ناسخ التواریخ زندگانی حضرت امام علی النقی الهادی علیه السلام جلد 5

مشخصات کتاب

زندگانی حضرت امام علی النقی علیه السلام

تأليف :

مورخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپھر

از انتشارات:

موسسه مطبوعات دینی قم

*( 2537 ش - 13*8 ق ) »

خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب : خانم نرگس قمی

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

بیان بعضی مکالمات و حالات متوکل عباسی قبل از مقتول شدنش

متوکل عباسی بی خبر از مکاید این دیر شماسی صبحگاه برخاست و با نشاط و انبساط و سرور غرور بنشست و گفت : حالت مس دم و فزونی خون خود در خود میبینم طیفوری و ابن ابرش که هر دو تن طبیب او بودند اى امير المؤمنين عزم الله لك الخير چنان کن پس راگ بر گشود و از خون بکاست و مایل بگوشت کشت پس حاضر کردند و متوکل مقداری بخورد از ابن الحفصی مغنی حکایت کرده اند که وی در آنمجلس حضور داشت و میگوید از آنجماعت که طعام میخوردند جز من و عنعت و زنام و نبان غلام احمد بن یحیی بن معاذ که با منتصر بیامده بود هیچکس حاضر نبود و میگوید چنان بود که متوکل و .... بن خاقان با هم غذا میخوردند و ما در میخوردند و ما در گوشه در برابر ایشان مشغول اکل بودیم و سایر ندیمان در حجره های خودشان در حال طعام پراکنده میشدند و متوكل هيچيك از آنان را در آلمجلس و خوان نمیخواند .

ابن الحفصی میگوید : متوكل بمن ملتفت شد و گفت : تو وعثعث در حضور من بخوردن طعام بپردازید و نصر بن سعید جهبد با شما بخورد میگوید گفتم:

ص: 2

یا سیدی سوگند با خدای تعالی نصر مرا میخورد پس چگونه حال آن ماکولی که در حضور من باشد متوکل فرمود : بجان من قسم میدهم که طعام نخورید میگوید بخوردیم آنگاه دستهای خود را در برابرش معلق ساختیم میگوید : خليفه التفاني بنمود و نظر بما آورد که دستها معلق داشتیم و گفت : چیست شما را که نمیخورید گفتم : یا سیدی آنچه در پیش روی داشتیم بخوردیم فرمان داد تا بیفزایند پس از خوان خودش برای ماطعام بیاوردند .

ابن الحفصی گوید : متوکل در هیچ روزی از روزها سرور و روزها سرور و نشاطش ازین روز بیشتر نبود بعد از آن جماعت ندما و نوازندگان و سرودگران را بخواند بجمله حاضر شدند در این اثنا قبیجه و بقولی فیحه مادو معتز بالله که محبوبه متوكل ومعشوقه او بود مطرف خز سبزی که هرگز مردمان به آن خوبی و لطافت و نزاکت ندیده بودند برای خلیفه بهدیه فرستاد متوکل در آن نگران شد و بسی در آن چشم بدوخت و نیکو شمرد و در آن بتعجب و شگفتی اندر شد ت آنگاه بفرمود تا آنمطرف را بر دو نیمه ساختند آنگاه بفرمود تا برای قبیجه باز بردند و با رسول او گفتی مرا بد و یاد آور شدی بعد از آن با حاضران گفت: سوگند با خدای نفس من با من داستان میسپارد که من این مطرف را نخواهم پوشید و منهم دوست نمیدارم دیگری بعد از من بپوشد ازین بفرمودم تا دو نیمه اش کردند برای اینکه بعد از من کسی نپوشد .

گفتیم: ای سیدما همانا این روز سرور شادمانی است ای امیرالمؤمنین ترا بخدای میسپاریم که چنین سخن فرمائی یا سیدنا مطرف بضم و کسر میم و دای خز با علم است میگوید بعد از آن متوکل مشغول آشامیدن شراب ولهو و لعب و عيش و طرب گردید و همی از این سخن بر زبان آورد که سوگند با خدای بزودی از شما مفارقت خواهم جست میگوید متوکل بر همینگونه بلهو وسرور و عیش و نوش تا شامگاه بگذرانید.

مقصودی در مروج الذهب مينويسد تجري میگوید : من از متوکل در آن

ص: 3

شبی که بقتل رسید حالات عجیبه مشاهدت کردم و این حکایت چنان است که در آنشب در خدمت او از حالت کبر و امرتکبر و آن اطوار سلاطین که در موارد تجبر وجبريه بکار می بندند مذاکره مینمودیم و در این امر خوض می کردیم و متوکل از کبر و تکبر و جبروت سلاطین بیزاری همی جست و از آن با قبله آورد و سر بسجده نهاد و چهرۀ خود را برای خضوع در حضرت یزدان عز وجل خاک آلود کرد و چون سر برگرفت از آنخاك برداشت و برسروموی و لحیه خود بیفشاند و گفت : همانا من بنده خدا هستم و هر کس آخر الامر بخاك خواهد رفت شایسته و سزاوار است که تواضع جوید و تکبر نکند و خود را بزرگ نشمارد.

تجری میگوید این کردار او را بفال بد گرفتم و نطیر نمودم و از نشار کردن خاک را بر سر و لحیه ای در عجب شدم و منکر خواندم از آن پس بشراب بنشست و چون باده ناب در دماغش کارگر شد نوازندگانی که از مغنیان حضور داشتند آوازی را بتغنی آوردند و متوکل را بسخن افتاد بعد از آن بجانب فتح العثات آورد و گفت: ای فتح از مردمی که این صوت را از مخارق شنیده اند جز من و جز تو کسی باقی نمانده است و چون این سخن بگذاشت بگریستن پرداخت.

تجری میگوید: این گریستن او را نیز ناخوش و شوم شمردم و گفتم این کار دوم بود و من در این حال و منوال بودم که خادمی در رسید که از خدام قبیجه زوجه محبوبه متوکل بود و مندیلی با خود داشت و خلعتی در آنخلعت را قبیجه برای متوکل بهدیه فرستاده بود و رسول قبیجه گفت: یا امیرالمؤمنین قبیجه بخدمت تو عرضه میدارد که من این خلعت را برای امیرالمؤمنین بکار آوردم و سخت نیکو بیاراستم و اينك تقديم حضور داشتم تا برتن بیارای تجری میگوید: چون بقچه را برگشودند در اعه حمراء بود که مانندش را هرگز ندیده بودم و نیز مطرف خز احمر بود که گوئی از شدت لطافت و نازکی و نزاکتش ربقی بود.

ص: 4

پس خلیفه آندراعه را بپوشید و مطرف خز را بر خود برآورد و من اینحال نگران بودم که بناگاه متوکل در آنخلعت متحرك شد و آن مطرف براندامش پیچیده شده بود متوکل آن را بیرون کشید و بر دو نیمه اش پاره کرد آنگاه بر گرفت و در پیچید و بهمان خادم قبیجه که بیاورده بود بیفکند و گفت : با قبیجه بگو این مطرف را نزد خود بدار و محفوظ داشته باش تا چون من وفات کردم کفن من باشد چون اینسخن بشنیدم با خود گفتم : انا لله واناالیه راجعون سوگند با خدای مدت منقضی شد و متوکل سخت مست شد و بسکری شدید در افتاد و ندانست ازین سکر و بیهوشی چنان بهوش آید که دیگر بحال مستی و بیهوشی عود نکند.

بیان پاره حالات متوكل با پسرش منتصر وليعهد و بغض او و کشتن پدرش را

ازین پیش شرح ولایت عهد سه پسر متوکل که منتصر و معتز و مؤید باشد و شروطی و تقسیمی که متوکل نهاده و بر هر کسی که تغییر آنرا بدهد لعنت فرستاده بود مذکور نمودیم اما چون قبیجه منکوحه خود را که مادر معتز باشد سخت دوست میداشت و در مهر او آرام ندا او آرام نداشت در مراتب عشق و عاشقی و بدست آوردن دل لطیف معشوقه ظریف بر آن عقیدت بر آمد که منتصر را که در ولایت عهد بر حسب تربیت بر معتز و مؤید مقدم بود تنزل دهد و ولایت عهد معتز را ترقی بخشد باین معنی که بعد از متوکل نوبت خلافت با معتز باشد و بعد از مرگ منتصر خلیفه گردد .

نام اما منتصر قبول این امر و این تنزل و تقدم برادر اصغر را نمی نمود

ص: 5

وانگهی چه دانست که چندان در جهان بخواهد ماند که برادر کوچکتر بمیرد او پس از وی باقی بماند و بر مسند خلافت جای کند و از این گذشته چگونه این عاد را خوار شمارد که با مقام اکبریت برتبت اصغریت درآید و اصغر منزلت اکبر یابد و چگونه متحمل تمسخر مردمان بشود و چگونه معتز چون بخلافت بنشیند و بغض وكين منتصر را که ازین حیثیت با خود میداند او را زنده گذارد و از آنطرف متوکل اسیر کمان ابروان و تیر مژگان و چهره تابان قبیجه بود و نیز آنحالت کبر و خیلای سلاطین که میخواهند هر چه فرمایند در موقع اجراء گذارند از امتناع منتصر خشمگین گردیده و همچنین مخالفت او را با خودش در خصومت و توهین حضرت ولی کردگار و باعث گردش لیل و نهار اسدالله الغالب امير المؤمنين علي بن ابيطالب روح من سواه میدید و میدانست چنانکه ازین پیش نیز اشارت شد از وی رنجیده خاطر بود و شاید جزو عمده این امر و اندیشه متوكل بعزل وقمع منتصر بهمين علت بوده است .

بالجمله چنانکه در کتب تواریخ و تاریخ الخمیس مسطور است میگوید : چنان بود که متوکل با پسرش محمد منتصر بولا يتعهد خلافت بیعت کرده بود و از آن پس بسبب محبتی که با قبیجه مادر معتز داشت خواست تحمل منتصر را معزول دارد و ولایتعهد را با معتز گذارد پس از پسر خود منتصر خواستار شد که خود را از ولا يتعهد نزول دهد و با برادرش معتز گذارد منتصر پذیرفتار نشد لاجرم متوکل براو خشمگین شد و او را در مجلس عامه حاضر ساخت و از مقام و منزلتش میکاست و او را تهدید همی کرد و دشنام همی گفت و بهلا کت و دمار بیم

همی داد .

حمدالله مستوفی قزوینی در تاریخ گزیده میگوید : متوکل پسر خود منتصر را ولیعهد نمود و با او استخفاف همی کرد و مسخر گانرا بر او بر گماشتی چنانکه روزی بمادرش دشنام دادند و برادران كوچك او را بروی تفضیل دادی روزی شخصی او را منتصر خواند متوکل گفت او را منتصر مخوان منتظر بخوان

ص: 6

چه منتظر مرگ من است بدین اسباب كين او در دل گرفت میگوید بیادشاهان پیشین نام ولیعهدی را بر ولیعهد و بر مردم آشکار نمیکردند تا از قصد او ایمن باشند و عادتشان بر آن بود که پادشاه بخط خودش نام ولی عهد بر جایی نوشتی و مهر کردی آنگاه خطوط ارکان دولت را بر تراضى ولايتعهد او بسیدی و باز مهر کردی و در گنجینه نهادی تا از پسن وفات پادشاه بیرون آوردندی و آنکه ولیعهد بودی پادشاه شدی.

راقم حروف گوید: اعمال و افعال و اخلاق سلاطین پیشین و عقلای باستان غالباً سر مشق آیندگان کرده است چه رسم ایشان بر این بوده است که وزرا و امرا و کارگذاران مملکت و مقربان پیشگاه سلطنت همه عالم و عالم و حكيم و مؤید و یگانه دانشمند فرهمند و متدین و ضدیق و دارای اخلاق حمیده و اوصاف سعیده روزگار بوده اند و با هیئت اجتماعیه و مشورت نامه بيئت اجتماعیه و مشورت نامه بهر کاری اقدام مینمودهاند چنانکه در احوال سلاطین روزگار پیشین بنگرند مکشوف می آید و البته پادشاه که مروج و مشوق و مربی باشد اشخاص بزرگ پدیدار آیند که موجب فخر و مباهات بردیگر ممالک باشد و اینگونه اشخاص که پدید و با پادشاه معاشر و ندیم گردند البته از ارادت و مشورت آنها نور عقول و فضایل ایشان پادشاه برخوردار میشود و امور مملکت و مهام سلطنت بر وفق عقل ودانش و عدل و بینش میگذرد مملکت گلستان و سلطنت با قدرت و دولت با ابهت و آثار حميده من حيث المجموع نمودار می آید و روز تا روز بن رونق و ثروت و اقتدار سلطنت و مملکت افزوده و پای اعادی کوتاه و دست اولیا دراز می گردد.

در همین مسئله ولایت عهد و آشکار نداشتن شخص او بسیاری فوائد عدیده است یکی اینکه اگر پادشاه را فرزندان برومند متعدد باشد همه خود را لایق آن مقام دانند و با ولیعهد حاضر دشمن و او نیز با برادران و منتظران ولا يتعهد دشمن شوند و تا پادشاه زنده است خصومت و مخالفت پوشیده نمایند و چون وفات کرد آشکارا سازند اگر بر ولی عهد که پادشاه بالفعل است غلبه یافتند

ص: 7

و او را از پای در آورند آنوقت هر یکی خواهند پادشاه باشند و آشوب و فساد بسیار و مملکت دچار هزار گونه هرج و مرج و مفسده گردد و هر کس از هواخواهان پادشاه بوده است با او نیز خصومت کنند و در افنا و اعدام او و خاندان او بکوشند و اگر پادشاه بر مخالفان و طاغیان فیروز گشت معلوم است جمعی از ابناى ملوك و برادران خود او هواخواهان خود را باید بهلاك و دمار در آورد تا خیالش بر آساید اما این کین در اعقاب طرفین بماند و بسا سالها موجب قتالها ووبالها باشد و از آنطرف آن کس که ولیعهد مستقل نامدار دولت باشد چاکران دربار سلطنت بملاحظه مآل کار که مگر روزی براریکه سلطنت برآید با او از در خضوع و دولتخواهی برآیند و این کردار اسباب بغض و خشم پادشاه باشد و قلبش از چاکران آستان تیره و اطمینانش بدیشان متزلزل گردد و سایر پسرهای سلطان یکسره در صدد اسباب چینی و آشوب کاری برآیند تا مگر انتهاز فرصتی یابند و رأی پادشاه را در امر ولیعهد حاضر فاسد نمایند و او را معزول و خود را منصوب بدارند و چون فساد نیت پادشاه را ولیعهد بدانست خاطرش مشوش میشود و در مقام چاره سازی بر آید و همان تدابیر او اسباب کدورت خاطر سلطان گردد و آثار بی عنایتی از وي نمودار گردد و چون ولیعهد اینحال را دریافت برخود خوفناک میشود و منتظر زمانی میآید که زمان پادشاه بسر آید .

و همچنین اگر اینحالات هم در میان نباشد و مدت سلطنت پادشاه طولانی گردد ولیعهد خدام آستانش ملول شوند و همواره دست بدعا بردارند و مرگ پادشاه را اگر چه پدر گرامی مهربان خودش هم باشد بخواهند چنانکه دیده ایم و شنیده ایم که مبلغها بر رمال و اهل دعا و طلسم و امثال آن داده اند و چون خبر مرگ پادشاه با پسرش ولی عهد رسیده است اگر چه در ظاهر اظهار اندوه و سوگواری نموده است اما در باطن از آن داماد که بحجله گاه عروس تو خواسته و ملوس رود خرسند تر بوده است و اگر بخواهیم شرح این مطالب را مذکور داریم

ص: 8

کتابی مبسوط میشود و اینحال در دولت سلاطین قاجاریه شیدالله برهانهم از ابتدای سلطنت ایشان تا سالهای بسیار ظهور و بروزش بیشتر گردید چنانکه حالات آقا محمد شاه شهید با برادران و خاقان مغفور با برادران و اعمام و اقارب واولاد خاقان مغفور نسبت بنائب السلطنه عباس ميرزا ولیعهد مبرور و اولاد خاقان مغفور باعد شاه غازی اعلى الله مقامه و بعضی از ایشان با شاهنشاه سعید شهيد ذو القرنين اعظم

ناصر الدین شاه انار الله براهينهم معلوم بلکه این رشته منقطع نشده و نخواهد شد.

چیزی که حالا در میان است و این عنوان و اختیار را بيك میزانی از دست برده است این است که هر کس در هر دولتی از دول متمدنه عالم بولايتعهد نامدار میشود باید بتصویب و تصدیق سلاطین و وزرای سایر دول نیز باشد در اینصورت اخفای این امر امروز ممکن نیست و این امر از يك حیثیت خوب و مطبوع است زیرا که ولایتعهد بآن کس که ارشد و الیق است میرسد و چون رسید دیگران نمیتوانند مخالفت وطمع نمایند زیرا که اگر عنوانی بنمایند از سایر دول معظم بر منع و دفع آنها اقدام میشود .

طبری میگوید: آزار و خوار کاری متوکل در روز سه شنبه يك روز قبل از قتلش نسبت بفرزندش منتصر فزونی گرفت چنانکه این الحفصی گوید یکدفعه او را دشنام میداد و دفعه دیگر چندانش شراب میخورانید که از اندازه طاقتش بیرون بود و دفعۀ فرمان میداد تا در مجلس عام بر پشت گردنش بزنند و مره اورا او را بقتل تهدید مینمود.

از هارون بن محمد بن سلیمان هاشمی حکایت است که گفت : یکی از زنانی که در پس پرده مجلس متوکل بودند با من حديث نمود که متوکل در آنحال که منتصر را بانواع آزار میآزرد روی با فتح بن خاقان آورد و با او گفت : از خدا و از خویشاوندی با رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم براءت میجویم اگر بیای نشوی و او را یعنی منتصر را لطمه نزنی فتح بناچار برخاست و دو دفعه او را لطمه آورد باین معنی که دو دفعه دست خود را برگردنش بکشید آنگاه متوکل باحضار روی

ص: 9

کرد و گفت شماها بتمامت بگواهی و شهادت باشید که من مستعجل را خلع نمودم منتصر عرض کرد: یا امیر المؤمنين اينوقت متوكل روی بمنتصر آورد و گفت: من ترا منتصر نامیدم لكن مردمان بواسطه حمقی که در تو میباشد ترا منتظر نامیدند و الان مستعجل نام یافتی منتصر عرض کرد یا امیرالمؤمنین اگر امر بفرمائی مرا گردن بزنند از اینگونه افعال که با من روا داری سهل تر است . متوکل گفت : او را شراب بخورانید .

ابن خلدون و بعضی نوشته اند که متوکل پسرش منتصر را ولايتعهد داد بعد از آن پشیمانی گرفت و بروی کینه ور گشت چه او را چنان معلوم افتاد که منتصر عجله دارد که متوکل بمیرد و خود بخلافت بنشیند از اینروی او را منتظر و مستعجل نامید و منتصر بر افعال و اعمال و عقاید پدرش متوکل منکر بود چه اواز سنن پدرانش منحرف گردیده و از مذاهب و مناهج آنان روی برتافته و بمذهب اعتزال و شیعگی علی علیه السلام که روش ایشان بود عنایت نداشت و ناصبی و دشمن علي صلوات الله عليه بود.

و بسا اتفاق می افتاد که ندیمهای متوکل در مجلس او در حضرت امیر المؤمنين علي علیه السلام بخلافت و جسارت میرفتند و آنحضرت را به آنچه نشاید یاد مینمودند تا موجب خشنودی متوکل را فراهم کنند چنانکه به خشنودی یزید پلید امام سعید مجيد حسين بن على علیهما السلام شهید و در طلب انعام و خرسندى معاويه باعلي صلوات الله عليه مخاصمت مینمودند .

منتصر این کردار نابهنجار آنانرا از در انکار بر می آمد و به آنجماعت تهدید و خشونت میورزید و با متوکل میگفت : علی علیه السلام در میان ما بسی عظیم وكبير و شیخ و بزرگ بنی هاشم است اگر تو بنا چار خواهی زبان خود را بآنچه سزا نیست نسبت به آنحضرت برگشالی پس خودت متحمل این امر باش و باین مردم اوباش اراذل کوبنده رقاص نوازنده راه مسپار .

متوکل این کلمات را میشنید و از کمال خصومت و بغض که نسبت بآنحضرت داشت بتخفيف و توهین منتصر میکوشید و وزیر خود عبیدالله را فرمان میکرد

ص: 10

تا سر و صورت و محاسن او را بسیلی و لطمه میسپرد و بر پشت گردنش می کوفت و او را بقتل تهدید و بخلع از ولایت عهد تصریح می نمود و بسا بود که نماز بجماعت را با دیگر پسران خود حوالت مینمود و خطبه را بر زبان او روان می داشت و این کردار را از آن می نمود که باز نماید که او را ولیعهد ندانند لاجرم قلب منتصر را آزرده و بکین خود آکنده میساخت .

در اخبار الدول اسحاقی مسطور است که سبب قتل متوکل این بود که پسرش محمد منتصر را بولایت عهد نامدار ساخت بعد از آن در میان متوکل و منتصر چیزی نمودار شد که از عهدی که با منتصر داشت بازگشت نمود و او را بدانی روی داد و بر آن عزیمت رفت که برادر کوچکتر منتصر را که معتز لقب داشت بخلافت بعد از خود منصوب دارد چه متوکل را با پسر صغیر خود بیشتر از کبیر میل و عنایت بود چون لشگر یا نرا این خبر بگوش رسید قلوب وخواطر ايشان عموماً برمتو کل دیگرگون شد و از وی رنجیده خاطر شدند .

منتصر که نیز کین دیرین داشت درد داشت و با نتهاز فرصت روز میگذاشت لاجرم اتراك هم در قتل پدر با پسر متفق شدند.

بیان اتفاق اتراک در قتل متوکل و معاونت منتصر بن متوکل با جماعت اتراك

مسعودی گوید: جماعت اتراك بر آن عزیمت بودند که متوکل را در آن ایام که در دمشق میگذرانید از تیغ بگذرانند لیکن در آنجا برای ایشان بسبب بناء كبير اسباب این کار خطیر میسر نگشت چه در آن ازمنه

که بدمشق اندر بودند تدبیر همی کردند که بناء کبیر را کردند که بناء کبیر را که نگهبان متوکل بود از کنارش دور دارند تا بمقصود خود دست یابند و رقعه های بسیار در سراپرده خلیفتی متفرق ساختند .

ص: 11

و در آنجمله بدروغ نوشتند که بنا بآن تدبیر اندر شده است که امیر المؤمنين را بقتل برساند و نشان و علامت این امر این است که فلان روز باسواره و پیاده خود بر می نشیند و پیرامون لشکر امیرالمؤمنین را فرو میگیرد آنگاه جماعتی از غلامان عجم را مأمور خواهد کرد تا بتازند و خلیفه روزگار روز بآخر رسانند متوکل این رقاع را بخواند و از آن مضامين متحيرو مبهوت ماند و در قلبش رنجیدگی عظیم از بغا جای گرفت و بافتح بن خاقان شکایت نمود و با او در کار بنا و اقدام بروی مشاورت نمود .

فتح گفت : ای امیر المؤمنین آنکسی که این رفاع را نوشته است برای این امر دلایل و علاماتی در وقتی معین مذکور داشته است که بناء سوارها و پیادگان خود را میآورد و اطراف سراپرده خلافت را فرو میگیرد و جمعی را در آن نواحی موکل سازد تا بکار خود راه یابد و من بر آن رأی و عقیدت هستم اكنون بسكون وسكوت و امساک بگذرد اگر این امر و علامت جانب صحت گرفت آنوقت نظر میکنیم تا چه بایست کرد و اگر آنچه نوشته اند باطل گردید فالحمد الله تعالى.

و از آنطرف جماعت اتراك در تقدیم رفاع بر طریق نصح و صدق کوتاهی نمی کردند و پیاپی بمتوکل میرسید و چون بدانستند که آنچه نوشته اند بخلیفه رسیده است و در قلب او تمکن یافته است شروع بنگارش وقاع دیگر کردند و در خیمه گاه بغاء کبیر افکندند و در طی آن رقاع نوشته بودند جماعتی از اتراك و غلمان بر آن عزیمت شده اند که خلیفه را بقتل بیاورند و او را در لشکر گاهش از پای درآورند و در این کار تدبیرها کرده اند و بر این امر متفق الرأی گردیده اند و هم عقیده و هم عهد شده اند که از فلان نواحی و فلان نواحی بر خلیفه بتازند و بر او دست بیازند و خونش را بریزند فالله الله خدای را بنگر و خدای را گواه بدان و در حفظ و حراست امیر المؤمنین در این نسب ازین مواضع مذکوره غفلت ممکن و تو بخویشتن و بهر کسی که بدو وثوق داری در كشيك وياسبانى امير المؤمنين

ص: 12

قصور مجوی و با دیگران حوالت مکن چه ما در نصیحت تو کوتاهی نکردیم و از در دولتخواهی و صداقت سخن راندیم و آگاهی دادیم و در این مضامین رقاع کثیره بنوشتند و از شرایط توکید فروگذار نکردند و در حراست خلیفه لوازم بیشتر و آگاهی و تشدید را از دست ندادند.

چون بغا این رقاع متواتره را قرائت کرد و همی پیاپی بدو بیامد هیچ ایمن نگردید که آنچه در آن رقاع نوشته شده است مقرون بحق و صدق آید چه از آن پیش نیز از اینگونه اخبار بدو پیوسته و خیالش آشفته بود لاجرم چون شب در رسید سپاهی که در تحت سرداری او بود فراهم ساخت و بفرمود تا با اسلحه کارزار سوار شدند آنگاه ایشان را در همان مواضعی که آنها مذکور داشته بودند بگذاشت و آنطرق را بر متوکل مسدود ساخت تاکسی را بروی دست نباشد و بحراست و كشيك خليفه مشغول شد و از آنطرف چون این خبر بمتوکل پیوست و بدانست که اشکر بغا اطرافش را فرو گرفته اند یقین نمود که آنچه در آن دفاع نوشته اند بجمله مقرون بحق و صدق است و همی در آن انتظار بود که جمعی بروی میتازند و او را می کشند .

ازین روی آن شب را تا بصبح خوفناک بماند و خواب بچشم نگذارید و هیچ نخورد و نیاشامید و بر اینحال بزیست تا فروغ صبحگاه بردمید و بغا بحر است او مشغول و خلیفه از اندیشه بیخبر و بر خلاف نیت بغاگمان مینمود و او را متهم میدانست و از آن پاسبانی او متوحش بود .

و چون چنانکه سبقت نگارش یافت خواست از دمشق مراجعت نماید با او :گفت ای بغا تو را نزد من مكانتي بلند و مقامی ارجمند است و چنان صلاح دیدم که این صقع و ملك را در حیز امارت تو گذارم و آنچه در رزق و روزی و وظایف و عطایای تو مقرر هست همچنان در حق او برقرار بذارم بنا گفت : يا امير المؤمنين من بنده تو هستم بهرچه خواهی چنان کن و بآنچه دوست میداری مرا امر فرمای.

ص: 13

پس متوکل بغا را از جانب خود در امارت شام بگذاشت و خود از شام روی براه نهاد و موالی را فرصت بدست آمد و چنانکه خواستند با او به پای آوردند و از پایش در آوردند و متوكل و بنا هيچيك از آن حیلت و مكيدت آگاهی نشدند تا گاهی که حیلت دیگران جانب اتمام گرفت و از آنچه بيمناك بود بهمان دچار شد. در زبدة التواريخ مسطور است که سبب متوکل عداوت و دشمنی او با علي علیه السلام بود چه منتصر میگفت : ما این مرتبت و منزلت از و داریم چگونه میشاید او را دشمن داشتن .

بیان عزیمت بغاء صغير بر قتل متوكل و پاره اقدامات و تدبیرات و امتحانات او

مسعودی مینویسد چون بغاء کبیر از پیشگاه خلافت بامارت شام مأمور شد و بغاء صغير برقتل متوكل عزیمت بست با عزتر کی را که از رتبت یافتگان وی و هر دو چشمش از کثرت احسان وصلاة متواتره بغا مملو و قلبش شادان ومردى پیشتاز و در هر کاری در هیجان و شتاب بود بخواند و گفت : ای باعز همانا تو از مراتب محبت من نسبت بخودت آگاهی ومیدانی ترا بر دیگران مقدم داشتم و بصنوف احسان و اکرام خودم برخوردار ساختم و در کارتو از هیچگونه ملاطفت غفلت نورزیدم و مراسم احسان و نيكوئى من نسبت بتو بمقامی رسیده و اندازه را ادراک نموده است که هیچ سزاوار نیست کسی نا دیده انگارد و از در عصیان و نافرمانی بیرون تازد و بر خلاف آن اندیشه نماید و اینك بر آن اراده شدم که فرمانی بتودهم بمن بازنمای که دل تو در این باب چگونه است باعز گفت : تو خود بهتر میدانی که من در انجام امر چگونه هستم و برچه منوال

ص: 14

بجای می آورم.

بغا گفت بنا گفت : پسرم فارس عمل مرا بر من تباه ساخته و بعلاوه کمر بقتل من سخت ساخته و خون مرا مباح دانسته است و این مطلب ترا بصراحت و صحت مقرون شده است. بنا چون این کلمات بشنید گفت : فرمای از من چه کار خواسته. گفت: میخواهم فردا صبح نزد من حاضر شوی و علامت در میان من و تو این است که من قلنسوه خود را بر زمین میگذارم و چون چنین دیدی او را بقتل رسان.

باعز گفت : چنین میکنم اما از آن بیمناک هستم که ترا بدائی روی دهد یا از آن پس که بدست من امر روی دهد بر من خشمگین شوی بغا گفت: خداوند ترا از این امر ایمن فرموده است .

بالجمله چون فارس بخدمت پدرش حاضر شد باعز نیز بیامد و در جایی که ضارب بایستد بایستاد و همواره نگران که بغا قلنسوه از سر بر زمین گذارد و باعز فارس را بر زمین آورد اما بغا قلنسوه بر زمین نیاورد و با عزرا گمان همیرفت که بغا فراموش کرده است پس با خشم خود بدو اشارت کرد که این کار بکنم و فارس را بکشم؟ بغا گفت: نکن و چون با عز آنعلامت را ندید و فارس برفت ، بغا با باعر گفت : دانسته باش که من در کار فارس تفکر نمودم و بدانستم که وی جوانی نا آزموده و پسر من است و بر آن اندیشه بر آمدم که در این دخمه او را مستخلص دارم .

باعز گفت : من گوش بفرمان آوردم و اطاعت نمودم و تو بتدبير و تقدیر

خود در کار او داناتر هستی و صلاح حال او را بهتر میدانی بعد از آن بناء باباعر گفت: در اینجا يك امری است که ازین بزرگتر و مهمتر میباشد بازگوی اراده تو در این امر چیست با عز هر چه میخواهی بفرمای تا بجای آورم .

بغا گفت: برادرم وصيف مشغول تدبیر نمودن در باره من و رفقای من است و همی خواهد ما را بکشد و ما را که بروی سنگین شده ایم از میان بر گیرد

ص: 15

و خودش به تنهایی دارای زمام امور و نظام نزديك و دور گردد با عز گفت بفرمای چه اراده نمودی که با وی بجای آورند گفت: وصیف فردا بامدادان نزد من حاضر خواهد شد و علامت این است که من از مصلی خود که بر آن نشسته ام فرود آیم و چون نزول مرا نگران شدی شمشیر خود بروی فرود آور و او را بکش.

باعز گفت : چنین میکنم و چون روز دیگر وصیف نزد بنا حاضر شد باعز نیز بیامد و در مقامی که باید مستعد کار بایستاد و هر چه درنگ نمود اثری از آنعلامت ظاهر نگشت تا گاهی که وصیف برخاست و از خدمت بغا برفت اینوقت بغا با باعز گفت: من همی بیندیشیدم که وصیف برادر من است و من با او عهد وعقد بیاراسته ام و سوگند خورده ام ازین روی دل من بر این امر رضایت نداد تا آنچه را که تدبیر کرده بودم بجای آورم بعد از آن با عزرا يصنوف صله و اکرام خشنود ساخت و مدتی مدید ازین گونه مقالات با او در میان نیاورد .

آنگاه یکی روز باعز را بخواند و گفت: ای باعز همانا حاجتي مراروی داده است که از آنحاجت که با تو در میان آوردم بزرگتر است بازگوی قلب تو چگونه و قوتش چیست گفت: بانحال است که تو دوست میداری هر چه می خواهی بفرمای تا چنان کنم بغا گفت: اينك مرا صحيح وصريح گردیده است که منتصر بر آن عزیمت افتاده است ت افتاده است که در باره من و دیگران کیدی و تدبیری بسازد تا ما را بجمله بقتل آورد و همیخواهم من او را بکشم بازگوی حال خود را در این امر چگونه میبینی باعز چون این سخن بشنید بفکر اندر شد و سربزیر افکند و گفت: این کار فایدی نمیرساند.

بغا گفت: بچه جهت؟ با عز گفت: پسر را میکشند و پدر را یعنی متوکل را باقی میگذارند البته با اینصورت هیچ امری برای شما راست نمی ایستد و پدرش همه شما را در خون پسرش خون میریزد بغا گفت: بازگوی تو در این امر بر چه اندیشه باشی با عز گفت : از نخست پدر را میکشیم و پس از وی امر آن كودك از این کار

ص: 16

آسانتر باشد بغا را دلگرم شد و گفت : ويحك این کار را میشود کرد و تهیه این کار امکان دارد .

باعز گفت: آری من این کار را میکنم و بر متوکل وارد میشوم و او را میکشم بغاء صغير محض اطمینان خاطر آن سخن را نوار میساخت و از پی هم میراند و با عز میگفت : غیر از این را نمیکنم و چون تردید بغاء را بدید گفت: من برخلیفه داخل میشوم و تو نیز از دنبال من اندر آی اگر من او را کشتم خوب والا تو شمشیر خود را بر من کارگر کن و مرا بکش و بگو باغر همیخواست مولای خویش خلیفه را بکشد لاجرم من او را کشتم این هنگام بغاء را ثابت گردید که که باعز کشنده خلیفه است و در قتل متوکل بتدبیر در آمد و یکدل شد .

بیان پاره ترتیبات و تدابير منتصر بن متوكل و پاره امراء اتراك و دیگران در قتل خلیفه

طبری گوید که متوکل بر آن عزیمت افتاد که خودش و فتح بن خاقان غذای بامدادی خود را نزد عبدالله بن عمر با زیار قرار دهند و این کار را بروز پنجشنبه پنج شب از شهر شوال المکرم بیای رفته موکول نمودند تا بر منتصر بتازند ووصيف ترکی و بغاء جز ایشان از قواد و سرداران اتراك و وجوه و اعیان آن گروه را بقتل برسانند ازین روی روز شنبه قبل از آنروز چنانکه مسطوریم با پسر خود منتصر آغاز تمسخر و توهین نمود و دلش را آکنده از کین ساخت و چون از آن افعال رکیکه مذکوره بپرداخت طعام شبانگاه بخواست و اینوقت در نیمه شب چون طعام را بیاوردند منتصر با خاطری ژولیده و حالتی پشولیده بیرون شد و با بناما غلام احمد بن یحیی فرمان کرد تا در خدمت او راه بر گیرد و چون منتصر از حضور متوکل بیرون رفت خوان طعام

ص: 17

در پیش روی متوکل بیاوردند و او مست طافع و از خویش بیخویش همی بخورد ولقمه بر گرفت .

و ابن الحفصی گوید: که چون منتصر روی بمنزل خود نهاد و دست زرافة را بگرفت و گفت با من راه برگیر گفت: یا سیدی هنوز امیرالمؤمنین از جای بر نخاسته است منتصر :فرمود: امیرالمؤمنین را نبیذ و مستی فرو گرفته است و در همین ساعت بغاء وندماء بیرون می آیند و من دوست همی دارم که تو کار فرزندت را با من گذاری چه او تامش از من خواستار شده است که دخترت را با پسرش تزویج و دختر او را با پسر تو پیوند نمایم .

زرافة عرض کرد : ما بندگان توهستیم و اطاعت فرمان اندریم ای سید من بهرچه میخواهی امر بفرمای منتصر دست زرافه را بگرفت و با خود برد. ابن حفصی راوی حکایت گوید: چنان بود که زرافه با من گفته بود با خود بملایمت کارکن یعنی بسیار باده مخور و از جای بدیگر جای مخیز چه امیرالمؤمنین مست و سکران است و همین ساعت بخویش بازآمد و مرا یکدفعه بخواند و از من بخواست که تو بدوشوی آنگاه بجمله بحجره منتصر میشویم من گفتم من خود را بخدمت او میرسانم .

میگوید زرافه با منتصر بحجره او برفت بنان غلام احمد بن یحیی گوید : منتصر با او گفت: دختر او تامش را با پسر زرافه و دختر زرافه را با پسر او تامش پیوند کردم بنان میگوید گفتم ای سید من پس نثار فرمودن در کجا است چه نثار املاك را نیکو میسازد .

منتصر فرمود: انشاء الله تعالى خود را نثار میکنم چه این شب گذشته است از عشمت حکایت کرده اند که گفت: متوکل بعد از آنکه منتصر برخاست و بیرون شد زرافه با او برفت طعام بخواست و اینوقت بغاء صغير مشهور بشرابی نزديك پرده ایستاده بود و این روز نوبت بغاء كبير بود که در سرای خلافت بحراست باشد و خلیفه او در دار خلافت پسرش موسی بود و این موسی پسر خاله

ص: 18

متوکل بود و بغاء کبیر در این هنگام در سمیاط میگذرانید.

پس بغاء صغير بمجلس در آمد و ندماء را امر کرد تا بیرون شوند فتح بن خاقان گفت اکنون وقت بازگشتن ندیمان نیست و امیر المؤمنین از جای خود برنخاسته است .

بغاء گفت : امیرالمؤمنین فرمان کرده است بآنکه چون ساعت شب از هفت بگذرد هیچکس را در مجلس بجای نگذارم و اينك امير المؤمنین چهارده رطل شراب بخورده است .

فتح مکروه میداشت که ندماء برخیزند بغاء گفت حرم امیر المؤمنین پشت ستاده است و او خود مست و از خود بیخود است برخیزید و بیرون شوید جماعت ندماء بجمله بیرون رفتند و جز فتح بن خاقان وعثعث و چهار تن از خدم خاصه که از آنجمله شفیع و فرج صغیر و موسى وابو عیسی مارد و حزای باقی نماندند.

میگوید پس از آن طباخ خوان خوردنی بیاورد و در حضور متوکل بگذاشت و متوکل همی بخورد و لقمه بر گرفت و با مارد میگفت : تو با من بخور وهمی بخوردند تا مقداری طعام خورده شد و متوکل سکران بود و بعد از آن نیز شراب بخورد و از زرقان خلیفه زرافه بر جماعت در بانان و جز ایشان بود .

حکایت کرده اند که چون منتصر دست زرافه را بگرفت و با خود بیرون برد ترتيب كاراترك صورت گرفت و نیز گفته اند زنی از زنهای اتراك رقعه در قلم آورد و از قصد اتراك وعزيمت آنجماعت برقتل متوکل خبر داد و بایشان باز رسانید و آنرفعه بعبیدالله بن يحيى وزير متوكل رسید و در این امر بافتح بن خاقان مشاورت نمود.

و اینرقعه از نخست با بی نوح عیسی بن ابراهيم كاتب فتح بن خاقان رسیده بود و او بفتح بن خاقان آگهی نمود و رأی ایشان بر آن قرار گرفت که از متوکل مکتوم دارند چه او را در حال سرور و شادمانی خود بدیدند لاجرم مكروه شمردند که روز عیش او را بروی منفص دارند و امر آن قوم واندیشه و عزیمت

ص: 19

ایشان را سست گرفتند و یقین داشتند که هیچکس را قدرت چنین جسارت نسبت بخلیفه نیست بلی چون قادر مطلق بر اجرای امری اراده فرماید بسی کارهای بزرگ در نظر كوچك و كوچك در نظر بزرگ می آید.

بیان پاره امورات و حالا تیکه در آخر زمان متوكل سمت بروز گرفت و برقتل او دلالت داشت

در تاریخ گزیده است که متوکل در خواب چنان دید که دابه با او سخن همیراند از گزارشگر تعبیرش را بخواست این آیه شریفه بر خاطر معبر بگذشت « و اذا وقع القول عليهم اخر جنالهم دابة من الارض يكلمهم » چون جهان نزديك بپایان آید و مردمان بواسطه عدم امر بمعروف و نهی از منکر مستحق عذاب و سخط الهی شوند در مبادی ظهور عذاب دا به و جنبنده برای ایشان از زمین بیرون آوریم که با زبان عربی روشن با ایشان تکلم نماید و این خواب و این آیت با اخلاق رذیله متوکل و خصومت با امیرالمؤمنین علیه السلام که میفرماید :

« انا دابة الارض » يا مطابق پارۀ اخبار و احاديث مراد بدابة الارض خصومت صاحب الامر عجل الله تعالی فرجه است سخت موافق است اما معبر این تعبیر را که دلالت برختم ايام متوکل داشت ننمود گفت خیر است یعنی برای مردمان.

و نیز قاضی نصیبین در خواب دید که شخصی این شعر را بر وی قرائت کرد :

يا نائم العين في جثمان يقظان *** اما لعينك لا تبكي بتينان

اما رايت صروف الدهر ما فعلت *** بالهاشمى و بالفتح بن خاقان

نیهان و مصحفاتش بنظر نرسیده است اما تبنان بتقديم تاء فوقانی بر موحده و نون و الف و نون ثانیه نام وادی در پیامه در جبال بنی عامره مابین

ص: 20

دمشق و صوروتینان بتقديم فوقانی برياء حتى تثنیه تین نام دو کوه است از بنی نعامه از بنی اسد .

و بقولی نام دو کوه است از بنی فقعس بالجمله میگوید: ای کسی که با چشم باز در خواب غفلت هستی آیا برگردش روزگار غدار و گردون دوار نگران نمیشوی و بادیده متوکل هاشمی و وزیر و مونس و محبوب و جليسش فتح بن خاقان فرود آمد گریستن نمیگیری و این خواب در هما نشب رویداد که متوکل و فتح بن خاقانرا کشته بودند .

در تاریخ طبری از علي بن يحيى منجم حكايت كرده اند که گفت: چندروز قبل از آنکه متوكل بقتل برسد کتابی از ملاحم در خدمتش قرائت می کردم ملاحم جمع ملحمه و بمعنی وقعه عظیمه در فتنه است پس در ذیل قرائت بموضعی از آنکتاب رسیدم که میگوید :

خلیفه دهمین را در مجلس خودش میکشند از خواندن آن متوقف شدم و رشته کلام را قطع کردم متوکل گفت : ترا چه افتاد که در این مقام توقف جستی گفتم خیر است.

گفت: سوگند با حضرت پروردگار باید بناچار قرائت کنی پس بخواندم اما از نام بردن خلفاء بر گذشتم متوکل گفت کاش میدانستم این شقی مقتول کیست و ندانست خودش اشفای ناس است که کشته خواهد شد.

و از این پیش مذکور نمودیم که متوکل بواسطه بغضی که با حضرت علي بن ابیطالب و اولاد طاهرین آنحضرت ائمه معصومین صلوات الله عليهم داشت و همی خواست ایشانرا در انظار جهانیان خوار نماید امر نمود که حضرت امام علی نقی صلوات الله علیه پیاده در موکب راه سپار آید.

و آنحضرت آیه شريفه تمتعوا في دار كم ثلاثة ايام ذلك وعد غير مكذوب را که دلالت به سه روز بوعده هلاکت او و انقضای روزگارش میکرد قرائت فرمود.

ص: 21

و هم در تاریخ طبری از سلمة بن سعید نصرانی مسطور است که روزی كل عباسی اشوط بن حمزه ارمنی را چند روز قبل از آنکه مقتول گردد بدید و از دیدارش انزجار گرفت و بفرمود تا او را از محضرش بیرون کردند یکی از حضار عرض کرد: ای امیر المؤمنین آیا نه چنان است که خدمات او را پسند خاطر داشتی گفت: چنین است اما شبی در خواب دیدم گویا من بروی سوار گشته و او روی با من آورد و سر او مانند سراستر شده بود آنگاه با من گفت: تا چند ما را آزار میرسانی همانا از مدت زندگانی تو تمام پانزده سال مگر روزی چند باقی مانده است . میگوید مقصود عدم ایام خلافت متوکل بوده است و تیز در طبری از ابن ابی ربعی مسطور است که گفت: در خواب چنان دیدم که گویا مردی از باب الرستين شتاب زده داخل شد و روی او بسوی صحرا وقفای او بجانب مدینه بود و این شعر میخواند :

يا عين ويلك فاهملي *** بالدمع سحاً و اسبلى

دلت على قرب القيامة *** قتلة المتوكل

در اینشعر نیز از قتل متوکل و آشوب مردمان حکایت کند گفته اند

حبشي بن ابي ربعی که بیننده اینخواب بود دو سال قبل از قتل موكل وفات نمود و دیگر از محمد بن سعید مروی است که گفت : ابوالوارث قاضی نصیبین گفت: که در عالم خواب چنان دیدم که آینده بمن بیامد و اینشعر را قرائت مینمود:

يا نائم العين فى جثمان يقظان

تا آخر دو شعر که بروایت حمدالله مستوفی گزیده مذکور شد باضافه

اينشعر :

وسوف يتبعهم قوم لهم غدروا *** حتى يصيروا كامس الذاهب الفاني

میگوید زود باشد که از دنبال ایشان کسانی بیایند بغدر ومكيدت کار کنند اما چنان قلیل المدت باشند که در حکم روز گذشته فانی باشند یعنی

ص: 22

گویا در جهان نیامدهاند میگوید بعد از چند روز برید بیامد و مکتوبی بیاورد که خبر از قتل متوکل و فتح داده بود .

بیان آهنگ نمودن با فرترك بمجلس متوكل در اراده کشتن او را و فتح بن خاقان را

مسعودی در مروج الذهب مینویسد : که بختری گفت : یکی روز باجماعت ندماء در مجلس متوکل بودم و سخن از شمشیر در میان آمد در میانه یکی از حاضران گفت: یا امیر المؤمنين بامن رسید که شمشیری در بلندی بدست مردی از اهالی بصره افتاده است که در حدود جهان مانندش دیده نشده است و در صفحه زمین نظیری ندارد متوكل في الحال امر كرد تا بعامل بصره مکتوبی در قلم آورند که آنشمشیر را بهر مبلغ که باشد خریداری کنند .

و آن مکتوب را بدستیاری روانه داشتند و پس از روزی چند جواب عامل بصره بمتوکل رسید که آنشمشیر را یکتن از مردم یمن خریداری کرده است. متوکل فرمان کرد که بیمن در طلب شمشیر و خريداري آن بفرستند پس بموجب فرمان بعامل يمن فرمان صادر و معجلا روانه شد بختری میگوید : در آنحال که در مجلس متوکل حاضر بودیم بناگاه عبیدالله بن یحیی داخل شد و آنشمشیر را با خود داشت و باز که این تیغ را از صاحبش در یمن بده هزار در هم خریداری کرده اند. متوکل بوجود آن تیغ سخت شادان شد و خدای را سپاس گذاشت که این امر را بسهولت مقید فرمود آنگاه از غلاف بیرون کشید و سخت پسندیده و نیکو شمرد و هريك از ما در تمجید و تحسین آن تیغ آنچه متوکل را خوش می آمد برزبان راندیم پس از آن شمشیر را در میان فراش خود بگذاشت و چون روز دیگر در رسید بافتح بن خاقان روی آورد و گفت: یکی از غلامان را که بنجدت

ص: 23

و شجاعت وی وثوق داري نزد من حاضر کن تا این سیف را بدو دهم تا همیشه برفراز سرم بایستد.

و چندانکه در مجلس نشسته ام همه روز از من جدا نشود هنوز اینسخن بیایان نرسیده که با عزتر کی بیامد فتح بن خاقان عرض کرد : یا امیرالمؤمنین این باغر ترکی است و از اوصاف شجاعت و من گفته اند وی برای آنچه امیرالمؤمنین را بخاطر اندر است صلاحیت دارد متوکل او را بخواست و آنشمشیر را بدست قاتل خودش بداد و او را بآنچه اراده کرده بود مأمور ساخت و هم بفرمود تا بر مرتبت و منزلت او بیفزایند و رزق و وظایف را دو برابر گردانند.

بختری میگوید: سوگند با خدای این شمشیر از نیام بیرون نیامد و در هیچ موقعی کشیده در امری نگشت از آنهنگام که بیاغر داده شد مگر در همان شبی که همین شمشیر را همین باعز بقتل متوکل بیرون کشید و او را بکشت .

در تاریخ الدول اسحاقی میگوید آنشمشیر بیرون نیامد مگر برای کشتن متوكل ووزيرش فتح بن خاقان و ابن زیدون در رساله خودش باین معنی اشارت کند و گوید :

« وتكون منية المتمنى في امنية « بسيار اتفاق كه مرگ و منیت و زوال و بلیت شخص در همان چیزی است که بآرزوی روز میبرد و ابوبکر احمد خطیب بغداد اینشعر گوید :

لا تغبطن اخا الدنيا بزينتها *** ولا للذه وقت عجلت فرحاً

فالدهر اسرع شيء في تقلبه *** وفعله بين للخلق قد وضحا

كم شارب عسلافيه منيته *** وكم تقلد سيفاً من به ذبحاً

ای برادر دنیا بزخارف وزينت جهان غبطه ورشك میز و به آن لذتی که

دوامی و قوامی ندارد و خرابی از چشم بگذرد مسرور مباش چه روزگار ناپایدار

ص: 24

از هر موجودی در تقلب و انقلاب و گردشهای گوناگونش شتابنده تر و افعال واطوار و غدر و کیدش بر تمام جهانیان روشن و آشکار است چه بسیار کسان که انگبین خورد و مرگ او در همان انگبین و خوابگاهش در دخمه زمین گردید و چه بسیار مردی که شمشیری برای حفاظت خود از کمر بیاویخت و بهمان شمشیر سرش از تن جدا گردید.

در اخبار الدول مسطور است که از عجایب اتفاقات شباع است که صاحب کنه ورشد كوكب الملك گويد كه برای متوکل شمشیری آوردند که در صفحه جهان مانندش نبود اعیان عسگر و بزرگان لشکرش از وی خواستار شدند متوکل بهيچيك نداد و گفت این شمشیر جز برای ساعد شایستگی ندارد و آن را بیاغر بخشید و متوکل بهمان شمشیر مقتول گردید.

در تاریخ الخلفاء سیوطی مسطور است که احمد بن حنبل گفت که شبی پیدار همی بودم و چون در پایانش دیده بخواب بردم در عالم خواب دیدم که شخصی مرا بآسمان عروج میدهد و گوینده این شعر میخواند :

ملك يقاد الى مليك عادل *** متفضل في العفو ليس بجائر

پادشاهی را بسوی خداوندی عادل میکشند که در متفضل است و جابر و ستم کار نیست میگوید چون صبح بردمید و سر از خواب برگرفتم خبر کشته شدن متوکل را از سر من رای ببغداد آوردند.

و هم در آن کتاب از عمرو بن شیبان حبشی مذکور است که در همان شبی که متوكل بقتل رسید در خواب دیدم که مردی این شعر را بر من فرو خواند:

يا نائم العين في اوطار جسمان *** افض دموعك يا عمر و بن شيبان

اما ترى الفتية الارجاس ما فعلوا *** بالهاشمي و بالفتح بن خاقان

وافي الى الله مظلوماً تضج له *** اهل السموات من مثنى ووجدان

وسوف ياتيكم أخرى مسومة *** توقعوها لها شأن من الشأن

فابكوا على جعفر وارثوا خليفتكم *** فقد بكاه جميع الانس والجان

ص: 25

و دوسه شعر ازین ابیات باختلاف جزئي مذکور شد عمرو بن شیبان می گوید از آن پس بعد از چند ماه متوکل را در خواب بدیدم گفتم خداوند با تو چه کرد گفت مرا بواسطه احیاء کردن قلیلی از سنت بیامرزید گفتم در اینجا چه میکنی گفت منتظر پسرم محمد هستم تا با او در حضرت خدای تعالی مخاصمه نمایم .

بیان کشته شدن متوکل عباسی و وزیر او نتج بن خاقان بدست اتراك

سیوطی در تاریخ الخلفا میگوید که جماعت ترک بواسطه چند کار از متوكل رنجیده خاطر ومنحرف شدند و با منتصر در قتل پدرش متوكل متفق گشتند و در کتاب اخبار الدول اسحاقى مسطور است چون متوکل بر خلع منتصر و نصب معتز عزیمت کرد و لشکریان این حال را بدانستند خاطرهای جميع ایشان بروی بگشت و از آن پس جماعتی از سپاهیان با منتصر در قتل پدرش متفق شدند .

و ابن خلدون در تاریخ خود می نویسد متوکل با بغاء ووصيف كبير ووصيف صغير ودواجن بعدم ملاطفت پرداخت و کار و شغل ایشان را برایشان فاسد و تباه گردانید این سرداران و رؤسای سپاه نیز با وی بکین و کمین آمدند و سایر موالی و غلامان را بروی دیگرگون ساختند حالت غلام وتلون این جماعت و قلت عقل و شدت بطش آنها نیز مکتوم نیست و چنانکه مذکور نمودیم متوکل در حق بغاء کبیر که دولتخواهی صمیمی او بود به تفتین و رقعه پرانی اتراک بدگمان شد و چنان پاسبانی بینارا بواسطه نزول قضا از سرای خلافت و حراست بیرون کرد و فرمان داد در سمیاط منزل کند و متعهد صوایف و جنگهای سرحدی تابستانی باشد .

ص: 26

بغاء كبير برفت و شئونات دولتخواهی را با خود برد و پسرش موسى را در عمارات سلطنتی بجای خود بگذاشت و او پسر خاله متوكل بود وبغاء صغير معروف بشرابی را به پرده داری منصوب نمودند بلی چون روزگار دگرگون شود دوست را مهجور و دشمن را پرده دار نمایند.

و همچنین بطوری که سبقت نگارش گرفت املاک و ضياع وصیف را از وی بگرفت و بفتح بن خاقان گذاشت وصیف نیز از ینحال متغیر و کینه ورشد و با منتصر در قتل متوکل مداخله ورزید و برای اینکار جماعتی از موالی و غلامان را آماده ساخت منتصر نیز چندتن از غلامانرا در قتل پدر معین و مقرر داشت و خودش بعد از مستی و سکر متوکل با زرافة و بنان که دربان بودند از آنمجلس بحجره خود برفت.

طبری گوید : آنجماعت غلامانرا که وصیف مأمور داشت چون آنهنگام در رسید نزد و صیف آمدند و گفتند تو نیز باید با ما باشی چه از آن بیمناک هستیم که آنچه اراده کرده ایم بپایان نرسد و بجمله کشته شویم وصیف گفت با کی نمیرود و شما را آسیبی نمیرسد گفتند اگر تو خود با ما نمی آئی پاره از فرزندانت را با ما بفرست وصیف پنج تن از فرزندانش را که یکی صالح و دیگر احمد و دیگر عبدالله و دیگر نصر و پنجم عبیدالله بود با آنجماعت روانه کرد.

عثعث میگوید : ابو احمد بن متوکل برادر مادری مؤید که در مجلس

متوکل حضور داشت بتخلیه شکم برخاست و بیرون شد و چنان بود که بناء شرابی بر حسب قرارداد با مخالفین تمام درهای عمارات سلطنتی را بسته مگر باب الشط را که مقرر شده قومی که معین شده بودند متوکل را بقتل رسانند از آندر اندر آیند ابو احمد آنجماعت خونخوار را نظاره کرد و فریادی بایشان بر کشید ای فرومایگان چه کسانید بناگاه چشمش بر شمشیرهای بیرون کشیده و لمعان سیوف آخته بیفتاد و اشخاصی که برای قتل خلیفه آماده و معین شده بودند یکی بغلون ترکی دیگر باغرتر کی دیگر موسی بن بنا که نایب پدرش

ص: 27

بغا و بسبب عزل پدر کینه ور بود دیگر هارون بن صوار تکین و دیگر بغاء شرابی رئيس در بانان و نگاهبانان ستاده بودند چون متوکل صیحه ابی احمد را بشنید در آنحال مستی سر بر کشید و آنقوم را بدید و گفت: ای بغاء این چه حال و این مردم چه کسانند گفت: مردمی هستند که در نوبتی که دارند بر درگاه سید من امير المؤمنین شب بروز میرسانند و پاسبانی مینمایند .

و چون آنقوم سخن متوکل را با بغاء بشنیدند بازپس شدند و در این وقت و اجن واصحاب او و فرزندان وصیف با آنها نبودند عثعث میگوید: در اینحال که آن جماعت بازگشت گرفتند شنیدم بغاء شرابی با آنان گفت : ای مردم پست پایه فرومایه بناچار شماها کشته خواهید شد یعنی اگر متوکل بماند و خیال شما را بداند جملگی را از تیغ در گذراند باری اقلا کراماً بمیرید .

چون اینسخن را بشنیدند چون گرگ درنده بمجلس روی آوردند و از نخست بغلون تركي بجانب متوكل مبادرت کرد و شمشیر بر کتف و گوش او براندو بر شکافت متوکل گفت مهلت بده خدای دستت را قطع کند و بعد از آن بیای شد و خواست بر بغلون بتازد و او با دست خود بدو استقبال کرد و دستش را جدا ساخت و باغر ترکی با او مشارکت نمود فتح بن خاقان بانگ برکشید وای بر شما اينك امير المؤمنين است بغا گفت ای جلفی خاموش نمیشوی فتح چون چنین دید خود را بر روی متوکل افکند.

هارون بن صوار تکین شمشیری بر شکمش فرو برد و فتح فریاد بر کشید مرگ و مردن است و هارون وموسى بن بغاء كبير بروی در آمدند و شمشیرهای خود را دروی بکار بردند و او را بکشتند و پاره پاره ساختند و عثمت را ضربتی بر سر رسید و خادمی کوچک با متوکل بود خود را بزیر ستاره بیفکند و نجات یافت و سایرین فرار کردند.

زرقان که خلیفه زرافه بر در بانان بود میگوید : چون منتصر دست زرافة را بگرفت و از سرای خلافت بیرون برد آنجماعت که مهیای آشکار بودند با تیغهای

ص: 28

آخته متلعلع نمودار شدند عثعت با متوکل گفت : از شیر و مارها و کژدم ها فراغت يافتيم و اينك جانب سيوف میرویم و اینسخن را از آنروی گفت که بسیار میشد که متوکل امر مینمود که شیر درنده و ما رو کردم و گزنده در مجلسش پراکنده میساختند و عنعت را گمان میرفت که این شمشیر زنان را نیز متوکل امر کرده است که بمجلس در آیند و ندما و را از راه مزاح بترسانند.

چون متوکل نام شمشیر بشنید گفت وای بر تو چه چیز است که میگوئی هنوز متوکل را سخن در دهان بود که آنگرگان آدمی خوار با تیغهای شرر بار نمودار شدند فتح بن خاقان چون اینحال را مشاهدت و برق سيوف جان ربارا معاینت کرد از کمال حیرت بانگ برزد یا کلاب وراء كم وراء كم ای سگها دور شوید و بازپس روید.

بغاء شرابی شمشیری در شکمش فرو برد و دیگران بطرف متوکل تازان گشتند و عثعث براه خود فرار نمود و ابو احمد بن متوکل در حجره خود چون آن فریاد وضجه وغوغا را بشنید بیرون آمد و خود را بروی پدرش بیفکند بغلون بروی بتاخت و دوضربت بروی فرود آورد چون ابو احمد نگران شد که تیغهای برانش در میسپارد و جان از تن میگذارد برخاست و بیرون گریخت تا بدانیکه نیست در خطری هیچ چیزی از جان عزیزتری .

در تاریخ الخمیس مسطور است چون جماعت اتراك در قتل متوکل با منتصر يك سخن شدند و بر متوکل در آمدند و این وقت متوکل در مجلس انس خود جای داشت و وزیرش فتح بن خاقان در خدمتش حضور داشت و اینوقت سه ساعت از شب گذشته و بروایت صاحب کتاب دول الاسلام در نیمه شب بود و صحیح همین است زیراکه چنانکه مسطور نمودیم بغاء مجلس خلیفه را بر حسب میعادیکه با منتصر و اتراك داشت از ندما بپرداخت تا مانع و دافعی در میان نباشد و گفت فرمان خلیفه است که چون هفت ساعت از شب بگذرد و بقولی از هفت پیمانه بیشتر بخورد هيچيك از ندما در مجلس نمانند چه نوبت حرم و زنان است .

ص: 29

بالجمله میگوید : باعز باده تن که با او بودند مبادرت کرده آهنگ کشتن متوکل را نمود فتح بن خاقان صیحه برکشید وای برشما اينك مولاي شما است غلامان و ندمای خلافت از دیدار اینحال فرار کردند و هریکی بطرفی روی نهاد فتح بن خاقان به تنهائی برجای بماند و متوكل غرقه بحرسكر و نوم بود و فتح آنجماعت را از آهنگ بخلیفه ممانعت همیکرد.

باغر ترکی چنان شمشیری بر دوش متوکل فرود آورد که تا خاصره و تهیگاه او را شکافت متوکل صیحه برکشید و دیگری چنان شمشیر برشکم فتح بردوانید که سر از پشتش بیرون کشید معذلك فتح بن خاقان چون تخت فولاد صابر و شکیبا بود و از آن پس خود را بر روی متوکل افکند و هر دو تن جان بسپردند و هر دو را در يك بساط پیچیدند .

مسعودی در مروج الذهب گوید : متوکل سخت سکران و مست گردید و عادت او بر آن بود که چون در هنگام مستی متمایل همیشد خادمان که بالای سرش بودند او را بپای میداشتند و در آن اثنا که باین حال اندر بودند و سه ساعت از شب بر گذشته بود ناگاه باغرتر کی با ده تن اتراك نمایان شدند و رویهای خود را پوشیده و شمشیرها در دست داشتند و در آن روشنائی شمع برق همیزد و بر حاضران هجوم آوردند و روی بمتوکل آوردند و باغر و یکی دیگر از اتراك که با او بودند از مجلس بپای تخت بر شدند .

فتح بانک بر کشید وای بر شما اينك مولای شما است چون غلامان و هر کس از جالسين و ندماء ایشان را بدیدند بهر سوی مانند مرغ پر زنان شدند و جز فتح بن خاقان کسی نماند و او با آنجماعت بمحاربت و ممانعت در آمد .

بختری گوید: صیحه متوکل را شنیدم گاهی که باغر ترکی با همان شمشیری که متوکل بدو داده بود بر جانب راستش بزد و تا خاصره اش را بر شکافت آنگاه بر طرف چپ او بزد و همانگونه کارگر شد و با فتح نیز چنانکه

ص: 30

مذکور شد بپای آوردند .

بختری میگوید : فتح صابر بود و از جای نمیرفت و هیچکس را بقوت نفس و کرامت طبع او ندیدم پس از آن خود را بر روی متوکل افکند و هر دو تن یکدفعه بمردند و در همان بساطی که بقتل رسیدند ملفوف شدند و آن بساط را در گوشه بیفکندند و هر دو بر آنحال در تمام آنشب و عامه نهار دیگر ببودند تا خلافت بر منتصر مستقر گردید .

سان و صاحب اخبار الدول گوید : پنجنفر در جوف ليل بر متوکل در مجلس الهوا و در آمدند و او را و وزیرش خاقان را بکشتند».

و در اخبار الدول اسحاقی میگوید: چون اتراك از جانب منتصر مطمئن شدند باغر ترکی را که بشجاعت موصوف بود بقتل او تحریض کردند و چون شب به نیمه رسید ده تن از اتراك بر متوکل هجوم آور شدند و باغر با ایشان بود و متوکل را در حال مستی و خواب در یافتند و وزیرش فتح بن خاقان با او بود باغر با او بدو تقدم جست و شمشیری بر عائق او بزد و متوكل في الساعه بمرد و فتح بر آنگروه بانگ برزد و یحکم ای سگها چگونه خلیفه خدای را میکشید آنجماعت فتح را نیز بقتل رسانیدند .

سیوطی نیز در تاریخ الخلفا همین روایت را اختیار کرده است و از پاره تواریخ چنان مکشوف که سوای متوکل و خاقان چند تن دیگر از خواص اصحاب متوکل را نیز بقتل رسانیده اند .

در زينة المجالس مسطور است که ترکی چنان تیغی بردوش متوکل رسانید که تاجگر کاهش شکافته شد و زیرش فتح بن خاقان برخاسته قدم ممانعت پیش تاخت غلامان گفتند ترك فضولی کن و زندگی را مغتنم شمار فتح متوکل را مخاطب ساخته گفت ای امیر المؤمنين مرا بی توحیات نمیشاید ترکان فتح را نیزه پاره پاره کردند.

عطای مسخره بالشی بزرگ را که در آنجا افتاده بود برداشته بر بالای

ص: 31

خود انداخت و گفت : ای امیرالمؤمنین بی تو صد سال زندگانی میخواهم .

حمد الله مستوفی در تاریخ گزیده گوید: در تعریف شمشیری در خدمت متوکل بسی مبالغه کردند ببحرین فرستاد و ببهائی گران بخرید و بغلام خود با عز ترکی بداد و گفت نه این شمشیر را کسی بهایش داند و نه ترا و اول زخم را باغر تر کی با همان شمشیر بمتوكل زد و فتح بن خاقان خود را بروی افکند و گفت : لا اريد الحيوة بعدك يا اميرالمؤمنین بعد از توزندگانی نمیخواهم.

عثعت مسخره در آنمجلس حاضر بود در میان حصر گریخت و گفت اریدالف حيوة بعدك يا امير المؤمنين هزار زندگانی را بعد از تو خواستارم.

در تاریخ حبیب السیر مسطور است که مسعودی گوید که ترکان باستصواب منتصر متوکل را در همان مکان بکشتند که خسرو پرویز را بفرمان پسرش شیرویه بقتل رسانیدند و آنمنزل را مادوریه میگفتند در آنزمان در آنمکان متوكل قصری بنا کرده بوده که آنرا جعفریه میخواندند .

منتصر بعد از قتل پدر هفت روز در آنقصر اقامت کرد از آن پس بجای دیگر انتقال داده بفرمود تا آن بنیان را ویران کردند .

اگر این روایت حبیب السیر صحت کامل داشته باشد از غرایب اتفاقات روز گار است چه پارۀ اوصاف خسرو پرویز در عیش و خوشگذرانی وجوداو و محبوبه چون شیرین و سرور مردم در زمان او و بضاعت سلطنت و بسطت مملكت وحرم سرای پادشاهی که هر گوشه اش بهزاران ماه و خورشید آراسته وقصرها و بناها و صورتها و گنجها و امثال آن و پاره ظلمها نسبت بمقربان پیشگاه از دحام آنها و اتراك وعزل او و قتل او بدست پسرش شیرویه که خسر و از وی متنفر و منزجر بود و همیخواست او را بکشد و مدت سلطنت شیرویه بعد از قتل پدرش تاشش ماه و بقتل رسیدن شیرویه و پاره حالات او بمتوکل و محبوبه او قبیحه و حرمسرای او و بضاعت مملکت و ثروت سلطنت و بسطت ملك و خوشی رعايا وبرايا در عهد

ص: 32

او و کثرت جود و بند او و ظلم او بمقربان پیشگاه و مخالفت اتراك وقتل او بامر پسرش منتصر در مدت ششماه و کشته شدن او بزهر و مرگ قبیحه بعد از او مانند مرگ شیرین بعد از خسرو پرویز شباهت نام دارد .

و همچنین در کشته شدن پاره قتله و مخالفان خسرو پرویز بعد از اور بقتل رسیدن پاره قتله و مخالفان متوکل تا بدانیم که عظمت و بقاء خاص ذات پاك حضرت كبريا و فقر وفنا مخصوص بمخلوق است .

در اخبار الدول اسحاقی مسطور است که اول خلیفه که بدست اتراك مقتول گشت متوکل است و در قتل او صدق حدیث نبوی صلی الله علیه وآله وسلم که ابن مسعود روایت کرده است ظاهر شد رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم میفرماید : « اترك الترك ما تركوكم فانه اول ما يسلب مللكم و ما وسع الله بنو قنطورا» مردم ترك را چندانکه ترادست بدارند دست بدار چه اول کسی که ملک شما را از شما مسلوب بدارد ترك است.

و در حدیث ديگر است اترك التروك ولو كان ابوك الى آخر و اينكلمات معجز سمات بحالات وصفات اتراك از هر طبقه وصنف ایشان از بدایت حالات ایشان و معاملات آنها با رؤسا وخلفا و قیاصره وغيرهم تا چنگیز خان و احفاد او که خلافت را از بنی عباس بیرون کردند و در دین مسلمان و سلطنت و قدرت او نواميس ایشان چه لطمات فرود آوردند تاکنون نیز اغلب مفاسد از وجود ایشان ناشی میشود .

و در السنه مذکور است که از مردم ترک متوقع وفا نشاید بود بلکه مترصد جفا باید گشت.

در بحیره فزونی مسطور است که چون منتصر پدرش متوکل را بکشت شب او را بخواب دید و بدو گفت اى منتصر مرا بکشتی اما از پادشاهی بهره نخواهی دید و چنان بود که گفت چه زمان خلافت منتصر از شش ماه بر افزون نبود.

در تاریخ گزیده مینویسد بعد از قتل متوکل غلبه باغلامان افتاد و عزل

ص: 33

خلافت بدست ایشان آمد و پیشوای ایشان وصیف و بنا بودند و تا زمان دیلمیان استیلای ایشان نزديك به نود سال بر این صورت امتداد گرفت .

میگوید باغر ترکی باشاره پسرش محمد منتصر متوكل را بكشت وعجب نشاید شمرد چه زبان و ضرر فرزند بر پدرش بسیار و اغلب پدرها باین درد گرفتارند چنانکه یکی از شعرا گوید:

العلاج بتمن الفاله ، ملتة ابن الين.

ارى ولد الفتى ضرراً عليه *** لقد سعد الذي اضحى عقيماً

فاما ان يربيه عدواً *** واما ان يخلفه يتيماً

واما ان يوافيه حمام *** فيبقى حزنه ابداً مقيماً

فرزند جوانمرد را چون بتعقل بنگرند جز اسباب ضرر و خسارت دنیا و آخرت پدر و مادر نیست و هر کس عقیم و نازا باشد سعادت مندو خوش بخت است.

زیراکه چندانکه زنده باشد و به تربیت او بکوشی دشمنی را تربیت کرده باشی و بالیدن در آوری و اگر دیر بمانی منزجر گردد و مرگ ترا آرزو برد و اگر بمیری یتیمی را بجای گذاشته و اگر او را مرگ فرو گیرد تازنده هستی

كلف أن درغم روز از شب نشناسی .

و این کلمات بر طبق آیه شریفه است که اموال شما و اولاد شما فتنه است برای شما و اولاد شما دشمن شما هستند چه بسا کسانی که بمحبت فرزند آخرت خود را بیاد دادند معاویه گفت اگر بواسطه محبت یزید نبود من راه رشد خود را میدانستم و بیشتر خطرات دنیائی و آخرتی از فرزند آنچه تو از فرزند میکشی پدرت از تو میکشید و آنچه پدرت از تو دید جدت از پدرت بدید هلم جر کمتر کسی است که فرزندی سعادتمند بیابد که موجب خوش بختی او باشد از زمانیکه بشکم مادر جای میگیرد هر ساعتی بیک کیفیتی زحمت میرساند.

و چون پای بجهان میگذارد لب به پستان میگشاید و تالب از شیر بشوید چه رنجها بشیرده میرساند و چه مشقات را باید در حفظ و حراستش متحمل شوند. و چون دست از پای بدانست بچه کارها دست و در چه امور پای میگذارد که اغلب

ص: 34

آن موجب اندوه پدر و مادر است.

اگر خاری به پایش رود پدر و مادر از پای در می آیند تا پایش را از آزار خار بر آسایند اگر آبله بر او دست یابد جگر مادر و پدر را پیشی برایش بنشیند و چون روز بلوغ بیند زحمت والدین بحد بلوغ رسد و چون بمقام ازدواج رسد والدین ازدواج راحت و امتزاج صحت محروم بمانند و تکالیف او مافوق استعداد پدر و مادر باشد.

واگر حامل شر و فساد باشد بنیاد زندگانی و آسایش والدین بیاد رود و كذلك غير ذلك شرح و بسط در مقامی لازم است که همگان و همگنان را این تجربت حاصل نشده باشد و اگر اراده ایزدی و مشیت سرمدی بر بقا و دوام نوع نبود هیچکس آرزوی فرزند و خواهان پیوند را بخاطر نمی رسانید و هیچکس هیچ دشمنی را از فرزند دشمن تر نمی داشت.

زیرا که هر دشمنی صدیک فرزند دلبند نمیتواند دشمنی نماید چه آندست را که فرزند دارد بیگانه ندارد .

چنانکه در این معنی گفته اند :

لى ولد قد انتشاء *** و حبه حشا الحشا

كنا نظن رشده *** فما نشا كما نشا

مرا فرزندی که ببالیده وحبه حبش را در احشاء ما بکاریده است و ما بگمان رشد و تربیت او بسی رنجها کشیدیم تا بمیل و سلیقه و روش ما ببالد اما آخر الامر كار بعكس افتاد و بطريقه ومسلك ما نباليد .

و هم در آن کتاب این شعر در این معنی مذکور است.

اضرب وليدك تأديباً على رشد *** ولا تقل هو طفل غير محتلم

قرب شق برأس جز منفعة *** وقس على شق رأس السهم والقلم

كودك خود را برای تأدیب و کسب رشد مضروب دار و او را کودک خواب نادیده مگوی چه بسیار میشود که چون سري شق دهی و شکاف برسانی اسباب

ص: 35

سود و نفع رسانیدن است چنانکه چون قلم و تیر یعنی پیکانرا شق نمائی کارگر سودمند میشود .

یعنی فرزند را نیز باید بضرب و تهدید از کار در آورد تا از او کار بیاید

وگرنه بی هنر و پخمه و بیکاره و بی تربیت بیار آید و پدر و مادر را سود نرساند بلکه خسارت برساند.

و نیز در اخبار الدول این شعر را در این معنی رقم کرده است .

كان ابي يريدني *** عدل او قاضی البلد

لم يكن غير ما يريد *** يعتبر من له ولد

پدرم در تربیت من رنجها بر خود نهاده و همیخواست در شمار عدول و یا قاضی بلد باشم وغیر از آنکه خواست نشد.

پس هر کسی دارای فرزند است عبرت بگیرد و این کلمه بدو معنی حمل میشود یا این است که میخواهد بگوید این امر از اتفاقات نادره روزگار است که پدری آنچه در حق پسرش میپسندد و بآن اندیشه او را تربیت نماید همان شود که همان خواهد.

یا اینکه کنایه است و میخواهد بگوید کجا میتواند بشود که بر وفق اندیشه پدر رود پس هر کس دارای فرزند است باید چشم عبرت برگشاید و خود را خوب را بپاید.

و نیز در اخبار الدول از کتاب فردوسی مروی است که انس بن ملك گفت : رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود :

« ياتي على الناس زمان لان يربي احدكم جر و کلب او خنزير خير له ان

يربي ولداً من صلبه.

مردمان را زمانی پیش آید که اگر یکتن از شما بچه سگ با خوکی را تربیت نماید بهتر از آن است که فرزند صلبی خود را تربیت کند شاید اشارت باین باشد که ابناء آن روز کار بر شیمت پدران نباشند و بر مذهب و مسلک

ص: 36

و نهجی که تازه پسند است بروند و بدین و آئین ضرر رسانند.

والبته در چنین حال و چنین هنگام سگ بچه و خوک بچه پروریدن نیکتر است از فرزند ناپسند پرورش دادن چه زیان اینگونه برجان ومال و ناموس وعيال و دین و ایمان است اما درندگان و درنده زادگان را این چند زحمت و خسارت نیست سنگ را پاره نانی سیر و صاحب دولت و با حقوق گرداند و فرزند آدمی را نیمه جانی سیر نکند و بعقوق پردازد.

و هم از آن کتاب نقل مینماید که رسول خداى صلی الله علیه وآله وسلم فرمود لو ان احدكم اذا اتى اهله و قال اللهم اجنبنا الشيطان وجنب الشيطان ما رزقتنا

فرزقنا ولداً لم يضر" الشيطان .

چون یکی از شما بخواهد بازوجه خود در آمیزد بگوید خداوندا ما را از

شیطان دور بدار و شیطان را از آنچه ما را روزی میفرمائی دور ساز فرزندی خواهد یافت که شیطانش زیان نرساند .

و این اشاره بآیه شريفة «وشاركهم في الاموال والاولاد» یعنی شیطان با آدمی در اموال او ووضع اولاد در رحم شریک میشود لاجرم باید در حال مباشرت بطریقی که از شرع رسیده است مبادرت نمود تا از این مخاطرت برهد.

چنانکه در همان کتاب نزديك بهمین مضمون از رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم مروی است که فرمود : «يأتي على الناس زمان تشاركهم الشياطين في اولادهم زمانی مردمان را در سپارد که شیاطین در فرزندان ایشان با ایشان مشارکت نماید عرض کردند یارسول الله این کار شدنی است فرمود بلی عرض کردند چگونه ما اولاد خود را از اولاد شیاطین بشناسيم فرمود : «بقلة الحياء وقلة الرحم» هر وقت در اولادی که منسوب بشما هستند نگران شدید که قليل الحيا وقليل الرحم هستند معلوم میشود که تخم شيطان هستند یعنی کسیکه فرزند آدمی و از تخمه او باشد این چنین کم حیا و کم ترحم نمیشود .

تان چنانکه هم اکنون در السنه مردمان دایر است که چون در کسی اوصاف

ص: 37

رذیله بینند بالمناسبه بدیگری تشبیه کنند و گویند فلانی تخم شیطان با تخم سگ يا تخم شمر است و هم چنین غیر ازین.

و هم در آن کتاب از حسن مروی است که رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم را با علي علیه السلام فرمود لا تجامع اهلك في النصف الثانى من الشهر فانه يحضره الشياطين: با اهل خود در نیمه دوم ماه نزدیکی مجوى شياطين ادرا حاضر میشوند و نیز از پیغمبر صلى الله عليه مروی است که فرمود :

اربعة لا ينظر الله اليهم يوم القيامة عاق ومنان ومدمن خمر و مكذب بالقدر چهار صنف هستند که خدای تعالی در روز قیامت نظر بایشان نمی نماید یکی عاق والدین دیگر کسیکه اگر احسانی کند منت گذارد و دیگر کسیکه دائم الخمر باشد دیگر اینکه تکذیب قدر خداوندی را نماید.

وهم رسول خدا صلى الله عليه وسلم فرمود کلشیء بينه وبين الله حجاب الاشهادة ان لا اله الا الله هر چیزی را در پیشگاه یزدان حجاب و حایلی است مگر کلمه توحید را راقم حروف گوید کدام حجاب را آن استطاعت و توانائی و بضاعت است که بتواند حجاب کلمه توحید شود این همه حجابها برای موجودی است که از کلمه توحید بی نصیب باشد و گرنه هر چه هست در خود آن است و هر حجابی پدید آید بیرون از آن است .

تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز *** این همه ستر و حجاب از ما و من آمد پدید

چون زما و من پرستی نه حجاب است و نه ستر

و بعد از این کلمه فرمود ودعوة الوالدين دعاى والدین را نیز در پیشگاه خداوند حجابی و مانعی نیست خصوصاً اگر بگوئیم مقصود از والدین رسول خدا و وعلي مرتضى صلوات الله عليه ما هستند که والدین حقیقی میباشند .

چنانکه میفرماید انا وعلي والدا هذه الامة معلوم باد که حضرات نحويين

گویند بر حسب قانون نحو باید والدى بايا در حال نصبي گفته شود چون والدي

ص: 38

خبر است و انا مبتداء ونون والدین بواسطه اضافه حذف شده است. شاید در اینجا بمعنی لطیفی اشارت رود که پیغمبر وعلي علیهما السلام هر دو نور واحد و يك سنخ و ابتدای هر چیز از آنها باشد و مبتدا خودشان هستند و ایشان مبتدا ومخبر و سایر مخلوق خبر و اثر از ایشان میباشند.

از تو میباشد این ولود ولد ورنه حق لم يلد ولم يولد والعلم عند الله

و نيز در آن کتاب از حضرت ختمی مآب صلی الله علیه وآله وسلم مروی است که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود ثلاث دعوات مستجابات لاشك فيهن دعوة المظلوم ودعوة المسافر ودعوة الوالد علي الولد.

سه دعا باشد که در پیشگاه کردگار مقام اجابت یابد و هیچ شکی در اینها نیست یکی دعای مظلوم است و دیگر دعای سفر کننده است و دیگر دعای پدر است در حق فرزند .

وار كلمه علی معنی نفرین میرسد چه علی برای ضرر است و نیز رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم میفرماید :

ما اكرم شاب شيخاً لسنه الا قيض الله له عند كبرسنه من يكرمه .

هیچ جوانی پیری را بملاحظه سالخوردگی او اکرام نکند جز اینکه خدای تعالی مقدر گرداند برای او در حال پیری اوکسی را که او را مکرم بدارد و دیگر فرمود:

لا تقوم الساعة حتى يكون الولد غيظاً والمطرقيظاو يغيض البلاء فيضاً ويغيض الكرام غيظاً و يجزىء الصغير علي الكبير و اللثيم علي الكريم.

قیامت برپای نشود تاگاهی که وجود فرزند و حرکات او موجب غیظ و خشم پدر و مادر شود و باران در شدت گرما و بیرون از موقع سیلان گیرد و سحاب بلایا آسیاب منایا را بگردش آورد و بحار کرم و سحاب جود ونعم كرام فرو ن کشیدن گيرد و كوچك بر بزرگ جسور و دلير ولئیم بر کریم جری و چیره آید.

گویا این کلمات حکمت سمات در این زمان غلبه دارد با یکی از حکما

ص: 39

گفتند از چیست که ما اولاد خود را دوست میداریم و ایشان ما را دوست نمی دارند گفت :

لانهم منا ولسنا منهم زیرا که اولاد ما از صلب ماپدید شده اند اما ما از آنها پدید نشده ایم پس ایشان از ما هستند و ما از ایشان نیستیم چنانکه ما نیز با پدران و مادران خود چنین و آنها با ما چنان بودند و فرزندان ما نسبت باولاد خودشان و اولاد ایشان با ایشان بر اینگونه باشند . ومن الازل الى الابد كار الازل الى الابد کار بر این منوال است و در حقیقت این یک نوع تنبیهی است که ما بدانیم این محبتها حقیقی

نیست شاعر گوید :

من كان يعلم أن مالك ماله *** من بعد عينك لا یحب بقاکا

هر کس بداند که بعد از مرگ مال تو مال او است یعنی وارث تو خواهد

شد چنین کسی بقای ترا دوست نمیدارد یعنی وجود ترا موجب عدم وصول بمقصود خود میداند . چنانکه تو در حق سابقین خود بر این حال بودی پس جای گله و شکایت و تعجب و حیرت نیست .

شکایت چرا زان پسر میکنی که آراید آنرا که آراستی

گرامی پسر آن پسر باشدت که میخواهد آنرا که میخواستی

در خبر است که مردی در حضرت رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم معروض داشت که پدر و مادرم چندان پیر و سالدار شده اند که بیایست من با آنها همان رفتار نمایم که ایشان با من در صغارت من مینمودند یعنی از کمال پیری بعادت کودکان برگشته اند و تربیت کودکان را لازم دارند.

پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم فرمود لا فانهما يفعلان ذلك وهما يحبان بقاؤك وانت تفعل ذلك وانت تريد موتهما .

تو آن رفتار با پدر و مادر پیر خود روا مدار زیرا که آن رفتاری که ایشان در زمان صغارت تو بجای میآوردند در آنحال بود که بقای تو را وطول عمر تو را

ص: 40

میخواستند لکن تو در هنگامی آن شیوه را با ایشان مسلوك بداری که اراده مرگ ایشانرا داری یعنی پدر و مادرت اگر در کودکی رفتار با تو بجای می آوردند و ترا تربیت میکردند برای این بود که بدایت سن تو و امید داری بطول عمر و بقا و دوست داشتن دوام تو بودند .

اما ایشان که بکبر سن و سالخوردگی بسیار نائل شده اند و بنهایت عمر خود رسیده اند تو همه وقت مترصد مرگ ایشان هستی پس آنحال را با این حال قیاس نمیتوان کرد .

از جابر بن عبدالله رضی الله تعالى عنه مروی است که مردی بحضرت رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم مشرف شد و عرض کرد: یا رسول الله همانا ،پدرم مال مرا بگرفته است رسول خدا فرمود بره و پدرت را نزد من بیاور در اینحال جبرئیل علیه السلام بآ نحضرت نازل شد و عرض کرد خداوند عزوجل سلامت میفرستد و میفرماید چون آن شیخ یعنی پدر آن پسر نزد تو آمد او را از آنچه در نفس خود گفت و دو نگوش او نشنید یعنی بر زبان نیاورد تا گوشش بشنود بپرس چون آتشیخ حاضر شد پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم فرمود:

چیست پسرت را از تو شکایت آورده آیا میخواهی مالش را مأخوذ داری شیخ عرض کرد: یارسول الله از این پسر بپرس آیا من این مال را جز بریکتن عمات او یا خالات او یا بر خودم انفاق میکنم رسول خدا فرمود : « دعنا من هذا اخبرني عن شي قلته فى نفسك ما سمعته اذناك » ما را ازین سخنان فرو گذار خبرده مرا از چیزی که با نفس خود گفتی و دو گوش آنرا نشنید آن شیخ عرض کرد سوگند با خدای ای رسول الله همواره خداوند تعالی بوجود مبارك تو بريقين ما افزاید یعنی هم اکنون از قلب من خبری که دادی بریقین ما می افزاید یعنی هم اکنون از قلب من خبری که دادی بریقین من برافزودی همانا در نفس خود چیزی گفتم که دوگوش من نشنیده است رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود : « قل فانا اسمع » بگوی که من میشنوم آن شیخ این شعر بخواند من میشنوم آن شیخ این شعر بخواند ان انه تا

ص: 41

غذوتك مولوداً وعلك يافعاً *** لعل بما اعتو عليك و تنهل

اذا ليلة ضاقت بك السم لم ابت *** لسقمك الا ساهراً الململ

کانی انا المطروق دونك بالذي *** طرقت به دونی فعینای مهمل

تخاف الردى نفسى عليك وانني *** لاعلم ان الموت وقت مؤجل

فلما بلغت السن والغاية التي *** اليها بدا لما كنت فيه أو مل

جعلت جزئي غلطة و فضالة *** كانك انت المنعم المتفضل

فليتك اذلم ترع حق ابوتي *** فعلت لها الجار المجاور يفعل

در این اشعار از زحمات والدین در حق فرزند از آغاز تشریف فرمائی به طشتك خون ریز روزگار و پرستاری در آناء لیل و نهار و آنصد مانیکه در حفظ و حراست او متحمل میشوند و بشرح وبسط لازم نیست و چون این فرزند برومند شود در تلافی آنهمه مهر و عطوفت بدرشتی و غلظت و زشتگوئی و خشونت خاطر ت پدر و مادر را آزار دهد و دل ایشان را از حرکات ناستوده خود دردمند گرداند و این نداند که خود نیز روزی بیاید و بهمان بلیت دچار شود بداند که نداند و در پهنۀ ندامت مرکب بدواند شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی علیه الرحمه در این معنی گوید:

بس بگردید و بگردد روزگار *** دل بدنيا اردن نبندد هوشیار

ایکه وقتی نطفه بودی در شکم *** وقت دیگر طفل بودی شیر خوار

مدتی بالا گرفتی تا بلوغ *** سر و بالایی شدی سیمین اعذار

همچنین تا مرد نام آور شدی *** فارس میدان و مراد کارزار

آنچه دیدی برقرار خود نماند *** و انچه بینی هم نماند برقرار

دیر و زود این شخص وشكل نازنين *** خاك خواهد گشتن و خاکش غبار

بالجمله گوید: رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم جامه پسرش را فراهم آورده بدست کشید و فرمود : « انت ومالك لا بيك » تو و آنچه قرار است مخصوص بیدر تو است فنسئل الله المنان من فضله ان يرزقنا ذرية صالحة موفقة بمنه وكرمه آمين

ص: 42

صاحب اخبار الدول میگوید در این مسئله که مذکور میداریم فائده ایست که مؤيد معنى قول شيخ مذكور غذتك مولوداً وعلك يافعا و آن کلام یانی میباشد که در وصف انسان بنظم آورده است :

اصح صفات الادمى و ضبطها *** للفظ دراً تقتينه بديعاً

جنين اذا ما كان فى بطن امه *** و من بعد يدعى بالصبي رضيعاً

فان فطموه فالغلام لسبعة *** كذا يانعا للعشر قله مطيعا

الى خمس عشر فالحرور تسمه *** لتحسن فيما تجتنيه صنيعا

كذا الى خمس وعشرين حجة *** دعاه الفاضلون مطيعا

حميل لحد اربعين و بعده *** بكهل الى خمسين فادع سميعا

وشيخا إلى حد الثمانين فادعة *** بهائم هما للممات رجيعاً

جوهری و فیروز آبادی در قاموس و صحاح میگویند : حمیل بروزن امیر بمعنی پسرخوانده و آن بچه ایست که در شکم مادر است در آنهنگام که او را از زمین کفروشرک اسیر کردند و نیز گفته اند حمیل آن کودکی است که در حال کوچکی بیلاد اسلامش آورده اند و در مملکت اسلام متولد نشده است و حمیل آن بچه ایست که زائیده شده و او را جایی بیفکنده اند و گروهی او را برگرفته میپرورند و بزرگ میکنند.

بالجمله در این اشعار باسامی اشارت کرده است که از آنهنگامی که آدمی در شكم مادر می آید تا بسن پیری و فرتوتی میرسد بآن نام خوانده میشود مثل جنین ورضيع وصبی و غلام و يانع و حرور و کهل و شیخ و امثال آن مثل شاب ومراهق وفتى وصغیر و کبیر که در پاره اسامی و برخی اوصاف است و در تفحص کتب لغت بسیار است اما آنچه در این اشعار مذکوره نام بردار شده است در کتب لغات باین نحو و این معانی بنظر نیامده است والله تعالى اعلم بالحقايق .

ص: 43

بیان غسل و کفن و دفن و مدت عمر و مقدار سلطنت ابي الفضل متوکل عباسی

سبقت نگارش گرفت که چون در آندل شب که متوکل بعد از لهو و لعب و خوردن رطلهای شراب مست و خراب در عالم خواب و وزیرش فتح بن خاقان با او بود باغر ترکی و دیگر اتراك بتاختند و هر دو را با شمشیر بر آن در خون وخاک در آوردند آنگاه هر دو تن را در همان بساط که بر آن کشته شدند پیچیده در گوشه بیفکندند و آنشب و روز بهمانحال بی غسل و کفن بماندند و چون روز دیگر امر خلافت بر منتصر مقرر گشت بکار او بپرداختند.

صاحب زينة المجالس گوید : متوکل در خواب دید که حضرت امیر المؤمنين اسد الله الغالب علي بن ابيطالب صلوات الله وسلامه علیه هفت تازیانه اش برد و فرمود : ای فاسق چند اولاد مرا آزاد کنی و چون روزی چند از این خواب گذشت متوکل را بکشتند منتصر فرمود او را بنگرید چند پاره اش کردند بعد از پژوهش گفتند شش پاره شده است منتصر گفت: پدرم در خواب دید که علی بن ابی طالب سلام الله تعالی او را هفت تازیانه زده است و تازیانه آنحضرت ذوالفقار است البته میباید که او را بهفت پاره کرده باشند. چون نيك تفحص کردند انگشت او با انگشتری بگوشه افتاده است و آنچه در خواب بدید بوضوح انجامیده بود.

مسعودی گوید: جسد متوکل و فتح بن خاقان همچنان در آن شب و بیشتر روز دیگر در آن بساط که مقتول شدند ملفوف بود تا خلافت منتصر ثابت شد

ص: 44

و بفرمود تا هر دو تن را مدفون ساختند و بقولی معشوقه اش قبیحه در همان مطرفی که مذکور شد و متوکل پاره کرده و بدو باز پس فرستاد و گفت نگاهبدار تا بعد از من گردانی بعینه کفن من برد.

در تاریخ گزیده می گوید : متوکل در سامرا کشته شد و همانجا مدفون شد

و در عقدالفرید مینویسد : متوکل را در قصر جعفری مدفون کردند و پسرش منتصر که ولی عهدش بود بروی نماز گذاشت .

صاحب حبیب السیر گوید: آنمکان را که متوکل در آنجا بقتل رسید ، ماخوریه میگفتند و متوکل در آنزمان در آنجا قصری بنا کرده بود که جعفریه میخواندند .

ثعالبی در خصایص اللغة :گوید : ماخور مکانی است که در آنجا شراب

باشد و شراب بفروشند .

در اخبار الدول اسحاقی مسطور است که متوکل و فتح را بکشتند و هر دو را در گلیمی به پیچیدند و در همان شب هر دو را دفن کردند و هیچکس از حال ایشان آگاه نشد .

در تاریخ طبری و جزری مسطور است که ابو نوح در آنشب که متوکل بقتل میرسید روزگار را تاريك و آشوب ترك در تاجيك مینگرید تدبیر در فرار همیکرد تا مگر در آنشب جان بدر برد .

اما عبيدالله بن یحیی وزیر در مسند وزارت جالس و بامور وزارتی و اجرای مهام و امر و نهی یکی از خدام بیامد و گفت: یا سیدی چه چیزت در این مجلس جلوس داده است؟ عبیدالله گفت مگر چه روی داده است گفت: جمله این سرای شمشیر واحد گردیده و آکنده از شمشیر و شمشیرزن گردیده است عبیدالله با جعفر گفت تا بیرون شود و حکایت را بازداند جعفر برفت و بازگشت و گفت امیر المؤمنين و فتح را بکشتند . تنته

ص: 45

عبیدالله چون این خبر را بدانست باخدام و خواص خود بیرون آمد تا بیرون شود بدو گفتند که درهای خانه خلافت را بر بسته اند بطرف شط روی نهاد درهای آنطرف را بسته یافت فرمان داد تا آندرها که در کنار شط کشود بشکستند و سه در را در هم شکستند و عبیدالله از آنجا بطرف شط برفت و بجانب زورقی بتاخت و در آن بنشست و جعفر بن حامد و غلام خودش با او بودند و بمنزل معتز روی کرد و از معتز بپرسید و او را نیافت و گفت انا لله و انا اليه راجعون مرا و خودش را بکشت و بسی افسوس و دریغ بروی خورد .

و اصحاب عبیدالله از جماعت ابناء وعجم وارمن وزواقيل واعراب وصعاليك وغيرهم صبحگاه روز چهارشنبه در خدمتش فراهم شدند بعضی گفته اند مقدار بیست هزار سوار و برخی دیگر گفته اند سیزده هزار سوار و پیاده کارزار و بقولی دیگر گفته اند سیزده هزار لجام یعنی سیزده هزار مرکب با او حاضر شدند.

و کسانیکه کمتر از اینها گفته اند ما بین پنجهزار الی ده هزار تن بودند و گفتند همانا تو ما را برای چنین روزی تربیت و ساخته کردی بهر چه میخواهی امر کن و اجازت فرمای بر این قوم چنان حمله بیاوریم که منتصر و جماعت اتراك و دیگران را بقتل رسانیم عبیدالله تصدیق این امر را نفرمود و گفت در این امر حیلت و تدبیری نیست زیرا که این مرد یعنی معتز در دست ایشان گرفتار است.

بالجمله چون و فتح بن خاقان از شمشیر در گذشت در همان ساعت آن جماعت بخدمت منتصر شتافتند و بخلافت بروي سلام دادند و گفتند امیرالمؤمنین بمرد آنگاه با شمشیرهای کشیده بر فراز سر زرافه بایستادند و گفت بیعت کن و او بیعت نمود آنگاه منتصر بوصیف پیام فرستاد که پدر مرا فتح بكشت لاجرم من او را بکشتم ممکن است مقصود این باشد که استیلای فتح برمتوكل وكثرت ميل متوكل با او و نهایت عظمت و تبختر و پاره آراء ناپسندیده او اسباب ظهور پاره افعال غير محمود متوكل وقتل او گردید چندانکه

ص: 46

هر دو تن بمعرض كشتن در آمدند هم اکنون با وجود اصحابت حاضر شو وصيف اطاعت فرمان کرد با جماعتی که در تحت امارت داشت حاضر شد و بیعت کردند. در كتاب فوات الوفيات مسطور است که متوکل را بعد از قتلش در خواب بدیدند که گویا در حضور خداوندی ایستاده گفتند خدای تعالی با تو چه کرد گفت بواسطه اینکه قلیلی از سنت را زنده کردم مرا بیامرزید .

سیوطی نیز باین خواب اشارت کرده است . مسعودی گوید شجاع مادر متوکل در سال دویست و چهل و هفتم بمرد ومنتصر بروی نماز بگذاشت و این قضیه در شهر ربیع الاخر روی داد و چون شش ماه از مرگ او بگذشت متوكل بقتل رسید. و نیز میگوید بغاء . صغیر که او را بغاء شرابی می گفتند از متوكل بيمناك شده بود و منتصر قلوب اتراك را جذب همی کرد و او تامش غلام واثق با منتصر همی بودازین روی متوکل باوی دشمن بود و او تامش قلوب اتراك را بمنتصر مایل میساخت اما عبيد الله بن يحيى بن خاقان وزیر وفتح بن خاقان از منتصر منحرف و بمعتز مایل بودند و همیشه قلب متوکل را بر منتصر آشفته میساختند و منتصر تمام اتراك را بخود جذب و قلوب ایشان و بسیار از فراغنه واشر وسنیه را بخود مایل بساخت تا گاهی که متوکل بهلاکت و خودش بخلافت رسید نوشته اند چون منتصر چنانکه مذکور شد از مجلس متوکل بیرون شد و دست زرافه را که دربان باشی بود بگرفت و لوایح بر نوشت بحجره زرافه در آمدند و بخوردن طعام مشغول شدند هنوز از کار خوردنی نپرداخته بودند که فریاد و نفیری سخت بلند از سرای خلافت برخاست منتصر که خود میدانست همان ترتیبی است که خودش در قتل پدرش بداده است در این اثناشتابان و پریشان حال

نمایان شد.

منتصر گفت خبر چیست گفت ای امیر المؤمنين خداوندت صبوری وشکیبائی دهد همانا در این ساعت متوکل وفتح بن خاقان را بکشتند.

و بقولی گفتند امیرالمؤمنين بمرد و فرمان تراست منتصر برفت وواقعه

ص: 47

را چنانچه میخواست بدید و بفرمود تا در حجره متوكل و سایر ابواب را بجمله بر بستند و ساعتی برنیامد. لمؤلفه

زادبار بخت و اقبال بخت *** پدر شد بتخته پسر شد بتخت

دگرگون بود کار دنیای دون *** گهی بر تو سهل و دگرگاه سخت

مشو شاد بر گردش روزگار *** که آخر برون بایدت بر درخت

همان را که خوانی تو لخت جگر *** جگر زو به بینی همی لخت لخت

هر آنچت رسد از تو بر تو رسد *** ز کرم خودش خشك گردد درخت

اگر تن ز فولاد و آهن کنی *** زینک زمانه شود پخش و پخت

راقم کلمات گوید در این موقع که از نکبات جهان آفات آیات سخن میرود داستانی عجیب بنظر احقراندر آمد و چون مناسبتی با پاره حکایات مسطوره دارد در اینجا مرقوم میشود همانا چون در ماه ذی القعدة الحرام سال یکهزار و سیصد و سیزدهم هجری نبوی صلى الله عليه وسلم که مطابق سال پنجاهم سلطنت شاهنشاه اسلام پناه ساكن قواديس نعم ذو القرنين اعظم ناصر الدین شاه قاجار انار الله برهانه.

و نوبت قرن دوم سلطنت آن پادشاه گیتی پناه بود کار گذاران پیشگاه بساط جشن قرن ثانی قرآنی آن ملجأ آمال و امانی را در دار الخلافه طهران در عمارات خاصه سلطانی بگسترند و اسباب عیش و طرب را از هرگونه فراهم کردند تا در روز مقر ر بکار برند و سلطان صاحبقران را ذوالقرنین بخوانند .

و این بنده حقیر چنانکه در خاتمه جلد اول کتاب حضرت امام زین العابدین شرحش را رقم کرده است عرضه نمود که ذوالقرنین متعدد است و بعد از این مشتبه خواهد بود و باستدعای این بنده بذو القرنین اعظم مقرر آمد و آن شهریار جهاندار همه روز با نمایشی خاص و گزارش مخصوص که بوجود مسعودش منصوص بود چون ماه و خورشید طلعت مینمود و چاکران درگاه را بملاطفات و معاینات خاصه مفتخر و مسرور میفرمود اما گاهی الفاظ و اشارات و حرکاتی ظاهر میگشت که خورده بینان را دل کفدیده و خاطر رنجیده و میشوم میگشت و از آن

ص: 48

پیکر همایون کلماتی شنیده میشد که حکومت بروداع و انقطاع داشت و پاره را خوابها در نظر می آمد که بتطير نزديك بود و از خود آن خسرو هوشیار نیز سخنها و خوابها روایت میشد که بر زوال سلطنت و تغيير محفل عيش بمجلس ماتم دلالت همی کرد .

چنانکه یکشب جمعه که جمعه دیگرش بشهادت فایز گردید خوابی دیده بود که موحش بود و مختصری را محارم حرم سرای سلطنتی دانسته و بوحشت اندر شده بودند و هر چند التماس کردند تا بقیه را بشنوند چون میدانست موجب طغیان جماعت زنان که طاقت سکوت وسکون ندارند و موجب اشاعه بدیگران وسرد شدن از اتمام همان جشن موعود و اندوه تمام مردم و رعایا خواهد شد مذکور نفرمود حتی چاکران خاص پیشگاه نیز اندک خبری یافته و استماعش را الحاح و استدعا مینمودند اجابت نشد.

و چون جناب حاجی مهدیقلی خان مجد الدوله پسر ارشد و ارجمند مرحوم عیسی خان اعتماد الدوله طاب ثراه که از اجله امرای عظیم الشان قاجار وصاحب مناصب عاليه ومحرمیتی خاص بحضرت سلطنت و خانواده شاهنشاه مبرور اعلی الله مقامه و شاهنشاه را نسبت باین خالوزاده محترم که از آغاز طفولیت بدست عنایت سلطنت تربیت یافته مرحمتی مخصوص بود يك نوع تعشقی علاوه بر رسوم مقرره بوجود مبارك سلطان کشورستان و صاحبقران سکندر نشان را نیز مهر و توجهی افزون از مقدار سایر مقر بان با ایشان بود با نهایت تضرع بلکه زاری واستغاثه خواستار استماع آنخواب شد و خسرو مالکر قاب مسئولش را با جابت مقرون و بکتمان آن امر صریح فرمود .

و پس از وقوع شهادت شاهنشاه اسلام پناه طاب رمسه و مثواه چون مدتی برآمد جناب حاجی مجدالدوله باین بنده حقیر فرمود چون شما مورخ دولت هستید این خواب را که تا بحال با هیچکس در میان نیاورده ام برای شما شرح میدهم تا در مواضعی که در نگارش تاریخ دولت مناسب گردد مرقوم بدارید و این

ص: 49

بنده در این مقام از شرح تمام آن خواب معذرت میخواهم و بمقام خود حوالت میکنم و خلاصه آن این است که شاهنشاه مبرور در عالم خواب بحضرت عبدالعظیم ابن عبدالله حسنی که مرقد مطهرش در یک فرسنگی دارالخلافه طهران واقع است و زیارت گاه عموم شیعیان است مشرف و در ضریح مقدس جمال ایزدی مثال حضرت امام المشارق والمغارب وغالب كل غالب و مطلوب كل طالب مظهر الحق واليقين امام الدين والمسلمين ولى الله الاعظم امير المؤمنين علي بن ابيطالب صلوات الله عليه وعلى اولاده الطاهرین را زیارت کردو پس از تفصیلی که در میانه گذشت از نردبانی که در ضریح مقدس سر بآسمان داشت بفرمان امير المؤمنين هشت پله ببالا رفت و طاقت طی درجات دیگر نیافته فرود آمد و هم طشتی پر از خون در پای نردبان بدید. و بتفصیلی که نگارش در جای خود میشود بیدار شد و خواست قبل از جلوس برتختگاه کیانی و تجدید عهد صاحبقراني بحضرت عبد العظيم علیه السلام مشرف و مجاز گردد پارۀ خواتین محترمه حرم سرای و بعضی چاکران در گاه جهان آرای که از مشاهدات پاره و جنات حال آسوده دل نبودند تعویق حرکت فرمودن و زیارت آن مرقد منو ر را مستدعی شدند و مصلحت دیدند.

و این عرایض در پیشگاه ذوالقرنین که نسبت بخاندان سعادت اركان ذرية حضرت رسالت پناهی صلی الله علیه وآله وسلم ارادت و عقیدت کامل و توسل و توکل و توجه مخصوص بود پذیرفته نشد و روز جمعه سیزدهم ذوالقعده سال مذکور با کوکبه سلطنت و بدن غسل یافته و نیست پاک و عقیدت تابناک بر نشست و با نزمین عرش قرين وضريح سعادت آئین تشرف جست و بنماز و نیاز ودعا و ثنا مشغول گشت.

و چون فرمان کرده بود که از وارد و صادر چنانکه معمول دیگر اوقات بود هیچکس را مانع و دافع نباشند و میرزا رضا نام کرمانی که بتحريك پاره مفسدین مدتی بود در آن زاویه مقدسه توقف و چنین روزی را ترصد داشت وقت را غنیمت شمرده با عرضه حالی در دست و عبائی چون ابن ملجم مرادى عليهما اللعنه بر سر کشیده هنگامی که شاهنشاه اسلام پناه چنگ توسل بر ضریح مقدس و قلب

ص: 50

همایون را ظاهر داشت بعنوان تقدیم عریضه و توجه بپادشاه عالم پناه بآنچه قصد داشت باطپانچه که مخفی داشت قلب مبارکش را با گلوله آتش بار مذاب هدف کرده في الفور باشکم گرسنه و اندرون مملو از اخلاص و ارادت از کار بیفکند و بهمین مقدار بمناسبت کفایت رفت.

مسعودی گوید هیچ روزی در تمام ایام خلافت متوکل مانند آنروز که پایان عمر و هنگام قتلش بود بروی خوشتر و شادمان تر نبود چه در آن روز برخاست غرقه بحار نشاط و سرور و فرح و انبساط بود و حجامت بنمود و از خون بخواست و بی خبر که شبانگاهش خونی در تن نگذارند و فصاد روزگارش چنان استرة بكار ونشترى بر عروق برساند که از آن پس زحمت فصاد و حجام نیابد.

پس تمامت ندیمان و اهل لهو و لعب را حاضر ساخته سرورش بسیار و شادمانی فزون از اندازه اش در کار آمد و از شراره شبانگاه و حوادث سحر بیخبر و از کنایات هاتف روزگار يا راقد الليل مسروراً باو له ان الحوادث يطرقن اسحاراً ببین تاچه زاید شب آبستن است.

پس بناگاه حکم فلک ارکان با حکم فلک گردان آن فرح و شادی را به ترح و نامرادی و سرور قلیل را باندوه طویل منقلب و مبدل ساخت پس کیست که بجهان جهنده که چون کرزه زننده و کژدم پرنده است مغرور آید و بجائی که سکونش نیست سکون گیرد و از غدر و نکبات و کیدو نقمات آن ایمن گردد مگر جاهلی بغرور و نادانی بی خبر چه دنیا سرائی است که نعیمش را دوامی و سرورش را اتمامی نیست از مکایدش ایمن نشاید بوداگر چه در پرهیز و حذر باشند سراءش بضراء مقرون و شد تش برخاء منضم و نعیمش به بلوی آراسته است و از آن پس بانگ زوالش بلند و توانگرش مستمند گردد.

بسی نعیمش بابوس پیوسته و سرورش با خون انباشته و محبوبش دستخوش مکروه وصحتش پای کوب هلاکت و مرگش بنیان افکن حیات و فرحاتش منكوب ترحات و لذاتش هم مالین آفات عزیزش ذلیل و قوی او مهین وغنيش محروب و عظیمش

ص: 51

مسلوب ولا يبقى الا الحى الذى لايموت ولا يزول ملكه و هو العزيز الحكيم .

مسعودی بعد از این کلمات :میگوید بختری شاعر این شعر را که از قصیده اوست در غدر وفتك منتصر نسبت بپدرش میگوید :

ا كان ولى العهد اضمر غدره *** فمن عجب ان ولى العهد غادره

فلا ملك الباقى تراث الذي مضى *** ولا حملت ذاك الدعاء منابره

حمدالله مستوفی گوید: هیچ وزیری از وزرای روزگار در آن مکانت ومنزلت در دست نیامده که مانند جعفر برمکی در خدمت هارون و فتح بن خاقان را در پیشگاه متوکل حاصل شد و هر دو وزیر در سرکار این دو خلیفه برفتند تا بدانی که شغل دنیا عاقبتی وخیم دارد محبت فتح بن خاقان در قلب متوکل بجائی رسید که هیچ وزیری را در قلب سلطانی حاصل نگشت و آخر الامر کار بآنجا که باید پیوست چنانکه مذکور میشود .

بیان مدت عمر و خلافت و نقش نگین ابو الفضل المتوكل على الله

در تاریخ گزیده مسطور است که مدت عمر متوکل چهل و دوسال بود . مسعودی گوید : متوکل بیست و هفت سال و چندماه از عمرش برگذشته بود بخلافت بنشست و چون بقتل رسید چهل و یکسال و نه ماه و نه روز عمر کرده بود و بقولی قتلش در شب چهارشنبه سه شب از شهر شوال سال دویست و چهل و هفتم برگذشته روی داد.

در عقد الفرید می نویسد : تولد متوکل روز چهار شنبه یازده شب از شهر شوال گذشته سال دویست و ششم هجری وقتل او در شب چهار شنبه سه شب از شهر شوال سال دویست و چهل و هفتم بر گذشته روی داد و با این حساب چهل و

ص: 52

یکسال و چند روز عمر کرده است شده است.

در تاریخ حبیب السیر مینویسد مدت حیات متوکل چهل و چهار سال بقول پارۀ از مورخین چهل سال بود.

در زبدة التواریخ مینویسد : در شب چهار شنبه چهاردهم شوال متوکل و فتح بن خاقان کشته شدند و مدت عمر متوکل چهل سال بود .

صاحب روضة الصفا تكيه بقول مسعودی میکند و میگوید : مدت عمرش چهل و چهار سال بود و حال اینکه مسعودی چنانکه مذکور شد چهل و یکسال و نه ماه و نه روز مینویسد و صاحب حبيب السير هم از روضة الصفا نقل کرده است و ابن خلدون قتل او را در شب چهارم شوال سال دویست و چهل و هفتم مینویسد و میگوید: چون منتصر آن شب را بصبح رسانید بدفن متوکل و فتح امر نمود .

و چون خبر قتل متوکل شایع شد لشکریان بشورید و به آهنگ دربار سلطان برآمدند یکی از اولیای امور نزد ایشان شدند و سودی نیافت پس منتصر خودش بیرون آمد و با گروه مغاربه که با او بودند آنجماعت را از ابواب براندند و بعد از آنکه شش نفر از آنها کشته شدند پراکنده گشتند .

سیوطی میگوید : او را در پنجم شهر شوال سال مذکور بکشتند و در کتاب تحفة الناظرين قتل او را در غره شوال سال مذکور رقم میکند.

در تاریخ اخبار الدول قتلش را در ماه شوال همان سال و مدت عمرش را چهل سال مینگارد و در تاریخ الدول اسحاقی قتلش را نیمه شوال سال مذکور می نویسد .

در تاریخ الخميس قتلش را در شب چهارشنبه سوم یا چهارم شوال همان سال رقم میکند و میگوید چهل و يك سال عمر کرد.

دمیری در حیات الحیوان قتلش را در ماه شوال همان سال بدون تعیین

شب یا روز و ایام حیاتش را چهل سال نوشته است.

طبری میگوید: قتل متوکل در شب چهار شنبه یکساعت بعد از نیمه شب در ماه شوال همان سال و بقولی در شب پنجشنبه روی داد و چهل ساله بود ولادتش

ص: 53

در شوال در فم الصلح در سال دویست و ششم رویداد اما با این تقریر طبری باید چهل و یکسال باشد مگر اینکه نظری بسال شمسی و قمری کرده باشد در این هم نظری است زیرا که اگر بر آن حمل شود مدت عمرش چهل سال کمتر خواهد بود .

چنانکه در پاره تواریخ نوشته اند قتل او را در شب چهارم ماه شوال و عمرش را تقریباً چهل سال نوشته اند و در تاریخ مختصر الدول قتلش را در سر من رأی در شب چهارم شوال سال مسطور و عمرش را چهل سال رقم کرده است .

غریب این است که در تاریخ ابن اثیر میگوید : ولادت متوکل در فم الصلح سال هشتاد و ششم و عمرش را نزديك بچهل سال رقم نموده است و البته سهو كاتب است و مأتین را ثمانین رقم نموده است .

در تاریخ نگارستان نیز در شب چهارشنبه سوم شهر شوال مسطور نموده است و در مدت خلافتش نیز باختلافی قلیل سخن کرده اند طبری چهارده سال و ده ماه و سه روز رقم کرده است .

و مسعودی نیز میگوید: بقوای مدت عمر متوکل چهل و چهار سال بود و شش روز از شهر ذی الحجه سال دویست و سی و دوم بجای مانده که مطابق روز مرگ برادرش واثق بود بخلافت بنشست و در پایان کتاب که مدت خلافت خلفا را بطور فهرست و اجمال مذکور میدارد زمان خلافت متوکل را چهارده سال و نه ماه و هفت روز رقم میکند.

و در تاریخ روضة المناظر مدت خلافتش را چهارده سال و ده ماه و سه روز می نویسد.

و سیوطی در تاریخ الخلفاء بر طبق مسعودی مدت خلافتش را می نماید .

و دمیری در حیات الحیوان مدت خلافتش را چهارده سال و ده ماه و بقولی

ص: 54

پانزده سال مذکور میدارد .

و در اخبار الدول اسحاقی مدت عمرش را چهل و یکسال و ایام حکومتش را بهمان مقدار که مسعودی رقم کرده مکشوف میدارد و ابن خلدون بر مقدار مسطور باز مینماید .

و در عقدالفرید میگوید : مدت خلافتش چهارده سال و نه ماه و نه روز و مدت عمرش چهل سال الا هشت روز بود. در تاریخ الخمیس نیز بهمین و بروایتی نه ماه و هشت روز و مدفنش را در همان قصر جعفری که متوکل بنا کرده بود مینویسد .

و در اخبار الدول مدت خلافتش را چهارده سال و ده ماه مینگارد و در فوات الوفيات موافق مسعودی مینگارد .

و در روضة الصفا و حبيب السیر چهارده سال و نه ماه و نه روز رقم مینمایند و در زبدة التواریخ چهارده سال و دوماه مینویسد و در زينة المجالس چهارده سال و نه ماه می نگارد.

و در حیات الخلود چهارده سال و ده روز مدت خلافتش را تصریح نموده است .

و در عقدالفرید میگوید : نقش خاتم متوكل على الهى اتكالي بود وبقول

صاحب اخبار الدول المتوكل على الله .

ص: 55

بیان شمایل و اولاد و سرایا وزنان و اموال و متروکات متوکل

در عقد الفرید شهاب معروف بابن عبد ربه مالکی مسطور است که متوکل مردی گندم گون و بزرگ چشم و نحيف الجسم و نزار اندام و خفيف العارضين و لاغر چهره بود و طبری و دیگران نوشته اند: دو چشمی نیکو و نمکین داشت و کوتاه بالا و موئی انبوه از سر تا بناگوش آویزان داشت.

و در اخبار الدول گوید : گندمگون و باريك اندام و مليح العينين و خفيف اللحيه بود و طویل و دراز اندام نبود و کنیتش ابوالفضل بود و لقبش المتوكل على الله .

در تاریخ طبری مسطور است که از ابوحنیفه حکایت کرده اند که گفت : مأمون میگفت خلیفه که بعد از من میآید در نامش حرف عین است و مردم گمان میکردند که پسرش عباس خواهد بود اما خلافت با معتصم محمد بن رشید رسید ومأمون میگفت : و بعد از آن خلیفه که در نام او عین است کسی خلیفه میشود که در نام او هاء است و گمان میبردند که وی هارون است و بعد از معتصم مسند خلافت بجلوس واثق هارون بن معتصم پیوست و میگفت پس از وی خلافت با کسی پیوند جوید که هر دو ساق پایش زرد باشد و گمان چنان میرفت که وی ابوالحائز عباسی است اما خلافت با متوکل افتاد و من نگران وی شدم که چون بر تخت بر آمدی هر دو ساقش مکشوف شدی و هر دو زرد بودند گویا هر دو را با زعفران رنگ کرده اند .

ص: 56

در کتاب مستطرف مسطور است که متوکل از تمامت خلفای بنی عباس

بحسن دیدار و بهای منظر ممتازتر بود.

در عقد الفرید مسطور است که متوکل را اولاد بسیار بود و از این پیش در آنجا که شرح تفويض ولا يتعهد خلافت را بسه تن فرزندانش رقم کردیم که عبارت از محمد منتصر بالله و ابو عبدالله زبیری متوكل ملقب بالمعتز بالله و دیگر مؤید بالله ابراهیم باشند.

اما معتمد على الله و موفق را در این مرتبه نیاورد اما قادر لم يزل چنان خواست که منتصر و معتز مدتی زیاد خلافت نکردند و مؤید بخلافت نرسید و معتمد که در احتساب نبود بیست سال خلافتی بسزا کرد و آثار پسندیده گذاشت و خلافت در نسل موفق طلحة بن متوكل بماند تا بر همگان معلوم آید که آنچه بندگان جاهل محکوم خواهند چنان نمیشود بلکه آنچه خواهد حاکم مطلق همان خواهد شد يفعل الله ما يشاء ويحكم ما يريد و از سایر اولاد متوکل سوای این پنج پسر بنظر نرسیده است .

در زينة المجالس مسطور است که متوکل پنجاه پسر و پنجاه دختر داشت و برای هر پسری سیصد هزار دینار اقطاع و برای هر دختری یکصد و پنجاه هزار دینار مقرر کرده بود والله اعلم و از این پس در ذیل حکایات متوکل مذکور میشود .

در زهر الاداب مسطور است که روزی ابو عیسی متوکل سرکه بائی یعنی

ابوعیسی آش سر که برای تمد بن قاسم معروف بابى العيناء بفرستاد و ابوالعيناء چون نابینا بود دست در قدح آش بیفکند و بهر طرف بگردانید جز استخوان نیافت گفت : فدایت کردم آیا این قدر است و دیگ یا قبر است و تاريك و ازین پس انشاء الله تعالی پاره حالات ابی عیسی و فرزندان دیگر در فصول آتیه مذکور خواهد شد.

و دیگر ابواحمد بن متوکل است که در آن شب که متوکل را بکشتند از مجلس فرار کرد.

ص: 57

مسعودی و اغلب مورخین نوشته اند که جعفر متوکل را چهار هزار تن سریه بود که با تمامت این ماهرویان سیم بدن و گلرخان سیب ذقن در آویختی و در آمیختی و آب زندگانی بکامرانی در منبع حیات فروریختی و از آن دلبران دل فریب کام دل برگرفتی .

جوهری گوید: سریت بروزن طویت بمعنی گرفتن بکنیزی است و اصلش تسرر از سرور است و یکی راءات بدل بیاء نمودند چنانکه گویند تقضی از تقضض سر یه بضم سین مهمله و تشدید راء مهمله کنیز کی را که برای فراش و بغل خوابی اختیار کنند سراری جمع آن است سر یه بفتح سین و تخفیف راء پاره از لشکر و سرايا جمع آن است گفته اند خیر السرا یا اربعمائة رجل بهترین سرايا و سپاه چهارصد تن مرد است .

اما در مجمع البحرین مینویسد: در حدیث وارداست فبعث سرية وسرية بفتح اول فعيله بمعنى فاعله است بمعنى يك قطعه از جیش که از پنج تن تاسیصد تن و چهارصد تن هستند که در مقدمه سپاه بجانب دشمن میروند جمع آن سرایا و سرايات مثل عطيه وعطايا و عطایات است گفته اند این مقدار لشکر را از اینروی سر یه نامیدند که ایشان خلاصه و خاصه و برگزیده سپاه یا از چیزی سری نفیس است و بعضی گفته اند این سپاه را از این روی سریه خواندند که سراً و خفية فرستاده میشوند .

اما ابن اثیر در نهایة میگوید: این تعبیر را وجهی موجه نیست زیرا که لام الفعل سر راء است و لام الفعل سریه یا است و این حکایت متوکل ومباشرت و مقاربت با چهار هزار تن جواری از عجایب حکایات است و در احوال هيچيك از سلاطین و خلفا و اعیان جهان حتی حضرت سلیمان از جمله پیغمبران علیهم السلام یا خسروپرویز و دیگران باین میزان بنظر نیامده است.

خصوصاً متوکل را در عمر و خلافت امتدادی نبود و اغلب مست طافح و

ص: 58

با رجال در باروندها و اهل هزل و اصناف مغنیان روز بشب و شب بروز میرسانید و ازین گذشته مثل محبوبة و قبیحه و جز این دویاران دلنوازی داشت که از ایشان آرام نداشت و هر وقت توانست بخیزاند و بریزاند غدیر چه این ماهرویان با غدر وفریب کجا اور اشکیب میداد که نصیب دیگران شود.

مسعودی در مروج الذهب كه علي بن الجهم حکایت کرده است که چون خلافت بجعفر متوكل رسید اعیان مملکت و مقربان پیشگاه هر يك باندازه خودش تقديم هدیه بنمود و ابن طاهر هدیه پیشکش ساخت که در میان آن دویست تن وصيفه ووصيف يعنى كنيزك خاصه وغلام خاص اختصاص بداشت و از جمله هدایا جاریه بود که او را محبوبه مینامیدند و محبوبه از مردی از مردم طائف بود که او را بفنون علوم دلربائی و فرهنگ وزیر کی و دل آشوبی و صفاتی که در جماعت محبوبه محبوب است ادب کرده بود و چنانش تربیت نموده بود که آنچه را علمای ناس نیکو و پسندیده میدانستند این دل پسند با حسن و جمال بحد کمال رسانیده بود و آیات دلبری بتمامت ظاهراً و باطناً در آن مجسمه نور و روشن چراغ شب دیجور و نمونه حور و شعاع هور و کنجود ملاحت و گنجینه صباحت جمع شده و موجود بود ازینروي چون جان عزیز در دل متوکل جای گرفت و گوهر خرد از مغزش بر بود و مخزن قلبش را یکباره مالك وصاحب گردید و راه اغیار را بر بست که دو پادشاه در يك ملك و دوجان خواه در یکدل منزل نکند ، در تمام گلرخان و پردگیان سرای خلافت هيچيك با این خاتون با علم و فرهنگ

ماذج سنگ نشدند ، دیگر متوکل را هزار دل بود در هوای این نازنین خوش آب و گل از دست بداد و در تمام اوقات از یاد آن سرو نيكو حرکات فراغت نیافت .

علي بن جهم گوید: روزی برای منادمت بحضور متوکل در آمدم چون مجلس بحضور من استقراری گرفت متوکل از جای برخاست و بیکی از مقصوره ها

ص: 59

اندر شد و پس از لمحهٔ بیرون آمد و خندان ، نمایان شد آنگاه با من گفت : ای علی درون این مقصوده شدم وقینه را نگران شدم که برگلگونه نازپرور با مشك مطرا جعفر را که نام متوکل است نگار داده است هرگز چیزی را از آن نکوتر ندیدم ، قینه با قاف مكسوره و یاء حطی ساكنه و نون و هاء كنيزك سرود گوی خواننده نوازنده است ، و جمع آن قیان است ، در خبر وارد است لا تبيعوا القينات ولا تشتروهن كنیزگان مغنیة را نه بفروشید و نه بخرید و بعضی قينه بمعنى كنيزك است خواه مغنیه باشد یا نباشد و هم گفته اند بمعنى كنيزك سپید روی سپید اندام و برخی مخصوص بكنيزك مغنيه دانسته اند . اما جوهری تصدیق نکرده است وی گوید ابو بکر گفته است هر بنده را عرب قین و هر کنیز کی راقینه خوانده و مقینه مشاطی عروس است بالجمله میگوید : متوکل فرمود : در باب این شعری بگوی گفتم ای سید من آیا من به تنهایی بگویم یامن و محبوبه با هم بگوئیم متوکل گفت تو تنها نگو بلکه با محبوبه هر دو بگوئید علي بن جهم میگوید ، پس دوات و کاغذی بخواستم .

راقم حروف گوید: از اینجا میرسد که دوات وقرطاس از قدیم الایام متداول است.

چه مسعودی نزديك بمعاصرین این عصر است و تا سال سیصد و سی و دوم این تاریخ را رقم کرده است و خود در آن زمان بوده است چنانکه در ذیل کتاب خود در بیشتر مواقع ذکر میکند و خبر لا اعتبار في القرطاس مؤيداين مطلب است پس کسانی که اختراع کاغذ را چند سال بعد از هجرت مینویسند شاید مقصود شیوع آن و ابداع کارخانه آن باشد.

می گوید محبوبه بر من بر این سخن پیشی جست و از آن پس عود را بر گرفت و به ترنم در آمد و همی بگردش و پرواز در آورد و برای آن لحنی بساخت و خنده در حالتی که سر بزیر داشت بزد بعد از آن گفت یا امیرالمؤمنین مرا اذن میدهی.

ص: 60

ومتوکل اجازت بداد و محبوبه این شعر را تغنی نمود :

و كاتبة في الخد بالمسك جعفراً *** بنفسى محط المسك من حيث اثرا

لئن أودعت خطاً من المسك خدها *** لقد اودعت قلبي من الوجد ابطرا

فيا من لملوك يظل مليكه مطيعاً *** له فيما اسر و اجهرا

ويا من لعيني من رأى مثل جعفر *** سقى الله صوب المستهلات جعفرا

جان من فدای آن خدی که بدست دلربایی بر چهره نازنینش و لفظ جعفر را با مشك رقم كرده است اگر بر صورت بدیعه خطی از مشك اذفر بلفظ جعفر ودیعه نهاده همانا سطور عدیده از نهایت سروری که از آن خط مشکین بر صورت نازنین نگار داده بر صفحه دل من بیادگار آورده است ، عجیب مملوکی و عجیبه محبوبه است که همواره مالك و سلطان خود را در پوشیده و آشکار مطیع امر و کار خود ساخته است و تواند بود و هرگز نشاید بود که چشم من مانند جعفر کسی را بیند خداوند تعالی جعفر را از بحار مکارم و سحاب مراحم سیراب بگرداند و در اینجا لطیفه است چه جعفر چنانکه در ذیل کتاب احوال حضرت امام جعفر صادق علیه السلام و اسامی و القاب مبارکه اش شرح دادیم بمعنی نهر کبیر و رودخانه بزرگ است علی بن جهم میگوید : خاطرم همی از هر سوی بشك و ، تخلل و تعلل در آمد حتی گوئی من یک حرف از شعر را نیک و نمیدانم و نیکو نمیتوانم چون متوکل این حال در نگ را در من بدید گفت ای علی وای برتو فرمانی ترا دادم گفتم یا سیدی مرا دست بدار سوگند با خدای شعر و گویندگی شعر از خاطرم برفته است میگوید از آن پس متوکل بر سرم همیزد و از ناگفتن شعر نکوهشم همی در سپرد تا بمرد.

ونيز علي بن جهم كويد يك روزی بخدمت متوکل در آمدم تا اورا منادمت نمایم فرمودای علی دانسته که بر محبوبه خشمناك شده ام و او را بفرموده ام که در مقصوره خودش ملازمت جوید و حشم و خدم را امر کرده ام که نزد او

ص: 61

نروند و از مکالمه با او بیزاری جسته ام گفتم اي آقاي من اگر امروز بروی غضبناك شده باشی باری فردا باوی صلح میکنی خداوند سرور امیرالمؤمنین را مستدام و ، عمرش را در از گرداند گفت چون، این سخن را بشنید چندی بتفکر سر بزیر آورد، آنگاه باند ما گفت باز جای شوید و هم بفرمود تا بساط شراب را برداشتند چون روز دیگر پگاه در پیشگاه در آمدم و بحضور متوکل بار يافتم گفت ويلك اى على دوش در خواب دیدم که با محبوبه صلح نمودم کنیز کی شاطر نام که در زمره جواری و در پیش روی متوکل ایستاده بود گفت سوگند با خدای در همین ساعت در مقصوره صدای آوائی شنیدم که ندانستم چیست متوکل را زمام اختیار از كف برفت و با من گفت ويلك برخيز تا برویم و ننگریم این چه حدیث است و خود با پای بیرون تاخت و من نیز از دنبالش روان شدم تا بمقصورة رسیدیم و نگران شدیم که محبوبه عود را بنواز در می آورد و بچیزی ترنم مینماید گویا آوازی را بسازی آورد بعد از آن آواز خود را برکشید و این شعر را تغنی نمود:

ادور فى القصر لا ارى احداً *** اشكو اليه ولا يكلمنى

حتى كاني اتيته معصية *** ليس لها توبة تخلصنى

فمن شفیع وقع لنا الى ملك *** قد زارني في الكرى و صالحی

حتى اذا ما الصباح عادلنا *** عاد الى هجر فصار منی

لمؤلفه

همچومه کردم بگردقصر خویش *** نه کسی بیگانه می بینم نه خویش

آری آری مه به تنهایی خوش است *** زانکه نور تابناکش بیغش است

نه کسی بینم شکایتها کنم *** وز گذشت خود حکایتها کنم

گوئیا کردم گناهی بس عظیم *** که نگردد قلب شه برمن رحیم

ای چه خوش میداشتم شخصی شفیع *** تا شفیع آید بدرگاهی منیع

آن شهی کو آمدم اندر بخواب *** صبحگه جانم زهجرش شد کباب

ص: 62

علی بن جهم گوید چون متوکل این اشعار آبدار و آن آواز دلنواز بشنید از کمال وجد و سرور دست بر دست همیزد محبوبه نیز کف زنان گشت آنگاه متوكل بمقصوره محبوبه اندر شد و محبوبه همی پای متوکل را میبوسید و خاک پایش را بر چهره نازنینش همی بشود تا گاهی که متوکل هر دو دست او را بر گرفت و چون جان شیرینش بصد رو سینه باز آورد و من ثالث ماه و هور شدم .

و روزگار ناپایدار که هیچ مداری را بر يك قرار ثابت نمیدارداندکی بگشت و بساط عیش متوکل را از خون وی رنگین ساخت این گل ناز پرور بحکم چرخ بازیگر که ازین بازیچها بسیارش بکار است با جمعی دیگر از کنیزکان ماه دیدار برای بغاء كبير انضمام گرفتند من نیز روزی بمنادمتش مبادرت کردم بغاء بفرمود تا ستاره را پاره کردند و هم باحضارقينات بهجت سمات امر نمود و آن ماه رویان گوهرین غبغب در حلی و زیور و طراوت دیدار و حلاوت گفتار دامن کشان و درخشان بیامدند لكن محبوبة خونین بدون حليه وزيور بیامد و پوشش سعید بر تن چون یاسمن داشت و بنشست و سر بر زیر و آثار حزن بر روی چون ماه آسمان نمایان نمود وصيع ترك گفت ، لب نازنین به تغنی گشای محبوبه بتغلل رفت وصیف گفت تو را سوگند میدهم که به تغنی گرائی و بفرمود تا عودی بدامن محبوبه بگذاشتند چون محبوبه اجابت فرمان را ناچار شد عود را در دامن گرفت و مرتجلا این چند بیت را برای وصیف تغنی کرد :

اى عيش يلذلى لا ارى فيه جعفراً

ملك قد رأيته في نجيع معفرا *** كل من كان ذاخبال وسقم فقدبرا

غير محبوبة الى لويرى الموت يشترى *** لاشترته بماحوته يداها لتقبرا

در آن عیش و زندگانی که جعفر را ننگرم چه لذت میبرم چه او را نگران شدم که در خاک و خون خود غلطان بود هر کس را مرضی و رنجی باشد بهبودی میجوید اما محبوبه را رفع مرضی بخاطر اندر نیست و همیخواهد هرچه

ص: 63

در دست دارد بدهد و مرگرا بخرد و مجلس سرور و سور را بگذارد و منزل بگور آورد .

علي بن جهم میگوید: چون وصیف این اشعار را بشنید بروی خشمگین گردید و بفرمود تا آن گل خندان و ماه شبستان را در زندان بردند و از آن پس دیگر او را ندیدم و از حال و مال او مطلع نشدم .

لمؤلفه :

آری: گه در سرورو گه حزن *** گه در قصور و گه سجن

که در بنای ابنيه *** گه در خسوف بومهن

هرگز نمی باشد نمی باشد ، عجب *** زین چرخ و چرخ گونه گون

کار جهان باشد چنین *** بارید كان خويشتن

زیرا که که اوضاع جهان *** گه ثابت است و گه جهان

و ابنای او در هر هر زمان *** در جنگ آفت مرتهن

پیمانه غم نوش کن *** شعر معزی گوش کن

آویز جان و هوش کن *** بشنوز ز دانای کهن

آری چو پیش آید قضا *** مرواشود چون مرغوا

جای شجر روید گیا *** جای طرب گردد سجن

سیوطی نیز باین حکایت اشارت کرده است و گوید بعد از آنکه محبوبه هر دو دست و پای متوکل را ببوسید گفت ای سید من درین شب ترا در خواب بدیدم که گویا با من صلح فرمودی متوکل گفت: سوگند با خدای من نیز بخدای ترا در خواب بدیدم آنگاه محبوبه را بهمان مرتبت و منزلت بازگردانید و بعد از قتل متوكل نزد بنا جای گرفت.

در اخبار الدول اسحاقی مسطور است که صولی گفته است که در قصر متوکل چهار هزار سرية يعني كنيزك خاصه که برای فراش انتخاب کنند بوده اند و این سرارى ما بين بيض وحيش يعنى سفید و سبزه بوده اند و از جمله اینها جاریه

ص: 64

از مولدات بصره بوده است که او را محبوبه میخواندند و این جاریه در جمال بمثال و بحسن نامدار و بعود نوازنده و زبان شیرینش به ابیات ملیحه گوینده و انامل لطیفه اش بخطوط پسندیده نویسنده بوده است و متوکل چنان مفتون او شد که ساعتی نتوانست از وی مهجور بماند و چون محبوبه این حال تعشق و افتتان را بدید بطغیان رفت و در خدمت متوکل اخلاقش را دگرگون ساخت و بی خبر از تلون مزاج ملوك وسلاطين كه در عین تعشق تنفر و در هنگامه عطوفت خصومت بگیرند ، لا جرم يكباره مزاج متوكل بروی متغیر شد و در نهایت صلح غضبناك و در حين اتصال از وی انفصال جست و بعلاوه سایر اهل قصر را امر کرد احدی با آن نوگل خندان روی نکنند و با آن عندلیب هزار دستان گفتگوی نیاورند و بقیه حکایت چنان است که مذکور شد.

و در اخبار الدول اسحاقی نیز باین حکایت اشارت کند و گوید متوکل چند روزی بر آن مهاجرت بزيست لكن ميل وشوقش بدو میدمید و روزی صبحگاه با جلسای خود گفت : در این شب چنان در خواب دیدم که گویا با محبوبه صلح نموده ام گفتند از خداوند امیدواریم که این صلح و صفا بحال بیداری پردازد در این حال که متوکل باین سخن بود ناگاه خادمی بیامد و با متوکل بنحوی سخن کرد و متوکل برخاست و بحرم سرای درآمد و معلوم شد بمتوکل گفتند : از حجره محبوبه آوازی شنیدیم که همی با عود میزد و ندانستیم سبب آن چیست ومتوکل گوش بصوت داد و محبوبه اشعار مسطوره را میسرود چون متوکل بشنید از این اتفاق غریب که محبوبه همان خواب را دیده بود که متوکل بدید در عجب شد چون متوکل بحجره وی روی نهاد و محبوبه احساس قدوم او را نمود بیرون دوید و بر قدمش افتاد و همی بوسه بر نهاد و گفت سوگند با خدای ای سید من این واقعه را در خواب بدیدم و چون بیدار شدم آن داستانرا بنظم در آوردم.

متوکل فرمود : سوگند با خدای من نیز بدینگونه که تو بدیدی ، بدیدم

ص: 65

در اینحال آن بغض و جفا بصلح و صفا پیوست و متوکل هفت روز و شب در قصر او بزیست و محبوبه نام متوکل را كه جعفر بود با مشك بر چهره لطيف معطر خود رقم کرد و چون متوکل آن نگار بر چهره آن نگار بدید بی اختیار آن چند شعر را که مسطور گردید مرتجلا بگفت و قراءت کرد و اينك بيت را در این کتاب رقم کرده است :

فيامن هواها في البرية جعفر *** سقى الله ومن سقيائناياك جعفرا

میگوید: ای کسیکه جعفر متوکل در تمام مردم ترا دوست میدارد و حال و جان با تو سپرده ،است خداوند تعالی از آب دندان شیرینت او را سیراب گرداند و چون متوکل رخت بگور کشید تمام جواری او تسلیت و آرام یافتند و ایام او را نادیده شمردند و دلارام دیگری شدند مرا محبوبه که همواره بر مرگ او اندوهناك بود تا بمرد و او را در يك جانب گور متوکل دفن کردند .

اما در عقد الفرید مینویسد که علي بن الجهم گفت: روزی بخدمت متوکل در آمدم :گفت یا علی گفتم لبيك يا امير المؤمنين گفت اکنون نزد قبیحه بودم و نام مرا با مشك بر صورت خود نگار داده بود سوگند با خدای هرگز سوادی را در بیاضی نیکوتر از این درین صورت ندیدم تو در این باب شعری بگوی گفتم : ای امیرالمؤمنین آیا مظلومة با من همراهی میکند گفت : آری ومظلومة در پی ستاره بود و او دوات بخواست و بر من در شعر پیشی جست و این شعر بگفت و اشعار مذکوره را بعلاوه این بیت رقم کرده است :

و يا من مناها في السرائد جعفرا *** سقى الله الله من صوب الغمامه جعفرا

علي بن جهم میگوید : یارای میگوید: یارای سخن از من برفت و چنان بر خاطرم غلبه کرد که قدرت ادای حرفی نداشتم و متوکل بخندید.

و ازین بعد در ذیل مجالس متوکل با مغنیان روایتی که ابوالفرج اصفهانی در ذیل احوال ابراهیم ابن مدبرو اخبار محبوبه نموده باین حکایت اشاره میشود .

محمد عبد المعطى اسحاقی متوفی در کتاب اخبار الدول فيمن تصرف في مصر من

ص: 66

ارباب الدول که احوال مملکت مصر را تا زمان ابراهیم پاشا و انصراف او در شهر رمضان المبارك سال یکهزار و سی و دوم هجری رقم کرده است در خاتمه حکایت محبوبة بیانی از یکتن از حکما در باب زنها و اختیار کردن آنها مینویسد که مناسب این مقام و موافق حال ناظرین است بعضی از حکما گفته اند: زینت زنان چهار چیز است یکی سواد موی سر و دیگر سواد دوابروى كمان و لطيفي پلك چشم و تیر مژگان و حدقه .

و چهار چیز دیگر است یکی سپیدی رنگ و چشم یعنی اطراف مردمك

وتية چشم .

و دیگر دندانها و دیگر ساق پای.

و چهار چیز است که باید سرخ باشد یکی زبان و دیگر دولب لعل سان و دیگر دوگونه که جگرها را پرخون نماید و دیگر لثه یعنی نشیمن گاه دندانها .

و چهار چیز باید مدور و گرد باشد یکی سرودیگر گردن بلورین و دیگر

ساعد سیمین و یکی پاشنه پای.

و چهار چیز باید بلند باشد و طولانی یکی پشت و دیگر انگشتها و دیگر

را هر دو ذراع و دیگر هر دو ساق.

و چهار چیز دیگر باید گشاده و واسع باشد پیشانی و دو چشم دیگر سینه مرمری و دو پهلو .

نوشت و چهار دیگر چیز باید دقیق و باريك باشد دو ابرو و بینی و دولت و انگشتها .

و چهار چیز باید غلیظ و سطبر باشد سرین بلورین و هر دوران سیمین و گوشتهای هر دو ساق نسرین آئین و هر دو زانوی عاج تمكين .

و چهار چيز بايد كوچك باشد دو گوش لطیف و دو پستان ظریف که بر نار بستان شکست آورد و دو دست و دو پای .

ص: 67

و چهار چیز باید خوشبوی باشد بوی او و دهان او و قلم بینی او وموضع

مخصوص او .

و چهار چیز باید عفیف و خویشتن دار و پرهیز کار باشد هر دو دیده او

و شکم او و هر دو دست او و زبان گوهر فشان او.

لمؤلفه

بهرزن که هست این چهل و چهار چیز *** دل و جان خود را بپایش بریز

بدو دار چشم و بدو دار دل *** که نابی مثالش ازین آب و گل

چنین زن ترا قوت جان دهد *** درت بخشد ولعل و مرجان دهد

زعارض گلستان نمایان کند *** ز کامش دوصد باغ ریان کند

جهانت همه نوبهار آورد *** کنارت همه بر نگار آورد

خورد از تو يك قطره و سرو و ماه *** عوض بخشدت از پس چند ماه

کشد آب جان و دهد آب جان *** از آن دو نهان و از آن دو عیان

کشد زان یکت بخشدت زین دگر *** زخونش همی خونت اندر جگر

و نیز بعد از نگارش این اوصاف مذکوره اشارت بفائده ستوده کند و گوید که هر وقت بخواهی ، بدانی که زن و شوئی که فرزند نمی آورند كدام يك نازاد هستند و قصور از طرف مرد یا زن است کمیز مرد وزن را جداگانه هر يك را بر اصله و ریشه کاهوئی بریز و این کار هنگام غروب آفتاب بگذار و چون بامداد شود بنگر آن اصله را که بول مرد بر آنریخته روی بفساد آورده یا آنکه از زن میباشد ، جانب فساد و تباهی گرفته است هر يك را نگران شدی تباه شده است بدان که او را آب فاسد و عاقر است .

فایده دیگر که مجرب است این است که در آنهنگام که خرنر برماده بر جهد سه تارموی از دستش بر کن و بر ساق پایت استوار بربند چه این کار آلت مردی را منتشر و راست میگرداند ويشرب المزروع ومن هذا الساق كه يستوى على سوقه و يعجب الزراع يثمر الثمر من الانثى والذكر .

دیگر می نویسد اگر سیمتنی را آبستن خواهی برگ عناب را بساب

ص: 68

و از آن سائیده بقدر در همی عجین کن و صوفه بساز و زن آنصوفه را بخود برگیرد آنگاه مرد با وی در آمیزد و دسته ها ونی بهاون سیمینش در سپوزد باذن خلاق ذي المنن آبستن گردد.

فایده دیگر چون نازک اندامی از سم حماری بدخمه خود بخوراند بچه

او زنده و سالم و زود بیرون آید .

و همچنین اگر فرزندش در شکمش مرده باشد.

سیوطی در تاریخ الخلفا بحكايت محبوبه و انتقال او به بغاء وقرائت اشعار مذکوره باضافه این بیت اشارت نموده است : ان موت الحزين أطيب من أن يعمرا .

اما قربانی در اخبار الدول و آثار الاول آن حکایت را که در نسبت بمحبوبه رقم شد قبیحه مادر معتز بالله منسوب میدارد و میگوید: متوکل بقبیحه بسی مشعوف و مایل بود چنانکه ساعتی از وی شکیبائی نیارست و یکی روز قبیحه در برابر متوکل بایستاد و بر صورت خود با غالیه جعفر نوشته بود و متوکل به آن خط و خال مشکین متامل گشت و آن شعر مذکور را و كاتبة بالمسكر فى الخد جعفرا بخواند .

و نیز سیوطی در تاریخ الخلفا از ابو العيناء حكايت کند که وقتی کنیز کی شاعرة برای متوکل بهدیه فرستادند که نامش فضل بود متوکل با او فرمود: آیا تو شاعره هستی عرض کرد آنکس که مرا در معرض بیع و شراء در آورده چنین میدانست.

خليفة عصر فرمود : اگر چنین است از اشعار خود شعري برای من قرائت كن فضل این شعر بخواند:

استقبل الملك امام الهدى *** عام ثلاث وثلاثين العمالية

خلافة افضت الى جعفر *** و هو ابن سبع و عشرينا

انا لنرجو يا امام الهدى *** ان تملك الملك ثمانينا

ص: 69

لاقدس الله امراً لم يقل *** عند دعائى لك امينا

از این شعر تأیید آن قول میشود که نوشته اند چون متوکل خلیفه شد بیست و هفت ساله بود و اگر میگفت فقدس الله امراً ان يقول كويا به میمنت نزدیکتر بود زیرا که لفظ لا بعد از آرزوی مدت هشتاد سال خلافت و سلطنت برای مخاطب خوش آیند نیست چنانکه در کتب ادبیات بآن اشارت شده و در این کتاب نیز در ذیل شرح اسامی شهود و ایام و اعوام بالسنه مختلفه وجشن مهر و شعر شاعر لا تقل بشرى ولاكن بشريان وقصد بكلمة نفى مذكور نموديم و اگر بجای ثمانيناتر کيب شعر را به تسع و تسعينا آراسته میداشت که اکثر از ثمانین و يا سبع و عشرین به یکصد و بیست و شش سال که مقدار عمر طبیعی است عمر طبیعی است میپیوست ممدوح را پسندیده تر و خوشتر میگردید و فضیلت فضل را بهتر نقل می نمود . معذلك چون گوینده آن زن و نسبت بمرد نیم من است چندان محل این نيست والله تعالى اعلم . و پاره ای حالات و مجالس متوکل با جماعت نسوان در مقام خود مذکور میشود.

مسعودی در مروج الذهب مینویسد چون متوکل روان از تن بگذاشت و با حسرت بگذشت چهار هزار بار هزار یعنی هشت کرور دینار سرخ و هفت هزار بار هزار یعنی چهارده کرور در هم در بیوت الاموال برجای نهاد و این مقدار مال با آن کثرت بذل و بخشش که در ایام حکومت خود نمود و آن اتفاقی که در بنیان عمارات و ترتیب تجملات نمود اندك نشاید شمرد و از این گذشته ندانیم در آن عصر وزن و بهای دینار و در هم بچه مقدار بوده است چنانکه در طی این کتب و شرح حال خلفا در هر عهدى بيك میزانی بوده و بعد از آن تغییر یافته است.

قربانی در اخبار الدول در آنجا که از ظرایف هدايا ولطايف عطايا وتحف بدیعه مذکور میدارد که از جمله هدایای ظریفه این هدیه ایست که شجرة الدر جاريه خاصه متوكل على الله عباس تقديم حضور متوكل نمود و متوکل باین جاریه چندان مایل بود که او را بر سایر حظايا و جواری خود فزونی و تقدم ميداد

ص: 70

حظایا جمع حظیه با حاء مهمله و ظاء معجمه وياء حطى مشدده مثل عطيه وعطايا آنزن و جاریه ایست که در خدمت شوهر خوشبخت دولت یار و محبو به دل و با اعتبار گردد و گفته میشود حظی فلان عند الامیر بهیین معنی یعنی خوشبخت و با سعادت و با تقرب است در خدمت امیر و در حدیث و حکایات پیغمبر وارد است تزوجنی رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم في شوال و بنی بی فی شوال فاى نسائه كان احظى منى يعنى اقرب اليه و اسعد به و چون راجع به عایشه است از این روی تزویج در این ماه را مکروه شمرده اند بالجمله شجر الدر در روز جشن مهر گان که سایر حظایای متو بحضورش تقديم هدايا نمودند و از نفایس و بدایع اشیاء تقدیم کردند او نیز بیست آهو که بیست زین چینی بر آنها نهاده و بر هر غزالی خرجینی که از دیبا بافته شده و در آن عنبر و غالیه و اصناف طیب و با هر غزالی وصیفه و خدمت کاری هور سرشت که با منطقه زرین و بدست هر كنيزك قضیبی از زرناب و در سر آن قضيب جوهری گرانبها نصب کرده و آن حیوان را بآن میراند بخدمت متوکل بفرستاد و آن هدیه بدیعه متوکل را در عجب افکند و بسی مسرور گشت.

و هم در آن کتاب مسطور است که پادشاه نو به برای متوکل بوزینه خیاط و بوزینه رنگرز بفرستاد در کامل ابن عدی مذکور است که احمد بن طاهر ابن حرمله گفت در رمله بوزینه دیدم که صیافت همی کرد و هر وقت میخواست دمیدن گیرد با مردی اشارت میکرد تا بنفخ میپرداخت داخت و برایش برمیدمید هم در آن کتاب مسطور است که وقتی صاحب اصطخر برای سلطان الب ارسلان سلجوقی قدحی فیروزه و آن قدح مملو از مشك بود و نام جمشید که از سلاطین پیشدادیان و بزرگتر سلطان ایران است نصب و منقور بود معلوم باد معدن نیشابور که معدن فیروزه و از جبل نیشابور و اراضی خراسان از ممالك فتحيه المسالك ايران است مشهورکران تاکران جهان است و فیروزههای گرانبها ازین معدن استخراج میشود و دولت ایران این معدن را باجاره میدهد بساکسان بوالهوس که فواید عظیمه از هوسنا کی خود و اجاره کاری این معدن حاصل کرده است و فیروزه

ص: 71

یکی از جواهر نامی پربهای مرغوب کثیر الاستعمال است مشهور است که در خزینه پادشاهان ایران کاسه و بشقابی از فیروزه بود و در این سنوات یکی از سلاطین بیکی از مقربان در گاه خود بخشید و او بممالك فرنك فرستاده بمبلغی بس گزاف حتى بپانصد هزار دینار سرخ شنیده شد که بفروخت و بقولی بعد از آنکه بثمنی غالی بفروخت بهایش بترقی کشید تا میزان قیمتش بمبلغ مزبور بالاتر رسید. و ازین پیش در کتاب احوال حضرت سجاد و صدیقه صغری زینب کبری سلام الله تعالى وصلوانه علیهما بد استان بوزینه یزید پلید و سوار نمودن بوزینه را بر مرکب با البسه که در خور یزید بود و نیز در ذیل حال پاره خلفای دیگر در طی این کتب مبارکه اشارت نمودیم چه خوب فرموده اند يعرف المرء بجليسه .

بیان پارۀ اوصاف و اخلاق ابي الفضل جعفر متوكل على الله عباسی

مسعودی میگوید: ایام خلافت و اعوام حکومت متوکل در حسن آن و نضارت آن و رفاهیت عیش و زندگانی در آن و شکر گذاری خاص و عام از آن ایام و اوقات و رضا و خوشنودی خلایق از مجاری آن ایام سراء وسرور بود نه روزگار ضراء و شرور چنانکه برخی گفته اند خلافت متوکل و آسایش خلق در عهد او نیکوتر از امن و ایمنی سبیل و ارزانی اسعار و وفور اجناس و امانی حب و ایام شباب بود و یکی از شعراء این مضمون را اخذ کرده است و در این شعر گفته است:

قربك اشهى موقعاً عندنا *** من لين الشعر وامن السبيل

ومن ليالى المحب موصوله *** بطيب ايام الشباب الجميل

تقرب بآستان تو و صحبت تو لذتش از ادراک ارزانی اسعار و ایمنی سبیل

ص: 72

برای زوار ولیالی امیدواری بوصال دلدار گلعذار و عهد خوش جوانی و روزگار کامرانی ما را خوشتر و دلپسند تر است و نیز میگوید که در هیچ عهدی از عهود وعصري از اعصار و وقتی از اوقات آن مقدار نفقات و عطیاتی که در زمان متوكل مبذول شد بمصرف نرسید و گفته اند در مخارج هارونی و جوسق جعفری بیشتر از صد هزار بار هزار در هم یعنی دویست کرور بکار رفت بنده حقیر گوید اگر نسبت به تسعیر این روزگارها بدهند و اجرت و بهای مصالح و اجناس را بحالا بسنجند اقلا بیست برابر تفاوت کرده است و آن بنا و آثار وبيع وشرائي که در آن از منه بدویست کرور در هم میگذشت در این ایام بچهار هزار کردر در هم بهم نیاید.

حموی مینویسد بدیع با موعده نام بنائی عظیم است که متوکل درسر من رأی بیای برد.

بالجمله مسعودی میگوید: اینگونه مصارف در حالتی میشد که شماره موالى ولشكريان وشاكرية و عطايا ووظايف مقرره این گروه بیشمار و آن مبلغهای گزاف و عظیمی که در هر ماه در جوایز و هبات ایشان مقرر و سوای این جمله چهار هزار كنيزك خاصه که متوکل را بآنها همخوابگی روی دادی در حرم سرای خلافت رزق و روزی میبردند و از اینجا معلوم میشود که سایر خدمه اندرون سرای خلافت از انواع خدام و محارم حرم سرای و تفننات و تجملات حرم سرای خصوصاً خواتین مخصوصه محبوبه متوکل و حواشی و حوائج چنین جماعت وتوقعات خلق از این حرم سرای و مصارف و نفقات و خیرات و صدقات ایشان چه مقدارها میشود میگوید معلوم نشده است که هیچکس که او را صناعتی در جد و ظرافتی در هزل بوده است جز اینکه در زمان دولت و خلافت متوكل بانواع مکارم کامیاب و بروزگار سلطنت او سعادت مآب و بهره ور شده است و نصیبی کامل از مال و دولت او بدو واصل و قسمتی شامل او را حاصل گشته است و چون متوکل را بکشتند

ص: 73

شعرای عصر در رثای او انشاء مراثی نمودند از جمله علي بن جهم این شعر را بگفت :

عبید امیر المؤمنين قتلنه *** واعظم آفات الملوك عبيدها

بنى هاشم صبراً فكل مصيبة *** سيبلى على وجه الزمان جديدها

بندگان متوکل او را بکشتند و بزرگترین آفات پادشاهان بندگان ایشان باشند ای گروه بنی هاشم بر این رزیت صبوری پیشه سازید چه روزگار بهرروزی مصیبتی از نو بیاراید و مصیبت گذشته را کهنه و فراموش گرداند در این شعر قتلن را بصيغه جمع مؤنت آورده شاید کنایت از این باشد که قاتلان متوکل زن صفت هستند و از مصیبت جدید اراده قتل منتصر و سایر قاتلان متوکل را نموده باشد چه مجرب است که قاتل پدرو مولی منعم که نعمت او را برده اند و نمك بحرامی کردهاند باقی نمیمانند و قصاص خواهند یافت و ابن یزید مهلبی اینشعر را از جمله قصیده طویله در مرثیه متوکل گفته است:

جاءت منيته والعين هاجعة *** هلا امته المنايا والقنا قصد

علتك اسياف من لادونه احد *** وليس فوقك الا الواحد الصمد

خليفة لم ينل ما ناله احد *** ولم يصغ مثله نور ولا جسد

گفته میشود قصدت العود قصدة بكسر قاف پاره از شکسته قصد جمع آنست گفته میشود ایضاً قصد بکسر وقد انقصد الرمح و تقصدت الرياح یعنی نیزه ها شکسته شد میگوید منیت و مرگ متوکل در شب هنگام گاهیکه چشم مردم بخواب اندر بود در رسید و شمشیرهای آخته بروی بر آمیختند هنگامیکه هیچ کس حاضر و در نصرت او ناظر نبود و غیر از خداوند صمد هیچکس بر فرازش نداشت و چنین خلیفه که مانند و نظیر نداشت از حدود شمشیر در گذشت و نیز پاره شعرا در مرتبه او گوید:

سرت ليلا منية اليه *** و قد خلى منا عمه و ناما

فقالت قم فقام و كم اقامت *** اخا ملك الى هلك فقاما

ص: 74

شب هنگام شاطر مرگش بد و نازان شد و او را بحالت تنهائی دریافت و بخونش بشتافت و بوادی هلاکتش در انداخت و نیز حسن بن ضحاك خليع كه از ندما و مجالسین وی بود این شعر در مرثیه وی انشاء کرده است :

ان الليالي لم نحس الى احد *** الا اساءت اليه بعد احسان

اما رايت خطوب الدهر ما فعلت *** بالهاشمي وبالفتح بن خاقان

خیاط روزگار ببالای هیچکس پیراهنی ندوخت که آخر قبا نکرد این جهان جهنده و چرخ گردنده نه تو کل متوکل و نه فتوحات فتح بن خاقان را بچیزی بشمارد و نه قیمت پشیزی بگذارد و جمله را بیازی بگیرد و ببازیچه از دست بگذارد .

لمؤلفه

چنین است رسم سرای دورنگ *** دمی شهد در کام و گاهی شرنگ

والبقاء الله الواحد القهار

در تاریخ الخلفاء مسطور است که چون متوکل خلافت یافت یکی از اعمال او این بود که محنت و امتحان بقرآن کریم را چنانکه مذکورشد برگرفت و بسنت و اهل سنت ، مایل شد و اهل سنت را نصرت کرد و جماعت محدثین را از اطراف جهان بسامراء حاضر ساخت و بعطایای جزیله برخوردار فرمود و در اکرام و اعزاز این جماعت بکوشید و ایشان را فرمان کرد تا باحادیثی که راجع بصفات ذات یزدانی و رؤیت سبحانی است سخن کنند و ابوبکری ابی شیبه در جامع منصوری نشست و قریب به سی هزار کس برگردش انجمن میشدند و دعای مردمان در حق متوكل وافر و ثنا و تعظیم متکاثر گشت و تذكرة دعا و ثنای او در السنه مردم بدانجا پیوست که از بلغای خطبا ، گفتند خلفای رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم و سه تن بودند یکی ابو بکر بن ابی قحافه که اهل در ده را از تیغ بگذرانید و دیگر عمر بن عبدالعزیز که رد مظالم بفرمود. سوم متوكل عباسي در احیاء سنت و امامة تجهم .

ص: 75

در حدیث وارد استعظموا اصحابكم ولا تجهم بعضكم بعضاً بزرگ و عظيم بدارید اصحاب و یاران خود را و با همدیگر بترش روئی و سخت خوبی نباشید و در حال مواجهه عبوسی مورزید، کنایت از اینکه باید بطوری باهم خوشروی و خوش گوی و خوش خوی و خوش پوی و خوش سوی باشید که قلباً مهربان و يك زبان و متحد و همعنان شوید و موجب قدرت و قوت و پیشرفت شما در امور دینی و دنیائی باشد و اگر در این کلمه و موعظت بنگرند معلوم میشود چه حکمت ها و مصلحت ها در آن و جامع چه ابواب اخلاق و آداب حسنه عقلیه و حسیه است.

جهمی آن کسی است که قائل بمعرفة الله وحده است و ایمان را چیزی جز آن نمیداند بالجمله ابو بکر بن خیاره این شعر را در این مسئله انشاء کرده است :

و بعد فان السنه اليوم اصبحت *** معززة حتى كان لم تذلل

تصول و تسطو اذا قيم منارها *** وحط منار الافك والزور من علي

و ولى أخو الابداع في الدين هارباً *** الى النار يهوى مدبر أغير مقبل

شفى الله منهم بالخليفة جعفر *** خليفة ذي السنة المتوكل

خليفة ربي و ابن عم نبيه *** وخير بني العباس من منهم ولى

و جامع شمل الدين بعد تشتت *** وفارى رؤس المارقين بمنصل

اطال لنا رب العباد بقائه *** سليما من الأهوال غير مبدل

و بواه بالنصر للدين جنة *** يجاور في روضاتها خير مرسل

افريت الاوداج یعنی قطع کردم و بریدم رگ گردن را منصل بضمین بمعنی تیغی است و در زمان جاهلیت ماه رجب را منصل الاسنة و منصل الآل میخواندند زیراکه عرب در آن ماه نیزه و اسلحه را می کشیدند اما جنگ نمیکردند.

و هم سیوطی گوید که متوکل در سال دویست و سی و هفتم فرمان کرد

ص: 76

تا یکتن بمصر بشود و نایب مصر را امر کند تا ریش قاضی القضاة مصر را که ابو بكر محمد بن ابي الليث بود بتراشند و او ر امضروب دارند و سوار بر حماريش بدون ریشی بکردکوی و بازار بگردانند و میگوید این کاری بس نیکو بود چه این مردی ظالم و از رؤس جهمية بود و منصب قاضی القضاتی را بعد از عزل او با حارث مسکین که از اصحاب مالك بود و بسیاری از قبول این امر امتناع داشت محول نمودند و نیز قاضی معزول را بسی توهین نمودند و در هر روزی بیست تازیانه اش بزدند تا ظلامات را باهلش باز گرداند .

کاش قضاة و عمال روزگار بر انجام کار بنگرند و و بال مآل را بدنبال نیفکنند تا ایشانرا دنبال نکنند .

شرح حال شرح حال جهيم بن صفوان و ظهور او در زمان تابعین در ترمد و قتل او بدست واجده مازنی در پایان بنی امیه و بدعتهاي او و متابعان او در تبصرة العوام مسطور است .

مسعودی و سیوطی و عموم مورخین در انهماك و انغمار متوکل عباسی در اقسام لذات و آشامیدن خمر و باده ناب و افتادن مست و خراب وكثرت مجامعت سخن کرده اند و گفته اند در عشق و شوق بقبیحه مادر پسرش معتز بالله طاقت صبر نداشت و گاهی چنان افتادی که چندان با او بفراغت و خلوت بگذرانیدی که از خلافت و جلوت بی خبر ماندی و در کتب مورخین اسم این زن را باختلاف نوشته اند ، بعضی فتیحه با فاء و تاء فوقانی و یا حطی نوشته اند و شاید این اسم چون مناسبت تام دارد و فعیله بمعنى مفعوله است و با بها معشوقة للداخلين مقرون بصحت باشد پارهای قبیحه با قاف و باء ابجد از قبح رقم کرده اند و میشاید از روی کنایه باشد چه بسیار باشد که مردم سخت نیکوروی را گویند بسیار زشت است و این از نهایت تصدیق بحسن او است و میشاید مصداق آن نیز در حق این زن برحسب خست ولأمت موجود باشد، زیرا که بعد از آنکه پسرش معتز خلافت یافت و اتراك از وی در طلب عطیات مقرره شدند و او را در خزانه و بیت المال

ص: 77

ممکن نبود که پنجاه هزار دینار بدهد و از چنگ ایشان برهد مقصود ایشان را بجای نتوانست بیاورد تا او را با انواع فضیحت عزلت دادند و دچار هلاکت ساختند و بعد از آن معلوم شد این زن لئیمه چندین کرور دینار و در هم مسكوك و جواهر زواهر مخزون داشته و بر پسرش خلیفه عصر در این جزئی مبلغ دریغ نموده است ، با اینکه خلافت او باقی میماند بهر سالی چند برابر این مبلغ بدو عاید میشد. دیگر قبیجه با قاف و باء ابجد و یاء حطی وجیم مصغر قبجه است و قبح بمعنى كبك است و البته نظر بحسن و جمال وغنج ودلال و خرام دل آرامی که او را بود مناسبت نام دارد .

در اخبار الدول اسحاقی بحكايت ، محمد بن ابى الليث قاضی مصر و صدمات و توهین او اشارت کند و گوید چون این قاضی معتزلی و قائل بخلق قرآن بود متوکل او را دچار آن بلیت ساخت و جماعت معتزله همواره در حال قوت و نمایش و ترقی بودند تا گاهی که نوبت خلافت با متوکل رسید اینوقت آتش شعله ناك ایشان افسرده و خاموش گشت .

اسحاقی می نویسد : قاضی بیضاوی در تفسیر این آیه شریفه ان الذين فرقوا دينهم بددوه فامنوا ببعض وكفروا ببعض و افترقوا فیه در سوره مبارکه انعام مینویسد که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود افترقت اليهود على احدى و سبعين فرقة كلها فى الهاوية الا واحدة وافترقت النصارى على اثنتين وسبعين فرقه كلها في الهاوية الا واحدة و ستفرق امتى على ثلاث وسبعين كلها فى الهاوية الا واحدة جماعت یهود بر هفتاد و يك فرقه شدند و جز يك فرقه ایشان سایر فرق که هفتاد فرقه دیگر باشند جای در هاویه دارند، هاویه از اسامی جهنم است یا مکانی عمیق از دوزخ است که بآنجا فرو می افتند و جماعت نصاری بر هفتاد و دو فرقه میشوند و جزيك فرقه ایشان هفتاد و یکفرقه دیگر در ها و يه جاي دارند و زود باشد که امت من بر هفتاد وسه فرقه شوند و بغیر از یکفرقه ایشان بقیه فرق در هاویه باشند و میگوید جماعت معتزله جنس است که بر چند فرقه اطلاق میشود از جمله ایشان واصلية

ص: 78

وهزلية ونظامية وبشرية و عمدية ومردادية و ثمامية وهشامية و جاحظية و و حیانیه هستند و از مشاهیر اعیان ایشان جاحظ و ابوالهذيل علاف و ابراهیم نظام و واصل بن عطاء است و واصل بن عطا الثغ بود والثغ آنکس باشد که مخرج را نداشته باشد و بجای راء غین معجمه بر زبان بیاوردو واصل بواسطه اینحال برخود لازم ساخته بود که حرف راء را از کلمات خود ساقط نماید یعنی هر کلمه را که در آن راه باشد و ناچار از ادای آن گردد، آن کلمه را بکلمه مبدل دارد که راء مهمله در آن نباشد و آن کلمۀ دیگر معنی و مفاد و مقصودی که در آن کلمه است حاوی باشد و بپروراند و چندان این امر را مراقب بود که ضرب المثل گردید و یکی از شعرا میگوید:

اجعلت وصلى الراء لم تنطق به *** و قطعتنى حتى كانك واصل

لا تجعلني منك همزة واصل *** يلحقني حذف و ما انا واصل

آیا وصال مرا در حکم راء واصل که از کلام خود ساقط میکرد و به آن تنطق نمیکرد قراردادی و از وصلت با من بر زبان نمی آوری و از من رشته مواصلت را قطع مینمائی مرا مانند همزه و اصل نگردان و محذوف مخواه و نیز شاعری دیگر این شعر را گفته است :

كان في الزمان اسم صحيح *** جرى فتحكمت فيه العوامل

مزيد في البناء كو او عمره *** و ملغى الخط فيه كراء واصل

گویا من در این زمان در حکم اسم صحیح غیر معتل و منصرف هستم که عوامل رفع و نصب و جر و تنوين و الف و لام و تشدید در آن کارگرو بندا مخاطب میشود و در بنای اصلی خود در حکم مزید است مثل واوعمرو برای امتیاز با عمر و از ارقام و دفاتر ساقط هستم مثل راء که در زبان واصل که التخ بود ساقط میگشت.

وقتی شخصی رقعه بواصل نوشت و در جمله آن رقم کرد امر امير المؤمنين

ص: 79

ان تحضر بأس فى الطريق يثرب ومنها الشارد والوارد ، اميرالمؤمنین فرمان کرده است که چاهی در عرض راه حفر نمایند که آینده و رونده از آن مشروب شوند و این کلمات را که همه دارای حرف راء است بنوشت تا مگر واصل را در جواب عجزی در ادای حاصل گردد و در حضور خلیفه از قرائتش بیچاره ماند پس این رقعه را تا گاهی که واصل در خدمت متوکل بود بدو دادند و واصل بگشود و محررات آنرا بدانست فوراً در جواب نوشت : حكم خليفة الله ان ينبش قليباً في الفلاة يستقى منه الغادى والبادی خلیفه حکم داد تا چاهی به بیابان بکنند تا آمدنی و شدنی و بیابانی و مدنی بهنگام صبح یا شام از آن بنوشند و سقایت شوند ولم يتلعثم و بهیچوجه بنوشتن پاسخش تأمل و تأنی پیش نیامد .

اسحاقی میگوید : وفات واصل بن عطاء بسال دویست و بیست و یکم بود اما سی و یکم اصح است و ابن خلکان وفات او را در سال یکصد و هشتاد و یکم نوشته است و این نیز نمیشاید چه معاشرت او با پاره ای خلفای عصر مخالف این امر است شاید سهوی در قلم کاتب رفته باشد و مینویسد از جمله مشاهیر معتزله نیز احمد بن حايط و بشير بن المقهر و دیگر معمر بن عباد السلمي و ابو موسی بن عيسى المرداد معروف براهب المعتزله و شماسة بن الشرسي، وحشام بن عمر القرضى و ابوالحسن بن عمر و خياط وابو علي جبائی و این چند تن رؤس جماعت معتزله باشند و اساطین مذهب اعتزال و این بدعت هستند و این فرق بایشان منسوباند و از فضلاء معتز له ابوالحسن بصری و کعبی و قاضی عبدالجبار رمانی نحوی وابو علي فارسي واقضى القضاة ماوردی و این غریب است .

در تاریخ ابن خلکان مسطور است که ابو حذيفه واصل بن عطاء معروف بغزال مولى بنى ضبة يكى از ائمة بلغاء متکلمین در علوم کلام و جز آن بود و يکی چون مخرج راء نداشت بجای راء غين معجمه استعمال مینمود چنانکه ابو العباس مبرد در کتاب الکامل میگوید: وی یکی از اعاجیب روز کار است چه الثغ و قبيح اللثغة در راء بود و ابو الطوق ضبى شاعرى معتز لی این شعر را در مدح

ص: 80

او در اطاله خطب واجتناب از استعمال حرف را در کلمات با کثرت ترددی که راه را در کلام است تا بدانجا که در حروف تهجی حرف راء نیست گوید عجب اینکه در کلمه حروف نیز راء است.

عليم بابدال الحروف وقامع *** لكل خطيب لغلب الحق باطله

و نیز دیگری این شعر را گفته است :

و يجعل البر قمحاً في تصرفه *** وخالف الراء حتى احتمال الشعر

ولم يطق مطراً والقول يعجله *** فعاد بالغيث اشفاقاً من المطر

چون بواسطه عدم قدرت تلفظ براء میخواهد لفظ بر را که بمعنی گندم است استعمال نماید بجای آن قمح که بمعنی گندم و پست خشك خوردن است مذکور میدارد و لفظ راء را مذکور نمیدارد حتی اینکه در شعر نیز چاره گری مینماید یعنی در خود لفظ شعر که دارای حرف راء است و در انشاد اشعار که سخت مشکل است و دلالت بر کمال کلمات و الفاظ ولغات و تراكيب عرب می نماید و چون تاب باران سخت و مطر را ندارد و ادای کلام او را شتاب میدهد. لاجرم بلفظ غيث كه باران ملایم است عود میکند بواسطه ترس از مطر و از جمله حکایاتی که از وی نقل مینماید این است که وقتی بشار بن برد شاعر اعمی مشهور را نزد او نام بردند گفت: اما لهذا الاعمى المكتنى بابي معاذ من يقتله اما والله لولا أن الغيلة من اخلاق الغالية لبعثت اليه من يبغج بطنه علي مضجعه ثم لا يكون لاسدوسياً ولا عقیلیا ، آیا کسی نیست قاتل این نابینای مکنی بابی معاذ بگردد سوگند با خدای ملاحظه اینکه غیله از اخلاق غالیه است پیشنهاد من نبود ، البته بدو گسیل میداشتم تا بخوابگاهش شکم بشکافند سپس نه سدوسی و نه عقیلی بپای بماند و واصل در این کلمات که ملفق ساخت گفت : اعمی و نگفت زریر و بشار بن برد و گفت اخلاق غاليه و نگفت مغيرية ومنصورية وكفت لبعثت و تكفت لارسلت و كفت على مضجعه ولكفت على مرقده با فراشه و گفت يبغج که بمعنی شکافتن با کارد است شکم را و یبقر که بمعنی شکافتن است ، نگفت و

ص: 81

بنی عقیل را به آنجهت مذکور نمود که بشار بایشان متوالی شده بود و بنی سدوس را بآن حیثیت نام برد که بشار در میان آن جماعت نازل شده بود .

سمعانی در کتاب الانساب در ترجمه معتزلی مذکور نموده است که واصل ابن عطا در مجلس حسن بصری مینشست و چون اختلاف در میانه با دید شد و جماعت خوارج بتكفير مرتكب كبائر قائل شدند اما اهل جماعت گفتند ایشان مؤمن هستند هر چند بار تکاب کبائر فاسق گردند واصل بن عطاء از هر دو طبقه بیرون شد و از هر دو رأی کناری گرفت و گفت کسانیکه ازین امت فاسق شوند نه مؤمن هستند نه کافر بلکه منزلی است بین المنزلتین چون حسن بصری حال اور ابدانست او را از مجلس خود طرد و منع نمود وعطا از مجلس حسن کناری و اعتزال جنست وعمرو بن عبید با وی بنشست ازین روی این دو تن و اتباع ایشانرا معتزلون وقتی با عبید بن باب پدر عمر و گفتند پسرت با حسن بصری آمد و شد کند شاید خیر و خوب باشد گفت : کدام خیر از پسرم طمع میتوان داشت با اینکه مادرش را از روی خیانت بدست کرده ام و من پدر او باشم و عمرو بن عبید در زمان خودش شیخ معتزله بود و ازین پیش در ذیل مجلدات مشکوة و در طی این کتب مبارکه در ذیل احوال ابی جعفر منصور خلیفه باحوال عمر و بن عبید اشارت کرده ایم و چون بمرد منصور در مرثیه او چند شعر بگفت با اینکه از آن پیش هیچ شنیده نشد خلیفه کسی را مرتبه گفته باشد .

و نیز در ترجمه ابی الخطاب قتادة ابن دعامه در ذیل مجلدات مشكوة الادب مکشوف نمودیم که با اینکه نابینا بود بدون عصا کشی در اعلا واسفل بصره راه مینوشت پس روزى بمسجد بمسجد حسن بصری در آمد در آمد و در آن هنگام نگران شد که عمرو بن عبید وقتی چند از حلقه حسن عزلت گزیده و حلقه زده و جداگانه مجلسی آراسته و صدای ایشان بلا و نعم ولم ولا نسلم بلند شده است ، قتاده بجانب ایشان آهنگی نمود و گمان میکرد که حلقه حسن بصری است چون در میان ایشان

ص: 82

اندر آمد بدانست که حلقه حسن نیست ، گفت : انما هولاء المعتزلة همانا این جماعت معتزله باشند یعنی بر طریق اعتزال رفته اند ، این بگفت و از میان آنجماعت بیرون رفت و از آن روز این مردم را معتزله خواندند و صاحب بن عباد و زمخشری صاحب کشاف و سیرانی از فضلاء معتزله هستند و حالات ایشان نیز در مشكوة الادب مذکور شده است و اصل آیه شریفه این است: ان الذين فرقوا دينهم وكانوا شيعاً لست منهم في شيء امرهم الى الله ثم ينبئهم بما كانوا يفعلون بدرستیکه آنانکه تفریق کردند دین خود را که ببعضی زانبیا و کتب ایمان آوردند و ببعضی کافر شدند و گروه گروه گردیدند هر فرقه پیروی امامی را نمودند در منهج الصادقین از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم مروی است که فرمود افترقت اليهود على احدى وسبعين فرقة كلها فى الهاويه الى آخره که مذکور شد و زمخشری نیز در تفسیر کشاف باین حدیث در تأویل آیه شریفه مذکوره اشارت کرده است بالجمله میفرماید نیستی تو از ایشان نیست و ایشان از امت تو نیستند و تو از ایشان بیزاری چه ایشان اهل ضلال و شبهات و بدع هستند ازین است جز این نیست که امر ایشان با خداوند است یعنی اوست که جزای و سزای ایشان را از حيثيت ثواب و عقاب یا توفیق و خذلان متولی است پس خبر دهد ایشانرا روز قیامت به آنچه میکنند.

فضیل بن عبدالملك از زادان روایت کرده است که یکی روز در حضور مبارك حضرت امير المؤمنين علي علیه السلام در مسجد نشسته بودم نگران شدم رأس - الجالوت و جائلیق را بعنف میآورند و خفت میدهند فرمود : ارفقوا بهما با ایشان مدارا کنید پس آن دو تن را در حضور مبارکش بیای بداشتند، آنحضرت برأس الجالوت نظر افكند و فرمود اى رأس الجالوت میدانی امت موسی پس از وی بر چند فرقه شدند عرض کرد ندانم در کتاب مینگرم و عرضه میدارم فرمود اگر کتاب سوخته یا دزدیده شود یا بدر ند بکجا بنگری آنگاه روی مبارك بجائلیق آورد و فرمود میدانی ترسایان بعد از عیسی بچند فرقه شدند ، عرض

ص: 83

کرد بر چهل و چهار فرقه ، فرمود : دروغ میگوئى والله انى اعلم بالتورية منه والانجيل منك قسم بخدا من بتورية از رأس الجالوت و بانجیل از تو داناترم امت موسی هفتاد و یکفرقه شدند هفتاد فرقه هالكاند و یکی ناجی و ایشان آنان هستند که یزدان تعالی در حق ایشان میفرماید و من قوم موسى امة يهدون الى الحق و به يعدلون و امت عیسی بهفتاد و دو فرقه شدند. یکی از آنها ناجی گشتند و باقی هالک و این فرقه هستند که خدای تعالی در حق ایشان فرماید: و اذا ما سمعوا ما انزل الى الرسول الاية و امت مصطفى صلی الله علیه وآله وسلم بهفتادوسه فرقه شدند یکی از آنها ناجی شدند و باقی هالک و این فرقه ایست که یزدان تعالی در حق

ایشان فرمود و ممن خلقنا امة يهدون بالحق و به يعدلون .

آنگاه با من فرمود: ای زادان میدانی در حق من چند گروه شوند ؟ عرض کردم یا امیرالمؤمنین در تو باختلاف روند؟ فرمود: بلی بردوازده فرقه روند یکی ناجی باشد و باقیهالك و تو از ناجیان و رستگارانی ای ابو عمرو و رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم در این کلام مبارک باین اشارت فرموده است : « ألحق مع علي وعلي مع الحق يدور معه حيث دار » علي هست باحق و حق با علي است .

در تفسیر مجمع البیان و بعضی تفاسیر دیگر نوشته اند این آیه شریفه را حمزه و کسائی فارقوا با الف از باب مفاعله قرائت کرده اند و از علی علیه السلام بدین گونه روایت شده است و سایر قرا فرقوا بتشديد قاف از باب تفعیل قرائت نموده اند و تقدیرش این است یؤمنون ببعض و يكفرون ببعض و معنی فارقوا با الف این است که از دین خود مباینت ورزیدند و از آن بیرون شدند این معنی نیز بمعنی فرقوا تأویل میشود چه کسانی که بیاره ای مؤمن و بیاره ای کافر شدند، از تمامت دین بیرون شده اند و تابع آن شده اند و در معنی این آیه شریفه بچند قول اختلاف ورزیده اند .

یکی این است که این جماعت کفار هستند و اصناف مشرکین باشند و

آية السيف ناسخ آن است دوم این است که ایشان جماعت یهود و نصاری هستند

ص: 84

لانهم يكفر بعضهم بعضاً سوم این است که اهل ضلالت و اصحاب شبهات و بدعت هستند از این امت چنانکه از حضرت باقر مروی است جعلوا دين الله ادیانا الى آخر الخبر.

در تفسیر نیشابوری از ابن عباس مروی است که مراد این است که جماعت مشرکان پاره ای پرستش ملائکه را نمایند و گویند ایشان بنات الله باشند و برخی بت را بپرستند و گویند اینان شفیعان ما در حضرت خدای هستند فصاروا شيعاً ، يعنى فرقاً و اخواناً فى الضلالة وشيعه هر فرقه ایست که شیعه امامی برای خودش باشد و مجاهد گوید ایشان از همین امت باشند که اهل بدع و شبهات هستند و در تفسیر برهان میگوید فرقوا دينهم یعنی از امیر المؤمنين علیه السلام مفارقت جستند و چند حزب شدند و از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که فرمود ابتعاد فارق القوم والله دينهم .

و در تفسیر صافی مذکور است که در حدیث نبوی صلی الله علیه وآله وسلم مروی است : ستفرق امتى على ثلاث و سبعين فرقة كلها فى النار الا واحدة و هي التي تتبع وصى عليا زود باشد که امت من بر که امت من بر هفتاد و سه فرقه شود و ایشان بتمامت در آتش بسوزند مگر يك فرقه ایشان و آن فرقه ایست که متابعت مینمایند وصی من علي علیه السلام را .

و هم در تفسیر بیان السعاده و بعضی دیگر تفاسیر در معنی آیه شریفه مذکوره مینویسد که لفظ دین بمعنی هر سیرت است و سنت مردمان بردين ملوك خودشان که الناس علی دین ملوكهم و برسیرت شرعية الهية كه اليوم اكملت لكم دينكم وبمعنى جزاء كه مالك يوم الدين و اطلاق میشود بر اسلام و عادت و عبادت و طاعت و ذل وحساب وقهر و استعلاء وملك و حكم و تدبیر و توحيد وجميع ما يعبد الله بدو بمعنى ملت وخدمت واحسان والدين هو وضع الهى لاولى الالباب بتناول الاصول والفروع وقوله تعالى ان الدين عند الله الاسلام و قوله تعالى وله الدين واصباً وقوله تعالى ولا يدينون دين الحق اى لا يطيعونه طاعة حق وقوله

ص: 85

تعالى الا لله الدين الخالص الى التوحيد و قوله ليوفيهم الله دينهم اى جزائهم الواجب وقوله تعالى ذلك الدين القيم يعنى حساب مستقيم وقوله تعالى لا تاخذكم بهما رأفة في دين الله يعنى في حكمه وقوله تعالى فلولا ان كنتم غير مدينين ای غیر مملوکین و در حدیث است الكيس من دان نفسه وعمل لما بعد الموت يعنى سالها وحاسبها و اذلها و استعبدها و در حدیث قدسی است ، ابن آدم کن کیف شئت كما تدين تدان ای فرزند آدم باش چنانکه خواهی کمانجازی متجازی بفعلك و بحسب ما عملت .

در خبر است که در زمان داود علیه السلام زنی خوب دیدار بود مردی نابکار قوى الحال نزد او میشد و با آنزن در آویخت و در آنحال که آنزن اکراه جست با وی عملی تباه مینمود و چون آنزن بناچار تن بآن کار میداد و قدرت منع نداشت خدای تعالی بردل او افکند تا نوبتی که آنمرد نزد او حاضر و بر آن فعل شنیع توجه کرد با آنمرد گفت هیچ مرۀ نزد من نمی آئی مگر اینکه مردی بیگانه نزد زن تو میآید آنمرد متنبه گشت و قبل از کامیابی شتابان نزد زوجه خود برفت و مردی را نزد زن خود آماده آمیزش بدید و او را بحضور حضرت داود علیه السلام بکشید و عرض کرد ای پیغمبر خدای حادثه ای مرا رسیده است که هیچکس را نرسیده است فرمود چه چیز است گفت این مرد را نزد زن خود یافتم در این اثنا خدای تعالی بحضرت داود وحی فرستاد که با اینمرد بگو كما تدين تدان همان طور که تو با زن دیگری بعالم ازدواج در آمدی دیگری با زوجه تو در این مقام اندر شد و در حدیث است العلم دین یدین الله به ، يعنى طاعة يطاع الله بها و گفته شده است دان فلان بالاسلام دينا بكسر دال یعنی تعبد به وتدین به و در خبر است دينوا فيما بينكم وبين أهل الباطل اذا جالستموه و دیان با تشدید ثانی که از اسماء الهی است بمعنى قهار و حاکم و قاضی و نیز بمعانى ديكر حقيقة يا مجازاً استعمال میشود و تحقیق این است که حقیقت دین عبارت از طریق فی القلب الى الله والسير الى ذلك الطريق او عليه است و يسمى بالطريقه وهما الولاية التكوينية

ص: 86

که از آن تعبیر میشود بحبل من الله وولايت تكليفية است که تعبیر میشود از آن بحبل من الناس و بواسطه ولايت تكليفية باب اينطريق انفتاح میجوید وصاحب ولايت مطلقه علي بن ابيطالب صلوات الله علیه است و هو متحد مع الولايت المطلقه والولايات المفيدة اضلال من هذه الولاية وبهمين سبب است که علی صلوات الله عليه خاتم الولاية كردید و تمام انبیاء و اولیاء صلوات الله عليهم در زیر رایت وافی دلالت ولایت آنحضرت علیه السلام هستند و از شرایع الهیه هر چه را دین نامند بواسطه اتصال آن و ارتباط آن بحقیقت دین موسوم بدین میشود و تسميه سيرة که الهية نیست بدین از باب مشاکله با سیره الهية است پس بنا بر قراءت فرقوا با تشدید راء معنی چنین خواهد بود بود که آنانکه متفرق ساختند دین خود را که عبارت از آن است که وصل اليهم من طريق القلب بالولاية التكوينية من فيض العقل على الاهوية الفاسدة یا آنچه بایشان واصل میشود ازین طریق بدستیاری ولايت تكليفية من الايمان الذي دخل في قلوبهم على الاعراض الكاسده والمهام المتبدده همانا انسان چون مقبل بر نفس امارة ودنياي دنية گرديد لهذا هرچه از جهت آخرت بدو میرسد برجهات نفس متفرق میسازد چنانکه گفته اند انصتوا یعنی که آب را بلاغ بین تلف كم كه لب خشك است باغ یا معنی این است که متفرق ساختند دین خود را و بعضی در بعضی قرار دادند باینکه بیاره ای ایمان آوردند و بپاره ای کافر شدند یا معنی این است که افترقوا في دينهم . باينكه هر طایفه از ایشان دینی غیر از دین دیگری را اختیار کردند چنانکه اشاره رفت که امت بر هفتاد و سه فرقه افتراق جستند و بنا بر قراءت فارقوا دينهم با الف مفارقت و جدائی گرفتند از ولايت تكوينية خودشان بسبب غفلت نامه که از طريق قلب حاصل کردند یا مفارقت گرفتند از ولایت تکلیفیه خودشان بواسطه هجرت و غفلتی که از آن ذکری که در قلوب ایشان اندر بود پیدا نمودند یا از على صلوات الله عليه مفارقت نمودند چنانکه مذکور شد چنانکه پاره ای از عارفان گفته اند:

ص: 87

تو را یکدل دادند که در آن يك دلبر گیری *** نه اینكه يك دل را صدپاره کنی و هر پاره را دنبال مهمی آواره

ابو البقاء در کلیات بعد از پاره ای بیانات میگوید : دین منسوب به یزدان و ملت به پیامبران و مذهب به مجتهدان است و ملت اسم آن خبری باشد که خداوند تعالی بر زبان انبیای خودش بر زبان پیغمبرش برای بندگانش برای عبادت و اطاعت مقرر و معين ومشروع گردانیده تا بدستیاری آن بثواب آجل یزدانی برسند و دین بمعنی حال نیز آمده است چنانکه از یکی از اعراب سؤالی کردند گفت لوكنت علي دين غيره لاجبتك يعنى على حال غیره و دین بمعنی اندیشه کردن و یکی گفتن است و بمعنی پارسائی و هم بمعنی نافرمانی و بمعنی اکراه و بستم بر کاری باز داشتن و معانی دیگر است .

در كتاب تبصرة العوام مینویسد جماعت ترسایان گفتند چون عیسی علیه السلام را بآسمان بردند، نصاری بر هفتاد و دو فرقه شدند و بعضی مر بعضی را کافر خواندند و فرق متعدده از ایشان و مقالات و عقاید ایشان یاد کرده است .

و دراصل فرق اسلام و مقالات ایشان میگوید: رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود که قوم یهود بعد از موسی علیه السلام بهفتاد و یکفرقه و ترسایان بعد از عيسى علیه السلام بهفتاد و دو فرقه شدند و امت من بعد از من هفتاد و سه فرقه شوند و جمله این فرق هالك باشند و بدوزخ روند مگر يك فرقه که ناجی باشند و باین خبر اشارت رفت.

معلوم باد که هر فرقه ازین فرق گویند ناجی مائیم و دیگران بجمله كافر و هالك و كمراه باشند. اما اجماع امت بر آن است که جمله فرق که بشهادتين وصانع و انبيا واصول شرایع اقرار دارند خون و مال و زن و فرزندشان در حصن اسلام محفوظ است و چون یکی از ایشان بمیرد غسل و نماز و کفن و دفنش واجب بود و جسدش را در گورستان مسلمانان در خاک بپوشند و از هم مرده ريك يابند هر چند یکدیگر را کافر و گمراه دانند و آنکس که جز این گوید از

ص: 88

روی تعصب وزشت کیشی این است و ریشه و بن کار همین است که گفتیم در لباب التأويل در ذیل تفسیر آیه مذکوره از عرباض بن ساریه مسطور است که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم یکی روز ما را نماز بگذاشت آنگاه روی مبارک با ما آورد و چنان موعظتی بلیغ بفرمود که چشمها آب بپراکند و دلها را از وجل و فزع بیا کند یکی از مردان عرض کرد یا رسول الله گویا این موعظت که فرمودی پند پدر و مادر دو اندرز باز پسین بود پس بفرمای عهد تو با ما چیست فرمود شما را بتقوای خدا و شنیدن فرمان بردن و اگر چه بنده حبشی بر شما امیری گیرد وصیت و سفارش میکنم چه از شما هست کسیکه پس از من زنده بماند و زود باشد که اختلافی بسیار بنگرد پس بر شما باد که بسنت من وسنت خلفای راشدین مهدیین بگرويد و بآن متمسك شويد وعضوا عليها بالنواجد کنایت از اینکه این رشته را سخت بدست بدارید و از دست ندهید و ایاکم و محدثات الامور و بترسید از اینکه بیرون از احکام و قوانین دین و سنت سنيه بآراء و عقاید سقیمه خود طرح قانون و مذهب و مسلکی نمائید و بوساوس و دسایس حیلتگران بآفات هر دو جهان دچار شوید و از عبدالله بن عمرو بن العاص مروی است که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود بدرستیکه بنی اسرائیل بر هفتاد و دو ملت رفتند و زود باشد که امت من بر هفتاد و سه ملت بگروند ، کل این ملل در آتش است مگر يك ملت عرض كردند يا رسول الله آن يك كدام است فرمود : من كان على من اناو اصحابی هر کس بر آن ملت که من و اصحاب من بر آن هستیم باشد .

خطابی گوید: در این حدیث دلالت است بر اینکه این فرق متعدده از ملت و دین خارج نیستند چه رسول خدای ایشانرا از امت خود مقرر فرمود و در روایتی است که فرمود و انه يخرج فى امتى اقوام تتجارى بهم الاهواء كما يتجارى الكلب بصاحبه لا يبقى منه عرق ولا مفصل الادخله زود باشد که در امت من اقوامی بیرون آیند که هواهای نفسانی فاسد و بدعتهای مضله ایشان را بجریان در آورد چنانکه سگ را با صاحبش باشد و هیچ عرقی و مفصلی را نگذارد جز آنکه در

ص: 89

آن اندر شود تجاری تفاعل از جری است و در اینجا مراد وقوع در اهواء فاسده و بدع مضله است تشبيهاً بجرى الفرس والكلب .

ابن مسعود گوید: ان احسن الحديث كتاب الله و احسن الهدى هدى محمد صلی الله علیه وآله وسلم و شر الامور محدثاتها و این خبر را جابر از پیغمبر روایت کرده است . بالجمله در ملل و نحل و تبصرة العوام و كتب اديان شرح عقاید و مقالات تمام طبقات وفرق عديده اسلامية و منشعبات آن از اهل تسنن و شيعه وامامية مذكور است هر کس بخواهد رجوع خواهد کرد و عقاید سخیفه را از صحیحه بازداند و پاره ای عقاید و آراء این طبقات مختلفه بطوری سخیف و مستهجن است که فساد آن بر هر کسی روشن است :

و ما در اینجا بطور اختصار و اقامت برهان میگوئیم که این مسئله مسلم و مبرهن و معقول است که خدای تعالی چون این مخلوق را بیافرید اگر بلا تكليف و بحال خودشان یله و مطلق العنان میگذاشت چون عقول ناقصه ایشان کافی نظام امور معاشية ودوامية وقوامية ومعادية ايشان نبود بهیچوجه نمیتوانستند امور خود را در تحت نظام وقوام کلی که عقل سلیم مصدق آن باشد بیاورندلا بد بسبب طوفان عقاید مختله وسلق متباينه و آراء متشتته وعناوين متفرقه متضاده هرج و مرجی عظیم بر میخاست و چون طبعاً هیچ طبقه عقل و ادراك خود را مقهور ومغلوب طبقه دیگر نمیخواهد بحکومت دیگر ظاهر او باطناً رضا نمیداد و اختیار او را مسلم و مختار نمیشمرد و قهاریت نفس اماره بمقهوریت خود و مطاعیت دیگری تصدیق نمی نمود آنکسیکه طبع او خمر خواه است شرب مدام را مدام خواهد و آنکس که زنا باره است همیشه بر باره مراد سوار و خود را از آن باره آواره نمیخواهد و آنکس که مال طلب است هیچوقت از طلب مال خواه بعدل یا بظلم نشستن نمیگرفت و آمال را از دست نمیداد و برضد این جمله که مخالف سیل طبع و خیال اوست اقدام نميكرد وكذلك غير ذلك در اغلب اوامر بالطبع

ص: 90

گریزان و در اغلب نواهی بالطبع مایل و خواهان است چه از فواید و نتایج و وخامت و عواقب بیخبر است و چون بر این حال میگذشت مدتی بر نمی آمد که رشته دوام و نظام و قوام عالم و بني آدم و سایر مخلوقات گسیخته میشد و ظلمت ظلم وخذلان جهل و طوفان عناد و لجاج و رياح فساد ریشه موجودات را از بنیاد بر میکند و بر فعل خالق كل وحكيم علي الاطلاق ایراد وارد میشد و در حقیقت جملگی مظلوم میشدند و چون گوسفندان بی شبان پریشیده و سر گردان میماندند و میتوانستند بدرگاه بی نیاز بتضرع تظلم نمایند که ربنا خلقتنا با طلایس آفرینش ما را حکمت چه بود چه ما را بر حالت نیازمندی و حاجت و چنانکه خود فرمائی ضعیف آفریدی و ظلوم و جهول خواندی ، لاجرم یزدان تعالی کتابی محتوی بر قوانين وتكاليف و نواميس الهیه که برایشان در آن عصر خودشان جامع و کافی و نظام مهام دنیا و آخرت حاوی ووافی بود ، بتوسط یکنفر از بندگان خود که او را رتبت پیامبری بداد و بر علوم ظاهريه و باطنيه واسرار الهیه بقدر لزوم دانا بود با نجماعت رسالت داد تا ایشانرا از مسائل و مطالبیکه راجع بانتظام مهام معايه ومعادية و تكميل و ترقی بود بیاگاهاند بهمین ترتیب هر پیغمبری بیامد و پس از خود خلیفه ووصی معین نمود که بعد از او دین و کتاب او عاطل و باطل نماند و هیچکس به میل وغرض شخصی خود بتفسیر و تبدیل آن نپردازد و احکام و شرایع و نوامیس خداوند و قانون دینی چنانکه از جانب خدای رسیده بود مجری و مطاع و ثابت بماند تا نظام عالم دیگرگون نیاید معذلك چون آن پيغمبر وفات کرد امت او بواسطه اغراض و امراض و عناد و فساد باطنی خود شرم نیاوردند و در آنچه نباید پای نهادند و محض دکان داری و بازار گرمی و طمع مال و ریاست دنیائی بیاره ای عناوین و مسائل پرداختند که بر حسب ظاهر با مذاق و طبیعت و سليقت اهل دنیا و دنيا طلبان ولهو و لعب وعيش وطرب و ریاست و امارت و رهیدن از قیودات شرعية و رسیدن بمقاصد فاسده خودشان نزدیک مینمود لاجرم برگرد او انجمن شدند و برضد احکام شریعت اقدام ورزیدند و مشارالیه

ص: 91

واقع شدند و بفروش دین از متاع دنیا و لذایذ نفسانیه کامکار گردیدند و چون این حال مطابق طباع جهان و آنگونه مقال موافق سرشت جهال است کار ایشان قوت گرفت و پاره ای احکام و اوامر و نواهی را که مخالف شرع بود پیشنهاد و ظاهر ساختند و چون دیگران بدیدند کسانی که هم جنس و هم سرشت ایشان بود چشم بر گشودند و منافع بالفعل را پسندیده باسم ديگر ووضع ديگر و مسلك دیگر در آمده آن عقاید و کالای فاسد و تباه خود را مذهبی نام نهادند و مردم عوام که همیشه منتظراند از کجا صدائی بر آید تا بر آن صدا هم آوا شوند و به مقاصد خود برسند پس دکانی دیگر بر گشودند و مذهب دیگر نام بردند و اصحابی و اجتماعی و اختلافی ظاهر ساختند هلم جراً ، این رشته سر در از پیدا کرد و دکان دار و دکان گردان و اصحاب ایشان فراوان شد و اختلاف زیاد گشت و هر گروهی بيك عنوان ظاهر شدند و بواسطه این تشتت آراء و تعدد عناوین مختلفه و فروعات زایده اصل و حقیقت را از دست بداد و در و زایشگاه قعن ومحن و فساد اندر شدند و حال خود و مآل خود را و دنیا و آخرت خود را تباه گردانیدند زیرا که حکم خدا و دین خدا و قانون او باختیار و اختبار او و ابلاغ و اجرای پیغمبر وولی او انحصار دارد و حکمت و عقل نیز جز این را تجویز نمیکند چنانکه خداوند تعالی در آیه شریفه بحال ایشان و تهدید ایشان اشارت و بعاقبت حال ایشان خبر فرمود و پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم در تفسیر آن بحال یهود و نصاری که بعد از پیغمبر خودشان بچند فرقه باطل رفتند و هم بمذاهب مختلفه امت خود آنحضرت که بعد از آنحضرت که اختیار خواهند کرد و این مذاهب همه هالك و دوزخی هستند مگر يك مذهب حقه که آنحضرت و یارانش بر آن هستند سخن کرد و این مسئله بدیهی است که صحف و کتب که بدستیاری پیغمبری بزرگوار نام دار حق گذار حق سپار نبوت آثار بمکلفین میرسد و حاوی قوانین جلیله وعناوين جمیله است بجمله از جانب یزدان است که بتقاضای هر زمان و تمنای عقول و افهام و استعدادات گروندگان ظاهر میشود و هيچيك در نظر عنایت الهی و نبوت پناهی خوار و بی اعتبار و مردود و مغضوب نیست و باید بآن اندازه مدتی

ص: 92

که حکمت ربانی و مشیت سبحانی علاقه گرفته مجرى و معمول ومطاع ومقبول باشد چه آن مقدار که از طرف ایزد دادار نمایش گرفته باندازه حاجات مکلفین آنعصر و نظام امور دنیویه و اخرویه ایشان و علاوه بر استعدادات قانونيه بحیتیه خود آن مکلّفین است چه اگر نبود جهات مطاعیت محسوس و مبرهن نمی گشت.

پس اگر دیگران بخواهند باغراض خبیثه رذيله ومشتهيات نفس سرکش وسلق غير مستقيمه ومقاصد فاسده خودشان عنوان و مذهب و قانونی ناقص وباطل تقریر دهند و مردمان را بقبول بیارایند البته منتج به نتایج وخیمه نمیمه غیر مطبوعه خواهد شد زیرا که آنچه مردمان بطبیعت و علوم و عقیدت و عقول خودشان وضع نمایند ناقص و بالمآل فاسد است دیگر اینکه چون بمخلوقی منسوب است دیگران بالطبع مایل بآن و اطاعت و قبول آن نیستند ، و قبول آن را که از یکی چون خودشان ناشی شده است ننگ و عار و مضر اعتبار و مخرب اختیار خود میشمارند فرضاً اگر ناخوب هم نباشد . نباشد متعمداً متروک میخواهند

وهر قانون و مذهبی که در میان اهل يك مذهب مطاع ومقبول عامه نشود مفيد نخواهد بود بلکه بواسطه کثرت لجاج وعناد زیان میرساند و فرق مختلفه که عقايد ومذاهب متباينه اختیار کنند سرانجام جز دمار وخسارت وخذلان و سوء عاقبت و زشتی پایان نیابند و آن عقاب و عذاب و خشم وسخط یابند از فعل ناپسند خودشان بخودشان میرسد و گرنه خدای تعالی با مخلوق خود جز بنظاره عنایت و کرم نمیرود چنانکه اگر پدری پسری را رنجه دارد بسبب اعمال او است نه آنکه با شخص اور ذات او بالذات خصومت داشته باشد، اعمال ناشایسته وی او را خوار و از نظر عنایت پدر دور میسازد چنانکه هر وقت ترك آن بگوید از چشم

بالا پدر بیدر نزدیکتر و محبوبتر است ، پس معلوم میشود آن بی عنایتی بالعرض و بالغرض بوده است نه از روی حقیقت و میل فطری طبیعت هفتاد سال یا هفتاد هزار سال اگر بنده در پیشگاه یزدان عصیان بورزد مطرود و مبغوض میشود چه آن اعمال ناشایسته که مخرب بنای ترقی و تکمیل شئونات اوست موجب هجران

ص: 93

وحرمان او میشود و چون پس از چنین مدتی طویل از خواب غفلت بیدار شدو راه رشادت دریافت و از گذشته خواستار گذشت شد فوراً مورد مراحم خاصه الهی و عارج بمعارج عنايات غیر متناهی میگردد و آن گذشتها نگذشته شمرده میشود گوئی تازه متولد شده و از تمامت معاصی معصوم است و اگر بحقیقت و معنی بنگرند آن مبغوضیت آن مدت عین محبوبیت است چه خواست خالق چنان که از ارتکاب باعمل واطوار و عناوینی که مغایر عوالم سعادت وترقى وكمال و ارتقاى بمدارج عاليه و محالی سامیه است کناری و بآنچه مؤید آن مسائل مرضیه است اشتغال گیرد پس قوانین و احکام الهیه در هر دو دوره چون موجب آسایش و آرامش دنیا و آخرت و ترقی نفوس بشریه است باید مطاع و تبع وبلا معارض و مخالف باشد ، چه اگر جز این باشد ثمرات عالیه خود را ظاهر نمی گرداند و مردمان از فوائد جمیله آن محروم و در پایان امر محسور میشوند پس بايد ظاهراً وباطناً مطیع و تابع آن شوند تا بعواید شریفه اش نایل گردند و در حضرات انبیای مبلغین محبوب گردند تا زمانیکه حالت عصر و مردم آن عص استعداد و اقتضای دیگر یابد و کتابی دیگر و پیغمبری دیگر آید و ترجیح تقدم آن بر قوانین سابقه مدلل گردد. و در اعطای ثمرات شريفه وایفای عایدات منیفه جهت رجحان را نمایان کند و مزیت خود را مبرهن گرداند البته عقل سليم بجاده مستقیم اراءت میکند و اطاعت آنرا محقق مینماید وخسران مخالفتش را معین میسازد پس اگر جماعتی بواسطه اغراض نفسانیه خلاف آن دکانی بر گشایند و عنوانی بازنمایند وشق عصارا قايل وتشتت و تفرق را قائل گردند چون دچار وخامت و خسارت خواهند شد خداوند عالم حکیم ایشان را فاسق و کافر و ملعون و مطرود میخواند و معذب و معاقب میگرداند تا چرا کرد افعال و عناوینی بر آمدند که مخالف ترقيات وتكميل روح انسانی وادراك معالم عاليه میشود به آن است که ذات مقدس الهی که از کمال مهر وعنايت والطاف خفيه او را بیافرید تا بمقامات عالیه نایل شود و شؤنات روح انسانی و نفس ناطقه را

ص: 94

ادراک نماید با بنده خفیف ذلیل مستکین خود بخصومت رود پس هر امتی در هر عصری باید متابعت پیغمبر و کتاب او را بنماید و چنین کسی بالفطره چنانکه فرموده اند کل مولود مولد على الفطره بفطرت وسيرت وسجیت مسلمانی است اگر چه من حيث اللفظ مسلمان نامیده نشود یهودی که در زمان حضرت موسی علیه السلام و اوصیای او تازمان عیسی علیه السلام بفرمان او وتورية او عمل کرده باشند مسلمان و جز این باشند کافرند و هم چنین است امت هر پیغمبری در زمان آن پیغمبر نوبت پیغمبری دیگر پس جماعت یهودی که در زمان نبوت عيسى بن مريم علیهما السلام حاضر و بفرمان او و کتاب انجیل او عمل نمایند و ایمان بیاورند یهود و مسلمان خوانده شوند و موسی علیه السلام از ایشان راضی و ترقی و کمال ایشان را از حضرت یزدان خواهان است و اگر متابعت نکنند یهود و مسلمان و امت موسی علیه السلام نیستند و تمام انبیا و اوصیای ایشان مطاعیت و مقبولیت ایشان از آن است که بحضرت خاتم الانبياء صلی الله علیه وآله وسلم و دین اسلام و قرآن کریم ایمان دارند چنانکه در لسان معصوم علیه السلام که ازین پیش در ذیل حالات حضرات ائمه هدی و امام رضا سلام الله تعالى عليهم یاد کردیم وارد است که ما بآن موسی و عیسی قائل هستیم که بمحمد صلی الله علیه وآله وسلم قائل هستند پس شماها که خود را يهودي و نصرانی میخوانید و بقول پیغمبر خود نمیروید یهودی و نصرانی نیستید پس باین ترتیب چون نوبت زمان ظهور اسلام وكتاب الله ورسول الله وخاتمیت و اکملیت و اشرفیت و آخر درجه کمالات و ترقیات رسید مسلم است که همان طور که دین و کتاب و قانون آنحضرت بر سایر ادیان و كتب وقوانين تفوق دارد مخالفت آن نیز بر هر گونه مخالفتی زیان کارتر و مباشرین آن از هر مباشری شریر تر و خبیث تر و زیان کار و عایدات شرارت و خباثت او پهناورتر است چه هر مذهبی باندازه که از آن استدارك میشود در مخالفت آن توجه میرود و زیان مخالفتش باندازه فواید موافقت و مندرجات جمیله آن حاصل میگردد این است که اگر کسی منکر یکی از اوامری که بسيار كوچك وسهل بنظر میآید اگر چه در باطن با سایر احکام

ص: 95

یکصورت دارد بشود او را كافر وملحد ومبغوض ومستحق عذاب عظيم وعقاب الیم میشمارند چه خود را با دیگران را از مقامی عالی و پاداش و ترقی و مرتبتی کریم محروم داشته است و این مردودیت و معد بیت نیز از لطف عمیم خداوند کریم است که میخواهد مارا خائف وترسناك سازد تا از آنچه سودما وسعادت سرمدی ما در آن است بآنچه بر خلاف آن است مشغول ومشعوف نشویم و ارتکاب تمام اوامر راعین سعادت و خوش بختی و کمالات سرمدیه و اجتناب از نواهی را اصل فیروزی وادراك مفاخر ومثوبات ابدیه و مخالفت آن را نتیجه شقاوت و بدبختی و تنزلات جاویدانی شماریم وحذوالنعل بالنعل پیروی کنیم و هیچیک را صغير ومختصر نشماریم و در ذیل هر یکی حکمتها و فواید هر دو جهان را مندرج بدانیم مثلا چیدن ناخن یا کسر پاره شعرات یا بر گرفتن شارب را که بسیار حقير ومختصر میشماریم انکارش را کفر و در امر آن مصالح جلیله فرض کنیم چنانکه بعد از سالهای بسیار ملتفت شده اند که در زیر ناخنهای نچیده و روی شوارب ناز دوده بواسطه تنفسش از منفذبینی بآن میرسد حالت مسمومیت و مکروهیتی پدید میشود که بوجود آدمی زبان جانی عاید میشود و بسا حکمتهای دیگر دارد که پاره ای روشن و برخی مخفی است و تمام این اطاعتها سودش بخودمان میرسد و جمله این مخالفتها زیانش بخودمان عاید میگردد و چون نوبت ظهور الانبياء عليه الصلوة والسلام رسید و برنامه آسمانی آنحضرت که فرقان یزدانی است مرقوم است ، ان الدین عند الله الاسلام دین و آئین که مرضی یزدان و اکمل ادیان است اسلام است و میفرماید و هر کسی جز این دین بجوید و عرضه دهد از وی پذیرفته نیست چه اگر پذیرفته شود بایست بردین اسلام تقدم و فضیلت داشته باشد و هیچکس نباید از آنچه خدای حکیم علیم خواسته است اجتناب بگیرد و بآنچه خواسته است ارتکاب نجوید چه سود دنیا و اخری در اطاعت آن است و چون چنانکه ازین پیش نیز مشروح داشته ام مسلم گشت که دین پسندیده یزدانی دین اسلام است که جامع مقاصد است و احکام و اوامر و نواهی و کیفیات و حيثيات

ص: 96

این دین در قرآن مبین مذکور است و تبيين و توضیح و تفسیر آن را جز رسول خداى صلی الله علیه وآله وسلم واقف نیست و پس از وی این علم مخصوص باوصیای او است و هیچکس را نمیرسد که تفسير برأي نمايد و سلیقه خود عنوان مسلک و مذهب نماید پس منحصر به بیان و تبیان آنحضرت و تأويل وتفسير خلفا و اوصیای آنحضرت است و تصرف غیر خیر را بر میدارد و شر و زیان میرساند چه بیگانگان از این علم و از ارادات الهيه بیگانه و بی نصیب هستند و تصرفات و تداخلات ایشان جز زیان و خسران دوسرای را در بر ندارد و جز براه غیر مستقیم که جاده هلاکت و شقاوت سرمدی و دوری از عنایات ایزدی دعوت نمیکند پس باید بنگریم که مفسر ومؤل این نامه بزرگ گرامی آسمانی که بطور اجمال نازل شده است بعد از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم که آنحضرت نیز بواسطه حکمتی که دارد و تأویلش اثبات وجوب وجود خلفا و اوصیای آنحضرت را که حافظ دین و مبین اسرار آنحضرت توانند بود مینماید چه دیگران را آن مقام و استعداد و روحانیت و جامعیت عنایت نشده است کدام کس تواند بود و این بدیهی است که در این امر جز فضل وعلم وبصيرت وخبرت وامانت دخالت ندارد و ابوت ونبوت واخوت و خویشاوندی دیگر که بدون این شرایط باشد مفید و دلیل تقدم و وتفوق وحفظ امانت نخواهد بود و هر قلبی و مغزی طاقت حل این اسرار و كشف معضلات و تبيين مجملات و تشکیل معضلاتش را ندارد و در اصحاب رسول خداى تعالى مسجل و مبین است که آن فضایل و مناقب ومآثر و مفاخر ومحاسن و بلاغت و فصاحت و شجاعت و سخاوت و کیاست و فراست و در است وزکاوت و قدس وتقوى و نقاهت و علم و زهادت و سیاست و قناعت و معارف و عوارف و سبقت و دیانت که در علی مرتضى صلوات الله عليه و علاوه آن تنصیصات و شخصیات و تقدمات و تفوقات که در آنحضرت بود با تفاق و تصدیق فريقين در هيچيك از صحابه نبود در کتب تواریخ وسير فريقين وتفاسير واحاديث ايشان آنچه موجود است که اگر بهمان تقریرات و تصدیقات خود مخالفين هم اكتفا نمايند مقصود حاصل است و چون برهانا مکشوف

ص: 97

است که بعد از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم کسی باید که بحكم خدا و رسول خدا بحفظ دین و احکام آئین و حدود الهی و تبيين وتشكيل مبهمات آن از روی علم و دانش و بینش نامه که بدون خطا و لغزش باشد بپردازد تا کار بر مکلفان دشوار نشود و خللی در ارکان دین وزللی در عقاید مسلمین پدید و موجب فساد کلی و اختلال امور دينية ودنيوية وضعف دين ومتدينين حاصل نگردد و اسباب تردید مکلفین و تقلب مخالفين وتغلب معاندین که همیشه در کمین هستند بوجود نیاید و ظهور عقاید و مذاهب و مسالك مختلفه وتحير مسلمانان فراهم نیاید و بفرق مختلفه نگروند پس مكشوف ومبرهن مكشوف و مبرهن شد که دین جامع کامل مرضى الهى که شامل مقاصد و انتظامات عموم مخلوق است دین اسلام است و همیشه پیغمبران ، عظام و اولیای ایشان و عقلای هوشیار جز این را نشناخته اند و بهراسم هم که بوده اند همان را داشته اند رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم میفرماید ربیعه و مضر را سب نکنید چه هر دو مسلمان بوده اند و البته هر كس بقوانين واحکام این دین مبین روزگار سپارد سعادتمند هر دو جهان باشد، و هر کس سر بر تابد از پای در آید و بهلاکت سرمدی دچار شود و در این شرع و دین چندانکه حافظ و ناصر وضابطی از جانب خدای داشته باشد از غبار شک وریب وغلبه و اشتباه کاری اغیار محفوظ است ، چه فواید و محاسن و ضوابط پسندیده اش را از روی علم و عمل آشکار میسازد ، و چون بدست جهال و حکومت ضلال که از بواطن ومقاصد و مقالی آن بی خبرند درآید و شئونات و عناوین و اشتمالات و جامعیت آنرا نتوانند ظاهر نمایند مخالفان را بهانه پدید آید و ناقص و ناتمام شمارند و باین دست آویز و ظلمت عیادت و جهل خود دكان تذویر بر گشایند و عوام را بحیل مختلفه و تدابیر گوناگون بخوانند و باین حیلت و مکیدت درهای تذویر و وا یا برگشوده و طرق ضلالت پیموده بحصول مقاصد و مرام دنیویه خود مشغول شوند و در بوادی ضلالت که متضمن هلاکت سرمدی است در آورند و هر طبقه عنوانی پیش گیرند که بیرون از عنوان شرع مبین است و خود را می شد و مراد خوانند و گروهی را از پیشگاه خداوند

ص: 98

و دود مردود گردانند این است که رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم فرمود از این هفتاد و سه فرقه یک فرقه که با من و اصحاب من باشند ناجی و دیگران هالک هستند و این فرقه ناجی همان کسان هستند که با کسی باشند که حق با او و او با حق است وهو علي علیه السلام كما قال صلی الله علیه وآله وسلم الحق مع علي وعلى مع الحق يدور حيث دار چنانکه علمای اهل سنت و جماعت در کتب خود باین خبر نگارش داده اند یزدان تعالی عموم بندگان را موفق وعيون قلوب ایشان را با نوار ساطعه نبوت خاصه و ولایت مطلقه روشن فرماید .

اسحاقی در تاریخ اخبار الدول مینویسد متوکل افعال پسندیده بود از آنجمله این است که بر گور امام احمد بن حنبل سنگی صلب وسفید بر نهاد که مانند لوح بود و بر آن سنگ نقش کردند که این قبر شيخ ، اهل سنة وزين اين امة و عالی الهمه ایست که لاخذه في الله لومة لائم ابى عبدالله احمد بن محمد شیبانی است با امام احمد گفتند چه میخواهی گفت سندی عالی و خانه خالی کنایت از اینکه در خانه تنها و بدون انتشار حواس بعلایق مختلفه بنشینم و با آسایش خیال با حادیث و اخبار دینیه که عالی السند والرجال باشد اشتغال جویم و در پایان این خبر می نویسد که با پاره ای نویسندگان گفتند چه آرزو داری گفت قلماً مشاقاً و حبراً براقاً وجلوداً رقاقاً خامه نگارنده و لاس درخشنده و پوستی ناز که پذیرنده و از این کلام معلوم میشود که در آن زمان کاغذ نبوده و بر پوست می نوشته اند.

و نیز می نویسد: وقتی از امام ابی بکر طوسی پرسیدند از جماعتی که در مکانی فراهم شوند که از آیات قرآن سبحانی قراءت میکنند و از آن پس منشدی برای ایشان شعری انشاد نماید و حاضران را بوجد ورقص وطرب ودف کف و کف بردف زدن و بهیجان در آوردن بیاورد آیا حاضر شدن با این قوم خلال است یا روا نیست گفت مذهب صوفيه بطالت و جهالت و ضلالت است و اسلام جز کتاب خدا و سنت رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم نیست و اما رقص وتواجدرا اول کسیکه احداث نمود اصحاب سامری بودند گاهی که سامری چنانکه معین و معروف

ص: 99

و در قرآن نیز مذکور است سامری گوساله برای ایشان بساخت که او را بانکی چون بانک گاو بود چون آن گروه این حال را بدیدند برخاستند و بر گرد آن بگرویدند و برقصیدند و وجد و طرب ورزیدند و این فعل کفار

گوساله همی و گوساله پرستان است و بدرستیکه چون پیغمبر جلوس فرمودی صحابه کبار در مجلس رسول مختار چنان خاموش و ساکت و سنگین و با تمکین می نشستند که از كثرت وقار آنحضرت كأن على رؤسهم الطير گويا مرغ برفراز سرایشان نشسته است و بهوای گرفتن آن سر خود را جنبش نمی دهند و بدیگر جای چشم نمی آورند پس سلطان ونواب وعمال او را شایسته چنان است که این گونه مردم را از حاضر شدن .

مسعودی در مروج الذهب میگوید چون خلافت بمتوكل پيوست بترك نظر و مباحثه در جدال که در زمان معتصم وواثق معمول بود امر فرمود و نیز مردمان را به تسلیم و تقلید امر کرد و مشایخ محدثین را بتحديث واظهار سنت و جماعت فرمان داد و مردمان را بپوشیدن لباس ملحم حکم داد و این نوع جامه را بر دیگر البسه ترجیح نهاد و هر کس در سرای خلافت سکونت داشت بپوشیدن این لباس متابعت او را نمود اندك اندك مردمان باین جامه در آمدند و بواسطه اهتمام در عمل این لباس و اصطباع خوب و پسندیده آن و مبالغه در ازدیاد بهای آن و شیوع آنومیل راعی و رعیت بپوشش آن البسه چقدر بس زیبا بیافتند و شیوع وشمول عالی پدید شد چنانکه تاکنون ازین نوع لباس معروف بمتوكلية كه نوعی از لباس ملحم بسیار نیکو و خوش رنگ و خوش بافت است در دست مردم موجود است و روز کار خلافت و دولت متوكل احسن وانضر ایام دنیا بود چه در استقامت ملك وشمول مردمان و جهانیان را با من و عدل امتیاز داشت و متوکل را در بذل وعطا توصيف بجود و سخا ونه بترك آن وامساك او بنخل ولأمت توصیف نمی کردند و بحد وسط بود و هيچيك از خلفای بنی عباس را که قبل از زمان متوکل بودند آن چند که در مجلس متوكل كار برلعب ومضاحك وبزل روی داد و متروك نگشت اتفاق نیفتاد

ص: 100

چه خلفای سابق گاهی در اواخر زندگانی ترک مینمودند اما متوکل هیچوقت متروک نداشت و در بیشتر این صفات سبقت داشت و خودش احداث نمود و بسیاری ازین گونه امور و اشیاء و افعال را باعث و محدث شد و بیشتر از خواص او ورعایای او متابعت او را نمودند و در وزراي متقدمين او از کتاب او وقواد و سرهنگان و سرداران و کار گذاران کسی نبود که موصوف بجود و افضال یا مقالی و برتر از آن باشد که ترک مجون یا طرب را بنماید.

وفتح بن خاقان ترکی مولای متوکل و از تمامت مردمان بر نفس متوکل بیشتر غلبه داشت و تقربی که او را به خدمت متوکل بود دیگران را نبود و در پیشگاه او تقدمی مخصوص داشت ، معذلك با این شأن و مقام و منزلتی که فتح را در پیشگاه خلافت بود در جمله کسانی نبود که بفضل او امیدواریا از شر اوبیم دار باشند و او را بهره از علم و نصیبی از ادب و فرهنگ بود و کتابی در ادب تألیف که بكتاب البستان مترجم ساخت چنانکه در ذیل وزرای متوکل مسطور گردد.

بیان پاره ای اختلاف ناپسند و اوصاف نگوهش پیوند و عقاید سخیفه متوکل عباسی

در تاریخ الخمیس دیار بکری مسطور است که چون متوکل بر مسند حکومت بنشست سنت را ظاهر ساخت و در مجلس خود بآن تكلم نمود و باطراف و آفاق نوشت که محنت و آزمون مردم را در امر قرآن متر و ک دارند. وسنت را ظاهر سازند ، و آئین را یاور باشند و آثار نبویه را منتشر گردانند میگوید علي بن جهم می گفت در متوکل خصال حسنه بود جز اینکه ناصبی بود و یکره عليا علیه السلام.

در تبصرة العوام در ذیل باب چهارم در اصل فرق اسلام و مقالات ایشان می نویسد که این هفتاد و سه فرقه را هر یک دو نام است یکی محمود و یکی

ص: 101

مذموم اول قومیکه ایشان خود را اهل سنت و جماعت خوانند و این نام محمود است و خصم ایشان را نواصب خوانند و این نام مذموم است اما آنچه نواصب گویند اگر مراد ایشان از نصب این باشد که ما امام نصب کردیم این لقب نزدما مذموم نیست بلکه محمود است و اگر از این لفظ این معنی را میخواهید که ما نصب عداوت خاندان رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم را نمودیم این لقب نزد مامذموم و باطل است میگوید میگوئیم این درست است نه باطل بعلت اینکه یاری دادن کسی را بآنکه حق کسی را باطل نماید ظلم است و شما را عقیدت بر آن است که امامت باختيار است و اختیار شما بر ابو بکر افتاد پس نصب وی دلیل بر آن است که حق کسی ضایع شود و آنچه گروه بنی امیه با خاندان رسول خدای بجای آوردند ترک کابل وروم با مسلمانان روا ندارند و شما ایشان را مسلمان و مؤمن خوانید ولعن برایشان را تجویز نكنيد ولا عن را کافر دانید و معاویه چون با مارت تامه نایل شد امر کرد تا در منابر اسلام خاندان رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم را لعن نمایند و تا مدت هزار ماه باین امر شنیع اقدام داشتند مگر در دو سال زمان خلافت عمر بن عبدالعزیز و بعد از وی نیز بر آن کار بازگشت گرفتند اگر رای عداوت با حضرت امير المؤمنين علي علیه السلام و خاندان نبوت بود از چه روی بنی امیه را مسلمان دانید والبته آنکس که ایشان را لعنت نماید اگر گویند هر کس خاندان رسول را لعنت فرستد ما او را امام و مسلمان ندانیم هدم اصل مذهب خود کرده باشند زیرا که اصل مذهب ایشان امامت باختیار است و گویند چون یک کسی از امت باکسی بیعت کرد بر دیگران واجب است که با او بیعت کنند و آنقوم که بایزید و معاویه و مروان بیعت کردند بیشتر بودند از آنکسان که با خلفای سابق بیعت کردند اگر ایشان نه امام بودند لازم شود که شیخین نیز امام نباشند و حال اینکه شما ایشان را امام میدانید هر کس از روی عقل و انصاف وطلب نجات آخرت سخن کند او را شکی نیست که هر کس نسبت با امیر المؤمنين و خاندان رسول صلی الله علیه وآله وسلم زبان بلعن برگشاید و فرزند رسول را بکشد و اهل بیت او را با آنحالت که مذکور

ص: 102

است اسیر نماید باید او را کافر بداند و هر کس چنین مردم خبیث را مسلمان بخواند لازم است که گوید دوزخ، نیست و وعیدهای قرآن دروغ است و جمله کفار را جای در بهشت است و نیز اگر آنها را امام و مقتدا ندانند بنابر اصل مذهب ایشان لازم آید که جمله عقدها و نکاحها که در مدت صد سال ملک بنی امیه واقع شده و فرزندهای ایشان را باطل و بنده بداند عجب تر آنکه بازار را تعصب پاره ای معاندین بدرجه کرم است .

که ابوسعید متوالی از اصحاب شافعی مختصری در علم کلام تصنیف کرده و نامش را عطیه نهاده و در آنجا گوید یزید از جمله مؤمنان است بنگر خصومت این نویسنده با آل رسول صلوات الله عليهم تاچه پایان است که بر آن قناعت نکرده است که یزید را مسلمان بداند بلکه مؤمنش میخواند با اینکه یزید پلید در مختصر مدت خلافت خودسوای انواع فسق و فجور که هر یک مخالف ایمان است یکسال امام حسین علیه السلام و جمعی فرزندان و برادران و اقارب او را شهید کرد و بیت او را اسیر ساخت یکسال مدينة طيبه بقتل و غارت و هتک ناموس در سپرد یکسال مکه معظمه را بآتش منجنیق بسوخت و در آن زمین مأمون گروهی را مقتول ساخت و هر یک اکبر کبائر واعظم معاصی کسیره است که فاعلش از حوزه اسلام خارج مینماید و مستوجب هزار گونه عقاب و عذاب و دوری از درگاه احدیت میگرداند ، بلی این گوینده مثل کسی است که ابن ملجم عليه اللعنه را مصاب میداند قاتل حضرت یحیی و پیغمبران سلف ونفوس ذكية محرمه را مأجور ومثاب میشمارد وسيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون چنانم در نظر است که در اوایل ایام شباب که مشغول تحصیل علم نحو وصرف و مباحثه كتاب صمدیه شیخ جلیل شیخ بهائی و شرجی که سید نبیل صدرالدین سيد علي خان عليهما الرحمه بر آن نموده است در آن عنوان و براءت استهلال میفرماید سیما ابن عمه على الذي نصبه علماً للاسلام ورفعه لكسر الاصنام جازم اعناق النواصب اللام وواضع علم النحو لحفظ الكلام شارح می نویسدا نواصب و ناصبية واهل النصب بفتح نون و سكون صادمهمله آن جماعتی که

ص: 103

متدين ببغض وكين على صلوات الله عليه ميباشند لانهم نصبوا له يعني عادو گفته می شود نصبت لفلان اذا عاديته ولوم ضد کرم است در اخلاق وحسب و بغض علي صلوات الله عليه بالاتر از لؤم است چنانکه آثار و اخبار کثیره در این مسئله وارد است از جمله این است که عبدالله بن مسعود می گوید از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم شنیدم میفرمود ، من زعم انه امن بی و بما جئت به وهو يبغض علياً فهو كاذب ليس بمؤمن هر کس چنان داند که بمن و بآنچه آورده ام ایمان دارد و حال اینکه با علي علیه السلام کینه ور باشد چنین کس در دعوی خود دروغ زن است و مؤمن نیست.

و ازین در باب عصر ومعني عصيان وحديث لادخل الجنة من اطاع علياً وان عصاني الأخره و اینکه حب علی علیه السلام ایمان است و بغض آنحضرت کفر است مدلل شد که دوست علی سلام الله علیه در بهشت و دشمنش در دوزخ در آید و تحقیقات جاد الله محمود زمخشری را در معنی این حدیث شرح و بسط دادیم، همانا قريب پنجاه سال است که در دبستان نزد مرحوم آقا سید حسن نطنزی طاب ثراه که در علم نحو وصرف و ادبیات بسی زبردست و بزهد و قدس، آراسته بود بقراءت کتاب صمدیه مشغول بودم و در این مدت شاید یکی دو دفعه برای کشف مطلبی مختصر مطالعه کرده باشم .

و امروز که روز یکشنبه دهم شهر شعبان المعظم قوى سئل سعادت تحويل سال یک هزار و سیصد و سی و هفتم هجری مصطفوی صلی الله علیه وآله وسلم است و افزون از سیصد و شصت سال است. که از زمان تصنیف کتاب صمدیه گذشته است با هزار گونه تشتت خيال وتفرق احوال که در این از منه برای عموم مردم وصل است از برکت توجهات خاصه امیر المؤمنين و ائمه طاهرین صلوات الله عليهم لفظ نواصب لأم بخاطر این بنده عباسقلی سپهر وفقه الله تعالى لما يحب ويرضی گذشت تا بر حسب مناسبت مقام در این جا مذکور نماید در حقیقت یکی از کرامات آنحضرت و موجب مزید شکر و امید بتوفیق این کمترین بنده حقیر است . بالجمله متوكل بر حسب سجایای فطری با حضرت امیر المؤمنين وذريه طاهرین و عموم سادات هاشمی

ص: 104

نسب عداوت و بغض مخصوص داشت و هر کس میخواست بدو تقرب جوید بایستی در حضرات معصومین بجسارت و گستاخی رود چنانکه ، حکایت مجلس او و منتصر وخشم منتصر با مقلدین مذکور شد و در ایام او جماعت بنی هاشم و علویین در کنج اعتزال و توهین میگذرانیدند و بر خلاف زمان معتصم وواثق با ایشان رفتار میشد و هر کس را شیعه و ناصر علي علیه السلام و آندودمان ولایت ارکان میدانست باوی دشمن میشد و بهرگونه بلایش مبتلا میداشت چنانکه بحکایت او و ابن سکیت بطور اختصار اشارت نمودیم .

سیوطی در تاریخ الخلفا گوید در سال دویست و چهل و چهارم متوکل عباسى يعقوب بن سكيت که در علم عربیت پیشوا و مقتدی بود بکشت و متوکل او را برای تربیت و تعلیم فرزندان خود اختیار کرده بود و یک روز متوکل بدو پسر خودش معتز ومؤيد نظر نمود آنگاه با ابن سکیت گفت کدام کس بوی محبوب تر باشد این دو پسر یا حسن وحسين علیهما السلام ابن سکیت گفت قنبر یعنی غلام على ، علیه السلام ازین دو بهتر است متوکل خشمناك شد و بفرمود تا غلامان ترک چندانش برشکم بکوفتند که بمرد و بقولی فرمان کرد تاز بانش را از دهانش بیرون کشیدند و بمرد و از آن پس دیه خون او را برای پسرش بمدينه فرستاد.

وسیوطی میگوید متوکل ناصبی بود.

در تاریخ ابن خلکان مینویسد که ابویوسف یعقوب بن سکیت عقیدتش بر آن بود که علی بن ابیطالب علیه السلام بر سایر خلفاء تقدم دارد، احمد بن عبید گوید ابن سکسیت در باب منادمت خودش با متوکل با من مشورت نمود من او را ازین کردار کرده اما او این سخن مرا از راه حسد انگاشت و قبول منادمت او را بنمود چه متوکل او را بمنادمت خود دعوت کرده بود در آن اتنا که روزی در مجلس متوكل ندیمی مینمود ناگاه دو پسر متوکل معتز و مؤید بیامدند متوکل گفت اي يعقوب از دو کدام یک ترا محبوب ترند آیا این دو پسر من ناحسن و حسین ابن سکیت علیهما السلام بر خود باز پیچید و از معتز بکاست و حسین علیهما السلام را چنانکه ایشان بود

ص: 105

سخن بیاد است متوکل برآشفت واتراك را امر کرد تاشکم او را سخت در نوردیدند و او را بسرایش حمل کردند و ابن سکیت روز دیگر بمرد وعبدالله بن عبدالعزيز چون داستان او را بشنید و او را از منادمت متوکل نهی کرده بود این شعر را انشاد کرد :

نهيتك يا يعقوب علي قرب شادن *** اذاما سطی ادبي علي كل ضيغم

فذق و احسن ما استحيته لا اقول ذا *** عثرت لعاً بل لليدين واللغم

ای یعقوب ترا نهی کردم از قرب بغزالی که چون به بر جستن و قهاریت و بطش پردازد بر هر زبانی چنگال فزونی بگیرد و تو بواسطه حرص و ولع گوش با من نداشتی تاثمر آنچه بکاشتی برداشتی و بچشیدی آنچه را که چشیدی،

للبيدين وللغم از امثال سایره است ای کبه المه لیدیه و خمر.

و نیز ابن خلکان گويد :

و در باب قتل متوکل ابن سکیت روایت دیگر کرده اند و گفته اند که متوکل نسبت بحضرت علی بن ابيطالب علیه السلام جسور وكثير التحامل بود و در حق دو فرزند ارجمندش، حسنین علیهم السلام بر این منوال میرفت و از آنطرف ابن سکیت در محبت ایشان و تولی بایشان عقیدتی کامل داشت و چون متوکل آن سخن را بگفت و از ابن سکیت بپرسید گفت قسم بخدای قنبر خادم علي علیه السلام از تو وازدو پسرت بهتر و گرامی تر است متوکل گفت زبانش را از پس گردنش بیرون بکشید پس چنان کردند و او بمرد و این حادثه در شب دوشنبه پنجم رجب سال دویست و چهل و چهارم یا چهل و سوم روی داد و اینوقت پنجاه و هشت سال از عمر ابن سکیت بپایان رسیده بود و چون ابن سکیت بمرد متوکل ده هزار در هم برای پسرش یوسف بفرستاد و گفت این دیه والد تو است ، رحمة الله تعالى و ابو جعفر احمد بن محمد معروف بابن نحاس گوید: آغاز سخن متوکل با ابن سکیت بر طریق مزاح نمود و از آن پس بجد انجامید و برخی گفته اند متوکل با ابن سکیت امر کرد که بمردی از قریش فحش بگوید و از وی بکاهد و زشت سرائی نماید

ص: 106

ابن سکیت نپذیرفت متوكل بآنمرد قرشی امر نمود که زبان بدشنام ابن سکیت برگشاید چون چنان کرد ابن سکیت در مقام جواب او بر آمد اینوقت متوکل با ابن سكيت گفت من ترا امر کردم و بجای نیاوردی و چون قرشی ترا دشنام داد چنین کردی آنگاه بفرمود او را سخت بزدند و همچنانش صریحاً ببردند والله تعالى اعلم .

او نیز ابن خلکان در ذیل احوال ابو الحسن علي بن محمد معروف بابن بسام شاعر بعداوت و بغض متوکل عباسی نسبت بامير المؤمنين وحسنين علیهم السلام وامر بهدم قبر منور حضرت امام حسین و تمامت آنچه متعلق بآن است و بذر افشانی و آبياري ومنع مردمان از زیارت آن مكان مقدس و اشعار ابن بسام تالله ان كانت امية قداتي چنانکه مسطور شد اشارت نموده است.

و هم در ترجمه عبدالله بن مبارك مروزی می نویسد که وقتی از عبدالله پرسیدند آیا معاویه افضل است یا عمر بن عبدالعزیز عبدالله گفت سوگند با خدای آن غباری که در خدمت رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم داخل شده است در بینی معاویه هزار دفعه از عمر افضل است.

راقم حروف احوال ابن بسام و ابن مبارك را در ذيل مجلدات مشكوة الادب رقم کرده است و چنان گمان مینماید که ابن خلکان که در ترجمه یعقوب بن سکیت میگوید در ترجمه ابن بسام و ابن مبارک میگوید در ترجمه ابن بسام و ابن مبارك اشعاری یاد کرده ایم که بر بغض و کین متوکل وهدم قبر منور امام حسين و منع زایرین دلالت دارد میخواهد بنماید که آن غباری که در حضرت رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم در بینی کسی اندر شود اگر چه منفذ الف معاویه باشد که خصالش معلوم است چیست از عمر بن عبدالعزیز که بهترین خلفای بنی امیه و بنی عباس است هزار دفعه اشرف و ارفع است تا چه برسد بحسنین علیهما السلام فرزند پیغمبر و امام جن و بشر و با آن فضائل ومناقب وعلي بن ابيطالب صلوات الله عليه ابو الحسنين وصی پیغمبر والتزام او همیشه در خدمت پیغمبر در سفر و حضرا و آن

ص: 107

فضایل و مفاخر آنحضرت که از حوزه آفرینش پهناورتر است آنهم نسبت بمتوکل عباسی که در معاصی و رذایل خصال و دشمنی با پیغمبر و آل او از تمامت خلفا غلیظ تر و نام تر است ظلمت را با نور وظل را با حرور چه همسری و مناسبت است و نیز در این کلمه ابهامی دارد که بعد از آنکه غباری که در بینی معاویه رفته باشد هزار مرة از عمر بن عبدالعزیز که بهترین خلفای بنی عباس و بنی امیه بهتر واشرف باشد حالت خود عمر و سایر خلفای این طبقه برچه منوال خواهد بود ، و این گونه سخنان و عناوین و تصدیقات از ابن خلکان و امثال او که در شمار متعصبین هستند بسی سودمند است .

غیاث الدین خواند میر که از اعیان سنیان است در تاریخ حبیب السیر می:نویسد متوکل عباسی بشر است خوی و شرارت نفس موصوف بود و پیوسته با ارتکاب اعمال دنیه اشتغال و در اظهار افعال، ردية اشتغال داشت با سادات ذوى السعادات معادات می ورزید هر کس بطواف مشاهد فايض الأنوار ائمه بزرگوار علیهم السلام میرفت از خصومت وی آزار میدید در مجلس اوسخنان هزل امیر بسیار می گذشت و هر کس در تمسخر بیشتر مبالغه مینمود در خدمتش مقر بتر میگردید در ایام دولت او در اطراف جهان امور غریبه و حالات عجیبه دست داد .

درزينة المجالس وحبيب السير وروضة الصفاو پاره ای کتب مینویسند متوکل عباسی باندهای خود و جلسای مجلس ظرافتهای خنک و حرکات سرد و مزاحهای ناپسند صادر مینمود، گاهی ماری در آستین بیچاره بیفکندی و چون مار او را زخم دار و ز هر بار ساختی و بر هم به پیچاندی و جانش از الم بر لب آوردی تریاق از خزانه بیاوردی و بمداوایش بپرداختند و در حال مرگ شربت حياتش بنوشانیدندی و گاهی شیر شرزه و غیظنم غضبان را بدربار خلافت قدار بار دادند، تا بمجلس بتاختی و بیچاره در زیر بال در آوردی و چون نوبت هلاکتش رسیدی از مصدر خلافت و شرارت و سفاهت و شقاوت بنجات آن مستمند اشارت رفت تا بیامدند و او را از زیر دست و پای و چنگ و دندان شیر بیرونش آوردند بسیار وقت اتفاق

ص: 108

افتادی که بفرمودی سبوهای پر از کردم گزنده دونده بمجلس در آوردند و ناگهان بشکستند و آنچه در سبو اندر بود همان بیرون تراوید در مجلس بهر سوی با نیشهای زهر آلود که از چشم و دل بسیار دور بودند در آن محفل بهر طرف پراکنده و دونده و شتابنده و گزنده و پیچاننده آمدند و مجلسیان را آن قدرت و اختیار نبود که از جای برخیزند و بدیگر جای شوند و از معاشرت ما رو کردم و شیر پرهیز نمایند بیایست بنشیند و از مصاحبت چنگ شیر و دندان مار و شرنگ کردم ببهر کامل واصل شوند همان خلیفه عباسی را بس که در عالم مستی و خمار راحت روح را از دیدار شیر و کردم و مار دریابد و بر ناله و گریه زخمداری وزهرخواری خندان گردد خواه بماند یا بمیرد او بخنده خودمستمند و بظرافت ناپسند خود پایبند است.

در بحیره فزونی مسطور است که در میان خلفای بنی عباس هيچيك به بد خوئی و بدذاتی متوکل نبود و آزار او باکثر مردم میرسیده است و از داستان مار و کردم حکایت میکند و میگوید اگر از مار و کردم فرار کردی عظیم از وی برنجیدی و گاه گاه نیشترها در مردم فرو میبردند که از جان خود بیزار میشدند و غلامانش در بازارها ناگاه ماری در گریبان شخصی در افکندند و بر این گونه آزارها از او و متعلقاتش بمردم میرسید.

حقيقة چون بیندیشند تمامت اوصافی که در خلافت و مقام خاتمیت شرط است جزءاً و کلا از وی دور و از تمام آن مهجور بوده است و در همین مجالس بواسطه خصومت باطنی و حالت مخالفت عقیدتی که با پسرش منتصر داشت تا چرا در خصومت خصومت باطنی و حالت مخالفت عقیدتی که و بغض و عداوت حضرت امير المؤمنين علي بن ابي طالب صلوات الله وسلامه عليه و اولاد و نداری رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم با پدر در یک روش و منش رهسپر نیست او را که قاتل خودش بود در آوردی و بهانه پیش آوردی و او را همه گونه خفت دادی وسبك ساختی و پاره نانش بیفکندی و آزارش دادی و منتظر ومستعجلش خوانده بلطمات و صدمات و پر آشامیدن و خفت دادن در عزل از نماز عید و رجوع آن با برادر

ص: 109

کهین و دشنامهای زشت و تحريك ندما و مقلدان را ، بآزردن او و سخت گیری بر او دلش را خونین و درونش را آتشین ساختی و این معنی بدیهی است که خصومت متوکل باپسر ارشد و ولیعهد دولتش باطناً نه از آن بود که چرا از ولایت استعفا نمیکند تا متوکل با پسرش معتز که از منتصر كوچكتر و پست تر بود محض بدست آوردن دل نازك مادرش قبیحه گذارد زیرا که هیچ کس چنین امر را نمی پذیرد و عادت روزگار هم بر این است بلکه این خصومت متوکل با منتصر بواسطة اقصى درجۀ بغض و عداوت با علی بن ابیطالب و اولاد آنحضرت و حضرت پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم بود و منتصر با او بیک عقیدت نمیرفت و برخلاف او سخن میراند حتی میتوانم بگویم تقویتی که متوکل در امر سنت و اهل آن که مخالف جماعت شیعه هستند مینمود آن کار نیز بعلت خصومت با امیر المؤمنين و جماعت شیعه و گروه امامیه بود بلکه ضعفی در کار شیعیان پدید آید و آبی بر جگر تفتهاش فرود آید اما ندانست که هرگز نتوانست و آخر الامر خونش بدست خواص خودش و شمشیر خاصه خودش و مساعدت پسر خودش و معاونت در بانان و کشیک چیان و حارسان و وارثان خودش ریخته خواهد شد و آنچه را که وصیت کرده و آنکه را که ولیعهد خواسته بر خلاف میل و ترتیبات او خواهد شد .

المؤلفه

اندر طلب یار بهر کوی گرایان *** خود بی خبران از لب و دندان و بناگوش

در سوق عوارف همه خواهان معارف *** بس بوالعجب است اینکه نه فهم و خرد و هوش

دنیا بحقیقت اگرش خوب ببینی *** عیشش همه در ماتم و نیشش همه در نوش

گوینده و پوینده و خواهنده بهر سوی *** تو دور زدلداری و دلدار در آغوش

دلدار حقیقی بحقیقت هوس از هست *** آن بار کز اغیار بود برفکن از دوش

دلدار یکی هست دل آزار فراوان *** دلدار بدل آر و دل آزار فراموش

یار دو جهان خواهی اگر از دل و از جان *** از جان وز دل آنچه بگفتم همه بینوش

ضرب المثلی هست زدنیا و بنینش *** آن دمنه و آن طوطی و آن گربه و آن موش

جز صفوت و جز صدق نباشدره عصمت *** در صدق عمل بنگر و در صفو امل کوش

ص: 110

تا چند چو عصفور قناعت بدو کرم است *** همت بنگر در طلب از باز و قراغوش

تا کی بجهالت بسر آری شب و روزت *** تا چند بغفلت سپری زاوش و زاووش

سرگشته به بیدای غباوت بکشی پای *** پابسته بدریای ولع بر زده پاغوش

دلبستگیت چیست بدين ذالك مكار *** یاد آر ز سودابه و کاوس و سیاوش

از سهم حوادث بکجا جان بتوان برد *** هر چند بتن زاهن و فولاد کشی پوش

چندانکه بوش باتو بودمغتنم انگار *** جاوید کجا برتو بماند بوش و توش

این راه نه راهی است که آسان کنیش طی *** گرچه بودت زاهن صد موزه و چاموش

از تخت بسی کرده نگون شاه کله دار *** از اسب بسی کرده نگونسار زره پوش

بر مزرعه سبز فلك غره مشو زود *** کزداس حوادث بشود زود گهی خوش

تاچند اسیر شکم و چشم بدانت *** قندت زسمر قند و رسد نوش تو از اوش

غافل تو بخسبی و ندانی که رقیبان *** همواره بکارند و بکردار تو در پوش

ظاهر تو همی سازی و آکنده حال از ظلم *** يك روز بر آید که نه سر هست و نه سرپوش

سنتور بسی خاره بچنگ آرد و دندان *** بسیار بود بی خبر از حمله خرموش

یا مرد باید شد و یا زن نه مخنث *** خنثی چوشدی حالت تو هست چوخرگوش

این جوش و خروشت همه از انواع طعام است *** زین جوش و برون آی و برد بر سر سرجوش

چون اکل و مأکول بدست آسی منایات *** اندر پی این آکل و ماکول تو مخروش

کسی ماه ندیده بس سرو نشسته *** کسی سر و ندیده است بسر ماه قصب پوش

این چند که گفتی نه چو در گوش سپردند *** بهتر که ازین گفت شوی صامت و خاموش

جزری و طبری از ابوالسمط مروان بن ابى الجنوب روایت مینماید که گفت در خدمت متوکل شعری چند بخواندم و جماعت رافضه را در آن یاد کردم متوکل را چندان ازین اشعار که در ذم رافضه بود خوش افتاد که فوراً امارت بحرین وینامه را برای من رایت بر بست و هم بالای مرا در دار العامه بچهار خلعت محلی

ص: 111

و مزین گردانید و هم چنین منتصر را خلعت بداد و بفرمود تا سه هزار دینار سرخ برسر من نثار کردند و با پسرش منتصر و سعد ایتاخی فرمان داد تا ایشان آن دنانیر پراکنده را برای من و تشریف و توقیر من برچیند و من خود دست بدیناری نیاسایم پس آندو تن که یکی ولی عهد خلافت و آندیگر متقرب پیشگاه سلطنت بودند جمله دنانیر را بر چیدند و من با آن دنانير بسراي خود باز گشتم و آن شعر که متوکل بغمیضی را آنچند دلپسند افتاد این است :

ملك الخليفة جعفر *** للدين والدنيا سلامة

لكم تراث محمد *** و بعد لكم تشقى الظلامة

يرجوا لتراث بنو البنات *** وما لهم فهاق لامة

والصمد ليس بوارث *** والبنت لا ترث الامامة

ما للذين تنحلوا *** ميرائكم الا الندامة

اخذوا الوراثة اهلها *** فعلام لومكم علامة

لو كان حقكم *** لها قامت على الناس القيامة

ليس التراث لغيركم *** لا والاله ولا الكرامة

اصبحت بين محبكم *** والمبغضين لكم علامة

می گوید سلطنت و پادشاهی خلیفه روزگار جعفر متوكل موجب سلامت دین و دنیا است و میراث محمد صلی الله علیه وآله وسلم مخصوص شما میباشد و بعدل و داد شما بنیان ستم ویران و ریشه ظلم کنده آید فرزندان دختری رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم یعنی حسنين علیهما السلام در امید میراث جد بزرگوار و خلافت و امامت هستند و ایشان را باندازه يك سر ناخن که چیده شده باشد بهره و حقی نیست و داماد را یعنی علی مرتضی صلوات الله علیه را وراثتی و ارثی نیست و دختر را امامت نشاید که بمیراث برد و کسانی که میراث شما را که بنی عباس هستید خاص خود بدانند جز بهره نیابند ووراثت و میراث و خلافت را اهلش ببردند و علامت و نشانی در نکوهش کردن بشما بدست اندر نیست و اگر این میراث امامت حق شما که داماد و فرزندان

ص: 112

دختری هستید در ایام خلافت شما چنان قیامتی برای مردم برپا نمیشد سوگند با خدای این میراث برای دیگری جز شما نیست و در حالتی بامداد کردید که در میان دوستان و دشمنان علامتی مخصوص نمایان است و ابوالسمط مروان میگوید بعد ازین نیز بواسطه ای که در این معنی گفته بودم ده هزار درهم بر من نثار کرد ، حکیم بزرگوار دانشمند بلند کلام سنائی غزنوی علیه الرحمه در این دو بیت پاسخ این، ابیات و پاسخ این گونه اشعار و کلمات را در این دو شعر خود داده است .

گویند که پیغمبر ما رفت زدنیا *** ميراث امامت بفلان داد و به بهمان

با دختر و داماد و پسر عم و نبیره *** میراث به بیگانه دهد هیچ مسلمان ؟

همانا این شاعر برای تملق و تعلق بآستان خلافت وحرص وطمع و حب مال دنیای فانی از خشم پیغمبر سبحانى ومخاصمة علي عمرانی نمی اندیشند و در عین جهالت در امر شریعت مداخلت می ورزیدند و برای خوشنودی فاجری نابکار و فاسقی ، نابهنجار سخط یزدان را خریدار و ابدالا بدین در اسفل السافلین نگونسار میکردند ببینیم خود این شاعر اگر داماد که پسرعم او باشد و از وی از بطن دختر خودش فرزند موجود باشد و هم چنین پسر عمى منافق يا موافق او را باشد میراث خود را با کدام کس میسپارد . اگر خلفای بنی عباس مقام خلافت را از آن می طلبند که میگویند ما بنی عم آنحضرت هستیم و سند و برهان خود را در آن می نهند، اگر علی بن ابیطالب پسر عم پیغمبر صلى الله عليه وسلم نبود و حقوق و ارادت جناب ابی طالب، نسبت به پیغمبر از عباس بیشتر نبود و کفالت پیغمبر را جز ابو طالب کدام کس متکفل بود آیا پیغمبر در حجر ابی طالب بنالید و همیشه حضرت ابی طالب حامی و ناصر و محب معنوی پیغمبر و مؤمن بآنحضرت و دارای آن شئونات عالیه نبود و مربی و مشوق پیغمبر نبود آیا کسی که پسری چون علی بن ابی طالب پدر ذراری رسول خدای و ائمه اطهار صلوات الله عليهم با آن شئونات و فضایل و مقامات و فواضل که مشاغل شبستان ولایت و شمول آسمان طهارت

ص: 113

و امامت و بحار علوم ربانی و کنوز معارف سبحانی هستند باشد و خود او نیز صاحب آن شئونات باهرات باشد شایسته تر خواهد بود یا فرزندان عباس که خلافت ایشان و سلطنت ایشان بجمله برای تحصیل مشتهيات نفسانی و لذایذ این جهانی و قتل ذراري پیغمبر سبحانی و مخالفت با احکام یزدانی و فرقان آسمانی و تملق بآمال و امانی این دنیای فانی و انواع فسق و فجور و کفر وشقاق و حسد و نفاق و ارتکاب معاصي صغيره وكبيره وبتاراج دادن بيت المال مسلمانان وحقوق مؤمنان واقسام فواحش و مناهی است علی مرتضی علیه السلام در تمام مدت عمر از آنگاه که در قحط سال حجاز فرزندان ابوطالب را بجهت رعایت حال او بحكم رسول خدا خویشاوندان ابوطالب بغیر از عقیل بن ابیطالب با خود آوردند و علي علیه السلام را پیغمبر بسرای خود آورد و کفیل و مربی آنحضرت گردید تا زمان وفات پیغمبر در خدمت پیغمبر روز نگذاشت و بحکم خدای سبحان فاطمه زهراخیر نساء العالمين در زوجیت امیر المؤمنين والد سيدى شباب اهل الجنة دو محبوب رسول خدا تقرير نيافت وعلي بن ابيطالب اول کسی نبود که با پیغمبر ایمان و اسلام آورد و در امامتش نماز بگذاشت و خدیجه زهرا نخستین زن نیست که اسلام آورد واموال او و شمشير علي علیه السلام اسباب ظهور وقوت اسلام گردید و در آغاز اسلام جز علي وخديجه وفاطمه زهرا با پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم نماز بگذاشتند و در شداید آغاز امر جز ایشان حامی و ناصر و فدائی پیغمبر بودند مگر ابو طالب پدر علي علیهم السلام این شعر را بگفت :

ولقد علمت بان دین محمد *** من خير اديان البرية دينا

والله لئن يصلوا اليك بجمعهم *** حتي او سد في التراب دفينا

آیا جناب ابی طالب قبل از ظهور اسلام مسلمان نبود و کتابها در این معنی نگارش نرفت و مدایح بلیغه او در حضرت رسول خدای بر این معنی گواهی نمیدهد و حالات شفقت و خلوص عقیدت او نسبت بآنحضرت شاهد صادق نیست آبا کلمات رسول خدای در مناقب آنحضرت کافی نیست؟ آیا عباس بن مطلب بعد از

ص: 114

گذشت مدتی از زمان اسلام، اسلام نیاورد آیا پسرش عبدالله بن عباس در خدمت امیر المؤمنين علیه السلام بچه اندازه متواضع و مطیع و در حالت تلمذ و استفاضت نبود که خود همه وقت اقرار و نسبت بآنحضرت چون عصفوری بی بال و پر با شاهین آسمان سر مینمود و کلمات و بیانات خودش و محکومیت او از صمیم قلب در خدمت آنحضرت وافي نيست آیا رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم خبر از اولاد عباس و فساد ایشان والا و آزار آنها نسبت بذراری آنحضرت نداد و امیر المؤمنين علیه السلام على بن عبدالله بن عباس را ابوالاملاك نخواند و کنایت از این نبود که اولاد او در شیمت سلاطین و استبداد سلاطین و اجرای احکام بر وفق میل نفوس خودشان و گردانیدن عنوان خلافت را به زینت سلطنت رفتار مینمایند و دین و قانون خدای را دیگرگون میکنند و از نهج شرع بیرون شوند و سابقاً یاد نکردیم که امیرالمؤمنین چون عبدالله ابن عباس را که از حضور مسجد باز مانده تفقد فرموده و عرض کردند بواسطه مولودی است که بتازه او را بادیه گشته و آنحضرت بسرای او برفت و علی بن عبدالله را بدست ملاطفت بگرفت و دعا براند و بعبد الله بداد و فرمود بگیر ابوالاملاك را و در حق مروان بن حکم و چهار پسرش که از صلب او بودند عبد الملك و عبدالعزيز و بشر و محمد فرمود ابو الاكبش الاربعة آیا رسول خداى میراث خلافت را با کسی میسپارد که اولاد او و اولادش را بقتل رسانند و دین خدای را دیگرگون سازند مگر رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم خود نفرمود اذا بلغ بنو العاص ثلثين اتخذوا عباد الله خولاً چون فرزندان عاص بسی تن رسیدند بندگان خدای را خدمتگذاران و بندگان خود گردانند و بخدمت و عبودیت خود خوانند.

و در خبر دیگر است اتخذوا مال الله دولا وعبيده خولاً یعنی مال الله را در میان خود متداول گردانند و گاهی بدست آن و زمانی بدست این باشد، کنایت از اینکه بمیل و هوای نفس خود متصرف شوند و بمصارف رسانند و مسلمانان را از بهره خود بطریقی که خدای فرمود بی بهره گذارند و قانون جبابره و فراعنه واكاسره وقياصره و سایر طبقات سلاطین قاهره را در سپارند آیا رسول خدای

ص: 115

میخواهد خلافت حقه را از صلب خود بگرداند ، و با مردمی که باین اوصاف هستند بگذارد اگر بسبب شأن ومقام على بن ابی طالب علیه السلام نبود و بیایست این خلافت در اولاد او از بنی فاطمه که ذرية رسول هستند بپاید خداوند تعالی پیغمبر خود را بی فرزند ذکور نمی گذاشت و آنخلافت و ولایت با او میگذاشت چگونه خدای روا میدارد که خاتم انبیاء را که از دنیا ببرد خلافت او را جز در صلب او گذارد وانگهی کسانی که از بنی امیه و بنی عباس این اساس مقدس را بكر باسی ملوث در آوردند ، همه در همه حال تدليس والتباس و تذویر وقياس ومؤسس بنای ظلم وفواحش وفجور ومعاصی و مآثم شدند و رسول خدای که عالم بر اسرار ماکان و ما یکون است اگر این امر را نبشته و وصی و ولی و خلیفه را مشخص نمی ساخت در حق اولاد امجاد طاهرین که صاحبان علوم اولین و آخرین و اوصاف و اخلاق وارواح و انوار خدائی بودند و در باب عموم مکلفین ظلم کرده است و تمام این امورات بیرون از صواب بایستی بتصویب آنحضرت باشد اگر این کار از جانب خدای این اختلاف و خصومت در میان خلفای بنی امیه و بنی عباس از چه بود چرا پدر برخون پسر و پسر بر اعدام پدر و برادر بر هلاك برادر اقدام مینمود و این جنگها و خصومتها در امر امارت و مال دنیا چرا روی دادو اگر عقاید این جماعت بآخرت استوار بود از چه مرتکب این اعمال شدند و باغراض شخصيه نطع فنا بگستردند و گروهی بیشمار را خون بریختند و سادات عظام را بانواع هلكات بکشتند و ائمه دین صلوات الله عليهم را از حقوق خود محروم و مسموم و مقتول نمودند آن افعال معاوية ويزيد و اولاد مروان و منصور ورشید و سایرین چه بود اخلاق و اوصاف این دو صنف از آفتاب روشن تر است چرا در میان ائمه هدی صلوات الله عليهم هیچ وقت در هیچ امر خصومت و مخالفت و بینونت و مناقشت پدید نگشت چرا هرگز با هم بغض و حسد نرفته و هیچ زمان امام ناطق مشاجرتی از امام صامت ندید چرا هیچوقت خلفای جود بر آن عقیدت بر نیامدند که تا فرزند و فرزندزاده دارند اعمام و احوال را وارث شمارند چرا در قرآن سنت باین امر

ص: 116

اشارت نرفته است و اگر عباس بن عبد الملك وارث بود و این مسئله حقیقت داشت خلفای ثلاثه بعد از پیغمبر باین امر اعتنا نکردند و اولاد او را بخلافت ننشاندند عجب این است که متوکل از اغلب خلفای گذشته انهماك و انغمارش در لذایذ وشراب وارتكاب محرمات بیشتر بوده است و محض بغض و کینی که با اولاد پیغمبر وامير المؤمنين صلوات الله عليهم در فطرتش مخمر بود رواج علمای سنت و دین و آئین ایشان را میداد و با شیعه دشمن بود ، معذلك این شاعر در این اشعار که گفته است نمی خلافت پیغمبر و امامت و ولایت را عموماً نموده است پس خلفای ثلاثه و خلفای بنی امیه را بجمله نفی نموده است ندانیم بکجا ایستاده است و این جمله بواسطه عدم علم ومعرفت و ایمان و اسلام و نفاق و شقاق متوکل ظاهر شده است و کردار متوکل بر نفی و اثبات بوده است در بغض وکین با علی علیه السلام و اولاد امجاد اوائمه طاهرین سلام الله تعالى عليهم متابعت معاوية ويزيدرا مینماید و در قتل وظلم و توهین سادات اقتدا بجد خودش ابو جعفر منصور مینماید در فجور و ملاهي شريك هارون و امین و مأمون میگردد در انواع فسق و فجور ولید بن یزید را در خاطر میگذراند آیا در رعایت سادات و مقامات ایشان از عمر بن عبدالعزیز ومأمون و واثق یاد نمی کند هارون الرشید قبر منور امير المؤمنين علیه السلام را قبه برکشید و زایر گردید اما متوكل بهدم قبر مطهر حضرت امام حسين علیه السلام ومنع زیارت مرقد منور امیر المؤمنين سلام الله علیه امر کرد و گفت جز مکه معظمه و مدینه طیبه را مقام زیارت نیست اما قبر احمد بن حنبل را عمارت میکرد و سنگ مینهاد و مزار میگردانید و افعال و اعمال او غالباً ناپسند و کفر آمیز و ضررناك و مخالف جاده عقل بود.

چنانکه در ناسخ التواریخ در ذیل احوال زردشت مسطور است که از آثار زردشت سروی بود که بنام گشتاسب شاه در بلده کشمیر بکاشت و چندان تناور و گسترده سایه بود که بیست و هفت تازیانه که هر تازیانه را یک ارش وربع ارش طول بود بر گرد آن درخت سر بهم میگذاشت و هنگامی که متوکل که انشاء الله تعالی

ص: 117

شرح حالش را مرقوم خواهیم داشت عمارت جعفریه سر من رای میکرد نیک مایل شد که آندرخت را مشاهدت نماید و سفر کشمیر برای او صعب مینمود لاجرم بعبد الله بن طاهر ذوالیمینین نوشت که آن سرو را قطع کرده بدین سعی عمل فرمای بر حسب حکم آن درخت را از بن بیفکندند و چون بزیر آمد بکاریزها و بناهای آن ناحیه زیانی عظیم رسید و مرغان که در آن آشیان داشتند یکبار بجنبیدند و ناله در انداختند و چون شاخهای آنرا فراهم کردند بر هزار و سیصد شتر بارشد و پانصد هزار دینار زر سرخ بخرج گذاشتند تا ننه آن درخت بیک منزلی جعفریه رسید از قضا همان شب غلامان متوکل او را پاره پاره کردند و از دیدار آنچه طالب بود بی بهره برفت و از گاه نشاندن تا بریدن آندرخت یک هزار و چهارصد و چهل سال آن سرو را عمر بود همانا پدرم جنت آسایشگاه میرزا محمد تقی سپهر لسان الملك طاب مثواه كه نزديك هشتاد سال قبل داستان در جلد اول از کتاب اول ناسخ التواریخ این شرح را در ذیل احوال زردشت رقم کرده و وعده نهاده است که از آن پس بخواست خدا شرح حال متوکل عباسی را رقم خواهیم نمود تا زمانیکه برحمت خدای واصل و در روز چهارشنبه بیست و ششم ربیع الثانی سال یک هزار و دویست و نود و هفت هجری هنگام چاشتگاه از این دار بلابسرای انتباه پیوست نزديك بچهل سال برآمد چه شروع در ناسخ التواریخ در سال یک هزار و دویست و پنجاه و هشت هجری و تا زمان وفات هفتاد و نه سال بلکه هشتاد سال میشود اما کثرت تحرير مجلدات ناسخ التواريخ و امورات دیگر مجال نگارش بقیه مجلدات و ادراک ذکر وقایع این سنوات را نداد و مشیت خدای انجاز آنوعده را در عهده تحریرات این کمتر بنده نهاد حمد خدای را که در این ظهر گاه روز پنجشنبه چهاردهم شهر شعبان المعظم سال یک هزار و سیصد و سی و هفتم هجری که چهل سال از زمان وفات آنمرحوم بر گذشته و روزی مبارک وليلة البرات و شب جمعه پانزدهم مطابق روز تولد همایون و میلاد مبارک حضرت خاتم الخلفاء والائمة والاوصياء صاحب العصر والزمان صلوات الله علیه است.

ص: 118

نگارش بقیه مجلدات ناسخ التواريخ تا باين مقام رسید و از برکات وجود مبارک امام عصر عجل الله تعالى فرجه امیدوار است که هم در این روح آنمرحوم ، شاد و این بنده حقیر بنگارش احوال حضرات عسكريتين وحجة اللهی علیهم السلام از برکت این روز فیروز واین مولود مسعود موفق و مرزوق آید حکیم قدوس فردوسی طوسى عليه الرحمة در آغاز جلد سوم شاهنامه در بدایت پیدا شدن زردشت و گزیدن گشتاسب و لهراسب کیش او را چنین میفرماید :

چو يك چند گاهی بر آمد برین *** درختی پدید آمد اندر زمین

از ایوان گشتاسب تا پیش کاخ *** درختی کش پنج و بسیار شاخ

یکی سرو آزاده زرد هشت *** به پیش در آذر اندر بکشت

نبشته بدان راد سرو سهی *** که بذرخت گشتاسب دين بهي

کزو کرد بر سر و آزاد را *** چنین گستراند خرد داد را

چو چندی برآمد بر این سالیان *** بید سرو بالا سطبرش میان

چنان گشت آزاد سرو بلند *** که بر گرد او برنگشتی کمند

چو بالا بر آورد بسیار شاخ *** بکرد از بر او یکی خوب کاخ

چهل اش بیالا و پهنا چهل *** نکرد از بنه اندر و آب و گل

فرستاد هر سو بکشور پیام *** که چون سرو کشمر بگیتی کدام

زمینو فرستادزی من خدای *** مرا گفت از اینجا بمینو برای

کنون جمله این پند من بشنوید *** پیاده سوی سرو کشمر روید

و در بحيره فزونى و بعضى كتب ونزهة القلوب مى نویسند کشمر از اعمال قهستان است هرگز روی زلزله ننگرد جاماسب حکیم در او بحکمت درختی پدید آورده بود که در صفحه زمین درختی از آن بزرگتر نبود و بعد ازین کلمات بآنچه حکیم فردوسی در شاهنامه یاد کرده چنانکه یاد کردیم یاد میکند صاحب برهان اللغة كويد كاشمر بروزن، کاشفر نام شهری است در ترکستان منسوب بخوبرویان و نیز نام قریه ایست از ولایت ترشیز از اعمال خراسان گویند زردشت

ص: 119

دو درخت سر و بطالع سعد نشانده بود یکی در همین قریه و آندیگر در قریه فارمد که از جمله قرای طوس از اعمال خراسان و گمان جماعت مجوس چنان است که زردشت دوشاخ سر و از بهشت بیاورد و در این دو موضع بكاشت و متوكل عباسی در هنگام عمارت جعفریه سامریه بحکمران خراسان نوشت تا آندرخت واقطع وتنه آن را برگرد و نهار شاخهایش را بر اشتران بار کرده ببغداد فرستند گروه مجوس پنجاه هزار دادند نپذیرفتند و بیفکندند زمین از افتادنش چنان بلرزید که بکاریزها و عمارات آن حدود خللی عظیم بیفتاد دور تنه اش بیست و هشت تازیانه و در سایه آندرخت جایگاه زیاده از دو هزار گاو و گوسفند بود و پرندگان و جانوران مختلف الانواع بسیاری در آن آشیان داشتند چنانکه هنگام درخت و پرواز آنها روی آفتاب پوشیده و هوا تاريك شد و با جماعت موكلين بجعفریه نرسیده جعفر را جان بلب رسید و سرو کشمر و کاشمر و کشمیرو کاشغر بجمله یکی است و در السنه شعرا در رسائی بالای سرو قدان ماه دیدار و سخن بویان سر و رفتار بسی مذکور می شود :

رخش زیبا بسان ماه کومن *** قدش رعنا بسان سرو کشمر

نه بر گردون چنین ماهی است تابان *** نه در کشمر سروی چون قدش راست

نه در کاشمر این چنین سرو است *** نه در کاخ گردون چنین مه نشست

و این بریدن چنین سرو نیز یکی از حوادث عجیبه ایام متوکل است .

در تاریخ مترجم طبری میگوید از آن هنگام که متوکل عباسی ایتاخ ترکی را بکشته بود ترکان بدو دل بداده بودند ، و وصیف و بوغای کبیر را منصب حجابت داده و مهتری سرای نیز با بوغای کبیر و شراب داری با بوغای صغیر که همان بوغای شرابی باشد بود وصیف سخت رنجیده خاطر شد و در خرابی کار متوکل با موسی بن بغاء یار گردید تا متوکل را بکشند و مستنصر را بنشانند و با او نیز دست یار گشتند متوکل نیز از کید ایشان آگاه شد و ماه رمضان در آمد و دست از می بداشتند و هر دو گروه صبوری کردند و صیف و ترکان با مستنصر و رومیان و غلامان سرائی

ص: 120

بافتح ومتوکل بودند و در آن ماه رمضان متوکل بامستنصر استخفاف کردی و برخوان نان بمستنصر پراندی وفتح را بسیلی زدن او بفرمودی بمزاح وفتح دست یگردن بمستنصر فرود آوردی و نزدی و روزها چون باردادی مستنصر را فرمان به نشستن ندادی و او همچنان بر پای و پژمرده و حال افسرده و سرافکنده و خاطر آزرده بایستادی و شکایت با محارم آوردی زیراکه چون ولی عهد بود نشستن بایدش تا بدانجا که یکشب چنان افتاد که از بسکه متوکل بدو افسوس و استخفاف پیش آورد نگران شوندگان را آب بدیده گردیدن گرفت.

و چنانکه مسطور شد ترکان بروز سه شنبه که متوكل بشراب نبشته بود بسرای وصیف گرد آمدند و رأی بر آن نهادند که در این شب باید کار را تمام کرد و بوغاء شرابی و موسى بن بوغاء كبير را کسی فرستادند آنها گفت شما نماز خفتن بگذارید تا ما ندیمان و خنده آورندگان را از کرد متوکل بپراکنیم شما اندر شوید چون آن نماز بگذاشتند نه تن از سرای وصیف بیرون آمدند سه تن سرهنگان بزرگ یکی بلغور دیگر با غرسوم فامش و بطوریکه یاد شد بیامدند و کار متوکل وفتح را بساختند میگوید متوکل را در مجلس با مردمان مزاحهای سرد افتادی و شیران آموخته داشتی بفرمودی تابیاوردند و بر مسخره بیفکندی و هم چنین مارها بیاوردند و سیوهای کردم را بشکستندی و بر جان مردمان در انداختندی تا ایشان و مسخره گان را بدندان تیز و نیش زهریه بگزیدندی و چون بناله و بیهوش در افتادندی تریاق از خزانه بخواستی و دارو نهادی و کژدمها در چهل حقه در مجلس نگون ساختی و آن کژدمها پراکنده و بگزیدن مردمان شتابنده شدند مردمان از جای بهر سوبر جستند و از کژدمان عربستان که از نیش آتش بیاریدند دویدن گرفتند و او را خندیدن آمد و در آن شب که ترکان با شمشیرهای آخته بقتل متوکل حاضر شدند مسخره پنداشت متوکل ایشان را امر کرده تا او را بیازی شمشیر در سپارند و آن سخنان بگفت که مسطور شد همانا این مطالب در طی کتاب به ترتیب وقت و سال مسطور شده است و اندک مخالفتی

ص: 121

دارد اما چون طبری از کردارهای ناپسند متوکل مسلسلاً یاد میکند ما همی خواهیم برلسان او که در حقیقت در حکم معاصرین متوکل است و هر چه بنویسد. اصدق اخبار سایر مورخین بلکه مورخین را سند اخبار است ، تذکره نمائیم و موجب تبصره سازیم میگوید پس از آنکه محمد بن عبدالملك زيات وزير را مصادره کرد و از پای در آورد با محمد بن فرج همان کرد که با او کرد و از آن پس ایتاخرا بندکرد و بکشت و ایتاخ در اصل خزری بود لکن بزبان ترکی گفتی و ترکان را همه باخود داشتی و او از نخست یکتن غلام از یکی از سرهنگان هارون الرشید بود و آن سرهنگ را سلام الاهرش میخواندند چنانکه ازین پیش در ذیل احوال رشید نام برده شد و آشپز بود و معتصم در زمان زندگانی هارون الرشید او را بخرید و بطباخی همی داشتی و بعد از آتش مطبخ سالار خودش گردانید و از آن پس مقامش را بلند کرد و منصب عالی سرهنگی داد و سرخیل ترکان داد و او بهر روز بر خدمت فزود و معتصمش بر نعمت افزود و امیری سامره بدو گذاشت پس از معتصم چون واثق برنشست و نوقش بروی بیشتر کشت و اعتصامشن را بجائل مشاغل فزونی داد و او را حاجبی و دربانی بخشید و بوغای بزرگ را امیری مدینه داد و ایتاخ را با میری مکه معظمه مأمور ساخت و چندین سال در روزگار دولت واثق ایتاخ حج نهادی و بوقت متوکل والی گری مکه و موسم او را بوده و سالاری سپاه ترکان را داشت و هم بمنصب حجابت نام آور بود و امر و نهی سرای خلافت بدو تعلق گرفت تا آنگاه متوکل بر لب رود فاطول بیرون شد و چنانکه یاد کردیم یک روز متوکل از باده ناب سرمست و عربده کار شد و ایتاخ را بدشنامها یاد کرد و ابناخ گفت من ترا بنشاندم و هم اکنون ترا بکشم و دیگری بنشانم و چون متوکل بهوش آمد و داستان بشنید حیلتی بیندیشید و چنانکه بیان شد او را بمیرانید .

و این یکی از کارهای ناپسند او بود میگوید دیگر کار ناپسند وی سه پسر را ولایت عهد دادن و ایشان را بر یکدیگر بر آشوفتن بود چنانکه شرحش

ص: 122

مسطور شد :

و دیگر از آن کارهای نابهنجار که بر متوکل ناپسند افتاد و دلها ازوی برمید و تا ابدا آهی این ننگ بنامش جاوید گردید:

كور امير المؤمنين حسين بن علي بن ابيطالب علیهما السلام را فرمان بویرانی داد وكس فرستاد تا با زمین راست گرداند و مردمان را از مجاور بودن و زیارت کردن بازداشت و هر کس بزیارت شدی بگرفتی و بزندان بازداشتی و چندان در زندان بزیست تا بمرد و هر چند بیشتر گرفت و بکشت بیشتر آمدند و کسی بازداشتن نتوانست و سالی بیشتر بماند و خانه های مسیر این گور پر نور را ویران نمودند و با زمین برابر کردند و بفرمود تا سه شبانه روز آب بدانجا همی راندند و وزرع نمودند و لشگریان را در آنجا بنشاند تا هر کس بزیارت بیامدی او را بگرفته و بزندان در آوردند تا مردمان از آنجا رمیدن گیرند و متوکل را وزیرش فتح بن خاقان همی نهی کرد تا چرا با قبر آنحضرت این معاملت روا داری و مردمان پشت برپشت ترا پشت در پشت بلعنت گیرند و تاقیامت زبان از تو نگیرند در وی مفید نگشت و شقاوت فطرت از آن نیت باز نداشت و چنانکه ازین پیش شرح دادیم وصاحب حبيب السير وحمدالله مستوفي وروضة الصفا و دیگران یاد میکنند میگویند آب در صحرا بیفکندند تا مگر گور بکلی باطل شود ، اما آب در حریم گور حیرت گرفت و جرأت تاختن نیاورد و بدانجا نرسید ، بدا نسبب آنجا را فهدی گفتند ، بلی متوکل را آب شرم در روی وماء دیانت در سبوی نبود .

و قاضی احمد بن ابی داود متوکل را اشارت کرد که مردمان را بفرمای تا قرآن را مخلوق گویند چنانکه مأمون و برادرت واثق و عمت معتصم بالله بر این رفتند ، متوکل گفت من آن کنم که پدرم کرد معتصم بالله وجدم هارون الرشيد این کار هیچ نکردند پس نامه بشهرها نوشت که در متشابه قرآن خوض نکنید ومناظره نیارائید و مخلوق و نا مخلوق مگوئید و این از کارهای پسندیده متوکل بود که مردمان را خاموش ساخت .

ص: 123

و چون احمد بن ابی داود را فالج زد چنین امید داشت که در ازای نیکو خدمتی که در کار خلافت متوكل ظاهر نمود متوکل فرزندش را قضا دهد اما او دو تن را که یکی حیان و دیگر سوار بن عبدالله بودند بقضاوت شرقی و غربی بغداد منصوب نمود .

و طبری گوید دیگر از کارهای ناپسند متوکل این بود که در ارمینیه شهری بود که تفلیس خوانند و این شهر بازمین شهرهای مسلمانان پیوسته است و شهری بزرگوار است و در آن نواحی از آن عظیم تر شهری نیست و بنایش همه از چوب است چنانکه مذکور نمودیم بفرمان متوکل آتش به شهر افکندند و آنشهر را چنان باتش در سپردند که پنجاه هزار آدمی بسوخت و تا متوکل زنده بود کسی بدانجا نرفت و این بزرگ شنعت و شنیع نکوهشی بود که مرمتوکل را نصیب افتاد .

و دیگر از افعال نمیمه متوکل این بود که علي بن جهم را که شاعری بآن جلالت بود و در خدمت واثق محلی منیع داشت بند کرد و بازداشت و از عراق بخراسان نفی کرد و طاهر بن عبدالله بن طاهر امیر خراسان را نوشت که او را زنده بردار کن بر مدینه طاهر بر حسب فرمان علي بن جهم را بدروازه نیشابور بدر كوشك ساو بادج بردار کرد و یک روز تا شب بردار آویزان بود و هیچش گناهی نبود مگر اینکه بخيشوع پزشك او را بد گفت که علی ترا هجا کرد و از زبان وی چند بیت بگفت و بمتوکل برد .

و دیگر از کارهای ناپسند او مصادره و گرفتار کردن و بازداشتن ابوالوزیر بود که او را وابن زیات و ابن الفرج را مانند مردمان راهزن بازداشت و آنچه میخواست بگرفت با اینکه چنانکه مذکور نمودیم ابوالوزير با متوکل نیکوئی کرد و هنگامی که سخت پریشان روزگارو بی مایه بود بیست هزار درهم بدو تقدیم نمود و لشکر فرستادن متوکل را بمغرب زمین و جنگ با سیاهان و بدست آوردن معادن چنانکه مشروح شد از کارهای پسندیده وی شمرده اند .

ص: 124

و دیگر از کارهای ناپسند متوکل این بود که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم را حربه ای بود که در هنگام سفر با خویشتن بردی و امية بن خلف جمعی را بدان کشته بود متوکل خبر آنحر به بشنید که بمدینه اندر بدست مردی از فرزندان انصار است متوکل بهوایش برخاست و بسفر مدينه طيبة برنشست و راه بنوشت و بمدینه درآمد و به پژوهش برآمد و جایش بیافت و بگرفت و بازگشت و بهر جای چون بر نشستی و راه بنوشتی آنحر به را پیشاپیش وی اندر همی بردندی و مسلمان بروی فسوس کردندی و گفتندی حربه رسول را اگر متوکل بیرون نیاوردی و پیدا نکردی و قبر حسین بن علی علیهم السلام را ویران نکردی بسیار از این بهتر و نیکوتر بودی .

در زينة المجالس مینویسد متوکل بمدينه برفت و حر به پیغمبر را که نزد یکتن از ابنای صحابه بود بگرفت و بجواهر گرانبها مرصع ساخت و چون بر نشست در پیش رویش روان داشتند خلایق زبان باعتراض او بر گشودند و گفتند چوبی را که یکی روز پیغمبر بدست گرفتند چنینش عزیز میدارد و نسبت بفرزند عزیز بزرگوارش حرمت روا نمیدارد و این معنی برترین مراتب بلاهت و بی بصیرتی است.

راقم حروف گوید : ازین پیش در ذیل احوال حضرت صادق علیه السلام بیاد آوردیم که سفیان خواستار د و چوبدست مبارکش را بتقبیل سپارد آنحضرت دست از جامه بیرون کرد و فرمود این پوست و گوشت رسول خدای است و تو را بدان اعتقادی نیست و چوبدست مرا بوسیدن خواهی این حکایت نیز باین حکایت شباهت دارد .

و دیگر از کارهای ناپسند متوکل گرفتار کردن و مصادره بخيشوع طبیعت چند ساله است که مذکور گردید.

و دیگر از معاملات سیئه رذیله مستهجنه متوکل کشتن ابويوسف يعقوب ابن سکیت است که مذکور شد .

ص: 125

و این جمله که بدان اشارت رفت از شنایع اعمال و قبایح افعال متوکل است که مورخین سنی بدان نگارش داده اند و به تشنیع او سخن برآورده اند والقدح ما شهدت به الاحباب و ازین جمله و این صفات و اطوار او ظاهر میشود که متوکل عباسی در خلفای بنی عباس و بنی امیه بشر است خوی و نمایم صفات و رذایل اخلاق امتیاز داشته است بعلاوه بشقاوتی ممزوح بسفاهت و خباشتی مشحون ببلاهت و ببغاضت حضرت امير المؤمنين علي بن ابيطالب وذرية رسالت امتيازي دیگر داشته است و گرنه بعد از نزديك بدویست سال مدت از مرقد مطهر جگر پارۀ حضرت خیر البشر چه آزاری دیده که به آزارش در آمده و اگر سفیه نبودی از چه بایستی با مخارج و زحمات کثیره سر و کشمر را از جای برآورد و ریشه اش را با ریشه عمر خود برکند و جمعی زردشتیان را با خود دشمن کند و زبان جهانیانرا بنفرین و لعن خود برگشاید شاید بیشتر این حالات و ظهور سيئات از انهماك و انغمار ملاهی و شرب مسکرات و بی خبری از یوم المجازات باشد که دامنگیر هر دوسرای است .

اكنون بحوادث عجیبه که در ایام حکومت متوکل روی داد و مذکور

شد بطریق اجمال اشارت میکنیم .

ص: 126

بیان اجمال حوادث وجیبه که در زمان خلافت ابي الفضل متوکل علی الله روی داده است

در تاریخ اخبار الدول و آثار الاول و دیگر تواریخ مسطور است ومن الاعاجيب في ايامه برترین اعاجيب و بزرگترین غرایب و نایسند ترین اعمالی که در زمان او روی داد هدم قبر منور حضرت امام حسين علیه السلام ومنع زایرین را از زیارت آن حضرت و حضرت امیرالمؤمنین، صلوات الله عليهما و دیگر مشاهد مقدسه است . ای عجب که متوکل چنین خواست اما کجا توانست سرازگور در بیاورد و نور مرقد منور و مراقد منوره و مشاهد مطهره را که زمین و آسمان را در سپرده و ملجاء مؤالف و مخالف شده است بنگرد وقتی دیده ام و شنیده ام که متوکل با موکلین راه پیام کرد که هر کس بخواهد بزیارت برود باید یکصد دینار سرخ باج راه بدهد پیرزالی یکسال چرخ بریست و بمزدوری آنمبلغ را حاصل و حاضر نمود و پیاده ای راه دور بفرمود و باج بداد و بکعبه مقصود تشرف جست چون این خبر گوشزد متوکل شد حکم داد که هر کس خواهد دست بآن تربت برساند باید یکدست .بگذارد عاشقان تربت حسینی برفتند و یکدست را از دست بدادند و با یکدست متوسل و متبرك آمدند و با همان یکدست ششدانك دنيا و آخرت را بدست آوردند حمد خدای را که تا این ساعت که مقارن غروب آفتاب روز جمعه پانزدهم شهر شعبان المعظم و مطابق روز عید مولود مسعود حضرت حجة الله تعالى في الارضين صلوات الله علیه و جشن پادشاه جمجاه اسلام پناه سلطان معدلت بنیان سلطان احمد شاه خلد الله ملكه وسلطانه و تمام مردم شیعی است و این بنده حقیر عباسقلی سپهر است و یکهزار و سیصد و سی و هفت سال از هجرت پیغمبر مختار میگذرد روز تا روز بر ارادت و فدویت و عقیدت مردم شیعه و اسلام بلکه بر عقاید گبر و یهود و نصاری و هنود و اهالی اروپا و اهل دنیا افزوده میآید و نذورات مینمایند و بحاجات نایل میشوند و انوار ساطعه این مشهد منور و سایر مراقد منوره

ص: 127

آسمان و زمین را روشن و ظهور کرامات ومعجزاتی که ازین مظان اجابت دعوات سر بسماوات میرساند متون کتب را مزین و دلایل امامت و ولایت را مبرهن مینماید.

گر بپرسند از شفیع نشأتین *** خود حسین است و حسین است و حسین

و تذکره خافقین است و آن مصارفی که در ابنیه و تزئین این مراقد مشرفه و مشاهد مكفيه و عتبات عالیات که فروغ بخش سماوات سیاحات است و مخارج زوار ومجاورين و موقوفات وتقديمات سلاطين جهان و اصناف اعیان و دیگر طبقات و نذورات مختلفه و انتقال جنایز و حفر قبور خلایق و موقوفات و مقررات مقابر متوسلين باين خاك عرش آئین از اغلب مردم روی زمین و تشریفات و توقیرات رؤسای روزگار نسبت باین آستان ملک پاسبان و ایوان عرش بنیان دائماً در حال ظهور است روی میدهد و نفایسی که تقدیم خزاین مکارم دفاین میگردد و جواهر زواهر و اشیاء نفیسه بدیعه که نصب و موقوف میگردد اگر از بدایت امر تاکنون من حيث المجموع بسنجند و مصارف مجالس تعزیه وروضه خوانی و نذورات و تقدیم حلقهای غلامی و کنیزی و سایر اشیائی که دلالت بر توسل و توکل مینماید نسنجند از باج و خراج یکساله صفحه روی زمین که از چندین هزار کرور زر مسكوك كمتر نیست بیشتر خواهد بود چه سلاطین حشمت آئین که اعیان جهان بوسی آستان ایشان هستند سر باین تربت مقدس و جبین براین زمین منور میسایند و بر ماه و ماهی مباهی میشوند و شرف دنیا و آخرت را ذخیره بدایت و نهایت میسازند پادشاهان قهار که بشجاعت وقساوت وكبر و جلالت و جلادت و سفاکی نامدار و خسروان جهان را از بیم شمشیر و نیزه و تیر ایشان خواب را با چشم آنها آشنائی نیست از اماکن بعيده وممالك دور و دراز سر نیاز باین آستان جبرئیل ایشان میسپارند و از آنخاك پاك ذخيره عافیت و مقابر خود میسپارند و روشنی هر دوسرای را کحل المبصر دیده امید و اعتبار میفرمایند نادرشاه افشار یکی از سلاطین قهار شمشیر گذار كثير سپارسفاك بي باك چالاك صفحه خاک است که ایوان

ص: 128

مبارك نجف اشرف را با طلای احمر اندود نموده و در سایر اماکن مشرفه آثار حمیده نهاده و ایوان طلای نادری مشهور است یکی از سادات در عالم خواب چنان دید که سگی را زنجیری بگردن نهاده اند و ایوان مقدس حضرت اسدالله الغالب امير المؤمنين صلوات الله عليه کشان کشان میکشانند صبحگاه این خواب را بعرض آن پادشاه قهار رسانید و بجای سگ گفت شیری را زنجیر کرده میکشیدند نادر فرمود چرا آنچه را که دیدی نمیگوئی مگر مرا عار می آید که سگ آستان علي بن ابيطالب علیه السلام باشم گویا نادر هم خوابی باین مضمون دیده یا از آنجا که در خبر است که سلاطین ملهم میشوند ملهم شده است چنانکه نوشته اندچون از کار ایوان فارغ شدند گفتند چه بر کتیبه بنویسیم فرمود: « یدالله فوق ایدیهم» چون مجدداً سؤال کردند گفت نمیدانم همانرا که گفتم بنویسید میرزا مهدیخان وزیر و منشی نادر شاه و صاحب دره نادری که از اقارب اجداد این بنده حقیر است چون براندازه علم و مزاج نادر آگاه بود گفت دیگر نپرسید زیرا که این کلمه طيبة و آيه شريفه بر زبان او آمده و اکنون نمیداند چه گفته است بالجمله شرح وبسط این مطالب کتابی کلان طلب مینماید و در کتب متفرقه موجود است .

انحوا علي ان يكونوا شاركو في قتله فتتبعوه زميماً

لمؤلفه

چون شريك آنقتل آنحضرت نگشت *** خواست بر قبرش نماید زرع و کشت

خبث ذاتی چون بدش اندر الست *** مرقد نور خدا را کرد پست

پست کی بتوان نمود آن مرقدی *** کز فرشته مینشستی جای نشت

با خلیفه گوی بیرون شو ز گور *** تا بدانی کیست بالا و که پست

پست کی بتوان نمود آن مرقدی *** که شده از راقدش معدوم هست

هر که بردیده نهد این خاک را *** از عمای دینی و عقبی برست

سوی این مرقد توسلها رود *** از یهود و کبر و از آتش پرست

هر که دشمن با چنین مرقد بود *** بی خبر باشد از آنروز شکست

بی خبر آنکس همی خواهد بدن *** کز رحیق کفر باطن هست مست

ص: 129

وانکسی مهر حسین او را بکار *** که نبی بر طاقه نسیان نیست

وانکه شیرین کام گردد زین عمل *** تلختر جانش بگردد از کیست

سعی کن جانا تو در کسب ثواب *** بیش از آن گفتند افتد بزیر از بام طست

بالجمله از حوادث عجیبه که صاحب اخبار الدول مرتباً مینگارد این استکه در عراق بادی شدید السموم زهر آثار بوزید که هرگز مانندش نوزیده بودزراعت کوفه و بغداد و بصره را بسوزانید و مسافرانرا بکشت و پنجاه و پنج روز در و زایش فزایش داشت چندانکه از آنجا بهمدان وزان گشت و کشت و زرع و مواشی و چهار پایانرا بسوزانید و سمومش آنجمله را معدوم ساخت و بموصل و سنجار رهسپار گردید و مردمانرا از معاش در اسواق و انتعاش در آن آفاق و راه سپاری در طرقات و معابر باز داشت و جمعی کثیر و جمی غفیر را بخاك هلاك و دمار درآورد و زلزله هولناك شهر دمشق را چنان فرو گرفت که عمارات عالیه و خانه ها و مساكن عدیده از ریشه برکند و برسر کند و بر سر در آورد و خلقی کثیر در زیر گرفت و از صفحه خاك در شکاف خاك هلاك ساخت .

و هم در این سال آتشی در عسقلان سر به آسمان برکشید و خانه ها و عمارات وزراعات و خرمنهای کاه را بسوزانید و هم بسوزانیدن و افروختن ببود تا يك ثلث از شب برگذشت و فرونشست .

و در سال دویست و سی و هشتم هجری تاخت و تاز مردم روم در شهر دمیاط و قتل و اسیر جمعی کثیر بود چنانکه مذکور شد و در سال دویست و چهل و یکم بر همریختن و تناثر نجوم آسمان و ستارگان بیشمار مانند ملخهای پراکنده در بیشتر شب اتفاق افتاد .

و در سال دویست و چهل و دوم در تونس و اعمال آن و مملکت ری و خراسان و نیشابور و طبرستان و اصفهان زلزله سخت روی داد و کوههای بزرگ را پاره پاره ساخت و زمین را چنان شکافها داد که هر شکافی با آن اندازه بر آمد که مردی تناور در آن در آمد.

ص: 130

و در قریه سویداء در ناحیه مصر از آسمان سنگباران شد و وزن هر سنگی از آن احجار پانزده رطل برآمد حالا باید دانست ورود چنین سنگ گران و همیشه آن از فراز و نشیب و لشکر و نهیب و زور و خطر و آسیب آن تا چه اندازه خواهد بود .

در بحيره فزونی مسطور است که در زمان متوکل در قریه ای از قرای مصر سنگ بارید و چنانکه وزن هر يك ده رطل بود از آنجمله یکی برخیمه اعرابی فرود آمد و آتشی از آن بیرون جسته جمله آن مکان را بسوخت از آن سنگها یکی را بقسطاس و یکی را به نبس نمونه بردند.

و کوهی که در یمن بود و مردم یمن را بر آن مزارع بود چنان بحرکت و

جنبش درآمد که مزارع دیگران را در پی سپرد.

در بحيره فزونی مسطور است که در زمان متوکل چنان زلزله در دیار يمن بروز نمود كه يك مزرعه از موضع خود حرکت کرده بقریه دیگر افتاد و چندین موضع آبادان اندر آن مکان بود که همه را زیرورو ساخت. و هم در حدود مصر صاعقه برجست که دو مرد بسوختند و يك مرد

سیاه شد.

و در حلب پرنده سفید زودتر از مرغ مردار خوار نمودار آمد وصیحه برکشید یا معاشر الناس اتقوا الله ای گروه مردمان از یزدان بترسید و بیندیشید و تا مدت چهل روز این صیحه برآورد و این فریاد بر کشید و برفت و از آن پس صبحگاه بیامد و همانگونه بپای نمود و پرید بدار الخلافه در رسید و این شگفت داستان را بگواهی پانصد تن که همه بگوش خود بشنیده و شهادت داده بودند بعرض رسانید.

و در سال دویست و چهل و پنجم مردم شهر اخلاط فریادی سخت مهیب و عجیب از جو آسمان بشنیدند و چنان موحش ومدهش و دل شکن بود که جمعی کثیر از زنگ آهنگش دچار پالهنگ مرگ و خدنگ اجل گردیدند

ص: 131

و در زمین عراق تگرگی با نداره تخم مرغ خانگی بیارید و چنان سنگین و

زور آور و با نهیب به تنشیب رسید که دلها را از جای برکند.

و نیز سیزده قریه در زمین مغرب در شکم زمین فرورفت.

و هم در این عموم دنیا را زلازل بلیت دلایل فرو گرفت و شهرها و قله ها و پلها را ویران ساخت و از زمین انطاكية كوهى بدریا بیفتاد و چنان ضجه و نفیر و نعره هایله ازین حادثه حاصل شد که جمعی کثیر را از آشوبش دل بتراكيد و جان از تن بیرون دوید .

و هم در این سال چشمه سارهای مکه معظمه فرونشست و آب نایاب و چشمها از غور آن چشمهها خون نالاب شد، متوكل صد هزار دينار سرخ برای اجرای آب از عرفات بمکه بفرستاد .

در اخبار الدول اسحاقی میگوید: در ایام حکومت متوكل ستارگان آسمان بموج آمدند و مانند جراد منتشر از غروب آفتاب تا طلوع فجر شرقاً وغرباً در تطاير بودند و مانند این حادثه عجیبه جز در زمان میلاد سعادت

صل الله عليه بنیاد حضرت پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم را روی ننموده بود .

در بحیره فزونی و بعضی کتب نوشته اند در زمان خلافت متوکل در یکی از قراء اهواز شخصی فوت شد چون جنازه او را برداشتند مرغی بر آن جنازه برنشست و بزبان خوزی گفت هر کس با این جنازه است و این جنازه را خدای تعالی بخشید و آمرزید.

در تاریخ الخلفا مسطور است که در مصر زلزله عظیم برخاست و مردم بلبيس از مملکت مصر صیحه بسهایل بشنیدند و جمعی از مردم بلبیس بمردند و نیز بسقوط کوه انطاکیه اشارت میکند وی گوید از آسمان اصوات هایله برخاست ونيز بحوادث مذکور و آنریح عاصف و سوختن زروع کوفه و بغداد و اتصال بسنجار وزلزله دمشق وهلاکت پنجاه هزار تن مردم موصل و امر بهدم قبر منور و تاخت و تاز مردم روم وصیحه آسمانی و کشتن جمعی کثیر و تگرگ عراق وخسف

ص: 132

سیزده قریه در مغرب و تناثر کواکب که امری مزعج بود و معهود هیچ عهدی نبود و زلزله ممالك باران آسمان در قریه سویدا در ناحیه مصر وصیحه مرغ سفید در حلب در ماه رمضان یا معاشرا الناس اتقوا الله الله الله و در تاریخ نگارستان در زمان متوکل سیزده قریه از قراء قیروان را در شکم برد چنانکه از ساکنان آن محل زیاده از چهل و دو تن باقی نماند.

و می نویسد در زمان او یکی از مواضع قومس بجنبش آمده مردمش بیرون تاختند و از آسمان صدائی شنیدند که الله اجل و اعود بالرحمة لعباده .

و نیز چنانکه سبقت نگارش جست مینویسد در جست مینویسد در زمان متوکل آب دجله زرد شد و آن زردی تا سه روز ببود و باین سبب خوفی عظیم بدلها اندرون شد و خلايق بناله وزاری و استقائه و بی قراری در آمدند و از آن چون روزی چند بر آمد رنگش سرخ شد و می نویسد در زمان ربیع الاول سال دویست و سی و نهم در دامغان چهل و پنجهزار تن بزلزله هلاك شدند و دو دانگ بسطام ویران گشت و جرجان و طبرستان و نیشابور و اصفهان و قم و کاشان بجمله در یک روز از جنبش بومهن خراب شدند وزیر وقله کوهها بشکافته آب ظاهر گشت.

و نیز بسنگ باران آسمان اشارت کند و گوید از آن سنگها یکی برخیمه اعرابی آمده آتشی از آن جستن کرده جمله را بسوخت و هم از آن احجار يكي بفسطاط ويكى بتفليس نمونه بردند و بحر و بحرکت کوه کت کوه یمن و فرود آمدن بموضعی دور اشارت کند و گوید در آنجا در حدود مصر دو مردار آزار صاعقه بسوختند یکی سیاه شد و یکی زنده بماند .

و در سال دویست و چهل و پنجم در بلخ خون تازه از آسمان بیارید . وهم درسكة الدهاقین خون تازه از آسمان بیارید و زمین بر شکافید .

و در روضة الصفا بیارهای این حوادث عجیبه اشارت گردید گوید در بعضی

از ولایات متوکل طايري بزرگتر از غراب بر درخت خرمائی نشسته فریاد بر آورد ايها الناس اتقوا الله الله الله و چهل نوبت این کلمه را بگفت و بپرید و روز

ص: 133

دیگر باز آمد و چهل دفعه دیگر این کلمه را بگفت و مینویسد چون آن چهل و دو تن قیروانی که از صنف برستند بشهر قیروان در آمدند مردم آنجا ایشان را از شهر بیرون کرده گفتند که غضب یزدانی متوجه شما شده است و حاکم آن دیار برای آن چهل و دو تن خطیره در خارج شهر قیروان عمارت کرده مطرودان را در آنجا مسکن داده اند.

و نيز صاحب حبيب السير باين حكايات مذکوره اشارت کرده است .

و در تاریخ الخمیس مینویسد در سال دویست و سی و سوم زلزله عظیمه در دمشق بادید گردید که مدت سه ساعت امتداد یافت و دیوارها بزیر افتاد و مردمان بطرف مصلی گریختند و به یزدان تعالی پناه بردند و جمعی کثیر در زیر آن ویرانی هلاك شدند و آن زلزله بانطاکیه پیوست . گفته اند در آنجا بیست هزار تن بهلاکت پیوست و در زلزله موصل پنجاه هزار تن بهلاکت و دمار رسیدند و چنانکه طبری و دیگر مورخین یاد کرده اند و مسطور نمودیم متوکل عباسی در زلزله مغرب زمین و آن خرابیهای نامدار سه هزار بار هزار در هم در رعایت حال مردم انسان بفرستاد .

و در عسك مهدی از محلات بغداد زلزله بر آزار نمودار شد .

وزلزله مداین كوچك و بزرگ را بولوله افکند.

و زلزله و صاعقه که در انطاکیه افتاد هزار و پانصد سرای عالی و نودو پنج برج متعالی را از بیخ بر آورد و گروهی عظیم را عظام رمیم ساخت و کوه اقرع را که بدریا افکند دخانی سیاه و دودی مظلم ومتعفن از دریا برخاست .

و هم رودخانه عظیم که در آن اراضی بود چنانش زمین در شکم گرفت که نشانی از آن نمایان نگشت .

و در تنیس مصر زجه سخت عظيم وهولناك وجگر شکاف برخاست .

و در بالسی زلزله سخت نمودار شد .

وزلزله رقه قلوب را رقیق گردانید.

ص: 134

وزمین حران از هیمنه زلزله جنان گشت

و زلزله رأس العين موجب دهشت رؤس وعيون شد.

وحمص را زلزنه پرآشوب ساخت .

و در شهر دمشق ورها وطرسوس ومصيصه و شهر اذنه و سواحل شام زلزله بغلغله در آورد .

ورجفه و صاعقه چنان در لاذقیه قوت داشت که از منازل ومساكن و صاحبان آن جز معدودی قلیل بیادگار نگذاشت و این جمله که مذکور شد در حوادث سال دویست و چهل و پنجم اتفاق افتاده است.

و باران در سنه دویست و چهل و دوم چهار پایان و دو اب بیرون از شمار در بغداد هلاك شد .

و بادی شدید و بسیار سرد از ترکستان برخاست و تا حلوان بتاخت و جمعی را تباه ساخت.

و شهر تبریز از زلزله خراب شد.

و نیز چشمه مشاش که از عیون مکه معظمه است بخشکید و مردم حاج را بیچاره ساخت و شجاع مادر متوكل باصلاح حال مردم بپرداخت.

و در سامرا چنان بارانی پر آب بیارید که مردم را کثرت آب بی تاب ساخت.

و در بغداد در 246 باران شدید آسمانی بیست و دو روز امتداد گرفت والبته ورود چنین میهمانی رشید معلوم است با میزبانان و خانمان برچه گونه معامله خواهد بود.

و دیگر از حوادث مشئومه تاختن رومیان در مواقع عديده بحدود و ثغور و بلدان مسلمانان وقتل وغارت و اسیر جمعی کثیره بود و دیگر از وقایع عظیمه فجیعه احضار حضرت امام علی نقی صلوات الله علیه از مدینه طیبه ببغداد و قصد توهین و تخفیف برگزیده خدای تعالی جل جلاله است چنانکه شرحش مبسوط آمد ودیگر قتل احمد بن نصر در امر قرآن مجید و آشوب قلوب جماعتی بود.

ص: 135

ودیگر قتل محمد بن ابراهيم مصعبى است.

و دیگر حبس ومصادره ابوالوليد بن احمد بن ابی دواد است .

و دیگر ضعیان اهل حمص و هلاکت جمعی کثیر است.

ودیگر مصادره وعزل يحيى بن اكثم ووفات او است .

و دیگر مصادره عمر بن فرج و برادر او است .

و دیگر ضرب و مصادره سليمان بن ابراهيم.

و دیگر مصادره ابی الوزير و جمعی دیگر است.

و دیگر گرفتار و حبس ابن لعبت است.

و دیگر سیل عظیم نامدار در آندلس .

و دیگر قتل عامل ارمنستان است .

و دیگر طلوع سلاطین صفاریه است .

و دیگر انکشاف عرق شراب ناب .

و دیگر انکشاف جای و ظرف.

و دیگر بیرون کردن مردم حمص عامل خود را .

و دیگر محاربه با اهل فرنگ است.

و دیگر غارت مردم نجد در اراضی مصر بود .

و دیگر قتل مردم طلبیره است.

و دیگر ضرب وحلق ريش قاضی مصر .

و تمام این حوادث و آیات فجیعه در مدت دو سه سال در ایام خلافت متوکل روی داده است.

و در طی این کتاب مذکور گردیده است و شاید پارۀ این حوادث که بتازه مذکور شد در ضمن حوادثی است که عموماً مسطور گردید و در اینجا تجدید آن برای تأئید صحت این اخبار عجیبه است .

ص: 136

بیان اجمال اسامی اعیانی که در زمان خلافت متوکل عباسی وفات کرده اند

اسامی اعیان مردم جهان که در ایام خلافت متوکل بدیگر جهان شده اند در طی حوادث سنوات هر يك در جای خود مسطور شده است و در اینجا خلاصه آن یاد میشود که هر کس هم یاد نشده یاد بشود.

محمد بن عبد الملك زيات وهلاك او .

وفات ابي زكريا يحيى بن معين بغدادى .

وفات محمد بن سماعه قاضی .

وفات جعفر بن مبشر متكلم معتزلى

وفات ابي خيثمه حافظ حدیث

وفات ابوایوب مقری شاد کوهی .

وفات علي بن مدين حافظ .

وفات اسحق طالقانی محدث

وفات يحيى بن ايوب مقابرى.

وفات ابن ابی شیبه.

وفات ابي الربيع زهراني.

قتل ایتاخ ترکی .

وفات اسحق بن ابراهيم .

وفات اسحق بن ابراهيم.

وفات حسن بن سهل .

قتل محمد بن ابراهيم .

وفات محمد بن اسحق .

وفات ابی سعید مروزی .

وفات هدبة بن خالد .

ص: 137

وفات سنان الابلى.

وفات ابراهیم شافعی.

وفات مصعب بن عبد الله فقيه.

وفات منصور بن مهدی .

وفات محمد مخزومی فقیه.

وفات جعفر امام معتزله.

قتل عامل ارمنستان.

وفات عباس بن فضل سردار اسلام .

وفات عباس بن ولید مدینی.

وفات عبدالاعلي نرسي .

وفات عبیدالله عنبری .

وفات امیر عبدالرحمن اموی امیر اندلس.

وفات اسحق حنظلی مروزی محدث فقیه.

وفات محمد بن بكار محدث مشهور .

وفات ابى الوليد بن قاضی احمد .

وفات محمود بن غیلان از مشایخ بخاری

وفات قاضی احمد بن ابی دواد.

وفات غيبة بن سعید از مشایخ بخاری.

وفات ابراهیم بن خالد بغدادی فقیه .

وفات ابی عثمان بن شافعی قاضی جریر .

وفات محمد بن شافعی .

هلاکت عيسى بن جعفر بغدادی .

وفات يعقوب قوصره صاحب البريد .

وفات احمد بن حنبل فقيه مشهور .

ص: 138

وفات محمد بن عبدالله اسکافی که از اهل نظر و مجادله است .

قتل عطارد نصرانی .

وفات ابى حيان قاضی .

وفات حسن بن علي قاضي.

وفات محمد بن اغلب امير افريقيه .

وفات محمد بن مقاتل رازی.

وفات ابی حصین رازی .

وفات قاضى يحيى بن اكثم صيفى.

وفات ابراهيم بن عباس صولی شاعر ادیب مشهور.

وفات هاشم بن منجور .

وفات شهيد بن عيسى عالم اندلس.

وفات يعقوب بن سكيت نحوى لغوى .

وفات ابی عبدالله محاسبی زاهد .

وفات اسحاق بن موسی انصاری .

وفات علي بن حجر سعدی محدث معروف.

وفات محمد بن عبدالملك قاضي .

وفات اسحق بن ابی اسرائیل .

وفات هلال رازى .

وفات سوار بن عبدالله عنبري قاضي .

وفات ابى الحسين کرابیسی صاحب شافعی .

هلاك نجاح بن سلمه صاحب دیوان توقیع .

وفات ابى الفیض ثوبان زاهد معروف بذى النون مصری.

وفات ابى تراب عسكر بن حسین نخجشی زاهد مشهور.

وفات ابي علي دعبل خزاعی شاعر مشهور .

ص: 139

وفات سری بن معاذ شیبانی امیر ری .

وفات احمد دراقی .

وفات محمد كوين .

قتل فتح بن خاقان .

وفات شجاع والده متوكل .

وفات ابراهیم موصلی ندیم اخباری صاحب علم موسيقا بروايت صاحب

تاريخ الخميس در سال دویست و سی و پنجم در ایام متوکل بود.

و هم در این سال شیخ معتز له ابوالهذيل علاف وفات کرد.

و نیز بروایت صاحب تاریخ الخمیس در سنۀ دویست و سی و هفتم یا هشتم بشر بن ولید کندی قاضی فقیه صاحب ابی یوسف در بغداد وفات کرد و نود و هفت سال روزگار برده بود.

و نیز بهمین روایت حسین بن منصور حافظ وفات کرد و او را بقضاوت نیشابور بخواندند حسین مخفی شد و در حضرت یزدان زبان بدعا برگشود و در روز سوم بمرد .

و بهمین روایت شیخ مصر حرملة بن يحيى الجيبى حافظ فقيه مصنف مختصر و مبسوط جای بپرداخت .

و هناد بن سرى كوفى حافظ القدوة روى بدیگر سوی نهاد .

و ابو عمر والدورى حفصى بن عمر بن عبدالعزيز بن صهبان مقری عراق در بغداد وفات نمود .

و بهمان روایت ابو عثمان مازنی نحوى صاحب كتاب التصريف جانب سرای اخروی گرفت.

و هم بهمان روایت در سال دویست و سی و هفتم حاتم اصم زاهد زمان خود که او را لقمان این امت میخواندند وفات نمود.

در تذكرة الاولیاء مسطور است که شیخ جنیدی گفت حاتم اصم صدیق زمان

ص: 140

ما است وكلمات وتصانيف اربعه است وقتی با یاران گفت اگر از شما پرسند از حاتم چه می آموزید پاسخ چه میدهید گفتند علم ، گفت اگر بگویند حاتم علم ندارد گفتند گوئیم حکمت گفتند اگر گویند حکمت چه داند گفتند تو خود بفرمای تا بدانیم گفت بگوئید دو چیز می آموزیم : یکی خرسندي بآنچه بدست اندر است. دوم نومیدی از آنچه بدست دیگران است.

روزی با یاران گفت: عمری است که من رنج شما را میکشم باری چنانکه شایسته است کسی شده اید یکی گفت فلانکس چندین غزوه بیای برده است حاتم گفت غازی باشد و شایستگی دیگر خواهم گفتند فلان کس بسیاری بذل اموال کرده است گفت مردی سخی بوده است گفتند فلانکس چندین حج نهاده است گفت مردی حاجی بوده است و مرا شایسته میباید گفتند بفرمای تا مرد شایسته چگونه مردی است گفت آنکس که از خدای تعالی بترسد و بغیر از او امیدوار نباشد گفته اند که حاتم اصم راجود و کرم باندازه بود که وقتی زنی نزديك وی آمد و در مسئله به پرسش در آمد و بادی از وی برآمد سخت خجل گردید حاتم گفت آواز را بر کشیده تر کن که گوش من سنگین و از شنیدن عاجز است تا زن را آن باد ناروا از یاد برود و از آن صدا وندا شرمسار نشود و آن مسئله را بگفت و زن را ثابت گردید که او نشنید و تا آنزن را بادزندگانی بر سر و گیس وزان و ندیم روزان و شبان بود حاتم خود را کر ساخته بود بود و ازین روی او را اصم نامیدند .

نقل است که یکروز در بلخ سخن میراند در طی سخن گفت : پرورد هر کس در این مجلس گناهکارتر است او را بیامرز نباشی بود که چون گورکن گور مرد وزن بکندی و کفن از تن برآوردی چون شب در رسید بگور کن برفت چون سرگود باز کرد آوازی بشنید که امروز در مجلس حاتم اصم آمرزیده شدی و امشب باز بر سر گناه میروی کور کن از کار بازگشت گرفت .

ص: 141

محمد رازی گوید: بسیار سال در خدمت حاتم اسم بگذرانیدم هیچوقت او را خشم آکند نیافتم مگر روزی که بیازاری میگذشت بقالی شاگرد اور اگرفته میگفت کالایم ببردی و بخوردی سیم بده حاتم فرمود: ای عزیز هوا ساكن شو گفت نمیشوم حاتم بخشم رفت و ردای خود را در میان بازار برزمین بگسترد پر از زر گشت گفت آنچه حق تو است برگیر و بپرهیز که اگر از حق خود افزون گیری دستت خشک میشود بقال از حرص برافزون بر گرفت و آن دست که زیادت جست بخشکید .

وقتی مردی بدو آمد و گفت دولتی فراوان دارم میخواهم ترا و یارانت بهره رسانم حاتم گفت از آن همی ترسم که چون بمیری ناچار بایدم گفت ای روزی دهنده آسمان روزی دهنده زمین بمرد و این کلمه بس لطيف است و اشارتش بعدم متوكل وقبول شريك است .

نقل است که حاتم از احمد بن حنبل پرسید که روزی میجوئی گفت بلی حاتم گفت پیش از وقت میجوئی یا پس از وقت یا در وقت احمد بر اندیشید که اگر گویم پیش از وقت گوید چرا روزگار خود را ضایع کنی غم خوری گر طلب روزی نهاده کنی و اگر گویم پس از وقت گوید از چه جوئی آنچه نجوئی و اگر گویم در وقت گوید از چه بر حاضر رنجه بری لاجرم در این مسئله فروماند بزرگی گفت جواب چنین می بایست داد که جستن بر ما نه فریضه و نه واجب و نه سنت است چه جوئیم چیزی که ازین هر سه نیست و طلب کردن چیزی که او خود ترا می آید و میجوید بقول رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم او خود بتو آمد جواب حاتم اسم آنمرد را و او این است علينا ان نعبده كما أمرنا و عليه ان يرزقنا كما وعدنا برماست که خدای را عبادت کنیم چنانکه ما را امر کرد و بر خداوند است که ما را روزی دهد چنانکه ما را وعده نهاد.

راقم حروف گوید: بساط نعمت بر بساط رحمت باندازه نیاز آفرینش گسترده است بر این خوان یغما چه دشمن چه دوست پس روزی خداوند

ص: 142

شامل حال تمامت مخلوق است و استثنائی ندارد، فرعون و نمرود و شداد وكفار ومشرك و عاصى و عابد و ساجد و مطیع بجمله در تمام کاینات ازین بساط روزی خورند، خواه رزاق خود را بشناسند یا نشناسند عابد باشند یا طاغی مطیع باشند یا یاغی و ما من دابة فى الارض ولا في السماء ولا طائر يطير بجناحيه الاعلى الله رزقها خداوند ضامن روزی خوران است مخلوق خلاق ورزاق کل را دیگر روزی نمیدهد و کدام کس بدهد که او خود روزی خوار او نباشد و اگر مرزوق نداند و زبان سپاس نگذارد تمام اعضای او حتی موی بر اعضاء ثنا گذارند و تسبیح خالق نمایند وان من شيء من شيء الا يسبح يسبح بحمده مشرك اگر هزار خداى بخواند جز يك خدای نخواند کافر اگر هزار کفران نماید از شکر او بیرون نشود بت پرست اگر بت پرستی نماید خالق بت و بت گردد ، پرستش کرده است خود نداند اما جز آن نتواند.

اما اگر بخواهند در طلب روزی بامداد و شامگاه نروند گرسنه و بی نور بمانند و نظام از جهان برخیزد الق دلوك فى الدلاء انبياء عظام و اولياء فخام بمزدوری یاشیمتهای دیگر روزی بر بودند و زره بافی و زنبیل بافی و آبکشی و دیگر مطالب روزی میبردند و روش و دستور ایشان دستورالعمل هزاران حاتم اصم و امثال او است مگر حاتم اصم جز ازین گونه ممر روزی بر بود و گرنه از چه در مجلس می نشست و افاده میکرد و جمعی را کفالت میکرد و در حضرت یزدان بدعا و استغاثه میرفت و اگر نام حاجت بر زبان نمی آورد از آن بود که میدانست قاضی الحاجات چیست اصل خلقت مخلوق بر حاجت و عرض نیاز و خواستاری مایحتاج است .

چنانکه از وی نقل است که با زوجه خود گفت: مدت چهار ماه بغزا میروم نفقه تراچند رها کنم گفت چندانکه زندگانیم خواهد بود گفت زندگانی تو بدست من نیست گفت روزی هم بدست تو نیست چون حاتم برفت ذالك زني

ص: 143

یا زن حاتم گفت روزی ترا حاتم بچند بگذاشت گفت حاتم روزی خواره بود و برفت اما روزی دهنده اینجاست.

نقل است که مردی خواست سفری رود از حاتم وصیتی خواست گفت اگر یار خواهی پروردگارت یار بس اگر مصاحب خواهی کرام الكاتبين بس اگر عبرت خواهی دنیا بس اگر مونس خواهی قرآن بس و اگر کار خواهی عبادت بس و اگر وعظ خواهی مرگ بس و اگر آنچت گفتم ناپسند است ترا دوزخ بس .

روزی بحاتم گفتند فلان اموال بی پایان گرد آورده است گفت زندگانی

نیز با مال جمع نموده است گفتند نی گفت مرده را با مال چکار.

وقتی مردی با حاتم گفت حاجتی داری گفت آری گفت بخواه گفت همی

خواهم نه تو مرا بینی نه من ترا.

وقتی مردی از جماعت مشایخ از حاتم پرسید نماز چگونه کنی گفت چون وقت نماز در آید وضوی ظاهر و وضوی باطن گیرم ظاهر را با آب باطن را با توبه پس بمسجد شوم و مسجد مردم را بچشم در آرم و مقام ابراهیم در جبین بسپارم و بهشت را بر طرف راست و دوزخ را برچپ و صراط را زیر قدم سپارم وملك الموت را از پس پشت انگارم و دل را با خدای گذارم آنگاه تکبیری با تعظیم بگویم و قیامی با حرمت وقراءتی با هیبت و رکوعی با تواضع و سجودی با تضرع و جلوسی با حلم و سلامی شکر آمیز بازدهم نماز من بر اینگونه است.

و می گفت اگر وزن کبرزاهدان و علمای زمان را با كبر امراء و ملوك بسنجند بسنگینی کبر ایشان نباشد .

و گفت بخانهای پیراسته و باغهای آراسته غره مشوید که هیچ جائی نیکوتر از بهشت نیست و آدم دید آنچه دید .

و به فزونی عمل غره مشو که ابلیس با آنهمه طاعت دید آنچه دید و بکثرت کرامت و عبادت مغرور مباش که بلعم با چندان کرامت و بارنامه دید آنچه دید

ص: 144

خداي در حق او فرموده فمثله كمثل الكلب بلعم باعور زاهدی از بنی اسرائیل است که در عهد حضرت یوشع بن نون علیه السلام و سالها در کار عبادت بود و عاقبت از آتش غرور دچار وخامت انجام و ندامت فرجام گشت.

و بدیدن پارسایان و عالمان غره مشو که هیچکس بزرکتر از مصطفی صلی الله علیه و آله نبود ثعلبه در حضرتش میگذرانید و خویشاوندان آنحضرت بحضور مبارکش میرسید و زیارت و خدمت میکردند و سودی نداشت کنایت از اینکه صدق عمل و خلوص نیت و سلامت دین و صحت عقیده شرط است .

و می گفت هر کس براه دین اندر آید او را سه گونه مرگ و مردن است که چشیدن :باید یکی موت الابیض و آن گرسنگی است. دوم موت الاسود و آن احتمال است . سوم موت الاحمر و آن موقع داشتن است .

و می گفت دل پنج گونه است دلی است مرده دلی بیمار دلی غافل دلی منقبه دلى صحيح .

دل مرده دل کافر است دل بیمار دل گناهکاران است . دل غافل دل شکم خواران است ، دل منقبه دل جهودان است قال الله تعالى وقالوا قلوبنا غلف ودل صحیح دل هوشیاران است باطاعت بسیار و خوف ملک جبار . و می گفت در سه وقت تعهد نفس کن هر وقت عمل کنی بیاد دار که خدای عزوجل بیننده است بتو. و چون سخن کوئی بیاددار سخنت را شنونده است. و چون خاموش باشی بیاددار که خدای تعالی بر خاموشی تو داننده است و گفت شهوت بر سه گونه است : شهوتی است در خوردن و شهوتی است در گفتن و شهوتی است در نگریستن .

گاه خوردن بر اعتماد بحضرت ذى المنن نگاهدار باش و در گفتن راستی را از دست مگذار و در نگریستن عبرت را ناظر باش و گفت در چهار موضع نفس خود را باز جوی در عمل صالح بیریا و در گفتن بی طمع و در دادن بی منت و در نگاهداشتن بی بخل و گفت منافق کسی است که آنچه در دنیا بگیرد بحرص گیرد و آنچه منع كند بشك منع كند و اگر نفقه کند در راه معصیت باشد .

ص: 145

و مؤمن آنچه گیرد بکم رغبتی و خوف گیرد و اگر نگاهدارد بروی سخت و دشوار باشد و اگر نفقه کند خالصاً لوجه اله تعالی باشد و گفت جهاد سه نوع است ، جهاد سر باشیطان تا وقتیکه شکسته شود و جهادی است در علانیه بادای فرایض تاگاهی که گذارده شود و چنانکه فرموده اند نماز فرض بجماعت آشکارا وزكوة آشکارا و جهادی است با دشمنان در غزوه اسلام تا کشته شود یا بکشد. و گفت مردم را از همه کس احتمال باید کرد مگر از نفس خود و گفت اول زهد اعتماد است بر خدای تعالی و میانه آن صبر است و آخر آن اخلاص است و گفت هر چیزی را زینتی است و زبنت عبادت خوف است و علامت خوف کوتاهی امل و آرزومندي است و اين آيت وافی دلالت را بر خواند الا تخافوا ولا تحزنوا و می گفت اگر خواهی دوست خدای عزو جل باشی بهرچه خدای خواهد راضی باش و اگر خواهی که خدای ترا در آسمانها شناسد بر تو باد بصدق وعده و گفت شتاب زدگی از شیطان است مگر در پنج طعام پیش مهمان نهادن و تجهیز میت و نکاح دختر بالغه و وام گذاردن و توبه از گناه .

گفته اند حاتم چیزی از کسی قبول نمی کردی گفتند از چه قبول نکنی گفت از پذیرفتن ذلت خود و عزت او را مینگرم و در ناگرفتن عز خود وذل او میبینم و یکبار قبول کرد گفتند چگونه قبول کردی گفت عز اورا برعز خود برگزیدم .

نقل است که چون ببغداد آمد خلیفه عصر را از وصول او خبر کردند خلیفه او را طلب کرد چون حاتم از در وارد شد با خلیفه گفت السلام عليك يازاهد خلیفه گفت من زاهد نیستم چه همه جهان را بزیر فرمان دارم زاهد توئی حاتم گفت زاهد توئی خلیفه گفت چگونه حاتم گفت یزدان تعالی میفرماید قل متاع الدنيا قليل وتو باندك قناعت کرده کرده ای و زاهد تو باشی و زاهد من نیستم که بدنیا رغبتی ندارم و سر فرود نمی آورم و ازین پیش در ذیل احوال خلفای سابق با زهاد عصر مکالماتی شبیه باین مکالمت مسطور گشت و با هارون گفتند که زاهد توئی که

ص: 146

از آخرت که پاینده و باقی است چشم پوشیده و باین دار فنا دل بازيدي و در شرح حال حاتم اصم بهمین مقدار قناعت رفت و بروایت صاحب حبيب السير محمد بن يحيى بن أبي عمر العدني ويحيى بن جعفر بن اعين السکندری که شیخ محمد بن اسمعیل بخاری است در سنه دویست و چهل و سوم هجری فوت شدند.

و ابو جعفر احمد بن منيع لغوی که در علم حدیث ما هر بود و در آن باب مسندی تصنیف نمود در سال دویست و چهل و چهارم بدرود زندگانی نمود و در همین سال حسن بن شجاع بلخی که از جمله مشاهیر محدثین بود. بدیگر سرای انتقال داد و در سال دویست و چهل و پنجم ابو الحسن احمد بن يحيى بن اسحق راوندی وفات کرد صاحب تاریخ گزیده گوید عدد مصنفات ومؤلفات راوندی را یکصد و بیست و چهار کتاب پیوست و در سال دویست چهل و هفتم هجری ابراهیم بن سعید جوهری بغدادی صاحب مسند بجهان مؤبد منتقل گردید.

و بروایت سیوطی در تاریخ الخلفاء ابو ثور و ابراهیم بن منذر حزامی و ابو مسعود عسکری وابو جعفر نفیلی و ابو بکر بن ابی شیبه و برادرش وديك الجن شاعر معروف . وعبد الملك بن حبيب امام مالكيه وعبد العزيز بن يحيى الفول يکتن از اصحاب شافعی وعبيد الله بن عمر و قواريري و محمد بن عبدالله ابن نبيز و يحيى بن معين ويحيى بن بكير ويحيى بن يحيى ويوسف ازرق مقری و بشر بن ولید کمندی مالکی و جعفر بن حرب از بزرگان معتزله و ابن کلاب متکلم و جمعی دیگر بسرای دیگر و مسیر گردیدند.

و هم در زمان خلافت متوکل عباسی بروایت سیوطی در تاریخ الخلفاء حادث محاسبي بمحاسبه دیگر سرای مامور گردید و ازین پیش بوفات این زاهد مشهور و پاره ای از حالات و کلمات و مقامات او اشارت رفت .

ص: 147

بیان کلیه حالات و نیایج اوصاف رذیله و وخامت عاقبت متوكل على الله عباسی

کمترین کلب آستان ائمه هدی روح من سواهم فداهم عباسقلی سپهرثانی مؤلف این کتب مبارکه عرضه همی دارد که این حوادث عجيبه ودواهي غريبه ووفات اجله اعیانی را که در قلیل مدتی از ایام خلافت اندك مدت ابي الفضل جعفر متوكل على الله عباسی در دایره روزگار نمودار شده است و اغلب با آیات و علامات آسمانی نیز امتزاج جسته است اگر خوب بنگریم و بسنجیم از زمانیکه تاریخ حوادث روزگار و وقایع جهان ناپایدار بدست اندر است تاكنون كه يك هزارونود سال است از زمان قتل او بر گذشته است در عهد هیچ سلطانی و حکمرانی و خلیفه و خدیوی و قهرمانی باین جامعیت و تمامیت در صفحه کیهان نمایان نگشته است و اگر قتل ونهب و تخریب و خسف و حرق وغرق با آیتی بزرگ آسمانی و لشکر کشیها وزلزله بابلیات عمومیه و خونریزیهای عظیم قبل از اسلام و بعد از اسلام و قحطی و طاعون و بارانها وسیلها و پدید آمدن اشیاء غریبه وحيوانات عجيبه برية وبحرية وسیلان امطار و طغیان انهار و توفانهای آبی و بادی و نادی از زمان آدم علیه السلام تا این زمان جهان را در سپرده مثل حوادث ایام نوح وموسى بن عمران و يوشع بن نون وسلاطین قبل از اسلام و حادثه صاحب الزنج و از منه مغول و امیر تیمور گوركان و حوادث مالك چين و اروپا که اعظم واعجب آن در این عصر اتفاق افتاده یا بلیاتی که بنفرین انبیاء عظام عليهم السلام ومعاجيز ایشان روی داده و غير ذالك متدرجاً ظاهر گشته و اغلب آنها با نفراده از حوادث ايام متوکل و خلفای بنی امیه و بنی عباس اعظم است نام بردار نمائیم بجمله از عجایب بزرگ جهان است لکن نمایش آن بتفاريق ومتدرجا و در مدت هر چند سال یکی یا دو روی داده است چنانکه بر دانایان تواریخ و اخبار پوشیده نیست اما در مدت سه چهار سال این چند دواهی دهیا و نوائب عميا و آیات غريبه وبليات عجیبه دامن گیر خلق جهان

ص: 148

نگشته است و ما این تطویل کلام را در تجديد خلاصه حوادث ایام خلافت او برای همین مسئله پذیرفتیم که چون خواننده بنگرد فی الفور بر آنچه باید واقف شد بشود و محتاج بملاحظه حوادث سال بسال و زحمت مطالعه کتابهای متعدد نگردد و شاهد این نظریات و بیانات و تشریحات ما بآستین اندر باشد و با این شرح و بیان اگر گوئیم این حوادث و آیات عجیبه موحشه آسمانی و زمینی که در این قلیل ایام ولیالی صفحه جهان را بزیر پی در سپرد از شامت و نحوست هدم قبر منور حضرت امام حسین صلوات الله عليه ومنع زوار آن مرقد مطهر و آستان عرش بنیان امیر مؤمنان و ائمه برگزیده یزدان صلوات الله عليهم و آزار و توهين سادات عظام و جسارت در حضرت ولی کارخانه خداوند سبحان و آزار عموم شیعیان و توقیر تمامت مخالفان و دشمنان خاندان خاتم پیغمبران صلی الله علیه و آله است نمی شاید بگویند اگر قبر منور امام حسین علیه السلام را در کربلا منهدم کردند این بلیاتی که در صفحه جهان روی داده از چه بایستی بر این جسارت حوالت کرد میگوئیم مگر نه آن است که مطابق اخبار و تواریخ معتبره چون امیر المؤمنين وامام حسين عليهما - السلام را شهید ساختند هر سنگ که در صفحه خاک برآوردند خون تازه از زیر آن بردمید و عبدالملک بن مروان با ابوشهاب زهری چنانکه در ذیل احوال اور قم کردیم تصدیق کرد و گواهی داد که در آن زمان در دمشق از زیر سنگهایی که در حوض سرای او بکار میرفت خون تازه نمودار بود و هم چنان سایر آیات سماویه وارضیه که در کتب شهادت مشروح و مرقوم است زیرا که حضرات ائمه هدی قلب عوالم امکان و نگاهبان و متصرف در تمام موجودات میباشند البته چون در ظاهر خود را مهدف حادثه بواسطه حکمت و مصلحتی فرمایند آن تیر قضا در تمامت فضای ارض و سما کارگر آید .

لمؤلفه

چون یکی تیری بقلب اندر گذشت *** جمله اعضا را هلاکت در نوشت

مركز روح حیانی دل بود *** و در همه اعضا زدل شامل بود

چون ز دل رنجه شود روح حیات *** در همه اعضا پدید آید ممات

ص: 149

داعیه گر در سپارد شاه را *** قوت از تن برشود اسپاه را

شاه اگر چه یکتن از آنهاستی *** یکتن او يك جهان تنهاستی

شاه را چون این چنین قدر است و جاه *** چیست قدر آن فروغ مهر و ماه

چون شهی در لشکری اینش مقام *** چیست حال آنکه شاهانش غلام

چون ز لشكر يك تنی مانندشان *** رنجه آید مرگ شد پابندشان

پس اگر رنجی رسد بر روحشان *** بشکند آن کشتی بی نوحشان

ما همه جسمیم و جان ما امام *** کافی آمد مرترا خير الكلام

پدرم مینو مکان میرزا محمد تقی سپهر لسان الملك طاب قبره در ذیل مثنوی موسوم باسرار الانوار في مناقب ائمة الاطهار علیهم السلام در نعت حضرت شفيع الثقلين امام حسین علیه السلام میفرماید :

نيك و بد رشته زو به پیوسته است *** سر هر رشته هم بدو بسته است

دوست را جمله در تراز و اوست *** شمر را نیز زور بازو اوست

تن او در غزا چول خسته شدی *** آفرینش همه شکسته شدی

آفرینش همه تن اور بود *** زین زهر شی رگی زخون بگشود

خون چو از حلق او بخاك چكيد *** خون گریست آن یزید و شمر پلید

گرچه در خون ز دشمن آغشته است *** هم نگهدار دشمن او گشته است

پس هر کسی در حضرت کار فرمای قدر و قضا باعث ایجاد ارض و سما و محبوب خداى تعالى علي مرتضی و سایر ائمه هدی و زراری محمد مصطفی صلوات الله وسلامه عليهم اجمعين شرط ادب از دست بدهد سلسله سعادت نشأتین را از دست بنهد و بدست خودش و شمشیر خودش و شمشیر زن خودش و پارۀ جگرش و تربیت یافتگان خودش و حصن استوار خودش و مجلس انس خودش و ندیمان خودش کشته و بخون آغشته و تنش پاره پاره گردد و همان مسند عیش و تختگاه سرورش بتخته ماتم و گورش کشاند و کسانیکه روز و شب از انعام و اکرام و منادمت و مصاحبتش برخوردار بودند بمحض دیدار برق شرر آمیز شمشیر آبدار فرار کنند و هیچ نگویند

ص: 150

متوکلی در جهان بود یا نبود و آغلامان پاسبان باندازه پیرزالی شکسته بال سودمند نگردند و خواتین مکرمه و شراری چهار هزارگانه که از کنارش برخوردار بودند در موقع کار بکارش نیایند و پسرش بخونش تشنه شود و بگینش دشنه کشد و از نحوست کردارش اسباب دمارش نمایش گیرد و در حین کینه کشی و تدبیر قلع وقمع مخالفان تخریب بنیان وجود ایشان پاسبانش در بروی دشمنان بر گشاید و بر دوستان بربندد تا چنانکه خواستند بتازند و او را و محبوب خاص ووزیر مخصوص او فتح بن خاقان را بايك شمشیر بر چهار بار نمایند و قطعه قطعه گردانند و اثر خواب و هفت تازیانه امير المؤمنين علي علیه السلام محسوس آید بر آن قانع نشوند که نظامی گنجوى عليه الرحمة میفرماید: درخت افکن بود کم زندگانی سر و کشمیر را که از پای در آورد سرو قامتش بیاد حوادث از پای در آمد یا اگر پسرش منتصر تبرش بر کمر آورد رشته کامرانیش طولانی نگشت و چون شیرویه در قتل پدرش افرون از شش ماه مدتش بر نیامد بلی شیرویه در مدت زندگانی پدرش بزندان اندر بود و چون سرو پرویز ظالم خونریز معزول از تختگاه سلطنت . خونریز معزول از تختگاه سلطنت منفصل گردید و شیرویه را که مکرر خسرو پرویز خواست خونش را بریزد و بشفاعت بانوی بانوان خاتون بزرگ ایران شیرین از شیرین زبان جان بدر و تن بزندان برد بر تخت سلطنت برکشیدند و بهلاک آن پدر ستم گستر مجبور ساختند و پس از شش ماهش از پای در آوردند چون در خون چنین پدر مغرور ظلم پیشه از حق بر گذر از دین بی خبر اقدام کرد و بنحوست پاره کردن نامه واپسین پیغمبر صلى الله علیه و آله دشته اش بر جگر نشست شاید بایستی بسیاری روزگار در مذهب مجوش نیاید و بسلطنت این جهان و حکومت بظلم و عدوان دوام نکند و سیئات او بسیار و در کیش كفر والحاد سخت بنیاد نشود و تخفیفی در معاصی بدهد تاخقتی در عذاب و نکال بیند اگر چه در هر فعلی اثری است و پدر کشتن بهر ملت که باشد

چون چشم از رعایت حقوق پدری پوشیده و در عقوق او کوشیده ثمرش را میرساند باید بر قصاص روزگار حمل نمود هم چنین منتصر چون باعث خون پدر

ص: 151

گشت و حقوق مهر و عطوفت و تربیت اور انگرید بایستی بقصاص روز گار که عادت اوست دچار آید اما ، اگر خوب نظر شود یکی از الطاف بزرگ الهی همین کشته شدن او بود تا دوامش بر مسند خلافت مغصوب مفصل ومطول نشود و مهر وارداتی که نسبت به علي علیه السلام و ذریه آنحضرت می ورزید اثرش را ظاهر سازد و مسئول مقام ومسند مغصوب خلافت و چنان بزرگ معصیت نگردد و همان نور فروزان محبت رشته ولایتش در دهد و از عذاب و نکال آخرت برهد و نحوست خون پدرش که امری خطیر است در همین جهان بدو عاید گردد و البته تخم محبت علي واولادش در مزرع قلب هر کسی که باشد ثمرش را در دنیا و عقبی بدو میرساند اما مبرهن است که این حوادث ناگهانی و آیات متواتره آسمانی که در اندک مدتی ظاهر و هریک برای عبرت و دهشت هزار سال کافی است جز بعلت افعال شقاوت خصال متوکل و جسارت های او حمل نمیتوان کرد زیراکه بجمله در اوقات زندگانی و عین سلطنت و جهان بانی اور اتفاق افتاده است كما لا يخفى على اولی الالباب و هم چنین فقدان جمعي كثير از علما و ادبا وفضلا و شعرای زمان كه هر يك رازمانهای بسیار باید که مشهور زمان گردند در یک زمانی قلیل یکی از حوادث موحشه زمانه است که در ازمنه روزگار زمانی بخاطر ندارد و ازین بدتر احضار حضرت امام انام پیشوای جهان ابو الحسن ثالث علی نقی صلوات الله علیه است از مدینه جد بزرگوارش مدینه طيبة بعراق وتوقف آنحضرت در آنصفحات تا هنگام وفات و بعضی اقدامات در تخفیف و توهین آنحضرت و مکالمات در مجلس شراب و بهمین جهت اقامت فرزند بزرگوارش حضرت ابی محمد عسکری و گرامی فرزند اوحجة اله تعالى في الارضين والسموات صلوات الله عليهم در آن سرزمین .

ص: 152

بیان پاره ای احادیث که از ابوالفضل جعفر بن معتصم متوكل على الله مأثور است

در تاریخ الخلفا مسطور است که خطیب گوید ابوالحسین ابوذری از محمد بن اسحق بن ابراهیم قاضی از محمد بن هارون هاشمی از محمد بن شجاع احمر بامن حدیث نها و گفت از متوکل شنیدم که از یحیی بن اکتم از محمد بن عبدالوهاب از سفیان از اعمش از موسی بن عبدالله بن یزید از عبدالرحمن بن هلال از جریر بن عبدالله حدیث می نمود که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود من حرم الرفق حرم الخير هر كس رفق وملايمت و نرمی را حرام ساز دخیر و خوبی را حرام ساخته است یا هر کس ازین صفت محروم باشد و با خلق خدای بر این شیمت حر کت نکند از خیر و برکت محروم میشود شاید یکی از دلایل و معانی این است که هر کس با مردم بر طریق مرافقت و ملایمت و خوی نرم و گرم بگذراند بدوروی کنند و از وفود خلق ابواب خیر و سعادت مفتوح و ابواب شر و شقاوت مسدود گردد و هر کس بر عکس این رود برعکس آن بیند و میگوید طبرانی در معجم کبیر خود این خبر را از وجهی دیگر بیرون آورده است .

و ابن عساکر گوید نضر بن احمد بن مقاتل سوسنی میگوید جد من ابو محمد از ابو حسین بن علی اهوازی از ابو محمد عبدالله بن عبدالرحمن بن محمد ازدی از ابوالطيب محمد بن جعفر بن داران غندر از هارون بن عبدالعزیز عباسی از احمد بن حسن مقری بزاز از ابو عبدالله محمد بن عیسی الکسائی واحمد بن زهير واسحاق بن ابراهیم بن اسحق و این جماعت از علی بن جهم ما را حدیث نهادند و گفتند علي بن جهم گفت نزد متوکل حضور داشتم و از حسن و جمال در حضورش سخن میرفت متوکل گفت ان حسن الشعر لمن الجمال یکی از علامات و آیات جميله حسن و جمال نیکوئی موی و زدودگی شعر است بعد از آن متوکل گفت معتصم با من حدیث کرد و گفت

ص: 153

مامون باما حدیث نمود و گفت رشید ما را حدیث گذاشت و گفت مهدی برای ما حدیث کرد و گفت منصور از پدرش از جدش از ابن عباس ما را احدیث فرمود که ابن عباس گفت كانت لرسول صلی الله علیه وآله وسلم جمة الى شحمة اذنيه در صحاح اللغة ميگويد جمه بضم جیم و تشدید میم تمامی موی سر و انبوهی آن است و هم میگوید وفرة موى تا ترمه گوش آنگاه جمه آنگاه لمه که بکتف فرو آید که موی پيچه گویند و در مجمع البحرين گويد جمه بضم جيم مجتمع شعر رأس وجمه ازو فره بیشتر است و نیز می گوید جمه آن آن موی سر را گویند که آویزان و بهر دو دوش رسیده باشد و در این حدیث تصریح میشود که رسول خدای صلى الله علیه و آله را موی سر انبوهی تا نرمه دوگوش مبارك بوده است. مولوی معنوی میفرماید.

كاكل مشكين بدوش انداخته *** وز نگاهی کار عالم ساخته .

بالجملة می گوید متوکل گفت رسول خدای را جمه تا بناگوش بود.

كانها نظام اللؤلؤگویا از صفا و لطافت و براقی و فروغ رشته مروارید

غلطان ولؤلوی درخشان بود و متوکل در صفت و شمایل آنحضرت صلی الله علیه و آله بسند مذکور روایت مینماید :

وكان اجمل الناس وكان أسمر رقيق اللون لا بالطويل ولا بالقصير وآن حضرت از تمامت مردمان جمیل تر بود و گندم گون و رقیق اللون وميانه بالانه چندان دراز و نه چندان کوتاه بود .

راقم حروف گوید شمایل رسول خدا صلی الله علیه و آله جزء بجزوش در کتب تواریخ و سیر و اخبار و احادیث مضبوط و معین است و در طی این کتب مبار که نیز یاد کرده ایم و در جلد اول از کتاب ثانی ناسخ التواریخ مبسوط است از جمله شرح شمایل نبوت دلایلش این است موی پس چون مشك از فرق سر تا بناگوش رسیده و رویش نورانی و سفید چون بدر درخشان و این توصیف شمایل که در اینجا میشود نزديك بشمايل خود متوكل على الله که مذکو را نمودیم مینماید. اما وضع عبارت این معنی را نمیرساند زیرا که سیوطی می نویسد: قال كانت

ص: 154

لرسول الله صلى الله عليه وآله الى شحمة اذنيه كانها نظام اللؤلؤ وكان من أجمل الناس وكان اسمر رقيق اللون لا بالطويل ولا بالقصير وكان لعبد المطلب جمة الى شحمة اذنیه و با این ترتیب عبارت و کلام نمیتوان نسبت بغیر آنحضرت داد و تصحیح آن راجع بنقاد اخبار است بالجمله می گوید جناب عبد المطلب را تا هر دو بناگوش بود و جناب هاشم را نیز موی بر این گونه بود علی بن جهم گوید : متوکل را موی سر انبوه و تا بناگوش میرسید و متوکل باما گفت معتصم و هم چنین مأمون وهارون الرشيد ومهدى ومنصور و پدر منصور محمد را بر این گونه موی به ترمه دوگوش میرسید وجد منصوررا علي و پدر علی عبدالله بن عباس را بر همین صورت موی از سر به بناگوش میپیوست سیوطی میگوید این حدیث مذکور از سه وجه در ذکر جمه و آباء و خلفاء مذکور مسلسل است و در اسنادش شش نفر خلیفه نامبردار شده اند .

بیان پاره ای از کلمات و اشعار متوکل عباسی و پاره ای مکالمات و با پاره ای اعیان و علمای روزگار ناپایدار

در تاریخ الخلفاء از فتح بن خاقان مسطور است كه يك روز بخدمت متوكل در آمدم و دیدم سر بزیر افکنده و در بحر تفکر اندر است گفتم ای امیر المؤمنين این اندیشیدن و بتفكر رفتن از چیست سوگند با خدای در تمام روی زمین و خلق جهان کسی نیست که عیش وزندگانیش از تو خوشتر و نعمتش از تو برتر باشد متوکل گفت ای فتح اطيب عيشاً منى رجل له دار واسعة وزوجة صالحة و معيشة حاضرة لا يعرفنا فنؤذيه ولا يحتاج الينا فنز دریه از من خوش زندگانی ترکسی

است که اور اسرائی وسیع وزوجه صالحه و نیکو کردار و اسباب زندگانی و معیشت آماده و حاضر باشد نه او ما را بشناشد تا بآزار دچار آیند نه بما نیاز آورد تا او را فریفته و گرفتار حیله و مکیدت خود گردانیم.

ص: 155

و هم در آن کتاب از کتاب المحن سلمى مسطور است که نوالنون مصری اول کسی است که در مصر در تربیت احوال و مقامات اهل ولاية زبان بسخن برگشود.

عبد الله بن الحکم رئیس مصر که از بزرگان و اجله اصحاب شافعی بود بروی انکار کرد و گفتند ذوالنون احداث علمی را نموده است که علمای پیشین زمان زبان در آن باز نکرده اند و بیانی نمایان نفرموده اند و او را زندیق شمردند و بزندقه منسوب داشتند چون امیر مصر این خبر را بدانست ذوالنون را حاضر کردو از معتقدانش پیرسید و عقاید او را بشنید و بپسندید و تفصیل را بخدمت متوکل در در قلم آورده بفرستاد.

متوکل باحضار او امر کردذوالنون را بدستیاری مرکب چاپاری روانه کردند چون بخدمت متوکل در آمد و زبان بسخن باز کرد و مسائل خود را معروض داشت متوکل سخت بدو مولع شد و او را دوستدار گشت و چندانش ، مکرم داشت که هر وقت از صلحای روزگار سخن میرفت متوکل می گفت ذوالنون را بیاورید و بنگريد و بتحیت وی سخن میراند.

در طبقات شعرانی مسطور است که ذوالنون میگفت چون مرا در بند آهنین بغداد آوردند زنی زمین گیر مرا بدید پس با من گفت چون ترابر متوکل آوردند از وی بوحشت و هیبت اندر مشو و چنان مدان که وی برتر از تو میباشد و خویشتن را خواه ذی حق باشی یا متهم باشی مغلوب او مگردان زیرا که اگر از وی بیمناک شوی و هیبت گیری بر تو مسلط میشود و اگر خود را مغلوب شماری ، یا بخود مغرور گردی این کردار جز بر و بال تو نمی افزاید چه در این حال باخدای تعالی در آنچه میداند مباهات و مفاخرت نموده باشی و اگر از آنچه ترا بآن متهم داشته اند بری هستی پس در حضرت خداوند قادر دعاو مسئلت کن که داد ترا بجوید و ترا نصرت فرماید و برای نفس خودت انتظار مجوی که اگر چنین گوئی ترا واگذار میکند .

ص: 156

ذوالنون میگوید چون این سخنان از آن زن بشنیدم گفتم ، سمعاً وطاعة و چون مرا بحضور متوکل در آوردند او را بخلافت سلام براندم متوکل با من گفت در آنچه در حق تو از کفر و زندقه سخن میکنند چه میگوئی من خاموش بماندم وزیر متوکل گفت شایسته او سکوت است و نزد من آنچه را که در حق وی گفته اند بحقیقت پیوسته است از آن پس خلیفه با من گفت از چه سخن نمیکنی گفتم ای امیرالمؤمنین اگر بگویم چنین نیست که گفته اند باید جمعی از مسلمانان را در آنچه گفته اند تکذیب نمایم و اگر گویم بصدق و راستی گفته اند و آنچه مرا بدان نسبت داده اند، مقرون حقیقت است نفس خود را بچیزی که جز خدای تعالی در قلب من از آن آگاه نیست بدروغ منسوب بدارم کنایت از اینکه آنچه در حق من گفته اند و کافر و زندیق شمرده ام مقرون بصحت نیست.

فافعل ماتری فانی غیر منتصر لنفسی هر چه صحیح میدانی ولازم میشماری بجای بیاور چه من در مقام انتصار نفس خود نیستم چون متوکل این کلمات را بشنید از وجنات حال آنچه بیاید دریافت و گفت این مردی است که از آنچه در حقش گفته اند بری است چون از حضور وی بیرون آمدم آنعجوز بطرف من بیرون آمد بدو گفتم خداوند تعالی از جانب من جزای خیرت دهاد. هر چه مرا امر فرمودی بجای آوردم بفرمای این علم و بصیرت از کجا بتو رسید؟ گفت از آنحدیث که سلیمان علیه السلام را با مخاطبه با هدهد روی داد یعنی همان طور که هدهد از حضرت سلیمان مدتی غیبت کرده بود و سلیمان سوگند یاد کرد که اگر برای غایب گشتنش خبرى يقين وحجتى متین نیاورد او را معذب ومذبوح خواهم نمود و چون بیامد و خطاب سلیمانی صادر شد با کمال قوت قلب جواب بداد وخبر خود از بلقیس ملکه سبأ و مردم سبأ باز گفت .

می گوید بعد از این قضية ذوالنون ميفرمود هر کس تجرید توحید وخالص توکل را اراده نماید باید در بغداد با ما ملازمت جوید و از جماعت نسوان در یابد.

ص: 157

در تذكرة الاولياء مسطور است که چون کار ذوالنون بلندی گرفت چشم حسود بروی گشوده شد از این روی اهل مصر بزندقه او گواهی دادند و متفقاً خلیفه عصر را که متوکل بود از حال او مطلع ساختند خلیفه فرمان کرد تا او را ببغداد در آوردند و با بندگرانش حاضر ساختند پیرزن آن سخن با او بگذاشت.

ذوالنون می گوید در راه سفائی آراسته و پیراسته بدیدم آبی بمن بداد کسی که با من بود خواست که دیناری بدودهد سقا قبول نکرد ، و گفت تو اینک اسیر و به بند اندری چیز ستاندن از تو بیرون از جوانمردی است پس خلیفه فرمان کرد تا او را بزندان بردند ذوالنون چهل شبانه روز در زندان بماند و خواهر بشر حافی هر روز یک گرده نان بدو میبرد .

آن روز که او را از زندان بیرون آوردند آن چهل قرص همچنان بر جای بود خواهر بشر چون بشنید تنگدل شد و گفت تو میدانی که این قرصها حلال بود و بی منت از چه نخوردی ذوالنون گفت زیرا که طبعش پاک نبود یعنی بر دست زندان بان گذر میکرد چون از زندان بیرون آمد بیفتاد و پیشانیش بشکست و بسیاری خون برفت اما هیچ بر صورت و جامه او نیامد و آنچه بر زمین میریخت همه ناپدید میگشت و بفرمان خدای برجای نمیماند پس او را نزد خلیفه بردند و سخن او را جواب خواستند ذوالنون آن سخن را شرح داد متوکل و ارکان دولت بسیار بگریستند و در فصاحت و بلاغت او در تخیر اندر شدند و خليفه مرید وی گشت و او را مکرم و محترم بمصر بازگردانید.

این خلکان میگوید چون سعایت دشمنان در حق ذی النون در پیشگاه متوکل بسیار شد او را از مصر بخواست چون بخدمت متوکل در آمد زبان بموعظت او برگشود متوکل بگریست و او را مكرماً مراجعت داد.

اسحق بن ابراهیم سرخسی میگوید از ذوالنون شنیدم گاهی که غل بر دست وقيد بر دو پای داشت و او را بطرف مطبق یعنی زندان گناه کاران میراندند و مردمان در کرد او بگریه اندر بودند و او همي گفت این از مواهب و عطایای سبحانی

ص: 158

و هر چه کند و بجای بیاورد بجمله لیکو و خوشگوار وشیرین است و از آن پس این شعر را بخواند :

لك من قلبي المكان المصون *** كل يوم على فيك يهون

لك عزم بأن اكون قتيلا *** فيك والصبر عنك مالا يكون

لمؤلفه :

مکان تو اندر دل و جان ما است *** نکوهش ز راه تو پیمان ما است

ترا عزم بر آنکه در راه تو *** بگردم قتيل و بقربان تو

مرا هست آسان براه حبیب *** ولی صبر از وی ندارد حسیب

و از این پیش در ذیل وقایع او بشرح حال او اشارت نمودیم.

تم که در تاریخ الخلفاء مسطور است که هشام ابن عمار گفت از متوکل شنیدم می گفت وای بر حسرتی بر محمد بن ادریس شافعی مطلب دارم همانا شافعی برحمت خدای واصل شد و علمی نیکو در میان شما بگذاشت پس بمتابعت او بروید تا هدایت یابید پس از آن گفت خداوندا رحمت فرمای محمد بن ادریس را أدريس را برحمة واسعه وسهل عليه حفظ مذهبه وانفعنی به و آسان گردان بر من حفظ مذهب و نگاهبانی طریقت او و مرا باین کار سودمند فرمای و گفت دوست میداشتم که در روزگار وی بودمی و او را میدیدم و مشاهده مینمودم و از وی می آموختم چه من رسول خداى صلى الله علیه و آله را در عالم رؤیا بخوابدیدم و آنحضرت میفرمود وهو يقول يا ايها الناس ان محمد بن ادريس المطلبي قدصار الى رحمة الله وخلف فيكم علما حسناً فاتبعوه تهتدوا

و هم در آن کتاب از احمد بن علي بصری مروی است که گفت متوکل عباسی در طلب احمد بن معدل و علمای دیگر بفرستاد و جملگی را در سرای خودش فراهم ساخت و چون مجلس خاصی باهل نگردید متوکل بیرون شد و بمجلس در آمد تا مردمان تمامت باحتشام و احترام قدوم متوکل بنای خاستند مگر احمد بن معدل که او را توقیری و بپای نایستاد چون متوکل این حال را بدید با عبیدالله وزیر گفت این مرد بیعت ما را بچیزی نمی شمارد عبیدالله گفت یا امیرالمؤمنین چنین

ص: 159

است که فرمائی اما بصرش را توانایی دیدار کم است چون احمد بن معدل این کلمات را بشنید گفت ای امیرالمؤمنین در بینش من سوئی نیست لکن ترا از عذاب خدای تعالی منزه خواستم رسول خدا صلى الله عليه و آله میفرماید ، من احب ان يتمثل له الرجال فليتبوء مقعده من النار هر كس دوست بدارد که مردمان در حضورش ایستاده و برصف شوند نشستگاه او پر از آتش میشود . اینوقت متوکل بیامد و در کنار او بنشست و هم در تاریخ الخلفاء از یزید مهلبی رقم کرده اند که گفت متوکل با من گفت ای مهلبي ان الخلفاء كانت تتصعب على الرعية لتطبيعها وانا الين لهم ليجيبونى و یطیعونی: همانا خلفای روزگار کار را بر رعایا دشوار می ساختند تا ایشان را مجبو رو مطیع خود گردانند اما من با رعیت به نرمی و ملایمت میپردازم تا بمیل و سرشت خودشان امر مرا اجابت کنند وطاعت مرا جبلی خود نمایند .

همانا آن فرمایش رسول خدا صلی الله علیه و آله را چون نیکو تامل کنی در هر حرفش خروارهای حکمت خوابیده و برای سیاست مدن و پیشرفت امور و اتفاق اطاعت خلايق ظاهر أو باطناً وشاهداً وغايباً وحصول محبت واتحاد معنوی و مساعدت غیب نهایت سودمندی را دارد چه این مردم هیچیک خود را در باطن از دیگری پست تر نمی شمارد و چون شخصی که از میانه ایشان برحسب قوت بخت و اقبال بحکومت برخیزد بخواهد بتكبر و تنمر و فزونی و برتری رفتار نماید و خود را بزرگ و دیگران را خورد انگار د طبایع آدمی بالفطرة باوی دشمن و مخالف شوند و اگر در ظاهر نتوانند مخالفت و معاندت آشکار کنند در باطن از دقایق مخالفت و مباینت فرو گذار ننمایند و بذل وضعف او توجه کنند تا گاهی که بمقصود برسند و او را از میان برگیرند هر چند بیاره ای صفات حسنه نیز برخوردار باشد.

اما چون بملایمت و فروتنی رفتار کند و خود را از ایشان و ایشان و متعلقان ایشانرا از خود شمارد ، و بیگانه نینگارد ، مهر و دوستی او در قلوب جای گیر شود و همه بدون طمع و غرض در خدمتش جان نثار شوند و از دل و جان با او متحد

ص: 160

و پیشرفتش را خواهان شوند اگر چه بپاره ای اخلاق ناپسند هم نامدار باشد و این كلمات متوکل بایزید مهلبی نتیجه همین مسئله را در بردارد و چون این مطالب بنجر به رسیده است محتاج بشرح و بیان نیست .

در کتاب اعلام الناس مروی است که روزی متوکل با ابوالعيناء گفت:

ما اشد عليك في ذهاب عينيك در این نابینائی که بر تو چشم گشود چه چیزت سخت تر نمود؟ گفت : فقد رؤيتك يا امير المؤمنين محرومی از دیدارت از همه چیز دشوارتر است متوکل این جواب را بسی پسندیده داشت و بفرمود جایزۀ سنید. بدو مبذول دارند .

در تاریخ گزیده مسطور است که این کلام از سخنان متوکل است: لذة الدنيا في الدعة والسعة شاد کامی دنیا بتن آسائى ووسعت حوالت است .

و نیز در همان کتاب مسطور است که بعد از آنکه شجاع مادر متوكل بمرد متوکل این شعر را در مرثیه مادر خود بگفت:

تذكرت لما فرق الدهر بيننا *** فعزيت نفسى بالنبى محمد

وقلت لها ان المنايا سبيلنا *** فمن لم يمت في يومه مات في غد

چون روزگار در میان من و مادرم جدائی افکند و او را از فراخنای قصر بتاریکیهای قبر جای بداد و آتش مفارقت مادر شود در جگر و ثلمه در ارکان شکیبایی آورد چاره اندوه و تعزیت و تسلی نفس خود را بیاد آوری و در خاطر گذرانیدن مصیبت رسولخدا صلی الله علیه وآله وسلم نمودم و با نفس خود گفتم گذرگاه ما بنا چار بسیل گاه مرگ و منیت و هر کس امروز نمیرد البته فردا بخواهد مرد .

بر زندگی امروز غره مشو ای غافل *** از حادثه فردا چون بی خبری امروز

بسپرده چو تو بسیار این مهرومه و گردون

يك روز بتو شادان يكروز بتو جانسوز

ص: 161

جم دیده بتخت و گاه وزگاه بقعر چاه *** ناهید در افشنده خورشید جهان افروز

بس گنج ز لعل و در اندوخته بس شاهان *** و انجام جگر گردد از خون دلش اندوز

بالای سهی قدان مانند سهی سروان *** از چنبری گردون شد چنبری و پرفوز

پس غره مشو جانا بر سلخ و بر این غره *** روزی بشود آخر روزت زدی و نوروز

در حلبة الكمیت از ابوالعیناء حکایت شده است که وقتی رسول ملك روم بحضور متوکل درآمد من نیز در آن مجلس حاضر شدم فرستاده پادشاه روم در آن مجلس که بزم شراب ناب نیز فراهم بود گفت چیست شما را که با اینکه خوك و باده ناب هر دو بر شما حرام شده است از خوردن گوشت خوک کناری دارید اما از شراب انگور خودداری ندارید.

ابو العيناء گفت اما من خمر خواره نیستم از آنکس بپرس که میخورد رسول گفت اگر بخواهی ترا خبر میدهم گفتم اکراهی از این امر ندارم گفت چون گوشت خوک بر شما حرام افتاد، بدلی از آن بهتر برای شما مهیا بود یعنی سایر لحوم حیوانات چرنده و پرنده و دریایی اما معادلی برای خمر جز آشامیدن آن نیافتید ازین روی جز بآشامیدنش شکیبائی نتوانستید .

در کتاب ریاض الشهاده مسطور است که در زمان متوکل شخصی از اولاد محمد بن الحنفيه نزد وی آمد پاکیزه و ظریف و خوش صورت بود مدتی بایستاد و متوكل با فتح بن خاقان بصحبت بود و بدو التفاتی نمیکرد، آن جوان ملول شد و گفت ای امیراگر مرا برای ادب بیاوردی، همانا طریق ادب را از دست دادی واگر خواستی با اراذلی که حاضرند بفهمانی که با سلسله ای که اهل پیغمبر هستند اهانت میکنی مدتهاست این مطلب بر مردم معلوم است ، متوکل بر آشفت و گفت ای حنفی سوگند با خدای اگر نه بودی که صله رحم دل مرا بر تو نرم ساخته

ص: 162

زبانت را بدست خودم میبریدم و سرت را از تنت دور میکردم اگرچه بجای تو پدرت محمد بود و با فتح گفت نمیبینی از دست اولاد ابی طالب یا اولاد حسن چه میکشیم میخواهند تاج عزت را که خدای بر سر ما گذاشته بربایند یا حسنی چند میباشند که سعی مینمایند عهدی را که خدای بر ما نازل ساخته بشکنند یا حنفی هستند که میخواهند شمشیر ما را بریختن خون خود جاری سازند ، آنجوان گفت دوام سکر و مستی و اصرار بر شرب خمر و نواز ساز و مطربان خوش الحان و ساقیان گل اندام چه حکمی برای تو باقی گذاشته و کدام وقت بر اهل بيت ومن رعایت صله رحم نمودي و حال اینکه فدك را که ارث ما از رسول خدای غصب ومنع نموده اید و اما آن جسارت که بپدرم دکردی همانا میخواهی نور الهی و عزتی را که خدای و رسول بلند کرده اند و تو از آن عاجزی و به آن نمیرسی خاموش کنی و شعری را که باین مضمون است بخواند:

امر خود را کوتاه بگیر ولاف و گزاف مزن *** که نه بکعب میرسی و نه بكلاب

دیگر اینکه بملازم خود از آنچه از حسنی و حسینی و حنفی بتو میرسد شکایت میکنی خوشا بحال تو ای مولا و بحال ملازمان تو که مصدق و تابع تو میباشند چون ازین کلمات بپرداخت هر دو پای خود را در از کرده گفت اينك پاهای من برای زنجیر تو مهیاست و اينك گردن من برای شمشیر تو آماده است ، گناه مرا برگردن بگیر و ظلمی که میتوانی بکن که این نه اول ظلمی است که تو و گذشتگان تو بمن و گذشتگان من کرده اند، خدای تعالی فرموده : قل لا اسئلکم اجراً الا المودة في القربى نیکو اجابت رسول خدای را نمودید از سئوال او ومودت مهربانی خود را بر غیر از اقارب او بلکه بر دشمنان او معطوف ساختید و زود است که در لب حوض کوثر بآن حضرت وارد خواهی شد و پدر وجد من در آن تشنگی و بازماندگی محروم خواهند داشت.

راوی گوید : متوکل بگریست و برخاست و بقصر خود برفت و آنروز بیرون نیامد و فردای آنروز بیرون آمد و آنجوان را طلب کرده نوازش و جایزه بسیارش بداد و او را مرخص کرد.

ص: 163

راقم حروف گوید: برای جماعتی که فساق نباشند بدل بسیار دارد.

در زهر الربيع مسطور است که ابوالعيناء گفت وقتی متوکل عباسی گفت آیا هرگز طالبی نیکو روی دیده باشی گفتم بلی سی سال پیش از این یکنفر طالبی خوش روی را در بغداد بدیدم گفت تجده كان يواجز وكنت تقود عليه چنانش یافت که خویشتن را باجیری دهد و تو قواد و جاکش او باشی گفتم ای امیر المؤمنین ازین امر فراغت یافته ام و حاصلی در آن امر نیافتم تو آقایان مرا که جمعی کثیر و ماهو شأنی بی نظیر بخوان و من ایشان را برای غرباء قوادی میکنم و مردوزن را با همدیگر میرسانم .

چون متوکل این سخن را بشنید روی با وزیرش فتح بن خاقان آورد و گفت اردت أن اشتفى منهم فاشتفى لهم منى خواستم دل پردرد و پرکین خود را از طالبیین شفا بخشم اما ابو العيناء بحكم و اشارت غیبی آن جماعت را از من شفا بخشید.

و نيز ابو العيناء حکایت کند که وقتی مردی را بحضور متوکل در آوردند که ادعای نبوت و پیغمبری مینمود متوکل گفت نشان نبوت تو چیست ؟ گفت : یکتن از شما زنش را با من گذارد تا او را آبستن سازم و في الساعة حمل بردارد متوكل فرمود اى ابو العيناء هیچ توانی تنی از زنان خود را بدودهی ابوالعيناء گفت کسی زن خود را بدو میگذارد که به پیغمبری او تصدیق نداشته باشد و من اول کسی هستم که به نبوت وی تصدیق نمودم متوکل بخندید و آن مرد را براه خود بگذاشت .

در زهر الاداب مسطور است که ابو عبدالله محمد بن عمرو بن حماد بن عطاء بن یاسر معروف به جماز بشیرین کلامی و نادره گوئی از تمامت مردمان عصر خود ممتاز بود یکی از مجالسین متوکل گوید ما همیشه در مجلس متوکل از حلاوت و ملاحت او سخن میراندیم چندانکه متوکل مشتاق دیدار او گردید و بفرمود تا فرمانی صادر کردند و حمل او را بدرگاه خلافت امر نمودند چون بحضور متوکل درآمد زبان از سخن بر بست متوکل فرمود همیخواهم از تو استبراء بجویم

ص: 164

بدون درنگ عرض كرد بيك حيض يا دو حيض اى امير المؤمنين فتح بن خاقان که حضور داشت گفت من در خدمت امیرالمؤمنین در حق تو معروض داشته ام که ترا والی بوزینگان و سگها ،فرماید جماز گفت آیا من گوش بفرمان وسر باطاعت نمی آورم متوکل از سخن وی بخندید و فرمان داد تا ده هزار درهم بدو بدادند.

نوشته اند جماز از تمام مردم عهد خود كريه المنظر تر بوده است.

و هم در آن کتاب مسطور است که ابوالعيناء در حضور متوکل حاضر بود. متوكل بدو فرمودچه چیزی را نیکو میشماری و نيكو ميداني گفت أفهم وأفهم بفهمم و بفهمانم.

و هم در آن کتاب از ابوالقاسم علي بن حمزة بن شمر دل مروی است که گفت پدرم از نسب ابی العيناء سؤال كرد. ابو العيناء گفت من محمد بن قاسم بن خلاد بن یاسر بن سلیمان هستم واصل قوم من از بنی حنیفه از اهل یمامه هستند در زمان خلافت منصور اسیری دست داد یاسر در قید منصور درآمد و منصور او را آزاد ساخت لاجرم و لای مادر بنی هاشم است و ابو العيناء نابینا بود و بعضی گفته اند که جد کبیر او ادراك حضور ولایت دستور حضرت اميرالمؤمنين على بن ابیطالب صلوات الله علیه را بنمود و در مخاطبه با آنحضرت با ساءت و جسارت رفت و آن حضرت او را بنفرین در سپرد که خودش و فرزندانش مبتلا باشند .

لاجرم در ذراری و فرزندان او هريك كور باشند بصحت نسب مذكور

میشوند و حلال زاده شمرده آیند.

صولی میگوید: ابو العيناء با من حديث نهاد و گفت چون مرا بخدمت متوکل در آوردند زبان بدعایش برگشودم و با او بسخن در آمدم متوکل سخنان

ص: 165

مرا پسندیده گرفت بعد از آن متوکل با من گفت بمن رسیده است که در تو شری است یعنی بد زبان هستی و بهجای مردم مولعی گفتم یا امیرالمؤمنین اگر معنی شر این است که هر کسی نیکو کار است او را به نیکی ستایند و بدکننده را بیدی یاد کنند همانا خدای تعالی در تزکیه و ذم سخن آورده است و در تمجید ايوب علیه السلام میفرماید نعم العبد انه اواب و در موقع دم میفرماید هماز مشاء بتميم مناع للخير معتد اثيم و شاعر گفته است: شاعر گفته است:

اذا انالم امدح على الخير أهله *** ولم اذمم الجيش اللئيم المذمما

فقيم عرفت الخير والشر باسمه *** وشق لى الله المسامع والقما

اگر مردم خوب کردار را بخیر و خوبی ایشان ستایش و باحسان نامدار نکنم و مردم لئیم زشت کار را بلئامت و دنائت مذموم و بصفات نکوهیده مشهور نیاورم پس خیر و شر را نام و امتیاز و شناسائی با چه چیز خواهد بود و خداوند این گوش شنوا و زبان گویا را از چه عطا فرموده است .

یعنی خدای تعالی چشم بینا و دل دانا و گوش شنوا و زبان گویا و پای پویا و دست توانا وقوه ممیزه را برای افعال و اعمالی عطا فرموده است که یکی از آنها ستایش نیکی نیکوکاران و نکوهش بدی بدکاران است تا مردمان نتیجه افعال حسنه و سیئه را بدانند و نیکو کاربر نیکی بفزاید و بدکار از بدی بزداید اما بدان که بفرض مشخص نباشد و گوینده میزان ممدوحیت و مذمومیت را رضامندی یا رنجش طبع خود قرار ندهد بلکه نظر بعموم افعال نسبت بعموم مردم بنماید مثلا فلان شخص را که اغلب صفات او محمود و کردار او با اغلب کسان مسعود باشد و نسبت بفلان شخص خواه بتعمد يا بسهو و نسیان برطریق احسان نرفته باشد نباید در این امر رفتار او را بشخص خودش سند و برهان قرار بدهد و هجای او را در صفحه جهان منتشر و باقی گذارد یا اگر با بیشتر مردمان با سایت ولئامت بگذرد ، و با آن یکنفر بملاحظه شر زبان يا رمية من غير رام احسانی

ص: 166

نموده باشد میزان مدح و ثنای او گرداند و او را بتمام صفات حمیده موصوف و از خصال نمیمه منزه بخواند و گرنه رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم در مواضع لازمه حسان بن ثابت و دیگر شعرا را بهجو پاره ای مشرکان و منافقان یا معارضه با پاره ای شعرای مخالف امر میفرمود واگر تمجیدی از کف و اغماض در هجا شده است نسبت به شخص مذموم و مهجو است مثلا شخصی در هجای شخصی سخنی نظماً يا نثراً گفته باشد اگر این شخص از گوینده عفو نماید پسندیده و مأجور میشود و يك فایده اش این است که همان شاعر و ناشر بسی منفعل و شرمسار میشود و زبان بمدح و ثنای همان کس که مهجو او برمیگشاید اما اگر بخواهد در مقام آزار و تلافی کردارش برآید زیانش بیشتر و بدنامیش بیشتر میشود والسنه شعر او سایر مردمان در نکوهش او در از تر میشود.

برفت سلطان محمود و در زمانه نماند *** جز این فسانه که نشناخت قدر فردوسی

اما این در وقتی است که در حق شاعری بزرگوار مثل حکیم فردوسی طوسی که خود فرماید :

سی و پنج سال از سرای سپنج *** همی رنج بردم بامید گنج

و يك شاهنامه كه فی الحقیقه نامه بسی گرامی شاهان و اول کتاب عجم است بیادگار گذارند و در تلافی آن گونه آزار یابند و مردمان همه بر مظلومیت چنین شاعری نامدار تصدیق کنند و البته با این حال شبهه ندارد که محققاً رنجیده خاطر شود و آن ناله و استغاثه برآورد و سلطان محمود را هجو کند و گوید :

چو شاعر برنجد بگوید هجا *** هجا تا قیامت بماند بجا

مع ذلك فردوسى عليه الرحمة از اغراض پاره ای وزرا مثل حسن میمندی و پاره ای دیگر شکایت کرده است و تضییع حقوق خود و مظلومیت خود را یاد

ص: 167

کرده است و سلطان محمود را در سایر افعال یا عظمت سلطنت توهین نکرده است و از شعر اول که میگوید :

ایا شاه محمود کشور گشای بکشور گشایی و بزرگی سطوت و فتوحات مدح و تفخیم او میرسد ، و اگر او را بامساك يا عدم دودمان اصیل قدیم یاد میکند در هيچيك بدروغ نرفته و مبالغه و گزاف نفرموده است زیرا که سلطان معروف بحرص و جمع آوری مال و لئامت بود و نیز پدرش سبكتكين خادم البكتين وغلام سامانیان بود و شرح حال او را این بنده حقیر در محمود التواريخ مبسوطاً نگاشته ام .

مع الحكاية ابو العيناء بمتوکل عرضکرد و اگر بدي وشر برگونه کار و کردار کژدمی است که بالطبيعة سنی و دنی و خوب و بد را به نیش خود دل ریش میگرداند نه اینکه تمیزی در کار او باشد و علتش کینه و دشمنی باشد بلکه اقتضای طبیعتش این است .

همانا خداوند تعالی بنده تو را از گونه کردار محفوظ نموده است یعنی

بدون علت بهجو کسی زبان نمیگشایم. متوکل با من گفت بمن رسیده است که تو رافضی یعنی شیعه علي علیه السلام هستی گفتم ای امیرالمؤمنین چگونه تواند بود که من رافضی باشم و حال اینکه شهر من بصره ومنشاء و بالیدنگاه من مسجد جامع بصره و استادم اصمعی است و این مردم از آن خالی نیستند که با اراده دین کنند یا اراده دنیا اگر در اراده دین باشند همانا این خلق اجماع مینمایند بر تقدیم آن کس را که مؤخر داشته اند و تأخیر کسی را که مقدم نموده اند و اگر در اراده دنیا باشند همانا تو و پدران تو امراء مؤمنان بوده اند دین جز بتو راست نیاید و دنیا جز با تو بدست نشود و در کلمه ابی العیناء اگر اراده دنیا نمایند یعنی شما اهل دنیائید نه دین و اینکه گفت لادین الا بک مقصود این است که اگر سلطنت و سیاست امارت نباشداهل دین هم نتوانند بامور دينية بپردازند .

ص: 168

متوکل گفت این سرای مرا چگونه میبینی گفتم مردمان را نگران شدم که خانهای خود را در دنیا بنا میکنند و تو دنیا را در این سرای خودت بر نهادی و این کلام را ابو العيناء از کلمات دیگران که با دیگران گفتند و ما مذکور داشته ایم اخذ کرده است میگوید متوکل با من گفت در حق عبیداله بن یحیی چگوئی گفتم نعم العبدالله ولك مقسم بين طاعة وخدمتك يؤثر رضاك على كل فائدة وما عاد بصلاح ملكك على كل لذة عبيد الله نيكو بنده ايست خدای ترا ونیکو خدمت - گزاری است ترا از طاعت خدای بخدمت تو اتصال دهد و رضای ترا بر هرگونه فایدتی برگزیند و آنچه در صلاح ملك تو پیش آید برلذایذ نفسانی ترجیح دهد.

متوکل فرمود در حق صاحب البرید میمون بن ابراهیم چگوئی و متوکل میدانست که بواسطه تقصیری که از وی در کار من شده بود رنجیده خاطر هستم گفتم ای امیر المؤمنين يد تسرق است و انست بضرط دستی است سراق و استی است ضراط و این مثل یهودی است که نصف جزیهاش بسرقت رود بسبب قلة احترام بما ادى واحجام بما بقی بدکرداریش با قتضای طبیعت اوست و احسان و رزیدنش از حيث تكلف است متوکل گفت ترا برای مجالست خود خواهم گفتم طاقت این امر را ندارم و این سخن را نه از آن گویم که از آن شرفی که برای من در حضور این مجلس فراهم می شود جاهل باشم ولكنى محجوب والمحجوب تختلف عليه الاشارة ويخفى عليه الايماء ويجوز ان يتكلم بكلام غضبان ووجهك روض او بكلام راض ووجهك غضبان ومتى لم امیز بين هذين هلکت از اثر بصر بی ثمر هستم و مردم نابینارا اشاره دايما مختلف شود و بروی بگردش آید و از دیدار حضار و استنباط حالات ایشان محروم میماند و تواند بود که وقتی سخن بر زبان آرد که سخن غضبان و کلام خشمگین باشد و حال اینکه چهره تو چون بوستان بهاری شادان است یا بسخنی از روی خوشنودی و رضا بر زبان راند و آتش غضب از دیدارت نمایان است و چون در میان این دو حال نتوانم فرق گذارم و بر خلاف میل و رعایت غضب و رضای تو تکلم کنم بهلاکت میرسم متوکل گفت: بصدق سخن کردی لکن در خدمت ما ملازمت جوی گفتم

ص: 169

لزوم الفرض الواجب از قبیل لزوم بفرایض واجبه است متوكل ده هزار درهم بمن صله بخشید .

روزی متوکل با ابوالعيناء گفت اى ابو العيناء لا تكثر الوقيعة في الناس

مردمان را بغیبت و وقیعه مسپار گفت ان لی فی بصرى الشغلاً عن الوقيعة فيهم :

چون چشم من از دیدار مردم فرو بسته است راه غیبت کردن را بر گشاده نمی دارد فرمود این نابینائی تو برای اهل عافیت سخت تر است از غیبت نمودن.

و هم در زهر الاداب بهمان حکایت پرسش متوکل از ابوالعینا که هرگز در جماعت طالبین نیکو روی دیده و جواب او چنانکه مذکور شد باندك تغییری اشارت رفته است و در پایان داستان مسطور میگوید متوکل گفت خاموش باش ای مأبون ابو العيناء گفت مولى القوم منهم بزرگ قوم از ایشان است کنایت از اینکه آنچه نسبت بطالبیین یا من میدهی تو خود نیز بهره مند هستی ، میگوید ابوالعيناء از امثال خود بحدت خاطر و نادره سرائی و حاضر جوابی و خطاب ومكالمات فورية حديدتر وحاضرتر و سریعتر و بلیغ تر بود و متوکل اول کسی است که از میان خلفای بنی عباس در هر چه مایل بود و شهوتش جنبش میگرفت انهماک و انغمار میگرفت و یارانش در مجلسش بهمه گونه حرکات ناپسند که پسند خودشان و متوکل بود رفتار میکردند و در انواع شرب و رقص و تمسخر و خنده وفسوس و مزیح فروگذاشت نمیگردید و او با مجالسان خود بسخنان بیهوده و باطل ولغو و غلبه بر باطل میگذرانید و بارؤساء روزگار بمفاخرت می پرداخت معذلك محبوب القلوب مردمان بود و بدل و خاطر ایشان تقرب داشت زیرا که چون واثق بمرد مذهب اعتزال را که واثق بر آن بود متروك داشت و بازار جدال را رونق داد و چنان بود که موسى بن عبدالملك بانجاح بن سلم در امر شرابی که نزد وی آشامیده بود باغتيال پرداخت و بناگاه پیشی و بیشی جست و متوکل بعد از آن مجلس با ابوالعیناء میگفت در حق نجاح ابن سلم چگوئی گفت ما قال الله تعالی

ص: 170

فو كزه موسى فقضی علیه در پیمانه ستم بشریکی کرد و موسی او را بمشت بزد و بكشت و این کلمه اشارت بآیه شریفه مسطوره و حکایت موسی بن عمران و کشتن آن مرد است چنانکه در قرآن مجید مذکور میباشد این پس این كلمات بموسى بن عبدالملک رسید و موسى عبیدالله بن خاقان وزیر متوکل را ملاقات کرد و گفت ای وزیر قتل مرا آهنگ فرمودی و برای این امر راهی نمی یافتی جز اینکه ابو العيناء را بخدمت متوكل در آوردی با اینکه عداوت او را با من میدانی عبیدالله چون این کلمات را بشنید ابو العيناء را بعتاب و خطاب در سپر دابو العيناء گفت سوگند باخدای از وقیعه و غیبت موسی شیرین کام نمیشوم و این امر را لذیذ نمیشمارم ، تا گاهی که سریرت و رویت او را نسبت بتو مذموم دانستم عبیدالله چون این سخن بشنید از وی دست بازداشت و خاموش گشت و از آن پس ابوالعيناء بخدمت متوکل در آمد متوکل فرمود بعد از آن مجلس بچه حال اندری گفت در حالات گوناگون بودم و بهترین آن حالات دیدار تو و بدترین آن دوری از حضور تو است متوکل گفت سوگند باخدای سخت مشتاق دیدار توام ابوالعيناء گفت بنده برای دیدار آقای خود مشتاق می گردد زیرا که بسا می شود که دیدار مولایش برای او متعذر میشود اما مولی هر وقت خواهان ملاقات بنده خود شود او را احضار میفرماید .

روزی متوکل با ابوالعیناء گفت سخی ترین مردم که از دیده بسپردی کیست گفت احمد بن ابی دواد بود متوکل خشمناک شد و گفت از میان اسخیا و اجواد کسی را نام میبری که من او را برانده ام و متروك نموده ام و تو او را بسخا منسوب میداری ، گفت ای امیرالمؤمنین در هیچ موضعی از مواضع برای اتفاق صدق وراستی از مجلس تو بهتر و مناسب تر نیست و مردمان در حق آنکسانی که ایشان را وسخا منسوب و ممدوح میدارند بغلط رفته اند زیرا که سخاء جماعت بر امکه از روی حقیقت منسوب برشید و سخاء فضل و حسن در پسر سهل منسوب بمأمون وجود این ابی دواد منسوب بمعتصم است و هر وقت مردمان فتح بن خاقان و

ص: 171

عبید الله پسر یحیی را بسخاوت نسبت دهند همانا این سخاوت وجود و بخشش تو است ای امیر المؤمنین متوکل گفت راست گفتی اکنون بگوی بخیل ترین مردی که دیدی کیست ؟

گفت موسی بن عبد الملك متوکل گفت از بخل او چه دیدی گفت نگران او شدم که خدمتگذار قریب میشود چنانکه خدمت مینماید بعید را و از احسان اعتذار میجوید چنانکه از اساءت عذر میخواهد متوکل گفت تاکنون دو دفعه در بارۀ موسی بغیبت و وقیعه برفتی و من این کار را دوست نمیدارم دست ازین امر بدار و از وی معذرت بجوی و او نداند که من ترا بدو فرستاده ام. ابو العيناء گفت در حضور هزار تن کدام کس مرا محفوظ و مکنون میدارد متوکل گفت بيمناك مباش گفت با حالت احتراس از خوف میروم پس بخدمت موسی برفت و هر دو از همدیگر معذرت بجستند و با صلح وصفا جدا شدند و موسى بعد از آنروز ابوالعيناء را در جعفری بدید و گفت ای ابو عبدالله ما و تو به صلح پیوستیم دیگر تو را چیست که نزد ما نمی آئی ابوالعیناء این آیه شریفه را بخواند اتريد أن تقتلنى كما قتلت نفساً بالامس این نیز راجع بداستان حضرت موسی و کشتن آنمرد است موسی بن عبد الملك گفت ما أرانا الا كما كنا ازین پس جز بحال صلح و خوشنودی ما را نمی بینی.

ونيز وقتی متوكل با ابوالعيناء گفت ابراهيم بن نوح نصرانی از تو رنجیده خاطر و با تو کینه ور است ابوالعيناء گفت و لن ترضى عنك اليهود ولا النصارى حتى تتبع ملتهم از استشهاد باین آیه شریفه خواست باز نماید که این طبیعی است و چاره پذیر نیست .

متوکل گفت جماعتی از کتاب و نویسندگان ترا ملامت و نکوهش مینمایند ابو العيناء این شعر را در جواب بخواند :

اذا رضيت عنى کرام عشیرتی *** فلا زال غضباعاً على لئامها

چون ز ما راضی است قلب پادشاه *** نیست حاجت در رضای او سپاه

ص: 172

متوکل با او گفت : آیا پدرت نیز در کار بلاغت مانند تو بود ابوالعيناء عرضکرد اگر امیر المؤمنین پدرم را دیده بودي لراى عبداً له لايرضاني عبد اگر هر آینه او بنده از خود را میدید که رضا نمیداد که من بنده آن بنده او باشم .

وقتی با ابوالعيناء گفتند متوکل میفرمایدا گرا بوالعيناء ضرير و نابینا نشده بود باوی منادمت میجستم .

ابو العيناء گفت: ان اعفانى من رؤية الاهله و قراءة نقش الفصوص فانا اصلح للمنادمة اگر متوکل مرا از دیدار هلال و قراءت نقش نگین عفو بدارد من برای منادمت صلاحیت دارم کنایت از اینکه ندیم را گوش شنوا و دل دانا و زبان گویا و اطلاع بر احوال مجاری احوال ناس و اخبارامم ماضیه و عجایب دهر و سوانح روزگار و غرایب آثار و بلاغت بیان و ذلاقت لسان وفراست کامل و عقل و دها و تدبیر و زکا و امانت و دیانت و حفظ اسرار وحفظ الغيب لازم است بینش ظاهر چندان اهمیت ندارد خصوصاً مردمی که از بینش معزول شده اند بجمعیت حواس و حفظ اساس برخوردار هستند .

و از این پیش در ذیل مجلدات مشكوة الادب بشرح حالات ابی عبدالله معروف بابي العيناء ضرير مولی ابی جعفر منصور اشارت رفت اما ابوالعيناء نتواند مولی ابی جعفر منصور باشد زیرا که تولد او متجاوز از سی سال بعد از وفات منصور است مگر اینکه جدش از موالی منصور یا خودش از موالی پسرهای منصور باشد.

وفات ابی العیناء در سال دویست و هشتاد و سوم و ولادتش در سال یکصدو نود و یکم روی داده است و انشاء الله تعالی بعد از این نیز در بعضی مواقع نام برده میشود .

در كتاب ثمرات الاوراق مسطور است که روزی متوکل خلیفه با مجالسین خود گفت مسلمانان را از عثمان چیزهای شگفت و ناپسند روی داده است از آن جمله این است امام ابی بکر رضی الله عنه چون بعد از وفات رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم خواست بر منبر آنحضرت برآید از آن پله که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرودتر و در پله دومین نشست تا احتشام آنحضرت را از دست ندهد و چون عمر در زمان

ص: 173

خلافتش خواست بر آن منبر برآید در پله سومين و يك پله فرودتر از آنکه ابو بکر می نشست بر نشست و چون نوبت خلافت بعثمان پیوست بذروه اعلی و پله نخستین که مجلس رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بود بر آمد چون متوکل این سخنان را بگذاشت عباد از میانه حضار گفت ای امیرالمؤمنین هیچکس در جهان نیست که منتش از عثمان بر تو عظیم تر باشد چه عثمان برپله اعلای منبر بنشست و اگر عثمان خلیفه وقت از جهان برفت و خلیفه دیگر بیامد و يك پله بترتیب از خلیفه سابق فرودتر نشست، اينك بایستی تو از قعر چاهی ما را خطبه برانی متوکل و حاضران از گفته عباد خندان شدند .

در کتاب انوار الربيع مسطور است که روزی متوکل در قصر جعفری خود بهرسوی نگران بود بناگاه العبر در نظرش در آمد در حالیکه دو قلنسوه بر دو پای و موزه بر سر و سراویلش را بجای پیراهن بر تن و پیرهن خود را بجای از ار برد بر و قبل بیاراسته بود متوکل فرمود این مرد بازیگر را بمن آورید چون در حضورش بایستاد متوکل گفت تو شراب خواری گفت لابل عنفقه یا امیر المؤمنين متوكل گفت اني واضع في رجلك الادم ونافيك الى فارس زنجیرت برپای میگذارم و بملك فارس اخراجت میکنم ابوالعبر طرز کلام را بگردانید و گفت اجعل فی رجلى الاشهب و انفنى الى راجل متوکل گفت آیا چنان مرا میدانی که در قتل تو گناهکارم گفت لابل يصل، امير المؤمنين بخندید و او را صله بخشید.

در انوارالربیع این داستان در باب قول بموجب و در مطول و کتب ادبیه

مذکور است.

در کتاب مستطرف مسطور است که شخصی در زمان خلافت متوکل خود را پیغمبر خواند چون او را بحضور متوکل در آوردند فرمود تو پیغمبری گفت بلی متوکل گفت بر صحت نبوت تو دلیل چیست گفت قرآن عزیز بر نبوت من گواهی میدهد در این قول خداى تعالى اذا جاء نصر الله والفتح و نام من نصر الله است. متوکل گفت : معجزه چه داری گفت زنی نازاد بمن دهید تا وی را در

ص: 174

سپوزم تا آنزن باردار شود و فى الساعة فرزندی بزاید و تکلم نماید و بمن ایمان بیاورد متوکل با وزیر خود حسن بن عیسی گفت زن خود را بد و گذار تاکر امتش را بنگری وزیر گفت اما من گواهی میدهم که وی پیغمبر خداست و کسی باید زوجه خود را بد و گذارد که ایمان با او نیاورده باشد متوکل ازین سخن بخندید و آن مرد را رها ساخت :

و نیز در آن کتاب مسطور است که در زمان حکومت متوکل زنی ادعای پیغمبری کرد چون او را نزد متوکل در آوردند فرمود تو پیغمبری گفت آری فرمود آیا به محمد صلى الله عليه وسلم ایمان داری گفت دارم متوکل گفت آن حضرت میفرماید لانبی بعدی پیغمبری بعد از من نیست و نخواهد آمد آن زن گفت آیا فرموده است لا نبية بعدى ؟ زنی بعد از من پیغمبر نیست متوکل از سخن او بخندید و او را رها کرد .

و هم در آن کتاب مسطور است که وقتی در خدمت متوكل بعرض رسانیدند که در ارمنیه سگی است که شیر شرزه میدر د متوكل يكتن را مأمور کرد تا برفت و آن درنده را بیاورد متوکل بفرمود تا یکی شیر درنده شجاعی را گرسنه ساخته بعد از آنش رها کردند چون سگ آن شیر را وشیر آن سنگ را بدید هر دو خروشی برآوردند و بجنگ در آمدند و بر هم در آویختند و چنگ و دندان برهم فرو بردند و سخت بکوشیدند و پس از ساعتی کشش و کوشش هر دو مرده بیفتادند و این از غرایب اتفاقات است .

بیان اسامی وزرا و امرا و مجالسین و مصاحبین و حجاب متوکل عباسی و احوال پاره ای وزرای او

صاحب عقد الفريد گويد: محمد بن عبد الملك زيات در خدمت متوكل بوزارت روز مینهاد چنانکه شرح حالش را در ذیل قتل او یاد کردیم و میگوید: پس از وی محمد بن فضل جرجاني بوزارت متوکل نامدار گشت و پس از وی عبیدالله بن يحيى بن خاقان بوزارتش استقرار گرفت.

ص: 175

ابوالفرج اصفهانی در سیزدهم اغانی در ذیل احوال ابی الشبل برحمی میگوید: گفت در مجلس عبیدالله بن يحيى بن خاقان حاضر شدم و عبیدالله در حق من بسی نیکی و احسان ورزید در این وقت از برامکه سخن در میان آمد و مردمان ایشان را بصفت جود بستودند و از جوائز واکرام و صلات سنیه آنها یاد همی کردند و بسیار بگفتند در اینوقت من در میان مجلس بپای شدم و با عبیدالله گفتم: ایها الوزير من در این امر بزرگ حکمی نموده ام و در دو بیت بنظم در آورده ام و هیچکس را آنقدرت نیست که بر من رد نماید و در شعر در آوردم تا دائر و سائر شود و در جهان بپاید آیا وزیر اجازت میدهد قراءت کنم گفت بگوی چه تو بسیار بوده است که بصواب سخن راندی پس این شعر بخواندم :

رأيت عبيدالله افضل سودداً *** واكرم من فضل ويحيى بن خالد

اولئك جادو او الزمان مساعد *** و قد جاد ذا والدهر غير مساعد

جود و کرم وزیر از آل برمك برتر است چه ایشان در زمان مساعدت روزگار آنگونه بخشش مینمودند و وزیر در زمانی که مساعد نیست میفرماید چهره عبیدالله ازین شعر بدرخشید و نشان سرور در وی نمودار شد و گفت ای ابوالشبل افراطور زیدی و این جمله نه چنان است که گفتی. گفتم ایها الوزير سوگند با خدای بحمایت تو سخن نراندم و جز بحق و راستی نگفتم حاضران نیز در توصیف و تمجید او با من موافقت کردند و از آنجا بیرون نشدم مگر اینکه خلعتها بمن بپوشانیدند و مرا براسبي بادتن و مزین بر نشاندند و پنج هزار در هم در پیش روی

بدست داشتند .

و نیز چنان شد که وقتی ابوالشبل از عبیدالله چیزی بخواست و عبیدالله قضای او را با نسیم غلام خود محول ساخت و نسیم بتأخیر افکند و ابوالشبل بوزير شکایت کرد و او بغلامی دیگر امر کرد و او در همان مجلس انجام دادو ابو الشبل این شعر را در هجو نسیم بگفت :

قل لنسيم انت في صورة خلقت من كلب وخنزيرة ، الى آخر.

ص: 176

ووصيف ترکی بحجابت و در بانی سرای خلافت مقرر بود و پس از وی محمد بن عاصم و بعد از او ابراهیم بن سهل در دربار خلافت بدربانی مفاخرت داشتند و خليفه در امر قضاوت يحيى بن اکثم صیفی بود و در حبیب السیر مسطور است که بعقيده بنا كتي وزارت متوكل با احمد بن خالد ابی الوزير اختصاص داشت اما باتفاق علمای اخبار در زمان خلافت متوكل فتح بن خاقان علم اختیار داری انجام امور ملك ومال می افراخت .

و موسى بن عبدالملك را از وزراء نوشته اند و دیگر قاضی احمد بن ابی دواد و پسرش محمد بن ابی احمد ابوالولید قاضی و اسحق بن ابراهیم قاضی و سواد بن عبدالله قاضی و حسن بن علی بن جعد قاضی وجعفر بن عبدالواحد قاضی القضاة و ابوحسان زیادی قاضى ومحمد بن يعقوب قاضي و ابن سکیت نحوى وحسن ابن سهل وزير وابراهيم بن مدبر وحيان بن بشر قاضی و محمد بن يزيد مبرد و محمد ابن قاسم هاشمی و بغاء كبير و بغاء صغير معروف بشرابي ووصيف كبير ووصيف صغير وموسى بن بغاء و زرقان و باغر ترکی وزرافه. و بغلون ترکی و هارون ابن صور تكين و صالح بن عکاس ترکی پسر وصیف و احمد بن وصيف وواجس وعبدالله بن وصيف ونصر الله بن وصيف و عبیدالله بن وصيف و ابونوح و جعفر بن حامد و سلمة بن سعيد نصرانی واشوط بن حمزه و ابن الربعي وحبشي بن ربعي وابو السمط مروان بن ابى الجنوب وابويحيى بن مروان وابو حشيشه و محمد بن عبد الله بن طاهر وابن الحفص مغنى و هارون بن مخلد و عبدالله بن عمر بازیار و او تامشی و مونسی و داود بن محمد و نصر بن سعيد و محمد بن سلیمان زینبی و علی بن یحیی ارمنی عبدالله اقطع و نصر بن از هر و نجاح بن سلمه وعبيد الله بن نجاح حاجب و شفیع خادم و عیسی بن فرخانشاه و زیدان بن ابراهیم و عبدالله بن يحيى وموسى بن عبدالملك وعبدالله بن مخلد وعمر بن فرج وعتاب بن عتاب وحن بن مخلد جراح وزكريا بن يحيى وميمون بن ابراهيم واحمد بن موسى و على بن يحيى بن ابى منصور

ص: 177

وجعفر معلوف وحيد واسحق بن سعد واحمد بن بنت حسن وابوالفرج بن نجاح و ابن عیاش و حسن بن سهل بن نوح اهوازی و حسن بن يعقوب بغدادی و ابو محمد بن بنت حسن بن شنيف وابن بو ابو حارث و شنیف خادم و نصر بن از هر شیعی وابو الساج و جعفر بن دينار وعبدالصمد بن موسى ويزيد بن محمد مهلبی و احمد بن خالد و ابراهیم عباسی و هاشم بن منجور وعمر بن عبدالله و عطارد نصرانی وعبدالله بن محمد بن داودو يعقوب معروف بقوصره وسعد خاتم ایتافی و محمد بن عبد الله قمى وعلى بابا وعتبة بن اسحق خبير وعيسى بن جعفر بن محمد وحسن بن عثمان وعباس بن محمد بن عبد الله طاهر وابن الاكشف ويزيد بن عبدالله وابو العباس دانی نصرانی ومحمد بن عبدويه وعلي بن حسين و محمد بن رزق الله ومحمد بن عبد الحميد وابو المغيث موسى بن ابراهیم رافعی و احمد بن نصر وعبيد الله بن سرى و خلبخى ويوسف بن محمد وابو سعید محمد مروزی و ابوالحسن ثابت وقاسم بن احمد كوفى ويحيي بن عمر حلوى و محمود بن فرج وابن البعيث و صالح بن حجيف ومحمد بن حاتم و حمدويه بن علي ومحمد بن خالد بن يزيد وعد بن عبدالملک برادر موسی و هیثم بن خالد نصرانی وسعدون بن علي وعبدالله و احمد و ابراهيم بن جنيد و ايوب بن جنيد و محمد بن احمد بن یوسف و یزید بن عبدالله حلوانی وهر ثمة بن شار باميان و عباس بن احمد بن رشید و دندانى ومبارك مغربي ومحمد بن علاء خادم وسعيد صغير وسعيد كبير وسلمان رومی و ابو احمد بن متوكل وعلي بن يحيى منجم ومحمد بن موسى منجم ودعبل بن علي شاعر وابن حمدون وديك الجن عبد السلام شاعر وعلي بن جهم شاعر وبختري شاعر وطيفورى طبيب وعبدالاعلى وابن الابرش ويحيى بن ماسويه طبيب وبختیشوع طبيب وابو عماد مخنث و رفیق خادم عنعث وابوالشبل عطای مسخره وابوالعنبس و بعره وشعره بيدون خادم احمد بن يزيد حسين بن ضحاك بنان فضل شاعره أبو العبر بطلون خادم سعيد كبير سعید صغیر مسدود طنبوری .

در انوارالربیع مسطور است که دو نفر مضحك بودند که یکی را بعره و آن

ص: 178

دیگر را شعره نام بود.

روزی شعره از بعره پرسید فلانکس در حاجت تو چه کرد گفت مافتنی

ولا قطعك و اين اشارت بمثل مشهور است :

مافت بعرة ولا قطع شعره و این مثل را برای مردی زنند که حاجتی را بر نیاورد.

در بحیره فزونی مسطور است که موسی بن عبدالملک وزیر متوكل جعفر بن معتصم بود مردی نیکو تدبیر و با فراست و کیاست بود وقتی برای مخارج خطيره خود مبلغی خطیر از بیت المال گرفته بود و مهلتی معین ساخته آن زمان بپایان رسید در ادای وام بتكاهل و تسامح میگذرانید متوکل فرموداگر این زر را امروز ادا نکند او را برنجانند و از حریم و حرمتش بکاهند و براین گونه توقیعی را در قلم آورده آن فرمان را بدست عتاب که یکتن از سرهنگان خاص او و هیچکس را تاب عتاب عتاب نبود بداد که برود و آن مال را مطالبه نماید جاسوس موسی پیش از وصول عتاب این خبر را بدو برسانید وموسى در فراهم آوردن آن مال بسعی و کوشش در آمد و ساعتی برگذشت و عتاب بیامد و موسی در خرگاه گاه نشسته و نامه نگاری و نامه نگاری میکرد عتاب کرد عتاب بخدمت او حاضر شد و خدمت کرد و قلم بر کنار دوات نهاد و بنشست و موسی خود را مشغول همی داشت و از حرارت هوای آن سرای خواب بر چشم عتاب چیره شد موسی آن توقیع را برداشت و پنهان کرد و عتاب کاهل بیدار میشد و گاهی دیده بخواب میبرد و چون از گرما چندی بکاست عتاب گفت برای کاری آمده ام از چه در اندیشه آن نیستی و خود را بكتابت مشغول ميداري موسی گفت مگر بخواب دیده توقیع در کجاست و بکدام کس رسانده ای عتاب بی اختیار فریاد برکشید که توقیع را دزدیده اند ای یاران گواه باشید موسی فرمود ای یاران گواه باشید که دروغ میگوید و اگر توقیعی داشته است در عرض راه گم کرده است عتاب مبهوت

ص: 179

و متحیر شد و چاره ای جز آن ندید که بخدمت عبیدالله يحيى بن خاقان وزیر شود و چارۀ خود را بجوید چون عبیدالله این خبر را بدانست بحضور متوکل درآمد و آنداستان را بیان کرد متوکل بسیاری بخندید و گفت عتاب را بازی داده اند و با حضار موسی امر کرد چون حاضر شد متوکل فرمود توقیع را بدزدیدی موسی گفت از آن مال نیمی را فراهم کردم این ساعت بخزانه میرسانم و نیم دیگر را پنج روز دیگر تسلیم میکنم عتاب توقیع خلیفه را نزد من بیاورد و هیچ سخن نکرد و بخواب اندرشد بفرمودم تا آن فرمان مطاع را برداشتند متوکل دیگر باره از آن حرکت بسی بخندید و گفت گواهی میدهم که تواکفی الكفاة وكافي ترين ارباب كفایتی و از آن روز موسی باین لقب مشهور و معروف شد .

بیان حال فتح بن خاقان که از وزراء و مقربین متوکل عباسی است

حمد الله مستوفی می گوید در میان وزرای خلفای روزگار هیچکس را آن مقام وتمكين حاصل نگشت که جعفر برمکی را در خدمت هارون الرشيد وفتح بن خاقان را در پیشگاه متوکل پدید گشت و هر دو تن در سر کار ایشان جان و مال بگذاشتند تا بدانی که شغل دنیاپایانی نکوهیده و عاقبتی وخیم و بیرون از عافیت ومهر و محبت فتح بن خاقان در شفاف قلب متوکل شکاف انداخته بود که چون فتح بن خاقان تن در بستر بیماری افکند و متوکل بدانست یکباره از تمامت امور مملکت و خلافت دل برگرفت و خاطر بدو افکند که او نیز بدان علت دچار شد و چون نتوانست بیای خود بعیادت او برود بفرمود تا محفه حاضر کردند متوکل را در آن نهاده و همچنانش بر روی دست بخانه فتح بن خاقان ببردند ومتوكل در عرض راه یکسره میگریست و این ابیات را میخواند :

ايكون لي صبر وانت عليل *** دمعي على جزعي عليك دليل

علي السقام على قبل ولم يكن *** يا من احب له على سبيل

حتى اعتللت بما اعتللت وجائى *** صبر فحق فحقه به عليك جميل

ص: 180

لمؤلفه :

جسم معشوق چو گردد مستمند (1) *** جان عاشق زان شود زار و نژند

خاری از برپای معشوقی رود *** دیده عشاق را آید گزند

نوك سوزن کر بدستش بر خلد *** قلب عاشق زان بگردد دردمند

پند اندر هر کسی سودي دهد *** ليك عاشق را نگردد سودمند

بند پیل و شیر را سازد زبون *** عشق عاشق بگلاند صد کمند

جان آن شه در پرستاریش تلخ *** و ان كنيزك در سمرقند چوقند (2)

و از این پیش در ذیل احوال معتصم عباسی و رفتن او بعيادت خاقان پدر فتح ومكالمات معتصم بافتح و عظمت ایشان اشاره نمودیم و نیز در ذیل احوال واثق خلیفه و نهایت میل او بخاقان وفتح و شدت حسن و جمال خاقان مذکور شد و در ذیل مجالس متوکل نیز مذکور میشود.

در تاریخ الخلفاء مسطور است که از غرایب این است که روزی متوکل با بختری شاعر گفت درباره من شعری و در حق فتح بن خاقان شعری بگوی چه دوست دارم که او زنده بماند با من و هیچوقت نیاید که او را نیابم تا باین سبب عيش و زندگانی من تباه و روز عشرت و فیروزی سیاه شود یا اینکه زمانی بیاید که او در جهان باشد و مرا زنده نیابد هم اکنون در این باب و این معنی شعری بگوی بختری گفت :

یا سیدی كيف اختلفت وعدى *** وتثاقلت عن وفاء بعهدى

لا ارتنى الايام فقدك يا فتح *** ولا عرفتك ماعشت فقدى

اعظم الرزء ان تقدم قبلی *** و من الرزء أن تؤخر بعدى

حذرا ان تكون الفاً لغيرى *** اذ تفردت بالهوى فيك وحدى

ای آقای من چگونه در آن وعدی که تو را با من است اختلاف جوئی و از

ص: 181


1- مستمند یعنی نیازمند و غمگین و دردمند و شکوه ناك
2- این شعر اشارت باول داستان مولوی در مثنوی است که قصد شاه و کنیز باشد و آوردن معشوق را از سمرقند

وفای بعهد و پیمانی که با من داشتی گرانی میگیري اي فتح روز گار بنیادروزی را که ترا در آنروز نیابم و نیز زمانی را در نیابم و شناخته ندارم که تو بعد از من زنده بمانی یعنی چنین روزی نیاید که من نمانم و تو بمانی بزرگترین مصیبت های روزگار این است که تو پیش از من بروی یعنی مرگ تو از اعاظم رزیات است و هم مصیبتی عظیم است که تو بعد از من بمانی چه سخت از آن در حذر وپرهیز هستم که تو بادیگری جز من اليف وانيس شوی و از من بیگانه کردی چه من در عشق و هوای تو بیگانه و متفرد هستم و چنانکه سبقت نگارش یافت همانطور که بر اسان و تمنای متوکل گذشت هر دو تن در یکوقت باهم کشته شدند وهيجيك فقدان آندیگر را نیافتند .

در تاریخ گزیده میگوید چون بختیشوع طبیب مشغول معالجه فتح بن خاقان ومتوکل که در مرض فتح مریض شده بود شد و هر دو بفضل جمیل خداوند تعالی عافیت یافتند گوید متوکل چندانش املاک بخشید که هر سال ده هزار درهم حاصلش بود .

در انوار الر بیع مسطور است که بختری این شعر را در مدح فتح بن خاقان گوید

و يوم تثنت للوداع وسلمت *** بعينين موصول بلحظيهما الحر

تو همتها الوى باجفانها الكرى *** كوى النوم او مالت باعطافها الخمر

و بعد از آن گوید لعمرك ما الدنيا بناقصة الجدي اذا بقى الفتح بن خاقان والبحر

در جهان تا فتح بن خاقان و دریا باشدی *** کی جهان را هیچ نقصانی زجدوی باشدی

راقم حروف گوید قوت قلب و نیروی مزاج و سختی امتزاج وتلون سلاطين و خلفای جهان بر دیگر مردمان امتیاز دارد و این نیز از مقدرات وحکم الهی است چه اگر غیر از این باشد نظام مملکت را قوام نماند زیرا که مزاج سلاطین باید تابع جمال نظام ملک و ملت و محبت ایشان اسیر پیکر دوام سلطنت و خلافت باشد و چنانکه فرموده اند :

ص: 182

الملک عقیم اگر پادشاه چون دیگر رعایا و برایا اسیر مهر و عشق دیگری شوند و دل بدانجا بندند و از مشاغل مهمه حکومت عامه دل بگسلند روزی چند برنیاید که روزگار روزگاریان تیره و تار و ستاره اقبال را نوبت خیرگی و ادبار آید و هم چنین انهماک در لذات واهوية نفسانية حتى ميل مفرط باموال واثقال ودخاير ودفاين همین حال دارد ، چه این مخاطر برای این است که این توجهات سلاطین چون منشاءاش میلان نفس ایشان بزخارف دنیویه و لذات جسمانیه وامور شخصیه است موجب ظهور انقلابات واضطرابات واغتشاشات کثیره میشود.

مگر اینکه توجه سلاطین بچیزی باشد که نسبتش بعموم باشد مثل عدل وجود و تقویت امورات راجعه بدین و آئین و نظام کار مملکت وسلطنت ورعيت و بریت بیشتر باشد ممدوح تر و ستودگی پایانش بیشتر است چنانکه در حکایت وليد بن يزيد ويزيد بن وليد بن عبدالملك بن مروان وكثرت شوق بعيش وعشرت و لذایذ نفسانیه که موجب ذهاب سلطنت و عمر ایشان گردید مسطور شد و اگر هارون ومأمون و بعضی خلفای بنی امیه و یا بنی عباس نیز در متابعت هوای نفس ولذات نفسانیه کوشش میکردند در تلافی در امور ملک ومهام انام ودفع اعادی وحراست حدود و ثغور مملکت و ازدیاد ثروت و بهجت ممالك واشاعه عدل وجود چندان نظر داشتند که سایر حالات ایشان از نظرها محو می شد حتی حجاج بن یوسف با آن خباثت فطرت و سفاکی و عدم شرم و حیاء و پستی نسب چون مراقب نظام مملکت و دفع شر اشرار بود بیست سال در حکومتی عالی استقرار و استقلال داشت و اگر مینویسند سلطان محمود غزنوی نسبت با مير الامرا ایاز او يماق عشق میورزید نه بسبب روی زیبا و چشم شهلا و اعتدال بالا و بهای سیمای او بود بلکه ایاز را وجاهت باطن از صباحت ظاهر بر افزون واطاعت وانقیاد او نسبت بپادشاه و مقاصد پادشاه وجذب قلوب عموم و نظام کار جمهور بدرجه رسید که معشوق سلطان محمود غزنوی گردید چنانکه یگانه شاعر فصيح بليغ لطيف ظریف روزگار فرق سیستانی در این ابیات گوید :

ص: 183

ز دل برداشت خواهم بار اندوه *** چو نزد میر میران یافتم بار

امیر جنگجو ایاز او يماق *** دل و باروي خسرو روز پیکار

اگر برسنگ خارا برزند تیر *** بسنگ اندر نشاند تا بوفار

نه بر خیره بدو دل داد محمود *** دل محمود را بازی مپندار

بجائی برد خواهد خسرو او را *** که سالاران بدو کردند سالار

کجا گردد فراموش آنچه او کرد *** ز بهر خدمت شاه جهاندار

میان لشکر عاصی به نگذاشت *** وفا وعهد آن خورشید احرار

بروز روشن از غزنین برون رفت *** همی زد با جهانی تاشب تار

نماز شام را خندان بخوانید *** که دشت از کشته شد با پشته هموار

جز او را از همه میران که راداد *** بيك بخشش چهل خروار دینار

چنانکه چون بحکایات ایاز و چارق و پوستین و بریدن زلف عنبرین و شکستن نگین گران بها و شکستن فرمان پادشاه و امثال آن چون بگذرند مکشوف میگردد که این شدت میل و مهر پادشاهی مانند سلطان محمود که در مزاج او عدل و داد از حکایاتش مسلم میشود و چراغ را میکشد تا اگر ظالم پسرش باشد اور اننگرد و مهر پدری بجوش نیاید و از قتلش نگذرد بواسطه جمال ظاهر او نبوده است واگر تعشق بجمال ظاهر او بود و مقصودش شهوت رانی بود هیچ لازم نیفتاده بود که او را از پرده بیرون آرد و چندانش مورد مراحم گرداند که تمام امرای دربار دولت با وی دشمن و کینه ور شوند و شکست او را در حضرت سلطان بتدابير وعناوين مختلفه برآیند و هر روز فتنه کنند و پادشاه خطای ایشان و عدم خیانت ایاز را بر همه ثابت گرداند و هم چنین اگر ایاز جوانی زیبا روی و مشک بوی و سرو قامت و دلربا و جان فریب و از ذوق ادبیات و میل باهل فضل وادب بیگانه بود سی سال بمصاحبت و مهمان داری شاعر حکیم بزرگوار فصاحت آثار فردوسی طوسی علیه الرحمة روزگار بپایان نمیرسانید و از کمال تشویق و ترویج و محاسن مهمان

ص: 184

پذیری او و تهیه اسباب آسایش و آرامش خاطر چنان حکیم بزرگوار کتابی چون شاهنامه که اول کتاب مردم عجم است در روزگار بیادگار نمی ماند و بنام سلطان محمود منتشر و تا قیامت تذکره خلق جهان نمیگردید ویقیناً اگر این امير كبير مراقب ومواظب نبودی با آن مخالفین عصر و حسد شعرای عهد آن کتاب بانجام نمی رسید و چنین اثری محمود از سلطان محمود ثابت نمی گشت .

و هم چنین چون منصور دوانیق اگر چه در قتل و آزار خلق جسور بود ودر جمع اموال و امساك مشهور است، اما چون غالب نظر او در اشاعه عدل و قلع و قمع مخالفین وضبط اموال نیز برای آبادی خزانه و حفظ وضبط اموال بیت المال مفيد بود سلطنتی با قدرت و طول مدت یافت و همچنین هارون الرشید با آن حالت تعشقی که نسبت بجماعت برامکه خصوصاً جعفر بن يحيى برمکی می ورزید چون مزاج او بر آن جماعت بگشت و وجود ایشان را اسباب ضعف خلافت و مهام ملك دارای و اساس مملکت مداری دید بطوریکه در متون کتب عالم مسطور است چنان از ایشان روی بر تافت و دل از مهرشان بپرداخت که گوئی هرگز ایشان را نمی شناخت و چنان ریشه ایشان را از صفحه زمین برانداخت که گوئی هرگز در جهان نیامده اند و حالت سلاطین بر این نسق بوده و هست و هرگز نباید بحمد ایشان فریفته یا از قهر ایشان مأیوس بود زیرا که اصل مسلمه و بنیان نظریات براین همی مذکور است چه بسیار بوده است که پسرهای خود را بید گمانی کشته اند یا پسرها پدرها را از پای در آورده اند حتی پاره ای زنان که سلطنت یافته اند شوهر و پدر خود را در هوای سلطنت معدوم ساخته اند و چون در احوال سلاطین روز گار تعمق گیرند آنچه مسطور شد مکشوف می آید .

چنانکه در دوره سلاطین حشمت آئین قاجاریه که رشته سلطنت ایشان در مدار روزگار

ص: 185

پیوسته استوار باد و حالات سلطان شهید محمد حسن خان و فرزند برومندش آقا محمد خان شهید و خاقان خلد آشیان فتحعلی شاه اعلی الله مقامهم نسبت بوزر او امراء و برادران و اقارب و حالت نادر پادشاه افشار نسبت بکور کردن پسرش رضا قلی خان براین منوال بودند و سلطان غازی محمد شاه قاجار انار الله برهانه در کشتن میرزا ابوالقاسم قایم مقام وزیر فاضل ادیب وسید کامل اصیل که از نخست مربی آن شاه بزرگ و برادران او بود و در زمان سلطنت آن پادشاه بوزارت اعظم نایل گشت و تعشق واردات آن شاهنشاه اسلام پناه نسبت بمرحوم حاج میرزا عباس ایروانی معروف بحاج میرزا آقاسی با اینکه قبل از جلوس بر تخت سلطنت طبع همایونش از وی منزجر بود و بعد از آن بعلتی که در این کتب مذکور شده است دست ارادت بداد واورا بمسند وزارت اعظم بلکه در معنی در چار بالش سلطنت جای داد و تا آن پادشاه زنده بود این وزیر بزرگوار عالم فاضل حکیم حق شناس فقید مرتاض خدا شناس جواد خیر خواه ملت پرست رعیت نواز بامر وزارت و فيصل امور ومهام مملکت با اقتداریکه در خور سلاطین ذى الاقتدار است اشتغال داشت و جهان را از نام نيك ونكو نفسی بیار است و بر طلب مغفرت و مدیحت بر افزود .

چون نوبت سلطنت شاهنشاه شهید سعیدذوالقرنین اعظم ناصر الدین شاه انار الله برهانه رسید و در حقیقت می توان گفت آفتاب سلاطین قاجاریه و بزرگترین ایشان بود و زمان سلطنت ممتدۀ این پادشاه اسلام پناه که شمار سالش به پنجاه مدار یافت بهار روزگار مردم شمرده میشود مزاج این پادشاه و حالات او بیشتر به بزرگترین سلاطین جهان مثل بهرام گور و کیخسرو و خسرو پرویز وسلطان محمود وهارون الرشيد و امثال ایشان بی شباهت نیست چنانکه مورخین روزگار که سیره این پادشاه و اخلاق و اوصافش را نگاشته و دینداری و عدل خواهی و آزادگی خوی و ستوده گی روی و سایر اطوار پسندیده اش را مکشوف داشته اند و ما چاکران نیز دیده و نوشته ایم بر این جمله گواهی میدهد، این پادشاه نیز باطنی عمیق داشت

ص: 186

و فقط اسرار مینمود و سالها از کسیکه رنجیدگی خاطر داشت بملاحظه رعایت تكاليف دولتیه بقای او را لازم میدانست چنان بالفت و عنایت و مهر می گذرانید که آن شخص و سایر مقربان پادشاه چنان می پنداشتند که پادشاه را مهر و عطوفتی باطنی و مرحمت قلبی بدو توجه دارد و اغلب اوقات او را با خود ندیم وائیس و مورد مراحم گوناگون میساخت و مرحمت خود را در حق او اشاعه و انتشار و گوشزد تمام مماليك میگردانید و آنمرد نیز خود را معشوق پادشاه میشمرد و بر تكبر وتنمر خود می افزود و دست طمع وطلب وغرض دراز میکرد و مردم را کوفته خاطر میساخت و بناگاه از همه جا بی خبر دستخوش قهر وغضب وصادرات سلطاني وكيفر اعمال خود میگشت در حالتی که نه خودش و نه سایر مقربان بر این حال واقف بودند و این صفت در سلاطین جهان بسی ممدوح است زیرا که نظام مملکت و حفظ رعايا و برایا را تابع رضا وسخط خود نمی گردانند و سالها با کسی بعطوفت راه میروند و بار سنگین عدم رغبت خود را بر دوش میکشند و فواید تدابیر او را بر میل و رغبت خود ترجیح میدهند و تلخی این حال را بر شیرینی آن امر می گزینند.

شاهنشاه اسلام پناه با مرحوم آقا محمدابراهیم خان امین السلطان از آغاز امر عنایتی خاص مبذول می داشت و با اینکه اول سلسله بود نظر بحسن کفایت و درایتی که داشت از مقام آبداری اور اترقی داد تا در زمره وزرای کثیر الاقتدار ومحارم خاص سلطنت گردید و پس از وفات او پسرهاي ارجمند او را در مقام حفظ و حراست برآمد و مرحوم ميرزا علي اصغرخان اتابيك اعظم را بمقام صدارت عظمی و اختیارات نامه و محرمیت خاص چنان ارتقا داد که هيچيك از وزرای دولت علیه را بهره نیفتاد برادرش مرحوم میرزا اسماعیل خان امین الملک از جمله وزرای محترم دولت و هم چنین دیگر برادران و اقارب ایشان را بمراتب عالیه نایل فرمود شرح و بیانش

ص: 187

در تواریخ دولتیه مسطور است و اگر بسمع مبارکش میرسید که وجود صدارت را از کسالت صدر اعظم ملالتی است خیال مبارکش چنان آشفته میشد که با آن عظمت سلطنت و ابهت پادشاهی گاهی بنفس نفیس همایونی عیادت میفرمود بلکه چون بیمار داران رعایت و نوازش و تقویت می فرمود و این بذل مراحم چون در حق چنین وزیری بی نظیر از روی استحقاق بود ممدوح آفاق و موجب امیدواری و شکر گذاری طبقات مردم میگشت چه این عطوفت نیز برعایت حال عامه نظر داشت سلامت همه آقاق در سلامت اوست اما آنگونه مهر و عنایتی که بواسطه اغراض شخصية و متابعت لذات نفسانیه باشد مانند میل محمد امين بن رشيد بكوثر یا دیگران با دیگران بسیار مذموم ومفدوح ومخالف شريعت ملك دارى ورعيت پروری و دادگستری است و میتوان تصدیق کرد که بعد از آن صدر اعظم شهید تاکنون که هنگام غروب آفتاب روز آدینه بیست ونهم شعبان المعظم سال يك هزار و سیصد و سی و هفتم هجری است صدر اعظمی باین جامعیت تربیت نشده است واگر در صفت کینه وری عمیق و در موارد عیش و عشرت و شهوت رانی دقیق نبود و هم چنین بواسطه توسعه صدر و بلندی نظر و حالت قبول عرایض مبالاتی در سجل ارقام میداشت در سایر صفات حسنه ثانی نداشت .

مسعودی در مروج الذهب مينويسد در وزراء وكتاب متوکل عباسی هیچکس نبود که بجود وافضال موصوف باشد یا طبیعت و سرشتش عالی تر از اوصاف مجون وطرب باشد زیرا که الناس علي دينى ملوكهم وفتح بن خاقان ترکی مولای متوکل از جمله وزرای نامدار و از تمامت عصر بر نفس خلیفه بیشتر غلبه داشت و بدو نزدیکتر بود و از تمامت خدام پیشگاه خلافت نقش بند بخت و اقبال و تقدم در خدمت خلیفه فزونی داشت معذلك فتح بن خاقان را با این منزلت رفیع و مقام منیعی که در حضرت خلافت موجود شده بودند بفضلش امیدوار و نه از شرش خوفناک بودند و از علم وازعلم و فضل و ادب بهره ور بود و کتابی در ادب تألیف کرد و کتاب البستان خواند و

ص: 188

می گوید زمان وزارت ابی الوزير در خدمت متوکل مدتى اندك بود و متوكل محمد بن فضل جرجانی را بوزارت خود منتخب ساخت و از آن پس او را از کار وزارت انصراف دادو عبیدالله بن یحیی را در سال دویست و سی و ششم هجری بنویسندگی یعنی وزارت خود برآورد و تازمانی که متوکل زنده بود عبیدالله در آن امر اشتغال داشت .

در بحیره فزونی مسطور است که علی بن جهم که از شعرای نامدار روزگار و مقربان آستان متوکل خلیفه بود حکایت کند و گوید روزی در خدمت متوکل آمدم و فتح بن خاقان را نگران شدم که در صف نعال ایستاده و بر شمشیر خود تکیه نموده است و باخفت سربزیر افکنده و هر وقت من در او بدیدم او در خلیفه بدیدسخت متحیر شدم و در عجب افتادم که فتح بن خاقان را در پیشگاه خلیفه مرتبه و منزلت از آن برتر بود که در چنان جای بایستد در این حال خلیفه در من نگریست و فرمود همانا بشگفت اندری که فتح بن خاقان در صف النعال ایستاده باشد گفتم بلی گفت فتح را بدخدمتی در آن مقامش جا داده است گفتم خلیفه زمان کرم فرماید و اعلام دهد تا گناه وی چه بود گفت دیروز سری از اسرار مملکت با او در میان نهادم و امروز از دیگر جای بشنیدم گفتم خلیفه بسلامت بادشاید در در پس دیوار کسی بوده است گفت چنین جائی نبود گفتم خلیفه دوران کامران باد فتح بن خاقان بجوهر فراست و گوهر کیاست آراسته است مرا عجب همی افتد که راز خلیفه را فاش گرداند این کار را سببی است.

اگر فرمان باشد داستانی عرضه دارم گفت باز گوی گفتم از ابو نعیم فضل بن دلیق شنیدم که از محمد بن سليمان و محمد از ابوالبحور حکایت همی کرد که در مسجد الحرام جای داشتم از زن خود بداندیش شدم و در ضمیر و اندیشه خودم طلاقش دادم لکن هیچکس را ازین امر خبر ندادم چون بخانه آمدم زن گفت مرا طلاق بدادی گفتم این سخن را از کجا بشنیدی گفت از آن کنیز که انصاری گفتم او از کدام کس شنیده بود گفت از شوهر خودش بعجب اندر شدم و با خود همی

ص: 189

گفتم که من با هیچکس نگفتم و سخت متحیر و متفکر ماندم و روز دیگر نزدیک عبدالله عباس برفتم و داستان را بیان کردم گفت مگر تو ندانسته باشی که دیووپري در ضمیر مردم احوال می افکنند و از آنجا سر هافاش میشود .

ابو نعیم گفت پیوسته تصدیق آن کلمه در تحقق آن در خاطر من بود . روزی حمزه زیات مرا حدیث راند و گفت سالی بر عزیمت حج از سرای بیرون شدم و روی در بادیه نهادم چون فرودگاهی چند در سپردم روزی شترم یاده شد در آن بیابان در پی شتر برفتم و بهر طرف بجستم در ابتدای آنحال دو تن مرا بگرفتند مس حس ایشان می یافتم لکن روی و پیکر ایشان را نمیدیدم همچنین مرا بردند تا بر سرپشته پیری را دیدم بر فراز آن بلندی نشتسه واورا هیئتی وجامۀ نیکو بود پیر را سلام فرستادم پاسخ در و د را بفرمود دل من آرام گرفت و بیم از من برخاست با من گفت از کجائی گفتم از کوفه و بعزیمت مکه هستم گفت از یاران خود از چه روی دور ماندی گفتم شترم ناپدید گشته است در طلبش گرد بیابان کردم و نشان از آن نیافتم پیر سر بر آورد که شتر وی را بیاورید در ساعت همان شتر را بیاوردند پیر با من فرمود قرآن دانی گفتم دانم گفت بخوان سوره حم احقاف را بخواندم تا باین آیه شریفه رسیدم :

ان صرفنا اليك نفراً من الجن يستمعون القرآن خبر میدهد خدای تعالی از حالتی که جمعی از پریان پریان بر مصطفی صلی الله علیه وآله وسلم بگذشتند و حضرتش بتلاوت قرآن بود چون قرآن را بشنیدند نزديك قوم خود برفتند و ایشان را خبر کردند تا بیامدند و ایمان آوردند پیر گفت میدانی آن پریان که از محمد صلى الله عليه وسلم قرآن شنیدند چند تن بودند گفتم نمیدانم گفت ما چهار تن بودیم که از محمد صلی الله علیه وآله وسلم قرآن بشنیدیم چون بقوم خود باز گشتیم گفتیم این کلمه را که حق تعالی می فرماید:

يا قومنا اجيبوا داعي الله اي گروه ما اجابت کنید رسول حق را که بحق میخواند پس چون سوره را تمام کردم گفت شعر میدانی گفتم بلی گفت شعری را روایت کن

ص: 190

من قصيدة زهير بن ابی سلمی را بخواندم گفت این زهیر آدمی است یا پری است گفتم آدمی است اشارت کرد بروید و زهیر را حاضر کنید جماعتی برفتند و پیرکهن سال و دیرینه روز کار بیاوردند گفتی مگر پارۀ گوشتی است و در پیش روی او بگذاشتند گفت باز هیر این قصیده امن ام او فى دمنة لم تكلّم کدام کس گفته است گفت من گفته ام آن پیر گفت این مرد میگوید که این قصیده را آن زهیر گفته است که از آدمیان است گفت راست میگوید من تابع او بودم من قصیده ای بگفتمی و در دل وی انداختمی تا آن قصیده را بر آدمیان بخواندی و او شعری انشاءکردی و من آن را بگرفتمی و بر جنیان بخواند می پس یکی از آن مردم را گفت این مرد را بیاران خودش برسان من بر شتر خود برنشستم و شتر در زیرم رفتن گرفت و کسی را نمیدیدم تا در ساعتی بیاران خود رسیدم ابو نعیم گفت مرا معلوم و محقق شد که جماعتی از پریان احوال و اخبار را در خاطرها میاندازند و اسرار مردمان از آنجا فاش

می شود.

متوکل از شنیدن این داستان خرم و خوش دل شد و نيك برافروخت وخوش بر آمد و بشاشت گرفت و فتح بن خاقان را تشریف داد و مال وافر انعام فرمود و مرا نیز انعام بداد و از آن پس فتح نيزيك نيمه آن مال را بمن فرستاد و مرا سامان عظیم و دوستی بزرگ در حیطه تصرف در آمد و با روزگاری فرخنده آثار بهاور شدم .

و دیگر حکایت کرده اند که وقتی متوکل عباسی دوائی بخورد و مردمان بقانون روزگار انواع و اقسام ظرایف تحف و لطايف هدايا بخدمتش تقدیم همی کردند و فتح بن خاقان دختری ماهروی باکره با دو پستان برجسته چون کوی عاج درخم چوگان آبنوس و بهترین خوبرویان آن زمان و برترین دواهای درد. های بی درمان برای متوکل جنافۀ جامی بلور سفید که در آن شرابی گلرنگ و نیز جامی احمر که این اشعار را باسیاهی بآن رقم کرده بودند پیشکش نمود

ص: 191

اذا خرج الامام من الدواء واعقب بالسلامة والشفاء فليس له دواء غير شرب .

بهذا الجام من هذا الطلاء *** وفض الخاتم المهدى اليه فهذا صالح بعد الدواء

چون خلیفه از آشامیدن دوا بیاسود و بسلامت و شفاء کامیاب شد از آن پس برای او دوائی دیگر نشاید مگر اینکه باده سرخ در این جام بلور سفید بنوشد و مهر دوشیزگی این جاریه ماه دیدار را که بدو هدیه شده است درهم شکند چون آن جاریه با آنچه با خود بخدمت متوکل درآمده ، یوحنای طبیب حضور داشت چون آن ابیات را بدید بخندید و گفت ای امیرالمؤمنین سوگند باخداوند فتح بن خاقان بصناعت طب از من اعرف است باید امیرالمؤمنین در آنچه توصیف کرده است تخلف نجوید متوكل رأى طبيب را مقبول شمرد و آندواء را استعمال کرد و آتش شهوت را از آن نوگل آبدار خاموش نمود و از مرض برست و با سرور جان وقوت چشم و روان پیوست و با نیشتر مخصوص رگ آن ظریف اندام را برگشود و خون از آن بیگناه فرو بارید .

باید دانست این فتح بن خاقان جز آن فتح بن محمد بن عبيد الله بن خاقان بن عبد الله قیسی اشبیلی مکنی با بی نصر و معروف بفتح بن خاقان وصاحب كتاب قلائد القصيان ودیگر کتب است که در سال پانصد و سی و پنجم هجری در شهر مرا مراکش مقتول واحوالش در ذیل مجلدات مشكوة الادب مسطور شد.

بیان پاره ای حکایات متفرقه ابو الفضل متوکل علی الله عباسی

در کتاب مستطرف مسطور است که وقتی عبادة بخدمت متوکل در آمد و در حضور متوكل جامی از زر ناب بود که هزار مثقال طلا در آن بود متوکل با عباده گفت از تو از چیزی پرسش میکنم اگر بدون تفکر و تأمل ابتداءاً جواب دادی این جام و آنچه در آن است تر است عباده گفت یا امیر المؤمنين سئوال كن متوكل

ص: 192

گفت از تو میپرسم از چیزی که اسم دارد و کنیتی برایش نیست و از چیزیکه کنیت دارد و اسمی برای آن نیست عباده في الفور گفت مناره و ابو رباح است متوکل سخت در عجب شد و آن جام زرین و هر چه زر در آن بود بد و بخشید.

و هم در آن کتاب مرقوم است که وقتی مردی قارورة طلا بخدمت متوكل بهدیه فرستاد ورفعه بنوشت و با قاروره تقدیم نمود ان الهدية اذا كانت من الصغير الى الكبير فلما لطفت ودقت كانت ابهى واحسن واذا كانت من الكبير الى الصغير فكلما عظمت وجلت كانت اوقع وانفع چون شخص كوچك بخواهد بحضور شخص بزرگ تقديم هدية نمايد هر قدر آن هدية لطيفتر و دقیق تر و نازكتروكوچكتر باشد ابهی و احسن است و چون از طرف شخص بزرگ بشخص كوچك هديه عنایت شود هر قدر بزرگتر و نماینده تر باشد وقع و نفعش بیشتر است کنایت از اینکه هدیه شخص كوچك بايد مثل خودش كوچك و از آن بزرگ باید مانند

خودش بزرگتر باشد چه اگر از كوچك چیزی بزرگ ظاهر شود دلالت بر آن کند که خواسته است نسبت به بزرگ خود نمائی کند و رکیک است و اگر از بزرگ بکوچک هدیه مختصر شود یا دلالت بر این میکند که آن شخص را از بسکه حقیر شمرده اند هدیه را صغير فرستاده اند و موجب سرشکستگی و افسردگی او میشود یا حمل بر لامت و تنگی نظر آن بزرگ خواهد شد.

اما مسعودی در مروج الذهب این تقديم هدية را از مؤيد بن متوکل بخدمت متوكل و بجای قاروره ذهب قاروره دهن مینویسد و البته صحیح نیز همین است زیرا که قاروره را تا از زجاج نباشد قاروره نخوانند و تقدیم مؤید البته اگر دهن وروغن باشد انسب است.

و نیز در مستطرف و تاریخ الخلفا مسطور است که عبدالاعلی بن حماد ترسی گفت روزی بخدمت متوکل شدم فرمود اى عبد الأعلى چه چیز ترا از ادراك حضور ما باز داشت كه اينك سه روز است متروک داشته و ما قصد بر آن نهاده بودیم که ترا چیزی دهیم و ترا چیزی برسانیم قصور تو موجب آن شد که مهجور

ص: 193

ماندی و ترتیب امور از نیت باز داشت گفتم ای امیرالمؤمنین خداوندت در ازای آن اندیشه پاداشی خیر ،دهاد، آیا در این معنی دو شعر در حضورت بعرض ترسانم و به ولی گفت از جعفر بن محمد الصادق علیهما السلام بمن رسیده است که فرمود من لم يشكر الهمة لم يشكر النعمة هر كس شكر گذاری همت را نکند شکر نعمت را بجای نیاورد یعنی باید هر کس را که قصد نیکی و احسان کرده باشد اگر ظهور نیافته باشد شکر گذاشت و بی اجر و قیمت نگذاشت و اگر چنین نباشد شکر نعمت را هم بیای نیاورده باشد و قدر این راهم ندانسته باشد و این کلام معلوم است از لسان مبارك امام تراویده است زیرا که دقایق و لطایفی در این عبارت مندرج است که بر اهل زکاوت مخفی نیست بالجمله میگوید این شعر را بخواندم:

لا شكرنك معروفاً هممت به *** ان اهتمامك بالمعروف معروف

ولا الومك ان لم يمضه قدر *** فالشر بالقدر المحتوم مصروف

همان آهنك باحسان احسان است اگر چه بآن و اظهار آن موفق نشوند چنانکه در اخبار است که مؤمن در قصد بنواب مناب است و نیز فرموده اند نية المؤمن خير من عمله و در طی مجلدات سابقه بمعنی این حدیث اشارت رفت .

در تاريخ الخلفاء مسطور است که متوکل بسیار بخشنده و جواد بود و بسیارش مدح و ثنا گفتند. و هیچ خلیفه بآن چندان که متوكل بشعراء بذل عطايا فرمود ، نفرمود چنانکه ابوالسمط مروان بن ابى الحبوب در حق او گوید:

فامسك ندى كفيك عنى و لا تزد *** فقد خفت ان اطفى وان اتجبرا

این چند که مرا مورد بذل و احسان میفرمائی بیم آن میرود که به تجبر و طغیان گرایم پس چندی امساك فرمای . متوکل فرمود: امساک نمی کنم تا ترا در بحر جود و دریای کرم خود مستغرق گردانم.

و چنان بود که متوکل در حله یک قصیده مدیحه اش صد و بیست هزار درهم و پنجاه جامه بخلعت داده بود.

مسعودی در مروج الذهب گوید: فتح بن خاقان حکایت کرده است که

ص: 194

در خدمت متوكل حاضر بودم و اینوقت در جعفری بود و آهنك صبوحي داشت و در احضار جماعت ندیمان و مغنیان امر کرده بود و ما همی طواف میدادیم و متوکل بر من تکیه داشت و باوی داستان سرائی میکردم تاگاهی که بموضعی رسیدیم که ر خلیج مشرف بود متوکل فرمان داد تا کرسی بیاوردند و بر آن بر نشست و با من بمجادله پرداخت در این اثنا نظرش بکشتی افتاد که آنرا نزديك بكناره خليج استوار بسته بودند و کشتی با نی را بدید که دیگی بزرگ در پیش روی داشت و سکباجی از گوشت گاو در آن میپخت و بوی خوش آن میدمید سکباج معرب سر که با میباشد یعنی آش سركه زيرا كه سك بكسر اول و سکون کاف تازی بمعنى سرکه است و سکبا مرکب از آن است که آش سر که باشد متوکل فرمود اي فتح این بوی خوش دیک آش سر که است سوگند باخدای آیا نمی بینی تاچه مقدار خوش بوی است این دیگ را بمن آورید بهمین حال که بر آن است فراشها بر حسب فرمان مطاع خلیفه روزگار بتاختند و آندیگر را از حضور کشتی بانان از فراز اجاق بر کنده بیاوردند چون کشتی ؟ بیاوردند . چون کشتی بانان این حال را نگران شدند از شدت فزع و بیم همی خواستند جان از تن بگذارند و فراشان آن دیگ را بهمان حالتی که جوشیدن داشت بیاوردند و در حضور ما بگذاشتند متوکل را بوی و رنگ آن آش پسندیده افتاد و گردۀ نانی بخواست و پاره ای از آن بشکست و بمن افکند و برای خودش نیز بهمان مقدار بر گرفت و هر یکی از ماسه لقمه تناول کردیم و ندیمان و نوازندگان و سرود گویان نیز از دیگ لقمه بر گرفتند در این حال طعام حاضر کردند و موائد و خوانها بیاوردند و چون متوکل از خوردن طعام فراغت یافت بفرمود تا آن دیگ را از آش بپرداختند و در حضور متوکل بشستند و نیز امر کرد تا آندیگ را از دراهم آکنده سازند پس بدره بیاوردند و در آن دیگ فرو ریختند بقدر دو هزار در هم از اندازه دیگ اضافه آمد متوکل با خادمی که در حضورش بود فرمود این دیگ را بر گیرو برو و ببر بصاحبش که پخته است

ص: 195

برسان و هر قدر از دراهمی که از بدره اضافه ماند و در دیگ جای نگرفت در بخشش او بده چه نیکو پخته است .

فتح می گوید از آن پس بسیار افتادی که چون از دیگ کشتی بان مذکور می کردیم ، متوکل می فرمود هرگز چیزی نیکوتر از سکباج اهل کشتی آنروز نخورده ام .

راقم حروف گوید هیچوقت نیز طباخ سکباجی خورنده بهتر از متوکل ندیده بودند .

و دیگر در مروج الذهب از ابوالحسن صالحی مسطور است که جاحظ گفت وقتی در خدمت متوکل مرا برای تادیب و تعلیم یکی از فرزندانش نام بردندچون مرا بدید، دیدارم در دیدارش ناپسند و ناگوار افتاد و بفرمود تا ده هزار درهم بمن دادند و بازم گردانیدند در حقیقت باج همان نظر اول بود چون از حضور متوکل بیرون آمدم محمد بن ابراهیم را که آهنگ مدينة الاسلام را داشت ملاقات کردم از من بخواست که در آن سفر باوی رهسپر شوم و در حراقة او بنشستم و چون در دهنه رودخانه قاطول رسیدیم و از سامرا بیرون شدیم ستاره و پرده خود را نصب کرده ، بتغنى و سرود امر فرمود پس کنیز کی عود نواز این شعر را بسرود :

کل يوم قطيعة وعتاب *** ينقضى دهرنا ونحن غضاب

ليت شعرى انا خصصت بهذا *** دون ذا الخلقام كذا الاحباب

و ما این داستان را در ذيل مجلدات مشكوة الادب وبيان حال ابو عثمان عمرو بن بحر جاحظ رقم کردیم و نیز در جلد اول کتاب احوال حضرت امام عمل باقر علیه السلام و حکایت سلیمان بن عبد المک بن مروان و داستان جاريه او وغرق ساختن خودش را یاد نمودیم .

اما تفاوتی که هست این است که در پاره ای روایات این حکایت را نسبت بملاقات واثق خلیفه با جاحظ میدهند و مسعودی و ابن خلكان نسبت بمتوكل میدهند و بقية حكایت را برخی به یزید بن عبدالملک منسوب میدارند و گروهی

ص: 196

بسلیمان بن عبدالملک متصل می گردانند چنانکه مسعودی نیز باین مطلب اشارت کرده است و می گوید بعضی سلیمان بن عبدالملک منسوب میدارند و من این داستان را برای ابو عبدالله محمد بن جعفر الاخباری در بصره در میان آوردم، گفت من نیز ترا داستانی مانند همین داستان که مرا بر بر نهادی میسپارم، همانا واثق خادم که غلام محمد بن حمید طوسی بود با من داستان کرد که روزی محمد بن حمید

باندمای خود نشسته و کنیز کی از پشت پرده این شعر را بسرود:

ياقمر الغصن متى تطلع *** اشتقى وغيرى بك يستمتع

ان كان ربي قد قضى ما اری *** منك على رأسى فما اصنع

لمؤلفه

ایا ماه جهان آرا چه خوش گر چهره بگشائی *** از آن نور درخشانت هزاران مهر بنمائی

اگر یزدان قضا کرده است بر من سوز هجرانت ***ندانم چون رود بر من ازین گردون مینائی

میگوید در این هنگام غلامی ماه سیما قدحی بلورین در دست سیمین داشت و محمدرا سقایت میکرد چون این سخن را از آن سیمین ذقن بشنید قدح را از دست بیفکند و گفت چنین کن و خود را از خانه بدجله در افکند چون ماهروی پردگی این حال را این حال را بدید پرده را بر درید و خویشتن را براثر غلام بدجله در انداخت غلامان از دنبال ایشان تازان شدند و هيچيك را نیافتند ، محمد بن حمید از دیدار این حال چنانش زندگانی تلخ گشت که از شرابش تلخ تر گذشت و از جای

برخاست و مجلس را در هم شکست.

وفات جاحظ در سال دویست و پنجاه و پنجم روی داده است ، چنانکه وفات بخواست خدای مذکور شود افزون از نود سال روزگار برده است و زمان خلافت مهدی خلیفه را و هادی و هارون وامين ومأمون و معتصم وواثق ومتوكل ومنتصر ومستعين ومعتز و مهتدی که آندو تن خلفای عباسیه را دریافته است و از ادبا و فضلا و مصنفین بزرگ روزگار است و در شمار متکلمین جماعت معتزله بود و فرقه معروف بجاحظيه از

ص: 197

معتزله بدو منسوب هستند و او را ازین روی جاحظ گفتند که دو تخمه چشمش از حد طبیعی بزرگ تر و بیرون جسته بود و سخت مکروه مینمود چه جحوز بمعنی بزرگ شدن چشم است .

و این محمد بن ابراهیم گویا همان محمد بن ابراهيم مصعبی است که در سال دویست و سی و ششم در فارس کشته شد .

و دیگر مسعودی در مروج الذهب می نویسد که متوکل در ایام حکومت خودش بنیانی برنهاد که هیچکس مانندش را ندیده و شناخته نداشته بود و این همان بنای عالی بنیان است که معروف به حیری و کمین واروقه است و سبب این بود که یکی از داستان سرایان متوکل شبی در خدمتش داستان میراند که تنی از ملوك حيره از طبقه نعمانیه از بنی نصر بنیانی در تختگاه خود که حیره است بر صورت حریگاه بیار است چه او را بجنگ کردن و حرب آراستن میلی مفرط و شوقی کامل بود و این بنا را از آن روی بر این صورت بر کشید که در هیچ وقتی از اوقات و حالی از حالات از یاد حرب بیرون نشود و دائماً در نظرش باشد و در این بنیان طرح را بر این گونه انداختند که رواق که صدا را میراند مجلس پادشاه باشد وكمان ميمنة وميسره را حاکی گردد و در آن دو بیت که عبارت از کمان و دو طرف ایوان است کسانی منزل کنند که از چاکران خاص و مقر بان آستان پادشاه میباشند و در یمین این دو خانه خزانه جامه و در طرف شمال آن هر چه از شراب و مشروباتی که بآن حاجت است باشد و آن رواق وفضای آن شامل صدا و آندو كمين و ابواب ثلاثة بر رواق بود و این بنیان را مسعودی میگوید تا این وقت حیری خوانند و کمین اضافه بحیره است و مردمان نیز محض اتمام و دنباله پوئی بمتوکل در این گونه بنیان با او متابعت ورزیدند و تا کنون بر این امر باقی هستند.

یاقوت حموی در معجم البلدان می نویسد : بزگوار باباء موحده وزای هوز

ص: 198

ساكنه و كاف مضمومه و واو والف وراء مهمله نام بیتی است که متوکل در قصر خودش در سر من رای بنا نهاده است و از آن پس که ویران شد این شعر را بر دیوار آن ویرانه بنوشت :

هذى ديار الملوك دبر وازمناً *** امر البلاد وكانوا سادة العرب

عصى الزمان عليهم بعد طاعته *** فانظر الى فعله بالجوسق الخرب

و بزگوار و بالمختار قدخليا *** من ذالك العز والسلطان والرتب

و از این پیش در ذیل احوال واثق خليفه بمختار گزارش نمودیم و میعاد

نهادیم که در دامنه احوال متوکل بقیه آن مذکور میداریم.

یاقوت حموی میگوید المختار از ابنيه متوکل است و بعد از حکایت واثق و اشعاری را که بر دیوار آن نگاشت مذکور میدارد و بعد از آن میگوید ابو علي حکایت کرده است که بعد از سالکی چند بسر من رأى بگذشتم و بقایای آن خانه را بدیدم و بر یکی از دیوارهایش این شعر را نوشته بودند :

هذى ديار ملوك دبر وا زمناً *** امر البلاد وكانوا سادة العرب

عصى الزمان عليهم بعد طاعته *** فانظر الى فعله بالجوسق الخراب

و بزگوار وبالمختار قدخلنا *** من ذالك العز والسلطان والرتب

این سراچه ویران که در این سرای ایرمان بنیان شده است ، خانهای عیش وعشرت و نوش و ناز پادشاهان کرد نفر از است که زمانی دیر باز بامارت عبادو عمارت بالاد بگذرانیدند و در قبایل اعراب مالك الرقاب بودند و روزگار غدا را پس از آنکه چندی با ایشان هم پیوند نمود، پیوند اطاعت ایشان را از هم بر گشود و بمخالفت ایشان راه پیمود هم اکنون نظر بجوسق ویران متوکل و بز کوار والمختار خراب و بياب او بنگر که چگونه آن حالت عزت ، بذلت وعشرت بوحشت مبدل گشت .

و نیز حموی در پایان این حکایت در معجم البلدان مینویسد که بزگوار بیتی است که متوکل بانی آن است و در مراصد الاطلاع می نویسد : مختار نام قصری

ص: 199

است در سامراء از ابنيه متوکل و پنج هزار بار هزار در هم متوکل در بنای این قصر انفاق نمود و غریب این است که واثق قبل از متوکل بوده چگونه در قصر وعمارات او این شعر را نوشته است مگر اینکه گوئیم بنای کلیه عمارت از واثق بوده است و متوکل و دیگران از اعیان بفرمان واثق هر کسی در اقطاعی که برای او مقرر شده بود بنائی در زمان واثق کرده اند ووائق در ضمن طواف در ابنیه جدیده در بناهای متوکل نیز گذر کرده است والله اعلم .

و نیز حموی در معجم البلدان مینویسد شیداز بكسر شين معجمه وسكون باء ابجد ودال مهمله والف وزای معجمه و بقولی شبدیز با پای حطی نام دو موضع است یکی از قصور عظیمه و بناهای متوکل است در سر من رأى و دیگر منزلی است میان جلوان و قرمیسین در لحف جبل بیستون که بنام اسب کسری .

مسعر بن مهلل گوید : صورت شبدیز در يك فرسنگی قرمیسین برسنگ برآورده اند باین نحو که مردی بر اسبی سنگی سوار و زرهی بر تن دارد که درز و شکافی در آن نیست کوئی از يك تخته آهن است که بر هم بافته و تافته و با میخها که در آن است استوار داشته اند هر کس به آن نظر نماید هیچ شك نمی آورد که در حال حرکت و جنبش است .

و این صورت خسرو پرویز است که بر اسب خود شبدیز بر نشسته است و در روی زمین صورتی نیست که مانند آن باشد و در آن طاق که این صورت است چندین صورت از مرد وزن و پیاده و سواره برآوردهاند و در پیش روی پادشاه مردی درزی و هیبت فاعل و بر سرش قلنسوه ایست و میان خود را استوار بیسته و در دستش بیلی است گویا با آن بیل زمین را میکند و آب زیر هر دو پایش بیرون می آید و این صورت شبدیز یکی از عجایب دنیا و در قریه ای واقع است که خاقان نام دارد .

ص: 200

و نگارنده این چهره عجیب قنطوس بن سنمار است و سنمار همان بنائی است که قصر خورنق را در کوفه بساخت و علت نقش کردن صورت شبدیز این بود که از تمامت دو آب پاکیزه و هوشیارتر و باشعور تر بود و برحسب عظمت خلفت وخوي خوب وشكيبائی برطول دویدن ممتاز بود و این اسب گرامی را پادشاه هندوستان برای خسرو پرویز شاهنشاه ایران بفرستاد و از شئونات این اسب یکی این بود که تا مدتی که زین برپشت و لگام در دهان داشت هرگز کمیز و پهین نمی افکند و نخير وكف نمودار نمی ساخت و عظمت خلقتش بآن مثابه بود که دور سم آن حیوان شش وجب بود و خسرو پرویز بر این باره سبك خيز بسى دلاویز بود چنانکه از دیدارش دوری نمی توانست اتفاقاً شبدیز رنجور و گوشت ریز شد و پرویز این حال را بدانست از آن شدت مهر و وجدی که باوی داشت ، با خود عهد کرد اگر هر کس از مرگ شبدیز با من داستان کند البته سر خود در زیر پای بیند و چون شبدیز تلف شد امیرا خور پادشاهی سخت بترسید که اگر پرویز از شبدیز بپرسد ناچار باید مردنش را بعرض برساند و بآن عهدیکه پادشاه نموده است کشته خواهد شد ناچار نزد نهلبند نوازنده و مغنی پادشاه آمد.

و در تمام گذشته و آینده روزگار در نوازش و برکشیدن آواز هیچکس انباز او و بآن درجه استاد نبود گفته اند ملك الموك ایران خسرو پرویز را سه خصایص بوده است که پادشاهان پیش از وی را نبوده است یکی اسبش شبدیز ويكى سرية حوروش و دلبر شیرینش شیرین و یکی نوازنده و سر و دگر بی نظیرش نهلبند. بالجمله صاحب الخیل با بهلبند گفت دانسته باش که شبدیز بمرك ناگزیر وگریز تند خیز گردید و تو خود میدانی که پادشاه چه تهدیدی و وعیدی برای مخبر مرگ او قرار داده است هم اکنون برای خلاص من چاره بیندیش و من تو را پاداش بزرگ نهم سرودگر او را بچاره گری مستحضر ساخت و چون در پیشگاه پادشاه ایران به تغنی و ساز و سرود و نواختن عود در آمد و دل شاه را بخود آورد بکنایت از آن قصه و قضیه باشارت آورد بنحویکه پادشاه بفطانت دریافت و بدو فرمود ويحك شبديز

ص: 201

بمرد ؟ گفت پادشاه جهان چنین میفرماید خسرو پرویز از آن حیلت دلپذیرش خرم شد و فرمود زه چگونه باین نیکوئی خودت راو دیگری را خلاص بخشیدی، و جزعي عظيم و اندوهی بزرگ از مرگ شبدیز ، پرویز را در سپر دو فرمان داد تا قنطوس ابن سنمار صورت آن اسب را بر سنك كوه برآورد ، فنطوس چنانش در نگار آورد و اوستادی نمودار کرد و بکار بنمود که فرقی در این باره و سوار از حیثیت زنده و مرده بودن جز باداره و گردش روح در جسد ایشان نبود. پادشاه جهان بیامد و گویا بنظاره اش گرایان و نشان اندوه در چهره اش نمایان واشك عبرت ریزان شد و فرمود همانا سخت و شدید افتاد ما را از آن خبر مرگی که این تمثال بخودما و مردن ما میدهد و ما را بیاد می آورد از آن فساد که در بنیاد وجود و از آن تباهی که در جلالت و پادشاهی و اختلال که در احوال و اوامر و نواهی ما ومقدرات الهى روی میدهد .

و اگر چه این نمایشی و آلایشی و گذارشی و فزایشی است و آرایشی بر حسب ظاهر بامور دنيا ، اما برامور آخرت دلالت کند و بر اقرار بموت و مرگ این جسد و این شکل نازنین و ویرانی این هیکل ناز پرور و انهدام و شکست کاخ تن و نابود شدن صورت و فرسودگی اثر وسیرت با برهاني موجه ووجهی مبرهن است و هم حادث و تازه میگرداند برای ما از بلهی و کهنگی که بناچار دچار آن میشویم با اقرار و اعتراف بآن تأثیری که راهی بسویش و چاره اش نمیباشد که باقی میماند از جمال صورت و این نقش ما و نمودار میشود از وقوف و دیدار بر این تمثال یاد کردن بان آفانی که بآن میرسیم و هم بما باز می نماید که پس از ما دیگران بر این صورت مینگرند ، حتی گویا مانیز بعضی از ایشان و نگران برایشان هستیم .

خاقانی شیروانی بزرگ دانشمند جهان چه خوب میفرماید:

از اسب پیاده شو بر قطع زمین رخ نه *** زیر پی پیلش بین شهمات شده نعمان

ص: 202

مست است زمین زیرا خورده است بجای می *** در کاس سس هرمز خون دل نوشروان

بس بنده که بود آنکه در تاج سرش پیدا *** صد بندتو است اکنون در مغز سرش پنهان

کسری و ترنج زر ، پرویز و به زرین *** برباد شده یکسر با خاک شده یکسان

پرویز بهر بزمی زرین تره گستردی *** کردی ز بساط زر زرین تره را بستان

پرویز کنون کم شد زان گمشده کمتر کو *** زرین تره کو برگو ، لوكم تركوا برخوان

گفتی که کجا رفتند آن تاجوران اينك *** زیشان شكم خاك است آبستن جاویدان

خون دل شیرین است این میکه دهد زرقان *** زاب و گل پرویز است این خم که نهد دهقان

از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد *** این زال سپید ابرو وین مام سیه پستان

نظامی در صفت شبدیز فرماید :

بر آخور بسته دارد ره نوردی *** کزو در تك نبيند باد کردی

بيك سودا که برخورشید رانده *** فلك را هفت میدان باز مانده

بگاه کوه کندن آهنین سم *** که دریا بریدن ...

زمانه گردش اندیشه رفتار *** چو سب کار آگه و چون صبح بیدار

نهاده نام آن شب رنگ شبدیز *** بر او عاشق تر از مرغ شب آویز

یکی زنجیر زر پیوست دارد *** بر آن زنجیر پایش بسته دارد

نه شیرین تر ز شیرین خلق دیدم *** نه چون شبدیز شبرنگی شنیدم

ص: 203

در کتب تواریخ و اشعار ، شعرا از داستان خسرو و شیرین و ذخایر نفیسه و اشياء بدیعه عجیبه خسرو پرویز داستانهای بسیار است نوشته اند شبدیز اسبی بزرگ هیکل و از اسبهای عالم عظیم تر بود چنانکه اسبهای دیگر را شش میخ بر نعل زنند و آن اسب را بواسطه کلانی سم هشت میخ بر نعل می کوبند.

صاحب برهان اللغة می نویسد شبدیز بروزن مهمیز اسب خسرو پرویز بوده گویند رنگش سیاه بود و شبدیز یعنی شبرنگ چه دیز بمعنی شب است و از سایر اسبها چهار وجب بلندتر و آن را از روم آورده بودند و بعضی گویند شبدیز و گلگون هر دو از يك مادر بهم رسیده و نعلش بده میخ استوار میشده و هر طعامی که خسرو خوردی شبدیز را بخورانیدند و چون بمردی خسر و او را کفن و دفن کرده فرمان داد صورتش را بر سنگ نقش کردند و هر زمان بدو نگریستی بگریستی و صورت شبدیز که خسرو بر آن سوار است در کرمان است و می نویسد گلگون نام اسب شیرین معشوقه خسرو بوده است و با شبدیز زاده مادیان دشت ایکله هستند آن مادیان را جفت نبوده است و در آن دشت اسبی از سنگ ساخته بودند هر وقت آنمادیان را ذوقی بهم میرسید خود را به آن اسب سنگی میکشید و بقدرت خداوند داور بارور میشد .

در کتب تواریخ مینویسند که خسرو پرویز شبدیز را از روم بدست کرد پدرم خلدمکان میرزا محمد تقی لسان الملك در جلد دوم ناسخ التواریخ در ذیل احوال خسرو مینویسد شبدیز از اسبهای جهان افزون از يك ذراع بلندتر و نعل دست و پایش بهشت میخ راست میایستاد ، هم اکنون در کرمانشاهان در طاق بستان صورت آن اسب را فرهاد کوه کن از سنگ بر آورده بهمان مقدار که بود و خسرو بر پشت آن سوار است.

و از آن اسب و سوار جز مقداری از يك پهلوی اسب و چهار نعل آن با سنگ کوه پیوسته نیست و دیگر صورتها وصنعتها وصور نگریها در آن ایوان که در سنگ کرده است پدیدار آورده که عبرت جمله سنگ تراشان و نقاشان جهان

ص: 204

است آنگاه که راقم حروف را بدانجا عبور افتاد، یکپای اسب را شکسته یافت و صورت شیرین را نیز بدان هیکل زیبا و چهره دل آرا و قامت سر و آسا از سنگ برآورده .

و هم در این طاق بستان که در کوه بیستون واقع چهره دیگر کسان از ديگر نقاشان وسنك تراشان موجود است و در ناسخ التوارایخ مشروح است.

و نوازنده خسرو فلهيد و معربش بلهيد است همان باربد است که مهتر رامشگران خسرو و در فن خود بی نظیر بود و در داستان عشق بازی خسرو باشیرین حکایت باربد و نکیسا که نام سرود گر شیرین است مشهور است و حکایت سنمار و پاداش ظلم امیر نعمان در داستانها و امثال معروف است .

سلیط بن سعد می گوید :

جزی بنوه ابي الغيلان عن كبر *** و حسن فعل كما يجزى سنمار

اشارت بعمارت سدیر و خوریق و افکندن سنمار را از بالای قصر وهلاك او است .

و از زمان بهرام گور که سنمار آن قصر را در حیره برای او بنا نهاده تا زمان خسرو پرویز قریب دویست سال فاصله است قریب دویست سال فاصله است و حضور قنطوس بن سنمار در زمان خسرو و صورتگری و چهره پردازی شبدیز را به سنك بعید مینماید وانگهی این نسبت را بفرهاد کوهکن میدهند و داستان عشق بازی او و کوه کنی او در اشعار و تواریخ مذکور است : بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد.

در جلد اول مراة البلدان ناصری مرحوم محمد حسن خان اعتماد السلطنه که مردی دانشمند و از اغلب علوم تاريخيه وجغرافيه باخبر بود در باب طاق بستان که در کوهسار شمالی صحرای کرمانشاهان و بعبارتی در دنباله کوه بیستون و در دو فرسنگی شهر کرمانشاهان واقع است و خود این نویسنده هوشیار دو دفعه در دو سفر مشاهدت کرده اند مجدداً نقل از سفر نامه شاهنشاه شهید ناصرالدین شاه

ص: 205

قاجار اعلی الله مقامه که قریب شصت سال قبل که بعتبات عالیات و نجف اشرف و سایر مشاهد مقدسه مسافرت کرده اند و با دقایق هوشیاری جزئیات و کلیات حجاری این کوه پرشکوه را رقم فرموده اند برای کسانیکه در مقام استطلاع و استفسار باشند بس مفید است چه مرقومات و محسوسات ایشان قريب العهد باین عصر است و قابل همه نوع مطالعه و صرف وقت میباشد .

بالجمله حموی میگوید: از عجایب این تمثال این است که مانند این صورت ، صورتی نیست و هر کسی که دارای فکر لطیف و نظر دقیق و اندیشه عمیق باشد اگر بر آن بنگرد، در نهایت حیرت و عجب میرود .

و جماعتی ازین صنف را دیده ام که سوگند خورده اند که نمیشاید این صفت را از جنس آدمی زاده خواند و خدای تعالی را جنیئه و پوشیده ایست که روزی آشکارش میفرماید، یکی از فقهای معتزله می گفت اگر مردی از فرغانه قصوی و مرد دیگر از سوی ابعد تا باین مکان برای نظاره اینکوه و این صور راهی بس بعید را سفر کند تا مگر صورت شبدیز را بنگرد ، ایشانرا نمیشاید ملامت کرد تا آخر بیانات مسطوره.

و نیز از اشعار شعرائیکه در این باب انشاء شعر کرده اند مقداري را رقم کرده است و در کتاب حبیب السیر و تواریخ عرب و عجم و گنج دانش و بحيره فزونی و كتب جغرافيا ، از این کوه و این لطایف حجاری و کارگری شروح مفصله و قصص بدیعه یاد کرده اند که نگارش آن خود کتابی مخصوص را خواهان است .

از کلمات مذکوره پرویز که مذکور شد ، اقرار بوجود واجب و سرای آخرت نمودهاند با اینکه بر کیش گیر است در این باب معترف است بدا بر حال کسان ناکسانی که در این از منه دعوای مسلمانی کنند و در بلاد اسلام زندگانی نمایند و سرای جاودان بنگرند و در پیغمبران سبحانی و کتب آسمانی نگرانی دارند ، وسينظرون ما ينكرون .

ص: 206

وازین پیش در ذیل وقایع سال دویست و چهل و پنجم و بعضی بناهای متوکل بنگارش این بنا وعده داده بودیم .

و نیز در جلد اول این کتاب مستطاب در ذیل حوادث سال دویست و بیست و ششم هجرى ووفات ابي الهذيل محمد بن علاف متكلم مشهور که شرح حالش را در ذیل مجلدات مشکوة وزمان مأمون و احتجاج او با مجنون و بیانات او را در معنی عشق در ذیل احوال يحيى برمكى وعهد هارون الرشید یاد کرده ایم و عده تهادیم که مناظره او را با هشام بن حکم کوفی در ضمن حکایات متوکل خلیفه رقم نمائیم و اينك بوعده وفا میشود :

مسعودی در مروج الذهب در ذیل احوال متوکل عباسی و ایام خلافت او مینویسد ابوالحسن خیاط میگوید ابو الهذيل محمد بن هذيل در سال دویست و بیست و هفتم وفات کرد و گروهی بر آن رفته اند که ولادتش در سال یکصد و سی و یکم بوده است و با این تقریب نود و هفت سال عمر کرده است اما ابن خلکان مینویسد وفاتش در دویست و سی و پنجم رویداد و عمرش از یکصد فزونتر شد .

و مسعودی میگوید: این ابوالهذيل با هشام بن حكم كوفى جرار بيك جای گرد آمدند و این هشام در زمان خودش شیخ جماعت مجسمه بود و پاره ای كان نیز با وی موافقت داشتند اما ابوالهذيل بنفى تجسيم ورفع تشبيه و برضد قول هشام در امر توحید و امامت سخن میکرد پس هشام بن حکم با ابوالهذيل گفت چون گمان میکنی که حرکت را میبینی پس از چه روی گمان نمیکنی که ملموس گردد.

ابو الهذيل گفت بعلت حرکت جسم نیست تا لمس شود زیرا که لمس بر اجسام واقع تواند شد، هشام گفت اگر چنین است بگوی حرکت هم دیده نمیشود زیرا که دیدن و رؤیت بر اجسام واقع میشود ، ابوالهذیل اینجواب را بگذاشت و بؤال بازگشت و گفت از کجا میگوئی که صفت نه موصوف است و نه غیر از آن است ، هشام گفت از جهت و قبل اینکه محال است که فعل من خود من

ص: 207

باشد و محال است که فعل من غیر از من باشد زیرا که تغایر واقع ساخته است آنرا یعنی آن فعل را بر اجسام و اعیان قائم بانفسها پس چون فعل من قائم بنفس خودش نیست و نیز جایز نیست که فعل من حود من باشد واجب میگردد که فعل من نه خود من و نه غیر من باشد و علت دیگر که تو قائل بانی چنان میدانی ای ابوالهذیل که حرکت نه مماسه و نه مباینه است زیرا که حرکت بعقیدت تو از چیزهایی است که مماسه و مباینت بر آن روانیست از اینروی من میگویم که صفت نه من هست و نه غیر من و علت اینکه میگویم صفت نه من هست و نه غیر من همان علت تو است که میگویی تماس و تباینی در کار نیست چون ابوالهذیل این کلمات هشام بن حکم را بشنید رشته کلامش منقطع گشت و جوابی باز نیاورد .

در اخبار الدول اسحاقی مسطور است که از لطایف متوکل این است که زمان ورد و نوبت گل رسیدی جز جامه گلرنگ نپوشیدی و جز بر فرش گلگون جلوس نفرمودی و در ازمنه او جز در مجلس او گل نمیدیدند و او میگفت من پادشاه سلاطین هستم و گل سرخ پادشاه ریاحین است و هر يك از ما بصاحب خود اولی و شایسته تریم .

شاه را با شاه میباید نشست *** گل سزای گلرخان می پرست

و این بیت را در خطاب بسرخ گل میخواند :

عار على بأن يشمك ساقط *** أوان يراك نواظر البخلاء

بود عارم ار پست مردی بخیل *** ببوید ترا یا ببیند ترا

قاضي شهاب الدين بن فضل الله از علي بن محمد انصاری حکایت کند که گفت در نهاوند گلبنی زرد بدیدم و در يك گلبن هزار واقعه شنیدم و چون بشمردم هزار بشمار آمد.

و نیز قاضی شهاب الدین گفته است که وقتی کلی دیدم كه يك نيمه اش سخت سرخ رنگ و يك نيمه اش سفید خالص البياض والورقه بود گویا با قلمی بر دو

ص: 208

قسمت کرده بودند و چنان بود که ابراهیم خواص علیه الرحمه در ایام و ازمنه گل در حضرت خدای زبان بمسئلت میگشود و برای عبادت اعتکاف میجست وی گفت گمانم چنان است که عصیان پروردگار در هنگام نمایش گل و گلزار بسیار میشود لاجرم من در حق ایشان طلب آمرزش میکنم .

و هم در اخبار الدول اسحاقی مسطور است که از جمله محاسن متوکل این است که یکی از چاکران پیشگاه را نزد عامل خود يزيد بن عبدالله بفرستاد که تمام مقاییس متقدمه مصر را باطل کند و مقیاسی که بر زیادتی نیل نماینده باشد بنا نماید و یزید بفرمان خلیفه دوران در اول سال دویست و چهل و هفتم هجری در رأس جزيرة الفسطاط آن مقياس را بساخت و مقياس الجديد نامید و تاکنون موجود است و از آن پیش در مصر مقیاسهای متعدد بود از آنجمله مقیاسی بود که در زمان حکومت سليمان بن عبد الملك بن مروان اموی بساختند و دیگر

عبدالملك احمد بن طولون مقیاسی در جزيرة الفسطاط بنیان کرد چنانکه در ذیل مجلدات مشكوة الادب وبيان حال ابن طولون اشارت نمودیم و دیگر در زمان حکومت عمر ابن عبدالعزیز مقیاسی در حلوان صغير الذراع بنا نهادند و مأمون بن رشید در سروان مقیاسی بنیان کرد و این جمله مقیاسهانی باشد که در آغاز دولت اسلام ایده الله تعالى الى يوم القيام بر پای نموده اند .

و اما آن مقیاسهائی که قبل از ظهور اسلام در صفحه جهان بساختند نخستین مقیاس آن است که یوسف صدیق صلوات الله علیه در مصر بساخت و آنحضرت مقیاس را در منف وضع فرمود.

یاقوت حموی میگوید: منوف بامیم و نون و واو وفاء از قراء مصر قديم است و کوره ای بدان مصاف میشود و در اسفل زمین بطن الريف واقع است و از منف مذکور نمیدارد و حضرت یوسف علیه السلام اول کسی است که در نیل ترتيب مقياس برحسب ذرع بر نهاد و مدتی بر این حال بماند و از آن پس دلوكة العجوز مقیاسی در انصنا و مقیاسی و مقیاسی در اخمیم بنیان نمود و گروه قبط

ص: 209

مقیاسی در شهر الشمع نزديك دير البنات بساختند و آثار آن باقی بود تا گاهی که امير يزيد بن عبدالله بفرمان متوكل مقياس جدید را بساخت و مقاییس سابقه که پیش از آن ساخته بودند عاطل گشت وامیر یزید چون خواست این مقیاس را بسازد از نخست دو هزار کشتی را در هم شکست و در بحر بریخت تا امکان بنیان یابند و پی ریزی آن ثابت شود و این مقیاس بر نسقه مربعه مشتمل میباشد ، که از مسارب و نمایشگاههای آب برای آن آب می آید و در میان آن ستونی از سنك سفید و بالای آن جایزه از چوب ساخته اند و در این ستون خطوطی چون اصابع 470 وضع کرده اند.

و آن عبارت از قراريط مقسمه براذرع است که از آن معلوم و هویدا میگردد که رود نیل در هنگامی که روی بفزونی آب می آورد ، در هر روزی چه مقدار افزایش گرفته است و این امر را بر مساحت ذراع تقریر میدهند تا گاهی که فزونی آب نیل بدوازده ذراع میرسد یعنی آب نیل از اندازه معتاد دوازده ذراع بلندتر میگردد و هر ذراعی مقدار بیست و هشت انگشت است اما چون میزان فزونی را بخواهند معین کنند ذراع را بر بیست و چهار انگشت مقرر مینمایند و تمامت اراضی مصر چون آب نیل از شانزده ذراع الی هفده ذراع بلندی گیرد بتمامت مشروب میشود و سیر آب می گردد.

اما اگر فزایش رود نیل از این اندازه فزودن گیرد ، اسباب ضرر میشود ، بعضی از حکما و دانایان جهان گفته اند اگر خداوند حکیم دانا حکمتش بر آن نمیرفت که فزونی آب نیل در هنگام تابستان بتدریج نبودی تا متدرجاً سیرابی بلاد حاصل شدی و هم چنین در بدایت شروع بزراعت رود نیل را فرو کشیدن نبودی اقليم مصر بتمامت فساد یافتی خواه در حال فزونی خواه در هنگام نقصان و سکون در اراضی مصر متعذ ،رگشتی زیرا که در خاک مصر امطار كافيه وعيون جاریه باندازه کفایت نیست و الله در القائل :

واهاً لهذا النيل أي عجيبة *** بكر بمثل حديثها لا يسمع

ص: 210

ص: 211

زانواع طيور و چار پایان *** زشاة وضان و معزو آن معاضيل

وزان مردان دانشمند صناع *** که ممتازند یکسر در تماثیل

ز نعمتهاي وافر كاندرين نيل *** غوی گردند و مغرور عزازیل

نوال نیل پاینده بما ناد *** سخن تا هست از قبط و سرائیل

به تنشان بادسروال جلالت *** همیشه تا نشان هست از سراویل

ابن عبد الحکم از عبدالله بن عمر بن خطاب روایت کرده است که گفت نیل مصر سيد النهار است و خدای تعالی دریاهای مشرق و مغرب عالم را از بهرش مسخر ساخته است و چون خدای تعالی خواهد نیل مصر جاری گردد فرمان دهد هر نهری این نهر را مدد نماید لاجرم انهار جهان به آب خود بدو مددرسانند و انهار از بهرش منفجر شوند و زمین چشمه های خود را برایش برشکافد و چون جريان نيل بهركجا و هر زمین که خدای تعالی اراده فرموده است برسد بهر آبی وحی فرماید تا بعنصر خود باز آید .

یزید بن حبیب گوید معوية بن ابی سفیان از کعب الاحبار سؤال کرد آیا برای این رودخانه نیل در کتاب خداوند عزوجل خبری دیده باشی گفت سوگند بدانکس که دانه را بر شکافت و دریا برای موسی علیه السلام شکافته ساخت که من در کتاب خدای عز وجل یافته ام که یزدان تعالی در هر سال دو دفعه باین رو دوحی میفرستد چون هنگام جریانش در رسد و حی بدو میفرماید که خدای تعالی ترا فرمان میدهد که جاری شوی پس چندانکه خدای تعالی برای آن نگاشته و مقرر فرموده جریان مینماید و از آن پس خدای متعال میفرماید عد یا نيل حميداً .

ابن عبدالحکم گوید در روزگار اقباط تولیت قیاس نیل با جماعتی از نصاری بود و چون امیر یزید مذکور این مقیاس را ،بساخت نصاری را از قیاس مصر معزول ساخته و این تولیت برای یکتن از مسلمانان که او را عبدالله بن عبد السلام بن ابی الر داد میگفتند گفتند مخصوص و مسلم شد و اصل وی از بصره بود و در جامع العمری

ص: 212

مسکن داشت و امیر یزید او را برای تولیت مقیاس اختیار کرد و در آن کار بیائید تا در سال دویست و شصت و ششم از مقیاس رود نیل در نیل فنا اساس نهاد مردی با دیانت و نیکو کردار از اهل صلاح و دین و در حضرت کردگار متعال حالی مخصوص داشت میگوید تولیت این مقیاس تا این زمان ما در میان اولاد او استمرار دارد .

حموی در معجم البلدان بتفصيل مذكور با اندك تفاوتی اشارت کرده است . گوید منف باميم مفتوحه و نون ساكنه وفاء اسم شهر فرعون است در مصر واصلش در لغت قبط مافه است و در تعریب منف گفته اند ، عبدالرحمن ابن عبدالله بن حکم روایت کند که نخستین کسیکه بعد از غرق قوم نوح در مصر ساکن شد بيصر بن حام بن نوح علیه السلام بود و او در منف سکون یافت و منف اول شهری است که بعد از طوفان بنیان شد و بيصر سی تن بشمار بودند در آنجا مسکن جستند و ازین جمله چهار تن اولاد بالغ شده بودند و تزویج نمودند، و باین سبب نامیده شدند چه مافه بزبان قبط سی عدد است و از آن به عدد است و از آن پس معرب کردند منف نامیدند و این همان شهر است که خدای تعالی در قرآن میفرماید و دخل المدينة على حين من اهلها .

همدانی گوید شیخ صدوق با من حدیث کرد و در جمله حکایات خود گفت خانه فرعون را در منف دیده ام و در مجالس و مسارب وغرف وصفاف آن گردش کردم و تمام این انیه از يك سنگ بنیان شده بود که منقور بود ، یعنی هر يك از مذکورات از یکپارچه سنگ منقور بود و چنان سنگها را با هم ملصق و رخنه ها را صاف و هموار و ناپدید آورده بودند که هر چه دست میسودند مکشوف نمی گشت که سنگهای متعدد است يا يك قطعه است و این امری عجیب است و اگر این

جمله يك پارچه سنگ بود و مردم با منقارها نفر همي . تا این مخاریق در مواضع خود منخرق شود عجیب تر بودی و آثار این شهر و حجاره قصور آن تا کنون

ص: 213

ظاهر است و از آنجا تا فسطاط سه فرسنگ راه است و تاعين شمس شش فرسنك بعد مسافت است و بعضی گفته اند در این عمارات چهار رودخانه می گذشته است و در موضع تختگاهش با هم مختلط میگشته است و از این روی فرعون می گفته است اليس لى ملك مصر وهذه الاتجار تجرى من تحتى افلا تبصرون برخی گفته اند از مصر تا منف سیزده میل فاصله و در تمام این فاصله بيوت متصله بوده است و در این جا بیت فرعون سقفش و دیوارهایش و فرشش از يك قطعه سنگ سبز بوده است. حموي میگوید از عقلای مصر از این تفصیل بپرسیدم، تصدیق کرد اما گفت مقدار این خانه پنج ذراع در پنج ذراع بوده است.

و نیز یکی از عقلاء مصر گوید در منف در آمدم و عثمان بن صالح عالم مصر را بر در کنیسه منف نشسته دیدم گفت آیا میدانی بر در این کنیسه چه نگاشته اند گفتم ندانم گفت نوشته اند مرا بر کوچکی این کنیسه ملامت نکنید چه هر ذراعی را بدویست دینار خریداری کرده ام بواسطه شدت عمارت عثمان بن صالح گفت بر در همین کنیسه موسی علیه السلام آنمرد را با مشت بز دو بکشت و كنيسة الاسقف در همین منف است طول وعرضش معروف نگشته بيك سنگ مسقف است و اگر سلاطین جهان که قبل از اسلام آمده اند و خلفای اسلام همگي يك قصد و يك آهنگ میشدند که مانند آن را بیای کنند برای ایشان ممکن نمیشد و در منف آثار حكما وانبيا و در آنجا منزل حضرت یوسف صديق عليهم السلام و کسانیکه پیش از آنحضرت بوده اند و منزل فرعون معاصر موسی علیه السلام است و عين شمس از وی بود و فسطاط امروزمیان منف وعين شمس واقع است و در منتهی کوه مقطم است و منقطع آن در آنجا است و در قرته جبل مقطم موضعي است که مرقب نام دارد و ابن طولون در آنجا مسجدی بنیان کرد که بدو معروف است و چنان بود که فرعون هر وقت آهنگ سوار شدن کردی تا از عين شمس بمنف برود صاحب مرقب درمنف آتشی بر افروختی و آن آتش را صاحب مرقب که در جبل مقطم بود ، میدید او نیز آتشی

ص: 214

می افروخت و چون صاحب عين شمس آن آتش فروزان را نگران میشد ، آماده آمدن فرعون میگشت.

و هر وقت نیز خواستی از منف بعين شمس سوار گردد بر این قانون کار میکردند و از این روی این موضع راتنور فرعون میخواندند.

انصنا بفتح همزه و نون ساکنه و صادمهمله مكسوره ونون مقصوره شهری است باستانی از نواحی صعید که بر شرق نیل واقع است، ابن الفقیه گوید در مصر قریه ایست در ساتیق مصر واقع است و این قریه را انصنا نامند بتمامت مسخ شده اند از جمله مردی است که بازن خودش مشغول جماع است و سنگ شده است و هم چنین زنی است که خمیر میکند و سنگ شده است و همچنین غیر از این ویرانی و آثار کثیر در آنجا است که در ذیل برایی یاد کرده ایم.

ابوحنیفه دینوری گوید لنج در جائی جز انصنا نمیروید و این عودی است که تخته وانواع کشتی از آن فراهم میکنند و بسیار هست که مباشر و ناشر آن بواسطه حدت بوی آن رعاف میشود و يك تخته ازین چوب را پنجاه دینار میفروشند و چون ازین تخته را بتخته دیگر استوار سازند و یکسال در آب بیندازند با هم التیام میگیرند و مانند يك تخته میشوند.

حموی میگوید من لنج را در مصر دیده ام و آندرختی است که میوه دارد مانند بلح از حیثیت رنگ و شکل و طعم و در جمیع نواحی مصر سبز می شود.

حموی می گوید عين شمس اسم شهر فرعون است که در زمان حضرت موسي بن عمران على نبينا و آله علیهم السلام بود و در مصر واقع است و از آنجا تا فطاط سه فرسنگ است و در کنار نیل نیست و شهری عظیم و قصبه كوره اتریب و در این زمان ویران است و آثار قدیمه و نشانهای باستان بسیار دارد و هم عمودها دارد که مردم عامه مسال فرعون خوانند که همه سیاه رنگ و بسی بلند هستند ، چنانکه از دور هر کس بیند گمان میکند درختهای خرمای بدون سر و شاخه است حسن بن ابراهیم گوید از عجایب مصر عین شمس است که هیکل شمس است .

ص: 215

و در اینجا بود که سرپنجه مهر ماه تابان مصر صباحت زلیخا پیراهان صدق صدیق را با ناخن خیانت و لطمه شهوت چاك زد و در همین جا آندو عمود است عجیب تر از این دو و بنای آن دیده نشده است و این دو عمود را بر روی زمین بدون اساس و بی بر نهاده اند، بلندی آنها تا زمین پنجاه ذراع است و در این دو عمود صورت انسانی را بردا به برآورده اند و بر سر اینها مانند دو صومعة ازمس بر نهاده اند و هر وقت لیل جریان گیرد این دو ترشح نمایند و آب ازین دو چکیده گیرد و تا بزمین برسد و ریشه آن را در بیاورد و درخت عوسج وغیره را برویاند و هم از عجایب عين شمس این است که در آغاز اسلام خراب شد و سنگهایش را حمل کردند لکن نشانس برنخاست و بلسان نیز در آنجا روید و روغنش را استخراج نمایند و نیز در صعید در برابر کهنه شهری است که عين الشمس خوانند و این غیر از مذکور است .

داستان رؤیای ابی الفضل متوکل عباسی رسول خدا صلی الله و آله را

در مروج الذهب مسطور است که از جمله اخبار ظريفه متوكل وحالات مستحسنه او در اوقاتیکه در بغداد بود این است که موسی بن صالح بن مسیح بن عميرة الاسدی از وی حدیث نموده است که وقتی متوکل در عالم خواب چنان دید که گویا رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم با او میفرماید فلان قاتل را رها کن ، متوکل را از این حال ترس و روعی عظیم فرو گرفت و در مکاتیب وارده که در اسامی محبوسین میرسید نظر کرد و در آنجمله نام قاتل نیافت پس باحضار سندی و عباس امر کرد و با ایشان گفت آیا در این ایام کسی را نزد شما آورده اند که نسبت قتل بدو داده باشند عباس گفت بلی و خبر او را معروض داشته ایم، متوکل

ص: 216

دیگر باره در کتب اعاده نظر کرد آن مکتوب را در ضمن مکاتیب دریافت و دید که در حق آنمرد گواهی داده اند که وی قاتل است و خود او نیز اقرار کرده است که قاتل میباشد اسحاق را با حضار آن شخص امر کرد چون او را نزد متوکل حاضر کردند و حالت شدت بیم و ارتباع او را بدید گفت اگر با من براستی سخن آراستی رهایت میکنم پس آنمرد شروع بحکایت خود کرده خبر خود را همی بعرض رسانید و باز نمود که وی و جماعتی از یارانش هر گونه گناهی بزرگ و کردار نابهنجار را مرتکب میشدند و هر محرمی را حلال میشمردند و اجتماع ایشان در منزلی در شهر ابو جعفر منصور بود و در آنجا اعتکاف داشتند و در هر بلیه و پیش آمدی در آنجا می گذرانیدند و چون این روز در رسید زنی فرتوت نزد ایشان آمد و این عجوز برای تباهکاری و قیادت با این جماعت مراودت داشت و دختری آفتاب دیدار با خود بیاورده بود و چون آن پریروی آدمی پیکر بمیان سرای در رسید بناگاه فریادی سخت بر کشید من از میان اصحابم بدو بتاختم و او را درخانه در آوردم و آن ترس و بیم او را تسکین دادم و از داستانش بپرسیدم آن آفتاب رخسار گفت الله الله خدای را بنگر و خدای را نگران بدان همانا این پیر دیرین روز کار مرا بفریفت و به خدعه و نیرنگ در آمده و با من گفت که او را در خزائن خودش حقه ایست که هیچ بیننده مانندش را ندیده است من مشتاق دیدار آن شده و چندان توصیف نمود که مرا بی اختیار کرد و با او بیرون شدم و بكلام او وثوق و اطمينان داشتم. بناگاه دیدم مرا باین منزل شما در آورده و بچنگ شما در افکنده است وجد من رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم و مادرم فاطمه صلوات الله عليها ويدوم حسن بن على علیهما السلام باشند باید مقام و منزلت ایشان را در حق من و حراست من محفوظ بداری من چون این سخنان را بشنیدم خلاص آن خاتون را ضمانت کردم و به نزد یاران خود برفتم و ایشان را از آن حال مستحضر ساختم گویا از شنیدن این حکایت حريص شدند و من ایشان را اغراء و تحريك نموده باشم تا از وی کامیاب شوند و با من گفتند آیاچون حاجت خود را از وي بر گرفتی و کامکار شدی اکنون

ص: 217

میخواهی ما را از کنار او محروم بسازی پس بیکباره بجانب وی روی آوردند چون چنین دیدم در برابرش بایستادم و دست آنجماعت را از دامان طهارتش دور همی کردم و در میانه ما آخر الامر کار بجنگ و نزاع رسید تا گاهی که چند جراحت بمن فرود آمد این وقت بآن کسی که از سایرین در کار آنجاريه سخت تر و بهتك پرده عفت او گیرنده تر و گزنده تر بود حمله آورده او را بکشتم و همچنان دیگر انرا نیز از آن خاتون دور همی کردم تا او را بسلامت و حفظ آبرو و پرده ناموس نجات دادم و آن جاریه از آن ترس و بیمی که بر نفس خود داشت نجات یافت و ایمن گشت پس او را از سرای بیرون کردم و شنیدم همی گفت خدای تعالی ترا مستور دارد چنانکه تو مرا مستور نمودی و برای تو وسود تو باد چنانکه مرا تو بودی در این اتنا همسایگان صدای ضجه و فریاد و هیاهو را بشنیدند و بجانب من شتابان شدند و آن کارد را بدست من بدیدند و آنمرد را نگران شدند که در خون خود غلطان است پس مرا با این حال نزد اسحاق بیاوردند اسحاق گفت از محافظت تو نسبت بآن زن بمن خبر دادند و من ترامحض رضای خدای و رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم ببخشیدم آنمرد گفت سوگند بآنکس که تو مرا برای رضای او بخشیدی و از خونم در گذشتی دیگر بهیچ معصیتی بازگشت نکنم و در هیچ ریبه و كارى شبهه ناك اندر نشوم گاهی که خدای را ملاقات نمایم این وقت اسحاق از آن خوابی که دیده بود بدو باز نمود و روشن ساخت که خدای تعالی اجر او را ضایع نگذاشت و هم اورا عطیتی بگذاشت و آنمرد از قبول آن عطیه بزرگ سر بر تافت و هیچ چیز نپذیرفت و بعضی این خواب را نسبت به یکی از عمال و کارگذاران متوکل داده اند که در زمان وی بدیده است و الله تعالى اعلم بحقايق الامور .

ص: 218

حکایت فتح بن خاقان و محمد بن یزید مبرد و داستان مجنون و استحضار متوكل

مسعودی در مروج الذهب رقم کرده است که محمد بن یزید مبر د گفت چنان اتفاق افتاد که روزی در تأویل آیتی در میان متوکل وفتح بن خاقان منازعتی روی داد و مردمان نیز در این بابتنازع ورزیدند و مرا بحکومت نام بردند متوکل به محمد بن قاسم بن محمد بن سلیمان هاشمی والی بصره بنوشت تا مرا با کمال احترام و تکریم بد و روانه دارد چون مرا بر نشاندند و روان ساختند و بناحیه نعمانیه بین واسط و بغداد رسیدم با من گفتند که در دیر هرقل گروهی از دیوانگان هستند که ایشان مرا معالجه مینمایند چون بمحاذی دیر رسیدم نفس من بوسوسه پرداخت پس با نمکان در آمدم و جوانی نیز با من بود که بدین وادب بهره ور بود در این اثنا بیکی از آن دیوانگان دچار شدم که بمن نزديك شد با او گفتم چه تو را براین بداشت که در میان ایشان بنشینی با اینکه از ایشان دوری چون این سخن بشنید چشم فرو نهاد و آواز برکشید و این شعر بخواند :

ان وصفوني فناحل الجسد *** او فتشونى فابيض الكبد

اضعف وجدى وزاد في سقمى *** ان لست اشكو الهوى الى احد

وضعت كفى على فؤادى من *** حر الدى وانطويت فوق يدى

آه من الحب آه من كبدى *** ان لم امت في غد فبعد غد

كان قلبي اذا تذكر هم *** فريسة بين ساعدی اسد

در این ابیات از سوز دل و آتش عشق که جان و جگرش را تباه و روز عیش و عشرت را سیاه و بدنش را نزار و زمانه را بر چشمش تیره و تار ساخته است ، حکایت نمود ، مبرد می گوید ، گفتم الله درك بر آنچه خواندی بیفزای و او این شعر بخواند :

ص: 219

ما اقتل البين للنفوس وما *** اوجع فقد الحبيب للكبد

عرضت نفسى من البلاء لما *** اسرف في مهجتي وفي جلدى

يا حسرتي ان اموت متقلد *** بين اعتلاج الهموم والكمد

في كل يوم تفيض معولة *** عينى لعضو يموت في جسدى

آتشی کز عشق باران برروان گشته روان *** نه جگر میماند و دل نه توان اندر روان

آن چنان سوزد روان و آنچنان تابد جگر *** و آن چنان اندر روان و چشم و دل گردد روان

کش هزارانش شهاب ثاقبش سوزد ز پی *** و آسمان و کهکشانش خیره گردد در نشان

از یکی جذوه یکی عضوم بگرداند تباه *** ور کشد شعله به اعضا ماند و نه جسم و جان

گفتم سخت نیکو گفتی خداوند دهانت را گزند مرساناد ، براي من برافزای پس این شعر را بخواند :

الله يعلم اني مكد *** لا استطيع ابث ما اجد

نفسان لى نفس تضمنها *** بلد واخرى حاز ها بلد

وارى القيمة ليس ينفعها *** صبر وليس يعنيها جلد

واظن غائبتی کشاهدتی *** بمكانها تجد الذي اجد

خدای داند آندرد کاندرون من است *** نه استطاعت آنم کزان دهم شکوی

در این شهرم اگرچه منزل است و مسکن و مسند *** روانم سوی دیگر شهر منزل خواهد و مرقد

تن و قلب و روانم اندرین خاکش بود مامن *** ولی آرام جان و دل بدیگر سو دهد موعد

ص: 220

گفتم سوگند با خدای نیکو گفتی و همچنان در طلب زیادت بر آمدم گفت ترا چنان میبینم که هر قدر برای تو انشاد شعر نمایم فزون تر خواهی و این حال جز از فرط ادب و فرهنگ و لطافت طبع و بیماری دل نباشد ، آنگاه با من گفت تو نیز شعری برای من بخوان من با آنجوان که مرا همراه بود گفتم برای وی انشادکن پس این شعر بخواند:

عدل و بین و تودیع و مرتحل *** اى العيون على ذاليس تنهمل

تالله ما جلدى من بعدهم جلد *** ولا اختزان دموعى عنهم بخل

بلى وحرمه ماء القين من خبل *** قلبي اليهن مشتاق ومارحلوا

وددت ان بحار السبع لى مدد *** وان جسمی دموع كلها همل

وان لى بدلا من كل جائحة *** في كل جارحة يوم النوى معل

لا در در النوى او صادفت جبلا *** لا نهدمنها وشيكا ذالك القل

الهجر والبين والواشون والابل *** طلائع يترانى انها الاجل

در این ابیات از بلایای عشاق و قضایای معشوق و صدمات ایام فراق و لطمات اعوام افتراق وآلام نکوهش نکوهشگران و اسقام غنج ودلال پژوهش کنندگان باز مینماید ، میگوید چون مجنون این ابیات را بشنید گفت نیکو قراءت کردی و در این معنی شعري مرا بخاطر افتاد که بخوانم، گفتم بخوان پس این شعر بخواند :

ترحلوا ثم ينطث دونهم سجف *** لو كنت املكهم يوماً لما رحلوا

يا حادي العيش مهلا كي نودعها *** رفقاً قليلا ففي توديعها الاجل

ما راعني اليوم شيء غير فقدهم *** حتى استقلت وسارت بالدمى الابل

اني على العهد لم انقض مودتهم *** فليت شعرى و طال الدهر ما فعلوا

در این ابیات میفرماید که معشوقه و یارانش در هودج جمال رهسپار شدند و پرده مهاجرت بر چهره عشاق بیاویختند و اگر زمام اختیار بدست من اندر بود

ص: 221

بکوچیدن ایشان رضا نمی دادم ای حادی عیسی وحدی خوان اشتران جوان سپید موی بسرخی آمیخته چندی آرام بجوی تا با آرام حال بدرود نمایم و خاطر خود را آسایش بخشم و سوز حال را بوصول اجل چاره نمایم و امروز هیچ چیزی جز فقدان ایشان ترسانم نمیسازد ، مگر اینکه خون من نیز با آن آرام روان وقوت جان روان گردد ، من بر آن عهد مودت که بودم ثابت هستم کاش میدانستم که در این طول زمان هجران ایشان چه کردند و بچه حال اندرند. مبرد میگوید چون آنجوان که با من بود این سخن بشنید، بدون در نگ گفت مردند مجنون گفت آه ، آه اگر مردند منهم بزودی میمیرم این بگفت و مرده بیفتاد و من از آن مكان بدیگر جای نشدم تا از غسل و کفنش بپرداختم و بر جنازه اش نماز بگذاشتم واز خاکش ، بخاکش در خاک آوردم و از آن پس بسر من رأی در آمد و بقیه این داستان در ذیل حال شعرای زمان و متوکل مذکور میشود . و این حکایت را در کتاب ثمرات الاوراق باندك اختلافي بطور اختصار رقم کرده است .

حکایت متوکل با یحیی بن اکثم قاضی در باب مأمون و معتصم

در کامل ابن اثیر و طبری مسطور است که یحیی بن اکنم گفت بخدمت متوکل در آمدم و در میان من و او سخنی از مأمون در میان آمد ، من در تفضیل و تقریظ وتوصيف محاسن وعلم ومعرفت و محامد اخلاقش چندان سخن فراوان آوردم که حاضران را موافق طبع نيفتاد، متوکل گفت مأمون در باب قرآن یعنی در خصوص مخلوقیت با عدم آن چه میگفت و در شئونات و جامعیت قرآن بر چه عقیدت داشت ، گفتم مأمون میگفت با وجود قرآن مجید حاجت بعلم فرض و با بودن سنت پیغمبر وحشتی بعلم احدی نیست و با وجود بیان وافهام حجتی برای اینکه دانسته شود و به بعد از انکار برهان و حق جز شمشیر چیزی لازم نیست تا حجت آشکار آید. متوکل گفت مراد من ازین پرسش نه آن بود که توجواب

ص: 222

آوردی و آنراه در سپردی یحیی گفت هر کس را بر کسی حق نعمت باشد، حفظ الغيب وى بروى واجب است متوکل گفت مأمون در خلال حدیث خودچه سخن بر زبان می گذرانید ، همانا امير المؤمنين معتصم بالله رحمه الله میفرمود اما من فراموش کردم یحیی گفت در خلال حدیث خود میگفت: «اللهم انى احمدك على النعم التي لا يحصيها غيرك واستغفرك من الذنوب التي لا يحيط بها الأعفوك بار خدایا حمد و سپاس می گذارم ترا بر آن نعمتهاي بسيار بيشمار تو که شمارش را جز تو هیچکس نمیداند و درخواست آمرزش میکنم از حضرت تو از آن گناهانی که جز عفو و گذشت تو بر آن احاطه نتواند نمود متوکل گفت هر وقت چيزي را پسندیده میداشت یا از خبری خوش بدو بشارت میرسید چه می گفت همانا معتصم بالله علی بن يزداد را امر فرمود تا آن کلمات را برای ما بنوشت و ما بدانستیم و بخاطر سپردیم و از آن پس فراموش کردیم ،گفتم میگفت : «ان ذكر آلاء الله ونشرها تعداد نعمه والحديث بها فرض من الله على أهلها وطاعة لامره فيها و شكر له عليها فالحمد الله العظيم الالاء السابع النعماء بماهو اهله و مستوجبه من محامده القاضية حقه البالغة شكره الموجبة مزيده على مالا يحصيه تعدادنا ولا يحيط به ذكرنا من ترادف مننه و تتابع فضله و دوام طوله حمد من يعلم ان ذلك منه والشكر له عليه » بدرستیکه یاد کردن و بنظر در آوردن نعمتهای ظاهری و باطنی و آشکارا و پوشیده خداوند تعالی و انتشار آن و شماره نعمتهای بی منعم حقیقی و بر زبان آوردن و حدیث نهادن بآن از جانب یزدان تعالی براهل نعمت فرض است و اطاعت نمودن فرمان یزدان متعال است که اذكروا نعمة الله علیکم و شکر گذاری نعمتهای خداوند واجب است پس شکر و سپاس بیرون از اندازه وقیاس خاص خداوند این نه کریاس بلند اساس عظیم الالاء و النعماء میباشد که ما را به نعمتهای بسیار و رزق و روزی فراخ برخوردار ساخت و شایسته هر گونه شکر و سپاس است و مستوجب آن است از حیث محامد قاضیه حق او و بالغه بشکر او ومانعة ازغير او و موجبه نوید آن الاء ونعم متكاثره را بآن چندان که تعداد ما

ص: 223

از عهده احصای آن بر نیاید و ترادف منن او و تتابع فضل او و دوام طول و منت او را یادکردن و بنظر آوردن ما احاطه نکند « و لئن شكرتم لأزيدنكم » دليل بر این است که هر گزش پایان و نقصانی نباشد و این سپاس و ستایش بایستی از قبیل حمد کسی باشد که بداند این حمد و شکر نیز بتوفیق خداوند تعالی است و این شکر بر آن توفیق است که بشکر نعمت پرداخته است. متوکل گفت : سخن بصدق آوردی و این کلام بعینه است که بنوشتند و ما را بیاموختند، « وهذا كله حكم من ذى حنكة وعلم » و این کلمات بجمله از سر چشمه تجربت و آزمایش و علم و دانش تراوش کرده است.

راقم حروف گوید هیچ آفریده نتواند آلاء كثيره ونعم وافره یزدانی را بداند تا چنانکه شایسته آن است سپاس براند .

از دست و زبان که برآید *** کز عهده شکرش بدر آید

چنانکه خود فرماید «وان تعدوا نعمة الله لا تحصوها ، ماچه دانیم در هر عرقی از عروق وعصبي از اعصاب و عضوی از اعضا و جزوی از اجزاء وقوتی از قواء وغصنی از اغصان وورقی از اوراق و اصلی از اصول و حسی از حواس و روحی ارواح ماچه ذخیره و چه فایده ای بر نهاده اند و علت اینکه چشم و گوش و جسم و زبان و دهان و مغز و قلب و جگر وسایر اعضا باید به بیند و بشنود و بساید و بگوید و بچشد و بداند و بفهمد وادراك لطایف نماید و هم چنین دیگر چیزها چیست و کیست و چگونه و چند است تا از روی علم و بینش کامل بشکر و سپاس پردازیم شأن و منفعت آن در حال فقدان هر يك معلوم میشود تا موجود است قدرش معدوم است و این شکرگذاری نیز يك نعمتی است که برترین نعمتهای الهی است چه اگر این شکر نمودن بر حسب معنی ونیت باشد و حقیقت پیدا کند و چنانکه امر شده است هر ذی نعمتی رعایت مستمندی را بکند مثلا صاحب دولت بفقیر برساند و بینا دست نابینا را بگیرد و شنوا با ناشنوا مساعدت نماید و صحیح الاعضا با نا تندرست درست رود و عالم بجاهل افاضت کند و باخبر رعایت بی خبر را نماید و سالم برغیر

ص: 224

سالم ترحم نمايد حتى برحيوانات وحشى ونجس العین در مقامات لازمه تفضل نماید و قوای خود را در حفظ دین و نشر احکام آئین و تشويق جهال و تعليم ضلال وواجبات و مستحبات وفرايض ومندوبات شرعيه الهيه و امثال آن بکار بندد آنوقت میتوان گفت وی مردی شاکر است و باندازه خود چندان قاصر نیست و اگر بر شداید روزگار و تحمیلات امثال و حوادث ليل و نهار و آزار اخوان و زیان و خسران و فقدان هر چه خواهی گوباش و مصائب وارده و صوادر نازله شکیبائی کرد آنوقت میتوان او را بيك اندازه صابر و با شاكر مترادف خواند که ان الله صبار شکور و گرنه چون کسی بر خوانی بنشیند و شکم را تا حلق از انواع اغذیه لطيفه واشر به گوارا انباشته گرداند و نفس زنان بناچار برکنار شود و خسته و کليل بكلمه الحمدلله زبان بگرداند و هيچيك از اعضایش ازین شکر باخبر نباشد چگونه او را شاکر میتوان خواند یا اگر کسی گنجی بیابد و تمام مسكوكات وغير مسکوکات و جواهراتش را مخزون نماید و فلسی بکسی روا ندارد و آنوقت بر ملائکه هفت آسمان و عرش و کرسی و کروبیان منت گذارد و با هزاران ناز و عشوه بگوید الحمد لله چگونه خود را شاکر میتواند بخواند وكذلك غير ذلك.

پس در هر نعمتی بهر نحو که باشد و خدای بنده راعطا فرموده معنی شکر و سپاس که مقبول حضرت احدیت باشد ، وقتی مصداق پیدا میکند که افاضه بغیر را شامل شود اگر چه علم علما وفضل فضلا وقوت اقويا وشجاعت شجعان وصفت صفت گران و زراعت زارعان و سلامت اعضا و کثرت اولاد واقر با و احباء واصدقاء باشد .

و در این آیه شريفه ولئن شكرتم لازيد نكم، لطیفه بس بزرگ است زیرا که خود نه زبان در دهان عارف مدهوش حمد و ثنا میکند که موی بر اعضاء وان من شئى الا يسبح بحمده پس مکشوف می آید که تمام اجزای آفرینش که هر یکی بانواع حيثيات حاجتها دارند و حضرت قاضی الحاجات آن جمله را بر طریق حکمت و مصلحت و مناسبت و تقاضای حال و تمنای حالت برآورده می گرداند

ص: 225

بالطبيعة شاكر نعمت و ستاينده رحمت بیرون از عدت هستند اگر چه ما خود ندانیم چه این زبان شکر فطری است و اگر انقطاع کیر دفانی میشود تمام مویهای اندام شکر خلاق علام را میگذارند چه اگر در هر يك نظر رحمت و اعطای ،نعمتی نبود از مقام طبیعی و تربیت خلقی خود بی بهره میماند و آن اثر از وي میرفت و زیان و نقصانش هویدا .میگشت. حتی اگر در مژگان و ابروان و موی سر و اندام این ترتیب را نقصانی برسد زیانش مکشوف می آید پس بر هر موئی از حضرت هو نعمتی و نظر عنایتی است و او را شکر و سپاس لازم است و همان شکر موجب ازدیاد و قوت اوصاف آن و بقای آن میشود حالا باید بدقت نظر کرد و بلطافت بیندیشید که تمام اجزای آفرینش از کوه تاکاه بلکه آنذرات موجودات که از ما همه است شدت صغارت بهیچ چشم نمی آیند و جسم و جان و اعضا واحشا دارند و هر يك ازين اعضا و احشا خواستار توجهات خاصه و آلاء مخصوصه خداوندی میشوند و همه مقضى المرام شکر گذار و آن شکر گذاری موجب مزید نعمت میشود و در تمام عوالم موجودات از بالا و پست و يمين وشمال وخلف وجنوب که جزذات كبريا بر آن واقف نیست و هر يك را عرض حاجتی و قضای حاجتی و زبان شکری و ازدیاد نعمتی است .

آیا این خزانه ، چگونه خزانه و این نعمت چگونه نعمت و این علم چگونه علم است که حاجت موری بعلم غیب بداند ، در بن چاهی بزیر صخره صما اگر تمام محاسبين روزگار من الازل الى الابد بنشینند و قلم محاسبه در دست بگیرند هرگز از صد هزاران کرورها اندر کرورها یکی را احصا نتوانند کردچه قلم ودوات وقرطاس و سیاهی خود نیز غریق بحار نعمت و مستفيض بفيض اين شأن و رتبت و دائماً در محل از دیادو شکر نعمت هستند. بعلاوه در هر شکری سیاسی بر توفیق بشكر لازم است الى مالانهاية له چه سپاس دوم را نیز سپاسی دیگر الی مالاله حد و حساب وعد وتعداد واجب شود و این مسئله بس دقیق و این بحری بس عمیق است .

ص: 226

حکایت احمد بن مدبر و حاسدان او وسعایت نزد متوکل وحسن عاقبت او

در کتاب فرج بعد از شدت مسطور است که احمد بن المدبر حکایت کرد که بدایت سفر من به شام وسبب علو درجه وسمو مقام من در آنحدود این بود که وقتی متوکل به نزهت گاهی که محمدیه نام داشت برفت وكتاب غياب مرا غنیمت شمرده در خدمت متوکل خلوت ساختند و قرار بر آن دادند که مرا برقه فرستند و غرض ایشان این بود که مرا از پیشگاه خلافت دور سازند اما مراهیچ علم و خبر نبود پس ایشان مرا حاضر کردند.

موسى بن عبدالملك گفت امیر فرمان کرده است تا برقه روی نفقه راه و استعدادات آن بچه مقدار است تا از خزانه برسانند گفتم سی هزار دینار در حال بفرمودند تا آن مبلغ را وجه نقد حاضر کردند و گفتند در همین لحظه بایدت برفت گفتم امیرالمؤمنین را وداع کنم، گفتند البته این اندیشه مکن و اجازت نیست که دقيقه اي توقف جویی و سامان وداع و مراجعت نیست دانست وموسى بتعريض چنان می نمود که امیرالمؤمنین بر تو خشمناك است و صواب تو در آن است که مراجعت نکنی و هم در این ساعت بیرون شوی و می گفت: چون پادشاه بر کسی ساخط باشد مصلحت در آن بود که هر چه فرماید در حال امتثال فرماید و هیچ توقف تجوید و از مراجعت و معاودت بمكالمت احتراز گیرد و دوری از حضرت او را غنیمت و سعادتی بزرگ بشمارد گفتم خداوند عز و جل لطف کند و کفایت فرماید و ایشان موکلان بر من نهادند تا در همان حال بیرون رفتم و من تقلد بآن عمل و غيبت خود را از پیشگاه خلافت بلیتی بزرگ و محنتی عظیم شمردم واگر اسیرو محبوس میشدم از آنحال خوشتر میداشتم و چون برقه رسیدم نماز شام شده بود از مردی

ص: 227

اعرابی که شتر میراند ، شنیدم که این شعر را مکرر همی خواند :

كم مرة حقت بك المكاره *** حاراك الله وأنت كاره

چه بسیار وقت که حوادثی مکاره و نومیدی بر تو خیمه فرو هشته و تورا

مکروه افتاده باشد اما خداوند عز وجل خیر و عافیت ترا در فرموده و آن مکاره را به سبب دولت و موجب نعمت تو گردانیده باشد .

عى ان تكرهوا شيئاً وهو خير لكم :

تو چه دانی از بدو نيك خودت *** جمله را داند خداوند حکیم

چون از اعرابی این شعر شنیدم بفال نیکو گرفتم و بعنایات الهیه مستظهر گشتم و پریشانی و اندوه از دل بر گرفتم و بار غم از خاطر فرود آوردم و اعرابی همچنان این شعر را بتكرار بخواند و بر وثوق و امیدم برافزود چون برقه فرود آمدم روزی چند بر نیامده بود که مثال خليفه برسید و مراسفر شام وتعديل آن ملكت فرمود و دویست هزار درم در اخراجات من مجری داشته بود و این عملی بود که از فرط خطر و نهایت جلالت آن امیر المؤمين بنفس خود به آن قیام نموده بود و متوکل بجای خود مرا شایسته این امر بدانست و امر فرمود که چون من بدان سوی آوردم آنچه عرض نمایم پذیرفته اید چون راه برگرفتم هرگونه مراد و کامرانی و دولت و شادمانی که بر تخته مخیله متصور توان کرد در آن عمل برای من میسر و حاصل گردید و درجه من در شام عالی شد و مرتبه بلند گشت و در آن مشغله و منصب چنان خرسند و خوشدل گشتم که اگر تمام ملك عراق را در اقطاع ونیول یا بملکیت من می نهادند مفارقت شام را نمیخواستم ودل بعراق خوش نمی داشتم .

ص: 228

حکایت سلمه و وصیف ترکی و ترقی سلمه در خدمت متوكل وحسن عاقبت او و حکایت احمد بن خالد

و دیگر در کتاب فرج بعد از شدة مسطور است که در سر من رأى سه تن برادر بودند که دین ترسا داشتند یکی از ایشان توانگر و صاحب ثروت و موسوم به ابراهیم دومین متوسط الحال و موسوم به عون سوم درویش و نیازمند و موسوم بسلمه بود وسلمه را شدت فقر و فاقت بدانجا پیوست که در ترتیب قوت و روزی روز خود در مانده و کسب بروی متعذر شده بود از برادرش عون التماس کرد که از برادرش ابراهیم خواستار آید تا اورا خدمتی نماید که بدان وسیله امر معیشت وی سهولت گیر دعون باری چند با آن برادر درباره این برادر خواهشگر شد ابراهیم پذیرفتار نمیگردید و در مدافعت میپرداخت تا يك روز بر سبیل دفع گفت اگر سلمه در دویدن دنبال مرکب من شکیبائی و توانائي دارد و بهر کجا که فرود آیم اسب مرا نگاهداری میکند و میتواند در مقام شاگردی باشد من آن نان و جامه که بدیگر شاگرد بایدم داد بدو دهم عون این سخن را بسلمه گفت سلمة گفت برادرم این سخن را از آن روی گفته است که من امتناع نمایم و او این را بهانه سازد اما من بر آنچه میفرماید صبر مینمایم و هر چه گوید اجابت میکنم و در اثنای آن از پیشگاه ایزدی خواستار گشایش میشوم و ترا مخلق در خواهشی باز نمی کنم و خواری خواستاری را بر خود هموار نمی سازم پس خدمت برادرش را مبادرت کرد و هر وقت او بر مرکب مینشست وی پیاده بر عقب او میرفت و چون از اسب بزیر میآمد رکابش می گرفت و محافظت مرکب را مراقبت می ورزید ناگاهی که می آمد و بر مرکب سوار می شد .

ص: 229

و بر این گونه روزگاری بر نوشت تاچنان اتفاق افتاد که وصیف ترکی را حاجت بکسی افتاد که در سرای او بنشیند و هر چه از بازار به مطبخ وی می آورند پژوهش کند و چیست و چنداست بنویسد و میرزای کارخانه باشد تاوی با حساب وکیل خرج مقابله کند و خیانت و امانت او مكشوف گردد و این وصیف چنانکه در طی این کتاب مذکور نمودیم از امرای بزرگ متوکل عباسی بود عون بالوصيف گفت مرا برادری است که شایسته چنین مهمی است و بفرمود تا سلمه را حاضر کردند و این سخن را باوی در میان نهاد سلمه گفت نمیتوانم در این کار بیایم و حساب را روشن نتوانم کرد عون گفت در این کار عون تو میشوم بهر روز بوقت نماز دیگر تفصیل اخراجات را جمع نمایم و خلاصه گردانم باین سخن سلمه را راضی کرد و اندك وظيفه كه لباس و قوت او را کافی باشد مرتب گردانید و سلمه بر در سرای وصیف بنشست و از حمالان قیمت مایحتاجی که بآشپزخانه می آوردند می پرسید و جزو بجز و و کیفیت و کمیت آنرا سؤال میکرد و در دفتری مینوشت و هر روز تفصیلی روشن باز می نمود و چون یکماه براین برآمد وصيف فرمود تا جمع مخارج ومداخل یکماهه را معین نمود و تقویم کرد چون کاتب دیوان او آنچه وکیل او رفع کرده بود در قلم آورده بروی عرضه داشت با حسابیکه سلمه نوشته بود بمیزان آورد تفاوت فاحش داشت و خیانت وکیل مکشوف شد و صیف را از سلمه خوش آمد و بفرمود تا او را حاضر کردند و تا آن وقت وی را ندیده بود و مشرفی کارخانه طبخ را بدو داد و بصله و جایزه برخوردار ساخت و در آن ماه که سلمه مشرف مطبخ بود تفاوت بسیار پدیدار آمد چه در اسعار و چه در مقدار و از حسن کفایت و امانت و محافظتی که از سلمه ظاهر شد و صیف استادی سرای و قهرمانی آن را بدو تفویض کر دو چون اصناف تو فیرات از اثر کفایت و امانت او مشاهدت رفت او را در خدمت وصیف تقرب و اختصاصی هرچه تمام تر نمایشگر شد و محلش رفيع گشت و مدتها در خدمت وی بماند تا یکی

ص: 230

روز چنان افتاد که متوکل خلیفه در خلوتی با وصیف گفت فرزندانم بسیار شده اند پیری می باید با عفت و امانت که در مزاج او کبر و لهو نباشد و بفضول شهوات وهزل و لعب میل نکند و بصلاح و سداد برخوردار باشد تا فرزندانم را بدو سپارم و اقطاعی چند برای مخارج ایشان معین کنم و نمی خواهم که یکی از کتاب را این مهم بفرمایم زیرا که اطفال وعورات هستند و مهم ایشان نازک باشد و دل من بر هر کسی قرار نمیگیرد وصیف میگوید مرا بدل اندر چنان افتاد که مردی بدین صفت که خلیفه میخواهد سلمه است و خواستم که اور اخدمت کنم و بدو گذارم باز نفس من در این ایثار مساعد نشد و با خود به تردد بودم و ساعتی در این حال بتفکر بودم در پایان کار گفتم ایخداوند خدای عز وجل چنین مردی که تو میخواهی مرا روزی کرده است و نزد من است اما مراتب شایستگی و کفایت و امانت و دیانت و قیامی که در امور من دارد بدرجه ایست که هر چه تفکر مینمایم نمی توانم از وی دست بدارم و از آنطرف در آن حقوق نعمت و ترتیبی که خلیفه را برنمت این بنده است چون نظر مینمایم از خویش نمی پسندم و نیکو نمی شمارم که حال او را پوشیده بدارم واينك اقبال خليفه مرادر سخن آورد و این شخص با این صفات که خلیفه فرمود سلمة ابن سعید نصرانی است.

متوكل فرمود بگو هم در این لحظه حاضر شود چون سلمه را حاضر کردند متوکل را سخن و صیف جای گیر آمد و برای هر پسریسیصد هزار درم اقطاع معین نمود و هر دختری را یکصد و پنجاه هزار درم و متوکل را پنجاه پسر و پنجاه دختر بود و توقیعات در این امر بدو داد و گفت از ضیاع آنچه را مصلحت دانی برای ایشان اختیار کن و کتابت فرزندان بدو مقرر داشت و چون از مهم فرزندان فارغ شد باز قیام با مور سرای

حرم و قبض جرايات و اخراجات و ارزاق و نفقه کردن برایشان و صرف وکلاء و تولیت و تقلد بجمع مصالح سراهای حرم و حجرات و آنچه از توابع و لوازم آن باشد بدو مفوض گردانید و مرتبت و درجه او بدین منصب زیاد شد و اثر دیانت و امانت و کفایت و شهامت او در چند روز در تمامت آن امور ظاهر گشت.

ص: 231

روزی متوکل از این سرا به آنرا و از این حجره به آن حجره میرفت واحوال اولاد و اهل حرم را تفحص میفرمود در این اثنا چشمش بر سلمه افتاد او را آواز داد و گفت بر رأى ملوك مصالح بسیار پوشیده میشود و من بکفایت وامانت تو اولاد واهل حرم را بحرز در آورده ام و نفس خویش را ضایع گذاشته ام پس بفرمود تا کلیه خزاین و بیت المال و سایر بیوتات از فراش خانه و جامه خانه وبيت الطيب و تمامت امور خاصه سلطنتی را بسلمه تسلیم کردند و او جمله را قبول کرد و مردمی را که بایشان اعتماد داشت بیاورد و هر یکی را بکار معین مشغول ساخت و مدتی بر این مهمات قیام می ورزید تا یکی روز که متوکل را مزاج بروی بگشت و به بند و حبس در حجرهاش بفرمود تا صورت آنحال را که از وی ناپسند می دانست مکشوف دارند اما نواب وعمال کارکنان او را برقرار بداشت و چون شب هنگام متوکل را فرایاد آمد خادمی را بفرمود بر و بنگر سلمه در این ساعت بچه کار اندر است با من باز نمای خادم برفت و باز آمد و گفت مشق میکند بار دیگر نیز به پژوهش امر کرد همچنانش در مشق خبر آوردند متوکل بفرمود تا سلمه را حاضر کردند و گفت تو با این چندین پیری کاغذ سیاه میکنی و مشقت مشق میکشی مگر میخواهی در قیامت خطت نیکو شود تا خود در این جهان بمرتبه از اینکه تر است چشم داری گفت ای امیرالمؤمنین نه این است و نه آن اما چون مرا حبس کردی وعمال و کارکان ونواب مرا بر سر کار بداشتی بحسن رأى تو وثوق یافتم و بدانستم که مرا ازین منصب عزل نمی فرمائی خواستم استعداد خدمت خلیفه روز کار وقيام بمهام او حاصل شود و چون مرا واجب است که پیوسته در فیصل مهمات استطلاع رأی جهان آرای خلیفه زمان را نموده باشم و احوال را بعرض برسانم هذا چنان می زیبد که نظر امیرالمؤمنین بر چیزیکه در چشم او نیکو نباشد نیفتد ازین روی تسوید همی کردم تا آنچه نویسم پریشان و مشوش نباشد متوکل

ص: 232

را این سخن بسی خوش آیند و دل پسند افتاد و بفرمود تاحقه که انگشتري خاصه او در آن بود بیاوردند و بدو دادند و گفت این انگشتری است که من بدست خود بآن مهر میکنم این را نیز بتو تسلیم کردم تا از این پس هر چه را که میبایدمن خود مهر کنم تو خود مهر برزنی بدان شرط که بر من عرضه داری و این کار را بدان کردم تا مردمان بدانند که درجه تو نزد من بلندتر و محل تو رفیع تر گشته است و این بند که بر تو نهاده بودم ترا در چشم کسان بی مقدار نگرداند و از آن پس روزی متوکل سلمه رادید که بشتاب میرفت و در سراهای او و اولاد او وحجرات حرم او میگشت با خود گفت این مرد پیری کهن سال است و چندين سرا وحجره و كوشك و مقصوره است که باهل حرم و اولاد من اختصاص دارد و او را لازم است که بهر روز دو نوبت در تمام این عمارات برسد و بگردد و از این گونه زحمت و پیاده روی او را ضعفی دست دهد و مبادا به هلاکت برسد و چنان برسد و چنان بود که در سراها و عمارات متوکل هیچکس جز متوکل بر مرکب ننشستی و هر وقت متوکل می خواست از حجره به حجره و از سرائی بسرائی رود بر در از گوشی بر نشستی که بسی رونده و تیزرو بود لاجرم فرمان داد تا سلمه نیز بر در از گوشی دیگر برنشیند و درسراها آمد و شد نماید و بیرون از متوکل و سلمه هیچ آفریده را این درجه و این شأن و امتیاز نبود.

و نیز در کتاب فرج بعد از شدت مسطور است که عبدالله بن وهب گفت در آن هنگام که پدرم در سر من رأى صاحب ديوان خراج بود در خدمتش مشغول بودم در این اثنا احمد بن ابی خالد صیرفی کاتب نزد پدرم بیامد پدرم در تکریمش بیای خاست و در صدر دیوانش جای ساخت و از مشاغل خویش روی بر کاست و یکباره بدو پرداخت چون احمد برخاست بخاستنش برخاست و غلامان را فرمود تا در احتشامش ببدرقه و مشایعت بشتافتند من و حاضران ازین گونه تعظیم در عجب

ص: 233

شدیم و بزرگ شمردیم و ناپسند خواندیم چه صاحبان دواوین را رسم نبودی که برای احدی هر کس کو باشی بیای خیزند پدرم چون آنحال و آنکار را در دیدار ما نمودار دید با من گفت چون خلوت یا بی سبب این تعظیم را از من بپرس چون از کثرت حضار بکاست و بخوردن بنشستیم پدرم گفت همانا طعام از آن پرسش مشغولت ساخت آیا تو و حاضران از این گونه اکرام و اعزازیکه احمد بن خالد را فرمودم منکر نشدید گفتم آری گفت وی سالهای متوالي متولی اعمال مصر بود و یکی سال وی را معزول و مرا منصوب داشتند چون بمصر در آمدم و پژوهش حالش را نمودم از آثار جمیل و محاسن اعمالش زبان مصریان را حامل مدح و ثنا ديدم سپاهی دلشگری و برایا و کشوری از وی شاکر و خیرات و مبرات او را ذاکر بودند حتى صاحب بريد مصر را باوی الفتی کامل بود هر چند خواستم تا بروی نکته گیرم واورا بتقصیری یاقصوری منسوب دارم و وسیله برای طلب مال بدست آورم نتوانستم جز اینکه او حساب گذشته را بدیوان امیر المؤمنين رفع نکرده بود و از آن سال که وی را در اواخرش معزول کرده بودند تمام ننموده بود و من او را بر آن داشتم که از دخل دو سال که رفع خواهد کرد چیزی حط کند و در اخراجات و نفقات بیفزاید و در بقایای دو ساله که بمن حوالت است آن مبلغ را فرو کشاند چنانکه در هر سالی صدهزار دینار برای من تو فیر باشد وی از این سخن امتناع ورزید چندی بتهدید و وعید و درشتی سخن راندم فایدت نکرد تا در دو ساله بصد هزار دينار رضا دادم پذیرفتار نگشت به پنجاه هزار دینار رسانیدم برابا و امتناع بیفزود سوگندهای غلاظ و شداد بر زبان آوردم که بکم ازین راضی نشوم نپذیرفت و گفت برای سود خود خیانت کنم برای دیگری چراکنم این تکلیف و تكلف را بگذاركه من سيرت خود را در راستی و عفاف نگردانم بر آشفتم و بحبس و بند اوامر دادم چندماه بزندان بود و اجابت فرمان نکرد از آنطرف صاحب البرید گزارشات مصر را روز بروز بخدمت متوکل می نگاشت و انعال را نکوهیده میشمرد وسوگند

ص: 234

ها می خورد که مال و منال مصر به نفقات ومؤنات وی کافی نیست واحمد بن خالد را بکوتاه دستی و عفاف می ستود و میل و محبت رعیت را بدو مینمود تا یکی روز که بر سر مانده بودم رقعه از احمد بمن آوردند که مرا بحضور خود بخوان و مهمی است باید عرضه دارم یقین کردم در زندان خسته شده است و همی خواهد آنچه خواستم بجای آرد چون از طعام فارغ شد او را پیش خویش بخواندم با حالت قید و بند خلوت طلبید بفرمودم تا جایگاه خالی کردند گفت ای مهتر من وقت نیامد که دلت بر من رقت جوید و در حق من شفقت کنی چون هرگز میان من و تو خصومت نبوده است و کینه نخواسته وحقد و حسد دیرینه نبوده آیا بی جرم و گناهی را روا نمی داری که رها کنی گفتم این حال را تو خود اختیار کردی و سوگند من بشنیدی آنچه از تو بخواستم بخواه واز

زندان بیرون آی.

وی بهمان زبان استعطاف سخن میراند و خلاص خود را خواستار می شد من بخشم در آمدم و بدشنامش زبان در کام آوردم و گفتم آن کار مهم مهم که نوشتی این بود و مرا به مسخره بسپردی گفت ای سید من آیا هر چه التماس کنم پذیرفته نمیشود و از آنچه میفرمایی چاره و گزیری نیست گفتم نه بلکه بضرورت آنچه میفرمایم باید بجای آورد.

گفت اکنون که چنین است این رقعه را بخوان و نامه که بر ربع کاغذی بودند سر بمهر بمن داد چون مهر بر گرفتم بخط متوکل بود و میشناختم مرا معزول و او را دیگر باره منصوب و تسلیم اعمال را باحمد فرمان داد و بیرون آمدن از عهده آنچه بر من لازم کرده اند و پرداختن حساب این مدت را که در مصر متصرف بودم با حمد بن خالد و آنچه بر من ثابت شود بدو بسپارم رقم شده بود از زشتی این حالت و سختی این بلیت و ناگواری این حال و پشیمانی از آنمقال همی خواستم از هوش بگردم و با خود همی گفتم از چنگ مردیکه

ص: 235

همین لحظه زبان از شتم او بر بستم و بندی که بظلم و بیجا طلبی بروی نهادم هنوز بروی استوار است و اينك بر من حكمران نافذ الامر شده است رهایی یا بم و من در این حال تحیر و تفکر که امیر شهر و اصحاب او در آمدند و جملگی اصحاب و حواشی و کتاب و خدم مرا بگرفتند و خزاین بیوتات را بجمله مهر بر نهادند و من از شدت شرمساری همی از بالای مجلس فرو میخیزیدم تا نزد احمد برانو در آمدم و امیر شهر آهنگران را بیاورد و بند از احمد بر گرفتند و خواستند بر من گذارند احمد نگذاشت و بهای خاست و گفت یا ابا ایوب تو بعمل این شهر قریب العهدى وسرائي ومنزلى و صدیقی نداری که بخانه وی بروی و باتو حواشی و خدم و جمعی کثیر نیستند و نتوانی بهرجای بکنجی هم در این سرای بیباشی و مرا مشغله زیادی نباشد که جایگاه نیابم و بفرمود موکلان را از سر من و از جمله خدمت کارانم بر گرفتند و مهر از خانها برداشتند و کتاب و نواب ومحاسبان مرا بخواند و با خود ببرد و چون ایشان برفتند و من خانه را از موکلان خالی دیدم گفتم مگر اصحاب خود را ازین پس در خواب بینم گفتم بنگرید تا کدام کس را برما موكل ساخته است گفتند هیچکس سخت در عجب شدم و هنوز از نماز دیگر نپرداخته بود که جمله کتاب و نواب نزد من آمدند بدون هیچ موکلی و گفتند خطی از ما بگرفتند که حساب با و دهیم و فرمود ما را رها کردند بر تعجب من افزوده شد و صبحگاه دیگر بسلام من آمد و من نماز دیگر روز را نزديك او برفتم بر این قاعده يك ماه همه روزه با مداد نزد من بیامد و شامگاه نزد او شدم و اگر او شامگاه تحشم فرمودی بامداد بدو میرفتم و همه روز هدايا والطاف اواز برف وميوه ومرغ وماهى وبره بتوالی میرسید و چون يك ماه برین گونه بسر آمديك روز مرا گفت یا ابا ایوب مگر بر مصر عاشق شدی که در اینجا میمانی نه هوای خوشی دارد نه صحن دلکش نه آب خوشگوار نه خاک بی مضار و از بودن مصر غرض رفعت و جلال و کسب جاه و مال باشد و بواسطه ولایت و فرمانفرمائی ناخوشی

ص: 236

هوایش را میتوان بر دل خوش گرفت و اگر تو در سر من رأی باشی و در پیشگاه خلافت حاضر شوی در نزديك مدتی بزرگترین خدمتی بتو حوالت فرماید گفتم اقامت ورحيل من بر مقتضای امر و فرمان تو است و منتظرم تا هر وقت اجازت رود انصراف نمایم گفت بفرماي تاکاتب تو خطی که رفع حساب این شهر بر من است بنویسد و در حفظ و عصمت خدای بدانجانب که مراد است راهها برگیر کاتب را گفتم تاخطی چنانکه فرمود بنوشت و بدو تسلیم کردم دیگر روز از شهر بیرون رفتم و او و امیر شهر وقاضی ووجوه واعيان مصر به تشييع من بیرون آمدند و احمد بن خالد با من گفت در نخستین منزلی بر پنج فرسنگی شهر است توقف کن تا سرهنگی با چند مرد معین سازم تا در خدمت تو باشند تابجائی که راه امن و آسوده باشد از این سخن در وحشت افتادم و پریشان خاطر شدم و با خود گفتم همانا مرا به تملق و سالوس مغرور ساخت تا بیرون آیم و هر چه دارم بیرون بیاورم و او جمله را از من بستاند و دیگر بارم بدست موکلان بسپارد و بزندان در افکند و آنچه بماند مطالبت نمایدوبر معامله که من با او کرده بودم قیاس مینمودم و راست گفته اند که بدکردار بداندیش باشد و از قبح اعمال وسوء افعال خود پیوسته از اعمال وسوء افعال خود پیوسته از مکافات ترسان بودم پس در همان مرحله که او فرمود منزل ساختم و کار خود را باخدای بگذاشتم وبقضا تسلیم آوردم ووفود بلا را منتظر بنشستم تاگاهی که يك لشگر را دیدم که از مصر بسوی ما می آیند گفتم تواند بود که این همان قاید است که بگرفتاری ما می آید غلامان را بتفحص امر کردم گفتند احمد بن خالد است .

استقبالش را از خیمه بیرون دویدم و او را سلام فرستادم چون فرود آمد و فرو نشست گفت بفرمای تاجایگاه تهی کنند شک نیاورد تهی کنند شك نياوردم که برای گرفتاری من آن خلوت می طلبید خرد از مغزم بیرون پرید و حیران بماندم و چون حاضران بیرون شدند و من و او تنها بماندیم گفت بدانکه روزگار تو در امارت مصر بدراز نکشید وحظ و بهره کافی نیافتی و آنچه در ایالت خودت بر من تکلیف میکردی و بدان امر

ص: 237

می فرمودی و من اجابت نمیکردم در این مدت که اجازت ترا در بیرون آمدن از مصر بتاخیر می افکندم از آن بود که در این مدت تا امروز در تهیه آن مشغول بودم و چنانکه فرمودی از ارتفاع فرو نهادم و براخراجات چیزی نیفزودم.

در هر سالی هیجده هزار دینار تفاوت حاصل شد و از بابت دو سال تابحال سیهزار دینار برآمد و این بکار نزدیکتر باشد و چندان تفاوت پدید نیاید و آسان تر از آن باشد که تو میفرمودی اینك این سی هزار دینار را فراهم کردم و بیاوردم بفرما تا بگیرند .

پس بقبض آن امر کردم و دستش ببوسیدم و گفتم سوگند با خدای آن کردی که بر امکه نکردند او از من دست در کشید و بر آن کار انکار نمود و دست و پای من ببوسید و گفت چیزی دیگر هست و طمع دارم که قبول کنی گفتم آن چیست گفت پنج هزار دینار از زق و مرسوم من است میباید که اجابت کنی تا تسلیم کنم در مقام امتناع بر آمدم بطلاق سوگند خورد که قبول کنم قبول کردم پس از آن گفت اینک تو بدر بار خلافت میروی کتاب و صاحبان در اوین و رؤسای پیشگاه از تو راه آورد خواهند و گویند امیری مملکت مصر داشته نصیب ما از انواع تحف و لطایف و ظرائف كود میدانم زمان حکومت تو در مصر اندک بود و میدانم از این اشیاء چیزی تهیه نکرده پس پارۀ کاغذی بیرون آورد که تفاصیل هدايا و انواع لطایف و ظرایف بر آن ثبت کرده بود از قبیل اجناس والبسه و چار پایان و بندگان و فرش وطيب و جواهر چندانکه بهایش از ده هزار دینار بیشتر میگشت بفرمودم تا جمله را بگرفتند و شکر و سپاسش را فراوان بگذاشتم بعد از آن گفت یاسیدی مرا بر بدایع فرش و غرایب بساط ولوعی است از این روی بفرمودم براى من يك خانه وار در ارمنیه جامه بافته اند و آن ده مصلی است که هر يك با تمامت دست از چهار بالش و نهالى ومطارح وبساطها بجمله مذهب و بزرکشیده مسطور است و پنج هزار

ص: 238

دینار در آن صرف شده است اما مانندش را بده هزار دینار بدست نتوان آورداگر بوزیردهی بنده تو می شود و اگر هدیه خلیفه نمائی بروى مالك شوى و اگر براي خود بداری و بآن متجمل شوی مرا خوشتر باشد آن را نیز بگرفتم و چون بدیدم گز مثل آن ندیده بودم و هیچکس را نتوانستم برخود ترجیح دهم و در روز تطهير تو يك نوبت خانه بدان آراسته ام و تاکنون همچنان نو نهاده است و هیچ پادشاهی و خلیفه نداشته و ندارد و بعد از آن از من رخصت خواست و برفت ای پسر آیا مرا ملامت میکنی که در تعظیم چنین مردی بیای خیزم و تواضع نمایم گفتم لا والله که همه نوع تعظیم و تبجیلی را سزاوار است و از آن پس پدرم هر کس را از عملی معزول ساختی باوی بوضعى جميل ونوعي ستوده رفتار کردی و در حق او بسی احسان ورزیدی و می گفت احمد بن خالد بمن حس الصرف بیاموخت .

از این داستان چنان میرسد که احمد بن خالد همان مبلغ اخیر را که پنجاه هزار دینار بود و سلیمان از وی میخواست و او امتناع می ورزید چون زمان استیلای وى رسيد نقداً وجنساً بدو پرداخت و در هر صورت بدو پرداخت و در هر صورت این کردار او باین ترتیب که مذکور شد اگر بدون کم وزیاد با حقیقت متعرف باشد از آل برمك وساير اسخيا واجواد و بزرگان عالم دیده نشده است و فایده حسن سلوك و نتیجه آن را باز مینماید و مردم مقتدر را دستوری کافی است بلکه برای همه کس سر مشقی بزرگوار است که در نوبت اقتدار بکار بندند و آنچه در بازو دارند بکار نیاورند چه گردش زمانه روزی پیش میآورد که آن مقتدر ضعیف و آن ضعیف مقتدر می شود.

پس باید مقتدر تأمل کند که اگر مقهور شود چه خواهد همان رفتار را

با آنکس که مقهور اوست بجای آورد .

مشو بقدرت خود غره چون شوی قادر *** چه ممکن است که در حال ضد آن گردد

ص: 239

خدای را باید دید که با اینکه قادر مطلق وحاكم مطلق وغالب مطلق وغني مطلق است و هرگز حالت مقهوریت و محکومیت در ساحات جلال و اقتدارش راه نکند از بندگان عاصی در گذرد و همیشه عاصیان را بدرگاه غفران طلب نماید و بفضل و کرم خود امیدوار فرماید.

هیچ دوستی ثبات و دوامش و صدق حجتش از آن دشمن که به مهربانی دوست شود برتر نیست و هیچ دشمنی خصومت و عنادش پاینده تر از آن دشمن نیست که در خطا یا گناهش اغماض و عفو رود و از این پیش در ذیل احوال يحيى بن خالد برمکی و مقامی دیگر بحکایت احمد بن ابی خالد احول اشارت رفته است اما گمان نمیرود

شمال وی همان باشد زیرا که از این زمان تا آنزمان متجاوز از پنجاه سال مدت است اگر چه شباهت با هم دارد .

حکایت ابی الفضل متوکل علی الله خلیفه عباسی با بختیشوع طبيب و بعضی اطبای دیگر

در تاریخ مختصر الدول مسطور است که متوکل درسنة الزلازل احمدبن حنبل را از حبس بیرون آورد و او را بصله و جایزه بنواخت و ببغدادش گسیل ساخت و بترك مجادله در امر قرآن فرمان کرد و باطراف برنگاشت که ذمه بری است از آنکس که بگوید قرآن مخلوق است یا مخلوق نیست میگوید رواة اخبار گفته اند روزي بختيشوع بن جبرئيل طبيب بمتوکل در آمد و این وقت متوکل بر فراز سده که در میان سرای خاص او بود جلوس داشت بختیشوع نیز بر عادتی که داشت بر بالای سده پهلوی متوکل بنشست و او را دراعه دیبای رومی برتن بود و دامان آن دراعه اندکی شکاف داشت و متوكل با بختیشوع بمجادله ومكالمه مشغول بود و با

ص: 240

آن شکاف همیبازی میکرد تا گاهی که آن شکاف بیازی متوکل همی بر افزود تا بحد نيفه و بندازار پیوست و در میان ایشان سخن بگشت تا دوران کلام مقتضی آن آمد که شما را از کجا معلوم میآید که موسوس و مردم دیوانه محتاج بشدت و سخت بستن میشوند بختیشوع گفت چون حالت او بدانجا برسد که در اعه طبيب خود را چندان بشکافد که بحدنیفه برسد او را بند سخت میگذاریم کنایت از اینکه تو را نیز حالت جنون و بستن به بند موجود است .

متوكل چندان از این سخن خندان شد که بر پشت بیفتاد و بفرمود تا بختیشوع را خلعتى نيكو و مالی وافر بدادند و این حکایت دلالت بر آن دارد که بختیشوع را در خدمت متوکل لطف منزلت ومرتبتى مخصوص و در حضرت او انبساطی منصوص بوده است .

و نیز روزی متوکل با بختیشوع فرمود مرا دعوت کن گفت نعم وكرامة يس متوکل را میهمان کرد و از تجملات جليله و ثروت و بضاعت چندان آشکار اساخت که موجب شگفتی و تحیر متوکل و حاضرین گردید و این چند نعمت و دولت را متوكل درباره يك نفر طبیب بسیار شمرد و بروی کینه ور شد و پس از چند روز ذرت او را منکوب و مغضوب گردانید و چنانکه مذکور نمودیم اموالی بسیار از وی مأخوذ فرمود و حسين بن مخلد بیامد و خزاین و دفاین اورا مهر بر نهاد و بسیار چیزها را بفروخت و از ته مانده مقداری هیزم و زکال و شراب ناب و امثال آن بجای ماند و حسین آن پس ماندگان را بشش هزار دینار بخرید و بدوازده هزار دینار بفروخت و این داستان در سال دویست و چهل و چهارم هجری روی داد و مرگ بختیشوع در سال دویست و پنجاه و ششم روی داد و ما شرح غضب و کینه وری متوکل را نسبت به بختیشوع و مصادره و ضرب اور امذکور داشتیم و از این حکایت و ظرافت او و جسارت در خدمت خلیفه قهار روزگار معلوم میشود که متوکل را از اقوال و افعال او که بیرون از حد وشأن او بوده است خشم افتاده است و در زمانی که

ص: 241

بهانه بدست آمده است تلافی کرده است نه آن است که اینهمه مصادره و ضرب محض زیادتی اموال او بوده است زیراکه در آن اعصار با آن وفور خزائن وثروت خلفای روزگار وجود و کرم ایشان و وزر او امرا و اعیان اعصار ایشان که بسیار شدی در يك عطيت ایشان با بضاعت بختیشوع و امثال او برابری میکرد و عطایای تمد امین بکشتی حمل میشد چندان شأن و رتبتی بمال وثروت وي نميرفت که بایستی طبیبی را که سالها بطبابت و ملازمت خدمت و منادمت میگذرانیده است به این اندازه مضروب ومأخوذو منکوب و مسلوب دارند بلکه از آن است که سلاطین و خلفای روز گار را باد غرور وكبر كبریا همیشه در دماغ خفته است از اين روي بسيار میشود که در حین ملاطفت به مخاشنت میروند و در نهایت محبت بخصومت میپردازند و به اندك ناملایمی پرخاش عظیم مینمایند و پسر و پدر وزن و فرزند و وزیر وامیر و دبير و محبوب و معشوق نمیشناسند چه اگر جز این باشند و بريك رویت روند در سیاست رعایا و حراست برایاو نظم ممالك وحفظ مسالك وضبط روابط سلطنت و حدود مردم قاصر شوند .

چنانکه بسیار اتفاق افتاده است که اگر مزاج سلطانی در هوای دیگری چون امزجه دیگران بی چاره مانده است اسباب خرابی مملکت وعزلت و هلاکت خود او شده است و بدین مطلب در فصول سابقه مشروحاً اشارت شد .

پس میتوان گفت اگر بختیشوع طبیب بهوش نامدار و عقل کامکار و بینش استوار بر خوردار بود حفظ مراتب خویش را می نمود و فريب الطاف كامله خلیفه را نمیخورد و پاي از حد خود بیرون نمی نهاد و مزاحی که از او شایسته نبود نمی نمود و دل خلیفه را برخود تاريك نمی ساخت و بخشم و سخط او مأخوذ نمی گشت.

بالجمله صاحب مختصر الدول میگوید که حنین بن اسحاق طبيب نصراني عبادی در ایام متوکل مشهور شد و نسبت او بعباد است و ایشان قومی از نصاری

ص: 242

عرب از قبایل متشتته هستند که فراهم شدند و در قصور یکه در ظاهر حیره بساختند از مردمان انفراد جستند و خود را عباد خواندند زیرا که عباد جز بخالق مضاف ومنسوب نمیشود اما عبيد بخالق و مخلوق مضاف میآید چنانکه میگویند این جماعت غلامان عبید فلان مولی هستند و عباد فلان مولی نمیگویند و عبادالله گفته می شود و عباد المخلوق گفته نمی شود.

واسحق پدر حنين صيدلانی و در حیره بود و چون حنین مبالید که دوستدار علم و به بغداد در آمد و بمجلس يوحنا بن ماسويه حاضر شد و همی او را خدمت کرد و بروی قرائت نمود و حنین صاحب سئوال بود و بر یوحنا دشوار مینمود تا یکی روز حنین مسئله از روی استفهام از یوحنا بپرسید یوحنا آشفته شد گفت اهل حیره را با طب چکار بر تو باد که در طریق و گذرگاه بیع خلوس نمائی و فرمان داد تا او را از سرایش بیرون کردند حنین گریان بیرون شد و آهنگ بلاد روم را نمود و دو سال در روم بماند تالغت یونانی را استوار ساخت و حتی الامکان در تحصیل كتب حکمت بکوشید و بعد از مدت دو سال ببغداد بازگشت و از بغداد بارض فارس جنبش گرفت و ببصره در آمد و بملازمت خدمت خلیل بن احمد نحوی پرداخت تا در زبان عربی بارع و اوستاد گردید و از آن پس ببغداد مراجعت نمود .

یوسف طبیب میگوید روزی بخدمت جبرئیل بن بختیشوع در آمدم و حنین را نزد او بدیدم و پاره ای از مطالب تشریحیه را برای وی ترجمه کرد و جبرئیل اور اخطابی با تبجیل مینمود و او را ربان می نامید من این امر را سخت بزرگ شمردم و جبرئیل این حال را از من هویدادید و گفت این کردار مرا در حق این جوان بسیار مشمار سوگند با خدای اگر روزگاری در از یا بد سرجیس را مفتضح می گرداند و این سرجيس همان رأس عيني يعقوبي ناقل علوم یونانیین به سریانی است .

مع الحكايه امر حنين قوی و علمش در تزايد و عجایب کردار و در نقل و تفاسیر

ص: 243

ظاهر می گشت تا گاهی که ینبوع علوم عديده ومعدن فضایل جمیله گردید و خبر او در پیشگاه متوکل عباسی معروض افتاد ومتوكل باحضار اوامر فرمود و چون حاضر شد اقطاع سنيه ووظایف و مرسومات بهیه در حقش مقرر شد و همی دوست میداشت که او را امتحان نماید چه در نفس متوکل چنان خطور کرده بود که شاید پادشاه روم حیلتی در کار برده باشد و از حنین آسیبی بمتوکل برسد پس او را بخواند و بفرمود تا خلعتی بدو بدادند و نیز حکمی بدو داد و در آن حکم و توقیع اقطاعی که به پنجاه هزار درم اشتمال داشت او را بخشیده بود حنین شکر این عنایت و سپاس این موهبت را بگذاشت و بعد از آنکه مسائلی چند در میانه بگذشت متوکل با او فرمود همی خواهم داروئی را برای من صفت کنی که دشمنی را که میخواهیم او را بکشیم بکشد و چون نمیتوانیم این کار را علناً و آشکارا فیصل دهیم میخواهیم پوشیده او را مسموم و مقتول بداریم حنین گفت در این مدت من جز ادویه نافعه را نیاموخته ام و هیچ نمیدانستم که امیرالمؤمنین جز این داروها را از من میخواهد اگر دوست میدارد که بروم و بیاموزم اطاعت میکنم متوکل گفت این چیزی است که بطول می انجامد و از آن پس حنین را گاهی به ترغیب و گاهی به ترهیب در سپرد و چون اجابت نکرد او را در قلعه حبسی مدت یکسال حبس نمود و بعد از آنش بیرون آورد و همان سخن را اعادت کرد و نطع و شمشیری حاضر ساخت که اگر اجابت فرمان نکند او را بقتل برساند حنین گفت من از نخست آنچه کافی بود با امیرالمؤمنین بگفتم متوکل گفت البته ترامی کشم حنین گفت مرا پروردگاری است که حق مرا با مدادی دیگر یعنی در قیامت در موقف اعظم میستاند این وقت متوکل تبسم کرد و با حنین گفت آسوده و خوش باش که مادر اینکار و کردار امتحان ترا و اطمینان خاطر خود را نسبت بتو میخواستیم حنین چون این سخن بشنید زمین ببوسید و سپاس خلیفه عصر را بگذاشت خلیفه گفت چه چیز ترا از اجابت فرمان ما بازداشت با اینکه در هر دو حالت صدق امر

ص: 244

را از ما مشاهدت کردی حنین گفت دو چیز است که یکی دین است و آن دیگر صناعت است امادین امر میکند ما را باینکه با دشمنان خودمان هم بطور نیکوئی و احسان جميل رفتار نمائیم پس چگونه است گمان تو با اصدقا و دوستان واما صناعت موضوعش سود رسانیدن با هم جنس خود است و بر معالجات ایشان مقصور است و معهذا کردن اطبا در قلاده عهود مؤکده بایمان مغلظه مقلد است که دوائی که قتال و کشنده باشد به هیچکس ندهند.

متوکل گفت این هر دو را دو شرع جلیل باید شمرد و بفرمود تا خلاع فاخره بیاوردند و بر اندام وی فرو ریختند و مالی بسیار نیز باوی حمل نمود وحنين گاهی از حضور خلیفه بیرون رفت که از تمامت مردمان از حیثیت ثروت مال و وجاهت جاه بهتر و برتر بود و چنان بود که طیفوری نصرانی کاتب با حنین حسد می ورزید و بعداوت او روز میبرد و یکی روز در سرای پاره ای از مردم نصرانی در بغداد فراهم شدند و در آنجا صورت حضرت مسیح علیه السلام و شاگردان آنحضرت بود و قندیلی در پیش روی آنصورت میسوخت حنین با صاحب خانه گفت از چه روی روغن زیت را بیهوده میسوزانی چه این صورت خود مسیح وتلاميذ او نیستند بلکه صورتی است طیفوری که حضور داشت و منتهز وقت بود گفت اگر این صورت شایستگی اکرام نیست بر آنها خیو بیفکن و حنین آب دهان بر آنها بریخت و طیفوری جمعی را بر این امر گواه گرفت و بعرض متوکل رسانید و خواستار صدور حکم بر قتل حنین گردید چه دیانت نصرانیت بر این حکم می کرد متوکل کسی را بجاثليق و جماعت اساقفه بفرستاد تا از این امر بپرسیدند ایشان حکم دادند که حنین از دین نصاری خارج و محروم است و ز نارش را ببریدند و حنین بسرای خود بازگشت و در همان شب بمرد ومركش فجأة بود و بعضی گفته اند خودش را مسموم و مقتول ساخت و حنین را دو فرزند بود یکی داود و دیگر اسحق اما اسحق

ص: 245

مشغول ترجمه و تولیت آن خدمت و کار شد چندانکه متقن گردانید و سخت نیکو آورد و نفس او بفلسوفه مایل و راغب بود و اما داود طبيب عامه بود وحنين خواهر زاده داشت که او را حبيش بن الاعم می نامیدند و او يك تن از آنکسانی که این علوم را از زبان یونانی و سریانی بعربی نقل کر دو جنین او را بر سایر نزدیکان خودش مقدم میداشت و در توصیف او سخن می کرد و نقل او را پسندیده میداشت گفتند از جمله سعادت و خوش بختی حنین مصاحبت حبیش است با او چه بیشتر چیزهایی را که حبیش نقل میکرد بحنین منسوب میداشت و بسیار افتاده است که مردم جاهل و نادان بعضی چیزها از کتب قديمه را که بنقل حبیش ترجمه شده است دیده اند و آنانکه فریب یافته اند چنان دانسته اند که وی حنین است و حال این که تصحیف شده است و روی آن را بگردانیده اند و حنین نموده اند .

از این پیش در ذیل مجلدات مشكوة الادب بشرح حال حنين وپسرش اسحق اشارت کرده ایم و باز نموده ایم که ابوزید حنين بن اسحق عبادى طبيب مشهور همان کس باشد که کتاب اقلیدس را از زبان یونانی بعربی و هم چنین كتاب مجسطى واكثر كتب حكما واطباء را که به لغت یونان بود بعربي نقل نمود و در سال دویست و شصتم هجری وفات کرد و از این پیش در ذیل احوال مأمون نیز اشارت باین نقل و ترجمه نمودیم و هم چنین باحوال پسرش ابویعقوب اسحق بن حنين طبيب مشهور و نقل کتب از یونانی بعربي وانقطاع او بقاسم بن عبیدالله وزیر معتضد بالله خلیفه گزارش کردیم وفات او در سال دویست و نود

و هشتم هجری است .

و ابن خلکان در معنی عبادی بکسر عین مهمله وفتح موحده و بعد از الف دال مهمله میگوید این نسبت بعباد حیره است که چند بطن از قبایل متفرقه اند که در حیره نزول نمودند و نصرانی بودند و جمعی کثیر بایشان منسوب هستند

ص: 246

از جمله عدی بن زید عبادی شاعر مشهور وغیر از اوست و عابد يعني مطيع ومنقاد و عرب هر کسی را که در خدمت پادشاه مطیع وفروتن باشد میگویند عابد او است وازین جهت اهل حیره را عباد گویند چه نسبت بملوك عجم اطاعت می ورزیدند اما آن معنی که صاحب اخبار الدول در لفظ عباد مذکور نمود بهتر بذهن پیوسته میشود چون مردم دقیق در این خبر بنگرند معلوم مینماید که حالت تیفظ خلفا با آن حالی که در ادراك لذایذ و مشتهيات نفسانیه داشته بچه مقدار است که با اینکه متوکل از سایر خلفا در لهو و لعب و عیش و طرب منهمك تر بوده معذالک در امور سیاسیه این چند مراقب و مواظب بوده است و در امتحان يك نفر طبیب این مقدار سعی می نموده است اگر غیر از اینهم بودي چگونه توانستند مملکت داری نمایند . والله تعالى اعلم

در کتاب انوار الربیع مینویسد که روزی متوكل با يحيى بن ماسويه طبیب گفت بعت بيتي بقصرین یعنی تعیشت فضر نی و مقصود از بیت شکم و از قصرین دو طعام بود یحیی در جواب گفت اخر الغدى يعني اخر الغداء یعنی چون از خوراك شبانگاه ضرر دیدی غذای بامداد را بتأخير بيفك--ن وسيد جليل سيد على خان طاب ثراه این حکایت را در باب جناس مصحف و محرف یاد می فرماید .

بیان پاره ای حالات متوکل و کسان و مصاحبان او با پاره ای جواری ماه طلعت سرو قامت

در کتاب اعلام الناس دياب اقلیدی مسطور است که ابو القاسم علي بن عجل ذهبی از ابو عبدالله نحوی حکایت کرده است که چون محمد بن عبد الله بن طاهر اقامت حج نمود در حال طواف نظرش بجاریه افتاد که خورشید جهان افروز از فروغ

ص: 247

دیدارش فروز گرفت و سر و جوی بار صباحت از قامت دلارایش استقامت خواست يكباره خاطر بدو افکند و دل بدو انداخت و از وی بپرسید گفتند این ماه مجلس آرا از مردی از ادباء است که او را بروایت اشعار و گزارش اخبار و علم وعروض دانا ساخته بعلاوه در ظرب عود وطريق غنا ناهيد را در سماء دچار عشق و هوا گرداند تحمل را طاقت صبوری نماند و بخریداری در آمد و صد هزار درهم بداد و آن خرمن سیم و گلبن یاسمین را بسرای در آورد وسراي را بآن گلعذار سر و رفتار بوستان بهار ورشك بتخانه نو بهار نمود و چون بدر تمام را بمدينة دار العلم خرام داد چندان بدیدارش مشغوف و بگفتارش مشعوف و بهنجارش مألوف گردید که ساعتی نتوانست دل از دلارام برگیرد و جان از جانان دور دارد اما امر خود و آنماه را در سحاب اختفا پنهان میداشت تا مبادا متوکل بداند و جانش را برباید و از بسکه بدو شعف و شغف داشت روزها بر آمدی که از کنارش کناره نگرفتی و از سویش بدیگر سوی گذاره نیاوردی تا بدانجا که مردمانش کمان میبردند که مگر زمینگیر شده است اما ندانستند پایش در چه زمین نازنین بلغزیده و در چه لخشه جگر سوز بلخشیده است چه دلش در منظور وامرش مستور بود اما از آنجا که روزگارغ دار هرگز نپسندد که بکسی روزی بشادی بگذرد یا عیش مهنائی را بقائی باشد ، سوید بن ابی العالیه صاحب البرید که با تعدش منافرتی شدید بود بفطانت از این حکایت باخبر شد و هیچ چیز از آن بهتر و کیدی از آن برتر نیافت که ازین داستان بخدمت متوکل که در این وقت در چهار فرسنگی بغداد نازل بود بنویسد و از خبر آن نگار در نگار آرد پس باین صورت مکتوبی در قلم آورد :

ص: 248

بسم الله الرحمن الرحيم الرجيم

اما بعد يا امير المؤمنين فان محمد بن عبدالله اشترى جارية بمائة الف درهم فهو يصطبح معها يعتشق زمانه كلها معها وقد اشتغل بها عن النظر في امور المسلمين وعن التوقيع في قصص المظلومين ولا يأمن أمير المؤمنين ان تخرب عليه بغداد مع كثرة مافيها من الغوغا فيتعب امير المؤمنين في اصلاحها وقد انهى الملوك ذلك الى امير المؤمنين أيده الله وهو اعلى رأياً والسلام عليه ورحمة الله و برکاته.

می گوید محمد بن عبدالله کنیز کی را بصد هزار درم بخریده وروزوشب و صبح وشام و تمام ساعات لیالی و ایام را با وی میگذراند و چنان بمصاحبت و مجالست او مشغول است که از رسیدگی بامور مسلمانان و داد جوئی مظلومان و نظر در عرايض ومطالب ايشان منصرف گردیده است و با این حال هیچ ایمن نتوان گردید که امور بغداد آشفته و اصلاحش بر امیر المؤمنین دشوار گردد و با این حالت غوغائی که در این شهر برپای است کار این شهر و نظم و نقش سخت شود و امير المؤمنين در اصلاح آن بتعب و زحمت افتد اینك این مملوک از این وضع وسلوك معروض داشت و رأى امير المؤمنين اعلى و برتر است.

چون متوکل این مکتوب را قرائت کرد روی بانرگس خادم آورد و گفت هم در این ساعت بجانب محمد بن عبدالله ابن طاهر راه بر سپار وبيك ناگاه بدون اذن و اجازت درون سرایش اندر شو و بنگر بچه کار و بچه حال اندر است آنگاه فلانة جاريه او را بگير و بدون تأخیر بیاور نرگس چون باد وزنده شتابنده شد و محمد در آنروز با آن كنيزك بصبوحی پرداخته و بر آشنا و بیگانه پرده برانداخته بود از همه جا و همه حال بی خبر که بناگاه نرگس چون بادخار و خس بدون اذن خواستن وارد شد و محمد يكدفعه او را در برابر خود ایستاده دید چهره اش بکشت و صورتش برافروخت او د اجش ورم کرد و هر دو چشمش را اشك در سپرد

ص: 249

و بر و پهلویش بلرزه درآمد چه میدانست که اگر امر سوء و سختی در حق وی صادر نبودی نرگس بدون استیذان بروی تازان نشود .

پس گفت ای نرگس چه چیزت باینجا آورده است گفت امیرالمؤمنین فرمان کرده است که این جاریه ترا مأخوذ دارم محمد گفت یا نرجس همانا این روزی است که شرش حاضر و خیرش غایب است و نگران هستی که ما بچه حال اندریم و من در امر امیر المؤمنین مخالف نیستم آنگاه بفرمود تا کرسی برای خادم بیاوردند و بعد از آنکه خادم امتناع از جلوس بر کرسی داشت و می گفت مرا آن مرتبت و مقام نیست که با چون توئی بنشینم بر کرسی بنشست آنگاه عمل نظر بجاریه افکند و بر مفارقتش هر چه سخت تر بگریست و با او گفت در این آخر هنگام برای من سرودی بفرمای تا از تو توشه بر گیرم جاریه عود بر گرفت و با آوازی پرسوز واندوهناك اين شعر را بخواند :

لله من لمعذ بين رماهما *** بشماتة العذال والحساد

اما الرحيل فحين جد تحملت *** مهج النفوس به من الاجساد

من لم يبت والبين بصدع محله *** لم يدركيف تفتت الأكباد

در این ابیات که بمناسبت حال و مقام تغنی نمود از زحمت نکوهشگران

و حاسدان و انفصال بعد از اتصال و مفارقت بعد از مصاحبت و صدمت دوری از احباب که اکباد را تافته و قلوب را آشفته میسازد باز گفت و از آن پس محمد و جاریه چندان بگریستند و ناله و فریاد برآوردند و اشک حسرت بر چهره ها فرو ریختند که گس را بر آن دو نرگس مخمور و دو قلب مهجور رحمت افتاد و از آن حادثه که برایشان وارد گشت رقت آورد و گفت ایها الامیر اگر بر آن رأی میدهی که بروم و شما را بحال خود بگذارم و در خدمت امیر المؤمنين در کار شما تعلل ورزم اطاعت مینمایم .

محمد گفت ای نرگس هر کسی را مانند ابو سويدي در دنبال باشد چگونه تعلل برای او ممکن است لکن باما از روی رفق و ملایمت کارکن جاریه با محمد گفت

ص: 250

سوگند خدایای آقای من هرگز جز تو هیچکس مالك من نتواند شد و اگر تو مرا بادیگری گذاری خود را میکشم محمد گفت اگر غیر از امیرالمؤمنین دیگری بودی همه نوع چاره در کار بود و من دوست میدارم که امير المؤمنين تمام ما يملك مرا از من بستاند و مرا از عمل و منصبی که دارم معزول بدارد و ترا با من گذارد لکن این امر قضای خدا و قدر او است و از آن پس تدروی بانر کس آورد و گفت همانا از من و این جاریه مشاهدت نمود آنچه را که دل تو گواهی میدهد برما از حيث محبت و مودت والفت و بردانش تو پوشیده نیست که عمل نيك واحسان پاکسان انسان را از مصارع سوء و افتادنگاه بوار و تباهی نگاهبان میشود و مانند تو کس باید باچون منی بر طریق نیکی و احسان رود هم اکنون این جاریه را برگیر و نزد امیرالمؤمنین ببر و آنچه شایسته مروت خودت باشد عرضه دار آنگاه روی با آن جاریه آورد و او را ببوسید و جاریه و محمد و نرگس هر سه بگریستند بعد از آن جاریه را باحال گریه کردن و بر صورت و چهره زدن و ناخن کشیدن بیرون آورد و او را بر استر خلیفه سوار کرد و ببرد تا بخدمت متوکل حاضر شد چون خلیفه او را در عقب چه داری گفت یا امیرالمؤمنین همه نوع بلیتی در دنبال دارم آنگاه در حضور متوکل بنشست و تمام حالات محمد و جاریه و گزارش روزگار ایشان را بدون اینکه هیچ چیزی را پوشیده بدارد معروض نمود :

متوکل از کمال شگفتی تمام این وجد و شور و گداز و سوز را تجد ازین جاریه دارد نرگس گفت آنچه مخفی است بیش از آن است که آشکار است و من گمان نمی برم که محمد ازین پس زنده بماند دل متوکل ازین کلمات بر محمد رقت گرفت و فرمود ای نرگس هم در این حال بدون درنگ این جاریه را بمحمد برسان و از آن پیش که جانش از تن بیرون شود او را دریاب و هم بفرمود صدهزار درهم به شد و صد هزار در هم باین جاریه بدهند و نیز امرا بی سوید را در اختیار و اقتدار

ص: 251

محمد گذاشتم تا بهر طور بخواهد با وی رفتار نماید .

آنگاه حکمی نیز در این باب رقم کرد و نرگس را داد پس نرگس با جاریه باز شدند و بدون اینکه در نگی بجوید تازان برفتند و نرگس بسرای تحمل در آمد و دید برهنه بر روی حصیری میغلطد و از شدت کربت و وجل مینالد و دیگر کنیزکان برگردش پره بر زده اند و بادبزنها در دست گرفته او را باد میزنند نرگس گفت ای محمد بشارت باد ترا امیرالمؤمنین جاریه ترا بدون اینکه نظری بروی آورده باشد بتو باز گردانید و حکم ترا در حق ابی سوید جاری ساخت و آنحکم خلیفه را که در این باب رقم کرده بود بدو بداد و جاریه نیز بروی در آمد عید بجانبش برجست و با وی معانقه کرد و ساعتی او را ببوسید و ببوئید و از آن پس بیرون شد و بر در سرای خود بنشست و ابو سوید را حاضر ساخت و آن توقیع را بدو داد چون ابوسوید بخواند گفت پناه میبرم برضای تو از غضب تو و بعفو تو از عقوبت تو و از اینکه ویران سازی از من رکنی را که تو خود مشید ساختی و ضایع و بیهوده سازی ضیعه را که تو خود صانع آنی شایسته من کسی لغزش و خطا است ولایق چون توئی عفو و گذشت است آنگاه برخاست و بساط را ببوسید محمد گفت نعمة خدای را بکفران مبدل نمیسازم و بفرمود پنجاه هزار درهم بدو بدادند جاریه گفت من پنجاه هزار در هم از آنچه امیر المؤمنين بمن داد بشكرانه این موهبتی که خدای تعالی با ما فرمود بد و بخشیدم بعد از آن محمد ابو سوید را بر آن عمل که او را بود بر قرار داشت و بفرمود تا آن مال را در حضور خودش بمنزلش حمل کردند و محمد و جاریه بهمان حال که بودند باز شدند و با عیشی نیکو و حالی پسندیده و شادمانی و انبساطی آشکار و غیر مستتر و غیر خائف روز گار بسپردند بلی اینگونه افعال و اغماض و صرف نظر از مطلوب است که موجب بقای سلطنت و قدرت میشود و با اینکه متوکل دارای آن اعمال قبیحه ود و قلوب از وی هراسان بودند چون گاه بگاهی یکی از این کارها از وی نمایان میشد اسباب مهلت او و دوام مدت و قوام سلطنت او میشد چه خدایتعالی

ص: 252

اجر احسان کنندگان را ضایع نمیفرماید اگرچه از کافری بکافری و فاسقی بفاسقی شودپاره ای را در این جهان و برخی را در دیگر سرای پاداش میبخشد چنانکه ترحم بر مار گزنده و سگ گیرنده و پلنگ درنده در مقام خود بی عود نمیماند و در کتب حکایات چون بنگرید شاهد صادق موجود است .

و نیز در اعلام الناس مسطور است که محمد بن نصيب ووزير او ابن الديروانی را بحضور متوکل در آوردند و این محمد بر متوکل خروج کرده بود و دیروانی را بوزارت خود منصوب ساخته بود چون محمد در حضور متون كل بایستاد فرمود اى محمد چه چیزت بر آنچه کردی بازداشت گفت بدبختی من وحسن ظن بعفو و گذشت تو ای امیرالمؤمنین آنگاه این شعر را قرائت کرد:

ابي الناس الا انك اليوم قاتلى *** امام الهدى والعفو بالحراجمل

تضاءل ذنبي عند عفوك قلة *** فجدلي بعفو منك فالعقوا فضل

مردمان را یقین میباشد که بسبب گناهیکه از من روی داده است تو امروز مرا میکشی امکن برای آزادگان جهان عفو و گذشت اجمل وجود و بخشش افضل است متوکل گفت ویرا رها کنید پس از آن ابن الدیروانی را حاضر حضور نمودند متوکل گفت گردنش را بزنید گفت سبحان الله ای امیر المؤمنين السرى گذری و دم را میبری متوکل بخندید و از خونش در گذشت و از این پیش در ذیل وقایع سال دویست و سی و پنجم هجری در دامنه همین کتاب بحکایت اسیر ابن بعيث و خطاب متوکل با او و قراءت شعری چند که بیت اولش مطابق بیت اول این دو شعر مذکور است و عفو متوکل از وی اشارت رفت والله اعلم .

در جلد سوم عقد الفرید مسطور اشت که انماطی بما خبر داد که چنان بود که متوکل از محمود وراق جاریه مغنیه بخواست و ده هزار در هم در بهایش میداد و چون محمود وفات کرد متوکل همان جاریه را از ورثه محمود به پنجهزار در هم بخرید و با جاریه گفت ما ده هزار درهم بمولای تو در بهای تو میدادیم و اکنون ترا از میراث او به پنجهزار در هم بخریدیم جاریه گفت ای امیرالمؤمنین

ص: 253

اگر بنابراین بشود که خلفای روزگار برای لذات و عیش و نوش خود منتظر موادیث باشند یعنی كشيك بكشند تا مالك آنها بمیرند و آنوقت خریداری نمایند همانا زود باشد که ازین مبلغ که تو خریداری فرمودی ارزانتر هم ما را بخرند و در این عبارت ایهامی نیز هست که مردمان باید در انتظار مرگ تو نیز باشند تا ما را از میراث تو ارزان بخرند و نیز بدناءت طبع متوكل حكايت میکند که تو چون برای آنچه لذت خود را در آن میدانی بواسطه امساك تأمل میکنی تا از مواریث بدست آری و بقیمت نازل دریابی پس در دیگر موارد بذل وعطایت چون است .

ابوالفرج اصفهانی در جلد سوم اغانی مینویسد که چون فریده را متوکل عباسی تزویج نمود همیخواست تا از بهرش بسرود و تغنی پردازد و فریده محض وفای با واثق پذیرفتار نگشت متوکل بخشم اندر شد و خادمی را بروی برگماشت که یکسره برسر و مغز فریده بزند تا تغنی نماید فریده چون چنین دید این شعر را بتغني بخواند:

فلا تبعد فكل فتى سيأتي *** عليه الموت يطرق او يغادي

دوری مکن ای دوست ز آفات زمانه *** در صبحگهت مرگ رسد یا بشبانه

هر جا که روی مرگ بدنبال تو باشد *** هر چند بر از عرش نهی خانه و لانه

و ازین پیش در ذیل احوال برامکه و مأمور شدن مسرور خادم از جانب رشید بقتل جعفر برمکی در همان حال که بوز کار مغنی همین شعر را برای او میسرود این شعر مرقوم شد عجیب این است که فریده نیز مناسب خواند چه متوكل نيز بقتل رسید .

و نیز در ذیل احوال واثق خلیفه شرح حال فریده رقم شد .

ص: 254

بیان پار ه ای محاورات و مجالسات و مکالمات متوکل خلیفه عباسی با پاره ای سرودگران و اشعاری که در این امر گفته اند

اشاره

چنانکه از تواریخ کتب ادبيه و حكايات معلوم میشود طبیعت متوکل پست پایه وسست مایه بوده است و غالباً دائم الشرب والسكر و مایل بهزليات و لغويات و اباطيل اقاويل و مضحکه و مسخره میگذرانیده است و محضر شعرا و مغنیان را دنباله همان قرار میداده است و اصل مقصودش همان و جز آن فروع آن است !

ابوالفرج اصفهانی در جلد اول اغانی در ذیل احوال عبدالله بن عمر بن عمرو بن عثمان بن عفان بن ابی العاص بى امية بن عبد شمس معروف بعرجی مینویسد حسن بن علی با من خبر داد و گفت عبدالله بن ابی سعد با من حدیث کرد و گفت : که ابوتوبه با من حکایت کرد که ابو عبدالله بن عباس گفت: روزی متوکل مرا بخواند و چون در مجلس منادمه جلوس کردیم گفت ای عبدالله تغنی کن پس او را شعریکه در مدح او گفته بودم تغنی نمودم متوکل گفت چگونه و کجا است یعنی غنای تو با آن تغنی تو که در این شعر اماطت كساء الخزعن حر وجهها و نیز آن صفت تو در این شعر اقفر ممن يحله سرف گفتم ای امیرالمؤمنین این صفت وصوت و سرود که میفرمائی در آنزمان بود که من جوان و عاشق بودم و از من آنگونه می تراویدهم اکنون اگر استطاعت داری که جوانی مرا و عشق مرا با من بازگردانی من نيز آنگونه صفت و تغنی و آواز و نواز را از بهرت باز میگردانم متوکل گفت هیهات سوگند بجان خودم سخن براستی آوردی و مراصله نیکو بداد و آن ابیاتیکه غنای مذکور در آن است از عرجی است که در حق جيداء مادر عد بن هشام بن اسمعيل مخزومی گفته است و ابن هشام را هجو کرده و بنام مادرش وزنش تثبیت نموده است و این محمد بن هشام خالوی هشام بن عبدالملك بن مروان

ص: 255

بود و چون هشام بخلافت بنشست او ر ا بولایت مکه معظمه مأمور ساخت و بدو نوشت که مردمان را حج بگذارد و عرجي مذکور او را باشعار كثيره هجا نمود از آنجمله این شعر است :

كان العام ليس بعام حج *** تغيرت المواسم والشكول

الى جيداء قد بعثوار سولا *** ليخبرها فلا حجت الرسول

عبدالله بن عمر العمرى حکایت کرده است که با مامت حج بیرون شدم زنی جمیله را دیدم که بکلامی تکلم مینماید که متضمن فحش و دشنام است شترم را بدو دوانیدم و گفتم ای امةالله آیا اقامت حج نمیکنی آیا از خدا نمیترسی چون این سخن بشنید پرده از چهر بیکسوی کشید و چهری را که ماه و مهر را از شدت حسن وفروغ فقیر و حقیر مینمود بنمایش آورد آنگاه گفت ای هم در این روی زیبا بنگر چه من از آن کسانم که عرجی در این شعر برای او تغنی نموده است :

اماطت كساء الخز عن حر وجهها *** وادنت على الخدين بردا مهلهلا

من اللاء لم يحجبن يبغين حبه *** ولكن ليقتلن البرىء المغفلا

چون آن ملاحت گفتار وصباحيت رخسار و بیان شیرین و خدین نازنین را بدیدم گفت از خداوند خواستار میشوم که این دیدار گل عذار را بآتش دوزخ عذاب نفرماید می گوید این داستان بسعید بن مسیب مجتهد زمان رسید اما والله لو كان من بعض بغضاء العراق لقال لها اعزبي قبحك الله ولكنه ظرف عباد اهل الحجاز سوگند باخدای اگر این امر با یکی از مبغضين مردم عراق روی داده بود با این زن که پرده از روی برافکنده و چهره بنمود می گفت دور شو دورشو خداوندت نکوهیده وزشت بگرداند لکن این حال و این مقال حلاوت منوال از ظرافتهای ظرفای حجاز باز نموده می آید .

در مجلد هشتم اغانی در ذیل احوال عباس بن احنف مسطور است که علي بن جهم شاعر گفت شبی از خدمت متوکل باز آمدم و چون بمنزل خویش بیاسودم

ص: 256

فرستاده متوکل در طلب من بیامد سخت بترسیدم و با خود گفتم البته بعد از باز گردیدن از مجلس او بلائی دچار من گردیده است بناچار ترسان و لرزان بسرای خلافت روی نهادم و بحضور وی اندر شدم و اینوقت متوکل در خوابگاه خود جای داشت چون مرا بدید بخندید از خنده او بر سلامتی و عافیت یقین کردم آنگاه با من گفت ای علی از آن هنگام که از تو جدا شده ام بیدار مانده ام و این شعری که برادرم واثق در آن تغنی میکرد و شاعری گفته است «قلبي الى ماضر بيداع بدل من خطور نموده است الی آخره بسیار حریص و مایل شدم که مانند این شعر بسازم چیزی بخاطرم نرسید یا مانند آن لحن و صوت بیارایم همچنان امکان نیافت ازین روی در نفس خود نقصانی را گمان بردم چون این کلمات را بشنیدم گفتم ای سیدمن كان اخوك خليفة يغني وانت خليفة لا تغني برادرت واثق خلیفه بود که تغنی مینمود وتو خلیفه هستی که تغنی نمینمائي کنایت از اینکه علم تغني يا سرود گری برای خلفا شأن و مقامی ندارد و اهمیتی در آن نیست که از دانستن یا ندانستن آن فزونی یا کاهشی برای ایشان حاصل شود و وجود و عدمش نسبت بمقام ایشان یکسان است چون متوکل این سخن را بشنید گفت سوگند با خدای خواب بچشم من در آوردی و گفت هزار دینارش بدهید آن وجه را بگرفتم و مراجعت کردم و این شعر از جمله اشعار ابن احنف مذکور که در اغانی در ذیل حالش مسطور است :

قلبي الى ما ضربی داع *** يكثر استقامی و اوجاعی

كيف احتراسى من عدوى اذا *** كان عدوى بين اضلاعی

دل من به آنچه زیان من در آن است دعوت کننده است ازین روی اسقام واوجاع من بسیار شده است و چگونه از دشمن خود احتراس و خودداری نمایم با اینکه جای دشمن من در میان اضلاع و پهلوهای من است یعنی دشمن من دل من .است میگوید این شعر را برای ابوالحرث حمید بخواندند حمید بگریست و گفت این شعر مردی گرسنه است که در حق کنیز کی طباخه ملیحه گفته است گفتند این سخن را از چه راه میگوئی گفت برای اینکه شاعر بدایت کرده است

ص: 257

و گفته است قلبى الى ما ضربی داع و همچنین است حالت انسان که حال او و شهوت و میل او دعوت میکند او را بطعام و شرابی که او را ضرر میرساند سپس از آن میخورد و علل و اوجاع او بسیار میشود و این تعریض است بعد از آن تصریح میکند و میگوید كيف احتراسی من عدوى اذا و برای انسان هیچ دشمن در میان اضلاع او جز معده او نیست چه معده اسباب میگردد که آدمی مالش را در هوایش تلف میکند و سبب استقامش میگردد و معده -ده مفتاح هرگونه بلائی است برای آدمی پس از آن این شعر را میگوید:

ان دام لى هجرك يا مالكي *** اوشك ان ينعاني الناعي

اگر زمان هجران تواى مالك من دوام گيرد بی گمان خبر مرگ مرا بتو میرسانند. پس بدانستم که این طباخه دوست وی بوده است و از او مهاجرت نموده است و شاعر اورا و طعام را مفقود یافته است و اگر این حال بروی دوام گیرد البته از زحمت جوع و محنت گرسنگی میمیرد و از مرگ او خبر میدهند بلی حمید از روی باد معده معنی مناسبی فرموده اند و از نهایت رقت و سوزش دل که بر گوینده شعر براي ايشان حاصل شده اشك ترحم از چشم تفضل بیاریده اند.

حکایت متوکل بامروان اصفر

ابوالفرج اصفهانی در جلد یازدهم اغانی در ذیل اخبار مروان الاصفر ابي السمط از علی بن یحیی منجم حکایت میکند که چنان بود علي بن جهم مروان بن ابی الخبوب را بطعن و دق میسپرد و بسبب آن حدیکه بر مقام و منزلت او داشت بثاب و نقص او سخن میراند تا چرا در خدمت متوکل اینچندش فزایش و رتبت است تا چنان شد که یکی روز متوکل با وی گفت ای علی شما دو تن کدام يك، شاعر تر هستید آیا تو شعر بهتر توانی گفت يا مروان؟ علي بن جهم گفت ای امیر المؤمنين من شاعر ترم متوکل روی با مروان آورد و گفت سخن علی بن جهم را بشنیدی تو بازگوی تا در دست چه داری گفت یا امیرالمؤمنین همه کس از من شاعر تر است و این سخن را نه از روی توصیف و تزکیه نفس خویشتن

ص: 258

گویم و چون امیرالمؤمنین مرا پسندیده دارد از تمجید یا تکذیب دیگرانم چه باك. متوکل گفت علی در کار تو تصدیقش بر این است که سراً وجهراً خودش را از تو اشعر میداند اینوقت مروان روی با او کرد و گفت ای علی آیا تو از من شاعر ترى علي بن جهم گفت مگر ترا در این باب تشکیکی است گفت بلی شك دارم و شك هم میدارم و اينك امیرالمؤمنین در میان ما حضور دارد و حاكم است علي با او گفت همانا امیرالمؤمنین با تو حمایت میفرماید چون متوکل این سخن را بشنید گفت ای علی این سخن کردن تو از روی عی و کندی باشد بعد از آن با ابن حمدون گفت تو در میانه این دو تن حکم باش ابن حمدون گفت ای امیر المؤمنین خدای میداند مرا در میان چنگها و دندانهای دو شیر شرزه در افکندی متوکل گفت سوگند با خدای باید در میان ایشان حکم کنی ابن حمدون گفت ای امیرالمؤمنین بعد از آنکه سوگند یاد فرمودی همانا ازین دو تن هر کدام بفنون اشعار عارف تر باشند شاعر تراند متوکل گفت ای علی شنیدی؟ گفت چون ابن حمدون میل ترا بمروان میدانست با او میلان گرفت متوکل گفت از ینگونه کلمات ما را مشغول مدار تمام این سخنها از راه کندی وعی است اگر تو راست میگوئی و از مردان شاعر تري مروان را هجو کن گفت اگر چنین کنم به بیهوده رفته ام و فضل و فزونی در من نخواهد بود متوکل روی با مروان آورد و گفت ترا بجان من سوگند میدهم او را هجو کن و هیچکس بر جای مگذار و مروان این شعر را بخواند:

ان ابن جهم في المغيب يعيبني *** و يقول لى حسناً اذا لاقاني

صغرت مهابته وعظم بطنه *** فكانما في بطنه ولدان

ويح ابن جهم ليس يرحم امه *** لو كان يرحمها لما عاداني

فاذا التقينا ناك شعرى شعره *** و نزا على شيطانه شیطانی

متوکل و حاضران ازین شعر خندان شدند و این جهم بسی منخذل و

منفعل گشت و او را جز این کلمه بر زبان نیامد که گفت مروان حیلت رجال و

ص: 259

حیلت زنان را جمع کرده است متوکل گفت هذا «ايضا من عيك و بردك ان كان عندك شيء فهاته» این کلمه را که نیز بگفتی از کندی و برودت تو است اگر با خود و در مشت خود چیزی داري باز نماى علي بن جهم را چیزی بخاطر نرسید متوکل با مروان گفت بجان من سوگندت میدهم اگر چیزی در خاطر داری و درشتم و دشنام تقصیر مورز مروان فی الفور این شعر بخواند :

لعمرك ما الجهم بن بدر شاعر *** و هذا علي بعهده يدعى الشعرا

و لكن ابي قد كان جار الامه *** فلما ادعى الاشعار ادهمنى امرا

سوگند بجان تو جهم بن بدر بدرد شاعر و سخن سنج نبود و اينك پسرش علي بعد از وی ادعای شاعری میکند و با اینکه شاعر زاده نیست از وی غریب است چیزیکه هست اینستکه پدرم که شاعر قادر بود با مادر علي بن جهم مجاور بود و چون ابن جهم مدعی شاعری گشت مرا چیزی بخاطر افتاد یعنی باید پدرم با مادرش آمیخته باشد و علي بن جهم از تخم پدرم باشد و از این روی بمیراث شعر برخوردار شده است متوکل ازین شعر بخندید و گفت ترا بجان من بر این جمله بیفزای و مروان این شعر را بخواند:

یا بن بدر یا عليه *** قلت اني قرشيه

قلت ما ليس بحق *** فاسکتی یا نبطيه

اسكتى يا بنت جهم *** اسکتی یا حلقیه

عباده مغنی مسخره این ابیات را به تغنی گرفت و بر طبل بنواخت و مغنیان دیگر که حضور داشتند با وی بمجادله در آمدند و متوکل همی بخندید و هر دو دست و هر دو پای خود را بر زمین بزد وعلي بن جهم سر بزیر افکنده گوئی مرده افسرده بود بعد از آن گفت دواتی بمن آورید چون بیاوردند این شعر را بر نگاشت

باشد

بلاء ليس يشبهه بلاء *** عداوة غير ذي حسب و دين

يبيحك منه عرضاً لم يصنه *** و يرتع منك في عرض مصون

سخت ترین بلاهای روزگار این است که آنکسی که اور احسبی جلیل و دینی

ص: 260

جميل و عرضی محفوظ و عزى محظوظ نیست بمعادت مردم اصیل جلیل برآیند و از شرف مردی با شرف در عین بی شرفی خودشان بکاهند.

در جلد سیزدهم اغانی در ذیل احوال ابی الشبل عاصم بن وهب که شاعر و ماجن بود و بسبب شوخی و مزاح و عبث در خدمت متوکل و مقربان آستان او تقرب و اختصاص خاص حاصل کرده بود می نویسد چون این شعر را در مدح متوکل بگفت و در حضورش قرائت نمود .

اقبلى فالخير مقبل *** واتر کی قول المعلل

وثقى بالنج اذا ابصرت وجه المتوكل *** فهو الغاية والمأمول يرجوه المؤمل

متوکل فرمان داد در صله هر بیتی هزار درهم بدو عطا کنند و این جمله سی بیت بود و ابوالشبل باسی هزار در هم از حضور متوکل بازگشت نمود. احمد بن مکی گوید چون این شعر ابی الشبل اقبلی فالخیر مقبل را در حضور متوکل به تغنی در آوردم امر فرمود تا بیست هزار درم در صله من بدهند گفتم ای سید من از خدای تعالی مسئلت مینمایم که ترا بهنیده بالغ نماید فتح بن خاقان از معنی هنیده گفت بپرسید مقصودش صد سال است متوکل فرمود تا ده هزار درهم دیگر نیز بمن عطا کردند .

جوهري گويد هنيده بصيغه تصغير بمعني صد شتر و مانند آن است وابو عبيده گوید هنیده اسم است برای هر صد عددی و هم چنین هند بكسرها وسكون نون نام جماعت صد شتر است و هنیده بروزن زبیده به این معنی زیاده یا کم از صد یا گله که دو صد شتر باشد.

اعطوا هنيدة تحدوها ثمانية *** ما في ما في من ولاسرف

این شعر از جریر شاعر مشهور است که از این پیش بشرح حالش در مشكوة الادب وذيل احوال خلفا اشارت کرده ایم و در اینجا مقصود صد شتر است

ص: 261

و در غیر آن نیز هست چنانکه سلمه بن خراب انماری گوید .

و نصر بن دهمان الهنيده عاشها *** و تسعين عاماً ثم قوم فانصاتا

حکایت متوكل باعثعث مغنی

و هم در آن کتاب در ذیل احوال عثمت اسود معنی مسطور است که يحيى بن حمدون گفت عنعت اسود گفت روزی بخدمت متوکل در آمد و اینوقت شراب صبوح نوشیده و ابن مارقی این شعر او را برای او به تغنی میسرود.

اقاتلى بالجيد والقد والخدا *** وباللون في وجه ارق من الورد

و در این وقت متوکل بر فراز بر که نشسته بود و سخت طربناک بود و این صوت را در مقام اعاده بود و چندین دفعه بخواندند و من ساعتی در خدمتش بنشستم و از آن پس برخاستم تا بول افکنم و در آن حال فراغ هزجی در شعر بحتری که در صفت آن آبگیر گفته بود بساختم و باز گشتم وهو هذا :

اذا النجوم تراءت في جوانبها *** ليل حبت سماء ركبت فيها

وان علتها الصبا ابدت لها حبكا *** مثلا الجواشن مصقولا حواشيها

وزادها زينة من بعد زينتها *** ان اسمه يوم يدع من اساميها

و اين المبارقی بمیل خود ساکت نمی گشت تا من در این شهر به تغنی پرداختم متوکل سخت مسرور شد و روی با من کرد و گفت سوگند بجان خودم نیکو خواندی دیگر باره بخوان چون اعاده کردم قدحی شراب بخورد و همچنان بتجدید آن صوت امر کرد و همی تجدید نمودم و او شراب بخورد چندانکه از اثر شراب تکیه بر نهاد و از آن پس با فتح بن خاقان گفت سوگند بجان من در همین ساعت هزار دینار و خلعتی نامه بده و او را بر شهری بر نشان تا من او را بر فراز زین و لگام بنگرم و من با تمام این عطایا باز شدم.

حکایت متوکل با عمر و بن بانه

و دیگر در جلد چهاردهم اغانی از ابن حمدون مروی است که گفت روز واپسین ماه شعبان در خدمت متوکل بودیم و عمرو بن محمد بن سليمان معروف

ص: 262

بابن بانه مغني و شاعر با ما بود پس با متوکل گفت ای امیر المؤمنين خداوند مرا برخی تو گرداند فرمان ده تا بمن منزلی دهند چه مرا منزلی که باندازه وسعت من باشد نیست متوکل باعبیدالله بن یحیی فرمان کرد تا برای او منزل و مسکنی که او خود اختیار کند بخرد در این حال چون ایام صوم هجوم آورد و عبیدالله بکار خود پرداخت و عمرو نیز از ما انقطاع گرفت و چون با مداد روز شوال چهره بر گشود متوکل ما را احضار فرمود و نخستین صوتی که عمر و بن بانه بتغنی آورد در این شعر بود :

ملاك ربي الاعياد تخلفها *** فى طول عمر يا سيد الناس

رفعت عن منزل امرت به *** فانني عنه مبعد فاص

اعوذ بالله والخليفة ان *** يرجع ما قلته على راسي

و در این اشعار باز نمود که تاکنون عبدالله برای او منزلی نخریده است متوکل عبیدالله را بخواست و گفت از چه روی عمرو را در خریداری منزلی که ترا بخریداریش امر کردم بدفع الوقت گذرانیدی عبیدالله بن یحیی بواسطه در آمدن ماه صیام و اشغال متشعبه تعلل ورزید متوکل فرمود خریداری منزل را معوق مگذار عبیدالله خانه را که در سراهای سر من رای در پیشگاه دار معلی بن ایوب است برای عمر و بن بانه بخرید و عمر و در آن سرای منزل گزید و هم در آنجا بدیگر جهان رخت کشید .

حکایت متوکل با ابن صالح

در جلد پانزدهم اغانی در ذیل احوال محمد بن صالح علوی شاعر حجازی مسطور است که چنان بود که محمد بن صالح با جماعتی بر متوکل خروج کردند وابو الساج عامل متوكل بر محمد و جمعی از اهل بیت او مظفر و پیروز گشت و ایشانرا بگرفت و بند بر نهاد و برخی را بکشت و سویقه را خراب کرد و سویقه منزل حسنین وحضرت امير المؤمنين علي بن ابيطالب صلوات الله عليهم بود و بسیاری از درختهای خرمای آنجا را از ریشه برآورد و منازل ایشان را که در آنجا بود بسوخت و در

ص: 263

میان آن جماعت و آن مکان آثار قبیحه بگذاشت و محمد بن صالح را در جمله آنانکه بسر من رای میفرستاد بفرستاد و محمد در آنجا سه سال در حبس بماند و از آن پس قصیده در مدح متوکل بگفت وفتح بن خاقان آن اشعار را بسرود گران بداد تادر مجلس متوکل تغنی کردند متوکل از استماع آن بسیار طربناك شد و پرسید گوینده این شعر کیست فتح باز نمود که از محمد علوی است و بقیه ابیات را بخواند ومتوكل بفرمود تا او را رها کردند .

احمد بن ابی خیثمه گوید موسی بن عبدالله بن موسی را با برادر زاده اش حمد بن صالح بن عبدالله بن موسی حالت کدورتی چنانکه در میان اعمام و برادر زادگان ایشان غالباً روی میدهد کدورتی دست داد و در امري از امور سلطان مخالفتی پدید گشت و در این هنگام محمد بن صالح در سویقه رفته بود و ابو الساج سردار متوکل چنانکه مذکورشد بسویقه برفت و موسی و پسرانش او را با بی الساج تسلیم کردند و این بعد از آن بود که ابو الساج وی را امان بداد و محمد بن صالح جامه جنگ از تن بریخت و نزدا بو الساج حاضر شد ابو الساج او را بند بر نهاد و بسر من حمل کرد محمد سه سال در زندان بپایان برد و از آن پس رها کشته درسر من رأى بماند تا رخت بدیگر جهان کشید و سبب مرگش این بود که دچار آبله شد و در آبله بمرد احمد بن جعفر حجه گوید مبرد با من حدیث کرد که محمد بن صالح همچنان در زندان بگذرانید تاگاهی که پیمان قرار داد که در این شهر او در حضور متوکل تغنی و سرود نماید .

وبداله من بعدما اندمل الهوى *** برق تألق موهنا موهنا المحانه

متوکل این شعر و این لحن را نيك بستود و از گوینده شعر سؤال فرمود بدو باز نمود و در امرش سخن کرد و اهل مجلس نیز همراهی کردند وفتح بن خاقان در کار او قیامی تام نمود و متوکل باطلاق اوامر کرد اما بدان شرط و پیمان

ص: 264

که بدست فتح بكر وكان باشد تا گاهی که کفیلی بسپارد که هیچوقت از سر من رای بیرون نشود پس فتح او را از زندان بیرون آورد و سوگندهای سخت و شدید بد و بداد که جز با جازت و دستوري فتح از سر من رأی بیرون نشود ومحمد بن صالح را در مدح متوکل ومنتصر اشعار كثيره است که در جای خود مذکور می شود .

یاقوت حموی در معجم البلدان مینویسد سویقه باسین مهمله مضمومه و واو مفتوحه وقاف نام مواضع کثیره ایست در بلاد مختلفه و این کلمه تصغیر ساق است و قاره مستطیله ایست شبیه بساق انسان و در بلاد عرب سویقه نام موضعی است نزديك بمدينه طيبة كه آل علي بن ابيطالب صلوات الله و سلامه علیه در آنجا ساکن بودند و محمد بن صالح بن عبدالله بن موسى بن عبد الله بن حسين بن علي بن ابيطالب علیهم السلام بر متوكل خروج کرد و متوكل ابوالساج را بالشكری عظیم بحرب او بفرستاد وابوالساج برفت و بروی فیروز شد و او را و جماعتی از کسان او را بگرفت و بند بر نهادوپاره ای را بکشت و وسویقه را که منزل بنی الحسن است و از جمله صدقات حضرت علي بن ابیطالب صلوات الله علیه بود ویران ساخت و بسی اشجار خرما را بیفکند و منازل ایشان را ویران ساخت و محمد بن صالح را بسامراء حمل نمود و مي گويد مرا گمان نمیرود که بعد از آن سویقه را فلاحی یعنی آبادانی روی داده باشد و این شعر را نصیب گفته است :

وقد كان فى ايامنا بسويقة *** وليلاتنا بالجزع ذى الطلح مذهب

اذا العيش لم يمرر علينا ولم ولم يحل *** بنا بعد حين ورده المتقلب

معلوم باد در فرزندان حضرت امام حسین شهید صلوات الله علیه فرزندی حسن نام مذکور نیست ممکن است از نخست این مکان منزلگاه حسین سلام الله عليه

ص: 265

بوده است و بعد از شهادت امام حسين علیه السلام وقضيه هائله کربلا و پراکندگی اهل بیت آنحضرت بفرزندان و نداری آل امام حسن علیه السلام اختصاص یافته باشد چنانکه حموی در مقام دیگر میگوید سويقه منزل بنی الحسن علیهم السلام بود چنانکه ابوالفرج در بیان نسب محمد بن صالح علوی مینویسد: هو محمد بن صالح بن عبدالله ابن موسى بن عبدالله بن حسن بن حسن بن علي بن ابيطالب علیهم السلام و نام حسین مذکور نیست پس معلوم میشود لفظ حسین در قلم كاتب سهواً رقم شده است و سویقه در مواضع متعدده است مثل سويقه حجاج منسوب بخالد بن برمك چنانكه در احوال برامکه مذکور شد وسويقه عباسه منسوب بحجاج وصيف مولی مهدی در شرقی بغداد که ویران شدو سویقه خالد منسوب بعباسه خواهر هارون الرشید چنانکه در ذیل حال وی مذکور گردید.

وسویقه ابی عبیدالله در شرقی بغداد بین رصافه و نهر معلی منسوب بابی عبیدالله معاوية بن عمرو وزیر مهدی عباسی .

وسويقه نصر وهو نصر بن مالك خزاعی که در شرق بغداد است و این زمین را مهدی عباسی در اقطاع او مقرر کرد و این نصر پدر بن ن نصر زاهداست که در زمان واثق خلیفه او را در امر قرآن طلب کردند.

و دیگر سویقه ابی الورد در غربی بغداد میان کرخ و صراة است که بابی الورد عمرو بن مطرف خراسانى ثم المروزى منسوب است وی از جانب مهدی خليفه متولي امر مظالم بود و در قصص مکاتیبی که در بیتی که موسوم به بیت العدل در مسجد رصافه بود نظر میگماشت.

و ديگر سويقة الهيثم در غربی بغداد است که بهیثم بن سعید بن ظهير مولی منصور خلیفه عباسی منسوب است و نزديك بمدينة المنصور میباشد .

حکایت متوکل با احمد داود

در جلد شانزدهم اغانی در ذیل احوال مالك اسماء بن خارجه فزاری

بن مسطور است که احمد بن داود السدی گفت مکتوبی از متوکل از متوكل بمن رسید و من در اینوقت عامل سواد کوفه بودم که تل بونی را برای من بهر قیمت که توانی

ص: 266

خریداری کن و من آن مکان را که قریه کوچکی بر فراز تلی بود بده هزار درهم بخریدم و ضیاعی که در حوالی آن بود ویران شده بود و مراگمان همیرفت که خریداری متوکل این مکان را این بوده است که برای متوکل تغنی کرده اند حبذ الیلتی بتل بونی و این تغنی محرک وی شده و بخریداری آن امر کرده است و چون ازین امر بپرسش در آمدم معلوم گردید که جاریه متوکل که مکتومه نام داشت اینصوت را برای متوکل تغنی کرده است حماد راوی این حکایت میگوید این جاریه مکتومه نام را پدرم برای متوکل گاهی که خلافت یافت بهدیه فرستاد زیرا که چون خلیفه شد از حال پدرم بپرسید گفتند نابینا شده است متوكل صد هزار درهم از بهرش بفرستاد و فرمان داد تا اورا مكرما بخدمت وي روانه دارند پدرم بدرگاه متوکل راه بر گرفت و چند تن جاریه برای او بهدية آورد از آنجمله همین مکتومه بود .

در هفدهم اغانی در ذیل احوال عبدالله بن عباس ربیعی ابوالعباس شاعر و مغنی مشهور از اسحق بن ابراهيم بن مصعب مسطور است که گفت عباس ربیعی با من گفت چون غنای خود را در این شعر خود بساختم :

الا اصبحاني يوم السعانين *** من قهوه اعتقت بكرين

عندا ناس قلبی بهم كلف *** وان تولوا دينا سوى دين

قد زين الملك جعفر وعلي *** جودابيه وباس هارون

وا من الخائف البرىء كما *** اخاف اهل الالحاد في الدين

متوکل مرا بخواند و چون در مجلس منادمة بنشستم این صوت را برای

او بتغنی آوردم متوکل با من گفت ای عبدالله این غنای تو در این شعر در این ايام من چیست و چگونه است نسبت بغنای تو در این شعر شاعر .

اماطت كساء الخز عن حر وجهها *** و ادنت علي الخدين برد مهلهلا

و نسبت باین غنای تو

اقفر من بعد حلة سرف *** فالمنحنى فالعقيق فالجرف

ص: 267

و همچنین نسبت بسایر صنعت وغناء متقدم تو که بجای تو در در آن مستفرغ گردیده است در جواب گفتم ای امیرالمؤمنین همانا من در این اصوات تغنی مینمودم گاهیکه در ریعان شباب وغرور جوانی و طرب طبع و شور عشق بودم و اگر این جمله با من بازگشت گیرد مانند همان تغنی سرود نمایم متوکل را این جواب پسندیده آمد و بفرمود تا جایزه بمن بدادند و ازین پیش در ذیل احوال تكلم با عرجی شاعر باین حکایت اشارت شد .

و هم در آن کتاب از حماد بن اسحق مروی است که گفت عبدالله بن عباس بن فضل ربیعی با من گفت روزی این شعر را برای متوکل بسرودم.

احب الينا منك دلا وما ترى *** له عند فعلى من ثواب ولا اجر

متوكل بطرب وشادي اندر شد و گفت سوگند با خدای نیکو خواندی ای عبدالله قسم با خداوند اگر مردمان بجمله ترا بدینگونه بنگرند که من مینگرم بغیر از تو از هیچ مغنی نام نمیبرند.

ابن دهقانه ندیم گوید : عبدالله بن عباس روز آخر شعبان بخدمت متوكل در آمد و این شعر را بخواند

عللاني نعتما بمدام *** واسقياني من قبل شهر الصيام

حرم الله في الصيام النصابي *** فتر کناه طاعة للامام

اظهر العدل فاستنار به الدین *** واحيا شرایع الاسلام

تا نگشوده است رخ ماه صیام ای پسر *** باده نابی بنوش از پسری چون قمر

متوكل بفرمود تا طعام حاضر کردند و ندما و جلسا نیز در آمدند و کار بصبوحی افکندند و شراب بنوشیدند و عبدالله در این اشعار برای او تغنی کرد و متوكل ده هزار درهم در جایزه اش امر فرمود .

یزید بن محمد مهلبی گوید : عبدالله بن عباس با من حدیث کرد و گفت در سر من رأی مقیم بودم و دینی عظیم و وامی ثقیل اصلا وفرعاً بر من فرود شد پس این

ص: 268

شعر را در حق متوکل بگفتم :

اسقياني سحراً بالكبرة *** ما قضى الله ففيه الخيرة

اكرم الله الامام المرتضى *** و اطال الله فينا عمره

ان اكن اقعدت عنه فكذا *** قدر الله رضينا قدره

سره الله و ابقاء لنا *** الف عام و کفانا الفجرة

پس ابن ابیات را برای متوکل بفرستادم و در اینوقت از مطالبه وام خواهان پنهان شده بودم متوكل با عبيد الله بن يحيى بن خاقان گفت از وی سؤال كن اينجماعت فجرة كدام مردم هستند که از خدای کفایت شر ایشان را خواهانی گفتم این کسانیکه با من اعانت ورزیده اند و اينك ربای ایشان از اصل وجهی داده اند بیشتر شده است متوکل فرمان کرد تا عبیدالله قروض مرا ادا نماید و نیز رؤس اموال و مطالبات اينجماعت را حساب کند و فضول و تنزیل آن را ساقط کند و باین امر در شهر سر من رأی ندا بر آوردندتاهیچکس جز رأس المال وام خواه را ندهد و مطالبه ربا نکنند و بواسطه این چند شعر من از گردن من و سایر مدیونین ارباح ساقط شد و بقدر صدهزار دينار وجه ربا از میان برخاست.

حکایت متوكل وعريب

در هیجدم اغانی در ذیل احوال عريب مغنیه شاعره مشهوره مسطور است عریب با صالح منذری خادم عشق میورزید و صالح در پنهان اورا تزویج نمود و چنان اتفاق افتاد که متوکل صالح را برای انجام امری بمکانی دور مأمور ساخت عریب در فراق او این شعر را بگفت و لحنی و صوتی در آن بساخت :

اما الحبيب فقد مضى *** بالرغم منى لا الرضا

اخطاءت في تركى لمن *** لم الق منه عوضا

دوست از من دور گردید و برفت *** در رضای من نه بر رغمم بتفت

در خطا رفتم بترك آن كسى *** نیستش تالی اگر کردم بسی

و این شعر را در خدمت متوکل تغنی کردند و متوکل دیگر باره بآن تغنی

ص: 269

امر کرد و جواری متوکل که حضور داشتند همی با همدیگر بتغمز در آمدند و بخندیدند عریب بطور پوشیده از ایشان بشنید و آن غمز و خنده را دریافت و گفت ای سحاقات این کار از کردار شما یعنی مساحقه بهتر است.

از یکی از جواری متوکل حکایت کرده اند که گفت روزی بر عریب در آمدم گفت ويحك نزد من بیا چون بیامد عریب گفت این موضع مخصوص لفيس مرا ببوس چه اگر ببوسی معنی بهشت را دریابی پس اشارت بسالفه خود کرد و من چنان کردم پس از آن با عریب عریب گفت سبب اینکار چیست گفت صالح منذری مرا در این موضع ببوسیده است .

در نوزدهم اغانی در ذیل احوال ابراهیم بن مدبر :میگوید: محبوبه مولده از مولدات بصره بود شعر نیکو میگفت و چندان موافق طبع سخن میراند که بعید نبود بر فضل شاعره یمانیه فزونی و تقدم گیرد و محبوبه در حسن و جمال وكمال برفضل يمانيه برتری داشت و چون متوكل او را مالك شد باكره بود و عبدالله بن طاهر این لعبت شیرین را برای متوکل تقدیم کرد و بعد از متوکل مدتی برجای بماند و هیچکس طمع در وی نبست و تغنی و سرود نیز مینمود اما غناء او چندان فاخر بارع نبود علي بن يحيی منجم که در خدمت متوکل محرم و مقرب بود و چندان متوکل با وی انس داشت که هیچ سری را از وی پوشیده نمیداشت و آنچه او را با حرم خود بگذشته بود با وی باز میگفت و از حکایات خلوت خود با ازواج خود خبر میداد روزی با علي بن يحيى گفت بر قبیحه در آمدم و دیدم نام مرا بر صورت خودش باغالیه نگاشته است سوگند با خدای هرگز چیزی را ندیدم که از سواد غالیه بر بیاض این خد لطیف نیکوتر باشد در این باب چیزی بگوی میگوید محبوبه حاضرة الجواب بود واز پس ستاره جای داشت و عبدالله بن طاهر اور ادر جمله چهارصد جاریه برای متوکل برای خدمتگزاری فرستاده بود میگوید علي بن جهم دواتی برای من بخواست و تا آن دوات را بیاورند و من بفكر نظم شعر اندر شوم محبوبه بدون

ص: 270

تأمل و تفکر بالبديهه این اشعار را بگفت : وكاتبة بالمسك في الخد جعفراً

چنانکه در این فصول سابقه مرقم افتاد میگوید علی بن جهم را زبان از گویائی بیفتاد و متوکل بفرمود تا آن ابیات را نزد عریب فرستادند و فرمان داد نا در آنجمله تغنی نماید .

و دیگر علي بن جهم روایت کند که روزی نزد متوکل بودم و او مشغول نوشیدن باده ارغوانی بود و ما در حضورش حضور داشتیم در این اثنا سیبی تر و تازه و سرخ و سفید مغلفه بمحبوبه افکند محبوبة با دوخد سیب گون آن سیب را ببوسید و از حضور متوکل بهمان مکانیکه در هنگام شراب خوردن متوکل مینشست بازگشت و از آن پس كنيزك بیرون آمد و رقعۀ با خود داشت و بمتوکل بداد كل بگرفت و قراءت نمود و بسیاری بخندید و بما افکند چون در آن رقعه نگران شدیم این شعر را در آن نوشته دیدیم:

يا طيب تفاحة خلوت بها *** تشعل نار الهوى على كبدى

ابكى اليها و اشتکی دنفی *** و ما الا قي من شدة الكمد

لو ان تفاحة بكت لبكت *** من رحمتي هذه التي بيدى

ان كنت لا ترحمين ما لقیت *** نفسى من الجهد فارحمى جسدى

ای سیب تا چند خوب و خوش رنگ و خوش بوى و اينك انيس خلوت و مشتعل سازنده آتش عشق بر کبد من باشی سوزش دل ورنج بیماری همیش خود و صدمت درد نهانی و گریه بر این روزگار کربت شعار را با تو میگذارم اگر در اینجهان سیبی را حالت گریستن در نهاد بودی البته این سیب که بدست اندر است بر من رحمت آوردی و بگریستی باری اگر تو بر آن رنجها که ملاقات و بلیتها که مقاسات کرده ام و آن مشقتها که برجان من فرود شده است ترحم نمیفرمائی باری برجسد نزار و دل افکار و اندام بیمارم رحمت بفرمای میگوید سوگند با خداوند هیچکس در آن مجلس بر جای نماند جزاینکه بر

ص: 271

کمال ظرافت و جمال ملاحت و مجال دلربایی و نهایت محبوبیت محبوبه تصدیق نمود و متوکل را چنان شور محبت در سر افتاد که بفرمود در آن ابیات ظرافت سمات تغنی کردند و بقیه روز را براي تغنی و سرود همی باده ارغوانی بنوشید و مجلس خویش را از گفتار آن نگار و کردار آن گلعذار خرم تراز بهار ساخت .

ابوالفرج در پایان این حکایت مینویسد چون متوکل کشته و در خون خود آغشته شد یکدسته از جواری او متفرقه او را نزد وصیف ترکی بردند و محبوبه از آنجمله گرفتاران بود وصیف یکی روزگار صبوحی بیار است و با حضار كنيز كان وخاصه متوکل امر کرد جملگی ایشان با لباسهای رنگارنگ زرتا رو حلیهای گوناگون بهجت آثار و چهره های گلگون پرنگار مانند ماه تابان و سرو خرامان خوش بوی و خوش روی و معطر ومشك موي داخل مشکوی شدند و آنمجلس را چون بتخانه فرحناز بیار استند اما محبوبه با چشمی ساده و چهره ساده و جامه سفیدی غیر فاخره با حالت حزن و اندوه بر متوکل در آمد و آن جواری ماه دیدار به تغنی و سرود در آمدند و شراب بنوشیدند و از باده ارغوانی بر حمرت وملاحت چشم و دیدار و از اثر خمر برخمار بیفزودند و صیف نیز در طرب آمد و شراب بیاشامید آنگاه با محبوبه گفت ای محبوبه بتغنی در آی و از آوای عود نفیر از خاك عاد و ثمود بر آر محبوبه عود برگرفت و گریان و با هزاران اندوه بخواند ای عیش يطيب لي لا ارى في جعفراً ( و بقیه اشعار در ذیل وقایع قتل جعفر متوکل مسطور شد)

میگوید بعد از قتل متوکل کدام عیش برای من خوب و خوش خواهد بود با اینکه من بچشم خودم او را کشته و در اندر دیدم هر کس را غم و اندوهی در سپارد روزی از خاطر بر سپارد مگر محبوبه که چنان در قضیه او از شدت اندوه بستوه اندر و باراندوهش مانند کوه بر خاطر است که اگر مرگرا دریابد بجان و دل خریدار آید و آنچه دارد در بهایش بدهد تا مگر بقبر جای گیرد و از اندوه روزگار بر آساید چه برای مردم اندوه زده و گرفتار هزاران رنجها شده مرگ از زندگی بهتر است چون

ص: 272

وصيف ترك این اشعار را بشنید چنان بروی سخت و دشوار و پرآشوب و ناگوار افتاد که بآهنگ کشتن محبوبه برآمد در این وقت بغاء شرابی حضور داشت خواستار شد که او را با وی بخشد و از خونش در گذرد وصیف بدو بخشید بغا او را آزاد ساخت و فرمان داد تا او را از سامراء بیرون کردند و بهر کجا که او بخواهد در آن شهر برود و بماند محبوبه از سر من رای بیرون شد و ببغداد برفت و تا پایان زندگانیش هیچکس نام و نشانی از وی نیافت .

ابوالفرج میگوید چندان متوکل به محبت محبوبه دل بازیده بود که در مجلسی که مینشست محبوبه را در پس ستاره که بر پشت سر خودش بود می نشانید و چون بشرب مینشست ساعت ساعت سرخود را درون پرده میبرد و او را میدید و با او صحبت میکرد و از دیدارش کامیاب میشد و او را آن شکیب نبود که ساعتی از دیدار حبیب بی نصیب بماند از اتفاقات روز گار که بر خلاف عادات رفتار مینماید روزی متوکل از جهتی خشمناك ومحبو به مغضوبه گشت و آن دوام محبت به مهاجرت پیوست و کنیزگان را از مکالمه او ممنوع ساخت دیگر بار از نهیب نفسش بصلحش مایل و کبریای خلافتش از قبول مذلت و خاکساری در خدمت معشوقه مانع شد و نخواست بدایت از وی باشد از آن طرف ناز و کبر حسن وغنج جمال که در کبریای سلطنت طعنه میزند و نخوت میفروشد محبوبه را از آن بدایت با محبوب باز میداشت و هر دو تن را زحمت مهاجرت ناشکیب ساخت .

علي بن جهم میگوید: یکی روز صبحگاه بخدمت متوکل در آمدم و متوکل حکایت خواب خود را چنانکه ازین پیش با جواب ابن جهم مذکور شد بگذاشت در این اثنا کنیز کی بیامد و پوشیده سخنی با متوکل بگذاشت متوکل با من گفت دانستی چه گفت گفتم ندانستم گفت میگوید از قصر محبوبه میگذشتم و او بتغنی اشتغال داشت آیا تو از محبوبه در عجب نیستی که با اینکه من او را غصب کرده ام این کار را سست گرفته و با من در صلح بدایت نگرفته و باین نیز رضا نداده است بلکه در حجره خود به تغنی میگذارند برخیز تا برویم و بنگریم چه میسراید

ص: 273

ابن جهم می گوید من در دنبال متوکل برفتم تا بپای حجره اورسیدیم و دیدیم این شعر را میخواند و جهان را اسیر سرودش میگرداند : ادور في القصر لا ارى احداً تا آخر آن که از پیش مذکور نمودیم متوکل در طرب آمد و در میانه کار بصلح کشید و براى هر يك از ما جایزه و خلعت بفرستاد .

و این حکایت اگرچه سابقاً سمت نگارش پذیرفت لکن چون در اینجا اندك تفاوت و مزیتی داشت تجدید شد.

بیان پاره ای از جماعت مفتیان که با متوکل عباسی معاصر و مجالس بودند و اخبار احمد بن صدقة

در جلد نوزدهم اغانی مسطور است که احمد بن صدقة بن أبي صدقه پدرش از مردم حجاز و مغنی بود و بخدمت هارون الرشید بیامد و برای او تغنی کرد چنانکه ازین پیش در ذیل احوال رشید مذکور گردید و این احمد بن صدقه طنبوری بود و طنبور را نیکو می نواخت و در طنبوری گری مقدم و استاد و حسن الغناء ومحكم الصنعة ودارای غناء واصوات کثیره شد و در شام نزول نمود و از مراتب حسن غناء و اوستادی و حذاقت او در خدمت متوکل توصیف کردند متوکل باحضارش امر کرد و احمد بن صدقه اطاعت فرمان را حاضر آستان خلافت ارکان شد و برای متوکل تغنی و سرود نمود خلیفه عصر سرود او را نيك پسندیده داشت وصله و جایزه بزرگش بداد و مردمان چون سرودش را بدانستند مایل شدند و بمجالس خود دعوت کردند و جمعی کثیر او را بخواندند و آنچه او را از عموم خوانندگان رسید اضعاف آن مبلغ شد که از متوکل دریافت حجظه میگوید او را صنعتی ظریف و بسیار بود .

احمد بن صدقه گوید بخالد بن یزید کاتب گذر کردم و گفتم دو شعر از اشعار خود را بمن برخوان تا در آن سرود گیرم گفت برای من در این کار چه سود است تو جایزه بگیری و گناه بر من باشد پس برای او سوگند خوردم که اگر

ص: 274

ازین شعر تو فایدتی بردم برای تو بهره مقرر دارم یا در خدمت خلیفه از تونام برم و مسئلت نمایم خالد گفت اما بهره یافتن از جانب تو همانا قدر تو از آن نازل تر است که مرا بهره رسانی لکن ممکن است بواسطه این تغنی از طرف خلیفه بهره ور شوی آنگاه این شعر را برای من بخواند :

تقول سلافمن المدنف *** ومن عينه ابداً تذرف

ومن قلبه قلق خافق *** عليك و احشاؤه ترجف

و چون مأمون بشراب بنشست مرا بخواند و چنان بود که بریکی کنیزکان خود که بسی در خدمتش تقرب داشت خشمناک بود پس با جماعت سرودگران حاضر شدیم چون او را حالی خوش دست داد آن كنيزك سیبی از عنبر برای مأمون بفرستاد و باطلا بر آن رقم شده بود یاسیدی سلوت ای آقای من از غم و اندوه برستم و احمد میگوید خدای میداند که من بر آن خبر و خشم مأمون آگاهی نداشتم و چون دور با من افتاد و نوبت تغنی با من رسید این دو شعر مذکور را تغنی کردم روی مأمون از شدت خشم گلگون شد و هر دو چشمش دیگر کون کردید و باختم وستیز با من گفت یا بن الفاعله آیا تو بر من وبر حرم من صاحب خبر هستی من از جای برجستم و گفتم ياسيدي سبب چیست گفت از کجا قصد من و جاریه مرا بدانستی و در آن معنی که میان ما بوده است سرود نمودی من سوگند خوردم که هیچ از این جمله چیزی نمیدانم و حكایت خود را با خالد كاتب معروض داشتم و چون بآن کلام خالد رسیدم که با من گفت تو از آن پست تری که از تو در طلب بهره شوم مأمون بخندید و گفت راست است و این اتفاق ظریفی است آنگاه بفرمود تا پنج هزار در هم بمن و پنج هزار درهم بخالد بدادند .

و از این پیش در ذیل احوال مأمون باین حکایت با اندك تفاوتی اشارت

رفته است .

و نیز از احمد بن صدقه حکایت است که گفت در یوم السعانين که از اعیاد جلیله ترسایان است بخدمت مأمون در آمدم و در پیش رویش بیست جاریه خدمتگذار

ص: 275

که از اهل روم و شهر بشهر آورده و زیارها برمیان و بادیبای رومی زینت داشتند ایستاده بودند و صلیبهای طلا برگردنهای سیمین و در دست آنها برگهای سبز و زیتون بود مامون با من روی آورد و گفت ای احمد ويلك در حق اين كنيزكان ووصايف شعری گفته ام در این شعر تغنی کن آنگاه قراءت کرد :

طباء كالدنانير *** ملاح في المقاصير

جلاهن السعانين *** علينا في الزنانير

و فدررفن اصداغا *** كاذ ناب الزرارير

واقبلن با وساط *** كاوساط الرقابير تم

این اشعار را حفظ کردم و در خدمت مامون تغنی نمودم و مامون همی شراب بنوشید و آنو صایف که هر يك ماهی فروزنده و خورشیدی تابنده بودند در حضورش انواع رقص را بکار بردند و زمین و زمان را به ترقص در آوردند چندانکه مامون را خمار خمر فرو گرفت و بفرمود تا هزار دینار سرخ بمن دادند و سه هزار دینار بر آن جواری نثار کردند من آن هزار دینار را بگرفتم و از آن دنانير که نثار کردند با نفاق جواری تاراج نمودم . و دیگر حجظه گوید که جعفر بن مامون با من حدیث کرد و گفت روزی نزد فضل بن عباس بن مامون فراهم شدیم و مسدود واحمد بن صدقه با ما بودند واحمد در آنروز سرخود را از موی بسترده بود مسدود پیاله خردلی را برداشت و برسر احمد بن صدقه فروریخت و با حاضران گفت این را بخورید تا آن یك بیاید احمد سخت برآشفت و سوگند خورد که اگر در آنجا بماند زنش مطلقه باشد این بگفت و برفت و چون روز دیگر رسید فضل بن عباس هر دو تن را فراهم ساخت و مسدود از نخست بیامد و احمد بن صدقه داخل شد و طنبور مسدود موضوع بود پس طنبور را آراسته ساخت آنگاه گفت کیست که در این آب شناور آید و ما بقیه آن روز را از مسدود منتزع نشدیم بعلاوه فضل آن دو تن را خلعت بداد و هر یکی را بر مرکبی بر نشاند و احمد در آنجا با قامت باقی بود تا از مرگ دختر کی از وی

ص: 276

که در شام بود بدو خبر آورد. اینوقت احمد بن صدقه بطرف منزل خود راه گرفت و در عرض راه جماعت اعراب راهزن بروی بیرون تاختند و آنچه با خود داشت بگرفتند و خودش را نیز بکشتند.

حجظه می گوید احمد بن صدقه را صدیقه بود که از احمد انقطاع گرفت و یکی از شعراء این شعر را در نکوهش او بگفت و آن انقطاع را بسبب آن شمرد که چون احمد ابخر و دهانش بدبوی بود آن صدیقه از وی فرار کرد.

هربت صديقة احمد *** هربت من الريق الردى

هربت فان عادت الي *** طنبوره فاقطع یدی

میگوید این خاتون گلگون از احمد بن صدقه فرار کرد و از آب دهان مهلك اوجان بدر برد فرار کرد و اگر برای شنیدن طنبورش دیگر باره به نزد او باز آید دست مرا قطع بکن یعنی چندانش بوی دهان متعفن است که اگر آوای طنبورش مرده را از گور برخیزاند این خاتون بدو بازگشت نمی کند و من شرط می کنم که اگر جز این باشد و وقتی باز آید دست مرا ببرند و ازین پیش در ذیل احوال مامون آن چند رائیه او مسطور شد و وعده نهادیم که در ذیل حال متوکل و ترجمه اخبار احمد بن صدقه مذکور داریم حمد خدای را که موفق بوفا شدیم .

بیان اخبار ابی عیسی عبدالله بن متوکل عباسی و صنایع بدیعه او در تغنی

در مجلد نهم اغانی مسطور است که از جمله کسانیکه از اولاد خلفادر کار تغنی و سرود صنعت نمود ابو عيسى بن متوكل خلیفه عباسی است و این پسر گرامی گوهر خلیفه روزگار افزون از سیصد صوت ساخت که پاره جید الصنعه و بعضی در حالت توسط بود ابوالفرج اصفهانی مینویسد ما بسیاری از آن را بشنيديم اما من ازین جمله اصوات هر يك را شاعرش را میشناسم یاد میکنم چه

ص: 277

شرط ما وعهد ما در این کتاب بر این است که در نگارش اغانی هر صنعتی که خبرش بشعر شاعری معروف اتصال گیرد مذکور داریم و اخبار ابی عیسی را بعد از آن یاد میکنیم .

ابن معتنر گوید نمیری با من حدیث کرد و گفت از ابوعیسی بن متوکل شنیدم می گفت چون سیصد و شصت گونه غناء وصوت بعدد ایام سال بساختم و با تمام رسانیدم ترك این صنعت را مینمایم و چون بهمان عدد صنعت خود را برسانید دست از این کار ولب از آن صنعت فرو بست و از جمله این اصوات که جان خودم از غناهای جیده و پسندیده و تازه و فاخر الصنعه است و اگر جز همين يك صوت را نساخته بود برای جودت خاطر وحذاقت و اوستادی کامل او کافی است این غناء او در این شعرابی القیامه است.

يضطرب الخوف والرجاء اذا *** حرك موسى القضيب او فكر

ابوالفرج می گوید این لحن از ثقیل اول است و اینکه این صوت را مقدم داشتم بواسطه جودت صنعت آن و شباهت بصنعت فحول اساتید واغانی محکمه اوایل است و از آنجمله این صوت است :

هي النفس ما حملتها تتحمل *** وللدهر ايام تجول وتعدل

وعاقبة الصبر الجميل جميلة *** وافضل اخلاق الرجال تحمل

و این شعر از علی بن جهم و غناء از ابو عیسی بن متوکل و از این پیش این دو شعر در ذیل حال خلفای عباسی در طی این کتب مبارکه رقم گردید می گوید : لمؤلفه

نفس را هر بار بگذاری کشد *** خواه بار وزر (1) یا بار رشد

هست پایان شکیبائی جمیل *** وان تحمل بهترین خلق جليل

هست چونت همچو نفسی بارکش *** گر کشد گوهر به از کش خار کش

از سعادت گر که بارش بر نهی *** به که از بار شفا عارش نهی

ص: 278


1- وزر به معنی گناه است

روز گوهر تازه کن بازار او *** کم کن از بار غواد آزار او

و نیز ابوالفرج در نهم اغانی در ذیل احوال علی بن جهم شاعر این صنعت را بابى عيسى بن متوکل نسبت میدهد و از این بعد در ذیل پاره ای مجالس متوکل باشعر او ومغنيان ببعضی حکایات ابي عيسي بن متوکل اشارت میرود .

ان الناس غطونى تغطيت عنهم *** وان بحثوا عنى فنيهم مباحث

و ان حضر و ابری حضرت بنارهم *** فسوف ترى ماذا كثير النبائث

و این شعر از ابو دلامه زندبن جون بازاء هوز ونون است و ازین پیش این دو بیت در ذیل احوال او و ملاقات باقاضی و حکایت ادعای بطبیب یهودی و گواهی دروغ ابي دلامه در حق او مذکور شد.

بیان اخبار ابن القصار و نسب او و حکایت او با اسماعیل بن متوکل

در جلد دوازدهم اغانی میگوید نام ابن القصار" سليمان بن علي است و حجظه او را در کتاب الطنبورتین یاد کرده است و از اخلاق و احوال او رقم کرده و صنعت او را مدح نموده است .

و گفته از جمله اشعاریکه نیکو گفته است این شعر او است :

ارقت البرق لاح في فحمة الدجى *** فاذكرنى الاحباب والمنزل الرحبا

و نیز این شعر او را تحسین کرده است :

تعالى نجدد عهد الصبا *** وتصفح للحب عما مضى

گفته اند وی با پدرش قصار بود و سرود و تغنی می آموخت و در این فن بارع و حاذق گشت و از جمله چیزهائیکه حجظه در قلب و ذم او نوشته و آن را مصنوع شمرده این است که روزی بر پدرش بگذشت و با او پسری بود و قاطر میز نبیذ ودوا مرجه مذبوحه مسموطه را حمل میکرد گفت حمد خداوندی

ص: 279

را سزاست که پسر مرا پیش از آنکه من بمیرم بمن بنمود که گوشت جواهرات را میخورد و نبیذ و شراب قاطر میزات را مینوشد مسموطه آن بزغاله ایست که مویش را از گوشتش پاك كرده باشند تا کباب نمایند و نیز حجظه روایت می نماید که یکی روز ابن الفصار برای یکی از همسایگان خود بدستیاری حبل ودلو تفتی کرد واسمعيل بن متوكل دویست دانه ترنج که در حضورش نهاده بودند بدو بخشید و ابن قصار آنجمله را سه دینار بفروخت و ابن قصار بلیکیده را بسرای سلطان حمل کرد که در آن نان و پنیر بود و او بخورد و يحمل في البلبكيذ ما يوضع بين يديه في دار السلطان پس برادران و دوستان خود را بر آن دعوت کرد و حجظه در قلب وذم ابن قصار سخن بسیار کرده است که فایدتی در آن نیست واگر گوینده میخواست در حق ابن قصار چیزی بگوید که بعید نباشد بسی میتواند از این گونه اخلاق برای او بر شمارد و وسعت مقالش بسیار میشد لکن چیزهایی گفته میشد که ذکرش قبیح است خصوصاً چون وي را دیده ایم و با او معاشرت کرده ایم عفى الله عنا وعنه .

ذكاه وجه الذرة مارا خبر داده است که ما با جماعتی دنبک نوازان را در سراهاى ملوك وحضور سلطان مشاهدت میکردیم و از جمله این طنبور زنان هیچکس را از مسرور عمر میدانی و ابن القصار افضل و برتر ندیدیم .

و برای ما حدیث كرد قمرية بكتمريه و گفت من از آن مردی از کتاب بودم که معروف به بلوری بود و سالی بسیار بر سر سپرده و آن خاتونی که مرا پرورش و تربیت میداد مولاة این شیخ و سرود گرو با آوازی اندوهناك ونيكوتغنى بود و بابن القصار عشق می ورزید و علامت مصير ابن قصار بسوی این خاتون اینکه در دجله عبور میداد و بتغنی مشغول میشد و اگر مرا مقدور میگشت که آن خاتون را بد و رسانم میرسانیدم وگرنه ابن القصار میگذشت و حسرتش در دل خاتون می نشست و مرا بخاطر اندر است که شبی که بماهتاب فروغ داشت بر ما بگذشت و در

این شعر تغنی همی نمود :

ص: 280

انا في يمني يديها *** وهى فى يسرى يديه

ان هذا القضاء *** فيه جور يا اخيه

ورد آن را در آخرش تغنی میکرد ویلی ویلی یا ابیه و در این حال آن خاتون در پیش روی مولایش شیخ ایستاده بود از کمال وجد وسرور وجنبش شهوت خودداری نتوانست نمود و بی اختیار فریاد برکشید احسنت والله يارجل ایمرد سوگند با خدای نیکو خواندی اکنون تفضل فرمای واعادت نمای ابن قصار چون آوای احسنت دلدار گلعذار را بشنید دیگر باره اعاده نمود و يك رطل شراب بیاشامید و بازگشت و بدانست که آن خاتون را امکان رسیدن به نزد وی بدست نیامده است و آن شیخ مولای خاتون نیز از باطن مطلب و مهر ورزی این جاریه با ابن قصار خبر داشت لکن چون مهر و محبت جاریه در دلش منزل کرده بود غفلت را واجب میشمرد و بتفاضل میگذرانید میگوید هرگز نیکوتر از غناء ابن قصار نشنیده بودم.

بیان پاره ای حالات و مجالسات متوکل خلیفه عباسی با پاره ای شعرای عصر

در جلد اول اغانی در ذیل احوال عبدالله بن عمر بن عمر و بن عثمان بن عفان معروف بعرجی شاعر از ابو عبدالله بن عباس مسطور است که گفت متوکل مرا بخواند و چون در مجلس منادمه جلوس نمودم فرمود تغنی کن و من در شعری که در مدح او گفته بودم سرود نمودم متوکل گفت یا عبدالله این غنای تو کجاست با آن غنای تو در این بیت اماطت كساء الخزعن حر وجهها الى آخر الخبر چنانکه در فصل سابق اشارت شد و در اینجا محض رعایت ترتیب رقم گردید .

ابوالفرج اصفهانی در جلد ششم اغانی می نویسد علي بن جهم شاعر گفت روزی بخدمت متوکل در آمدم و متوکل در صحن خلد خود نشسته بود و شاخه آسی در دست

ص: 281

داشت و باین شعر تمثل همی جست :

بالشط لى سكن افديه من سكن *** اهدي من الاس لى غصنين في غصن

فقلت اذا نظما الفين والتبسا *** سقيا و رعيا لفأل فيكما حسن

فالاس لاشك آس من تشوقنا *** شاف واس لنا يبقى على الزمن

ابشر تمانی باسباب ستجمعنا *** ان شاء ربي ان شاء ربی و مهما يقضه يكن

چون از خواندن این اشعار فارغ شد با من فرمود در حالیکه از حسد این شعر همی خواستم بر هم شکافته گردم ای علی این شعر از کیست گفتم ای سید من از حسين بن ضحاك است متوکل گفت حسین را اشعر والمح شعرای زمان خود میدانم و ملاحت و ظرافتی که او را در این مذهب است هیچ شاعری را نیست از این سخن برغيظ وحسد من بيفزود و گفتم یاسیدی در غزل سرائی؟ گفت در غیر غزل نیز بر همه تقدم دارد اگر چه بینی تو برخاك مالیده شود و از حسد بمیری ابن جهم میگوید قصیده در مدح متوکل گفته بودم و همی خواستم در خدمتش قراءت نمایم اما در آن روز منصرف شدم و دانستم در این روز با آن مکالمتی که در میان ما برفت از عرض قصیده یا جز آن سودمند نخواهد شد و بوقتی دیگر افکندم .

و دیگر احمد بن یزید مهلبی گوید پدرم با من حديث نمود و گفت متوکل على الله دوست همی داشت که حسین بن ضحاك باوی ندیم گردد و حالت رغبت و شهوت او را باز داند لاجرم او را احضار کرد و این وقت پيري و ضعف و سستی بروی چیره شده بود پس بفرمود چندانش باده ارغوانی بخورانیدند تا مست طافح گشت و محضر خلیفه را از دیگر جای فرق ننمود اینوقت متوکل با خادم خود شفیع که ماه و خورشید در طلب نورا و فروغش حور و غلمان را شفیع ساختند که بدست خود اوسقایت کن و گلی بتحیت بدستش بازده شفیع با دست بلورین از جامی زرین شرابی نوشین که اگر بر گور مردگان هزار ساله میریخت زنده میشدند بدو پیمود و سرخ گلی خوش بوی که از دو گونه گلگونش نشان میداد بدو بداد

ص: 282

و او را بازبانی شیرین و بیانی نمکین و غمزه خاص و عشوه مخصوص تحیت و با کنایاتی فصیح تر از تصریح که حکایت از دعوت و بشارت از وصلت میداد درود فرستاد و اینوقت شفیع را مانند روی و اندامش جامه های گلگون برتن نازپرور بود حسین را در آنحالت بی حالی حالی دست داد و دست بذراع سیمین وساعد بلورین شفیع که بسی منیع بود آشنا ساخت متوکل گفت آیا با مخصوص ترین خادم من در خدمت من بحضرت من دست میرسانی پس بازگوی اگر با او خلوتی یا بیچه خواهی کرد تاچند محتاج بادب هستی و چنان بود که متوکل با شفیع اشارت کرده بود که باحسين ببازی و شوخی در آید و حال و عقل از وی برباید حسین گفت ای سید من دوات وقرطاس خواهم متوكل بفرمود تا برایش حاضر کردند وحسین بخط خودش این چند بیت را رقم کرد :

وكالوردة الحمراء حيا باحمر *** من الورد يمشى في قراطق كالورد

له عبثات عند كل تحية *** بعينيه تستدعى الحليم الى الوجد

تمنيت ان اسقى بكفيه شربة *** تذكرني ماقد نسيت من العهد

سقى الله دهر الم ابت فيه ليلة *** خليا ولكن من حبيب على وعد

قرطق جامه خاص و معرب کرته است که پیراهن باشد میگوید این سرو سیمین و ده چهاری بدر روی زمین یا چهره چون گل سرخ گلی در دست و پیراهن گل رنگ بر تن مرا سقایت کرد و تحسیت گفت و در هر تحيتي و دوری با دو چشم شهلای خود بازیها بکار او کرد و داها بیازی گرفت و پیر و جوان و محزون و مغموم را بوجد و شور و شوق در کشید آرزومندم که بدو دست نازنینش شراب ارغوانی بمن بنوشاند و از روزگار جوانی و ایام کامرانی آنچه فراموش کرده ام بیاد و خاطرم را شاد آورد، یزدان تعالی آن روزگاران را که هیچ شبی از باده ناب و عشرت محروم نبودم سیراب بگرداند لکن بهره من از حبیب وقسمتم از محبوب جز وعده ای نبود و کاش بوعده که مقرون به وفا باشد ، میعاد گذارد آنگاه

ص: 283

حسین این رقعه را بشفیع داد و گفت بمولایت بده چون متوکل بخواند سخت نمکین شمرد و گفت اي حسين سوگند با خدای نیکو گفتی اگر شفیع کسی بود که جایز بود بخشیدن او همانا با تو هبه می کردم لکن ای شفیع بجان من بایستی این روز را تا بپایان ساقی وی باشی و او را همانگونه خدمت کنی که مرا میکنی و هم بفرمود تا مالی بسیار با حسین بسرایش هنگام انصرافش حمل نمایند، احمد بن یزید گوید بعد از انصراف حسین خدمت متوکل پس از روزی چند نزد حسین رفتم و با او گفتم وای بر توهیچ میدانی چه کردی یعنی رفتاری که در مجلس متوکل با خادم مخصوص ومحبوب خاص ومدخول منصوص او بجای آوردی گفت آری میدانم به هیچ چیز دست از عادت خودم بر نمیدارم و بعد از تو این شعر را بگفتم :

لارأى عطفة الاحبة من لا يصرح *** اصغر الساقين اشكل عندى واملح

لو تراه كالظبي يسنح حيناً ويبرح *** خلت غصناً على كثيب بنور يرشح

و عمر و بن بانه در این اشعار تغنی نمود.

محمد بن ابی عون گوید در مجلس متوکل حاضر بودم و محمد بن عبد الله بن عبد الله بن طاهر حضور داشت و متوکل حسین بن ضحاک را برای منادمت حاضر کرده بود در این اثنا متوکل با خادمی که مانند شاخه بلور ولمعه نور بر فراز سرش ایستاده بود امر کرد تا حسین را بشرابی ناب که در رنگ و صفا از چهره گلگونش نمونه بود حسین را سقایت کرد و باسیبی عنبرین که از زنخدان سیمینش حکایت داشت بدو تحیت فرستاد و با حسین فرمود در حق وی شعری بگوی و او این شعر بگفت :

وكالدرة البيضاء حيا بعنبر *** وكالورد يسعى في قراقط كالورد

و آن سه بیت دیگر را نیز که مذکور شد رقم کرده است متوکل فرمود در ازای هر شعری صد دینار سرخ برای حسین حمل نمایند محمد بن عبد الله بن طاهر روی با متوکل آورد و تعجب آمیز گفت یا امیرالمؤمنین سوگند با خدای

ص: 284

در کمال سرعت جوابداد و یاد عهود کرد و بدرد آور دو طرب ناك نمود و برخوردار ساخت و اگر نه آن بودی که هیچ دستی را لیاقت و قدرت تطاول بردست امير المؤمنین نیست جزائی بزرگ باد میدادم اگر نو و کهنه خود را در بهای آن بکار میبردم متوکل خجل گشت و فرمود حسین را در ازای هر بیتی هزار دینار بدهند .

میمون بن هارون گوید حسین بن ضحاك را پسری بود که او را محمد می نامیدند و در دیوان خلافت رزق وروزي مقرر داشت و محمد بمرد وارزاق او را قطع کردند حسین این چند شعر را بگفت و از متوکل خواستار شد که آنچه مدرا بود در حق زوجه واولاد او بر قرار دارند .

اني اتيتك شافعاً *** بولي عهد المسلمينا

و شبيهك المعتزاوجه *** شافع في العالمينا

یابن الخلائف الاولين *** ويا ابا المتأخرينا

ان ابن عبدك مات *** والايام تخترم القرينا

ومضى وخلف صبيته *** بعراصة متلد دینا

قطعوا لولاة جرايه *** كانوا بها مستمسكينا

فامنن برد جميع ما *** قطعوه غير مراقبينا

اعطاك افضل ماتوم *** مل افضل المتفضلينا

چون متوکل این ابیات را بخواند فرمان کرد تا آنچه خواسته است بدهند

و حسین این شعر را در تشکر بگفت :

باخير مستخلف من آل عباس *** اسلم وليس على الايام من بأس

احييت من املى نضوا تعاوره *** تعاقب اليأس حتى مات بالياس

یزید بن محمد مهابی گفت در مجلس متوکل از مقدار سن حسين بن ضحاك از خودش بپرسیدیم گفت آنسالی را که در آن متولد شده ام بیاد ندارم که بعینها

ص: 285

چیست لکن بخاطر دارم که در بصره بودم و شعبة بن حجاج در سال یکصد و شصتم بمرد احمد بن حمدون گفت متوکل امر کرد که حسین بن ضحاك خادم و ملازم خدمت او باشد و حسین را بواسطه سالخوردگی این حال ممکن نبود یکی از کسانیکه در حضور خلیفه گفت حسین را طاقت آن هست که بسوی قراء و اماکن بعیده برود و در آنجا بماند و مست شود ، اما از ادراك حضور تو عاجز است و این خبر بحسین رسید و حسین این چند شعر را بگفت و بمن فرستاد و خواستار شد تا بمتوکل رسانیدم .

اما في ثمانين وفيتها *** عذير وان انا لم اعتذر

فكيف وقدجزتها صاعداً *** مع الصاعدين متبع آخر

وقد رفع الله الله اقلامه *** عن ابن ثمانين دون البشر

واني لفي كنف مفدق *** وعز بنصر ابي المنتصر

و در این اشعار باز نمود که هشتاد سال روزگار بر نهاده و گردش لیالی و ایام تار و پود قوای کامرانی او را بر باد داد و حالت افاده و استفاده در وی نگذاشته است و خدای تعالی از بنده که هشتاد سال روز بشب بسپارد قلم تکلیف بر گرفته تا به بشر چه رسد و اينك در كنف كنف رحمت و بحر زخار عز و نصرت ابي المنتصر متوكل اندرم و از فتنه خود بکرم وجود او مستظهر ابن حمدون میگوید این اشعار را در خدمت متوکل معروض نمودم و آنچه باید نیز بر زبان آوردم و معذرت او را تایید نمودم و گفتم اگر ابن ضحاك طاقت خدمت امیرالمؤمنین را میداشت البته اسباب سعادت و خوشبختی و مفاخرت و بهروزی خود می شمرد متوکل گفت راست می گوئی بیست در هم بگیر و برای او حمل کن بگرفتم و بدو رسانیدم.

ابوالفرج ميگويد عم من با من حديث نمود و گفت علی بن محمد بن نصر با من داستان کرد و گفت خالوی من گفت حسین بن ضحاك گفت هارون الرشید در زمان خودش مرا بتازیانه بزد تا چرا با فرزندانش صحبت میجویم و از آن پس امین بن

ص: 286

زبیده مرا بتازیانه سپرد تا چرا با پسرش عبدالله ممایلت می ورزم .

بعد از آن مامون بتازیانه ام بنواخت تا چرا با محمد امین مایل هستم . و پس از وی معتصم مرا بضرب تازیانه در نوشت تاچرا درمیان من و عباس بن مامون بنیان مودت استوار است.

و پس از وی وائق مرا بضرب تازیانه آزار رسانید چه بدو گفته بودند من نزد متوكل آمد و شد میکنم و تمام این ضربات عدیده که مرارسید همه بواسطه آن ولع وشوري بود که مرا بود تا از آن پرهیز نمایم و از آن پس متوکل مرا احضار کرد و شفیع را که بدری بدیع و مهری منیع بود بفرمود تابامن بولع و بازی در آید و چون کار بدانجا پیوست موجب خشمناکی متوکل بر من گردید گفتم ای امیرالمؤمنین اگر بآن آسوده هستی که همانطور که پدرانت مرا مضروب نمودند تو نیز مضروب بداری بدانکه این آخرین ضربه ایست که بسبب تو میخورم یعنی در این ضرب بخواهم مرد و از زحمت ضربات دهر بخواهم است کل بخندید و گفت ای حسین بلکه با تو احسان میوزرم و تو را نگاه میدارم و مراتب ترا مصون میگردانم و در حق تو اکرام مینمایم .

ابوالفرج اصفهانی در جلد نهم اغانی میگوید در ذیل احوال ابراهیم بن عباس معروف بصولی شاعر مشهور احمد بن جعفر بن رفه گفت پدرم با من حدیث کرد و گفت ابراهیم بن عباس مرا بخواند و گفت دو شعر در مدح امیرالمؤمنین متوکل گفته ام در این دو شعر تغنی کن و شایع گردان آن گاه بفرمود تا طیبی بسیار بیاوردند و بمن داد و نیز خلعتی فاخر ونيكو بمن بپوشانید من در آن دو شعر تغنی کردم .

ما واحد من واحد *** اولى بفضل او مروة انا

ممن ابوه و جده *** بين الخلافه والنبوة

پس هر دو شعر را در میان مردم شایع کردم و در خدمت متوکل هر دو را

ص: 287

تغنی کردند و متوكل نيك پسندیده شمرد وصولی را بصله گرامی برخوردار ساخت وازین پیش در ذیل احوال حضرت امام رضا علیه السلام و مدح صولی آنحضرت را و داستان صولی را با اسحق بن ابراهیم برادر زاده زیدان رقم کردیم .

ابو العيناء كويد عبیدالله بن یحیی وزیر با متوکل میگفت ای امیرالمؤمنین همانا ابراهيم بن عباس فضیلتی است که خدای تعالی برای تو در پرده نگاهداشته و ذخیره ایست که یزدان تعالی برای دولت تو ذخیره ساخته است و از علي بن يحيي مسطور است که متوکل بابراهیم بن عباس پیغام فرستاد که در توصیف قدو را برا هیمیه که متوکل اختراع کرده بود شرحی رقم نماید صولی در صفت آن بر نگاشت و در پایان آن در باب ابزار و توابل وكدنك ووزن دابق رقم كرد اما فراموش کرد بنویسد از چه چیز است چون این مسطور به متوکل رسید بخشم شد و با علی بن یحیی گفت ترا بجان خودم سوگند میخورانم که آنچه ترا میگویم بابراهیم برسان علی بن یحیی سوگند بجان خود خلیفه بخورد که بدون کم و کاست برساند متوکل با ابراهیم بگو معین کن وزن دانق از چه چیز میباشد آیا از بظر و تندی دولب فرج مادر تو است علي بن یحیی میگوید نزد ابراهیم برفتم و گفتم بارسالتی نزد تو آمده ام که سخت گران است بر من که ادای آن را بنمایم گفت رسالت خود را بازگوی من آنچه متوکل گفته بود بدو گفتم ابراهیم گفت بخدمت او بازشو و از جانب من بگو ای سید من همانا علی بن یحیی دوست من و برادر من است و رسالت خود را ادا کرد اگر رأی خلیفه بر آن علاقه یابد که وزن دانق را از بظر مادر من وبظر مادر او جميعاً مقرر فرماید تفضلی فرموده باشد گفتم قبحك الله گناه من در این میانه چیست، گفت همانا رسالت خود را ادا كردى و اينك جواب آن است که ترا دادم پس بخدمت متوکل در آمدم متوکل گفتهان باز گوی قاباتو چه گفت گفتم خدای قبیح گرداند این جوابی را که برای تو آورده ام وجواب صولی را معروض داشتم متوکل چندان بخندید که همی پای خود را

ص: 288

برزمین خراشید و بقیه آن روز را به همین جواب و مذاکره آن شراب آشامید و هر وقت من متوکل را ملاقات میکردم میگفت یا علي وزن دانق چیست و من گفتم لعنت خداوند تعالی است برابراهیم.

احمد بن يزيد مهلبی گوید پدرم یزید گفت چنان بود که متوکل عباسی ابن الکلبی را متولی برید نموده و او را بطلاق سوگند داده بود که متوکل را از هیچ چیز از امور مردمان بتمامت بیخبر نگذارد و و هیچ چیز را بروی پوشیده مگرداند بلکه از اموزیکه راجع بخودش باشد نیز باخبر سازد کلبی روزی بدو نوشت که زن خودش بازنی که دوست او بود به نزهت گاهی بیرون شدند و چنان شد که در میان صحبت دوست زن او برزن وی عربده نمود وزخمی در صدغ و شقیقه او وارد ساخت ابراهیم بن عباس این مکتوب را در خدمت متوکل معروض همی داشت بعد از آن گفت یا امیر المؤمنين ابن الکلبی صدغ را دیگر گون آورده است و انما جرحتها في صرمها بوده است و تصحیف کرده صدقها نوشته است صرم معرب چرم است و مقصود ابراهیم از صرم موضع مخصوص آنزن بوده است که برای قبول سهام نوازل واسته رجال از هر چرمی قابل تر و پرتاب تر است متوکل بخندید و گفت براستی گفتی و گمان نمیکنم که این قصه جز این باشد و این ابن الکلبی از عرب نبود بلکه پدرش را کلب الرجل لقب نهاده بودند از این روی وی را کلبی خواندند.

و نيز ابوالفرج می گوید صولی با من خبر داد که قاسم بن اسماعیل با من حکایت کرد که روزی ابراهیم بن عباس از سرای متوکل مراجعت کرد و گفت سوگند با خدای بچیزی مسرور و از چیزی مغموم گفتم اعزك الله این چیست گفت چنان بود که ابراهیم بن مدبر با امیر المؤمنین نوشته بود که یکی از عمال من مالی را برده است و در آنچه میگوید راست گفته است و من با امیر المؤمنین که بودیم هلال ماه را بر روی او میدیدم پس او را دعا کردم و او بمن بخندید و با من گفت همانا احمد در حق عامل تو چنین و چنان نوشته است با من از کار او براستي

ص: 289

سخن كن حجت بر من تنگ شد و بترسیدم که قول او را محقق بگردانم اگر اعتراف نمایم و از آن پس از آن بچیزی رجوع نکنم و این غرامت بر من باز گردد لاجرم از اقامت حجت بحیلت پیوستم و گفتم یا امیر المؤمنين من در این امر چنانم که در حق تو گفته ام :

رد قولى وصدق الاقوالا *** و اطاع الوشاة والعذ الا

اتراه يكون شهر صدود *** وعلى وجهه رايت الهلالا

کنایت از اینکه در این امر و در مادۀ چنین شخصی باید رد قول من و تصدیق اقوال سخن چینان و نکوهش گران را فرمائی متوکل گفت سوگند باخدای هرگز چنین نخواهد شد ای ابراهیم ترا بجان سو کند میدهم که این شعر را بابنان بیاموز تا برای من تغنی نماید گفتم ای سید من چنین میکنم بدان شرط که از جانب من بقول احمد چیزی مطالبه نشود متوکل با وزیر فرمود قول صاحب ابراهیم را در باب مال قبول کن من باين ظفرمندی مسرور شدم اما از بطلان چنین مال وذهاب آن غمناک هستم که به چنین حیلتی از میان رفت و شاید این مال را در زمان طویلی و تعب شدیدی فراهم کرده باشد.

میمون بن هارون گوید چون متوکل سه پسر خود را چنانکه مذکور شد بولایت عهد خلافت نامدار ساخت در سر من رأى سوار شد و هرگز موکبی از هیچ خلیفه از آن نیکوتر دیده نشده بود و ولاة عهود نیز در پیش رویش سوار شدند و جماعت امرا واتراك بجمله بر نشستند و اولاد آنها با کمربندهای زرین و بدست هر يك تبرزینهای زرنشان در رکاب متوکل پیاده روان شدند آنگاه متوکل با چنین حشمت و عظمت و ابهت و هیمنه و سلطنت راه بر سپرد تا بکنار دجله رسید و بآب درآمد و بکشتی بنشست و سپاهیان در اقسام کشتیهای كوچك و بزرگ جای گرفتند و در خدمت متوکل راه نوشتند و متوکل همچنان راه بر نوشت تا در قصری که عروس نام داشت فرودشد و مردمان را اجازت داد تا بحضورش در آمدند و چون

ص: 290

جنجال بحد كمال رسید ابراهيم بن عباس بیامد و در میان دو صف مردم بایستاد و اجازت انشاد خواست متوکل اجازت داد و او بخواند :

ولما بداجعفر في الخميس *** بين المطل و بين العروس

بدا لابساً بهما حلة *** ازیلت بها طالعات النحوس

ولما بدا بين احبابه *** ولاة العهود و عز النفوس

غدا قمرا بين اقماره *** وشمساً مكللة بالشموس

لايفاد نار و اطفائها *** ويوم انيق و يوم عبوس

بعد از آن روی با والیان عهود کرد و گفت:

اضحت عرى الاسلام وهى منوطة *** بالنصر والاعزاز والتأييد

بخليفة من هاشم ثلاثة *** كنفوا الخلافة من ولاة عهود

قمر توافت حوله اقماره *** فحففن مطلع سعده بسعود

دفعتهم الايام وارتفعوا به *** فاسعوا باکرم انفس و جدود

چون از قراءت اشعار بپرداخت متوکل فرمان داد تا صدهزار درهم بدو دادند ولاة عهود نيز يك چنين مبلغ بدو عطا کردند و ازین پیش در ذیل مجلدات مشكوة الادب بشرح حال ابراهيم بن عباس صولی و خال او ابوالفضل عباس بن احنف شاعر مشهور و نبيرة او محمد بن يحيى بن عبدالله بن عباس بن محمد بن صول تكين شطرنجی اشارت کردیم و نیز در ذیل احوال هارون الرشید و پاره خلفا از پاره ای حكايات ووفات عباس بن احنف باز نمودیم و از ابن بعد نیز بیاره ای حالات ابراهیم بن عباس گزارش میرود .

و هم در جلد نهم اغانی در ذیل احوال علي بن جهم شاعر مشهور مذکور است که چنان شد که علی بن جهم بختیشوع را هجو کرده بود بختیشوع نزد متوکل اورا سب نمود و متوكل او را بزندان جای داد و علی بن جهم در اوقاتیکه در زندان مکان داشت چندین قصیده بگفت و تقديم خدمت متوکل ساخت و پس از یکسال متوکل او را رها ساخت و از آن پس او را بخراسان نفی کرد و اول قصیده که در

ص: 291

حال حبس خود بگفت و برای برادرش فرستاد این شعر بود :

توكلنا على رب السماء *** و سلمنا لاسباب القضاء

وافينة الملوك محجبات *** و باب الله مبذول الفناءِ

و جربنا و جرب اولونا *** فلا شيء اعز من الوفاء

توق الناس يا بن ابى وامى *** فهم تبع المخافة والرخاء

تظافرت الروافض والنصارى *** و اهل الاعتزال على هجائی

و در این ابیات عقیدت خود را ظاهر میسازد و چنانکه یادکردیم از امیر المؤمنین علی علیه السلام انحراف داشت ازین روی شیعیان را رافضی و بانصاری ردیف میخواند و مقصودش از اهل اعتزال علي بن يحيى منجم است

وعابونى وما ذنبي اليهم *** سوى علمي باولاد الزناء

فبختيشوع يشهدلا بن عمرو *** و عزون لهارون المرائي

اذا ماعد مسلكم رجالا *** فما فضل الرجال على النساء

انا المتوكلى هوى ورأياً *** وما بالواثقية من خفاء

وما حبس الخليفة لى بعاد *** وليس بمؤيسى منه التناءى

گفته اند سبب حبس کردن متوكل علي بن جهم را این بود که جماعتی از مجالسين متوکل در خدمت متوکل بعرض رسانیدند که علی بن جهم خادمان ماه روی را خمش و غمز مینماید و بر تو و بر اخلاق تو طعن و دق و عیب و نکوهش میکند و بر این گونه چندان سخن وسعایت نمودند تادل متوکل را بروی کینه ور ساختند و متوکل او را بزندان افکند بعد از آن نیز بمتوکل گفتند ترا هجو مینماید و او آشفته شد و فرمان کرد تا او را بجانب خراسان نفی نمودند و بحکمران خراسان نوشت که هر وقت این جهم بخراسان رسيد يك روز از بامداد تا شامگاهش بیاویزند لاجرم چون علی بن جهم بشاذياخ رسید طاهر بن عبدالله ابن طاهر او را بزندان منزل داد و از آن پس او را از زندان بیرون آورده برهنه و مجردش يك صبح ناشام بیاویختند و چون شب در رسید فرودش آوردند

ص: 292

و او در این باب این شعر را بگفت :

لم ينصبوا بالشاذياخ عشية *** الاثنين مسبوقاً ولا مجهولا

تصبوا بحمد الله ملء قلوبهم *** مشرفاً وملؤ صدورهم تبجيلا

ما ازداد الا رفعة بنكوله *** وازدادت الاعداء عنه تكولا

هل كان الا الليث فارق غيله *** فرايته في محمل محمولاً

لا يا من الاعداء من شلاته *** شداً يفصل هامهم تفصيلا

ماعابه ان بزعنه لباسه *** فالسيف اهول ما يرى مسلولا

والله ليس بغافل عن أمره *** وكفى بربك ناصراً و وكيلا

ازین اشعار باز می نماید که اگر دشمنان و حاسدان و ساعیان و مفسدان اسباب حبس وصلب او را فراهم ساختند جز اسباب رفعت و جلالت او نکول دشمنان او نبود چه اگر شیری ژیان از بیشه خود بیرون آید و او را در محملی محمول بینی نباید اعدای او از شداید اعمال و چنگ و دندان آهنین نوالش كه بيك ناگاه ایشان را بر درد و کاسهای سر آنها را بر شگرد ایمن بمانند و سطوات او را در غفلات بگذرانند و اگر او را برهنه بیاویختند و لباس از تنش بیرون یرون آوردند برای او عیب و نکوهش نیست چه شمشیر چون برهنه شود و از غلاف بیرون آید از هر حالتش هولناک تر است و خداوند تعالی در هیچ حال از حال هیچ چیز غافل نیست پروردگار برای نصرت و وکالت تو كافي است .

یاقوت حموی در معجم البلدان می گوید :

شادیاخ بعد از زال مكسوره یاء خطی و در آخر خاء معجمه قریه ایست از قراء بلخ :

و نیز نام شهر نیشابور است که ام بلاد خراسان است در زمان ما و از نخست بوستانی از عبدالله بن طاهر بن حسين وملاصق بشهر نیشابور بود و در آن زمان که عبدالله بن طاهر والی خراسان شد و به نیشابور آمد مساکن آنجا برای لشگریان اوتنگ افتاد و بناچار بخانهای مردم در آمدند و غصباً منزل کردند و مردمان را

ص: 293

از ازدحام واحتشام ایشان حالتی سخت پدید گشت تا چنان روی داد که پاره ای از لشکر او در سرای مردی وارد شد و صاحب خانه را زوجه نیکو جمال و جانانه مهر مثال بود و آنمرد چون غیور بود ملازم خانه و مراقب زوجه گشت روزی آنمرد سپاهی با آنمرد گفت اسب مرا ببر و آب بده آنمرد را نه جرأت و جسارت مخالفت مرد لشكرى و نه استطاعت مفارقت زوجه بود بناچار بازوجه خود گفت برو و اسب را آب بده تا من امتعه خود را که در منزل است محافظت نمایم پس آن زن که چهره اش چون آفتاب تابنده فروزنده بود برفت و اتفاقاً ركوب عبدالله بن طاهر باوی موافق شد و آن زن را بدید و بسیار نیکو شمردش و چنان ماه آفتاب سوار را برتر از آن کارو کردار دیدو او را بخواند و گفت این صورت و هیئت که تراست هیچ نمیشاید که افسار اسب بکشی و او را آب بدهی باز گوی خبر تو چیست گفت این نتیجه کردار عبدالله بن ظاهر است که باما بجای می آورد خداوند او را بکشد پس از آن داستان خود را بدو باز نمود عبدالله بسی در خشم شد وهمي گفت لاحول ولاقوة الا بالله و با خود همی گفت ای عبدالله مردم نیشابور از تو دچار شری عظیم افتاده اند و از آن پس با عرفاء و جارچیان فرمان داد جار بکشند هر کسی از لشگریان در این شب در نیشابور بماند خون ومالش هدر است و خودش شادیاخ برفت و در آنجا از بهر خودسرانی بساخت و لشکریان را نیز بفرمود خود سراها و بیوت در اطراف دار الحکومه بساختند چندانکه محله بزرگ شد و متصل بشهر گشت و در شمار محال نیشابور گردید و از آن بعد نیز مردم آنجا خانها و قصور بنیان کردند و شعرا شعرها گفتند. عبدالله را بستودند و تبريك آوردند و چون دولت آل طاهر منقرض گشت این قصور منيعه و عمارات بدیعه که عیش گاه بود ویران شد و یکی از شعرا بدانجا عبور دادو گفت :

وكان الشاذياخ مناخ ملك *** فزال الملك عن ذاك المناخ

حموی گوید من در سال ششصد و سیزدهم هجری بشادیاخ که نیشابور باشد برفتم و خوش آب و هوا و از شمار روز کار بحالت غفلتی که بیرون از عادت

ص: 294

اوست در آمدم و کنیز کی ترکیه بخریدم و نمیدانم که خدای تعالی ازین جاریه در خلق وخلق وروی و خوی نیکوتری آفریده باشد و در دل و جان من محلی کریم گرفت و از آن پس نعمت از من بگشت و دچار ضیق معیشتی سخت شدم و بناچار آن جاریه را بفر و ختم دیگر تاب و طاقت ماندن در آن مکان را نیاوردم و از مأكول ومشروب باز ماندم چندانکه مشرف بهلاك و بوار شدم یکی از ناصحان بامن گفت این كنيزك رادیگرباره بدست بیاور من در این کار اقدام کردم و بهر اسبابی که متوسل شدم ممکن نشد زیرا که آنکس که وی را خریده بود مردی دولتمند بود و مهر و محبت آن جاریه چندین برابر آنچه در جان من جای کرد در دل وروان او منزل ساخته بود و آن جاریه را بامن میلو محبتی بود که افزون از میل من بدو بود پس با مولای او در رد آن جاریه سخن آوردم و از سختی حال خویش باز نمودم و مفید نیفتاد و این شعر را در این باب گفتم :

الاهل ليالي الشاذياخ تؤب *** فاني اليها ماحييت طروب

لذاك فؤادى لا يزال مروعاً *** و دمعى لفقدان الحبيب سكوب

الى آخرها و از آن پس جماعت غز و بعد لشکر مغول بخراسان بیامدند و در سنه پانصد و چهل و شش آنچه باید بکنند کردند و به نیشابور بتاختند و آنشهر را خراب کردند و بسوختند و مانند تلال خاک بگذاشتند و از مردم آنشهر هر کس بجای ماند به شادیاخ انتقال داد و آنجا را عمارت کردند و این مدینه است که در عصر ما به نیشابور معروف است و از آن پس مردم تتر لعنهم الله تعالى در سال شش صد و هفدهم ویرانش کردند و يکديوار بپاي ايستاده بجای نگذاشتند و این شهر چنانکه اکنون بمن رسیده است تلولی است که تبكي العيون الجامده وتذكى في القلوب النيران الخامده و این است بیان یاقوت حموي در معجم البلدان اما در این سنوات و اعصار تا امروز که شنبه یا از دهم شهر رمضان المبارك سال يك هزار و سیصد و سی و هفتم قمری هجری است حالت نیشابور در حقیقت در حکم شهر متوسط و در عمل حراسان است و حاکم آنجا از طرف والی کل مملکت خراسان

ص: 295

منصوب میشود و والی مملکت خراسان از جانب شاهنشاه ایران منصوب و معزول گردد و معادن فیروزه نیشابور بهتر و گران قیمت تر از فیروزه های جهان است و جمعی کثیر از اصناف اعیان بآنجا منسوب و شرحش در کتب مسطور است.

بالجمله محمد بن سعد گوید متوكل بطاهر بن عبدالله رقم کرد که علی بن جهم رارها کند چون رها گردید این شعر را بگفت :

اطاهراني عن خراسان راحل *** و مستجز عنها فما انا قائل

ا اصدق ام اكنى عن الصدق ايما *** تحيزت ادته اليك المحافل

اطاهران تحسن فانی محسن *** اليك وان تبخل فانی باخل

ازین ابیات و بقیه آن باز نمود که در هر حکومتی و هر حکمران عیب و نقص ونيك وبد وظلم وعدل موجود و شاعر بآن دانا و زبانش بانتشار آن گویا است اکنون تو پویای کدام و جویای چه عنوانی اگر با من به نیکی کار کنی من نیز محاسن تو را جلوه گر سازم اگر به بخل و اوم رفتار نمائى من معایب تو را منتشر سازم و از اشاعه محامد تو امساك بورزم طاهر گفت جز خیر و خوبی مگوی چه من نیز جز بآنچه دوست بداری معاملت نمی ورزم آنگاه او را صله بداد و بمرکب و جامکی برخوردار گردانید .

ابراهیم بن مدبر گوید متوکل می گفت علي بن جهم از تمام مخلوق خدا دروغگوی تر باشد چه من در خاطر حفظ وضبط نمودم که او با من خبر داد که سی سال در خراسان اقامت کرد و مدتی از این مقدمه بگذشت و فراموش کرد آن چه را با من گفته بود دیگر باده با من گفت سی سال در ثغور و سرحدات بگذرانید.

و نیز مدتی دیگر ازین خبر بیایان شد و هر دو حکایت را که با من گذاشته بود فراموش نمود و با من خبر داد که سی سال در جبل بگذرانید و هم بر این خبر زمانی بر گذشت و با من خبر نهاد که وی در مصر و شام سی سال بیپایان برده است و با این سالیان که بر شمار آورده است واجب میشود که عمر او هر قدر اندك هم بشماريم

ص: 296

یکصد و پنجاه سال باشد و حال اینکه از پنجاه سال افزون زندگانی نکرده است کاش میدانستم او را ازین دروغ چه سود و مقصودش در این چیست اما متوکل را این چند تعجب در اکاذیب ابی الحسن بن جهم نشاید زیرا که منبع كذب و منشاء دروغ جماعت شعرا هستند چنانکه گفته احسنها اكذبها در شعر مپیچ و در فن او کش اكذب اوست احسن او.

ابراهیم مدیر گوید من بخدمت متوكل خبر دادم که حسن بن عبدالملك بن صالح بسوخت و بمرد وعلي بن جهم گفت بمن رسیده است که حاکم او را بکشته است و صاحب خبر این خبر را ساخته است و نگاشته است و نیز در باره جلساء متوکل بخدمت او سعایت میکرد متوکل بكين او اندر شد. و فرمان داد تا از سرایش بیرون نیاید و بعد از آن شنید که او را هجو کرده است و بزندانش فرستاد و بهترین اشعار او که در ایام حبس گفته این قصیده اوست :

قالوا حبست فقلت ليس بضائری *** حبسى واى مهند لا يضمد

او ما رايت الليث يألف عليه *** كبراً واوباش السباع تردد

والشمس لولا انها محجوبة *** عن ناظر يك لما اضاء الفرقد

والبدر يدركه السرار فتنجلي *** ایامه و كانه متجد

والغيث يحصره الغمام فمايري *** الا وريقه يراع و يرعد

والتزاعبية لا يقيم كعوبها *** الا الثقات و جذوة تتوقد

والنار في احجار ها مخبواة *** لا تصطلى ان لم تثرها الازند

والحبس مالم تغشه لدنیة *** شنعا نعم المنزل المتودد

بيت يجدد للكريم كرامة *** ويزار فيه ولا یزور ویحمد

یا احمد بن ابي دواد انما *** تدعى لكل عظيمة يا احمد

ابلغ امیرالمؤمنين و دونه *** خوض الردى و مخاوف لا تنفد

انتم بني عم النبي محمد *** اولى بما شرع النبي محمد

ما كان من كرم فانتم اهله *** کرمت مغارسكم وطاب المحتد

ص: 297

أمن السويه يابن عم محمد *** خصم تقربه و آخر تبعد

ان الذين سعوا اليك بباطل *** حساد نعمتك التي لا تجحد

شهدوا و غبنا عنهم فتحكموا *** فينار ليس كغائب من يشهد

لو يجمع الخصماء عندك مجلس *** يوماً لبان لك الطريق الاقصد

فبای جرم احجت اعراضنا *** تهباً تقدمها اللئيم الا وغد

در این ابیات باز مینماید که زندان برای آزادگان عار و ننگ در بار ندارد چه مردم آزاده کار گذار و برنده و در گذرنده اند و اگر چون تیغ هندی در نیام باشند هر وقت بیرون آیند بکام آورند و شیرغر آن از کمال کبر و غرور و در ندگی و شجاعت و مناعت جای در بیشه کند اما سایر درندگان پست پایه بهر سوی در تکاپوی و بهر دشت و بیابان در گشت و شتابان باشند و اگر آفتاب درخشان از کمال درخشندگی از دو چشم تو محجوب نبودی و پرتوش افزون از اندازه ادراک دیدار نمی گردیدی آسمان و فرقدان را روشن و جهان را از اشعه تربیت خود گلشن نمیساخت و ماه ده چهاری اگر در گردش خود در ظل زمین نمیگردیدی بارها بدر نامدار و بر مرکب آسمانی سوار نیامدی و باران را اگر سحاب حجاب نیامدی اینگونه اثر نبخشیدی و اسباب رعد و برق نگردیدی و نیزه تند و تیز وسنان آبدار اگر بآلاتی که نیزه را راست و بتابش آتشی که نوکش را تابناك گردانند راست و تیز نیامدی آتش افشان نشدی و برسینه دشمن کارگر نگشتی و اگر آتشی که در احجار پوشیده و پنهان است اگر بآتش زند دچار نشدی از زندان حجاز نمایان نمی شدی وزندان مادامی که بواسطه دینتی نکوهش آمیز نباشد منزلی خوب و پایانی مطلوب دارد و منزلگاهی است که مردم کریم و نبیل را تجدید کرامت و جلالت نماید و هماره او را زیارت کنند و از محبوس خواستار بازدید بشوند ای احمد بن ابی دواد همانا در هر داهیه بزرك وحادثه دشوار ترا بخوانند و یا احمد سرایند با امیرالمؤمنین که پسرعم پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم است بازگوی بسعایت ساعیان وفتنه و فساد مفسدان که حساد دولت و نعمت تو هستند گوش مسپار و آزادگان را میازار اگر در پیشگاه خودت مجلسی بحکومت بپای داری خادم از خائن و بدسکال از نيك خصال نمودار شود

ص: 298

و اعراض و نوامیس مردمان بدست مردم لئیم پست فطرت پایمال نگردد .

ابوالفضل ربعی گوید علی بن جهم با من گفت روزی بحضور متوکل در آمدم وبامن رسید که متوکل با جاریه محبوبه خودش قبیحه تکلمی کرد و او جوابی رانده بود که متوکل را خشمگین ساخته چنانکه از شدت خشم مخده زیر و درشت بر آن چهره نرم و لطیف و دو چشم شهلا و شریف افکنده و در چشم پر اثرش اثر آورده و آن نازپرور آه و ناله برآورد و دو چشمش که از خمار بجان عالمی آتش بار بود ، اشکبار و پسرش معتز نیز بر آن گریه گریان شده و متوکل بیرون آمده و از کمال اندوه و غم و تعب دچار تب گردیده بود چون مرا بدید احضارم نمود و در این حال فتح بن خاقان قاروره خلیفه زمان را با بختیشوع طبیب مینمود و در این باب مشاورت میرفت متوکل با من گفت ای علی در این علت من شعری بگوی و بازنمای که طبیب نمیداند در من چه مرضی است پس این شعر بگفتم :

تنكر حال علتى الطبيب *** و قال ارى بجسمك ما يريب

جسست العرق منك فدل جسى *** على الم له خبر عجيب

فما هذا الذي بك هات قلى *** فكان جوابه منى النحيب

و قلت ايا طبيب الهجر دائي *** و قلبي يا طبيب هو الكتيب

فحرك رأسه عجبا لقولى *** وقال الحب ليس له طبيب

فاعجبني الذي قد قال جداً *** و قلت بلى اذا رضي الحبيب

فقال هو الشفاء فلا تقصر *** فقلت اجل ولكن لا يجيب

الاهل مسعد يبكى لشجوى *** فانی هائم فرد غریب

در این ابیات از زبان متوکل باز می نماید : لمؤلفه

بیماری و دردم از حبیب است حبیب آشوب روانم از حبیب است نصیب زاندوه ملال یار رنجور شدم و آن یار دل افکار طبیب است طبیب بی خبر هستند از حال درون استعيذ الله مما يفترون.

ابیات را بشنید گفت سوگند بزندگانی خودم سخت نیکو گفتی ای غلام قدحی

ص: 299

چون متوکل این مرا بیاشام پس قدحی از باده ناب بیاوردند و او بخورد و دیگران را نیز هر يك قدحی بیاشامانیدند و در این حال فضل شاعره بیامد و این چند شعر را که قبیحه بدو امر کرده بود از جانب او بگوید بیاورد :

لا كتمن الذي في القلب من حرق *** حتى اموت ولم يعلم به الناس

ولا يقال شكا من كان يعشقه *** ان الشكاء لمن تهوى هي اليأس ولا ابوح بشيء كنت اكتمه *** عند الجلوس اذا مادارت الكأس دردم از یار است و درمان نیز هم *** جان فدای او شد و دل نیز هم

عاشق از مفتی نترسد می بیار *** بلکه از مرغوی سلطان نیز هم

چنان پر شد فضای سینه از دوست *** که فکر خویش گمشد از ضمیرم

قراری کرده ام با می فروشان *** که روز غم بجز ساغر نگیرم

فراوان گنج غم در سینه دارم *** اگر چه مدعی بیند فقیرم

در عاشقی گزیر نباشد زسوز و ساز *** استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم

دلاز هجر مکن ناله زانکه در عالم *** غم است و شادی و خار و گل و نشیب و فراز

حکایت شب هجران بدشمنان مکنید *** که نیست سینه ارباب کینه محرم راز

اگر بوزدت ز درد ناله مکن *** دم از محبت او میزن و بدرد بساز

متوکل گفت اى فضل نیکو گفتی و خوش در سفتی و بفرمود تا بیست هزار در هم بدو بدادند و خودش نیز نزد قبیحه در آمد و بهر گونه که خود دانست یار جانی را از آن نگرانی بیرون آورد.

محمد بن سعد گوید احمد بن ابي دواد از علي بن جهم منحرف بود چه بمذهب حشويه اعتقاد داشت و چون متوكل علي بن جهم را محبوس ساخت مدائح عدیده در حق احمد بگفت و خواستار شد تا شفاعت کند و او را از زندان نجات بدهد احمد اعتنائي بشعر او نکرد و چون متوکل احمد را نفی کرد ابن جهم زبان بدشنام و هجو او برگشود و این شعر بگفت :

يا احمد بن ابي دواد دعوة *** بعثت اليك جنادلاً و حديدا

ص: 300

ما هذه البدع التي سميتها *** بالجهل منك العدل والتوحيدا

افسدت امرالدين حين وليته *** و زمینه بابى الوليد وليداً

و اذا تربع في المجالس خلته *** ضبعاً و خلت بنى ابيه فروداً

عبدالله بن معتز گوید چون متوکل علی بن جهم را حبس کردو جلساء بدشمنی او اجماع واتفاق نمودند و از طرف خلیفه بهرگونه مکروهی ابلاغ فهمی شدواز مساوی او مذکور همیگشت علی بن جهم قصیده در مدح متوکل و مذاکره حقوق خودش بروی بگفت از آن جمله است:

عفا الله عنك الاحرمة *** تعود بعفوك ان ابعدا

و این قصیده را نزد بیدون خادم بفرستاد و بیدون نزد قبیحه بر دو بدو گفت همانا علي بن جهم بتو پناه آورد و جز تو او را یاوری نیست و این جماعت ندماء وكتاب بآهنگ هلاك ودمار او در آمده اند چه او از اهل سنت و ایشان روافض هستند و متفق شده اند که متوکل را بریختن خون او تحریص نمایند آن ماه خیمگی پسر خود معتز را بخواند و گفت ای پسرك من این مکتوب را نزد آقای خود بیرو بدو بازرسان معتز آن رقعه را بگرفت و به مجلس معتز در آمد و در حضورش بایستاد متوکل گفت فدایت شوم چه با خودداری معتز بخدمت پدرش نزديك شد و گفت این رقعه ایست که مادرم بمن داده است متوکل بخواند و بخندید وروی با اهل مجلس آورد و گفت ابو عبدالله یعنی معتز که فدایش بگردم با مداد نموده است در حالیکه دشمن شما میباشد اينك رقعه علی بن جهم است که خواستار عفو شده است وابو عبدالله شفیع اوست وابو عبدالله کسی است که نمی توان شفاعتش را مردود نمود آنگاه قصیده را بر حاضران قراءت کرد و چون باین شعر او رسید :

فلا عدت اعصيك فيما امرت *** الى ان احل الثرى ملحدا

والا فخالفت رب السماء *** و خنت الصديق وعفت الندى

و كنت كغرور او کابن عمرو *** مبيح العيال لمن أولدا

ص: 301

تا گاهی که جای در گور کنم اوامر و نواهی ترا عصیان نکنم و اگر مخالفت کنم با پروردگار آسمان مخالفت نموده ام و از دین بیرون وعيال من به همه کس مباح باد ابن حمدون از میانه برجست و با معتز گفت ای سید من این رقعه را سيدة يعني مادرت كدام كس رسانید گفت بیدون خادم حاضران با بیدون گفتند احسنت با ما دشمنی میورزی و رقعه دشمن ما را که در هجای ما گفته است بخاتون میرساني بيدون باز شد و معتز نیز برخاست و بازگشت و ابن حمدون این شعر ابن جهم را بوكنت كغرور او کابن عمرو را بگرفت و برای ایشان بخواند و آن جماعت زبان بشتم ابن حمدون برگشودند و ضجه بر آوردند و متوکل همی بخندیدی و دست بردست زدی تاگاهی که مست گردید و بخوابید و ندما آن قصيدة ابي الحسن علي بن بدزدیدند و از حضور متوکل ببردند و برفتند و متوکل چنان سرگرم کردار حاضران شد که با طلاق این جهم حکم ننوشت و فراموش کرد و حاضران با این حمدون گفتند وای بر تو شتم و هجای ما را دیگر باره بخواندی ابن حمدون گفت ای مردم احمق قسم بخدای اگر این کار را نمی کردم و متوکل را بخنده نمی افکندم تاشراب بخورد و مست گردد و بخوابد برهائی ابن جهم توقیع مینمود و ما با وجود او وبحضور او درصد گونه مکروه دچار میشدیم.

و دیگر احمد حمدون گوید چون ارمنية بدست سپاه متوكل مفتوح شد واسحق بن اسمعيل بقتل رسید علی بن جهم با قصیده که در تهنیت این فتح و مدح متوکل گفته بود به مجلس متوکل در آمد و بقراءت مشغول شد و بدست خود بآن رسول و سر اسحق بن اسمعیل اشارت نمود .

اهلا وسهلا لك من رسول *** جئت بما يشفى من الغليل

بجملة تغنى عن التفضيل *** برأس اسحق بن اسمعيل

قهراً بلاختل ولا تطويل

تمام حاضران این ارتجال و این حسن ابتداء را تحسین و تمجید کردند و متوكل فرمان داد تاسی هزار درم صله بدو بدادند و او قصیده خود را قراءت و

ص: 302

مقداری در اغانی مسطور است و از جمله آن این است :

حتى انجلت عن حزبه المغلول *** و عن نساء حسن ذهول

صوارخ يعثرن فى الذيول *** ثوا كل الاولاد والبعول

لا والذي يعرف بالعقول *** من غير تجديد ولا تمثيل

ما قام الله و للرسول *** بالدين والدنيا و بالتنزيل

خليفة كجعفر المامول

در عقد الفرید مسطور است که چون علی بن جهم در حضور متوکل خرام گرفت و بیمین و یسار متمایل شد و با كمال طمأنينه ووقار نظر بحضار آورد وشعر مذکور را چون در منثور بخواند و در گوش اهل مجلس گوشواره ها ساخت متوکل گفت قوموا التقطوا هذا الجوهر لا یضیع برخیزید این گوهر شاهوار و در ربار را برچینید تا ضایع و بیهوده نماند /

محمد بن عبد السلام گوید با محمد بن يحيى منجم قصيده علي بن الجهم را که در مدح متوکل و توصیف هارونی گفته بود بدیدم گفتم یا اباالحسن چیست این قصیده که با تو است علی بخندید و گفت از علی بن جهم است که از من خواستار شده بود که در خدمت امیرالمؤمنين بعرض رسانم و چون متوکل این شعر او را بشنید :

وقبة ملك كان النجوم *** تصفى اليها باسرارها

تخر الوفود لها سجدا *** اذا ما تجلبت لابصارها

وفو ارة ثارها في السماء *** فليست تقصر عن ثارها

ترد على المزن ما انزلت *** الى الارض من صوب مدرارها

می گوید این قبه ها رونی و گنبد سلطانی چندان رفیع است که ستارگان آسمان گوش باسرار و اخبار آن میسپارند و جماعت وافدین چون اشعه قبابش را نگران شوند بجمله سر بسجده میآورند و فوارهایی که سر بآسمان بر آورده چندان آب ریزان دارد که باران آسمان را راه بزمین نمی گذارد و بر می گرداند

ص: 303

و دیگر باره در شکم ابرش جای میدهد متوکل را سخت خوش افتاد و چهره اش فروزان گشت و چون باین شعر رسیدم و قراءت کردم :

تبوات بعدك قعر السجون *** وقد كنت ارثى لزوارها

کنایت از اینکه بهره من سكون در بطون سجون و مرثیه خوانی بازائران زندان شد متوکل خشمناك شد و چهره اش دیگر گون گشت و گفت هذا بما كسبت يداه این حال کیفر کردار خود اوست و بقیه قصیده را نشنید .سیوطی در تاریخ الخلفاء گوید متوکل بسیار بخشنده بود و بسیارش مدح نمودند و هیچ خلیفه باندازه او بشعراء بذل و بخشش ننموده است روزی علی بن جهم بروی درآمد و در اینوقت دو گوهرگران مایه در دست متوکل بود که همی آندورا در دست خود غلطان مینمود علي بن جهم قصیده را که در مدح او گفته بود بعرض رسانید .

متوکل یکی از آن دو گوهر را بدو افکند ابن جهم آن گوهر را همی زیر وروی مینمود متوکل گفت همانا ناقص و حقیر می شماری و حال اینکه سوم با خدای این گوهر از صد هزار دینار بهتر است ابن جهم گفت چنین نیست بلکه در آن فکر هستم که شعری چند بسازم و آن گوهر دیگر را نیز بگیرم متوکل گفت بگو و ابن جهم این شعر را قراءت کرد :

بسر من رأى امام عدل *** تغرف من بحره البحار

الملك فيه وفى بنيه *** ما اختلف الليل والنهار

يرجى ويخشى لكل خطب *** كانه جنة و نار

يداه فى الجود ضرتان *** علیه كلتاهما تفار

لم نات منه اليمين شيئاً *** الا انت مثلها اليسار

پیشوای مردمان در سامره *** هست سلطانی نبیل و کامکار

بحر کفش آن چنان باشد عزیز *** که از آن سیراب میگردد بهار

سلطنت با او و اولادش بود *** تا نشانه هست از لیل و نهار

ص: 304

هر امید از او و هر همی از اوست *** گونیا او خود بود مینو و نار

هر دو دست او بود دستی بجود *** هر يك اركم زو شو د ننگ است

هر چه میبخشد یمینش روز جود *** نیز با سائل همان بخشد

متوکل چون این شعر وارتجال را بدید آن در گران بهای را نیز بدو افکند و چون خوب بنگرند سود با متوکل بود که گوهری را که بعاریت داشت بداد و گوهر ریان مدیحت را تاقیامت بذخیره برد .

ابوالفرج اصفهانی در جلد یازدهم اغانی در ذیل احوال ابى السمطمروان بن ابى الجنوب معروف بمروان اصغر می نویسد که حماد بن احمد بن سلیمان کلبی گفت ابو السمط مروان الاصغر با من حدیث کرد که چون بخدمت متوکل در آمدم واولاد وولاة عهود ثلاثه را مدح نمودم و این شعر را بدو بخواندم :

سقى الله نجداً والسلام علي نجد *** ويا حبذا تجد على الناي والبعد

نظرت الى نجد وبغداد دونها *** لعلى ارى نجداً وهيهات من نجد

و نجد بها قوم هوا هم زیارتني *** ولا شيئي احلى من زيارتهم عندى

می گوید چون از قراءت این قصیده فراغت یافتم فرمان کرد تا یکصد و بیست هزار درهم و پنجاه طاقه جامه دادوسه مرکوب یکی اسب و دیگر استر و دیگری حماری بمن بدادند و من از جای خود بدیگر جای تحویل ندادم تا این قصیده خود را در تشکر الطاف او عرضه داشتم .

تخير رب الناس للناس جعفرا *** ومللكة امن العباد تخيرا

و چون بقراءت این بیت رسیدم:

فامسك ندا كفيك عنى ولا تزد *** فقد كدت ان اطفى وان الجبرا

ترجمه این بیت در این شعرا بی یزید عید غفاری رازی در شکر گذاری الطاف و انعام كثيره سلطان محمود غزنوی است.

بس اى ملك كه زبس شاعری و شعر مرا *** ملك فريب بخوانند و جادوی محال

ص: 305

بس اى ملك كه ضياع من و عقار مرا *** نه آفتاب مساحت کند نه باد شمال

متوکل گفت لا والله دست از جود باز ندارم تا تو را در دریای جود خود غرقه بگردانم هم اکنون حاجت خود بخواه گفتم یا امیرالمؤمنین آن ضیعتی را که فرمان کردی از یمامه در اقطاع من گذارند ابن مدبر میگوید معتصم باولاد خودش وقف کرده است متوكل فرمود اين ضيعة رامن تا مدت صدسال دیگر بصد در هم از تو قبول کردم یعنی من امير المؤمنين و نايب مناب وقائم مقام کل هستیم این ضیعه را بتو میگذارم و صد در هم از تو در صد ساله میپذیرم گفتم نيكو نيست كه يك ضيعه را بسالی یکدر هم دهند ابن مدبر گفت پس مقرر باید داشت که بهر سالی هزار در هم بدهد گفتم بلی قبول میکنم متوکل امر کرد تا این مدبر اینکار را تنفیذ نماید و موافق همین قرار با من و اولادم گذارد .

آنگاه متوکل گفت این حاجتی نبود بلکه قباله ایست یعنی ملکی را در اجاره تو نهادند ، حاجت خود باز گوی عرض کردم ضیعتی را که سیوح نامند واثق خلیفه امر فرمود در اقطاع من سپارند و محمد بن عبد الملك زيات مرا از آن ملك مانع شد متوکل امر فرمود تا همان ضیعه را در اقطاع من گذارند طبری نیز باین حکایت گزارش کرده و گوید متوکل بفرمود تا سیوح را با من گذارند و سالی صددر هم از من بستانند

حموی در معجم البلدان میگوید سیوح باسین مهمله وياء حطى مشدده وواو وحاء حطى از آن قراء یمامه است که چون مسیلمه کذاب لعنة الله علیه کشته شد در صلح خالدبن ولید داخل نگردیداگر در این داستان و امثال آن بنگرند مكشوف میدارند که حالت قدرت و ضعف علم غالب خلفای مقتدر روزگار و اعمال ناپسند ایشان برچه میزان است متوکل بهوای نفس برای چند شعر همه بر مبالغه و گزاف و جزاف حامل است آن مبلغها صله می بخشد و ملکی را که معتصم بفرزندانش واقف است بسالی یکدرهم واگذار میکند و خود شاعر

ص: 306

این عمل را تصویب نمیکند و بر مبلغ می افزاید و نیز ضیعتی دیگر را در اقطاع او مقرر میگرداند برای اینکه در مدح بسی مبالغه کرده است و آنچه نباید گفت گفته است معذالك خود را امین بیت المال مسلمانان و امیر مؤمنان و مالك . الرقاب خلق جهان و خلیفه خاتم پیغمبران و خداوند منان میشمارد چرخ بازیگر ازین بازیچه ها بسیار دارد عجبتر اینکه با حضرت ولی خداوند تعالی علي بن ابيطالب صلوات الله عليه بادعوی نسبت آنگونه خصومت و کینه ورزی دارد و آن حرکات رذیله را ظاهر میسازد و مردم دنیا پرست نیز رضای او را بر رضای خدا وسخط او را به رضای خدا و خصومت او را بر خصومت مرتضى ومصطفى صلوات الله عليهما ترجيح میدهند و از فردای محشر و پرسش حضرت داوران داور و از آن دوزخی که «ترمیهم بشرارة كالقصر» بی خبرند هنياً لارباب الجحيم جحيمهم ذق انك انت الاعز الكريم .

محمد بن سری گوید چون علی بن جهم در حال حبس متوکل را باین شعر مدح کرد :

توكلنا على رب السماء *** و سلمنا لاطباب القضاء

چنانکه با بقیه ابیات مذکور شد متوکل بروی رفتی گرفت اما بعد از آنکه مروان اصغر این قصیده را معروض داشت :

الم تعلم بانك يابن جهم جهم *** دعى في اناس ادعباء

اعبدالله تهجو و ابن عمرو *** و بختیشوع اصحاب الوفاء

هجوت الاكرمين و انت كلب *** حقيق بالشتيمة والهجاء

اترمی بالزناء بنى حلال *** و انت زنيم اولاد الزناء

اسامة من حدودك يا بن جهم *** كذبت و ما بذالك من خفاء

و در این اشعار هجای علي بن جهم جلسای متوكل وتكذيب او را در انتساب بسامة بن لوى ياد نمود وزبان ندماء و جلسای متوکل را بازگشود و جملگی را ثلب کردند و او را بصفات رذیله بر شمردند لاجرم متوکل او را در محبس و برجای گذاشت و برهایی او امر نداد علي بن يحيى منجم گويد متوکل بسیار با من عتاب

ص: 307

میکرد و یکی روز با مروان بن ابی الجنوب گفت علي بن يحيى را هجو کن و مروان این شعر را بگفت :

الا ان يحيى لايقاس الى ابي *** وعرض ابن يحيى لا يقاس الى عرضى

الى آخرها - وابوالفرج میگوید بقیه اشعار را محض صيانت علي بن يحيى رقم نکردم علی میگوید: من در جواب او این شعر را گفتم :

صدقت لعمرى ما يقاس الى ابي *** ابوك ومن قاس الشواهق بالخفض

وهل لك عرضى طاهرى فتقيه *** اذا قيست الاعراض يوماً الى عرضى

الستم موالى اللعين ورهطه *** اعادي بني العباس ذي الحسب المحض

توالون من عادى النبى ورهطه *** وترمون من والى اولى الفضل بالرفض

وليس عجيباً ان ارى لك مبغضاً *** لانك اهل للعداوة والبغض

میگوید براستی سخن آراستی که پدر خود را با پدر من قیاس ننمودی البته کوه بلند را با زمین پست و نسب ارجمند با نسب نا تندرست چگونه قیاس توان کرد و با يك اساس شناخته دانست مگر تو را عرضی طاهر و نسبی باهر است که اگر روزی اعراض جمیله را عرض دهند با عرض نبيل من قياس توانی نمود آیا شما موالی آن مردم ملعون که دشمنان بنی عباس صاحب نسب خالص وحسب خاصی هستند نیستید شما آنمردم هستید که دشمنان پیغمبر و قوم وعشيرت پیغمبر را دوست میدارید و کسانی را که دوستدار صاحبان فضایل و مناقب هستند رافضی میخوانید هیچ عجب نیست که من دشمن تو و در کین و کمین تو باشم زیرا که تو شایسته آنی که با تو عداوت ورزند و کینه ور گردند علی بن یحیی گوید یکی روز مروان بن ابی الجنوب این شعر را برای متوکل بخواند :

اني نزلت بساحة المتوكل *** و نزلت في اقصى ديار الموصل

یکی از حاضران اتصال در میان اینها و مراسله چگونه ممکن است ابوالعنبس صیمری مسخره گفت مروان را کبوتری راه آموز بود که بر بال آن مینوشت و از

ص: 308

موصل به پیشگاه متوکل بفرستاد متوکل چندان بخندید که بر پشت افتاد و مروان سخت خجلان گشت و بطلاق سوگند خورد که هرگز با ابوالعنبس تكلم مکند و هر دو در همان حال تهاجر بمردند.

ابراهیم بن مدبر گوید: در کتابی قدیم قراءت نمودم که وقتی عبدالله طاهر دچار علت و مرضی گشت وعوف بن مسلم اینشعر بگفت :

فان تك حمى الربع شفك وردها **** فعقباك منها ان يطول لك العمر

وقيناك لو نعطى المنى فيك والهوى *** لكان بنا الشكوى وكان لك الاجر

در میان اطباء نیز معروف است که جمعی گویند ترابع موجب طول عمر است و در اخبار وارد است که یکشب تب اجر یکسال را دارد ابراهیم میگوید چنان افتاد که متوکل دچار حمي ربع گشت و مروان بن ابی الجنوب بن مروان بن ابی حفصه بحضورش در آمد و قصیده باین روی معروض داشت و این دو شعر را نیز در جمله قصیده مندرج ساخت و متوكل مسرور شد علي بن الجهم که حضور داشت گفت یا امیرالمؤمنین اینشعر را دیگری گفته است و با من روی کرد و با متوکل گفت وی میداند از من پرسید آیا باینشعر شناسائی داری گفتم قبل ازین روز نشنیده ام پس علي بن جهم را دشنام داد و گفت اینسخن از راه حسد تووشر تو است چون از حضور متوکل بیرون آمديم علي بن جهد با من گفت و يحك چه بود ترا که این امر را بپوشیدی آیا تو این شعر را نمیدانی گفتم میدانم و برای او بخواندم و چون روز دیگر بخدمت متوکل باز آمدیم علي بن جهم گفت يا امير المؤمنين ابراهیم باینشعر اعتراف کرد و برای من انشاد نمود متوکل با من گفت آیا تو این شعر را میدانی گفتم دروغ میگوید هرگز این شعر را نشنیده ام متوکل را بر وی خشم بر افزود و او را دشنام بسیار براند و چون از مجلس متوکل بیرون آمدیم یا ابراهیم گفتم در روی زمین از تو شریرتری نیست ابراهیم گفت تو احمق هستی میخواهی من شعری را عرضه دارم که شاعری که متوکل او را دوست میدارد و از شعرش در عجب میرود در شعر خودش گنجانیده است و بدو عرضه داشته و من گویم بر این شعر عارف

ص: 309

هستم و خودم جان و عرض خود را در زبان این شعر گوی در اندازم برای اینکه تو نزد متوکل بلند و او پست گردد و با من نیز دشمن گردد.

در تاریخ طبری مسطور است که مروان بن ابی الجنوب گفت چون متوكل بر سریر خلافت جای گرفت قصیده در مدح احمد بن ابیدواد بگفتم و برای ابن ابی دواد بفرستادم و در پایان این دو بیت بود که بامر این زیات اشارت داشت :

وقيل لي الزيات لاقى حمامه *** فقلت اتاني الله بالفتح والنصر

لقد حفر الزيات بالغدر حفرة *** فالقى فيها بالخيانة والغدر

با من گفتند محمد بن عبدالملك زیات با مرگ هم آغوش شد گفتم همانا یزدان تعالی نصر وفتح را برای من بازرسانید و ابن زیات چاهی از روی غدر و مکیدت برای مردمان بکند و خودش دچار همان شد مرادش تنور آهنین است که شرحش مسطور شد میگوید چون اینقصیده بقاضی احمد رسید در حضور متوکل مذکور داشت و آن دو شعر را بخواند متوکل بقاضی احمد امر کرد تا او حاضر کند قاضی احمد گفت مروان در یمامه جای دارد زیرا که واثق او را بواسطه مودت با امیر المؤمنين یعنی متوکل بآنجا نفی کرد متوکل گفت از یمامه اش حمل نمایند قاضی گفت دینی برگردن دارد متوکل گفت چه مقدار است گفت ششهزار دینار است فرمود بدو عطا کنند پس ششهزار دینار بمروان بدادند و او را از یمامه بسامراء روانه ساختند متوکل را بقصیده که اینشعر در آن است مدح نمود :

رحل الشباب وليته لم يرحل *** والشيب حل وليته لم يحلل

و چون باین دو شعر ازین قصیده رسید :

كانت خلافة جعفر كذبوة *** جاءت بلا طلب ولا بتخل

وهب الاله له الخلافة مثل ما *** وهب النبوة للنبى المرسل

متوكل فرمان کرد پنجاه هزار در هم بد و بدادند و پاره ای حالات مروان انشاء الله تعالى ذيل حال منتصر مسطور میشود:

در جلد دوازدهم اغانی مسطور است در ذیل اخبار محمد بن حازم با هلی شاعر

ص: 310

که یزید بن محمد مهلبی با من گفت روزی در خدمت متوكل حضور داشتيم ومتوكل را قبیحه بخشم آورده بود و او بیرون آمد و با ما گفت كدام يك از شما شعری برای من انشاد میکنید که در معنی غضب قبیحه بر من وحاجت من در خضوع نسبت با او باشد تا خشنود گردد گفتم محمد بن حازم با هلی نیکو گفته است یا امیر المؤمنین در آنجا که این شعر را گفته است :

صفحت برغمى عنك صفح ضرورة *** اليك و في قلبي ندوب من العتب

خضعت و ما ذنبي ان الحب غرني *** فاغضت صفحا عن معالجه الحب

و ما زال بي فقر اليك منازع *** يذلل منى كل ممتنع صعب

الى الله اشكوان ودي محصل *** و قلبي جميعاً عند مقتسم القلب

خلاصه اینکه شاه و گدا باید برغم انف خود در حضرت معشوق خاکسار باشند و جفای او را بر دل و جان خریدار گردند متوکل گفت سوگند بجان خودم نيك بخواندی ای یزید آنگاه فرمان داد تا جماعت نوازندگان در اینشعر تغنی نمودند و نیز بفرمود تا هزار دینار سرخ در عطای من بدادند .

در تاریخ ابن خلکان و مجلد هیجدهم اغانی و مسعودى وتاريخ الخلفا وغيرها مسطور است که ابوعبدالله ولید بن عبيد بن يحيى بحتری شاعر مشهور در بلخ متولد شد و چون بالیده شد بعراق آمد و جماعتی از خلفا را که اول ایشان متوکل است کثیر از اکابر ورؤسای عصر را مدح نم را مدح نمود و مدتی مدید در بغداد بیائید و و از آن پس بشام عود نمود و انشاء الله تعالی اگر خدا مقدر فرموده باشد در زمان خلافت معتضد خلیفه که وفاتش در ایام حکومت اوست بشرح حالش اشارت میرود . ابن خلکان میگوید از جمله قصائد طویله بدیعه بس نیکوی بختری این قصیده است که در مدح ابي الفضل جعفر المتوكل على الله گفته است و در اینقصیده توصيف خروج متوکل را برای نماز عید فطر مینماید و اولش اینست : اخفى هوى لك في الضلوع و اطهر *** والأم من كمد عليك واعذر

ص: 311

و از آنجمله این ابیات است :

بالبر صمت وانت افضل صائم *** و بسنة الله الرضية تفطر

فائهم بيوم الفطر عيناً انه *** يوم أعز من الزمان مشهر

اظهرت عز الملك فيه بحجفل *** لجب يحاط الدين فيه وينمر

خلنا الجمال تسير فيه وقد غدت *** عدد ايسير بها العديد الاكثر

فالخيل تصهل والفوارس تدعى *** والبيض تلمع والا سنة تزهر

والأرض خاشعة تميد بثقلها *** والجو معتكر الجوانب اغبر

والشمس طالعة توقد في الضحى *** طوراً ويطفها الجواد الاكبر

حتى طلعت بضوء وجهك فانجلى *** ذاك الدجى وانجاب ذاك العشيرذكروا بطلعتك المبنى فهللوا *** لما طلعت من الصفوف وكبروا

حتى انتهيت الى المصلى لابساً *** نور الهدى يبدو عليك و يظهر

ومشيت مشية خاشع متواضع *** لله لا يزهى ولا لا يتكبر

فلوان مشتاقاً تكلف فوق ما *** في وسعه لمسى اليك المنبر

ابن خلکان میگوید : اینشعر خلال وسهل ممتنع است في الحقيقه فلله دره ما اسلس قياده وعذب الفاظه واحسن سبكه والطف مقاصده وليس فيه من الحشوشيء بل جميعه نخب میمون بن هارون گوید من از جمله جلساء مستعين خلیفه بودم شعرای عصر بدر بارش روی نهادند مستعین گفت قبول نمیکنم از کسی شعری را مگر از آنکس که مانند اینشعر بختری را که در مدح متوکل بگوید فلوان مشتاقاً تكلف فوق ما في وسعه لمشى اليك المنبر، من براى خود باز شدم و بخدمتش بازگشتم و گفتم در مدح تو شعری گفته ام که بهتر از شعر بحتری در مدح متوکل است مستعین گفت: بازگوي تا چه باشد پس بدو بخواندم ؛

ولو ان برد المصطفى ذلبسته *** يظن لظن انك صاحبه

وقال وقد اعطيته ولبسته *** نعم هذه اعطاقه ومناكبه

چون در مبالغه بجسارت رفته است بترجمه اش خسارت نمیرود مستعین

ص: 312

گفت بمنزل خود بازشو و آنچه گفتم و تو را امر کردم بجای بیاور چون بسرای خود باز شدم هفت هزار دینار سرخ برای من بفرستاد و گفت این مبلغ را برای حوادث روزگار که بعد از من برسد نگاهدار وذخیره کن و تا من زنده ام رزق وروزی ترا بقدر کفایت میرسانم .

در هیجدهم اغانی مسطور است که علي بن يحيى منجم گفت روزی جاریه با کوزه آب که بدست اندر داشت بر متوکل عبور داد و آن لعبت فرحنازی از ماه ده چهاری و مهر باری بهتر بود متوکل گفت نام تو چیست گفت برهان گفت بر این آب برای کیست گفتم برای خاتونم قبیحه متوکل از کمال شوق ووجد گفت این آب را بگلوی من بریز و تا بآخر بخورد و در وي بديد و حسرتش را ببرد و با بختری گفت در این امر چیزی بكوى بحترى فى الفور اينشعر قراءت کرد:

ما شربة من رحيق كأسها ذهب *** جاءت به الحور من جنات رضوان

يوماً باطيب من ماء بلا عطش *** شربته عبنا کف برهان

اگر در دست خود از باغ رضوان *** زجام زر بخور دستم شرابی

نیامد خوشگوارم مثل آن آب *** که ساقیش چو برهان آفتابی

ایا ساقی ازین آبم که دادی *** ز خود رفتم بچهرم زن کلابی

احمد بن جعفر حجظه گویدا بوالعنبس صیمری گفت در خدمت متوکل بودم و بختری این اشعار را در خدمت او میخواند :

عن اى ثغر تبتسم *** و باى طرف تحتكم

تا باین شعر خود رسید :

قل للخليفة جعفر المتوكل ابن المعتصم

المجتدى للمجتدى و المنعم بن المنتقم

اسلم الدين محمد فاذا سلمت فقد سلم

میگوید بحتری از حیثیت انشاد اشعار مبغوض ترین مردمان بود چه هنگام قراءت گاهی بیکوی میرفت و گاهی سرخود را و وقتی دوشانه خود را

ص: 313

جنبش دادی و با آستین خود اشارت کردی و هر بیتی را که قراءت کردی خودش با خودش میگفت سوگند با خدای نیکو گفتی آنگاه با شنوندگان روی آوردی و همی گفتی چیست شما را که نمیگوئید احسنت سوگند با خدای هیچکس را شایسته و قدرت نیست که مانندش بگوید متوکل ازین اطوار واقوال وحرکاتش حیرت اندرشد و روی با من آورد و گفت ای صیمری آیا نمیشنوی چه میگوید گفتم یا سیدی میشنوم بهرچه دوست میداری مرا امر فرمای گفت ترا بجان من بر همین روی که مرا انشاد نمود او را هجو کن گفتم ابن حمدون را بفرمای تا آنچه میگویم بنویسد پس دوات و قرطاسی بیاوردند و من علي البديهه این ابیات را بگفتم :

ادخلت راسك في الرحم *** و علمت انك تنهزم

یا بختری حذار ويحك من قضا قضته ضغم .

فلقد اسلت بوالديك *** من الهجا سيل العرم

فبای عرض تعتصم *** و بهتكه جف القلم

والله حلفة صادق *** و بقبر احمد و الحرم

و بحق جعفر الامام ابن الامام المعتصم

لا صيرنك شهرة *** بين المسيل الى العلم

حيث الطلول بذى سلم *** حيث الاراكة والخيم

يا بن الثقيلة والثقيل *** على قلوب ذوى النعم

و على الصغير مع الكبير بن الموالى و الحشم

في اى سلح ترتطم *** و باى كف تلتقم

يابن المباحة للورى *** امن العقاب ام الفهم

الدخل احتك للعجم *** وفراش امك في الظلمو بناب دارك خانة *** في بيته يؤتي الحكم

ص: 314

میگوید چون بحتری این ابیات را بشنید خشمگین شد و شتابان و دوان

بیرون تاخت و من همی بروی صیحه و نعره برزدم و همی گفتم ادخلت رأسك في الرحم وعلمت انك تنهزم ومتوکل همی بخندیدی و دست بردست زدی تا گاهی که بحتری از چشمش ناپدید شد و بروایتی دیگر ابوالعنبس این ابیات را ارتجالا بگفت و در عقب سر بختری ایستاده بود و چون بحتری ابتداء بقراءت نمود عن اى ثغر تبتسم ابو العنبس بناگاه از پشت سرش فریادی بدو بر کشید و گفت في سلح ترتطم و شعر دوم ادخلت راسك في الرحم وبحترى خشمناك بیرون شد و متوكل بيرون از اندازه بخندید و فرمان داد تا ده هزار در هم بدو بدهند. يحيى بن علي از پدرش حکایت کند که ابوالعنبس صیمری حاضر بود و بحتری برای متوکل انشاد این قصیده را : عن اى ثغر تبتسم وابوالعنبس باشارت وغمز متوکل که باوی بیازی اندر آید گفت ادخلت راسك في الرحم بختری خشمناك روی برتافت و ابوالعنبس فریاد همی بر كشيد وعلمت انك تنهزم و متوکل مستغرق دریای خنده شد و آن صله را که برای بحتری آماده کرده بود در حق ابی العنبس فرمان کرد احمد بن زیاد گوید پدرم زیاد با من گفت بحتری نزد من آمد و گفت ای ابو خالد تو عشیرت منی و پسرعم منی و صدیق منی آبادیدی امروز بر من چه حادثه فرود شد آیا اجازت میدهی تامن بدون اذن خلیفه به منبج بروم چه در این عهد علم صنایع و ادب و فرهنگ مالك شدند گفتم هرگز چنین ممکن و این گونه اندیشه مساز زیرا که پادشاهان افزون و اعظم از آنچه دیدی مزاح کنند و با بحتری نزد فتح بن خاقان شدیم فتح نیز بر همین گونه که من پاسخ دادم جواب بداد و نیز او را بصله و جایزه و خلعت خوشنود و ساکن گردانید است.

در جلد نوزدهم اغانی در ذیل احوال ابی اسحاق ابراهیم بن مدبر شاعر كاتب که در خدمت متوكل بمقامی رفیع نایل بود مینویسد که احمد بن جعفر حجظه گفت ابراهیم بن مدبر با من گفت نوبتی متوکل عباسی را بیماری روی داد که هلاك او بيمناك شدند لكن چندی بر نیامد که از آن مرض بسلامت و عافیت برست

ص: 315

و مردمان را اجازت داد تا بحضورش تشرف جویند لاجرم تمام مردمان به ترتیب طبقات خود بخدمتش در آمدند من نیز با ایشان در آمدم چون متوکل مرا بدید نزديك همی طلبید و هر چه برفتم پیشتر خواند تا بجائی ایستادم که پیش روی فتح بن خاقان بود آنگاه نظری بمن برگشود چنانکه همی خواست سخن بعرض برسانم

يوم اتانا بالسرور *** فالحمد لله الكبير

اخلصت فيه شكره وقمل *** و وفيت فيه بالنذور است

لما اعتللت تصدعت *** شعب القلوب من الصدور

من بين ملتهب الفؤاد *** وبين مكتب الضمير

یاعدتي للدين والدنيا و للخطب الخطير

وازین جمله است:

يا جعفر المتوكل العالي على البدر المنير *** اليوم عاد الدين عض العود ذا ورق نضير

واليوم اصبحت الخلافة وهى ارسى من بنير *** قد حالفتك و عاقدتك على مطاولة الدهورة

يا رحمة للعالمين و يا ضياء المستنيز *** البدر ينطق بيننا ام جعفر فوق السرير

الى آخرها - چون از عرض اشعار بپرداخت متوکل با فتح بن خاقان گفت همانا ابراهیم از روی خلوص نیت و صدق رؤیت و مودت سخن کردو ما حق او را بجای نیاورده ایم هم اکنون امر کن تا پنجاه هزار در هم در همین ساعت با او حمل نمایند و نیز بن يحيى ابلاغ کن تا امارتي و عملي كافي بدو محول نماید تا از آن عمل بهره مند شود .

محمد بن داود بن جراح گوید چنان اتفاق افتاد که احمد بن مدبر از جانب عبیدالله بن يحيى بن خاقان عامل عملی گردید لکن در آن کار و کردار بائری محمود نامدار نگشت و عبیدالله را پسندیده نگشت و بر آن اندیشه شد که احمدرا

ص: 316

منكوب بگرداند احمد چون نفر س این معنی را نمود فرار کرد و چنان بود که عبیدالله از برادرش ابراهيم بن مدبر نيز منحرف العقیده بود و چون میدانست متوکل در حق وی عقيدتي نيك دارد بیشتر موجب خصومت و نازك نگری او گردید لاجرم متوکل را بروی اغراء همینمود و از کردار برادرش احمد بعرض همی رسانید و مالی بسیار از وی ادعا نمود و بمتوکل گفت آن مال نزد ابراهیم برادر احمد است و همی سینه متوکل را بروی آشفته ساخت تا گاهی متوکل اجازت داد تا ابراهیم را در زندان افکندند و ابراهیم این شعر را در حال حبس بگفت:

تسلى ليس طول الحبس عاداً *** وفيه لنا من الله اختياراً

فلولا الحبس ما بلى اصطبار *** ولولا الليل ماعرف النهار

وما الايام الا معقبات *** و لا السلطان الامستعار

سيفرج ماترين الى قليل *** مقدرة و ان طال الاسارها

و ابن مدبر را در ایام حبس اشعار جدیده است و در اغانی مسطور است و از جمله ابیات برگزیده اش این شعر است:

هو الحبس مافيه على غضاضة *** وهل كان في حبس الخليفه من عار

الست ترين الخمر يظهر حسنها *** و بهجتها بالحبس في الطين والفار

او الدرة الزهراء في قعر لجة *** فلا تجتلى الا بهول و اخطار

وهل هو الا منزل مثل منزلی *** و بیت و دار مثل بیتی او داری

لعل وراء الغيب امراً يسرنا *** يقدره في علمه الخالق الباري

واني الارجوان اصول بجعفر *** فاهضم اعدائي وادرك بالثار

محمد بن داود گوید مدت حبس ابن مدبر بطول انجامید و چون عبیدالله وزیر باوی کیندور بود هیچکس را در خلاص او راهی و چاره ای بدست نمی آمد تا آخر الأمر بدست محمد بن عبدالله بن طاهر رهاشد و محمد در کار او بعبید الله اعتنائی نکرد و آنچه را که عبید الله از این مدیر مطالبه می نمود محمد از خاصه اموال خود بداد لاجرم متوكل از وى عفو نمود و ابراهيم بن مدبر را به محمد بن عبدالله

ص: 317

بخشید و این امر از آن روی که ابراهیم به محمد پناه و داد جوئي آورد و او را مدیحه گفت .

در جلد بیستم اغانی در ذيل اخبار ابي العبر وهو ابو العباس بن محمد بن احمد ويلقب حمدونا الحافظ بن عبدالله چون نوبت خلافت بمتوکل رسید طريق جد" و جهد را بگذاشت و بمناسبت رغبت متوكل براء حمق و حماقت شهرت گرفت و در اینوقت روز گارش از پنجاه سال بر گذشته بود و خوب نگران شد که شعر او مقام متوسطی دارد و با حضور امثال ابي تمام و بحترى وابو السمط مروان ابن ابی حفصه و نظرای ایشان بچیزی خریده نمی شود و از این حیثیت فایدنی نمیبرد و از آنطرف كثرت ميل و شدت شوق متوکل خلیفه عصر را بلغو گوئی و بیهوده سرائی و مسخره ومضحكه و دشمنان حضرت ولی اعظم خداوند منان امير المؤمنين علي بن ابیطالب روح من سواه فداه و مردم کول و احمق و فوایده بزرگ این جماعت را از وی میدید چنانکه گفته اند :

رو مسخر گی پیشه کن و مطر بی آموز *** ناداد خود از کهتر و مهتر بستانی لا جرم سالك اين مسلک گوید و نیز بدشمنی حضرت امیر المؤمنين علیه السلام نامدار شد تا این امر نیز بیشتر اسباب تقرب در خدمت خلیفه و بهره مندی از وی گردد.

ابو الفرج میگوید ازعم خود عبدالعزیز بن حمدون شنیدم که گفت از حامض پدر ابوالعبر شنیدم میگفت پسرش ابوالعبر چون پنجسال از مدت خلافت هارون الرشید بیایان رفت متولد گشت و تا زمان خلافت متوکل زندگانی نمود و بهمان نمایش حمق و کولی چندین برابر آنچه شعرای فصل از متوکل بهره یاب شدند سود برد و با اینکه انفاقهای عظیم نمود دولتی بزرگ حاصل کرد و در حق متوكل وتوصيف قصر اور برج الحمام و بركة او مدايح حمیده دارد و چون فایدنی در ذکر آن نیست و در میان مردم اشتهار دارد برای یاد کردن آن معنی مترتب نیست .

زبیر بن بکار گوید عم من با من گفت آیا خلیفه یعنی متوکل از گفتار و کردار این پسر هم خودش یعنی ابو العبن که از بنی العباس بود خشمناک نمی شود چه ابوالعبر

ص: 318

نسبش بمتوكل مشهور واعمال و اقوال رکیکه او عشیرت و اهل بیت خلافت را مفتضح و رسوا ساخته است سو کند با خدای این احمق جاهل جمع مرا دچار ننگ و عار نموده و گرگین ساخته است تا چه رسد باهل وعشيرت خودش و ادباء و فضلای این عصر آیا خلیفه او را ازین کردار او و این سوء اختیار او ممنوع نمی دارد گفتم ابو العبر چنانکه تو اعتقاد داری جاهل و نادان نیست بلکه جهل و نادانی را بخود میبندد و سود خود و تقاضای زنان را در این میداند و او را ادبی صالح و اشعار طيبه ستوده است آنگاه اینشعر او را برای او بخواندم :

لا اقول الله يظلمني *** كيف اشكو غير متهم

واذا ما الدهر ضعضعني *** لم تجدني كافر النعم

قنعت نفسى بما رزقت *** و تناهت في العلا هممى

لیس لی مال سوی کرمی *** و بدانى من العدم

چون عم من این ابیات رنگین خوش مضمون را بشنید در عجب شد و با من گفت ويحك پس از چه روى ابو العبر بگفتن اینشعر و امثال آن ملازمت نمی جوید گفتم سوگند با خدای ای هم گرامی اگر به بینی و بدانی که در صله و جوایز این حماقات و خرافات قبیحه که از وی نمایش میجوید چه مبلغها و میزان های گزاف بدو میرسد عذر او را میپذیری چه آنچه را که تو امروز در حق او میپذیری ویکو و ملیح میشماری خریدار ندارد عمم چون این سخن بشنید خشمگین شد و گفت من این اقوال و اعمال ناپسند را از وی پذیرا نیستم و تصدیق نمیکنم اگرچه تمام دنیا را در برابر اینکر دار ناستوده اش بدو بخشند خداوند عذر مرا نپذیرد اگر عذر او را بپذیرم.

ابوالفرج اصفهانی میگوید مدرك بن محمد شیبانی با من حدیث راند و گفت که ابوالعنبس صیمری که از ندمای متوکل و مکرر بنام او و حالت تمسخر ومضحكه او اشارت شد و در اغلب کتب ابوالعنبس با عين مهمله ولون وباء موحده مرقوم است با من حديث نمود و گفت که روزی در سرای متوکل با ابو العبر گفتم ويحك چه

ص: 319

چیزت بر اینگونه سخافت و بیهودگی و سبکی عقل که روی زمین را خطباء وشعرا پرساخته بازداشته است با اینکه توادیبی ظریف و مليح الشعر ميباشی گفت ای کشخان دیانت تو امان همیخواهی بازار مرا کاسد و از آن خود را رایج سازی و ايضاً آيا تكلم مینمائی و چون و چرا میکنی همانا سی سال افزون است که علم را بگذاشتم و در رفاعه پرداختم و این صنعت را بیشتر ساختم دوست میدارم با من خبر دهی اگر عقل را خریدار بودی آیا بر بحتری شاعر ماهر تقدم توانی جست و حال اینکه دیروز در مدح متوکل گفت :

عن أي ثغر تبتسم *** و باي طرف تحتكم

و چون تو بروی بیرون تاختی و به مضحکه پرداختی و گفتی : .

فى اى صلح ترتطم *** و باى كف تلتطم

ادخلت رأسك في الرحم *** و علمت انك تنهزم

و جایزه بتو رسید و او محروم ماند و تو تقرب يافتي واو أبعد في حرامك و حرام كل عاقل معك وازين پيش باين حكايت مشروحاً اشارت شد میگوید چون این سخن را بشنیدم او را بگذاشتم و بگذشتم و صلاح خود را در مکالمه او ندانستم مدرک میگوید :

بعد از آن ابوالعین با من گفت با من رسید که تو شعر میگوئی پس اگر آن توانائی داری که بی نیکو بگوئی بسیار خوب یا اگر بسیار بارد و یخ کرده مثل شعر ابي العبر بكوئى بكوى واكر فاتر و نه گرم گرم و نه سرد سرد و نیم گرم باشد از گفتن آن بپرهیز چه صله اینگونه شعر طپانچه و پس کردنی خوردن است و دیگرش سودی نیست.

ابو الفرج گوید : عمم با من میگفت که چنان بود که متوکل برای مضحکه امر میکرد ابوالعبر را از فراز منجنیق در آب میاختند و او را پیراهنی حریر برتن بود و چون بدستیاری منجنیق در هوا بلند میشد همی فریاد میزد الطريق الطريق با کوچه ها و بازارها و در و دیوارهای هوائی بانگ میزد راه را برگشائید تا از

ص: 320

آن عبور کنم و چون از آن بلندی بآب میافتاد و نوبت غرق شدن میشد آب بازان می شتافتند و او را از آب بیرون میکشیدند /

میگوید متوکل او را برجاهای نرم و لغزان و سرازیر مینشاند و ابوالعبررا تاب جلوس نبود و ناچار از آن بلندی به آب میافتاد آنگاه شبکه و دام ماهیگیری را بآب میافکند و او را میگرفت و بیرون میکشید چنانکه ماهي را بگيرند و ابوالعبر در پاره ای حمقات خود باین معنی گفته است .

و يأمر بي الملك *** فيطر حتى فى البركل

ويصطادنى بالشبك *** كانى من السمك لمدة

متوکل فرمان میدهد تا مرا در آبگیرها میاندازند آنگاه مرا بدستیاری شبکها و دامهای ماهیگیری صید میکند گویا من از جنس ماهیان در یاهستم و از این پس انشاء الله تعالی در زمان خلافت مستعین بقیه احوالش مسطور میشود

ابوالفرج اصفهانی در بیستم اغانی در ذیل احوال ابي عقيل عمارة بن عقيل بن بلال بن جرير شاعر نادار که آخر شخصی است که در کتاب اغانی مذکور و شاعری فصیح و مقدم است و ازین پیش در ذیل احوال مأمون وواثق و پاره ای حالات رقم گردید مینویسد محمد بن یحیی گوید عمارة بخدمت متوكل وفود دادو شعری در مدح او بساخت و فایدتی نبرد و تقر بی نیافت و چنان بود که عماره در پایان زندگانی حالت اختلال وانقطاعی یافته بود و نزد ابراهیم بن سعدان مؤدب شد و این ابراهیم تمامت اشعار قدیم عماره را از عماره روایت مینمود پس با ابراهیم گفت دوست همیدارم که تمام اشعار مرا بیرون بیاوری تا الفاظ آنرا بمدح خليفه نقل دهم ابراهیم گفت سوگند با خدای چنین کاریرا اقدام نکنم جز اینکه هر چه جایزه يابي با من بالمناصفه تقسیم کنی عماره سوگند یاد کرد که بر همینگونه رفتار نماید ابراهیم اشعارش را بیرون آورد و عماره قصیده را بنام متوكل ومدح او نقل داد و ده هزار در هم از متوکل خلیفه جذب نمود و نصف آنرا با ابراهیم بن سعدان تقدیم کرد .

ص: 321

در تاریخ الخلفاء سیوطی مسطور است که علي بحتری این شعر را در مدح متوكل و هجو قاضی احمد بن ابی دواد انشاد کرده است گاهیکه متوکل چنانکه ازین پیش مبسوطاً مسطور شد حکم برفع محنت و امتحان قرآن مجید داد .

امير المؤمنين لقد شكرنا *** الى ابائك العز الحسان

رددت الذين فلا بعد ما قد *** اراه فرقتين تخاصمان

قصمت الظالمين بكل ارض *** فاضحى الظلم مجهول المكان

وفي سنته رمت متجبريهم *** علي قدر بداهية عوان

فما ابقت من ابن ابي دواد *** سوى حد يخاطب بالمعان

تحير فيه سابور بن سهل *** فطاوله ومناه الاماني

اذا اصحابه اصطبخوا بليل *** اطالوا الخوض في خلق القرآن

مسعودی در مروج الذهب میگوید مبرد گفت بعد از ملاقات آن شخص مجنون که در ذیل احوال فتح بن خاقان مذکور نمودیم و دفن او بستر من رای در آمدم و مرا بخدمت متوکل در آوردند و این وقت باده ارغوانی در مزاج متوکل کارگر شده دماغش را برتافته بود از من بعضی مطالب بپرسید و جواب بدادم و بحتری شاعر در حضور متوکل بود پس شروع بعرض خودش که در مدح متوکل انشاد کرده بود نمود و ابو العتامه صیمری در مجلس حضور داشت و بحتری قصیده خودش را که اول آن این است بخواند: عن اى ثغر تبتسم و چون از قراءت آن بپرداخت و قهقری بازگشتن گرفت ابوالعنبس از جای برجست و گفت يا امير المؤمنين بفرماي تا او را بازگردانند چه سوگند با خدای در این قصیده که گفته است با وی معارضه کرده ام متوکل فرمان کرد تا بحتری باز گردانیدند و ابوالعنبس اشعاری بخواند که اگر نه متروک میگذاشتم این خبر ابتر میماند البته مذکور نميداشتم وهو من ای سلح تلتهم الى آخرها که سبقت گذارش گرفت متوکل از شنیدن این اشعار که مملو از دشنام و نسبتهای زشت بود چندان بخندید که بر پشت بیفتاد و همی پای چپ

ص: 322

خود را بر زمین زد و گفت ده هزار در هم بابی العنبس بدهند فتح بن خاقان گفت یا سیدی بحتری همانست که این هجو خود را بشنیده است و گوش بمکروه سپرده اکنون بدون صله و جایزه خائباً بازگردد متوکل در همان حال خنده ولگد بر زمین کوفتن گفت ده هزار در هم نیز به بحتری بدهند فتح گفت یا سیدی این بصری یعنی مبرد که او را از د که او را از شهرش بیاوردیم در آنچه ایشان را رسید شراکتی نداشته باشد متوکل گفت ده هزار درهم نیز بدو بدهند پس جملگی ما بشفاعت هزل باز شدیم و بحتری با آن جد واجتهاد وكوشش وحزم و عقلی که او را بود سودمندی نیافت .

پس از آن متوکل با ابوالعنبس گفت مرا از حمار خودت و وفات او باز گوی و از آن شعر حمارت که در عالم خواب بدیدی و شنیدی باز نمای ابوالعنبس گفت بلی یا امیر المؤمنین این خر باثبات از قضات عصر اعقل بود لكن او را جریه وزلة نبود بناگاه وزلة نبود بناگاه در پالان رنجوری نالان و بدون اینکه طبیبی دست بر نبض و بیطاری لب برسم و دم او گذارد یا از ادویه حاره و بارده سطلی بردهان سپارد یا بآش جو وسبزی و یونجه وفصيل و اسپرك تلخ كام و ممتلی شود یا بحضور قاضی و صدور توصیه و وصیت یا ناله ماده الاغ و کره خر و اقوام وعشيرت حاجتمند شود جان از منفذ اسفل بسپرد و بدون زحمت پرستاران و محنت تیمارداران بمرد و قبرش بدون ملاقات حضار در شکم سگها و گرگها و گفتار گردید بعد از وفات این بیگناه شبی او را در خواب بدیدم و با کمال حسرت و نهایت خشوع ورعایت انواع آداب و خضوع گفتم یا سیدی یا حماری آیا در اینمدت که در خدمتگذاری وجود پر سود تو روز کاری بپایان آوردم آیا همیشه آبت را سرد و گوارا نمیساختم آیا جوترا پاک و پاکیزه نمی نمودم یا حتی المقدور والاستطاعة در حق تو نيكوئى نمیکردم آیا اگر ساعتی دیر آمدی اشک حسرت درسم مهاجرت عمیر یختم و سويق محنت ازغر بال نکبت نمیر یختم پس از چه روی اینگونه بترك مؤالفت گفتی و از مدت مؤانست یاد نفرمودی و بغفلت بمردی و دل مرا باندوه مباعدت

ص: 323

یفسردی بفرمای خبر تو چیست و نظر عطوفت پرورت با کیست گفت آنروز که بر پشت من بودی و با فلان شخص صیدلانی در فلان و فلان مسئله تكلم همیكردي بناگاه از اتفاقات روزگار نابکار ماده خرى نيكو روی نیکوموی خاکستر عذار با كمال حسن وجمال وغنج ودلال بمن بر گذشت و تیر عشقش در دلم بنشست و چنان آتش عشق و هوایش بر من مستولی شد که تاب و توانائی از من برفت و از نهایت اندوه و سوز دل و جگر بمردم گفتم ای مایه آسایش جان و آرامش روانم ای خر عزیزتر از هر دو چشمم آیا در این باب شعری بفرمودی فرمود آری بخواند :

هام قلبی بامان *** عند باب الصيدلاني

يتمتني يوم رحنا *** بثناياها الحسان

و بخدى ذى دلال *** مثل خد الشنغراني

فيهامت ولو عشت *** اذا طال هوانی

لمؤلفه

ماده الاغی دلم از جای برد *** خود دل من برد و روانم فسرد

چون ز دولب گوهر دندان نمود *** بس در محنت که بمن برگشود

بود رخش در همه ماده خران *** همچو رخ گرگ وش شنغران

آتش عشقش چو بجانم فتاد *** صاحب و آخور همه رفتم زیاد

رانده هجرش همه نالان شدم *** وزغم هجرانش بیاران شدم

هیچ از پالانی و عریانیم *** سود نیفتاده ز بریانیم

در ره جانان چو شدم جان زتن *** جان شدم آسوده زرنج و محن

هر که دچار آمده در کوی عشق *** خواه بمصر است و عراق و دمشق

چاره درمانش همان مردن است *** حسرت دق زیر زمین بردن است

در همۀ ماده خر با جمال *** هیچ چنو نیست بغنج و دلال

چون که زشهوت بزمین سم زند *** گه بفرازد دم و گه دم زند

تا که بزیر دم او نرخران *** خوب به بینند و بدو رهبران

چونکه ببیند اگرش پیر خر *** از اترش سخت نماید ذکر

ص: 324

وز پس آن بدرقه غنج ودلال *** بر جهدش با ذکر پر شلال

چون بخورد آن ذکر چون ستون *** از الم حسرتش آید برون

خوب اگر بنگری اندر دمی *** هست بسان خر و گاه آدمی

بلکه خر و گاو از او بهتراند *** زانکه بیکدفعه بسالی چرند

ليك شبقها است در این آدمی *** تا بشود آدمی اندر زمی

روز و شب ار هفت سپارد سپوز *** همچو نماید که نبوده هنوز

زين مثلت آمده در هر زمان *** هست و بلایا همه اندر زنان

زن بودت آفتك خانمان *** زن بودت عامت دین و روانهر چه فساد است و فتن در جهان *** باعث تولید وی است از زنان جد تو آدم ز جنان شد برون *** جده ات افکند و را در فسون

هر چه بتاراج شد از مال و جان *** علت آن غمزه زنان را بدان

بالجمله ابوالعنبس گفت با حمار گفتم ای جان عزیزای حمار بفرمای شنغرانی چیست فرمود از غرایب حمار وخرهای روزگار خر او بار است متوکل ازین بسي طربناک شد و نوازندگان و سرود گران و بازی گران را فرمان داد تا تمام آنروز خرافروز را با شعار فرح اندوز آن حمار پرسوز تغنی نمایند و چنان آثار فرح وسرور و شادمانی در دیدار متوکل از گفتار حمار پدیدار آمد که هرگز در تمام روزگار شاد خواریش دیدار نشده بود و در بذل و احسان و جایزه ابی العنبس بیفزود .

راقم حروف گوید در اغلب اعصار برای حمار خصوصاً اگر در میان جمعی عزب ماده خری پرغنج ودلال اتفاق افتاد بسیار مغتنم شمارند و اگر مدتی برآید با بانوی سرای وسنی گردد و بمزید اعتبار افتخار گیرد و چنان رونق پذیرد که خاتون هجرت کشیده محنت چشیده در حسرتش بمیرد.

ص: 325

بیان حکایت ابی عیسی بن متوکل عباسی با ابو عکرمه و مجلس تغنی مغنیان

در عقد الفريد ومستطرف مسطور است که ابو جعفر بغدادی گفت عبدالله محمد كاتب بغاء با من خبر داد که ابو عکرمه گفت روزی بطرف مسجد جامع بیرون شدم و پاره كاغذي با خود داشتم تا آنچه از علمای عصر استفاده کرده بودم در استفاده کرده بودم در آن بنویسم در طی راه بدر سرای ابوعیسی بن متوکل عبور دادم و نگران شدم که مشدود بر در سرای خود ایستاده و این مشدود در فن غناء و سرود از تمامت مردمان حاذق تر و اوستادتر بود چون مرا بدید گفت ای ابو عکرمه بکجا میروی گفتم به مسجد جامع ميروم شاید پاره اي مطالب که در آن حکمتی باشد بنویسم گفت بیا وما را بخدمت ابی عیسی اندر آور گفتم مثل ابو عیسی شخصی با این عظمت و جلالت آیا میتوان بدون اجازت بروی در آمد میگوید مشدود با دربان گفت از توقف ابی عکرمه در این مکان بعرض امیر برسان میگوید ساعتی بر این برنیامد که غلامان مرا بر سر دوش ببردند و بسرای اندر شدم که سوگند باخداي بنائی به آن خوبی و فرشی بآن ظرافت و خدا می بآن صباحت وجوه و دیدارهای دلپذیر ندیده بودم و در هنگامی که اندر آمدم ابو عیسی را بدیدم چون مرا بدید گفت یا بغض متى تحتشم اجلس وبقولي گفت ما يعيش من يحتشم اجلس كنايت از اینکه هر کس باد کبر وحشمت برخود بردمد از روایح طیبه زندگانی و نسايم فرح انگیز کامرانی بی بهره بماند چون بنشستم ابوعیسی بفرمود این کاغذ چیست که بدست اندر داری گفتم با سیدی برای آتش برداشتم تا مگر از استفاداتی که نمایم در آن بر نگارم وامید همی برم که در این مجلس جلیل باین آرزو برسم پس چندی درنگ نمودیم تا خوان طعام بیاوردند هرگز طعامی بدان فراوانى والوان متعدده وطبخ خوش ندیده و نخورده بودم دست بخوردن بر آوردیم و همی از دندان بر زبان و از

ص: 326

زبان بكام و ازکام به حلقوم و از نای بامعاء و از رودهها بديكدان معده وغزقان شکمبه تحویل نمودیم در این اثنا مرا التفاتی باطراف سفره واکناف سماط افتاد زئین و دبیس که صفحه زمین از اتیان مانند این دو استاد ماهر و دومغني جان فزای ضنین بود حضور داشتند گفتم این همان مجلسی است که یزدان تعالی هر چيزي مليح وصبیح را در آن موجود ساخته است چون از خوردن و اشکم انباشتن بپرداختیم خواندن بر گرفتند و امیر و خوالیگران بشراب ناب بنشستند و جاریه چون آفتاب بسقایت شراب قیام نمود گویا ماه گردون از ذقن سیمینش و نشانه و آب حیات در چاه زنخدانش نمونه غنج و دلالش پیران شمرده سال را جوانان با برز و یال ساختی و هر دو چشم پر خمارش هزاران غزال را در کمند گیسوان تابدار در انداختی هر جامی به پیمودی جانی بر آسودی و در هر گردشی نمایشی دیگر نمودی و فزایشی دیگر فزودی زبان از توصیف جام و آنچه در جام و آندست جام آور روان پرور عاجز گردید و با امیر ابو عیسی گفتم اعزك الله تا چند این جاریه سیمین و این دو دست بلورین و این جام زرین و این باده نوشین و این تابش رنگین و این نمایش نمکین باین شعر ابراهیم بن مهدی است که در صفت جاریه باخمار که بدست اندرش خم بود گوید :

حمراء صافية في جوف صافية *** يسعى بها نحونا خودمن الحور

حسناء تحمل حسناوين في يدها *** صاف من الراح في صافي القوارير

چندان این شراب ارغوانی و این جام سلطانی و این دست بهرمانی لطفیف و ظریف و شریف و خوش رنگ و خوشگوار بود که هیچكس هيچيك را از هيچيك امتیاز نتوانست داد و با اینکه بنوشید ندانست چه نوشید و با اینکه دیدندانست چه دید گویا حور جنان از شراب طهور بهشت برین ساقی مجلس گردید که بجمله صفا اندر صفا و صافی اندر صافی و حسن اندر حسن و بلور اندر بلور و سيمين اندر سیمین بود در این وقت دبیس و زمین و مشدود که در آن زمان در صفحه جهان در

ص: 327

صنف سرود گران بحذاقت و اوستادی و خوش خوانی و سرود وغناء خوش نظیر و شبیه نداشتند جلوس داشتند از میانه مشدود بسرود و نو از آغاز نمود وبتغنى بخواند .

لما استقبل بارداف تجاذبه *** و اخضر فوق بياض الدر شاربه

وتم بالحسن والتامت محاسنه *** و مازجت بدعائيها غرائبه

واشرق الورد في نسرين وجنته *** واهتز اعلاه وار تجست حقائبه

كلمته بجفون غير ناطقة *** فكان من رده ماقال حاجبه

چون این پسر سیم بر با سرینی سنگین و سیمین و دیداری گلگون و نمکین که سبزی عذارش بر صورت گل نشانش بردمیده و نمکی بر نمکش بر افزوده و شاربش بر بالای بیاض روی خورشیدوش نمایش گرفته همچنان موران بگرد سبیل و سرخ گل تو بهاری در نوگل نسرین دیدارش تابش افکنده و از نهایت نری و تازگی و لطافت و ناز کی پاره اعضایش در اهتزاز و جنبش و برخی در ارتجاع و لرزش اندر آمد من با دو چشم آرزو با او بتكلم در آمده و جواب خود را با شارت ایروان کمانی دریافتم آنگاه مشدود خاموش شد و زنین برتین در آمد و این شعر بر له

و صاحب الحب صب القلب ذائبه يوم الفراق ودمع العين ساكبه ارفق بقلبك قد عزت مطالبه و آواز بخواند :

الحب حلو امرته عواقبه *** و صاحب الحب صب القلب ذائبه

استودع الله من بالطرف ودعنى *** یوم الفراق و دمع العین ساکبهثم انصرفت ودائى الشوق يهتف بي *** ارفق بقلبک قد عزت مطالبه

و نیز این شعر را تغنی کرد :

و عاتبته دهراً فلما رأيته *** اذا ازداد زلاً جانبي عن جانبه

عقدت له في الصدر منى مودة *** و خليت عنه مبهماً لا اعاتبه

آنگاه زمین خاموش شد و دبیس بخواند :

بدر من الانس حفته كواكبه *** قد لاح عارضه واخضر شاربه

ان يعد الوعد يوماً فهو مخلفه *** او ينطق القول يوماً فهو كاذبه

ص: 328

عاطيته كدم الأوداج صافية *** فقام يشدو وقد مالت جوانبه

لمؤلفه

يك مه انسي بگردش کو کبش *** چهره اش رخشان بسبزه شاربش

در وصال از وعده بدهد مخلف است *** ور دهد قولی بخوان تو کاذبش

خود شرابی ناب چون پیمودمش *** شد بیای و مایل آمد جانبش

ابو عکرمه میگوید بشگفت اندر شدم که این هر سه سرود گر بجمله بلحن واحد وقافيه واحده تغنی کردند ابو عیسی فرمود اى ابو عكرمه ازین گونه تغنى در عجب آمدی گفتم یا سیدی آرزومندی جز این باشد و از آن پس نوازندگان و سرود گران و سرود گویان تا انقضای مجلس بر این نسق بنواختند و هر وقت مشدود بسرود بدایت مینمود آند و مرد یعنی دبیس وزنین و بقولی دقیق بهمان رویت متابعت مینمودند و این شعر از تفنیهای مسدود است .

يا دير حمنة من ذات الا كيراح *** من يصح عنك فاني لست بالصاحي

يعتاده كل مخفی مفارقه *** من الدهان عليه مسحق اماح

ما يدلفون الى ماء بانية *** الا اعترافاً من القدران بالراح

مشدود سکوت نمود وزنين بتغنى بخواند :

دع البساتين من اس وتفاح *** واعدل هديت الى ذات الاكيراح

واعدل الى فتية ذابت لحومهم *** من العبادة الا نضو اشباح

وخمرة عتقت في دنها حقبا *** كانها دمعة في جفن سباح

چون مشدود خاموش گردید دبیس باین تغنی انیس گشت:

لا تحملن بقول السلائم الا وحى *** واشرب على الورد من مشغولة الراح

كاساً اذا انحدرت في خلق شاربها *** اغناك لالاؤها عن كل مصباح ما زلت اسقى نديمي ثم التمه *** والليل ملتحف في ثوب امساح

فقام يشدو وقد مالت موالفة *** يادير الحملة من ذات الاكيراح

ياقوت حموی در معجم البلدان

دير حنة باحاء حطی و نون مشدده دیری است قدیم که منذر برای قومی

ص: 329

از تنوخ که ایشان را بنو ساطع میخواندند بناکر دو در برابرش منارۀ عالیه ایست مانند مرقب که قائم نام دارد از بنی اوس بن عمرو بن عامر است که تروانی در حقش گوید :

يا دير حنة عند القائم الساقي *** الى الخورنق من دير بن براقى

و دير حنه ایست در اکیرا که درباره آن گفته اند يا دير حنة من ذات الاکیراح این دیر نیز در ظاهر کوفه و حیره است و می گوید :

اكيراح باالف مضمومه و كاف مفتوحه وياء حطى ساكنه وراء مهمله والف وحاء مهمله و ابو منصور از هری باخاء معجمه بتصحيف خوانده و غلط است و اکیراح در اصل قباب صغار است خالدی گوید اکیرا رستاقی با نزاهتی است در زمین کوفه و هم اكيراح خانهای کوچکی است که بعضی از رها بین در آنها مسکن کنند و احدش کرح است نزديك آن دو دیر است یکی دیر مر عبدا و آندیگر را دير حنة گويند و آن موضعی است در ظاهر کوفه باغها و بوستانهای بسیار دارد و ابو نواس درباره آن گوید .

يا دير حنة من ذات الاكيراح *** من يصح عنك فاني لست بالصاح

يعتاده كل محقق مفارقه *** من الدهان عليه سحق امساح

في فتية لم منهم تخوفهم *** وقوع ما حذروه غیر اشباح

لايد لفون الى ماء بباطية *** الا اغترافاً من الفدران بالراح

می گوید بخط ابی سعید سکری خواندم که ابو جعفر احمد بن ابی الهيثم البجلي با من گفت اکیراح را دیدم که در هفت فرسنگی حيرة در غربی حیره واقع است و در آنجا سراها و چشمه ها و چاه های آب است.

بکر بن خارجه گفته است :

دع البساتين من آس و تفاح *** و اقصد الى الشيخ من ذات الاكيراح

الى الدساكر فالدير المقابلها *** لدى الاكيراح او دير ابن وضاح

منازل لم ازل حينا الازمها *** لزوم عاد الى اللذات رواح

ص: 330

تکرار نگارش این اشعار بواسطه اختلافی است که با اشعار مذکوره دارد و نیز نام شاعر نیز مذکورد میشود بالجمله میگوید دبیس خاموش شد و مشدود تجدید تغنی نمود و گفت:

اسما الان انه انا

يا حور ارا لعين والدعج *** واحمرار الخد في الخرج

و بتفاح الخدود و ما *** ضم من مسك ومن ارج

كن رقيق القلب انك من *** قتل من يهواك في حرج

آنگاه مشدود لب فرو بست وزنین لب برگشاد :

کسروى اليته معتدل *** هاشمي الدل والغنج

وله صدغان قد عطفا *** ببياض الخد كالسبح

و اذا ما افتريه تسما *** اطلق الاسرى من المهج

ما لما بيمنك من فرج *** لا ابتلاني الله بالفرج

بعد از آن زنین نشست و دبیس با تغنی جلیس شد

تعمل الاجفان بالدعج *** عمل الصهباء بالمهج

بابی ظبی کلفت به *** واضح الخدين والفلج

مربى في زي ذي خنث *** بين ذات الضال من امج

قلت قلبي قد فتكت به *** قال ما في الدين من حرج

اینوقت مشدود عود را مشدود و راه را بر دیگران مسدود ساخت .

ما یبالى اليوم من صنعا *** من بقلبي يبدع البدعا

كنت دانسك و داورع *** فتركت النسك والورعا

کم زجرت القلب عنك فلم *** يصنع لى يوما ولا نزعا

لاتدعني للهوى غرضا *** ان ورد الموت قد شرعا

این وقت مشدود دست بازداشت و دبیس دست برداشت .

اسقنى كاساً مصردة *** أن نجم الليل قد طلعا

قد شربت الحب شرب فتى *** لم يدع في كاسه جرعا

ص: 331

و نيز دبیس باین تغنی پرداخت :

يقولون في البستان للعين لذة *** وفى الخمر والماء الذي غير آسن

اذا شئت ان تلقى المحاسن كلها *** فقی وجه من تهوى جميع المحاسن

مشدود در غضب شد تاچر ادبیس بتکرار تغنی پرداخت و آن رشته را که در دست بود قطع نمود و گفت بر غیر این قافیه تغنی کنیم و بعد از آن بخال نخست باز شویم ابو عکرمه گفت بصواب سخن کردی آنگاه مشدود در این سرود باب تغنی گشود :

ادعوك من قلبي اذالم ارك *** ياغاية الطرف اذا ابصرك

قضى لك الله فسبحان من *** احلك القلب ومن قدرك

لست بناسيك على حالة *** ياليت ماتذكرني اذكرك

صيرتي الله على ما ارى *** منك في الهجر كما صيرك

می گوید زنین گفت من نیز بناچار باید همان راه را که من نیز بناچار باید همان راه را که شما پیشه ساختید پیشه کنم ابو عکرمه گوید این وقت زنین روی با من آورد و گفت در این امر چه می بینی گفتم سوگند با خدای نیکو گفتی پس باين تغني بدایت نمود :

ياهائم القلب عاص من عذلك *** ما نلت ممن هويته املك

دعاك داعي الهوى بخدعته *** حتى اذا ما اجبته خذلك

فاحتل لداء الهوى وسطوته *** انك ان لم تداوه قتلك

پس از وی مشدود باین تغنی شروع نمود :

شققت جيبي عليك شقاً *** و ما لجيبي اردت شقا

اردت قلبی فصادفته *** يداى بالجيب قد توقى

مالك رقى ابت عنقى *** لولاك ما كنت مسترقا

راقم حروف گوید با ظرافت مشدود بهتر این بود که باین تغنی که اینش مطلع است سرود نمی نمود .

ص: 332

پس از آن مشدود خاموش گشت و زنین بخواند

قدذبت شوقا ومت عشقاً *** یا زفرات المحب رفقا

ثكلت نفسی وزرت رمسی *** ان كنت للجهر مستحقا

این وقت زنین لب بر بست و دبیس بر تغنی در آمد:

ظمئت شوقاً وبحر عشقى *** بغيض عذبا ولت اسقى

انا الذي صرت من غرامي *** علي فراش النقام ملقى

فمن زفير ومن شهيق *** و من دموع تجود سبقى

بعد از آن مشدود راه تغنی گشود.

ماذا على بخل العيون لوانهم *** او موا اليك فسلموا او عرجوا

امنوا مقاساة الهموم وايقنوا *** ان المحب" إلى الاحبة يدلج

و بعد از سکوت مشدود دبیس راه غنا بر گشود :

هبا فقد بدا الصباح الابلج *** قد ضم مشبهة الغزال الهودج

باتوا ولم اقض اللبانة منهم *** وكذا الكريم اذا تصابي يلهج :

دبيس بسكوت پرداخت وزنین بتغنی بنواخت :

السحر والغنج فى عينك والدعج *** والشمس والبدر فى خديك والمرج

الدر تفرك لولا ان ذا برد *** والبحر مندغك لولا ان ذا بسج

انضجت قلبي ولو ان الوري لقيت *** قلوبهم منك مالاقيت مالهجوا

و چون زنین این تغنی براند مشدود این تغنی بخواند :

يا صاحب المقل المراض *** انظر الى بعين راض

ان تجفنی متعمدا *** لتذيقنى جرع الحياض

فلكا لما امكنني *** منت المراشف عن تراض

و چون مشدود سکوت نمود زنين بسرود:

هائم مدنف من الاعراض *** لا سبيل له الى الاغماض

موثق النوم مطلق الدمع مايو *** سرف ملجاء من الحتوف الفواضي

ص: 333

ما یرى جسمه سوى لحظات *** امرضته من العيون المراض

اینوقت زنین از دنین بایستاد و دبیس باین سرود رزین لب گشاد :

کن ساخطا واظهر بانك راض *** لا تبدين تكره الاعراض

وانظر الي بمقلة غضبانة *** ان كنت لم تنظر بمقلة راض

وارحم جفونا ما تجف عن البكا *** في ليلة مسلوبة الاغماض

واحكم فديتك بين جسمى والهوى *** فالمحكم منك علي الجوارح ماض

پس از خموشی دبیس مشدود باسرود انیس گشت:

ياذا الذى حال عن العهد *** ومن يراني منه بالصد

بسمرة الخال وماقد حوى *** من حمرة في سلف الخد

الا تعطفت على عاشق *** منفرد بالبث والوجد

و چون مشدود سکوت فرمود زنین آغاز این سرود نمود :

أظل بكتمان الهوى وكانما *** الا فى الذي لاقامغيري من الوجد

وعيب علي الشوق والوجد والنكا *** ولا انا بالشكوى انفيس من جهدى

زنین چون ازین سرود بپرداخت دبیس باین سرود بسرود

تهزأت بی لما خلوت من الوجد *** ولم ترث لى لا كان عندك ما عندى

وعيب على الشوق والجد والبكا *** وانت الذي اجريت دمعي علي خدى

صدرت بلاجرم اليك انيته *** اكان عجبياً لو صددت عن الضد

الا اننى عبد بطرفك خاضع *** و طرفك مولى لا يرق على عبد

پس از وی مشدوده بسر و دعود نمود .

اقمت ببلدة ورحلت عنها *** كلانا عبد صاحبه غريب

اقل الناس في الدنيا نصيبا *** محب قدناى عنه الحبيب

پس از سکوت مشد و دز نین این نوارا بسرود :

ويقنعنى ممن احب كتابه *** و يمنعينه انه لبخيل

كفي حزناً ان لا اطيق وداعكم *** وقد حان منى يا طلوع رحيل

ص: 334

بعد از سرود این سرود زنین لب فرو بست و دبیس روح بخش جلیس شد .

يا واحد الحسن الذى لحظاته *** تدعوا النفوس الى الهوى فتجيب

من وجهه القمر المنير وحسنه *** غصن نضير مشرق و كتيب

الناظريك على العيون رقيبة *** ام هل الطرفك في القلوب نصيب

و از آن پس مشدود باین تغنی بدایت نمود :

قلق لم يزل و صبر يزول *** و رضا لم يطل و سخط يطول

لم تسل دمعتى على من الرحمة *** حتى رأيت نفسى تسيل لمدة

جال في جسمى السقام فجسمی *** مدنف ليس فيه روح تجول

ينقضى للقتيل حول فينسي *** وانا فيك كل يوم قتيل

بعد از آن زنین در این تغنی غلغله در زمین افکند:

ليس الى تركك من حيلة *** ولا الى الصبر لقلبي سبيل

فكيف ماشئت فكن سيدي *** فان وجدى بك وجد طويل

ان كنت ارجعت على هجرنا *** فحسبنا الله ونعم الوكيل

نی توان گفتن ترك عشق تو

لمؤلفه

نمی توان گفتن ترک عشق تو *** نه دلم را با شکیبائی رهی است

آنچه خواهی جان من باجان من *** کن که فرمان تو نافذ بر رهی است

ور که عازم گشته ای بر هجر ما *** از خداوندم امید فرهی است

ابو عکرمه میگوید این وقت ابو عیسی روی با مشدود آورد و گفت در شعر من برای من تغنی کن و او این شعر بخواند .

يا لجنة الدمع هل للغمض مرجوع *** ام الكرى من جفون العين ممنوع

ما حيلتى و فؤادى هائم ابداً *** بعقرب الصدغ من مولاى ملسوع

لا والذي تلفت نفسي بفرقة *** فالقلب من حرق الهجران مصدوع

ما ارق العين الاحسب مبتدع *** ثوب الجمال على خديه مخلوع

ابو عکرمه می گوید سوگند بآن خداوندیکه جز او خدایی نیست چندان

ص: 335

مجالس سرود و تغنی و عیش و عشرت بسر بسپرده ام که عددش را جز خدای هیچکس نداند و مانند این روز و این مجلس ندیده ام و اگر امیر ابو عیسی در تفنی با شعار خودش رشته کلام ایشان را که در دست داشتند قطع نمی کرد آنها قطع نمی نمودند بعد از آن ابوعیسی بفرمود تا هريك از مجلسیان را جایزه وصله نیکو بدادند و جملگی کامروا بمنازل خود شدند .

در جلد نوزدهم اغانی در ذیل احوال ابراهیم بن مدبر می نویسد جعفر بن قدامه گفت میمون بن هارون گفت روزی با عریب در سر من رای در خدمت ابی عیسی ابن متوکل در مجلس انسی حاضر شدیم و ابراهیم بن مدبر در این وقت در بغداد جای داشت و روزی بس خوش و نیکو برما بیایان همی رفت در این اثنا عریب را از این مدبریاد افتاد و شوقش بدو بجنبید و بسیاری در محامد و محاسن وستایش اخلاق حمیده او سخن راند و من این داستان و این مجلس ابی عیسی و گزارش آن محفل انس و کلمات و تمجیدات عریب را برای ابراهیم بامداد دیگر در قلم آوردم و شرح و بسط دادم ابراهیم جواب مرا بر نگاشت و این ابیات را در پایان نامه نوشت:

اتعلم يا ميمون ماذا يتهجد *** بذكرك احبابي وحفظهم العهدا

ووصف عريب في كريم وفائها *** و اجمالها ذكرى و اخلاصها الودا

عليها سلامي ان تكن دارها نأت *** فقد قرب الله الذي بيننا جدا

سقى الله داراً بعدنا جمعتكم *** و سكن رب العرش ساكنها الخلدا

و خص ابا عيسى الامير بنعمة *** و اسعد فيما اربحته له الجدا

فما تم من مجد وطول و سودد *** ورأى اصيل يصدع الحجر الصلدا

در جلد سیزدهم اغانی از ابن حمدون در ذیل اخبار عثعث اسود مغنی مسطور است که گفت روزی در منزل ابی عیسی بن متوکل حضور واجتماع داشتیم و بر صبوح عزم نمودیم و جعفر بن مأمون وسليمان بن وهب وابراهيم بن مدبر با ما بودند و عریب و شاريه وجواری هر دو تن انجمن کردند و مادر عیسی کامکار

ص: 336

وسروری نامدار وترتیبی بهجت آثار اندر بودیم در این حال بدعه جاریه عريب که سخت بديعة الجمال بود چون بلبل هزار دستان آواز بر کشید:

اعاذلتى اكثرت جهلا من العذل *** على غير شيئى من ملامى وفى عدلى

و این صنعت از عریب بود و عرفان چون طاوسی بهاران این شعر بسرود :

اذارام قلبي هجرها حال دونه *** شفیعان من قلبي لها جدلان

و این غنا از شاریه جاریه واثق است و در آن اوان مردم با ظرافت که شناخته باین صفت و عنوان بودند بر دو صنف صف نهادند یکی نهادند یکی غریبیته و صنف دیگر شروية لاجرم هر صنفى بأن جارية که آن صورت پسندیده او را میخواند تمایل می گرفت و در استحسان و طرب و اقتراح می گذرانید اما عریب و شاریه دو خاتون کلمذار اوستادکار خاموش بودند و هیچ سخن نمیکردند و کنیزکان این دو خاتون صنعت خاتون خود را که اختراع کرده و ساخته بود میسرود و از آن تجاوز نمینمود تا گاهی که عرفان جاریه شاریه این شعر را تغنی کرد :

بانى من زادتى في منامي *** فدنا مني وفيه نقار

و این سرود را سخت نيكو بخواند و بنواخت وما جميعاً بر آن شرود شرابها پیمودیم و بادهها نوشیديم وتمجيدها وتحسينها نمودیم وابواب سرود بر قلوب گشودیم و چون عرفان لب نازین بربست عریب با شاریه گفت ای خواهر این لحن از کیست گفت من خود ساخته ام و در حیات سیدم یعنی ابراهیم بن مهدی این صنعت را بنموده ام و در خدمتش تغنی نمودم و ابراهیم بپسندید و بر اسحق و دیگران عرض داد آن اساتید جهان نیز تحسین و تمجید نمودند عریب چندی سکوت نمود بعد از آن با امیر ابوعیسی گفت پدرم فدایت باد دوست همی دارم باحضار عشعث امر بفرمایی و او را نزد من حاضر کنند .

ابوعیسی یکی را بفرستاد تا برفت و عثعث را حاضر ساخت و بنشست و چون ساکن و آرام شد و نبیذی چند بخورد و صوتی چند بسرود عریب روی با او کرد و گفت ای ابودلیچه آیا سوت زبیر بن دحمان را در نزد من بیادداری چه تو

ص: 337

حضور داشتی و از وی بخواستی تا بر تو طرح نماید .

عثعث گفت و هل تنسى العذراء ابا عذرها آیا دختر دوشیزه فراموش میکند آن مردی را که مهر دوشیزگی را بشکست کنایت از اینکه این گونه امور و این گونه لذایذ فراموش شدنی نیست چنانکه تو که عریب و خاتون مهر دیداری آنمردی را که روز نخست با تو در سپوخته و پردۀ دوشیز گیت را با آلت مردی بر دریده فراموش نمی کنی من نیز چنان مجلس و چنان صوت دلنشین و آنواقعه بهجت آیین را درگز فراموش نمیکنم سوگند باخدای چنانم در خاطرم حاضر است که گویی دیروز از هم جدا شدیم.

عریب گفت چون چنین است این صورت را تغنی کن پس عثمث شروع بخواندن و سرودن نمود و همان آوازی را که شارية ادعا می نمود که از مصنوعات اوست تا بپایان آن بخواند و عریب اب بخنده بر گشود بعد از آن با کنیز گانش گفت راستی را پیشه سازید و از باطل چشم بپوشید و بحق بکوشید و بغناء قديم تغنی کنید پس بدعه و سایر جواری عریب بدانگونه که او فرمود تغنی نمودند و شاریه شرمسار گشت و سر بزیر آورد و آثار انکسار از دیدارش پدیدار آمد و در آنروز شاریه از وجود خودش و هيچيك از ز گانش و متعصبانش بنفوس خودشان سودمند نشدند .

بیان پاره ای حالات فتح بن خاقان وزیر متوکل علی الله جعفر عباسی

ازین پیش در ذیل اسامی وزرای متوکل و پاره حالات فتح بن خاقان اشارت نمودیم که بعضی احوال او در ذیل مجالس متوکل مذکور خواهد شد اينك بآن وعده وفا می کنیم .

مد بن شاکر کتبی در کتاب فوات الوفیات که در متمم تاریخ ابن خلکان رقم

ص: 338

کرده است می نویسد فتح بن خاقان بن احمد بن غرطوح وزیر متوکل مردی شاعر فصيح البيان طليق اللسان سخن آور سخندان موصوف بشجاعت و کرم و ریاست وسواد و بزرگی و بسالت بود چنان مهرش در دل متوکل منزل ساخته بود که متوكل ساعتی بی دیدارش صبر و قرار نداشت او را بیاورد و بوزارت خود برکشید و امارت شام را در تحت حکومت او گذاشت و بفرمود تا از جانب خودش نایبی در شام بگذارد و فتح بن خاقان را در مراتب جود ووفاء ومكارم وانواع ظرافت و لطافت حکایات عدیده است.

چون متوکل به سفر دمشق میرفت فتح بن خاقان در جمازه او هم کراوه بود ابو العيناء می گوید روزي معتصم بعيادت خاقان بمنزل او در آمد و پسرش فتح را در آنحال صغارت بدید که هنوز دندانهای او درست نرسته بود باوی بمزاج در آمد و گفت خانه ما بهتر است یا خانه شما فتح گفت چون امیر المؤمنین در سرای ما باشد سرای ما بهتر است معتصم چون چنین پاسخ بزرگ مقال را از چنان كودك خوردسال بشنید گفت سوگند با خدای از اینجا بر نخیزم تا صد هزار در هم بر وی نثار نکنم و بیاره این حکایت اشارت رفت فتح بن خاقان را خزانه کتبی بود که علي بن يحيى منجم برای او جمع کرده بود بآن کثرت عدد و پسندیدگی کتب و عظمت کتابخانه هیچکس را در نظر نیامده بود در سرای او فصحاء عرب و علمای بصره و کوفه فراهم میشدند ابوهنان گوید سه تن را دیده ام که از این سه نفر در محبت علم و کتب فزون تر نیافته ام یکی جاحظ دیگر فتح بن خاقان سوم اسمعیل بن اسمعیل قاضی چنان بود که فتح همیشه در مجالست متوکل ملازمت داشت هر وقت متوکل برای حاجتی بیای میشد و از مجلس بیرون میرفت فتح کتابی از آستین خود بیرون آورده یا از جیب خود در میآورد و بقراءت و مطالعت آن مشغول میشد تا متوکل باز میگردید و فضل و علم او مشهور شد و او را تصانیف متعدده است از جمله کتاب البستان وكتاب الصيد است.

یاقوت میگوید از جمله اشعار فتح این شعر است :

ص: 339

لست منى و لست منك فدعني *** وامض عنى مصاحباً بسلام

واذا ما شكوت مابي قالت *** قدرأينا خلاف في المنام

لم نجد علة تجنى بها الذئب *** فصارت تعمل بالاحلام

و از این پیش بحکایت متوکل و خواستن از بحتری شعری را در حق متوکل وفتح وعدم فقدان هيچيك آنديگر را باشد رقم کردیم در فوات الوفیات می گوید متوکل هزار دینار در صله ولید یعنی بحتری بداد و بحتری گوید حاضر بودم که متوكل بافتح خانان باهم کشته شوند و من این ضربت را سودمند شدم و اشارت به آن ضربتی نمود که بر پشتش رسیده بود و این شعر نیز از اشعار فتح بن خاقان است :

واني واياها لكا الخمر والفتى *** مقى يستطع منها الزيادة يزدد

اذا ازددت منها ازددت وجداً بقربها *** فكيف احتراسي من هوى يتجدد

و نیز از ابیات فتح بن خاقان است :

أيها العاشق المعذب صبراً *** فخطا يا اخى الهوى مغفورة

زفرة فى الهوى احط الذنب *** من غزاة وحجة مبرورة

بیان احوال فضل جاريه ابي الفضل متوكل عباسي

در فوات الوفيات مذکور است که این فضل فاضله شاعره از مولدات يمامه است و در زمان او هیچ زنی بفصاحت بیان و طلاقت لسان او واشعر از او نبود در سال دویست و شصت و ششم هجری قریب بیست سال بعد از قتل متوکل عباسی از جهان گذران بسرای جاوید شتافت روزی علی بن جهم با او گفت:

لاذبها يستظل فهينا *** فلم يجد عندها ملاذا

متوكل بافضل گفت جوابش را بازده فضل في الفور گفت:

ص: 340

ولم يزال طارعاً اليها *** تظل اجفانه رذاذا

فعاتبوه فزاد عشقا *** فمات وجد أفكان ماذا

ابن المعتز گوید فضل با شعرای عصر بمهاجات میپرداختند و ادبای - عصر نزد وی اجتماع می ورزیدند و فضل را در مدایح و ستایش خلفای زمان وملوك جهان اشعار بسیار است و بمذهب تشيع ميرفت و در حق تشيع ميرفت و در حق مردم شیعی مذهب بسی تعص می ورزید و بواسطه آن منزلت و جاهی که در پیشگاه ملوك و اشراف داشت حوائج مردم شیعی را بجای می آورد تا گاهی بسعید بن جهد که چهره چون ماه و دیداری چون شید داشت تعشق پیدا کرد اتفاقاً سعید شقاوت آیت ناصبی بود و در مذهب نصب از همه مردمان سخت تر و انحرافش از اهل بیت پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم شدير تر و فطرتش از هر خبيني خبيث تر بود و با اینکه فضل در امر تشیع نهایت توجه داشت از آتش عشق بآتش دوزخ شتافت و دین را شتافت و دین را بدل دار بفروخت و بكيش او انتقال داد بلى عشق است که کهان را غافل همی پسندد همچنان بر آن حال بزیست و در هوای آنخط وخال بگذرانید تا بمرد و حسرتش را ببرد و از جمله اشعاری است که در حق وی گويد :

يا حسن الوجه سيسي الادب *** شبت وانت الغلام فى الادب

ويحك ان الشباب كالشرك *** منصوب بين الغرور و الكذب

بينا يشكي اليك اذخرجت *** من لحظات الشكوى الى الطلب

فلحظ هذا ولحظ ذاك وذالحظ محب بعين مكتب

ابو الفرج اصفهانی می گوید جعفر بن قدامه با من حدیث کرد و گفت سعید بن حمید با من گفت که بافضل شاعره پاسخ این را بگوى من المحب" احب في صغره بدون درنگ و توقف گفت که وكان جدا هواء من نظره على كبره، پس گفتم: من نظر شفه فارقه فضل شاعره در جواب گفت: وكان جدا هواه من نظره.

ص: 341

لولا الأمانى لمات من كمد *** كما الليالي تزيد في فكره

ليس له مسعد يساعده *** بالليل في طوله وفي قصره

و هم از اشعار فضل است :

قد بدا شبهك يامولاي في جنح الظلام *** فانتبه نقض لبانات اعتناق والتشام

قبل ان تفضحنا عودة ارواح النيام :

یکی روز ابودلف عجلی قاسم بن عیسی این شعر را بدو برخواند.

قالوا عشقت صغيرة فاجبتهم *** اشهى المطى الى مالم يركب

كم بين حبه لؤلؤ مثقوبة *** وبين حبه لؤلؤ لم تنقب

گفتند بکودکی صغیره رایت عشق بر افراختی در جواب گفتم مرکوبی را خواهانم که دیگرانش سوار نشده باشند تا چند تفاوت است در میان گوهر سفته د گوهر نسفته و محبوبه باکره و محبوبه غیر باکره سفته گردیده فضل بالبداهة در جواب گفت :

ان المطية لا يلذ ركوبها *** مالم تذلل بالزمام و تركب

والحب ليس بنافع اربابه *** مالم يؤلف بالنظام و تثقب

کنایت از اینکه : محبوب کار افتاده به دل برده و دل داده به

در غوره نبود لذتی انگور بار بار افتاده به

مروارید چون سوراخ آید و در رشته اندر شود صاحبش را بسود رساند و پسته شکفته دهان از نشکفته بهتر است علی بن جهم گويد روزي نزد فضل بودم و بآن خانون لاله گون نظری افکندم که در شك و ريب افتاد و گفت :

يا رب رام حسن تعرضه *** يرمى ولا يشعرانى غرضه

کنایت از اینکه از این گونه نظر که در من افکندی باستراب و اضطراب آوردی من در جواب او گفتم :

اى فتى لحظك ليس بمرضه *** واى عقد محكم لا ينقضه

ص: 342

لولا الأماني لمات من كمد *** كما الليالي تزيد في فكره

ليس له مسعد يساعده *** بالليل فى طوله وفى قصره

و هم از اشعار فضل است :

قد بدا شبهك يا مولاى في جنح الظلام *** فانتبه نقض لبانات اعتناق والتشام

قبل ان تفضحنا عودة ارواح النيام :

یکی روز ابودلف عجلی قاسم بن عیسی این شعر را بدو بر خواند.

قالوا عشقت صغيرة فاجبتهم *** اشهى المطى الى مالم يركب

كم بين حبه لؤلؤ مثقوبة *** وبين حبه لؤلؤ لم تثقب

گفتند بکودکی صغیره رایت عشق برافراختی در جواب گفتم مرکوبی را خواهانم که دیگرانش سوار نشده باشند تا چند تفاوت است در میان گوهر سفته و گوهر نسفته ومحبوبه باکره و محبوبه غیر باکره سفته گردیده فضل بالبداهة در جواب گفت :

ان المطية لا يلذ ركوبها *** مالم تذلل بالزمام و تركب

والحب ليس بنافع اربابه *** مالم يؤلف بالنظام وتثقب

کنایت از اینکه: محبوب کار افتاده به دل برده و دل داده به

در غوره نبود لذتی انگور بار افتاده به

مروارید چون سوراخ آید و در رشته اندر شود صاحبش را بسود رساند و پسته شکفته دهان از نشکفته بهتر است علی بن الجهم كويد روزي نزد فضل بودم و بآن خاتون لاله گون نظری افکندم که در شك و اریب افتاد و گفت :

يارب رام حسن تعرضه *** يرمى ولا يشعرانى غرضه

کنایت از اینکه از این گونه نظر که در من افکندی باستراب و اضطراب آوردی من در جواب او گفتم :

اى فتى لحظك ليس بمرضه *** واى عقد محكم لا ينقضه

ص: 343

و اهتمام در اصلاح امر او خواستار شدن از پیشگاه خلافت در عنایت بدو ووعده خلیفه بآنچه محبوب او است نگارش و او را در فرجام نيك وانجام نيكو بشارت داده بود و ابراهیم جواب بنوشت و در آخر نامه نوشت :

لعمرك ما صوت بديع لمعبد *** باحسن عندى من كتاب عريب

تاملت في اثنائه خط كاتب *** ورقه مشتاق و لفظ خطيب

و راجعنى من وصلها ما استرقنى *** وزهدني في وصل كل حبيب

فصرت لها عبداً مقراً بملكها *** و مستمسكاً من ودها بنصيب

جعفر بن قدامه گوید چنان اتفاق افتاد که روزی علی بن یحیی منجم و ابراهیم بن مدبر در منزل پاره ای از وجوه و اعیان در سر من رأى بر حال انس وسرور حاضر شدند و جاریه نوازنده که او را بنت جارية البكرية مغنیه میخواندند و از جواری قیان و سرود گران بود برای ایشان تغنی مینمود ابراهیم بن مدبر روی بدو آورد و نظر بمنظرش بدوخت و با او بمزاح و شوخی در آمد و نرم نرم بدن نازك نرمش میخراشید اما بنت روی با جوانی امرد و پسري ماه دیدار که از اولاد موالی و نامش مظفر بود داشت و سخت او را دوست میداشت چه مظفراز تمام نکو رویان عصر نيكو روی تر بود و بر هر نيك منظری مظفر آمد و ایشان بر همین منوال بگذرانیدند تا مجلس بخاتمت پیوست و متفرق شدند اينوقت على بن يحيی منجم این اشعار را که نظر باین مجلس داشت بابراهیم بنوشت.

لقد فتنت بنت فتى الطرف والندا *** بمقلة ريم فاتر الطرف احور

فاصبح فى فخ الهوي متنقصاً *** عزيز على اخوانه ابن مدبر

ولم تدر ما يلقى بها و لوانها *** درت روحت من حرة المتشعر

وذاك بهاسب و بنت خلية *** و مشغولة عنه بوجه مظفر

چون این ابیات را ابن مدبر قراءت کرد در جواب نوشته :

ص: 344

اتر می بنبت من جفاها تحيزا *** و باعد ها عنه برای موقز

ودافعها عن سرها وهي تشتكى *** اليه بتاريح الهوى التشعر

ولو كان تباعاً دواعى نفسه *** اذا لقضى اوطاره ابن المدبر

على انه لو حصر من الحق بائها *** ولو كان مشغوفا بها المظفر

الى تمامها چون علي بن يحيى بخواند دیگر باره در جواب نوشت :

لعمرى لقد احسنت يابن المدبر *** ومازلت في الاحسان عين المشهر

ظرفت ومن يجمع من العلم مثل ما *** جمعت ابا اسحق يظرف و يشهر

و ابراهیم بن مدبر را در توصیف این نبت اشعار کثیره است و از آنجمله این بیت است:

نبت اذا سكتت كان السكوت لها *** زيناً و ان نطقت فالدر ينتشر

وانما اقصدت قلبي تحا بمقلتها *** ما كان سهم ولا قوس ولا وتر

لمولفه

در سکوتش حسن او آرد سخن *** وین سخن آشفته سازد مرد وزن

ور بنطق آید هزاران گوهرش *** دل نیاز آید زصنع داورش

دل برد از نظرة از برنا و پیر *** نیست محتاج كمان و وتروتير

و نیز درباره ثبت می گوید :

یا نبت یا نبت قدهام الفؤاد بكم *** وانت والله احلى الخلق انساناً

الاصلينى فانى قد شغفت بكم *** ان شئت سراوان احبت اعلاناً

لمولفه

ثبت حسن و ملاحت هست نبت *** نامش اندر دفتر حسن است ثبت

دل بحسنت واله وسرگشته است *** در نثار زلفت اندر رشته است

کام عاشق را بسر یا آشکار *** ای یگانه مهر از وصلت بر آر

جعفر بن قدامه با من گفت که انگشتری که مشهورتر از ماه و مشتری بود ابراهیم بن مدبر را در انگشت بود و این خاتم را از مواهب سنيه عريب باخود میداشت چنان روی داد که در روز بیست و نهم شهر شعبان با ابو العبيس بن حمدون بشرب بنشسته و از هر طرف سخن پیوسته بودند و چون مست شدند اتفاق بر آن

ص: 345

نمودند که ابراهیم بسوی ابو عبیس شود و اگر هلال رمضان المبارك ديده شود بامدادان نزد او اقامت کند و بخوشی و طرب بگذرانند و آن در خاتم را در آنحال مستی از ابراهیم بگرفت اما در همان شب هلال رمضان المبارك نمايان و آیست یأس و نومیدی ایشان پدیدار آمد و مردمان روز آخر شعبان را که اول رمضان گویند بروز اندر آمدند و ابراهیم مکتوبی بابی العبيس نوشت و آندو خاتم را بخواست ابو العبيس در مقام دفع الوقت وعيش و بازی در آمد و نفرستاد و ابراهیم بامدادان یگاه بدو بنوشت :

كيف اصحبت با جعلت فدا كا*** اننى اشتكى اليك جفاكا

قد تمادى بك الجفاء وما كنت *** حقيقاً ولا حرياً بذاكا

فاردد الخاتمين رداً جميلا *** قد تولعت فيهما ما كفاكا

ابوالعبیس چون این ابیات را بخواند هر دو خانم را بدو بفرستاد .

و دیگر جعفر بن قدامه گوید عریب مغنیه ابراهیم بن مدبر را بزیارت آمد و این وقت ابراهیم در سرای خودش در کنار آبگاهی جای داشت و عریب از ابراهیم خواستار شد که ابوالعبیس را حاضر نماید و ابراهیم این شعر را بدو بنوشت :

قل لابن حمدون ذاك الأريب *** وذاك الظريف و ذاك الحبيب

كتابي اليك بشكوى عريب *** لوجد شديد وشوق عجيب

فلا تخلنا يا نظام السرور منك فانت اشقاء الكتيب :

وغن لنا هرجا ممسكا *** متخفلة حركات اللبیب

فانك قد حزت جن الغنا *** وقد فزت منه باوفى نصيب

وكن بابی انت رجع الجواب *** فداؤك انفسنا من مجيب

محمد بن داود گوید ابراهیم بن مدبر در ایامی که منکوب و معزول و مخذول بود این شعر را بخدمت ابی عبدالله ابن حمدون نوشت و از وی خواستار شد که در پیشگاه متوکل و خدمت فتح بن خاقان در امر او یادآور شود :

ص: 346

كم ترى يبقى على ذابدني *** قدبلى من طول هم وضيني

انا في اسر و اسباب ردی *** و حديد قادح يكلمني

یا بن حمدون فتى الجود الذي *** انا منه في جني ورد جنى

ما الذى ترقبه ام مانرى *** فى اخ مطهر مرتهن

و ابو و ابو عمران موسى حنق *** حاقن يطلنى بالاحن

و عبيد الله ايضاً مثله *** ونجاح في مجد ماينى

ليس يشفيه موسى سفك دمى *** اویرانی مدرجاً في كفنی

والامير الفتح ان اذكرته *** حرمتى قام بامرى وعنى

و از این جمله است:

ما رأى القوم كذبي عندهم *** عظم ذنبي انني لم اخن

ذاك فعلى وتراثى عن ابى *** واقتداك يا خي في السنن

سنة صالحة معروفة *** هي منا في قديم الزمن

و از این جمله :

قل الحمدون خليلي وابنه *** ولعيسي حركوه يابني

مقصودش از یا بنی یا بنی الزانية است چون این اشعار را قرائت کردند در کار او یکسره تدبیر نمودند و در خدمت متوكل بيانات لطيفه بکار بردند تا او را خلاص کردند .

محمد بن يحيى صولی گوید ابراهیم بن مدبر دل در هواي جاريه مغنیه معروف به بکریه که در سر من رای بود بسته و خاطری خسته داشت و در حق او گفت :

غادرت قلبي في إسار لديك *** فويلنا منك وويلي عليك

قد كنت لا اغدو على ظالم *** فصرت لا اعدى مقلتيك

الخمر من فيك لمن ذاقه *** والورد للناظر من وخنتيك

يا حسرتي ان من طوع الهوى *** ولم اقل ما ارتجية لديك

ص: 347

و این اشعار را ابو عبد الله بن حمدون براى بكرية انشاء كرد و مکرر در این بيت ( الخمر من فيك لمن ذاقه ) تغنى نمود و همی گفت سوگند باخداي این قول کسی است که باخبر باشد و بتجر به آورده است یعنی اینکه هر کس آب دهان ترا بمکد شراب نوشیده است ناچار باید ابراهیم در حال مقاربت بچنین خمر لذیذ برخوردار شده باشد که چنین میگوید بکریه ازین کردار ابن حمدون شرمگین شدو زبان شيرين بسب و دشنام ابراهیم چنانکه قانون گلعذاران ماه دیدار است بر گشود

و این حکایت با براهیم بن مدبر بنوشت و ابراهیم شعری چند بایی عبدالله نوشت از آنجمله است :

يا عارضا ماطراً امطر على كبدى *** فانها كبد حراً من الفكر

يا واحدى من عبدالله كلهم *** و یا غنای دیا کبھی دیا وزری

احين انشدت شعرى في معذبتي *** امارثيت لها من شدة الحضر

وما شفعت بها شعری و قلت به *** في ريقها البارد السلسال ذى الحضر

از آنجمله است :

يا غادراً باحب الناس كلهم *** الى والله من انثى ومن ذكر

و يا رجائی و یا سولی و یا املی *** ويا حياتي ويا سمعی و یا بصرى

و یا منای و یا نوری و یا فرحی *** و یا سروری و یا شمسی و یا قمری

لا تقبلى قول حماد على ولا *** والله ماصدقوا في القول والخبر

ادالني الله من دهر يضعضعني *** فقد حجب عن التسليم والنظر

ان يحجبو اعنك في تعديد هم بصری *** فكيف لم بحجبوا ذكرى ولا فكرى

یا قوم قلبي ضعيف من تذكرها *** وقلبها فارغ اقسى من الحجر

الله يعلم انى هائم دنف *** بغادة ليتها حظى من البشر

عبد الله بن محمد بن المروزی گوید فضل بن عباس بن مأمون با من حدیث کرد که روزی عریب بملاقات من بیامد و تنی چند از جواری و کنیز گانش با او بودند

ص: 348

و هنگامی عریب در رسید که ما بشرب نبیذ مشغول بودیم و او بنشست و ساعتی باما بحدیث پیوست و من از وی خواستار شدم که آن روز را نزد ما اقامت نماید پذیرفتار نشد و گفت با جماعتی از اهل ادب و ظرافت که در جزیره المؤید انجمن کرده اند و از جمله ایشان ابراهیم بن مدبر است و دیگر سعيد بن حميد ويحيى بن عیسی بن مناره میعاد نهاده ام و سوگند یاد کرده ام که بمجلس ایشان حاضر باشم من او را سوگند دادم که با ما بیاید و بدیگر جای نشود ناچار قلم و کاغذی بخواست و به آن جماعت دوستان در يك سطر نوشت بسم الله الرحمن الرحيم اردت ولولا ولعلی و این نوشته را به آن جماعت بفرستاد چون بخواندند ندانستند مقصود چیست و در جواب عاجز ماندند ابراهیم بن مدبر آن مکتوب را بگرفت و در زیر لفظ اردت نوشت لیست و در زیر لولا نوشت ماذا و در زیر لعلی نوشت ارجو از این کلمات چنان بر می آید که میخواهم خود را بشما برسانم اگر مانع یعنی فضل بن عباس و دیگران نشوند و ابراهیم در این جواب مینماید کاش به اراده خود باقی باشی ومانع چیست بفرمای تا مرتفع سازیم و امیدوارم بزیارت تو نایل شوم پس این رقعه را به عریب بفرستاد چون عریب بخواند از کمال زیرکی و هوشیاری و لطافت ابراهیم در طرب اندر شد و نعره بر کشید و گفت من اینگونه مردم را بگذارم و نزد شما بیایم اگر چنین کنم خدای تعالی را از حضرتش باز می گذارد این بگفت و بر پای شد و برفت و گفت: همین جواری خودم را که برای شما بر جای میگذارم شما را كافي است .

محمد بن خلف گوید عبدالله بن المعتز با من گفت مکاتباتی از غریب دیدم که با ابراهیم بن مدیر در میان آمده و از آنجمله مکاتبه بدیعه است که در باب عیادت نوشته است قداستبطأت عيادتك قدمت قبلك استديم الله نعمه عندك در عیادت تو درنك نمودم تا پيش مرك تو باشم و از خداوند دوام نعمتهایی که با تو عنایت فرموده است میطلبم و چند دفعه ازین گونه مکاتبات رارقم کرده است که در اینجا بنگارش آن چندان عنایتی نیست .

ص: 349

عبدالله بن حمدون گوید من و ابراهيم بن مدبر و ابن مناره و قاسم و ابن زرور در بوستانی در مطیره انجمن کردیم بارانی لطیف بر گلهای ظریف می بارید و ما در عیشی خوشگوار وروزی مبارک میگذرانیدیم و از همه راه ها بی خبر ناگاه با چهره چون گل وسیب از دور پدیدار گشت ابراهیم بن مدبر از میان ما برجست و بپذيرائي آن رشك ماه وجود با پای برهنه شتابان شد تا بدو رسید و رکاب آن خورشید نقاب هلال رکاب را بر گرفت و چون آن خورشید سوار نازنین پای برزمین نهاد ابراهیم در پیش رویش زمین را ببوسید زیرا که مدتی بر می آمد که غریب بواسطه رنجش خاطری که در امری از ابراهیم حاصل کرده بود از ابراهیم دوری مینمود پس عریب بیامد و بنشست و خندان روی با براهیم آورد و گفت من بدیدار این کسان که در اینجا آمده اند بیامده ام نه برای ملاقات تو ابراهیم زبان باعتذار بگشود ما نیز در آن معذرت مساعدت کردیم تا خاطر نازك آن نازنین را بدست آوردیم و آنروز را در آنجا بماند و شب را بیتوته نمود. بامداد دیگر بصبوحی بنشستیم عریب نیز با ما مرافقت کرد و دل جمعی را بدست آورد و ابراهیم شکرانه این شعر بگفت :

بابي من حقق الظن به *** فاتانا زائراً مبتديا

كان كالغيث تراخي مدة *** واتى بعد قنوط مرويا

طاب يومان لنا في قربه *** بعد شهرين لهجر مضيا

فاقر الله عيني وشفي *** سقما كان لجسمى مليا

و از اشعاری است که این مدیر در حق عریب گفته است :

زعموا اني احب عريبا *** صدقوا والله حباً عجيبا

حل من قلبي هوا ها محلاً *** لم تدع فيه لخلق نصيباً

ليقل من قدر أى الناس قدما *** هل مثل عريب عريباً

هی شمس والنساء نجوم *** فاذا لاقت افلن غيوبا

علي بن عباس از پدرش حکایت کند که گفت نزد ابراهیم بن مدیر بودم

ص: 350

در اين حال بدعة وتحفه دوجاريه عريب بملاقات ابراهیم بیامدند ورقعة ازعريب بیرون آورده بدو دادند ما آن وقعه را بخواندیم نوشته بود: بنفسي انت وسمعى وبصرى وكل ذاك لك اصبح يومنا هذا طيباً طيب الله عيشك قد احتجبت سماؤه ورق هواؤه وتكامل صفاؤه فكانه انت في رقة شمائلك وطيب محضرك و مخبرك لا فقدت ذلك ابداً منك ولم يصارف حسنه وطيبه نشاطاً ولاطر با بالامور صدتني عن ذلك اكره تنغيص ما اشهيته لك من السرور بنشرها وقد بعثت اليك ببدعة و تحفة ليؤنساك وتسر بهما سرك الله و سر لى بك: جانم ایدوست فدایت بادا * این تن وجان و قلب و سمع و بصر * بهر آن یاد خلق کرد خدای این روز که صبح کرده ایم بسی خوش و دلفروز میباشد خدا و ندعیش ترا خوش و سرورت را بیغش بگرداند آسمانش در پرده سحاب در حجاب و هوایش بسی رقیق و صفایش بس کامل و لطافتش بهمه شامل است گویا آسمان این لطافت و صفارا از وقت شمايل وطيبت محائل و طيب محض وحسن مخبر تو حکایت مینماید خداوند سبحان این نعمت را هرگز از من مفقود نگرداند و اسبابی فراهم نگردد که این نعمت از من بگردد و آن سرور و نشاطی که همیشه در تو خواهانم منغص آید هم اكنون بدعة و تحفه را بخدمت تو فرستادم تا برا مونس شوند و باین شادان گردی خداوند سبحان همیشه ترا شادمان و مرا بوجود تو مسرور بدارد چون ابراهیم این مکتوب را از آن محبوب بدید بدو نوشت :

كيف السرور و انت نازحة *** عنى وكيف يسوغ لي الطرب

ان غبت غاب العيش وانقطعت *** اسبابه والحبت الكرب

کنایت از اینکه گل بی رخ یار خوش نباشد * بی باده بهار خوش نباشد طرف چمن و هوای بستان * بی لاله عذار خوش نباشد. این جواب را بعریب بفرستاد و درنگی نرفت که در آن لاله رنگ نمایان شد و ابراهیم پدیدارش شتابان گشت و پیاده بتاخت و غریب را همان طور که بر حماری مصری سوار بود سواره تا صدر مجلس خود بیاورد و آن حمار تمام فرش و بساط را با آن لطافت و ظرافت در زیر

ص: 351

سم بسپرد ناگاهی که با علای مجلس رسید و رکابش را بگرفت و آن نوبهار جاوید را از جماز فرود آورد و در آنجا که باید بنشاند و خودش در پیش رویش بنشست و این شعر بخواند :

الارب يوم قصر الله طوله *** بقرب عريب حبذا هو من قرب

بها تحسن الدنيا وينعم عيشها *** وتجتمع السراء للعين والقلب

ابوالفرج اصفهانی در هیجدهم اغاني در ذیل احوال عریب می گوید عریب مغنية محسنه وشاعرة صالحة الشعر ومليحة الخط وشيرين كلام و نمکین سخن و در نهایت حسن و جمال و ظرافت و حسن صورت وجودت ضرب واتقان صنعت تغنی و معرفت و شناسائي بانواع نغم و اوتار و روایت و شعر و ادب و فرهنگ بود هيچيك از نظر ایش هم سنگش نبود و بعد از قیان و نوازندگان حجازيات قديمات مثل جميله وعزة الملا وسلامة الزرقاء و معدودی قلیل که در میزان این زنهای مغنیه هستند نظیری برای عریب دیده و شنیده نشده است لکن این فضایل که در عریب بود در آن نسوان قیان نبود بلکه در جواری و کنیزگان خاصه خلفا که در قصور مخصوصه خلیفتی بالیده و خورده و ارکیده و از پستان خاص خلافت شیر مخصوص مكيده و بان غذاهای لطیف اندام ظریف را پروریده و بسا کسان را جامه عشق و عاشق برتن دریده و در هوای این ماه و شأن خورشید خادم عقل از سرها پریده و سرشکهای بر چهره حسرت چکیده و از کام شیرین ایشان چه انگبینها مزيده و در عیشی رقیق وفنی دقیق و گذرانی باندام بفرجام برده اند که هرگز زندگی حجازیان و بالیده در میان عامه و عرب جانی با آن غلظت طبیعت و ضخامت سرشت ممکن نمی شود در وجود جواری خلفا نبود.

محمد بن خلف و کیع از پدرش حکایت کند که هرگززنی را ندیده ام که از غریب نوازنده تر و نیکو صنعت تر ونيكوروى تر وسبك روح تر و پسندیده خطاب تر وسريع الجواب تر و داناتر بلعب شطرنج و نردو در صفات حسنه جامع تر باشد و این صفات و فضایل را در زنی جز وی نیافته ام.

ص: 352

حماد بن اسحق گوید این داستان را در زمان حیات پدرم برای یحیی بن اکثم بیان کردم گفت ابو محمد بصداقت گفته است گفتم تغنی او را شنیده باشی گفت بلی در آنجا یعنی در سرای مأمون گفتم آیا عریب بهمین مقدارهاست که ابو محمد میگوید یحیی گفت جواب این مسئله با پدرت اسحق است چه او در این فن از من داناتر است حماد می گوید این مکالمات خود را که با یحیی بن اکثم سپرده بودم با پدرم شرح دادم.

وی بخندید و گفت از قاضی القضاة عصر شرم نیاوردی که مانند این مسائل را از وی پرسش نمودی بعضی بر آن عقیدت هستند که عریب دختر جعفر بن يحيى بن خالد برمکی بود و چون خانمان بر امکه را برچیدند و بتاراج بردند این هلال بدر تمثال را کمی بسی خورد سال بود بدزدیدند.

عبدالله بن اسمعيل مراكبی صاحب مراکب رشید میگوید مادر عریب فاطمه نام داشت و قیمه مادر عبدالله بن یحیی بن خالد بود و دختركي نظيفه وبلطافت اندام امتیاز داشت .

جعفر بن يحيى اورا بدید و دلش بسویش برفت و از ام عبدالله خواستار این خواستگاری و تزویج آن سوگل بهاری گشت او نیز امر او را طاعت کرد و این خبر به یحیی بن خالد پیوست و تصدیق نفرمود و با پسرش جعفر گفت آیا زنی را که پدر و مادری شناخته ندارد در دواج خود رواج میدهی صد جاریه بجای او بخر و او را بیرون کن جعفر چون اطاعت امر پدر والاگوهر را ناچار بود فاطمه را از سرای خودش بیرون کرده در یکی از نواحی باب الانبار مسکن داد و این امر را از پدرش یحیی پوشیده بداشت و یکی را بحفاظت او مقرر ساخت و گاه بگاه بدیدار آن ماه میرفت تا آنماه حامل آن باه گشت و عریب در سال یکصد و هشتاد و یکم از بطن او بزیر آمد و عریب چندان بزیست که نود و شش ساله گشت و بمر دو مادر فاطمه در ایام حیات جعفر بمرد و جعفر او را بزنی نصرانية بسپرد و اورادايه او گردانید و چون روزگار دولت و نعمت بر امکه بذلت و نقمت مبدل شد عريب

ص: 353

را آن دایه بسنبس بفروخت و سنبس او را بمراكبى بفروخت .

فضل بن مروان میگوید هر وقت بدو قدم عریب نظاره میکنم بدو قدم جعفر بن همانند است وقتی از بلاغت عریب با یکی از کتاب سخن کردم گفت امری عجیب نیست و چه چیز او را از چنین نعمت باز میدارد و حال اینکه وی دختر جعفر بن یحیی است .

حجظه گوید وقتی با شروین مغنی و ابو العبيس بن حمدون در آمدم و من در این وقت پسری اندك روزگار و قبائی برتن و منطقه بر میان داشتم عریب مرا نشناخت و از من بپرسید شروين بمعر فى من سخن کرد و گفت وی جوانی است از اهل خودت وی پسر جعفر بن موسی بن یحیی بن خالد برمکی است و با طنبور تغنی مینماید چون عريب بشنید مرا بخود نزديك ساخت و مجلسم را نزديك نمود و بفرمود تا طنبوری بیاوردند و مرا امر بتغنى نمود و من چندین قسم در طنبور تغنی نمودم عریب گفت ای پسرك من همانا نيكو نواختی و تو معنی گرانمایه میشوی لکن هر وقت در میان این دو شیر یعنی شروین و ابی العبيس حضور یافتی باید خودت را و طنبورت را میان عودهای ایشان بگذاری.

ازین پیش در جلد اول کتاب احوال حضرت امام رضا علیه السلام که اختتام آن در عصر روز پنجشنبه هفدهم شهر رمضان المبارك سال يك هزار وسیصد و بیست و هشتم هجری اتفاق افتاد در ذیل احوال برامکه بنام و نسب عریب اشارت رفت ووعده نهادیم که بخواست خدای تعالی در ذیل احوال متوکل عباسی و دیگر خلفا مشروحاً مرقم داریم حمد خدای را که در این عصر روز شنبه بیست و نهم شهر رمضان المبارك سال يك هزار و سیصد و سی و هفتم هجری در منزل شخصی در دارالخلافه طهران بعد از ده سال مدت وفای به آن وعده را موفق شدیم.

ص: 354

بیان پاره اشعاریکه در مرثیه متوکل عباسی و مادر او و متعلقان او گفته اند

در جلد هیجدهم اغانی در ذیل احوال ولید بن عبيد الله بن يحيى شاعر مشهور مذکور است که چون متوکل بقتل رسید ابوالعنبس صمدی گفت:

على قتيل من بنى هاشم *** بين سرير الملك والمنبر

والله رب البيت و المشعر *** والله أن لوقتل البحتري

يقدمهم كل اخى ذلة *** علي حمار دابر اعور

مقصود این است که خلیفه عصر متوکل پادشاهی بآن عظمت و ابهت راتنی چند ناکس بر روی تخت سلطنت بکشتند و هیچکس در مقام خون خواهی بر نیامد و این ذلت و خفت تاقیامت بروی بماند و اگر مثل بحتری شخصی را که پست ترین خلق روزگار است بکشتندی از اوائل شام و او باش روزگار جمعی خرسوار در طلب خونش بر میخاستند این ابیات در السنه و افواه جهانیان شیوع گرفت چندانکه به بحتری پیوست بحتری بخندید و بعد از آن گفت این احمق چنان میدانست که من نیز مانند این بیهوده گوئی بد و جواب میگویم و راه مجادله و مهاجه را بر می گشایم اگر امرء القیس زنده بودی میگفتی کدامکس جوابش را میداد .

در جلد هفدهم اغانی در ذیل احوال محمد بن صالح علوی شاعر مذکور است که احمد بن طاهر گفت محمد بن صالح وقتی بتعبیر پاره ای فرزندان متوکل بگذشت و نگران شد که پاره جواری چون ماه ده چهاری لطمه بر صورت ناز پرور میزند پس این شعر را از خودش برای من قراءت نمود .

رایت بسامرا صبيحة جمعة *** عيوناً يروق الناظرين فتورها

تزور العظام الباليات الثرى *** تجاوز عن فلك العظام غفورها

ص: 355

قلولا قضاء الله ان تعمر الثرى *** الى ان ينادي يوم ينفخ صورها

لقلت عساها أن تعيش وانها *** ستنشر من جرا عيون تزورها

اسيلات فجرى الدمح اما تهللت *** شئون الحاقى ثم شح مطيرها

بویل كاقوام الجمان بفيضه *** علي نحرها انفاسها وزفيرها

فيا رحمة ما قد رحمت بواكيا *** ثقالا توليها لطافا حضورها

در تاریخ الخلفاء مسطور است که جعفر بن عبد الواحد هاشمی گفت گاهی که مادر متوکل عباسی شجاع بمرد بخدمت متوکل در آمدم گفت ای جعفر بسا اتفاق افتاده است كه يك شعر گفته ام و چون از یکی تجاوز کرده است تباهی گرفته و اينك گفته ام .

تذكرت لما فرق الدهر بيننا *** فعزيت نفسي بالنبي محمد

پس یکتن از حضار مجلس این شعر را در دنباله آن شعر بگفت :

وقلت لها ان المنايا سبیلنا *** فمن لم يمت في يومه مات في غد

آفات دهر بدهد این جسم را تباهی *** امروز اگر نمیری فردا بمرد خواهی

باشد دلیل مردن این گردش شب و روز *** نوزت نگشته روشن روزت رسد سیاهی

شب چون پدید آید خرم ز ظلمت خود *** فوراً بفرق بیند شمشیر صبحگاهی

تو نیز چون بدنیا آئی جاوید زیست خواهی *** وان جد و باب رفتد بس از پی گواهی

فرزند تو چو گردد از بطن مام موجود *** بر رفتنت ز دنیا هر دم بتو نگاهی

ص: 356

این رفت و آمدنها از روز و شب نمونه است *** باشی اگر چنان کوه کمتر زیر کاهی

شاه و گدا مساوی است در چنبر منایا *** صد سال اگر بماند بر تخت پادشاهی

مرگ و فناست مخلوق از بهر هر چه مخلوق *** هر زنده ای بمیرد جز حضرت الهی

در اخبار الدول اسحاقی مسطور است که این شعر را یزید در مرثیه متوکل گفته است:

كانت منيته والعين هاجعة *** هلا انته المنايا والقنارصد

خليفة لم ينل ما ناله احد *** ولم يزل مثله روح ولا جسد

و ازین پیش باین شعر باندك تفاوتی و پاره ای مراثی شعرا در ذیل وقایع قتل متوكل اشارت نموده ایم .

و هم در آن کتاب مذکور است که ولید بن عبيدالله بحتري بسیار افتاد که متوكل وفتح بن خاقان را در شعر خود یاد میکرد و از نام بردن ایشان خویشتن را شادمان میخواست و این شعر را از جمله قصیده گفته است:

تدار كنى الاحسان منك ونالنى *** علي فاقة ذاك الند و التطول

ودفعت عنى حين لافتح يرتجى *** لدفع الأذى عنى ولا المتوكل

چنان مینماید که این اشعار را بعد از قتل متوکل وفتح بن خاقان گفته است و عزا و تسلیت هر دو را میرساند ابو العباس مبرد در کتاب الکامل گوید از جمله اشعاریکه در مرتبه متوکل اختیار کرده ایم این شعر یزید مهلبی است .

لا حزن الا اراه دون ما اجد *** وهل كمن فقدت عيناي مفتقد

لا يبعدن هالك كانت منية *** كما هوى عن غطاء الزيبة الاسد

لا يدفع الناس ضيماً بعد ليلتهم *** اذلا تمدالى الجاني عليك يد

لو ان عقلى وسيفى حاضران له *** ابليته الجهد اذلم يبله احد

ص: 357

جاءت منينة والعين هاجعة *** هلا انته المنايا والقنا قصد

هلا انته اعاديه مجاهرة *** والحرب تسعر والابطال تجتلد

فخر فوق سرير الملك منجدلا *** لم يحمه ملكه لما انقضى الأمد

قد كان انصاره يحمون حوزته *** وللردي دون ارصاد الفنارصد

واصبح الناس فوضى يعجبون له *** لينا صريعا تنزى حوله النقد

علتك اسياف من لا دونه احد *** وليس فوقك الا الواحد الصمد

جاؤ اعظيما لدنيا يسعدون بها *** فقد شقوا بالذي جاء او ما سعدوا

ضحت نساؤك بعد الفرحين رات *** خداً كريماً عليه قارت جسد

اضحی شهيد بني العباس موعظة *** لكل ذى عزة في راسه صبد

خليفة لم ينل ما ناله احد *** ولم يضع بروح ولا جسد

كم في اديمك من فوهاء هادرة *** من الجوائف يغلى فوقها الزبد

انا بكيت فان الدمع منهمل *** وان رئيت فان القول مطرد

قد كنت اسرف في مالي و تخلف لي *** فعلمتني الليالي كيف اقتصد

لما اعتقدتم اناساً لا حلول لهم *** ضعتم وضيعتم من كان يعتقد

ولو جعلتم على الاحرار نعمتكم *** حمتكم السادة المذكورة الحشد

قوم هم الجذم والانساب تجمعكم *** والمجدد الدين والارحام والبلد

اذا قريش ارادوا شد ملكهم *** بغير قحطان لم يبرح به اود

قد وتر الناس طرا ثم قد صمتوا *** حتى كان الذي يتلو به رشد

من الأولى وهبو اللمجد انفسهم *** فما يبالون ما نالوا اذا حمدوا

در انوار الربيع مسطور است که این قصیده را ابو عبادة بحتری در مدح فتح بن خاقان و تسلی متوکل گوید .

واول قصده ایست که در مدح فتح گفته است :

بنا انت من مجفوة لم تعتب *** و معذورة فى هجرها لم تؤلب

و نازحته والدار منا قريبة *** وما قرب ثار فى التراب مغيب

ص: 358

قضت نوب الايام فيها بفرقة *** متى ما تغالب بالتجلد تغلب

فان ابك لا اشفى الغليل وان ادع *** ادع لوعة في القلب ذات تلهب

الا لاتذكرنى الحمى ان ذكره *** جوى لا مشوق المستهام المعذب

انت دون ذاك الدهر أيام جرهم *** وطارت بذاك العيش عنقاء مغرب

ويا لائمى فى عبرة قد سفحتها *** لبين و اخرى قبليا للتحبب

تحاول منى شيمة غير شيمتى *** و تطلب منى مذهباً غير مذهبی

وما كبدى بالمستطيعة للاسي *** فاسلو ولا قلبي كثير التقلب

ولما تزايلنا عن الجزع واثنتى *** مشرق ركب مصعد عن مغرب

تبينت أن لادار من بعد عالج *** تسرو ان لا خلة بعد زينب

لعل وجيف الركب في غلس الدجى *** وطى لفيا في سبتاً بعد سبت

يبلغنى الفتح بن خاقان انه *** نهاية امالي و غاية مطلبي

سيد علي خان نظام الدین صاحب انوار الربیع میفرماید حکایت کرده اند که سبب بنظم آوردن بحتری این شعر را این بود که جاریه متوکل که نامشن شجر الدر و گوهر دریای صباحت و جمال اختر آسمان غنج ودلال و در صفای چهر و اعتدال قامت بیشبه ومثال بود بمرد و متوكل چندان شیفته او بود که در مرگ او چنان اندوهمند و رنجیده خاطر و کسلان گردید که از نهایت شدت وجدی که بر مرگ او حاصل کرده بود اجازت بدفنش نمیداد و از مردهاش بهره یاب میشد و هيچيك از وزراء و مقربان درگاه را آن قدرت و توانائی واستطاعت نبود که زبان بنصیحت و تسليت او برگشاید و هيچيك از شعراء را آن حد و جسارت نبود که در مرثیت آن جاریه نظمی بعرض برساند آخر الامر فتح بن خاقان با بو عباده بحتری مقرر داشت که قصیده بنظم در آورد که نسیب آن تعلق بشجر الدر ومديحش بفتح بن خاقان متعلق باشد و آن قصیده را در حضور متوکل معروض بگرداند بحتری این قصیده مذکور را برشته نظم در کشید و بخدمت متوکل در آمد و بقراءتش لب کشاد متوكل از شنیدن آن بسی در طرب و بهزت و لذت اندر شد، و از بسکه پسند خاطرش گردیده

ص: 359

بود هر بیتی را که بحتری میخواند با عادت آن امر می نمود تا باین بیت رسید :

يبلغنى الفتح بن خاقان انه متوکل گفت و يحك يا ابا عباده از آنچه طرب و شادی میآورد به آنچه رنج و نصب می آورد انتقال داد و چون از عرض قصیده بپرداخت متوکل و وزیر جایزه بزرگش بدادند و متوکل را تسلیت افتاد .

بیان اخبار و احوال ابراهیم بن صولی از شعرای نامدار عهد متوکل عباسی

ازین پیش در ذیل مجلدات مشكوة بشرح حال وی اشارت رفت و در طی این کتاب نیز مجالس و محافل او در خدمت خلفا و اشعار مديحه وغير مديحه بر حسب مناسبات معينه مسطور شد وی ابراهیم بن عباس بن صول تكين صولی شاعر مشهور و تکین از شعرای مجیدیین و دارای دیوان شعری مخصوص و تمامت آن منتخب و هم دارای نگارشات نثریه بدیعه است ابوالفرج در نهم اغانی میگوید صول مردی از اتراك بود یزید بن مهلب شهرش را برگشود وجد ابراهیم بدست او مسلمانی گرفت پس ایشان موالی یزید هستند و در آن هنگام که یزید داعیه خلافت کرد و مردمان را بخویشتن بخواند صول بدو راه بر سپرد تا او را نصرت کند اما وقتی رسید که یزید مقتول شده بود و بالشکر بنی قفقاً جنگ می نمودند و بر تیرهای خود می نوشت :

صول يدعوكم الى كتاب الله وسنة نبيه چون این خبر به يزيد بن عبدالملك که در آنوقت بتخت خلافت جای داشت پیوست گفت ويلي علي ابن الخلفاء و شاید هنوز نمیداند نمازش چگونه است یعنی این پسر کسانی که ختنه نمیکرده اند حالا مردم را بکتاب خدای و سنت رسول میخواند و حال اینکه هنوز از مسائل نمازش آگاهی ندارد و پسرش محمد بن صول یکی از رجال دولت عباسيه ودعاة ايشان

ص: 360

بود دپاره ای از کسان ایشان مدعی بودند که غرب هستند و عباس بن احنف خالوی ایشان است چنانکه بآن اشارت نمودیم اما خود صول را خالد بن خراش گوید از اهلش شنیدیم که صول و فیروز دو برادر بودند و مالك جرجان شدند و هر دو ترك بودند و دین مجوس جستند و بفرس شباهت میخواستند تا بدست یزید بن مهلب اسلام آوردند و محمد بن صول ابو عماره کنیت داشت و یکتن از دعاه بود و چون با مقاتل بن حكيم عکسی و برخی دیگر مخالفت ورزيد ، بدست عبدالله بن علي بقتل رسید و اما ابراهیم بن عباس و برادرش عبدالله هر دو تن از وجوه کتاب بودند و عبدالله از ابراهیم مهین تر و شدیدتر بود و ابراهیم از عبدالله ادیب تر و شاعر تر گشت و قانونش بر این بود که شعری می گفت پس از آن سقیم را از صحیح و پست را از بلند جدا وممتاز و مختار مینمود ورند و فرو پایه اش را ساقط میساخت آنگاه آنچه در حد وسط ساقط مي گردانید و همچنین کم و کسر می نمود تا اندکی را از قصده بجای می گذاشت و بسا بودی که از يك قصيده افزون از يك بيت يا دو بیت بجای نمی گذاشت و بقیه را که مطابق پسند طبعش نبود موقوف ومتروك می گردانید و این ابراهیم و برادرش عبدالله از صنایع و دست پروردگان ذوالریاستین بودند و بدو متصل گردیدند ، و در خدمتش رفيع القدر شدند و ابراهیم داخل اعمال دید جلیه و دواوین دولتیه گردید تا گاهی که بمرد و در زمانیکه وفات نمود متقلد دیوان صنایع و نفقات در سر من رای بود وفاتش در نیمه شهر شعبان سال دویست و چهل و سوم هجری اتفاق افتاد و مادر ذیل سوانح همان سال بوفات او اشارت نمودیم و وعده نهادیم که در خاتمه احوال متوکل بشرح حال وی گزارش میکنیم حمد خداي را که در این پایان روز یکشنبه سلخ ماه مبارك رمضان مطابق هفتم جوزای سال يك هزار و سیصد و سی و هفتم بوعده خود موفق و بایفای آن نایل شدیم.

از ابن ابراهیم حکایت کرده اند که از دعبل شاعر شنیدم می گفت اگر

ص: 361

ابراهيم ابن عباس بكسب شعر روز گذارد ما باید بفني ديگر بپردازیم یعنی نمی توانیم با آن قدرت و جودت که او را است خود را شاعر و دارای متاع شعر بخوانیم میگوید بعد از آن این شعر ابراهیم را که مستحسن میشمرد برای او بخواندیم.

ان امرءاً ضن بمعروفه *** عنى لمبذول له عذرى

ما انا بالراغب في عرفه *** ان كان لا يرغب في شكرى

و این ابراهیم بن عباس در بدایت امر با محمد بن عبدالملك زيات دوست و صديق بودند و بعد از آن در میان ایشان غبار کدورت نمودار شد و ابن زیات بآزار او اصرار داشت و درباره او بداندیش گردید و با هم دیگر بخصومت و دشمني عظيم برخاستند چنانکه یکباره راه صلح و طریق آشتی مفقود شد و امکان تلافی نماند و ابراهیم بهجای او در آمد از آنجمله است :

اما جعفر خف خفضة بعد رفعة *** وقصر قليلا عن مدى غلوائكا

لئن كان هذا اليوم يوماً حويته *** فان رجائي في غد كرجائكا

روزگار است آنکه که عزت دهد که خوار دارد پس نباید باقبالش مسرور یا در ادبارش محزون آمد و چون خود را بلند دید هرگز به پست شدن خود گمان نکرد و اگر دیگری را خوار بیند هرگز بعزت او تصدیق ننمود زیراکه: علل ان تخضع يوماً والدهر قدرفعه چرخ بازیگر ازین بازیچها بسیار دارد و چون ابن زیات بمرد این شعر را بگفت :

لما اتاني خبر الزيات *** وانه قد صارفى الاموات

ايقنت ان موته حياتي

محمد بن القاسم بن مهرو یه گوید چنان بود که ابراهیم بن عباس کنیز کی سرود کوی و نوازنده را در سر من رای دوست میداشت و هرگز از وی مفارقت نمی جست و يك روز به نبیذ بنشست و دوستان و برادران او با او بودند و از کنیزکان نوازنده تنی چند را بخواند و آن جاریه را نیز دعوت کرد و او در آمدن در نگ و رزید

ص: 362

از این روی بر آن جماعت در آنروز خوش نگذشت چه نگران بودند که ابراهیم دلش بواسطه تاخر معشوقه اش مشغول است.

تا گاهی که آن جاریه نیز بیامد و ابراهیم را از ملاقات او جان رفته بقالب مشتاق بازگشت و حالش خوش گردید و شراب بیاشامید و طربناك آمد و از دیدارش خرم شد و دوانی بخواست و این شعر بنوشت :

الم ترنا يومنا اذفات *** فلم نات من بين اترابها

وقد غمرتنا رواعي السرور *** با شعالها و بالها بها

و مدت علينا سماء النعيم *** وكل المنى تحت اطنابها

و نحن فتور الى ان بدت *** و بدر الدجى بين اثوابها

فلما نأت كيف كنالها *** ولما دنت كيف صرنابها

آنگاه این ابیات را بحاضران بداد تا بروی قراءت کردند آن جاریه نپذیرفت و با ابراهیم گفت این داستان نه چنان است که تو صفت کردی زیرا که شما با حاضران بشادی و بازی خود مشغول بودید و این سخنان را هنگامی گذاشتید و این احتمالات را زمانی دادید که من بیامدم ابراهیم شروع بخواندن این بیت نمود:

يامن حنيني اليه *** و من فؤادي لديه

ومن اذا عاب من بينهم *** اسفت عليه

اذا حضرت فما منهم *** من اصبو اليه د

من غاب غيرك منهم *** فامره في يديه

مقصود من از مطرب و جانانه تو باشی چون جاریه این شعر را بشنید از ابراهیم خرسند گشت و آن روز را با حالی بس لیکو به پایان رسانیدیم.

علي بن حسين بن عبد الاعلى كويد حمد بن عبدالملك زيات ابوالجهم احمد بن سیف را باهواز بفرستاد تا از حال و کردار و عمل ابراهيم بن عباس مستحضر شود

ص: 363

وابوالجهم برفت و با ابراهیم بشدت و سختي رفتار کرد ابراهیم شرحی بم حمد بن عبدالملك بنوشت و از رفتار ابوالجهم و سوء سلوك او شکایت ورزید و گفت ابو الجهم کافر است و بهر عملی که بنماید مبالاتی ندارد و او همان کس باشد که چون غلامش بمرد این شعر را بگفت و ملك الموت را مخاطب ساخت :

واقبلت تسعى الى واحدى *** ضراراً كاني قتلت الرسولا

تركت عبید بنی طاهر *** وقد ملوا الارض عرضاً و طولا

فسوف ادين بترك الصلاة *** و اصطبح الخمر صرفاً مشمولا

اما محمد بن عبد الملك بواسطة خشونت وعصبيتي وعداوتی و قصدی که با ابراهیم داشت میگفت این شعر از ابوالجهم نیست بلکه ابراهیم گفته است و بابی الجهم منسوب ساخته است و ازین پیش در ذیل حالات حضرت امام رضا علیه السلام قصیده ابراهیم صولی را که در مدیحه آنحضرت و ولایت عهد آنحضرت بعرض رسانیده و آنحضرت از آندراهمی که بنام همایونش مسكوك و مزین گردیده بود ده هزار در هم بد و صله عنایت فرمود اشارت رفت و ابراهیم محض بركت و ميمنت و شرف آندراهم مهور زنهای خود را از آن پرداخت و بعضی را برای تکفین و تجهیز خودش بقبرش نگاهداشت .

قاسم بن اسماعیل گوید از ابراهیم بن عباس شنیدم گاهی که سواد که شعار بنی عباس بود بپوشیده و با غلام خود گفت این شمشيري را که خدای تعالی احدی را به آن زیان نرسانیده مگر خود مرا بمن آر و این سخن از آن گفت که از شعار عباسیان کراهت داشت .

ابراهیم را برادر زاده بود که احمد بن عبدالله بن عباس و معروف به طماس بود روزی ابراهیم از حال او بپرسید گفتند بطبیب و منجمی که نزد اوست مشغول است و ابراهیم این برادرزاده را سخت ثقیل و خشن میشمرد گفت ای غلام با طماس بگو

ص: 364

سوگند با خدای ترا در میان مردمان طبعی و در صفحه آسمان نجمی نیست فما لك تكلف هذا التكلف .

احمد بن نجی گوید ابراهیم بن عباس هر اعوری را که در کوچه و رهگذر بنگرند بیاورند پس جملگی را فراهم کرده و ایستاده بداشتند و ابراهیم بیامد وطماس با او بود چون ابراهیم جماعت عود را بيك جای بدید باطماس گفت تمام ایشان مثل تو هستند پس این درشتی و خود بینی و صلف را متروك دارد چه آخر الأمر كار تو بتلف میکشد .

وقتی حسن بن وهب با ابراهیم بن عباس گفت بیا تا بغضاء و كينه وران را بشماریم ابراهیم گفت از نخست مرا بشمار در آر بواسطه آن بغضی که با برادرزاده ام طماس دارم آنگاه هر کس را خواهی شخص دوم قرار بده. جعفر بن محمود گوید در حضور ابراهيم بن عباس سوار بودم ابراهیم حسن بن مخلد را مامور به امری ساخت حسن در انجام آن درنگ نمود ابراهیم بدو نظری بر گشود و گفت:

معجب عند نفسه *** و هولي غير منعجب

ان اقل لا يقل نعم *** عاتب غير غير متعب

مولع بالخلاف لى *** عامداً والتجنب

قلت فيه بضدما *** قيل فيام جندب

حسن بن مخلد بخویشتن بشگفتی و عجب و کبر اندر است و حال اینکه نزد من دارای هیچ مقامی نیست اگر من بگویم لا او میگوید نعم تا بر خلاق من و مقصود من کار کند من در حق او گفتم برضد آنچه دربارۀ ام جندب گفته شده است مراد ابراهیم از ام جندب این شعر امرء القیس است .

خليلي من بي عليام جندب ايدوست من مرا بخدمت ام جندب بگذرانید و بروی مرور دهید وام جندب معشوقه امرء القیس است و ابراهیم بن عباس میگوید من برضد اين سخن میگویم یعنی میگویم هرگز مایل دیدار و گفتار و ملاقات

ص: 365

حسن بن خالد نیستم .

ثعلب می گفت ابراهیم بن عباس اشعر محدثین است و با اینکه ثعلب را معمول نبود که شعر کانبی را بنویسد اشعار ابراهیم را ضبط و ثبت مینمود و این شعر ابراهیم را فراوان تمجید و تحسین می نمود :

لنا ابل كوم يضيق بها الفضا *** و يفتر عنها ارضها و سماؤها

فمن دونها ان تستباح دماؤنا *** ومن دونها ان تستباح دماؤها

حمی و ترى فالموت دون مرامها *** وايسر خطب يوم حق فناؤها

و بعد از قراءت این اشعار میگفت سو کند با خدای اگر این ابیات از شعرای باستان بودی برای او جید شمرده میشد.

عبیدالله بن عبدالله بن طاهر می گفت در شعرای قدیم ومحدث و تازه هیچکس در صفت کوتاهی شب بهتر از ابراهیم نگفته است :

وليلة من الليالي الزهر *** قابلت فيها بدرها بيدر

لم تك غير شفق وفجر *** حتي تولت وهي بكر الدهر

از اشعار و مکالمات ابراهيم بن عباس بهمین مقدار کفایت رفت و انشاء الله تعالی بعد ازین نیز در مواقع خود مذکور میشود .

بیان پاره ای اخبار ابی محمد عبد السلام بن زغبان معروف بديك الجن از شعرای نامدار عصر متوکل

ازین پیش در ذيل مجلدات مشكوة الادب باحوال ديك الجن اشارت رفته است وي عبدالملك ولقب او که بر نامش غلبه کرده است ديك الجن است و شاعری مشهور میباشد و برطریقه ابی تمام و شامیین شعر می گفت و از جمله شعرای دولت عباسیه و ساکنان حمص است و از نواحی شام حرکت نکرد و بقصد عرض شعر و مدايح

ص: 366

بعراق نرفت و بمذهب تشيع بود و در حق حسين بن علي عليهما السلام میراثی کثیره دارد از جمله این شعر است :

يا عين لا للقضا ولا الكتب *** بكا الرزايا سوى بكا الطرب

و این قصیده نزد عام و خاص مشهور است و نوحه گران باین اشعار نوحه گري کنند و او را در این معنی اشعار کثیره است مولدش در سال یکصد و شصت و یکم ووفاتش در سال دویست و سی و پنجم یا ششم روی داد و از اشعار بدیعه اوست :

اصبحت جم بلابل الصدر *** القلب مطوى على الجمر

ان بخت طل دمى لذاك وان *** اكتم يضيق لكمته صدرى

مما جناه على أبي حسن *** عمر و صاحبه ابوبکر

جعلوك رابعهما با حسن *** كذبوا ورب الشفع والوتر

فعلى الخلافة سابقوك وما *** سبقوك في احد وفي بدر

قتلت في بدر سراتهم *** الاغر ولو طلبوك بالوتر

فعلى الذي يرضى بفعلها *** اضعاف ما حملا من الوزر

اشعار این قبیل شعراء سند و برهانی عالی است زیرا که معاصر خود آنحضرت نبوده اند که برای خوشنودی خاطر آنحضرت یا سرور خاطر پیغمبر و دیگران مداحی نمایند و بغلو و مبالغت در مدح آنحضرت یاذم مخالفین آنحضرت چیزی بعرض برسانند و چندان بعيد العهد نبوده اند که بگوییم استحضار کامل نداشته اند. زیرا که از زمان شهادت حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام تا ولادت ديك الجن يكصد و بيست سال فاصله است و از پدر و جدش که خدمت آن حضرت را دریافته اند استفادات روایات شفاهی و علمی و نظری و حضوری کرده است و هم چنین در زمانی نبوده است که شیعه را قدرت و استطاعت وسلطنتی باشد که بخوشنودی ایشان چیزی بگوید و بفوايد و مقاصد خود برسد.

بلکه برعکس آن بوده است و خلفای بنی عباس خصوصاً متوكل بطور آشکارا با اهل بیت اطهار و حیدر کرار صلوات الله عليهم خصومت و با دوستان ایشان

ص: 367

عداوت و با دشمنان ایشان مودت می ورزیده اند.

ابوالفرج اصفهانی در دوازدهم اغانی میگوید ديك الجن را برادرزاده بود که او را ابو دهب حمصی میخواندند روایت میکند که عبدالسلام بجارية نصرانية از اهل حمص و مهر و هوای او مشهور گشت و این جاریه نزد وی می آمد و چون به مهر او شهرت گرفت جاریه را بدین اسلام بخواند تا او را تزویج نماید و آن جاریه اجابت نمود چه میدانست عبد السلام بدو راغب و مایل است پس بدست وی اسلام آورد و عبدالسلام او را تزویج کرد و نام آنجاریه ورد بود و این شعر را در حق ورد بگفت :

انظر الى شمس القصور وبدرها *** والی خزاماها و بهجة زهرها

وردية الوجنات يختبر اسمها *** من ريقها من لا يحيط بجزها

چنان اتفاق افتاد که عبد السلام را حالت عسرتی پیش آمد و بسلمية راه بر گرفت و نزد احمد بن علی هاشمی روزگاری در از اقامت کرد و چون پسر عمش باوی خصومتی پیدا کرده بود و عبدالسلام او را هجو نموده بود بر آن عزیمت در آمد که این زوجه عبدالسلام را تهمتی نماید و چنان عنوان کند که این جاریه بغلامی عشق می ورزد و این حکایت را با جماعتی از اهل بیت و همسایگان واخوالش شایع ساخت تا گاهی عبدالسلام بازگردید و این حکایت بشنید و شعرى باحمد بن علي فرستاد که اجازت دهد ديك الجن دیگرباره بحمص بخدمت او باز آید و داستان این زن را در آن اشعار باز نمود.

احمد بن علي نيز اجازت مراجعت داد و او مراجعت نمود و آن پسر عمش در آن هنگام که عبدالسلام بیامد فرار کرد و جمعی را در آنجا بکمین بگذاشت که هر وقت وی بحمص رسید بدو از مرگ پسر عمش خبر دهند اما چون او بیامد وی بعنوان استقبال بدو رسید و از آن زن بی گناه آنچه باید بگفت و بآنمردي که آنزن را به آن مرد آلوده تهمت ساخته بود رسانید و گفت چون عبد السلام بیامد و بمنزل خود رسید بر در سرای او بایست گویا تو از قدومش بی خبری و بنام ورد ندا کن

ص: 368

و چون بپرسد تو کیستی بگوی من فلان هستم و چون عبدالسلام بمنزل خود رسید و جامه از تن بیفکند عبد السلام از آن خبر ناپسند از وی بپرسید و بروی بغلظت و خشونت سخن راند و آن زن جوابی بداد که ازین داستان ابداً با خبر نیست و چنین مردی را نمی شناسد.

در این اثنا که در این گفتگو و معارضه بودند صدای دق الباب برخاست آن زن گفت كيستي گفت من فلان شخص هستم و همان نام را که ابو وهب حمصی پسرعم عبدالسلام نزد وی نام برده و به آن زن متهمش ساخته بود و به آن مرد نیز یاد داده بود مذکور داشت.

اینوقت عبد السلام را ثابت افتاد که هر چه گفته اند مقرون بصدق است و از آن حیلت و دسیسه دانا نمود و با آن زن بی گناه گفت ای زانیه تو میگفتی من این مرد را نمیشناسم آنگاه شمشیرش را برکشید و چندان بر وی بزد تا او را بکشت و این شعر بگفت :

ليتنى لم اكن لعطفك نلت *** والى ذلك الوصال وصلت

فالذى منى اشتملت عليه *** العار ماقد عليه اشتملت

سوف اسى طول الحياة وابكيك *** علي ما فعلت ما فعلت لا ما فعلت

کاش باین شربت وصال تو که اینگونه اش زهراب ننگ و عار تلخ کام ساخت برخوردار نمی شدم و ازین پس تازنده هستم بر تو میگریم که چرا تو را بزوجیت خود در آوردم نه برای اینکه چرا ترا کشتم و این خبر بسلطان و حکمران زمان پیوست و در طلب وی برآمد و او بدمشق برفت و روزی چند بماند و احمد بن علي بامير دمشق بنوشت تا او را امان دهد و از کسانش بخواهد تا از جنایت وی بگذرند و عبدالسلام بحمص آمد و این هنگام حقیقت خبر و بی گناهی آنزن و کیادی و فساد دیگران بروی مکشوف شد سخت پشیمان شد و تا مدت یکماه همی بگریست و جز اندك طعامی باندازه حفظ جان و رمق نخورد و در ندامت بر قتل او شعرها بگفت که سابقاً مذکور شده است و این اشعار و حکایت را

ص: 369

و چون بپرسد تو کیستی بگوی من فلان هستم و چون عبدالسلام بمنزل خود رسید و جامه از تن بیفکند عبد السلام از آن خبر ناپسند از وی بپرسید و بروی بغلظت و خشونت سخن راند و آن زن جوابی بداد که ازین داستان ابداً با خبر نیست و چنین مردی را نمی شناسد .

در این اثنا که در این گفتگو و معارضه بودند صدای دق الباب برخاست آن زن گفت كيستي گفت من فلان شخص هستم و همان نام را که اب ووهب حمصي پسرعم عبد السلام نزد وی نام برده و به آن زن متهمش ساخته بود و به آن مرد نیز یاد داده بود مذکور داشت .

اینوقت عبدالسلام را ثابت افتاد که هر چه گفته اند مقرون بصدق است و از آن حیلت و دسیسه دانا نمود و با آن زن بی گناه گفت ای زانیه تو میگفتی من این مرد را نمیشناسم آنگاه شمشیرش را بر کشید و چندان بی وی بزد تا او را بکشت و این شعر بگفت :

ليتنى لم اكن لعطفك نلت *** والى ذلك الوصال وصلت

فالذى منى اشتملت عليه *** العار ماقد عليه اشتملت

سوف اسى طول الحياة وابكيك *** على ما فعلت لا ما فعلت

کاش باين شربت وصال تو که اینگونه اش زهراب ننگ و عار تلخ کام ساخت برخوردار نمی شدم و ازین پس تازنده هستم بر تو میگریم که چرا تو را بزوجیت خود در آوردم نه برای اینکه چرا ترا کشتم و این خبر بسلطان و حکمران زمان پیوست و در طلب وی برآمد و او بدمشق برفت و روزی چند بماند و احمد بن علي بامير دمشق بنوشت تا او را امان دهد و از کسانش بخواهد تا از جنایت وی بگذرند و عبدالسلام بحمص آمد و این هنگام حقیقت خبر و بی گناهی آنزن و کیادی و فساد دیگران بروی مکشوف شد سخت پشیمان شد و تا مدت یکماه همی بگریست و جز اندك طعامی باندازه حفظ جان و رمق نخورد و در ندامت بر قتل او شعرها بگفت که سابقاً مذکور شده است و این اشعار و حکایت را

ص: 370

بديگرى سليك د بن مجمع نام نسبت داده اند و گفته اند به ديك الجن منسوب نیست .

در زهر الربيع مسطور است كه ديك الجن مردى شيعي و شاعري فحل

و نامدار و او را جارية و غلامی بود که شهر بند حسن و جمال را بسر حد کمال بودند وديك الجن را بدیدار این دو نوگل بهاری خاطری شاد و دلی از بند غم آزاد بود تا یکی روز آن دو ماه آفاق را در خوابگاه اتفاق و آن دو بت فرحناز را در تحت يك ازار بدید و از روی خشم و از روی خشم و ستیز خون هر دو را بریخت وجسد آن دو مهر جهانسوز را بسوخت و خاکستر هر دو را با مقداری خاک مخلوط و دو کوزه از آن برای خمر بساخت و آند و کوزه را در مجلس شراب خود حاضر و یکی را از طرف یمین و آندیگر را از جانب پسار خود میگذاشت و از کمال وجد یکدفعه آن کوزه را که از خاکستر كنيزك ساخته بود همی بوسیدو سید و گفت :

يا طلعة طلع الحمام عليها *** وجنى لها ثمر الردى بيديها

و دفعۀ آن کوزه را که از خاکستر آن غلام مرتب کرده بود می بوسید و می گفت :

قبلته و به على كرامة *** فلى الحشاوله الفؤاد بامره

عهدی به میتاً کاحسن نائم والحزن يسفح ادمعي في هجره و هم در اغانی مسطور است.

این شعر را ديك الجن در تعزیت جعفر بن علی هاشمی گوید:

تغفل والأيام لا تغفل *** ولا لنا من زمن موئل

والدهر لا يسلم من صرفه *** اعصم في الفتنه مستوعل

الى آخرها .

ابو المعتصم گوید بعد از آن جعفر بن علی هاشمی بمرد وديك الجن این شعر را در مرثیه او گفت:

على هذه كانت تدور النوائب *** وفى وفي كل جمع للذهاب مذاهب

نزلنا علي حكم الزمان وأمره *** وهل يقبل النصف الا لد المساعب

الى آخرها .

ص: 371

از ابو طاهر حکایت کرده اند که خطیب مردم حمص در حال خطبه بر فراز منبر سه صلوات به پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم میفرستاد و اهل حمص بجمله از یمن بودند و از جماعت جز سه خانواده درمیان ایشان نبود و ایشان بر امام تعصب و خصومت ورزیدند وغرش كردند وديك الجن این شعر را بگفت :

التضاعف

سمعوا الصلاة علي النبي توالى *** فينفرقوا شيعاً وقالوا لا لا

ثم استمر علي الصلاة امامهم *** فتحزبوا ورمى الرجال رجالا

يا ال حمص توقعوا من عارها *** خزيا يحل عليكم و و بالا

شاهت و جوهكم و جوها كانما *** زعمت معاطسها وساءت حالا

کنایت از اینکه مردم حمص چنین مردمی بی سعادت و با عار و ننگ هستند که ازین کردار نابهنجار تاقیامت مورد طعن و ملامت هستند و ازین پیش در دامنه کتب بحالات مردم حمص و نهایت حماقت ایشان اشارت شد .

بیان اخبار عمارة ابن عقیل که از شعرای نامدار عصر متوكل على الله عباسی بود

ازین پیش بنگارش نسب او در ذیل احوال جریر شاعر و حکایت او د ابراهیم بن سعدان مؤدب در خدمت متوکل اشارت رفت در جلد بیستم اغانی مسطور است که عمارة بن عقيل خطفى مكنى با بی عقیل شاعری مقدم و فصیح و در بادیه بصر مساكن بود و در دولت عباسیه خلفای عصر را ملاقات میکرد و در مدیحه ایشان و قواد ایشان اشعار فايقه بعرض میرسانید و جایزه وصله نیکو می گرفت و بفوائد جلیله کامکار میشد و جماعت نحویین بصره از وی اخذ لغت مینمودند علی بن سلیمان اخفش می گوید از محمد بن یزید شنیدم میگفت در شعرای محدثين فصاحت بعمارة بن عقيل اختتام گرفت و ادبا و علمای شعر اشعار او را برذوالرمه وجرير جدش ترجيح

ص: 372

میدادند واشد" استواءاً میخواندند.

ابو محلم گوید عمارة بن عقیل زنی را هجو کرد و از آن پس آن زن را

حاجتی پیش آمد که نزد عماره بیامد عماره از وی معذرت همی خواست و گفت ای خواهر من آرزده خاطر مباش چه اگر کسی را هجو ضرر میرسانید هر آینه ترا و پدرت وجدت را بکشتن میداد .

ابوالفرج میگوید عماره بسیار هجومی گفت و خبیث اللسان گفت و خبيث اللسان بود و فروة بن حميصة الاسدى را هجو نمود او نیز بهجو عمارة پرداخت و این تهاجی در میان ایشان طولانی شد و هیچکدام بر همدیگر چیره نشدند تافروه بقتل رسید .

ابوذكوان عمارة بن عقیل میگفت با هیچ شاعری بمهاجات نپرداختم جز اینکه در سر یکسال یا کمتر از آن مؤنت او را کفایت نمودم یا میمرد یا کشته میشد یا او را از گفتن شعر زبان بر میبستم تا گاهی که ابوالر دینی کلبی با من بمهاجات پرداخت و مرا هجا نمود و بنی امیر را به تیر هجا فرو گرفت و گفت :

اتوعدني لتقتلني عمير *** متى قتلت لمير من هجاها

آیا مرا بیم میدهی که بنی نمیر مرا میکشند کدام وقت بنی نمیر هجو کننده خود را کشته اند یعنی کجا این غیرت و عصبیت و شهامت داشته اند و رعایت ناموس خود را نموده اند که اگر کسی ایشان را هجو نماید او را بکشند بنی نمیر آشفته شدند و شرش را از من بر تافتند و او را بکشتند بنو عکل بسبب او چهار هزار تن از مردم بني نمير را بقتل رسانیدند و هم دو تن شاعر ایشان را که يكى رأس الكلب وشاعرى دیگر را بقتل رسانیدند با اینکه بنی شکل در آن هنگام افزون از سیصد مرد نبودند محمد بن عبدالله بن حاتم كويد عمارة با من حديث كرد و گفت بدرستیکه فروة بواسطه این قول من که در حق او خواندم بکشتن افتاد :

ما في السويه ان تجر" عليهم *** و تكون يوم الروع اول صادر

چون مردم طی بروی احاطه کردند و اینوقت در میان معاذ و موئل بود

ص: 373

بود و همیشه برایشان ظفر می جست و بر هر کس غلبه مینمود از وی عفو مینمود آنجماعت با وی گفتند سوگند با خدای ما متعرض تو نمی شویم و گزندی بتو نمیرسانیم بسخن و کلمه خود باز شو لکن و تر و خون جوئي باتو است چه ما را در این جماعت خونی است فروة گفت اگر چنین است که شما میگوئید و میجوئید من در اینوقت چنان خواهم بود که ابن المراغه یعنی جریر گفته است ، مافی - السويه ان تجر عليهم، لاجرم یکسره بحمایت اصحاب خود بپرداخت و جنگ و جدال در انداخت تا آنجماعت را بقتل خودش ناچار ساخت و جمعیت آنجماعت چند برابر جمعیت وی بود.

سلم بن خالد گوید عمارة قصیده انشاد کرد که در آن لفظ ارياح وامطار بود ابو حاتم سجستانی که حضور داشت گفت اریاح جایز نیست بلکه ارواح صحیح است عمارة گفت طبع من ارياح را جذب کرده است ابو حاتم گفت علم من معترض آن شده است عمارة گفت آیا نشنیده باشی کلام عرب را که میگویند ریاح ابو خاتم گفت ارواح خلاف ریاح است عماره گفت راست میگوئی و از آن لفظ و استعمال آن باز گشت و ازین پیش پاره ای حالات عماره در زمان خلافت مأمون و واثق سبقت تحریر گرفت.

بیان اخبار ابی علی دعبل بن رزین بن سلیمان خزاعی شاعر مشهور معاصر متوكل

ازین پیش در ذیل مجلدات مشکوة الادب سبقت نگارش گرفت که ابوعلي دعبل بن علي شاعرى متقدم و مطبوع و هجوئی گزنده زبان بود چنانکه تمام خلفاء ووزراء و اولاد واعيان ووجوه دولت ایشان از سهام هجو وزم وی سالم نماند ازین پیش در ذیل احوال حضرت امام رضا علیه السلام و بیان تاثیه مشهوره او مدارس آیات

ص: 374

( خلت من تلاوة ومنزل وحى بقفر العرصات ) وانعام واکرام آن حضرت در حق او و خلعت دادن با و دچار شدن او با مردم قم و خریداری آن خلعت مبارك رقم کردیم.

ابوالفرج اصفهانی گوید دعبل از جمله شیعیان خالص العقيده و در حضرت ولایت آیت امیر المؤمنين علیه السلام ارادتی خاص و فدویتی مخصوص داشت و قصیده او مدارس آیات من تلاوة بهترین اشعار روزگار و با نهایت مباهات و مدایح فاخره است ولادت دعبل یکصد و چهل و هشتم وفاتش در سال دویست و چهل و ششم در بلده طیب روی داد و نزديك صد سال در جهان بزیست و با بحتری و ابو تمام دوست و صدیق بود و چون بمردند در رثای ایشان انشاد شعر نمود و او و هجو او مأمون وابراهيم بن مهدی و دیگران را مذکور نمودیم.

ابو خالد خزاعی گوید بادعبل گفتم من در اشعار تو بسی تأمل کردم وخلفا ووزراء وسرداران و سرهنگان را بجمله هجو نموده ای و مردمان را بخون خود تشنه کرده ای و ناچار باید در تمام روزگار خود طريد وشريدة هارب وخائف باشی اگر از این گفتار دست بداری و این شر عظیم را از خویشتن بگردانی چه باشد دعبل گفت و يحك من در آنچه تو میگوئی تامل نمودم و مرا مكشوف افتاد که از بیشتر آنمردم تا از کسی نترسند، سودمند نتوان گردید و ایشان را اعتنائی و باکی نسبت بشاعر نیست اگر چه مجید و نیکوکوی و پسندیده شعر باشد مگر اینکه از شر زبان او اندیشه نمایند و آنانکه از زبان تو بر عرض خود میترسند بیشتر از آن مردمی هستند که بمدح تو و تشریف و تفخیم نمودن ایشان را رغبت بتو میکنند و عیوب این مردم از محاسن آنها بیشتر است و چنان که هر کس را تشریف دهی شریف باشد یا بصفت جود و مجد و شجاعت بستانی و دارای این صفات از وی سودمند شوی یا او بقول تو منتفع گردد یعنی هر کس دارای هر صفتی باشد از مدح با هجو تفاوت نگذاری اما چون تر انگران شدند که عرض دیگری را بوجع می آوری و او را مفتضح در سوا میسازی ناچار آن شخص بر جان و ناموس خودش میترسد و از آن خائف

ص: 375

میگردد که همان آسیبی که بر آن شخص وارد کرده ای بر او نیز فرود آورى و يحك اى ابو خالد ان الهجاء المفرع آخذ بضيع الشاعر من المديح ازين سخن دعبل بخنديدم و گفتم هذا والله مقال من لا يموت حتف الله.

محمد بن قاسم بن مهر و یه حمده ی شاعر با من حدیث کرد و گفت اما بن قولی حمدوی گوید معنی انابن قولی انی به عرفت میباشد.

لا تعجبى يا سلم من رجل *** ضحك المشيب براسه فبكى

و از ابو تمام شنیدم می گفت انا ابن قولى نقل فؤادك حيث شئت من الهوى، ما الحب الا للحبيب الأول وحمدوى گفت و انا ابن قولى فى الطيلسان .

طال ترداده الى الرفو حتي لو بعثناه وحده لتهدى

ابوهفان میگوید مسلم بن الولید این شعر را گفت :

مستعير يبكي علي دمنة *** وراسه يضحك فيه المشيب

و دعیل این مضمون را از وی اخذ کرد و گفت لا تعجبى ياسلم من رجل

داری الى آخره .

اما چون دعبل این معنی را بهتر واجود از قول مسلم آورد از وی بانتساب باین شعر سزاوارتر گشت ، ایوهفان میگوید یک روز این شعر دعبل را برای یکی از مردم احمق بصره قراءت كردم ضحك المشيب برأسه فیکی آنمرد پس از در چند روز نزد من آمد و گفت شعری گفته ام که از آن شعر دعبل نیکتر است گفتم بگو تا چه گفته باشي گفت گفتم قهقهة في رأسك الفتير.

ابن مهروید گوید: حمدوی با من حدیث کرد و گفت مردی این شعر مأمون را شنید قبلته من بعيد فاعتل من شفتيه چندان دولب نازنینش نازك ولطيف بود که از دور بوسه بدو نمودم از زحمت آن رنجیده شد صورت او بین دو تاب آه ندارد او گفت رق حتى تورمت شفتاه . اذ تو همت ان اقبل فاه چون اراده کردم که دهانش را ببوسم چنان رفیق بود که هر دو لبش ورم کرد گویا این مرد مفلس

ص: 376

در همه چیز محبوبه اش از اهل نو به وزنگبار و بامباس بوده است که لبهاي ايشان مانند جگر و شش گاو است.

ابو ناجیه گوید با دعبل در شهر زور بودم مردی او را بسرایش دعوت کرد و نزد او جارية خوش نواز و خوش آواز بود و در این شعر دعبل تغنی کرد این الشباب وايه سلكا دعبل ازین شعر بسیار مسرور شد و گفت بیشتر از هفتاد سال است که این شعر را گفته ام.

احمد بن خالدگوید روزی در سرای صالح بن علي از جماعت عبدالقیس در بودیم و جماعتی از اصحاب ما با ما بودند در این اثنی خروسی از سرای دعبل بن علي بن علي بر سطح کنیسه بیفتاد چون دیدیم گفتیم همانا این خروس صید ما می باشد و آنرا بگرفتیم صالح گفت با این خروس چسازیم گفتیم میکشیم پس بکشتیم و کباب کردیم و از آن طرف دعبل از سرای خودش بیرون تاخت و از خروس پرسیدن گرفت بدو معلوم کردند که در سرای صالح بیفتاده است دعبل از ما در مقام مطالبه برآمد ما منکر شدیم و آنروز را با شراب و کباب بپایان رسانیدیم و چون صبحگاه دیگر بسر بر کشید دعبل از سرایش بیرون آمد و نماز بامداد را بگذاشت آنگاه بر آستانه مسجد بنشست و در این مسجد عموم مردم و جماعت علماء و اعیان می آمدند و مردمان بگرد ایشان فراهم میشدند پس دعبل در آنجا این اشعار را بخواند.

اسر المؤذن صالح و ضيوفه *** اسر الكمي هفا خلال الماقط

بعثوا عليه بنيهم وبناتهم *** من بين ناتفة وآخر سامط

يتنازعون كانهم قداوثقوا *** خاقان او هزموا كتائب ناعط

نهشوه فانتزعت له اسنانهم *** و تهشمت اقفاؤهم بالحائط

مردمان و راهگذریان این اشعار را همی بشنیدند و بنوشتند و برفتند و

بخواندند و بشنوانیدند و بخندیدند و مجلسها بساختند و بنواختند و از جز آن

ص: 377

بپرداختند صالح می گوید چون پدرم بخانه بیامد با من گفت و یحکم چندان مأكولات شما تنگ و اندك شد و بهیچ چیز دست نیافتید که بخورید مگر خروس دعبل را كه فلك آبنوس را از نهیب طعن و کوس او این قدرت و جسارت نیست پس این اشعار را که از زبان آبدار تابنده تر و از زبان مارگزنده تر بود بخواند و با من گفت ناچار هستی که هر چه خروس و مرغ در این شهر هست و دست بر آن داری بی درنگ بخری و بخدمت دعبل منزل دهی و گرنه چنان در شر زبان و زیان بیانش گرفتار شویم که تا پایان روزگار دستگار نشویم من بفرموده پدرم این جمله را بجای آوردم و ناعط نام قبیله ایست از همدان و مجالد بن سعید ناعطی است و اصل ناعط کوهی است که این جماعت بدانجا نزول دادند و بدان منسوب شدند.

یاقوت حموی میگوید ناعط بانون والف وعين مهمله مكسوره وطاء مهمله بمعنى سيء الادب در اکل و مروت و عطای خود است و ناعط نام حصنی است در سرکوهی در ناحیه یمن قديم نزديك است بعدن وهب بن نبه گوید بر روی سنگی در قصر ناعط قراءت کردیم نوشته بود این قصر در آنسال ساخته شد که خواربار و آذوقه از مصر میرسید و هب میگوید باین حساب از يك هذا هزار وشش صد سال از بنای این قصر بیشتر گذشته بود و امرء القیس شاعر نامدار در این شعر خود نام برده است:

هو المنزل الالاف من جو ناعط *** بنی اسد حزناً من الارض اوعرا

وصولی در شرح این شعر ابی نوای که بیمن مفاخرت و مباهات جسته است میگوید :

لست لذار عفت وغيرها *** ضربان من تؤثها وحاصبها

بل نحن ارباب ناعط ولنا *** صنعاء والمسك في محاربها

ما پادشاهان اهل عدن بودیم و چون مردم ازار اهل و برو پشم و گوسفند چران نبودیم و ناعط قصری است که بر کوه در یمن از مردم همدان است حموی میگوید چنانکه من گمان می برم از اکاذیب و دروغهای دروغ سرایان است قول

ص: 378

پاره ای روات که گفته اند ناعط قصری است بر دو کوه از همدان که چون آفتاب کشد کسیکه سوار باشد تا چهار فرسنگ در سایه آن رهسپار گردد و این از جمله محالات است زیرا که سوار چهار فرسخ طی نکند مگر اینکه آفتاب در وسط السماء میرسد و اگر اراده این باشد که چون آفتاب رخ گشاید سایه اش چهار فرسنگ را امتداد بصحيح اقرب است والله اعلم .

راقم حروف گوید راوی نگفته است در همان حين اشراق شمس چهار فرسنگ در سایه میسپارد بلکه میشود مراد این باشد که از دو سمت این دو سمت اقصر چندان اشجار و آبهاي گذار است که اگر سواری اول سر بر کشیدن آفتاب راه بر گیرد و چهار فرسنگ طی راه نماید در سایه این اشجار و این عمارات می گذرد ، زیرا که سوار در شب طی راه اگر بکند کارش باسایه نیست و در روز می تواند در سایه یا غیرسایه راه پیمائی نماید و مقصود دعبل از مؤذن که گفت صالح و میهمانهای او مؤذن را اسیر کردند و از دندان بگذرانیدند همان خروس است چه خروس مؤذن سحرگاهان است احمد بن ابی کامل گاهان است احمد بن ابی کامل گوید دعبل اشعار هجاء بسیاری برای من قراءت میکرد با او میگفتم در حق کدام کس گفته ای می گفت هنوز کسی را مستحق آن نیافته ام و مهجو معینی ندارد هر وقت کسی را شایسته آن بدانم بنام او میگردانم.

و این صالح که نامش مذکور شد صالح بن بشر بن صالح بن جارود عبدی است احمد بن محمد بن ابی ایوب گوید وقتی دعبل بن علي ابو نضير بن حمید طوسی را مدح نمود و ابو نضیر چنانکه باید دعبل را از خود خوشنود نساخت و دعبل اورا هجو کرد.

ابا نصير تحلل عن مجالسنا *** فان فيك لمن جاراك منتقصا

انت الحمار حرو نا ان وقعت به *** وان قصدت إلى معروفه قمصا

انى هزز تك لا الوك مجتهدان *** لو كنت سيفا و لكنى هززت عصا

ابو نضیر ازین شعر بر آشفت و با ابو تمام طائی شکایت آورد و از وی در

ص: 379

كار دعبل استعانت جست ، و ابو تمام در جواب دعبل و هجو ووعيد او این شعر بگفت :

ادعبل ان تطاولت الليالي *** عليك فان شعرى سم ساعته

وما وفد المشيب عليك الا *** باخلاق "الدناءة والرضاعة

ووجهك ان رضيت به نديما *** فانت نسيج وحدك في الرقاعه

ولو بدلته وجها بوجه *** لما صليت يوماً في الجماعة

وروح منكبيك فقد اعيدا *** حطاماً من زحامك في خزاعة "

عنزی می گوید ابو تمام میگوید تو مزاحم خزاعه هستی که خود را از ایشان خوانی و ایشان ترا قبول نمی کنند .

ابو جعفر عجلی می گوید چنان بود که قاضی احمد بن ابي دواد در حضور مأمون و معتصم زبان بطعن و سب" دعبل میگشود تا پایشان تقرب جوید زیرا که دعبل مأمون و معتصم را هجو کرده بود و ابن ابی دواد که قاضی القضاة امصار وبلاد بود دو زن از بنی عجل را در یکسال در دواج ازدواج کشید و آماج نصال نوازل وانزال گردانید چون این خبر بدعبل بن علي رسيد وقت را مناسب دید و در هجو او گفت:

غصبت عجلا على فرجين في سنة *** افئدتهم ثم ما اصلحت من نسبك

ولو خطبت الى طوق واسرته *** فزوجوك لما زادوك في حبك

تك من هويتونل ماشئت من نسب *** انت ابن زرياب منسوبا الى نسبك

ان كان قوم اراد الله خزيهم *** فز وجوك ارتفا بامنك في ذهبك

فذاك يوجب ان النبع يجمعه *** الى خلافك في العيدان اوغريك

ولو سكت ولم تخطب الى عرب *** لما نشبت الذى تطويه من سببك

عد البيوت التي ترضى بخطبتها *** تجد فزارة تجد فزارة العكلى من عربك

می گوید چون این اشعار انتشار گرفت فزاره عکلی باد عیل ملاقات کرد و گفت

ص: 380

ای ابوعلي چه چیزت بر آن باز داشت که مرا در این اشعار یادکنی در سواگردانی با اینکه من دوست و صدیق تو هستم دعبل گفت ای برادر عزیزم سوگند بخدای متعال اندیشه مکروهی در حق تو نداشتم اما نظم شعر و ترتیب سخن چنان افتاد که بلائی خدای عز وجل بر تو فرو ریزد که من اراده درباره تو نداشتم .

هارون بن محمد بن عبدالملك زيات گويد ابو خالد اسلمی کوفی با من حديث نهاد که وقتی بادعبل شاعر در منزل یکی از اصحاب خود در آمدیم و نزد ما کنیزکی نوازنده زرد رنگ نمکین نیکو نواز حضور داشت و از بدبختی که بدو راه کرده بود بادعبل بنای شوخی و مزاح و رنجانیدن و آزار رسانیدن نهاد هر چند او را ازین کارو کردار بازداشتن خواستیم بگوش نسپرد اینوقت دعبل روی باما آورد و گفت از من بشنوید تا در حق این فاجره چه گفته ام گفتیم بفرمای چه او را هرچه نهی نمودیم نپذیرفت دعبل گفت :

تخضب كفا قطعت من زندها *** فتخضب الحناء من سودها

كانها والكحل في مرود مرود ها *** تكحل عينيها ببعض جلدها

اشبه شيء استها بخدها

میگوید چون آن جاریه این شعر را بشنید بگریه بنشست و رسوا گشت و بآن اشعار مشهور شد و از آن پس از وجود خود بچیزی کامیاب نگشت .

احمد بن ابی کامل گوید چنان بود که دعبل از سرای خود بیرون میشد وسالی چند غیبت میگرفت و صفحه عالم را بسیاحت میسپرد و باز می گشت و فواید جليله ومال و بضاعت بدست میکرد و بسا اتفاق می افتاد که در طی راه با مردم راهزن و دزد و صعلوك دچار میشد اما ایشان بدو متعرض نمیشدند و با او میخوردند و می آشامیدند و نیکی میورزیدند و نیز دعبل هر وقت ایشان را میدید طعام و شراب خود را بر زمین مینهاد و ایشان را بطعام و شراب میخواند و دو غلام خود ثقیف و سقف را که مغنی و نوازنده بودند مینشاند تا برای ایشان سرود می نمود و ایشان را شراب

ص: 381

میپیمود دعبل نیز می آشامید و برای آنها انشاد اشعار مینمود و آن جماعت اورا شناخته بودند و بواسطه کثرت اسفارش باوی بسی ملاقات نموده بودند و او را به جايزه واكرام خرسند میداشتند.

فضل بن حسن بن موسی بصری گوید چنان روی داد که شبی دعبل بن علي نزد یکی از دوستان خود که از مردم شام بود بصبح رسانید .

و نیز جوانی از اهل بیت لهیان که او را حوی بن عمرو سکسکی میخواندند و چهره جمیل و دیداری خورشید نشان داشت با ایشان بخفت صاحب خانه که پیری سالخورده و جهان در سپرده و از هم فرو ریخته بود از دیدار آن جمال روان بخش قوت افزا نیرو گرفت و با شوق و شعف بجانب وی جنبش نمود پس دعبل در حق او بگفت :

لولا حویلبیت لهیانی *** ما قام اير الغرب الفانسي

له دواة في سراويله *** يليقها النازح والداني

می گوید این دو شعر در میان مردم شایع و منتشر گشت وحوی را چنان حاوی گردید که مجال توقف در آنشهر را محال دید و از آنجا فرار و دیگر جای را برای اقامت اختیار کرد و آن شیخ فرتوت نیز هر وقت دعبل را میدید زبان به دشنامش میکشید وی گفت مرا رسوا کردی خداوندت رسوا کند .

محمد بن اشعث می گوید از دعبل شنیدم میگفت برای هیچکس هرگز بر من منتی نبود جز آنکه آرزوی مرگش نمودم .

محمد بن عمر جرجانی گوید در ایام بهار دعبل بشهرری در آمد چنان برفی در آن شهر بیارید که هرگز مردم آنشهر در فصل زمستان ندیده بودند یکی از شعرای ایشان بیامد و شعری بگفت و در رقعه بنوشت .

جاءنا دعبل بثلج من الشعر *** فجادت سماؤنا بالثلوج

نزل الرى بعد ما سكن البرد *** وقد اينعت رياض المروج

فكسانا ببرده لاكساء الله ثوبا من كرسف محلوج

گوید چون فصل خزان و زمستان و برف و تگرگ و بوران در گذشت

ص: 382

و باد بهاری دشت و کوه ساری را در نوشت و نوبت باغ و بوستان و گل و سبزه و انجمن دوستان در رسید این هنگام دعبل بايك دشت برودت اشعار و برف ابیات بماوارد شد آسمان ما نيز بمعاونت ما برف بیارید و رونق بهار را ببرد و از برودتش بر ما بپوشانید خداوند هرگز او را جامه از پنبه حلاجی شده برتن نپوشاند میگوید این رقعه را در دالان سرای دعبل بیفکند چون بدید و بخواند بدون درنگ برگشت و برفت .

عبدالله بن سعيد اشقری گوید دعبل بن علي بامن حکایت کرد که چون از خليفه عصر فرار کردم شبی به تنهایی در نیشابور بیتوته نمودم ناگاه شنیدم با اینکه در بسته بود کسی گفت السلام علیکم و رحمة الله وبركاته ابخ يرحمك الله ازین حال بدنم را لوره در سپرد و با امری عظیم دچار شدم که با در بسته در این دل شب این چه حال و مقال و منوال است گفت عافاك الله هیچ برخود ترس راه مده چه من یکی از برادران تو از جماعت جن ساکن یمن هستم یکی از اهل عراق بما بیامد وقصيدة ترا که میگوئی مدارس آیات حلت من تلاوة و منزل وحتى بقفر العرضات را برای ما بخواند و من دوست همی داشتم که این قصیده را

از تو بشنوم .

دعبل می گوید آن قصیده را بد و برخواندم آن جن چندان بگریست که بیفتاد بعد از آن گفت خداوند رحمت کند آیا برای تو حدیثی نکنم که برحسن نیت تو بیفزاید و ترا بر تمسك بمذهب خودت اعانت نماید گفتم بلی حدیث بفرمای گفت مدتی بر من همی گذشت و از حضرت جعفر بن محمد علیهما السلام سخن در میان آمد و از فضایل آنحضرت باز همی گفتند .

پس بمدينه برفتم و از آنحضرت شنیدم میفرمود پدرم از پدرش از جدش علیهم السلام با من حديث نمود که رسول خدای صلى الله عليه وسلم فرمود علي و شيعته هم الفائزون علي وشيعيان او فايزو رستگاران و برخورداران هستند ، دعبل میگوید بعد از آن آن جن با من وداع کرد تا باز گردد با او گفتم خدایت رحمت فرماید اگر صلاح

ص: 383

میدانی نام خود را با من باز کوئی چنان کن گفت من ظبيان بن عامر هستم .

راقم گوید این حدیث مشهور و مرفوع و موثق و صحیح است میتوان ازین حدیث مکشوف نمود که آن خبر یکه از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم مذکور و در این کتاب نیز مسطور شد که زود است که بعد از من امت من بر هفتاد و سه فرقه شوند يك فرقه از آن ناجی و بقيه هالك هستند مقصود همین جماعت شیعه است و ادله دیگر نیز دارد چه ما مردم شیعی جز این طبقه را ناجی نمیدانیم و هرکس بر مذهب دیگر باشد ها لکش میدانیم اما دیگران با ما منازعت ندارند و هر فرقه خود را ناجی دانند پس فرقه بلامنازع ناجی هستند و ادله وبراهين قاطعه بسیار است و در این مقام بهمین اندازه کافی است :

از اسحق نخعی حکایت است که گفت با دعبل در بصره نشسته بودم و غلامش ثقیف برفراز سرش ایستاده بود در این اثنا مردی اعرابی در جامه خزی دامن کشان برما بر گذشت دعبل باغلامش گفت این پعرابي را بخوان آنفلام اشارتی بدو کرد و او بیامد دعبل با او گفت از کدام مرد می گفت از بنی کلاب گفت از کدام ولد کلاب هستی گفت از فرزندان ابوبکر دعبل گفت آیا گوینده این شعر را می شناسی :

وينتسبت كلبا من كلاب يسبنى *** و محض كلاب يقطع الصلوات

فان انا لم اعلم كلابا بانها *** كلاب واني باسل النقمات

فكان اذا من قيس عيلان والدى *** وكانت اذا امي من الحبطات

اعرابی گفت این شعر از دعبل است که در حق عمر و بن عاصم کلابی گفته است، آنگاه اعرابی با دعبل گفت تو از کدام مردمی دعبل مکروه داشت بگوید از خزاعه هستم تا ایشان را هجو نماید گفت من از آنقوم هستم که شاعر در حق ایشان گوید

اناس علي الخير منهم وجعفر *** و حمزة والسجاد ذوالثفنات

ص: 384

اذا فخروا يوماً اتوا بمحمد صلی الله علیه وآله وسلم *** و جبریل و الفرقان والسورات

اعرابی چون بشنید بر جست و همی گفت مرا بمحمد صلی الله علیه وآله وسلم و جبريل وقرآن وسورات راهی نیست .

محمد بن قاسم بن مهرویه از پدرش قاسم حکایت کند که گفت شبی از شبها نزد احمد بن مدبر بودم و این شعر دعبل را در حق احمد بن ابی دواد بدو بخواندم :

ان هذا الذي دواد ابوه *** واياد قد اكثر الانباء

ساحقت امه ولاطت ابوه *** لیت شعری عنه فمن اين جاء

جاء من بين صخرتين صلودين *** عقانين ينبتان الهباء

لا سفاح ولا نكاح و لاما *** يوجب الامهات والاباء

این شخص را که دواد پدر اوست و بازیاد نسبت میبرد مادرش را کار بمساحقه و پدرش را روز بلواطه بپایان رفت معذالك ندانم این پسر از کدام مادر و کدام پدر و سخن گفتن و مجامعت و کدام اسبابی که در زناشوئی شرط است و از میان کدام دو صخره صما و مادر و پدر نازاد پدیدار شده است .

می گوید احمد بن مدبر تا چهار مر: اعاده قراءت ابیات را خواستار شد و گمان همی کردم که میخواهد حفظ نماید بعد از آن با من گفت دعبل را نزد من بیاور تا او را بخدمت متوکل نایل سازم گفتم دعبل شاعری است که به هجای خلفا و تشیع موسوم است و نهایت کار او این است که خامل الذکر باشد چون احمد این سخن بشنید خاموش شد و از آن پس دعبل را بدیدم و آن حکایت را بدو باز نمودم دعبل گفت اگر من خود نزد احمد بن مدبر حاضر بودم قدرت نداشتم که بیش از آنکه تو گفتی بگویم.

محمد بن جریر گوید این شعر را عبیدالله بن يعقوب به تنهائی بر من فروخواند که از دعبل است و متوکل را هجو کرده و از دیگری نشنیدم :

ص: 385

ولست بقائل قذعاً ولكن *** لامر ما تعبدك العبيد

قذع باقاف وذال معجمة وعين بي نقطه فحش و پلید زبانی و بفحش و بدی دشنام دادن اقذاع نیز باین معنی است و در حدیث وارد است من قال في الاسلام شعر امقذعا فلسانه ،هدر، هر کس در ملت اسلام شعری بگوید که مردم را بدشنام و فحش و زشتی نام برد زبانش بریده میشود قناذع سخنان زشت قنذع ديوث و بی غیرت گوید نمیخواهم در حق متوكل شعری بهجو پاسخنی بدشنام بگویم لكن بچه سبب و علت است که تو را بندگان و غلامان و عبید خودت به بندگی خودشان در آورده .

ابوالفرج میگوید دعبل بن علی در این شعر که گفته است متوکل را بمرض ابنه منسوب و او را مابون خوانده است چه میگوید اگر تو باعظمت سلطنت و قدرت خلافت ما بون نبودی محکوم محکومی و بندۀ بندگانت نمی شدی و این شعر دعبل بزرگترین شعرهاست که در هجا گفته شود. زیرا که اشعاری که بر دشنام رزشت گوئی و هرزه لائی شامل باشد در حقیقت خود آتشین و آن شاعر مجهو شده اند، چنانکه در فارسی نیز پاره ای شعرها گفته شده است که یا عدم اشتمال بر الفاظ رکیکه از نیزه و شمشیر زبان کارتر است .

خاقانيا اگرچه سخن نيك دانيا *** يندى بگویمت بشنو رايگانيا

هجو کسی مکن که ز تومه بود بسن *** شاید که او پدر بود و تو ندانیا

ن جوانی و شوخ چشم ومليح لمؤلفه با کلان تر از خود میارا جنگ

زانکه گر گوید او را کادم *** تاقیامت بتو است نسبت تنگ

در تو گوئی ترا بكادم من *** دور باشند ز دانش و فرهنگ

خود تو زیبا عروس را مانی *** که بکاد تو میرود آهنگ

گردو وارونه نسبتی بدهی *** دور باشد زهر دوصد فرسنگ

او یکی شاخدار غول بود *** تو ظریف و لطیف و شوخ پلنگ

آنغزال بدیع خوش خط ولخال *** کی تواند درید شیر و پلنگ

ص: 386

محمد بن زكريا بن میمون فرغانی گوید از دعبل بن علی شنیدم در طی کلامی می گفت لیسك، من این کلمه را بروی انکار نمودم دعبل گفت زيد الخيل بحصور مبارك رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم در آمد فرمود یا زید ما وصف لي رجل الا رأيته دون وصفه ليسك: ای زید هیچ مردی را نزد من صفت نکردند مگر اینکه او را دیدم که فروتر از آن بود که وصف کرده بودند غیر از تو یعنی هر توصیفی و تمجيدي كه در غياب تو مینمودند چون ترا دیدم دارای همان بودی و در کلام آن حضرت ليسك بمعنى غيرك وارد است .

حسين بن أبي السري گويد دعبل با من گفت همواره شعر می گفتم و بعرض ابی مسلم میرسانیدم و مسلم میفرمود این شعر را پوشیده بدار تا گاهی که این شعر را بگفتم :

اين الشباب واية سلكا سلكا *** لا اين يطلب ضل بل هلكا

چون برای مسلم بخواندم گفت اکنون برو و اشعار خود را بطوریکه خواهی و برای هر کس که مایل باشی قراءت کن .

عبد الله بن ابی الشیص گوید دعبل با من حکایت کرد و گفت من و برادرم رزین با قامت حج بر آمدیم و مکاتیبی در سفارش خود از پاره ای کسان بعنوان مطلب بن عبد الله بن مالك والى مصر بگرفتیم و از مکه معظمه بجانب مصر رهسپار شدیم در طی راه مردی که او را احمد بن السراج مینامیدند با ما مصاحب شد و در طول طریق بمؤانست و مجالست و خدمتگذاری ما چنانکه رفقاء را قانون است پرداخت و او را مردی نیکو فرهنگ و شاعر دیدیم اما او را نشناختیم و خویشتن را از ما مكتوم داشت و از قصد ما باخبر بود ما با او گفتیم قصیده در مدح مطلب آماده داریم تا تو بنام خودت بدو عرض دهی و سودمند شوی احمد بپذیرفت و اظهار سرور وقبول نمود پس قصیده ساختیم و بدو آموختیم و گفتیم این قصیده را در خدمت مطلب معروض دارو منتفع شو گفت بلی چنین کنم چون بمصر رسیدیم و بخدمت مطلب در آمدیم از وی نام بردیم مطلب اجازت داد تا در آمد و ما را گمان چنان بود که

ص: 387

همان قصیده را بدو بیاموختیم انشاد خواهد کرد.

اما چون در حضورش ایستاد از آن قصیده عدول کرد و گفت :

لم آت مطلبا الا بمطلب *** و همة بلغت بي غاية الرتب

افردته برجاء ان تشاركه *** في الوسائل او القاه في الكتب

گفت بدرگاه مطلب جز بدستیاری عنایت و بزرگی مطلب و همت عالی خودش راه نسپردم و مکاتیب مراسلات را شفیع نساختم و اشارت بآن مکاتیبی نمود که من بمطلب رسانیده بودم و در حضورش حاضر بود و این کردار از هر چه از وي بمن گذشته بود دشوارتر افتاد بعد این شعر را بدو بخواند:

رحلت عيسى الى البيت الحرام علي *** ما كان من وصب فيها ومن

القى بها وبوجهي كل هاجرة *** تكاد تقدح بين الجلد و الغصب

حتى اذا ما قضت نسكى ثنيت لها *** عطف الزمام قامت سيد العرب

فاممستك وقد ذابت مفاصلها *** من طول ما تعب لاقت ومن نقب

انى استجزت باستارين مستلما *** ركنين مطلباً والبيت ذا الحسب

فذاك للاجل المأمول المسه *** وانت للعاجل المرجو والطلب

هذا ثنائى وهذى مصر سانحة *** وانت انت وقد ناديت من كتب تا

چون این اشعار را قراءت کرد چنان در دل و جان مطلب مؤثر شد که نعره بر کشيد لبيك لبيك و آنگاه از جای برخاست و دست احمد را بگرفت و پهلوی

ص: 388

خودش برو ساده امارت بنشاند و گفت ای غلامان بدر زر بیاورید حاضر کردند گفت خلاع فاخره حاضر کنید بیاوردند و منتشر ساختند گفت مرکوب بیاورید در پیش رویش بیاوردند و مطلب از آنجمله چندان در حقش فرمان کرد که چشم او و ما و صدور ما را آکنده گردانيد و ما را بسى رشک و حسد رفت که اینگونه قبول شعر برای او اتفاق افتاد و چنان جودتی در اشعار داشت و نیز سخت خشمگین شدیم که خود را از او پوشیده بداشت و با ما اینگونه حیلت و مکیدت ورزید و این کردارش بیشتر بر بغض ما بیفزود پس با آنجمله صله و جایزه که در حقش مبذول شد از خدمت مطلب بیرون رفت و ما نیز با دست خالی بیرون شدیم و و روزی چند در مصر بماندیم و از آن پس دعبل بطرف اسوان روان گشت و والی شد و از نهایت خشمی که از مطلب داشت او را باین شعر هجو نمود :

تعلق مصر بك المخزيات *** وتبصق في وجهك الموصل

و عاديت قوماً فماضر هم *** وشرفت قوماً فلم ينبلوا

شعارك عند الحروب النجا *** و صاحبك الاخور الافشل

فانت اذا ما التقوا اخر *** وانت اذا انهزموا اول

و آن قصیده که دعبل در مدح مطلب گفته بود و مشهور است این است :

ابعد مصر و بعد مطلب *** ترجو الغنى ان ذا من العجب

ان كاثرونا جئنا باسرته *** او واحد وناجئنا بمطلب

راقم حروف گوید اگر در آغاز مطلع لفظ بعد مصر و بعد عبدالمطلب استعمال نمی شد بمیمنت نزدیکتر بود چه بعد مطلب محتمل معزولي و مرگ هر دو هست میگوید این هجای دعبل بعد از آنکه مطلب او را والی اسوان نموده و دعبل بدانجا شده بود بمطلب پیوست مطلب در خشم شد و او را از امارت اسوان معزول ساخت و مكتوب عزل او را بدست غلام خودش بدو بفرستاد و باغلام گفت چون باسوان رسیدی در نگ جوی تا در روز جمعه بمنبر بر شود و خطبه براند چون بالای منبر بنشست این مکتوب را بدوده و او را از قراءت خطبه بازدار و او را از منبر

ص: 389

بزیر آر و خودت در مکانش بنشین بالجمله چون غلام باسوان رفت و روز جمعه در آمد و دعبل بر منبر بر آمد و قراءت خطبه را به تنحنج اندر شدو خواست زبان بخطبه بر کشایه غلام آن مکتوب و ابد و بداد دعبل گفت تأمل جوی تا خطبه بخوانم و چون از منتو فرود شوم بخوانم غلام گفت این کار نمیشاید با من امر فرموده اند که نگذارم خطبه بخوانی تا این نامه را قراءت کنی دعبل نامه را بخواند وغلام او را معزولا از منبر فرود آورد.

عبدالله بن ابی الشیص گوید دعبل با من گفت مطلب با من فرمود هرگز در این شعر تو ان كاثرونا جننا باسرته تفکر نکردم جز اینکه تو از تمامت مردمان نترد من محبوب تر بودی و سوگند باخدای در این شعر تو که در حق من گوئی و عادیت قوماً فماضر هم وقدمت قوماً فلم ينبلوا، بينديشيدم جز اینکه از تمامت مردمانت مبغوض ترا دارم .

ابن مرزبان گوید حدیث نمود با من کسیکه از رياشي از قول الحمد سراج استارین که در شعر خود آورده بود پرسش نموده و اور گفت جایز است بر معنی استار كذا و استار کذا آنگاه ریاشی برای شاهد کلام خود این شعر را برای ما بخواند :

سعى عقالا فلم يترك لنا سيدا *** فكيف لوقد سعى عمر و عقالين

لاصبح القوم اوقاصاً فلم يجدوا *** يو الترحل والهيجا جمالين

چون دعبل از مطلب برنجید این شعر را در هجو او بگفت و او را بدو تن غلام خودش که یکی علی و دیگری عمر و نام داشت و بآن دو تن متهم بود نکوهش کرد .

فايز على له اله *** وفتحة عمرو له ربه

فطوراً تصادفة جعية *** و طوراً تصادفة خريبة

و در این شعر میرساند که مطلب لاظی و ملوط است فقحة بمعنى حلقه سوراخ دبر است .

ص: 390

چون دعبل مردم نزار را در قصیده مشهورۀ خود هجو کرد اسباب خصومت و مناقضت ابي سعد مخزومي با او و مهاجاة درمیانه ایشان گردید و ابوسعد آنچه در هجاي دعبل میگفت منتشر نمیشد و مردمان را بحفظ وقراءت آن رغبتی نمیرفت و آنچه دعبل در هجای ابی سعد میگفت در السنه بزرگ و كوچك جاری و ساری و مذکور میشد .

احمد بن هارون گوید روزی بمجلس ابی سعد مخزومی در آمدم و او گفت مرا چه سود میرساند که اشعار جیده بگویم اما مردمان روایت نکنند و نخوانند اما دیگری اشعار رذیله پست بگوید و مردمان بخوانند و او مرا بآن شعر نکوهیده مفتضح سازد اما من بشعر خوب وجيد خودم او را رسوا نگردانم گفتم یا ابا سعد کدام کس را اراده فرموده باشی گفت آیا کدام کس را می بینی که من قصد نمایم جز آنکس که لعنت خدای بر او باد دعبل و در حق او گفته ام :

ليس لبس الطيالسا *** من لباس الفوارس

لا ولا حومة الوعى *** کصدور المجالس اهانة

الى آخرها سوگند با خدای در این شهر ما جز علمای شعر باین اشعار

التفات نكرد و دعبل در حق من گوید :

یا ابا سعد قوصره *** زاني الاخت والمره

لو تراه مجبباً *** خلته عقد قنطره

اوترى الاير فى استه *** قلت ساق بمقطره

قسم بخداوند کودکان دبیرستان و راهگذریان وسفله مردم روایت میکنند و من بهیچ موضعی عبور نميدهم جز اینکه این اشعار را از سفله میشنوم پاره ای از آنان مرا میشناسند و بدانم نکوهش مینمایند و پاره ای مرا نمی شناسند و از دعبل استماع می کنند چه قراءتش بر زبان آسان است .

ص: 391

و دعبل بن علي سبب این مهاجات را چنان مینگارد و با رفقای خود میگوید برای شما از ابوسعد داستانی ظریف مینمایم یکی روز که در بغداد بودیم و اوقاتی بود که من و ابو سعد از هر وقت بدشمنی و هجای همدیگر بیشتر و سخت تر توجه داشتیم و در پیش روی من صحیفه و دوانی بود و من هجو او را در آن صحیفه می نوشتم ، ناگاه غلام من به نزد من آمد و گفت اينك ابو سعد مخزومی بردر ابوسعد ایستاده است گفتم دروغ میگوئی گفت سوگند باخدای ای مولای من چنین است که میگویم و آن غلام ابو سعد را میشناخت گفتم پس این دواتوجلد راکه در پیش روی من است برگیر و اجازت دادم تا اندر شود و خدای را همی ستایش نمودم که این هتك اعتراض وذكر قبیح را از میان ما برافکند و کار بصلح انجامید و این بدایت از طرف ابی سعد شد پس بسوی او برخاستم و سلام و تحیت فرستادم و او همی بخندید و شادمان گردید من نیز بر آن گونه از ورودش اظهار سرور نمودم بعد از آن گفتم سوگند باخدای در آنحال صبح نمودم که بر تو حسد مي برم .

ابو سعد علي گفت از چه بابت یا ابا علي گفتم بواسطه این سبقتی که در فضیلت بر من یافتی و بملاقات من پیشی جستی با من گفت من امروز میهمان تو باشم گفتم بفرمای تا هر چه دوست میداری حاضر نمایند گفت اگر نزد تو چیزی هست که مأکول بداریم وگرنه در من طعامی آماده حاضر است از غلامان بپرسیدم گفتند يك ديگ طعام شبانگاه داریم گفت نهایت آرزو همین است و اتفاقی جید است . آیا مشروبی داری که بیاشامیم و گرنه بفرستم از منزل بیاورند چه در آنجا آیا مشروبی شرابی حاضر است گفتم نزد ما شرابی که بیاشامیم موجود است اینوقت جامه های خود را از تن بیفکند و مرکوب خود را بفرمود تا بازگردانیدند و گفت دوست همی دارم که با ما جز ما ديگري نباشد پس ماکول بخوردیم و شراب بیاشامیدیم. چون شراب در دماغ ماداه کرد گفت باین دو غلام خود بفرمای برای من تغني کنند و آندوتن تغنی نمودند و ابو سعد طربناک شد و شادمان گردید و آن تغنی را

ص: 392

نيك بستود چندان که من نیز در طرب شدم و بسرور او بسرور آمدم. آنگاه با من گفت ای ابوعلي حاجت من در خدمت تو این است که با این دو غلام امر فرمائی از هجایی که تو درباره من گفته برای من تغنی نمایند و چنان بود که آندو تن غلام از بسکه اشعار هجای مرا در حق او شنیده بودند بسیاری از آن اشعار و آن الحان را محفوظ داشتند چون این سخن بگفت گفتم سبحان الله یا ابا سعد آن تاثره کین و خصومت خاموش شد و گرد و غبار عداوت و بغضی که در میان ما بود برخاست و برفت و آن سلسله شر و عناد بر هم گسیخت اکنون از این ترا چه حاجت باین مطالب است گفت ترا بخدای سوگند میدهم چنین کنی چه بر من دشوار نیست و اگر مکروه میداشتم این مسئلت را نمی نمودم من با خویشتن همی گفتم آیا میبینی که ابو سعد با من بمزاح و شوخی کار میکند ای غلمان بهر چه اراده کند تغنی کنید گفت این شعر را بخوانید .

يا ابا سعد قوصرة *** زانى الاخت والمسرة

قوصره باقاف وواو وصاد مهمله وراء مشدوده مهمله و مخففه نیز آمده وهاء بمعنى زنبیل خرما میباشد پس آن دو غلام این شعر را همی بخواندند و او همی سر و هر دو کتف خود را می جنبانید و اظهار طرب میکرد و دست بر دست میزد و ما آن روز را بر این گونه بحالت سرور بگذرانیدیم و چون نيك مست شد با من وداع کرد و برخاست و راه بر گرفت .من با غلامان خود امن کردم تا بمشایعت بروند و ایشان با وی تا در سرای راه سپار شدند آنگاه یکی از آن غلامان بیامدند و پاره کاغذی در دست داشت و بمن افکند و گفت ابو سعد مخزومی این پاره کاغذر ا بمن داد تا تر امدهم چون بخواندم این دو شعر را نوشته بود:

لدعبل مفتر يمن بها *** فلست حتى الممات انساها

ادخلتنا بيته فاكرمنا *** ودس امرأته فنكناها

گفتم وای بر من از ابن الفاعلة بياوريد جلد ودوات را بیاورید و بمن باز گردانید و من دیگر باره بهجای وی باز شدم و بعد از دوروز پاسه روز از آن مجلس

ص: 393

اورا نه او بر من و نه من بروی سلام راندیم .

ابو ناجیه که شیخی است از فرزندان زهیر بن ابی سلمی شاعر مشهور گوید در محضر بنی مخزوم که در بغداد جای داشتند حاضر شدم و برا بو سعد انجمن کرده بودند و این وقت در میان او و دعبل کار هجا بالا گرفته بود و ایشان از زبان دعبل سناك بودند و از آن خوف داشتند که هجایی در حق ایشان بگوید که شامل حال عموم ایشان بشود پس مکتوبی در قلم آوردند و گواهی دادند که ابو سعد از ایشان نیست و چون ابو سعد بشنید برنگین انگشتری خود نقش نمود ابوس العبدان العبدى من بني مخزوم محض تهاون به آنکار ایشان احمد بن عثمان طبری گوید از دعبل شنیدم میگفت هر وقت ابو سعد را هجو میکردم ، چندی گردکان با خود بر میداشتم و کودکان را میخواندم و آن گردکان را بآنها میدادم گفتم این شعر را بفریاد بلند بخوانید یا اباسعد قوصره زانى الاخت والمره و این اطفال بدینگونه صیحه برمی بر می کشیدند و باین کردار بر ابو سعد غالب شدم واسم ابوسعد مخزومی عیسی بن خالد بن ولید است و این ابو سعد مکرر مامون را از هجای دعبل بخشم آورد و او را اغرای بقتل وی نمود اما مأمون نپذیرفت و گفت بدون حجت جایز نیست .

معلوم باد ابن خلکان میگوید دعبل در سال دویست و چهل و ششم هجری در طیب که بلده ایست در میان عراق و شهرهای اهواز بمرد وابوالفرج اصفهانی در اغانی در ذیل هجو کردن دعبل مالك بن طوق را یازانی بن الزاني بن الزاني ابن الزانيه و آزار دیدن از مالك و فرار کردن باهواز و دسيسه مالك و فرستادن مردى را از دنبال او برای تباهی او میگوید آنمرد از دنبال برفت تا او را در قریه از نواحی سوس دریافت و در کمین او بنشست تا بعد از نماز عصر با عصایی که بر سر نوکی آهنین زهر آلود نشانه برپشت پای او بزد و دعبل از آن زحمت روز دیگر بمرد و در همان قریه او را دفن کردند و بقولی او را بطرف سوس حمل

آن نمودند و در آنجا مدفون ساختند .

ص: 394

حموی می گوید طيب بكسر طاء مهمله و سكون ياء حطی و باء ابجد شهرکی است در میان واسط و خوزستان و مردمش تا كنون نبط ولغت آنها نبطية است و این طیب از عمارات و ساختمانهای شيث بن آدم علیهما السلام و همیشه مردمش بر ملت شیث هستند که مذهب صائبیه است تاگاهی که نوبت اسلام در رسید و مسلمانی گرفتند و در این شهر چیزهای عجیبی از طلسمات است که پاره ای باطل و بعضی تاکنون باقی است .

از جمله این است که هیچ زنبوری باین شهر اندر نشود مگر اینکه بمیرد و تا نزدیکی زمان ما در این شهر مار و کردم دیده نمیشد و تا این زمان ما کلاغ ابقع و هم چنین عقعق در این شهر داخل نمیشود و تفصیل شهر سوس و مقبره حضرت دانیال را که بحكم عمر بن الخطاب در کف رودخانه آنجا مدفون ساختند مسطور نموده ایم بالجمله اخبار دعبل واشعار و مجالس او بسیار است در این مقام بقدر لزوم سمت ارتسام گرفت .

بیان اخبار اسحق بن ابراهیم موصلی ندیم از شعرا و مغنیان و ادبای زمان متوکل عباسی

ازین پیش در ذیل مجلات مشکوة الادب بشرح حال ابی محمد اسحق بن ابراهيم بن ماهان بن بهمن موصلی معروف بابن الندیم اشارت کرده ایم و شرحی مبسوط و مستوفی رقم کرده ایم و در طی کتب خلفاء نیز بتفاریق یاد نموده ایم چندانکه حاجت با عادت نمیرود وی از دمای خلفا و صاحب ظرف مشهورة و خلاعت وغنا وفضل و ادب وعلم بلغت و اشعار و اخبار شعر او ایام ناس بود و مأمون میگفت اگر در السنه مردمان سبقت بصنعت غنا نگرفته بود او را منصب قضاوت میدادم و کتب بسیار داشت حتى ابو العباس تغلب میگفت هزار جزو از لغات عرب در کتب اسحق بدیدم

ص: 395

که بجمله را خودش شنیده بود و در منزل احدی لغت را پیش از منزل اسحق و پس از وی در منزل ابن عمرانی ندیدم میلادش در سال یکصد و پنجاهم وفاتش در سال دویست و سی و پنجم در ماه رمضان بعلت ذرب بود و اشعار نیکو می گفت و در شمار فضلای عصر میرفت، احوال پدرش ابراهیم نیز مسطور گشت.

در زهر الادب مسطور است که اسحق بن ابراهیم و اصلی گفت وقتی زنی اعرابية بريكطرف ما بايستاد و گفت ای قوم تعسر بنا الدهر اذقل منا الشكر وفارقنا الغنى وحالفنا الفقر فرحم الله امراء فهم بعقل واعطى من فضل و واسى من كفاف و اعان علي عفاف : چون شکر گذاری ما اندك شد و سپاس نعمت را چنانکه نگذاشتیم لاجرم روزگار ما را بلغزانید و زمانه ما را فرو افکند و در زیر پای ذلت در سپرد و توانگری از ما کناری گرفت و فقر و نیازمندی باما حليف واليف گردید پس خداوند تعالی محفوف برحمت فرماید آن مردی را که از روی عقل بفهمد و از فضول مال ببخشد و بقدر کفاف مواسات جوید و بر طریقت عفاف

اعانت فرماید .

در جلد سوم عقد الفرید مسطور است که اسحق گفت ابو السمراء با من حديث کرد و گفت باقامت حج راه بر گرفتم و از نخست بمدینه طیبه شدم و در آن حال که از زیارت قبر منور پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم باز شدم ناگاه زنی را در پیشگاه مسجد بدیدم که از چیزهای طرفه مدینه میفروخت ، و به تنهائي گوشه را اختیار کرده و دو جامه کهنه بر تن داشت و با آوازی آهسته اندوهناك ترجیع همی داد بدو ملتفت شدم و بر او رقت گرفتم با من گفت آیا حاجتی داری گفتم بر این شنیدن

بیفزای گفت تو ایستاده ای اگر بنشستی چه بودی من مانند کسی شرمنده بنشستم با من گفت دانش تو بسرود چگونه است گفتم علم دارم لكن محمود نمیشمارم گفت اگر چنین است پس چگونه بدون آتش ، میخواهی دم بردمم چیست ترا که بمعرفت آن نمی پردازی سوگند با خدای سحور وفطور من همین است گفتم

ص: 396

تا يجذاقت و معرفت نامه پسندیده شدم و از آن پس هر وقت شوهرم نمودار میشد برپشت می افتادم و آواز بر میکشیدم و بند از جهاز میگشودم و به تغنی میپرداختم و چنانش دل از دست میبردم و بشوق و شورش می افکندم که اگر يك آواز میخواندم بیکدفعه مجامعت جهاز را لذت میداد و اگر دو صوت تغنی میکردم بدو مجامعت با من شب بروز میرسانید و اگر سه گونه تغنی میکردم سه دفعه مقنی میگردید و بلا روب کهنه قنات میپرداخت او دل من بدست می آورد و من خاطر اور امسرور مینمودم و این شعر بخواند:

فكنا كندهاي جذيمة حقبة *** من الدهر حتى قبل ان يتصدعا

و ازین پیش در طی این کتب بداستان دو ندیم جذیمه اشارت کردیم اسحق میگوید از سخنان زن چندان بخندیدم که بر شکم خود بچسبیدم و گفتم ای زن نمیکنم که مانند توئی خلق شده باشد گفت خاموش سخن کن گفتم هیچ چیز از مشورت عظیم تر نیست کنایت از اینکه سایه مشورت همسایه ترا به آن مایه رسانید گفت این منت برای تو و این شکر برای من کافی است گفتم اکنون از آن میل و شهوت چیزی برای تو باقی است گفت سوزشي و سوختگی در دل باقی است لکن آندرجه لغمه و جماع طلبی و ایر خواهی که مرا از ادای فریضه فراموشی میداد و از بجای آوردن نوافل شاغل بود نه قسمت آن برفته است پس در برابرش بایستادم و گفتم آیا برای تو حاجتی هست مطابق میل و حالت بجای آورم گفت نیست چه آن عیش و جنبش شهوت فوت شده است چون خواستم باز شوم گفت بیجای باش و زیان زده باز مگرد و از پس به ترنم در آمد و به آوازی که از همسایگان خود مخفی میداشت در این شعر تغنی نمود :

ولى كبد مقروحة من يبعينى *** بها كبدا ليست بذات فروح

اباها على الناس لا يشترونها *** و من يشترى ذاعلة بصحيح

ص: 397

و هم در آن کتاب مسطور است که روزی اسحق بن ابراهیم موصلی بمردی بگذشت که عودی را میتراشید .

گفت لمن ترهف هذا السيف برای کدام نازك و لطیف میسازی این شمشیر را سيوف مرهفات یعنی شمشیرهای رقیق و نازك دم و تیز و از این پیش در ذیل نگارش حوادث سال دویست و سی و پنجم بموت اسحق اشارت شد .

در حلبة الكميت مسطور است که از اسحق بن ابراهیم پرسیدند ندیم چند تن باید باشد گفت يك و دو تن غم و اندوه آورد و چون بسه تن پیوسته گردد نظام و چون بچهار تن انتظام گیرد، تمام است و چون عددش به پنج نفر متصل آي---د محبس است و چون شش تن شوند زحمت و ازدهام است و بهفت تن که رسید حکم جيش و سپاه دارد و عددش که بهشت تن اتفاق گیرد عسکر است و چون نه تن شوند کوس جنگ بکوب و چون عشرة کامله گردند با این عده لشکر با هر کس که خواهی پرخاشگر شو .

و هم در آن کتاب از اسحق بن ابراهیم موصلی مسطور است که می گفت بدترین غناء و شعر حد وسط آن است زیرا که غناء و شعر اگر در حد اعلي باشند طرب می آورند و اگر حد ادنی و پست داشته باشند شنونده بخنده می آید و در عجب میشود اما حد وسط نه موجب خنده و نه مایه طرب است .

پایان جلد پنجم ناسخ التواریخ زندگانی حضرت امام هادی علیه السلام

به تصحیح حاج علي اصغر خسروی

بتاريخ رجب 1398

ص: 398

فهرست مطالب جلد پنجم ناسخ التواریخ حضرت امام هادی علیه السلام

بعضى مكالمات و حالات متوكل قبل از مقتول شدنش 2

پارۀ حالات متوكل با پسرش منتصر و بغض او و کشتن پدرش را 5

اتفاق اتراك در قتل متوكل 11

عزيمت بغاء صغير برقتل متوكل 14

تدابير منتصر وامراء اتراك و دیگران در قتل خلیفه 17

پاره امور و حالا تیکه در آخر زمان متوکل بر قتل او دلالت داشت 20

آهنگ نمودن باغر ترك و اراده کشتن متوكل و فتح بن خاقان را 23

کشته شدن متوکل وفتح بن خاقان بدست اتراك 26

بیان غسل و کفن و دفن و مدت عمر وسلطنت متوكل 44

اولاد و سرایا و زنان و اموال ومتروكات متوكل 56

بیان پارۀ اوصاف و اخلاق متوكل 72

بیان پاره ای اخلاق و اوصاف ناپسند و عقاید سخيفه متوکل 101

اجمال حوادث عجیبه که در زمان خلافت متوکل روی داده است 127

اجمال اسامی اعیانی که در زمان خلافت متوکل وفات کرده اند 137

بیان حالات و نتایج اوصاف رذیله و وخامت عاقبت متوكل 148

ص: 399

پاره ای احادیث که از متوکل مأثور است 153

بیان پاره ای از کلمات و اشعار متوكل 155

اسامی وزرا و امرا ومجالسين ومصاحبين متوكل 175

بيان حال فتح بن خاقان 180

پاره ای حکایات متفرقه متوکل 192

حکایت فتح بن خاقان ومبرد و داستان مجنون 219

حکایت متوکل با يحيى بن أكثم 222

حکایت احمد بن مدبر و حاسدان او وسعایت نزد متوکل 226

حکایت سلمه و وصیف ترکی 229

حکایت متوکل با بختیشوع طبیب و بعضی اطباء دیگر 240

بیان پاره ای حالات متوکل و کسان او با پاره اي جواری 247

پاره ای از مغنیان معاصر ومجالس متوكل 274

بیان پاره ای حالات و مجالسات متوكل با شعرا 281

حکایت ابی عیسی بن متوکل با ابو عکرمه 326

بیان پاره ای حالات فتح بن خاقان 338

بیان احوال فضل جاريه متوكل 340

بیان احوال ابی ابراهیم بن مدبر 343

پاره اشعاری که در مرئيه متوكل ومادر و متعلقان او گفته اند 355

بیان اخبار واحوال ابراهيم بن صولی 360

بیان اخبار عبدالسلام بن زغبان معروف به ديك الجن 366

بیان اخبار اسحق بن ابراهيم موصلی 394

پایان کتاب 394

ص: 400

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109