند پرتینقس چون چنان دید گفت : اگرچه کامادس سزاوار بیش از اینست، اما در حق او باید ادای حقوق مرکس را فرو نگذاشت و حکم داد تا او را مدفون ساختند .

از آن سوی قراولان خاصه از آن رسوائی که با جسد کامادس رفت و در نزد اصحاب دیوان اظہار کراهت خاطر کردند . ایشان در جواب گفتند این قانونیست که از ایمپراطورها بجا مانده

چه قانون آنست که چون پادشاه بدکردار شود نخست اصحاب دیوان او را ملامت کنند اگر مفید نشد او را از سلطنت معزول دارند و اگر قبول عزل و عزلت نکند او را بقتل رسانند این جمله همه سزای اعمال کامادس بود

از این روی که در زمان حیات او لشگریان او را اعانت می کردند مکافاتش بتأخیر شد و چون هلاك شد با جسدش همان کردند که روا بود.

مع القصه بعد از وی پرتینقس بتخت قیصری بر آمد و زمام ملك بدست کرد و از برای آن که از پس کردار کامادس محاسن اعمال خویش را بنماید اول کاری که در پادشاهی کرد آن بود که جمیع اموال و اثقال خود را بزن و فرزندان خود بخشید که دیگری طمع در مال دیوان نکنند و زنش را از لقب اغسته (1) و پسرش را از لقب قیصری منع فرمود که مبادا بدین لقب فریفته شده زیادتی آغازند و دست ظلم و تعدی از آستین بر آرند و با این که پسرش را از سلطنت بازداشت همچنان در تربیت او مساعی جمیله معمول می فرمود برای آن که لایق سلطنت گردد و باشد که روزی در خود این کار آید . آن گاه امرا و بزرگان مملكت را نيك بنواخت و هر يك را بموهبتی جداگانه خرسند ساخت و مال هرکس را که کامادس مأخوذ داشته بود مسترد فرمود و هر کرا از کارهائی معزول نموده بود بر سر

ص: 239


1- بضم همزه و غين و فتح تاء .

عمل آورد ، و آن کس را که محبوس بود رها ساخت ، و هر کرا از شهر اخراج کرده بودند باز آورد و هر بی گناه که مقتول بود بازماندگانش را بنواخت ؛ و آن مردم خبر چین را که دلیتار می گفتد و کارشان آن بود که خیانت مردم را بعرض رسانند یا بکذب خیانت بر مردم بندند از کار معزول نمود و کیفر داد

اما کامادس با آن همه ظلم و بدعت که در مملکت نهاد و بر خراج بیفزود بعد از قتلش هشت هزار تومان در خزانه انباشته داشت که هر تومانی یک دینار زر باشد و پر تینقس با این که بدعت ها را بر انداخت و از خراج ممالك بكاست و آن وعدهای گزاف را که در اول جلوس با قراولان خاصه کرده بود جمله را وفا نمود بر گنجش بیفزود وزر و سیم فردان اندوخته کرد .

از این روی که کار او بر قانون عدل و عقل بود و از مخارج بی فائده همی بکاست ، و آن ادوات واوانی (1) که کامادس برای بزم لهو و لعب از زر و سیم جواهر آگین کرده بود بفروخت ، و هر فرش و جامه که از کفایت فزونی داشت به بازرگانان سپر دوزر گرفت و جواری (2) و غلمان (3) حورا (4) منظر را نیز ببازار بیع و شری در آورد ، و مقربان حضرت او را که بظلم و تعدی مال های کثیر اندوخته بودند همگی بگرفت و مال ایشان را مأخوذ داشت ، و هر جا خرابی در مملکت بود که زراعت را می شایست آبادان فرمود و بعضی از آن اراضی خراب را بمردم صاحب مال گذاشت و منشور داد که ده سال از آن زمین خراج نخواهد تا آباد فرمایند.

از این روی گنج او بزرگ شد و مردم از وی راضی شدند

امالیتث (5) که وزیر نظام لشگر بود و قراولان خاصه با پرتینقس دل بد داشتند .

چه دیدند که آن نظام که وی در کارها نهاده هرگز ایشان دست تعدی نخواهند یافت

ص: 240


1- جمع آنیه : ظرف
2- جمع جاريه : دختر
3- بكسر غين جمع غلام پسر
4- جمع احور : کسی که سفیدی سفیده چشم و سیاهی سیاهی چشم او شدید باشد
5- بكسر لام و تاء

و مال کس بغارت نخواهند برد ، لاجرم در روز کار دولت او سبب چند گونه فتنه شدند .

نخستین آن بود که روز سیم جلوس او یکی از بزرگان مشورت خانه را کشان کشان بمیان لشگرگاه خود بردند و گفتند هم اکنون حمایل ایمپراطوری بیاویز تا پادشاه را از میان برگیریم و ترا در جای او نصب کنیم آن مرد دانا حیلتی اندیشید و از میان ایشان فرار کرده بدرگاه پادشاه آمد

و دیگر آن بود که وقتی قیصر عزم سفری کرد و چون از دروازه شهر بیرون شد جوانی که با بزرگان مملکت نسب می رساند بر قیصر بشورید و جمعی گرد او را گرفته غوغا برداشتند

این خبر بقیصر رسانیدند و پرتینقس در همان روز بشهر مراجعت کرد و لشگریان وی آن مرد را بگرفتند و امرای دیوانخانه بحکم قانون فرمان دادند که سراز تن او برگیرند و پرتینقس گفت ، من او را نخواهم کشت از این روی که می خواهم در روزگار من کس کشته نشود و او را رها ساخت ؛ و از امرای دیوان عفو گناه او را خواستاری کرد با این همه مردم بر وی نبخشودند و قراولان خاصه سر از حکم او برتافته شورشی بزرگ کردند چنان که هر چند سرکردگان خواستند ایشان را آرام دهند ممکن نشد.

عاقبة الامر سی صد تن از آن جماعت سلاح جنگ در برد است کرده ناگاه بسرای پرتینقس در آمدند اگرچه قیصر دانست که ایشان بقصد قتل وی تاخته اند ، اما از فرار و مخفی شدن عار داشت لاجرم بنشست تا آن جماعت در آمدند و با او نزديك شدند فریاد برکشید که ای گروه بی وفا بی گناهی مرا به بینید و آن سوگندهای مؤکد را یاد آرید که با من یاد کردید و از این عزم ناستوده در گذرید. آن جماعت اندکی شرمناک شدند و لحظه ای بایستادند و باز اندیشه کردند که این جسارت که ما کرده ایم گناهی نیست که عفو پذیر باشد هم عاقبت بكيفر این عمل گرفتار خواهیم شد و دیگر باره در قتل او یک جهت شدند .

نخستین شخصی که از اراضی طانقرس (1) بود پیش تاخته ضربتی بر سر او زد

ص: 241


1- بكسر قاف

و از پس او بزخم های پیاپی او را کشتند و سر از تنش برداشته با نیزه بر افراشتند و از میان کوی و بازار عبور کردند و رعایا برجال پادشاه همی بگریستند . آن گاه آن سر را بمیان لشگرگاه خود برده بدان شادی یکدیگر را تهنیت همی گفتند.

و این واقعه هشتاد و شش روز بعد از قتل کامادس بود و مدت سلطنت او همین مقدار از ایام بود.

جلوس جولین در مملکت روم و ایتالیا پنج هزار و هفت صد و هفتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم بود.

* جلوس جولین در مملکت روم و ایتالیا پنج هزار و هفت صد و هفتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم بود. (1)

آن گاه که جماعت بریطارین (2) قرد (3) که بمعنی قراول خاصه باشد عزم قتل پر تینقس داشتند شپشنت که پدر زن او بود بلشکرگاه قراولان در آمد باشد که ایشان را از قتل قیصر باز دارد و هنوز با ایشان این سخن در میان داشت که آن سیصد تن (چنان که مذکور شد) برفتند و قیصر را کشته سرش را آوردند ، و چند تن از قراولان بر سر دیوار قلعه بر آمدند و فریاد برآوردند که اينك سر قیصر است و هر كس تاج و تخت او را بخواهد و پادشاهی آرزو کند زر و سیم فراوان بما عطا کند تا این منصب را بدو بفروشیم . شپشنت چون داماد را کشته دید و این ندا بشنید با خود گفت اکنون که کار از دست شده چه توان کرد؟ بهتر آنست که سلطنت را خریدار شوم.

با قراولان این راز در میان نهاد و هر يك از ایشان را یک صد و بیست دینار زر وعده داد که عطا کند تا او را بسلطنت بردارند .

اما از آن سوی چون ندای قراولان گوشزد مردم شهر شد دیدیس جولینس (4) که هم او را جولین گویند پیرمردی سالخورده و صاحب مال بود در این وقت در سرای خود

ص: 242


1- جولين بضم جيم و فتح باء
2- پرتورین با پا بی حرکت و کسر راء و ضم تاء و فتح یا کلمه ایست لاتینی بمعنى مربوط باستانداری
3- قردیا گارد ، حفاظت و نگهبانی ، حافظ و سرباز ، و مجموع این دو کلمه بمعنی سر باز مخصوص باشد
4- دائرة المعارف فرانسه نام او را (دیدیوس ژولیانوس) ذکر می کند

بزمی راست کرده بخوردن خمر روز می گذاشت که خبر بخانۀ او بردند که پادشاه را کشتند و جای او می فروشند. زن و دختر و جمعی از ملازمان جولين بنزديك او رفتند و گفتند که این مال فراوان اندوختن از پی کدام وقتست؟ برخیز و بشتاب و گنج خویش را نثار کن و پادشاهی روم را اختیار فرمای، چندان از این گونه سخن کردند که شوق سلطنت چون شور شراب در دماغ آن پیر فرتوت (1) اثر کرد و از جای جنبیده بشتاب تمام خود را بپای دیوار قلعه قراولان رسانید و فریاد بر داشت که گوش با سخنان پدر زن قیصر مدارید که خریدار سلطنت منم چون بانگ او را قراولان بشنیدند در بگشودند و او را در آوردند و هنوز شپشنت سخن از بیع و شری داشت چون جولین دید که او هر کس را یک صد و بیست دینار وعده فرموده از غایت شوق گفت : من هر تن را چهار صد دینار زر ناب بخشم. ایشان چون این سخن بشنیدند گفتند پادشاهی خاص از برای تو باشد و جز تو را این منصب شایسته نباشد . پس او را بسلطنت برداشتند و حمایل ایمپراطوری از برش در آویختند و سوگند یاد کردند که هرگز با او از درخلاف نروند و از او خواستار شدند که گناه شپشنت را عفو فرماید.

آن گاه همگی سلاح جنگ در راست کرده دروازه قلعه را بگشودند و در بر رکاب جولین از میان شهر عبور کرده او را بدیوان خانه آوردند.

چون جولین بدیوانخانه در آمد نخست خطبه ای بر زبان راند آن گاه گفت : ای اصحاب دیوان ، دانسته باشید که من خود در این کار اقدام نکردم و در خون قيصر شريك نبودم اما چون قیصر مقتول گشت و تخت بی سلطان ماند از جلوس پادشاهی گزیر نبود و چون اندیشه کردم شایسته تر از خود کسی را نیافتم ، لاجرم بدین کار اقدام کردم آیا اصحاب دیوان را در این مهم سخن بر چیست؟ آن جماعت چون کلمات جولین را شنیدند و در قوت بازوی خود ندیدند که توانند او را ردو منع کرد ناچار او را تهنیت فرستادند و گفتند : ما نیز بدانچه رفته همداستانیم . آن گاه قراولان ایمپراطور را برداشته بسرای پادشاهی در آوردند و بر تخت جای دادند. جولین در حال بفرمود تا

ص: 243


1- پیر سالخورده و از کار افتاده

بزمی که ملوک را روا بودی بر آراستند و آن روز را تا يك نيمه از شب بگذشت بگساریدن جام و گزیدن نقل و بادام مشغول بود و همه از روی نگار و زلف مشکبار سخن کرد و هیچ دقیقه از رقص و قمار فرو نگذاشت ، و در ادوات و اوانی قیصر بحقارت نظر می کرد .

مع القصه چون کار بزم سپری شد و شب به نیمه رسید قراولان بقلعۀ خویش شدند و مستی شراب در دماغ جولین اندك ماند با خویش آمد و خود را با معدودی از ملا زمان در سرای پادشاهی یافت و اندك اندیشه کرده از کردار خویش سخت پشیمان گشت و دانست که با سلامت این کار پر خطر را بپایان نخواهد برد و از این اندیشه او را خواب بچشم در نمی رفت بالجمله آن شب را بروز آورد و همه روزه غمگین و هراسان بود

اما از آن سوی قراولان از عامۀ خلق شرمسار بودند که از برای مشتی زر و سیم عاری بزرگ در مملکت نهادند و مردم نیز بسیار ننگ داشتند که در طاعت شخصی ناسزا سر فرود آرند لاجرم بزرگان روم نامه ها باطراف ممالك انفاذ داشتند و استمداد کردند که وقتست اگر تاختن کنید و این تنگ را از تخت قیاصره بر گیرید.

چون خبر دلتنگی و نارضایی مردم روم در ممالک محروسه پراكنده شد عساكر سرحد انگلستان و ولایت سریه (1) و ولایت بنانیه که عبارت از اراضی کنار رودخانه دنیوب است از قتل قیصر آشفته حال گشتند و آغاز زاری و ناله نهادند و یک باره سراز اطاعت جولین برتافتند

و در این وقت سه تن از سپهسالاران بزرگ روم بخون خواهی قیصر کمر استوار کردند.

نخستين كلاديس البنث (2) بود که نسبت بوزرای قدیم روم می رسانید و او در روزگار مرکس بنهایت بزرگ بود و کامادس نیز او را بعد از پدر عظیم عظمت داد

تا بدانجا که وقتی باد نوشت که چون بعضی از سرداران طریق خیانت گرفتند و

ص: 244


1- سرى بضم سين و كسر راء
2- کلودیس آلبونین (آلر باله)

و تو همه بر راه راستی رفتی پاداش نیکو کرداری را لقب قیصری با تو عطا کردیم و ترا ولیعهد خویش قرار دادیم ، چون نامه بنگلادیس رسید از کمال حصافت و دور اندیشی این نام بر خود نه بست و این راز را مستور داشت .

اما در این وقت همی خواست پادشاهی کند و از برای آن که مبادا مردم روم از سلطنت او حذر کنند خواست تا کاری پیش نهاد کند که مردم از دل و جان دنبال او گیرند و چون فرصت یابد و زمام مقصود بدست گیرد بر مراد خویش سوار شود . پس حیلتی اندیشید و جميع سپاه خود را در سر حد انگلستان که دارالملکش بود بخواند و در میان ایشان شده خطبه ای در کمال فصاحت بیان فرمود و بسیار بگریست و گفت این همه بلا که مردم روم بدان مبتلا شوند برای سلطنت باستقلالست و چندان که در جميع مملكت يكتن حکومت کند این اختلال بر نخواهد خواست ، و لختی دولت جمهوریه را بستود و گفت : من اکنون کمر بسته ام که دولت جمهوریه را برقرار کنم و رسم ایمپراطوری را بر اندازم

چه می دانست که مردم بطبع طالب دولت جمهورند خواست تا بدین سخن روی دل ها را با خود کند و هم عاقبت ایمپراطور شود.

بالجمله چون این سخنان را بگفت لشگریان او را ستایش کردند و تحسین فرستادند و کمر خدمتش بر میان استوار نمودند چون این خبر بروم رسید اصحاب دیوان و اهالی مشورت خانه شاد شدند و در نهانی با او همداستان گشتند . آن گاه کلادیس مخالفت جولین را آشکار نمود ، اما نام همایونی و لقب قیصری برخود نه بست و گفت من پیرو قلبا (1) می باشم.

چه او در چنین وقت ها خود را وکیل دولت و نایب مناب رعیت باز می نمود.

و سپهسالار دوم پسنیث نيقر (2) بود که در ممالک سریه فرمانگذار بود و در شهر

انطاکیه پایتخت داشت و در مدت حکومت خویش با مردم از در رفق و مدارا بود چنان

ص: 245


1- بفتح اول
2- بکسر پا و سین و نون و فتح ياء و كسر نون و ژاء (نيژر)

مهربان و محرمانه سلوك مي فرمود که تمامت اهالی آن اراضی از وی شاکر و راضی بودند . لاجرم خبر قتل پرتینقس و جلوس جولین بدو رسید در حال حمایل ایمپراطوری از دوش آویخته بطلب خون پادشاه مقتول کمر بست و عساکر آن اراضی بسلطنت آن اقرار دادند و بزرگان ولایت ایساییه و بحرحد راتك (1) او را بشاهی بستودند ، و منذر اصغر غسانی از شام بخدمت او پیوست و فرمانگذار ماوراء النہر او را تهنيت فرستاد، و عمرو بن عدی از حیره بدو تحیت گفت اما پسنیث از کمال غرور چنان می دانست که در سلطنت روم او را هیچ کس انکار نخواهد کرد و هر وقت خواهد بدار الملك روم در خواهد رفت لاجرم بسوی روم و ایتالیا کوچ نداد و در انطاکیه شاد بنشست و ساز عیش و طرب مهیا فرمود.

اما سپهسالار سیم سیم سورس بود که عساکر پنانیه ودالمشه را در تحت فرمان داشت و این دو مملکت ما بین دریای حدراتك و رودخانه دنیوب واقع است و مردم آن بسیار ستیزه خوی و رزم آزموده بودند ، و دویست هزار مرد جنگی از آن گروه فراهم توانست شد و شد و پیوسته آن جماعت با اهالی ولایت جرمن (2) و سرمشه خصومت با داشتند و مصاف می دادند از این روی کار آزموده و دلیر بودند و با این که سورس از اهل مغرب بود آن جماعت نيك مطيع او بودند.

مع القصه چون سورس خبر قتل پرتینقس و جلوس جولین را اصغا نمود غفلت پسنیت را از توجه بروم غنیمت شمرد و تمامت سپاه را گردآوری کرده با ایشان گفت همانا دانسته اید که جولین با هر يك از قراولان خاصه وجهی معین کرد و سلطنت روم را بخرید اگر من در این جنگ ظفر جستم و جولین را از تخت بزیر آوردم از آن چه او وعده کردم من دو چندان آن بشما خواهم کرد . جميع عساکر سر بسلطنت اوفر و گذاشتند و بپادشاهی او اقرار دادند پس سورس با آن لشگر نا محصور بعزم تسخیر روم کوچ دادواز كوه الف (3) عبور کرده باراضی ایتالیا در آمد و همه روزه خود گاهی سواره گاهی پیاده

ص: 246


1- ظاهراً مقصود دریای خلیج (آدریاتیک) باشد که جز دریای مدیترانه می باشد
2- آلمان کنونی
3- آلب : رشته کوهی است بین فرانسه و آلمان و سویس و ايطاليا

بر لشگر می گذشت و سخنان فریبنده می گفت و دل لشگریان را با خود مهربان می ساخت و ایشان را دل می داد و بجنگ ترغیب می فرمود. بدینگونه اراضی ایتالیا را در نوشت (1) و متوجه روم گشت. از آن سوی جولین آسوده بر تخت سلطنت جای داشت که خبر بدو دادند که روزگار آسایش سپری شد ، اينك سورس با لشگر نامحصور از کوه الف در گذشته اراضی ایتالیا را مسخر کرد و بهر شهر و دیه رسید مردم از در رضا و رغبت او را پذیره شدند و اطاعت کردند و کشتی های بندر حد راتك را نیز مالك گشت و اکنون از پای تخت روم یک صد و پنجاه میل دور است مدتی بر نیاید که لشگرش این شهر را فرو گیرند

جولین از این خبر دهشت انگیز سخت بترسید و نخست بفرمود تا قراولان خاصه بشهر در آمدند تا او را حراست کنند و حکم داد باره شهر را استوار کننده گردخانه خود نیز دیواری عظیم بنهاد اما قراولان خاصه دانسته بودند با سورس جنگ نتوانند کرد چه لشگر روم بسیار وقت بود با کس نبرد نیازموده بودند و فیل های جنگی از بس روز مصاف یاد نداشتند نمی گذاشتند کس برایشان سوار شود و فیلبانان برروش جنگ دانا نبودند با این همه قراولان شرمسار بودند نمی داره می بردند که حولین را با این که خود نصب کرده اند بگذارند و بگذرند.

اما اصحاب دیوان از ضعف جولین شاد خاطر بودند و او چون مردم آشفته هر دم سلسل اندیشۀ دیگر می کرد و گاهی از اصحاب دیوان خواستار می شد که مردم روم را با او یک دل کنند باشد که در چنگ دشمن گرفتار نشود و گاهی مشایخ بت خانه ها را بر می انگیخت که اصنام خود را در بغل گرفته سورس را استقبال کنند و خدایان را شفیع کنند تا از آهنگ روم عنان بگرداند و از یک سوی سحر و افسون می کرد و قربانی می نمود و از طرفی چند کس بلشگرگاه سورس فرستاد که اگر دست یابند ناگاه او را بکشند ، و این همه نیرنگ در کار سورس نقش بر آب بود و او از غایت کیاست و دور اندیشی شش صد تن مرد مبارز برای حفظ و حراست تن خود گماشته بود و هیچ کس را بی رخصت با خود راه نمی داد و مانند سیلاب بالارام در می نوردید تا بارض انترمنی (2) رسید (و از آن جا نا شهر روم هفتاد میل مسافت بود)

ص: 247


1- طی کرد
2- بفتح همزه و كسر تاء و فتح ميم

در آن زمین اندك توقف فرمود و اطراف کار خویش را بر اندیشید و جمله را بر نظام یافت جز این که در خاطر آورد که اگر چه اعیان امصار و بلدان مملکت روم فرمان پذیرد لکن قراولان خاصه را از ما دهشتی تمام در خاطر است ، دور نیست که از این روی اقدام بجنگ کنند و سبب خون ریزی شوند ، خواست تا بی زحمت بر سرير ملك بر آید پس چند تن جاسوس برگزید و بروم فرستاد و بقراولان خاصه پیام داد که هرگاه بی بهانه از کنار جولین کرانه جستید و قاتلان قیصر را گرفته مقتول ساختید گناه شما را معفو خواهم داشت و اگر نه یک تن از شما را زنده نخواهم گذاشت و جمله را با تیغ تیز کیفر خواهم داد . چون جاسوسان بروم رسیدند و این خبر بقراولان رسانیدند دانشوران آن طایفه سخن بر آن نهادند که از حکم سورس نتوان سر برتافت و اگر نه همه عرضه هلاك خواهیم شد و در حال قاتلان قیصر را از میان خود گرفته بند بر نهادند و در زندان فرستادند و خود از كنار جولين دور شده بنزديك اصحاب ديوان آمدند و اقرار کردند که ما بعد از این معین جولین نخواهیم بود

چون اصحاب دیوان اطمینان حاصل کردند همگی متفق الكلمه شدند که ایمپراطوری خاص از برای سورس است و منشور باطراف ممالك فرستادند که سورس پادشاه است آن گاه حکم نوشتند که جولین که سلطنت را خریده واجب القتل است و قتلش بر همه کس واجب باشد. چون این حکم صادر شد چند کس فرستاده جولین را مانند یک مرد گناه کرده گرفتند و او را بحمام سرای دار الاماره برده سرش را با تیغ برگرفتند و تنش را خار بینداخت مدت سلطنت او در روم شصت و شش روز بود .

جلوس سورس در مملکت روم و ایتالیا پنج هزار و هفت صد و هفتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

چون جولین در روم مقتول شد چنان که مرقوم افتاد رسولان سریع السیر این خبر به سورس آوردند و او آسوده خاطر با سپاه خویش بشتاب شهاب (1) و سرعت ستاره طی مسافت كرده نزديك بشهر دوم فرود شد و لشگر گاه راست کرد و از آن جا کس بروم فرستاد

ص: 248


1- بكسر شین

و حکم داد که قراولان خاصه بدان قانون که باستقبال قیاصره می شدند از شهر بیرون شوند و چشم در راه ایمپراطور دارند و از هیچ گونه سلاح جنگ با خود حمل نکنند قراولان بر حسب حکم از شهر بیرون شده در ساحتی (1) وسیع بر قانون نظام صف راست کردند و بایستادند.

و از آن سوی چون سورس نزديك شد چند فوج از عساکر خویش را بفرمود تا اطراف آن جماعت را پره زدند و ایشان را در میان فرو گرفتند. آن گاه سورس برایشان عبور کرد و با خشونت و زشتی تمام آغاز سخن فرمود و گفت : ای قراولان حق ناشناس، چندین گناه کردید و عصیان ورزیدید نخست آن که ایمپراطور پرتینقس را بی سبب مقتول ساختید و كارملك را ضایع گذاشتید و دیگر آن که سلطنت روم را بمعرض بيع و شری در آوردید و باجولین فروختید ، و این طغیان دیگر چه بود که جولین را با این که خود نصب کرده بودید نقض عهد کردید و بی وفائی نمودید؟ چه مردم زشت کردار نابهنجار بوده اید پس بفرمود تا آن جامه که علامت قراولان است از تن ایشان بر کشیدند و جمله را از روم کوچ داده در زمینی که یک صد میل از روم دور بود جای دادند و فرمود هر کدام از آن اراضی بطرفی سفر کنند واجب القتل باشند و چند فوج دیگر را حكم داد تا خانه و اثاث البيت ايشان را مالك شدند.

و آن گاه که از کار قراولان بپرداخت بفرمود تا اصحاب دیوان و جميع مردم شهر جامه سوگواری در بر کرده روزی چند به تعزیت پر تینقس پرداختند و روز آخر این مهم سورس در انجمن تعزیت داران که مشحون (2) بجميع اصحاب دیوان و صنادید مملکت الفاء بود در آمد و خطبه ای در غایت فصاحت در سوگواری قیصر مقتول بیان فرمود، این نیز بر حفاوت و مهربانی مردم بیفزود .

آن گاه بتخت ،قیصری بر آمد و مردم روم از دل و جان او را تحیت گفتند و تهنیت فرستادند. چون کار سلطنت بروی راست شد عزم کرد که کلادیس و پسنیت را که هر دو دعوی قیصری داشتند از میان برگیرد پس یک ماه تمام ساز سپاه كرده

ص: 249


1- میدان
2- پر

با لشگری فراوان از دارالملك روم خیمه بیرون زد چون پسنیث نیقر را با مکانتی تمام می دانست و از جانب او بیم زیاده می داشت خواست تا او را از وحشت باز نشاند حیلتی اندیشید و در انجمن بزرگان مملکت همی گفت که نیقر مردی دانا و کار آزموده است و مردی درست عهد و باوفا باشد.

چه آن گاه که پر تینقس را بقتل آوردند لشگر بر آورده از پی خونخواهی او کمر بست چنین مرد در خور قیصری باشد همانا او ولیعهد من است و بعد از عهد من سلطنت او را خواهد بود و گاهی می فرمود که چون اصحاب دیوان کسی را برای سلطنت اختیار کنند هر که بر سر او لشگر کشد خیانت با دولت کرده است و دفع و منع او بر جميع مردم واجب آید و غرض وی از این سخنان آن بود که مبادا نیقر بسوی او تاختن کند . بالجمله چندان از این گونه سخن کرد که دل نیقر و فرزندان او را نرم ساخت و پسران او بحضرت سورس آمدند و کمال مکانت و عظمت یافتند

از این روى نيقراندك دل نرم کرد سورس از طرف او خاطر آسوده داشت آن گاه خواست حیلتی دیگر کند و کلادیس را از جنبش و جوشش باز نشاند نامه ای بدو کرد که تو مردی کار آگاه بوده ای زیرا که بعد از قتل پر تینقس لقب قیصری بر خود نبستی و جانب هیچ خاین را نگاه نداشتی و این نیکو خدمتی بود که با دولت روم بپای بردی اکنون که تاج و تخت بهره منگشت بیاداش لقب قیصری را مخصوص تو ساختم .

چون این نامه بکلادیس رسید شاد شد و خود را قیصر لقب نهاد و ولیعهد سورس خواند .چون سورس از جانب کلادیس دل فارغ کرد ساز لشگر داده تصمیم حرب نیقر کرد و پسران او را در زندان کرده بسوی انطاکیه کوچ داد ناگاه خبر به نیقر بردند که سورس ترا از اعداد جنگ باز نشانده و اينك با لشگری نامحصور برای دفع تو ترکتاز کرده نیقر سخت آشفته گشت و ناچار مردم خود را فراهم کرده پذیره جنگ شد و در سر حد شرقی روم با سورس زمین جنگ تنگ کرد و هر دو سپاه صف راست کرده بحرب در آمدند و بسی مرد و مرکب بخاك انداختند عاقبة الامر لشكر نیقر ضعیف شد و بزحمت تمام آن جنگ را بپای آوردند شبانگاه نیقر لشگر خود را برداشته منزلی چند باز پس گریخت

ص: 250

و سورس از دنبال او همی رفت در حدود پلیشه باز خود داری کرده بجنگ در آمد و سخت مردانه بکوشید هم بیایان کار لشگرش شکسته شدند و نیفر در آن جنگ مقهور و مقتول گشت و مملکت او بتحت فرمان سورس در آمد و در شهر و بلده عمال خود را منصوب داشته بدار الملك روم مراجعت کرد و پسران نیقر را برای آن که مردم بر نشورند و نگویند چرا قیصر نقض عهد روا دارد نخست بقتل ایشان اقدام نفرمود و حکم داد تا ایشان را از شهر روم بیرون بردند و چون مدتی بر گذشت بقتل آوردند.

و از آن روز که سورس با نیقر عزم جنگ داشت هم لشگری برای تسخیر قلعه بوزنطیه گماشته بود که در این ایام به اسلامبول مشهور است و آن قلعه در تحت حکم نیقر بود پیوسته در آن جا پانصد فروند کشتی جنگی سپاهی آراسته حاضر بود چون سپاه سورس بدانجا رسید لشگریان نیقر بقلعه در آمده بحفظ و حراست خویش پرداختند و سه سال آن قلعه را از شر دشمن محفوظ داشتند.

در این وقت که کار نیقر بنهایت شد و این خبر بمردم قلعه رسید سخت آشفته حاضر شدند

چه از جانبی پادشاه خویش را نابود یافتند و از طرفی قحط و غلا در قلعه روی داده با این همه غیرت آن جماعت بجوشید و راضی نشدند که در نزد دشمنان اظهار مسکنت ضراعت کنند یا گرفتار شوند و زبون و ذلیل گردند یک باره دل بر مرگ نهادند و خود را بآب بحر در انداخته غرقه ساختند از پس ایشان لشگر سورس بقلعه بوزنظیه در آمدند و اگر کسی از اهل قلعه بجای مانده بود با تیغ بکشتند و آن قلعه را با خاک یک سان کردند و بیشتر بسبب خرابی آن قعله بود که قبیلۂ قاص (چنان که مذکور خواهد شد) به بحر سفید در آمدند و مملکت روم را آشفته کردند .

بالجمله چون سورس بکلی از کار نیقر بپرداخت در دفع کلادیس یک جهت گشت و خواست تا کار او را نیز با نیرنگ بپایان برد نخست نامه بسوی او نگارش داد و در عنوان نامه او را برادر و شريك دولت خطاب کرد و از جانب زنش که جولیه (1) لقب داشت

ص: 251


1- جوليا بضم جيم و كسر لام و فتح ياء و نام آودمنا بضم دال می باشد (آلر باله)

و فرزندانش او را سلام و تحیت رسانید و این نامه را بدست رسولان چابک دست داد و فرمود: چون بنزديك او شديد چنان باشید که مردم بنزد پادشاهان روند و چون این نامه بدادید از او خواستار شوید که ما را در انجمنی خالی از اغیار طلب فرمای تا سخنان سورس را در نهانی با تو مکشوف داریم

چون این چنین کند و شما فرصت بدست کنید او را بزخم خنجر از پای در آورید و فرستادگان او بدین عزم از دارالملک روم بیرون شده با راضی انگلستان آمدند و پیام سورس را در حضرت کلادیس بگذاشتند .

کلادیس این سخن را در نزد بزرگان در گاه خویش بمعرض شوری افکند ایشان :گفتند: زنهار از حیله ای سورس غافل مباش که مردی بد عهد و سست پیمان است کردار او را با نیقر مگر بخاطر نداری که فرزندانش را بنزد خود طلبید و چون اولاد خویش عزیز بداشت چندان که بر نیقر غلبه جست و ناگاه بر او تاخته او را در میدان جنگ دستگیر ساخته بقتل آورد و از آن پس پسرانش را نیز بکشت مبادا این رسولان حیلتی اندیشیده باشند و چون انجمن از ملازمان حضرت تهی شود تو را اسیبی رسانند

ما کلادیس در این سخن بدقت نظر همی رفت تا حیلت ایشان را تفرس (1) کرد و معلوم داشت آن جماعت از پی قتل وی رفته اند .

پس بفرمود : ایشان را بمعرض عتاب بازداشته لختی بخشونت خطاب کرد و سورس و کردار ناصواب او را بر شمرد، آن گاه، بفرمود تا فرستادگان او را بند بر نهاده بزندان بردند و چون سورس از این حال آگهی یافت دانست دیگر حیلت او در کلادیس نگیرد ناچار پرده از کار بر گرفت و عزم جنگ او را تصمیم داد و بفرمود لشگرها گرد آمدند و از روم خیمه بیرون زد و مانند آب و آتش پست و بلند زمین را در نوشته بسوی انگلستان همی رفت از آن سوی چون خبر بکلادیس رسید او نیز ساز سپاه کرده از انگلند بمملکت فرانسه رفت و از بهر جنگ آماده بنشست

بالجمله عاقبة الامر هر دو لشگر در اراضی لیان (2) یکدیگر را دریافتند و صف راست

ص: 252


1- دریافتن
2- لیون: از شهرهای فرانسه

کرده از بامداد تا هنگام فرو شدن خورشید کار به تیغ و سنان گذاشتند و از هم همی کشتند ناگاه لشگر انگلستان و دنیوب قوت نموده پای استوار کردند و سپاه سورس را بشکستند و هزیمت کردند سورس چون چنان دید بتاخت و بر سر راه هزیمت شدگان در آمد بانگ برداشت که ای لشگر روم بکجا می گریزید که یک تن از شمارهایی نخواهد یافت و به ننگ کشته خواهید شد سر بر تابید و جنگ در افکنید باشد که روی سلامت بینید و اگر کشته شوید هم نام نيك خواهید برد غیرت لشگریان از سخنان او جوش زد و دانستند کس از آن جا تا روم بسلامت نتواند گریخت دل قوی کردند و دیگر باره بجنگ در آمدند و چندان کوشیدند که در آن جنگ صد و پنجاه هزار تن از طرفین بمعرض هلاک و دمار در آمد. آن گاه لشگر کلادیس شکسته شدو روی بهزیمت نهاد و کلادیس نیز از میدان جنگ بگریخت و ابطال روم از دنبال ایشان تاخته جمعی کثیر را اسیر کردند و کلادیس را نیز دستگیر نموده بحضرت سورس آوردند قیصر فرمود تا او را اسیروار بروم برند و هر زر و مال که در لشگرگاه او بود بر مردم خود قسمت نمود و ممالك او را بزیر فرمان کرد و در هر بلده عاملی از قبل خود بر نشاند.

و از آن پس خراج هر شهر را که مردم آن شهر فرمان گلادیس برده بودند چهار برابر کرد و هر کس اعانت او کرده بود بدست آورد و مقتول ساخت و بدین گناه خلقی عظیم از مردم اسپانیول و فرانسه بهلاکت رسید. آن گاه کلادیس را با بند کران روانه روم فرمود و فتحنامه فرستاد که ما بدان سریم که یک تن از دوستان کلادیس را زنده نگذاریم ، از این روی در ممالك انگلستان هر کس را بدین خوی یافتیم با تیغ کیفر کردیم . اما با آن که در آینه خاطر ما مکشوفست که سی و پنج تن از اصحاب دیوان در نهانی با كلاديس الفت داشتند و نصرت او را از خدای می طلبیدند گناه ایشان را معفو داشتیم . بدین نامه اهالی روم را اطمینان بخشید، آن گاه طی مسالک كردم خود بشهر روم در آمد و در مدتی اندک دویست و چهل و یک تن از اکابر اصحاب دیوان را آلوده گناه ساخته و از برای هر يك عصياني جدا گانه باز نمود و جمله را با زن و فرزند خویش و پیوند بقتل رسانید و همی گفتی آن پادشاه که خواهد کار بعدل و نصفت کند باید نخست ظلم و تعدی پیشنهاد خاطر سازد .

ص: 253

و از پس این وقایع بنظم و نسق ممالک پرداخت و در هر مملکت بناهای استوار نهاد و خراب ها را آباد ساخت و بجود زر و مال و غله مردم فقیر را دستگیری فرمود و مرسوم لشگریان را بیفزود و گفت : حلقه زر در دست کنند تا این علامتی برای ایشان باشد و در هر جشن و عید آن جماعت را بعطاهای بزرگ بنواخت و حکم داد : چون بسفر شوند زنان خود را با خویش کوچ دهند

از این روی لشگر بان را کار معاشی نيك آراسته گشت و براحت و فراغت خوی کردند و نظام جنگیان از ایشان برخواست

و از آن سوی چون قراولان خاصه را اخراج کرده بود خواست لشگری بجای ایشان برگمارد که در دار المك حاضر و پاسبان باشد . (و رسم قیاصره آن بود که این لشگر را از اراضی ایتالیا اختیار می کردند و تعلیم جنگ داده در روم مسکن می فرمودند).

سورس دیگر گونه کار کرد و فرمود از حدود جميع ممالک محروسه هر جا جوانی قوی جثه و تناور یافتند بدرگاه آوردند و چهار برابر قراولان قدیم از این گونه مردم سپاه آراسته کرد . مع القصه پنجاه هزار تن مرد لشگری در روم مهیاداشت و چنان پنداشت که از هر جانب دشمنی برخیزد ایشان کفایت کار او توانند کرد و با آن جماعت حاجت بهیچ لشگر نخواهد افتاد ، و پلاتیس را که یکی از امرای بزرگ بود امیر نظام آن لشگر فرمود . و او چنان در حضرت سورس نزدیکی جست که حکم او با فرمان ایمپراطور توأمان (1) می رفت و از برای قوام ،کار پلاتیس ، دختر او را برای یکی از پسران خود عقد بست و از قضا این سبب هلاکت او گشت.

از این روی که زنان سرای سورس را با دختر پلاتیس خصومتی بادید آمد و این عداوت هر روز زیادت شد تا از هر جانب دوستان و اعوان ایشان بر سر معادات و مبارات (2) شدند و فتنه بزرگ گشت چنان که پلاتیس نیز برنجید و با پادشاه دل بد کرد و دانشوران مملکت از درون و بیرون چنان دانستند که اگر دفع این فتنه نشود

ص: 254


1- همزاد جفت
2- منازعه

زود باشد که کار دولت آشفته گردد ، پس بحضرت سورس شتافته معروض داشتند که هرگاه پلاتیس را قلع و قمع نفرمائی زود باشد که دولت با تو پشت کند و قیصر را ناچار ساختند که دفع او باید کرد .

لاجرم سورس بفرمود تا او را بقتل رسانیدند و از پس او پپی نین (1) را که هم از بزرگان بود طلب فرمود و او را امیر نظام ساخت آن گاه جنگ قیصر با اردشیر بابکان و لشگر ایران پیش آمد . (و نگارندۀ این کتاب مبارک چون تفصیل آن واقعه را در ذیل قصه اردشیر مذکور ساخت بتكرار نپرداخت) . مع القصه بعد از آن که سورس از جنگ اردشیر خسران (2) زده و زحمت یافته باز آمد مدتی در روم اقامت جست و خرابی های خود را مرمت کرد تا دیگرباره بر مردم روم چنان که خواست مستولی شد ، و در خون و مال خلق مختار گشت هم بر طریق خود رفت و بزرگان دیوان را هرگز مکانت ننهاد و با ایشان در هیچ کار شوری بیفکند.

و چون در میان لشگریان تربیت یافته بود خوتی بنهایت درشت داشت و آن خشونت طبع را در سلطنت نیز بکار می بست ، و هر کار خود می خواست می کرد و علم رمل و ریاضی و سحاری (3) نیکو می دانست و تعبیر خواب نیکو می توانست و خود جمله کاهنان می شمرد

چون خواتون سرای او بدرود جهان گفت در دل داشت که دیگری را بحباله نکاح در آرد و آن زمان در مملکت (لیانث) که از اراضی فرانسه است مسکن داشت بعرض او رسانیدند که دختری خوب صورت در اراضی مشرق روز می گذارد که (جولیه د آمنه) نام دارد و اگر او را بشبستان آری کاخ و کوی را با روی او گلستان کنی . سورس بفرمود تازایجۂ طالع او را حاضر کردند پیشنهاد و در آن نگریست و ستاره او را مسعود یافت پس د آمنه را بشرط زنی بسرای آورد و از او دو فرزند یافت : نخستین : کرکاله نام داشت آن دیگر جته نامیده می شد و مادر ایشان اگر چه اهل حرفت و صنعت را دوست می داشت و تربیت می فرمود ، اما زنی بدکاره و شباره (4) بود چنان که هر گاه دست یافتی با

ص: 255


1- بفتح هر دو پا و یای دوم
2- زیان
3- جادوگری
4- زنی را گویند که شب ها بخانه بیگانه رود

بیگانه خوش خفتی و خوش گفتی از این روی با آن همه صباحت (1) وافی (2) خاطر سورس با اوصافی نبود و از آن گمان بد که با وی داشت او را امکانتی لایق نمی گذاشت ، اما بعد از سورس که کار سلطنت با فرزندش افتاد (چنان که مذکور خواهد شد) گاه گاه در امور مملکت مداخلت می کرد.

بالجمله چون فرزند آن دامنه یمین از شمال بشناختند و از زشت و زیبا آگهی حاصل ساختند با یکدیگر از در معادات و مبارات بدر شدند و هر روز نقاضت (3) و خصومت را محکم کردند : بعضی از مردم خانه طرف کر کاله را گرفتند و گروهی جانب حبه را نگاه داشتند عاقبة الامر این دو گروهی باهالی مملکت سرایت کرد و يك نيمه ، مردم هواخواه کر کاله و یار او شدند و نیمه دیگر حبه را خواستند

اما کر کاله خوی پلنگ و خشم شیر داشت و جای پدر را جز خویشتن سزاوار نمی دانست و حبه اگر چه نرم و آهسته بود هم از سلطنت نمی گذشت و بدیگری نمی گذاشت لکن سورس این هر دو فرزند را چون جان عزیز می شمرد و چون دل در بر می پرورد و برتری هيچ يك را بدیگری رضا نمی داد

لاجرم هر دو را لقب اغسطس کرد و نام انطاننس بر نهاد و همه روزه ایشان را بتخت سلطنت از یمین و یسار خویش جای می کرد ، و چنان می زیست که گفتی سه ایمپراطور بر سر یک تخت جای دارند ؛ و چون خوی کر کاله را می دانست گاه گاه می گفت اگر چه این فرزند ضعيف من بدست کر کاله نابود خواهد شد اما او نیز مکافات عمل خویش خواهد برد

از قضا در مملکت انگلستان فتنه ای حادث گشت و بعضی از قبایل طرف شمالی از طاعت قیصر سر برتافتند ، سورس از این خبر شاد شد چه خواست فرزندان را بکار حرب بدارد و ایشان را از خصومت یکدیگر باز نشاند .

لاجرم با این که مردی سالخورده بود و از شدت مرض عرق النساء و وجع (4) مفاصل گامی پیاده نمی توانست رفت و سرداران نیز کفایت این کار نمی کردند خود ساز سفر کرد

ص: 256


1- بر وزن سلامت: زیبائی
2- کاملی
3- مخالفت و کارشکنی
4- درد بندها

آورد و بفرمود هودجی از بهر او کردند و در آن بنشست و پیادگان آن هودج را بر زبر دوش حمل می دادند و فرزندانش نیز ملازم رکاب بودند بدین روش طی مسافت کرده بیای کوهستان جزیره سکاتلند رسید و آن هنگام زمستان بود و هوا چنان سرد گشت که از عبور آن کوهسار پنجاه هزار تن مرد لشگری قیصر بهلاکت رسید با این همه کسی را نیروی جنگ او نبود و هر قبیله که با او نبرد آزمود ذلیل و نابود گشت .

بالجمله جميع مردم آن ممالك را بزير فرمان کردو سلاح جنگ جمله را بگرفت و مراجعت فرمود .

روزی چند بر نگذشت که باز خبر رسانیدند که آن جماعت سر از حکم بر تافته و طریق عصیان گرفته اند و مردی که او را قتفال گویند سردار لشگر شده و کار کشور را آشفته و او را نیز در سحر و افسون کاری بکمال است سورس دیگر باره رخ با جنگ آورد و جمعی از سپاهیان را باتفاق کرکاله بدفع او فرستاد

در کنار رودخانه کرن این دو لشگر با هم نبرد آزمودند و کرکاله هزیمت شده باز آمد و در شهر يارك (1) که یکی از شهرهای معظم انگلستان است بخدمت سورس رسید و پدر را سخت ناتوان و شکسته یافت و دانست که زندگانی او بنهایت شده ، پس دفع دشمنان را بتأخیر انداخت تا بعد از فوت پدر تدبیر تاج و کمر کند .

بالجمله چون رنجوری سورس صعب شد قواد سپاه و بزرگان درگاه را طلب کرده انجمن فرمود و فرزندان را نیز حاضر ساخته زبان به پند و موعظت گشاد و ایشان را اندرز داد که هرگز بدهم نگویند و خلاف هم نجویند و در حکمرانی لشگر و کشور برادر و برابر باشند . آن گاه ایشان را ببزرگان سپاه سپرد و هم در آن حال بمرد سورس شصت؟ پنج سال زندگانی یافت و از این جمله مدت پانزده سال در روم و ایتالیا و اراضی یوروپ قیصری داشت.

ظهور سامان حکیم پنج هزار و هفت صد و هشتاد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ساسان دوم که او را آذر ساسان دوم گویند یکی از حکمای بزرگوار عجم

ص: 257


1- يورك يا يارك

و نام او جیونناسپ (1) باشد . عقیده معجمان آنست که ساسان بن بهمن را که آذر ساسان نخست گویند در زمان پدر پشت با دولت کرده بگوشه عزلت نشست (چنان که از این پیش بدان اشارت شد) و همچنان بتفرد و تجرد می زیست و بزحمت شبانی و شیر گوسفندان کار معاش راست می کرد تا آن زمان که اسکند ریونانی در ایران استیلا یافت و کار صنادید عجم دیگر گون گشت در این وقت ساسان بسوی هند سفر کرد و خدای او را بدرجه پیغمبری برکشید و با او خطاب کرد که ای ساسان ، من برای تو از جمیع جرم ایرانیان گذشتم که بزرگ تر از همه قتل دارا بود و نیز از قبیله تو سلاطین بزرگ در ایران نصب خواهم کرد .

ساسان بدین شکرانه خدای را ستایش کرد و نیایش برد و در هندوستان از وی جیونناسپ بوجود آمد . و آن زمان که ساسان اکبر وداع جهان می گفت روی باجیونناسپ کرد و گفت : ای فرزند ، این نامه از من بگیر و با خود بدار ، همانا تو در کابل اردشیر بابکان را در خواهی یافت و او پادشاهی است که کار ایران را یک سره خواهد کرد و چون او را بینی سلام من بدو برسان و این نامه که همه پند و موعظت است بدو عطا کن

ساسان دوم نامه از پدر بستد و در کابل آمده انتظار اردشیر می برد و چون اردشیر در ایران کار بکام کرد شبی در خواب دید که ساسان اکبر او را به بودن ساساسان دوم مژده می دهد . لاجرم آن گاه که اردشیر از سفر هندوستان مراجعت کرد چنان که مرقوم شد آذر ساسان دوم را در کابل بیافت و او را با خود برداشته بایران آورد و معبدو هیاکل اختران را بد و سپرد تا متولی بزرگ باشد و چندان که روزگار داشت بدان کار گذاشت (و شرح هياكل اختران در قصه یوزاسف حکیم مرقوم افتاد)

جلوس جبله در شام پنج هزار و هفت صد و هشتاد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

جبله (2) نیز از جمله پسران حارث است که بعد از برادرش منذر الاصغر تاج ملکی یافت و بر اریکه خسروی قرار گرفت و در سال جلوس او میانه اردشیر بابکان که پادشاه ایران بود و سورس که ایمپراطوری روم و ایتالیا داشت بدان روش که مرقوم افتاد کار

ص: 258


1- جیو نناسب بکسر جیم و ضم ياء و سکون نون و سین
2- بفتح جيم و باء

بمقاتله و مقابله کشید و آن گاه که اردشیر چیره شد و سورس بدار الملك روم مراجعت کرد جبله پیشکشی در خور حضرت اردشیر ساز داده با مردم خود عزم تقبیل جناب او را تصمیم داد و بدر گاهش پیوست و تحف و هدایای خود را بمعرض شهود کشانید و مورد الطاف و اشفاق شهنشاه گشت اردشیر نیکو خدمتی های جبله را پسندیده داشت و با تشریف ملکی خاطرش را خرسند فرمود و منشور فرمانگذاری شام و بیت المقدس را بدو داد

لاجرم جبله شاد خاطر از درگاه اردشیر رخصت انصراف جسته بدار الملك شام باز آمد و بعد از روزگار دولت اردشیر دیگر باره بدولت روم پیوست و آن گاه که شاپور با مکرنت مصاف می داد با سپاه خود بنزديك مكرنث رفت (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد) و مدت سلطنت جبله سی و چهار سال بود

ظهور فتبرای کاهنه پنج هزار و هفت صد و هشتاد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

غفیرا دختری دوشیزه بود که پرتو دیدارش با خورشید چاشتگاه پنجه زدی و لمعات (1) جبینش از فروغ ماه خراج گرفتی با حسن دیدار و لطف گفتار در فن کهانت سر آمد ابنای روزگار بود در زمان او مرند بن عبد کلال که سلطنت یمن داشت چنان که مذکور شد خوابی دید هولناك و سخت ترسیده و از جامه خواب انگیخته شد و از غایت دهشت صورت خواب از خاطرش محو گشت . لاجرم بنزد مادر خود که از علم کهانت بهره داشت آمد و قصه خویش را بگفت مادر او در جواب فرمود که مرا در کهانت آن دست نیست که خواب ناشنفته را توانم گفت ، و تعبیر نمود.

چون مرند از مادر مأیوس شد چندان که مرد و زن کاهن در طوایف می دانست کس فرستاد و حاضر نمود و هیچ کس حل این عقده نتوانست کرد ناچار مرند دست از طلب باز کشید و این مهم مبهم بماند تا روزی که مرتد عزم نخجیر کردن فرمود و از شهر بیرون شده در اطراف بیابان عبور کرد ، ناگاه آهوئی بر وی گذشت مرند اسب بر انگیخت و از قفای آهو بشتافت و چون یک دو میل از مردم خویش دور افتاد سخت کوفته و عطشان گشت. در این وقت خانه چند دید که در دامن جبلی و کنار غاری بر آورده بودند مرند بی اختیار بکنار آن آبادی آمد و زنی فرتوت از آن خان ها بدر شده نزد مرتد آمد و

ص: 259


1- جمع لمعه بضم لام : برق و روشنائی

بگرفت و گفت : اندکی فرود آی و از رنج راه بیاسای .

پادشاه یمن از اسب پیاده شد و جرعه آب بنوشید و در سایه دیوار آن زن بخفت و آن گاه بیدار شد و چشم بگشود دیده اش بر دیدار دختری افتاد که با ستاره مشتری برابری داشت سخت در رویش خیره بماند ، پس آن دختر لب شکرین بگشود و گفت ای پادشاه یمن ، اگر هیچ آرزوی خوردنی با شدت بازگوی تا نزلی (1) مهنا (2) سازم ؟ مرتد بترسید که مبادا از این شناخته شدن آسیبی بیند لاجرم سخن اور اجوابی آغاز نکرد

دیگر باره آن دختر بسخن آمد و گفت: ای پادشاه ، از شناخت خویش باکراه مباش که هیچ رنجی در این مأمن عاید تو نخواهد گشت و خوان خوردنی پیش او نهاد و مرتد بخوردن طعام مشغول گشت و از او پرسید که ای دختر نیکو صورت نام تو چیست ؟

وى عرض کرد که من غفیرا نام دارم .

مرتد گفت : مرا چه دانستی که پادشاه خطاب کردی ؟

غفیرا عرض کرد که تو مرتد بن عبد کلالی که جمیع کاهنان را فراهم کردی تا خواب تو را بازگویند و تعبیر آن را بنمایند و هیچ کس این کار نتوانست کرد . مرند گفت : آیا تو را آن دست هست که حل آن مشکل کنی ؛ غفیرا گفت این چنین کارها از من ساخته شود ، همانا در خواب دیدی که گرد بادی بادید آمد و بسوى فلك بر رفتن گرفت و از میان آن آتشی رخشنده و دودی تیره فام آشکار گشت و ناگاه جوی آبی گوارا پدیدار آمد و شخصی مردم را همی بشرب آب دعوت فرمود و گفت : هر كه این آب را بعدالت و نصفت نوشد سیراب گردد و هر که دهان آلوده کند و با ظلم ارتکاب فرماید همه نکال و عقاب عاید او شود. این جمله صورتيست كه ملك يمن در خواب دید و تعبیر آن باشد که گردبادها کنایت از پادشاهان جهانست ، و آن دود و آتش جور و جفای ایشان باشد ، و آن چشمه زلال نمودار شریعت و آئین پیغمبر آخر زمان صلی الله علیه و آله است که هر که بدین او شود و انصاف کند پاداش نیکو خواهد یافت ، و اگر نه از خدای قادر قاهر

ص: 260


1- بضم نون و زاء عطا ، رزق؛ آن چه را که نزد میهمان آرند
2- گوارا

کیفر خواهد دید، و نیز نسب پیغمبر صلی الله علیه و آله را باز نمود

مرتد از دیدار و گفتار غفیر اور عجب رفت و دل بر آن نهاد که او را خواستاری نموده بشرط زنی بسرای خود آورد و غفیرا این معنی را نیز تفرس فرمود و گفت : هان همان اى ملك یمن ، ازین اندیشه بگذر که هیچ کس از من کام روان شود . ناچار مرتد او را وداع گفته بر نشست و بلشگرگاه خویش آمد و یک صد شتر سرخ موی بلندگوهان بدستیاری فرستادگان خویش برسم هدیه انفاذ حضرت غفیرا داشت و چندان که از پس این واقعه همی زیست با او از در حفاوت و مهربانی بود و همه ساله با نفاذ تحف و هدایا او را شاد می داشت.

جلوس ولیعه در مملکت یمن پنج هزار و هفت صد و هشتاد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ولیعه پسر مرتد بن عبد کلال است . چون مرند از این جهان رخت بدر برد بتخت ملك بر آمد واعيان كشور و قواد لشگر را در حضرت خویش حاضر ساخت و گنج پدر را برگشاد و هر کس را در خور حال به بذل زر و سیم شاد کرد و از جلوس خود خورسند داشت . مردم از افضال و احسان او سخت امیدوار شدند و طوق طاعت او را از دل و جان بر گردن نهادند و او را همه در و دو تحیت فرستادند و در روزگار دولت او در کمال فراغت و آسایش بزیستند. مدت سلطنت ولیعه در یمن نود و نه سال بود

ظهور ملوك طوایف در چین پنج هزار و هفت صد و هشتاد و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

آن گاه که مردم چین بر پادشاه خود شیندی بشوریدند (چنان که مذکور شد) تن از امرای بزرگ پیشرو آن قوم بودند نخستین سوحنكسانك نام داشت و آن دیگر استخولوقی نامیده می شد و سیم را سوکان می گفتند . و آن گاه که شنیدی را مقهور و معزول کردند یک چند مدت سوحكسانك حكمرانی کرد و چون او مقتول گشت و شنیدی بمرد بدانسان که گفتیم مملکت چین را سه قسم کردند ، و قسم اول دی نام داشت و بتحت فرمان حنكسانك كه ویندی نام داشت در آمد و او در این قسمت سلطنت کرد و بعد از او پسرش مندی ملکی یافت و از پس او فرزندش کولى كستونك حكومت كرد

ص: 261

و بعد از وی نیز فرزندش حيوليوانك لواى سلطنت برافراخت و این جمله در این قسمت از ممالک چین چهل و چهار سال پادشاهی کردند

اما قسم دوم از مملکت را که وان می نامیدند استخولوقی فرمانگذار گشت و سه سال حکمرانی نمود ، و بعد از او پسرش لوتین چهل و یک سال سلطنت کرد آن گاه جبوليوانك كه آخرين اولاد و بندی بود لشگر بکشید و او را از میان بر گرفت و این قسمت را نیز ضميمه ملك خود ساخت و روزی چند در هر دو قسمت سلطنت کرد

اما قسم سیم مملکت ماچین بود و در این قسم سوکان پادشاه گشت و سی و یک سال پادشاهی داشت و چون او نماند فرزندش سون لانك هفت سال حکمرانی کرد و بعد از وی پسر اوسون هیو شش سال کار بکام کرد، و چون او نیز وداع جهان گفت فرزندش سون چون لوای خسروی برافراخت و چون کار ماچین را بنظام کرد لشگر بر آورد و با جيوليوانك كه در آن دو قسمت از ممالک حکومت می کرد مصاف داد و او را بگرفت و بکشت و بر تمامت ممالک چین هفده سال پادشاهی کرد . اين جماعت را ملوك طوايف خوانند و از بدایت تا نهایت روزگار ایشان شصت و یک سال بود و در سال دوم دولت این طبقه که امرای ثلاثه ملك را قسمت کردند اردشیر بابکان بمغلستان تاختن کرد و ممالك ترکستان را بگرفت و چند تن از مردم خود را نزد ملوك سه گانه فرستاد و از ایشان خراج طلبید ، هر سه تن سر بطاعت او فرو گذاشتند و طریق چاکری سپردند (چنان که در قصه اردشیر بدین معنی اشارت شد محتاج بتکرار ذکرش نیست)

جلوس شاپور بن اردشیر در مملکت ایران پنج هزار و هفت صد و هشتاد و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

شابور بن اردشیر را عجمان نبرده لقب کردند چه مردی دلاور رزم آزمای بود و عرب او را سابور الجند همی خواند زیرا که هیچ پادشاه را بکثرت وی لشگر نبود. بالجمله آن گاه که اردشیر در اراضی فارس اردوان را مقهور کرد چنان که مذکور شد بهمن که پسر بزرگ اردوان بود بايك برادر بجانب هندوستان گریخت و دو تن پسر کوچک تر وی با دختر دوشیزه او اسیر و دستگیر شدند ، ملک ایران بفرمود پسران اردوان را

ص: 262

بزندان بردند و دختر او را بسرای آورد مدتی از آن بر نیامد که دل اردشیر بسوی دختر اردوان همی رفت و شیفته جمال و شیدای غنج (1) و دلال (2) او گشت ، لاجرم او را بشرط زناشوئی خوابگاه خود در آورده دوشیزگی از او بگرفت و دختر حمل برداشت اما از آن سوی چون بهمن بهندوستان رفت و بیارمید از بازماندگان پدر پرسش کرد و معلوم داشت که دو تن از براداران اسیر اردشیرند و خواهرش در سرای او چون کنیزکان زیستن می کند ، این معنی را مغتنم شمرد و رسولی که گرو از باد و برق می برد پیش خواند و مقداری زهر جان گزای بدو سپر دو نامه ای بخواهر کرد و بر نگاشت که ای خواهر، نه آخر تو دختر اردوانی چگونه زنده باشی و معاینه کنی که برادرانت چون گدایان بازار و برزن بعضی در اطراف جهان پراکنده باشند و برخی در محبس و زندان بزنجير وكنده فرسوده شوند ، و کشنده پدرت پادشاهی کند و تو را خدمت کنیزکان فرماید؟ بگیر این زهر نقیع (3) را و چون دست یابی اردشیر را از پای در آور

پس آن نامه و زهر را رسول بگرفت و طی مراحل کرده در زمانی اندك بدر بار اردشیر رسید ، و وقتی بدست کرده آن جمله را بدختر اردوان رسانید . چون دختر از مضمون نامه آگاه گشت جهان در چشمش سیاه شد و تصمیم عزم داد که اردشیر را نابود سازد و این معنی را در دل نهفته می داشت.

تا روزی اردشیر از نخجیر گاه باز آمد و بسرای خویش اندر شد و دفع کوفتگی و خستگی را خواست تا جامی از باده ناب در کشد و بجامه خواب در شود. از میان کنیزکان روی با دختر اردوان کرد و گفت زود بشتاب و یک جام شراب بمن آور دختر اردوان بشد و یک جام باده بر گرفت و آن زهر را که به من فرستاده بود در جام افکند و آورده بدست اردشیر داد ملک ایران چون خواست بیاشامد از قضا دستش بلرزید و جام بیفتاد و باده بریخت ، از این حال دهشتی در خاطر دختر اردوان راه کرد که رنگش دیگرگون شد و حالش دیگرسان گشت . اردشیر بقوت بخت و سورت ذکاء تفرس کرد که در این کار غدری رفته بفرمود تا چند ماکیان (4) حاضر کردند و مقداری از آن

ص: 263


1- بفتح غين : ناز و عشوه
2- بفتح دال : ناز و اشاره بچشم و ابرو
3- کارگر و موثر
4- مرغ خانگی

شراب از بساط برچیده در گلوی هر يك قطره ای چکانیدند و آن مرغان بخوردند و در حال بمردند . اردشیر را درست شد که آن دختر قصد وی داشته سخت خشمگین شد و سام بن رضیع را که در حضرت او وزیر بود بخواست و این قصه با وی بگفت و آن گاه بفرمود : اين كنيزك را با خود ببر و در شکم زمین جای کن . سام چون دختر اردوان را بسرای خود آورد و خواست فرمان ملك بر او روان کند آن دختر گفت : ای وزیر من دختر اردوانم و اينك از اردشیر حمل دارم، اگر بر فرزند شاه ببخشی روا باشد . سام بفرمود تا قابله آوردند و احتیاط کرده سخن او را با صواب مقرون دانست و دریغ داشت که او را نابود کند ، لاجرم خانه ای در زمین کرده دختر اردوان را جای داد و دفع سوء ظن ملک را تیغی بر گرفته ذکر خود را از بن ببرید و در حقه ای نهاده خاتم بر آن گذاشت و نزد اردشیر فرستاد و پیام داد که من از دولت پادشاه فراوان گنج اندوخته ام وود این ایام حکمای فرس در زایچه طالع من بدقت نظر رفته اندو گفته اند که از زندگانی من روزی چند پیش نمانده چنان که هم اکنون بر بستر بیماری خفته ام ، لاجرم خاصه و خلاصه جواهر ثمین خود را در این حقه نهاده بحضرت فرستادم تا پادشاه آن را بدست خازن خود بسپارد و چون من از جهان بروم بر اولاد من خود قسمت فرماید اردشیر آن حقه را بگرفت و با خازن سپرد و گفت اندوخته سام خاص برای او و الاود اوست خواه زنده باشد و خواه از جهان بگذرد.

و پس از روزی چند که جراحت سام التیام یافت بدرگاه اردشیر آمد و عرض کرد : آن كنيزك را بر حسب امر در شکم زمین جای کردم .

و از آن سوی چون زمان حمل بپایان رفت و دختر اردوان بار بنهاد و پسری نیکو صورت آورد و سام از قانون ادب دور دانست که پسر پادشاه را بی رخصت او نامی نهد لاجرم او را شاه پورخواند که بمعنی پسر شاه است و های آن اسم بتخفیف بیفتاد و بشاپور مشهور گشت و در حجر (1) تربیت سام پرورده شد تا یمین از شمال بدانست، آن گاه او را بکسب علوم و اخذ سنن ملوك بگماشت تا در همه کار آراستگی یافت اما هنوز پدر خویشتن نمی دانست و مادر این راز را نیز پوشیده می داشت

ص: 264


1- بكسر اول و سکون دوم : دامن

تا آن زمان که اردشیراز سفر هندوستان و ترکستان باز آمد و روزگارش نزديك بكران رسید وضعف شيخوخت (1) در وی اثر کرد روزی از این روی که او را فرزندی نیست که وارث ملك باشد سخت غمگین بود ، پس روی با سام کرده فرمود : بیشتر از روی زمین را مسخر کرده ام و رنج فراوان برده ام و از این در غمینم که چون روزگار من سپری شود پسری ندارم که جای من گیرد کاش دختر اردوان را زنده می گذاشتم تا بار بنهد ، بلکه پسری آوردی و امروز بکار آمدی سام عرض کرد که شاهنشاه را زندگانی جاودانی باد که او را پسری است از ده افزون بسال که آداب ملوك را نيك آموخته و ساز رزم و بزم را بسزا شناخته اكنون ملك بفرماید : آن حقه را که من بامانت نهاده ام حاضر کنند و سر بر گشایند این قصه از آن جا معلوم خواهد شد

اردشیر بفرمود تا حقه را بیاوردند و برگشودند در آن جا ذکری دید و نامه نوشته ای برز بر آن یافت که اردشیر دختر اردوان را بمن سپرد تا بقتلش رسانم و معلوم شد که او را از ملك حملی است و من روا نداشتم تخمی را که ملك كاشته براندازم ، لاجرم او را بر حسب حکم در شکم زمین پروردم تا بچه آرد و ذکر خویش را ببریدم تا کسی را مجال طعن و دق (2) نماند

اردشیر از قوت نفس و زیر و امانت او در عجب رفت و از صیانت دختر اردوان مطمئن شد و شادمان گشت و با سام گفت: من اگر فرزند خویش را در میان چندین پسر بینم توانم شناخت ، بفرمای تا او را با همسالان او حاضر کنند سام بفرمود تا او را بایست تن از پسران اعیان درگاه که همسال او بودند حاضر کردند و جمله را جامه بيك رنگ در بر کردند از میان دل اردشیر بشاپور همی جنبید و باو خطاب کرد که چه نامی ؟ گفت : شاپور نام دارم گفت : همانا که شاه بوری . آن گاه بزرگان درگاه را فرمود تا هر کس پسر خویش را باز نماید پس هر کس دست پسر خویش را بگرفت و شاپور بجای ماند در این وقت بفرمود تا گوی و چوگان آرند و آن طفلکان گوی و چوگان بازند پس برفتند و حاضر کردند و اردشیر در ایوانی

ص: 265


1- پیری
2- بفتح دال : کوبیدن

که در میدان پیش سرای بود بر نشست و ایشان در ساحت میدان بلعب در آمدند و هر گاه گوی بایوان اردشیر فرود میشد هيچ يك از اطفال آن دل نداشتند که بدانجا شده گوی برگیرند جز شاپور که بی دهشت بایوان ملک در می رفت و گوی را از زیر سریر اردشیر در میر بود.

اردشیر را درست شد که وی فرزند او است و او را نزد خویش طلب داشت و رویش ببوسید و بفرزندیش پذیرفت و دختر اردوان بیامد و بر دست ملك بوسه زد و گناهش معفو گشت آن گاه در حق سام نکوئی فروان فرمود حکم داد تا بر یک روی دینار و درم نام پادشاه رسم کنند و روی دیگر آن وزیر باشد و شاپور را بولایت عهد برکشید و تاج و تخت از بهر او کرد و او را مأمور داشت که در خدمت آذرستان دوم (که شرح حالش مذکور شد) بتحصیل حکمت روز گذارد و شاپور چندان که اردشیر زندگانی داشت با مردم همه نیکوئی کرد و بعد از پدر بر نيكوئی بیفزود و ممالک محروسه را بنظم و نسق بداشت و هیچ از عدل و نصفت فرو نگذاشت و چندان زر و سیم بمردم بخشید که اعیان حضرت بیم کردند که خزانه تهی شود و در کار ملك رخنه افتد و این معنی را بعرض رسانیدند شاپور در جواب خشونت آغازید و گفت : گنج از برای بخش کردنست نه از بهر آکندن (1) و هیچ پادشاه چندان که فرمان رواست روی رنج و عنا (2) نخواهد دید و اگر از تخت فرود شود گنج اندوخته از بهر او نخواهد بود.

بالجمله چون شاپور در کار سلطنت استوار شد بسوی خراسان سفر کرد

چه از ترکتاز فوجی ترکمانان کار آن اراضی آشفته بود در این وقت مردی نسبت بقضاعه می رسانید و در میان قبایل عرب ضیزن (3) نام داشت و رومیانش ساطرون می نامیدند در میان دجله و فرات برابر شهر تکریت قلعه داشت و آن را قطعه حضر (4) می گفتند .

بالجمله چون میزن عراق را از وجود شاپور تهی دید لشگر از مردم عرب و ساکنین

ص: 266


1- پر کردن و انداختن
2- بفتح عين : زحمت
3- بفتح ضاد و زا و نام رومیش (ساطرون بکسر طاء) خوانده می شود.
4- بفتح حاء و سكون ضاد

مملکت جزیره برآورد و بسوی عراق تاخته بعضی از اراضی عراق را که بتحت فرمان شاپور بود یپای ستود بسپرد و اموال و اثقال مردم را بنهب و غارت برد .

اما از آن سوی چون شاپور کار خراسان را راست کرد فرزند اکبر خود هرمز را در آن مملکت بحکمرانی بگذاشت و بدار الملك خویش باز آمد و آن جسارت که از ضیزن رفته بود بشنید و آن خسارت که از وى عايد ملك شد معاینه کرد پس تصمیم عزم داد که او را با شمشیر جان ستان کیفر کند و مملکت حصن را که ضیزن پادشاهی داشت براندازد و آن مملکت از لب دجله تا سرحد کوفه و ماریه چند شهر بود .

اما از آن سوی ضیزن چون قصد شاپور را یافت باستظهار قلعه و پشتوانی دولت روم سراز طاعت او برتافت و حصن خویش را محکم کرده بنشست و لشگریان را بحفظ و حراست برگماشت.

شاپور با سپاهی افزون از حوصله حساب بدانجانب شتاب کرد و اطراف قلعه او را فرو گرفت و ضیزن را بمحاصره انداخت و مدت دو سال این محاصره امتداد یافت و ضيزن باستظهار كر كاله که در این وقت ایمپراطور ایتالیا و روم بود خویشتن داری کرد و هر روز از طرف فیصر بدو نامه و نویدی همی رفت از قضا ضیزن را دختری دوشیزه در سرای بود که نسرین بالطافت اندامش شرم داشت و لاله با گلگونه دیدارش در آزرم بود و او نضیره (1) نام داشت و هر روز بر لب بام سرای می شد و مردان نبرد را نظاره می کرد.

روزی از میان لشگریان چشمش بر شاپور افتاد فرشته بصورت بشر دید که چون باد صر صر بهر سوی همی تاخت و مرد و مركب بخاک انداخت بی اختیار دلش بسوی او دوید و شیفته جمال او گشت، پس از محرمان خویش باز پرس کرد که این جوان را نام چیست و از لشگریان ملك ایران کدام است؟ گفتند: این ملك الملوك شاپور است که در ایوان از آفتاب خراج ستاند و در میدان از افراسیاب باج گیرد .

نضیره چون نسب او را بدانست یک باره دل بد و سپرد و رسولی دانا دل و سبک پی بدست کرده بسوی او فرستاده و پیام داد که اگر راه تسخیر این قلعه را با تو معلوم

ص: 267


1- بفتح نون

کنم در ازای آن چه با من عطا کنی ؟ شاپور گفت : تو را بانوی سرای خویش گردانم و بر هر آرزو که داری بشانم

چون فرستاده باز آمد دختر ضیزن یک باره دل از پدر و مادر بر گرفت و کاغذ پاره ای را بخط نامفهوم بنزديك شاپور فرستاد و بدو نوشت که این کاغذ را با خون حیض . دختر دوشیزه ای از رق (1) چشم نگاشته ام و بسی در کارها مجرب داشته ام ، در حل هیچ عقده نارسا نبوده و بسی درهای بسته را گشوده ؛ اکنون پادشاه باید کبوتری طوق دار طلب دارد و این رقعه را بر بال او بندد و چنان پرواز دهد که بر دیوار این باره نشیند همانا دولت رام گردد و کار بکام شود.

لاجرم شاپور بی توانی بدانچه حکم رفته بود اقدام فرمود و آن کبوتر را پرواز داد از قضا آن مرغ بر لب دیوار بنشست و آن باره یک باره بزیر افتاد لشگریان شاپور چون چنان دیدند همگروه شده تاختن کردند و بحکم یورش (2) و غلبه بشهر در آمدند و دست بنهب و غارت گشوده مرد و زن را بقتل آورند و ضیزن را از میان برداشتند و قلعه را با خاک یک سان کردند و هیچ قبیله از عرب نبود در بادیه و حجاز و بحرین و یمامه (3) و شام که جمعی از آن مقتول نبود و تمامت قبایل عرب سوگواری داشتند ، و شاعران در آن داهیه شعرها کردند چنان که از پس ایشان اعشی گفت :

الم تر للحصن (4) اذ اهله *** بنعمى (5) و هل خالد من نعم (6)

اقام به شاهبور الجنو *** ديضرب فيه القدم

عدی بن زید گوید :

والحضر صابت عليه داهية *** من فوقه ايد مناكبها

ربته لم توق والدها *** لحيتها اذا ضاع راقبها

اذا عبقته صهباء صافية *** والخمر و هل يهيم شاربها ؟

ص: 268


1- کبود رنگ
2- غلبه و حمله
3- نام شهرهایی است در وسط جزيرة العرب که حدود معینی و مشخصی ندارد و نام آن در اخبار عرب زیاد است
4- تاریخ طبرى (للمحضر ) نقل کرده است
5- نعمی بضم نون و الف آخر : نقمة
6- جمع نعمة

فاسلمت اهلها بليلتها *** تظن ان الرئيس خاطبها

فكان حظ العروس اذ جشر *** الصبح دماً تجرى سبايبها

و نیز عدی بن زید گوید :

واحوى بحصین از بناه و اذ *** دجلة تجبى اليه و خابور

شاده مر مراً و جلله *** کلسا فللطير في ذراه و كور

بالجمله آن حصار چنان ویران گشت که دیگر کس را مجال زیستن نبود و شاپور از آن جا لشگر بعین التمر برد که شهریست از اراضی جزیره و دختر ضیزن را نیز با خود داشت و در آن جا خواست با وی هم بستر شود ، پس شبی او را بنزديك خويش طلب داشت و جامه خواب را با رخسار او خانه آفتاب کرد ، مع القصه شاپور با آن دختر هم بستر گشت و با وی خوش بگفت و خوش بخفت نیم شب از ناله و افغان آن دختر از خواب انگیخته شد و چنان پنداشت که خاری بر تن او شکسته یا سوزنی بر پهلوی او نشسته ، پس بجنبيد و نيك احتیاط کرد دید که از یک برگ گل خوشیده (1) پهلوی او خراشیده است. گفت که آیا این تن لطیف را با چه پرورده که از یک برگ ورد (2) بدرد آید؟ نظیره گفت: از حین ولادت تا اکنون ، پدر ، مرا مغز استخوان گوسفند غذا داده و شراب ، پالوده نبات مصری و گلاب بصری فرستاده و من هرگز لب با آب و نان نگذاشته ام

شاپور بر آشفت و گفت : پاداش حقوق پدری که باتون چنین رفته چنان دادی آیا با من چگونه خواهی بود ؟ پس بفرمود : گیسوی آن عروس را بر دم اسبی شموس بسته بسوی بیابان رها کردند تا او را بخاره (3) و خار کشیده تنش را پاره پاره ساخت آن گاه شاهنشاه ایران از قلعۀ حضر مراجعت کرده باراضی خوزستان آمد و در آن جا جندشاپور را بنا نهاد و آن را معرب کرده جندیسابور گفتند که بضم جیم و سکون نون و دال مهمله مکسور و یای تحتانی ساکن و سین مهمله و الف و بای موحده مضموم و واو و رای مهمله است

ص: 269


1- خوشیدن بر وزن :کوشیدن خشک شدن
2- بفتح واو : گل
3- سنگ سخت

بالجمله چون شاپور در کار سلطنت مکانتی تمام بدست کرد، بدان سر شد که ممالك خارجه روم را مسخر فرماید ، پس عزم تسخیر انطاکیه، فرمود و در این وقت ابی لیث مكرنث قیصر روم و ایتالیا بود و از قبل او برانوش حکومت انطاکیه داشت ، و او چون عزم شاپور را بدانست لشگر خویش را ساز کرده باستقبال جنگ از شهر ، خیمه بیرون زد و از آن سوی با جنودنا معدود برسید و هر دو لشگر صف راست کردند و از سپاه شاپور نخستین کرزسب که مردی دلاور بود اسب بمیدان افکند و جنگ در انداخت لاجرم آن هر دو لشگر دست به تیغ و خنجر بردند و از بامداد تا هنگام زوال آفتاب کار بطعان (1) و ضراب (2) رفت آن گاه لشگر روم شکسته شد و هزیمت گشت و برانوش بدست لشکریان اسیر آمد و از مردم او سی هزار تن مقتول گشت و هزار وسی صد تن اسیر شد .

پس شاپور مظفر و منصور بشهر انطاکیه در آمد و حکم داد تا برانوش را بند بر نهاد بشوشتر بردند و او را در جندشاپور محبوس نمودند آن گاه از انطاکیه خیمه بیرون زد و با ابطال رجال بکنار شهر نصیبین (3) آمد و آن بلده را محصور نمود و مدتی دراز با مردم آن شهر مصاف داد و چندان که بکوشید روی فتح ندید.

عاقبة الامر با لشگریان فرمود: که هیچ کار جز بتأیید خداوند پاک بپایان نرود همانا باید روی با خدا کرد و نصرت از خدای طلبید پس روزی معین بکنار قلعه آمد و در حضرت یزدان پاک پیشانی بر خاك نهاد و لشگریان نیز بانگ در انداختند و خدای را همی خواندن گرفتند ، هنوز آن بانگ و ولوله باقی بود که زلزله در قلعه افتاد و یک طرف باره بزیر آمد . مردم شاپور چون آن بدیدند با دل قوی روی بشهر نهادند و قلعه نصیبین را فرو گرفتند و مردم شهر را برخی کشتند و بعضی را بطاعت بازداشتند و شاپور بعد از فتح آن شهر و نظم و نسق آن بلده دیگر باره بشهر انطاکیه آمد اما از

ص: 270


1- بكسر طاء : زد و خورد با نیزه
2- بكسر ضاد: زد و خورد
3- بفتح نون و کسر صاد و باء چنان که در قاموس است و بکسر نون و تشدید صاد چنان که در المنجد ذکر شده است: از شهرهای بین النهرین

آن سوی چون خبر بمکرنث آمد که شاپور ممالک روم را مسخر فرمود و روزی چند بر نگذرد که بدین مرز و بوم تاختن کند آشفته کشت و کشتی های جنگی در آب افکند و با لشگر روم و ایتالیا از دریا عبور کرده از کنار بحر شام سر بدر کرد و بسوی انطاکیه همی بتاخت ، و جبلة الحارث که فرمانگذار شام بود هم از دمشق لشگر کشیده با قیصر پیوست .

مع القصه چون راه را بگران بردند و نزدیک بشهر انطاکیه شدند شاپور چون شیر آشفته از مکمن (1) بیرون تاخت و در برابر مکرنث کار جنگ را نیک بساخت روزی چند از بامداد تا آن گاه که آفتاب بمغرب فرود شد همی مصاف دادند و جوی خون براندند عاقبة الامر لشگر روم ضعیف شد و چیزی نماند که روی باننگ کنند و پشت با جنگ دهند . مکرنث بزحمت تمام لشگریان را همی دل داد تا آن روز را بپایان برد و هنگام شام که مراجعت کرده بلشکرگاه خویش آرام گرفت بزرگان در گاه را انجمن کرده شوری افکند و فرمود که از این حربگاه اگر ما شکسته بازشویم شاپور از قفای ما بتازد و عنان باز نپیحد تا مملکت روم را بتحت فرمان نیارد بهتر آنست که ممالك خارجه روم را بدو تفویض فرمائیم و از این مسیل بلا بسلامت بدر شویم . بزرگان حضرت نیز سخن بر این نهادند و صبحگاه چند تن از رسولان چیره سخن بحضرت شاپور فرستاده خواستار صلح و صلاح شدند. شاپور نیز قرار بر مصالحه نهاد بشرط آن که قیصر دست از ممالك خارجه روم بر دارد و چهار کرور دینار زر سرخ بحضرت او انفاذ دارد که از برای جنگ قیصر زیان داشته بود و هزار تن غلام رومی بدرگاه او فرستد در ازای آن که از مردم ایران بدین شماره در جنگ بقتل آمدند و مکرنث این جمله را پذیرفته معمول داشت و کار مصالحه را استوار کرده بجانب روم مراجعت فرمود . و شاپور از پس رفتن او در آن محال عمال خویش را نصب کرده جبله غسانی با تیغ و کفن بحضرت شاپور آمد و گفت من فرمان پذیر قبصر بودم و از طاعت او گزیر نداشتم اکنون اگر مرا بکشی کار بعدل، ده باشی و اگر نیز به بخشی از کرم چون تو پادشاهی عفو گناهی بعید نباشد

ص: 271


1- کمینگاه

شاپور بر وی ببخشید و گناه او را معفو داشت و همچنان او را بحکومت شام گذاشت چون کار آن سامان بنسق شد از آن ممالک کوچ داده بمملکت خوزستان آمد و برانوش را طلب داشت او را از زندان به پیشگاه ایوان آوردند شاپور روی بدو کرد و فرمود اگر خواهی از این بندو زندان رهایی جولی چاره آن باشد که از مملکت روم زر و وسیم آورده شادروان شاپور را نیکو بسازی و با خانه خویش شوی برانوش ناچار شده کس فرستاد و از روم زر و سیم و بنا و دیوار گرو مزدور بیاورد و آن بنا را چنان که بایست بپایان برد و پهنای شادروان (1) هزار ارش (2) بود که زمین را کنده با خشت پخته و ساروج برآوردند تا بزمین یک سان شد ، پس دیوار شهر بر آن نهادند ، آن گاه برای این که علامتی باشد شاپور فرمود بینی برانوش را شکافته مهاری کردند و شهر انطاکیه را از بهر او تفویض کرده وی را حاکم آن بلده ساخت چنان که بود و گسیل فرمود

و دیگر از بناهای شاپور شهر نشابور است که هنگام عبور اسکندر خراب شد و او آباد ساخت و در شعب (3) قریه از آن اراضی غاریست که صورت شاپور را بر سنکی چون ستون کرده اند و آن ستون را در میان غار بپای داشته اند و از طرف دیگر نیز شعبی است که تمثال های دیگر در آن جا مرتسم است و هم در فارس او را بنائی چند باشد .

و دیگر از بناهای شاپور شهر اردبیل است و چنان بود که چون شاپور بدان اراضی عبور کرد مرغزاری نیکو و گیاه بنی دلکش یافت و هیچ آبادانی در آن نبوده ناگاه پیره مردی را دید که گوسفندان خویش را شبانی می کرد او را طلب داشت و گفت : چه نامی؟ گفت : اردبیل نام دارم . شاپور فرمود : خوش چمنی است آیا در این جا شهری توان کرد؟ اردبیل گفت : اگر از چون منی پیر نادان دبیری آید این مکان از بهر شهری تواند بود شاپور را سخن او اثر کرد او را با یکی از ملازمان حضرت سپرد و گفت: من از این جا کوچند هم تا این مرد پیر را دبیر نکنی اما هر روز او را اندکی

ص: 272


1- بضم دال و سکون راء سر در خانه سایبان شاید مقصود دروازه شهر باشد.
2- از سرانگشت میانین تا آرنج ، و احتمال از سر انگشت دست راست تا سر انگشت دست چپ هنگام گشودگی دست ها
3- بکسر شین مسیل آب

بیاموز که پیران را حفظ اندك باشد پس معلمی بنهادند و مدت یک سال آن پیر را دبیری آموختند. آن گاه شاپور او را طلب داشت و گفت : هان ای اردبیل ، در این جا شهری توان کرد؟ اردبیل عرض کرد که ای شاهنشاه چون از من دبیر توانی ساخت در این جا هر چه خواهی توانی پرداخت. آن گاه شاپور فرمود : در آن جا شهری بنیان کردند و نام آن پیر بدان بلده نهاده اردبیل خواندند .

و از سخنان اوست که فرماید : «لا عصمة الا بتوفيق الله، ولا حلم الا بتأييده، ولا صدقة الابنية، ولا رأى الا بمشورة» و هم اوگويد : «حديث العاقل اكثره اموال ، و كلام الجاهل اکثره و بال».

و مدت پادشاهی شاپور سی سال و شش ماه و ده روز بود و او نخست بکیش مانی درآمد و عاقبت کذب او را معلوم کرده مانی را بکشت (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد انشاالله)

جلوس امرء القیس در مملکت حبره پنج هزار و هفت صد و هشتاد و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

چون عمرو بن عدی رخت از این جهان بدر برد و مملکت حیره از وجود فرمانگذاری کافی خالی ماند بزرگان آن اراضی نامه ای بحضرت شاپور بن اردشیر نگاشتند و صورت حال را معروض داشتند که عمر و بن عدی و داع جهان گفت و فرزند اکبر و ارشد او امرء القيس نیز مردی با کیاست و حصافت (1) است ، اگر شاهنشاه ایران مملکت پدر بدو گذارد رواست ، و اگر با دیگری تفویض فرماید هم سخن نیست . شاپور فرمود: که حقوق عمرو با دولت عجم از آن بیشتر است که کسی رعایت فرزندان او را فرو گذارد و مملکت ایشان را بدیگری سپارد ، و فرمان داد تا منشور پادشاهی مملکت حیره را از بهر امرء القيس اليد ابن عمرو بن عدی نگاشتند و با خلعتی خسروانی بدو فرستاد و امرء القيس بر سریر ملکی جای کرد و کاره ملکت را بنظم و نسق بداشت ، و همواره با سلاطین عجم از در صدق و صفا بود و خراج مملکت بحضرت ایشان می فرستاد و در رکاب شاپور ذوالاکتاف نیز

ص: 273


1- بر وزن سلامت : استحکام رأی و عقیده

کارهای بزرگ کرد (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد) و مدت پادشاهی امرء القیس یک صد و چهارده سال بود .

جلوس کر کاله در روم و ایتالیا پنج هزار و هفت صد و نود سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

*جلوس کر کاله در روم و ایتالیا پنج هزار و هفت صد و نود سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود (1)

چون سورس وداع جهان گفت و سلطنت را در میان فرزندان خود بودیعت گذاشت و حکم داد تا بشراکت حکومت کنند (چنان که مذکور شد) کر کاله که هم او را کاراکالا وجدتا (2) گویند خشمی چون هژبر (3) و خولی چون پلنگ داشت و در دل رضا نمی داد که کار سلطنت با برادر برابر باشد لاجرم بزرگان لشگر را در نهان طلب داشت و از ایشان خواستار آمد که او را بی شراکت جته (4) بسلطنت بردارند و جانب جته را فرو گذارند . ایشان عرض کردند که بحکم وصیت سورس این مهم مخصوص تو و برادر تست و ما را نرسد که حکم او را فرو گذاریم.

چون کر کاله دانست که این حیلت در نگیرد ناچار باتفاق برادر از شهر يارك (5) و حدود انگلستان کوچ داده بشهر روم آمد و نخست بتعزیت پدر پرداختند و کار سوگواری را بپایان بردند . آن گاه مردم روم بسلطنت هر دو برادر اقرار کردند و اصحاب دیوان نیز رضا دادند و ایشان بشراکت همی سلطنت کردند و در کارها چون هم حکم راندند و هيچ يك را با دیگری فضیلت نبود جز در نشستن و گذشتن که کر کاله که بزرگ تر بود بریخته پیشی می گرفت اما ایشان از غایت حقد و حسد روز تا روز بر عداوت می افزودند و از بیم آن که یکدیگر را زهر بخورانند با هم بر سر يك خوان نمی نشستند و از بیم آن که یکدیگر را آسیبی برسانند هرگز در يك رواق (6) نمي خفتند . اندك اندك آوازه خصومت ایشان در تمامت مملکت گوشزد خاص و عام گشت و با این همه بینونت برای نظم ممالك باتفاق سفر کردند و از اراضی ایتالیا عبور کرده بمملکت فرانسه شدند

ص: 274


1- بفتح كاف و سكون راء و تشدید لام مفتوح
2- ژ تا بكسر اول (آلر باله ولاروس)
3- شیر
4- همان (ژتا) است
5- چنان چه از نقشه انگلستان استفاده می شود صحیح آن (يورك) است
6- بکسر را : پیشگاه خانه، ایوانی که در مرتبه دوم ساخته شده باشد

و کار آن حدود را بنظم داشته با روم آمدند و بعد از مراجعت خانه های پادشاهی را در میان خود قسمت کردند و در هر جا دیواری استوار بمیانجی نهادند و هر يك در حفظ و حراست خود کمال کیاست مرعی داشتند، و همه روز و شب پاسبانان از ایشان غافل نبودند عاقبة الامر نزديك بدان شد که کار مملکت از خصومت ایشان پریشان شود لاجرم قواد سپاه و بزرگان درگاه بنزد ایشان شدند و گفتند : پادشاه ظل الله است و ظل را چون ذی ظل شريك نتواند بود و خامت این خصومت بدانجا کشد که بیگانه بدین خان کند و این حکومت از شما بکیفر خصومت برخیزد ، صواب آنست كه ممالک محروسه رادو بهره کنیم و هر يك از شما در بهره خویش حکمران باشید.

برادران بدین سخن راضی شدند که هر يك در ارضی دیگر فرمانگذار شوند پس قرار بدان شد که ممالک و اراضی جنوبی و مغرب زمین کر کاله را باشد زیرا که برادر بزرگست و دار الملك مصر و اراضی مشرق روم مخصوص جته (1) باشد و او شهر اسکندریه را که مانند روم است پایتخت فرماید ، و هم عساکر روم دو بهره شود و از هر دو سوی با سفارس (2) سکونت جسته در حفظ مملکت مشغول باشند و از اصحاب دیوان هر که در فرنگستان متولد شده ملازم خدمت کر کاله باشد و هر كه مولد او ممالك اراضی شرقی است در حضرت جته کوچ دهد .

چون سخن بدینجا رسید سجلی نوشته خاتم بر آن نهادند.

چون این کار بنهایت شد خبر بحرم سرای بردند جولیه (3) آگاه گشت در حال افغان برکشید که من هرگز در فراق جته نتوانم زیستن کنم و چندان ناله و ولوله انداخت که آن مصالحه از میان برخواست و قرار بدان شد که باتفاق در تخت سلطنت همه روزه جای گیرند و حکم رانند آن گاه جولیه از فرزندان خواستار شد كه ترك نفاق کنند و با هم باتفاق زیستن فرمایند

کرکاله چون در خاطر قصد برادر داشت این معنی را از مادر پذیرفت و کار بدان

ص: 275


1- ژ تا چنان که گذشت
2- بفتح راء
3- ژولیا (آلر باله)

نهاد که با برادر برواق مادر در آید و عهد مودت استوار فرماید چون جته بدین سخن رضا داد با چند تن از محرمان خود آموخت که چون من با جته در يك انجمن شدیم ناگاه در آئید و او را از پای در آرید

لاجرم چون آن دو برادر بنزديك مادر حاضر شدند ناگاه چاکران کرکاله با شمشیرهای آخته بر سر جته تاختند و قصد هلاکت او کردند چندان که جولیه خواست شر ایشان را از فرزند کفایت کند نتوانست عاقبت هم زخمی منکر بر دست او برسید ناچار کناری گرفته همی برجته می نگریست و می گریست و کر کاله حکم بر قتل برادر می داد تا او را بضرب تیغ از پای در آوردند.

چون خاطر از جانب او فارغ کرد از خانه بدر شد و دوان دوان بلشگرگاه قراولان خاصه در آمد و در آن جا در آستانه کنیسه (1) خداهای ایشان بخاك در افتاد قراولان چون پادشاه خود را بدان گونه یافتند بنزد او شتافتند و چندان که خواستند او را از خاك برگیرند رضا نمی داد عاقبة الامر بکنایت و اشارت معلوم ایشان داشت که چته را از پای در انداخته و از دهشت بدانجا تاخته.

قراولان اگر چه جته را نيك دوست می داشتند، اما چون دیدند کاری از قضا رفته است و اگر وی را نیز بکشند سر تخت بی پادشاه ماند از در پرخاش بدر نشدند و بسلطنت او گردن نهادند .

پس کر کاله باتفاق قراولان بسرای سلطانی در آمده بتخت ملکی جلوس فرمود و او را از جان و دل خریدار شدند و از پس ایشان اصحاب دیوان ناچار متابعت کردند و سر بطاعت او فرو نهادند.

و این ها چون کار بر کرکاله استوار شد بسوگواری برادر پرداخت و او را چون یکی از قیاصره بزرگ عظمت نهاد و نامش را با اندوه و الم همی یاد کرد و همی گفت : پدر و مادر و برادر را معاینه می کنم که مرا بدین کردار ناصواب ملامت می فرمایند و این سخنان نیز همه از در کذب بود چه همان روز که از مجلس سوگواری برخاسته بحرم سرای شد مادرش

ص: 276


1- معبد

را دید که در عزای پسر با جمعی از زنان بزرگان بناله و افغان مشغولست سخت بر آشفت و گفت: هنوز با دریغ و افسوس جته را یاد کنید و بر فوت او حسرت خورید ، این بگفت و تیغ بر کشید و فدیله (1) را که از خاندان مرکس (2) همان یک تن بجای بود بقتل آورد و آن دهشت و وحشت در جولیه اثر نمود که شادان و خندان جسد فدیله را در کنار آورد و کر کاله را درود و تحسین فرستاد، پس قیصر از حرم سرای بیرون شد و بکار سلطنت پرداخت و خاطر بدان گماشت که یک تن از دوستان جته را بجای نگذارد و هر کرا گمان داشت که باجته روزی از در رفق و مدارا رفته بقتل آورد .

زمانی دیر بر نیامد که بیست هزار تن مرد و زن عرضه دمار و هلاك گشت و از ندیم و دبیر و سرهنگ و عمال او یک تن بجای نماند هم بدین گروه نایره (3) غضب او پست نشد و حکم داد تا هر که نام جته را بافسوس یاد کند او را مقتول سازند چنان که حلویس پرتینقس که یکی از شاهزادگان بزرگ بود روزی به لاغ و مزاح نام جته را بمهربانی یاد کرد و کر کاله او را بکیفر این مزاح بکشت ، هم بدین قناعت ننمود در حق هر که سخنی اصغا می فرمود اگر همه از در بهتان بود بهانه قتل او می ساخت تریشه پریکس را که یکی از بزرگان مملکت بود باین گناه که نسبت بخاندانی می برد که آن جماعت دولت جمهوریه را دوست می داشتند بکشت ، بالجمله چندان قتل کرد که دیگر بهانه کشتن بدست او نماند با این همه خواست تا نام نیکو بگذارد و چنان دانست که این مقصود از پنی نین حاصل شود و او امیر نظام بود و در نظم و نثر آن فصاحت و بلاغت داشت که ابنای روزگارش بی کلفت خاطر فروتن بودند و از پس او سورس سخت بکوشید که دولت از خاندان او بدر نشود و کار سلطنت بر كر كاله و جته قرار گیرد. بالجمله کر کاله بدو نوشت که کتابی بنام من نظما و نثراً پرداخته کن و بزبان حکمت اندوز عذر من بخواه که در حق برادر عصیان نکرده ام و طغیان نورزیده ام تا آیندگان نام مرا بد بزبان نیارند .

پنی نین مسئول او را با اجابت مقرون نداشت و بدو نوشت که قتل پدر و مادر

ص: 277


1- بفتح فاء
2- بفتح ميم و كاف
3- شعله

و برادر نيك آسان است اما، عذر خواستن آن بسیار مشکل است ، کرکاله از این سخن بر آشفت و گفت تا پنی نین را نیز بقتل آوردند و یک باره دل بر ظلم و تعدی نهاد و لشگریان را با خود همدست و همداستان داشت و چندان بدیشان بذل و بخشش نمود که در خزانه چیزی بجا نگذاشت. آن گاه هر کرا صاحب مال فراوان می دانست بی جرمی او را مأخوذ می داشت و اموالش بر می گرفت و هم بر خراج بیفزود چندان که رعایا ناچیز شدند و لشگریان از کثرت غنیمت و اخذ مال بفراغت و تن آسائی افتادند چنان که دیگر کار جنگ از ایشان ساخته نبود ، و کر کاله کار سپاه را به ادونتس مفوض داشت و او مردی کار آگاه بود و مکرنث را که مردی پست پایه بود بدرجه وزارت بر کشید و کار رعیت را بدو گذاشت و بعد از یک سال از روز جلوس کوس سفر بزد و خواست تا در اطراف ممالك عبور کند ، اودنتس و مكرنث نیز ملازم رکاب او بودند و هم جمعی از اصحاب دیوان با او کوچ می دادند و کر کاله در هر منزل میهمان یکی از اصحاب دیوان بود و چون بضیافتگاه در می آمد و از کار اکل و شرب می پرداخت ادوات و اوانی آن ضیافتنگاه را بقراولان خاصه می بخشید، و در هر بلده و مدینه ای که عبور می فرمود حکم می داد تابنیانی رفیع بر پای می کردند و سرائی دلکش می ساختند ، و چون دیگر باره بدآن جا در می رفت می فرمود تا آن بنا را با خاك يكسان می نمودند . بدین کردار و هنجار طى مسالك كرده بشهر اسکندریه مصر در آمد و روزی چند ببود و بخیالی مجهول خاطر خویش را از مردم اسکندریه مصر رنجه داشت و بدین گناه روزی بر بام کنیسه سر پی بر نشست و حكم داد تا جميع مردم اسکندریه را بقتل آرند و بی آن که گناه کرده ای معلوم باشد لشگریان تیغ برکشیدند و بمیان شهر افتاده مرد و زن را همی برابر قیصر گردن زدند و کر کاله همی گفت: هر که در این قتل عام کشته شود گناه کار است و هر که فرار کند نیز گناه کار باشد و هیچ دقیقه از خرابی اسکندریه فرو نگذاشت. و در آن ایام چنان افتاد که یکی از اهالی مغرب که در فن کهانت مکانتی تمام داشت خبر داد که مکرنث و فرزند او در مملکت روم سلطنت خواهند کرد و درجه قیصری خواهند یافت و این سخن در میان مردم شهرت یافت. بزرگان مملکت بترسیدند که

ص: 278

مبادا این خبر بعرض ایمپراطور رسد او چنان داند که مردم از بهر او تطیر کنند و او بهانه برای قتل مردم بدست کند لاجرم مرد کاهن را گرفته بر نهادند و بنزديك بیگلر بیگی رومش فرستادند ، نایب الحكومة روم چون این خبر بشنید و او را بدید صورت حال را از وی پرسش کرد و او در جواب معروض داشت که در اخبار من هیچ شك و ريب نباشد همانا مكرنث بدرجهٔ ایمپراطوری ارتقا خواهد یافت . نایب الحكومة نیز بیم داشت که این راز را مخفی بدارد لاجرم صورت حال را نامه کرده بدست رسولى سبك سير انفاذ حضرت کر کاله داشت و یکی از دوستان مکرنث نیز این داستان را بنوشت و بنزد او فرستاد. از قضا رسول نایب الحكومة بحدود مصر عبور کرده بلشگرگاه کرکاله پیوست و وقتی برسید که قیصر بر کالسکه خویش سوار شده بتماشای باغ و دشت می گذشت بی توانی پیشانی بر خاك نهاد و آن نامه ها را بدست او داد کرکاله آن جمله را بگرفت و از غایت غرور بی آن که یکی را برگشاید بدست مکرنث داد و گفت : این جمله را مطالعه کن و هر کدام خبری جزئی است خود پاسخ نگار باش و اگر نه از معظم امور چیزی مرقوم است معروض دار تا ما خود حکومت کنیم . مکرنث چون بآرامگاه خویش شد و نامه ها را بگشود و شرح حال را معلوم کرد دانست که اگر کرکاله از این قصه آگهی یابد او را زنده نگذارد ، پس بی توانی از پی چاره شد و دوستان خود را طلب داشته این داستان را با ایشان در میان نهاد عاقبة الامر چنان رأی زدند که باید کر کاله را از میان برداشت و از بهر این کار مرشلث را اختیار کردند که مردی دلاور بود و در آن ایام از کر کاله خاطری بنهایت رنجیده داشت، چه از میان قراولان خواستار درجه ای که با اجابت مقرون نگشت

بالجمله مرشلت را خواستند و او را در قتل قیصر یک جهت کردند و او منتهز فرصت بود تا روزی که کر کاله برای زیارت کنیسه ماه که در شهر کرصی واقع بود از بلده ادسه (1) کوچ می داد و از قراولان سواره و پیاده باندازه ضرورت ملازم رکاب او بود ناگاه در میان راه پیاده شد که بآب تاختنگاه شود و خود را از کاری کردنی فارغ سازد قراولان از

ص: 279


1- ادسا بضم همزه و کسر دال (لاروس (فرانسه) بفتح (انگلیسی) : یکی از بنادر دریای سیاه

دور بایستادند و مرشلث ببهانۀ قراولى اندك نزديك شد و ناگاه خنجر کشیده بسوی قیصر دوید و او را بيك زخم از پای در آورد

یکی از قراولان سواره چون این بدید کمان خویش را بزه کرد و تیری بسوی مرشلث گشاد داد که هم در جای جان بداد پس از قتل کر کاله چون قراولان از وی عطای فراوان یافته بودند اصحاب دیوان را مجبور ساختند تا او را چون یکی از خدایان شمردند و ستایش کردند و بآئین قیاصره بخاک سپردند . و مدت سلطنت او شانزده سال بود و از پس او مكرنث بتخت ایمپراطوری جای گرفت (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد)

ظهور مانی بن قاتن پنج هزار و هشت صد و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

مانی بن قاتن از جملهٔ حکمای عجم است و او بر جمله علوم حكميه وقوف داشت ، و از فنون ریاضی و هندسه و جغرافیا بهره ور بود چنان که در گوئی که برابر بیضه ماکیانی (1) بود جميع صور ربع مسكون را باز نموده بود و همه دریاها و رودها و شهرها و قریه ها در آن نمایش داشت ، و در فن سحر و نیرنگ آن شعبده می نمود که پیراهنی از بهر خود کرده هر گاه در بر کردی پدیدار بودی و چون از تن برآوردی آن پیرهن ناپدید گشتی ، و در نقاشی و صورتگری چنان بود که تاکنون هیچ کس با او طریق برابری نسپرده ، و او دایره ای که قطر آن کم تر از پنج ذرع نبود بر می کشید و در میان آن چندین دائره رسم می کرد که چون با پرگار امتحان می کردند هيچ يك بر خطا نبود و فصل دوائر از یکدیگر همه جا برابر بود و خط های بسیار بمساحت فراوان بر استقامت مي كشيد كه هيچ يك را يك نقطه انحناء نبود ، و عقیده وی آن بود که این جهان از دو اصل قديم مركب است که یکی نور و آن دیگر ظلمت باشد و فاعل هر خیر و خوبی را نور می دانست و هر شر و بدی را آفریده ظلمت می دانست و می گفت : جانوران موذی همه مخلوق ظلمت باشد و در خلقت ایشان ، حق مداخلت نکرده و خبر

ص: 280


1- مرغ خانگی

نداشته زیرا که حکیم کار بیهوده نکند و خدا را از رستن موی زهار و موی زیر بغل خبر نباشد و همچنان آن لون های مختلف که بر پر و بال مرغان پدید شود و هر چه از این گونه چیزها است بی آگهی خداوند این جمله از امتزاج اخلاط بدن است و فعل و انفعال عناصر بی تقدیر مقدری ، و می گفت : اگر خدای شکم آدمی را بگونه قبائی کرده بود با حکمت نزدیک تر بود تا اگر خواستند بگشودند و دست در اندرون برده تصرفات گوناگون کردند و باز بر بستند و از انبیا آدم و شیث و نوح و ابراهیم علیهم السلام را پیغمبر دانستی و موسى علیه السلام را پیغمبر نمی دانست و در عجم زردشت را پیغمبر می گفت و عیسی علیه السلام را نیز رسول حق می دانست.

بالجمله مانی شنیده بود که عیسی علیه السلام فرموده است : بعد از من فارقلیطا (1) به پیغمبری مبعوث خواهد شد و متابعت او واجب باشد و این حدیث مشعر بر پیغمبر آخر الزمان صلی الله علیه و آله بود . مانی خواست تا خود فارقلیطا باشد ، پس از مملکت ایران سفر کرده باراضی کشمیر آمد و از آن جا بهندوستان شد و جمعی مردم را بفریفت و از هند سوی ترکستان رفت و از آن جا بچین و ختای عبور کرد و در هر زمین نیرنگی ساخت و دعوی پیغمبری کرد و گروهی عظیم بدو پیوستند و در آن سفر کردن ها بجبلی از بلاد شرقی رسید و در آن کوه غاری بزرگ یافت ، پس حیلتی از نو بر اندیشید و بی آن که کسی آگهی یابد خوردنی یک ساله خود را بدان غار اندر برد ، آن گاه روزی با پیروان خویش فرمود که من سفر آسمان خواهم کرد و بعد از یک سال از آسمان فرود خواهم شد و شما را از خدای و احکام او خبر خواهم داد اکنون باید شما از روز بر رفتن من بفلك حساب بدارید و چون سال بنهایت شد در پایان این جبل حاضر شوید که من آشکار خواهم شد این بگفت و آن روز که معین کرده بود در غار مخفی گشت و مدت یک سال بصورت گری پرداخت و کتابی بلوح های گوناگون و صورت های رنگارنگ برآورد که هیچ آفریده ای چنان نقش ها نکرده بود و آن کتاب را ارژنگ مانی خواندند و همچنان ار تنگ و ار سنگ و جز این نیز گفتند و کتابی دیگر از خیالات و مقالات خود

ص: 281


1- بكسر قاف

آراسته انجیل نام نهاد و چون سال بکران رسید در همان روز که میعاد نهاده بود بر مردم خود آشکار گشت و گفت اینک، از آسمان رسیده ام و این کتاب ارژنگ معجزه منست که با خود آورده ام ، و این کتاب انجیل احکام شریعت است و بدین شعبدها خلقی بسیار بگرد او در آمده سر بطاعت او نهادند.

مانی چون نیک قوی شد عزم کرد که بمملکت عجم مراجعت کرده مردم را بمتابعت خود بازدارد ، پس همه جاطی مسافت نموده از خراسان و فارس بگذشت و در مملکت خوزستان بحضرت شاپور بن اردشیر بابکان پیوست و مردم را بدین خود دعوت نمود و جمعی کثیر را شیعه خویش ساخت ، چون نوبت بشاپور رسید شاهنشاه ایران خواست تا دوستان او را باز داند باوی ایمان آورد و چون مردم او آشکار شدند بفرمود تا حکمای مملکت و مؤبدان (1) حضرت فراهم شده با مانی سخن کنند تاهر کر احجت قوی باشد آن دیگر متابعت کند .

بعد از مباحثه و معارضه مانی از جواب آن جماعت عاجز شد و او را برهان بدست نماند . در این وقت شاپور فرمود که ایمانی بهتر آنست که از کرده استغفار کنی و با یزدان توبت و انابت جوئی مانی در جواب عرض کرد که من بی حجتی دعوی پیغمبری نکرده ام که دست بدارم ، اينك معجزة من كتاب ارژنگ منست که کس نظیر آن نتواند آورد و این نیز انجیل است که از بهر شریعت آمده . شاپور گفت : حکم خدای در انجیل بر چیست ؟ عرض کرد که خداوند را حکم چنان باشد که هیچ مرد با هیچ زن نزدیکی نکند تا این نسل انقطاع یابد و خدای همی ماند ، و این مردم جانوران تندبار و زند بار را بکشند تا هیچ ذی نفس باقی نماند ، شاپور گفت : در کشتن جانوران و و نیامیختن مردان با زنان چه منفعت باشد؟ گفت چون مردان با زنان هم بستر نشوند دیگر روان ها گرفتار این بدن نشود و چون جانوران بجمله کشته شوند جان های پاک از تن های پلید رهیده شود. شاپور گفت گرفتم که جانداران کشته شوند و نسل آدمیان از جهان بر افتاد با آن جانوران که خلق الساعه اند چه توانی کرد ؟ همانا عناصر را نتوان

ص: 282


1- دانشمندان

از میان برداشت این بگفت و در خشم شد و روی با مانی کرد و فرمود که من با تو هم با سخن تو عمل کنم همانا گفتی ویرانی تن آبادانی جانست در قتل خود چه گوئی مانی گفت: ویرانی تن من هم آبادانی روانم خواهد بود

پس شاپور فرمود او را از انجمن براندند و مردم شهر بضرب خشت و مشت و سنگ و چوب او را کشتند و جسدش را از هم فرو گشادند . آن گاه شاپور فرمود : پوست از تنش برکشیده با کاه انباشته کردند و از دروازه شهر بیاویختند تا بهر نظاره کنندگان عبرتی باشد و اصحابش را نیز جمله بکشت

جلوس ابي ليس مکر نیس پنج هزار و هشت صد و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

*جلوس ابي ليس مکر نیس پنج هزار و هشت صد و شش سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود (1)

بعد از قتل کر کاله سه روز مملکت روم را پادشاه نبود و کسی شایستگی این کار نداشت جز او دنتس که امیر نظام لشگر بود و او بسبب ضعف شيخوخت حمل سلطنت نتوانست کشید و از پس او در خود حکمرانی ابی لیس مکر نیس بود که هم او را مکرنث گویند و او سبب قتل سورس گشت (چنان که مرقوم افتاد). اما لشگریان آگهی نداشتند که قیصر او را از میان بر گرفت و نیز چون هیچ کس با نیرو ترازوی در مملکت نبود او را بسلطنت برداشتند و حکومت او را گوارا داشتند

چون مکرنث در سریر پادشاهی جای گرفت و حمایل ایمپراطوری بیاویخت این باصحاب دیوان بردند و ایشان بس از کر کاله رنج برده بودند نخست بدین خبر شاد شدند و مکرن را بسلطنت تحیت فرستادند و چون روزی چند برگذشت از کرده خویش پشیمان شدند و گفتند : چرا ما بی جستجو مردی را که هیچ حسب و نسب نیست بسلطنت برداشتیم و مطيع رأی لشگریان شدیم؟ چه ایشان بوعده بذل و بخشش مكرنث شیفته و فریفته شدند و او را مکانت سلطنت نهادند. و قانون قدیم روم آن بود که چون کسی را . از بهر سلطنت اختیار می کردند شرط بود که برگزیدۀ اصحاب دیوان باشد و شرط بود که جميع اهالی مشورت خانه آن کار را امضا کنند و بدان مهم رضا دهند و اگر کسی جز بدین گونه بر سریر ایمپراطوری جای گرفتی او را غصب کننده دولت شمردندی و

ص: 283


1- ماکرن (لاروس فرانسه)

خیانت کار گفتندی پس در حق مکرنث گفتند که او از اصحاب دیوان نیست و در دیوان خانه روم مختار نگشته و رنجی شایسته از بهر دولت نبرده و اکنون که بقوت لشگریان مملکت را تحت فرمان کرده این نیست مگر از پستی فطرت و زشتی طبیعت او .

مكرنث از اندیشۀ مردم بی خبر بود و پسری ده ساله داشت بعد از روزی چند او را بلقب ایمپراطوری مخصوص گذاشت و نام بزرگ انطائس (1) بر او نهاد اگرچه آن پسر چنان می نمود که در بذل وجود نامور شود و روی دل ها را با خود کند ، اما در بدو حال بر خاطرها گرانی داشت که طفلی ده ساله را قیصر خوانند و این معنی نیز معلوم شد که سبب قتل کرکاله مکرنث بوده است ، لاجرم اصحاب دیوان در هر انجمن سخنی کردند و گفتند که مکرنث را که حسب و نسب مجهولست و در راه دولت رنجی نکشیده با کدام دل جرات کرد که حمایل ایمپراطوری آویخت و این فتنه و غوغا از هر کرانه بلند شد. و از آن سوی چون مکرنث را عمر در وزارت رعایا گذشته بود و کار را با ملایمت و مداهنه راهنده بود از قانون لشگریان آگهی نداشت و کار نظام لشگر نمی دانست و بر چنان مردم درشت و خشن حکمرانی نمی توانست ، از این روی سپاهیان چنان که باید احکام او را نرم گردن نبودند و همچنان بسبب ارتکاب او در قتل کر کاله گرانی داشتند. این معنی را مکرنث تفرس (2) کرده خواست تا این کار را بصلاح آورد و لشگریان را ملازم خدمت بدارد تا با خود مهربان کند و هم بیم داشت که ابطال رجال از حضرت او دور افتند تا مبادا سبب فتنه گردند ، لاجرم حکم داد تا جمله سپاه ملازم درگاه باشند و هیچ کس با خانه خویش کوچ ندهد و لشگریان در همان حدود شرقی و اراضی سریان بماندند و چون سورت سرما ظاهر شد خان های زمستانی از بهر خود بگردند و از بهر طرب و نشاط به بزم و بساط یکدیگر همی رفتند و آمدند و با یکدیگر در نارضائی از مکرنث همراز گشتند و این مهم از پرده بیرون افتاد

از قضا در این وقت جولیه که مادر کر کاله بود وداع جهان گفت و بعد از مرگ او

ص: 284


1- آنتن (آلر باله)
2- درك كردن باطن مطلب.

با خویشان او مکانتی لایق ننهادند و جولیه مسه (1) را که خواهر او بود و در شهر انطاکیه میان سرای پادشاهی نشیمن داشت حکم باخراج فرمودند ، ناچار جولیه مسه اموال و اثقال خود را که افزون از حوصله حساب بود حمل کرده بشهر اماسیه (2) فرود شد ، و چون قیصر دل از جانب او فارغ کرد برانوش را که یکی از بزرگان در گاه بود در شهر انطاکیه گذاشت و حکومت آن بلده را برأی و رویت (3) او تفویض فرمود و خود بجانب روم کوچ داد

از پس او شاپور بن اردشیر بابکان لشکر کشیده شهر انطاکیه را مسخر فرمود و برانوش را گرفته بشوشتر فرستاد، ناچار مکرنث با سپاه روم بدان مرز و بوم شد و با شاپور کار بمصالحه کرد (چنان که مفصل در قصه شاپور باز نمودیم ) .

بالجمله مكرنث چون از کار شاپور بپرداخت دیگر باره بسوی روم شد و در این کرت از پس و فتنه جولیه مسه طراز گشت بدینسان که او را دو دختر شوی مرده بود که یکی صومیه (4) نام داشت آن دیگر را همیه (5) می نامیدند و ایشان را هر يك پسری بود ،اما پسر صوميه البنيث (6) نام داشت و پدر او از بزرگان عجم و اهالی مشرق زمین بود بالجمله . صومیه فرزند خویش را در معبد آفتاب آورده خلیفه و نائب کرد و در آن جا اعتکاف فرمود و این پسر با کر کاله شباهتی تمام داشت از این روی عساکر روم چون بمعبد آفتاب در می شدند و بدان پسر می نگریستند او را دوست می داشتند و میل خاطر را بسوی او جنبش المال می دادند و اظهار حفاوت (7) می فرمودند زیرا که دوست داشتند که از کرکاله فرزندی بدست آرند و او را بسلطنت بر نشانند

جولیه مسه که زنی مکاره بود این معنی را تفرس فرمود و از برای طلب جاه و مال

ص: 285


1- ژولیا موزا (آلر باله)
2- بفتح همزه و کسر سین و فتح باء : از شهرهای آسیای صغری واقع در ترکیه
3- فکر و تدبير
4- بضم ضاد و فتح ياء
5- بفتح ميم اول و کسر میم دوم و فتح باء
6- بفتح همزه و باء و كسر نون و فتح ياء و سكون ثاء
7- بكسر و فتح حاء : احترام زیاد کردن

از قید رصانت (1) و حصانت (2) دختر و صحت نسب فرزند زاده بگذشت و جمعی از لشگریان را در نهانی طلب داشت و با ایشان گفت: این پسر از بیم جان در معبد آفتاب خلیفه شده است و او پسر حرامزاده کرکاله است چه کر کاله آن گاه که شوهر جولیه خواهر من بود در نهانی با دختر من دمساز گشت و با او هم بستر شده این پسر از وی متولد گشت و من برای حفظ آبروی خود و طهارت دختر خویش و پاکدامنی کر کاله این راز را مستور داشتم و اکنون که میل خاطر شما را چنان دانستم که جوینده فرزندی از کر کاله می باشد تا او را بسلطنت بردارید این راز را از پرده بیرون گذاشتم . این سخن پسند خاطر لشگریان افتاد و یکدیگر را آگهی داده گروهی عظیم گرد او را فرو گرفتند و چند تن در میان سپاه ندا در دادند که این شاهزاده جوان بخونخواهی پدر کمر بسته و بدان سر است که مکرنث را از میان بر گیرد و ظلم و تعدی او را از جهان براندازد و چین این سخن در اطراف و انحاء مملکت پراکنده شد جمعی کثیر گرد البینث فراهم گشتند و خبر این واقعه در مملکت روم گوشزد مکرنث گشت و او بی توانی با لشگری ساز کرده از روم بیرون شد و بسرعت صبا (3) و سحاب طی مسافت کرده خود را بشهر انطاکیه رسانید.

در این وقت در حرم سرای او فتنه بادید آمد و خواجه سرایان را منازعتی روی نمود و از جانب دیگر چون مرسوم و مواجب لشگریان نارسا بود گروه گروه گریخته بسپاه دشمن می پیوستند و این آشفتگی مدتی سبب توقف مکرنث در انطاکیه بود و از آن سوی البنيث با لشكر خود از اماسیه (4) خیمه بیرون زدو بسوی انطاکیه همی کوچ داد عاقبة الامر مكرنث نيك برانديشيد و معاینه کرد که وقوف در انطاکیه سبب جسارت دشمن گردد ناچار از آن بلده بیرون شتافت و در برابر البنيث صف راست کرده جنگ در انداخت و اگر چه سپاه روم مکرنث را دشمن داشتند و در رکاب او با جنگ متفق نبودند، اما قراولان خاصه را غیرت جوش زد و سخت عار داشتند که پشت با دشمن کنند لاجرم مردانه

ص: 286


1- بفتح راه : استحكام
2- بفتح حاء : عفت و پاکدامنی
3- بفتح صاد : باد شرقی
4- بفتح همزه: از شهرهای آسیای صغیر ( قسمتی از ترکیه )

بکوشیدند و کار بدانجا کشید که لشگر البنيث شکسته شود در این وقت مادر او صومیه و جده اش جولیه مسه که بر قانون سلاطین عجم در جنگ حاضر بودند و از فرزند کناره نمی جستند خود را از کالسکه بزیر افکنده لشگریان را با آه و ناله ترغیب و تحریص بجنگی کردند و البنيث نیز با تیغ کشیده از این فوج بدان فوج همی تاخت و مردم را بصبر و ثبات دل همی داد تا غیرت مردم بجوشید و سخت کوشیدند و از آن سوی یکی از خواجه سرایان که غنی نام داشت مردانه مصاف داد و جمعی کثیر را بقتل آورد عاقبة الامر مكرنث مجال درنگ نیاورد و قبل از آن که لشگر هزیمت شود خود از میانه بگریخت و فرزندش نیز بجانبی فرار کرد.

قراولان خاصه که آن همه کشش و کوشش می نمودند چون معاینه کردند که ایمپراطور و فرزندش از میدان جنگ بدر رفت دیگر تاب در نگ نیاوردند و سلاح جنگ را از تن خود ریخته زینهار (1) طلبیدند .

البنیث چون بر آن جماعت ظفر جست و مکرنث را مقهور ساخت حمایل ایمپراطوری بیاویخت ، او اول قیصری است که از نسل سلاطین ممالک شرقی برخاست و تاکنون قیاصره از ایتالیا و روم بودند.

بالجمله چون مکرنث از میدان جنگ بگریخت حیلتی ساخت تا دیگر باره آهنگ جنگ تواند کرد، پس نامه ای باصحاب دیوان روم نگاشت که در این اراضی یک تن که حسب و نسب او شناخته نیست بخود سری برخاسته و گروهی از غوغا طلبان با او اتفاق کرده و كار ملك را پریشان ساخته اند مدتی دیر بر نیاید که با لشگری ساز کرده بسوی روم بتازد و لوای سلطنت بر افرازد . چون این نامه را بروم بردند اصحاب دیوان منشوری (2) چند نگاشته باطراف ممالک فرستادند و مردم را آگهی دادند که هر که با مکرنث که ایمپراطور وقت است مخالفت کند و با دشمن او پیوندد هرگز در دولت روم معفو نخواهد بود و آنان که بر قیصر طغیان کرده اند وقتی نجات یابند که بشنیدن این حكم بحضرت قیصر شتافته توبت و انابت جویند و در قلع و قمع البنيث يك جهت باشند.

ص: 287


1- امان
2- نامه سرگشاده

چون این نام ها باطراف ممالک پراکنده شد سبب قوت مکرنث گشت و دیگر باره لشگری بر آورده بجنگ در آمد و از آن سوی البنيث نيز بتاخت و زمین جنگ را با او تنگ کرد و دیگر باره آتش حرب زبانه زدن گرفت و جمعی کثیر از جانبین عرضه تيغ و تير شد و هم عاقبة الأمر لشكر مكرنث شکسته شد و او خود در میدان جنگ بقتل رسید.

و البنيث چون از کار او پرداخت عزم روم کرد و برای آن که اصحاب دیوان روم و مردم آن مرز و بوم از رسیدن او وحشت نکنند خواست تا روزی چند آن جماعت را بسخنان دلفریب شیفته خویش کند و آن گاه بی اندیشه شورش و غوغا بدانجا شود ، پس زمستان آن سال را در انطاکیه توقف فرمود و بلهو و لعب روز برد و منشوری چند بسوی اصحاب دیوان فرستاد و بدیشان نوشت که بعد از این کردار و گفتار من همه بر عدل و نصفت خواهد رفت و قانون اغسطس و مرکث را پیشه خواهم ساخت و چنان که اغسطس نخست بخونخواهی پدر برخاست من نیز نخستین خون پدرم کر کاله را جستم و اصحاب دیوان بنامه های او دل گرم کردند اما بعد از روزی چند منصب تربیونشن (1) و منصب پراکانسولر (2) که باید اصحاب دیوان معین کنند و مخصوص کس گردانند باغوای لشگریان و غرور دولت البنيث بر خود بست و از این روی اصحاب دیوان رنجه خاطر شدند.

جلوس هلیا کالس در روم و ایتالیا پنج هزار و هشت صد و دوازده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

*جلوس هلیا کالس در روم و ایتالیا پنج هزار و هشت صد و دوازده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود (3)

چون زمستان بگذشت و بهار پیش آمد البنیث از انطاکیه آهنگ روم کرد و از آن پیش که بدار الملک روم در آید بفرمود تا نقاشان مثال او را نگار کرده بنزديك اصحاب دیوان روم فرستاد و فرمان داد تا آن تمثال را در محراب فتح بگذارند و چون بر حسب

ص: 288


1- بكسر تاء و راء و سكون باء و ضم ياء و سكون واو كسر نون و فتح شين و سکون نون
2- بکسر بای فارسی و فتح شین و لام
3- الاكابال (آلر باله) و نام قبلی او را باسیانوس می داند

فرمان او عمل کردند و مردم بدان صورت نگریستند تمثالی یافتند که سلب (1) آن با قیاصر مروم بینونت تمام داشت چه بقانون اهالی مشرق زمین زیر پوش جامه ها را از بافته ابریشمین زر دوز کرده بود و تاجی مکلل (2) بگهرهای نمین و باز و بندهای جواهر آگین داشت و عارض او را برنگ های سرخ و سفید نگار کرده بودند و ابروهای او با وسمه سیاهی داشت. مردم روم از آن صورت نفرت گرفتند و گفتند که عاقبت بدست ایمپراطوری از اهل مشرق گرفتار شدیم که بلطافت و راحت خوی کرده و با آسایش و آرامش روز برده وی چگونه کار جنگ خواهد کرد و حمل سلطنت خواهد کشید.

مع القصه البنيث روزی چند از پس تمثال خویش دار الملك روم در آمد و بر تخت پادشاهی جای کرد . اصحاب دیوان ناچار حکم او را گردن نهادند و مردم روم بسلطنت او اقرار دادند و آن هنگام که البنیث در شهر اماسیه سکونت داشت و خدمت معبد آفتاب می کرد و در آن معبد سنگی سیاه مخروطی در مکانی مرتفع بود و آن سنگ القبالس (3) نام داشت که بمعنی آفتابست و می گفتند آن سنگ از آسمان فرود شده و از نزديك آفتاب آمده و آن را می پرستیدند.

البنيث نیز در معبد آفتاب نزديك آن سنگ اعتکاف داشت و چون مکرنث را مقهور کرد و سلطنت یافت این قوت را ببرکت آن سنگ می دانست و می گفت القبالس که خدای اماسیه است از همۀ خدایان جهان برتری دارد لاجرم چون بروم آمد آن سنگ را با خود بیاورد و روزی جشنی شاهوار کرده آن سنگ را بجواهر آبدار مرصع و مکل فرمود و در میان کالسکه گران بها نهاده شش سر اسب سفید بدان بست و حکم داد تا در جمیع کوچه های روم قراضه زر افشاندند

آن گاه خود و جميع مقربان حضرتش عنان اسب ها را گرفته و در جمیع کوچه ها همی عبور کرد و گاهی از دنبال کالسکه می شتافت تا در هیچ حال از برکت حضور آن سنگ باز نماند و چون این کار بپایان برد بفرمود در فراز کوه پلتین کنیسه ای بساختند و آن

ص: 289


1- لباس
2- احاطه شده
3- الاكابالس بكسر اول

سنگ را در آن جا جای دادند و مردم روم قربانی های خود را برده در آن معبد از در ضراعت پیش می گذرانیدند و در محراب آن معبد بهترین شراب ها و عطرها بکار می بردند و دختران سریانی (1) که با آفتاب آسمانی پنجه می زدند رقص های دلکش می کردند و بآوازهای خوش غنا می نمودند ، و بزرگان در گاه چون عزم آن عبادت خانه می کردند البنيث هنوز راضی نبود و همی خواست تا عظمت آن معبد را افزون کند پس بفرمود تا انثلیه و پلدیم را که در صنم بزرگ و بت کلان شمرده می شد با دیگر اصنام مذاهب نومه که در آن عهد بزرگ ترین مذهب بود از جای خود حرکت داده بمعبد القبالس آوردند و خدایان كوچك را نیز از اطراف حاضر ساختند و در آن معبد هر يك را بمنصبی مخصوص داشتند و هم در آن جا موقوف نمودند، آن گاه خواست هم بالینی برای القبالس اختیار کند نخست خدای جنگ را که پلث نام نهاده بودند برگزید، و از پس او در اندیشه رفت که مبادا القبالس از هم بالینی خدای جنگ وحشت کند پس صنم ماه را که اهل مغرب پرستش می کردند و اسطرنی نام داشت اختیار نمود و گفت ماه برای هم بالینی آفتاب نکوست و حکم داد تا آن صنم را با اشیاء نفیسه که در معبد آن موقوف بود از شهر کرتج بر آوردند و گفت آن اشیاء جهاز عروس است و جمله را با اسطرنی آورده در کنیسه القبالس گذاشت و آن روز را روز زفاف نام نهاد ، و هر سال در آن روز عیدی بزرگ کرد . آن گاه البنيث بدین نسبت نام خود را نیز القبالمس گذاشت که هم او را بعضی از مردم یوروپ هلیا کلبالس خوانند.

مع القصه چون القبالس از این کارها بپرداخت طریق عصیان و طغیان پیش گرفت و با نواع مناهی و ملاهی آلوده گشت و چندان شهوت پرست و غلام باره بود که با آن همه دختران سیمین ساق که در وثاق (2) داشت آسوده نمی نشت و پسران سیم بر را که بزم طرب را باده و جام بگردانند و مرد طلب را نقل و بادام بفرمایند در نزد خود انجمن می کرد و هر که از ایشان خواهش طبیعت را خوش تر می گفت و آتش طبع را بهتر می نهفت

ص: 290


1- بضم سین: جماعتی از مسیحین که بزبان سریانی تکلم می کنند
2- بكسر و فتح واو : مقصود منزل و اتاق است

منصبی بزرگ تر باوی ارزانی می داشت بدین گونه مناصب جليل بكودكان جميل تفويض یافت و ابطال رجال مسخر اطفال خرد سال گشت از این کردار ناستوده و افعال نکوهیده لشگریان که نخست روز بسلطنت القبالس اقرار دادند از مردم روم شرمسار شدند و اندیشه کردند که دیگری را بسلطنت بردارند والقبالس را از کرسی مملکت فرود آرند ، از میانه خاطرها بسوی اسکندر سورس (1) همی رفت و او پسر همیه بود که خاله زاده اقبالس باشد اما از آن سوی مادر القبالس جولیه مسه چون زنی مکاره بود این معنی را تفرس نمود و دانست خاطرها از فرزند او رنجه شده است و نزديك بدانست كه كار ملك مختل شود صواب چنان دانست که سورس را که میل خاطرها با اوست ولیعهد فرزند خویش کند تا مردم از فتنه جوئی فرو ایستند ، لاجرم وقتی که القبالس مشغول عبادت بود بنزد او آمد و گفت: ای فرزند، تو آنی که اگر خواهی از کثرت عبادت بعالم علوی اتصال جوئی و این مشاغل زمینی تو را از ارتقای بمدارج روحانی مانع است، نیکو آن باشد که سورس را که خاله تست ولیعهد خویش کنی و بلقب قیصری سرافرازش فرمائی و نقل خویش را اندك بر او افکنی تا آسوده خاطر باشی.

القبالس سخن مادر را پذیرفت و اسکندر سورس را ولیعهد خویش فرمود و مردم از این کار شاد شدند و سورس را بستودند

روزی چند بر نگذشت که روی دل ها یک باره بسوی سورس شد و ضمیر ها از القبالس بگشت و قیصر نیز از اندیشه مردم آگهی یافت ، لاجرم بدآن سر شد که سورس را خلیل و زبون کند و از میان بر گیرد، نخست حکمی بدیوانخانه فرستاد که سورس لایق نیابت و ولایت عهد من نیست و من او را معزول کردم. چون این حکم بدیوانخانه آوردند اصحاب دیوان رضا ندادند و در جواب ایمپراطور خاموشی گرفتند ، و از آن سوی این خبر در میان لشگریان پراکنده شد و آن جماعت در غضب شده سوگند یاد کردند که از اعانت سورس باز نایستند و نگذارند معزول شود ، بلکه القبالمس از این اندیشه فرود نشود او را از میان برداریم و سورس را بجای او گذاریم .

ص: 291


1- آلك ندر سورس (آلبر ماله)

چون این خبر بالقبالس رسید سخت بترسید . چه دانست که با لشگریان ستیزه نتواند ،کرد لاجرم بی توانی از سرای خود بدر شده بمیان سپاهیان آمد و از راه حیلت اشک از دیده بیارید و آن جماعت را ببذل زر و سیم فراوان نوید داد و در خواست نمود که او را زیان نرسانند و بگذارند بسلامت در سرای خویشتن بنشیند و حل و عقد امور را بسورس گذارد و امیر نظام را بدین سخنان ضامن داد

پس لشگریان از غوغا فرو نشستند و قیصر بسرای خود باز آمد و سورس را برتق و فتق امور بگذاشت و چون روزی چند از این واقعه بگذشت القبائس تدبیری دیگر اندیشید و خواست بداند که چون سورس را مقتول سازد لشگریان چگونه خواهند زیست ، پس چند تن را بنهانی بمیان لشگرگاه قراولان خاصه فرستاد تا ایشان خبر پراکنده کردند که قیصر سورس را بکشت و از این سوی گوش القبالس بر لشگریان بود که چه خواهند کرد ناگاه دید که غوغائی عظیم برخواست و مردم بدان سرند که گرد او را فرا گیرند و کیفر کنند . القبالی بهراسید و کس میان ایشان فرستاد که آسوده باشید اینک سورس حاضر است و بنظم و نسق مملکت مشغول است دیگرباره لشگریان آرام گرفتند

و از پس روزی چند القبالس چارۀ دیگر اندیشید و با خود گفت تا لشگریان را ضعیف نکنم سورس را نتوانم از میان برداشت ، لاجرم از پس روزی چند بهانه آغازید و چند تن از سرهنگان قراولان خاصه را عرضه هلاك ساخت لشگریان اندیشه او را باز دانستند و یک باره شوریده گرد سرای او را فرو گرفتند و بقهر و غلبه بدان خانه در آمده با شمشیر برنده القبالس را پاره پاره کردند و پاره های تنش را با ريسمان بسته کشان کشان از میان شهر بیرون بردند و برودخانه تیبر (1) در انداختند و مدت پادشاهی از در روم یک سال بود .

ص: 292


1- بكسر تا و سکون با : یکی از رودخانه های ایطالیا که در تسکان از جبال آپنن سرچشمه گرفته و از شهر روم می گذرد و بالاخره بدریای تیرنی می ریزد

جلوس اسکندر سورس پنج هزار و هشت صد و سیزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

بعد از قتل القبالس قراولان مجتمع شده اسکندر سورس را بسلطنت برداشتند و اصحاب ديوان لقب ایمپراطوری بدو دادند و حکم او را مطيع و منقاد شدند و در این وقت هفده ساله بود اگر چه دانشی بسزا و حصافتی لایق داشت اما از غایت شرم و غلبه آزرم از لوازم سلطنت بر نتوانست آمد و دیده بودکه القبالس مادر خود صومیه را در رشتهٔ مشاورین دولت داشته بود وی نیز اقتفا بد و کرد و مادر خود هميه وجده خود جوليه مسه را در كار مملکت مداخلت داد و از بهر همیه در مشورت خانه منصبی بزرگ معین کرد و ممیه با این که در بدو جلوس فرزندش برای دفع مادر القبالس حکمی از دیوان خانه صادر نمود که هر قیصر که زنی را در كار ملك مداخلت دهد كيفر از خدایان خواهد دید چون نوبت باو افتاد دخیل و کفیل شد و فرمانگذار مملکت گشت و سورس هرگز سر از حکم او بیرون نبرد و بصلاح و صوابدید مادر، دختر پترشن (1) را که یکی از بزرگان در گاه بود بحباله نکاح در آورد و هر روز مهرش با او افزون شد چندان که ممیه با او حسد برد و دفع او را کمر بست و حیلتی اندیشیده پترشن را بخیانت متهم کرد و او را بقتل رسانید و دخترش را از حرم سرای بیرون کرده باراضی مغرب فرستاد ، اما در کار فرزند همه مهر می ورزید و نظم دولت او را فریضه می دانست از جمله شانزده تن از اصحاب دیوان را انتخاب کرده کونسل (2) نام نهاد که بمعنی مجمع دیوان دائمی و ابدیست و این جمله کرسی نشینان بودند و سید آن جماعت الپین (3) نامی بود که از میان دانایان حضرت برتری داشت و معظمات امور در مجمع ایشان فیصل پذیر می بود و الپین جمله عمال القبالس را از کار معزول داشت و بجای ایشان مردم نیکوکار بگماشت ، و اسکندر سورس سر از فرمان مادر خود همیه و صوابدید الپین بیرون

ص: 293


1- بفتح بای عجمی و سکون تا و رای مهمله مكسور و شین معجمه مفتوح
2- بضم كاف و سكون نون و ضم سين .
3- بضم همزه (ضمه ترکی) و کسر پاء و فتح ياء

نمی کرد و ایشان را بزرگ می داشت و آن گاه که از رموز مملکت داری و قانون سلطنت آگهی حاصل کرد اوقات شبانه روز خویش را در کارهای خود قسمت فرمود ، و هر بامداد که از جامۀ خواب انگیخته می شد نخست در معبدی که از بهر زن و فرزند خود کرده بود می شد و بعبادت اصنام می پرداخت و ساعتی چند بکار دیوان اشتغال داشت و چون این کارها پرداخته می کرد بتحصیل علوم حکمت و مطالعه کتب تواريخ و انشاد اشعار مشغول می گشت، و سخنان و رجل (1) وحودیث (2) را فراوان دوست می داشت ، و در کلمات افلاطون و مسرو (3) بسیار می نگریست ، آن گاه بدن را ریاضت می کرد و چون مردی تمام قامت و قوی جثه بود در اسب تازی و گوی بازی و دیگر بازیچه ها از اقران خویش فزونی داشت ، چون این کار را نیز بپایان می برد خستگی و ماندگی را با حمام دفع می داد ، و اول غروب آفتاب بوثاق خویش در آمده اندک مانده پیش می نهاد و قلیلی از خوردنی بکار می بست ، آن گاه وزیر و دبیر و ندیم و دیگر کسان که مرجع امور جمهور بودند طلب می داشت و با ایشان در آن کارها که فردا بکار آید سخن ،می کرد ، و بنیان امور را مرصوص (4) می فرمود چندان که يك بهره از شب می گذشت ، پس طلب می کرد و با آن جمع در يك انجمن بکار خوردنی می پرداخت ، و از پس اکل و شرب الپین و جمعی از دانایان حضرت را امر بسکونت می فرمود و دیگران را رخصت انصراف می داد و این مجلس از بهر نشاط کردن و لهو جستن بود اما رقاص و لعاب (5) در نزد او بار نداشت بلکه بجای چنگ و چغانه (6) بذله (7) شعرا و نوای فصحا بكار مي رفت تا شب به نیمه می رسید ، و قیصر بجای خواب در می رفت .

و چون صبح بر می آمد باز کار را از سر می گرفت ، بالجمله با این که در دیوان خانه

ص: 294


1- بفتح واو و كسر جيم
2- بفتح حاء و كسر راء و فتح ياء
3- بكسر هر دو سین و فتح راء
4- محکم
5- بازیگر
6- چنگ بر وزن جنگ : نام سازیست مشهور ؛ چغانه بر وزن ترانه نام سازیست که مطربان نوازند
7- خواندن شعر بآهنگ

ایمپراطوری خاص و عام را بار بود چنان که هر وقت هر که خواستی در آمدی و حاجت خویش را مکشوف داشتی و کار بعدل و انصاف گذاشتی برای آن که تنبیهی از بهر خلق باشد همه اوقات یک تن بآواز بلند از میان دیوانخانه ندا در می داد که هان ای جماعت مگذارید کسی را بدین چهار دیوار مقدس درون شود جز آن که بادل صافی و لسان صادق باشد

بدین گونه کار همی کرد تا مردم را آسایش داد و اصحاب ديوان را بجاه و جلال نخستین باز آورد و فرمان داد تا هر کرا مهمی باشد بی خوف و بیم بحضرت او شتافته معروض دارد و هر کرا سرمایه اندك باشد قیصر را آگاه سازد و چندان که زر و سیم خواهد بوام ستاند و مردم چون از او وام گرفتند هر کرا مال فراوان شد سیم خویش را بی سود از او بستد، و هر که چیزی بدست نکرد زر خویش را بدو به بخشید

در این وقت چون اصحاب دیوان این گونه کردار و آثار از وی بدیدند بحضرت او شده معروض داشتند که روا باشد اگر قیصر لقب انطاننس (1) بر خود نهد چه آن سلاطین که این نام بر خود بستند بیش تر شایسته نبودند ، سورس را که لایق باشد چه افتاده که این لقب را طلب نکند؟

سورس در جواب فرمود که اگر مرا کرداری ستوده است نام من زنده خواهد ماند و اگرنه نام مردگان را برخود بستن سود نخواهد داشت و مرا عار باشد که نام مردگان بر خود بندم

مع القصه چون رعیت را با عدل و نصفت و بذل و بخشش آبادان ساخت بنظم و نسق لشگریان پرداخت و در این وقت آن جماعت از قانون نظام بیرون بودند و روش رعیت داشتند ، پس اسکندر سورس هر چه از مخارج دولت کم کرده اوانی (2) زر و سیم بر آورده بود با لشگریان عطا کرد و آن قانون قیاصره را برداشت که بر حسب حکم هر تن از مرد لشگری بایستی خوردنی یک هفته خود را بر دوش خویش حمل کرده کوچ دهد و در ازای آن فرمود در جمیع شوارع قلع های حصین بر آوردند و با خوردنی و

ص: 295


1- آنتنن (آلبر ماله)
2- ظرف

و بايسته (1) لشگر انباشته کردند تا چون بدان جا عبور شود در هر منزل بایسته سواره و پیاده آماده باشد، و اگر باراضی بیگانه سفری اتفاق افتد حکم آن بود که از شتران بارکش و چهار پایان باد با چندان بردارند و حمل ما يحتاج سپاهیان کنند که هیچ کس بکاری فرو نماند، و مرسوم سپاه را نيز بيفزود و نيك عايد ایشان ساخت و آن گاه از بهر آن که زر و سیم را بهای لهو و لعب نکنند بفرمود تا ابطال رجال از بهر خود اسب های گران بها گرفته بدارند و زین و لجام را زرین و سیمین کنند و هر کس برای خویش زره نیکو و سلاح گران بها و سپر زر بدارد آن گاه خواست تا لشگریان بی ریا با او از در صدق و صفا باشند پس با زحمت لشگریان همی شراکت کرد ، و هر روز دو کرت بشفاخانه بیماران همی رفت و هر خسته را پرسش همی کرد و زر همی داد و روزنامه اخبار را خود همی برداشت اما با این همه مردم روم از غوغا طلبی و هرزه در آئی باز نشدند چه قراولان خاصه بدان خوی که سال ها رفته بودند همی خواستند که دست ظلم و تعدی را دراز دارند و بر جان و مال مردم امیر باشند. چون سورس مانع این کردار ناستوده بود دل بدو بد کردند و جمله همداستان شدند و گفتند: این کارها که قیصر کند همه از فتنه الپین باشد؛ چون او را از میان برداریم کار بکام آریم این بگفتند و غوغا برداشتند و از لشگرگاه خویش بعزم قتل الپین بیرون شدند

چون این خبر باهالی شهر روم رسيد باعانت و حمايت الپین کمر بستند و گروهی عظیم فراهم شده در برابر لشگریان صف راست کردند و سه روز مصاف همی دادند ، عاقبة الامر قراولان و عايادا بشکستند و از دنبال آن جماعت تاخته بمیان شهر روم آمدند و چند خانه را آتش در زده پاك بسوختند و اهل شهر هراسناك شده دست از اعانت الپین وا بداشتند و او ناچار شده از میان مردم بگریخت و بسرای سورس در رفت.

پیشرو و سر آن قوم غوغا طلب که اپیقس (2) نام داشت چون کار بدان گونه دید مردم را برداشته از قفای الپین همی بتاخت تا بسرای سورس در آمد وقتی برسید که الپین خود ابرز بر (3) پای سورس انداخته بود تا او را از شر دشمن نگاهدارد و آن جماعت

ص: 296


1- لوازم
2- بفتح اول و سوم
3- بالا

آزرم قیصر را نگاه نداشته در برابر چشم او اعضای الپین را با تیغ از هم بگشادند و سورس را آن نیرو نبود که منع تواند کرد ناچار صبوری پیشه ساخت و از پس این واقعه اپیقس را بحکومت مصر اختیار کرده بدانجانب گسیل فرمودش تا در مملکت روم حاضر نباشد واپیقس در مصر نیز کار بسامان كرد و پس از مدتی اندک حکومت کرتج (1) را نیز ضمیمه ملك ساخت اما سورس هیچ بدو ننگریست و در غیبت او مهر لشگریان را با او متزلزل ساخت آن گاه گناهی بر اپیقس بسته او را بدار الملك روم طلب فرمود و بكيفر خون الپين سر از تنش برداشت .

و در آن ایام که فتنه اپیقس بر پای بود لشگر بنانیه چون کار دولت را آشفته دیدند سر بطغیان بر آوردند و بر عسکر خویش که دیان کسیث نام داشت بشوریدند و خواستند او را دفع کنند، و نیز بعضی از بزرگان در گاه جانب لشگرگاه گرفته از سورس خواستار شدند که دیان کسیث را بقتل آرد قیصر چون کار آگهی آن سردار بزرگوار را می دانست سخن کس را در حق او مکانتی ننهاد و او را طلب داشته نایب الحكومة روم فرمود و در انجمن به پهلوی خویشتن جای کردش آن گاه با وی گفت که من برخلاف رضای اصحاب دیوان و لشگریان ترا برداشتم و بمدارج بلند بردم، لکن چون ابطال رجال این منصب جلیل و آثار جلال را در تو نگرند عنان اختیار از دست ایشان بدر شود و ناگاه تو را زیان جان کنند صواب آنست که این منصب جلیل و لقب بزرگ را مخصوص خود دانسته از روم کوچ دهی و باراضی کپانیه شوی که بهترین ممالک ایتالیا است و این چند روزه که از عمر باقی است در آن مملکت بعزت و عظمت زندگانی کنی دیان کسیث بدین سخن رضا داد و بارض کیانیه شده مسکن اختیار کرد

مع القصه حلم و بردباری و نرم دلی و تواضع سورس کار بدانجا برد که لشگریان از قانون نظام بیرون شدند و در ممالك الركم و مورتنيه و ارمنية (2) و مثاپاتميه و جرمنی (3)

ص: 297


1- بفتح اول و سوم
2- ارمينيا بفتح اول : ارمنستان کنونی که واقع است در جنوب قفقاز و قسمتی از آن متعلق بروسیه و قسمتی متعلق بترکیه است
3- بكسر اول آلمان کنونی

چندان که لشگر بود سر بطغیان بر آوردند و بعضی از حکام و سرکردگان ایمپراطوری را بقتل رسانیدند و آغاز خود سری نمودند چون این خبر بقیصر رسید ساز سپاه کرده از روم خیمه بیرون زد و با لشگری نامحصور بسوى ممالك شرقی کوچ داد هميه نيز کارگذار و فرمان روا بود و بی صلاح و صوابدید او قیصر حکومتی نمی فرمود بالجمله اسکندر سورس با آن ساز و سامان بشهر انطاکیه آمد و در دار الاماره جای گرفت بعضی از لشگریان بقانون روم سرزده بحمام زنانه رفتند تا دفع خستگی و ماندگی سفر کنند و این معنی بر خلاف آئین اهالی ممالک شرقی بود مردم انطاکیه صورت حال را بعرض قیصر رسانیدند و سورس در خشم شده آن جماعت را طلب نمود و کیفری بسزا کرد لشگریان از این واقعه رنجه خاطر شدند و در میان شهر آغاز فتنه و شورش کردند سورس چون این بدانست بسرای حکومت شده بر تخت ملکی جای کرد و بزرگان نظام و قواد سپاه را طلب فرمود آن جماعت را نیز اندیشه زحمت خاطر نكرد بی ترس و بیم سلاح جنگ خویش را بر تن راست کرده بحضرت قیصر شدند و صف برکشیدند سورس روی بدیشان کرد و فرمود پیشنهاد خاطر من پیوسته آن بوده که کردار زشت قیاصره گذشته را از جهان براندازم و آثار ایشان را محو نمایم و لشگریان را از آن زیاده طلبی و دراز دستی فرود ،آرم اينك آن کردار که شما خوی کرده اید از دست نمی گذارید و من نیز از پای نخواهم نشست تا کار بر مراد نکنم و اگر همه دولت روم بر باد رود هم دست از طلب ندارم قیصر در سخن بود که لشگریان در میان کلمات او بانگ برداشتند و بمقالات خشن و بیان های درشت خاطر او را رنجه کردند باز سورس بیم نکرد و خطاب کرد که هان ای مردم بهتر آنست که این همه تندی و تیزی و جسارت را كه نزديك من ظاهر می سازید در میدان جنگ و مصافگاه دشمن بکار بندید آن گاه که ایمپراطور شما با لشگر ایرانی و جرمنی و سرمشین مصاف می دهد این جرأت و جسارت مستحسن است نه در نزد ولی نعمت خود که نام و نان از او دارید و هم اکنون اگر از این گونه کردار کناره نجوئید شما را از میان لشگر اخراج کرده رعیت خواهم خواند و این را منگرید كه من يك تن باشم و قتل من در نظر شما سهل نماید؛ همانا خون مرا دولت جمهور باز

ص: 298

مي جويد ويكتن از شما را بجا نمی گذارد

آن جماعت باز آرام نگرفتند و همچنان بسخنان گزافه مشغول بودند؛ عاقبة الامر سورس از زیر تخت برخاست و بآواز بلند بانگ برداشت که هم اکنون سلاح جنگ که مال دیوانست از تن فرو ریزید و از نظام لشگریان بیرون شوید که از این پس تا شما بدان چه گویم رضا ندهید و بر هوای خاطر من نروید از جمله لشگر نخواهید بود سپاهیان چون این سخن شنیدند سلاح جنگ و دیگر علامت های نظام را که مال دیوان بود بريختند و هر کس بآرامگاه خویش شد و نایره فتنه فرو نشست و مدت یک ماه سورس نام ایشان را بر زبان نراند و هر کس را سبب این فتنه می دانست بمحل باز پرس آورده کیفر نمود آن گاه لشگریان را بر سر عمل آورد و منصب هر کس را باز داد و در این کرت آن جماعت با قیصر از در صدق و صفا شدند چندان که بعد از قتل او خون او را جستند.

بالجمله سورس كار بکام کرد و از هر جهت شاد خاطر بود و اگر غمی داشت آن بود که چرا مولد او مملکت سریان بوده و از اهل روم نیست و اگر کسی او را بكذب نسبت بروم می کرد و بدروغ می گفت سورس از اهل روم است شاد می شد، اما در این وقت هرمز بن شاپور بن اردشیر که پادشاه ایران بود (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد) خواست تا ممالك شرقی روم را یک باره بزیر حکومت خویش کند و لشگر آورد و عزم تسخیر مملکت انطاکیه فرمود چون این خبر در حضرت قیصر پراکنده شد هميه كه شريك بزرگ سلطنت بود فرمود که جنگ او را من خود کفایت کنم قیصر نیز کار سپاه را برأی و رویت وی گذاشت و او لشگر بر آورده باستقبال جنگ هرمز بیرون شد و در کنار فرات آن دو سپاه گران برابر شدند و تیغ و تیر در هم نهادند؛ بعد از کشش و کوشش بسیار نصرت با هرمز افتاد و لشگر روم هزیمت گشت و بعضی از بلدان و امصار ممالك شرقيه روم بدست ایرانیان افتاد و ممیه زیان کرده و آزرم زده باز آمد قیصر چون چنان دید دلش از وی بگشت و استقلال او را در کار مملکت اندك ساخت چه در این وقت خود نیز از رموز ملک داری آگهی داشت و زیاده از این عدم کفایت که از مادر

ص: 299

دیده بود بد کرداری و زشت خوئی او را شنید زیرا که او زنی شباره (1) و بدکاره بود.

مع القصه بعد از آن که سورس دست همیه را از کار کوتاه ساخت شهر انطاکیه و توابع آن را اندك نظمی داده آهنگ روم کرد چه آن قوت نداشت که با هرمز مصاف دهد و از امتداد سفر بیم داشت که مبادا در روم فتنه ای حادث شود، پس از انطاکیه کوچ داده با راضی ثریث آمد و در آن جا روزی چند زیست و در آن ایام قیصر را فرزندی بوجود آورده او را حبطه نام گذاشت و روز ولادت او را جشنی بزرگ برآورد و اعیان مملکت از اطراف در حضرت او جمع شدند و ادوات لهب و لعب بر پای کردند ، ناگاه از آن انجمن جوان عجمی که از مردم بابل (2) بود بر آمد و چند قدم پیش گذاشته در نزد قیصر پیشانی بر خاك نهاد با بانگی خشن معروض داشت که مردی نیرومندم اگر قیصر خواهد با هر پهلوان که آرزو کند کشتی توانم گرفت؛ همانا کس برمن چیره نخواهد شد سورس را این سخن پسند خاطر افتاد و حکم داد که از میان مردم روم شانزده تن مرد زورمند تناور (3) اختیار کردند و با او بکشتی در انداختند و آن مرد این جمله را بی زحمت از پس یکدیگر بیفکند؛ و اسکندر سورس چون این نیرو مشاهده کرد او را بنواخت و به بذل زر و سیمش امیدوار ساخت و فرمود تا او را از جمله لشگریان نوشتند

مع القصه روز دیگر که باز انجمن بر پای شد و اسباب سرور فراهم گشت و خرد و بزرگ بدست افشاندن (4) و رقص کردن در آمدند از میانه چشم قیصر بر آن جوان عجمی افتاد و چون کردار روز گذشته او را بخاطر داشت بجانب او بدقت نظر می رفت و آن مرد از دیر نگریستن پادشاه بدانست که میل قیصر بسوی او جنبش کرده لاجرم چون کار بزم بنهایت شد و سورس از انجمن بدر شده بر اسب خویش بنشست تا بسرای خود شود آن جوان خود را برکاب قیصر رسانیده در پهلوی اسب پادشاه همی طی مسافت کرد قیصر چون چالاکی او را مشاهده کرد اسب خود را برانگیخت و

ص: 300


1- متكبر
2- از شهرهای قدیمی نزديك حلة واقع در (160) كيلومتری جنوب شرقی بغداد پایتخت بنو کد نصر پایتخت شرق در زمان اسکندر
3- قوی جثه و تنومند
4- کنایه از رقاصی کردن

چندان که بشتاب همی رفت آن مرد باز نماند و همه جا ملازم رکاب بود، قیصر بعجب رفت و روی بدو کرده گفت ای مرد سریانی؛ با این همه دویدن می توانی کشتی گرفت؟ عرض کرد که چون شاه خواهد با هر که باشد پنجه زنم قیصر فرمود تا چهار تن مرد دلاور حاضر کردند و او با جمله در آویخت و جمله را بیفکند قیصر دیگرباره او را تحسین فرمود و طوقی زرین عطا داد و فرمود تا در میان قراولان سواره پیوسته حراست پادشاه کند بالجمله آن جوان را مقسمن نام بود و پدرش از قبیلهٔ قاص و مادرش از جماعت النی بود و او در خدمت سورس چنان بزرگ شد که منصب سنتورین (1) که مهمی بزرگ بود یافت و در فوج چهارم روم نیز منصب طریبون (2) که عبارت از دیوان بیگی است بدوم فوض گشت و کار این جمله را بنظم و نسق کرد و لشگریان او را چندان دوست می داشتند که او را اجقث (3) و حرکلث (4) می نامیدند و ایشان دو تن از پهلوانان قدیم بودند بدین گونه روز تا روزگار مقسمن بالا گرفته بسبب مهر لشگریان درجه سرکردگی یافت و آن مکانت جست که خواهر قیصر را بزنی طلب کرد و چون نسب او مجهول بود قیصر رضا نداد و اگر نه در هیچ گونه شایستگی او سخن نبود .

مع القصه مقسمن بهر درجه ارتقا می جست زیاده از آن طلب می کرد و دل لشگریان را بسوی خود می داشت تا آن گاه که خاطر آن جماعت را از سورس رنجیده یافت ، پس اسباب فتنه و تهمت فراهم کرد و هر روز سخنی بدروغ بر قیصر بست و لشگریان را آگهی فرستاد تا خاطرها را یک باره از او برتافت چندان که گفتند : ما از این پس پاس خاطر سورس نخواهیم داشت و او را پادشاه نخواهیم دانست و ما را ننگ باشد که فرزند ممیه را که هر روز با بیگانه همبستر شود اطاعت کنیم، صواب آنست که از میان لشگریان

ص: 301


1- ظاهرا مقصود سناترین باشد که عبارت از عضو مجلس سنا بودن است
2- با تای بی حرکت و تقدیم یا بر با (بفرانسه) تریبونوس (لاتینی) نامی بود که رومیان قديم بر جمعی از صاحب منصبان لشگری یا کشوری اطلاق می کردند (لاروس فرانسه، فرهنگ اعلام و اصطلاحات فوستل دو كولانژ)
3- بفتح اول و دوم و سوم
4- بفتح اول و دوم و سوم

پادشاهی اختیار کرده سر در فرمان او نهیم تا او نیز جانب ما را فرو نگذارد . مع القصه در این وقت قیصر از ثریت (1) کوچ داده بشهر روم آمد و از آن سوی چون مردم جرمن دانستند که قیصر از جنگ هرمز شکسته باز آمده دل قوی کردند و بر پادشاه بشوریدند . ناچار سورس ساز سپاه کرده بسوی ایشان کوچ داد و طی مسافت کرده کنار رودخانه رین (2) را لشگرگاه ساخت و خود در میان لشگریان برتق و فتق اشغال داشت و عساکر جدید را به مقسمن سپرد در نوزدهم ماه مرچ چنان اتفاق افتاد که مقسمن بامداد برای نظام امور بلشگرگاه در آمد و لشگریان چون روی او را بدیدند از نهایت شوق و مهر آن مکانت و عظمت که مخصوص ایمپراطور بود با وی نهادند و گفتند پادشاه توئی مقسمن در صورت ایشان را منع می کرد و در معنی اغوامی فرمود تا کار بدانجا كشيد كه يك باره شورش بر آوردند و غوغا بر داشته برای قتل سورس متفق شدند و از بهر کشتن او روی بسراپرده ایمپراطوری نهادند.

مقسمن در این وقت کار را محکم یافت مطمئن خاطر باتفاق لشگریان برای قتل سورس بشتافت در حال حمایل ایمپراطوری از او در آویختند و بلشگرگاه سورس در آمدند سپاهیان او نیز چون میل خاطر با مقسمن داشتند چون دیدند حمایل ایمپراطوری آویخته او را تحسین فرستادند و با او همداستان شدند و مقسمن دلیرانه بسراپرده سورس در آمد و او چون چنان مشاهده کرد از بیم جان برخاسته با ندرون سراپرده گریخت و چند تن از قراولان بدنبال او شتافته او را دریافتند و با تیغ و خنجرش همی رنجه ساختند و او از زحمت هر زخم بنالید و زنیهار طلبید تا جان بداد ، از پس او مادرش همیه را نیز بقتل آوردند و از دوستان او هر کرا بیافتند بکشتند و بعضی را بند بر نهاده هر مال که داشت بگرفتند و او را اخراج کردند تا دیگر از جمله لشگریان شمرده نشود و مدت پادشاهی اسکندر سورس در روم و ایتالیا سه سال بود.

ص: 302


1- ظاهرا (تریست) به سکون تا و کسر یا باشد: یکی از بنادر ایتالیا در کنار خلیجی بهمین نام
2- بکسر راء (انگلیسی) بفتح راء بدون یاء (فرانسه) : یکی از شهرهای اروپا بین آلمان و فرانسه که از آلپ سرچشمه گرفته به دریای شمال می ریزد

جلوس ایهم الحارث در مملکت شام پنج هزار و هشت صد و چهارده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

*جلوس ایهم الحارث در مملکت شام پنج هزار و هشت صد و چهارده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود (1)

ايهم نیز پسر الحارث است و برادر جبله که در سن شيخوخت درجه سلطنت یافت و در مملکت شام کار بکام کرد ، بالجمله چون ایهم بر اریکه (2) ملکی متکی آمد و عمال خویش را در ممالک محروسه نصب فرمود و جنود خود را در حدود اراضی خویش بازداشت صواب چنان دانست که با سلاطین عجم کار برفق و مدارا کند و خراج مملکت را بدرگاه شاهنشاه ایران انفاذ دارد چه مقابله اردشیر بابکان را با سورس معاینه کرد و مقاتله شاپور را با مکرنث مشاهده نمود (چنان که مرقوم افتاد) لاجرم چشم از دولت قیاصره پوشیده پیشکشی زیبنده بدست کرد و با رسولی چرب زبان بحضرت شاپور فرستاد و از وی منشور سلطنت خویش بستد و در سال سیم سلطنت ايهم چون شاپور از جهان برفت هم ملك شام را با هرمز که برجای شاپور بود قانون عقیدت و رسم چاکری بود و مدت پادشاهی ایهم در شام سی سال بود.

جلوس هر مزین شاپور در مملکت ایران پنج هزار و هشت صد و شانزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

هرمز پسر شاپور بن اردشیر است و او را اورمزد نیز گویند و لقبش دلیر است و مردم عرب او را بطل (3) لقب کردند

همانا چون اردشیر بابکان (چنان که مرقوم افتاد) در مملکت فارس مهرك را بکشت در انقطاع نسل وی جدی تمام داشت چه ستاره شناسان او را گفته بودند که از فرزندان مهرك يكى پادشاهی کند و مملکت ایران را فرو گیرد. بالجمله چون بفرمان اردشیر فرزندان و خویشان مهرك را جمله بکشتند از میانه دخترکی ده ساله بگریخت و از کوه بکوه همی برفت تا از آبادانی بدر شد و از بیم جان در بیابان راه و بی راه

ص: 303


1- بفتح همزه و هاء
2- تخت
3- بفتح باء و طاء : شجاع

در نوشت (1) تا چند خیمه از صحرا نشینان بدید و بی پروا بسیاه خیمه ای پناه برد . مردی گوسفند چران که خداوند آن خیمه بود چون آن دختر را بدید و حال او را بازدانست بر وی رحم کرد و دلش را بجست و در میانۀ خانه اش چون فرزند خویشتن بداشت ، و سپاهیان اردشیر بر حال آن دختر وقوف نیافتند و سالی چند بر این بگذشت تا آن گاه که شاپور در حضرت اردشیر شناخته آمد و کار اسب تاختن و گوی باختن توانست کرد روزی از بهر نخجیر کردن و صید افکندن بگرد بیابان بگشت و پست و بلند زمین را در نوشت چندان که از مردم خویش لختی دور افتاد و سخت عطشان شد ، در این وقت سیاه خیمه چند از دور بدید پس بی توانی بدان جانب شد تا جامی آب بدست کرده بنوشد . از قضا بنزدیک آن خیمه که دختر مهرک اندر بود رسید و آب طلبید . ناگاه از میان خیمه دختری با جام آب سر بر زد که ماه و آفتاب طلیعه طلعتش نتوانستی بود و سرو و صنوبر غاشیه (2) قامتش نتوانستی داشت. در چشم شاپور چنان نمود که خود بهشتی جامی از آب کوثر یا مشربه ای از شراب تسنیم (3) بدست کرده بر وی ظاهر گشت ، چندان شيفته جمال و فريفته غنج و دلالش (4) گشت که تشنگی فراموش کرد و چشم بر دیدار او فراز بداشت تا زمانی بر گذشت آن گاه با اهل خیمه گفت : این دختر نسب باکه رساند و نژاد با که برد ؟ از میانه مردی سالخورده معروض داشت که وی دختر من است .

شاپور گفت: هان ای مرد پیر هیچ توانی دختر خود را بشرط زنی بسرای من فرستی ؟ چون در طی این مقالات مردم شاپور نیز رسیده بودند و مرد شبان دانسته بود که وی شاهزاده است نتوانست فرمان او را فرو گذارد ناچار او را بشاپور سپرد و شاهزاده معشوقه خویش را برداشته بخانه آورد و جامه خسروانی در براو کرد و سرو برش باحلی و زیور بیاراست و بقانون زناشوئی با وی هم بستر شد ، و دختر مهرك حمل بر گرفت و چون مدت بسر برد

ص: 304


1- طی کرد
2- پرده خدم
3- اشاره بچشمه ایست که در قرآن مجید ذکر شده است و از ابن عباس نقل شده که آن چشمه ایست در بالای بهشت قرار گرفته و آب آن در ظروف اهل بهشت می ریزد بقدر حاجت ایشان
4- بفتح دال : ناز و غمزه

پسری آورد و او را هرمز نام نهاد. اما در این وقت دختر مهرك دل قوی کرد و خوی بگردانید و با اهل بیت شاپور سخن از در کبریا و عظمت همی داند ایشان شکایت وی بحضرت شاپور بردند و او دختر مهر کرا طلب داشته با او گفت: اگر چه خوبروئی اما جای خویش بدان نه آخر تو دختر شبانی و اهل این بیت شاهزادگانند؟!

دختر مهرک گفت : من نیز بیگانه نیستم بلکه مانند تو و اهل تو نژاد از ملوک دارم و و قصه خویش را تمام بگفت .

شاپور از سخن وی غمگین شد چه بیم داشت که این سخن باردشیر رسد او را عرضه دمار (1) و هلاك سازد چون فرزندان مهرك را یک تن بجای نمی گذاشت

مع القصه شاپور بفرمود تا این راز را مستور بداشتند و مدتی بر این برگذشت. از قضا روزی اردشیر چون از شکارگاه مراجعت کرد بسرای شاپور فرود شد و ناگاه در خانه چشمش بر کودکی افتاد و باز پرس کرده بدانست فرزند شاپور است و از پس آن روزی چند همی پرسید که مادر این پسر نژاد با که رساند و شاپور چندان که توانست این راز مستور بداشت و کار بمماطله گذاشت تا آن گاه که اردشیر کار کرد. پس شاپور ناچار شده پیشانی بر خاك نهاد و عرض کرد که اگر پادشاه پیمان کند كه اين كودك و مادرش را بقتل نیاورد و اگر بخواهد مرا بکشد که گناه از من بوده. اردشیر ایشان را امان داده و سوگند یاد کرد که زیان نرساند . پس شاپور قصه او را در حضرت پدر مکشوف داشت و اردشیر از اصغای آن کلمات بنهایت شاد خاطر گشت و گفت : ای فرزند ، مرا از سخن ستاره شناسان آسوده کردی که گفتند: از اولاد مهرک یک تن پادشاهی کند همانا آن کس هرمز است که بدین مقام ارتقا خواهد جست و فرمود تا هرمز را در بارگاه آورده بر فراز تخت بداشتند و چندان گوهر بر سر او نثار کردند که تا گردن در میان جواهر ثمین اندر شد، آن گاه آن جواهر از بهر سلامتی هرمز بدرویش و مسکین بخش کردند .

مع القصه چون اردشیر وداع جهان گفت و شاپور بتخت سلطنت برآمد هرمز را

ص: 305


1- هلاکت

در جحر تربیت خويش پرورده آداب ملوك بیاموخت و آن گاه که سفر خاوران (1) کرد اور ادر مملکت خراسان حکومت بداد و بدار الملك مراجعت فرمود . اما هرمز در خراسان سخت قوی حال گشت و مدت ده سال فرمانگذار بود و در این مدت بگردآوری سپاه و فراهم کردن سارح جنگ همی رنج برد تا لشگری عظیم در حضرت او مجتمع گشت در این وقت جمعی از مردم فتنه جوی فرصت بدست کرده همه روزه در حضرت شاپور سخن از هرمز کردند و گفتند او این لشگر از بهر تو فراهم کرده و بدان سراست كه ملك از كف تو برباید و تو را از کرسی مملکت بزیر آرد و خاطر شاپور را از فرزند تاريك ساختند ، اما از آن سوی این خبر بهرمز رسید که دل پدر از وی رنجیده و بیازرده و آئینه ضمیر او مکدر شده خواست تا یک باره این اندیشه را از خاطر شاپور بزداید ، پس یک دست خویش را قطع کرد و بسوی شاپور فرستاد و معروض داشت که معلوم گشت که نزدیکان درگاه شاپور را در حق من بدگمان کرده اند و پادشاه از بیم آن که ترک فرمان کنم مراطلب نداشت. اينك دست خود را بریده بحضرت فرستادم تا پدر بداند که من در زندگی او پادشاهی نجویم بلکه پس از وی نیز سلطنت نخواهم

چه رسم عجم آن بود که چون کسی را نقصانی در اعضا واقع شدی در خور پادشاهی ندانستندی .

بالجمله هرمز نوشت که من باین نقصان هرگز سلطنت را شایسته نشوم اکنون پادشاه هر کرا بخواهد ولی عهد خویش سازد و من نیز چشم بر فرمانم تا هرگاه طلب کنند بحضرت شتابم چون این نامه بشاپور رسید و دست بریده پسر را بدید اندوه و حزن در دلش راه کرد و حملی گران در خاطرش نشست و نامه بدو کرد که ای فرزند با روان اردشیر سوگند یاد می کنم که اگر تو تن خویش را پاره پاره کنی ولیعهد من خواهی بود و من ملك از پس خود با تو خواهم گذاشت و این نقصان که از بهر رضای من یافتی برای تو کمالی بود و مانع سلطنت تو نشود و او را بدار الملك طلب فرمود . چون فرمان رسید بحضرت پدر شتافت و از شاپور نوازش ملکی یافت و در ولایت عهد او مکانتی دیگر بدست

ص: 306


1- بر وزن داوران نام ولایتی است از خراسان که تولد حکیم انوری در آن جا بوده است.

کرد و بعد از شاپور بر تخت ملکی بنشست و کار ملک را بساخت و رامهرمز (1) را بنیان کرده دار الملك خویش ساخت و شهر دسکره (2) را در میان اراضی بغداد و خوزستان نیز بر آورد در این وقت امرء القيس ملك حيره بدرگاه او آمد و عرض عقیدت کرد ، و ايهم بن الحارث از شام رسول بفرستاد و پیشکشی لایق انفاذ داشت

در این وقت بعرض هرمز رسید که در ممالک شرقی روم مردم بر قیصر شوریده اند و از جانب او کوفته خاطرند ، پس تصمیم عزم داد که آن ممالك را بتحت فرمان خويش کند و لشگری از بهر جنگ آراسته کرد

و این خبر به الكسندر سورس که آن هنگام ایمپراطور ایتالیا بود بردند و سورس برای نظم ممالک شرقی در انطاکیه جای داشت چون این خبر بشنید جنگ هرمز را با مادر خود همیه مفوض داشت و همیه لشگر بر آورده باستقبال حرب هرمز تا کنار فرات آمد و با ایرانیان چند مصاف عظیم داد، تا عاقبت مردان ایران پای سخت کردند و رومیان را بشکستند و جمعی کثیر را بکشتند. همیه از میان با فوجی از لشگر بگریخت و بنزديك قيصر شتافت (چنان که در قصه اسکندر سورس نیز مرقوم شد) .

بالجمله بعد از گریختن همیه هرمز هر مال که بدست آمد و هر اسیر که دستگیر شد بر لشگریان قسمت کرد و چند شهر عظیم از کنار فرات که بتحت فرمان قیصر بود مسخر کرده بدار الملك خويش باز آمد و مدت پادشاهی او دو سال بود از سخنان اوست که فرموده: آن مرد را که پنج صفت پسندیده نبود سپهدار لشگر نتواند بود.

(اول) آن سورت (3) ذکاء بایدش که نهایت هر کار را در بدایت حال بداند

(دوم) آن که نکوهیده را از ستوده نیکو بشناسد و گرد بد نگردد

(سیم) آن که آن دل قوی با وی بود که در هیچ مهلکه خرد خود را باوه (4) نکند

ص: 307


1- از شهرهای خوزستان
2- در المنجمد (دسکری) ذکر شده است و بر سه موضع اطلاق می شود و یکی از آن سه جائی است که مولف ذکر کرده است
3- شدت
4- ناپدید و گم گشته

تا کار بر دیوانگی رود.

(چهارم) آن که خلاف پیمان نکند و با وعده وفا فرماید.

(پنجم) آن که زر و مال دنیا را در چشم او چندان مقدار نبود که در طلب او از دین و دولت بگذرد

جلوس مكسیمن در مملکت ایتالیا پنج هزار و هشت صد و هفده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

مکسیمن (1) که هم او را مقسمن گویند چون سورس را از میان برداشت (چنان که مذکور شد) لشگریان را با خود متفق ساخت و بر تخت ملکی جای کرد ، اما از این روی که او را حسبی شایسه و نسبی شناخته نبود با مردم بزرگ اصل و نژاد سخت بكين می رفت و تصمیم عزم داد که یک تن از بزرگ زادگان مملکت را زنده نگذارد

چه در روز گار سورس بسیار افتاد که بهر حاجت بدرگاه بزرگان روم می شد بار (2) نایافته مراجعت می کرد اکنون که بسلطنت دست یافت از آنان که سرگرانی معاینه کرده بود همی خواست تا در جهان نباشد و از آنان که مهر و لطف دیده بود چون خواری و ضراعت خود را در نزد ایشان بیاد می آورد هم رضا نمی داد که زنده باشند ، و نیز می دانست که در برا بر حسن سلوك سورس كرداروی ستوده مردم نخواهد افتاد لاجرم لشگریان را با خود همداستان کرده در قتل بزرگان یک جهت گشت و اعیان درگاه و صنادید قوم را همی طلب داشته هر کس را بزحمتی جداگانه بکشت : بعضی را در پوست جانوران درنده بدوخت و در آفتاب باز داشت تا جان بداد ، و برخی را بنزديك جانوران درنده می افکند تا بر می دریدند و گروهی را حکم می داد تا با گرز آهنین سر می کوفتند، و مقنس (3) را که یکی از وزرای بزرگ بود به بهتانی ناسزا بگرفت و بکشت ، و چهار هزار تن از مردم را که گمان داشت با مقنس از در مهر و حفاوت (4) باشند هم بمعرض هلاك در آورد ، و کنار رودخانه اتن را لشگرگاه گرده از آن جا جاسوسان باطراف اراضی ایتالیا

ص: 308


1- بفتح هر دو میم
2- مهربانی
3- اجازه
4- بفتح ميم و نون

و ديگر ممالك مي فرستاد و بخبری جزئی بزرگان را که نشان مناصب بزرگ از قیاصره داشتند طلب می کرد و مقتول می ساخت و سفر او از کنار رودخانه دین تا سواحل رودخانه دنیوب بود و مشاورین دولت او غلامان زرخرید بودند که مادر و پدر هيچ يك شناخته نبود

مع القصه چون اصحاب دیوان را پایمال ظلم و تعدی خویش ساخت و از جانب ایشان ایمن شد به بلاد و امصار خارجه روم پرداخت و برخراج ممالک محروسه بيفزود و برای قیمت غله مخارج ایام جشن و مجلس عیش و طرب خراجی بنهاد و حکمی صادر نمود که اندوخته اهالی جمیع مملکت خاص برای پادشاه است و ضبط خزانه خواهد بود ، و ادوات زر و سیم که در معابد و کنیسه های ممالک روم موقوف بود جمله را برگرفت و تمثال های اصنام و اوثان و صورت های پادشاهان و پهلوانان قدیم را که از زر و سیم کرده بودند و در معابد وقف بود هم برگرفت و بشکست ، و چون پاسبانان معابد از در منع بیرون می شدند بدست لشگریان مقتول می کشتند و سپاهیان با این که همداستان قیصر بودند از این کردار شرم می داشتند عاقبت از کثرت ظلم و تعدی او کار بر مردم صعب شد و از جميع ممالك فرياد برخاست و نخست در مملکت مغرب فتنه ای بزرگ حادث شد و آن چنان بود که یکی از عمال قیصر که در شهر رسدرت (1) حکومت داشت حکم بر اخذ اموال و انقال بیشتر از جوانان موال (2) آن بلده نمود . آن جماعت دیدند که یک باره مسکین و درویش خواهند شد، پس از پی چاره کمر بستند و از حاکم آن بلده مهلت طلبیدند که سه روزه آن مال را فراهم کرده بسپارند و در آن سه روز غلامان زرخریدهٔ خویش را مجتمع ساخته آلات جنگ بدان جماعت داند و ایشان را برداشته بنزديك دارالاماره آمدند و پیام کردند که ما را سخنی است که از کشف آن گریز نداریم . حاکم شهر چنان دانست که سخن بهر آن مال است که از ایشان خواسته و آن جماعت را رخصت بار داد تا در آمدند و چون آن گروه بسرای وی در شدند خنجرها را از زیر جامه بر کشیدند و بدویدند و حاکم را با زخم های سخت

ص: 309


1- بفتح هر دو راء و کسر دال
2- مال دار

بکشتند و مردم او را مأخوذ داشتند و بعد از قتل او شهر رسدرت را فرو گرفتند و در قلعه كوچك كه اندر آن شهر بود در آمدند و گفتند: باید دفع ایمپراطور روم کرد و این کاری صعب نباشد زیرا که مردم جميع ممالك از وی دل رنجیده دارند عاقبة الامر سخن بر آن نهادند که قاردینت را که از قبل قیصر نایب الحكومة جميع ممالك مغربست بسلطنت بردارند و این قاردینث که هم اور اقاردین گویند از فرزندان یکی از اصحاب دیوان بود و از پدر نسب به قرچی می رسانید ، و از سوی مادر نژاد از ایمپراطور طراجن (1) داشت و او را مالی فراوان بود و بدین سبب چندان که در روم سکنی داشت خویشان او بعظمت می زیستند و او خود در خانه پامپی بزرگ، جای داشت . و آن سرای ، همه نقش فتح های قدیم بود که رومیان را در بحر روی نمود و هم او را در سر راه پرنست (2) از بهر ییلاق سرائی بود که سه ایوان داشت که هر یك ایوان را صد پای طول بود ، و يك دار الحفاظ داشت که سقف آن بر سر دویست ستون سنگ مرمر بود ، و حمامی آراسته داشت که در جمیع ممالک نامور بود ، و قاردین هر عید در آن جا جشنی شاهوار می کرد و اعیان و اشراف مملکت را بضیافت طلب می داشت و از بهر تماشای مردم صد جانور درنده و صد تن کشتی گیر حاضر می ساخت و چندان زر و سیم خرج می کرد و بذل می فرمود که سزاوار پادشاهان بود؛ و چون بمنصب وزارت ارتفا جست به بذل و بخشش و رونق ضیافت بیفزود تا در معمورۀ عالم نام بردار گشت و او را کر کاله و سورس بوزارت بر داشتند و عاقبت . سورس او را فرمانگذار جمیع مملکت مغرب فرمود و سپهسالاری آن اراضی را نیز بدو داد

و قاردین با این عظمت بیشتر عزلت دوست داشت و در طلب علوم رنج می برد و چندان که نیرو داشت مردم را از ظلم قیاصره رهایی می داد ، و او را سی مجلد کتاب شعر بود که جمله را در مدح دو انطانن (که شرح حال هر دو تن مرقوم شد) بنظم کرده بود

ص: 310


1- تراجان
2- ظاهراً صحیح آن (پار ناس) باشد چنان که در المنجد و لاروس ذکر شده و آن نام کوهی است در یونان قدیم

و قاردین را فرزندی بود که او را قاردین جوان می گفتند . وی در اخلاق نیز چون پدر ستوده خصال بود و شصت و دو هزار مجلد کتاب آماده داشت ، و بیست و دو خاتون بزرگ بشرط زنی در سرای داشت ، و آن نیرو در بدن بودش که از جمع این زنان و جمیع این بهره بر می گرفت ، و مادر او در نبیرۀ پیث انطانیت بود ، و شباهت تمام به ستیوافر كنت داشت که یکی از دانشوران جهان بود. بالجمله در آن روز که قاردین مأمور بفرمانگذاری ممالک مغرب گشت قاردین جوان را نیز با خود برداشت و در امور نایب خویش فرمود . اکنون بر سر سخن رویم

چون مردم مغرب حاکم رسدرت را بکشتند بنزد قاردین آمدند و معروض داشتند که قیصر این فتنه را جز برضای تو نخواهد دانست بلکه سبب این غوغا ترا داند و هرگاه بتواند از تو کین خواهد کشید. اکنون صواب آنست که حمایل ایمپراطوری بیاویزی و لشگر برانگیزی و قیصر را از میان برداشته خود حمل سلطنت برداری قاردین در جواب گفت که من اکنون هشتاد سال افزون دارم در این پیرانه سری مرا آلوده خون بیگناهی چند نکنید

ایشان همی ابرام کردند و الحاح نمودند تا قاردین رضا داد و حمایل ایمپراطوری بیاویخت و قاردین جوان را نیز ولی عهد خویش فرمود و با مردم خویش کوچ داده بشهر کرتج آمد ، و اهالی کرتج وجود او را غنیمت شمردند . آن گاه چند رسول دانا اختیار کرده روانه روم فرمود و نامه ای باصحاب دیوان فرستاد که قبول حمایل ایمپراطوری بی آن مجمع محترم کاری بیهوده است و در این وقت چون من ناگزیر بودم بدین عمل اقدام نمودم اما هنوز آن کار را ناقص دانم مگر آن که شما بدین معنی همداستان باشید.

چون رسول قاردین بروم آمد و این خبر پراکنده شد با این که قراولان خاصه از نخست با مقسمن متفق بودند و اصحاب ديوان را با طاعت او مجبور داشتند در این وقت از كثرت ناهمواری و بدهنجاری او دلشاد نبودند و با اصحاب دیوان گفتند که ما را سخن نیست ، آن چه بر قانون عدالت دانید معمول دارید .

اندك اندك اين سخنان گوشزد مقسمن شد و معلوم داشت که از جانب قاردین

ص: 311

رسول و نامه بروم رفته و اصحاب دیوان در نهان با او همداستان شده اند سخت بر آشفت و عزم کرد که ایشان را کیفر کند. از این سوی نیز اصحاب دیوان قصد قیصر بدانستند و بترسیدند لاجرم خواستند تا مردم را متفق کرده بر شورند و قیصر را از میان بردارند. پس جمله به کنیسه ای که آن را معبد کستار می گفتند در آمدند و انجمن شدند و از میانه مردی که او را سیلنث نام بود بسخن آمد و روی با اصحاب دیوان کرد و گفت : ای پدران هوشیار این دو قاردین که از جملهٔ مشاورین دولت بودند یکی پرا کانسل بود و آن دیگر نایب . او اينك اهالی مغرب برضای خویش یکی را بسلطنت برداشته اند و آن دیگر را ولیعهد کرده اند هم اکنون بر ما واجب است که مردم کرتج را و هر که اعانت ایشان کرده شکر فرستیم

از این روی که ما را از شر مقسمن کفایت کرده اند. چون سیلنث این سخن بگفت اهل مجلس از بیم مقسمن مضطرب شدند و همی بروی هم نگریستند . وی در گرباره بسخن آمد و گفت : ای بزرگان دیوان ، چرا بیم کردید و یکدیگر را دیدار می کنید؟ مقسمن دشمن اهالی جميع ممالک است هیچ مترسید که کردار او زود دستگیر او خواهد شد و قاردین بر او چیرگی خواهد یافت

مردم به سخنان وی قوی دل شدند و سلطنت قاردین را امضا فرمودند و گفتند مقسمن دشمن ملك و ملت است هر که او را مکافات کردار کند پاداش نیکو خواهد یافت و چون بفرمان مقسمن پیوسته دوازده هزار تن از قراولان خاصه در روم حاضر بودند اصحاب دیوان بیم کردند که مبادا آن جماعت به پشتوانی قیصر برخیزند و زیانی پیش آید ، لاجرم بانگ در انداختند که هر که با مقسمن از در خلاف برخیزد از دیوان روم زر و مال فراوان خواهد یافت و بدین سخن مرد مرا هواخواه قاردین نمودند. و این خبر چون بایتالیا رسید مردم ایتالیا نیز اقتفا بدولت روم نمودند

آن گاه اصحاب دیوان از میان جماعت کانسو لوسنتیار که عبارت از مدبرین امور مملکت باشد بیست تن اختیار کردند و هر يك از ایشان را محلی و منصبی داده روانه مملکت ایتالیا نمودند تا از اهالی آن اراضی لشگری ساز کرده راه عبود بر

ص: 312

مقسمن مسدود سازند تا از کنار رودخانه دین بشهر روم تاختن نکنند ، و بسوی حکام جميع ممالك نامه کردند که در خلاف قیصر یک جهت باشند . و مردم چنان از ظلم مقسمن آزرده خاطر بودند که جنگ او را بر خاموش نشستن فضیلت می نهادند .

اما از آن سوی چون قاردین در کرتج رایت ایمپراطوری برافراخت در حضرت او معروض افتاد که حاکم شهر مورتنيه که کپلنیث نام دارد با لشگری جرار از مكمن خویش بیرون تاخته بعضی از بلاد و امصار که در تحت فرمان قاردین بوده عرضه نهب و غارت داشته کردار او بر خاطر فاردین گرانی کرد و فرزند خود قاردین جوان را لشگری داده بجنگ او بیرون فرستاد و او طی مسافت كرده با دشمن ، نزديك شد و جنگ به پیوست ، بعد از کشش و کوشش بسیار کپلنیت ظفر جست و قاردین جوان در جنگ کشته شد. چون این خبر بقاردین پیر بردند و دانست فرزند او کشته شده گفت من این زندگانی را در سن شیخوخت بعد از پسر نخواهم و در سوگواری فرزند خود را بکشت . و مدت سلطنت این دو قاردین سی و شش روز بود .

بالجمله چون خبر بروم رسید که آن پدر و پسر هلاك شدند اصحاب ديوان سخت بترسیدند و در کنیسه سونکارد انجمن شدند تا چاره براندیشند و مدتی آن جمله خاموش نشستند . عاقبة الامر تراجن نامی که هم نسبت بخاندان تراجن می برد بسخن آمد و گفت از آن پیش که ما را با مقسمن خیانتی ظاهر شود با ظلم و تعدی او نتوانستیم زیست اکنون چون این خبر بدو رسد بی توانی لشگری ساز کرده بسوی ما تازد و جمله را عرضه هلاك سازد، اکنون باید منتظر شکنجه و عذاب نشست و اگر نه واجب باشد که لشگری فراهم کنیم و جملگی باتفاق از روم کوچ داده او را در میدان جنگ دریابیم و اگر دو قاردین هلاك شد لازم نیست که مردم روم قطع رجا فرمایند زیرا که در میان اصحاب دیوان مردم کار آزموده بسیارند که لایق قیصری باشند هم اکنون از میان این جماعت دو تن را بایست اختیار کرد: یکی از بهر جنگ مقسمن گماشت و آن دیگر را در دارالخلافه روم برای نظم امور رعیت گذاشت ، و باز سخن آغاز کرد و گفت : من آن دو تن را گزیده می دارم همانا یکی جز مقسمت نیست و آن دیگر

ص: 313

بلنیث باشد و این هر دو در خور پادشاهی و سزاوار قیصری اند، و باز گفت : ای پدران هوشیار ، اگر خواهید این دو تن را اختیار کنید و اگر نه دو تن دیگر گزیده دارید و آن جماعت چندان مضطرب بودند که اندیشه حسد و خیال عواقب امور نداشتند در حال بسلطنت آن دو تن اقرار دادند و زمام ملك بدست ایشان نهادند ، و هر دو تن نيك دانا و رأی زن بودند ، و هرگز با هم از در خلاف نرفتند ، و چون از بهر سلطنت مختار مردم روم گشتند در همان روز بر منبر بر آمدند تا آن خدایان را که بعقیدۀ خود حافظ روم می دانند ستایش کنند .

نامه ها در این هنگام خبر باهل شهر بردند که اصحاب دیوان از میان خود دو تن اختیار کردند و بسلطنت برداشتند و اينك در كنيسه چوبه تر (1) سلطنت ایشان را استوار می دارند مردم شهر از این خبر آشفته خاطر شدند و بر شوریدند و گرد کنیسه چوبه تر را احاطه کردند و بانگ برداشتند که نه آخر ما رعیت این شهریم و در اختیار کردن ایمپراطور نیز حقی داریم؟ چنان که اصحاب دیوان از میان خود دوتن گزیده داشتند ما نیز از آن خاندان دو قاردین یک تن اختيار كنيم و شريك دولت روم سازیم و لقب قیصری دهیم تا حق شناسی کرده باشیم زیرا که دو قاردین در راه دولت روم هلاک شدند اما بلنيث و مقسمت سخن عوام را وقعی ننهادند و با ابطال رجال و قراولان خاصه از کنیسه چوبه تر بیرون شدند که بسرای سلطنت روند و بر تخت ملکی جلوس فرمایند . مردم شهر چون این بدیدند بر سر راه ایشان آمده جنگ به پیوستند و بضرب سنگ و چوب دیگر باره آن جماعت را به کنیسه چوبه تر در بردند . ایشان چون دیدند کار بصعوبت افتاد و از آن غوغا فتنه بزرگ حادث خواهد شد جوانی سیزده ساله که نبیره قاردین اول و خواهر زاده قاردین جوان بود حاضر ساخته لقب قیصری دادند و خلعت ایمپراطوری در بر او کردند و او را قاردین سیم خوانده بمیان مردم فرستادند و مردم را از آن غوغا باز نشاندند و بی مانعی از کنیسه چوبه تر بیرون شده بسرای سلطنت در آمدند تا از بهر دفع مقسمن چاره ای

ص: 314


1- ژوپتر: بابای فارسی و کسر تاء: خدای خدایان نزد رومیان و یونانیان قدیم

اندیشند و نخست حکم دادند تا در معبر او بسوی روم و ایتالیا هر آبادی بود خراب کردند و هر خوردنی و علوفه که یافت می شد یا بسوختند و اگر نه بجای دیگر حمل و نقل فرمودند و هر جا قلعه محكم بود فوجی از سپاه بگذاشتند تا چون مقسمن بدانجانب شود از رفتح قلعه ها سرگردان بماند و نتواند بکار روم پرداخت . و از این روى اندك اندك اعداد کار او اختلالی یا بدو لشگریان او پراکنده شوند .

اما از آن سوی چون نخستین خبر جلوس دو قاردین به مقسمن رسید خوی او بگشت و صفت دیوانگان گرفت و چون جانوران درنده نزدیکان را همی زیان رسانید و هر که از حضور او کناره می جست هم او را طلب می داشت و بقتل می آورد ، و بعد از هلاک دو قاردین هم روزی چند بر نیامد که بعرض وی رسید که اصحاب دیوان متفق شده دو تن را بایمپراطوری اختیار کردند از این خبر زشتی خوی او زیاده شد و چون دیو آشفته شیر غضب کرده همی روز بشب برد و زمستان را در کنار رودخانه دنیوب توقف کرده اول بهار کوچ داد با لشگرهای خویش بر سر کوهسار جولین (1) آمد . و چون در اراضی ایتالیا نگریست هیچ آبادانی ندید و دانست که مردم روم معبر او را ویران ساخته اند در این وقت معلوم کرد که در قلعه کویله (2) از آذوقه و علوفه فراوان نهاده اند بجانب آن قلعه شتاب کرد و بکنار رودخانه ای که از حدراتك برخاسته بود رسید و چون آب رودخانه در آن ایام طغیان داشت عبور ممکن نبود ، لاجرم روزی چند بنشست و مهندسین حضرت فراهم شده خنبهای (3) بزرگ از چوب بساختند و بر رودخانه پلی بستند تا جمله لشگر عبور کرده بکنار قلعه کویله آمده لشگرگاه ساختند و از درختستان آن اراضی چوب ها قطع کرده منجنيق ها راست کردند و بمحاصره پرداختند. و اهل قلعه چون دانسته بودند که اگر بدست دشمن گرفتار شوند یک تن جان بسلامت نخواهد برد سخت مردانه بکوشیدند. و از آن سوی دو تن از جمله بیست تن نائبان دولت روم که یکی کرسپیت

ص: 315


1- بكسر لام و ياء و تشديد نون : قسمتی از بزرگ ترین رشته های کوهستانی اروپا (آلپ)
2- بفتح كاف و لام
3- بضم خاء و سكون نون و باء : طاق و صفه، خم

نام داشت و آن دیگر مانافلس نامیده میشد خود را با اندک سپاهی که با خویش داشتند بقلعه رسانیدند و مردم را قوی دل ساختند چندان که گاهی از قلعه بیرون می تاختند و با مقسمن جنگ در انداخته مردم او را هزیمت می کردند و آتش در منجنیق ها در می زدند و بدان عقیده بودند که بلنیت که خدای ایشانست خود از بهر بندگان خویش با قیصر مصاف خواهد داد

و از آن سوی چون خبر ترکتاز مقسمن و محاصره قلعه کویله بر رم رسید بلنيث وقاردین سیم از برای نظم شهر در روم توقف کردند و مقسمت را از برای دفع مقسمن بیرون فرستادند. و او بسرعت سحاب و ستاره بشهر رونه آمد و مردم قلعه را همی پیام داد و در جنگ مقسمن دلیر ساخت . اما در خاطر ترسناک بود که مبادا مقسمن بمردم قلعه ظفر جوید یا از کار محاصره دلتنگ شده ایشان را بحال خود گذار دو راه روم سپارد زیرا که می دانست با لشگر اطراف رین و دنیوب مقابله و مقاتله نتواند کرد و اگر لشگر جرمن و ایتالیا کرت نخست شکسته شوند دیگر نتوانند خودداری کرد ، اما از آن سوی مقسمن گرفتار کردار خویش بود و در لشگرگاه او بلای قحط و غلا افتاد و رنج و با نیز پدید گشت ، و چون اطراف ممالك هیچ کس بلشگرگاه او آمد و شد نمی نمود سپاهیان او دانستند که اصحاب دیوان اتفاق کرده اند و مقسمن هرگز بدان جماعت چیره نخواهد شد، لاجرم نخستین جمعی از لشکریان او که زن و فرزندان ایشان در نواحی البه که نزديك بروم است سكون داشتند بیم کردند که اصحاب دیوان آن جمله را عرضه نهب و غارت بدارند ، پس نیم شبی سر از خدمت بر تافته فرار کردند و پادشاه را بی قراول گذاشتند . و عموم لشگریان که از ظلم مقسمن رنجیده خاطر بودند چون این بدیدند فرصت را غنیمت شمرده بسرا پرده او در تاختند و او را با فرزندش پاره پاره ساختند و انولیس که امیر نظام قراولان بود هم بدست ایشان کشته شد . و لشگریان سر هر سه تن را بر سر نیزها کرده برافراختند تا مردم نظاره کنند . و قلعه گیان چون آن بدیدند شاد شدند و دروازه شهر را بگشودند و از خوردنی و آشامیدنی بازاری کرده آن قحط زدگان را سیر و سیراب کردند . و از پس او سلطنت روم مخصوص مقسمت و بلنیت گشت (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد)

ص: 316

و مدت پادشاهی مقسمن سیزده سال بود ، و او هشت پای طول و قامت داشت ، و هیچ کس را در آن زمان نیروی آن نبود و بمقدار او نتوانست خورد و آشامید و اندامی بس بزرگ و ناملایم داشت.

جلوس بهرام بن هرمز در مملکت ایران پنج هزار و هشت صد و هفده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

بهرام بن هرمز را شاهنده لقب بود ، و او را بزه کار نیز گفتندی چون بعد از پدر ملکی جای کرد و مملکت ایران را بنظم و نسق بداشت امرأ القیس که در این وقت ملك حیره بود بحضرت وی شتافت و او را بپادشاهی تهنیت گفت و تحیت فرستاد و منشور پادشاهی حیره را گرفته مراجعت فرمود و ایهم غسانی که پادشاهی شام داشت رسولی دانا اختیار کرده پیشکشی لایق بدرگاه او فرستاد و عرض عقیدت خویش را معاینه داشت پادشاه ایران نیز حکم داد تا حکومت شام او را باشد و فرستاده او را شادکام باز فرستاد آن گاه اعیان حضرت و اشراف مملکت را روزی در پیشگاه خویش انجمن ساخت و با ایشان خطاب کرد که ما آن خراج که از رعیت اخذ فرمائیم از بهر آنست که اگر روزی محتاج شوند هم بدیشان باز دهیم و آن لشگر که در حدود و ثغور ممالک باز داشته ایم هم از برای حفظ و حراست رعیت باشد و از خدای می خواهم که در بسط عدل و بث نصفت موفق باشم . صنادید قوم از کلمات پادشاه شاد شدند و بشکر گذاری پیشانی بر خاك نهادند . و او مدت سه سال و سه ماه بعدل و داد پادشاهی کرد و او اسب را نيك دوست داشتی و علم بیطره نیکو دانستی از سخنان اوست که فرماید « ركوب الفرس احب الى من ركوب عنق الفلك» و نيز از کلمات اوست که فرماید : « أيها الناس تواصلوا و توازرو و تعاطفوا و كونوا اخواناً مترادفين و اصحاباً متساعدين و تنكبوا (1) الحسد فانه يورث الهم و اجتنبوا البغى فانه يرجع الى نفسه» وهم او گوید : «لاسرور الامع الامن و لالذة الامع العافيه» و دارالملکش جند شاپور بود

ص: 317


1- دوری جستن و منحرف شدن

جلوس بهرام بن بهرام در مملکت ایران پنج هزار هشت صد و بیست سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

بهرام پسر به بهرام بن هرمز است چه پدر در ایام زندگانی نام خود بدو نهاد و او بعد از وفات پدر چهل روز ماتم گرفت و سوگواری پدر همی فرمود و تاج و نگین را خار مایه نگریست ؛ عاقبة الامر بزرگان حضرت بنزديك او شدند و او را بتخت دعوت کردند و مؤبد موبدان نیز یک هفته او را پند و موعظت گفت و در مرگ پدر صبوری فرمود تا بهرام را دل بجای آورد و بر تخت سلطنت جای داد

اما بهرام با این همه چون بر کرسی مملکت قرار گرفت آغاز جور و اعتساف کرد و مردم راهمه رنجه ساخت و اعاظم و اكابر را ذلیل و زبون آورد؛ چندان بدین گونه بود که کار بر مردم صعب شد و چون مردم عجم را رسم نبود که هرگز در حق پادشاه خود بد اندیشند و از بهر هلاکت او کمر بندند .

در این هنگام حکمای درگاه و دانشوران مملکت چاره اندیشیدند و کار بدان نهادند که یک روز هیچ کس از ملازمان حضرت نزد پادشاه حاضر نشود تا او در کار خويش فرو ماند و سخن مردم مشفق را بسمع رضا اصغا فرماید و آن روز معین؛ دربان و حاجب و خوانسالار (1) و دبیر وزیر و دیگر مردم جمله در خانه های خویش نشسته يك تن بدرگاه حاضر نشد؛ و چون بهرام از حرم سرای بدر شد هیچ کس را نیافت و چندان که از این سوی بدانسوی رفت یک تن را ندید که از او سئوالی فرماید؛ سخت ترسناك و متحير گشت و بر جای خویش فرو ماند

در این هنگام مؤبد موبدان از در در آمد و پادشاه را چنان که درخور او بود تحیت گفت و درود فرستاد بهرام شاد گشت و او را پیش خواند تا در کار خویش با او سخن کند مؤبد موبدان بر جای بایستاد و هیچ پاسخ نداد و بهرام گفت ورود و درود تو بر قانون چاکران عقیدت کیش بود و چون وقت سخن کردن و حکم نیوشیدن (2) رسید مخالفتی آغاز کردی

ص: 318


1- رئيس سفره و غذا
2- گوش دادن

در این هنگام مؤبد مؤبدان رخصت سخن کردن حاصل کرده و بعرض رسانید که مرا عجب همی آید که با این صورت زیبا که خدای تو را داده چرا سیرت زشت انباز (1) کرده و بندگان خدای را با افعال نکوهیده و کردار ناستوده چرا رنجه ساخته ای؟ زمانی دیر بر نیاید که اهالی جميع ممالك بر دفع تو يك جهت شوند و ترا از میان بردارند و لختی از قصه اسکندر و اردشیر و بهمن و اسفندیار بر وی خواند و قانون ایشان را در عدل و نصفت باز نمود چندان که بهرام از کرده پشیمان شد و پیمان داد که از آن پس، با مردم از در رفق و مدارا شود واقتفا (2) با پدران بر گذشته خود فرماید چون سخن بدینجا رسید بزرگان در گاه يك يك بحضرت آمدند و سخنان مؤبد را از بهر پادشاه تذکر نمودند و او را در آن پیمان که نهاده بود استوار کردند لاجرم دیگر باره کار سلطنت را رونق داد و چندان که زندگانی داشت در مملکت شام و حیره و ایران زمین تا سرحد پنجاب (3) بعدل و داد حکومت همی کرد و او را دو پسر بود که هم یکی را بهرام نام بود و آن دیگر را نرسی می گفتند و از پس او هر دو بس اعانت برخوردند (چنان که در جای خود مذکور شود) و مدت پادشاهی او سه سال بود و از سخنان اوست که فرموده (الدنيا فانية و الاموال عارية)

جلوس بهرام سیم در مملکت ایران پنج هزار و هشت صد و بیست و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

بهرام بن بهرام بعد از پدر بتخت ملك بر آمد و او را بهرام سیم گویند و لقب اوسکان شاه است از این روی که در زمان حکومت پدر حکومت سیستان داشت او را بدین لقب خواندندی چه سکان سیستان را گفتندی بالجمله چون بهرام سیم در تخت جای کرد کارگذاران سپاه و رعیت را حاضر کرده فرمود: پادشاهی خاص از برای ما است که پدر بر پدر پادشاه بوده ایم و اکنون که نوبت مرا افتاده اگر در مرگ تأخیری رود بدان

ص: 319


1- شریک
2- پیروی کردن
3- بضم پا: در شمال شبه جزیره هند که به دو قسمت شرقی و غربی قسمت می شود که در حدود 50 ملیون سکنه آن ها را مسلمان ها تشکیل می دهند

سرم که سپاهی و رعیت را بآسایش و آرامش بدارم و کار چنان کنم که از دور و نزديك مرا تحسین و درود فرستند.

چون سخن بدینجا رسید خرد و بزرگ روی بر خاك نهادند و او را شكر همی گفتند و چون کار بر بهرام قرار و قوام گرفت بر قانون پدران خود حکومت شام به ايهم الحارث باز گذاشت و امرء القیس را در حیره منشور ملکی بداد و آن گاه عزم کرد که ممالك شرقی روم را فرو گیرد و جمعی از لشگریان را برای تسخیر انطاکیه مأمور ساخت امرءالقیس نیز با مردم خود بسپاه بهرام پیوسته بممالك مثاپاتميه آمدند و آن حدود را بگرفتند و هر قلعه که در آن اراضی بود مسخر کردند و اموال و انقال ايشان را بنهب و غارت بر گرفتند چون این خبر بقاردین که در این هنگام قیصر روم بود رسید با لشگر خود بسوی انطاکیه شتافت و لشگر ایران را دفع کرد (چنان که در قصه قاردین مذکور خواهد شد) و مدت سلطنت بهرام سیم در ایران نه سال بود.

جلوس پوپینس در مملکت ایتالیا و روم پنج هزار و هشت صد و سی سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

پوپینس که هم او را مقسمت گویند؛ مردی درشت خوی و دلیر بود و چندگاه که در لشگر سپهداری داشت، در اراضی سرمشیه (1) و جرمن جنگ های صعب افکند و در بیشتر ظفر جست و روزگاری که در شهر روم نایب الحکومه بود هم کار بعدل و نصفت کرد اما بلنيث، بزرگ نسب و شریف حسب بود و شعر نیکو می گفت و مردی ملائم و نرم سخن بود و این هر دو تن از جمله کنسلان (2) بودند و از آن بیست تن شمرده می شدند که نایب دیوان روم بودند و در این وقت ، مقسمت شصت ساله و بلنیث هفتاد ساله بود .

بالجمله چون مقسمن(چنان که مذکور شد) مقتول گشت و مردم قلعه کویله در وازه را گشوده لشگر او را آب و نان دادند آن جماعت اقرار بسلطنت مقسمت و بلنيث کردند و از پس روزی چند مقسمت نیز مراجعت کرده بروم آمد بلنیث و قاردین سیم و جميع مردم روم باستقبال او بیرون شدند و قربانی ها پیش کشیدند و ایمپراطور را بشهر

ص: 320


1- سارماتی (لاروس)
2- قسولان

در آورده جشن طرب ساز کردند و آن لهو و لعب طراز دادند که در روم کس چنان ندیده ،بود و آن هر دو ایمپراطور را پدر مملکت و خلیفه دولت نام نهادند و ایشان بر خراج که مقسمن در مملکت افزوده بود بکاستند با این همه قراولان بسلطنت ایشان شاد نبودند چه آن زمان که مقسمن کشته شد و مقسمت خود را بمیان عساکر رسانید لشگر از راه ضرورت اقرار بسلطنت او کردند و مقسمت نیز با ایشان خطاب کرد که آن همه گناه که شما را بود بهمین رنج که در قتل مقسمن بردید معفو داشتم؛ و از این پس شما را از هیچ گونه الطاف و اشفاق محروم نخواهم گذاشت و تا ایشان را نيك مطمئن کند در حق آن جماعت احسانی فراوان فرمود و کفاره گناه ایشان را قربانی بسیار نمود و جمله را رخصت داد تا بخانه های خویش شدند و با این همه احسان ایشان از سلطنت وی هراسان بودند چنان که آن هنگام که مقسمت و بلنیث و قارئین سیم وارد روم می شدند جمعی از قراولان ملتزم ركاب ایشان بودند و چون کسی درود و تحسین بایمپراطورها فرستادی آن جماعت رنجیده خاطر شدندی و این معنی را در خاطر مستور می داشتند تا آن زمان که مقسمت برای نظم ممالک از روم بیرون شد و بلنیت برای رتق و فتق امور رعیت بماند از قضا روزی دو تن از قراولان خاصه بدون رخصت بمجلس مشاوره اصحاب دیوان در آمدند و عظمت ایشان را فرو گذاشته بسوی محراب فتح و نصرت قدم می زدند اصحاب دیوان چنان فهم کردند که آن دو تن کیدی اندیشیده اند و چون میان اصحاب دیوان و قراولان همیشه خصومتی و بینونتی بود هرگز بزرگان مشورت خانه بی سلاح جنگ نبودند در این وقت که از آن دو تن این کردار نا هنجار با دید آمد قلیکنت و مسنیت که از جمله وزراء بودند برخاستند و خنجرهای خود را کشیده هر دو تن را پاره پاره کردند واز مشورت خانه بیرون شده باعامۀ ناس :گفتند که این قراولان از دوستان مقسمن می باشند و دفع ایشان واجبست. از این سخن چندکس از قراولان که حاضر بودند بلشگر گاه خویش گریختند و مردم شهر شوریده برفتند و قلعه ایشان را بمحاصره انداختند و روزی چند کار بمقاتله و مقابله می رفت ، عاقبة الامر مردم شهر مجرای آب را از اطراف قلعهٔ قراولان مسدود ساختند و کار برایشان صعب افتاد. آن جماعت چون دیدند در قلعه

ص: 321

خواهند رسید یک باره دل از جان بر گرفتند و با شمشیرهای آخته (1) بیرون تاختند و مردانه کوشیده مردم شهر را بشکستند و از دنبال ایشان بمیان شهر آمده جمعی کثیر را بقتل آوردند چنان که خون از کوچه های شهر روان شد و چند خانه را بسوختند. چون بلنیث از این حال آگاه شد خود از سرای سلطانی بیرون شده بمیان شهر آمد و بزحمت تمام آن غوغا را باز نشاند و مردم را بارامگاه خویش فرستاد. خویش فرستاد .

اما قراولان از ایمپراطور رنجیده خاطر بودند در این وقت خصمی ایشان با اصحاب دیوان افزون گشت و خود همی رأی زدند که اصحاب دیوان بدآن سرند که رسم ایمپراطوری را از میان برگیرند و دیگر باره دولت جمهوریه را برقرار کنند و این که دو ایمپراطور از بهر مملکت اختیار کردند هم برای آن بود که کار سلطنت را ضعیف کنند تا عاقبت دولت جمهوریه قوت گیرد، و اکنون صواب آنست که ما فرصتی بدست کرده این هر دو ایمپراطور را از میان بر گیریم و پادشاهی برضای خاطر خویش نصب کنیم ، و این اندیشه در ضمیر قراولان پوشیده بود تا آن هنگام که مقسمت از سفر باز آمده و نایره حقد و حسد در میان او و بلنیث افروخته شد و آن خصمی نهائی سبب ضعف قوت ایشان گشت چه مردم نيز هر يك طريق عقيدت با یکی از ایشان پیمودند و در آن هنگام ، ایام بازیچه ای کپتالین پیش آمد و روزی چنان افتاد که مردم ، سرای پادشاهی را خالی گذاشته از بهر تماشا بیرون شدند و ملازمان حضرت جمیعاً در هنگامهٔ بازیچه ای کپتالین حاضر گشتند . قراولان خاصه که انتظار چنین روز می بردند چون از این حال آگهی یافتند بی توانی با سلاح جنگ بدار الاماره شتافتند و مقسمت و بلنیث را گرفته از جامه عریان ساختند و کشان کشان همی از میان کوی و بازار ببردند که ایشان را محبوس کرده بشكنجه و عذاب هلاك کنند و در میان راه اندیشه کردند که مبادا عساکر جرمن که در دارالخلافه حاضرند از در خلاف برخیزند و ایشان را نجات دهند ، پس بزخم های کاری هر دو تن را بکشتند و پادشاهی از ایشان بقاردین انتقال یافت (چنان که مذکور می شود) و مدت سلطنت این دو ایمپراطور سه سال بود

ص: 322


1- کشیده

جلوس گردیان در مملکت روم و ایتالیا پنج هزار و هشت صد و سی سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

چون قراولان خاصه مقسمت و بلنیث را از میان برداشتند کردیان که هم او را قاردین سیم گویند از برای سلطنت اختیار کردند و او از پیش لقب قیصری داشت (چنان که مرقوم افتاد).

بالجمله قراولان او را برداشته بلشگرگاه خویش بردند و او را عزيز و مكرم نام نهاده حمایل ایمپراطوری از برش بیاویختند چون این خبر باصحاب دیوان رسید با این که هر پادشاه که قراولان اختیار می کردند ناپسند خاطر ایشان بود از بهر آن که خونریزی نشود و کار سلطنت روم بملوك طوایف منتهی نشود بپادشاهی قاردین اقرار دادند؛ و او تاکنون نوزده سال داشت و از رموز مملکت بیخبر بود، لاجرم كار ملك را بکفایت خواجه سرایان مادر خویش گذاشت و آن جماعت از عهد سلطنت القبالس (1) بكثرت ظلم و تعدی معروف بودند و در این وقت که کار گذار دولت قاردین گشتند هیچ کس را بحضرت او راه نمی گذاشتند تا مبادا او خود از کار آگاه شود و مناصب بزرگ دولت را بمردم پست پایه و دون همت می فروختند روزی چند کار بدین گونه رفت آن گاه قاردین دختر معلم خود را که مسیو نام داشت بزنی بگرفت و وزارت خویش و حکومت قراولان خاصه را بدو مفوض داشت مسیو با این که زندگانی خود را بکار شعر و حکمت گذاشته بود هم امور دولت را بنظم و نسق توانست کرد پس قاردین ناستوده کاری خواجه سرایان را بدو نوشت و او دست تصرف جمله را از کار کوتاه ساخت، در این وقت خبر بقاردین آوردند که بهرام سیم که آن هنگام سلطنت ایران داشت لشگر بممالك مثايا تميه فرستاده و آن اراضی را فرو گرفته اینك؛ مردم انطاکیه از بیم او هیچ شب آسایش ندارند قاردین چون این بشنید لشگر بخواند و با سپاهی ساز کرده از روم بیرون شد و مسیو در حال حکم داد تا در هر منزل از بهر لشگریان آزوغه و علوفه مهیا کردند تا برای ایشان جای سخن نباشد، و چون خبر ورود قاردین بانطاكيه و ممالك شرقی روم پراكنده

ص: 323


1- الاكابال (آلبر ماله )

شد سپاهیان و سرهنگان بهرام سیم بر هر شهر و دیه که مسخر کرده بودند تهی کرده بیرون شدند و از سواحل رود فرات باز پس نشسته بکنار شط آمدند از این حال قاردین سخت شاد شد و مژده این فتح بروم فرستاد و مسیو را در آن نامه نیز بستود و بی زحمت ستیز و آویز مراجعت بروم فرمود؛ و روزی چند بر نیامد که برنج اسهال از جهان بگذشت و سلطنت بر قلب (چنان که مذکور می شود) قرار گرفت و مدت پادشاهی قاردین یک صد روز بود .

جلوس قلب در مملکت روم و ایتالیا پنج هزار و هشت صد و سی سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

صواب چنان نمود که در آغاز قصه قلب و سلطنت او قبایل سرمشیه و جرمن و اراضی ایشان را شناخته آریم که در طی حکایت احوال ایشان مجهول نماند

معلوم باد که قبایل سرمشیه (1) بازن و فرزند و گله و رمه در سواحل دریای خزر تا حوالی دستوله که از اراضی مملکت روس است سکون داشتند و از حدود ایران تا قریب جر من هر روز از جانی بجائی کوچ می دادند اما مملکت جرمن از سوی غربی با راضی فرانسه منتهی شود و رودخانه رین در میانۀ سرحد این دو مملکت باشد و از جانب جنوب اراضی الرین (2) پیوندد و میانجی این دو مملکت رودخانه دنیویست و مملکت جرمن را از طرف اراضی دنیه و حنقری (3) کوهساری که آن را کرپنین (4) می نامیدند و بسبب خصومتی که میان اهالی مملکت جرمن و مردم سرمشیه بود راه مراوده از آن حدود مسدود بود و هیچ کس بدانجانب عبور نداشت از این روی حدود شرقی جرمن معلوم نگشت و هوای جرمن در آن ایام چنان سرد بود که لشگریان ممالک شرقی گاهی که آهنگ روم می نمودند و از رودخانه دین و دنیوب عبور می کردند آن رودخانه ها چنان

ص: 324


1- سارماتى (لاروس)
2- ايليرين بكسر اول و فتح یای دوم (لاروس، بالکان): از قسمت های کوهستانی بالکان
3- داسی (آلبر ماله ) هنگری بضم ها: مجارستان
4- كارپات (لاروس ) سلسله کوهستانی اروپای مرکزی

از یخ افسرده بود که جمیع سواره و پیاده و عرادهای (1) گران را بی بیم و باك از زبر یخ می گذرانیدند و گاو کوهی که در زمستان بر سر کوهسار سبز برق و اراضی آپ لندو سربیه (2) میان برف بآسایش می زیست در اراضی جنوب بحر بالتك (3) نتوانستی زیست و در این ایام هوای جر من بدانگونه سرد نشود اما مردم آن مملکت از اولاد اسکناز پسر حومر بن یافث بن نوح اند که سالی چند پس از طوفان بدان اراضی شتافتند و مردم آن مملکت سخت بلند بالا و قوی جثه و زور آزمای بودند و خانه های ایشان دور از هم در علف زارها پراکنده بود و خانه ها را خرد و مختصر می کردند و در زمستان های سخت جامه ایشان از پوست جانوران درنده بود و بعضی پوست خز و سمور می پوشیدند و زن های ایشان خود کرباس های خشن بافته جامه می کردند و اموال آن جماعت جز گاو و گوسفند نبود و جز گندم و جوزراعت نمی کردند و رسم نمی دانستند و از معادن آگهی نداشتند و زحمت رمه بانی و شبانی و خدمت زن و فرزند خود را بمردم پیر و اسیر می گذاشتند و خود بخوردن و خفتن مشغول بودند و روزگار بشکار و شراب می گذاشتند و شراب از گندم و جو می ساختند و چندان در خوردن خمر زیاده طلبی می کردند که بیش تر وقت فرش بساط ایشان بخون دوستان آلوده بود و یکدیگر را بقتل می آوردند و در باختن قمار جدی تمام داشتند و گذاشتن دین قمار را از همه چیز فرض تر می شمردند؛ و چون اشیاء خودر اتمام می باختند بنفس خود گرو می نهادند و اگر می باختند آن دیگر بربستن و کشتن و فروختن قادر بود و در میان ایشان زر و سیم داد و ستد نمی شد چه بدست نداشتند و نزد آن جماعت ،زنا کردن گناه کبیره شمرده می شد و زناکار را کیفر می کردند و جرم مفسد و فتنه انگیز را عفو نمی داشتند و هر تن یک زن زیاده بحباله نکاح در نمی آورد جز بزرگان ایشان که برای کثرت قبايل ، زنان متعدد می داشتند و از آن جماعت دو کرور مرد جنگی توانست فراهم

ص: 325


1- بفتح عين و تشدید راء: آلت جنگی معروف
2- سربی بكسر سین و سکون راء: از کشورهای جنوبی اروپا و منضمات جمهوری های یوگوسلاوی
3- بالتيك : دریای واقع در شمال پولونیا و آلمان

شد و اگر خود باهم خلاف نجستی هیچ دولت برایشان غلبه نیافتی چنان که قیاصره روم بیشتر وقت در میان ایشان مقاتله افکندند تا خود آسوده باشند و از کثرت خلاف مملکت خود را چهل و دو بهره کرده بودند و باز از غایت زشت خوئی در هر قسم خصومتی جداگانه بود و حدود مملكت خویش را همیشه خراب داشتند تالشگر بیگانه بدانجا عبور نتوان کرد.

و عقیده بیشتر از آن مردم بر تناسخ بود و چنان می دانستند که از پس مرگ به بهشت خواهند شد و پرستش آفتاب و ماه و آتش و خاك مي كردند و اعظم قربانی و فدیه ایشان در محراب عبادت ذبح کردن پسران و دختران خویش بود و کنیس های ایشان در جاهای تنگ و تاريك بود و رهبانان بر آن جماعت چنان وا می نمودند که آن تاریکی مظهر سطوت خدای جنگ است و اطاعت رهبانان را فرض می شمردند و از میان خود جمعی را اختیار کرده کونسل نام نهاده بودند و امور اتفاقیه را برای و رویت ایشان می گذاشتند، و هر جوان که از اهل آن مملکت بود چون بحد رشد و بلوغ می رسید او را بمجلس دیوان مشاورین حاضر می کردند و يك نيزه و يك سپر او را خلعت می دادند و می گفتند : وی یکی از افراد شایسته نظام سپاهیانست و وقت ضرورت حاضر خواهد بود.

ص: 326

لاجرم همگروه بجنگ در می آمدند و همچنان زنان ایشان از غیرت عصمت جنگ می انداختند تا بدست دشمن اسیر نشوند و مردانه می کوشیدند و اگر خصم را غالب می دیدند در حال فرزندان خود را می کشتند و از پس ایشان خود را هلاک می کردند ؛ و چون کسی از میدان جنگ می گریخت با سلاح خود را ریخته امان می طلبید، دیگر او را در مجلس دین و دنیا راه نمی دادند . و چون ایام جنگ بنهایت می شد دیگر اطاعت کس نمی کردند و آن سپهسالار که برگزیده بودند معزول می نمودند.

و فيصل امور با اهل کونسل بود و رئیس کونسل از اقران خود اندك برتری داشت چنان که از دولت روم گاهی او را سلطان لقب می کردند . و چون آن جماعت را با لشگر بیگانه جنگ نبود گروه گروه شده خود با هم مصاف می دادند و گاهی از برای آن که مردم از جنگ جوش باز ایستند ، رهبانان تدبیری می اندیشیدند و آن چنان بود که در شهر مكلنبرق (1) و بلده پامرنیه (2) شکلی نامعلوم را در پرده درشتی می نهفتند و در میان کالسکه نهاده چند سر گاو ماده بدان می بستند تا آن کالسکه را می کشید و چنان می دانستند که خدای جنگ در میان کالسکه است و چندان که خدای جنگ در گردش بود هیچ کس با کسی از در خلاف نمی شد و خصومتی و مصافی بادید نمی آمد تا آن که خدای جنگ را در جزیره روجن (3) جای می دادند دیگر باره مردم از در مقابله و مقاتله بیرون می شدند و اگرچه مردم جرمن این رسم جنگ و نظام سپاه را از مردم روم آموخته بودند اما بیشتر وقت با رومیان بر می شوریدند چنان که سولث بعد از هلاك نرواز دولت روم سر برتافت و بمملکت فرانسه رفته شهر تروز و بلده لنقرز را مسخر کرد و عاقبت کارگذاران روم با او مصالحه افکندند ، و همچنین در عهد مرکث انطاننث (4) (که ذکر حالش مرقوم شد) کوددری و مر کامنی از میان جرمن برخاسته و با قیصر عصیان و طغیان ورزیدند

ص: 327


1- بكسر ميم و سكون كاف و كسر لام و سكون نون و فتح با (ح)
2- پامیر (لاورس) قسمت کوهستانی آسیای مرکزی آسیا (روسیه ، افغانستان)
3- روجا (لاروس) از جزائر آلمان
4- مان ركث آنطنس (آلبر ماله)

و مردم جرمن اطاعت ایشان کردند عاقبت انطاننث لشگر کشیده ایشان را مقهور ساخت و گروهی عظیم ، از آن جماعت را به انگلستان فرستاد که گروگانی باشند و در آن مملکت از جمله لشگریان شمرده شوند.

بالجمله اهالی جرمن را در هر قبیله اسمی معین نتوان نهاد چه ایشان هر روز بمکانی در می شدند و بنام آن مکان لقب می یافتند و مردم فرنگستان جدید بیشتر از بیشه های جرمن بیرون شده اند و از آن جماعت می باشند و اکنون از اراضی دنمرك (1) و ناردی (2) و سودن (3) و فين لند (4) و لوانیه و پروشه و پولند (5) که از اراضی جرمن باشد معدن های نیکو بادید آمده چنان که از سودن آهن یافته اند و از برنده يك نقره بدست کرده اند و در زمان قدیم هیچ کس از این معادن نشان نداشت .

اکنون بر سر قصه آمدیم ، معلوم باد که قلب نسب با مردم عرب داشت و در آغاز کار بدزدی و راهزنی روزگار می برد و بسیار زور آور و توانا بود و چون در حضرت قاردین ملازمت یافت هر روز حیلتی جداگانه کرد و محلی رفیع یافت و قاردین را در چشم مردم ه می خوار ساخت چنان که وقتی در لشگرگاه او بلای قحط و غلا افتاد فلب این حادثه را بر قاردین بست و چنان وانمود که سبب این حادثه ویست . و این معنی در خاطرها رسم بود تا آن زمان که قاردین در محلی که رود فرات با رودخانه ابارث در هم افتد از جهان بگذشت و اعیان دولت لوحی بر آورده و قبایح اعمال قاردین را بر آن رسم کردند و در مدفن او نصب نمودند یا تذکره از بهر او باشد و قلب را بسلطنت برداشتند و روزی چند بر نیامد که از جمیع عساکر از بهر سلطنت قلب رضانامه آمد و کار ایمپراطوری بر وی استقرار یافت و آهنگ روم کرد و همی خواست که در نزد مردم ستوده فعال باشد و آن خیانت که نسبت با ولی نعمت

ص: 328


1- دانمارك: از کشورهای اروپا واقع در شمال آلمان
2- ظاهراً نروژ مقصود باشد
3- ظاهراً مقصود سوئد باشد که یکی از کشورهای شمال شرقی اروپا می باشد
4- فنلاند ( بفرانسه) (فنلاند با نگلیسی) مملکت جمهوری واقع در شمال شرقی اروپا
5- ظاهراً ( پولنی) باشد و آن یکی از جمهوری های کنونی اروپای مرکزی که محدود است به آلمان و لتونی و استونی و جزء آلمان نیست چنان که در لاروس ذکر شده است

خود بظهور رسانیده از نظر ها محو کند. بازیچه ای که آن را اغسطس اختراع کرده بود و کلادیس (1) و دامیشن و سورس نیز آن کار می کردند طراز کرد و آن بازیچه را سکیولرلیم می گفتند و بازیچه سخت عجب بود و غلام و کنیز و مردم غریب رخصت نداشتند که از تماشای آن بازیچه حاضر شوند و در آن بازیچه بیست تن از دختران دوشیزه با بیست تن از پسران نيکو منظر دست یکدیگر را گرفته با نغمه های دلکش سلامتی و امنیت از خدایان خویش می طلبیدند و در انجمن چراغ بسیار می افروختند و مردم مشغول تماشا و طرب شده از کار دولت یاد نمی کردند .

و قلب بدینگونه چندین ضیافت کرد و مردم را بتماشا بازداشت و خود را در نظرها چنان نمود که مانند اغسطس و حددین است اما زمانی دیر از روزگار او بر نیامد که عساکر اراضی مسیه بروی بشوریدند و مرنیث را که یکی از سرهنگان خود بود بسلطنت برداشتند قلب از شنیدن این سخن اندیشناک شد و بیم کرد که مبادا جميع ممانك اين روش گیرند و سلطنت او ضایع شود لاجرم اصحاب دیوان را انجمن کرده این راز با ایشان در میان نهاد آن جماعت چون بسلطنت قلب شاد نبودند ساعتی هیچ سخن نگفتند ، عاقبة الامر یکی از اصحاب دیوان که دسیث نام داشت از میانه سر بر کشید و گفت : هیچ بیم نیست از کردار هیچ بیم نیست از کردار مردم مسیه

چه ایشان مردمی بی خردانند و این کارنا سنجیده کرده اند و هر کار که از روی حصافت و دوراندیشی نباشد زود زوال پذیرد ، از قضا نیز چنان افتاد که مردم مسیه بر سر مرنيث مخالفت آغازیدند و در هم افتاده از یکدیگر همی بکشتند و در میانه مرتیث نیز مقتول گشت .

چون این خبر به قلب رسید سخن دسیث را در کارها استوار داشت و او را بزرگ شمرده عساکر مسیه را بدو سپرد و گفت امیر نظام آن لشگر جز تو نتواند بود اکنون برخاسته بمیان ایشان عبور کن و کار آن جماعت را بنظم و نسق بدار دسیث (2) چون می دانست بمیان آن مردم آشوب طلب شدن مورث حادثه خواهد بود نخست از قبول این خدمت انکار فرمود و قیصر

ص: 329


1- گذشت صحیح آن ها سابقاً
2- صحیح آن (دسیوس بکسر دال ) می باشد

از وی نپذیرفت . ناچار دسیث از حضرت فلب رخصت یافته بمیان مردم مسیه آمد و آن جماعت در مجلس اول او را گرفتند و گفتند: هم اکنون حمایل ایمپراطوری بیاویز و اگر نه ترا هلاك خواهیم ساخت دسیث از بیم جان حمایل ایمپراطوری آویخته و با لشگری ساز کرده باراضی ایتالیا آمد و در نهانی با قلب ، نامه فرستاد که من از بیم جان حمایل ایمپراطوری آویختم و آن گاه که توانم بسلامت بیرون شد حمایل را فرو نهاده رعیت خواهم گشت ، اما چون باراضی ایتالیا آمد با لشگری موافق دریغ داشت که دست از آن عظمت بدارد همی خواست تا پادشاه شود .

بالجمله چون قلب آگاه شد که لشگر دشمن بارض ایتالیا رسیده ناچار ساز سپاه کرده بسوی ایتالیا کوچ داد و همه جا طی مسافت کرده در برابر دسیث صف راست کرد و جنگ در انداخت بعد از کشش و کوشش بسیار با این که سپاه فلپ زیاده بود شکسته شد و خود از میان میدان گریخته بقلعه و رانه که یکی از قلعه های ایتالیا بود در آمد مردم دسیث از قفای او شتافته او را در قلعه ورانه بیافتند و بقتل آوردند و چون خبر قتل او بروم رسید قراولان خاصه تیغ برآوردند و جمیع اولاد و احفاد و دوستان او را بکشتند و از پس او سلطنت با دسیث افتاد (چنان که مرقوم خواهد شد) و مدت پادشاهی قلب پنج سال بود .

جلوس نرسی بن بهرام در مملکت ایران پنج هزار و هشت صد سی و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

نرسی پسر بهرام دوم و برادر بهرام سیم است و لقب او نخجیر گانست چون بعد از پدر بتخت سلطنت جای کرد اعیان و اشراف مملکت را در پیشگاه حضرت حاضر ساخت و با ایشان فرمود که شکر نعمت سلطنت را جز بزبان عدل و نصفت نتوان گذاشت و قواعد پادشاهی راجز بقوانین داد خواهی نتوان مرصوص (1) داشت، بر ماست که چندان که رعیت و لشگری را حکومت کنیم جز بر طریق مروت و حفاوت نرویم .

مردم چون سخنان پادشاه را اصغا فرمودند پیشانی بر خاك نهادند و او را تحیت

ص: 330


1- محكم

و درود فرستادند . آن گاه نرسی حکام و عمالی که از قبل بهرام در اطراف و اکناف مملکت حکومت داشت طلب فرمود و از حال هر يك بازپرسی بسزا نمود و هر کرا ظالم و متعدی دانست عمل از او بستد و عادلی کار آگاه بجای او نصب کرد . اما در کار سلطنت شام و حیره اقتفا به پدران خویش فرمود و همچنان پادشاهی شام را به ایهم بن الحارث بگذاشت و منشور سلطنت حیره را از بهر امرء القیس بفرستاد و مردم نژاده (1) بزرگ اصل را نیکو می داشت و در حق ایشان احسان فراوان می فرمود.

بالجمله نرسی در زمان خویش با این که بلهو و لعب رغبت تمام داشت هرگز از پی عیش و طرب نشد و با وضيع و شریف از در فتوت و مروت بود و مردم در زمان او بآسایش و آرامش نیستند و چون روزگارش قریب بانجام رسید فرزند ارشد و اکبر خود هرمز را طلب داشته بدست خویش تاج سلطنت بر سر او گذاشت و از جهان بگذشت و مدت سلطنت نرسی هفت سال (2) بود از سخنان اوست «الجود افضل الذخر و القناعة افضل الغنى و المودة افضل القرابة». و گويد : «ايها الناس اقبلوا على منافعكم و صونوا احسانكم بصيانة اعراضكم و تخلقوا باخلاق ربکم» همانا این کلمات را خطبه کرد و چون پادشاهی یافت بمردم برخواند .

ظهور آدن در مملکت جرمن پنج هزار و هشت صد و سی و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

آدن مردی سحر پيشه و حيلت گر بود و از ممالك خارجه روم از مردم شرقی سفلی بود و در اطراف خلیج می اوتس سكون داشت و جمعی از مردم آن اراضی فرمان بردار او بودند ، و چون کار شرقی سفلی بسبب عساکر ایران پریشان گشت آدن قبیله خویش را کوچ داده باراضی جرمن رفت و در بلده سودن قرار گرفت و مرد مرا شیفته و فریفته نیرنگ های خود کرده دینی و شریعتی تازه آورد و دین خود را رواج همی داد و قانون وی در دین آن بود که در شهر اپسال که یکی از امصار بزرگ مردم سودن است بفرموده آدن

ص: 331


1- بكسر و فتح نون اصيل
2- طبری گوید 9 سال سلطنت کرد

کنیسه ای معتبر بر آوردند و قبیلۂ قاص (که عنقریب ذکر حالشان مرقوم خواهد شد) با آن زر که از جنگ ها بدست کرده بودند آن کنیسه را باز را ندودند و صورت خدای جنگ و خدای توالد و تناسل و خدای رعد و برق را در آن جا رسم کرده و به بت پرستیدن مشغول بودند و هر نه سال یک روز عید بزرگ می کردند و از هر جنس جانور نه سر بدست کرده در آن کنیسه قربانی می کردند و از آدمیان نیز نه تن در آن جا حاضر کرده ذبح می فرمودند ، و تنهای خون آلوده آن جمله را به نخلستانی که با آن کنیسه اتصال داشت می بردند و از درختان می آویختند و آن را نخلستان مقدسه می نامیدند.

بالجمله چون آدن دین خود را رواج داد و سالخورده گشته دانست مرگش نزدیکست روزی که جمیع بزرگان قبیله قاص در حضرت او حاضر بودند خنجری برکشید و نه جای از تن خود در از خم منکر برد و هنگام مردن بآواز حزین همی گفت که بسرای خدای جنگ سفر می کنم تا در آن جای دلکش خوش بر آسایم و مهمان پهلوانان جلادت شعار امت خود بوده باشم.

جلوس دسیث در مملکت روم پنج هزار و هشت صد و سی و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

در ذیل قصۀ دسیث واجب افتاد که قبیله قاص را بشناسیم.

همانا لختی از احوال مردم اراضی جرمن و حدود آن مملکت مرقوم گشت و چون اهل جرمن از نشیمن خود کوچ داده بدیگر جای می شدند و سکونت اختیار می کردند قاص لقب می یافتند و نیز بلقب های دیگر نامیده می شدند و اصل قبیله قاص از اراضی سکندنویه (1) است از یک سوی بحر بالتك (2) و در آن اراضی سه شهر عظیم بادید شد که اول سودن (3) نام یافت و آن دوم دنمرك (4) نامیده شد و سیم را ناردی (5) نام بود و این مردم در اواخر دولت دو انطانین زورق های بزرگ ، ساخته در بحر می افکندند

ص: 332


1- سکاندیناوى بسكون سين مشتمل بر سوئد دانمارك و نروژ
2- بالتيك
3- سوئد مقصود است بقرينة بندر كار لسكرنا
4- دانمارک
5- نروژ مراد است

و با پارو می راندند و بدین گونه از سودن بیرون شده از بندر کر لسكرون (1) بگذشتند و بندرهای ولایات پامرنیه و پروشه (2) را در نوشتند (3) و یک صد میل راه پیموده بکنار رودخانه دستوله مسکن گرفتند و چون مدتی بگذشت این امصار آبادان شد : (اول) تارن : (دوم) النبق (سيم) كاننز برق (چهارم) دنترك.

و قبیله وندال که از اصل هم از طایفه قاص باشند در کنار رودخانه او در و سواحل بحر و ولایات با مرتیه و مکلنبرق جای داشتند و با مردم قاص یکروش و خوی داشتند.

اما قبیله قاصسه قبیله نامور داشتند:

(اول) استراقاص (دوم) و زقاص (سیم) جبيدي ، ووندال را نیز سه طایفه بزرگ بود (اول) هر ولی (دوم) بر قندین (سیم) ولا مبدز و این قبایل هر جا سکون می کردند باسم آن مکان از هم شناخته می شدند.

بالجمله مردم قاص تا زمان دولت انطاننت در مملکت پروشه جای داشتند و در زمان سورس بر سر ولایت دیشه (4) تاختن بردند که از ممالك خارجه روم است و چون مدتی بر این بگذشت از دریای بالتك ببحر قرادنکز در آمدند و بسبب بلای طاعون یا از بهر قتل و غارت ، هر روز از جایی بجائی سفر می کردند و سلاح جنگ ایشان ، يك سير و یکشمشیر کوتاه بود و هر که رئیس آن جماعت بود اطاعت او را واجب می شمردند چنان که وقتی مردی که آمله نام داشت گفت : من از فرزندان خداهای قاص باشم و این سخن را بر آن جماعت استوار داشت ، لاجرم جمله اطاعت او را واجب شمردند و آمله ایشان را کوچ داده بکنار رودخانه ريبك آورد و آن رودخانه از رود بارسین جدا می شود و ممالك پولند و روس می گذرد ، بالجمله ایشان راه رودخانه را گرفته همی راه سپار شدند و قبیلهٔ بسطرنی که در شمال کوهستان کرپنسین (5) جای داشتند و طایفه وندی

ص: 333


1- کار لسكرنا بسكون لام و سين و كاف و ضم راء از بنادر سوئد کنونی
2- پامیر بکسر میم و یا
3- طی کردند
4- (داسی لاروس)
5- گذشت صحیح آن

که در میان قبیله بسطرنی و اراضی فینلند (1) می زیستند مطیع قبیله قاص گشتند و این دو طایفه نیز از اهل جرمن و طایفه سر مشین (2) اند و مردم سر مشین سه قبیله بزرگ دارند (اول) بعاز جبز (دوم) الینی (سیم) را قزالنی گویند و ایشان در سواحل قراد نکز در کنار رود با سین جای داشتند و فرق میان اهل جرمن و مردم سر مشین آن بود که یک طایفه جامه بس کوتاه و تنگ می پوشیدند و زیاده از يك زن بحباله نکاح در نمی آوردند و سپاه سواره داشتند و با لغت تيونك سخن می کردند و آن دیگر جامۀ فراخ بلند در بر می کرد و زنان متعدد در خانه می داشت و سپاه پیاده آراسته می کرد و بزبان سکلادین سخن می گفت.

مع القصه نخستین قبیلهٔ قاص دانستند که یوکرین (3) ولایت عظیمی است و در آن اراضی رودخانه های بزرگ جاری و از بهر زراعت شایسته بود ، پس بدان اراضی شتافتند و با قبایل سسین مصاف داده ایشان را بشکستند و در یوکرین مسکن کردند و در روزگار سلطنت قلب از میان مملکت دیشه عبور کرده از رودخانه نستر (4) و دنیوب بگذشتند و طمع در ملک روم در بستند و بعضی از اراضی روم را در هم نوشته بمملکت مستیه در آمدند و در آن جا ایمپراطور، طراجن (5) بیادگار خواهر خود شهری نهاده بود که آن را مرشانا پالس می نامیدند، عساکر قاص آن شهر را مسخر نمود و اعیان آن بلده از بیم جان و مال از در ضراعت و مسكنت بنزديك بزرگان قاص رفتند و زر و سیمی معین کردند که بدیشان دهند تا آن جماعت دست از قتل و غارت باز داشته بمسكن خویش مراجعت کنند ایشان نیز از بیم آن که مبادا از جانب قلب لشگری بسوی آن بلده تاختن کند و کار صعب شود بدین سخن رضا دادند و آن زر و سیم را گرفته مراجعت نمودند . اکنون بر سر داستان رویم آن گاه که قلب را ( چنان که مذکور شد ) روز بنهایت رسید اصحاب دیوان روم و جميع اهالی مملکت بسلطنت دسیث

ص: 334


1- فینلاند
2- سارماتی
3- يوكرن بضم يا و سكون كاف و كسر راء (لاروس) يا اوكرانيا (المنجد) قسمت جنوبی جلگه روسیه مشتمل بر ارسا و کیف و خارکف و غیره و آن یکی از 16 دولت جمهوری اشتراکی روسیه بشمار می رود
4- دنیستر بکسر دال و يا و سكون سين و تا
5- تراجان

اقرار دادند و او را بر تخت قیصری جای فرمودند و روزی چند از جلوس او نرفته بود که بعرض وی رسانیدند که قبیله قاص در کنار رودخانه دین و دنیوب دیگر باره آغاز شورش و جنبش کرده اند و هوای تسخیر روم نموده اند و از دنبال این خبر نیز آگهی رسید که آن جماعت مردی که نیوه نام دارد بپادشاهی برداشته اند و اينك نيوه با هفتاد هزار لشكر جرار که از مردم جرمن و سر مشه اند از رود دنیوب عبور کرده نکا پالس را که هم از بناهای طراجن است بمحاصره انداخته اند.

دسیٍ از این خبر دهشت انگیز در خشم شد و لشگری عظیم ساز داده از روم بیرون شد و بشتاب تمام بکنار رودخانه چترس آمد كه نزديك به نكاپالس بود مردم قاص چون خبر ورود دسیث را بشنیدند از کنار آن بلده کوچ داده بر سر قلعه قلیالث آمدند که از بناهای فیلقوس پدر اسکندر بود و از امصار مملکت ثریث شمرده می شد و مردم قاص را ازین کوچ دادن غرض آن بود که شهری به از نکاپالس را بمحاصره اندازند ، اما دسیث چون این خبر بشنید هم از دنبال ایشان بتاخت و از آن سوی چون نیوه آگاه شد که قیصر از قفای او در ترکتاز است ، ابطال رجال خویش را فراهم کرده ناگاه روی برتافت و بر سر سپاه روم تاختن آورد ، وقتی برسید که عساکر روم بی خبر از دشمن در بیابانی لشگرگاه کرده آسوده غنوده بودند . پس نیوه بادل قوی فرمان داد تا مردمش جنگ در انداختند و جمعی كثير از سپاه روم را عرضه هلاك ساختند

دسیث با هزار زحمت بقیة السیف را برداشته از آن حربگاه بگریخت و چون لشگر قاص از کار قیصر بپرداخت دیگر باره بر سر قلعهٔ قلبالث آمد و روزی چند بیش نکشید که بغلبه و یورش آن بلده را مسخر ساختند و صد هزار مرد و زن بقتل آوردند و جمعی کثیر را اسیر کردند در این وقت پریحث ، برادر قلب که در آن شهر جای داشت از بیم شاهان جان ، پناه از نیوه و لشگر قاص جست و بسلامت بزیست

اما از آن سوی آن مدت که عساکر قاص ، مشغول محاصره قلپالث بودند دسیث فرصتی بدست کرده دیگر باره بروم آمد و لشگری بر آورد و عزم کرد که راه عبور دشمن را از چارسوی فرو بندد و بجانب لشکر قاص طی مسافت می کرد، و چون قبایل کرپی

ص: 335

و بعضی از مردم جرمن آشفتگی اراضی ایتالیا و شکستن قیصر را شنیده بودند از بهر تهب و غارت بهر سوی در ترکتاز می شدند ، لاجرم در چند موضع بی آگهی با لشگر دسیث باز خوردند و قیصر حکم داد تا جمله را بقتل آوردند و جمعی از لشگریان را در معابر و شعب (1) جبل بازداشت تا این گونه مردم را از عبور باز دارند و لشگر قاص را نیز بمساكن خود باز شدن نگذارند ، و قلعه های سواحل رود دنیوب را نیز آبادان ساخت و مرمت کرد. آن گاه خواست تا روی دل ها را با خود کند منشوری باصحاب دیوان روم فرستاد که یک تن را گزیده دارید که منصب سنشاری (2) را بدو تفویض فرمائیم برای آن که میان ما ورعیت حکم کنند باشد تا هر گز رعایا را ظلمی نرسد، چون این نامه باصحاب دیوان رسید و لرین را که در میان عساکر روم بحصافت رای و ذکاوت خاطر معروف بود شایسته این مقام دانستند و صورت حال را معروض حضرت قیصر داشتند ، پس دسیث منشور این منصب به ولرین داد و اعیان و اشراف لشگر را انجمن کرده در میان آن جماعت روی به ولرین کرد و فرمود شاد بادی که اصحاب دیوان ترا شایسته این منصب دانستند اکنون بر تست که اشراف روم را بعظمت قدیم برسانی و رعیت را رعایت فرمائی و لشگریان را بر طریق اقتصاد بداری و احکام شریعت را نفاذ بخشی و هر کرا نالایق دانی بمیان اصحاب دیوان نگذاری ، همانا حكم تو بر كافة خلق و جميع ممالك جاريست جز برخليفه دين که کار قربانی با اوست و دختران باکره که در کنیسه اعتکاف دارند و چندتن از کدخدایان و پرفکت شهر اگر چه این مردم از باز پرس و غضب تو محفوظ اند ، اما واجب است که در نزد تو نرم گردن و فروتن باشند .

پس کار ولرین بالا گرفت و همزانوی ایمپراطور گشت ، اما از آن سوی ، قبیلۂ قاص وقتی آگهی یافتند جميع شوارع و طرق را بر خود مسدود دیدند و از هر بلده و قلعه که بر سر راه داشتند چون سئوال کردند دانستند که لشگری از قیصر برای حرب مهیا است سخت بترسيدند و خواستند تا از آن مهلکه جان بدر برند ، پس چند تن رسول اختیار کرده بحضرت قیصر فرستادند و از وی خواستار شدند که راه یابند تا بمملکت خویش

ص: 336


1- دره
2- سناتور بكسر اول عضو مجلس اعیان و نظارت در کار رئیس جمهور

مراجعت کنند بشرط آن که هر اسیر و مال که در مملکت ایتالیا بدست کرده اند باز گذارند چون فرستادگان نیوه پیام او را بگذاشتند دسیث در جواب فرمود که از پس آن که مردم قاص ، يك نيمۀ ایتالیا را خراب کردند و خلقی عظیم را بقتل آوردند بدین کلمات حیلت آمیز روی نجات نخواهند دید و فرستادگان را خوار کرده از پیش براند.

قبایل قاص چون دیدند از هیچ روی راه سلامت بادید نیست ناچار دل بر مرگ نهادند و از بهر جنگ آماده شدند و هر دو لشگر آهنگ یکدیگر کرده در کنار شهر (فاروم تر برانی) با هم دوچار شدند و مردم قاص لشگر خود را بر سه صف کرده از پس خلابی (1) که در آن اراضی بود بایستادند و جنگ پیوسته شد و از هر جانب تیرباران کردند نخستین فرزند ایمپراطور با خدنگی دلدوز جان بداد . دسیث چون آن بدید بیم کرد که مبادا دل لشگریان ضعیف شود و هزیمت شوند خود اسب برجهاند و از پیش روی صف بگشت و با مردم خود همی گفت از یک تن مرد لشگری که کشته شد باك مدارید و مردانه بکوشید . همانا فرزند من ، مانند یکی از شما بود از کم شدن یک تن چه نقصان خواهد رفت از این سخنان دل مردم قوی شد و مردانه بجنگ در آمدند و سخت بکوشیدند و يك صف از مردم قاص را بشکستند، و گروهی از میمنه بتاختند و صف دوم قاص را که بر کنار خلاب بود هزیمت کردند و هزیمت شدگان بدان صف پیوستند که از پس خلاب ایستاده بودند . در این وقت لشگر روم يورش برده بيك ناگاه در آن خلاب در آمدند و در افتادند و چون سلاح جنگ ایشان نیز گران بود چندان که جنبش کردند بخلاب بیشتر اندر شدند و مردم قاص که قوی جثه و بلند قامت بودند بدان گلزارها در آمده با آن نیزه ای بلند که در دست داشتند بقتل رومیان پرداختند و یک تن از مردم روم را بجا نگذاشتند و در میانه دسیث نیز کشته شد و کس ندانست جسد او بکجا افتاد شد در این وقت پنجاه ساله بود و مدت پادشاهی او پنج سال بود و اصحاب کهف در سال سیم سلطنت او خفته (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد) و دسیث باشد که او را دقیانوس خوانند.

ص: 337


1- بر وزن سراب زمین گلناك كه پای آدمی و چار پا در آن ماند

جلوس هرمز بن نرسی در مملکت ایران پنج هزار و هشت صد و چهل سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

هرمز پسر نرسی است و پدر، او را در زمان حیات خود ، ولی عهد ساخت (چنان که مذکور گشت) و لقب او کوه بر است و آن مدت که پدرش زندگانی داشت سخت متکبر و متنمر بود و بدرشتی طبع و خشونت خاطر اشتهار داشت چندان که مردم از حدت خلق و سورت خوی او هراسناك بودند، اما چون نرسی در گذشت و او مالك تاج و لوا گشت روزی بر زبر تخت جای کرد و جمیع بزرگان در گاه و قواد سپاه را پیش خواست و روی بجانب ایشان کرده فرمود : از این ،پیش حکومت این مملکت ، نرسی داشت و بازگشت هر زشت و زیبا بسوی او بود از خلق نکوهیده و خوی ناستوده من ضرری عاید کس نمی گشت ، اکنون که کار مرا افتاد آن خوی بگردانیدم و با مردم جز از در مهر و حفاوت و عدل و نصفت نخواهم رفت .

چون آن جماعت این سخن از پادشاه بشنیدند یک باره از در شکر گذاری پیشانی بر خاك نهادند و چندان سر برنداشتند که هرمز کس فرستاده ایشان را از خاك برگرفت آن گاه ابواب عدل و داد بر روی جهانیان بگشاد و هر خراب که در مملکت بود آباد کرد و هر ویرانه که دانست بعمارت آن بکوشید و چنان کریم طبع و سخی نهاد بود که خاك ، بازر، و حجر با گوهر در چشمش یک سان می نمود.

سلاطین اطراف چون خبر جلوس و آثار فضائلش بشنیدند هر کس بحضرت او رسولی فرستاد و درودی گفت

بالجمله چون کار سلطنت بر هرمز استوار گشت بعرض وی رسید که حاکم کابل را دختری بخانه اندر است که فرشته با لطافت دیدارش شرمسار باشد و آفتاب با فروغ رخسارش در تاب شود و چندان از جمال دیدار و حسن آثارش بگفتند که دل هرمز هوای او گرفت و بحاکم کابل نامه کرد که آن دختر دوشیزه که در سرای داری بشرط زنی نزد ما گسیل فرمای حاکم کابل بر حسب فرمان آن حلی و زیور که لایق بود در بر دختر کرده و او را بحضرت هرمز فرستاد و پادشاه چون در او نگریست از آن چه شنیده بود افزون یافت و مهرش در خاطر او پنجه زد ، پس حجله فراز کرده خواست تا با او هم آغوش

ص: 338

شود دختر سر از فرمان او بدر کرد و چندان که شاه کنار او جست او کناره فرمود روزگاری بر این گذشت و پادشاه از معشوقه کامروا نگشت عاقبت آن خشم که همعنان سلطنت است از نهاد هرمز برتافت و کس نزد وزیر خویش فرستاد و پیام داد که آن کس را که سر بفرمان شاه فرو ندارد و بر طغیان و عصیان خویش پاینده باشد کیفر چه باید کرد؟ فرستاده ،هرمز چون وزیر را بسرای خویش نیافت پیام شاه را با پسر او گذاشت و او در جواب عرض کرد که هر که سر از فرمان شاه برتابد قتلش واجب باشد . این سخن چون بهرمز رسید از غایت غضب بفرمود تا آن دختر را بقتل آوردند . و روز دیگر چون دیدار او بخاطر آورد از کرده پشیمان گشت و همی بر فوت او دریغ و افسوس خورد و اندک اندک همی در خشم شد که چرا پسر وزیر فتوای خون او داد تا آن که روزی از وزیر پرسش نمود که هر که با پادشاه طغیان ورزد مکافات او چیست؟ وزیر عرض کرد که سزای آن قتلست اگر زن و کودک نباشد یا دیوانه نبود. دیگر باره هرمز پرسید که آن کس که بر خون بی گناهی فتوی راند پاداش چه باید برد؟ وزیر عرض کرد که هم جزای او جز قتل نتواند بود .

در این وقت هرمز فرمود تا پسر وزیر را از حلق آویخته بردار کردند و حکم داد تا او را فرود نیاورند و چون آن دار در معبر وزیر واقع بود چند تن بگماشت که سخنان او را حین عبور از پای دار بعرض رسانند.

اما چون وزیر بدان مقام رسید سر بر آورد و روی با پسر کرد و گفت : ای فرزند خون ترا از آن کس نتوانم جست که در دنیا و عقبی غلبه او راست ، اما در دنیا از این روی که پادشاه است، و در عقبی نیز چیزی بر او نیست زیرا که سخن حق او خواهد داشت چون این کلمات بعرض هرمز رسید فرمود تا پسر او را از دار فرود کرده بخاک سپردند و مدت سلطنت هرمز هفت سال و پنج ماه بود . (1)

ص: 339


1- غیر از داستان خواستگاری دختر و قتل او در طبری و مروج الذهب و شاهنامه موجود است ولی مدت سلطنت او را کتاب اخیر 9 سال نوشته است.

ظهور اصحاب کهف پنج هزار و هشت صد و چهل و یک سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

از این پیش در خاتمه قصه حواریون مرقوم افتاد که پطرس و سولس مدتی در مملکت روم مردم را بدین عیسی را دعوت کردند و بیست و پنج سال بعد از رفع آن حضرت بدست ایمبراطور (1) نرو شهید شدند و همچنین در زمان سلطنت دامیشن (2) روزگاری یوحنا در آن مرز و بوم روز گذاشت و مردم را براه حق بداشت ، لاجرم جمعی از مردم روم بر آئین عیسی علیه السلام بودند اما مذهب خویش را پوشیده می داشتند و اگر عقیده ایشان بر قياصرة روم معلوم می گشت عرضه دمار و هلاک می گشتند

چون نوبت سلطنت و حکومت به دسیث رسید که هم او را دقیوس (3) و دقيانوس خوانند (چنان که شرح حالش مذکور شد ) نیز بر سنت سلاطین سلف ، دشمن مسلمانان بود و هر کس از پیروان عیسی علیه السلام را بدست می آورد مقتول می ساخت : در زمان اوشش تن از بزرگ زادگادن مملکت ، و اعیان دولت ، با حضرت عیسی علیه السلام ایمان آوردند و از این جا است که خدای، با پیغمبر خویش فرماید .

﴿ نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ نَبَأَهُمْ بِالْحَقِّ إِنَّهُمْ فِتْيَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْناهُمْ هُدىً ﴾ (4)

و نام ایشان چنین بود: (اول) ملیخا که هم او را تملیخا گویند و این لفظ بمعنی مرگ دیده است .

(دوم) : مکسلمینا و این لفظ بمعنی بزرگست و رئیس آن جماعت وی بود .

(سیم) : مرطونس و این لفظ بمعنی قوت دهنده است

(چهارم) تیبونس و این لفظ بمعنی شفادهنده است (پنجم) : سارینوس که هم او را مارینوس گویند و این لفظ بمعنی عزت دهنده است (ششم) ابسان و این لفظ بمعنی نیکو

ص: 340


1- نرن
2- دميسن بضم دال و فتح دال
3- در اسم پادشاه زمان اصحاب کهف و اسامی ایشان در زمان وقوع این حادثه و محل آن در تواریخ و تفاسیر اختلاف زیاد موجود است و ما از ذکر موارد اختلاف ، برای چندان فائده بر آن مترتب نمی شود خودداری کردیم
4- الكهف آیه 13

نگارنده است و او را ذوانوانس و ذو نویس نیز گویند.

بالجمله ایشان چون مردم نژاده و بزرگ زاده بودند آن شرط که در نهفتن دین واجب بودی رعایت نکردند تا این راز مکشوف افتاد و بعرض دسيث رسيد كه اينك ملازمان درگاه راه خلاص سپرده اند و طریق عیسویان گرفته اند. قیصر از این سخن در غضب شد و ایشان را طلب کرد، پس عوانان (1) برفتند و جمله را در حضرت حاضر ساختند و دسیث روی با ایشان کرده فرمود: ای بندگان حق ناشناس شما را چه افتاد که آئین پدران خویش را گذاشته پیرو عیسویان شدید؟ هم اکنون یا به کنیسه در شوید و خدایان خویش را سجده کنید و اگر نه شما را زنده نخواهم گذاشت و با تیغ ، سر از تن بر خواهم داشت ، خداوند قادر و غالب ، دل ایشان را قوی کرد چنان که خود فرماید :

﴿وَرَبَطْنَا عَلَىٰ قُلُوبِهِمْ﴾ (2)

و در برابر قیصر صف برنده بایستادند و از او هیچ بیم نکردند ،

﴿فَقالُوا رَبَّنَا رَبُّ السَّمواتِ وَالْأَرْضِ لَن نَدْعُو مِنْ دُونِهِ الهَا﴾ (3)

پس گفتند : ای پادشاه ما هرگز سجده اوثان و اصنام نکنیم و بتان را خدای نشمریم همانا خدای ما خالق آسمان ها و زمین ها است و جز او را خدای نخواهیم خواند

﴿هٰؤُلَاءِ قَوْمُنَا اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً لَوْلَا يَأْتُونَ عَلَيْهِمْ بِسُلْطَانٍ ﴾ (4)

این جماعت رومیان که بفرمان تو جز خدای آفریدگار گرفته اند اگر حجتی روشن دارند ظاهر کنند .

دسیث از سخنان ایشان در خشم شد و خواست بی توانی آن جماعت را از زندگانی باز نشاند و هم در خاطر آورد که این مردم از فرزندان اصحاب دیوان و بزرگان مشورت خانه اند مبادا در قتل ایشان فتنه حادث شود، پس متولی بتکده را که قاضی شریعت ایشان بود طلب کرد و در قتل آن جماعت با وی مشاورت فرمود تا اگر او حکمی کند در قتل ایشان حجتی باشد قاضی نیز چون نهانی با عیسی علیه السلام ایمان داشت مرگ آن جوان مردان را بتأخير

ص: 341


1- پاسبان
2- الكهف آية 14
3- الكهف آية 14
4- الكهف آية 15

افکنده و گفت اگر ایشان را بقتل آری دور نیست که خاطر اصحاب دیوان رنجه شود و روزی آید که این کرده پشیمانی آرد صواب آنست که مهلتی گذاری و پسران ایشان را بر گماری تا به پند و اندرز این بی خردان را باز بدین خود آرند .

این سخن پسند خاطر دسیث افتاد و فرمود تا علامت های نظام لشگر بلکه هر حلی و زیور که با ایشان بود بگرفتند و آن جماعت را بدست پدران داد و سه روزه مهلت نهاد و گفت چون از پس سه روز با دین نخستین نباشند و ستایش اصنام نکنند یک تن را زنده نگذارم پس آن جماعت از حضرت قیصر مراجعت کرده از بهر مشاوره انجمن شدند از میانه مکسلمینا که رئیس آن جمع بود گفت :

﴿وَ إذِ اعْتَرَ لَتُمُوهُمْ وَ مَا يَعْبُدُونَ الَّا الله ﴾ (1)

چون شما کناره جستید از این قوم و یک سو شدید از خدای ایشان هرگز قیصر از این خصمی فرود نخواهد شد و عاقبت بر قتل ما فرمان خواهد داد ، بهتر آنست که پیش از آن که در بند و بالا در آئیم از این بلد بیرون شویم و بگوشه ای در گریزیم جمله باوی همداستان شدند و هر يك بخانه خود شده از مال پدر چیزی برگرفتند تا از بهر زاد فرو نمانند آن گاه باتفاق ، از شهر روم بیرون شدند و باطراف کوه و بیابان گریزان بودند ، ناگاه در میان راه بمرد گوسفند چرانی باز خوردند و او کنسطیطوس نام داشت که بمعنی تاج شاهی دهنده باشد و هم او را کشفوطط و کشفيطط خوانده اند .

بالجمله مرد شبان چون آن جماعت را دهشت زده در راه و بی راه دید دانست که ایشان جز گریختگان نباشند ، پس قدم پیش گذاشت و گفت : از کجا می رسید گمانم آنست که از حضرت قیصر فرار کرده اید . ایشان گفتند : ما هرگز بکذب سخن نگفته ایم همانا از دست ظلم قیصر بیرون شده ایم. گفت: چرا ؟ و از بهر چه ؟ ایشان صورت حال را مکشوف داشتند . کنسطیطوس گفت: سخن شما مرا پسندیده افتاد اگر فرمائید من نیز دین شما را گیرم و با شما موافقت کنم و این گوسفندان را بخداوندش (2) فرستم . ایشان سخن وی را پذیرفتند و ایمان بدو عرضه کردند، و مرد شبان دین حق گرفت و گوسفندان

ص: 342


1- الكهف آية 16
2- صاحب

برفیق خود گذاشته از قفای ایشان روان شد و او را سگی بود که قطمیر نام داشت که بمعنی شکار کننده است آن سگ نیز دنبال صاحب خویش گرفت آن جماعت بترسیدند که چون در جایی پنهان شوند دشمنان از بانگ سگ بدیشان را ه جویند و خواستند تا آن سگ را از خود دور کنند . کنسطیطوس سنگی بر گرفت و بجانب سگ پرانید در این وقت آن سگ بسخن آمد و گفت : چرا مرا می رانید که من خدای را پیش از شما شناخته ام پس ایشان از کرده پشیمان شدند و بمصاحبت سگ رضا دادند و راه بیابان پیش گرفته همی خواستند تا خود را بگوشه ای مخفی سازند. مرد شبان گفت: این کوه که در برابر ما است بتاخلوس (1) نام دارد و در آن کوه غاری بس عریض است که آن را (جیرم) خوانند و آن جائی بس تیره و سهمناک است که هرگز هیچ آفریده بدانجا نشود جز این که هنگام باران و سرما گاهی من گوسفندان خود را بدانجا برم ، اگر خواهید بدانجا پنهان شویم ایشان با وی همداستان شدند و روی بدان غار نهادند چنان که حق جل و علا فرماید : ﴿إِذْ أَوَى الْفِتْيَةُ إِلَى الْكَهْفِ فَقالُوا رَبَّنا آتِنا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَ هَيِّئْ لَنا مِنْ أَمْرِنا رَشَداً ﴾ (2) چون بغار در آمدند گفتند : پروردگارا الها ما را از نزديك خود بخششی کن و رحمتی فرست و آماده کن از برای ما در این کار که افتاده ایم راه رشد و نجاتی ﴿ فَضَرَبْنَا عَلَىٰ آذَانِهِمْ فِي الْكَهْفِ سِنِينَ عَدَدًا.﴾ (3) خدای می فرماید : سال های بسیار نگذاشتیم گوش ایشان شنوا باشند یعنی آن جماعت را بخواب افکندیم چه آن زمان که بغار در رفتند ایشان را خواب درر بود و قطمیر نیز چنان که رسم سگان است در آستانه غار سرخویش بر زبر (4) دست ها نهاده بخفت كما قال الله تعالى: ﴿وَ كَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَيْهِ بِالْوَصِيدِ ﴾ (5) و چشم های ایشان باز بود چنان که پنداشتی بیدارند و خدای فرشته ایران گماشت که هر روز عاشورا ایشان را از این پهلو بدان پهلو خوابانید تا زمین جسد ایشان را فاسد نکند هم حق فرمايد: ﴿وَ تَحْسَبُهُمْ أَيْقَاظًا وَ هُمْ رُقُودٌ ۚ وَ نُقَلِّبُهُمْ ذَاتَ الْيَمِينِ وَ ذَاتَ الشِّمَالِ﴾ (6)

ص: 343


1- نيجلوس (تفسير منهج )
2- الكهف 10
3- الكهف 11
4- بالا
5- الكهف 18
6- الكهف 18

و راه آن غار يسوى بنات النعش (1) فراز بود از این روی آفتاب وقت طلوع و غروب از دو سوی غار می تافت و آن جماعت در فضای آن غار فتاده بودند چنان که خدای فرماید : ﴿وَ تَرَى الشَّمْسَ إِذا طَلَعَتْ تَتَزاوَرُ عَنْ كَهْفِهِمْ ذاتَ الْيَمِينِ وَ إِذا غَرَبَتْ تَقْرِضُهُمْ ذاتَ الشِّمالِ وَ هُمْ فِي فَجْوَةٍ مِنْهُ ﴾ (2)

و چنان خفته بودند که هیچ کس را از بیم توانائی دیدار ایشان نبود چنان که خدای با عموم بندگان خود خطاب کندو گوید :

﴿ لَوِ اِطَّلَعْتَ عَلَیْهِمْ لَوَلَّیْتَ مِنْهُمْ فِراراً وَ لَمُلِئْتَ مِنْهُمْ رُعْباً﴾ (3)

بالجمله روز دیگر بعرض دقیانوس رسید که عیسویان هر شش تن ، از شهر فرار کرده اند قیصر در خشم شد و ایشان را از پدران طلب کرد ایشان عرض کردند که ما را از گریختن این بی خردان جنایتی نیست چه در خان های ما هر چه از اشیاء نفیسه بوده بر گرفته اند و برفته اند . قیصر جمعی را بطلب ایشان بیرون فرستاد و یک ماه در کوه و بیابان بشتافتند و کسی را نیافتند . و آن جماعت سی صد و نه سال در آن غار خفته بودند و این با قدرت یزدانی صعب نباشد چنان که هم خدای بدین اشارت کند و فرماید :

﴿أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْكَهْفِ وَ الرَّقِيمِ كانُوا مِنْ آياتِنا عَجَباً ﴾ (4)

و ایشان را اصحاب کهف گفتند از این که در غار خفتند و اصحاب رقیم نامیدند از بهر آن که ایمپراطور (سطایانس) شرح حال ایشان را در لوحی رقم کرده بیاویخت چه در زمان او بیدار شدند و ما قصه ایمپراطور سطایانس و بیداری اصحاب کهف و خاتمه کار آن جماعت را در جای خود مرقوم خواهیم داشت انشاء الله تعالى . (5)

جلوس کال لس در مملکت روم و ایتالیا پنج هزار و هشت صد و چهل و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

بعد از قتل دسیث (چنان که مرقوم شد) لشگر روم چندان ضعیف دل و نژند (6) حال

ص: 344


1- بنات النعش بر هفت ستاره ای که آن ها را هفت برادران گویند: بنات النعش کبری و صغری و ستاره جدی که علامت قطب شمال است از جمله هفت ستاره بنات النعش صفرى است پس در غار روی این حساب بطرف شمال بوده است
2- الكهف 17
3- الكهف 18
4- الكهف 9
5- منهج الصادقين سوره کهف
6- بكسر اول و فتح و دوم و فتح اول هم آمده است فرو مانده و افسرده

بودند که در کار سلطنت سخن نتوانستند کرد ، لاجرم زمام اختیار بکف کفایت اصحاب دیوان افتاد و آن جماعت نظر بحقوق دسیث پسر دیگر وی که از جنگ زنده مانده حاستلین نام داشت لقب ایمپراطوری دادند و بسلطنت برداشتند و او چون جوان بود و كار ملك نتوانست بسزا کرد کال لس نامی را که یکی از اعاظم اصحاب دیوان بود و هم او را قالت گویند ، نایب مناب او ساختند .

بالجمله چون ایمپراطور بر تخت سلطنت جای کرد و از بیم سپاه قاص که در برابر بودند خاطری آشفته داشت ناچار چندین رسول دانا اختیار کرده بلشگرگاه ایشان فرستاد و خواستار شد که آن جماعت کار بر مصالحه گذارند و بسوی مساکن خود کوچ دهند و دیگر هوای تسخیر ممالك روم نکنند و ایمپراطور در ازای این شرایط ، هر سال زری معین بدیشان فرستد و از اشیاء خوردنی و دیگر چیزها نیز حملی گران با رسولان بلشگرگاه قاص فرستاد . مردم قاص نیز بدین سخن رضا دادند و عزم مراجعت کردند و هر امیر و مال که دستگیر کرده بودند هم با خود ببردند و این از برای دولت روم نلمه (1) بزرگ بود چه رسم قیاصره آن بود که چون از سلاطین اطراف جهان بحضرت ایشان مال کثیر می رفت و پیشکش های فراوان مشهود می افتاد در ازای آن يك كرسى شیر ماهی یا يك جامه که نسيج آن مخمل بود يا یك آهن پاره که بشکلی ساخته بودند می فرستادند و سلاطین بدین مایه فخر می کردند اکنون که قالت در معنی خراجی بر خویش نهاد که هر سال بمردم قاص فرستد از بهر دولت روم عادی بزرگ بود و اعیان و اشراف مملکت از این معنی رنجیده خاطر شدند و روزی چند بر نیامد که طاعونی عظیم در شهر روم روی نمود و حاستلینت نیز در میانه بدان داهیه در گذشت و سلطنت روم مخصوص قالت گشت و خصمی مردم با او زیاده شد چه معایب دولت روم را بی شراکت دیگری از وی می دانستند بالجمله چون یک سال برین بر گذشت و لشگر قاص از جای خود جنبش نکرد مردم روم بدانستند که آن جماعت بسبب آن مصالحه که افتاده دیگر جنبش نخواهد کرد ، پس یک باره دل بر قمع و قلع قالت نهادند و همه روز ادوات ضعف او را فراهم می کردند و چون

ص: 345


1- شکست

خبر ضعف قالت در اطراف ممالك مشهور شد يك قبيله ديگر از اراضی جرمن بجنبیدند و مصالحه اقوام خویش را معتبر نداشته بسواحل دنیوب در آمدند و دست بقتل و هیچ غارت گشودند و چون قالث را آن توانایی نبود که با ایشان مصاف دهد لاجرم بجای خود بنشست و ولرین (1) را که منصب سنثاری داشت (چنان که مرقوم شد) مأمور فرمود که بیرون شده بعضی از لشگر جرمن را که اطاعت کنند با سپاه فرانس بحضرت آرد تا دفع دشمن تواند کرد و ولرین نیز از پی این مهم بیرون شد.

اما از آن سوی چون این خبر دهشت انگیز به امیلینث که سر حد دار ولایت پنانیه و مسیه (2) بود رسید آتش غیرت در دلش تافته شد و عساكر متفرقه روم را از هر طرف طلب کرده قوی دل ساخت و لشگر بزرگ فراهم کرد و ناگاه بر سر آن جماعت تاخته تیغ در ایشان نهاد ، و از يمين و شمال مرد همی کشت و بخاك افكند چندان که آن گروه هزیمت شدند و از دنبال ایشان بتاخت تا جمله را از رودخانه دنیوب بدانسوی کرد و اموال و اثقال ایشان را برگرفته بر لشگر خود بخش فرمود . در این وقت آن زر معین که ایمپراطور از بهر مردم قاص بحكم مصالحه روان داشته بود با لشگرگاه امیلینث بازخورد و او بفرمود تا آن مال را بمردم قاص نبرند و آن جمله را نیز مأخوذ داشته بر لشگر خود قسمت كرد لشگریان چون این بذل و کفایت از وی مشاهدت کردند او را بسلطنت برداشتند و حمایل ایمپراطوری از برش بیاویختند او نیز هوای سلطنت کرده در حال همان لشگر را برداشته عزم تسخیر روم فرمود چون این خبر بقالث رسید ناچار هر لشگر که از اطراف روم توانست فراهم کرد و بعزم مقاتله و مدافعه از روم بیرون شد و طی مسافت کرده در بیابان سپالتو (3) با دشمن دوچار شد و از دو سوی لشگر گاه کردند در این وقت سپاه قالث کردار زشت و نارسائی رأی او را در کار سلطنت بخاطر آوردند و جلادت طبع وجود طبیعی امیلینث را نیز اندیشه کرده بيك ناگاه بر قالث بشوریدند و بسراپرده او تاختن برده او را با فرزند جوانش بقتل آوردند و اموالش را بنهب و غارت بر گرفتند

ص: 346


1- والرين بكسر لام و فتح یا (آلبر ماله)
2- پاننی بضم اون
3- سپالا تو بسكون سين و ضم تا واقع در ایتالیا.

و بحضرت امیلینث شتافته بدو پیوستند و او این معنی را فوزی عظیم شمرده نامه چند با صحاب دیوان نوشت و پیام داد که برداشتن سلطان برای ورویت شما منوط است ، من از برای نام پست شده دولت روم این رنج بردم و قالث را که مردی نابهنجار بود از میان برداشتم و هم اکنون از آن نام سپهسالاری که داشتم زیاده طلبی نکنم هر کرا سزاوار دانید بسلطنت بردارید اصحاب دیوان در جواب او پاسخ نیکو آوردند و او را بصفت حركلت و مرث انتقام کش خوانده و بسیارش بستودند اما هنوز نفسی خوش بر نیاورده بود که از آن سوی ولرین که از بهر سپاه فرانسه و جرمن رفته بود با لشگرهای آراسته برسید و در همان بیابان سپالتو با ایمپراطور جدید دوچار گشت و کمر بخونخواهی قالث بر بست لشگر امیلینث دانستند که با سپاه فرانسه و جرمن نتوانند نبرد آزمود از بیم جان تیغ ها بر کشیدند و امیلین را بکشتند مدت سرکشی او چهار ماه بود و قالث پانزده سال سلطنت کرد و از پس او نوبت به ولرین افتاد (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد)

جلوس عمرو بن الحارث در مملکت شام پنج هزار و هشت صد و چهل و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

عمرو بن حارث بعد از برادر خود ایهم در مملکت شام علامت سلطنت راست کرد و خرد و بزرگ را در تحت حکومت خود بداشت آن گاه از اندوخته پدر و برادر پیشکشی در خور خدمت هرمز که در این وقت پادشاهی ایران داشت ساز کرد و با چند تن رسول دانا بحضرت او فرستاد و عرض کرد که ایهم از جهان رخت بدر برد هرگاه ملك الملوك این مملکت را بمن گذارد بر طریق صدق و صفا روم و خراج خویش را همه ساله بدرگاه فرستم و اگر نه امر شاهنشاه راست چون فرستادگان وی بحضرت هرمز رسیدند و پیام بگذاردند پادشاه ایران را کردار و گفتار عمر پسندیده افتاد و منشور حکومت شام را بدو فرستاد و رسولان او را شاد خاطر مراجعت فرمود . اما چون هرمز از جهان برفت و ذو الاكتاف كودك بود عمر و با قیصر روم در ساخت و طایر را که سپهسالار او بود سپاه داد و بفارس فرستاد تا آن ملك را بگرفت و عمه شاپور ذوالاکتاف را اسیر کرد و آن گاه که شاپور بحدر شد رسید او را مکافات کرد تفصیل این جمله در قصه شاپور

ص: 347

مذکور خواهد شد . بالجمله عمر و بیست و شش سال و دو ماه شاد و خرم در مملکت شام کار بکام کرد و آن گاه وداع جهان گفت

جلوس من فودی در مملکت چین پنج هزار و هشت صد و چهل و چهار سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

سن فودی بعقیده مورخین ختا (1) اول طبقه بیست و یکم است از سلاطین چین و او مردی دلاور و رزم آزمای بود و نیز نسب با سلاطین میبرد بالجمله در زمان سلطنت سون كان كه از جمله ملوك طوایف بود با ابطال رجال و قواد سپاه همدست و همداستان شده لشگری گرد خود فراهم کرده ناگاه بر پادشاه بشورید و مردم شهر پیکن (2) که دارالملك خاقان بود هم از پادشاه دل رنجیده داشتند ، لاجرم گرد سن فودی را گرفته با لشگریان متفق شدند و بسرای سلطنت در رفته سون کان را بقتل آوردند و سن فودی را بسلطنت داشتند ، و او مدت بیست و پنج سال در مملکت چین و ماچین و تبت و ختا پادشاهی کرد.

جلوس شاپور ذوالاکتاف در مملکت شام پنج هزار و هشت صد و چهل و هفت سال بعد از عبوط آدم علیه السلام بود

آن گاه که هرمز بن نرسی را زمان مرگ فراز آمد بزرگان مملکت و صنادید دولت را پیش خواند و گفت : من از این مرض جان بسلامت نخواهم بر دو پسری ندارم که از پس من این تاج و تخت را ضایع نگذارد

جز این که اندر حجله مرا جمیله ای است که حامله باشد و ستاره شناسان گفته اند که وی پسری آرد که این جهان را فرو گیرد. اکنون شما این مملکت را چنان که هست بدارید تا آن جمیله بار بنهد ، پس اگر پسری آرد او را ولیعهد من دانید و این پادشاهی بدو گذارید. این بگفت و جهان را وداع کرد، از پس او امرای درگاه ، مملکت بداشتند و هر عامل در جای خویش نصب بود و چون شش ماه بگذشت بردگی هرمز گذاشت و پسری آورد او را شاپور نام کردند و تاج از گهواره او بیاویختند و

ص: 348


1- بفتح اول
2- پكن بكسر اول و فتح کاف پایتخت سابق چین

شاهنشاهش خواندند و یکی از امرای دولت که بحصافت عقل ورزانت (1) رای برگزیده بود و مه روی نام داشت به پرستاری کمر بست و در کودکی شاپور هر روز با او بتخت سلطنت بر می شد و كار ملك را بنظم و نسق می داشت

این خبر باطراف ممالک پراکنده شد که مملکت ایران را پادشاه نیست اینك کودکی را در گاهواره دارند که معلوم نیست خواهد مرد یا خواهد زیست . پس هر کس از جانبی طمع در ملک ایران بست والحارث بن الاعز الايادی که بر بنی ایاد حکومت داشت از بهر قتل و غارت حدود ایران مردم خویش را برانگیخت ، و قبایل عبدالقیس و بنی تغلب (2) و بنی بکر و بنی حنظله و بنی تمیم از جای بجنبیدند و از هر سوی ایران ترکتاز (3) کردند و چندان که بدانستند از قتل و غارت فرو نگذاشتند ، امرأ القيس که در این وقت سلطنت حیره داشت پای بدامن پیچید نه خراج بایران فرستاد و نه باعراب هم آهنگ گشت ، و عمرو بن الحارث غسانى كه ملك شام بود و يک باره با ایران مخالفت آغازید و بسوی قالث که قیصری ایتالیا و روم داشت نامه کرد و پشت با دولت او استوار نمود ، ایمپراطور نیز او را قوی دل ساخت و بجنگ ایرانیان ترغیب و تحریص فرمود . بس عمر و لشگری عظیم از ممالک شام فراهم کرد و سپهسالار خویش (طایر) را که مردی جلادت (4) شعار بود بر آن جمله امیر کرد و حکم داد تا بسوی فارس شده آن مملکت را را فرو گیرد . پس طایر با لشگر ساخته از شام بیرون تاخت و هیچ به نشیمن شاپور که در آن هنگام طیسفون (5) بود نپرداخت و همه جای طی مسافت کرده به قطیف (6)

ص: 349


1- استحكام
2- بفتح تاء و لام ، و در مروج الذهب الاعزا لايادي بازای آخر و کسر همزه ذکر شده است
3- حمله و يورش
4- بفتح جیم توانائی و شکیبائی
5- بفتح طاء و سكون ياء و فتح سین مدائن که فعلا از شهرهای عراق عرب بشمار می رود ، در مروج الذهب بطيسون ذکر شده .
6- بضم قاف و فتح طاء (المنجد) اگر چه اهل آن جا بفتح قاف تلفظ می کنند یکی از مراکز نفتی مملکت سعودی واقع در مغرب آن کشور و جنوب احاء

آمد و قبيلة عبد القيس و بعضی دیگر از مردم عرب را ضمیمه لشگر کرده کشتی در آب افکند و از راه بحر باراضی فارس در آمد و آن مملکت را فرو گرفت و هیچ دقیقه از قتل و غارت فرو نگذاشت و دختر نرسی را که عمه شاپور بود و نوشه نام داشت و در اصطخر (1) روزگار می برد اسیر کرد ، و او را با هر مال که در آن ممالك يافت برداشته مراجعت فرمود و مظفر و منصور بخاك شام باز آمد ، و هر غنیمت که آورده بود درحضرت عمرو بن الحارث پیش کشید و عمر و آن جمله را بر وی و لشگریان بخش کرد و حدود شام را با طایر سپرد و او را بر بعضی از مملکت حکومت داد . و چون طایر از رنج راه آسوده شد نوشه بنت ترسی را بحباله نکاح خویش در آورد و با او هم بستر گشت و او باردار شده از پس مدت ، دختری چون ماه و مشتری بزاد ، طایر او را مالکه نام نهاد و در حجر تربیت خویش همی داشت

مع القصه کار ایران بدین گونه بی سامان بود و اعیان آن مملکت دفع اعدا نتوانستند کرد و همی چشم بر شاپور داشتند تا مگر روزی بالیده (2) شود و دشمنان را کیفر فرماید و آثار رشد و کیاست از دیدار شاپور مطالعه می رفت آن گاه که شش ساله گشت شبی بر بام سرای خویش خفته بود ناگاه از بانگ های ناهموار از خواب انگیخته شد ، پرسید که این چه ولوله و غوغا است گفتند مردم از دو سوى جسری که بر شط است انبوه شده اند ، یکی از این سوی رود و یکی از آن سوی آید ، از ضیق طریق این بانگ در اندازند شاپور فرمود : جسری دیگر در پهلوی آن جسر استوار کنند تا راه روندگان از آیندگان جدا باشد و این زحمت از مردم برخیزد امرای حضرت از حصافت و فطانت او شاد شدند و روز دیگر بدان شکرانه تا فرو شدن آفتاب آن جسر را بپای بردند و بر شط استوار کردند . و شب دیگر از عبور کنندگان هیچ بانگ و افغان بر نخاست اما چون شاپور هشت ساله شد تاج ملکی بر سر نهاد و خویشتن بی دیگری ، همه روزه بر تخت می نشست مه روی و دیگر بزرگان همه روزه امور اتفاقیه مملکت را بعرض او می رسانیدند و گوش او را از اصفای امور ملك داری

ص: 350


1- از شهرهای استان فارسی واقع در نزدیکی شیراز
2- بزرگ

آکنده (1) می فرمودند روزی مه روی بعرض رسانیدند که آن لشکر که در حدود و ثغور مملکت باز داشته ایم دیریست که از ترکتاز عرب و عربده ترکان و زحمت مردم روم در تاب و تب و رنج و تعب اند اکنون کار بدانجا کشیده که بی آن که از امنای حضرت رخصت گیرند طریق خویش سپارند و کرانه (2) مملکت را بلشگر بیگانه گذارند شاپور فرمود : این کاری صعب نیست هم اکنون از قبل من بسوی ایشان نامه کنید که ما از حال شما باز پرس کردیم و دانستیم که دیریست در حدود مملکت بزحمت زندگانی کرده اید اینك شما را رخصت دادم هر که توانائی زیستن ندارد بخانه خویش شود که بر او سخنی نیست و آن کس که دل بر سختی نهد و روزی چند بیاید تا من بدلی از بهر او بدست کنم و بدانجا فرستم این خود حقی بزرگ باشد و من پاداش او را هرگز فراموش نخواهم کرد

چون این منشور بلشگریان بردند ایشان شرم داشتند که کرانه ملك را بگذارند و بگذرند و هم بامید پاداش دل بزحمت نهادند و در برابر دشمن بایستادند بزرگان چون این تدبیر از شاپور دیدند نيك شاد شدند و گفتند : هیچ ملکی از پس روزگار دراز و تجربت های فراوان نیکوتر از این تدبیر نتوانست کرد .

بالجمله چون سال شاپور بدوازده و سیزده رسید از کار رزم و بزم آگاه شد و از حرب ساختن و اسب تاختن وقوف یافت پس روزی سران لشگری و رعیت را در حضرت خویش حاضر ساخت و فرمود تاکنون اگر در کار ملك خللی رفته از آن بود که بحکم کودکی از من کاری بسامان نمی شد اکنون بدان سرم که خرابی های مملکت را آبادان کنم و آئین پدران خویش رعیت و لشگری را شاد و خرم بدارم و این مردم عرب را که در این مدت بدین مملکت ترکتاز کرده اند خود بکیفر کمر بندم و هر کس را سزای کردار بر کنار نهم بزرگان در گاه پیشانی برخاك نهادند و او را درود فرستادند و عرض کردند که لایق نیست پادشاه خود از بهر این مردم زحمت بیند سرهنگان رزم آزمای در این حضرت حاضرند هر کرا فرماندهی این مهم بپایان برد سخن ایشان مقبول خاطر شاپور نیفتاد خلیفتی در دار الملك بگماشت و از تمامت سپاه ایران چهار هزار تن مرد دلاور گزیده کرد که هر تن

ص: 351


1- پر
2- سرحد

با پانصد مرد برابر بودی و با ایشان گفت که من غنیمت بر شما حرام کردم جز این که در پایان کار هر کرا در خور او خود عطا خواهم داد ، اکنون بر شما است که کمر بر بندید و در جنگ ها مردانه بکوشید و چون ظفر جستید یک تن زنده نگذارید و دست بسوی مال و خواسته (1) فراز نکنید این بگفت و آن لشگر را برداشته بفارس آمد و مردم را بالطاف و اشفاق خسروانی شاد ساخت و هر خرابی که از عرب رفته بود مرمت فرمود و از آن جا از راه دریا باراضی بحرین سفر کرد و در بلده قطیف نازل شد و تیغ در قبایل عبدالقیس و بنی تمیم گذاشته هر کرا بدست آورد بکشت و هر که بسوی بادیه گریخت هم در ریگ از تشنگی و گرسنگی بمرد و شاپور همی از دنبال عرب شهر بشهر رفت و در امصار بحرین یک تن زنده نگذاشت و از آن جا باراضی بادیه و جزیره بگشت و هر کرا بیافت بکشت و هم بشهر حلب (2) تاختن برد و جمعي كثير را عرضه هلاك ساخت و از آن جا به يشرب شتافت و نیز هر کرا از عرب چنگ آورد و با تیغ کیفر نمود و چون خاطرش از این گونه کشتن ملول شد فرمود تا هر که از مردم عرب بدست آمد کتف های ایشان را سوراخ کرده ریسمانی در بردند و از این روی مردم عرب او را ذوالاکتاف لقب کردند و عجم او را هوبر سفت گفتند چه هوبر معنی کتف باشد .

بالجمله شاپور چون در کنار دجله (3) و فرات و سواحل دریا و حجر (4) از عرب نشان نگذاشت و چاه آب آن قوم را جمله باخاك بي نباشت جمعی کثیر از آن قبایل باراضی شام گریختند و در پناه عمرو بن الحارث زیستند و گروهی در بر عرب از این سوی بدانسوی همی شدند و شاپور از قفای ایشان همی بتاخت و هر کرا یافت عرضه تیغ ساخت

ص: 352


1- ملك و مال زر اسباب
2- بفتح حا و لام از شهرهای شمالی سوریه و مراکز مهم علمی و تجاری در زمان قدیم
3- بفتح دال از ترکیه شرقی سرچشمه گرفته از عراق عرب گذشته بخلیج فارس می ریزد
4- بكسر حاء و سكون جيم از شهرهای جزيرة العرب و مسکن نمرد بوده است و در قرآن مجید نامی از آن برده شده است

از قضا هزیمت شدگان قبیله بنی تمیم در کرانه بیابان نشیمن بنی تمیم در کرانه بیابان نشیمن داشتند ناگاه خبر بدیشان رسید که لشگر شاپور بدینسوى نزديك شده ایشان از بیم جان زن و فرزند خود را بر داشته خواستند تا بجانبی گریزند عمرو بن تمیم ابن مر بن ادبن طابخة بن الياس بن مضر با قوم گفت: مرا زحمت سفر مدهید که من از این جا بر نخیزم تا ذوالاکتاف را دیدار نکنم اگر مرا بکشد بر من صعب نیست چه تاکنون سی صد سال است که در جهان زیسته ام و اگر نه باشد که از بهر شما راه سلامت با دید آرم. بنی تمیم او را بگذاشتند و بگذشتند روز دیگر عبور شاپور بدان جا افتاد و یکی از سپاهیان، عمرو را بدید و بگرفت و بحضرت پادشاه آورد شاپور چون آثار پیری و شیخوخت در ناصیه (1) عمرو دید با او گفت: که و از کجائی و چون بدینجا مانده ای؟ عمرو گفت: ای شاهنشاه، چنان که مشاهده فرمائی سی صد سال از روز کار من گذشته است از این روی مراهیچ از مرگ باك نباشد و اينك خود را فداى قبيلة خويش کرده ام و بجا مانده ام تا اگر خواهی مرا بکشی و اگر نه سخن مرا که از در صدق و اندرز است اصغا فرمائی و دست از این کشتن بازداری شاپور گفت سخن خویش را بگوی تا آن را بسنجم پس اگر بر حق باشد روی از سخن حق نخواهم تافت . عمر و گفت نخست بگوی سبب این همه خونریزی چیست؟ شاپور گفت : این جماعت ، آن هنگام که مرابسته قماط (2) و خفته مهد یافتند هیچ عظمت دولت ایران را پاس نداشتند و از جمیع حدود بدان مملکت نهب و غارت در انداختند در آئین سلطنت واجب بود که ایشان را کیفری بسزا کنم . عمرو گفت : اي ملك آن هنگام حوزه مملکت از امر و نهی تو معطل بود و اگر ایشان جسارتی کردند خسارتی عظیم بردند ، اکنون دست از این خونریزی بازدار که بیش از این از روش مروت و فتوت بعید می نماید شاپور گفت که حق آنست که این مبالغه در قتل قبایل عرب از آن باشد که ستاره شناسان مرا خبر داده اند که روزی پیش آید که عرب بر عجم غلبه کند و آن مملکت یک باره بتحت فرمان این قوم در آید عمر و گفت: ای شاهنشاه اگر این حکم از روی ظن و گمان است نتوان با گمان ، این همه خون ریخت و اگر از در معاینه و یقین است واجب تر باشد که دست از این خونریزی بداری تا آن گاه که این جماعت بر عجم

ص: 353


1- قسمت جلوی سر
2- قنداق

غلبه جویند رأفت و رحمت ترا بیاد آرند و کمتر با مردم زحمت رسانند

چون سخن بدینجا رسید شاپور سر بزیر انداخت و سخن او را نيك انديشه كرد و با صواب مقرون دانست پس سر بر آورد و عمرو را تحسین فرستاد و گفت مرا از در صدق پند و اندرز گفتی و من بپاداش سخنان تو این قوم را امان دادم .

و فرمود تا ندا در دادند که لشگریان، هیچ کس از مردم عرب را زحمت نرسانند و از بستن و کشتن بازایستند آن گاه بنی تغلب را خط زینهار (1) فرستاد و در اراضی بحرین سكون فرمود و بنى بكر بن وابل ؛ و بنی حنظله را در مملکت بصره و اهواز جای داد و بنی تمیم و قبایل عبدالقیس را بسواحل عمان و اراضی یمن فرستاد و بعضی از قبایل بنی بکر را بسوی کرمان کوچ داده در آن جا سکنا فرمود و گروهی از بنی تغلب را نیز در تهامه (2) تشی من داد این همه ببرکت زبان عمرو بن تمیم بپایان آمد و عمرو از پس این واقعه هشتاد سال دیگر بزیست چون شاپور از این کارها بپرداخت بسوی حیره آمد و امرء القيس او را استقبال کرده پیشانی بر خاک نهاد و شرط خدمت بجای آورد و خراج چندین ساله را بر زبر هم نهاده پیش گذرانید و مورد الطاف و اشفاق خسروانی گشت منشور سلطنت حيره بستد ، و شاهنشاه ایران از آن جا کوچ داده به طیسفون آمد. بزرگان ایران از دیدار او شاد شدند و بر روی او جشن شاهانه کردند.

آن گاه شاپور هر لشگر که ملازم رکاب او بود طلب کرد و با ایشان فرمود که من شما را از این همه جنگ و جوش نگذاشتم غنیمت بر گیرید تا گران بار نباشید و این حمل گران شما را از کار باز ندارد، اکنون که زحمت بپایان بر دید خود ، شما را پاداش کنم و بفرمود تا گنج بر گشادند و هر کس را باندازه خویش بهره ای بکمال رسانید آن گاه فرمود: شهر مداین را از بهر دارالملک بنیان کنند و آن شهر یک سال بایان آمد بالجمله حکم ببنای شهر مداین کرد و خود دیگر باره لشگری انبوه ، فراهم فرمود

ص: 354


1- امان نامه
2- بکسر تا: زمین های هموار ساحلی که از شبه جزیره سینا تا اطراف یمن امتداد دارد و شهرهای نجران و مكه و جده و صنعاء

و بعزم کینه خواهی از عمرو بن الحارث پادشاه شام و طاير ، سپهسالار او خیمه بیرون زد و همه جا بشتاب شهاب و سرعت سحاب راه بپیمود تا قریب بحدود شام شد، خبر با طایر بردند چه آسوده ای؟ اینک شاپور با لشگری نامحصور پست و بلند زمین را در نوشته آهنگ تو دارد . این سخن در جان طایر شرری انداخت و دانست که با شاپور نتوانست رزم کرد ، لاجرم زن و فرزند و اموال و اثقال خویش را بر داشته با جمعی از لشگریان که فرمان بردار او بودند بسوی یمن گریخت و شاپور چون برسید او را نیافت ، لاجرم آهنگ دمشق کرد و چون شیر خشمگین همی رفت . چون عمرو بن الحارث از این راز آگهی یافت چاره از هر سوی مسدود دید ناچار تیغ و كفن بیاویخت و جمعی از مشایخ قوم را برداشته بحضرت شاپور آمد و روی مسکنت و ضراعت بر خاک نهاد و عرض کرد که ای شاهنشاه ، تو در قماط و گاهواره بودی و من از فرمان قیصر و اطاعت او گزیر نداشتم و طایر را نیز ، این همه اندامی من نفر مودم و چون این جسارت کرد من از بیم قیصر ، کیفر نتوانستم کرد با این همه اگر مرا بکشی بعدل رفته باشی و اگر ببخشی از در فضل خواهد بود . شاپور سرش بر گرفت و عذرش پذیرفت و پادشاهی شام را همچنان با او گذاشت و از آن جا کوچ داده در قفای طایر بسوی یمن سایر (1) گشت

و از آن سوی چون طایر بحدودی من رسید نامه ای با پیشکشی در خور ، بحضرت وليعة بن مرتد (2) که در این وقت پادشاه یمن بود فرستاد و بدو پناه جست ولیعه او را در حدود یمن قلعه ای بداد تا جای کرد و باره و برج قلعه را استوار فرمود. هنوز روزی چند ، نگذشته بود که خبر رسیدن شاپور رسید، طایر ناچار بحفظ و حراست ، خویش پرداخت و سپاه شاپور در آمده اطراف آن قلعه را فرو گرفت و جنگ پیوسته شد. مالکه دختر طایر که در این وقت بحد رشد و بلوغ بود شنید که شاپور شهر یاریست که در ایوان ، با خورشید حکومت فرماید و در میدان با جمشید رزم آزماید در دل هوای او گرفت و دل در او بست و از بهر چاره یکی از پرستاران خویش را بنهانی طلب داشت

ص: 355


1- روان
2- بر وزن مقتل

و با او گفت این پادشاه، که از پس این قامه لشگرگاه کرده فرزند خال منست و مرا دل بسوی او همی رود، از کنار او گزیری ندارم و خواهم تا بانوی سرای او باشم. اکنون تو ، این نامه من بدو رسان و با او بگوی: اگر این قلعه را من بر وی تو بگشایم پاداش چه عطا کنی ؟ فرستادۀ مالکه نامه را بگرفت و وقتی بدست کرد چنان که کسی ندانست بحضرت شاپور آمد و پیام مالکه را بگذاشت. شاپور از این حدیث چون گل بشکنید و بگفت : چون مالکه این کار بپایان برد بانوی سرای من خواهد گشت و حکمش بر من روان خواهد بود چون فرستاده بازآمد مالکه در فتح قلعه یک دل شد و پاسبانان را گاه و بیگاه همی طلب داشت و با ایشان گفت : همانا دلیری و شجاعت شاپور را شنیده اید و رزانت رأی و سورت ذکا، او را دانسته اید ، روزی چند بر نگذرد که این قلعه را فرو گیرد و از شما یک تن را زنده نگذارد . من اکنون از بهر نگهداشت شما چاره ای اندیشیده ام تا جان بسلامت برید ، صواب آنست که من برای شما زینهار بخواهم بشرط آن که نیم شبی این قلعه را بر وی او بگشائید و لشگر او را در آرید . عاقبت سخن بر این نهاده و پاسبانان با شاپور میعادی نهاده نیم شبی در بگشادند و ایرانیان بیک ناگاه بشهر در آمدند و و کشتن و آویختن پرداختند، بعد از قتل بسیار طایر ، نیز اسیر گشت و او را بحضرت شاپور آوردند و شاهنشاه ایران هم در آن نیم شب بسرای طایر در رفت و در ایران بر نشسته حکم داد تا طایر را همچنان بسته در پیشگاه بداشتند و طایر ، نگران بود. ناگاه دختر خویش را دید که هر هفت (1) کرده مانند بهشت و بهار از در در آمد و نزدیک شاپور بر پای ایستاد . طایر چون بدختر نگریست دانست که این بلا از وی دیده و این نیرنگ او باخته سخت دژم (2) گشت و روی با شاپور آورده عرض کرد که ای پادشاه این دخترک فرزند من است و در سرای من تربیت یافته و در کنار و آغوش من بالیده (3) شده اکنون خون مرا هدر کرده و بدین رسوائی بمجلس در آمده پاداش مرا چون

ص: 356


1- بر وزن زربفت آرایش
2- بكسر دال و فتح ژاء غمگین و افسرده
3- بزرگ و رشد و نمو کرده

چنین کند با تو چه خواهد کردن؟ شاپور در جواب گفت این دختر فرزندزاده نرسی است و از پشت و پیوند منست و این کیفر ترا کرد که دختر نرسی را اسیر گرفتی و از اصطخر برسوائی بردی و از این تذکره خشم شاپور بجنبید و حکم داد تا سر طایر را از تن بر گرفتند و هواخواهان او را مکافات کردند و اموال او را مأخوذ داشت و مالکه را بحرم سرای جای داد.

و از آن جا کوچ داده بسوی یمن شد ولیعة بن مرثد دانست که در حضرت شاپور جز ضراعت و اطاعت سود نبخشد با قواد سپاه و اعیان در گاه باستقبال بیرون شد و بنزدیک شاپور آمده روی بر خاک سود و اظهار عقیدت و چاکری فرمود و ملتزم گشت که همه ساله خراج مملکت خویش را بدو فرستد و از اندوخته خویش پشیکشی شایسته ، پیش کشید . شاپور نیز او را با سب وجامه بنواخت و منشور پادشاهی یمن بدو داد و روزی چند بدان اراضی بیش نماند

و از آن جا لشگر بر آورده و آهنگ مصر کرد در این وقت مصر در تحت دولت روم بود و قیصری روم و ایتالیا را ولرین داشت (که عنقریب شرح حالش مذکور خواهد شد ) بالجمله چون شاپور با لشگرهای آراسته باراضی مصر آمد هیچ یک از عمال قیصر را آن توانائی نبود که با شاپور مصادف دهد ، لاجرم شاهنشاه ایران مانند سیل بنیان کن دیه بدیه و شهر بشهر در نوشت و مردم هر بلد او را پذیره (1) شدند و اطاعت کردند . بدینگونه طی مسافت کرده بشهر اسکندریه که در دارالملك مصر بود مصر بود در آمد و چند روز سكونت فرمود و خراج مملکت را اخذ نمود و سپاه را از کوفتگی راه بر آورد ، پس از اسکندریه بیرون شده باراضی مغرب روی نهاد و مملکت نوبه (2) و حبشه و سودان (3) را فرو گرفت و همی خواست تا از جبل القمر عبور کرده بدانسوی شود و اراضی مغرب ار هر سهل و صعب بسپرد. جمعی از مردم افریقا با او گفتند که از این جبل نتوان گذشت زیرا

ص: 357


1- استقبال
2- بضم نون از کشورهای آفریقا واقع در شمال شرقی آن قاره
3- دو کشور از کشورهای شرقی آفریقا در شمال و جنوب یکدیگر قرار گرفته اند

که غدیری (1) و چشمه ساری در این کوه نبود و لشگر از تشنگی تباه شود شاپور سخن کس را معتبر نداشت و لشگر را کوچ داده همی همی از جبل القمر عروج فرمود ، چون روزی چند بر گذشت ، آب در میان لشگر نایاب گشت و مردم باضطراب و التهاب شدند و ناچار روی برتافته از آن جبل بزیر شتافتند. شاپور چون چنان دید ناگزیر مراجعت فرمود و سپاه خود فراهم کرده دیگرباره باسکندریه آمد و در دار الاماره فرود شد و خوش بنشست ناگاه از میان شهر غوغایی بزرگ برخاست و همی بانگ مردم، هم آواز بگوش شاپور رسید ذوالاکتاف پرسید که این چه غوغا است و این آشوب از کجا است؟ گفتند که مردم این شهر را گوساله ایست که آن را خدای خویش دانند و هر سال عیدی کنند و آن گوساله را در میان شهر عبور دهند و خرد و بزرگ انجمن شده از قفای آن همی روند و همگی هم آواز شده بیانگ بلند او را تسبیح گویند شاپور را این کردار بد آمد و بفرمود تا آن گوساله را حاضر کرده بکشتند و مردم را زحمت رسانیده پراکنده ساختند و از این روی مردم مصر از سلاطین عجم رنجیده خاطر شدند، چون شاپور بمداین آمد سر از خدمت بر تافتند و با ولرین که قیصر روم بود پیوستند . بالجمله شاپور روزی چند در مصر بزیست و کار آن اراضی را بنظم و نسق کرده از آن جا خیمه بیرون زد و همه جاطی مسافت کرد و دیگرباره بمداین آمد و در این وقت آن شهر ساخته و پرداخته بود و مردم از انجام باره و سور و دیدار شاپور همی با سوز و سرور بودند و جشنی بزرگ کردند .

و شاهنشاه ایران از پس روزی چند تصمیم عزم داد که مملکت ارمن را بتحت فرمان آرد آن هنگام پادشاه ارمنستان مردی بود که خسر و نام داشت و در تحت فرمان ولرین روز می گذاشت ، پس شاپور لشگری نامحصور کرده از مداین خیمه بیرون زد و با خود اندیشید که خسرو را لشگری کار آزموده و سیاهی انبوه کرده در حضرت حاضر است و از آویختن با او جمعی کثیر را خون خواهد ریخت ، پس یکی از لشگریان را كه سخت چالاك و بي باك می دانست طلب کردہ او را بیاموخت که با جامۀ ناشناخته بار من زمین رود و اگر تواند خسرو را هلاک سازد . پس آن مرد زبر دست زمین خدمت بوسیده از نزد شاپور بیرون شد

ص: 358


1- گودالی که در آن آب باران جمع شود

و چون آب و آتش پست و بلند زمین را نوشته بارمنستان آمد و منتهز فرصت بود تا شبانگاهی که خسرو را در معبری یافت ، پس از کمین تیری بسوی او گشاد داد و خون او بدان زخم بریخت و خود بطرفی گریخت غوغایی از مردم ایروان (1) که در آن وقت دار الملك ادمن بود برخواست و با مداد کار بدان نهادند که طردیت فرزند خسرو را که کودکی اندک روزگار بود بجای پدر نصب کنند و صورت حال را بعرض ولرین رسانند و این همان طردیت است که حضرت جرجیس پیغمبر صلی الله علیه و اله را زحمت رسانید (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد). بالجمله آن كودك را صبحگاه بر سریر سلطنت جای کردند و نامه بحضرت قیصر انفاذ داشتند

اما از آن طرف شاپور فرصت نگذاشت که نامه ایشان بقیصر رسد و پاسخ آید مانند سیل بنیان کن با لشگری انبوه برسید و در حدود ایروان لشگر گاه کرد . مردم ارمن چون آگهی یافتند دانستند با او نتوانند رزم داد پس طردیت را برداشته بحضرت شاپور آمدند و پیشانی بر خاك نهادند و اظهار عقیدت و چاکری کردند . شاپور بر ایشان ببخشود و روزی چند در آن اراضی ببود و کار آن ملك را با نسق بداشت و عمال خویش را بگماشت و از آن جا نیز بی توانی و در نگ آهنگ خوزستان فرمود و در فتح ممالك شرقی روم يك جهت گشت و بلاد و امصاری که در کنار فرات بود جمله را بگرفت و ویران ساخت و شهر نذبذ و کرجی را نیز مسخر فرمود و خبر قتل و غارت او در اطراف و اکناف جهان پراکنده گشت و بزرگان روم در حضرت قیصر معروض داشتند که اگر کار بدینگونه رود روزی چند بر نگذرد که شهنشاه ایران این ملك ويران كند و خاك اين مرز و بوم را جای جغد و بوم فرماید . ولرین گفت من خود این کینه از ایران خواهم جست و شاپور را خود مقهور خواهم فرمود . این بگفت و فرمان داد تا لشگرها از هر جانب گرد شدند و قواد سپاه از هر سوی ساز راه کردند

بالجمله لشگری چون دیگ بیابان و ستاره آسمان فراهم کرده مکرنث را سپهسالار آن جمله ساخت و در فراز و نشیب زمین تاخته مانند باد وزان از آب فرات بگذشت

ص: 359


1- از شهرهای ارمنستان که سابقا جزء قفقاز متعلق بایران بوده است.

و در حوالی شهر ادسه در برابر شهنشاه ایران لشگر گاه کرد ذوالاکتاف چون عدت و شمار سپاه قیصر را فراوان دید با خود گفت : چه واجب است که بدین لشگر بزرگ مصاف دهم و جمعی از مردم خود را نابود سازم؟ بهتر آنست که بی آن که خاکی با خونی آلوده شود او را ذلیل و زبون آرم ، پس فرسان (1) سپاه خویش را گروه گروه کرده هر طایفه را بطرفی از لشگرگاه قیصر برگماشت تا مردم او را ذهاب و اياب مانع باشند و سپاه او را بمحاصره انداخت و چنان شد که هیچ کس نتوانست از بهر خوردنی و آشامیدنی از لشگرگاه بیرون شود. مردم روم چون چنان دیدند همگی همدست و همداستان شده سه کرت جنگ در افکندند و با سپاه شاپور مردانه بکوشیدند ، بلکه خویشتن را از محاصره نجات دهند و مقصود بدست نشد، ناچار بلشگرگاه خویش باز شدند و قرار گرفتند و روزی چند بر گذشت که بلای قحط و غادر لشگرگاه ولرین در افتاد و آن جمله بیچاره شدند

در این وقت قیصر از زر و مال حملی بزرگ فراهم داشت و بدست چندتن رسول دانا انفاذ حضرت شاپور فرمود و خواستار شد که شهنشاه ایران عصیان او را معفو دارد و کار بمصالحه کند و اجازت دهد که قیصر ، مردم خود را برداشته مراجعت کند. چون رسولان او بحضرت شاپور آمدند و ملتمس قیصر را مکشوف داشتند ذوالاکتاف التفاتی نفرمود و حکم داد تا پیشکش های او را بازپس فرستادند و رسولان او را بداشتند و لشگریان را امر کرد تا از جای خویش جنبیده برسان (2) قانون نظام همی پیش شدند و در کنار لشگرگاه قیصر پره زدند و کار بر او صعب کردند و گفتند : اگر قیصر بر آنست که کاربر صلح رود خود از لشگرگاه بیرون شده بحضرت ملك الملوك آيد و قانون مصالحه را استوار فرماید . ولرین چون در هر حال خود را در معرض هلاکت می دید ناچار شده از میان لشگر بیک سو گشت و بدرگاه شاپور آمد و ذوالاکتاف بی آن که با او سخن کند بفرمود تا او را گرفتند و زنجیر بر نهاده محبوس کردند. لشگر روم چون این بدیدند سلاح جنگ ریخته زینهار خواستند و جملگی اسیر و دستگیر ایرانیان گشتند و شاپور هزار و یک صد و ده تن از بزرگان روم را که در ایشان نیروی فتنه می دانست بفرمود تا دست و پای قطع کردند

ص: 360


1- سواران
2- روش

و جمله را عرضه هلاك و دمار داشتند ، آن گاه مردی مجهول النسب را از مردم انطاکیه که نرید نام داشت از میانه برگزید و منصب قیصری بدو داد و حمایل ایمپراطوری از او آویخت و هیچ کس از مردم روم را آن نیرو نبود که سلطنت او را گردن ننهد، پس ثریدرایت حکومت برافراشت و دلیل سپاه شاپور شده پادشاه ایران را از راه اراضی چلثث بسوى انطاکیه که دار الملك ممالك شرقی روم بود کوچ داد و شاپور بکنار انطاکیه آمده آن شهر را مسخر ساخت و مردم آن بلده را بعضی بکشت و برخی اسیر کرد و دور (1) و قصور عالیه آن شهر را ویران ساخت و از پس این واقعه شهر ترثث (2) و مملکت سریان و دیار بکر بتمامت مسخر گشت، و بلاد کیاداسیه ، مطیع فرمان شد و شاپور بکنار شهر قیصریه آمد که در آبادی انباز انطاکیه بود و در آن شهر چهارصد هزار مرد و زن سکونت داشت و دماثنز از قبل قیصر حکومت آن بلده می کرد ، و چون از رسیدن لشگر ایران آگهی یافت بحفظ و حراست شهر پرداخته دیوار و سور شهر را محکم کرد و مردان جنگ را از پی مدافعه برگماشت اما روزی چند بر نگذشت که بفرموده شاپور ، دلیران از یک سوی شهر یورش برده بقلعه در رفتند . چون دماثنز آگهی یافت دانست که دیگر درنگ نتواند از سوی دیگر فرار کرده جان خویش را از آن مهلکه بسلامت برد و آن شهر بر لشگریان شاپور مسلم گشت .

پس ملك ایران روزی چند ، سکونت فرمود و کار آن مملکت را استوار بداشت و از آن جا کوچ داده در ممالک شرقی روم و بلاد و امصاری که در کنار فرات اندر بود همی عبور کرد و در هر جا ، حاکمی منصوب داشت و ایمپراطور ولرین همچنان در بند و زنجیر بود و هر گاه شاپود ، خواستی بر اسب خویش سوار شدی ، ولرین را با حمایل ایمپراطوری و زینت های قیصری حاضر کردندی و او در پای رکاب یال (3) خم داده شاپور پای بر گردن او نهادی و سوار شدی در این هنگام آدنه نث (4) که شوهر نایبیه (5) بود (چنان که ذکر حال

ص: 361


1- خانه ها
2- صحیح آن طرسوس از قسمت های آسیای صغیر
3- گردن
4- در کتاب آلبر ماله نام او را (ادنات) بضم همزه و کسر دال ذکر شده است
5- باز در همین کتاب نام زن او را (زنوبی) بكسر زاء و ضم نون ذکر کرده است

ایشان مذکور خواهد شد از جانب قیصر حکومت پلمیره (1) داشت و مردی با عدت حشم و کثرت خدم بود چون غلبه شاپور را نيك نگریست خواست با شاهنشاه ایران کار برفق و مدارا کند و خویش را بسلامت دارد پس چند قطار شتران قوی جثه را از زر و حریر و دیگر اشیاء نفیسه حمل داده با چند تن رسول کار آگاه بدرگاه شاپور فرستاد و نامه ای حفاوت آمیز بدو کرد .

وقتی رسولان او بحضرت شاپور آمدند که در کنار رود فرات لشگرگاه داشت پس نامه ادنه ثث را بدست شاپور دادند و پیشکش اور اپیش گذرانیدند چون شاپور سر آن نامه باز کرد چنان یافت که مردی بهمسر و انباز خویش نامه کرده باشد آتش خشم ذوالاکتاف زبانه زدن گرفت و آن نامه را بدرید و حکم داد تا آن همه شتر گران بار را با حمل در آب فرات غرقه ساختند و روی با رسولان کرده خطاب فرمود که ادنه نث چه کس باشد که بحضرت شاهانه چنین گستاخ نامه کند ؟ و از آتش خشم و سطوت ما نیندیشد هم اکنون اگر خواهد این عصیان بزرگ را معفو دارم و جرم او را نا دیده انگارم باید خویشتن هر دو دست خود را از قفا بر بسته پیاده طریق حضرت سپرد و در پای تخت سلطانی پیشانی مسکنت بر خاك نهد و اگر در این کار تأخیری رود عنقریب شرارهای خشم ما او را و مملکت او را پاك خواهد سوخت.

چون رسولان این خبر به آدندنث بردند از هر جانب راه چاره مسدود یافت؛ ناچار دل بر حرب شاپور نهاد و لشگر پلمیره را فراهم کرد و گروهی از دیار بکر و دیگر قبایل نیز مجتمع ساخت و سپاه خود را بر داشته بحوالی لشگرگاه شاپور آمد و چون آن قدرت نداشت که در برابر شاپور مصاف دهد از دور و نزديك گاه گاه بلشگر شاپور تاخت و تاراج می افکند و هر کرا بدست می کرد اسیر می گرفت و شبی چنان افتاد که یک دو تن از جواری (2) شاپور را نیز اسیر گرفت و ملك الملوك ایران ، چون بسوی مداین کوچ

ص: 362


1- پالمیریا تدمر شهر بزرگی است در شمال شرقی دمشق در وسط بیابان سوریه و سابقاً مركز تجارتی و مقام مرکزیت را حائز بوده است.
2- کنیزان

می داد و لشگر او رنج فراوان از سفر برده بودند نیکو نمی دانست که خود ار از بهر ادنهثث در آن بیابان سرگردان بدارد و هر روز از قفای او از دشتی بدشتی کوچ ،دهد، لا جرم کار او را از بهر دیگر، وقت نهاد و خود با سپاه بمداین آمد و همچنان ولرین (1) در حبس او بود و هنگام سواری پای بگردن او می نهاد و هر چند از روم عرضه شفاعت او کردند مفید نیفتاد، و چون ولرین را مرگ فرا رسید و از جهان درگذشت شاپور بفرمود: پوست تن او را بر کشیدند و با کاه انباشته کردند و از بهر آن که تذکره باشد برای فتح و نصرت آن را در یکی از معابد ،بزرگ نصب کردند تا چون رسولان از ممالك بعيده بحضرت شاپور آمدندی بدان معبد شده پیکر ولرین را بدانسان بدیدندی

بالجمله کاربکام شاپور شد و نام او بلند گشت و چون در دار الملك خويش قرار گرفت شهری در اهواز بنا نهاد و نام آن بلده را کنام (2) اسیران گذاشت زیرا که اسیران روم را بدانجا سکنا داد و دوازده هزار خانه از فارس و اصطخر و اصفهان کوچ داده بشهر نصیبین بر دو جای داد زیرا که مردم آن بلده در ترکتان شاپور آن اراضی را تهی گذاشته بروم گریخته بودند ، پس آن شهر ، دیگر باره از مردم ایران آبادان شد و از پس این کارها شاپور عزم تسخیر هندوستان کرد و لشگری عظیم بدان اراضی فرستاد و چون هنوز در هندوستان كار بر ملوك طوایف می رفت (چنان که مذکور شد) لشگر ذوالاکتاف در تسخیر آن بلاد زحمت فراوان نبرد و بیشتر از آن اراضی را مسخر داشتند و زمین داران هند خراج مملکت ، بر گردن نهادند و سپهسالاران ایران در ممالك هند، چند شهر بنام شاپور بر آوردند و از آن جا با اموال و اثقال فراوان مراجعت نمودند و در سجستان، نیز بنیان شهری چند کرده آن گاه بحضرت شاپور آمدند؛ خراج هندوستان پیش گذرانیدند .

مع القصه پادشاهی شاپور سخت بزرگ شد و ما بعضی از سیر و خبر اور ادرذیل قصه های قیاصره و دیگر ملوك مرقوم خواهیم داشت. و از سخنان اوست که فرماید ترکه

ص: 363


1- والرین (آلبر ماله) بكسر لام و فتح يا
2- بضم کاف آشیانه و آرامگاه

زبان بمعایب مردم گشوده دارد مردم از مثالب او دهان نخواهند بست و هم، او گوید سخنان ،مردم بعضی سودمندتر است از قطرات باران و بعضی زیانکار تر از قواضب (1) بران .

و دیگر از بناهای او در اهواز دو شهر است یکی شهر شاپور و دیگر شهر شوشتر و در عراق عرب نیز شهری کرد و آن را بروج شاپور نام گذاشت و در فارس نیز شهری بر آورد و بنام شاپور خواند و در شام نیز شهری بساخت و فیروز شاپور نام گذاشت ، و هفت پل عظیم با سنگ های گران در اراضی خوزستان و لرستان بنیان کرد که در این زمان آن بنیان ها استوار است و راقم حروف نیز معاینه کرده است و مدت سلطنت او نود و دو سال بود (2)

ظهور قبله فرنگی و غلبه آن جماعت فرانسه پنج هزار و هشت صد و چهل و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

قبیلۀ فرنگ از جمله قبایل جرمن اند (چنان که شرح حال ایشان باز نموده شد) و مردم جرمن از اهالی کرمان ایران باشند (چنان که مذکور خواهد شد) و این جماعت در اراضی شمال جرمن و زمین پنانیه (3) سکون داشتند و گروهی را در رین سفلی و زمين (و سر) جای بود و ایشان را طایفه چرونی و قبیله چونی و جماعت کتی می نامیدند و از شعب قبایل جرمن بودند از آن جا که مردم جرمن در طلب آزادی روز می گذاشتند و قانون آزادي را نيك دوست می داشتند این چند قبیله نام خویش را فرنگ نهادند که بمعنی آزاد مرد باشد کنایت از آن که قیاصره روم طمع فرمانبرداری از ایشان قطع کنند و هوای سلطنت آن قوم را از خاطر محو فرمایند زمانی دراز بر نیامد که بیشتر از طوایف

ص: 364


1- شمشیرها
2- طبری جلد اول ص 490 - 496 شاهنامه ، تاریخ ایران باستان و آلبر ماله در هر يك بعضی از مطالب متفرمه با اختلاف موجود است و در مدت سلطنت او طبری 30 و مروج الذهب 72 سال می نویسند.
3- صحیح آن چنان که گذشت (پاننی) بضم نون می باشد.

جرمن نام خویش فرنگ نهادند و اين جماعت سخت جنگجوی و فتنه انگیز بودند و هیچ کس را برایشان حکومتی نبود، و چون غایله و نائبه ای رخ می نمود بزرگان ایشان انجمن شده کار بشوری می کردند بالجمله ایشان همداستان شده از بهر غارت مملکت گال که اکنون بفرانسه مشهور است تاختن بردند و بعضی از آن اراضی را بتحت تصرف آورده و مردم گال را اسیر کردند و اموال ایشان را بغارت بر گرفتند و خود در آن مملکت سکون اختیار کردند

تسخیر قبایل فرنگ بعضی از اراضی فرانسه را پنج هزار و هشت صد و پنجاه و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

در این هنگام دیگر باره مردم فرنگ از جای بجنبیدند و دست بظلم و تعدی گشودند و از هر جانب بتاخت و تاراج مردم گال مشغول شدند و از سواحل رودخانه رین تا بکوهسار پرنیز را عرضه قتل و غارت داشتند و بلدۀ تراقانه را که شهری بس عظیم بود یک باره خراب و ویران نمودند و بعضی از اراضی اسپانیول را بزیر گام سپرده بسواحل دریای اسپانیول در آمدند و کشتی های جنگی دولت روم را بتصرف در آورده بر نشستند و از دریا عبور کرده بمملکت مورتینه در آمدند و بلاد و امصار مغرب را غارت نمودند چون سه سال از این واقعه بگذشت (ولرین که شرح حالش مذکور خواهد شد) بتخت قیصری برآمد و فرزند خود قلینث را از پی دفع آن جماعت گماشت و سپهسالار خود را که پانامت نام داشت ملازم رکاب ،او ساخت پس قلینث لشگری در خور رزم ساز داد و فرزند خود سالانیث را نیز با خود برداشت و سپهسالاری لشگر را بر حسب حکم پدر به پانامت گذاشت و از دارالملك روم کوچ داده بممالك كال در آمد و با قبایل فرنگ جنگ های مردانه کرد و پانامت نیز جلادتی بسزا نمود و دست تعدی ایشان را از مردم گال کشیده داشت

جلوس ولرین در مملکت روم و ایتالیا پنج هزار و هشت صد و پنجاه و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

شرح حال والريان (1) را که هم او را ولرین گویند و قصه سنثاری یافتن

ص: 365


1- بسكون لام

او را در حدیث دسیث رقوم داشتیم و حشمت او را باز نمودیم بالجمله او بعد از سلطنت قالت (چنان که مذکور شد) برضای تمامت لشگر رتبت ایمپر اطوری یافته بر تخت قیصر جاى کردو او مردی مجرب و کار آزموده بود و در این هنگام شصت سال داشت که بسلطنت رسید و او را پسری بود که قلین نام داشت و او در خور ولایت عهد ولقب قیصری نبود ، اما وارين بحكم حفاوت و مهرابوت فرزند را بلقب همایونی و قیصری برکشید و شريك دولت و همزانوی خویش ساخت . و چنان افتاد که در بدو سلطنت ولرین ، کار روم آشفته گشت و از هر جانب قبایل فرنگستان سر بطغیان برآوردند ، از جمله ایشان قبیلۀ فرنگ بود که در اراضی گال (1) دست بقتل و غارت گشودند (چنان که مرقوم افتاد) و دیگر قبیله سود بودند که هم از شعب جرمن شمرده می شوند و ایشان از سواحل رودخانه اودر (2) تا کنار رودخانه دنيوب سكون داشتند و این جماعت را قانون بود که موی سرخویش را نمی ستردند تا نیک دراز می شد آن گاه گره گره کرده بر فراز سر باز می داشتند . و این گره را بر یک سوی کوه الف (3) که اکنون آن اراضی به امیرنشین لوئیت مشهور است نخلستانی بود آن را نخلستان مقدسه می نامیدند و بیشه سمنانز را که موطن و مولد ایشان بود هم از اراضی مقدسه شمرده می شد و چنان می دانستند که نخست ، بی پدر و مادر از آن خاك تكوين يافته اند و در آن مکان بزیارت می رفتند و فرزندان خود را در آن جا قربانی می کردند و این طایفه سود سخت دلیر و دلاور بودند و در عهد قیصری کر کاله (که شرح حالش گفته شد) از بهر غارت بکنار رودخانه مین آمدند و جمعی از قبایل پراکنده با ایشان پیوستند و نام خود را المنى گذاشتند که بمعنی همه مردم است و ایشان را لشگری سواره بود و پیادگان نیز داشتند که هنگام شبیخون و گریختن از سوارگان سبق (4) می بردند و در عهد دولت ولرین قبیله المنی آن گاه که قیصر را از بهر جنگ ذوالاکتاف در ممالک شرقی یافتند در مملکت

ص: 366


1- گل بضم لام
2- بضم همزه و کسر دال نهری است در آلمان و به بالتيك مي ريزد
3- آلپ (لاروس)
4- پیشی گرفتن

فرانسه دست بقتل و غارت گشودند و از رودخانه دنیوب و کوه الف عبور کرده باراضی لامبردی شدند و از آن جا بیرون شده شهر رونه را در نوشتند و آهنگ روم کردند و چنان می دانستند که مردم روم قوت مدافعۀ ایشان نخواهند داشت ، اما از آن سوی اصحاب دیوان ، جوانان چالاک از روم گزیده کرده با نيك چری و قراولان خاصه از شهر روم بیرون شدند و آهنگ جنگ کردند و مردم المنی چون این جلادت از اصحاب دیوان دیدند سود خویشتن را در جنگ ندانستند و با آن اسیر و اموالی که مأخوذ داشتند ساز مراجعت کرده با راضی جرمن شدند اصحاب دیوان را نیز این معنی پسند خاطر افتاد و مراجعت ایشان را فتح خود شمرده بروم مراجعت کردند.

چون این خبر به قلینت رسید اگرچه از مراجعت مردم المنی شاد شد، اما دوست نمی داشت که اصحاب دیوان این گونه جلادت توانند کرد تا مبادا روزی رسم سلطنت را محو کرده دولت جمهوریه را استوار کنند، لاجرم منشور بروم و دیگر ممالك کرد که بعد از این اصحاب دیوان مأذون نیستند که در کار جنگ و سپاه مداخلت کنند و سرهنگان و سپاهیان ، سخن ایشان را در کار جنگ برندانند. و اصحاب دیوان این معنی را مغتنم دانسته یک باره دست از کار دولت باز کشیدند و بعیش و سرور خویش پرداختند ، اما قلینث از پس این منشور خواست تا قبایل آلمنی را ضعیف کند دختر فرمانگذار طایفه مرکامنی را بزنی بگرفت.

چه آن طایفه بیش تر وقت با آلمنی در ترکتاز انباز می شدند و در قتل و غارت موافقت داشتند چون با قلینث خویشی کردند و در اراضی پنانیه (1) از او مسکن و نشیمن گرفتند دیگر سر بطغیان بر نیاوردند. اما آلمنی چون اموال و انقالی که از غارت بدست کرده به جرمن رسانیدند بی درنگ لشکر کرده باز آهنگ روم نمودند چون قلینث این بدانست ده هزار تن از ابطال لشگر خویش را انتخاب کرده استقبال جنگ آن جماعت کرد و ناگاه خویشتن را چون برق خاطف و صر صر عاصف بر ایشان زد و جنگ پیوسته کرد و همی از آن گروه ، بخاك و خون افکند ، هر چند آلمنی خواستند مردم خود را فراهم

ص: 367


1- پاننی بضم نون : دشت های مجارستان کنونی واقع در طرف راست رود دانوب

کنند و خویشتن داری نمایند ممکن نشد .

لا جرم شکسته شدند و مردم قلینث تیغ در ایشان نهاده بی دریغ همی کشتند و بخاک راه افکندند بوالعجب آن که در این جنگ، سی صد هزار تن از آن جماعت بدست ده هزار تن مقتول شدند و بقية السيف باطراف جهان پراکنده کشتند و قلینث با چنین فتح بزرگ از آن جنگ باز شد و دیگر سبب آشفتگی دولت ولرین مردم قاص بودند که شرح حال ایشان مرقوم شد و این جماعت در عهد وارین شهر با سفارت (1) را مسخر کردند و آن شهر در کنار حلق البحر (2) که دریای هیوتث (3) به قراد نکز (4) متصل می شود واقع بود و با سفارت سواد اعظم جزیره قریم (5) بود و مردم قریم را طوری (6) می گفتند و ایشان آداب معاش و قوانین، از مردم یونان فرا داشتند و از عهد اغسطس فرمانبردار قیاصره بودند و در زمان ولرین که کار دولت نابسامان بود مردم قاص بدان جزیره در آمدند و شهر با سفارت را بگرفتند و مأمن خویش نمودند و خود زورق ها از چوب و آهن بساختند که سقف داشت طرف زیر آن زورق ها مسطح بود و آن جماعت بی بیم، این چنین زورق ها را بدریاهای ناشناخته می انداختند آن ها سوار شده با ملاحان غیر معروف بهر جانب می تاختند و از بهر غارت بمملکتی سربر می کردند و اگر ملاحان جانب حزم را نگاه می داشتند و از کنارهای بحر عبور می کردند از آن جماعت خشونت می دیدند و بسا بود که غرقه می شدند، اما پندپذیر نبودند

بالجمله بدین کشتی ها سوار شده تا انتهای ولایات خارجه روم را در نوشتند و از کنار

ص: 368


1- ظاهراً (كرج) بكسر كاف و سکون راء نام فعلی آن باشد
2- مقصود تنگه ایست که دو دریا را بهم می پیوندد
3- نام فعلی آن (آزو) بضم زاء و سکون و او می باشد
4- این کلمه ترکی است و ترجمه آن دریای سیاه است و این دریا در جنوب روسیه و شمال ترکیه واقع است.
5- بر وزن ،امیر یا قرم بکسر قاف و سکون راء اکنون شبه جزیره است که یکی از شانزده جمهوری اتحاد جماهیر شوروی را تشکیل می دهد
6- بضم طا و كسر راه

شهر پتیث سر بر آوردند.

سقسنیث که از جانب دارین حکومت آن شهر داشت چون این بدانست با اندك سپاهی که در آن بلده از بهر حراست می داشت بیرون تاخت و با سپاه قاص مصاف داده مردانه بکوشید و ایشان را هزیمت داده آن جماعت منزلی چند بازپس شدند در این وقت ولرین چون با ذوالاکتاف میدان رزم داشت سقسنیث را نیز طلب فرمود او ناچار با مردم خود بحضرت ولرین شتافت قبیله قاص از پس او وقت را مغتنم شمرده بر سر تیث تاختن آوردند و آن بلده را گرفته پاك ويران ساختند و مردمش را اسیر کردند و اموال ایشان را مأخوذ داشتند و از پس آن عزم تسخیر بندر طرابزوند کردند و از پتیث تا طرابزوند سیصد میل راه بود و نخست ده هزارخانه از یونان بدانجا شده آبادان کردند وحددین در زمان قیصری خویش آن را بندری کرده بود و سخت آبادان گشت و آن شهر را دو دیوار باره محکم بود ولرین ده هزار تن از لشگر روم بدان شهر از بهر حراست گماشته داشت

بالجمله مردم قاص کشتی در آب رانده بکنار آن بلده در آمدند و مردم شهر و لشگریان ، باستظهار باره و استواری آن دل قوی داشته کم تر بکار حفظ و حراست می پرداختند، لاجرم نیم شبی قبیلۂ قاص نردبان ها نصب کرده از یک سوی باره بشهر در آمدند و غوغا در افکندند و دست بقتل و غارت گشودند سپاه روم چون این بدانستند از بیم جان خویش از دروازه دیگر بیرون شدند و مردم آن بلده را بی معین و یاور گذاشتند و قبیله قاص همی از ایشان بکشتند و هر جا معبدی یافتند خراب کردند و هر مال که بدان موقوف بود بر گرفتند و مال فراوان از آن شهر بیافتند چه آن هنگام که ترکتاز قبیله قاص در ممالك مشهور گشت مردم از هر جانب اموال خود را در آن شهر بودیعت می بردند زیرا که دیوار و باره آن را استوار می دانستند بالجمله مردم قاص آن همه اموال بر گرفتند و جوانان با نيرو و چالاك که از آن شهر اسیر گرفتند از بهر پارو زدن بکشتی های خویش در آوردند واز طرابزوند کوچ داده بشهر با سفارت مراجعت کردند و هر مال که بغارت آورده بودند بگذاشتند و دیگر باره ساز سفر کرده راه غربی قرادنکز را پیش گرفتند و از دهان رود

ص: 369

پارسین ورود نیستر و رودخانه دنیوب عبور کرده چندان که زورق ماهی گیران را بیافتند مأخوذ داشتند ، از معبر تنگ قرادنکز قصد دریای آق دنکر کردند و لشگری که در قلعه چلسدان ، در حوالی معبد چوبه تر (1) بود ، با این که از مردم قاص افزون بودند تاب رنگ نیاوردند و فرار کردند و مردم قاص بی زحمت بدان قلعه در آمده هر چه یافتند بر گرفتند و یکی از هزیمت شدگان به لشگرگاه قاص در آمده چاکری ایشان را اختیار کرد و آن جماعت را از چلسدان بشهر نکامدیه دلالت کرد که شصت میل مسافت بود و آن شهر دارالاماره فرمانگذاران بثنیه بود بالجمله بلاد و امصار بثنیه (2) اول شهرنيث (3) و دوم شهر پروسه (4) و سیم شهر اپی میه و چهارم شهر نیث بدست ایشان خراب و ویران گشت و مردم این اراضی از قانون جنگ بری بودند زیرا که سی صد سال در امنیت خاطر زیسته بودند و بجای دیوار و باره شهر تماشاخانه کرده بودند.

مع القصه مردم قاص بعد از تخریب آن بلاد عزم شهر تذکت کردند و طی مسافت کرده چون هیجده میل مسافت بدان شهر ماند، بارانی بشدت بیارید و دریاچه اپالانیت طغیان کرد و رودخانه رندکت افزون گشت چنان که عبور محال نمود ناچار راه شهر هرکلی که آن را هراقلی نیز گویند پیش گرفته و از آن جا به با سفارت مراجعت کردند . و روزی چند بر نیامد که باز سفر کرده پانصد کشتی در آب افکندند و در این کشتی ها پانزده هزار مرد جنگی زیاده نبود زیرا که کشتی ، سخت كوچك بود بالجمله همی در بحر کشتی رانده، به تنگنای دریای آق دنکر (5) رسیدند و یک روز از باد مخالف در آن جا کشتی های ایشان پراكنده و سبك سر بود و هیچ بیم نکردند ، و روز دیگر عبور کرده بدریای پله سدر سیدند و از آن جا بجزیرۀ پراپانث در آمدند و بی کلفت بحکم

ص: 370


1- ژوپیتر بکسر تا : بت بزرگ و خدای خدایان نزد یونانیان قدیم
2- با ثانو
3- بكسر نون و سکون یا : از بنادر ایتالیا
4- پروس بسکون پا و ضم راء
5- این کلمه ترکی است و معنی آن دریای سفید است

یورش ، شهر تذکت را فرو گرفتند و خراب کردند و اندوخته آن شهر را مأخوذ داشتند و از آن جا عبور کرده از معبر تنگ حلسپانث بگذشتند و جزیره های ارچه پله قورا در نوردیده به بندر پریث در آمدند ، و از آن جا تا شهر اسن (1) که معظم بلاد یونان است پنج میل مسافت بود و روزی چند بر نیامد که شهر اسن را نیز بگرفتند و آن مدینه علوم را خراب کردند و خواستند جمیع کتب حکم را که از حکمای یونان در آن بلد بود بسوزانند .

یک تن از ایشان گفت : این روانیست زیرا که چون كتب علوم پاك سوخته شود مردم روم و یونان از این مهم باز مانند و در کار جنگ ، روزگار باز مانند و در کار جنگ ، روزگار برند و کار بر ما صعب .شود بهتر آنست که مشغول تحصیل علوم باشند و از کار جنگ بیگانه مانند . پس آن کتب را بجای گذاشتند ، اما نگاهبانان شهر اسن که از قبل قیصر در آن بلده بودند چون غلبۀ قاص را بدیدند فرار کرده بدر یا در آمدند و در آن جا با کشتی های ایشان باز خوردند و جمعی از مردم قاصرا که نگهبان آن کشتی ها بودند بیافتند ، پس برایشان تاخته آن جمله را بکشتند و کشتی ایشان را با خود ببردند .

این خبر چون بمردم قاص رسید برکینه و غضب بیفزودند و بخرابی بلاد و امصار یونان در آمدند و شهر تبت و شهر ارقات (2) و شهر كرنث (3) و شهر سپرته (4) را بکلی خراب کردند و آتش در زدند و کار بحر و بر و بیشه و بندر را آشفته ساختند و از آن جا گذشته پس از روزی چند از مملکت ایتالیا سر بر کردند.

و این جماعت از قاص که سه کرت در بحر سفر کردند لسین لقب یافتند و معبد دينه (5)

ص: 371


1- تلفظ صحیح آن آتن بکسر تا: از شهرهای معروف یونان که مقام مرکزیت علمی داشته است.
2- شاید مقصود ارکار یا باشد
3- کورنتوس
4- سپارت بالاسه دومون : از شهرهای معروف یونان و امروز خرابه ای از آن بیش نیست
5- دیانا و اسم فرانسه آن (دین) بکسر دال می باشد و یونانیان آن را (آرتمیس) می نامیدند

که عبارت است از دختر چوبه تر ، و آن را خدای شکار و حیا و نکاح دانند در شهر افيطث (1) بود و سقف آن معبد بر سر یک صد و دوازده ستون مرمر سفید استواری داشت و هر يك از اين ستون ها را سلطانی جداگانه بدانجا حمل داده بود و وقایع کثیره در سنگ محراب و دیگر سنگ های آن معبد ، منقور (2) داشته بودند و هر کس از پادشاهان در آن جا مالی موقوف داشت و طول آن معبد ، چهار صد و بیست و پنج پا بود

چون قبیلهٔ قاص بشهر افیطث در آمدند و هم آن معبد را خراب کردند و هر مال یافتند برگرفتند . در این وفت قلينث بر قلع و قمع آن جماعت یک جهت شد و مردی را که تولا بتث نام داشت و فرمانگذار طایفه هر ولی بود باطاعت خویش آورد و او را منصب کانسو کرداد و تاکنون کس بقبایل متفرقه ، این منصب تفویض نداشته بود و این سبب قوت قلنیت شد و مردم قاص ضعیف شدند زیرا که هم بعضی ، در این سفرها هلاک شدند و در این وقت از بیم قلینت متفرق گشتند: برخی بولایت مسیه در رفتند ، و گروهی از باسفارت گذشته در نزدیکی کوه هیمث از محال سریث در آمدند و نام ایشان پست شد . و اندر این آشفتگی ها ولرین در ممالک شرقی روم بود و اعداد جنگ شاپور ذوالاکتاف می کرد و عاقبت بدست شاپور اسیر گشت و او را بایران برده و در آن جا نابود شد (و چون این قصه در ذیل حدیث شاپور مرقوم افتاد دیگر تکرار نپرداختیم) و مدت سلطنت ولرین دو سال بود .

جلوس كلینث در مملکت روم و ایتالیا پنج هزار و هشت صد و شصت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

بعد از آن که ولرین بدست شاپور ذوالاکتاف اسیر گشت ، فرزند او کلینس که او را قلينث گویند بتخت ایمپراطوری برآمد و اگر چند ، در نزد عساکر از رنج پدر و اسیری او اظهار اندوه می فرمود ، اما در نهان شاد بود که کرسی مملکت مخصوص جلوس او گشت

ص: 372


1- أنس بفتح همزه و فا و ضم سين (المنجد) و افز بكسر اول و دوم (لاروس) : از شهرهای ایونیا و اکنون خرابه های آن باقی مانده است
2- کنده

و قلینث را چند گونه هنر بود نخستین نشر نیکو می نگاشت و شعر نیکو می گفت و دیگر علم باغباني نيك می دانست و كار طباخان نيك مي كرد و با این همه از کار لشگر و نظم کشور و مجاری مملکت و رموز دولت بی خبر بود و چنان بدگمان بود که هیچ کس از وی ایمنی نداشت و هيچ يك از بزرگان حضرت در طریق خدمت راه سلامت نمی دانست از این روی حکام و عمال در بلاد و امصار سر از خدمت او برتافتند و هر يك جداگانه حمايل ایمپراطوری آویختند :

در ممالک شرقی سفلی پنج تن سر بسلطنت بر داشتند : (اول) ثراید (دوم) تكرانث (سيم) : ملسته (چهارم) آدنه ثث (1) شوهر ذنابیه (پنجم) : ذنابیه (2) ضجيع آدنه ثث

و در مملکت فرانسه و اراضی جنوبی روم شش تن حمایل ایمپراطوری آویختند : (اول) پاسومث (3) (دوم) : الالى انث (سیم) و کتارنث (چهارم) مادر او که و کناریه نام داشت (پنجم) مریث (ششم) تترکث (4) .

و در اراضی الرکن (5) و سواحل دنیوب سه تن بر خواستند (اول) اسنچنث (دوم) و رجی لینث (سیم) وارالث.

و دراضی پانتث مردی که سطر ننث نام داشت بسلطنت سر بر کشید.

و در ولایت ازاره مردی که او را بز بلینث می نامیدند خود سری آغازید ، و از جزیره سیسلی پسو خروج کرد، و در مملکت اشائیه مردی که ولن نام داشت طلب تاج و تخت نمود ، و در مملکت مصر املئنث بر سریر پادشاهی جای کرد ، و در اراضی

ص: 373


1- ادنات بضم همزه و کسر دال (آلبر ماله)
2- زنوبی بکسر زا و ضم نون (آلبر ماله)
3- پستوموس بضم پا و سكون سين (آلبر ماله)
4- تتريكوس (آلبر ماله)
5- ايليرى بكسر همزه و تشدید لام: از قسمت های کوهستانی شبه جزیره بالکان که امروز جز ایتالیا بشمار می رود.

مغرب سلنث تاج نهاد .

بالجمله این جماعت با چند کس دیگر سی تن بودند که جملگی حمایل ایمپراطوری آویختند و هر يك خود را پادشاهی جداگانه دانستند و این همه عمال و حکام ولرین بودند که از بدگمانی قلینث و بیم جان از او روی برتافتند و از میان ایشان تترکث از اصحاب دیوان روم بود و پسو نیز نژاد بزرگ داشت و مردی معتمر بود و دیگران همه مجهول النسب و روستا زاده بودند و از این جمله قلینث با آدنه نث طريق الطاف و اشفاق داشت و او را لقب همایونی داد و ممالک شرقی سفلی را بدو گذاشت از بهر آن که با شاپور ذوالاکتاف مصاف آزمود و حفظ دولت روم کرد .

و اصحاب سیر و تاریخ این مردم را سی تن ظالم گویند اگر چه بعضی با عدل و نصفت بود از این روی که هر که پشت با دولت روم کند و با قیصر طریق خلاف سپرد او را ظالم خوانند.

بالجمله هرگاه خبر به قلینت می آوردند که حاکم مصر سر بسلطنت برکشید و روی از دولت بر تافت از عدم کفایت در جواب می گفت که مصر منزلت کریاس روم است و اگر خانه را کریاس نباشد آن خانه خراب نخواهد گشت . و چون می گفتند: مردم فرانسه ، بی فرمان شدند می گفت: اگر کالای فرانسه را بروم نیارند کار روم پریشان نخواهد شد و نقصانی بزندگانی ما نخواهد رسید و آن مردم هرزه درای و گزافه گوی که در حضرت او حاضر بودند می گفتند که سخن همان است که قیصر فرماید و کلمات او را تصدیق می کردند ، پس ، جز روم و ایتالیا از بهر قلینث باقی نماند و آن سی تن ظالم ناچار همه روزه بر خراج رعیت می افزودند تا ساز لشگر توانند کرد و حفظ و حراست خویش توانند نمود و هر وقت یکی از ایشان هلاک می شد و قلينث بمملکت ایشان دست می یافت هیچ دقیقه ای از قتل و غارت فرو می گذاشت، و هر کس ، بدیشان اظهار عقیدت کرده بود از پای در می آورد چنان که وقتی لشگری باراضی دنیوب از بهر دفع چنث فرستاد و سپاه روم بد و غلبه جستند و چون این معی گوشزد قلینث گشت، پسر دار خویش نوشت که معلوم گشت بعد از غلبه با اسنچنت بقتل لشگریان

ص: 374

قناعت می کنی همین قدر در کار سیاست کافی نیست ، بلکه جوانان آن جماعت را جميعا عرضه شمشیر ساز و بر اطفال و پیران نیز رحم مکن و هر کرا با سخن ما خلافی رفته زینهار مده و سرش را از تن بر گیر هنوز این منشور بخط قلینث در میان اهالی یوروپ (1) باقی است.

مع القصه بعد از قتل اسنچنث ، عزم تسخیر ازاره کرد و لشگر بدانجانب فرستاد و طر بلئنث را که فرمانگذار آن اراضی بود بقتل اوردند و مردم (ازاره) از بیم بکوهسار تارث گریختند و در شکاف های آن جبل ، سکون کرده و بزارعت و حراثت روز می گذاشتند قلينث بفرمود تا در اطراف ایشان دیواری محکم، نهادند از بهر آن که از آن دیوار نتوانند بیرون شد و زیان ایشان از مساکن خویش تعدی نتواند کرد ، اما آن جماعت عاقبت رخنه افکنده از مکان خویش بیرون شدند و طرف غربی اراضی سلیشه تا لب دریا فرو گرفتند . و چنان شد که دفع ایشان بر دولت روم مشکل افتاد و این همه بر ضعف و خرابی دولت روم می افزود و چنان افتاد که در زمان قلینث ، طوفان و زلزله و شهب بزرگ بسیار بادید آمد این نیز زیان فراوان بمردم رسانید و گاه گاه، ظلمت های بزرگ جهان را فرو می گیرفت و هرگز طبع بر آن جاری نبود

و از سوی دیگر از بس مردم بلشکر کشی و جنگ روزگار می گذاشتند از کار حرث و زرع بازماندند و قحطی عظیم پدیدار گشت مردم بسی از شدت جوع بمردند و هر که از آن بلاجان بدر برد از بس در ایام قحط گیاه نامناسب قوت کرده بود بمرض دیگر بمرد و طاعون در میان مردم در افتاد و روزگاری دراز ، هر روز پنج هزار تن از مردم روم بطاعون در گذشت در این هنگام وارالث که هم او را اریل گویند ، لشگر دنیوب علیا را فراهم کرده ، از کوه آلپ عبور کرد و شهر ملان را بمحاصره در انداخت و در مدتی اندک بحکم یورش آن بلده راه بگرفت و از آن جا با قلینث پیام کرد که تو در خور سلطنت نیستی . یا از کار قیصری کرانه گیرد و اگر نه از بهر جنگ باش قلینت چو این را بشنید ساز لشگر کرده از روم بیرون تاخت و از رودخانه پو بگذشت و در کنار ملان با او صف راست کرد و جنگ در انداخت، در میان جنگ دارالت زخمی منکر برداشته قرار بر فرار نهاد و خود را

ص: 375


1- اروپا

بشهر ملان رسانیده در بر روی دشمن استوار کرد و قلینث از قفای او بکنار ملان آمده در گرد آن بلده پره زد و آلات قلعه گیری راست کرد وارالث چون نیک نگریست بدانست که عنقریب بدست خصم اسیر خواهد گشت ، پس از در حیات بیرون شده جاسوسی چند بلشگرگاه بزرگان قلینث فرستاد و با بزرگان حضرت او پیام کرد که شما خود ، از کردار بد قلينث و سوء ظن او آگاهید و دانسته اید که او قابل سلطنت نیست نه ساز لشگر تواند کرد و نه کار کشور تواند ساخت صواب آنست که دفع او را کمر استوار کنید و مردم روم را از بلای او برهانید ، آتش این فتنه در میان مردم روم شلعه ور گشت .

سپهسالار سپاه که حرکلیث نام داشت با سرهنگی که مرشن نامیده می شد و رئیس قراولان ولایت دالمشه بود متفق شدند و گفتند . قلینث اگر ازین جنگ ظفر جوید و قوی دل شود از آن گمان بد که او راست یک تن از ما را زنده نخواهد گذاشت ، پس در قتل او یک جهت شده مردم خود را از این راز آگاه کردند و نیم شب بیک ناگاه بانگ در انداختند که اینک وارالث از قلعه ملان بیرون تاخته و بر ما شبی خون ساخته است .قلینث چون این بانگ و غوغا بشنید چون شیر آشفته از سرا پرده بیرون دوید و بر اسب خود بر نشست تا لشگر را بر انگیزاند و دفع وارالث کند،چون لختی از سراپرده خویش دور شد حرکلیث و یاران او بر او تاختند و او را زخمی منکر زده از اسب در انداختند و از پس او پسرش را از پای در آوردند. . مردم قلینث چون این بدیدند بر سر او جمع شدند و او از زحمت سکرات ، نیروی سخن کردن نداشت جز این که فرمود: بعد از مرگ من کلادیس را از بهر قیصر اختیار کنید این بگفت و دم فرو بست و مدت سلطنت او دو سال بود

جلوس گلادیس در مملکت روم و ایتالیا پنج هزار و هشت صد و شصت و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

کلادیس (1) که او را کلود (2) دوم خوانند از مردم سواحل رود دنیوب است و مسقط الرأسش

ص: 376


1- كلوديس
2- بسكون كاف و ضم لام (آلبر ماله)

ارضی بلغار (1) باشد و او یک تن از لشگریان پست پایه بود و هر روز زحمت همی دید و خدمت همی کرد تا در میان لشگر ثریث و سپاه مثیه و دلیران دشیه و مردم پنانیه (2) رتبت سپهسالاری یافت و حل و عقد امور مغرب زمین بدو تفویض شد و حاکم مصر برای و رویت او گماشته می شد و او در زمان دولت ولرین بفرمان او باطایفه گت (3) مصاف داد و چند کرت بدیشان ظفر جسته آن جماعت را بشکست از این روی او را کلود كتيك (4) لقب دادند و آن رزم را که با قبایل گت کرد میسا نام نهادند .

اما در عهد قلینث چون با قبایل قاص رزم داد و آن جماعت را هزیمت کرد لوحی از بهر او کردند و صورت فتح او را نگاشته از بهر او تذکره کردند . در این وقت قلینث را از جلالت قدرا و ملامت آمد و دل با او بدکرد و بدسگالیدن گرفت. چون این خبر بکلادیس رسید او نیز از قیصر بیم نکرد و کردار قلین را همه روزه بر مردم خویش بر شمرد یکی از جاسوسان قلینث که در حضرت کلادیس بود صورت حال را بعرض قیصر رسانید قلینت اندیشید که اگر ، پرده از روی این کار بر گیرد دور نیست که فتنه ای حادث شود کلادیس کار خویش با او یکسره کند ، پس در جواب جاسوس خویش نوشت که نامۀ تو ملحوظ افتاد و مضمون آن مکشوف شد و حزن و اندوه من فره و فراوان گشت که مانند کلادیس دوستی عزیز و نیکخواه و پدر مهربانی از من رنجیده است. اکنون تو بموجب آن صدق و صفا که در خدمت ما داری مساعی جمیله معمول دار که آتش غضب او را فرو نشانی و خاطر او را از من آسوده داری و هر سخن که با او کنی از عساکرد ثیه (5) پوشیده بدار چه آن جماعت این ایام از ما غضب آلودند. مبادا رنجش کلادیس ،ایشان را قوی دل کند و فتنه بر انگیزند و هم بدانگونه باش که کلادیس نداند من بدسگالی او را

ص: 377


1- بضم با : از ممالك اروپا واقع در جنوب رومانی و شمال ترکیه و یونان
2- داسی و پاننی بضم نون
3- بضم گاف : قبائلی که از اسکاند و نیای آمده بودند
4- بضم كاف و كسر تا
5- داسی چنان که گذشت

دانسته ام تا مبادا یک باره از من بجهد و خیالی دیگر، پیش نهد و من خود نیز بدو نامه ای کرده ام و بعضی از اشیاء نفسیه عطا فرستاده ام این جمله را بدو تفويض كن و خاطرش را از ما شاد بدار پس نامۀ دیگر از مهر و حفاوت از بهر کلادیس کرد و برخی از چیز های پسندیده بهر عطای او انفاذ داشت .

چون این نامه و اشیاء بجاسوس رسید و او بكلادیس رسانید خاطر کلادیس با قیصر صافی گشت و چند آن که قیصر زندگانی داشت با او طریق صدق و صفا می سپرد و آن هنگام که قلینث در کنار شهر ملان (1) مقتول گشت (چنان که مرقوم افتاد) کلادیس با لشگری آراسته در پویه (2) سکونت داشت دوستان او حمایل خون آلوده قلینث را از بهر کلادیس فرستادند تا از بر بیاویر دو لشگریان را هر تن بیست دینار زرعطا وعده نهادند تا جمله بر سلطنت کلادیس رضا دادند. پس کلادیس با لشگر خویش بکنار ملان آمد و بر تخت قیصری جای گرفت و لشگریان حکم او را گردن نهادند . و این هنگام او پنجاه و چهار سال زندگانی داشت ، اما از آن سوی وارالث هنوز در شهر ملان محصور بود و چون از قیصری کلادیس آگهی یافت، نامه ای بدو کرد و خواستار شد که کلادیس با او کار بمصالحه كند و او را شريك دولت خویش فرماید مسئول او پذیرفته نگشت و کلادیس حکم داد تا لشگریان کار محاصره را محکم کردند، از پس روزی چند ، شهر ملان را بگرفتند و بر لشگریان آن قلعه ، غلبه جسته و ارالث را دستگیر و اسیر ساختند و سر از تن او بر گرفتند و اصحاب دیوان حکم بر قتل اولاد و احفاد و احباب او راندند ، و این جمله بمعرض هلاك و دمار در آمدند

آن گاه سلطنت بر کلادیس استوار شد و او ابواب عدل و نصفت فراز کرد و رعیت و لشگری را شاد خاطر بداشت و هر خرابی که از قلینث بملکت راه کرده بود آبادان نمود و هر مال که از مردم مأخوذ داشته بود مسترد همی ساخت

چنان افتاد که روزی در معبری زنی بیوه پیش شده روی بر خاك نهاد و مكشوف

ص: 378


1- میلان : از شهرهای ایطالیا (آلبر ماله) (لاروس)
2- پاوى (لاروس) : از شهرهای ایطالیا

داشت که قلینث ، در زمان دولت خویش ، اموال مرا اخذ کرده بر سرهنگان خویش قسمت فرمود کلادیس چون جستجو نمود معلوم شد که آن مال بهره وی گشته و بدو عطا داده نیک خجل گشت و حکم داد تا از خزانه خویش بهای اموال او را بدو عطا کردند .

بالجمله در زمان کلادیس قبیلهٔ قاص دیگر باره فراهم شدند و در سواحل رود نیستر (1) که بقراد نکز (2) در می رود دو هزار کشتی جنگی ساز دادند و از حلق البحر (با سفارت) عبور کردند و از نادانی ملاحان و جوشش دریا عددی فروان از کشتی ایشان غرقه گشت و آن جماعت ، خود را بمردابی كوچك در افکندند و در آن مرداب ، نیز بعضی از کشتی های ایشان با یکدیگر باز خورده، خرد بگشت و برخی گل اندر نشست با این همه از آن جنگ و جوش فرود نشدند و در بلاد و امصار شرقی روم تاخته بقتل و غارت مشغول گشتند و يك نيمه از آن جماعت از کنار بحر عبور کرده در حوالی جبل اثاز (3) لنگر انداختند و بکنار شهر نثلانکه (4) در آمدند که از بلاد معظم یونان است.

چون این خبر بکلادیس رسید با لشگری بزرگ آهنگ ایشان کرد و آن جماعت آگهی یافته ، دست از محاصره تثلانکه باز کشیدند و از راه جبال مسدن (5) آهنگ مقابله و مقاتله قیصر کردند. در این وقت كلاديس منشوری (6) به بزرگان

ص: 379


1- ظاهراً (دنیستر: بسكون دال و كسر راء و سكون سينو کسر ثاء) باشد و رودخانه ای باین نام: نیستر نیافتم
2- دریای سیاه
3- صحیح آن (آثوس) می باشد: کوهی از کوهستان های یونان ، صومعه های آن جا معروف و کتابخانه های مهم که دارای کتب خطی قیمتی است در آن جا می باشد.
4- صحيح آن (تسالونيك) است از شهرهای معظم یونان و نام آن در کتب عهد جدید زیاد ذکر شده است
5- صحیح آن (ما سدوان بکسر سین) می باشد از قسمت های مهم یونان قدیم که در کتب عربی و فارسی بنام مقدونیه معروف است
6- بخش نامه

دیوانخانه روم نگاشت که هنوز آن منشور در فرنگستان باقی است و ترجمه آن اینست که بزرگان دیوان خانه روم بدانند که مملکت فرانسه و اسپانيول كه عمدۀ ممالك روم بود اینک در تحت فرمان تترکث (1) است و لشگریان ممالک شرقی روم ، در زیر لوای ذنابیه (2) روز می گذارند و ما را شرم می آید که این سخن را باز گوئیم و اينك سي صد هزار تن از قبیله قاص فراهم شده و در مملکت روم ترکتاز دارند و من آهنگ جنگ ایشان کرده ام و این لشکر شمرده ما را سلاح جنگ ، نیز بقدر کفایت در دست نیست

با این همه ما با آن جماعت مصاف خواهیم داد و بر قانون پهلوانان گذشته رزم خواهیم کرد ، اگر ایشان را بشکستم و از روم بيرون كردم ، نمك شناسي و حق گذاری شما پاداش زحمت و خدمت ما خواهد بود ، و اگر شکسته گشتم و ناچیز شدم شما مرا در خاطر داشته باشید که قلینث را ولیعهد بر حق بودم و جان بر سر دولت روم کردم . این بنوشت و بفرستاد و خود بسوی مردم قاص کوچ داد ، و در نزدیکی شهر نیثث (3) که از بارد در دانیه است (4) کمین ساخت آن گاه که قبایل قاص از تنگنای جبلی که در آن اراضی بود عبور می دادند از چند جای بر سر ایشان تاختن کرده جنگ بپيوست و مردم او بکوشیدند و در آن جنگ ، پنجاه هزار تن از مردم قاص را با تیغ بگذرانیدند و جمعی کثیر را اسیر کردند و گله و رمه ایشان را مأخوذ داشتند و کشتی های آن جماعت را بحیطه ضبط در آوردند و راه گریختن ایشان را از دریا به بستند. چنان شد كه بهر يك از سپاه روم دو تن و سه تن زن اسیر بهره رسید و مردم قاص هر که جان خویش بسلامت برده بود از راه خشگی فرار کرده بصعوبت تمام خود را بجبل هيث رسانیده

ص: 380


1- تتريکوس چنان که گذشت
2- زنوبی بکسر زا چنان که گذشت
3- نیثه بکسر نون و ثاء : از شهرهای قدیمی آسیای صغیر
4- داردانی از قسمت های مهم آسیای صغیر و شهر نیشه جزء آن محسوب می شده نام کنونی آن (تر آدبسکون تا و ضم را) می باشد

متحصن گشت ، و لشگر کلادیس اطراف ایشان را بره زده آن جماعت را در محاصره انداختند و در آن کوهسار از قلت قوت و شدت سرما و باری طاعون همی روز تا روز بمردند و اندک شدند . و چون زمستان بپای رفت و بهار پیش آمد از مردم قاص هر که بمانده بود دل از جان بر گرفت و با شمشیرهای آخته از جبل بزیر تاختند و با لشگر روم بجنگ در آمدند و چندان که توانائی داشتند ، بکوشیدند و هم عاقبت شکسته شده مقتول گشتند و قلیلی از آن جماعت جان بدر بردند .

بالجمله بعد از دو سال کلادیس از کار ایشان پرداخته مراجعت فرمود و در شهر بیمار شد ، و چون هنگام مرگش فرا رسید اعاظم سپاه را مجتمع ساخته در نزد ایشان ارلین راولی عهد خویش فرمود و از جهان بگذشت ، و مدت سلطنت او نیز دو سال بود.

اما برادر کلادیس که کویطلیث نام داشت چون این خبر را اصغا فرمود که ارلین ولیعهد شده در خشم رفت و خواست خود سلطنت کند ، پس در شهر اکولیه (1) که در این وقت سکونت داشت حمایل ایمپراطوری بیاویخت، اما لشگر بر سر ارلین فراهم بود هفده روز مدت او زیاده نرفت و جان بر سر مقصود نهاد

جلوس آرلیان در مملکت روم و ایتالیا پنج هزار و هشت صد و شصت و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ارلیان که هم او را ارلین (2) گویند و هم ارلیث نامند ، در اراضی بلغار (3) متولد شده و یک تن از روستا زادگان است و پدر او در ولایت سر میم می زیست و در مزرع کوچکی که ملك اصحاب دیوان روم بود زراعت و حراست (4) داشت.

اما فرزندش اولین از کودکی بمیان لشکریان اندر شد و روز تا روز زحمت

ص: 381


1- صحیح آن (آکیله بکسر لام می باشد): از بنادر مهم خلیج آدریاتیک و از شهرهای مهم ایتالیا
2- بضم همزه و كسر راء و لام و فتح يا (آلبر ماله)
3- از ممالک اروپای جنوبی
4- زراعت

بر دو خدمت کرد تا در زمان دولت ولرین (1) کارش نيك بالا گرفت ، و رتبت سپهسالاری نظام لشگر یافت و بدرجه وزارت ولرین ارتقا نمود و در جنگ ها مردانه بکوشید تا ولرین او را سه لقب بزرگ داد (اول) خلاص کننده ممالك رود دنيوب . (دوم) حامی و حارس مملکت فرانسه (سیم) کفو و انباز سپیث و او یکی از پهلوانان گذشته بود . دختر یکی از اصحاب دیوان را از بهر او بزنی بگرفت

بالجمله بعد از مرگ کلادیس ، چون بر سریر قیصری جای کرد ، نخست حکم داد که لشگریان هرگز بشراب و خمار روزگار نبرند و بکار لهو و قمار نپردازند و همه با هم برادرانه زیستن کنند و از در مهر وحفاوت باشند و سلاح جنگ ایشان زدوده و صیقلی باشد و هرگز با رعیت ظلم روا ندارند و اگر همه یک مشت گیاه باشد بعنف (2) از کس مأخوذ نفرمایند و جز قوت یومیه از خراج مملکت چشم ندارند و اندوخته خویش جز از مال دشمن غنیمت جنگ نکنند

و در عهد او چنان افتاد که یک تن از لشگریان زنی از رعیت را فریب داده با او هم بستر گشت ، و چون این خبر به اولین رسید بفرمود تا هر دو تن را بچهار پاره ساخت مردمان چون این بدیدند پای در دامن پیچیدند و دست از تعدی کشیده داشتند و در زمان او گریختگان قبایل قاص که از حبل هیمث جان بدر برده بودند (چنان که مذکور شد) از اراضی یوکرین (3) قطع منازل کرده بزمین روم در آمدند

و چون این خبر به ارلین رسید ساز لشگر کرده از روم بیرون شد و در برابر آن جماعت تاخته صف راست کرد و جنگ در انداخت و یک روز از بامداد تا شبانگاه ، با ایشان مصاف داد و از هر دو سو مردم جراحت یافته و کشته فراوان افتاد روز دیگر از هر دو سوی خاطرها کوفته بود ، پس کار بمصالحه نهادند و مردم قاص پیمان دادند که هر گاه قیصر را ضرورت داعی شود و از ایشان سپاه طلب کند دو هزار تن لشگر سواره بحضرت

ص: 382


1- والرين بكسر لام و فتح یا (آلبر ماله).
2- زور
3- یوکرنیا : یکی از شانزده جمهوری روسیه

او فرستند تا طواف رکاب دهند و مصاف دهند، و دختران و پسران بسیار از مردم قاص بگروگان گرفت ، و آن دختر را بصنادید لشگر بزنی فرستاد ، و پسران را ،فوجی از بهر جنگ کرد و در میان لشگر خویش جای داد و این همه برای آن بود که با مردم ،قاص اهالی روم از در مهر و دوستی باشند و آن جماعت نیز با ایشان طریق مودت و مصافات سپرند .

چون مدتی کار بدین گونه رفت این مصالحه نيك بیائید چنان که وقتی یکی از سرکردگان قاص با پانصد تن سوار رزم آزمای تصمیم عزم داد که در بعضی از اراضی روم ترکتاز اندازد و از آن مرز و بوم مال و اسیر مأخوذ سازد بزرگان قاص چون این معنی را بدانستند از در منع بیرون شدند و نگذاشتند تا خود قیصر از بهر دفع ایشان کس فرستد، خود آن جماعت را هدف تیرو فسان (1) شمشیر ساختند آن گاه ارلین ولایت دنيه (2) را با مردم قاص تفویض فرمود تا در آن جا سکون کردند و آسوده نشستند اما قبیلۀ المنی (3) پاس حشمت اولین را فرو گذاشتند و با چهل هزار سواره و هشتاد هزار پیاده از جای بجنبیدند و خواستند تا بلاد و امصار رشیه را متصرف شوند و از سواحل تا کنار رودخانه پو (4) را محل قتل و غارت ساختند چون ارلین این خبر بشنید با لشگری آراسته قصد ایشان کرد و آن گاه که مردم آلمنی از غارت ایتالیا مراجعت کرده بودند در کنار رود دنیوب از بهر ایشان کمین نهاد و ببود تا آن كه يك نیمه از آن جماعت از رود دنیوب عبور دادند؛ آن گاه لشگر خویش را بر شورانید و اطراف آن جمع را فرو گرفت چنان که دست ایشان از چاره کشیده ماند

پس خواستند رسولان کار آگاه از میان قبایل خویش اختیار کرده بحضرت قیصر گسیل سازند و با او کار بمصالحه اندازند، پس جمعی را برگزیده از پی انجام این مقصود

ص: 383


1- بر وزن زبان سنگی که شمشیر را با آن تیز کنند ولی این جا در تیزی شمشیر استعمال شده است
2- داسی (آلبر ماله) چنان که گذشت
3- آلمانی بسکون نون و یا
4- از رودخانه های شمالی ایتالیا و بضم پاخوانده می شود

روانه نمودند چون ارلین این بدانست در سراپرده خویش بر زبر تخت ایمپراطوری بنشست و سواره سپاه روم را بفرمود تا در اطراف سرا پرده صف بر زدند و سرهنگان لشگر را حکم داد تا نشان های جلادت را که در روزگار خویش بدست کرده بودند از بر آویخته در اطراف تخت پادشاه بایستادند و صور اسلاف (1) قیاصره را که در پردها نقش کرده بودند از پس تخت باز داشتند و عقاب های زرین را بر زبر ستون های زر اندود نصب کردند و بر آن ستون ها نیز القاب بزرگان در گاه و قواد سپاه که از قیصر یافته بودند با زر ناب رقم بود

بالجمله چون این آلات و ادوات آراسته گشت ارلین فرمان داد تار سولان آلمنی در آمدند و چون چشم ایشان آن حشمت و شکوه نگریست و آن جلالت و عظمت معاینه کردند بخاك در افتادند و پیشانی بر خاک نهادند و زمانی بس در از بدانگون روی ایشان بر خاك ببود تا آن گاه که ارلین حکم داد که سر ایشان را از خاك بر گيرند پس آن جماعت سر بر داشته بپای ایستادند و پیام بزرگان آلمانی را از در مسکنت و ضراعت بگذاشتند و خواستار مصالحه و مداهنه شدند ارلین در جواب عتاب کرد و خشونت آغازید و گفت: شما سخت مردمی زشت کیش و بد آئین و ناستوده هنجار بوده اید و بجای هیچ ودیعت و شریعت نیستید، اکنون یا از در انقیاد و اطاعت بیرون شوید و از کردارهای زشت خویش انابت جوئید و اگر نه با تیغ آبدار و تیر آتشبار شما را کیفر کنم و یک تن زنده نگذارم این بگفت و رسولان آن جماعت را باز فرستاد و از پس ایشان با سرکردگان و سرهنگان خویش گفت که مرا ناگزیر بارض پنانیه (2) باید رفت و کار آن مملکت را بنظم و نسق باید کرد چه در آن ممالک آشفتگی و شوریدگی پدید شده و در این مصافگاه دیگر کاری در پیش نیست که وقوف مرا بایسته (3) دارد، هم اکنون من از این جا کوچ دهم و شما همچنان قبایل آلمنی را در محاصره بدارید تا از بالای قحط و غلا بزینهار آیند

ص: 384


1- پیشینیان
2- پاننی بضم نون: دشت های مجارستان کنونی (آلبرماله)
3- لازم و واجب

و کار بکام ما کنند این بگفت و بسوی پنانیه سفر کرد.

از پس قیصر مردم آلمنی دانستند که روزی چند بر نیاید که از بلای قحط جان داده خواهند بود ناچار دل بر مرگ نهاده تیغ برکشیدند و یک طایفه از لشگر قیصر را که از فقای ایشان بود بشکشتند و از راه و بیراه گریخته بکوهستان ایتالیا مراجعت کردند و در اراضی شهر ملان (1) بقتل و غارت مشغول شدند چون قیصر این خبر شنید لشگری از قراولان خاصه برداشته بجانب ایشان تاختن برد و با آن شتاب که داشت در اراضی پشته ایشان را دریافت و بی درنگ جنگ در افکند و چون سپاه روم از زحمت راه رنجه و کوفته بودند در این گیر و دار آسیب بسیار دیدند چندان که بیم آن بود که دولت روم زوال یابد یا این همه پای افشردند تا شامگاه در آمد و هر دو لشگر دست از جنگ کشیده به آرامگاه خویش شدند هم در آن شب قبایل آلمنی جلادت ورزیده بر سپاه قیصر شبیخون بردند و تیغ در آن گروه نهادند ارلین قدم خویش استوار کرد و چندان که از مردمش کشته شد از جای نجنبید تا سفیدۀ صبح ،بدمید بامداد دست از قتل باز داشتند و هر دو لشگر از هم جدا شده منتهز فرصت می بودند چندان که کرت دوم در مملکت فنونزديك امیريه مصاف دادند، هم در این جنگ کاری ساخته نشد پس قیصر از بهر دفع آن قبایل کتاب های سبلاین بوکز را پیش گذاشت تا بقانون دین بر دشمن ظفر جوید، و دانشوران دین ایشان ، جام های سفید پوشیده و جمعی از پسران نیکو منظر و دختران سیمین پیکر را با خود برداشته بطواف معبد بیرون شدند و در سر راه آن قبایل عددی کثیر از حیوان و قبیله از انسان قربانی کردند

و این خبر در میان مردم آلمنی پراکنده شد از این روی جنگ سیم ایشان که در اراضی پویه (2) افتاد، مردم آلمنی را چنان بخاطر آمد که از خدایان روم لشگری باتفاق سپاد قیصر مصاف می دهد: لاجرم وحشت و دهشت در ضمیر ایشان راه کرده شکسته شدند و یک باره در این جنگ ذلیل و زبون گشتند بعضی عرضه تیغ و تیر، و برخی اسیر

ص: 385


1- ميلان و ميلانو: از شهرهای ایتالیا
2- پاویه: از شهرهای ایتالیا

و دستگیر شدند.

چون ارلین از کار ایشان بپرداخت از بهر نظم و نسق مملکت انگلیس و فرانسه و اسپانیول کمر بست چه مدتی بسبب ضعف قیاصره كار آن ممالك نابسامان بود و هر چند روز یک تن خود سری کرده روی از خدمت دولت روم بر می تافت نخستین یک تن که او را پاسومث نام بود در شهر هنتد از حکومت سره بسلطنت برداشت و حمایل ایمپراطوری آویخت و قیاصره روم را مجال نیفتاد که دفع او کنند، و او هفت سال در مملکت فرانسه کار بکام ،کرد و چون مردی تند خوی و ستیزه جوی بود کار بر مردم صعب شد عاقبت لشگریان متفق شده با او در آویختند و خونش بریختند.

از پس او مردی که او را ویکطارنث می گفتند بجای او نشست وی نیز مردی جفا کار و بد شعار بود و در نهانی از زن های مردم بد و حدیث می کردند و هر جار زنی خوب صورت می یافت بهر حیلت بود بنزد خود می آورد و با او هم بستر می گشت مردم فرانسه ناچار شده در قتل او کمر بستند و او را از پای در آوردند بعد از قتل ويکطارنث مادر او خزاین فرزند را بر داشته بر مردم پراکنده کرد و بقوت بخشش ، ملکه مملکت شد و دو تن مرد جوان با نیرو را وزیر و سردارخویش ساخت که یکی را مریث و آن دیگر را طترکت نام بود و از زر و سیم و نحاس (1) سکه بنام خود می زد روزی چند بر نیامد که طترکث مریث را بکشت و بر ولی نعمت خویش نیز ابقا ننمود و مادر و یکطارنث را نیز از پای در آورد و ایمپراطور مملکت انگلند وسپین و فرانسه گشت و چهار سال حکمرانی نمود.

در این وقت مردم لشگری دل با او بد کردند و خواستند او را بقتل رسانند طترکث با این معنی را فهم کرد و در نهانی نامه بحضرت ارلین فرستاد که هر گاه بدینسوی عزیمت فرمائی بی زحمت این مملکت را تفویض خواهیم داشت ارلین چون از این راز آگهی یافت سپاه خویش را برانگیخت و بسوی فرانسه تاختن کرد و از آن سوی طترکث با مردم خود گفت اينك قيصر قصد ما کرده باید به قاتله او بیرون شتافت. لشگریان با خود

ص: 386


1- مس

اندیشیدند که اول خصم را از میان برگیریم آن گاه بکار طترکت پردازیم، پس همگی متفق شده با تفاق طترکث باستقبال جنگ بیرون شدند، چون در برابر ارلین رسیدند و صف ها راست شد ناگاه طترکث با چند تن از معتمدین خود از میان سپاه فرانسه بیرون شده بلشگر ارلین گریخت و بحضرت قیصر پیوست لشگر فرانسه چون خود را بی سالار یافتند اندك رزم داده شکسته شدند. لشگر قیصر جمعی کثیر از آن جماعت بکشت و اسیر کرد و ارلین بر تمامت مملکت فرانسه و اسپانیول و انگلیس فیروزی یافت و کار آن ممالك را بسامان كرد .

و از آن جا مراجعت کرده دیواری محکم گرد شهر روم نهاد و بر استحکام و استواری آن شهر بیفزود ، آن گاه عزم تسخير ممالك ذنابیه (1) فرمود و در این هنگام ، صواب چنان می نماید که شرح حال ذنابیه مرقوم افتد همانا ذنابیه نسبت به کلیاپتره رساند که آخرین بطالسه مصر بود (چنان که مرقوم افتاد) و او دختر یکی از مشایخ عرب بود و پدرش در بعضی از اراضی طرف جنوب شط فرات حکومت داشت ، و او دختری بلند بالا و گندم گون و سیاه چشم و سفید دندان بود و چهره ای سخت نمکین داشت چنان که هر کس روی او دیدی شیفته جمال و فریفته غنج و دلال (2) او شدی و بزبان لاتین و یونان و سريان و مصر نیکو سخن می کرد ، بدآن صوت دلکش که شنوندگان را شیدای خویش می ساخت و او را در عنفوان شباب ادنا کابین بست و ادنا آن کس باشد که هم او را آدنه نث گویند ، و او نیز در بدایت حال ، در بعضی از قبایل عرب حکومت داشت و کار او روز تا روز بالا گرفته بوزارت شهر پلمره (3) رسید که آن شهر را پلمیره نیز نامند و نخست نام آن ، پلم طری بوده و پلم طری نام درختی است که همیشه سبز و با خضارت بود ، چون در آن بلده این درخت بسیار بود بدین نام خوانده شد و آن بلده در وادی النمل عربستان بود قريب بمدينة دمشق و اکنون ویران است بالجمله آدنه نث چندان عظمت یافت که در زمان دولت قلینث لقب قیصری یافت و شريك دولت گشت و ارلین نیز او را بزرگ داشت و لقب قیصری داد

ص: 387


1- گذشت صحیح آن (زنوبی) بكسر زاء و ضم نون
2- ناز
3- تدمر کنونی

(و ماذکر مصاف های او را با شاپور ذوالاکتاف از این پیش مرقوم داشته ایم).

مع القصه ذنابیه با شوهر خویش در هر مصاف حاضر بود و بکار جنگ و مصاف مع میلی تمام داشت و اگر گاهی از جنگ آسودگی بدست می کردند بشکار شیر و پلنگ می پرداختند . آن گاه که قبایل قاص در اراضی آدنه ثث دست بقتل و غارت گشودند و آدنه ثث لشگر تاخته ایشان را بجای خود نشاند بشهر اماسیه (1) مراجعت نمود که از امصار سریه است و در آن بلده روزی از بهر نخجیر کردن شتافت و برادر زاده او که مونیث نام داشت هم ملتزم رکاب او بود ، در آن شکارگاه مونیث جسارت کرده پیش از آن که آدنه نث کمان خویش را گشاد دهد ، حربه خودر ابجانب نخجیر افکند . نزدیکان حضرت با او گفتند : با عم بزرگوار، این گونه ترک ادب لایق نیست .

سخن ایشان در دماغ او اثر نکرد و این کردار مکرر ساخت چندان که آدنه نث خشمگین شده بفرمود : اسب او را بگرفتند و او را محبوس بداشتند و از پس روزی چند گناه او را معفو داشت و از بندش رها ساخت ، در این وقت ذنابیه که در خاطر داشت خود فریداً وحيداً سلطنت کند مونیث را که هم مان نامیده می شود بفريفت و گفت : همانا آدنه ثث ترا در نزد خاص و عام گمنام کرد و بی گناه اسب از تو بگرفت که در میان قبایل وهنی عظیم باشد و عاقبت قصد جان تو خواهد کرد ، قبل از آن که کار از دست شود چاره ای بدست کن بالجملہ او را در قتل آدنه نث یک جهت کرد و مونیث اعداد کار کرده شبی در مجلس میهمانی آدنه نث را بقتل رسانید و پسر آدنه نث را که اورد نام داشت و هم حزاد نامیده می شد و او را آدنه نث از زنی آورده بود که قبل از ذناییه در سرای داشت نیز بکشت با مداد ذنابیه بانگ در انداخت که مونیث پادشاه مملکت را بقتل آورد و گروهی را انبوه کرده مونیث را بدست آورد و بخون شوهر مقتول ساخت ، و خود بی مانعی در تخت ملکی جای کرد و ملکه مملکت مغرب نام رافت و با این که سبب قتل شوهر و پسر او بود در عدل و داد چندان بکوشید که نیک نام گشت و لنکین که فردی حکیم و دانشور بود از بهر وزارت خود نصب نمود و در نزد او بكسب

ص: 388


1- از شهرهای ترکیه

فضایل مشغول بود ، و علماء شعرا را نيك بزرگ می داشت ، و احسان و افضال می فرمود و خود نیز ، فاضل و طليق اللسان بود و دار الملك خويش پلمیره نهاد و آن شهر را برونق و زنیت کرد و بناهای استوار بر آورد و بت خان های رفیع از سنگ نهاد که هنوز آثار آن باقی است ، از آبادی و آمد و شد بازرگانان مانند روم شد و بناهای آن شبیه بعمارات یونان بود ، و بازرگانان ، چندان که صنايع و بدايع ممالك آسيا و يونان را بدانجا می کشیدند بهای نیکو می گرفتند.

بالجمله چون کار سلطنت برذنابیه راست شد ، نخستین عزم تسخير مصر فرمود و شصت هزار مرد جنگی فراهم کرده از شهر پلمیره، خیمه بیرون زدور سم داشت که خود در میان سپاه و صفوف حاضر می شد و خودی با جواهر شاداب مرصع كرده بر سر می گذاشت ، و زره لعل آمود در بر می کرد و طوقی از زر می افکند ، و آستین های خود را تا بر از مرفق بر می زد و در میان لشگر برسان سرو و ماه عبور می فرمود و گشاده رو ، سخن می گفت و لشگریان را دل می داد و قانون جنگ را با سپاه خود می آموخت ، و خود آمر و ناهی بود و هرگاه ، آتش حرب بالا می گرفت خود در جنگ سبقت می فرمود ، و بسا بود که منازل عدیده را پیاده طی مسافت می کرد تا سپاهیان دل قوی کنند و او را متابعت نمایند و بسیار وقت ناخوانده بمجالس بزرگان در گاه در می آمد و با ایشان خوش می گفت و خوش می خندید تا فریفته اخلاق او باشند

بالجمله ذنابيه با لشگرهای خویش بسوی مصر کوچ داد و از آن سوی ، سپاه مصر از بهر مدافعه و مقاتله بیرون تاختند و آن سپاه روم که بر حسب حکم قیصر از بهر حراست در مصر می بودند با لشگر مصری متفق شده کار جنگ را ساخته کردند و دو کرت با ذناییه مصاف دادند ، اما بعد از کشش و کوشش بسیار ، لشگر مصر و روم شکسته شد و مملکت مصر بتصرف ذنابیه در آمد و کار آن مملکت را بنظم و نسق کرده بشهر پلمیره مراجعت فرمود و سخت ، قوی ،حال شد چنان که در تمامت عربستان و ارمنستان و ایران زمین نام او بلند می شد ، و از مردم لشگری و رعیت آن طمع داشت که او را در سلطنت ، مکانت کیخسرو نهند و در عظمت مانند شاهنشاه ایرانش دانند و او را سه پسر بود ، هر سه تن را

ص: 389

بقانون لاتین (1) تربیت فرمود و جامۀ ایمپراطوری در برایشان می کرد تا چشم اهل روم کار آشنا باشد ، و ذبدان را که سپهسالار لشگر او بود و فتح مصر بدست او شد بنواخت و در حق او عطای فراوان فرمود. آن گاه بدین سر شد که کار بر ارلین تنگ سازد و جميع ممالک روم را با او دو بهره کند تا هر دو در ایمپراطوری طریق مساوات سپارند پس لشگر خویش ساز کرده بجانب روم کوچ داد و مملکت اناتولی (2) را نیز مسخر ساخت . در این وقت خبر با ارلین بردند که چه آسوده نشسته ای ؟ بس روز بر نیاید که ذنابیه این ملک را از تو بگیرد و ایمپراطور ممالک محروسه روم گردد ، قیصر آشفته حال شد و لشگری عظیم فراهم آورده نخستین عزم تسخیر مصر را تصمیم داده بدانجانب شتافت

از آن سوی فیرموس که بحکم ذنابیه فرمانگذار مصر بود لشگر برآورده با قیصر نورد آزمود و در حملهٔ نخستین هزیمت گشت و بدست لشگریان قیصر گرفتار شد. ارلین فرمود تا تن او را با تیغ تیز باره پاره کردند و مملکت مصر را دیگر بار بتحت فرمان آورد و از آن جا از بهر قلع ذنابیه کوچ داد و اراضی بننیه (3) را فرو گرفت و بکنار شهر انطاکیه آمد. مردم انطاکیه از بیم قیصر بهر جانب پراکنده شدن گرفتند قیصر ایشان را زنهار داد و بجای خود نشاند

از آن سوی چون این خبرها هر روز گوش زد نابیه شد از هر سوی اعداد لشگر کرد و ذبداث ، سپهسالار را بر آن جمله امیر کرد و بعزم رزم قیصر چون صبا و سحاب بشتاب آمد و نزديك رودخانه اردن (4) با ارلین دوچار شد ، و هر دو لشگر، در هم افتاده جنگ به پیوستند و مرد و مركبه ى بخاك افکندند بعد از رزمی سخت ، ذنابیه شکسته شد و هزیمت بشهر امس آورد .

و ارلین با این که هوا سخت گرم بود و بیابان بی آب و علف از دنبال ذنابیه

ص: 390


1- روم
2- بضم تا بدون اشباع : آسیای صغیر
3- بفتح پا و ثا و تشديد ياء : حوران و الجولان و ماوراء الاردن
4- نهری است جاری در فلسطین

باز ننشست و همه جا بتاخت تا بکنار شهر امس آمد ذنابیه ، دیگر باره لشگر خود را فراهم کرده مردانه بجنگ در آمد و سخت بکوشید چنان که سواره موروالرکان (1) از لشگر ذنابیه شکسته شدند و از میدان جنگ فرار اختیار کردند لشگر سواره ذنابیه از دنبال ایشان ،بتاختند، چون سوار ذنابیه از پهلوی پیادگان دور افتاد، قیصر حکم داد تا بر سرپیادگان او تاختن بردند و آن جماعت را عرضه تیغ و تیر کرده در هم شکستند ذنابیه بعد از این شکستن دیگر قوت درنگ نیافت و بشهر پلمیره گریخت قیصر از پس او پرابث را از بهر حکومت مصر و آن اراضی که از ذنابیه بتصرف آورده بود، بگذاشت و خود از دنبال او راه ریگستان عرب را پیش گرفته همی طی مسافت می کرد و مردم عرب در این هنگام گاه و بیگاه به لشگر او غارت می بردند و مال و اسیر در میر بودند، و ارلین بزحمت طی مسافت می کرد تا بکنار شهر پلمیره رسید و آن شهر را بمحاصره انداخت

و در این هنگام نامه ای باهل دیوان دوم نوشت که گمان مکنید من بجنگ زنی شده ام هزار مرد با این زن نبرد نتواند کرد اکنون که در میان شهر خویش محصور است گرداگرد شهر خود را از پس هم ، سه چوب بست کرده و بدستیاری منجنیق آتش مصنوعی از آن چوب بست، میان لشگر ما می افکنند چنان که لشگریان با دهشت تمام روزگار می برند، اينك من بخداهای روم ، پناه می جویم تا بدو ظفر بیابم .

اما از آن سوی ذنابیه چون محصور شد رسولی نزد شاپور ذوالاکتاف فرستاد و پیام داد که من بعد از آدنه نث خدمت تو اختیار کرده ام و هر شهر که از رومیان مسخر کرده ام بنام تو بوده است . اکنون که کار دیگر گون شد لشگری باعانت من فرست تا قیصر را دفع کنم این پیام بفرستاد و در حفظ و حراست شهر، پای استوار کرد و چون کار محاصره بدر از کشید ارلین چند تن از مردم دانای سخن طراز بشهر فرستاد و پیغام کرد که اگر در بر وی من بگشائید همه کس در امان خواهد بود و رخصت دهم تا ذنابیه با اموال و اثقال خویش بهر جای خواهد کوچ دهد و هیچ کس را زحمت ترسانم ذنابیه چون چنان می دانست که لشگر شاپور باعانت او خواهد رسید و از قحط و غلا لشگر روم

ص: 391


1- ايلير كان : اهل ایلیری از قسمت های اروپای مرکزی

پراکنده خواهد شد، رسول قیصر را مکانتی ننهاد و ایشان را بخواری از پیش براند و بخشونت پاسخ گفت

اما کار بکام او نشد چه آن سپاه که شاپور باعانت وی مأمور ساخت چون بشهر پلميره نزديك شد سپهدار ایشان ،بمرد، بعد از مرگ او آن لشگر پراکنده شدند و بعضی بطمع زر و مال در حضرت قیصر جای گرفتند.

و از آن سوی پرابث علف و آزوغه بلشگرگاه ،قیصر، همی فرستاد و از سوی دیگر قبایل عرب و مردم حجاز و اقوام ارمن عهد نابیه را خوار گذاشتند و خوردنی بلشگر گاه قیصر کشیدند ذناییه چون از این جمله آگهی یافت دانست جای درنگ نباشد ناچار عزم فرار کرد و نیم شبی از شهر بیرون شده بیست فرسنگ بتاخت و بنشیب گاهی در کنار فرات فزود شد و ارلین جمعی از ابطال رجال را از دنبال او بتاخت تا ناگاه بدو رسیدہ او را دستگیر و اسیر ساختند و بحضرت قیصر آوردند.

لشگر روم چندان در کار ذنابیه زحمت برده بودند که بی اجازه قیصر خواستند او را بقتل رسانند ارلین ایشان را منع کرد و از بهر رضا جوئی آن جماعت لنکین را که وزیر او بود بدست ایشان داد تا مقتول ساختند بعد از گرفتاری ذنابیه روزی چند بر نیامد که شهر پلمیره را بگرفت و حکم داد تا کسی زحمت برعیت نرساند و دست تصرف جز بر اموال و اثقال و خزائن ذنابیه دراز نکرد و مردم شهر را آسوده بحال خود گذاشت و فرمود تا شش صد تن از لشگر روم بهر حفظ و حراست در پلمره بجای ماندند و خود با سپاه کوچ داد به آماسیه آمد و مردم آن اراضی را بانعام و افضال بفریفت تابی کلفت ،خاطر طریق عقیدت و انقیاد گرفتند آن گاه دناییه را طلب داشت و او را حاضر ساخته خطاب کرد که با کدام لیاقت و مکانت در طلب سلطنت روم بر آمدی و با قیاصره همسری جستی؟ ذنابیه گفت: مرا عار آمد که خدمت آن قیاصره اختیار کنم که بر من فزونی و غلبه نتوانند جست خواستم بدانم کیست که بر من شاه تواند بود؟ اينك معلوم شد که پادشاه من توئی زیرا که تو بر من غلبه جستی و سلطنت یافتی ،آن گاه چند تن از سر کردگان خویش را که از ایشان دل رنجیده داشت

ص: 392

بر شمرد و گفت ایشان مرا تحریص بر جنگ تو کردند و اگر نه از نخست با تو طریق انقیاد می سپردم . ارلین حکم داد تا ایشان را حاضر کردند و عرضه تیغ ساختند ، از جمله آن جماعت لانجیث بود که بحصافت عقل و عظمت ،حال امتیاز داشت و او در معرض قتل، هیچ شفیع نجست و هیچ سخن نگفت

بالجمله چون اولین از حدود ممالک شرقی روم عبور کرد خبر بدو دادند که مردم پلمره (1) دیگر باره بر شوریدند و آن شش صد تن مردم لشگری را که از جانب قیصر در میان ایشان بود بکشتند و خود سر شدند آتش خشم در خاطر ارلین زبانه زدن گرفت و از نیمه راه بسرعت برق و باد مراجعت کرده بشهر پلمره در آمد ، و مردم شهر را زن و مرد بکشت ، و بقاع و قلاع و ارباع (2) آن را با خاك يكسان كرد چون چند رز بگذشت و اندك آتش خشم او فرو نشست بعضی از مردم را که بکناری گریخته بودند و زندگانی داشتند، حاضر فرمود و امیدوار ساخت و حکم داد که باز شهر خود را آباد کنند و در آن جا معبد آفتابی بنیان نمایند ، اما دیگر آن شهر آباد نشد چنان که هم اکنون خرابست جز این که در میان یکی از معبدهای آن شهر نزديك بچهل خانوار رعیت سکون دارد.

بالجمله چون قیصر پلمره را خراب کرد و از آن جا بیرون شد با او خبر دادند که یکی از بازرگانان مصر که هواخواه دولت ذنابیه (3) بود و فرمت نام داشت از سفر هند مراجعت فرمود و غلبه قیصر را بر مصر بدانست و بکنار بحر احمر آمده قبیله سر تن و طایفه پلمير را بعطای فراوان بفریفت؛ و از ایشان لشگری کرده بر سر مصر تاختن برد و پرابث را که از جانب قیصر حکومت مصر داشت بشکست و شهر اسکندریه را بگرفت و سکه و خطبه بنام خود کرد.

ارلین چون این حدیث بشنید نخستین بسوی مصر کوچ داد و در آن جا با فرمث مصاف

ص: 393


1- گذشت صحیح آن (پالميره)
2- جمع ربع بفتح راء خانه ها
3- زنوبی بکسر زاء و ضم نون

داده او را در میدان جنگ بکشت و مصر را دیگر باره بتحت فرمان آورد آن گاه شاد کام باعظمت و جلالت تمام عزم دارالملک روم را تصمیم داد و طی مسالك كرده بكنار روم آمد.

و آن روز که بشهر روم در می رفت کار بدینگونه کرد نخستین چهار پلنگ و بیست فیل و دویست دیگر از جانوران گوناگون از پیش روی بداشتند و هزار و دویست تن مرد کشتی گیر از دنبال ایشان بود ، و از پس آن جماعت جمیع اموال و اثقالی که در آن سفر بدست کرده بود حمل می دادند و از پس آن خوانی می کشیدند که ادات پادشاهی ذنابیه در آن بود و از پس آن رسولان و فرستادگان اراضی انی اوپیه و عربستان و ایران و هندوستان و چین بودند و هر يك را. آن جامه که در مملکت خود قانون داشتند در بر بود ، و از پس ایشان اسیرانی که در آن سفر گرفتار شد روان بودند و از دنبال آن جماعت ذنابیه را پیاده سیر می دادند و جام های پادشاهی و هر گونه حلی و زیور داشت در بر او بود، و چندان از جواهر شاداب حمل داشت که بزحمت حرکت می کرد ، و از بهر او زنجیری از زر کرده دو دست و دو پای او را یاره (1) و خلخال نهادند، و سر زنجیر را یکی از مردم مسخره گرفته همی بکشید و از پس او طترکث گام می زد و چون او یکی از اصحاب دیوان بود بزرگان دیوان خانه از رسوائی او خاطر غمگین داشتند و از پس او عراده فتح ارلین را بر چهار کرگدن بسته سیر می دادند ، و بزرگان دیوان خانه و صنادید لشگر از قفای اوطی مسافت می فرمودند و بانگ هوياهوى مردم زوم بفلك اثیر (2) بر می رفت و ذنابیه با این همه شناعت و شماتت و فضیحت صبور بود ، و باوقار و حزم بزرگان خرام می کرد و آثار فزع و جزع از او مشاهده نمی رفت .

بالجمله اولین با این عظمت و حشمت بشهر روم در آمد و بشادی تمام بر تخت ملکی جای کرد و پس از روزی چند بفرمود در کنار رود خانه طيبر (3)

ص: 394


1- دست بند
2- فلك نهم را گویند
3- تیبر بکسر تا و سكون يا و كسر با (فرانسه) و بفتح تا و سكون يا و كسر باء (انگلیسی )

که شش فرسنگ تا روم مسافت داشت ، خانه ای از بهر ذنابیه کردند و او را جای دادند و او مانند خواتونان (1) روم زیستن می فرمود و بزرگان روم ، دختران او را عقد بستند و از اولاد و احفاد او در روم باقی ماند . و ارلین از پس کار ذنابیه (2) گناه طترکث را نیز معفو داشت و او را با پسرش بدیوان خانه فرستاد و منصب قدیم ایشان را باز داد . آن گاه طترکث در سرکوه سلین خانه نیکو بر آورد و در آن جا شبی قیصر را بضیافت طلب داشت و چون آرلین بدانجا در آمد دید که صورت طترکث را بفرموده او در کاخ رسم کرده اند بهیأتی که عصای سلطنت فرانسه را بحضرت قیصر پیشکش می کند و این کنایت از آن بود که هوای سلطنت فرانسه در خاطر من نمانده وقت آنست که قیصر مرا مورد الطاف و اشفاق سازد. ارلین از پس آن او را در اراضی لوکنیه حکومت داد و گفت حکمرانی این مملکت مختصر که برضای خاطر با تو تفویض کرده ام نيكوتر از سلطنت فرانسه باشد که ترا در مهالك اندازد و او را ندیم حضرت خویش ساخت و پسرش را نیز در میان اصحاب دیوان منصبی بسزا داد و آن گاه بمصالح ملك پرداخت و قوانین تازه در مملکت نهاد و مانند سلاطین ایران تاج بر سر گذاشت و تا آن زمان قیاصره روم آن گونه تاج نکرده بودند و بیم داشتند که تاج بر سر نهند

چه آن مردم که طالب دولت جمهوریه بودند رضا نمی دادند که قیاصره یک باره بر قانون پادشاهان عجم روند و منفردا در مملکت مستولی شوند. همانا اولین این کار بكام كرد وخراج ملك را با رعایا تخفیف فرمود روزی چند بر نیامد که خیانت فلسمت که غلام زر خرید او بود ظاهر شد. زیرا که او عامل ضرابخانه دار الملك روم بود و با کارداران ضرابخانه اتفاق کرده زر و سیم قلب ، سکه زد چون قیصر آگاه شد آن زر ، در جميع ممالک پراکنده بود اولین خواست او را کیفر کند فلسمت با مردم ضرابخانه و جمعی دیگر یک جهت شده بر قیصر بشورید و بر سر کوه سلین رفته غوغا بر داشت . و ارلین جمعی را بدفع ایشان فرستاد تا جمله را عرضه تیغ ساختند و در آن جنك هفت صد تن

ص: 395


1- زن های شریف و بزرگ
2- گذشت صحیح آن (زنوبی )

از مردم قیصر نیز مقتول گشت و از پس این وقایع، چون ارلین آسوده شد دست جور و اعتساف آورد و بیشتر از اعیان و اشراف مملکت را آزرده ساخت، و صنادید دیوان خانه را هر روز ببهانه ای بمعرض عتاب و عقاب در می آورد تا چنان شد که هیچ کس از وی دل آسوده نداشت . در این وقت قیصر بیم کرد که مبادا مردم ناگاه برشورند و او را از پای در آرند ، خواست ایشان را بخیالی تازه مشغول کند تا مجال گمان بد در حق او نتوانند کرد پس کینه خواهی از شاپور ذوالاکتاف را بهانه ساخت و لشگری لایق فراهم کرده از روم خیمه بیرون زد چون بشهر هراقلی (1) رسید که از اراضی اناتولی (2) است خشونت طبع و زشتی خوی او را بر آن داشت که نام چند تن از نزدیکان حضرت را رقم کرد و گفت: ایشان را فردا بگاه شکنجه عقاب خواهم چشانید . و چون مردم دانسته بودند که هرگز عفو و اغماض در خاطر او راه نکند ، ناچار آن جماعت در قتل وی همدست و همداستان شدند و ناگاه بر سر او تاختن بردند ، از میانه نسته نامی که غلام آزاد کرده ارلین بود او را بکشت . وقتی لشکریان آگاه شدند، کار از دست شده بود ، پس ملازمان حضرت فراهم شده نسته را بگرفتند در چنگ شیر افکندند تا پاره پاره گشت و در این وقت قیصر شصت و سه ساله بود و دو سال پادشاهی کرد و او مردی تندخو و خونریز بود .

از پس مرگ او مردم روم می گفتند خوب طبیبی بود اما فصد (3) زیاده می کرد . و چون خبر قتل او بروم رسید اصحاب دیوان او را لعنت کردند و او در اول ملك با عيسويان خاطر صافی داشت و در اواخر سلطنت دل بگردانید و حكم بممالک محروسه فرستاد که از عیسویان هر کرا در هر جا بدست کنند مقتول سازند و یک تن از ایشان باقی نگذارند. این احکام هنوز در مملکت پراکنده نشده بود که رخت بربست .

جلوس تسیتس در مملکت روم و ایتالیا پنج هزار و هشت صد و شصت و پنج سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

بعد از قتل ارلين لشگریان در مرگ او گریستند ، و آنان که در قتل او همدست

ص: 396


1- هر قله بكسر ها و فتح راء و سكون قاف : پایتخت بثینا در آسیای صغیر
2- آناتولی به ضم تا بدون اشباع : آسیای صغیر از قسمت های ترکیه
3- رگ زدن

بودند يك يك بدست آورده بکشتند، آن گاه نامه ای باصحاب دیوان روم کردند که قیصر در هر اقلی مقتول شد، نام او را در میان اسامی خداهای روم نصب کنید که او در خود پرستش و ستایش بود و در جای او هر کرا شایسته دانید از برای پادشاهی اختیار کنید.

چون این نامه را بروم آوردند. اصحاب دیوان گفتند : سخن لشگریان را نتوان استوار داشت ، چون کسی را ما از بهر قیصری اختیار کنیم روزی چند بر نگذرد که ایشان او را بکشند و ما را نیز زحمت رسانند ، بهتر آنست که عساکر، خود قیصری نصب کنند ، پس جواب ایشان را بدین گونه کردند که ما این مهم را با عساکر تفویض کردیم هر کرا شما خواهید بسلطنت برکشید .

هشت ماه این سخن در میان بود و از جانبین کسی بتعیین پادشاهی نپرداخت ، و در این مدت همچنان جميع عمال در ممالک محروسه بر سر کار خویش نصب بودند ، و جز يک تن از مستوفي هاى ممالك شرقی روم کسی از عمل خویش عزل ندید و امور مملکت قرین نظم و نسق بود . بعد از این مدت قبایل جرمن و مردم نمسه (1) از رودخانه دین (2) عبور کرده خواستند تا اراضی فرانسه را بمعرض قتل و غارت در آورند ، و سر حد داران شاپور ذوالاکتاف تصميم عزم دادند که در ممالک شرقی روم مداخلت اندازند ، و مردم سریه و شام خواستند زنی را بجای ذنابیه بتخت ملک نشانند. در این وقت اصحاب دیوان روم گفتند: دیگر تأخیر در کار سلطنت مورث خذلان (3) پریشانی ملک خواهد شد لاجرم، بایست کسی را از بهر ایمپراطوری اختیار کرد و از میان اصحاب دیوان ، تسیتس را برگزیدند که هم او را تسیث گویند و او در این وقت هفتاد و پنج سال روزگار برده بود و شش کرور مثقال زر ثروت داشت و دو نوبت منصب وزارت یافته بود .

بالجمله چون در سلطنت او یک جهت شدند این خبر بدو رسانیدند تسیث بخانه تابستانی خویش گریخته در بروی آشنا و بیگانه بر بست و مسئول ایشان را باجابت مقرون

ص: 397


1- نمسا . از قسمت های شمالی ایتالیا
2- از رودخانه های اروپا
3- رسوائی و بیچارگی

نداشت ، عاقبت اصحاب دیوان حیلتی اندیشیدند و انجمنی عظیم راست کردند و کس بطلب تسيت فرستادند و پیام دادند که اگر ترا میل سلطنت نیست ما از رأی تو نمی گذریم اما از اختیار پادشاهی ناگریزیم و این کار بی صلاح و صوابدید تو صورت نه بندد ، اکنون در این انجمن حاضر شو و هر چه باصواب مقرون دانی بیان فرمای

نسیث برخاسته بدان مجمع بزرگ حاضر شد و هر کس در نصب پادشاه سخنی گفت ، چون نوبت به تسیث رسید و برخاست تا سخن خود را بگذارد بیک بار بانگ از صغیر و کبیر برخاست که ایمپراطوری تسیت مبارکباد : تسیث در حیرت بماند و لحظه ای ساکت شد تا آن آوازها فرو نشت ، پس سر برداشت و گفت : ای پدران من آیا این تن ضعيف من حمل اسلحه جنگ تواند کرد ؟ یا من بدین پیره سری لشگر توانم کشید ؟ یا لشگریان ، پاس حشمت چون من ناتوانی را می دارند ؟ در جواب پانصد تن بانگ برداشتند و گفتند: بیشتر از قیاصره مانند تراجن (1) وحددین (2) و انطانن (3) در پیری قیصر شدند و ترا در سلطنت قوت عقل ، بکار است نه قوت تن .

در این وقت فالکنیث که در مشورت خانه بعد از تسیث جاہ و منصب داشت ، روی با مردم کرد و گفت : نیکو انتخاب کردید ، هیچ کس امروز از بهر سلطنت شایسته تراز تسیت نیست آن گاه روی با تست کرد و گفت: زیاده از این از سلطنت کناره مجوی و در تقدیم این کار استوار باش ، لکن ولیعهدی از بهر خود از رجال دولت اختیار کن که در خود این کار بزرگ باشد نه این که از خاندان ، خودخواهی نالایقی را برداری و دولت را فرو گذاری مردم انجمن فالكنيث را بدین سخن تحسین کردند . و آن هنگام برخاسته حمایل ایمپراطوری از بر تسیث بیاویختند و او ناچار حمل سلطنت برداشت چون سخن با اهل دیوان بپایان برد خود بلشگرگاه عساکر در آمد و بزرگان نظام لشگریان را صف کردند و با ایشان خطاب نمودند و گفتند : پادشاهی که از اصحاب

ص: 398


1- تراجان چنان که گذشت
2- هادرین و آدرین بکسر دال و فتح ياء
3- آنتن بسكون نون و ضم تا و فتح نون دوم.

دیوان خواستار بودند انتخاب کردند و او از بهر دیدار شما بدینجا شتافته و خواهد تا شما نیز بدین کار رضا دهید و از قبل قیصر ، زر و مالی نیز بدیشان بذل نمودند و آن جماعت اقرار بسلطنت تسیت دادند.

چون کار سلطنت بر او استوار شد خواست تا اصحاب دیوان را قوی حال کند ، شش قاعده از بهر ایشان رسم کرد : (اول) آن که همیشه باید ایمپراطور از اصحاب دیوان اختیار شود و حکم او بر عساكر و حدود ممالك روان باشد .

(دوم) آن که جمیع مصالح مملکت، در دیوان خانه مشخص و معین گردد ، و دوازده تن از اصحاب دیوان بر دیگران فزونی داشته باشند ، و از این دوازده تن هر دو ماه ، دو تن استقلال تمام بکار برند و اهل دیوان چنان مستقل باشند که اگر حکم بر قتل برادر قیصر رانند ، قیصر نتواند از پی رد و منع برخاست.

(سیم) آن که نواب و حكام ، اصحاب دیوان در ممالك تعيين فرمايند .

(چهارم) آن که حاجات اهل مملکت را حاکم شهر روم بعرض اهالی دیوان خانه رساند.

(پنجم) آن که هر حکم که از ایمپراطور رسد ، اگر اصحاب دیوان صلاح در امضای آن ندانند ، توانند فرو گذاشت

(ششم) آن که خراج مملکت جز در کار جمهور و مصالح دولت بخرج نرود. بدین گونه از تسیت کار دیوان خانه قوی و استوار شد ، در این وقت قیصر از بهر دفع قبایل آلمنی (1) کمر بست چه آن هنگام که ارلین (2) عزم سفر ایران داشت . قبایل آلمنی را طلب داشت که در رکاب او کوچ دهند و زری معین بدیشان وعده فرمود . چون آن قبایل اعداد کار کرده: از مقام خویش کوچ دادند و نزديك شهر روم رسیدند ، شنیدند که در هر اقلی اولین مقتول شده، پس با بزرگان روم پیام دادند که ما از بهر اعداد این سفر مخارج فراوان کرده ایم، آن زر و مال که قیصر با ما وعده نهاده بنزديك ما فرستيد بزرگان روم بسبب قتل ارلین و اغتشاش مملکت نه آن قوت داشتند که آن جماعت را

ص: 399


1- آلاما
2- بضم همزه و كسر راء و فتح يا

دفع کنند و نه آن مال که بدیشان فرستند

لاجرم روزی چند مماطله گذاشتند و آن گروه را دفع دادند. قبایل آلمنی از خوی ایشان ، در خشم شده به تسخیر بلاد و امصار روم پرداختند و اراضی پانتث و کیدائیه و ثليثه و قليئه را بتحت فرمان خویش کردند .

از این سوی تسیت از با سفارت عزم دفع آن جماعت کرد و لشگر خویش را انبوه ساخت و برادر خود را که فلارنیث نام داشت ، سپهسالار لشگر فرمود و بر سر آن جماعت تاختن برد ، و نامه بدیشان کرد که اگر ارلین مقتول شد دولت روم نمرده است اگر طریق چاکری سپارید آن عهد که ارلین کرده من وفا خواهم نمود و اگر نه شما را عرضه تیغ و تیر خواهم ساخت بیش تر از آن گروه بدین سخن رضا دادند و هر مال و زر و اسیر که برده بودند بگذاشتند و بسوی مقام خویش کوچ دادند ، و تسيث آن مال که ارلین وعده داده بود بنزد ایشان فرستاد و آن جماعت از آلمنی که سربدین سخن در نیاوردند و بدان اراضی بجای ماندند ، قیصر برایشان بتاخت و جمله را با تیغ بگذرانید و از پس این وقایع بسبب ضعف شیخوخت مزاج قیصر از اعتدال بگشت و بر بستر بیماری افتاد و لشگریان در این وقت سر بزیاده طلبی بر آوردند و از قیصر زر و مال فراوان همی خواستند ، و بی اجازت بسرا پرده او در رفتند . تسیث از جسارت ایشان و شدت مرض چنان خشم کرد که حالش دیگرگون شد ، و هم در آن حال جان بداد ، از پس او برادرش فلارنیث دانست که اصحاب دیوان جای برادر را باز نخواهند داد ، بی اجازت آن جماعت حمایل ایمپراطوری بیاویخت.

از این سوی پروبس (که ذکر حالش در جای خود خواهد شد) سردار عساكر ممالك شرقی بود، چون این خبر بیافت با سپاه مصر و سریه بر سر او تاختن برد. فلارنيث (1) نیز لشگر خود را فراهم کرده باستقبال جنگ او بیرون شد . در اراضی سلیثه (2) هر دو لشگر با هم دوچار شدند، اما سپاه فرنگستان ، چون در تابستان طی مسافت کرده بودند

ص: 400


1- فلور نيس بسكون اول و ضم لام و فتح يا (لاروس)
2- سالیس (لاروس) باسیلزی : از شهرهای قدیمی آلمان

از حرارت هوا مزاج ایشان از صحت بگشت و بیشتر از آن جمع را تب لرزه همی گرفت و متفرق شدند . از این روی در سپاه فلارنیث ضعف پیدا شد آن جمع که باقی بودند او را بگرفتند و بدست دشمن دادند. پرابث (1) او را بکشت و اولاد تسیت و او را بحال خود گذاشت ، و چون ایشان هر مال و اندوخته داشتند در کار سلطنت نابود ساختند زن و فرزند آن دو برادر از پس مرگ ایشان بفقر و فاقه افتادند و در مملکت روم بسختی معیشت کردند و مدت سلطنت ایشان در روم سه سال بود

جلوس پروپس در مملکت روم و ایتالیا پنج هزار و هشت صد و شصت و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود.

پروپس (2) که هم او را پروپاس گویند ، مردی راست کیش و صداقت اندیش بود و لفظ پروپاس بزبان یونانی بمعنی صادق است .

بالجمله وی در شهر سیرمیون (3) که از مملکت پانانی (4) ست متولد شد . پدر و مادر او از رعایای گم نام بودند. پروپاس چون بحد رشد و تمیز رسید ، در میان سپاهیان نظام جای گرفت ، ولرین (5) در زمان سلطنت خویش او را منصب سرهنگی داد و او در جنگ سرمشيه (6) جلادت ورزید ، و یکی از خویشان ولرین را از هلاکت نجات داد ، و قیصر بدست خویش نشان جلادت و زانوبند و نیزه و بیدق که این جمله علامت شجاعت است با او عطا کرد، و حكم، فوج، سيم و فوجدهم را با او تفویض فرمود ، از پس آن در اراضی مغرب و پانتث (7) و سواحل رود رين (8) و دنیوب (9) و فرات مردانگی

ص: 401


1- پربوس بسكون اول و ضم راء (آلبر ماله)
2- پربوس چنان که گذشت
3- ظاهراً صحیح آن (سیر میوم) باشد چنان که در لاروس است
4- پاننی بضم نون مجارستان کنونی
5- بكسر لام و فتح یاء
6- سارماتی
7- پنتیو بضم نون از قسمت های کشور فرانسه
8- رین از رودخانه فرانسه
9- دانوب (فرانسه) دنيوب بفتح دال و سكون نون از رودهای فرانسه

تمام بظهور رسانید و از کمال عقل و حصافت و غایت دانش و برد باری روز تا روز همی بزرگ شد تا بمنصب طریبون (1) رسید که عبارت از حکومت بلدی باشد ، و در عهد ارلین در فتح مصر نام آور گشت و بدرجهٔ سپهسالاری تمامت عساکر ارتقا جست ، وتسيت مواجب و مرسوم او را پنج برابر فرمود و نام او در ممالک آسيا بلند شد ، و بعد از تسيت چون برادر او را که فلارنیث (2) و هم فلورین گفته اند بکشت و عساکر او را ایمپراطور کردند ، چهل و چهار سال داشت و سخت قوی جثه و قوی حال بود .

بالجمله چون بر تخت ملکی جای کرد نامه ای با صحاب دیوان روم نوشت که من برادر نسبت را از آن کشتم که بی اجازت شما حمایل آویخت و اينك با این که عساكر مرا بسلطنت برداشته اند کردار ایشان را مکانتی ننهاده ام و هر حکم از آن مجمع مبارک نفاذ یابد اطاعت خواهم کرد چون این نامۀ مهرانگیز باصحاب دیوان رسید . دل بر پروپاس گرم کردند و گفتند امروز او است که کار رزم و بزم را نیکو تواند ساخت و حارس و حافظ ثغور و جمهور تواند بود پس همگی همدل و همداستان شده نامه ای بحضرت پر و پاس فرستادند که چنان که جسم را از جان گزیر نباشد مملکت را از شاه گزیر نیست و امروز باختیار جميع بزرگان کشور و زعمای لشگر این جامه باندازه بالای تست برخیز و بر تخت ملك جاى كن و او را لقب قیصری و همایونی دادند و از بهر او در دیوانخانه سه منصب معین کردند (اول) یان (3) تفقت مقسمت (دوم) تربیونشن (4) (سیم) پراکانسولرو (5) از این مناصب بزرگان دیوانخانه هم در ضمیر داشتند که دولت جمهوریه را تقویت کنند

ص: 402


1- بسكون اول و كسر راء و ضم با نامی بود که رومیان قدیم بر جمعی از صاحب منصبان لشگری و کشوری اطلاق می کردند
2- فلورین یا فلورنيس بسكون اول و ضم لام و فتح یا ( لاروس ) چنان که گذشت
3- پنتسفيكا مقام مذهبی و ریاست کل روحانیت
4- تریبونوس گذشت معنی آن
5- پر کنسولیر بسكون اول و ضم را و كاف و كسر لام : حکومت و ولایت مطلقه

اما چون این نامه به پروپاس رسید گفت اصحاب دیوان گمان کرده اند که من منت پذیرم که مرا سلطان خوانده اند و نه چنین است. بلکه در نزد من سخت مکروه است که حمل سلطنت بر گردن نهم و از آن سوی با یکی از دوستان خود که کبیتان نام داشت نامه ای نگاشت که اینک مردم روم مرا بپادشاهی دعوت کرده اند و من چندان که توانم از این کار کناره خواهم جست و اگر از جانب مسئول ایشان بیچاره ماندم این سلطنت بدان نظم و نسق کنم و مملکت را چندان رونق دهم که تاکنون هیچ پادشاهی بدان موفق نشده باشد

بالجمله خرد و بزرگ الحاح و ابرام نمودند و او را بتخت ملك جاي دادند و با امپراطوری در و دو تحیت فرستادند

چون پروپاس سر بسلطنت برآورد اصحاب دیوان را بر گماشت که در کار عموم رعايا رائق و فاتق باشند و تاج های زر که در مصاف ها از سركشان ممالك شرقی روم بدست کرده بودگاه گاه از بهر صنادید دیوانخانه می فرستاد تا بر عظمت ایشان افزوده شود. آن گاه ، از پی نظم ممالک محروسه تصمیم عزم داد و هفتاد شهر و دیه (1) که قبایل قاص از ممالک فرانسه مسخر نموده بودند متخلص ساخت و قبایل سرمشیه (2) را گوشمالی بسزا داد و ایشان را پراکنده ساخت ، و قبایل فرنگ را بجای خود نشاند ، و طایفه بر قندی را که از رودخانه اودر (3) تارو درین پراکنده بودند بمعرض قتل و غارت در آورد ، و طایفهٔ اری که جامۀ سیاه در بر می کردند و بدن خود را سیاه می نمودند و سپر سیاه بدست می کردند و رسم داشتند که در شب جنگ می انداختند و بسا بود که مردم جنگی از دیدار ایشان فرار می کردند ، بالجمله مردی که او را سمتو می گفتند سالار این طایفه بود و بدستیاری آن جماعت بسافتنه در اراضی فرانسه می کرد ، پروپاس بسوی ایشان بتاخت و آن گروه را بمعرض قتل ، در آورده پراکنده ساخت . و دیگر آن قبایل اعداد فساد نتوانستند کرد چه از ابتدای جنگ فرانسه تا این زمان ، از ایشان

ص: 403


1- ده
2- سارات : قبایل قدیمی ساکنه در سواحل بالتيك
3- ادر بضم همزه و کسر دال : از رودخانه های آلمان که بدریای بالتيك مي ریزد

چهار صد هزار تن مرد جنگی بمعرض قتل رفته بود

بالجمله از پس این واقعه قیصر خواست تا اقوام جرمن و نمسه را یک باره نیست و نابود کند، مردم جرمن چون این بدانستند نه تن از بزرگان خویش از در مسكنت بحضرت قیصر فرستادند تا روی خواری بر خاك نهاده كار بر مصالحه راندند، و هر مرد و مال که از اراضی روم بغارت برده بودند مسترد ساختند و بر ذمت نهادند که همه ساله از مواشی (1) و غله ، خراجی بحضرت قیصر فرستند. و ایمپراطور حکم داد تا در حدود اراضی ایشان قلعه ای چند بر آوردند و از نزدیکی شهر نیوستد و رتذیان که قریب برود دنیوب است دیواری از سنگ و ساروج نهاد و از کنار شهر و من و ساحل رود نیکر بگذرانید و بسواحل رود رین رسانید چنان که دویست میل ، طول آن دیوار بود ، و جمعی لشگریان را از بهر حراست در بروج و دروازهای آن دیوار بازداشت ، و شانزده هزار مرد لشگری از قبایل جرمن بگرفت و هر پنجاه تن از ایشان را در میان فوجی بگذاشت تا اعانت ایشان عاید مملکت شود و خود نتوانند معین هم بود. بعد از مرگ قیصر قبایل آلمنی آن دیوار را خراب کردند و هنوز آثار خراب آن باقی است و چنان می نماید که چنین بنائی از قدرت بشر بیرو نست

بالجمله بعد از این وقایع بعرض قیصر رسید که قبایل فرنگ چند فروند کشتی از بندرهای قرادنکیر (2) بدریا در افکندند و از بوغاز با سفارت (3) به بحر مدترینا (4) در آمده در اطراف ممالك شرقی روم و مغرب زمین غارت می برند ، و از جانب دیگر معلوم شد که سطرننث که از قبل قیصر سردار مصر بود سر بعصیان و طغیان برآورده و در مملکت فرانسه بانانث و پراکیولث لوای خود سری افروخته اند. پروپاس در حال لشگری بهر جانب از بهر دفع فتنه برگماشت و مدتی دراز نیامد که این جمله را مقهور و مغلوب

ص: 404


1- چار پایان
2- دریای سیاه
3- بسفر بضم با و سكون سين و ضم فا میان تنگه داردانل معروف که انگلیس های فرانسوی ها بین دریای سیاه و دریای مدیترانه ایجاد کردند
4- مدیترانه بکسر میم و تا و نون : دریای معروف واقع در جنوب اروپا و شمال آفریقا

ساخت . و این زمان كار ممالک محروسه بنظم و نسق شد و مردم بکار حرث و زرع پرداختند و در باغ و اراضی اسپانیول و فرانسه درخت تاك غرس کردند و در امصار و بلدان بنیان های نیکو بر آوردند .

بالجمله قيصر بعد از نظم ممالك خويش عزم تسخیر ایران فرمود و سپاهی انبوه کرده ، بسوی ایران کوچ همی داد و قریب بحدود حیره فرود شد . امرء القیس که در این وقت حکومت حیره داشت از عزم وی آگهی یافته کس نزد ذوالاکتاف فرستاد و شاهنشاه را از عزم قیصر آگاه ساخت. شاپور یکی از ملازمان حضرت را بنزد قیصر فرستاد و گفت : از وی باز پرس کن که عزم تو از این لشگر ساختن و بدین کشور تاختن چیست . هنوز از جسارت ولرین و خسارت او مدتی در از بر نگذشته ، تو اندازه خویش نیز بردار زود باشد که از آن جام که وی نوشید تو خواهی چشید . از قضا فرستاده شاپور روزی بلشگرگاه قیصر در آمد که پروپاس مانند یکی از مردمان لشگری بر خاك نشسته و از گوشت خوك ، و لوبیا خورشی کرده بخوردن مشغول بود ، فرستاده شاپور نزديك او آمد و گفت بازگوی که قیصر بکجا مقام دارد؟ پروپاس گفت : من خود قیصرم که مانند یک تن از لشگر زیستن کنم و خویشتن را بر کس فزونی ننهم . پس فرستاده شاپور پاس حشمت او را بداشت و پیام خویش را بگذاشت ، پروپاس گفت : مردم روم از ترکتاز (1) شاپور و ایرانیان زحمت فراوان دیده اند و هنوز حدود ممالك روم و ايتاليا از دراز دستی آن جماعت یک روزه آسوده نباشند، اکنون اگر پادشاه ایران آن چه با روم کرده پاداش نفرماید ، من از پای نخواهم نشست و روزی چند بر نگذرد که مملکت ایران را چنان خواهی دید که سرمن این بگفت و کلاه خویش را از سر بر گرفت ، و چون گر بود یک موی بر سر نداشت .

بالجمله فرستاده شاپور را باز فرستاد اما از آن سوی با دانشوران حضرت خويش مشورت کرد که در کار شاپور چه پیشه کند. صنادید دولت گفتند : کار شاپور را خرد نباید داشت و ابطال (2) ایرانرا فرومایه نباید شمرد ، صواب آنست که از در

ص: 405


1- یورش و حمله
2- پهلوانان

صلاح بیرون شویم و انجاح (1) مرام را از وجهه رفق و مدر انگریم . پس دل بر مصالحه نهادند و بعد از آن که چند کرت (2) سفر او رسولان در میانه آمد و شد نمود ، کاربر مصالحه افتاد ، و قيصر لشگر خویش را بر داشته بسوی روم کوچ داد و در دار الملك روم جشن شادی بر پای کرد و رسم بود که در جشن قیاصره گناهکاران را حاضر کرده با شیر و پلنك بجنگ می افکندند در این هنگام شش صد تن از مردم گناه کرده در زندان داشتند، و چهل هزار تن از مردم دلیر و زور آزمای نیز در روم بود که هنگام جشن با جانوران درنده نبرد می آزمودند و ایشان پهلوانان بودند . در این هنگام که زندانیان را در چنگال شیر و پلنگ افکندند و پهلوانان را اعلام دادند تا بدان جشن حاضر شوند ایشان گفتند : ما را چه افتاده از برای تماشای مردم ، خود را بدهان شیر و پلنگ اندازیم ؟ پس بر شوریدند و از میان راه عوانان (3) شاه را بکشتند و در میان کوی و برزن روم افتاده دست بقتل و غارت گشودند. چون خبر بقیصر رسید حکم داد تا عساکر نظام با نبوه رفته آن جماعت را بقتل آوردند.

بالجمله بعد از آن جشن خواست تا لشگریانش آسوده و بیکار روزگار نبرند تا مبادا روزی باندیشه فساد سر بر آرند ، پس بعضی را حکم داد تا از بهر رود نیل کشتی بسازند و گروهي را بکار عمارات عاليه و معابد رفیعه گماشت و جمعی را در کوهستان فرانسه بازداشت که غرس اشجار رز کنند و در کوه آملو نزديك اراضی شرمیم (4) که مولد وی بود ، طایفه ای را فرمود که باغ های رزستان مرتب دارند ، و برجی در کنار آن باغستان بنا نهاد که خود همه روزه بدان جا شدی و مزدوران را نگریستی. از قضا روزی که زمین از تابش آفتاب تفته بود و حرارت هوا نهایت حدت داشت ، لشگریان از آن زحمت شایگان بجان آمدند و ناگاه ، آلات و ادوات مزدوران را بریختند و سلاح حرب برداشتند و بر شوریدند ، قیصر در آن برج که جای داشت محصور گشت و لشگریان از چارسوی بدو تاخته آن برج را فرو گرفتند ، و قیصر را بدست کرده با خنجرش پاره پاره

ص: 406


1- رسیدن به مقصود
2- دفعه
3- مأمورين
4- گذشت صحیح آن (سپرمیوم)

ساختند ، و بعد از سه روز از قتل او پشیمان شدند لاجرم در سر مضجعش (1) بنیانی بر آوردند و او را مانند یکی از خدایان خود پرستش گرفتند. مدت پادشاهی او کم تر از یک سال بود ضضیم (2) که یکی از مورخین مملکت یوروپ است او را در قتل تسیت شريك دادند و حال آن که پرو پاس قاتل نسیت و کشنده ارلین را بز حمت تمام بدست آورده هر دو تن را بکشت .

جلوس فوندی در مملکت چین پنج هزار و هشت صد و شصت و نه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

فوندی، نام پادشاه دوم است از طبقهٔ بیست و يكم كه در ممالك چین و ماچین و ختا و تبت سلطنت کردند و او فرزند ارشد واكبرسن فودی است (که شرح حالش مرقوم افتاد)

بالجمله چون بر تخت پادشاهی جای کرد و كارملك را بنظم و نسق بداشت از اندوخته پدران و ذخیره بر گذشتگان ،پیشکشی، از بهر شاپور ذوالاکتاف ساز داده با چند تن رسول دانشور بسوی ایران فرستاد و فرستادگان او طی مراحل و منازل کرده تحف و هدایای او را در وقتی لایق ، بحضرت شاپور کشیدند و عطوفت و رأفت او را در حق پادشاه چین استوار داشتند و کام روا مراجعت نمودند . چون فوندی از کار ملک ایران، دل فارغ کرد خوش بنشست و بکار طرب و سرور پرداخت، او را در سرای خاتونی بود که روی پری و خوی دیو داشت و زیان خلق را سود خویش می پنداشت چندان در ظلم و تعدی دراز دستی کرد که هیچ کس را در مملکت پای مقاومت نماند . گویند : زنان آبستن را حاضر کردی و فرمودی تا ایشان را از بلندی بزیر انداختند و نیزها افراخته داشتند تا هنگام فرو شدن شکم آن جماعت بر سرسنان آمدی و بدریدی و بچه از زهدان (3) بیرون افتادی و خواتون فوندی چون این بدیدی بخندیدی عاقبة الامر مردم چین از کثرت

ص: 407


1- آرامگاه
2- بضم ضاء اول و کسر دوم و سكون يا و ميم: مورخ یونانی در قرن پنجم (لاروس)
3- رحم

ظلم وی بیتاب شده ناچار برفوندی بشوریدند و او را بقتل آوردند و برادرش جوندی را بسلطنت برداشتند (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد)و مدت سلطنت فوندی هفده سال بود .

غلبه پروپس بر قبایل فرنگ پنج هزار و هشت صد و هفتاد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

قبل از این، در غلبه قبیله فرنگ بر فرانسه و فرو گرفتن آن جماعت مملکت فرانسه را شرحی مرقوم داشتیم. در این وقت که پروپاس در مملکت روم قیصری داشت (چنان که مذکور شد) تصمیمم عزم داد که مملکت فرانسه را از دشمن بپردازد، پس لشگری از بهر نظم آن ملک مأمور داشته خود عزم ایران کرد و سپاه او بدانسوی تاختن برده با قبایل فرنگ و قاص چندین کرت مصاف دادند (چنان که در ذیل قصه پر و پاس مذکور شد) بالجمله بدانجماعت غابه جسته ایشان را از مملکت فرانسه اخراج نمودند و آن اراضی را مأمون ساختند.

جلوس جفنة الاصفر در مملکت شام پنج هزار و هشت صد و هفتاد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

جفنة (1) الاصغر يسر منذر الاکبر بن حارث است که بعد ازعم خود، عمرو بن حارث بتخت ملکی جای کرد و مملکت شام را بزیر فرمان آورد و بر و ضيع و شريف: نافذ فرمان شد در بدو سلطنت چون خبر ترکتاز پرو پاس را باراضی مملکت حیره شنید (چنان که مذکور شد خواست تا قیاصره روم را پشتوان کرده روی از سلاطین ایران برگرداند، لاجرم، هدیه ای در خور حضرت کارس که در این وقت ایمپراطور مملکت روم و ایتالیا بود ساز داده بدستیاری رسولان چرب زبان ارسال داشت و از جانب قیصر مورد الطاف و اشفاق آمد آن گاه کنار حیره را لشگرگاه ساخت چون امرء القیس که در این وقت از جانب ذوالاکتاف سلطنت حیره داشت، این خبر بشنید با سپاه خود باستقبال جنگ بیرون شد و در برابر او صف راست کرد و مردانه بکوشید ، بعد از کشش و کوشش بسیار، لشگر امرء القیس شکسته شد و امرء القیس سلامت خویش را هزیمت جست و نتوانست دیگر

ص: 408


1- جفنه بفتح جيم و سكون فاء و فتح نون

در حیره اقامت جوید ، ناچار راه اهواز و شوشتر را پیش گرفت جفنه بی مانعی و منازعی بحیره در آمد و آن مملکت را بتحت فرمان کرد.

اما از آن سوی امرء القیس چون بشوشتر نازل شد ، صورت حال خویش را نامه کرده بحضرت شاپور فرستاد و ذوالاکتاف غضبناک شده بسوی سرحدداران مملکت حکم فرستاد که از اعانت امرء القیس خودداری نکنند و لشگر بیگانه را از مملکت او اخراج فرمایند ، پس از جانب ابطال رجال بگرد ،امرء القیس انبوه شدند و او بكين خواهی میان (1) استوار کرد چون جفنه ،از این حال آگهی یافت دانست که با لشگر شاپور مقاتله نتواند کرد ، لاجرم دست بقتل و غارت گشود چندان که زر و مال در حیره یافت برگرفت و در سرای بزرگان و بناهای عالی آتش در زد و بسوخت و برفت ، از این روی محرق (2) لقب یافت

از پس اوامر القيس بحیره در آمد دیگر باره ملک مملکت شد و هر ویرانی که کرده بود آبادان ساخت و خویشتن را ببرگ و نوا کرده بجمع آوری لشگر پرداخت تا این کینه از جفنه باز کشد. ملک شام از اعداد او آگاه شد و سخت بترسید ، پس پیشکشی بزرگ راست کرد و نامه ای از در ضراعت و مسکنت بحضرت شاپور نوشت و از در پوزش و معذرت بیرون شد و طوق عبودیت و انقیاد برگردن نهاد فرستادگان او بحضرت شاپور آمدند و ضراعت و اطاعت جفنه را معروض و مكشوف داشتند . شاهنشاه ایران گناه او را معفو داشت و هم بر تخت ملکش باز گذاشت مدت سلطنت او سی سال بود

جلوس کارس در مملکت روم و ایتالیا پنج هزار و هشت صد و هفتاد سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

کارس (3) که هم او را کرس گویند، فرزند یکی از مردم اللركن (4) است و ما در او نسبت

ص: 409


1- کمر
2- بضم میم و کسر راء : سوزاننده
3- کاروس به راء مضموم بضمه ترکی
4- ايليز كان بكسر اول و تشدید لام قسمت های کوهستانی بالکانی واقع در ایتالیا و یوگوسلاوی و اتریش کنونی

ببز زرگان روم رساند و او در شهر نربان (1) که از امصار فرانسه است متولد شد ، اما بنا بر اقتضای وقت هر روز نسبت خود را بقبیله می بست گاهی می گفت : از بزرگان رومم وقتی بسرداران بر برکه عبارت از قبایل متفرقه است می پیوست و زمانی نژاد خویش را بمردم له و فرانسه می رسانید.

بالجمله کارس، نخست (2) روز ، یکی از لشگریان پست پایه بود روز تا روز بمدارج بزرگی ارتقا نمود تا صاحب سیف و قلم شد ، و چندان نامور گشت که پر و پاس در زمان دولت خویش فرمود تا از بهر مضجع و مقبره او بقعه از سنگ مرمر کردند و این عزتی بکمال بود که کسی را در زمان حیات بقعه و مقبره کنند

بالجمله کارس چون سخت عظمت یافت خواست تا درجه ایمپراطوری یابد پس آن هنگام که لشگریان را از پروپاس ، رنجیده خاطریافت (چنان که مذکور شد) جمعی را در قتل او یک جهت کرد و او را از میان بر گرفت ، بعد از مرگ چون لشگریان کارس را با اندیشۀ خود همداستان دانسته بودند او را بسلطنت برداشتند و در این وقت شصت ساله بود

اما چون کارس بتخت ملک جای کرد از بهر آن که کس نداند او درخون قيصر شريك بوده قاتلان پروپاس را بدست کرده از پای درآورد، و چون بر تخت ملك استوار شد آن تکبر و تنمر (3) که در نهاد داشت ظاهر ساخت ، و هیچ از سفك (4) دماء و نهب (5) اموال خلق خودداری نمی فرمود ، بهر يك از حكام ممالک محروسه ، پروانه جداگانه نوشت که من در مملکت روم و ایتالیا ایمپراطور شدم و رتبت قیصری یافتم .

از این رو که هیچ کس جز من لایق و سزاوار این امر خطیر نبود ، و اصحاب ديوان را ذلیل و زبون ساخت

چه مردم لشگری او را بقیصری نصب کردند .

ص: 410


1- ناربن بضم با : واقع در کنار کانال و بین
2- ارلین روز
3- پلنگ صفتی
4- خونریزی
5- فارت

بالجمله کارس را دو پسر بود نخستین ، کرینت (1) نام داشت که هم کرینوس نامیده می شد و آن دیگر دانومرین (2) می خواندند و هم نومرینوس می گفتند این هر دو را لقب قیصری و همایونی داد و ممالک محروسه را برایشان قسمت فرمود

نخستین حکم داد تا کرینوس (3) لشگری لایق برداشته با راضی فرانسه شود و ممالك غربی روم را بنظم و نسق كند و ممالک غربی تا دار الملك روم او را باشد. و ممالك شرقی روم از بهر نومرین گذاشت و او را ملازم رکاب خویش ساخت آن گاه آهنگ تسخیر ایران فرمود و لشگری عظیم بر آورد و در هنگام تابستان که سفر از مسالك عربستان سخت و صعب بود، اراضی روم ایلی (4) را در هم نوشت و بمملكت جزیره (5) آمد و بلاد و امصار عرب را با خاک یک سان کرد و بسوی تضیفان که اکنونش مداین خوانند تاختن برد. جفنه غسانی که در این وقت ملک شام بود؛ و چون این بدید دل با قیصر یکی کرده لشگر از شام بر آورد و مملکت حیره را بگرفت و بسوخت (چنان که در ذیل قصه جفنه مرقوم داشتیم).

بالجمله كارس نزديك بشهر مداین لشگرگاه کرد و ذوالاکتاف از کید او آگاه شد ، و چون لشگر ایران در این وقت مأمور به تسخیر مملکت هندوستان بودند اعداد دفع قیصر مشکل می نمودند با انیهمه شاپور بفرمود تا لشگرها فراهم شدند و مدافعه و مقاتله او را کمر بست، اما بی آن که زین بر پشت تکاور (6) نهد یا خدنگی از کمانی گشاد دهد بخت با او رام شد و کار بکام آورد زیرا که ناگاه مزاج کارس از

ص: 411


1- كارينوس (لاروس)
2- نومرین بضم نون با ضمه ترکی و کسر میم و راء و فتح یا
3- كارينوس
4- نهری است در آسیای صغیر (ترکیه کنونی)
5- شهرهای واقع بین دجله و فرات معروف به بين النهرين ، قسمت شمال غربی آن نیز به جزیره معروف است و قسمت جنوب شرقی به کشور عراق موسوم است
6- بر وزن سراسر حیوانات دونده مانند اسب

صحت بگشت و بر بستر ناتوانی ستان (1) افتاد و شبانگاه ابری سیاه متراکم گشت و مردم از بانگ رعد و آسیب صاعقه چنان متزلزل شدند که کسی را پروای کسی نماند ، و هیچ پدر یاد پسر نکرد چون این تیرگی بنشست و جهان بخویش آمد سراپرده او را افروخته و او را سوخته یافتند همانا آتشی در دامان خیمه او در افتاد و چون از بیم ظلمت کسی را غم او نبود همی برافروخت تا او را بسوخت

بالجمله بعد از مرگ قیصر قواد لشگر فراهم شدند و فرزند او نومرین را بجای او نصب کردند و او را بسلطنت درود و تحیت فرستادند از بهر آن که جنگ ایران را بپایان برد و خزانه سلاطین عجم غنیمت ایشان گردد ، و جمعی از دانشوران درگاه که مصاف با ذوالاکتاف را قرین سود نمی داشتند، گفتند، خداهای روم ، شط را سرحد روم و ایران گذاشته اند ، و عبور از شط را ممنوع داشته اند ، لاجرم باید از این جا بسوی روم کوچ داد .

نومرین این سخن را مستحسن شمرد و بجانب روم مراجعت فرمود ، اما او را طلب سلطنت و حکومت اندك بود . و شعر را نيكو مي گفت . و در نظم و نثر کمال اشتهار داشت ، و آن هنگام که در رکاب پدر مشغول جنگ ایران بود او را رمدی (2) سخت عارض شد و بعد از مرگ قیصر در سوگواری او چندان بگریست که هر دو چشمش تیرگی آورد پس بضرورت در گوشۀ سراپرده جای کرد و او را پدرزنی بود که ادیث اپر (3) نام داشت و هم او را آریوس نامیده اند.

بالجمله نومرین کار لشگر و کشور را بر آریوس تفویض فرمود و او را سپهسالار خویش ساخت . و آریوس همه روزه بنزديك قیصر شده ، احکام او را بازپرس می نمود و بمردم القا مي فرمود و هنگام سفر قیصر را در میان تختی نهاده . از پیش روی لشگر کوچ می داد و جز آریوس کسی را بحضرت او بار نبود و در این وقت آریوس را بخاطر رسید که داماد نابینا را از میان برگرفته و خود باستقلال سلطنت کند . پس چند تن از

ص: 412


1- بر وزن نشان بر پشت خوابیده
2- درد چشم
3- آریوس آبر (لاروس) بضمه ترکی با و کسر پا

نزدیکان قیصر را با خود یک جهت کرده، پنهان از مردم ، او را بقتل آورد و همچنان جسد او را در میان تخت کوچ می داد و از جانب او هر روز حکمی بمردم القا می فرمود مدت هشت ماه کار بدینگونه کرد تا بساحل با سفارت (1) نزول فرمود ، و عساکر را در چلسدان جای داد و فرمود تا سراپرده امپراطور را از آب عبور داده در اراضی حرکلی (2) بپای کردند در آن جا خبر مرگ او پراکنده گشت و لشگریان بدگمان شدند پس متفق گشته بی آن که گوش باجازت و رخصت کس گذارند بسراپرده قیصر شتافتند و او را مرده یافتند . و دانستند این نیرنگ اریوس کرده و قیصر را از پای در آورده ، پس او را گرفته در زنجیر کشیدند و همچنان در پیش روی سپاهش پیاده تاخته بنزديك دياك ليسيان (3) آوردند (که شرح حالش در جای خود مذکور خواهد شد) و با او عرض کردند که امروز در میان بزرگان روم امپراطوری تو را شایسته است اينك بر تخت جای کن و خون قیصر را از وزیر او باز جوی

در اين وقت دياك ليسيان را بخاطر رسید که در روزگاران پیشین فال بینی بدو گفت روزى كه يك خرس بیابانی بدست تو کشته شود پادشاه خواهی شد و با خود اندیشید که آن خرس بیابانی جز آریوس نیست پس خویشتن را از کالسکه بزیر انداخت و خنجر خویش را بر کشیده در شکم آریوس فرو برد تا جانش از تن بدر شد وكار سلطنت بردياك ليسيان استوار گشت

اما از آن سوی چون پسر بزرگ کارس کرینوس بفرموده پدر سفر فرانسه کرد و لشکر بدانسوی داند ، روزی چند آن ممالک را بنظم و نسق كرده ، بدار الملك روم مراجعت فرمود ، بر کرسی مملکت بنشست و دست بعصیان و طغیان بر آورد روز تا شب همه در لهو و لعب و ساز و طرب بسر برد و روزگار همه بخمر و خمار و لهو و قمار

ص: 413


1- بغاز داردانل یا بسفر
2- هراكله يا هر اقله بكسر اول مركز بثينيا واقع در آسیای صغیر (ترکیه) از شهرهای قدیمی
3- دالکلسین بكسر اول و ضم يا و سكون كاف و کسر لام و سین و فتح یا

گذاشت و در چند ماه نه تن دختر دوشیزه بعقد خویش در آورد و با این که بیشتر حمل داشتند و در خدمت او بار بر گرفتند وقعی ننهاد و ایشان را طلاق گفت . و از پس آن زنان مردم را بی اجازه پدر و شوهر همی بسرای خویش آورد و با ایشان هم بستره گشت و مردم توانگر را بی جرمی و گناهی بقتل می آورد و اموال و اثقال ايشانرا بعنف بر می گرفت و هر که او را در روزگار تنگدستی دیده بود از دیدار او اکراه می داشت و هر که از بزرگان را که پدرش قبل از آن که قیصر شود خدمت کرده بود بدست می آورد و بقتل می رسانيد يا اخراج بلد می فرمود و آن اطفال را که با او از خردی بر آمده بودند و در دبستان با هم زیستن داشتند جمله را در رنج و عنامی افکند و بجانب اصحاب دیوان بتكبر و تنمر نظر می کرد و املاك بعضی از آن جماعت را گرفته بر عوام روم تقسیم کرد تا در میان خلق روم و اصحاب دیوان خصمی افتد و ایشان هرگز نتوانند باعانت عوام روم غوغایی برانگیزند و از مردم رفول و پست پایه چند تن برگزیده از ایشان وزیر و دبیر ساخت و سردار عساکر را بدست خویشتن بکشت و مردی ناشایسته بجای او باز داشت و خود بکار مناهی و ملاهی پرداخته یک باره از امور مملکت غافل نشست، دو سال در زندگانی پدرش روز چنین برد و چون خبر مرگ کارس را بدو بردند خود بجای پدر ، حمایل قیصری آویخت و بر ظلم بیفزود و تماشاخانه ها و بازیچها در روم بپای کرد تا مردم بدان مشغول شده از جور و ظلم او غافل باشند از جمله يك بازيچه او چنین بود که در میدانی فسیح (1) بنیانی رفیع بر آورده بود که پانصد و شصت و چهار با طول داشت که هر سه پايك ذرع باشد و چهار صد و شصت و هفت با عرض داشت و یک صد و چهل با ارتفاع داشت در چهار طبقه هشتاد طاق بر آورده بودند و آن بنا را شصت و چهار دروازه بود از بهر آن که مردم بآسانی در آیند و بیرون روند و جميع رواق های آن سیم اندود و زر اندود بود، رزمین آن را با خشت زر و سیم فرش کرده بودند و از مفتول های زر رواق های آن بنا از جانب بیرون بافت ها داشت که مردم از پس آن آسوده نشسته نگران باشند و جانوران درنده نتوانند بدرون آمد و هوای آن ساحت را بسوختن عطریات

ص: 414


1- وسیع

مشکبو می ساختند و از بیرون آن بنا نیز قصری از مرمر سفید منقوره (1) بپای داشتند مع القصه هشتاد هزار مرد بآسانی در آن تماشاخانه حاضر می شدند و بآسانی بیرون می رفتند و نام آن بنا دار السرور بود و تماشاگاه نظاره کنندگان آن بود که از درون آن بنا سرتاسر دختران پری پیکر و پسران نیکو منظر بكار رقص و غنج و دلال مشغول بودند و انواع بازیچها و شعبده کاری ها بکار بود و از بیرون آن بنادر میدانی بزرگ هزار تنه درخت قوی را با شاخ و برگ از سواحل بحر و رودخانه ها از بن برآورده و بدستیاری گردو نهابد آن جا حمل داده ، غرس فرموده بودند و در میان آن درختان دویست شیر نر و ماده و دویست ببر و پلنگ و سیصد خرس و هزار خنزير و هزار شتر مرغ و هزار آهو رها می کردند و مردم دلاور با بانگرود (2) و سرود دف و نای بشکار آن جانوران مشغول می گشتند و اهالی تماشاخانه از بیرون و درون نگران بودند و در این هنگام از محفل، کرینوس بانگ طرب و نوشانوش بر می خواست و شاعران مدح او را خواندن می گرفتند و معلوم توان کرد که حمل آن درختان و فراهم کردن آن جانوران وادوات و مخارج آن تماشا خانه چه زيان كاري، بخزانه دولت می آورد.

مع القصه دياك ليسيان (3) چون از كار آریوس بپرداخت ،و از بخشش خاطر اهالی روم را از کرینوس معلوم کرد ، بعزم مقاتله او کمر بست و لشگری بزرگ انبوه کرده بسوى دارالملك روم كوچ داد ، و کرینوس از آن سوی با لشگر خود باستقبال جنگ بیرون شده در اراضی مرقت (4) با یکدیگر دوچار شدند و جنگ در پیوستند و بعد از گیر و دار بسیار لشگر کرینوس شکسته شد و خواست ، او خود را از میانه بسلامت بکناری برد ، یکی از سرکردگان او که وقتی کرینوس ، با زنش الفت انداخته بود فرصت بدست کرد و او را با يك ضربت تیغ از پای در آورد و کار سلطنت به دياك ليسيان استوار شد

ص: 415


1- کنده شده
2- تاری که بروی ساز کشند
3- بكسر دال و ضم يا و سکون کاف و کسر لام و سین و فتح یا
4- مارکس قسمت مرکزی ایتالیا

چنان که مذکور خواهد شد و مدت سلطنت کارس در روم و ایتالیا هفت سال بود

بعضی از شبانان مدح او را بنظم کرده اند که هنوز آن اشعار باقیست و یکی از شبانان قبل از آن که روزگار کارس پدیدار شود چند شعر در مدح او و نیکوئی روزگار او کرده ، در کوهی بر سنگ رسم کرده بود در زمان دولت کارس بعضی از شبانان دان کوه و آن رقم رسیدند و جلالت قدر آن شبان را دانستند که از روزگار آینده خبر داده بود

جلوس ابرهة بن صباح پنج هزار و هشت صد و هفتاد و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود

ابرهة بن صباح مرد دانا دوست و دانشور بود و از هر گونه علمی و حکمی بهره جداگانه داشت چنان که از مؤلفات و مصنفات او كتب فراوان بجا ماند ، و نسب او بكعب بن سباء (1) الاصغر الحميرى می پیوندد و لقب او نيز شيبة الحمد است

بالجمله چون بعد از ولیقة (2) بن مرند ، درجه پادشاهی یافت و مملکت یمن را زیر فرمان بازداشت ، از برای استحکام مبانی سلطنت و تشیید قواعد دولت پیشکشی درخور حضرت شاپور ذوالاکتاف بر آورد و با نامه ضراعت انگیز بدستیاری رسولان نرم گوی انفاذ درگاه او داشت.

شاپور فرستادگان او را بزرگواری داد و ایشان را کامروا مراجعت فرمود و خلعتی شاهوار از بهر ابرهه کرده، با منشور سلطنت یمن بدو فرستاد و ابرهه شاد خاطر بنشست و بكار سلطنت پرداخت ، و چون دانسته بود از در علم و کهانت که مملکت یمن در زیر فرمان بنی عدنان خواهد شد بزرگان آن قبیله و صنادید آن سلسله را پیوسته رهین احسان و افضال می داشت و پاس عظمت و حشمت ایشان را لازم می شمرد چون مدت نود و هفت (3) سال از سلطنت او بگذشت ، رخت بسرای دیگر برد و ملك بفرزند گذاشت (چنان که در جای خود مذکور خواهد شد)

پایان جلد اول

ص: 416


1- بفتح سين و باء و سكون همزة آخر
2- وليعه (مروج الذهب)
3- نود و سه سال مروج الذهب

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109