جلد هفتم از
ناسخ التواريخ زندگانی حضرت امام علی النقی علیه السلام
تألیف:
مورخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپهر
از انتشارات:
موسسه مطبوعات دینی قم
*(2537 ش - 1398 ه ق ) *
خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان
ویراستار کتاب : خانم نرگس قمی
ص: 1
بسم الله الرحمن الرحیم
ورشید بن کاوس را بر مقدمه سپاه و محمد بن رجاء را در صاقه سپاه مقرر فرمود وحسين بن إسماعيل با کسانیکه با او بودند و از عشیرتش شمرده می شدند و سرهنگان سوادش بودند بلشکرگاه خود برفتند و وصیف و بغاء را فرمان کرد تا بر حسین ابن إسماعيل بسوى لشكر گاهش سبقت گیرند ، از آن پس حسين بن إسماعيل روی براه آورد و عبیدالله بن عبدالله بن طاهر و تمامت سرهنگان و قواد و کتاب أمير بن ابن طاهر و جماعت بني هاشم ووجوه عصر تا ياسرية در مشایعت حسین برفتند .
ياسريه باياء حطي والف وسين وراء مهملتين قريه بزرگ است در کنار شهر عیسی در میان آن و بغداد دو میل و دارای پلی نیکو و بساتین دلپسند و منسوب بمردی است .
در این روز برای لشکریان سی و شش هزار دینار زر سرخ بیرون آوردند و از آن پس که برفته بودند بلشکر گاه یاسریه یکهزار و هشتصد دینار دیگر برای اتمام حقوق بازمانده بفرستادند و چون روز پنجشنبه در رسيد مقدمة الجيش حسين بن إسماعيل كه عبدالله بن نصر ومحمد بن يعقوب مقلد آن بودند با هزارتن سوار و پیاده راه سپار شدند و در بثق معروف بقاطوفه فرود آمدند ، و چنان بود که جماعت اتراك جمعی از خودشان و از غوغاء و مغاربه را که یکصد تن می شدند بسوى منصورية روانه کرده بودند و ایشان بهفت تن از مغربیان چیرگی یافتند و جمله را بخدمت حسين بن إسماعيل بفرستادند وحسین ایشان را بدروازه بغداد بفرستاد و خودش روز جمعه هفت روز از جمادی الاولی بیجای مانده جانب راه گرفت.
و چنان بود که مردم انبار در آن هنگام که نجوبة ورشید دوری و کناری
ص: 2
گرفتند و جماعت اتراك ومغربیان روی سوی انبار آوردند اهل انبار بانگ الامان برکشیدند و اتراك بایشان امان دادند و امر کردند تا دکانهای خود را باز کنند و بازار را دایر سازند و بكسب وكار مشغول شوند .
اهل انبار بآن اتراك اطمینان یافتند و دوانیت بر گشادند و بازارها بگردش در آوردند و ساکن و آرام گردیدند و طمع در آن داشتند که اتراك بایشان بوفا کار کنند با اینکه در نهاد ایشان جز عدم وفا ووفور جفا مندرج نیست ، و مردم انبار آنروز و شب را بآن حال بگذرانیدند و آسوده ببامدادرسانیدند و چنان بود که هنگام غلبه ایشان بر شهر انبار کشتی آزوقه بآنها رسید که در آنجمله آرد و مشکها و ظرفهای زیت و جز آن بود، پس آنجمله را بگرفتند و هر چه در آن شهر از اشتر و چارپایان و استر و در از گوش دریافتند جمع کردند و بدستیاری امنای خودشان بمنازل خودشان بسامراء بفرستادند و هر چه بدست آوردند غارت کردند و با سرهای کسانی که از لشکر رشید و نجوبة و بغداديان بقتل رسانیده و کساني را که اسیر ساخته و جمله اسرا یکصد و بیست مرد و سرهای کشتگان هفتاد رأس بود روانه داشتند و اسیران در جوالها مانند گوسفند جای داده سرهای آنها سرهای آنها بیرون بود و بدینگونه بسامرا رهسپار ساختند .
وتر كان بطرف الاسنانه برفتند و گرد سدش بر آمدند تا آب فرات را از بغداد قطع نمایند و مردی را مالی بدادند تا بدانجا شود و آلت سکر ، یعنی بند آب و سده و طنابها و آنچه برای سد کردن و راه بستن بکار باشد خریدار آید و چون آنمرد د بخریداری آن اشیا برآمد پاره مردم زيرك و هوشمند اندیشه او را بفطانت دریافته و بعد از آنکه عامه مردم او را بضرب و شتم رنجه همی ساختند چندانکه مشرف بر مرگ شده بود بسرای ابن طاهرش حمل کردند و از وی از کارش و مقصودش بپرسیدند و آنمرد شرح آنحال را براستی تقریر کرد بعد از آن او را بزندان جای دادند .
و چنان بود که ابن طاهر أمير بغداد حارث خليفه أبي الساج را مأمور ساخته
ص: 3
و راه مکه معظمه تا قصر هبیرة در پاسبانی او بود و پانصد مرد جنگی از فرسان شاکریه که باوی آمده بودند در تحت امارت وی مقرر شدند و ایشان در هفتم جمادی الاولی راه بر گرفتند و ابن أبي دلف هاشم بن قاسم را با دویست تن سواره و پیاده بطرف سیبین فرستادند.
حموی می گوید: سیب بکسر سین مهمله وسكون ياء حطی و باء موحد در اصل بمعنی مجرای آب باشد مانند نهر و کوره ایست از سواد کوفه و آن دوسیب است که سیبان الأعلى واسفل است از طوج سوراء نزديك قصر ابن هبيرة وهم سیب نام نهری است در بصرة و موضعی یا جزیره ایست در خوارزم ، و پاره فقها بسيبين منسوب هستند ، وسیبان نام کوهی است در آن سوی وادی القری ،
بالجمله هاشم بن أبي دلف درسيبين برفت و اقامت نمود و گاهی که حسین بطرف انبار راهسپار شد مکتوبی بدو کرد تا بلشکر حسین ملحق شود و باحسین با نبار رود و در بغداد در میان اصحاب حسین ندا بر کشیدند و همچنین اصحاب مزاحم بن خاقان را ندا بر آوردند که بقواد و سرهنگان خود پیوسته شوند و خالد بن عمران پیشی جست تا به دمما فرود آید، دمما بكسر دال مهمله وميم بعد از میم والف قریه بزرگی است که در دهانه نهر عيسى نزديك فرات واقع است و جماعتی از محدثین و دیگران بدینجا منسوبند مثل أبو البركات محمد بن محمد بن رضوان الدممى صاحب محمد تمیمی که در شهر رجب سال چهارصد و نود و سوم بدرود زندگانی گفت .
و چون خالد باین قریه رسید خواست تا بر نهری انق جسری بربندد تا اصحابش بر آن عبور دهند جماعت اتراك مانع شدند خالد بآن نگران نشد و جماعتی از رجاله را بآنها عبور داده و آنان را پراکنده ساخت و جسر بر بست و خودش و اصحابش از جسر بگذشتند وحسين بن إسماعيل بدمما آمد و در خارج آن لشکر گاه بیار است و يك روز در لشکر گاه خود بزیست و طلایع و دیدبانان از کنار نهر انق و نهر رقیل بالای قریه دمیما بدو رسیدند.
ص: 4
رقيل بضم راء مهمله و فتح قاف و یاء مصغر نهری است که در دجله بغداد میریزد مأخذش از نهر عيسى است و قنطرة الشوك بر آن واقع است ، حموی می گوید :این اسمی است که نه بر آن نهر کبیری است که معروف به نهر عیسی میباشد و فاضل آب آن بصراه میرسد وعيسى بن علي اين نهر را بر آن بیابانی که آبش بدجله میریزد پهلوی قصرش جاری ساخت تا همه وقت نز داو در جریان باشد و از این روی موسوم بنهر عیسی گشت ، و این رقیل که این نهر بدو منسوب است دهقانی از مردم فرس بود که بدست سعد بن أبي وقاص اسلام آورد و در زمره مسلمانان اندر شد و این نهر رقیل بالای قریه دمما باشد.
وحسين بن إسماعيل چون وصول اتراك را بدید لشکر خود را از طرف نهر برصف بداشت و جماعت اتراك نيز از جانب دیگر رده جنگ بر کشیدند و هزار مرد بشمار می آمدند و هر دو صف همدیگر را به تیرباران فرو گرفتند و جمعی ز خمدار گردیدند و ترکان از میدان کارزار کردیدند و قردان از میدان کارزار بسوی انبار رهسپار آمدند ، و در این وقت نجوبة دركوشك پسر هبیره اقامت داشت و با جملگی مردمی که باوی بودند خواه از اعراب ياديگر كسان بحسين بن إسماعيل رئیس بزرگ گردید و مکتوبی در قلم آورده خواستار شد که او را مالی دهند تا با صحابش عطا کند ، از طرف أمير بغداد فرمان شد که سه هزار دینار بلشکرگاه حسین حمل شود تا باصحاب نجوبة پخش آید و هم مبلغی مال و اطواق واسوره و جوائز برای حسین حمل شد تا بآنکسان که در حرب دشمنان رنج و بلا و شکنج و عنائی دریابد عطا شود.
و چنان بود که در بار خلافت مدار و حکومت بغداد باحسين بن إسماعيل وعده نهاده بودند که چندانش مدد فرستند که لشکر گاه او شامل ده هزار مرد کند آور و دلیر حرب سپر گردد و حسین بانجاز این وعده مكتوب کرد و فرمان رفت تا أبو السنا محمد بن عبدوس غنوی و حجاف بن سواد با هزار سوار و پیاده از جماعت مطلبین و همچنین لشکری از قیادات و جماعت متفرقه منتخب ساخته و مرسوم و وظایف ایشان را دو شب از جمادی الاولی بجای مانده بپرداختند
ص: 5
و با ابوالسنا و حجاف برودخانه کرخایا بطرف محول و از آنجا بطرف دمما راه نوشت شدند .
ياقوت حموی در معجم البلدان می نویسد : كرخايا باكاف مفتوحه وسكون راء مهمله و بعد از الف ياء حطی الف دوم نام نهری است که در بغداد بود و از نهر عیسی تحت محول آب میبرد تا به براثا میرسید و روستای فرو سیج را نفس بغداد از آن است سقایت می نمودند، و چون عیسی بن عبدالله بن عباس معروف برحاء ام جعفر را احداث نمودند کرخایا را قطع فرمود و سقایت روستای فروسیج را از نهر رفیل مقرر داشت و این رودخانه کرخایا معروف و در اشعار بسیار مذکور والان نشانی از آن نمایان نیست .
بالجمله حسين نيز بالشکر خود روان گشت و درهم وضعی که معروف بقطيعة وزمینی پهناور و شایسته لشکر گاه بود فرو گشت و آن روزش را در آنجا بگذرانید و از آن پس آهنگ کوچ کردن از آنجا به نزديك انبار نمود، رشید و دیگر سرهنگان سپاه بدو اشارت کردند که در در همین مکان که و سیع و حصین است لشکرگاه بیاراید و بعد از آن خودش و قواد لشکرش در خیل و سپاهی جریدة بهر کجا خواهد راه بر گیرد، اگر فتح و نصرت او را افتاد بهر کجا که خواهد قادر خواهد بود لشکرش را حرکت دهد ، و اگر فتح با دشمن باشد بلشکر گاه خودش بازگشته و عدت و حدت خود را تجدید نموده مجدداً بحرب دشمن میتازد.
حسين بن إسماعيل او را نپذیرفت و لشکر را حرکت داده در موضعی که تا این مکان دو فرسنگ بود فرود آمد و مردمان را فرود آورد ، و از آنطرف جاسوسان اتراك در لشکر گاه حسین بودند و به نزديك اتراك برفتند و ایشان را از کوچیدن حسین و تنگی مکانی که در آنجا فرود آمده بود آگاه ساختند ، اتراك چالاك شدند و بآن لشکرها بتاختند و در آنحال رسیدند که مردم حسین احمال واثقال خود را فرود همی آوردند چون از وصول اتراك باخبر شدند ندا بر کدشيند
ص: 6
که جامه جنگ بپوشید که دشمن شمارا فرو میگیرد.
پس رده جنگ بر کشیدند و در میان دو لشکر جنگ برفت و کشته برروی کشته بخفت و اصحاب حسین بادل شیر و آهنگ پلنگ بر اتراك گرایان و حمله ور آمدند و آنجماعت را بنکوهیده تر صورتی و قبیح تر حالتی پراکنده نمودند و جمعی کثیر از آنها را بکشتند و هم گروهی بسیار از اتراک در آب فرات غرق شدند .
و چنان بود که گروه اتراك يك جماعتی را در کمین نهاده بودند در این حال کمین بر گشادند و بر بقیه لشکر بتاختند و آن سپاه را جز آب فرات ملجائی نبود ازین روی خلقی کثیر از لشکر حسین غرقه آب فرات و هم جمعی قتل و برخی از پیادگان اسیر شدند و اما سپاه سواره تازیانه بر مرکبهای خود بر کشیده روی بفرار آورده بر هیچ چیز نگران نبودند و باک نداشتند و هر چه سرهنگان و سران سپاه بانگ برایشان بر میزدند و خواستار باز گردیدن میشدند در نفوس فرارندگان اثر نمی بخشید .
و در این روز محمد بن رجاء و رشید مردانه بکوشیدند و قبول رنج و محنت فرمودند و راه جلادت و شجاعت پیمودند و نشان مردانگی و گریختگان را معقلی و پناه گاهی جزیا سریه که بدروازه بغداد میرسد نبود ، و ازین طرف سرهنگان را نیروى تمليك امور متابعان و اصحاب خود نماند و در این حال بی کسی و عدم یار و یاور برجان خود بیمناک شدند پس بمراجعت روی آورده و همی بیمناک بودند که دشمن در تعاقب ایشان بر آید .
و از آن سوی اتراك بی باک عرصه را خالی یافته تمامت لشکرگاه حسین را فرو گرفتند و در معسکر هر چه از مضارب و اثاث لشکریان و تجارات بازاریان بود مالك شدند ، وحسین را در کشتیها اسلحه بود که از تاراج ترکان سالم ماند زیرا که کشتی بانان پاسبانی کشتی های خود را نمودند لاجرم آنچه اسلحه و مال التجاره تجار با آنها بود سالم بماند و از این زنبور کاتب حسین حکایت کردند که وی دوازده صندوق از مال حسین بدست کرد که در آنها جامه و مالی از اموال
ص: 7
سلطان عصر که بهشت هزار دینار میرسید از شخص خودش بود و یکصد استر نیز ببردند و هم آنجماعتی که از جانب حسین فریضه داشتند مضارب حسین و اصحابش را تاراج کردند و با دیگران طیران نمودند و بیاسر یه رسیدند ، و بیشتر نهب و تاراج با اصحاب أبو السنا بود .
و حسین و شکست یافتگان در روز سه شنبه ششم جمادى الآخر بياسريه رسیدند مردی از تجار در جماعتی که اموال آنها در لشکر گاه حسین بتاراج رفته بود بدید و گفت : حمد و سپاس خداوندی را سز است که ترا روی سفید کرد در مدت دوازده روز صعود و در يك روز انصراف جستی ! حسین بشنید و برخود پیچید و جز سکوت چاره ندید و از وی بتغافل و نشنید بگردید ( مصلحت گاهی چنین است ای پسر )و این بلیة از آن پدید گشت که حسین برای رشید و دیگر قو ادکار نکرد و محل اعتنا نشمرد و برأی و اندیشه خود وثوق جست و ظفر و نصرت را در متابعت اندیشه خود بشمرد .
أبو جعفر طبری گوید: آنچه بما پیوسته است از خبر حسين بن إسماعيل و آن سرهنگان و جماعت سپاهیان با او بودند و امیر بغداد محمد بن عبدالله بن طاهر آن جماعت را در این سال از بغداد برای محاربه با کسانیکه بقصد شهر انبار و بلاد متصل بآن از ترکان و مغربیان آمده بر انگیخته و در رکاب حسین مأمور داشته بود چون در آن محاربت شکسته مغلوب از قریه دمما بسوی یا سریه فرار کردند و در آنجا در بستان ابن الحروری اقامت کردند آنانکه از فراریان بیاسریه رسیدند در جانب غربی یا سریه منزل و اقامت یافتند و از عبور کردن ممنوع شدند .
ص: 8
در شهر بغداد ندا بر کشیدند که جماعت سپاهیانی که در لشکرگاه حسین و شماره آن سپاه بودند و ببغداد آمده اند باید بلشکرگاه حسین بازشوند و بحسین ملحق گردند و تا سه روز مهلت دارند اگر بعد از گذشت سه روز یکتن از ایشان در بغداد شود سیصد تازیانه اش میزنند و نامش را از دیوان محو میگردانند .
چون آنمردمان این بانگ بشنیدند طاقت استقامت نیافتند و از شهر بغداد بیرون شدن گرفتند و خالد بن عمران شبی که حسین بیامد مأمور شد که اصحابش را در محول بیاراید و لشکرگاه سازد و در همان شب اصحاب او را در سرج رزق و روزی بداد که نام موضعی است و در میان اصحابش که در محول بودند ندا بر کشیدند تا بدو ملحق شدند و با آنجماعتی که در قدیم بسبب أبي الحسين يحيى بن عصر در كوفه فریضه داشتند و در زمره لشکریان میرفتند و پانصد مرد بشمار بودند تدابر کشیدند که دیگر باره برای آنها فریضه مقرر دارند .
و اصحاب خالد بن عمران كه يك هزار تن شمرده میشدند مقرر شد تاروز سه شنبه هفتم جمادى الآخر در محول لشکرگاه سازند ، وأمير بزرگ بغداد محمد ابن عبدالله بن طاهر شاه بن میکال را در صبحگاه همان شب که حسین بن إسماعيل در رسید امر فرمود تا او را دریابد و او را از ورود ببغداد مانع شود ، شاه بن میکال حسین را در عرض راه دریافت و او را به بوستان ابن حروری بر تافت و آنروز را در همان بستان اقامت کردند و چون سیاهی شب پرده مجرمین گردید بسرای ابن طاهر بیامدند، ابن طاهر زبان بتوبیخ و نکوهش وی برگشود و فرمان کرد تا بیا سریه بازگشت .
بعد از آن ابن طاهر بفرمود روزی يك ماهه آن سپاه تقدیم نمایند لاجرم نه هزار دینار سرخ بلشکر مأمور بانبار بار کردند و کتاب و محاسبان دیوان عطاء ودیون عرض بیاسریه برای عرض سپاه و اعطای عطیات آنها برفتند و چون روز جمعه هفتم جمادى الأخر در رسيد خالد بن عمران روی براه آورد در حالتیکه بسوی قنطره و پل بھلایا که موضع لشکر است صاعد بود.
ص: 9
معلوم باد چند سطر قبل رقم شده بود که در روز سه شنبه هفتم جمادى الآخر در محول اشکرگاه ساختند و اکنون می نویسد: روز جمعه هفتم شهر جمادى الأخر خالد بن عمران توجه بقنطره بهلا یا نمود و در فصول سابقه می نویسد روز جمعه هفت روز از جمادی الاولی بجای مانده حسین راه بر گرفت ، و از اینجا معلوم می شود که غره شهر جمادی الاولی روز شنبه بوده است و شنبه سوم بیست و دوم ماه و جمعه بیست و سوم و هفت روز از ماه بجای ماه و جمعه دیگر بیست و هشتم و اگر ماه سی روز تمام باشد دو روز از جمادی الاولی باقی می ماند و دوشنبه اول ماه و اگر يك روز کمتر باشد یکشنبه اول ماه جمادى الأولى بود و بعد از آن می نویسد: حسین روز دوشنبه دوازده شب از ماه جمادى الآخر بجای مانده کوچ نمود.
و در هر صورت نمی شاید سه شنبه هفتم ماه باشد ، زیرا که اگر دوشنبه اول ماه باشد نهم و اگر یکشنبه دهم ماه خواهد بود ، و باهر تقدیر خواه یکشنبه اول ماه جمادى الأخر يا دوشنبه باشد نمی شاید دوشنبه نوزدهم و اگر ماه بیست و نه روز و سی کم باشد هیجدهم باشد مگر اینکه اول ماه پنجشنبه یا جمعه باشد اما جمعه می شاید هفتم ماه باشد و الله تعالى أعلم .
حموی می گوید: بهلا باباء موحده وهاء ولام والف شهری است در ساحل عمان، اما بهلایا را با یاء حطى والف بعد از یاء مذکور نداشته است ، و چون طبری تصریح میکند که بقنطره بهلایا که موضع شیکر است صعود داد ، وسكر باسین مهمله مكسوره بند آب است البته مقرون بصحت است و از قلم حموی ساقط شده است چنانکه از این گونه اسامی که در کتب دیده می شود بسیاری از قلم اوفتاده است و بر حموی ایرادی راه ندارد، چه یکنفر چگونه می تواند بر تمامت بلدان وقراء وضياع وعقار واماكن و مساكن وجبال و بحار ومياه وبساتين و بقاع چنان احاطه نماید که هیچ اسمی از وی منسي ومتروك نماند همین کاری را هم که متحمل شده است میتوان گفت احدی نمیتواند از عهده بر آید.
ص: 10
بالجمله چون خالد بدانجا رسید بیست کشتی حاضر شد و عبیدالله بن عبدالله وأحمد بن اسرائيل و حسن بن مخلد بلشکرگاه حسين بن إسماعيل بياسريه بر نشستند و نامه را که از جانب مستعين بالله خلیفه نگارش رفته بود و خبر داده بود ایشان را بسوء طاعت و ارتکاب عصبان ایشان و تخاذل و تنها گذاشتن آنها بر آنها فرو خواندند .
و در این وقت لشکریان مقیم و عرض دهندگان سپاه بمرض دادن سپاه پرداختند تا معلوم شود کدام کس مقتول و کدام کس مغروق از هر قبیله و دسته شده است و ندا بر کشیدند تا بلشکر گاه خود ملحق شوند ، پس بجمله بیرون شدند و در این اثنا نامه پاره عیون و جواسیس ایشان که در انبار بار نهاده بودند برسید و خبر داده بودند که از جماعت اتراك افزون از دویست مقتول و چهار تن مجروح شده اند و اینکه تمامت اسیرانی که اتراك را از مردم بغداد حبيشيه وفروض از رجاله بدست اندر است دویست و بیست نفر و سرهای کشتگان بهفتاد عدد رسیده است .
و چنان بود که جماعتی از بازاریان را بگرفتند و ایشان با أبو نصر صيحه بر کشیدند که ما اهل بازاریم ، أبو نصر گفت : پس شما را چه بود که با این جماعت همراه شدید؟ گفتند:مارا بکراهت به بیرون شدن باز داشتند و ما تسبباً بیرون شدیم نه بطبع و رغبت.
أبو نصر بفرمود تا از آن مردم هر کس بر شميت بازاريان وزى أهل السوقه بود رها گردانیدند و امر نمود تا اسیران را در قطیعه محبوس کردند ، و از استربان سلطانی حکایت کرده اند که تمامت قاطرهایی که از سلطان برده بودند یکصد و بیست استر بود و حسين بن إسماعيل روز دوشنبه دوازده روز از جمادی الاخر بجای مانده از جای خود بکوچید و بخالد بن عمران که در این وقت برسیکر و بند آب مقیم بود رقم کرد که کوچ کند و در پیش روی حسین و لشکر او در نوردد ، خالد از قبول این امر امتناع نمود و گفت: تا از سرهنگان سپاه یکتن شجاع و سپاهی گران نیاید و در آنجا اقامت نکند وی از آن مکان بدیگر جای نشود ، چه از آن بیمناك
ص: 11
بود که جماعتی از ترکان از لشکرگاه خودشان از ناحیه قطر بل از دنبال او بیایند .
و ابن طاهر بفرمود تا مالی بلشکرگاه حسین بن إسماعيل حمل نمایند تا بتمامت مردم سپاهی که در سپاه گاه اویند روزی یکماهه برسد و در دمما در میان ایشان پراکنده دارد ، و فرمان کرد تا کتاب و آواره نگاران وعرض دهندگان اصحاب او در آن مکان راه بر گیرند و امر نفقات آن لشکر واعطاء ارزاق ایشانرا از دیوان خراج با فضل بن مظفر سبعى محول ساخت و آن مال را در صحبت سبعی بلشکرگاه حسین گسیل ساخت تا هر وقت آنچه دارند بپایان رسید ازین مال برساند .
و بعضی گفته اند : حسین در نیمه شب چهارشنبه ده روز از جمادی الاخر بجاي مانده بطرف انبار بکو چید و راه بر سپرد و هر کس در لشکر گاه او بود در روز چهارشنبه بمتابعت او برفت منادی در لشکرگاه ندا برآورد که بجمله بحسین ملحق آیند ، پس راه در نوشت تا بدمما وارد گشت و همی خواست تا بر نهرانق جسر بربندد ترکان مانع آن کار شدند ، پس جماعتی از پیادگان بترکان ترکتاز کردند تا از اطراف آنمکان پراکنده ساختند و خالد بر آن نقطه جسر بر کشید و اصحابش برروی جسر عبور نمودند .
و محمد بن عبدالله أمير بغداد نویسندۀ خود محمد بن عیسی را بمطلبی که بالمشافهة بدو گفته بود بدو بفرستاد، بعضی گفته اند : أمير محمد اطواق و اسورة زرین در صحبت او فرستاده بود و بمنزل خودش منصرف شد، و روز شنبه هشتم رجب مردی نزد حسین بیامد و با او خبر داد که جماعت اتراك را بچند موضع در نهر فرات دلالت و راه نمائی کرده اند که از آنجا فروروند و بلشکرگاه حسین سر از آب بیرون کشند حسین فرمان داد تا آن مرد مخبر را دویست تازیانه بردند و بآن مخاوض و جایگاهها که در نهر محل خوض بود مردی از سرهنگان خود را که حسين بن علي بي يحيى ارمنی بود با یکصد سوار و یکصد پیاده موکل ساخت ، پس از آن آغاز آن سپاه
ص: 12
اتراك نمودار شد حسین نیز برایشان بیرون تاخت و بیست رایت از گروه اتراك بدو رسید.
پس اصحابش ساعتی قتال دادند و ابوالسنا را بر قنطره موکل نمودند وحسين بدو فرمان کرد تا هر کسی انهزام گیرد فرار نماید او را از عبور مانع شود و از آن طرف جماعت اتراك بمخاصمه آمدند ، و چون حسین علی را با جماعتی سواره و پیاده بر آنجا موکتل دیدند بازگشتند و بمخاصمه دیگر برفتند که در پشت سر موکلان بود و با ایشان قتال دادند لكن حسين بن على كار بصبورى افكند و قتال همی بداد و این داستان را باحسين بن إسماعیل باز گذاشتند و او بآهنگ وی برفت و بدو نرسید تا گاهی که حسين بن علي وخالد بن عران متفقاً انهزام گرفتند و باسپاه خود بازگشتند و چون خواستند از پل بگذرند أبوالسنا مانع عبور ایشان گشت.
لاجرم پیادگان و جماعت خراسانیه باز شدند و از بیم جان خود را برود فرات در افکندند ، هر کس شناوري نيک دانست با تن برهنه نجات یافت و هر كس باشنا آشنا نبود غرقه آب فنا گشت ، و آنانکه جان از آب بیرون بردند بجزیره بیرون شدند که از آنجا بشط نمی شایست رسید، زیرا که جماعت اتراك جای برشط داشتند ، یکتن از سپاهیان حسین گفته است که حسين بن علي ارمني بحسين ابن إسماعيل أمير جنگ پیغام فرستاد اينك تركان بمخاصمه رسیده اند و تدارك امر ایشان باید .
چون فرستاده وی پیامد در جواب او گفتند: اينك أمير سر بخواب دارد رسول بازگشت و حسین را از خواب بی هنگام حسین باز گفت رسولی دیگر فرستاد دربان گفت ، امیر در مخرج است و بخروج آنچه لازم است نظر دارد ، حسین بن علي در کرت سوم رسول بفرستاد در جوابش گفتند: از مخرج در آمد و در محتد بخفت ، در این اثنا نعره وصیحه بلند شد و اتراك عبور دادند و حسين بن علي در زورقی یا شباره بنشست و سرازیر شد و جماعتی از خراسانیه که خود را اسیر اتراك می دیدند
ص: 13
شتابان شدند و جامه و سلاح از تن بریختند و عریان برشط بنشستند و آنان که اعلام و رایات اتراك را بدست اندر داشتند بشدت و صلابت برفتند و اعلام خود را بر مضرب حسين بن إسماعيل بپای کردند و بازارها را ببریدند و در این حال بیشتر کشتیها انحدار گرفت و سالم بماند مگر آن سفینه ها که بر آن موکل گماشته بودند .
در این حال مردم اتراك سفاك باصحاب حسين بن إسماعيل رسيدند و شمشير در ایشان بگذاشتند و دویست مقتول و جمعی کثیر در آب غرقه شدند و حسین بن إسماعيل با فراریان ببغداد در آمدند و اینوقت در نیمه شب بود که خستگان و بقیه لشکر هنگام بلندی آفتاب رسیدند و در میان آنها زخمدار بسیار بود و همچنان تانیمه روز برهنه و مجروح پیاپی وارد میشدند .
و از جمله سرهنگان حسین پسر یوسف البرم وغیره ناپدید بودند و از آن پس مکتوب وی رسید که در چنگ اتراك نزد مفلح اسیر است و اینکه شماره اسیران که در دفعه دوم حسین گرفتار شدند یکصد و هفتاد و چندین و مقتولین یکصد نفر و دو هزار چهارپا و دویست استر و آن اسلحه و ثياب واشيائي كه بهره اتراك وسپاه معتز بالله شده بود بهایش از یکصد هزار دینار برتر میشد . هندوانی شاعر این چند بیت را در حق حسين بن إسماعيل گويد:
يا أحزم الناس رأياً في تخلفه *** عن القتال خلطت الصفو بالكدر
لما رأيت سيوف الترك مصلته *** علمت ما في السيوف الترك من قدر
فصرت منحجز أولاً ومنقصة *** والخجح يذهب بين الفجر والضجر
در این اشعار حسين بن إسماعيل را دستخوش استهزا و نکوهش مینماید و در فرار از جنگ تمجید میکند و حسین بن إسماعيل در دفعه نخست بارشید و سایر جنگجویان مخالفت کرد و لشکر را از مکانی وسیع و محفوظ به تنگنای غیر محفوظ کشانید و بهمین علت مقهور گردید و بنكوهش أمير بغداد محمد بن عبد الله دچار و دیگر باره باعوت و عدتی کامل رهسپار گشت ، مردی که او را از مواضع خوض اتراك
ص: 14
مستحضر ساخت با اینکه واقعیت داشت بتازیانه در سپرد ، و اگر علت داشته و نخواسته است علناً مذکور و موجب دهشت لشکریان شود ظاهر نساخت و بعد از آنکه حسين بن علي بن يحيی ارمنی را موکل مخاض گردانید و او پیغام فرستاد كه اتراك بمخاض نزديك شده اند در عالم خواب بود و گماشتگان وی پیغام حسین ابن علي را بدو نرسانیدند .
و در دفعه دوم مخرج را بوجود خود مزین داشته هیچکس را آنقدرت و طاقت نبود که آواز منفذ اعلی را با آواز مخرج گذار منفذ اسفل سالار سپاه همراز نماید، و در پیام سوم که از مستراح نخست تخلیه بمستراح ثاني تنميه جای کرده بود کسی را یارای آن نبود که او را از خواب غفلت بیدار و سالار قوم را از نوم يوم باز دارد و از احوال سپاه آنگاه بدارد .
با اینکه سالاران لشکر را شرط است که در چنین ازمنه و اوقات محاربت بترك خواب و راحت گویند و شب و روز در حالت تیقظ و آگاهی از کماهی و برای عرض واردات و اطلاع از صادرات مستحضر شوند و قرار چنان بگذارد که از اصحاب خودشان هر وقت برای اظهار مطلبی یا خبر واقعه بدیدار ایشان بیاید در هر آنی و ساعتی از ساعات ليل و نهار بهیچوجه مانعی نباشد و اگرچه در اندرون سرای با متعلقه خود خفته باشد او را بیدار کنند و گوش بعرض مطلب بدهد و باصلاح آن بکوشد، چه سر مفاسد عالم از بی خبری و علاج واقعه بعد از وقوع واقعه بوده است.
میررا بیدار باید بود شب چون بخت خویش *** تا بروزش خصم دولت بر ندارد سر از خواب
عجب این است که در همین اعصار در یکی از غزوات خراسان و لشکر کشی بآن سامان و سپاه سالاری یکی از شاهزادگان و وزارت یکی از اهل قلم که یکی روز دشمن هجوم آورد و باردوی خبر آمد پیشکار اردو در خیمه گاه و زارت در صبحگاه بیاد این شعر املح الشعراء مصلح الدین شیرازی علیه الرحمة افتاد:
ص: 15
آینه در پیش آفتاب نهاده است *** بر در آن خیمه یا شعاع جبین است
سعدی از ین پس که ره بسوی تو دانست *** گرره دیگر رود ضلال مبین است
و شانه از کف سیم ساعدی چون آفتاب بخواست و بتصفيه و تعطیر روی و موی و تسویه چین جامه مشغول و بشیپور حرکت لشکر و کوس چوب و برنشستن بمدافعه اعدا و تاخت و تاز در دشت و صحرا اعتنا نکرد، مردم سپاهی نیز منتظر ظهور وزیر ریاست دستور ماندند چندانکه روز بلند گشت و زحمت جاسوسان باطل و امور حربيه عاطل ماند .
و هنوز از ترتيب موی بلند سر و صورت فراغت نیافته و جواب خبر آورندگان را با کمال کبر و غرور نمی گذاشت و فریاد کوس و صیحه جنگ آوران را بچیزی نمی شمرد تاييك ناگاه گرد و خاشاك دوافر شتور دشمن برروی و موی لطیف معطر بنشست و باذلیل تر حالتی و قبیح تر شکستی و وقیح تر فراری گریزان گردیده جمعی کثیر و جمعی غفیر که سرتاسر دشت و بیابان را فرسنگها در فرسنگها در زیر خیمه و خرگاه و سپاه کینه خواه داشتند بدست دشمن قتيل وجريح واسير وذليل و اموال و اثقال چنان اردوی کلان که از ملیان ها زر مسكوك مرتب شده بطوفان تاراج از میان برفت! و بازماندگان و سالار لشکر و جناب وزارت مآب تا بدر بار دولت عنان نکشیدند !
و چون بمقر سلطنت رسیدند مغضوب پیشگاه پادشاه و دچار بانواع ذلت وخفت و توبیخ عموم بریت و رعیت گردیدند! و از آن شصت هزار جمعیت اردو جز معدودی فرستند و تا چند سال از جانب دولت عليه وجوه جلیله در طلب اسيران میرفت و در بهای هر اسیری مبلغ خطیری تسلیم می گرفتند.
و هم در این سال در شهر جمادى الآخر جماعتی از کتاب و بنی هاشم وسرهنگان سپاه که کار مستعین را دچار ضعف و هوان و انکسار میدیدند از بغداد بسامراء روی آورده بمعتز بالله ملحق شدند مثل مزاحم بن خاقان ارطوج از جماعت قواد ، وعيسى بن إبراهيم بن نوح ، ويعقوب بن إسحاق ، ونمارى ، ويعقوب
ص: 16
ابن صالح بن مرشد ، ومقلة ، و ابن و پسری از مزاحم بن یحیی بن خاقان ، از جماعت کتاب و نویسندگان و علي و محمد دو پسر واثق ومحمد بن هارون بن عيسى بن جعفر ، و محمد بن سلیمان از فرزندان عبد الصمد بن علي که بحال عبدالصمد اشارت کردیم .
در این سال در میان محمد بن خالد بن يزيد وأحمد المولد و أيوب بن أحمد در سکیر در زمين بني تغلب جنگی روی داده جمعی کثیر از هر دو طرف کشته و محمد ابن خالد منهزم گردید و دیگران متاع او را بغارت بردند ، و أيوب خانه های هارون بن معمر را ویران ساخته و بهر کس از مردان ایشان دست بیافت و در جنگ چیره گشت از تیغ تیز خونش بریخت.
یاقوت حموی می گوید: سكير العباس بلفظ تصغير بمعنى سكر بكسر سين مهمله است که نام است برای آن سدادی که دهان نهر را بدان سد می بندند و این سکیر شهرکی است در خابور در آن معبر و سوقی میباشد ، یعنی جای ریختن غله و بازاری است ، و خابور بروزن عاشور باخاء معجمه نام رودی بزرگ است در میان رأس العين و فرات از ارض جزیره و هم شهری است از اعمال موصل در شرقی دجله .
و هم در این سال بلکاجور را غزوه افتاد و در آن جنگ مطموره را برگشاد و در آن نهان خانه غنیمتی بسیار بدست آورد و گروهی از مردم گبر را اسیر ساخت و این فتحنامه که تاریخ روز چهارشنبه سه شب از شهر ربيع الآخر سال دویست و پنجاه و یکم روی داده بود بحضور مستعین خلیفه معروض گشت. مطموره با فتح ميم و طاء مهمله بمعنی نهانخانه و نام شهری است در ثغور بلاد روم در ناحیه طرسوس
ص: 17
و در روز شنبه هشت روز از شهر رجب بجای مانده این سال جنگی در میان محمد بن رجاء و إسماعيل بن فراشه و میان جعلان ترکی در ناحیه با درایا و با کسایا روی داد و ابن رجاء و ابن فراشه جعلان را هزیمت دادند و از اصحابش جماعتی را اسیر ساختند.
و در شهر رجب این سال حربی در میان ابو الساج روی داد و ميان با يكباك در ناحية جرجرايا اتفاق افتاد و ابو الساج در این جنگ با یکباک را بکشت و هم از مردان جنگ آور او جمعی را از تیغ بگذرانید و نیز جماعتی از آنان را اسیر ساخت و نیز گروهی از آنان در نهروان غرق شدند.
یاقوت حموی گوید : بادرايا باباء موحده و دال وراء مهملتين و ياء حطى در میان دوالف طوجی است در نهروان و آن شهری است در نزديك با کسایا میان بندنيجين و نواحی واسط و خرمائی بس نیکو دارد، گویند: اول قریه ایست که از آنجا هیزم برای آتش إبراهيم صلوات الله عليه بیاوردند و جمعی از محدثین و فضلا باین جای منسوب هستند و این غیر از مادرا یا بامیم است که قریه ایست بالای واسط از فم الصلح .
و با کسایا باباء موحده والف وكاف مضمومه وسین مهمله و یاء حطی در میان دو الف بلده ايست نزديك بند نيجين و با دریا میان بغداد و واسط از جانب شرقی در اقصی نهروان گویند: چون شاهنشاه ایران قباد بتعمير بلاد و نقل عباد پرداخت مردم جولاه و حجام را بیادرایا و با کسایا روان فرمود و بعضی از محدثین باین مكان منسوبند .
جرجرا بفتح جيم اول وثاني وسکون راء اولی شهری است از اعمال نهروان اسفل میان واسط و بغداد از جانب شرقی، و این مدینه در جمله بلادی که از نهر وانات ویران گردید خراب شد، جماعتی از علماء وشعراء وكتاب و وزراء ازين خاك سر بسماك رسانیدند البون عمانی این شعر گوید:
ألا يا حبذا يوماً جررنا *** ذيول اللهوف بجر جزايا
ص: 18
و از جمله کسانیکه باین بلده منسوب است محمد بن فضل جرجرای وزیر متوكل على الله از بعد از محمد بن عبد الملك زیان است که بعد از متوکل وزارت مستعین بالله را نمود و در سال دویست و پنجاه و یکم هجري وفات نمود و در شمار اهل فضل و ادب و شعر بود.
و در نیمه شهر رجب این سال کسانی که در بغداد از بني هاشم از جماعت عباسیسین بودند فراهم شدند و بسوی جزیره که در برابر سرای محمد بن عبدالله برفتند و بمستعین صیحه برزدند و محمد بن عبد الله بن طاهر أمیر بغداد را بدشنام دشمنی قبیح و ناهموار فرد گرفتند و گفتند: ما را از رزق وروزی خود محروم و بدفوع داشتی و اموال را با مردمی که نه سزاوار بودند بپرداختی و ما از سختی و ستم تو بشدت جوع وهزال در زیر پی باره مرگ پایمال هستیم ، هم اکنون اگر ارزاق ما را بما بازدادی خوب و گرنه بدروازه های شهر بتازیم و باز گردانیم و اتراك را بدون مانعی بشهر در آوریم و هیچکس از مردم بغداد در این امر باما مخالف و منازع نیست .
شاه بن میکال بیرون آمد و با خلفازادگان از در رفق و مدارا سخن در میان نهاد و خواستار شد که دو ، سه تن از میان خود اختیار کنند تا ایشان را بمجلس محمد ابن عبد الله بن طاهر در آورد، خلفازادگان از قبول این امر امتناع ورزیدند و جز فریاد و دشنام قبول پیشه نکردند شاه بن میکال از ایشان مأیوس و منصرف شد و آنجماعت تا شامگاه بر آن حال بگذرانیدند و باز گشتند و دیگر صحبگاه بهمان جایگاه باز آمدند.
محمد بن عبدالله کسی را بآنها بفرستاد که روز دوشنبه در دارالاماره حاضر شوند و بمناظرت و مکالمت با ایشان یکتن را مأمور دارد ، ایشان حاضر شدند و ابن طاهر محمد بن داود طوسی را امر فرمود و مقرر داشت روزی یک ماهه ایشان را بدهند و هم بآنها امر کرد که آن مقدار را بگیرند و خلیفه را برافزون ازین تکلیف نکنند خلفازادگان از قبول گرفتن رزق یکماهه سر بر تافتند و باز گشتند .
ص: 19
در این سال بروایت طبری و جزری یکتن از طالبیین که او را حسین بن محمد بن حمزة بن عبدالله بن حسين بن علي بن حسين بن علي بن ابيطالب صلوات الله علیهم می نامیدند در کوفه خروج کرد و در آنجا مردی را از اهل کوفه که او را محمد ابن جعفر بن حسين بن حسن می نامیدند و أبو أحمد کنیت داشت بخلیفتی خود در کوفه بگذاشت.
چون این خبر در پیشگاه مستعین خلیفه سمر گشت مزاحم بن خاقان ارطوج را بدفع وی بفرستاد و در این هنگام علوي باسیصد مرد از بنی اسد و سیصد تن از جارودية و زيدية در سواد کوفه جای داشت و عامه اصحابش صوافیه بودند و در این زمان أحمد بن نصر بن مالك خزاعی در کوفه امارت داشت ، وعلوي یازده مرد از اصحاب احمد را که چهار تن از ایشان از سپاهیان کوفه بودند بکشت وأحمد بن أبي نصر را در نگه نماند و پای در گریز نهاد وبكوشك ابن هبيره بكريخت و در آنجا با هشام بن أبي دلف فراهم شدند و هشام در بعضی از سواد کوفه ولایت داشت .
و از آن طرف چون مزاحم بن خاقان بقریه شاهی رسید از دربار خلافت بدو نوشتند که بجای خود بپاید تا از جانب خلیفه کسی را بعلوي بفرستند شاید او را بباز گشت و رجوع از اندیشه خود باز دارد، پس داود بن قاسم جعفری را نزد علوي بفرستادند و هم علوي را بمالی وعده نهادند، و داود بسوی وی روی نهاد أما خبر داود بمزاحم دیر رسید لاجرم مزاحم از قریه شاهی بکوفه حر رکت کرد و بکوفه اندر شد و بآهنگ علوي برآمد، و علوي چون تاب مقاومت نداشت از کوفه جای بپرداخت و مزاحم سرهنگی را در طلب او بفرستاد وفتح نامه کوفه را
ص: 20
در خريطه مر شبية تقدیم پیشگاه خلافت دستگاه نمود .
و برخی چنان گفته اند که مردم کوفه در هنگام ورود مزاحم بن خاقان علوي را بر قتال او بازداشتند و بنصرتش میعاد بستند ، ازین روی علوی در غربی فرات خروج نمود و مزاحم سرهنگی را با جماعتی بشرقي فرات مأمور کرد و او را بفرمود که راه بر سپارد تا از پل کوفه بگذرد و از آن پس باز گردد و آن سرهنگ بهمان دستور برفت و نیز مزاحم باپاره از یاران و اصحابش که با او بجای مانده بودند امر داد که مناضه فرات را در قریه شاهی در سپارند و پیشی بگیرند تا گاهی که با مردم کوفه پهنه قتال را پهناور نمایند و آنان را از پیش رویشان راه جنگ بر کشند .
پس آنجماعت جانب راه بر گرفتند و مزاحم نیز با آنها راه سپر بود و چون بفرات رسید اثقال واحمال خود را بگذاشت و هر کسی هم با او بود در آنجا متوقف ساخت ، و از آن طرف مردم کوفه چون ایشانرا بدانگونه بدیدند دلیر شدند و نزديك آمدند و بمقاتلت شدت ورزیدند ، در این حال یکی از سرهنگان مزاحم از دنبال ایشان در آمدند و مزاحم و اصحابش در پیش روی ایشان بودند و یکباره بر مردم کوفه احاطه کردند و از پیش و پس آنها جنگ در انداختند چنانکه یکتن از اهل کوفه جان بدر نبرد و از حربگاه رستگار نگشت .
از ابن الكردية حکایت کردند که از آن پیش که مزاحم بکوفه اندر شود سیزده تن از مردمش مقتول و از جماعت زیدیه از اصحاب الصوف هفده کس کشته آمدند و از مردم اعراب سیصد نفر در پهنه نیستی پی سپر شدند و اینکه چون مزاحم بکوفه اندر شد او را بسنگ باران در سپردند لاجرم بر خشم و کین او افزون افتاد و هر دو ناحیه کوفه را آتش در زد و هفت بازار کوفه را بسوزانید چندانکه شراره از سبیع بیرون دویود، محلة السبيع بفتح سين مهمله وكسر باء موحده ویاء حطى وعين مهمله محله در کوفه است که منزلگاه حجاج بن يوسف بود و مسماة بقبيلة السبيع رهط أبي إسحاق سبيعي است و هو السبيع بن السبع بن صعب بن
ص: 21
معاوية بن كبس مالك بن جشم بن حاشد بن جشم بن خيوان بن نوف بن همدان واسم همدان أوسلة بن مالك بن زيد بن اوسلة بن زيد بن ربيعة بن الخيار ابن مالك بن زيد بن كهلان است و جماعتی از اهل دانش باین محله منسوب هستند و نیز سبيع بمعنى سبع است که جزئی از هفت جزء باشد ، و سبع غیر از سبیع است تصغیر سبع است که نام موضعی و بقولی نام وادی در زمین تجد و در زبان شعر مذکور است .
بالجمله بآن سرای که علوي در آنجا منزل داشت هجوم آور شدند و علوي فرار کرد و از آن پس او را بیاوردند و در معر که جنگ وجدال يك مرد از علويه کشته شد و بعضی گفته اند که هر کسی در شهر کوفه از جماعت علویه و ابناء هاشم بودند بزندان جای دادند و این علوي نيز در ميان آنها بود.
از أبو إسماعيل علوي حکایت کرده اند که مزاحم هزار خانه در کوفه بسوزانید و دخترهای مردم را میگرفت و بعنف و کراهت با آنها رفتار می نمود و هم گفته اند : از علوي جواری اسیر ساختند و در میان ایشان زنی آزاد مضمومة بود و آن زن را بر باب مسجد بپای داشتند و بفروش اوندا بر کشیدند .
در نیمه رجب این سال دویست و پنجاه و یکم هجري مکتوبی از معتز بالله بمزاحم بن خاقان رسید و امر کرده بود که مزاحم بخدمت او راه بر گیرد و در آن مکتوب عهد کرده بود که هر چه او را و اصحاب او را محبوب و مطلوب باشد بآن واصل شوند .
چون این نامه بمزاحم آمد بر اصحاب خود بخواند جماعت اتراك وفراغنه و مغاربة قبول این امر را نمودند اما گروه شاکریه پذیرفتار نشدند و مزاحم
ص: 22
با آنجماعت که مطیع شدند و جملگی چهارصد بشمار آمدند روی بخدمت معتز بالله آوردند، و چنان بود که أبو نوح پیش از مزاحم بسامراء برفته بود و اشارت نمود که بمزاحم بنویسد و مزاحم منتظر بود امر حسين بن إسماعيل بكجا پيوسته میشود ، و چون چنانکه سبقت تحریر گرفت حسین منهزم گردید خاطرش بر آسود و بدرگاه معتز راه پیمود .
و چنان بود که مستعین هنگامی که مزاحم فتح کوفه کرد ده هزار دینار و پنج خلعت و شمشیری شاهوار برای مزاحم بفرستاد و رسول مستعین در طی را بمزاحم و دوهزار تن که با او بودند بدو برخورد چون مخالفت او را بدانست با آن جماعت و آنچه با خود آورده بودند بازگشت و بمزاحم چیزی نپرداخت و یکسره بدرگاه أمير بغداد محمد بن عبدالله باز آمدند و او را از اکمال آگاهی دادند و رفتن مزاحم را بدرگاه معتز معروض داشتند و چنان بود که در جماعت لشکریان و زمرۀ شاكريه خليفة حسين بن يزيد حرانى و هشام بن أبي دلف وحارث خليفة أبي الساج بودند و ابن طاهر بفرمود تا هر يك ازین سه نفر را سه خلعت بدادند .
و گفته اند که این علوي در زمين نینوی در آخر ماه جمادى الأخر این سال ظهور فرمود و جماعتی از اعراب بروی گرد آمدند و در میان این اعراب قومی از آن مردم بود که در سال دویست و پنجاهم هجری با یحیی بن عمر خروج کرده بودند ، و چنان بود که هشام بن أبي دلف باین ناحیه آمده بود و علوي با جماعتی قریب به پنجاه نفر با هشام جنگ نمود و جمعی از اصحابش بدست هشام مقتول و بیست پسر و مرد نیز اسیر گشت و علوي بکوفه فرار کرده در آنجا مخفی شد و پس از چندی ظاهر گشت .
و آن اسیران و سرهای کشتگان را ببغداد حمل کردند و پنج تن از آنکسان که با اصحاب أبي الحسين يحيى بن عمر بودند شناخته شدند و آنان را رها کردند و محمد بن عبدالله امر کرد که هر يك از آن اشخاص که رها شدند و عود کردند
ص: 23
پانصد تازیانه بزنند و در روز آخر جمادی الآخر جملگی را مضروب ساختند.
گفته اند: چون ابو الساج دوازده روز از شهر رجب بجای مانده کیفیت جنگ و ايقاع خود را نسبت بيا يكباك بنوشت ده هزار دینار در معونت وي و پنج خلعت و يك شمشیر براى او بفرستادند .و هم در این سال در میان منکجور بن خیدروسی و جماعتی از اتراك در باب المداین جنگ روی داد و منكجور اتراك را هزیمت کرده و جماعتی از آنان را از دم تیغ بر ان مسافر دیگر جهان نمود:
و هم در این سال بلکاجود جنگ تابستانی را بسپرد و فتحی چند بنمود ، و هم چنین در میان یحیی بن هرثمه وأبو الحسين بن قریش جنگی سخت و کارزاری استوار پدید آمد و از هر دو طرف جماعتی یاوه بیدای مرگ شدند و از آن پس أبو الحسین بهزیمت برفت و هم در این سال در روز پنجشنبه دوازدهم شهر شعبان المعظم در باب بغوار یا جنگی در میان اتراك و اصحاب محمد بن عبدالله بن طاهر فرمانفرمای بغداد روی داد و سبب قضیه این بود که إبراهيم بن محمد بن حاتم وسرهنگ معروف به نساوی باسیصد تن سواره و پیاده موکل باب بغوار یا بودند و اتراك ومغاربة جمعي کثیر بیامدند و دیوار شهر را در دو موضع نقب زدند و از دو سوراخ اندر شدند .
و نساوی با آنها نبرد کرد اتراك او را بهزيمت براندند و بدروازه انبار رسيدند و إبراهيم بن مصعب وابن أبي خالد وابن اسد بن داود سیاه موکل آندروازه بودند و از دخول اتراك بباب بغوار یا بی خبر بودند و با اتراك حربی نامدار و جنگی پلنگ آثار بگذاشتند و از هر دو گروه جمعی جان باختند بدیگر جهان بتاختند و از آن پس مردم بغداد که پاسبان باب الانبار بودند چنان هزیمت یافتند که بر هیچ نگران نبودند ، اتراك و مغاربه وقت یافتند و دروازه انبار را بنار فر و گرفتند و آندر بسوخت و اتراك آنچه منجنیق و عرادات بود که بباب الانبار اختصاص داشت بسوزانیدند و ببغداد داخل شدند چندانکه بباب الحدید و مقابر الرهية رسیدند و از ناحية الشارع بموضع اصحاب الدواليب اندر شدند و اعلام خود را بر آن
ص: 24
حوانيت که بآن موضع نزديك بود نصب کردند و مردمان از دیدار این حال چنان خائف و پریشان و فرارنده و شتابان گردیدند که یکنفر در حضور اتراك برجای نماند ، و این داستان در هنگام نماز صبحگاه بود.
و ابن طاهر حکمران بغداد چون خبر بشنید سرهنگان سپاه و سرداران لشکر را بخواند و خود تن در اسلحه کارزار در آورد و در باب درب صالح المسكين چون کوه گران بایستاد ، سرهنگان لشکر از هر طرف نمایشگر شدند و ابن طاهر آن جماعت را بباب الانبار و باب بغوار یا مأمور ساخت و دروازه های سمت غربی بمردان دلیر و گردان شیرگیر پُر کرد و بغاء و وصیف سوار شدند بغاء با اصحاب خودش و فرزندانش بطرف دروازه بغواریا برفتند ،و شاه بن ميكال و عباس بن حازن وحسين بن إسماعيل بباب الانبار روی نهادند و غوغاء و مردم مختلف نیز بودند و با جماعت اتراك در داخل دروازه دچار شدند.
و عباس بن خازن در يك مقام جماعتی از ترکان را بکشت و سرهای آنان را بباب ابن طاهر بفرستاد ، و مردمان در این ابواب بر کثرت و عدت بيفزودند واتراك را بعد از آنکه جمعی کثیر از آنان را از جامه زندگانی مسلوب ساختند از شهر بیرون کردند .
و بغاء شرابی با جمعی كثير بدروازه بغواريا بتاخته بودند و اتراك را در حالتی که بغارت دست داشتند دریافت و جماعتی بسیار را از دست و پای و سر بی بهره گردانید و بقية الصيف فرار کردند و از دروازه بیرون تاختند ، و بغاء يكسره با ترکان جنگ می نمود تا هنگام عصر نمودار شد واتراك هزیمت گرفتند و بازگشتند و بغاء شرابی دروازه بانی مقرر ساخت و بیاب الانبار باز شتافت و بفرمود تا گچ و خشت پخته حمل کرده بیاوردند و بسد آندروازه امر کرد ، و هم در این روز جنگی بس شدید در باب الشماسية روی داد و جمعی بسیار از فریقین مقتول و گروهی مجروح گشت ، و در این روز يوسف بن يعقوب قوصره با ترکان میدان جنگ بیاراسته بود .
ص: 25
و هم در این سال محمد بن عبدالله بن طاهر فرمان کرد تا مظفر بن سبیل در ياكرية لشكر گاه نماید و مظفر امتثال امر را در آنجا لشکر بساخت و از آن پس بطرف کناسه برفت تا گاهی که افردل اذا بن مكحوهل اشروشنی بدو رسید و او بفرمود تا وجیبه در حقش مقرر و جمعی از رجال شاكرية و ديگران را ضمیمه او ساخت و بفرمود تا ضمیمه مظفر شود و در کناسه لشکر گاه بیاراید .
و از آن پس مظفر با فردل امر کرد که راه سپار شود تا خبر اتراك را بازداند تا در تدبیر ایشان توجه کند، افر دل ازین کار امتناع ورزید و گمان همی برد که أمير بغداد او را بآنچه اظهار مینماید امر کرده است ، و هر يك ازین دو مکتوبی شکایت بنوشتند و مظفر در استیفای از مقام در کناسه بر نگاشت و گمان برد وی صاحب حرب و مرد جنگ نیست :
لا جرم او را معفو داشتند و فرمان شد تا باز گردد و ملازم خانه خود شود وامر این عسکر و هر کس که در آن لشکرگاه باشد از خبذ نائبه واثبات بفردل محول شد و اثبات مظفر بدو مفوض گردید و در امارت و حراست آن ناحیه منفرد شد و در ماه رمضان این سال هشام بن أبي دلف وعلوي که در نینوا خروج کرده و مردی از بني أسد با او بود جنگ روی داد و چهل مرد از اصحاب علوي بقتل رسید و از آن پس از همدیگر جدا شدند و علوي بكوفه درآمد و مردم کوفه با معتز بالله بیعت کردند وهشام بن أبي دلف ببغداد اندر آمد .
و در شهر رمضان این سال در میان أبو الساج واتراك در ناحیه جرجر ایا جنگی عظيم روى داد و أبو الساج اتراك را منهزم ساخت و جمعی کثیر از آنان را بکشت و جماعتی را اسیر ساخت والله اعلم .
و دو شب از شهر رمضان این سال دویست و پنجاه و یکم هجري بجای مانده بالفردل مقتول گردید و سبب قتل این بود که أبو نصر بن بغاء چون بر انبار و حوالی آن غلبه کرد و جیوش ابن طاهر ازین ناحیه هزیمت و دور گردانید خیل و سپاه مردان کینه خواه خود را از جانب غربی بغداد پراکنده گردانید و خود بقصر ابن
ص: 26
هبیره برفت، و این وقت نجوبة بن قبيس از جانب أمير بغداد محمد بن عبدالله در آنجا بود و بدون اینکه جنگی نماید یا دستی بخوبی بیالاید یا زوری بیازماید یا حدتی دریابد از ابو نصر بگریخت و از پس ابو نصر بسوى نهر صرصر رهسپر گردید.
و خبر او با بن طاهر پیوست و هم خبر وقعه را که در میان أبو الساج واتراك در جرجرایا روی داده بشنید و هم بدانست که آنکسان وجیبه و روزی میبردند وبا أبو الساج بودند چون احمرار بأس و شدت مقاتلت را نگران شد ابو الساج را تنها ومخذول گذاشته گذشتند.بالفردل با کسانی که با او بودند مأمور شد که با أبو الساج پیوسته و هر کسی را که با اوست نزديك أبو الساج برد .
بالفردل بر حسب امر ابن طاهر با اصحابش با مداد روز سه شنبه دو شب از شهر رمضان بجای مانده راه بر گرفت و آنروز را زمین در نوشت و صبحگاه بمداین رسید و این همان وقت بود که جماعت اتراك با مردی که از غیر از ترك با آنها مضموم بودند بمداین وارد شدند.
و در این هنگام رجال جنگ آور و سرهنگان پهنه سپر ابن طاهر در مدائن جای داشتند و با جماعت اتراك چنان مردانه جنگی بساختند که زمانه را خیره ساختند و در پایان کار منهزم شدند و قوادی که در مداین بودند بأبي الساج ملحق شدند ، وبالفردل نیز قتالی سخت و حربی شدید بداد و چون انهزام سپاه ابن طاهر را در آن مکان بدید با کسانی که باوی بودند روی بسوى أبو الساج نهاد ودشمنان او را در یافتند و بکشتند .
از این قواریری داستان کرده اند و او یکتن از سرهنگان بود که گفت : من و أبو الحسين بن هشام متفقاً موكل بباب بغداد و منکجور به تنهائی موکل بدروازه ساباط بودیم چنان بود که نزديك بدروازه او ثلمه و سوراخی در باروی مداین حادث شده بود از منکجور خواستار شدم که آن سلمه را سوراخ نماید پذیرفتار نشد و اتراك از همان سوراخ داخل شدند و اصحاب منکجور پراکنده
ص: 27
گشتند، می گوید : من باده تن بجای ماندم و بالفردل با یارانش در رسیدند و همی گفت: من أميرم من سواد کارزارم و با من سوارانی هستند که برشط می گذریم و جماعت پیادگان موکل بر کشتیها بودند و او ساعتی بمدافعه پرداخت آنگاه راه خویش پیش گرفت و سپاه او در کشتیها بحال خود بودند و آهنگ ابو الساج را داشتند یا همان ناحیه را .
و من پس از وی یکساعت ناممه بجای ماندم و مرکبی اشقر که زین و لجامی محلی داشت در زیر پایم بود و بطرف نهر برفتم و آن مرکب در زیر پایم حرونی کرده از فرازش بیفتادم و آنجماعت بقصد من بتاختند و همی گفتند: صاحب الاشقر و من از نهر پیاده بیرون آمدم و جامه جنگ از تن بیفکندم و باین تدیر نجات یافتم، و ابن طاهر بر ابن قواریری و اصحابش خشمگین گشت و فرمان داد تا ملازم منازل خود باشند و بالفردل غرق شد .
در چهارم شوال این سال محمد بن عبدالله بن طاهر أمير بغداد و سالار سپاه جميع سرهنگان خود را که بدروازه های بغداد موکل و نیز دیگر قواد لشکر را فراهم ساخته بکنکاش در کلیه امور حالیه سخن افکند و از هزیمتهائی که سپاه بغداد را متواتراً از اتراك پدید گشته آگاهی داد و در چاره کار مشورت فرمود ، تمامت سرداران سلحشور و سرهنگان صف شکن بطوریکه ابن طاهر را مطلوب و دلخواه بود از جانثاری و تقدیم مال و خون پاسخ بدادند .
محمد بن عبدالله خرم گشت و ایشان را بجزای خیر و سزاى نيك ياد كرد و بادلی شاد و روانی از اندیشه آزاد جملگی را بحضور مستعين بالله در آورد و اورا از چگونگی مناظرات و محاوراتی که در میانه آمد و جوابی دلپذیر که ایشان بدادند
ص: 28
بیاگاهانید مستعین با ایشان فرمود «يا معشر القواد لئن قاتلت عن نفسي وسلطاني ما اقاتل إلا عن دولتكم وعامتكم وان يرد الله إليكم أموركم قبل مجيء الاتراك وأشباههم فقد يجب عليكم المناصحة والجهد في قتال هذه الفسقة »ای گروه سرهنگان پیشگاه و سرافرازان سپاه و گردان پهنه اردوگاه و مردان کینه گاه سوگند با خدای اگر من بخواهم در حفظ جان و سلطنت خود مقاتلت دهم جز بدستیاری و نیرومندی و ميمنت دولت شما و عامه شما جنگ نمی سازم ، واگر خدای تعالی اقبال شمارا نیرو بخشد و امورشما وعزت شما را بشما باز آورد از آن پیش که اتراك و دیگران بیایند اراده یزدان پاک چنان رفته باشد همچنان بر شما واجب است که مراتب دولتخواهی را از دست ندهید و در قتال این جماعت فسقه خودداری روا ندارید .
چون خلیفه روزگار این سخنان را بگذاشت جماعت حضار جوابی بس پسندیده و مطلوب و استوار بعرض رسانیدند و مستعین ایشان را جزای خیر بداد و فرمان کرد تا بمراکز و مقامات معلومه که داشتند بازشوند و بکار خود پردازند و جملگی بازگردیدند.
و در روز دوشنبه چند روز از ذوالقعدة این سال دویست و پنجاه و یکم هجري بگذشته وقعه بزرگ و جنگی عظیم در میان مردم بغداد و اتراك روی داد و در این جنگ جماعت ترکها انهزام گرفتند و لشکر گاه آنها را بغارت در سپردند و علت این قضیه و ظهور این حادثه این بود که تمامت دروازه های شهر را از جانب شرقی و غربی بر گشودند و منجنيقها وعرادات در تمامت ابواب بغداد نصب کردند و شبارات در دجله بکار افتاد و لشکریان بجمله از آنها بیرون آمدند بازار پیکار بگردش اندر شد آفتاب کارزار بر تابش بیفزود، در باب القطيعه جنگ بزرگ و قتال شدید گردید آشوب محشر و آسیب جان سپر بنمایش آمد و غرش سواران از غریو ابر بهاران گذارش نمود .
پس از آن باب الشماسية عبور کردند و شمس بلا بتافت ومريخ وغا بيدق دغا برافراخت و ابن طاهر در آن قبه که خاص او افراشته بودند جای گزید
ص: 29
و تیراندازان بغداد با ناوکیه در زورقها بیامدند، ناوك در لغت فارسی مصغر ناو و نوعی از تیری كوچك است یا آلتی چوبین است که تیر ناوک را در میان آن آلت میان تهی گذارند و بیندازند ، و بقولی ناوی است از آهن که تیر کوچکی در آن گذارند و بعد از آن در کمان گذاشته بیندازند و بسا بودى كه يك تير را جمعی از ایشان منتضم میساخت .
پس با جماعت اتراك مقاتلت ورزیدند و جمعی را بکشتند و اتراك انهزام یافتند و مردم بغداد از پی آنها بر آمدند چندانکه ترکان بلشکر گاه خودشان بشتافتند ، واهل بغداد بازار اتراك را که در آنجا دایر ساخته بودند بغارت بردند وزورقی از آنها را که حدیدی نام داشت و مردم بغداد را آفتی عظیم بود آتش زدند و هر کسی در آن بود غرق شد و دو شباره ایشانرا بگرفتند واتراك چنان روی بفرار آوردند که پیش و پس خود را نمی دیدند .
وصیف و بغاء ترکی هر وقت نگران میشدند که بغدادیها سری از اتراك می آوردند می گفتند: سوگند با خدای غلامان از میان برفتند ، چه خود نیز از موالى ترك بودند، مردم بغداد تا رودبار از دنبال اتراك بتاختند .
أما أبو أحمد بن متوكل پای صبر در دامن شکیبائی به پیچید و موالی را همی بازگردانید و با ایشان باز نمود که اگر باز نشوند یکتن از آنها در صفحه زمین باقی نمانند، و سپاه خلیفه از دنبال اتراك تا سامرا بتاختند و باز شدند و برخی برتاخت و تاز بیفزودند و عامه مشغول بریدن سرها شدند ، ومحمد بن عبد الله بن طاهر هرکسی سری از دشمن می آورد طوقی زرینش بر گردن مینهاد و صله اش میداد چندانکه این کار بسیار گشت و آثار کراهت در دیدار جماعت ترکان و موالی که با بغاء ووصیف بودند نمودار گشت .
در این اثنا غباری از باد جنوب برخاست و دودی از آنچه سوخته بود بلند گشت و اعلام حسن بن افشین با اعلام اتراك نمودار شد و رایتی سرخ که غلامی از شاهك بچنگ آورده در مقدمه اعلام پدیدار آمد و آنغلام فراموش کرده بود که
ص: 30
آن علم را نگونسار بیاورد ، چون مردمان درفش سرخ را بدیدند گمان بردند که مگر جماعت اتراك برایشان باز تاخته اند و باین توهم منهزم گردیدند و بعضی که بجای بماندند همی خواستند غلام شاهک را بقتل رسانند، و بعضی او را از مطلب بیا گاهانیدند و او علم را سرازیر کرد و از خطر برست و مردمان در انهزام از دحام داشتند ، أما اتراك بلشکر گاه خودشان بشتافتند و از هزیمت اهل بغداد و تو هم ایشان خبر نداشتند و متحمل آن حال شدند و هر دو گروه پاره از پاره منصرف گردیدند و از هم باز داشتند .
و اندرين سال أبو السلاسل وكيل وصيف ترك را در ناحیه جبل با گروه مغربیان وقعه روی داد و سبب این بود که مردی از مغاربه که او را نصر سلهب می نامیدند با جماعتی از مغاربه بیاره اعمال و اراضي أبي الساج بتاخت و خودش و اصحابش در قراء و دهات آن زمینها هر چه بدست آوردند بغارت بردند .
أبو السلاسل این واقعه را با بی الساج بنوشت و او را ازین کار بیاگاهانید أبو الساج آشفته خاطر شد و یکصد تن سواره و پیاده نزد وی بفرستاد ، چون این مردم بسلاسل پیوستند بر مغاربه بتاخت و نه تن از آنان را بکشت و بیست تن را نیز اسیر گردانید و مظفر و منصور گردید ، و نصر سلهب در تاریکی شب از عرصه هلاکت برست .
چون این جنگ اخیر بپای رفت و اتراك و سپاه معتز بالله بهزیمت تامه و قتل عامه دچار آمدند بناگاه آتش حرب از آن اشتعال و نفوس از آن اشتغال خاموش وسکون گرفت و غبار پهنه کارزار که سر بر گنبد دوار داشت فرونشست
ص: 31
و علت این تسکین این بود که ابن طاهر والی بغداد قبل ازین وقعه جهان کوب مکتوبی در طلب صلح و صفا و صفوت بمعتز بالله نگاشته بود و چون این واقعه هایله روی داد معتز این کار را بر ابن طاهر منکر شمرد و ابن طاهر بدو نوشت که ازین بعد بکاری که معتز بالله را مکروه افتد اقدام نورزد.
پس از آن بفرمود تا دروازه های بغداد را بر مردم شهر بر بستند و این کردار برای سختی حال و انزجار مردم بود، ازین کار حصار بر محصورین دشوار گشت و در اول ذی القعده این سال در روز جمعه نفیر مردم بلند گردید و از جوع ناله بر کشیدند و بجزیره که محاذی سرای ابن طاهر بود بتاختند و خروج برآوردند ابن طاهر بایشان پیام فرستاد که پنج از مشایخ خود را زی من گسیل دارید و ایشان چنان کردند که چنان خواست.
و جمله را بحضور پسر طاهر بردند محمد با ایشان گفت : در میان کارها بساکاری است که عامه را برچگونگی و خاتمه آن علم نیست و اينك من تنى رنجور دارم شاید بتوانم روزی سپاه را بدهم و از آن پس ایشانرا بسوی دشمنان شما بیرون برم مردمان چون این نوید بشنیدند دل بر آسودند و خرم و خندان بدون هیچ اندیشه و آهنگی بیرون رفتند .
و از آن پس دیگر باره گروه سوداگران و عامه ناس بهمان جزیره که در برابر سرای ابن طاهر بود باز آمدند و از گرانی و تنگی و سختی خوردنی فریاد و شکایت نمودند پور طاهر همچنان ایشان را آرام ساخت و وعده نيك داد و امیدوار گردانید و با بن معتز پیام کرد که در کار صلح درنگ نجوید و کار مردم بغداد باضطراب و انقلاب پیوست .
وحماد بن إسحاق بن حماد بن زيد در نيمه ذی القعده همین سال ببغداد آمد وأبو سعید انصاری در مكان او بلشكر كاه أبي أحمد بطور گروگان روانه گشت و حماد ابن إسحاق با ابن طاهر دیدار نمود و ابن طاهر با او خلوت کرد اما از آنچه در میانه ایشان گفته شد با کسی سخن نگذاشت، بعد از آن حماد بلشكر گاه أبو أحمد
ص: 32
بازگشت و ابوسعید انصاری مراجعت نمود و از آن پس حماد بطرف ابن طاهر بیامد و درمیان ابن طاهر وأبو أحمد رسائل عديده باأبو حماد جریان گرفت ، و چون نه روز از ماه ذی القعده بجاي مانده در رسيد أحمد بن إسرائيل بلشكر گاه أبو أحمد موفق باتفاق حماد وأحمد بن إسحاق وكيل عبيدالله بن يحيى باذن و اجازت ابن طاهر براى مناظره أبي أحمد در امر صلح بیرون شدند .
و چون هفت روز از شهر ذی القعده بجای مانده در رسید ابن طاهر فرمان کرد تا تمامت کسانی را که بسبب آن اتفاقاتی که در میان ابن طاهر وأبو أحمد در جنگها و معاونت ایشان بروی حبس شده بودند رها کردند و بامداد همین روز گروهی از رجاله و پیادگان سپاهی و جمعی کثیر از عامه فراهم شدند و لشکریان در طلب رزق خود نفیر بر آوردند و عامه از سوء حال خود که بسبب تنگی معاش و گرانی أجناس وشدت در بندان مرایشانرا پدیدار گردیده بود شکایت کردند و گفتند :یا از شهر بند بغداد بیرون تاز و جنگ در انداز یامارا بکار خود بگذار .
محمد بن طاهر با آن جماعت و عده نهاد که یا بجنگ بیرون شود یا دروازه شهر را برای صلح برگشاید و ایشان را بوعده و امید منصرف گردانید، و چون هنگامی پس ازین در آمد و پنج روز از ذوالقعده بجای مانده رخ نمود زندانها و جس و در سرای خود و جزیره را از پیاده و سواره خونخوار و ابطال کارزار آکنده ساخت .
و در جزیره مردمی بسیار حاضر شدند و کسانی را که این طاهر در آنجا مقرر ساخته بود مطرود نمودند و از آن پس از طرف شرقی بسوی جسر آمدند وزندان نسوان را بر گشودند و هر کسی در آنجا جای داشت بیرون نمودند ، علي بن جهشیار و جماعتی از مردم طبریه با او بودند ایشان را از زندان رجال مانع شدند وأبو مالك موكل جسر شرقی در منع آنها بکوشید و آنمردم سرش را بشکستند و دو دابه از اصحابش را زخمگین ساختند .
أبو مالك چون براين حال بنگرید بدیگر حال نگرید و بسرای خود
ص: 33
اندر شد و آنجماعت را بحال خود بگذاشت و آن مردم آنچه در محبس او بود تاراج کردند، لشکر طبریه بر آنجماعت بشدت و سختی بتاختند و آنان را چنان دور کردند که از دروازه ها بیرون تاختند و در ها را بر آن قوم فرو بستند و از آن جماعت جمعی بیرون رفتند.
و از آن پس محمد بن أبي عون بدیشان عبور داد و رزق چهار ماهه ایشان را بضمانت گرفت آن مردم باین عهد و پیمان باز گشتند ، و ابن طاهر أمير بغداد فرمان داد که ارزاق دو ماهه این جهشیار را در همان روز بدهند و بپرداختند .
أبو أحمد بن متوکل سردار سپاه معتز بالله در این ایامی که در میان او و ابن طاهر فرمانفرمای بغداد و سپاه سالار مستعين بالله سخن در آشتی میرفت و سختی حال بغدادیان از هر حیثیت محاصره و درازی زمان در بندان سختی گرسنگی مکشوف بود پنج کشتی از آرد و گندم و جو و روغن پرورش یافته در گل و کاه برای ابن طاهر گران بار ساخت و با بن طاهر وصول یافت .
و چون روز پنجشنبه چهار روز از شهر ذى الحجة الحرام بجای مانده مردمان را مکشوف افتاد که ابن طاهر مستعين بالله را خلع کرده و با معتز بالله بیعت نموده است و ابن طاهر سرهنگان سپاه و رؤسای لشکر را نزد أبو أحمد متوكل بفرستاد تا با او بنام معتز بالله بیعت کردند وأبو أحمد هر یکی از آن رؤسا و سرهنگان را چهار خلعت بداد ، واما عامه مردم را گمان همیرفت که این صلح باجازه خلیفه عصر مستعين بالله روی داده است و معتز ولی عهد او است .
و چون روز چهارشنبه روی نمود رشيد بن کاوس که بباب السلام موکل
ص: 34
بود با قائدی که او را نهشل بن صخر بن خزيمة بن خازم نام بود و عبدالله بن محمود بیرون شدند و بجماعت اتراك پیام فرستادند که بآن اراده هستند که نزد ایشان روند و با ایشان باشند ، از جماعت اتراك بقدر هزار سوار بدیدار وی بیامدند ورشید بیرون آمد و سلام براند و اظهار تسلیم نمود و خبر وقوع صلح را بداد و هم با ایشان سلام کرد و با هر يك شناسائی داشت معانقه نمود،واتراك لگام دابه او را بگرفتند و او را با پسرش که در اثرش بود ببردند.
و چون روز دوشنبه رخ گشود رشید بن کاوس بياب شماسية برفت و با مردمان آغاز سخن کرد و گفت: همانا أمير المؤمنين وأبو أحمد شما را سلام میرسانند و با شما می گویند: هر کسی بطاعت ما اندر شود او را بخود تقرب میدهیم و باعطای صله و جایزه کامکارمیسازیم و هر کسی جز این را پسند نماید و بر این کار برگزیند البته بهتر خواهد دانست و عاقبت امر خود را نیکتر میشناسد چون عامه این سخن نامطبوع را بشنیدند زبان بدشنام رشید بر گشودند و رشید بر تمام دروازه های شرقی عبور و بر همان گونه سخن آورد و همانطور مردم عامه او را بشتم و دشنام فرو گرفتند و معتز را نیز دشنام بدادند .
در این وقت اندیشه محمد بن طاهر و مخالفت او با خليفه وقت مستعين و بيعت او با معتز برعامه مكشوف گشت و باد خشم و کین و آتش غضب و ستیز در دماغ و دل ایشان برخاست و یکباره بخروش و جوش و هیجان و طغیان در آمدند و صیحه و نعره بدو برزدند و بنکوهیده تر دشنامهایش بر شمردند و از آن پس بر در سرایش هجوم آوردند و همان گونه بجای آوردند .
ص: 35
در این حال راغب خادم خلیفه نزد ایشان بیرون آمد و ایشان را انگیزش و تحریص همی داد و خواستار شد که در این پیشنهاد خود و نصرت مستعین برافزایند پس از آن بآن حظیره و میدانگاهی که جایگاه سپاه بود برفت وایشانرا باجماعتی دیگر که سیصد تن با جامه جنگ بودند ببرد و ایشان بر در سرای ابن طاهر بیامدند و پاسبانان و دربانان و خدام او را براندند و دور ساختند و با آنها مقاتلت نمودند تا بدهليز سراي رسید و خواستند در اندرون را بسوزانند آتشی موجود نیافتند و آن شب را در آن جزیره که برابر سرای ابن طاهر بود بیتوته کردند و تمام شب را زبان بدشنام او بر گشودند و او را بالفاظي بس ركيك و قبيح یاد کردند .
از ابن شجاع بلخی حکایت کرده اند که گفت : من در خدمت أمير محمد بن طاهر بودم و أمير بامن بصحبت اندر بود و دشنامهای مردم را يك بيك از هريك می شنید حتی اینکه بشنید مادرش را بناسزا یاد کنند و او میخندید و میگفت : اى أبو عبدالله هیچ ندانم این مردم نام مادر مرا چگونه میدانند و حال اینکه بیشتر كنيز كان وجوارى أبي العباس عبدالله بن طاهر نمی دانستند او را نام چیست گفتم : ایها الأمير هرگز کسی را ندیده ام که این حلم وسیع و بردباری پهناور ترا داشته باشد ، گفت : ای ابو عبدالله هیچ چیزی را در اصلاح کار عامه ناس موافق تر از صبر ندیدم و امروز ناچار باید بصبر و شکیبائی پرداخت.
و از آنطرف چون آن شب بپایان رسید جماعت عامه بر در سرای حکومت بیامدند و صیحه و ضجه و غوغا برآوردند،ابن طاهر چون بانگ هیاهو از از هر سوی بشنید بناچار درخدمت مستعین بیامد و خواستار شد که به بلندی برآید و خود را به عامه بنماید و بتسكين عامه سخن فرماید و بآنها از اندیشه خود و آنچه برای آسایش خلق پیشنهاد کرده است معلوم دارد.
مستعین از بالای سر در عمارت برایشان نمایان شد و برده و طویله که علامت خلافت است بر تن داشت، و ابن طاهر از يك طرف مستعين ايستاده بود
ص: 36
پس مستعین برای تسکین آنجماعت سوگند بحضرت احدیت بخورد که من ابن طاهر را آلوده تهمتی نمی دانم و اينك در حال عافیت و سلامت هستم و از طرف او بر من بأسى و باکی نیست و از خلافت خلع نشده و هم باعامه وعده نهاد که روز جمعه بیرون می آیم و خود را می نمایم و مردمان را بجماعت نماز میسپارم.
این هنگام جماعت عامه بعد از آنکه چند تن کشته شده بودند باز گشتند و چون روز جمعه در رسید عامه پاس صبحگاه بیرون شدند و مستعین را همی خواستند و دواب علي بن جهشیار را بتاراج بردند و آنجمله و دواب او در خراب برباب جسر شرقی بود و هر چه در منزلش بود غارت کردند و علي بن جهشیار فرار کرد یاقوت حموی گوید : خراب ضد عمارت است و خراب المعتصم موضعی در بغداد بود و اکنون در جانب غربی محله ایست که خراب ریحان نام دارد و أبو بكر محمد بن فرج بغدادی معروف بخرابی که از محدثین عصر بود باینجا منسوب است.
بالجمله مردمان بهمان طور که بودند توقف داشتند تا روز بلند شد و در این اثنا وصيف و بغا و اولاد ایشان و موالی ایشان و قواد و سرهنگانی که تابع ایشان بودند و خالوهای مستعین فرارسیدند و تمام مردمان بدر دارالاماره بیامدند ووصيف وبنا وخواص ایشان داخل شدند و اخوال مستعین با ایشان بدهلیز سرای اندر آمدند و همچنان بر پشست مراکب خود نشسته بودند .
و ابن طاهر را از حال اخوال خبر دادند ابن طاهر اجازت داد تا فرود آیند آنجماعت پذیرفتار نشدند و گفتند: امروز روزی نیست که ما از مراکب خود شویم تاما وعامه بدانیم که بر چه حال هستیم و چه روز در پیش داریم ، ابن طاهر پیاپی بآنها پیام فرستاد و ایشان پذیرفتار نشدند تا گاهی که خودش نزد ایشان بیامد و از ایشان خواستار شد که پیاده شوند و بخدمت مستعین در آیند ، این وقت ابن طاهر را بیا گاهانیدند که عامه چون شنیده اند که تو مستعین را از خلافت خلع کرده و با معتز دست به بیعت داده و این خبر را مقرون بصحت و صدق دانسته اند منزجر گردیده و بضجه و فریاد بر آمده اند و چنان معلوم کرده اند که توسرهنگان
ص: 37
خود را مأمور نمودی تا بروند و با معتز بیعت نمایند و همی خواهی اسباب هول و تخویف فراهم کنی و باین وسیله امر خلافت را بمعتز منتقل سازی و اتراك و مغاربه را ببغداد اندر آوری تا بهر طور خواهند نسبت باهل بغداد حکومت نمایند چنانکه بر مردم مداین و قراء که دست یافتند نمایند و اينك مردم بغداد در حق تو بشك وريب افتاده اند و در کار خلیفه خودشان ترا متهم میشمارند و از حال ووضع برجان و مال و اولاد و اموال خودشان آسوده خیال نیستند و خواستار چنان هستند که خلیفه ایشان بایشان روی نماید تا او را بچشم خود بنگرند و آنچه درباره او شنیده اند كذبش مكشوف افتد.
چون ابن طاهر صحت قول آنجماعت را بدانست و کثرت مردم و ضجيج و ناله ایشان را بشنید از مستعین مسئلت نمود که نزد این جماعت بیرون آید مستعين بآن سرای عامه که تمام مردمان بآنجا داخل میشدند بیرون آمد و برای او کرسی بر نهادند و جماعتی از مردمان را بحضورش در آوردند تا بدو نظر کردند و چون مستعین و ابن طاهر را مکشوف گشت که تا خلیفه نزد مردمان نیاید ساکن نمی شوند و کثرت ازدحام مردمان را می دیدند فرمان کرد تا درب آهنین خارج را بر بستند و مستعین و خالوهای او و محمد بن موسی منجم و محمد بن عبدالله بن طاهر بآن درجه و مرتبه بیامدند که بسطوح دار العامه و خزائن سلاح میرسید بر آمدند و برای ایشان نردبانهایی بر سطح و پشت بام مجلسی که محمد بن عبد الله وفتح بن سهل در آنجا می نشستند بر نهادند.
پس از آن مستعین از آن بلندی بر عموم مردمان مشرف گردید و سواد برتن و برروی سواد که شعار عباسیان است بردۀ رسول خدای صلی الله علیه وآله و هم قضيب آنحضرت بدستش اندر بود و با این شأن و شوکت با مردمان بسخن در آمد و بایشان بمناشدت درآمد و جمله را بحق آن برده مبارک سوگند داد که بجای خود بازشوند و بدانند که وی در مهد امن و سلامت است و از طرف محمد بن عبدالله بروی باکی و بأسی و آسیبی نیست .
ص: 38
اینوقت گروه مردمان از خلیفه زمان خواستار شدند که باید از سرای محمد بن عبدالله بیرون آید و با آنجماعت سوار و رهسپار آید، چه ایشان آسوده خاطر نیستند که از ابن طاهر بروی گزندی رسد ، مستعین با آن گروهان گروه باز نمود که مستعین خود در آن اراده میباشد که از سرای محمد بن عبدالله بن طاهر بسرای عمه خودش ام حبیب انتقال دهد و این حال بعد از آن روی خواهد داد که آنچه در خور مقام مسکن خلافت است در سرای ام حبیب آماده شود و نیز بعد از آن صورت می بندد که اموال و خزاین و اسلحه و فروش و تمامت آنچه از دستگاه خلافت در سرای محمد بن عبد الله است بدیگر جای تحویل دهد.
چون این سخنان بپای رفت بیشتر مردمان باز جای شدند و اهل بغداد سكون گرفتند، و از آن سوی چون اهل بغداد این گونه گفتارها و کردارهای ناستوده و دشنامهای نابهنجار بتکرار با ابن طاهر بپایان بردند و کلمات خشن وزشت و مکروه با او بگذاشتند با صحاب معاون که در بغداد بودند پیام فرستاد که آنچند که توانند شتر و استر و حمار مهیا سازند تا ابن طاهر از بغداد انتقال دهد گفته اند : ابن طاهر همی خواست بمدائن شود چون این حال تکدر و خیال انتقال پسر طاهر گوشزد نساء ورجال گشت جماعتی از مشایخ حربية وارباض بر در سرای وی فراهم شدند و زبان بمعذرت و نوازش و پژوهش بر گشودند و عوام و گفتار و کردار آنان را بنکوهش یاد کردند و از ابن طاهر خواستار گذشت از گذشته آمدند و گفتند: این کار که از غوغاء وسفها روی داد از آن سختی حال و بدی روزگار و فاقتی است که برایشان دست یافته است .
ابن طاهر در پاسخ ایشان سخنانی دلپذیر براند ایشان را به ثنای جمیل وامتنان جلیل یاد کرد و از گذشته در گذشت و گفت: اگر سخنی راندند یا کرداری آوردند که مطبوع نبود بواسطه تقاضای سن شباب و غلبۀ سفه میباشد و اورا برایشان تعرضی نیست و هم از انتقال بدیگر مکان باز نشست و بفرمود تا اصحاب
ص: 39
معاون از تهیه سفر و نقل و تحویل دست بدارند و مشایخ و دیگران را خوشنود و خرم گردانید .
چون روزی چند از ماه ذوالحجه سپری شد مستعين بالله از بغداد سفری گشت و از سرای محمد بن عبدالله برنشست و بسرای رزق خادم که در رصافه بغداد بود انتقال داد و در طی راه بسرای علی بن معتصم بر گذشت علي بيرون و خواستار شد که در سرای وی فرود آید، مستعین فرمان کرد تا او نیز سوار گشت و چون برای رزق خادم رسید فرود گردید.
و نزول او در آن جایگاه بوقت شامگاه بود و چون دارد سرای گردید بفرمود تا بهر يك از سواران سپاهی که در رکاب داشت ده دینار و بهر پیاده پنج دینار بدادند و در آن حال که مستعین سوار بود ابن طاهر نیز سوار بود و با حربه که بدست اندر داشت در پیش رویش راه می نوشت و سرهنگان لشکر و سرداران عسکر از دنبالش می گذشتند .
و در آن شب که مستعین بسرای رزق خادم جای گرفت محمد بن عبد الله أمير بغداد تاثلث شب در حضورش حاضر بود و از آن پس بازگشت ، و وصیف و بغا تا سحرگاهان در خدمتش بیتوته داشتند و بعد از آن بمنازل خودشان باز شدند و چون با مدادی که شبش مستعین از سرای ابن طاهر انتقال داد روی نمود مردمان در رصافه شدند و سرهنگان سپاه و جماعت بني هاشم را فرمان شد که بسرای ابن طاهر روند و او را سلام دهند و هر وقت ابن طاهر خواهد برصافه آید با او راه بر سازند.
و از آن طرف چون روز ضحى اكبر من ذلك اليوم در رسيد ابن طاهر
ص: 40
بر نشست و تمامت سرهنگانش در موکب او حاضر و پیادگان تیر انداز و گردان صف شکن در خدمتش ملازمت داشتند، و چون ابن طاهر از سرای خود بیرون آمد در مجمع خلق بایستاد و با زبانی عتاب آمیز سوگند یاد کرد که هرگز درباره أمير المؤمنين اعز الله تعالی یا درباره اولیای او یا در حق یکتن از مردمان اندیشه بد و بدخواهی در مخزن دل منزل نداده و جز در خیال اصلاح امور احوال ایشان اراده ندارد و همی خواهد تقدیم همت و توجهی همت و توجهی نماید که موجب دوام نعمت ایشان باشد ، و این مردمان گمانها در حق وی میبرند که دروی نیست و هیچ آشنائی بآن امور ندارد .
و ابن طاهر چندان ازین گونه سخنان براند که هر کسی حاضر بود او را دعای خیر نمود ، آنگاه از جسر عبور داد و بخدمت مستعین برفت و هم بفرستاد تا مردمی که در همسایگی او بودند با وجوه اهل ارباض بیامدند و ایشان از جانب غربی بودند و ابن طاهر ایشان را بخطابی عتاب آمیز مخاطب ساخت و هم از آنچه از وی بایشان پیوسته بود معذرت جست.
ووصيف وبغا جمعی را مأمور تا روز و شب در کوی و برزن بغداد در گردش باشند ، و صالح بن وصیف را بدروازه شماسية وكيل ساختند گفته اند مستعین خلیفه کراهت داشت که از سرای محمد بن عبدالله انتقال دهد لکن چون مردمان در زورقها با جماعت نفاطین جای کرده بودند تا بالاخانه و روشن ابن طاهر را آتش بزنند، زیرا که گشودن در آنجا وقصر برایشان صعب بود خواستند روز جمعه کاخ او را بآتش بسوزانند ناچار مستعین از آنجای بدیگر جای کشانید و گفته اند : جماعتی که کنجور از جمله ایشان بود از جانب أبي أحمد در باب شماسية ايستاد و ابن طاهر را طلب کرد تا باوی سخن برانند .
ابن طاهر این خبر را بوصیف بنوشت و او را آگاهی داد و از وی بخواست تا بعرض مستعین برساند تا بهر طور رأی او تصویب نماید امر فرماید ، مستعین در جواب فرمود که این امر در این امر بدو راجع و تدبیر در این کار بتمامت بدو مردود
ص: 41
است و بهرطور که صلاح بداند رفتار نماید.
و گفته اند که علي بن يحيى أبي منصور منجم در این باب بامحمد بن عبدالله بطوری غلیظ و خشن سخن راند و محمد بن أبي عون بروى بر جست و با سخنان ناهموار و عبارات درشت خاطرش را آزرده در نجیده ساخت.
گفته اند : سعيد بن حميد گفت كه أحمد بن إسرائيل و حسن بن مخلد وعبيد الله بن يحيى با ابن طاهر خلوت کردند و یکسره ایشان او را از آن کار و عقیدت که او را بود بازگشتن میدادند و از چپ و راست و پیش و پس چون شیطان رجیم بروی در می آمدند و بفریبش از فراز بنشیب میآوردند و بصلح کردن که در باطن امر عین محاربت و خصومت بود ترغیب می نمودند و بسا میشد که جماعتی اگر در حضور أمير بغداد حاضر بودند این مفسدان بملاحظه حضار بر خلاف صلح سخن میراندند و عقیدت خود را بر خلاف آنچه در خلوت می گشودند می نمودند و معایب صلح و فواید و محاسن جنگ را یاد می کردند تا مبغوض خلق نشوند و از آن پس مسئول ومأخوذ نیایند .
اما ابن طاهر با ایشان بطور اشمیز از می گذرانید و روی از آنها می گردانید و هم اگر دیگران سخن بر خلاف صلح میراندند با ایشان ترش روئی می نمود واعراض میفرمود و چون این سه تن باوي بخلوت می نشستند بمشاورة ومحادثة می پرداخت .
یکی از این جماعت گفته است: روزی باسعید بن حمید گفتم: هیچ شایسته نبود جز اینکه ابن طاهر در آغاز امرش کار را بر مداهنه در پیچد ، گفت : دوست میداشتم که او چنین بودی و جز بمداهنه نمیرفتی سوگند با خدای نه چنین بود و تا با این قوم یعنی معتز و کسان او مكاتبت نمیکرد و قبول دعوت او را نمی نمود بعد از آنکه در کار مقاتلت و مناقشت با آنها بجد یت رفتار میکرد اصحاب و مردم جنگ آور او از مداین و انبار هزیمت نمی شدند ، یعنی هزیمت بمیل و اراده ابن طاهر بود و إلا معتز را آن استعداد و توانائی نبود که بتواند در برابر سپاه
ص: 42
بغداد پایداری نماید .
طبری می گوید : أحمد بن يحيى نحوی که معلم ومؤدب فرزندان محمد بن عبدالله بن طاهر بود با من حدیث کرد و گفت : محمد بن عبدالله در نصرت مستعین خلیفه یکسره مساعی جمیله بکار می برد و می کوشید و دفع دشمنانش را کمر استوار میساخت تا اینکه عبدالله بن يحيى بن خاقان باوی بسخن آمد و گفت: خداوند روزت را دراز و روزیت دیر باز فرماید همانا این مردیکه ، یعنی مستعین را که نصرت میکنی و این چند در قوام امر و نظام سلطنت او میکوشی از تمامت مردمان نفاقش بیشتر و شدیدتر و دین و آئینش خبیث تر است ، سوگند باخدای این همان کس باشد که وصیف و بغاء را بکشتن تو اهر نمود و این دو تن این کار را سخت شمردند و بجای نیاوردند.
و اگر در آنچه ترا از اوصاف او و خبث طينت او بر شمردم بشك و گمان اندری پرسش فرمای تا بر تو آشکار آید ، و از جمله نفاق ظاهر و شقاق هويدای او این است که در آن اوقات که بسامراء روز میشمرد چون نماز می گذاشت کلمه بسم الله الرحمن الرحيم جهراً قراءت نمی کرد و چون بمنزل تو نزول داد بلند بخواند، و این کار را محض حال تو از راه ریا بجای می آورد :
أما نصرت ولى و داماد و تربیت خودت را یعنی معتز را فرو گذاشتی و بچنین کس پرداختی و ازین گونه کلمات عداوت انگیز فراوان بگذاشت. محمد بن عبدالله چون این سخنان را بشنید گفت «اخزى الله هذا لا يصلح لدين ولا دنيا»خدای تعالی این مرد را رسوا گرداند که نه برای دین و نه برای دنیا صلاحیت دارد.
می گوید: اول کسیکه در رگ و پوست ابن طاهر بیافتاد وروی دلش را از جد وجهد در کار مستعین و نصرت او بتافت عبدالله بن يحيي در همين مجلس بود و از آن پس که خاطر او را مشوب و اراده اش را مضطرب ساخت ، أحمد بن إسرائيل وحسن بن مخلد نیز باوی هم پشت و يك مشت شدند و یکسره با او وسوسه کردند
ص: 43
و در اندیشه او دغدغه افکندند تا گاهی که یکباره رأی او را از نصرت مستعین منصرف ساختند ، و در روز اضحی و کوسند کشان این سال مستعین خلیفه در جزیره برابر سرای ابن طاهر نماز عید را بگذاشت و با کوکبه خلافت و دبدبه سلطنت بر نشست و درحضورش عبیدالله بن عبدالله بن طاهر با حربه که از سلیمان بود راه می نوشت و هم چنین حسین بن إسماعيل را كه از سرداران بزرگ بود حربة السلطان در دست و در جلو مستعین زمین میسپرد ، و بغا ووصيف از دو سوی او راه می نوشتند ومحمد بن عبدالله بن طاهر سوار نشد .
و عبدالله بن إسحاق در رصافه نماز براند: و روز پنجشنبه محمد بن عبدالله برنشست و بسرای مستعین بیامد و جماعتی از فقهاء وقضاة حاضر شدند ، این وقت محمد بن عبدالله با مستعین گفت: چون از من جدا شدی و از سرای من بدیگر جای گزیدی پیمان بر آن نهادی که امر و فرمان مرا بر آنچه بر آن عزیمت بندم نافذ گردانی و در این باب رقعه بخط خودت نزد من موجود است .
مستعین فرمود : آن رقعه را حاضر کن چون قراءت کردند در باب صلح با معتز نوشته شده بود اما نامی از خلع نبود، مستعین فرمود «نعم انقذ الصلح»بلی چنین است امر صلح را نافذ بدار .
در این وقت خلنجی بپای خاست و گفت: اى أمير المؤمنين همانا ابن طاهر در این عنوان صلح از تو خواستار میشود که آن پیراهنی ، یعنی خلافتی را که خدایت بر تن پوشانیده است بیرون کنی و هم چنین علي بن يحيى منجم متكلم شد و بامحمد بن عبدالله بدرشتی و غلظت و خشونت پرداخت و بعد از آن محمد بن عبدالله برخاست و برنشت و برفت و این داستان را نابشنیده شمرد و روز نیمه ذی الحجه بخدمت مستعين برصافه شد و از آن پس باز شد و وصیف و بناء با او بودند و بجملگی بیامدند تا بدروازه شماسية رسيد و محمد بن عبدالله در آنجا سواره بایستاد ووصيف و بنا بسرای حسن بن افشین برفتند.
و جماعت مبيضه وغوغاء از دیوار باره سرازیر شد و برای هیچکس گشودن
ص: 44
دروازه را اجازت نرفت و چنان بود که از آن پیش جماعتی بسیار از آنجا بلشکرگاه أبو أحمد میرفتند و آنچه میخواستند خریداری می نمودند و چون کسانیکه یاد کردیم از آنجا بباب الشماسية بیرون شدند در اصحاب أبي أحمد بر کشیدند که بهیچکس از مردم بغداد هیچ چیز نفروشند و از فروش منع کردند .
و چنان بود که در باب الشماسية خرگاهی سرخ برای محمد بن عبدالله برافراشته بودند و بندار طبرى وأبو السنا و دويست سوار و دویست پیاده با محمد بن عبدالله بودند و از آن طرف أبو أحمد در زلالی بیامد تا نزديك بخرگاه ابن طاهر رسید بعد از آن بیرون رفت و دیگر باره بازشد و درون مضرب با محمد بن عبدالله جای گرفت و آن جماعتی که با هر دو بودند از سپاهیان در کناری بایستادند وأبو أحمد و ابن طاهر مدتی در از با هم بمناظرت پرداختند و بعد از آن هر دو از مضرب بیرون آمدند و ابن طاهر از خیمه گاه بسرایش در زلال و نگاهبان برفت و چون بسرای خود برفت از زلال بیرون شد و بر نشست و بخدمت مستعین برفت تا او را از آنچه در میان او وأبو أحمد بگذشته با خبر گرداند .
پس برفت و در حضور مستعین تا عصر بگذرانید و باز گردید ، و گفته اند : ابن طاهر از خدمت مستعین وقتی جدائی گرفت بآن شرط که سالی پنجاه هزار دینار زرسرخ باو بدهند و غله در اقطاع او مقرر دارند که سالی سی هزار هزار دخل آن باشد و جای او در بغداد باشد تا برای ایشان مالی فراهم گردد که بلشکریان برساند و شرط دیگر اینکه بغا والى مكه و مدينه وحجاز شود و وصيف والى جبل ومتعلقات آن گردد و ثلث آنچه از اموال وارد می گردد مخصوص محمد بن عبد الله و سپاه بغداد و دو ثلث آن بموالی واتراك اختصاص پذیرد .
و هم گفته اند: چون أحمد بن إسرائيل نزد معتز برفت دیوان برید را معتز با او گذاشت و بآن شرط که وی دارای مقام وزارت و عیسی بن فرحان متولى ديوان خراج و أبو نوح حافظ انگشتری خلافت و متولی توقیع و احکام باشد از
ص: 45
خدمت معتز بیرون رفت و اعمال و مناصب را بدینگونه تقسیم نمودند و خریطه موسم که خبر از سلامتی میداد ببغداد رسید و آن خریطه را برای أبو أحمد فرستادند و بعد از آن چنانکه گفته اند چهارده روز از شهر ذى الحجة الحرام این سال بجای مانده محمد بن عبدالله أمير بغداد بر نشست و بخدمت مستعین خلیفه برای مناظره با او در خلع از خلافت برفت.
چون ابن طاهر بحضور مستعین در آمد و در باب خلع نمودن مستعین خودرا از شغل خلافت بمناظرت و محاورت پرداخت و پس از آنکه فراوان سخن راند مستعین پذیرفتار نشد و از راه امتناع بیرون آمد و او را گمان همی رفت که بغاء ووصيف با او مساعد و همراه میباشند اما آندو تن نیز خصومت خود را آشکار کردند و بر خلاف گمان او سخن آوردند .
مستعين گفت : اينك گردن من و نطع و شمشير حاضر است و چون ابن طاهر حالت امتناع مستعین را بدید از خدمتش انصراف جست و مستعين علي بن يحيى منجم را با جمعی از ثقات و معتمدان خود را نزد ابن طاهر فرستاد و گفت : او را بگوئید از خدای بترس همانا من بمنزل تو آمدم تا شر مخالفین را از من بگردانی و اگر این کار نخواهی کرد باری از من دست بدار .
چون این پیام را با ابن طاهر بگذاشتند در جواب گفت : اما من در سرای خود مینشینم اما برای تو بناچار بایستی خواه از روی طوع یا کراهت خود را از خلافت خلع نمائی .
و هم از علي بن یحیی حکایت کرده اند که گفت : ابن طاهر در جواب گفت :
ص: 46
با مستعين بگو اگر خلافت را از خود خلع نمائی باکی و باسی نخواهد بود سوگند با خدای چنان پاره ساختی که وصله پذیر نیست و هیچ فزونی برای اصلاح آن بجای نگذاشتی.
چون مستعین این سخنان بشنید و نیز بدید که یاورانش او را تنها گذاشتند و امرش سست کردید قبول خلع را بنمود و چون پنجشنبه دوازده شب از ذی الحجه بجای مانده در رسید محمد بن عبد الله والى بغداد محمد بن إبراهيم بن جعفر الاصفر بن منصور مشهور با بن الكردية و ديگر خلنجی ودیگر موسی بن صالح بن شیخ و دیگر أبو سعيد انصاري وديگسر أحمد بن إسرائيل وديكر محمد بن موسی منجم را بلشکرگاه أبو أحمد بفرستاد تا مكتوب محمد بن عبدالله را برسانند و چیزهائی را که مستعین از آن زمان که او را بخلع کردن خود خوانده اند تا گاهی که خود را از خلافت خلع نماید خواسته است باز نمایند .
چون این مكتوب ومطالب بأبي أحمد رسيد تمام آن مسئولات را بپذیرفت و در جواب نوشت که امر را با مستعین ببرند و یکسره نمایند و در مدینه رسول خدای صلی الله علیه وآله منزل گیرد و هر وقت در خیال تفنن و تفرج باشد از مکه بمدینه و از مدینه طیبه بمکه معظمه راه سپارد و گردش نماید .
مستعین این امر پذیرفتار شد لکن گفت: بایست ابن كردية نزد معتز برود و آنچه را که مستعین بخواسته است اجابت شده است بعد از آنکه معتز بالمشافهه با ابن الكردية بازگويد بخط خودش نیز رقم نماید : پس ابن الكردية با این پیام نزد معتز روی نهاد.
و سبب اینکه مستعین خلع خود را از مقام عالی خلافت پذیرفتار گشت این بود که وصیف و بنا و ابن طاهر در این امر خلع از خلافت باوی روی در روی سخن آوردند و بروی بقبول این امر رأی زدند مستعین در جواب ایشان بغلظت و خشونت پرداخت .
وصیف گفت: تومارا بقتل باغرتر کی امر کردی و از نکبت این امر و طغیان
ص: 47
و خروش اتراك امر باین حال پر ملال پیوست و هم تو ما را بقتل اتاش تر کی فرمان دادی گفتی محمد، یعنی ابن طاهر ناصح و دولتخواه نیست ، و در روایتی گفتند : تو مارا بقتل ابن طاهر امر کردی ، و بر این گونه سخنان فرع آمیز براندند و او را بیم قتل دادند و حیلت و نیرنگ بکار بردند .
وهم محمد بن عبدالله با مستعین گفت: تو با من گفتی تا گاهی که ما ازین دو تن یعنی وصیف و بغا آسوده خاطر نشویم کار ما اصلاح پذیر نخواهد شد ، و چون ایشان متفق الكلمة و العقيدة شدند و مستعین این حال را بدید بناچار بخلع خود اذعان نمود و آنچه شرط بر نهاده بود برای خود برایشان رقم کرد ، و این واقعه یازده شب از شهر ذى الحجة بجای مانده روی داد.
و چون روز شنبه ده روز از ذوالحجه بجای مانده چهر بر گشود محمد بن عبدالله بطرف رصافه بر نشست و جميع قضاة وفقها باوی بودند و ایشان را بخدمت مستعین در آورد وفوج از پس قوج حاضر شد و ایشان را بر مستعین بگواهی گرفت که وی امر خود را با محمد بن عبدالله بن طاهر محول ساخته است ، و از آن پس حجاب و دربانان و خدام را بخدمت مستعین حاضر ساخت و جوهر خلافت را از وی بگرفت و در خدمتش تاهوی از لیل، یعنی هزی و پاسی از شب بر گذشته بماند .
و چون با مداد روی گشاد مردمان باراجیف رنگارنگ سخن همی راندند و ابن طاهر بجماعت سرهنگانش بفرستاد تا هر يك باده تن از وجوه اصحاب خود بیایند و آنجمله حاضر شدند پس جملگی نزد خود در آورد و امیدواریها بداد و گفت هر چه کردم در صلاح حال شما و سلامت شما و حفظ خون مردم بود ، آنگاه آماده شد که نزد معتز برود با آن شروطی که برای مستعين و شخص خودش و قواد خودش با معتز بر نهاده بود و بخط با خود داشت.
پس از آن آنجماعت را نزد معتز بیاورد و معتز بخط خودش امضاء هرچه مستعین و ابن طاهر برای خودشان بر وفق شروط مقرر شده و نگارش رفته بنمود
ص: 48
و آنجماعت برافرار معتز بتمام این جمله گواه شدند و معتز فرستادگان را خلعت بداد و هريك را شمشیری علاقه کرد و ایشان بدون اینکه جایزه برخوردار شوند یا نظری در حاجتی از ایشان رفته باشد باز گشتند و جماعتی را از جانب خود برای گرفتن بیعت از مستعين بنام معتز بفرستاد و برای لشکریان بچیزی فرمان نکرد و مادر مستعين و دختر او وعیال او را نزد مستعين روانه ساخت.
و این کار بعد از آن بود که عیالش را تفتیش کرده پاره اشیاء که نزد او بود بگرفت و ایشان را با سعید بن صالح بفرستاد و دخول راسل و فرستادن ببغداد بعد از انصراف ایشان از خدمت معتز روز پنجشنبه سوم مخز الحرام سال دویست و پنجاه و دوم بود .
متال گفته اند که فرستادگان معتز چون بشماسية رسيدند ابن سجاد گفت: من از مردم بغداد بیمناکم پس باید مستعین را بشماسية بياورند يا بسراى محمد بن عبدالله بن طاهر أمیر بغداد تا خویشتن را از خلافت خلع نماید و قضیب و برده را که مخصوص خلفا است از وی بگیرند.
در این سال بروایت ابن اثير محمد بن عبد الرحمن أموى صاحب مملکت اندلس لشکری بسالاری پسرش منذر بشهرها و بلاد مشركان بفرستاد و این قضیه در ماه جمادی الاولی روی داد ، پس آنجماعت جنگ آور را هسپر شدند و آهنگ ملاحه را نمودند و اموالی از لذریق در ناحيه البسة وقلاع بود .
و چون مسلمانان چون پلنگ کوهسار و نهنگ در پابار بلاد و دیار مشرکین بدست ویرانی و تاراج در سپردند ، لذریق عساکر خونجوی خود را فراهم ساخته
ص: 49
و ساخته ملاقات و مدافعت آنجماعت گشت و چون چندی زمین در نوشتند در زمینی که موسوم بفج مرکوین و این غزاة و جنگ بآنجا و این نام معروف است رسیدند و دست بجنگ و قتال برکشیدند و در پایان کار جماعت مشركان جانب فرار و برخی مرکز دارالبوار پیش گرفتند لکن بسیار دور نشدند و در مبيضه و پشته نزديك بهمان معر که در زمگاه اجتماع ورزیدند .
و چون مسلمانان این امر را بدانستند بدنبال ایشان شتابان و بر آنجماعت حمله ور گردیدند بازار جنگ خبر از نفیر نهنگ و غریو پلنگ داد و مادر زمانه در جامه ثکلی تن بیار است ویله گردان از گنبد گردان بر گذشت ، زمین در پیراهن احمر بنشست مردم فرنگ را از آن نهنگان پلنگ آهنگ نیروی درنگ نماند از صرصر حوادث کارزار از جانب قرار بر گرفتند و چنان شتابنده فرارنده گردیدند که بر هیچ نمی دیدند و بهیچ چیز نمی گرویدند .
مسلمانان چون شیر ژیان براثر ایشان رهسپر شدند و همی بکشتند و اسیر بگرفتند، و این وقعه در دوازدهم شهر روی نمود و در این جنگ دوهزار و چهار صد و هفتاد و دو سر از مشرکان از تن جدا شده و فتحی بس بزرگ بود و مسلمانان باز شدند .
ملاحة در تاریخ معجم البلدان و غیره بنظر نرسیده است، یاقوت حموی می گوید: ملاح، بامیم مكسوره جمع ملح نام موضعی است ، شویعر کنانی که نامش ربيعة بن عثمان است این شعر گوید:
فسال جعفراً و بني أبيها *** بني البرزي لطنجفة والملاح
ملاحة با تشدید بمعنی شورستان و نمکستان است . والله اعلم که مقصود كدام يك میباشد .
ص: 50
در این سال بروایت ابن اثير سليمان بن محمد بفرمان عبدالله بن طاهر با جمعی کثیر و خیل و سلاح از جرجان بطبرستان رفت، معلوم باد لفظ عبدالله بن طاهر عبیدالله به صیغه تصغیر است، زیرا که عبدالله بن طاهر چنانکه در ذیل مجلدات مشكاة الأدب وطى اين کتب مذکور شد در سال دویست و سی ام بدرود روز و روزگار نموده است و پسرش عبیدالله بن عبدالله از جانب برادرش محمد بن عبدالله امارت شرطه بغداد داشت و در سال سيصدم هجري در بغداد بمرده است و چندین سال بعد از وفات برادرش زندگانی داشت .
و دارای کتب مصنفه ومترسل وشاعرى لطيف حس المقاصد جد السبك رقیق الحاشیه بود ، و دارای چنان امارت و ایالت تامه کامله نبود که مانند سلیمان را از جرجان بطبرستان بفرستد، پس ناچاریم که بگوئیم مقصود محمد بن عبدالله طاهر است و لفظ محمد از قلم نساخ افتاده است .
بالجمله بر سر داستان رویم چون چنانکه در فصول سابقه نیز اشارت رفت سلیمان بن محمد بطبرستان رسید حسن بن زید علوي از طبرستان کناره گرفت و بدیلم پیوست و سلیمان داخل طبرستان شد و آهنگ ساری نمود و دو پسر قارن این شهریار با مردم آمل و دیگران بخدمتش بیامدند و آغاز انابه و پوزش و ندامت نمودند و خواستار گذشت شدند .
سلیمان نیز بطوریکه خواهش دل ایشان بود رفتار نمود و سپاه خود را از قتل و غارت و آزار خلق نهی کرد و مکتوب اسد بن جندان بمحمد بن عبدالله رسید که باعلي بن عبدالله طالبی مسمى بمرعشی با جماعتی از رؤسای جبل که باوی بودند
ص: 51
برابر گردید و او را بهزیمت فرستاد و بشهر آمل در آمد ، و در این عبارت هم معلوم شد که مقصود محمد بن عبدالله است .
و هم در این سال در ارمنیه دو مرد ظاهر شدند و علاء بن أحمد عامل بغاء شرابی با ایشان قتال داده هر دو منهزم شدند و امر هر دو بروی پوشیده ماند و از تخت در قلعه که در آنجا بود صعود دادند و علاء بن احمد ایشان را بمحاصره افکند و منجنيقها بر قلعه نصب کرد تا هزیمت شدند .
ودر اين سال إسماعيل بن يوسف علوي خواهر زاده موسى بن عبدالله حسني خروج نمود و در این سال انسانی علوی در ناحیه نینوای از زمین عراق ظهور نمود وهشام بن أبي دلف در ماه رمضان بحرب او در آمد و از اصحاب علوی جماعتی بقتل رسیدند و خود فرار کرده داخل کوفه شد.
و هم در این سال حسين بن أحمد بن إسماعيل بن محمد بن إسماعيل الارقط بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابيطالب علیهم السلام معروف بكوکبی در ناحیه قزوین و زنجان ظهور نمود و عمال و کار گذاران آل طاهر را از آنجا براند و بر آنجا غلبه کرد و این قضیه در ماه ربیع الاول بروایت طبری روی داده بود .
و طبری در باب ظهور إسماعيل مذكواز می نویسد : در اين سال إسماعيل بن يوسف بن إبراهيم بن عبدالله بن حسن بن حسن بن علي بن ابيطالب صلوات الله عليهم در مکه معظمه ظاهر گشت و جعفر بن فضل بن عيسى بن موسى عامل مكه مكرمه از نهب او فرار اختيار نمود و إسماعيل بن يوسف منزل لجعفر و منازل اصحاب سلطان را غارت کرد و سپاهیان و جماعتی از مردم مکه معظمه را بکشت و آنچه زر و سیم برای سکه و طلا در کعبه و زر و سیم و طیب در خزائن کعبه بود با پوشش آن مکان قدس را بر گرفت و از سایر مردمان دویست هزار دینار زر بگرفت و مکه را بغارت سپرد و پاره را در ماه ربیع الاول بسوزانید و بعد از پنجاه روز از مکه بیرون شد .
و از آن پس بمدينه آمد و علی بن حسین بن إسماعيل عامل مدينه طيبه
ص: 52
متواری گشت و از آن پس دیگرباره إسماعيل بمكه مشرفه بازگشت و در شهر رجب آن مقام محترم را محاضره نمود چندانکه مردم آنجا از شدت گرسنگی و تشنگی مشرف بر هلاکت شدند و سه اوقیه نان بيكدرهم بها یافت و گوشت يك رطل بچهار در هم و شربتی آب بسه در هم فروخته میشد و مردم مکه از وی بهرگونه بلائی مبتلا شدند .
و چون پنجاه و هفت روز از مدت اقامتش بیایان رفت بجده برفت و طعام را از انام باز گرفت و اموال سوداگران و اصحاب مراکب را مأخوذ نمود و کار بدانجا پیوست که از یمن گندم و جز آن بآنجا حمل نمودند و از آن پس از قلزم کشتیهای اطعمه وارد شد و از آن پس إسماعيل بن يوسف در روز عرفه بموقف آمد ، و در این وقت محمد بن أحمد بن عيسى بن منصور كه بكعب البقر ملقب بود عامل آنجا بود ، وعيسى بن محمد مخزومی امارت جیش مکه داشت و معتز بالله او را بآنجا فرستاده بود وإسماعيل بن يوسف با ایشان قتال داد و یکهزار و یکصد نفر از مردم حاج کشته شدند و مردمان را برهنه ساختند و بمکه فرار کردند، و در عرفه نه شب و نه روز اقامت توانستند و إسماعيل و اصحابش توقف گزیدند و از آن پس بجده باز گشت و اموال آنجا را در معرض فنادر آورد .
و اندرین سال در ماه جمادى الأولى أبو يعقوب إسحاق بن منصور بن بهرام كوسه نیشابوری حافظ نامدار بدار القرار را هسپار شد ، جزری در تاریخ الکامل می نویسد : ابو یعقوب را مسندی است که از وی روایت میکند و درپاره تواریخ می نویسند : در این سال ظهور دولت بني اخيضر از شرفاء بخارا روی داد ، و در اروپا (روس) روريك ، روريك نام از سواحل بالتيك با اهل خود بشهر نو کرد آمده بود و بر طایفه اسلام غلبه کرده اهل خود را و طایفه مغلوب را روس نامید و ابتدای تشکیل ملت روس در این سنه بود.
ص: 53
در این سال أبو الحسن سری بن مغلس سقطی كه يك تن از رجال طریقت و ارباب حقیقت وزهاد نامدار وموحدین کامکار وخالوى أبو القاسم جنيد و استاد او و شاگرد معروف کرخی بود ازین تنگنا سراچه ناپایدار به پهناور سرای جاوید قرار رهسپار گشت .
ازین پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب بشرح حال وی اشارت شده است و اينك بپاره كلمات و مواعظ این زاهد زمانه و فرزانه یگانه اشارت میرود، کنیت وی را بعضی أبو الحسن و برخی ابوالحسین نوشته اند وسرى بن أحمد بن سرى أبو الحسن كندى شاعر موصلی که در سال سیصد و شصت بمرده است نیز مکنی بأبي الحسن است .
صاحب قاموس اللغة میگوید : سری بروزن غنی نهر کوچکی است که بنخلستان روان شد و هم بمعنی رفیع شریف است و بمعنی سید و بزرگ تفسیر شده است و مغلس بضم ميم و فتح غین نقطه دار و کسر لام وسین است ، جبارة بن مغلس مردى كوفي بروزن محدث است وی را آخر طبقه اولی دانند و مشایخ طبقه دوم همه نسبت بدو رسانند و او را پیشوای متصوفین خوانند و در مراتب علم و حلم و حسن خلق و ایثار و شفقت خزانه خدای بود و در کشف حقایق اعجوبه روزگارش می شمارند و در مقامات توحید و کلمات در آیات توحیدیه و کشف آن نظیر نداشت واورا از اقران أبو عبدالله انطاكي وفتح بن علي موصلى وفتح بن مستخرف وحارث محاسبي و حبيب راعى وبشر حافي وذوالنون مصری دانند، وخرقه ارادت و اجازت از معروف کرخی بوی رسید ،و در حضرت امام محمد تقي جواد وإمام علي نقي هادي صلوات الله عليهما عز تشرف وتقبيل آستان امامت ارکان را مفتخر گردید .
ص: 54
صاحب تذكرة الأولیاء می گوید: شیخ سری سقطی دریای اندوه و درد بود نخست کسیکه در بغداد بسخن حقایق و توحید لب گشود وی بود و حبیب راعی را دیده بود .
چون به بیماری مرگ افتاد مکرر می گفت :چهل سال است نفس من خواستار انگبین است و او را ندادم و می گفت: بهر روز چند بار خویشتن را در آینه نگرم از آن بیم که مبادا از شومی گناه روی سیاه باشم ، میگفت : همی خواهم اندوه دل خلق همه بر دل من باشد تا ایشان از اندوه آسوده باشند و می گفت: اگر برادری بمن آید و من دست بمحاسن خود بیاورم ترسم که نامم در جریده منافقان ثبت آید، بشر حافی می فرمود: من از سری از هیچکس پرسش نکردم چه زهد او را میدانستم که اگر چیزی او را از دست شدی شادمان گشتی .
شیخ جنید میفرمود: روزی نزد سری سقطی رفته بودم همی بگریست گفتم : این گریستن از چیست؟ گفت : کودکی بمن آمد و گفت : امروز کوزه ترا بر آویزم تا آبش سرد شود من در خواب شدم حوری را بدیدم گفتم : از آن کیستی؟
گفت: از آنکس که کوزه برنیاویزد تا سرد آید و کوزه مرا بزمین زد و گفت :اکنون برنگر، جنید می گوید: سفال کوزه را بدیدم که تا دیر گاهی بیفتاده بود و هم جنید گفت : شبی سر بخواب داشتم بیدار شدم مایل شدم که بمسجد شونیزیه روم چون رفتم شخصی هایل بر در مسجد دیدم گفتم تا كيستى ؟ گفت : إبليس لعين گفتم :می بایست تا ترا دیدمی ، گفت : آن ساعت که از من براندیشیدی از خدای غافل شدی و بی خبر ماندی مراد از دیدن من چه بود؟
گفتم: خواستم از تو بپرسم آیا هیچت برفقرا دست باشد؟ گفت : نباشد گفتم: چرا گفت: چون خواهم بدنیاشان بگیرم بعقبی گریزند و چون خواهم بعقبی شان بمولی گریزند و مرا بآنجا راه نیست ، گفتم ، اگر برایشان دست نیابی ایشانرا هیچ بینی ؟ گفت: گاهی که در سماع ووجد افتند می بینم ایشان را که از کجا مینالند چون این سخن بگفت ناپدید شد، و بمسجد اندر شدم سری را
ص: 55
دیدم سر بر زانو نهاده سر بر آورد و گفت : آن دشمن خدای تعالی دروغ می گوید چه فقرا در حضرت کبریا از آن گرامی تر هستند که ایشانرا بجبرئیل بنماید بابلیس لعین کی بنماید .
راقم حروف گوید: شاید مقصود سری حقیقت ایشان باشد و گرنه جبرئیل امین حضرت رسالت پناهی و انبیاء عظام صلوات الله عليهم را ميديد وإبليس ملعون درون و برون خلق می بیند و با انبیا و اولیا محادثه می نماید و العلم عند الله تعالى .
و نیز جنید گوید : با سری سقطی بر جماعتی از مخنثان بر گذشتیم بر دل من بر گذشت که ایشان چگونه خواهند بود؟ سری گفت: هرگز بر دل من نگذشته است که مرا در تمام عالم بر هیچ آفریده فضل و فزونی است، گفتم: یا شیخ بر مخنثان نیز فضل نیست؟ گفت: هرگز این نیز بر دلم نگذشته است ، جنید گفت : نزد سری شدم و دیگر گونه اش دیدم گفتم: چه بوده است ؟ گفت : برنائی از پریان بمن آمد و پرسید حیا چیست ؟ چون جواب دادم آب گشت چنین که می بینی دیدم پری آب شده بود.
حکایت کرده اند که سری سقطی را خواهری بود از سری دستوری خواست که خانه اش را بروید پذیرفتار نشد و گفت: این زندگانی من گرائی این نکند تا یکی روز خواهرش بیامد زنی پیر را بدید که خانه او را همی برفت گفت : ای برادر چرا مرا دستوری ندادی تاترا خدمت کنم و اکنون نامحرمی بیاوردی گفت: ایخواهر دل مشغول مدار که این دنیاست که در عشق ما سوخت و از ما محروم بود اکنون از حق تعالی دستوری خواست تا در روزگار ما او را نصیبی باشد جاروب حجره مارا بدو دادند.
بزرگی گوید: چندین مشایخ دیدم هیچکس را چون سری سقطی بر خلق خدا مشفق ندیدم .گفته اند: هر کس برسری سلام فرستادی روی ترش کردی از سر این معنی بپرسیدند گفت: رسول حق صلی الله علیه وآله فرموده است هر کسی سلام کند بر دیگری صد رحمت فرود آید نود آنکس را بود که روی تازه دارد
ص: 56
من روی ترش کردم تا نود او را باشد، اگر کسی گوید : این ایثار بود و درجه ایثار از آنچه وی ایثار نمود فزون تر است چگونه برادر را از خود بهتر خواسته باشد گویم : نحن نحكم بالظاهر روی ترش کردن را بظاهر حکم توانیم کرد اما بر ایثار حکم نتوان تا از سر صدق بود یا از سر اخلاص باشد یا نباشد لاجرم بظاهر آنچه بدست او بود بجای آورد .
گفته اند : نوبتی حضرت یعقوب علیه السلام را بخواب دید عرض کرد یا نبی الله این چه شور است که بجهان در انداخته چون ترا از حضرت احدیت مقام محبت بحد كمال است حدیث یوسف را بر باد بده، ندائی بر سر او رسید ای سری سقطی دل را نگاهدار و یوسف را بوی نمودند نعره بزد و بیهوش بیفتاد و سیزده روز و شب بی عقل بیفتاده بود چون بخویش بیامد ندائی بشنید که این است جزای آنکس که عاشقان در گاه ما را ملامت کند بلی خوب میفرماید :
گرش به بینی و دست از ترنج بشناسی *** روا بود که ملامت کنی زلیخا را
شبهتی در آن نیست که عشق یعقوب بیوسف افزون است نه یوسف .
علت عاشق ز علتها جداست *** عشق اسطرلاب اسرار خداست
عشق اگر از این در و گرزان در است *** عاقبت ما را بدان شه رهبر است
عشق از دل بلکه از درون دل که محل وصول پر تو جلال ایزد بیهمال است خیزد پس چگونه جز بمعشوق لایزال عاشق شود و اگر نسبت بدیگری دهند بر طریق مجاز است و اگر حقیقی بود هرگز نقصان وزوال نمیرسد.
عشق حق در یمن و پسر و تحت و خوق *** برسر و برگردنم مانند طوق
اگر عشق بماسوی نه بر طریق مجاز بودی از چه آن عاشق که مدتی در هوای معشوق در سوز و گداز است در انقلاب زمانه و تغییر روی دموی معشوق فرزانه منقلب شدی و دیدار مطبوع را مکروه بلکه از دیدنش اندوه گرفتی و چون از شهوت جسمانیش بکاستی دیگر بیادش بر نخواستی ، عشق حقیقی است که دریارا بخروشی و صدور آفریدگان را جوشی و کوه را در رقص و زمین و زمان و آسمان
ص: 57
و ملائکه و کروبیان را همواره در هزت و لذت در آورده است و رخنه در جان جامد ونبات وحيوان وانسان و صامت و ناطق و ناحق و سنگ ورینگ در افکنده و شرار آتش زمين را بفلك اثير بر کشانیده و اثر و جریان خود را در عروق و اعصاب بردوانیده است و از عرق محبت محبوب در اغراق اطباق و اجزای آفاق بر چکانیده است .
هر که را جامه ز عشقی چاک شد *** او از حرص عیب کلی پاک شد
جسم خاك از عشق برافلاك شد *** کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا *** طور مست و خر موسى صعفا
جمله معشوق است و عاشق مرده *** زنده معشوق است و عاشق مرده
عشقهائی کز پی رنگی بود *** عشق نبود عاقبت تنگی بود
عشق آن بگزین که جمله انبیا *** یافتند از عشق او کارو کیا
در نیابد حال پخته هیچ خام *** پس سخن کوتاه باید و السلام
شأن و مقام نبوت حضرت یعقوب علیه السلام و معانی و مدرکات و فطرت ولایت آیتش از آن برتر است كه اشك چشم مبارکش جز در ساحت معشوق حقیقی و بحار محبت او بریزد یا مخزن قلب نبوت دلالتش جز منزلگاه محبوب بيهمال را پذیرفتار آید.
حکایت کرده اند که وقتی مردی طعامی بسری سقطی آورد گفت: چند روز است تا هیچ نخورده، گفت: پنجروز گفت: گرسنگی تو گرسنگی بخل است نه گرسنگی فقر. نقل است که سری سقطی خواست یکی از اولیاء الله را بنگرد اتفاقا یکی را بر سر کوهی بدید چون بوی رسید سلام کرد و گفت: تو کیستی ؟ گفت : هو ، گفت چه میکنی؟ :گفت هو ، گفت: چه میخوری؟ :گفت هو ، گفت: اینکه او خدای تعالی را میخواهی ؟ نمره بزد و جان بداد .
شیخ جنید گوید: روزی سری از من سؤال کرد محبت چیست؟ گفتم: گروهی گفته اند : مرافقت است و گروهی گفته اند اشارت است و چیزهای دیگر
ص: 58
نیز گفته اند، سری پوست دست خود بر گرفت و بکشید از دستش برنخاست گفت : بعزت که اگر گویم این پوست از دوستی او خشك شده است راست گویم و از هوش بشد و رویش چون ماه برافروخت. سری گوید که بنده در مقام محبت بجائی برسد که اگر تیری یا شمشیری بروی زنی خبر ندارد و از آنم خبری در دل نبود تا گاهی که آشکار شد که چنین است .
و سری می گفت: چون خبری یابیم که مردمان بر من می آیند تا از من آموزش و دانش کنند دعا كنم و گويم إلهي توايشان را علمی عطا فرمای که مشغول گردند تا من ایشان بیکار نیابم که من نخواهم ایشان به پیش من آیند .
حکایت کرده اند که مردی سی سال بود که بمجاهده ایستاده بود گفتند: این از چه یافتی ؟ گفت : بدعای سری ، گفتند: چگونه؟ گفت : یکی روز بر در سرای وی شدم و در بکوفتم سری در خلوتی بود آواز داد کیست؟ گفتم: آشنا است گفت: اگر آشنا بودی مشغول او بودی و به پروای ما نبودی پس از آن عرض کرد بارخدایا بخودش مشغول فرماچنانکه پروای دیگر کسش نباشد، در حال چیزی بسينه من فرود آمد و کار من بدینجا رسید .
نقل است يك روز مجلس میداشت یکی از ندمای خلیفه می گذشت که أحمد بن يزيد نام داشت و نویسنده با تجمل تمام بود و خادمان و غلامان برگردش در آمده بودند گفت: باش تا بمجلس این مرد برویم که بر چند جای میرویم که نباید رفت، چون در آمد بر زبان سری برآمد که در هژده هزار عالم هیچکس نیست از آدمی ضعیف تر و هیچکس که از انواع آفریدگان در فرمان خدای مانند آدمی عاصی نگردد با این ضعف و سستی عاصی میشود در حضرت خدای باین عظمت این سخن تیری بود که از کمان سری جدا گردید و بر جان وی بنشست و چندان بگریست که از هوش بشد و از آن پس همچنان گریان برخاست و بخانه برفت و هیچ چیز در آن شب نخورد و سخن نگفت ، دیگر روز پیاده بمجلس آمد در حالتی
که رویش زرد و دلش غمگین بود.
ص: 59
روز سوم تنها با جامه درویشان پوشیده بیامد چون مجلس تمام شد نزد سری آمد و گفت : ای اوستاد آن سخن تو مرا گرفته است و دنیا را بر دلم سرد ساخته همی خواهم از خلق کناری گیرم و دنیا را بگذارم راه سالکان را بر من بیان فرمای.
سری گفت: راه طریقت خواهی یا راه شریعت یا راه عام یا راه خاص؟ گفت: هر دو راه را بیان کن، گفت: راه عام آن است که پنج نماز را بجماعت نگاهداری و زکاة را اگر مال باشد بدهی ، وراه خاص آن است که دنیا را پشت پای زنی و بهیچ گونه آرایش دنیا مشغول نشوی و اگر بدهند قبول نکنی این است بیان هر دو راه ، أحمد بن يزيد بشنيد وسر بصحرا برفت ، پس از روزی چند زنی فرتوت باروی و موی خراشیده و کنده نزد سری بیامد و گفت : ای پیشوای مسلمانان فرزندکی جوان و تازه روی داشتم که خندان و خرامان بمجلس تو می آمد و باز میگشت گریان و گدازان اکنون روزی چند است تا ناپدید شده است ندانم تا بکجا است تدبير كارمن بفرماي .
و از بسیاری زاریش سری را رحم افتاد و گفت : دلتنك مباش كه جز خير و خوبی در کار نیست چون بیاید با تو خبر میدهم ، چه او بترك جهان گفته و جهانیان را بجای مانده و بحقیقت راه بتوبت برده است، چون مدتی بر این برآمد شبی سری با خادم گفت : آن پیرزن را خبرده تا بیاید پس سوى أحمد را با روی زرد و حالت ضعف وقد خميده بديد أحمد گفت : ای اوستاد مشفق چو چونانکه مرا در راحت افکندی و از سیاه نامی جهان برهانیدی خدایت آسایش دو جهانی ارزانی دارد ایشان در این سخن بودند که مادر احمد وزن و فرزند خوردسالش بیامدند چون مادر را دیده بردیدار احمد و آنحالی که هر گزش بر آن گونه ندیده بود بیفتاد و جامه کهنه و سر ناتراشیده او را بدید و خویشتن را در کنار او افکند و عیال و پسرك نیز از یکطرف زاری همی کردند خروش از همه بر خاست سری گریان شد و عیال بچه را در پیش پدر انداخت و گفت: بهر بهر کجا میروي او را نیز با خود ببر
ص: 60
هر چند کوشیدند تا او را بخانه برند سود نداشت ، أحمد گفت: ای شیخ از چه ایشان را بیا گاهانیدی چه کار ما ترا بزیان میرساند ، گفت : مادرت زاري کرده بود و من از وی پذیرفته بودم که او را خبر دهم .
أحمد خواست که باز گردد زنش گفت :مرا بزندگی بیوه کردی و فرزند را يتیم ساختی چون پدر جوید چگویم پس خود را با خود ببر ، أحمد گفت :چنین کنم و آن جامه نیکو از فرزند بیرون کرد و پاره گلیم بر او افکند و بدستش زنبیلی بداد و براه روی نهاد مادر چون چنان دید گفت :مرا تاب این کار نیست فرزند را درر بود ، أحمد همچنان سوی بیابان روان گشت تا سالی چند بر آمد و هنگام نماز خفتنی بود که یکی بخانقاه آمد و گفت مرا أحمد فرستاده است و می گوید کارما تنگ در آمده مرا دریاب .
شیخ برفت و احمد را بدید که در گورخانه برخاك بخفته ونفس او بآخر رسیده و زبان همی گرداند ، سری گوش بدو ش بد و گذاشت که همی گفت «لمثل هذا فليعمل العاملون »سری سرش را برداشت و بر کنارش بگذاشت ، احمد چشم برگشود و شیخ را بدید و گفت استادا بهنگام آمدی که کارم به تنگ آمده و جان از تن بگذاشت ، سری گریان به بیابان گرایان گشت تا کار او ساخته سازد گروهی را دید که از شهر بیرون آمده اند گفت: سوی کجا میروید ؟ گفتند : خبر نداری که دوش از آسمان آوازی برآمد که هر که خواهد برولی خاص خدای نماز گذارد گوبگور خانه شونيزية شو ، نفس سری چنین بود که مریدان از وی چنین میخواستند و اگر از وی جنید خواست خود تمام بود .
بنده نگانده گفت: تمام ارسال رسل و ايفاد كتب وبث قوانين وقواعد شرعيه برای صلاح حال و مقام و بقای نسل است و اگر مرشد بخواهد خلق را باین گونه که جناب سری سقطی أحمد بن يزيد را ارشاد فرمود ارائه طریق نماید و سر به بیابان سپارد و از زن و فرزند و اهل و پیوند بگذرد بقطع نفس میکشد اگر این کار پسندیده و رضای خدای درر آن و حکم عقل سلیم بر آن بودی انبیای عظام
ص: 61
و اولیای فخام علیهم السلام چنان بودند و حاجت بانزال کتب و صدور احکام شرعیه نبودی و رسول خدای که خاتم انبیا و علی مرتضی که سر دفتر انقيا وصادق آل محمد صلوات الله عليهم که پیشوای اهل ورع و مقتدای متقیان است و این جماعت صوفیه که خود را بآستان مبارکش منسوب میدارند و هم چنین سایر ائمه اطهار علیهم السلام بر این گونه بلکه اتم واکمل آن توجه میفرمودند و حال آنکه برخلاف آن میروند و میفرمایند : از دنیای شماسه چیز را دوست میداریم: یکی از آن نساء است و البته یکی از جهات این فرمایش دوام و قوام و ازدیاد نسل است و هم چنین «النکاح سنتی»و هم چنین «فاني أباهي بكم الامم ولو بالسقط »وميفرمايد «لارهبانية في الاسلام »و این همه تأکید در جماعات و ملاقات اخوان و زیارت احباب و اصحاب برای اتحاد و اتفاق وتجديد وصلت و اینهمه ثوابی که در مکاسب و مزدوری وعیال پروری مقرر است راجع بهمین مسائل است نه بترك جان گفتن و در بیابان و قبرستان بسر بردن و از سود خود و دیگران و سود رساندن با بنای جنسی که مطبوع ترین عبادات است محروم ماندن .
در طبقات شعرانی مسطور است که مرقد سري سقطی در شونيزية زيارتگاه و مشهور است و از كلمات اوست «من اراد أن يسلم له دينه ويستريخ بدنه و يقل غمه عن كلام الذي يغمه فليعتزل الناس لان هذا زمان عزلة ووحدة »هر كس خواهد دینش سالم و بدنش در آسایش و اندوهش از شنیدن کلماتی که او را باندوه می افکند اند کی گیرد باید از مردم روزگار کناری گیرد، چه این زمانی است که مقتضی گوشه گزینی و تنهائی است کاش از جناب سری میپرسیدند آن زمانی که غیر ازین خواستار است کدام است .
و دیگر مي گفت «أقوى القوى أن تغلب نفسك و من عجز عن ادب نفسه كأن عن أدب غيره اعجز»برترین نیرومندیها این است که بر خویشتن چیره گردی و هر کس از تأدیب خویش بیچاره ماند از فرهنگ آموزی بدیگران بیچاره تر است .
ص: 62
و میگفت «كيف يستنير قلب الفقير وهو يأكل من مال من يغش في معاملته و يعامل الظلمة و اكلة الرشي لا سيما ان كان يسألهم بذلة وخضوع لعدم حرفة نكون بيده »چگونه دل فقیر نیازمند خواستار فروز وفروغ است و حال اینکه میخورد و می آشامد و صرف معاش و انتعاش می نماید از مال کسیکه در معامله خودش بغش و دغل کار میکند و با ظلمه معامله مینماید وربا وسود وجوه میخورد خصوصاً اگر این شخص فقیر باحالت ذلت وفروتنی و خضوع خواستار شود بجهت اینکه حرفه دیگر در دست و هنری دیگر در بازو ندارد .
و دیگر می گفت «من علامة الاستدراج للعبد عماه عن عيبه و اطلاعه على عيوب الناس » از علامت استدراج بنده، یعنی ارتکاب معاصی درجه بدرجه و نعمت بعد از هر معصیت و فراموش کردن استغفار این است که از عیب خود کور و کر و بر عیوب دیگران بینا و صاحب نظر باشد .
علي بن حسین گوید: وقتی پدرم مرا نزد سری فرستاد وحب سرفه تقدیم نمود ، چه سری دچار سرفه شده بود سری گفت : بهای آن چیست ؟ گفتم : پدرم در این باب چیزی با من نگفت ، سری گفت: اور ا سلام بفرست و بگو ما پنجاه سال است که مردمان را تعلیم می کنیم م کنیم که با ابدان خود چیزی نخورند یعنی بقوت ریاضت و عبادت و توکل و نیازمندی بخداوند بی نیاز از دست غیب بخورند ، آیا چنان می بینی مرا که امروز بدین خود و فروش دین بخورم ، واز آن پس آن حب را رد کرد و نگرفت.
و دیگر می گفت « من سكن إلى قول الناس فيه أنه ولى الله فهو في يد نفسه أسير»هر کسی دل بسخن مردمان خوش دارد که در حق وی گویند ولی خداوند است چنین کس در چنگال نفس نا پروای خود اسیر است .
و دیگر می گفت «لو علمت ان جلوسى في البيت أفضل من خروجى إلى المسجد ما خرجت ولو علمت ان انفرادى عن الناس أفضل ما جالستهم»اگر میدانستم نشستن من در خانه خودم برتر و فزون تر است از بیرون شدن من بسوی مسجد بیرون نمی آمدم
ص: 63
و اگر دانستمی که انفراد من از مردمان افضل است هرگز با مردمان مجالست نمی کردم.
و دیگر گفت : سه چیز است که از نشانه خشم خدای است بر بنده : كثرة اللعب والاستهزاء والغيبة ، يكى عمر را بلعب ولهوسپردن و دیگر با مردم در فسوس و ریشخند روزگار نمودن و دیگر در غیاب مردم سخن راندن که ایشان را خوش نباشد و در حضور ایشان نشاید گفتن .
و دیگر می گفت «إياكم ومجاورة الأغنياء وقراء الاسواق وعمال والامراء فانهم يفسدون من جالسهم »بپرهیزید از مجاورت و نزدیکی با مردم توانگر دولت یار وقرايان بازار و عاملان امیران ، چه ایشان فاسد می گردانند دین و دنیا و عقاید مجالسین خود را و از ادله آن این که چون مردی کم بضاعت با مردم كثير البضاعة و توانگر مجالست کند نفس اماره اش خواستار آن دولت و ثروت نماید و بناچار باید مرتکب افعال و اعمالی ناپسند گردد که مخالف رضای پروردگار باشد یا در متاع بازار خواهان گردد و در طلب آن با فعالی توجه نماید که موجب مخالفت با احکام شریعت و صیانت تقوی و عفت گردد ،و چون با امراء بنشيند و جلال و تجمل و حکومت و ریاست ایشان را بیند طالب آن مقام شود و بکر دارها و گفتارها و اعمال غير مشروعه و غیر معقوله اقدام نماید و دین و دنیای خود را بباد دهد.
و دیگر میفرمود « لا تصح المحبة بين اثنين حتى يقول احدهما للأخريا أنا»درمیان دو تن عنوان محبت و اتحاد مقرون بصحت نشود چندانکه یکی با آن يك بگوید ای من ، یعنی تو و منی را باید از میان برداشت و هر دو تن بمنزله یکتن باشد.
و دیگر می گفت:«ما رأيت شيئاً أحبط للأعمال ولا أفسد للقلوب ولا أسرع في هلاك العبد ولا عدوم للاصرار ولا اقرب من المقت ولا الوم لحجة الرياء و العجب والرئاسة من قلة معرفت العبد بنفسه ونظر في عيوب الناس لا سيما إذا كان مشهوراً معروفا بالعبادة وامتد له الصيت حتى بلغ من الثناء ما لم يكن تؤمله ».
ص: 64
هیچ چیز را ندیده باطل کننده تر اعمال و تباه کننده تر دلها و سریع تر در هلاکت و دمار بنده و بادوام تر در اصرار بمناهی و نزدیکتر بخشم الهی و لازم کننده تر مرحجت ریاء و عجب و ریاست گردد از قلت معرفت عبد بنفس خودش و نظر کردن او در عیوب مردمان خصوصاً گاهی که مشهور و معروف بعبادت باشد وصیت وصوت او را بلند و ممتد دارند چندانکه او را بمدح و ثنائی بزبان بگذرانند که هر گزش آرزومندی آن مقام نبود.
« و تربص بنفسه في الأماكن الخفية وسراديب الهواء و قبل تجريحه في الناس ومدحه فيهم»و دراماكن خفية وسراديب هواء متربص ومترصد خويشتن باشد و جرح و مدح خود را در حق مردمان مقبول شمارد .
وقتی در خدمت سر ی گفتند : فلان شخص عابد فلان شخص را بزرگ و معظم میشمارد و در حق او معتقد است و فلان أمير مقدم نمی گرداند احدی از فقراء را بر فلان واهل بلد او بجمله بر اعتقاد او یکدل هستند ، گفت : چنین کسی هلاك ميشود با هلاک شوندگان .
و دیگر میگفت «الدنیا افاعي قلوب العلماء ومسحارة قلوب العباد و الفقراء تلعب بهم كما تلعب الصبيان بالكرة »دنيا و محبت آن افعیهای دلهای دانایان و سحر کننده قلوب بندگان میباشد ، و فقراء و کسانیکه جز از خدای تعالی نخواهند و پشت پای بدنیا و مافیها زده اند با چنین کسانی ببازی میروند چنانکه کودکان گوی بازی میکنند.
و دیگر می گفت: دو خصلت است که بنده را از درگاه اله دور میسازد :یکی اینکه گرد نوافل برآید و فرایض را ضایع گذارد و بدستیاری جوارح عمل کند اما بصدق و راستی برخوردار نباشد و سری سقطی همواره می گریست و میگفت : از طریق صالحان بر کناریم و سالکان در آن طریق اندک هستند و از اعمال صالحه مهجور مانده ایم و رغبت کنندگان در آن اندک شده اند و حق را متروك ساخته اند و این امر مندرس شده و آن را جز زبان هر بطالي که بحکمت نطق
ص: 65
می کند و از اعمال حسنه جدائی میجوید نمی بینم رخصت و اجازت اعمال غیر مشروعه را منبسط ساخته و تأویلات در احکام سبحانی و آیات یزدانی را ممد گردانیده و هر کسی هر گونه معصیتی نماید این اجازت و تأویلاتی را که بمیل و نفس خود نموده علت و سند خود سازد و چون این جمله را پیشنهاد نمود عباد را در ورطه غوايت و جنجال ضلال و پنجه دمار آورد آنوقت برای اشتباه کاری و فریب عوام همی گوید «و اغماه من فتنة العلماء واكر باه من حيرة الأدلاء »اى صد هزار اندوه از فتنه علماء وغم و مصیبت از حیرت راه نمایندگان ( وای بوقتی که بگندد نمك ) .
در تذكرة الاولياء مسطور است که از سخنان سری سقطی است : ای جوانان کار بجوانی کنید پیش از آنکه به پیری رسید و ضعیف شوید و در تقصیر بمانید چنانکه من مانده ام و آنوقت که این سخن میگفت هیچ جوانی طاقت عبادت او را نداشتی .
جوانا ره طاعت امروز گیر *** که فردا نیاید عبادت ز پیر
و می گفت : سی سال است که استغفار مینمایم از يك شکر گفتن ، گفتند : چگونه؟ گفت روزی در بازار بغداد آتش افتاد یکی بیامد و گفت : دکان تو نسوخت گفتم الحمد لله و از شرمساری آنکه خود را بهتر از برادران مسلمانان خواستم و بر سلامت بضاعت دنیائی خود حمد گفتم از آن استغفار مینمایم .
و می گفت: اگر يك حرف از آن وردی که مراست فوت شود هرگز آن را قضا نیست .
ومي گفت: هر معصیتی که بسبب شهوت خیزد بآمرزش آن امید توان داشت وهر معصیت که بسبب كبر باشد بغفران نتوان امیدوار گشت، زیراکه معصیت شیطان لعنه الله تعالی از کبر بود وزلت آدم علیه السلام از شهوت و می گفت: اگر کسی در بستان رود که در وی درختان بسیار باشد و بر هر درختی مرغی نشسته و بزبان فصیح گويد « السلام عليك يا ولى الله »اگر این کس نترسد که مکر
ص: 66
است و استدراج باید از وی ترسید و گفت: علامت استدراج کور بودن از عیوب نفس است.
و می گفت : مگر قولی است بی عمل و می گفت : ادب ترجمان دل است .
ومی گفت: قوی ترین قوتی آن است که بر نفس خود غالب آئی، ومی گفت : جمعی بسیار هستند که گفت ایشان با فعل ایشان یکسان نیست اما اندك هستند کسانیکه فعل ایشان با گفت ایشان موافق است.
و میگفت :هر که قدر نعمت نشناسد از آنجا که نداند زوال آیدش .
هر که نداند سپاس نعمت امروز *** حیف خورد بر نصیب و قسمت فردا
و میگفت :هر که مطیع گردد کسی را که فوق او است مطیع میشود او را کسیکه دون اوست، و گفت: زبان ترجمان دل است و روی تو آینه دل تو است برروی تو پیدا آید آنچه بدل اندر پنهان است و گفت: دلها برسه گونه است : دلی است مانند کوه که هیچکسش از جای جنبش نتواند داد، و دلی است مثل درخت ریشۀ او ثابت است اما گاه گاهی بادش حرکت میدهد ، و دلی است مثل پری که بابادی بهرسوی میرود و بهرسوی میگردد، و می گفت : دلهای ابرار متعلق بخاتمت میباشد و دلهای مقربان متعلق بسابقت است، یعنی حسنات ابرار سیئات مقربان است و حسنه از آن روی سیئه میشود که برو فرود می آید بر هر چه فرود آئی آن کار بر تو ختم شود ، و ابرار آن قومی است که فرود آیند «إن الأبرار لفي نعيم »چون بر نعمت فرود آیند لاجرم دلهای ایشان معلق خاتمت بود، أما سابقانرا که مقربان هستند چشم برازل باشد لاجرم هرگز فرود نیایند زیرا که هرگز نمی توان به ازل رسید ازین جهت چون بر هیچ فرود نیایند بز نجیرشان بایستی به بهشت کشید.
و می گفت: حیا وانس بر دل آیند اگر در دلی زهد و ورع یابند فرود آیند وکر نیابند بازگردند،و گفت :پنج چیز است که در دل قرار نگیرد اگر در آن دل چیزی دیگر باشد:خوف از خدای در جای بخدای و دوستی خدای و حیای
ص: 67
از خدا و انس بخدای، و می گفت :مقدار هر مردی در فهم خویش بمقدار نزدیکی اوست بخدای ، و می گفت : فهم کننده ترین خلق آنکس بود که اسرار قرآن را فهم کند و در آن اسرار تدبر نماید و میگفت : سابق ترین خلق آنکسی باشد که برحق صبر تواند کرد .
ومى گفت فردا امتان را با نبیاء خوانند لکن دوستان را بخدای بازخوانند و میگفت : شوق برترین مقام عارفان است. و میگفت: عارف کسی است که خوردن او چون خوردن بیماران باشد و خفتن او چون خفتن مارگزیدگان و عیش اوعيش غرق شدگان است و گفت: در بعضی کتابهای منزل است که حق تعالی فرمود ای بنده من چون ذکر من بر تو غالب شود من عاشق تو شوم ، و عشق در اینجا بمعنی محبت است .
و گفت : عارف آفتاب صفت است که بر همه بر تابد و زمین شکل است که بار همه موجودات کشد ، و آب نهاد است که زندگی دلها از او بود ، و آتش رنگ است که عالم بدو روشن گردد .و میگفت ، تصوف نامی است سه معنی را :یکی آنکه معرفتش نور و فروز ورع او را فرو نگیرد و در علم باطن هیچ نگوید که با ظاهر کتاب نقض داشته باشد و کرامات او را بر آن دارد که مردم را از حرام بازدارد .
و گفت: علامت زهد آرام گرفتن نفس است از طلب و قناعت کردن بآنچه گرسنگی را زایل کند و راضی بودن است بآنچه عورت را بپوشاند و متنفر بودن نفس است از فضول و بیرون کردن خلق را از دل: و میگفت سرمایه عبادت زهد ورزیدن در دنیا و سرمایه فتوت روی برتافتن از دنیا است و میفرمود : عيش برزاهد خوش نباشد که او بخود مشغول است، و عیش بر عارف خوش باشد چون از خویشتن مشغول باشد.
و گفت: کارهای زهد همه بر دست گرفتم و هر چه خواستم از او یافتم مگر زهد را، و گفت: هر کس بیاراید در چشم خلق آنچه در او نباشد البته از نظر خلق
ص: 68
می افتد، و گفت : هر کس را آمیزش با خلق بسیار باشد صدقش اندك است یعنی تانفاق نباشد نمی توان با خلق روزگار بسیار آمیزش نمود و گفت : حسن خلق خوش آن است خلق را نرنجانی و رنج خلق را بکشی بدون کینه و مکافات .
و می گفت: از هیچ چیز بشك و گمان بريدن مگير و دست از صحبت او باز مدار بی عتاب ، و گفت : قوی ترین خلق آن است که با خشم خود بر آید و گفت : بترك گناه گفتن سه روی دارد: یکی از بیم دوزخ ، دوم از خواست بهشت ، سوم از شرم یزدان .
و گفت : بنده کامل نشود تادین خود را بر شهوت نگزیند. نقل است که يك روز در صبوری و شکیبائی سخن میراند کژدمی تا چندبار او را زخم بزدگفتند: چرا او را نرانی؟ گفت : شرم داشتم که در صبر سخن میراندم ، و در مناجات طی کلمات مینمود و می گفت : إلهي عظمت تو باز بريد مرا از مناجات تو و شناخت تو مرا انس بتو داد و اگر نه آنستی که تو فرمودی مرا یاد کن بزبان و گرنه من یاد نکردمی ، یعنی تو در زبان نگنجی و زبانی که بلهو آلوده است بذکر تو چگونه گشاده گردانم .
جنید گفت : سری گفت: نمیخواهم در بغداد بمیرم از آن بیم که زمینم نپذیرد ورسوا شوم و مردمان در حق من بگمان نيك بوده اند و ایشان را بد افتد . جنید گوید: چون بیمار شد بعیادتش برفتم بادبزنی بود بر گرفتم و او را باد میزدم گفت: ای جنید بنه که آتش از باد تیز تر شود و افروخته گردد ، جنید گفت : چگونه؟ سرى گفت «عبداً مملوكاً لا يقدر على شيء» جنید گفت : وصيتي فرمای، سری گفت : بسبب صحبت خلق از صحبت خدای تعالی خدای تعالی مشغول مشو شیخ جنید گفت: اگر این سخن را پیش اگر این سخن را پیش ازین گفتی با تو نیز صحبت نداشتمی پس در حال شیخ سری برحمت سرمدي پيوست.
و در طريق الحقایق از کتاب نفحات الانس جامی می نویسد که أبو إسحاق إبراهيم صیادی بغدادی که از تربیت یافتگان جناب صفوت صفات معروف کرخی
ص: 69
بود بدیدار سری سقطی آمد و پاره حصیری بر خود پوشیده بود ، سری با یکتن از اصحاب خود گفت : تاجبه برای وی خریداری نماید چون بخرید سری با أبو إسحاق :گفت : این جبه را بتن بیارای که مراده در هم بود و این جبه را برای تو خریدم ، أبو إسحاق گفت: با فقرا مینشینی و ده درم ذخیره میکنی؟! و آن جبه بر تن نگرفت. ازین حکایت چنان بر می آید که أبو إسحاق بروی فزونی دارد اما نمی توان سند کرد که در تمام احوال افضل است ، زیرا که سری سقطی در میان اهل تصوف ذي شأن و عالی رتبه است .
حکایت کرده اند که سری می گفت: اگر برادری نزد من آید و من دست بر محاسن فرود آورم ترسم که نامم را در جریدهٔ منافقان ثبت کنند ، پاره از فضلا در تعبیر این کلام گفته اند: ظاهراً مقصود این باشد که در محضر برادران چنان باید مؤدب می نشست که در محضر حضرت باری تعالی جل جلاله که « من زار أخاه المؤمن لالعوض ولا لغرض كمن زار الله في عرشه » در این صورت دست بر محاسن کشیدن دلیل مشغولیت بخود است نه بدوست و در واقع خیانت با اوست.
و میخواهم هر اندوهی که بر دل مردمان است بر دل من آمدی تا ایشان از اندوه فارغ آمدندی .
در نفحات نوشته است که شیخ جنید فرمود : روزی بخدمت سری برفتم می گریست و خانه خود را میرفت و می گفت :
لا في النهار ولا في الليل لي فرج *** فلا ابالى اطال الليل أم قصرا
چون هیچگاه فارغ از ناله و آه نیستم خواهی شب من دراز و خواهی کوتاه و در مراسم دوستی و وفا داری چنان ثابت قدم بود که رفیق طریقی داشت در طلب او سی سال میگشت و او را نمی یافت تا آنکه در کوهستان بجمعی از مریضان و نابینایان و کورها و زمین گیرها رسید و سبب مقام این گروه را پرسان آمد گفتند: در این کهف مردی است که برایشان دست عنایت می کشد باذن خدای تعالی و برکت دعای وی شفا می یابند.
ص: 70
سری میگوید : با ایشان در آن مکان بایستادم تا آن شیخ بیرون آمد و جامه پشمینه بر تن داشت و بر مریضی دست بکشید و در حق ایشان دعای خیر فرمود و هريك از آن رنجوران بهبودی می گرفتند، پس دامن آن شیخ را بگرفتم گفت: «خل عني ياسرى لا يراك تأنس بغيره فتسقط من يکنیه » ای سری دست از من بدار و خاطر بمن مسپار مبادا معشوق لا يزال و دوست بیهمال ترا بنگرد که بغیر از وی با دیگری مأنوس شدی ازین روی از نظر عنایتش بیفتی.
و در تأثیر نفسش نوشته اند که علي بن عبدالحمید غفاری سی سال در مجاهده ایستاده بود گفتند: بچه آموختی؟ گفت: روزی بدر سرای سری سقطی رفتم در یکوفتم در خلوتی جای داشت آواز داد تا کیست؟ گفتم : آشنا است ، گفت : اگر آشنا بودی مشغول او بودی و در پروای ما نبودی آنگاه عرض کرد خداوندا چنان بخودت مشغول کن که پروای هیچکس را نداشته باشد ، چون این دعارا کرد چیزی بسینه من فرود شد که کار من باینجا کشید .
و هم در نفحات مذکور است که شیخ جنید فرمود : روزی بخدمت سری آمدم مرا کاری فرمود هر چه زودتر با نجام رسانیدم و نزد او شدم کاغذ پاره بمن داد در آن نوشته بود: از شخصی حادی شنیدم این شعر را بحدی میخواند :
ابکی و ما يدريك ما يبكني *** ابكي حذاراً ان تفارقيني *** وتقطعي حبلي و تهجريني
با هر دو چشم گریان هستم و ندانی این گریستن از چیست ( همی گریم بر آن روز جدائی )و می گفت در روز قیامت هر امتی را بنام پیغمبران ایشان میخوانند ای امت موسی ای امت عیسی ای امت محمد صلی الله علیه وآله ، اما کسانی را که محب محبوب لا يزال هستند ندا مینمایند ای اولیای خدای بشتابید بحضرت خداوند سبحان « فتكاد قلوبهم تتخلع فرحاً » چون این ندا بشنوند از شدت شادی و سرور نزديك شود دلهای ایشان از جای کنده آید .
در كتاب حياة الحيوان مسطور است که أبو القاسم جنید گفت : از سری سقطی
ص: 71
شنیدم گفت : روزی در بیابان می گذشتم شب هنگام بکوهی رسیدم که هیچ انیسی نبود بناگاه در دل شب شنیدم منادی همی گفت « لا تدور القلوب في الغيوب حتى تذوب النفوس من مخافة فوت المحجوب »دیده دلها از عالم شهود بعالم غیوب و از مرکزیست بمحتد هست را نکنند مگر وقتی نفس آدمی از بیم اینکه مبادا محبوب را ادراك نكند آب شود .
من در عجب شدم و گفتم: آیا جنی هستی یا انسی ؟ گفت : جنی ومؤمن بخدای سبحان می باشم و اعوان من با من هستند، گفتم: آیا آنچه نزد تو است با ایشان نیز هست؟ گفت: بلی بلکه زیادت بر آن ، می گوید: شخص دوم از آن جماعت مرا ندا کرد« فقال : لا تذهب من البدن الفترة إلا بدوام الفكرة»سستى وفترت از تن بیرون نشود مگر اینکه در بحار اندیشه و بیداری فکر دوام جویند سری میگوید : گفتم با خود تا چند سودمند است سخن ایشان ، شخص سوم مرا ندا كرد و گفت « من أنس به في الظلام نشرت له غداً الاعلام »هر کس در شبان تاريك باحضرت بارى مأنوس شود با مداد قیامت رایت محبت محبوب بیهمال برای او افراخته می گردد .
چون این سخن بشنیدم نمره برزدم و بی خویش گشتم چون بخود گرائیدم ناگاه بسته گل نر گسی بر سینه خود دیدم پس آن گل را بیوئیدم و هر گونه وحشت که در من بود به انس مبدل شد و گفتم: خدای رحمت فرماید شما را وصیتی بفرمائید گفتند «ابى الله ان يحيا بذكره و يانس به فمن طمع في غيرذلك إلا قلوب المتقين فقد طمع في غير مطمع وفقنا الله وإياك ».
خداوند تعالی نمی پذیرد که زنده بشود یاد او و مأنوس گردد بحضرت او مگر دلهای متقیان و پرهیزکاران پس هر کس طمع نماید که براهی دیگر راه یابد همانا طمع کرده است در چیزی که راه طمع در آن نیست ، خداوند موفق گرداند ما را و ترا و چون این کلمات بگذاشتند با من وداع کردند و برفتند می گوید :مدتها بر من بر می آمد و من سردی کلام ایشانرا در خاطرم می یابم .
ص: 72
وهم يافعي در كفاية المعتقد نكاية المنتقد مى نویسد که سری سقطی گفت : مدت زمانی در طلب مردی راست گوی و صدیق بودم تا یکی روز بپاره کوهها بگذشتم ، و بقیه حکایت مرضی و آن شیخ را که یاد کرده شد مذکور نموده است و پسر ابو بکر محمد رازی گوید که جنید گفت : از سری شنیدم میفرمود: عبد از هیبت و انس کار بجائی میرسد که اگر شمشیر بر صورتش زند بآن شاعر نشود ، می گوید در این کلمه چیزی در دل من نبود تا گاهی که روشن گشت مرا که این امر چنین است، زیرا که هیبت و انس فوق قبض و بسط و هر دو فوق خوف ورجاء است پس مقتضای هیبت غیبت و دهش است لاجرم هر هائبی غائب است بدرجه که اگر پاره پاره شود از حال غیبتش بحضور نمیرسد مگر اینکه هیبت از وی زوال جوید و مقتضای آن صحو وافاقت باشد و برای هر گونه هیبت و انسی چند مرتبه است .
و از کلمات سری سقطى است « إياك وصحبة الأشرار ولا تقطع عن الله بصحبة الأخيار »بپرهیز از مصاحبت مردم شریر و از حضرت خدای بسبب صحبت اخیار بر کنار مباش و از کلمات اوست «بداية المعرفة تجريد النفس للحق للتفريد للحق » ابتدای معرفت و خدا شناسی مجرد ساختن نفس است برای حق تا تفرید برای حق حاصل آید .
و از سخنان او است «و من ترين للناس بما ليس فيه سقط من عين الله عز وجل» هر کسی در آنچه اورا نیست خود را بمردم نمایش دهد از نظر رحمت و عنایت حضرت احدیت ساقط شود .
و در عوارف شهر وردی مذکور است که سری می گفت «الزهد ترك حظوظ النفس من جميع ما في الدنيا و يجمع هذا الحظوظ المالية والجاهية وحب المنزلة عند الناس وحب المحمدة والثناء »معنى زهد ترك نمودن حظها و بهره های نفسانی است از تمامت آنچه در این دنیای فانی است و جامع این حظوظ دنیویه را مال و جاه و منصب و حب مقام و منزلت نزد مردمان وجب مدح و ثنا نمودن مردمان است کسی را.
ص: 73
و هم در عوارف مسطور است که سری می گفت «التوكل الانخلاع عن الحول والقوة» معنى توكل بخدای قادر لایزال این است که از هر گونه حول وقوتى منخلع و بحول و قوه حضرت ذى الطوع والنعمة توكل و توسل جويند همانا چون هر بنده بداند که خودش في نفسه قادر و عالم بهیچ کاری و حالی نیست و خدای را چنانکه باید بشناسد و تمام قدرتها وحول وقوتها را از او داند و تمام موجودات را عاجز و بیچاره شناسد البته جز بخداوند تعالی توکل نمیجوید و از دیگر راه سخن نمی گوید و بدیگر طریق نمی پوید و دیگر مسلك را نمی طلبد .
در اواخر نفحات جامی و باب سی ام کتاب مستطرف مسطور است که سری سقطی فرمود: شبی خواب از خوابگاهم برفت و پریشانی و پریشان خیالی بر من چنگ تیز کرد و گرفتگی در خاطرم حاصل گردید چنانکه از تهجد محروم ماندم و بهیچ دعائی و عملی گشادگی و بسط نمی نمود و در خوی نگشود و با همان حالت انقباض شب را بروز رسانیدم و همچنان منقبض بودم چون نماز با مداد بجای آوردم و بیرون رفتم و بهر جای که گمان گشایش و انبساط خیالی می کردم برفتم و سودی نبردم .
با خود گفتم سوی گورستان با بیمارستان شوم و در کار آوارگان یار نجوران درنگ جویم مگر دل بر کشایم و از آن گرفتگی بیاسایم و مبتلایان را در نگرم تا بترسم و منزجر گردم و سوی بیمارستان را دل برگزید و چون بدانجا رفتم دلم بر گشاد و سینه ام انشراح گرفت و همی در بیماران و دشواری رنج ایشان تأمل میکردم و اندیشه می نمودم تا بیکي حجره از حجرات دار الشفاء رسیدم خواستم بگذرم ناگاه دیدارم بدیدار کنیز کی ماه دیدار سرو بالا و دل آرا و تازه برخوردار شد که جامه های پاکیزه براندام پاک پوشیده بود و بوی خوش از روی و مویش دماغ را تازه میگردانید و بهر دو دست و هر دو پای نازنینش بند آهنین داشت چون مرا بدید هر دو چشم آهو گیر را پر آب کرد و این چند شعر را با فصاحت
ص: 74
قراءت کرد
اترضى ان تغل يدي *** بغير جريمة سبقت
تغل يدي على عنقي *** و ما عانت و ما سرقت
و بین جوانحي كبد *** أحسن بها قد احترقت
و حقك يا منى قلبي *** یمیناً برة صدقت
فلو قطعتها قطعا *** و حقک عنک ما رمقت
لمولفه:
دل نازکت میدهد این گواهی *** که در بند آری یکی بیگناهی
بگردن به بندی که دست لطیفم *** خیانت چه ديدي زمن هیچ گاهی
زسوزت جگر سوخت اندر درونم *** بیاد تو هر شام و هر صبحگاهی
بحق تو ای آرزوي دل من *** که دل در برم گشته چون پر گاهی
اگر پاره پاره کنی قلب زارم *** ندارم بجز مهر و عشقت پناهی
بهر سوی خواهی بخواری برانم *** بجز کوی عشقت مرا نیست راهی
از اهل دار الشفا پرسیدم کیست و در بند از چیست ؟ گفت : کنیز کی است دیوانه شده است و خواجه اش بیاورده و در بند کشیده تا معالجه نمایند ، چون کنیز سخن بیمارستان بان را بشنید گریه در گلویش گره گردید و بعد از حالت سوز وگداز این ابیات را فروخواند:
يا معشر الناس ما جننت ولكن *** أنا سكوانة و قلبي صاح
اغللتم يدي و لم آت ذنباً *** غير جهري في حبه و افتضاحي
أنا مفتونة فى بحب حبيب *** لست ابقى عن بابه من براح
فصلاحي الذي زعمتم فسادی *** وفسادی الذي زعمتم صلاحی
ما عني من احب مولى الموالي *** و ارتضاه لنفسه من جناح
بغیر از آنکه بشد دین و دانش از دستم *** بگو که در ره عشقت چه طرف بربستم
ص: 75
گناهی ندارم بجز عشق دوست *** کزان آتشم هست در لحم و پوست
چون این سخنان بشنیدم چنان دلم بسوخت که آب از دو چشمم بریخت كنيزك گفت : ای سری این گریه ایست بر صفت او پس چگونه باشد اگر او را بشناسی چنانکه حق شناسایی او است ، بعد از آن ساعتی از خود بشد چون باخود گرائید آهی سرد از دل بر کشید و خاطرش بر آشوبید و سینه اش تنگی گرفت و باین ابیات در ترنم آمد :
البستني ثوب وصل طات ملبسه *** فأنت مولى الورى حقا و مولائي
كانت تصلبي اهواء مفرقة *** فاستجمعت بذرائك العين اهوائي
من غص داوى بشرب الماء غصته *** فكيف يصنع من قد غص بالماء
قلبي حزين على مافات من زللي ***فا النفس في جسدى من أعظم الداء
والشوق في خاطرى والحر في كبدى ***والحب مني مصون في سويداني
و كم قصدتك يا مولاى معتذرا *** و أنت تعلم ما ضمنت أحشائي
تركت للناس دنياهم و دينهم *** شغلاً بذكرك يا ديني ودنيائي
فصار محسيدني من كنت احسده *** وصرت مولى الورى إذصرت مولائی
جامه وصلى نكوبر تن بفرمودى مرا *** ایکه مولی منستی أيتها المولى الورى
لمؤلفه :
چه اندر دل مرا بودی هوای گونه گون***چون ترا دیدم بغیر از تو نمیدارم هوا
دل چو سوزد زانش اندوه زابش چاره است *** من چسازم چون ز آبم هست این رنج و بلا
هر چه بر من میرسد از خویشتن باشد بمن *** پس همه از خویش بینم جمله این دردو دوا
ص: 76
شوق یار و آتش هجران بسوزاند جگر *** سوز عشق دوست اندر قلب من بگزیده جا
قصدها کردم بسویت با زبان اعتذار *** نيك میدانی از آن آتش که هستم در خساء
دین و دنیا را باهل این جهان بگذاشتم *** جز بیادت می پردازم بهر صبح و مسا
لاجرم محسود آن گشتم که محسودم بد او *** چون شدی مولای من مولا شدم برما سوي
گفتم ای جاریه ، گفت : لبيك اى سرى ، گفتم : مرا از کجا میشناسی؟ گفت: از آن زمان که وی را یعنی خدای شناخته ام بهیچ چیز جاهل نشده ام گفتم: می شنوم که همی یاد محبت میکنی کدام کس را دوست میداری ؟ گفت : آنکس را که شناسا گردانید ما را بنعمتهای خود و منت نهاد برما بعطيات خود بدلها قریب است و سائلان را مجیب گفتم: کدامکس در اینجایت محبوس گردانیده است؟ گفت: حاسدان با هم یاری کردند این بگفت و چنان شهقه بر کشید که گمان بردم جان از تن برهانید و از خویش بگشت و چون بخود پیوست این شعر بخواند :
قلبي اراه إلى الأحباب مرتاها *** سكوان من راح حب للهوى باحا
يا عين جودی بدیعی يوم هجرهم *** فرب دمع إلى للخير مفتاحا
و رب عين راها الله باكية *** بالخوف منه فنال الروح والراعا
لله عبد جنى جهلاً فاحزنه *** فبات يبكى ويدرى الدمع اسفاها
مستوحشاً خائفاً مستهزءاً و جلا *** و كان في قلبه للنور مصباحا
چون این اشعار رقت انگیز محبت آمیز را بشنیدم با صاحب بیمارستان گفتم تا وی را رها نمود ، و كنيزك را گفتم بهر کجا که خود خواهی برد ، گفت : بکجا روم که مرا جای رفتن نیست آنکس که حبیب دل من است مرا مملوك
ص: 77
یکی از مماليك خود گردانیده است اگر مالك رضا بشود میروم و گرنه شکیبائی پیشه سازم با خود گفتم سوگند با خدای این كنيزك از من دانشمندتر است در این اثنا خواجه او ببیمارستان در آمد و بر من بتعظيم سلام براند گفتم : اين كنيزك از من شایسته تر بسلام است از چه او را محبوس نمودی؟ گفت : خرد از مغزش بر تافته است از خوردن و آشامیدن و خفتن کناری گرفته و دچار اندیشه و پندار وگریه بسیار است ما را از آسایش و آرامش و خواب و خور برکاشته با اینکه تمام بضاعت من اوست ، چه بیست هزار درهم که دارائی من انحصار بآن داشت در بهایش بدادم و امیدوار شدم که بسبب صنعت و کمالی که اور است يك چندان هم که در بهای وی داده ام سود برم گفتم در ساز و نوازدانا است ،گفتم: چندگاه است که این رنج بروی چنگ در افکنده است؟ گفت: یکسال است ، گفتم : بدایت این حالت چه بود؟ گفت: روزی عودی در کنار داشت و باین چند شعر تغنی همی نمود :
بحقك ما نقضت الدهر جهلاً *** و لا كدرت بعد الصفوددا
ملات جوانحي والقلب وجداً *** فكيف الذا و اسلو و اهدا
فياس ليس لي مولى سواه *** اراك تركتني في الناس عبدا
خلاصه اینکه پیمانی که باتو استوار ساختم خوار نساختم و آب زلال مهر و و داد را بغبار نفاق مکدر و تیره نگردانیدم و تو دل و اندرون مرا از جواهر عشق و هوا بیا کندی و ازین پس چگونه شبی آسایش و آرامش بشنوم و از ضجر باخبر باشم و اینکه مرا جز تو مولائی نیست همی نگران هستم که میخواهی مرا در بندگی بندگان در افکنی .
چون تحفه این تغنی را بنمود بناگاه حالش بکشت و عود را بر زمین زد و بشکست و چشم نازنین بگریه زمین پر کرد ، ما جماعت حضار چون این ابیات بشنیدیم و این حال بدیدیم او را بمحبت کسی آلوده شمردیم و گفتم این اشك از چیست و دلت در بند کیست؟ بادل شکسته این ابیات را بخواند :
ص: 78
خاطبني الحق من جناني *** فكان وعظى على لساني
قربني منه بعد بعد *** و خصني الله و اصطفانی
احببت لما دعيت طوعاً *** بلياً للذي دعاني
و خففت مما جنيت قدماً *** فبدل الخوف بالأماني
ازین اشعار باز نمود که شعله از انوار عشق معشوق لا يزال برمن بتافت و مرا بعشق خود برگزید و مهر هر دو جهان از دلم بیرون گردید و وحشت بیارمید شیخ سری فرمود: چون این ماجری بشنیدم با خواجه او گفتم بهای او بر من است و از آن بیشتر هم میدهم، آواز برداشت و گفت : وا فقیراه تو درویش مردی هستی کجا این بهارا ادا توانی کرد.
گفتم : شتاب مجوی و از اینجا بدیگر جای مپوی تا بروم و بهایش را بیاورم و با چشم گریان برفتم گاهی که سوگند بحضرت الهی دارای یکدرم نبودم و در آن شب در از حیرت زده و تنها بدرگاه بنده نواز نیاز و تضرع همي بردم و هیچ نیارستم چشم بر هم آوردم و همی گفتم: پروردگارا بنده نوازا تو بر آشکار و پوشیده من دانائي ومن بر فضل و کرم تو اعتماد جستم اکنون مرا رسوا مخواه ، ناگاه یکی در بکوفت گفتم: کیست؟ گفت: یکی از دوستانم و در بر گشادم مردی را با چهار غلام و شمعی افروخته بدیدم گفت: ای اوستاد اجازت درون آمدنم میدهی تاسخنی بگویم؟ گفتم: اندر آی .
چون در آمد از نامش بپرسیدم گفت : أحمد مثنى ، گفتم کار چیست ؟ گفت: امشب بخواب دیدم ها تفی مرا آواز داد که پنج بدره زر بردار و نزد سری واورا خوشدل کن که تحفه را بخرد که ما را باوی عنایتی است ، چون بشنیدم سپاس ایزد را پیشانی برخاك بسودم و در انتظار نمایش صبحگاه بودم و چون نماز بگذاشتم دست وی را گرفته راه بیمارستان برداشتم پاسبان بیمارستان بچپ و راست نگران همی شد و سرشک دیده بر چهره روان همی داشت چون مرا بدید گفت: مرحبا اندر آی که تحفه را در پیشگاه آفرینده مهر و ماه اعتبار است، زیرا که دوش
ص: 79
هاتفی مرا آواز داد و گفت :
انها منا يبال ليس يخلو من نوال *** قربت ثم موقت وعلت في كل حال
و چون بسوى وى نزديك شديم و بحجرة او رسیدیم شنیدیم این اشعار را قراءت می کرد:
قد تصبرت إلى ان عيل من حبك صبري *** ضاق من غلى وقيدي وابتهائي منك صدري
ليس يخفى عنك امري يا منی قلبی و حزنی *** أنت قد تعتق رقي وتفك اليوم أسرى
ازین دو بیت باز نمود :
صبر تلخ است ولكن عاقبت *** میوه شیرین دهد پر منفعت
(تا که شدم بنده تو بر همه شاهم )چون تحفه ما را بدید هر دو چشم را از سرشك خونین پر آب كرد و با خدای تعالی در حال مناجات عرضه همی نمود : مرا در میان خلق مشهور گردانیدی و سر بزیر افکند .
در این اثنا خداوند كنيزك نيز گریان و شتابان و دست در گریبان در رسید گفتم : اشك مبار که آنچه گفتی آورده ام به پنجهزار دینار سود ، گفت : لا والله گفتم : بده هزار دینار سود، گفت: لا والله گفتم: بمقدار بهای اوسود ، یعنی اگر بیست هزار در هم خریدی چهل هزار درم بستان .
گفت: ای شیخ اگر همه دنیا را بمن دهی پذیرفتار نمی شوم ، من از راه تحیر گفتم :از چه نمی پذیری؟ گفت : تحفه خالصاً لوجه الله آزاد است ، گفتم : مقصود چیست؟ گفت: ای استاد دوش مرا توبیخ کردند ترا گواه می گیرم که از همه مال خود بیرون آمدم و در خدای تعالی بریختم « اللهم كن بالسعة كفيلا و بالرزق جميلاً» آنگاه روی بابن مثنی آوردم و او را نیز گریان دیدم گفتم : از چه گریستن کنی ؟ گفت: گویا خدای مرا بآنچه خوانده راضی نیست ترا شاهد میگیرم که همه مال خود را خالصاً لوجه الله تعالى صدقه کردم ، گفتم : چه بزرگ
ص: 80
است برکت تحفه بر همه .
بعد از آن تحفه برخاست و جامه های فاخر را که بر تن داشت بیفکند و پلاس پاره بپوشید و عزیمت بر حرکت نمود و می گریست گفتم: ای تحفه خدایت رهائی بخشيده واينك نوبت سرور است نه هنگام زاری و ندبه و گریه و بیقراری تحفه در جواب گفت :
هربت منه إليه *** بكيت منه عليه
و حقه هو هو مولى *** لا زلت بين يديه
حتى انال و احظى *** بما رجوت لديه
پس از آن بیرون آمدیم و چندانکه تحفه را طلب کردیم نیافتیم ، پس از چندی با قامت حج بیرون شدیم ابن مثنى وخواجه تحفه نیز باما بودند در عرض راه مکه أحمد بن مثنى جان بديگر جهان دوانید و ما بخانه خدا رسیدیم در اثنای طواف آواز مجروحی و ناله حزيني بشنیدیم که همي بنالید و بزارید و باسوز جگر و دل تافته این شعر میخواند:
محب الله فی الدنیا سقیم *** تطاول سقمه فدواه داه
سقاه من محبته بکاس *** وارواه المهمین اذ سقاه
فهام بحبه و سما الیه *** فلیس یرید محبوبا سواه
کذلک من ادعی سوقا الیه *** یهیم بحبسه حتی یراه
براثر ناله دردناك برفتم و بدو نزديك شدم چون مرا بدید بشناخت گفت : ای سری ، گفتم : لبيك تو کیستی که خدایت رحمت فرماید ، گفت : سبحان الله لا إله إلا الله بعد از شناختن نشناختن چیست ؟ گفتم : ای تحفه چون از آسایش تن بپرداختی و ببلا تن در افکندی چه سود یافتی؟
گفت : یزدان تعالی مرا بقرب خویش انس بخشید و از جز خودش وحشت داد ، گفتم : ابن مثنی در نورد راه بمرد گفت: در بهشت همسایه من است خدای تعالی او را از کرامتهای خود چندان بخشد که از اندازه بیرون باشد و هیچ چشمی
ص: 81
آن چند ندیده باشد ، گفتم: خواجه تو نیز همراه است او را نیز دعا کرد ، در این اثنا دیدارش وخشیدن گرفت و چهره چون ماه تابان فروغ بخشید و در برابر کعبه مکرمه بیفتاد و بمرد .
خواجه او در رسید و او را مرده دید بپای او در افتاد چون نيك نگران شدم خواجه نیز تحفه روان را روان و با تحفه همعنان گردیده بود دلم بر هر دو بسوخت و هر دورا كفن و دفن کردم و باز گشتم .
عجب از کشته نباشد بدر خیمه دوست *** عجب از زنده که چون جان بدر آورد سلیم
و دیگر حکایت کرده اند که ام محمد نامی شاگرد سری سقطی بود پسر کی داشت باستاد فرستاد روزی معلم او را بآسیا روانه داشت اتفاقا آن پسر در آب غرق گردید ، معلم بخدمت شیخ بیامد و حکایت را معروض نمود ، شیخ سری گفت: برخیزید و با من بیائید تا نزد مادروی برویم :
چون بسرای زن در آمدند شیخ با ما در پسر آغاز سخن کرد و بمقام صبر ورضا پند و موعظت فرمود آنزن عرض کرد: ای اوستاد مراد توازین تقریر چیست ؟ گفت :پسرت از آب بلا بکوثر بقا روی کرده است ، ام محمد گفت : ایزد متعال پسرم را غرق نکرده است، شیخ دیگر باره در صبر و رضا سخنها براند ، زن گفت : برخیزید و با من راه بر گیرید :
پس برخاستند و برفتند تا بآن جوی آب رسیدند پرسید که در کجا غرق شده است؟ گفتند: اینجا ، آنجا رفت و آواز برآورد ای فرزند من محمد گفت: لبيتك اى مادر آنزن در آب بیاغوش نمود و دست پسر بگرفت و برآورد و بخانه برد، شیخ سری بجنيد التفات کرده گفت: این چیست ؟ جنید گفت : این رعایت کننده است و بجای آورنده آن چیزی است که خدای تعالی بروی واجب فرموده است یعنی تمام تکالیف و احکام و اوامر و نواهی شرعیه را رعایت میکند و در هيچ يك تخلف نمیکند و در اجرای جملگی آن مراقبت تامه و مواظبت کامله منظور
ص: 82
می دارد و هر کسی را حال و حکم چنین باشد و در مراتب عبودیت بر این گونه کار کند هیچ حادثه حادث نشود و بروی روی نکند مگر اینکه او را بآن اعلام نمایند و چون این زن را بمرگ پسرش اعلام نکردند دانست که این قضیه حادث نشده است لاجرم انکار کرد و گفت پسر من سالم است .
چون شدی خالص بدرگاه خدا *** میشوی واقف باخبار سما
ازین گونه داستان مستفاد می آید که شیخ سری در مقام ریاضت و صفوت عقیدت وصدق رویت بپایه ام محمد نرسیده است والله اعلم بصدق الاخبار .
در احیاءالعلم در علامات محبت بنده نسبت بحضرت كبريا ومحبوب بيزوال می نویسد: از جنید حکایت کرده اند که فرمود : اوستاد ما سرى رحمه الله تعالى رنجور شد نه برای دردش داروئی شناختیم نه علت آن علت را بدانستیم و در پی طبیب حاذق برآمدیم پزشکی دانا را راهنما شدند شیشه آبش را بدو بنمودیم طبیب در قاروره نظر کرد در نظاره بسی درنگ نمود بعد از آن گفت : این را از پیش آب عاشقی می بینم ، جنید می گوید: ازین کلام نعره بر کشیدم و بیهوشی بمن چنگ افکند و آن شیشه از دستم بیفتاد و از آن پس بخدمت سری باز آمدم و او را از ماجری بگفتم سری گفت :خداوندش بکشد تا چند بینش و دانش دارد گفتم :ای اوستاد آیا محبت در کمیز تمیز یا بد؟ گفت : بلی.
ازین پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب و اين كتاب بداستان رنجوری بشر حافي وديدن طبيب نصرانی قاروره او را حکایت نزديك باين داستان یاد کردیم .
و هم در آن کتاب از شیخ جنید یاد کرده است که در مرض موت سرى بعيادتش برفتم و از حالش بپرسیدم در جواب گفت:
كيف اشكو إلى طبيبي مابي *** والذی بی اصابنی من طبیبی
لمولفه :
چون در دمن بجمله رسید از طبیب من *** با او شکایت از مرض خویش چون کنم
پس بادبزنی بر گرفتم تا او را با دزنی کنم گفت : چگونه کسیکه اندرونش
ص: 83
در حالت حرقت و گداز است از باد بزن آسایش می بیند؟! و بعد ازین کلمات این شعر را بخواند :
القلب محترق و الدمع مستبق *** والكرب مجتمع والصبر مفترق
كيف القرار على من لا قرار له ***مما جناه الهوى والشوق والقلق
يارب ان يك شي فيه لى فرج *** فامنن علي به مادام بي رمق
لمولفه:
دل همی سوزد ز سوز اشتیاق *** جان گدازد از نهیب افتراق
لشكر اندوه آکندم درون *** ناشکیبی بر من آورده سباق
چیست آرام و قرارم زین سپس *** ای مسلمانان فغان از این فراق
کردگارا کر گشایش باشدم *** دور فرما جان و دل زین احتراق
و در سال و روز و ماه وفات سری سقطی بتفاوت سخن کرده اند برخی سه شنبه سیم شهر رمضان سال دویست و پنجاه و سوم و برخی دویست و پنجاه و یکم و گروهی روز چهارشنبه ششم شهر رمضان المبارك سال دویست و پنجاه و هفتم و مقدار عمرش را نود و هشت سال و کمتر رقم کرده اند شرح حال سری سقطی در کتب متفرقه متفرق است و ازین پس نیز بالمناسبة در مقامات خود مرقوم خواهد شد.
در این سال أبو عباس أحمد بن محمد بن معتصم ملقب بمستعین خویشتن را از منصب خلافت خلع نمود و با معتز بالله محمد بن جعفر متوكل على الله بن محمد معتصم بیعت نمود و بر منبرهای جانب شرقی و غربی بغداد و هر دو مسجد جامعش بنام معتز خطبه راند و این داستان در روز جمعه چهارم شهر محرم الحرام سنة مذكوره
ص: 84
روی داد ، و در آنجا معتز از تمامت مردم لشکری که در آنجا بودند بیعت گرفتند گفته اند : محمد بن عبد الله بن طاهر بر مستعین در آمد وسعيد بن حمید نیز با او بود گاهی که شروط امان را برای مستعین رقم کرده بودند، ابن طاهر گفت: ای أمير المؤمنين سعيد کتب مشروط را رقم کرده است و نهایت تأکید را در حدود آن بکار برده است اينك در حضور تو قراءت میکنیم تا بشنوی .
مستعین گفت «لا عليك لا عليك ألا تركتها يا أبا العباس فما القوم باعلم بالله منك وقد اكدت على نفسك قبلهم فكان ما قد علمت »در این امر وقراءت آن حاجتی نیست ای أبو العباس از چه این امر را بجای خود باقی نگذاشتی سوگند باخدای این قوم از تو داناتر نبودند و تو پیش از ایشان در این عهد و پیمان با خود مؤکد نمودی و خود میدانی بکجا پیوسته، یعنی تو که ازین مردم در کار من و بیعت با من اعلم و ابصر بودی آخر الأمر نادیده انگاشتی تا باین جماعت چه رسد .
چون مستعین این کلمات را بگذاشت محمد هیچ سخنی در جوابش بزبان نراند و چون مستعین با معتز بیعت کرد و هم در بغداد از وی بیعت گرفت و از جماعت بني هاشم وقضاة وفقهاء وسران لشکر و سرافرازان کشور را بر بیعت نمودن مستعین با خودش گواه ساخت ، مستعین را از آن موضعی که در رصافه جای داشت بقصر حسن بن سهل انتقال دادند و آن قصر در مخرم بود اهل وعیال و فرزندان وجواري مستعین نیز در خدمتش راه بر گرفتند و جملگی را در آن قصر منزل دادند و سعید بن رجاء حضاری را با اصحابش و اعوانش برایشان موکل ساختند .
حموی در معجم البلدان می گوید: مخرم بضم ميم وفتح خاء معجمه وكسر راء مهمله مشد ده نام مردی بوده است و نام محله نیز بوده است که ما بین و صافه و نهر معلمي واقع شده و سرائی که سلاطین آل بویه و هم سلاطین سلاجقه در آن مسکن داشته اند در این محله بوده و در خلف جامع معروف بجامع السلطان واقع است والناصر لدين الله أبو العاس أحمد اكمال الله بقاء در سال پانصد و هشتاد و هفتم این مکان را ویران ساخت و این محله در میان زاهر و رصافه ومنعوب بمخرم بن يزيد بن شريح
ص: 85
ابن مخرم بن مالك بن ربيعة بن حارث بن كعب است که در آنجا منزل می گزید گاهی که مردم عرب در بد اسلام در سواد کوفه نازل میشدند و این حال مدتی طویل قبل از عمارت شهر بغداد بود ازین روی این موضع را بنام او مخرم نامیدند و بقولی مخرم اقطاعی است که عمر بن خطاب در زمان اسلام بمخرم بن شريح بن مخرم بن زياد بن حارث بن مالك بن ربيعة بن كعب بن حارث بن كعب تفويض کرده است ، و بعضی کسری پادشاه عجم در اقطاع وی مقرر فرمود وقتی مردی اعرابی ببغداد آمد و بروی خوش نیامد و شعری چند بگفت :
و اصبح قد جاوزت بأبي مخرم *** و اسلمنی دولابها و جورها
از جمله آن اشعار است و حسن رجاء وأحمد وعلي دو پسر هشام ودينار بن عبدالله که دار که محله ایست معروف در بغداد و در این زمان درب دینارش می نامند و یحیی بن اکثم در مخرم فرود میشدند و دعبل بن علي خزاعی در هجای ایشان گوید :
ألا فاشتر وا درب المخرم *** أبع حسناً و ابني هشام بدرهم
و أعطى رجاء بعد ذاك زيادة *** وادفع ديناراً بغير متندم
فإن رد من عيب علي جميعهم **** فليس يرد العيب يحيى بن أكثم
می گوید: ببازار خریداری درب الدرهم وامتعه آن حاضر شوید که من حسن بن رجا وأحمد وعلي پسران هشام را بیکدر هم میفروشم ورجاء پدر حسن را نیز برای گذشت این معامله بمفت و نیز دینار بن عبدالله را پسرانه واگذار میکنم و اگر این جمله را بواسطه عیبی که در وجود ایشان است بعد از خریداری پشیمان شوند و بمن بازگردانند یاری یحیی بن أكثم رد عیب را نمی کند .
بالجمله چون مستعين و متعلقان اورا بقصر حسن بن سهل انتقال دادند برده وقضيب و خاتم را که اثاثیه خلافت بود از وی بگرفتند و محمد بن عبدالله بن طاهر آنجمله را بدستیاری عبیدالله بن عبدالله بن طاهر برادر خودش برای معتز بفرستاد و این نامه را بدو معروض داشت :
ص: 86
«أما بعد ، فالحمد لله متمم النعم برحمته والهادي إلى شكره بفضله وصلى الله على محمد عبده ورسوله الذي جمع له ما فرق من الفضل في الرسل قبله وجعل تراثه راجعاً إلى من خصه بخلافة وسلم تسليماً كتابه إلى أمير المؤمنين وقد تمم الله له أمره وتسلمت تراث رسول الله صلی الله علیه وآله ممن كان عنده و انفذته إلى أمير المؤمنين مع عبيد الله بن عبد الله مولى أمير المؤمنين وعبده » .
سپاس بی قیاس واجب الوجودی را واجب است که تمام آورنده نعمتها است بواسطه رحمت خودش و راهنمای بشکر گذاری او است از میمنت فضل خودش وصلوات الله تعالى بر محمد بنده او ورسول او باد که جامع تمامت فضل و فضایلی است که در پیغمبران پیش از وی بود و میراث او راجع بکسی باشد که بخلافت خود اختصاص داد وسلم تسليما ، این نامه من بخدمت امیرالمؤمنین زمانی است که امر خلافت بروی درست و راست و تمام گردید و تراث رسول خدای صلی الله علیه وآله از مستعین مأخوذ و برای او بتوسط عبیدالله بن عبدالله که مولی و بنده امیرالمؤمنین است فرستاده شد.
مسعودي در مروج الذهب در باب حرکت مستعين بطرف بغداد چنین می نویسد که چون مستعین و وصیف و بغا از سامرا ببغداد سرازیر آمدند جماعت اتراك و فراغنه و سایر موالی که در سامرا بودند مضطرب و پریشیده حال و رجوع مستعین را بمقر خلافت و دار الملك خود يك خيال و يك مقال شدند و جملگی رأی بر آن نهادند که جماعتی را بخدمت او بفرستند و از روی خضوع والتماس خواستار مراجعت او يسامراء بشوند .
لا جرم جمعی از وجوه موالی و اعیان اتراك با برد و قضیب و پاره مخزونات و دویست هزار دینار به پیشگاه وی بیامدند و متضرعاً رجوع او را بدار الملك او مسئلت نمودند و بذنوب و خطاهای خود اعتراف و اقرار آوردند و مؤكداً ضمانت کردند و متعهد شدند که از آن پس ایشان با نظرای ایشان بچیزی و کاری که مخالف و ناپسند طبع مستعين باشد اقدام ننمایند و بسی اظهار خاکساری و فروتنی
ص: 87
ود ملا به و چاپلوسی و تملق ظاهر ساختند اما جوابی که بشنیدند ایشان را ناخوش و ناگوار افتاد نومید و رنجیده خاطر بسامراء بازگشتند و یاران خود را از آنچه بایشان رسیده بود با خبر ساختند و یأس خود را از بازگشت خلیفه بسامراء باو نمودند و چنان بود که خلیفه دو فرزند متوكل على الله معتز و مؤید را گاهی که ببغداد روی نهاد در بند افکنده بود و در صحبت خودش حرکت نداد و هم در زمان بیرون شدن از سامراء از محمد بن واثق در پرهیز بود و او را با خود حرکت داد و محمد از آن پس با گروهی مردم جنگجوی فرار نمود.
لاجرم در این هنگام که موالی و غلامان ترك از بازگردیدن مستعین بسامرا نومید شدند همگروه رأی بر آن نهادند که معتز بالله بن متوکل را از زندان بیرون آورده با وی بخلافت و محاربت با مستعين و یاران او بیعت نمایند پس برفتند و معتز را از موضعی که معروف بلؤلؤة الجوسق و در آنجا در بند بود فرود آوردند برادرش مؤید را نیز در آوردند و با معتز بیعت کردند .
و این داستان در روز چهارشنبه یازده شب از شهر محرم گذشته سال دویست و پنجاه و یکم اتفاق افتاد و در همین روز بطرف دار العامه برنشست و از مردمان بخلافتش بیعت گرفتند و برادرش مؤید را خلعت بپوشانید و دو رایت یکی سیاه و دیگر سفید بر او بر بست رایت سیاه علامت ولایت عهد و خلافت وی بعد از معتز و رایت سفید نشان والی گری حرمین شریفین و تقلد آن امارت بود .
ومكاتيب ورسائل عديده که مشعر بر خلافت معتز بالله بود با مصار و ولایات گسیل ساختند و تاریخ نویسندگی آن بنام جعفر بن محمد کاتب بود ، آنگاه معتز برادر دیگر خود أبو أحمد بن متوکل را با گروهی از موالی برای جنگ مستعین بجانب بغداد بفرستاد وأحمد برفت و در آنحدود فرود گشت و نخستین جنگی که در میانه ایشان و مردم بغداد روی گشاد در نیمه شهر صفر این سال بود .
و چون بازار پیکار بگردش و آفتاب منایا بتابش آمد و چندین رزم بپای رفت امور معتزجانب قوت و فیروزی و حال مستعين بحالت ضعف و سستی گروید و محمد بن
ص: 88
واثق نیز بطرف معتز بگریخت و فتنه و فساد عموم یافت ، و چون محمد بن طاهر أميربغداد این حال را و و خامت دنبال و وبال مآل را بدید با معتز بالله بمکاتبت و میلان در آمد و بصلح و آشتی و خلع مستعين راغب گشت .
و چنان بود که چون عامه مردم بغداد از اندیشه ابن طاهر در خلع مستعین آگاه شدند بجمله بر ابن طاهر بشوریدند و گرد مستعین برآمدند و در نصرتش همت بستند ، ومحمد بن عبدالله بن طاهر مستعین را بر بلندترین مقامات قصر خودش برآورد و عامه ناس با مستعین گاهی که برده در تن داشت بمخاطبت در آمدند مستعین آن مطلب را که از خلع خود از خلافت حدیث داشت منکر شد و از ابن طاهر اظهار خوشنودی نمود و مردمان ساکت و ساکن شدند .
و از آن پس ابن طاهر وأبو أحمد موفق در شماسیه با هم ملاقات کردند و بر خلع مستمين يك سخن گشتند بدان شرط که مستعین و کسان او و فرزندان او و املاک و اموال و آنچه در دست ایشان است در حال امن و امان باشد و مستعین و هر کسی را که از کسان خود بخواهد در مکه معظمه منزل سازند و تا زمانی که بطرف مکه مشرفه مشرف شود در واسط عراق اقامت نماید.
پس معتز مکتوبی در قلم و شروطی را بر خویشتن ثابت کرد و نوشت که هر وقت یکی از شروط و عهود را بشکند خدای ورسول خدای از وی بیزار و مردمان از بیعت او بیرون باشند و عهود مذکور که نگارش آن مطول می شود اما معتز چون خواست بر خلاف عهد تدبیر نماید و در نقض آن معالجه کند مخذول و معزول گردید چون شروط مقرره نگاشته آمد مستعین در روز پنجشنبه سوم محرم الحرام سال دویست و پنجاه و دوم هجري خود را از خلافت خلع نمود و از آن روز که از سامرا ببغداد آمد تازمانیکه از خلافت برکنار شد یکسال تمام برآمد و مدت خلافتش از زمان تقلد بامر خلافت تا هنگام خلع او سه سال و هشت ماه و بیست و هشت روز بطول انجامید.
و مستعين بسرای حسن بن وهب در بغداد در آمد و کسان و فرزندانش را نیز
ص: 89
با او در آنجا فراهم ساختند و از آن پس او را بواسط انحدار دادند، و أحمد بن طولون ترکی را بروی موکل ساختند و این حال پیش از آن بود که ابن طولون والی مصر گردد و عجز محمد بن عبد الله بن طاهر را در قیام بامر مستعین گاهی که مستعین بدو پناه آورد و در بغداد بسرای او منزل ساخت و خذلان ابن طاهر مستعین را و میل کردن او را بمعتز بالله بداند و پاره از شعرای عصر از اهل بغداد در این باب این شعر را گفته است :
اطافت بنا الاتراك حولاً محرما *** وما برحت في حجرها ام عامر
اقامت على ذل بها و مهانة *** فلما بدت ابدت لنا لوم غادر
ولم ترع حق المستعين فاصبحت *** تعين عليه حادثات القادر
لقد جمعت لؤماً وخبثاً وذلة *** و ابقت لها عاراً على آل طاهر
و چون امر مستعین بدانجا که باید پیوست أبو أحمد بن متوكل فيروز و کامروا از بغداد بسامرا بازگشت معتز بالله او را مخلع ساخت و تاجی برسرش نهاد و دو حمایل از وی بیا ویخت و هم چنین قواد و سپاه گشای و سردارانی که باوی بودند همه را بخلایع فاخره مفتخر فرمود .
و عبدالله بن عبدالله بن طاهر برادر علي بن عبدالله برد وقضيب و شمشير وجوهر اثاثه خلافت از طرف محمد بن عبد الله بخدمت معتز بیاورد و شاهك خادم با او بود و محمد بن عبدالله در حق شاهك بمعتز نوشت « ان من اتاك بارث رسول الله صلی الله علیه و آله لجديران لا تخفر ذمته »بدرستیکه آنکس که ارث رسول خدای صلی الله علیه وآله را بتو می آوری بسی شایسته و سزاوار است که عهد ذمه و حقوق او را خوار و خوارمایه نفرمائی .
مسعودی می گوید :چون مستعین از خلافت خلع شد أحمد بن صالح بن شیرزاد بوزارتش روز میسپرد .طبری در تاریخ خود می گوید : مستعین را مانع شدند که بسوی مکه معظمه بیرون شود و او نزول ببصره را اختیار نمود. سعید بن حمید حکایت کند که محمد بن موسى بن شاكر با مستعین گفت بصره زمینی و بتيه
ص: 90
و دارای مرض عام است چگونه آنجا را اختیار میفرمائی که منزل سازی ؟ مستعین گفت «هي أولى أو ترك الخلافة » بصره مرض خيز تر است يا ترك خلافت ، کنایت از اينكه من بترك خلافت وسلطنت كره خاك بگفتم که از هر بلائی و وبائی دشوارتر و و خامت تر و وخامت و ندامت و خطر و خسارتش بیشتر است و در مالش و بائی و مرضی خفته است .
راقم حروف گوید: عجب است از مواثيق و پیمان مشدد و ایمان مؤكد و جرأت معتز بالله در رعایت شروط مقرره که هنوز خط و مهر خشك نشده برخلاف آن برفت با اینکه نوشته بود اگر بر خلاف چیزی از شروط برود مردمان از بیعت او بحل هستند !
بالجمله طبری می گوید: قرب که جارية قبيحه از طرف معتز بمستعين پیام آورد و معتز از وی خواستار شده بود که سه تن از جواری متوکل را که مستعین تزویج کرده بود از ایشان بر کنار آید مستعین آنها را رها ساخت و اختیار خودشان را با خودشان بگذاشت.
و نیز چنان بود که مستعین دو گوهر گرانمایه انگشتری که یکی را برج و آندیگر را جبل می نامیدند از جمله جواهرات خزانه نزد خود نگاهداشته بود پس محمد بن عبد الله بن طاهر قرب خاصة معتز بالله وجماعتی را نزد مستعین بفرستاد و مستعین آن دو گوهر نامدار را بداد و آنجماعت هر دو را نزد ابن طاهر بیاوردند و ابن طاهر برای معتز بالله بفرستاد .
مسعودی می گوید مستعین خلیفه در زمان خلافت خودش در سال دویست و چهل و هشتم یاقوتی موسوم بجبل از خزانه خلافت بیرون آورد وملوك سلاطين در حفظ و صیانت این یاقوت دقیق بودند و این یاقوت را هارون الرشید بچهل هزار دینار زر سرخ خریده بود و مستعین نام خود احمد را براین یاقوت نقش فرمود و این نگین را انگشتری و در انگشت خود آورد ، و مردمان در این امر محادثه می نمودند و گفته اند که پادشاهان اکاسره دست بدست می گردانیدند
ص: 91
و در پیشین روزگار بر آن نگار بود و چنان می گفتند که هیچ پادشاهی بر آن نقش و نگاری ننمود جز اینکه مقتولاً بمرد و چون میمرد و دیگری بجایش می نشست آن نقش را از آن نگین میز دود و پادشاهان در لبس آن تداول داشتند لكن منقوش نبود ندره پاره ملوك بر آن نقش میکردند و این یاقوتی سرخ بود و شب هنگام چنان روشنی می بخشید که چراغی در خانه فروز بخشد و شب هنگام در این دانه یاقوت تمثالها می دیدند که در خشان ولایح می گشت .
می گوید مراین یاقوت را خبری طویل و ظریف است که در کتاب أخبار الزمان یاد کرده ایم در آنجا که از خواتیم ملوك فرس سخن رانده ایم، و این نگین در زمان خلافت مقتدر آشکار شد و از آن پس خبرش مخفی ماند .
لمؤلفه :
نگین سازی اگر ز الماس و یاقوت *** چسودت چون بود گوهر زناسوت
هزاران گنج و یاقوتت چه حاصل *** چو بریده بگردد رشته قوت
بدريا حوت ز آبش زندگانی است *** هم اندر آب میرد عاقبت حوت
به پرواز بلند و عمر بسیار *** عقاب آمد بمیرد هم در الموت
تنفسها بود اندر هواها *** در آخر بفسرد در جدی یا حوت
بنام اندر بیمن اندر نهادند *** بسی الماس و مروارید یاقوت
در آخر جملگی مردند و رفتند *** نه در ناسوت ماندند و نه لاهوت
فراوان یاد دارد مامك دهر *** بدشت رزمگه جالوت و طالوت
گرت باور نباشد او ببابل *** بپرس افسانه از هاروت و ماروت
سرانجامت بیاید رفت و بگذاشت *** اگر در دکه باشی یا بحانوت
ص: 92
در ششم محرم الحرام این سال بیشتر از دویست کشتی ببغداد رسید که حامل تجارات و گوسفند بود ، ومستعين خليفه سابق را با محمد بن مظفر بن سيسل وابن أبي حفصه با چهار صد سوار و پیاده بواسط روانه کردند و بعد از آن عیسی بن فرخانشاه وقرب كنيزك خاصه معتز نزد ابن طاهر بیاوردند و بدو خبر دادند كه يك دانه سنگ از جواهر خلافت را أحمد بن محمد ، یعنی مستعين برای خود نگاهداشته است ابن طاهر فرمان کرد تا حسين بن إسماعيل در طلب آن برفت و مستعین بیرون آورد یاقوتی بس بھی و پربها و رخشنده و ارزنده چهار انگشت در طول و چهار انگشت در عرض و نام احمد بر آن منقوش بود و آن یا قوت بی مثل و مانند را که چشم هیچ معرني بتاليش نيفتاده بقرب بداد و برای معتز بالله بفرستادند و معتز چون برسریر خلافت برآمد أحمد بن إسرائيل را بوزارت خويش نامدار ساخت و بالایش را بخلعتی ارجمند بیاراست و تاجی بر سرش بر نهاد .
و ازین پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب و شرح حال عاضد خلیفه عبیدی مامك مصر كه انقراض دولت عبیدیه در زمان او گردید مذکور نمودیم که از جمله جواهر او يك قطعه ياقوتى طولانى شفاف عديم النظير بوزن هيجده مثقال نمودار شد که هیچ جوهر شناشی مقدار بهایش را نتوانست معلوم کرد و این عاضد مردی شدید التشيع و در سب صحابه و خلفا غلو داشت و اگر شخصی سنتی را میدید خونش را حلال میگردانید.
مع الحديث روز شنبه دوازدهم ماه محرم الحرام أبو أحمد را بسامرا روانه ساختند و محمد بن عبد الله و حسن بن مخلد در مشایعت أبي أحمد موفق برفتند وأبو أحمد پنج خلعت و شمشیری با بن ظاهر بداد و ابن طاهر از رودبار بازگشت و پاره از شعراء
ص: 93
این شعر را در خلع مستعین بگفت :
خلع الخلافة أحمد بن محمد *** و سيقتل التالي له أو يخلع
ويزول ملك بني أبيه ولا يرى *** أحد تملك منهم يستمتع
أيها بني العباس ان سبيلكم *** في قتل أعبدكم طريق مهيع
رقعتم دنياكم فتمزقت *** بكم الحياة تمزقاً لا يرفع
و نیز این ابیات را یکی از بغدادیها گفته است:
إني اراك من الفراق جزوعاً *** اضحى الايام مسيراً مخلوعا
كانت به الافاق تضحك بهجة *** و هو الربيع لمن أراد ربيعا
لا تنكرى حدث الزمان وريبه*** إن الزمان يفرق المجموعا
لبس الخلافة و استجد محبة *** يقضى أمور المسلمين جميعا
فخبت عليه يد الزمان بصرفه *** حرباً وكان عن الحروب شتوعاً
وتجانف الأتراك عنه تمرداً *** اضحى و كان لا يواغ مروعا
فنزا بهم فنزوابه و تعاورت *** أیدى الكماة من الرؤوس يخجعا
فازاله المقدار عن رب العلى *** فترى بواسط لا يحس رجوعا
غدروا به مکروا به خانوا به *** لزم الفراش وخالف التضجيعا
و تكتفوا بغداد من اقطارها *** قد ذللوا ما كان قبل منيعا
ولو انه سعى الحروب بنفسه *** متلبساً للقائهن دروعا
حتي يصادم بالكماة كماته *** فيكون من قصد الحروب صريعا
لغدا على ريب الزمان محر ما *** ولكن إذ غدر اللئام منيعا
لكن عصى رأى الشفيق وعذله *** و غدا لأمر الناكثين مطيعا
و الملك ليس بمالك سلطانه *** من كان للرأى الشديد مضيعا
ما زال يخدع نفسه عن ***حتى غدا عن ملكه مخدوعا
باع ابن طاهر دينه عن بيعة ***امسی بها ملك الامام منيعا
خلع الخلافة والرعية فاعتدى *** من دين رب عيد مخلوعا
ص: 94
فليجر عن بذاك كأساً مرة *** و ليلفين لتابعيه تبعا
ومحمد بن مروان بن أبي الخبوب بن مروان گاهی که مستعین خلع و بواسط روانه شد این شعر بگفت :
إن الأمور إلى المعتز قد رجعت *** و المستعان إلى حالاته رجعا
وكان يعلم ان الملك ليس له *** وانه لك لكن نفسه حدعا
و مالك الملك معيشة و نازعه *** أتاك ملكاً ومنه الملك قد نزعا
إن الخلافة كانت لا تلائمه *** كانت كذات خليل زوجت متعا
ما كان اقبح عند الناس بيعته *** وكان أحسن قول الناس قد خلعا
لبت السفين إلى قاف دفعن به *** نفسی الفلاء لملاح به دفعا
کم ساس قلبك امر الناس من ملك *** لو كان حمل ما حملته ظلعا
أمسى بك الناس بعد الضيق في سعة *** والله يجعل بعد الضيق متسعا
والله يدفع عنك السوء من ملك *** فائه بك عنا السوء قد دفعا
ما ضاع مدحى ولا ضاع اصطفاعك لي *** و قد وجدت بمحمد مصطفعا
فاردد علي بنجد ضيعة قبضت *** فان مثلك مثلى يقطع الضيعا
فان رددت امام العدل علتها *** فالله انف حسادی به به جدعا
و هم این شعر را مروان بن أبى الحبوب بعد از خلع مستعین در مدح معتز انشاء کرده است:
قد عادت الدنيا إلى حالها *** دسرنا الله باقبالها
دنیا بك الله كفى أهلها *** ما كان من شدة اهوالها
و كان قد ملكها جاهل *** لا تصلح الدنيا لجهالها
قد كانت الدنيا به فقلت *** فكنت مفتاحاً لاقفالها
إن التي فزت بها دونه *** عادت إلى أحسن أحوالها
خلافة كنت حقيقاً بها *** فضلك الله بشر بالها
فرده الله إلى حاله *** و ردها الله إلى حالها
ص: 95
و لم تكن أول عارية *** ردت إلى زعم إلى آلها
والله لو كان على قرية *** ما كان يجزي بعض أعمالها
أدخل في الملك يداً رعدة *** أخرجها من بعد ادخالها
بد لنا لنا الله به سيداً *** أخرج ديناً بعد زلزالها
بدلت الأمة هذا بدا *** كأنها في وقت دجالها
و قام بالملك و اتقاله ***وقام بالحرب اثقالها
أبطل ما كان العدى ابلوا *** رهبك بالخيل وابطالها
تعمل خيلا طال ما انححت ***ما عملت خيل لاعمالها
و این شعر را ولید بن عبید بحتری در خلع مستعين و مدح معتز انشاء نموده است:
ألا هل أتاها أن مظلمة الدجى *** تجلت و أن العيش سهل جانبه
و إنا رددنا المستعار مدمماً *** على أهله واستعانف الحق صاحبه
عجبت لهذا الدهر أعيت صروفه *** و ما الدهر الا صرفه وعجايبه
متى أمل الديال أن يصطفى له *** عرى التاج أو يثنى به عصايبه
وكيف ادعى حق الخلافة غاصب *** حوى دونه إرث النبي أقاربه
بكى المنبر الشرقى اذ خار فوقه *** على الناس ثور قد تدلّت غبابه
ثقيل على جنبب الشريد مراقب *** لشخص الخوان يبتدي فيواثيه
إذا ما أحتشى من حاضر الزادم يبل *** أضاء شهاب الملك أم كل ثاقبه
إذا بكر الفراش ينثو حديثه *** تضاءل مطوية و أطنب عائبه
تحظى إلى الأمر الذي ليس أهله *** فطوراً يناغيه وطوراً يشاغبه
فكيف رأيت الحق فر قراره *** و كيف رأيت الظلم زالت عواقبه
و لم يكن المعتز بالله إذ سرى *** ليعجز و المعتز بالله طالبه
معرمی با القضيب غوة وهو صاغر *** و عری من برد النبي مناكبه
وقد سر لي أن قيل وجه مسرعاً *** إلى الشرق يحدى سفنه وركائبه
ص: 96
إلى كسكر خلف الدجاج ولم يكن *** لينشب إلا في الدجاج مخالبه
وما لحية القصار حيث تنفشت *** بجالبة خيراً على من يناسبه
يجوز ابن خلاد على الشعر عنده *** و يضحى شجاع وهو للجهل كاتبه
فاقسمت بالوادى الحرام وماحوت *** أباطحة من محرم و أخاشيه
لقد حمل المعتز أمة أحمد *** على سنن يسرى إلى الحق لاحبه
تدارك دين من بعد ما عفت *** معالمه فينا و غارت كواكبه
وضم شعاع الملك حتى تجمعت *** مشارقه موفورة ومغاربه
این شعراء در این اشعار باز می نمایند که این خلع از خلافت یا قتل خلیفه در دودمان عباسیان نه آن است که با أبو العباس مستعین اختصاص داشته باشد بلکه بپاره روايات أبو محمد هادى خليفه و ديگر محمد أمين ودیگر جعفر متوكل مسموم و مقتول و بعد از ايشان أحمد مستعين مخلوع ومقتول آمد و همچنان هر کسی پس از وی بر مسند خلافت جای گزیند آنچه ایشان دیدند به بیند و آخر الأمر ملك بني عباس زوال یابد ومآل ایشان بوبال انجامد و از افعال خود زیان و خسران برند واينك مستعين خليفه كه زمین را از جلالش هزت و زمان را بجمالش بهجت بود با آن قدرت سلطنت و قوت امارت معزول افتاد و از سوء تدبیر و مخالفت با اتراك بترك خلافت ناچار آمد و در واسط بمقامی اوسط نزول گرفت ، و بغدر و کید آنجماعت و خیانت محمد بن عبد الله بن طاهر که پرورش یافته این خاندان است بچنین بلائی مبتلا و بچنین قضائی دچار رنج و عنا گردید .
و از مخالفت دوستان شفیق باین روزگار تلخ در افتاد و جام منایا و پیمانه بلایا را پی در پی بنوشید و خلافت بمعتز بالله که خلیفه پدرش متوکل بود باز گردید و حق بذیحق بازگشت و روزگار را در آرایش او آسایشی از نوپدیدار آمد .
و آنچه این شعراء گفته اند غالباً بحقیقت مقرون است و مستعین از آغاز کار تا انجام روز کارش بیرون از تدبیر عقلا کار کرد و از نخست اتراك را از مکنون خاطر خود خبر داد و بتدبیر کار خود و تدمير او ناچار ساخت و در اندیشه اضمحلال
ص: 97
ایشان و امرای ایشان برآمد و بعد از آنکه ایشان بپاره رفتارها و غارت اصطبل او پرداختند با اینکه قدرت مدافعت داشت از سامرا ببغداد فرار و سرای ابن طاهر را براى مأوى وملجأ خود اختیار فرمود ، و در جلوس در سرای عظیم خلافت و اجرای شرایط امارت بر کنار و خود را ذلیل و خوار نمود و در انظار از وقع ووقار بیفکند و بعد از آنکه اتراك و معاونان ایشان از خروج او ببغداد مضطرب وخوفناک شدند و با پوزش و خضوع و تذلل بحضورش بیامدند و زبان بمعذرت برگشودند و شرایط اطاعت و انقیاد را استوار ساختند و قدوم او را بسامرا خواستار گردیدند ایشانرا بخشونت براند و مأیوس گردانید.
تا نومید باز شدند و معتز را از محبس بیرون آورده با او بیعت نمودند و اگر معتز و مؤید را هنگام بیرون شدن از سامر ا بجانب بغداد در حبس و بند نیفکنده و آتش خشم و ستیز او را تیز نداشته و در صحبت خود ببغداد آورده بود و اتراك کسی را از اولاد خلفا بدست نداشتند این قوت و قدرت و این مخالفت و معاندت را آشکار نتوانستند .
و هم چنین خاطر ابن طاهر أمير بغداد و سالار سپاه را که مردی مدبر و فکور و با جلادت ورنادت و فروسیت و شجاعت بود از خود رمیده ور نجید و خائف ساخت تا گاهی که با خصمای او متفق شد. و نیز در آنوقت هم اگر از در صلح و صفای حقیقی بیرون میشد شاید دیگر باره کار او و بازار او رونق و گردش می گرفت ومخلوع و معزول نمی گشت.
سیوطی در تاریخ الخلفاء می گوید: چون بغاء ووصيف بقتل رسیدند و باغر ترکی قاتل متوکل بجای بماند اتراك باوی دل بگردانیدند و این کردار را ناپسند شمردند و مستعین را با وجود وصيف و بغاء امارتي و حکومتی برجای نمانده بود چندانکه در این امر گفته اند :
خليفة في قفص بين وصيف و بغا *** يقول ما قالا له كما تقول ألبيغا
میگوید : مستعین خلیفه را وصیف و بغا در قفسی جای داده اند تا آنچه
ص: 98
گویند وی نیز طوطی دار همان را گوید .
در پس آینه طوطی صفتم داشته اند *** آنچه استاد ازل گفت بگومیگویم
ببغاء بفتح باء اول و تشدید ثانی و فتح غین معجمه و بعد از آن الف لقب أبي الفرج عبدالواحد شاعر مخزومی معروف به ببغاء است و این لقب را بسبب حسن فصاحتی که داشت و بقولی بواسطه لمثغۀ که در زبانش بودیافت و بخط أبي الفتح جنی ففغاء با دوفاء دیده اند، ازین پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب بشرح حال وی اشارت رفت .
صاحب مصباح المنیر می نویسد: ببغاء باالف ممدوده پرنده ایست نامدار و این تانیث برای لفظ است نه مسمي مثل هاء در همامة ونعامه و بر مذكر و مؤنث هر دو واقع می شود و میگویند ببغاء ذکر و ببغاء انثی و جمع آن ببغاوات است مثل صحرا و صحراوات ، ودميري در حياة الحيوان می گوید: ببغاء باسه باء موحده است باء نخستين وسو مين مفتوح و دومین ساکن و این همان پرنده سبز مسمی بدره است که عبارت از طوطی باشد كه هم طوطك وتوتك وتوته وتوتي باتاء مؤلف ومنقوطه خوانند و ابن سمعانی در انساب بدو باء ضبط کرده بفتح اولی و اسکان دوم و این حیوانی فصیح و خوش صورت و رنگ است .
وقتی برای معز الدولة بن بويه تونی سفید رنگ سیاه منقار و پای و کاکل دار بفرستادند میگوید: جميع الوان آن اينك معدوم است مگر سبز آن که تاکنون موجود است حیوانی است نرم خوی نیز فهم و بر حکایت اصوات و قبول تلقین نیرومند است ، سلاطین و بزرگان جهان این حیوان را برای خبر چینی نگاه میدارند ، و مأکول خود را با پای خود بر میدارد چنانکه انسان چیزی را بدست بر میگیرد و مردمان در تعلیم آن بطرق عدیده حیلت مینمایند حکیم دانشمند بزرگوار ارسطو عليه الرحمة میفرماید :چون خواهی طوطی را کلام بیاموزی آینه بردار و در پیش رویش بگذار تا صورت خود را در آینه بنگرد بعد از آن از پشت آینه تکلم کن و بتعاود بپرداز چه طوطی آنکلام را اعادت دهد ، یعنی چنان
ص: 99
میداند که این سخن را همان طوطی که در آینه می بیند گفته است .
ابن الفقیه گوید: در جزیره رابخ حيوانات غريبة الاشكال ديدم و صنفی از ببغاء را نگران شدم که سرخ و سفید و زرد بود و بهر زبانی که سخن میراندند اعاده کلام را مینمود و شعراء در وصف او شعرها گفته اند و کتاب چهل طوطی از نتایج افکار ابکار مرحوم خلد قرار مجلسی اعلی الله مقامه مشهور و متداول است و داستان بقال و طوطی در مثنوی مولوی مذکور است :
از چه ای گل با گلان آمیختی *** تو مگر از شیشه روغن ریختی
زمخشری می گوید :ببغا میگوید :وای بر کسیکه دنیا هم وقصد او باشد شاید زمخشری این کلام را از حضرت سلیمان یا ائمه اطهار صلوات الله عليهم که كلمات حيوانات نقل فرموده اند مذکور داشته است از غرایب این است که می نویسد: هر کس زبان طوطی را بخورد فصیح و جری در کلام می شود اما هر کس مراره وزهره او را بخورد زبانش ثقیل و سنگین می گردد!
در اخبار الدول إسحاقى می گوید از خلافت جز اسمی برای مستعین نبود ومماليك اتراك بر تمام ممالك اسلامیه استیلای تامه داشتند و تمامت امور مملکت در دست اقتدار وصیف و باغر بود، و دو شعر مذکور را رقم مینماید و می گوید : دمامینی در کتاب عين الحياة نوشته است که شیخ کمال الدین ادموی در ترجمه محمد ابن محمد النصيبى قوصى فاضل محدث ادیب می نویسد که وقتی نزد تقی الدین بصراوی حاجب در قوص حاضر شدم و او را مجلسی بود که رؤساء وفضلا و ادبای عصر حاضر میشدند از جمله شیخ علی حریری درآمد و گفت: دره یعنی طوطی را دیده است که سوره مبار که یسین را میخواند، نصیبی
مبارکه گفت: غرابی بود که سوره سجده را قراءت می نمود و چون بمحل سجود میرسید سجده می کرد میگفت «سجدلك سوادى واطمأن بك فؤاد» و از شخصی از کتبه بیت المال شنیدم در مصر که زنی از امرای دولت عثمانيه بمرد و جز بيت المال وارثی نداشت تر که او را ضبط کردند از جمله مخلفات او طوطی بود که می گفتند: قرآن را از اول آن
ص: 100
تا آخرش میخواند، این خبر بمحمد پاشای وزیر گاهی که متصرف مصر بود رسید از وکیل بیت المال آندره را بخواست او نیز بدو بداد و آن طوطی را در قراءت امتحان کردند و شخصی در حضور آن حیوان یکی از سور مبار که قرآنی را بخواند و از آیتی بآیتی برفت و غلط خواند طوطی رد آن غلط را بنمود و حاضران در عجب شدند و البته این امری بس عجیب است !!
بنده نگارنده گوید: در زمان شاهنشاه مبرور مغفور مظفرالدین شاه اعلی الله مقامه جناب مستطاب وزير مبارك تدير عديم النظير کامل فاضل سليل نجیل آقای حاجی میرزا حسن خان محتشم السلطنه دام بقاه ولد اعز ارجمند مرحوم آقامیرزا محمد صديق الملك رئيس ادارات وزارت امور خارجه دولت عليه طاب ثراه از ممالك فرنگستان چندین نوع طوطی بالوان مختلفه برای عرض حضور شاهنشاهی تقدیم کرده بودند و این پرندگان خوش رنگ را در قفسهای مخصوص در کنار حوض باغ سلطنتی معروف بگلستان نهاده بودند و چون شاهنشاه بآنجا وارد و چاکران دربار حاضر بصحبت مشغول میشدند بازار فصاحت و اعاده کلام را رونق میدادند غریب این است که یکی روز در اوائل طلوع آفتاب که هنوز شاهنشاه کامیاب از اندرون حرم سرای به باغ گلستان تشریف قدوم نداده و اطراف قفسها کسی حاضر نبود وارد شدم و از در باغ تا کنار حوض قریب صد قدم فاصله بود صدای صحبت و مكالمات فصیحه بلند بود مرا عجب آمد که چگونه امروز شهریار تاجدار زودتر از دیگر روزان بباغ گلستان خرامیده و جهان را از فروغ قدومش رشك بهارستان فرموده است ، چون نزديك شدم معلوم شد این طوطیها بدون اینکه از نوع آدمی مخاطب داشته باشند بر حسب عادت و حفظ كلمات سابقه تکلم مینمایند و داد فصاحت میدهند وماذلك على قدرة الله تعالى بعزيز .
چند سال قبل مرحوم میرزا محمد حسین خان صاحبدیوان پسر ارشد مرحوم مبرور ميرزا فتحعلي خان صاحبدیوان شیرازی که از خاندانهای عظیم الشأن این مملکت هستند مرغی باندازه کبکی داشت که از طوطی سخن گوی تر و تکلم او
ص: 101
بتكلم آدمی شبیه تر بود برای تماشای این بنده فرستادند در کمال فصاحت و متانت وطول مدت سخن گوئی می نمود والله تعالى اعلم.
مع الحكاية أبو الساج دیو داد بن دیو دست هفت روز از شهر محرم الحرام این سال ببغداد بازگشت و محمد بن عبدالله أمير دار السلام اراضی سواد را که از رود فرات آب میخورد در معاونت او نهاد وأبو الساج از جانب خود شخصی را که او را کرمه می نامیدند بخلیفتی خود با نبار فرستاد و گروهی از اصحاب خود را بقصر ابن هبيره با خليفة از جانب خود مأمور ساخت و حارث بن اسد را با پانصد سوار و پیاده برای استقرار اعما او وطرد ومنع اتراك و جماعت مغار به را آنحدود مأمور نمود، چه آنجماعت در آنحدود دست بدزدی و زیانکاری دراز کرده بودند و بعد از آن أبو الساج در سوم ربیع الاول از بغداد خیمه بیرون نهاد واصحاب واعوان خود را در طساسیج فرات پراکنده گردانید و خود در قصر ابن هبیره فرود آمد ، و از آن پس أبو أحمد موفن یازده روز از محرم بجای مانده گاهی که از لشکر گاه خود منصرف شده بود بسامرا رسید و معتز شش ثوب خلعت و يك شمشير بدو بداد و هم تاجی زرین با قلنسوه گوهر آگین برسرش بر نهاد و دو حمایل زرین گوهر آمود از بر و دوشش حمایل ساخت و هم شمشیری دیگر مرضع بجواهر زواهر بیاویخت و او را بر تختی بر نشاند و وجوه سرهنگان سپاه و اعیان و امرای لشكر را بخلاع عديده فاخر مفتخر و مباهی ساخته جمله را خرم دل ساخت
در این سال شریح حبشى بقتل رسید و سبب این بود که در آن زمان که در میان مستعین و معتز بالله چنانکه مذکور شد کار بصلح کشید شریح حبشی
ص: 102
با جماعتی از حبشه فرار کرد و در ما بین واسط و ناحیه جبل و اهواز براه زنی و قطع طریق و آسیب مردوزن پرداخت و در قریه از قرای مادر متوکل عباسی که دیری نام داشت فرود آمد و در کاروانسرای آنجا با پا صد تن مرد دلاور منزل گزید و آسوده و خرم روان گرد هم بنشستند و از گردیدن باده ناب سرمست و خراب بیفتادند و اهل قریه چون این اشرار را بسکر و مستی و بی خبری دچار دیدند مردانه برایشان حمله آورده جمله را مخمور وسست بگرفتند و کتف بر بستند و بجانب واسط بخدمت منصور بن نصر حمل کردند و منصور این مردم اشرار را بشهر بغداد فرستاد و محمد بن عبد الله بن طاهر والی بغداد آن جماعت را بطرف عسکر روانه داشت و چون واصل شدند با يكباك بسوی شریح برخاست و او را با تیغ بر آن از میان بدو پاره گردانید و بعد از آتش بر چوبه بابك خرم كيش مصلوب نمودند و یاران و یاوران او را بتازیانه فرو بستند و هر يك را پانصد إلى هزار تازيانه باندازه استعداد بزدند .
و در این سال بروایت محمد بن جریر طبری در تاریخ خود عبیدالله بن یحیی ابن خاقان در ماه ربيع الآخر در مدينه أبي جعفر رخت اقامت ازین سراچه پر آفت بسرای آخرت کشید و در طی این کتاب بپاره حالات او واسفار او وفتح بن خاقان و يحيى بن خاقان اشارت رفته است.
در این سال أبو عبدالله معتز بالله مکتوبی بوالى بغداد و أمير سپاه محمد بن عبدالله بن طاهر نگاشت و فرمان کرد که نام وصیف و بغاء واصحاب و اعوان ایشان را از دواوین دولت و جریده خدام پیشگاه خلافت محو و ساقط سازند .
ص: 103
گفته اند : محمد بن عبدالله بن عون که یکتن از سرهنگان خاص و محرم محمد بن عبدالله بن طاهر بود در آن هنگام که أبو أحمد بسامرا بازگشت چنانکه سبقت نگارش یافت در خدمت محمد بن عبدالله در کار قتل وصيف وبغا مناظرت ورزيد و محمد با او وعده نهاد که هر دو را بقتل رساند، و از آن پس معتز بالله رایتی برای محمد بن عبد الله بفرستاد و امارت بصره و یمامه و بحرین را بنام او بر بست ، در این وقت جماعتی از اصحاب وصیف و بغا ازین اخبار و آثار برای بغا بنوشتند و او را و وصیف را از محمد بن عبدالله پرهیز دادند.
وصیف و بغا روز سه شنبه پنجروز از ربیع الاول بجای مانده بخدمت محمد در آمدند و بغا گفت: ايها الأمير بما رسیده است آنچه را که ابوعون در امر قتل ما بضمانت گرفته است همانا این قوم باما بغدر و مخالفت برفتند و در آنچه بر آن جدا شدیم دیگر گون رفتند سوگند با خدای اگر بخواهند ما را بکشند براین کار قدرت نیابند.
محمد بن عبدالله چون این سخنان را بشنید سوگند یاد کرد که در این امر بچیزی علم ندارد و بغا بکلامی سخت و دشوار سخن همی کرد و وصیف اورا ساکت همی خواست و وصیف گفت اینها الأمير این قوم غدر و کید ورزیدند و برخلاف عهد رفتند و ما اکنون دست از کردار ولب از گفتار و پای از رفتار فرو می بندیم و درمنزلهای خود خاموش و سکون می گیریم تا گاهی که بیاید کسیکه ما را بقتل رساند .
و بغا و وصیف چون بسراى أمير محمد بن عبدالله بیامدند جمعی با خود همراه داشتند و شرایط احتیاط را از دست نگذاشتند چون این سخن بگذاشتند بمنازل خود راه برداشتند و لشکریان و موالی خود را فراهم ساختند و در لوازم استعداد بپرداختند و جامه جنگ بخریدند و اموال و اثقال خود را در خانه های همسایگان خود احتياطاً متفرق گردانیدند و تاسلخ ربيع الأول این کارها را بپایان رسانیدند و چنان بود که وصیف و بغا هنگام قدوم قرب كنيزك معتز بالله که نامش مذکور
ص: 104
شد محمد بن عبد الله بن طاهر کاتب خود محمد بن عیسی را نزد ایشان بفرستاد و بغا ووصيف بیامدند تا نزديك سرای محمد بن عبدالله در نزدیکی جسر رسیدند در این اثنا جعفر کردی و ابن خالد برمکی ایشان را بدیدند و هر یکی از این دو تن بلگام مرکب آندو تن در آویختند و گفتند: شما را برای آن خواسته اند که هر دو تن را بلشکرگاه حمل نمایند و گروهی را در کمین شما مقرر داشته اند و گرنه هر دو را بکشند چون وصیف و بغا این خبر را بدانستند باز گردیدند و جمعی را فراهم ساخته و برای هر مردی در هر روزی دو در هم و جیبه برقرار کردند و خودشان در منازل خودشان اقامت گزیدند ، و چنان بود که وصیف خواهر خود سعادرا بسوی مؤید فرستاده بود، چه مؤید در حجر تربیت و دامان حفادت او روز گار نهاده بود و این زن هزار بار هزار دینار که در قصر وصیف مدفون بود بیرون آورد بمؤید تقدیم کرد و مؤید در خدمت معتز بالله بشفاعت سخن نمود تا از وصیف راضی گردد و معتز رضای خود را رقم کرده بوصیف فرستادند و وصیف نیرو گرفت و خیام خود را در بیرون دروازه شماسية بيفراخت بدان قرار که از سرای بیرون آید .
وهم أبو أحمد بن متوكل در خدمت معتز در کار بغا شفاعت کرد تا از وی راضی و در حق بغا نیز نوشته رضامندی صادر شد و امر ایشان در حال اضطراب بود و هر دو تن در بغداد اقامت داشتند بعد از جماعت اتراك در پیشگاه خلیفه عصر معتز بالله انجمن کردند و خواستار شدند که وصیف و بغا را بسامرا احضار فرماید و عرض کردند : این دو نفر مردمی کبیر و رئیس هستند .
معتز در احضار هر دو رقم فرمود و با يكباك آن مكتوب را باتفاق سيصد مرد بیاورد و در بردان اقامت کرد و آن کتاب را هفت روز از شهر رمضان المکرم این سال بجای مانده برای ایشان بفرستاد اما پوشیده بمحمد بن عبدالله نوشت که ایشان را نگذارد از بغداد بیرون شوند و بغا ووصيف با دو نفر کاتب خود را که أحمد بن صالح و دلیل بن يعقوب نام داشتند بخدمت محمد بن عبدالله پیغام کردند واجازت خروج از بغداد را بخواستند .
ص: 105
در این اثنا لشکری از انراك فرارسیدند و در مصلی فرود آمدند و بغاوو صیف و فرزندان و سواران ایشان بمقدار چهارصد تن از شهر بیرون آمدند واثقال وعيال خود را در بغداد بجای گذاشتند ، مردم بغداد زبان بدعای ایشان و ایشان زبان بدعای بغدادیان برگشودند.
و از آن طرف ابن طاهر أمير بغداد محمد بن يحيى واثقی و بندار طبری را بدروازه شماسية و دروازه بردان بفرستاد تا وصیف و بغارا از بیرون شدن از بغداد مانع شوند اما بغا ووصيف از دروازه خراسان بیرون رفتند دو کاتب آنها ندانستند تا گاهی که ابن طاهر با احمد و دلیل کاتب ایشان گفت : دو صاحب شما ، یعنی وصیف وبغا چه ساختند ؟ أحمد بن صالح گفت: وصیف را در منزل وی گذاشتم ، ابن طاهر گفت : وصیف در همین ساعت برفت ، گفت : هیچ ندانستم و چون بسامرا در آمدند أحمد بن إسرائیل در بامداد روز یکشنبه نه روز از ماه شوال این سال باقی مانده هنگام سحرگاهان نزد و صیف آمد و ساعتی نزد او بریست بعد از آن نزد بغارفت و با او چندی بماند پس از آن بدار خلافت رفت و موالی را فراهم ساخته و ایشان از در بار خلافت مدار خواستار شدند که وصیف و بغا را دیگرباره بمراتب و مناصبی که داشتند بازآورند مسئلت ایشان پذیرفته شد و بفرستادند هر دو تن را
حاضر کرده بآن مراتب و اعمال سابقه که پیش از آنکه از سامرا ببغداد شوند اشتغال داشتند منصوب نمودند .
وهم بفرمود ضیاعی که ایشان را بود بخودشان بازگردانیدند و بخلعت منصب ومرتبة مخلع گردانیدند و و دیوان برید را چنانکه در سابق در عهد کفایت موسى بن بغاء كبير مقرر بودند با او گذاشتند و موسی نکار را پذیرفتار شد .
ص: 106
و هم در این سال در شهر رمضان المعظم در میان لشگر بغداد و اصحاب و اعوان محمد بن عبدالله بن طاهر والى بغداد شعله آشوب و فساد بسبع شداد پیوست و در این وقت ابن الخليل رئيس لشكر بود .
و سبب این آشوب جهان کوب این بود که معتز بمحمد بن عبدالله رقم کرد که غله طساسيج ضياع بادرو يا وقطر بل ومسكن وغيرها را از قرار دو کر بر حسب تعدیل بسی و پنج دینار سال 252 بفروشد ، و چنان بود که معتز بالله مردی را که صالح بن هیثم نام داشت و برادرش در زمان حکومت متوکل عباسی با اقامش انقطاع یافته بود در برید بغداد ولایت داده ولایت داده بود و امر این صالح در زمان مستعین ارتفاع یافت و از جمله کسانی بود که در سامرا اقامت گزید و از اهل مخرم بود و پدرش حائك و بافنده و از آن پس پنبه تابیده میفروخت.
و بعد از آن برادرش نیز چون کار او اوج یافت نزد وی آمد و چون در بغداد اقامت جست بدو مکتوب و امر شد که آن مکتوب را بر سرهنگان اهل بغداد قراءت نماید مثل عتاب بن عتاب ومحمد بن يحيى واثقى ومحمد بن هر ثمة ومحمد بن رجاء وشعيب بن عجيف و نظراء ایشان و او آن نامه را برایشان بخواند و آنجماعت نزد محمد بن عبد الله بن طاهر بیامدند و بدو خبر دادند محمد بن عبدالله بفرمود تا صالح را حاضر کردند .
و بدو گفت: چه تو را بر این بداشت که بدون اینکه من علم یابم این مکتوب را برایشان قراءت کنی و او را تهدید نمود و بناهموار با او سخن آورد و با سرهنگان لشکر گفت :درنگ نمائید تا در این امر بیندیشم و بهرچه عزیمت
ص: 107
نهادم شمارا امر نمایم .
آن جماعت با این عهد از خدمتش بیرون شدند و از آن پس محمد بیرون آمد وفروض وشاكرية ونائبة بدر سراى محمد بن عبدالله در دهم شهر رمضان المبارك در طلب ارزاق خود انجمن کردند محمد بن عبدالله ایشان را خبر داد که نامه خلیفه در جواب مكتوب ابن طاهر که در مسئله ارزاق لشکریان نوشته بود بدو رسیده است و نوشته است که اگر تو این فرض فروض و وجیبه سپاه را برای نفس خودت میخواهی ارزاق ایشان را بده و اگر این فرض را برای ما اراده میکنی ما را بایشان حاجتی نیست.
و چون این مکتوب بدو رسید و لشکریان بشورش و آشوب در آمدند روز دیگر دو هزاردینار در میان ایشان پراکنده و جملگی را صامت و صا بر ساخت و نیز در یازدهم شهر رمضان با اعلام و طبول بر در سرایش اجتماع نمودند و مضارب وخیم بر دروازه حرب و درب شماسية و جز آن برزدند و از بوریا و نی در آن بیابان مسکن و مکان بیاراستند و آنشب را به بیتوته بگذرانیدند و چون شب را بصبح رسانیدند بر جمعیت ایشان افزوده شد و ابن طاهر برای احتیاط کار خود جمعی در سراي خود بيتونه داد و هر يك را يكدرهم عطا کرد.
و چون روشنی روز نمودار شد آنجماعت نیز از سرای او بآن شورشیان پیوسته شدند و ابن طاهر بناچار آن سپاه خود را که از خراسان با او بیامده بودند جمع آوری کرده و جیبه دو ماهه ایشان را بداد و لشکر قدیمی بغداد را بهر سواری دو دینار و بهر پیاده یکدینار بداد و سرای خود را برجال جنگ آور آکنده ساخت و چوی روز جمعه در رسید از گروه تشعبه خلقی کثیر با اسلحه کارزار واعلام وطبول فراهم و در باب حرب انجمن کردند و رئیس ایشان عبدان بن موفق نام مكتى بأبي القاسم و از اثبات عبیدالله بن يحيى بن خاقان بود و دیوان عبدان در دیون وصيف اندراج داشت و او ببغداد در آمد و سرائی که در بغداد داشت بصد هزار دینار بفروخت و بسامرا برفت و چون جماعت شاكرية در باب العامة بجوش و خروش در آمدند
ص: 108
عبدان نیز در زمره ایشان بود و سعید حاجب او را بگرفت و پانصد تازیانه بزد و مدتی در ازش بزندان در افکند و از آن پس او را رها کردند و چون نوبت فتنه مستعین ظاهر شد ببغداد در آمد این گروه مشغبه بدو منضم شدند و عبدان ایشانرا در طلب ارزاق خود جنبش داد و گفت:روزی گذشته را نیز بخواهند و ایشان را ضمانت کرد که اگر ریاست ایشان با وی باشد امر ایشان را منظم سازد آنجماعت نیز او را بریاست خود پذیرفتند .
و در روز چهار شنبه و روز پنجشنبه و روز جمعه بهرروزی سوای اطعام سی دینار بایشان ایثار کرد و آنانکه کفایت و بضاعت داشتند و حاجت بنفقه او نداشتند بمنزل خود میرفتند .
و چون روز جمعه در رسید از آن مردم جماعتی جمع شدند و بر آن عزیمت رفتند که در شهر بمسجد بروند و پیشنماز را از نماز و دعای بمعتز بازدارند، و با تعبیه کامل در شارع باب حرب بیامدند تا بباب مدينة در شارع باب الشام رسیدند ، و این أبو القاسم که رئیس ایشان بود بر هر دروازه که در آنجا مرور وعبور میشد جماعتی از مشغبه را از نیزه دار و شمشیرزن بازداشت تا درها را دیدبان باشند تا مبادا احدی از آنجا برای قتال ایشان بیرون آید.
و چون بباب المدينة پیوستند جماعتی بسیار با ایشان بمدينة اندر آمدند وبين البابين وبين الطاقات انجمن کردند و ساعتی در آنجا اقامت گزیدند و بعد از آن سیصد تن مرد جنگ آور را با جامه جنگ بر جسر مسجد جامع شهر بفرستادند و نزد جعفر بن عباس امام جماعت برفتند و بدو باز نمودند که ایشان او را از نماز مانع نیستند اما از دعای بنام معتز منع مینمایند .
جعفر با ایشان باز نمود که وی مریض است و آن توانائی ندارد که ادای نماز را بیرون آید، پس آنجماعت از سرای او باز گشتند و بدرب اسد بن مرزبان بیامدند و آن شارعی را که بدرب رقیق میرود آکنده ساختند و جماعتی را بدرب سليمان بن أبي جعفر موکل ساختند و از آن پس بآهنگ جسر در شارع آهنگران
ص: 109
برفتند ، در این هنگام أمير بغداد محمد بن عبد الله بن طاهر چند تن از سرهنگان خود را که از جمله آنان حسين بن إسماعيل وعباس بن قارن وعلي بن جهشيار وعبدالله ابن افشین بودند با جماعتی سوار بآن جماعت بفرستاد و ایشان با هم روی در روی شدند و مشغبة را بملايمت ورفق دفع نمودند.
و مردم سپاهی و شاکریه بر آنجماعت حمله در آمدند چنانکه جمعی از قواد ابن طاهر مجروح شدند و دابة ابن قارن و ابن جهشیار و مردی از فرض عبیدالله ابن یحیی از اهل شام را که سعد ضبابی می نامیدند بگرفتند و شخصی معروف بأبي السنارا مجروح نمودند و ایشان را از جسر براندند تا اینکه آنها را بیاب عمرو ابن مسعده رسانیدند، و چون آن جماعتی که در باب شرقی بودند نگران شدند که اصحاب ایشان اعوان ابن طاهر را از جسر بیرون کردند زبان بتكبير بلند کردند و همی خواستند که با صحاب خودشان پیوسته شوند .
و چنان بود که ابن طاهر چند کشتی مملو از خوردنی آماده ساخته بود تا آتش در آنها بر افروزند و برجس اعلی بیفکنند و چنان کردند که مقرر شده بود و بیشتر آن سفینه ها را بسوخت و مقطوع ساخت و آتش بدیگر سوی روی آورد اهل جانب غربی بمردی و مردانگی بشتافتند و آن کشتی کشتیها سوز را بآب آتش کش غرق نمودند و آن آتشهائی را که بکشتیهای جسر تعلق یافته خاموش کردند و خلقی کثیر از جانب شرقی بجانب غربی گذارده نمودند و اصحاب ابن طاهر را از ساباط عمرو بن مسعده از باب ابن طاهر براندند.
وشاكرية وسپاهیان بساباط عمر و بن مسعده راه گرفتند و از دو فرقه تا هنگام ظهر ده تن کشته شد و گروهی از غوغاء و عامه بآن مجلسی که معروف بمجلس شرطه بود در جس از جانب غربی بخانه که بیت الرفوع نام داشت برفتند و در خانه را بشکستند و اصناف متاعی را که در آنخانه بود بغارت بردند و در آن مکان قتال دادند و هیچ چیزی در آنجا بر جای نگذاشتند .
و در آنجا اموالی کثیر و متاعی جلیل بود و چون ابن طاهر غلبه جند را
ص: 110
بر اصحاب خود بدید بفرمود تا جس را بسوختند و هم فرمان کرد حوانیتی را که در جس و متصل بدرب سلیمان از طرف ایمین و یسار بود سربس بسوختند و در این احراق بسیاری از اموال تجار نیز بسوخت و دیوارهای مجلس صاحب شرطه ویران شد.
و چون آتش در حوانیت زدند آتش در میان هر دو فرقه حایل شد و جماعت جند در این حالت تکبیری سخت و بلند بگفتند و از آن پس بلشکرگاه خودشان که در باب حرب بود انصراف جستند ، وحسين بن إسماعيل باجماعتی از سرهنگان وگروه شاكرية بباب الشام راه برداشتند و حسين بن إسماعيل در برابر تجار و عامه ناس بایستاد و زبان بنکوهش ایشان بآن معونتی که در حق چند بجای آورده بودند برگشود و گفت :
این جماعت برای نان خود و کار معاش خود قتال میدهند و معذور هستند وشما همسایگان أميرو کسیکه نصرتش واجب است میباشید پس از چه روی کردید آنچه کردید و شاکریة را در جنگ و قتال او اعانت نمودید و سنگ پرانی کردید وأمير از شما متحول گردید .
بعد از حسين بن إسماعيل محمد بن أبي عون روی با تجار آورد و بر همان گونه سخنان بگذاشت و بخدمت ابن طاهر بازگشت ، و جماعت مشبعون در مواضع ولشکر گاه خودشان بایستادند و در نگ ورزیدند و گروهی از اثبات با بن طاهر منضم شدند .
و ابن طاهر تمامت اصحاب و اعوان خود را فراهم ساخت و برخی را در سرای خود و گروهی را در شارعی که از جس بسرای او مرور میشد جای بجای بگذاشت و جمله را با تعبیه حرب آراسته و تا چند روز بر این حال بازداشته بود تا مبادا سپاه شهری دیگر باره بسرای او هجوم آور شوند، اما آن جماعت را عود وعودتی روی نداد.
و در پاره ایام که ملاحظه عودت ایشان میرفت ابن طاهر بر و جلی برفت
ص: 111
و دو مرد از جماعت مشغبه و شورشیان بخدمت وی آمدند و امان طلبیدند و در خدمتش مکشوف نمودند که اصحاب ایشان برهنه و عریان هستند ، طاهر بفرمود دو بست دینار بایشان بدادند .
و از آن پس با باشاه بن ميكال وحسين بن إسماعيل امر نمود که بعد از عشاء آخرة باجماعتی از اعوان خودشان بباب حرب بروند و با ابوالقاسم رئيس مشغبه و دیگران و ابن خلیل که از اصحاب محمد بن أبي عون بود بملاطفت و رعونت سخن نماید ایشان بر حسب فرمان بدانسوی شدند.
و چنان بود که أبو القاسم عبدان و ابن الخليل گاهی که آندو تن مذکور بخدمت ابن طاهر شدند و با مردی دیگر که او راقمی می نامیدند و پراکنده شدن جماعت شاكرية از پيرامون أبو القاسم وابن خليل بيك ناحيه از بیم جان خود رفته بودند و شاه بن میکال وحسين بن إسماعيل در طلب ايشان بر آمدند و همی بهر سوی راه بر نوشتند تا از باب الأنبار بیرون رفتند و طرف جس بزمینی پست توجه نمودند گفته اند: ابن الخلیل از آن پیش که ایشان بجس برشوند در آن زمین باستقبال ایشان پیامده بود.
ابن الخلیل چون ایشان را بدید صیحه برایشان و کسانیکه با ایشان بودند برزد که این جماعت کیستند؟ ایشان نیز بدو صیحه برزدند، و چون ابن الخلیل آنها را بشناخت بر آنجماعت حمله ور شد و تنی چند را مجروج نمود چون آن طرف آنحال را بدیدند بروی حلقه زدند و در پره اش در آوردند و مردی از اصحاب شاه بن میکال با طعنه نیزه او را بر زمین افکند و همان طور که بر زمین افتاده بود علی بن جهشیار شکمش را با شمشیر بر هم شکافت .
و از آن پس او را که هنوز رمقی در تن داشت بر استری حمل کردند تا بابن طاهر برسانند اما پیش از آنکه بدو برسد در طی راه جان بسپرد، و شاه بن میکال بفرمود تالاشۀ او را در کثیفی که در دالان سرای ابن طاهر بود بیفکندند تا گاهی که بجانب شرقی حمله ور شود .
ص: 112
أما أبو القاسم عبدان بن موفق در منزل خود در مکانی مخفی بود و شخصی مکان او را باز نمود پس برفتند و او را بگرفتند و بخدمت ابن طاهر حاضر ساختند و جماعت شاکریه که در باب حرب بودند چون روزگار را بر این منوال دیدند متفرق شدند و بمنازل خود برفتند.
و عبدان بن موفق را بدونید که سی رطل وزن داشت مقید ساختند و از آن پس حسين بن إسماعيل بهمان زندان که عبدان جای داشت برفت و آن زندان در دار العامه بود پس بر فراز کرسی بنشست و عبدان را احضار فرمود و پرسش نمود که این کردار و خروشی که وی نمود بدسیسه دیگران بود یا خودش بالطبیعه نمود عبدان گفت: آنچه من کردم بتحريك ديگرى نبود بلکه من مردی از جماعت شاکریه هستم که در طلب نان و روزی خود بر آمده ام.
حسين بن إسماعيل بابن طاهر آمد و از سخنان عبدان بعرض رسانید ، بعداز آن طاهر بن محمد بن عبدالله بن ظاهر و برادرش بدار العامه بیامدند و بنشستند و سرهنگانی را که شب در سرای ابن طاهر بخفته بودند باحسين بن إسماعيل وشاه این میکال را احضار نمودند و نیز باحضار عبدان فرمان دادند و او را دو تن مرد حمل کرده بیاوردند.
و حسين بن إسماعيل او را مخاطب ساخته گفت : تو رئیس آنقوم بودی گفت : رئیس نبودم بلکه یکتن از ایشان هستم و آنچه می طلبند می طلبم ، حسین او را بدشنام بر شمرد و حرب بن محمد بن عبد الله بن حرب با او گفت : بدروغ سخن میرانی بلکه تورئیس آنقوم بودی مانگران بودیم که ایشان را در باب حرب و در مدینه و در باب الشام تعبیه و آراستگی میدادی، دیگر باره گفت من نه رئیس ایشان نبودم بلکه یکتن از ایشان و خواهان آنچه ایشان خواهان بودند بودم ، حسین ابن إسماعيل ديگر باره لب بدشنامش بر گشود و بفرمود تا بر پشت گردنش بزدند و او را بر روی همان قیود که بروی بود بکشیدند چندانکه از سرای بیرونش بردند و هر کس بدو میرسید او را دشنام میداد.
ص: 113
و طاهر بن محمد بخدمت پدرش در آمد و حکایت او را بعرض رسانید و عبدان را بر استری حمل کرده بزندانش بردند، و ابن الخلیل را در زورقی افکنده بطرف شرقی عبور داده لاشه او را مصلوب ساختند، و فرمان رفت تا عبدان برهنه و اورا صد تازیانه گره دار بزدند و حسین ازین کردار همی خواست او را بضرب تازیانه بکشد و با محمد بن نصر گفت : چه می بینی اگر پنجاه تازیانه بر خاصره و تهی گاه او بزنند.
محمد گفت : این شهری عظیم و ترا روا نیست که باوی بر چنین معاملت بروی پس بفرمود او را زنده بیاویزند و او را بر نردبانی بر آوردند تا بر جس صلب کردند و باطنابهایش بر بستند ، عبدان از آن پس که او را صلب کردند آب طلبید حسین او را مانع شد با حسین گفتند: اگر آب بیاشامد در ساعت جان میسپارد در اینصورت بایستی آیش داد .
پس او را آب بدادند و بخود بگذاشتند و تا هنگام عصر مصلوب بود و از آن پس فرودش آوردند و بزندانش جای دادند و دو روز در زندان بزیست و در روز سوم ماه رمضان هنگام ظهر بمرد و امر کردند تا او را بر همان چوبه که ابن خلیل را بیا ویخته بودند صلب کردند و جسد ابن خلیل را با اولیای خودش باز گذاشتند تا او را از روی زمین در شکم زمین دفن نمودند.
در شهر رجب الاصب این سال أبو عبدالله معتز بالله خليفه برادر خود إبراهيم مؤید را از ولایت عهد خلافت معزول فرمود و سبب این حال این بود که علاء ابن أحمد عامل ارمنية پنجهزار دینار زر سرخ تقديم خدمت مؤید تا امر او را
ص: 114
اصلاح نماید ابن فرخانشاه بدانجا فرستاد و آن دنانير را بگرفت و مؤید ازین حال آشفته گشت و جماعت اتراك را بر عیسی بن فرخانشاه بر آغالید اما جماعت مغاربه با اتراك مخالفت کردند و در این آغالش موافقت ننمودند .
چون این قضیه بعرض معتز بالله پیوست بخشم و ستیز بنشست و یکی را مأمور کرد تا برفت و هر دو برادرش مؤيد وأبو أحمد را بگرفت و در جوسق جای بزندان داد و برافزون بند بر مؤید بر نهاد و او را در حجره تنگ منزل و آنچه در اعطای اتراك ومغاربه بود مقر رو جاری گردانید و گنجور حاجب معتز را محبوس ساخت و پنجاه مقرعه و چماقش بزد وخليفه او أبو الهول را پانصد تازیانه بزد و او را براشتری در کوی و برزن گردش داد و از آن پس از وی و از گنجور خوشنود گشت و گنجور را از محبس بمنزل خودش بازگردانید .
و بعضی گفته اند که معتز بالله برادر خود مؤید را چهل مقرعه بزد و از آن پس روز جمعه هفتم شهر رجب در سامرا از منصب ولایت عهدش معزول ساخت و در یازدهم شهر رجب در شهر بغداد مخلوعش گردانید و رقعه بخط وی بگرفت که او خویشتن را از ولایت عهد خلافت خلع نمود .
اما چنانکه مفهوم می گردد باید معتز بالله را نسبت با برادرش مؤید سابقه خصومت و انتهاز نوبتی بوده است و گرنه آن کردار مستوجب این رفتار نبود.
شش روز از شهر رجب المرجب این سال دویست و پنجاه و دوم بجای مانده و بقولی هشت روز از ماه رجب الاصم این سال باقی مانده إبراهيم بن متوكل برادر معتز بالله ملقب بمؤيد بسرای مؤبد روی نهاد و سبب مرگش را چنین نگار
ص: 115
داده اند که زنی از زنهای اثراك نزد محمد بن راشد مغربی آمد و گفت : مردم اتراك عزیمت بر بسته اند که بمحبس بتازند و مؤید را بیرون آورند.
محمد بن راشد بدون درنگ برنشست و بحضور معتز بیامد و داستان را عرضه داشت، معتز بخشم اندو شد و موسی بن بنا را که از رؤسای و مردم چالاک بود بخواست و بپرسید موسی منکر این مطلب شد و گفت : يا أمير المؤمنين اتراك را چنین اندیشه نیست بلکه میخواستند أبو أحمد بن متوکل را بیرون آورند، چه در آن مدت محاسبتی که با مستعين ميرفت وأبو أحمد ریاست سپاه داشت اتراك باوی مأنوس شده بودند ، واما اخراج مؤید را ابداً آهنگ نداشته و ندارند .
و چون روز پنجشنبه هشت روز از شهر رجب الاصب بجای مانده در رسید معتز بالله جماعت قضاة و شهود و فقهای شهر را بخواند و مرده مؤید را بآنجماعت بنمود که بهیچوجه نشان ضربتی و صدمتی و آفتی یا زخم و جراحتی در جسد او نبود آنگاه لاشه او را بر حماری افکنده نزد مادرش که مادر أبو أحمد نیز بود بفرستادند و کفن و حنوط نیز باوی روانه داشت و بدفنش امر کرد وأبو أحمد را بهمان حجره که مؤید را حبس کرده بودند تحویل دادند .
بعضی گفته اند: مؤید را در لحافی به پیچیدند که از سمور بود بعد از آن هر دو طرف بالا و پائین لحاف را جمع کرده نگاهداشتند تا نفس بیرون نیاید وهوا داخل نشود و بهمین سبب نفسش قطع شد و بمرد .
و برخی گفته اند: او را در حجره که از برف ساخته بودند بنشاندند و قطعه های برف را بروی فروچیدند تا از سرما بمرد تا علت مرگش بر جهانیان مكشوف و محسوس نگردد . والله اعلم .
ص: 116
طبری گوید: گفته اند: چون معتز بالله آهنگ کشتن مستعین را بنمود نامه او بمحمد بن عبدالله بن طاهر رسید که مستعین را نوبت نکبت است و او را امر کرده بود که اصحاب و اعوان خودش در طسا سیج بفرستد، و بعد از این نامه نامه دیگر با دستیاری خادمی که میما نام داشت از معتز بالله بمحمد بن عبدالله رسید که منصور بن نصر بن حمزة كه عامل واسط بودا مستعین را نمیمای خادم بسپارد ، چه مستعین در واسط اقامت داشت و ابن أبي خميصه و ابن المظفر بن سبيل ومنصور بن نصر بن حمزة وصاحب البريد بروی موکل بودند.
پس محمد بن عبدالله بنوشت تا مستعین را بخادم تسلیم نمایند و بروايتي أحمد ابن طولون ترکی را با سپاهی بفرستادند و شش روز از شهر رمضان المعظم برجای بمانده مستعین را بیرون آوردند و در سوم شوال بقا طولش رسانيدند ، وبقولي أحمد ابن طولون موكل بمستعين بود پس از آن سعید بن صالح را بحمل او مأمور کردند و سعید بیامد و او را حمل کرد، و بقولى سعيد مستعین را از ابن طولون در قاطول بگرفت و این بعد از آن بود که ابن طولون مستعین را بفاطول آورده بود و در امر سعید و ابن طولون در قتل مستعين باختلاف رفته اند، بعضی گفته اند: سعید ابن صالح او را در قاطول بکشت و چون روز دیگر در رسید جواری مستعین را حاضر ساخته و گفت: بمولای خود بنگرید که بمرگ طبیعی در گذشته است.
بعضی دیگر گفته اند :سعيد وابن طولون مستعين را بسامرا در آوردند و از آن پس سعید او را بمکانی که او را بود در آورد و چندانش و بچه و شکنجه بداد تا بمرد وبرخی گفته اند: سعید او را در زورقی با خود سوار کرده و جمعی با سعید بودند و چون بدهانه نهر دجیل رسید سنگی سنگین بپای او بر بست و او را بآب در افکند .
ص: 117
و نیز از طبیبی نصرانی که در خدمت مستعین مراقب بود و او را فضلان می نامیدند حکایت کرده اند که گفت : گاهی که مستعین را حمل نمودند با او بودم و او را براه سامرا میبردند و چون بنهری رسیدند بموکبی و اعلامی و جماعتی نگران شد با من :فرمود: پیش شو و بنگر این سر کرده و سوار چیست اگر سعید باشد جان من از دست رفته است .
فضلان می گوید: باول لشكر نزديك شدم و از ایشان پرسیدم گفتند: سعید حاجب است ، پس بخدمت مستعین بازگشتم و او را خبر دادم ، و در این وقت مستعین در محملی سواروزنی باوی تعادل داشت مستعين گفت «إنا لله وإنا إليه راجعون»سوگند باخدای جانم برفت ، و چون اندکی بر آمد اول سپاه بمستعین برخوردند و بایستادند و او را با دایه او از مرکب بزیر آوردند و شمشیری بروی بزدند مستعین نعره برکشید و از آن پس او را بکشتند و لشکریان باز شدند ، می گوید : من بهمان موضع باز گشتم و کشته او را در سر اویلی بدیدم و سر بر تن نداشت و آن زن نیز کشته شده و چندین ضربت یافته پس ما از خاك و گل نهر بهر دو بریختیم تا هر دو را بپوشانیدیم و از آن پس باز شدیم .
می گوید :سر بریده مستعین را در مجلس معتز در آوردند و او مشغول لعب شطرنج بود گفتند: اينك سر مستعین است گفت: در کناری بگذارید ، و چون از بازی شطرنج فراغت یافت گفت: این سر را بیاورید چون بیاوردند نظاره بآن سر نموده بدفنش امر نمود و نیز پنجاه هزار درهم در جایزه سعید خادم برای چنان خدمت بزرگ بداد و معونه بصره را در کف کفایت وی بگذاشت .
و از پاره غلامان مستعین حکایت کرده اند که چون سعید بن صالح بپذیرائی مستمین در رسید او را از مرکب بزیر آورده يك تن از اتراك را بقتل او موکل ساخت مستعین از وی خواستار شد که چندانش مهلت دهد تا دو رکعت نماز بجای گذارد، وجبه برتن مستعین بود آن مرد ترکی را که بقتل او مأمور بود سعید گفت : آن جبه را پیش از آنکه او را بکشد از مستعین بخواهد مستعین نیز بپذیرفت
ص: 118
و بدو داد ، و چون بسجده رکعت ثانی پیشانی بر نهاد وی را بکشت و سرش را از تن جدا ساخت و سعید امر کرد تا او را دفن کردند و قبرش را مخفی داشتند.
سیوطی در تاریخ الخلفا می نویسد : مستعین در اول سال دویست و پنجاه و دوم خویشتن را از خلافت خلع نمود وإسماعيل قاضى و غیره در این امر با شروط مؤكده قيام ورزیدند و مستعین را بواسط آوردند و نه ماه در واسط محبوس و امیری بروی موکل بود پس از آن او را بسامرا آوردند و معتز بالله بأحمد بن طولون پیام فرستاد که نزد مستعین شود و او را بکشد، ابن طولون گفت : سوگند با خدای فرزندان خلفا را نمی کشم ، لاجرم سعید حاجب را فرستادند و سعید در سوم شوال سال مذکور سر مستعین را از تن جدا ساخت .
مسعودی در مروج الذهب می نویسد: چون ماه رمضان این سال روی نمود معتز بالله سعيد بن صالح حاجب را بفرستاد تا کار مستعین را بسازد و این سعید از جمله کسانی بود که مستعین را از واسط حمل نمودند و سعید مستعین را در نزدیکی سامرا بدید و سرش را از بدن جدا کرده برای معتز بیاورد و بدنش را در راه گذار بیفکند تا جماعتی از عامه مدفونش ساختند ، ووفات مستعین روز چهارشنبه ششم ماه شوال سال دویست و پنجاه و دوم بود.
شاهك خادم گفته است: گاهی که معتز بالله مستعین را از واسط بخواست با او بودم و ما در عماری جای داشتیم و بطرف سامراء راه می نوشتیم چون مستعین بقاطول رسيد لشکری بسیار نمودار شد مستعین با من که عدیل او بودم گفت : ای شاهك بنگر رئیس این جماعت کیست اگر سعید حاجب باشد بیگمان کشته میشوم چون نگران شدم گفتم: قسم بخدای همان سعید حاجب است مستعین گفت «إنا لله وإنا إليه راجعون »سوگند بخداوند جانم از دستم برفت این سخن بگفت و همی بگریست، چون سعيد بدو نزديك شد تازیانه چندش بر سر بزد بعداز آتش برپشت بخوابانید و برسینه اش بنشست و سرش را ببرید و چنانکه مذکور شد سرش را نزد معتز ببرد و در پاره کتب نوشته اند که سعید بن صالح
ص: 119
حاجب چندان مستعین را بزد تا هلاك شد .
در تاریخ الخمیس می نویسد که مستعین را بعد از خلع از خلافت بواسط انتقال دادند و در آنجا نه ماه در بند بود پس از آن بقادسیه سامرایش که همان سر من رای است نقل دادند و عهد و پیمانی که باوی محکم ساخته بودند بشکستند و ناشنیده و نا گفته و نادیده انگاشتند و او را روز چهارشنبه سوم شهر شوال سال مذكور صبراً و دست بسته بکشتند و سرش را از تن دور ساختند و این اول خلیفه ایست که صبراً مواجهة از بني العباس بقتل رسید.
در تاریخ الدول وغیره می نویسد:چون سر مستعین را بمجلس معتز در آوردند مشغول لعب شطرنج بود یکی گفت : اينك سر مستعین ، گفت :مرا مجال دیدار نیست در کناری بگذارید تا از لعب خود فارغ شوم، و ازین حال می توان پستی روز گار را بدانست بلکه میتوان دانست که اهل روزگار تا چند پست مایه هستند حموی در معجم البلدان می گوید :قادسیه نام چند موضع است از جمله قریه بزرگ است از نواحی دجیل بین حربی و سامرا که شیشه گری در آنجا میشود .
دمیری در حیات الحیوان می گوید : مستعین را در اول رمضان سال مذکور صبراً بکشتند، در الدول إسحاقى مسطور است که چون مستعین از انقیاد و قبول مقاصد اتراك امتناع ورزید پوشیده از بیت الخلافه بیرون آمد و بمدينة واسط اقامت گزید هر قدر امرای دولت و سپاهیان بدو نوشتند که ببغداد بازگردد نپذیرفت لاجرم جمعی را بواسط فرستادند تا او را بگرفتند و در آنجا محبوس نمودند و بعد از آن لشکریان معتز بالله را حاضر ساخته با وی بیعت کردند و سپاهیان بردو فرقه آمدند يك فرقه خواهان مستعین و دیگر فرقه خواهنده معتز شدند و آخر الأمن کار معتز قوت و شوکتش فزونی گرفت و امر او در خلافت یکسره شد و سعید بن صالح را بواسط فرستاد و مستعین را بعد از آنکه هفت ماه در زندان جای داشت بكشت وقتل او درسوم شوال سال دویست و پنجاه و یکم بود ، و اين خبر إسحاقي با اخبار مسطوره منافات دارد، زیرا که در سایر اخبار چنانکه مسطور شد مستعین
ص: 120
از سامرا ببغداد آمد و اتراك وامراء بآنجا آمدند و خواستار مراجعت بسامرا شدند و بعد از آنکه معتز بروی غلبه کرد و مستعین از خلافت استعفا نمود و او را بواسط بردند در آنجانه ماه محبوس بود و معتز او را بسامراء احضار کرد و نزدیکی سامرا مقتول شد و قتل او در شوال دویست و پنجاه و دوم بود نه پنجاه و یکم.
و در عقد الفرید می نویسد: مستعین خود را بموافقت معتز از خلافت بوساطت أبي جعفر معروف بابن كردية در روز جمعه چهارم محرم سال دویست و پنجاه و هشتم خلع کرد و پس از نه ماه که خود را خلع کرده بود در قادسیه بقتل رسید ، والبته این غلط از کاتب است و پنجاه و دوم مقصود است، زیرا که خود می نویسد: در سال دویست و چهل و هشتم با وی بیعت کردند و مدت خلافتش سه سال و نه ماه بود حمدالله مستوفی قزوینی در تاریخ گزیده می نویسد: در اواخر محرم سال دویست و پنجاه و دوم غلامان بر مستعین خروج کردند و او را از خلافت بیفکندند و پس از مدتى معتز او را طلب کرد چون بقاطول رسید سعید حاجب او را خپه کرد و گفت بمرد .بالجمله روایات اغلب مورخین بر نهج مذکور است.
در تاریخ الخمیس می گوید : تولد مستعین در سال دویست و بیست و یکم هجري بود و مدت عمرش سی و یکسال بود و در عقد الفرید می گوید : مولد او روز سه شنبه چهارم رجب سال مذکور بود و زمان زندگانیش سی و یکسال هشت روز كم امتداد یافت، إسحاقي نيز عمرش را سی و یکسال رقم می کند ، اما حمد الله مستوفي بيست و هفت سال نگاشته است، و دمیری نیز سی و يك سال دانسته است .
وصاحب اخبار الدول بر این نهج رفته است .
ص: 121
سیوطی نیز بر همین گونه میداند، اما مسعودی سی و پنج سال مرقوم نموده است ،وصاحب روضة الصفا و پاره دیگر باین روایت نظر دارند و طبری چنانکه مذکور شد نوشته است: در شب دوشنبه ششم شهر ربیع الاخر سال دویست و چهل و هشتم مستعين بخلافت بنشست و این وقت بیست و هشت ساله بود و زمان قتلش را هم که در سوم شوال سال دویست و پنجاه و دوم رقم کرده است در این صورت عمرش نزديك بسى و دو سال خواهد شد .
و مدت خلافتش را غالب مورخین سه سال و هشت ماه و بیست روز و بعضی بیست و هشت روز نوشته اند و مسعودی روایت اخیر را اختیار کرده است و هم در ابتدای شرح خلافت او سه سال و هشت ماه و نه روز رقم می نماید و در پایان کتاب مروج الذهب که مدت خلافت خلفا را مذکور می دارد می گوید: زمان خلافت مستعین از بدایت خلافتش تا هنگامی که از سامر ابمدينة السلام بغداد فرود آمد دو سال و نه ماه و سه روز بود و تا زمانی که در بغداد بنام معتز خطبه راند یازده ماه و بیست روز بر گذشت و تا زمانی که مستعین خود را خلع نمود سه سال و شش ماه و بیست و سه روز مدت یافت اما این حساب درست نیاید، زیرا که هشت ماه و بیست وسه روز می شود و چون بنگرند در حسابهای دیگر که بروی هم آورده سهو شده است و البته این سهو از قلم کتاب است و گرنه شأن مسعودی اجل از چنین سهواست.
و در أخبار الدول مدت خلافتش را دو سال و نه ماه می نویسد و نظر وی بهمان اوقات توقف در سامر میباشد چنانکه دمیری نیز بهمین مدت و معنی نظر دارد که مذکور گشت.
و حمدالله مستوفي سه سال و نه ماه و دو روز رقم کرده است ، و در تاریخ إسحاقي سه سال و نه ماه می نویسد ،و در عقد الفرید نیز بهمین روایت اشارت رفته است و روایت غالب مورخین بر این منوال است.
ص: 122
مادرش ام ولدی بود که او را مخارق می نامیدند، در تاریخ الخمیس می گوید :بن معتصم بالله محمد بن هارون رشيد بن مهدي محمد بن أبي جعفر منصورهاشمي عباسی خلیفه ششم است که مخلوع و مقتول شد ، زیرا که چنانکه نوشته اند: در خلفاى بني عباس چون خلیفه ششم خلافت یافت او را خلع کردند و بکشتند و امین ابن هارون که خلیفه ششم بود مقتول و مخلوع شد و پس از وی نیز مستعین که ششم خليفه بعد از أمين است مخلوع ومقتول گشت و مادر او ام ولدی رومیه است که او را مخارق میخواندند ، ومسعودى مخارق صقلية و قرماني صقلابية رقم كرده اند و سایر مورخین نیز ازین بیان و تبیان بیرون نرفته اند .
و در شمایل او نوشته اند ، مردی مربوع و چهارشانه و نمکین دیدار و سفید پوست و در چهره اش نشان آبله بود والثغ بود ، یعنی در طی کلمات هر کجا كجا سين بودی ثاء میخواند و مخرج سین نداشتی ، صاحب عقد الفريد می نویسد : مستعین مربوع و سرخ و سفید روی و فر به و پهن شانه و درشت استخوان و هر دو گونه لاغر وخفيف ودرصورتش اثر آبله نمودار بود، سیوطی می گوید : ملیح و ابیض و آبله روى و الثغ بود ، لثغ بالام و ثاء مثلثه وغين معجمه بمعنی شکستگی زبان است یعنی حرف راء لام يا غين وسین را ثاء گفتن، و در تاریخ الخمیس می گوید :پیشانی بلند و نیکو روی و نیکو جسم والنغ و با نشان آبله بود.
و نقش نگین او را در عقد الفرید چنین می نویسد «في الاعتبار غنى عن الاختيار اما صاحب اخبار الدول و آثار الدول می نویسد : نقش نگين مستعين «أحمد بن حمد»بود.
ص: 123
در کتب اخبار و تواریخ نامی از زوجات و اولاد مستعین نبرده اند و شاید سبب این است که چون از خلافت مخلوع و در آخر مقتول گشت و در دودمان وی نپائید عنایتی بنگارش اسامی اولاد و منکوحات او نکرده اند مگر اینکه بر حسب حکایت اشارتی باشد چنانکه ما نیز یاد میکنیم .
حمدالله مستوفی می نویسد: مستعين بالله در مدت خلافت از سست رائی شش وزیر برنشاند لاجرم دولت بر او نپاید! و گفته اند: هیچ دولتی باختلاف رأی نپاید و عروس سعادت به بی ثباتی روی بکسی ننماید، در عقد الفرید می نویسد : أحمد بن خصيب بوزارت مستعین منصوب شد و از آن پس منكوب و معزول گردید و ابن یزداد را بجای او بوزارت بنشاند و پس از وي شجاع بن قاسم مناصب وامارت و ریاست و وزیر مستقل دولت گشت ، وكاتب مستعين بالله او تامش بود و این او تامش حاجب وی بود، و در طی همین کتاب و خلفای سابقه بپاره مجاری حالات این چند تن گذارش رفته است.
و حكايت أحمد بن خصيب وزير منتصر بالله محمد بن متوكل ومكالمه او درباب صله شاعر منتصر مرقوم شد ، در پاره کتب می نویسد ، محمد بن أبي شوارب كه بعضى أبو الشوارب ودر حبيب السير محمد بن إسرائیل رقم شده است در بدایت حال وزیر مستعين بالله بوده است.
ص: 124
پاره اخلاق و اوصاف و ترديد رأى وسوء تدير مستعین در ذیل مجاری حالات او مسطور شد ، محمد بن شاکر کتبی در فوات الوفیات می نویسد : مستعین در کار تبذیر و اسراف اموال و اتفاق خزاین قوی پنجه بود و در حلم و بردباري مقامی عالی داشت و از نخست گم نام و خامل الذکر بود و از نسخ روزی خود میخورد ، سیوطی می گوید مستعین خوب کردار و خیر وفاضل وادیب و بلیغ بود و اول کسی است که آستین ها واكمام واسعه را بپوشید و رایج گردانید و عرض آن را برسه شبر و وژه مقرر داشت و قلانس را مصغر ساخت و از آن پیش بلند و طویل بود و در اخبار الدول قرمانی گوید: مردی کریم و بخشنده بود و در تبذیر اموال دریغ نداشت، و در اخبار الدول إسحاقى مى گوید : مردی فاضل و بر تواریخ روزگار دانا و در ملبس خود متجمل بود، و نیز دمیری او را بجود و کرم و تبذیر اموال یاد میکند. و در روضة الصفا مسطور است که مستعین با نساب و اخبار امم سالفه وقرون ماضيه عالم بود مسعودي میگوید: مستعين بايام ناس معرفتی نیکوداشت و از اخبار گذشتگان بر زبان بسیار میراند، صاحب تاریخ الخمیس می نویسد : مستعين بصفت کرم وجود نامدار بود چندانکه با اشراف میگذرانید و در تبذیر اموال خزاین می کوشید جواهر بدیعه و ثیاب نفیسه و نفایس جلیله را بهر کس که بودی و خواستی متفرق می گردانید و با کی نداشت سامحه الله تعالی .
چنانکه در مستطرف مسطور است که ابن حمدون ندیم گفت : مادر مستعین بساطی بساخت که صورت هرگونه حیوانی از جمیع اجناس و صورت تمام پرندگان را از زرناب ساخته و بجای چشمهای آنها یا قوتهای گران بها و جواهر زواهر بارونق و بهاء بکار برده و در مصارف این بساط زرین و جواهر ثمین صد هزار بار هزار باضافه
ص: 125
سی هزار دینار که عبارت دویست کرد روسی هزار دینار باشد بکار رفته بود و چون با تمام رسید از مستعین خواستار شد که بیاید و بر آن بساط توقف نظاره فرماید مستعین در آن روز از دیدار آن خسته بود و با أحمد بن حمدون واترجه هاشمی فرمود بروید و این بساط را بنگرید.
می گوید: حاجب نیز با ما بود پس همگی برفتیم و بدیدیم سوگند باخدای در دنیا هیچ چیز را از آن نیکوتر ندیدیم و هر چیزی نیکو و صنعتي نيك در آن موجود بود و من دست بسوی آهویی که از طلا و دو چشمش دو دانه یاقوت بود بردم و در آستین خود نهفتم بعد از آن باز گشتیم و از محاسن آنچه دیده بودیم در خدمت مستعین توصیف کردیم اترجه گفت : يا أمير المؤمنين وى يك چيزى از آن بساط بسرقت برد و بآستين من اشارت کرد من آن آهو را بمستعين نمودم گفت : شمارا بجان خودم سوگند میدهم که باز شوید و هر چه دوست میدارید بر گیرید ، ما باز شدیم و آستینها وقباهای خود را و مانند زنان آبستن باز شدیم چون مستعین ما را بدید بخندید سایر مجالسین چون این حال را بدیدند گفتند : يا أمير المؤمنين گناه ما چه بود؟ گفت: برخیزید و هر چه میخواهید بر گیرید و از آن پس خودش نیز برخاست و بر طریق توقف نمود و نگران شد که چگونه بر میگرفتند و همی بخندید و یزید مهلبی نظر بر سطلی افکند که آکنده از مشك بود بدست خود برگرفت و بیرون شد مستعین گفت : بكجاميروى ؟ گفت : يا أمير المؤمنين بحمام میبرم مستعين از سخن او بخندید و با فراشها و خدام گفت تا هرچه بجای مانده تاراج کردند .
چون مادرس این خبر را بشنید بمستعین پیام فرستاد که خداوند مبین أمير المؤمنین را شاد بگرداند سخت دوست داشتم که این بساط را قبل از آنکه متفرق فرماید ،بنگرد ، چه من دویست هزار بار هزار و سی هزار دینار در این کار انفاق نموده ام، مستعین فرمود همین مبلغ را بدو حمل نمایند تا دیگر باره چنین بساطی بسازد، مادرش بهمان گونه بانجام رسانیده مستعین بتماشای آن برفت و بدید و جمله را مانند اولین متفرق ساخت .
ص: 126
راقم حروف گوید: گمان چنان میرود که ماة الف وثلاثين الف باشد که یکصد و سی هزار دینار میشود والف دوم بسهو نوشته شده است ، زیرا که باید چندین هزار کرور وجه در خزانه خلیفه باشد تا مادرش مخارق که ام ولدی بود بتواند چندان مال تحصیل نماید که دویست کرورش در کار بساطی اتفاق شود و آن وقت خلیفه عصر اعتنا نکند و بچند تن از ندما وخدامش ببخشد و دیگر باره نیز تجدید آن بساط و آن تاراج شود و حال اینکه گاهی برای پنجاه هزار دینار معطل می ماندند و سیاق عبارت نیز حکم می نماید ، چه در جایی که دویست کرور ذکر شود بسی هزار سخن میرود .
مسعودی در مروج الذهب می نویسد: مستعين بالله أبو موسى او تامش را بوزارت خود نامدار نمود و متولی امر وزارت وقیم بآن از کاتبی امر او تامش بود که او را شجاع می نامیدند و بعد از آنکه او تامش و کاتبش مقتول شدند أحمد بن صالح ابن صالح بن شیرزاد بوزارتش بر نشست ، و چنان بود که مستعين بالله أحمد بن خصیب وزیر را در سال دویست و چهل و هشتم بطرف اقریطش نفی کرده بود و عبدالله ابن یحیی بن خاقان را بسوی برقه منفی ساخت وعیسی بن فرخانشاه را بمنصب وزارت نایل نمود و دیوان رسائل را در تولیت سعید بن حمید مقرر ساخت و این حافظ اخبار و حکایات حسنه پسندیده و نقاد اشعار ستوده و متصرف در فنون علوم سعیده و ازین جمله متمتع و برخوردار بود چون حدیث مینمود طرف برابر را شاد خوار و چون بمجالست میپرداخت مجالسین را مستفید و کامکار میگردانید و او را اشعار حسنه کثیره است و از جمله اشعار مستحسنه مختاره او این شعر او است :
و كنت اخوفه بالدعاء *** و اخشى عليه من المائم
فلما اقام على ظلمه *** ترکت الدعاء علی الظالم
و نیز این شعر اوست :
اسيدتي مالي اراك بخيله *** مقيم على الحرمان من يستزيدها
فاصبحت كالد ليا تذم صروفها *** و تتبعها ذماد نحن عبيدها
ص: 127
و هم از اشعار او است :
الله يعلم والدنيا مولية *** والعيش منتقل و الدهر ذو دول
فللفراق و ان هاجت فجيعته *** عليك اخوف في قلبى من الاجل
و كنت افرح بالدنيا ولذتها *** واليأس يحكم للاعداء في الامل
وهم سعيد بن حمید گوید:
و ما كان حباً لأول نظرة *** و لا غمرة من بعدها فتحلت
ولكنها الدنيا تو لت وما الذي *** یسلی علی الدنیا اذا ما تولت
و هم اوراست شعر:
كأن انحدار الدمع حين تجليه ** على خدها الریان درعلی در
مسعودی می گوید : اما سعید با این فضل و ادبی که از وی بر شمردیم ناصبی بود و اظهار تسنن و تحیل مینمود و انحراف او از حضرت امير المؤمنين علي ابن أبي طالب صلوات الله علیه و از طاهرین از اولاد آنحضرت سلام الله عليهم ظاهر می گشت و پاره از شعرا این شعر را در این باب گوید :
ما رايتا السعيد بن حميد من شبيه *** ماله يوذى رسول الله في شتم اخيه
انه الزنديق مسول *** علی دین أبيه
می گوید :ما برای سعید بن حمید در مراتب ادب وفرهنك يا شقاوت وضلالت مانندی نیافته ایم چیست او را که برادر رسول خدا علي مرتضى صلى الله عليهما و آلهما را زشت و نکوهیده نام میبرد و پیغمبر را در این امر ناستوده نابهنجار آزار میرساند چنین کسی زندیق است و برکیش پدرش مستولی ، است و این سعید بن حمید از ابناء مجوس و اولاد گبر و آتش پرست بود ، وأبو علي بصیر که از شعرای نامدار روزگار است در هجو سعید گوید:
رأس من يدعى البلاغة منى *** ومن الناس كلهم في حر امه
و أخونا ولست اعنى سعيد بن *** حميد تورخ الكتب بامه
می گوید : کله کلان تمام مدعیان بلاغت در فلان مادر سعيد بن حمید باد
ص: 128
که نام خود را در آنجا که در مکاتیب ورسائل بپایان میرساند در تاریخ نامه یاد می کند و كتبه سعيد بن حميد في فلان تاریخ می نویسد . مسعودی می گوید: سعيد بن حميد وأبو علي بصير وأبو الضياء را باهم معاتبات ومكاتبات ومداعبات بوده است و ميگويد : أبو علي بصیر در زمان خود اطبع ناس بود و همواره از ابیات نادره و امثال سایره چندان بزبان داشت که دیگری نداشت و ابن سیاده او را از جریر اشعر میدانست و بر اهل عصر خودش مقدم می شمرد، و أبو علي در عهد خودش بر نظرای خودش برتری داشت اما بحتری بروی فزونی میگرفت ، و مسعودی چندی از اشعار أبي علي را در مروج الذهب یاد کرده است هر کسی بخواهد بآن کتاب رجوع خواهد کرد .
همانا از زمان مسعودی تا بحال افزون از هزار سال بر می گذرد و از آنزمان که حکایت حمید بن سعید در میان آمده است نزديك بيك هزارو يكصد سال و بازمان أمير المؤمنين على صلوات الله عليه قريب العهد میباشد و در آن اوقات در حق مردم ناصبی این گونه هجو و لعن و طعن نموده اند و او را زندیق خوانده اند و علي علیه السلام را برادر پیغمبر صلی الله علیه وآله دانسته اند و شتم آنحضرت را موجب آزار واذیت حضرت ختمی مرتبت صلی الله علیه وآله شمرده اند.
و از اینجا توان دانست که متأخرین نیز هر چه نوشته اند اقتدا و اقتضای متقدمین و در کمال قوت و حقیقت و صداقت است نه از روی گزافه ومبالغه و تعصب غریب این است که در زمان مبارك آنحضرت و دیدن آنچند معجزات و صفات و آیات و کرامات عدیده باهره از آنحضرت کار بجائی کشید که جمعی غالی شدند و علي را بخدائی پرستیدند و هنوز ازین جماعت در اراضی اهواز و شوشتر جماعتی کثیر و همچنین در هندوستان هستند و طایفه معین ومعلوم و مسلم الملك ميباشند واغلب كتب عالم والسنه اهل نثر و نظم بهر لغت و زبان مملو از مدایح و ذکر فضایل ومناقب ومعجزات و کرامات و خوارق عادات است .
وعلوم وفنون وحکم و معارف جمیله آنحضرت و آثار آنحضرت و معجزات
ص: 129
و کراماتی که از مشاهد منوره آنحضرت و اولاد طاهره آن حضرت ائمه معصومین صلوات الله عليهم از بدایت اسلام تاکنون میباشد و از آفتاب و ماه روشن تر و کلمات بدیعه و خطب آنحضرت در توحید خداوند مجید که انحصار بخود آنحضرت و بیشتر این منقولات از کتب عامه و احادیث و اخبار ایشان و بروایت متعصبین و رؤسای علما و فقهای اهل سنت بلکه بروایت خلفای جلیل الشأن ایشان است .
چنانکه ما در طی این کتب عديده و تحريرات كثيره ومطالعات دقت آيات خود را تا امروز که روز چهارشنبه یازدهم شهر صفر المظفر سال يك هزار و سيصد و سی و هشتم هجري نبوي صلی الله علیه وآله است نموده ایم افزون از دو کرور بیت کتابت بدست و قلم خود بدون اینکه یکنفر در يك كلمه مساعدت کرده باشد کراراً در حیز تحریر در آورده ایم که اگر این جمله را از آنجمله کتب استخراج نمایند البته افزون از صد هزار بیت خواهد شد که غالب آن نظر به برهان عقلی و نقلی و حسی دارد با این حال و این گونه فروغ و فروز جهان افروز پاره مخالفین از راه بیچارگی و عدم سعادت و رفع شرمندگی و خجلت دل بآن خوش میدارند که بگویند : پاره این اخبار از مجعولات شیعه است که در این از منه اخیره و عصر سلاطین صفویه برای خوش آمد آنها ظاهر کرده اند و مجلسی اعلی الله مقامه از خود نگار داده است و حال اینکه منقولات مجلدات بحار الانوار همه مستند بكتب معتبره موسومه معینه است هیچ خبری را بدون راوی و سلسله رواة و كتاب منقول عنه ياد
نمی فرماید .
و هم اكنون كتب آن مصنفين بخط و كاغذ ورسم قدیم که اغلب آنها دویست سال و سیصد سال و پانصد سال و شش صد سال قبل از زمان مجلسی نوشته شده سهل است در زمان مجلسی از کتب نامدار بوده و در زمان مصنف خود کتاب رقم شده است و در بعضی خطوط و خوانيم مصنفین موجود است و در کتابخانه های ممالک اسلاميه بلكه ممالك فرنگ و اقالیم روی زمین حاضر و مضبوط و محل اعتنا و اعتماد و اختیار و نفاست نامه است .
ص: 130
و شاید سنوات عدیده است که دیگر این نمونه کاغذ ومداد وخط و تذهیب و نقاشی در روی جلد کتب در صفحه عالم نیست و بالمره مفقود و معدوم است بلکه گاهی میشود که پاره کتب قدیمه را که مسطور اتش چندان محل حاجت نیست میشویند و اوراقش را برای بعضی تحریرات و استنساخ پاره کتب بقیمتی بس گران و بهائی بزرگ بفروش میرسانند.
و نیز در پاره این کتب قديم مهر سلاطين عصر وخط و مهر کتابداران ایشان يا مهر وخط علما وامرا و رؤسای آن عصر که بتدریج زمان صاحب آن شده اند مورخاً موجود است، خود همان خطوط باز مینماید این خطوط و این نقوش خوانیم چندین صد سال قبل از زمان سلاطین صفويه ومجلسى اعلى الله مقامه است.
وانگهی علمای عهود سالفه مثل شیخ مفید و سید رضي ومرتضى و علامه حلی و خواجه نصیر و حکمای بزرگ اسلام و فقها و علمای عهد و تصانیف و توالیف و نثر و نظم و آثار ایشان چنان عالی مقدار هستند که اگر هريك در زمان خود بولایت و امامت شخصی تصدیق کنند تمامت معاصرين بدو اقتدا رفی نمایند.
و چنین علمای بزرگ و اعلام جهان و آیات حضرت سبحان در پیشگاه ولایت دستگاه حضرت ولی اعظم خداوند يكتا على مرتضى وأئمه هدى حقير وفقير ومتواضع و مستفید می شوند که هیچ کودکی سبق خوان در خدمت معلم دانشمند با توان نمی شود.
مگر ارکان اربعه تسنن یا حسن بصری که در زمره مبغضين أمير المؤمنين علیه السلام یا ابن ملجم مرادی که قاتل آنحضرت یا شریح قاضی که از جمله مبغضين و تمام علمای اهل سنت و جماعت تا طبقه ناصبی که پست ترین ورذل ترین طبقات هستند و معاوية بن أبي سفيان وتمام مخالفين قريش حتى يزيد بن معاويه و خلفای بنی امیه و بني عباس كه قاتل اغلب أئمه هدى سلام الله عليهم هستند
ص: 131
و شمر بن ذى الجوشن وعمر بن سعد وزياد بن ابيه و ابن زیاد و حجاج بن يوسف و طلحه وزبير وابن عمر ومصنفين ومورخين ومؤلفين ومحدثین و ادبای اهل سنت و جماعت در مقام تصدیق فضایل و مناقب و آثار آنحضرت و ائمه هدى علیهم السلام میتوانند ساکت بنشینند ؟!
چنانکه هر کسی در مجلدات ناسخ التواريخ من البدايهه تا بحال نگران شود تمامت این مطالب با شواهد عقلیه و نقلیه وحسّیه مکشوف میشود حتی در كتب مذاهب مختلفه از گبرو یهود و نصاری و مجوس چون تفحص نمایند مذکور شده است .
و اگر خداوند قادر متعال بخشنده لایزال باین بنده حقیر عمر و سعادت و توفيق كامل و جمعیت خیال و آسایش تن و روح و دل و مغز عطا فرماید امید میرود که در آغاز کتاب احوال ولایت اتصال حضرت اوصیاء قائم الزمان صاحب الدوران حجة الله تعالى في العالمين صلوات الله عليهم أجمعين مباحثی در امور راجعه بتوحید ورسالت و ولایت و وصایت در میان بیاید که غالباً با برهان ساطع و دليل لامع مدلل و مبرهن باشد و بطوری جامع مبانی و شامل معانی و ناقل مقاصد و حامل مسائل ودافع اغراض و مبین امراض باشد که لیاقت استفاده و استفاضه و تصدیق علمای فن و معالجه امراض مزمنه را پیدا نماید .
در کتاب تاریخ گزیده حمدالله مستوفي مسطور است که چون مستعین را از خلافت خلع کردند این شعر بخواند :
ص: 132
كل ملك مصيره لذهاب ***غير ملك المهيمن الوهاب
كل وزر يزول و یغنی *** ويجازي العباد يوم الحساب
جهان ای برادر نماند بکس *** بقا با جهان آفرین است و بس
بهر گونه باشد عمل بگذرد *** کسی بی حساب و جزا نگذرد
می گوید :مستعین در آنروز تمامت بندگان خود را از قید بندگی آزاد ساخت با او گفتند: برای منزلگاه و اقامت مکانی را اختیار فرمای بصره را برگزید گفتند: هوای بصره گرم است گفت «برودتها اشد من الحرارة بعد الخلافة » سردى آنجا از گرما شدیدتر است بعد از ترك منصب و مقام خلافت .
و چون او را بواسط بردند گفت «اللهم إن كنت خلعتني من خلافتك فلا يخلعني من رحمتك و رأفتك»باز خدایا اگر مرا از منصب خلافت خودت خلح فرمودی باری مرا از رحمت و رافت خودت و برخورداری از آن خلع مفرمای .
می گوید: منصور خزاعی که حاکم بصره بمحافظت و رعایت او می گذرانید تا گاهی که معتز او را برای کشتن طلب کرد .
أما در قوات الوفيات مسطور است که چون مستعین خود را از خلافت خلع نمود با وی گفتند: شهری را که در آنجا مکان بجوئی برگزیده فرمای واسط را اختیار نمود چون او را بدانسوی فرود آوردند یکی از اصحابش گفت : بچه علت این شهر را اختیار فرمودی با اینکه شديدة الحزن است؟مستعین گفت «ماهی احر من فقد الخلافة» واسط گرم تر از حرارت فقدان خلافت نیست، یعنی آن آتشی که در درون من از رفتن گوهر گران بهای خلافت از دست من مشتعل گردیده و دل و جگر را در تاب و تعب فکنده است بسیار ازین گونه حرارتها گرم تر است بلکه حرارت او بطوری است که احساس حرارت دیگر را نمیکنم. مرزبانی در معجم الشعراء میگوید: چون مستعین خلع شد این شعر بگفت:
استعين الله في أمري على كل العباد *** و به ادفع عنى كيد باغ و معادي
و این شعر را صاحب مرآة از وی رقم کرده است :
ص: 133
احببت ظبياً ثمين *** كانه غثن تين
بالله يا عالمين *** ما فی الثماثلین
من لا منى في هواه *** لوثته بالعجبين
صاحب فوات الوفیات می گوید : مراد مستعین این است:
احببت ظبياً سمين *** كانه غصن تين
بالله يا عالمين *** ما في السماء مسلمين
دوست میدارم آهوئی فربه و پسری سیمین تن که مانند شاخ درخت انجیر باشد از اهل علم و دانش آیا اهل عالمها در آسمان مسلمانها نیستند ، صاحب فوات وفیات گوید: در زمین هم مسلمانان نبودند چه ایشان ترا بخلافت برداشتند یعنی اگر اسلام وفهم و ادراک در دماغ داشتند مانند توئی را خلیفه نمی گردانیدند .
راقم حروف گوید: لثغ ولثقه بضم لام چنانکه مذکور داشتیم و جوهری در صحاح اللغة می نویسد : شکستگی زبان ، یعنی حرف راء لام ياغين وسين را ثاء گفتن است اما ازین شعر معلوم می شود که خلیفه روی زمین صاد را هم ثاء می گفته و لثغ مثل مقام او بر دیگر لثغها فزونی دارد و بر آنچه اهل لغت ضبط کرده اند علاوه است .
و هیچ ندانیم تشبیه بشاخه تین و درخت انجیر بچه مناسبت است شاید خود انجیر را خواسته است که نرم و سمین و شیرین و ببعضی مواضع مخصوصه شباهت دارد والمعنى في بطن الشاعر ، کلام خلفا وسلاطین معانی بسیار دارد که هر فهمی استعداد ادراکش را ندارد چنانکه در تلافی و تادیب ملامت گر هم تعیین عجبین و امری عجیب فرموده است.گفته اند: با جماعت مغنیان امر فرمود که در این شعر و اشباه آن که از نتایج طبع غیره طبوعش بود تغنی نمایند و آنجماعت می خندیدند و او را غمز می کردند ، و روزی این دو شعر را بساخت :
شربت كأناً اذهبت *** عن ناظري الحمرا
فنشطنى ولقد *** كنت حزيناً حائرا
ص: 134
و مقصودش از کانا كاساً باسین است و در ذهاب حمرت از چشم معنی عجب استعمال فرموده است ، شاید میخواهد بگوید : چون همواره چشمم از اشك خونين فراق معشوق سرخ بود از نوشیدن این جام شراب حالت ذهاب گرفت ، بعد از آن با مجالسين خود گفت : أخبروهما جواب این شعر را بدهید ، یکی از آنها گفت.
هذا خرا هذا خرا *** هذا خرا هذا خرا
گویا از استشمام رایحه عفن آن شعر این گونه جواب آورده است می گوید: مستعین از لطف اخلاقی که داشت احتمال این گونه اقوال و افعال از ندمای خود می نمود اما این را لطف خلق نمی شاید خواند بلکه از ترکیب بلادت یا بلاهت است !
و نیز روزی با حاضران فرمود و اشارت بدر کرد و گفت: تصحیف باب چیست؟ گفتند :نمی دانیم، گفت: از چه روی نمی گوئید تصحیفش باب است ایشان می گفتند : بسم الله عليك بنام ایزد چشم بد از تو یاد دور ، و دیگر می فرمود : تصحيف مخده چیست و دست خود را بر مخده می نهاد که مبادا ندانند مخده چیست و بسهو خطا روند ؟! می گفتند : بسم الله عليك ، و نیز چون نقبه امر خطير خلافت بدو پیوست با اینکه هرگز امید نداشت که بچنان لقمه از دو صله او بیش کامیاب گردد و هیچوقت در این اندیشه نمیرفت و به نساخی گذران می نمود این شعر را بگفت:
جاء لطف الله بالأمر الذي لا ارتجية *** فعلى اليوم ان أقضى حق الله فيه
ندانیم آن حق الله را که در آن روز بجای گذاشت چه بود ؟! صاحب فوات الوفیات می گوید: دشمنان وی می گفتند که مستعین گفت: حق الشرب فيه در این شکرانه باید داد شرب و خمر خوارگی را در این روز بدهم.
وازین اخبار و حکایات که در طی خلافت مستعین مذکور شد معلوم می شود وی مردی بی آزار و از فهم وادراك وحسن كامل و آداب و اخلاق بزرگی و لیاقت
ص: 135
مناصب عالیه بی نصیب بوده است و هرگز در تخلیه خود راه نمی داده است که بمقامات سامیه نایل شود تا بمقام رفیع و منبع خطير خلافت برسد ، و غلامان ترك نیز مردمی کم خرد و بی تمیز و پر طمع و حریص بوده اند و هر خلیفه که منصوب میشد او را دست آویز انجاح مقاصد و انجام مآرب خود میخواستند و اندیشه بر آن مینهادند که او نایب مناب و وکیل اجرای مطالب ایشان باشد و چندان مقید بحال خود و مسائل شخصیه نباشد لهذا مستعین را انتخاب کردند و در حقیقت موافق مقصود ایشان بود و او را از شئونات خلافت جز نامی در کار نبود و رشته مهمات جمهور در کف اقتدار و اختیار ایشان بود .
و ازین روی بود که چون بی هنگام از ایشان بگریخت و پوشیده ببغداد آمد و ترکها چون این حال بدیدند دانستند هر خلیفه بجای او بر آید این تمکین و تسلیم را بایشان نخواهد گذاشت و هرگز رضا نخواهد داد که مانند مستعین بنام خلافت قناعت کند و دست کار ایشان گردد.
و نیز میدانستند ابن طاهر و امرای بغداد واتراك و لشکریان که در بغداد هستند تن در نمی دهند که جماعت اتراک این استیلا را داشته باشند بپوزش ببغداد آمدند و گذشته را در طلب گذشت و مراجعت مستعین را بسامرا خواستار شدند و چون محمد بن عبدالله بن طاهر مقام خلیفه را در بغداد موجب استیلا واحاطه تامه اتراك میدانست بمراجعت وی رضا نداد واتراك را رنجیده خاطر باز گردانید و از تدبیر ایشان در آوردن معتز بالله و بیعت بخلافت او و آغاز جنگ و قتال مطلع نبود.
و اتراك نیز برای اینکه مستعین در بغداد نیاید و اقتدار ابن طاهر و امرای بغداد و خلافت فزایش نگیرد و کار ایشان ضعیف و بوخامت عاقبت توأم نشود معتز بالله را که ولی عهد قدیم بود بخلافت بنشاندند و با مستعين و سپاه بغداد بمحاربت در آمدند .
و از آن طرف چون ابن طاهر ووصيف و بوغا عدم لياقت مستعين واستعداد او را و شایستگی معتز بالله را میدانستند دل از مستعین بر گرفتند و آن پیمان مؤکد
ص: 136
و ایمان مشدد و عهود مستحکمه و عقود استوار را نادیده انگاشتند تا کار بدانجا رسید و او را بی سبب بکشتند و از گردش روزگار غدار بی خبر که نوبت ایشان ميرسد و هر يك حتى معتز بالله که این ظلم وستم با مستعين وإبراهيم مؤيد روا داشت دچار سزای عمل میشوند .
مسعودی در مروج الذهب می گوید: محمد بن حسن بن درید می گوید: أبو البيضاء مولى جعفر طيار عليه الرضوان که مردی خوش کلام و نیکو حکایت و ستوده روایت بود گفت: در زمان خلافت مستعين بالله از مدینه طیبه بسامر آمدیم وجماعتى از آل أبي طالب و جز ایشان از انصار با ما بودند و در دربار او یکماه بماندیم تابد و راه یافتیم و هر یکی تکلمی نمودیم و از خویشتن تعبیری کردیم و مستعين مارا نزديك خواند و با ما مأنوس شد و باخبار مدينه طيبه و مکه معظمه بدایت گرفت .
و من بحال آنجماعت بهر کس که مستعین بنام او شروع می نمود عارف بودم و گفتم: آیا أمير المؤمنين اجازت سخن کردن میدهد؟ گفت: باختیار تو است ، پس در هر چه مقصود او شروع نمودم و کلام در فنون علم در اخبار ناس تسلسل جست و بعد از انجام مجلس باز گردیدیم و ما را در مکانی شایسته و نزلی مهنا و محتدى مهیا فرود آوردند و بهرگونه افضال و اکرام برخوردار نمودند و چون آغاز شب در رسید خادمی بیامد و چندین سواران ترك بیامدند و مرا بر اسبی که ضمیمت داشتند بر نشاندند و به پیشگاه مستعین حاضر ساختند و مستعین در جوسق نشته دیدم پس مرا بخویش نزديك خواند.
ص: 137
و پس از آنکه چندی بیا سودم و خستگی از تن بیفکندم در اخبار و حكايات عرب و مجاری ایام ایشان و اهل ثیم شروع نمود تا کلام در اخبار عذ ربین و متمین پیوست ، مستعین فرمود: از اخبار عروة بن حزام وسرگذشت او با عفراء چه داری ؟ گفتم : يا أمير المؤمنين همانا عروة بن حزام چون از خدمت عفراء دختر عقال باز گردید از شدت وجد و عشقی که بدیدار او داشت بمرد ، و از آن پس دسته سواران بروی بگذشتند و او را بشناختند و چون بمنزل عفراء رسيدند يك نفر از ایشان صیحه بزد و خبر مرگ عروة را در این شعر بداد :
ألا أيها القصر المغفل أهلة *** يغنا إليكم العروة بن حزام
ای اهل قصری که از همه جا غافل هستید اینك شمارا از مرگ عروة بن حزام آگاهی میدهم ، عفراء این کلام را بفهمید و بر آن صیحه زننده ببلندی برآمد و این شعر بخواند:
ألا أيها الركب المجدون ويحكم *** بحق نقيم عروة بن حزام
ای جماعت سواران که در سیروسیر بجد و جهد هستید و بحکم آیا خبر مرگ عروه را براستی میدهید یعنی از روی حق است ، پس مردی از آن سواران این شعر را در جوابش بگفت :
نعم قد تركناه بارض بعيدة *** مقيماً بها في سبسب وأكام
بلى جسد عروة بن حزام را در زمینی دور و بیشه و آکام دیدیم ، عفراء این شعر بخواند:
فان حقاً ما تقولون فاعلموا وى*** بان قد نعيتم بدر كل ظلام
فلا لقى الفتيان بعدك لذة *** ولا رجعوا من غيبة بسلام
ولا وضعت اثنى شريفاً كمثله *** ولا فرحت من بعده بغلام
ولا لا بلغتم حيث وجهتم له *** و نغصتم لذات كل طعام
اگر از مرگ او براستی سخن کردید بدانید که از مرگ بدر تابان هر تاریکی و ظلامی خبر آورده اید و بعد از مرگ عروة هیچ جوانمردی لذتی نبرند و از هیچ
ص: 138
غیبت وغربتي بسلامت باز شوند و دیگر هیچ زنی مانند او شریفی و پسری نیکتر است از شکم نگذارد ، و شما که ناعی او و خبر دهنده مرگ او هستید و لذت هر گونه طعام و کلام را بر هم شکنید بهر کجا که روی آورده اید نرسید.
پس از آن از ایشان پرسید عروة را در کجا دفن کردید بدو خبر دادند عفراء بادلی خونین و خاطر اندوهگین بدانسوی راه گرفت و چون بقبر او نزديك شد گفت: مرا فرود آورید که مهمی دارم چون فرودش آوردند بدوزید و خود را بر روی قبر او در انداخت و آواز نعره و نفیر او دیگران را بدهشت در افکند و بدو بتاختند و دیدند بر روی قبر خود را در از افکنده است و جانش از تن بیرون تاخته است ، پس او را بريك جانب قبر عروة بخاک سپردند.
چون این حکایت را بخاتمت رسانیدم مستعین گفت : آیا از اخبار عروة بن حرام جز اینکه گفتی خبری دیگر داری؟ گفتم بلی أى أمير المؤمنين اين خبرى است كه مالك بن صباح عدوی از هیثم بن عدی بن عروة از پدرش بما داده است .
که گفت : عثمان بن عفان مرا بعنوان مصدقی در بني عذر در بلاد يك طایفه از ایشان که بتو منبذه نام داشتند بفرستاد در آنحدود خانه جدید دور از مردم طایفه بدیدم بدانسوی روی آوردم بناگاه جوانی را دیدم که در سایه خانه ایستاده و پیرزنی را در پایان خانه نشسته نگریستم چون آنجوان مرا بدید با صوتی ضعیف این شعر بخواند :
جعلت العراف اليمامة حكمه *** و عرافت بخلان هما شفیانی
فقالا نعم تشفى من الداء كلمه *** وا قاما رمع الفواد يتبدران
فما تركا لى رقية نعمر فانها *** ولا شربة إلا بها سقياني
و قالا سقاك الله والله ما لنا *** بما حملت منك الضلوع يدان
فلهفى على عفراء لهفاً كانه *** على الخر و الاحشاء حد سيان
فعفراء احظى الناس عندي مودة *** و عفراء عنى العرض التداني
واني لاهوى الحشر إذ قيل انني *** و عفراء يوم الحشر ملتقيان
ص: 139
ألا لعن الله الوشاة وقولهم *** فلانة اضحت خلة لفلان
در این ابیات باز می نماید که جماعت مفسدین و گروه سخن چین معشوقه وی عفراء را بتهمت آلوده کردند و گفتند: این آفتاب تابان و بدر فروزان در خانه دیگری نیز طلوع مینماید و با دیگر دوستی دست در آغوش و پای بردوش میرود ، ازین روی عفراء که از تمامت مردمان نزد من محبوب تر و برخوردارتر بود از من دوری جست و از دیدار من روی بتافت و من در عشق او و هجر رنجور شدم و مرا بگمان دیگر امراض بدواها و غذاها معالجت کردند با اینکه مرضی دیگر در من نبود و امیدوازم ملاقات من و او در محش حاصل شود .
پس از آن ناله سبك برکشید و شهقه آهسته برآورد و چون نظر بد و افکندم بمرده بود و با آن پیرزن گفتم :ای عجوز کمان نمی کنم که این جوان که در آستانه خفته بود زنده مانده باشد، گفت: سوگند بالخدای من نیز چنین میدانم و نظری بچهره او افکند و گفت: سوگند به پروردگار کعبه وفات کرده است ، گفتم: کیست این جوان ؟ گفت ، عروة بن حزام عذری است. و من مادر او هستم سوگند ،با خدای یکسال بر می گذرد که انین و حنینی از وی نمی شنوم مگر در بدایت این روز ، چه امروز صبحگاه از وی شنیدم این شعر را می خواند.
من كان من امهات باكيا أبداً *** فاليوم اني اراني فيه مقبوضا
تسمعيه فانى غير سامعه *** إذا علوت رقاب القوم مفروضا
و در این شعر از وفات خود خبر داده بود می گوید: من در آنجا بپائیدم تا بغسل وتكلفين و نماز بروی و دفن او حاضر شدم، می گوید :عثمان با من گفت :چه چیزت باین کار بخواند؟ گفتم قسم بخدای جزا كتساب انجر مقصودی نداشتم أبو البيضاء مى گويد: مستعين بآن جماعت وافدين صله و جایزه بداد و مرا بر تمام ایشان در اعطا و اکرام فزونی و برتری بخشید.
ص: 140
دمیری در حیات الحیوان می نویسد : مستعین در کثرت جماع و حب نساء بی اختیار بود و دختر عمى بديعة الحسن والجمال داشت که چشمه خورشید درخشان از دیدار آبدارش برخوردار و بدر فروزان از لمعان رخسارش نور افشان بود در هربند زلفش هزاران دل گرفتار و بهر خال عنبرین تمثالش هزاران غزال بدنبال بود ، مستعين دل و جان در آن چهر زیبا و قامت رعنا گروگان ساخت و او را از پدرش خواستار آمد پدرش از قبول این امر امتناع ورزید.
مستعین خلیفه اصمعی و رقاشى وأبو نواس را حاضر ساخت و گفت : هر يك از شما شعری را برای من انشاد نمائید که درباره دختر عمم بر طبق مرادا من باشد جایزه بزرگش عطا خواهم کرد، از میانه أبو نواس این شعر را انشاد نمود :
ما روض ريحانكم الزاهر *** وما شذ انشركم العاطر
وحق وجدي و الهري قاهر *** من غبتموا لم يبق لي ناظر
و القلب لا سال و لا صافق
قالت لنا لا تلجن دارنا *** و کابد الاشواق من اجلنا
وأصبر على مر الجفا والضني *** ولا تمرن علی بتینا
إن أبانا رجل غائر
فقلت إني طالب غرة *** يحظى بها القلب ولو مرة
قالت بعيد ذاك من الحسرة *** قلت ساقضى غرتي جهرة
منك وسيفى صادم باتر
ص: 141
قالت فان الجر من بيننا *** فا برح ولا تات إلى حينا
واشرب بكاس الموت من هجرنا *** قلت ولو کان کثیر العنا
يكفيك اني سابح ماهر
قالت فان القصر عالى البنا *** قلت ولو کان عظیم السنا
أو كان بالجو بلغت المنا*** قالت منيع في الورى قصرنا
قلت واني فوقه طائر
قالت فعندى لبوة والد *** فقلت اني اسد شارد
غشمشم مقتنص صائد *** قالت لها شبل لابد
قلت و اني ليثها الكاثر
قالت فعندي أخوة شبعة *** جمعاً إذا ما التقوا عصبة
قلت ولى يوم اللقاد ثبة *** قالت لهم يوم الوغى سطوة
قلت و اني قاتل قاهر
قالت فان الله من فوقنا *** يعلم ما تبديه من شوقنا
نمضى إلى الحق غدا كلتا *** و تختشى النقمة من ربنا
قلت وربي ساتر غافر
قالت فكم اعييتنا حجة *** تجيء بها كاملة بهجة
فيالها بين الورى خجلة *** إن كنت ما تملكنا ساعة
فأت بها هجع الشاهر
و اسقط علينا كسقوط الندى *** إياك ان تظهر حرف الندى
يستيقظ الواشي ويأتي الردى *** وكن كضيف الطيف ستر صدا
ساعة لا ناه ولا آمر
حاججتها عشراً وصافحتها *** على دنان الخمر صافيتها
رامت مواثيقا فوافيقها *** ملتحفا سيفى و لا قيتها
آخر ليلي والد جي عاكر
ص: 142
يا ليلة قضيتها خلوة *** مرتشفا من ریقها قهوة
تشكر من قد ينبغي سكرة *** ظننتها من طیبها لحظة
یاليت لا كان لها آخر
خلاصه مطلب و اصل مقصود این است که از آتش هجر و سوز فراق در حضرت آن آفتاب آفاق می نالدو معشوقه ماه دیدارش بصبوری و شکیبائی بر رنج و شکنج هجران و جهان پند میگوید :بسرای ما اندر میا و بخانه ما بی احتیاط قدم مگذار که پدر ما مردی غیور و غارت گر و پرآشوب و شرز است .
گفتم : من در طلب ماهی آفتاب نشان هستم و بی دیدار او توانائی صبوری ندارم اگر چند بيك دفعه باشد گفت: این امر سخت بعید و دشوار است و در این حسرت جان بخواهی سپرد ، گفتم : بآن تیز شمشیر بران بهر گونه باشد در کنارت میکشم و از شرابت میچشم.
گفت: دریای بی پایان در میان ما و شما فاصله است دور شو و سوی ما راه مسپار و بجام مرکب مهاجرت سیراب شو، گفتم : هر چه باشد من مردی شنا گر هستم دست از تو بر ندارم تا کام من برآید ،گفت :مرا کاخی بلند است و دست هیچکس بالایش نرسد و از کالایش بهره ور نشود، گفتم هر چند بلند یا در آسمان باشد من چون شاهباز بلند پرواز شاهد مقصود را در کنار آورم گفت : پدرم چون شیری غرنده و پسرش چون اژدهای دمنده و هفت برادرم مانند نهنگ دمنده بحر است من پاینده اند.
گفتم : من آن شیر دلیر و اژدهای پر نفیر و پلنگ تیز چنگ و نهنگ پلنگ آهنگم كه از هيچيك باك ندارم و جمله را در معرض هلاك در آورم، چون ازین جمله تهدیدات و محظورات فایدتی نیافت گفت: اگر ازین نهراسی از خداوند قاهر و پرسش روز جزا بترس.
گفتم :خداوند من نيز ساتر عيوب وغافر ذنوب است: گفت: از هیچگونه اقامت حجت و اتیان برهانی روی برنتابی و نفس اماره را چاره نکنی و مارا ساعتی
ص: 143
مهلت ندهی اگر چنین است باری شب هنگام که چشمها در خواب است بسوی ما بیا و ما را مخوان و صدا بلند مکن تا مبادا سخن چینان خبر برند و ما را دچار دمار سازند، پس بآن عهد و پیمان عهد و پیمان برفتم و او را در تاریکی شب در لحاف مهر اتصاف در یافتم و آنچه بیاید در سجاف بردم و از وصالش کامیاب گردیدم. چون ابو نواس این ابیات را قراءت کرد مستعین را در عجب آمد و چنانکه وعده نهاده بود جایزه بزرگش بداد .
معلوم باد چنانکه مسطور شد أبو علي حسن بن هاني شاعر مشهور با بي نواس معروف است قبل از سال دویستم هجری بدیگر سرای راه نوشت و چندین سال قبل از ولادت مستعين وفات نمود و هم چنین عبدالملك بن قريب أبوسعید اصمعی چنانکه سبقت نگارش یافت در سال دویست و شانزدهم بدرود جهان نمود وفات او نیز قبل از ولادت مستعین بود پس چگونه مستعین ایشان را احضار مینماید مگر تسخیر روح داشته باشد.
و اصل این ابیات از وضاح یمنی است لکن نه بر این منوال است که در اینجا ثبت گشت و از ريحانة الشباب میتوان معلوم نمود ، و در پاره نسخ حياة الحيوان اين حکایت بتمامت مذکور نیست، و این اشعار نیز با ذائقه أبي نواس چندان مناسب نیست واگر مستعین در زمان خلافتش طالب دختر عمش گردیده و او را خواستار باشد چگونه عم او پذیرفتار نمی شود که خلیفه روی زمین دخترش را بخواهد و او را چنین صهری نامدار در کنار آید مگر اینکه پیش از زمان خلافت و در اوقات فلاکت او باشد و دیگری این ابیات را بنام ابو نواس برای او خوانده باشد .
ص: 144
در کتاب مستطرف مسطور است که عرب را سواری نامدار بود که ابن فتحون نام داشت و در عرب و عجم بشجاعت او در زمان خودش هیچکس نبود و مستعين خلیفه او را بسی اکرام و اعظام میفرمود و در هر عطیه پانصد دینار از بهرش مقرر کرده بود و سپاه کفار از وی در هول و هییت بودند و شجاعت و دلاوری را از وی شناخته داشتند و از برابری او دوری میجستند چنانکه اگر شخص رومی اسبش را آب میداد و نمی خورد می گفت: وای بر تور از چه آب نمیخوری مگر عکس ابن فتحون را در آب دیده باشی.
نظر او امثال او از کثرت عطای سلطان بدود منزلت و مقام رفیع او در پیشگاه سلطان بروی حسد بردند و در خدمت مستعين بسعایت او سخن راندند تا گاهی که مستعین او را از درگاه خود دور ساخت و عطای مقر رش را قطع کرد.
تا چنان افتاد که مستعين بغزوه مردم روم برفت و مسلمانان و رومیان با هم برابر شدند و صفهای جنگ بیار استند و گبری از طرف مشرکان بمیان میدان آمد و آواز هل من مبارز در افکند و جنگ آوری از مسلمانان بدو بتاخت و ساعتی با هم بگردیدند و جنگجوی رومی او را بکشت و مشرکان صدای سرور بلند کردند و نفوس مسلمانان شکسته گشت .
و آن مرد رومی در میان دوصف جولان همی داد و همی بانگ بر کشید :آیا دو تن در میان مسلمانان هست که با من يك تنه مبارزت نماید؟ سواری از مسلمانان بحر بش تازان شد و بدستش مقتول گشت و لشكر كفر يكباره بشادى
ص: 145
صدا بر کشیدند و قلب مسلمانان در هم شکست و آن رومی در میان دو صف بگردش آمد و ندا بر کشید: آیا سه تن باشد که بجنگ يك تن بیاید؟ احدى از مسلمانان این جرءت ننمود و بجمله متحير بماندند و با سلطان گفتند ، هم آورد این نبرده مرد جز أبو الوليد بن فتحون نيست .
خلیفه او را بخواست و تلطف نمود و فرمود: ای ابوالوید آیا نگرانی که این گبر چه میکند؟ گفت: اينك او را بچشم خود نگرانم ، گفت چاره او چیست؟ گفت: در همین ساعت او را از شر مسلمانان باز می گردانم ، پس پیراهن نویسندگان بپوشید و بدون جامه جنگ برزین اسب برآمد و تازیانه در از كه بريك طرفش گرهی برزده بودند بدست گرفت.
پس از آن وی بآن مبارز آورد، نصرانی ازین گونه جنگجوی در عجب رفت و از آن پس هر یکی بر آن يك حمله ور شدند و هنوز نیزه نصرانی برزین وی مکین نیافته بود که این فتحون خود برگردن اسب آویخته بر زمین آمد و اثری از وی در زین نماند و دیگر باره از زمین برزین بر آمد و برگبر حمله ور گشته او را بهمان تازیانه در از اندام بزد و آن رشته بر گردن گبر حلقه شد و ابن فتحون او را بکشید و از روی زین بر پشت زمین آورده کشان کشان بحضور مستعین حاضر ساخت.
اینوقت مستعین بدانست که بسعایت جماعت مواشین فریب خورده و در کار ابن فتحون و تبعید و دل آزردن بخطا رفته است پس بدو معذرت جست و باکرام واحسان و بسیاری انعام خاطرش را شاد فرمود و بهمان حال و مقام که از نخست داشت باز آورد و از آن پس در خدمت خلیفه از گرامی ترین کسان گردید.
ابشهى صاحب کتاب مستطرف در پایان این کتاب می نویسد: برای سردار و فرمانفرمای لشکر وسرهنگ سپاه سزاوار چنان است که در مواقع جنگ آن علامت و جامه و نشانی که بآن مشهور است مخفی بدارد، چه دشمن او همواره از نشان وحيله والوان خيل و علم او استعلام میکند تا بآن نشان او را در مقام فرصت
ص: 146
بهلاکت رساند ، و باید شب و روز ملازم خیمه خود نباشد تا مکانش بر عدوانش معلوم و ثابت نماند و جامه و هیئت وزی خود را جای بجای نماید تا دشمنش او را بغفلت وغرور نیابد و هر وقت خروش جيوش و جنبش کوشش فرو کشید با معدودی قلیل بیرون از لشکر گاهش راه سپار نیاید، چه دیدبانان سپاه دشمن در تجسس و تفحص او ودمار و گرفتاری او هستند .
چنانکه بهمین حیثیت جماعت مسلمانان لشکر افریقیه را هنگام فتح آن مملکت در هم شکستند، چه هنگام ظهر دست از رزم بداشتند و آسوده بنشستند و سر کرده دشمن در پیش لشکر گاهش خرام میداد و به تمییز عساکر مسلمانان مشغول بود.
این خبر بعبد الله بن أبي السرح که در این زمان در قبه خود بخواب بود رسید فرصت را غنیمت دانسته با جمعی از معتمدان رجال بیرون شد و بر دشمن حمله بيفكند وملك را بکشت، و این کردار موجب فتح چنان ملك و دیار گشت و بهمین تدبیر پادشاه کامکار کامران ملك تركستان برملك روم فيروز شد .
و این داستان چنان است که ملک روم ششصد هزار لشکر پرخاشگر با اسلحه و تعبیه و آراستگی و پیراستگی و لوازم فراهم ساخته و بآن عظمت و حشمت آماده نموده بود که کمتر وقتی میتوان آنگونه سپاه با آن تدارك و دستگاه فراهم نمود و آنچه درخور فتح ممالك وحصون بود از مجانيق و آلات شایسته حرب بیرون از حد وشمار با خود برداشت .
و چنان برخود و آن لشکر و آنگونه استعداد و كثرت عدت وحدت مطمئن و بر شکست مسلمانان مغرور بودند که هنوز رزم ننموده و دست با سلحه کارزار نسوده شام و عراق و مصر و خراسان و دیار بکر از بلاد مسلمانان را تقسیم نموده و برای هر يك حكمرانی نامزد شد !
و یقین کردند که روزگار بمراد ایشان گردش میکند و آفتاب کامران بمقصود ایشان تابش می افکند و ستاره سعد بخدمات ایشان نمایش میجوید
ص: 147
پس با کمال عز و جلال و جنجال ابطال رجال و جنگ آورین آهنین سربال بشهرهای مسلمانان روان شدند و ممالک اسلامیه از هیمنه میسره و میمنه ایشان مضطرب و هولناك شدند و ملك ارسلان سلجوقی که او را ملك العادل نامیدند چون خبر ایشان بشنید آماده نبرد گردید و در شهر سپاهان سان سپاهان بدید و باندازه که مقدور بود ساز مردم لشکری را بداد و در پیشوائی خود راه بر گرفت و هم چنین هر دو سپاه راه می نوشتند تاطلایع مسلمین بظلايع مشركين نزديك افتاد و با الب ارسلان خبر دادند که فردا هر دو لشکر با هم برابر میشوند .
و مسلمانان شب جمعه را بیتونه نمودند و رومیان با کثرت و ابهتی که مقدارش را جز خالق خودشان کسی ندانست بزیر آمدند و مسلمانان نسبت بایشان چون لقمه در چنگال گرسنه مینمودند ، مسلمانان لرزان و ترسان شب بروز آوردند.
و چون صبحگاه چهره بر گشود پاره بیاره بنظاره آمد و مسلمانان از آن کثرت وعدت دشمنان هراسان گشتند الب ارسلان فرمان کرد تالشکر اسلام را بشماره آوردند جملگی دوازده هزار تن بودند اینوقت شاهنشاه ایران و ترکستان دانشمندان رجال و حجر بين ابطال را فراهم ساخته در این امر مشورت نمود تارأی مقرون بصواب را مأخوذ دارد.
بعد از آنکه ساعتی تکلم نمودند آراء عقلاء و امناء و علمای بحرب بر آن اتفاق گرفت که با دشمن جنگ بورزند، پس زبان بنصیحت و تشجيع و امیدواری و تحریص سپاه بگشودند و آماده رزم دشمن شدند و باالب ارسلان گفتند : بسم الله بر این گروه حمله ور میشویم، الب ارسلان فرمود : ای گروه مسلمانان درنگ نجوئید، چه روز جمعه است و اينك گروه مسلمانان در مساجد بر منابر شرق و غرب بلاد خطبه میرانند و در فتح و فیروزی ما خدای را میخوانند چون آفتاب را نوبت زوال رسد و بدانیم که مسلمانان در صفحه جهان نماز بگذاشته اند و خدای را برای نصرت دین خودش بخوانده اند بر کفار
ص: 148
حمله ور میشویم .
و چنان بود که الب ارسلان برخرگاه ملک روم و علامت و نشان آن وزی وزینت آن و اسب خاصه او واقف بود لاجرم با مردمان جنگجوی خود فرمان داد كه بايد هيچيك از من تخلف نورزید و با من بگردید و بهر کجا شمشیر فرود آورم یا تیر افکنم شما نیز موافقت نمائید و تیغ بزنید و تیر بیندازید این بگفت و باسپاه بطرف خیمه ملك روم چون شیر شرزه و پلنگ غران بحمله واحده تازان گردید و لشکری را که برگرد سراپرده شاهنشاهی بحراست بودند بکشتند و بپراکندند و بپادشاه روم پیوستند و هر کسی در خرگاه او بود بکشتند و بزبان
رومیان همی فریاد برآوردند: پادشاه کشته شد پادشاه مقتول گشت .
چون سپاه روم این صدا را بشنیدند یکباره پراکنده و بهر نقطه شتابنده شدند و سپاه اسلام تا چند روز شمشیر در آنها بر نهادند و همی بکشتند و اموال و اثقال چنان اردوی بزرگ و لشکر گاه عظیم را بغارت بردند وملك روم اسير کرده در پیشگاه شاهنشاه کارآگاه حاضر ساختند و ریسمانی بر گردنش بر آورده بودند .
الب ارسلان از روی تحقیر و تصغیر با او فرمود : بازگوی اگر مرا نزد تو اسیر آورده بودند با من چه میساختی؟ گفت : آیا شک داری که ترا میکشتم پادشاه فلک پیشگاه فرمود: تو در چشم من کمتر از آنی که بقتل توفرمان کنم آنگاه خطاب کرد گفت: وی را ببرید و در معرض فروش در آورید و هر کسی بهایش را بیشتر داد بدو بدهید .
پس او را با همان ریسمان که بر گردن داشت در میان لشکریان بگردانیدند و بفروش بدرهم و فلوس ندا بر کشیدند هیچکس او را بدرهمی و فلوسی خریدار نگشت تاگاهی که چنان پادشاه بلند دستگاه را بشخصی در ازای سگی بفروختند و آن سگ را بحضور الب ارسلان بیاوردند ، و فروشنده عرض كرد: ملك روم را در تمام لشکریان گردش دادم واحدی فلسی در بهای او عداد مگر يك مرد که این
ص: 149
سگ را در بهای وی بداد و او را بگرفت ، پادشاه فرمود : از روی انصاف با تو معامله ورزیده است، چه این سگ بهتر از اوست .
و از آن پس الب ارسلان فرمان کرد تا او را رها ساختند و بقسطنطنیه برفت مردم روم او را از سلطنت عزل کرده چشمش را با میل تافته کور نمودند.
راقم حروف گوید : ازین قبیل حوادث در سرای حوادث بسیار روی داده است و از بدایت حال عالم تاکنون اغلب فتوحات از شدت غفلات روی گشوده است معلوم باد ، در کتب تواریخ و سیر بنظر نیامده است مستعین خلیفه آهنگ جنگی کرده و بعزم رزمی کوه پیموده باشد یا از ابوالولید بن فتحون و جنگ وفتح او چیزی مذکور ساخته باشند شاید خلیفه دیگر باشد . والله اعلم .
در ثمرات الاوراق میگوید: قاضی القضاة شمس الدین بن خلکان در تاریخ خود می نویسد که یحیی بلادری مورخ گفت از جمله مجالسین مستعین بودم جماعتی از شعراء بآهنگ خدمتش بیامدند و چون در حضورش حاضر شدند گفت : شعری از هیچ شاعری نمی پذیرم مگر از آن شاعر فصیحی که مانند این شعری که بحتری در مدح متوکل انشاد کرده است انشاء نماید :
فلو ان مشتاقاً تكلف فوق ما *** في وسعه لسعى إليك المنبر
اگر کسی با هر شوقمندی برتر از آن که او را در وسع وطاقت است در اظهار وعرض اشتياق تكليف نمایند و بتوان او را مکلّف منبری که تو بر آن جلوس میکنی و داد فصاحت و بلاغت میدهی از کمال شوقی که بتو دارد هر وقت از تو جدا شود بطرف توشتابان وساعی گردد.
ص: 150
بلادری میگوید :بمنزل خود شدم و از آن پس بخدمتش باز گردیدم و گفتم: در مدح تو شعری انشاء کرده ام و مضمونی آورده ام که از آنچه بحتری گفته است نیکوتر است ، گفت: بازگوی ، این شعر بد و بخواندم.
ولو ان برد المصطفى إذ لبسته *** يظن لظن البرد انك صاحبه
و قال و قد اعطيته ولبسته *** نعم هذه اعطافه ومناكبه
اگر برد مبارك پيغمبر صلی الله علیه وآله را که بتن می آوری حس و شعور گمان بردن وظن نمودن را میداشت هر آینه گمان میبرد که تو صاحب آن حضرت مصطفی صلی الله علیه و آله میباشی و چون برتن می پوشیدی می گفت : آری اینك برد دوش مبارك آنحضرت است که بر آن پوشش شده ام .
مستعین چون این شعر را بشنید با بلادری گفت: بمنزل خود بازشو و هرچه بتو امر فرمودم چنان کن ، بلادری بمنزل خود مراجعت کرد و مستعين هفت هزار دینار زر سرخ برای او بفرستاد و گفت: این دنانیر را برای حوادث و روز سختی و سخت حالی ذخیره کن و چندانکه زنده باشی جرایه و کفایه تو بقدر کفایت بتو میرسد .
معلوم باد که یحیی بلادری مورخ در تاریخ ابن خلکان مسطور نیست و ازین پیش در ذیل احوال متوکل عباسى وقصيده رائية أبي عباد وليد بن عبيد بن يحيى بحتری شاعر مشهور بهمین حکایت که در اینجا مذکور شد بروایت ابن خلکان وأبو الفرج در هیجدهم اغانی و مسعودی و سیوطی اشارت رفت که مستعین در زمان خلافتش با شعرای عصر چنان گفت و میمون بن هارون آندو شعر جسارت آمیز را که در آنجا بترجمه اش اقدام نرفت بگفت و بآن صله و جایزه که مرقوم نمودیم برخوردار گشت شاید در نگارش این اسم سهوی رفته باشد، اکنون بنگارش بعضی از شعرا که در عهد مستعین وفات کرده اند میپر داریم.
ص: 151
در مجلد ششم اغانی مسطور است که حسین بن ضحاك كه از موالی طایفه باهله وبصرى المولد و المنشاء و از شعرای دولت عباسیه و یکی از ندمای خلفای بني هاشم وبقولى اول شاعری است که در مجلس ایشان مجالست نمود که از آنجمله محمد امین است شاعری ادیب و ظريف و مطبوع و نيکو تصرف و درفن شعر شيرين مذهب ومقبول الشعر و بارونق وصافي كلام است .
و أبونواس شاعر نام آور روزگار معانی و مضامین او را در باب خمر اخذ می نمود و تغییری در آن میداد و از آن معانی بدیعه و اوصاف عجیبه استعاره میکرد و چون شعری نادر این معنی ظاهر و شایع میشد مردمان نسبت با بی نواس میدادند و اخبار این دو تن در این معنی و جز این در اماکن خود مذکور است.
وحسين بن ضحاك ملقب بخليع و اشقر بود و با مسلم بن ولید مهاجات می نمود و خلیج از وی داد خود می گرفت و هم او را غزل پسندیده خوش مضمون بسیار است و از آن شعرای مطبوعین است که اشعار و مذاهب ایشان از تکلف بیرون است نزديك صد سال روز گار سپرد و در خلافت منتصر بمرد و اصلش از خراسان و بامحمد بن حازم باهلی خاله زاده اند و بعضی در نسبش گفته اند: حسين بن ضحاك ابن یاسر ان موالی سلیمان بن ربیعه باهلی است، حسین بن ضحاک میگوید : چون حج نهادم این قصیده خود را که در باب خمر گفته ام براى أبو نواس حسن بن هانی بخواندم :
بدلت من نفحات الورد باللاء *** و من صبوحك در الابل والشاء
ص: 152
و چون در طی عرض قصیده باین شعر خود رسیدم:
حتى إذا اسندت في البيت واحتضرت *** عند الصبوح ببسا بين اكفاء
فضت خواتمها في نعت و اصفها *** عن مثل رقراقة في جفن مرهاء
حموی می گوید :بسا بضم باء موحده وسین مهمله ومشدده والف ممدوحه خانه ایست که طایفه غطفان بنیان کردند و بسانامیدند در برابر کعبه معظمه و این از ماده قول عرب که می گوید «لا افعل ذلك ما ابس عبد بناقة وهو طوفه حولها ليجلها و ابس بالابل عند الحلب إذا دعا الفصل إلى الناقة يستدرها به »بچه شتر را بشتر ماده مادرش بیاورند تا بشوق شیرش به پستان بجوشد و شیر بدهد پس گویا این جماعت يتجلسون الرزق في الطواف حوله ، و بساسة بفتح موحده و شد مهمله از اسامی مکه معظمه است در زمان جاهلیت لانها كانت تبس من لا يتقى فيها .
بالجمله حسین میگوید:چون ابو نواس این شعر را بشنید چنان نعره برکشید که مرا بترسانيد و گفت : أحسنت وان يا اشقر ، گفتم : ای حسن وای بر تو مرا بترسانیدی سوگند باخدای ، گفت : بلی والله تو مرا بخوف و بیم در آوردی این معنی از آن معانی میباشد که بایستی شاطر فکر و اندیشه من بآن پایان گیرد یا بر آن عوض نمایم و بگویم و تو بر من سبقت گرفتی و از خاطر من بر بودی و زود باشد که بر تو مکشوف آید که این شعر و معنی را از كدام يك از ما روایت کنند از من باز خواهند گفت یا از تو .
حسین می گوید ، سوگند باخدای چنان بود که ابونواس گفت و شنیدم از کسیکه عالم باین امر نبود از وی روایت می نمود و در دفاتر اشعار مردمان در اول ديوان أبي نواس رقم کرده بودند،أبو العباس محمد بن یزید از دی گوید : حسین در این شعر اشعر محدثین است:
اى ديباجة حسن هيجت لوعة حزني *** اذ رماني القمر الزاهر عن فترة جفن
إلى آخرها عثمان بن عمر الأجری گوید: از ریاشی شنیدم که این دو شعر را سخت ملیح و ظریف و بدیع میشمرد.
ص: 153
إذا ما الماء امكنني *** و عفو سلافة العنب
صيبت الفضة البيضاء *** فوق قراضة الذهب
گفتم : يا أبا الفضل گوینده این دو بیت کیست ؟ گفت : گوینده آن کسی است که از تمامت مردمان طبعاً وملحاً وظرفاً ارق واكثر واكمل است وی حسین ابن ضحاك است ، و میگوید: چون این شعر را برای ابونواس بخواندم:
وشاطرى اللسان مختلق التكريه شاب الجون بالنسك
تا باین شعر رسیدم :
تخالها نصب كأسه قمراً *** يكرع في بعض انجم الفلك
بعد از چند روز ابو نواس این شعر را بخواند :
إذا عب فيها شارب القوم خلة *** يقبل في داج من الليل كوكبا
و این شعر را از خود شمرد گفتم: اى أبو علي اين مصالبة است و مضمون شعری را بدیگر شعر آورده است، گفت: گمان میبری که امکان دارد از تو در باب خمر معنی جید و تازه مذکور نمایند با اینکه من زنده باشم ، یعنی هر مضمونی بدیع و منبع در خمریات گفته شود باید بمن نسبت دهند خواه گفته باشم یا نگفته باشم ابن مهرویه گوید: این شعر مذکور حسین بن ضحاك را براى إبراهيم ابن مدیر بخواندم گفت همانا حسین گمان میبرد که ابو نواس این معنی را در آنجا که میگوید «يقبل في داج من الليل كوكبا »از وی سرقت نموده است و اگر أبو نواس سرقت کرده باشد همانا از حسین شایسته تر باین مضمون است ، چه در این شعر بروی تبرز جسته است و نیکوتر ادا کرده است ، واگر حسین از وی سرقت نموده است و در آن شعر خود مندرج ساخته است دستش از ذیل فصاحت و بلاغت دور مانده است .
وهم حسين بن ضحاك گويد كه روزى أبو نواس مرا نزديك باب ام جعفر از جانب غربی دید پس این شعر را بدو قراءت کردم:
ص: 154
اخواى حي على الصبوح صباحاً *** هبا و لا تعدا الصباح رواحاً
هذا الشحيط كانه متحير *** في الافق سد طريقه فالاحا
ما تامران بسكرة قروية *** قرنت إلى درك النجاح نجاحا
چون روزی چند بر این امر بگذشت أبو نواس مرا در همان موضع بدید این شعر را بمن بر خواند :
ذكر الصبوح لجرة فازتاحا *** وأمله ديك الصبوح صباحا
با او گفتم :حسن ای پسر زانیه این چیست که میکنی؟ گفت : این سخنان فرو بگذار سوگند با خدای هرگز چیزی در باب خمر و توصیف نیاوری و من زنده باشم جز اینکه بمن منسوب دارند .
مغيرة بن محمد مهلبی حکایت کرده است که یکی روز حسین بن ضحاك در خدمت إبراهيم بن مهدي مشغول شرب خمر گشت و در میانه ایشان سخن از امر دین و مذهب بگذشت و بخشونت پیوست وإبراهيم که سرمست باده ناب بود خشم در سپرد و بقتل حسین تیغ و نطع بخواست حسین از مجلس او خشمناك بیرون شد وإبراهيم مكتوبي بدو نوشت و معذرت بخواست و خواستار شد که دیگر باره باز آید حسين بن ضحاك این شعر را در جواب بنوشت :
ندیمی غير منسوب *** إلى شيء من الحيف
سقانی مثل ما يشرب *** فعل الضيف بالضيف
فلما دارت الكأس *** دعا بالنطع و السيف
كذا من يشرب الخمر *** مع التنين في الصيف
کنایت از اینکه هر کسی با تو بشراب بنشیند چنان است که با اژدها در گر می تابستان که فصل قوت اوست مجالست نماید و از آن پس بمنادمت إبراهيم عودت نگرفت و مدتی بمتاركت بر گذشت تا گاهي إبراهيم بدلجوئى او برآمد و بصله و جایزه بزرگ خاطرش را خوشنود فرمود و دیگر باره منادمت دایر شد .
مهدي بن سابق گوید: روزى أبو نواس و حسین بن ضحاك با هم ملاقات کردند
ص: 155
أبونواس با حسين گفت: تو در غزل سرائی اشعر اهل زمان خود هستی ، حسین گفت: در چه چیز چنین است ؟ أبو نواس گفت : ای حسین تو خود نمیدانی ؟ گفت : نمی دانم، گفت در این شعر خودت که گفته :
و ابایی مقحم لعزته *** قلت له إذ خلوت مكتتما
تحب بالله من يخصك بالود *** فما قال لا ولا نعمان
ثم تولى بمقلتي خجل *** ارادر جع الجواب فاحتشما
فكنت كالمبتغى بحيلة *** برأ من السقم فابتدا سقما
حسين گفت : ويحك اى أبونواس آيا از مذهب ومسلك خودت در کار باده ارغوانی جدائی نمی جوئی؟ گفت : لا والله و بهمین جهت بر تو و تمام مردم فزونی دارم ، أبو العباس ثعلب این شعر حسين بن ضحاک را بخواند :
لا وجيك لا اصافح بالدمع مدمعا
***
من بكى شجوه استراح وإن كان موجعا
***
کبدى من هواك اسقم من ان تقطعا
***
لم تدع سورة الضنا في السقم موضعا
بعد از آن گفت: هیچکس نیست که بتواند مانند این شعر را بگوید محمد بن فضل اهوازی می گوید: از علی بن عباس رو می شنیدم می گفت : غزل گوی ترین و ظریفترین مردم حسین بن ضحاك است، گفتم : در زمانیکه کدام شعر را گفته است؟ گفت : هنگامی که میگوید :
یا مستعير سوالف الخشف *** اسمع الحلقة صادق الحلف
ان لم اصح ليلى وبا حربي *** من وجنتيك وقرة الطرف
فحمدت ربى فضل نعمته *** و عبدته أبداً على حرف
راقم حروف گوید : در این کلمه اشارت بآيه شريفه «ومنهم من يعبد الله علی حرف» میباشد ، كلب كليب اخبث كليب واخس كلاب شمر بن ذي الجوشن کلابي لازال في دركات الجحيم محشوراً مع اكلب الجهنم در روز عاشورا وحادثه
ص: 156
صحرای کربلا و مناظرات حضرت سید الشهداء روح ماسواه فداه همین آیت را بعنوان جسارت قراءت کرد و جواب شنید «اللهم ضاعف عذابه وعذاب اشباهه اضعافاً لا تحصيها إلا أنت ».
عمر و سکوتی گوید: حسين بن ضحاك با پدرم گفت: زنی نوازنده و خواننده و شیرین گفتار و نمکین دیدار با من الفت گرفته بود و همیشه نزد من می آمد من نیز بدومایل بودم و بملاحت و سرشت ستوده اش دل و آن مغنیه را فتن می نامید و جهانی از فتنه اش درفتن و محن بودند و هر وقت این گلبن مراد روی با من بر میگشاد خادمی از خاتونش بحر است آن گوهر مراد می آمد تا مبادا صدف گوهر پرورش را از سنان حوادث آسیبی و ثلمه رسد ، و آن خادم را نجح می نامیدند و مردی بغوض و بدخوی و زشت روی و مانند خار برنو گل شاخسار و مار بر گنج مقصود بود آن نوگل بهاران نیز بسبب او از آنچه میخواست دچارحرمان و حسرت بود .
تالف تا یکی روز ماه مراد برافق اقبال طالع شد و نجح در بستر رنجوری اسیر گردید وفتن بادیگری بیامد و مرا فرصتی افتاد و از وصال آن آفتاب ماه رخسار کامیاب شدم و از قوت طالع تیری بر هدف مقصود و صدف موعود بر نشاندم و آنروز و آن شب را بتفرج بگذرانیدم و از آن فرج مفرح کامیاب شدم و گفتم :
لا تلمني على فتن *** انها كاسمها فتن
فاذا لم اهم بها *** فمن لا بم لا بمن اذن
اعين لا این مثلها *** فی جمیع الوری
طيب نشر إذا لثمت *** و غنج و محتضن
وال عشرا من الصبوح *** على وجهها الحسن
وعلى لفظها المنون *** للام بالغنن
لست أنسى من الغزيرة *** اذ بحت بالسجن
قولها إن سلبتها عن *** کثیب و عن عکن
ليس يرضيك يافتي *** من هوی دون ان تهن
ص: 157
فامتز جنا معا ممازجه الروح للبدن
***
وكفيتا من أن يراقب منجحا إذا فطن
***
و امناه ان يتم و ما كان مؤتمن
***
كل ما كان من حبيبك مستظرف حسن
و در این ابیات باز میرساند که از آن معشوقه گلبدن که چون تل یاسمن با کفلی چون عاج بسم آکنده بود کامروا شدم .
و هم در آن کتاب از ابوهقان مسطور است که از حسین بن ضحاك از خبر مشهور او باحسن بن سهل در آن روزی که باوی نبیذ نوشید و در خدمتش شب را بروز گذرانید پرسیدم و از چگونگی آن سؤال کردم و گفتم :میخواهم بدایت این امر را از خود تو بشنوم.
حسین گفت : در فصل پائیز بخدمت حسن بن سهل در آمدم و این وقت بارانی بیاریده و زمین و زمان را تازه و تر ساخته و منظری خوش ومكاني نيك و بسی خوش بوی بود وحسن بر تختی آبنوس نشسته و بر روی آن قبه آراسته و بالای تارمه از دیبای زرد برآورده و بربستان سرای حسن مشرف بود و در پیش روی خدمتکارانی پسندیده و حسن چون سرو یاسمن بخدمت اشتغال داشتند و بالای سرش پسری چون دینار سرخ وسیم سفید و ماه و ناهید ایستاده بود، پس سلام براندم وجواب شنیدم و حسن بمن نظاره افکند گوئی میخواهد شعری بعرض برسانم پس این شعر را بخواندم :
ألست ترى ديمة تهطل *** و هذا صباحك مستقبل
گفت : آری می بینم، پس این شعر قراءت کردم:
و تلك المدام و قد شاقنا *** برؤيته الشادن الاكهل
این بامداد خوش و باران خوش و صباح خوش دیگر و این شراب ارغوانی غزالی کحل و آهو چشمی زیبا روی و مشگین موی را شایسته هستی ، گفت : چنین است گفتم :
ص: 158
فواد به و بنا سکره *** تهون مكروه ما نساءل
در این شعر میرساند که این غلام ماه غلام از بر آوردن کام کامجویان دریغ ندارد ، حسن ساکت شد ، پس گفتم :
فاني رأيت له نظرة *** تجزئى انه ما يفعل
حسن بن سهل گفت : دیگر بگوی پس گفتم :
وقد اشكل اليوم في يومنا *** فيا حبذا اعيشنا المشكل
امروز عيش وعشرت ما تشکیل یافته خوشا بر این عیش و زندگانی حسن گفت : عیش مهیا شده است یا بپاره جهات در عهدهٔ اشکال است بازگوی چه می بینی في الفور گفتم : مبادرة القصف وتقريب الالف هر چه بملاعبت پرداختن و الفت را نزديك ساختن .
حسن گفت : بآن شرط که تو باما اقامت جوئی و شب را با ما بروز رسانی گفتم: برای وفای بوعده و بر تو است مانند آن برای من در ایفای بشرط ، گفت : آن وعده کدام است؟ گفتم : این پسر که بالای سرت ایستاده است مرا سقایت کند، حسن بخندید و گفت : این امر بعلاوه آنچه در آن است مخصوص تواست کنایت از اینکه چون تو را با شراب سقایت نمود تو نیز میتوانی با آبی مخصوص او را مرطوب سازی .
آنگاه طعام طلبید و ما بخوردیم و شراب بخواستیم و قدحی چند بنوشیدیم اما آن پسر را ندیدم از وی سؤال کردم گفت: هم در این ساعت می آید و در نگی نرفت که چون فلقه قمر بیامد گفتم :بکجا اندر بودی؟ گفت : بگرما به رفتم وازین جهت از تو دور ماندم في الفور گفتم :
وأبابي أبيض في صفرة *** كأنه بتر على فضه
جردة الحمام عن درة *** تلوح فيها عكن بضه
غص تبدي يثني على *** مأكمة مثقلة النهضه
كلنما الرش على خده *** طل على تفاحة غضه
ص: 159
صفانه فانته كلها *** فبعضه يذكرني بعضه
ياليتني زودني قبلة *** اولا فمن وجنته عضه
پدرم فدای آن سفید بزردی سرخ آمیزش باد که گوئی زری صاف برسیمی شفاف است و چون مرواریدی غلطان و دری درفشان گرما به اش عریان داشته و بدنی لطیف پوست آکنده گوشت و شکمی چون عاج و بلور و گونه چون سیب سرخ بیرون آورده جمال دلارا و عنصر ظریفش مردوزن را در فتنه انداخته کاش از بوسه توشه می بخشید و بمزید آن سرخ سیب نصیبی میرسانید.
حسن بن سهل چون این ابیات را بشنید گفت «قد عمل فيك النبيذ »شراب در تو کار گر شده است کنایت از اینکه این اشعار و کلمات از آشفتگی مغز و غلبه مستی است ، گفتم « لا وحياتك»قسم بجان و زندگانی تو چنین نیست ، حسن گفت :«هذا شر و ذالك »این سخن تو که باز مینمائی که این کلمات را از راه هوشیاری گفتم نه از در مستی بدتر از آن اشعاری است که خواندی ، یعنی من خواستم راه معذرتی بر اینگونه کامات نابهنجار تو صاف کنم و بگویم از روی شعور وصحت خرد نبوده است و تو بر خلاف آن میرسانی و گفتار ناستوده خود را تصدیق می نمائی من این شعر بخواندم :
اسقاني و صرفا بنت حولين قرقفا
***
واسقيا المرهف الغرير سقى الله مرهفا
***
ان یکن اکلفا فانی اری البدر اکلفا
***
و احملا شعبه و ان هورنا وافقا
***
فإذا هم للمنام فقوما وخففا
***
می دو ساله و محبوب چهارده ساله *** غنیمت است مرا صحبت صغير وكبير
مرا و محبوب مرا شراب ناب بیاشامید و چون در خمار خمر آهنگ خفتن و از خود بی خبر ماندن کرد برخیزید و مرا با او گذارید تا کام دل بر آرم ، غلام ماهروی اظهار خشم و غضبی بدروغ نمود و برخاست برفت و دیگر باره بازگشت
ص: 160
و با من گفت بخوردن شراب بپرداز و هذیان و بیهوده سرائی را دست بدار و قدحی باده ام بداد .
وأبو محمد برخاست تا کمیز براند و من قدح را بیاشامیدم و آن غلام نقلی بمن بداد گفتم: این نقل را ببوسه بدل فرمای، غلام بخندید و گفت : این کار را در وقتش میکنم، چون سخن شیرین و دلخواه را که هزارانش امیدواری در هر حرف بود بگفت دیگر باره اش بدائی روی داد و آنچه بیاید داد نداد و گفت : این کار را نمیکنم و از بوسه خود کامروایت نمی گردانم ، من دیگر باره از آن ماه ده چهاری در مقام خواستاری و طلب بوسه بر آمدم بانگی بمن برزد و منزجر ساخت ، یکی از خدام حسن که او را فرج می نامیدند بآن سیمبر گفت: ترا بجان من آنچه خواسته است بدو بده آن غلام بخندید و بمن نزديك شد گوئی میخواهد بمن نقلی بخشد و بدلربائی تغافلی نمود و من بوسه از چهره ناز پرورش بر بودم با کمال غنج و دلال با من گفت: این بوسیدن بر تو حرام است و من این شعر بخواندم :
وبديع الدل قصرى الغنج *** مرء العين كحيل بالدعج
نسمته شياً و اصغيت له *** بعد ما صرف كاسا ومزج
واستخفته على نشوته *** نبرات من خفيف و هزج
فتابی و تثنى خجلا *** و ذرى الدمع فنونا ونشج
لج في لولا وفي سوف ترى *** وكذا كفك عني وفلج
ذهب الليل وما نو لني *** دون ان اسفر صبح و ابنلج
هون الأمر عليه فرج *** بتانيه فيسقما لفرج
خمر النكهة لا من قهوة *** ارج الاصداغ بالمسك ارج
و بنفسي نفس من قال وقد *** كان ما كان حرام و حرج
در این اشعار از بدایع غنج و دلال آن مهر خانگی و بدر سیاه چشم و معاشقات آن شب و بمقصود پیوستن بعد از رنج و تعب و ظرافات کلمات آن شوخ پسر حکایت میکند و میگوید: چون شب تار چون تارزلف مشکبارش پای در رکاب نهاد و صبح
ص: 161
روشن چون چهره آفتاب آیتش بر آسمان روی کشود برفتم و بامداد دیگر بخدمت حسن بیامدم فرمود: حال تو و خواب در شب گذشته بر چه منوال بود؟ گفتم : توصیفش را به نشر ادا کنم یا بنظم ؟ حسن بن سهل فرمود: بنظم بگوی چه نزد من نیکتر است ، پس این شعر را بخواندم :
تألفت طيف غزال الحرم *** فواصلني بعد ما قد صرم
و ما زلت اقنع من نيله *** بما تجتنيه بنان الحلم
أتاني يجاذب اردافه *** من البهر تحت كسوف الظلم
يقول و نازعته ثوبه *** على أن يقول لشيء نعم
فغض الجفون على خجلة *** و اعرض اعتراضة المحتشم
فشبكت كفى على كفه *** و اصفيت الثم درا يفم
فنهنهني دفع لا مؤيس *** بجد ولا مطمع معتزم
إذا ما هممت فادنيته *** تثنى و قال لى الويل لم
فما زلت ابسطه ما زحا *** وافرط في اللهو حتى ابتسم
و حكمنى الريم في نفسه ***بشيء ولكنه مكتتم
فواها لذالك من طارق *** على ان ما كان ابقي سقم
در این اشعار باز می نماید که بمقصود و مراد خود در پایان کار رسیده است و بهرگونه حیلت و نیرنگ و تدبیر از آن ماه دلپذیر کامروا شده است و با آهوی حرم در آمیخته است .
حسن بن سهل فرمود: ای فاسق این طیف و طواف را که نسبت بغزال حرم میدهی و در عالم خواب میخوانی گمان نمی برم جز آنکه با خود آن شخص ، یعنی غلام در حال بیداری روی داده است و این سخن را حسن ازین روی گفت که غزال حرم عموم داشت و میتوان بر دیگر غزالهای حریم نیز منسوب داشت .
آنگاه فرمود: اصلح چیزها برای ما بعد از آنچه جاری شده که این عار و تنگ را از خودمان و دودمانمان دور سازیم و این غلام را بتو ببخشیم « فخذه لا
ص: 162
بورك لك فيه »اين غلام را بگیر و ببر که خداوندت در وی بتو برکت ندهد ، ومن آنغلام را با خود ببردم.
أبو العيناء گوید : این شعر را حسين بن ضحاك برای من بخواند که در حق غلام حسن بن سهل گفته بود و در سرای حسن باوی در یکجای فراهم گشته آمیزشی روی داده بود و بعد از آن غلام را بدید و او را سلام فرستاد و غلام باوی سخن نراند و حسین گفت :
فديتك بالوجهك صد عني *** و أبديت التنوم بالسلام
احين خليتني وقرنت قلبي *** بطرفك والصبابة في نظام
تنكر ما عهدت لغب يوم *** فياقرب الرضاع من الغطام
لاسرع ما نهيت إلى همومي *** سرورى بالزيارة واللمام
در این اشعار به شکایت و گله سخن میراند که با اینکه دیروز از شیر من مشتی و شیر و شیردان مرا در مشت و پشت داشتی چگونه امروز فراموش کردی و روی بر کاشتی و جواب سلام مرا نگذاشتی و آتش اندوه بر دلم بگذاشتی و گذشته را نا گذشته انگاشتی .
و شاید آن سیمبر از آنگونه سلام پسر ضحاك خجل شده است و از آن گونه درود فرستادن که یاد از مفعولیت میداد منفعل گردیده است که در آنم که با تو چنانم ، لاجرم از شرمساری و یاد آوری جواب نداده است یا نظر بتجدید مطلع و فراش داده است و بر سلام روستائی بی طمع نیست حمل کرده است .
عمر بن شبه گوید: حسين بن ضحاك خليع بامن داستان کرد که در بصره در مسجد جامع بودم أبو نواس بر ما در آمد وجبه خزی تازه بر تن داشت گفتم : اى أبو نواس این جبه از کجاست؟ با من خبر نداد و مرا گمان افتاد که از موسی ابن عمران گرفته است، چه او از باب بني تميم داخل شد پس بپای شدم و موسی را دیدم که جبه خزی دیگر بر تن دارد با او گفتم اى أبو عمران چگونه صبح فرمودی؟ گفت: بخیر و خوبی خداوند صبح ترا نیز بخیر و خوبی کند ، گفتم :
ص: 163
ياكريم الأخاء والاخوان گفت: اسمعك الله خيرا خداوند تعالى سمع ترا بسماع اخیر و استماع خوشی و خوبی کامیاب فرماید، پس من این شعر بخواندم :
ان لي حاجة فرأيك فيها *** اننا في قضائها سيان
گفت: حاجت خود را بمیمنت نام خدا و برکات او بازگوی من این شعر را قراءت کردم :
جبة من جبابك الخز حتى *** لا يرانى الشتاء حيث يراني
گفت: « خذها على بركة الله » بگیر این جبه را ببرکت و فزونی خداوند بیچون و آستینش را بر کشید و من از تنش بیرون آوردم و برفتم و هنوز أبو نواس نشسته بود چون بدید گفت: این جبه از کجا قسمت تو شد ؟ گفتم : از همانجا که این جبه بتورسید.
میمون بن هارون گويد: حسين بن ضحاك صدیقی داشت و این صدیق بکنیز کی سرود گرودل پرور عاشق بود چنان اتفاق افتاد که با پسری سیمتن و ماه روی بمراوده پرداخت و اسباب مزاحمت این صدیق عاشق گشت و در مدتی که ساده روی و بی موی بود مغنیه را بخود اختصاص میداد و آنمرد را جای چون و چرا نبود تا گاهی که سالی بر سر بگذرانید و موی وریش بردوانید و و آن نازکتر از نوگل بهار دو چار خار و آن روی عبیر بوی عنبرین موی شد ، و آن پسر هر چه موی بر چهره اش پدیدار می آمد از ریشه می کند و اثري از ریش نمی گذاشت :و آن كنيزك بواسطه اینکه آن پسر در سن شباب و جوانی و شایسته مهرورزی و کامرانی بود دل از مهرش خالی نمی ساخت و نرد مهرش را می باخت آنمرد این شکایت بحسین آورد و خواستار شد که شعری در حق این جاریه مغنیه و آن میل و شوق او بنظم آورد و او گفت:
خل الذي عنك لا تطيع تدفعه *** يا من يصارع من لا شك يصرعه
جاءت طرايق شعر أنت ناتفها *** فكيف تصنع أو قد جاء أجمعه
الله اكبر لا انفك من عجب *** أانت تحصد ما ذو العرش يزرعه
ص: 164
تباً لسعيك بل تباً لامك إذ *** ترعى حمى خالق الاحماء يمنعه
تا بچند ریش خود را از ریشه بر آوری و دیگر باره بهتر و نیکوتر و استوارتر برآید پس این را که نتوانی با نجام رسانی دست بدار و با کسیکه از تو نیرومندتر است دست بکشتی مسپار که بر زمین میخوری، اکنون که موی سیاه برروی سفید نرم و نازك میروید میتوانی از صفحه روی بر زدود و روزی چند ساده روی بیاسود و مستفیض شد و دیگران را مستفیض گردانید لکن وقتی که یکباره موی برروی تو روی آورد و انبوه گردد آنوقت چه خواهی ساخت ، خدای بزرگ است هیچوقت از عجب و شگفتی بیرون نمیشوم آیا تو میخواهی بدروی آنچه را که پروردگار عرش زارع آن است ! هلاك باد بر این سعی و کوشش تو و آنمادر تو که میخواهد در جائی بچرد و بچرانی که خالق آن مانع آن است. و نیز حسین بن ضحاك در حق آنجوان گفته است :
ثكلتك امك يا بن يوسف*** حتام ويحك أنت تلثف
إلى آخرها سوادة بن فیض مخزومی گوید: پدرم با من گفت: روزی حسين بن ضحاك بطرف قفص برای تفرج و تنزه بیرون شد و جماعتی از اخوان او که همه ظریف و نیکو سرشت بودند باوی بیرون شدند و خبر خروج او به یسر خادم پیوست و این پسر معشوق صالح بن هارون الرشيد و خادم برادرش أبو عيسى بن رشيد بود چنانکه ازین پیش در ذیل احوال اولاد رشید مسطور نمودیم .
بالجمله یسر با ابروی کمان و تیر مژگان خنجری برمیان بربست و بسوی او روی بر نهاد و در حالتیکه حسین مشغول آشامیدن شراب ناب بود یسر بناگاهان چون بدر فروزان بروی وارد گشت حسین از ورود چنان میهمان محبوب القلوب خرسند شد و به نیکوتر و جهی باوی روی گشود و پسر تا پایان روز با حسین بگذرانید و باده بنوشید و چون مست و نیروی خرد هر دو پست شد حسین باوی بملاعبت و غمز پرداخت و دستی بر روی و مویش برآورد پسر را ازین کردار خشم
ص: 165
آمد و خنجر بروی برکشید، حسین چون این حال بدید و عربده او را بشنید خاموش شد و پیاده بازگشت و این شعر بگفت :
جمشت بسراً على تسكره *** و قد دهانی بحسن منظره
فهم بالفتك بی فناشده *** فتى كريم من خير معشره
سيحب ذيل القميص صقرة *** و واردات من هدب مئزره
يا من رای مثل شادن خنث *** يصول في خدره بزوره
و لا يعاطى نديمه قدحا *** الا با بهامه و خنصره
قد قلت للشرب اذبدا فضلا *** في ريطتيه وفي ممصره
و ملی علی شادن توعدني *** بسل سکینه و خنجره
اما كفاه ما حز في كبدى *** بسحر اجفانه و مجمره
إذا نسيم الرياب قابلنا *** بالطيب من مسكه وعنبره
هز قوا ما كانه غصن *** وارتج ما انحط من مخصره
در این اشعار نیز بهمان داستان اشعار می نماید و باز میرساند که یسر را گاهی کار ملاقات بعسر میکشد و گاهی در عین گردش غزال جنبش شیر آهنین چنگال می نماید و گاهی میهمان را با خنجر بران ترکتاز میکند و گاهی در عین دلربائی دلها را میشکند و گاهی در کمال مجلس آرائی و گردش جام از شدت کبر و خودستائی قدح را بدو انگشت ابهام و خنصر تسلیم میکند .
واز حسين بن ضحاك حکایت کرده اند که گفت: روزی یسر با موئی شفاف تر از یُسر بیامد و نزد من بنشست و مدتی با هم بصحبت و عرض حدیث و حکایت بگذرانیدیم بعد از آن عنان اختیار از دست برفت و با آن ماه جبین سیم سرین بمغازله پرداختم ناگاه چون گل و آتش سرخ و افروخته گشت و گفت : از تعرض من بپرهیز و جان خود را بمفت باز بر ، چون حسین این کلمه بشنید این شعر بر خواند:
ايها النفاث في العقد *** أنا مطوى على الكمل
انما زخرفت لي خدعا *** قدحت في الروح والجسد
ص: 166
تا آخر ابيات علي بن يحيى گويد: حسين بن ضحاك با من حديث راند و گفت: مردی از سپاهیان شامی عجیب الخلقة والزى والشكل وغليظ ودرشت و درشت گوی و درشت خوی و جلف و جافی با من الفت گرفته بود و من جمله را بواسطه حظی و بهره که از تعجب بدو میبردم بر خود هموار میساختم و هر وقت نزد من می آمد، از مکاتیب و مغازلات و مفاوضات عتیقه که داشت و بدو مینگاشت برای من می آورد .
و من در تمام مدت زندگانی خود مکاتیبی شیرین تر و ظریف تر و بلیغ و از حیثیت معانی شکیل تر از آن ندیده بودم و آن شامی از من خواستار میشد که از جانب وی جواب مکاتیب معشوقه را بر نگارم لاجرم خویشتن را در نگارش جواب دچار زحمت و مشقت بسیار می نمودم و عنایت خود را صرف آن کار میفر مودم با اینکه میدانستم مرد شامی بالجمله جاهل و بی خبر است و در میان خطا وصواب فرق نمی گذارد و از ابتداء و جواب خبر ندارد .
چون این مفاوضات تعشق آمیز و مکاتبات بهجت انگیز بطول انجامید بروی حسد بردم و افساد حال وی را در خدمت معشوقه متنبه شدم و ازوی از نام آنزن بپرسیدم گفت : نام وی بصبص است ، پس در جواب یکی از مکاتبت آنزن که مرد شامی برای من بیاورده بود این شعر بنوشتم :
ارقصني حبك يا بصبص *** والحب يا سيدتي يرقص
ار مصت احكباني بطول البكاء *** فما لاجفانك لا ترمص
و ابابي وجهك ذاك الذي *** كأنه من حسنه عصعص
رمص بمعنی زخم و چرك چشم است که بگوشه چشم گرد آید و بمعنی سرگین انداختن مرغ است ، و عصعص بضمتين استخوان مغز است ، می گوید: ای بصبص ای سیده من از کثرت گریه چرك در گوشه چشمم جمع شده پس ترا چیست که چنین نیستی فدای روی تو باد پدرم که گوئی از کثرت حسن و ملاحت مانند استخوان دمغزه است، و دمغزه استخوان بیخ زیردم است .
ص: 167
می گوید: بعد از آن مرد شامی دهشت زده و پریشان و پژمرده نزد من آمد و گفت : يا أبا على خدا مرا فدایت گرداند از من چه گناهی دیده بودی و ازین کاری که با من ساختی چه اراده داشتی؟! گفتم : عافاك الله مگر چه حکایتی است ؟گفت: سوگند با خدای چیزی در میان نبود جز اینکه چون این مکتوب بآن زن رسید یکی را نزد من بفرستاد که سخت اشتیاق دیدارت را دارم و مکتوب نمی تواند از رؤیت مطلوب نیابت نماید هر چه زودتر بطرف بالاخانه كه نزديك بسرای ما میباشد بشتاب و در کنار آن توقف کن تا ترا به بینم .
چون این پیام را بشنیدم جان و دلم را لذت و هزنی عظیم فرو گرفت و بهترین البسه که توانستم بر تن بیاراستم و باروانی روشن بطرف روشن روان شدم و در آن موضع بایستادم و در آنحال که متوقف و منتظر بودم که با من بتكلم آید یا با شارت و کنایتی با من بپردازد ناگاه دیدم چیزی بر من فروریختند چنانکه از سر تا پایم را پر ساخت و جامه ها و زین و برگ مرا فاسد و پلید ساخت و مرا و آنچه مرا ومركب مرا بود سیاه و بد بوی گردانید و از پلیدی بیا کند و هم آبی مخلوط ببول وسواد سرگین بر من فروریختند .
پس با چنین حال رسوائی بازشدم و در طی راه هر کودکی و هر کسی که بر من میگذشت مرا بخنده و طنز میسپرد و بر من صیحه میزد ، غلیظ تر از آن بود که بر من بر گذشت و از اهل من و کسانی که در منزلم بودند بمن پیوست ، و بدتر و عظیم تر ازین جمله این است که رسولان وی از من قطع مراوده نمودند.
حسین می گوید: چون این کلمات بشنیدم بدو زبان بمعذرت برگشودم و گفتم: آفت بزرگ این است که این زن معنی این شعر را از بسکه فصیح و جید است نمی فهمد و در باطن خدای را بر آن شماتت و واردات آنمرد شامی سپاس می گذاشتم . أحمد بن خلاد گوید: وقتی حسین بن ضحاك این شعر را از خویشتن برای من قراءت کرد :
بدلت من نفحات الورد باللاء *** و من صبوحك در الابل والشاء
تا بآخر قصیده اش رسید و با من گفت: احدی از شعرای محدثین چنین قصیده
ص: 168
نگفته است ، گفتم : تو در پیرامون أبو نواس در این شعر او گردش گرفته :
دع عنك لومي فان اللوم اغراء *** و داوني بالتي كانت هي الداء
و این قصیده از قصیده تو اشعر است، حسین غضبناك شد و گفت : تو چنين میگوئى بر من باد اگر ابو نواس را نگائیده باشم ، گفتم : این سخنان را کنار بگذار، چه در این موقع سخن در شعر میرود نه قدح در نسب اگر تو أبونواس و مادر او و پدرش را هم گاده باشی از وی اشعر نیستی و سخت دوست میدارم که با من بازگوئی آیا در این قصیده تو بیتی که نادر و کم یاب باشد جز این شعر تو هست که میگوئی :
فضت خواتمها في نعت واصفها *** عن مثل رقراقه في عين مرهاء
و اينك اين قصيده أبي نواس است که در آن می گوید :
دارت على فتية ذل الزمان لهم *** فما اصابهم إلا بما شاؤا
صفراء لا تنزل الاخران ساختها *** لوسها حجره مسته سراء
فارسلت من فم الابريق صافية *** كانما أخذها بالعقل اغضاء
سوگند با خدای نه هرگز تو دانسته مانند این شعر را بگوئی نه بعد ازین نیز میتوانی، چون حسین بن ضحاک این سخن را بشنید برخاست در حالتیکه خشمگین بود و گويا بقول من اقرار داشت .
محمد بن يزيد نحوی مبرد گوید: حسین بن ضحاك اشقر كه همان خليع باشد یکی از کنیزکان ام جعفر را که اجمل تمام جواری بود دوست میداشت و آن جاریه را سرو پیشانی و شقیقه بس ظریف و نیکو بود و هر وقت حسین بدانجا می آمد آن جار یه نزد او بیرون میشد و با او می گفت: هر چه در مدح ما گفته انشاد کن و حسین صحیفه برای آن جاریه بیرون می آورد و جاریه می گفت: با من قراءت کن و حسین با او چند میخواند که محفوظ او میشد آنگاه درون سرای میشد و صحیفه را می گرفت .
و حسین از عشق و مهر او با عاصم غسانی که سلم الخاسر او را مدح مینمود
ص: 169
و در خدمت ام جعفر مکانتی کامل داشت شکایت برد و خواستار شد که در خدمت ام جعفر شفاعت کند تا آن جاریه را بحسین ببخشد، و عاصم نزد ام جعفر شد و خواستار بخشش آن جاریه گردید وام جعفر اباو امتناع نمود وعاصم هزار دینار برای حسین بفرستاد و گفت:این هزار دینار را بستان و من چندانکه جهدو جد وسعی که ممکن بود درباره این جاریه کردم و هیچ چاره برای من ممکن نشد ، چون حسین ابن ضحاک این حکایت را بشنید این شعر را بگفت :
رمك غداة السبت شمس من خلد *** بسهم الهوى عدا و موتك في العمد
مؤزرة السربال مهضومة الحشا *** غلامية التقطيع شاطرة القد
مخأة الاطراف رود شبابها *** معقرته الصد غين كاذبة الوعد
إلى آخر الأبيات . علي بن يحيى گوید: حسین بن ضحاك گفت : این قصیده خود را که در آن میگویم «لفقدك وريحانة العسکر » را برای این منادر بخواندم و اول قصیده که گفته ام همین قصیده بود ، ابن منادر ردای خود را بر گرفت و بسقف بیفکند و با پای خودش بر سقف نگاه بداشت و این بیت را همی بخواند ، ما باحسین گفتیم :آیا چنان میدانی که این کردار ابن منادر بواسطه اظهار استحسان در این شعر تو میباشد؟ گفت : نه چنین است، گفتم : پس این کردار برای طنز وفسوس واستهزای نسبت بتو است ، حسین او را و ما را بدشنام برسپرد و ما از آن پس هر وقت حسین را میدیدیم اعاده آن شعر را از وی خواستار میشدیم حسین سنگ بر ما می پرانید و بدشنامهای بس نکوهیده و زشت در حق ابن منادر تجدید می کرد .
أحمد بن أبي کامل گوید : بدر سرای حسین بن ضحاك كذر نمودم وأبويزيد سلولی و أبو حزره غنوی را در آنجا دیدم که بانتظار محاربی هستند و برای ایشان اجازت خواسته بودند که بر ابن ضحاک در آیند با آن دو تن گفتم :از چه روی داخل نمی شوید ؟ أبويزيد گفت: منتظر اضماع لؤم هستیم، پس چون خوب نگریستم هیچ چیز در این دنیای دون نو از عجیب تر از آن نیافتم که غنوی و سلولی
ص: 170
در انتظار محاربی باشند تا بر باهله اندر شوند!و ازین پیش در طی این کتب مذکور نمودیم که طایفه باهله از تمام طوایف عرب پست تر و لئیم تر است وقتیبه سردار معروف عرب ازین طایفه است و شعرها ومثل ها در این باب وارد است .
معتمر بن مخز و می گوید: حسین بن ضحاک در آن حال که بآشامیدن شراب تاب مشغول بود گفت : ویحکم حکایتی از پسر که بسی عجیب است برای شما مینمایم گفتیم : بفرما .
گفت : بمولای او خبر دادند که پسر را برادر مولایش سببی روی داده است یعنی برادرش پسر را در سپوخته است، شاید صالح بن رشید باشد چنانکه مذکور شد ، ازین روی مولایش سسر را در پس پرده در افکند چنانکه زنان را در پس پرده جای دهند و بفرمود تا سنگ بر درش بگذاشتند و پسر را فرمان کرد تا از سرای او بیرون نشود مگر با خادمی که حافظ و موکل اوست و من این شعر بگفتم :
ظن من لا كان ظنا بجيبي فجاه *** ارصد الباب رقيبين له فاكتنفاه
فادا ما اشتاق قربي ولقائی منعاه *** جعل الله رقيبيه من السوء فداه
أبو نواس گويد: حسین بن ضحاك با من گفت: ای ابوعلي آیا نگران نیستی كه يسر بر من خشمناك شده است، گفتم: سبب چیست ؟ گفت : چیزی ازوی بخواستم و او مرا از وصال آن باز داشت و من در غضب رفتم و از تو خواستارم که در میان من و او صلح بیفکنی، گفتم چه دوست میداری که از تو بد و ابلاغ نمایم و باز رسانم ؟ گفت: با او بگو:
بحرمة السكر وما كانا *** عزمت ان نقتل
أخاف أن تهجرني صاحيا *** بعد سروري بك سكرانا
إن بقلبي روعة كلما *** اضمر لي قلبك هجرانا
يا ليت ظني أبداً كاذب *** فانه يصدق احيانا
با حسین گفتم : ويحك آيا ميخوامى ببار وصال او برسی و او را بمعصیتی بزرگ دعوت کنی و گناهکارش بخوانی و معذلك در طلب رضای او هستی بچنین رسالتی
ص: 171
خرسندی اورا میطلبی ؟! حسین گفت: من بحال او و مزاج اعرف هستم و او كثير التبذل است آنچه از تو خواستم بدو برسان می گوید: من به یسر تبلیغ کردم یسرازوی خوشنود شد و در میان ایشان صلح افکندم .
علي بن يحيى گوید: روزی حسين بن ضحاك نزد من آمد گفتم : خبر دیروز تو چه بود ؟ گفت : بطریق شعر بشنو و از آنچه بگویم چیزی افزون تر نمی کنم و این احسن است گفتم: ای سید من بازگوی پس این شعر بخواند :
زائرة زارت على غفلة *** يا حبذا الزورة والزائر
فلم ازل أخدعها ليلتي *** خديعة الساحر للساحرة
حتى إذا ما اذغت بالرضا *** و انعمت دارت بها الدائرة
بت إلى الصبح بها ساهرا *** و باتت الجوزاء بي ساهرة
أفعل ما شئت بها ليلتي *** ومل عيني نعمة ظاهرة
فلم تنم الا على تسعة *** من غلمة بي و بها ثائرة
سقيا لها لا لاخي شعرة ***من شعرته كالشعرة الوافرة
و بين رجليه له حربة ***مشهورة من حقوة شاهرة
و في غد يبتعا لحية *** تلحقه بالكره الخاسرة
در این ابیات باز مینماید که زنی آفتاب روی بدیداروی بیامد و بعد از تدبیرها و نیرنگها او را برای سپوختن پذیرفتار ساخت و آن شب را تا بامداد بگاد او بگذرانید و گادن او نیکوتر از پسری نوخط است که بعد از چند گاهی موی بر روی بردواند و آن خد ساده نازنین از بار ریش بردل نیش آورد.
علی بن یحیی میگوید : با حسین همی گفتم: اگر آنچه گفتی مقرون بصدق باشد خدای میداند که زنا کرده گفت: هر چه میخواهی بگوی . محمد بن محمد بن مروان ابزاری گوید: نزد حسین بن ضحاك در آمدم و گفتم: خدای مرا فدای تو گرداند در چه حالی ؟ حسین بگریست و بعد از آن این شعر را بخواند
اصبحت من اسراء الله محتبسا *** في الأرض نحو قضاء الله والقدر
ص: 172
ان الثمانين اذ وفيت عدتها *** لم تبق باقية مني و لم تذر
میگوید : گاهی صبح کرده ام که در تحت امارت و حکومت قضاء و قدر الهي هستم و چون سال عمر بهشتاد پیوست دیگر رمقی و قوت و قدرتی برای من نمی گذارد.
وازین شعر نیز معلوم میشود که این مقدار سن که در حقیقت دو ثلث عمر طبیعی کمتر است عمر کثیر خوانده میشده است چنانکه ان الثمانين وبلغتها ناقل همين مطلب است.
وأبو الفرج اصفهاني احوال حسین بن ضحاک را در پایان مجلد ششم بخاتمت میرساند و از اشعار او و حکایات او بایسر خادم شرح میدهد و بقدر حاجت در اینجا مذکور شد و این حسین از زمان رشید تا زمان مستعین را ادراك و هشت خلیفه را ملاقات نموده و از و از پنج خلیفه چنانکه در حکایت متوکل یاد کرده شد مضروب شده است .
و پس از مستعین حکایتی از وی منقول نشده و معلوم میشود در زمان مستعین وفات کرده است چنانکه در ذیل مجلدات مشكاة الأدب نيز مرقوم نموديم که وفات أبي علي حسين بن ضحاك بن ياسر شاعر بصري معروف بخلیع در سال دویست و پنجاهم و نزديك بيكصد سال عمر نمود ، و خطیب در تاریخ بغداد ولادتش را در سال یکصد و شصت و دوم یا پنجاه و دوم رقم کرده است.
ص: 173
أبو الحسن علي بن جهم بن بدر بن جهم بن مسعود بن اسيد بن اذينة بن كراز ابن كعب بن جابر بن مالك بن عتبة بن جابر بن حارث بن قطن بن خديج بن قطن بن احزم بن ذهل بن عمرو بن مالك بن عبيدة بن حارث بن سامة بن لوی بن غالب قرشی سامی شاعر مشهور یکتن از شعراء مجیدین است .
ازین پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب بشرح حال او اشارت رفت ، و هم در طی این کتاب برخی از وقایع او بامتوکل عباسی و نفی و آزار او و مرگ او در زمان مستعين خليفه مرقوم شد ، وأبو الفرج اصفهانی در مجلد نهم اغانی شرح نسب او را مینگارد و در اسامی اجداد با آنچه در اینجا از تاریخ ابن خلکان و بغداد ثبت افتاد اختلاف نموده است و می گوید: ایشان در ذکر نسب خود چنین ادعا می نمایند لکن جماعت قریش ایشان را صاحب این نسب نمی شمارند و دفع مینمایند و بغي ناجیه میخوانند و منسوب بمادر خودشان ناجيه زوجة سامة بن لوی میگردانند و داستان سامة بن لوى وسفر بحرين وهلاکت او از گزیدن گراز مرثیه برادرش کعب بن لوی و کلمات علمای نسابه در حق او در ناسخ التواریخ ومشكاة الأدب مبسوطاً مذکور است .
أبو الفرج اصفهانی در اغانی می گوید: اما زبیر بن بکار ایشان را در شمار قریش می آورد و می گوید :ایشان از قریش عاز به هستند و ازین روی ایشان را عازبه نامیدند که از قوم خود دور ماندند لاجرم منسوب بمادر خودشان ناجيه بنت جرم بن ابان شدند و اسم ناجیه لیلی میباشد و چون از بلای عطش نجات یافت
ص: 174
ناجیه اش خواندند و میگوید: زبیر را در ادخال این گروه بطایفه قریش مذهبی است و این مذهب مخالف کردار حضرت أمير المؤمنين علي بن أبي طالب علیه السلام است که ایشانرا بسوی مصقله فروخت و این میل و محبت زبير بن بكار باین جماعت زشت هنجار برای اجماع ایشان است بر بغض علي بن أبي طالب صلوات الله عليه و مذهب ناپسند زبیر در این امر مشهور و مأثور است .
و می گوید : ابن جهم در هجای آل أبي طالب وذم ایشان و آغالش مردمان برایشان و هجو شیعیان بروش مروان بن أبي حفصه میرفت که یکی از ملحدان است ، و می گوید : علي بن جهم همان کس است که این شعر گوید:
و رافضة تقول بشعب رضوى *** امام غاب ذلك من امام
امام من له عشرون الفاً *** من الاتراك مشرعة السهام
این شعر اشارت بمحمد بن حنفیه که جماعت کیسانیه اش امام و در کوه رضوی زنده و بادوام میدانند ، و از امام دوم خلفای بني عباس و معتصم و دیگران را اراده کرده است که دارای لشکر بیشمار و غلامان کارزار بوده اند و گویا جزاین چیزی را در شرایط امامت معتقد نبوده است ، زیرا که در این خلفا نیز نیز غیر ازین علامت چیزی نبوده است ، و بحتری در هجو علي بن جهم گوید :
إذا ما حصلت عليا قريش *** فلا في العير أنت و لا نفير
و ما رغثانك الجهم من بدر *** من الاقمار ثم ولا البدور
ولو اعطاك ربك ما تمنى *** لزاد الخلق فی عظم الایور
علام هجوت مجتهداً عليا ***بما لفقت من كذب وزور
امالك في اسيتك الوجعاء شغل *** يكفك عن اذى أهل القبور
ازین پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب و احوال خالد بن يزيد بن معاوية ابن أبي سفيان ومكالمات او با مروان بن حكم بمثل معروف لا في العير و لا في النفير و هم چنین در این کتاب اشارت رفت : روزى أبوالعيناء از علي بن جهم شنید که
ص: 175
نسبت بحضرت أمير المؤمنين علیه السلام زبان بطعن می گشود ، أبو العيناء گفت : میدانم از چه روى بحضرت أمير المؤمنين سلام الله عليه طعن ميزنی ، ابن جهم گفت آیا مقصودت فروش اهل من است از مصقلة بن هبيره بحتری؟ گفت چنین نیست و تو از آن پست تری لكن بعلت آن است که آنحضرت فاعل فعل قوم لوط و مفعول به را بکشت و تو اسفل هر دو هستی .
راقم حروف گوید: شامت کردار و لامت جسارت و گفتار پسر جهم همین بس باشد که در زمان متوکل عباسی که بغض و کین او نسبت بحضرت علي بن أبي طالب و آل ابیطالب علیهم السلام از ماه و آفتاب روشن تر و شرزمه در ذیل حال او در این کتاب مسطور شد و هر کسی اظهار عدم بآ نحضرت را می نمود در شمار مقربین آستان او میشد و علي بن جهم سر دفتر آن جماعت بود معذلك در زمان متوكل كارش بجائی منتهی شد که مدتها در محبسها قرین رنج و شکنج و بعد از آن او را نفی کرده فرمان شد تا يك روز از اول با مداد تا شامگاه مصلوبش نمایند .
و بعد از آن نیز که بیکجای قدرت توقف نداشت و در کوه و دشت روز می گذاشت آخر الامر در طی راه عراق بطوریکه مذكور نموديم بقتل رسید و در بئس القرار منزل گزید چنانکه ابو الفرج می نویسد : بواسطه سوء مذهب و جسارت او بهلا کتش رسانیدند .
مسعودی در مروج الذهب می نویسد : قتل ابن جهم در موضعی بود که خشاف ناميده و نزديك بعواصم و قتسرین بود و در نسبش مطعون است و محمد بن علي بن جعفر شاعر گوید :
و سامة منا فاما بنوه *** فامرهم عندنا مظلم
اناس اتونا بانسابهم *** خرافة مضطجع يحلم
وقلت لهم مثل قول النبي *** و كل اقاويله محكم
إذا ما سئلت و لا تدرما *** تقول فقل ربنا اعلم
و نیز علوي در قدح نسب وی گوید
ص: 176
لو اكتنفت النضر والمعدا *** أو اتخذت البيت كفار لهدا
و زمزم شريعة و ويردا *** والاخبثين محضراً ومبدى
ما ازددت إلا من قريش بعدا *** أو كنت الا مقليا وغدا
و در این اشعار نسب او را از قریش نفی میکند ، و از جمله اجوبه علي بن جهم بعلی علوی این شعر است :
لم تذقني حلاوة الانصاف *** و تعسفتني اشد اعتاف
و تركت الوفاء علما بما فيه *** و اسرفت غاية الاسراف
غيراني إذا رجعت إلى حق *** بني هاشم بن عبد مناف
لم أجد لي إلى التشفى سبيلا *** بقواف ولا بغير قوافي
لي نفس نفس تابي الدنية والأشراف لا تعدى على الأشراف
و ازین اشعار معلوم می شود که علی بن جهم در نسب خود تزلزل و تردید داشته و بتملق و گله گذاری پرداخته و اگر خود را تصدیق و در دعوی خود استوار میدانست با آن حال جسارت و بی باکی هرگز باین چربی و نرمی سخن نمیراند مسعودی می گوید: از جمله اشعار حسنه ابن جهم است :
خليلي ما اعلى الهوى وامره *** اعلمني بالحلو منه وبالمر
بما بيننا من حرمة هل رايتما *** ارق من الشكوى واقسى من الهجر
وافصح من عين المحب لسره *** ولا سيما ان اطلقت عبرة تجرى
وهم از اشعار او است که مختار شده است :
حسرت عنی القناع ظلوم *** وتولت و دمعها مسجوم
شرما انكرت تصرم عهد *** لم يدم لي واى عهد يدوم
انكرت مارأت برأسي وقالت *** امشيب ام لؤلؤ منظوم
قلت اولاهما علمت فقالت *** آية يستزيرها الهموم
هي عندي من الهموم التي يحسن *** فيها الغراء و التسليم
ان امراً اختي على يشيب الرأس *** في ليلة لأمر عظيم
ص: 177
ليس عندي و ان تعزيت الا *** طاعة حرة و قلب سليم
و نیز مسعودی می گوید: این شعر از جمله اشعار جیده ابن جهم است گاهی که او را بند بر نهادند .
فقلت لها والدمع شتى طريقه ***ونار الهوى بالقلب يذكر وقودها
فلا تجزعي مما رأيت قيوده ***فان خلا خيل الرجال قيودها
مسعودی میگوید : علي بن جهم سامی با انحرافي كه از حضرت علي بن ابيطالب صلوات الله علیه و اظهار تسننی که داشت صاحب اشعار مطبوعه وغريز الكلام بود.
راقم حروف گوید: در صحت قدح نسب او هیچ چیز از بغض و کین و جسارت او در حضرت أمير المؤمنين علي بن أبي طالب صلوات الله تعالی علیه برتر نیست ، چه اگر صحیح النسب بود بطعن رئیس قوم زبان نمی گشود، زیرا که هر طبقه احترام و احتشام رئیس و بزرگ و سید قوم را واجب میشمارند تا احترام خودشان محفوظ بماند .
مسعودی در مروج الذهب وسيوطى در تاریخ الخلفا می نویسد : این جماعت در زمان وی بسرای آخرت انتقال دادند و در شمار علما و محدثین بودند از آنجمله أبوهاشم محمد بن زید رفاعي ، وأيوب بن محمد وراق ، وأبو بكر محمد بن علاء همدانی در كوفه، وأحمد بن صالح مصرى، وأبوالوليد سرى دمشقى ، وأبو موسى عيسى بن حماد زعنة المصرى در مصر ، وأبو جعفر بن سوار كوفي ، و این در سال دویست و چهل و هشتم بود .
آب
ص: 178
و در خلافت مستعین در سال دویست و چهل و نهم : حسن بن صالح بزار که از بزرگان اصحاب حدیث بود ؛ و دیگر هشام بن خالد دمشقی ، و محمد بن سلیمان جهنی در مصیصه ، وحسن بن محمد بن طالوت ، وأبو جعفر صيرفي در سامرا ، ومحمد بن زنبور مکی در مکه معظمه ، وسليمان بن أبي طليبة ، وموسى بن عبدالرحمن برقي .
، و هم در زمان خلافت او در سال دویست و پنجاهم : إبراهيم بن محمد تميمي قاضي بصره، ومحمود بن خداش، وأبو مسلم أحمد بن شعيب حرانی : وحارث بن مسكين مصرى ، و أبوطاهر أحمد بن عمرو بن أبي سرح ، وعبد بن حميد ، وبزي مقري و ابوحاتم سجستانی و جاحظ و جمعی دیگر بدیگر سرای سفر کردند ، و ازین پیش در ذیل حوادث سنوات خلافت مستعین بنام اعیانی که وفات کرده اند اشارت رفته و در اینجا نیز رقم شد تا هر يك مرقوم نشده باشد معلوم باشد و الله تعالی اعلم .
صاحب تاريخ الخميس حافظ بصره نصر بن علي جهضمی در زمان مستعین وفات کرد و او را برای قضاوت طلب کردند گفت: مهلت دهید تا با خدای استخاره کنم پس باز شد و دو رکعت نماز بگذاشت و عرض کرد بارخدایا اگر مرا در حضرت تو خیر و خوبی هست مرا بمیران پس از آن بخفت و چون خواستند بیدارش نمایند مرده بود.
و می گوید: محدث بن صباح بزار در سال دویست و چهل و نهم بمرد و محدثی بزرگ بود و در بغداد حديث ميراند ، وبزي مقرى أبو الحسن أحمد بن محمد در همین سال در سن هشتاد سالگی بمرد .
ص: 179
مرحوم فیض اعلی الله مقامه در تفسیر صافی در ذیل سوره توبه و تفسیر آیه شریفه «لقد نصركم الله في مواطن كثيرة » همانا خداوند تعالی شمارا در مواطن كثيره رزم نصرت فرمود : و مواطن عبارت از مواقع و مواقف حرب است ، می گوید : از حضرت هادي علیه السلام سؤال کردند این مواطن چند است؟ فرمود : هشتاد موطن است.
وازین پیش در ذیل احوال متوکل عباسی و نذر او وسؤال از فقهای عصر که نذر کثیر چه مقدار است و جوابهای آنها که مطبوع نبود و پرسش نبود و پرسش او از حضرت إمام علي نقي هادي صلوات الله عليه و جواب آنحضرت بهشتاد و استدلال باین آیه شریفه سبقت تحریر گرفت.
و هم در آن تفسیر در ذیل آیه شریفه «قالوا ياذا القرنين إن يأجوج ومأجوج كانوا مفسدون في الأرض » از حضرت هادی علیه السلام روایت میکند که فرمود « جمیع ترك وسقالب وياجوج وماجوج و صین»یعنی اهل چین از یافت هستند ، یعنی نسب بیافث بن نوح علیه السلام میرسانند .
و ازین پیش در این کتاب احوال ياجوج وماجوج و كيفيت سد ذى القرنين واقوال كثيره مختلفه مورخين واهل سيرو خبر مشروحاً مذکور شد، و دیگر در تفسير صافي در ذیل سوره مباركه «هل أتى على الانسان » مذکور است که در کتاب امالی از حضرت هادي صلوات الله تعالى وسلام الرحمن علیه مروی است که فرمود «من احب أن يصير الله شر يوم الاثنين فليقراء في أول ركعة من صلواة الغداة «هل أتى على الانسان »ثم قرأ فوقهم الله شر ذلك اليوم - الآية » .
ص: 180
میفرماید: هر کسی دوستدار باشد که خدای تعالی او را از شر و گزند روز دوشنبه نگاهدار گردد پس باید در اول رکعت نماز بامداد « هل اتي على الانسان را قراءت نماید و پس از آن آیه شریفه « فوقهم الله شر ذلك اليوم » را تا پایان آیه مبارکه تلاوت نماید .
و دیگر در تفسیر برهان مسطور است در ذیل همان سوره مبارکه مذکوره که سعد بن عبدالله از أحمد بن محمد بن الشيارى روايت کرد که گفت : جمعی کثیر از اصحاب ما از حضرت أبي الحسن ثالث عليه الصلاة والسلام روایت کردند که فرمود «إن الله تبارك وتعالى جعل قلوب الأئمة موارداً لارادته وإذا شاء شيئاً شاؤا وهو قوله ماتشاؤن إلا ان يشاء الله »بدرستيكه يزدان تبارك وتعالى دلهاى أئمه هدى صلوات الله عليهم را موارد ارادة خود گردانیده است و هر وقت خدای بخواهد چيزي را ائمه علیهم السلام خواسته اند آن را و این است قول خدای که میفرماید : و نمیخواهید مگر اینکه بخواهد خداى .
در تفسير منهج الصادقین در معنی این آیه شریفه می نویسد : و نخواهید شما ایکافران معاند هیچ راهی بمرضات خدای بروجه اختیار مگر در وقتیکه خدای خواهد اجابر شما را بر آن والجاء شما را بر آن اما در این صورت نفعی بشما نمیرسد و خالی از تکلیف باشد، چه تکلف در وقت اختیار است نه در حال اجبار ، پس خدای سبحان اراده مشیت این را نفرماید بلکه مشیت یزدان متعال این است که شما باختیار خودتان ایمان بیاورید تا مستحق ثواب شوید .
و بعضی گفته اند که معنی این است که نخواهید شما هیچ فعلی را بروجه طاعت و عبادت مگر اینکه خدای بخواهد آنرا نه اینکه مشیت خدای موافق مشیت شما باشد در جمیع افعال که مراد شما باشد از معاصی و مباحات و جز آن زیرا که بدلایل واضحه ثابت شده است که هیچ جایز و شایسته وروا نیست که خداوند حکیم علیم متعال اراده قبح فرماید.
و در تفسیر پاره فضلای معاصرين عليه الرحمة مسطور است و ما تشاؤن چون
ص: 181
قول خداى «فمن شاء اتخذ إلى ربه سبيلاً » ايهام استقلال ایشان بمشیت داشت لاجرم دفع این توهم را باين قول خود فرمود وما تشاؤن إلا أن تشاء الله» ميفرمايد بدانکه هیچ چیز از مكونات و افعال و اخلاق و ارادات ومشيات عباد جز باین مبادی سبعه صورت پذیر نمیشود و این جمله بر این منوال است :
بمشية من الله ، دوم بارادة من الله ، سوم بقدر من الله سبحانه ، چهارم قضاء پنجم اذن ، ششم اجل، هفتم کتاب .
و اینکه مشیت عبارت است از اضافه اشراقیة که هی فعله فعله و كلمته و اینکه هر شیء از مبتدعات و مخترعات ومكونات قوام وجودش مشیت خدای سبحانه است ، و اینکه مشیت از خدای غیر از محبت او و رضای اوست ، و اینکه رضا وسخط بمنزله صورتی است مر مشیت را و مشیت مانند ماده است ، و اینکه مشیت عباد همان مشية الله است بضمیمه خصوصیت اضافه بسوی عباد .
بس با این بیان معنى « ما تشاؤن إلا أن يشاء الله إلا في حال أن يشاء الله او بسبب أن يشاء الله »میباشد، اما گردانيدن أن يشاء الله را مفعول براى تشاؤن بعید است بر حسب ظاهر و اگرچه برای مردم دقیق النظر برای آن معنی صحیح میباشد ، چه هر چه بندگان ایزد سبحان بخواهند همانا تقوم بمشيئة الله بلكه عين مشية الهی است که بر حسب اضافه محدود بحدود ممکنات میگردد.
و فضلای عرفا در مقامات خود در تفسیر آیات شریفه مناسبه مثل «يفعل الله ما يريد » يا «يحكم ما يشاء»و امثال آن با بیانات مفصله ساطعه نموده اند که بودن مشيت و اراده خداوند تعالى عين مشيت عباد وارادات ایشان مستلزم جبر و تفویض بهیچوجه نخواهد بود چه هر چیزی از افعال عباد و صفات ایشان و غیر آن کهمر آن را سمت امکان است فهو مراده تعالی .
چه هر کس به مبدء أول مقر ومعترف باشد مسلم میشمارد که در عالم امکان هیچ چیز جز بعلم و مشیت و اراده یزدان متعال و خواست خالق بی شبه و مثال نیست و نتواند باشد و هر چه مراد اوست مفعول و کرده شده دست قدرت و اراده اوست
ص: 182
وماسوی الله را در آن توانائی و اراده و قدرت و مشینی نه از حیثیت استقلال و نه از روی شراکت نمی باشد .
پس هر چیزی از ذوات واعراض و افعال عباد مطلقاً و بلا استثنا مفعول وساخته شده و گفته شده حضرت بیچون است که دیگری و بنابراین صورت و این شرح نه وترتيب افعال عباد فعل الله تعالى است لکن در مظاهر عبادات و تحقیق و بیان افعال عباد بحیثیتی که نسبت آن بحضرت لا يزال مستلزم جبر نسبت به بندگان یا دلیل تفویض امر بایشان باشد و متعدد در نسبت هم نشود خواستار مقدماتی چند است که پاره مفسرین بآن اشارت کرده و در سوره مبارکه بقره شرح و بسط داده اند وما در ذيل كتب أئمه هدى صلوات الله عليهم و این کتاب مستطاب نقلاً عن الأئمه علیهم السلام و ديگر طبقات علما و حكما و عرفا ومتكلمين بيانات وافيه نموده ایم معنى كلام بلاغت انتظام حضرت صادق صلوات الله عليه «لا جبر ولا تفويض ولكن الأمر بين الأمرين »تحقیقات مبسوط بحيز تحریر در آورده ایم که چون بالجمله نگران آیند دفع اغلب توهمات و مشکلات خواهد شد ، و ازین پیش در این کتاب باین آیه شریفه و تفسیر آن اشارت رفته است و در این مقام تجدید بیان شد لاجرم در این مقام مستغنی از شرح و بیان توضیح و تشکیل میباشیم - والله تعالی اعلم بالحقايق .
در این آغاز روز سه شنبه بیست و چهارم شهر صفر المظفر سال قوى ئيل سعادت تحویل یکهزار و سیصدوسی و هشتم هجری قمرى و يك هزار و دویست و نود و نهم هجري شمسی و مطابق بیست و پنجم قوس شمسی و زمان معدلت بنیان شاهنشاه جمجاه اسلام پناه ظل الله ملك الملوك عجم صاحب مملکت کاوس وجم دارای تخت و کلاه اعلیحضرت کیوان رفعت گردون حشمت سلطان أحمد شاه خلد الله تعالى ملکه وابد سلطانه واید اعوانه این کمتر بنده ضعیف نحیف از تحریر مجلد دوم
ص: 183
شرح احوال ولایت اشتمال حضرت مقتدای حاضر و بادی و عالم بمبانی و معانی و مبادی إمام علي نقي هادي صلوات الله و سلامه عليه بپرداخت و رایت فخر و مباهات باوج چرخ و سماوات برافراخت که بتوفیق حضرت آفریننده بیچون و نماینده این صحف بيستون وامداد ائمه هدى و انوار ساطعه خالق ارض و سما صلوات الله عليهم اجمعين بدون یارو معین بلکه با وجود مخالفین چنین کتابی جامع و مبسوط وشامل و مضبوط که از آغاز نمایش دولت اسلام و تابش نیر ایمان تاکنون باین شرح وبسط و تحقيق وبيان وتوضيح و تبیان از قلم ورقم احدی از مورخین و محدثين واهل خبر وسير بیرون نیامده است .
بقلم رقم این پست ترین مخلوق خالق ماه و مهر عباسقلی سپهر استفاضه انام را رتبت انجام یافت و مساعدت زعمای دولت و امنای ملت و کار گذاران دربار ابد قرار و كارفرمایان ملك و دیار را جز أحسنت حضوری بهره بهره نیافت.
جز احسنت از ایشان نبد بهره ام *** بكفت اندر أحسنتشان زهره ام
این شکایت نه از روی حقیقت و عقیدت است بلکه این حال نیز شکرها و سپاسها و خرمی در اساسها دارد که خداوند تعالی محض قدرت نمائی و سرافرازی این بنده حقیر در چنین خدمت خطیر که بائمه دین و آئین علیهم السلام اختصاص دارد نخواست این بنده مرهون منت احدی از آحاد معاصرین خود عموماً باشد قوای ظاهریه و باطنیه این حقیر را از لطمات حوادث و نقمات نوازل وشوائب امراض و نوايب اغراض محفوظ و مصون بداشت.
و از قلت بضاعت و ضعف استطاعت وضيق معاش و لوازم انتعاش ووفود بلیات و ورود مصیبات و نمایش ناملایمات و مقاسات عاهات و ملاقات آفات ذلیل و زبون و خسته و ملول نفرمود وبتوكل بر تفضلات إلهي وتوسل برفيوضات نامتناهی و عدم اعتنای باین زخارف دنیای دون و گردشهای گوناگون این چرخ بوقلمون تحمل ناملایمات را آسان گردانید .
و از برکت توجهات خاصه ائمه اطهار سلام الله تعالي عليهم و كرامات
ص: 184
ایشان فرداً فريداً در تمام تحریر این کتب که متجاوز از دو کرور بیت و سنگین تر از حمل يك شتر قوی هیکل میباشد حاجتمند استعانت باحدی نگشت و با کثرت معاشرت ومراودت وادراك مجالس و محافل دولتيه وملتيه واخوانية وتعطيلات لازمه بدست و قلم و زبان و مال خود از عهده برآمد و چنین گنجی شایگان بیادگار بگذاشت .
و در مملکت اسلام هیچکس نیست که بگوید در يك حرف يا يك كلمه يا يك سطر يا ديداريك لغت وتشكيل يك مسئله معین و پاور یا در دفع مکاره ناصر او هستم ، در همه حال ياور وناصر ومعين من خداوند مبین و پیشوایان طاهرین سلام الله عليهم بوده و عجب تر این است که در اغلب روی زمین مجلدات ناسخ التواريخ ممدوح طبقات امم وصفحات عالم است .
در این ایام یکی روز در دربار سلطنت عظمی در خدمت وزیر آزاده بلند تدبیر صافي ضمير خجسته تخمیر جناب مستطاب اشرف اسعد امجد اکرم افخم غلام حسین خان صاحب اختیار وزیر مهام و رسائل خاصه سلطنت عظمی که از اجله وزراء کبار وافاخم امرای نامدار و پدر بر پدر از اعاظم رجال و وزرای دولت جاوید اتصال و در مجالس اخلاق و محامد شیم ممدوح آفاق و امم و در حسن منظر ويمن مخبر و فضايل وكمالات وفنون انشاء وشعر واطلاعات وافيه و استحضار از قوانین عالیه و قدمت خدمت و مسافرات در اغلب ممالک اروپا و وزارتهای بزرگ ممالک ایران از فحول عمال ورؤس رجال این عصر بلکه اعصار است حضور داشتم.
در ذیل صحبت و مکالمت روی با جماعت حضار آورده فرمود: در این اوقات بقراءت مجلدات ناسخ التواريخ و كتاب احوال حضرت سيدالشهداء إمام همام حسين بن علي صلوات الله عليهما اشتغال دارم ، و بعد از شرح و بیان و تمجید کامل فرمود: گنجی که برای دولت و ملت باقی میماند ناسخ التواریخ است .
راقم کلمات در طی این مجلدات گاه بگاهی بر حسب تناسب مقام بنام این یگانه وزیر با احتشام و دودمان و آباء و اقارب ایشان اشارت کرده ام و اگر خداوند
ص: 185
تعالى موفق بدارد در مقامات آتیه تاریخ دولت علیه مبسوطاً مینگارد.
هم اكنون بتوفیق گرداننده چرخ گردان و فروزنده آفتاب فروزان شروع بنگارش مجلد سوم می شود و از خداوند تعالی اتمام آن و سایر مجلدات را تا خاتمه أحوال حضرت خاتم الاوصياء ووارث الاولياء وخلاصة الأصفياء وسلالة الأنقياء والانجباء مدير الأدوار مدار الليل والنهار منور الأنوار ومسهل الأعسار مكمل الأعصار متمم الأطوار صاحب العصر قائم الزمان مغيث الامه شريك القرآن عجل الله تعالى فرجه و سهل مخرجه و واسع منهجه و نحن في عافيته مسئلت می نماید .
محل مهر عباسقلیخان سپهر
پایان جلد دوم از کتاب ناسخ التواریخ
احوالات إمام علي نقي علیه السلام
ص: 186
هو الکافی
بسم الله الرحمن الرحیم
نحمدك على آلائه و نسئله السلام و الصلاة على خير خلقه محمد وآله إن الله و ملائكته يصلون على النبي يا أيها الذين آمنوا صلوا عليه وسلموا تسليماً صلى الله عليه وآله.
و بعد ، می گوید پرستنده اله و ستاینده شاهنشاه اسلام پناه شيد الله أركانه وأبد الله سلطانه عباسقلی مشیر افخم سپهرثانی که بنحویکه در خاتمه جلد دوم این کتاب مستطاب وعده نهادیم در همین روز سه شنبه بیست و چهارم شهر صفر المظفر يك هزار و سیصد و سی و هشتم هجري مصطفوی صلى الله عليه وآله که آن مجلد را با نجام رسانیدیم باین مجلد سوم شروع نمودیم و بقای دولت جاوید آیت و سلطنت أبد مدت پادشاه عصر ملك الملوك ايران خاقان سکندر نشان سلطان دارا دربان یادگار ملوك پیشدادیان دارای تخت و بخت کیان سلطان بن سلطان خاقان بن خاقان بن خاقان شهریار نامدار کامکار سلطان أحمد شاه قاجار أبدالله دولته إلى يوم القرار.
و اتمام این مجلدات را تا خاتم حال سعادت منوال حضرت خاتم الاوصيا عليهم السلام و الصلواة از کردگار سبحان و خلاق آفریدگان تقدست أسمائه وتعالى شأنه و جل جلاله مسئلت مینماید.
ص: 187
در کتاب فصل الخطاب وغيره از حضرت علي بن محمد صلوات الله عليهما مأثور است که فرمود :اگر بگوئى «إن تارك التقية كتارك الصلاة لكنت صادقاً» کسیکه تقیه را ترك بنماید مانند کسی است که نماز را ترک نماید هر آینه براستی سخن کرده و راست گوی باشی .
شاید یکی از لطایف این کلام این باشد که چون نماز بواسطه اینکه حاضر شدن بنده است در پیشگاه خداوند مهروماه و اظهار شکر گذارى بنعم إلهي وتصديق بر عظمت و مالکیت و احاطه و پرسش و ثواب و مقام خداوندی و اختصاص ذات مقدس کبریا بعبودیت و بندگی و اقرار بوحدت و یگانگی حضرت احدیت و رسالت خاتم الأنبياء و دعای درباره انبیاء و صلحاء وغيرها از سایر فرایض واجب تر و عظیم تر و محترم تر وذى شان تر است .
و ازین است که حضور قلب در آن شرط است و بنده در حال سجده از همه وقت بخدای نزدیکتر است چه افرادیکه بتوحيد خدا و رسالت مصطفی و عظمت وسلطنت و مالكيت و ثواب وعذاب خدا و شکر گذاری که بنعم متكاثره متنوعه شامله خداوند تعالی و حضور قلبی که در این نوع عبادت یزدانی و توجهی که به پیشگاه یزدانی و اعترافي كه بعجز و ناتوانائی تمام ماسوی و انفصالی که از آنها و اختصاصی که ر بندگی و عبادت نسبت بمعبود كل و نورانیتی که برای مصلی ظاهراً وباطناً حاصل میگردد در هيچيك فرایض و عبادات دیگر موجود نمی شود .
و اینکه در اتیان این عبادت شب را نیز ضمیمه و برای قیام شب و ادای نوافل
ص: 188
آن چند ثواب و نتایج حسنه یاد شده است بواسطه اشرفیت و روحانیت و جهات باطنیه و جامعیت و درجات عاليه سامية روانيه نورانیه ایست که برای نماز گذار حاصل میشود و چشم ظاهر و باطن روشن میگردد.
چنانکه رسول خدای صلی الله علیه وآله می فرماید « و جعلت قرة عينى في الصلاة» ازين است که در سایر عبادات مثل حج وصوم و زیارت مشاهد منوره و تشکر از فیوضات و نعمات یا خوف از آیات سماوية ياقضاى حاجات يا ذخیره اموات وغيرها نماز را شريك بلکه در پاره مواقع واجب و در ایام صیام حضور مساجد و جماعت را از مستحبات مؤكده نموده اند ، ووضوء یا تیمم در مقدمه آن واجب است ، چه مصلی روی بدرگاه يزدان پاك و برکننده افلاک می آورد .
و ازین است که انبیاء و اولیاء واوتاد و بزرگان دین این چند مواظب در ادای آن و شب زنده داری و قیام لیل وقبول مشقت و زحمت بوده اند و فرموده اند : در نماز چهار هزار مسئله است و در حق تارك الصلاة چندان نکوهش رفته است که درباره مشرك و كافر نرفته و چندان عذاب نکال و اجتناب از وی فرمان شده است که در باره ملحدین نشده است ، و چون در اسرار الصلاة تأمل شود بسا مطالب دقیقه مفهوم می شود .
و چون اگر تقیه را در مقامات واجبه از دست بگذارند معایب و مفاسد و عواقب آن بجائی منتهی می گردد که جنگها و آشوبها و لجاجها وعنادها نمایان می گردد که کاردین و اهل دین متزلزل ومعاندین و مخالفین قوی می گردند و البته اسباب ترك نماز كه ريشه وأصل واشرف واكمل وابسط ساير عبادات است فراهم میشود لاجرم میفرماید: تارك تقیه در حكم تارك نماز است، چه ستون و عمود دین را خراب کرده است «الصلاة عمود الدين فمن أقامها أقام الدين ومن هدمها هدم الدين »پس تارك صلاة تارك تمام فرايض وواجبات و مستحبات است ، و تارك تقيه چون باعث ترك صلاة ميشود تارك تمام امور دینیه خواهد بود.
وإمام رضا علیه السلام ميفرمايد « إن أكرمكم عند الله اعملكم بالتقية »عرض
ص: 189
کردند : یا ابن رسول الله تا چه زمان؟ فرمود: تا زمان قیام قائم علیه السلام پس هر کس ترک نماید نقیه را قبل از خروج قائم ما پس از ما نیست .
و اینکه موکول بآنزمان میفرماید برای این است که آنحضرت خروج بسيف وحكم بظاهر و باطن میفرماید در اینصورت بتقیه چه کار و حاجت است ، و انبیای سلف نیز بتقیه میرفته اند و چون بأخبار ایشان برخورند بر میخورند ، و میفرمایند : تقيه سنت إبراهيم علیه السلام است .
و در خبر است که روزی حضرت أبي عبدالله در بازار مدینه می گذشت و حضرت أبي الحسن موسى بن جعفر صلوات الله عليهما السلام در عقب آن حضرت بود مردی جامه أبو الحسن را بگرفت و بکشید و گفت : این شیخ کیست ؟ فرمود «لا اعرف»نمی شناسم ، و البته آنمرد از معاندین بوده است و شاید اگر میشناخت آزاری میرسانید و حضرت کاظم علیه السلام میدانست و تقیه فرمود اما نفرمود «لااعرفه» نمیشناسم او را ، چه دروغ بزبان امام علیه السلام راه ندارد و قرآن نیز بر این دارد است « ادفع بالتي هي أحسن فاذا الذي بينك وبينه عداوة كأنه ولي حميم و ما يلقيها إلا الذين صبروا - الأية » .
و دیگر در آن کتاب مسطور است که نگران شدند که أبو الحسن علي بن محمد عسكري علیهما السلام روز چهارشنبه حجامت میفرمود عرض کردند: اهل حرمین روایت مینمایند که رسول خدای صلی الله علیه وآله فرمود: هر کس روز چهارشنبه حجامت کند و او را بیاض، یعنی پیسی در سپارد ملامت نباید بکند مگر خودش را .
أبو الحسن علیه السلام فرمود: دروغ گفته اند ، یعنی این روایت دروغ است «انما يصيب ذلك ذلك من حملته امه في طمث»بلکه این بیاض بکسی میرسد که مادرش در آنجال که بطمث دچار بوده است و بدو آبستن شود.
و دیگر در آن کتاب مسطور است که از حضرت أبي الحسن ثالث علیه السلام پرسیدند ازين كلام علي صلوات الله عليه «إن الخنثى يورث من المبال» کسی که مخنث باشد از بول گاهش ارث میبرد ،یعنی از آلت رجولیت یا نسوانیتش تشخیص میدهند
ص: 190
و گفتند : کدام کس میشاید نظر بدو افکند گاهی بول می افکند با اینکه میشاید زن باشد و مردها بدو نظاره کرده باشند یا اینکه میتواند مرد باشد و زنان بدو نگران شده باشند و این امری است که حلال وروا نیست .
حضرت أبي الحسن در جواب فرمود که قول علي علیه السلام حق است «وينظر قوم عدول يأخذ كل واحد منهم مرآة وتقوم الخنثى خلفهم عريانة فينظرون في المرايا فيرون الشبح فيحكمون عليه»جماعتی از عدول بنظاره حاضر میشوند و هریکی آینه بدست می گیرند و شخص خنثی در پشت سر ایشان می ایستد و در آن آینه ها مینگرند و شبحی می بینند و بر آنچه برایشان معلوم و ثابت گشت حکم مینمایند .
و دیگر در آن کتاب مسطور است که حضرت أبي الحسن ثالث فرمود «خير الأشياء لحمى الربع أن يؤكل في يومها الفالودج المعمول بالعسل ويكثر زعفرانه ولا يؤكل في يومها غيره ».
بهترین چیزها برای دفع تب ربع و معالجه آن این است که در آن روز که تب عارض شده است پالوده را که با عسل ساخته و آلوده شده است بخورند وزعفرانش را زیاد نمایند و در آن روز جز همان پالوده را نخورند .
و نیز در آن کتاب مروي است که روزی حضرت أبي الحسن ثالث صلوات الله عليه فرمود «إن أكل البطيخ يورث الجذام»خوردن خربوزه مورث خوره است عرض کردند: مگر نه آن است که شخص مؤمن چون چهل ساله شد از دیوانگی و مرض خوره و پیسی مأمون ومصون میشود؟
فرمود «نعم ولكن إذا خالف ما أمر به ممن امنه لم يؤمن أن عقوبة الخلاف »چنین است لکن چون مؤمن مخالفت نماید آنچه را که بدوامر کرده است از آنکس که او را ایمن داشته ایمن نمی تواند باشد از اینکه عقوبت خلاف بدو برسد .
و نیز در آن کتاب مسطور است که أبو الحسن فرمود « اكل العسل حكمة » و اخبار در باب عسل بسیار است و قرآن نیز بر آن ناطق است.
ص: 191
و نیز در فصل الخطاب مسطور است که أبو الحسن ثالث علیه السلام فرمود « ما اكلت طعاماً ابقى ولا اهيج للداء من اللحم اليابس » هيچ وقت نخورده ام طعامی را که باقی دارنده تر و مهیج تر مرض باشد از گوشت خشك ، يعني قديد ، و میفرمود «القديد لحم سوء وانه يسترخى المعدة و يهيج كل داء ولا ينفع من شيء بل يضره »گوشت کهنه خشکیده گوشت بدی است معده را مسترخی و سست مینماید و هر دردی را بهیجان می آورد و برای هیچ چیز سودمند نیست بلکه زبان میرساند .
و دیگر در آن کتاب مروی است که مردی را کژدم بگزید و شکایت بحضرت أبي الحسن عسكري علیه السلام برد فرمود « اسقوه من الدواء الجامع يسقى منه للسعة الحية والعقرب حبة بماء الحليتث فانه يبراء من ساعة »
بیاشامید او را از دواء جامع که برای گزیدن مار و عقرب می آشامانند و با آب حليتث بکار میبرند ؛ چنانکه در کتب ادویه نوشته اند : حليتث باحاء حطى ولام وتاء قرشت و ياء حطى وناء فوقانى ثانى صمع انجدان است و در فارسی کماه گویند و او را حلیتت طیب گویند منقن و بدبوی آنرا انگوزه و در اصفهان انگشت کنده خوانند و منافع کثیره دارد، از جمله برای گزیدن هوام وسگ دیوانه مفید است و دواء جامع از حضرت امام رضا علیه السلام است و در جای خود مذکور شد.
و هم در آن کتاب مروي است که از حضرت علي بن محمد علیهما السلام سؤال کردند و سائل موسى بن القاسم است که اگر خو کی بجامه برسد وخشك باشد آیا جایز است که قبل از آنکه غسل بدهند نماز در آن جامه گذارند؟ فرمود « نعم ينضحه بالماء ثم يصلى فيه» بلی آب بر آن میریزند و از آن پس در آن ملبوس نماز می گذارند .
و دیگر در آن کتاب مروی است که از حضرت أبي الحسن علي بن محمد علیهما السلام پرسیدند که مردی داخل بستانی شود آیا می شاید از میوه بدون علم صاحبش بخورد؟فرمود بلی .
و هم در آن کتاب مردي است که حضرت أبي الحسن ثالث در باب شبانی که
ص: 192
بر گوسفند در آمیخت و مجامعت نمود، فرمود « فان عرفها ذبحها واحرقها و إن لم يعرفها قسم الغنم نصفين و ساهم بينهما فاذا وقع على أحد النصفين فقد نجا النصف الأخر ثم يفرق النصف الأخر فلا يزال كذلك حتى يبقى شاتان فيفرع بينهما فايهما وقع السهم بها ذبحت واحرقت ونجا ساير الغنم »
اگر آن گوسفند را که با آن بیامیخته بشناسد باید ذبحش کرده لاشه اش را بسوزاند و اگر نشناسد، یعنی داخل گوسفندها بشود و نداند مدخوله اش کدام است باید آن گوسفندها را بر دو قسمت گرداند و در میان آن دو نصف قرعه بیندازد و چون قرعه بیکی از آن دو قسمت افتد آن نصف دیگر را رها سازد آنگاه در این نصف بقرعه کار کند تا گاهی که دو گوسفند باقی بماند و در میان آن دو گوسفند قرعه بیندازد و قرعه بهر يك واقع شد آن را بکشد و کشته اش را بسوزاند و سایر گوسفندان نجات یابند.
راقم حروف گوید : این مطلب بدیهی است که در تمام اوامر و نواهی واحكام أئمه وشرع مطهر حکمتها است که راجع بحال مكلفين و سود آنها است و در امر گوسفند مذکور که حکم بذبح و احراق شده است شاید یکی از جهاتش آن است که چون آب مرد در این حیوان ممزوج شود حالت مسمومیت و امراضی دروی موجود آید که خوردن گوشت آن موجب حصول امراض شدیده یا هلاکت می شود یا اینکه همانطور که تمام اجزای آدمی اکل و شربش حرام است و در اعضای او و اجزای او حالاتی است که اکل و شربش زیان بزرگ دارد چون آب مردی او نیز داخل اعضای حلال گوشتی شود گوشت و اعضای او نیز فاسد و موجب دردها و رنجوریهای عظیم میگردد .
یا نظر باحترام وجود آدمی زاده میشود ، چه اگر حرام و مضر نمی شد بیشتر در معرض قتل وهلاك هم میکوشیدند ، و اگر امام علیه السلام امر بسوزانیدن نمی فرمود و بهمان ذبح و دور افکندن لاشه فرمان میرفت البته گوسفند منکوح یا دیگران بعد از ذبح آن از گوشت و اعضای آن نمی گذشتند و مأکول میداشتند و زیانها بآنها
ص: 193
میرسید که خود نمی دانستند و بحرمت آن قناعت نمی کردند بلکه اگر امر میشد که بعد از کشتن و سر بریدن خود نخورید و بدرندگان و لاش خوران گذارید همچنان حرص و طمع مانع می شد ، لاجرم امر باحراق فرمود .
و دیگر در آن کتاب مسطور است که بحضرت علي بن محمد سلام الله عليهما نوشتند که نزد ما طبخی که در آن غوره و حصرم انگور بکار برده اند و بسا باشد که در آن فشرده انگور آمیخته اند و این گوشتی میشود که بآن طبخ شده ، و از ایشان روایت شده است در باب عصیر انگور که چون بر آتش نهند از آن نباید آشامید تا دو ثلث آن برود و يك ثلثش باقی بماند ، و اینکه آنچه در ديك از این عصير مقرر دارند همین منزلت را خواهد داشت؟ واينك از خوردن آن اجتناب می ورزند تا از مولای ما استیذان حاصل آید آنحضرت در جواب مرقوم فرمود با کی نيست لا بأس بذلك .
ودیگر در آن کتاب مذکور است که از حضرت أبي الحسن ثالث علیه السلام مکتوباً سؤال کردند که مردی را بر گردن مردی دیگر خرمائی یا گندمی یا جوئی یا پنبه ایست و چون از وی خواستاری ادای حق خود را نمود در جواب میگوید بقیمت آنچه نزد من داری دراهم بگیر آیا برای مدیون جایز است که این طور بگوید یا جایز نیست؟ آنحضرت در جواب رقم فرمود «يجوز ذلك عن تراض منهما إنشاء الله »در صورت تراض طرفین جایز است انشاء الله .
و دیگر در آن کتاب مرقوم است که بحضرت علي بن محمد علیهما السلام نوشتند و از ناصب سؤال نمودند که آیا در امتحان و بیشتر از آنکه جبت و طاغوت را مقدم بدارد و با مامت ایشان معتقد باشد حاجت میرود ؟ جواب آمد « من كان على هذا فهو ناصب »هر کس بر این عقیدت و مذهب باشد ناصبی است .
و دیگر در کتاب مذکور مروي است که بحضرت أبي الحسن ثالث نوشتند که من زمینی را بر فرزندانم و در اقامت حج ووجوه بر وقف كردم «ولك فيه حق بعدي ولى بعدك» و اينك آن زمین را ازین مجری زایل گردانیدم در جواب فرمود :
ص: 194
«أنت في حل وموسع لك »برای تو روا میباشد و وسعت هر گونه تغییر و زمان آن را داری .
و هم در آن کتاب از علي بن محمد از آباء عظامش از موسی بن جعفر علیهم السلام مروي است که فرمود « ای من صفت له دنياه فاتهمه على دينه»هر کسی را که کار دنیایش منظم و مصفی میباشد او را بردینش متهم شمار ، کنایت از اینکه «الدنيا والأخرة ضرتان لا يجتمعان » نمی توان دنیا و آخرت را هر دو بطور کامل دارا گردید ، زیرا که در حکم دووسنی هستند و با هم جمع و با هم جمع نمی شود .
و هم در فصل الخطاب مذکور است که از حضرت أبي الحسن ثالث علیه السلام سؤال کردند « هل نأخذ في أحكام المخالفين ما يأخذون منا في أحكامهم »آيا ميتوانيم در امور قضائيه بأحكام مخالفين أخذ نمائیم آنچه را که ایشان از ما اخذ مینمایند در صدور احکام خودشان
آنحضرت در جواب رقم فرمود « يجوز لكم ذلك إن شاء الله إذا كان مذهبكم فيه تقية منهم والمداراة لهم» در صورتیکه این کردار شما بملاحظه تقیه از آنها و مداراة با آنها باشد إنشاء الله جایز است چنین بجای آورید ؛ و در این باب قضاء بالتقيه اخبار متعدده وارد است و در کتب فقهیه علمای شیعه مطمح نظر است .
و هم در آن کتاب مسطور است که شخصی از حضرت هادي علیه السلام سؤال کرد در باب مساکین و بی نوایانی که در راه گذرها از جماعت جزائر وسائسین می نشینند آیا جایز است که پیش از آنکه بر مذهب ایشان واقف شوم صدقه بآنها بدهم؟
در جواب رقم فرمود « من تصدق على ناصب فصدقة عليه لا له لكن على من لا يعرف مذهبه ولحاله فذالك أفضل و أكبر ومن بعد فمن ترققت عليه و رحمته ولم يمكن استعلام ما هو عليه لم يكن بالتصدق عليه بأس إنشاء الله .
هر کسی بشخصی که بداند ناصبی میباشد صدقه بدهد همانا این صدقه ضرر بدو میرساند نه سود، لكن صدقه دادن بکسیکه بمذهب و حال او آگاهی نداشته باشند افضل و اکبر است و بعد از این جمله بر هر کسی که رفت و رحمت آوردی
ص: 195
و استعلام حال و مذهب او ممكن نگشت إنشاء الله باكي در تصدق دادن باو نخواهد بود ، بعضی نوشته اند ، در این عبارت «من الجزائز والسائسین »که در طی این حدیث شریف است تحریفی است .
از علي بن بلال مروی است که بآ نحضرت نوشتم و سوال نمودم آیا جایز است که زكاة مال وصدقه بمحتاجی که غیر از اصحاب می باشند بدهم؟ در جواب نوشت « لا تعط الزكوة والصدقة إلا لأصحابك»جز باصحاب خودت زکاة و صدقه را مده ،یعنی اگراصحاب خودت مستحق باشند بر غیر مقدم هستند .
و از عمر بن یزید مروی است که «سألته عن الصدقه على النصاب وعلى الزيدية »سؤال کردم از صدقه دادن بجماعت نواصب و زيدية فقال «لا تصدق عليهم بشيء ولا تسقهم الماء ان استطعت ، وقال : والزيديه هم النصاب» گفت : هیچگونه صدقه بایشان مده و اگر بتوانی بایشان شربتی بآب منوشان ، و گفت : زيدية همان ناصبها هستند ، یعنی در حکم ناصبی میباشند.
و نیز در آن کتاب مسطور است که بحضرت أبي الحسن ، يعنى علي بن محمد صلوات الله عليهما نوشتند که زنی میمیرد و پدرش ادعا مینماید که بعضی چیزها که نزد وی بوده است از متاع و خدم بعنوان عاریه است آیا ادعای این پدر بدون بینه و گواه مقبول است یا نیست؟
جواب مرقوم فرمودند «يجوز بلا بينة »جایز است که بدون اقامت بینه ادعایش پذیرفته شود.
و هم معروض داشتند که اگر شوهر زنی که مرده باشد یا پدر شوهر یا مادر شوهرش در متاع یا خدم او ادعا نمایند مثل همان ادعائی که پدرش نمود مالی که نزد وی عاریه بوده است آیا ادعای ایشان بمنزله ادعای پدر است ؟ در جواب مرقوم :فرمود :«لا بمنزله ادعای پدر آنزن نیست .
و دیگر در آن کتاب در باب عفو از حدود الله مروي است که در ذیل حدیثی از حضرت أبي الحسن ثالث علیه السلام مروي است « وأما الرجل الذي اعترف باللواط
ص: 196
فانه لم يقم عليه البينة واتما تطوع بالاقرار من نفسه وإذا كان الامام الذي من الله ان يعاقب عن الله كان له أن يمن الله ، اما سمعت قول الله هذا عطاؤنا فامنن أو امسك بغير حساب»
و اما آنمردیکه بلواط اعتراف نمود همانا اقامة بينه و گواه برلواط او نشده است و خودش از روی تطوع اقرار بر عمل خود کرده و در این حال برای امامی که از جانب خدای است میتواند او را بحکم خدای عقوبت نماید و میتواند بروی منت گذارد و عفو نماید آیا نشنیدی قول خدای را ؛ و این آیه شریفه ازین پیش مشروحاً مسطور شده است .
در آن کتاب مروي است که شخصی بحضرت امیر المؤمنين صلوات الله عليه آمد و اقرار بردزدی نمود ،فرمود: آیا چیزی از قرآن را قراءت کرده ؟ عرض کردبلی سوره بقره را ، فرمود «قد وهبت يدك لسورة البقره» محض قراءت سوره بقره از بریدن دست تو گذشتم، اشعث عرض کرد: آیا حدی از حدود إلهى را معطل میگذاری ؟ فرمود «و ما يدريك ما هذا »تو چه دانی حکم این مسئله چیست هر وقت بینه و گواه اقامت شود برای امام روا نیست که عفو نماید ، واما اگر مرد بر نفس خود اقرار آورد «فذاك إلى الامام إن شاء عفى وإنشاء قطع » در اين وقت اختيار با إمام است اگر خواهد از وی عفو مینماید و اگر خواهد دست سارق را میبرد.
و هم در آن کتاب مذکور است که از حضرت علي بن محمد علیهما السلام مروى است که پاره اصحاب ما ، یعنی جماعت شیعه مرقوم فرمود «عاتب فلاناً وقل له إذا أراد الله بعبد خيراً إذا عوتب قبل »با فلان شخص عتاب کن و او را بگوی چون خدای تعالی در حق بنده اراده خیر فرماید هر وقت او ر ا عتابی نمایند پذیرفتار شود، یعنی چون کسی کار کند و دوست و برادر دینی یا خیر خواه او در آن کار و کردار و گفتار بروی عتاب نماید بایستی از دل و جان بپذیرد و ممنون وی باشد که او را بیدار کرد و از آن پس گرد چنان امور نگردد.
صاحب مجمع البحرین می اویسد که معنی عتاب چنانکه از خلیل نقل شده
ص: 197
است «هو مخاطبة الاذلال ومذاكرة الموجدة » گفته میشود «عائبه معاتبة و عتبت عليه عتباً»از باب قتل و ضرب «فهو عائب» یعنی «وجد عليه ولامه في سخطه » و در دعاء وارد است « لك العتبى »يعنى مؤاخذه ، یعنی تو سزاواری که مرا بعلت بدى كردار من مأخوذ گردانی ،وعتبی بمعنی بازگشت از گناه است و عقبی اسم از «اعتبني فلان »میباشد گاهی که بمسرت من باز آید و از اساءة باز گشت کند.
و دیگر در آن کتاب مسطور است که أبو الحسن ثالث علیه السلام در جواب یحیی ابن اكثم فرمود« و أما قولك ان عليا علیه السلام قتل أهل صفين معلبين و مدبرين واجاز على جريحهم - إلى آخر الخبر »و چون این خبر در ذیل مناظرة آنحضرت مذکور شد لازم با عاده نیست .
و نیز در آن کتاب مرقوم است که علي بن محمد علیهما السلام در حدیثی فرمود «ما تبايعه الناس فحلال وما لم يبايعوه فربوا»هر چه را که مردمان مبایعه و خرید و فروش مینمایند و معمول است حلال است و هر چه را مبایعه نکنندر با خواهد بود.
و هم در فصل الخطاب مسطور است که شخصی بحضور حضرت طيب ، یعنی إمام علي نقي صلوات الله علیه نوشت که من در مسجد الحرام بودم و دیناری را بدیدم وروی بدان آوردم تا بر گیرم و در این حال دیناری دیگر بدیدم و از آن ریگها را پژوهش نمودم و دینار سوم را نگران شدم پس بر گرفتم و در مقام معرفي بر آمدم و تعریف کردم هیچکس عارف بآن نبود؛ تو در این امر چه امر میفرمائی مرا فدایت گردم .
آنحضرت در جواب رقم فرمود « قد فهمت ما ذكرت من أمر الدينارين ثم كتب تحت قصة الثالث فإن كنت محتاجاً فتصدق بالثالث و إن كنت غنياً فتصدق بالكل ».
آنچه را که در باب دو دینار مذکور نمودی دانستم ، پس از آن در زیر شرح آن دینار سوم نوشت: اگر محتاج باشی دینار سوم بتصدق بده و اگر توانگر هستی همه بسپار .
ص: 198
و اين كلام إمام علیه السلام تصدق بالثالث گويا آن شخص بواسطه النقاط دو دینار نخست از سوم غنی و بی نیاز شده است پس سومین را تصدق نماید و اگر قبل از التقاط دنانير مستغني و بی نیاز بوده است هر سه دینار را بصدقه باید بدهد .
در نام وی اختلاف کرده اند بعضی محمد دانسته اند چنانکه در ذیل بیعت نامه پدرش متوکل مکرر باین نام یاد شده است، و پاره زیر دانسته چنانکه مسعودی تصریح کرده است ، و در بعضی کتب املحه بنظر رسیده است .
مسعودی میگوید :چون ابو عبد الله معتز خلیفه شد هیجده ساله بود و بیعت روز پنجشنبه دو شب از شهر محرم یا سه شب محرم سال دویست و پنجاه و دوم روی و تمام سرداران و سرهنگان وقواد سپاه و زعمای مملکت و موالی شاکریه و اهل بغداد باوی بیعت نمودند و در مسجد جامع بغداد در شرقی و غربی بنامش خطبه راندند .
عجب این است که می نویسد: روزی که خلیفه شد هیجده ساله بود و جملگی زمان خلافتش چهار سال و شش ماه و چون بمرد بیست و چهار ساله بود و حال اینکه بحساب خودش بیست و دو سال یا کمتر میشود و اگر در آخر سال هیجدهم خلافت یافته باشد بیست و دو سال و نیم خواهد بود و در مدت عمر او و نیز مقدار سن او در روز خليفتي اختلاف رفته است وإنشاء الله تعالى در جای خود مذکور میشود .
در هر صورت می نویسند هيچيك از خلفا چون خلافت یافتند از وى كوچك تر و اصغر تر نبودند، سیوطی می گوید: چون خلیفه شد نوزده ساله بود
ص: 199
در فوات الوفیات نیز همینگونه رقم شده است، و در تاریخ الخمیس نیز باین روایت عنایت شده است، و در عقد الفرید بیعت او را روز چهارم محرم سال مذکور رقم کرده است .
و در تاريخ الدول إسحاقی می نویسد : روزی که با معتز بیعت بخلافت کردند بیست و سه ساله بود والعلم عند الله ، در تاریخ الخمیس مسطور است که أبو عبدالله معتز در اول سال دویست و پنجاه و دوم بعد از خلع مستعین خلافت یافت ، و گفته اند نام وی زیر بود و هو الهاشمي العباسي البغدادي .
حمد الله مستوفي در تاریخ گزیده می گوید : أبو عبد الله زبير بن متوكل بن معتصم بن هارون الرشيد بن مهدى بن منصور بن محمد بن علي بن عبدالله بن عباس دهم است از عباس و سیزدهم خلیفه بعد از عم زاده خود مستعين بالله خلیفه شد.
و در زبدة التواریخ حافظ ابرو می گوید: خلیفه چهاردهم ، و ندانیم این سخن از چه راه است اگر اول خلیفه سفاح باشد وی سیزدهم است ، چه اول خلفای بني عباس سفاح و پس از وی منصور ، و بعد از او مهدي ، و بعد از او هادي ، و پس از وی هارون ، و بعد از او أمين ، و بعد از او مأمون ، و بعد از او معتصم ، و پس از وی واثق و بعد از او متوكل، و بعد از او منتصر ، بعد از او مستعین و پس ازوی معتز بالله مگر اینکه در قلم كاتب سهوی رفته باشد يا إبراهيم امام را نیز در شمار خلفا واول خلیفه از دودمان عباس شمرده باشند .
اما چون در آغاز خلفای عباسی می نویسد: ایشان سی و هفت تن بودند و مقدم ایشان سفاح بود مکشوف که سهو در قلم کاتب رفته است چنانکه در ذکر اسامی سایر خلفا نیز سهو کرده است و در ذیل احوال أبي أحمد مستعصم بالله که آخرین خلفای بنی عباس است می نویسد:مدت دولت بني عباس پانصد و بیست و دو سال که ابتدای آن در شهر ربیع الاول سال یکصد و سی و دوم و انتهای آن در سال ششصد و پنجاه و پنج مطابق چهارم، صفر، وأول ايشان عبدالله سفاح و آخر ایشان عبدالله معتصم است مؤید مطلب سابق است و بسا افتد که در قلم کاتب سهوی رو دو موجب اختلافات شود
ص: 200
در تاریخ طبری مسطور است که چون معتز بالله خلیفه برادر خود مؤید را از مقام ولایت عهد معزول و امر اور ابخاتمت رسانید ، محمد بن مروان بن أبي الجيوب ابن مروان بن أبي حفصه در مدح او گفت :
أنت الذي يمسك الدنيا إذا اضطريت *** يا ممسك الدين والدنيا إذا اضطر با
ان الرعية القاك الا له لها *** ترجو بعد لك ان نبقى لها حقبا
لقد عنيت بحرب غير هينه ***و كان عودك منباً لم يكن غربا
ما كنت أول رأس خانه ذنب ***والرأس كنت وكان الناكث الدنيا
لو كان تم له ما كان دبره *** لاصبح الملك و الاسلام قد ذهبا
اراد يهلك دنيانا و يعطبها *** و قد اراد هلاك الدين و العطيا
لما أراد و ثوباً من سفاهته *** اسی علیه امام العدل قد وثبا
لقد رماك بسهم لم يصيبك به *** و من رماك عليه سهمه انقلبا
لقد رعیت له ما كان من سبب *** فما رأى لك احساناً ولا سبيا
كحسن فعلك لم يفعل أخ بأخ *** كنا لذاك شهوداً لم نكن عنبا
قد كنت مشتغلاً بالحرب ذا تعب*** و كان يلعب ما كلفته تعبا
قد كان ياذا الندى يعطى بلا طلب *** و كنت يا ذا الندى تعطيه ما طلبا
و كنت أكثر براً من أبيه به *** و لم تكن بأخ في البر كنت أبا
وکان قرب سریر الملك مجلسه *** فقد تباعد منه بعد ما اقتربا
و كان في نعم زالت و كان له *** باب يزار فاسي اليوم محتجبا
أسى وحيداً وقد كان مواكبه *** عشرين ألفاً تراهم خلفه عصبا
ص: 201
اين الصفوف التي كانت تقوم له *** كما يقوم إذا ما جاء أو ذهبا
و ذل بعد تمادیه و نخوته *** كالحوت أصبح عنه الماء قد نضبا
و قد فسخت عن الأعناق بيعة*** فلا خطيب له يدعو إذا اختطبا
لقبه لقباً من بعد امرته *** و الله بدله بالأمرة اللقبا
کسونه ثوب عز فاستهان به *** ولم يصنه فأسى عنه مغتصبا
كم نعمة لك فيها كنت تشركه *** والله أخرجه منها بما اكتسبا
مشبهته بسراج كان ذا لهب *** فما تركت له نوراً و لا لهبا
أمست قطيعت إبراهيم قد قطعت ***حبل الصفاء وحبل الود فانقضا
وما تؤاخذ يا حلف الندى أحدا ***حتى تبين فيه النكت والريبا
إني بمدح بني العباس ذو حسب ***و كان مدح بني العباس لي صبآ
ان الثقى يابني العباس أدبكم *** حتى استفادت قريش منكم الادبا
من كان مقتضباً في حول مدحكم *** فلست فيه بحمد الله مقتضبا
در این اشعار از مراتب الطاف و مكارم معتز بالله نسبت با برادرش مؤید و تصدیق بر ظلمی که معتز با او نمود و او را برای دو روزه خلافت خود بکشت مینماید وادله و براهین بیهوده اقامت مینماید .
و عجب در این است که اگر مؤید این کردار را با معتز بجای آورده بود بر همین در مدح و تصدیق فعل ناپسند او عرض قصاید می کرد و معاصی کبیره برای معتز واعمال حسنه برای مؤید ثابت مینمود!
و حالت اغلب شعرا با مردم دنیا طلب سست عقیدت همیشه بر این منوال بوده و میباشد و در اقوال و اعمال شخصی بکار است چون باید امیدوار باشند چندان در مدحش فزونی گیرند که هزار درجه از مقام و استحقاق ولیاقت او بیشتر است و چون از وی مأیوس چندان در قدحش فزایش گیرند که هزار مرتبه از مراتب استحقاقش فزون تر است « يقولون بالسنتهم ماليس في قلو بهم » و زشت ترین ناظم و ناثر که طعنه بدین و انصاف او میزند همین چه اعتمادى بشعر ونثر ومدح وذم
ص: 202
او نیست ! حکیم نظامی گنجه چه خوب میفرماید :
در شعر مپیچ و در فن او*** كش أكذب اوست أحسن او
با اینکه اجل شعرا میباشد
بعد از کلمات و بیانانی که معتز بالله خلیفه در پاره مطالب سیاسی نمود و انشاء الله الرحمن در پایان حالش مذکور می شود فرمان کرد تا برای انصار اور ایت امارت و حکومت باطراف و نواحی بر بندند و آنجماعت را در موی وروی و خون دشمنان ایشان مطلق العنان گردانید .
و چون محمد بن عبدالله از آن امری که در نواحی شده بود مستحضر گشت کتابی که نسخه آن باین صورت انشاء نمود :
«أما بعد، فإن زيغ الهوى صدف بكم عن حزم الرأى فأقحمكم حبائل الخطاء ولو ملكتم الحق عليكم و حكمتم به فیکم اووردكم البصيرة ونفى عنكم غيابة الحيرة والأن فإن تجنحوا للسلم تحقنوا دمائكم و ترغدوا عيشكم و يصفح أمير المؤمنين عن جريرة جاركم وأخلى لكم ذروة سبوغ النعمة عليكم وإن مصيتم على غلوائكم ورسول لكم الأمل أسواء أعمالكم فأذنوا بحرب من الله ورسوله بعد نبذ المعذرة إليكم وإقامة الحجة عليكم ولئن شئت الغارات وسب ضرام الحرب و ذارت رماها على قطبها وحسمت الصوارم أوصال حماتها واستجرت العوالى من نهمها ودعيت نزال والتحم الأبطال و كلحت الحرب عن أنيابها اشكر امها والقت للجرد عنها قناعها واختلف أعناق الخيل و زحف أهل النجدت إلى أهل البغى
ص: 203
لتعلمن أي الفريقين أمسح بالموت نفساً و أشد عند اللقاء بطشاً دلات حين معذرة ولا قبول فدية وقد أعذر من أنذر ، وسيعلم الذين ظلموا أي منقلب ينقلب».
همانا میل و غلبه هوای نفس اماره روی بتافته است شما را از حرم رأی و استحكام و صحت و سلامت اندیشه و فکر در عواقب امور و تعقل در و خامت فرجام و ندامت انجام و در حبایل خطا وغوائل طغى و انامل بلا دچار گردانیده است و اگر حق را برخود مالك و در میان خود حاکم و حکم میساختید البته شما را در موارد بینش و مرا بدانش وارد و غيابة حيرت و سرگردانی امانی را از شما منفی میداشت و هم اکنون اگر مایل سلم و راغب سلامت باشید خون خود را محفوظ و بعيش رغيد و سرور عتید برخوردار میشوید وأمير المؤمنین از جریره جارم صرف نظر میفرماید و بنعم سابغه چون زمن سابقه کامکار میگرداند.
و اگر ازین مراتب روی بر تابید و بغلواء وفساد و تسويلات نفسانی ووساوس شیطانی و اعمال نا خجسته اندر شوید آماده پیکار و پذیرای میدان کارزار وسد باب معاذیر و اقامت حجتی که بر شما جانب اتمام گرفت گردید همانا چون پهنه جنگ و نفیر گردان پلنگ چنگ و دلاوران نهنگ آهنگ و غارت غارتگران و اشتعال نیران حرب و گردش آسیای نبرد و برش تیغهای بران و جنبش نیزه های آتش افشان و دیدار خون کشتگان و ناله زخم یافتگان و نعره شیرهای غران و چنگ و دندان گرگ مرگ وویله دلاوران و غلغله سواران و حمله کند آوران شوید آنوقت میدانید ازین دو فرقه كدام يك جان بازتر و در میان محاربت شدید البطش ترند ، و دیگر راه عذر و طلب صلح وقبول فديه مسدود خواهد شد ، وقد اعذر من انذر«وسيعلم الذين ظلموا أي منقلب ينقلبون»
چون این نامه بجماعت اتراك رسيد در جواب ابن طاهر نوشتند «إن شخص الباطل تصور لك في صورة الحق فتخيل لك الغى رشداً لسراب بقيعة يحسبه الظمان ماء حتى إذا جاءه لم يجده شيئاً ولو راجعت غروب عقلك أنار لك برهان البصيرة وحسم عنك مواد الشبهة لكن حصت عن سنة الحقيقة ونكت على عقبيك
ص: 204
لما ملك تباعك من دواعي الحيرة فكنت في الاصغاء لهتافه و التجرد وروده كالذي استهوته الشياطين في الارض خير ما لعمرك يا محمد لقد ورد وعدك لنا و وعيدك أياما فلم يدننا منك ولم نيا ناعنك إذا كان فهى اليقين قد كشف عن مكون ضميرك و ألفاك كالمتفي بالبرق نهجاً إذا أضاع له مشى فيه وإذا أظلم عليه قام ، ولعمرك لئن اشتد في البغى شاؤك و متعت بضبابة من الامل ليكون أمرك عليك غمة ولنأتينك بجود لأقبل لك بها ولنخر جنك منها ذليلا وأنت من الصاغرين ولولا انتظارنا كتاب أمير المؤمنين باعلامها ما نعمل في شاكلته بلغنا بالسياط النياط وعمدنا السيوف وهي كالة وجعلنا عاليها سافلها وجعلناها مأوى الظلمان والحيات واليوم وقد ناديناك من كتب و اسمعناك إن كنت حيا فإن تجب تفلح وإن تاب إلا غياً نخزك به وعما قليل لتصبحن نادمين ».
همانا شخص باطل و کالبد ناچیز متصور شده است برای تو در صورت حق و چهره راستی و گمراهی وغی را برای تو رشد و رشاد نمودار نموده است چنانکه مردی تشنه در بیابانی صاف و هموار سرابی را آبی خوشگوار شمارد و شتابنده بسویش گراینده گردد و چون در یابد هیچش نیابد و رنج و درماندگی نورد راه بر تشنگی او بیفزاید.
و اگر آینه خردت روشن و بعقل خود بازگشتن بفروز برهان بصیرت نایل شوى و مواد شبهت از مرکز اندیشه ات مقطوع شود لکن از سنت حقیقت روی بر کاشتی و سپایگی و واژون رفتن را بسبب محکومیت بدواعى حيرت طريق اشارت انگاشتی و گوش بهتفات او بگذاشتی و تجرد بورود آن آبگاه تحیر و سرگشتگی را برداشتی و راه رشد و عرصۀ صلاح پنداشتی و مانند کسانی شدی که بازیچه شیطان و گرفتار هواجس و وساوس گردیده در صفحه زمین حیران باشند.
ای محمد سوگند بجان تو وعد و وعید تو بما رسيد و ازین بیم و امید نه بتو نزديك و نه از تو دور ساخت و بهمان حالت که اندریم، چه فحص و پژوهش یقین از مکنون ضمیر و مخزون خاطرت منکشف ساخت و ترا چنان دریافت که
ص: 205
مانند کسی هستی که مکتفی به برق باشد و نهج او بر آن وسیله گردد هر وقت روشنائی گیرد در فروغش راه سپار شود و چون تاریکی بیند قیام جوید.
قسم بجان تو اگر خواهش تو در بغی و عدوان شدت پذیرد و از حرص و آز و آرزوی دیر باز نوشه برخورداری خواهی در بحار اندوه و پوشیدگی و سر گشتگی دچار شوی و لشکری بحرب تو جنبش دهیم که اول و آخرش را معلوم نتوانی داشت و ترا از شهر بغداد که محل امارت و ایالت تو میباشد با ذلت و حقارت بیرون کشیم و اگر نه آن بودی که در انتظار وصول نامۀ أمير المؤمنین بودیم که مارا آنچه میل خاطر اوست فرمان دهد تا بآن کار کنیم هر آینه سیاط را به نیاط و تازیانه را به پشت وسرین و پای و جبین میرسانیدیم .
و شمشیر بر ان را چندان بکار میردیم که کلیل و کند در نیام آید و شهر بغداد را زیروروي ميکردیم و آن امارت وارض و بوم را منزل گاه شتر مرغها و مار و عقرب وویرانه جغد و بوم میساختیم :و آنوقت از فراز ریگزارها و پشتهای آن خرابیها ترا آواز میدهیم و بگوشت میرسانیم .
اگر زنده مانده باشی هم ایدون اگر اجابت مسئلت ما را نمودی رستگاری کامکار میشوی واگر جز ازغی و طغیان بدیگر راه روی نیاوری ترا کیفر این سرکشی میدهیم و بزودی با حالت ندامت و وخامت عاقبت بصبح گاهی ناخجسته دچار میشوی و از بار اندوه و میوه و طعام ناگوار و روزگاری نابهنجار دچار آشوب و آزار می کردی .
ص: 206
در این سال دویست و پنجاه و دوم هجري در نخستین روز ماه رجب المرجب در میان گروه مغاربه و انبوه اتراك جنگ روی داد و سبب این بود که مغاربة بامحمد ابن راشد و نصر بن سعید در جوسق فراهم بودند و بر گروه ترکان غالب و چیره شدند و آن گروه را از جوسق بیرون کردند و با آنان گفتند شما بهر روزی خلیفه را می کشید و دیگری را از خلافت خلع مینمائید و وزیری را میکشید ، و این سخن را از آن گفتند که ترکان بر عیسی بن فرخانشاه بتاختند و او را همی بردند و چار پایانش را بگرفتند .
وچون جماعت مغاربه اتراک را از جوسق بیرون کردند و برایشان بر بیت المال غلبه کردند پنجاه دابه از دوابی که اتراك بر آنها سوار میشدند بگرفتند و چون اتراک این ذلت را مشاهدت کردند انجمن ساخته و بجانب کرخ و آنانکه در خانه های ایشان بودند بفرستادند و جمعی کثیر فراهم شدند و با مغار به میدان آورد بیاراستند و از مغاربه يك مرد بقتل رسید جماعت مغار به قاتل آنمرد را بگرفتند و مردم غوغا طلب با مغار به بیاری درآمد و شاكرية نيز با ایشان همدست و همدستان گشتند اتراك را ضعف و سستی فرو گرفت و منقاد و محکوم مغاربه شدند.
و جعفر بن عبدالواحد پای درمیان نهاد و نهال صلح و آشتی را محکم نهاد و بر آن شرط و عهد صلح نمودند که از آن پس احداث حادثه نکنند و در هر موضعی که مردی از یکی از آن دو فرقه برای هر مطلبی و عنوان مقصودی یا انجام امری
ص: 207
حاضر شود از فرقه دیگر نیز حضور یابد .
واندك مدتى براین حال و پیمان بگذرانیدند و بجماعت اتراك رسيد که جماعت مغاربه در خدمت محمد بن راشد و نصر بن سعید اجتماع ورزیده اند واتراك نزد با يكباك گرد شدند و گفتند: ما این دو سردار و رئیس را می طلبیم و اگر بایشان دست یافتیم دیگر هیچکس زبان بسخن نمی گرداند .
و چنان بود که محمد بن رشید و نصر بن سعید در صدر آنروزیکه اتراك عزيمت بر وقوب و تاخت تاز برایشان داشتند بیکجای بودند و از آن پس بمنازل خودشان باز شدند و بایشان خبر رسید که با يكباك بسرای محمد بن راشد راه بر گرفته است لا جرم محمد بن راشد و نصر بن سعيد بمنزل محمد بن عزون برفتند تا نزد او بپایند تا اتراك را حالت سکون پیش آید آنگاه بجماعت خودشان بازشوند .
با يكباك مردی را پوشیده بطرف ایشان بفرستاد و بقولى محمد بن عزون همانکس باشد که این دسیسه را بنمود و با يكباك واتراك را بر اين دو رئيس دلالت نمود ، پس اتراك بیامدند و هر دو تن را بگرفتند و بقتل رسانیدند ، و این خبر بعرض معتز بالله خلیفه رسید و معتز خواست محمد بن عزون را بقتل رساند بعضی از مقربان پیشگاه بشفاعتش لب بگشودند معتز از قتل او در گذشت و او را ببغداد نفی نمود .
ص: 208
در این سال دویست و پنجاه و دوم هجري محمد بن علي بن خلف عطار و جماعتى از آل أبي طالب عليه الرضوان از بغداد بسامراء حمل شدند وأبو أحمد محمد بن جعفر بن حسن بن جعفر بن حسن بن حسن بن علي بن ابيطالب صلوات الله عليهم درمیان ایشان بود، و نيز أبوهاشم داود بن قاسم بن الجعفري را با آنجماعت حمل کردند و این حکایت در هشتم شعبان سال مذکور روی نمود:
و سبب این امر این بود که مردی از طالبیین از بغداد با جماعتی از حبشية وشاكرية بناحيه كوفه وسواد از عمال أبي الساج که در آن کوفه و سواد در تحت امارت او بود و در این اوقات أبو الساج بواسطه مناظره ابن طاهر با او در باب خروج بطرف ری در بغداد اقامت داشت .
و چون خبر طالبی که از بغداد بناحیه کوفه روی نهاده بود با بن طاهر معلوم گشت فرمان کرد تا ابو الساج بكوفه برود و در عمال کوفه روز گذارد ، چون أبو الساج عامل آنسامان شد خليفة خود عبدالرحمن بكوفه فرستاد.
و از آن طرف أبوهاشم جعفري أبو الساج را با جماعتی از طالبیین که با او بودند در بغداد ملاقات نمود و در کار طالبیان با او سخن براند که بکوفه راه سپار شده اند ، أبو الساج گفت: با او بگوئید از من بر یکسوی رود تا او را ننگرم و مرا تکلیف پیش نیاید.
و چون خليفه أبو الساج عبدالرحمن بطرف كوفه برفت و بکوفه داخل گشت او را بسنگ باران گرفتند تا گاهی که بمسجد کوفه اندر شد، چه اهل کوفه را
ص: 209
گمان چنان میرفت که عبدالرحمن برای محاربت علوي آمده است ، عبدالرحمن چون بدانست با آنجماعت گفت : من عامل کوفه نیستم بلکه مردی هستم که برای حرب اعراب مأمورم ، این وقت اهل کوفه دست از وی باز کشیدند و عبدالرحمن در کوفه بماند .
و چنان بود که این ابو أحمد محمد بن جعفر طالبی که با دیگر طالبیین بسامرا حمل شد معتز بالله او را امارت کوفه داده بود بعد از آنکه مزاحم بن خاقان آن علوي را که بقتل او مأمور شده بود و ازین پیش مذکور شد هزیمت داد و اين أبو أحمد چنانکه بعضی گفته اند درنواحی کوفه بآشوب و آسیب برخاست و مردمان را دچار آزار ساخت و اموال وضياع ایشان را بگرفت .
و چون عبدالر حمن خليفة أبي الساج در کوفه اقامت گزید با أبو أحمد علوي بملاطفت و مؤانست و مجالست و در اكل وشرب مخالطت و مداخلت پر داخل و بعداز آن روزی با او بیکی از بساتین کوفه بتفرج وتنزه بیرون رفت و همچنان بخوشی و کامرانی بگذرانیدند تا شامگاه در رسید .
و عبدالر حمن جمعی از اصحاب خود را آماده و حاضر ساخته بود پس أبو أحمد را بگرفتند و بند بر نهادند و او را مقیداً شب هنگام بر استرهای دخول سوار ساخته تا اول شهر ربيع الآخر وارد بغداد نمودند .
و چون نزد محمد بن عبدالله بن طاهر أمير بغداد حاضر ساختند ابن طاهر او را نزد خودش محبوس گردانید و از آن پس کفیلی از وی بگرفت و او را رها ساخت و با پسر برادر محمد بن علي بن خلف عطار كتب ومراسلاتی از حسن بن زید در یافتند وخبر او را بخدمت معتز بالله بفرستادند بعد از آنکه نامه معتز در حمل او باعتاب ابن عتاب و حمل آنجماعت طالبیین بیامد و ایشان را حسب الأمر معتز با پنجاه سوار حمل نمودند.
واين أبو أحمد وأبوهاشم جعفرى وعلى بن عبيد الله بن عبدالله بن حسن بن جعفر بن حسن بن حسن بن علي بن أبي طالب علیهم السلام را با هم حمل نمودند و مردمان
ص: 210
درباره علي بن عبیدالله بن عبدالله حدیث همی کردند که اجازت طلبید تا بمنزل خود بسامرا برود اجازت دادند، و نیز چنانکه گفته اند محمد بن عبدالله بن طاهر هزار درهم بدو بداد ، چه از ضیق معاش تشکی نموده بود ، وأبوهاشم با اهل و کسان خود وداع نمود .
و بعضی گفته اند: سبب حمل أبي هاشم این بود که ابن الكردية وعبدالله بن داود بن عيسى بن موسى با معتز بالله گفتند: اگر تو بمحمد بن عبدالله بن طاهر بنویسی که داود بن قاسم را حمل نماید نخواهد کرد لاجرم بدو بنویس که تو میخواهی او را بطبرستان روانه داری تاکار طبرستان را اصلاح نماید و چون به نزد تو آمد هر طور در حق او اراده داری بجای آور ، پس او را باین سبیل که مذکور شد حمل کردند اما معتز مکروهی بدو نرسانید.
و ازین پیش بروايت أبي الفرج اصفهانی در مقاتل الطالبيين مذكور نموديم که محمد بن جعفر بن حسن بن جعفر که خلیفه حسین بن محمد بن حمزه معروف بحرون بود بعد از حسین در کوفه خروج کرد و ابن طاهر او را بنوید تولیت کوفه فریب داده بدستیاری خلیفه أبى الساج بروی دست یافته و بسر من رآیش آورده محبوس نمود و در حبس بماند تا بدیگر جهان راه سپرد.
ص: 211
در این سال در ماه رجب مساور بن عبد الحميد بن مساور شاری بجلی موصلی در بوازيج خروج نمود و خندق مساور که در موصل است بجد وی منسوب است وسبب خروج وی این بود که شرطه موصل را وی از بني عمران متولی بود و امراء موصل شخصی را که حسین بن بکیر نام داشت ملازمت دادند تا پسر مساور را که حوثره نام داشت بگرفتند و او را در حدیبیه محبوس نمودند .
و این حوثره را جمال دلارا از حوصله افزون بود ، حسین بن بکیر را که دل بدو رفته بود در تاریکی شب آن ماه خورشید منظر را از محبس بمجلس بیرون آورده و تا صبحگاه با آن ماه میگذرانید و چون خورشید خاوری بر تختگاه نیلوفری روی آورد آن رشك خورشید و حسرت ناهید را از مجلس بمحبس و از بوستان بزندان میفرستاد و چون شب دیگر در میرسید همچنانش از زندان بکاخ در آوردی و تا با مداد کام دل از وصالش بر بودی و برین روز بشب و شب بروز میرسانید .
حوثره نامه بپدرش مساور که در این هنگام در بوازیج می گذرانید بنوشت و در آن نامه با آه و سوز نوشت «أنا بالنهار محبوس و بالليل عروس »روزها محبوس زندان و شبها عروس ایوان هستم.
لاجرم مساور را خشم فرو گرفت و سخت در قلق واضطراب افتاد و خروج نمود وجماعتی باوی بیعت کردند و آهنگ حدیثه نمودند ، حسین بن بکیر پهنان شد و مساور پسرش حوثره را از تاریکیهای زندان بیرون آورد و جمعیت و جنجال
ص: 212
او از طوایف اكراد و اعراب بسیار گردید و بطرف موصل روی نهاد و در جانب شرقی فرود شد .
و در اینوقت والی آنجا عقبة بن محمد بن جعفر بن محمد بن اشعث بن اهبان خزاعی بود و اهبان را مکلم الذئب میخواند و او را لت صحبتی روی داده است ، پس عقبه نیز از جانب غربی با او موافق شد و از جانب اهل موصل دو مرد بطرف مساور دجله را بسپردند و بیامدند و قتال دادند و هر دو تن مقتول شدند و مشاور بازگشت و از مقاتلت كراهت داشت وحوثرة بن مساور با ایشان بود و ازوی می شنیدند که میگفت :
أنا الغلام البجلي الشارى *** اخرجني جوركم من داری
من همان پسر بجلی شاری هستم که از ظلم وستم شما از خاندان شماییرون شدم، حموی در معجم البلدان میگوید: بوازيج باواو والف وزاء معجمه وياء حطی ساكنه وجيم شهری است نزديك تكريت بردهانه زاب اسفل در آنجا که بدجله میریزد و بوازيج انبار موضعی دیگر است، وحديثه باحاء حطى ودال ابجد وياء حطى وثاء تخذ گويا واحد حديث يا تأنيث آن ضد عتیق است و چون بنای آن احداث شده است این نام یافت و بعد از آن لازم آن و علم گردید ، و حدیثه در چند موضع است:
یکی حدیثه موصل است که شهر کوچکی است بر دجله در جانب شرقی نزديك زاب أعلى ، و در خبر است که حديثة الموصل قصبه کوره موصل است که اکنون موجود است و مروان بن محمد حمار که آخرین سلاطین بنی امیه است احداث این بلیده را نمود و تعریب نو کرد است و شهری باستانی بود و خراب شد و نشانش بجای ماند و مروان بن محمد بن مروان دیگر باره آباد و معمورش ساخت و از نامش بپرسید گفتند :نامش تو کرد است گفت: حدیثه اش نام بگذارید وحديثة الفرات كه بروايت ابي سعد سمعانی مردمش نصیری هستند جز این است .
ابوالبركات عمر بن إبراهيم علوي يزيدى نحوى مؤلف شرح لمعه گوید :
گاهی که از شام باز میشدم بحديثة گذشتم و بآنجا در آمدم پرسیدند نامت چیست؟
ص: 213
گفتم : عمر است ، آنمردم چنان شوریده حال شدند که بآهنگ قتل من بر آمدند و اگر آنکسی که بایشان گفت وی علوی است مرا در نیافته بود مرا کشته بودند .
در این سال حسن بن أبي الشوارب متولى امر قضاء القضاة گردید و چنان بود که محمد بن عمران ضبى مؤدب معتز هشت تن از رجال كفاة را برای قضاء القضاة در خدمت معتز عرضه داشت و در جمله ایشان خلنجی و خصاف بود و مکاتیب و احکام ایشان را رقم کرد تا هر يك منتخب شوند آن مقام یابند.
چون این مکاتیب معروض کردید شفیع خادم ومحمد بن إبراهيم بن كردية وعبد السميع بن هارون بن سليمان بن أبي جعفر که از مقربان پیشگاه و امرای درگاه و مدبران بارگاه و مختاران فرگاه بودند بسخن آمدند و گفتند: این اشخاصی که نامبردار شده اند در زمره خواص ابن أبي دواد اختصاص دارند و در طبقه رافضية وقدرية وزيدية وجهمية اندراند و محل وثوق نیستند .
لاجرم معتز بالله بطرد و اخراج ایشان ببغداد فرمان داد ، عامه مردمان بخصاف و ثوب نمودند و دیگران ببغداد بیرون شدند ، و عمران ضبعي بسبب این انتخاب از مناسب خود مگر از تولیت مظالم معزول گشت و این منصب بأبي الشوارب تفویض شد .
و هم در این سال بروایت طبری مذکور نموده اند که بهای ارزاق ومقدار وجيبه جماعت اتراك و مغاربه و شاکریه را برآورد نمودند و معلوم شد که
ص: 214
مبلغی را که در هر سالی برای این مصرف حاجتمند و دولت در کار سازی آن ناچار است دویست هزار بار هزار دینار است که عبارت از چهارصد کرور دینار می شود ومقابل خراج دو ساله تمام مملکت خلیفه است .
راقم حروف گوید : اگر این خبر مقرون بصدق باشد و کاتب اول در هم را سهواً دينار ننوشته باشد سخت بعید مینماید زیرا که سایر مصارف مملکتی وخليفتي و مخارج فوق العاده که برای دولت فراهم می شود اگر دو برابر آن یا بیشتر نباشد کمتر نخواهد بود اگر چه در آن از منه اغلب طبقات خلق حتى شعرا و غالب اصناف در زمره سپاهی بوده اند معذلک اگر مخارج دیگر دولت را بسنجند و انعامات واكرامات ومخارج اسفار وتنزهات و تجملات ومركوبات و ملبوسات وحرم سرای خلافت و خلاع فاخره گرانبهای مرصع و مجالس عیش و طرب و اسلحه و آلات حرب وطعن وضرب ومصارف تغور وحدود و غزوات ووزرا وامرا وحكام وعمال وقضات واعيان ومحاربات وغيرها بسنجند مبلغی عظیم خواهد شد و از هزار کرور دینار بر افزون میشود .
زیرا که آن مبلغ مذکوره را در ارزاق سپاهیان تخصیص میدهد و بالصراحه می گوید :برابر خراج دو ساله تمام مملکت بوده است و هیچ نمی توان باور کرد اولاً چنانکه در ذیل احوال هارون الرشید رقم کردیم خراج ممالك اسلاميه ازین مبلغ ها فزون تر بوده است و در عهد معتز ندیده ام که در حدود ممالك تغییری و در خراج ممالك نقصانی وارد شده است:
چنانکه در ذیل احوال متوكل وتقسيم ممالك متصرفه بسه پسرش ولاة عهد نیز مذکور شد که برثلث ممالك روى زمين مستولى ومحيط بود ثانياً رجال كافي وافي بادرايت ومحاسبين مملکت چگونه باین درجه از جمع خراج دولت و توافق و تعادل آن بی علم و بی خبر بوده اند و بر میزان مصارف و مخارج ومداخل اطلاع و بصیرت نداشته اند .
واگر چنین بود چنین مملکتی در اندک زمانی منقلب و سلطنت و خلافت
ص: 215
منقرض میگشت مگر اینکه بر آورد آن یکسال چنین شده است و در مقام تعدیل و اصلاح بر آمده اند و اگر در ایام دولت و سلطنت این خلفا گاهی انقلاب و اضطراب و هیجان وطغیانی روی کرده است غالباً از روی اغراض شخصيه وطمع و حرص مفسدین بوده است .
و اگر برای مکاتبه ارزاق بوده است بصد هزار و پنجاه هزار دینار فرو کشیدن میگرفت چنانکه در طی این مرقومات مذکور شده است و مانند معتز خلیفه را که بآن ذلت و خفت که مسطور خواهد شد از پای در آوردند و بهلاك ودمار رسانیدند و اگر پنجاه هزار دینار در وظیفه سپاهیان میداد نجات یافته بود وخزانه او از چنین اندك مبلغ تهی بود پس چگونه آن مبلغ خطیر را میتواند در ارزاق مردم لشكرى متحمل شود و همه ساله مستعد پرداخت آن گردد و غریب تر اینکه یکنفر از امرا و اعیانی که معتز را خواهان بودند این بلا را از وی نگردانیدند.
و هم در این سال أبو الساج بطريق مکه معظمه متوجه شد و سبب این بود که چون اصلاح امر وصیف بشد و معتز بالله خاتم خود را با او گذاشت مکتوبی بأبي الساج برنگاشت و او را فرمان داد که بطریق مکه معظمه بیرون شود تا آن راه را مقرون با صلاح و سلامت بدارد و نیز چندانکه در اصلاح این امر در خور بود مال ووجه بدو بفرستاد .
وأبو الساج مشغول تجهیز و تهیه آن سفر گشت ، و محمد بن عبدالله مکتوبی بنوشت و خواستار شد که امر طریق مکه را باوی گذارند و این مسئول او پذیرفته ومقبول گشت لاجرم أبو الساج از جانب ابن طاهر بآن راه رهسپار گردید.
و هم در این سال رایت امارت رمله را برای عیسی بن شیخ بن سلیل بر بستند وعيسى خليفه خود أبو المغراء را بدانسوی گسیل ساخت ، بعضی گفته اند : محمد بن عبدالله بر انجام این امر چهل هزار دینار برای بغاء بفرستاد یا بضمانت گرفت که بپردازد.
ص: 216
ابن اثیر می گوید : این عیسی شیبانی است و از فرزندان جساس بن مرة بن ذهل بن شیبان است و بر تمامت مملکت فلسطین مستولی شد و چون حالت اتراك در عراق بطوریکه مذکور نمودیم گردید بر دمشق واعمال دمشق نیز استیلا یافت و آنمال و خراجی را که از مملکت شام بدرگاه خلیفه حمل میشد قطع کرد و در جمع اموال استبداد ورزید .
و هم در این سال وصيف تركى مكتوبى بعبد العزيز بن أبي دلف بنوشت و تولیت جبل را با او گذاشت و خلع فاخره بدو فرستاد وعبد العزیز از جانب وصيف حكمران جبل وأمير وضيع وشريف گرديد .
و هم در این سال محمد بن عمر و شاری بقتل رسید، قتل او در دیار ربيعه وقاتل او خليفه أيوب بن أحمد وقتلش در ماه ذی القعده بود.
و در این سال کنجور مورد غضب وسخط و حبس در جوسق گردید و از آن پس او را مقيداً بطرف بغداد حمل کردند و سپس بیمامه اش برده در آنجا بزندانش جای دادند .
و نیز در این سال ابن جستان صاحب دیلم با أحمد بن عيسى علوي وحسن بن أحمد کوکبی بشهر ری غارت بردند و جمعی را بکشتند و اسیر ساختند و در آن هنگام که بآهنگ شهرری بیرون شدند عبدالله بن عزیز حکمران آنسامان بود و فرار کرد ناچار اهل ری بر طریق صلح در آمدند و بدو هزار هزار درهم مصالحه کردند و آن مبلغ را بپرداختند و این جستان از کنار ری بکوچید و دیگر باره عبدالله بن عزيز بمقر حکومت خود بازگردید وأحمد بن عیسی را بگرفت و او را به نیشابور فرستاد.
و در اين سال إسماعيل بن یوسف طالبی که در مکه معظمه آنگونه جسارت ورزید که مذکور گردید بدرود جهان نمود، أبو الفرج اصفهانی در کتاب مقاتل می نویسد: در این ایام خلافت مستعين إسماعيل بن يوسف بن إبراهيم بن موسى بن عبدالله بن حسن بن حسن بتاخت و تاز در آمد و فتنه و فساد در افکند و متعرض
ص: 217
مردم حاج شد و امثال او بمتابعت او در آمدند و بارهای خوردنی را از حرم قطع کردند و یاد کردن او را مکروه میشمارم ، چه غرض من جز این است .
و می گوید: در این ایام برادرش حسن بن يوسف بن إبراهيم بن موسى بن عبد الله بن حسن که مادرش ام سلمه دختر محمد بن عبدالله بن موسى بن عبدالله بن حسن بن حسن بود در میان محاربة كه بين برادرش إسماعيل ومردم مکه معظمه پدید آمد تیری بدو رسید و کشته شد.
و نیز در این وقعه جعفر بن عيسى بن إسماعيل بن جعفر بن إبراهيم بن محمد بن علي بن عبد الله بن جعفر بن أبي طالب که مادرش ام ولد بود مقتول شد و عبدالرحمن خليفه أبي الساج در مکه معظمه أحمد بن عبدالله بن موسى بن محمد بن سليمان داود بن حسن بن حسن بن علي علیهم السلام را بقتل رسانید .
وعيسى بن إسماعيل بن جعفر بن إبراهيم بن محمد بن علي بن عبدالله بن جعفر بن ابی طالب که مادر او فاطمه دختر سليمان بن يعقوب بن إبراهيم بن محمد بن طلحة بن عبدالله است وأبو عیسی را حمل نموده و در کوفه حبس کرده بود در زندان کوفه جانب دیگر جهان گرفت.
و هم در این اوقات جعفر بن محمد بن جعفر بن حسن بن علي بن أبي طالب سلام الله تعالى عليهم در طی همان وقعه که درمیان أحمد بن عيسي وعبدالله بن عزير عامل محمد بن طاهر روی داد مقتول شد قتل او در شهرری اتفاق افتاد.
ونيز إبراهيم بن محمد بن عبد الله بن عبيد الله بن حسن بن عبد الله بن عباس بن علي علیهم السلام مقتول شد مادرش ام ولد بود طاهر بن عبدالله در وقعه که میان او و کوکبی در قزوین روی داد او را بکشت.
وأحمد بن محمد بن يحيى بن عبد الله بن حسن بن حسن بن علي بن ابيطالب علیهم السلام را حارث بن اسد عامل أبي الساج در مدینه طیبه در سرای مروان بزندان افکند و آن جناب در محبس وفات نمود و این اشخاصی که مقتول یا محبوس گردیدند کسانی هستند که بروایت أبي الفرج در زمان مستعین بودند.
ص: 218
و در اين سال محمد بن أحمد بن عيسى بن منصور از جانب معتز بالله مردمان را حج اسلام بگذاشت ، و هم در این سال بروایت ابن اثير محمد بن عبدالرحمن صاحب اندلس لشكرى بسوى بلاد اعداء بفرستاد و ایشان بآهنگ الية وقلاع و شهرمانه راه بر سپردند و جمعی کثیر از مردم آندیار و امصار را از تیغ آبدار و تیر شرر بار وسنان تابدار بهلاك ودمار رسانیدند و از آن پس سلامت پس بسلامت و عافیت بازگردیدند .
و هم در این سال محمد بن بشار بندار بصرى وديكر أبو موسى محمد بن مثنى ذمن که از اهل بصره بود و این دو نفر از مشایخ بخاری و مسلم در صحیح بودند ازین سپنج سرای پررنج بدیگر سرای روی نهادند ، و مولد بندار در سال یکصد و شصت و هفتم بود.
اليه بفتح الف وسكون لام وياء حطى مضمومه بلفظ الية الحمال آبگاهی است از مياه بني سليم و بقولی نام چاهی است در حرم بني عوال و الية الشام نزديك ناحیه طرف است و در میان طرف و مدینه طیبه افزون از چهل میل است ، والیه بضم اقلیمی است از نواحی اشبيلية واقلیمی است از نواحی اسجه و هر دو در مملکت اندلس واقع اند و اهالی اندلس اقلیم را قريه كبيره جامعه نامند والية بكسر لام و تشديد ياء نام موضعی است که در اشعار مذکور است.
ص: 219
در این سال معتز بالله خلیفه عباسی در روز چهارم شهر رجب رایت امارت جبل را بنام موسی موسى بن بغاء كبير بربست و از جماعت اتراك و مردمی که جاری مجرای ایشان بودند دو هزار و چهار صد و چهل و سه نفر که از این جمله يك هزار و یکصدوسی تن در تبعیت مفلح بودند در آن روز در رکاب موسی روانه فرمود.
و در همین سال مفلح که در مقدمة الجيش موسی راه سپار بود باعبدالعزیز بن ابی دلف در هشت روز از شهر رجب این سال بر جای مانده جنگ در افکند و در این وقت بیست هزار تن از جماعت صعاليك و جز ایشان با عبدالعزیز بودند و بطوریکه حکایت کرده اند این وقعه در يك ميلي شهر همدان اتفاق افتاد .
و مفلح با آن مردمی قلیل که در رکاب او بودند چنان جنگی مردانه و نبردی فرزانه بپای آورد که عبدالعزیز و مردمش را تا سه فرسنگ بهزیمت بدوانید و سپاه او از آن جماعت همه بکشتند و همی اسیر ساختند ، آنگاه مفلح بازگشت و سپاه او با او بسلامت بازشدند وفتح نامه آن روز را بنگاشت.
و چون ماه رمضان در رسید مفلح لشکر خود را بطرف کرخ تهیه دید و برای این سواران کارزار دو کمین برقرار ساخت و عبدالعزیز سپاهی که مشتمل بر چهار هزار تن بود بدان جانب بفرستاد و مفلح با ایشان جنگ در افکند ، و در این اثناکمین مفلح نیز بر اصحاب عبدالعزیز تازان شدند و آن سپاه را منهزم ساختند و اشكر مفلح تیغ در آنها گذاشتند و بسیاری را بکشتند و اسیر نمودند .
و عبدالعزیز نیز با سپاهی بمدد اصحاب خود و چون اصحاب خود را منهزم دید
ص: 220
خود نیز جانب انهزام سپرد و کرج را خالی گذاشت و بقلعه که در کرج داشت و آن را در می نامیدند و دز فارسی قلعه است برفت و در آن حصن حصین و دژ استوار تحصن گزید.
و مفلح داخل کرج شد و جماعتی از آل أبي دلف را باسیری بگرفت و زنی چند از زنان آن طایفه را گرفتار کرد، گفته اند: ما در عبدالعزیر در میان ایشان بود و آنجماعت اسرا را بر بند نهاد ،و برخی گفته اند: هفتاد سراز سران و اعلام و درفش بسیار بسامراء حمل نمودند.
کرج باكاف مفتوحه وراء مهمله مفتوحه وجیم و مردم آنجا نامش راکره میخوانند در چند موضع است از آنجمله بزرگترین قریه در ناحیه رودآور نزديك بهمدان از نواهی کوهستان بین همدان و نهاوند است، در میان آن و میان هريك از این هفت فرسنگ است .
حموی گوید: کرج أبي دلف همین است، چه ابودلف آنجا را شهرستان نمود و وطن خود ساخت و این کرج قصور واسعه متفرقه است و در آنجا اجتماع مدن وبساتين وتنزهات نیست، و در قرب شهرری رودخانه کرج نامدارد و تاکنون که سنین هجرت بر یکهزار و سیصد و سی و هشت سال قمری پیوسته میشود سرشار و مقدارى كکثیر زراعات را آب میرساند.
و در این سال موسی بن بغا از سامرا بجانب همدان برفت و در آنجا منزل ساخت ، و در این سال معتز خلیفه در شهر رمضان موسی شرابی را خلعت بداد و تاج بروی بیار است و دو حمایل از وی بیا ویخت و موسی با این خلعت وشأن بمنزلش بیرون شد
ص: 221
در این سال دویست و پنجاه و سوم هجري وصيف ترکی بقتل رسید ، و این وصیف چنانکه غالباً در دامنه این اوراق مسطور افتاد یکی از امرای نامدار و پیشکاران دولت و در درگاه خلافت نافذالأمر و دارای اختیار تامه و اقتدار تمام و بسط و گشاد مملکت بمیل و اراده او می گذشت و اعیان مملکت و کارگذاران دولت حتی خلیفه وقت را قدرت مخالفت با او و یکی دو تن امثال او مثل بغاء كبير و بغاء صغير نبود .
وقتل او سه روز از ماه شوال این سال بجای مانده نمایش گرفت و سبب این حال را چنین گفته اند که جماعت اتراك وفراغنه واشرسنية بجوش و خروش در آمدند و و در طلب ارزاق و وجیبه چهار ماهه خود برآمدند، در این حال بغاء ووصيف وسیمای ترکی شرابی با یکصد تن از اصحاب خودشان بسوی ایشان روی آوردند و از میانه و صیف آغاز سخن کرد و با ایشان گفت : چه میخواهید و ازین آشوب چه میجوئید؟ گفتند: در طلب ارزاق خود هستیم ، وصیف گفت « خذوا تراباً وهل عندنا مال »برای رزق و روزی ازین خاک بر گیرید مگر نزد ما مالی میباشد؟ بغا گفت: بلی ما از امیر المؤمنین در این امر پرسش میکنیم و در سرای اشناس بانتظار جواب می نشینیم و آنان را که از شما بشمار نیستند از میان شما باز میگردانیم، پس بسرای اشناس ترکی در آمدند و سیما شرابی بطرف سامرا برفت و بغاء نیز دنبال او راه بر گرفت تا امر و فرمان خلیفه را در اعطای ایشان صادر کنند، اما وصیف در دست و چنگ آنجماعت باقی بماند.
ص: 222
در این اثنا یکی از آنجماعت از خشم آنکلام وصيف بدو بر جست و شمشیر بر آمیخت و او را دو ضربت بزد و دیگری او را بضربت کاردی دردناک ساخت نوشری ابن طاجبك سرهنگی از سرهنگان وصیف او را با آن حال حمل کرده بمنزلش برد و از آن طرف چون بازگشتن بغاء از خدمت خلیفه به نزد ایشان بطول انجامید گمان چنان بردند که بغاء و سیماء در سامر اء مشغول تعبیه سپاه شده اند تا برایشان بتازند و ریشه ایشان را براندازند لاجرم دیگر باره بهیجان و جنبش در آمده بمنزل نوشری بتاختند و وصیف را با تبرزینها چندان بزدند چنانکه هیزم و درخت بشکنند تا هر دو بازویش را بشکستند و از آن پس سرش را از تن جدا ساخته بر سیخچه تنوری بیاویختند و چون عامه این حال را بدیدند بآهنگ غارت و تاراج وصيف و فرزندانش روی بسامر ا آوردند ، فرزندان وصیف چون بدانستند منازل خود را استوار و منیع و از آسیب عامه محفوظ نمودند ، و پس از واقعه وصیف معتز بالله تمام مشاغل و اموری که بدست وصیف بود بعهده کفایت بغاء شرابی موکول ساخت.
هما ناروزگار سزای هر کسی را در پایان کار در کنارش می گذارد و وصیف نیز بنمك ناشناسیهای خود دچار شد.
ابن اثیر در تاریخ الکامل می نویسد : خلیفه پس از آنکه جماعت لشکریان وصیف ترکی را بآنحال بکشتند مشاغل او را ببغاء شرابی که همان بغاء صغیر است بسپرد و تاج و دو حمایل بدو بپوشانید.
ص: 223
در روز فطر این سال بندار طبرستانی بقتل رسید و سبب این امر این بود که در بوازیج مساور بن عبدالحمید در شهر رجب این سال به قدرت نمائی و فرمانروائی در آمد و چون این خبر بعرض معتز خلیفه رسید ساتکین را در ماه رمضان بدفع او بفرستاد، چون مساور این داستان را بدانست بناحیه طریق خراسان روی آورد و چون محمد بن عبد الله بن طاهر که نظم طرق خراسان بدو محول بود از این خبر با خبر گشت بندار طبری و مظفر بن سیسل را ساخته و پرداخته و مأمور حرب او نمود و این دو نفر بالشکر خود راه بر گرفتند تا بدسكرة الملك رسيدند و در آنجا اقامت ورزیدند،و بندار طبری در روز آخر شهررمضان بآهنگ شکار سوار گشت و در طلب صید بهرسوى بتاخت تا بقدر يك فرسنگ از خانه ها و دیار دسکره دور شد ، در این اثنا که در آنحال بود ناگاه نگران شد که دو علم نمایان گشت و جماعتی با آن دو رایت بجانب دسکره می آیند یکی از اصحاب خود را بفرستاد تا خبر اعلام باز آورد و او برفت و صاحب آنجماعت را بدید و پرسید گفت : من عامل کرخ جدان هستم و با من خبر دادند که مردی که او را مساور بن عبدالحمید میخوانند و از دهاقین از اهل بوازیج شری است آهنگ کرخ جدان کرده است ناچار از آنجا فرار کرده بدسکره میروم تا در جوار مظفر و بندار آسوده بمانم .
چون بندار این خبر بشنید در ساعت بنزد مظفر بتاخت و گفت : مساور شاری بقصد کرخ جدان و آهنگ ما بر آمده است هم اکنون ما را بدریافت او کوچ بده مظفر گفت : اينك شب شده و همی خواهیم نماز جمعه گذاریم و فردا عید فطر است
ص: 224
],ن عید منقضی شد بآهنگ او میتازیم ، بندار با مراجل ودعوت پيك مرك قبول این امر را نکرد و محض اینکه خود بتازد و شاری را از میان بر گیرد و مظفر نزد مظفر گراید در ساعت به تنهائی بر مرکب عجلت بشتافت و مظفر اقامت ورزید و از دسکره بیرون نشد ، و از دسکره قاتل عكبرا هشت فرسنگ و ازتل عكبرا وموضع جنگ چهار فرسنگ مسافت بود.
پس بندار تاتل عكبرا براند و هنگام حمر و نماز بازپسين ليلة الفطر بدانجا رسید و دو آب خود را مقداری علوفه بداد و خسته و کوفته برنشست و تازان بتاخت تا خود را شبانگاه بر لشکر شاری مشرف ساخت و ایشان نماز می کردند و قرآن کریم را قراءت می نمودند ، پس یکی از اصحاب بندار را پندار افتاد که بر آنجماعت شب تاخت برند ، چه مردم شاری بغفلت اندرند بندار قبول نکرد و گفت : باین کار بدایت نگیرم تا گاهی در میدان کارزار و نظاره ما بایشان و نظاره ایشان بما محاربت جوئيم ، و بندار دو سوار یاسه سوار بفرستاد تاخیر ایشانرا بوی برسانند ، چون سوارها بلشکرگاه ایشان نزديك شدند آنجماعت خبر دشمن را استنباط کرده نعرة السلاح السلاح برکشیدند و سوار شدند و همان طور توقف کردند تا چهره با مداد تاریکی شب را روی بپوشانید و دست بقتال برآوردند، و مردم بندار را ممكن نگشت که اقلاً يك تیر از چله برگشایند با اینکه سیصد نفر سواره و پیاده بودند، بندار پیاده و سوار خود بر صف بداشت و میمنه و میسره و ساقه را مرتب ساخت و خود در قلب سپاه بایستاد .
و از آن سوی مساور و اصحابش برایشان حمله سخت بر آوردند بندار و مردم او حمله ایشان را چون کوه گران ثبات ورزیدند بعد از آن جماعت شراة بسوی ایشان سرازیر شدند و از لشکرگاه خودشان و مبیت خود بر یکسوی روی نهادند تا بندار و یارانش بطمع نهب وغارت اندر آیند اما بندار و اصحابش متعرض آن کار و کردار نیامدند و از آن پس شراة با شمشیرهای کشیده و نیزه های آهار داده در جمعیت هفتصد تن برایشان باز تاختند و هر دو فرقه بصبر و شکیبایی پرداختند ، و دیگر باره
ص: 225
شراة باتیغهای آخته بدون نیزه جنگ ورزیدند و از جماعت شراة پنجاه مرد و از اصحاب بندار بهمان مقدار بهلاکت و بوار پیوستند ، و دیگر باره جماعت شراة چون شیران شکار دیده با آسیب پلنگ و آشوب نهنگ حمله ور شدند و از سپاه بندار یکصد نفر بحرب آنها جدا شدند و ساعتی بکارزار دست بکار ماندند تا تمامت آنها کشته گشتند و بندار و اصحابش منهزم گردیدند و همی دسته بدسته جدا شدند و جنگ نمودند و بقتل رسیدند ، و بندار در فرار رهسپار همی شد و سپاه شاری نزديك بتل عكبرا که تا رزم گاه چهار فرسنگ بعد مسافت داشت او را در یافتند و او را بکشتند و سرش را نصب کردند .
و از اصحاب بندار پنجاه مرد و بقولی یکصد مرد نجات یافت و ایشان آن جماعت بودند که هنگام اشتغال خوارج بآن مردم بندار که قطعه بقطعه بحرب ایشان می آمدند بود از جنگ کناری گرفتند و خبر قتل بندار و اصحابش بمظفر در آن حال که در دسکرة بود پیوست و مظفر از دسکره بیاره امکنه که ببغداد نزديك بود جای گزید و فردای روز فطر خبر مقتل بندار بمحمد بن عبدالله بن طاهر رسید، گفته اند ابن طاهر بواسطه اندوهی که از آن مقتل بدو پیوست آب نیاشامید و در بستر آسایش نیارمید.
و از آن طرف مساور شاری بعد از آن فتح نمايان في الفور بطرف حلوان شتابان شد مردم حلوان بمبارزتش بیرون تاختند و بقتال در آمدند و جنگ بورزیدند و داد مردی بدادند تا چهار صد تن از ایشان مقتول شدند و نیز جماعتی از اصحاب شاری را بمعرض قتل در آوردند و جامه مرگ بپوشانیدند و از جماعت حجاج خراسان که در حلوان فرود شده جمعی کشته گشتند ، چه با اهل حلوان در جنگ اعانت و بعد از آن از آنان منصرف شدند .
ابن اثیر در کامل می نویسد: چون کار حجاج خراسان بدینجا پیوست ابن مساور این شعر را در این باب بگفت :
فجعت العراق ببندارها *** و خرت البلاد باقطارها
ص: 226
و حلوان صبتحها غارة ***فقبلت اغرار غرارها
و عقبته بالموصل احجرته ***و طرقة الذل في كارها
در شب چهاردهم ذی القعده ماه را خسوف افتاده و جرم قمر بجمله یا بیشترش در پرده انخساف تاریکی گرفت و بقولی در ماه ذی الحجه بود ، و در پایان خسوف ماه محمد بن عبد الله بن طاهر والى بغداد وأمير الامراى عصر بار اقامت بدیگر سرای نهاد علت مرگش را چنانکه بعضی گفته اند، قروح و ریشه ها بود که بگلو و سرش در افتاد و او را ذبح نمود، و برخی گفته اند:آن قروحی که او را در حلق و رأس پدید شد فتیله ها در آن مینهاده اند.
راقم حروف گوید: گمان میرود که این مرض که اکنون شایع وغالباً قاتل است و در حلق مردم می افتد و سفید می شود و زخم و مجروح می نماید و بزبان اهل فرنگ دیفتری می نامند و در این اوقات بانجك سيون خون حیوانها چاره می کنند و از سایر معالجات و ادویه مفیدتر است و در گاو و گوسفند و در پرنده نیز می افتد همان خنان بضم خاء معجمه و نون والف ونون آخر است چنانکه شارح قاموس می نویسد :خنان بروزن غراب دردی است که پرنده را در گلو میگیرد و بچشم او میرسد و زکامی است در شتر ، و زمن الخنان در زمان منذر بن ماء السماء فرمان گذار حیره بود که بسیاری از اشترانش باین مرض تباه شدند ، و اقسام متعدد دارد و این قسم از همه خطر ناک تر است .
و مرحوم دوست محمدخان معیر الممالك نظام الدوله وزیر مالیه دولت علیه ایران که پدر در پدر از امرای بزرگ و وزرای نامدار و از اعاظم رجال كافي دولت و بانی بناى عالى شأن شمس العماره سلطنتی و دیگر آثار عظیمه ، وقریب پنجاه
ص: 227
سال است بدیگر جهان روی نهاده بهمین مرض در گذشت و اکنون نواده آنمرحوم مبرور جناب مستطاب اجل ارفع آقاى أمير معير الممالك سادس ولد مرحوم أمير دوست محمد خان معير الممالك ولد مرحوم مزبور که از طرف مادر نیز بشاهنشاه اسلام پناه ذوالقرنین اعظم ناصر الدین پادشاه شهید سعید پیوسته و در مراتب فضل و کمال وفتوت و اخلاق حسنه و حسن منظر ومخبر و شئونات عالیه یگانه عصر و با این بنده حقير بانواع ملاطفت و معاشرت و مراودت توجه دارند مطبوع طباع و ممدوح اصقاع میباشند .
و نیز مرحوم مبرور حاجی حسین خان شهاب الملك نظام الدوله والی خراسان امیر توپخانه از اعاظم رجال کافی دولت و رؤسای ایل شاهیون و بانی آثار خيرية تقریباً دراند کی مدت بعد از آنمرحوم بهمان مرض مبتلا و بدیگر جهان روی آورد و چنانکه در طی این کتب مصنفه خود اشارت کرده ام آنمرحوم و برادرش مرحوم حاجی صفر علي خان میرپنجه و مرحوم مبرور حاجی غلام رضاخان شهاب الملك ثاني حاجی آصف الدوله والی خراسان و وزیر داخله و پسر آنمرحوم سردار حضور شهاب الملك ثالث وشهاب الملك رابع ومرحوم عزيز الله خان صارم الملك أمير تومان پسر مرحوم میرپنجه مزبور و برادر آنمرحوم مرحوم حاجی لطف الله خان ظفر الدوله سردار ظفر و برادر آنمرحوم جناب مستطاب سردار فیروز و برادر ایشان سردار امجد و سه پسر مرحوم صارم الملك أمير تومان كه مرتباً صارم الملك لقب يافتند و هر سه یکی حیدر قلیخان و دیگر أحمد خان ودیگر علی رضاخان در سن جوانی از دنیا رفتند .
و جناب أمير الامراء ظفر الدوله پسر مرحوم سردار ظفر و جمعی دیگر مثل مرحوم علي خان معز السلطنه پسر مرحوم نظام الدوله که با صباحت رخسار و حلاوت گفتار و تناسب اعضا در سن جوانی در گذشت .
و دیگر سرتیب و آنان که در قید حیات باقی هستند همگی در ایام زندگانی با پدرم مرحوم لسان الملك ميرزا محمد تقي سپهر و دودمان این بنده قریب صد سال
ص: 228
است در کمال الفت و ملاطفت می گذرانند و چه روزها و شبها در مصاحبت این امرای عظیم الشأن بپایان رسیده است ، اللهم اغفر موتاهم واحفظ احياهم .
بالجمله این مرض در سوابق ایام در ایران نام و نشانی نداشت از آنزمان که سوزانیدن نفط در چراغها و کارخانه ها و دیگر مستعملات متداول شد و و گلبن های خرزهره در بساتين و عمارات و خانه ها بسیار گردید طلوع نمود و باین مرض جمعی كثير تلف شده و میشوند، و در بدایت طلوعش جناب مستطاب اجل اسعد آقای ميرزا محمد خان اقبال الدوله کاشانی غفاری که از وزراء معظم و رجال كافي نامي و خاندانهای بزرگ قدیم این دولت ابد هستند و از مقامات ایشان و برادر معظم ایشان یگانه وزیر محترم مکرم آقای غلامحسین خان صاحب اختیار که در خاتمه جلد دوم کتاب بنام ایشان اشارت رفت باین مرض مبتلا شدند و بفضل وكرم إلهي بهبودی یافتند و بحمد الله تعالى بسلامتی و اقبال روزگار میگذرانند قریب چهل سال است که از آن مرض رستگار شده اند و این مرض در از منه سابقه مشهور و در السنه شعرا مذکور است :
واشفي من تخلج كل داء *** واكوى الناظرين من الخنان
بالجمله این بنده شرحی در زیان نفط و گل خرزهره و دلایل آن نوشته در روز تا وقایع ایام دولت طبع و منتشر ساخته و مردم قدری متنبه گردیده از کثرتش بکاستند و شکست حدت و شیوع آن محسوس شد ، و از آن پس دیگرباره در ازدیاد نفط برخاستند این مرض را نیز طغیان و قوت بر افزود ، وزحمت و محنش از تمام امراض جامع تر است .
مع الحديث چون ابن طاهر بمرض قرحه گلووس بمرد در باب نماز نهادن بر جنازه اش در میان برادرش عبیدالله و پسرش طاهر نزاع افتاد آخر الأمر طاهر بر پدرش نماز بسپرد،چه از قراریکه مذکور میداشتند ابن طاهر بر این گونه وصیت نهاده بود .
و پس از این واقعه در میان عبیدالله بن عبدالله برادر محمد بن عبدالله و حشم
ص: 229
محمد بن عبد الله كار بمنازعت پیوست چندانکه شمشیرها بر کشیدند و بهمدیگرسنگ افکندند وغوغاء وعامه وموالى إسحاق بن إبراهيم باطاهر بن محمد بن عبدالله بن طاهر بمیلان آمدند پس از آن بصدای طاهر یا منصور صیحه برآوردند و عبیدالله بناحیه شرقیه بطرف سرای خودش عبور داد و سرهنگان و قواد سپاه با او روی آوردند تا محمد بن عبدالله خلیفه باشد ، چه پدرش محمد او را بر اعمال خودش مقرر داشته و وصیت او ومكتوب او بعمال خودش بر این نهج بود ، و بعد از آن معتز بالله خلیفه عباسی خلاع فاخره و فرمان امارت بغداد را برای عبیدالله بفرستاد و عبیدالله پنجاه هزار در هم بحامل خلعت عطا کرد.
طبری می گوید : مکتوبی که محمد بن عبد الله بن طاهر بعمال خود نوشته و برادر خود عبیدالله را بعد از خود بخلیفتی مقرر ساخته بود بر این صورت نوشته شده بود .
«أما بعد ، فان الله عز وجل جعل الموت حتماً مقضياً جارياً على الباقين من خلقه حسبما جرى على الماضين وحقيق على من اعطى حظاً من توفيق الله أن يكون على استعداد لحلول ما لابد منه ولا محيص عنه في كل الأحوال و كتابي هذا وأنا في علة قد اشتد الاشفاق منها وكان الاياس يغلب على الرجاء فيها فإن يبل الله و يدفع في قدرته وكريم عادته وأن يحدث بي الحدث الذي هوسبيل الأولين والأخرين فقد استخلف عبيد الله بن عبدالله مولى أمير المؤمنين أخى الموثق باقتفائه اثرى و أخذه بسد ما أنا بسبيله من سلطان أمير المؤمنين إلى أن يأتيه من أمره ما يعمل بحبه فاعلم ذلك وائتمر فيما تتولاه بما يرد به كتب عبيد الله وأمره إنشاء الله و كتب يوم الخميس لثلث عشرة خلت من ذى القعدة سنة ثلاث و خمسين ومائتين».
همانا یزدان تعالى عز وجل مرگ و مردن را برای هر موجودی حتم و مقضی ساخته هیچکس را از آن گریز و گزیری نیست و بر آن آفریدگان که برجای هستند جاری و گذار است چنانکه بر گذشتگان جاری و گذار بود و شایسته
ص: 230
و در خور است بر کسیکه او را بهره و نصیبه از توفیق خداوند تعالی حاصل است که با نظر دوربین و دل روشن و مغز استوار برای حلول آنچه بناچار میرسد و در هیچ حالی پناهی و گریزگاهی برای آن نیست و البته وصول خواهد یافت خود را مستعد و پذیرای آن بگرداند و همیشه در اندیشه آن باشد که روزی بیاید که دیگرش بشب نرسد و شبی چهره گشاید که بصبحگاهش آشنائی نباشد .
و این مکتوب من و نگارش من در آن حالی است که من دچار علتی و مرضی هستم که باید بر آن براندیشید و بترسید و خود را آماده مرگ دانست و نومیدی از آن بر امید بر آن غلبه کرده و مردن بزیستن نزدیکتر است ، پس اگر یزدان متعال این قرحه علاج کرد و این مرض را از من دفع نمود بموجب قدرت او و عادت کریم اوست .
و اگر حادثه در من چنگ در زد واجل و مردن که راه اولین و آخرین است بگریبان من در آویخت من عبيدالله بن عبدالله مولى و غلام أمير المؤمنين را که برادر من است و پیروی او را باثر خودم وثوق و اطمینان دارم و اخذ او را بسد آنچه من بآن راه میسپارم و استحکام او را از حیثیت سلطنت أمير المؤمنين دارم بخلیفتی برقرار کردم تا گاهی که فرمان أمير المؤمنین بدو برسد و بهرطور امر فرماید معمول دارد و بهر گونه در آنچه او را تولیت بخشد و اراده نماید رفتار نماید و در مكاتيب عبيد الله إنشاء الله تعالی و کار او حکومت فرماید ، و این مکتوب در روز پنجشنبه سیزدهم ذى القعده سال دویست و پنجاه سوم هجري سمت ترقیم گرفت .
و از این تاریخ معلوم می شود که فردای همین روز محمد بن عبد الله ازین سرای پر قال وقيل كوس رحيل بکوفته و بدیگر جهان و دار مکافات تحویل داده است و چون در کار ابن طاهر نگران شوند معلوم میشود مردى مدير وبفنون سياسية و مملکت داری و رعیت پروری و امارت و ایالت از اغلب رجال آنعصر فزونی داشته و هم چنین بآداب حرب و جنگ آوری و لشکر کشی و قوت قلب و دلاوری ممتاز بوده است .
ص: 231
و میتوان گفت صفت مذموم او مخالفت با عهود ومواثیق خودش میباشد ، چه در کار مستعین با اینکه میتوانست او را بر سریر خود باقی و متمکن بگرداند بپاره خیالات قصور ورزید و با او بحیلت و نیرنگ برفت و درامر معتز نیز بنفاق وخلاف رفتار نمود .
و البته میشود این اعمال و وخامت عاقبت آن و تلافي آن بر عهده جهان جهنده و چرخ گردنده است و شاید دچار شدن بچنین مرض مهلك نتيجه آن باشد ورعايت نيكي خلق و نمك خوارگی اگر چه نسبت بکفار و مخالفان مذهب هم باشد سزاوار است ، و اگر کسی در همین شرزمه احوال متوکل تا معتز بالله را و حالات امرای عصر و اعمال ایشان را بدقت نگران شود می بیند حالت قصاص و مقاسات مجازات و کیفر اعمال چیست حتی درباره متوکل علی الله که اخبث خلفا و اشقی از ایشان است چگونه بآنانکه مقرب پیشگاه و متنعم بانواع نعم او بودند و باوی مخالفت ورزیدند از مکافات روز گار فارغ ننشستند .
مسعودی در مروج الذهب می نویسد : در سال دویست و پنجاه و سوم هجری در نیمه شهر ذي القعده سیزده روز بعد از قتل وصیف ترکی در حال و هنگامی که ماه مكسوف بود محمد بن عبدالله بن طاهر در ایام خلافت معتز بالله بمرد ، و ابن طاهر در مراتب جود و کرم و غزارت ادب و كثرة حفظ وحسن اشارة و فصاحت لسان و ملوکیت مجالست بدرجه ارتقا داشت كه هيچيك از نظرای او را چنین بهره و نصيبه و بها و سنائی حاصل نگشت وحسن بن علي بن طاهر در حق او در قصیده گوید:
كسف البدر و الأمير جميعا *** فانجلى البدر و الأمير غميد
عاود البدر نوره لتجليه *** و نور الأمير ليس سيعود
یا كسوفين ليلة الأحد الخس *** احلتكما هناك السعود
واحد كان حده مثل حد *** السيف و النار شت فيها الوقود
وازین ابیات میرسد که این کسوف و موت ابن طاهر در شب یکشنبه روی
ص: 232
داده است و مخالف خبر مذکور است والله اعلم .
مسعودی می گوید:أبو العباس مبرد حكايت نموده است که روزی محمد بن عبدالله بن طاهر را حالتی خوش و نشاطی مطبوع روی داد و آماده منادمه و صحبت با احباب گشت و در این حال ابن طالوت که وزیر و مشیر او و اختصاصش از تمامت مردمان بدو بیشتر و در خلوات ابن طاهر حاضر تر بود حضور یافت ، ابن طاهر روی بدو کرد و گفت : ما را در این روز ارتياح از صباح یا ارواح و بساط اقداح رواح و گردش ساقیان ملاح ثالثی باید که معاشرتی دلکش داشته باشد و مارا از معاشرت اوروزی خوش برآید و از منادمتش مؤانستی دلنشین حاصل آيد «فمن ترى ان يكون وأعفنا أن يكون شرير الأخلاق أو دنس الأعراق أو ظاهر الاملاق »
کدام کس را برای مصاحبت پسندیده میشماری و ما را از معاشرت کسیکه اعراقی پلید و دومانی ناپسند و اخلاقی شریر یا املاق و چرکینی و فاقتی ظاهر داشته باشد معاف بدار .
ابن طالوت می گوید : چندی بتفکر در آمدم و از هر کسی بدیگر کسی نظر آوردم و بمیزان خرد و ترازوی دانش بسنجیدم و گفتم «أيها الأمير خطر ببالي رجل ليس علينا من مجالسته من مؤنة وقد برىء من ابرام المجالس وخلا من ثقل المؤانس خفيف والطالوة إذا أحببت سريع الوثبة إذا أردت » .
ای امیر مردی برای اینگونه معاشرت بخاطرم رسیده است که مجالست او بر ما گران بار نباشد و از ابرام مجالس و ثقل مؤانس بری باشد چندانکه مایل و دوست دار باشی بموافقت و مجالست بگذراند و سبك بنشيند و سبك برخيزد و چون متارکت معاشرت را اراده کنی هر چه زودتر از جای برخیزد، ابن طاهر گفت: چنین شخص با این اوصاف که بر شمردی تاکیست ؟ ابن طالوت گفت: مانی موسوس است .
ابن طاهر گفت: سو کند با خدای نیکو گفتی باید باصحاب بیست و هشتم خبر داد تا نوبتی چهارم در طلبش برود، پس بهمان ترتیب بنو بت برفتند تا صاحب الكرخ
ص: 233
او در جائی بدست آورده بدر بار امیر حاضر ساخت پس آن دیوزده را بگرفتند و ازكثافاتش پاك ساختند و پاکیزه اش ساخته بگرما به اش بر آوردند و تن و روی بشستند و جامه های نیکویش بپوشانیدند و بخدمت أمير كبير حاضرش نمودند ، مانی موسوس چون ابن طاهر را بدید گفت : السلام عليك أيها الأمير محمد گفت : وعليك السّلام یامانی آیا هنوز آنزمان نرسیده است که «تزورنا على حين توقان منا إليك ومنازعة قلوب منا نحوك ».
با این شوق و آرزومندی که بدیدار تو داریم و دل ما بادراك صحبت تو از جای بر می آید بزیارت و صحبت ما روی آوری ، مانی در جواب گفت «الشوق إليك شديد والحب عتيد والمزار بعيد والحجاب صعب والبواب فظ ولوسهل لنا في الاذن السهلت علينا الزياره». آرزومندى ادراك حضور تو بسیار وحب دیدار و دوستی ملاقات تو آماده و افزون از اندازه شمار و محل زیارت از امثال من دور و بعید و حجابها و پرده داران صعب و دشوار و در بانان درشت خوی و ناهموار هستند و اگر ما را دستور تشرف حضور آستان بودی زیارت کردن نیز بر ما سهل افتادی، محمد گفت : در کار استیذان بلطافت و ظرافت سخن راندى« فليطلف لك في الاذن »همچنان در اجازت و اذن ورود ودخول تو بملاطفت و نرمی پرداخته می آید .
بعد از آن فرمود:مانی را نباید مانع شوند تاهر وقت بخواهد در روز یا شب وارد شود مجاز باشد ، بعد از آن اجازت داد تا مانی بنشست و طعام بخواست تا بخورد و هر دو دست بشست و مجلس را مخصوص بانس و نشاط نمود ، و چنان بود که محمد بن عبدالله سخت شوقمند و دوستدار بود که از مونسه جاریه دختر مهدی تغنی بشنود پس او را حاضر ساخت و نخست شعریکه تغنی کرد این بیت بود :
و لست بناس إذ غدوا فتحملوا *** دموعي على الأحباب من شدة الوجد
وقولي وقد زالت بليل حمولهم *** بواكر نجد لا يكن آخر العهد
ماني گفت : أحسنت سخت نيكو گفتى و بحق أمیر سو گندت میدهم که در
ص: 234
این شعر تغنی نمای :
وقمت اناجي الفكر والد مع حائر *** بمقلة موقوف على الضر والجهد
و لم يعدنى هذا الأمير بغيرة *** على ظالم قدلج في الهر و الصيد
پس مونسه در این دو شعر نیز تغنی کرد بعد از آن محمد بن عبدالله فرمود: ای مانی آیا تو عاشق هستی؟ مانی اظهار شرمساری نمود و ابن طالوت او را غمز کرد که در خدمت محمدازین مسئله چیزی را ظاهر نسازد تا از چشمش بیفتد لاجرم مانی گفت «مبلغ طرب و شوق كان كامناً فظهر وهل بعد الشيب صبوحی » مقدار طربی و شوقی که در دل کامن و پوشیده بود از طفیل این مجلس آشکار شد آیا بعد از پیری حالت عشق و عاشقی برجای میماند؟! آنگاه امیر ابن طاهر این شعر را وصوت را بر مونسه طرح کرد تا تغنی نماید :
حجبوها عن الرياح لاني *** قلت ياريح بلغيها السلاما
لورضوا بالحجاب هان ولكن *** منعوها عن الرياح الكلاما
آن آفتاب چهر آفتاب تابش را از وزایش باد در ستر حجاب می آورد زيرا كه من خطاب با باد و زنده نمودم که سلام مرا بآن ماه تابنده برسان و اگر بهمین حجاب کفایت میکردند باری آسان بود لکن از تکلم باریاح نیز مانع هستند مونسه این شعر را تغنی نمود و محمد بن طاهر سخت در طرب شد و پیمانه شراب ناب بخواست و بیاشامید و مانی گفت: بر گوینده این شعر چیست اگر بر آن بیفزایند :
فتغست ثم قلت لطيفي *** آه ان زرت طيفها الماما
خصها بالسلام متى فاخشى *** يمنعوها لشقوتى أن تناما
« لكان اثقب لونذ نصبابة بين الاحشاء اسد تغلغلا إلى الكبد الصديا من زلال الماء »هر آینه آتش عشق که در میان احشاء باشد سوراخ کننده تر و از آب زلال بجگر تشنه شتابنده تر است مع حسن تأليف نظمه والانتهاء بالمعنى تمامه بعلاوه حسن تأليف نظم و برترین درجه معانی لطیفه، محمد فرمود : أحسنت یا مانی و با مونسه امر فرمود که این دو بیت شعر را بدو بیت نخستین ملحق ساخته تغنی کند
ص: 235
مونسه اطاعت فرمان نمود و پس از آن باین دو بیت تغنی کرد :
يا خليلي ساعة لا تريما *** و على ذي صبابة فاقيما
ما مررنا بدار زينب إلا *** هتك الدمع سرنا المكتوبا
محمد این تغنى را نيك پسندید و مانی گفت: اگر بیم آن نبود که از حد تجاوز شود هر آینه اضافه می نمودم باین دو بیت مذکور دو بیت دیگر را «لا يردان علی سمع ذى لب فيصدر ان إلا عن استحسان لهما »بر هیچکس و هیچ گوشی وارد نشوند جز آنکه مورد تمجید و تحسین شوند ، محمد بن عبدالله فرمود «ياماني الرغبته في حسن ما تأتى حائلة دون كل رهبته فهات ماعندك »ای مانی کثرت میل و رغبتی که بمحاسن گفتار و رفتار تو حاصل است بیم و رهبت را حایل و حاجز است و از میان بر میدارد آنچه در خاطر داری بیاور، پس مانی این شعر را بخواند .
ظبيته كالهلال لو تلحظه الصخر *** بطرف لفادرته هشیما
و إذا ما تبسمت خلت ايما *** ضى برو أو لؤلؤاً منظوماً
غزالی چون هلال است او که از عشوه و دلال او
***
بسنگ ار چشم اندازد شکسته گردد و ناچیز
***
تبسم چون نماید برق دندان ظریف او
***
چو مروارید رخشنده نماید برتو رستاخیز
محمد بن عبدالله را این شعر نيك پسندیده آمد و گفت : نیکو آوردی ای مانی اينك جواب این دو شعر را بیاور :
لم عظب اللذات إلا بمن *** طابت به اللذات مأنوسه
غنت بصوت اطلقت عبرة *** كانت بسجن الصبر محبوسه
مانی این شعر را بخواند:
و كيف صبر النفس عن غادة *** اظمها ان قلت طاووسه
و جرت ان سميتها بانة *** في جنة الفردوس مفروسه
و غير عدل ان عدلنا بها *** جوهرة في البحر مغموسه
ص: 236
پس از آن خاموش شد و محمد گفت «ماعدا في وصفه لها » پس مانی این شعر را بخواند :
جلت عن الوصف فما فكرة *** تلحقها بالنعت محسوسه
ابن طاهر گفت : أحسنت، این وقت مونسه دهان شکر پیمان برگشود و گفت « وجب شكرك ياماني فساعدك دهرك وعطف عليك الفك وقارتك سرورك وفارقك محذورك والله یدیم لنا ذلك ببقاء من به اجتمع شملنا » .
ای مانی بر تواجب است که شکر گذاری کنی که روز گارت با تو مساعدت کرد والف والفت تورا باتو معطوف ساخت و این عهود را تجدید و سرور تو را با تو مقارن ساخت و محذور تو را از تو جدا گردانید و با چنین الفت و مصاحبتى برخوردار و خدای تعالی این نعمت و حالت را ببقاء و دوام آنکس که جامع شمل و گردآورنده پراکندگی ما میباشد ، یعنی ابن طاهر دائم و باقی بدارد ، مانی با آن جاریه گاهی که گفت « وعطف عليك الفك» این شعر را در جواب اوفرو خواند .
ليس لي الف فيعطفني *** فارقت نفسي الاباطيل
انا موصول بنعمة من *** حبله بالمجد موصول
انا مغبوط بنعمة من *** طبعه بالمجد مأمول
و در این ابیات اشارت با بن طاهر وشكر نعمتها و بزرگیهای او را مینماید و از دیگران و امید بدیگر کسان و الفت با آنان براءت میجوبد ، در این حال ابن طالوت اشارت کرد تا بر خیزد مانی برخاست و میخواند :
ملك قل النظير له *** نراندا الغر البهاليل
طاهرى في مواكبه *** عرفه في الناس مبذول
دم من يشقى بصارمه *** مع هبوب الريح مطلول
يا أبالعباس من ادبا *** حده بالدهر مفلول
ابن طاهر فرمود: جزای تو و پاداش تو بواسطه آن شکر گذاری تو بر غیر نعمتی سبقت گرفته باشد واجب است، پس از آن روی با ابن طالوت آورد و گفت :
ص: 237
« لست خساسة المرء ولا اتضاع الدهر ولا نبو العين عين الظاهر بمذهب جوهرية الأدب المركب في الانسان وما أخطاء صالح بن عبدالقدوس حيث يقول »
فرومایه شدن مرد و خساست او و پریشان حالی او فرود آوردن روزگار یا دورماندن بر حسب ظاهر از چشم جوهریت فضل و ادبی را که در انسان مرکب و در سرشت او مخمر گردیده است نمی برد ، و صالح عبدالقدوس در آن موقع ومقام که این شعر را گفته است بخطا نرفته است :
لا تعجبنك من يصون ثيابه *** خوف الغبار و عرضه مبذول
فلربما افتقر الفتى فرايته *** دنس الثياب و عرضه مغسول
در عجب نیاورد و بشگفت اندر نشوی در آنکس که جامه خود را از اینکه غباری بر آن بنشیند نگاه میدارد اما جامه عرض و ناموس او بیاد ناکسی دستخوش فنا و پای کوب صر صر خفت است ! چه بسیار افتد که مردی جوانمرد و آزاده را در جامه چرکش می یابی اما لباس عرض و چهره آبرویش از غبار ننگ و عار شسته وپاك است ، چه خوب میفرماید شیخ مصلح الدين شيرازي :
تن آدمی عزیز است بجان آدمیت *** نه همان لباس و عناست نشان آدمیت
و این بنده گوید:
لباس کهنه بر دانا چنان است ***که غمد کهنه بر شمشیر هندی
زنی صد نوبت از شمشیر فولاد*** نیابد حدتش را هیچ کندی
بپوشی کر بنادان جامه خز ***ز پستیها نمی یابد بلندی
ززر برخر اگر سازی توپالان *** چو تازی کی نماید تیز و تندی
نهی بر اسب تازی پوشش خر *** چو صر صر بگذرد از هر کمندی
بناكس هر چه پوشی یا که نوشی *** کجا پوشد لباس ارجمندی
غدیری خورد اندر پهنه دشت ***کجا دارد نهیب هیرمندی
اگر در یوزه صد نو جامه پوشد *** درو ظاهر صدای مستمندی
تو ذيل عرض را پاکیزه میدار *** اگر در باطن اندر دردمندی
ص: 238
ابن طالوت می گوید: هیچکس را مانند مانی حاضر ذهن تر و حاضر سخن تر که چون آن جاريه گفت «عطف عليك الفك » فوراً آن شعر مذكور را بخواند « ليس لي الف فيعطغنى »
و نیز در مروج الذهب از أبو العباس مكى مروى است که گفت : در شهرری پیش از آنکه محمد بن عبد الله بن طاهر باجماعت طالبیین جنگ بورزد ندیمی او کردم و در هیچ وقتی از اوقات سرور و نشاط او را قبل از ظهور علوي در شهرری این چند نیافته بودم و این حال در سال دویست و پنجاهم بود ، و شبی در خدمت او بحدیث و داستان سرائی میگذرانیدم و اسباب عیش حاضر و پرده ها آویخته و گفت : مایل بطعام هستم چه بخورم؟ گفتم: سینه مرغ یا قطعه از گوشت بزغاله ، ابن طاهر گفت: ای غلام گرده نانی و سر که و نمکی بیاور و از آنجمله بخورد ، چون شب دوم در آمد گفت : اى أبو العباس گویا گرسنه ام چه بینی تا بخورم؟ گفتم : همان را که شب گذشته بخوردی ، گفت تو فرق میان کلام آن شب و این شب را نکردی زیرا که شب گذشته گفتم: گویا مایل بطعام هستم و امشب گفتم : گویا گرسنه ام و در میان این دو کلام و این در حال فرق است .
آنگاه طعام بخواست و با من گفت: برای من از طعام وشراب و طيب وزنان وخیل توصیف کن ، گفتم : آیا توصیف منثور باشد یا منظوم ؟ گفت : منثور باشد گفتم « اطيب الطعام ما تقي الجوع بطعم وافق شهوة» خوشترین طعامها آن طعامی است که چون گرسنه دریابد موافق میل و شهوت او باشد، گفت: خوشترین شرابها کدام است؟ گفتم«كأس مدام تبرد بها غليلك وتعاطى بها خليلك » جام باده ناب ارغوانی می باشد که آتش عطش را بخواباند و دوست ترا سرشار مهر و محبت گرداند ، گفت ، کدام ساز و نواز افضل است گفتم«اوتار أربعة وجارية مربعة غناؤلها عجيب وصوتها مصيب»چهار تار است که جارية چهارشانه میان بالا و دل آرا بنوازد و غنای او عجیب و دلفریب و آوازش مؤثر ومصیب باشد : گفت: کدام طيب و بوی خوش اطیب است؟ گفتم «ریح حبيب تحبه وقرب ولد تربه»
ص: 239
بوی یاری که دوستار او باشی و نزديك بخود داشتن فرزندی که دست بخت تربیت و موافق میل خاطرت باشد ، گفت : كدام يك از زنان اشهر ومورد ميل طبع شريف باشند ؟ گفتم « من يخرج من عندها كارها وترجع إليها والها» آنزنی که هجرانش را کاره و وصالش را واله باشی، گفت: کدام خیل افره است ؟ گفتم «الاشرق الاعين الذي إذا طلب سبق وإذا طلب لحق »گشاده دهان فراخ چشمی است که چون دشمن در طلبش بر آید از دشمن سبقت گیرد و چون از دنبال کسی و چیزی بتازد بدو پیوسته شود .
ابن طاهر گفت: نیکو گفتی و فرمود: ای بشر یکصد دینار سرخ بدو بده گفتم «و اين تقع مني مائتا دينار »صد دينار با گمانی که بدویست دینار داشتم بکجا میرسد گفت : آیا نفس تو خواهان صد دینار دیگر است ای غلام آن صد دینارراً که گفتم بدو بده و صد دینار دیگر هم بواسطه حسن ظن او بما بيفزاى ، أبو العباس می گوید: با دویست دینار بیرون رفتم و در میان این داستان داستان ازری جز يك جمله فاصله نبود .
وازین پیش در ذیل احوال عبیدالله بن عبدالله بن طاهر در مشكاة الأدب اشارت کردیم که بعد از وفات برادرش محمد بن عبدالله والى شرطه بغداد یافت و در زمان او خلیفتی او را داشت و در دامنه این کتب و شرح حال خلفا باغلب حالات او اشارت رفت و نیز معلوم افتاد که محمد بشرايط حفظ عقود و حقوق نپرداخت و در حق مستعین از روی حق کار نکرد و اعانت پاس حقوق و شروط را با اینکه میتوانست محض دل بدست آوردن دیگران از دست بداد ازین روی دنیا و منصب و شغله دنیا نیز باوی نپایید و بچنان مرضی دشوار در گذشت.
ص: 240
در این سال بروایت ابن اثیر در تاریخ الکامل حربی درشت در میان سلیمان بن عمران ازدی و غترة روی گشود و سبب این بود که سلیمان ناحیه از مرج را بخرید مردی از غترة که نامش برهونه بود از وی در طلب شفعه برآمد و خود را مقدم شمرد و سلیمان بدو پاسخی نداد و برهونه نزد طایفه غترة برفت و ایشان بین الزابين ، یعنی زاب اعلی و زاب اسفل منزل داشتند و بایشان و بقبیله بنی شیبان پناهنده و داد جوینده شد و جمعی کثیر در گردش جمع شدند و در آن اعمال بنهب اموال و تاراج اثقال پرداختند و در این کار بحد اسراف پیوستند .
و از آن طرف سلیمان نیز چون خبر ایشان و ازدحام و اقتحام ایشان را بدانست در موصل برای مدافعت آنجماعت مردمی انبوه فراهم ساخت و روی به ایشان نهاد و از رودخانه زات برگذشت و در میان دو فرقه نبردی سخت و کارزاری استوار نمودار شد و در میدان کارزار مردمی بسیار بهلاك ودمار رهسپار شدند و سر انجام فتح و ظفر بهره سلیمان شد و از آنجماعت در باب شمعون مقتله عظیم بکار آورد و افزون از دویست سر آنجماعت را بموصل در آورد ، و حفص بن عمر با هلی قصیده بنظم آورد واز قتال وجدال ایشان مذکور ساخت و اول آن این شعر است :
شهدت مواقفنا نزار فاحمدت *** كرات كل سيذع قمقام
جاؤا وجئنا لا نفيتم صلنا *** ضرباً يطيح جماجم الأجسام
و این قصیده مطوله ایست.
ص: 241
و هم در این سال در اعمال موصل فتنه عظیم برخاست و حباب بن بکیر تلیدی در آن جنگ بقتل رسید و سبب این کار این بود که محمد بن عبدالله بن سيد بن انس تلیدی از دی دو قریه که محمد بن علي تلیدی نزد وی گرو نهاده بود بخرید وصاحب این دو قریه بفروش آن کراهت داشت و این شکایت را بحباب بن بکیر برد حباب با او گفت: نامه از بغا بمن آورد تا محمد را از این امر مانع شوم و چند مرکوب و نفقه راه بدو بداد و محمد بن علي بطرف سر من رای برفت و نامه از بغا بحباب آورد و بغا در آن نامه بحباب امر کرده بود که دست محمد بن عبدالله بن سید را از تصرف آندو قریه کوتاه دارد .
حباب بر حسب امربغا کسی را مأمور ساخت تا برود و محمد را از مداخله در آن دو قریه ممنوع دارد و در میانه ایشان مراسلات عدیده بگذشت و کار بصلح و صلاح پیوست تاچنان افتاد که یکی روز محمد بن عبدالله سید و حباب بن بکیر در بوستانی که ایشان را بود بشراب بنشستند و کنیز کی نوازنده و سرودگر با ایشان بود حباب بأن كنيزك گفت: باین شعر سرود نمای :
متى تجمع القلب الذكي وصارها *** و انفاحميا تجتنيبك الظالم
جاریه در این شعر تغنی نمود و محمد بن عبدالله در غضب رفت و با جاریه گفت : بلکه این شعر را بخوان :
كذبتم و بيت الله لا تأخذونها *** مراغمة مادام للسيف قائم
ولا صلح حتى تقر البيض بالقنا *** ويضرب بالبيض الخفاف الجماجم
در این شعر باز نمود که این فتنه و کینه سر بخواب نخواهد برد تا گاهی سرها بی تن و تن ها بی سر شود ، و بعد از آن محمد و حباب از هم جدا شدند و هر یکی کین آندیگر را در دل جای داده و کمین بنشست و حباب دیگر باره بتوکیل آن دو قریه بازگشت ، ومحمد جماعتی را برگرد خود جمع نمود و رسل و مکاتیب در باب صلح متر در شد و هر دو باین امر اجابت کردند و محمد مردمی را که جمع کرده بود متفرق ساخت.
ص: 242
و روزی بامحمد گفتند که حباب میگوید اگر چهار نفر معین محمد بودند قبول صلح نمی کرد ، محمد بن عبدالله ازین سخن خشمگین شد و جمعی کثیر فراهم ساخت و بجانب حباب مبادرة روى نهاد و حباب بدون استمداد بجانب وی بیرون شد و هر دو طرف بقتال در آمدند و حباب در غلوی جنگ مقتول شد و پسری که داشت با وی بود با جماعتی از اصحابش ، و این داستان در ماه ذی القعده این سال نمایش گرفت .
در این سال معتز بالله خليفه برادر خود أبو أحمد بن متوکل را بطرف واسط و از آن پس بشهر واسط و سپس بشهر بغداد نفی نمود و او را در جانب شرقی بغداد در قصر دینار بن عبدالله منزل داد ، و این ابو أحمد همان است که خدمات نمایان در محاربات مستعين وسپاه بغداد بنمود و فتوحات بی پایان نمود و بآنگونه خلاع فاخره و تاج و حمایل نامدار گشت.
و نيز در اين سال علي بن معتصم بالله را بطرف نفی نمود و نیز در همین سالش ببغداد منفی داشتند و هم در این سال در ماه ذی الحجه مزاحم بن ذى خاقان در مصر ازین شهر بند بلا بسرای بقا ارتحال ،داد و در این سال عبد الله بن محمد بن سليمان زینبی مردمان را حج اسلام بگذاشت و نیز در این سال محمد بن معاذ در شهر ذي القعده باتفاق مسلمانان از ناحيه ملطية غزوه نهاد و در پایان کارسپاه ابن معاذ هزیمت یافته و محمد بن معاذ اسير و دستگیر شد .
و نیز در این سال در روز دوشنبه سلخ ذی القعده موسى بن بنا و کوکبی طالبی
ص: 243
در يك فرسنگي قزوين روی در روی شدند و موسی کوکبی را منهزم ساخت و او بدیلم پیوست و موسی بن بنا داخل قزوین شد، طبری می گوید : یکی از آن کسانی که خودش در آن وقعه حاضر و شاهد بود با من حدیث نهاد که اصحاب کو کبی از مردم دیلم چون با موسی و اصحابش روی در روی آمدند صفهای نبرد بیار استند و سپرها بر روی برآوردند تا از تیرباران اصحاب موسی سالم بمانند .
و چون موسی نگران شد که تیرهای اصحابش از سپرهای آنان نمی گذرد و بآنها هم نمیرسد بآنانکه با او بودند فرمان داد تا در آن زمینی که مردم او با مردم کوکبی برابر میشوند نفط بریختند و بعد از آن اصحاب خود را امر کرد تا از آنها دوری نمایند و اظهار هزیمت کنند ، اصحاب موسی چنان کردند و چون کوکبی این حال را بدید گمان او و اصحابش بر آن رفت که سپاه موسی منهزم شده اند پس از دنبال آنها بتاختند .
و چون موسی بدانست که اصحاب کوکبی در میان زمین نفط آگین در آمدند فرمان کرد تا در آنزمین آتش برافروختند ناگاه نفط مشتعل شد و از زیر پای اصحاب کوکبی برافروخت و همی از آن مردم بسوزانید و دیگران فرار کردند و هزیمت ایشان در چنین حال و دخول موسی بقزوین مقارن گشت.
و هم در این سال در ماه ذی الحجه خطر مش با مساور شاری خارجی در ناحیه جلعلاء برابر شدند و مساور لشکر خلیفه را هزیمت داد و در این سال سپاه مسلمانان از اندلس بیلاد مشرکین راه پیما شدند و حصون جرنیق را بر گشودند و فوتب را محاصره نمودند و بر اکثر اسواد آن غلبه و فیروزی یافتند، و هم در این سال میشل که عبارت از میخائیل امپراطور اروپا بود بدست بزیل نامی بقتل رسید و بزیل بامپراطوری قسطنطنیه(اسلامبول) منصوب شد، و در این سال در اسپانیول قحط وغلا وخشک سالی ده ساله و هم چنین در تمام مغرب موجب ضعف مسلمانان شد .
ص: 244
هرات بفتحهاء و راء مهمله والف وتاء منقوطه از شهرهای بزرگ مشهور و از امهات مدن خراسان و نامدارترین بلاد آن سامان است ، حموی گوید: در مملکت خراسان در آن ایام که من در آنجا بودم هیچ شهری اجل واعظم وافخر واحسن وكثير الجمعیت ازین شهر نیافتم دارای بساتين كثيره ومياه غزيره وخيرات ومبرات عظيمه و مملو بعلمای اعلام و فضلای قمقام سخار بر طمطام و فضلای همام واهل ثروت ومكنت بود.
اما چشم زخم روزگار و نکبت ليل و نهار وطوارق حدثان و بوارق زمان باین شهر کارگر شد و گروه کفار از مردم شر باین شهر مینو بهر بتاختند و بخرابی دست بر آوردند تا بشهر در آمدند «فانا لله وإنا إليه راجعون ».
و این داستان در سال ششصد و هیجدهم روی داد، و این شهر را از بناهای اسکندر میدانند گفته اند: چون اسکندر بمشرق زمین در آمد و بجانب چین عبور داد و روش او بر آن بود که اهل هر بلدی را مکلف می داشت که مدینه بنیان کنند تا ایشان را از گزند دشمنان برهاند لهذا زمین هراة را برای آنها بهندسه و اندازه برآورد و چون اسکندر از خارج دانسته بود که مردم این سرزمین بدخوی وتوس و فرمان ناپذیر و دلیر هستند در کار ایشان نیرنگی بکار بست و بآنها امر داد که مدینه بنا کنند و اساسش را استوار دارند، بعد از آن خطی برای درازی و پهنائی و بلندی دیوارها و شمار کوشکها و درازی آنشهر برکشید و شرط بر آن بر نهاد که چون از ناحیه چین باز آید مزد و غرامات ایشان را از خود بپردازد .
ص: 245
و چون از چین بازگشت و آن ابنیه بدید نکوهیده شمرد و متعمداً اظهار کراهت کرد و گفت : من شما را نفر مودم که بر این گونه بر آورید، و باین بهانه و معیوب شمردن ابنیه چیزی با نجماعت نداد.
و باین شهر جمعی منسوب هستند و در شمار کبار فضلا وعلما و مورخين ومحدثين روز گار میباشند ، وأبو أحمد سامی هروی این شعر را در صفت هراة گوید :
هراة أرض خصبها واسع *** و نبتها اللقاح و النرجس
ما أحد منها إلى غيرها *** نحیج الا بعد ما یفلس
و اديب بارع زوزنی گفته است:
هرات ارد مقامی بها *** لشتی فضائلها الوافرة
نسیم الشمال واعنابها *** و اعين غز لانها الساهرة
وهرات نیز نام شهری است در فارس نزديك استخر و بابساتين وخيراة كثيره است، گویند: چون درخت سنجد شکوفه نماید زنهای نازپرور این شهر را شهوت بجنبد و براندن شهوت نفیر بر آورند چنانکه گربه در اسفند ماه خواهان گر به نر شهوت رانی شود ، حمد الله مستوفی در نزهة القلوب می نویسد : هرات ولایتی وسیع دارد و از اقلیم چهارم است و این شهر را پهلوان جهان نریمان ساخت و اسکندر رومی بعد از خرابی تجدید عمارت کرد پانزده هزار گامش دور بارو است هوائی سخت نیکو و درست دارد و در فصل تابستان پیوسته نسیم شمال وزد ، و در خوشی آن گفته اند: اگر خاك اصفهان و شمال هرات و آب خوارزم را در بقعه جمع نمایند هرگز کسی در آنجا نمیرد .
آبش از نهر چه هری رود است مردمش سلحشور و جنگجوی و عیار پیشه و سنی مذهب هستند ، در آنجا قلعه استوار است که شمیرم نام دارد ، و بدو فرسنگی هرات بر فراز کوه آتش خانه بوده است که رشک می خوانده اند، و مزار شیخ هری شیخ عبدالله انصاری و خواجه محمد أبو الوليد در هرات و امام فخر رازی در آنجا خفته است و در خوشی آب و هوای هرات گفته اند:
ص: 246
گر ترا پرسد کسی از شهر خوشتر کدام
***
در جواب اوراست خواهی گفتن او را گوهری
***
این جهان را همچو در یا دان خراسان را صدف
***
در میان این صدف شهر هری چون گوهری
و در زمان حکومت سلاطین غور دوازده هزار دکان آبادان و ششهزار حمام و کاروانسرا و طادونه و سیصدو پنجاه و نه مدرسه و خانقاه و آتش خانه و چهار صدو چهل و چهار هزار خانه مردم نشین داشته است و باغستان آن بسیار و هیجده پاره دیه متصل بهم است و چار باغ هرات بیشتر اوقات منزلگاه سلاطین عظام و اعیان ایام بوده .
و این بنده در ذیل کتاب مختصر آینه اکبری و احوال پادشاه بلند جاه نصیر الدین همایون پادشاه مملکت پهناور هندوستان و توجه آن سلطان عظيم الشأن بطرف ایران و فرمان سلطان سکندر دربان شاه طهماسب اول صفوی در حدود سال نهصد و چهل و نهم هجري بمحمدخان شرف الدین اعلی که اتابك شاهزاده سلطان محمد میرزا و در خدمت او بحکومت هرات اشتغال داشت در پذیرائی مقدم پادشاه هندوستان و جای دادن آن پادشاه را بچار باغ شرحی مبسوط رقم کرده است و بطوریکه در تاریخ مغول مذکور نمودیم تولی خان بعد از تخریب نیشابور عازم شد و در آن هنگام ملک شمس الدین محمد جوزجانی از جانب سلطان جلال الدین حکمران هرات بود و قریب یکصد هزار تن مرد سپاهی در شهر جای داشتند و ایلچی تولی را بکشت و بانگ نافرمانی در افکند و آخر الأمر بشرح وبسطی که یاد کردیم لشکر چنگیز خان در مدت هفت روز بخرابی عمارات و برج و باره هرات و قتل عام مشغول شدند چنانکه سه کرورو یکصد هزار تن از مردم هرات بقتل رسیدند و هم دیگر باره بشهر در آمده از ديك يكصد هزار تن را که اطمینان یافته از خفایا بیرون تاخته بودند بکشتند و بغیر از شرف الدین خطیب و پانزده تن دیگر زنده نماندند.
ص: 247
و از آن پس بیست و چهار تن از نواحی هرات باین شانزده تن پیوسته نامدت یازده سال در شهر هرات و بلوکات افزون ازین چهل تن تنفسی نماند و ایشان در گنبد ملك غياث الدين که بدست مغول ویران گشته بود روزگار می گذرانیدند و چون نوبت سلطنت بشهریار عادل باذل بخت یار اوکتای قاآن رسید و از خرابی و ویرانی شهر هرات با خبر گشت عز الدین مقدم هروی جامه باف را که تولی خان بترکستانش فرستاده بود بتعمیر هرات مأمور ساخت و دیگر باره آن شهر روی بآبادانی آورد.
و در این اعصار در زمان سلطنت جاوید مدت سلاطين قاجاریه در مملکت هرات فتوحات روی داده است و در سال یکهزار و دویست و پنجاه و چهار هجري شهريار تاجدار محمد شاه قاجار اعلی الله مقامه بالشكر و استعداد کامل بدانسوی روی نهاد و با افاغنه هرات محاربات روی داد و قلعه غوریان که از قلاع محکمه بلاد است بتصرف کارگذاران دولت درآمد، و شهر بند هرات از بلاد شرقی ایران و بسیار محکم و استوار از خندق که باروی آن را بطور مارپیچ ساخته اند و فتح آن بسیار صعب است .
وسلطان غازی محمد شاه قاجار دو نوبت بآن شهر سفر کرد و لشکرهای بزرگ کشید و خرابیها در برج و باروی آن افکند و چون همواره عليل المزاج و دچار بستر و دواج بوداجل موعود مهلت نداد و برحمت یزدان و روضه رضوان شتابان گشت و در زمان سلطنت شاهنشاه صاحبقران اعظم ناصر الدین پادشاه شهید اعلی الله درجاته وصدارت مرحوم میرزا تقی خان فراهاني أمير كبير اتابك اعظم و مأموریت مرحوم سلطان مراد میرزای حسام السلطنه شاهزاده عظیم الشأن و سردار بزرگ دولت ایران این شهر مسخر و مفتوح و نام پادشاه ایران در فراز منبر و مسكوكات سیم وزر مذكور و منقوش افتاد چنانکه هم اکنون از آن مسکوکات در مملکت ایران موجود و رایج است .
و ازین فتح نامدار که مردم را باور نمی افتاد شاهزاده حسام السلطنه را
ص: 248
در ممالک فرنگستان تمجید نمودند و جماعت اعرابش أبو الفتوح نامیدند و در دول متمدنه اش محترم و نام آور شمردند و این تفصیل و سفر دوم پادشاه ایران محمد شاه غازی بهرات در ناسخ التواریخ وغيره مسطور است، و شعرای عصر و خطبای عهد در تهنیت این فتح بزرگ عرض خطب و قصاید نمودند و شاهزادگان عظام و حكّام بلاد و امصار و چاکران دربار شهریار تاجدار تبريك اين روز نوروز را كه بهره هيچيك از سلاطین نشده است تقدیم تحف و هدایای نفیسه بحضور اقدس اعلی نمودند و از مسکوکات هرات که بدست مبارک پادشاه اسلام مبذول شد شگونها و نوازشها و نازشها نمودند.
و پدرم مرحوم لسان الملك در قراءت عريضه فتح نامه و پاره چاکران بخلاع فاخره افتخار یافتند ، مرحوم فتح الله خان شیبانی کاشانی پسر مرحوم محمد کاظم خان مستوفي كاشاني ابن محمد حسین خان که پدر بر پدر از نجبا و امرا وفضلا و مجلس ايشان محفل علما و ادبا و درپاره ولایات ایران بوزارت و کار گذاری و محاسبه وشغل استيفا بلند نام و شرح حال ایشان در رساله مقالات شیبانی که خود آنمرحوم تصنیف کرده و در کتب مذکوره شعرای عصر ومجمع الفصحاى مرحوم رضاقلیخان أمير الشعراء مذکور است، و مرحوم شیبانی در مراتب شعر و شاعری تالی قدمای اساتید اشعار آنمرحوم بر تقدم آنمرحوم شاهد كافي است ، و این مرحوم خالوی دو صنو نامدار و دوز یال کامکار و دو اصله عالی تبار و دو گوهر آبدار عظمت و ابهت و وزارت و امارت و اقبال آقای میرزا محمد خان اقبال الدوله و آقای غلامحسین خان صاحب اختیار دام ایام عمرهما میباشند و مکرر ادراك صحبت ایشان را نموده ام غالب اوقات در خدمت شاهزاده نامدار حسام السلطنه مرحوم و در سفرها ملازم و ندیم آنمر حوم بوده و سفرها ببلخ و قندهار و دیگر ولایات خارجه و داخله نموده و در سفر شاهزاده مرحوم بهرات وفتح آن ملك فتح الله خان شیبانی نیز ملتزم رکاب ظفر انتساب بوده و در تهنیت این فتح عرض عقاید کرده است ، از آنجمله این شعر است :
اگر کسی چوسکندر شود بعقل و هنر *** روا بود که گشاید طلسم اسکندر
ص: 249
خبردهی که سکندر بزرگ سدی بست *** که کس همی نتواند گشود تا محشر
ببین که میر خراسان گشود شهر هرات *** که می بصدره از سد اوست محکمتر
بسا ملوك كه برگرد او کشیده سپاه *** ندیده هیچکسی فتح او بخواب اندر
و چون این قصیده فریده در مجمع الفصحاء مذکور است حاجت بنگارش ندارد ، و عقیده جماعتی بر آن است که خندق و برج و باروی هراه را بساحتی و نوعی ساخته اند که فتح آن میسر نیست.
و بوشنج باباء موحده مضمومه وو او ساكنه وشين وسكون نون وجيم شهرکی است بانزهت و خصیب در بیابانی پر درخت از نواحی هراة و تاهرات ده فرسنگ است و جمعي كثير از علما باين مكان منسوب هستند .
بالجمله بحكايت يعقوب صفار باز شویم، ابن اثیر می گوید : یعقوب بن لیث و برادرش عمر و بن لیث در سجستان بمسگری اشتغال داشتند و اظهار زهد و تقشف و قناعت می نمودند و در روز گار ایشان مردی از اهل سجستان بود که اظهار تطوع بقتال خوارج مینمود و او را صالح مطوعی می نامیدند یعقوب بصحبت او در آمد و در خدمت او بمقاتلت پرداخت و نزد او تقرب یافت و صالح مقام خلیفتی خود را با او گذاشت و چون صالح از جهان در گذشت شخصی دیگر که او را در هم می نامیدند در مقام او قیام گزید و یعقوب در خدمت او چنانکه با صالح مطوعى بطوع و رغبت اقامت کرد .
و از آن چنان اتفاق افتاد که فرمانگذار خراسان چون عظمت شأن وكثرت اتباع در هم را بدانست باوی در حیلت چاره گری در آمد تا او را مغلوب ساخته و ببغدادش حمل کرده در آنجا محبوس نمود و از آن پس در هم را رها کردند و در بغداد بخدمات خلیفه پرداخت و از آنطرف چون در هم را بگرفتند امر یعقوب عظیم گشت و در جای در هم مولی امر جماعت متطوعه شد و بمحاربت شراة بايستاد و بر آنان چیره شد و چندان از ایشان بکشت که نزديك بود تمامت آن گروه را فانی سازد و قرای آنها را خراب ساخت و اصحاب او بدستیاری مکر او مطيع ومنقاد
ص: 250
وی شدند و حال اونیکو گردید و رأی و حکم او چنان مطاع گردید که هیچکس را قبل از وی چنان مطاعیتی حاصل نشده بود و شوکتش چنان نیرو گرفت که بر مملکت سیستان غلبه جست و بطاعت خليفه متمسك گرديد و با خليفه بمكاتبت وعرض ارادت پرداخت و چنان نمود که خلیفه اورا بقتال شراة امر کرده است و مالك سيستان شد و بضبط و نظم و حفظ طرق پرداخت و بأمر بمعروف و نهی از منکر اقدام نمود ازین روی اتباع و اعوانش بسیار شدند و از مقام وحد طلب شراة بيرون شد و اصحاب امیر خراسان را که از جانب خلیفه بودند دست برد مینمود و از آن پس از سیستان بجانب هرات از طرف خراسان در همین سال دویست و پنجاه و سوم هجري روی نهاد تا مالك آن حدود گردد.
و در اینوقت امیر خراسان محمد بن طاهر بن عبدالله بن طاهر بن حسین بود و عامل او در هراة محمد بن اوس انباری روز بشب میرسانید چون خبر یعقوب بن لیث را بدانست بالشکری ساخته و تعبیه پسندیده و بأس شدید و رکنی سدید وزی و نمایشی جمیل از شهر هرات بحرب يعقوب بیرون آمد و با یعقوب جنگی استوار و نبردی پایدار وقتالی دشوار و جدالی ناهموار و کارزاری مردم شکار بپایان آورد و در پایان کار محمد بن اوس منهزم ومغلوب کردید و یعقوب روی گر از اقبال بخت و تقدیر حضرت لا يزال مالك شهر هراة و بوشنج گردید و هر دو شهر در دست تصرف و ید اقتدار یعقوب در آمد ، لاجرم در این حال امر او عظیم و فرمانش مطاع گشت چندانکه محمد بن طاهر عبدالله که فرمانفرمای مملکت خراسان بود از استماع فتح هرات و بوشنج و هم چنین سایر عمال و اصحاب اطراف از وی بيمناك و متحیر ماندند.
صاحب روضة الصفا در قضایای آل لیث و ابتدای کار یعقوب تازمانیکه دارای رشته امر سلطنت شدند می نویسد:ارباب تواریخ این طبقه ملوك را صفاريه می نویسند و می گوید : لیث پدر یعقوب که در سیستان روی گر بود سه پسر داشت يكي يعقوب و ديگر عمر وسوم علي و هر سه پسرش بحکومت رسیدند ، اما حکومت علي چندان دوام نداشت .
ص: 251
یعقوب در آغاز کار روی گری میکرد و هر چه از آن ممر بدست آوردی بضیافت کودکان و همسالان خود بکار بستی و چون بسن رشد و بلوغ رسید جمعی از مردم با جلادت بخدمتش پیوستند و مشغول راهزنی شدند تا باین وسیله موجبات سرداری را فراهم سازد اما در این کردار ناصاف نیز شرط انصاف را از دست نمیداد و باندک چیزی از آینده و رونده خوشنود می گشت .
و در سال دویست و سی و هفتم هجري که ما نیز در ذیل خلافت متوکل عباسی و امارت طاهر بن عبدالله اشارت کردیم با صالح بن نصر کفشدی که بر سیستان غلبه یافته بود پیوست و بعد از صالح و قیام در هم با میری لشکر منصوب شد و بواسطه در هم مهتر تمام آن مردم در هم نیز او را ضابط کل گردانید و پس از درهم و اقتدار تامه او و تصرف سیستان لشگر بخراسان کشید و در آن سال فتحی بسیار ننمود وبسیستان بازگشت و در سال دویست و پنجاه و سوم دیگر باره بجانب خراسان روان شد و هرات و بوشنج را بگرفت و از آنجا بجانب کرمان برفت چنانکه در مقامات خود مذکور شود وملوك آل صفار از فرماندهان بزرگ روز گار هستند.
در تاریخ سیستان مذکور است: ملك الدنيا صاحب القرآن أبي يوسف يعقوب بن ليث بن معدل بن حاتم بن هامان بن كيخسرو بن اردشير بن قباد بن خسرو ابرویز بن هرمز بن خسروان بن انوشیروان بن قباد بن فیروز بن يزدجرد بن بهرام گور بن یز دحور بن شاپور بن شاپورذى الاكتاف بن هرمز بن نرسی بن بهرام بن بهرام بن هرمز البطل بن شاپور بن اردشير بن بابك بن ساسان بن بابك بن ساسان بن بهمن الملك بن اسفنديار الشديد بن يستاسف الملك بن لهراسب عم كيخسرو بن سياوش بن لهراسب بن آهو جنگ بن کیقباد بن کی پیشین بن کی ابیکه بن کی منوش بن نوند بن منوش بن منو شرود بن منو شجهر بن نرو سنج بن ایرج بن افریدون ابتیا بن جمشید الملك بن سحوجهان بن امحهر بن او شهج بن قرواك بن سيامك بن موسى بن كيومرث .
در سلسله این نسب و این اسامی که پاره عربی و بعضی عبرانی است و نیز شماره
ص: 252
آن برای این مدت مدید که تا بکیومرث افزون از چهار هزار سال میشود البته دقت نظر لازم است و باسایر تواریخ عجم و شاهنامه حکیم فردوسی طوسی و حکیم اسدى وغيرها مخالفت دارد .
و می نویسد : در حدود سال دویست و سی و یکم در زمان خلافت واثق بالله چون صالح بن نضر برادر اعیانی غسان بن نصر بن مالك در بست خروج کرد و جمعی از اهل سیستان و بست و يعقوب بن ليث وعياران سیستان بحمایت و قوت دادن او برخاستند و با بشار بن سليمان حنفی حرب کردند و بشار را بکشتند و بست و سواد آن صالح بن نضر را صافي گشت .
والواثق بالله خلیفه روز چهارشنبه شش از ذی الحجه باقی مانده سال دویست و سی و دوم وفات نمود ، ومى گوید خلافت او پنجسال و نه ماه و سیزده روز بود و برادر او را هم اندر آن روز بیعت کردند ، نام و کنيت وى أبوالفضل جعفر بن محمد بن هارون الرشيد و لقبش المتوكل على الله بن معتصم .
و کار صالح بن نصر در شهر بست بزرگ شد و سلاح و سپاه و خزینه و مردان جنگ جوی بسیار یافت و قوت سپاه او همه از یعقوب بن ليث وعياران سیستان بود و ابتدای کار یعقوب ازین زمان است، و مردمان بست در ماه محرم سال دویست و سی و هشتم با صالح بن نضر بیعت کردند و صالح بستاندن بازو خراج پرداخت و سپاه را روزی همی بداد و لشکر بطرف کش بفرستاد و نخست سپاهی که بفرستاد این بود که محمد بن عبيد بن وهب و پسران حیان حزیم آنجا برخاسته بودند سپاه صالح آنجا آمد و ایشان را هزیمت کردند و از پس ایشان برفتند و بگرفتندشان و ستور وسلاح ايشانرا نزديك صالح بردند و پسران حیان حزیم بگذاشتند و محمد بن عبید را محبوس کرد و محمد در حبس وفات یافت و پسران حیان را چون باز گشتند براه کش بفرستاد تا بکشتند .باز عمار خارجی بناحیت کش بیرون آمد و گروهی از خوارج با او بودند ، صالح بن نضر كثير بن رقاد ويعقوب بن ليث و در هم بن نضر را از جمله سكزيان بحرب بفرستاد و عمار بهزیمت برفت.
ص: 253
و صالح در این ایام و شهور محاربات روی داد و کشتارها بشد و روز چهار شنبه ده روز از ماه ذوالحجه سال دویست و سی و نهم هجري صالح شب هنگام بشهر اندر آمد ،و يعقوب بن ليث و دو برادرش عمر و وعلي با او بودند و درهم بن نضر و حامد بن عمرو که او را سر ناوك می گفتند و عیاران سیستان با ایشان بسرای عبدالله بن قاسم فرود آمدند و هنگام صبحگاه صالح بیرون آمد و پیروان او که در سیستان جای داشتند باوی فراهم شدند و سپاه خود را فراهم کرده پیاده و سوار بهر سوی بتاخت و جنگها بکرد.
و در این محاربات یعقوب بن ليث حضور داشت و آثار جلادت نمودار می کرد تا درمحاربة نوقان طاهر بن لیث برادر یعقوب روز آدینه سه روز از جمادی الآخر سال دویست و چهل و چهارم در جنگ کشته شد و صالح بهزیمت برفت و پنهان شد چنانکه او را در هیچ جای باز نیافتند و سپاه سیستان باز آمدند و با در هم بن نضر بیعت کردند و سپاه سیستان و یعقوب بن لیث همچنان با خوارج و مخالفان او حربها همی کردند و چون در هم مراتب مردى و شجاعت يعقوب بن لیث و شکوه او را در دل مردمان بدید ترسان شد و در سرای خود بنشست و همی گفت من بیمارم ، يعقوب بر نشست و بیامد که نباید در سرای نشست و بزرگی و حکومت کرد بیرون آی در هم با سپاه خود فرمان داد که یعقوب را بکشند.
یعقوب چون نگاه کرد و آنمردم را بدید حمله آورد و بسیاری را بکشت و دیگران گریزان گردیدند و در هم بن نضر را اسیر ساخت و از سرای بیرون آورد و محبوس نمود و مردم سیستان روز پنجشنبه پنجروز از شهر محرم سال دویست و چهل و هفتم هجري بجای مانده با یعقوب بن لیث بیعت کردند و این اول بیعت بود که با یعقوب بامارت کردند و حامد بن عمر سر بانگ همه سپاه در بیعت او در آمد ويعقوب أميرى شرطه را با حفص بن إسماعيل بداد و يك چندی ببود و حرب خوارج همی کرد .
و در هم بن نضر از حبس یعقوب بگریخت و در کلاشیر که سرای سربانگ
ص: 254
در آنجا بود نزد او شد و با هم شريك شدند تا یعقوب را بشهر بگیرند ، و یعقوب برنشست و آنجا شد و محمد بن رامش با او بود و نخست کسیکه پیش او آمد سر بانگ با شمشیر کشیده بود محمد بن رامش بحرب او در آمد و سر بانگ وا بکشت و سپاه او هزیمت شدند یعقوب همه را بگرفت و اسیر کرد و سلاح وستور و مال سر بانگ را بر گرفت و مظفر و منصور بدار الاماره بازگشت و کارسیستان بر اور است شد ، پس جمله مردمان را بخواند و بنواخت و اسیران را بیرون گذاشت و خلعت بداد و سوگندها وعهدها برگرفت باز همه دل یکی کردند و سپاه را روزی بداد و سوی عمار خارجی کس فرستاد و پیام داد که شما این شغل را که همی بپای بردید بدان بود که حمزة بن عبدالله مردی بود که هرگز قصد این شهر نکرد و مردم سکزی را هیچ نیازرد و بر اصحاب سلطان بیرون جسته بود که شما همی بیداد میکنید و رعیت سیستان از وی بسلامت و آسایش بودند ولایت را غر با داشتند و ولایت سیستان اندر خون آلوده می گذرانیدند بسبب خلاف او و پس از آن بروزگار أبو إسحاق وعز ایشان بدار الکفر بود.
اکنون حال بر دیگرگون شد اگر باید که سلامت یا بی أمیرالمؤمنین از سر دور کن و باسپاه خود برخیز و با ما دست یکی باش که ما با اعتقاد نیکو بر خاستیم که سیستان را فراکس ندهیم و خدای تعالی نصرت فرماید تا بولایت سیستان اندر شویم بآنچند که توانیم و اگراینت خوش نیاید بسیستان کسی را میازار و بر همان سنت که اسلاف خوارج رفتند همی رفتن بگیر .
عمار در جواب گفت: تا نگاه کنیم اما ترا پیش نیازاریم و کسان ترا آزارنرسانيم ، يعقوب بن ليث خراج بیرون کرد ولایتها بداد و ديوان بنهاد، والمتوكل على الله خلیفه را پسرش المنتصر بالله بکشت و خلافت متوکل از پانزده سال دوماه کمتر بود، و این قضیه روز پنجشنبه هفتم از شوال سال دویست و چهل و هفتم روی داد و بیعت منتصر نیز در همین روز بود.
و چون نوبت خلافت بمستعين بالله رسيد طاهر بن عبدالله را امارت خراسان
ص: 255
داد و چون کار یعقوب در سیستان بالا گرفت عمرو را بر سیستان خلیفتی داد و عزیز بن عبدالله مرزبان را امارت شرطه داد و خود برفت و صالح بن نضر در شهر بست قوت یافته بود و در ماه جمادی الآخر دویست و چهل و هشتم بحرب او برفت و در میان ایشان محاربات عدیده روی داد و آخر الأمر صالح بن نضر بشب هنگام بگریخت و شهر بست را با یعقوب بگذاشت و خود با سپاه از راه بیابان بسیستان آمد و هیچکس را خبر نبود تا در شب در ماه رجب دویست و چهل و هشتم مردمان چنان دانستند که یعقوب است که از شهر بست باز آمد ، عمر و تا بدانست که حال چیست مردم پراکنده شده بودند و شب بود پیش از آن ترسید که خانه حصار گرفت اندر کوی گوشه صالح پیرامن خانه بگرفت و عمرو را از حصار بیرون آورد و عزیز بن عبدالله و داود برادر او را باز گرفت.
و يعقوب براثر او آمده بود و دیگر روز که این کارها بکرده بود برسید و لشکر فرود آمد و صالح در مینوخف حصاری شد و در پیرامون خود کنده بکرد يعقوب روز شنبه پنج روز از شهر شعبان سال دویست و چهل و هشتم بحرب در آمد و صالح بهزیمت برفت و یعقوب تمام مال و سلاح دستوران سپاه را بگرفت وعمرو و عزیز و داود را خلاص کرد و همچنان اسیران را چیزی بداد و بگذاشت و خدای را سپاس نمود که چنین ظفرمندی یافت و برادرش را زنده بدست آورد و پنجاه هزار درهم بدرویشان بداد و نام او به بزرگی بلندی گرفت و بتقدیر ایزد تعالى فتحها همی بکرد.
وازهر بن يحيى باجماعت خوارج از دیرین روزگار دوستی بود و داستان او چنین است که از هر بن یحیی بن زهير بن فرقد بن سليمان بن هامان بن کیخسرو بن اردشیر بن قباد بن خسرو پرویز پادشاه بزرگان خوارج را نامه ها کرد و ایشانرا بنواختن و نیکوئی گفتن ترغیب نمود تا هزار مرد بيك راه در آمدند و يعقوب مهتران ایشان را بنوازش و خلاع فاخره بیار است و بازبانی نیکو گفت که از شما هر کسی رتبه سرهنگی دارد امیر گردانم و هر که چابك سوار است سرهنگ نمایم
ص: 256
و هر چه پیاده است سوار کنم و در هر کس هنر بینم جاه وقدر افزایم.
چون این سخنان بشنیدند باوی آرام گرفتند و یعقوب یکچند بسیستان ببود ، وأبو الطيب طاهر بن عبدالله در نیشابور هشت روز از شهر رجب سال دویست و چهل و هشتم وفات نمود و مستعین خلیفه ولایت خراسان را با محمد بن طاهر بن عبدالله گذاشت و عهدنامه بدو فرستاد .
و خوارج بیشتر نزديك يعقوب آمدن گرفتند باز یعقوب عزیز بن عبدالله را بر سیستان خلیفتی داد و خود با دو هزار سوار جرار به شهر بست بتاخت صالح بدانست و بگریخت و نزديك زنبيل شد اسباب و بنه او بدست يعقوب افتاد وروزشنبه ششم شهر رمضان سال دویست و چهل و نهم یعقوب بسیستان باز آمد و اسدویه خارجی بدر طعام تاختن کرد یعقوب خبر یافت بیرون شد و حرب کرد و اسد وی را بکشت و سرش را بقصبه آورد و بردار کرد و دیگر باره آهنگ بست کرد و روز هفتم ذی الحجه سال مذکور با دو هزار سوار به بست رفت و عزيز بن عبدالله را در سیستان خلیفتی داد و بدر میرکان فرود آمد.
وصالح بالشكری انبوه بیرون رفت و خواست بگریزد یعقوب در رسید و سخت حربی در میانه برفت که هرگز چنان ندیده بودند و زنبیل بیاری صالح بالشكرى انبوه و پیلان کوه شکوه فرارسید.
چون کاربر یعقوب دشوار افتاد پنجاه سوار از دلیران لشکر برگزید و خود چون شیرغر ان و پلنگ خروشان بیرون شد و حمله آورد وزنبیل را که چون پیلی بود بیفکند و بکشت و همه سپاه بهزیمت برفتند، یعقوب و یاران شمشیرهای بران بر نهادند تا شش هزار مرد بریکجای بکشتند و سی هزار مرد اسیر ساختند و چهار هزار اسب گران بها بدست یعقوب آمد و این جمله سوای اشتر و استر وخر واسبان یالانی و ترکی و درم و دینار بیشمار و پیلان تنومند پهنه سپار بود.
و خيرك را كه غلام حاجب صالح بن النضر بود اسیر ساختند و همه یاران صالح بزینهار يعقوب اندر شدند، صالح با پنجهزار سوار بهزیمت برفت و برادر
ص: 257
زنبیل زینهاری یعقوب آمد و همه قرابتام و خویشاوندان او را با تخت سیمین زنبیل و خزینه و سلاح و اموال بسیار که بدست آمده با سرهای کشتگان را در افزون از دویست کشتی بار کرده بسیستان فرستاد .
و شاهين بن دوس را با فوجی سوار براثر صالح بن نضر روان داشت و ایشان بتاختند و او را بیافتند و بر بند نهادند و نزد یعقوب آوردند یعقوب اورا با دیگر اسیران بسیستان آورد و برادر زنبیل و اقارب او را که بزینهار آمده بودند همه را با خویشتن بیاورد اما پیلان را در آنجا بگذاشت و گفت :مرا پیل نباید ، چه پیل همایون نیست که ایزد تعالی ابرهه را به پیل یاد کرده است .
پس صالح بن حجر که ابن عم زنبیل بود بولایت و خد فرستاد وصالح بن النضر اندر شد و در هفدهم محرم سال دویست و پنجاه و یکم او را بسیستان آورد ، و يعقوب آهنگ جنگ عمار خارجی را نمود و پیش از آنکه بدانسوی جنبش نماید بخلف بن ليث بن فرقد بن سليمان بن ماهان که امیری بست کرده بود نامه بنوشت تا چون کار صالح بن حجر بپایان رسد اینجا رسد و خلف را خلیفتی بداد و یعقوب برفت و در این هنگام عمار در نيشك بود .
نيشك بانون مكسوره وشین باسکون کوره ایست از کور سیستان درمیان آن و بست قراء كثيره و بلدان واقع است و یکی از دروازه های زرنج شهر سیستان كه باب نيشك خوانند بآن منسوب است و از آنجا به بست میروند ، و نيشك در زبان فارسی شخص مقروض را گویند .
بست بضم باء موحده و سکون سین مهمله شهری است در میان سیستان و غزنین وهراة ، حموی می گوید :گمان از اعمال کابل باشد و از پاره اخبار و فتوحات چنین استنباط می شود و این شهر از بلاد حاره است و شهری بزرگ است و اکنون آن ناحیه را گرم سیر نام است و بساتين و انهار بسیار دارد جز اینکه خرابی در آن ظاهر و نمودار است .
از یکی از فضلا از بست بپرسیدند فرمود: بست بانون تثنية آن یعنی بستان
ص: 258
است و جماعتی از علما و ادبا وفضلا و شعرا باين شهر منسوب هستند از جمله أبو الفتح
علي بن محمد شاعر كاتب صاحب تجنيس بستی مشهور است و در ذیل مجلدات مشكاة الأدب مذکور است و کافور بن عبدالله اخشیدی خصی لیثی صعوری که احوال او را در ذیل مجلدات مشكاة الأدب یاد کرده ایم می گوید :
ضيعت أيامي بيست و همتی *** تأبى المقام بها على الخسران
و إذا الفتى في البؤس اتفق *** فمن الكفيل له بعمرنان
وأبو حاتم محمد بن حبان بن معاذ بن معبد بن سعد بن شهید تمیمی بستی که از ائمه علماء وعيبه علوم وفنون وحديث وفقه و ادب است بستی است، و یاقوت حموی در معجم البلدان شرحی مبسوط از فضایل و مآثر و مصنفات و راویان و اسامی کتب و شماره اجزای مؤلفات او مینگارد و اجزای کتب مصنفه اوراکه خود منتخب و یاد می نماید و می گوید :سوای آن مؤلفاتی که از آن عدول کردم و مطروح داشتم قریب چهار صد جزء است و این بیرون از پاره کتب اوست که از دیگران شنیده و مجلدات عدیده را نام برده است .
واين أبو حاتم بن حبان بستى مدتى بسيار قاضی سمرقند بوده است و موت او در سیستان در سال سیصد و پنجاه و چهارم روی داد و قبرش معروف و إلى الأن مزار صغار و کبار است ، و معلوم می شود که از آن پس که بمرده است جسدش را به بست نقل کرده اند و بقولی در بست وفات نمود و نزديك سرايش مدفون شد .
واين أبو حاتم جز آن أبو حاتم سهل بن محمد بن یزید جسمی سجستانی نحوی لغوی مقری نزیل مصر است که در سال دویست و چهل و هشتم یا پنجاهم یا پنجاه و چهارم در بصره وفات نمود و در سرة المصلى مدفون شد و سلیمان بن جعفر هاشمی بروی نماز گذاشت و او دارای مصنفات كثيره و اشعار ملیحه است و شرح حال اورا در ذیل مجلدات مشكاة الأدب ياد كرديم .
و هم چنین در ضمن حوادث سال دویست و پنجاهم بمرگ او اشارت نمودیم و در آنجا أبو حاتم سجستانی مذکور شد ، سجستان باسین مهمله مكسوره وفتح جیم
ص: 259
و سكون سين ثانى و تاء دو نقطه بر بالا و الف و نون همان سکستان است بروزن سپستان که زابلستان و سیستان باشد و معرب آن سجستان است و سکستان مخفف سكز يستان و سکزی را معرب کرده سجزی خوانند و بمعنی سکز است که نام کوهی است در زابلستان و ساکنان آنجا را سکزیان خوانند، و پهلوان بی همال رستم زال از آنجا است ، و نیز گویند : سکزی بمعنی سیستانی است .
یاقوت حموی در معجم البلدان از محامد اخلاق مردم سیستان و فتوت و شهامت غیرت و دیانت آنها شرح میدهد و می گوید :رهنی گفته است که اجل از تمام این اوصاف حمیده مردم سیستان این است که در اغلب منابر بحکم معاویه در حضرت أمير المؤمنين علي بن أبي طالب صلوات الله عليه بجسارت و آنچه نه سزا بود سخن کردند مگر در منبر اهل سیستان که بابني اميه بمخالفت و ممانعت پرداختند بلکه در عهد آنها بر آن افزودند که در منابر ایشان احدی را لعن نکنند.
و می گوید: کدام بزرگتر و اعظم ازین امر است که سب نمودن برادر رسول خدای صلی الله علیه وآله را بر منبر خود امتناع نمودند با اینکه در پاره منابع و منابر دیگر مانع نیامدند و این روایت از رهنی و راوی یاقوت حموی و در کتاب مشهور روزگار معجم البلدان است و هر دو تن از متعصبین علمای سنت و جماعت اند .
«والفضل ما شهدت به الأعداء » و ازین کلمه «واى شرف من هذا» و كلمه رهنى «واجل من هذا كله » قدح وذم صريح معاوية بن أبي سفيان که آمر باين امر است که خدای ورسول را بخشم می آورد واضح ولایح می شود «والقدح ما شهدت به الأحباب »بالجمله بست مذکور غير از بست بفتح شیز است که نام وادی از نواحی آذربایجان است و بست در لغت فارسی سوای نام شهر مذکور معانی متعدده دارد .
مع الجمله عمار خارجی با سپاهی در ليشك فرود آمده و یعقوب به تبو رسیده و در آن بامدادان پگاه براه نمایی شاهین به تبو رسید و چون سپاه عمار ساختگی نداشتند هر چند توانستند بهزیمت برفتند و دیگران بشربت ناگوار تیغ آبدار
ص: 260
برخوردار شدند .
و عمار نیز در معر که بروز شنبه دو شب از جمادی الاخر سال دویست و پنجاه و یکم بجای مانده کشته شد و سر او را بشهر در آورده بدر طعام برباره نهادند و تن او را بدر آکار نگونسار بیاویختند و خوارج همه دل شکسته شدند و بکوهستان سفرار و دره هندقانان برفتند .
و در این میانه در شهر بغداد در میان معتز و مستعین فتنه افتاد و مستعین خود را خلع کرد و مردمان با زبیر بن جعفر ملقب بمعتز بالله در سال مذکور بیعت کردند و يعقوب روزگاری بسیستان بماند و خبر رسید که صالح بن حجر گناه کاری را پیشه ساخت و یعقوب در دو شنبه دوروز از ذی الحجه سال دویست و پنجاه و دوم بحرب او برفت و عزيز بن عبدالله را از جانب خود در سیستان بخلیفتی بگذاشت و صالح در دژ کوهشر بود و از هیچ راه خبر نداشت .
تا گاهی که یعقوب پیرامن قلعه را فرو گرفت و روزی چند جنگی سخت بکردند، چون صالح بن حجر را یقین افتاد که یعقوب آندژ را بخواهد سند خویشتن را بکشت و مردم دژ لاشه او را از فراز دژ بفرود افکندند و قلعه را بدادند وز نهار خواستند و صالح به بست آوردند و بگور کردند.
و یعقوب در آن قلعه اسواری نشاند و دیگرره چهار روز از جمادی الاولی سال دویست و پنجاه و سوم هجري پس از آنکه الشان و زمین داور و زمین بست را عمال و حکام بنشانید و آرام گردانید بسیستان باز آمد.
اسوار بروزن رهوار بمعنی سوار است و بزبان اهل گیلان جمعی از لشکریان باشند که افلا تیری و چماقی داشته باشند که بدان جنگ نمایند و بر کلاه خود همدیگر بزنند و این نوع جنگ را اسوار گویند و نام شهری است از ولایت سعید مصر و کوهی بر جنوب آن که از دامن آنکوه رود نیل می آید .
و داور بادال مهمله والف وو او وراء مهمله ولايتي واسعه و دارای بلدان وقراء و مجاور باولایت رخج و بست و غور و از ناحیه سجستان و ثغر الثغور است و مردم
ص: 261
آن ناحیه آنجارا رمیدا خوانند .
بالجمله يعقوب روزگاری در سیستان بماند تا روز شنبه یازدهم شعبان سال دویست و پنجاه و سوم هجري که آهنگ هری کرد چنانکه سبقت نگارش یافت.
اما در تاریخ سیستان بدینگونه می نویسد که امیر هری حسین بن عبدالله بن طاهر از جانب محمد بن طاهر والی خراسان بود و یعقوب داود بن عبدالله را از جانب خود در سیستان بنشاند و خود بهرات بتاخت .
حسین بن عبدالله در هری حصاری شد و یعقوب در آنجا فرود آمد و دیرگاه حرب کردند و آخر حصار را بستد و حسین را اسیر گرفت ، إبراهيم الياس بن اسد سپاه سالار خراسان بحرب یعقوب راه سپر دو در نوشنگ که نام قصبه ایست از خراسان و تاهرات ده فرسنگ مسافت و در وادى كثير الشجر وفواكه و خیرات است فرود آمد و خبر به یعقوب رسيد علي بن ليث برادر خود و محبوسان را و بنه را در هری بگذاشت و خود براه بوشنگ برفت و مردمان هری را امان بداد تادل بروی نهادند ويعقوب باإبراهيم بن الياس نبرد کرد و بسیاری از سپاه او را بکشت و بقية السيف بهزیمت برفتند و إبراهيم بهزيمت سوى محمد بن طاهر برفت و گفت :
با این مرد حرب نمی شاید که سپاهی هولناک دارد و از کشتن باك ندارد و بی تکلف و بی نگرش بپایان کار کارزار همی کنند و بجز شمشیر زدن هیچ کاری ندارند و گوئی از مادر جنگ زاده اند و خوارج همه با او یکی شده اند و بفرمان اویند درست آن است که او را دل نرم ساخته تا گزند او و آن خارجیان بدو بر تافته آید مردی جد است و شاه فتن و غازى خوى .
چون محمد بن طاهر این بشنید فرستادگان شیرین زبان و نامه خوش بیان و هدایای پسندیده و منشور سیستان و کابل و کرمان و پارس و خلعت بدو بفرستاد فرستاد و یعقوب آرام گرفت و آهنگ بازگشت نمود و بعثمان بن عفان نامه فرستاده و بخطبه و نماز فرمان داد و عثمان سه آدینه خطبه براند و یعقوب فرارسید پاره از خوارج را که بجای مانده بودند بکشست و اموال آنها را بگرفت و شعرا این
ص: 262
شعر بمدحش بگفتند :
قد اكرم الله أهل المصر و البلد *** بملك يعقوب ذى الأفضال والعدد
قد آمن الناس نحواه و غرته *** سرمن الله في الأمصار و البلد
چون این شعر را بخواندند یعقوب عالم بزبان عرب نبود در نیافت محمد بن وصیف دبیر رسائل او حاضر بود و از ادبیات بهره داشت و بآن روزگار نامه پارسی نبود، یعقوب گفت: چیزی که من اندر نتابم چرا باید گفت ، محمد بن وصیف از آن پس بزبان پارسی شعر گفت.
و اول شعر پارسی اندر عجم او گفت پیش از وی کسی نگفته بود که تا پارسیان بودند سخن پیش ایشان برود باز گفتندی بر طریق خسروانی و چون عج عجم پراکنده شدند و عرب آمدند شعرمیان ایشان بتازی بود و همکنان را علم و معرفت باشعار تازی بود .
واندر عجم کسی بر نیامد که او را آن بزرگی باشد پیش از یعقوب لیث که اندرو شعر گفتندی مگر حمزة بن عبدالله الشارى و او عالم بود و زبان تازی دانست شعرای او تازی گفتند و سپاه وی بیشتر از عرب بودند و تازیان بودند چون یعقوب زنبیل و عمار خارجی را بکشت و هرات را بگرفت و سیستان و کابل و کرمان و فارس او را دادند محمد بن وصیف دبیر رسائل او این شعر را زبان فارسی د او بگفت :
ای امیریکه امیران جهان خاصه و عام
***
بنده و چاکر و مولای و سگ استند و غلام
***
ازلی خطی در لوح که ملکی بدهید
***
بى أبي يوسف يعقوب بن الليث همام
***
بلثام آمد زنبیل و لتی خور و بلنگ
***
لتر شد لشکر زنبیل و هما گشت کنام
ص: 263
لمن الملك بخواندی تو اميرا بيقين
***
با قليل الفئه کد زاد در آن لشکر کام
***
عمر عمار را خواست وزو گشت بری
***
تیغ تو کرد میانجی بمیان دد و دام
***
عمر او نزد تو آمد که تو چون نوح بزی
***
در آکار تن او سر او باب طعام
مقصود از باب طعام دروازه طعام و خوراکی و از در آکار دروازه آکار است اکار بضم الف بروزن دچار بمعنی زارع و کدیور و باغبان است و در عربی همین معنی را دارد اگر چه در این شعر باالف ممدوحه است .
لت بفتح لام وسكون تاء فوقانی بمعنی زدن و کوفتن وشلاق وگرز ، ولتره بروزن قطره بمعنی کهنه و پاره پاره شده باشد و معانی دیگر نیز دارد ، و می گوید این شعر دراز است ما اندکی یاد کردیم، بنام کورد از آن خوارج بود که نزد یعقوب بصلح آمده بودند چون طریق پسر وصیف را اندر شعر بدید شعرها گفتن گرفت و داستان عمار را اندرین شعریاد کند :
هر که نبود او بدل متهم *** براثر دعوت تو کرد نعم
عمر ز عمار از آن شد بری *** کاوی خلاف آورد تا لاجرم
دید بلا بر من و بر جان خویش *** گشت بعالم تن او در الم
مکه حرم کرد عرب را خدای *** عهد ترا کرد حرم در عجم
هر که درآمد همه باقی شدند *** باز فنا شد که بدید این حرم
و هم چنین محمد بن مخلد که مردی سکزی و فاضل و شاعر بود بشعر پارسی پرداخت و این شعر در مدح یعقوب وحكايت عمار بگفت :
جز تو نژاد آدم و حوا نگشت *** شیر نهادی بدل و بر منشت
معجز پیغمبر مکی توئی *** بكنش و بمنش و به کوشت
فخر کند عمار روزی بزرگ *** کوهدانم بین که یعقوب کشت
ص: 264
پس از آن هر کسی طریق شعر گفتن بر گرفت اما در آغاز ایشان بودند و کسی بزبان پارسی شعر یاد نکرده بود مگر أبو نواس میان شعر خويش سخن پارسی نیز یاد کرده بود.
معلوم باد ، این تحقیق صاحب تاریخ سیستان با آنچه در تذکره های شعرای باستان و آن داستانهای پیشینیان وارد است منافی میباشد زیرا که عقیدت تذکره نگاران بر آن است که نخست کسیکه بعد از بهرام گور زبان پارسی بچامه و چکامه پرداخته ابو حفص حکیم سغدی سمرقندی است که مقدم فارسی گویان و در حدود مائه اولی بوده و اختراع بربط را بدو نسبت داده ازین روی شعرا بربط سغدی گویند .
و پس از وى أبو العباس مروزی را می نگارند که از قدمای حکمای خراسان و فضلای آن سامان و در سال یکصد و هفتادم هجري که مأمون بن هارون بحکومت خراسان برفت ، خواجه أبو العباس مروزی که در شعر فارسی و عربی طلاقت لسان داشت شعری چند بزبان فارسی انشاء کرده قصیده خود را بعرض مأمون رسانیده و چون مأمون بزبان پارسی بسی مشتاق بود هزار دینار سرخ در صله او مستمراً مقرر فرمود.
از آن پس فارسی زبانان ایران بدین شیوه رغبت کرده بنظم اشعار پارسی زحمت بر خود نهادند و آن گونه نظم را که در استیلای عرب بر عجم متروك مانده بود مسلوك نمودند .
و پس از وی چون دولت بآل طاهر سامانی و آل لیث صفار سیستانی رسید شعرای عجم بنای غزل و قطعه و ترانه کوئی نهادند و تنی چند معروف شدند و در دولت آل سامان این کار رواج گرفت وقوت يافت ، وأبو العباس مروزی در سال دویستم هجري در خلافت مأمون بن رشيد وفات کرد و ما ازین پیش در ذیل احوال مأمون باین داستان و اشعار مدیحه او اشارت کردیم و این چند تن که صاحب تاریخ سیستان مذکور داشته تذکره نگاران یاد نکرده اند چنان مینماید که ایشان ازین
ص: 265
تاریخ بی خبر وصاحب تاريخ نیز از حال متقدمین بی اطلاع بوده اند.
ابن خلکان شرحی مبسوط در احوال يعقوب خارجی می نویسد و می گوید: تاریخ نگاران در حق این مرد و برادرش عمر و بن یعقوب فراوان سخن رانده اند و از بلاد و امصاری که بدست آورده اند و مردمی که بقتل رسانیده اند و روزگاری که خلفای عصر بپایان برده اند بسیاری رقم کرده اند و من از آنجمله چندی را گزیده و در این اوراق یاد می کنم.
و بطوری که مذكور نموديم باندك تفاوتی مذکور می دارد می گوید : بعداز غلبه يعقوب بر هرات و سیستان و بوشنگ و متعلقات این ممالك جماعت ترك در تخوم واقصی اراضی سیستان بودند وملك ايشان زنبیل بود و هر کسی پادشاه ایشان میشد او را زنبیل میخواندند ، و یعقوب باسرهای ایشان و هزاران سرهای لشکریان بسجستان بازگشت.
ملك اطراف مثل ملك مولتان وملك رخج وملك طيسين و ملك زابلستان وملك سند ومكران و غیرهم را از هیبت او آرام و آسایش برفت و به بزرگی و شهامت وی اذعان کردند ، و چون بوشنج و هرات را مسخر ساخت و بجماعتی از طاهریه مظفر گشت که بظاهر بن حسین خزاعی منسوب هستند و ایشان را بسیستان حمل کرد معتز بالله خلیفه شخصی را که با بن بلعم معروف و مردی از شیعیان بود با مکتوبی بدو رسول ساخت و یعقوب آن گروه طاهریه را رها ساخت .
ابن بلعم گويد : با مكتوب أمير المؤمنين معتز بالله بطرف زرنج که تختگاه بلاد سجستان است رفتم واجازت طلبيدم ويعقوب إذن داد بروی در آمدم و اورا سلام ندادم و بدون امر او در حضورش بنشستم و مکتوب خلیفه را بدو بدادم چون بگرفت گفتم: مكتوب أمير المؤمنين را ببوس ، يعقوب نبوسید و مهرش را بر شکست و من بطور فهقراء بازشدم و بدر مجلسی که در آنجا جای داشتم بیامدم و بایستادم و گفتم : السلام عليك أيها الأمير ورحمة الله،يعقوب را این کردار من بشگفت آورد و جای مرا نیکو مقرر کرد و مرا بجایزه و صله بنواخت و جماعت طاهریه را
ص: 266
رها گردانید.
و نیز ابن بلعم گوید: روزی بخدمت یعقوب در آمدم با من گفت: شایسته چنان بود که مردی از ناحیه فارس برای طلب امان نزد ما بیاید و سه تن یا چهار تن با او باشد و او پنجمین ایشان باشد ، من منکر این امر شدم و خاموش گشتم هنوز از جائی خبر نداشتم که حاجب در آمد و سلام بداد و گفت : چهار تن با من هستند يعقوب إذن بداد وايشان بحضور یعقوب در آمدند .
من بحاجب روی کردم و گفتم ایشان را در حال جنگ بر گرفتی؟ سو گندهای غلیظ برای من یاد کرد که ایشان ناگاهان بیامدند و هیچکس از حال ایشان دانا نیست.
و از آن پس از یعقوب بپرسیدم و گفتم: أيها الأمير از کردار و گفتار تو امری عجیب مشاهدت کردم که در باب مستأمنه سخن کردی از کجا بحال ایشان دانا شدی ؟
یعقوب گفت:با تو این خبر را مکشوف میدارم ، همانا در کار مملکت فارس در تفکر واندیشه بودم بناگاه کلاغی را بدیدم که در برابر راه فارس بایستاده و یکی از انگشتان پای من در خلجان آمد و همچنین پاره دیگر بپاره متابعت ورزید بدانستم انگشتهای پای عضوی شریف نیستند و بزودی از آن صمصع و صوب قومی برای طلب امان می آیند و در شمار اجله نیستند و آنان اینان باشند.
و بقيه مشروحات ابن خلكان بترتيب وقایع سنین مذکور می شود .
ص: 267
در این سال بغاء شرابی معروف ببغاء صغير بقتل رسید و سبب این امر این بود که بغاء شرابی همواره معتز بالله خلیفه عصر را انگیزش میداد که ببغداد شود و معتز همه وقت از قبول این امر ابا و امتناع مینمود و توقف بغداد را مکروه میشمرد .
و از آن پس بغاء با صالح بن وصیف در امر جشن عروسی جمعه دختر بغاء شرابی که صالح بن وصیف در نیمه ذی القعده او را تزویج نموده بود با خواص خود اشتغال داشت، و معتز بالله شبی سوار شد و أحمد بن إسرائيل ملتزم ركاب خلافت نصاب و بطرف كرخ سامراء برای دیدار با يكباك و آنانکه با او بودند و مانند او از بغاء انحراف داشتند روی آورد.
و سبب انحراف بايك باك از بغاء این بود که وقتی هر دو تن بگساریدن باده ارغوانی بنشستند و چون باده در مغز ایشان کارگر افتاد یکی ازین دو تن بآندیگر بعر بده و درشت خوئی و درشت گوئی و جنگ در آمد و از آن پس از ملاقات همدیگر جدائی جستند و با يكباك باين واسطه از بغاء گریزان بود و ازوی پوشیده میگشت .
و چون معتز و آنکسان که در رکاب او بودند بکرخ آمدند و مردم کرخ بابا يكباك واهل خانه ها فراهم شدند و بعد از آن در خدمت معتز بالله بطرف جوسق بسامرا روی نهادند، و خبر ایشان ببغاء پیوست و او باغلامان خود که پانصد نفر بودند و بهمین شماره از فرزندانش و یارانش بیرون آمدند و بجانب نهر نيزك راه گرفتند و از آن پس نیز بمواضع مختلفه انتقال دادند و بعد از آن بطرف سنی برفتند و نوزده بدره دینار و یکصد بدره در هم که از بیت المال خود و از بیت المال
ص: 268
سلطان مأخوذ داشته بود با بغاء بود و ازین دنانيرو در هم بیش از اندکی انفاق نکرد تا کشته شد.
گفته اند : چون خبر با بغاء پیوست که معتز بالله با أحمد بن إسرائيل بجانب کرخ راه بر گرفت با سرهنگان خاصه خود بیرون برفت تا بتل عكبراء رسید و از آن تل رهسپار گردید تا بسوی سن ورود نمود ، اصحاب او پاره بپاره دیگر زبان بر گشودند و از سختی حال و سپردن راههای بی راهه بسیار بدون خیمه و حافظ و جامه زمستانی که از سرما نگاهبانی نماید و در این هنگام زمستان و هنگامه برودت هوا تن و جان ایشان را آسوده بدارد و از نوشتن کوه و دشت این چند رنجه نشویم شکایت همی کردند، و برای بغاء خيمه كوچك در كنار دجله بیفراخته بودند و جای در آن داشت .
در این اثنا سایکتن نزد بغاء آمد و گفت : أيها الأمير همانا مردم لشكرى دهان بسخن بر گشوده اند و در پاره مطالب فرورفته اند و اينك مرا برسالت بتو فرستاده اند ، بغاء گفت : همگی همین گویند که تو گوئی؟ سایکتن گفت : بلی و اگر خواهی کسی را بآنجماعت بفرست تا بگویند چنانکه من گفتم ، بغاء گفت: یکشب مرا بخویش بگذار تا در این کار بنگرم و صبحگاه فرمان من بشما فرا رسد و چون تاریکی شب جهان را فرو گرفت زورقی بخواست و با دو تن خادم خود در آن جای کرد و مقداری مال با خود حمل نمود لکن از اسلحه و کارد و عمود برنداشت ولکن ازین کار خبر نیافتند .
و از آنطرف معتز در غیبت بغاء جز با جامه جنگ نمیخوابید و باده نمیخورد وجميع جواری او شب بپای بودند ، و از آن سوی بغاء شرابی در آن زورق راه نوشت و در ثلث اول شب بجسر رسید و چون زورق بجسر نزديك شد آنانکه موکل جسر بودند کسی بفرستادند تا بدانند در زورق کیست ، بغاء صیحه بانغلام برکشیده و غلام بازگردید و بغاء ببوستان خاقانی بازشد ،
در این وقت عدتی از موکلان جسر بدو ملحق شدند ، بغاء بدیدار آنان
ص: 269
بایستاد و گفت: من بغاء هستم و نیز در این هنگام ولید مغربی بدو پیوست و گفت : فدایت گردم ترا مطلب چیست ؟ بغاء گفت : يا مرا بخانه صالح بن وصيف برسان یا بامن بمنزل من بیائید تا با شما احسان بورزم.
ولید مغربی بعضی را بروی موکل ساخته بود بر نشسته و اسب تازان بجوسق برفت و از معتز بالله اجازت بخواست و اجازت بيافت و گفت : يا سيدي اينك بغاء است که او را بگرفته ام و بعضی را موکل او ساخته ام ، معتز گفت : ويلك هر چه زودتر سرش را نزد من حاضر کن ، ولید چابك برگشت و با آنانکه موكل او بودند گفت : از وی دور شوند تا رسالت خود را بدو بازرسانم ، ، آنجماعت دور شدند ولید ضربتی برپیشانی و سر او فرود آورد چنانکه بر دو دستش رسید و ببرید و از آن پس چندانش ضربت بزد که او را بیفکند و سرش را از تن جدا ساخته و آن سر را در دامان قبای خود حمل کرده بخدمت معتز بالله آورد .
معتز در ازای چنین خدمت بزرگ ده هزار دینار سرخ و خلعتی فاخر بدو عطا کرده سر بریده بغاء را در سامراء نصب کرده از آن پس در بغداد بیاویختند و گروه مغار به برجثه او بتاختند و بآتش بسوزانیدند .
و معتز بالله در همان ساعت أحمد بن إسرائيل وحسن بن مخلد وأبو نوح را احضار کرده از آن قضیه مستحضر ساخت و عبیدالله بن عبدالله بن طاهر أمير بغداد بگرفتاری فرزندان بغاء که در بغداد بودند و بآنجا فرار کرده نزد کسانیکه بآنها وثوق داشتند پنهان شده بودند بفرستاد، گفته اند: پانزده تن از فرزندان و اصحاب بغاء را در قصر الدهب و ده نفر را در مطبق حبس کردند.
وبعضی گفته اند: چون بغاء در آن شبی که گرفتار شد بطرف سامراء انحدار گرفت با اصحاب خود در این امر مشورت همی کرد که بطور پوشیده بسامر افرود آید و بمنزل صالح بن وصيف برود و چون عید نزديك آيد اهل عسكر داخل شوند واو با صالح بن وصيف و اصحابش بیرون شوند و بجماعت مغاربه بتازند و از آن پس بمعتز بالله تاخت و تاز برند .
ص: 270
راقم حروف گوید: بلى «العبد يدبر والله يقدره » (نگر تا چه زاید شب آبستن است )« الليل حملى فما تدرى بماتلد» ازین پیش حرکات خیانت آمیز و اقدامات بیرون از حق بغاء نسبت بمتوكل ومستعين و در این وقت بداندیشی وی در حق معتز اولیای نعم او از بیاض بسواد پیوست البته بر حسب تجارب بسیار هیچ کاری در صفحات لیل و نهار بی پاداش نمی ماند .
دیار مصر در اقطاع بايكباك مقرر بود و اين بايك باك از اکابر قواد و سرداران اتراك و همه وقت چنانکه در دامنه این فصول اشارت رفته است در پیشگاه خلافت اقامت داشت و از جانب خود نایبی با مارت مصر میفرستاد و چنان بود که طولون پدر احمد نیز از جمله اتراك بود و چون پدرش طولون بحضرت بیچون پیوست أحمد باسيرتي محمود و سریرتی ستوده و طریقتی مسعود روزگار می گذرانید وبايك باك را لازم افتاد تنی را در مصر بخلیفتی از طرف خود بفرستد و انتظام مهام انام را بدو گذارد ، چون احمد بن طولون را روشی ستوده و پرورشی پسندیده شناخته بودند.
چنانکه ازین پیش نیز مذکور داشتیم که مستعین در حبس بود و چون بقتل او امر کردند احمد پذیرفتار نشد و گفت: من هرگز فرزندان خلفا را نمی کشم در خدمت با يكباك برای امارت مملکت مصر بتصديق و تمجيد أحمد بن طولون سخن کردند با يكباك او را بنیابت مصر منصوب و بدان سوی مأمور ساخت ، و در اینوقت ابن المدبر از جانب با يكباك در زمین مصر متولی امر خراج و اخذ منال بود و در آن شهر بطور تحکم رفتار می نمود و زبان مردم را بشکایت توامان میداشت لاجرم چون أحمد بن طولون بآن ملك درآمد بر حسب کفایت تامه و درایت
ص: 271
کامل دست ابن مدیر را از آن گونه تدبیر و تحکم کوتاه ساخته خود بر آن شهر مستولى وبمهام جمهور و اصلاح حال نزديك و دور قیام ورزید، چنان بود با يكباك أحمد بن طولون را برخود مصر به تنهائی نافذ الأمر ساخته بود و امور اسكندريه وغيرها را در تحت حکومت او مقرر نساخته بود .
و چون در نوبت خلافت مهتدى خليفه با يكباك كشته شد و امارت مصر ببا کجورتر کی مفوض شد و در میان با کجور وأحمد بن طولون مودتي كامل ومؤكد بود أحمد را بر تمامت مملکت مصر بلا استثنا امارت داد لاجرم کارش بزرگ و استوار و شأتش عالی و نمودار و زمان امارتش با دوام و قوام گرديد «ذلك فضل الله يؤتيه من يشاء والله ذو الفضل العظيم والمن النعيم » .
راقم حروف گوید: از اینجا میتوان استیلای اتراك را در زمان خلفا و وسعت مملکت خلفا را دانست که مانند مصر را در اقطاع يكنفر سردار ترك می گذاشتند، در حقیقت چنان می نمود که چنان مملکتی عظیم را که فراعنه جهان در سلطنت این مملکت در حضرت پروردگار عصیان و طغیان می سپردند در ملکیت و خالصه یکنفر ترکی گمنام مقرر دارند اگر چه هارون الرشید امارتش را چنانکه یاد کردیم بعهده غلامی زبون حضیب نام گذاشت تا بدون ادعاى ألوهيت بجنات من تحتها الأنهار كامكار آيد! اما در اقطاع او مفروز و مفروض نگردانید و ظهور اینگونه امور برای این است تا بدانند این خداوندان ملك ( نيست اندرملك دنيا اعتبار )
ازین پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب شرح مختصری از احوال أمير أبو العباس أحمد بن طولون صاحب ديار مصرية وشامية وثغور اشارت نمودیم که معتز بالله او را ولایت مصر بداد و از آن بعد به نیروی کفایت و قوت درایت وصولت شجاعت بر دمشق و شام و انطاكيه و ثغور در مدت اشتغال أبي أحمد موفق طلحة متوكل على الله که از جانب برادرش معتمد على الله خليفه در حرب صاحب الزنج اشتغال داشت استیلا یافت.
ص: 272
و اين أحمد مردی عادل و جواد و شجاع ومتواضع وحسن السيرة وصادق الفراسة بود امور را خودش مباشر میشد و بامید زید و عمر و نمی گذرانید و بلاد را آباد و بتفقد احوال رعايا جمله را دلشاد میداشت و اهل علم را دوستدار و بهر روزی برای خاص وعام سفره می گسترانید و بهر ماهی هزار دینار بصدقه میداد .
روزی وکیلش بیامد و گفت: اگر زنی نزد من بیاید و ازارش برتن نازنین و انگشتری زرینش در انگشت سیمین باشد و از من چیزی طلب کند آیا بايد بدو بدهم؟ أحمد فرمود: هر کسی دست خواهش بتو نمایش دهد دهش و بخشش دریغ مدار.
و با این حال طایش السیف بود و از تیغ راندن و خون ریختن قصور نمی ورزید چنانکه گفته اند: شمار کشتگان او را صبراً و آنانکه در زندانش جان بدیگر جهان بردند بشمار آوردند هیجده هزار بشمار آمد.
و قرآن کریم را در برداشت و با آوازی دلنواز قراءت می کرد و در قراءت کلام یزدان مجید بر تمام قاریان عصر مقدم بود ، ومسجد جامع مصر را که در میان قرافة ومصر بدو منسوب است در سال دویست و پنجاه و نهم بساخت و بروایتی در سال دویست و شصت و چهارم شروع بآن بنا نمود و در شصت و ششم فارغ گشت و یکصد و و بیست هز او دینار در عمارت آن مزکت بکار برد.
و پدر احمد را چنانکه یاد کردیم نوح بن اسد سامانی عامل بخارا در جمله غلامان وکنیزکان دیگر در سال دویستم هجری برای مأمون بفرستاد، وطولون در سال دویست و چهلم هجری جان بدیگر جهان جهانید ، و ولادت پسرش أحمد در بلده سامراء در بیست و سوم شهر رمضان المبارك سال دویست و بیستم هجر ي اتفاق افتاد و پاره گفته اند: طولون او را به پسری برداشت و احمد پسر او نبود ، و نه روز از شهر رمضان سال دویست و پنجاه و چهارم بجای مانده داخل مصر شد و در ماه ذو القعده سال دویست و هفتادم در مصر بمرد و در طریق قرافة الصغری در خاك برفت و بقیه حالات ابن طولون إنشاء الله در مقامات آتیه بترتیب وقایع سنوات مذکور میشود .
ص: 273
چنانکه سبقت گزارش گرفت مساور بن عبد الحمید خارجی براکثر اعمال موصل مستولی شد و کارش نیرو گرفت و حسن بن أيوب بن أحمد بن عمر بن خطاب عدوی تغلبی که از جانب پدرش در موصل خلافت داشت لشکری بسیار که از جمله آنان حمدان بن حمدون جد امرای حمدانیه بود و جزاء فراهم شدند ، وحسن با این لشکر گران روی بمساور آورد و بحرب او نهر زاب را در سپرد.
و مساور چون خبر او را بدانست از آن موضع که اندر بود بدیگر موضع برفت و در موضعی که آنجا را وادی الریات نامند ورودخانه عمیق و گود است فرود آمد و حسن در طلب او برفت تا گاهی که در ماه جمادی الاولى التقاء فریقین شد و میدان رزم گرم و گردان جنگ جمعی بقتال در آمدند و کار جنگ سخت گردید و آخر الأمر سپاه موصل هزیمت یافتند و جمعی کثیر از ایشان کشته گشتند و بسیار از آنان برودخانه در افتادند .
و از آن چند که بقتل رسیدند بر افزون بهلاکت رسیدند و حسن نجات یافت و بجانب حره که اینک از اعمال اربل است واصل شد ، و نيز محمد بن علي بن سيد نجات یافت و خوارج گمان کردند وی حسن است و از دنبال او بتاختند ، و این مردی فارس و شجاع و دلاور و جنگ آور بود و با ایشان قتال بداد تا کشته شد ازین روی کار مساور جانب ترقی گرفت و امرش سخت و استوار وشأنش عظيم شد و مردمان از وی خوفناک شدند .
ص: 274
در اين سال أبو أحمد بن هارون الرشید که در این کتب مکر ربنام او اشارت رفت و معتز بالله او را ببغداد نفی کرده در قصر دینار بن عبدالله محبوس بود بدرود جهان نمود ، و این ابو احمد پسر هارون الرشيد عم واثق ومتوكل وعم أبي المنتصر ومستعين و معتز بود .
و از جماعت خلفا که در عهد او بودند سه برادرش أمين و مأمون و معتصم و پسرهای برادرش واثق و متوکل که دو پسر معتصم و پسران برادر زادگانش منتصر ومستعين ومعتز هستند ، و ازین پیش در ذیل احوال اولاد هارون الرشيد بپاره احوال أبي أحمد اشارت رفت ، و نیز در طی این یاد نمودیم که در این عصر که بدان اندریم بعضی شاهزادگان ذكوراً واناثاً بودند که مانند عبدالصمد عم خلفای بنی عباس عم وعمه چندین پادشاه دودمان قاجار شیدالله أركان سلطانهم بودند .
واندرین سال صالح بن وصیف که از امرای نامدار ترك بود رايت امارت دیار مضر و قنسرين و عواصم را بنام دیوداد در ماه ربیع الاول بر بست ، و هم در این سال مفلح و باجور در شهر ربیع الاول با مردم قم جنگی عظیم بپای بردند و از اهل قم جمعى كثير را بقتل رسانیدند.
و هم در این سال اهل مارده از بلاد اندلس بمخالفت با محمد بن عبدالرحمن صاحب اندلس معاودت گرفتند و سبب این کار این شد که ایشان از قدیم الایام با پدرش عبدالرحمن از راه خلاف وعناد بر آمدند و عبدالرحمن بر آنجماعت نصرت گرفت و جمعی کثیر از مردم شهر مارده را متفرق گردانید.
و چون در این سال روزگاری دیگر پیش آمد آنمردمی که متفرق شده
ص: 275
بودند دیگرباره بمارده فراهم شدند و براه مخالفت وطریق عصیان باز گشت گرفتند و محمد بن عبدالرحمن با سپاه خود بجانب ایشان روی نهاد و جمله را بمحاصره در افکند و کار را بر آنها تنگ و دشوار ساخت، و آنجماعت بناچار بطریق انقیاد و تسلیم در آمدند و مطیع امرونهی گردیدند محمد آنجماعت و اموال آنها را بطرف قرطبه حمل داد و دیوار شهر مارده را ویران ساخت و در آنجا حصنی بیار است که محل سكون عمال آنجا باشد نه دیگر مردم مارد .
و نیر در این سال اردون بن ردمير صاحب جليقية از ملك اندلس بهلاكت پیوست و ادفونش که دوازده سال داشت بجایش بر نشست، و در این سال ماه را چنان انكسافی نمودار شد که از قرص آن هیچ چیز نمایان نماند ، و هم در این سال در بلاد اندلس قحط و غلائی شدید روی گشود و آغاز این بلا از سال دویست و پنجاه و یکم تاسال پنجاه و پنجم بود و از آن پس کردگار قاهر قهار این بلای مهیب را از ایشان برداشت .
و هم در این سال در جمادی الآخر دلف بن عبدالعزيز بن أبي دلف عجلى بطرف اهواز و جندی شاپور و شوشتر از طرف پدرش عبدالعزیز بیامد و دویست هزار دینار خراج بگرفت و بازگشت .
و هم در سال در شهر رمضان المبارك نوشری با سپاهی ساخته بجانب مساور شاری رهسپار شد و باوی دچار گردید و حرب بنمود و او را هزیمت داد و از اصحابش جمعی را بکشت.
و اندرين سال أبو الوليد بن عبد الملك بن قطنی نحوی قیروانی در قیروان جانب جهان باقی گرفت و در علم نحو و لغت و عربیت پیشوای امثال بود و بعضی وفات اور ا در سال دویست و پنجاه و پنجم دانسته اند و این روایت صحیح تر است . و نیز در اين سال علي بن حسين بن إسماعيل بن عباس بن محمد مردمان را حج اسلام بگذاشت .
ص: 276
در فصل الخطاب ودیگر کتب اخبار مسطور است که از حضرت أبي الحسن ثالث سؤال کردند که مردی را از ضیعت خودش یکصد کر گندم حاصل شده است و ده کر آن را که عشر آن می شود بر گرفته و سی کر آن در عمارت آن ضيعه بکار رفته و شصت کر بجای مانده و در دست او باقی است آنچه در حق تو ازین واجب است ، یعنی حق إمام است چیست و آیا برای اصحاب خودش ازین گندم چیزی واجب هست؟ در جواب من مرقوم فرمود «منه الخمس مما يفضل من مؤنته»از آنچه از مونه خودش فاضل آید ادای خمسش بروی واجب است .
و هم در آن کتاب مذکور است که در حضرت أبي الحسن ثالث عرض کردند :مارا چیزها می آورند و گفته می شود: این برای ابو جعفر علیه السلام است نزدما ، پس ما چکار کنیم؟ در جواب فرمود « ما كان لأبي بسبب الإمامة فهو لي وماكان غير ذلك فهو ميراث على كتاب الله وسنة نبيه »آنچه خاص پدرم باشد بعنوان إمامت اينك بمن اختصاص دارد که امامت مر است و آنچه جز آن است حکم میراث دارد مطابق کتاب خدای و سنت رسول خدا صلی الله علیه وآله.
و هم در آن کتاب مسطور است که بحضرت أبي الحسن ثالث عريضه نوشتند در باب مردی که متمتع شد بعمره بسوی حج و نزد او تهیه هدی ممکن نشد لا جرم سه روز بروزه بگذرانید و چون باهل خود قادر بر صوم هفت روز نگشت و بر آن اراده شد که بطعام تصدق نمايد «فعلى كم يتصدق »بچه چیز و چند طعام بدهد، در جواب رقم فرمود «لابد من الصيام» بناچار باید روزه بدارد ، یعنی همانطور که خدای فرموده است بایستی چون از سفر خود بازگشت هفت روز روزه بدارد.
ص: 277
و نیز در آن کتاب مذکور است که بحضرت علی بن محمد عسکری صلوات الله عليه نوشتند بمردی از اخوان خود از بابت زکوة دو در هم یا سه درهم بدهم در جواب مرقوم فرمود افعل إن شاء الله چنین کن بخواست خدای .
و نیز در کتاب مذکور مسطور است که از حضرت أبي الحسن ثالث پرسیدند از مردی که زکوة مال خود را از شهری بشهری دیگر بیرون برد و در میان اخوان خودش مصروف میدارد آیا این کار جایز است فرمود نعم بلی جایز است.
دیگر از آنحضرت در آن کتاب از آباء عظامش از حضرت امام جعفر صادق صلوات الله عليهم مروی است که فرمود ان الله يحب الجمال و التجمل و يكره البؤس والتباؤس فان الله عز وجل إذا أنعم على عبد بنعمة أحب أن يرى عليه أثرها خداوند تعالی دوست میدارد جمال و تجمل را و مکروه میدارد اظهار فقر و فاقت را نزد مخلوق چه خداوند عز و جل چون بنده را بنعمتی برخوردار ساخت دوست میدارد که نشان آن نعمت را بر وی بنگرند عرض کردند اینحال چگونه است؟ فرمود: ينظف ثوبه ويطيب ريحه و يجصص داره و يكنسى افنية حتى إن السراج قبل مغيب الشمس ينفى الفقر ويزيد في الرزق جامه خود را پاکیزه و خویشتن را خوش بوی میسازد و سرای خود را سفید و گچ اندود مینماید و پیشگاه های سرایش را بجاروب پاک میگرداند حتی اینکه افروختن پیش از غروب آفتاب فقر را بیرون میکند و در رزق و روزی فزونی میدهد .
در عقاید حقه ابن بابويه عليه الرحمة در باب اعتقاد بموت مسطور است که حضرت علی بن محمد علیهما السلام بر مریضی از اصحابش در آمد و آن مریض میگریست و از مرگ اظهار جزع می نمود فرمودای بنده خدا از مرگ مترس چه تومرگ را نمى شناسى أراتك إذا اتسخت و تقذرت وتأذيت بما عليك ومن الوسخ والقذرة و اصابك قروح و جرب و علمت ان الغسل في حمام يزيل عنك ذالك كله اما تريد
ص: 278
أن تدخله فتغسل ذلك عنك او يكره ان لا تدخله فيبقى ذلك عليك چون چركيني و پلیدی و نجاست بر تو چیره شود و از این حال در آزار و ملال باشی و بدانیکه شست و شوی در حمام این رنج و زحمت را از تو بتمامت زایل می گرداند آیا مکروه میباشد که بگر ما به اندر شوی و این چرک و پلیدی بر تو بیاید عرضکرد یا بن رسول الله چنین است که میفرمایی و مرا شست وشوی بایستی فرمود فذلك الموت هو ذلك الحمام وهو آخر ما بقي عليك من تمحيص ذنوبك و تنقيك من سياتك فإذا أنت وردت عليه و جاوزته فقد نجوت من كل هم وغم و اذى و وصلت إلى سرور و فرح اين مردن همین حمام است و آخر چیزی است که باقی مانده است بر تو از تمحیص از تمحیص و آسایش از گناهان خودت و تنقیه تو از سیئات تو پس چون تو وارد بر آن شدی در امساك از حق الله و از آن بگذشتی همانا از
گونه همی و غمی و آزاری نجات یافتی و بسرور و شادی پیوستی پس آن مرد ساکت شد و به نشاط آمد و تن بمرگ داد و چشم نفس را بر هم نهاد و راه بدیگر جهان گرفت .
و هم در آن کتاب در باب بنای بالاتر از حد ضرورت مسطور است که أبو الحسن ثالث صلوات الله عليه فرمود إن الله عز وجل جعل من أرضه بقاعاً تسمى المنتقمات فاذا كسب رجل مالاً من غير حله سلط عليه بقعة منها فانفقه فيها خداوند عز وجل از زمین خود بقاعی را مقرر داشت که منتقمات نامیده شد و چون مردی مالی را بیرون از محل حلال کسب نماید يك بقعه از آن بقاع را بر وی مسلط میسازد تا مال خود را در آن بقعه بمصرف رساند.
و هم در این باب چند حدیث وارد شده است که متضمن بر آن است که هرکس را خدای مالی بدهد و حق الله عز وجل را از آن بیرون نکند خدای بقعه از بقاع منتقمه را بر وی مسلط فرماید تا مال خود را بآن صرف و تلف نماید و از آن بمیرد و آن بنا را بجای گذارد.
و دیگر در آن کتاب در باب رجوع موصی در وصیت و تدبیر مادام فیه
ص: 279
الروح مسطور است که بحضرت أبي الحسن علي بن محمد صلوات الله عليهما نوشته مردی وصیت نموده بودی بچیزی معلوم از اموال خودش و وصیت کرد در حق خویشاوندان خودش از طرف پدری و مادری و از آن پس وصیت خود را تغییر داد و کسانی را که عطا کرده بود محروم و آنان را که ممنوع داشته بود عطا کرد یعنی وصیت دیگر او بر خلاف وصیت سابق بود آیا این کار جایز میباشد .
آنحضرت مرقوم فرمود هو بالخيار في جميع ذلك إلى آن ياتيه الموت این مردی که این گونه وصیت کرده است در تمام این امور مختار است تا گاهی که مرگ او را فرا رسد.
و این حدیث شریف در جلد اول این کتاب باندك تفاوتی مسطور شد .
و نیز در آن کتاب از حضرت ابی الحسن علي بن محمد الرضا از آباء عظامش عليهم آلاف التحية و الثناء در ذیل حدیثی مروی است كه إن من الغرة بالله أن يصر العبد على المعاصي و يتمنى على الله المغفرة از جمله غرور ورزیدنهای بخدای این است که بنده بر معصیت اصرار و از خدای تعالی آرزومند مغفرت باشد راوی میگوید آنحضرت از مردی شنید که عرض ميكند اللهم إني أعوذ بك من الفتنة بار خدایا پناه میبرم بتو از فتنه فرمود أراك تتعوذ من مالك وولدك يقول الله عز وجل إنما أموالكم وأولادكم فتنة چنان می بینم ترا که از مال خود و اولاد خود پناهنده میشوی خداوند تعالی میفرماید اموال شما و اولاد فتنه هستند یعنی مطلقا خواستار پناهندگی از فتنه مباش چه اموال و اولاد خود را هم که هر دو را دوست میداری فتنه اند و خدای ایشان را فتنه خوانده است لكن بگو اللهم إني أعوذ بك من مضلات الفتن .
ص: 280
ابن خلکان در تاریخ وفیات الاعیان میگوید وفات حضرت ابى الحسن علي الهادي بن محمد بن الجواد بن علي الرضا صلوات الله وسلامه عليهم روز دوشنبه پنج روز از جمادى الاخرة و بقولی چهار روز از آن ماه بجای مانده و بروایتی در چهارم آن ماه و بحدیثی در سوم رجب سال دویست و پنجاه و چهارم هجری اتفاق افتاد .
ابن اثیر در تاریخ الکامل می گوید وفات علي بن محمد بن علي بن موسى بن جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابيطالب علیهم السلام در شهر جمادى الآخرة سال دویست و پنجاه و چهارم هجری در سامرا روی داد و آنحضرت یکتن از کسانی است که جماعت امامیه با مامتش معتقد هستند .
طبری در تاریخ خود می نویسد علي بن محمد بن علي بن موسى الرضا علیهم السلام در روز دوشنبه چهار روز از شهر جمادى الاخر سال مذکور بجای مانده روی بدیگر جهان آورد.
مسعودی در مروج الذهب وفات آنحضرت را در ایام خلافت معتز مطابق روایت طبری می نویسد .
سبط ابن جوزی در تذكرة الامة وفات آنحضرت را در ایام خلافت معتز بالله در سر من رای در جمادی الاخرة سال مذکور می نگارد .
و حموی در معجم البلدان در حرف عین مهمله در ترجمه عسکر می نویسد ولادت امام علي نقي هادي علیه السلام در مدینه طیبه و وفات وی در ماه رجب سال دویست و پنجاه چهارم بود و صاحب نزهة الجليس مى نويسد وفات آنحضرت در
ص: 281
سامراء روز دوشنبه پنج روز از جمادی الاخر بجای مانده و بقولی چهار روز بجای مانده و بقولی در چهارم آن ماه و بروایتی در سوم رجب سال مذ مذکور روی داد و در مصباح کفعمی در ذیل ذکر شهود می گوید وفات هادی علیه السلام.
چنانکه ابن عیاش یاد کرده است در سیم رجب بوده است و در مطارح الانظار شهادت آنحضرت را بزهر معتمد عباسی در دو شنبه سوم شهر رجب سال دویست و پنجاه و چهارم در سامره رقم کرده است .
محمد بن طلحه شافعی وفات حضرت هادی علیه السلام را پنج روز از ماه جمادی الاخره باقی مانده سال مزبور در سر من رای در زمان حکومت معتز بالله رقم میکند .
و قندوزی در ینابیع المودة مطابق روايت طبری در زمان معتز خلیفه در سامرا رقم میکند .
شبلنجی در نور الابصار می گوید وفات ابي الحسن علي الهادي معروف بعسكر بن محمد الجواد علیهم السلام در سر من رای روز دوشنبه پنج شب از جمادی الاخر باقی مانده سال مذکور بود.
ابن صباغ در فصول المهمه می گوید وفات ابي الحسن علي الهادي معروف بعسکری روز دوشنبه بیست و پنجم شهر جمادی الاخر سال مذکور در سر من رأى روی نمود .
و حافظ ابرو در زبدة التواریخ در وقایع سال مذکور وفات آنحضرت را در سامرا بدون تعیین روز و ماه رقم مینهد .
و در اعلام الوری می نویسد وفات آنحضرت در ماه رجب سال مذکور بود علي بن عیسی اربلی در کشف الغمه وفات آنحضرت را در شهر رجب سال مذكور .
و نیز در روز دوشنبه پنج شب از جمادی الاخر سال مذکور بجای مانده یاد میکند .
ص: 282
لب و در کتاب ریاض الشهاده وفات حضرت هادی علیه السلام بروايات مذكور و بروایت شهید در دروس در هنگام ظهر سیم ماه رجب سال مذکور رقم نموده است.
و در حبیب السیر می نویسد بروایت رواة آنحضرت در جمادی الاخر يا رجب سال مذکور وفات یافت و بریاض قدس انتقال فرمود .
و در مناقب ابن شهر آشوب در سیم رجب و بقولی روز دو شنبه سه روز از جمادى الاخرة بجای مانده در نصف النهار همان سال مرقوم رقم می نماید .
و در فوهات القدس وفات حضرت هادی علیه السلام در زمان منتصر در سر من رای از نواحی بغداد روز دوشنبه از اواخر ماه جمادی الاخره سال مذکور روی داد اما گمان این بنده حقیر این است که سهو قلمی از نویسنده روی داده است چه منتصر قریب شش سال قبل از وفات این حضرت علیه السلام ازین جهان روی بر گماشت و وفات امام علي نقي در ايام سلطنت معتز بالله بوده و است.
شیخ مفید وفات آنحضرت را در ماه رجب سال مذکور مینگارد .
شیخ بهاءالدین محمد عاملی در جامع عباسی وفات آنحضرت را در سر من رای روز دوشنبه سوم و بقولی دوم رجب سال مذکور مشخص فرموده است .
و ابوعلی در رجال وفات آنحضرت را در رجب سال مذکور در سر من رای و هم در چهار روز از جمادی الاخره یا در شهر رجب یا دوشنبه سیم رجب همان سال رقم کرده است.
و مجلسی اعلی الله مقامه در جلاء العیون میفرماید سال شهادت آنحضرت باتفاق نویسندگان در دویست و پنجاه و چهارم بوده است و در روز وفات خلاف است بروايت علي بن إبراهيم قمى عليه الرحمة و ابن عیاش در روز سه شنبه سوم ماه رجب و بروایت ابن خشاب در بیست و پنجم ماه جمادى الاخره وبروايت دیگر بیست و ششم آن ماه است .
ص: 283
و در روضة الصفا وفات آنحضرت را در روز دوشنبه از اواخر ماه جمادی
الأخرة سال مذکور میداند .
صاحب روضة الشهداء وفات آنحضرت را در زمان خلافت منتصر خلیفه در روز دو شنبه آخر ماه جمادی الآخر سال دویست و پنجاه و چهارم در سر من رای مینگارد اما منتصر خلیفه سهوی است که از کاتب شده است .
و در زينة المجالس وفات آنحضرت را در ماه جمادی الاخر يا رجب سال مذکور میداند.
و در الجواهر شهادت آنحضرت را در سال مذکور در روز دوشنبه سیم ماه رجب در سر من رای تصدیق مینماید
و در جلد اول کافی می نویسد آنحضرت چهار روز از جمادى الاخرة وبقولى در شهر رجب سال مذکور بریاض رضوان انتقال داد و در پاره کتب معتبره دیگر به بیست و ششم جمادی الاخره همین سال نظر دارند و از جمله این روایات چنان مشهود می آید که وفات آنحضرت در روز دوشنبه بیست و پنجم یا بیست و ششم جمادى الاخر سال مذكور اصح سایر اخبار است و شاید چون ولادت آنحضرت در شهر رجب بوده است بر پارۀ نگارندگان اخبار و نقله آثار مشتبه مانده اما در سال وفات اختلافی نرفته است .
و مجلسی اعلی الله مقامه نیز بروایات مذکوره اشاره فرموده و میفرماید آنحضرت پسرش ابو محمد امام حسن عسکری علیهما السلام را حاضر کرد و نور و حکمت و مواریث انبیا و سلاح را بدو عنایت فرمود ونص عليه و اوصى اليه بمشهد ثقات من اصحابه و بر امامت آنحضرت تنصیص کرد و در حضور موثقين اصحاب خود بامام حسن عسكرى صلوات الله عليهما وصيت نهاد .
راقم حروف گوید: این نور که بفرزند ارجمندش عطا فرمود شاید نوری است که مخصوص خدا و ائمه اطهار صلوات الله عليهم را به نبوت و امامت اختصاص دارد باشد و بدستیاری این نور الهی و فروزایزدی و نمایش سرمدی
ص: 284
بر آنچه باید و شاید بینا و آگاه میشوند و در آیه شريفه و اتبعوا النور الذي معه و کسانیکه پیروی کردند آن نوری را که فرو فرستاده شده است با نبوت این پیغمبر صلی الله علیه و آله تفسیر بقرآن مجید کرده اند و در تفسیر اهل بیت مذکور است که مراد بنور در این آیه شریفه علی بن ابیطالب صلواة الله و سلامه عليه است ونور آنحضرت با نور رسول خدای از عرش فرو فرستاده شده است.
و در مجمع البحرین در تفسیر آیه و النور الذي انزلنا از حضرت باقر صلوات الله عليه ماثور است که فرمود النور و الله الائمة وهم الذين ينورون في قلوب المؤمنين و يحجب الله نورهم عمن يشاء فتظلم قلوبهم سوگند با خدای مراد از نور حضرات ائمه هدى صلوات الله عليهم هستند و ایشان همان کسان هستند که دلهای مؤمنان را روشن و منور می نمایند و خدای تعالی دلهای کسانی را که خود میخواهد ازین نور همایون محجوب و محروم میفرماید و قلوب آنها در ظلمت جهالت و تاریکی ضلالت بر جای می ماند و در آیه شریفه مثل نوره
كمشكوة مفسرين گویند که این نور پیغمبر ما محمد صلی الله علیه وآله است پس گوئیا فرموده است مثل محمد صلی الله علیه وآله و هو المشكوة والمصباح قلبه و الزجاجة صدره شبهه بالكوكب الدرى ثم رجع إلى قلبه المسيد بالمصباح فقال يوقد هذا المصباح من شجرة مبارکه و مراد از شجرة مبارکه حضرت ابراهيم خليل الرحمن علیه السلام است که بیشتر پیغمبران صلوات الله علیهم از صلب آن حضرت هستند و از حضرت باقر علیه السلام مروی است که قول خداى تعالى كمشكوة فيها مصباح عبارة از نور علم است در سینه پیغمبر و زجاجه صدر علی صلوات الله عليهما و آلهما است که پیغمبر او را تعلیم فرمود لاجرم صدر مبارکش مانند زجاجه گشت که یکاد زیتها يضيء و لو تمسسه نار يعني يكاد العالم نحن آل محمد صلی الله علیه وآله يتكلم قبل أن يسئل نور على نور .
یعنی امامی که مؤید بعلم و حکمت باشد در اثر اما می از آل محمد صلی الله علیه وآله وذلك من لدن آدم الى وقت قيام و ایشان خلفای خداوند منان هستند در زمین او وحجة
ص: 285
او هستند بر آفرید كان اولا تخلو الأرض في كل عصر من واحد منهم هرگز زمین خالی نمی ماند از یکتن از ایشان .
و فرق نور وضیاء را گفته اند که نور ضوئی است عارضی و ضیاء نوری است ذاتی .
و اینکه قرآن را نور نامیدند بواسطه آن معانی میباشد که مردمان را از ظلمات کفر بیرون میبرد پس میشاید بگوئیم که آن نور را که حضرت عسکری بعسكري علیهما السلام عنایت معانی قرآن مجید است من حيث الظواهر والباطن كه علم بآن مخصوص بائمة هدى سلام الله تعالى وإلا قرآن ما بين الدفیتن در د ست تمام مسلمانان از خاصه و عامه هست یا آن نوری است که ها دلاهل السماء وهاد لاهل الارض یا پاره معانی دیگر .
صاحب تذكرة الائمة می نویسد شهادت حضرت هادی علیه السلام با تفاق در سال دویست و پنجاه و چهار یا پنج اتفاق و روز وفات دو شنبه سیستم ماه رجب بود و بروایتی بیست پنجم شهر جمادی الثانیه یا بیست و هفتم آنماه بوده است اما در این عبارت که در چهارم یا پنجم می نویسد اتفاق دارند محل نظر است زیرا که چنان که در طی این روایات کتب معتبره یاد کردیم در هیچ روایتی جز پنجاه و چهارم مذکور نبود.
حتى صاحب جنات الخلود که جميع روایات را ذکر کرده است میگوید وفات آنحضرت روز دوشنبه بیست و ششم جمادی الاخر وبقولي دوم رجب و بقولي سیم و بروایتی پنجم و بحدیثی سیزدهم شهر رجب در زمان خلافت متوکل و بقول اصح در زمان خلافت معتز بالله در سر من رأى وفات یافت .
ص: 286
صاحب جنات الخلود در ذیل و در حین وفات آنحضرت قریب بدویست نفر دوستان در تشییع جنازه شریفش مشرف بودند و صاحب جنات الخلود در نقل روایات مختلفه روایت روز دوشنبه بیست و ششم جمادی الاخر سال مذکور را مقدم میدارد و از سال پنجاه و چهارم تجاوز نمی کند .
در بحار الانوار از محمد بن شمعون مروی است که حضرت ابی محمد امام حسن عسكرى صلوات الله علیه در تشییع جنازه حضرت ابی الحسن عسکری علیهما السلام بیرون آمد و قمیص آنحضرت مفتوق و شکافته بود یعنی با گریبان چاک تشییع جنازه میفرمود پس ابوعون ابرسی خویشاوند نجاح أبوعون ابرسی خویشاوند نجاح بن سلمه بآنحضرت نوشت من رأيت أو بلغك من الأئمة شق ثوبه في مثل هذا كدام کس از ائمه و پیشوایان را دیده یا شنیده که در چنین موارد پیراهن خود را چاک زده باشد حضرت ابی محمد صلوات الله علیه در جواب مرقوم فرمود یا احمق وما يدريك ما هذا قد شق موسی علی هرون ای گول نادان تو را چه علم و خبر است و کدام کسی بتو تعلیم کرده است در این کار با موسی که پیغمبر خداوند است در تشییع جنازه برادرش هارون علیهما السلام قمیصش را بر شکافت.
و بروایت اسحق بن إبراهيم انبارى أبوعون مذكور بحضرت أبي محمد صلوات الله نوشت ان الناس قد استوهنوا من شقك على أبي الحسن علیه السلام مردمان شق قميص ترا در جنازة أبي الحسن علیه السلام كارى خوار مایه میشمارند در جواب فرمود يا احمق ما أنت و ذاك قد شق موسى على هارون علیهما السلام إن من الناس من يولد مؤمناً ويحيى مؤمناً ويموت مؤمناً ومنهم من يولد كافراً ويحيى كافراً ويموت كافراً ومنهم من يولد مؤمناً و يحيى مؤمناً ويموت كافراً وإنك لا تموت
ص: 287
حتى تكفر و يتغير عقلك اى احمق ترا با این امور چکار است موسی در وفات برادرش هارون علیهما السلام و تشییع جنازه اش شق قمیص فرمود همانا بعضی از مردمان هستند که چون متولد میشوند در حال ایمان میباشند و در زندگانی در این سرای با حلیه ایمان بپایان میرسانند و چون میمیرند همچنان مؤمن مرده اند و تو نخواهی مرد تا کافر نشوی و عقل تو مختل نگردد راوی میگوید أبوعون نمرد تا گاهی خودش تباه شد و چنان مختل و بیهوده کارو نکوهیده کردار شد که پسرش بناچار او را از دیدار مردم روز گار محجوب نمود و او را بسبب تباه شدن عقلش و شدت وسوسه وكثرت تخليط حبس نمودند و بر اهل امامة و علمای دینیه و اقوال و افعال ایشان رد می نمود و از عقیدت فاسد خود که در مکنون خاطر داشت منکشف نمود .
در مروج الذهب و بعضی کتب دیگر مسطور است که محمد بن فرج در شهر جرجان در محله معروفه بسرای غسان با من حدیث نمود که در زمان مرض موت حضرت علي بن محمد بن علي بن موسى عليهم الصلوة والسلام بعيادت آنحضرت برفتم در همین سنه مذکور چون خواستم از حضور مبارکش مرخص شوم با من فرمود ای ابو د عامه قد وجب حقك افلا أحدثك بحديث تستور به همانا حق تو واجب است آیا ترا حدیث نفرمایم بحدیثی که بآن مسرور و شادان گردی عرض کردم یا بن رسول الله بسیار با این امر نیاز مندم فرمود حدیث کرد با من پدرم محمد بن علي وفرمود حديث نمود مرا پدرم علی بن موسی فرمود حدیث راند مرا پدرم موسى بن جعفر فرمود حدیث نمود با من پدرم جعفر بن محمد فرمود حدیث نمود مرا پدرم محمد بن على فرمود حدیث کرد با من پدرم على بن الحسين فرمود حديث نمود با من حسین بن علی فرمود حدیث نمود با من پدرم على بن ابيطالب صلوات الله تعالى عليهم اجمعین فرمود رسول خداى صلى الله علیه و آله با من فرمود بنویس عرض کردم چه بنویسم فرمود بنویس بسم الله الرحمن الرحيم الايمان ما و قرته القلوب و صدقة الاعمال و الاسلام ما جرى به اللسان و حلت به المناکحه گوهر ایمان چیزی که موقراً در گنجینه دل جای کند و اعمالی
ص: 288
که از مؤمن ظاهر میشود مصدق ایمان او باشد و اسلام چیزی است که بزبان بگذرد و بسبب آن مناکحه حلال شود یعنی هر کس کلمه شهادتین بر زبان بگذراند و اعمالی که منافي دين مبين است از وی ظاهر نشود که با اسلام نگنجد جایز میشود که با او مناکحه نمایند و زناشوئی کنند .
در مجمع البحرين مذکور است که در حدیث وارد است الایمان ما و قربه القلوب یعنی ثبت گفته می شود وقر في صدره یعنی سكن وثبت في صدره در سينه او ثابت وساکن شد وقر بمعنى عظمت وتوقير بمعنى تعظیم است ابو دحامه میگوید عرض کردم یا بن رسول الله سوگند با خدای كدام يك ازین دو امر نيكوتر است آیا حسن این حدیث شریف یا حسن این اسناد و نام مبارك اجداد امجد صلواة الله عليهم فرمود انها لصحيفة بخط علي بن أبي طالب علیه السلام و املاء رسول الله صلى الله عليه و آله نتوارثها صاغر عن كابر بدرستيكه صحیفه ایست بخط مبارك علي بن ابيطالب صلوات الله عليه و املاء رسول خداى صلى الله علیه و آله که ما صاغراً عن كابر بوراثت داريم .
از خداوند بنده نواز و آفریننده نشیب و فراز خواهانیم که بتقرب مقربان پیشگاه الوهيت و انبیاء و اولیای حضرتش ما را با ایمان کامل زنده بدارد و مؤمن بمیراند .
شيخ جلیل امین الدین طبرسی در اعلام الوری می نویسد عبدالله بن عباس باسناد خود از ابو هاشم جعفری روایت میکند گاهی که حضرت هادی علیل و مریض شده بود این شعر را معروض داشت :
مادت الأرض بي و ادت فوادى *** و اعترتني موارد العرواء
حين فيل الامام نضوء عليل ***قلت نفسي فدته كل الفداء
مرض الدين لا عتلا لك و اعتل *** وغارت له نجوم السماء
عجباً ان منيت بالداء و السقم *** و أنت الإمام حم الداء
أنت امحى الادواء في الدين ***والدنيا ومحى الأموات والأحياء
ص: 289
و این چند بیت از جمله اشعاری است :
مادت یعنی جنبان و مضطرب شد .
وادت يعنى انتقلت مرواء بر وزن غلواء فسره ولرزه اول تب نضو بكسر تون بمعنى ازول و لاغر است .
اسر یعنی دارو وطبيب .
حم یعنی بریدن .
غارت یعنی فرو رفت خلاصه معنی این است که می گوید زمین و زمان بر من مضطرب و جنبان و دل و جان و تن و روانم را بلرزه سنگین دچار آوردگاهی گاهی که خبر دادند که امام زمان و پیشوای تمام آفریدگان یزدان از رنج رنجوری ورنجه بیماری نزار گردیده است چون این خبر دهشت اثر را بشنیدم عرض کردم جان و تنم ای جان بغدای تن و جانت بعلت علت مزاج ولايت امتزاجت دین و آئین بیمار و نزار گردیده است و ستارگان آسمان فرورفته است سخت عجیب مینماید که وجود مسعودت که آزده و گزند مباد بدرد و بیماری دچار شود و حال اینکه دارای شؤنات امامت و ولایتی و ریش و ریشه دردها و امراض قطع میفرمائی تو خودت طبیب تمام دردهای دین و دنیا و زنده کننده اموات و مردگانی و زنده نماینده زندگانی و کلمه می تواند بمعنی این باشد که هر چه بدایره وجود و منصه شهود و عوالم امکان می آید از طفیل وجود مبارک تو است و همچنین در محشر نیز تمام امورات بنفخه صور ولایت توانگیزش یابند و زنده شوند و می تواند معنی این باشد هر وقت بخواهی مرده را زنده میسازی و زندگان پهنه ضلالت و جهالت را که در حکم مردگان هستند والناس موتی و اهل العلم احياء تن مرده و جان نادان یکی است از شمول انوار ساطعه ولایت و علوم امامت خود بزندگانی جان برخوردار می فرمائی پس بر حسب باطن زنده کننده اموات و احیاء توئی و هر چه خواهی میکنی والله تعالی اعلم .
ص: 290
وفات آن حضرت على الاتفاق در سامراء بود و آنحضرت را چون برای دفن آماده ساختند أحمد بن متوكل على الله در شارع ابی احمد بر آنحضرت نماز گذاشت و در آنجا در سرای همایون خود آنحضرت مدفون ساختند در بحار الانوار و بعضى كتب اخبار مسطور است که از کنیز کی سیاه در جنازه امام على نقى صلوات الله علیه شنیدند همی گفت ماذا لقينا من يوم الاثنين چه مصیبتی عظیم و بلیتی عظیم در روز دوشنبه دیدار نمودیم و ازین کلمه ممکن است روز دوشنبه را که وفات آنحضرت را غالب اهل خبر در آنروز یاد کرده اند و ما نیز اختیار نمودیم اراده کرده باشد یا اشارت بروز دوشنبه اعوام سابقه باشد و علمای شیعه شعه آغاز ظهور مفاسد دينية را از آن روز میدانند نموده باشد و اگر این قصدش باشد میتواند دلالت بر شهادت و مسمومیت آنحضرت نماید .
در بحار الانوار می نویسد که حافظ عبدالعزیز می گوید قبر آنحضرت در سر من رأی است در زمان منتصر در آنجا مدفون شد و این روایت که در زمان منتصر بود بیرون از صحت است چنانکه ازین تصریح شود در مناقب ابن شهر آشوب می نویسد آنحضرت در سر من رأی وفات کرد و در خدمتش جز فرزند ارجمندش حضرت ابی محمد صلوات الله عليهما شرف حضور نداشت .
و در زينة المجالس می نویسد در سرائی که ملک آنحضرت بود مدفون شد .
علامه مجلسی اعلی الله درجاته در جلاء العیون می نویسد در وقت شهادت آن امام همام غیر از امام حسن عسکری علیهما السلام در خدمت آنحضرت نبود و خود متوجه غسل و کفن پدر بزرگوار خود شد و آنحضرت را در حجره که محل
ص: 291
عبادت آنحضرت بود دفن کردند و در تشییع جنازه آنحضرت جميع امراء واشراف حاضر شدند .
در روضات القدس می نویسد وفات آنحضرت در زمان منتصر بوده در سر من رأی از نواحی بغداد و قبر مطهر آن حضرت نیز در سر من رأی در سرای آنحضرت است .
و اینکه بعضی گفته اند مشهد هادی علیه السلام در قم است صحیح نیست بلکه صحیح آن است که مشهد حضرت فاطمه دختر امام موسى بن جعفر بن محمد علیه السلام در بلده قم است و علی التحقیق از حضرت امام رضا علیه السلام منقول است که فرمود من زارها دخل الجنة هر کسی حضرت معصومه علیها السلام را زیارت کند بهشت میرود .
ابن اثیر میگوید آنحضرت در سامرة وفات کرد و ابو احمد بن المتوكل بر آنحضرت نماز نهاد .
راقم حروف گويد : أبو أحمد صحيح است نه احمد بدون کنیه و البته حضرت امام حسن عسکری علیه السلام که متولی کفن و غسل و دفن آنحضرت بود بر جنازه شریفه پدر بزرگوارش نماز بگذاشته و نماز ابواحمد و امثال او بر حسب ظاهر وتغلب خلفای عصر است .
طبری میگوید احمد بن متوکل در شارع منسوب با بی احمد بر آنحضرت نماز نهاد و آنحضرت را در سرای خود آنحضرت مدفون ساختند .
در جنات الخلود می نویسد مدفن آنحضرت در خانه مسکونی وی است که در سر من رأی متوکل خلیفه برای آنحضرت ترتیب داده بود و آنحضرت با فرزندان مدت ده سال و کسری در آنجا بپایان برد مشغول عبادت یزدان و کتابت قرآن بود و آن مکانی است بس شریف در نماز کردن و تلاوت نمودن در آن ثوایی عظیم دارد چنانکه در این باب گفته اند :
دار بحمد الله قد اسست *** على التقي والشرف الاظهر
فقل سلام الله وقف على *** ذاك المجناب الممرع الأخضر
ص: 292
من جنة الخلد شرى أرضها ***و ماؤها من نهر الكوثر
عسل بها شهد ان ملاصة *** اغصانها طيبة المكسر
العلويان بها مائهما *** فطول التعريض أو قصر
غضا علاً قمراً سدفة *** شمسا نهار فارسا منبر
در این اشعار اشارت بهر دو امام والامقام عسکریین مینماید چنانکه ازین پیش در ذیل احوال معتصم بر بنای سامره مذکور نمودیم که یاقوت حموی در مجعم البلدان میگوید و قبر دو امام بزرگوار علی بن محمد بن على بن موسى بن جعفر و پسرش حسن بن علي عسكريين عليهما السلام در اینجا است و هم در سامرا در سرداب معروف در جامع آنجا بعقیدت جماعت شیعه حضرت قائم علیه السلام در آنجا غایب شده است و از آن سرداب بیرون خواهد آمد و ازین پیش در سوانح سال دویست و بیستم هجری و شرح بنای سامره بفرمان معتصم خلیفه عباسی مذکور نمودیم که قبر دو امام بزرگوار امام علی نقی و امام حسن عسكرى عليهما السلام در سامره وحضرت امام منتظر عجل الله تعالی فرجه در سر دا به اینجا غایب شده است .
و در مجلدات مشكوة الادب اشارت رفته است و عسکر در چندین موضع است.
يكي عسكر أبي جعفر منصور دوانيقي
و عسكر الرملة .
ومعسكر الزيتون
و عسكر القريتين
و عسكر مصر .
و دیگر عسکر سامراء است .
حموی میگوید این عسکر را بمعتصم منسوب میدارند و قومی از اجلاء و بزرگان جهان باین معسکر نسبت داده میشوند .
ص: 293
از آن جمله علی بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابيطالب صلوات الله عليهم مكنى بابي الحسن و ملقب بهادی است که در مدینه متولد شد و پسر خجسته گوهرش حسن بن علی نیز در مدینه طیبه بجهان آمد و این دو امام بزرگوار را بسامرا آوردند و باین علت ایشان را عسکریین گفتند .
و علی هادی علیه السلام در سال دویست و پنجاه و چهارم در ماه رجب وفات نمود و مدت بیست سال در سامراء اقامت داشت و اما فرزند ولایت پیوندش امام حسن عسکری نیز در سامراء در سال دویست و شصتم هجری بدرود جهان فرمود و مدفن این دو امام والا مقام در سامراء و قبور ایشان مشهور و مزار طوایف انام است و میگوید فرزند بزرگوار ایشان حضرت امام منتظر صلوات الله عليهم نیز در این مکان است.
در مناقب ابن شهر آشوب این چند بیت را دعبل بن علي خزاعی که تمام قصیده او را در کتاب احوال رضا علیه السلام یاد کردیم در اینجا مینگارد :
قبور يكوفان وأخرى بطيبة *** وأخرى بفخ يالها صلوات
و آخر من من بعد التقى مبارك *** ز کی ارى بغداد في الحضرات
دعبل چنانکه مذکور نمودیم در سال دویست و چهل و ششم هجری هشت سال قبل از وفات حضرت امام علي نقي وفات کرده و اگر در شعر خود اشارتي بقبر و مدفن آنحضرت نموده باشد نظر بآن خواهد داشت که از امام علیه السلام استماع نمود و قوه ایمانی و تشیع او بر وی ثابت داشته است چنانکه گاهی که قصیده خود را در حضرت امام رضا علیه السلام معروض داشت آنحضرت این شعر را و قبر بطوس يالها من مصيبة إلى آخره را فرمان كرد تا اضافه نمود و بعد از آن مدتی برآمد تا آنحضرت شهید و در خاک طوس مدفون شد و در هر عقیده این گونه اخبار حجتی بزرگ بر علوم امامت و معجزات ایشان وقوت ایمان وقبول
ص: 294
قلبی شیعیان است.
و نیز در مناقب می نویسد در حضرت ابی عبدالله علیه السلام عرض کردند چه ثواب و پاداش است برای كسيكه يك تن از شما را زیارت نماید فرمود کمن زار رسول الله مانند کسی است که رسول خدای صلی الله علیه وآله را زیارت فرماید یعنی همان اجر و مزد و مقام را دارد و ازین کلام میرسد که رسول خدای و ائمه طاهرین سلام الله عليهم آن نور واحده لامعه میباشند .
علت وفات این امام عالی صفات را که علت حیات موجودات است جمعي بر آن عقیدت رفته اند که مسموماً شهید شده است صاحب جنات الخلود مینویسد آنحضرت در مدینه سکنی داشت و خواص شیعه در حضرتش تشرف میجستند و عبدالله بن محمد را که از طرف متوکل حکمران مدینه بود توقیر و تکریمی نمی نمودند و او این توهین و تخفیف خود را از جانب آنحضرت میدانست و در حضرتش کینه ور گردید و مکرر شکایت بخلیفه مینوشت و نسبت بآن وجود همایون برگزیده حضرت بیچون تهمتها نگارش میداد تا گاهی که خلیفه بیم ناک شد که آنحضرت خروج نماید لا جرم چنانکه ما نیز در ذیل احوال متوکل و احضار نمودن آنحضرت بسامراء شرح و بسط دادیم استمالت نامه بآنحضرت نوشت و اظهار شوق و محبت کرده قدوم آن حضرت را خواستار شد و یحیی بن هرثمه درسر من رأي برای آنحضرت خانه و اسباب زندگانی ترتیب داد و متوکل ظاهراً در حضرتش اظهار محبت و دوستی و مودت می نمود اما در باطن در صدد دفع آن حضرت کوشیده تا مسمومش گردانید و می گوید بقولی معتز بالله آنحضرت را زهر چشانید.
ص: 295
حمد الله مستوفی در تاریخ گزیده میگوید گویند بفرمان معتز خلیفه مسوم شد او را مشهد سامره است .
صاحب حبیب السیر می گوید بروایت علمای شیعه معتز خلیفه آنحضرت را زهر داد و اهل سنت گویند وفاتش بمقتضای اجل طبیعی اتفاق افتاد .
و ابن صباغ از علما و مورخین سنت و جماعت می نویسد در کتاب خود فصول المهمه در پایان ملك معتز بالله امام ابوالحسن شهید گردید زیرا که گفته اند مسموماً در گذشت والله اعلم .
شبلنجی از علماء و مورخین اهل سنت در نورالابصار می نویسد گفته اند مسموماً وفات فرمود و الله اعلم .
سبط ابن جوزی که از علما و مورخین و موثقین اهل سنت است می نویسد آنحضرت را میگویند مسموماً وفات نمود.
علي بن عيسى اربلی در کشف الغمه مینویسد در پایان بكمك معتز بالله حضرت ولى الله علي بن محمد علیهما السلام بدرجه شهادت نائل شد .
و ابن شهر آشوب میفرماید در آخر ملك معتمد خلیفه حضرت هادی علیه السلام مسموماً شهید شد و می نویسد ابن بابویه گفته است که آنحضرت را معتمد مسموم ساخت .
و طبرسی در علام الوری مطابق صاحب کشف الغمه نگارش میدهد .
ودر زينة المجالس مینویسد بروایت شیعه آنحضرت را معتضد بن متوکل زهر داد.
مسعودی در مروج الذهب می نویسد گفته اند آنحضرت مسموماً بدیگر جهان روی آورد.
و در جنازه آنحضرت شنیدند کنیز کی میگويد ماذا لقينا في يوم الاثنين قديماً وجدیداً چه بلیات و مصیبات دیدیم در روز دوشنبه از قدیم الایام و در این روز و ازین کلام بخبر ثقیفه بنی ساعده وفتنه روزگار که تا پایان جهان برقرار
ص: 296
است و هر گونه آسیبی که باسلام دائمة دين ومؤمنين فرود آمد از نتایج وخیمه آن است و این روز دوشنبه وفات هادی سلام الله تعالی علیه است و هم باز مینماید که آن حضرت شهادت یافته است زیرا که اگر بمرض طبیعی و قضای حتمی الهی بوده است این کلمه را یاد نمیکرد و با آن دوشنبه ترادف نمی داد و در ذیل حمل جنازه آنحضرت باین کلمه بنحو دیگر اشارت رفت .
مجلسی اعلی الله مقامه شهادت آنحضرت را بزهر جفا بامر معتمد خلیفه عباسی مینگارد و میفرماید در ایام توقف آنحضرت در سر من رأی از متوکل و دیگر خلفاء جور و اتباع ایشان اذیتها و ستمهای بسیار بآنحضرت وارد شد .
و در ریاض الشهادة بهمین خبر اشارت کرده است و نیز می نویسد در مناقب و ابن طاوس در کتاب اقبال در دعای شهر رمضان و ضاعف العذاب على من شرك في دمه گفته اند وهو المتوكل و این غریب است چنانکه مذکور میشود .
و صاحب بحر الجواهر نیز میگوید معتمد عباسی آنحضرت را شهید ساخت .
و در کتاب مطارح الانظار نیز باین روایت اشارت کند .
و در روضات القدس در این عبارت که می نویسد وقيل ان مشهد على الهادى إلى آخرها كه بآن گزارش نمودیم مشهود میآید که آنحضرت شهید شده است.
در تذکرة الائمه می نویسد در زمان خلافت معتز بن متوکل آنحضرت را بزهر شهید کردند و بعضی نسبت این امر را بمعتز و برخی بمنتصر میدهند .
و در بحار الانوار مینویسد معتز بآنحضرت زهر خورانید .
و نیز بخبر صاحب رياض الشهاده که مذکور شد عنایت دارد و در بعضی دیگر کتب نیز باین معنی رفته اند.
ص: 297
در باره حیات و مدت عمر مبارك امام علي نقي هادى سلام الله تعالى عليه باختلاف رفته اند .
در بحار الانوار می نویسد وفات آنحضرت در زمان معتز بالله خلیفه و ایام روزگار سعادت آثارش چهل سال بود مگر چند روزی .
و مقام آنحضرت با پدر بزرگوارش شش سال و پنجماه و بقای آنحضرت بعد از پدر شمم گوهرش سی و سه سال و چند ماه و بروایت حافظ عبدالعزیز جنابذی چهل ساله بود .
و بروایتی که از ابن عیاش مینویسد میگوید چون سید ما ابوالحسن علي بن محمد صاحب العسكر علیه السلام ازین جهان بدیگر جهان شد چهل و یکساله بود .
و نیز بروایتی که از ارشاد میفرماید همین مقدار است و بروایتی که از مسعودی مینماید میگوید وفات ابی الحسن علیه السلام در خلافت معتز بالله روز دوشنبه چهار روز از شهر جمادی الاخر سال دویست و پنجاه و چهارم در سن چهل سالگی و بقولی چهل و دو سالگی و بروایتی کمتر ازین روی داد.
و نیز در بحار الانوار در جای دیگر روایت میکند که آنحضرت از دارفنا بگذشت و چهل سال عمر کرد .
و مسعودی میگوید بعضی گفته اند عمر مبارکش بیشتر از چهل و دو سال بود .
و در تاریخ الخمیس نیز مدت عمر مبارکش را چهل سال رقم میکند و از نگارش صاحب روضة الشهدا نیز چهل سال میداند .
ص: 298
وصاحب رياض الشهادة نيز بر این عقیدت است صاحب روضة الصفا هم چهل سال میداند و صاحب اعلام الوری چهل و یکسال رقم میکند بعلاوه چند ماه .
و در کافی میفرماید مدت عمر مبارکش چهل و یکسال و چند ماه یا چهل سال بنا بر روایت دیگر که در زمان ولادتش مذکور است .
ابن شهر آشوب در مناقب چهل سال و بقولی چهل و یکسال و هفت ماه مرقوم میدارد.
و در کشف الغمه چهل و یکسال و چندماه قائل است .
و هم بچهل سال الا کمتر از چند روز اشارت مینماید .
و بروایت ارشاد مفید نیز نظر دارد و در نور الابصار نیز از چهل سال یاد میکند .
و در فصول المهمة چهل سال مینگارد .
و نیز شیخ مفید در ارشاد می نویسد مدت عمر مبارکش چهل و یکسال و چند ماه بود .
و ابوعلی در رجال چهل و یکسال و چند ماه.
و در زينة المجالس بچهل سال قائل است .
و در مطارح الانظار قریب بچهل سال مینگارد و در جای دیگر چهل و دو سال کم و بیش می نویسد .
وشيخ بهاءالدین عاملی علیه الرحمة در جامع عباسی چهل و یکسال و نه ماه مسطور نموده است .
وسبط ابن جوزی در تذكرة الأئمة چهل سال می نویسد .
و محمد بن طلحه شافعی در مطالب السئول مدت عمر مبارکش را چهل سال مگر چند روزی مینویسد .
و در جلاء العیون بچهل سال و چهل و یکسال و چند ماه اشارت کرده است.
وصاحب ينابيع المودة بچهل سال اقتصار کرده است .
ص: 299
صاحب حبيب السير نيز بوی اقتدا نموده است .
او در تاریخ گزیده بهمین میزان نظر دارد .
و در نور الابصار نیز بچهل سال قلم رانده است .
و در جنات الخلود چهل و دو سال و چهل و یکسال و شش ماه و چهل سال چند روز کم رقم کرده است.
و در تذكرة الأئمة چهل سال یا چهل و یکسال و چند ماه گزارش رفته است.
و در دیگر کتب نیز آنچه بنظر این بنده حقیر رسیده است از آنچه نگارش یافت بیرون نرفته اند .
اکنون میگوئیم نظر باصح اقوالی که در ولادت حضرت هادی علیه السلام نمودیم که در شهر رجب سال دویست و دو از دهم یا ذی الحجه سال دویست و چهاردهم باشد و زمان وفات آنحضرت که یا اواخر ماه جمادی الآخر یا در اوایل ماه رجب سال دویست و پنجاه و چهارم باشد مدت عمر مبارکش یا چهل سال إلا چند روز یا چهل و دو سال چیزی کم تر یا چند روزی بیشتر است و این بواسطه تفاوتی است که نویسندگان در ایام ماه رجب خود در ولادت یا وفات را در ایام ماه جمادی الاخر در زمان ولادت نگاشته اند والعلم عند الله تعالى وتبارك .
در بحار الانوار از کتاب المقتضب ابن عياش مروی است که محمد بن اسماعیل بن صالح میری رحمه الله تعالی قصیده در مردتنه مولانا ابي الحسن ثالث علیه السلام و تعزیت و تسلیت فرزند بزرگوارش ابو محمد صلوات الله عليهما گفته و اولش این است:
الأرض خوفاً زلزلت زلزالها *** و أخرجت من حجزع أثقالها
تا آنجا که میگوید :
عشرة نجوم افلت في فلكها *** و يطلع الله لنا أمثالها
بالحسن الهادي أبي محمد *** تدرك أشياع الهدى آمالها
ص: 300
و بعده من يرتجى طلوعه ***يظل جواب انها لأجزائها
ذو الغيبتين الطول الحق التي *** لا يقبل الله من عطالها
يا حجيج الرحمن أحدى عشرة *** الت بثاني عشرها مالها
و در این شعر یائمه یازده گانه اقرار مینماید و منتظر ظهور امام دوازدهم است و بیرون از دوازده تن را مترصد نیست و ازین معلوم میشود که نظر با خباری که از رسول خدای و ائمه طاهرين صلوات الله عليهم داشته است و جمله را صادق و مصدق و عالم باخبار آتیه و اسرار الهيئة و آيات غيبية معنوية ميدانسته است چنان باخبار ایشان یقین داشته و ثابت ومن جانب الله تعالی میشمرده است که گوئی امام دوازده که هنوز متولد نشده است نزد او حاضر است و وی بدیدار همایونش نایل است و یقین میداند ظهور میفرماید و نیز صریح میشمارد که بعد از آنحضرت تا قیامت امامی دیگر نخواهد بود چنانکه بعد از پیغمبر خاتم صلی الله علیه وآله تا پایان دنیا پیغمبری نخواهد آمد و اگر هر کسی بعد از حضرت ادعای نبوت نماید باطل است هم چنین اگر بعد ظهور حضرت خاتم الاوصیاء یا قبل از ظهور آنحضرت کسی ادعاي خاتم الاوصيائي وصاحب الأمرى نمايد باطل است و نظر باخبار رسول خدای تمام اصحاب و راویان آنحضرت و ائمه ابرار صلوات الله عليهم نثراً و نظماً متذكر ائمه اثنى عشر و ولي منتظر بوده اند اگر دارای علم یقین نبودند یا این اخبار را از حضرات صادقین نمی شنیدند و محل وثوق ایشان نبودی چگونه بر آن اعتماد و اعتقاد می ورزیدند و امام و پیشوای خود و مطاع و حکمران خود میخواندند و در این عدد بکمتر وفزون تر سخن نمی کردند و معتقد نبودند و این همان یکی از ادله جامعه بر وجود آنحضرت علیه السلام است.
ص: 301
چنانکه برای رسالت و نبوت رسول مختار بدایت و نهایتی نتوان مقرر داشت امامت و ولایت ائمه ابرار صلوات الله عليهم اجمعین آغاز و انجامی معین نمی شاید شناخت زیرا که همه نور واحد و پدید آمده نخست ومقصود الست و نور خاص الخاص ایز دمتعال و مایه نمایش ماه و سال و مقلب قلوب ومدبر الليل و النهار ومحول الحول والاحوال و برگزیدگان یزدان بیشبه و مثال و در عین مخلوقیت مقام خلاقيت وتقرب مخصوص به پیشگاه احدیت را برتر از ما سوی دارند چه ما مخلوق خدای را بهر صفتی نام گذاریم شئونات الهیت از آن برتر و مناسب حال مخلوق را خواهد داشت و یزدان متعال آفریننده آن است و نمایش آن بوجود صادر اول و نمایش نخست خواهد بود لاجرم هرگز نمی شاید برای رسالت خاصه و ولایت مطلقه آغازی و فرجامی مشخص کرد چه همیشه آفتاب نورپاش ایزدی در تابش و نمایش و پرتوافکن است .
و البته این پرتو جلیل بر چیزی تابش می افکند و نخستین چیز و اولین تابشگاه صادر اول و نور اول و فروز اول و آیت اول و علامت اول و موجود اول و نمود اول است و این شأن و مقام بر حسب این ترتیب بوجود مسعود محمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله و خلفای او ائمه اطهار صلوات الله عليهم که با آنحضرت از يك نور و فروغ و اولنا محمد و اوسطنا محمد و آخرنا محمد صلى الله عليهم اختصاص و ارتباط دارد پس اگر زمان عمر یا امامت یا مدت ولایت و خلافتش نسبت باین شموس سماوات و ارضين و ميادين وجهات سته نبوت و ولایت داده شود نظر بعالم ظاهر و نمایش حالت بشری این انوار ساطعه لامعه الهيه است نه بتمام كيفيات و شئونات باطنیه الهیة ایشان است و اگر بخواهیم در این مقام از مقامات ایشان و حالات
ص: 302
ادوار زمان و کیفیات و کمیات آن سخن سپاریم پهنۀ پهناور و دنباله دراز و دامانی بلند میخواهد .
بالجملة مدت امامت آنحضرت نظر با صح اقوالی که ازین پیش در جلد اول این کتاب انتخاب نمودیم وفات حضرت جواد علیه السلام روز سه شنبه پنجم شهر ذى الحجة الحرام سال دویست و بیستم یا روز دوم محرم الحرام آغاز سال دویست و بیست و یکم روی داده است و در هر ساعت و دقیقه بلکه آنی که پدر بزرگوارش حضرت جواد علیه السلام بدرود جهان فرمود پس امامت پسرش امام علي نقي علیه السلام بر حسب ظاهر این جهانی امام انام و مقتدای شهور و اعوام و پیشوای تمام موجودات و حکمران بر تمام عوالم امکان و خلیفه خداوند منان گردید و نظر باصح اقوالی که در روز وفات حضرت امام علی نقی علیه السلام یاد کردیم روز دو شنبه بیست و پنجم یا بیست و ششم جمادى الآخر سال دویست و پنجاه و چهارم است .
و اختلاف اقوالی که در میان ناقلین آثار نمودار است بواسطه این است که در روز وفات این دو امام بزرگوار مختلفاً سخن رفته است ازین است که مدت امامت امام علی نقی علیه السلام را پاره سی و سه سال و برخی سی و دو سال و پاره سی و سه سال و هفت ماه مگر چند روزی و گروهی دیگر سی وسه سال و نه ماه و جماعتی سی سال و کسری و گروهی گویند سی سال و چند ماه بخلافت عظمی و امامت کبری رسید و هشت سال با پدر بزرگوارش میزیست و بقول حمد الله مستوفي هفت سال با پدرش بگذرانید و سی سال امام بود و می گوید سی و نه سال و یازده ماه و هیجده روز عمر یافت و این تاریخ که یاد میکند با هم توافق ندارد زیرا که اگر در وفات پدرش حضرت هفت ساله بود و چون وفات کرد چهل سال دوازده روز کم از سن مبارکش بر بود لا بد مدت امامتش قریب سی و سه سال میشود و از آنطرف می نویسد حضرت جواد علیه السلام روز سه شنبه سیم رجب سال دویست و بیستم وفات کرد و امام علي نقي هفت ساله بود وفات امام
ص: 303
علي نقي روز دو شنبه سوم شهر رجب سال دویست و پنجاه و چهارم روی داد در اینصورت مدت امامتش سی و چهار سال میشود محققاً این اختلاف از سهو قلم کتاب است که لفظ سه شده است و قصد مصنف سی و سه سال بوده است چه شان نويسنده مثل حمد الله مستوفي اجل از آن است که در چند سطر احوال امام علیه السلام اینگونه بخطا برود و این معنی مطابق همان است که بعضی از مورخین مدت امامتش را سی وسه سال و چند ماه نوشته اند .
و این اختلافی هم که در مدت توقف آنحضرت در سر من رأی پدید شده است از نویسندگان است زیرا که تاریخ آنحضرت را از مدینه طیبه بسامراء ازین پیش باز نمودیم که در سال دویست و سی و سوم هجرى يحيى بن هرثمه بفرمان متوكل عباسي حضرت امام علی نقی علیه السلام را از مدینه بمکه انتقال داد اما احضار نمودن متوکل آنحضرت را در سال دویست و سی و پنجم هجری بدلایل چندا نسب و مدت اقامت آن حضرت را در سر من رأی بیست سال یا اندکی کمتر و زیادتر بادله متقنه صحیح تر شمردیم و اینکه بعضی ده سال می نویسند بیرون از صحت میشماریم مگر اینکه در اوایل امر چند سالی بعنوان میهمانی یا توقف موقتی تغییر مکانی میشده است و مستقیماً در سر من رأی نمی گذشته است و بعد از آنکه متوکل در اقامت آنحضرت و عدم مراجعت بمدينه يك جهت شده است اقامت آنحضرت را استقامتی روی داده است ازین جهت پاره توقف آنحضرت را استقامتی روی داده است ازین جهت پاره توقف آنحضرت را ده سال دانسته اند یا سهواً كلمه عشرين سنه را عشر سنه رقم کرده اند و اين يك بنظر این بنده نزديك تر می آید و مدت توقف آنحضرت چنانکه در ذیل حرکت فرمودن بجانب سامراء اشارت رفت بیست سال و چند ماه بوده است .
و در نزهة الجليس بیست سال و هفت ماه یاد کرده است .
وسبط ابن جوزی مدت اقامت در سر من رأی را بیست سال و نه ماه تصریح می نماید.
ص: 304
و اگر بصورت مكتوب متوكل باحضار آنحضرت مطابق روایت شیخ در ارشاد در سنه دویست و چهل و سوم که تاریخ آن مکتوب را رقم کرده اند باشد توقف آنحضرت ده سال و کسری خواهد بود چنانکه در ذیل آن مکتوب و توقف در این دو خبر شرحی مرقوم نمودیم و در کشف الغمه مدت امامت آنحضرت راسی وسه سال و هفت ماه چند روزی کمتر.
و بعد از این نقل روایات به نظر چنان می آید که مدت امامت آنحضرت وسه سال و هفت ماه روزی چند کمتر یا سی و نه سال اصح سایر روایات است چنانکه بر ناقدین اخبار پوشیده نخواهد ماند .
در کتب اخبار مینویسند خلفای بنی عباس که در زمان امامت حضرت امام علي نقي هادى سلام الله تعالی علیه معاصر آنحضرت بوده اند بقيت ملك وسلطنت معتصم و پس از وی مدت خلافت واثق پنج سال و هفت ماه .
و زمان خلافت متوکل چهارده سال
و مدت حکومت منتصر شش ماه .
و زمان خلافت مستعين بالله احمد بن معتصم دو سال و نه ماه .
و ایام سلطنت معتز بالله ابن متوكل هشت سال و شش ماه بود.
و این تفصیل در روایت صاحب کشف الغمه و بعضی دیگر است و ازین پیش باز نمودیم که مرگ معتصم در اوایل سال دویست و هفدهم روی داد و نزديك هفت سال از خلافت مقارن با از منه مبارکه حضرت امام علي نقي علیه السلام بوده است و با این ترتیب مدت سی سال و کسری مدت امامت آن حضرت و معاصرین با خلفای معاصر خواهد بود و این مدت مخالف مدتی است که در مدت امامت آن امام والا
ص: 305
مقام اختیار کردیم و این اختلاف بواسطه اختلاف در ازمنه خلافت این خلفای معاصرین است.
چنانکه ازین پیش باز نمودیم که خلافت معتصم در شهر رجب سال دویست وهيجدهم و مرگ او در ربیع الاول سال دویست و بیست و هفتم .
و خلافت واثق بالله در همین روز و ماه و سال و مرگ او در ذی الحجه سال دویست و سی و دوم .
و خلافت متوكل على الله در همین روز و مر گ او در ماه شوال سال دویست و چهل و هفتم .
و خلافت منتصر بالله در همین روز و ماه و سال و مرگ او در ربیع الاخر همین سال .
و خلافت مستعين منتصر بالله در همان زمان مرگ منتصر و هلاکت او در شوال سال دویست و پنجاه و دوم و عزل او از خلافت در اول سال دویست و پنجاه و یکم و بیعت با معتز بالله در همان زمان اتفاق افتاد .
وقتل معتز بالله در شهر شعبان سال دویست و پنجاه و پنجم روی داده است و وفات حضرت امام علي نقي صلوات الله عليه يكسال و کسری قبل از هلاك معتز بالله میباشد و با این شرح و بیان مشهود افتاد که مدت امامت آنحضرت .
و اینکه ابن شهر آشوب یا بعضی دیگر می نویسند که در آخر ملك معتمد آنحضرت وفات کرد و معتمد آنحضرت را مسموم ساخت با تواریخ معتبره که در اینجا یاد کردیم موافق نیست زیرا که بعد از هلاکت معتز بالله عباسی مهتدى بالله خلیفه شده است و بعد از خلع مهتدی در شهر رجب سال دویست و پنجاه و ششم معتمد بالله بخلافت نشسته است و قریب بیست و چهار سال ایام خلافتش امتداد یافته است .
و عجب این است که می نویسد در آخر ملك معتمد آن حضرت شهید
ص: 306
شد و مرگ معتمد در سال دویست و شصت و نهم اتفاق افتاده است و اگر چنین باشد بایستی مدت عمر آنحضرت قریب شصت سال و زمان امامتش قریب پنجاه سال باشد و این صورت با صورت موالید و ایام حیات و ازمنه خلافت ائمه هدى سلام الله عليهم بهیچوجه موافق نخواهد بود زیرا که زمان غیبت امام عجل الله تعالى فرجه در زمان خلافت معتمد بالله است چنانکه با توفیقات یزدانی و تائیدات ولی حضرت سبحانی در جای خود مذکور آید.
و غریب این است که صاحب مناقب اسامی همان خلفا را که صاحب کشف الغمه یاد کرده است یاد میکند و معتز بالله را نام میبرد و بدون اینکه از مهتدی خلیفه مذکور اسمی برد می گوید در آخر ملک معتمد آنحضرت شهید شد اما سایر محدثین می نویسند در پایان حکومت معتز بالله آنحضرت شهید شد و مدت خلافت خلفای معاصر را بترتيب نگارش صاحب کشف الغمه روایت میکند.
ومعتمد خليفه حضرت امام حسن عسکری را مسموم نموده است و عجب این است که می نویسند متوکل در خون آنحضرت شريك بوده با اینکه متوکل چند سال قبل از آنحضرت کشته شد و پس از وی منتصر ومستعين بخلافت بنشستند آنگاه نوبت بمعتز بالله رسید.
و نیز از صاحب روضة الصفا مورخ نامداری بعید است که می نویسد وفات امام هادی علیه السلام در ایام خلافت منتصر پسر متوکل در روز دوشنبه از اواخر جمادی الاخر سال دویست و پنجاه و چهارم روی داد تصریح میکند به پسر متوکل و خودش در ذیل احوال معتز وخلع او می نویسد در سال دویست و پنجاه و چهارم که وفات حضرت هادی علیه السلام را در همین سال رقم کرده بغاء ازسر من رأى بيرون آمده بجانب موصل رفت و باشاره معتز بالله بقتل رسید .
و در همان سال معتز بالله نیز مخلوع ومقتول گشت .
با اینکه قضیة معتز در پنجاه و پنجم است چنانکه مذکور آید و اغلب
ص: 307
این سهوها از قلم نساخ است چه بسیار دیده ام که معتز بالله را معتزد بالله بعلاوه دال نوشته اند و بعضی را گمان رفته است که معتضد است و در املا غلط افتاده و گاهی معتز را با معتمد فرق نگذاشته اند و گاهی معتز د را معتمد انگاشت و نگاشته تا کلمه صحیح باشد و بسا از عدم علم معتز را معتمد قراءت کرده اند و سست انگاری در نگارش کلمه و صحت آن اسباب اشتباه شده است.
و وقتی از عدم توجه کامل نویسندگان در ترتیب سنين ولادت و وفات و زمان سلطنت و خلافت و امارت و امامت و عدم قبول تحمل زحمت و مشقت آن وقناعت بنگارش کتاب و بقای فخر و نام این گونه شبهات روی داده است و هیچ بنده از بندگان و نویسندگان نمی توانند خود را از سهو و نسیان بری و منزه بداند چه سهو و نسیان از لوازم وجود انسان است مگر کسانی را که خدای تعالی معصوم فرموده باشد و هیچ شخص را نمیرسد که در تفحص سهو و خطای دیگران باشد چه بسا باشد که چون در اعمال و ارقام خودش پژوهش رود زلل و خطا و خلل وسهای او از وی بیشتر و آوازه اش از زمین بسها رسیده باشد از قدیم فرموده اند الانسان مركب النسيان معذلك بسا مردم بیرون از انصاف و مردمیت دیده شده اند که در هر گونه صنایع و تصانیف و فضایل امثال خود که بسی محاسن دارد و در آن عمرها بگذرانیده و متحمل مشقات و زحمات شدیده گردیده و جان و تن و قواى ظاهرية و باطنية را در آن بکاسته و مخارج در انجام صرف نموده و مدتها هدف سهام ملامت و خصومت و حسد حاسدان و عناد دشمنان گردیده است چون در آن بنگرند جز در صدد عیب جوئی نیستند و اگر در ضمن هزار گونه محسنات يك عیب و نقص بنگرند همان را تذکره نمایند و عامل را بملامت خسته و رنجور دارند با اینکه بخودشان رجوع شود و چیزی ظاهر نمایند هزارعيب و يك حسن دارد و بیشتر این کارها از حسد بروز نماید و حسد بردن هم برای آن است که خود چرا از اتیان بمانندش عاجز و قاصر است و گاهی حسد شدت گیرد و چنین گوید چرا این شخص می تواند چنین هنری آشکار کند و بیادگار گذارد و خلق
ص: 308
را مستفیض کند و خود را بلند نام نماید و گاهی بلا روية وعلت بعيب جوئی پردازد و سببش را خودش نمی داند و بعد از آن پشیمان شود و گاهی از علم و بصیرت به پژوهش و نکوهش پردازد و ممیز محاسن و معایب نباشد .
و گاهی میشود که چون خود را رئیس و بزرگ و پیشوا و مقتدای قوم میداند متوقع است که هر گونه اثر محمود و نمایشی مسعود و مقامی بلند و نامی ارجمند باشد بدو منسوب باشد و چون در دیگری که از وی فرودتر یا کوچکتر است این مقام حاصل شد زبان بتحقیر و تضييع آن بر کشد و این حال را پاره از حيث غیرت میشمارند اما بر حسب باطن از حسد و دنائت و فطرت است و وقتی برای طمع مال و شان و عزت است که آن کس نیز میتواند از عهده این کار برآید و چون از دیگری نمایشی گرفت بنکوهش می پردازد تا از خود او خواستار چنان کار شوند و آن منافع بدو راجع گردد و گاه می شود که از کمال مهر و حفادت بعيب جوئي و ملامت میپردازد و از محاسن نام نمی برد تا عامل و صانع را متنبه سازد ورفع معایب بشود و محاسن بدون معایب جلوه گر آید و موجب ارتفاع شأن و منزلت واثر محمود او گردد چنانکه مثلاً پدر در حق پسر و مادر درباره دختر و خویشاوندان نیکو خواه در بارۀ خویشاوند و دوستان حقیقی در حق درست صمیمی یا بزرگان عظیم الشأن در بارۀ خدام وزیردستان هنرمند خود اینگونه رفتار نمایند و این نوع اندک است .
و بسیار باشد که از کمال دشمنی و بد سگالی باین مقام اندر آیند و نظر جز در معایب نیندازند و بزحمتها عيب ونقص وخطا و سهوی را در یابند و در همه جا منتشر سازند و این بسیار است چه خوب میفرماید شیخ سعدی:
چشم بد اندیش که بر کنده باد *** عیب نماید هنرت در نظر
ور هنری داری و بسیار عیب *** دوست نبیند مگر آن يك هنر
خداوند تعالی ما را ازین گونه زلات و حالات ناپسند محفوظ و بدوستی و
ص: 309
نيك خواهی و نيك سگالی با امثال و اقران محفوظ فرماید بالنبی و آله صلى الله عليه و آله .
ابن صباغ در فصول المهمه می نویسد معاصر آنحضرت واثق بالله ومتوكل على الله و پس از متوکل پسرش منتصر و بعد از منتصر بالله برادر زاده متوكل على الله خليفه مستعين خلیفه بود.
و از معتصم و معتز نام نمی برد با اینکه در نگارش وفات حضرت هادی عليه السلام بنام معتصم بالله و معتز بالله و شهادت آنحضرت در پایان سلطنت معتز اشارت میکند.
و در زینة المجالس میگوید معتضد بن متوکل آن حضرت را زهر داد و است مقصود معتز بن متوکل است و کاتب سهو کرده است .
و ازین گونه توضیحات معلوم میشود که در سایر مطالب نیز چه سهوها رفته و ناقلین اخبار را چه تفحصهای کامل و زحمات بسیار در تفقد سوانح و وقایع روزگار و انتخاب اخبار صحیحه لازم است تا دچار عیب وشنار وملامت و عار نشوند و آنچه با هزاران زحمت بیادگار می گذارند موجب پشیمانی نگردد .
در جنات الخلود می نویسد آنحضرت را زنان نکاحی هیچ نبود زیرا که برحسب تقیه اراده مکث و توقف در مکانی معین و مسکنی مالوف نبود و اکثر اوقات آنحضرت بمسافرت میگذشت و مدتهای مدید بر حسب احضار خلیفه جای در سر من رأی داشت .
و میگوید بروایت صاحب کشف الغمه ده سال و چند ماه در سر من رأى بگذرانید و سرو سامانی که میبایست نداشت و در عرض روزگار شرافت آثار
ص: 310
همایونش يك كنيز خاص را متصرف شده که فرزندان آنحضرت از آن کنیز عصمت قرین پدیدار آمدند.
راقم حروف گوید: ازین خبر معلوم میشود که چنانکه اشارت کردیم سبب اینکه بعضی مدت اقامت آنحضرت را ده سال و چند ماه و برخی بیست سال و کسری نگاشته اند چیست و ظلم وجور و قهاریت خلفای جور تا چه اندازه بوده است که مجال عقد و ازدواج نمی دادند.
در بحار الانوار می فرماید آنحضرت را جز یکتن سر به زوجه نبود .
تسرى بمعنی سریت گرفتن كنيزك ميباشد و سریه بضم سین مهمله و تشدید راء مهمله كنيزك برای فراش است جمع آن سراری است شاید آن جاریه که در جنازه آن حضرت ميگفت ماذا لقینا من يوم الاثنين قديماً وحديثاً چنانکه مسطور شد همين كنيزك بوده است.
و اما اولاد امجاد حضرت امام علی نقی هادی علیهم السلام چنانکه در کتب اخبار و سیر نوشته اند پنج تن باشد چهار تا پسر و یکنفر دختر اما پسران او اول حضرت ولی سر وعلن و پیشوای کل زمن جناب ابي محمد امام حسن است که بعد از پدر بزرگوارش بر تبت امامت و منزلت خلافت نامدار گشت .
و دیگر حسين بن علي هادى .
و دیگر محمد و جعفر کذاب است که ملقب بكذاب شد.
و دختر آنحضرت علیه و بروایتی عالیه و بقولی عایشه میباشد .
و در بحر الجواهر نام آن دختر را عایشه رقم کرده است .
در ریاض الشهدا مسطور است که حضرت امام علي نقي علیه السلام فرزند خود سید محمد مکنی با بی جعفر را نخست دوست میداشت و آن سیدی جلیل القدر ونبيل المقام وجميل الفضائل بود و این سید بر حسب سن از حضرت امام حسن عسکری عليه السلام برادرش اکبر بود و بسبب این مهر و این مهتری شیعیان را اعتقاد بر
ص: 311
آن میرفت که سید محمد بعد از وفات پدر بزرگوارش علیه السلام امام است تا گاهی که در زمان زندگی پدر بلند گوهرش وفات یافت و آن خیالات از میان برخاست و این مطلب بدیهی است که اگر خدای تعالی بر امامیت او مشیت مینهاد تا امام نمی گشت و تکالیف و شؤنات امامیه را بجای نمی آورد نمیمرد اگر چه تا قیامت باشد چنانکه در حق حضرت صاحب الامر عجل الله تعالی فرجه همین حال است چنانکه در اخبار وارد است که اگر از تمام ایام روزگار یکروز باقی بماند خداوند تعالی آن روز را در از گرداند تا حضرت صاحب علیه السلام ظهور فرماید و اینکه سید محمد زود تر وفات کرد يك سببش همین بود که بعد از حضرت هادی صلوات الله علیه برجای نماند تا موجب فتنه و اندیشهای گوناگون جماعت شیعه شود و ازین پیش در ذیل کتاب احوال حضرت امام جعفر صادق صلوات الله عليه مرقوم شد که شیعیان بواسطه کثرت محبت حضرت صادق علیه السلام با فرزندش اسماعیل چنان می پنداشتند که وی خلیفه حضرت صادق و امام خواهد بود و اسمعیل در زمان حضرت صادق صلوات الله عليه و آله وفات نمود و شرح مبسوط مذكور نمودیم.
بالجمله یکی از جهاتی که آنحضرت را صادق نامیدند این بود که جعفر نامی از پشت پنجم یا چهارم آنحضرت می آید که او را جعفر کذاب خواهند گفت و بدروغ ادعای امامت خواهد کرد ازین روی این حضرت را جعفر صادق نام نهادند تا از جعفر کذاب ممتاز باشد و ازین جعفر بسی اعمال ناشایست ظاهر میشد و یکی از آن اسباب عمده غیبت امام عصر صلوات الله علیه میباشد .
در بحار الانوار از فاطمه دختر هیثم مروی است که گفت در آن هنگام که جعفر متولد شد در سرای حضرت ابی الحسن علیه السلام حضور داشتم و نگران مردم سرای شدم که بمولود تازه مسرور شدند و اثر بشاشت و مسروری در آن حضرت ندیدم و عرض کردم یا سیدی چیست مرا که ترا مسرور نمی بینم فرمود هونی عليك فسيظل به خلق كثير این امر را خوار و خوارمایه بر خود بشمار چه زود باشد
ص: 312
که گروهی بسیار بسبب او بگمراهی و ضلالت دچار گردند .
و هم در بحار از کتاب كافي از صالح بن محمد بن عبدالله بن محمد بن زیاد از مادرش فاطمه دختر محمد بن هیثم معروف بابن سبانه این خبر مسطور است و میگوید امام علی نقی علیه السلام در جواب من فرمود يهون عليك امره فانه سيظل خلقاً كثيراً .
و نیز در بحار الانوار در باب احوال اولاد امجاد حضرت هادی علیه السلام مروی است که اسحق بن یعقوب گفت از محمد بن عثمان عمری که از وکلای حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه بود خواستار شدم که عریضه را که مشتمل بر چند مسئله بود و از حضرتش پرسش کرده بودم بحضور مبارکش تقدیم نماید و این مسائلی بود که مرا به تشكيك افكنده بود پس بخط مبارك مولای ما صاحب الزمان صلوات الله تعالی علیه توقیعی رفع شرف ورود داد اما ما سئلت عنه أرشدك الله وثبتك من أمر المكتونن من أهل بيتنا و بني عمنا فأعلم أنه ليس بين الله عز وجل وبين أهل قرابة ومن انكرني فليس مني وسبيله سبيل ابن نوح و أما سبيل عمي جعفر و ولده فسبيل اخوة يوسف علیه السلام.
اما آنچه سؤال نمودی از آن خداوندت براه راست راهنمای باشد و در امور دينية ثابت و پایدار بدارد از امر جماعت منکران از اهل بيت ما و بنی عم ما یعنی از حال آنانکه از اهل بیت ما میباشند و منکر من هستند پس دانسته باشی که در میان خداوند عز و جل و بين احدى خویشاوندی نیست و هر کس منکر من باشد از من نیست و راه و سبیل و پیشه او همان راه پسر نوح است و اما سبيل وطريقه عم من جعفر و اولاد او همان راه برادران یوسف علیه السلام است .
معلوم باد که ازین کلام مبارك باز نماید که هر کس منكر ولايت وبقاء و یا حیات حضرت امام حى غايب منتظر صاحب الأمر عجل الله تعالی باشد از هر سلسله و هر طایفه اگر چه اولاد بلاوصل امام باشد بچیزی شمرده نمی شود و
ص: 313
در شمار اهل و ذریه به شمر در نمی آید چنانکه کنعان پسر نوح علیه السلام ليس من أهلك خطاب خداى تعالىی رسید چه خدای تعالی تا کسی مراعات دین مبین را ننماید او را صالح و عمل صالح نمیخواند و حضرت خاتم الاوصياء علیه السلام حافظ دين خدای و رسول راهنمای و هر کس منکر وی شود منکر فرمان و احکام دین مبین است پس منکر آنحضرت منکر خدای است و عمل غیر صالح است و اینکه ميفرمايد عم من جعفر و اولاد او در سبیل برادران یوسف علیه السلام هستند چنان در ظاهر مینماید که در پایان روزگار عاقبتش بخیر مقرون آید و بولایت و امامت حضرت صاحب الزمان معترف و بدولت ایمان برخوردار و از اقوال سابقه پشیمان و تو به او مقبول و آمرزیده آید چنانکه پایان حال اولاد یعقوب علیه السلام بهمین حال مقرون گردید والله تعالى اعلم .
و هم در بحار الانوار و جز آن از ابو حمزه ثمالی رحمه الله علیه از ابو خالد کابلی مسطور است که گفت از حضرت علي بن الحسین امام زین العابدين صلوات الله علیه پرسیدم که بعد از تو امام و حجت کیست فرمود پسرم محمد است و نام او در توریه است نامش باقر است يبقر البقر بقراً هو الحجة والامام بعدى و بعد از محمد پسرش جعفر است و نام او نزد اهل آسمان صادق است .
ابو خالد میگوید عرض کردم ای سید من چگونه است که نام وی صادق است با اینکه شما همگی صادق و راست گوی هستید فرمود حدیث کرد پدرم از پدرش که رسول خدای صلی الله علیه وآله فرمود چون پسرم جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابي طالب او را صادق بنامید چه خامس از فرزندان او که او را جعفر نامیده ادعای امامت کند اجتراء على الله وكذباً عليه فهو عند الله جعفر الكذاب المفترى على الله المدعى لما ليس له باهل المخالف على أبيه و الحاسد لأخيه ذلك يكشف من الله عند غيبة ولى الله .
این ادعا را از روی جرات و جسارت در حضرت یزدان و دروغ بستن بر خدای نماید و او در حضرت خدای جعفر کذاب و مفتری بر خدای و مدعی بر
ص: 314
آنچیزی است که اهل و شایسته آن نیست و مخالف با پدرش و حاسد بر برادرش هست ذلك الذي يكشف من الله عند غيبة ولي الله .
پس حضرت علي بن الحسين علیهم السلام بگریست گریستنی شدید آنگاه فرمود کانی بجعفر الکذاب وقد حمل طاغية زمانه على تفتيش أمر ولى الله والمغيب في حفظ والتوكيل مجرم ابيه جهلاً منه بولادته و حرجاً على قتله ان ظفر به طمعاً في ميراث أبيه حتى يأخذه بغير حقه .
گويا من نگران جعفر کذاب هستم که طاغية زمان خود را باز میدارد که در تفتیش کار و قتل ولی خدا و پوشیده در حفظ و حراست خدا وتوكيل بجرم پدر بزرگوار خویش بواسطه اینکه بولادت ولی خدا دانا نیست و بعلت حرصی که بر قتل آنحضرت دارد اگر دست بد و یا بد بسبب طمع در میراث پدر بزرگوارش علیه السلام تا بدون حق خودش مأخوذ بدارد و این خبر در ذیل احوال حضرت سجاد علیه السلام مذکور شد و انشاء الله تعالی در ذیل کتاب احوال امام عصر عجل الله تعالی فرجه مسطور خواهد شد .
و هم در بحار از سعد بن عبدالله اشعری از شیخ صدوق احمد بن اسحق این سعد اشعری رحمه الله علیه روایت میکند که یکتن از اصحاب او بدو آمد و او را بیاگاهانید که جعفر بن علي علیه السلام مكتوبى بدو نگاشته است و خود را بدو شناسانیده و او را آگاهی داده است که بعد از برادرش امام حسن عسکری علیه السلام قیم است یعنی قائم بامر امامت اوست و اینکه علم حلال و حرام و آنچه بیان حاجت است از تمامت علوم عالم است احمد بن اسحق می گوید چون این مكتوب را قراءت کردم عریضه بحضور ولايت دستور حضرت صاحب الزمان معروق و مكتوب جعفر کذاب را ملفوف ساختم و جواب از آن پیشگاه مستطاب بدینگونه بیرون آمد .
بسم الله الرحمن الرحيم أما في كتابك آهاك الله و الكتاب الذي درجة
ص: 315
و احاطت علمى بما تضمنه على اختلاف الفاظه وتكرر الخطاء فيه ولو تدبرته لو قفت على بعض ما وقفت عليه منه و الحمد لله رب العالمين حمداً لا شريك له على احسانه الينا وفضله علينا ابى الله عز وجل للحق إلا تماماً و للباطل إلا زهوقاً و هو شاهد على بما أذكره ولي عليكم بما أقوله إذا اجتمعنا بيوم لا ريب فيه و سئلنا عما نحن فيه مختلفون و انه لم يجعل لصاحب الكتاب على المكتوب إليه ولا عليك ولا على أحد من الخلق جميعاً امامة مفترضة ولا طاعة ولا ذمة و سابين لكم حملة تكتفون بها إن شاء الله يا هذا يرحمك الله إن الله تعالى لم يخلق الخلق عبثاً ولا امهلهم سدى بل خلقهم بقدرته و جعل لهم أسماعاً أبصاراً وقلوباً و ألباباً ثم بعث إليهم النبيين عليهم السلام مبشرين و منذرين يأمرونهم بطاعته و ينهونهم عن معصيته و يعرفونهم ما جهلوه من أمر خالقهم و دينهم و أنزل عليهم كتاباً و بعث إليهم ملائكة و بأين بينهم و بين من بعثهم إليهم بالفضل الذي لهم عليهم و ما اتاهم من الدلائل الظاهرة والبراهين الباهرة و الايات الغالية .
فمنهم من جعل عليه النار برداً وسلاماً و أتخذه خليلاً .
ومنهم من كلمه تكليماً و جعل عصاه ثعبا مبيناً .
و منهم من أحيى الموتى باذن الله و أبرء الأكمه والأبرص باذن .
و منهم علمه منطق الطير و أوتى من كلشيء .
ثم بعث محمداً رحمة للعالمين و تمم به نعمته و ختم به أنبيائه ورسله إلى الناس كافة و أظهر من صدقه ما ظهر و بين عن آياته وعلاماته ما بين ثم قبضه حميداً فقيداً سعيداً وجعل الأمر من بعده إلى أخيه و ابن عمه و وصيه ووارثه علي بن أبي طالب عليه السلام ثم إلى الأوصياء من ولده واحداً بعد واحد أحيا بهم دينه وأتم بهم نوره و جعل بينهم وبين اخوتهم وبني عمهم و الادنين فالادنين من ذوى أرحامهم فرقاً بيناً تعرف به الحجة من المحجوج و الامام من المأموم بان عصمهم من الذنوب و براهم من العيوب وطهرهم من الدنس ونزههم من
ص: 316
اللبس وجعلهم خزان علم ونستودع حكمة وموضع سره وأيدهم بالدلايل ولولا ذلك لكان الناس على سواء ولاد عى أمر الله عز وجل كل واحد ولما عرف الحق من الباطل ولا العلم من الجهل و قد ادعى هذا المبطل المدعى على الله الكذب ولا أدرى بأية حاله هي له رجاء أن يتم دعواه الفقه في دين الله فوالله لا يعرف حلالاً من حرام ولا يعرف بين خطاء وصواب أم بعلم فما يعلم حقاً من باطل ولا محكماً من متشابه ولا يعرف عدا هلوه ووقتها أم فالله شهيد تركه لصلوة الفرض أربعين يوماً يزعم ذلك لطلب الشعبدة و لعله خبره تأدى اليكم وهاتيك ظروف مشكوة منصوبه و آثار عصيانه الله عز وجل قائمة أم باية فليات بها أم بحجة فليلقمها أم بدلالة فليذ كرها قال الله عز وجل" في كتابه العزيز بسم الله الرحمن الرحيم حم تنزيل الكتاب من الله العزيز الحكيم ما خلقنا السموات والأرض وما بينهما إلا بالحق وأجل مسمى والذين كفروا مما أنذروا معرضون قل افرائتهم ما تدعون من دون الله أروني ماذا خلقوا من الأرض أم لهم شرك في السموات ايتوني بكتاب من قبل هذا أو آثارة من العلم ان كنتم صادقين ومن اضل ممن يدعو من دون الله من لا يستجيب له إلى يوم القيامة وهم عن دعائهم غافلون و إذا حشر الناس كانوا لهم أعداء وكانوا بعبادتهم كافرين فألتمس تولّى الله توفيقك من هذا الظالم ماذكرت لك وامتحنه وأسأله آية من كتاب الله يفسرها أو صلواة يبين حدودها وما يجب فيها لتعلم حاله ومقداره ويظهر لك عواره و نقصانه والله حيبه حفظ الله الحق على أهله وأقره في مستقره و قد أبى الله عز وجل أن تكون الأمانة في أخوين بعد الحسن و الحسين علیهما السلام و إذا أذن الله لنا في القول ظهر الحق واضمحل الباطل وانحر عنكم وإلى الله أرغب الكفاية و جميل الصنع و الولاية وحسبنا الله ونعم الوكيل وصلى الله على محمد و آله .
بنام خداوند آمرزنده مهربان همانا مکتوب تو که خداوندت باقی بدارد و آن مکتوبی که مندرج در آن بود و شناسائی و معرفت من بآنچه متضمن آن
ص: 317
بود بعلاوه بر اختلاف الفاظ آن و تکرر خطای در آن بمن رسید و اگر تو نيك در آن مکتوب جعفر نگران شوی واقف می شوی برپارۀ که واقف شده بر آن از وی و حمد و سپاس خاص پروردگار بی شريك و انباز است که ما را بفضل و احسان خود مخصوص داشت و خداوند عز و جل ابا و امتناع دارد جز اینکه حق را بدرجه اکمال و اتمام برساند و جز اینکه باطل را بر طرف و زاهق فرماید و خداوند بر آنچه شما را مذکور میدارم شاهد و گواه است و ولی بر شماست بآنچه من میگویم در روزیکه آن روز یکه ما را جمع می نماید و هیچ شك و ریبی در فرا رسیدن آن روز نیست و آن هنگام خدای تعالی سؤال میفرماید از آنچه ما در آن اختلاف نمودیم و اینکه برای صاحب این کتاب یعنی جعفر بر آنکس که بدو مکتوب نموده و نه بر توونه براحدی از تمامت این مخلوق امامت مفترضة طاعت و نه ذمت و عهدی است یعنی شماها و جمله مخلوق را بدعوت بیهوده جعفر توجهی وعنايتي واجب و اطاعت امر و نهی او برگردن نیست و زود است که برای شما جمله را و مسائلی را روشن نمایم تا بخواست خدا بهمان اکتفا جوئید و بتدليس و تلبیس دیگران دچار نشوید ایمرد خداوندت رحمت فرماید بدرستیکه خدای تعالی این مخلوق را بعبث و بازی و بیهوده نیافریده است و مهمل و بدون مسئولیت نگذاشته است بلکه ایشان را بدست قدرت خود بیافرید و مرایشان را گوشها وچشمها ودلها وعقلها عطا فرموده است یعنی بآنچه شأن متکلف است برخوردار فرموده است پس از آن گروه پیغمبران را بایشان برای بشارت و اندرز و بیم واميد مبعوث گردانیده و این گروه انبیا مخلوق خدا را بطاعت خدای امر و از معصیت خدای نهى کنند و در شناسائی حضرت پروردگار و خالق خودشان و دین وآئین خودشان که بآن جاهل بودند راه نمایی فرمایند و بر این جماعت مخلوق کتاب یزدانی نازل و فرشتگان که بجانی مبعوث فرمود و در میان ایشان و میان آنکس که آنان را باینان انگیزش داد بآن فضل و فزونی که قرارداد آن را برابر ایشان بر ایشان مباین گردانید .
ص: 318
و هم چنین آن دلائل ظاهره و براهین باهره و آیات غالبه که خدای بایشان آورد که عبارت از پیغمبران عظام باشد و این گروه انبیاء علیهم السلام کسی است که آتش نمرود را بر وی سرد و سلام گردانید و او را خلیل خود فرمود اتخذ الله إبراهيم خليلا .
و از جمله این انبیا کسی است که خدای با او تكلم نمود وكلم الله موسى تکلیما و عصای او را اژدهای آشکار ساخت فلما القى عصاه فاذا هي ثعبان مبين .
و از جمله این انبیاء بزرگوار کسی است که مردگان را زنده کرد با امر خدای و کورمادزاد و مبروص را و پیس را شفا داد باذن خدای تعالی .
چنانکه در قصه عيسى بن مريم علیهما السلام وارد است و إذ تحى الموتى باذن إلى آخرها .
و از جمله ایشان کسی است که خداوند زبان مرغان را بیاموخت وازهر چیزی بدو عنایت فرمود یعنی حضرت سلیمان علیه السلام.
پس از این انبیاء عظام علیهم السلام خداوند تبارك و تعالى محمد صلی الله علیه وآله را رحمة للعالمین بر انگیخت و نعمت خود را بوجود مبارکش با تمام رسانید و او را خاتم الأنبياء گردانید و نبوت را با و ختم نمود و او را بکافه ناس و عموم مردمان رسالت داد و ظاهر ساخت از صدق و راستی او آنچه را که ظاهر نمود و آشکار گردانید از آیات و علامات آن حضرت صلی الله علیه و آله آنچه را آشکار گردانید و از آن پس آنحضرت را در حالتیکه حمید وفقيد وسعيد بود روح مبارکش بدست قدرت خود قبض فرمود و امور دینیه را بعد از آن حضرت با برادر و پسرعم آنحضرت و وصی و وارث آنحضرت علي بن ابيطالب صلوات الله عليه و بعد از امیر المؤمنين با اوصیای مرضیین آنحضرت که از فرزندان آنحضرت یکی بعد از دیگری مقرر فرمود احیای دین خود را بوجود ایشان و اتمام نور خودرا بآن انوار مبارکه تمام گردانید.
ص: 319
و در میان این اوصیای عظام وأئمته كرام علیهم السلام و میان برادران ایشان و بني عم ايشان و اقارب و نزدیکان ایشان بر حسب ترتيب الاقرب فالاقرب ونزديك و نزدیکتر که از ذوی ارحام و خویشاوندان ایشان هستند فرقی بین و جدائی آشکار گذاشت تا باين سبب حجة از محجوج وامام از ماموم شناخته آید و این فرق و امتیاز در میان ایشان از آن است که خدای تعالی این جماعت ائمه هدی سلام الله عليهم را از هر گونه گناهی گونه گناهی معصوم و از تمامت معایب مبری و از هر پلیدی ودنسی مطهر و از هر نوع لبس و شبهتی منزه فرمود و این گروه ائمه را خازنان علم خود و ودیعت گاه حکمت و نهان گاه پوشیده خود گردانید و ایشانرا بدلایل ساطعه مؤید فرمود و اگر این فواضل و شؤنات و فضایل و کمالات و دلایل و علامات و مراتب وبينات ومعالی و معجزات خاصه امامت و وصایت و خلافت و ولایت و امارت در کار نبود و پیشوایان دین و خلفای سید المرسلین را باین محامد اوصاف و محاسن شیم بر طبقات امم تفوق و تقدم نمیداد و موضع اسرار الهى ومستودع حكم نامتناهی و خزنه علوم ربانی نمی بودند بایستی تمامت مردمان از هر صنف و هر طبقه در تمام مراتب با هم یکسان باشند و هر یکی خود را صاحب امر خدا و پیشوای ما سوی شمارد و با این حال حق از باطل شناخه نمی گشت و علم از جهل و دانش از نادانی همانا این شخص مبطل مدعی یعنی جعفر بر خدای تعالی کذب بسته و بآنچه ادعا کرده است بدروغ خبر داده است .
نمی دانم بکدام حالتی که وی بدان اندر است امید است که دعوای خود را با تمام رساند آیا بفقه و دانشمندی است که در دین خدا و احکام آئین دارد پس بخدای سوگند است هیچ حلالی را از حرامی نمی شناسد و تمیز نمی گذارد و در میان خطاء وصواب فرق نمی نهد و امیدواری او بعلم و دانش است همانا حق را از باطل و محکم را از متشابه دانا نیست وحد نماز و وقت آنرا عارف نمی باشد یا این دعوی و دین داری او بحکم ورع و تقوی و پرهیزگاری از حضرت باری است پس خداوند آگاه است که چهل روز نماز فرض و واجب را بجای نگذاشت گمان می کند
ص: 320
این کار را در طلب شعبده و نیرنگ و فریب دادن بندگان خدای میسپارد و شاید خبر او بشما برسد و می بینی ظروف مسکره یعنی ظروف خمر و آنچه مستی می آورد در منزل و محفل او بیای و حاضر و آثار و علامات گناه کاری او در حضرت باری ایستاده و موجود است یا این دعوی و تمنای باطل او مستند بآیتی است پس آن را بنماید و بیاورد یا بدستیاری حجتی است آن حجت را اقامت دهد یا بدلالت و معجزه و کرامتی است پس مذکور نماید و یاد کند آنرا خداوند عز وجل در کتاب عزیز و قرآن کریم خود میفرماید فرستادن این کتاب فرستادنی است از حضرت پروردگار غالب حکیم مصاب در هر کار و گفتار نیافریدیم آسمانها و زمینها را و آنچه از اصناف مکونات و انواع مخلوقات رامگر بحق و راستی و درستی ومعلل بفرض صحیح که بمقتضای حکمت و معدلت است نه از روی عبث و بطالت که عبارت از تعبد عبید است بامر و نهی و مجازات ایشان بر وفق اعمال ایشان در دیگر جهان و این کلام حکمت نظام بر وجود صانع حكيم وخالق علیم دلالت وبر بعث عباد و ظهور مجازات و آن جنت نعیم و آتش جحیم است اشارت دارد و نیافریدیم انسان را مگر متلقس بتقدیر زمانی مقرر و نام برده شده و معین گردیده و آن روز قیامت است که تمام آفریدگان بآن پایان گیرند یامگر بتقدير اجل هر يك از ايشان وجمله اشیاء که عبارت از آخر مدت و پایان زمان زندگانی و بقای هر يك از آنها است و آنانکه بنشانه آخرت کافر شدند و تصدیق نکردند آن نشانه را از آنچه بیم یافته شدند از اهوال و هیبت آنروز روی گردانند گانند یعنی در وقوع آن تفکر نمی کنند تا مستعد و مهیای آنروز شوند بگو ای محمد این کافران را که منکر روز بر انگیزش هستند و انکار نشر را مینمایند آیا در خود می بینید و در خود می یابید آن چیزی را که می پرستید بیرون از خدای با من باز نمائید که این معبودهای شما چه آفریده اند از زمین و اجزای آن یا ایشانرا شرکتی است با خدای تعالی در آفریدن آسمانها یعنی خبر دهید مرا از حال خدایان خود بعد از تأمل نمودن شما در کار ایشان که آیا ایشان
ص: 321
را در آفرینش چیزی از اشیاء عالم مدخلی هست تا بآن سبب مستحق عبادت شوند و تخصیص انکار شراکت در آسمانها برای رفع توهم آن است که وسایط شرکتی باشد در ایجاد حوادث سفلیته و چون ظاهر است که ایشان عاجز مطلق هستند در آفریدن آن و هیچ تصرفي در آسمان و زمین ندارند پس چرا ایشانرا در پرستش با خدا شريك ميسازند .
بنده حقیر عباسقلي سپهر عرضه میدارد نکته ظریف در این جا در خاطر فاتر قاصر خطور مینماید نه آنکه تفسیر برای شمارند نعوذ بالله تعالى من هذا الخطر الأكبر .
و آن این است که خدای تعالی بواسطه صفات و آثار الوهیت که عبارت خلقت اشیاء موجودات و مكونات و عظمت و کبریا و بقاء قدرت وغيرها شایسته عبادت و معبودیت است پس هر کس یا هر چیزی را معبود شمارند و خود دارای این شأن و مقام نباشد بلکه خالق کل او را از عدم بوجود رساند و بعد از مدتی معلوم باجل محتوم دچار و فانی و در نهایت انکسار و اقتصار و ذلت وضعف و عجز و بیچارگی باشد شایسته عبادت نخواهد بود بلکه جماعت عباد در پرستش او جز خسارت دنیا و آخرت و تضییع اوقات و صرف کردن عمر گرامی را در تیه ضلالت و چاه سار بطالت هیچ فایدت نبرند و ساخته خود را سازنده خود و عاجزی چون خود را نیرو بخشنده خود گردانید و فرضاً اگر بدیگر جهان هم معتقد نباشند بنگرند دنیای خود را بچگونه باطل و عاطل ساخته اند و خداوند تعالی محض تفضیل و ارائه طریقه راست و درست این گونه امثال و تذکار بکار می آورد و میفرماید شرط و سبب معبودیت خلاقیت است آیا ایشان را که می پرستید بنمایند چه چیز را بیافریده اند تا لیاقت معبودیت را داشته باشند و شما متمسك بآن بشوید و عمر خود را به پرستش آنها که در نهایت عجز و نیازمندی و در معرض فنا و زوال می باشند بگذرانید بعد از آن برای تنبه ایشان و تحقیر و
ص: 322
تذليل وتخفيف معبودها وخدایان آنها میفرماید آیا از زمین و اجزای آن چیزی بیافریده اند نه تمام زمین و اجزای آن .
بعد از آن میفرماید در آفرینش سموات شرکتی با خدا داشته اند یعنی گذشتیم از اینکه ایشانرا قدرت خلقت زمین و آسمان نیست و برای بیداری شما و بیرون شدن شما از ورطه ضلالت و جهالت و نهایت رحمت و فضل و عنایت در حق شما میفرمائیم آیا در آفرینش پاره از اجزای دست داشته اند یا در چیزی از اجزای مخلوقات علوية با خالق قادر شرکت یافته اند و چنین لیاقت و استعداد و شان و رتبت داشته اند پس بعد از آنکه بر شما مبرهن و مدلل گردید که بهیچ وجه و هیچ حیثیت نتوانند و معذلك آنها را معبود خود و عمر را در این اندیشه خود باطل و فاسد و خویشتن را مسئول و معذب ابدی میگردانید بیاورید برای من کتابی که بشما آمده باشد پیش از آمدن قرآن که ناطق توحید و مبطل شرك است که در آن امر بشرك آوردن در عبادت باشد أو آثارة من العلم يا بقيتي از اثر علم یعنی خطی که برای شما از علم پیشینیان باقی مانده یا روایتی از انبیای سابقه که دلالت بنماید بلیاقت و استحقاق عبادت ایشان اگر راست گوی میباشید در آنچه دعوی می نمائید این خود الزام است بعدم آنچه بر استحقاق الوهیت ایشان دلالت نماید از ادله نقلیه بعد از الزام آنها بعدم آنچه تعرض آن باشد از حجج و براهين عقلية يعني چون جمیع کتب پیشین زمان و دلایل عقلية موافق قرآن هستند در توحید یزدان و ترك شرك پس بطلان دعوى شما واضح کرد لاجرم برشما واجب و لازم آمد که بتوحيد يزدان حمید اعتراف نمائید و از شرك بیزاری جوئید و چون مشرکان با وجود ملزم شدن باین حجت بر کفر خود نپائید و اصرار نورزید چنانکه ایشان ورزیدند و کیست گمراه تر از طریق صواب ور شد از کسیکه بخواند و بپرسند بجز خدای آن را که اجابت دعوتش را نکند بفریاد او نرسد اگر چه همواره تا روز قیامت او را بخواند و بخواندن او مشغول باشد.
ص: 323
یعنی اگر شخص مشرك چندان طویل العمر گردد که تا قیام قیامت بپاید و یکسره معبودان خود را بخواند و بپرستش آنها روزگار بگذراند و از آنها طلب حوایج نماید هرگز اثر اجابت واغاثت بظهور نرسد و آن معبودان باطل که عبارت از بتها باشند از خواندن پرستندگان خود غافلان و بی خبران هستند چه جمادی بی شعور و از هر گونه فهم و ادراکی بی نصیب میباشند پس هر گونه معبودی که برای خود قرار بدهند از جن و انس و اصنام و کواکب و جز آن همین حکم را دارند و از شرایط معبودیت مهجور و محروم باشند و عالم بر سرایر وقادر حوایج نباشند و چون محشور گردند آدمیان آن معبودان باطل دشمن پرستندگان خود گردند و به پرستش پرستندگان ناگرویدگان و کافران گردند یعنی خداوند سبحان در روز قیامت بتها را بنطق در آورد تا با پرستندگان اوثان آغاز عداوت کنند منكر شرك مشركان شوند و تکذیب آنها را نمایند و آنچه را که از چیزی و صنفی در داردنیا معبود خود نموده بودند با پرستندگان خود مناقضت وعداوت نمایند و با آنها ضدیت بورزند و کفار بر خلاف آنچه از ایشان گمان می بردند جز يأس وحرمان وعدم شفاعت ومودت نیابند .
بالجمله بعد از ذکر این آیات مبار که در توقيع مبارك ميفرمايد پس بخوان و ملتمس شو خداوندت موفق گرداند ازین ظالم آنچه را که برای تو مذکور نمودم و او را بیازمای و تفسیر آیتی از کتاب خدای را از وی بپرس یا نمازی را که حدود آنرا و آنچه را که در آن واجب است مبین بگرداند تا حال وميزان علم و مقدار دانش او را بدانی و عیب و عوار و نقصانش بر تو ظاهر گردد و خداوند تعالی حسیب او است حفظ می نماید خدای حق را بر اهل حق و در مستقر خودش بر قرار میگرداند .
همانا خداوند تعالی ابا دارد که بعد از حسن وحسين سلام الله عليهما كه هر دو تن برادر و امام بودند امامت در دو برادر باشد یعنی جعفر که برادر امام
ص: 324
حسن عسکری علیه السلام است نمی شاید امامت داشته باشدا گرچه بزهد و تقوی وفضل وعلم هم بر خوردار باشد چنانکه علی بن جعفر با پارۀ امام زادگان که با امام دیگر برادر و دارای رتب عالیه بودند این دعوی را نمی توانشد بنمایند و نکردند تا چه برسد بامثال جعفر که مردی فاسق وفاجر و سبکسر و خمیر و طنبورچی و جز آن میباشد چه منصب امامت از جانب حضرت احدیت و ابلاغ ختمی مرتبت و نص امام سابق باید باشد و صفات و شرایط امامت با سرها در شخص امام حاضر موجود باشد هنوز نکته باریکتر از مو اینجا است نه هر که پور امام است وی امام شود .
و بعد از آن میفرماید و هر وقت خداوند تعالی ما را در قول و گفتن ماذون فرمود یعنی مشیت الهی بر ظهور ما تعلق گرفت حق ظاهر و باطل مضمحل و پوشیده ها بر شما منكشف می گردد و إلى الله ارغب في الكفايه وجميل الصنع و الولاية وحسبنا الله ونعم الوكيل .
اکنون می گوئیم هر کس از عقلا و فضلا و اعیان و نجبا و نيك نامان جهان برای اثبات امری را بیکی از مردم روزگار شرایطی را مذکور نماید که باید این شخص که خود را لایق و مستعد فلان مقام عالی میداند باید دارای فلان اوصاف حمیده و منزه از کلیه اخلاق رذیله باشد تا بتواند خود را مستحق این منزلت شمارد و اگر حالت جامعیت و مانعیت نباشد از استحقاق این اثبات خارج است چنانکه مثلاً میگویند مجتهد جامع الشرایط مسلم است حتی در سایر اعمال هم این شرط منظور است شاعر یا ناشر یا معلم اگر چه در عمل نجاری و بنائی وقنائی و طباخی و زراعت و فلاحت و امثال آنهم که باشد چه بعلوم و صنایع و آداب وفنون آن آگاه و از اوصافي که ضد آن و مخالف و مخرب آن باشد منزه گردد تا او را در عمل خود اوستاد و معلم زیر دستان بتوان گردانید و اگر یکی از اشخاصی را که در عمل خود استاد و عالم باشد حاضر کنند و آن شخص شرایط صحت آن کار را مذکور و آنچه مخالف صحت آن است بیان نماید تا تعریف
ص: 325
او جامع و مانع و کامل باشد آیا اگر در مورد امتحان و تقاضای اظهار آن علم وعمل وصنعت وعنوان شرایط آن عاجز وقاصر بماند حالت او جز طرد ومنع و زجر و تخفیف و توهین و بدنامی و حرمان و هجران و سلب اعتماد و اعتبار و عزلت وذلّت وسقوط از انظار نظار و حضار چه خواهد بود تا چه رسد بمقام والای امامت و رتبت مطلقه خلافت و ولایت و اختار نامه از طرف حضرت احدیت و حضرت ختمی مرتبت صلی الله علیه وآله پس خوب باید تأمل و تدبر و تعقل و تفکر نمود که فرزند برومند حضرت امام حسن عسكرى يعنى صاحب الأمر والزمان صلوات الله و سلامه علیهما که در هنگام وفات پدر بزرگوارش پنجساله یا اندکی کمتر یا بیشتر بوده است و بر حسب ظاهر سن و تقاضای روزگار و برادران از خود مهین ترچندان محکوم باظهار خلافت و ولایت نبوده است و جعفر کذاب با آن هیجان و طغیان و معاونت جماعتی از اوباش و ارذال و اشرار ناس که بواسطه مجانست و میل بمؤانست او با او همراه بلکه خلیفه عصر و اغلب اعیان زمان که ظهور حضرت صاحب الزمان صلوات الله علیه را از رسول خدای و ائمه هدى صلی الله علیه وآله خبر یافته بودند و مانند هزار دشنه وخنجر بر جگر ذخیره ساخته و زوال خود و خلافت خود و دودمان خود را در وجود مبارکش میشناختند و از ابرو آسمان و دریا و کوهسار دشمن و مخالف و مدعی برای آن وجود مسعود بچشم و دل و جان میخریدند و قتل و فنای آنحضرت را موجب بقای خود و دولت وسلطنت خود میدانستند و علمای ایشان نیز بهمین جهات بقای خلفای جود را برای ابقای خود و دنیای خود لازم و امرای روزگار و عمل وعمال وقضاة نيز براين عقيدت در اطفاء نور خدا که مایه تاریکی مشاغل ظلم و عدوانشان بود می کوشیدند و از بذل هر گونه مال و تحريك ارذال دریغ نمی داشتند و ادل وسیله بقای خود را در همین امر انحصار میدادند با امثال جعفر که منتسب بخاندان امامت و رسالت و فرزند حضرت عسکری و بهترین وسائل نيل بمقاصد قلبیه ایشان تا چه پایه
ص: 326
ناصر و معین و مددكار و یار می شدند .
چه این وسیله از تمام وسایل متصوره بهتر و برای رفع پاره عناوین مخالفین این طبقه معاندین استوارتر و مسکت تر بود تا بطوری سهل و هموار و برهانی حاضر و استوار پارۀ خود را در لگام و امر خود را بکام آوردند از چه روی میبایست در مقام دفع ومنع برادر خود و ظهور گروهی مخالفین و معاندین دین مبین برآید و در جواب احمد بن اسحق و رد مكتوب عم خود جعفر چنان توقیعی مبسوط ومحتوى بر شرایط امامت و خلافت و آیات قرآنی بر نگارد و او را بفسق وفجور و خمر و خمور و امثال این اعمال ناخجسته منسوب بدارد و در آن صغر سن باین عناوین که در خور کهن روزگاران دیرین و ائمه معصومین و حفظ آئین و اسرار رب العالمین است سخن فرماید و بگوید هر کس دارای این صفات و خصال و احوالات است مستحق امامت است و هر کس فاقد آن یا پاره آن باشد لیاقت این مقام و منزلت را ندارد و اوصاف رذیله جعفر و جهل و عدم علم و اعتنای بادای فرایض وفسق و فجور او چنان و چنین است.
و بعد از آن میفرماید هر وقت خدای تعالی بظهور من اذن داد حق از باطل منكشف و باطل از میان میرود و کلمه حق بلند و امر حق ارجمند و پرده از روی کارها برداشته و پوشیده ها بر شما آشکار میگردد.
و بعلاوه چون پدر بزرگوارش بحضرت ذی الجلال ارسال میجوید چنانکه بخواست خدا مذکور آید و جعفر برای نماز بر جنازه آنحضرت دامن کشان و آستین افشان حاضر می شود تا کار را علامت خلافت شمارند برادر زاده اش حضرت صاحب الأمر عجل الله تعالی فرجه بیرون می آید و هم خود را میراند و بر کنار میدارد.
چنانکه در بحار الانوار در ذیل حدیثی که انشاء الله تعالی در ذیل وقایع وفات حضرت عسکری مذکور خواهد شد از ابوالادیان مذکور است که گفت در مرض الموت حضرت عسکری علیه السلام عرض کردم یا سیدی بعد از وفات تو امام
ص: 327
کیست فرمود هر کس بر من نماز بگذارد فهو القائم بعدى .
و چون از مداین باز شدم و خبر مرگ آنحضرت در سرای آن حضرت بلند بود در این هنگام جعفر بن علي يعنى جعفر کذاب را بر در سرای آن حضرت فراهم دیدم و جماعت شیعه را نگران شدم که برگرد جعفر فراهم شده او را تعزیت و بولایت تهنیت میبردند من بخود گفتم اگر جعفر امام باشد همانا مقام امامت بگردیده است چه من او را بشرب نبیذ و تعامره در جوسق و ملاعبه با طنبور شناخته بودم پس نزديك شدم و تعزیت و تسلیت و تهنیت بگذاشتم و جعفر از هیچ چیز از من پرسش نکرد پس از آن حقیر شد بیرون آمد و گفت ای سید من همانا برادرت را کفن کردند برای نماز بر وی بپای شو پس جعفر بن علي داخل شد و شیعیان در اطراف او بودند و چون بسرای در آمدیم بناگاه حسن بن علي عسکری علیهما السلام را بر روی نعش خود کفن پوشیده بدیدیم پس جعفر بن علی پیش شد تا بر برادرش نماز بگذارد و چون آهنگ تکبیر نمود کودکی بیرون آمد که در چهره اش سمرتی و بشعره قطط باسنانه یفلج پس عبای جعفر بن علي را بکشید و فرمود تأخر ياعم فأنا أحق بالصلوة على أبي عقب باش ای عم چه من بنماز گذاشتن بر پدرم سزاوارترم جعفر کناره گرفت و چهره اش از شرمساری و اندوه ورم کرده بود و آن كودك پيش شد و بر آنحضرت نماز کرد الی آخر الخبر .
بالجمله آنحضرت در آن سن غير بالغ بیرون می آید وعم خود را که برای نماز بر برادر بزرگوارش حاضر ساخته بودند میراند و خود را شایسته بر نماز بر جنازه چنان امام عالی مقدار روزگار میخواند و نماز میگذارد و بهمان نماز آنحضرت را دفن میکنند و نمی گویند نماز كودك چه صورت دارد و شرعاً تکلیف چیست و جعفر گریبان چاک نمیزند که این کودک پنج شش ساله بر جنازه پدرش نماز میگذارد و مرا بنماز بر برادرم راه نمی گذارد پس در اینجا چند مطلب مکشوف میشود یکی اینکه تمام شرایطی که حضرت صاحب الامر علیه السلام برای
ص: 328
امامت وصاحب الامر بودن مذکور نموده همه در وجود مبارکش موجود بود و آنچه را که نسبت بعم خود داد مقرون بصحت بود و هیچکس نمیداند آنحضرت در آن سن چگونه اینگونه استیلا و اطلاع و احاطه بر حال جعفر و این چند قدرت واستطاعت و علم و فقه و سطوت و هیمنه داشت که این نوع گفتار و کردار از وی نمایش بگیرد و اگر از جانب خدای و پیغمبر و ائمه هدى صلوات الله عليهم واحداً بعد واحد منصوب وبتمام شرايط ومفاخر و مراتب و مقامات و منازل و موازين شونات خلافت و امامت و خاتمیت ممتاز نبود چگونه باین استقلال و استیلا سخن میکرد و رفتار میفرمود و اگر بغیبت و ظهور و رجعت خود چنانکه خبر داده اند بالصراحة عالم و بدرجه یقین نبود چگونه میفرمود هر وقت خدای تعالی اذن بقول بدهد حق ظاهر و باطل زاهق و چنین و چنان خواهد شد و چگونه خود را در چنان صغر سن آماده نماز جنازه شریفه امام روزگار میساخت و حضار تمکین می نمودند و اگر جماعت شیعه این دعاوی را مقرون بصدق و صحت نمیداشتند ویر وقوعش یقین نمی آوردند چگونه اقوال و افعال و احکامش را در چنان خورد سالی گردن می نهادند و باور میکردند و می پذیرفتند و تقدیم مال امام و خمس وغيرها را به پیشکاهش می نمودند و در حضرتش استفتاء می کردند و بفتوای او قائع میشدند و در احکام ومسائل دينية و فرايض وسنن خود کلام آنحضرت را سند میگردانید و خود را در پیشگاه خدا از مسؤلیت بیرون می شمردند در این مسائل هر کس تعمق نماید و با دیده دقیق بنگرد میداند هر يك تا چه اندازه بزرگ و محل مناظرات دقیقه و مباحثات كثيره است اگر خدای تعالی باین عبد ذلیل توفیق بدهد .
در کتاب احوال آنحضرت بسی تحقیقات و تدقیقات رشيقه خواهد شد بمنه و احسانه و اینکه حضرت صاحب الأمر علیه السلام بعد از پاره بیانات مذکوره میفرماید فلا ادرى بآتيه حاله هى له به آن است که بخواهد نفی علم بفرماید و بگوید نمی دانم چنانکه شان دیگران این است بلکه میخواهد از راه تعجب و اظهار جهل
ص: 329
وضلالت او واستعجاب از حال جعفر که همه شرایط امامت از وی مسلوب و دور و اغلب موانع این مقام عالی در وی موجود است چنین میفرماید چنانکه حضرات معصومین علیهم السّلام در مصیبت امامی یا یکی از خاصان در گاه ائمه که بانواع مصايب عظيمة و بلیات بزرگ مبتلا شده است میفرمایند نمیدانیم بر کدام يك از مصائب تو بنالیم و ناله و ندبه و نوحه نمائیم آیا بفلان مصیبت یا فلان بلیت و هم در مقام تشکر از انواع نعم و آلاء كثيره خداوند تعالی میگویند ندانیم بر کدام از نعمتهای بزرگ تو سپاس گذاریم آیا بفلان نعمت یا بفلان عطیت چنانکه حضرت سجاد و صدیقه صغری زینب خاتون صلوات الله عليهما در زمین کربلا و ياد مصائب وارده بر این منوال سخن می کردند.
و در السنه سایر مردم نیز بر اینگونه تکلم متداول است و اگر کسی در همین فصل مذکور و بيانات مسطور بدقت بنگرد بر وی ثابت می شود الله اعلم حيث يجعل رسالته .
دیگر در بحار الانوار از كافي از علی بن محمد روایت میکند که گفت باع جعفر فمن باع صبية جعفرته كانت في الدار يربونها فبعث بعض العلويين واعلم المشترى خيرها فقال المشتري قد طابت نفسي بردها و ان لا ازراء من ثمنها شيئاً فخذها فذهب العلوي فأعلم أهل الناحية الخبر فبعثوا إلى المشتري بأحد وأربعين ديناراً فامروه بدفعها إلى صاحبها .
یعنی جعفر کذاب گاهی که از مماليك ابي محمد امام حسن عسكرى علیه السلام را می فروخت صبیه از جعفر طیار رضوان الله تعالی علیه را که در سرای آنحضرت تربیت میشد بفروخت یکی از جماعت علویین چون این کردار نامشروع نا پسند جعفر را بدیدبآن شخص خریدار پیام داد و او را از حال آن دختر که نسبت بجعفر میرساند و از خواتین معظمه است و نمی توان او را در معرض خرید و فروخت در آورد با خبر ساخت چون خریدار ازین کردار ناهنجار جعفر كذاب استحضار
ص: 330
یافت و بدانست که حرة علوية وسيده آزاده را بدو فروخته است گفت سخت خرسندم که این صبیه را رد کنم بدان شرط که آنچه در بهای وی بجعفر دادم باز ستانم و زیان نبرم اکنون این صبیه را باز بر.
پس علوی برفت و بمردم آن ناحیه این حکایت را بگفت و آن جماعت چهل و یکدینار برای خریدار بفرستادند و بآن علوی که راوی خبر بود امر کردند که آن را بصاحبش برساند و آن صبیه را نیز بصاحبش تسلیم کند یعنی آنکس که از آل جعفر طیار علیه السلام ولی صبیه بود تقدیم کند .
و ازین پیش در ذیل کتاب احوال حضرت صادق سلام الله عليه و القاب شریفه آنحضرت سبقت نگارش گرفت که رسول خدای صلی الله علیه وآله فرمود چون پسرم جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابيطالب متولد شد اور اصادق نام بگذارید فانه يسكون في ولده سمى له يدعى الامامة بغير حقها و يسمى كذاباً چه زود باشد که در اولاد و اعقاب او هم نامی برای او موجود شود که خود را بدون حق و لیاقت در خور امامت شمارد و کذاب نامیده گردد .
و هم در بحار مسطور است حضرت امام جعفر صادق صلوات الله علیه را ازین روی صادق نامیدند که از آنکس که مدعی امر امامت می شود بغیر حق آن ممتاز گردد و آن مدعی جعفر بن علي امام فطحية ثانيه است .
وازین بعد نیز پاره حالات جعفر کذاب در ذیل وفات امام حسن عسکری و احوال حضرت صاحب الأمر صلوات الله عليهما مذکور می شود و ازین پیش در پاره مقامات مناسبه شرح ومعنى ابطح وابطحية اشارت شد .
ص: 331
چنانکه مسطور شد حضرت امام علی نقی علیه السلام را چهار پسر و پسر و یکدختر بود.
امام حسن عسكرى صلوات الله .
دیگر حسین .
دیگر محمد.
دیگر جعفر کذاب و یکدختر كه عليه يا عاليه نام داشت .
و محمد بن علي علیه السلام که پدر بزرگوارش سخت او را دوست میداشت چندانکه مردم شیعه گمان میبردند امام خواهد بود بر حسب حکمت الهی در زمان حیات پدریز گوار وفات کرد .
و از حسین فرزندی یاد نکرده اند و از امام حسن عسکری جزیکتن فرزند برومند ارجمند که ابو الامم و ذخیره عالم و عوالم است ننوشته اند دیگر اینکه بعضی گویند حضرت عسکری یکدختر هم داشته است اما نام و نشانی از وی در کتب تواریخ مسطور نیست .
بالجمله در کتاب عمدة الطالب سید جمال الدین حسنی که در سال هشتصد و بیست و هشتم هجری در کرمان بدرود جهان کرده است مینویسد حضرت امام محمد جواد علیه السلام از دو تن مرد که ایشان علی هادی علیه السلام.
و آن دیگری موسی مبرقع است فرزند در عقب گذاشت .
اما حضرت علي هادى سلام الله عليه بعسكري ملقب شد زیرا که مقام آنحضرت در سر من رأی بود و آنجا را عسکر می نامیدند و آنحضرت در نهایت
ص: 332
نيل و كمال فضل بود متوكل او را بسر من رأی آورد و در آنجا اقامت فرمود تا از جهان در گذشت و از دو مرد که ایشان یکی امام ابو محمد حسن عسکری است و حال آنحضرت از حیثیت زهد و علم امری عظیم دارد و پدر حضرت امام محمد مهدی علیهم السلام است که جماعت امامیه امام دوازدهمش میدانند و قائم منتظر او را میخوانند و ما در آنحضرت ام و لدی نرگس خاتون است .
و دیگر از برادر حسن عسکری علیه السلام.
ابو عبدالله ملقب بجعفر کذاب عقب آورد و جعفر را ازین روی کذاب خواندند که بعد از برادرش امام حسن علیه السّلام مدعی امامت شد و خود را امام خواند .
و این جعفر را أبوكرين و بروايتي أبو البنين نامیدند چه یکصد و بیست فرزند از صلبش پدید شد و فرزندان او را رضویتون میخواندند و نسب او بجدش حضرت امام رضا علیه السلام میرسد .
وفات جعفر کذاب در سال دویست و هفتاد و یکم هجری روی داد .
و این جعفر عقب نهاد از جمعی و عقب او از شش تن از فرزندان او منتشر شد که برخی قلیل الولد و برخی کثیر النسل بود و این شش تن یکی اسماعیل حریفا دیگر طاهر و دیگر يحيى صوفي .
و دیگر هارون و دیگر علي.
و دیگر إدريس هستند .
و از جمله فرزندان اسماعيل بن جعفر كذاب.
ناصر بن اسماعيل وديگر برادرش أبو البقاء محمد بن اسماعيل بن جعفر كذاب هستند.
و از فرزندان طاهر بن جعفر كذاب أبو الغنايم بن محمد الدقاق بن طاهر بن محمد بن طاهر بن جعفر كذاب .
و ديگر أبو يعلى محمد الدلال ابن أبي طالب حمزة بن محمد بن طاهر بن جعفر
ص: 333
كذاب است .
و از فرزندان يحيى صوفي بن جعفر كذاب أبو الفتح احمد بن محمد بن حسن بن يحيى الصوفي المذكور است و اين أبو الفتح همان سید نسابه معروف بابن محسن رضوی است و او را برادری بود که نامش علي ومكنى بأبي القاسم ومردى فاضل و با دیانت کامل و حافظ قرآن بود و او را ناصبی پندار می کردند در مصر اعقاب نهاد .
و از فرزندان جعفر کذاب هارون بن جعفر است و از اولاد او علي بن هارون و دو پسرش حسن و حسین است که در صیدا که از بلاد شام عقب نهادند و از اولاد علي بن هارون سادات امروهه هستند .
و امروهه نام قریه از مصافات دهلی است که اولاد سید شرف الدین شاه ولایت که پسرسید علی بزرگ و سید علی پسر سیدمرتضی و سیدمرتضى پسر أبو المعالي و ابوالمعالی پسر سیدابوالفرج صیداوی واسطی و او سید داود و سید داود پسر سید هارون بن جعفر کذاب است .
و نیز از اولاد سید هارون سادات کردیز هستند در هند .
یاقوت حموی میگوید کردیز بفتح كاف وسكون راء مهمله و دال مهمله مكسوره و ياء مثناة تحتانى و زای معجمعة ولايتي است درمیان غزنة و هند .
و از فرزندان علي بن كذاب محمد نازوك بن عبدالله بن على بن جعفر كذاب است و فرزندانش را بدو شناسند و نازوك خوانند و این نازوك از جماعتی عقب نهاد .
از آن جمله أبو الغنائم عبدالله .
دیگر یحیی و دیگر علی.
و دیگر عیسی و دیگر محمد هستند .
و اعقاب ایشان را بنو نازوك خوانند در مقابر قريش وغيرها .
ص: 334
و از جمله فرزندان أبو القاسم عبدالله كه أبو الغنائم هم نوشته شده است.
أبو محمد دقاق بن عبدالله است و نسابه مصری بدو انتساب میجوید و میگوید من حسن بن علي بن سليمان بن مكى بن بدران بن يوسف بن حسن الدقاق بن عبد الله میباشم .
شیخ تاج الدين بن معينة میگوید وی مدعی کذاب است و او را در این نسب حظی و بهره نیست و پاره از نسابین چنان دانسته اند که حسن بن عبدالله ابن نازوك را حسن کیا میخواندند و او را عقبی است و او و ایشان باطل هستند .
شيخ أبو الحسن عمری حسن و برادران او را همی یاد کرد تا به بطن چهارم و پنجم از اولاد ایشان رسید و این قوی ترین ادله بر آن است که او را باز مانده نیست.
و در ادریس بن جعفر کذاب و اولاد او عدد است و ایشان را قواسم گویند بسبب اینکه بجد خودشان قاسم بن ادریس بن جعفر کذاب نسبت میبرند .
و قاسم از جماعتی عقب زاده است از جمله ایشان ابو العساف حسن بن قاسم است .
و از جمله فرزندان او جواشنه هستند فرزند جوشن بن ابى الماجد محمد بن قاسم بن ابی العساف حسن مذكور.
و از ایشان علی بن قاسم است از فرزندانش فليتات پسر فليتة بن على بن حسین مذکور است .
و از ایشان ابوالبدور پسر بدر بن قائد برادر فلية بن على بن حسين است .
و از جمله ایشان عبدالر حمن بن قاسم است فرزندش مواجد بن عبدالرحمن است و اولادش را مواجد گویند و ایشان بطون كثيره هستند .
از آنجمله سید عز الدين يحيى بن شريف بن بشير بن ماجد بن عطية بن يعلى بن دوید بن مواجد مذکور است و اولاد در حله هستند.
ص: 335
و از جمله آنها قبیله هستند که ایشانرا بنو اکعیب گویند و در مشهد شریف غروی جای دارند و ایشان فرزند محمد کعیب بن على بن حسين بن راشد بن فضل بن رويد بن مواجد مذکوراند .
و از جمله ایشان عیاش بن قاسم و ابو الماجد محمود بن قاسم بن أبي العساف حسن مذکور میباشند و هر دو تن عقب نهادند .
و در بعضی حواشی کتاب عمدة الطالب در ذیل احوال همین شجره می گوید نسب سادات بهلکرا چنین است .
السيد بدر الدين محمد بن السيد صدر الدين محمد الخطيب داماد سید جلال الدین حسين البخارى و هو ابن السید محمود که از مکه معظمه ورود بهند بداد و در بهکو متوطن شد .
و هو ابن السيد الشجاع بن السيد ابراهيم بن السيد قاسم بن السيد زيد بن السيد جعفر بن السيد حمزة بن السيد هارون بن السيد عقيل بن السيد اسماعيل بن السيد أبي الحسن علي المختار بن السيد جعفر المشهور بالكذاب.
و می گوید در عمدة الطالب برای سيد علي مختار پسری که او را اسمعیل نام باشد نام نبرده است.
و نسب سید جلال الدین حسن بخاری که از بخارا بهند ورود داده است باحمد بن عبدالله بن علي اشقر بن جعفر بن امام علي هادى صلوات الله عليه منتهى می شود.
چنانکه سید جمال الدين أحمد بن محمد بن مهنا بن علي بن مهنا الحسيني العبيدلی در کتاب خودش شجرة الانساب تصريح بآن کرده است و عمود نسب او باین صورت است السید جلال الدين البخارى بن السيد علي بن السيد جعفر بن السيد محمد بن السيد محمود بن أحمد بن عبدالله بن علي الاشقر بن جعفر الامام علي الهادي علیه السلام.
چنانکه محمد قاسم شاه مشهور بفرشته در تاریخ خودش مسمی بنورسنامه
ص: 336
بهمن شاه باین مطلب تصریح کرده است پس هر کس خواهد باین کتاب و بطایفه عمود نسبی که در دست سادات تجارية ومحل اعتماد است رجوع فرماید .
در كتب رجال مسطور است که علي بن محمد بن عبدالله بن علي بن جعفر بن على بن محمد بن الرضا بن موسى علیهم السلام مكنى بأبي الحسن و درسر من رأى نقيب بود و او را عدل می نویسند وله كتاب الامام يشرفها مذکور میدانستند .
و دیگر عیسی بن جعفر بن علي بن محمد بن علي بن حمد بن جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن أبى طالب علیهم السلام معروف بابن الرضا تلعکبری در سال سیصد و بیست و پنجم از وی حدیث نمود .
در جنات الخلود مسطور است که بروایتی حضرت امام علی عسکری علیه السلام سه پسر و یکدختر بنام عایشه داشت و بقول اصح آنحضرت را چهار پسر به ترتیبی که مذکور شد بود و حسین بن علی هادی علیه السلام در تقدس وتنزه ممتاز و بمتابعت برادر والا اختر خود و اقرار و اعتراف بامامت آنحضرت میگذرانید .
ومحمد بن علي هادى علیه السلام حالش معلوم نیست و این خبر مخالف خبر سابق است که ابو جعفر سید محمد بن علي سيدى جليل وفاضل و امام علیه السلام سخت او را دوست میداشت و در زمان حیات آنحضرت وفات کرد و از حسین بن علی هادی علیه السلام حالى وحكايتي وحديثي مذکور نشد .
بالجمله صاحب جنات الخلود می نویسد جعفر ملقب بكذاب که در شرارت و حب دنیا و جاه طلبی مشهور آفاق بود و اکثر عمر خود را با اوباش و اجامر و نواختن طنبور و ساز و سایر اعمال غیر مشروعه می گذرانید در امامت حضرت امام حسن عسکری علیه السلام بر حسب ظاهر قائل بود و بعد از وفات آنحضرت دعوی امامت نمود و مردم را جبراً تکلیف میکرد که با مامت او قائل شوند و نمی شدند و خواست که بر جنازه شریفه امام حسن عسکری علیه السلام نماز بگذارد تا مردم بدانند که بعد از آن حضرت امامت مخصوص اوست و این امر را سند انجام مقصود خود سازد چون با مامت بایستاد حضرت امام الانس والجان صاحب الزمان علیه السلام که در سن شش سالگی
ص: 337
بود از عقب در آمده گریبان او را گرفته پس کشید و خود بر نعش پدر عالی اختر نماز بگذاشت جعفر کذاب عريضه بخلیفه نوشت و خواستار شد با وی همراهی کند تا شاید جای برادرش را بگیرد و کار امامت را بپای گذارد خلیفه در جواب گفت امامت امری است که خدای تعالی بهر کس که شایسته بداند میدهد پدر و برادرت امام واقعی بودند ازین روی ماهر چند سعی کردیم ایشان را از میان بر گیریم و از خلافت باز داریم نتوانستیم اگر تو از جانب خدای تعالی امام باشی چنان خواهد بود و گرنه امداد با کسی که قابل و شایسته نیست برای مالازم نیست .
راقم حروف گوید : این جواب خلیفه عهد و تصدیق و شهادت او اثبات وجود امام دوازدهم را مینماید زیرا که هر کس قائل شود که امامت باید از جانب خدا باشد و شایستگی لازم است لابد نفی دیگر مدعیان را مینماید و هرکس تصدیق بر امامت عسکریین نماید البته بائمه طاهرين سابقين سلام الله تعالى عليهم اجمعین که فضایل و مآثر و مفاخر ایشان از آفتاب تابنده و بدر فروزان نمایان تر است و رسول خدای صلى الله عليه وآله با مامت و وصایت ایشان خبرها داده واد له وبراهين عقليه و نقلیه بر وجوب وجود امام در تمامت آیات روزگار تا قیامت اقامت شده است تصدیق مینماید و آیتی از خدا و خبری از رسول خدا وارد نشده است که امامت در امام حسن عسکری علیه السلام قطع می شود زیرا که خود این ترتیب ظهور ائمه هدی و فرمایش رسول خدای که اوصیای من بعدد نقبای بنی اسرائیل هستند و اخبار یکه در وجود مبارک امام دوازدهم و غیبت و ظهور آنحضرت وارد است مصرح بر بقای امامت تا قیامت است و ادله عقلیه نیز جز این را تجویز و تصدیق نمی نماید چنانکه کراراً در طی این کتب مبار که مشروحاً رقم شد و خواهد شد .
ص: 338
در جنات الخلود مسطور است که در استعانت بر ادای حقوق اخوان از مؤمنين و مؤمنات ونوافل ورد مظالم و تبعات عباد و نائل شدن بمطلبها و رسیدن بمقاصد منوط و مربوط با این است که باین دعا بحضرت امام علی نقى متوسل شوند اللهم إني أسئلك بحق وليك على بن حمد إلا اعنتني به على تأدية فرضك وبر أخواني المؤمنين و أخواتي المؤمنات وسهل ذلك لي وآخرته بالخير واعني على طاعتك بفضلك يا أرحم الراحمين .
در جنات الخلود مسطور است که در روایت دیگر وارد است بفضلك يا رحيم .
و کفعمی در مصباح این دعای مبارك را ذکر میکند و تفاوت مختصری دارد و می نویسد بحق وليك علي بن محمد علیهما السلام عليك و بعد از صلوات می نویسد و ان تعينني به علی قضاء حوائجي و نواقلی و فرائضی و بر بعد اخواني وكمال طاعتك برحمتك يا أرحم الراحمين و ان تفعل بي كذا وكذا ودعای دیگر در پایان این دعا مذکور است که انشاء الله تعالی ازین بعد مسطور خواهد شد .
ص: 339
بروايت جنات الخلود ساعت دهم که از ابتداء ربع آخر روز است تا يك ساعت روشنی آفتاب مانده مخصوص بآنحضرت و خواندن این دعا در آن زمان ضرور است یا من خلا فتعظم يا من تسلط فتجبر وتجبر فتسلط يا عز فأستكبر في عزه يا من مد الظل على خلقه يا من امتن على عباده بالمعروف يا عزيزاً ذا انتقام يا منقسماً بعزته من أهل الشرك أسئلك بحق علي بن محمد و أقدمه بين يدي حوائجى أن تصلى على محمد وآل محمد .
پس مطلب خود را بطلب و غالباً در این ساعت این حضرت سوار شدن و به سیر رفتن و سفری را شروع کردن در راه عبادت است و چون اراده سواری کنند بگویند بسم الله وبالله والله أكبر و چون بر مرکب راست بنشيند بگويد الحمد لله الذي هدانا للإسلام ومن علينا بمحمد سبحان الذي سخر لنا هذا وما كنا له مقرنين و انا إلى ربنا لمنقلبون والحمد لله رب العالمين اللهم أنت الحامل علي الظهر و المستعان على الأمر و چون مرکب سرکشی کند در گوش راست آن بگو افغير دين الله يبغون الأية و خواندن این بیت حضرت خضر علیه السلام ضرور است مغيضاً عليكم ما قصدتم من المنى بنحج سلكتم في فنون الاسالب و حيث الجهيم تباعدتكم سلامة ويرغبكم الرحمن من جانب و چون بمنزل برسيدى بگو أللهم إني أسئلك خيرها و أعوذ بك من شرها و چون بیرون بروى بكو السلام علينا وعلى عباد الله الصالحين ورحمة الله وبركاته .
ص: 340
تحيات حضرت امام علی نقی صلوات الله عليه اينگونه است اللهم صل على علي بن محمد وصي الأوصياء وامام الأتقياء وخلف أئمة الدين على الخلایق أجمعين اللهم كما جعلته نوراً يستضيء به المؤمنون فبشر بالجزيل من ثوابك و أنذر بالأليم من عقابك وحذر بأسك و ذكر آياتك و أحل حلالك وحرم حرامك بين شرايعك وفرائضك وخص على عبادتك وأمر بطاعتك و نهى عن معصيتك فصل عليه أفضل ما صليت على أحد من أوليائك وذرية أنبيائك يا اله
العالمين .
و نیز در جنات مسطور است که دعای آن حضرت این است .
یا نور یا برهان یا مبين يا منير يا رب اكفني شر الشرور و آفات الدهور وأسئلك النجاة يوم ينفخ في الصور و نزد برخي اين دعای مذکور حرز آن حضرت علیه السلام است و دعایش این است یا عدتي دون العدد ويا رجائي و المعتمد و يا كهفي والسند يا واحد يا أحد يا من هو الله أحد أسئلك بحق من خلقته من خلقك ولم تجعل في خلفك أحد ان تصلي على جماعتهم وتفعل بي كذا وكذا.
و بعد از خواندن این دعاى مبارك مطلب خود را خواستار شود .
ص: 341
در جنات الخلود مسطور است که روز چهارشنبه مختص باین حضرت وسه امام دیگرعلیهم السلام است باین نهج السلام عليكم يا أولياء الله السلام عليكم يا حجج الله السلام عليكم يا أنوار الله في ظلمات الأرض صلوات الله عليكم وعلى آل بيتكم الطيبين الطاهرين بأبي أنتم و أمي لقد عبدتم الله مخلصين و جاهدتم في الله حق جهاده حتى أتيكم اليقين فلعن الله أعدائكم من الجن والانس أجمعين وأنا أبرء إلى الله واليكم منهم يا مولاي يا ابا إبراهيم يا أبالحسن علي بن موسى يا مولاي يا أبا جعفر محمد بن علي يا مولاي يا أبا الحسن علي بن محمد أنا مولا لكم مؤمن بسركم وجهر كم مضيف بكم في يومكم هذا يوم الأربعاء ومستجير بكم محبكم وزائركم فاضيفوني و أجيروني بآل بيتكم الطيبين الطاهرين .
در جنات الخلود مسطور است در طلب فرزند دو رکعت نماز کند و بسجد رود و هفتاد و یکبار استغفر الله بگوید و بعد از آن با زوجه اش نزدیکی بجوید و در مقاربت این دعا را بخواند اللهم إن ترزقني ولداً إلا سميته باسم نبيك علیه السلام البته فرزند صالح بهم میرسد و لیکو باشد و در روز هفتم از تولدش وی را عقیقه کن و در حال کشتن گوسفند بگو یا قوم برئتي مماتشركون إني وجهت وجهي للذي فطر السموات والأرض حنيفاً وما أنا من المشركين إن صلاتي ونسكي ومحياي ومماتي لله رب العالمين لا شريك له وبذلك أمرت وأنا أول المسلمين
ص: 342
اللهم منك وإليك بسم الله والله أكبر اللهم تقبل من فلان بن فلان آنگاه نام مولود را مذکور نماید .