ناسخ التواریخ زندگانی حضرت امام علی النقی الهادی علیه السلام جلد 6

مشخصات کتاب

جلد ششم از ناسخ التواریخ امام علی النقى علیه السلام

تالیف:

مورخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپهر

از انتشارات:

موسسه مطبوعات دینی قم

( 2537 ش - 1398 5 - ق )

خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب : خانم نرگس قمی

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

جلد ششم ناسخ التواريخ دوران امام على النقى عليه السلام دنباله بیان اخبار اسحق بن ابراهيم موصلی

اشاره

در زهر الادب مسطور است که وقتی اسحق بن ابراهیم بیکی از اعزه و ارکان در طلب قدوم واستدعای ورود او بنوشت.

يومنا يوم لين الحواشي وطى النواحى ومسماؤنا قدا قبلت و وعدت بالخير و برقت و أنت قطب السرور و نظام الامور فلا تفرد نا فنقل ولا تنفرد عنا فنذل .

روزی که بدان اندریم من حيث المجموع خوب و خوش و نرم و مساعد است آسمان ابری رحمت توأمان با رعد و برق که علامت خیر است نمایان است و اسباب عیش و سرور بهمه جهت آماده است و تو قطب سرور و نظام اموری اگر ما را یکتنه بگذاری قلیل باشیم و اگر خودت از ما جدائی جوئی ذلیل شویم.

و دیگر در عقد الفرید در فصول زیارت مینویسد اسحق بن ابراهيم موصلی بسوی احمد بن یوسف در باب مصیر بد و و نزد احمد بن یوسف بن ابراهيم بن مهدي نوشت : عندى من أنا عنده وحجتها اليك اعلامنا اياك نزد من کسی است که من نزد او هستم و حجت ما بسوی تو اعلام نمودن ما ترا میباشد کنایت از اینکه در حکم یکتن هستم .

ص: 2

و هم در زهر الادب مسطور است که اسحق بن ابراهیم موصلی گفت روزی بحضور معتصم در آمدم و او خلوت کرده بود و جاریه بروی سرود مینمود و معتصم در حق او سخت در شگفت بود و دیدار و گفتار و رفتار و هنجارش را گرامی میشمرد چون بنشستم معتصم با من فرمود یا ابا اسحق این جاریه و سرودش را چگونه می بینی گفتم ای امیر المؤمنين أراها تقهره بحذق وتختلسه برفق ولا تخرج من حسن الا الى احسن منه وفي حلقها شذور نغم احسن من دوام النعم چون معتصم این کلمات را در تحسین آن جاریه بشنید گفت یا اسحق من غايات الامل ومنسيات الاجل والسقم الداخل والشغل الشاغل وان صفتك لو سمعها من لم يرها لفقد لبه وقضى نحبه این تغنی و سرود نهایت آرزومندی است هر کس بشنود اجل را فراموش کند و این تغنی مرگ را فراموش گرداند سقمی داخل و شغلی شاغل است ، و این صفت که تو نمودی اگر بشنود کسی که او را ندیده است عقل از سرش بیرون شود و جانش تباهی گیرد و ازین کلمات معتصم سقم داخل وشغل شاغل و اینکه گفت هر کس وی را ندیده باشد چنان مینماید که آن جاریه در غناء امتیاز داشته است نه در سیما و ازین پیش در ذیل احوال معتصم باین كلمات باندك اختلافی اشارت رفت .

و هم در آن کتاب مسطور است که از اسحق پرسیدند مجید نوازندگان کیست گفت من يطعف فى اختلاسه و تمكن من انفاسه و تفرع في اجناسه يكادان يعرف مجالسيه وشهوات معاشريه يقرع مسمع كل واحد منهم بالنحو الذي يوافق هواه و يطابق معناه مغنی مجید کسی است که انتخاب و اخلاس و دل ربائی او لطیف و انفاسش در نفوس متمکن و جای گیر و خاطر پذیر و اجناسش بر وفق سلیقه و خاطر خواه وميل طبع مجالسين او چنان باشد که گوئی همیشه بر حال ایشان شناسا بوده است و بر وفق شهوات و میلان معاشرین و حاضرین باشد و چنان بحذاقت و لطافت تغنى نماید که اگر چندین چند مستمع داشته باشد هر يك را موافق هوای او و مطابق معنا ومراد او گردد.

ص: 3

در زهر الادب مسطور است که اسحق موصلی گفت مردی اعرابی با مردی دیگر می گفت که بعطیت او اعتماد داشت أسأل الذى رحمني بك ان يرحمك بي از آنخداوندی که ترا وسیله رحمت بمن گردانید خواستار میشوم که بواسطه آنر حمتی که تویمن نمائی بر تو رحمت آورد و در حقیقت این کلام مختصر و مفید و موجز و بلیغ است .

بیان اخبار ابی محمد قاضی یحیی بن اکثم صیفی از قضات و فضلا و شعرای عصر متوکل

ابو محمد يحيى بن اكثم بن محمد بن قطن بن اسمعان بن شیخ تمیمی اسیدی مروزی از اولاد اكثم بن صیفی تمیمی حکیم دانشمند عرب است مردى فقيه وعالم بفقه وبصير با حكام و در جمله اصحاب شافعی است ازین پیش در طی حالات خلفای بنی عباس بیاره ای حالات و مقالات و عقاید و احکام او در باب قرآن و متعه ومكالمات او با مأمون مسطور آمد ابن خلکان در وفیات الاعیان میگوید یحیی بن اکثم از بدعت سلیم بود و مذهب اهل سنت را رواج میداد از عبدالله بن مبارك و سفيان بن عينيه وغيرهما سماع داشت و ازین پیش در ذیل مجلدات مشکوة الادب ووفات سفيان بن عينيه در سال یکصد و نود و هشتم هجری از حکایت او با يحيى بن اكثم رقم کردیم .

خطیب در تاریخ بغداد گوید که یحیی بن اکثم در سن بیست سالگی در مسند قضاوت بصره جای گرفت .مردم بصره او را خورد سال و بیرون ازین شأن ومقام شمردند و با او گفتند قاضی را چند سال از عمر بپایان رفته است یحیی بهوشیاری از از پرسنل ایشان بدانست چه قصد دارند گفت من از عتاب بن اسیدی که رسول خداي صلی الله علیه وآله وسلم اورا بمکه معظمه در يوم الفتح بقضاوت بفرستاد بزرگترم و من از معاذ بن جبلی که رسول خدايش بقضاوت يمن منصوب فرمود مهین سال ترم و از کعب بن تورى

ص: 4

که عمر بن الخطاب او را قضاوت بصره داد اکبر هستم و جواب ایشان را احتجا بداد غیر از خطیب گوید قضاوت یحیی در بصره در سال دویست و دوم هجری بود و در سال دویست و دهم معزول شد.

گفته اند کتب مصنفه يحيى بن اكثم در فن فقه اجل" از دیگر کتب است اما چون بسی طولانی است مردمانش متروك داشتند و هم او را در اصول چند کتاب است وله كتاب اورده علي العراقيين مسماة كتاب التنبيه ودرميان او وداود بن علي مناظرات کثیره روی داده است و عزل او چنانکه در سال وفات او مذکور شد بواسطه پاره نسبتها بود که با و میدادند و شعرهایی که در حق دو پسر ما هروى مسعده وممازحه با ایشان بکار برده بود روی داد.

ولادت قاضی یحیی در حدود يكصد و شصتم هجرى ووفاتش روز جمعه نیمه ذى الحجة سال دویست و چهل و دوم و بقولی در غره سال دویست و چهل و سوم روی داد و در این جهان هشتاد و سه سال زندگانی نمود و در ذیل سوانح سال دویست و چهل وسوم و بیان وفات او بیاره ای حالات قاضی یحیی اشارت رفته است به فليطلب ههنا.

بیان احوال ابی جعفر محمد بن عبدالملك زيات از وزرا و ادبای عصر متوکل

ازین پیش در ذیل مجلدات مشكوة الادب بشرح حال ابن الزيات اشارت رفته و در ذیل احوال معتصم ودائق ومتوكل و كشتن متوکل او را پاره مجاری حالاتش نگارش شده است .

ابن خلکان کویدوی داراى ادب و فرهنك ظاهر وفضل با هر بود و يفضل وادب و بلاغت وعلم بنحو و لغت مشهور عصر و ممدوح علمای نحو و ادب بود و ابیات عاشقانه

ص: 5

ومغازلات وتغزلات والهانه داشت .

و در سال دویست و سی و سوم بتحريك وتفتين قاضی احمد بن ابی دواد چنانکه مذکور افتاد کشته شد .

ابوالفرج اصفهانی گوید اصل وی از جیل است جیل بكسر جیم و یاء حطى اهل جیلان یعنی گیلان را گویند و مکنی با بی جعفر است پدرش عبدالملك بن ابان بن ابی حمزة الزیات یکی از تجار دولت یار کرخ بود و فرزند خود محمد بن عبد الملك را بتجارت و ملازمت آن امر تحريك وتحريص مي نمود اما عبدالملك بواسطه بلندی طبع و فروز عقل جز بكتابت و نویسندگی و ادراك معالي توجه نمیکرد تا بسیب این فن انشاء و نویسندگی سه نوبت رتبت وزارت یافت وی اول کسی است که تولیت این امر را بیافت.

عمر بن محمد بن عبدالملك كويد جدم عبدالملك بن ابان از سوداگران متمول کرخ بود و میل او بر آن میرفت که پدرم عبدا املك نیز بهمان شغل تجارت مواظبت جوید و پدرم از قبول این امر امتناع می ورزید و یکتابت و دواوین میپرداخت روزی جدم با او گفت سو کند با خدای در این کار ملازمت میجوئی جززیان نرساند و سود نبخشد زیراکه تو بمنفعت عاجل و آنچه پدرت بآن امر دست دارد و موجب دولت مندی و جاه و اقبال تو و پدرتو است توجه نمیجوئی و در طلب نقع بعد از این که نمیدانی بچه کیفیت و صورت خواهد بود روزی میسپاری پدرم با پدرش گفت قسم با خدای برتو معلوم خواهد شد که کدام يك از من و تو در کاری که بدان روزگار میسپاریم سودمند تر میشویم بعد از آن روی بخدمت حسن بن سهل وزیر که در فم الصلح بود نهاد و او را بقصيده مدح نمود که اولش این است .

كانها حين تثنى خطوها *** اخنس موشى الشوى يرعى القلل

حسن بن سهل صله این قصیده را بده هزار درهم مقرر داشت و عمد با آن صله بخدمت عبدالملك پدرش باز آمد عبدالملك گفت ازین پس باین کار که اندری

ص: 6

ترا ملامت نکنم این محمد بن عبدالملك شاعری مجید بود و هيچيك از كتاب را بدو قیاس نمیتوان کرد و اگرچه ابراهیم بن عباس در این صفت مانند اوست اما این ابراهیم قليل الكلام وصاحب قصار و مقطعات است و محمد بن عبد الملك شاعرى طويل الكلام است و با آن طول کلام مجید و پسندیده است و هم چنین در قصار نیز ممدوح کبار و صغار است و نیز مردی بلیغ و حسن اللفظ است چون تکلم نماید یا بر نگارد.

هارون بن محمد بن عبد الملك حكایت کند که روزی پدرم بمظالم بنشست و چون مجلس بپایان رسید نگران شد مردی بجای خود بنشسته و برنخاسته است گفت آیا تراحاجتی است گفت بلی مرا بخود نزديك ساز که من مظلومم چون نزدیکش آورد گفت انصاف همی خواهم گفت کدامکس بتو ظلم کرده است گفت تو خود بر من ستم راندى ومن بتو دست نداشتم تا عرض حاجت نمایم گفت کدام کس ترا از من محجوب گردانیده است با اینکه نگرانی که مجلس من برای همه کس مبذول و آماده است .

گفت همان هیبت و خوفی که و خوفی که مرا از تو است و در ازی زبان تو فصاحت تو و اطراد حجت تو مانع بيان عرض حال است گفت در چه چیز مظلوم شدی گفت فلان ضیعت مرا وكيل تو بطريق غصب وبدون ادای بهای آن برده است و هر وقت نوبت ادای خراج آید آن مالیات را باسم ادا مینماید تا برای تو ثابت نشود نامی درين ملك و باين تدبير ملكيت من باطل شود لاجرم وکیل تو غله آنرا میبرد اما خراجش را من میدهم و هرگز کسی این گونه ظلم نشنیده است .

محمد بن عبدالملك گفت این سخن و ادعائی است که به بینه و شهود و چیزهای دیگر حاجتمند است آن مرد گفت آیا وزیر مرا امان میدهد از خشم خود تا جوابش را بازگویم گفت امانت دادم گفت بینه همان شهود است و چون شهادت دادند با گواهی گواهان بچیزی دیگر حاجت نیست پس معنی این سخن تو بینه و شهود و اشیاء دیگر این اشیاء کدام چیز است جز کندی و كار را معطل

ص: 7

ساختن و خود را به تغطرش و نابینائی در آوردن .

محمد بن عبد الملك ازين کلمات بخندید و گفت راست گفتي والبلاء موكل بالمنطق هر چه بلیت به آدمی برسد بسبب منطق اوست یعنی من بواسطه تکلمی که نمودم مجاب شدم و در آن حال که خواستم حق ترامظنون نمایم محقق ومتيقن نمودم و من در استعداد ولیاقت اصطناعی میبینم و بعد از آن حکمی رقم کرد که ضیعت او را بدو باز گذارند و يك كر گندم و يك جو در حقش مطلق نمایند و یکصد دينار هم بدو دهند تا در عمارت ضيعتش بکار بندد و آنمرد را در جمله اصحاب و مجالسین خود و دست پروردگان خود در آورد .

و در ذیل قتل ابن زیات باین داستان با اندك تفاوتی اشارت رفته است.

احمد بن محمد بن عبد الملك زيات گوید چون ابراهیم بن مهدی در بغداد بخلافت چنك در افکند از جماعت سوداگرانی که تمول داشتند مالی بعنوان قرض بگرفت از جمله از جدم عبدالملک نیز ده هزار درم وام گرفت و گفت چون مرا مالی بدست آید بتو باز میدهم اما چون امرش جانب اتمام نگرفت و مدتی مخفی بزیست و بعد از آن ظاهر شد و مأمون نیز از وی راضی گردید و مردان آنچه بدو داده بودند در مقام مطالبه در آمدند ابراهیم گفت من این مال را در کار مسلمانان بگرفتم وهمی خواستم از فیء خودشان بخودشان بازگردانم اما امروز کار خلافت با دیگری است چون این جواب او شایع شد پدرم محمد بن عبدالملك قصيدة بكفت ومأمون را در آن قصیده مخاطب ساخته بر تحذیر از فساد ابراهیم و تحريص بر قتل ابراهيم و خصومت وعناد او سخنها نمود و آن قصیده را ابراهیم بن مهدی برد و برای او بخواند و گفت قسم بخدای اگر این مال را که از پدرم قرض نمودی رد نکنی این قصیده را بمأمون میرسانم ابراهیم سخت بترسید که مامون بخواند و بتدبیر هلاکت وی اندر شود پس با محمد گفت مقداری ازین مال را از من بگیر و برخی را مهلت

ص: 8

گذار پدرم قبول کرد و ابراهیم او را سوگندها بداد که در زمان زندگی مامون آن قصیده را آشکار نکند پدرم نیز در آن شرط و عهد وفا کرد و ابراهیم نیز تمام آن مال را بداد و آن قصیده این است:

ضلعي

الم تران الشيء للشيء علة *** تكون له كالنار تقدح للزند

و می گويد وسابقاً نیز بعضی رقم شده است :

وظني بابراهيم ان مكانه *** سيبعث يوماً مثل ايامه النكد

و از آنجمله است:

و ما يوم ابراهيم ان طال عمره *** با بعد في المكروه من يومه عند

اذا هذا عواد المنابر باسته *** تغنی بلیلی او بميته اوهند

يقولون متسنى وايه سنته *** تقوم بجونا للون صل القفاجعد

و بقیه قصیده در اغانی ثبت است عبدالله بن حسين گويد چون محمد بن عبد الملك را بوزارت دعوت کردند شرط بر آن نهاد که قبا بر تن نپوشد بلکه دراعه برتن بیاراید و شمشیری با حمایل بر روی دراعه بیاویزد و این شرط را از وی پذیرفتار شدند .

طماش حکایت کند که این دنقش حاجب باحضار محمد بن عبدالملك بيامد محمد درون سرای شد تا جامه بر تن بیاراید و این دنقش غلامانی ماهروی و پسرانی سيمین سرین بدید و این شعر را بخواند و گمان میکرد که محمد بن عبدالملك نمی شود .

و علي اللواط فلا تلومن كاتباً *** ان اللواط سجية الكتاب

می گوید هیچ نویسنده را بر لواطه نکوهش نیست زیرا که لواط سرشت

نویسندگان است ، محمد بشنید و در جواب گفت :

فكما اللواط سجية الكتاب *** فكذا الحلاق سجية الحجاب

اگر لواط از سجایای کتاب است تراشیدن ریش و صاف ساختن روی از جفاهای حجاب نسبت بعشاق محجوب است .

ص: 9

این دنقش با چهره منقش شرمگین شد و زبان بمعذرت بگشود ، محمدبن عبدالملك گفت در صورتیکه اقتصاص در کار نباشد بایست معذرت خواست اما بعد از آنکه مکافات خود را دیدی چه جای عذر خواستن است.

محمد بن موسی گوید این شعر را حسن بن وهب از محمد بن عبدالملك براى من بخواند که در مرثیه زوجه اش سکرانه مادر پسرش عمر و گفته است و حسن از جودت و تازگی و بداعت این شعر در عجب میرفت .

يقولون لى الخلان لوزرت قبرها *** فقلت و هل غير الفؤاد لها قبر

علي حين لم احدث فاجهل قدرها *** ولم ابلغ السن التي معها الصبر

عبدالرحمن بن سعيد ازرقی گوید چنان افتاد که عبدالله بن طاهر در پاره امور خود که بابن زیات راجع بود چنان پنداشت که بدرتك و سستی می گذراند وهمیخواست با دیگری رجوع کند لاجرم محمد بن زيات نامه در اعتذار بعبدالله بنوشت و در پایان مکتوبش رقم کرد :

اتزعم انني اهوى خليلا *** سواك علي التدالي والعباد

جحدت اذا موالاتى عليا *** وقلت باننی مولی زیاد

ترا گمان چنان میرود که در دور و نزديك جزتو دوستی بمیل اختیار کرده ام و از تو بدیگری پرداخته ام اگر چنین باشد بایستی موالات خود را نسبت بعلی صلوات الله و سلامه علیه انکار نموده و خود را مولی زیاد بن ابیه خوانده باشم .

عون بن محمد گوید وقتی کنجی محمد بن عبدالملك را بدید و سلام داد و جواب نداد و کنجی گفت :

هذا وأنت ابن زيات تصغرنا *** فكيف لو كنت يا هذا ابن عطار

این گونه تبختر و تکبر ورزی و پاسخ سلام رانی با اینکه زیات زاده هستی

ص: 10

پس اگر عطار زاده بودی چه میکردی و این شعر بمحمد بن عبدالملك پیوست و گفت كيف ينتصف من ساقط احمق وضعة رفعه و عقابه ثوابه چگونه از چنین احمقی داد خواهی توان کرد که پست کردن او بلند کردن او و عقوبت دادن باو ثواب بخشیدن با اوست یعنی چندان پست پایه است که اگر با او طرف شوند و هر توهین و نفرینش نمایند مایۀ شهرت او ورفعت او است .

يعقوب بن سمار گويد روزى محمد بن عبدالملك با یکی از اصحاب خود گفت چه چیزت از ما دور داشته است گفت مرگ که برادرم ت مرگ برادرم گفت بچه علت بمرد گفت موشی انگشت او بگزید و سرخی بیاورد و از آن مرض بمرد.

محمد بن عبدالملك گفت در قیامت هیچ شهیدی نیاید که از برادر تو اخس سببا وانزل قاتلا واضيع ميتة واظرف قتلة باشد .

ابو العيناء گوید محمد بن عبدالملك زیات با احمد بن ابی دواد قاضی معادات و دشمنی میورزید و قاضی را هجو مینمود و احمد شعرای عصر را فراهم میساخت و بر هجای ابن زیات تحریص مینمود و بایشان صله و جایزه میداد و از آن پس احمد بن ابی دواد این دو بیت را در هجای ابن زیات بگفت و اجود از سایر هجویات گردید .

احسن من خمسين بيتاً سدى *** جمعك ايا هن في بيت

ما اجوج الناس الى مطرة *** تذهب عنهم و ضر الزيت

بالجمله در اغانی از اشعار ابن زیات و مهاجات و مجاوبات او با پاره معاصرین چندی مذکور است و در این مقام محتاج بنگارش نیست .

ابوالفرج می گوید ابن ابی دواد قاضی القضات میگفت هیچکس از مردم عرب نباشند جزاینکه طبعاً بر گفتن شعر قادر هستند و در سرشت ایشان ترکیب شده است خواه اندك يا بسیار

ص: 11

بیان احضار نمودن متوکل عباسی حضرت امام على النقی صلوات الله علیه را بمجلس عیش خود و قرائت فرمودن آنحضرت پاره شعر هارا و گریه متوکل واهل مجلس او

مسعودی در مروج الذهب ابن جوزی در تذکره و شبلنجی در نور الابصار و ابن خلکان در تاریخ وفیات الاعیان و شیخ سلیمان بن شيخ ابراهيم معروف بیا با خواجه حسینی بلخی قندوزي در ينابيع المودة واغلب مورخين والمحدثين شيعي وستى و مجلسى اعلى الله مقامه در بحار الانوار از محمد بن یزید مبرد ورواة ثقات دیگر حکایت میکنند که جمعی نزد متوکل عباسی از حضرت ابى الحسن ثالث على بن محمد عليه السلام سعایت کردند و گفتند در منزل آنحضرت اسلحه ومكاتيب وجز آن از معروضات شیعیان آن حضرت بسیار است .

متوکل آشفته خاطر و چون پلنگ زخم یافته خشمگین گشت و جمعی از اتراك وجزایشان را شب هنگام مأمور کرد و امر نمود که بناگاه و على الغفلة بسرای آنحضرت هجوم آورند چون آن گروه بسرای مبارکش اندر شدند آنحضرت را در يك یك بیت به تنهایی دریافتند که در بسته و مدرعه از پشم برتن مبارک داشت و در آن بیت هیچ فرش و بساطی جزریک و ریزه ریک و بر سر همایونش ملحفه از پشم غیر از آن نبود و روی بقبله مبارك باپروردگار خود توجه داشت و به آیاتی از قرآن مجيد متضمن وعد ووعيد ترتم داشت پس آنجماعت برحسب حکم متوکل آن حضرت را بگرفتند و در همان دل شب با همان حال و حالت نزد متوکل بیاوردند و آنحضرت در برابر متوکل ایستاده شد و متوکل بشرب خمر مشغول بود و جام شراب در دست داشت .

ص: 12

چون آنحضرت را بدید سخت بزرگ دید و با عظام آنحضرت بپرداخت و بر یکطرف خود بنشاند و از آنچه ساعیان و مفسدان بمتو کل گفته بودند هیچ چیز در منزل امام علیه السلام نیافتند و نیز هیچ حالتی در آنحضرت نیافتند که بآن بهانه گیرند و بأن حضرت تعلل ورزند متوکل آن پیمانه شرابی را که در دست داشت خواست به آن حضرت دهد فرمود اى امير المؤمنين والله ما خامر لحمی و دمی قط قسم بخدا هر گز شراب با گوشت و خون من مخمر و مخلوط و داخل نشده است مرا ازین امر معاف بدار متوکل آنحضرت را معاف بداشت و عرض کرد شعری برای من انشاد کن که مرا پسندیده آید .

فرمود انى قليل الرواية للشعر من در انشاد شعر قليل الروايه و شعر بسیار نمیخوانم متوكل عرض کرد بناچار باید برای من انشاد شعر بفرمائی پس امام صلوات الله علیه در آن حال که نزد متوکل نشسته بود این شعر را بروی انشاد کند.

قندوزی در ینابیع المودة باین حکایت اشارت کند و گوید حضرت ابی الحسن عليه السلام علي الهادي عابد وفقيه و امام بود و با متوکل گفتند در منزل وی اسلحه موجود است و در طلب خلافت است و بقیه حکایت را بهمان طور که مذکور شد مینویسد اما از اشعار چیزی یاد نمی کند.

و ابن جوزی میگوید که از حضرت علی بن محمد علیه السلام نزد متوکل خبر چینی کردند و گفتند در منزل آنحضرت کتب و سلاحی از شیعیان او از اهل قم موجود است امام سلام الله علیه در آن عزیمت است که بر این دولت وسلطنت و ثوب گیرد ویقیه حکایت را بطوریکه مسطور شد مذکور نموده و گوید چون متوکل آنحضرت را بدید هیبت آنحضرت او را فرو گرفت و تعظیم و تجلیل نمود و بريك طرف خود بنشاند اما در نور الابصار از دادن تو کل جام شراب را نام نبرده است و در کتب مذکوره از اشعار یکه امام علیه السلام قرائت فرموده است ششن بیت رقم شده است و

ص: 13

مسعودی نه بیت نوشته است .

باتوا على قلل الاجبال تحرسهم *** غلب الرجال فما اغنتهم القلل

و استنزلوا بعد عن عن معاقلهم *** فاو دعوا حفراً يا بئس ما نزلوا

ناداهم صارخ من بعد ما قبروا *** اين الاسرة و اليتجان و الحلل

اين الوجوه التي كانت منعمة *** عن دونها تضرب الاستاد و الكلل

فافصح القبر عنهم حين سائلهم *** تلك الوجوه عليها الدود ينتقل

قد طال ما اكلوا دهراً و ماشربوا *** فاصبحوا بعد طول الاكل فدا كلوا

وطال ما عمروا دوراً لتحصنهم *** ففارقوا الدور والاهلين وانتقلوا

وطال ما كنز وا الاموال و ادخرو *** فخلفوها على الاعداء وارتحلوا

اضحت منازلهم قفراً معطلة *** وساكنوها الى الاحداث قدر حلوا

می گوید چه بسیار گذشتگان گروه و پیشینیان اسوه و پادشاهان کامکار و امرای با اقتدار برای محفوظ بودن از بلایا و مصون ماندن از منایا برفراز کوههای بلند در عمارات استوار و ارجمند بیتوته نمودند و روز بشب و شب بروز پیوستند تا مگر از گزند نصال نوازل و نبال دواهی برهند اما این حصون حصينه وجبال رفيعه ایشان را از مکاره و قوارع بلایا بی نیاز نساخت و بناگاه بعد از آن عزتها و اماکن

ص: 14

عزت و جلالت ومعاقل ساميه وقلل عالیه فرود افتادند و بلطمات بلايا و آنغرفات و غرفه در حفره قبر و گودال گور بامار و مور بخفتند و چه نکوهیده جائی است جای ایشان و چون از بالای آن قصور وقلل در شکم خاك منزل ساختند هاتفى بانك برافکند و ایشان را از راه نکوهش و عبرت آوازداد چه شد آن سریرهای گردون مسير وتاجها وحللها وزينتهای عدیم النظیر و آن دستگاه ملکی و تختگاه سلطنتی و آن صورتهای ناز پرور که در سایه استار و بردهای زرنگار بحالت تنعم و تن آسائی ی گذرانید چون جوابی از ایشان نمایان شد گور ایشان از جانب ایشان زبان

بفصاحت برگشود و در جواب آن هاتف گفت :

همانا این خدهای مخده پسر و آنچهرههای گلگون اينك گوشت و پوست بیفکند و کرم زمین بر آنها مکین گردیده است چه بسیار کورانه و جاهلانه در صفحه جهان روز بپایان بردند و از نعمتهای یزدانی بخوردند و بنوشیدند و بد و ختند و بپوشیدند و متنعم و ناز پرور شدند و قدر نعمت و شکر نعمت ندانستند بغفلت وغوايت وغرور و شقاوت بگذرانیدند و اکنون بعد از آن خوردنها واكلها خودشان ماکول و خورده مار ومور آمدند و چه روزگاران دیر باز که عمارات بدیعه وقصور رفیعه برای نگاهبانی خودشان بساختند و بناگاه از لطمه مرك همه را بگذاشتند و در تنگنای قبر راه برداشتند و از اهل و عیال انتقال دادند و چه بسیار زمانها که اموال بیکران را بدفينه وذخيره جمع ساختند و بيكتر كتاز شاطر مرگ و پيك اجل از همه جدا ماندند و با دشمنان گذاشتند و بگذشتند و ساعتی بر آمد که آفتاب بلایاب برایشان تابش و آسیاب منایا برایشان گردش گرفت و آن منازل و قصور عاليه محافر و قبود بالیه گردید و آن اندامهای نازلین در بطون زمین دفین گردید نزهت گاه ماهرویان سیم اندام دهشت گاه قبور تیره فام آمد.

چون آنحضرت این اشعار را قرائت فرمود از اثر زبان معجز بیان حالت متوكل و حضار مجلس دیگرگون شد و آوای تار به هایهای گریه آتش بار

ص: 15

مبدل گشت و چنان بر آنحضرت شفقت گرفتند که گفتی نادره و بدیهه از آنحضرت نمایان شد.

راوی گوید سوگند با خدای چنان متوکل پریشان و منقلب و گریان گشت

و مدتی در از اشك از هر دو چشم فرو بارید که روی و ریشش تر گردید و حاضران بجمله اشکها از چشمها روان داشتند و متوکل فرمان داد تا آلات و ادوات خمر و شراب را از مجلس برداشتند و خود جام شراب را از دست بر زمین زد و عیش و عشرت او منغص گردید و بعد از آن به آنحضرت عرض کرد آیا فرضی داری فرمود بلی چهار هزار دینار متوکل امر نمود تا آن و جه را بحضور مبارکش تقدیم کردند و حضرتش را با نهایت اعزاز و تکریم و تعظیم وتفخيم بمنزل شريفش معاودت داد.

قندوزی در ینابیع المودة میگوید چون آنحضرت پهلوی متوکل جلوس فرمود با متوکل تکلمی ننمود و متوکل مدتی در از بگريست الى آخر الحكاية و چون این قصیده را در دیوان اشعاریکه بامیر المؤمنين علیه السلام منسوب است رقم کرده اند و محتوی بر مراتب مواعظ ونصايح و اعتبارات کامله است در اینجا مذکور میداریم و آنچه را که رقم کردیم موضوع مینمائیم .

سل الخليفة اذوافت منيته *** اين الجنود واين الخيل و الخول

أين المبيد التي أرصدتهم عدداً *** أين الجديد واين البيض و الإسل

أين الفوارس والغلمان ما صنعوا *** أين الصوارم والخطية الذيل

أين الكفاة الم يكفوا خليفتهم *** لما راؤه صريعاً و هو يبتهل

این الكماة التي ما جو الما غضبوا *** اين الحماة التي تحمى بها الدول

أبن الرماة الم تمنع با سهمهم *** لما اتتك سهام الموت تنتصل

هيهات مامنعواضيماً ولادفعوا *** عنك المنيته ان وافى بك الاجل

ولا الرشى دفعتها عنك لو بذلوا *** ولا الرقي نفعت فيها ولا الحيل

ص: 16

ما ساعدوك ولا واساك اقربهم *** بل سلموك لها يا قبح ما فعلوا

ما قبال قبرك لا ياتى بها احد *** ولا يطوف به من بينهم رجل

ما بال ذكرك منسياً ومطرحاً *** وكلهم باقتسام المال قد شغلوا

ما بال قصرك وحشاً لا انيس به *** يغشاك من كنيفه الروع والرهل

لا تتكرن فما دامت علي ملك *** الا اناخ عليه الموت والوجل

وكيف يرجود وام العيش متصلا *** و روحه بجبال الموت متصل

وجسمه لبنيات الردي غرض *** و ملکه زایل عنه و منتقل

بپرس از پادشاهان جهان و خلفای زمان گاهی که زمان ایشان بپایان و پيك اجل نمایان و دست فنا بسوی ایشان گرایان میشود کجا هستند آن جنود نامعدود وخيول صحر اسپارو سواران خنجر گذار و آن بزرگیها و کبکبه و هیمنه و پرستارها کجایند آن گنجهای بی پایان که حمل کلیدهای آن بر مردمان نیرومند گران میگشت کجا باشند آن بندگان تناور و درم خریداران پرخاشگر که ایشان را برای روز ورود بلا ووفودقضا آماده و مهیا ساخته بودی کجایند آن جامه های آهنین وزرهها و شمشیرهای بران و نیزه های آتش افشان کجایند آن فارسان پهنه واليف دعا وغلامان عرصه هيجا و آن تیغهای برنده و نیزه های آبدار نزار سنگ گذار کجایند آن مدیران با کفایت و دلیران با درایت آیا نگه داری نکنند پادشاه و خلیفه خود را در آنحال که خوار و زار برزمین افتاده و زاری و بی قراری می نماید .

کجایند آن دلاوران خونخوار و پهنه سپاران نیزه گذاری که از خشم و ستیز سلاطین و پادشاهان چون دریای بلا بموج و چون شاهباز فنا باوج می آمدند .

کجایند آن حامیان و نگاهبانانی که دولتهای بزرگ را حامی شدند.

ص: 17

کجایند آن تیرانداز ان جگر دوز آیا با آن تیرهای گذر نده گاهی که سهام مرگ و تیرهای اجل بتو پیاپی بود مانع آن نشدند .

هيهات بسیار دور و سخت بعید است یاری کردن و نگاهبان شدن ایشان نه ستمی را از تو باز داشتندونه دفع مرك ومنيت را از تو توانستند گاهی که مرگ بر تو تازان و گرایان گردید و نه در بذل رشوه و نه هیچ افسونی و حالتی و حیلتی اگر در اصلاح امر تو می نمودند سودمند میشد یاری نکردند و همراهی نتوانستند با تو نمایند نزدیکترین آنها بتو بلکه تورا بمرك و بلا و رنج و عنا بسپردند ای چه زشت کاری و نکوهیده کرداری بود که با تو بجای آوردند چیست گور ترا که از نزديك و دور هيچکس بآنجا نمیآید و طواف نمیدهد و یاد نمی کند چیست یاد تو و نام تو که فراموش شد و از میان برفت و بازماندگان تو تمام قصد و هم خود را در قسمت کردن میراث و مرده ريك تو مشغول دارند .

چیست حال کاخ و قصر آباد و عیش گاه تو که بیکنا گاه از مجالسان و مصاحبان و عیش و نوش تهی گردید و هیچ انیسی در آن نماند و از هر سوی ترس و بیم بر تو مستولی گردید.

البته این احوال را در مقام انکار نباش و در عجب مشو زیراکه این جهان غدار و کیهان ناپایدار با هیچ پادشاهی نپائید جز اینکه در پایان کار بسختی مرگ برپیشگاه آمالش بخفت و پيك اجل بساط عیش و املش را در نوشت و شاطر ترس و بیم دل و جانش تباه و زایل ساخت و چگونه و از چه حیثیت کسی دوام عیش و قوام کامرانی را جاودانی جوید با اینکه رشته جانش بسلاسل موت و منایا پیوسته است و بدن او سهام حوادث و اسنه نوازل را نشانه و ملك او زایل و برطرف و از وی بدیگری منتقل و در گذرنده است .

و بعضی این اشعار را بخود حضرت امام علی نقی منسوب داشته اند اما این کلام با آنچه آنحضرت «منانى قليل الرواية للشعر توافق ندارد مگر اینکه امام علیه السلام برای تنبه متوكل وتغيير حال او و حاضران و تصرف در وجود و کیفیات ایشان و استحضار

ص: 18

خاطر مردمان بالبداهة فرموده باشد یا از امیر المؤمنين صلوات الله عليه بمناسبت قراءت فرموده باشد تا ایشان را از آنحال خود بگرداند و نگویند متوکل آنحضرت را دره جاس شراب در آورد و جام می تقدیم کرد و بحال خود بماند، یا موجب سوء ظن دیگر هم بشود چه متوكل واتباع او و پاره اقارب آنحضرت را بسی آرزو میرفت که بتوانند دست آویزی بدست آورده بعضی نسبتها اگر چه بدروغ باشد بدهند و فروغ دولت خود را حاصل نمایند و این کردار آنحضرت خود معجزه باهره ایست.

در نور الابصار بعد از شرح مجلس متوكل وقرائت فرمودن امام علیه السلام این ابیات مسطوره را می نویسد این ابیات را از جمله قصیده بر قصر سيف بن ذي يزن حمیری که مسمی بغمدان و این سیف بن ذی یزن سیفی از ملوك عادله است در یافتم که با قلم مسند که با قلم مسند نگاشته بودند چون بعربی ترجمه کرده ابیانی جلیله و موعظتی بلیغه و اولش این است:

انظر لما ذا ترى يا ايها الرجل *** و كن على حذر من قبل تنتقل

و قدم الزاد من خير تسر به *** فكل ساكن دار سوف يرتحل

وانظر الى معشر باتوا على دعة *** فاصبحوا في الثرى رهناً بما عملوا

بنوا فلم ينفع البنيان و ادخروا *** مالا فلم يغنهم لما انقضى الاجل

با دیده دور اندیش بیندیش و از آن پیش که خویش را در خاک گور بینی و دستت را از همه کار کوتاه یابی زاد و توشه ای برای این سفر دور و پرخطر آماده دار تا موجب سرور تو گردد چه هر ساکن داری و نافخ ناری زود است که کوس کوچ بكوبد وجليس نوری یا دچار ناری گردد با عقل خورده بین خوب بنگر

ص: 19

که چه جماعتها و گروهان گروه و انبوهان انبوه بودند که با هزار عیش و نوش و فروشکوه شب بخفتند و بامدادان در شکم خاك رهين اعمال و دچار کر دار شدند اگر بنائی مشید کردند یا اموال بسیار بذخیره آوردند چون پيك اجل بر مركب حیات و آمال ایشان تازیانه کشید برای ایشان سودمند و از تاخت و تاز حوادث نگاهبان نگشت و بعد از این چهار بیت است :

باتوا علي قلل الاجبال تحرسهم - الى آخر الابيات و اگر چنین باشد این ابیات از شعرای عصر جاهلیت است چه ، سیف بن ذی یزن از سلاطین حمیر کسانی که با حضرت عبدالمطلب علیه السلام قبل از تولد رسول خداى صلى الله عليه و آله و سلم ملاقات کرده و از ظهور آن حضرت مژده داده و اسلام آورده است .

بالجمله صاحب نور الابصار می نویسد این سه شعر را نیز بر قصر سيف بن ذی یزن نگاشته یافتند :

من كان لا يطاء التراب برجله *** وطئى التراب بصفحة الخد

من كان بينك في التراب وبينه *** شيران كان بغاية البعد

لو بعثر الناس الثرى ورأوهم *** لم يعرفوا المولى من العبد

آنکه پا از سرنخوت ننهادی برخاك * اينك او خاك شد و خلق بر او میگذرند برگ سبزی بگور خویش فرست * کس نیاردز پس تو پیش فرست * براميد مال وملك و بهرها * آمدندت شهرها تا شهرها چونکه مردی و شدی در خاك گور * يكوجب تا کورتو خوانند دور * گر برانگیزه شوند از قبرها * هیچ نشناسند شه را از گدا این تفاوتها است بر پشت زمین * ليك فرقی نیست در بطن زمین * آه من الكنز المدفون

ص: 20

بیان برخی حالات حضرت امام علی النقی با متوکل عباسی وزحماتی که از وی وارد شده است

در کتاب اعلام الوری و اغلب كتب اخبار واحاديث ومعاجيز مسطور است که ابراهیم بن عد طاهری گفت چنان شد که متوکل بمرض خراج اسیر دواج گشت و بمردن نزديك افتاد واحدى را آن جرأت و جسارت نبود که آنخراج را بحدید تافته تهدید کند.

و به نیشتر بشکافد واطبای حاذق از معالجه عاجز شدند.

مادر متوکل در پیشگاه خالق سپهر و ماه نذر کرد که اگر فرزندش ازین خراج خروج یابد از اموال خاصه خودش مقداری جلیل به آستان ملايك ياسيان حضرت هادی سلام الله علیه تقدیم نماید .

و نیز فتح بن خاقان با متوکل گفت اگر باین مرد یعنی ابوالحسن علیه السلام کسی را بفرستی همانا بسیار افتد که در خدمتش صفت چیزی و دارویی باشد که خداوند ترا بواسطه آن ازین مرض برهاند.

متوکل گفت کسی را بخدمتش بفرستید پس فرستاده برفت و گفت: «خذوا كسب الغنم فديقوه بماء ورد وضعوه على الخراج فانه نافع باذن الله» و بروایت ابن صباغ فرمود ي«نفتح من ليلته باهون ما يكون و يكون فى ذلك شفاءه انشاء الله تعالى». در كتاب مخزن الادوية مرقوم است :

كسب بضم كاف وسكون سين مهمله و باء موحده لغت عربی است و زبان فارسی کنجاره گویند و کشف ماهیت آن نفل چیزهایی است که از آنها روغن میگیرند مانند حبوب و لبوب و بذور و غیر ها و مراد بمطلق آن روغن کنجد است و بعضی گفته اند جرم آن است که در آن مطلق دهنیت نمانده باشد .

ص: 21

در قاموس اللغه می گوید : کسب بضم اول کنجاره و ثفل روغن است کنجار بضم اول بروزن رخسار و کنجاره بروزن رخساره و کنجال بروزن دنبال و کنجاله بروزن دنباله این چهار لفظ بيك معنى است كه عبارت از نخاله کنجد و هر تخم روغن کشیده و ثفل آن باشد .

اما مجلسى اعلی الله مقامه در بحار الانوار می فرماید مراد در این عبارت آن چیزی باشد که شبیه به آن عصاره روغن است که از سرگین گوسفند در زیر دست و پایش میریزد و بر هم بچسبد و دوف بمعنی مخلوط ساختن و تر ساختن به آب و نحو آن است .

و ابن صباغ می گوید آن خراج بر حلق متوکل افتاده بود ، بالجمله فرمود از كسب الغنم بگيريد و در کلاب حل کنید و بر آن فرحه بیفکنید تا در همین شب این قرحه منفجر و مفتوح شود و انشاء الله تعالى شفای او در این معالجه است .

چون رسول این سخنان را بگذاشت حضار مجلس بخنده و استهزاء لب و دندان گشودند و بر دواساز می خندیدند فتح بن خاقان گفت چه زبان دارد که این دستور را آزمایش کنیم سو کند با خدای من امیدوار بصلاح حال هستم پس کنجاره را بیاوردند و در گلاب بیالودند و نرم ساختند و بر آن فرحه بگذاشتند فى الساعة منفجر گشت و هر گونه ماده که در آن بود بیرون آمد و همان شب بیاسود و این مژده را بمادر متوکل شجاع رسانیدند مادر متوکل شاد و از بند غم آزاد شد و بشکرانه ده هزار اشرفی از مال خود در بدره بنهاد و سرش را مهر کرده تقدیم حضور امام علیه السلام نمود و بقول ابن صباغ يك كيسه دیگر که پانصد دینار سرخ داشت ، اضافه بر آن بدره کرد و تقدیم خدمتش نمود و متوکل را شفای کامل شامل گشت .

و چون روزی چند بلکه مدتی برگذشت دیکدان حسد حساد وعداوت اعداء بجوش آمد و بطحایی در خدمت متوكل بسعایت پرداخت و گفت بسياري

ص: 22

مال و بضاعت و اسلحه کارزار و مردم جنك آور در منزل و اطراف ابي الحسن فراهم شده و هیچ نمیتوان از و ثوب و خروج او و انقلاب مملکت و سلطنت آسوده نشست این سخنان در خاطر متوکل که همیشه خودش بکینه آن حضرت و آنخاندان ولایت آیت مشتعل بود مؤثر و اسباب بهانه گردید و سعید حاجب را بخواند و گفت شب هنگام بدون خبر بسرای آنحضرت هجوم کن و آنچه از اسلحه و اموال نزد اوست بجانب من حمل كن .

ابراهیم می گوید: سعید حاجب با من حکایت کرد که شبانگاه بسرای حضرت ابی الحسن برفتم و نردبانی با خود داشتم و بدستیاری آن از دیوار سرای آنحضرت پیام سرای بر آمدم و هم بدستیاری آن بسرای آنحضرت فرود شدن و پله به پله در پای سپردم و از تاریکی ندانستم چگونه وارد سرای شوم، حضرت ابی الحسن علیه السلام مرا از درون سرای ندا کرد و فرمود: «یا سعید مكانك حتى يأتوك بشمعة اي سعید از جای خود جنبش مکن تا شمعی برای تو بیاورند، چندان درنگی نکردم تا شمعی افروخته بیاوردند و من فرود شدم و آنحضرت را در حالتی دیدم که جبه پشمین و قلنسوه از پشم برتن و تارك مبارك داشت و سجاده بر روی حصیری گسترده در پیش روی مبارکش بود و روی مبارک با قبله داشت و با من فرمود: دونك البيوت ، بهر منزلی و خانه که خواهی بگردش و تفتیش برومن در آن منازل و اتاقها برفتم و تفتیش و پژوهش کامل نمودم و چیزی در آنها نیافتم و بدره را بدیدم که بمهر مادر متوكل مختوم بود و نیز کیسه دیگر که بروایت سابق پانصد دینار در آن بود بدون مهر بدیدم .

ابو الحسن علیه السلام فرمود : «دونك المصلی» جای نماز را برگیرو بنگر چون بلند کردم شمشیری را در شکسته غلافی بدیدم پس آن دو کیسه و شمشیر را برگرفتم و به متوکل بردم چون مهر مادرش را بر آن بدره بدید کسی بدو فرستاد تا بیرون آمد و متوکل از کیفیت آن بدره بپرسید گفت چون به آن مرض مریض شدی نذر

ص: 23

کردم که اگر بر هی ده هزار اشرفی از مال خودم تقدیم حضور حضرت ابی الحسن نمایم لاجرم بخدمتش بفرستادم و این مهری است که بر آن كيسه متحرك نشده است و آن کیسه دیگر را که گشودند چهارصد دینار در آن بود.

متوکل چون این داستان را بشنيد يك بدرۀ دیگر بر آن بدره افزود و با من فرمود این جمله را بخدمت ابی الحسن حمل و نیز این شمشیر را بدو بازده و از طرف ما معذرت بخواه سعید میگوید آنجمله دنانیر را با شمشیر بحضرت ابی الحسن علیه السلام حمل کردم و سخت از حضرتش خجل ومنفعل بودم و عرض کردم یا سیدی در آمدن بسرای تو بدون اذن و اجازه تو بسی بر من گران و ناهموار بود اما چکنم من عبدی مأمور بودم و بر مخالفت امر امیرالمؤمنین قادر نبودم و بقول ابن صباغ متوكل پانصد دینار بر آن پانصد دیناری که در آن کیسه صغیر بود بر افزود و باسعید حاجب گفت هر دو کیسه و شمشیر را به آن حضرت بازگردان و از آن کرداری که از ما روی داد معذرت بخواه.

سعید میگوید: من با آن جمله بخدمتش باز گشتم و عرض کردم امیر المؤمنين از آنچه از وی نسبت بوجود مبارکت ظاهر شد معذرت میجوید ای آقای من از تو خواهان و مایل هستم که مرا نیز بحل فرمائی(فانی عبد مأمور ولا اقدر على مخالفة امير المؤمنين) فرمود اى سعيد (وسيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون) زود باشد کسانیکه ظلم مینمایند که بکدام محل بازگشت بر می گردند.

و نیز در بحار وارشاد مفید و کافی و اغلب کتب اخبار از حسین بن حسن الحسنيي از ابوالطيب يعقوب بن یاسر مروی است که متوکل باندیمان و حضار مجلس میگفت ويحكم همانا عاجز و بیچاره ساخته امر ابن الرضا یعنی امام علي نقي علیه السلام مرا و چنانکه اشارت کردیم حضرت هادی علیه السلام را نيز ابن الرضا می خواندند .

بالجمله گفت هر چند جهد و سعی و کوشش و تدبیر مینمایم که با من شرب نماید و در مجلس من با من ندیم و هم پیاله شود امتناع می ورزد و اجابت نمی فرماید

ص: 24

و هر قدر جهد کردم که در این معنی یعنی علاج این امر فرصتی بدست آورم ممکن نشد یکی از حاضران گفت اگر آنچه مقصود تو است از ابن الرضا نتوانی بآن دست یابی، یعنی مقصود تو این است که آنحضرت را بهر تدبیر که توانی ندیم هم پیاله و هم نگ و هم آهنگ و مسلك خود سازی و در حضرت خدای عاصی بگردانی تاكيفيات وشئونات عصمت سمات و مقامات ولایت آیاتش را از میان برداری و چون دیگر ندمای فاسق فاجر کافر خود بشناسانی و او را چون یکی ازین فساق بخوانی و عقاید شیعیان و مردمان را از وی بگردانی و از خیال او وتفوق وتقدم او بر آسائی بلکه بازنمایی که آباء و اجداد وی نیز چون وی بودند و اگر خلفا وسلاطین از منه این گونه تدبیر و اهتمام را میدانستند آنها را نیز با خود و فسق وفجور ومعاصی خود شريك میکردند و از پاره قیودات میرستند و از اینجا باطن كفر آميز والحاد متوکل مکشوف می آید که میخواهد اثاثه نبوت و ولایت و توحید و کلیه عقاید شرعية را پایمال عناد و خبث سريرت و الحاد خود نماید (و الله متم نوره ولو كره الكافرون).

بالجمله گفت اگر با بن الرضا چنگال مکیدت و دندان آرزویت کارگر نیست اينك برادرش موسى است که مردی است لاهی و لاعب برطعام و قصاف و غراف و بازی گرودف زن میخورد و شراب می آشامد و بتعشق و تخالع و ارتكاب اغلب معاصی و مناهی پوشیده و آشکارا روز میسپارد او را احضار کن و باین امور و ارتکاب این مسائل درمیان جمهور مشهور بساز چه مردمان در بیرون این اخبار را از ابن الرضا خواهند شنید و چه میدانند این ابن الرضا کدام است و در میان این برادر و آن برادر فرق نخواهند گذاشت و این افعال را بآن برادر نیز منسوب خواهند داشت و در هر صورت تو بمقصود خود میرسی متوکل مسرور شد و گفت مکتوبی بنویسید که او را میکرماً روانه دارند.

و نیز متوکل از نخست با بنی هاشم و سرهنگان سپاه فرمان کرد که چون موسی

ص: 25

بیاید بجمله باستقبال و ملاقات و تشریفات او راه برگیرند ازین توقیرات و احترامات نیز مقصودش تفخيم او و توفير او و توهین برادر امامت سیرتش گردد و بعد از آن مردمان بگویند این ابن الرضا که باين عظمت واحتشام وارد شد و خلیفه عصر این چند در تعظیم و تکريمش بكوشيد اينك باعملة طرب وشرب ومشار به و تغنى وملاعبه ومناهى و ملاهى و معاصی الهی روز بشب و شب بروز میرساند و صالح را از طالح نمی شناسد .

و نیز متوکل چنان شهرت داد که موسی بیاید یکی از قراء و اقطاع را در ملك او سپارد و در آنجا بنائی مخصوص او بسازد و هم چنین خمر فروشان و نوازندگان و مغنيان بمنزل او تحویل دهد و در صله و جایزه و بر او توجه کامل بنماید و منزلی خوب و سری و پاکیزه و با تجمل برای وی تهیه و مخصوص او باشد که هر وقت متوکل خواهد در آنجا شود صلاحیت ورود و جلوس او را داشته باشد.

بالجمله چون ابوالحسن فرارسید حضرت ابی الحسن علیه السلام در قنطره و صیف مکانی است که واردین را در آنجا ملاقات نمایند او را بدید و بروی سلام و تحیت فرستاد بعد از آن با او فرمود این مرد یعنی متوکل ترا احضار نموده است .

( ليهتك ويضع فيك فلا تقر له انك شربت نبيذاً قط واتق الله يا اخى أن ترتكب محظوراً ) تا پرده حشمت ترا چاک زند و مقام بلندت را پست گرداند با او اقرار مکن که هرگز نبید خورده و از خدای بترس ای برادر من که مرتکب محظوری شوی موسی در جواب عرض کرد خواستن متوکل مرا برای ارتکاب همین امر است.

مرا چاره چیست، فرمود: ( فلا تضع من قدرك ولا تعص من ربك ولا تفعل ما يشينك فما غرضه الاهتكك ) قدر خود را پست مکن و در حضرت پروردگارت بعصیان متاز و بگرد کاریکه موجب شين و عار و عیب و نکوهش تو است مگرد همانا متوكل را جزهتك پرده احترامت مقصودی و مرادی نیست موسی دیگر باره در مقام ابا و امتناع در آمد و حضرت ابی الحسن علیه السلام بتجديد فرمايش و بند

ص: 26

وعظت سخن آورد و موسی بر خلاف امر و فرمایش امام علیه السلام ایستادن فرود و چون عدم اجابت و اطاعتش در آنحضرت مکشوف افتاد که بر سیه دل چه سود خواندن وعظ نرود میخ آهنین بر سنگ (و من يضلل الله فلا هادي له) پس با او فرمودا: (ما ان المجلس الذى تريد الاجتماع معه عليه لا تجتمع عليه انت و هوا بدا) نيك بدان که آن مجلسی را که دل بدان خوشداری که با متوکل فراهم شوی در این مجلس هیچوقت تو دمتوکل باهم مجالس ومؤانس نخواهید شد و از آن طرف موسی بان امید و آرزو سه سال در آنجا اقامت کرد و در هر صبحگاه بر در سرای متوکل حاضر میشد و خویشتن را آماده ترضیه و خرسندی او و بهره مندی خود میداشت و در حد ادراك حضورش بود و در جواب او گاهی میگفتند امروز بکاری اشتغال دارد و شامگاه باز میشد و بهمان طمع و انتظار بامداد دیگر حاضر در گاه می گشت و خواستار تشرف میشد میگفتند خلیفه سكران و سبکران است و مجال ملاقات نباشد همچنان باز میگشت و صبحگاه دیگر به پیشگاه خلافت دستگاه می آمد و اجازت دخول میطلبید میگفتند امروز خلیفه دوائی خورده است و این موسی بر همین حال مدت سه سال آصال بغد ووغدو با صآل و دل بحلق وجان بلب رسانید تا مگر ساعتی بمجلس متوكل راه یابد ممکن نشد تا متوکل کشته گردید و این اجتماع موسی و او در مجلس شراب دست نداد.

راقم حروف گوید در پاره ای نکات این خبر اگر بگذرند بسا مطالب دقیقه مکشوف میآید و مقام قدر عالی و قدرت کامل و تصرف امام علیه السلام در تمام موجودات مكشوف و حفظ شئونات امامت و ولایت و خلافت حقه بنظر الطاف الهي معلوم میآید همانا اگر پیغمبران یا اوصیا و خلفای ایشان در ازمنه و ایام خودشان بهزار گونه بلیات و صدمات وقتل و حبس می گذرانیدند چون در صلاح کار دین خداوند مبین بود سر تسلیم و رضا پیش میداشتند زیرا که آن تسلیم ورضا نیز بر شئونات وانجام تكاليف ايشان حجتی دیگر بود اما در هر کجا که قبول ایشان موجب ذلت و اهانت میگشت بهیچوجه پذیرفتار نمیشدند چه زیان آن بدین

ص: 27

میرسید و اسباب ضعف ایمان و یقین میشد چنانکه در این مورد اگر موسی در مجلس شرب وشراب و خمار و قمار و لهو و ملاعب متوکل حاضر میشد و با آن تشریفاتی که در ورود او داده باین سمت و قیمت معروف میگشت اولا بر اغلب مردم مجهول می ماند که این ابن الرضا کدام يك باشند و اسباب سلب و ضعف عقیدت فراهم بود .

دیگر اینکه و در نظر آنانکه میدانستند وی موسی مبرقع است همچنان از شئونات و جلالت مقام آنخاندان نبوت ارکان کاسته میگشت و اگر موسی در منزل و مقام خود و رفقای خود مرتکب بعضی ملاهی و ملاعب میگشت این گونه لطمه را که در مجلس متوکل میدید نمی دید و اینطور ثلمه در ارکان جلااتش فرود نمی آمد.

لا جرم آنحضرت بدیدار او بیرون شد و آن نصایح و مواعظ را بفرمود وچون شقاوت و انکار او را بدید توجه مبارکش بر آن شد که موسی متوکل را در چنین مجلس و محفل ناپسندیده نبیند و غبار ذات وخفت و تنك بر دامان جلالت نسبش ننشیند و آلوده افعال قبیحه که لطمه بر شئونات آندود مبارك و ارکان دین مبین نشود پس چنین بخواست و با موسی چنان بفرمود و الا اگر نه بسبب توجه و تصرف آنحضرت بودی چگونه موسائی که متوکل با هزاران تدبیر و تکریم احضار و با آن جلالت و توقیر ورودش داده است تا بمقاصدی که دارد بوجود او مدرک شود میسر نگردد و سه سال مانند موسائی که از شهر بشهری احضار و آنهمه توقیر و تعظیم یافته است. همه روز صبحگاه بر در پیشگاه متوکل بیاید و براى ادراك مجلس او زحمتها برخود بنهد وذلتها قبول کند و آخر الامر نه متوكل و نه موسی نه مدیران پیشگاه متوكل بمقصود نايل نشوند بلکه همه آنها چنین امری بزرگ را فراموش کنند و حال اینکه در هر روزی در مجلس عیش و عشرت متوكل انواع اراذل و اوباش حاضر و بملاعب وملاهی مشغول بودند.

پس معلوم میشود امام علیه السلام کار فرما و مدیر و مدیر ظاهر و باطن تمام عوالم

ص: 28

امکان است و قدرت و سلطنت او و دست توانائی و اختیار او مافوق قدرتها واختيار هاست اگر در عالم ظاهر بحالتی دیگر متظاهر شوند آن نیز از روی مصلحت و حکمت است نه مقهوریت و ذلت اگر دقیق بشوند و حالات ائمه هدی علیهم السلام را با خلفای عصر بنگرند، میدانند تمام قدرتها منسوب با مام وذلتها مخصوص مخالفین است مثلا خلفای بنی امیه و بني عباس با آن عظمت و استیلای و کثرت ثروت و بسطت سلطنت و قدرت تامه و نفوذ حکم و آنهمه کشور و لشگر و اختیار تام در بذل و بخشش اموال و آن اصحاب و حواشی و آلات و ادوات من جميع الجهات از ترس وخوف امام عهد علیه السلام او را بتدابير و تذاویر و مكايد عدیده و اسباب چینیها بدربار خود حاضر و محبوس یا مطلق منظور نظر میساختند و دست و جیب ایشان را از اموال وذخایر و دنانير و در اهم که اسباب همه نوع پیشرفت و نیل مقصود است خالی مینمودند و ایشان را در بیغوله حبس یا انزوا میگذاشتند.

معذلك از خوف ایشان و شیعیان ایشان خواب و آرام نمی داشتند و اگر امامی را مسموم می نمودند تا چند روز جنازه اش را مکشوف وجسد شريفش را باعيان واركان وعموم مردمان نشان میدادند و اطباء حاضر میساختند و استشهاد صادر میکردند که این امام بدون اینکه از خارج صدمه و آزار وضربه بوجود مبارکش رسیده باشد بموت طبیعی از جهان بگذشت تا مبادا بر شیعیان مجهول بماند و خلق خدای بر خلفای عصر بشورند و آشوب و فسادی عظیم در ملک ایشان بیندازند و اسباب انقراض آنخلافت و سلطنت شود و این جمله بواسطه این است که ائمه صلوات الله عليهم بر حق و مخالفین ایشان بر باطل بوده اند از چه روی هر گزشنیده نشد که امامی در مقامی اظهار خوف و دهشت و بیم و وحشت فرماید. والله تعالي خير الناصرين .

و نیز در کشف الغمه و دیگر كتب اخبار از زرافة حاجب متوكل مسطور است وقتی مردی شعبده باز هندی که با حقه لعب مینمود و مانندش دیده نشده در آن بلدان آمد و متوکل مردى لعاب و بازی گر بود و بر آن اندیشه شد که امام

ص: 29

علی نقی را خجل نماید و با آن مشعبد گفت اگر او را شرمگین و خجل ساختی هزار دینار زر سرخت عطا میکنم آن شعبده کار گفت پس از نخست امر فرمای که نان های نازك سبك بپزند و بر مانده بگذارند و مرا برخوان پهلوی آنحضرت بنشان .

متوکل بر تربیت آن بساط و سماط امر کرد و حضرت امام علي نقي علیه السلام بطعام حاضر شد و برای آنحضرت و آن مجلس بالشی چند در پشت سر حضار از یمین ویسار چیده بودند و بر آن صورت شیری بود .

پس مشعبذ بر حسب قرارداد بیامد و پهلوی آنحضرت بسورة بر خوان بنشست امام علیه السلام دست مبارك دراز کرد تا از آن نان بردارد آن مشعبد بعمل و افسانه که داشت کاری کرد که آن نان پرواز نمود .

اراده فرمود تا نانی دیگر برگیرد همچنان بیرانید حضار مجلس بخنده و مضحکه در آمدند حضرت هادی دست مبارك بر آن صورت شیرکه بر بالش بود بزد و فرمود: (خذه) این خبیث را بگیر آن صورت فوراً شیری قوی هیکل گشت و از مسوره بر جست و آن مشعبد لاعب را پاره پاره و خورد کرده و در هم شکسته و تمام اعضایش را بخورد و بیالش بازگشت و بهمان نسبت بصورت خود بازگشت.

حضار از دیدار این حال و این کردار سرگشته و حیران شدند و حضرت

هادی صلوات الله علیه برخاست.

متوکل عرض کرد ترا بخدای سوگند میدهم و خواستار میشوم که بنشینی و این مرد را بازگردانی آنحضرت فرمود: (والله لاترى بعدها اتسلط اعداء الله على أوليائه) سوگند با خدای دیگر او را نخواهی دید آیا میخواهی دشمنان خدای را بر دوستان خدای چیره سازی این سخن بفرمود و بیرون رفت و از آن پس هیچکس آنمرد مشعبد را که صورت شیرش بر درید و ببلعید ندید و نشانی از وی برجای نماند.

ص: 30

معلوم باد چون ائمه طاهرين صلوات الله عليهم اجمعين مظهر قدرت و جلال و عظمت خدای متعال هستند و مثل اعلي خداوند على اعلي اعلي الله تعالي علومقامهم و سمو مکانهم میباشند .

خداوند در حق عموم بندكان ميفرمايد اي بنده من مرا اطاعت کن تا تو را مثل خود بگردانم که اگر بگوئي باش فوراً میباشد بعد از آنکه یزدان تعالی محض رحمت شامله وفيض عظمی نوع بشر را صاحب این شأن و لایق این ادراك عالی که از حد مخلوق برتر است بفرماید و او را متصرف کامل فرماید از اینجا باید قیاس و معلوم نمود که آن کسانی که باعث ایجاد و شاهد بر ایجاد موجودات و نور و روح خالق ارضین و سموات و ولی و خلیفه و پیشکاران نخست و مقدم بر تمام آفریدگان و سبب عرفان وايقان واولى بالنفوس و نايب ملك قدوس هستند و بطفيل وجود ایشان عرش و فرش خلق شده است دارای چگونه تصرفات و اقتدارات واختیارات تامه هستند اگر کسی خوب تصور کند احیاء اموات و تبدیل و تقلب و تقلیب نسبت باشخاصی که مظاهر ذات و صفات خداوند تعالی میباشند چندانشانی وغرابتی ندارد و کارها و افعال و اعمالی که از ایشان صادر شود خیلی بزرگ ترازين قبيل مطالب واصحاب خالص العقیده ایشان را آنگونه اعمال ممکن است چنانکه حضرت سلمان و ابوذر و پاره دیگر ازین قبیل بروز آن را ظاهر ساخته اند پس اگر امام بخواهد صورت شیر پرده شیر درنده گردد تا در نظر حضار تصرفی فرماید که چنان بنظر آورند چه خواهد شد و این مطالب دقیق است و بر ارباب فهم و عرفان و بینش نامه مجهول وغريب نيست .

و نیز در کتب مذكوره ومدينة المعاجز مسطور است که ابو محمد فحام گفت عم من منصور گفت حدیث کرد با من پدرم که روزی بمجلس متوکل در آمدم و او مشغول شرب بود و مرا بشرب بخواند گفتم ای آقای من هرگز نیاشامیده ام متوکل گفت تو باعلي بن محمد شرب میکنی گفتم نمیدانی آنچه ترا بدست اندر است تر ازیان

ص: 31

میرساند و او را ضرر نمی آورد و دیگر این حال را بروی اعادت نکردم یعنی این مکالمه را بحضرت هادی علیه السلام عرضه نداشتم و نزد متوکل نرفتم و چون روزی چند رگذشت فتح بن خاقان با من گفت با متوکل خبر داده اند که جماعت شیعیان و رافضیان هدایایی از قم برای حضرت هادی علیه السلام می آورند و مرا امر کرده است که در کمین این مال باشم و بدو خبر برم هم اکنون تو با من بازگوی از کدام راه می آورند تا از آن طریق اجتناب جویم میگوید من بتجاهل بگذرانيدم و بخدمت امام علیه السلام شدم و کسانی را در حضور مبارکش مشرف دیدم که مناسب نبود معروض دارم حضرت هادی سلام الله عليه تبسم نمود و فرمود (لايكون خير ياموسي) اى موسى جز خیر و مال خیر نیست.

لم تنفذ الرسالة الاولیه از چه روی رسالت نخستین را نگذاشتی ، عرض کردم ياسيدى شأن وعظمت ترا اجل از آن دانستم که آن سخن بیهوده را بعرض برسانم، فرمود: (المال يجيء الليلة وليس يصلون الیه) این مال را که اهل قم فرستاده اند امشب میرسد و مردم متوکل را به آن دست رسی نیست من در آن شب با هر آنحضرت در خدمتش بماندم و چون از شب پاسی برآمد و آنحضرت بنماز و اوراد بایستاد بیکدفعه رکوع نماز را سلام داد و با من فرمود: «قدجاء الرجل ومعه المال وقد متعه الخادم الوصول الى فأخرج فخذ ما معه» همانا آنمرد آورنده مال بیامده و مال را با خود آورده است و خادم او را مانع شده است که بمن بیاید و مرا ملاقات نماید هم اکنون بیرون شو و آنچه با اوست بگیر من بیرون شدم و زنبیل کوچکی که در آن مال بود با آنمرد بدیدم و بگرفتم و بحضور مبارکش در مبارکش آوردم آنحضرت با من فرمود: «قل له هات المخنقة التي قالت له القيمة انها ذخيرة جدتها» دیگر باره نزد آن مرد شو و بگو آن مخنقة یعنی قلاده را که آن ضعیفه قیمه بدو گفته بود که ذخیره جده اوست و برای ما فرستاده است بیاور پس من برفتم و ابلاغ مبارك نمودم و آنگردنبند را بگرفتم و بیاوردم و بحضور مبارکش تقدیم نمودم و با من فرمود : (قل له الجبة التى ادخلتها منها ردها اليها) با آنمرد بگو

ص: 32

آن جبه را که از آنزن داخل ساختی بخودش بازگردان من برفتم و بدو گفتم گفت بلی دخترك من آنجه را بدید و دل بدو یازید و با این جبه عوض کرد و من میروم و آنرا میآورم امام هادی علیه السلام با من فرمود بیرون شو و با اینمرد بكو (ان الله تعالى يحفظ لنا وعليناهاتها من كتفك) خداوند حافظ اموال ما وخود ما میباشد آنجبه را از دوشت بر گیر و بده من نزد آنمرد از كتف خود بیرون آورد و بیهوش بیفتاد این وقت امام علیه السلام بسوی او بیرون آمد و با او فرمود : قدکنت شاكاً شا کا فتيقنت) همانا در امامت من دستخوش شك وريب بودى اينك سرخوش يقين گردیدی.

مجلسى عليه الرحمه میفرماید کلام راوی خبر ابوموسی که گفت دیگر باره بروی اعاده نکردم یعنی آنکلام بیهوده متوکل خبيث بحضرت هادى علیه السلام عرضه نداشتم و همانکلام مراد بر سالت اولیه میباشد.

چه متوکل ملعون چون آنسخن را بگفت مقصودش این بود که بآنحضرت برساند ازین امام علیه السلام رسالت اولیه نامید و فرمود: (یا ابا موسى لم تعد الرسالة الاولیه) بالجمله در خبر چندین معجزه مترتب است :

یکی خبر دادن از کلام متوکل دیگر خبر نیاوردن ابوموسی . دیگر خبر

دادن از تقدیم اموال اهل قم. دیگر خبر دادن از اینکه امشب میرسد. فرمودن ابوموسی را که در پیشگاه مبارک بیتونه نماید تا آسوده خاطر شود.

دیگر خبر دادن از اینکه دست مخالفین بآن مال نمیرسد و آنمال بدون آسیب واصل میشود .

دیگر با خبر بودن از زمان ورود حامل مال وقطع ركوع را بسلام.

دیگر خبر دادن از اینکه خادم مانع آمدن آنمرد حامل مال بحضور امام

علیه السلام شده است .

دیگر خبر دادن از رئبیله و جبه را که صبیه آنمرد حامل بجبۀ دیگر تبدیل کرده بود.

ص: 33

دیگر خبر دادن از اینکه آنجبه در زیر لباس کشف آنمرد است و بیهوشی مرد از دیدار این معجزات غرايب سمات .

دیگر خبر دادن از اینکه آنمرد در امامت آنحضرت مشكك بوده است. دیگر خبر دادن از یقین آنمرد بامامت آنحضرت و اگر یکی از این اخبار مطابق واقع نمیگشت بالمره اسباب سلب عقاید و ارادت شیعه میگشت.

و دیگر در کتب مذکوره از سلیم کاتب که عمل اخبار سر من رای بده موکول بود حکایت کرده اند که گفت چنانکه متوکل سوار میشد و تنی چند که برای خطبه راندن صلاحیت داشتند بملازمت رکابش راه سپار میشدند و در میانه ایشان مردی از فرزندان عباس بن محمد ملقب بهريسه بود و متوكل او تحقير و تخفیف مینمود و يك روز برای تحقیر او بدو پیام داد که یکی از ایام را خطبه براندیس روزی بر منبر برفت و خطبه بفصاحت ورجاحت قراءت کرد و متوکل خواست بنماز جماعت برود آنمرد پیش از آنکه از منبر فرود آید بروی سبقت گرفت و بیامد و کمربند متوکل را از پشت سرش بکشید و گفت ای امیر المؤمنین هر کس خطبه براند باید مردم را نماز بجماعت بگذارد متوكل منفعل شد و گفت ما همی خواستیم او را شرمسار سازیم اما او ما را خجل نمود و این مرد یکی از اشرار بود و روزی با متوکل گفت هیچکس با تو آن نکند که تو خود در حق خودت در امر علي بن محمد علیهما السلام میکنی چه هر وقت بسرای خلافت وارد میشود هیچکس برجای نمیماند جز اینکه خادم آنحضرت میشود و آنحضرت را بتعب برانداختن هیچ پرده نمیگذارند و بفتح بابی یا دیگر امور زحمت نمیدهند بلکه هر وقت وارد میشود درها را میگشایند و پرده ها را در پیش روی مبارکش برافراشته و بلند می گردانند و آنحضرت بدون هیچ زحمت و تعبی وارد شده جلوس میفرماید و چون مردمان این حال را دریابند میگویند اگر متوکل مراتب استحقاق و لیاقت حضرت ابی الحسن بخلافت و امامت نمیدانست اینگونه توقیر و تشریف نسبت

ص: 34

بآ نحضرت معمول نمیداشت او را بگذار تاچون بسرای خلافت میشود خودش پرده از بهر ورود خود برافرازد و راه سپارد چنانکه دیگران راه میسپارند و دچار زحمت و حفت گردد متوکل بکار گذاران و خدام سرای پیام فرستاد که از آن بعد چون آنحضرت بسرای خلافت میآمد بتوقیر و احترام و احتشام آنحضرت بر نخیزند و پرده از بهرش بر نگیرند و متوکل بسیار اهتمام داشت که هر گونه خبري که روی میدهد بدو عرضه دارند و صاحب الخبر بد نوشت که امروز چون علي بن محمد بسرای خلافت وارد شد کسی بخدمت و احتشام آنحضرت نپرداخت و پرده از بهرش نیفراخت اما در هنگام وصول آنحضرت بادی برخاست و پرده را بلند ساخت تا گاهیکه آنحضرت وارد مجلس شد متوکل در جواب گفت مراقب باشید تاگاهی که ابوالحسن بیرون می آید چه صورت پدید می آید و صاحب خبر دیگر باره خبر داد که چون ابوالحسن علیه السلام اراده خروج فرمود هوای دیگر و بادی از آن باد برخاست و پرده را برافراخت تا آنحضرت باکمال و قر و حشمت بیرون شد متوکل چون این حال و این شأن الهی رادید از کمال بغض گفت هوائی نیست که پرده را بلند سازد و چنین حال دیده نشده است و شما خودتان پرده در پیش رویش بلند کرده اید و این کار را از آن کرد که مباد آن کار تکرار گردد و عقاید مردم بآن حضرت تعلق جوید.

و نیز میگوید روزی امام علیه السلام بمجلس متوکل درآمد متوکل عرضکرد یا ابا الحسن شاعر ترین مردمان کیست و متوکل این سؤال را از آن پیش از علي بن جهم نیز کرده بود و این جهم جمعی از شعراء جاهلیت و اسلام را نام برده بود و چون از آنحضرت بپرسید فرمود فلان بن فلان علوی و ابن فحام گویدگمان میبرم که مرادش جمانی است در آنجا که این شعر را گفته است :

لقد فاخرتنا من قريش عصابة *** بمط خدود و امتداد اصابع

فلما تنا زعنا القضاء قضى لنا *** عليهم بما فهوى نداء الصوامع

متوكل عرضکرد یا ابا الحسن نداء صوامع چیست فرمود: (اشهد ان لا اله

ص: 35

الا الله و اشهدان عمداً رسول الله) جد من است یا جد تو است متوکل بخندید و گفت رسول خدای جد تو است و ما او را از تو دفع نمیکنیم :

و هم در این حکایت چند معجزه است افراشته شدن پرده ها و بازشدن درها بامر الهی در زمان ورود آنحضرت. یکی خبر داشتن از قصد امتوكل بتوهين آن حضرت و نتیجه بعکس بخشیدن زیراکه هر قدر متوکل در این امور بیشتر سعی آنحضرت میکرد تا مگر عقاید دیگران را سست گردانند از آن برتری میگرفت و برعزت آنحضرت وذلت متوکل افزوده تر میگشت چنانکه در باب پرده نسبت بجد بزرگوارش خلیفه عصر مسطور شد .

دیگر اراده آنحضرت به پرسش متوکل از اشعر ناس و قرائت شعری که بر فخر و مباهات آنحضرت و انکسار مخالف دلالت داشت .

و هم در كتب مذكوره اذا بوعد فحام مسطور است که گفت ابوالجن محمد بن احمد با من گفت هم پدرم با من حدیث نمود که گفت قصد حضور مبارك امام علي نقی علیه السلام را روزی نمودم و عرضکردم یا سیدی همانا این مرد یعنی متوکل مرا مطروح و افکنده ساخته و رزق مرا قطع کرده و ملول وخسته ام ساخته است و هیچ العال اتهامی برای من نیست مگر اینکه او را معلوم افتاده است که من بملازمت حضور مبارکت میپردازم اگر از وی خواستار چیزی شوی بروی لازم است که امر ترا مقبول شمارد و شایسته چنان است که در حق من تفضل فرمائی وازوی در حق من خواستار شوی فرمود: نکفی انشاء الله اگر خدای بخواهد کفایت کار ترا میکنیم و از آنطرف چون شب در رسید فرستادگان متوکل پیاپی در طلب من بیامدند و من بدربار او برفتم وفتح بن خاقان بر در بدیدم که در حال انتظار ایستاده است چون مرا بدید گفت ایمرد مگر شب در منزل خود نمی آسانی از بس که اینمرد یعنی متوکل در طلب تو بر آمده است مرا بزحمت و ملالت انداخته است پس بمجلس متوکل در آمدم و نگران شدم که در فراش خود بنشسته است چون مرا بدید

ص: 36

گفت ای موسی ما از کار تو مشغول شدیم و تو خودت را بر ما فراموشی دادی باز گوی چه چیز از تو نزد ما میباشد گفتم فلان صله و فلان رزق و چندین چیز بر شمردم متوکل امر کرد آنجمله را دو برابر آنچه بود بمن بدادند من گمان بردم که مگر از طرف امام علي نقي علیه السلام در امر من بمتو کل سفارشی رفته است و با فتح بن خاقان گفتم علي بن محمد علیهما السلام باينجا تشريف قدوم داده بود گفت نی گفتم رقعه رقم فرموده بود گفت نی پس منصرف گردیده روی براه آوردم فتح بن خاقان از دنبال من بیامد و با من گفت مرا هیچ شك و شبهتی نمیرود که تو از امام علیه السلام خواستار شدی که دعائی بتو تعلیم فرماید یعنی این انقلاب حال متوکل و اینگونه ملاطفت ورزیدن با تو بدون وسیله نمیشود از آنحضرت برای من نيز ملتمس دعائی شو چون بخدمت امام علیه السلام تشرف یافتم با من فرمود ای موسی (هذا وجه الرضا) این چهره تو صورت رضامندی و خوشنودي است عرض کردم رکت توجه خاطر مبارك تو است ای آقای من لکن ایشان با من گفتند تو نه نزد متوکل برفتی و نه از وی خواستار شدی فرمود: (ان الله تعالى علم منا انا لا نلجأ في المهمات الا اليه ولا نتوكل في الملمات الاعليه وعودنا اذا سئلناه الاجابة و نخاف ان تعذل فيعدل بنا) بدرستیکه خداوند تعالی برحال ما واقف است که در امور خود جز بحضرت او پناه نمیبریم و جز بروی توکل نمیجوئيم وما را عادت بر آن داده است که او را هر وقت بمسئلت بخوانیم سؤال ما را اجابت فرماید و ما میترسیم که اگر از حال خود عدول کنیم خدای تعالی نیز ما را عدول دهد اشارت باینکه ما میدانیم جز خدای قاضی الحاجات و قادر بر اجابت دعوات و مسئولات نیست و جز بروی تو کل نشاید و چون خدای میداند ما این امر را میدانیم لاجرم هر چه از درگاهش بخواهیم اجابت میفرماید و اگر در حال خود و تکالیف خود عدولی دهیم او نیز در کار ما عدول میدهد پس اگر متوکل با تو عطوفتی ورزد بمیل و اشارت باطني ما است.

بالجمله ابوموسی میگوید که بحضرت امام هادي علیه السلام عرض كردم فتح بن

ص: 37

خاقان با من چنین و چنان گفت فرمود: (انه يوالينا بظاهره ويجانبنا بباطنه) فتح بن خاقان ظاهراً باما اظهار دوستی میکند لكن باطناً مجانبت دارد (الدعاء لمن يدعو به اذا أخلصت فى طاعة الله وأعترفت برسول الله صلى الله عليه وآله وبحقنا اهل البيت وسألت الله تبارك وتعالى لم يحرمك) دعا كردن و از خدای خواستن و خدای را خواندن برای آنکس که میخواند وقتی مستجاب میشود که در طاعت خدای خالص باشی و برسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم و بحق ما اهل بيت معترف گردی و با این - خدای تعالی را در چیزی مسئلت نمائی خدای ترا محروم نمیفرماید عرض کردم يا سيدى پس تعلیم فرمای مرا دعائی که از جمله ادعیه بدان اختصاص جویم و مخصوص قرائت بدارم فرمود: ( هذا الدعاء كثيراً ادعو الله وقد سئلت الله الا يخيب من دعا به في مشهدی بعدی این دعا را فراوان خدای را بآن خوانده ام و از خدای تعالی مسئلت نموده ام که خائب و محروم نفرماید کسی را که در مشهد من بعد از بخواند. راقم حروف ازین کلمه که فرمود في مشهدی خبر از شهادت خود میدهد و آن دعاء این است :

(یا عدتی عند العدد و یا رجائى والمعتمد و یا کهفى والسند و يا واحد يا احد يا قل هو الله احد اسئلك اللهم بحق من خلقته من خ- خلقك ولم تجعل في خلقك مثلهم احداً أن تصلى عليهم و ان تفعل بي كذا و كذا) و در نسخه دیگر و ان تفعل بی كيت وكيت .

معلوم باد آنچه حضرات ائمه اطهار صلوات الله عليهم بخواهند خدای همان را خواهد و بیان در این مطلب در طی این کتب مبارکه در بیانات مختلفه مشروحاً شده است و اگر با سائل گویند ما چنین دعا میکنیم و چنین مسئلت مینمائیم برای دستور العمل او و توسل جستن او و تضرع بدرگاه خالق و توکل بر خالق و توجه به پیغمبر و امام است ازین است که میفرماید استجابت دعا بفلان شرط و شروط است و نیز قبل از تلاوت دعا وعده صریح باصلاح حال مخاطب میدهد .

ص: 38

مجلسی اعلی الله مقامه میفرمايد: الدعاء لمن يدعو به يعني كل من يدعو به مستجاب له والدعاء تابع لحال الداعى پس اگر در دعاء شرایط دعا نباشد برای دعا کننده استجابت نمیجوید و قول آن حضرت علیه السلام اذا اخلصت مفسر این بیان است و هواظهر .

در مدينة المعاجيز از محمد بن حسن حسینی مسطور است که گفت وقتی در مجلس متوكل مشعبدى هندى حاضر شد و در حقه بازیگری کرد و متوکل را کردار او در عجب آورد و با هندی گفت در این ساعت مردی شریف در مجلس ما می آید چون حاضر شد در حضور او بوی بنمای که او را شرمسارسازی میگوید: چون حضرت ابی الحسن علیه السلام بمجلس در آمد آن هندی بیازی و لعب اندر شد وامام علیه السلام بدو التفات نیاورد هندی از روی مزاح عرض کرد ای شریف کار من ترا بشگفتی در نیاورد گویا تو گرسنه هستی آنگاه اشارت مدور و گردی که بر بساط برگونه گرده نانی بود بنمود و گفت ای گرده نان بسوی این شریف راه بر گیر و آن صورت بلند گشت وابوالحسن علیه السلام دست مبارك بر صورت شيری درنده که در بساط بود نهاد و فرمود : (قم فخذ هذا) برخیز و این مرد را بگیر فوراً آن صورت شیری در نده گشت و آن هندی را ببلعید و بمكان خودش در بساط بصورتی که بود بازگشت .

متوکل را از دیدار چنین قضیههایله حال بگشت و از هیبت و خوف برزمین بروی بیفتاد و هر کس در آن مجلس بیای ایستاده بود فرار کرد و ازین پیش معجز دیگر با مشعبد هندی مسطور شد.

و نيز در مدينة المعاجز وخرايج راوندی و بعضی کتب دیگر مسطور است که جماعتی از اصفهان که از جمله ایشان ابو العباس احمد بن نضر وابو جعفر عدين علویه بودند گفتند در شهر اصفهان مردی بود که او را عبدالرحمن می نامیدند و از جمله شیعیان شمرده میشد وقتی از وی پرسیدند آن سببی که موجب آن گردید كه وى قائل بامامت علی النقی علیه السلام گردید به دیگری چه بود گفت چیزی

ص: 39

ص: 40

شامل است سوای آنچه بیرون از سرای خود دارم و بده فرزند برومند مرزوق شده ام و تاکنون هفتاد و چند سال از روزگارم بپایان رفته است و من قائل بامامت این حضرت که بآنچه من در دل داشتم عالم بود و خداوند دعای او را در حق من مستجاب گردانید .

و در این داستان چند معجزه است یکی خبر دادن با عبدالرحمن که خدای دعای ترا در دفع شر متوکل از من مستجاب ساخت .

دیگر اینکه فرمود عمرت را زیاد ساخت .

دیگر مال ترا بسیار گردانید . دیگر فرزندانت را بسیار ساخت .

و هم در کتب مسطوره از هبة الله بن ابی منصور موصلی مروی است که گفت در دیار ربیعه ما را کاتبی نصرانی بود از مردم کفر تو نا نامش يوسف بن يعقوب و در میان او و پدرم دوستی و صداقتی بود میگوید وقتی بیامد و در منزل پدرم نازل شد پدرم گفت حال تو چیست که در این وقت باین سامان آمدی گفت مرا بحضور متوکل بخوانده اند و هیچ ندانم در حق من چه اراده کرده است و با من چه خواهد کرد جز اینکه من جان خود را از خدای تعالی بیکصد دینار بخریده ام که بحضرت علي بن محمد بن الرضا صلوات الله عليهم تقدیم نمایم و این دینارها را با خود آورده ام پدرم گفت در این اندیشه که نمودی موفق شدی.

می گوید آن نصرانی بدر بار متوکل روی نهاد و با خوف وخشیت برفت و پس از چند روزی شادان و خندان بجانب ما باز آمد پدرم چون او را برخلافت حالتی که میرفت خرم و مسرور بدید گفت داستان خود و چگونگی حال خود را با من باز نمای گفت بطرف سر من رآی برفتم و تا آنزمان هرگز بدانسوی نرفته بودم پس در سرائی فرود آمدم و گفتم دوست میدارم این صد دینار را بحضرت علي بن محمد صلوات الله عليهما برسانم و از آن پیش که بدر گاه متوکل بروم تقدیم نمایم یا اینکه احدی از قدوم من آگاه شده باشد و گفت دانسته بودم که متوکل آنحضرت را از

ص: 41

رکوب و بیرون شدن از سرای منع کرده است و امام علیه السلام در سرای مبارکش ملازمت دارد با خود گفتم آیا چسازم مردی نصرانی چگونه از سرای پسر ابن - الرضا علیه السلام پرسش گیرد هیچ ایمن نیستم که اسباب حادثه شود و در آنچه از آن در حذر وخائف میباشم افزایش گیرد.

می گوید ساعتی در این اندیشه متفکر شدم آخر در دلم چنان افتاد که بر حمار خود سوار شوم و در میان شهر بگردش اندر آیم و حمار را از هر کجا که رهسپار شود مانع نشوم شاید بر شناسائی سرای آنحضرت واقف شوم بدون اینکه از احدی پرسش نمایم میگوید آن دنانیر را در میان کاغذی نهادم و آن کاغذ را در آستین خود جای دادم و بر حمار برنشستم و حمار شوارع و طرق را بر هم می شکافت و کوی و بازار را در هم می نوشت و بهر جا که خود میخواست میرفت تاگاهی که بدر سراي آنحضرت رسیدم حمار بایستاد هرچند بکوشیدم قدمی از قدم بر گیرد بر نداشت پس باغلام خود گفتم سؤال کن این سرای از آن کیست ، گفتند سرای علی بن محمد الرضا علیه السلام است با خود گفتم الله اکبر خدای میداند این حال دلالتی است از جانب خدای که شخص را قانع می گرداند. می گوید در همین اثنا خادمی سیاه از سرای بیرون آمد و گفت یوسف بن یعقوب توئی گفتم بلی گفت فرود آی ، فرود آمدم و در دالانم بنشاند و خود درون سرای شد و من با خود گفتم این نیز دلالتي دیگر است این غلام نام من و نام پدرم را از کجا میدانست و حال اینکه در این شهر احدى مرا نمیشناسد و نیز هرگز درون این شهر نشده ام.

میگوید همان خادم بیرون آمد و گفت آن دنانیریکه در آستین خود در کاغذداری کجاست بیاور پس بدو دادم و با خود گفتم این دلالت و حجت سوم بر امامت آنحضرت است بعد از آن خادم بیرون آمد و با من گفت اندر آی پس اندر شدم و آنحضرت را در مجلس خودش به تنهائی بدیدم با من فرموداى يوسف: (ما بان لك فقلت يا مولای قدبان لي من البرهان مافيه كفاية لمن اكتفى فقال هيهات انك

ص: 42

انك لا تسلم ولكن سيسلم ولدك فلان وهو من شيعتنا يا يوسف ان اقواماً يزعمون ان ولا يتنا لا تنفع امثالك كذبوا والله انها لتنفع امثالك امض فيما وافيت له فانك سترى ما تحب وسيولد لك رجل مبارك اى یوسف چه ترا نمودار آمد و چه حال پیش آمد عرض کردم ای مولای من چندان برهان برای من آشکار شد که کافی است برای کسی که اکتفا جوید فرمود هیهات بدرستیکه تو اسلام نمی آوری لکن فلان فرزندت بزودی مسلمان میشود و او از جمله شیعیان ماست ای یوسف بدرستیکه آن اقوامی که گمان میبرند که ولایت و دوستی ما امثال ترا سودمند نیست دروغ گفته اند سوگند با خدای ولایت ما امثال ترا سودمند است.

هم اکنون در آنچه قصد کرده و آن نذر که وفا نمودی راه برگیر بدرستیکه زود باشد که میبینی آنچه را که دوست میداری و زود باشد که پسری مبارک برای تو متولد شود می گوید بدرگاه متوکل رفتم و بآنچه اراده داشتم نایل شدم و باز آمدم .

هبة الله راوی خبر گوید پسر این نصرانی را بعد از مرگ پدرش بدیدم سو کند با خدای مسلمی حسن التشیع بود و با من خبر داد که پدرش بهمان حال نصرانیت بمرد و این پسر بعد از موت پدرش مسلمانی گرفت و می گفت: انا بشارة مولای علیه السلام من کی هستم که پیش از آنکه متولد شوم مولایم هادی علیه السلام بتولد و حسن اسلام من وتشيع من من بشارت داد و خود را بشارة المولى ناميد .

و در این خبر چند معجزه مندرج است :

یکی بیم و خوف نصرانی و نذر یکصد دینار .

دیگر اندیشمند شدن نصرانی و بتفکر در آمدن و زمام اختیار را با حمار گذاشتن. دیگر مأمور شدن حمار باراده امام علیه السلام و شناسا شدن باینکه نصرانی را بدر سرای امام برساند .

دیگر آمدن غلام سیاه و نام نصرانی و پدر او را بردن.

ص: 43

نان دیگر آمدن نزد نصرانی و خواستن دنانير را بهمان نشانی که پنهان کرده بود.

دیگر خبر دادن با نصرانی از آن نذری که نموده بود و سبب خوفی که یافته .

دیگر خبر دادن از اصلاح کار نصرانی.

دیگر خبر دادن از قلب نصرانی بعد از مشاهدت دلالات بينات.

دیگر خبر دادن از تولد پسر او .

دیگر خبر دادن از اسلام آن پسر.

دیگر خبر دادن از تشیع او.

دیگر خبر دادن از عدم اسلام خود نصرانی .

و هم در کتب مذکوره از ابوهاشم جعفری مسطور است که گفت متوکل را شبابيك و پنجرههای آهنین و دامها بود که در دیوار عمارات او نصب و آویزان و در میان آنها مرغهای با آواز جای داده بودند و چون روز سلام عام جلوس میکرد متوکل در آن مجلس جلوس مینمود و چندان آوازهای گوناگون از آن مرغهای خوش صوت بر میخاست که هیچکس نمیدانست چه میشنود و چه می گویدو چون حضرت امام علي بن محمد نقی صلوات الله عليهما وارد میگشت این طیور چنان ساکت و خاموش و بی صدا و ندا و حرکت میشدند که احدی صدای آن ها را

نمی شنید .

(كأن علي رؤسهم الطير) و بر این حال بودند تاگاهی که آنحضرت از ملاقات متوکل منصرف و بازگشت میگرفت و چون از آن سرای بیرون میشد دیگر باره آنمرغها باصوات مختلفه و آوازهای گونه گونه باز میشدند وه. و هم اور اکبکی چند بود که در سرای در خرام بودند و چون آن حضرت پدیدار میشد از مواضع خود حرکت نمی کردند و چون امام علیه السلام باز میگردید آن كبکها نیز بحال خود بحرکت می آمدند .

ص: 44

دیگر در مناقب ابن شهر آشوب و راوندی در خرایج و مدينة المعاجيز و اغلب كتب اخبار مسطور است که در ایام خلافت متوکل عباسی زنی بادید گشت که میگفت من زینب دختر فاطمه زهرا صلوات الله عليهما دختر رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم میباشم متوکل با او گفت توزنی جوان هستی و از زمان رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم تاکنون سالهای بسیار بر گذشته است در جواب گفت رسولخدای دست مبارك بر سر من مسح فرمود و از خدای بخواست که در هر چهل سال مدتی جوانی مرا بمن بازگرداند و تاکنون بر مردمان ظاهر نشده بودم و در این اوان که حاجتی یمن دست داد با ایشان روی آوردم .

متوكل مشايخ و سالخوردگان آل بني طالب و فرزندان عباس را بخواند

و گفت این زینب نام را ادعا چنین است پاره ای از ایشان گفتند زينب بنت فاطمة صلوات الله عليهما در فلان سال بدیگر جهان خرامیده است.

متوکل با آنزن گفت با این روایت چه میگوئی گفت کذب و زور چه امر من از مردمان مستور بود و کسی بر مر بر مرگ وزندگی من دانا نبود متوكل با آنجماعت گفت آیا شما را جز این روایت حجتی هست که بر این اقامت زن هید گفتند جز این حجتی نداریم متوکل گفت من از فرزندی عباس بری باشم اگر بدون حجتی این زنرا بر آنچه ادعا میکند ساکت بگردانم گفتند پس علي بن محمد علیهما السلام را حاضر ساز شاید نزد او حجتی جز این که ما راست باشد پس آنحضرت را دعوت کرده در خدمتش عرضه داشت که این زن چنین ادعا میکند فرمود دروغ میگوید چه زینب سلام الله علیها در فلان سال و فلان ماه و فلانروز وفات کرده است متوکل گفت این جماعت نیز گویند و من نیز سو گند خورده ام که او را در آنچه ادعا میکند مانع نشوم مكر حجتي که بروی لازم افتد فرمود: فها حجة تلزمها وتكرم غيرها این حال حجتی حاضر است که او را خاموش و جز او را مکرم میدارد متوکل عرضکرد این حجت چیست امام علی نقی علیه السلام فرمود : لحوم ولد فاطمة محرمة علي السباع فأنزلها إلى السباع فان كانت من ولد فاطمة

ص: 45

فلا تضرها) گوشت اولاد فاطمه علیهما السلام بر درندگان روانیست تو این زنرا بانمکان که درندگانرا فراهم ساخته در افکن اگر این زن از فرزندان فاطمة صلوات الله علیها باشد از درندگان زیان نیابد متوکل با زینب گفت در این باب چه میگوئی گفت وی اراده قتل مرا کرده است امام علیه السلام فرمود در اینجا جماعتی از فرزندان حسن و حسین علیهما السلام هستند پس فرمود هر کس را که از ایشان میخواهی میگوید ازین سخن رنگ تمام حاضران دیگرگون شد یکی از مبغضین و حاضران با متوکل گفت از چه روی امام علی نقی این آزمایش را با دیگران مقرر میدارد و خودش این کار را متحمل نمیشود متوکل باین سخن مایل شد بدان امید که آنحضرت اقدامی کند و کاری نسازد پس عرضکرد یا ابا الحسن از چه تو خود این كس نباشی فرمود: ذلك اليك اينكار بميل و اختيار تو است عرضکرد پس چنین کن فرمود چنین میکنم انشاء الله و نردبانی آوردند و بر سباع در بر گشادند و در آنجا شش شیر درنده بود امام علیه السلام از آن نردبان بسوی شیرهای شرزه سرازیر شد و چون بزمین فرود آمد و جلوس فرمود شيرها بحضرتش روی آوردند و خود را در حضور مبارکش بر زمین افکندند و دست بر کشیدند و سرها در پیش رویش بر زمین نهادند و آنحضرت بادست قدرت الهی بر آنها بسود و اشارت فرمود بگوشه رود و آنحیوان بناحیه برفت تا برهما نحال و منوال يك بيك مورد نوازش آمدند و اعتزال جستند و در برابر آنحضرت بایستادند .

وزیر متوکل چون این امر عجيب وحادثه غریبه و معجزه باهره را بدید با متوکل گفت این کاری مقرون بصورت نبود زودتر امر کن پیش از اینکه این خبر شایع و فاش گردد امام علیه السلام از اینجا بیرون آید متوكل عرضکرد یا ابا الحسن ما اراده بدی در حق تو نداشتیم بلکه خواستیم ما بر آنچه فرمودی بیقین اندر شویم هم اکنون دوست میدارم که از کنار این سباع ببالا بر آئی آنحضرت برخاست و بطرف نردبان بیامد و آن شیرهای درنده در اطراف آنحضرت بودند و خود را بجامه

ص: 46

های آنحضرت میسودند و چون آنحضرت براول پله نردبان پای نهاد حالت انقلاب گرفت آنحضرت بدست خود اشارت فرمود که باز آید پس بازشد و آنحضرت صعود داد و از آن پس فرمود: (كل من زعم الله من ولد فاطمة علیها السلام فليجلس في ذلك المجلس) هر کس چنان گمان میکند و میداند که اولاد فاطمه علیها السلام هست پس بایستی جلوس کند در این مجلس .

متوکل با زینب گفت فرود شو گفت الله الله ادعای باطلی کردم و من دختر فلا نشخص هستم از سختی و خردمندی بر این ادعا بر آمدم متوکل گفت ویرا در میان این سباع در اندازند مادر توکل خواستار شد تا او را بدو ببخشید .

و بروايت علي بن مهزیار میگوید بسامرا برفت و در این وقت زینب کذابه آشکارا گردیده همیگفت من فرزند علي بن ابي طالب علیه السلام هستم متوکل چون این داستانرا بشنید او را احضار کرد و گفت چه میگوئی زینب خود را بعلی ابن ابي طالب و فاطمه زهراء صلوات الله عليهما نسبت داد متوکل با جلسای خود گفت صحت این سخن از کجا ما را معلوم آید و نزد کدامکس کشف این مطلب بنمائیم فتح بن خاقان گفت بابن الرضا علیهما السلام بفرست و او را حاضر ساز تا از حقیقت امر زینب یا تو مکشوف دارد جعفر متوکل آنحضرت را حاضر ساخت وترحيب و ترغیب فراوان بگفت و آنحضرت را با خودش برسریرش بنشاند و

عرض کرد این زن چنین ادعا میکند ، فماعندك در این امر چه میفرمائی فرمود:

المحنة فى هذه قريبة ان الله حرم لحم جميع من ولدته فاطمة وعلى و من ولد الحسن والحسين علیهما السلام على السباع فآتها للسباع فان كانت صادقة لم تتعرض لها وأن كانت كاذبة اكلتها) امتحان و آزمایش در این امر بسیار زود انجام میگیرد خداوندا تعالی گوشت تمام فرزندان فاطمة وعلى وحسن وحسين علیهم السلام را بر درندگان حرام فرموده است هم اکنون او را در میان این شیران درنده بیفکن اگر این زن راستگوی و زینب دختر فاطمه علیها السلام باشد سباع را بآن تعرضی

ص: 47

نخواهد بود و اگر بدروغ سخن نماید درندگانش میخورند چون این تکلیف را بانزن دروغ زن نمودند گفت من بدروغ این ادعا را نمودم و خرخود را سوار شد و در راهگذر سر من و آی رهسپار گشت و همی فریاد بر کشید که من بدروغ سخن گفتم و کنیز او بر دیگر خرهمی نعره برآورد که این زینب کذابه است و در میان او ورسولخدا و فاطمه زهراء وعلى مرتضى قرابتی نیست و از آن پس بطرف شام بکوچید و چون روزی چند بر این مقدمه در گذشت يك روز نزد متوكل حکایت حضرت ابی الحسن علیه السلام و آنچه درباره زینب امر فرمود مذکور بود.

علي بن جهم شاعر خبیث که دشمن آل پیغمبر بود گفت ای امیرالمؤمنین اگر این کلام ابی الحسن را در حق خودش بیفزائی تا حقیقت قول او معلوم آیدنیکو است متوکل را خوش آمد و گفت چنین میکنم پس با حضار آنحضرت فرمان کرد و شیر با نانرا امر نمود که سه روز شیرها را گرسنه گردانند و بقصر حاضر نمایند و در صحبت و مصاحبت آنحضرت بدون بند و زنجیر رها سازند و خودش در منظر بنشست و ابواب درجه را بربست و در طلب آنحضرت امر کرد و چون حاضر شد بآ نحضرت فرمان کرد که از در قصر اندر آید و چون آنحضرت داخل شد و در صحن سرای رسید فرمان کرد تا در بر روی آنحضرت بر بستند و آنحضرت را با آن شیران شرزه و درندگان گرسنه تنها در صحن بگذاشت .

علي بن يحيي كويد من در میان جماعتی بودم و ابن حمدون حضور داشت چون آنحضرت بصحن در آمد که از نردبان بقصر بر شود آندرندگان پر نفیر که از آتش جوع و شرار خشم و غرش عظیم نفیر از فلك اثیر میگذرانیدند ، چنان خاموش و آهسته و آرام و ساکن و سالم شدند که گوئی روان در تن ندارند و نرم نرم و با کمال ادب وخضوع و خشوع بحضرتش روی آوردند تا گاهیکه در حضور مبارکش دم لا به همیکردند و با کمال اطاعت برگردش بگردیدند و عرض ندویت نمودند و امام علیه السلام كه شير فلك در پنجه قدرتش پنجه و دندان فرو میگذارد با آستین عنایت برسرهای آنها بسود و با یکان یکان همانگونه معاملت فرمود و آن

ص: 48

درندگان بهمانحال اقامت داشتند تا زمانیکه آنحضرت از همان در که داخلشده بود بیرون رفت و سوار شد و برفت و متوکل مالی جلیل و عظیم و جزیل در صله آنحضرت بفرستاد.

ابن جهم گوید چون این حال عجیب را نگران شدم بیای ایستادم و گفتم ای امیر المؤمنین تو امام هستی همین کار که پسر عمت کرد تونیز بجای بیاور متوکل گفت سوگند با خدای اگر باحدی از مردمان این خبر برسد گردن تو و کردن این گروه را بتمامت میزنم میگوید قسم با خدای تاگاهیکه متوکل بمرد و بدانجا که شایسته او بود برفت از بیم سطوت زبان باینداستان نگشودیم. در کتاب ریاض الشهاده باین حکایت اشارت کرده است و گوید بروایتی زینب کذابه را در میان آن شش شیر درنده افکندند و شیرهایش بر دریدند و بخوردند .

و در کتاب فوحات نیز باین روایت گزارش مینماید و میگوید چون علی این جهم آنسخن را بمتوکل گفت که تو نیز این کار را بکن متوکل گفت

ای ابله با چون منی بازی کنی این درندگان مرا با جامه فرو خواهند برد. علي بن جهم گوید چون متوکل از جامه حیات برست این حکایت را با جماعت شیعیان و موالیان در میان آوردم و موجب فزایش یقین ایشان گردید و این شهر آشوب در مناقب در ذیل این داستان گوید چون متوکل بازینب کذا به گفت نسب خود را باز نمای گفت من زينب بنت علي علیه السلام میباشم و اورا بشام حمل کردند و در بیابان بنی الکلب افتاد و در میان آن جماعت بیائید متوکل گفت زینب بنت علی در پیشین روز کار. و تو زنی جوان هستی گفت رسول خدای صلی الله عليه و آله در حق من دعا فرمود که در سر هر پنجاه سال مدتی جوانی من بمن باز آید الى آخر الحكاية و می نویسد بعضي گفته اند وی را در چنگ و دندان سباع تباه ساختند .

وازین پیش در ذیل احوال حضرت امام رضا علیه السلام و دیگری از حضرات

ص: 49

ائمه صلوات الله عليهم داستان زینب کذا به مذکور شد همینقدر تکرار خبر علامت آن است که میتوان بر صدقش تصدیق کرد اما بدیهی است این زینب افزون از يك نفر و عصر مبارك يكتن از ائمه هدی صلوات الله عليهم نبوده است و اگر معاصرش متوکل است گمان میرود که خود متوکل که از خلفای هوشیار است میدانسته است وی دروغ میگوید اما اشاعه آنرا براي توهین خاندان رسالت نشان مفید میدانسته است و نیز گمان میبرد که باین دست آویز بر مردمان مکشوف می شود که زینب دختر علی علیه السلام در جنگ سباع تباه شد و دروغ گویی بود تا از وقع و و قرآنها و عقیدت مردمان بکاهد و باین دست آویز حضرت هادی علیه السلام را خوراك درندگان نماید اما نمیدانست انوار ساطعه ولایتیه آنحضرت برفروز و فروغش می افزاید و متوکل مفتضح تر و مغبون تر می گردد «والله متم نوره ولو كره الكافرون ».

و دیگر در کتب مذکوره از این ارومته مذکور است که گفت در ایام خلافت متوكل بسر من رآی در آمدم و نزد سعید حاجب برفتم و این وقت متوکل عباسی حضرت ابی الحسن هادی علیه السلام را بدو سپرده بود تا آنحضرت را بقتل رساند چون من نزد سعید در آمدم گفت آیا دوست میداری ترا نظر یخدای خودت بیفتد گفتم سبحان الله پروردگار مرا ابصار نتواند دید و درك نمود. گفت این شخص را که شما امام خود میدانید میگویم گفتم این امر را مکروه نمی دارم سعید گفت هما نامتوکل مرا امر کرده است که وی را بکشم و من فردا اور امیکشم و صاحب البريد نزد سعيد بود با من بطور پوشیده گفت چون صاحب البريد بيرون برود تو ازد آن حضرت بر و در نگی نرفت و صاحب البريد برفت سعید گفت هم اکنون بخدمت آنحضرت در آی و من در آن سرائی که امام علیه السلام را در آنجا محبوس ساخته بودند بر فتم و ناگاه در برابر آنحضرت دیدم گوری را حفر می نمایند چون بخدمتش در آمدم و سلام بدادم گریستنی بس سخت مینمودم فرمود چه چیزت می گریاند، عرض

ص: 50

کردم بر آنچه می بینم فرمود (لاتبك لذلك فانه لا يتم لهم ذلك) ازين حيثيت گريه مکن چه این کار برای ایشان صورت پذیر نمیشود و بانجام نمی رسد ازین کلام بهجت نظام آن آشوب و اندوه که مرا بر دل و روان بود آرام شد .

آنگاه امام علیه السلام فرمود: (انه لا يلبث أكثر من يؤمين حتى يسفك الله دمه ودم صاحبه الذي رأيته) همانا افزون از دو روز نخواهد گذشت که خداوند خون وى وصاحبش متوکل را که دیدی میریزد، میگوید قسم بخدای افزون از دوروز بر نیامد که آنها کشته شدند.

و پس از چند روز در حضرت ابی الحسن عرض کردم معنی این حدیث رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم که میفرماید: (لا تعادوا الايام فتعاديكم) باروزها دشمنی مورزید که ایام با شما معادات میورزند چیست فرمود: (نعم ان لحديث رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم تأویلا) بلی برای این حدیث رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم تأویلی است.

شنبه رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم است و یکشنبه امير المؤمنين علیه السلام و دوشنبه حسن و حسین علیهما السلام است و سه شنبه علي بن الحسين و محمد بن علي وجعفر بن محمد وچهارشنبه موسى بن جعفر وعلي بن موسى ومحمد بن علي ومن كه علي بن محمدم و پنجشنبه پسرم حسن وجمعه قائم از ما اهل البيت صلوات الله عليهم هستیم .

و در این حکایت چند معجزه بروز نموده است :

یکی خبر دادن باینکه ایشان را بقتل آنحضرت دستی نیست .

دیگر خبر دادن باینکه افزون از دو روز نخواهد گذشت .

و خبر دادن باینکه سعيد ومتوكل تباه میشوند.

دیگر اینکه کشته میشوند و خون آنها ریخته خواهد شد، و ازین پیش بمعنى ولا تعادوا الايام ، اشارت شده است .

و نیز در کتب مزبوده مرقوم است که ابو العباس فضل بن احمد بن اسرائيل كاتب

ص: 51

راوندی گفت ابو سعید سهل بن زیاد گفت که ابو العباس مذکور با من حدیث کرد گاهی که در سرای او در من رآی بودیم و سخن از حضرت ابی الحسن علیه السلام در میان آمد گفت ای سهل من ترا بحکایتی که پدرم با من گذاشت حدیث کنم پدرم با من داستان نمود و گفت با معتز بالله بودیم و پدرم کاتب معتز بود و بسرای خلافت آمدیم و در این هنگام متوکل بر تخت خود نشسته بود معتز سلام فرستاد و در حضور متوكل بايستاد من نیز در پس سر او بایستادم و مقرر چنان بود که هر وقت معتز بخدمت متوکل می آمد او را ترحیب مینمود و اجازت جلوس میداد معتز مدتی در از بایستاد و همی یکپای بر میداشت و یکپای بر زمین مینهاد و متوکل اورا اجازت جلوس نمی داد و من نگران متوکل بودم که ساعتی بعد از ساعتی چهره اش متغیر میشد و همی با فتح بن خاقان می گفت وی همان کسی باشد که درباره اش می گفتند آنچه می گفتند و سخن را بر من بر می گردانید وفتح روی بدو همی آورد ومتوکل را ساکن همی ساخت و میگفت ای امیرالمؤمنین بروی دروغ بسته اند ومتوکل بیشتر افروخته میشد و همی گفت سوگند با خدای این مرائی زندیق را کشم وي همان است که بدروغ ادعای خلافت کند و دولت مرا مطعون سازد وفتح هر چند در تسکین او سعی نمود مفید نگشت تا بدانجا کشید که گفت چهار تن از مردم خزری جلاف که هیچ چیز نمیفهمند نزد من حاضر کن برحسب فرمان چهار نفر حاضر ساختند و چهار شمشیر بآن چهار تن بداد که در بند اول دار الخلافه بایستند و بزبان عربی سخن نرانند و چون حضرت ابی الحسن علیه السلام در آید با آن شمشیرهای آبدار بروي بتازند و اندام مبارکش دار بز ریز نمایند و از شدت خشم و ستیز همی گفت قسم باخدای بعد از کشته شدنش بدنش را میسوزانم و در این حال که متوکل این سخنان را میگفت من از پس سر معتز ایستاده بودم پس پرده و متوکل از شدت غضب نظر به معتز نمی افکند تا اجازت جلوس دهد .

ص: 52

در همین اثنا حضرت ابی الحسن علیه السلام که احضار شده بود از در بیامد و مردمان در پیش آنحضرت مبادرت نمودند تا بنگرند چگونه میشود و آنحضرت بیامد و من نگران بودم که لبهای مبارکش جنبش داشت و با سلامت و عافیت بدون اینکه باکی و خوفی داشته و اظهار جزعی فرماید از میان آن خزریان که به بسالت و شجاعت و جلادت و خون خواری مشهور آفاق بودند برگذشت چون چشم متوکل بر آن حضرت افتاد بی اختیار خود را بجانب آنحضرت از فراز تخت برزمین افکند و پیش تاخت و خود را بر آن حضرت انداخت و پیشانی و هر دو دست مبارکش را ببوسید و شمشیرش در دستش بود و همی گفت: یا سیدی یا بن رسول الله يا خير خلق الله يا بن عمي يا مولای یا ابا الحسن وحضرت ابی الحسن علیه السلام میفرمود پناه میدهم ترا بخدای ای امیرالمؤمنین ازین کار مرا معاف بدار متوكل عرض کرد یاسیدی چه چیز ترا در این وقت اینجا آورد فرمود رسول تو بر من بیامد و گفت متوكل ترا میخواند گفت این زنا زاده دروغ گفته است.

ای آقای من بمنزل همایون خود بازگرد ای فتح ای عبدالله ای معتز آقای خودتان و آقای مرا مشایعت کنید .

پس آنحضرت باز شد و چون خزریان آنحضرت را از دور بدیدند همه بسجده بر زمین افتادند و همه اذعان و اعتراف کردند و فروتنی و بندگي نمودند و چون آن حضرت برفت متوکل آن چهار تن را بخواند و با ترجمان گفت هرچه گویند با من بازگوی آنگاه با آن جماعت گفت از چه بآنچه شما را امر کردم بجای نیاوردید گفتند از شدت هیبت و عظمت او در اطرافش بیشتر از صد هزار شمشیر بدیدیم چنانکه ما را قدرت نظاره آن نبود ازین روی نتوانستیم امر ترا اجراء نمائیم و دلهای ما رارعب وخوف انباشته شد متوکل بافتح روی کرد و گفت ای فتح این صاحب تو است و در روی فتح بخندید و فتح در روی متوکل بخندید و گفت: (الحمد لله الذي بيض وجهه وادار حجته)

ص: 53

و در این حکایت بچند معجزه اشارت است نخست عدم اعتنای آنحضرت بان اموری که متوکل در قتل آنحضرت فراهم کرده بود.

دیگر برگردانیدن مزاج و احوال آن مردم خزری شجاع بی خبر و نادان را .

دیگر انقلاب حال متوکل از آن حالت خشم و ستیز بطوریکه خود را از

تخت بزیر افکند، بعلاوه مهر و خشوع و خضوع ورزید.

و دیگر در بحار الانوار از علی بن ابراهیم از عبدالله بن احمد موصلی از صفر بن ابی دلف کرخی مروی است که گفت چون متوکل عباسی آقای من ابوالحسن عسكرى علیه السلام را حبس نمود یعنی بمحبس فرستاد من بدانجا شدم من بدانجا شدم تا خبر آنحضرت را بدانم میگوید رزاقی حاجب متوكل مرا بديد و فرمان کرد تا مرا بخدمت خودش در آورند چون تشرف جستم فرمود اى صقر ما شأنك كار وحال تو چيست گفتم ايها الاستاد خیر است.

استاد کسی را گویند که نظم و نسق سرای و امور آنجا بدو راجع است گفت بنشین چون این سخن بشنید در بدایت وخاتمتکار خویش بیندیشیدم و مفاسدی که در این آمدن خود گمان میبردم بنظر آوردم و گفتم در این آمدن بخطار فتم گوید، چون مردمان از کرد او پراکنده شدند با من گفت حال تو چیست و در چه کار بیامدی گفتم برای امر خیری گفت شاید برای آن بیامدی که از مولای و صاحب خودت بپرسی گفتم مولای من کیست مولای من امير المؤمنين است گفت ساکت باش مولای تو همان حق است از من در اندیشه و دهشت مباش زیرا که من بر مذهب تو هستم گفتم الحمد لله گفت آیا دوست ميداري آنحضرت را بنگری گفتم بلی گفت بنشین تا صاحب البرید از خدمتش بیرون آید پس فرو نشستم و چون صاحب البريد بیرون آمد رزاقی حاجب باغلام خودش گفت دست صقر را بگیر و او را به آن حجرة که علوی در آنجا محبوس است ببر و او را با علوی تنها بگذار و آن غلام مرا به آن حجره ببرد و اشارت بابیتی نمود پس به آن بیت در آمدم

ص: 54

و امام علیه السلام را نگران شدم که بر بالای حصیری نشسته و در برابرش قیری کنده و آماده است من سلام براندم و آنحضرت جواب بداد و رخصت جلوس بیافتم پس از آن فرمود ای صفرچه چیزت بیاورد عرض کردم سیدی بیامدم تا خبر ترا بدانم و از آن پس نظر به آن قبر کردم و بگریستم آنحضرت با من بدید و فرمود:« یا صقر لا عليك لن يصلوا علينا بسوء الآن ای صفر باکی و تشویشی مدار که ایشان را برما دستی نیست.

و هم اکنون گزندی بر ما نتوانستندی فرود آرند گفتم الحمد لله بعد از آن از حدیث لا تعادوا الایام که مذکور شد سئوال کرد .

فرمود بلی ایام ما میباشیم چنانکه آسمانها و زمین بر پای است و تا آخر خبر را بفرمود و فرمود و جمعه پسر فرزندم حسن است د واليه تجمع عصابة - الحق وهو الذي يملؤها قسطاً كما ملئت ظلما وجوراً فهذا معنى الايام فلا تعاد وه-م في الدنيا فيعادوكم في الآخرة» و در خدمت حضرت قائم علیه السلام اهل حق فراهم میشوند و اوست کسی که زمین را از عدل و داد آکنده میگرداند از آن پس که از ظلم وجود آغنده بود .

پس این است معنی ایام پس با ایشان دشمنی نورزید در دنیا چه ایشان در قیامت با شما عداوت می ورزند بعد از آن فرمود: ودع واخرج فلا آمن عليك وداع کن و بیرون شو چه من بر تو ایمن نیستم .

و دیگر در بحار الانوار از صالح بن حکم بیاع سابری مسطور است که گفت من واقفی بودم و به آن مذهب روزگار میسپردم چون حاجب متوکل از داستان ورود حضرت ابی الحسن علیه السلام و برافراختن باد پرده را در پیش روی آنحضرت چه بامر متوکل خدام او بر نمی افراختند و با مر خدا باد بر می افراخت و حشمت ولی خدای را ظاهر میساخت و متوکل چون بر این حال و این شأن و مقام ایزدی نگران شد از کمال بغض و حسد گفت پرده را خود شما برای وی برافرازید و ما نگران نشويم که هوا بر می افرازد با من خبر داد بدانسوی برفتم تا آنحضرت را استهزاء

ص: 55

نمایم بناگاه ابوالحسن علیه السلام بیرون آمد و در روی من تبسمی نمود بدون اینکه درمیان من و آنحضرت آشنائی و معرفتی باشد و فرمود اى صالح (ان الله تعالى قال في سليمان وسخر ناله الريح تجرى بامره رخاء حيث اصاب ونبيك واوصياء نبيك اكرم على الله تعالى من سلیمان) بدرستیکه یزدان تعالی در حق سلیمان میفرماید که برای او بادرا مسخر کردیم تا بهر کجا که برود و فرمان دهد مطیع امر او باشد و پیغمبر تو و اوصیای پیغمبر تو بر خداوند تعالی از سلیمان اکرم هستند.

صالح میگوید چون این کلام معجز نظام را که خبر از قلب من میداد بشنیدم کوئی زنگ ضلالت و گمراهی را از آئینه قلب می بزدودند و مذهب وقف را متروك نمودم.

وازین خبر کرامت اثر معلوم میشود که اوصیای پیغمبر خدای صلی الله علیه وآله وسلم از پیغمبر خدا سلیمان اکرم و گرامی تر هستند و ازین پیش در این مسئله در مقامات عدیده سخن بشرح وبسط رفته است.

و نیز در بحار وكتب اخبار از علي بن جعفر مسطور است که گفت امر خود را در خدمت متوکل عرضه داشتم متوکل روی با عبیدالله بن يحيى بن خاقان آورد و گفت خود را در عرض قضیه و حال این مرد و اشباه او در تعب و زحمت نيفكن چه عم تو یعنی فتح بن خاقان با من خبر داد که وی را فضی است ووكيل علي بن محمد است و متوکل سوگند یاد کرد که او را از زندان بیرون نیاورد مگر بعداز مردنش.

میگوید پس این داستان را بحضرت مولایم علیه السلام مکتوب نمودم که جان من تنگی گرفته است و از آن میترسم که از راه بگردم و حالتم دیگر گون شود آنحضرت در جواب بمن مرقوم فرمود: «اما اذا بلغ الأمر منك ما ارى فساقصد الله فيك» چون كار تو باین مقام که مینگرم رسیده است بزودی را برای اصلاح امر تو میخوانم میگوید جمعه دیگر بر نیامد تا از زندان بیرون شدم.

ص: 56

و در این خبر فرمود زود است که خدای را در امر تو میخوانم و وعده

بفور نفرمود زیرا که حکمتی در آن بوده است که از آن زودتر نبایستی از بند زندان برهد والله اعلم .

و نیز در بحار و دیگر کتب اخبار مروی است که یوسف بن الحت گفت علي بن جعفر وكيل حضرت ابی الحسن علیه السلام و مردی از اها، همیشکا که قریه ایست از قراء سواد بغداد بود وقتی از وی در خدمت جعفر متوکل سعایت کردند و متوکل او را بزندان جای داد و زمان حبس او طولانی شد و هم از طرف عبدالرحمن ابن خاقان سه هزار دینار مالی را که علی بن جعفر در ضمانت گرفته بودید و حوالت رفت و در این باب با عبیدالله بن يحيى بن خاقان وزیر سخن در نهان آورد عبید بعرض متوكل رسانيد متوکل گفت ای عبیدالله اگر در حال توشك و شبهتی در من بود میگفتم تو رافضی هستی این مرد یعنی علی بن جعفر وكيل فلان یعنی امام علی نقی علیه السلام است و من دل بقتل او دادم میگوید این خبر به علی بن جعفر پیوست و پهنه زمین بروی دخمه تنگ افتاد و بحضرت ابی الحسن نامه بعرض رسانید یا سیدی خدای را در حال من نگران باش چه چندانم چند و چون در پیش آمده است که سوگند با خداى بترس آنم كه شك وريبتي در اركان يقينم راه جوید آنحضرت در ساعتش جواب نوشت اما اذا بلغ بك الأمر ما ارى قا قصد الله فيك چون کارتو باینجا رسیده و این چند بر تو سخت افتاد است بزودي اصلاح کارت را از خدای میخواهم و این داستان در شب جمعه بود و روز آدینه تب در تن متوكل بتاخت و او را همی برتافت و چنان بشدت افتاده که چون روز دوشنبه آفتاب سر برکشید فریاد و ناله اهل حرم سرای بروی بلند شد و سرای خلافت را آشوب قیامت نمودار گشت و متوکل فرمان داد تا هر کسی در بندزندان اندر است رهایش گردانند پس اسامی محبوسین را بعرض متوکل میرسانید ندورها میساختند تا بنام علي بن جعفر رسید و متوكل او را یاد کرد و با عبیدالله گفت از

ص: 57

چه بر امر او متعرض نشدی گفت هرگز بنام او اعاده نجویم، کنایت از اینکه اسباب بدگمانی تو میشود و مرا رافضی میپنداری متوکل گفت هم در این ساعت او را رها ساز و از جانب ما خواستار شوید مرا بحل نماید پس عبیدالله او را رها ساخت و علي بن جعفر بفرمان حضرت ابى الحسن علیه السلام بمکه معظمه برفت و در آنجا مجاورت جست و متوکل نیز از آن علت برست .

و این حکایت نزديك بحكايت قبل از آن است يعني مختلف الرواية باشد یا ازین اتفاق مکرر روی نموده است .

و هم در بحار الانوار و کتب اخبار از ابوالقاسم خادم مروی است که متوکل عباسی مردمان را منع مینمود که بحضرت ابی الحسن صلوات الله وسلامه عليه تشرف جویند و من یکی روز بیرون شدم و آنحضرت در این وقت در سرای متوکل منزل داشت ناگاه گروهی از شیعیان را در پس سرای بدیدم نشسته بودند گفتم شما را چه کار است که در اینجا نشسته اید گفتند منتظر هستیم که مولای ما باز آیدوما بدیدار همایونش دیدار روشن کنیم و تقدیم سلام و تحیت نمائیم و باز شویم گفتم اگر آن حضرت را بنگرید میشناسید گفتند جملگی ما آن حضرت را

شناسائیم .

چون آنحضرت در رسید جماعت شیعیان بجمله برخاستند و آنحضرت را سلام براندند و امام علیه السلام فرود آمد و بسرایش اندر شد و آن گروه آهنگ باز شدن گرفتند .

گفتم ای جوانمردان رزگار صبوری کنید تا از شما پرسش نمایم مولای خود را بدیدید گفتند بلی گفتم صفت کنید او و شمایلش را بر شمارید یکی از ایشان گفت وی شیخی است ابيض الرأس و سفید و سرخ روی ديگري بدو گفت دروغ نگوی آن حضرت جز گندمگون و سیاه لحیه نیست.

دیگری گفت قسم بجان خودم چنین نیست و آنحضرت بر این شمایل و صفت نباشد در سن کهولت و ما بین بیاض و حمرت است پس با ایشان گفتم آیا شما

ص: 58

چنان نمی دانستید که آن حضرت را میشناسید باز گردید در حفظ و

حراست خدای .

و هم در کتب مسطوره ، مسطور است که متوکل پاواثق ياغيرهما امر کردند که لشکر ایشان که نود هزار سواره از مردم ترك و ساکن سرمن رآی بودند هر یکی توبره اسب خود را از گل سرخ انباشته و آنجمله در وسط سطحی وسیع بر روی هم در آنجا بریزند و آن سواران اطاعت فرمان کردند و چون مانند کوهی کلان گشت و نامش تل المخالی نهاده شد ، یعنی پشته که از مخلاتها و نویر ها نمایان شده است متو و کل بر فراز آن پشته بر امدو ابو الحسن علیه السلام را بخواند و بر فراز آن پشته صعود داد و عرض کرد ازین روی باین مکانت حاضر ساختم تا لشکریان مرا نگران شوی و متوکل به آن سوازان امر کرده تا طیلسانها و برگستوانها و نمدهای کارزار که انسان را از هر گونه ضرب و قطعی نگاهبان است برخود و اسبهای خود پوشیده شاکی السلاح بیرون آیند و حمله اسلحه کنند و در بهترین زی وزیباترین هیئت و تمام ترین عده و بزرگترین هیبت نمایش جویند و غرض متوکل ازین کار و کردار که دل و جان هر کسی را که بخواهد بروی خروج کند در هم شکند و از بیم وخشیت بینا کند و ترس او از حضرت ابی الحسن علیه السلام این بود که تنی از اهل بیتش را امر فرماید تا بر متوکل خروج نماید ابوالحسن صلوات الله عليه بدو فرمود: (وهل اعرض عليك عسكری) آیا سپاه خود را بر تو بنمایش در آورم.

متوکل عرض کرد بلی آن حضرت خداوند سبحان را بخواند فی الفور در میان آسمان و زمین از فرشتگان بیشمار که همه در آلات و ادوات کارزار مستغرق وكامل السلاح بودند جهان را از مشرق و مغرب فرو گرفتند و متوکل از هیبت و عظمت و هیاکل و کثرت آنان از خویش بگشت و بی خویش بیفتاد و چون بخویشتن گرائید حضرت هادی علیه السلام با متوكل فرمود : (نحن لأننا تشكم في الدنيا نحن

ص: 59

مشتغلون بامر الآخرة فلا عليك شيئى مما تظن) ما در این جهان با شما مناقشتی نداریم ما بامر آخرت اشتغال داریم لاجرم بر تو چیزی از آنکه بگمان می آوری نیست شاید از معانی این کلمات حکمت سمات این باشد که ما را در کار دنیای شما که دار غرور و متاع غرور و محل آفات و بلیات وفنا وزوال وكثافات و نجاسات است اعتنائی نباشد و بکار آخرت که دار بقاء و رضوان خدا و مصون از هر گونه آفات و بلا میباشد اشتغال میرود و اگر در این جهان مدت زمانی بپایان میبریم آن نیز برای نظام عالم و نشر احکام ایزدی است که مکلف به آنیم و اگر از شما ظلم و عنادی با دید آید در سرای اخروی که خانه پاداش و باد افراه است تلافی میشود .

لاجرم در آن گمان که میبری که ما بخواهیم بر تو خروج کنیم یا دیگری را باین امر مأمور داریم فارغ البال باش که نظر ما ارفع ازین گونه مسائل است .

و حضرت امام حسن عليه السلام در این حدیث چند معجزه ظاهر فرموده است :

یکی پر شدن مشرق ومغرب عالم از ملائکه .

دیگر شاك السلاح بودن ملائكه .

دیگر تصرف در وجود متوکل و عطا فرمودن روحی بدو که بتواند ملائکه را بنگرد.

دیگر خبر دادن از ضمیرونیت متوکل که از چه روی آن بسته سازی و سپاه بازی و گرد نفرازی را پیشنهاد خود ساخت.

وازین پیش نیز باین حکایت با مختصر تفاوتی اشارت و بنگارش تمام آن وعده رفت .

و نیز در بحار و دیگر کتب اخبار از حسین بن محمد مروی است که چون متوکل

ص: 60

عباسی، حضرت علي بن محمدهادی سلام الله عليه ما را محبوس نمود و آنحضرت را بعلی بن کر کر بسپرد.

ابو الحسن فرمود: (انا اكرم على الله من ناقة صالح تمتعوا في دار كم ثلاثة ايام ذلك وعد غير مكذوب) و در روایت ابی سالم است که متوكل بفتح بن بسب آنحضرت امر نمود وفتح این امروا بحضرتش معروض داشت فرمود بكو (تمتعوا في داركم ثلاثة ايام الآية) واين خبر را فتح بمت و كل رسانید متوکل گفت ابو الحسن را بعد از سه روز دیگر بکش اما چون روز سوم در رسید متوکل وفتح هر دو بقتل رسیدند و ازین پیش باین خبر و شرح این آیه و بیان در امر ناقه صالح علیه السلام بطوری دیگر گزارش رفت .

و دیگر در مناقب ابن شهر آشوب از جعفر بن رزق الله مروی است که وقتی مردی نصرانی بازنی از مسلمانان زنا کر دو بمتوکل پیوست و خواست آن نصرانی را حد بزند نصرانی اسلام آورد تا باین حیلت از ضرب حد برهد ويحيى بن اكثم قاضی گفت ایمان هر گونه معصیتی را که قبل از آن است محو می نماید یعنی بر این نصرانی که اسلام آورده حدی وارد نیست و بعضی گفتند وی را سه حد باید زد.

متوکل بیچاره ماند و عريضه بحضرت علي بن محمد هادى علیهما السلام بعرض رسانید وسوال نمود چون آنحضرت قرائت در جواب رقم فرمود ( يضرب حتى يموت ) چندانش بزنند تا بمیرد فقهاء عصر منکر این معنی شدند متوکل دیگر باره مکتوبی بحضرتش بنوشت و از این علت سؤال کرد ابوالحسن علیه السلام در جواب فرمود (بسم الله الرحمن الرحيم فلما رأوا بأسنا قالوا آمنا بالله وحده و كفرنا بما كنا به مشركين السوره) خدای تعالی میفرماید چون مشرکان و کفار نگران شدند که بأس وعذاب ما ايشان را فرو میگیرد و راه چاره و گریز مسدود است از شدت بیم و هیبت عذاب گفتند بخدای یگانه ایمان آوردیم و بخدایان و اصنام دیگر که

ص: 61

می گرویدیم کافر شدیم اما در حال وصول عذاب ایمان و اقرار ایشان مفید نگشت و پای کوب بلیت و عذاب شدند و این نصرانی زانی که ایمان و اسلام بیاورد از آن حیثیت است.

پس متوکل امر کرد چندان آن نصرانی را بزدند تا در زیر ضرب بمرد.

و هم در مناقب مسطور است که ابو عبدالله زیادی گفت چون متوکل مسموم شد در حضرت خدای نذر کرد که اگر عافیت یا بد مالی بسیار به تصدق دهد چون عافیت یافت، فقهای زمان در باب مال بسیار اختلاف ورزیدند حسن حاجب متوکل بمتوکل گفت ای امیرالمؤمنین اگر بجوابی مقرون بصواب بانو آیم مرا در خدمت تو چه عوض باشد متوکل گفت ده هزار درهم والا صد تازیانه بتو میزنم حسن گفت راضی هستم آنگاه بخدمت حضرت ابی الحسن علیه السلام آمد و از آن مسئله بپرسید فرمود با متوکل بگو هشتاد در هم تصدق نماید حسن حاجب این خبر را با متوكل - بگذاشت متوکل سبب این فتوی را بپرسید حسن بخدمت آنحضرت مراجعت کرد و سؤال نمود فرمود خداوند تعالی با پیغمبر خودش میفرماید «لقد نصركم الله في مواطن كثيره» بتحقیق که خدای تعالی در مواطن بسیار شمارا نصرت بخشید وما مواطن يعنی غزوات رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم را بشمار آوردیم بهشتاد موطن رسید.

حاجب نزد متوکل باز شد و آن خبر را بداد و متوکل شاد گشت و ده هزار درهم بأن خادم بداد .

سبط بن جوزی در تذکره ميگويد يحيى بن هبيرة حکایت کرده است که

روزی جماعت فقهاء در محضر متوکل بسخن آمدند و گفتند سر آدم صفی علیه السلام را کدام کس از موی بسترده است کنایت از آنکه در آنزمان که آدم بدنیا آمد آدمی نبود که متصدی حلق موی سر آنحضرت باشد هیچکس ندانست کدام کس حلق موی او را نموده است .

ص: 62

متو گل گفت از حضرت علی بن محمد علیهما السلام خواستار شوید تا در این محضر حاضر شود چون آن حضرت آنمجلس را بقدوم منور تشریف بخشید آن سخن را در حضرتش معروض داشتند .

فرمود حدیث کرد با من پدرم از جدم از پدرش از جدش از پدرش علیهم السلام که خدای تعالی امر فرمود جبرائيل را (أن ينزل بياقوتة من يواقيت الجنة فنزل بها فمسح بها رأس آدم فتناثر الشعر منه فحيث بلغ نورها صار حرماً) یاقوتی از یاقوت هاي بهشت را بیاورد چون آن یاقوت را فرود آورد سر آدم علیه السلام را به آن یاقوت مسح نمود و موی از سر آدم فرد همی ریخت و تا هر مکان که نور آن یاقوت باز رسید آن جا حرم گردید. سبط بن جوزی میگوید (وقد روى هذا المعنى مرفوعاً إلى رسول الله صلى الله علیه و آله) و در این باب در طی این کتب مبارکه اشارت رفته است.

و دیگر در ریاض الشهاده و كتب مسطوره از علي بن مهزیار مسطور است که گفت بسر من رآی در آمدم گاهی که در امامت حضرت على تقى هادى علیه السلام شك داشتم و نگران شدم که خلیفه بشکار میرود و این هنگام آخر فصل بهار و روزی بسیار گرم وكثير الحرارة بود و ملازمان خلیفه و عموم مردمان در جامه تابستانی بودند مگر علی بن محمد عليهما السلام که در آن شدت گرما و سورت هو الباده برتن مبارك برآورده و بر اسب خود نیز چیزی که مانع سرما و باران باشد بیفکنده و دم اسب را نیز گره بر زده بود مردمان همی بدیدند و همی بخندیدند و در شگفت بودند و همیگفتند این شخص را بنگرید که در چنین روزی خود را و اسب خود را چگونه ساخته است من نیز بدل اندر همی گفتم اگر وی امام بودی مرتکب این اعمال نشدی و چون در بیابان اندر شدیم، اندک زمانی بر نیامد که ابری سیاه پدیدار شد و بادی بس سرد بوزید و بارانی بشدت بیارید چندانکه مردمان والبسه ایشان و مركوبهاي ايشان بجمله ترشد و چیزی خشك بجای نماند مگر علي بن

ص: 63

محمد صلوات الله عليهما که خودش و اسبش سالم وخشك بماندند هم چنان بدل اندر خیال کردم که چنین کسی باید امام باشد و بدل اندر قرار دادم که از آنحضرت بپرسم و در دلم بگذشت که اگر امام باشد روی خود را با من بگشاید تا وی را ببينم فی الفور روی مبارکش را باز کرد و با من فرمود اگر عرق جنب باشد که از حرام باشد نماز در آن جایز نباشد و اگر این عرق از حلال باشد باکی ندارد پس چیزی در دلم باقی نماند و بامامت آنحضرت یقین کردم و در بعضی کتب در ذیل خبر نوشته اند که چون آنحضرت بسلامت از آن باران باز شد با خود گفتم تواند بود وی امام باشد پس از آن با خود گفتم میخواهم از وی از شخص جنب وعرق او چون در جامه عرق کند بپرسم الى آخر الحكاية .

و هم در ریاض الشهاده مینویسد علی بن یقطین اهوازی مردی بودم سنتی و ناصبی و بر مذهب معتزله میرفتم و آنچه از علی بن محمد علیهما السلام می شنیدم استهزاء میکردم و قبول نمی نمودم تا کاری مرا پیش آمد که ملاقات سلطان لازم گشت و بسامره برفتم و در آنجا چنان اتفاق افتاد که روزی سلطان بشکار سوار و به بیابان رهسپار آمد و بقیه حکایت سابق را با اندك تفاوتی رقم کرده است.

و دیگر در مدينة المعاجز و پاره ای کتب اخبار و احادیث و هم چنین در فوحات مسطور است که متوکل را کبکهای مست بود که بیشتر اوقات آنها را نزد متوکل آورده با هم بجنگ در می آوردند اما هر زمان که حضرت ابی الحسن صلوات الله علیه در آن محضر حاضر میشد آن کبکها از جنگ و رزی کناره می کردند و چنگ و منقار بکار نمی آوردند مکرر این حال را متوكل واهل مجلس او مشاهدت میکردند و بحیرت اندر میشدند و میدانستند آن مرغان برعایت حشمت و پاس حرمت آن امام واجب الاحترام و مراعات ادب بترك منازعت و جدال میپردازند لاجرم متوکل فرمان داد چندانکه حضرت هادی علیه السلام در آن مجلس تشریف قدوم میدهد از كبك جنگی دست بدارند و در مکانی قریب بمرغان و کبوتران برای خلیفه نشیمن بسازند تا چنین

ص: 64

کرامتی را مردمان ننگرند و باعث اعتقاد مردمان به آنحضرت نشود ( والله متم نوره ولو كره الكافرون ).

و دیگر در مدينة المعاجيز از طبیب بن محمد بن شمون مسطور است که روزی متوکل سوار شد و مردمان در خلف او راه سپار شدند و حضرت ابی الحسن علیه السلام و آل ابی طالب نیز در رکوب او برنشستند و متوکل در آنروز تابستانی وسورت حرارت و آسمان صاف بی ابرو میغ غبار بیرون شد اما حضرت ابی الحسن صلوات الله عليه بیرون شد گاهی که دم اسب خود را گره بر نهاده وزین و برگستوانی دراز براسب بپوشیده و خود جامه بارانی و برنسی برتن بیاراسته بود .

زید بن موسی بن جعفر بغدادی عرض کرد (یاسیدى انت قد علمت ان السماء قد تمطر) أى آقای من تو میدانستی که آسمان باران میبارد، چنان می نماید که از این خبر ساقط شده باشد.

و حکایت چنان باشد که مردمان از کردار آنحضرت در آن فصل تابستان که هیچ متوقع باران نبودند در عجب شدند و چون باران بیارید زید بن موسی از روی عجب آنگونه آنگونه بعرض رسانید .

و از این بعد در ذیل معجزات حضرت هادی علیه السلام حکایتی اشارت میرود که دارای همین مضامين ومتمم این مطلب باشد .

و این گونه امور نسبت بعلوم ائمة هدى صلوات الله عليهم محل تعجب نيست، بلکه شأن و مقام امام علیه السلام این است که چون برای مصلحتی جامه برتن مبارك بیاورد که در خور آن فصل نباشد آسمان و ابر و آفتاب در متابعت آنحضرت بیاریدن باران یا در هر فصلی بهرطور توجه فرماید تابع است چه نفس کامل و نور شامل یزدانی که متصرف در عوالم کیانی است بهرچه اراده فرماید جز آن نشود مگر حدیث حضرت سلمان که یکی از خواص آستان ولایت بنیان است و افروختن دیگ پایه را بپای شریف خود در کتب اخبار و سیر معروف نیست مگر

ص: 65

بمحض اینکه بر زبان پیغمبر گذشت در هم بدینار مبدل نشد یا هفتاد تن در خون حمزه عم آنحضرت بقتل نرسید و بیان این گونه مطالب بر اولوالالباب دقیقه یاب از ماه و آفتاب پرتو افکن تر است و در این مقام بهمین مقدار کافی است .

و نيز در كتاب مدينة المعاجيز و بعضى كتب اخبار وارد است از دهنی مروی است که چون حضرت ابی الحسن علیه السلام را بسر من رآی آوردند متوکل در حضرتش به نیکی میرفت و احسان مي ورزيدويك روز سبدی که انجیر در آن بودبحضرتش بفرستاد و در عرض راه فرستاده متوکل باران فرو گرفت ناچار بمسجدی درآمد آنگاه نفسش خواهان انجیر شد و آن سلة را برگشود و از آن بخورد و بعد از آن داخل گردید در حالتیکه وی بنماز ایستاده بود پس با او گفت داستان تو چیست قصۀ خود را بگفت با وی گفتند آیا نمیدانی که خبرت را و آنچه که ازین انجیر بخوردی میداند چون رسول این سخن بشنید از کثرت بیم قیامت بر وی قیام گرفت و شتابان برفت تا گاهی که صوت برید را بشنید و در خوف و

خشیت بیفتاد و بسبب این خبر در منزل خودش در بستر مرض جای گرفت.

و هم در آن کتاب سند بمحمد بن احمد حسینی میرسد که زمانی از زمین هندوستان نیرنگ بازی بدرگاه متوکل عباسی در آمد که حقه بازی می نمود متوکل او را حاضر کرد و آن شعبده باز در حضور متوکل بچیز های ظریف و بدیع بازی مینمود و اسباب مزید تعجب متوکل شد و با او گفت در این ساعت مردی نزد ما حاضر میشود باید در حضور او بهر چه نیکو میدانی ملاعبت نمائی و بدو متعرض شوی و او را شرمسار سازی در این اثنا حضرت ابی الحسن علیه السلام ورود داد و هندی بیازی گری مشغول و آنحضرت بدو در نظاره و متوکل از نیرنگهای آن هندی در عجب بود تا گاهی که هندی متعرض بحضرت ابی الحسن شد و عرض کرد ای شریف چیست تراکه از لعب من بشادی و سرور اندر نمیشوی گمان میبرم

ص: 66

گرسنه باشی آنگاه مشعبد هندی دست خود را بصورتی در بساط بزد و گفت بلند شو و حاضران را چنان در چشم نمود که کرده نانی است و گفت ای رغیف نزد این گرسنه شو تا ترا بخورد و از بازی من شادمان شود اینوقت حضرت ابی الحسن علیه السلام انگشت مبارکش را بر صورت شیری که در بساط بود بگذاشت و با آنصورت فرمود بگیروی را پس از آن صورت شيري بزرگ برجست و هندی را بشکم فرو برد و بهمان صورت که در بساط بود بازگشت متوکل از دیدار این حال از حال برفت و بر زمین افتاد و هر کس در حضورش ایستاده بود فرار نمود و از آن پس که متوكل بحال وعقل خود باز گشت گفت اي ابوالحسن این مرد کجا است یعنی این مشعبد هندی او را بازگردان فرمود اگر عصای موسی آنچه را فرو برد بازگردانید این مرد نیز باز میآید این به فرمود و از جای برخاست.

و ازین پیش خبری دیگر از مشعبد هندی مذکور شد و چون با این خبر صاحب مدينة المعاجيز تفاوت داشت ، به تجدید نگارش پرداخت . و دیگر در آن کتاب از فارس بن حاتم بن ماهویه مسطور است که روزی

متوكل بخدمت سید و آقای ما ابو الحسن علیه السلام پیام فرستاد که من سوار میشوم قدم رنجه فرمای و با ما بشکار سوار شو تا بوجود مباركت متبرك شويم آن حضرت با فرستاده متوکل فرمود: «انی راکب من سوار شونده ام چول رسول متوکل از حضور همایونش بیرون شد فرمود : «كذب ما يريد الا غير ما قال» متوكل دروغ گفت و اراده ندارد مگر بر خلاف آنچه گفته است عرض کردیم ای مولای ما پس چه چیز اراده کرده است .

فرمود: ( يظهر هذا القول فان اصابه خير نسبه الى ما يريد بنا ما يبعده من الله وان اصابه شر نسبه الينا بالفعل) چنین میگوید و اظهار میکند که بمعیت ما ، تبرک میجوید پس اگر او را خیر و خوبی برسد نسبتش را در آنچه خداوندش از آن دور داشته با راده خودش میدهد و اگر شری بیند نسبتش را بما میدهد یعنی خواهد گفت | شامزت ما بدو رسید آنچه رسید « و هو يركب في هذا اليوم ويخرج الى الصيد

ص: 67

فيرد هو وجيشه على قنطرة على نهر فيعبر ساير الجيش ولا تعبر دابته فيرجع ويسقط من فرسه فنزل رجله وتتوهن يداه ويمرض شهراً .

متوكل امروز سوار میشود و بشکار زهنیاز می گردد و خودش و لشگرش بر فراز پلی که بر رودخانه بر نهاده اند گذر میگیرند سایر لشکریان او سلامت می گذرند اما اسب او عبور نمیکند و بازگشت میگیرد و متوکل از اسب فرو می افتد و پایش میلغزد و دو دستش سستی می با می یابد و ازین صدمت و دهشت يك ماه رنجور ميشود.

می گوید پیش آقای ما سوار شد و ما در مرکب با آنحضرت سیر نمودیم وَمَتوكل همی گفت پسر عم مدنی من در کجاست با او می گفتند ای امیر المؤمنين با سپاه راه می سپارد و متوکل می گفت او را با ما ملحق بسازید در این اثنا بآن نهر و قنطره رسیدیم و سایر لشکریان از پل بگذشتند.

در این حال آن پل و اجزایش پراکندگی گرفت و خراب شد و مادر اواخر مردمان راه میسپرد میسپردیم و در خدمت سید و مولای خود بودیم خدام متوکل بسیار بکوشیدند تا مگر دانه آن را عبور دهند مرکبش ، عبور نکرد و متوکل فرو افتاد و مردمان بدو ملحق شدند و آقای ما بازگشت و از آن روز چند ساعتی بر امد و مارا خبر که متوکل از فراز دا به اش بر زمین افتاد و پایش بلغزید و هر دو دستش سست شد و یکماه عليل و رنجور بماند و بحضرت ابى الحسن علیه السلام عتاب ورزید و گفت مراجعت ابوالحسن علیه السلام از مصاحبت ما برای این بود که چنین سقطه بما برسد و ما بوجود آنحضرت تشأم نمائيم.

حضرت ابی الحسن علیه السلام فرمود (صدق الملعون وابدأ ما كان في نفسه) متوكل ملمون این سخن را براستی آورد و آنچه در دل داشت آشکار ساخت و این خیر محتوی بر چند معجزه است:

یکی خبر دادن از ما فی الضمیر متوکل .

ص: 68

یکی خبر دادن از سواري متوکل در آن روز .

یکی عبور او ولشکر او از پل .

دیگر خبر دادن از اینکه پل بر روی نهر است چه ممکن است پل بر جاهای دیگر نیز بر بندند .

دیگر خبر دادن از گذشتن سایر لشکریان از پل .

دیگر عبور نكردن دابة متوكل .

دیگر بازگشت گرفتن دابة متوکل .

دیگر سقوط متوکل از دابة .

دیگر لغزش پای متوکل .

دیگر سستی دو دست متوکل .

دیگر رنجورى متوكل تامدت يكماه .

دیگر پیوسته نشدن آنحضرت بمتوکل .

و در این خبر متوکل را ملعون خواند و کسی که بر لسان امام قلعون باشد نمی دانیم و خامت عاقبتش برچه گونه است چنانکه در حق پاره ای اشقیاء وارد شده که میفرمایند وی برلسان پیغمبر ملعون خوانده شده است و از اين امري بس عظیم خواهد بود.

و نيز در مدينة المعاجز وكتب ديگر از منتصر بالله پسر متوكل علي الله عباسى مسطور است که گفت پدرم متوکل درخت مورد فراوانی در بوستانی بکاشت و آندرخت نيك بلند و نيك نيكو گشت و جماعت فراوان را فرمان داد تا در وسط بستان تپه بر آوردند و فرشی برای او بگستردند و بیامد و بنشست و من بر فراز سبرش ایستاده بودم در این اثنا سر بطرف من برکشید و گفت ای رافضی از پروردگار سیاه خودت بپرس از این اصل و ریشه زرد که از میان اینهمه برگ و شاخ این بستان از چه روی زرد شده است همانا تو گمان میبری که وی عالم بغیب است منتصر میگوید گفتم امیرالمؤمنین آن حضرت علم بغيب ندارد بامداد دیگر

ص: 69

بخدمت حضرت ابی الحسن علیه السلام برفتم و آنحکایت را بعرض رسانیدم فرمود: «يا بنى امض انت و احفر الأصل الأصفر فان تحته جمجمة نخرة واصفراره لبخارها و نتنها» ای پسرك من تو خودت برو و بن آنشاخ زرد را بکن همانا در زیر آن کله سر آدمی است و از بخار و عفونت آن این شاخ زرد شده است.

منتصر میگوید بر حسب امر آنحضرت برفتم و بکافتم و بر آنگونه یافتم که حضرت ابی الحسن علیه السلام یافته بود بعد از آن امام علیه السلام فرمود اى پسرك من این داستانرا با کسی مكوى ولن نحدثك بمثله ودرفوحات باين خبر اشارت بکند و گوید چون منتصر بمتوکل گفت وی دعوی علم غیب نمیکند متوکل گفت تو او را امتحان کن.

منتصر روز دیگر بامداد بخدمت امام علیه السلام تشرف جست و آنحکایت را بعرض رسانید و امام دستور مذکور را بفرمود و من نزد متوکل شدم و آنچه آن حضرت بفرمود بگفتم و همانطور بود که فرموده بود و با پدرم بگفتم متوکل بسیاری مبالغت ورزید که اینحکایت را جز با کسی که دشمن آنخاندان است در میان میاورو اگر بروایت اول برویم و مقرون بصحت بدانیم منتصر را شأنی عالی و عاقبتی محمود خواهد بود که امام علیه السلام با او بفرمايد اي پسرك من و نیز او را برای کاویدن آنمکان اختصاص بخشد.

و نيز در مدينة المعاجز وفوحات از ابراهيم بن بطلون از پدرش بطلون مروی است که گفت من حاجب متو بودم وقتي پنجاه غلام بخدمتش بهدية آوردند با من امر کرد تا از آنها نگهداری و با آنها احسان کنم چون یکسال تمام بر اینحال بگذشت روزی در حضور متوکل ایستاده بودم در این اثنا حضرت ابي الحسن علي بن محمد تقى علیهما السلام وارد شد و در مقام خود جلوس نمود و متوکل با من امر نمود که آنفلامانرا از خانهای خود بیرون آورم چون غلامان حضرت علی نقی علیه السلام را بدیدند بتمامت در حضرتش بسجده برفتند و متوکل از مشاهدت این حال طاقت خویشتن داری نیاورد و بپای شد و دامن کشان برفت و در پشت

ص: 70

پرده متواری گشت و آنحضرت علیه السلام برخاست و چون متوکل از تشریف فرمائی آنحضرت با خبر شد بجانب من بیرون آمد و با من گفت وای بر تو ای بطلون این چه کار و کردار بود که این غلامان بجای آوردند گفت از خودایشان بپرس پس متوکل از آنجماعت سبب آنسجده آوردن را بپرسید گفتند این مردي است که در هر سال نزد ما می آید و معالم و احکام دینیه را بما می آموزد و ده روز نزدما اقامت میجوید و این مرد وصی پیغمبر مسلمانان است متوکل از شدت بغض و کین وحسد فرمان کرد تا آنغلامانرا بجمله سر بریدند آنحضرت با من فرمود همه آنها را عرض کردم بلی سوگند باخدای فرمود : دوست میداری آنها را ببینی عرض کردم بلی یا بن رسول الله این وقت آنحضرت با دست مبارکش اشارت فرمود که درون پرده شوم چون داخل شدم آنقوم را دیدم نشسته اند و در پیش روی آنها میوه ایست که میخورند .

و نيز در مدينة المعاجز مسطور است که علی بن عبید الله حسینی گفت در خدمت سید و آقای خودمان حضرت ابی الحسن علیه السلام در روز سلامی بسرای متوکل برفتیم و آنحضرت سلام بداد و خواست برخیزد متوکل عرضکرد یا ابا الحسن جلوس بفرمای میخواهم از تو سؤالی کنم فرمود : سؤال كن متوکل عرضکرد در سرای آخرت چیزی نیست مگر بهشت یا جهنم که مردمان را حلیه از آن باشد امام علي نقي علیه السلام فرمود: «ما يعلمه الا الله» این حال را جز خداوند متعال نمیداند متوکل عرضكرد «فعن علم الله اسئلك» پس من از علم خدای از تو میپرسم بسم فرمود : «ومن علم الله اخبرك» ومن از علم خدای با تو خبر میدهم عرض کرد : یا ابا الحسن این روایت را که مردمان مینمایند که ابو طالب را در هنگامی خلایق را برای حساب در میان بهشت و دوزخ باز میدارند بپای میدارند و بپای او علی از آتش باشد که در میان آن دو فعل مغزش بجوش می آید و او بواسطه کیفرش درون بهشت نمیرد و داخل جهنم هم بواسطه کفالتی که در حق رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم نمود و قریشی را از تعرض بآنحضرت بازداشت و بمساعدت آنحضرت بگذرانید تا امر آنحضرت آشکار شد ، نمی شود.

ص: 71

حضرت ابوالحسن علیه السلام در جواب متوكل فرمود : « ويحك لو وضع ايمان ابيطالب في كفة ووضع الخلق فى الكفة الاخرى لرجح ايمان ابیطالب على ايمانهم جميعاً» اگر ایمان ابو طالب را در کفه ای و سایر خلق را در کفه دیگر گذارند ایمان ابو طالب برایمان تمامت آفریدگان ترجیح میگیرد ، متوکل عرضکرد : ابو طالب کدام زمان مؤمن بود فرمود : «دع مالا تعلم و اسمع مالا ترده المسلمون» چیزی را که نمیدانی دست بدار و بشنو آنچه که مسلمانان رد نکرده و نمیکنند «ولا تكذبون به» و تکذیب آنرا نمینماینده «اعلم ان رسول الله صلى الله عليه و آله حج حجة الوداع فنزل بالابطح بعد فتح مكة فلما جن عليه الليل اتى القبور قبور بنی هاشم وقد ذكر اباه و امه وعمه اباطالب فداخله حزن عظيم عليهم ورقة فاوحى الله اليه ان الجنة محرمة علي من اشرك بي واني اعطيك يا محمد مالم اعطه احداً غيرك فادع اباك وامك وعمك فانهم يجيبونك ويخرجون من قبور هم احياء لم يمسهم عذابي لكرامتك علي فادعهم إلى الايمان ورسالتك وموالاة اخيك علي والاوصياء منه الى يوم القيمة يجيبونك ويؤمنون بك فاهب لك كما سئلت واجعلهم ملوك الجنة كرامة لك يا محمد» چون رسول خداى از حجة الوداع فراغت یافت در ابطح فرود شد. و این قضیه بعد از فتح مکه معظمه بود چون تاریکی شب آنحضرت را فرو گرفت روی بقبور آورد و در گورستان بنی هاشم در آمد و پدرش عبدالله ومادرش وعمش ابو طالب را بخاطر آورد و حزن و اندوه بزرگی بوجود مبارکش راه یافت و رقت یافت پس خداوند تعالی بدو وحی فرستاد که بهشت بر کسانیکه بر من مشرك شده اند حرام است و من ترا اى محمد عطایی میکنم که جزتو با هیچکس نفرموده ام هم اکنون پدرت و مادرت و عمت را بخوان که ایشان ترا پاسخ دهند و اجابت کنند و از قبور خود در حالتیکه زنده باشند بیرون آیند و من محض کرامتی که در حق تو میورزم ایشانرا عذابی مس نکرده است پس از آن ایشانرا بایمان بخدای و رسالت تو وموالات برادرت علي و اوصیای او تا قیامت دعوت کن چه دعوت ترا اجابت مینمایند و بتو ایمان میآورند پس از آن بتو می بخشم هر چه را مسئلت کنی و

ص: 72

ایشان را محض کرامت بتوای محمد پادشاهان بهشت میگردانم.

پس رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم به نزد علي علیه السلام باز آمد و با آنحضرت فرمود: «قم

یا ابالحسن فقد اعطاني ربى هذه الليلة مالم يعطه احداً من خلقه في ابي و امي وابيك وحدثه بما أوحى الله اليه وخاطبه به واخذ بيده و صار الى قبورهم فدعاهم الى الايمان بالله و به و آله عليهم السلام والاقرار بولاية على بن ابيطالب امير المؤمنين عليه السلام والأوصياء منه فامنوا بالله وبرسوله وامير المؤمنين والائمة منه واحداً بعد واحد الى يوم القيمة ».

بر خیز ای ابوالحسن همانا عطا فرموده است پروردگارم بمن در این شب آنچه را که با حدی از مخلوقات خود عطا نفر موده است درباره پدرم و در حق مادرم و در حق پدر تو که عم من میباشد آنگاه از آنچه خدای تعالی به آنحضرت وحی فرستاده و او را به آن مخاطب داشته با امیر المؤمنين علیه السلام حدیث نهاد و دست او را بگرفت و بقبور ایشان برفت و ایشان را بایمان بخدای و بخود آنحضرت و آل آن حضرت عليهم السلام و اقرار بولايت على بن ابيطالب امير المؤمنين علیه السلام و اوصیای آنحضرت دعوت فرمود و آنها بخدا و رسول خدا و امیر المؤمنين والمه از اولاد آنحضرت یکی از پی دیگری تا روزگار قیامت اقرار آوردند پس رسول خدای با ایشان فرمود باز شوید بخدای پروردگار خودشان و بسوی بهشت همانا خدای تعالی شمارا ملوك بهشت گردانید پس ایشان بقبور خود باز گردیدند و سوگند باخدای چنان بود که امیرالمؤمنین از جانب پدرش و مادرش و از جانب پدر رسول خدای صلى الله علیه و آله و مادر آنحضرت حج مینهاد تا گاهی که ازین جهان روی بر کاشت و امام حسن و امام حسين عليهما السلام را با نجام این امر وصیت فرمود و هر امامی از ما همین کار را میکند تا گاهی که خدای تعالی امرش را ظاهر فرماید .

متوکل گفت این حدیث را بشنیدم و شنیده ام که ابو طالب در ضحضاحی از آتش است یعنی در انبوه و پایابی از آتش است .

ص: 73

ای ابوالحسن آیا قدرت داری که ابو طالب را بهمان صفت و شمایل که او

راست بمن باز نمائی تامن با او سخن کنم و او با من سخن کند ابوالحسن علیه السلام فرمود بدرستیکه زود باشد که خداوند ابو طالب را در عالم خواب تو در همین شب باتو بنمايد «وتقول له ويقول لك» وتو با ابوطالب سخن سازی و ابوطالب با تو سخن فرماید. متوکل عرض کرد زود باشد که صدق و راستی آنچه میگوئی آشکار شود پس اگر مقرون بحق باشد ترا تصدیق میکنم در آنچه میگوئی ابوالحسن علیه السلام فرمود : «لا اقول لك الاحقاً ولا تسمع منى الاصدقا» نمی گویم با تو مگر صدق وراستی و نمیشنوی از من جز حق و درستی متوکل گفت آیا این امر در همین شب در خواب من نخواهد بود فرمود خواهد بود چون تاریکی شب جهان را فرو گرفت متوکل گفت همی خواهم امشب ابو طالب را در خواب خود ننگرم و علی بن محمد را بواسطه اینکه ادعا میکند که من غیب را میدانم بکشم.

پس باید چسازم و هم اکنون برای من راهی و تدبیری نیست جز این که در این شب بادۀ ارغوانی بنوشم و با پسری ماهروی و بی موی بسوزم و از مجامعت زنی بر من حرام باشد کامیاب شوم شاید ابوطالب با این حالت که در من پدید شده و این گونه پلیدی که در من موجود است بخواب من اندر نشود پس خمر بنوشید ولواط وزنا را بجای آورد و در این جنایات بخفت معذلك ابوطالب را در خواب بدید و با ابوطالب گفت ای هم با من بفرمای ایمان تو بخدای و رسول خدای بعد از مرگ تو چگونه حاصل شد فرمود ، همان است که برای تو حدیث کرد پسر علي بن محمد در فلان روز وفلان تفصيل متوكل عرض کرد ای هم برای من مشروح بدار فرمود اگر با تو شرح ندهم علی را میکشی و خداوند قاتل تو است پس براي متوكل آن حدیث را بگذاشت و متوکل با مداد کرد و تا سه روز در طلب ابی الحسن علیه السلام بر نیامد و سئوالی از آنحضرت نکرد اما حضرت ابی الحسن علیه السلام آنچه را که متوکل در خواب خودش دیده بود با ما حدیث فرمود و آن افعال

ص: 74

قبیحه را که مرتکب شده بود تا مگر بواسطه آن اعمال نکوهیده ابو طالب را در خواب ننگرد مذکور نمود و چون سه روز بر گذشت متوکل آنحضرت را حاضر ساخت و گفت ای ابوالحسن همانا خون تو بر من حلال شد فرمود از چه روی گفت در اینکه تو ادعای علم غیب میکنی و بر خدای دروغ میبندی آیا تو با من نگفتی که من ابو طالب را در خواب خود میبینم و من او را در آن شب در خواب ندیدم و همه آن اعمال صالحه را در شب دوم و سوم بجای آوردم هم چنان او را در خواب ندیدم هم اکنون قتل تو و ریختن خون تو بر من روا می باشد .

حضرت ابی الحسن علیه السلام در جواب او فرمود: « يا سبحان الله ويحك ما اجراك على الله ويحك سولت نفسك اللوامة حتى اتيت الذكور من الغلمان والمحرمات من النساء وشربت الخمر لئلا ترا ابا طالب في منامك فتقتلنى فاتاك وقال لك و قلت له » تا چند بزرگ است خدای ويحك تاچند در حضرت خداى بجرأت ميروى ويحك چندانت نفس لوامه است با تو بوسوسه و تسویل در آمد تا بلواط و زنا پرداختی و خمر بیاشامیدی تامگر ابو طالب را در خواب خود ننگری و باین بهانه مرا بکشی اما ابوطالب ترا بخواب بیامد و با تو سخن کرد و تو با او سخن نمودی و آنحضرت آن داستان را که در میان متوکل و ابوطالب بگذشته بود در عالم خواب او بجمله با متوکل بگذاشت چندانکه يك حرفش را باقی نگذاشت .

متوکل چون این حال و مقال را بدید و بشنید سر بزیر افکند گفت تمام ما فرزندان هاشم باشیم، اما سحر شما ای آل ابی طالب بیرون از ما عظیم است .

ابوالحسن علیه السلام از پهلوی او برخاست و برفت .

و در این خبر چندین معجزه است : یکی علم بحال ابو طالب علیه السلام وترجيح ایمان او برایمان تمام مخلوقات چه ایمان بعد از مرگ برای احدی ظاهر

ص: 75

نشده است و البته کسیکه فرزندش قاسم بهشت و جهنم است و آنگونه کفالت رسول خدای و حمایت آنحضرت را و دین آنحضرت را نموده است.

و قبل از ظهور اسلام مسلمانی گرفته و اسباب بروز و ظهور اسلام و ایمان را که موجب روح و نوری است که دخول بهشت را لازم میگرداند شده است حاکم و پادشاه بهشت خواهد بود .

دیگر اینکه خبر به متوکل داد که امشب ابو طالب را در خواب میبینی و با او سخن میکنی و او با تو سخن میکند. دیگر اینکه از گذارش خواب اور چگونگی مکالمه با ابوطالب برای اصحاب خود خبر داد. دیگر اینکه از قبایح اعمالی که متوکل مرتکب شد تا متوكل بخواب او نيايد بمتوکل باز نمود و فرمود این قبايح را مرتکب شدي تا ابوطالب بخواب تو نيايد .

اما آمد و گذارش در میانه شماها چنین و چنان بود و تو همی خواستی

بهانه بدست کرده مرا بکشی و از ضمیر آن خبیث خبر بداد .

و تواند بود که چون روح متوكل بواسطه غلظت و ظلمتی که از معاصی او در یافته و خباثت طيئت او آن لیاقت و استعداد را نداشته است که ابو طالب علیه السلام را در عالم زندگانی خود و اشتغال روح بهواجس نفساني بنگرد بعالم رؤیایش حواله کرده است و این خود معجزه ای بزرگ است و اختیارات تامه واقتدارات وكمال تصرف آنحضرت را در تمام عوالم و معالم میرساند اگر مصلحت بدانند در عالم بیداری مستعد پاره ای دیدارها میفرمایند و الا در عالم خواب سیر میدهند و خواب را امر واشارت میفرمایند که در چشم ایشان ارواح دیگران را بنماید و ارواح را امر میفرمایند که در عالم خواب در فلان ساعت و دقیقه بفلان صورت و هیئت وكيفيت حاضر شود و بآنچه اشارت فرمایند متکلم گردد و نمایش نماید و این از آن است که چنان که اشارت رفته است.

تمام اجزاء ممکنات و کیفیات و کمیات ایشان در تمام احوال باختيار و صلاح

ص: 76

دید و حکمت و اشارت ایشان و خدای تعالی این انوار ساطعه را مظهر کمال و جمال و جلال خود فرموده است و ایشان با تمام مخلوقات خواه آدمی یا غیر آدمی خواه حيوان يا غير حيوان باندازه استعداد و لیاقت روح و فطرت او حرکت و رفتار میفرمایند و تقاضای هر چیزی را بمقدار استعدادش معمول میگردانند و اصل معنی عدل و دين وشان پیغمبر و امام و کارگزاران در گاه خالق مهر و ماه همین است که با هر نوعی از انواع و جنسی از اجناس و صنفی از اصناف مخلوقات مطابق لیاقت و استعداد فطرت او کار کنند و مربی و مکمل او شوند و مکمل او شوند تا هر صنفی را از حضیض تنزل وضلالت باوج ترقی و نبالت در آورند و زبان حال و مقال تمام اجزای موجودات را بشكر واجب العطيات جاری سازند و درباره هیچ چيز وهيچيك قائل يقصور و اهمال نباشند تا حق هر يك را باندازه استعداد ولیاقت او ادا فرمایند و هرگونه زحمت و بلیتی که در این عوالم بینند نسبت بادای تکلیف خود به چیزی نشمارند .

بیان خلافت ابى جعفر المنتصر بالله محمد بن جعفر المتوكل على الله عباسى

طبری و جزری و مسعودی و سیوطی و دمیری و دیار بکری و قرمانی و اسحاقی و دیاب اقلیدی و آندلسی و ابن العبرى ومستوفي قزوينى ورشیدی و حافظ ابرو و خواند امير و محمد خاوند شاه و مجدي و ابن شحنه و ابن خلدون و مدرس در تاریخ الرسل والملوك و تاريخ الكامل ومروج الذهب وتاريخ الخلفاء وحيات الحيوان و تاريخ الخميس واخبار الدول و اخبار الاول و اعلام الناس وعقد الفريد و مختصر الدول و تاریخ گزیده و جامع رشيدى وزينة التواريخ وحبيب السير وزينة المجالس وروضة الصفا وكتاب العبر وجنات الخلود با اندك اختلافی که در روایات خود دارند می نویسند .

ص: 77

چنانکه در قضية قتل متوکل در شب چهار شنبه مذکور پاره ای کسان که مرقوم گردیدند در همان شب با پسرش المنتصر بالله ابو جعفر محمد بن أبي الفضل المتوكل على الله بن ابى اسحق المعتصم بالله بن ابى جعفر الرشيد بالله هارون بن ابی عبدالله المهدى بالله حمد بن ابو جعفر المنصور بالله عبد الله بن محمد بن علي بن عبد الله بن عباس بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف که پشت دهم است از عباس و خلیفه یازدهم است از خلفای بنی عباس بیعت کردند و این واقعه در شب چهارشنبه سه شب از شهر شوال سال دویست و چهل و هفتم هجری روی داد و بعضی كنیتش را ابو عبدالله نوشته اند.

طبری گوید: چون صبحگاه چهارشنبه در رسید مردمان بجعفریه در آمدند و جماعت سران سپاه و نویسندگان درگاه و بزرگان پیشگاه و معتمدان کشور و وجوه لشكر و گروه شاكرية وسپاهیان و جزایشان انجمن شدند.

آنگاه احمد بن خصيب مکتوبی برایشان قرائت نمود که بر آنحکایت میکرد که امیرالمؤمنین منتصر چون فتح بن خاقان پدرش را بقتل رسانید یعنی جعفر متوکل را بکشت فتح را بخون پدرش بکشت پس مردمان با منتصر بخلافت کرد و بازگشر بلال متنها روبل نیز بیامد و بیعت نمودند و عبیدالله بن يحيى بن خاقان وزیر متوکل نیز بیامد و با منتصر بیعت کرد و بازگشت.

و ابوعثمان سعید صغیر گفته است چون آنشب در رسید که متوکل را در آنشب مقتول نمودند ما با منتصر در سرائی جای داشتیم و چنانکه هر وقت فتح بن خاقان بیرون آمدی منتصر نیز با او بیرون آمدی و هرقت باز آمدی منتصر باحترام و احتشام فتح بپای ایستادی و چون فتح بنشستی منتصر نیز بنشستی واگر بیرون رفتی منتصر بر اثر وی بیرون رفتی و چون خدام و ملازمان با اوسلوك نمودی و هر وقت فتح سوارشدى منتصر مانند دیگر خدام و کابش را بگرفتی تا فتح بر نشستی و جامههای فتح را در حال رکوب برزین مرکبش راست بداشتی .

و نیز چنان بود که که خبر بما همی پیوست که عبیدالله بن يحيى جمعي را مهيا

ص: 78

و آماده ساخته است که در طی طریق او كشيك و كمين بدارند تا چون باز آید . غفلة وغيلة بدو آسيبى رسانند و این کار را متوکل با او در میان نهاده بود پیش از آنکه منتصر انصراف بجوید و هم متوکل بروی و ثوب گرفته بود و او را بدشنام و آزار بیازرده بود و منتصر باحال خشم و غضب از مجلس متوکل بیرون آمد مانیز بیرون آمدیم و چون بسرای خودش برسید در طلب ندماء وخواص خود فرمانکرد و بطوریکه ازین پیش یاد کرديم باجماعت اتراك پيش یاد کردیم باجماعت اتراك پیش از آنکه از مجلس متوکل باز آید میعاد نهاده بود که چون متوکل بر عادت دیگر اوقات از باده ارغوانی سرمست و خراب بیفتاد او را بقتل رسانند ، میگوید، هنوز درنگی نکرده بودیم که رسولی بمن آمد که حاضر شو چه فرستادگان امیر المؤمنين در طلب امير يعنى منتصر بیامدند و امیر در حال رکوب است در این حال بدلم اثر کرد که چنانکه در میان گذشته بود این جماعت بر آن اندیشه هستند که منتصر را غفلة آسیبی رسانند و او را در این هنگام برای همین امر طلب کرده اند لاجرم جامه جنگ بپوشیدم و یا جمعی سوار شدم و بدر سرای منتصر بیامدم و ایشانرا نگران شدم که سخت در اضطراب افتاده اند و هم در این اثنا واجن بیامد و بدو خبر داد که از کار متوكل وقتل او فراغت يافتند و منتصر سوار شد من نیز در پاره ای از طرق بدو ملحق شدم و سخت ترسان بودم .

چون منتصر این حال رعب و خوف را در من بدید گفت : بر تو باکی نیست زیرا که امیرالمؤمنین در آن قدحی که شراب بیاشامیده بود باده در گلویش بماند و گره گردید و نفسش قطع شد و در کامیابی ناکام و بدیگر جهان روان گشت و بعد از انصراف تا از مجلس او این احوال او را در سپرد خداوندش رحمت کناه من این امر را سخت بزرگ شمردم و سخت بر من دشوار افتاد و برفتیم و احمد بن خصیب و گروهی از سران سپاه با ما بودند تا به خیر در آمدیم.

حير بفتح حاء حطى وياء حطی و راء مهمله نام قصری است که متوکل

عباسی بنا نهاد و پس از وی در هم شکست داد

ص: 79

یاقوت حموی میگوید: چنان مینماید که خیر منقوص حایر باشد و حایر دراصل حوضی است که سیلگاه باشد و آب باران در آن جمع شود و ازین روی حایر نامیدند که آب در آن متحیر بماند و همی از اقصای آن بادنای بازگردد و جمعش حوران است و بیشتر مردمان حایر را حیر مینامند چنانکه عایشه را عیشه میخوانند و حائر قبر منور حضرت امام علیه السلام است .

چنانکه ازین پیش در ذیل احوال متوکل بدان اشارت رفت.

حموی میگوید: متوکل در بنای این قصر چهار هزار بار هزار درهم بمصرف آورد و چون نوبت خلافت بمستعين عباسی رسید شکستن این قصر را با وزیر خودش احمد بن الخصیب در دیگر مواهب او بخشید .

بالجمله ابو عثمان میگوید: چون بخیر رسیدیم اخبار بقتل متوكل متواتر گردید لاجرم ابواب سرای خلافت را فرو گرفتند و جمعی را بر عمارات و سراهای متوكل موکل گردانیدند و من منتصر را به امیرالمؤمنین خطاب کردم و بروی سلام فرستادم و گفتم: هیچ نمیشاید که در چنین موقعی که از موالی توبر تو بیمناکیم از تو دور باشیم و در چنین وقت شرایط احتیاط را از دست بنهیم چنین است تو و سلیمان رومی در پیش و پس من راه بر سپارید آنگاه مندیلی برای او بگستردند و منتصر در همانشب بر آن بنشست و ما بر پیرامون احاطه کردیم.

بيان اخذ بیعت خلافت منتصر بالله در همان شب که متوکل بقتل رسید

چون منتصر بنشست احمد بن خصيب وكاتب او سعيد بن حمید برای اخذ بیعت حاضر شدند از سعید بن حمید حکایت کرده اند که احمد بن خصيب گفت: ويلك اى

ص: 80

سعید با تو دو کلمه یا سه کلمه است که بآن اخذ بیعت کنی گفتم : بلی و کلماتی است پس کتاب بیعت را در قلم آوردم و از هر کسی بیامد بیعت گرفتم و از حاضران اخذ بیعت نمودم تا گاهی که سعید کبیر بیامد پس منتصر او را نزد مؤید فرستاد و با سعید صغیر گفت : تو نزد معتز برو تا حاضرش سازی سعید صغیر گوید : با منتصر گفتم : ای امیر المؤمنین تا زمانی که تو با مردمی قلیل از همراهان خود باشی سوگند با خدای از این مکان بدیگر جای نمی شوم و از ممارست تو کناری نمیجویم تا گاهی مردمان فراهم شوند .

احمد بن خصیب گفت: در اینجا آن مقدار مردم هستند که اندیشه ترا کافی باشند بدانسوی راه برگیر گفتم: نمیروم تا وقتیکه مردمان باندازه کفایت حاضر شوند و من در این ساعت برای خلیفه از تو اولویت دارم چون جماعت سرهنگان و سرداران جمع شدند و بیعت کردند راه برگرفتم لکن از جان خود مأيوس بودم و با من دو تن غلام بود چون بباب ابی نوح رسیدم و مردمان در حال اضطراب و انقلاب بودند و میرفتند و می آمدند در این حال بر آمدند در این حال بر آن در جمعی کثیر با سلاح کارزار و تهیه پیکار حاضر بودند چون مرا احساس کردند سواری از ایشان بمن پیوست و از من بپرسش درآمد و مرا نمیشناخت و گفت : کیستی من خبر خود را از وی پوشیده داشتم و گفتم: یکی از اصحاب فتح بن خاقان میباشم و همچنان برفتم تا بدر سرای معتز رسیدم و در آنجا احدی از کشیکچیان و دربانان و دیگر مردم را نیافتم و برفتم تا بدر بزرگ رسیدم و آندر را هرچه سخت تر بکوفتم و پس از مدتی در از جواب دادند و گفتند کوبنده در کیست؟ گفتم : سعید صغیر فرستاده امیر المؤمنين منتصر هستم آن رسول برفت و مدتی درنگ نمود و مرا گمان رفت که دچار منکری شوم و زمین بر من تنگ شد .

پس از آن در را بر گشودند و بیدون خادم درآمد و با من گفت : اندر آی و بعد از آن در را بر بست، چون این حال را با خود گفتم سوگند با خدای جانم از میان برفت بعد از آن با من گفت: خبر چیست ؟ گفتم : متوکل قدحی

ص: 81

شراب در کشید و در گلویش بماند وفي الساعة بمرد و مردمان انجمن کردند و با منتصر بخلافت بیعت نمودند و اينك منتصر مرا نزد امیرابو عبدالله معتز بالله فرستاده است تابیعت نماید خادم درون سرای شد و بازگشت و گفت داخل شو پس بحضور معتز در آمدم با من گفت اى سعيد ويلك خبر چیست بهمان گونه که بیدون را بگفتم عرضه داشتم و او را تعزیت گفتم و بگریستم و گفتم یا سیدی ایدون بیا و از کسانی باش که در اوایل بیعت اندری و باین سبب حالا برادرت را بدست می آوری با من فرمود ويلك حالا بماند تا سپیده صبح روی نماید من در این باب هرگونه تدبیری که توانستم بکار بردم و بیدون خادم نیز با من همراهی کرد و بتشويق و تحريض او بپرداخت تامهیای نماز شد و جامه خود را بخواست و بپوشید و مرکو بی حاضر کردند و سوار شد من نیز با او سوار شدم و براهی غیر از طریق جاده رهسپار شدم و همی با معتز حدیث کردم و کار را بروی آسان نمودم و چیزهائی چند که او را از برادرش خوش افتاده بود یادش آوردم تا گاهی که بدر سرای عبیدالله بن يحيى بن خاقان رسيديم معتز از حال او بپرسید گفتم وی از مر گفتم وی از مردمان باخذ بیعت مشغول است و فتح بیعت کرده است.

چون معتز این خبر را بشنید بحالت انس در آمد و در این اثنا سواري بما پیوست و نزد بیدون خادم برفت و سر بگوش بنهاد و سخنی پوشیده براند که ندانستم چیست بیدون صیحه بدو برزد و آن سوار برفت و دیگر باره بازگشت و بهر دفعه بیدون او را باز می گردانید و صیحه بر می کشید و می گفت ما را بخود بگذارید.

پس برفتیم تا بدر حیر رسیدیم و من خواستار شدم تا در را برگشایند گفتند تو کیستی گفتم سعید صغیر هستم که در خدمت امیر معتز آمده ام پس در بر گشودند و ما بخدمت منتصر برفتیم چون معتز را بدید بخود نزديك خواند و با او معانقه نمود و بدو تعزیت بگفت و از وی بیعت بگرفت بگرفت .

و از آن پس سعید کبیر با مؤید بیامد و منتصر باوی نیز همان معاملت نمود

ص: 82

که با معتز بجای آورد و چون با مداد چهر گشاد و منتصر بجعفری برفت امر نمود تا متوكل وفتح بن خاقان را مدفون ساختند و مردمان سکون گرفت .

سعید صغیر گوید من همواره از معتز مژدگانی خلافت منتصر را طلب می کردم و او در سراي محبوس بود تا ده هزار درهم بمن عطا کرد و نسخه بیعتی که برای منتصر بگرفتند بر این صورت بود :

بسم الله الرحمن الرحيم

تبايعون عبد الله المنتصر بالله امير المؤمنين بيعة طوع واعتقاد ورضي ورغبة باخلاص من سرائر كم وانشراح من صدوركم وصدق من نياتكم لا مكرهين ولا مجبرين بل مقربين عالمين بما في هذه البيعة وتأكيدها من طاعة الله وتقواه واعزاز دین الله و اجتماع اللمة ولم الشعث ومسكون الدهماء وامن العواقب وعز الاولياء وقمع الملحديين على ان عمداً الامام المنتصر بالله عبدالله وخليفة المفترض عليكم طاعته ومناصحته والوفاء بحقه وعقده لا تشكون ولا تدهنون ولا تميلون ولاتر تابون وعلى السمع له والطاعة والمسالمة والنصرة والوفاء والاستقامة والنصيحة في السر والعلانية والخفوف والوقوف عندكل ما يأمر به عبدالله الامام المنتصر بالله امير المؤمنين وعلي انكم اولياء اوليائه واعداء أعدائه من خاص وعام وابعد واقرب تتمسكون ببيعته بوفاء العقد وزمة العهد سرائركم في ذلك مثل علانيتكم وضمائركم مثل الستكم راضين بما يرضاه لكم فى عاجلكم وأجلكم وعلى اعطائكم امير المؤمنين بعد تجديد كم يبيعة هذه على أنفسكم تأكيدكم اياها في اعناقكم صفقة ايمانكم راغبين طائعين عن سلامة من قلوبكم و اهوائكم نياتكم وعلي ان لا تسعوا في نقض شيئى مما اكد الله عليكم وعلي أن لا يميل بكم مميل فى ذلك عن نصرة واخلاص ونصح و موالاة وعلي ان لا تبدلوا ولا ترجع منكم راجع عن نيته وانطوائه الى غير علانيته وعلي ان تكون ببيعتكم التي اعطيتم بها السنتكم وعهودكم بيعة يطلع الله من قلوبكم علي اجتبائها واعتقادها و علي الوفاء

ص: 83

بذمته بها و علي اخلاصكم فى نصرتها وموالاة اهلها لا يشوب ذلك منكم دغل ولا ادهان ولا احتيال ولا تأول حتى تلقوا الله عز وجل موفين بعهده و مؤدين حقه عليكم غير مستشرفين ولا ناكثين ان كان الذين يبايعون منكم امير المؤمنين انما يبايعون الله يد الله فوق ايديهم فمن نكث فانما ينكث علي نفسه و من اوفى بما عاهد عليه الله فسيؤتيه اجراً عظيماً عليكم بذلك وبما اكدت هذه البيعة في اعناقكم واعطيتم بها من صفقة ايمانكم وبما اشترط عليكم بها من وفاء ونصر وموالاة و اجتهاد و نصح و عليكم عهد الله ان عهده كان مسئولا وذمة الله ونعة رسوله واشد ما اخذ علي أنبيائه ورسله وعلي احد من عباده من متأكد وثائقة ان تسمعوا ما اخذ عليكم فى هذه البيعة ولا تبدلوا وان تطيعوا ولا تعصواوان تخلصوا ولا ترتابوا وان تمسكوا بما عاهدتم عليه تمسك اهل الطاعة بطاعتهم و ذوى العهد والوفاء بوقائهم و حقهم لا يلفتكم عن ذلك هوى ولا مميل ولا يزيغ بكم فيه خلال عن هدي باذلين في ذلك انفسكم و اجتهادكم ومقدمين فيه حق الدين والطاعة بما جعلتم على انفسكم لا يقبل الله منكم في هذه البيعة الا الوفاء بها فمن نكث منكم ممن بايع اميرالمؤمنين هذه البيعة عما اكد عليه مسراً او معلناً او مصرحاً أو محتالا فادهن فيها اعطى الله من نفسه وفيما اخذت به مواثيق امير المؤمنين وعهود الله عليه مستعملا في ذلك الهوي ينادون الجد والركون الى الباطل دون نصرة الحق وزاغ عن السبيل والتي يعتصم بها اولو الوفاء منهم بعهودهم فكل ما يملك كل واحد ممن خان في ذلك بشئى نقض عهده من مال او عقار او سائمة او زرع او ضرع صدقة على المساكين في وجوه سبيل الله محرم عليه ان يرجع شيئى من ذلك الى ماله عن حيلة يقدمها لنفسه او يحتال بها وما افادفي بقية عمره من فائدة مال يقل خطرها او يحل قدرها فتلك سبيله الى ان توافيه منيته ويأتى عليه اجله وكل مملوك يملكه اليوم الى ثلثين سنة من ذكرا وانتى احرار لوجه الله و نسائه في يوم يلزمه الحنث ومن يتزوجه بعد من الى ثلثين سنة طوالق البتة طلاق الحرج والسنة لا مثنوية فيه ولا رجعة وعليه

ص: 84

المشي إلى بيت الله الحرام ثلثين حجة لا يقبل الله منه الا الوفاء بها وهو برىء من الله ورسوله والله ورسوله منه بريئان ولا قبل الله منه صرفا ولا عدلا و الله عليكم بذلك شهيد و كفى بالله شهيداً.

در این عصر واوان بیعت مینماید بخلافت منتصر بالله از روی طوع و رغبت وخلوص نیت وصفوت عقیدت و کمال دانش و جمال بینش بدون اكراه و اجبار با حال اختبار واختيار وعالم ومقر باصول وفصول واوراق وفروع مسطور است. این ورقه و مکتوبات این مرقومه در طاعت یزدان و تقوای از حضرت سبحان و اعزاز دین ایزد منان و حقوق حقدیان و اقدام در عموم صلاح بندگان خالق زمین و آسمان و اجتماع کلمه و اصلاح پراکندگی وسكون جماعتها وهيجان قلوب وامن عواقب وعز اولیا و دوستان و قمع ملحدان و بیرون تازندگان از راه اطاعت و اقرار بر خلافت محمد منتصر بالله عبدالله که خليفه مفترض الطاعه شما ورعایت مناصحت و دولتخواهی او ووفاء بعهد وعقد او هیچوقت در این امر خطیر دستخوش شك وريب ومداهنت وسستی عقیدت و مسالمت و نصرت ووفاء و استقامت و نصیحت در سرو علانية وخفوف وسيك سرى وعدم ثبات نشويد و بحال توقف وتحير مباشید و در آنچه امر فرماید درنك وتعطيل نجوئيد وبراه مخالفت و مناقشت مپوئید و بیرون از کلام اطاعت وانقیاد مگوئید و هوای دیگران مخواهید با دوستان او دوست و بادشمنان او از هر گروهی گوباش دشمن باشید و در بیعت او بوفاء عقد وذمت عهد با توافق زبان و جنان و پوشیده و آشکار بکوشید آنچه او برای شما رضا دهد شما بجمله رضادهید خواه در حال یا آینده و از دل و جان در اطاعت فرمان او مطابق پیمان خود باشید و آندستها که در بیعتش بر دست زدید و طوق انقیاد و فرمان برداریش را که بر گردن آوردید از صمیم قلب پایدار باشد و نقض این عهد وعقد را جایز مشمارید و در نصرت او فریب هیچ فریبنده را مخورید و بسخن مخالفان همعنان ويكزبان نشوید و در نصیحت و خیرخواهی او فرو گذاشت نکنید و در اوامر و نواهی او و انجام آن

ص: 85

يكدل و يك زبان باشيد و مکر و دغل در بغل میگیرید و با صدق و درستی بگذرانید تا گاهی که خدای را با وفای بعهد و ادای حقش ملاقات کنید و راه استشراف وتكث را پیش نهاد نکنید و این بیعت را بیعت با خدای بدانید و ناکث عهد را خائب دو سرای شمارید و در این حسن نیت و یمن عقیدت پای کوب ریب و مکیدت مشوید وفریب غریب گروفسون فسونگر را بچیزی مشمارید و تخم نفاق را در کشت وفاق رواندارید چه خدای تعالی در این بیعت جزوفای به آنرا از شما نمی پذیرد و هر کس این راه و روش و پیمان و میثاق را نادیده انگارد بعذاب و کفال یزدان متعال آنچه دارد تا مدت سی سال در راه خدای بصدقه میرود و غلام و کنیز او آزاد و زنان او مطلقه بطلاق همیشگی است و رجعتی برای او نیست و چنین کسی از خدای و رسول خداى بري و خدای ورسول خدای از وی بیزار و هیچ صرفی و عدلی را از وی نمی پذیرند و كفى بالله شهيداً .

طبري گويد مذکور نموده اند که چون صبحگاه آنروز که با منتصر بیعت کردند در رسید در ماحوره که نام آن شهری است که جعفر متوکل بنا کرده بود در میان مردم سامره خبر قتل متوکل شایع شد و جماعت لشكريان وشاكرية و عموم مردم و گروهی بسیار از مردمان در باب العامة جعفری ازدحام واقتحام ورزیدند و گوش بخبر آوردند و همی بر هم دیگر برآمدند و در کار بیعت سخن راندند در این اثنا عتاب بن عتاب و بقول زرافه بایشان بیامد و از جانب منتصر پیامها و نوید ها بداد که همه را خوش آمد اما گوش با فرمان سپردند زرافه بخدمت منتصر برفت و آن خبر را بگذاشت منتصر بیرون آمد و جماعتی از مغار به در پیش رویش را هسپار بودند منتصر با مغار به صیحه برزدای سگها بگیرید این مردم را و مغار به چون برق جهنده و صر صر وزنده بر مردمان چنان حمله ور شدند و ایشان را بابواب سه گانه بدوانیدند که موجب ازدحام مردم شد و همی بر روی هم ریختند و جمعی از زحمت و کوفتن برهم بمردند و دیگران پراکنده شدند پاره ای گفته اند شش تن هلاك شدند و برخی

ص: 86

کمتر گفته اند .

مسعودی گوید در صبحگاهی که در شب آن متوكل بقتل رسید که عبارت از شب چهارشنبه سه شب از شهر شوال سال دویست و چهل و هفتم بر گذشته بود با محمد بن جعفر ملقب بمنتصر بالله بیعت کردند.

و در این وقت بیست و پنجساله بود و بیعت او در قصر معروف جعفری روی داد که جعفر متوکل ساخته و پرداخته بود بلی هر کس را دیده عبرت باشد و این اخبار بنگرد اورا کافی است .

در تاریخ اسحاقی می گوید روز قتل متوکل با پسرش منتصر علي کره بیعت کردند و در این وقت بیست و چهار ساله بود اما بواسطه استيلا وغلبه ممالك اتراك بر مملكت لذت خلافت نیافت و هماره از ایشان بر حذر بود و می گفت این غلامان ترك خلفاء را بکشتند و اتراك نيز از وی حذر می ورزیدند و اراده قتل او را داشتند.

اما بسبب شدت محاذرتی شدت محاذرتی که منتصر از ایشان داشت اقدام در این امر برای آنها ممکن نمی شد :

و نیز مسعودی می نویسد که ابوبکر محمد بن حسن بن درید میگوید در همان شبی که صبحگاهش منتصر بخلافت بنشست یکی از کتاب در خواب دید که گوینده میگوید .

هذا الامام المنتصر *** والملك الحادى عشر

و امره اذا امر *** كالسيف مالاقي بتر

و طرفه اذا نظر *** كالد هر فى خير وشر

ص: 87

بیان ولایت خفاجة بن سفیان در صقلية و پسرش محمد وغزوات ایشان

ازین پیش در ذیل وقایع سال دویست و سی و هفتم هجري مذكور نمودیم که امیر صقلیه در سال دویست و چهل و هفتم وفات نمود .

و مردمان پسرش عبدالله بن عباس را با مارت خود برداشتند و این خبر را به امیر افریقیه بنوشتند و عبدالله چون امارت یافت چندين سرية آماده و بیرون فرستاد و آن سپاه برفتند و چندین قلعه که از آنجمله جبل ابي مالك وقلعة - الارمنين وقلعة الشارعة بود مفتوح ساخت و بر این حال پنجماه بگذرانید و در این اثنا خفاجة بن سفیان از افريقية بامارت آنجا بیامد و در ماه جمادی الاولی سال دویست و چهل و هشتم بصقلية رسيد و نخستين سرية كه بیرون فرستاد سریة بودکه پسرش محمود امیری آن سرية داشت و ایشان به آهنگ سرقوسه بتاختند و غنیمت بردند و ویران ساختند و بسوختند اهل سرقوسه بحرب ایشان بیرون تاختند و جنگ بیفکندند محمود بر آنجماعت فیروز گشت و باز گشت گرفت مردم رغوس از وی امان خواستند و این وقت سال دویست و پنجاه و دوم روی نمود و چنانکه ازین پس مذکور گردد مردم رغوس در طلب امان برآمدند.

جزری در تاریخ الکامل می گوید آیا این اختلاف از تاریخ نگاران است یا اینکه این دو که غزوه بودند و اهل رغوس بعد ازين غزوه بمكيدت و غدر رفته اند والله اعلم میگوید در سال دویست و پنجاهم شهر اوطس مفتوح گردید و سبب این حادثه این بود که پاره ای از مردم این شهر مسلمانان را آگهی دادند به آن موضعی که باین شهر اندر شوند و آنجماعت در ماه محرم به آن شهر در آمدند و اماولی

ص: 88

بزرگ به غنیمت بردند و از آن پس شکلمه را شکلمه را بعد از مدتی محاصره بر گشودند .

و در سال دویست و پنجاه و دوم هجرى خفاجة بن سفيان بجانب سرقوسه بتاخت و از آن پس بجبل النار راه گرفت و فرستادگان مردم طبر مین بخدمتش بیامدند و طلب امان نمودند خفاجه برای اطمینان ایشان زوجه خود و پسرش را در کار امان بدیشان روان داشت و آن امر جانب اتمام گرفت و از آن پس مردم طبز مین بغدر و کید پرداختند چون خفاجه این خوی زشت را در سرشت ایشان مشاهدت نمود پسرش محمد را بالشکری به آنجماعت بفرستاد محمد برفت و آن شهر را بر گشود و مردمش را اسیر ساخت و هم در این سال نیز خفاجة بطرف رغوس برفت مردم رغوس از وی در طلب امان بر آمدند تا مردی را که از اهل رغوس اسیر شده بود رها سازند و اموال و دواب خود را در فدای او تقدیم نمایند و بقیه را خفاجه بتاراج برد خفاجه مسئول ایشان را با جابت مقرون ساخت و آنچه در آن حصن از آرد ومال ودواب و جز آن بود مأخوذ نمود.

و مردم غیر آن و جز آن نیز از در مصالحه در آمدند و حصون کثیره دیگر برگشود و از آن پس بیمار شد و بطرف بلرم بازگشت گرفت و در سال دویست و پنجاه و سوم در بیستم شهر ربیع الاول خفاجه را هسپار شد و پسرش عدرا بدستیاری حراقات روان ساخت وسرية بجانب سرقوسه مأمور کرد و ایشان برفتند و غنیمت بسیار بدست آوردند .

در این هنگام خبر بدیشان رسید بطریقی از طرف قسطنطنية باجمعي

کثیر بیامده است و بصقلية رسیده است.

پس جماعتی از مسلمانان با آن بطریق و سپاه روم جنگ در افکندند و قتالی بس شدید در میانه برفت و رومیان در هم شکستند و گروهی بسیار از ایشان بهلاکت و بوار رسیدند و غنائمی بی شمار بهرۀ مسلمانان گردید و خفاجه بطرف سرقوسه بکوچید وزرع آنجا را در زیر پی مردم کارزار و اشعه تیغ و سنان آتش بار

ص: 89

تباه گردانید و مسلمانانرا غنیمتی بزرگ از آنمردم بهره گردید و بطرف بلرم معاودت گزید و پسرش محمد را در مستهل رجب بدستیاری کشتی از دریا بشهر غیطه مأمور ساخت محمد آنشهر را در بندان داد و لشکر باطرافش پراکنده نمود و مراکب و کشتیهای خود را از غنایم وافره آکنده و درماه شوال بشهر بلرم عنان انصراف برتافت .

و نیز خفاجه در شهر صفر سال دویست و پنجاه و پنجم هجری پسرش محمد را بشهر طبرمین که بهترین شهرهای صقلیه است مأمور نمود و محمد برفت و چنانکه شخصی نزد ایشان آمده و وعده نهاده بود که ایشانرا از راهی که خود میداند داخل طبرمین نماید .

محمد پسر خود را با وی بفرستاد چون نزديك بانشهر رسیدند محمد از ایشان تأخر جست و پاره ای از لشگر پیاده او با آن دلیل برفتند و آن دلیل ایشانرا بشهر در آورد و آنمردم سپاهی دروازه و با روی آن شهر را مالك ومتصرف شدند و در اسير گرفتن و غنیمت بردن شروع کردند و محمد بن خفاجه و آن لشگری که با او بودند از آنوقتیکه با ایشان وعده نهاده بود که بیاید در نگ و رزید چون آنمردم سپاهی این درنگ را بدیدند گمان بردند مگر دشمنان بآنان دستبردی زده اند لاجرم از سبی و اسر دست بداشتند و بحالت انهزام از طبر مین بیرون تاختند .

و از آنطرف محمد بن خفاجه با لشکر خود بدروازه شهر رسیدند و نگران شدند که مسلمانان از شهر بیرون آمده اند لاجرم متحد نیز بمراجعت معاودت جست .

و در همین سال مذکوره در ماه ربیع الاول خفاجه بیرون آمد و بطرف مرسه بتاخت و پسرش محمد را با جمعی کثیر بسر قوسه فرستاد و جمعی بزرگ از دشمنان با ایشان دچار شدند و جنگ در افکندند اما مسلمانان راستی افتاد و جمعی از آنان کشته شد و بخدمت خفاجه بازشدند و خفاجه بسر قوسه برفت و آنشهر را حصار داد و در آنجا اقامت گزید و بر مردمش کار را تنگ ساخت و بلاد و امصار ایشانرا

ص: 90

بفساد و تباهی در افکند ، و زراعات آنانرا فاسد نمود و از آنجا بآهنگ بلوم بازگشت و در وادی الطین فرود شد و شب هنگام از وادی الطین راه بر نوشت مردی از سپاهیانش بروی کمین بر گشاد و نیزه بدو برند و او را بکشت و این قضیه در سال مذکور در مستهل رجب روی کشود و شخص قاتل فرار کرده بسر قوسه برفت و جسد خفاجة را بجانب بلرم حمل کرده در آنخاك از خاك برگرفته بخاك سپردند و مردم بلرم بعد از مرگ خفاجه پسرش محمد را با مارت خود برگزیدند و بامير محمد بن احمد امير افريقية بنوشتند و او بر تقاضای مردم بلرم و میل و رغبت ایشان او را با مارت آنجا برقرار نمود و عهد نامه و خلعت از بهرش بفرستاد .

بیان ولایت محمد بن خفاجه در جای پدرش خفاجة بن سفيان

چون خفاجة بن سفیان چنانکه سبقت نگارش گرفت بقتل رسید مردمان پسرش محمد را بجایش نصب کردند و محمد بن احمد بن اغلب صاحب قیروان او را بر ولایت خودش مستقر و منصوب ساخت و عمل در شهر رجب سال دویست و پنجاه و ششم هجری لشگری بجانب مالطه بفرستاد و در آنهنگام لشگر روم مالطه را در محاصره داشتند و چون خبر آن لشکر پرخاشگر را بشنید از کنار مالطه کناری گرفتند و از آنجا کوس کوچ بکوفتند و در شهر رجب سال دویست و پنجاه و هفتم امیر حمد بن خفاجه را خدام او که جماعت خصیان و خواجگان بودند بکشتند و فرار کردند مردمان در طلب آنان بکوشیدند و جمله آنانرا بدست آورده بکشتند.

یاقوت حموی در مراصد الاطلاع میگوید: مالطة باميم والف ولام مكسوره وطاء حطى وها نام شهری است در اندلس .

ص: 91

سلفی گوید: از ابوالعباس احمد بن طالوت بلنسی در شقر شنیدم میگفت : از ابوالقاسم ابن رمضان المالطی شنیدم همیگفت : در مالطه قائد يحيى صاحب مالطه میگفت که یکی از مهندسین برای او صورتی بساخت که بدستیاری آن صورت اوقات روز در صبح شناخته میآمد پس من با عبدالله بن السمطي مالطي گفتم پاسخ این مصراع را بگوی: ( جارية ترمى الصنج ) عبدالله گفت: (بها النفوس تبتهج * كان من احكما الى السماء قد عرج * فطالع الافلاك عن سر البروج والدرج ) .

بیان حوادث و سوانح سال دویست و چهل و هفتم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال منتصر بالله خليفه ابو عمرة احمد بن سعيد مولي بني هاشم بعد از آنکه با منتصر بخلافت بیعت کردند تولیت یوم المظالم داد یعنی عرایض و مطالب مردمانرا بعرض برساند و شاعری این شعر بگفت:

يا ضيعة الاسلام لما ولى *** مظالم الناس ابو عمره

صير مأموناً على امة *** وليس مأمونا على بعره

در این تقریر ابی عمره بمظالم ناس تضییع اسلام را نمودند زیرا که کسیکه مأمون بزيك بعره ويشكکلی نباشد چگونه بر تمامت امت مأمون تواند بود و در این شعر بمأمون الرشید نیز کنایتی میرود.

و در این سال محمد بن سلیمان زینبی مردمانرا حج اسلام بگذاشت .

و هم در این سال عیسی بن محمد نوشری امیر دمشق گردید.

و هم در این سال لشکری از مسلمانان که در اندلس ساکن بودند بشهر

برشلونه که در دست مردم فرنگ بود بتاختند و مردمش را بقتال و جدال فرو

ص: 92

گرفتند صاحب برشلونه بملك فرنگ فرستاد و استمداد نمود پادشاه فرنگ لشکری بسیار بمدد او رهسپار ساخت و نیز جماعت مسلمانان مدد خواستند و مدد بایشان برسید و به شهر برشلونه فرود شدند و جنگی بس صعب و سخت بیایان بردند وارباض و دیوار شهر را و دو برج از برجهای شهر درید تصرف آوردند و گروهی بیرون از شمار از مشرکان و کفار بقتل رسانیدند و مسلمانان بسلامتی و عافیت و غانم باز گردیدند.

و هم در این سال ابو عثمان بكر بن محمد ما زني نحوی که از ائمة فن عربيت بود از این سرای ناپایدار بسرای جاوید آثار رهسپار شد ازین پیش در ذیل مجلدات مشكوة الادب بشرح حال ما زنی بصری نحوی و کتب بدیعه و اخلاق حمیده وحالت ورع او ومجلس او با واثق خلیفه اشارت نمودیم .

ابن خلکان میگوید وفات او در سال دویست و چهل و نهم وبقولی چهل و هشتم و بروایتی دویست و سی و چهارم هجری در بصره روی داد و غریب این است در این اختلاف اقوال بچهل و هفتم نظر نمی کند.

بیان وقایع سال دویست و چهل و هشتم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در این سال منتصر عباسی وصیف ترکی فرمان کرد تا با راضی روم تاخته جنگ تابستانی را بپایان برد و سبب این امر این بود که در میان احمد بن الخصیب ووصيف كين و خصومتی دیرین و تباغض و تنافری شدید بود لاجرم چون منتصر بر تخت خلافت برآمد و احمد بن خصيب بوزارتش بر نشست خلیفه عصر منتصر را بر وصیف تحریض همی کرد و او را بر وصیف براغالید و رأی چنان زد که وصیف را

ص: 93

بعنوان غزو وجهاد بسرحد مملکت بیرون فرستد و در آن سرحد اقامت نماید تا گاهی که منتصر او را احضار فرماید .

پس منتصر و صیف را فرمان غزو داد .

طبری گوید چون منتصر بر آن عزیمت شد که وصیف را بجنگ و غزو ثغر شامی روانه دارد احمد بن خصیب وزیر گفت کدام کس بر موالی جرأت میورزد تا وصیف را فرمان بشخوص دهی منتصر با یکی از در بانان فرمود اجازت بده که حاضر در بار شوند آن حاجب اذن بداد و در جمله کسانی که حاضر شدند و صیف اندر بود منتصر روی با وصیف آورد و گفت ای وصیف از طاغیه روم یعنی سلطان روم بما خبر پیوسته است که راه بر گرفته و آهنگ ثغور مسلمانان را دارد و این امری بس خطیر است و نمی در سد این راه امساک جست «فاما شخصت و اما شخصت» یا تو بدانسوی روی کن یا من بدانطرف روانه میشوم چون وصیف این سخن سخت را بشنید گفت ای امیر المؤمنين من خودید انجانب را هسپار میشوم منتصر با احمد بن خصیب گفت ای احمد بنگر آنچه وصیف را در کار این سفر لازم است ببالغ ترین ترتیبی که باید مرتب و آماده بدار گفت بلی یا امیر المؤمنين منتصر گفت: «ما نعم قم الساعة لذلك» از بلی گفتن چه حاصل در همین ساعت برای فیصل این امر بیای شو ای وصیف با نویسنده خود بگوی تا با احمد در ترتيب ما يحتاج اليه ويلزمه موافقت جوید، حتی یزیح علتك تا هیچ نقصی در کار تو نماند احمد بن خصيب برخاست وصیف نیز یپای شد و یکسره در تجهیز سفر وصیف سعی نموده تا گاهی که وصیف بیرون شد ، لكن وصيف فلاحی و نجاحی نصیب نگشت .

و نیز گفته اند چون منتصر وصیف را حاضر ساخت و او را بغزو امر کرد با او گفت این طاغيه، يعنى ملك روم بحركت و جنبش در آمده است و هیچ ایمن نیستم که بهر شهری و زمینی از بلاد اسلام برسد. بدمار و هلاك وقتل و غارت و اسير کردن نداری نپردازد و فسادی عظیم نیفکند .

ص: 94

چون برفتی و جنگ بپای بردی و اراده مراجعت نمودی فی الفور بدرگاه امیرالمؤمنین باز شو آنگاه جماعتی از سران سپاه و سرهنگان لشکر را فرمان داد تا با وصیف راهسپار شوند و از مردان جنگ آور منتخب بدارند .

و چون وصیف روی به راه آورد از جماعت شاكرية و لشكريان وموالي بقدر ده هزار تن مرد جنگی در اردوی او بودند و در مقدمه سپاه او در بدو امر مزاحم بن خاقان برادر فتح بن خاقان و بر ساقه سپاه محمد بن رجاء و در میمنه لشکر سندی بن بختاشه و بردراجه قشون نصر بن سعید مغربی جای داشتند و ابوعون خلیفه خود را که در سر من را آی ریاست شرطه داشت عامل مردمان و سپاه گردانید و منتصر بالله گاهی که وصیف را که مولایش بود بجنگه میفرستاد مکتوبی به محمد ابن عبدالله بن طاهر بنوشت که نسخه آن چنین است :

بسم الله الرحمن الرحيم

من عبد الله محمد المنتصر بالله امير المؤمنين الى محمد بن عبدالله مولى امير المؤمنين سلام عليك فان امير المؤمنين يحمد اليك الله الذى لا اله الا هو و يسئله ان يصلى علي محمد عبده ورسوله صلی الله علیه وآله وسلم اما بعد فان الله وله الحمد علي آلائه والشكر بجميل بلائه اختار الاسلام وفضله واتمه واكمله وجعله وسيلة الى رضاه ومثوبته وسبيلا نهجاً إلى رحمته وسبباً إلى مذخور كرامته فقهر له من خالفه واذل له من عند عن حقه وابتغى غير سبيله وخصه باتم الشرايع واكملها وافضل الاحكام واعدلها و بعث به خيرته من خلقه وصفوته من عباده محمداً صلی الله علیه وآله وسلم وجعل الجهاد اعظم فرائضه منزلة عنده واعلاها رتبة لديه وانجحها وسيلة اليه لان الله عز وجل اعزدينه واذل عتاة الشرك قال الله عزو جل آمراً بالجهاد و مفترضاً له دوا نفروا خفافاً وثقالا و جاهدوا فى سبيل الله باموالكم وانفسكم ذلكم خير لكم ان كنتم تعلمون و لیست تمضى بالمجاهد في سبيل الله حال لا يكابد فى الله نصباً ولا اذى ولا ينفق نفقة ولا يقارع عدداً ولا يقطع بلداً ولا يطاء ارضا الا وله بذلك امر مكتوب وثواب جزيل واجر مأمول قال الله عز وجل: ذلك بانهم لا يصيبهم ظمأ ولا نصب ولا مخمصة في سبيل الله

ص: 95

ولا يطئون موطئاً يغيظ الكفار ولا ينالون من عدو نيلا الاكتب لهم به عمل صالح ان الله لا يضيع أجر المحسنين ولا ينفقون نفقة صغيرة ولا كبيرة ولا يقطعون وادياً الاكتب لهم ليجزيهم الله احسن ما كانوا يعملون ثم اثنى عزوجل بفضل منزلة المجاهدين على القاعدين عنده فقال: «لا يستوى القاعدون من المؤمنين غير اولى الضرر والمجاهدون في سبيل الله باموالهم وانفسهم فضل المجاهدين باموالهم و انفسهم على القاعدين و كلا وعد الله الحسنى و فضل الله المجاهدين على القاعدين اجرا عظيما» فيالجهاد اشترى الله من المؤمنين انفسهم واموالهم و جعل جنته ثمنالهم و رضوانه جزاء لهم على بذلها وعداً منه حقاً لاريب فيه وحكماً عدلا لا تبديل له قال الله عز وجل: ان الله اشترى من المؤمنين انفسهم وأموالهم بان لهم الجنة يقاتلون في سبيل الله فيقتلون و يقتلون وعداً عليه حقاً في التوارية والانجيل والقرآن و من اوفي بعهده من الله فاستبشر واببيعكم الذي بايعتم به وذلك هو الفوز العظيم، وحكم الله عز وجل لاحياء المجاهدين بنصره والفوز برحمته وأشهد لموتاهم بالحيوة الدائمة والزلفى لديه والحظ الجزيل من ثوابه فقال : ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتاً بل احياء ند ربهم يرزقون فرحين بما آتاهم من فضله ويستبشرون بالذين لم يلحقوا بهم من خلفهم الاخوف عليهم ولاهم يحزنون وليس من شيء يتقرب به المؤمنون الى الله عزوجل من أعمالهم ويسعون به في حظ اوزارهم وفكاك رقابهم ويستوجبون به الثواب من ربهم الا والجهاد عنده أعظم منه منزلة واعلي لدية رتبة واولى بالفوز في العاجلة والأجلة لان اهله بذلو الله انفسهم لتكون كلمة الله هي العليا وسمحوا بهادون من ورائهم من اخوانهم وحريم المسلمين و بيضتهم ووقعوا بجهادهم العدو وقد رأى امير المؤمنين لما يحبه من التقرب الى الله بجهاد عدوه وقضاء حقه عليه فيما استحفظه من دينه والتماس الزلفي له فى اعزاز اوليائه واخلال البأس والنقمة بمن حاد عن دينه فكذب رسله وفارق طاعته ان ينهض وصيفاً مولى امير المؤمنين فى هذا العام الى بلاد اعداء الله الكفرة الروم غاز يا لما عرف الله امير المؤمنين من طاعته ومناصحته ومحمود تعبئته وخلوص ليته فى كل ما قربه من الله ومن خليفته وقد رأى امير المؤمنين والله ولى معونته وتوفيقه ان يكون موافاة وصيف فيمن انهض

ص: 96

امير المؤمنين معه من مواليه وجنده وشاكريته ثغر ملطية لاثنتى عشر ليلة تخلو من شهر ربيع الآخر سنة ثمان واربعين ومأتين و ذلك من شهور العجم للنصف من حزيران ودخوله بلاد اعداء الله فى اول يوم من تموز فاعلم ذلك و كتب الى عمالك على نواحى عملك بنسخة كتاب امير المؤمنين هذا ومرهم بقرائته على من قبلهم المسلمين وترغيبهم فى الجهاد وحثهم عليه و استنفارهم اليه وتعريفهم ما جعل الله من النواب لاهله ليعمل ذو والينات والحسبة والرغبة في الجهاد على حسب ذلك في النهوض الى عدوهم والخفوف الى معاونة اخوانهم والزياد عن دينهم والرمى وراء حوزتهم بموافاة عسكر وصيف مولى امير المؤمنين ملطية في الوقت الذى حده امير المؤمنين لهم ان شاء الله والسلام عليك ورحمة الله وبركاته و كتب احمد ابن الخصيب لسبع ليال خلون من المحرم سنة ثمان و اربعين ومأتين .

بنام یزدان آمرزنده جهان از جانب بنده خداى محمد منتصر بالله امير المؤمنين به محمد بن عبدالله مولای امیر المؤمنین مرقوم میشود سلام بر تو باد همانا امیر المؤمنين حمد و سپاس میگذارد خداوند یگانه بی همتا را و از خدای خواستار میشود که صلوات بفرستد بر محمد بنده خدای و فرستاده خدای صلی الله علیه وآله وسلم پس از ستایش یزدان و درود بزرگ فرستادگان باز مینماید که خداوند غفور مشکور دین اسلام را که اتم شرایع واشرف ادیان و اکمل نوامیس و قوانین است از سایر کیشها برگزید و این دین مبین را وسیله و هادی برضای خود و مثوبات وسبب وصول برحمت و کرامت مذخوره خود فرمود.

هر کس مخالف این دین متین و شرع رزین گردید مقهور د هر کس در ادای حقش عناد ورزید و راه دیگر جست خوار و ذلیل افتاد و این کیش بهی و آئین فرهی را اتم و اکمل شرایع وافضل واعدل احکام فرمود و این دین و احکام میمنت آئین را بتوسط بهترین آفریدگان و برگزیده ترین بندگان خود محمد صلی الله علیه وآله وسلم بمخلوق خود ظاهر ساخت .

ص: 97

و در میان احکام و فرایض جهاد فی طریق الله را منزلتی بزرگ و رتبتی برتر روسیلۀ وافی گردانید زیرا که خداوند متعال دین خود را عزیز و سرکشان مشرك را ذليل فرمود و در قرآن کریم در امر بجهاد با کفار و مشر كان ومعاندان دین یزدان و ثواب جهاد و اینکه کشتگان در راه یزدان همیشه زنده و در حضرت احديث بانواع نعم واصناف کرم پاینده اند و مشتری نفوس ایشان خالق قدوس و باجر و مزد این جهان و آنجهان و رضای یزدان و رضوان جنان کامکار و برخوردار هستند .

آیات عدیده وارد و تفسیر و تأویلش در کتب تفاسیر موجود و مذکور است و در اینجا حاجت بنگارش ندارد و فضیلت وا لمنزلت آن در کتب جهادیه و فقهیه مبسوط است.

همانا مجاهدين في سبيل الله حافظ حريم وثغور مسلمانان هستند و به نیروی جهاد خود دشمنان دین را در هم می شکنند و قضای حق جهاد را ادا کنند و تقرب بحضرت پروردگار را بر تمام مراتب برگزینند و عزیز داشتن دوستان خدای و مأيوس ومنكوس ساختن دشمنان خدای را و کسانی را که سر از دین سبحانی بر تافته و فرستادگان یزدانی را تکذیب کرده اند و از طاعت خدای روی بگردانیده اند دخار بوار و دمان و انکساریه و انزجار سازند و نظر باين امر خطير و اخذ این اجر کثیر و وجوب اهتمام در امر دین مبین رأى امير المؤمنين بر آن علاقه گرفت که وصیف مولای خود را بیلاد دشمنان خداوند قهار و بكفار نابکار

زمین روم و مخالفان آن مرز و بوم حرکت و هر چند وصيف و مراتب مناصحت و دولتخواهی و بكوئى تهيه و تعبيه و خلوص نیت او در هرچه موجب تقرب او بخدای و خلیفه خدای میشود در خدمت خلیفه عصر مكشوف است و امیر المؤمنین که خداوندش ولی معولت و توفیق است چنان بصواب شمرد که باید وصیف و کسانی که بحکم خلیفه با او همراه میباشند از گروه سپاهی و شاکریه .

ص: 98

چون دوازده شب از شهر ربیع ا سال دویست و چهل و هشتم بگذرد که مطابق نیمه حزیران عجم است در ثغر ملطیه وارد شود و دخول در بلاد اعداء الله در اول روز ماه تموز .باشد تو این را بدان و بعمال خودت که در نواحی عمل و محل حکمرانی تو هستند نسخه این مکتوب امیرالمؤمنین را بنویس و امر کن تا دیگر مسلمانان قرائت نمایند و ایشانرا در کار جهاد ترغیب و انگیزش نمایند.

و آن منو بانی را که خدای تعالی در کار جهاد مقرر ساخته بایشان مکشوف و معلوم دارند تا اسباب سرعت حرکت و رغبت و فزایش میل و کوشش ایشان در امر جهاد گردد و هر چه زودتر با کمال جلادت و دین خواهی و حق گزاری بلشگرگاه وصيف مولی امیرالمؤمنین در سرحد ملطیه در همان زماني که امیر المؤمنين محدود و معین و مرقوم داشته است انشاء الله تعالی پیوسته شوند و السلام عليك ورحمة الله وبركاته .

احمد بن خصیب هفت شب از شهر محرم الحرام سال دویست و چهل و هشتم هجری برگذشته این مکتوب را در قلم آورد و بطوریکه بعرض مذکور نموده اند. ابو الولید جریری بجلی را بر نفقات و مغانم و مقاسم اردوي وصيف مقرر ونیز مکتوبی با او خطاب بوصیف سپرده داشت و در آن مکتوب وصیف را فرمان کرده بود که بعد از آنکه از غزوات و محاربات با معاندان فراغت یافت مدت چهار سال در بلاد سرحدیه مقام گیرد و در اوقات جنگ و جهاد بمحاربت بپردازد و همچنان در آنحدود بیاید تا فرمان امیر المؤمنين بدو برسد .

معلوم باد در هر زمانی صدور و وزراء عظام که پیشکاران دولت و زمامداران مملکت و نافذان در امور رعیت و دوام پیشگاه سلطنت هستند . چون مردمی را که دارای کفایت و لیاقت و استعداد فطری و جوهر ذاتی و طبع و اصالت و نجابت و کمالات و فضایل و بصير ومدبر در امور مملکت بنگرند کمر بزوال وفنای او بندند و اگر نه تبعید او از سر کار سلطنت و تهمت بدو و اثبات تقصير و جنایت و خیانت او بر بندند و گاهی او را مدعی امر سلطنت و مخالف

ص: 99

عقاید پادشاه شمارند و خاطر سلطان را از وی آشفته و خائف سازند بطوریکه او را اسباب زوال سلطنت و مملکت او بداند و حضور او را در حضرت سلطنت مخالف شریعت سلطنت و طریقت ابهت و انکسار و اضمحلال و تبعیدش را واجب خوانند.

و چون اینگونه مردم با اینگونه اوصاف که در باطن خود را به مقام وزارت و امارت شایسته تر میدانند چندان مطیع و محكوم ومنقاد ومعتقد بوزير و رئيس عصر نیستند و در امتثال اوامر و نواهی چندان مهیا نمیشوند .

لاجرم وزرای عصر وجود ایشانرا مخل انجام خیالات و مرام خود دانند و حتى الامكان دمار وتبعيد وهلاك وقلع ماده اور اواجب خوانند و چندان در خدمت پادشاه بتدلیس و وسوسه پردازند که پادشاه را بر قلع و قمع او حریص و ناچار سازند .

حالت وصیف نیز نسبت با حمد بن خصیب وزیر که پنجه اقتدار و اختیارش قوي بود بر همین منوال است و باین تدبیر او را دور ساخت و پاره ای اختیارات باطنیه را با ابوالولید و دیگران نهاد و از طرف منتصر خطابی بدو برفت که جز اطاعت چاره ای نداشت و چون ناچار به آن سفر شد امر دیگر نافذ گشت که تا امر خلیفه بدو نرسد از سرحدات بازنگردد.

و ما در این دوره خود مکرر آزموده ایم که هر وقت وزیری یا امیری با لیاقت و کفایت و هیبت و سطوت و بصیرت و تدبیر یا از رجال دولت کسی به این صفات مسطوره آراسته و برای خدمت بدولت و ملت و جلوگیری از فزون طلبی و طمع و حرص بیکران و نظام و قوام مملکت حاضر و ناظر گشت عاقبت به تدابیر مفسدان و هجوم مخالفان که بنظام مملکت رضا نمیدهند مورد تهمت و سیاست و مقهوریت گردید .

ص: 100

بیان خلع و عزل معتز بالله و موید بالله دو پسر متوکل عباسی از ولایت عهد

و هم در این سال معتز و مؤید دو پسر متوکل عباسی که شرح ولایت عهد ایشان و عهدنامه ایشان مبسوطاً گزارش رفت خویشتن را از ولایت عهد خلافت مخلوع و معزول داشتند و منتصر خلع این دو برادر را در قصری که بجعفری معروف واز مستحدثات متوکل بود ظاهر نمود و اصل این حکایت چنان است که طبري در تاریخ خود مینویسد :

چون کار خلافت و مهام مملکت برای منتصر بالله استقامت گرفت . احمد بن خصيب وزیر با وصیف و بغا که از اجله امراء و سرداران اتراك و مقربان دربار خلافت بودند گفت ما از حوادث حدثان و طوارق ليل و نهار و گوناگونی گردش روز گار ایمن و بزینهار نتوانیم غنود چه اگر حکم قضا چنان برود که امیر المؤمنين زود زود جان بدیگر سرای کشد و معتز بر تخت خلافت جای کند بخون پدر یکنن از ما را زنده نگذارد و ریشه خرم و آبدار مارا بصر صرفنا بسپارد و مرا این اندیشه چون یکی بیشه گشته است .

واز جنجال خیال بملال افتاده ام و از ازدحام پندار انزجار گرفته ام و رأی مصاب و تدبیر شایسته چنان است که در خلع این دو پسر از آن پیش که از دست برد جهان بما دست بردی آورند از پای ننشینیم و دست تطاول ایشان را کوتاه سازیم.

اتراك این سخن پسندیده داشتند و مقرون بصدق و صحت نیت پنداشتند و در فیصل این امر هر چه بیشتر بکوشیدند و در خدمت منتصر بالحاح و ابرام در آمدند و گفتند ای امیرالمؤمنین ما این دو برادرت را از خلافت خلع میکنیم و با پسرت

ص: 101

عبدالوهاب بیعت میکنیم و بر این سخن و این الحاح یکسره اصرار نمودند تا مسئول ایشان را با جابت مقرون داشت و منتصر در طی این مدت در رضایت جانب و تکریم مقام و تفخيم احترام و تعظيم احتشام معتز و مؤيد قصور نمی ورزید .

بعلاوه بمؤيد ميل و محبت عظیم داشت و چون چهل روز از هنگام خلافتش بیایان آمد.

یکی روز بعد از آنکه معتز و مؤید از خدمتش باز شده بودند باحضار هر دو تن امر کرد و بعد از آنکه حاضر شدند هر دو را در سرائی منزل دادند معتز چون این حال را بدید با مؤید گفت ای برادر سبب احضار ما را چه می بینی .

گفت ای شق من برای اینکه از ولایت عهد خلافت معزول دارند .

معتز گفت گمان نمی کنم که منتصر با ما این معاملت نماید و در همین حال که ایشان در این منوال مقال داشتند فرستادگان منتصر برای خلع خلافت ایشان بیامدند مؤید فی الفور گفت مطیع و منقاد فرمانم اما معتز گفت من خ-ود را از خلافت خلع نمیکنم و اگر بآهنگ کشتن هستید هرچه خواهید چنان کنید.

فرستادگان برفتند و تفصیل را معروض داشتند دیگر باره با غلظتی شدید باز آمدند و معتز را با عنف و درشتی بگرفتند و در بیتی در آوردند و در بر رویش بر بستند.

يعقوب بن سكيت گوید مؤید گفت چون این حال را نگران شدم با کمال جرأت و جلادت با آن جماعت گفتم ای سگها این چه کار و کردار است همانا برخون ما دست بیالوديد .

هم اکنون بر مولای خودتان اینگونه وثوب ووغول می گیرید دور شوید

ص: 102

که خداوند قبیح گرداند شما را بگذارید مرا با معتز سخن کنم .

آن جماعت را این سخنان من با آن حال تسرع و شتابی که داشتند بهیبت وسكون افکند و ساعتی بهمان حال بماندند و از آن پس با من گفتند اگر دوست میداری با معتز ملاقات کن و مراکمان چنان رفت که در نگ آن جماعت برای وصول اجازت بوده پس نزد معتز شدم و او را بگریستن دیدم و گفتم ای جاهل آیا چنان میبینی که این مردم بیباک سفاك هناك چالاك ناسپاس که با پدرت که با آن عظمت خلافت و شرف ابهت بود آن گونه رفتار کردند و خونش را بریختند تو میتوانی خود را از چنگ این گروه رستگار داری وای برتو خود را خلع کن و دیگر باره با ایشان سخن مران .

معتز گفت سبحان الله کاری که روز کاری بر آن سپری گشته و در آفاق جهان و اطباق کیهان گوشزد کهان و مهان گردیده است.

اینک این امر را از گردن خود بر گیرم و خویشتن خویشتن خویشتن را مخلوع و معزول دارم.

گفتم این همان امر است که پدرت را به کشتن آورد ، ای کاش ترا نکشد وای بر تو خلع کن این امر را سوگند با خدای اگر در سابق امر ایزدی باشد که تو والی این امر بشوی میشوی معتز گفت چنین می کنم .

مؤید می گوید از پیش معتز بیرون آمدم و گفتم معتز اجابت کرد شما با امیرالمؤمنین خبر دهید آن جماعت برفتند و مراجعت کردند و مرا بجزای خیر تحیت دادند و با ایشان نویسنده بود ودوات و کاغذی با خود داشت و بنشست و روی با ابوعبدالله معتز آورد و گفت خلع خود را بخط خودت بر نگار معتز چندی درنگ ووقوف نمود .

من با کاتب گفتم کاغذی بیاور و هر چه میخواهی با من املاء کن تا بنویسم پس بر من مکتوبی را بخدمت منتصر املاء نمود و در آن مکتوب نوشتم من انجام امر خلافت سست و ضعیف هستم و مرا معلوم افتاد که مرا روا نیست که

ص: 103

مقلد این امر عظیم شوم و هم مکروه شمردم که متوكل بسبب من گناه ورزیده باشد چه من موضع ولایق این امر نیستم و از منتصر خواستار شدم که خود را خلع نمایم و او را آگاه نمودم که من خود را خلع کردم و مردمان را از بیعت خود بحل داشتم و آنچه کاتب خواست بر نگاشتم بعد از آن با معتز گفتم یا ابا عبدالله بنویس در مقام امتناع برآمد گفتم وای بر تو بنویس او نيز بنوشت و كاتب از نزديك ما بیرون رفت و از آن پس ما را بخواند گفتم جامه خود را تجدید کنیم یا در همین جامه بمانیم گفت تجدید کن پس بفرمودم تا جامه بیاوردند و بپوشیدم و ابو عبدالله نیز چنان کرد و بیرون شدیم.

پس بمجلس منتصر در آمدیم و اینوقت در مجلس خود جلوس داشت و مردمان در مراتب و مقامات خود جای داشتند.

سلام بدادیم و پاسخ بدادند و منتصر امر کرد تا بنشینیم آنگاه گفت این مکتوب شما میباشد معتز خاموش ماند و من مبادرت کردم و گفتم بلی یا امیرالمؤمنین این کتاب من است که بمسئلت و رغبت و میل خودم رقم شده است و با معتز گفتم تکلم کن او نیز بر همین نسلق سخن آورد اینوقت منتصر روی باما آورد و اینوقت جماعت اتراك ایستاده بودند و گفت آیا مرا چنان می بینید که شمارا از این روی خلع کردم که طمع در آن دارم که چندان زنده می مانم که پسرم بزرگ شود و با او بیعت نمایم.

قسم با خدای هیچوقت یکساعت در این امر طمع نکرده ام و چون طمعی در میان نباشد قسم بخدا او نداگر امر خلافت را فرزندان پدرم متولی شوند دوست تر میدارم که بنی عم من والی آن باشد و لکن این جماعت و اشارت بسایر موالی که ایستاده و نشسته بودند نمود بسي الحاح و اصرار با من نمودند که شمار اخلع کنم و من از آن بیمناک شدم که اگر چنین نکنم بعضی از ایشان با حدید متعرض شما شوند یعنی شما را با شمشیر به قتل رسانند آیا اگر چنین میشد و خون شما ریخته میگشت تکلیف من چه بود قاتل را بکشم سوگند با خدای اگر خون همه ایشان را در ازای این کار میریختم

ص: 104

با خون يك تن از شما موافی نمیگشت لاجرم اجابت مسئول ایشان بر من سهل تر گردید.

می گوید چون این سخنان صدق نشان را بشنیدند هر دو برادر خود را بر منتصر افکنده دستش را ببوسیدند منتصر را نیز حال مهر و حفاوت فرو گرفت و هر دو را در بغل کشیده نوازش فرمود آنگاه هر دو برادر بازگردیدند .

گفته اند چون روز شنبه هفت روز از ماه صفر سال دویست و چهل و هشتم در رسید معتز و مؤید خودشان را از ولایت عهد خلع کردند و هر يكي خلع خود را بخط خود در رقعه ای رقم نمودند که وی خود را از آن بیعتی که با وی بیعت کرده بودند خلع کرد و مردمان از حل و نقض آن بحل میشد و این دو نفر از قیام بامور خلافت عاجز و بیچاره اند و از آن پس هر دو على رؤس الناس والاتراك و وجوه وصحابه وقضات وجعفر بن عبد الواحد قاضي القضاة وقواد و بنی هاشم و ولات دواوین وشیعه و وجوه پاسبانان و محمد بن عبد الله بن طاهر ووصيف وبغاء كبير وبغاء صغير وجميع مردمی که در دارالخاصه و دار العامه حضور داشتند بر همان سخن و بیان بایستادند وخلع وانحلال بیعت خود را گوشزد صغیر و کبیر نموده و چون این مهم بپای رفت مردمان پراکنده و بکار محال خود منصرف گشتند و صورت مکتوبی را که آن دو برادر بر خلع وعزل وعدم كفايت خود نوشتند این است :

بسم الله الرحمن الرحيم

ان امير المؤمنين المتوكل على الله رضى الله عنه قلدني هذا الأمر وبايع لى وأنا صغير من غير ارادتي وحجتى فلما فهمت أمرى علمت أنى لا اقوم بما قلدني ولا اصلح لخلافة المسلمين.

فمن كانت بيعتي في عنقه فهو من لقضها في حل" وقد حللتكم منها وابرأتكم من ايمانكم ولا عهد لى فى رقابكم ولا عقد وانتم براء من ذلك وكان الذى قراء الرفاع احمد بن الخصيب.

ص: 105

همانا متوكل على الله مرا بامر ولایت عهد خلافت تقلد ساخت و با من بیعت فرمود و من در آنحال خورد سال بودم و ارادت و حجتی باین کار نداشتم چون بحد رشد و میزان عقل پیوستم و فهم دقایق و حقایق و مخاطر این امر خطیر را بنمودم بدانستم که مرا آن استعداد در نهاد نیست که بآنچه متوکل بر گردنم افکنده است قیام و رزم و خوب بیندیشیدم و بدانستم که برای خلافت مسلمانان صلاحیت ندارم لاجرم با همگان میگویم .

بر کردن هر کسی که بیعت من میباشد اکنون در نقض بحل است و من شما را از تمام این عهود و عقود و پیمان و بیعت بری الذمه ساخته و برای من عهدی و عقدی در رقاب شما نیست و همه از این امر بری میباشید.

و احمد بن خصیب وزیر این مکتوب را در محضر حضار قرائت نمود همرازان معتز ومؤيد بپای شدند و هر يك جداگانه گفتند این رقعه و این قول من است شما بجمله بر من گواه باشید و من شمارا از ایمان دو جهان بری و بحل نمودم چون این کلمات بپایان رسید منتصر گفت.

همانا خداوند تعالی برشما و مسلمانان این گونه مجاز و پسندیده داشت و برخاست و در طی سرای برفت و در این مجلس برای حضور مردمان جلوس كرد ومؤيدرا نزديك بخود نشانده بود و از آن پس بحكام وعمال ممالك مكتوبى در خلع ایشان در قلم آوردند و این کار در شهر صفر سال دویست و چهل و هشتم روی داد و نسخه مكتوب منتصر باین صورت بود :

من عبدالله محمد الامام المنتصر بالله امير المؤمنين الى محمد بن عبدالله مولى امير المؤمنين اما بعد فان الله وله الحمد على آلائه والشكر بجميل بلائه جعل ولاة الأمر من خلفائه القائمين بما بعث به رسوله صلی الله علیه وآله وسلم و الذابين عن دينه والداعين الى حقد و الممضين لا حكامه وجعل ما اختصهم به من كرامة قواماً لعباده وصلاحاً لبلاده ورحمة عمر بها خلقه وافترض طاعتهم ووصلها بطاعته وطاعة رسوله صلی الله علیه وآله وسلم واوجبها

ص: 106

في محكم تنزيله لما جمع فيها من سكون الدهماء واتساق الاهواء ولم الشقت وامن السبل ووقم العدو وحفظ الحريم وسد الثغور وانتظام الامور فقال اطيعوا الله واطيعوا الرسول واولى الأمر منكم فمن الحق على خلفاء الله الذين حباهم بعظيم نعمته واختصهم باعلى رتب كرامته واستحفظهم فيما جعله وسيلة الى رحمته وسبباً لرضاه ومثوبته لان يؤثر والطاعته فى كل حال تصرفت بهم ويقيموا حقه في انفسهم والاقرب فالاقرب منهم و ان يكون محلهم من الاجتهاد في كل ما قرب من الله عز وجل حسب موقعهم من الدين و ولاية امر المسلمين وامير المؤمنين يسئل الله مسئلة رغبة اليه وتذللا لعظمته ان يتولاه فيما استرعاه ولاية يجمع له بها صلاح ما قلده ويحمل عنه اعباء ما حمله ويعينه بتوفيقه على طاعته انه سميع قريب وقد علمت ماحضرت من رفع الى عبدالله وابراهيم ابنى امير المؤمنين المتوكل علي الله رضى الله عنه الى امير المؤمنين رقعتين بخطوطهما يذكران فيهما ما عرفها الله من عطف امير المؤمنين عليهما ورأفته بهما وجميل نظره لهما وماكان امير المؤمنين المتوكل على الله عقده لابي عبدالله من ولاية عهد امير المؤمنين ولا براهيم من ولاية العهد بعد ابی عبدالله وان ذلك العقد كان وابو عبدالله طفل لم يبلغ ثلاث سنين ولم يفهم ما عقد له ولا وقف على ما قلده وابراهيم صغير لم يبلغ الحلم ولم يجر احكامهما ولاجرت احكام الاسلام عليهما وانه قد يجب عليهما اذبلغا ووقفا على عجزهما عن القيام بما عقد لهما من العهد واسند اليهما من الاعمال ان ينصح الله والجماعة المسلمين بان يخرجا من هذا الأمر الذى عقد لهما انفسهما و يعتز لا الاعمال التى قلدها ويجعلا كل من فى عنقه لهما بيعة وعليه يمين فى حل اذكانا لايقومان بما رشحا له ولا يصلحان لتقلده و ان يخرج من كان ضم اليهما ممن في نواحيهما من قواد امير المؤمنين ومواليه وغلمانه و جنده و شاكريته وجميع من مع اولئك القواد بالحضرة وخراسان وساير النواحى عن رسومهما ويزال عنهم جميعاً ذكر الضم اليهما وان يكونا سوقة من سوق المسلمين وعامتهم و يصفان مالم يزالا يذكران لامير المؤمنين من ذلك ويستلانه فيه

ص: 107

منذ اقضى الله بخلافته اليه وانهما قد خلعا انفسهما من ولاية العهد وخرجا منهما وجملا كل من لهما عليه بيعة ويمين من قواد امير المؤمنين و جميع اوليائه و رعيته قريبهم وبعيدهم و حاضر هم و غائبهم فى حل وسعة من بيعتهم و ايمانهم ليخلعوهما كما خلعا انفسهما وجعلالامير المؤمنين على انفسهما عهد الله واشد ما اخذ على ملئكته و انبيائه وعباده من عهد وميثاق وجميع ما اكده امير المؤمنين عليهما من الايمان باقامتهما على طاعته ومناصحته و موالا فى السر والعلانية و يسئلان اميرالمومنين ان يظهر ما فعلاه وينشره ويحضر جميع اوليائه ليسمع و اذلك منهما طالبين راغبين طائعين غير مكرهين ولا مجبرين ويقر عليهمما الرقعتان اللنان رفعا هما بخطوطهما بماذكر امن وقوع الامر لهما من ولاية العهد و هما صبيان وخلعهما انفسهما بعد من كان بهما ممن ضم اليهما في نواحيهما من قواد امير المؤمنين وجنده و غلمانه و شاكرية وجميع من مع اولئك القواد بالحضرة وخراسان وساير النواحي عن رسومهما وازالة ذكر الضم اليهما عنهم وان يكتب بالكتاب بذلك الى جميع عمال النواحى وان امير المؤمنين وقف على صدقهما فيما ذكرا ورفعا و تقدم في احضار جميع اخوته و من بحضرته من اهل بيته وقواده ومواليه وشيعته ورؤساء جنده و شاکریته و كتابه وقضاته والفقهاء و غيرهم وسائر اوليائه الذين كانت وقعت البيعة لهما بذالك عليهم وحضر ابو عبدالله و ابراهيم ابنا امير المؤمنين المتوكل على الله رضى الله عنه و قرئت وقعتا هما بخطوطهما بحضرتهما الى مجلس امير المؤمنين عليهما وعلى جميع من حضر واعادا من القول بعد قرائة الرقعتين مثل الذى كتبا به ورأى امير المؤمنين ان يجمع في اجازتهما الى نشر ما فعلاه اظهاره و امضائه ذلك قضاء حقوق ثلاثة منها حق الله عز وجل فيما استحفظه من خلافته و اوجب عليه من النظر لأوليائه فيما يجمع لهم كلمتهم في يومهم و غدهم ويؤلف بين قلوبهم ومنها حق الرعية الذين هم ودائع الله عنده حتى يكون المتقلد الامورهم ممن يراعيهم آناء الليل والنهار بعنايته ونظره وتفقده وعد له ور أفتدوم من يقوم باحكام الله في خلقه ومن يضطلع بنقل السياسة وصواب

ص: 108

التدبير ومنها حق ابي عبدالله و ابراهيم فيما يوجبه امير المؤمنين لهما باخوتهما وما سر رحمهما لانهما لواقاما على ما خرجا عنه مع عجزهما عنه لم يؤمن تادى ذلك الى ما يعظم في الدين ضرره و يعم المسلمين مكروهه ويرجع عليهما عظيم الوزرفيه فخلعهما امير المؤمنين اذ خلعا انفسهما من ولاية العهد وخلعهما جميع اخوة امير المؤمنين و من بحضرته من اهل بيته و خلعهما جميع من حضر من قواد امير المؤمنین و موالیه و شیعته و رؤساء جنده و شاكريته وكتابه وقضاته والفقهاء وغيرهم من ساير اولياء امير المؤمنين الذين كانت اخذت لهما البيعة عليهم و امر اميرالمؤمنين بانشاء الكتب بذلك الى جميع العمال ليتقدموا في العمل بحسب ما فيها ويخلعوا ابا عبدالله و ابراهيم من ولاية العهد اذ كاناقد خلعا انفسهما من ذلك وحللا الخاص والعام الحاضر والغايب والداني والقاصي منه ويسقطوا ذكر هما من ولاية العهدون كر ما نسبا اليه من نسب ولاية العهد من المعتز بالله والمؤيد بالله و من كتبهم والفاظهم والدعاء لهما على المنابر ويسقطوا كلما ثبت في دواوينهم من رسومهما القديمة والحديثة الواقعة على من كان مضموماً اليهما ويزيلواما على الاعلام والمطارد من ذكرهما وما وسمت به دواب الشاكرية والرابطة من اسمائهما ومحلك امير المؤمنين و حالك عنده على حسب ما اخلص الله الامير المؤمنين من طاعتك و مناصحتك وموالاتك ومشايعتك ما اوجب الله لك بسلفك ونفسك وما عرف الله امير المؤمنين من طاعتك و عن نقيبتك واجتهادك فى قضاء الحق افردك امير المؤمنين بقيادتك و ازالة الضم الى ابي عبدالله عنك وعن من فى ناحيتك بالحضرة وساير النواحي ولم يجعل امير المؤمنين بينك وبينه احداً يرأسك وخرج امره بذلك الى ولاة دواوينه فاعلم ذلك واكتب الى عمالك بنسخة كتاب امير المؤمنين هذا اليك واوعز إليهم في العمل على حسبه انشاء الله والسلام وكتب احمد بن الخصيب يوم السبت لعشر بقين صفر سنة ثمان واربعين و مأتين .

از جانب بنده یزدان محمد منتصر بالله به محمد بن عبد الله مولای امیر المؤمنين مرقوم می شود پس از حمد خدا و درود مصطفی صلی الله علیه وآله وسلم و شکر آلاء و سپاس نعماء و جمیل آزمایش و آلاء ایزد توانا باز می نماید که حضرت یزدان متعال جماعتی از

ص: 109

بندگان خود را که ایشان و الیان امور عباد و خلفای قائمین بآن احکام و او امری گردانید که رسول خود را به آن رسالت داد و بر جهانیان برانگیزانید و این گروه را نگاهبان دین خویش و دافع مخالفین و رادع معاندین و دعوت کنندگان بحق مبین خود و جاری کنندگان احکام متین و بواسطه آن کرامتی که این جماعت را بدان اختصاص بخشید قوام عباد و نظام بلاد و رحمتی و عنایتی در خمیره ایشان بنهاد که باین شأن و برکت اسباب زندگانی مخلوق را بوجود ایشان فراهم فرمود و باین سبب و آیات و علامات طاعت ایشان را بر جهانیان فرض فرمود و طاعت ایشان را در حکم طاعت خود و طاعت رسولش گردانید و این طاعت را در قرآن کریم معین و مقرر نمود چه در اینگونه طاعت ورزیدن و فرمانبرداری کردن دواهی دهیا و ازدحام شرور نفوس و اقتحام حوادث و اتساق اهواء و آراء مختلفه و پراکندگیهای گوناگون و ایمنی سیل و طرق و شکستن و بهم کوفتن در هم توختن دشمنان و حفظ حریم از نا محرمان وسد از نامحرمان وسد سرحدات و ثغوره حدات وتغور مسلمانان و انتظام امور آفریدگان جمع میشود.

لاجرم در خطاب با بندگان فرمود اطاعت کنید فرمان خدای را و اطاعت کنید فرمان رسول صلی الله علیه وآله وسلم و آنکسانرا که از میان شما واليان وحكمرانان امر شده اند پس از جمله حقوقی که بر خلفای ایزد دو سرای که بچنین عطیتی بزرگ از جانب خدای برخوردار شدهاند و خداوند تعالی این گروه را به برترین مراتب خود اختصاص داده و ایشان را حافظ وسیله رحمت و سبب رضای خود نموده و اجب و لازم است که ایشان ترجیح و برگزیدگی دهند طاعت خدای را بهر حالی که باشند و حق او را در نفوس خود ملاحظه الاقرب فالاقرب اقامت دهند و اجتهاد و کوشش ایشان در آن امور و اعمال و افعالی باشد که تقرب بحضرت یزدان در آن حاصل شود.

و رعایت دین و ولایت امر مسلمین در آن مندرج گردد و اينك امير المؤمنين در حضرت رب العالمین خواستار میشود مسئلتی را که از روی رغبت بحضرت

ص: 110

کردگار و تذلل در پیشگاه عظمت خالق لیل و نهار است که در این ولایت و خلافت و سلطنتی که بدو عطا فرموده است که برای او صلاح آنچه را که در کردن او نهاده و بار ثقیل حکومتی را که بدو حمل فرموده است فراهم سازد و او را بر حمل آن توانا سازد و بتوفيق خود موفق فرماید و به طاعت خود مفاخرت بخشد که اوست شنونده دانا و نزديك توانا .

همانا نيك بدانستی گاهی که حضور داشتی که دو پسر متوكل على الله ابو عبدالله و ابراهیم دو رقعه بخط خود بمن بر نگاشتند و در آن دو رقعه از عواطف والطاف من نسبت بخودشان و از ولایت عهدي که متوكل على الله مرتباً در باره ایشان رقم کرده و این عقد بیعت در آنحال بود که ابوعبدالله معتز كودك و به سه سال عمر نارسیده و بر آنچه در حقش عقد بستند و آن مقامی را که در آن مقلدش گردانیدند دانا و فهیم نبود .

و ابراهیم نیز صغیر و خواب نادیده و احکام ایشان را مورد جریان نبود و ایشان را آن مقدار عمر نبود که در دایره مکلفین باشند و احکام و اوامر و حدود اسلام برایشان جاری شود.

و چون بسن بلوغ و مقام عقل وفهم وادراك نيك وبد رسیدند حالت عجز و بیچارگی خود را در قیام بشئونات و مراتب ولایت عهد خلافت و ریاست امت وسیاست خلقت و قوام عباد و نظام بلاد و رضای خدای و خلق خدای بدانستند وتكلیف خود و عجز خود را در آن دیدند که خود را از این امر خطر ناک بیرون کنند و این قلاده عظیم را از کردن ضعیف برافکنند و از پذیره آمدن در این اعمال اعتزال جویند و هر کس را که با ایشان بیعت کرده است بحل ومعاف و از هر چه دانستند که لیاقت این ریاست ولیاقت این امارت را ندارند .

و همچنین قلاده بیعت خود را از رقاب تمام آحاد و افراد کشوری و لشکری ممالك اسلاميه برگيرند و خودشان را در شمار سایر مسلمانان و عامه مسلمان ورعايا

ص: 111

و محکومان ملکیت بشناسند و بر همه مکشوف دارند که خود را در خدمت منتصر بر این گونه توصیف و تعریف نموده اند و خود را از خلافت عهد خلع و از آن حوزه خارج ساخته اند و کسانی را که با ایشان بیعت نموده و عهد و پیمانی استوار ساخته از تمامت مردم و مسلمانان بلا استثناء خواه حاضر يا غايب يا نزديك يا دور یا کشوری بالشكرى خواه اقارب یا اجانب بحل دارند تا این مردم این دو تن را از ولایت عهد مخلوع دارند چنانکه خودشان خود را خلع کرده اند و با عهدی مؤکد و پیمانی مؤید همانگونه که خدای در اطاعت خود از ملائکه و انبیاء و بندگان خود عهد و میثاق گرفته است .

یا امیرالمؤمنین در باب اطاعت و انقیاد خودشان در اوامر و نواهی خود او ومناصحت و موالات و دولت خواهی او در سرو علانیه مقرر نمایند و ایشان چنین کردند و از امیرالمؤمنین خواستار شدند که این کاری را که ایشان کرده اند و خود را بجهات ودلايل مذكوره از ولایت عهد خلع نمودند بر جهانیان آشکار و در پهنه گیتی منتشر دارند و تمامت اولیای خود را حاضر سازد تا این مسئله را بشنوند و بر این کردار ایشان که از روی کمال میل و رغبت و طوع و بدون کراهیت و مجبوریت روی داد واقف شوند.

و آندو رقعه را معتز و مؤید بخط خودشان در باب ولایت عهد ایشان در زمان کودکی ایشان و وقوف بر عدم لیاقت خودشان گاهی که سن بلوغ در یافتند نوشتند و خواستار شدند که ایشان را از ولایت عهد خارج کند و از آن اعمال و حکومتها که در حق هر يك از این دو تن در ولایات و نواحی آن و آنچه را که در عمل ایشان از جماعت لشکریان و غلمان و شاکریه و آنمردمی که در تحت امارت این سرداران و صاحبان مناصب امير المؤمنين بودند در پیشگاه خلافت یا خراسان یا سایر نواحی و امصار بودند خارج سازند و آن رسوم معمول و آن عناوین را از دفاتر مملکت موضوع دارند و این مطالب را بر نگارند و بتمام عمال و کارگزاران ممالك وحكام بلاد بفرستند.

ص: 112

و اینکه امیر المؤمنين بر صدق قول این دو تن در تمام مذکورات و اقرارات واعترافات ايشان واقف شد .

و تمامت برادران و کسانی را که در پیشگاه او از اهل بیت و قواد و موالی

عصمت ملت و شیعه و پیروان و سران سپاه و سرکردگان لشکر و گروه شاکریه و نویسندگان حضرت وجماعت قضات وحكام ولايات وفقهاء و جز ايشان و زمره اولیای او که بیعتی از ایشان برگردن داشتند بجمله را حاضر فرمود و ابو عبدالله و ابراهیم دو پسر متوکل علی الله حاضر شدند و این دور قعه را که بخط خود ابو عبد الله معتز بالله و ابراهيم مؤید بالله بود در حضور خود این دو تن در مجلس امیرالمؤمنین بر خودشان و بر تمامت حاضران قرائت شد .

و این دو تن همانطور که رقم کرده اند دیگر باره بر زبان بگذرانیدند و گوشزد حضار نمودند لاجرم امیر المؤمنین چنان نگریست که به آنچه این دو تن کرده اند حکم بانتشار و اظهار دهد و آنجمله را محض قضای حقوق ثلاثه امضاء فرماید.

یکی رعایت حق الله عز وجل در آنچه او را مستحفظ بر امر خلافت ساخته و نظر نمودن در امر اولیای خودش را در جمع کلمه کلمه ایشان در امروز و فردای ایشان و تألیف قلوب ایشان را بروی واجب فرموده دیگر رعایت حق رعیتی که نزد امیرالمؤمنین و دایع خداوندی هستند تا حکامی برایشان مقرر دارد که در آناء لیل و اطراف نهار به یمن عنایت و لطف نظر و تفقد نمودن و عدل ورزیدن و رأفت کردن غفلت نورزند و کسی را برایشان قاضی و آمر فرماید که احکام خدای را در باره مخلوق خدای جاری سازد و بحسن سیاست ویمن تدبیر بارهای سنگین را از دوش این مردم بردارد.

دیگر رعایت حق ابی عبدالله و ابراهیم است که در عالم اخوت و ملاحظه صله رحم منظور بدارد چه ایشان با آن حال ضعف و سستی و عجز و بیچارگی میخواستند

ص: 113

بر ولایت عهد خلافت ایستادن گیرند هیچ ایمن نبودیم که این اقامت و قیام ایشان بکار خلافت بجایی برسد که ضررش در امر دین عظیم و مکروهش در حق مسلمانان عموم گیرد ووزر و و بالی بزرگ دامن گیرایشان شود.

لاجرم امير المؤمنین ایشان را از ولایت عهد خلع نمود چنانکه خودشان خلع نمودند خود را و نیز تمامت برادران و کسان و اهل خانواده و حاضران دربار امير المؤمنين وسرهنگان و سرداران و موالی و شیعیان و رؤسای لشکریان و گروه شاکریه و نویسندگان و قضات و فرمانگزاران و فقیهان و سایر اولیای امیرالمؤمنین که از ایشان بولایت عهد این دو تن بیعت گرفته بودند هر دو را از و لایت عهد خلع کردند .

وامير المؤمنين فرمان کرد تا این مطلب خطیر را بتمام ولات امصار وقضات ممالك ودعات رعايا وحمات برايا بنویسند و عام و خاص واعلي وادنى و كهل و بر نارا آگاهی سپارند تا به آنچه در فرامین و مکاتیب انهی شده معمول دارند وابو عبدالله و ابراهیم را از ولایت عهد خلع نمایند .

چه ایشان خویشتن را باراده خویش و میل خویشتن خلع کردند و خاص و عام و حاضر و غایب ودانی وقاصی را که بیعت ایشان را بر گردن داشتند بحل دارند و نام ایشان را بولایت عهد یاد نکنند و این لفظ و این نسبت را که در الفاظ و کتب خود در حق معتز بالله ومؤيد بالله منظور ومستعمل میداشتند از کتب و الفاظ و دعای در منابر ساقط دارند و همچنین رسوم قدیمه و حدیثه را که بر کسانی که بایشان مضموم بودند در دواوین خود مذکور نموده اند بیفکنند و نام ایشان را که بر اعلام و مطارد و نیزه های خودر سم کرده بودند و آن نشانها که بنام ایشان بر دواب و اسبها و مرکبهای جماعت شاکریه و رابطه داغ کرده اند بر دارند.

همانا محل و مكاتب تو در پیشگاه امیرالمؤمنين برحسب همان خلوص نیت و صفوت ارادت و صدق فدویت و مناصحت و موالاتی و مشایعتی است که خدای تعالى ترا واسلاف ترا نسبت بدو اختصاص داده است و امیرالمؤمنین را بر حسن

ص: 114

طاعت و يمن نقیبت و اجتهاد تو در قضای حق واقف و عارف فرموده

است.

واينك امير المؤمنين ترا از مضمومیت و محکومیت ابی عبدالله و هم چنین محل حکومت وناحيت ترا بیرون آورد و ترا بحضرت خودش منفرد و حکم ترا در نواحی خودت نافذ گردانید و هیچکس را در میان تو و خودش فاصله وواسطه قرار نداد و بر تو ریاست و حکومت ببخشید و امر و فرمان او بولات دواوین او بر این منوال خارج شد تو نیز این را بدان و نسخه این مکتوب را که بتو صدور یافته برای عاملان خودت بفرست و با ایشان بر حسب آنچه رقم شده است پیشنهاد کن تا انشاء الله تعالی بر این نحو کارکنند والسلام .

و این نامه را احمد بن خصیب در روز شنبه ده روز از شهر صفر سال دویست و چهل و هشتم بجای مانده از قلم بگذرانید.

و بروایت دیگر چون منتصر از عزل معتز و مؤید بپرداخت احمد بن خصیب وزیر با او گفت هم اکنون پسرت عبدالوهاب را ولیعهد فرما و عبدالوهاب سه ساله بود منتصر گفت شتاب لازم نیست تا يك سال بگذرد او نیز پاره بزرگتر آید.

اما آن سال بیابان نیامده مدت زندگانی منتصر بپایان آمد ای بسا آرزو که خاک شود. )

راقم حروف گوید بسیاری از سلاطین و امرای روزگار و (خلفای زمانه بر این گونه کار کرده اند و برخی معمول شده است و پاره نشده است چنانکه هادی خلیفه میخواست برادرش هارون را برافکند و هارون در باره سه پسر خود امین ومأمون ومؤتمن به آنشرح وبسط وعزل مؤتمن واندیشه مأمون در عزل معتصم و بیعت گرفتن متوکل برای سه پسرش منتصر و معتز ومؤيد وعزل این دو تن باین شرح وبسط و تکرار موضوع وتأكيدات مطلب و نصب معتز بالله پس از چندگاه بخلافت وعزل کردن او برادرش مؤید را و کشتن او را و هم چنین الى زماننا هذا بلكه الى يوم القيمة در متون تواریخ مسطور است .

ص: 115

غریب تر این است که هر خلیفه چون یکی را بولایت عهد بر می گزید بسا تمجیدات در اخلاق و اطوار و علم و حلم وصفات حمیده که در خور خلفای روزگار است در حق وی مذکور میداشت و خلیفه دیگر که او را عزل می نمود از معایب و مثالب او که بجمله مخالف خلافت است رقم می نمود و هیچ کدام بر قبح عمل ورقم خودشان واقف نمیشدند یا شاید چندان آگاهی نداشتند و البته مخلوق در خود محاسن و مثالب میباشند و جز معصوم محفوظ نخواهد بود و این جمله برای آن است که مخلوقی ضعیف ذلیل جاهل گمراه ت تامه درباره مخلوقی مانند خود این حکم و این عقیدت را ظاهر مینماید و چون در تحت علم و معرفت کامل نیست مفاسد و تغیر آن زود ظاهر و ثابت میگردد اما خوب بنگرید و از روی عقل و فهم سلیم مطالعه کنید هرگز در حق کسانی که از جانب خدای به نبوت و ولایت و امارت و وصایت و ریاست و دعایت و امامت و هدایت مأمور شده اند این گونه احوال ظاهر نشده است و از حضرت آدم صفی تا مصطفی و اولیا و اوصیا و خلفای ایشان تبدل حال و مقالی که بر فساد امری انجرار بگیرد یا نمایش اخلاقی که نامطبوع باشد معروف نشدهاند و اگر ظلمه و جهال وضلال عصر بر مردم عصر غلبه یافته اند یا به قتل وحبس و آزار فرستادگان الهی و نواب ایشان اقدام کرده اند همه کس حتی كس حتى اولاد وزن وارقاب ایشان بر قبح فعل ایشان تصدیق و بر جلالت وعظمت شأن این طبقه تصریح نموده اند هر گز غبار ظلم وحیف و عیب براذيال عظمت ایشان نزديك نشده است و هرگز درباره ایشان بنقصان و عدم لیاقت سخن نکرده اند بلکه مخالف ومؤالف وعالم وجاهل برابهت جلالت ایشان تصدیق نموده اند و اگر کردگار جهان برای مصلحتی که خود داند ایشان را دچار بظلم و عدوان و طغیان معاصران فرموده است اما نمایش شئونات و مقامات ربانیه ایشان را فزایش داده است و اگر مردم عصر گرد مخالفان بر آمده اند محض طمع باموال و مناصب و درجات و امتیازات

ص: 116

دنیویه بوده است هیچوقت برای مثوبات اخرویه و تکالیف دینیه با آن جماعت رؤسای ضاله پیوسته نشده اند بلکه اگر لازم شده است کسانی که نایب پیغمبر و پیشوای خلق بوده اند تو کل و توسل جسته اند و مطلب خود را كما ينبغي حاصل ساخته اند .

بلکه همان رؤسای روز کار که خود را خلیفه و امیر المؤمنین میخوانده اند در هر موقعی که بیچاره و متحیر میشده اند خواه در امر دنیا یا آخرت یا دین به ایشان رجوع کرده اند و پاس مقام خود را منظور نداشته اند و قبح فعل خود را بر نخورده اند که باعدم علم و اوصاف امامت و ولایت چگونه خود را خلیفه و جای نشین پیغمبروشان احكام و اوامر و نواهی خود را تالی احکام خدا و فرستاده خدا میدانند با اینکه هیچ نمیدانند .

بلى (من كان في الدنيا اعمى فهو في الاخرة اعمى) البته کسی را که حضرت علام الغیوب برگزیند و حکومت و دین و دنیای بندگان خود را تابع علم و حکمت و معرفت او گرداند جهات جامعیت را در وجودش جمع و آنچه را که مخالف آن است از تقرب باو منع میفرماید و او را شایسته این مقام و منزلت میفرماید و ابدالابدین برای او تغییری و زوالی نخواهد بود بر خلاف منتخبین مخلوق که بر خلاف این جمله است و هرگزش دوام و قوام و ثباتی نیست .

زیرا که بنیانی که بر جهل بنا شده است زایل و باطل میشود پس بر اهل روزگار بسی شکرها و سپاسها واجب است که یزدان تعالى محض بذل عنايت ورحمت و تفضل نسبت بایشان وصلاح حال دنیا و آخرت ایشان و کمال نفس و ترقی و معارف ايشان جماعتی از مخلوق خود را که بجمله انوار ساطعه الهيه وهياكل سماويه واولین و برترین مخلوق او هستند از مراکز اعلی بایشان مبعوث فرموده که بجمله اگر چه در ظاهر متعدد نمايند يك تن و يك نور میباشند تا آنچه موجب قوام و نظام ایشان و معالم و عوالم ایشان است بر این گروه بی علم و دانش

ص: 117

امت ظاهر آید و از طفیل وجودات مقدسه ایشان از عموم رذایل محفوظ و بفنون فضایل محظوظ باشد و این معنی نیز مجهول نباشد که در تغلب و تسلط و تجبر سلاطین و خلفای ی با اعلی درجه خصومت و عنادی که نسبت بانبیاء عظام و اولیای كرام دائمه فخام علیهم السلام می ورزیدند و در زوال وفنای ایشان تدبیر ها می نمودند و با گروهی دنیا طلبان زشت كيش يك اندیش و هم پیش و هم نیش میشدند و آن پیغمبر و امام را شهید میساختند هرگز نتوانستند برگزیدگان خدای را خوار و ذلیل سازند یا حرکتی که در آن اهانتی باشد ظاهر سازند و اگر بشهادت هم میرسیدند عظمت و عزت و ابهت ایشان مجهول نمیشد. چه غبار ذلت و خواری بدامان برگزیدگان باری نتواند گرفت وشهادت عين فوزو فلاح وفيض ونجاح وتوفيق وصلاح ایشا بود اما اگر حرکات اهالی مملکت و صلاحديد امراء عصر واتراك را نسبت بملوك وخلفاى معزول بنگرند عکس این جمله را محسوس می نمایند .

ص: 118

بیان وفات ابی عبدالله محمد بن متوكل على الله ملقب بمنتصر بالله عباسی

در این سال ابی عبدالله وبقولى ابو جعفر منتصر بالله خلیفه عباسی راه بدیگر جهان نوشت .

طبری در تاریخ خود می گوید در علت و سبب مرگش اختلاف ورزیده اند بعضی گفته اند ذبحه یعنی درد گلوئی بدو عارض شد و این مرض در روز پنجشنبه پنج روز از شهر ربیع الاول در حلقش بیفتاد و در هنگام نماز عصر روز شنبه پنج شب از شهر ربيع الاخر گذشته بدرود جهان گفت .

و بقولی در روز شنبه هنگام عصر چهار روز از شهر ربیع الاخر بر گذشته وفات کرد و علت مرگش این بود که ورمی در معده او پدید گشت و از آن بدلش صعود گرفت و از آن مرض بمرد و مدت این مرض سه روز يا نزديك به آن بود .

و بعضی از اصحاب ما با من حدیث کرد و گفت چنان شد که منتصر را حرارتی در مزاج روی داد و یکی از طبیبان مخصوص خود را بخواند و او را امر فرمود که منتصر را فصد نماید و آن طبیب بانیشی زهر آلود فصد نمود و همین کردار موجب مرگ منتصر گشت .

و آن طبیب که خلیفه را فصد کرد به منزل خودش باز شد و در خود حرارت طغیان خونی احساس نمود و شاگرد خود را بخواند و او را امر نمود که وی رافضد

ص: 119

نماید و نیشتر هائی چند در حضور شاگرد بگذاشت تا هر کدام بهتر باشد بقصد استاد قصد کند و همان نیشتر مسموم که منتصر را بدان قصد کرده بود در میان مباضع بود و طبیب فراموش کرده بود و آن شاگرد در میان آن مباضع و نیشتر ها از آن بهتر و نیکوتری نیافت و با همان نیش مسموم استاد خود را قصد کرد و استاد این امر را ندانست و چون از فصدش بپرداخت آن طبیب را نظر بر آن مبضع افتاد و بدانست که فصاد قضا با همان نیشتر کارش را بساخته است و البته هلاك می شود لاجرم در همان ساعت وصیت خود را بگذاشت و در همان روز از جهان بگذشت .

و برخی گفته اند که منتصر در سرخود علتی دریافت و ابن طیفور روغنی در گوش او بر چکانید و از این کار ورم کرده و او را مهلت نداد و در همان روز منتصر بسر سام بمرد .

و پاره گفته اندا بن طیفور منتصر را با تیغی زهر ناك حجامت کرد و از آن علت بمرد.

سيوطي در تاريخ الخلفا میگوید چون منتصر بر سریر خلافت بنشست زبان بسب و دشنام و نکوهش جماعت اتراك بر گشود و همی گفت این جماعت نکوهیده آیت کشندگان خلفای روزگار هستند چون غلامان ترك بر این کلمات واقف شدند بر کینه باطنی او عارف گشتند و از بروز خشم و ستیزش خائف گردیدند و در هلاکت او تدبیر نمودند و به آهنگ قتلش بر آمدند لکن از ادراك مقصود عاجز آمدند .

زیرا که منتصر مردی بس مهیب و بسی دلیر و سخت زيرك بود و نظر بفطانت و هوشمندی که داشت همواره از کید و حیلت معاندان احتراز می نمود و راهی برای ایشان و اندیشه ناپسند ایشان نمی گشود.

لاجرم در مقامات نیرنگ و حیلت کوشش ورزیدند تا گاهی که ابن طيفور طبيب منتصر را در زمان رنجوری منتصر ببذل سی هزار دینار

ص: 120

به فریفتند .

ابن طیفور آن دنانير را بگرفت و به قصد منتصر اشارت داد او را بانیشی

مسموم قصد کردند و منتصر بهمین علت بمرد .

می گوید بعضی گفته اندا بن طیفور آن بیشتر زهر آلود را فراموش کر دو مریض گشت و باغلام خود امر نمود تا او را با همان نیشتر فصد نمود و او نیز بمرد .

و بعضى گفته اند منتصر را امرودی مسموم بخورانیدند و آن امرود موجب مرگ او شد و بقولى بمرض خناق در گذشت .

در تاریخ الخمیس باین حکایت اشارت کند و می گوید با این کلمات منتصر درباره جماعت اتراك نمیشاید که خودش در قتل پدرش توطئه کرده باشد گوید چون بغاء کبیر این سخنان را از منتصر بشنید با آن کسان که قاتل متوكل بودند گفت شما را نزد منتصر رزق و روزی و ادراك مقصود و مطلوبی میسر نخواهد شد و ایشان به آهنگ هلاك او بر آمدند و ابن طیفور نصرانی را چنانکه یاد کردیم به آن امر بداشتند و ابن طیفور بامبضع یاریشه مسمومه اورا قصد کرده بمرد .

و بقولي منتصر را مرضی در انینین با معده اش پدید آمد و پس از سه

روز بمرد .

وبقولى بمرض خوانیق یعنی ذبحه یا امرودی که با سوزن مسمومش کرده بودند وفات کرد و بقول دمیری در حیوة الحيوان در طعامش زهر ریخته او را مسموم نمودند .

و در اخبار الدول نیز بهمین روایت اشاره کند و گوید منتصر تب کرد و او را با ریشه مسمومه قصد کردند و هلاک شد و در اخبار الدول اسحاقی مینویسد چون طیفور مذکور نیز با همان بیشتری که مسموم

ص: 121

بود رگ گشود و راه منتصر را پیمود حال او چنان است که شاعر گوید:

افعاله ردت عليه بماحنى *** فالدهر قد جازاه من جنس العمل

لمؤلفه

روزگارت در یکی روزی بخواهد کشتنت *** با همان تیغی که دل خوشداشتی ز اغشتنت

تيغها و تیغ زنها را نگهبانی کند *** تا تلافی ها رسد از دوستان یادشمنت

مسعودی در مروج الذهب می نویسد بعضی گفته اند که در روز پنج شنبه پنج روز از ماه ربیع بادی بوزید و در نماز عصر پنج شب از شهر ربیع الاخر از آن سموم وفات کرد و احمد بن مستعين بروی نماز گذاشت وی اول خلیفه ایست از خلفای بنی عباس که قبرش را ظاهر و نمودار نمودند و این کار از آن علت روی داد که مادر منتصر حبشیه بود و از وی در باب ظهور گور منتصر بپرسیدند .

مادرش اجازت داد قبرش را در سامرا ظاهر ساختند .

می گوید بعضی گفته اند که صنفوری طبیب منتصر را در مشراطی زهر آلود که بدانش حجامت فرمود مسموم نمود چه منتصر عزیمت بر آن نهاده بود که جماعت و جمعیت اتراك را پراکنده و از همدیگر متفرق سازد و وصیف را با گروهی کثیر از مردم سپاهی چنانکه مذکور شد در غزاة صائفة و حرب تابستانی بطرف طرسوس به فرستاد .

ویکی روز با بغاء صغير نظر افكند و اينوقت بغاء بطرف قصر خلافت می آمد و جماعتی از اتراک در اطرافش روان بودند .

منتصر روى بافضل بن مأمون آورد و گفت خداوند مرا بکشد اگر این جماعت

ص: 122

را نکشم و بواسطه کشتن ایشان متوکل را جملگی را از هم پراکنده نسازم .

و چون جماعت اتراك نظر با فعال منتصر نسبت بخودشان کردند و عزیمت او را در انهدام ارکان جلالت و زندگانی خود بدیدند يك سره در مقام تحصیل فرصت بر آمدند تا چنان شد که منتصر از حرارت و طغیان خون بنالید و او را حجامت نموده و مقدار سیصد درهم خون وی از شیشه حجام درآمد و از آن پس شربتی بنوشید و از کسر خون و خوردن آن بعد از خون قوای او روی بتحليل آورد.

و بقولی گاهی که خواست از خون خود بکاهد در مبضع و نیش طبیب زهر بود و از آن نیش مسموم یا نوش مذهوم باجل محتوم و زمان معلوم دچار شد .

بیان خواب منتصر و دیگران و حکایت بساطی که در آن نقش شیرویه بن پرویز بود

مسعودی در مروج الذهب گوید ابن ابی الدنیا از عبدالملك بن سليمان بن ابی جعفر حکایت کند که گفت در عالم رؤيا متوكل وفتح بن خاقان را بدیدم و آتشی بر هر دو تن احاطه داشت در این اثنا محمد بن منتصر بیامد و اجازت خواست تا برایشان در آید و او را از وصول مانع شدند پس از آن متوکل روی با من آورد و گفت اى عبد الملك با محمد بگو با همان جامی که ما را سقایت کردی مینوشی .

ص: 123

عبدالملك می گوید چون صبح بردمید بخدمت منتصر بشتافتم و او را در حالت تب بدیدم و بعیادتش مواظبت و رزیدم و در پایان علتش از وی شنیدم میگفت عجلنا فعو جلنا ما در قتل متوكل شتاب كردیم لاجرم در هلاك ما عجلت گزیدند و از همان مرض بمرد .

و نیز مسعودی می نویسد که از ابوالعباس احمد بن محمد بن موسي بن الفرات بمن خبر دادند که گفت چنان بود که احمد بن خصیب وزیر منتصر در حق پدرم که از عمال او بود بدخواه وسی" الرأی بود وقتی یکتن از خدم خاصه دستگاه وزارت پناه با من خبر داد که وزیر فلان شخص را برای رسیدگی باعمال شما معین ساخته است و در کار پدرت بهر گونه مکروهی فرمان کرده و نیز او را امر کرده است و هم بمصادره او در مالی غلیظ و عظیم که یاد نموده امر نموده است من در حال بجای بنشستم و در این وقت پاره کتاب نزد من حاضر بودند و خواستم این خبر دهشت اثر را با پدرم عرضه بدارم و شرحش را بر نگارم و از آن کاتب که با من نشسته بود به آن کار مشغول شدم .

آن کاتب برو ساده تکیه نهاد و خواب بچشم بگردانید و ترسناك بیدار شد و گفت خوابی بس عجیب بدیدم همانا احمد بن خصيب وزیر را در عالم رؤیا نگران شدم که در همین موضع بایستاد و همی میگوید منتصر خلیفه تا سه روز دیگر میمیرد .

من با او گفتم خلیفه زمان در میدان چوگان بازی مینماید و این رؤیا از بلغم و مراد است و در این اثنا طعام حاضر کردند و هنوز کلام ما اتمام نیافته بود که مردی بر ما در آمد گفت هم اکنون وزیر را در سرای خلافت با چهره دیگر کون و صورتی رنگ پریده به دیدم و از سبب این حال سوال کردم .

با من گفتند منتصر خلیفه از میدان گوی و چوگان خوفناک باز آمد و بحمام اندر شد و بیرون آمد و در مکانی که باد میوزید بخفت و باد بر تنش بوزید و تبسی

ص: 124

سخت بروی عارض گشت .

پس احمد بن خصيب بروی درآمد و گفت ای سید و آقای من همانا تو فیلسوف زمان و حکیم دوران هستی از حال سواری و جنبش و کوشش دکوب باز میشوی و فرود می آئی و به حمام اندر میشوی و از آن پس عرقناك در باد گیرخانه می خوابی منتصر در جواب گفت آیا از آن بیم ناک هستی که من می میرم .

همانا شب گذشته در خواب دیدم که شخصی بمن در خواب دیدم که شخصی بمن آمد و گفت بیست و پنج سال زندگانی میکنی و من ازین بدانستم که مرا بشارت میدهد که از این پس بیست و پنجسال از عمر من باقی است و من این مدت را در خلافت می گذرانم .

اما این ندانست که مراد گوینده این است که مدت عمر او در جهان گذران که قلم تقدیر رقم کرده است بیست و پنجسال است لا يستأخر ساعة ولا يستقدمون .

می گوید چون روز سیستم در رسید بمرد و چون نظر کردند و مدتش را بحساب آوردند بیست و پنجسال تمام عمر کرده بود.

در اخبار الدول اسحاقی مسطور است که چون منتصر در آن حال که در تعب و تب و حامیه حمی اندر بودسر بخواب بردو با ترس و بیم بیدار شد و همی بگریست مادرش از وی پرسید چه چیزت بگریستن بداشته ؟

گفت دین و دنیای خود را فاسد ساختم در همین ساعت پدرم را در خواب دیدم که با من گفت ای محمد مرا در طمع خلافت بکشتی سوگند با خدای جزایامی قلیله از خلافت بهره ور نمیشوی و از آن پس گردشگاه تو آتش دوزخ است .

و چون آن شب را به صبح کشانید ابن طیفور طبيب نصرانی را بخواست

وابن طیفور او را با لیشتر زهر آلود رگ گشود و منتصر بمرد.

ص: 125

عمر و بن عثمان گوید متوکل علی الله را شش ماه بعد از قتلش بخواب دیدم و بعد از سؤالی که از این پیش مذکور شد گفتم در اینجا چکنی گفت آمده ام انتظار تمد پسرم را می برم تا با وی در پیشگاه خدای تعالی مخاصمه نمایم چون صبح بر دمید مرگ منتصر در میان مردمان منتشر و شایع گشت.

مسعودی در مروج الذهب گوید آن موضعی که متوکل را در آنجا بقتل رسانیدند همان موضعی است که شیرویه پس خسرو پرویز شاهنشاه ایران پدرش پرویز را در همان مکان بکشت و آن موضع بماخوره معروف است و منتصر چون بعد از قتل پدرش متوکل خلافت یافت تا هفت روز در ماخوره بماند و از آن پس از آن جا انتقال داده به تخریب آن موضع امر فرمود.

ابو العباس محمد بن سهل گوید من در زمان خلافت منتصر عباسى كاتب عتاب بن عتاب بر دیوان لشکر شاکریه بودم روزی به یکی از رواقها در آمدم که به بساط سوسینجرد که نام قریه از قرای بغداد است مفروش و مسند مصلی و و ساید بدیعه سرخ رنگ و کبود در حوالی بساط پهن افکنده بودند و در پیرامون بساط مواضع مخصوصه و در آن صورتهای مردمان بود و بفارسی شرحی نگار داده بودند و من لغت فارسی و قرائت آنرا نیکو میدانستم در این حال در طرف راست چای نماز صورت پادشاهی و برسرش تاجی بود گویا سخن همی را ند پس آن کتابت را قرائت کردم و نگران شدم صورت شیرویه کشنده پدرش خسرو پرویز شاهنشاه عجم بود که بعد از پدرش شش ماه سلطنت ایران را نموده بعد از آن صورت های پادشاهان دیگر را بدیدم و بقول دمیری در حیوة الحيوان کتابت آن بساط بقلم یونانی بود و نوشته بود این بساط را برای شاهنشاه قباد بن کسری بساخته اند و در پیش رویش بیفکندند و او افزون از شش ماه در جهان هفته بماه نرسانید و بمرد منتصر از این امر تطیر نمود و سخت غمگین شد و بفرمود تا آن فرش را بر داشتند و در پایان ماه ششم سلطنتش در گذشت

ص: 126

و در پایان کار چشمم بچهره از سوی چپ نماز گاه افتاد و بر آن نقش کرده بودند که در این صورت یزید بن ولید بن عبدالملك است كه پسر عمش ولید بن یزید را بکشت و پس از ولید شش ماه خلافت نمود من از این حال و دیدار این دو صورت و مدت قلیل این دو سلطنت در عجب شدم و اتفاق آن یکی در طرف ر است و آندیگر در جانب یسار نشستنگاه منتصر عجیب تر بود و با خود گمان نمیبرم مدت ملك منتصر افزون از شش ماه دوام جوید و سوگند باخدای بر همین گونه بود و از شش ماه فزون تر نگشت.

آنگاه از آن ایوان بمجلس وصيف و بغا در آمدم و ایشان در سرای دومین بودند و با وصیف گفتم آیا این فراش عاجز و بیچاره و لاعلاج بود که در زیر پای امير المؤمنین جزاین بساطی را که بر آن صورت یزید بن ولید قاتل پسر عمش ولید و صورت شیرویه قاتل پدرش پرویز است و هر یکی بعد از آنکه پسرعم و پدر را بکشتند شش ماه زنده بماندند فرشی دیگر بیفکند و صیف از این کار و کردار نابهنجار در فزع آمد.

و گفت : ایوب بن سلیمان نصرانی را که انبارها وخزائن و فرشها بدست او بود نزد من حاضر ساز چون حضور یافت وصیف از روی خشم و ستیز گفت هیچ فرشی دیگر نیافتی که در این روز در زیر پای امیرالمؤمنین بگسترانی مگر همین بساطی را که در آنشب حادثه زیر پای متوکل بود یعنی متوکل را بر آن فرش بقتل رسانیدند و صورتهای پادشاهان فرس و دیگران بر آن است و آثار خون متوکل و فتح بن خاقان بر آن نمایان است .

ایوب گفت أمير المؤمنين منتصر از این فرش از من جویا شد و گفت آن بساط در کجاست گفتم آثار خون بر آن آشکار و نمودار است و عزیمت بر آن نهادم که از همانشب که حادثه قتل متوکل روی داد دیگر این فرش را نیفکنم منتصر فرمود از چه روی آن بساط را غسل نکردی و نورد ندادی گفتم از آن ترسیدم که این خبر نزد کسانیکه این بساط و این حادثه را بنگرند شایع

ص: 127

گردد .

فرمود این امر اشهر و آشکارتر از آن است که بتوان پنهان داشت و منتصر همیخواست که کشتن جماعت اتراك پدرش متوکل را ظاهر نماید لاجرم ما آن بساط را در هم نوردیده و بگسترانیدیم وصیف و بغا ، چون امير المؤمنين از مجلس خود بیرون رفت این بساط را برگیر و بآتش بسوزان چون منتصر برخاست و برفت آن بساط را در حضور وصیف و بغاء بسوزانیدند و چون روزی چند بر آمد منتصر با من فرمود فلان بساط را بگستران عرض کردم آن بساط در کجا است فرمود کار آن بکجا پیوست گفتم وصیف و بغاء مرا فرمان کردند تا بسوزانیدم .

میگوید چون منتصر این سخن را بشنید لب از سخن بر بست و دیگر در امر آن بساط امری ننمود تا بساط عمرو زندگانیش در نوردیده گشت. جلال الدین سیوطی در تاریخ الخلفا مینویسد یکی روز منتصر بلهو و لعب بنشست و اینوقت از خزاین پدرش متوکل فرشهای بسیار و نامدار بیرون آورده بودند منتصر بفرمود تا آن فرش را در مجلسش بگسترانند در این اثنا در یکی از بساطها دائره را نگران شد که در آن صورت سواری است و برسرش تاجی و و براطرافش بخط فارسی رقم شده است. بفرمود تاکسی که خط فارسی را تواند خواند حاضر آید پس مردی بیاوردند آنمرد چشم بیفکند و چین در حبین حبين آورد منتصر گفت این نگارش چیست گفت معنی ندارد منتصر در کشف آن الحاح ورزید گفت نوشته است من شیرویه پسر کسری بن هرمز رستم پدرم را بکشتم و بهره از سلطنت جز بشش ماه مدت نبردم .

چهره منتصر از این خبر دیگرگون شد و بفرمود تا آن بساط که بزوتار

بافته شده بود بسوختند .

سیوطی می گوید: ثعالبی در کتاب لطایف المعارف مینویسدا عرق خلفاء در امر

ص: 128

خلافت منتصر بالله است چه او و پدران پنجگانه او بجمله خلیفه شدند و همچنین دو برادرش معتز و معتمد میگوید من میگویم اعرق از منتصر بالله مستعصم عباسی است که مردم تتار او را بکشتند تا هشت پشت پدرانش خلیفه بودند .

ثعالبی میگوید از جمله عجایب این است که اعرق اکاسره در پادشاهی شیرویه است که پدرش را بکشت و پس از قتل افزون از ششماه نزیست و اعرق خلفاء در خلافت که منتصر است پدرش متوکل را و پس از وی افزون از ششماه بهره از عمر نبرد.

راقم حروف گوید: المستعصم بالله ابو احمد عبدالله بن مستنصر بالله همان خلیفه است که در فتنه چنگیز کشته شد و خلافت بنی عباسی بدو پایان گرفت و شرح حال او را در ذیل تاریخ مغول مذکور نمودیم.

و از غرایب اتفاقات این است که ابو خالد یزید بن وليد بن عبدالملك بن مروان که ملقب بناقص پسر عمش خليفه عصر وليد بن يزيد بن عبدالملك ر اقاتل گشت مادرش شاه فرند دختر فیروز بن يزدجرد و مادر فیروز دختر شیرویه پسر خسرو پرویز و مادر شیرویه دختر خاقان ملك تركستان و مادر مادر یعنی جده فیروز دختر قیصر پادشاه روم است.

و ثعالبی گوید یزید ناقص اعرف ناس است در ملك و خلافت از هر دو طرف چنانکه از این پیش در ذیل احوال خلفاى بني امية باين مطلب اشارت رفت و در حقیقت ارث پدر کشی از شیرویه به یزید پیوست اگر چه یزید پسر عمش ولید را بکشت اما چون ولید خلیفه عصر بود کشتن او از کشتن پدر برتر بود و از کردار بیرون از هنجار خسرو پرویز در جسارت بنامه رسول خدا و دریدن آن نامه همایون رشته سلطنت سلاطین عجم بر هم در بدو خسرو را فرزندی شوم و نامیمون چون شیرویه ببالید تا پدر را بکشت و روزگار شاهنشاهی سلاطین عجم را که مطول ترین طبقات سلاطین عالم بودند بمقراض انقراض از هم بر گسیخت و شرح آن در ناسخ التواریخ و دیگر کتب اخبار رقم

ص: 129

شده است.

و در اخبار الدول میگوید: ما در شیرویه ماریه دختر قیصر روم بود و شیرویه ردى المزاج وكثير الامراض وصغير الخلق بر خلاف برادرهای خود بود و او را اعرف ناس در سلطنت توان شمرد چه آباء او تا به اردشیر بابکان شاهنشاه بلکه اگر باصل سلسله بگذرند و پیوند بپسوند پیوند دهند با كيومرث در يك پيوند پیوند جویند و کمتر طبقه از سلاطین جهان هستند که مانند پادشاهان نيك پیوند پیوسته آیند.

در تاریخ مختصر الدول مینویسد مردمان از خاص و عام میگفتند مدت خلافت منتصر افزون از شش ماه نخواهد بود چنانکه شیرویه پسر خسرو پرویز نیز همین مقدار سلطنت نمود .

و نیز طبری در تاریخ خود مینویسد گفته اند منتصر خلیفه در خواب دید که برتر دبامی پای نهاد و همی پله بر پله در نوشت تا به بیست و پنج پله رسید در این حال با او گفتند مدت ملك تو همین است و این خبر به این منجم پیوست پس از آن محمد بن موسى و على بن يحيى منجم برای تهنیت این خواب به خدمت منتصر در آمدند منتصر گفت این خواب نه بدان گونه است که ابن الخصیب با شما گفته است لکن من چون به پله آخرین نرد بام رسیدم با من گفتند در اینجا بایست که پایان زندگانی تو همین است و منتصر ازین خواب باندوهی سخت عظیم دچار شد و پس ازین خواب چند روزی که متمم سال بیست و پنجم بود بزیست و در سن بیست و پنجسالگی بمرد .

ص: 130

بیان شمایل و مدت عمر و خلافت و زمان وفات و مدفن منتصر بالله

در تاريخ الخميس مسطور است منتصر عباسی اعین و فراخ چشم واقتی و کشیده بینی و اسمر و گندمگون و مليح الوجه و نمکین دیدار وربعه و چهارشانه وكبير البطن وبزرك شكم و با هیبت بود .

سیوطی بعلاوه اوصاف مذکوره میگوید: جسیم و تنومند بود و صاحب اخبار الدول گوید: سیمین و فربه بود اما در جلد سوم عقد الفريد مينويسد منتصر کوتاه قد و گندم کون و کلان کله و بزرگ شکم و جسیم و بر چشم راستش نشانی بود و بقول طبرى جيد البضعه و آکنده گوشت و زمان زندگانیش بیست و پنج سال و ششماه و بقولی مدت عمرش بیست و چهار سال و زمان خلافتش ششماه و بروایتی ششماه و دوروز و در خبری ششماه بدون کم و زیاد و بروایتی مدت خلافتش

ششماه و چند روز و زمان حیاتش بیست و شش سال بود.

مسعودی میگوید : چون منتصر بخلافت بنشست بیست و پنجساله بود و بیعت او در قصر معروف بجعفری بود که متوکل بنیان نهاد و در سال دویست و چهل و هشتم هجری وفات نمود و ششماه جای در مسند خلافت داشت.

از غالب روایات چنان میرسد که زمان عمر و خلافتش بیست و پنج سال و نیم است .

صاحب جنات الخلود مینویسد : محمد بن متوكل بعد از پدرش بخلافت بنشست و بنفس خویش مباشر امر خلافت شد تا آخر عمرش تغییر نیافت تولد او در سال دویست و بیست و سوم مرگش در روز یکشنبه چهارم ربیع الاخر سال دویست و چهل و هشتم، زمان خلافتش ششماه بود .

و در اخبار الدول مسطور است که چون بمرد بیست و شش سال عمر داشت و ششماه بخلافت بنشست اما در زبدة التواریخ حافظ ابرو در ذکر خلافت منتصر تا خاتمه روزگارش

ص: 131

باختصار مینویسد ابو العباس منتصر بالله محمد بن متوکل خلیفه یازدهم در همانروز که در شبش متوکل بقتل رسید با وی بیعت کردند چون بر سرير خلافت متمکن شد خواست دو برادر خود را بکشد معتز بگریخت و ابراهیم کشته شد و در این سال خفاجة بن سفيان را بتوليت صقليه فرستاد والسلام .

و در حوادث سال دویست و چهل و هشتم رقم میکند در این سال معتز را خلع کردند و مردم را از بیعت او منع و او را محبوس و در این سال منتصر در روز یکشنبه پنجم ربیع الآخر بدرد معده مبتلا شد او را فصد کردند مبضع زهر آلود بود و بدان بمرد و چون قتل متوکل را در شب چهار شنبه چهاردهم شهر شوال سال دویست و چهل و هفتم مینگارد چنان مینماید که مدت خلافت منتصر را از ششماه بکمتر از ده روز میداند و در این روایتی که در حق منتصر مینماید از چند وجه بیغرابت نیست .

یکی اینکه کنیت او را ابو العباس مینویسد و دیگر می گوید منتصر خواست دو برادرش معتز و ابراهیم را بکشد تا آخر روایت دیگر در مدت خلافت منتصر گویا در این جمله منفرد باشد چنانکه از این پیش بشرح حال ایشان و عزل ایشان واصح روایات در زمان خلافت اشارت رفت.

و در تاریخ الخمیس نیز مدت عمرش را بیست و شش سال و زمان خلافتش را ششماه یا کمتر از آن یاد میکند .

سیوطی نیز باین تاریخ و مدت نظر دارد و زمان خلافت اور اکمتر از ششماه میداند و در فوات الوفیات نیز بهمین تقریب نگارش رفته است و در عقد الفرید مدت خلافتش را شش ماه و ایام زندگانیش را بیست و شش سال کمتر از سه روز رقم کرده است .

وحمد الله مستوفی قزوینی در تاریخ گزیده ایام حیاتش را بیست و پنجسال و زمان بیعتش را در نیمه شوال سال دویست و چهل و هفتم و وفاتش را نیز در نیمه ربیع الاخر سال دویست و چهل و هشتم و اوقات خلافتش را ششماه می نگارد

ص: 132

و با این روایت که هر دو در نیمه ماه واقع شده باشد درست می آید.

طبری در تاریخ خود مینویسد: از پسر خادم که در زمان امارت منتصر متولی بیت المال او بود حکایت کرده اند که یکی روز منتصر در روزگار خلافتش در ایوانش خفته بود بناگاه بیدار شد و همی بزارید و بنالید و من از هیبتش پرسیدن نیارستم تا از چه گریستن کند و فریاد بناله در آورد و در پشت در سرگ گشته بایستادم بناگاه عبدالله بن عمر بازیار را بدیدم در رسید و آوای را نحیم نحيب و شهیق او را بشنید و گفت ويحك اى يسر سبب این گرییدن و زاریدن چیست گفتم منتصر بخواب اندر بود سر از خواب بر گرفت و همي بموئيد و بگریست عبدالله بدو نزديك شد و گفت ای امیرالمؤمنین ترا چیست که چنین گریستن کنی خداوندت گریه بچشم نیاورد .

منتصر گفت : بمن نزديك آى عبدالله ، عبدالله بدو نزديك شد فرمود من بخواب بودم و در عالم خواب چنان دیدم که متوکل گویا بمن آمد و با من گفت وای بر تو ای محمد کشتی مرا و با من ستم راندی و مرا در خلافت خودم دستخوش غبن و زیان آوردی سوگند با خدای بعد از من جز ایامی اندك ومعدود از خلافت متمتع نشوی و از آن پس مصیر تو به آتش باشد .

پس از آن بیدار شدم و خویشتن را از گریستن و جزع بازداشتن نتوانستم.

عبدالله گفت: آنچه دیدی بخواب بود و خواب گاهی براستی و گاهی بکذب مقرون است و نه چنان است که تو در پهنۀ پندار آوردی بلکه خدایت زندگانی در از و کامرانی دیر باز خواهد داد هم اکنون بفرمای تا باده ناب و چنگ و رباب بیاورند وبلهو ولعب پرداز و خاطر بخواب و اندوه مینداز .

يسر مى گويد : منتصر بالله بدستور عبدالله کار کرد اما یکسره شکسته بال و پریشیده حال بود تا از این جهان در گذشت.

و نیز گفته اند چنان بود که منتصر بالله در کارقتل پدرش متوكل على الله با جماعتی از فقهاء شور می نمود وعلما را بمذاهب متوكل عالم میگردانید و از متوکل

ص: 133

و اعمال وافعال و عقايد او امور قبيحه و نکوهیده را که طبری میگوید من مکروه شمردم آن مطالب را در این کتاب یادکنم لاجرم علمای عصر وفقهای زمان بقتل متوکل اشارت کردند و کار او بدانجا انجامید که پاره ای را یاد کردیم .

راقم حروف گوید: آیا قباحت اعمال متوکل تابچه اندازه قبیح و مقرون بكفر وزندقه و عقیدت فاسد بوده است که علمای عصر بقتل او امر کرده اند چه اگر محض فسق و فجور و پاره ای افعال و کردارهای مذکور نبود حكم بقتل و صادر نمیشد و عجیب این است که طبری با اینکه بسی افعال قبیحه و اعمال رکیکه و معاصی کبیره از وی شرح داده است که هریکی موجب قتل و تکفیر است می نویسد اموری از وی مذکور نمودند که مکروه شمردم در این تاریخ یاد کنم چه اموریکه راجع بفسق و معاصی بزرگ باشد از سایر خلفاء نیز ظاهر میشد و با اینکه سخت غریب بود عجب نمیخواندند ندانیم اعمال رکیکه این خلیفه تا چه میزان بوده است که از نگارش آن کراهت پیدا میشود.

و هم گفته اند چون مرض منتصر سخت شد مادرش نزد وی آمد و بنوازش او پرداخت و گفت ای امیر المومنین این ناله از چیست ایزد منان چشمت را گریان مگرداند، گفت: ای مادر دست از من بدار و بخویشتنم باز گذار ذهبت والله منی الدنيا والآخرة روزی چند در این جهان جهنده بحالی نژند بگذرانیدم و سرانجام از بهره هر دو جهان بی بهره ماندم.

از این دهقانه حدیث کرده اند که گفت: در مجلس منتصر بعد از قتل متوكل یکی روز حضور داشتیم مسدود طنبوری بحکایتی سخن کرد منتصر گفت : این داستان در چه زمانی روی نموده است گفت ليلة لاناه ولازاجر در شبی که نهی کننده وز اجری در کار نبود منتصر این کلام را در دل بسپردچه اشارت بشب قتل متوكل و بییار و ناصری وی بود .

و از این پیش سبقت نگارش گرفت که قبر منتصر در سامراء بود و اول خلیفه ایست از خلفای بنی عباس که گورش را برافراخته و باجازت مادرش آشکارا

ص: 134

و ظاهر نمودند .

در تاریخ الخمیس می نویسد : بعد از قتل متوكل على الله پسرش منتصر با بغاء میگفت : ای بناء پدرم کجاست کدامکس پدرم را بکشت و همی زبان بسب و دشنام اتراک میگشود و میگفت این جماعت قتل خلفاء هستند و با اینصورت نبایستی منتصر برقتل متوکل توطئه دیده باشد.

در اخبار الدول رقم شده است که چون منتصر خلیفه روزگار بحالت احتضار درآمد همیگفت یا اماه ذهبت منى الدنيا والآخرة عاجلت ابی فوجلت ای مادر دنیا و آخر تم تباه شد در قتل پدرم شتاب کردم لاجرم در مرگ من عجلت گرفتند .

در كتاب فوات الوفيات که در متمم وفیات الاعیان رقم شده میگوید :

منتصر این شعر را در زمان مرگ بخواند :

فما متعت نفسي بدنيا اصبتها *** ولكن الى الرب الكريم اصير

وماكان قد قدمته رأى فلتة *** ولكن بفتياها اشار مشير

میگوید از دنیا و شوکت خلافت که بدان دست یافتم بهره ور نشدم و از این جهان وزندگانی آن کامکار نیامدم لكن بحضرت پروردگاری کریم روی مینهم و آنچه کردم نه آن بود که فلته و بدون رویه و شور نبود بلکه بفتوای فقها و اشارت مشیر روی داد.

این سخن اشارت بقتل متوکل است میخواهد بگوید گرچه قتل پدر امری خطیر وعظیم و با عاقبتی وخیم و پایانی نکوهیده است و هیچ پسری را نشاید مرتکب اینگونه امر و گناه بزرگ شود اما من بفتاوى فقها وعلما و اشارت عقلا باینکار اقدام کردم و معاصى كثيره كبيره او مستحق این امر شد و من بغتة و از روی حرص و طمع خلافت کرد این کار بر نیامدم بلکه با تأمل وتعمق وطول مدت باین کار اقدام نمودم.

و نیز اشارت بكلام عمر بن خطاب و بیعت ابي بكر مینماید که عمر گفت :

ص: 135

بيعت ابى بكر فلته وغير تعمق و تفکر بود و از این کلام معلوم میشود که منتصر بر قتل پدرش متوکل هیچوقت پشیمانی نداشته و بحق انگاشته است و اگر گاهی بسب اتراك ميپرداخته و از قتل پدرش یاد میکرده است برای این است که جماعت اتراك در كار مملکت استیلائی عظیم داشته و در قتل خلفا بی باک بوده اند و منتصر در پی بهانه و جوشش قلوب مردم بوده است تا ایشان را برافکند و از . غائله آنها بر آساید و هم این شعر از منتصر است در همان مسئله نسبت قتل پدرش که بدو داده اند:

لو يعلم الناس الذي نالني *** فليس لي عندهم عذر

كان الى الأمر في ظاهر *** وليس لي في باطن امر

اگر مردمان از حال از حال من و رفتارهای ناگوار و نابهنجار پدرم آگاه باشند هیچ حاجت نمیرود که از رفتاری که من با پدرم کردم در مقام معذرت برآیم ظاهراً نام ولایت عهد و تقدم برد و برادر دیگر با من بود اما در باطن امر دارای هیچ امر وامارتی نبودم .

صاحب قوات الوفيات از سبط ابن جوزی از کتاب المرآه مینویسد که متوکل چنانکه سبقت نگارش یافت بواسطه عشقی که بمادر معتز داشت بر آن عزیمت شد که منتصر را از ولایت عهد فرود آورده معتز را بر وی تقدم دهد و منتصر پذیرفتار نمی شد ومتوكل اور احاضر وبقتل تهدید می نمود و منتصر قبول این ذلت را نمی کرد تا شبی او ر ا حاضر ساخته و او را بدشنامهای زشت بر شمرد و مادرش را نیز بزشت ترین دشنام یاد کرد گفت سوگند باخدای اگر مادر من کنیز یکی از مهترهای اسطبل تو بودی هر گزرضا نمیدادی نام او را بر زبان بگذرانند و صیانت و حفظ مقام او برتو واجب میگشت متوکل خشمناك شد و با فتح بن خاقان گفت سو کند به آن قرابتی که با رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم دارم اگر منتصر را بلطمه نسپاری البته ترا میکشم فتح بناچار برخاست و منتصر را لطمه بزد و متوکل با حاضران گفت بجمله بر من گواه باشید که منتصر را از خلافت معزول نمودم و این افسردگیها و رنجیدگیها در دل منتصر

ص: 136

جای گزید تا گاهی که بقتل متوکل اقدام نمود چنانکه در ذیل ترجمه متوکل نگاشتیم.

بیان نقش خاتم و اسامی وزراء و حجاب و شعرای منتصر بالله

در اخبار الدول می گوید نقش نگین منتصر بالله عباسی این بود انا من آل محمد الله ربي .

و در عقد الفرید می گوید نقش نگینش يؤتى الحذر من مامنه و بر خاتم دیگرش نقش کرده بودند انا من آل محمد الله ولى ومحمد.

و هم صاحب عقد الفرید گوید احمد بن الخصیب وزیر او بود و حاجب و دربان او وصیف ترکی و پس از وی بغاء بن المرزبان و بعد از بغاء منصب حجابت با او تامش پیوست در کتاب بحیره فزونی مسطور است احمد بن خصیب قاضی وزیر منتصر بالله خلیفه بسی صاحب همت و در پیشگاه منتصر باعتباری نامدار برخوردار بود و چنان شد که روزی تنی از شاعران شعری در مدیحه منتصر بعرض رسانید منتصر فرمود پانصد درم بدو عطا کنند .

احمد بن خصیب عرض کرد نمیباید بر زبان خلیفه کمتر از هزار عددی در شمار آید چه سخاوت بزرگترین اخلاق پادشاهان جهان است منتصر چون این سخن بشنید فرمود شنیده ام که جد اعلای من مهدی مردی شاعر را هشتاد درم صله فرمود و پدرش منصور نیز هشتاد درم در صله شاعر امر نمود و این مدیحه از ازینش افزون ارزش نیست است.

احمد گفت چنین است اما من شنیده ام که مهدی در پنهان مالی فراوان به آن شاعر بداد و آن شاعر که مهدی را مدح گفته بود جد همین شاعر است که امروز مدح خلیفه روزگار را مینماید و ابو الخلیفه منصور که خلق او را دوانقی

ص: 137

گویند شانزده هزار درم باین شاعر صله عطا فرمود و خلیفه با سخاوت پانصد درم او را جایزه می بخشد منتصر شرمگین شد و فرمان کرد پنج هزار در هم به شاعر عطا کردند.

اما مسعودي در مروج الذهب می نویسد وزیر منتصر بالله عباسی احمد بن خصيب مردى قليل الخير كثير الشر شديد الجهل بود.

و نیز مسعودی میگوید منتصر احمد بن خصیب را بوزارت خود اختیار نمود راحمد بن خصيب را بود و از آن پس بر این کار پشیمان شد چه عبدالله بن خاقان را خبر مرگی آوردند که احمد روزی سوار بود و مردی ستم یافته از ظلمی که بدو رفته بود در خدمت وزیر زبان بداستان برگشود احمد از شرارت خوی و تندی خلق و شدت خشم پای خود را از رکاب بیرون کشیده چنان برسینه دادخواه بکوفت که بهمان گاهش تباه ساخت و این کردار در السنه مردمان جریان گرفت و نقل مجالس و نقل محافل گشت و یکی از شعرای آنزمان این شعر بگفت :

قل للخليفه يا بن عم محمد *** اشکل وزيرك انه ركال

اشكله عن ركل الرجال فان تزد *** مالا فعند وزيرك الاموال

بخلیفه بگو وزیر خود را پای بند برپاي بدار چه بسیار لگدمیزند و اموال

بجمله نزد اوست .

مسعودی میگوید اگر این شاعر حامد بن عباس وزیر مقتدر بالله عباسی را در این حکایت که در اوقات وزارتش از وی روی داد با حمد بن خصیب وزیر ملحق میداشت میدید که کردار او نیز باین کردار مذکور نزديك است و این داستان چنان است که یکی روز مردی او را خطابی کرد و سخني براند حامد بن عباس جامه اش را بر کتفش بگردانید و همی مشت بر حلق عارض بزد و نیزیکی روز مادر موسی قهرمانه بخدمت وی در آمد و در چیزی با وزیر بسخن اندر شد و این مسئله در باب اموال و بر سالت از جانب مقتدر بود و از جمله کلماتی که آنروز

قهرمانه را خطاب کرد این بود.

ص: 138

اضرتي و التقطى *** واحسبى لا تغلطي

از شدت خشم و تندگوئی و تندخویی با قهرمانه که در سرای خلافت کفالت امور داشت گفت بگوز و برچین و در شمار بیاور تا بغلط نروی آنزن از این گونه سخن سخت شرمگین شد و دیگر یارای سخن کردن از وی برفت و خاموش بماند وفي الفور بخدمت مقتدر برفت و آن داستان را با مقتدر و سیده بگذاشت مقتدر چندان ازین گونه مخاطب در عجب و خندان شد که با جماعت سرودگران و نوازندگان فرمان داد که در این شعر تغنی نمایند و آنروز بتمامت بشادی و طرب و مسرت بگذشت .

مسعودی میگوید خبر این وزیر و اخبار سایر وزرای بنی عباس را و نویسندگان بنی امیه را تا این هنگام که سال سیصد و سی و دوم هجری است در کتاب اوسط مذکور نموده ایم از این پیش در ذیل مجلدات مشکوة الادب ترجمه احوال ابی العباس احمد بن ابی نصر خصیب جرجانی وزیر منتصر ومستعين و نفی کردن مستعین او را بجزیره اقریطس و این دو شعر مذکور و مدح کردن ابو نواس حکمی پدرش را و وفات او اشارت رفت و نیز پاره حالات وصيف و بغاء سبقت نگارش گرفت و بعد از این در جای خود مذکور می شود.

بیان اسامی والده و ازواج و کنیه و لقب و اولاد منتصر بالله خلیفه عباسی ابن متوکل

نامش محمد وكنيتش ابو عبد الله وبقولى ابو جعفر و لقبش منتصر بالله و مادرش ام ولدی است که او را حبشیه رومیه می گفتند.

و بروایت صاحب اخبار الدول مادرش ام ولدى رومية و نامش حبشيه بود .

و بروایت صاحب تاریخ الخمیس نام مادرش حبشه بدون یاء حطی بعد از باء ابجد است و صحیح نیز همین است و فرزندان او بروایت صاحب عقد الفريد علي وديگر

ص: 139

عبدالوهاب و دیگر عبدالله و دیگر احمد است .

بیان پارۀ اخلاق و اوصاف و آثار حمیده ابی عبدالله منتصر بالله

مسعودی و دیگران می نویسند منتصر بالله خليفه مردى واسع الاحتمال راسخ العقل كثير المعروف بود در اعمال خیریه رغبتی تام داشت و سخی و ادیب و عفیف بود خویشتن را بمکارم اخلاق و محاسن اوصاف و معالی شیم و کثرت عدل و انصاف وحسن معاشرت ويمن مخالطت چنان باز داشت و این بدایع شیم و معالی همم را آشکارا فرمود كه هيچيك از خلفا نتوانستند مانند او متصف و موصوف شوند و چنان بود که آل ابی طالب چنانکه سبقت نگارش گرفت پیش از آنکه منتصر خلافت یا بد از خباثت طینت و شرارت سرشت متوکل در محنتی عظیم و بلیتی عمیم دچار بودند و یکسره برخون و جان خود ترسان بودند و ایشان را از زیارت قبر منور امام حسین علیه السلام وارض غری از اراضی کوفه که مشهد حضرت امیر المؤمنين على صلوات الله عليهما است منع می نمودند.

و نیز دیگران را که شیعیان آل ابی طالب بودند از زیارت ممانعت و از حضور باین مشاهد مقدسه ومقابر مطهره باز میداشتند و این حکایت چنانکه سبقت تحریر یافت در سال دویست و سی و ششم با مر متوکل عباسی بود و در همان سال متوكل باديزج و بقولی دی ریح امر نمود که بمرقد منور حسين بن علي صلوات الله عليهما بتازد و ویران و زمینش را بی نشان گذارد و هر کس را که در آنجا بیابد عقوبت نماید چون دیزج برفت و مردمان را به آن امر مأمور ساخت ومالها واجرها ومزدها بداد بجمله از عقوبت خدای بترسیدند و به طرف آن قبر مطهر روی نکردند.

ص: 140

ذیریح کلنگی بر گرفت و اعالی قبر مطهر را چندی بریخت و دیگران نیز باین جسارت جرات یافتند تا بحفره رسیدند و در آنجا نشانی از رمه و جز آن نیافتند تا گاهی که منتصر خلافت یافت مردمان را ایمن فرمود و نیز امر کرد کار بکار آل ابی طالب ندارند و از اخبار ایشان کنجکاوی نکنند و هیچکس را از زیارت قبر امام حسین که در حایر است و قبور سایر آل ابی طالب منع ننمایند .

و نیز امر فرمود که فدك را بفرزندان حسن و حسين علیهما السلام باز گردانند و با ایشان گذارند و اوقاف آل ابی طالب را مطلق سازند و متعرض نشوند و هیچکس تعرض شیعیان ایشان نشود و بایشان آزار نرساند بحتری در این شعر اشارت به این کند :

وان علياً الاولى بكم *** و از كي يداً عندكم من عمر

وكل له فضلة والحجول *** يوم التراهين دون الغرز

و نيز يزيد بن محمد مهلبی که از شیعیان آل ابی طالب علیهم السلام این شعر را در این باب گوید و بحالت محنت و امتحان آل ابی طالب در آن وقت و اغراء عامه بر آنها اشارت نماید :

ولقد بررت الطالبية بعد ما *** ذهوا زمانا بعدها و زمانا

ورددت الفة هاشم فرايتهم *** بعد العداوة بينهم اخوانا

آنست ليلهم وجدت عليهم *** حتى نسوا الاحقاد والاضفانا

لو يعلم الأسلاف كيف بررتهم *** لرأوك انقل من بها ميزاناً

بعد از آنکه روزگارها با جماعت آل ابی طالب عليهم السلام بعداوت و خصومت و آزار برفتند و ایشان را خفیف و خوار خواستند و روز و شب بوحشت و دهشت در افکندند چون تو بخلافت بنشستی با این جماعت بمروت و محبت و احسان پیوستی و آن عداوت و مباينت را بمؤالفت و عطوفت واخوت مبدل ساختی و آن وحشت را چنان بمؤانست آوردی که احقاد و اضغان و کین دیرین را فراموش کردند و اگر اسلاف و گذشتگان این کردار شایسته تر امیدانستند ترا از همه سنگین

ص: 141

بارتر می شمردند .

سیوطی نیز در تاريخ الخلفا باوصاف حمیده منتصر وقلت ظلم او و احسان او باعلويين ورد فدك اشارت كند .

و نیز مسعودی می گوید منتصر در زمان خلافتش آثار عدل و انصاف را در میان رعايا وبرايا و كودك و بزرگ و دور و نزديك آشكارا ساخت لاجرم باشدتی که در هیبت داشت قلوب خاص وعام بدو متمایل شد.

راقم حروف گوید هر کس عادل و منصف باشد بناچار مهیب خواهد بود زيراكه شأن عدل وانصاف اعطای حق بذى حق است البته هر کس در عهد چنین عدالت دستگاه باشد از هیبت او خائف و بيمناك است چه میداند اگر گناهی بکند از وی نگذرند و مجازات دهند چنانکه انوشیروان عادل از تمام سلاطین مهیب تر بود و عموماً هر خوفی از مجازات و هر امیدی در مکافات است و عادل رعایت هر دورا مینمایند و چون اعمال مردمان نکوهیده اش برشایسته غلبه دارد و همیشه نگران جزا هستند این است که عادل را مهیب میبینند چنانکه فرزدق شاعر در آن قصیده که در مدح حضرت امام زین العابدين عليه السلام عرض کرده می گوید :

يغضى حياء ويغضى من مهابته *** فلا يكلم الا حين يتبسم

و این امام والا مقام محنت کشیده ظلم دیده علیم حلیم همیم رؤف عطوف را بمهابت توصیف میکند و امير المؤمنين و ائمه معصومین و حضرت رحمة للعالمين صلوات الله عليهم بجمله با هیبت بوده اند و اصحاب مخصوص ایشان در محضر مبارکشان كالميت بين يدى الغسال روز گار می نهاده اند و تمام ماسوی الله از هیبت عدل خدائی بهیبت و خشیت هستند.

جزری در تاریخ الکامل گوید منتصر مردى عظيم الحلم راجح العقل عزيز المعروف راغباً في الخير جواداً كثير الانصاف حسن العشر بود و با جازت مردمان بزیارت قبر منور امام حسین علیه السلام و امان دادن علويين ورد فدك بفر زندان حسنين سلام الله عليهما

ص: 142

و موقوفاتی که بایشان اختصاص داشت اشارت کند .

بیان پارۀ سیره و اعمال ابی عبدالله منتصر بالله خليفه

طبری و جزری و غیر هما مینویسند : که چون منتصر بالله بخلافت آمد اول امری را که از امور ملکی و مصالح مملکتی احداث نمود عزل صالح بن علي از امارت مدینه طیبه و توليت على بن حسين بن اسمعیل بن عباس بن محمد در آن بلده طیبه بود .

از علی بن حسین حکایت کرده اند که گفت: بحضور منتصر در آمدم تا با او وداع کنم با من فرمود: اى علي انى اوجهك الى لحمی و دمى ومد جلد ساعده و قال الى هذا وجهتك فانظر كيف تكون للقوم وكيف تعاملهم .

یعنی آل ابی طالب من ترا بجماعتي بامارت میفرستم که بمنزله گوشت و خون من میباشند آنگاه پوست ساعد خودش را بگرفت و بکشید و گفت ترا باین جلد وجسم و خون و گوشت میفرستم پس نيك بنگر حالت تو با این جماعت چگونه خواهد بود مقصودش آل ابی طالب علیهم السلام بود عرض کردم از پیشگاه پروردگار بیم و امید بسی امیدوارم که امتثال رأی و فرمان امير المؤمنين ایده الله تعالی را در باره ایشان انشاء الله الرحمن بجای بیاورم.

منتصر فرمود : اذا تسعد بذلك عندى چون بطوریکه فرمودم بجای آوری در خدمت من به فرخی بخت و سعادت کامل کامیاب میشوی از محمد بن هارون كاتب محمد بن علي برد الخيار و خليفته علی دیوان ضیاع ابراهيم المؤيد حكايت کرده اند که مقتولی را در فراش او یافتند که چندین ضربه شمشیر بدور سیده بود پس فرزند آن مقتول خادمی سیاه و خدمتکاری که او را بود حاضر ساخت

ص: 143

و وصیف یعنی خدمتکار اقرار نمود که اسود او را کشته است و او را بخدمت در آوردند و جعفر بن عبدالواحد را حاضر ساختند .

منتصر از آن غلام سیاه از واقعه کشتن او مولایش را بپرسید آن سیاه

باین کار اقرار کرد و کردار خودش را نسبت بدو توصيف وسبب کشتن مولایش را معروض داشت.

منتصر باوی گفت وای بر تو از چه روی ویرا بکشتی غلام گفت بهمان جهت که تو پدرت متوکل را بکشتی منتصر چون این سخن از فقهای عصر در کار او پرسش نمود جملگی بکشتن آن سیاه اشارت کردند.

منتصر بفرمود تا گردن غلام قاتل را زدند و او را در کنار جثه بابك خرم

کیش بردار آویختند .

از بنان معنی که در زمان ولایت عهد منتصر و ایام خلافتش از تمام مردم بخدمت منتصر مخصوص تر بود حکایت کرده اند که گفت روزی از منتصر خواستار شدم که جامه دیبا بمن ببخشد و این وقت بر مسند خلافت جای داشت با من فرمود آیا میخواهی که چیزی که از دیبا بهتر باشد بتو رسد گفتم آن چیست .

فرمود خود را مریض گردان و بهمه جا انتشار بده تا من بعیادت تو بیایم چه اگر چنین شود و مردمان را مکشوف آید که من ترا بعیادت آمدم زود باشد که برای تو بیشتر از جامه دیبا بهدیه فرستند یعنی از عیادت کردن من ترا و مكشوف شدن حالت تقرب تو بمن وميل خاطر من بتو همه در اندیشه و بتملق ما تو را تقدیم هدایا نمایند بنان مغنی می گوید منتصر در همین ایام بمرد و هیچکس برای من هدیه و عطیه نفرستاد و هم در تاریخ طبری از احمد بن عبدالله بن صالح صاحب مصلى مروی است که گفت پدرم را مؤذنی بود و یکی از کسان ما او را در خواب بدید گویا اذانی می گفت برای پاره نمازها پس بخانه که منتصر در آنجا بود نزديك شد و گفت و ندا بر کشید یا محمد منتصر ان ربك لبالمرصاد اى محمد ای منتصر همانت پروردگار

ص: 144

تو در کمین گاه است ( جریده رو که گذرگاه عافيت تنك است ) .

و در این سال محمد بن عمرو الشارى كار خود استوار ساخت و در ناحیه موصل خروج کرد چون این خبر در پیشگاه منتصر سمر گشت منتصر اسحق بن ثابت فرغانی را بدفع او بفرستاد اسحق با مردم لشگري برفت و او را با چند تن پارانش بگرفت و اسیر نمود و جمله را بکشتند و بردار آویختند.

و بروایت مسعودی ابو العمود شاری در ناحیه یمن و بوازيج و موصل خروج نمود و کارش سخت شد و بالا گرفت و از مردم ربیعه و اکراد جمعی بدو منضم شدند و منتصر لشگری با سرداری سیماء ترکی بحرب او بفرستاد و در میانه چند جنگ برفت و او را بخدمت منتصر بیاوردند منتصر از گناهش بگذشت و عهد بستد و رهایش فرمود .

و در این سال یعقوب بن لیث صفار از زمین سجستان حرکت نمود و بطرف هرات برفت و از این پیش در سوانح سال دویست و سی و هفتم بطلوع يعقوب بن ليث وبدايت امر او اشارت نمودیم.

بیان پاره کلمات و اشعاریکه بابی عبد الله منتصر نسبت داده اند

چنانکه مسطور شد و دمیری و دیگران یاد کرده اند چون منتصر مسموم کش معلوم شد با مادرش که رومیه بود گفت ذهبت عنى الدنيا والآخرة عاجلت ابی فعوجلت دنیا و آخرت هر دو از دستم برفت در قتل پدرم شتاب کردم لاجرم در قتلم شتاب نمودند در کامل ابن اثیر میگوید از جمله کلمات منتصر این است ما عزنو باطل ولو طلع القمر من جبينه ولاذل ذو حق ولو اتفق العالم عليه هرگز مردمی که بر باطل باشند عزیز نمیشوند و اگر چند ماه درخشان از پیشانی ایشان رخشان نمایان گردد و هرگز کسیکه ذی حق باشد ذلیل و پست نمی گردد اگر چند تمام

ص: 145

مردم جهان برزیان و خسرانش یکزبان گردند احمد بن خصيب بن ضحاك وزير منتصر می گوید چون منتصر از شاری راضی گشت گفت ان لذة العفو أعذب من لذة التشفى واقبح افعال المقتدر الانتقام بدرستيكه لذت عفو و گذشت نمودن کردار او شیرین تر از لذت تشفی و دل در عقوبت خصم تشفی دادن است و نکوهیده ترین افعال مردم مقتدر توانا انتقام کشیدن است.

وحمدالله مستوفی در تاریخ گزیده کلمات مذکوره را بدینگونه ثبت نموده است ماذل ذو حق وان اطبق الناس عليه ولا عزذو باطل ولو طلع القمر من بين عينيه تواند در دو موقع گفته باشد و در گزیده و بعضی کتب تواریخ این شعر را بمنتصر نسبت دهند .

متى ترفع الايام من قد وضعته *** و يبقى ولی دهر على جموع

اعلل نفسي بالرخاء و انني *** لا غدوا على ما سأنى واروح

و از این پیش بدو شعر منتصر فما متعت نفسى بدنيا اصبتها تا آخر آن که در زمان مردن و حال جان کندن و سپردن گفته بود و دو بیت دیگر اشارت رفت و نیز بیاره اشعار او در حال طرب گزارش میرود در کتاب مستطرف مسطور است که منتصر می گفت لذة العفو يلحقها حمد العاقبة ولذة التشفى يلحقها ذم الندم آن لذتی که آدمی را در در عفو و گذشت از جرایم حاصل شود و از تقصیر مقصر در گذرد حمد عاقبت و سپاس و پایان روزگارش ملحق میشود اما آن لذتی که برای انسان از عقوبت مجرم وتشفى قلب وخرسند ساختن قلب را از این رهگذر نمودار آید بدم ندامت و نکوهش پشیمانی الحاق پذیرد و این کلامی ظریف و مجرب است چنانکه در فارسی گفته اند ( در عفو لذتی است که در انتقام نیست ) و در کلام خداوند متعال متضمن این مقال بسیار است و ان تعفوا اقرب للتقوى .

ص: 146

بیان پارۀ حکایات که بر جو دو فتوت منتصر بالله عباسی حکایت مینماید

مسعودی در مروج الذهب حکایت میکند که ابوالحسن احمد بن علی بن يحيى معروف بابن النديم با من حدیث کرد و گفت علی بن يحيى منجم با من حكايت نهاد و گفت هیچوقت کسی را مانند منتصر ندیده ام و اكرم افعالا بدون منت وتكلف و افسردن سائل نیافته ام همانا یکی روز مرا در حالت اندوهی سخت و فکر بسیار و اندیشناک بدید و سبب این بود که ضیعتی مجاور ضیعت خود داشتم و دوست همی داشتم که آن ضیعت را خریداری و ضمیمه ضیعت خودنمايم ومدتى بامالك آن ملك بهرگونه حیلت و تدبیر بر آمدم و از هر رهگذر سخن آوردم تا بفروش آن تمکین کرد اما در آن ایام باندازه بهایش وجهی موجود نداشتم و از هر طرف آیات اندوه بر من ره کشود و با این حال نژند و دل دردمند بخدمت منتصر برفتم و حال انکسار و شکستگی قلب از چهره ام نمودار بود و قلبم بآن اشتغال داشت.

منتصر با من فرمود ترا در حالت فکر و دچار پهنه اندیشه میبینم قضيه وقصه نیست من آن داستان را از وی همی بکرو نیدم و آن حکایت را پوشیده همی داشتم منتصر مرا بر کشف خبر سوگند بداد ناچار حکایت ضیعه را باز گفتم منتصر فرمود مقدار بهایش چیست گفتم سی هزار درهم فرمود از این مبلغ چه نزد خود داری گفتم ده هزار در هم منتصر زبان کوتاه کرد و با من سخن فراند و پاسخی نفرمود و از من بدیگر کار مشغول شد و ساعتی بر این حال ببود پس از آن امر کرد تا دوانی و پاره کاغذی بیاوردند و در آن چیزی رقم فرمود که ندانستم چه بود و با خادمی که بالای سرش ایستاده بود بچیزی اشارت کرد که من نفهمیدم و آن غلام شتابان برفت و منتصر روي با من آورد و همی بحکایت و حدیث و كلمات لذت آمیز مرا مشغول ساخت تا آن غلام باز شد و در حضورش بایستاد و منتصر از جای برخاست

ص: 147

و با من گفت ای علی هر وقت بخواهی بمنزل خود منصرف شو و مراگمان همی رفت که چون حکایت مرا و تفصيل ضيعه مرا بشنود فرمان میکند تا آن مبلغ را بالتمام يا نصف آنرا بمن بدهند و چون چیزی بذل نفرمود ناچار برخاستم و جانب راه گرفتم و از شدت اندوه از خود بیگانه شدم چون درون سرای خود شدم وکیل من نزد من بشتافت و گفت خادم امیرالمؤمنین نزد ما آمد وفاطری با خود داشت که دو بدره زر بر آن بار کرده بودند آن دو بدره را به من بداد ورسیدش را به خط من بگرفت میگوید از استماع این خبر چندان فرح وسرور و شادی و خرمی در من روی آورد که خودداری از من برفت و درون سرای شدم گاهی که قول و کیل را تصدیق و باور نمی کردم تا آن دو بدره را به من بداد خدای را به آن دولت که بمن ارزانی فرمود سپاس بگذاشتم و در همان ساعت صاحب ضیعه را حاضر کرده آن وجه را بدو تسلیم تسلیم همی کردم و آن روز را به تسلیم وجه آن ضیعت و گواه آوردن جمعی از عدول را بر فروش آن ملك بيايان بردم و روز دیگر بامدادان بخدمت منتصر تشرف جستم منتصر از آن امريك كلمه با من اعادت نکرد و از هیچ چیز از خبر ضیعت از من نپرسید تا من نپرسید تا گاهی که مرگ در میانه ما جدایی افکند و از این حیث منتى بر من نرفت .

و هم در آن کتاب و بعضی کتب دیگر مسطور است که ابو عثمان سعید ابن محمد صفیر گفت چنان اتفاق افتاد که منتصر بالله عباسی در ایام امارتش برای پاره امور مملکتی نزد حکمران مصر فرستاد چون در مصر ملاحت در آمدم به عشق کنیز کی با صباحت که بدست یکی از کنیز فروشان اندر و در پهنه فروش آورده و به کمال جمال وحسن دیدار و یمن گفتار و فنون نوازندگی و خوانندگی و زیبائی اندام و جمال محاسن در هر میزانی رجحان داشت گرفتار شدم و با مولای آن مه سیما که هزاران مولایش غلام حلقه بگوش بود در بهای آن گوهر بی بهاسخن کردم بهای آن در شاهوار را از هزار دینار سرخ کمتر نخواست و آن مبلغ برای من ممکن نمی شد از خرید او مأیوس شدم و شراره عشقش در جانم رخنه افکند و بناچار

ص: 148

بدار الخلافه مراجعت بایدم کرد پس با خون جگر بار سفر بر بستم و در طیه و منزل عشق آن آرام دل بیشتر گشت و بر پرده دلم بیشتر چنگ بیفکند و کانون قلبم از آتش دیدارش خونین ورأيت حبش در اندرون من افراخته و شعله مهرش در مغزم افروخته شد وار عدم امکان خریداریش بسی اندوهمند بودم .

چون بدار الخلافه آمدم و خدمت خلیفه رسیدم و انجام اوامر را عرضه داشتم و اعمال خود را باز نمودم و مورد تمجید و تحسین گردیدم منتصر فرمود حاجت چه داری داستان آن جاریه و عشق خود را باز نمودم روی از من بر تافت و سخنی نیار است و آتش عشق جاریه ماه غلام بر حدت و شعله بیفزود و قلبم جز نار اندوه نیندوخت و نیروی شکیبائی سستی گرفت و سلامت و استقامت مزاج پستی پذیرفت واز عدم چاره دلم را بدیگری تسلیت میدادم گوئی من خواهم او را اغرا دهم اما هیچ شود و آرامی حاصل نمیشد و از آنطرف هر زمان بحضور منتصر زمان یافتم یا از حضرتش بیرون شدم نام آن جاریه را بر زبان میراند و از بارش بنیاد صبر را برباد میداد و شوق مرا بدو بهیجان میآورد و بر سوزش عشق من می افزود ومن بجماعت ندماء وخواص آستان واهل انس و جواری مخصوصه محبوبه او و مادرهای فرزندان واجده أو ام الخلیفه توسل میجستم تا مگر بشفاعت ایشان آن كنيزك را برای من خریداری فرماید معذلك منتصر اجابت این مسئول را نمیکرد و مرا بقلت صبر و شکیبائی نکوهش میکرد اما باحمد بن خصيب وزیر خود امر فرموده بود که بعامل مصر بنویسد آنجاریه را خریداری کرده و بطوری که من ندانم آن ماهروی را بدرگاه خلیفه زمان روان دارد.

پس بر حسب امر مطاع جاریه را عامل مصر بخرید و بدار الخلافه روانه داشت چون آن ماه سفر کرده بخدمت منتصر بیامد و منتصر در وی نگران شد و از ساز و آواز و سوز و ساز و غنج و نازش باخبر شد مرا در عشق وشوق بدو معذور داشت و بدانست که دل ناشکیبا را در عشق آنصورت و صوت وقامت رعنا و چهره زیبا و اندام لطیف تر از دیبا وروی درخشان و مهی عنبر افشان نکوهشی نیست بلکه

ص: 149

بر شکیبش هزار گونه ملامت و آفت نصیب است پس او را بزنی که قیمه جواری او بود بسپرد تا آنچه موجب مزید دلربایی و زیبائی و جان فزائی بروی فزایش و آیات باطنی او را نمایش دهد .

و چون چندی برآمد روزی مرا بمجالست بخواند و با آن ماه دل افروز که هزاران روزش در یکی از پرده های حسن و درخش کدای نیم روز بودو ناهید پر فروز را اسیر نیم روز (1) داشت در پس ستاره اندر آید و بنوازش گذاریش که چون من غنای او را بشنیدم بشناختم و مکروه شمردم که با منتصر معلوم دارم که غنای او را میشنوم تا گاهی که حالتی در من مکشوف افتاد که آن عشق و سوزی را که مکتوم میداشتم از صوت وصیت باهل مجلس معروف شد و بر صبوری وشکیبائی من نیرو گرفت منتصر چون آن حال سرگشتگی و ولع را در من بدید.

گفت ای سعید ترا چیست گفتم ایها الامیر خیر و خوب است گفت پس تو خود نوائی بروی بر افکن تا تغنی کند پس من سرودی را که او خود میدانست از وی شنیده ام و از جمله تغنیات وی پسندیده ام بر او اقتراح وارتجال نمودم و كنيزك بخواند و دل در حضار برجای نگذاشت.

منتصر بامن فرمود آیا این آواز را میشناسی گفتم آری گفت آیا بصاحب این آواز طمع داری گفتم ایها الامیر سو کند با خدای طمع بصاحبه آن داشتم اما اينك ازوی مأیوس شدم و من مانند کسی هستم که خود را بدست خود بکشد و مرگ و بلا را بچهره زندگی خود فرو بکشد کنایت از اینکه چون بخطا رفتم و از حسن ودلال وتغنى و افعال ستوده او بتو عرضه داشتم او را برای خود حاضر ساختی و دیگر مرا بدو چه راهی خواهد بود و خود کرده را تدبیر نیست منتصر گفت ای سعید سوگند بخداوند این جاریه را جز برای تو نخریدم و خدای تعالی عالم است که من جز همان ساعتی که بروی در آمدم صورتش را ندیده ام و اينك اين ماهروی نازک اندام از رنج رامو تعب سفر وزحمات هزاران راه سیاری بر آسود و بدون هیچ دافع ومانعى مخصوص تو است .

ص: 150


1- روز اسم آفتاب - نیمروز نام ولایت سجستان و یکی از پرده های موسیقی .

چون این سخن بهجت انگیز بشنیدم چندانکه توانستم و دانستم اور ابدعای خیر یاد کردم و اهل ،مجلس نیز از هر طرف زبان بشکرو ثنایش برگشودند این وقت منتصر فرمان داد تا او را برای من بفرستند پس تهیه و تدارك مرا بدیدند و بمنزل من بفرستادند از ورود آن گوهر مسعود و ظهور آن کوکب محمود جان من دیگر باره بازگشت بعد از آنکه از فرقت او مشرف بمرگ بودم و از آن كنيزك هيچ يك از جوارى وزوجات من نزد من خوش بخت تر و با سعادت تر نبود.

مسعودی بعد از شرح این حکایت که بر کمال جود وفتوت و مردانگی وعفت منتصر روایت دارد میگوید از جمله حکایت ملیحه که از مردمان شوخ و ملاحت نمایش گرفته است این است که ابوالفضل بن ابی طاهر از احمد بن حارث جزار از ابوالحسن مداینی و ابوعلي حرمازی مذکور مینماید که این دو تن گفتند در مکه معظمه وقتی مردی خوارمایه و پست مایه مردان وزنان را در سرای خود پای میگشاد تا باهم بیاشامند و بخورند و بمباشرت پردازند و بخورانند مردم مکه مطلق این شکایت را بوالی مکه بردند والی او را از زمین مقدس مکه متبر که دور و مهجور وبعرفات تبعید کرد آنمرد در عرفات منزلی بساخت و ترتيب سابق را مهیا نمود و پوشیده بمكه بیامد و با حرفاء ورفقای سابق خود از مردان و زنان گفت چه چیز شما را از ملاقات و منزل و مقالات من بازداشته است گفتند ما چگونه بتو میرسیم با اینکه منزل در عرفات نهادی .

گفت کاری بس آسان حماری بد و در هم کرایه کنید و بمنزلگاهی ایمن و نزهت آکند و خلوتگاهی لذت پیوند که آرزوی هر آزمندی است فرو دشوید یاران دیرین که گاهی از آن نعمت محروم بودند شادمان شدند و گفتند ما بجمله بر صدق سخن تو تصدیق داریم و از آن روز بیعد جماعت فساق و فجار بدانسوی رهسپار همی شدند کامکار همی گشتند و این کار چندان قوت و کثرت گرفت که جوانان و حواشی ایشان را که در مکه معظمه بودند بفساد و تباهی افکند و اهل مکه دیگر باره با میر خودشان شکایت آوردند والی در طلب او بفرستاد و او را حاضر ساخت و گفت ای دشمن

ص: 151

خدای ترا از حرم خدای دور و خدای دور و مطرود ساختم اينك بمشعر اعظم بتاختی و در آن زمین فساد و تباهی می افکنی و در میان خبائث و اجانب جمع کنی.

آن مرد گفت اصلح الله الامیر این جماعت بر من حسد میبرند، و برمن دروغ میبندند حاضران که شاکی بودند با امیر گفتند در میان ما و او يك چيزی است که برای شهادت و علامت کافی است بفرمای تا حمارهای مکاریان را جمع نمایند و آن حمارها را بعرفات بفرست اگر بخانه او بروند ما را تصدیق فرمای و اگر نرفتند ما را دروغ گوی شمار و در زمره فجار انکار والی گفت بعد ازین کلام دیگر جای هیچگونه سخن نیست و بفرمود تا در از گوشان را جمع کردند و بعد از آن روان داشتند و آن حمارها بر حسب عادت بخانه آن شخص برفتند و امنای والی بیامدند و آن قضیه را چنانکه در حمارهای مذکور دیده بودند معروض داشتند.

والی گفت بعد از این علامت و نشان دیگر چیزی نیست وی را برهنه سازید چون آن مرد را نظر بر تازیانه زن افتاد با والی گفت بناچار مرا بتازیانه میزنند گفت ای دشمن خدای لابد باید تازیانه بخوری گفت مرا میزنید لکن امیر تاپایان روزگار بدنام خواهد شد والی در عجب رفت و گفت چگونه بدنام میشوم گفت چیزی ازین سخت تر و بدتر نیست که مردم عراق عرب ما را مسخره سازند و گویند چون مردم مکه از اتیان شهود آدمی عاجز شدند شهادت خرها را تجویز کردند و با اینکه طالب سوگند خورد شهادت و احد را قبول نمودند و زبان به تقریع و توهین بر گشایند .

والی از این سخن بخندید و گفت امروز ترا نمیزنم و امر نموداورا رها کردند و معترض او نشدند و از این پیش در ذیل حال حجاج و نیز در دامنه این مستطاب حکایتی مانند این حکایت یاد شد.

بیان مکالمات منتصر باپارۀ علمای عصر در باب عشق و حکایت صالح بن محمد حریری

مسعودی در مروج الذهب مینویسد فضل بن ابی طاهر در کتاب خودش در اخبار المؤلفین میگوید که ابو عثمان سعيد بن محمد صفیر مولای امیرالمؤمنین با من

ص: 152

حديث نهاد که منتصر در ایام امارتش جماعتی از اصحابش را با خود ندیم ساخته بود و صالح بن احمد معروف به حریری در جمله آن ندیمان میرفت و یکی روز در مجلس او از حب وعشق سخن در میان آمد و منتصر با یکی از حضار مجلس گفت با من خبر بده که کدام چیز نزد نفس عظیم تر است فقد آیا اشد است تفجعاً یعنی کدام چیز است که فقدانش نزد نفس از همه چیز عظیم و تفجع والم نفس بر آن فقدان سخت تر است گفت فقدخل مشاكل وموت شكل موافق نابودی دوستی که مشاکل و هم جنس باشد و مرگ هم سخن موافق سخت ترین آلام است چنانکه گفته اند.

يقولون ان الموت صعب على الفتى *** المفارقة الاحباب بالله اصعب

دیگری از حاضران گفت ما اشد جوله الراى عند الهوى وفطام النفس عند الصباوقد تصدعت اكباد العاشقين من لوم العاذلين فلوم العاذلين فرط فى اذانهم ولوعات الحب نيران في ابدانهم مع دموع المغاني كغروب السواني وانما يعرف ما اقول من ابكته المغاني والطلول تا چند سخت است پراکندگی رأی و جولان گوناگون اندیشه و حواس عشاق و باز گرفتن نفس را از شیر در هنگام کودکی یا بازداشتن نفس را از نوشیدن شير مهر و عشق همانا جگرهای عشاق از نکوهش نکوهش گران بر هم شکافته و اکباد ایشان از سهام ملامت ایشان از هم بریخته و سرزنش سرزنشگران گوشوارهای گوش و هوش ایشان گردیده و آتش سوزان دوستی و صبابت در ابدان ایشان نیرانی بی پایان در افکنده و اشك عشق و سرشك محبت مانند دلو از عیون ایشان جاری شده و ابن لطایف و دقایق کلمات مراکسی تواند ادراک نماید که در منزلگاه

درانه یارجانی باران مهر و محبت او را در سپرده و در بادیه عشق سر فرو برده باشد و در بحار محبت تن سپرده باشد.

دیگری گفت مسكين العاشق كلشي عدوه هبوب الرياح تعلقه ولمعان البرق يؤرقه والعدل يؤلمه البعد ينحله والذكر يسقمه والقرب يهيجه والليل يضاعف له بلائه والرفاد يهرب منه ورسوم الدار تحرقه والوقوف على الطلول يبكيه ولقد تداوته منه العشاق بالقرب والبعد فما نجع فيه دواء ولا اهداء غراء ولقد احسن الذي يقول :

ص: 153

وقد زعموا ان المحب إذا دنا *** يمل وان الناى يشفى من الوجد

بكل تداوينا فلم يشف ما بنا *** على ان قرب الدار خير من الوعد

عاشق مسكين وواله مستکین همه چیز دشمنی در کمین است بادهای وزانش چون برگ رزان مضطرب و منقلب گرداند و لمعان برقش در هیجان آورد و باندک نکوهشی دردمند و از یاد کردن و یاد آوردن عشق و معشوق بیمار و مستمند گردد اگر از پیشگاه معشوق خود دور باشد نحیف و نزار شود و اگر تقرب یا بد بانگیزش و جنبش اندر آید در شبهای تاری فراق بلاد بلیتش دو چندان شود و از خواب و خور برکنار ماند و از دیدار نشان دار معشوق گلعذار اندوهگین و نزار آید و چون برتلی بایستد و به آثاری نگران شود زار بگرید و اگر از وی متواری شوند خواه دور یا نزديك هیچ دارویی در وی اثر نکند و هیچگونه تعزیت و تسلیتی در وی مفید نشود و او را آسایش ببخشد .

و سخت نیکو گفته است آن کس که میگوید گمان کرده اند که چون عاشق بمعشوق نزديك باشد در کلال و ملال آید و اگر دور باشد از آن آتش شورو عشق تسکین و تشفی حاصل گردد و بهردوائی مداوات کردیم درد ما را بهبودی روی نداد با اینکه نزدیکی بدرگاه معشوق بهتر از دوری آن است و بعد از وی سایر مجلسیان هر کدام بیانی در امر عشق و گداز اشتیاق بنمودند و سخن در از گردید .

آنگاه منتصر با صالح بن محمد حریری روی آورد و گفت ای صالح آیا هرگز عاشق شده باشی گفت آری سوگند با خدایای امیر عاشق شده ام و هنوز بقایای آن سوز و گداز و آتش عشق در دلم جای دارد منتصر فرمود وای بر تو عشق کدام کس در دل داری گفت ایها الامیر در زمان خلافت معتصم در رصافه جای داشتم وفتنه نامی از امهات اولاد جاریه داشت که برای انجام پارۀ حاجات خانون خود بیرون آمد و در کارهای اوقیام میورزید و با مردم ملاقات و مقالات می نمود و امور قصر و انتظام او در عهد کفالت فتنه بود و آن جاریه روزی بر من بر گذشت دلم

ص: 154

بروی دستگیر شد دستی بچهره اش بودم و در کارش همراهی بنمودم و به خواستگاری او رسولی نزد خاتونش فتنه بفرستادم فرستاده مرا خوار براند و از آن پس نیز بتهدید و تهويل من توجه نمود .

من بناچار در آن راه که آن جاریه میگذشت مینشستم اما با او هیچ سخن نمی کردم و او هر وقت مرا بدیدی بخندیدی و دیگر کنیزکان را ببازی و استهزاء بمن اشارت همی میکرد پس از آن از وی جدائی ج- و از نار عشق و آتش هوای او شعله به دل اندرم بود که به هیچ وجه خاموش و حرارتي از عطش اشتیاق جای داشت که به هیچ آبی سرد نمیشد و شور عشقی بود که دائماً تجدید همی گرفت و اينك ساعتی فراغت ندارد .

منتصر چون این حکایت بشنید گفت هیچ میخواهی آن جاریه را برای تو حاضر کنم و با تو تزویج نمایم اگر آزاد باشد و برای تو بخرم اگر بنده و کنیز باشد صالح بن محمد گفت قسم بخدای ایها الامير من باین کار بسی حاجتمند و باین نعمت بسی نیازمندم.

می گوید منتصر احمد بن خصیب وزیر را بخواست و با او فرمان کرد تا یکی از غلامانش را به تنهائی با مکتوبی مؤکد در باب آن جاریه با سحق بن ابراهیم وصالح خادم که متولی امر حرم مدینة السلام بود بنویسد و ببغداد روانه دارد و انجام آن امر مرا بخواهد.

پس آن غلام با آن مکتوب برفت و در این وقت فتنه آن جاریه را آزاد کرده و از حد و منزلت جواری بحد زنان بالغه بیرون شده بود پس آن جاریه را حاضر کرده بدرگاه منتصر روانه ساختند چون او را بحضور منتصر در آوردند و منتصر بد و نگران شد دید پیرزنی است خمیده پشت و از کار افتاده و بخانه دیر مانده و از لذت مباشرت بیکسوی افتاده لكن نشان جمال و نشانه حسن در وی باقی است.

منتصر با او فرمود هیچ دوست میداری ترا بشوي دهم با کمال شوق دل

ص: 155

و آز دیر باز گفت من کنیز تو هستم هر کار خواهی بکن منتصر صالح را حاضر ساخت و آن جاریه را در ملکیت او نهاد و کابینش بداد و بعد از آن باوی بمزاج آمد و رشته از گردکان که با هم پیوسته بودند و میوهای نارسیده بیاوردند و بر سر جاریه نثار کردند و مدتی با صالح بعیش و عشرت بگذرانیدند و از آن پس صالح از وی بملال و کوفتگی خاطر اندر شد و از آن یار دیرین مفارقت گرفت و يعقوب بن یزید نمار این شعر را بگفت :

ضح الله ابا الفضل حياة لا تنغص *** و تولاه فقد بالغ فى الحب و اخلص

عاشقا كان على التزويج للعقد تحرص *** من هوى من شعرها يخضب بالحنا المعقص

من فتراه عندها ينصل كالبرد المخرص *** فهى من اصلح خلق الله في التاج المخصص

رزق الصبر عليها فتانی و تربص *** شيخة هام بها من وجده شيخ مقرنص

فرنصت في عهد نوح صاحب الفك وقرنص *** اى حظ نال لولا اللون الجوز المصص

ليته قد جعل الامر اليها وتخلص *** فابو الجوزن منها حين يدنو يتفلص

می گوید عطا فرمود یزدان و دود بصالح بن محمد ابی الفضل زندگانی که هر گزش شکستی در بنیان و ثلمة در ارکان نیفتد و متولی ساخت او را بر عشق معشوق خود و در این عشق و عاشق باخلاص و فرزانگی برفت و بعقد کسی حریص شد که از سالخوردگی مویش را بحنا و دیگر اشیاء رنگین سازد و این صالح را میبینی که با تیر ایر بر مهدف او تیر می اندازد و قطره میچکاند مانند تگرگ يك اندازه و این زن صالح ترین خلق خداوند است برای اینکه تاج و نگین بر سر گذارد

ص: 156

و این مرد بر پیری و گوز پشتی این زن بصبر و شکیبایی پرداخت متربص و مترصد بنشست و این زن پیر زالی است که پیرزالی دیگر بروی عاشق شده است و این در زمان حضرت نوح علیه السلام از کشتی بدام افتاده و فرار کرده و این مرد نیز در همان زمان گریزان گردیده است چه حظ و بهره از این زن میبرد اگر آن چهره پردازی و آرایش روی و گردکان بر هم پیوسته نبودی کاش این مرد اختیار هر چیز و هر کارش را باین زن میگذاشت و جانش را از میان میر بود اگر جوذن یا یا بونی كودن بدو نزديك شود فرار را برقرار برگزيند.

بیان پارۀ حالات منتصر عباسی با بعضی از شعرای روزگار

ابوالفرج اصفهانی در جلد یازدهم اغانی در ذیل احوال محمد بن امیه که شاعری ظریف و از مجالسین ابراهيم بن مهدی خلیفه عباسی بود مینویسد که احمد بن يزيد مهلبي گفت پدرم با من حکایت کرد که روزی در حضور منتصر نشسته بودم در این اثنا رقعه بدو آوردند که ندانستم از کیست منتصر بخواند و تبسم نمود آنگاه روی با من آورد و این شعر بخواند:

لطافة كاتب وخشوع صب *** و فطنة شاعر عند الجواب

بعد از آن با من گفت گوینده این شعر کیست گفتم ای امیر المؤمنين محمد بن امیه گفته است منتصر سخت بخندید و گفت سوگند با خدای گویا توصیف کرده است آنچه را که درین رفعه است .

در جلد هفدهم اغانی مسطور است که احمد بن مرزبان گفت عبدالله بن عباس بن فضل ربیعی مكنى بابي العباس که شاعری مطبوع و ازین پیش پاره حالاتش با خلفای معاصر مذکور شد در زمان خلافت منصور نزد من آمد و از من خواستار شد که رفعه او را بعرض منتصر برسانم و بدو باز نمودند که من سر بخواب

ص: 157

دارم چه در آن شب شرابی بسیار بیاشامیده بودم و نماز بامداد را بگذاشتم و بخفتم و عبدالله آن رفعه را بگذاشت و برفت چون سر از خواب بر گرفتم و بخویش باز شدم رفعه را پهلوی سرم بدیدم و این شعر در آن مکتوب بود :

انا بالباب واقف منذا صبحت *** على السرج يمسك بعناني

وبعين البواب كل الذي بي *** ویرانی کانه لايراني

از بامدادان پگاه در این پیشگاه بر فراز زین مرکب نشسته و عنان مركب بدست گرفته و در بانان ازین حال من وطول توقف من در کلال آمده اند و می بینند مرا چنانکه گوئی نمی بینند مرا .

احمد بن مرزبان بفرمود تا مرا بخدمتش در آوردند پس او مرا از خبر خود و شب خود باز گفت و از من معذرت بخواست و رقعه مرا بعرض منتصر برسانید و چندان در خدمت منتصر شفاعت کرد و از هر در سخن براند تا منتصر حاجت او را برآورده داشت.

بیان اخبار محمد بن صالح علوی که از شعرای عصر منتصر بالله عباسی است

در مجلد پانزدهم اغانی مسطور است که محمد بن صالح بن عبد الله بن موسى بن عبد الله بن حسن بن علي بن ابيطالب علیه السلام مكنى بابی عبدالله شاعری حجازی ظریف الشعر وصالح الشعر و از شعرای متقدمین اهل بیت خود بود .

جدش موسي بن عبدالله برادر محمد وابراهیم دو پسر عبد الله بن حسن بن حسن حجازی است که هر دو تن در زمان خلافت ابی جعفر منصور خروج کردند مادر جميع ایشان هند بنت ابی عبیده بود .

زبیر بن بکار گوید:

که این هند در سال شصت سالگی بموسی بن عبدالله حامله شد و هیچ زن

ص: 158

شصت ساله مگر قریشیه در سن شصت ساله حامله نمیشود و در پنجاه سالگی نیز جز زن عربیه آبستن نمیگردد و این موسی بن عبدالله سخت سیاه چرده بود و مادرش هند در حق او این شعر گوید :

انك ان تكون جونا انزعا *** اجدران تضرهم وتنفعا

وتسلك العيش طريقاً مهيعا *** فردا من الاصحاب او مشيعا

و این موسی بعد از قتل برادرانش مدتی پوشیده بماند و از آن پس ابو جعفر منصور بدو دست یافت و او را بتازیانه مضروب و محبوس ساخته بعد از آنش معفو ورها گردانید و محمد بن صالح علوی مذکور چنانکه از این پیش در طی احوال متوکل مذکور گردید با جماعتی در زمان متوکل خروج کرده و ابوالسباح بحكم متوکل بروی و جماعتی از اهل بیتش ظفرمند شد و ایشان را بگرفت و در بند کشید و پاره را بکشت و سویقه را که منزلی است از حسنین و از جمله صدقات امير المؤمنين علي بن ابيطالب صلوات الله عليهم ویران گردانید و بسیاری درختهای خرما را ببرید و منازل ایشان را که در آنجا بود بسوزید و در این جماعت و منازل ایشان آثاری قبیحه در صفحه روزگار بیاد گار نهاد و محمد بن صالح را در جمله اسرا بسر من رای حمله نمود و محمد تا سه سال در زندان بماند بعد از آن مدیحه در حق متوکل بگفت وفتح بن خاقان بعد از آنکه نوازندگان و سرودگران در شعر او تغنی کردند و متوکل در طرب اندر شد و از گوینده آن بپرسید فتح بن خاقان قائل آن را معروض و آن قصیده را قرائت نمود و متوکل فرمان کرد تا محمد بن صالح درسر را رها نمودند و محمد در سر من رای بزیست تا بمرض آبله در گذشت و شعرها در اوقاتیکه در زندان بود بگفت .

احمد ابی طاهر گوید با ابو عبدالله محمد بن صالح در منزل پاره از اقوام خود تا نیم شب بودم و چنان میپنداشتم که وی در آن شب در آنجا بروز برساند اما شمشیری از گردن حمایل کرد و خروج نمود من بروی بترسیدم و سخت

ص: 159

از این کردار او در چنان وقت خالف شدم و از وی خواستار شدم که اقامت و بیتوته نماید و او را باز نمودم که از این خروج او بروی بیمناك هستم خندان بمن روی کرد و این شعر بخواند :

اذا ما اشتملت السيف والليل لم اهل *** بشيء ولم تقرع فؤادى القوارع

و از این پیش در ذیل احوال متوكل بياره اشعار محمد بن صالح که در حق جواری او که در سر قبر یکی از فرزندان متوکل میگریستند و لطمه بر روی میزدند انشاد کرده بود مسطور گشت.

ابراهیم مدبر که از منشیان ووزرای متوکل عباسی است می گوید وقتی محمد بن صالح علوى نزد من آمد و از من خواستار شد که برای او دختر عيسي بن موسی بن ابی خالد یا خواهرش حمدونه را خطبه نمایم من پذیرفتار شدم و نزد عیسی برفتم و خواهش کردم که مسئول علوی را با جابت مقرون دارد وی از قبول آن سر برزد و گفت من تکذیب قول ترا نمیکنم سوگند کنم، سوگند با خدای نمیخواهم او را رد نمایم چه من از وی اشرف و اشهری برای کسیکه باوی مصاهرت نماید شناخته ندارم لکن از متوکل و فرزندان او که بعد از وی بر سریر خلافت جای کنند بر مال و جان خود بيمناك هستم چون این جواب را بشنیدم نزد محمد بن صالح برفتم و بگفتم او نیز مدتی زبان از این سخنان بر بست و از آن پس دیگر باره آمد و آن مطلب را اعاده کرد و از من خواستار معاودت شد من نزد عیسی شدم و چندان بملایمت و مرافقت و برهان و دلیل سخن کردم تا پذیرفتار شد و خواهرش حمدونه را با وی تزویج نمود و از آن پس محمد این شعر را برای

من قرائت نمود :

خطبت الى عيسى بن موسى فردنی *** فلله والاحرة و عليقها

لقد ردنی عیسی و یعلم انني *** سليل بنات المصطفى وعريقها

و در پایان این اشعار گوید :

ص: 160

ويا نعمة لابن المدير عندنا *** يجد على كر الزمان انيقها

ابن مهرویه گوید ابراهیم مدبر با من گفت چون حمدونه را بسرای مد بن صالح بردند محمد دل بدو باخت و مهرش در خاطر بیندوخت چه زنی خردمند ماه دیدار بود و این شعر را از خودش برای من فرو خواند :

لعمر حمدونة انى بها *** لمغرم القلب طويل المقام

مجاوز للقدر فى حبها *** مباين فيها لاهل المدام

مطرح للعدل ماض على *** مخافة النفس وهول المقام

مشايعي قلب يحاف الخنا *** و صارم يقطع صم الفطام

جسمنى ذلك وجدى بها *** وفضلها بين النساء الوسام

ممكورة الساق ردينته *** مع الشوي الخدل وحسن القوام

صامتة الحجل خفوق الحشا *** مايرة الساق ثقال القيام

ساجية الطرف نوم الضحى *** منيرة الوجه كبرق الغمام

زینها الله و ماشانها *** و اعطيت منيتها من تمام

تلك التي لولا غرامي بها *** كنت بسامرا قليل المقام

در این اشعار بجان معشوقه اش حمدونه قسم یاد میکند که عشقش نسبت بدو از اندازه بیرون است و بعد از آن بشمایل دلفریب و چهره رنگین و دیدار نمكين واندام سيمين وساق لطيف و اعضای ظریفش جزء بجزء اشارت مینماید.

ابوالفرج میگوید این روایتی است که این مهرویه از این مدیر در باب محمد بن صالح وتزويج حمدونه مینماید .

اما عم من از ابو جعفر بن دهقانه ندیم با من حديث نمود که گفت ابن المدبر با من گفت روزی محمد بن صالح حسنی علوی پس از آنکه از زندان رها شده بود نزد من آمد و گفت همی خواهم امروز نزد تو در خلوتی بیایم و مطلبی را که جایز نیست دیگری جز ما بشنود شرح دهم گفتم چنین میکنم.

ص: 161

چون مجلسیان این سخن بشنیدند بیرون شدند و من با او بخلوت بنشستم و بفر مودم مرکبش را بسرایش باز گردانند و جامه های او را بر گرفتند و چون مطمئن و آسوده خاطر شد و طعام بخوردیم و بیا سودیم و سر از خواب برگرفتیم با من گفت من بتو باز مینمایم که در فلان سال با اصحاب خود بیرون تاختیم و برفلان قافله حمله آوردیم و با مردم قافله قتال دادیم و جملگی را منهزم و پراکنده و قرار نده نموديم ومالك اموال واثقال قافله شدیم و در آن اتنا که من به جمع آوری اموال بودم و همی خواستم براشتران بار کنم بناگاه زنی از عماری بر من طلوع کرد که هرگز هیچ زنی را از وی بصباحت جمال وملاحت ومقال و حسن دیدار و یمن رفتار بهتر نیافته و نیکوتر ندیده بودم هاله بدر فام در خرمن گاه حسن و جمالش خوشه چین و ملکه چین در چین زلفش چین بر جبین پس زبان شیرین بر گشاد و گفت ای جوان مرد اگر میخواهی و میتوانی این شریفی را که والی این جیش و متولی این طیش باشد نزد من بخوان .

گفت تو خود او را میبینی و سخنش را میشنوی و کلامت را میشنود گفت ترا بحق خدای و رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم تو خود همان شریفی گفتم بحق ورسول خدا من خود همانم چون آن لعبت شیرین این سخن لب شکرین برگشاد و گفت من حمدونه دختر عیسی بن موسی بن ابی خالد الحری هستم و پدرم را در خدمت خلیفه عصر وسلطان زمان منزلت و مکانتی است و ما خود دارای نعمت هستیم اگر تو از آن کسان هستی که آنچه را که گفتم شنیده باشی آنچه شنیدی برای تو کافی است و اگر نشنیدی از دیگری غیر از من بپرس .

سوگند با خدای هر چه را که مالک هستم از تو دریغ ندارم و بر تو گزیده تر نمیشمارم و برای تو در این جمله عهد خدای را استوار میدارم و میثاقش برخود پایدار میگردانم و در برابر هیچ از تو نمیخواهم جزاینکه مرا نگاهبان و پوشیده داری و اینك این هزار دینار است که برای نفقه و مخارج خود با خود دارم و تو بحلالي مأخوذ دار و این حلی و زیور که بر تن دارم پانصد دینار بهادارد

ص: 162

برگیر و هر چه بعلاوه نیز میخواهی مرا در ادای آن به پایندانی و ضمانت بدار تا بعد از این برای تو از تجار مدینه طیبه یا مکه معظمه یا اهل موسم بگیرم چه هیچکس از آن جماعت از آنچه من از وی طلب کنم روی بر نتابد و تو این مردم را از تعرض بمن بازدار و مرا از طمع اصحاب و یاران خودت در من حمایت کن و از عار و ننگی که بمن ملحق و منسوب گردد پاسداری کن .

این کلمات آن محسود مهروماه و کواکب سموات در دلم موقعی عظیم یافت وائری بزرگ افکند و با او گفتم خداوند مال و جاه و حال تو را بتو بخشید و هم تورا هم این قافله را با آنچه در آن قافله با تو بخشید پس از آن بیرون شدم و با بانك بلند با اصحاب خود گفتم و جملگی را که حاضر شدند غدقن نمودم و همه را بیاگاهانیدم که من این قافله و اهل آن را پناه دادم و در امان و حمایت خود در آوردم وذمة خداى وذمه رسول خداي وذمه من برای این قافله ثابت است پس هر کس يك خيط با عقالی از این قافله بر گیرد بمجاربت او بیرون شوم همه با من باز شوید و من خود انصراف گرفتم .

و چون روزگاری بگشت و من گرفتار و محبوس شدم یکی روز زندانبان نزديك من بیامد و گفت در زندان دونن زن آمده اند و خود را از کسان تو میخوانند و من همی خواستم یکتن از ایشان را بتو راه بگذارم اما بازوبندی طلا بمن داده اند تا اگر هر دو تن را نزد تو بیاورم از آن من باشد و من ایشان را اجازت بدادم و اکنون در دالان بیامده اند و ایستاده اند اگر میخواهی نزد ایشان بیا ، من همی در تفکر بودم که کدام کس در این شهر بسراغ من می آید با اینکه غریب هستم و هیچکس را نمی شناسم بعد از آن با خویشتن اندیشیدن گرفتم و گفتم شاید از فرزندان پدرم یا از کسان خودم باشند پس بدیدار ایشان برفتم و بناگاه همان صاحبه خودم حمدونه را بدیدم .

چون آن گلروی نازک بدن مرا با آن حال نژند و تغییر رونق روی و سنگینی

ص: 163

زنجیر آهنین بدید بگریست این وقت آن زن دیگر روی با آن خورشید منور کرد و گفت آیا وی همان کس باشد گفت بلی سوگند باخدای وی همان شخص است بعد از آن روی با من آورد و گفت پدرم و مادرم فدای تو باد قسم بخدای اگر تو انستم این محنت و بلیت ترابجان خودم خریدار شوم و این رنج ترا برخویش بر نهم و بر کسان خود حمل نمایم البته چنان میکردم چه تو سزاوار هستی من با تو این گونه رفتار نمایم سوگند با خدای از معاونت و همراهی باتو و کوشش در انجام حاجت و رستگاری تو بهر تدبيري وبذل هر گونه مالی و شفاعتی دست باز نمی دارم.

و اينك اين دنانير وثياب وطيب حاضر است بدان استعانت بجوی و چندانکه در این موضع هستی همه روز فرستاده من نزد تو می آید تا خداوندت فرج و گشایش رساند .

بعد از آن كسوة و طيب و دویست دینار زر سرخ بمن بداد و بيرون رفت ورسول او همه روز باطعامهای خوش و لذیذ بمن می آمد و احسان و انعام او در حق زندان بان نیز متواتر میگشت چندانکه هر چه می خواستم مانع آن نمیشد و با من نیکی می ورزید و رفتار خوش مینمود تا گاهی که یزدان منان از بند زندانم استگار ساخت اینوقت یکی را بخواستگاری آن نوگل بهاری بفرستادم در جواب فرمود اما از طرف من مانعی نیست و متابعت واطاعت ترا بر خود واجب میدانم اما اختیار این کار با پدرم هست .

چون این پاسخ بشنیدم نزد پدرش برفتم و اظهار مطلب نمودم مرا رد کرد و گفت هرگز این کار نکنم و آنچه را که مردمان در امر تو نسبت باین زن میدهند و در زبانها نقل محافل شده و تو مارا رسوا نمودی بدست خود محقق نگردانم چون این سخن بگفت از خدمتش بر خاستم و سخت شرمگین و سرافکنده و پژمرده بیرون شدم و از ادراک چنان نعمت نامدار مأیوس گشتم و این شعر بگفتم.

ص: 164

رمونی واياها بشنعاهم بها *** احق ادال الله منهم فع جلال

بامر تركناه و رب محمد *** عيانا فاما عفة او تجملا

محمد بن صالح در این شعر خود بیاکی ساحت خود و حمد از آن نسبت شنیعی که مردمان بحمدونه میزدند برائت ذمه میجوید و بر صدق خود بپروردگار جهان سوگند یاد مینماید بالجمله ابراهیم بن مدبر میگوید از حمد بن صالح چون این داستان را بشنیدم با من گفت عیسی پدر حمدونه دست پرورده برادر من است و من امر او را برای تو کفایت میکنم و چون روز دیگر در رسید در منزل عیسی برفتم و با او گفتم برای حاجتی نزد تو آمده ام گفت حاجت تو برآورده است و اگر برای آنچه محبوب تو است مرا احضار می کردی حاضر میشدم گفتم برای این آمده ام که دخترت حمدونه را خطبه نمایم .

گفت حمدونه کنیز تو است و من بنده تو هستم و اکنون فرمان تو را اجابت نمودم گفتم حمدونه را برای کسی خواستگاری مینمایم که از حیث پدر و مادر از من بهتر و برای تو برای مصاهرت و مواصلت اشرف است و او محمد بن صالح علوی است با من گفت ای سید من این مردی است که بواسطه او بدگمانی نسبت بما ملحق شده است و هر گونه سخنی در حق ما گفته میشود گفتم آیا این سخنان باطل و بیهوده نیست گفت آری باطل است و خدای را بر این سپاس میگذارم و بر سلامت ساخت و پاکی و امان ستایش میکنم.

گفتم اگر چنین است پس این سخنان را نا گفته انگار بعلاوه چون امر نکاح و سفتن ناسفته مشهود آید هر گونه سخنی و سرزنشی از میان میرود و همچنان از ینگونه سخنان دلپذیر ملایم براندم تا تزویج حمدونه را پذیرفتار شد و بفرستادم و محمد بن صالح را در آن محضر حاضر کردند محضر حاضر کردند و از جای بدیگر جای جای نگرفتم تا حمدونه را با وی تزویج نمودم و کابینش را از خود بدادم صفحات روزگار و کتاب ليل و نهار ثبات هر گونه کردار و گفتار وضباط حرکات وسكنات مخلوق خداوند قهارند و هر چیزی را خوب و بد و زشت و زیبا پاداشی

ص: 165

و بادافراهی است که لايغادر صغيرة ولا كبيرة .

و از امثال این حکایات بر ذوی الالباب مكشوف میآید چنانکه محمد بن صالح چون از روی صدق نیت و رضای حضرت احدیت و سعادت عاقبت از چنان مال كثير و جمال دلپذیر بگذشت و دهان حرص و آز نفس بدفرجام را با مشت زهادت وقناعت وخوف وخشيت بکوفت در پایان کار بهمان نعمت جانفزا و دولت جهان آرا بنحو حلال کامیاب گشت بالجمله ابوالفرج اصفهانی میگوید محمد بن صالح در حق ابراهيم بن مدبر اشعار کثیره گفته است و برای همین کردار خوش هنجار و صداقت و دوستی در میانه ایشان بود بسی ستایش کرده است و از آنجمله است که سخت نیکو گفته است :

اتخبر عنهم الدمن الدثور *** و قد يبنى اذا سئل الخير

وكيف تبين الانباء دار *** تعاقبها الشمائل والدبور

و در این قصیده در مدح وی میگوید :

فهلا فى الذي اولاك عرفا *** تسدی من مقالك ما تسير

ثناء غير مختلق و مدحاً *** مع الركيان ينجد أويغور

اخ واساك في كلب الليالي *** و قد خذل الأقارب والنصر

حفاظا حين اسلمك الموالي *** وظن بنفسه الرجل الصبور

فان تشكر فقد اولى جميلا *** و ان تكفر فانك للكفور

و ما في آل خاقان اعتصام *** اذا ما عمم الحطب الكبير

لئام الناس اثراء و فقرا *** و اعجزهم اذاحمى القتير

لئام لا يزوجهم كريم *** ولا تسنى لنسوتهم مهور

و اینکه در این اشعار آل خاقان را مذکور و مهجو میشمارد برای اینست كه عبدالله بن يحيي بن خاقان با وی بیدی آهنگ ورزید و بار اورا سنگین همی خواست و آنچه محمد را مکروه بود تقویت و آنچه موجب حبس او میگشت تأکید میکرد و در میان محمد و فرزندانش خصومت و رنجشی سخت بود .

ص: 166

و محمد بن صالح را در حق آل مدبر مدایح کثیره است عبدالله بن طالب كاتب گويد محمد بن صالح علوی حسنی بسیار شیرین زبان و ظریف و ادیب بود اعیان ناس و معاريف بلد از صحبتش مسرت یافتند و سعید بن حمید با وی دوستی صمیمی بود و هرگز از هم جدائی نمیگرفتند و درباره همدیگر انشاد اشعار میکردند و می نگاشتند.

عبدالله بن طالب میگوید وقتی یکتن از بنی هاشم محمد بن صالح را دعوت نمود و نیز سعيد بدو رقعه نوشت و خواستار شد که بدو شود محمد بدو خبر داد که نزد آنهاشمی میباشد و چون معاودت کرد و خبر سعید و فرستادن در طلب اورا شعری چند بد و بر نگاشت که در اغانی مذکور است و هم عبدالله گوید روزی عمد مذكور وسعيد بن حمید بنوشیدن شراب بنشستند و محمد بن صالح قبل از سعيد بن حمید مست گردید و برخاست تا برود و بسعید نظری افکند و این شعر بخواند :

لعمرك انني لما افترقنا *** اخوضن بخلصانی سعید

تبقته المدام و ازعجتنی *** الى رحلى بتعجيل الورود

عبدالله میگوید: محمد بن صالح در سر من رأى وفات کرد و در زمان زندگانی بسی کوشش نمود که او را اجازت بدهند تا بحجاز مراجعت کند پذیرفتار نشد لاجرم چون بمرد سعید در مرثیه او گفت:

باى يدا سطو على الدهر بعد ما *** ابان يدى غضب الذبابين قاضب

وهاض جناحى حادث جل خطبه *** وسدت عن الصبر الجميل المذاهب

ومن عادة الايام ان صروفها *** اذا سر منها جانب ساء جانب

فقدت فتى قدكان للأرض زينة *** كما زينت وجه السماء الكواكب

سقى جدنا أمسى الكريم بن صالح *** يحل به دان من المزن ساكب

ابوالفرج میگوید : محمد بن صالح را در بارۀ متوكل ومنتصر مدايح جيده كثيره است و هم در ایام جنس شعرها گفته است که در اغانی مذکور است .

ابن عمار گوید: عبیدالله بن طاهر این شعر را از محمد بن صالح برای من قرائت کرد :

ص: 167

نظرت ودونی ماء دجلة مؤهنا *** بمطروقة الانسان محسورة جدا

لتونس لى نارا بليل توقدت *** و تالله ما كلفتها نظرا قصدا

فلو انها منها لقلت كانني *** اري النار قدامست تضىء لنا هندا

تضيء لنا منها جبينا و محجرا *** ومبتسماً عذبا وذا غدر جودا

در این اشعار بچهره آتش بار و لعل آبدار یار دلدار اشارت می نماید ابوالفرج اخبار محمد بن صالح در این جا بیایان میرساند معلوم باد چون اخبار و اشعار حمد بن صالح از المتوكل ومنتصر نسبت بخلفا تجاوز تنمى كند لهذا در ذیل احوال منتصر و شعراي عصر اور مذکوره نمودیم و اگر از این پس بدیگری از خلفا نیز معاصرت او معلوم آید اشارات خواهد شد.

بیان پاره خالات منتطر عباسی در مجالس طرب ومغنيان عصر او

ابوالفرج اصفهانی در جلد هشتم اغانی مینویسد از جمله کسانی که از وی حکایت شده است که در شعر او و غیر او صنعتی ظاهر کرده اند منتصر است چه من بیاد دارم که از وی روایت شده است که در شعر او تغنی کرده اند علی سوء العهدة فى ذلك وضعف الصنعه تا این کتاب از آنچه روایتی در آن شده و مردمان متداول ساخته اند عاری و عریان نباشد از آنجمله این شعر است :

سقیت كأساً كشفت *** عن ناظري الخمرا

فنشطتنی والقد *** كنت حزينا فائرا

جامی نبیذ بیاشامیدم چنانکه از دوا کاسه چشمم شراب ناب نمودار شد و این باده ارغوانی و نوای خسروانی چنانم به نشاط و انبساط آورد که آن حزن و اندوه را از یاد برد این شعر از منتصر است و شاعری ضعيف و كيك است و چون

ص: 168

در آن تغنی کرده اند و صنعت صوتی نموده اند مذکور نمودیم .

صولی از احمد بن یزید مهلبی از پدرش یزید با من حدیث کرد و گفت طبع منتصر متخلف در قول شعر بود و منتصر در هر کاری بر دیگران تقدم و پیشی و بیشی داشت کار شعر و شاعری و هر وقت شعری میگفت صنعتی در آن بکار میبرد و با جماعت مغنیین امر می کرد تا آن را ظاهر و آشکار نمایند و در فن غناء و سرود دارای علمی نیکو بود و چون بخلافت بنشست این رشته را قطع فرمود و فرمان کرد تا آنچه از آن پیش از وی مکشوف میگشت مستور دارند از آن جمله این صنعت او است که در شعر خودش ظاهر ساخته است لکن مذموم و ناپسند است .

سقيت كاساً كشفت الى آخرها في العمل.

میگوید: لکن پدرم این دو بیت را جید و ستوده می شمرد و مستحسن میخواند و ما از اخبار منتصر در این معنی دون غیر ما مذکور میداریم بواسطه پیروی بآنچه در نظراء او معمول نموديم :

ابوالفرج میگوید محمد بن يحيى صولی با من خبر داد که محمد بن یحیی بن ابی عباد با من حکایت کرد و گفت پدرم یحیی با من گفت وقتی منتصر بر آن عزیمت شد که در زقاق و کوچه خمر بیاشامد مردمان از هر طرف و از هر کوی و برزن براین حال با خبر شدند و فراهم گردیدند تا او را بنگرند و در خدماتش قیام ورزند منتصر در کنار دجله بایستاد و روی با مردمان آورد و گفت :

لعمرى لقد اصحرت خيلنا *** با کناف دجلة للملعب تي

واصل شعر با كناف دجلة للمصعب ميباشد لكن منتصر محض تطير بنام مصعب تغییر داد.

فمن يك منا يبت امنا *** ومن يك من غيرنا يهرب

می گوید از قرائت این شعر بر مردمان مکشوف افتاد که منتصر می خواهد باندماء خود و سرو دگران و نوازندگان خلوت نماید پس بجمله باز شدند و جز

ص: 169

ص: 170

غفوراً رحيما .

در آنچه شما بخطا رفته باشید بر شما گناهی نیست بلکه نظر بآنچه قلوب شما تعمد نماید میشود و خدای آمرزنده مهربان است میگوید پس از منتصر اجازت انشاد شعر خواستم چون اجازت داد قرائت نمودم.

الا يا قوم قد برح الخفاء *** و بان الصبر منى والغراء

تعجب صاحبي لضياء مثلى *** و ليس لداء محروم دواء

جفاني سيدا قد كان برا *** ولم اذنب فما هذا الجفاء

حللت بداره و علمت اني *** بدار لا يخيب بهار الرجاء

فلما شاب راسي في ذراء *** حجت بعقب ما بعد الرخاء

فان تناى ستور الاذن عنا *** فما نأت المحبة والثناء

امنتصر الخلايف جدت فينا *** كما جادت على الارض السماء

وسعت الناس عدلا فاستقاموا *** باحكام عليهن الضياء

و ليس يفوتنا ماعشت خير *** كفانا ان يطول لك البقاء

و در این اشعار که در طی آن چند ساعت حبس طی آن چند ساعت حبس گفته است شرح حال خود و شکایت از عدم توجه والتفات منتصر وعدم تقصیر خود و بی عنایتی خلیفه را باز نموده است می گوید:

چون منتصر این شعر را بشنید بایزید مهلبی گفت :

والله انك لمن ذوى ثقتى وموضع اختيارى ولك عندى الزلفى قطب نفساً سوگند باخدای تو از کسان و مردمی هستی که محل وثوق و اعتماد و موضع اختیار و برگزیدگی من میباشند و تو از مقربان پیشگاه و نزدیکان حضور و محارم محضر من هستی پس شاد و خرم باش و دل دروان خوشدار .

میگوید بعد از آن سه هزار دینار سرخ در صله من بداد.

عون بن محمد کندی گوید چون منتصر بر سرپر خلافت بنشست حسين بن ضحاك

ص: 171

بحضورش در آمد و زبان به تهنیت خلافت و انشاد بگشود :

تجددت الدنيا بملك محمد *** فاهلا وسهلا بالزمان المجدد

هى الدولة الغراور اعب و بكرت *** مشمرة بالرشد في كل مشهد

لعمرى لقد شدت عر الدين بيعة *** اعزبها الرحمن كل موحد

هنتك امير المؤمنين خلافة *** جمعت بها اهواء امة احمد

چون منتصر این شعر شیوا و بیان زیبا را بشنید سخت مسرور شد و بر اکرام و اعزاز ابن ضحاك توجه نمود و او را فرمود که بقای تو موجب بهاء ملك است و تو اکنون بسبب كبر سن و شماره روزگار از حرکت کردن سست و ضعیف شده ای حاجات خود را بمن برنگار و بکثرت حرکت زحمت برخود مسپار و سه هزار دینار در جایزه او عطا کرد تا آن دین و وامی را که بر گردن دارد و بعرض منتصر رسیده بود ادا نماید.

می گوید روزی منتصر بر نشسته بود و در آن سواری مردمان او را میدیدند و حسين بن ضحاك این شعر را در مدح او بگفت و آخر شعر اوست :

إلا ليت شعرى ابدر بدا *** نهاراً ام الملك المنتصر

امام تضمن اثوابه *** على سرجه قمراً من بشر

حمى الله دولة سلطانه *** بجند القضاء وجند القدر

فلا زال ما بقيت مدة *** يروج بها الدهر او يبتكر

و در این شعر بنان و عریب تغنی کردند احمد بن یزید مهلبی گوید نخست شعری را که پدرم یزید در مدح منتصر در زمان جلوس بر مسند خلافت بگفت این شعر است :

ليهنك ملك بالسعادة طائرة *** موارده محمود و مصادره

فاتت الذي كنافر جي فلم نخب *** كما يرتجى من واقع الغيث باكره

بمنتصر بالله تمت امورنا *** و من ينتصر بالله فالله ناصره

منتصر فرمان داد تا عریب مغنی در این اشعار بدستوری که بدو داد تغنی

ص: 172

نماید عریب همان صنعت را بساخت و تغنی نمود و نیز احمد بن منتصر در عید اصخی سال دویست و چهل و هفتم هجری نبوی صلى الله عليه وسلم مردمان را نماز عید بگذاشت و چون از نماز عید بازگشت پدرم این شعر را برای او بخواند :

ما استشرف الناس عيد أمثل عيدهم *** من مع الامام الذى بالله ینتصر

غدا بجمع كمنج الليل يقدمه *** وجه اعز كما يجلو الدجى القمر

يومهم صادع بالحق احكمه *** حزم وعلم بما يأتي وما يذر

لو خير الناس فاختار ولانفسهم *** احظ منك لما نالوه ماقدروا

منتصر بفرمود تا هزار دینار بدو بدادند و با بن مکی پیام فرستاد تا در این ابیات تغنی نمایند .

بنان بن عمرو مغنی گوید روزی در حضور منتصر این شعر را تغنی کردم :

هل تطمسون من السماء نجومها *** با كفكم او تسترون هلالها

منتصر با من گفت بپرهیز که از این پس در حضور من بچنين صوت واشباه آن تغنی نمایی چه من دوست میدارم که جز در اشعار آل ابی حفصه خاصه برای من تغنی نکنند .

ابوالفرج اصفهانی در جلد هفدهم اغانی در ذیل عبدالله بن عباس ربیعی که ن پاره حالات منتصر باوی مذکور شد می نویسد که احمد بن مرزبان گفت روزی منتصر که در بوستان نرگس صبوحی زده بود عبدالله بن عباس را نام برد و بفرمود او را حاضر کردند و گفت ای عبدالله در فلان شعر من طرح صنعتی بکن و برای من تغنی نمای و چنان بود که عبدالله سوگند یاد کرده بود که در شعر او تغنی نکند پس چندی سر بزیر افکنده از آن پس در این شعر که خودش در همان وقت انشاء نموده بود تغنی کرد :

يا طيب يومى فى قراح النرجس *** فى مجلس ما مثله من مجلس

نسقنی مشعشعة كان شعاعها *** نار تشب لباس مستقیس

ص: 173

می گوید هر چند پدرم در خدمت منتصر جهد نمود و شفاعت کر شد و هرگونه حیلتی بساخت که عبدالله بن عباس را صله و جایزه عطا كند مقبول نيفتاد والبته متوقع قبول بود چه خلیفه عصر با آن اقتدار و قهاریت و کمالات و ادبیات چون شعرى بگويد وبعبدالله و امثال او فرمان دهد که در آن تغنی نمایند هیچ جای تأمل و درنگ نیست بایستی آن شعر را اگر چه پسندیده هم نباشد پسندیده و ممتاز وارفع سایر اشعار خواند و در آن صنعت نموده و شادمانه تغنی کند و از این ركيك تر این بود که او خود شعر بگفت و تغنی نموده و در محضر منتصر چنان نمود که من شعری را که بدون درنگ و بالبداهة انشاد نمودم شایسته تغنی و صنعت هست اما شعر تو اگرچه با تفکر و تأمل هم گفته باشی لیاقت ندارد و حال اینکه این دو بیت او چندان ملاحتی و براعتی ندارد و اگر این کار را معنی دیگر فرخاً در زمان خلفای سابق مثل هارون ومأمون ومعتصم وواثق ومتوکل یا جز ایشان کرده بود البته مورد غضب و سیاست بلکه دچار بلیت و هلاکت میشد .

مسعودی در مروج الذهبگوید چنان بود که منتصر در این ایام یعنی بعد از قتل پدرش متوکل طربناک میشد و اهل تغنى و طرب ولهو و لعب را حاضر می ساخت و بساط عیش و سرور را گسترده میساخت و يك روز بنان بن حارث عواد را که در عود نوازی و سرود یکی از اساتید نام دار بود و مدتی مغضوب منتصر شده بخواند و بنان در این شعر برای متوکل تغنی نمود و راه سرور در آن سرود عود بگشود:

لقد طال عهدی بالامام محمدا *** وماكنت اخشى ان يطول به عهدى

فاصبحت ذا بعد ودارى قريبة *** فيا عجباً من قرب دارى و من بعدى

رايتك في برد النبي محمد *** كبدر الدجی بین العمامة والبرد

و این مجلس و این سرود روز دوم عید اضحى روي نمود و منتصر در آن عيد مردمان را نماز بگذاشت چنانکه در اشعار تهنیت آمیز یزید مهلبی نیز اشارت رفت مسعودی میگوید و از جمله تغنی و سرود نوازی که در همین روز مذکور در

ص: 174

شعر منتصر در خدمت منتصر نمودند این شعر است .

رايتك فى المنام أقل بخلا *** واطوع منك فى غير المنام

فليت الصبح باد ولا نراه *** وليت الليل آخر الف عام

ولو ان النعاس يباع بيعاً *** لا غليت النعاس على الانام

ترا در خواب بدیدم که در کار وصال بخل نورزیدی و از عالم بیداری فرمان برداری بهتر نمودی ای کاش صبح چهره بر نگشودی و از دیدار یار صباحت آثار محروم نداشتی و ای کاش پایان این شب که در این سرور و شغب اندر بودم هزار سال تمام مدت یافتی اگر پینکی و نعاس در میان مردمان و ناس بفروش میرسیدی بهایش را برانام گران میساختم چنان میرسد که منتصر را در آن شب در عالم خواب با محبوب رمیده و معشوق سرکش مخالطتی و احتلامی روی داده باشد و هم از اشعار منتصر است که در مجلس و محضر او سرود گران برای او تغنی نموده اند .

اني رايتك في المنام كانني *** اعطيتني من ريق فيك البارد

و كان كفك فى يدى وكانما *** بتنا جميعا فى لحاف واحد

ثم انتبهت و معصماك كلاهما *** بيدى اليمين وفي يمينك ساعدى

فظللت يومي كله متراقدا *** لاراك في نومي ولست براقد

چنان در خواب بدیدم که گویا از آب دهان شيرين و سر دو خنك و چاهده ات مرا کامیاب ساختی و گویا کف دست ظریفت بدست من اندر و گویا هر دو در يك لحاف خفته ایم.

پس از آن بیدار شدم و هر دو معصم و به دست و جای دست او رنجت بدست راست من وساعد من بطرف راست تو بود لاجرم تمام آن روز خود را بخواب ن آوردم تا مگر نرا بعالم خواب بینم و حال اینکه در خواب نبودم کنایت از اینکه دست در آغوش یکدیگر و کامیاب بودیم.

ص: 175

مسعودی در پایان احوال منتصر می نویسد منتصر بالله را اخبار نیکو واشعار وملح وملاحت و منادمات ومكاتبات ومراسلات قبل الخلافه بسیار است و بر مبسوط آن و آنچه را که از آنجمله مستحسن شمرده ایم و در این کتاب مروج الذهب یاد نکرده ایم در کتاب خودمان اخبار الزمان و کتاب الاوسط مذکور داشته ایم والله اعلم .

اشعار مؤلف

بسی منتصر دیده ليل ونهار *** که بسپرده بر سر همی روزگار

متوكل اندر جهنده جهان *** بسی آمد و از جهان شد جهان

کجا رفت سفاح و هارون چه شد *** کجا رفت منصور ومأمون چه شد

جهان داشتندی بزیر نگین *** بفرما نشان ملك توران و چین

بكام دل اندر جهان داشتند *** بسي تخم كين و ستم کاشتند

زمین پر شد از ظلم مروانیان *** به ثروت بر افزون شدند از کیان

چو دست قدر برنوشت آنسرشت *** نماند اندر ایشان ز زیبا و زشت

جهان پر شد از نام عباسیان *** بكيش و منش برز شماسیان

امامان بکشتند و اصحابشان *** بخوف و بخشیت بد احبابشان

خزاین نهادند از زر و سیم *** زمین سر بسر گشت دار الیتیم

حوادث جهان را همی بر سپرد *** کس از عافیت نام هرگز نبرد

فلك دید چون جام لب ریز را *** نمود عهد شیروی و پرویز را

متوکل آن ظالم نابکار *** که شد تار از ظلم او روزگار

نبه گشت از حیلت منتصر *** بحكم قدر کشت او را پسر

چو شد مدت ملکشان در جهان *** زپانصد فزون در کهان و مهان

همان نوبت ملک چنگیز بود *** که در هفت اقلیم خونریز بود

بهر کشوری خون از او شد روان *** توان شد ز جان وزجان شد توان

زمين سر بسر شد بفرمان او *** مهان جمله در عهد و پیمان او

ص: 176

ممالك همه آمدش در نگین *** بهر ملکتی شاهی از وی مکین

هم اکنون بچین و به ایران وروم *** در اولاد او شاهی است و رسوم

براین جمله تاریخ بدهد نشان *** شده نامشان برتر از کهکشان

بچشم تامل اگر بنگری *** باین دنیی بی وفا ننگری

ز دور کیومرث تا این زمان *** بر اینگونه بوده است و باشد جهان

ستوده کسی کش خردیار گشت *** ابر نفس اماره سالار گشت

ره حق گرفت از ناحق بهشت *** بدیگر جهان شد بخرم بهشت

از و شاد و خرم کهان و مهان *** بجز نام نیکو نبرد از جهان

خوشا آنکه نامی به نیکی سپرد *** ز میدان یکی گوی همت ببرد

خدایا توئی خالق ماه و مهر *** فروزی بدل بخش از راه مهر

توئی چاره پرداز بیچارگان *** توئی جامع شمل آوارگان

همه بندگانیم و بیچاره ایم به *** از آن ره که بایست آواره ایم

نباشد اگر فضل تو داد خواه *** کجا سر برآریم ازین تار چاه

تو هستی غفور و تو باشی کریم *** تو هستی شکور و تو باشی رحیم

بان رحمت و عفو وغفران تو *** به آن رأفت و فضل و قر آن تو

به آن مصطفی و به آن مرتضى *** به آن اولیا و به آن اوصیاء

که بر ما ببخشای ای کردگار *** توئی خالق الأرض وما خاكسار

یزدان منان تمامت جهانیان را از مکاید نفس و وساوس شیطانی نگاهبان باد .

بیان بعضی کلمات و عبارات و اخبار حضرت امام علی نقی در نماز وزكوة وروزه وغيرها

ازین پیش پاره ای اخبار آنحضرت در باب نماز و پاره ای مطالب متفرقه

ص: 177

مذکور شد اکنون نیز به آن نمونه اخباریکه از آن بحر عزیز علوم ربانی وارد است حکایت میشود در جلد دوم لوامع صاحبقرانیه در کتاب زکوة مذکور است که محمد بن عبدالجبار باسانید صحیحه از او روایت رسیده است که بعضی از اصحاب و اساتید ما كتابتي بنوشت و با حمد بن اسحق بداد که بحضرت امام علی نقی صلوات الله علیه برود و آن عریضه را تقدیم نماید و در آن معروض مکتوب بود که میتوانم بشخصی از برادران ایمانی خود که شیعه اثنی عشری باشد دو در هم وسه درهم زكوة بدهم فكتب افعل انشاء الله فرمود بده انشاء الله یعنی اگر خداوندت موفق فرماید مجلسی میفرماید یا اینکه آنحضرت کلمه شريفه انشاء الله محض تبرك و میمنت مرقوم فرموده است چنانکه دأب آنحضرت در جواب مکاتیب و عرایض بر این نسق بوده است معلوم باد در مقدار زکوة اخبار متباینه وارد است چنانکه از حضرت صادق علیه السلام مروی است که جایز نیست زکوة را کمتر از پنج در هم بدهند زیراکه این اقل زکوة است و هم از آنحضرت در تجویز دو درهم و سه در هم خبر داده اند و نیز رسیده است که جایز نیست در زکوة که از نیمه دینار کمتر داده شود و علما و فقهای اثنی عشریه را در این باب بیانات است که در محال خود مذکور است .

و هم در لوامع مسطور است که محمدبن حمزه گفت از حضرت امام علی نقی صلوات الله علیه سئوال کردم از کسیکه زکوة مال خود را از شهری بشهری بفرستد تا به برادران مؤمن او مصروف آید آیا جایز است فرمود بلی و ظاهرش چنان مینماید که در آنجا که او هست برادران مؤمن نیستند از این روی این استفتارا مینماید .

و هم در آن کتاب از داود صرمی ممدوح روایت شده است که گفت از آنحضرت از شارب الخمر که میتوان از زکات باو چیزی داد فرمود نمی شاید و ظاهر این است که آنحضرت امام علی نقی صلوات الله عليه باشد زیرا که نجاشی در کتاب خود میگوید داود را از آنحضرت مسائل است و ظاهر است که تا شخصی از خواص آستان ایشان

ص: 178

نباشد جواب مسائلش را عطا نمی فرموده اند و هم در آن کتاب مسطور است که در توقیعات و فرامینی که از حضرت امام رضا علیه السلام به ابراهیم بن محمد همذانی با ذال معجمه که معرب همدان شهر مشهور است شرف صدور یافته است این است که ان الخمس بعد المؤنة اداى خمس بعد از اخراجات است و این ابراهیم بخدمت حضرت امام رضا و امام محمد تقى وامام على نقى صلوات الله عليهم تشرف جسته است و از جانب این سه امام والامقام عليهم السلام وكيل بود و در شهر همدان که اکثر ایشان شیعه بوده اند وکالت داشت که خمس و زکوة وفطر را می گرفت و بدرگاه ایشان تقدیم می نمود و بعد از او پسرش وکیل بود و بعد از او شد وکالت می کرد و پس از وی پسرش قاسم وکیل حضرت قائم صلوات الله عليهم بود و بجمله عظيم القدر والشان ومحل وثوق بوده اند و همیشه فرامین ایشان به آنها و عرایض ایشان

بحضرات ائمه خمسه عليهم السلام ميرسيد و ظاهراً اکثر فرامین این باب از حضرت امام علی نقی علیه السلام باشد .

و چون بلفظ ابی الحسن است تو هم شده است که ابوالحسن ثانی باشد اگرچه ممکن است که از حضرت امام رضا صلوات الله علیه نیز باشد لکن بعید است .

و هم در لوامع صاحبقرانیه از علی بن راشد مسطور است که در حضرت امام علي نقى صلوات الله عليه عرض کردم گاهی باشد و کلاچیزی نزد ما می آورند گویند این از حضرت امام محمد تقی علیه السلام است که نزد ما میباشد چه کنیم فرمود هر چه از پدر من است بسبب امامت مثل خمس از آن هرچه من است چون هنوز به آنحضرت نرسیده و اگر از این وجه نباشد آن میراث است و قسمت آن را بر ورثه بحکم کتاب خدا و سنت رسول خدا میباید کرد مجلسی در ترجمه مینویسد چون هنوز بآ نحضرت نرسیده است مثل مال غنیمت که تا بدست لشکر نیاید مال ایشان نمیشود و اگر ازین وجه نباشد میراث است که قسمت ورثه است و نیز میفرماید در قلم نساخ سهوی رفته است و لفظ ابی از ابی علی بن راشد ساقط شده است.

و هم در آن کتاب از محمد بن ریان ثقه منقول است که عريضه بحضور حضرت

ص: 179

امام علي نفى صلوات الله علیه عرضه داشتم فدایت گردم ما را روایتی رسیده است که حضرت رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم را از دار دنیا جز خمس چیزی نیست در جواب رقم فرمود که دنیا و هر چه در آن است از حضرت سیدالمرسلین صلی الله علیه وآله وسلم است.

و هم در آن کتاب از حضرت امام علی نقی صلوات الله عليه منقول است که چون خداوند تعالی با موسی علیه السلام سخن فرمود موسی عرض کرد خداوندا چه ثواب دارد کسیکه نمازها را در اوقات آن بجای آورد خطاب رسید که هر چه طلب کند از من بدو عطا میکنم و مباح میفرمایم برای او بهشت خود را تا هر کجا که بخواهد در بهشت قرار بگیرد پس از آن گفت الهی چیست ثواب کسیکه وضوء را از ترس تو تمام نماید ، خطاب رسید که او را در روز قیامت بر انگیزانم و نور او در میان هر دو چشمش درخشان باشد عرض کرد الهی چیست جزای کسیکه ماه رمضان را محض رضای تو روزه بدارد خطاب رسید ای موسی او را در روز قیامت در جائی بدارم که خوف نداشته باشد عرض کرد الهی چه ثواب دارد کسیکه غرضش در روزه گرفتن مردمان باشد یعنی بخواهد بمردمان بنماید که من روزه دارم خطاب رسید یا موسی ثواب او مثل ثواب کسی باشد که روزه نگرفته باشد.

و هم در آن کتاب مروی است که حضرت فقیه یعنی امام علی نقی صلوات الله علیه فرمود هر گاه شخصی در شب ماه رمضان جنب شود و تا صبحگاه غسل نکند پس بر او است که دو ماه پی در پی روزه بگیرد و آنروز را قضا کند .

و هم در آن کتاب از حضرت امام علی نقی صلوات الله علیه منقول است که ثواب زیارت عبدالعظیم ثواب زیارت امام حسین علیه الصلوة والسلام را دارد چنانکه در طی این کتب در ذیل حال حضرت عبدالعظیم علیه السلام مذکور شد .

و دیگر در لوامع صاحبقرانی از ابراهیم بن مهزیار مروی است که خلیل عريضه بحضرت امام علی نقی صلوات الله علیه معروض داشت که شخصی شخصی در ماه رمضان صدای پای مردم را بشنید و بانگ مؤذن را بشنید و گمانش چنان رفت که بانگ پیش از صبح است و جماع کرد و بیرون آمد و نگریست که روشن

ص: 180

شده است آن حضرت بخط مبارك در جواب رقم فرمود که آنروز را قضاء میکند انشاء الله .

و دیگر در همان کتاب لوامع از علی بن محمد نوفلی مروی است که در حضرت ابی الحسن امام علی نقی صلوات الله عليه عرض کرد که من در روز فطر بر خاك قبر منور امام حسین علیه السلام و اندکی خرما افطار نمودم فرمود جمعت بين بركة و سنة بركت وسنت را باهم فراهم کرده ای چه افطار برخرما سنت است و تربت فزایش توفیقات است و هدایت زیراكه خاك تربت مطهر شفای از هر درد وامان از هر خوفی است وشك نيست که امراض باطنیه بسیار است و بالخاصية ازوى بيرون

ابقه میشود و چون امراض و اغراض باطنیه زوال گرفت رحمتهای صوری و معنوی فیضان میگیرد و باحتیاط نزديك تر این است که بقصد دفع امراض بخورد وافزون از يك نخود نخورد.

و دیگر در آن کتاب مروی است که محمد بن احمد بن يحيى از جعفر بن ابراهیم بن محمد همدانی که با قامت حج با هم همراه بودند گفت عریضه بحضور ساطع النور ابى الحسن امام على نقی صلوات الله عليه عرض گردید بدست پدرم دادم که از جمله و کلای معصومين سلام الله الرحمن عليهم اجمعین و از ثقات عظیم الشان بود و در عریضه عرض نمودم قربانت بگردم همانا در میان علما و اوستادان در امر صاع خلافی هست بعضی میگویند فطره را باید بصاع مدینه داد و گفته اند بصاع عراق باید داد جواب آنحضرت صلوات الله عليه بخط مبارکش روشن بخش عیون و نفوس آمد ، الصاع ستة أرطال بالمدني وتسعة أرطال بالعراقي قال اخبرني انه يكون بالوزن الفاً ومائة و سبعين زنة صاع مقدار شش رطل است برطل مدینه و نه رطل است برطل عراق که کوفه و بغداد است و پدرم گفت که آنحضرت فرمود که بر حسب وزن يك هزار و صد و هفتاد در هم میشود که هر ده در هم هفت مثقال است بمثقال شرعی و مثقال شرعی سه ربع مثقال صیرفی است زیرا که مثقال شرعى يك اشرفی است و دینار در زمان جاهلیت و اسلام مختلف

ص: 181

نگشت پس مجموع بمثقال صیرفی شش صد و چهارده مثقال و ربع مثقال باشد و بمثال شرعي هشتصد و نوزده مثقال باشد كه يك من تبریز است و چهارده مثقال وربعی واگر بمثقال صیرفی بدهد احوط خواهد بود که نیم من و پنجاه و بیست و پنجشاهی باشد تقریباً وازيك من اصفهان هفتاد و نه مثقال کمتر خواهد بود مجلسی میفرماید مشایخ ما همیشه احتياطاً يك من قديم ميدادند .

و هم در آن کتاب مسطور است که علي بن هلال ثقة كفت عريضه بحضرت امام علي نقي يا حضرت امام حسن عسکری صلوات الله عليهما عرضه داشتم وسؤال نمودم که از فطره چه مقدار لازم است آنحضرت بخط مبارك خود رقم فرمود كه شش رطل از خرما برطل مدینه بده که نه رطل عراق باشد .

و نیز در آن کتاب از علي بن هلال مروی است که گفت بخدمت طيب علیه السلام عريضه نوشتم آیا جایز میباشد که فطره ده سر یا کمتر یا بیشتر را بيك محتاج بدهند که موافق باشد یعنی شیعه اثناعشری باشد. آنحضرت در جواب نوشت نعم افعل ذلك بلى جایز میباشد این کار را بکنی یعنی بهتر است و بعضی بجای صیغه امر صیغه متکلم وحده خوانده اند یعنی من چنین میکنم معلوم باد چنانکه سبقت نگارش یافت و در ربیع الشیعه مسطور است یکی از القاب حضرت ابى الحسن ثالث امام علي نقي صلوات الله وسلامه عليه طيب است مجلسی اول علیه الرحمة ميفرمايد از احاديث واخبار ائمه هدى صلوات الله عليهم ظاهر شد كه هر يك صاع نه رطل است و هر ر طلی بود و يك مثقال است و هر ده در هم هفت مثقال است پس يك رطل عبارت از

درهم صد وسی درم باشد و چون حساب درم بنا بر مذهب مشهور شش دانك و هر دانگی هشت دانه جو میباشد و در جو بحسب اختلاف شهرها در بزرگی و کوچکی بلکه در هر شهری بحسب زمینها مختلف میشود اختلاف بهم میرسد تا به آنجا که شیخ بهاءالدین عاملی طاب ثراه هر تصنیفی که میفرمود يك مرتبه ترازو می آورد و جورا

ص: 182

میکشید و به آن حساب مینوشت، ازین روی دو تصنیف شیخ باهم موافق نیست و در هر جائی مقداری قرار داده است و رأی مجلسی طاب مرقده بر این است که علمای خاصه و عامه مذکور داشته اند که دینار در اوقات جاهلیت و اسلام تغییر نيافت و دينار اشرفي است واشرفیهای قدیم دیدم که بهمین وزن اشرفیهای حال بود که چهار دانگ و نیم مثقال صیرفی مشهور است و به آن حساب کردیم در هم را هر صاعی شش مثقال چهارده مثقال وربع مثقال شد بمثقال صیرفی و بنارا براین نهادیم در جمیع مقادیری که گذشت و خواهد آمد انشاء الله واگر رطل را مدنی حساب کنیم و دینار را صیرفی بحساب آوریم دو برابر مشهور میشود كه يك من شاهی و بیست و هشت مثقال و نیم باشد و نزديك ميشود بتحدیدی که مصنف فرموده است و ممکن است که این صاع پنج مدی باشد که حضرت صادق علیه السلام در حدیث معاوية بن عمار بيك صاع غسل میفرمود و اگر پاره ای زنان آن حضرت غسل میکردند يك مد بر آن می افزود و این قریب بد و صاع میشود زیراکه بنابر مشهور هر صاعی هزار و یکصد و هفتاد درم است و بر آنچه صدوق گفته است دو هزار و صد درم میشود .

پس بنابراین حمل میکنیم صاع پنج مدی را بصاعی که آن حضرت بازوجه خود کرده باشند و اگر نه هر صاعی چهار مد است چنانکه گذشت و از آنچه گفته شد همه تحدیدات بسهولت معلوم میشود و ازین پیش در طی این کتب نیز بمعنی صاع ومد ورطل واوقيه وارد ب وقراط ومن وكر و مثقال و امثال آن اشارت رفته است .

رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم می فرماید الوضوء مد والغسل صاع و سيأتي اقوام بعدى يتقلوه ذلك فاولئك على خلاف سنتى والثابت على سنتى مع في حظيرة القدس آب وضوء يك مد و آب غسل يك صاع است و زود باشد که بعد از من اقوامی بیابند که این مقدار آب را کم شمارند و آب بسیار بریزند و اسراف کنند و ایشان وسواسیان هستند که آبهای رودخانه ها را نیز اندک شمارند و این جماعت برخلاف

ص: 183

سنت من باشند و هر کس بر سنت من ثابت قدم باشد در حظيرة قدس با من خواهد بود که که جای پیغمبران و اوصیای ایشان بلکه جای خاتم انبیا و اوصیای آن حضرت صلوات الله عليهم است .

راقم حروف گوید تخطي از فرمان صاحب شریعت مطهره وبسلیقه خود کار کردن دلیل بر آن است که آن حکم را ناقص و رأی خودش را اکمل میداند والبته حال کسیکه خود را از عقل کل و نفس کامل اعقل واکمل بداند چیست و جز اینکه اسفه سفها یا اشفى الاشقياء باشد ثالثی ندارد وله الخزى في الدنيا والاخرة و اگر بخواهیم بدقايق و نتایج آن شرح و بسط دهیم کتابی کبیر خواهد و بر عقلا مجهول نیست.

و دیگر در لوامع صاحبقرانیه در باب فضائل حج مسطور است که از حضرت ابی الحسن که ظاهراً حضرت هادی و احتمال دارد حضرت رضا صلوات الله علیه ما باشد علي بن مهزیار سؤال کرد که اقامت در مکه افضل است یا بیرون رفتن بشهر دیگر فرمان واجب الاذعان شر فصدور یافت که ایستادن نزد خانه خداوند سبحانه و تعالى افضل است معلوم باد که این حدیث شریف را محمول بر كمتر از يك سال دانسته اند چه از حضرت باقر علیه السلام در حدیث صحیح وارد است که شایسته چنان است که یکسال در مکه اقامت نکنند راوی حدیث محمد بن مسلم عرض کرد چه کنند فرمود بجای دیگر نقل نماید و بهتر آن است که بمدینه مکرمه بیایند تا یکسال تمام در آنجا نمانند و در این حدیث که از حضرت باقر علیه السلام منقول است که فرمود هر کس یکسال در مکه معظمه مجاور باشد یزدان تعالی گناهان او را بیامرزد و گناهان اهل خانه او را بیامرزد و گناهان کسانی را که وی برای آنها طلب آمرزش کرده باشد و گناهان خویشاوندان و همسایگان او را تا نه سال گذشته را بیامرزد و تا مدت یکصد و چهل سال ایشان را از هر مکروهی محفوظ بدارد حمل بر یکسال متفرق نموده اند .

راقم حروف گوید شاید در این مدت مذکور و اختصاص بآن اشاره به آن باشد که از برکت این مکان مقدس و زیارت بیت الله تا هفت حاجی در امان

ص: 184

و به برکات خداوند منان موفق ومرزوق باشند و میتواند سبب توقف نکردن یکسال تمام بدون انفصال در مکه معظمه يك جهتش این باشد که دوام اقامت موجب قلت رغبت و شوق كامل بزيارت و ازدیاد حشمت و میمنت وضعف حال و ثواب زایر گردد.

وزحمت سفر و محنت غربت خود را کم اجر نماید چنانکه در مجاورت سایر مشاهد منوره و مراقد مطهره و کراهت طول اقامت همین لحاظ در پیش است دیگر اینکه با مید اینکه در این زمین مدتي اقامت داریم اطمینان یا بندو از تواتر زيارت واعتکاف بکاهند و به آن فضیلت که باید نایل نشوند چنانکه اشخاصی که در اماکن مشرفه اقامت دارند بسا میشود که چون مطمئن بادراك زيارت هستند در شهور بلکه سنوات عدیده بفیض زیارت بهره یاب نمیشوند و قلب ایشان سخت و از آن نورانیت که باید مجهود میآیند و این حال در ملاقات با مخلوق نیز بر این گونه است مثلا مقربان در گاه پادشاه که همه وقت بدیدار شهریار مجازندگاه باشد که از دیدار انز جار دارند و آن منزلت ورتبت را چنانکه باید محترم و مغتنم نمي شمارند و آن حشمت و ابهت را چنانکه شاید عظیم و عزیز نمیخوانند و آن شوق و رغبت را که در خور است ندارند اما اگر مهجور یا مطرود شوند روز و شب در آرزوی دیدار بیدار و چشم انتظار بر احضار دارند لکن مردمی که این تقرب ندارند و گاه بگاه مشرف میشوند بسیار شوقمند هستند و احتشام و احترام تشرف را بسی منظور میدارند و يك دفعه ادراك شرف را بر بسي فواید و عواید ترجیح میدهند و اسباب سرافرازی و عزت خود و خاندان خود می انگارند و اگر پسر و پدر و دختر و مادر بلکه عاشق و معشوق هم در ملاقات اتصال دهند همین حال خواهد داشت و اینکه فرموده اند زرنبا تزدد حباً شاید یکی از جهانش همین باشد و الله تعالى اعلم.

و هم در آن کتاب مسطور است که علی بن سلیمان گفت در خدمت آنحضرت یعنی صاحب الامر صلوات الله علیه و احتمال دارد مراد حضرت هادی سلام الله تعالی علیه باشد عرض کردم هر گاه شخصی در عرفات بمیرد او را در عرفات دفن کنند

ص: 185

أفضل است یا بحرم محترم برده در آن مکان معظم مدفون دارند فرمود بحرم برده در آنجا دفن کنند افضل است و در این صورت داخل خواهد بود در آیه كريمه و من دخله كان أمنا چون بعمومه شامل حيوانات هست لاجرم بر هر حرمی جاری باشد و میت را نقل توان نمود چنانکه در اخبار معتبره وارد است کوفه حرم خداست و حرم رسول خداست و حرم امیرالمؤمنین است و کربلا نیز داخل در کوفه است و در احادیث زیارات بسیاری وارد است که بر مشاهد منوره معصومین صلوات الله عليهم اطلاق حرم کرده اند.

و هم در آن کتاب در باب تقدیم طواف الحج و طواف النساء قبل از سعي وقبل از خروج از مني از سماعة بن مهران از حضرت ابى الحسن ماضي موسى بن جعفر علیهما السلام مروی است که گفت از حضرت کاظم صلوات الله علیه سؤال کردم از حال شخصي که طواف حج یا طواف نساء نماید پیش از آنکه در میان صفا و مروه کند فرمود ضرر بدو ندارد طواف میکند میان صفا و مروه و از حج فارغ میشود يعني صحیح است تقدیم طواف نساء بر سعی چون نسیاناً واقع شده است و احتمال دیگر آن است که مقصود این باشد که اگر طواف میان صفا و مروه بکند و از آن پس طواف نماید ضرر ندارد بآنکه وقد فرغ من حجه یعنی تا بآخر بکند و اگر احتمال را بعید شماریم تاویل بعید نیست چه از حضرت امام علی نقی صلوات الله علیه وارد شده است که در اینصورت طواف نساء را بجای می آوردمرتبه دیگر تا ترتیب محقق شود .

و هم در آن کتاب از علی بن مهزیار منقول است که عریضه بحضرت امام عمل تقی یا امام علی نقی صلوات الله عليهما نوشتم که اگر کسی به نیابت ناصبی حج کند گناه دارد و آیا آن ناصبی از این کار سودمند میشود در جواب رقم فرمود که به نیابت ناصبی حج نمیتوان کرد و ناصبی را با خود به حج نمی توان برد.

و ناصبی را بر کسی اطلاق مینمایند که اظهار عداوت اهل بیت سلام الله

ص: 186

عليهم را بنماید و نیز بر تمامت سنيان و مخالفان اطلاق میشود.

راقم حروف گوید این مطلب دقیق است زیرا که اقامت حج وسایر فرایض از شعائر الله وشعائر اسلام است پس معلوم میشود که حال نواصب لنام تا چه اندازه بیرون از اندازه است که از اسلام و شعائر آن دور و مهجورند و در حقیقت و باطن نفس الامر ناصبی را مسلمان نشاید خواند اما اطلاق آن را برگروهی که در زبان مبارک رسول خدا و اوصیای او سلام الله تعالی علیهم گذشته است باید کرد .

وازین پیش بمعنی ناصبی مبسوطا اشارت رفت.

و هم در آن کتاب از ابراهیم بن عقبه مسطور است که ابراهیم عقبه گفت عریضه بخدمت حضرت امام علي نقى صلوات الله عليه بعرض رسانیدم و از زیارت حضرت ابی عبدالله امام حسین و از زیارت کاظمین صلوات الله علیهما بپرسیدم در جواب مرقوم فرمود حضرت امام حسین علیه السلام مقدم است و زیارت کاظمین زیارت دو معصوم است و ثوابش بیشتر است.

و دیگر در لوامع صاحبقرانی مسطور است که از حضرت امام علی نقی صلوات الله علیه از عطسه و علت حمدالهی پرسیدند فرمود چون یزدان تعالی نعمتهای بسیار بر بنده دارد و بنده فراموش میکند حمد نماید خدای سبحانه وتعالى اورا بعطسه می آورد تا نعم الهی را بیاد آورد و شکر خدای را بجای گذارد .

و نیز در آن کتاب در ابواب نماز جماعت و فضیلت آن منقول است که حضرت علي بن محمد بن علي وحمد بن علی یعنی حضرت هادی و حضرت تقی صلوات الله وسلامه عليهما فرمودند من قال بالجسم فلا تعطوه شيئاً من الزكوة ولا تصلوا خلفه هر کس خداى را جسم بداند یعنی دارای طول و عرض و عمق انگارد خواه جسم نورانی یا ظلمانی بداند مثل بلور پس هیچ چیز از زکوة باومدهید و در عقب او نماز مگذارید چه این چنین کس کافر است و از مسلمانی بی بهره است و بدون دغدغه مؤمن نیست و ایمان شرط است بی دغدغه .

ص: 187

و هم در آن کتاب در جواب سری از حضرت ابی الحسن علی بن محمد نقی صلوات الله عليهما مروی است که فرمود مکروه است سفر کردن وسعی نمودن در کارها در روز جمعه از بامداد ناپیشین زیرا که مبادا غفلتی رود یا بسفر بروند و از سعادت نماز جمعه محروم بمانند اما بعد از ادای نماز جایز است سفر و سعی در حوائج از روی تیمن و تبرك چون حق سبحانه تعالی فرموده است که چون نماز جمعه گزارده شود پهن و منتشر بشوید در زمین و از خداوند عالمیان طلب روزی نمائید از فضل او و این مضمون را آنحضرت علیه السلام در جواب مكتوب سری رقم فرمود و بعد از ظهر حرام است مجلسی اعلی الله مقامه میفرماید شهید ثانی رحمة الله روایت کرده است که جمعی در این وقت بسفر رفتند و بزمین فرو رفتند و جمعی دیگر را آتشی افتاد و با خیمه ها سوختند بی آنکه آتش دیده شود و جمعی را که آمدن تادو فرسنگ واجب باشد سفر ایشان حرام است و دغدغه عظیم میشود در سفر قبل از ظهر و میتوان گفت که هر گاه از دو فرسخ راه نتواند بسفر رفت از نزديك چگونه توان رفت والله تعالى يعلم .

معلوم باد چنانکه در کتب فقهیه مذکور است نماز جمعه در زمان حضور معصوم بر همه کس واجب و ضروری دین رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بود که هر چه در زمان آنحضرت بر خلایق واجب بود و منسوخ نشد حکم آن تا روز قیامت باقی است لکن جماعتی از علما که نماز جمعه را در حالت غیبت حرام میدانند تمسك ایشان بآن است که نماز جمعه مثل سایر واجبات مطلقه نیست ، بلکه یزدان تعالی وجوب آنرا مشروط بندا کرده است، یعنی فرموده اذا نودي للصلوة و در زمان حضور حضرت سیدالمرسلين وائمة طاهرين صلوات الله عليهم بدون اذن و اجازت ایشان کسی نماز جمعه جمعه نمی کرد کرد و اجماع نموده اند که اذن معصوم شرط است و بدون رخصت صت معصوم در زمان حضور نمی توانست کردن و چون در زمان غیبت اذن نیست پس حرام میباشد مثل جهاد که مشروط است بوجود معصوم و جواب ایشان این است که در آیات و احادیثی که بما رسیده است، چیزی نیست که دلیل باشد بر

ص: 188

اینکه اذن شرط است و بر تقدیر تسليم اذن مخصوص بزمان حضور است بعلت رفع نزاع چنانکه در زمان حضور هیچکس قاضی نمیشد و در هر شهری مگر يك قاضی نمی بود مگر شهری عظیم که قضاوت يك تن قاضی کافی نباشد و در زمان غیبت یا حضور یکه معصوم استیلا نداشته باشد و بمنزله زمان غیبت شمرده آید جایز است که در يك شهر هزار نفر قاضی باشد زیرا که هر عالمی را قاضی کردند و هم چنین هر شخص عادلى يا فقیهی را رخصت نماز جمعه دادند از حماد بن عیسی منقول است که حضرت امير المؤمنين على بن ابيطالب صلوات الله عليه فرمودهر گاه خلیفه خدا که امام زمان است بشهری از شهرهای مسلمانان و رود نماید آن امام نماز جمعه را میسپارد و جز آن حضرت را روا نیست که نماز جمعه کند و جمعی ازین حدیث استدلال نموده اند که در نماز جمعه حضور معصوم شرط است و استدلال ایشان صحیح نیست زیرا که اگر معصوم باشد البته باتفاق علما بر دیگران مقدم است و حدیث بر همین معنی دلالت مینمایدنه بر اینکه البته معصوم میباید بلکه مفهوم حدیث این است که اگر معصوم وارد نشود دیگران میتوانند این نماز را بکنند و عمده مستند آن جماعت اجماع است که در زمان ظهور معصوم بدون رخصت او البته جایز نیست و نزد ما این اجماع ظاهر نیست و بر تقدیر تسلیم اجماع در زمان حضور است نه در زمان غیبت و بر تقدیر عموم اذن هست باخبار متواتره که رخصت داده اند هر کس خطبه تواند بخواند امامت بکند و جمعی از اصحاب قائل شده اند که جماعت مجتهدان مأذون هستند در زمان غیبت در امور عظیمه و بگفته ائمه هدى صلوات الله عليهم ایشان حاکم هستند و حاکم بدون دغدغه نماز میتواند بکند چنانکه علامه در تذکره و شهید در دروس و لمعه تصریح باین امر نموده اند إلى آخر الفصول مجلسی اول اعلی الله مقامه در این فصول مفصله در اغلب فصول تفصیل داده و از عقاید علمای ابرار و فقهای فضایل آثار و اختلاف آرا شرح و بسط آورده است و در این از منه که ما بدان اندریم باین نماز عنایت نیست و اغلب حرام دانند والله اعلم .

ص: 189

و دیگر در فصل الخطاب مسطور است که حضرت ابی الحسن ثالث صلوات الله علیه در جواب مردی رقم فرمود لا وضوء للصلوة فى غسل يوم الجمعة ولاغيره كسيكه غسل روز جمعه یا غسل جز آن را نماید برای او وضوء نمیباشد صاحب کتاب مینویسد ازین پیش مسطور شد که هر وضوئی قبل از غسل و بعد از غسل بدعت است و میگوید در فقه رضوی علیه السلام مرقوم است که در غسل جنابت وضوء نیست ووضوء در هر غسلی سوای غسل جنابت میباشد چه غسل جنابت فریضه مجزية از فرض دوم یعنی وضوء است اما غسل دیگر مجزی آن نیست چه آن غسل سنت است و وضو واجب است وسنت مجزی از فرض نیست و غسل جنابت ووضوء هر دو فرض هستند و چون هر شدند هر يك بزرگتر باشد از کوچکتر مجزی میشود و هر وقت برای غیر جنابت غسل خواهی نمود از نخست به وضوء ابتدا کن پس از آن غسل بنمای و این غسل مجزی ما از وضوء نیست پس اگر غسل نمودى ووضوء را فراموش ساختی پس وضوء بسازو نماز را اعاده کن و اخبار دیگر نیز که بر این مقصود دلالت دارد وارد است.

و هم در فصل الخطاب مسطور است که علی بن محمد الرضا صلوات الله عليهم فرمود لا تقل في صلوة الجمعة فى القنوت وسلام علی المرسلین این کلمه را در قنوت نماز جمعه مگوی .

و دیگر در همان کتاب مسطور است که بحضرت على بن محمد صلوات الله عليهما نوشتند که زنی در شهر رمضان المبارك فرزند خودش و فرزند دیگری را شیر میدهد آن حال شیر دادن چندان روزه داشتن بروی سخت میشود که بیهوش می افتد و بر روزه داشتن توانا نیست آیا میتواند شیر بدهد و افطار کند و هر وقت برای او ممکن شود قضای روزه را بجای آورد یا از شیر دادن فروگذار نماید و روزه بدارد و اگر از آنجمله مردم با ثروت و تمکن نباشد که نتواند شیر دهنده و دایه برای آن فرزند شیرخوارش آماده دارد چه باید بکند در جواب مرقوم فرمود.

ص: 190

ان كانت ممن یمکنها اتخاذ فطيرا استرضعت لولدها واتمت صيامها وان كان ذلك لا يمكنها افطرت و ارضعت ولدها وقضت صيامها متی امکنها اگر این زن مرضعه از آن طبقه مردم است که برای او ممکن باشد دایه ای برای فرزندش بیاورد و او را شیر بدهد و خودش روزه اش را تمام گرداند و اگر او را این امکان نباشد افطار کند و کودکش را شیر بدهد و هر وقت برای او ممکن شد قضای روزه را بجای بیاورد .

صاحب کتاب میگوید در فقه رضوی مذکور است که هر وقت برای شیخ وشاب معلول یازن باردار تهیه روزه داشتن دست ندهد که از عطش و جوع خویشتن را باز دارد یا از آن بیم ناک آید که کودکش را زیانی رسد بر این چنین جماعت جميعاً افطار کردن و روزه گشادن است و هر یکی باید در ازای هر روزی که روزه بشکنند دو مد و بروايتي يك مد تصدق دهند و بر این روزه خوار قضای روزه نیست .

و هم در آن کتاب مرقوم است که ابوالحسن ثالث صلوات الله عليه در حق مردیکه در بامداد عرفه داخل مكه شد فرمود ساعة يدخل مكة انشاء الله يطوف ويصلى ركعتين ويسعى ويقصر ويخرج ويحرم يحجة و يمضي الى الموقف ويفيض مع الامام ، در آن ساعت که انشاء الله داخل مکه میشود طواف میدهد و دورکعت نماز میگذارد و سعی و تقصیر بجای می آورد و بیرون میشود و بهمان حجه اش احرام میبندد و بموقف میرود و با امام و پیشوا فرود می آید.

و هم در آن کتاب مروی است که بحضرت ابی الحسن ثالث علیه السلام عریضه نوشتند وسؤال کردند که برای اضحی گاه میش بچه میزان در حساب می آید در جواب فرمود .

ان كان ذكراً فعن واحد وان كان انثى فمن سبعة اكر گاومیش تر باشد بجای یکی و اگر ماده باشد بجای هفت تا مجزی و محسوب است .

و نیز در آن کتاب مسطور است که بحضرت ابی الحسن ثالث صلوات الله عليه

ص: 191

عريضه بعرض رسانیدند در باب مردیکه تمتع بالعمرة الى الحج ونزد او چيزى برای هدی نبود و سه روز روزه بداشت و چون باهل خود باز شد نیروی هفت روز روزه داشتن نداشت و خواست از طعام تصدق بدهد پس باید برچه مقدار تصدق کند در جواب رقم فرمود لابد من الصیام ناچار باید روزه بگیرد.

و هم در آن کتاب مسطور است که ایوب بن نوح بن دراج گفت از حضرت ابى الحسن ثالث علیه السلام سؤال کردم در باب کامیش و عرض کردم مردم عراق چنان می پندارند که کامیش مسخ و از مسوخات است فرمود آیا نشنیده باشی قول خدای عز و جل را ومن الا بل اثنين ومن البقرا ثنين .

در مجمع البحرین می نویسد جامیس واحد جوامیس فارسی معرب کامیش است و این حیوانی با شجاعت و شدت باس است و معذلك از تمام مخلوقات جز عناك تر است و از نیش پشه عاجز شود و از پشه فرار میکند و بآب اندر میشود با اینکه شیر ازوی در هراس است و بواسطه حراستی که بر خود دارد اصلا نمیخوابد و جاماست باجيم وميم وسين مهمله و تاء قرشت چنانکه در حدیث وارد است نام کتابی است از جماعت یهود که در دوازده هزار جلد گاو جای میدادند و آن را بسوختند دمیری در حیوة الحیوان باین شرح کند و گوید این حیوان با این شدت وقوت بسیار ذکاوت دارد شبانی که کامیش ماده را میچراند صدا میزند ای فلانه یا فلانه و همان که او را ندا کرد فوراً نز دشبان میآید و بالطبع بوطن خود بسی مایل و از مهاجرتش حنین دارد و چون فراهم شوند دایره وار گردند و سرهای خود را از دایره بیرون دارند و اذناب را درون دایره آورند و شبانها و بچگان آنها داخل دایره جای کنند و این دایره مانند شهری باشد که باروئی بر گردش بر کشیده اند و اتفاق افتد که کامیش نر کامیش نری دیگر را شاخ بزند و هر يك بر آن يك چيره آید در بیشه اندر شود و چندان بپاید تا قوت و غلبۀ خود را بداند و از بیشه بیرون آید و در طلب همان نر که بروی غلبه کرده بود بر آید و چندانش بشاخ در سپارد که مغلوب و مطرودش نماید و این حیوان غالب اوقات چندان در آب فرود گردد که

ص: 192

تا بخرطومش در آب جای گیرد و روزان و شبان بر این حال بگذراند و از هر رودی پهناور بگذرد و خواص و حکم این حیوان مانند گاو است از غرایب این که همین حیوان که از پشه نحیف عاجز و منزجر میشود چون از پوستش در خانه بخور دهند پشه از بویش بگریزد و چون از گوشتش بخورند شپش در اندام افتد وزور وقوت گاومیش جنگلی بمثابه ایست که شیر و فیل را میکشد و گوشت آن بسیار غلیظ و برای اصحاب ریاضیات و هزال کرده نافع و گوشت بچه شیر خواره اش که ماهی دو یا سه بروی بر گذشته باشد برای قورمه و نیز کباب آن بسیار لذیذ ودود کردن موی و شاخ آن باعث طرد افاعی است و پوست جنگلی آن چندان سخت و صلب است که از آن سپر سازند و سخت نیکو شود و کفاشان در ته کفش بکار برند و از سایر جلود بیشتر دوام کند و تاب آورد و ازین است که اشخاصی را که صلب و سخت و غلیظ باشند و در هر کاری زور آوری نمایند گویند مانند گاومیش است و ازین بیانات معلوم شد که گاومیش از مسوخات و حرام گوشت نیست و اصل آیه شریفه این است ثمانية ازواج من الضان اثنين ومن المعزائنین تا آنجا که میفرمايد ومن الابل اثنين ومن البقر اثنین که این ازواج ثمانيه بجمله حلال گوشت هستند و گاومیش نیز از جنس گاو است و حرام گوشت نیست و اگر مسخ بودی حلال نمی بود و بعد از این آیه شریفه به آنچه حرام است خداوند تعالی حکم فرموده است .

و هم در آن کتاب در باب اختیار اقامت در شهر رمضان برسفر کردن برای زیارت مسطور است که از حضرت ابى الحسن علي بن محمد عليهما السلام از زیارت امام حسین و زیارت آباء عظامش عليهم الصلوة والسلام در ماه رمضان المبارك تذور هم سؤال کردند فرمود لرمضان الفضل وعظيم الاجر ما ليس لغيره فاذا دخل فهو المأثور والصيام فيه افضل من قضائه واذا حضر فهو مأثور ينبغي أن يكون مأثوراً.

ماه رمضان را فضل و آن اجر عظیم است که برای ماه دیگر نیست و چون داخل شود ماثور همان است و روزه در آن افضل است از قضای روزه و چون حاضر شود مانور است شایسته است ماثور باشد.

ص: 193

و دیگر در آن کتاب از حضرت علي بن محمد از آباء عظامش علیهم السلام مروی است که حضرت صادق صلوات الله عليه فرمود اذا عرضت لاحدكم حاجة فليستشر الله فان اشار عليه اتبع و ان لم يشر عليه توقف هر وقتی که برای یکتن از شماها حاجتی روی دهد باید با خداوند مشورت نماید اگر خدای تعالی در اقدام آن امر اشارت فرمود متابعت و همراهی بنماید والا توقف کند عرض کردند ای آقای من چگونه این را معلوم نمايم فرمود يسجد عقيب المكتوبة و يقول اللهم خيراى مائة مرة ثم يتوسل بناو يصلى علينا و يستشفع بنائم تنظر ما يلهمك تفعله فهو الذى اشار عليك به .

بعد از ادای نماز واجب بسجده رود وصد دفعه بگوید اللهم خیرلی بارخدایا آنچه خیر و صلاح من است بمن بازنمای و از آن بازنمای و از آن پس بما متوسل شود و برما صلوات و درود بفرستد و بوجود مبارك ما استشفاع نماید پس از آن نگران شوتا بتو چه الهام میشود همان را بجای بیاورچه همان که بتوالهام شده است تو را به آن اشارت کرده اند.

و هم در آن کتاب مرقوم است که شخصی بحضرت امام علی نقی علیه السلام عریضه نوشت ای آقای من مردی نذر کرده است كه يك روز برضای خدای روزه برود و در این روز که بروزه اندر است بازوجه خود مواقعه نمود و کفاره بروی لازم شد آنحضرت در جواب فرمود يصوم يوماً مكان يوم وتحرير رقبة يك روز بجای آن روز به روزه رود و يك بنده آزاد کند و هم بندار مولی ادریس عریضه بحضور مبارکش نوشت عرض کرد یا سیدی نذر کرده ام هر روز شنبه را روزه بدارم پس اگر این روزه را نگیرم بر من چه لازم گردد که بکفاره بدهم آنحضرت در جواب رقم فرمود لاتتر که من علة وليس عليك صومه فى سفر ولا مرض الا ان يكون نوبت ذلك وان كنت افطرت فيه من غير علة فتصدق بعدد كل يوم على سبعة مساكين نسأل الله التوفيق لما يحب ويرضى این روزه بدون اینکه علتی و مرضی پیش آید از دست مگذار و اگر بدون علتی افطار کردی بشمار هر روزی که افطار نموده باشی هفت

ص: 194

تن درویش را تصدق بده از خداوند در آنچه محبوب و مرضی اوست توفیق می خواهم.

معلوم باد در بعضی نسخ مقنع بجای هفت مساكين عشرة مساكين نوشته شده است و شاید صواب هم همین باشد و هم گفته اند که بخط صدوق عليه الرحمة عشرة ديده اند و برخی از ایشان سبعة مساكين قرائت کرده اند و در فقه رضوی علیه السلام مرقوم است فان افطر يوم صوم النذر فعليه الكفارة شهرين متتابعین اگر روزه نذر را افطار کند کفاره آن این است که دو ماه پیاپی روزه بدارد و پاره روایت کرده اند

که عليه كفارة يمين بايد كفاره که در کفاره سو کند وارد است بجای آوردو

و نیز در فصل الخطاب مسطور است که بحضرت ابی الحسن علي بن محمد علیهما السلام درباره مردی که او را مملوکی است و آنمرد مریض شد آیا آزاد کردن آن مملوك در حال مرض او اجر عظیم تر است یا اینکه او را بهمان حال مملوکیت برجای گذارد فرمود ان كان فى مرض فالعتق افضل له لانه يعتق الله عز و جل بكل عضو منه عضواً من النار وان كان في حال حضور الموت فيتركه مملوكاً افضل له من عنقه .

اگر آنمرد در حال زنجوری و ناخوشی باشد آزاد کردن مملوک برای او افضل است زیرا که خداوند تعالی در اجر و مزد این کاری که کرده است در ازای هر عضوی از آن مملوك يك عضو او را از آتش دوزخ آزاد میکند یعنی او را از آتش نجات میدهد و اگر مالك مملوك در حال حضور موت باشد و آن مملوک را به مملوکیت خود بجای بگذارد افضل است برای او از اینکه او را آزاد نماید .

معلوم باد حکمت كلمات معجز سمات ائمه هدى صلوات الله عليهم راهمه کس نمی داند و نباید بدانند زیرا که خداوند تعالی ایشان را حکیم و علیم و عارف و بصیر خواسته است هیچ حاجت بمعلم و مؤدب ندارند بلکه تمامت علما و ادبا وحكما وفضلا و عرفا و عقلای جهان پرورش یافته خوان معادن علوم و مخازن عرفان ایشان هستند و این انوار لامعه مقدسه بزرگ و كوچك ندارند بجمله يك نور هستند

ص: 195

و همه انوار از طفیل نور ایزدی ابدی سرمدی ایشان آفریده شده است چنانکه يا خالق النور بالنور بر این معنی حکایت کند مگر نه آن است که در حدیث سابق فرمود بما توسل جویند و بر ما درود فرستند و ما را شفیع بگردانند آنگاه بنگرند تا چه الهام یابند و این کلمه بس بزرگ است که الهام در قلوب نیز بوسیله توسل بایشان و تصفیه قلوب بصفای صلوات برایشان واستشفاع بایشان است و آنچه در هر امری و هر مسئله و هر استفتائى و هر مقوله و عنوانى و علم و عرفانی بفرمایند همان است که خدای ورسول خدای صلوات الله عليهم اجمعین فرموده است و شاید در ای--ن حدیث شریف اشارت به آن رفته باشد که چون کسی در حال مرض که هنوز بصحت و زندگانی امیدش از مرگ بیشتر است و سالها خود را زنده میشمارد مملوك خود را آزاد نماید چون بذل وجود رفته است و از عین مال خود چشم بر گرفته است به آن ثواب مذکور نایل شود لیکن اگر در حال احتضار ويأس از زندگانی این کار را نماید آن اجر و ثواب را ندارد بلکه از دست رفته را از دست میدهد و نیز شاید از آن حیث که رأی العلیل علیل آزادی آن مملوك از روی تعقل وهو شيارى نباشد وورثه را در آن امر سخن و دعاوی بسیار و اسباب زحمت ایشان ومملوك باشد یا اینکه مملو را استعداد و قدرت آن نباشد که امر معیشت و زندگانی خود را آسان بگذراند و ازین آزادی بزحمت مسكنت ومحنت فقر و بلیت دچار افتد والعلم عند الله از علي بن مهزیار درذیل حدیث مذکور مروی است که گفت آنحضرت نوشتم و پرسیدم از مملوك محتضر که زمان مرگش در رسیده است ومولایش در همان ساعت او را آزاد نماید و در همان ساعت بحالت آزادی از جهان در گذرد آیا برای مولی در این آزاد کردن اجر و مزدی هست یا اینکه او را بهمان حالت مملوکیت باقی گذارد تا او را اجری چون بمیرد و مملوك باشد حاصل شود.

در جواب رقم فرمود يترك العبد مملوكاً في حال موته فهواجر لمولاه وهذا اذا اعتق في هذه الساعة لم يكن نافعاً له بنده را در حال مرگ او بهمان حال

ص: 196

مملوكيت باقی بگذارند برای مولایش اجرا دارد و این مملوك اگر در این ساعت آزاد شود که میمیرد برای مولایش سودی ندارد و ممکن است یکی از جهات این حکم این باشد که اولا از آب رفته چشم پوشیدن چه شان و رتبتی دارد دیگر اینکه اگر مملوکی تا گاهی که بمیرد مملوك باشد بعضی تکالیف بر او نیست و نیز در پیشگاه بر چنین بنده که دیگری را عبد بوده است ترحم دیگر است و نيز برمالك واجب می شود که پس از مرگ او چون در قید مملوکیت او از جهان رفته است شرایط غسل وكفن و دفن او را منظور بدارد و اگر باز مانده و مرده ریکی از وی بجای مانده باشد در رعایت و حفاظت ایشان بکوشد اما اگر قبل از مردنش او را از خود خارج کرده باشد مکلف نیست و این رعایتها از میان میرود و شاید اسباب زحمت و خسارت و پريشاني وفقر و فاقت بازماندگانش فراهم میشود .

بیان خلافت احمد بن محمد بن معتصم المستعين بالله ابو عباس عباسی

در این سال دویست و چهل و هشتم هجری بعد از مرگ منتصر امر او وزراء و اعیان مملکت با ابو العباس احمد بن محمد بن معتصم بن الرشيد ملقب به مستعين بالله بخلافت بیعت کردند و مستعين برادر متوكل على الله وعم منتصر بالله است فرزنددهم عباس و خلیفه دوازدهم از بنی عباس و مکنی بابی العباس است طبری میگوید چون منتصر در عصر روز شنبه چهار روز از شهر ربیع الاخر سال مذکور بدیگر گیتی روی نهاد جماعت موالی در روز یکشنبه بهارونی در آمدند و بغاء كبير وبناء صغير واتامش و آنانکه با ایشان بودند در میان آن جماعت بودند و علي بن حسين بن عبدالاعلي اسكافي كاتب بغاء كبير آن گروه را سوگند داد که بخلافت هر کسی که بغاء كبير و بغاء صغير و انا مش رضا دهند راضی شوند و این کار بتدبیر احمد بن خصیب وزیر متمشی گشت پس

ص: 197

تمامت آنمردم بر آنگونه قسم یاد کردند و در میان خودشان سخن بکنکاش آوردند و کراهت داشتند که هيچيك از اولاد متوکل را بر سریر خلافت بنشانند چه این جماعت بد را نشان متوکل را بکشته بودند و از آن بیم داشتند که اگر از فرزندان متوکل کسی خلیفتی یا بدکین پدر بدل اندر داشته و در مقام خونخواهی بوده باشد .

پس احمد بن خصیب و دیگر موالی که حضور داشتند متفق الرأى واللسان شدند که احمد بن محمد بن معتصم را بخلافت برگزینند و گفتند هرگز نمیشاید منصب رفیع خلافت و مقام منيع سلطنت از میان فرزندان مولای ما معتصم بیرون شود و از آن پیش جماعتی از بنی هاشم را یاد می کردند .

لاجرم هنگام عشاء آخرة شب دوشنبه شش روز از شهر ربيع الآخ-رة همین سال مذکور این قرعه بنام احمد بن حمد بن معتصم برآمد و با او به خلافت بیعت کردند و احمد بن خصیب او را به المستعين بالله ملقب ساخت.

و این هنگام بیست و هشت ساله بود و احمد بن ابی الخصيب را بكتابت و اتامش را بوزارت خویش منصوب فرمود .

طبری می گوید ابو عبدالله حسین بن عبد الله بن حفص بن عمر اخبارى بامن حديث نهاد و گفت علی بن حسین بن عبدالا على اسکافی گفت چون منتصر بالله بمرد و اشخاصی که مذکور شدند حاضر گردیدند و من نویسندگی بغاء كبير وبغاء صغير و او نامش را می نمودم سرداران و سرهنگان اتراك ومغاربة سوگند ياد کند یاد کردند که

بهر کس این چندتن که یاد کردیم رضا دادند ما نیز رضا دهیم و او را خلیفه شناسیم وعلي بن الحسين كويد من خود سوگند میدادم و بیعت میگرفتم ورأى ایشان بر خلیفتی احمد بن محمد بن معتصم قرار گرفت پس از آن محمدبن موسی منجم بیامد و نزد احمد بن خصيب و بغاء برفت و گفت آیا مردی را خلیفتی میدهید که او خود

ص: 198

چنان میداند که قبل از خلافت متوکل از تمام مردمان بامر خلافت شایسته و و سزاوارتر بوده است و شما خود این خلافت را از وی بگردانیدید آیا اکنون با چه چشم در شما مینگر دو شما را نزد او چه مقدار و اندازه خواهد بود اما نیکوتر این است با شخصی مطیع شوید که قدر خدمت و احسان شما در خدمتش معروف بماند و این عد منجم ازین روی این سخنان گفت که احمد بن محمد بن معتصم با کندی فيلسوف مصاحبت می ورزید و این کندی با محمد بن موسی و برادرش احمد بن يحيي منجم دشمن بود حاضران سخنان او را مقبول شمردند لکن بغاء كبير موافقت نکرد و گفت چگونه کسی را که از وی در بیم هستیم بیاوریم و با او باقی بمانیم و اگر کسی را بیاوریم که او از ما خائف ومطيع امرونهى ما باشد اسباب آن میشود که پاره از ما بپاره ای حسد ببریم و در میانه دشمنی افتد و خودمان بدست خودمان خویشتن را بقتل برسانیم بعد از آن نام ابو العباس احمد بن محمد بن معتصم را در میان آوردند و گفتند وی فرزند زاده مولای ما معتصم است پس در وقت مذکور با او بیعت نمودند و مستعين از طریق عمري بين البساتين بدار العامة بيامدواورا جامه طويل والبسه که در خور خلافت است بپوشانیده بودند و ابراهیم بن اسحق حربه در پیش روی او حمل کرده قبل از طلوع شمس بیامدند ز طلوع شمس بیامدند.

واجن اشر وسنی از راه شارع على بيت المال حاضر شد و اصحاب خود را برد و صف بداشت و خودش با جماعتی از اعیان یارانش در صف بایستاد و هم چنین دارایان مراتب و مناصب از فرزندان متوكل وعباسيان وطالبيين و سایر اعیان و اشراف و بزرگان عصر در سرای خلافت فراهم شدند و در این حال که بر این حال بودند و این وقت یکساعت و نیم از روز برگذشته بود ناگاه از ناحیه شارع و بازار فریادی عظیم برخاست و چوی بپژوهیدند مقدار پنجاه سوار از جماعت شاکریه بودند و همی گفتند از اصحاب ابی العباس محمد بن عبد الله بن طاهر هستند .

ص: 199

در بیان فتنه بعضی آشوب طلبان در روز خلافت مستعین و تسکین آنها

جماعتی از سواران طبرستان و گروهی از دیگر مردمان و انبوهی از غوغا طلبان و بازاریان که هزار تن بر می آمدند با آن پنجاه سوار مذکور یار و معين بودند و شمشیرها و آلات جنگ بر کشیدند و همی فریاد بر کشیدند معتز یا منصور و بر آن دو صف اشر و سنیه که واجین چنانکه مذکور شد ایشان را آراسته و صف آرائی کرده بود حمله سخت بیاوردند چنانکه آن دو صف را از جای برآوردند و آنجماعت پاره بیاره دیگر منظم و هم جماعتی از مبیضه و شاکریه که برباب عامه بودند با آن مردم ملحق گردیدند و جمعی کثیر شدند و اینوقت جماعت مغاربه واشر وسنية بر آنگروه حمله بزرگ در آوردند و ایشان را هزیمت دادند چندانکه آن گروه بدرب كبير معروف بزرافه وغرون دوانیدند و هم قومی از آنان بر معتزیه بتاختند و ایشان را از هم بر پراکندند تا آنها را بدار برادر غرون بن اسمعیل بتاز انیدند و ایشان در تنگنای راه افتادند ناچار معتزیه در آنجا توقف کردند و مردم اشر وسنیه تنی چند از آنها را به تیر فر و گرفتند و بشمشیر در سپردند و آتش در میان ایشان شعله ور گشت و جماعت معتزیه و غوغا طلبان زبان به تکبیر بلند کردند و جمعی کثیر در میانه بقتل رسید و کشته بر فراز کشته قرار گرفت چندانکه سه ساعت از روز برگذشت بعد از آن اتراك از خدمت مستعین باز آمدند گاهی که باری بیعت کرده بودند و از جانب عمری وبساتين انصراف جسته بودند و جماعت موالی پیش از آنکه انصراف گیرند از آنکسان که از جماعتها سمیین و جز ایشان و اصحاب مراتب در سرای خلافت حاضر شده بودند بیعت بگرفتند و از آن طرف مستعین از باب العامة بیرون شد و بهارونی برفت و در آنجا بیتونه نمود و جماعت

ص: 200

اشر وسنیه نیز بهارونی برفتند .

و معلوم افتاد که از آن دو فرقه خلقی انبوه بقتل آمده بودند واشر وسنيه بپاره خانه ها در آمد و گروه مردم بازاریان و اهل شهر برایشان در آمدند و ظفر یافتند و دروع و اسلحه و جوشنها و چار پایان آن جماعت را بگرفتند و هم غوغا و غارت گران بدار العامة در آمد گاهی بهارونی منصرف بودند پس آن خزانه ها که در آنها اسلحه و دروع وجواشن وسيوف و برستوان ولحم ثغرية بغارت بردند و چندانکه توانستند از تاراج دریغ ننمودند و بسیار افتادی که یکتن از آنان به جوشن و حراب و چماق و چوبهای جنگی دست یافتي و بسیاری ببردی و نیز در سرای ارمش بن ابی ایوب در حضور اصحاب فقاع سپرهای خیزران و نیزه های بدون سنان بغارت بردند و نیزه و سپر در دست غوعاء و بازاریان و متفرقه بسیار شد و هم چنین اصحاب حمامات و غلمان با قلی را بهره بزرگ حاصل شد و از آن پس جماعتی از اتراك بدفع ايشان بیامدند از آن جمله بغاء صغیر از درب زرافه با مردم خود بیامد و آنجمله را از احاطه برخزانه پراکنده ساخت و جمعی از آنان را بکشت و ایشان اندک مدتی بپائیدند و بعد از آن هر دو فرقه باز شدند و گروهی از ایشان کشته شده بودند و از آن طرف جماعت غوغاء بهر سوی روی آوردند و بهرتنی از اتراك بگذشتند که از اسامل سامراء بآهنگ باب العامه می آمدند مرور دادند سلاح از تنش بیرون آوردند و گروهی از آنان را نزديك سراى مبارك مغربی و سرای حتش برادر یعقوب قوصره در شوارع سامرا بکشتند و عامه این جماعت که دست بتاراج داشتند و اسلحه را میبردند اصحاب فقاع و ناطف و اصحاب حمامات وسقاها و مردمان بازاری بودند و حال ایشان برین منوال بود تا روز به نیمه رسید و از آنطرف زندانیان که در سامرا جای داشتند چون این انقلاب و طغیان را بدیدند از جای بجنبیدند و جمعی از زندان فرار کردند بعد از آن مستعین آنمردم را که بیعت کرده بودند بعطا و بخشش نوازش کرد و کتاب

ص: 201

بیعت را به محمد بن عبدالله بن طاهر در همان روز که باوی بیعت کردند بفرستاد و حامل آن مکتوب برادر انامش بود و در این وقت که روز دوم بیعت بود محمد بن عبدالله در نزهت گاه خود جای داشت و برادر انامش حاجب را بده فرستاد و او را از مكان ومنزل ورود خود مطلع ساخت و محمد در همان ساعت مراجعت کرد و بجماعت هاشمیین و سرداران سپاه و جماعت سپاهیان بفرستاد و رزق وروزی ایشان را بجمله بپرداخت و آسوده خاطر نمود .

مسعودی در مروج الذهب می گوید روز یکشنبه پنجم شهر ربیع الاخر سال مذکور که منتصر بمرد با مستعين بالله بیعت کردند در تاریخ الدول اسحاقی می گوید در همان روز وفات منتصر با مستعین بیعت کردند و اینوقت سی و یکسال از روزگارش بپایان آمده بود مردم ترك او را برای خلافت اختیار کردند و از خلافت جز نامی با مستعين نبود و جماعت اتراك برملك وسلطنت مستولی بودند و کار کشور و لشکر بجمله در قبضه اقتدار وصیف و باغی بود چنانکه گفته آید .

سیوطی گوید چون مستعین خلیفه شد بیست و یکساله بود و بعد از مرگ منتصر سران کشور و لشکر گرد آمدند و گفتند و بشوری سخن راندند که هر وقت یکی از فرزندان متوکل بخلافت بنشانید یکتن از ما را بر جای نگذارند و نشانی از ما در جهان باقی نماند حاضران گفتند جز احمد بن معتصم فرزند استاد ما برای این کار نشاید پس با او بیعت کردندگاهی که بیست و هشت ساله بود .

چنانکه در ذیل قتل متوکل خلیفه مذکور شد حمدالله مستوفی قزوینی می نویسد بعد از این غلبه جماعت اتراك و كشتن متوکل را غلبه باغلامان ترك و نصب و عزل خليفه عصر بدست اقتدار و اختیار ایشان افتاد و پیشوای جماعت غلمان بوقا يعني بغاء كبير ووصيف ترکی بودند و استیلای این غلامان ترك تا زمان طلوع دولت سلاطین دیالمه و در مدت خلافت دوازده تن خليفه نزديك نود سال بر این حال غلبه و استیلا و اقتدار نامه بودند وخلفارا با وجود آنها جز

ص: 202

نامی از خلافت نصیب نبود و تمام اختیارات امور جزء وكلا بميل ورأى ايشان میگذشت.

راقم حروف گوید برای عدم اتکال باقبال جهان بازوال همین بس که مدت نود سال امرونهی يك نيمه ربع مسكون بدست اذل وادنی مخلوق بگذردهر وقت بخواهند خلیفه را در معرض عزل و نصب و قتل در آورند.

فسبحان الله الذى له الملك و الجلال و لنا الذل والزوال اللهم اجعل عواقب امورنا خيراً .

ابن اثیر جزری در تاریخ الکامل گویدا بن مسکویه در کتاب تجارب الامم نوشته است که مستعین از طرف پدر برادر متوکل بود و نه چنین بود بلکه وی پسر برادر متوكل محمد بن معتصم است .

دمیری و دیگران نوشته اند مستعين ششمين خليفه معزول و مقتول است چه بطوری که سابقاً در ذیل احوال خلفا اشارت کردیم مورخین حساب نموده اند که در خلفای بنی عباس چون پنج تن بخلافت بنشست خلیفه ششمین مخلوع يا مقتول میشود چنانکه امین بن هارون الرشید که خلیفه ششم از بنی عباس بود همین حال یافت و مستعین که خلیفه ششم بعد از امین بود مخلوع و مقتول شد .

بیان برخی حوادث و سوانح سال دویست و چهل و هشتم هجری

در این سال در خدمت المستعين بالله خلیفه خبر رسید که طاهر بن عبد الله بن طاهر والي، مملکت خراسان در ماه رجب الاصم در خراسان بدیگر جهان روان گشت مستعین رایت ایالت خراسان و امارت آنسامان را بنام پسرش محمد بن عبد الله بن طاهر بربست و نیز محمد بن عبد الله بن طاهر را با مارت عراق و حرمين الشريفين و ریاست شرطه و داروغه گری و معاون سوادکوفه نامدار و بدو منفرد ساخت .

ص: 203

طبری گوید مستعین خلیفه در جوسق که نام قریه بزرگی از دجیل از اعمال بغداد و هم نام قریه ایست از قراء نهروان از اعمال بغداد است در روز شنبه دوازده شب از شعبان سنه مذکوره گذشته ایالت خراسان و مضمومات مذکوره را خاصه برای محمد بن طاهر بن عبدالله بن طاهر مقرر فرمود ازین پیش در طی مجلدات مشكوة الادب باحوال طاهر ذى اليمينين وعبيد و طلحه و عبیدالله و اغلب آحاد این دودمان اشارت رفته است و ازین بعد در مقامات مناسب مسطور می شود .

و هم در این سال بغاء كبير بخداوند قدیر پیوست و مستعین تمامت اعمال او را با پسرش موسی بن بغاء بعلاوه دیوان برید محول فرمود ازین پیش در شرح حال متوکل و خلفای قبل از وی بپاره ای حالات او اشارت شده است .

مسعودی در مروج الذهب می گوید در سال دویست و چهل و هشتم بغاء كبير ترکی از جهان به سرای جاویدان رخت کشید و اینوقت روزگار عمرش از نود سال بر گذشته بود و چندانکه وی مباشر حروب ومراقب محاربت گردید هیچکس نکشته بود عجب اینکه در تمام این مدت متمادی حروب كثيره ومقاتلات خطيره و کارزارهای با تیروسنان و شمشیر و آلات حربیه که در زمین و آسمان طیران داشت هرگز جراحتی در اندامش آشنا نگشت و زخمی کالبدش را دردناك نياورد و پسرش موسى بن بغاء بعد از آنکه بنا به تیر جانگزای فناکه هیچ آفریده از زخم آن در طبقات ارض و كرات سماء رستگاری ندارد دچار آمد متقلد تمام آن مشاغل و اموری که پدرش برگردن داشت گردید و اصحابش بدو مضموم و قیادت آن بدو محول شد و بغاء در میان جماعت اتراك بدین داری و دین پروری امتیاز داشت و از جمله غلمان معتصم بشمار میرفت و در حروب عظام و جنگهای بزرگ حاضر میشد و بنفس خویش مباشر حرب می گشت و از آن کارزارهای نامدار و پیکارهای میدان سپار بسلامت بیرون می آمد و می گفت الاجل جوشن خود زمان و مدت زندگی در دار دنیا چندانکه خدای مقدر فرموده باشد برای حفظ از آفات جوشنی استوار وحصنی سخت قرار است و او را رسم نبود که در معرکه از معارف جامه آهنین

ص: 204

برتن برآورد وقتی او را بر این عدم احتیاط بنکوهش و ملامت سپردند گفت نوبتی رسول خداي صلی الله علیه وآله را در خواب بدیدم و جماعتی از اصحابش در حضور مبارکش شرف حضور داشتند پس آنحضرت با من فرمود ای بغا احسنت الى رجل من امتى فدعا لك بدعوات استجيبت له فيك بامردى از امت من نیکی نمودی و او دعائی چند در حق تو بنمود و آندعوات درباره تو در مقام استجابت آمد بغاء می گوید عرض کردم یارسول الله کیست این مرد فرمود الذى خلصته من السباع همان مردی که او را از چنگ و دندان درندگان رهانیدی عرض کردم یا رسول الله از پروردگار خود بخواه تا عمر مرا در از گرداند پس آن حضرت هر دو دست مبارك را بجانب آسمان بلند ساخت وقال اللهم اطل في عمره وانم اجله بار خدایا روزش را در از و روز گارش را دیر باز فرمای عرض کردم یارسول الله خمس وتسعون سنة عمر من نود و پنجسال بشود پس مردیکه در حضور مبارکش بود فرمود و یوقى من الافات از آفات هم محفوظ باد من بآنمرد عرض کردم کیستی فرمود من على بن ابيطالب هستم پس از خواب بیدار شدم و همی گفتم علی بن ابیطالب همانا بغاء كبير نسبت بجماعت طالبيين بسیار عطوفت نمودی و با ایشان بر طریق مهر و احسان و نیکى سلوك فرمودى وقتی از بغاء پرسیدند که این مردی را که از چنگال درندگان خلاص کردی کدامکس بود گفت وقتی مردی را که بدعتی بدستش جاری شده بود بحضور معتصم خلیفه بیاوردند و شب هنگام در میان ایشان در خلوتی مخاطبتی برفت و معتصم را خشم فرو گرفت و با من گفت این مرد را بگیر و به پیش درندگان بیفکن من آنمر درابمکان درندگان آوردم تا بچنگ و دهان آنها در افکنم و سخت بر وی خشمناك بودم .

پس از وی شنیدم که همی گفت بار خدایا تو میدانی من جز در راه رضای تو سخنی نکردم و جز ترا اراده نکردم و بواسطه طاعت تو تقرب تر او اقامت حق را بر کسانی که مخالفت تو را کنند اراده کردم آیا مرا دست باز میداری و با

ص: 205

دیگران میگذاری بغاء می گوید من از کلمات او مرتعش و لرزان شدم و از حال او رقت گرفتم و هم دل من از رعب وخوف او آکنده شد پس او را از طرف بركة السباع بگرفتم و چیزی نمانده بود که او را در بركة السباع فرو افکنم آنگاه او را بحجره خود در آوردم و پنهان ساختم و نزديك معتصم برفتم گفت باز گوی چه کردی گفتم او را در بركة السباع در انداختم گفت چه شنیدی که میگفت گفتم من عجمی هستم و او به کلام عربی سخن می نمود و ندانم چه میگفت و آنمرد بغلظت سخن میراند و چون خروس سحر گاهی بخواندن آمد با آن مرد گفتم درهای شهر بر گشوده شد و من با مردم كشيك ترا بیرون میکنم و ترا بر نفس خود برگزیدم و بروح خودم نگاهبانی کردم سخت بکوش تا مبادا در ایام سلطنت معتصم آشکار شوی گفت بلی چنین کنم گفتم باز گوی داستان چیست گفت یکی از عمال خلیفه بر ارتکاب مکاره و فجور و میرانیدن حق و نصرت باطل در شهر ما هجوم آورد و اینکار موجب فساد شریعت و انهدام بنیان توحید بود و هیچ کس را در نصرت حق حاضر ندیدم پس شبی بروی بتاختم و او را بکشتم چه او را آن چند جرم و جریرت در شریعت بود که سزاوار قبل بود.

راقم حروف گوید هر کار و کرداری که در خوشنودی خدا و تقویت دین مصطفی و مرتضی صلوات الله عليهما وعلى آلهما باشد و ریائی و قصد و غرض شخصی در آن نباشد پاداش خیر دارد و عامل آن عمل از شر هرذی شری و آفت هر حادثه محفوظ ماند و چون این مرد قصدش خالص بود و اگرچه قائل آن عامل گشت اما چون بخلوص نیت و باندیشه تقویت شریعت ورفع بدعت بود در چنگ سبعی چون معتصم و چنگال درنده چون بغاء از چنگ و دندان سباع نجات یافت و چون بغاء كبير نیز از حسن نیت او را رها و در حقیقت جان خود را از سلطان قهاری چون معتصم بروی فدا کرد رسول خدای او را بطول عمر و علي مرتضى صلوات الله عليهما وآلهما او را بمحفوظ بودن از آفات اراده فرمود بدعای پیغمبر که بطول عمر راجع بود عمرش چنانکه خود استدعا کرد از نود سال فزون تر

ص: 206

شد و با اراده علی علیه السلام از آفات روزگار محفوظ ماند و ازین بود که از هر معرکه سالم بیرون آمد و جراحتی بروی نرسید .

و هم در این سال انو جور تر کی بطرف ابی العمود ثعلبی روی نهاد و اورادر روز شنبه پنج روز از شهر ربیع الاخر بجای مانده در کفر توثی بکشت .

حموی در معجم البلدان می گوید کفرتونا با کاف وفاء مفتوحان وضم تاء فوقانى وسكون واو وثاء مثلثه قریه بزرگ از اعمال جزیره است در میان آن و دارای پنج فرسنگ فاصله وما بين دار اورأس عين است و گروهی از علما باینجا منسوب هستند و نیز کفر توثا از قراء عظیمه فلسطین است و احمد بن يحيي بلادری گفته است کفر تو ثا حصنی قدیمی بود اولاد ابی رمیثه برای خود این مکان را قرار دادند و از آن پس شهر و حصن خود ساخته در آنجا بپائیدند.

و هم در این سال دویست و چهل هشتم هجرى عبيد بن يحيى بن خاقان به آهنگ اقامت حج بیرون شد پس از طرف خلافت کبری رسولی برفت و او را به برقه نفی و از اقامت حج مانع شد و در تاریخ طبری بجای عبید بن یحیی عبيد الله بن يحيى باضافه اسم جلاله رقم شده است و میگوید چون بیرون شد مردی از جماعت شیعه که شعیب نام داشت تا از دنبال او برفت و او را به برقه نفی نمود و از حج باز داشت .

حموی گوید برقه باباء موحده مفتوحه وراء مهمله وقاف و ها نام صنقعی كبير و مشتمل بر شهرها و قریه های بسیار در میان اسکندریه وافريقيه واسم شهرش انطابلس و تفسیرش پنج شهر است و زمینش زعفران خیز است ازین رو جامه های مردمش سرخ است و از هر طرف مردم بر برگرداگردش را فرو گرفته اند و در برقه فواکه بسیار وخيرات واسعه است و در مدینه برقه قبر رو يفع صاحب رسول خدای صلی الله علیه وآله است و مردم این زمین از آب آسمان مشروب میشوند و باران در اودية ورودخانه ها جاری می شود و از رودخانه به آبگیرهائی که ملوك وسلاطین برای ایشان بنا کرده اند می ریزد و هم ایشان را چاهها باشد که مردمان از آنها کامیاب شوند و هم

ص: 207

آن زمین را ساحلی است که اجية نامند و آن شهری است که در آنجا بازاری و منبری است و از برقه تا اسکندریه یکماه راه است و از فسطاط تا برقه دویست و بیست فرسنگ و از جمله بلاد و ممالکی است که در زمان عمر و بن العاص بطريق صلح مفتوح شد و سیزده هزار دینار در جزیه ایشان مقرر گشت و شرط بر آن آمد که فرزندان خودشان را در ازای این جزیه بمسلمانان بفروشند و بیشتر اهالی آنجا اسلام آوردند .

لاجرم در سال بیست و یکم هجرى بر عشر ونصف عشر مصالحت رفت و در شروط ایشان بود که صاحب خراج به شهر ایشان داخل نشود بلکه خودایشان خراج آن سامان را چون زمانش در رسد بمصر بفرستند و این قرار باقی بود تا گاهی که جماعت مسلمانان بر آن بلادیکه مجاور این حدود بود مستولی شدند و این رسم را بر هم شکستند و آنمردم در آنحال در خصب نعمت و تن آسائی و ایمنی و سلامت می گذرانیدند و عبدالله بن عمرو بن عاص می گفت برای مردی که معیل باشد هیچ مکانی را اسلم و اعزل ازین مکان یعنی برقه ندانسته و نشناخته ام و اگر اموالم در حجاز نبود در برقه منزل میساختم و از برقه تاقیروان پایتخت افریقا دویست و پانزده فرسنگ طول مسافت است و جماعتی از علمای روزگار به برقه منسوب هستند .

و نیز برقه از نواحی قم است از نواحی جبل ابو جعفر فقیه جماعت شیعه گفته است احمد بن ابی عبدالله محمد بن خالد بن عبدالرحمن بن محمد بن علي البرقي اصلش از کوفه است که در قم منزل گرفتند و به آنجا منسوب شدند و در کتب اخبار که می نویسد برقی چنین گوید همین برقی را خواهند و این احمد بن ابی عبدالله را بر مذهب امامیه تصانيف عديده است که برسینه مخالف چون برق لامع کارگر است و کتابی در سیر دارد و تصانيف نزديك بصد تصنيف است حمزة بن حسن اصفهانی در تاریخ برقی می نویسد که احمد بن عبدالله برقی از روستای برق رود است

ص: 208

و يكي از رواة لغت و شعر بود و در قم متوطن گشت و خواهر زاده اش ابو عبدالله البرقی در آنجا ببالید و از آن پس باصفهان رفت و در آنجا توطن را اختیار نمود .

و برقه حوز باحاء مهمله مفتوحه محله یا قریه ایست مقابل شهر واسط واصل برقه در کلام عرب زمینی است که دارای سنگهای رنگا رنگ باشد می گوید.

از براق عرب صد برقه بدست آورده ام و گمان نمی کنم برای دیگری این مقدار فراهم شده باشد و هر برقه بموضعی اضافه شده است چنانکه در مواضع خودش در این کتاب معجم البلدان یاد کرده ام و برقه بضم باء موحده بدون اضافه از نواحی يمامه و نیز موضعی است در مدینه از آن اموالی است که صدقات رسول خدای صلی الله علیه وآله بود و پارۀ نفقات آنحضرت که در بارۀ اهل و کسان آنحضرت میرسید ازین برقه بود و پاره بفتح اول دانسته اند و نیز برقه نام موضعی است که روزی از روزهای عرب در آنجا روی داد و در آن جنك شهاب فارس هبود از بنی تمیم بدست يزيد بن حرثه یا برد بشکری اسیر شد و از آن پس بروی منت نهادندورها ساختند چنانکه شاعر ایشان گفته است.

و فارس طرفة عياد ثلنا *** ببرقة بعد عز واقتدار

وحموی در معجم البلدان اسامی برقه را بطریق اضافه با شواهد آن بترتيب حروف تهجی یاد کرده است بالجمله در این سال مستعين خلیفه امارت حج و حارسان وحرب را با محمد بن عبدالله برادر طاهر بن عبدالله گذاشت و پسرش محمد بن طاهر بن عبدالله را بحکومت خراسان منصوب نمود و نیز عم او عبدالله را با مارت عراق برگزید و مملکت فارس را ضمیمه حکومت او ساخت و مستعين بر آن عزیمت بود که محمد بن عبدالله را امارت خراسان دهد پارۀ در خدمتش عرض کردند که این قوم را بدانسوی فرستادند تا در حکم گروگانی برای ایشان باشند اینوقت رأی مستعين بر آن قرار گرفت که یکی از اولاد عبدالله را والی خراسان سازد و در خراسان جمعی از اولاد عبدالله هستند از آن جمله سليمان وطلحة وعبيدالله میباشند و محمد را مکروه بود که ایشان بر امر امارت و کار ایالت استیلا جویند

ص: 209

لاجرم مستعين به امارت برادر زاده اش اشارت کرده و هر دو شرطه با محمد بن عبدالله خاصه باشد و در این کار اسمی برای برادر زاده اش نباشد.

و در این سال مستعین خلیفه در ماه جمادی الاولی آنچه در تملک و دست تصرف معتز ومؤيد بود از ایشان خریداری کرد مگر اینکه برای معتز آنمقدار که قیمت آن یکصد هزار دینار بود بجای گذاشت و از آنچه خریده بودمستثنی بگردانید و برای او و برای ابراهیم مؤید غله را مأخوذ داشت که در سال بهشتاد هزار دینار بر می آمد و چون روز دوشنبه دوازده شب از شهر رمضان همین سال بگذشته در رسید تمامت اموال معتز ومؤيد را از خانه ها و سراها ومنازل و ضياع و قصور وفرش و آلات وغير ذلك را به بیست هزار دینار خریداری کرد شهود و عدول وقضات و غیر ایشان را بر این امر شاهد گرفت و بعضی گفته اند خریداری شد آنچه معتز ومؤيد را در دست تملك بود و برای ابو عبدالله معتز آنمقدار ملك ومستغل بجای گذاشتند که مداخل غله آن در هر سالی بیست هزار دينار زر مسكوك می گشت و برای ابراهیم مؤید چندانکه قیمت غله اش در هر سال پنج هزار دینار می آمد پس بهای آنچه از ابو عبدالله معتز خریداری کردند بده هزار بارهزار دینار و ده دانه گوهر برآمد و قیمت آنچه از ابراهیم مؤید بخریدند سه هزار بار هزار در هم بود و سه دانه گوهر وفقهای عصر وقضات مملکت را در این امر برایشان شاهد گردانیدند و این خریداری باسم حسن بن مخلد برای مستعین بود و این قضیه در شهر ربیع الاخر سال دویست و چهل و هشتم هجری اتفاق افتاد و مؤید و معتز را در حجره جوسق محبوس نمودند و جمعی را برایشان موکل ساختند و کار ایشان را با بغاء صغير محول داشتند و چنان بود که جماعت اتراك در آن حال شورش غوغاء و گروه شاکریه میخواستند این دو تن را بکشند احمد بن خصیب ایشان را ازین کار منع نمود و گفت این دو نفر را گناهی نیست و مردم شورش طلب از اصحاب ایشان نیستند بلکه شورشیان و فتنه جویان از اصحاب ابن طاهر میباشند لکن

ص: 210

رأی صحیح این است که هر دو را محبوس بدارید لاجرم بصوابدید احمد وزیر هر دورا در زندان جای دادند.

راقم حروف گوید خبر اخیر صحیح تر می نماید زیرا که اموال و اثقال ایشان بیست هزار دینار بها داشت قابل توجه و خریداری خلیفه مثل مستعین از دو تن خلیفه زاده و ولی عهدی مثل معتز و مؤید نبود بلکه هر روزی این مقدارها در حق فلان شاعر یا مغنی یا مغنیه داده میشد و شاید عشرين الف الف بوده است و يك لفظ الف ساقط شده است و غریب این است که مستعین این اموال را برای خود خرید تا اسباب ضعف آنها وقوت خودش باشد و برای آنها مغز و مایه و مال و پایه نماند و ندانست که در مدتی قلیل کشته می شود و معتز بعد از چندی بجای او خلیفه میشود( وزین فسانه و افسون بروز گار بسی است )و البقاء الله تعالى.

و هم در این سال موالی و غلامان اتراك بر احمد بن خصيب خشمناك شدند و این امر در ماه جمادی الاولی روی داد و اموال اورا و فرزندانش را بگرفتند و او را باقریطش نفی کردند .

اقريطش بفتح همزه وكس آن وسكون قاف وراء مكسوره وياء حطى ساكنه و شین معجمه جزیره ایست در بحر مغرب و تا صحرای افریقیه او بیا مقابل آن است و این جزیره بزرگ و دارای شهرها و قریهها میباشد و جماعتی از علمای اعلام بآنجا نسبت میبرند و این جزیره و بلاد و قرای آن از زمان معوية بن ابي سفيان در سال پنجاه و چهارم هجری بدست جنادة بن ابی امیه از دی وزمان ولید و در خلافت رشید بدست حمید بن معيوف همدانی و در ایام خلافت مأمون بدست ابو حفص عمر بن عیسی اندلسی معروف با قریطشی متدرجا چنانکه در مواضع خود یاد کرده ایم مفتوح شد و همچنان فتوحات کردند تا گاهی که یکتن از مردم روم در آنجا بجای نماندند و بجمله بدیگر جای جای بپرداختند و جای بدیگران بگذاشتند و برخی گفته اند افریطش در آغاز خلافت مأمون مفتوح شد و هم گفته اند بعد از سال دویست و پنجاهم هجری بدست عمر بن شعیب معروف بابن الغليظ که از اهل قریه

ص: 211

بطروح از عمل فحص البلوط از اراضی اندلس مفتوح شد و سالها اولادش بتوارث امارت کردند و ابن یونس گوید نخست کسیکه فاتح اقربطش بود شعیب بن عمر بن عیسی بود که از مصر بآهنگ فتح آنجا بیامد و بر گشود و نکایتی عظیم بر مردم روم وارد شد تا گاهی که تغفور بن فقاس الدمستق در زمان خلافت مطیع عباسی در آنجا بار افکند و ارمانوس بن قسطنطین در آخر جمادی الاولی سال سیصد و چهل و نهم هجری با هفتاد و دو هزار تن مرد جنگجوی که پنج هزار تن از آنجمله سوار کارزا بودند بمحاصره آنجا بیامد تا عنوة و بقهر و غلبه این جزیره را مفتوح نمود و این قضیه در سال سیصد و پنجاه هجری بود و آنمردم جوع زده را بقتل ونهب و سبی در سپرد و صاحب آنجا عبدالعزیز بن شعیب را که از فرزندان ابو حفص عمر بن عيسى اندلسی مذکور بود بگرفت و اموال وبنى اعمامش را مأخوذ کردو تمام این اموال و مردم را بقسطنطنیه حمل فرمود بعضی گفته اند که از اموال و اسرای آنجا سیصد مر کب بیا کند و سنگهای شهر را خراب کرده و در آن مینائی که مراکب در آنجا می ایستاد بریختند تا بعد از ایشان دشمنی در آنجا داخل نشود .

حموی گوید اکنون در دست مردم فرنگ است و پاره روات مثل ابوبکر اقریطشی باین جزیره منسوب هستند .

حموی می گوید لوبیا نام موضعی است و اعجمی است و هم نام ماهی میباشد که حامل کره زمین است .

و هم در این سال علی بن یحیی را از ثغور شامیه انصراف دادند و در شهر رمضان این سال رأیت امارت ارمنستان و آذربایجان را بنام او بربستند .

و نیز در این سال مردم حمص بر کیدر بن عبیدالله که از جانب مستعين حکمران ایشان بود بشوریدند و او را از آن شهر بیرون کردند مستعین ازین خبر بر آشفت و فضل بن قارن را با گروهی لشکر بدفع و تنبیه ایشان مأمور نمود فضل بدانسوی روی نهاد و چندان بمکر و حیلت کارکرد تا ایشان را بگرفت و جمعی کثیر از آن جماعت را بکشت و یکصد تن از اعیان ایشان را بسامراء حمل کرد و

ص: 212

باروی شهر را منهدم گردانید.

و هم در این سال وصیف ترکی جنگ تابستانی حدودروم را در سپرد و چنانکه سبقت نگارش یافت و صیف در سر حد شامي مقيم ومأمور با قامت بود تا منتصر بدیگر سرای رهسپر شد از آن پس داخل بلاد روم گشت و قلعه را که فرورية می نامیدند بر گشود .

و هم در این سال مستعين بالله خليفه رأيت حکومت مصر و مغرب زمین را بنام اتامش بربست و هم او را بوزارت خود برگزید.

و نیز در این سال حکومت حلوان و ماسبذان ومهرجان قذق را مستعين بنام بغاء صغير معروف به بغاء شرابی رقم کرد .

وشاهك خادم را در حفاظت دار خلافت وخیل و مركب وحرم و كشيك چيان و حارسان و امور خاصه خود منصوب و مقدم داشت و زمام اختیار تمام مملکت و مهام جمهور مردم مملکت را بدست کفایت و درایت اتامش حوالت فرمود .

حموی در معجم البلدان می نویسد مهرجان قذق سه کلمه است مهر بکسر اول وسكون هاء وراء مهمله در فارسی بمعنی آفتاب و محبت و شفقت وجان بمعني نفس و روح است و قذق بفتح قاف و بضم قاف هم گفته اند وذال معجمة وقاف دوم گمان میبرم نام مردی باشد پس معنای آن چنین است محبت نفس قذق ياشمس نفس قذق و این مهرجان قذق کوره پهناور و نیکو و دارای شهر و قریه ها است نزديك صمیره از نواحی جبال از حلوان عراق تا همدان در این کوهسارها و مهرجان قذق غیر از مهرجان است که قریه ایست در اسفراین که قباد بن فیروز شاهنشاه ایران پدر انوشیروان عادل بواسطه نیکی و خضرت و صحت هوایش مهرجان نامید .

و اندرین سال محمد بن سلیمان زینبی مردمان را اقامت حج بيت الله الحرام بگذاشت.

ص: 213

و هم در این سال چنانکه سبقت اشارت یافت محمد بن عمرو که در ایام خلافت منتصر حکومت یافت بحکومت بنشست و در ناحیه موصل شخصی خارجی خروج نمود منتصر اسحق بن ثابت فرغانی را با گروهی بحرب او بفرستاد ایشان براه افتادند و با آنجماعت بر او ریختند و او را با چند تن از یارانش اسیر ساختند و از آن پس جمله را بکشتند و از دار بیاویختند .

و هم در این سال چنانکه یاد کردیم یعقوب بن لیث صفار از مملکت سجستان بجانب هرات جنبش گرفت .

و هم در این سال ابو محمد عبدالرحمن بن عدویه رافعی زاهد که مردی مستجاب الدعوه و از اهل افریقیه بود جانب سرای آخرت گرفت .

و هم در این سال در اندلس سرية ساخته ومهيا وبسوى ذى تروجه روان شدند چه جماعت مشرکان دست تطاول باین طرف دراز کرده بودند و آن لشکر شب تاز با آنان برخوردند و جمعی کثیر از مشرکان را بقتل رسانیده از غنایم کامیاب گردیده بازگشتند .

و هم در این سال در اراضی صقلية لشکرهای شب گرد و سرایای زمین نورد بتاختند و غنیمت یافته باز آمدند لکن در میان ایشان حربی واقع نشده که مذکور دارند .

و نیز در این سال ابو کریب محمد بن علاء همدانی کوفی در ماه جمادی الاخره را بدیگر سرای نوشت وی از جمله مشایخ بخاری و مسلم است.

و نیز در این سال محمد بن حمید رازی محدث با حدیث گزاران دیگر جهان هم راز شد .

ص: 214

بیان وقایع سال دویست و چهل و نهم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در این سال جعفر بن دینار حرب صائفه و نبرد تابستانی را بجای گذاشت و حصنی و مطامير را برگشود. مطامير جمع مطموره قریه ایست در حلوان عراق وذات المطامیر شهری است در ثغور شامیه و گفته می شود مطامير بدون مضاف و مطموره گودالی یا مکانی است در زیر زمین که مال یا طعام را در آن بینبارند ابو الجوائز مقدار بن مختار مطامیری شاعر باین مکان منسوب است چنان اتفاق افتاد که این شاعر و ابو عبدالله سنبسی شاعر در خدمت سيف الدوله صدقة بن منصور بن مزيد و در حلة حضور یافتند و سنبسی در ذیل محادثه این شعر را از خودش قراءت کرد

فوالله ما انسى عشيته بيننا *** ونحن عجال بين ساع وراجع

وقد سلمت بالطرف منها فلم يكن *** من الرد الأرجعنا بالاصابع

فعدنا وقد روى السلام قلوبنا *** ولم يجرمنا في خروق المسامع

ولم يعلم الواشون مادار بيننا *** من السر الا عبرة في المدامع

سیف الدوله را از شنیدن این اشعار طرب دست داد لکن مقدار را پسند خاطر نیفتاد سیف الدوله فرمود وای بر تو ای مقدار این اشعار را مقداری ننهادی ترا ازین گونه ابیات چه موجود است گفت در همین ساعت اشعاری انشاء نمایم که ازین برتر واجود باشد و مرتجلاً بخواند .

ولما تناجوا بالفراق غديوة *** رمواكل قلب مطمئن برائع

وقفنا فمبد انه اثراية *** تقوم بالانفاس عوج الاضالع

مواقف تذمى كل عشواء ثرة *** صدوف الكرى انسانها غير هاجع

امنا بها الواشين أن يلهجوا بنا *** فلم تتهم الا وشاة المدامع

ص: 215

چون سیف الدوله این ابیات را بشنید بر تحسین و تمجید مقدار بیفزود و او را نزديك خواند و با کرام و احسان مسرور فرمود و او را در شمار ندماء خود مندرج نمود وذات المطامير شهری است در ثغور شامیه و در ایام خلافت مهدی و مأمون و معتصم مذکور است و در کتاب الفتوح بسیار یاد شده است و نیز آنرا مطامير بدون مضاف گویند بالجمله عمر بن عبیدالله الا قطع از جعفر بن دینار خواستار شد که او را اجازت دهد تا بیکی از بلاد روم گردش گیرد جعفر رخصت داد و عمر با جمعی کثیر از لشکر از اهل ملطية بدان حدو در هسپر شد و پادشاه آن زمین با سپاهی بزرگ در موضعی که ارز می نامید از مرج اسقف با او دچار شد و درمیانه جنگی بس شدید و کارزاری بس استوار برفت و گروهی بسیار از دو لشکر بوادی فنا رهسپر آمد آنگاه سپاه روم که پنجاه هزار تن گرد شمشیر زن و مرد شیر افکن بودند عمر را احاطه کردند و آتش پیکار زبانه بگنبد دوار رسانید و سرانجام عمر و دو هزار تن از مسلمانان پای كوب مراكب قتل وفنا وهلاك و بلا شدند و این قضیه در روز جمعه نیمه شهر رجب سال مذکور اتفاق افتاد و ازین حال بر غرور و خیلای رومیان بیفزود.

بیان تاخت و تاز رومیان بثغور جزريه وقتل على بن يحيى ارمنی

چون مردم روم عمر بن عبیدالله و جماعتی از لشکر او را بکشتند دلیرانه بثغور وسرحدات جزریه بتاختند و بر مردم آنسامان و حرم مسلمانان در آن حدود چنگ و دندان تیز ساختند این قضیه هایله بعلی بن یحیی ارمنی که اینوقت از ارمینیه بجانب میافارقین راه می نوشت پیوست و او با جماعتی از اهل میافارقین و سلسله بایشان روی آورد و در میانه آتش حرب زبانه بر کشید و در آخر علی بن یحیی با چهار صد تن مرد در شهر رمضان بقتل رسیدند.

ص: 216

و هم در این سال در روز اول ماه صفر لشکر بغداد جانب فتنه و فساد سپردند.

بیان انگیزش و آشوب سپاه در بغداد بسبب قتل عمر وابن يحيى

چون خبر قتل عمر بن عبيد الله اقطع وعلي بن یحیی ارمنی که هر دو تن بسی شجاع و با یأسی شدید و غنائی و دولتمندی عظیم و مسلمانان را دو تایی تیز و تند و سخت و کار گذار بودند و در حفظ و حراست ثغور و سرحداتی که سپرده ایشان بود نظير و عدیل نداشتند بمردم دار السلام بغداد و سامراء پیوست بسی دشوار شدو مقتل این دو امیر نامدار بسی ناگوار وعظیم افتاد و سینه ایشان تنگ شد بعلاوه اینکه مقتل این دو سردار جلالت شعار با يكديگر نزديك بود و ازین جمله برافزون آن خشم و حزن و اندوهی که از اتراک در کشتن متوکل در قلوب ایشان راه کرده وشناعت و فظيعتي و رسوائی که از آن کردار ناهنجار اتراك بر اذيال آبرومندی وابهت ایشان بنشسته و استیلائی که اتراك را بر امور مسلمانان پدید کرده بودتا بدانجا که آنچه قدرت و جسارت پیدا کرده بودند که هر خلیفه را که اراده می کردند می کشتند و هر کس را که دوست داشتند بر سریر خلافت می نشانیدند بدون اینکه ملاحظه در دیانت و امانت و کفایت و درایت او نمایند یا نظری در صلاح دید مسلمانان گشایند و اعتنائی بصوابدید دیگران فرمایند موجب جوش وخروش عامه گشت و مردمان از مرد وزن و كوچك و بزرگ و سیاه و سفید با ناله ونفير و فریاد واستغاثه ببغداد انجمن کردند و جماعت ابناء وشاكریه با نجماعت اتصال گرفتند لکن در ظاهر چنان نمودند که در طلب ارزاق و وظايف ووجيبه خويش حاضر شده اند و این آشوب و انقلاب اول روز ماه صفر سال مذکور بود پس هجوم نمودند و زندان نصر بن مالك را بر گشودند و زندانیان را بیرون آوردند وهم در قنطرة باب الجسر چنانکه گفته اند جماعتی از دولت یاران خراسان و دزدهای کوهستاني

ص: 217

و محمرة وغيرهم بودند بیرون شدند آنگاه یکی از دو جسر را بشکستند و آن دیگر را به آتش زدند و کشتیهای آنجا منحدر شد و دیوان قصص واحوال محبوسان بغارت رفت و دفاتر پاره گشت و جمله خوراک آب دجله گردید و سراي بشر و ابراهيم دو پسر هارون که هر دو تن نصرانى و كاتب محمد بن عبد الله بن طاهر بودند بتاراج سپردند و تمام این اعمال و افعال در جانب شرقی بغداد روی داد و در این وقت والی جانب شرقي احمد بن محمد بن خالد بن هرثمه بود و پس این جانب مردم طرف یسار بغداد و دولتمندان ایشان و سامراء اموالی بسیار بیرون آوردند و کسانی را که برای حرکت کردن بجانب ثغور و سرحدات استطاعت نداشتند نیرومند ساختند تا ساخته حرب مردم روم شوند و چون این خبر گوشزد اطراف شد عامه مردمان از نواحی جبل وفارس و اهواز وغيرها برای جنگ اهل روم بیامدند و ما را خبری نرسیده است که در این ایام سلطان روم را بطرف مسلمانان تغییری تا روانه داشتن لشكرى بجانب مسلمانان ومحاربت با ایشان روی داده باشد.

ونه روز از شهر ربیع الاول سال مذکور بجای مانده از مسلمانان که ندانستند آنها کیستند روز جمعه در سامراء بتاخت و تاز در آمدند و زندان خانه آنجا را بشکستند و هر کس را که در زندان جای داشت بیرون کردند زرافه را با جماعتی از موالی و غلامان در طلب این شورشیان بفرستادند عامه مردمان به زرافه و یاران او بتاختند و جمله را هزیمت دادند و از آن پس اتامش و وصیف و بغاء وعامه اتراك برای تسکین این فتنه و آشوب برنشستند و جماعتی از عامه را بقتل رسانیدند و چنانکه بعضی گفته اند و برای من حدیث کرده اند دیگی را که در آن مطبوخ بود بر وصیف بیفکندند و برخی دیگر گفته اند قومی از عامه نزديك شريحة سنكى بدو انداختند چون وصیف این کردار بدید باجماعت نفاطین فرمان کرد تا بدکاکین و خوانیت تجار و منازل مردمان که در آن حوالی بودند نفط بیفکندند و من نگران بودم که آن موضع را بسوختند و این کردار در سامراء نزديك سرای اسحق اتفاق گرفت .

ص: 218

وهم گفته اند که جماعت مغار به منازل جماعتی از عامه ناس را در آنروز بغارت سپردند و چون روز بپایان رسید آن شورش و غوغا ساکن گشت و بواسطه این حرکات عامه و کردار آن چند تن که مذکور نمودیم احمد بن جمیل را که متولى معونة سامراء بود معزول گردید .

وابراهيم بن سهل الدارج بجاي او منصوب گشت .

بیان قتل ابی موسی او تامش وزیر و کاتب او شجاع بدست اتراك

در این سال ابوموسی اتامش که بوزارت مستعین منصوب و دست تصرفش در کلیه امور دولت ومهام رعیت کارگر بود بقتل رسید و سبب قتل او این بود که چون مستعین بر سرير خلافت جامه کشید و نوبتی دولت وسلطنت بنامش بلند آواز گردید دست اتامش وشاهك خادم را در بیوت اموال مسلمانان مطلق و بميل واراده مربوط ساخت و بر این دو تن مباح گردانید تا بهر طور خواهند همان کنند و همین اختیار را با والدۀ خودش بگذاشت و آن زن نیز بمیل و اراده خود هرچه خواستی و هر گونه تصرفی که اراده فرمودی در بیوت اموال بدون اینکه احدی مانع و دافع او باشد رفتار نمودی و کاتب و نویسنده آن زن سلمة بن سعيد نصرانی بود و کار بدانجا انجرار گرفت که اموال و خراج و منالی که از آفاق جهان بدرگاه خلیفه جهان بار دربار و قطار اندر قطار رهسپار می گشت مقدار معظم آن باین سه تن میرسید و اتمامش با آن حال طمع و طلبی که در نهاد بشر و حرص و آزی که او را بود بیوت اموال را بقدوم خود تشریف داده و جاروبی بدست گرفته از كثافات اموال میروفت و آن زمین را مصفا و منقی می نمود و چنان بود که مستعین پسر خود عباس را در حجر تربیت و کنف رعایت و مراقبت او مقرر نموده بود لاجرم

ص: 219

از جمله اموال هر قدر از اندازه اشتهای این سه نفر فزون می آمد برای عباس مأخوذ و در نفقه او و برای کار او مصروف می آمد و صاحب دیوان ضياع و عقاراو در آن اوقات مردی دلیل نام بود او نیز ازین جمله اموالی بسی نفیس برای خود تنفیس نمود و این چند تن باین گونه بمیل خویشتن کار می کردند و از آن دیگر غلامان و موالی كه هر يك را دهان حرص چون غاری بر گشوده بود نظر همی دوختند و براستهلاك آن اموال بی پایان و عسرت و تنگی و سختی روزگار خود نگران می شدند و شخص اتامش که صاحب مستعين وصاحب امراء و مستولى براو بود امور خلافت و مهام مملکت را باراده و رغبت خویشتن وامر و نهی خود بدون مشارک نفوذ می داد و دو امیر عظیم الشأن وصيف و بغاء كبير كه هر يك امارت اقلیمی را برای خود اندک میشمردند در گوشه اعتزال روز بشب میرسانیدند و بر آن حال می نگریدند و چون دوام این حال موجب ملال ایشان گردید برای انهدام این بنیان نکوهیده پایان کمر بستند و بادیگر غلمان و موالی که در شدت حال و عسرت زندگانی دلی خشمناك و خاطری ملول داشتند بلطایف الحیل بسخن آمدند و معايب حال و مفاسد مآل وذهاب مال و منال را تذکره نمودند و برخشم و اندوه ایشان بیفزودند و ایشان را همی بیا غالیدند و برا تامش بشورانیدند و در تدبیر کار او بکوشیدند تا گاهی که تدبیر خود را استوار ساختند و کار به آنجا پیوست که جماعت اتراك و فراغنه برا نامش دلیر گشتند و انگیزش گرفتند و در روز پنجشنبه دوازده شب از شهر ربیع الاآخر این سال اهل دور و کرخ بر وی خروج نمودند و لشکر گاه بساختند و بطرف او تازان شدند و این هنگام انامش در جوسق در حضور مستعین بود و این خبر دهشت انگیز بدو پیوست سخت بیچاره و بآهنگ فرار آمد و او را ممکن نشد بناچار به مستعین استجار آورده مستعین نیز او را پناه نداد و آنجماعت بر آن حال خشم و کین روز پنجشنبه و جمعه را بگذرانیدند و چون بامداد شنبه چهر برگشود داخل جوسق شدند که از اعمال بغداد است و اتامش را از آن مکانی که

ص: 220

در آن پنهان شده پیدا کرده خواروز از خونش را بریختند و نیز نویسنده او شجاع بن قاسم را بقتل رسانیدند و سرای انامش را بنهب وغارت فرو گرفتند و اموال عظیمه ومتاع وفرش واشياء جليله كثيره و آلات و ادوات بيشمار بدست آوردند و چون اتامش بقتل رسید مستعين خليفه ابو صالح عبدالله بن محمد بن يزداد را بوزارت خود منصوب فرمود .

و نیز فضل بن مروان را از تولیت دیوان خراج معزول نمود وعيسي بن فرخانشاه را بجای او بنشاند و وصیف را والی مملکت اهواز گردانید و بغاء صغیر را در ماه ربیع الاول حکومت فلسطین داد و از آن پس چون چندی بر گذشت بغاء صغیر و سپاه او بر ابو صالح بن يزداد وزیر غضبناک شدند و ابو صالح در شهر شعبان بجانب بغداد گریخت و مستعين خليفه محمد بن فضل جرجرائی را بجای او بمنصب وزارت خود مستقر ساخت و ریاست دیوان رسائل را با سعيد بن حمید مفوض وموکول نمود و حمدونی شاعر این شعر را در این موقع بگفت .

لبس السيف سعيد بعد ما *** عاش ذا طمرين لالوبة له

ان يسله الأيات وذا *** آية الله فينا منزله

و هم در این سال ابوالحسن علي من جهم شاعر مشهور که ازین پیش در ذیل احوال متوکل و غیره بپاره حالات او اشارت شد بدست مردم كلب بقتل رسید انشاء الله تعالی در ذیل احوال شعرای عصر مستعین مذکور خواهد شد .

و هم در این سال مذکور جعفر بن عبد الواحد از منصب قضاوت معزول و وجعفر بن محمد بن عمار رجمى بجای او مشغول گشت و این جعفر از مردم کوفه بود و بعضی گفته اند این امر در سال دویست و پنجاهم هجری اتفاق گرفت .

و هم در این سال در ماه ذى الحجة الحرام در شهر ری زازله بس شدید و صدائی بس هایل و خشبی بس قوی روی نمود بسی خانه ها را ویران ساخت چندانکه

ص: 221

مردم ری بناچار در بیرون بکوه و هامون رهسپار شدند و منزل گرفتند و جمعی کثیر بهلاك ودمار پیوستند .

و نیز در این سال در روز جمعه پنجروز از جمادی الاولی مطابق شانزدهم تموز و آن شدت گرمی تابستان خصوصاً در عربستان ابری برخاست و بارانی فرود آمد و رعد و برق صدا بر کشید و نمایش سحاب حجاب آفتاب شد و سامراء را آب باران فرو گرفت و یکسره آن باران شدید بیارید و همچنان در آنروز متواتراً متقاطر بود تا آفتاب زردی گرفت و روز بپایان آمد و باران بایستاد .

بیان حوادث و سوانح سال دویست چهل و نهم هجری

در این سال جماعت مغاربه در روز پنجشنبه سه روز از جمادی الاولی بر گذشته بجنبش در آمدند و همه روز نزديك بجسر سامراء اجتماع می ورزیدند و از آن پس روز جمعه پراکنده شدند .

و در این سال عبد الصمد بن موسى بن محمد بن ابراهیم امام که والی مکه معظمه بود مردمان را حج نهاد.

و هم در این سال محمد بن عبدالرحمن بن حكم صاحب مملکت اندلس سپاهی عظيم باتفاق پسرش بشهر ابلة وقلاع از بلد مردم فرنگ روانه کرد و آن سپاه برفتند و در آن سرحد جولان دادند و خودنمائی کردند و غنیمت یافتند و چندین حصن و دژ منیع و استوار را بر گشودند و کامروا وفاتح باز شدند .

و هم اندر این سال ابوابراهيم احمد بن محمد بن اغلب صاحب افريقية در سیزدهم ماه ذی القعده ازین سپنجی سرای ایرمان بسرای جاویدان منزل جست و چون وی بمرد برادرش ابو محمد زيادة الله بن محمد بن اغلب والى آن ملك و حكمران آن سامان شد و بطرف خفاجة بن سفیان امیر صقلية رسولی بفرستاد و ازموت برادرش ابو ابراهیم

ص: 222

احمد بد و خبر داد و او را امر نمود که بحسن کفایت و یمن در ایتش بر ولایتش اقامت نماید.

مسعودی در مروج الذهب می نویسد در سال دویست و چهل و نهم مستعین خلیفه برای پسرش عباس رایت حکومت مکه معظمه ومدينه و بصره و كوفه را بر بست و هم بر آن عزیمت برآمد که برای او بیعت بگيرد لكن بواسطه صغر سن او يكسال بتأخير افکند و چنان بود که عیسی بن فرخانشاه با ابو بصیر شاعر گفته بود که در این باب شعری انشاد کند که در آن اشعار ، اشعاری به بیعت عباس باشد و ابو بصیر در این معنی قصیده طویلی انشاء نمود از آن جمله است.

يك الله حاط الدين وانتاش اهله *** من الموقف الدحض الذى مثله يردى

فول ابنك العباس عهدك انه *** له موضع واكتب الى الناس بالعهد

فان خلفته السن فالعقل بالغ *** به رتبة الشيخ الموفق للرشد

فقد كان يحى اوتى العلم قبله *** صبيئاً وعيسى كلم الناس في المهد

بیان وقایع سال دویست و پنجاهم هجری مصطفوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در این سال يحيي بن عمر بن يحيى بن حسين بن زيد بن على بن حسين بن علی بن ابیطالب مکنی بابی الحسین صلوات الله عليهم در کوفه ظهور نمود مادرش فاطمه دختر حسین بن عبد الله بن اسماعيل بن عبد الله بن جعفر بن ابيطالب رضوان الله تعالی علیهم بود ازین پیش در ذیل کتاب احوال حضرت امام زین العابدین و رشته اولاد امجاد واعقاب سعادت نصاب آنحضرت سلام الله عليهم مختصر اشارتی باحوال ابي الحسين يحيى بن عمر صاحب شاهی و یکی از پیشوایان جماعت زیدیه و ظهور در کوفه و دعوت مردمان را برضی از آل محمد صلی الله علیه وآله و شهادت او در کوفه بدست محمد بن عبد الله بن طاهر و مادر او ام الحسن دختر حسن بن عبدالله و بلا عقب بودن يحيى نمودیم .

ص: 223

طبری در تاریخ خود مینویسد سبب ظهور ابى الحسين يحيى بن عمر در کوفه و شهادت آن بزرگوار عالی تبار این بود که او را حالت عسرت و ضیقت و تنگدستی سختی پدید آمد و نیز مبلغی وام بر گردن آورد که از آن حیث نیز در تعب وزحمت افتاد و با عمر بن فرج که در آن زمان از خراسان در زمان متوكل خليفه بیامد و متولی امر طالبیین گشت ملاقات فرمود و در امر صله خود با وی سخن افکند عمر بن فرج بعادتی که داشت و جان بر آن گذاشت با جنابش بغلظت سخن کرد عمر متحمل نشد و او را بزشتی برشمرد و در مجلسش خوار ساخت عمر نیز هموار نساخت و یحیی را بزندان منزل داد و همواره در حبس بزیست تا گاهی که اهلش بکفالتش برخاستند و از زندان رها شد و به مدينة السلام بغداد برفت و با حالی ناخوش و ناستوده در آنجا اقامت گزید و از آن پس بسامراء بیامد و با وصيف ترك ملاقات نمود و با وی سخن کرد که رزق وروزی معین و مرتبی در حق او جاری شود رصیف نیز در جواب او بخشونت پرداخت و درشت سخن کرد و گفت :

از چه روی دربارۀ مثل تو کسی رزق مقرر بر قرار دارند یحیی افسرده و شکسته دل از منزل وصیف باز شد.

ابن ابی طاهر گوید که ابن الصوفی طالبی باوی حدیث نهاد که یحیی بن عمر در همان شب که صبحگاهش خروج نمود نزد من آمد و در منزل من بیتونه نمود لکن از عزیمت و اندیشه خودش و آهنگ خروج نمودن خبر نداد ومن طعام بدو عرضه دادم و از حال او آشکار بود که گرسنه است اما از خوردن طعام ابا و امتناع ورزید و گفت اگر زنده ماندیم میخوریم ازین کلام او دانستم که عزیمت دار دفتنگی (فتنه ای) نماید آنگاه از نزد من بیرون شد و روی خود رایکوفه آورد و در اینوقت ایوب بن حسن بن موسى بن جعفر بن سليمان از جانب محمد بن عبدالله بن طاهر عامل کوفه بود .

ص: 224

پس يحيى بن عمر گروهی بزرگ از جماعت اعراب فراهم ساخت و جمعی نیز از مردم کوفه بدو پیوسته شدند و یحیی با آن مردم بسیار بفلوجه راه سپرد و بقریه ای که معروف به عمد بود برفت وصاحب البريد خبر او را به محمد بن عبدالله بن طاهر رقم کرد و محمد بن عبدالله با بی ایوب بن حسن و عبدالله بن محمود سرخسی که بر معادن سواد كوفه عامل محمد بن عبد الله بود نوشت و ایشان را امر کرد که بمحاربت يحيى بن عمر اجتماع نمایند و در آن اوقات بدر بن الاصبع عامل خراج كوفه بود پس یحیی بن عمر با هفت تن سوار شیر او بار بکوفه بیامد و در بیت المال آنجا داخل شد و آنچه در آن بود بر گرفت دو هزار دینار سرخ برافزون و هفتاد هزار در هم بدست آورد و امر خود را در کوفه آشکار ساخت و دو زندان را بر گشود و تمامی زندانیان از زندان بیرون آورده عمال کوفه را از شهر بیرون نمود عبد الله بن محمود سرخسی که در عداد شاکریه بود با اصحاب خود باوی دچار شد يحيى بن عمر چنان ضربتی بر موی و کاکل که بر روی فروهشته بود فرود که خونش بر چهر بر دوید و ابن محمود با اصحابش فرار کردند و یحیی دواب و سایر اموال و اشیائی که با ابن محمود بود مالك شد و از آن پس یحیی بن از کوفه بطرف سواد کوفه بتاخت و بموضعی که آنجا را بستان یا نزديك به آنجا در سه فرسنگی جنبلا برفت و در کوفه اقامت نکرد.

و از آنطرف چون جماعت زیدیه از جنبش و ظهور او خبر یافتند جماعتی از دنبالش روان شدند و گروهی بنصرت و یاری او به آن ناحیه از مردم اعراب وطفوف وسيب اسفل تاظهر واسط حاضر گشتند .

آنگاه يحيى بن عمر در بستان اقامت گزید و جمعیتش بسیار گردید و چون این حال را محمد بن عبدالله بن طاهر بدانست حسين بن اسمعيل بن ابراهيم بن مصعب را بمحاربت او برگزید و جماعتی از ابطال رجال و کهن جنگجویان آهنین چنگال را که از میان قواد سپاهش بوفور وحدت و باس و شدت نامور بودند مثل خالد بن عمران و عبدالرحمن بن الخطاب معروف بوجه الفلس وابي السناء

ص: 225

الغنوى وعبدالله بن نصر بن حمزة وسعد الضبابي واز اسحاقيه احمد بن محمد بن الفضل و جماعتی از خاصه الخراسانیه و جز ایشان با حسین بن اسمعيل منضم ساخت وحسين بیرون شد و در برابر هفندی با یحیی بن عمر مواجه گشت و حسین بن اسمعیل و اصحابش بریجیی تقدم در حرب نمی گرفتند و یحیی آهنگ بحریه را نمود و آن قریه ایست که در میان آن و قسین پنج فرسنگ مسافت است و اگر میخواست بدو پیوسته شود میشد و از آن پس یحیی بن عمر بطرف شرقی سیب برفت و حسین در جانب غربی آن روی نهاد تا باحمد آباد رسید و تا ناحیه سورا عبور دادو لشکریان قرار بر آن نهادند که بهیچ ضعیفی که عاجز از الحاق بیحیی بود نمیرسیدندجز اینکه او را میگرفتند و از ایشان واقف میشدند به آن کسانی که از آن قری بسوى يحيی راه سپار می شدند .

و چنان بود که احمد بن فرج معروف بابن فزاری از جانب محمد بن عبدالله بن طالب متولی معونت سیب که نام مکانی است بود آنچه حاصل سیب که نزد او فراهم شده بود قبل از دخول يحيى بن عمر به احمد آباد حمل نمود ازین روی یحیی را بر آن دست نیفتاد و بطرف کوفه راه بر سپرد و عبدالرحمن بن خطاب معروف بوجه الفلس باوی دچار و نزديك جسر كوفه بازار پیکارش بتابش و آسیای آدمیخوار بگردش در آمد و از دو طرف مردم کارزار بریختن خون خویش بتاختند و تیغ وتير بکار آوردند و چنان جنگ سخت و نبرد شدید بکردند که چشم خورشید و جولانگاه ناهید را تیره و تار آوردند و در پایان کار عبدالرحمن بن خطاب و مردمش منهزم شدند و بناحیه شاهی راه بر نوشتند .

حسين بن اسمعیل نیز بیامد و در آنجا لشکرگاه ساخت و از آن طرف سلاله دودمان رسالت يحيى بن عمر يحيى بن عمر بكوفه در آمد و جماعت زیدیه بحضرتش اجتماع ورزیدند جمعیت و شوکت یحیی بفزایش آمد و مردمان بسوی رضی از آل محمد صلی الله علیه وآله دعوت نمود و کارش بزرگ شد و هم گروهی از مردمان در پیرامونش

ص: 226

انجمن کردند و او را سخت دوست میداشتند و عامه مردم بغداد در تولای او روز مینهادند و هیچ معلوم نبود که اهل بغداد غیر از وی دیگری از اهل بیتش را دوست دار بودند و جماعتی از شیعیان که مردمی بصیر و با تدبیر بودند با یحیی بیعت کردند و هم اخلاطی و اشخاصی که دارای دیانتی و کیاستی نبودند با ایشان مخلوط شدند .

و از آنسوی حسین بن اسمعیل چنانکه مذکور شد با سپاه خود در شاهی اقامت گزید و خود و اصحابش براحت پرداختند و دواب و چارپایان خود را آسایش دادند و دل و جان ایشان بایشان باز شد و تن برامش دادند و از آب گوارای فرات بیاشامیدند و خواربار و آذوقه و علوفه و مردم جنگ آور بامداد ایشانرا همی برسید و از آن جانب یحیی بن عمر در کوفه با صولت شیر وسطوت پلنگ بر عدد وعده بیفزود و در اصلاح اسلحه کارزار و شمشیر آتش بار و عرض رجال و تعبیه و ساختگی لشكر وجمع سلاح مشغول همی بود و رونقی عظیم در کار او و سپاه او و اصحاب او پدید شد اما چون تقدیر یزدان قدیر بدیگر سان رفته بود جمعی از زیدیه که عالم بفنون حرب وواقف برموز کارزار نبودند با تمام ابرام و اصرار از یحیی خواستار شدند که در محاربت حسين بن اسمعیل تعجیل کند و دماميل فتنه و فساد وزندقه والحادر ازودتر از ریشه برآورد و هم عوام اصحابش بر این رأی الحاح کردند چندانکه یحیی بناچار در شب دوشنبه سیزده شب از شهر رجب بر گذشته از بیرون کوفه و پشت خندق و هيضم عجلى باجماعتی سواران بني عجل و گروهی از مردان بنی اسد ورجاله کوفه که دارای علم و خبرت و تجربه و بصیرت و تدبیر نبودند و بشجاعت و جلادت امتیاز نداشتند راه بر نوشتند و آن شب را یکسره زمین در نوشتند و در حالی با مداد کردند که مال ورجال ایشان بجمله از تاختن و خواب بچشم نیاوردن خسته و کسلان واز کید دشمن بی خبران بودند و آنطرف حسین بن اسمعیل و یاران در آن ایام در آن صحاری و فلات از آب فرات بنوشیدند و خوش بیار میدند و تن آسائیها کردند و خوش بخوردند و نیرومند شدند و آماده نبرد بودند بناگاه دشمن را در گذار و شکار

ص: 227

خویشتن یافتند و در همان تاریکی شب بسوی آنان ترکتاز کردند و ساعتی به تیرباران در آمدند و از آن پس اصحاب حسین بن اسمعيل برسپاه يحيى بن عمر حمله ور شدند و شمشیر آبدار در میان ایشان بکار آوردند و غبار میدان پیکار را در چشمها بینباشتند مرد در مرد و مرکب در مرکب افتاد و از واقعه رستخیز داستان آورد و اول کسیکه اسیر دست دشمن شد هيضم بن علاء بن جمهور عجلی بود و چون وی دستگیر گشت رجاله اهل کوفه بر حسب طبع و سرشت قدیم روی بفرار آوردند و بیشتر آنان مردمی بی جامه جنگ و بدون تعمق در آهنگ و ضعيف القوى وباجامه کهنه و شکم گرسنه آمده بودند از آنطرف سواران دشمن از فرار ایشان قوی دل شدند و برحدت و شدت بیفزودند و در میان ایشان بتاختند و پای کوب دواب و دستخوش نصب و عذاب ساختند و سپاه بهر سوی روی نهادند و از گرد یحیی بن عمر پراکنده شدند چندانکه یحیی نمودار شد و چوشنی تبتی برتن داشت و آن مرکب نامدار که از عبدالله بن محمود در حال کارزار گرفته و بر آن سوار بود در هیجان و شتاب می دوید .

در این حال ابن خالد بن عمران که او را خیر می گفتند بروی واقف شداما يحيى را نشناخت لكن گمان همی برد که وی از مردم خراسان است که جوشن پوش است .

و نيز ابوالغور بن خالد بن عمران در آنجا بایستاد و باخير بن خالد گفت ای برادر من قسم بخدای این خود ابوالحسین است که در قلب سپاه جای داشت و اينك سپاهش برهم شكافته و او نمودار شده است و اينك بيامده است و خبر از سپاه قلب ندارد خیر که خلاصه شر بود با مردی از اصحابش که از عرفاء واصل و نامش محسن بن منتاب بود بقتل يحيى امر کرد و محسن از مرکب بزیر آمده سر مبارك يحيى را از تن جدا ساخته در میان قوصره یعنی سبد خرمائی نهاده و آن سر را حسين بن اسمعیل بدستیاری عمر بن الخطاب برادر عبدالرحمن بن الخطاب نزد محمد بن عبد الله بن طاهر روانه ساخت لکن چندین نفر مدعی بودند که قاتل یحیی هستیم

ص: 228

عريس بن عراهم گوید که آن جناب بر زمین افتاد و انگشتری اور ابا مردیکه بعسقلانی معروف بود با شمشیرش بدیدند و آن مرد مدعی بر آن بود که او را طعنه زده و برهنه اش کرده است و سعد ضبابی خود را قاتل یحیی میشمرد .

واز ابوالحسین خالوی ابی السنا حکایت کرده اند که گفت در آن تاریکی شب مردی را نیزه بر پشتش زدم و نشناختم کیست و چون پژوهش کردند در پشت ابی الحسین یحیی زخم سنانی بدیدند و ندانستند قاتل او کیست زیرا که جمعی کثیر مدعی قتل او بودند و آن سر مطهر را به سرای محمد بن عبدالله بن طاهر بیاوردند و حالتش دیگرگون شده بود.

دلاکی را بطلبیدند که گوشت فزونی سر حلقوم بریده و تیزی آن را برگرفته مدو رومقور نماید و حدقه را برآورد هیچکس حاضر نشد و جز ارون فرار کردند از جماعت خرمیه که جای در زندان داشتند و ذبح گوسفند می نمودند بخواستند که این کار را با نجام رسانند هیچکس بر این امر اقدام و جسارت ننمود تا آخر الامر مردی از زندان بانهای زندان جدید که او را سهل بن الصغدی می نامیدند قبول این امر را بنمود و مغز و دو چشم آن سر را بیرون آورد و بدست خودش آن گوشت حلقوم را برگرفت و مدور ساخت و باعنبر و مشگ و کافور بعد از آنکه غسل دادند انباشته کرده در پنبه گرفت بعضی حکایت کرده اند که در جبین آن آن جناب ضربتی منکر از شمشیر بدیدند بعد از آن محمد بن عبدالله بن طاهر روز دیگر که آن سر بد و رسیده بود فرمان کرد بجانب مستعین حمل نمایند و نامه بدو نوشت که این فتح بدست وی روی داد و بفرمان مستعین آن سر منور را در سامراء در باب العامة برنیزه نصب کردند و مردمان گروه گروه بنظاره اش انجمن شدند و زبان بنکوهش و آغالش برکشیدند و ابراهیم بن دیزج متولی نصب آن سر شد و این دیزج همان خبیث نهاد است که بویرانی مرقد مطهر امام حسین صلوات الله عليه از جانب متوكل مأمور شد چه ابراهيم بن اسحق خليفه حمد بن عبدالله با ديزج امر کرد که آن سر را نصب نماید و نيز يك لحظه نصب نمود و فرود

ص: 229

آورد تا در بغداد بباب الجسر بیاویزند اما از کثرت ازدحام و جنجال مردم آویختن بباب الجسر برای عید بن عبدالله صورت نگرفت و با او گفتند این کثرت جمعیت برای این است که به آن اندیشه هستند که آن سر شریف را بگیرند و ببرند ازین روی محمد بهراسید و نصب نکرد و در سرای خودش در بیت السلاح در صندوقی پوشیده ساخت و حسین بن اسمعیل آن اسیران و سرهای آنانکه با یحیی مقتول شده بودند بتوسط مردی که او را احمد بن عصمویه می نامیدند و از آنان بود که با اسحق بن ابراهیم بود ببغداد فرستاد و این احمد با آن جماعت بسختی کار کرد و گرسنه و بدحال بداشت و چون ببغداد آمدند محمد بن عبدالله فرمان داد تا اسیران را جای به زندان دادند و بعد از آن به محمد بنوشتند و شفاعت کردند محمد بفرمود تا جمله را رها نمودند و سرها را دفن کردند و نصب ننمودند و در قصر باب الذهب آن سرها را در شکم زمین جای دادند .

از یکی از طاهریان حکایت کرده اند که گفت در مجلس محمد بن عبدالله بن طاهر حاضر بودم گاهی که مردمان دنیادار او را بقتل يحيى بن عمر رضوان الله علیه و آن فتح تهنیت همی گفتند و تحمل جشن و عید گرفته بود و جماعتی از هاشمیین و طالبیین و دیگران حضور داشتند در این اثنا داود بن هیشم ابوهاشم جعفری بادیگران داخل شد و از آن جماعت بشنید که او را تهنیت همی گفتند خون غیرت در عروقش بدوید و گفت ايها الامير همانا تورا بقتل مردى جليل تهنیت می سپارند که اگر رسول خدای صلی الله علیه وآله زنده بودی هر آینه در شهادت وی در حضرتش زبان بتعزیت می گشودند .

تمد بن عبدالله چون این کلمات وخامت آیت بشنید زبان ازلا و نعم بر بست و جوابی نداد و ابوهاشم بیرون شد و این شعر را میخواند.

يابني طاهر كلوه وبيا *** ان لحم البني غير مري

ان وترأ يكون طالبه الله *** لوتر نجاحة بالحرى

می گوید ای بنی طاهر بخورید این گوشت را که با مراض عامه آکنده است

ص: 230

و بلاهای عمومی با خود دارد زیرا که گوشت پیغمبر صلی الله علیه وآله گوارا نخواهد شد و آن خونی را که خدایش خونجوی باشد خونخواهی نباشد که نجاح و فلاح آن خون جوی شایسته و سزاوار است و چنان بود که مستعین خليفه كلبا تکین را که یکی از سرداران بود بمدد حسین بن اسمعیل روانه کرده بود و بدو استظهار داشت وكلباتكين هنگامی بحسین پیوست که جماعت زیدیه واصحاب يحيى بن عمر منهزم و خود آن جناب شهید شده بود .

پس کلباتکین راه بر نوشت و صاحب برید کوفه با ایشان بود و در طی راه با جماعتی از آنانکه با یحیی بن عمر بودند و اطعمه و سویق بار کرده آهنگ لشکرگاه یحیی را داشتند و از انهزام و قتل يحيى و اصحابش بیخبر بودند برخورد و از گرد راه شمشیر آبدار در ایشان بگذاشت و آنان را بکشت و بکوفه در آمد و همی خواست آن شهر را بغارت گیرد و تیغ در مردمش کار گذار گرداند حسین بن اسمعیل اورا ازین کار منع کرد و سیاه وسفید و شیخ و بر نارا امان داد و روزی چند در آنجا بماند و از آنجا براند .

ابوالفرج اصفهانی در مقاتل الطالبین حکایت می کند که ابو الحسین یحیی بن عمر در ایام متوکل عباسی چنانکه ما نیز در ذیل حوادث سال دویست و سی پنجم وايام خلافت متوکل یاد کردیم بطرف خراسان خروج نمود و عبدالله بن طاهر والی خراسان او را باز گردانید و ما وعده نهادیم که شرح حال این سید جلیل را در ایام خلافت مستعين خليفه عباسي باز نمائیم و خدای را سپاس می گذاریم که توفیق وفای بوعده را عطا فرمود و آن شرح مبسوط نگاشته آمد و آنچه ابوالفرج نیز مرقوم داشته و سوای مسطورات طبری است مذکور می آید.

بالجمله می نویسد چون ابن طاهر او را به نزد متوکل باز فرستاد متوکل فرمان داد تا یحیی را بعمر بن فرج رخجی تسلیم کردند و عمر بر حسب غلظتی که در نام و نشان و عادت داشت در خدمت آن جناب سخنی غلظت آمیز خشم انگیز

ص: 231

بر زبان آورد یحیی آن غلظت را بدو حوالت کرد و دشنامش بداد و عمر این شکایت بمتوکل برد و یحیی را بامر متوکل دره چندش زدند و در سرای فتح بن خاقان محبوسش ساختند و پس از مدتیکه از حبس برست بکوفه پیوست و مردم زا برضای از آل محمد صلی الله علیه وآله بخواند و عدل و حسن سیرت را آشکار ساخت تا برضوان خدای رضوان اله علیه بگذشت مردی فارس و شجاع و شدید البدن و مجتمع القلب و از کودني و نادانی و سبکی وفتنه انگیزی و بدی و بدکاری و ظلم و ستمگری و طغیان و نافرمانی و گرد حرام کشتن و تباهی ورزیدن و دروغ و شتاب زدگی و مکلف ساختن مردم را بر آنچه افزون از تاب و توانائی ایشان است و هر گونه صفتی ناپسند و شیمتی ناخوب که مانند اوئی را نمیشایست بعید و بتمامت اخلاق ستوده و اوصاف سعید و شیم مطبوعه و روش ارجمند موصوف بود و در آن اوقات که در بغداد میگذرانید عمودی از آهن سخت سنگین در منزل داشت و هر وقت بر غلامی یا کنیزی از راه حق خشم نمودی چندانش نیرومندی بود که آن عمود را چون تر که تر برگردن مقصر حلقه نمودی و هیچکس را آن زور وقوت نبود که بتواند از گردنش برگشودی تا جنابش از گردنش بیرون آوردی.

ابو عبدالله بن ابی حصین گوید: چون یحیی علیه الرحمة آهنگ بیرون تاختن فرمود از نخست بزیارت قبر منور و تربت مطهر امام حسین صلوات الله عليه تشرف جست و وعده نهاد که هر يك از ز ایران آن مکان مقدس بخدمتش گرایند تا هر چه خواهد بیابد جمعی از اعراب بحضورش حاضر شدند و یحیی راه بر گرفت و بشاهی در آمد و تا شب هنگام در آنجا بزیست و چون در تاریکی شب پیوست بکوفه درآمد و اصحابش بانگ برآوردند ایها الناس اجيبوا داعی الله تا گاهیکه جمعی کثیر بر گردش در آمدند و چون روشنی روز بردمید بطرف بيت المال بتاخت و هر چه بود بر گرفت و نیز نزد جماعتی از صیرفیان که از اموال سلطان نزد ایشان بود بفرستاد و آن مال را بگرفت و از آنجا بجانب بنی رحمان برفت

ص: 232

و این هنگام اهل و کسانش مزاحم شده بودند و در آنجا بنشست و ابو جعفر محمد عبیدالله حسنی معروف بادرع با وی راز همی گفت و کار سلطان و عظمت خلیفه زمان را عظیم و مخالفتش را خطیر همی شمرد و در همان اثنا مردی از اعراب بانگی بر کشید و با یحیی گفت ای مرد همانا مخدوع هستی و فریب یافته همانا سواران و جنگجویان هستند که در رسیدند یحیی چون شیر دلیران از جای برجست و بر پشت اسب خود جولانی بداد و بر عبدالله بن محمود حمله برگشود و ضربتی با شمشیرش بنواخت و خونش بر چهره روان ساخت عبدالله چون مرد شیر دیده و جنگ پلنگ یافته روی برتافت و اصحابش نیز فرار کردند و یحیی با دلی قوی و خاطری آسوده بازگشت و ساعتی با اصحابش بنشست و بجانب جنبلا برفت و خبر خروجش در بغداد شایع گشت و محمد بن عبد الله بن طاهر پسرعم خود حسین بن اسمعیل را با جماعتی سرداران و سرهنگان که نام ایشان مذکورشد بحرب او بفرستاد و ایشان با حال کراهت بدو روی نهادند .

علي بن سلیمان از پدرش حکایت کند که گفت روزی با هيضم بيك جاى فراهم شدیم و از یحیی بن عمر و فرار هیضم سخن در میان آمد چه پاره ای گفته اند که حسین بن اسمعیل پوشیده بهیضم پیام فرستاد که فرار کند، هیضم سوگند به سه طلاق یاد نمود که در هزیمت وی ساختگی نبود بلکه یحیی مردی بود که در حرب بلند پروازی همی کرد و يك تنه حمل میبرد و باز میگشت و من او را ازین کار بازداشتن خواستم پذیرفتار نگشت و يك دفعه بر حسب ديگر اوقات حمله ورشد و من بچشم خود بروی نظاره داشتم که در میان لشکر ایشان افتاده بود و چون دیدم بقتل رسیده است با یارانم بازگشتم وقتل يحيى بر مردم کوفه محقق بیفتاده بود حسین بن اسمعیل ابو جعفر حسنی مذکور را بکوفه فرستاد تا اهل آنشهر را از قتل یحیی بیا گاهاند چون برفت و بگفت مردم کوفه زبان بدشنام و ناسزای او بر گشودند و به آهنگ آسیب او بر آمدند و غلام او را بکشتند.

حسین بن اسمعیل چون بر این خبر واقف شد برادر مادری از یحیی بن

ص: 233

عمر که بعلی بن محمد صوفی معروف و از فرزندان عمر بن علي بن ابي طالب صلوات الله عليه ورفيق ومقبول القول بود بمردم كوفه بفرستاد این وقت صحت آن خبر بر مردم کوفه ظاهر شد و خلق آنشهر بضجه و فریاد و نفير وعويل وزاری وگریه بر آوردند و بازگشتند و حسین بن اسمعیل باسر يحيى بن عمر ببغداد آمد مردم بغداد از کثرت میل و رغبتی که بیحیی داشتند آنخبر را مجعول میشمردند و قبول نمی کردند و میگفتند یحیی کشته نشده است و این سخنان چنان شایع گشت که مردمان کوی و برزن و بازاریان و کودکان در طرق و شوارع نعره همی برکشیدند و گفتند يحيى بن عمر کشته شده و نه کشته شده و نه فرار کرده لكن داخل صحرا شده است .

و چون سر منور یحیی بن عمر را ببغداد در آوردند مردم بغداد نزد محمد بن عبدالله بن طاهر به تهنیت آن فتح بیامدند و بعد از آن مکالمات ابی هاشم داود جعفری که مذكور شد محمد بن عبد الله بن طاهر فرمان کرد تا خواهر وزنان حرم يحيى بن عمر را بخراسان برند و گفت این رؤس از کشتگان اهل بیت هستند بهیچ خانه اندر نشوند هرگز جز اینکه نعمت از آن خاندان بیرون و دولت از آن دودمان زایل میشود پس برای ایشان تجهیز خروج بخراسان را بدیدند .

ابن عمار در ذیل داستان این قضیه گوید: چون یحیی بن عمر هزیمت هیضم را بدید در ارکان جلادت و آیات سطوتش خللی راه نکرد و چون شیر شرزه و اژدهائی کرزه بزد و کشت و مجروح ساخت تا مجروح ومقتول بیفتاد و چون آنکسان را که از اصحاب یحیی اسیر ساخته بودند ببغداد در آوردند با هیچ طبقه از طبقات اساری آن معاملت و سختی و تنگ گیری و سوء حال که با ایشان روا بودند نداشته بودند چه آنجماعت با پای برهنه در آن بیابانهای تافته میراندند و چنان بسختی میدوانیدند که از تاب تب بی تاب شدند و هر کس از راه سپردن بیچاره میماند گردنش را میزدند در این اثنا مكتوب خليفه عصر مستعين بتخلیه سبیل و رهائی ایشان در رسید پس جمله را رها نمودند مگر یکنفر که

ص: 234

صاحب شرطه يحيى بن عمر بود چندان در زندان بیائید که از تنگ تنگنازندان اینحهان بوسعتگاه دیگر جهان برفت و چون بمرد توقيع محمد بن عبدالله بن طاهر بیرون آمد که رجس نجس اسحق بن جناح را با یهود دفن کنند و در مقابر مسلمانان مدفون نسازند و بروی نماز نگذارند و غسل و کفن نکنند پس آنمرحوم را با ثیابی که بر تن داشت در کسائی قومسی پیچیده بر نعشی بیرون آوردند تا در ویرانه بر زمین افکندند و دیواری بروی بر کشیدند رحمة الله تعالی و زمانی که یحیی بن عمر عليه الرضوان ظهور نمود جماعتی از وجوه و اعیان و فضلای کوفه با او خروج کردند و محمد بن حسین که یکی از مشایخ عصر بود حکایت کرد که ابو محمد عبدالله بن زیدان بجلی در خدمت یحیی خروج نمود و یکی از فرسان و دلاوران اصحاب یحیی بود و من او را بدیدم و از وی بر نگاشتم و او را در حال عذر و توفی از بیشتر مردمان یافتم و اینحال بر صدق آنچه از وی گویند دلیل است و بمن نرسیده است که در حق آن جمع کثیر از آل ابیطالب که در ایام دولت عباسیه کشته شدند بیشتر از آنکه در حق یحیی مرثیه گفته اند گفته باشند و نه اشعاری بدان متانت و بلاغت که در حق یحیی انشاد کرده اند در بارۀ دیگری کرده باشند و چنان اتفاق افتاد در زمان قتل یحیی عدتی از شعرای مجیدون بودند که در این مذهب اشعار بلیغه بگفتند از آن جمله این اشعار علي بن عباس رومی است که در مرثیه یحیی معروض داشته و از مختار اشعاری است که در رثای یحیی گفته اند و اگر بگوئی این اشعار عين همان مطلب و منظور الیه است بعید نشاید شمرد و هي هذا .

امامك فانظراى نهجيك ينهج *** طريقان شتي مستقيم واعوج

الا ايهذا الناس طال ضرير كم *** به آل رسول فاخشوا و ارتجوا

افى كل يوم للنبي محمد *** قتيل زكى بالدماء مضرج

تبيعون فيه الدين شر ائمة *** فلله دين الله قد كان يمزج

لقد الحجوكم في حبائل فتنة *** وللملحجيكم في الحبائل الحجوا

بنوا المصطفى كم يأكل الناس*** شلوكم لبلواكم عما قليل مفرج

ص: 235

أما فيكم راع لحق نبيه *** ولا خائف من ربه يتحرج

لقد عمهوا ما انزل الله فيكم *** كان كتاب الله فيهم مجبع

لقد خاب من انساه منكم نصيبه *** متاع من الدنيا قليل و برزخ

ابعد المكنى بالحسين شهيدكم *** تضيء مصابيح السماء فتسرج

لنا وعلينا لا عليه ولا له *** تسجسج اسراب الدموع و ينشج

وكيف تبكى فائزاً عند ربه *** له فى جنان الخلد عيش مخرفج

و ان لا يكن حياً لدينا فانه *** لدى الله حي في الجنان مزرج

وقد نال في الدنيا سناء و يرفعة *** و قام مقاماً لم يقمه مزلج

شوى ما اصابت اسهم الدهر بعده *** هوی ماهوی اومات بالرمل يخرج

وكنا نرجیه لكشف عماية *** با مثاله امثالها يتبلج

فساهما ذو العرش في ابن نييه *** فغازبه والله اعلي و افلج

مضى ومضى الفراء من اهل بيته *** يوم بهم نحوا المنية منهج

فاصبحت لاهم ابساوني بذكره *** كما كان قبلى فى البسوء موزج

ولا هو انساني أسائى عليهم *** بلا حاجة والشجو للشجواهيج

ابيت اذا نام الخلى كانما *** تبطن اجفاني شياك وعوسج

ايحيى العلى لهفى لذكرك لهفة *** تباشر مكواها الفؤاد فينضج

احين ترائتك العيون خلائها *** واقذائها ظلت مراثيك تنسج

بنفسى و ان فات الفداء بك الردى *** محاسنك اللائى تمج فتنهج

لمن تستجد الارض بعدك زينة *** فتصبح فى اثوابها تئبرج

سلام و ریحان و روح ورحمة *** عليك و ممدود من الارض سجج

ولا برح القاء الذي انت جاره *** يزف عليه الاقحوان المفلج

و یا اسفا ان لاترد تحية *** سوى ارج من طيب مسك يارج

الا انما ناح الحمائم بعد ما *** ثويت وكانت قبل ذلك تهزج

ادم اليك العين ان دموعها *** تداعى لنار الشوق حين ترهج

ص: 236

واخمدها او كفكفيت من دموعها *** علیک و حلت لاعج الحزن یلعج

وليس البكا ان تسفح العين انما *** احر البکا این البکاء المولج

اتمنعنى عينى عليك بعبرة *** و انت لاذیال الروامس مدرج

فاني الى ان يدفع القلب دائه *** لیقتلنی الداء الدفین لاحوج

عفاء على دار ظعنت لغيرها *** فلیس بها للصالحین معرج

الا ايها المستبشر بيومه *** اظلت علیکم غمة لا تفرج

اكلكم امسی اطمأن مهاده *** بان رسول الله فی القبر مزعج

فلا تشتمو وليخاء والمرء منكم *** بوجه کان اللون منه الیرندج

فلا شهدوا الهيجا بقلب ابيكم *** غداة التقی الجمعان و الخلیل تمعج

لأعطى يد العانى اوارمد هاربا *** کما ارمد بالقاع الظلیم المهجهج

ولكنه ما زال يغشى بنحره *** شبا الحرب حتی قال ذو الجهداهوج

و جاش له من تلكم غيرانه *** ابی خطة الامر التی هی اشمج

و اين اعن ذاك لا این انه *** الیه بعرقیه الزکیین محدج

كداب على في المواطن قبله *** ابی حسن و الغصن من حیث یخرج

کانی به کاللیث یحیی عرینه *** و اشباله لا یزدهیه المهجهج

كاني أراه والرماح تنوشه *** شوارع کالاشطان تدلی و تحنج

کانی اراه اذ هوى عن جواده *** و عفر بالترب الجبین المشجج

فحب به جسما إلى الأرض اذهوى *** وحب بها روحا الی الله تفرج

ارديتم يحيى ولم يطوا بطلاً *** طراداً ولم یدبر من الخلیل منسج

تانت لكم فيه من السوء منية *** وذاک لکم بالغی اغری والهج

تئدون فى طغيانكم من شأنكم *** وشد واعلی مافی القباب واشرجوا

وخلوا ولاة السوء منكم وغيهم *** فاحریهم ان یغرقوا حیث لحجبوا

تدارى لكم ان يرجع الحق راجع *** الی اهله یوما فشجوا کما شجوا

على حين لا عذرى لمعتذر بكم *** ولا لکم من حجة الله مخرج

ص: 237

فلا يلحوا الان الضغائن بينكم *** و بينهم ان اللواحق تنسج

غررتم لان صدقتم ان حاله *** تدوم لكم والدهر لوناب أخرج

لعل لهم فى منطوى الغيث ثائرا *** سیسحى لكم والصبح في الليل مولج

بمحى تضيق الارض من زفراته *** له رجل يعنى الوحوش و هرمج

اذا قيس بالابصار ابرق بيضه *** بوارق لا يغبطهن المجسمج

تو امضه شمس الضحى وكانما *** ترى البحر فى اعراضها يتموج

له رفدة بين السماء وبينه *** یوم بها الطير العوافي فيهزج

اذاكر فى اعراضه الطف أعرضت *** جراح بحار العين فيها فتخرج

يؤيده ركبان يثنان رجله *** وخيل كارسال الجراد واولج

عليها رجال كالليوث بسالة *** بامثالهم يثنى الابي فیعنج

تدانوا فما للنفع منهم فصاحة *** تنفسهم عن خيلهم حين ترمج

فلو حصبتهم بالفضاء سحابة *** لظل عليهم حصبها يتدحرج

كان زجاج اللهندميات فيهم *** قتيل باطراف الردية يسرج

يود الذي لاقاه ان سلاحه *** هنالك خلخال علیه و دملج

فيدرك ثار الله انصار دينه *** والله اوس اخرون و خزرج

ويطعن خوف النبي بعد اقامة *** طعاين لم يضرب عليهن هودج

و يقضى امام الحق فيكم قضائه *** تماماً ما وما كل الحوامل تخدج

وقد كان فى يحيى مدمر خطبه *** وناتجها لوكان في الأمر منيتج

هنالكم يشقى تتبع بغيكم *** اذا ظلت الاوداح بالسيف تودج

مخضبكم يضحى والي بعد ها *** لا عنق فيما ساء كم و اهملج

مه لا تعاد واغرة البغى بينكم *** كما يتعادى شفعة الثار عرفج

افي الحق ان يمسوا حماصا وانتم *** يكاد اخوكم بطنه يتسنعج

تمشون محتالين في حجراتكم ***ثقال الخطا اكفا لكم تترجرج

ص: 238

وليدهم بادي الطوى ووليدكم *** من الريف ريان العظام خدلج

تذود نهم عن حوض حوضهم بسلاحهم *** ويشرع فيه ارتبيل و ابلج

فقد ابلجتهم خيفة الفتل منكم *** و فى القوم صباح في الحيازيم حوج

بنفسي الاولى كصنهم سراتكم *** فقد علموا قبل الممات وحشر جوا

ولم يقنعوا حتى استشارت قبورهم *** كلا بكم منها بهيئم وديرج

ابراهیم دیزج همان کسی باشد که در زمان خلافت متوكل بامر متوكل خبيث قبر امام حسین علیه السلام را ویران کرد و خواست آب در آن بیفکند و آب باز ایستاد و متحیر ماند و ازین روی این زمین را حایر گفتند و مردمان را از زیارت آن قبر مطهر منع کرد تا گاهی که متوکل ملعون بقتل رسید چنان که این حکایت در وقایع ایام خلافت متوكل ومنتصر مبسوطاً نگارش یافته است .

وعير تموهم بالسواد ولم يزل *** من العرب الا مخاض اخضر ادعج

ولكنكم زرق ترين وجوهكم *** بنو الروم الوان من الروم تتعج

لان لم يكن بالهاشميين عاهة *** لما جلكم بالله الا المعلهج

بانه الا يبرح المرء منكم *** يتل على حر الجبين فيعسفج

يبيت اذا الصهباء دوت مشاشة *** يشاوره علج من الروم اعلج

فيطعنه في شبه السوء طعنة *** يقوم لها من تحية وهو افحج

الساك العالم ويصبر للموت الكمى المدحنج

كذاك بنو العلات يصير مثلكم *** ويصبر للموت الکمی المدحنج

فهل عاهة الا كهذى وانكم *** لا كذب مسئول عن الحق يلهج

فلا تجلسوا وسط المجالس حسرا *** ولا تركبوا الا ركائب تحدج

ابى الله الا ان تطيبوا وتحبثوا *** وان تسبقوا بالصالحات و تفلحوا

وان کنتم منهم و کان ابوهم *** ابا كم فان الصفح بالريق يمزج

اروني امرؤ منهم يزن بابنه *** ولا تنطقوا البهتان والحق ابلج

لعمرى لقد اغرى القلوب ابن طاهر *** ببغضاكم مادامت الرمح تتأج

ص: 239

سعى لكم مسعاة سوء ذميمة *** سعی مثلها مستكره الرجل اعرج

فلن تعدموا يا حنت النيب فتنة *** تحش كما حش الحريق المأجج

وقد بدئت لو تزجرون بريجها *** برائحها من كل أوب تبوج

بنی مصعب ما للنبي واله *** عدد سواكم افصحوا او فلجلجوا

دماء بني عباسهم و عليهم *** لكم كدماء الترك والروم يهرج

يلى سفكها العوران والعرج منكم *** وغوغائكم جهلا بذالك تبهج

وما يكم ان تنصروا اوليائكم *** ولكن هنات في الصدور تأجج

ولو امكنتكم في الفريقين فرصة *** لقد اظهرت اشياء تلوى وتنحج

اذا لا استقدتم منهم وتر فارس *** وان ولياكم فالو شايح اوشج

ابي ان يحبوكم مدى الدهر ذكركم *** ليالي لا تنفك منلكم متوج

واني على الاسلام منكم لخائف *** بوائق شرنا بها الان مرتج

وللحزم ان تستدرك الناس امركم *** وحبلهم مستحكم العقد مدمج

نظار فان الله طالب وتره *** بنی مصعب لن يسبق الله مدلج

لعل قلوبا قد اطلتم غليلها *** سيظفر منكم بالشفاء فتثلج

در این اشعار از بغض و کین و حسد و سرشت خبيث وطبع حريص وعقايد فاسده خلفای بنی عباس و اهالی و اقارب و اصحاب و محبان و بستگان و عمال و قضات و امرا واعيان دولت ایشان نسبت باهالی خاندان نبوت و ذراری وسالت از ابتدای حال ایشان تا زمان شهادت يحيى بن عمر رضی الله تعالى عنه وكفر وزندقه اغلب آنمردم شقاوت نهاد دنیا خواه دنیا طلب زشت کار که از هر گونه ناموس مهجور و بهرگونه فسق وفجور ومعاصى كبيره مأنوس و محشور و بغصب حقوق رسالت و امامت و ولایت در السنه وافواه ومتون كتب وبطون دفاتر مذکورند اشارت و به محاسن اخلاق و محامد اوصاف و دیانت وامانت و علم و فضل وجود و مکارم شیم اهل بیت رسالت و ذریه نبوت و ولایت و امامت و حق شناسی و حق بینی و حق پروری

ص: 240

و دین جوئی و عدل گستری و زهد وورع و تقوای ایشان من البداية الى النهاية گزارش میجوید شرح وايضاح عبارات و اشارات و کنایات و بیان مقاصد و تبيان مطالبش کتابی مبسوط خواهد وعلي بن محمد بن جعفر علوی در این شعر خود از دخول خودشان بر محمد بن عبدالله بن طاهر در تهنیت حکایت کند .

قتلت اعز من ركب المطايا *** وجئتك استلك في الكلام

وعز على ان القاك الا *** وفيما بيننا حد الحسام

ولكن الجناج اذا اهيضت *** قوادمه تدق على الاكام

و نيز علي بن جعفر در مرثیه یحیی گفته است:

تضوع مسكاجانب النهران نوى *** وما كان الا شلوه يتضوع

مصارع اقوام كرام اعزة *** ابيح ليحيى الخير في القوم مصرع

و هم در مرثیت یحیی انشاء کرده است :

فان یک یحیی ادرك الحتف يومه *** فما بات حتى مات و هو كريم

و مامات حتى قال طلاب نفسه *** سقى الله يحيى انه لصميم

فتی آنست باليأس والروع نفسه *** وليس كما لاقاه وهو مسؤم

فتى غره للنوم وهو يهيم *** ووجه لوجه الجمع وهو عظيم

لعمر وابنه الطيار اذ بتحت به *** له شیم لاتحیوی و یسیم

لقد بيضت وجه الزمان بوجهه *** وسرت به الاسلام وهو لطيم

فما انتجبت من مثله ها شمية *** ولا قلبة الكف وهو فطيم

محمد بن حسين بن سميدع گويد عم من با من گفت هر گز مردی را از یحیی بن عمر باورع تر ندیدم وقتی بخدمتش بیامدم و عرض کردم یا بن رسول الله شاید ضیقت و تنگی معیشت و شدت عسرت بر این امر یعنی بر ظهور و خروج بازداشته است و نزد من هزار دینار موجود است و بیرون ازین مقدار چیزی در کنار ندارم این دنانیر بستان و مخصوص خود بدان و من سوای این هزار دینار دیگر از برادران خود برای تو میگیرم و تقدیم مینمایم.

ص: 241

میگوید چون یحیی علیه الرحمه این سخنان را بشنید سر بر کشید و فرمود فلانة بنت فلان يعنى زوجه خودش به سه طلاق مطلق باد اگر این خروج من سوای غضب در راه خداوند عزوجل باشد چون این سخن بشنیدم عرض کردم دست خود در از کن پس با او بیعت کردم و با او خروج نمودم .

مسعودی در مروج الذهب مینویسد یحیی بن عمر ابو الحسین در سال دویست و چهل و هشتم در کوفه ظهور نمود و بقولی در سال دویست و پنجاهم بود و اورا بکشتند و سرش را ببغداد آوردند مردم بغداد بسبب اوصاف حمیده او بفریاد و ضجه در آمده و بر آن سر مصلوب بگریستند چه یحیی مردی با دیانت وكثير التعطف والمعروف و باعوام مردمان و خواص ایشان بسیار نیکی میفرمود و در اصلاح کار اهل بيت وصله بسی میکوشید و برخود ترجیح میداد و نسبت بطالبيات بسی عطوفت می نمود و در انجام امور آنها متحمل مشقت میشد هرگز اور الغزشی و خزی و خواری روی نداد و در موت او جزعی عظیم در عموم نفوس پدید شد و غریب و بعید در مرثیه او شعر گفتند و صغیر و کبیر بروی محزون شدند و هر طبقه در قتلش جزع ناك شدند . چنانکه یکی از شعرای عصر او میگوید :

بكب الخيل مشحوها بعد يحيى *** و بكاه المهند المصفو جميل

و بكته العراق شرقاً وغرباً *** و بكاه الكتاب والتنزيل

والمصلى والبيت والركن والحجر *** جميعاً لهم عليه عویل

كيف لم تسقط السماء علينا يوم *** قالوا اخو الحسين قتیل

و بنات النبي يندبن شجوا *** موجعات دموعهن نسیل

و در جمله اشعار میگوید :

قتله يذكر القتل على *** وحين و يوم اوذى الرسول

فصلاة الاله وقفا عليهم ***ما بكى موجع و حسن ثکول

و می گوید از جمله کسانیکه یحیی بن عمر را مرثيه گفت علي بن محمد بن جعفرحمانی علوی برادر امی اسمعیل بود و از اشعار او چنانکه رقم شد رقم می کند و مینویسد

ص: 242

چون حسن بن اسماعيل داخل كوفه شد و او صاحب جيشی است که یحیی بن عمر را ملاقات کرد و از سلام بدو تقاعد ورزید و بخدمتش نرفت و حال اینکه احدی از آل علي بن ابي طالب علیه السلام از جماعت هاشمیین از سلام او تخلف نورزید و این علي بن محمد حمانی در کوفه مقیم بود و شاعر و مدرس و زبان گویای مردم کوفه بود و در آنزمان هيچيك از آل ابی طالب در این امر بروی تقدم نداشت و در طلب جماعتی بفرستاد و حاضر شدند و حسن تخلف اور امنکر شمر دو علی بن محمد جوابی بدو بداد که مستقتل و آیس از حیات بود گفت من نزد تو آمدم برای تهنیت فتح و داعی بظفر و شعری بخواند که هر کس راغب در حیات باشد آنگونه شعر نمیخواند .

«قتلت اعز من ركب المطايا»الى آخر الابيات المذكوره. حسن بن اسمعیل با علي حمانی گفت چون تو موتور وصاحب خونی هر چه از توروی نماید منکر نمیشوم خلعتی بدادو بمنزل خودش حمل کرد بالجمله مسعودی از مرائی ممتازه شعراء در حق يحيى بن عمر مقداری مذکور داشته است .

بیان خروج حسین بن محمد بن حمزة بن عبیدالله بن حسین بن علی بن حسین بن علی بن ابیطالب عليهم السلام

ابوالفرج در کتاب مقاتل الطالبین می نویسد بعد از شهادت یحیی بن عمر عليه الرحمه حسين بن محمد بن حمزه علوی که معروف به حرون بود در کوفه خروج نمود چون این خبر در پیشگاه مستعین خلیفه سمر گشت سخت براندیشید و بتوفيد و مزاحم بن خاقان را با لشکری گران بحرب و دفع حسين بن محمد بفرستاد چون سپاه خلیفه بكوفه نزديك شد حسین از کوفه بیرون شد و راهی دیگر که مخالف راه مزاحم بن خاقان بود پیش گرفت تا بسر من رأی پیوست و با معتز که اینوقت خلافت بدو انتقال یافته بود بیعت کرد و مزاحم نیز از کوفه بازشد و حسین حرون مدتی در کوفه در نگ ورزید و از آن

ص: 243

پس فرار کرده خواست مجدداً خروج نماید لاجرم اورا برگردانیدند و افزون از ده سال در زندان جای داشت و چون نوبت خلافت به معتمد عباسی افتاد حسین را در سال دویست و شصت و هشتم رها ساخت حسین حرون دیگر باره حرونی گرفت و در سواد کوفه خروج نمود و کار بتباهی و فساد افکند تا در پایان سال دویست و شصت و نهم بروی چیره و مظفر شدند و بموقفش حمل کرده در واسط حبس نمودند و حسین بن محمد تا سال دویست و هفتاد و یکم در زندان جهان محبوس بود و از آن پس وفات کرد و خلیفه وقت موفق فرمان کرد تا او را از زندان بیرون آورده و بر جنازه اش نماز بگذاشتند و در خاکش منزل دادند .

ابوالفرج میگوید حسین بن محمد از آنجمله ساداتی نبود که مذهب او را در امر خروج محمود شمارند و جماعتی از کوفیان را دیدم که در خروج او نکوهش می کردند و کسانی را که در خروج با او همعنان شدند بزشتی یاد می کردند و از این پیش در ذیل احوال حضرت امام زین العابدین سید الزاهدين والراكعين و و اولاد امجاد آنحضرت سلام لله عليهم بنام وی اشارت کرده ایم .

بیان خروج محمد بن جعفر بن حسن بن جعفر بن حسن بن حسن بن علی بن ابی طالب عليهم السلام

در این سال بروایت ابی الفرج اصفهانی در کتاب مقاتل الطالبين محمد بن جعفر حسنی که خلیفه حسین حرون بود چون حسین بدیگر جهان روان شد در کوفه خروج نمود محمد بن عبدالله بن طاهر مکتوبی بدو نوشت و از روي خدعه و فریب حکومت کوفه را با او گذاشت و چون محمد بن جعفر در آنجا متمکن شد ابو الساج خليفه ابن طاهر محمد بن جعفر را بگرفت و بس من رآیش حمل کرد و محمد در زندان بماند تا از تنگنای این زندان جهان برست .

ص: 244

مسعودی می گوید : محمد بن حسن مردمان را بحسن بن زید صاحب طبرستان میخواند و او را در شهرری بالشكر مسوده خراسان جنگهای متعدد روی داد الى آخر الخبر .

و در آنوقت که محمد خروج کرده بود مردی از فرزندان محمد بن حنفیه که به نسب او علم نیافتم با محمد بود چون محمد گرفتار شد وی بناحیت ارمينية فرار کرد و غلامانش در آنجا او را بکشتند .

بیان خروج حسن بن زید بن محمد بن اسماعیل بن حسن بن زید بن حسن بن علی بن ابیطالب عليهم السلام

بروایت طبری و جزری وغیرهما در این سال دویست و چهل و نهم هجری حسن بن زید حسنی علوی خروج نمود و او را الداعي الى الحق لقب دادند مدت دولتش پانزده سال امتداد گرفت و چون در گذشت برادرش محمد قائم مقام وی گشت و هیجده سال سلطنت کرده در پایان کار بدست محمد بن هارون که از امراء سامانیان بود شهید شد .

وخروج حسن بن زید در شهر رمضان المبارك اتفاق افتاد .

طبری میگوید : سبب خروج وی این بود که چنانکه جماعتی از اهل طبرستان و جز ایشان مرا حدیث سپردند که چون محمد بن عبدالله بن طاهر از قتل يحيى بن عمر بپرداخت و اصحاب و لشکرش را بعد از فراغت از کشتن آن جناب بکوفه در آورد مستعین خلیفه در ازای این نیکو خدمتی وقتل يحيى بن عمر ذريه سعادت مخبر پیغمبر صلی الله علیه وآله را که سرور قلب اغلب اولاد عباس در آن و اندوه رسول خدا وعلي مرتضى وفاطمه زهرا صلوات الله عليهم نیز در آن بود از املاك خاصه صافیه خالصه سلطانی که در طبرستان بود چندین پارچه در اقطاع ابن طاهر گذاشت و جمله این اقطاع که بهره ابن طاهر شده بود دو قطعه در دو سرحد طبرستان در

ص: 245

کنار دیلم بود که عبارت از کلار و شالوس باشد و در برابر آن زمینی از مردم آن ناحیه بود که از آنجا هیزم بر آوردند و در آنجا چراگاه چارپایان داشتند آسایشگاه مردم راحت خواه بود و هیچکس را در آنجا ملکی و مالکیتی نبود بلکه بیابان پهناوری و در حیز زمین موات شمرده میشد چیزیکه داشت چشمه های جوشنده واشجار وکلا و گیاه بود چون آن اقطاع را محمد بن عبدالله مالك شد برادر کاتب خود بشر بن هارون نصرانی را که جابر بن هارون نام داشت برای حیازت و حفاظت و نسق آن املاک بفرستاد و در آنزمان سلیمان بن عبدالله از جانب محمد بن طاهر بن عبدالله بن طاهر برادر محمد بن عبد الله بن طاهر خلیفه و عامل طبرستان بود ومحمد بن اوس بلخی نامی بر سلیمان استیلا داشت و فرزندان خود را در شهرهای طبرستان متفرق ووالی وحکمران ساخته و برای هر يك از آنها شهری را ضمیمه نموده بود و پسرهای او بجمله جوان وغير مجرب وسفيه وخوار مایه و سبك مغز و سبك پایه بودند مردی که در تحت امارت ایشان از رعیت و دیگران بودند از حکومت و سفاهت آنان رنجیده خاطر آمدند و از آنان و از پدر ایشان و از سلیمان بن عبدالله و سفاهت و سیرت ناستوده و غلظت و خشونت و درشتی و نادرستی و سوء اثر ایشان که شرحی مبسوط لازم دارد بسی منکر شمردند و نیز چنانکه با من گفته اند محمد بن اوس را از دیلمیان خونی برگردن آمد چه نزديك ببلاد ایشان که بحدود طبرستان پیوسته میشد داخل شد چه ایشان را فریفته ساخت که همی خواهد بآنحدود اندر آید و حال اینکه اهل دیلم با مردم طبرستان از روی مسالمت و موادعه بودند معذلك چون در آنجا وارد شد جمعی از آنانرا اسیر و جماعتی را مقتول ساخت و بطرف طبرستان بازگشت گرفت و ازین کردار او با دیلمیان که با طبرستانیان بجفاوت و حسن معاونت و موادعت بودند برحقن وضعن وكين و خصومت و خشم و ستیز مردم طبرستان بروی فزوده شد ازین روی رسول محمد بن عبد الله بن طاهر که جابر بن هارون نصرانی بود برای حیازات اقطاعات ابن طاهر بطبرستان آمد و در

ص: 246

حیازت آنچه در اقطاع ابن طاهر مقر ر شده بود شروع نمود و هم در آنزمینهای موات که مردم آن ناحیه در آنجا چراگاه و مرغزار واشجار و محل راحت داشتند و متصل بآن اقطاعات بود توجه کرد از جمله اراضی را كه در حيز تملك خواست در آورد زمینهائیکه نزديك بآن دو نفر بود که نام یکی کلار و آندیگر شالوس بود و در آنهنگام در این ناحیه دو مرد بودند که به شجاعت و بأس نامدارو از پیشین زمان بضبط این ناحیه مذکور بودند و چون جواد و آزاده وکریم نهاد بودند و مردمان را و هر کس را که بایشان روی امید می نمود باطعام و اکرام و افضال برخوردار میداشتند چندانکه مردم دیلم نیز باحسان و انعام ایشان کامکار و بادراك خدمت ایشان میشتافتند و ایندو مرد جوان مرد را یکی نام محمد و آندیگر را جعفر و هر دو تن پسران رستم بن فرخزاد و برادر گرامی یکدیگر بودند و افعال و اعمال جابر بن هارون را در حیازت و تصرف اراضی موات موصوفه ناستوده شمردند و او را از انجام آن مقصود مانع می شدند و چنان بود که ایندو پسر رستم محمد و جعفر در آن ناحيه مطاع ونافذ الحكم بودند ازین روی تمام مردم آن ناحیه که حکمشان را مطیع بودند از جای بجنبیدند و جابر بن هارون را از حیازت و تصرف در آن اراضی که اختصاص باهل این ناحیه داشت و داخل در آن املاک و اراضی نبود که خلیفه در اقطاع محمد بن عبدالله بن طاهر مقرر فرموده بود مانع آمدند و با محمد بن رستم و برادرش جعفر بمنع ودفع او جنبش گرفتند جابر بن هارون چون این حال را بدید از پسرهای رستم و دیگران که در مطاوعت و متابعت ایشان آماده شدند برجان خود بترسید و فرار کرده بسلیمان بن عبدالله بن طاهر پیوست و در اینوقت محمد و جعفر پسرهای رستم ازین کردار خود و منع کردن جابر بن هارون را از حیازت آن اراضی و انجام آنچه بدان مأمور بود که شر و گزند در دنباله دارد زیرا که سلیمان بن عبدالله که برادر محمد بن عبدالله وعم محمد بن طاهر بن عبدالله باشد عامل وحاكم تمامت طبرستان بود و محمد بن طاهر بن عبدالله از جانب خليفة عصر

ص: 247

مستعين بالله در تمامت ممالك خراسان و طبرستان وری و مشرق زمین در آن زمان والی و حکمران و نافذ الامر و صاحب فرمان بود و با این بسط يد وكثرت استعداد که او را بود مردم آن نواحی بدانستند که چون خبر طغیان ایشان ومنع جابر بن هارون بدو برسد در صدد تنبیه و سیاست ایشان بیاید و لشکری نامدار بدانصوب مأمور فرماید و البته گزندی دامنگیر ایشان بشود.

لاجرم دور اندیش شدند و در تهیه ترتیب و تنظیم کار خود بر آمدند و با دیلمیان همسایگان خود ابواب مراسلات را برگشودند و وفای به آن عهدی را که در میان ایشان محکم بود و آن غدر و کید و حیلتی را که محمد بن اوس بادیالمه ورزید و جمعی از ایشان را اسیر کرد و بکشت بیاد آنان بیاوردند و باز نمودند که ما هیچ ایمنی نداریم که همان کار و کرداری را که نسبت بشما بکار بردند اينك باما بهمان معاملت پردازند و از دیلمیان خواستار شدند که در این موقع با ایشان مظاهرت و پشتیبانی نمایند چون این مراسلات بمردم دیلم پیوست در جواب نوشتند که این زمینها و بلادی که در تمام نواحی اراضی اهل دیلم واقع است عمال و کارگزاران آنها باعمال طاهر ياعمال حاميان و معاونان آل طاهر هستند که در مقام حاجت با ایشان یاری می کنند از این روی این مسئلتی که شماها از اهل دیلم می نمائید راهی برای شما ندارد مگر اینکه آن خوف و تشویشی که برای دیلمیان حاصل خواهد شد از اینکه آن گروه از پشت سر آنها بیایند گاهی که ایشان بحرب آنان که از جمله عمال سلیمان بن عبدالله در پیش روی ایشان بپایند و ایشان مشغول جنگ با آنها شوند زایل شود چون این کلمات دیلمیان را آن جماعت بشنیدند که از دیالمه خواستار مساعدت و معاونت بر محاربه با سلیمان و عمال او شده بودند با دیالمه باز نمودند که هرگز در این کار و کفایت این امر و رعایت این حال ایشان غفلت نخواهند ورزید چندانکه دیالمه از آنچه از آن خائف هستند ایمن شوند اینوقت مردم دیلم مسئول آنجماعت را اجابت کردند و با اهل کلارو شالوس

ص: 248

با دیلمیان عهد و پیمان استوار ساختند که در حرب سلیمان بن عبدالله وابن اوس و غیر از ایشان و هر کس که با ایشان به آهنگ جنگ بر آید از معاونت با همدیگر کوتاهی نورزند.

بیان فرستادن محمد و جعفر پسرهای رستم و اهل آن نواحی در طلب حسن بن زید و بیعت کردن با او

چون سخن بدانجا کشید و عهد و پیمانها محکم گردید محمد و جعفر دو پسر رستم به مردی از جماعت طالبیین که در آن ایام در طبرستان مسکن داشت و او را محمد بن ابراهیم می نامیدند پیام فرستادند و خواستار شدند که باوی بیعت نمایند محمد بن ابراهیم از پذیرایی این امر امتناع ورزید و گفت من برای قبول این امر حاضر نیستم لکن شما را بمردی از دودمان خودمان دلالت می نمایم که برای انجام مقصود شما و بیعت نمودن با او از من اقوم و احسن باشد گفتند تا که باشد گفت حسن بن زید است و او را در شهرری منزل و مسکن است شنوندگان جانب سرور گرفتند و مردی گزیده را بعنوان رسالت محمد بن ابراهیم علوی زی ری گسیل داشتند و خواستار همی شدند که منت گزارد و با آن رسول بدین صوب نزول فرماید محمد بن ابراهيم نیز دریغ نفرمود و با آن مرد که رسول آنجماعت بود برفت حسن بن زید از خواستاری آنجماعت کناری نجست و بسوی ایشان راه نوشت و بملاقات ایشان باز رسید و این هنگامی بود که مردم دیلم و کلار و شالوس و رویان بر بیعت با حسن بن زید و قتال با سلیمان بن عبد الله يك زبان و يكدل و يك رأى بودند .و او را امير المؤمنين خواندند .

و چون حسن با ایشان آمد دو پسر رستم محمد و جعفر و جماعت اهل ثغور ورؤسای دیلم از کجايا ولا شام و هسودان بن جستان و از مردم رویان عبدالله بن

ص: 249

و ندامیه که نزد آن مردم بخدا پرستی و خدا شناسی و تعبد ممتاز بود و چون عمال محمد بن اوس که در آن نواحی بکار خویش بودند بر این اندیش دانا شدند از جای بجنبیدند تامگر این گروه خارجی را بتارانند لکن خودشان از آنان و دستبرد آنان افکنده و پراکنده گردیدند و به محمد بن اوس وسليمان بن عبدالله پیوسته گردیدند و این هنگام ابن اوس و سلیمان در شهر ساریه بودند و چون خبر ظهور حسن بن زید و بیعت مردم آن نواحی با او شایع شد مردم کوه پایه صفحات طبرستان ورؤسای ایشان که صاحب جبال طبرستان بودند مثل ما صمغان وفادسيان وليث بن قباد و مردمی که در جلگه و دامنه آن جبال جای داشتند مثل خشکجستان بن ابراهيم بن خليل بن و نداسفجان بحسن بن زید منضم گردیدند .

لكن ساكنان جبل فریم در این مبایعت متابعت ننمودند چه رئيس ومتملك آنجماعت در آن روزگار قارن بن شهریار بود چه او بکوهستان وزیر دستان خود و مناعت محل آسوده خاطر بود و منقاد ومطيع حسن بن زید و کسان او نگشت و بر همان حال بزیست تا به مرگ سرشتی از جهان برست با اینکه در پاره ای اوقات در میان ایشان موادعه و محاببه و مصاهره برقرار بود.

معذلك بواسطه خصومت باطنی قارن با حسن بن زید و کسان او بمخالفت پرداخت و از آن پس حسن بن زید و مردمی که در بیعت و تبعیت او بودند و با سرهنگان و سرداران خودش که از مردم آن نواحی شمرده می شدند بجانب شهر آمل که اول شهر طبرستان و در کنار کلار و شالوس در دامنه کوه واقع است بحرکت آمد و از آن طرف محمد بن اوس نیز از ساریه بطرف آمل بجنبش آمد تا مگر حسن بن زید و اصحابش را از آنجا روی بر تابد در طی این راه سپاه هر دو جانب با هم دچار شدند و آتش حرب نمایش و آسیاب جنگ گردش گرفت اما حسن بن زید و اصحابش در غلوای حرب وو زایش ریاح طعن وضرب راه را بگردانید و بناحيه ديگر اندر و تند و تیز بشهر آمل در آمدند و خبر در آمدن ایشان به شهر

ص: 250

آمل بابن اوس رسید و اینوقت ابن اوس با سپاه حسن بن زید که با او روی در روی و مشغول کارزار بودند جنگ همی کرد از آن تدبیر و جلادت حسن بن زید چنان آشفته و پریشان خاطر گشت که جز اینکه جان خود را از چنگ و دندان دشمنان رهائی بخشد و به سلیمان بن عبدالله در شهر ساریه ملحق شود راهی دیگر بنظر نیاورد و از آن طرف چون جناب حسن بن زید بشهر آمل اندر شد لشکرش سنگین و امرش غلیظ گردید و از جماعت حوزيه وصعاليك وغيرهم كه خواستار تاراج وفتنه و آشوب بودند گروهان گروه بمردم حسن پیوستند و حسن چند روزی در آمل بزیست تا خراج آن نواحی را از مردمش بگرفت و استعداد کامل حاصل کرد آنگاه با اصحاب وسپاه خود بسوی ساریه به آهنگ سلیمان بن عبدالله روی نهاد چون این خبر منتشر شد سلیمان و محمد بن اوس و مردم ایشان بحرب آن جماعت بیرون آمدند و در بیرون شهر ساریه دو لشکر پرخاشگر باهم برابر شدند و ابطال رجال یال و کوپال بنمودند و با تیرو شمشیر و خشت و سنان و گر زوزو بین دست بسودند و پیاده و سوار بر خاك بریختند در گرمگاه این حال و شدت قتال یکدسته از سپاه حسن بن زید بدیگر سوی روی نهاده و از دیگر راه بشهر ساریه در آمدند و آن سرهنگان کار آزموده با مردم خودشان داخل شهر شدند و چون این خبر بسليمان بن عبدالله واصحاب او رسید هیچ چاره ای از بهر خود نیافتند جزاینکه بهر حیلت و تدبیر که توانند جان خود را از چنگ دشمن نجات دهند.

بیان فرار کردن سلیمان بن عبد الله و نیر و مندی حسن بن زید و تصرف شهرری و ظهور بعضی علویان

طبری می نویسد جماعتی از اهالی این نواحی مرا حدیث نهاد که چون سلیمان بن عبدالله از حریگاه فرار کرد چندان آشفته دل و کوفته خاطر و پریشیده

ص: 251

مغز گشت که جز خویشتن بدیگری چشم ندوخت و جز خویشتن را رها کردن رهائی دیگری را در سویدای قلب نیندوخت اهل و عیال و فرزند و مال و تمام علائق را واثاث البيت واثقال را بدون مانع و دافعی در ساریه بگذاشت و راه بادیه برداشت و هیچ مکانی را برای حفظ و حراست جز گرگان نیافت و چون وی فرار کرد جناب حسن بن زید با جمعیت خاطر و جمعیت ناظر بر تمامت اموال واثقال او و مردم اوو سپاه او مستولي شد لکن نظر بفتوت و مروتی که او را در نهاد و شرفی که در دودمان رسالت بنیاد بود چشم باهل و عیال و اثاث البيت سلیمان باز نداشت و بفرمود تا جمله را در کشتیها جای داده بجانب جرجان بسلیمان تسلیم دارند و اصحاب و متابعان حسن بن زید آنچه توانستند بغارت بردند و بسبب الحاق سلیمان بگرگان کار حسن مستحسن گشت و مملکت طبرستان يك باره برای اوصافی گردید.

و چون حسن داخل طبرستان و سلیمان خارج از آن شد جناب حسن جمعی سپاه با مردی از اهل بیت خودش که اورا نیز حسن بن زید میخواندند بتسخیر شهر ری بفرستاد چون به آنحدود رسیدند والی ری را که از جانب طاهریه بود مطرود نمود و چون آن کسی که از جانب طالبیین بود داخل ری شد عامل آنجا فرار کرد و این شخص محمد بن جعفر نامی را که از جماعت طالبیین بود از جانب خود در ری بگذاشت و خودش از ری بازگشت و اینوقت ایالت طبرستان و شهرری تاحد همدان بحسن بن زید اختصاص گرفت و امارتش بس عظیم گردید و این خبر بمستعین خلیفه رسید و در این زمان مدبر امور مملکت مستعین وصیف ترکی و کاتب او احمدبن شیرزاد و خاتم مستعين ووزارتش بدو تعلق داشت.

پس اسمعیل بن فراشه را با جمعی لشکر میدان سپر بهمدان رهسپار داشت و بفرمود تا در همدان مقام گیرد و بضبط و حفظ آن بپردازد و از تجاوز لشکر حسن بن زید و سواران او بحدود همدان مانع گردد و این کار از آن روی بود که ماوراء عمل همدان در امارت و حیز حکومت محمد بن طاهر بن عبد الله بن طاهر اختصاص داشت و عمال و

ص: 252

کارگزاران او در آن حدود بحکومت و حفاظت مأمور و صلاح آن بلدان و امصار در عهده کفالت و کفایت ابن طاهر مقرر بود.

و از آن طرف چون محمد بن جعفر طالبی چنانکه مذکور شد در امارت شهرری مستقر گشت بطوری که گفته اندامور و آثار و اطواری از وی نمودار شد که مردم ری ناپسند و مکروه شمردند و محمد بن طاهر از علائم اقبال شمر دو یکتن از سرهنگان خود را که محمد بن میکال می نامیدند و برادر شاه بن میکال بود با جمعی از سواره و پیاده بجانب وی فرستاد محمد بن جعفر طالبی نیز ساخته پیکار گشت و از شهر خیمه بیرون زد و هر دو سپاه کین خواه با هم روی درروی آمدند .

و چنانکه گفته اند محمد بن ميكال غلبه یافت و محمد بن جعفر طالبی را اسیر ساخت و لشکرش شکسته و پراکنده نمود و خودش بشهرری اندر شد و در آنجا اقامت کرد و مردمانرا باطاعت وانقياد خليفه عصر مستعين بخواند اما مقامش دوام نیافت و حسن بن زید گروهی از سواران خنجر گذار را بریاست سرهنگی از اهل لارز که او را واجن می نامیدند بطرف ری و حرب وی بفرستاد و چون واجن کوه و دشت در نوشت و نزديك برى فرود گشت محمد بن میکال نیز با ابطال رجال او را استقبال کرد و فریقین دست بخون همدیگر برآوردند و بکشتند و بیفکندند و نیازردند آخر الامر واجن و لشکرش چیره شدند و هو روماه را از غبار کارزار تیره ساختند و محمد بن میکال از میدان پیکار فرار کرده بشهرری پناهنده شد و در آنجا اعتصام جست واجن واتباعش در متابعتش بتاختند و تیز و شمشیر بر آهیخته و با دشمن بر آمیخته چندانکه خون ابن یکال را بریختند و شهروی و تختگاه پادشاهان کی بدست تصرف اصحاب حسن بن زید اندر آمد و در روز عرفه همین سال بعد از کشته شدن این میکال احمد بن عيسى بن علي بن حسين الصغير بن علي ابن حسين بن علي بن ابی طالب صلوات الله عليهم و ادريس بن موسى بن عبدالله بن موسى ابن عبدالله بن حسن بن حسن بن علي بن ابی طالب علیهم السلام در شهرری ظهور نمودند و احمد بن عيسي نماز عید را در امامت مردم ری بگذاشت و مردمانرا به رضی از آل محمد

ص: 253

صلى الله علیه و آله بخواند محمد بن علي بن طاهر با او بجنگ و قتال در آمد و پس از چندین نبر دو آویز و ستیز احمد بن عیسی را فتح و محمد بن علی را گریز افتاد و تا بقزوین بگریخت .

در کامل ابن اثیر جزري در طی این حکایت مسطور است که بعضی بر آن عقیدت هستند که سلیمان بن عبدالله بميل و اختیار خود فرار کرد چه طاهریان بجمله شیعه و طاهر هستند لاجرم حسن بن زيد عليه الرحمة روى بجانب طبرستان آورد سليمان بن عبدالله از شدت تشییع و کمال ارادتیکه با ذرية پيغمبر صلی الله علیه و آله داشت قتالش را گناه دانست و کناری گرفت و گفت :

نبئت خيل بن زيد اقبلت حيناً *** تريدنا لتحسينا الامرينا

يا قوم ان كانت الانباء صادقة *** فالويل لى ولجمع الطاهرينا

اما افاذا اصطفت كتائبينا *** اكون من بينهم رأس المولينا

فالعذر عند رسول الله فنبسط *** اذا احتسبت دماء الفاطمينا

با من خبر رسید که حسن بن زید روی بدین سامان آورده و نوبت امتحان نمایان شده است. همانا اگر این اخبار یکه در شأن و جلالت ذريه رسول صلی الله علیه وآله و بتول و پاس شأن و مقام و احترام منزلت و دماء و اموال ایشان وعذاب و نکال و عقوبت و مسئولیتی که برای مخالفان این فرمان رسیده است مقرون بصدق و صحت باشد پس وای بر من و جميع بنی طاهر است که بجنگ و طرد ایشان آهنگ نمائیم و چون صفوف حرب آراسته آید اول کس ورأس ورئيس کسانی که روی از حرب بر تابند منم و چون خون اولاد فاطمه صلوات الله عليها را نگاهبان باشم عذر من در پیشگاه رسول خدای صلی الله علیه وآله منبسط و پذیرفته است .

لاجرم چون مبارزان رزم خواه از دو سوی رده بر کشیدند سلیمان جانب انهزام گرفت.

اکنون بپاره ای اسامی و الفاظی که در ذیل اینداستان مذکور شد و اختلافی که در آن میرود اشارت میشود چنانکه در لفظ کما صمغان باغين معجمة كاصمعان با عين مهمله و فادسیان با و او وفاء وسين قاوسان با واو و کاصهغان با هاء وغين

ص: 254

معجمه و قاوسان با قاف وواو و بجای اهل اللارز با راء مهمله وزاء نقطه دار الارز با يك لام و بجاى واجن با واو والف و نون ويجن با یاء حطى وجيم و واجز باجيم وزاء هوز وواخز با خاء معجمه وزاء معجمه و بجای کجایا باجیم و ياء حطى كجاماق با قاف ولحاما با لام و بجای لاشام الاسلام ولیشام و همچنین بجای کجايا جيا وجايا ودیگر خیان بن رستم و بجای و هسودان جستان و سودان بن حسان و نیز بجای لاشام علیه السلام و در کامل ابن اثیر بجای قاوسان باسین مهمله قاوشان باشين معجمة وبجاى ليث بن قاد ليث بن قتاده و در پاره ای نسخ بجای وند اسفجان و نداد اسفان و در نسخه دیگر و بدا سیحان و بجای خشکجستان جسکجار و بجای شهریار شهیار و بجای جبل فریم بافاء قريم باقاف مذکور است .

یاقوت حموی در معجم البلدان میگوید فریم با فاء مكسوره وراء مكسوره و ياء حطى وميم موضعی است در جبال دیلم اصطخری گوید اما جبال قارن همانا قرائی باشد که جز اشمهار و فریم شهری ندارد وفريم در يك منزلى ساریه است و مقر آل قارن در شهر فریم بود و فریم موضع حصن وذخاير آل قارن ومكان ملك وشاهي ايشان بود که از ایام سلاطین اکاسره متوارثاً در آنجا امارت و فرمانروائی داشتند و قریم با قاف مذکور نشده است .

ولارز بتقديم راء مهمله برزاء هوز قریه ایست از اعمال آمل طبرستان و آنجا را قلعه لارز گویند و از لارز تا آمل دوروز راه میباشد وابو جعفر محمد بن على اللارزى طبری محدث بآنجا منسوب است در سال پانصد و هیجدهم هجری ازین سرای در گذشت شاید این همین لارز باشد که اکنون در زبان عوام لار بدون زاء معجمه در آخر مذکور است و پنیر لار و لبنیات لار بامتياز و آب و هوایش بخوبی و خوشی مشهور است و در دامنه کوه دماوند واقع است و تا دارالخلافه طهران دوازده فرسنگ بیشتر مسافت دارد د سلاطین ایران و اعیان دولت ایشان در آنجا ییلاق سپارند و در اوقات تابستان و سورت گرما بیشتر باین قریه اقامت جویند

ص: 255

و از برودت هوای آنجا در همان گرمی تابستان محتاج بکرسی و بخاری و آتش باشند و هم از ابنیه و آثار قدیمه در آنحدود و حوالی موجود است در میان سلاطین اسلامیه هیچ پادشاهی چندانکه ساکن فرادیس نعم ذوالقرنين اعظم ناصر الدین شاه قاجار اعلی الله مقامه در این زمین ییلاق سپرد ، نسپرد چه کمتر سلطانی چون این پادشاه شهید سعید پنجاه سال بکامرانی و عشرت و کمال اقبال و سلامت و صحت بدن و جمعیت اسباب عیش و سرور روزگار نهاده است.

اما لار بدون زاء معجمه جزیره است در میان سیراف وقيس و بزرگ مکانی است که در آنجا مغاصی مروارید است .

حموی گوید: گفته اند دور اینجزیره دوازده فرسنگ است و نیز لار نام قریه و محلی است در مملکت فارس که به ناگوارائی آب معروف است .

و کلار با کاف مفتوحه ولام مخففه وراء مهمله شهری است در کوهستان طبرستان درمیان آن و آمل سه منزل راه است و از آنجا تا شهر ری دو منزل مسافت است و کلار در ثغور و سرحدات طبرستان محسوب است .

ابن الفقیه گوید : ابوزید بن ابی عتاب با من گفت در سال دویست و چهل و سوم در عالم خواب چنان دیدم که گویا من در شهرری هستم و ما آنشب را در حال تفکر بیتوته نمودیم در آن اختلافی که در میان قائلين بسيف واصحاب امامت بود و یکی از گویندگان ما گفت امیر المؤمنين صلوات الله علیه فرموده است :

الخير في السيف والخير في السيف والخير مع السيف و یکتن در جواب او گفت والدین بالسيف و قد أمر الله نبيه صلی الله علیه وآله ان يقيم الدين بالسيف چون این سخنان در آنشب در میانه بگذشت متفرق شدیم و بعد از آنکه مقداری از شب بپایان آمد و نوبت آسایش و خفتن رسید و در خوابگاه خود برفتم در خواب دیدم گوینده میگوید :

هذا ابن زيد أتاكم ثائرا حنقاً *** يقيم بالسيف ديناً واهي العمد

بنور بالشرق في شعبان منتضياً *** سيف النبي صفى الواحد الصمد

فيفتح السهل والاجبال مقتحماً *** من الكلار الى جرجان فالجلد

ص: 256

و املا ثم سالوسا و بحرهما *** الى الجزائر من اربان فالشهد

و يملك القطر من حرشاء ساكنة *** مالاح في الجو منجم آخر الابد

اينك پسر زید حسن است که با حقد و کین نسبت بمعاندین دین مبین با شمشیر بر ان چون شرزه شیر غران در شهر شعبان بطرف مشرق چون آفتاب تابنده و تیغ مصطفوی برنده میرسد و شما را در می یابد و دشت و کوه و هموار و نا هموار را باشدت افحام و کثرت ازدحام از کلار تاجرجان و جنبلا و آمل و سالوس و دریای آنرا تا جزایری از از بان و شهد را در میسپارد و تا ستاره در آسمان بتابد مالك يكفطری از زمین خواهد بود میگوید پس از آن محمد بن رستم کلاری و محمد بن شهریار رویانی در سال دویست و پنجاهم هجری بشهر بیامدند و با حسن زید رضى الله تعالى عنه بیعت کرده و آنجناب را بجبال طبرستان ورود دادند و از آن پس از آنحضرت روی داد آنچه داد معلوم باد این کلار غیر از کلارچه است که قریه است از قرای طبرستان و از آنجا تا شهرری موافق راه معمول سه منزل فاصله است و شاید مصغر کلار باشد یعنی كلار كوچك و نيز مشيار كلاردشت که این ایام در السنه متداول و مذکور است همان کلار باشد یعنی دشت کلار چه قانون عجم تقديم مضاف المؤلفه بر مضاف در اغلب كلمات و مركبات مثل شاهنشاه یعنی شاه شاهان و بزرگ امید یعنی امید بزرگ و کلان محله یعنی محله کلان و کلاه گوشه یعنی گوشۀ کلاه و فیروز لشكر يعني لشكر فيروز وغير ذلك .

شالوس باشين معجمة والف ولام وواو وسين مهمله شهری است در جبال طبرستان.

حموی میگوید از شالوس تا شهرری هشت فرسنگ و از نواحی کوهستان دیلم است و در السنه عوام سالوس با سین مهمله وسالوش با شین معجمه در آخر مذکور است .

اما حموی میگوید اولی این است که در باب سین معجمه مذکور آید و این

ص: 257

شهر یکی از ثغور طبرستان است و در برابر آن شهری است که آنجا را کبیره خوانند و مقابل کجه و کجه نشیمنگاه والی طبرستان میباشد .

اما حموي در لفظ كبيره مینویسد كبيره ضد صغيره قریه ایست نزديك شجیون و نام در فارسی ده بزرگ است .

و در لفظ کچه با كاف مفتوحه وجيم مشدده میگوید شهری است که آنجا را کلار نامند و در طبرستان واقع است و در رویان با راء مضمومه مهمله و سكون واو وياء حطى والف و نون شهری است بزرگ از جبال طبرستان و بزر گتر شهرهای آن جبال است. گفته اند بزرگترین شهرهای طبرستان که در زمین هموار طبرستان است شهر آمل است و بزرگترین شهرهای کوهستان طبرستان رویان است و از گیلان تا رویان دوازده فرسنگ طی راه است و پاره ای گفته اند رویان در شمار ولایات طبرستان نیست بلکه ولایتی است برأسها وتنها و واسع و جبال آن حدود وممالك عظيمه بر آن احاطه دارد با اراضی مطروه و بساتين متسعه و عمارات متصله امتیاز دارد و در پیشین روزگار از مملکت دیلم بشمار میرفت و از تمامت ولایات رویان افزون از پنجاه هزار تن شمشیرزن بیرون می آید و جمعی كثير از علما وفضلا و ادبا باين ملك منسوب هستند .

و رویان از قراء حلب ومقتل آق سنقر جدبنی زنگی در آنجا است و عمرانی گوید درري محله ایست که رویان نام دارد جنبلاء باجيم مضمومه و نون ساکنه وباء موحده مضمومه ولام والف ممدوده اسم كوره و شهر کی است که منزلگاه میان واسط و کوفه است و از آنجا بقناطر بنی دارا بسوی واسط میروند.

سارية باسين مهمله والف وراء مهمله وياء تحتانى حطى مفتوحه بلفظ ساریه است که بمعنی اسطوانه و ابری است که شب هنگام نمایان میشود و اصلش از سیری یسری و مطری است که سیر در شب نموده باشد چنانکه تا ویب سیر در روز است ابو العلاء معری شاعر مشهور گوید : سری امامی وتأويباً على اثرى وسارية چنانکه حموی مینویسد شهری است در طبرستان و در زمان طاهرية حكمران طبرستان ساریة را دار الحکومه مقرر میداشتند و در ایام حسن بن زید علوی و محمد بن

ص: 258

زید علوی نیز ساریه را برای خود دار المقام قرار دادند و از ساریه تا دریا سه فرسنگ و تا آمل هجده فرسنگ و نسبت بآن ساری است و طبرستان همان مازندران است .

محمد بن طاهر مقدسی گوید نسبت بسارية طبرستان سروی است و ساری بایاء مخففه همان ساریه مذکوره است و هم نام موضعی دیگر است .

شماخ شاعر گوید: حنت الى سكة الساري تجاوبها حمامة من حمام ذات اطواق اما در این از منه در السنه ومکاتیب ساری معمول است .

شاهی با شین معجمه والف و هاء وياء حطى موضعی است نزديك قادسیه .

حموی گوید: شريك بن عبدالله قاضی کوفه بود، روزی از کوفه بشاهی رفت و منتظر خیزران بود تا بشاهی رسید و آمدن خیزران بطول انجاميد وقاضی بهوای خیزران بنشست و او نیامد و نانی که با خود داشت بخشکید و آن نانرا با آب همی تر کرد و بخورد و علاء بن مهال اینشعر بگفت :

فان كان الذي قد قلت حقاً *** بان قدا كر هوك على القضاء

فمالك موضعاً في كل يوم *** تلقى من يحج من النساء

اگر آنچه تو در امر قبول قضاء و کراهت از آن کار را میکنی بحق و راستی بود پس از چه روی هر روزى يك موضعی را برای دیدار زنان حج بسیار میسپاری و سه روز بدون زاد بيك نان خشکیده و آب ناگوار در قراء شاهی میگذرانی و ازین پیش در ذیل مجلدات مشکوة الادب و در ایام خلافت مهدی عباسى بقبول شريك بن عبدالله قضاوت را اشارت نمودیم .

ص: 259

بیان برخی حوادث و سوانح سال دویست و پنجاهم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال ابو العباس مستعين بالله خليفه بر جعفر بن عبد الواحد غضب آورد زیرا که او را بجماعت شاكرية مبعوث نمودند و وصیف ترکی را گمان چنان رفت که جعفر آن جماعت را بفساد و تباهی در آورده است لاجرم هفت روز از ربیع الاول بجای مانده او را ببصره منفی ساختند .

و هم در این سال مقام و مرتبت کسانی را که از جماعت بنی امیه در دار العامة داشتند ساقط نمودند مثل ابن ابى الشوارب وعثمانيتين .

و نیز در این سال حسن بن افشین را از زندان بیرون کردند .

و نیز در این سال عباس بن احمد بن محمد را از کار خود باز نشاندند ، و در شهر جمادى الاولى عقد امارت وحكومت جعفر بن فضل بن عيسى بن موسى معروف به بشاشات را ممضی نمودند .

و اندرین سال مردم حمص و گروهی از جماعت کلب شورش بر آوردند و مردی را که عطیف بن نقمه الکلبی نام داشت برخود امیری داده بر فضل بن قارن برادر مازیار بن قارن که در آن ایام از جانب خلیفه عامل حمص بود بر آشوفتند و او را در شهر رجب بکشتند چون خبر در پیشگاه مستعین منتشر شد در روز پنجشنبه سیزده شب از شهر رمضان المبارك بپایان رفته موسى بن بغاء كبير را بدفع و تنبیه آن گروه مأمور نمود و موسی از سامراء در روز مذکور بدان صوب روی نهاد و چون به آنجماعت نزديك رسيد مردم حمص بحرب وی بیرون تاختند و مابین حمص ورشتن بقتال و جدال پرداختند موسی بن بغاء نبردی مردانه بنمود و حمصیان را منهزم گردانید و شهر حمص را مفتوح ساخت و گروهی بسیار از اهل حمص را دستخوش هلاك ودمار ساخت و عمارات آن شهر را بسوزانید و جماعتی از رؤسا

ص: 260

و بزرگان ایشان را اسیر و دستگیر گردانید و عطیف در آن حرب انيف توقف خود را جایز ندانست و به بادیه پیوستگی گرفت و درین سال احمد بن عبدالکریم الجواري واليتمى که قضاوت بصره داشت بدیگر جهان روی نهاد .

حموی می گوید جوار باجيم مفتوحه والف و راء مهمله شعب الجوار است در حجاز نزديك مدينه منوره در دیار مزينة واقع است.

و هم در این سال حمد بن الوزير بقضاوت سامرا نامدار گشت .

وهم در این سال جماعت شاكرية و لشکریان در مملکت فارس بر عبدالله بن اسحق بن ابراهيم بتاختند و آنچه در منزل داشت بغارت بردند و محمد بن حسن بن قارن را بکشتند و عبدالله بن اسحاق نعمت فرار را از دست نداد .

و نیز در این سال محمد بن طاهر والی خراسان دوفیل و چندین بت و مقداری مشك بويا وفوايح معطر بدرگاه مستعین تقدیم کرد و این جمله را از کابلستان برای محمد بن طاهر فرستاده بودند .

و هم در این سال غزوه صایفه و جنگ باستانی را با مردم روم بگذاشت .

و هم در این سال جعفر بن فضل معروف به بشاشات که والی مکه معظمه بود مردمان را حج اسلام بگذاشت .

و هم در این سال محمد بن فضل جر جرائی وزیر متوکل عباسی اساس زندگانی را بر کریاس فنا کشید ازین پیش در ذیل اسامی و زرای متوکل بنام او اشارت شد و به عقل و درایت و کفایت او و مهمان کردن خلیفه را و مکالمات او گذارش رفت.

و هم در این سال فضل بن مروان وزیر معتصم در سر من در سر من رأی وفات کرد .

و هم در ذیل مجلدات مشکوة الادب مرقوم شد که ابوالعباس فضل بن مروان بن ما سرخس وزیر معتصم همان کسی باشد که برای معتصم در بغداد بیعت گرفت و در اینوقت معتصم در بلاد روم بود چه در خدمت برادرش مأمون در بلاد روم بود و چون مأمون در آن صفحات دچار ممات شد معتصم پس از وی خلافت یافت

ص: 261

وروز شنبه مستهل رمضان المبارك ببغداد وارد و خلعت وزارت در همان سال دویست و هیجدهم بر تن فضل بيار است و امور مملکت را با سرها در کف کفایت او گذاشت و اين فضل نصرانی الاصل وقليل المعرفة در علم وحسن المعرفة بخدمت گذاری خلفا بود و هم او را دیوان رسائل و کتاب المشاهدات و اخبارى است که خود مشاهده کرده است و چون در سال مذکور رخت بدیگر جهان کشید هفتاد سال و بقولی نودوسه سال عمر کرده بود.

و در این سال حسين بن ضحاك مشهور بخليع شاعر بدرود جهان گفت در سال یکصد و شصت و دوم متولد شد پاره ای حالات او در طی این کتاب با خلفای مذکور شد و نیز در ذيل مجلدات مشكوة الادب مسطور گشت و بقولی نزديك بصد سال عمر یافت و ازین بعد نیز در ذیل شعرای عصر مستعین مذکور می شود.

و هم در این سال حارث بن مسکین قاضی در ماه ربیع المولود قاصد پیشگاه حضرت و دود شد وی از فرزندان ابو بکر ثقفی بود .

وهم در این سال نصر بن علي بن نصر بن علي جهضمی حافظ جانب دیگر سرای سپرد .

و نیز در این سال ابو حاتم سهل بن محمد سجستانی لغوی که از ابوزید و احمعی وأبو عبيده روایت می کرد وفات نمود و برخی وفاتش را در سال دویست و پنجاه و یکم گفته اندو ازین پیش در ذیل مجلدات مشکوة الادب بحال ابی حاتم سجستانی نحوى لغوى مقرى وكتب مؤلفه او و اختلاف اقوال در وفات او گزارش نمودیم .

و هم در این سال زيادة الله بن محمد بن اغلب امير افريقية بديگر سرای روی آورد و مدت امارتش یکسال و چند روز بود و چون بمرد برادر زاده اش محمد بن ابراهيم بن احمد بن محمد بن اغلب مالك ملك و آمر مملكت گشت والله ملك من قبل ومن بعد .

در تاریخ ابن خلدون می نویسد چون ابوابراهیم احمد بن ابی عقال بدیگر

ص: 262

سرای بی زوال انتقال داد و این قضیه در سال دویست و چهل و نهم اتفاق افتاد پسرش زيادة الله معروف بزيادة الله الاصغر در مکان او جای گرفت و پس از یکسال امارت روی بدیگر سرای نهاد و ما در ذیل سوانح سال دویست و چهل و نهم نوشتیم چون ابوابراهیم در گذشت برادرش ابو محمد زيادة الله بن محمد بن اغلب بجایش بر نشست و در لفظ پسر و برادر اختلاف است.

مسعودی در مروج الذهب می نویسد در این سال دویست و پنجاهم در قزوین کر کی ظهور نمود وهو الحسن بن اسمعيل بن محمد بن عبد الله بن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب صلوات الله عليهم ظهور نمود وهو من ولد الاوسط و بعضی گفته اند اسم کرکی حسن بن احمد بن اسمعيل بن محمد بن عبد الله بن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب علیهم السلام است موسی بن بغاء كبير وبغاء صغير باوی بجنك در آمدند و کرکی بطرف دیلم برفت و از آن پس به سوی حسن بن زید الحسنی به رفت و پیش از وی به هلاکت رسید .

و نیز مسعودی می گوید در همین سال مذکور حسن بن زيد بن محمد بن اسمعیل بن حسن بن زید بن حسن بن علي بن ابيطالب صلوات الله عليهم در بلاد طبرستان چنانکه در وقایع سال پنجاهم ، یاد کردیم ظهور کرد و بر طبرستان و جرجان بعد از جنگهای بسیار و قتال شدید غلبه نمود و این بلاد همواره در دست اقتدار او بود تا در سال دویست و هفتادم وفات کرد و برادرش محمد بن زید از بعد مرگ او در آن بلاد امارت کرد تا رافع بن هرثمه با او محاربه کر دو محمد بن زید در سال دویست و هفتاد و هفتم بدیلم در آمد و دیلم نیز بدست او در آمد و بعد از آن رافع بن هرثمه با او بیعت نمود و در جمله اصحابش اندر شد و منقاد دعوت و قائل بطاعت او گردید و این حسن بن زید و محمد بن زید مردمان را برضای از آل محمد صلی الله علیه وآله می خواندند و آنانکه بعد از ایشان در بلاد طبرستان حکمران شدند بر این گونه کار کردند واو حسن بن علي حسني معروف باطروش و فرزندان او وپس از وی داعی است که حسن بن قاسم است که مردم تنار در طبرستان او را بکشتند و این حسن بن

ص: 263

قاسم از فرزندان حسن بن علي بن ابيطالب صلوات الله علیه است چنانکه در جای خود مذکور شود .

بیان وقایع سال دویست و پنجاه و یکم هجری نبوی صلی الله علیه و آله وقتل باغر ترکی

اشاره

در این سال باغر ترکی بدست یاری وصیف و بغاء صغير مقتول گردید و قتل او موجب اضطراب موالی و غلامان ترك شد و سبب این امر این بود که چنانکه سابقاً مذكور نموديم باغر ترکی یکتن از کشندگان متوکل بود و بواسطه این خدمت گذاری بر وظایف و ارزاق وتيول ويسور غال او بيفزودند و از جمله املاك و مستغلاتی که در اقطاع او نهادند ضیاعی در سواد کوفه بود و این ضیاعی که در اقطاع باغر مقرر شد شخصی یهودی که از اهل بار سماوند الملك بود و از دهاقین آنجا شمرده می شد از یکی از نویسندگان باغر بد و هزار دینار در هر سالی اجاره کرد و مردی از آن ناحیه که این مارمة می خواندندش با وکیل بتعدى و تطاول برفت یا دیگری را باین امر بازداشت و ابن مارمة بواسطه این کردار ناستوده محبوس و متعبد گشت و از آن پس چندان چندان تدبیر بکار برد تا از آن حبس و بند برست و به سامرا برفت و دليل بن يعقوب نصرانی را که در آن زمان كاتب بغاء شرابی و صاحب امر و کارهای او و امر لشکریان بدو حوالت بود ملاقات کرد و دلیل بن يعقوب را آن مکان و منزلت بود که قواد لشكر وعمال کشور سوار می شدند و بخدمت او میرفتند و این ابن مارمة صديق و دوست و یار دلیل بود و باغر در شمار قواد بغاء شمرده می شد دلیل چون بر حقیقت امر با خبر شد با غر را از ستم راندن باحمدبن مارمة منع کرد و دادوی از وی بستد و با غر را از این کردار کین در دل مکین گشت و در میان او و دلیل مباينت افتاد و باغر مردی شجاع و دلیر و قوی دل و در میان اتراك

ص: 264

بجلادت و دلاوری وسطوت معروف بود تا بدانجا که بغاء ودیگران از وى بيمناك و از شرش گریزان بودند .

تایکی روز چنان افتاد و آنروز سه شنبه چهار روز از شهر ذی الحجه سال دویست و پنجاهم هجری بجای مانده باغر بدیدار بغاء بیامد و از باده ناب سخت مست و از همه چیز بیخبر بود و بغاء در حمام بود و باغر چندان درنگ نمود تا بغاء از گرما به بیرون شد و باغر نزد بغاء بیامد و گفت سوگند با خدای از قتل دلیل چاره ای نیست و زبان بدشنامش برگشاد.

بغاء چون حال مستی و تندی وفتاکی و هتاکی آن دیو دیوانه را بدید بر جان خود بترسید و جز رفق و ملایمت راهی نیافت و با او گفت اگر تو بخواهی پسرم فارس را بکشی هرگز منع نکنم پس چگونه خواهد بود حال دلیل نصرانی لكن اكنون کارهای من و امور خلافت بدست او است چندان مهلت بده تا شخص دیگر را بجای او بنشانم آنگاه هر چه خواهی با وی معمول بدار و از آن پس بغاء بدلیل پیام داد که شرط حزم واحتیاط و پرهیز از دست مگذار و سوار مشو و خود را منماى وبقولى طبيب بغاء که او را ابن سرجویه می نامیدند دلیل را بدید و آن حکایت را با او باز نمود دلیل از خوف جان بمنزل خود مراجعت کرده مخفی شد و از آنطرف بغاء به محمد بن يحيى بن فيروز پیام فرستاد و این ابن فیروز از آن پیش در خلافت بغاء بنویسندگی اشتغال داشت و او را در مکان دلیل بگذاشت و چون باغر این خبر بشنید کمان کرد که دلیل معزول شده است و از آن حدت و شدت فرونشست و از آن پس بغاء در میان باغر و دلیل آشتی افکند اما باغر با اصحاب خودش هر وقت خلوت داشتند دلیل را تهدید به قتل بنمود و بعد از آن باغر در خدمت مستعين بلطائف الحیل پرداخت و خدمت سرای خلافت را ملازمت جست و مستعین از مکان او کراهت داشت و چون روز نوبت بغاء در منزل در رسید مستعین اعمالی و اموریکه با ایتاخ محول بود چه بود و صیف آنچه بدو راجع بود معروض داشت مستعین فرمود شایسته چنان است که آن اعمال را بدست کفایت ابی محمد

ص: 265

باغر محول دارند وصيف عرضکرد بلی چنین است باید باشد و این قصة بدليل پیوست و بر نشست و بخدمت بغاء پیوست و گفت در خانه خودت آرمیده و ایشان در تدبیر عزل تو از تمامت اعمالیکه در دست تو است هستند و چول معزول شوی چه بقائی برای تو است و البته کشته میشوی .

بغاء في الحال برخاست و سوار بطرف دار الخلافه رهسپار و روزیکه نوبت او شامگاه بدانجا برفت و با وصیف گفت اگر میخواهی مرا از مرتبه خود فرود آوری و باغر را حاضر کنی و مکان و منزلت مرا با او گذاری همانا باغر بنده ای از بندگان و مردی از اصحاب من است و صیف گفت نمیدانم خلیفه ازینکار چه عزیمت نهاده است آنگاه و صیف و بغاء همعهد و هم پیمان شدند که باغر را از سرای خلافت دور دارند و در هلاك ودمارش تدبیر و حیلت نمایند و در دهان مردمان افکندند که باغر امیر میگردد و لشگری سوای لشگر ابواب جمعی او ضمیمه او میشود و در سرای خلافت در مجلسی که بوصیف و بغاء اختصاص داشت جلوس خواهد کرد و امیر نامیده خواهد شد با اینکه وصیف و بغاء رتبت امیری داشتند و موسوم بامیر بودند و و مردمان بشنیدن این خبر واقعی در مقام مدافعه باغر شدند اما مستعین اینکار را از آن روی نمود و بباغر نزدیکی می جست تا از ناحیه وی ایمن باشد و آسوده خاطر بگذراند اما با غر ترکی و آنانکه در ناحیه او بودند احساس شر نمودند و آنجماعتی که با باغر در قتل متوکل بیعت کرده بودند با پاره ای مردم دیگر نزد باغر حاضر شدند باغر با ایشان در مقام مناظرت و مکالمت در آمد و دیگرباره با ایشان بیعتی مؤکد در میان آورد چنانکه در قتل متوکل با او بیعت نموده بودند و بجمله گفتند ما بر بیعت خود باقی هستیم باغر گفت اگر چنین است در سرای خلافت ملازمت و مراقبت داشته باشید تا مستعين ووصيف و بغاء را بقتل برسانیم و علی بن معتصم یا پسر واثق را بیاوریم و او را بخلافت بنشانیم تا این امور در دست اقتدار خودمان باشد چنانکه برای این دو تن یعنی وصیف و بغاء بود که بر امر دنیا استیلا یافتند و ما را راهی نگذاشتند ایشان اجابت امر باغر را نمودند و از آنطرف این

ص: 266

خبر گوشزد مستعین شد و مستعین آشفته خیال گردیده روز دوشنبه در طلب بغاء ووصيف بفرستاد و با ایشان گفت مرا نزد شما طلب کردند تا مرا خلیفه بگردانید و شما و اصحاب شما مرا بخلافت برداشتید و اینك میخواهید مرا بکشید و صیف و بغاء سوگند یاد کردند که علمی باین امر ندارند اینوقت این خبر را با آن دو تن مکشوف داشت.

و بعضی گفته اند زنی از زنهای باغر که مطلقه شده نزد مادر مستعین بیامد و از باغر واندیشه او با خلیفه به بغا خبر داد و از آنطرف صبحگاه دلیل نصرانی که از باغر برگزند جانی نگرانی داشت بخدمت بغاء بیامد وصیف نیز در منزل بغاء حاضر واحمد بن صالح كاتب وصیف نیز حضور داشت و بعد از مشورت متفق الرأى شدند که باغر را با دو تن از اتراك مأخوذ دارند و در زندان بیفکنند تا از آن پس بنگرند در کار او چه باید کرد پس باغر را حاضر ساختند با چند تن بیامد تا بسرای خلافت رسید بشر بن سعید مرندی گوید هنگامیکه با غر می آمد حاضر بودم و او را از آمدن نزد بغاء ووصيف مانع شدند و او را بطرف حمام بغاء انعطاف دادند و نیز خواستند اور امقید بدارند باعز پذیرفتار نگشت پس اور ا در حمام حبس کردند و این خبر در هازون و کرخ و خانها باتراك رسید و ایشان چون دیو و پلنگ باصطبل سلطانی بتاختند و هر چه اسب و مرکب بود غارت نمودند و سوار شدند و با جامه جنگ بجوسق حاضر شدند و چون شب شد وصيف وبغاء بارشيد بن سعاد خواهر زاده وصیف امر کردند تا با غر را بقتل رسانند رشید با جمعی برفت و باغر را چندان با تبرزین بزدند و ز خمدار نمودند تا بمرد و خاطر آن دو تن از شر باغر و فتنه و فساد او بر آسود.

ص: 267

بیان مسیر مستعین خلیفه بعد از قتل باغر ببغداد

چون باغر ترکی بزخم طبرزین جای در زیر زمین آورد و جماعت اتراك بستیز و آویز و خروش و خونخواهی بجوشیدند مستعين صلاح خود را در اقامت ندید و خودش با وصیف و بغاء در حراقه برنشتند و بجمله در سرای وصیت در آمدند و مردمان در آنروز سه شنبه با جامه جنگ و شکم گرسنه روانه بودند وصیف به آنان گفت برفق و ملایمت کار کنید تا بنگرید چه باید کرد اگر بر مقاومت و مخاشنت پای برضای بماندند سر باغر را بجانب ایشان پران سازیم و چون خبر قتل باغر باتراك رسيد که در شورش و مجادلت بودند بر هما نحال شغب و خیرگی بپائیدند تا گاهی که بدانستند مستعین و بغاء و وصيف بطرف بغداد برفتند و چنان بود که وصیف جماعتی از مغاربة ورجاله را جامه جنگ و تیر بداده و ایشانرا بمدافعه این جماعت پرخاشگران بفرستاده و هم بجماعت شاکریه که صنفی از عساکر دولت بودند پیام داده بود که ساخته و آماده میدان کارزار باشند تا اگر حاجتی پدید آید مهیا باشند و آنحال انقلاب در مردم ببود تا هنگام ظهر در رسید و ساکن شدند و کارها از آشفتگی برست و چنان بود که یکدسته از آن اتراك پیش آنجماعت مشغبين وفتنه خواهان و تباهکاران رفته بودند و از آنان خواستار انصراف شدند در جواب گفتند يوق يوق یعنی لالا نه نه .

بشر بن سعید از جامع بن خالد که یکتن از خلفای وصیف از جماعت اتراك بود حکایت میراند که جامع با جماعتی که بر زبان ترك عالم بودند بمخاطبه با آنجماعت تولیت داشتند پس با آنها آگاهی دادند که مستعين و بغاء ووصيف بطرف بغداد برفتند چون آنجماعت این خبر را بشنیدند اظهار ندامت نمودند و با حالت انکسار مراجعت کردند و چون خبر بیرون شدن مستعین در میان مردم انتشار گرفت گروه اتراك بخانهای دلیل بن یعقوب نصرانی و خانهای اهل بیت و

ص: 268

او و همسایگان بریختند و هر چه بدست آوردند تاراج کردند حتی هر چه چوب و در و هر گونه آلتی که بدیدند ببردند و هر چه قاطر بیافتند بکشتند و علف دواب وشرابها که در خمرخانه بود منهوب داشتند و جماعتی از مصارعین و کشتی گیران و زورمندان و غیر از ایشان و همسایگان سرای سلمة بن سعيد نصرانی که متوكل سرای او شده بودند اتراك را از تاخت و تاز به آنخانها مانع شدند چه اتراك بآن اراده بودند که بسرای ابراهیم بن مهران نصرانی عسکری بتازند لاجرم اتراك را مانع گشتند و سلمه و ابراهیم از نهب و تاراج سالم بماندند یکتن از شعراء و بقولي احمد بن حارث یمامی در باب قتل باغر ترکی و آن فتنه و انقلابی که بسبب قتل وی روی نمود این شعر را بگفت :

لعمرى لئن قتلوا باغراً *** لقد هاج باغر حرباً طحونا

وفر الخليفة وفي القائدان *** بالیل یلتمسان السفینا

و صاخوابميان مدوحهم *** فجاء هم يسبق الناظرينا

فالزمهم بطن حراقه *** صرت مجاذيفهم سائرينا

وما كان قدر بن مارمة *** فكسب فيه الجروب الزبونا

ولكن دليل سعى سعية *** فاقرى الاله بها العالمينا

فحل ببغداد قبل الشروق *** فحل بها منه ما يكرهورنا

فليت السفينة لم تاتنا *** و غرقها الله والرالبینا

وأقبلت الترك والمغربون *** وجاء الفراغنة الذارعونا

متر کداد يسهم فی السلاح *** یروحون خیلاور جلا بلینا

فقام بحربهم عالم *** بامرالحروب تولاه حینا

مجدد سوراً على الجائن *** حتی احاطهم اجمعینا

واحكم ابوابها المعصمات *** علي السور يحمى بها المستعينا

و هيا مجانيف اخطارة *** تغيب النفوس وتحمى العرينا

وعبي فروضاً و حبشيته *** الوف الوف اذا تحسونا

ص: 269

وعبى المجانيف منظومة *** علي السور حتى اعاد العيونا

می گوید سوگند بجان خودم اگر باغرتر کي را بکشتند فتنه عظیم و حربی بزرگ برخاست و خلیفه و دو سردار عظیم المقدارش وصيف و بغاء شب هنگام در بیچارگی وذلت و بیم فرار کردند و همی التماس کردند تا بر کشتی برآیند و بگریزند وابن مارمة را کجا این قدر و منزلت بود که اسباب این جنگها وفتنها و انقلاب حال خليفه وعموم مردم و نهب و تاراج وقتل جمعی کثیر گردد و خلیفه و امرای بزرگ او با این ضعف و ذلت ببغداد بیامدند کاش این کشتی را که حامل ایشان بود با خود ایشان خداوند سبحان غرقه دریای فنا میساخت بعد از ایشان جماعت اتراك در اسلحه کارزار بتاختند و آتش حرب بساختند و خون گروهی بیشمار در میدان پیکار ریخته و آتش فتن ومحن افروخته و آثار بلا و آشوب در کوی و برزن آویخته و با همه آمیخته شد گفته اند چون خلیفه و آن چند تن ببغداد آمدند ابن مارمة مریض گردید و دلیل بن یعقوب نصرانی بعیادتش بیامد و سبب علت ورنجوریش را بپرسید گفت آنزحمت قید و زنجیر بنیه مرا برهم شکست دلیل گفت اگر قید در تو این رنج و شکنج و عقر نبود تو ارکان خلافت و اعیان سلطنت ورشته مملکت را بر هم شکستی .

و ابن مارمه در همان ایام بمرد وابو علي يمامي حنفی این شعر را در باب حرکت مستعین بطرف بغداد گفته است .

مازال الا لزوال ملكه *** و حتفه من بعده وهلكه

مستعین خلیفه همواره از روی جهل و جهالت در زوال مملکت و خلافت خود و هلاکت خویش روزگار بر سپرد تا بدانروز که باید رسید باز رسید و از آن سوی جماعت اتراك مردمان را از در آمدن ببغداد مانع همی شدند و منع بلیغ نمودند وقتی بایشان خبر دادند که ملاحی کشتی را بکرایه داده و گروهی را مسافرت افتاده او را بگرفتند و دویست تازیانه بزدند و بر همان تیر کشتی بیاویختند تا موجب اعتبار سایر کشتی بانان شود.

ص: 270

لاجرم از آن هنگام جماعت کشتی بانان مردم را از سواری کشتی منع می نمودند مگر بطور پوشیده یا گرفتن کرایه سنگين .

ياقوت حموی در معجم البلدان می نویسد با رؤسما باباء موحده والف وواو وسين مهمله مهمله وميم والف نام دو ناحیه است از سواد بغداد که یکی را با روسمای اعلی و آن دیگر را با روسمای اسفل گویند از کوره استان اوسط است .

بیان ورود مستعين بالله خلیفه عباسی بشهر بغداد وهیجان فتنه و آشوب

در این سال چنانکه سبقت نگارش گرفت غبار فنته بالا گرفت وقلوب در انقلاب و نفوس در اضطراب افتاد و در میان مردم بغداد و لشکر خلیفه که در سامرا بودند حربی عظیم برخاست و کسانی که در سامرا بودند با ابو عبد الله معتز به خلافت بیعت کردند و آنانکه در بغداد جای داشتند بر عهد خویش بپائیدند و در بیعت خود با مستعین ثابت بماندند و سبب این بود که چون چنانکه مذکور داشتیم مستعين خليفه وشاهك خادم ووصيف وبغاء واحمد بن صالح بن شیرزاد ببغداد وارد شدند و وصول ایشان در بغداد روز چهارشنبه سه ساعت از روز چهارم یا پنجم شهر محرم الحرام این سال مذکور بر گذشته اتفاق افتاد و چون وارد شهر شدند مستعین در سرای محمد بن عبدالله بن طاهر والى بغداد فرود آمد و از آن پس خلیفه وصیف که در اعمال او خلافت داشت و معروف بسلام بود بیامد و از آنچه میدانست و با او بود استعلام نمودند.

و از آن پس بمنزل خود باز شد و پس از ورود خلیفه بشهر بغداد قواد سپاه وزعما و بزرگان کتاب واجله عمال و عظمای بنی هاشم بغیر از جعفر خیاط

ص: 271

و سلیمان بن یحیی در متابعت خلافت از سامراء ببغداد بیامدند و با خلیفه پیوستند و بعد از ایشان سرداران و سرهنگان جماعت اتراك جنگجوی که در ناحیه ای و جمعي وصيف وفتنه خوی بودند مثل كلباتكين قائد وطيغج خلیفه ترکی .

وابن عجوز خليفه نساء و از آن جماعت قوادیکه در ناحیه بغاء بودند مثل با يكباك قائد از غلمان خدمه با چندین تن از خلفای بغاء بجمله از سامراء در بغداد حاضر شدند و بطوریکه مذکور داشته اند وصيف وبناء باين قواد مذكور پیش از آنکه ببغداد بیایند پیام فرستادند که هنگامی که وارد بغداد میشوند بجزیره ای که در برابر سرای محمد بن عبد الله بن طاهر است روی کنند و بجانب جسر راهسپار نشوند تا موجب بیم و رعب عامه شوند و از دخول ايشان بيمناك و متوحش گردند آنجماعت بموجب فرمان بجزیره برفتند و از مراکب و چهار پایان خود فرود شدند وزورقها برای ایشان بیاوردند تا در آن عبور کردند و وكلباتكين وبا يكباك وقواد از اهل دو روخانهای محل خلافت .

و از ناتجور ترکی صعود گرفتند و به پیشگاه خلیفه روزگار مستعین بیامدند و خویشتن در پیش رویش بیفکندند و کمربندهای خود را از روی خضوع وتذلل بر گردنهای خود در آوردند و با کمال مسکنت و فروتنی در خدمت مستعین تکلم نمودند و خواستار شدند که مستعین از آنجماعت بعفو و اغماض گراید و از ایشان بخوشنودی و رضا اندر آید مستعین در پاسخ ایشان فرمود مردمی هستید که خواهان بغى و عناد و سر کشی و فساد هستید و در نعمت بخفت بنگرید وقليل و اندك شمارید آیا در حق فرزندان خود خواستار نشدید و در پیشگاه من مستدعی نشدید که با شما پیوسته دارم و با اینکه آنها دو هزار تن پسر بودند جمله را با شما ملحق و توامان نمودم و هم چنین در حق دخترهای خود این عنوان را در میان نیاوردید که دارای رزق وروزی معین و مخصوص باشند .

و با اینکه چهار هزار تن بودند همه را در عداد متزوجات ونسوان سرای

ص: 272

خلافت بشمار نیاوردم حتی در حق آنانکه بسن بلوغ یا متولد شده اند خواستار نيامديد ومن تمام مستدعيات شمارا قرین اجابت نداشتم و چندان رزق و روزی ووظيفه ووجيبه برای شما مقرر نداشتم که همه دارای بضاعت و ثروت شدید و برای آوانی طلا و نقره ، ساختند و ظروف شما زرناب وسیم مذاب گردید و من خویشتن را و هوای نفس خود را از ادراك اين لذات و شهوات باز داشتم و برای شما روا دانستم و تمامت این افعال برای ملاحظه و اراده صلاح حال شما و خرسندی خاطر شما بود اما شما با این همه عطوفت و عنایت جز بر بغی و فساد و تهدد و ابعاد نیفزو دید و پاس اینهمه نعمت و افضال را نشناختید بزرگان اتراك دیگر باره سر مسكنت برخاك آوردند و باضراعت و استكانت زبان بمعذرت بر گشودند و گفتند ما بخطا رفتيم و امير المؤمنین در تمام آنچه فرمود صادق است و ما از وی خواستار عفو و گذشت از خطا و لغزش هستیم مستعین فرمود از شما بگذشتم و خوشنود شدم با يكباك ترك گفت اگر از ما خوشنود شدی و از ذلت ما در گذشتی پس برخیز و باما بسامرا باز شو چه جماعت اتراك منتظر قدوم تو هستند در اینوقت محمد بن عبدالله ابن طاهر به محمد بن ابی عون اشارتی بنمود و او مشتی در حلق بايكباك بزد آنگاه محمد بن عبدالله با او گفت باین جسارت در خدمت امیرالمؤمنين سخن می کنند و می گویند بپای شو و با ما برنشین مستعین ازین کردار و گفتار بخندید و گفت این جماعت عجمی هستند و معرفتی بحدود کلام ندارند بعد از از آن مستعين با اتراك فرمود بسامرا بروید همانا آنچه در ارزاق شما مقرر است همیشه دایر و برقرار است و من در کار خود نظر مینمایم و در مقام خود و منزل خود از روی تأمل و تفکر می نگرم آنجماعت برفتند و از مستعین مأیوس شدند.

ص: 273

بیان برگشتن جماعت اتراك از حضور مستعین و بیعت کردن با معتز بالله

چون رؤسای اتراك از حضور مستعین نومید و از آن کردار محمد بن عبدالله بن طاهر نسبت به با يكباك خشمناك بازگشتند و در سامرا داستان خود را با مردمان ترك و هم مسلکان خود که بدیدار ایشان و استخبار می آمدند باز نمودند و در آن ناپذیرفتن خلیفه عرایض و مستدعیات ایشان را بمخالفت اندر شدند تا دیگران را برخلع مستعين و دیگری را بجای او نشاندن تحريض و تحریص نمایند.

لاجرم گردهم بر آمدند و سخن و رأی در رأی بیا میختند تا آخر الامر آراء قواد و بزرگان مملکت بر آن اتفاق گرفت که معتز بالله بن المتوكل را از حبس بیرون آورده با او بخلافت بیعت نمایند و این هنگام معتز و برادرش مؤید چنانکه سبقت تحریریافت در جوسق در حجره كوچك محبوس بودند و هر یکی را غلامی خدمت گذار و مردی از ترکها که او را عیسی خلیفه ملنار می خواندند با جمعی از اعوان و نگاهبانان بر این چند تن موکل آنجماعت برفتند و در همان روز معتز را بیرون آورده از فزونی مویش بزدودند و در این وقت حاضرش ساختند و از آن پیش چنانکه مذکور شد در زمان پدرش با او بیعت کرده بودند چون معتز بخلیفتی نام بردار شد فرمان داد تا برای میمنت بیعت ارزاق ده ماهه ایشان را برسانند مالی که در بیت المال بود برای این کار وافى نبود لاجرم وظیفه دو ماهه را بپرداختند بپرداختند و چنان بود که مستعین در سامراء از آن مالی که طلمجور و اساتکین که هر دو تن سرهنگ بودند و از ناحیه موصل از مملکت شام بیاوردند و پانصد هزار دینار زر سرخ بود و در بیت المال عباس بن مستعین قیمت ششصد هزار دینار موجود بود اندوخته داشت و چون ببغداد آمد بجای بگذاشت .

ص: 274

در تاریخ مترجم طبری مسطور است که معتز و مؤید مرا در جوسق بازداشته بودند و این جوسق بسامره اندر و جایی است همچون قهندر و آن را حصاری بزرگ وزندان و بیت المال بدانجا اندر و بیرون از سرای سلطانی است و چون معتز را خلیفت دادند برادرش ابو احمد را بخواند و او را خلعت افکند و او با پنج هزار مرد از ترکان و دو هزار از مغربیان و سه هزار از پراکنده مردمان که بجمله ده هزار میشوند بیرون آمد و چون مستعین این خبر بشنيد محمد بن عبدالله بن طاهر را سپاه سالار ساخت و لشکر از هر سوی برگرد خود کرد کرد الى آخر الحكاية.

و نسخة بيعت نامه بر این صورت بود.

بسم الله الرحمن الرحيم:

تبايعون عبدالله الامام المعتز بالله امير المؤمنين بيعة طوع واعتقاد و يرضى ورغبتي واخلاص من سرائركم وانشراح من صدوركم وصدق من نياتكم لا مكرهين ولا مجبرين بلمقرين بما في هذه البيعة وتأكيدها من تقوى الله وايثار طاعته واعزاز حقه ودينه ومن عموم صلاح عباد الله واجتماع الكلمة ولم الشعت وسكون الدهماء وامن العواقب وعز الاولياء وقمع الملحدين على ان انا عبدالله المعتز بالله عبدالله وخليفة المفترض عليكم طاعته ونصيحته وألو فاء بحقه وعهده لا تشكون ولاتدهنون ولا تميلون ولا ترتابون وعلي السمع والطاعة والمشايعة والوفاء والاستقامة والنصيحة في السير والعلانية والخفوف والوقوف عندكل ما يأمر به عبدالله ابو عبد الله الامام المعتز بالله الامام المعتز بالله امير المؤمنين من موالاة اوليائه ومعاداء اعدائه من خاص و عام و قریب و بعید متمسكين ببيعة بوفاء العقد وذمة العهد سرائركم في ذلك كعلانيتكم وضمائركم فيه كمثل السنتكم راضين بما يرضى به امير المؤمنين بعد بيعتكم هذه على انفسكم وتأكيدكم اياها في اعناقكم صفقة راغبين طائعين عن سلامة وقلوبكم واهوائكم ونياتكم وبولاية عهد المسلمين لابراهيم المؤيد بالله اخي امير المومنين و علي الاتسعوا في نقض شيء مما اكد عليكم وعلي ان لا يميل بكم في ذلك مميل عن نصرة واخلاص وموالاة وعلي ان لا تبدلوا ولا تغيير و اولا يرجع منكم راجع

ص: 275

عن بيعته وانطواته علي غير علانيته وعلي ان تكون بيعتكم التي اعطيتوها بالسنتكم وعهود كم بيعته يطلع الله من قلوبكم على اجباعها واعتمادها وعلي الوفاء بذمة الله فيها وعلي اخلاصكم فى نصرتها وموالاة اهلها لا يشوب وذلك منكم نفاق ولا ادهان ولا تأول حتى تلقوا الله عز وجل مؤمنين بعهده مؤدين حقه عليكم غير مستريبين ولا ناكثين .

اذ كان الذين يبايعون منكم امير المؤمنين بيعة خلافة وولاية لعهد من بعده لأبراهيم.

المؤيد بالله اخى امير المؤمنين انما يبايعون الله يدالله فوق ايديهم فمن نكث فانما نكث علي نفسه ومن اوفى بما عاهد الله فسيؤتيه اجراً عظيما عليكم بذلك و بما اشترط عليكم من وفاء ونصرة وموالاة واجتهاد وعليكم عهد الله ان عهده كان مسئولا وذمة الله عزوجل وذمة محمد صلی الله علیه وآله وما اخذ الله علي انبيائه ورسله وعلي احد من عباده من مواكيده ومواثيقه ان تسمعو اما اخذ عليكم في هذه البيعة ولا تبدلوا ولا تميلوا وان تمسكوا بما عاهدتم الله عليه تمسك اهل الطاعة بطاعتهم وذوى الوفاء والعهد بوفائهم ولا يفتكم عن ذالك هوى ولاميل ولا يزيغ قلوبكم فتنة اوضلالة عن هدى باذلين .

فى ذالك انفسكم واجتهادكم ومقدمين فيه حق الدين والطاعة والوفاء بما جعلتم على انفسكم لا يقبل الله منكم في هذه البيعة الا الوفاء بها فمن نكث منكم ممن بايع امير المؤمنين وولى عهد المسلمين .

اخا امير المؤمنين هذه البيعة على ما اخذ عليكم مسراً او معلنا مصرحاً ومحتالا او متأولا وادهن فيما اعطى الله من نفسه وفيما اخذ عليه من مواثيق الله و عهوده و زاغ عن السبيل التي يعتصم بها اولوالرأى فكل ما يملك كل واحد منكم ممن ختر فى ذلك منكم عهده من مال او عقار اؤ سائمة اوزرع اوضرع صدقة على المساكين فى وجوه سبيل الله محبوس محرم عليه ان يرجع شيئاً من ذالك الى بالله عن حيلة يقدمها لنفسه او يحتال له بها وماله فادفى بقية عمره من فائدة مال يقل خطرها او يجل.

ص: 276

فذالك سبيلها الى ان توافيه منيتة ويأتى عليه اجله وكل مملوك يملكه اليوم والى ثلاثين سنة ذكر او انثى احرار لوجه الله ونساؤه يوم يلزمه فيه الحنيث ومن يتزوج بعدهن الى ثلاثين سنة طوالق الحرج لا يقبل الله منه الا الوفاء بها وهو يرى من الله ورسوله والله ورسوله منه بريان ولا قبل الله منه صرفاً ولا عدلا والله عليكم بذالك شهيد ولا حول ولاقوة الا بالله العلى العظيم وحسبنا الله ونعم الوكيل .

بنام یزدان بخشایشگر مهربان مبایعت می کند با ابو عبدالله معتز امير المؤمنين که از روی طوع و اعتقاد و رغبت و اخلاص و صدق نیت و صفوت سریرت باشد نه از روی اکراه و جبر بلکه این بیعتی است که عالما وعامداً وايفاء حق او و دین او و برای صلاح حال بندگان خدا واجتماع كلمه و فراهم آوردن پراکندگان و سکون حوادث وفتنه و فساد وامن عواقب وعز اولياء وقمع ملحدين است .

علاوه بر این معتز بالله که خلیفه شما می باشد طاعتش برشما واجب ورعايت خیر خواهی و وفای بحق و عهد او لازم است باید بهیچوجه در امر خلافت و طاعت اوامر و نواهی او دستخوش شك وريب نشويد و بديگر سوی ودیگر راه نپوئید ومطيع و منقاد باشید و در دوستی با دوستان او و خصومت با دشمنان او از خاص و عام و نزديك و دور قصور نورزید و در بیعت او بوفاء عقد وذمة عهد ظاهراً و باطناً بکوشید و به آنچه او راضی است رضا دهید و در دل و زبان اطاعت فرمان او رايك زبان باشید و در کار او بسلامت قلوب واتفاق اهواء وخلوص نیت آراسته شوید و در ولایت عهد ابراهیم مؤيد بالله برادر امیر المؤمنين معتزيك جهت شويد و بايد در نقض هيچيك از این امور فتور نجوئید و بدیگر سوی مپوئید و هیچکس شمارا نفریبد و از این راه نگرداند و از نصرت او و اخلاص وموالاة او سر بر نتابد و براه دیگر و هوای دیگر دلالت نکند و باید این بیعتی که با او نمودید و عهدی که استوار ساختید باید بیعتی باشد که از قلب وصدق نيت وعهد با حضرت احدیت و بطريق اجبا و اعتماد به آن بیعت باشد و بر سبيل وفاء بذمة الله تعالى در

ص: 277

آن بیعت باشد و در نصرت او و موالاة اهل آن بیعت ثابت بمانید شائبه نفاق وشک و شقاق در آن راه نکنید تا گاهی که خدای را در قیامت ملاقات نمائید در حالتیکه بوفای بعهد او و ادای حق او ممتاز باشید و دستخوش هیچگونه شك وريب ونكث بيعت و نقض عقد وعهد نشوید چه آنکسان که با امیر المؤمنين بخلافت و با برادرش مؤيد بولایت عهد خلافت بیعت کرده اند .

همانا با خداوند قادر قهار بیعت نموده اند و دست قدرت خدا برتر از دستهای ایشان است پس هر کس نکث نماید بر خویشتن نکث آورده و هر کس با آنچه باخدای معابده رفته و فا نماید همانا زود باشد که اجر و مزدی عظیم یا بد این عهد و پيمان وعقد و ايمان و تأكيد و تأييد آن و نصرت و موالات با ایشان بر شما واجب و لازم است و شما مسئول عهد خدای از ذمت خداوند عزوجل و ذمت رسول خدای صلی الله علیه وآله و آنچه را که خدای از انبیاء و فرستادگان خود و افراد بندگان خود اخذ کرده بجمله را بگوش بسپارید و تغییر و تبدیلی در آن روا مدارید و باین عهدی که با خدای نهاده اید تمسکی که اهل طاعت و مردم و فاکار بعهد و پیمان را بایسته و شایسته است بجوئید و فریفته فریبندگان و مفتون فتنه کنندگان و گمراه شونده گمراه کنندگان و از راه راست بازدارندگان نشوید و نفوس و اجتهاد و سعی خود را در حفظ آن بذل کنید و حق دین و طاعت و وفا بآنچه را که خدای بر نفوس مقرر داشته بذل نمائید و خداوند تعالی در این بیعتی که شما نموده اید جزوفای آن را از شما پذیرفتار نمی شود.

پس هر کس از شما که با امیرالمؤمنین و ولی عهد مسلمین برادر معتز باین شروط و عهود مذکوره بیعت کرده است نکث این بیعت را خواه پوشیده یا آشکار یا بتصريح يا بطريق حيات وتأويل وكنايت بنماید و این مواثيق وعهود خداوندی را خواد مایه و سبک پایه شمارد یا از آن راهی که صاحبان رأی و عقل بآن چنگ در می زنند و اعتصام می جویند روی بر تابد تمام ما يملك او از مال يا عقار يا

ص: 278

چهار پایان یا مزروعات بالبنيات صدقه بر مساكين است فی وجوه سبیل الله و بهیچوجه بآنها دست تملکی و تصرفی نخواهد داشت و از تمام آن محروم و محبوس است و بهیچ حیلت و نیرنگی صاحب چیزی نخواهد بود.

و هم چنین آنچه را که در بقیت عمرش خواه کم یازیاد کسب نماید از آن مهجور خواهد بود و حالت او وحرمان او تاپایان روزگارش بر این حال و سامان خواهد بود و هر مملوکی را که امروز مالك آن تا مدت سی سال خواه غلام یا کنیز بجمله در راه خدای آزاد خواهند بود.

و هم چنین زنهائی که در بند نکاح دارد در همان روزی که گناه او در نکث عهد و نقض پیمان نمایان شود تا مدت سی سال مطلقه خواهند بود بطلاق حرج و خداوند تعالی از وی جزوفای به آن را قبول نمیفرماید و چنین کسی از خدای و رسول خداى صلی الله علیه وآله بری و خدای و رسول خدای از وی بیزارند و خدای تعالی صرفی و عدلی را از وی نمی پذیرد و خدای تعالی بر این جمله برشما شاهد است ولاحول ولا قوة الا بالله العلى العظيم وحسبنا الله ونعم الوكيل طبری می گوید چنانکه گفته ابواحمد بن هارون الرشید را که بمرض نقرس دچار بود در محفه حمل در مجلس بیعت حاضر کردند و او از بیعت امتناع ورزید و با معتز گفت خرجت الينا خروج طائع فخلعتها وزعمت انك لاتقوم بهاتو خود خلافت را از خود خلع کرده و چنان دانستی که نمی توانی بکار خلافت قیام جوئی و گفتی از روی طوع ورغبت عزلت گزیدم .

اکنون این چه رنگ وریو است که بکار می آوری معتز گفت این استعفا را از روی کراهت نمودم و از شمشير اتراك بر اندیشیدم و برجان خود بترسیدم یعنی در زمانی که منتصر باصرار اتراك با من و برادر من فرمان كرد تا از خلافت و ولایت عهد استعفا نمائيم بميل خاطر و رغبت طبع نبود بلکه از آن جهت استعفا نمودیم که اگر نمی نمودیم هر دو را می کشتند ابو احمد گفت ما از اکراه تو آگاه نبودیم یعنی استفای تو روشن و آشکار بود اما اگر تراکراهتی در باطن بوده است مارا علمی

ص: 279

به آن نیست و ما اکنون با این مرد یعنی مستعین بیعت کرده ایم و شروط وعهودی در میان آوردند و تو همی خواهی با تو بیعت نمائیم و نقض عهد ونكث بيعت و عقد کنیم و باین واسطه زنهای خود را طلاق دهیم و از اموال و علایق و مملکات خود چشم برداریم ومحروم بمانیم و هیچ نمیدانیم چه پیش خواهد آمد اگر مرا بحال خود بگذاری تابکار خود برسم تا مردمان جملگی اجتماع نمایند و الا این شمشیر در میانه حکمران است معتز چون این سخنان بشنید گفت دست از وی بازدارید پس ابو احمد را بدون اینکه بیعتی نموده باشد بمنزلش بازگردانیدند و از جمله کسانی که بیعت کردند ابراهیم دیزج و عتاب بن عتاب بود و عتاب به بغداد گریخت .

واما دیزج را خلعت بدادند و بر امارت شرطه برقرار بداشتند .

وهم سليمان بن يسار كاتب را خلعت برشد بیار استند و دیوان ضیاع را در کفایت او محول نمودند و سلیمان در آن روز بامارت خود پرداخت وامر و نهی بنمود تا شب در رسید این وقت پوشیده گشت و بجانب بغداد برفت و چون جماعت اتراك با معتز بالله بخلافت بیعت کردند معتز بتعيين عمال و حکام خود پرداخت سعید بن صالح را بامارت شرطه برقرار نمود.

و جعفر بن دینار را ریاست حارسان و پاسبانان بدا دو وزارت خودرا با جعفر بن محمود گذاشت .

و دیوان خراج را با ابو الحمار استقرار داد و از آن پس او را معزول و محمد بن ابراهیم منقاررا بجای او برقرار ساخت و دیوان جیش اتراك معروف با بی عمر را کو نویسنده و کاتب سيما شرابی بود تفویض نمود.

وبيوت اموال واعطاء اتراك ومغاربه وشاكرية را با مقلد كيد الكلب برادر ابو عمر محول فرمود.

و برید افاق و خانم را با سیماء ساربانی باز گذاشت .

ص: 280

و ابو عمر به نویسندگی مفتخر داشت چه کاتب خلیفه در حد وزارت بود یعنی کسیکه امین دفاتر خاصه خلیفتی است.

بیان خبر یافتن محمد بن عبد الله بن طاهر از بیعت با معتز بالله بخلافت

چون خبر بیعت اتراك در سامرا با معتز بالله به محمد بن عبدالله پیوست و توجه حكام وعمال او را باطراف و اکناف مسالك وممالك بدانست از نخست فرمان کرد تا راه خواربار و حمل آذوغه واطعمه را بطرف سامرا مسدود و ممنوع بدارند و هم مكتوبي بمالك بن طوق نوشت که خودش واهل بیتش ولشکری که در آنجا هستند با خود ببغداد بیاوردو هم به نجوبة بن قيس رقم کرد و او انبار دار بود که در احتشاد و جمع انبار اجتهاد نماید و بسلیمان بن عمران موصلی نوشت که اهلبیت وی را جمع اور آوری نماید و کشتیها و خوارباری که بسامر امنحدر میشود مانع گردد وهم قدغن نمود که از بغداد آذوغه و خوردنی بطرف سامرا صعود ندهند و چنان این قدغن و منع شدید بود که وقتی کشتی را که در آن برنج و پاره ای متاعها وخشك باره بود و بسامرا میرفت بگرفتند کشتی بان فرار کرده کشتی چندان بماند تا در آب غرق شد .

و نيز مستعين بمحمد بن عبدالله بن طاهر در تحصين واستحكام قلعه بغداد و شرائط احتیاط را منظور داشتن امر فرمود محمد امتثال امر را مشمر گشت و با روئی بر گرد آن از دجله از دروازه شماسية تا سوق الثلثيا برآورد تا بدجله باز گردانید و هم از دجله از باب قطعه ام جعفر آن دیوار را عمارت کرد تا بقصر حمید بن عبدالحمید رسانید و بر هر دروازه سرهنگ با جماعتی از سپاهیان و دیگران مراقب ساخت و هم بفرمود خندقها ژرف و عمیق برگرد این دو بار و حفر

ص: 281

کردند بطوریکه بر هر طرف بار و دوران گرفت و هم سایه بان هم بساختند که سوارها در حال شدت گرما یا بارندگی در آن منزل گیرند و سیصد و سی هزار دینار سرخ که نسبت بارزانی آنزمان تا این زمان که متجاوز از هزار سال است مقابل بیست کرور دینار سرخ است در مصارف آن دیوار و خندقها وسایه بانها شد و بر دروازه شماسية پنج شداخ و استخوانها و ناوهای میان تهی باندازه پهنای راه رو دروازه و در آن جمله عوارض و انواح و میخهای بلندسر برکشیده بکار بردند و در خارج و بیرون درب دوم دری معلق بمقدار آن در که ثخین و کلفت بود روی پوش آن بود بصفحات و اوراق آهنین آراسته بودند برقرار نمودند و باطنابهای کلفت استوار سخت کرده بودند تا اگر کسی وارد این در شود این دری که بآن اوصاف مذکوره آویخته بود بروی فرود آورند بآن میخهای بلند سربر سر بر کشیده تیز و تند افتاده هلاك شود و بر آن در که در داخل بود عراده و در خارج پنج منجنیق بزرگتر از دیگران بود که او را غضبان نام بود و شش عراده دیگر مقرر داشته بودند که بناحية شماسية سنگ و آتش ، می افکندند و بر دروازه بردان هشت عراده مقرر نموده بودند که در هر ناحیه چهار عراده و در ناحیه دیگر نیز چهار عراده بود و چهار شاخ بنحو مذکور بکار برده بودند و همچنین بر هر دروازه از دروازه های بغداد در جانب شرقی و غربی باین ترتیب منظور نمودند و نیز برای هر دروازه مسقف ساخته بودند که گنجایش یکصد سوار کارزار و یکصد هزار خنجر گذار جای داشت و نیز در نگاهبانی هر يك از آن منجنیق ها و عراده ها از ابطال رجال يك عده را مشخص کرده بودند که آنها را بدستیاری طنابش میکشید و سنگ اندازی آماده بود که در نوبت قتال بکار جدال اشتغال داشت و هم برای جماعتی از مردم بغداد و جمعی از حاجیان که از خراسان باقامت حج آمده بودند و این خلاف و مخالفت را بدیدند و خواستار شده که از طرف دولت معونتی در حق ایشان مقرر شود تا در رشته سپاهیان آماده قتال با مخالفان شوند و جیبه و وظیفه بر قرار کردند و محمد بن عبدالله بن طاهر که برای عیاران فریضه برقرار نمودند و هم عریف و شناسائی پنبویه نام وارستند تا ایشان را بشناسند تا بطفره و تعلل

ص: 282

نگذرانند و از کارزار فرار نکنند و از بوریاهائی که با قیر بیندوده بودند سپر بهريك دادند و هم تو بره ها بهريك بدادند تا پر از پاره سنك سازند وعمل سپرهای بوریائی را در تولیت محمد بن ابی عون نهادند و چنان بود که مردی از سپر داران که در پشت سپر می ایستاد آن سپر چنان پهناور بود که آنمرد پدیدار نبود و آن سپرها را بافته بودند و زیاده از صد دینار در مخارج آن داده بودند .

طبری می گوید برای اصحاب بواری مقيرة عریفی از جماعت عیاران مقرر داشته بودند که او را ینبویه می نامیدند و فراغت از ساختن آن باروی شهر روز پنجشنبه هفت روز از شهر محرم بجای مانده روی داد و نیز مستعين بالله بتمام عمال خراج بهر شهری و موضعی رقم کرده که اموال خراجی که بدربار سلطنتی میفرستند ببغداد حمل کنند و هیچ چيزي بسامراء نفرستند و هم بعمال معاون رقم فرمود تا کتب و مراسلات اتراك مردود دارند .

وهم بفرمود تا با تراکی و لشگریانی که در سامراء بودند بنویسند تابیعتی را که با معتز نموده اند نقض نمایند و با آن بیعتی که با مستعین نموده بودند وفا نمایند و از مراتب احسانها و انعام ها و نیکیهای مستعين نسبت بایشان یادآور شوند و از معصیت ورزیدن با مستعين ونكث بیعت اونهی نمایند و مکتوب مستعین خلیفه در این مسئله اتراك و سپاهیانی که در سامراء بودند خطاب سیماشر ابی بود و بعد از این اقدامات وتوجهات محمد بن عبد الله بن طاهر ابواب مراسلات و مکاتبات عدیده باز شد و معتز بالله بمحمد بن عبدالله نوشت که او نیز داخل آنکسان شود که باوی بخلافت بیعت کرده اند و مستعین را از خلافت خلع نمایند و فرامین را یاد او آورد که متوکل عباسی پدر معتز بالله در زمان خلافتش چنانکه سبقت نگارش گرفت از محمد بن عبدالله بخلافت معتز بعد از برادر وی منتصر بیعت ستاند اما محمد بن عبدالله معتز را بطاعت مستعین و قبول خلافت مستعین بخواند و هر یکی از

ص: 283

ایشان با صاحب خود در این دعوت که معتز را نمود ، بطوری که خود می دید و عقلش حکومت می نمود اقامت حجت کرد لكن محمد بن عبد الله فرمان كرد قنطره و پلها را قطع کنند و بر هم شکنند و به طوج انبار و آن طایجی که بآن نزديك است مثل طوج یا دور یا شق انهار نمایند تا آب آن اراضی را فرو سپارد تا طریق و راه آمدن جماعت اتراك را گاهی که از ورود ایشان بانبار زیانی بانبار برسد مسدود و مقطوع گرداند و متولی این امر نجوبة بن قيس و محمد بن حمدون بن منصور سوزی بودند و از آن طرف با محمد بن عبد الله خبر افتاد که جماعت را باستقبال شمه ای که با بینوق فرغانی بود با جمعی از اصحابش که او را حامی بودند بفرستادند .

لاجرم محمد بن عبدالله در شب چهارشنبه ده شب از محرم الحرام بجای مانده خالد بن عمران و بندار طبری را بسوى ناحيه ابناء بفرستاد و پس از این دو تن رشید بن کاوس را روانه کرد و ایشان با بینوق و آنانکه از جماعت اتراك ومغاربه باز خوردند و خالد و بندار شمشیر را از ایشان طلب کرد پس بینوق و اصحابش با خالد و بندار بطرف بغداد بخدمت مستعین رهسپار گردیدند و چنان بود که محمد بن حسن بن جیلویه کردی متولى معونة و خراج عكبراه ویکتن از مغاربه متولی اموال راذان و مقداری مال زیاد و جمع شده بود پس ابن جیلویه نزد او بفرستاد واورا بخواست و حمل مال آن ناحیه را طلب کرد و آن مرد امتناع ورزید و جنگ را ساخته شد و ابن جیلویه آن شخص مغربی را اسیر کرده و بدرگاه محمد بن عبدالله روانه ساخت و دوازده هزار دینار سرخ و سی هزار در هم با آن مغربی بود و محمد بن عبدالله ده هزار در هم برای ابن جیلویه رقم کرد و از آن مستعین خلیفه و معتز بالله هر يك جداگانه بموسى بن بغاء كبير که در اطراف شام نزديك جزيره مقیم بود و در اینوقت برای محاربة با مردم حمص بیرون شده بود مکتوب کردند و او را به بیعت خود بخواندند .

ونيز مستعين ومعتز هر يك چندین رایت برای او بفرستادند تا هر کس را که

ص: 284

محبوب او باشد بنام او رایتی برای حكومتي وامارتي بربندد و مستعين بدو نوشته و امر فرموده بود که بمدينة السلام بغداد انصراف گیرد و هر کس را که خود شایسته بداند ازجانب خودش بر اعمالی که اور است خلیفه نماید و موسی بن بغاء بخدمت معتز آمد و از جمله اعوان و هواخواهان او گشت وعبدالله بن بغاء صغير به بغداد آمد و از آن پیش در سامر اگاهی که پدرش بغاء در خدمت مستعین از سامراء ببغداد راه سپرد وی تخلف جست و نیامد اینوقت در بغداد بخدمت مستعین آمد و معذرت بخواست و با پدرش بغاء صغير گفت ازین روی بخدمت تو آمدم تا در زیر رکاب توجان بسپارم و روزی چند در بغداد اقامت نمود و از آن پس اجازت طلبید تا به قریه ای که نزديك به بغداد و بر راه گذر انبار بود بیرون شود چون اجازت یافت به آن قریه شتافت و تا شبانگاه بپائید و در تاریکی شب از طرف غربی بطرف سامراء بگریخت و از وی دوری گزید و در خدمت معتز از مسیر خودش به بغداد زبان بمعذرت برگشاد و بدو باز نمود که از آنروی ببغداد آورد تا از اخبار بغدادیان خبر یافته و باز آمد خبر صریح بعرض رساند معتز عذرش را بپذیرفت و بخدمتی که بدو محول بود معاودت داد و از آنطرف حسن بن افشین ببغداد آمد و مستعین اور اخلعت بداد و جمعي كثير از جماعت اشر وسنية وديگران را بدو مضوم ساخت و در هر ماهی شانزده هزار درهم بر ارزاق وی بیفزود.

و اسد بن داود سیاه همچنان در سامراء بزیست تا از آنجا فرار کرد و چون اتراك فرار او را بدانستند در طلب او در ناحیه موصل و انبار و جانب غربی در هر ناحیه ای پنجاه سوار بفرستادند تا مگر او را بدست آرند اسد بمدينة السلام آمد و بخدمت محمد بن عبدالله حاضر شد و محمد یکصد سوار از اصحاب ابراهیم دیزج و دو یست پیاده بدو بداد و او را با عبدالله بن موسی بن ابی خالد موکل دروازه انبار گردانید تا بپاسبانی آن حدود و طرق و شوارع آن اراضی اقامت جوید و اسد بن داود سیاه بکار خود مشغول شد.

ص: 285

بیان لشکر آرائی معتز بالله بحرب مستعین و سرداری برادرش ابی احمد بن متوکل

روز شنبه هفت روز از ماه محرم سال دویست و پنجاه و یکم هجری مصطفوی صلى الله علیه و آله بجای مانده معتز بالله عباسی رایت سپهداری و محاربت با مستعین و محمد بن عبد الله بن طاهر را بنام برادر خود بربست و تولیت جنگ مستعين و ابن طاهر را با او گذاشت و لشکریان را در تحت لوای امارت او محول ساخت و امرونهی را باراده او مقرر ساخت و تدبیر امور را بكفايت كاتبكين ترکی مفوض نمود و ابی احمد بن متوکل با پنج هزار از جماعت اتراك وفراغنه و دو هزار تن از مغاربه در قاطول لشکر گاه بیار است و گروه مغاربة را به محمد بن راشد مغربی مضموم گردانید و شب جمعه دو شب از شهر محرم بجای مانده در عكبراء رسیدند و ابواحمد لشکریان را بجماعت نماز نهاد و بنام معتز خطبه بخلافت براند و این شرح را بمعتز مکتوب نمود .

جماعتی از مردم عکبراء حکایت کرده اند که جماعت اتراك ومغاربة وساير اتباع ایشان را خوفی شدید و هراسی عظیم فرو گرفت چه گمان همی بردند که محمد بن عبدالله بسوی ایشان بیرون آمده و در حرب با ایشان برایشان سبقت گرفته است.

لاجرم آن قرائی را که در میان بغداد و عکبراء واقع بود بنهب و غارت در سپردند و مردمان که در این حدود و نواحی و هم چنین در آوانا و سایر قراء جانب غربی بودند از بیم جان فرار کردند و از غلات وضياع خود دل بر گرفتند و آن ضياع و غلات وقری و دهات وامتعه و آلات و منازل و محافل پای کوب نهب و تاراج و ویرانی و چپاول و غارت گشت و ناز پروردگان نازنین دچار کید و کین

ص: 286

شدند و مردمان در طرق وسبل برهنه و مسلوب اللباس شدند و چون ابو احمد ابن متوکل وسپاه او بعكبراء رسیدند جماعتی از اتراك كه با بغاء شرابي در مدينة - السلام از موالی وی بودند و بدو انضمام داشتند شب هنگام فرار کردند و بدروازه شماسية که صحرائی است در بالای بغداد و یکی از دروازه های بغداد بآنجا منسوب و در برابرش سرای معزالدوله بن بویه و نشان آنخانه برجای و نام چند محل دیگر است عبور دادند و موکل بر این دروازه عبدالرحمن خطاب بود بخبر آنها عالم نبود و چون این خبر بی خبری به محمد بن عبدالله بن طاهر والي بغدادر سيد عبدالرحمن را در مورد خطاب در آورد و باوی بعنف و غلظت برفت و در حفظ و حراست ابواب بغداد ونفقه حارسان و متولیان ابواب توجه مخصوص نمود و چون حسن بن افشین بمدينة السلام آمد حراست و صیانت و كشيك دروازه شماسیه را بدو گذاشتند و از آن ابو احمد و لشکرش در شب یکشنبه هفت روز از ماه صفر گذشته بشماسية رسید و كاتيش محمد بن عبدالله بن بشر بن سعد مرندی وصاحب خبر لشکر از جانب معتز بالله حسن بن عمرو بن قماش و از جانب او صاحب خبری او را بود که جعفر بن احمد السان معروف بابن خبازه بود در اینوقت مردی از بصریین که معروف بیادنجانه و در لشگرگاه او بود این شعر را بگفت.

يا بني طاهر انتكم جنود الله والموت بينها منثور *** وجيوش امامهن ابو احمد نعم المولى ونعم النصير

اگر می گفت والموت من سيفها منشور نیکتر بود زیرا که بینها منشور می تواند مفادش این باشد که مرگ در میان این سپاه افتاده است و خودشان در معرض موت و بلا افتاده انداگر قصد شاعر این است که دیگران را دچار مرگ مینمایند بالجمله چون ابو احمد بباب الشماسية پیوست و این خبر بمستعين رسيد حسين بن اسمعیل را به آن دروازه موکل ساخت و سرهنگانی را که در آنجا بودند در تحت حکومت او گذاشت و حسین همواره در مدت جنگ در آنجا مقیم بود تا گاهی

ص: 287

که بجانب انبار مأمور شد و ابراهيم بن اسحق بن ابراهیم را در مکان او مکانت بخشیدند.

و چون سیزده روز از شهر صفر برگذشت یکی از جاسوسان محمد بن عبدالله بیامد و بدو خبر داد که ابو احمد بن متوکل جماعتی را تعبیه و آراسته کرده است که ظلال و سایه پوشهای بازارها را از دو جانب شرقی و غربی بغداد بسوزانندازین روی در این روز بازارها از پرده ها برهنه مانده است و گفته اند که محمد بن عبدالله بن طاهر محمد بن موسى منجم وحسین بن اسممیل را بفرمود تا از جانب غربی بیرون شوند و همی بلندی در سپارند و بلندی گیرند تا از لشکر ابو احمد تجاوز نمایند و معلوم دارند جمعیت و ادوات لشگرگاه او چه مقدار است محمدبن موسی چون به بخش برفت گمانش چنان برفت که چون بر آورد آنان را نمود باندازه دو هزار تن آدمی وهزار رأس دابة بودند .

و چون روز دوشنبه دهم شهر صفر روی نمود طلایع و دیدبانان جماعت اتراك بدروازه شماسية رسيده و نزديك بدروازه توقف نمودند و چون محمد بن عبدالله بن طاهر بدانست حسین بن اسمعیل و شاه بن میکال و بندار طبری را با جماعتی که در اطاعت ایشان بودند روانه ساخت و خود نیز عزیمت بر رکوب ومقاتلت نهاد در این اثنا شاه بن میکال بدو باز آمد و معروض داشت که چون وی و اصحابش و اتراك نگران اعلام ورایان شدند که روی به آنها آورده است درنگ نیاوردند.

لا جرم محمد بن عبدالله سوار شدن در آن روز را متروك نمود و چون روز سه شنبه یازده شب از شهر صفر بر گذشته روی گشود لشکریان را بجانب قفص يفتح قاف و سكون فاء وصاد مهمله که نام قریه مشهوره است در بغداد و قطر بل بالای آن است روانه ساخت تا در آنجا عرض سپاه دهد و باین سبب اتراك را هیبت و بیم فرو گیرد وصیف و بغاء شرابی نیز در رکاب او زره فولادی در تن و شمشیر عادی در دست و کمان چاچی در پشت داشتند.

محمد بن عبدالله بن طاهر نیز زرهی بر روی زره جدش طاهر بپوشیده و ساعدی از

ص: 288

آهن در ساعد داشت و با این هیمنه و شکوه فقهای عظام وقضاة فخام را با خود ببرد تا مگر لب به پند و موعظت و اندرز و نصیحت برگشایند و آنجماعت مخالفین را از تمادی در طغیان و اسدامه در عصيان و لجاج وعناد بطرق موافقت و رشاد و مطاوعت واتحاد بخوانند.

و نیز امان نامه ای برای ایشان گسیل ساخت بدان شرط که ابو عبدالله معتز بعد از مستعین ولیعهد خلافت باشد و با فرستاده گفت اگر قبول امان و اطاعت فرمان کردند فيه المطلوب و گرنه صبحگاه روز چهار شنبه دوازده شب از شهر صفر گذشته با ایشان میدان قتال آراسته می شود و آنان پذیرفتار نشدند و محمد بن عبدالله باوصيف وبغا بطرف دروازه قطر بل راه برگرفت و در کنار دجله فرود آمد و از کثرت ازدحام مردم پیشتر نتوانستند برفت و از جانب دجله شرقی محمد بن راشد مغربی با ایشان معارض شد و از آن پس محمد منصرف شد و چون روز دیگر نمایشگر گشت فرستاده عبدالرحمن بن خطاب معروف بوجه الفلس ديگر علك قائد و سایر سرهنگانی که با این دو تن بودند بخدمت وی بیامدند و باز نمودند که آن قوم با ایشان نزديك شده اند و بعد از آن بلشکر گاه خودشان برقة شماسية مراجعت کردند که بوستانی است مقابل دار الخلافه بغداد نزديك بجانب غربي و در آنجا فرود شدند و مضارب و خیام خود را برافراشتند و محمد به آنها پیام داد که با مخالفان بدایت در جنگ کنید و اگر ایشان باشما بقتال در آیند شما با آنها بمقاتلت مبادرت مگیرید و امروز ایشان را از خود دفع دهید .

و از آن پس دوازده سوار از لشگر اتراك باز رسیدند و بر باب الشماسية درى و سربی و بر سرب دری بود و این دوازده سوار در برابر در بایستادند و حارسان باب را بدشنام فرد گرفتند و با تیر بزدند لکن آنانکه موكل باب شماسية بودند حسب الامر خاموش ماندند و در صدد تلافی بر نیامدند و چون بسیار كردند علك صاحب منجنيق فرمان داد تا آنان را بسنگ منجنیق فرو گرفتند.

چنانکه یکی از آنان را بقتل رسانید و یارانش فرود آمدند و او را از زمین

ص: 289

بر گرفتند و بلشکر گاه خود بباب الشماسية برفتند .

و در این اثنا عبد الله بن سليمان خليفة وصيف ترکی بیامد و او روی بسوی راه مکه داشت برای ضبط طريق وابو الساج باسیصد مرد از شاکریه با او بودند و بخدمت محمد بن عبد الله بن طاهر امیر بغداد بیامد محمد او را پنج خلعت وابو الساج را چهار خلعت بداد .

و نیز در این روز مردی از اعراب از اهل ثعلبية در طلب رزق و وجيبه بیامد و پنجاه مرد با او بود و نیز جماعت شاکریه که از سامرا از اماکن مختلفه آمدند و چهل مرد شمرده می شدند بیامدند محمد فرمان کرد تا ایشان را ببذل و عطا خوشنود دارند و محل شایسته فرود آرند و بر حسب امر محمد ایشان را خرم ومسرور نمودند .

بیان محصور شدن مستعین خلیفه در بغداد ومحاربات لشکر خلیفه با اتراك

در همین روز مذکور جماعت اتراك بدروازه شماسية بیامدند و از سپاه مستعین ایشان را به تیرباران و سنگهای منجنیق و عرادات فرو گرفتند از دوسوی نایره حرب زبانه برکشید و ابطال رجال بقتال در آمدند کشته بر روی کشته افتاد وز خمدار برز خمدار تکیه نهاد و از دو طرف جمعی کثیر کشته وزخمگیر گشت و امیر حسین بن اسماعیل فرمانده حرب آنجماعت بود و او را بچهار صدتن مرد دلیر از جماعت مطلبین بریاست مردی که معروف بابی السناء غنوی بود مدد کردند .

و از آن پس نیز بسیصد مرد از اعراب یاری دادند و هم در این روز بیست

ص: 290

و پنج هزار برای کسانیکه در محاربت بزحمت و جراحتی رنج یافته حمل کردند وباطوقها و یاره های زرین به آنها عطا نمودند و این جمله بدستیاری حسین بن اسمعيل وعبد الرحمن خطاب معروف بوجه الفلس وعلك ومحيى بن هرثمه وحسن بن افشین بود و امیری حرب را حسین بن اسماعیل داشت و کسانیکه از مردم بغداد زخمدار شدند افزون از دویست تن و جمعی نیز کشته شده بودند .

و هم چنین مقتولین از جماعت اتراك و بیشتر کشته شدگان بسنگ منجنیق بود و بیشتر عامه مردم بغداد که بحرب و کارزار بصیرت نامه نداشتند در این این روز فرار کردند.

اما اصحاب بواری و سپرهای مذکور ثبات ورزیدند و در پایان کار بجمله منصرف شدند و هر دو طرف را کشتگان وزخم یافتگان نزديك بتساوى بودند چنانکه از بغدادیان دویست تن و از اتراك نيز دویست تن مجروح شدند و گروهی نیز از هر دو جانب مقتول افتادند و در این دسته از فراخنه و اتراك بدروازه خراسان در طرف غربی بغداد بیامدند تا از آن در داخل شوند .

و نیز جمعی با آشوب و نفیر به محمد بن عبدالله بتاختند ، و جماعت بيضة و غوغاء در برابر را بر آنها پای برجای بماندند و آن جماعت را باز گردانیدند و چنان بود که محمد امر کرده بود که در آن ناحیه ببندند و شکافته دارند و چون اراده انصراف نمودند و بیشتر دواب خود را رها ساختند و بیشتر آنان نجات یافتند و جماعت اتراك منجنیقی حاضر ساختند.

پس جماعت غوغا براتراك غلبه يافتند و ميضة فیروزی گرفتند و یکی از ستونهای منجنیق را بشکستند و دو تن از شماسیه از حجاج را بکشتند و باب شماسية را مفتوح نمودند و آجرهای آن را باین جانب بار و بیاوردند و چنان بود که به محمد بن عبدالله بن طاهر پیوسته بود که جماعتی از اثراك بناحیه نهروان رفته اند و محمد دو تن از سرهنگان خود را که یکی را عبدالله بن محمود سرخسی و آن دیگر را یحیی بن حفص معروف به حبوس بود با پانصد سوار و پیاده کارزار

ص: 291

بفرستاده و نیز هفتصد تن مرد دلاور در ردیف ایشان مقرر کرده امر فرمود که در آنجا مقیم باشند .

هر کس از اتراك اراده آنجا را نماید مانع باشند و واپسین ایشان به آن ناحیه توجه نمود و این حکایت روز جمعه هفت روز از شهر صفر گذشته روی نمود و چون شب دوشنبه سیزده شب از شهر صفر بجای مانده در رسید جماعتی از اتراك بطرف نهروان بیرون شدند و جماعتی از آن مردم که با عبدالله بن محمود بودند بیرون رفتند و در حالت فرار باز آمدند و دواب ایشان را گرفته بودند و هرکس از ایشان که نجات یافته بود با حالتی سست و مغلول وخسته و مانده و پنجاه مرد از آنها بقتل رسیده ببغداد رفتند شصت چهار پا و چندین اسیر نیز مأخوذ داشته بودند که از ناحیه حلوان اسلحه بر آنها بار بار کرده ببغداد میرفت و اتراك آنجمله را گرفتند بسامراء فرستادند و سر های کشتگان را هم بفرستادند و نخست سرهائی که ازین جنگ و قتال از لشکریان قدیم سامراء گردید این رؤس بود وعبد الله بن محمود بايك عده كلیل و خسته و ذلیل باز آمدند و طریق خراسان یکباره بدست اتراك افتاد و راه بغداد بخراسان مسدود شد و چنان شد که اسمعیل بن فراثه را بهمدان فرستاده بودند تا در آنجا مقیم باشد در این وقت بباز گشت او مکتوب رفت و او بازگشت و او را و اصحابش را باندازه استحقاق ببذل و احسان خرسند ساختند و از آنطرف معتز بالله لشکری از گروه اتراك و مغاربه و فراغنه و کسانی را که در عداد ایشان بودند بجانب مدينة السلام مأمور ساخت و در غمان فرغانی را امارت اتراك وفراغنه و رمله مغربی را امیری مغار به بداد و این سپاه کینه خواه از جانب غربی بغدا در هسپار شدند و قطر بل را در سپردند و ببغداد روی نهادند و شامگاه سه شنبه دوازده شب از شهر صفر بجای مانده در میان قطر بل و قطعه ام جعفر لشکرگاه ساخته خیمه و خرگاه برافراختند و چون آن شب بپایان و صبحگاه چهارشنبه نمایان شد محمد بن عبدالله بن طاهر امیر بغداد و حکمران لشکر شاه بن میکال را از باب القطيعه و بندار و خالد بن عمران را با سواران و پیادگان که در تحت ریاست ایشان بودند بمدافعه اتراك مأمور فرمود و شاه بن

ص: 292

میکال و اصحابش با آنجماعت صف جدال بیار استند و آنجماعت ایشان را بنره ی سنگ و تیر در سپردند و شاه را به تنگنائی نزد باب القطيعه ملجاء ساختند و از آن طرف جماعت مبیضه از اهل بغداد فزایش و فزونی گرفتند .

پس از آن شاه بن میکال ومبيضه چنان یکباره حمله ور شدند که در آن حمله شير لشكر جماعت اتراك ومغاربه و آنکسان را که در حمایت آنها و یاور آنها بودند از جای برآوردند.

بیان قتل و شکست جماعت اتراك و مغاربه از سپاه مستعین

بعد از حمله شاه بن ميكال و جماعت مبيضه بر اتراك و براکندن آنان را از موضع ومنزلگاه خودشان گروه مبیضه حمله بس گران بیاوردند و اتراك را به بیابان دوانیدند و شجعان طبرستان چون شیر نیستان نیز بر آنها حمله ور شدند و با آنها مخلوط آمدند .

و همچنان بندار شجاعت شعار وخالد بن عمران مانند رستم دستان و نریمان که در ناحیه قطر بل کمین نهاده بودند کمین بر گشادند و تیغ آتش بار و سنان آبدار در اصحاب ابی احمد بن متوکل از جماعت اتراك و دیگران بگذاشتند و ایشان را دستخوش تیغ و تیر نمودند و از خون ایشان زمین را رنگ طبر خون دادند کشته بر فراز کشته چون پشته بر بالای پشته بیفکندند و از گرد و غبار میدان پیکار گردون گردان و خورشید تابان را تیره و خیره ساختند و از آن جمع کثیر جز معدودی از آن قتل خطیر نرست و گروه مبيضه لشکر گاه ترکان را و آنچه در آن بود از متاع واهل واثقال وخيام وخرئى يعنى رختدارخانه آن گروه را بتاراج بردند .

ص: 293

هر کس از آنمردم از زبان شمشیر و دهان مرگ بجست خود را بدجله افکند تا بلشکر ابی احمد پیوسته شود اصحاب شبارات او را بگرفتند و چنان بود که این شبارات مشحون بمقاتله بود .

لاجرم این بازماندگان نيز مقتول و مأسور شدند و این کشته شدگان وسرهای اتراك ومغاربه و جز ایشان را در زورقها بیفکندند و پاره ای را در هر دو جس بیاویختند و هم چنین بر در سرای محمد بن عبدالله امیر بغداد علاقه ساختند وامير كبير محمد بن عبد الله فرمان کرد تا کسانی را که در این روز دچار رنجی و جراحتی ومحنتی شده یاری دهند .

لاجرم قومی کثیر از لشکریان و جز ایشان مأمور شدند و در طلب فراریان ومنهزمه بر آمدند پاره ای ایشان به اوانا رسیده بودند و برخی دیگر از دجله عبور کرده بلشکر گاه ابواحمد پیوسته و برخی بجانب سامرا روی نهاده بودند بعضی گفته اند لشکر اتراك در آنروز که در باب القطيعه منهزم شدند چهار هزارتن بودند و دو هزار نفر از آنان کشته شد .

و از باب القطيعه تاقفص شمشیر در آنجماعت نهادند هر کس کشته شد، شد و هر کس غرقه گشت، گشت و هم جماعتی از آنها اسیر شدند محمد بن عبدالله شکرانه این فتح نمایان چهار خلعت مخصوص حریر سیاه وخز برتن بندار بیار است و هم بطوقی از زرنابش مطوق ساخت و ابوالسنارا بچهار خلعت مخلع گردانید و هم چنین خالد بن ابی عمران و تمامت لشکر کشان و سرهنگان را بهر يك چهار خلعت عطا فرمود و باز شدن ایشان از آن جنگ پر نهیب با مغرب مصادف شد و استرهای بسیار بگرفتند و جوالها بر آنها بر آوردند تا سرهای مخالفان را ببغداد حمل نمایند و چنان بود که هر کس سری از ترک یا مغربی بسرای محمد بن عبدالله می آوردپنجاه در هم بدو عطا میشد و بیشتر این کار و این سر آوردن از جماعت مبیضه وعیارین بود و از آن پس گروهی از عیاران بغداد بقطر بل رسیدند و آنچه را که از دست برد اتراك بجای مانده بود از امتعه اهل قطر بل و درهای خانهای ایشان را به

ص: 294

غارت بردند .

محمد بن عبدالله در پایان این روز برادر خود عبیدالله بن عبدالله ومظفر بن سپل را در اثر فراریان بفرستاد تا بغداد محفوظ بماند زیرا که از مراجعت منهزمین ایمن نبود ایشان در تعاقب آن گروه تا قفص بناختند و کسی را نیافتند و بسلامت بازگشتند و جماعت عیارین را از ناحیه قطر بل و هم چنین رخاله را از جای بر کندند و دور ساختند و گزند ایشان را از مردم قطر بل بگردانیدند .

یاقوت حموی می گوید باد دریا باباء ابجد والف وواو وراء مهمله و پای حطى والف طوجی است و کرانه ایست از کوره اسنان در جانب غربی بغداد و اکنون در حساب کوره ای نهر عیسی است گفته اند آن مزارع و قرائی که در شرقی صراة واقع است باد و ریا باشد و آنچه در غرب آن است قطر بل است .

عكبراء بفتح عين مهمله وسكون كاف و فتح باء موحده و الف ممدوده نیز مقصوره شهری كوچك است از ناحیه دجیل و تا بغداد ده فرسنگ مسافت است و پس از چندی خراب شد و اهالی آنجا به اوانا انتقال دادند و اکنون متنصر نام دارد چه متنصر خیلفه نهری در آنجا احداث کرده از آب دجیلها به آن اراضی کشانید و برای افطار فقرا در شهر رمضان المبارك وقف كرد.

وقطيعه ام جعفر نام محله در بغداد بود بالای باب التبن مقابل مقبره ای که مرقد منور حضرت موسى بن جعفر وامام محمدجواد صلوات الله عليهما است واقع است و ما ازین پیش در ذیل احوال زوجات هارون الرشيد و شرح حال ام جعفر زبیده خاتون بنت جعفر بن منصور دخترعم هارون که از ازواج محترمه هارون است بقطيعه ام جعفر اشارت نمودیم .

اوانا بفتح الف و بعد از واو الف ونون والف شهر كوچك و با بوستانهای بسیار واشجار بیشمار و نزهت گاهی دلارا وعيون گذارا و از نواحي دجیل بغداد و از آنجا تا بغداد از طرف تکریت ده فرسنگ مسافت و در اشعار شعراء والسنه خلفاء كثير الاستعمال است یکی از ظرفای عصر حکایت نمود که روزی در عکبراء

ص: 295

در یکی میخانها در آمدم و در آنجا روزی چند بیاده ناب روز بشب آوردم و در آنجا پسر باده فروشی بود که آفتاب جهان تابش در جبین و ماه دلفروزش در نگین بود بعشق دیدارش از کنار خمار بدیگر جای نشدم و بیاد آن آرام جان می ناب بنوشیدم و سیب ذقنش را ببوئیدم چندانکه نفقه که داشتم انفاق شد و در عشرت آن پسریم برو ادراك فيوضات آن لمعه قمر هیچ لمحه بی نصیب نبودم و بغرض اقصر و معتصد اعلی و ادنی باز رسیدم و کامکار و برخوردار گردیدم و يك روز بر دیوار آنخانه که در آنجایم منزل و دل در بند زلف اندر باپسر خوش آب و گل بود قراءت کردم نوشته بود حضر الفازع المشغول المغرم سجانات الشمول وهو لمن دخل الى هذا الموضع يقول .

حاضر شد کسیکه از امری فارغ و بدیگر کار مشغول و تاوانكش حانوتها ودکانهای خمر فروش و شامل خاص و عام است و بهر کسی که به این موضع اندر شود می گوید شعر :

ايها المغرمون بالحانات *** والمغنون فى هوى الفيات

ومن استغذت كروم بزوغی *** فاو انا امواله فالفرات

قدشر بنا المدام في دير مارى *** ونكحنا البنين قبل البنات

واخذنا من الزمان اماناً *** حيث كان الزمان طوعاً موالي

تحت ظل في الكروم ظليل *** وغريب من معجبات النبات

بادروا الوقت واشر بوا *** الراح وأحظو بعناق الحبيب قبل الفوات

ودعوا من يقول حرمت الخمر في محكم الايات *** وافعلوا مثل ما فعلنا سواء واجبو اعن هذه الابيات

ایکه قائل بشرب خمر ولواطی ***ارتکاب حرام را به نشاطی

کلمات ترا چونیست مناطي ***با تو نبود ره خلاط و وراطی

شارب الخمر چون شدی و زناکار *** لاجرم مستحق صدگون ضراطی

می گوید در زیر این ابیات نوشتم اما فلان بن فلان فقد عرف صحة قولك

ص: 296

و فعمل مثل فعلك جزاك الله عن اخوانك فلقد قلت فنصحت و حضضت فنفعت و جماعتی از علما به اوانا منسوب هستند و از این پیش در ذیل مجلدات مشکوة - الادب پاره ای را یاد کرده ایم و یاقوت حموی نیز در معجم البلدان رقم کرده است والله تعالى اعلم .

بیان صورت فتح نامه که بفرمان محمد بن عبدالله بولایات فرستادند

چون رجاله و عیاران را چنانکه نگارش رفت از ناحیه قطر بل بیرون کردند به محمد بن عبدالله اشارت نمودند که در روز دوم لشکری از پی هزیمت شدگان بفرستد تا در این شب وروز براثر آنان بشتابند و اسیر و دستگیر و پای کوب و پایمال دارند محمد این سخن را پسندیده نداشت و از دنبال روی بر تافتگان راه نسپرد و هیچ امر نفرمود تا زخمداری را بکشند و هم هر کس از وی زنهار طلبید او را امان داد .

و نیز سعيد بن حمید را فرمان داد تامکتوبی در قلم آورد و شرح این وقعه را برنگاشت و در مسجد جامع بغداد براهل بغداد قراءت نمود و نسخه آن این است.

بسم الله الرحمن الرحيم

اما بعد فالحمد لله لمنعم فلا يبلغ احد شكر نعمته والقادر فلا يعارض في قدرته والعزيز فلا يذل فى امره والحكم العادل فلا يرد حكمه والناصي فلايكون نصره الا للحق واهله والمالك لكل شی ء فلا يخرج احد امره والهادى الى الرحمة فلا يضل من انقاد لطاعته والمقدم اغذاره لظاهر به حجة الذى جعل دينه لعباده رحمته و خلافته لدينه عصمته وطاعته خلفائه فرضاً واجباً على كافة الامة فهم المستفظون .

ص: 297

فى ارضه على ما بعث به رسله و أمناوه علي خلقه فيما دعاهم اليه من دينه و الحاملين لهم على منهاج حقه لئلا يتشعب بهم الطريق الى المخالفة لسبيله والهادى لهم الى صراط ليجمعهم علي الجادة التى ندب اليها عباده الذين بهم يحمى الدین من الفواة والمخالفين محتجين علي الامم بكتاب الله الذى استعلهم به ودعاء الدمة بحق الله الذی اختارهم له ان جاهدا كانت حجة الله معهم وان حاربوا حكم بالنصر لهم وان كادهم كامد فالله من وراء عونهم نصبهم الله لا عزاز دينه فمن عاداهم فانما عادى الدين الذى اعزه وحرسه بهم ومن ناواهم فانما طعن على الحق الذى يكلاه بحراستهم جيوشهم بالنصر والغر منصوره وكتابهم بسلطان الله من عدوهم محفوظة و ايديهم عن دين الله دافعة و اشياعهم بتناصر هم في الحق عالية و احزاب اعدائهم ببغهم مغموعة وحجتهم عند الله وعند خلقه راضصة ووسائلهم الى النصر مردوده تجمعهم مواطن التحاكم واحكام الله بخذلانهم واقعة واقداره باسلامهم الی اولیائه جارية وعاداتهم فى الامم السالفة والقرون الخالية ، ماضية ليكون أهل الحق علي ثقه من انجاز سابق الوعد واعداوة مجوجون بما قدم اليهم من الانذار ممجلة لهم نقمه الله بایدی اولیائه معدلهم العذاب عند ربهم والخزى موصول بنواصيهم في دنياهم وعذاب الآخرة من ورائهم وما الله بظلام للعبيد وصلى الله على محمد نبيه المصطفى ورسوله المرضى والمنقذ من الضلالة الى الهدى صلاة تامة نامية بركاتها دائمة اتصالها وسلم تسليماً والحد لله اعترافاً بقصور اقصى منازل الشكر عن ادنى منزلة من كرامة والحمد لله الهادى الى حمده والموجب به مزيده والمحصى به عواید احسانه حمداً يرضاه ويتقبله ويوجب طوله وافضاله والحمد لله الذي حكم بالمخذلان علي من بغى على اهل دينه وسبق وعده بالنصر لمن بنى عليه انصار حقه وانزل بذلك كتابه العزيز موعظة للمياغين فان اقلعوا كانت التذكرة نافعة لهم والحجة عند الله لمن قام بها فيهم ثم اوجب بعد التذكرة والاصرار جهادهم فقال فيما قدم من وعده و ابان من برهانه ومن بغى عليه لينصرنه الله من الله حقاً وعداً من الله حقاً نهی به اعدائه من معصية وثبت به أوليائه على سبيله والله لا يخلف الميعاد ولله

ص: 298

عند امير المؤمنين فى رئيس دعوته وسيف دولته والحامي عن سلطانه و محل ثقته والمقدم في طاعته ونصيحته لاوليائه والذاب عن حقه والقائم بمجاهدة اعدائه محمد بن عبدالله بن طاهر مؤلى امير المؤمنين نعمة يرغب الى الله فى اتمامها والتوفيق لشكر ها والطول بمن اراد المزيد فيها فان الله تعالى قدر لابائه القيام بالدعوة الاولى لاباء امير المؤمنين ثم جمع له آثارهم بقيامه بالدولة الثانية حين حاول اعداء الله ان يطموا معالم دينه ويعفوها فقام بحق الله وحق خليفة محامياً عنها ومراقياً من ورائها قناولا للبعيد برايه ونظره مباشراً للقريب باشرافه وتفقده باذلا نفسه في كل ماقربه من الله وأوجب له الزلفة عنده وسميع الله امير المؤمنين به ولياً مكانفاً على الحق و ناصراً مؤاررا علي الخير وظهيراً مجاهداً لعد والدين وقد علمتم ما كان كتاب امير المؤمنين تقدم به اليكم فيما احدثته الفرقة الضالة عن سبيل ربها المفارقه لعصمة دينها الكافرة لنعم الله ونعم خليفة عندها المبانية لجماعة الامة التي الف الله بخلافته نظامها المحاولة التشيت الكلمه بعد اجتماعها الناكثه لبيعته الخالعة لربقة الاسلام من اعناقها الموالى الاتراك وما صارت الله من نصر الغلام المعروف بأبي عبدالله ابن المتوكل لاقامتها عند مصير امير المؤمنين الى مدينة السلام محل سلطانه ومجتمع انصاره و ابناء انصار ابائه وما قابل به امير المؤمنين خيانتهم واثره من الاناة في امرهم ثم ان هولاء الناكثين جمعوا جمعاً من الاتراك والمغاربة و من ولج في سوادهم ودخل في غمارهم مؤاتيا للفتنة من الفاف الفى و راسوا عليهم المعروف بابي احمد بن المتوكل ثم ساروا نحو مدينة السلام في الجانب الشرقي معلينين للبغى والاقدار مظهرين للفى والاصرار فتانهم امير المؤمنين وفتح لهم فى النظرة لهم وأمر بالكتاب اليهم بما فيه تبصيرهم الرشد و تذكسير هم بما قدموا من البيعة وافها فهم ما لله عليهم ولد فى ذلك من الحق و ان خروجهم مما دخلوا فيه من بيعتهم طوعاً الخروج من دين الله والبراءة منه و من رسوله و تحريهم اموالهم و نساء هم عليهم وان في تمسكهم به سلامة اديانهم وبقاء نعمتهم والاحتراس من حلول النقم بهم وان يبين لهم ما سلف من بلائه عندهم من اسنى المواهب

ص: 299

و ارفع الرغائب والاختصاص بسنى المراتب والتقدم في المحافل فابوا الاتمادياً و نفارا وتمسكا بالغى و اصراراً فقلد امير المؤمنين نصيحه در المؤتمن ودليه محمد بن عبدالله بن طاهر مولی امیر المؤمنين بتدبير امورهم ودعائهم الى الحق ما كانت الانابة او محاربتهم ان جنح بهم غيبتهم وتتابعوا ظلالهم فلم ياتهم نظرا و افهاماً و تبينا وارشاداً وهم في ذلك رافعون اصواتهم بالتوعدلاهل مدينة السلام بسفك دمائهم و سبى نسائهم و تغنم اموالهم و قبل ذلك ما كا توافى مسيرهم علي السبيل التي يستعملها أهل الشرف فى عازاتهم و يميلون اليها عند امكان النهرة لهم لا يجتازون بعامر الا اخر بوه ولا بحريم لمسلم ولا غيره الا اماجوه ولا بمسلم يعجز عنهم الا قتلوه ولا بمال لمسلم ولا ذمى الا اخذوه حتى دنتقل كثير ممن سبقت اليه اخبارهم ممن امامهم عن أوطانهم ونارقوا منازلهم ورباعهم وفزغوا الى باب امير المؤمنين تحصننا من معرتهم لا يمرون بغنى الاخلعوا عنه لباس الغنى ولا بمستور الا هتكوا عن الذرية والنساء ستره لا يرقبون فى مؤمن الا ولازمة ولا يتوقفون عن مسلم بهتك ولا مثلة ولا يرغبون .

عما حرم الله من دم ولا حرمة ثم تلقوا التذكرة بالحرب وقابلوا الموعظة بالاصرار على الذنب وعارضوا التصبير بالاستبصار في الباطل فد لفوا نحو باب الشماسية و قدر تب محمد بن ولى امير المؤمنين بذلك الباب والابواب التي سبيلها سبيله من ابواب مدينة السلام الجيوش فى المدة الكاملة والعدة المتظاهرة معاتلهم التوكل على ربهم وحصونهم الاعتصام بطاعة وشعارهم التكبير والتهليل امام عدوهم ومحمد بن عبدالله بن طاهر مولى امير المؤمنين يأمرهم بتحصين ما يليهم والامساك عن الحرب ما كانت مندوقه لهم فباداهم الأولياء بالموعظة و بداهم الغواة الناكثون بحربهم وعادوهم اياماً بجموعهم وعدادهم مدلين بعدتهم ومقدرين الا غالب لهم ولا يعلمون بالله ان قدرته فوق قدرتهم وان اقداره نافذة بخلاف ارادتهم واحكام عادلة ماضية لاهل الحق عليهم حتى اذا كان يوم السبت للنصف من صفر و افواباب الشماسية باجعهم قد نشر واعلامهم وتنادوا بشعارهم وتحصنوا باسلحتهم وبدا الأمر منهم

ص: 300

لمن عاينهم ليس لهم وعيد دون سفك الدماء وسبى النساء واستباحته الاموال فبدأهم الأولياء بالموعظة .

فلم يسمعوا وقاتلوهم بالتذكره فلم يصفوا اليها وبدأو بالحرب منابذين لها فتسرع الأولياء عند ذلك اليهم واستنصروا الله عليهم واسحكمت بالله ثقتهم ونفدت به بصائرهم فلم تزل الحرب بينهم الى وقت العصر من هذا اليوم فقتل الله من حماتهم وفرسانهم و رؤساهم وقادة باطلهم جماعة كثيرة عددها ونالت الجراحة المثنخة التي تأني من نالته اكثر عامتهم فلما راى اعداء الله واعداء دينه ان قدا كذب ظنو بهم و حال بينهم و بين امانيهم و جعل عواقبها حسرات عليهم .

استنهضوا حبيشاً من سامرا من الاتراك والمغاربة في العتاد والعدة والجلاء الاسلحة في الجانب الغربي طالبين المعرة ومؤملين ان ينالوا نيلا من أهله باشتغال اخوانهم في الجانب الشرقي باعدائهم وقد كان محمد بن عبد الله بن طاهر مولی امیر المؤمنين شحن الجانبين جميعاً بالرجال والعدة ووكل بكل ناحية ووكل بكل باب من الابواب قائد فى جمع كثيف و رتبت علي السور من براعيه في الليل والنهار وبث الرجال ليعرف اخبار اعداء الله في حركاتهم ونهوضهم و مقامهم و تصرفهم فعامل كل حال لهم بحال يغت الله في اعضادهم بها.

فلما كان يوم الاربعاء لاحدى عشرة ليلة بقيت من صفر وافى الجيش الذى انهضوه من الجانب الغربي الباب المعروف بباب قطر بل فوقفوا باراء الناكثين المعسكرين بالجانب الشرقي من دجله في عدد لا يسفه الا الفضاء ولا يحمله الا المجال الفيح وقدتوا عدوا ان يكون دنوهم من الابواب معاً نشغل الاولياء بحربهم من الجهات فيضعوا عنهم ويغلبوا حقهم بباطلهم املا كادهم الله فيه غير صادق و ظناً خائبا لله فيه قضاء نافذ وانهض محمد بن عبد الله نحوهم محمد بن ابي عون وبتدار بن موسى الطبرى مولى امير المؤمنين وعبد الله بن نصر بن حمزة من باب قطربل و امرهم بتقوى الله وطاعة والاتباع لامره والتصرف مع كتابه والتوقف عن الحرب حتى يسبق التذكرة الاسماع .

ص: 301

وينزل الحجة بالتتابع منهم والاصرار ففذوا في جمع يقابل جمعهم مستبصر ين في حق الله عليهم مسارعين الى لقاء عدوه محتسبين خطاهم و مسیر هم واثقين بالثواب الاجل والجزاء العاجل فتلقاهم ومن معهم اعداء الله قد اطلقوا نحوهم اغتهم و اشرعوا لنحورهم اسنتهم لا يشكون انهم نهزة المحتلس وغنيمة المنتهب فناد و هم بالموعظة فلاء ممعاً فمجتها اسماعهم و عميت عمتا ابصارهم و صدقهم اولياء الله في لقائهم بقلوب مستجمعة لهم وعلم بان الله لا يخلف وعده فيهم فجالت الحيل بهم جولة وعاودت كرة بعد كرة عليهم طغاً بالرماح وضربا بالسيوف ورشتا بالسهام فلما مسهم الم جراحها وكلمتهم الحرب باينا بها ودارت عليهم رحاها وصمم عليهم ابناؤها ظما الى دماتهم ولوا أدبارهم ومنح الله اكتافهم واوقع باسه بهم.

فقتلت منهم جماعة لم يحرسوا من عذاب الله بتوبة ولم يتحصنوا من عقابه باماتة ثم تابت ثانية فوقفوا بازاء الاولياء وعبر اليهم أشياعهم الفاوون من عسكرهم بباب الشماسية الف رجل من انجادهم في السفن معاونين لهم على ضلالبتهم فانهض محمد بن عبدالله خالد بن عدن والشاه بن ميكال مولى طاهر نحوهم ففذوا ببصرة لا يتخونها فتور وفية لا يلحقها تقصير ومعهما العباس قارن مولى امير المؤمنين فلما وافى الشاه فمن معه اعداء الله وكل بالمواضع التي يتخوف منها مدخل الكمناء ثم حمل ومن توجه معه من القواد المسمين صاضين لا يغويهم الوعيد ولا يشكون من الله في النصر والتاييد فوضعوا أسيافهم فيهم تمضى احكام الله عليهم حتى الحقوهم بالعسكر الذى كانوا عسكر وافيه وجاء زوه وسلبوهم كل ماكان من سلاح وكراع وعتاد الحرب فمن قتيل غودرت جشته بمصرعه ونقلت ها مة إلى مصير فيه معتبر لغيره و من لاجی من السيف الى الفرق لم يجره الله من حذاره ومن اسير مصفود يقاد يقاد الى دار اولياء الله وحزبه ومن حارب مجشاشته نفسه قداسكن الله الخوف قلبه .

فكانت النقمة بحمد الله واقعة بالفريقين ممن وافي جانب الغربي قادماً ومن عبر اليهم من الجانب الشرقي منجداً لم ينج منهم ناج ولم يعتصم منهم بالتوبة معتصم ولا اقبل الى الله مقبل فرقاً اربعة يجمعها النار ويشملها عاجل النكال عظة ومعتبراً

ص: 302

لاولى الابصار فكانوا كما قال الله عز وجل الم تر الى الذين بدلوا نعمة الله كفراً واحلوا قومهم دار البوار جهنم يصلونها وبئس القرار ولم تزل الحرب بين الاولياء وبين الفرقة التى كانت فى الجانب الشرقى والقتل محتفل في اعلامهم و الجراح فاشته فيهم حتى اذا عاينوا ما انزل الله باشياعهم من البوار و احل من النعمة والاستصال مالهم من الله من عاصم ولا من اوليائه ملجاء ولا مؤثل ولوا منهزمين مغلولين منكويبن قداراهم الله الصبر في اخوانهم الغاوية وطوائفهم المضلة وضل ما كان فى انفسهم لمار أو من نصر الله لخبده واغرارة لاوليائه والحمد لله رب العالمين قامع الفواة الناكثين عن دينه والبغاة الناقضين لعهدة و المراق الخارجين من جملة اهل حقه حمداً مبلغاً رضاه و موجباً افضل زيده وصلى الله اولا و آخراً على محمد عبده ورسوله الهادى الى سبيله والداعى اليه باذنه وسلم تسليماً وكتب سعيد بن حميد يوم السبت سبع خلون من صفر سنة احدى و خمسين و مأتين .

بنام خداوند بخشاینده آمرزنده مهربان روزی دهنده آفریدگان که ولو تعدوا نعمة الله لا تحصیها از دست و زبان که بر آید کز عهده شکرش بدرآید .

قادری است که هیچ نیرومندی تعارض با قدرت او مقدور نیست و عزیزی استکه فرمان نافذش را ذلت و استكانت نمیرود حکمرانی عادل است که تمام مخلوق نتوانند حکمش را مر دود نمود همواره ناصر بحق و ياور اهل حق است مالك همه اشیاء است ازین روی هیچ چیز نتواند از حیز امر و چنبر فرمانش سر بیرون کشاند هادی بسوی رحمت است لاجرم هر کس که منقاد و مطبع او گردید دچار گمراهی نمیشود و از نخست اغذار خود را مقدم میدارد تا باینواسطه حجت خود را ظاهر فرماید دین خود را و قانون دین را برای بندگان خود رحمتی مقرر ساخت که دنیا و آخرت آنها بآن منظم و معمور آید و خلافت خود را موجب عصمت و نگاهبانی دین خود فرمود .

و طاعت فرمانبرداری خلفای خود را بر کافه امم و عموم اهل عالم واجب ساخت چه جماعت خلفا در زمین خدا مستحفظ آن احکام و اوامر و نواهی و آیات

ص: 303

و تکالیفی هستند که خداوند تعالی فرستاده و امنای خود را بر آنجمله و ابلاغ آن بطبقات آفریدگان مبعوث گردانید و ایشانرا حامل منهاج و راهنمای طریق حق گردانید تا بطرق منشعبه و اهواء متشتته که مخالف راه حق وطريق نجاح است دچار نشوند و صراط حق را ببندگان خدای باز نمایند تا جملگی براهی که بندگان خاص او که حامی دین مبین ایزدی هستند و از وساوس شیاطین جن وانس حفظ مینمایند هدایت فرماید

و این جماعت تمامت خلیقت را بکتاب خدای بخوانند و برایشان اتمام حجت نمایند و امت را بآن حق خداوندی که برای ایشان اختیار فرموده است دعوت نمایند ، اگر جهاد ورزیدند حجت یزدان با ایشان است اگر جنگ نمودند بتصرف پروردگار برخوردار شوند اگر دشمنی با ایشان بغی و عدوان و سرکشی و طغیان بورزد همان کفایت یزدانی برای نگاهبانی ایشان کافی و معقلی استوار و حصنی پایدار است و اگر کیادی با ایشان از طریق کنید و عناد بیرون آید خداوند ایشانرا از کيد کائد ومكر ماكر حافظ و ناصر است ، پروردگار قهار گروه خلفای روزگار را برای اعزاز دین خود منصوب فرمود .

لاجرم هر کس با این جماعت بعنادات و خصومت اندر شود همانا با دین گرامی یزدانی و ناموس عزیز سبحانی که بوجود خلفاء و امنای خود معزز و محروس فرموده است معادات جسته است و هر کس با اینجماعت بد اندیش و نا خجسته آهنگ آید همانا بر آن حقی که حق تعالی بحر است آنها نگاهبانی خواسته است طعن زده است لشکرهای این خلفای عصر بنصر وعز خدائی منصور و کتائب و سپاهیان و سواران و پیادگان ایشان بسلطنت ایزدی محفوظ و دست بداندیشان از دین خدای کوتاه و بازداشته شده و دست ایشان بدفع بد سگالان دین و آئین نیرومند و قادر و اشیاع و پیروان اینگروه خلفای سبحانی در یاری ایشان و یاری ایشان بایشان عالی و بلند و اعدای ایشان بسبب بنی و سر کشی و بیرون تازی بقوامع صوادر در آسمانی مقموع و حجت ایشان در حضرت یزدان

ص: 304

و آفریدگان یزدان بیرون از پایه و بها وزرج و مایه است و وسائل این گروه و نصرت

طلبی آنها مردود است.

مواطن تحاکم این مردم طاغی یاغی باغی را فراهم خواهد کرد و احکام حضرت ایزد علام بخذلان و تنکیب ایشان واقع شده است و قدر و قضای حضرت احدیت به اسلام و تسلیم ایشان باولیای یزدان جاری گردیده است و عادات ایشان در امم سالفه وقرون خاليته ودهور ماضیه ماضی است تا اهل حق بر انجاز مواعید سابقه وثوق گیرند و اعدای حق به آن انذار و بیمها که یافته اند هر چه زودتر دچار نقمت و در آخرت بعذاب اخروی گرفتار شوند و نشان خزی و رسوائی وداغ ذلت و هوان بر نواصی ایشان در دنیا نمایان و در آخرت بعذاب بی پایان گرفتار آیند و خداوند تعالی با بندگان خود ستم نکند و هر چه یابند در تلافی وكيفر و پاداش اعمال خودشان است .

صلوات و سلام ایزد منان بر پیغمبر برگزیده مصطفي و رسول منتخب مرتضای او باد که گم شدگان بوادی ضلالت و یاوه گردیده شدگان صحاری غوایت را از طریق گمراهی بشاهراه رشادت و درایت هدایت فرماید صلاتی تام و سلامی نامی و برکاتی مستدام و بی پایان باد.

والحمد لله مواضعا لعظمته والحمدلله اقراراً بربوبيته والحمد الله اعترافاً به قصور اقصى منازل الشكر عن ادنى منزلة من المنازل كرامته والحمد الله العمادي انی حمده والموجب به مزيده والمحص به عوائد الحسانه .

سپاس که رضای خدای در آن باشد و در پیشگاه قبولش مقبول آید و موجب ايصال عطيت وموهبت وافضالش گردد .

سپاس خداوندی را که بر اهل بغی و طغیان حکم بخواری و خذلان نمود و در کتاب خود میعاد نهاد که اولیای خود را بر اعدای دین نصرت بخشد و هر کس بمواعظ یزدانی موعظت گیرد سودمند شود و گرنه بر مسلمانان واجب و لازم است که با این مخالفان دین و معاندان مسلمین جهاد بورزند و هر کس را از بغی وظلم

ص: 305

یاغیان و ظالمان آسیبی رسیده شد بنصرت خداوند داد خود بجوید و خداوند تعالی نهی فرموده است اعدای خود را از عصیان و ثابت گردانیده است .

دوستان خود را بر نهج صدق و راه حق و خداوند را در آنچه میعاد نهاده تخلف نمی شود .

و خداوند را نزد امیرالمؤمنین مستعين دربارۀ رئیس دعوت او و شمشیر دولت او و نگاهبان سلطنت او و محل وثوق او و مقدم در طاعت او و نصیحت او برای اولیای او و حافظ حق او وقائم به مجاهدت اعدای او محمد بن عبدالله بن ظاهر مولی امير المؤمنین نعمتی است که راغب و مایل می گرداند بحضرت خدای در اتمام و انجام آن و موفق شدن بشكر آن و تطول برای آنکس که در آنجمله خواستار فزایش و مزید باشد بدرستیکه یزدان تعالی مقدر فرموده است برای پدران پیشین او قیام بدعوت نخستین را برای پدران امیرالمؤمنین پس از آن جمع کرده است .

آثار ایشان را بقیام او در دولت ثانیه در آن هنگام که دشمنان دین یزدان خواستند معالم دین خدای را مطموس و بی نام و نشان سازند و ابن طاهر با کمال جد و جلادت برای حفظ حقخدا وحفظ حق خليفه خدا و حمایت آئين بهي و كيش فرهی بپای خاست.

و از اطراف و اکناف و حوالی نظر بیفکند و دور و نزديك را از نظریات خود محروم نداشت و از نفقه و تلطف دریغ ننمود و جان خود را در هر چه تقرب به خدای در آن است بچیزی نشمرد و هر چه موجب زلفی و نزدیکی به آستان حضرت کبریا میباشد از دست نگذاشت و زود باشد که خداوند تعالی امیر المؤمنين را متمتع و برخوردار فرماید .

بچنین ولی که مکانف و یاور و نگاهدارنده طریق و کار حق و ناصر و موازر برخیر وظهير و مجاهد با دشمنان دین و ازین پیش از مکتوبی که مستعین بشما فرستاده بود احدوثه را که این جماعتی که از طریق یزدان گمراه و با عصمت دین

ص: 306

مفارق و نعمت خدای و نعمت خلیفه خدای را کافر و با جماعت امتی که خداوند تعالی تألیف داده است نظام ایشانرا بخلافت خودش مباینت و مخالفت ورزیدند.

و بعد از اجتماع کلمه به تشیت آن قائل شدند و بیعت او را نکث کردند و گردن خود را از ربقه اسلام خلع نمودند و ایشان غلامان ترک هستند که چنین اقدامها نمودند و این وقت از راه توهین و تخفیف می نویسد که این جماعت اتراك بواسطه نصرت بامیری معروف بابي عبدالله بن متوکل این مفاسد بر انگیختند.

چه این جماعت در آن هنگام که امیرالمؤمنین بمدينة السلام بغداد که در خلافت و مقر سلطنت ومجتمع انصار و ابناء انصار پدران او بود روی نهاد در سامراء اقامت کردند با اینکه امیرالمؤمنین خیانت ایشان را نادیده گرفت و در مجازات و مکافات آنها تأنى فرمود .

معذلك این گروه ناکثین بهمین اندازه کفایت نجستند و گروهی از اتراك و مغاربه و مردمی را که سواد سپاه ایشان میشدند و در جمعیت و لوج و دخول می گرفتند فراهم ساختند تا کار بفتنه و آشوب در افکنند و رشته غوایت و سلسله ضلالت با هم اتصال جوید و شخصی را که معروف بابی احمد بن متوکل است بر خودشان وکیل و رئیس ساختند .

در این کلمه نیز اراده توهین کند چه معتز بالله کسی است که در زمان متوكل ولایت عهد خلافت یافت و از جمله کسانی که با او دست به بیعت در از کرد همین ابن طاهر است و احمد بن متوکل برادر او پسر خلیفه روزگار است و ابن طاهر از طرف پدرش متوکل یا منتصر دارای ریاست و امارت شد اما بر حسب تقاضای روز کار و انقلاب احوال ابنای روزگار این گردشها روی میکند و گردش گردون گردنده و تابش هور و ماه تا بنده ازین گونه آرایشها بسیار دارد و هر آنی ابنای خود را بيك نمونه لعب و بازی در سپارد در آید هر زمان بر رنگ دیگر بر آرد هر نفس آهنگ دیگر.

ص: 307

بالجمله می گوید چون اتراك و ساير مخالفان احمد بن متوکل را بر خود ریاست دادند از جانب شرقی مدينة السلام بغداد راه سپار شدند و کلمه بنی و عصیان و طغیان و اقتدار را انتشار دادند و امیرالمؤمنین برای آزمون ایشان کار بدرنگ و تأنی افکند تا بتوانند با وسعت وقت و فرصت فراوان در کار خود نظر کنند و پیش و پس و پایان حال خود را در این اقدام ناستوده باز دانند.

نیز بفرمود تا نویسندگان پیشگاه در گوشزد ایشان شروح لازمه منبهه برنگارند و بیعتی را که با مستعين کرده اند و او را بخليفتي خود بشناخته اند بیاد ایشان بیاورند و آن طوق عهد و میثاقی را که در این باب از خدای بر گردن دارند خاطر نشانشان بسازند و نیز بایشان باز نمایند که بیرون شدن از آن بیعتی که طوعاً ورغبة ، بامستعین نموده اند بیرون شدن از دین و حکم خدای و براءت جستن از حضرت کردگار و رسول مختار و موجب حرام گردانیدن خودشان اموال خود و زنان خودشان را بر خودشان میباشد .

یعنی چون در زمانيكه بالطوع والرغبة بامستعين بخلافت بیعت کردند شرط نهادند که اگر بر خلاف پیمان خود رفتار کنند زنان ایشان مطلقه و اموال ایشان برخودشان حرام باد.

اكنون كه بتحريك و دغدغه مفسدین با دیگری بیعت کردند اموال و زنان وما يملك ايشان من حيث الوجوه برایشان حرام می شود و اگر بهمان عهد و بیعت سابق متمسك باشند موجب دین و دنیا و پائیدن نعمت های ایشان و محروس ماندن از حلول نقم و نزول بلایا برخودشان خواهد شد .

نیز برایشان آشکارا دارند که آن بلا و امتحانی که از وی نزد ایشان است از مواهب سنية و رغايب رفیعه و اختصاص به مراتب عليه و تقدم در محافل بهية است.

چون این جمله باین جماعت طاغی عاصی انهی گردید هیچ گونه آگاهی نیافتند و جز از راه تمادی و نفار وتمسك بغى وغوايت واصرار و استدامت معصیت

ص: 308

سخن نیاوردند .

لاجرم چون امیر المؤمنین از اطاعت ایشان مأیوس و حفظ و حراست ملك را واجب ديد تدبیر امور ورفع غایله ایشان بمولای خود محمد بن عبدالله بن طاهر که دولتخواه و خیراندیش وولی و محل اطمينان خاطر امير المؤمنين حوالت و دعوت ایشان را بحق آشکار و واضح گرداند.

و اگر این جماعت از جهات طغیان و سرکشی و عصیانی که عنوان کرده اند و انغماری که در ضلالت دارند بیرون نشوند و از مراتب ارشاد و تبیینی که بایشان میشود از راه خلافت بازگشت نگیرند بناچار عرصه پیکار را آراسته دارند و با ایشان بجنگ و قتال اندر شوند و آن جماعت با این حالت از شدت وصولت خود کوتاهی نجستند و با بانك بلند و فریاد سخت مردم بغداد را بریختن خون آنها واسیر ساختن زنان آنها و تغنم و تاراج اموال آنها و آن ترکتازی ایشان که از آن پیش چون مردم مشرك با مسلمانان بجای آورند و در حال فرصت و مکان امکان در قتل و غارت بکار می آورند معمول همی داشتند تهدید و تخویف همی دادند بهر بنیانی آباد رسید ادویران ساختند و بهر حریمی از مسلمان و دیگران دست یافتند مباح ساختند و بهر مسلمی راه یافتند که از ستیزه ایشان عاجز بود مقتولش نمودند و بهر مالی از مسلم یادمی نظر آوردند بگرفتند و کار بدان جا پیوست که چه بسیار مردمی که باخبار قساوت آثار ایشان آگاه شدند و در پیش روی ایشان بودند از اوطان و اماكن ومنازل و رباع وضياع خود انتقال دادند و به دربار امیرالمؤمنین از مزاحمت و مصادمت و سفاکی و هتاکی و بی باکی ایشان پناهنده شدند.

و این مردم ستم کیش بهر توانگری رسیدند از پوشش غناء و لباس دولتمندش مخلوع و بهر مستور و پوشیده و به پرده اندری در آمدند خواه ذرية يازن و کودکان خورد سال یا زنان خورشید مثال پرده ناموس و سر عفتش را چاك زدند در هیچ شخص مؤمنی مراقبت عهد و پیمان و حفظ مال و جانی را پیشنهاد نشاختند و در مثله

ص: 309

وهتك وشكنج و آزار هیچ مسلمی درنگ و توقف روا ندیدند و از محرمات الهی وریختن خون ناروا و رعایت حرمتی روی برنتافتند و تار و پود عناد را در البسه عباد ببافتند .

با این چگونگی کار و کردار آماده میدان کارزار و آن مواعظ و نصایح را ناشنیده شمردند و بر پیکار اصرار و بر گناه کاری ابرام ورزیدند و تبصیر را باستبصار در باطل معارض شدند و بدروازه شماسية شتابان و گریان گردیدند و محمد بن عبدالله ولی امیرالمؤمنین باین دروازه و سایر دروازه های بغداد که راهش باین دروازه بود لشکرهای ساخته و پرداخته کامل متظاهر مرتب ساخته معاقل وحصون حصينه ایشان توکل به یزدان و اعتصام بطاعت خداوند سبحان و شعار ایشان تکبیر و تهليل در پیش روی دشمنانشان بود و محمد بن عبدالله بن طاهر مولی امیرالمؤمنین باین سپاه اسلام پناه فرمان همی کرد که اطراف خود را محصون و استوار سازند و از محاربت و جنگ و رزیدن و پیش تازی چندانکه برای ایشان مندوح ممکن است امساك جويند .

پس اولیاء و دوستان خدا و خلیفه خدا از نخست از راه اخوت و فتوت و نیکخواهى ونيك انديشي و نصیحت با آن جماعت مردود بیرون آمدند اما آن جماعت یاغی سرکش عهد شکن جز بجنگ و قتال متغال نیاوردند و روزی چند با تمام عدد وعدة و ساختگی خود با ایشان معادات ورزیدند و به کثرت و استعداد خود غرور یافتند ویقین کردند که طرف برابر را غلبه و چیرگی و نصیب نیست.

اما از مقدرات ایزد بی چون و قدرت یزدان كن فيكون بي خبر قدرت او فوق قدرت ایشان و تعدارش بجمله نافذ و کارگذار و برخلاف اراده این جماعت است و احکام جاریه اش عادلة وناضيه است واهل حق را برایشان اقتدار و تسلط دهد تا گاهی که روز شنبه نیمه شهر صفر نمایشگر آمد و ايشان بباب الشماسية رسیدند و اعلام ورايات خود را منتشر ساختند و به شعار خود ندا بر کشیدند و در

ص: 310

اسلحه خود تحصن جستند عنوان محاربت از طرف مخالفین مبادرت گرفت و بجز خون ریختن وزنهای گلبدن را جامه از تن بیرون کردن و اموال مسلمانان را بغارت بردن سخنی در زبان و کلمتی در بیان و نشانه ای در نشان و میانه ای در میان نداشتند .

همچنان اولیای یزدان و یاوران خلیفه دوران به موعظت در آمدند و از هر گونه پند و اندرزی بکار آوردند و مخالفان بهیچوجه شنوا نشدند و از وخامت عاقبت جنگ و قتال تذکره کردند بسمع قبول موکول نگشت و در محاربت با سپاه اسلام پیشی جستند و مقاتلت را در مقام منابزت برآمدند در این حال اولیای خدا بطرف مخالفان شتابان شدند و نصرت خود را بحضرتش نفوذ گرفت باز از پیکار بگردش آمده آسیاب مرگ بتابیدن آمد سواره و پیاده آماده شدند شمشیر ها بر آمیختند و باهم بر آویختند و خون یکدیگر بریختند و گوشت و پوست و استخوان ناز پرور را از غربال فنا به بیختند و تا هنگام عصر این روز مردان کارزار در پهنه پیکار در شعار قتال و دثار جدا بگذرانیدند این وقت اریاح فیروزی از پرچم بهروزی و ارماح نصرت بوزید و خداوند قادر قاهر حامیان و فرسان ورؤسا وسران لشکر آن گروه نکوهیده سیر و سرهنگان باطل ایشان را مغلوب و مقتول و مخذول و گروهی بیشمار را دستخوش دمار و بوار گردانید از هر طرف کشتگان پهنۀ بیابان را فرو سپرده و از دیگر سوی ناله مجروحین بسپهر برین پیوسته بود.

و چون دشمنان خدای و دین خدای نگران شدند که آنچه گمان میبردند و چیرگی و غلبه را با خود میدانستند بیرون از حقیقت و مقرون بكذب وانديشه ناصواب و جنبشی خالی از ثواب بود .

و در میان ایشان و امانی و آرزومندی ایشان حایل و حاجز آمد و پایانش دچار حسرات و اندوهان گردید لشکری از جماعت اتراك ومغار به با ساختگی و استعداد جنبش از سامرا حرکت کردند و با اسلحه کارزار و نهایت جلادت در جانب غربی

ص: 311

در طلب عصيان وعدوات شتابان شدند و در مرتع آرزو چنان بذر افشانی کردند که بواسطه اینکه يک جماعت و گروهی از اخوان ایشان در جانب شرقی با اعدای خودشان مشغول ستیز و جنگ هستند از مردم غربی به قتل و نهبی برخوردار شوند .

لكن محمد بن عبد الله بن طاهر مولی امیر المؤمنين هر دو طرف شرقی و غربی را برجال آهنين كوبال وابطال فولادین چنگال و استعداد کامل مشحون و آکنده ساخته و شرایط دور اندیشی را معمول داشته بود و در هر ناحیتی جماعتی را بحفظ و حراست مقرر نموده بود تا رعیت را از بوائق و زیان و گزند اعدای آنها محروس دارند و بهربایی از ابواب سرهنگی را با گروهی بسیار مراقب و مواظب و مرتب نمودند تا دیوار باره از گزند و آسیب شب تازان وروز جنگ سپاران محفوظ باشد .

و نیز جمعی از رجال بصیر با فرهنگ تیز هوش را مقرر و مفتش گردانید که اخبار اعدای خدای را در حرکات و نهوض ایشان و مقام ایشان و تصرف ایشان را بشناسد و بعرض برساند .

تادر هر حال و هر زمان با این جماعت معصیت آیت معاملتی در میان آوند که اعضاد مفسدت بنیاد آنها را بدست قدرت و قهاریت ایزدی در هم شکستند و چون روز چهارشنبه یازده شب از شهر صفر بجای مانده روی کشود آن سپاهی که از جانب غربی جنبش کرده بودند بباب معروف بباب قطر بل رسیدند و در برابر جماعت بیعت شکنان که در طرف شرقی دجله لشگرگاه بیاراسته بودند.

با گروهی انبوه که جز فضائی فسیح و مجالسی وسیع گنجایش آنرا نداشت توقف نمودند و با هم چنان قرار داده بودند که دنو و نزدیکی ایشان بدروازه ها باتفاق یکدیگر باشد بعلت اینکه شغل اولياء بحرب ایشان از هر جهت باشد و به این سبب آن گروه را ضعف و شر در سپارد و حق آنان را بباطل خود مضمحل و عاطل سازند و به آرزوی خود رسند.

ص: 312

لكن غافل از آن بودند که در آنچه اندیشند مقرون بصدق نیست و آنچه گمان برند جز خیبث و خسارت نتیجه نیاورد و خداوند را در آن هر فضائی نافذ است و محمد بن عبد الله بن طاهر بفرمود تا محمدا بن ابی جعفر و بندار بن موسی طبری مولى اميرالمومنين وعبد الله بن نصر بن حمزه از دروازه قطر بل بجانب ايشان جنبش گیرند و ایشان را بفرمود که بتقوای خدا وطاعت و متابعت امر خدا و تصرف بليغ ومعيت با كتاب خدا و توقف و درنگ و رزیدن از جنگ ناگاهی که آوای طرف برابر بقتل و قتال و جنگ و جدال بر شود و بسبب تتابع و اصرار آنان حجت برخودشان فرود آید کار کنند .

آن وقت در جماعتی که با جمع آنها مقابل و در آنچه حق خدای است برایشان مستبصر و بلقای دشمنان خود شتابان و قدمی که در راه جهاد بر میدارند و فرو میگذارند و طریقی را که در رفع اعدای دین بر میسپارند در حضرت یزدان به حساب آورند وباجر و مزد این جهان و جزا و پاداش آن جهان واثق باشند .

پس این گروه اولیای یزدان با اعدای دین سبحان دچار شدند گاهی عنانهای اسبهای تازی را بطرف ایشان مطلق ساخته و نیزه های چند بازی را بخور ایشان برافراختند و اولیا را طعمه شمشیر و غنیمت خود می شمردند .

پس این جماعت اولیا با آوای بلند و اندیشه ارجمند زبان به پند و موعظت بر گشودند گوشهای ایشان آنجمله را مجمجه شمرد و بسخنان آنها پی نبرد و چشمهای آنها از دیدار آن کور و نابینا ماند اما اولیای خدا با آنجماعت جز بر طريق صدق نیست و در ملاقات ایشان جز برسبیل صفوت قلب و عقیدت نبودند بجمله مستجيع القلب وعالم باينكه خدای در آنچه وعده نهد خلف نمی شود پس سواران کارزار و سبزده دلیران خنجر گذار چون صرصر

عاسف در میدان گیرودار بجولان آمدند و کرتی بعد کرتی معاودت ورزدیدند و بر آنجماعت با شمشیر بران و نیزه جان ستان و تیر پرنده و زوبین در گذرانده حمله ور شدند .

ص: 313

چون آن جماعت الم جراحت و درد زخم رامس نمودند و چنگ و دندان نهنگ بلا و پلنگ وغا وزخمه میدان جنگ برایشان مستولی و آسیاب مرگ بر آنان بگشت و آفتاب منایا بر آنها تابش افکندو خون از هر سوی چون آب از جوی روان و مردم تناور بیتاب و توان شدند روی بفرار نهادند و اکتاف پهلوی انصاف آن ها از هم بگست و آیات بأس خداوندی برایشان مستولی گردید .

و از آنجماعت جمعی کثیر که از کمال شقا و غرور هیچ بیم و پرهیزی از عذاب خدای نداشتند بتوبت و انابت نپرداختند و از قوامع عذاب خدائی با مانتی تحصن نجستند و دیگر باره ثبوت گرفتند و در برار اولیای یزدانی توقف جستند در این حال هزار تن از اشیاع غاوی و غوایت گر ایشان از لشگرگاه خودشان که بجمله با جلادت و شجاعت بودند در کشتیها بباب شماسیه برای معاونت ایشان بر ضلالتشان بیامدند.

و محمد بن عبدالله چون بشنید خالد بن عمران و شاه بن میکال مولی طاهر را بطرف ایشان مأمور بفرمود و ایشان با بصیرتی نامه که بواسطه فتور و تصوری سرکوب خیانت نگردد و با نیتی نیکو که آلوده تقصیری نشود باتفاق عباس بن قارن مولى امير المؤمنين جانب آن جمع برفتند و چون شاه بن میکال با گروهی که در رکاب او بودند با دشمنان خدای راه نزديك ساختند جمعی را در مدخل كمناء بمواضعی که از آن بیم انگیزش شر و آشوبی بود معین فرمود.

پس از آن با سپاهی که با او بودند و نشان جلادت در جبن و در کاروب و ضرب دانا و توانا و دلهای ایشان از وصول آیات جبن و ترس پاک وصاف و در نصرت خداوند و تأثیدات آسمانی بر کمال یقین بودند بر آن گروه حمله ور شدند و شمشیر بران در ابدان و اجسام آنان بکار آوردند و احکام یزدانی را درباره ایشان نافذ و بر گذر ساختند تا گاهی که آنان بآن لشکر گاهی که در آنجا سپاه خود را فراهم آورده بودند بر دوانیدند بلکه از آنجا نیز بگذرانیدند و اسلحه و آلات جنگ و کارزار از ایشان مأخوذ نمودند و آن لشگر برخی قتيل وجثه اش

ص: 314

در تاب آفتاب و فزایش ریاح دچار غبار و تابش بدنش در مصرعی و سرش در موضعی موجب عبرت بینندگان و بعضی که از بیم گزند شمشیر بفرق شدن پناهند آمده بود خداوندش از آن حذا رو پرهیزش در پناه نیاورده بعذاب و کفال دچار فرمود و گروهی اسیر شدند و گرفتار بندگران آمدند و ایشان را بسرای اولیای خدا و لشکر خدا کشانیدند و انبوهی نیم جانی از میدان جان ستانی بیرون کشیده فرار کرده و خدای تعالی مخزن قلوب ایشان را مسکن اثقال خوف و احمال بیم ساخت.

سپاس خدای را که این نعمت در آن گروه چه آنانکه در طرف شرقی وچه آنانکه در جانب غربی بودند و آنانکه بحمایت ایشان از جانب شرقی عبور دادند فرود آمد و و هیچکس از آنان بواسطه شقاوت فطری بتوبت و انابتی برخودار و مصون نماند و بحضرت خداوند متعال انتقال نداد این جمله بر چهار فرقه بودند که آتش دوزخ جمله را جامع و شمله هستند که کفال عاجل همه را شامل گشت و تذکره حال ایشان موجب عبرت و پند مردمان با بینش و دانش گردید و چنان شدند که خدای عزوجل میفرماید :

آیا بآن کسان نگران نمیشوی که در ازای شکر نعمت خدای کفران ورزیدند و شکر را مبدل بكفر آوردند و قوم و اصحاب خود رادر دار بوار فرود دادند آتش دوزخ ایشان را فرو میگیرد و در بئس القرار مستقر شوند و این حرب وستيز و ضرب و آویز در میانه دوام داشت و اولیای خدای را با آن فرقه که در جانب شرقی بمحاربت میپرداختند انتظام میجست و بقتل وحرج مبتلا بودند تاگاهی که این جماعت رؤسا بدیدند که چگونه بوار و نعمت و استیصالی در اشیاع و اتباع آنها فرود آمده و مر ایشان را از آنچه خدای در حق آنها مقرر فرموده عاصمی و نگاهبانی و نه از دلیری و شجاعت و مبادرت اولیای خدا ملجائی مؤثل بدست توان کرد.

ص: 315

ناچار با کمال خستگي و ماندگی و عجز وانكسار و قهر و نكبت جانب فرار گرفتند و خداوند این ذلت و هوان و بیچارگی و ناتوانی ایشان را مایه عبرت اخوان غاوية وطوايف مضله ایشان فرمود و برخلاف آنچه در حق خود و نیرومندی خود گمان داشتند آن نصرت و غلبه خدائی را در باره اولیای ایزدی مشهود و محسوس یافتند و اعزاز یزدانی درباره دوستان خدای موجود دیدند و حمد و سپاس بخداوندی اختصاص دارد که قامع غواثی است ، از دینش ناکب و نجاتی است که عهد و پیمانش را ناقض و بیرون شوندگان از چنبر دین چون تیر از کمان در کمین و گروه خارجین از کیش خلاق مبین است که گزند آنان را از جمله اهل حق خود بگرداند سپاس بلند اساسی که رضای او را حاصل کند و برترین فزایش نعمت و رحمت او را نمایش دهد و صلى الله اولا و آخراً علي محمد عبده ورسوله الهادى الى سبيله والداعى الله باذنه وسلم تسليما .

و این مکتوب را سعيد بن حمید در روز شنبه هفت روز از ماه صفر گذشته سال دویست و پنجاه و یکم در حیز نگارش آورد .

طبری گوید محمد بن عبدالله بن طاهر روز سه شنبه دوازده شب از شهر صفر المظفر بجای مانده بر نشست و باب الشماسية برفت و بفرمود تا تمام خانها وحوانيت و بساتینی که بیرون دروازه و دیوارۀ شهر بغداد بود ویران کردند و هر قدر درخت خرما و دیگر اشجار بود از درب شماسیه تا به دروازه دیگر قطع کردند تا آن نواحی و اراضی بر مردمی که در آن زمین محاربت مینمایند وسعت یابد و چنان افتاد که در این اوقات هفتاد و چند رأس حمار از ناحیه اهواز و فارس که مال بر آنها حمل کرده بودند بجانب بغداد می آوردند و این مال را منکجور بن قارن اشروی قائد ناقل بود و چون اتراك وابو احمد بن بابك اين خبر را بدانستند سیصد تن سوار و پیاده بطرف طرارستان روان داشتند تا چون آن مال به آن زمین رسید بگیرند و محمد بن عبدالله بن طاهر این خبر را بدانست و سرهنگی را که یحیی بن حفص می نامیدند مأمور فرمود تا آن مال را ببغداد حمل کند و آن سرهنگ راه را

ص: 316

از طبرستان از بیم ابن بابك بگردانید و آنها را از دیگر راه حمل کرد و چون ابن بابك بدانست که آن مال از چنگال او بیرون شد باجماعتی که باوی بودند بنهروان برفت و باسپاهی که با خودداشت بر مردم نهروان چنگ و جنگ در افکند و بیشتر آنانرا بیرون کرد و کشتیهای جسر را بسوزانید و این کشتی ها بیشتر از بیست کشتی بود و پس از انجام این امور بسامراء بازگست گرفت و در این هنگام محمد بن خالد بن یزید که از جانب مستعين در ثغور جزرية منصوب و در مدينة بلدا قامت داشت و منتظر این بود که از مردمی که سپاهی باشند و مال چه باد خواهد رسید بیامد.

و چون حالت اضطراب امر جماعت اتراك ودخول مستعین را ببغداد بدید برأی ممکن نگشت که جز از طریق رقة ببغداد آید.

لاجرم با کسانی که از خاصه و اصحاب او و باندازه چهارصد تن سواره و پیاده برقه در آمد و از آنجا بمدينة السلام منحدر شد و روز سه شنبه دوازده شب از شهر صفر بجای مانده به شهر بغداد فرود گردیده بسرای محمد بن عبدالله بن طاهر والی بغداد وسپاه سالار لشکر در آمد و محمد بن عبدالله او را پنج خلعت دبیقی و گوناگون وخز و دیبا و سواد بداد و از آن پس بالشکری بیشمار بمحاربت ایوب بن احمد برفت و بر پشت فرات راه گرفت و ایوب با معدودی قلیل باوى حرب نمود و محمد بن خالد را هزیمت داده و بیضعۀ خودش را در سواد کوفه باز گشت .

سعيد بن حمید گوید چون خبر هزیمت محمد بن خالد بن محمد بن عبدالله رسید گفت هيچيك از عرب روی فلاح و فیروزی نبیند مگر اینکه پیغمبری با او باشد که خداوند از برکت وجود او بدو نصرت دهد یعنی بدون ایمان به پیغمبری اطمینان نیابند .

ص: 317

بیان وقعه در میان جماعت اتراك در باب الشماسية با بغداديان

در همین روز جماعت اتراك را در باب الشماسية روی داد و آنجماعت به آن دروازه آمدند و در آنجا جنگی بس سخت و نبردی مردانه بپای گذاشتند چندان که حارسان دروازه ای را متفرق ساختند و آن منجنیق را که بدروازه ای نصب بود بنفط و آتش در سپردند .

اما آتش ایشان در آن کار گر نشد و از آن طرف لشکریان که نگاهبان دروازه بودند بر کثرت و عدت بیفزودند واتراك را از موقف خودشان برطرف ساختند و از دروازه ها دور نمودند و این حال بعد از آن قضية بود که جماعت اتراك اندك مردمی از اهل بغداد را بکشته و جماعتی بسیار از آن مردم را به تیر مجروح ساخته بودند.

چون محمد بن عبدالله امیر بغداد این خبر را بشنید عراداتی را که در سفینه ها وزورقها حمل می کردند بسوى اتراك بفرستاد واتراك را به تیر بارانی استوار و شدید فرو گرفتند و نزديك صدتن از آنان را بکشتند و ترکها از دروازه ها دور شدند و چنان بود که در این روز جماعتی از مغاربة بطرف ديوار شماسية برفته بودند و کلابی را بجانب سور بیفکندند چنانکه بسور آویختند بواسطه آن صعود نمود موکلان دیوار شهر او را بگرفتند و بکشتند و سرش را بدستیاری منجنیق بلشكر اتراك انداختند .

و چون اتراك چنین دیدند به لشکر گاه خود باز گشستند و یکی از موکلان دروازه شماسیه از جماعت ابناء را از کثرت و از دحام کسانیکه در آنروز از

ص: 318

جماعت مغاربه واتراك وارد آندر می شدند هول و دهشت فرو گرفت چه آن جماعت با اعلام در ایات جنگ و طبل وكوس نزديك همی شدند و یکی از مغاربه کلابی ، یعنی چنگال و چوبی که آهن بر آن نصب شده بدیوار بنشاند تا از آن گیرند و یکی از موکلان باب شماسية خواست فریاد بر کشد و یا مستعین یا منصور گوید بغلط رفت وصیحه برکشید و گفت یا معتز یا منصور پاره ای موکلان دروازه گمان کردند وی از مغاربة میباشد .

پس او را بکشتند و سرش را بسرای محمد بن عبدالله امیر بغداد فرستادند و او فرمان داد تا آن سر را نصب کردند و شامگاه مادر و برادر مقتول جنه اور ابیاوردند وهمی فریاد و ناله وزاری بر کشیدند و آن سر را طلب کردند اما سر را به آنها ندادند و همچنان بر دروازه جسر آویخته بود تا گاهی که باسرهای دیگر فرود آوردند و در شب جمعه هفت روز از ماه صفر بجای مانده جماعتی از اتراك بیابد البردان آمدند.

بردان بفتح باء موحده وراء مهمله ودال مهمله والف ولام نام چندین موضع است یکی آبگاهی است نزديك جلجل که قریه ایست بالای بغداد یا از نواحی دجیل در هفت فرسنگی بغداد و نیز نام جائی است در کوفه که عبارت از نهری است در سر حد طرسوس بالجمله چون اتراك بباب البردان رسیدند و محمد بن رجا موکل آن دروازه بود و این حال پیش از آن بود که بناحیه وسط راه برگیرد و از اتراك شش تن مقتول و چهار نفر اسیر شدند .

و در غمان نام از دلیران نامدار و پهنه سپاران روزگار بود و در یکی از روزها با جماعت اتراك روى بسوى باب الشماسية نهادند و سنگی از منجنیق بدو پران شد و به سینه اش برخورد و او را بجانب سامراء باز آوردند و در میان بصری و عکبراء بمرد و نعش او را بسامرا حمل کردند.

يحيى بن على قائد مغربی حکایت کرده است که در یکی از روزهای حرب

ص: 319

پهلوی در غمان بودم بناگاه ناوکی بدو رسید و چشمش را آسیب داد و از آن پس سنگی بدو پرش گرفت و سرش را در سپرد و او را مرده بر گرفتند و از علي بن حسين تیرانداز حکایت نموده اند که گفت ما جماعتی از تیراندازان بردیوار باب شماسية راهم بودیم و یکتن از مغاربة همی بیامد تا نزديك به آن دروازه پیوست و از آن پس کون خود را برهنه کرد همی گوز میداد و همی می گوزید و استهزاء مینمود من تیری از تیرها را برگزیدم و بدو بیفکندم چنان که برد برش پیوست و از حلقومش در گذشت و مرده بیفتاد و از آن جماعتی بیامدند و او را مانند مصلوب بیاویختند وپس از آن جماعت مغاربة بیامدند و او را حمل کرده ببردند .

و در آن روز که جماعت اتراك در قطر بل هزیمت یافتند مردم غوغا و بازاریان و کوی و برزن پیمایان در سامراء فراهم شدند و ضعف و سستی کار معتز را نگران گردیدند و بازار صاحبان قل وسيوف وصيرفيان را بچاپیدند و همچنان در آن بازار از امتعه واقمشه و اشیاء بود تاراج کردند تجار چون این حال را نگران شدند نزد ابراهیم مؤید برادر معتز رفته و شکایت بردند و بدو باز نمودند که ایشان ضامن اموال ایشان و حفظ آن هستند مؤید در جواب ایشان گفت شایسته چنان بود که در چنین اوقات اموال و امتعه خود را به منازل خود حمل میکردید و این امر را مؤید بسی بزرگ شمرد .

و روز شنبه هفت روز از ماه صفر بجای مانده نجوبة بن قيس بن ابي اسعدى باشش صدتن پیاده و دویست تن سوار از جماعت اعراب که از دیوان خلافت دارای فریضه بودند وارد شدند.

و هم در این روز ده تن از وجوه مردم طرسوس بیامدند و از بلكاجور عامل خودشان شکایت داشتند و چنان میپنداشتند که بیعت معتز با بلکا جور پیوست و او پس از یکساعت یا دو ساعت وصول آن مکتوب مردم را با بیعت معتز بخواندن گرفت و قواد سپاه و اهالی سرحد نیز باشارت او کار کردند و بیشتر آنان با معتز بیعت کردند و پاره ای امتناع ورزیدند و بلکا جور کسانی را که گردن از ربقه بیعت بیرون کردند

ص: 320

بضرب وقيد و حبس در سپرد و هم گوید کسانی که بی خواستن حل و کرهاً بیعت نمودند بعد از آن امتناع جستند و فرار برقرار اختیار کردند و صیف ترکی چون این داستان بشنید گفت هیچ کمان نمی کنم که بلکاجور چنین کاری پیش گرفته باشد جز اینکه گمان برده است که مستعین دخت به دیگر سرای کشیده است و معتز بجای او بامر خلافت قیام جسته است و نامه معتز را ليث بن بابك بوی برسانید و با او گفته بود که مستعين بمرد و مردمان انجمن ساختند و معتز بالله را بجایش جای ساختند .

پس آن چندتن که به شکایت آمده بودند دهان بشکایت او برداشتند و اشارت به آن همی کردند که بلکاجور هر چه کرد از روی عمد بود و میگفتند بلكاجور بخلافت فرزندان واثق وثوق دارد و از آن طرف نامه بلکاجور در روز چهارشنبه چهار روز از ماه صفر باقی مانده بدستیاری مردی که او را علی الحسین معروف بابن الصعلوك ميخواندند نامه وارد شد و در آن كتاب بلكاجور مكتوب شده بود که چند روزی قبل ازین نامه از ابو عبدالله ابن متوكل يعنى معتز بمن پیوست که ابو عبدالله بر چار بالش خلافت جالس و باوی بیعت کن وچون بعداز آن مکتوب مستعين بابلكاجور رسید و صحت خبر وسلامتی او را بدانست مجدداً در مقام اخذ بیعت مردمان بر آمد و از آنانکه در امارت او بودند دیگر باره براي مستعين بيعت ستانید و بلكاجور نیز بنده مطیع و چاکر فرمان مستعین است.

چون محمد بن عبد الله امیر الامراء بغداد و حکمران عباد این نامه و پیام و ابشنید هزار درهم بفرستاده بلکاجور عطا کر دو چنان بود که چون خبر مخالفت بلکاجور را رسانیده بودند.

قرار بر آن رفت که نامه بعنوان محمد بن علي بن یحیی ارمنی معروف با بی نصر بنویسند وامارت ثغور شامية را كه بابلكاجور بود بدو سپارند اما چون مکتوب بلکاجور در عوالم ارادت و صدق چاکری و راست خدمتی و اطاعت فرارسید از

ص: 321

نگارش فرمان ولایت محمد بن علي ارمنی معروف بابی نصر دست باز داشتند .

و در روز دو شنبه شش روز از شهر صفر این سال باقی مانده اسمعیل بن فراشه از ناحية همدان باسیصد تن سوار عرصه گیر و دار وارد شد و لشكر او يك هزار و پانصد بودند پاره ای پیش آمدند و پاره ای از عقب بیامدند و متفرق شدند و اسمعیل رسول معتز بالله را که از جانب معتز برای اخذ بیعت از اسمعیل آمد و اسمعيل او را مأخوذ و مقید ساخته بود سوار بر استری نموده بمدينة السلام بغداد در آورد و آن استر را پالانی برپشت نبود و اسمعیل را بپاداش این خدمت پنج خلعت عطیت رفت.

و نیز مردی را که گمان میبردند علوی است در ناحیه ری و طبرستان بگرفتند گاهی که وی روی بجماعت علوی که در آن حدود مسکن داشتند نموده بود و غلامان و چارپایان با خود داشت امر شد او را در دار العامة حبس کردند و چند ماهی در زندان بپائید و از آن پس کفیلی از وی بگرفتند و او را رها ساختند.

و در این روز کتابتی از موسی بن بغاء رسید و نوشته بود که نامه معتز بالله برسید که نامه از معتز بدو رسید که به بیعت و اطاعت اندر شود و چون موسی آن مکتوب را بدید یاران و اصحاب خود را بخواند و ایشان را از این حادثه آگاهی داد و فرمان کرد تا با موسی بمدينة السلام آیند آنجماعت از قبول آن امر امتناع جستند و جماعت شاكرية وانباء او را اجابت و اطاعت نمودند و اتراك و آنانکه در كنف اطاعت و حمایت ایشان بودند از موسی کناری گرفتند و با موسی جنگ ورزیدند و در عرصه مبارزت جماعتی از اتراك بقتل رسیدند و جمعی اسیر شدند و اينك آن اسیران در صحبت موسی وارد خواهند شد چون این نامه فتح آیت را در سرای محمد بن عبدالله بن طاهر قراءت کردند يك باره آن سرای را صدای تکبیر فرو گرفت و چون پنجروز از شهر صفر المظفر بجای بمانده ده سفینه بحریه که

ص: 322

بوارج نام داشت یعنی هر يك از کلانی چون يك برج بود از راه بصره بیامد و در هر سفینه اشتيامي وسه تن نفط انداز ويكتن بخار و دروگر و یکتن خباز و نان پز وسی و نه تن مردم اوستاد و جنگ جوی حرب نهاد که بر رویهم در هر کشتی چهل و پنجتن و جملگی چهارصد و پنجاه تن بشمار آمدند و بطرف و محاذی سرای ابن طاهر و هم در همين بناحية شماسية كشيده شدند و اتراکی را که در شماسية به آتش افشان فرو گرفتند و ترکها بر آن عزیمت شدند که از سپاه گاه خود برقه شماسية به جانب بوستان ابی جعفر که در جسر واقع بود انتقال دهند .

و از آن پس ایشان را بدای دست داد و از سپاه گاه خود در موضعی که بر معسکر برتر بود جای گرفتند و از گزند آتش و آتش افکنان بر آسودند و چون یکشب از شهر صفر باقی بماند گروه اتراك ومغاربة از طرف شرقی بغداد به دروازه های مدينة السلام روی آور شدند دروازه بانان دروازه ها را بر روی مخالفان بربستند و ایشان را به تیرباران و نیران و سنگ پران منجنيقات وعرادات سپردن گرفتند و از هر دو طرف قتیل و جرح بسیار شدند و تا عصر بر این حال بودند .

بیان فتوحات مختلفه امرای مستعین در اطراف ممالك و اكناف مسالك

در این سال سلیمان بن عبدالله از جرجان به طرف طبرستان رجعت نمودن گرفت و از آمل بیرون آمد و با جمعی کثیر وخیل و اسلحه بسیار رهسپار گشت چون حسن بن زید این از دهام و اقتحام را بدانست مکتوبی با برادر زاده اش محمد بن طاهر حکمران آنسامان نمود و او را از در آمدن خودش به ملك طبرستان که

ص: 323

جایگاه حسن بن زید شده بود بیا گاهانید و مکتوب مسرت نمود او را در بغداد بخواندند و مستعین خلیفه بفرمود تا صورت آنمکتوب را برای بغاء صغیر مولی امير المؤمنين كه حامل فتح طبرستان بدست محمد بن طاهر و هزیمت حسن بن زید بود و از داخل شدن سليمان بن عبد الله بشهر ساری سالماً وورود دوپسر قارن بن شهريار مولی امیرالمؤمنین که یکی را مازیار و آنگدیگر را رستم با پانصد تن مرد دلیر حکایت داشت بفرستادند و باز نمودند که مردم آمل نزديك وى بیامدند و بتوبت و انابت سخن راندند و از لغزش خود گذشت خواستند و او با ایشان بطور طی ملاقات و بث مقالات نمود که بر سکون و وثوق آنجماعت بیفزود . آنگاه لشکر خود را بر همان ساختگی و تعبيه بجنبش آورده بقراء و طرق راهگذار آورد و از قتل و تعرض با مردمان و نهب وسلب نهی فرمود و گفت: هرکس از این امر وحكم تجاوز کند کيفريابد .

و از طرف دیگر مکتوب اسد بن جذان بیامد و از هزيمت علي بن عبداله الطالبی مسمى بمرتعش نگارش داشت .

وهم جماعتی که افزون از دو هزار مرد پرخاشگر با او بودند بهزیمت رفتند.

و دو مرد از سرکردگان گیلان با جمعی عظیم در آنزمان که خبر انهدام حسن بن زید و در آمدن او با اولیاء و دوستان خود در آن ناحية او منهزم شدند .

و نیز خبر دخول سليمان بن عبدالله بشهر آمل با سلامتی و عزت و هیئت نيكو وحشمت كامل وانقطاع فتنه اهل فتنه و فساد از اطراف اقتدار او بازرسید .

و هم پنجروز از محرم این سال بجای مانده مکتوب علاء احمد عامل بغاء شرابی در امر خراج وضياع ارمينية معروض افتاد که دو مرد در این ناحیه خروج نمودند و نام هر دو را نوشته و باز نموده بود که با هر دو تن نبرد آغازید و ایشان بقلعه ای پناهنده شدند و مجانیق بر آنجا نصب نموده چندانکه آنمردم را خسته و کوفته گردانید و آندو تن از آنقلعه بیرون رفتند و فرار نمودند و مخفی شدند و

ص: 324

کار آنها پوشیده ماند و آنقلعه در تصرف دوستان و دولتخواهان خلیفه اندر شد و در اینسال مکتو بیکه به تاریخ یازده شب از شهر محرم الحرام برجای مانده مورخ بود فرا رسید و از انتقاض مردم اردبیل و مكتوب علی بن عبدالله طالبی بایشان و فرستادن چهار دسته قشون بچهار دروازه آنها برای محاصره آنها خبر میداد .

وهم در اینسال مکتوبی بیامد که از محاربت میان عیسی بن شیخ و موفق خارجی و اسیر ساختن عیسی آنمرد خارجی را و خواستار شدن عیسی از مستعین خلیفه اسلحه و مایحتاج جنگ را تا برای او در آنشهر عدتی و تهیه و لشکریانرا برای جنگ با دشمن تقویتی باشد و نیز بصاحب صور فرمان صادر گردد که چهار کشتی با تمامت آلات و ادوات آن برای وی بفرستند تا با آنچه بود نزد وی بماند حکایت داشت قراءت شد .

و هم در اینسال مکتوبی از محمد بن طاهر که محتوی بر خبر طالبی که در ری و نواحی آن ظاهر شده است بیامد و در آن مکتوب شرح داده بود که لشکری بیار است و بمقاتلت او بفرستاد وحسن بن زید هنگام مصیر او بسوی محمدیه که نام چند مکان است دوری و کرمان و سامره وغیره ها لشکر او را در آنجا احاطه کرد و چون بمحمدیه درآمد لانه جمعی را بمسالك وطرق موکل و اصحابش را بهر طرف پراکنده ساخت و خداوند تعالی او را به محمد بن جعفر که اسیر گشته بود مظفر گردانید و هیچ شرط و عهدی در میانه نرفت و نیر امور و کار علوية در مرتبه ثانیه در ری بعد از اسیری محمد بن جعفر وطلوع احمد بن عيسى بن علي بن حسين صغير بن علي بن حسين بن علي بن ابيطالب علیهم السلام و ادريس بن موسى بن عبدالله بن موسي بن حسن بن علي بن ابي طالب صلوات الله عليهم وی همانکسی باشد که در مصعد حاج خروج کرد و آنکسکه در طبرستان ظهور فرمود حسن بن زيد بن محمد بن اسمعيل بن حسن بن زيد بن محمد بن اسمعيل بن حسن بن زید بن حسن بن علي بن ابي طالب عليهم الصلوة والسلام بود .

و هم در اینسال مکتوبی از محمد بن طاهر بعرض مستعین خلیفه رسید و از انهزام حسن بن زید از حرب او با اینکه سی هزار تن سپاه داشت نوشته بود و باز

ص: 325

نموده که در میان ایشان جنگ افتاد و محمد بن طاهر سیصد و چهل تن از رؤس اصحابش را بکشت و مستعين بفرمود تا فتح نامه ابن طاهر را در آفاق و اطراف بخواندند.

و نیز در اینسال يوسف بن اسمعیل علوی خواهر زاده موسی بن عبدالله حسینی خروج فرمود و در ایام خلافت معتز مذکور می شود .

بیان دادن کافر گوبات را بعیاران بغداد برای پاره ای محاربات

و هم در اینسال دویست و پنجاه و یکم هجری در ماه ربیع الاول محمد بن عبدالله بن طاهر امر فرمود که برای جماعت عیاران اهل بغداد که بچابکی و چالاکی و تیز روی موصوف بودند کافر کو بات بگیرند یعنی چماق و چوبی که کله آهنین داشته و سرو مغز را بيك ضربت برهم بكوبد و بپاشد و میخهای آهنین در سر آنها بنشانند و این آلت حرب را در سرای مظفر بن سیل بگذارند چه جماعت عیاران پیش از آن زمان بدون سلاح بمیدان جنگ آهنگ میکردند و با آجر وخشت پخته پراندن مقاتلت میورزیدند چون کافر کوبات را آماده ساختند منادی ندا بركشيد هر يك خواهان سلاح و آلت نبرد است در سرای مظفر حاضر شود.

لاجرم جماعت عیاران از چهار جانب بسرای او تازان و شتابان شدند و آن کافر کوبها را در میان آنان قسمت کردند و اسامی آنان را ثبت کردند.

آنگاه عیاران مردی را که نیتویه نام داشت و مکنی با بی جعفر بود و چند تن دیگر را که یکی را دونل و آندیگر را دمحال و دیگری را ابو نمله و تنی دیگر را ابو عصاره میخواندند بر خود رئیس و سرهنگ ساختند و در میانه اینچند نفر جز نیتویه ثابت نماند و یکسره بر جماعت عیاران جانب غربی ریاست داشت تا امر این فتنه و فساد سر بخواب نهاد و چون کافر کوبات را در میان عیاران تقسیم نمودند خرسند و جنگ خواه و کین جوی بدروازه های بغداد پراکنده شدند و بمقاتلت

ص: 326

در آمدند و از گروه اتراك و متابعان آنان در همانروز پنجاه تن را از پشت خاک در شکم خاک خوابگاه ساختند و از عیاران نیزده تن کشته گشت و هم از مردم عیار پانصد تن تیرافکن با تیر و کمان بیرون تاختند و دو علم و دو سلم و نردبان از اتراك بگرفتند.

و هم در اينسال نجوبة بن قیس را در ناحیه بزوغی که باباء مفتوحه موحده وضم زاء معجمه وسكون واووغين معجمة والف مماله از قراء بغداد بالاي مزرفه از دجیل است با اتراك وقعة رويداد نجوبة ومحمد بن ابي عون ودیگران نیز باتفاق همدیگر؛ ودند و از اتراك هفت تن اسیر بگرفتند و سه تن بکشتند و جمعی از اتراك از بيم و دهشت خود را بدجله در افکندند و بعضی غرق شدند و برخی جان بدر بردند .

از جمله احمد بن صالح بن شیرزاد حکایت کرده اند که پرسیدند شما چند تن بودید که نجوبة باشما دچار شد احمد گفت چهل مرد بوديم ونجوبة و اصحابش سحرگاهان بر ما تاختند و سه تن از ما بکشتند و هشت تن اسیر ساختند و دیگران بربستند و نیز هیجده چارپا وجوش درایت از عامل اوانا که برادر هارون بن شعیب بود مأخوذ داشتند .

و این وقعه اوانا روز چهارشنبه اتفاق افتاد و لشکریان نجوبة و عبدالله بن نصر بن حمزة در قطر بل با اسلحه کارزار اقامت کردند.

و چنانچه گفته اند : نیتویه با اصحابش عیاران در یکی ازین ایام از قطر بل بیرون شدند و همی برفتند و زبان بدشنام اتراك باز کردند تا از دروازه قطر یل بگذشتند .

در این اثنا پاره ای اتراک از ایشان عبور کردند و در زواریق تیری انداختند و مردی از عیاران را بکشتند و ده تن از آنانرا مجروح ساختند در اینحال عیاران چابك دست سبك پاى دست بسنگ سنگین بردند و آنجماعت را از ضربت حجارة مجروح ساختند و بعسکر خود باز شدند .

ص: 327

لاجرم لا جرم نیتویه را در سرای ابن طاهر حاضر ساختند و امر کردند جز در روز جنگ بیرون نشوند و او را یاره بر دست در آوردند و پانصد در همش نیز عطا کردند.

و چهارده شب از ماه ربیع الاول اینسال برگذشته مزاحم بن خاقان از ناحیه رقة راهسپار بیامدند خلیفه عصر فرمان کرد تا سرهنگان سپاه و بزرگان بنی هاشم و اصحاب دواوین بدیدار او راه برگیرند و با حشمتی سرافراز واردش گردانند و از اصحاب خراسانية واتراك ومغاربة که هزار مرد دلیر با اسلحه کارزار و اثاثیه پیکار بر می آمدند از هر صنف ملازم رکابش آمدند مزاحم بشهر بغداد در آمد گاهی که وصیف از جانب راست او و بغاء از طرف چپ او وعبيدالله بن عبدالله بن ظاهر از جانب يسار و بغاء ابراهيم بن اسحاق از دنبال ایشان بودند ، راهسپار گردیدند و مزاحم با کمال وقار ظاهر وا بهت با هر میگذشت و چون بمكان خود وصول یافت بهفت خلعت پوشش یافت و شمشیری بروی حمایل ساختند و هم بهر يك از دو پسرش پنج خلعت عطا کردند و هم فرمان رفت فریضه سی هزار سوار و پیاده برای او مقرر دارند.

و از آنطرف معتز بالله موسی بن اشناس را با حاتم بن داود بن تتحور را با سه هزار تن مرد از سواران و پیادگان مأمور کرد بقطر دا در برابر سپاه گاه ابی احمد موثق از جانب غربی دروازه قطر بل در يك شب از شهر ربیع الاول گذشته لشکر گاه بیاراسته و مردی عیار را که بدیگویه معروف بود بر حماری سوار و خليفة او بر حماری دیگر برنشسته و با این جماعت ها و اسلحه بیرون آمد.

و هم یکتن دیگر از عیارین که ابو جعفر کنیت داشت و معروف بمنحر می بود در جانب شرقی بیرون آمد و پانصد مرد در سلاح ظاهر و سپر و سپر های حصیری قیر اندود که ازین پیش مذکور شد با شمشیرهای بران و کاردها که بر کمربند داشتند و با کافر کتابت با ایشان بودند و از آنسوی لشکری که بتازه ساخته بودند

ص: 328

و از سامراء مأمور شده بودند و بجانب غربی می آمدند ببغداد نزديك شدند .

چون محمد بن عبد الله امیر بغداد این خبر بدانست بر نشست و چهارده تن از شناختگان سرهنگان با عده کامله درر کابش راه بر گرفتند و هم از جماعت مبیضه و نظاره کیان جمعی کثیر بیرون آمدند پس امیر الامراء بغداد با آن کوکبه و ابهت و عدت عدت راه بر نوشت تا با سپاه ابو احمد محاذی کردید و در میان فریقین در روی آب جولانی روی گشاده و از سپاه ابو احمد افزون از پنجاه مرد بقتل رسید و از آن سوی مبیضه را هسپار شدند تا گاهی که آن لشکر بیشتر از نیم فرسنگ بگذشتند در این حال شبارات برایشان عبور داد که از عسکر ابی احمد میرسیدند و درمیانه ایشان مناوشتی روی نمود و چندین شباره را با آنچه در میان از جماعت کشتیبانان و جنگیان بگرفتند و از آنها اشتياق بجستند و محمد بن عبد الله امیر بغداد بازگشت و ابن ابی عون را امر کرد تا مردمانرا گرداند.

ابن ابی عون بجماعت نظاره و عامه بفرستاد تا ایشانرا بازگرداند فرستاده او با مردمان سخن بدرشتي و غلظت براند و ایشانرا بدشنام در سپرد و آنجماعت نیز او را بدشنام فرو گرفتند و مردی از آنمردم را ضربتي بزد و مقتول ساخت مردم عامه خشمگین و آشفته شدند شفته شدند و بروی حمله آوردند و اوچون حال را از مردم مشاهدت کرد تاب مقاومت نیاورد و از پیش روی ایشان روی برتافت و راه برایشان بر گشاد و چنان بود که چهار شباره از شبارات اهل بغداد بازپس مانده بود و چون ابن أبي عون از هجوم عامة فرار کرد مردم سپاهی ابو احمد بآن شباراة نگران شدند و شباراتی در طلب آن شبارات بفرستادند و بگرفتند و سفینه را که در آن عراده بود بسوختند و آن سفینه از مردم بغداد بود .

معلوم باد در تاریخ طبرى لفظ شبارات با شين معجمه و باء موحده مشدده والف وراء مهمله والف و تاء که علامت جمع است در چند موقع نوشته شده اما در کتب لغت آنچه بنظر رسیده است این لفظ و این معنی مذکور نیست و چنان میرسد که که نوعی از کشتی است .

ص: 329

چنانکه ابن اثیر جزری در تاریخ الکامل که حاصل تاریخ طبری است بجای شبارات لفظ سفن و سفینه استعمال مینماید و ترجمه شبارات را سفن میفرماید شاید سيارات باسين مهمله وياء حطی مشدده جمع سیاره باشد که بعضی کشتیهای تندرو را گویند و الله تعالى اعلم ،

و از کلام طبری هم که میگوید فوجهوا فی طلبها شبارات فاخذوها احرقوا سفينة فيها عرادة لاهل بغداد همین معنی میرسد .

بالجمله چون کار بدین منوال انجامید مردم عامه فى الفور روی بسرای ابن ابی عون آوردند تا تاراج نمایند و همی گفتند وی با اتراك مایل است و ایشان را میلان داد و اعانت کرد و اصحابش را متعمداً منهزم ساخت و از محمد بن عبدالله عزل و صرفش را بخواستند و ضجه و نفیر برآوردند .

ابن طاهر مظفر بن سیل را با اصحابش بفرستاد تا عامه را بازگرداند و ایشان را از نهب و تاراج سرای ابن عون بازدارد و ایشان را بیاگاهاند که ابن ابی عون را ابن طاهر از عمل شبارات و بحريات و محاربات و عزلت داد و تمام این اعمال را با برادرش عبیدالله بن طاهر محول ساخت مظفر بن سيل برفت و عوام را از آن اندیشه و اقتحام منصرف ساخت و از سرای ابن ابی عون برگردانید و آن فتنه بخفت .

بیان وصول سپاه اتراك از سامراء باطراف بغداد ومحاربات فريقين

روز پنجشنبه یازده شب از ماه ربیع الاول بجای مانده سال مذکور آن سپاهی که از سامراء مشخص شده بودند که به بغداد اندر آیند بعكبراء که تا بغداد ده فرسنگ راه است بار رسیدند و چون این خبر گوشزد امیر کبیر

ص: 330

محمد بن عبد الله بن طاهر فرمانفرمای بغداد و سپاه گردید .

بندار طبرستانی و برادر خود عبیدالله و دیگر ابوالسنا ومزاحم بن خاقان و اسد بن داود سیاه که عرصه آوردگاه را شیری سیاه بود .

و دیگر خالد بن عمران و جمعی دیگر از قواد لشکر و سرداران پرخاشگر را با گروهی جنگ سیار وانبوهی خنجر گذار مأمور فرمود تا برفتند و بقطر بل پیوستند و در آنجا جماعتی از اتراک کمین در زمین بسته بودند و برایشان جنگ در افکندند و آتش برافروختند.

اتراك چالاك بچالاكى حرب کردند و ایشان را تا بدو دیوار قطر بل براندند وابوالسناو اسد بن داود نبردی سخت و حربی عظیم و قتال شدید بکار بردند و آثار جلادت را در صفحات شجاعت مرتسم ساختند .

و هر يك از این دو سردار نامدار جمعی کثیر از اتراك ومغاربة را در غروب گاه فنا و غیبت نمای شری ماوی دادند و در این حال ابوالسنا میلانی فرمود و مردمان در متابعتش تازان شدند و قائدی از قواد اتراك را که سخت بی باک و موسوم بسور بود مدار زندگانیش را بهنگام نفخه صور محول کرد و سرش را برافراخت وفوراً بسرای ابن طاهر برفت و هزیمت مردم را عرضه داشت و خواستار مدد گشت .

ابن طاهر طوقی زرین بد و بداد و وزن هر طوقی سی دینار و هر دست اور نجی هفت مثقال و نیم زر ناب بود .

ابوالسنادیگرباره چون پلنگ وغا و نهنگ بلا با جماعتی که از تمام ابواب در مدد او مشخص شدند بسوی مردمان بازگشت بعضی گفته اند چون ابوالسناء سران سرهنگ بخدمت ابن طاهر آمد ابن طاهر را ناپسند آمد و به تعنیف و توبیخ او زبان گشاد و گفت تو خود خویشتن حامل این سر میشوی و مکان خود و لشکر خود را تنها میگذاری و با دشمن میسپاری خدای نکوهیده دارد این سرو این آمدنت و آوردن این سر را و از آن طرف چون محمد بن عبدوس بازگشت اسدبن داود سیاه گرد میدان رزمگاه را بماه رسانید و بعد از آنکه مردمان از گردش

ص: 331

بر کنده شده بودند بطبیعت جلادت و سرشت و شادت نبردی سخت دشوار بدادو حربی عظیم در افکند .

و آخر الامر در علوی جنگ دچار پالهنگ فنا و آهنگ پلنگ افکن بلاگشت و چون جماعت اتراك سرش را بر گرفتند قومی از اهل بغداد بموضع قتل او بتاختند و اتراك را از پیرامون جثه اسد بر تافتند و جسد او را در زورقی به بغداد حمل کردند و از آنطرف اتراك بدروازه قطر بل رسیدند و مردمان بمدافعت ایشان بیرون تاختند و اتراك را با شدت و صولتی سخت براندند و از آن مکان دور گردانیدند .

و از آن پس سرهائی را که در آنروز و آن جنگ از ابدان اتراك ومغاربه جدا کرده بودند بسرای ابن طاهر بیاوردند و بفرمود در دروازه شماسية نصب کردند و از آن سوی جماعت ترکها و مغربیها از ناحیه قطر بل بسوی مردم بغداد بازگشتند و دست بجنگ بر آوردند و جمعی کثیر از مردمان بغداد را بقتل رسانیدند .

و همچنین بغداد گروهی انبوه از اتراك را در اندرون خاک مدفون نمودند .

و بندار و آن لشکری که با او بودند با اعادی جنگ همی کردند تا تاریکی شب جهان را فرو نوشت این وقت بندار با مردمان از میدان جنگ باز گردانیدند.

دروازه ها را بر بستند و از آن طرف محمد بن عبدالله بن طاهر امر فرمود تا مظفر بن سيل ورشيد بن كاوس با سرهنگی و پانصد سوار کارزار از دروازه قطربل بناحية سپاه ابن اشناس ترکی بتازند این دلاوران دلاگاه و دلاگاهان کینه خواه هنگامی بآن سپاه رسیدند که جملگی باحالی آرام و خیال آسوده و خاطر امن و بی خبر از مکاید روزگار و بواثق ليل و نهار مشغول کار خود و گردش بازار خود بودند بناگاه چون اجل ناگهانی و بلای آسمانی باخذ يك چاچی و تیغ یمانی بر آن غافلان بتاختند و دست در خون ایشان بیاختند و گرماگرم سیصدتن

ص: 332

را بکشتند و جمعی را اسیر کرده مظفر ومنصور بازگشتند.

وهم گفته اند که جماعت اتراك در این روز بباب القطيعه رسيدند و نزديك بحمامی که معروف بباب القطيعه بود نقبی برزدند و اول کسیکه از آنجماعت سر از نقب بیرون کشید کشته گردید و قتل و کشتار در این روز در گروه اتراك ومغاربة بسيار و زخم یافته از نیزه در مردم بغداد فراوان روی داد .

طبری گوید از جماعتی شنیدم که می گفتند در این وقعه پسری خواب نادیده حاضر شد و با خود توبره آکنده از حجاره و مقلاع و فلاخنی در دست داشت و بهر کس از آن فلاخن سنگ می افکند خطا نمی کرد و بر صورتهای اتراك و چارپایان آنان بر میخورد و چون ترکان این حال و این سنگ افکندن و خطا ننمودن و کارگر آوردن را بدیدند چهار تن از سواران نامی اتراك نامدار که به تیراندازی استاد بودند تیرها برزه کرده به آن پسر پران همی داشتند و تیر ایشان بخطا میرفت و از او بدیگرسوی میگذشت .

لکن هر سنگی را که آن پسر از فلاخن می گذرانید بهیچوجه خطا نمیرفت و چارپایان ایشان میرمیدند و سوار را از پشت خود بروی زمین می افکندند .

و آن جماعت برفتند و چهار نفر از رجاله مغاربه را که نیزه و سپرها با خود داشتند بیاوردند و این چهار نفر بر آن پسر و فلقه قمر حمله ور شدند .

آخر الامر دو تن از آنها بجلدی و چابکی بتاختند و خود را بروی انداختند و آن پسر مانند شراره خود را در آب افکنده به آب در سپرد و آندو نفر نیز از دنبال او پای در آب نهاده اما نتوانستند در آب باوی آشنا گردند و آن پسر چون صرصر بطرف شرقی عبور داد وصیحه به آندو تن بر کشید و مردمان از این گونه جلادت و تندی و تیزی و قوت قلب آن پسر صدا به تکبیر بلند ساختند و بازگشتند و در گذار آب بگردش نرسیدند .

و نیز گفته اند که عبدالله بن عبدالله در این روز پنج نفر از سرهنگان جنگ آور را بخواند و هر يك را فرمان کرد تا بناحیه بتازند و از آن پس مردمان

ص: 333

بجنگ برفتند و عبدالله بدروازه بازگشت و با عبدالله بن جهم گفت و او موکل به دروازه های قطر بل بود از آن بپرهیز که بگذاری یکتن منهزم از این در اندر آید و در این اثنا بازار پیکار بگردش و آفتاب زرایا بتابش در آمد و مردمان پراکنده شدند و هزیمت روی داد و اسد بن داود چندان بپائید تا لقمه مرگ بخوانید وسه تن بدستش کشته شد .

از آن پس تیری کارگر بدو آمد و در گلویش بنشست و او روی برگانت و تیری دیگر بپرید و در سرین اسبش بنشست و اسب او را بجنبش آورد و بر زمینش انداخت و هیچکس جز پسرش باوی نپائید و او نیز مجروح گشت و در آن روز آن بستن و نگشادن دروازه بر روی واردین بر جماعت منهزمین سخت تر از گزند دشمنان ایشان افتاد .

و چنانکه گفته اند در این روز و این وقعه هفتاد تن اسیر و سیصد سر از کشتگان بغداد بطرف سامرا حمل شد و چون اسیران را بسامرا نزديك ساختند با آنکس که این رؤس و اسیران را می آورد فرمان کردند که اسیران را جز با چهره پوشیده وارد نسازند تا موجب شود و آشوب اقارب و اقوام ایشان نشود .

چون مردم سامرا اسیران را نگران شدند ناله و نفیر وزاری ایشان بلند گردید و اصوات ایشان و اصوات زنان ایشان بصراخ و ناله و نفرین برخاست واین خبر گوشزد معتز بالله گردیده مکروه داشت که دلهای کسانی که در پیشگاه او حاضراند بروی غلیظ گردد.

لاجرم بفرمود تا هر اسیری را دو دینار زر سرخ بدادند و هم با ایشان بترك قتال اقرار داد.

و نیز بفرمود تا سرهای کشتگان را دفن کردند و در میان اسیران سپری از از محمد بن نصر بن حمزة وبرادری از قسطنطنیه جاریه ام حبیب و پنج تن از وجوه و بزرگان بغداد که از جمله نظاره کیان بودند جای داشتند گفته اند پسر محمد بن نصر را بکشتند و بردار آویختند در برابر دروازه شماسية به واسطه پدرش.

ص: 334

بیان آمدن جماعتی از اتراك بانامه که معتز بالله بمحمد بن عبدالله نوشته بود

روز دوشنبه سلخ شهر ربیع الاول جماعتی از اتراك بدروازه شماسية آمدند و مکتوبی از معتز بالله بعنوان محمد بن عبد الله بن طاهر امیر بغداد داشتند و خواستار شدند که آن نامه را به محمد بن عبدالله برسانند حسین بن اسمعیل از قبول این امر امتناع ورزید و از این طاهر اجازت طلبيد ابن طاهر بقبول آن امر نمود و روز جمعه سه تن سوار بیامدند حسین بن اسمعیل مردی را که تیغ و سپر با خود داشت بیرون فرستاد و آن نامه را از خریطه ماخوذ داشته به محمد بن عبدالله برسانید در آن نامه شرحی از یاد آوردن محمد را به آنچه بروي واجب است که عهد قدیم را که در میان او و معتز روی داده و آن حرمت را حفظ نماید و اینکه بروی فرض است که اول کسی باشد که در امر معتز و توجيه خلافت سعی و کوشش بورزد یعنی از نخست در زمان پدرش متوکل باوی به ولایت عهد بیعت کرده بود واگر در زمان منتصر فتوری روی نمود از راه اجبار و بیم هلاکت قبول خلع فرمود .

اما بر حسب باطن بیعت او بر گردن تمام بایعین ثبت و ثابت است و اینک بر ابن طاهر که آن بیعت را کرده است رعایت حدود و شرایط حفظ آن مقام و عهد خودش لازم است گفته اند این اول نامه ایست که از معتز بالله بعد از آن جنگ به محمد بن عبدالله پیوست.

و در روز شنبه پنج روز از ربیع الآخر گذشته جشون بن بغاء كبير ببغداد آمد ويوسف بن يعقوب قوصرة مولى هادی با کسانی که با موسی بن بغاء بودند از

ص: 335

جماعت شاکریه در خدمت او بودند و عامه شاكرية که در رقه جای داشتند ایشان پیوستند و این جمله يك هزار و سیصد تن بشمار می آمدند پس جملگی مشمول الطاف گردیدند و جشون را پنج خلعت به دادند و یوسف را چهار جامه خلعت عطا رفت .

هم چنین بیست تن از وجوه شاکریة را بخلاع فاخره مفتخر ساختند و شاد خوار بمنازل خود رهسپار گردیدند .

و در این اوان مردی ببغداد وارد شد و مذکور داشت که شماره اتراك و مغاربه و حشویات ایشان که در جانب غربی خیمه و خرگاه برافراخته اند دوازده هزار تن ورئيس ايشان با يكباك قائد است و شماره لشکری که در خدمت ابی احمد موفق بن متوکل است و در طرف شرقی فرود شده اند هفت هزار تن باشند و در غمان فرغانی برایشان خلافت دارد .

و اينك در سامرا از تمامت قواد و سرهنگان اتراك و مغاربة افزون از شش نفر که به حفاظت دروازه مشغول هستند هیچکس نمانده است.

وروز چهارشنبه هفتم ربیع الآخر که زندگاني و بهار اعمار را نوبت خزان در رسیده وقعه بس عظیم در میان دو سپاه نبرد خواه نمایش و آسیاب بلایا گردش و آفتاب رز ایا تابش گرفت خون از رگها چون از کوزه فصاد بیرون دوید و چشم شریان برچشمه بریان گریان آمد چنانکه یاد کرده اند از اصحاب معتز با جماعتی که غرقه بحر فنا شدند چهارصد مرد با شاطر نیستی هم گرد شد و از یاران ابن طاهر با مغروقین سیصد نفر شهر بند مرگ را رهسپر گردید و جز مردم سپاهی سیاهی دیگر نبود چه در این روز از جماعت غوغاء هیچکس سوارسپاه و سیاهی لشکر جنگخواه نبود .

و در این روز حسن بن علي حرمى شربت قتل كشید و بر هر دو گروه روزی پس سخت و صعب بود گفته اند در این روز مزاحم بن خاقان تیری بموسى بن اشناس ترکی بزد و بدو کارگر آمد و مجروحاً بازگشت و بقدر بیست تن از

ص: 336

سرهنگان ابی احمد که به جمله از اتراك و مغاربه بودند از لشکر گاهش ناپدید شدند .

و هم روز پنجشنبه چهارده روز از ماه ربیع الآخر بجای مانده ابوالساج را به پنج خلعت و این فراشه را بچهار خلعت و یحیی بن قصص جبوس را سه خلعت به دادند.

وابو الساج در سوق الثلثاء لشکرگاه کرد و لشکرها را از استرهای سلطانی چندین راس بدادند تا پیادگان لشکر حمل خود را بر آنها گذارند بعد از آن مزاحم بن خاقان را که زخمین شده بود از باب الحرب بیابالامه حمل کردند و خالد بن عمران طائی موصلی را در جای او مقرر داشتند .

گفته اند گاهی که ابن طاهر امیر بغداد ابوالساجرا مأمور بمحاربت فرمود گفت ايها الامير نزد من مشورتی است که بایدم به آن اشارت نمود ابن طاهر فرمود ای ابو جعفر بازگوی که تو متهم در قول و خیر اندیشی نیستی گفت اگر تورا اراده چنان است که با این از روی مجادة و محاقه کار کنی یعنی میل باطنی تو این است که با معتز بالله و جماعت اتراك بعزم درست و صمیمیت تامه و خصومت معنوية نبرد بيازمائى رأی و تدبیر صحیح این است که از قواد سپاه و سرهنگان لشکر خود مفارقت نجوئی و ایشان را پراکنده نسازی جمله را جمع آوری تا این لشکری را که در برابر تو ایستاده است در هم شکنی چه تو هر وقت چنین کنی و از کار این سپاه فراغت گيرى هيچيك از اين طبقات سپاه با تو نیروی جنگ نیابند و هم آهنگ شوند .

ابن طاهر گفت همانا مرا تدبیری است و انشاء الله تعالی خداوند کفایت کار مرا میفرماید.

ابو الساج گفت السمع والطاعة چشم بر حكم و گوش بر فرمان و بدان سوی که امر یافته بود برفت و ازین کلمات مکشوف داشت که ابن طاهر را در غلبه مستعين بر معتز چندان تصمیم عزم حاصل نیست و اندیشه او را تردید هست و مترصد

ص: 337

این است که بداند تقاضای حال چه حکم می نماید .

ازین روی چنانکه باید در محاربت مبادرت نمی جوید این است که جواب را بر وفق خاطر او داد و باز نمود که بهر نوع رأی امیر تقریر دهد مطیع است .

گفته اند در این ایام معتز بالله مکتوبی به احمد بن متوكل رئيس لشكر نوشت و او را درقتال با اهل بغداد بتقصير نسبت داد و ابو احمد این اشعار را در جواب نوشت .

لأمر المنايا علينا طريق *** وللدهر فيه الساعة وضيق

فایا مناعبر لانام *** فمنها البكور و منها الطروق

و منها هنات تشيب الوليد *** و يخذل فيها الصدائق الصديق

وسور عريض له ذروة *** تفوت العيون و بحر عمیق

قتال مبيد و سيف عتيد *** وخوف شديد وحصن وثيق

وطول صباح لداعى الصباح *** السلاح السلاح فما يستثيق

فهذا قتيل وهذا جريح *** وهذا خريف وهذا غريق

وهذا قتيل و هذا تليل *** و آخر يشدضه المنجنيق

هناك اعتصاب وثم انتهاب *** ودور خراب وكانت تروق

اذا ماتمؤنا الى مسلك *** وجدناه قد سدعنا الطريق

فبا الله تبلغ ما نرتجيه *** و بالله ندفع مالا نطيق

و این ابیات از علی بن امیه است که در ایام فتنه امین و مأمون گفته است.

خلاصه معنی این است که پنجه منایا و دندان بلایا از هر طرف بر ما چنگ در انداخته و طواحن دهر ما را در نوردیده روزگار را تنگ و گشاد و و داد و عناد بسیار است و این بامداد و شامگاهی که ما بر سر می سپاریم و این روزان و شبانی که بر خود میشماریم برای مردم موجب عبرت است و این جنگ و حرب که بپای میگذاریم و این شداید میدان پیکار که از نظر می گذرانیم چنان شدید و سهمناك

ص: 338

وهايل وتابناك است كه اطفال نو رسیده را پیر و موی مجعد مشکین را ژولیده و سفید می گرداند ويشبت الطفل من قبل المشيب را مصداق است از هیبت چکاچاک تیغ و سنان و چخاچخ حربه های آتش افشان و نژغار پیاده و سوار وغبار عرصه پیکار پدر از پسر بی خبر و دوست از یاد دوست بی ثمر گردیده باروی شهر بغداد با تمام پهناوری و کمال رفعت و خندقی برگرد آن در نهایت ژرفی و عمیق چون دریائی مواج که را چشم را خیره همی دارد و جنگ و قتال باشدتی بی پایان از هر طرف نمایان و اهالی شهر در قلعه استوار که سر بگنبد دوار برکشید با آذوقه وعلوفه و انواع اطعمه واشر به و اماکن امن با سپاه ما بجنب وجوش اندر شوندومار اولشکر مارا جز بیابان هموار و آبهای بسیار ملجائی و مکنی نیست با خوف و بیمی شدید دچار و یکسره در پهنه پیکار بکار نمرۀ جنگجویان و ناله مجروحان و دیدار اجساد کشتگان و فرو افتادگان و اسیران و منهو بان و خانمانهای ویران دشنه در نظر و رخنه در جگر اندازد و بهروقت بمسلکی بر شدن گیریم راه را بر خود مسدود بینیم مگر بقدرت وقوت یزدانی به آنچه آرزومندیم دست یابیم و آنچه را نیرومند نیستیم دفع دهیم چون این اشعار انتشار یافت محمد بن عبدالله بن طاهر در جواب او این ابیات را انشاء کرد یا دیگری بزبان ابن طاهر گفت .

الا كل من زاغ من أمره *** وجار به عن هداه الطريق

ملاق من الأمر ماقد وصفت *** وهذا با مثال هذا خليف

ولا سيما ناكث بيعة *** وتوكيدها فيه عهد وثيق

سید علية طريق الهدى *** ويلقى من الأمر مالا يطيق

وليس ببالغ ما يرتجيه *** ومن كان عن فيه لا يفتق

اتانا به خبر مسائد *** رواه لنا عن خلوق خلوق

وهذا الكتاب لنا شاهد *** يصدقه ذالنبى الصدوق

در این ابیات باز می نماید که هر کس از حد خود بیرون شود در امر است را از کف بنهد وبهوا جس نفسانی دچار آید بهمین بلایا و منايا ورزايا و شداید

ص: 339

و مشقات که وصف نمودی گرفتار آید و شایسته این حال باشد خصوصاً کسی که ناكث بيعت و ناقض عهد مؤكد وعقد مؤید گردد و طریق هدی بروی مسدودو راه رشاد بروی مکتوم و ابواب محن روزگار بروی گشوده و افزون از توانائیش قمود آید.

و هرگز کسیکه پای کوب مواکب گمراهی بگردد به آنچه آرزومند است نایل نگردد و این معنی را مخبرین صادق از مخبرین صادق رسانیده اند .

و چنانکه گفته اند در شهر ربیع الآخر این سال دویست نفر پیاده و سوار از جانب معتز بالله بناحيه بندينجين گذر کردند و رئیس ایشان شخص ترکی بود که او را ابلج میخواندند و به باهنگ حسن بن علي بتاختند وسرايش را به تاراجیدند و بر قريه او غارت آوردند .

و از آن پس به قریه دیگر نزديك به آن قریه به تاختند و به خوردند و بیاشامیدند .

و چون مطمئن شدند حسن بن علي از جماعت اکرادی که اخوال او بودند و گروهی از قراء حوالی خود دادخواهی کرد آن جماعت روی به آن مردم غارتگر نهادند و با آنها در همان حال تاراج گاهی جنگ در افکندند و بیشتر آنان را بکشتند و هفده مرد از آنها را اسیر ساختند ورئيس ايشان ابلج را بقتل رسانيدند وبقية السيف والاشر شب هنگام بگریختند بعد از آن حسن بن علي آن اسیران ورؤس مقتولین را باسر ابلج به بغداد فرستاد و این حسن بن علي مردی از قبیله شیبان و از جانب یحیی بن حفص در اعمالش خلیفه و مادرش از جماعت اکراد بود.

یاقوت حموی می گوید بندينجين بلفظ تثنيه استعمال می شود و ندانم مفرد آن بندینج چیست و بچه معنی است جز اینکه ابو حمزه اصفهانی می گوید در ناحية عراق موضعی است که آنجارا وندیکان خوانند و آن را معرب ساخته

ص: 340

بندینجین گویند با باء موحده و نون و دال مهمله ونون وياء حطى وجيم وياء دوم ونون آخر و معنی آن تغییر نکرده است و نام شهری مشهور است در طرف نهروان از ناحیه جبل از اعمال بغداد و گفته اسمی است که بر چندین محال متفرقه غیر متصله البنيان اطلاق می شود بلکه هر یکی از آنها منفرد است و نگران دیگری نیست و بزرگترین محله را باقطنا یا خوانند و در آنجا بازارى ودار الامارة ومنزل قاضی باشد و جمعی کثیر از علماء وفقها وشعراء ومحدثين عالم وخبير باين محال عدیده منسوب میباشند .

بیان حرکت ابی الساج بطرف شهر مداین و پاره ای حالات ایشان و امر انبار

چون ابو الساج واسماعيل بن فراشه و يحيى بن حفص تن بخلعت بيار استند و به طرف مداین مأمور شدند در سوق الثلثا لشکرگاه ساختند .

سوق الثلثا بزرگترین بازار بغداد است ازین روی این نام را نهادند که در روزهای سه شنبه دایر می گشت و این حال قبل از آن که منصور عباسی عمارت بغداد کند و در هر ماهی یك روز بگردش می آمد .

بلجمله چون روز يك شنبه ده روز از ماه ربیع الاول بجای مانده در رسید ابو الساج پیادگان سپاهی را بر استرها بر نشاند و بجانب مداین و از آن پس بطرف صيادة راه نوشت و از نخست بحفر خندق مداین که همان کنده کسری بود پرداخت و در استمداد خود مکتوب فرستاد و پانصد مرد دلاور از رجاله حبشية به مدد او بیامد و خودش در آن هنگام که بدان سوی روی آورد سه هزار تن سواره و پیاده در رکاب داشت.

ص: 341

و از آن پس نیز خواستار مدد نشد و مدد یافت چندانکه لشکرگاه او حامل سه هزار سوار کار و دو هزار پیاده پهنه بسیار گردید و هم بدویست نفر پیاده کار آزموده مردم شاكرية قدماء بر نیروی او افزوده شد و این جماعت رادر کشتی جای داده روز یکشنبه چهارم جمادی الآخر بلشکر گاه وی انحدار و جانب يمين ويسار گرفتند .

و هم در این اوقات محمد بن عبدالله بن طاهر امير كبير بغداد نجوبة بن قيس را با جماعتی از اعراب بطرف انبار فرستاد و با قامتش در آن سرزمین فرمان دادو برای اعراب آن ناحیه و آنانکه مشبهه و همانند آنها هستند بمقدار دو هزارتن پیاده مرسوم و فریضه مقرر ساخت نجوبة بن قيس برفت و در انبار اقامت نمود و آنجارا ضبط فرمود.

و از آن پس به دو خبر رسید که جماعتی از اتراك بقصد او بیرون آمده اند بفرمود تا از فرات نهری بخندق برشکافتند و چون آب بسیار بود خندق را بینباشت و بعلاوه در بیابان اطراف راه برگشاد چندانکه بسالحن پیوست و اطراف انبار بطیحه و رودخانه گشت و پل هائی را که به انبار راه می سپردند قطع کرد.

حموی می گوید سالحين وعامه صالحین خوانند و هر دو بخطا می باشد بلکه سلحین است و قریه ایست از نهر عیسی در بغداد بلجمله نجوبة بن قيس مکتوبی در طلب استمداد با بن طاهر بفرستاد ورشيد بن کاوس برادر افشین با پانصد سوار و پانصد پیاده مأمور شد و خیمه بیرون زد و در قصر عبدوية لشكرگاه ساخت.

و نیز ابن طاهر از جماعت مطلبین که به تازه از سرحدات و ثغور وارد شده بودند سیصد تن را انتخاب کرده و حقوق آنان را پرداخته بمدد نجوبة مشخص كرد و ایشان روز سه شنبه بدو پیوستند و نجوبة روز دوشنبه سلخ ربيع الآخر با هزار و پانصد تن مرد دیو خوی دیو شکار از قصر عبدویه رهسپار گردید

ص: 342

و از آن طرف معتز بالله ابو نصر بن بغاء را از سامرا برطریق اسحاق در روز سه شنبه روانه ساخت و ابو نصر آنروز و شب راه بر سپرد و صبحگاه با نبار رسیدو يك ساعت بر گذشته بود که رشید بن کاوس به آنجا وارد شده و نجوبة در داخل شهر انبار و رشید در خارج آن فرود آمده بودند .

و چون ابونصر فرا رسید رشید و اصحابش که بجمله بدون تهيه و تدارك وتعبیه کار جنگ بودند دچار دشمن گشتند و سپاه ابو نصر تیغ کین در ایشان بکار آوردند و بباران تیر فرو گرفتند و جمعی را بکشتند و پاره ای اصحاب رشید باسلحه خود برفتند و با گروه اتراك ومغاربة قتالی شدید و کارزاری استوار بدادند و جماعتی را بکشتند .

و آخر الامر سپاه شاكرية جمع رشيد منهزم و بر همان راهی که آمده بودند فرار کرده روی ببغداد نهادند .

و چون قضية سياه رشيد بنجوبة رسيد ومعلوم افتاد که جماعت اتراك چون رشید را هزیمت او فتاد بطرف انبار روی آور شدند بطرف غربی عبور داد و جسر انبار را بر گسیخت و گروهی از اصحابش باوی بگذشتند و رشید در همان شب به محول راه سپرد .

محول باميم وحاء حطی بلده خوش هوا و دلارا بابساتين بسيار و فواكه ممتاز و تا بغداد يك فرسنگ راه است بر نهر عیسی و نیز باب المحول نام محله بزرك از محال بغداد است و از آنطرف نجوبة در جانب غربی راه بر نوشت تا روز پنجشنبه شامگاه وارد بغداد گشت.

و پس از وی رشید در همین شب هنگام بسرای ابن طاهر امیر بغداداندر آمد ونجوبة محمد بن عبدالله را بیاگاهانید که در آن هنگام که جماعت اتراك روى با نبار آوردند نزد رشید فرستاد و خواستار شد صد مرد تیرانداز بدو فرستد تا آنها را در پیش روی اصحاب خود باز دارد و گزند دشمن را بر تابد .

ص: 343

رشید پذیرفتار نگشت و او را امداد ننمود و از محمد بن عبدالله مسئلت نمود که از تیراندازان سواره و پیاده جمعی را با او منضم گرداند نزد عم زادگان که در جانب غربی مقیم و بطاعت و فرمان برداری و انتظار صدور امر امير المؤمنین روزگار می گذارند برود و ضامن و متعهد گردید که تلافي مافات را بنماید .

ابن طاهر سیصد تن از فرسان و پیادگان جماعت شاكرية که در فن تیراندازی چشم مور و چشمه هور را یکسان می دیدند بدو انضمام و نیز پنج خلعتش بداد و او بقصر ابن جيرة برفت و مستعد بنشست .

و از آن پس محمد بن عبدالله حسين بن اسماعیل را برای حراست و امارت انبار اختیار کرد و محمد بن رجاء حضاری را نیز با او با عبدالله بن نصر بن حمزة و رشيد بن کاوس ومحمد بن يحيى و جماعتی از مردمان مصاحب ساخت و بفرمود تا خازنان مال زر وسیم بیرون آوردند و کسانی را که با حسین بن اسماعیل و این جماعت سرهنگان بیرون می شدند ببخشیدند

جماعتی که از ملطئه که از بلاد روم است از طبقه شاكرية آمده و مردمی با استخوان و توان بودند از گرفتن رزق چهار ماهه امتناع نمودند چه بیشتر ایشان را چار پای و مرکب نبود و گفتند ما بناچار باید تقویت نفوس خود را بکنیم و چار پای بخریم و آن مبلغی که برای آنها مقرر رفته بود چهار هزار دینار بود.

و از آن پس بقبض مرسوم چهارماه رضا دادند از آن حسین بن اسماعیل بر در سرای محمد بن عبدالله طاهر مجلسی مقرر ساخت و در آنجا بنشست و از نخست در تصحیح جراید سبقت گرفت تا عرض دادن مردمان و اصحاب خود را در مدینه ابی جعفر مقرر دارد و در آن روز جماعتی از خاصه خودش را رزق و روزی بداد .

و پس از آن حسين واصحاب دواوين بمدينة أبي جعفر برفتند و در سه مجلس

ص: 344

عطای کسانی را که در رکاب او بحرب میرفتند بپرداختند و در روز شنبه دوازده شب از شهر جمادی الاولی ،بجای مانده آنچه باید عطا کرد با تمام رسید و چون روز دوشنبه چهره گشود .

ابن طاهر حسین بن اسماعیل با آن سرهنگانی که با او بیرون میشد رشید بن كاوس ومحمد بن رجاء وعبدالله بن نصر بن حمزة وارمس فرغانی و عدبن یعقوب برادر خرام ويوسف بن منصور ابن يوسف البرم وحسين بن علي بن يحيى ارمنى وفضل بن محمد بن فضل ومحمد بن هرثمه بن نصر را به آن سرای احضار کرد و حسین بن اسماعیل را خلعت بداد و مرتبه او را بفوح تقدیم بخشید و از آن پیش در فوج چهارم بود و نیز آن قواد و سرهنگان را مخلیع گردانید.

پایان جلد ششم ناسخ التواریخ زندگانی حضرت امام على النقی علیه السلام

ص: 345

فهرست جلد ششم ناسخ التواريخ زندگانی حضرت امام علی النقی (علیه السلام)

عنوان ... صفحه

دنباله بیان اخبار اسحق بن ابراهیم موصلی... 2

بیان اخبار ابي محمد قاضي يحيى بن اكثم ...4

بیان احوال ابی جعفر محمد بن عبدالملك زيات ...5

بیان احضار نمودن متوکل عباسی حضرت امام علي النفى صلوات الله عليه را بمجلس عیش خود ... 12

بیان برخی حالات حضرت امام على النقي با متوكل ...21

بیان خلافت ابى جعفر المنتصر بالله ...77

بيان اخذ بيعت خلافت منتصر بالله ...80

بیان ولايت خفاجة بن سفيان ...88

بیان ولايت محمد بن خفاجة ...91

بیان حوادث و سوانح سال دویست و چهل و هفتم هجری ...92

بیان وقایع سال دویست و چهل و هشتم هجری...93

بيان خلع وعزل معتز بالله ومويد بالله...101

بیان وفات ابی عبدالله محمد بن متوكل على الله ...119

بیان خواب منتصر و دیگران ...123

بیان شمایل و مدت عمر و خلافت منتصر بالله ...131

بیان نقش خاتم و اسامی وزراء و حجاب و شعرای منتصر بالله ...137

بیان اسامی والده و ازواج و کنیه ولقب و اولاد منتصر بالله ...139

بیان پارۀ اخلاق و اوصاف و آثار منتصر بالله ...140

ص: 346

عنوان ... صفحه

بیان پارۀ سیره و اعمال منتصر بالله ...143

بیان پارۀ کلمات و اشعاریکه به منتصر نسبت داده اند ...145

بیان پارۀ حکایات که برجود و فتوت منتصر بالله حکایت می نماید ... 147

بيان مكالمات منتصر با پارۀ علمای عصر در باب عشق ...152

بیان پارۀ حالات منتصر با بعضی از شعرای روزگار... 157

بیان اخبار محمد بن صالح علوی...158

بیان پاره حالات منتصر عباسی ...168

بیان بعضی کلمات و عبارات و اخبار حضرت امام علي النقی ...177

بیان خلافت احمد بن محمد بن معتصم ...197

در بیان فتنه بعضی آشوب طلبان ...200

بیان برخی حوادت وسوانح سال دویست و چهل و هشتم هجرى...203

بیان وقایع سال دویست و چهل و نهم هجري ...215

بیان تاخت و تاز رومیان بثغور جزريه ...216

بیان انگیزش و آشوب سپاه در بغداد ...217

بیان ابی موسی او تامش وزیر ...219

بیان حوادث و سوانح سال دویست و چهل و نهم ...222

بیان وقایع سال دویست و پنجاهم هجری ...223

بيان خروج حسين بن محمد بن حمزه علوى ...243

بيان خروج محمد بن جعفر بن حسن ...244

بیان خروج حسن بن زيد علوى ...245

بیان فرستادن در طلب حسن بن رید ...249

بیان فرار کردن سلیمان بن عبدالله و نیرومندی حسن بن زید ...251

بیان برخی حوادث و سوانح سال دویست و پنجاهم هجری ...260

ص: 347

بیان وقایع سال دویست و پنجاه و یکم هجری...264

بیان مسیر مستعين خليفه ...268

بیان ورود مستعين بالله ...271

بیان برگشتن جماعت اتراك از حضور مستعين ...274

بیان خبر یافتن محمد بن عبدالله بن طاهر...281

بيان لشكر آرائی معتز بالله بحرب مستعين ...284

بیان محصور شدن مستعین خلیفه در بغداد ...290

بیان قتل و شکست جماعت اتراك ...293

بیان صورت فتح نامه ...297

بیان وقعه در میان جماعت اتراك ...318

بیان فتوحات مختلفه امرای مستعین ...323

بیان دادن کافر کوبات را ...326

بیان وصول سپاه اتراك از سامراء ...330

بیان آمدن جماعتی از اتراك با نامه ...335

بیان حرکت ابي الساج بطرف شهر مداین ...341

ص: 348

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109