ناسخ التواریخ زندگانی حضرت امام علی النقی الهادی علیه السلام جلد 4

مشخصات کتاب

جلد چهارم از ناسخ التواريخ

زندگانی حضرت امام علی النقی علیه السلام

تأليف :

مورخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپهر

به تصحیح دانشمند محترم آقای :

محمد با قرالبهبودی

از انتشارات:

موسسه مطبوعات دینی قم

خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب : خانم نرگس قمی

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

بیان وقایع سال دویست و سی و سوم هجری مصطفوی صلى الله علیه و آله

اشاره

در این سال متوکل عباسی که از دیر باز با محمد بن عبدالملك زيات وزير،كين دیرین داشت و بپارۀ جهات و ملاحظه اینکه اگر او را اثر خشم وی بیدار کند اموال و اثقالش را مخفی بدارد و خلیفه را بهرۀ وافی نرساند آتش خشم خود را شعله ور نمی داشت بناگاه سهام کین از کمین برکشید وغفلة او را برگرفت و بزندان جای داد طبری گوید سبب این خشم و ستیز متوکل و بند و آویز وزیر عالي تدبیر این بود که واثق بالله در زمان خلافتش محمد بن عبد الملك را بوزارت خود منصوب ساخت و مهام ملك وامور مملکت را بدست کفایت و درایت او تفویض نمود .

و چنان بود که واثق بجهاتی چند با برادرش جعفر متوکل خشم آلود شد وعمر بن فرج رخجی و محمد بن علاء خادم را بروی موکل ساخت تا مفتش اخبار متوکل گردیده و محفوظ داشته بدو بر نگارند و هیچ وقتی را بغفلت نباشند جعفر نزد محمد بن عبدالملك رفت و از وي خواستار شد که از وی در خدمت برادرش واثق

ص: 2

سخن کند و دل واثق را از وی خوشنود و بر وی مهربان و دروی آسوده خاطر بگرداند چون بمجلس محمد بن عبدالملك داخل شد سربزیر افکنده بایستاد و ابن زیات باوی تکلم نمی کرد .

چون مدتی در حضورش ایستاده بماندوزیر متکبر از عاقبت کار بی خبر اشارتی کرد تا ولی نعمت زاده اش در گوشه بنشست و چون مدتی از نظاره در مکاتبت و امورات متفرقه و فراغت از آن برگذشت با کمال عظمت و کبریا با آنکس که این کبریا از دودمان او داشت نظر تهدید آمیز بر گشود و گفت سبب آمدن تو چه بود .

متوکل با نهایت خضوع گفت از آن آمدم که از امیر المؤمنين خواستار شوی تا از من راضی گردد، ابن زیات مانند کسی که استهزاء نماید روی با اهل مجلس کرده گفت نظر باین شخص کنید که برادرش را بخشم می آورد و رضایش را از من طلب می کند آنگاه با متوکل گفت بروچه تو هر وقت بحالت صلاح وصواب وسداد اندر شدی از تو راضی میشود

متوكل با حالتی دژم و خفیف و پژمان و افسرده که از آن قبح ملاقات و قباحت مقالات پسرزیات بدید برخاست و اندوهناك و سرگشته گشته بیرون شد و نزد عمر بن فرج رفت تا برات خود را بمهر او برساند و وظیفه و وجيبه خود را دریافت کند عمر نیز با خوئی تافته تر از آتش سقر و دیداری تلخ تر از صبر سقوطر متوکل را ملاقات کرده برات او را بخشونت بگرفت و بخفت در صحن مسجد بيفكند ومتوكل خائب وخاسر بماند .

و عمر را رسم چنان بود که مجلس در مسجد می ساخت و بکارهای خود میپرداخت و در این حال ابوالوزیر احمد بن خالد حضور داشت و از جای برخاست تا باز سرای شود جعفر متوکل نیز با او بپای شد و با نهایت درد درون وزلت بیرون گفت ای ابو الوزير هيچ ديدي عمر بن فرج از چه مخرج بامن بیرون شد و باچه منظر مرا در نظر آورد؟

گفت فدایت گردم من با او ملازمت و مواظبت و نزدیکی دارم معذلك بروات

ص: 3

ارزاق مراجز بطلب کردن و ملایمت نمودن با او مهر نمیزند هم اکنون و کیل خود را بمن بفرست جعفر وکیلش را بدو گسیل داشت ابو الوزیر بیست هزار درهم بخدمت جعفر بفرستاد و پیام داد که این وجه را در وجوه امور خود بکار بند تا گاهی که یزدان تعالی ساختگی کارت را بفرماید

و از آن پس رسول جعفر بعد از یکماه دیگر نزد ابوالوزير آمد و مسئلت اعانت نمود وابوالوزير ده هزار درهم بدو بفرستاد و از آنطرف چون جعفر با هزاران خون جگر از مجلس عمر بیرون شد بسرای قاضی احمد بن ابی دواد رهسپر گشت چون قاضی از وصول مقدم جعفری مستحضر گشت باستقبالش تا در سرای بشتافت و او را ببوسید و ملازمت جست و گفت فدای تو شوم چه چیزت باینجا بیاورد گفت بدان آمدم تا خاطر امیرالمؤمنین را از من خرسند گردانی گفت افعل ونعمة عين وكرامة و با این گونه توقیر و تفخیم با جعفر برخورد نمود.

و از آن پس در امر جعفر با واثق بسخن آمد وواثق بدو وعده موافق داد اما اظهار رضامندیش جانب ظهور نگرفت تا يوم الحلبه و روز اسب دوانی در رسید و احمد بن ابی دواد در خدمت واثق زبان برگشاد و گفت احسان و معرفت معتصم نسبت بمن نمایان و معروف است و جعفر پسر اوست و من در خدمت تو بعرض رسانیدم ووعده فرمودی که از وی خوشنود شوی پس ترا ای امیر المؤمنين بحق معتصم سو گند میدهم که ازوي خوشنود گردي.

این وقت واثق از متوکل اظهار خوشنودی نمود و هما نساعت بخلعت عنایت آیتش مخلع گردانید و واثق از جایگاه اسب تازی بازگشت و این کردار احمد جعفر را بشکری مخلد مقلد ساخت و این اعمال رجال را در دل نگاهداشت از این روی چون نوبت خلافت بدور سید احمد بن ابی دواد در خدمتش منزلتی عالی یافت.

و نیز طبری می گوید که چنان بود که در آن هنگام که جعفر برای استرضای خاطر خلافت مظاهر بسرای محمد بن عبدالملك در آمد محمد بواثق نوشت جعفر بن معتصم نزد من آمده است و از من خواستار شده است که از امیرالمؤمنین خواستار

ص: 4

شوم تا از وی خوشنود شود و در هیئت و جامه وزی مردم مخنث اندر وزلف بر پس گردن دارد واثق در جواب پسر زیات نوشت یکتن را بفرست و او را نزد خود حاضر ساز و بفرمای تا مویش را ببرند و نیز دیگری را بگوی تا مویش را بر گیرد و برویش بزند و بمنزلش بازگردان.

متوکل می گوید چون فرستاده ابن زیات در طلب من بيامد جامة سياهي جدید و نو برید بر تن برآوردم و بسرای او راه گرفتم و مرا یقین افتاد که اظهار رضامندی واثق از من بدو رسیده و برای این بشارت دعوت کرده است چون بمنزل او در آمدم گفت ای غلام حجامی را نزد من بیاور، چون حاضر کردند گفت موی وی را برگیر و فراهم ساز حجامتگر بدون اینکه مندیلی برجامه من برآورد موی من بر گرفت و فراهم ساخت و بر چهره ام بر زد و من هیچ وقت دچار جزعی نگردیده ام مانند این جزعی که موی من بر آن جامه ظريف لطيف بنشست و حال اینکه نزد او شدم و طمع رضامندی داشتم.

بالجمله از این افعال و اعمال کین ایشان در دل متوکل موکل و همواره روی ترقی داشت تا واثق بدیگر سرای شتافت و محمد بن عبدالملك چنانكه سبقت تحریر گرفت سخن در خلیفتی محمد بن واثق داشت و در این هنگام جعفر متوکل در حجره سوای آن حجره که آن جماعت در آن در کار خلیفتی و تعیین خلیفه مشورت می نمودند بود تا بر حسب تقدير خالق بی نظیر آن منصب خطير بجعفر مقرر شد و او را بخواندند و در آن مجلس عقد خلافت بنام او بر بسته گشت و سبب هلاکت و دمار ابن زیات این افعال ناستوده سمات بود .

و نیز چنان بود که بغاء الشرابی رسولی بود که از طرف اهل شوری باحضار جعفر برفت و در عرض راه بخلافتش سلام و تهنیت گفت .

بالجمله چون باوي بیعت کردند و و ساده خلافت را بجلوس او اختصاص دادند جعفر با ابن زیات بمهلت و مدارا بگذرانید تا روز چهار شنبه هفتم صفر در رسید و متوكل يكباره عزیمت بر نهاد تا او را دچار مکروهي عظيم بگرداند لاجرم ایتاخ

ص: 5

ترکی را بگرفتاری و تعذيب او فرمان داد و ایتاخ در طلب او بفرستاد .

ابن زیات گمان کرد که خلیفه او را خواسته است و چون از تغذی فارغ شد سوار گشت و بسرای خلافت مبادرت گرفت و چون بمحازات منزل ایتاخ رسید با او گفتند بمنزل أبي منصور یعنی ایتاخ باز شو ابن زیات ناچار بدانسوی روی نهاد و بیم در دلش راه یافت .

و چون بآن مکان که ایتاخ در آنجا نزول میکرد در رسید هم از آنجایش بدیگر سوی بردند این وقت احساس نمود که شري دامنگیرش گردیده است و از آن پس اورابحجره در آوردند و شمشیر و کمربند و قلنسوه ودراعه اور امأخوذ نمودند و بغلامان او بدادند و با آنها گفتند بازگردید غلامان بازگشتند و هيچ شك نداشتند که محمد نزد ایتاخ مانده است تا خمری بیاشامد و بصحبتی بگذراند.

و چنان بود که ایتاخ دو مرد از وجوه اصحابش را كه يكيرا يزيد بن عبد الله حلوانی و دیگری را هر ثمة شار بامیان نام بود از نخست مشخص و معین کرده بود چون محمد بن عبدالملك را در آن حجره جای دادند آن دوتن با سواران و سپاهیان خودشان و شاکریه خودشان تازان و شتابان برفتند تا بسرای ابن زیات رسیدند غلامان ابن زیات گفتند بکجامی آئید ابوجعفر یعنی ابن زیات سوار شده است اعتنائی بایشان نکردند و برسرای وزارت بتاختند و آنچه در آن سرای بودند مأخوذ داشتند .

ابن الحلوانی گوید بآن بيت ومنزل كه محمد بن عبد الملك با آن شوكت و تجمل در آن جلوس مینمود در آمدم و در این قلیل مدت وضعی بس فرسوده ورث الهيئة و قليل المتاع و در آنجا چهار قطعه پارچه گستردنی و چهار شيشه يك منی که در آن شراب بود در نهایت افلاس وذلت بدیدم .

و در آن منزلی که چون قصر فردوس برین و مكان حورالعین بودی و جواری ماه سیمایش در آنجا بخفتندی اندر شدم و در آنجا حصیر پاره و چند بالش بهم پیوسته نگران شدم كه در يك جانب بیت بود بعلاوه جواری او در آنجا بر روی زمین بی فرش می خوابیدند و آن بدنهای نرم لطیف نازنین را که از بالش پر قو و سنجاب در

ص: 6

رنجه و عذاب بود برخاك زمین می نهادند .

ونیز گفته که متوکل در این روز که امر بگرفتاری ابن زیات داد بفرمود تا هر چه در سرای او باشد از متاع و چارپایان و کنیز كان و غلامان وغيرها را مقبوض داشته بهارونی حمل نمودند و نیز راشد مغربی را امر کرد تا ببغداد شود و تمام ما يملك محمد بن عبدالملك را از اموال واثقال وخدمه مأخوذ نماید.

و همچنین ابوالوزیر را مأمور فرمود تا املاك وضياع او را وضياع اهل بيت او را در هر کجا باشد در حیطه قبض وضبط در آورد و اما آنچه او را در سامرا بود بخزائن مسرور سمانه بعد از آنکه برای خلیفه خریداری کردند حمل نمودند و با محمد ابن عبدالملك گفتند و کیل گردان بفروش متاع خودت و عباس بن احمد بن رشيد كاتب عجیف را نزدوی حاضر کردند و ابن زیات او را بر فروش متاع وکیل ساخت .

و ابن زیات روزی چند در آن زندان که بود مطلق العنان و آسوده خاطر بود و از آن پس متوکل امر کرد تا او را بند آهن بر نهادند و از خوردنی و طعام باز داشتند و ابن زیات هیچ چیز نمی چشید و در آنحال حبسی که اندر بود بسیار جزع می کرد و بسیار می گریست و سخن اندك میزاند و فراوان بتفکر و اندیشه میگذارانید.

بعد از آن او را از خفتن بازداشتند و به بیداری رنجه میساختند و هر وقت بالطبيعه بخواب اندر شدي با جوال دوز و سوزنی کلانش بخستند و خواب از وي برگرفتند و از آن پس تا نمیرد يك روز و شبش بخواب گذاشتند و دست از آزارش بداشتند .

پس بخفت و چون بیدار شد مایل میوه و انگور شد برایش حاضر کردند ابن زیات از آن بخورد و همچنان دیگر باره متوکل فرمان کرد تا خواب از وی بازگرفتند و چون بدینگونه اش چندی معذب بداشتند همچنان خشم و ستیز متوکل از ستیز نایستاد و بفرمود تا او را در تنوری که از چوب ساخته و در بدنه اندرون آن میخچه های آهنین بنشانده بودند جایش بدادند.

احمد بن ابی دواد و ابوالوزیر گفته اند ابن زیات نخستین کسی است که این

ص: 7

تنور را تعبیه کرد و این اسباط مصریرا در آن معذب داشت تا هر چه داشت از وی مأخوذ نمود آخر الأمر گردش گردون گردانش در همان تنورش در افکند و چندین روز بعذاب آن دچار و با نهایت نکال و نقمت و عذاب و محنت از آن تنور بتاریکنای گور شتافت .

از دندانی از آنکس که از جانب متوکل موکل عذاب او بود حکایت کنند که گفت من از نزد وی بیرون می شدم و در بروی مقفل می ساختم و او هر دو دست خود را چنان زیر آسمان برافراشتی که صدای کوفتن هر دو استخوان شانه اش بلند گشتی آنگاه به تنور در آمدی و بنشستی و در تنور میخچه های آهنین و در وسطش چوبی پهن و بر کشیده بود پس ساعتی بر آن خشبه می نشست و از آن پس آنکس که بروی موکل بود می آمد و چون ابن زیات صدای فتح الباب را می شنید بپای می ایستاد چنانکه بر آن حال می بود.

و از آن پس بروی سختتر گرفتند و آنکس که بعذاب وی مشغول بود میگوید روزی او را فریب دادم و چنانش بنمودم که من در را قفل برزده ام اما مقفل نداشته بودم و از آن پس قلیل مدتی مکث نمودم و ابن زیات باطمینان رفتن من برای آسایش بر آن خشبه بنشسته بود پس بناگاه بروی در آمدم و او را نگران شدم که در آن تنور بر آن خشبه جلوس کرده است.

پس بدو گفتم مرا معلوم شد که تو همه وقت بدینگونه کار میکنی و آرامش و آسایش را بر این خشبه می نشینی و از آن پس هر وقت از آنجا بیرون می آمدم گره بندشرا سخت می کردم از این روی او را قدرت جلوس بر آن خشبه نماند و نیز آن خشبه را از آنجا بیرون کشیدم تا در زیر دو پایش برجای نماند و از پس این حال روزی چند بیشتر نگذرانید و مرد.

و در چگونگی قتل او اختلاف و رزیده اند بعضی گفته اند او را ستان بیفکند و پنجاه چوب دست بر شکمش بنواختند پس از آتش بر روی افکنده پنجاه چوب دست بر كفل و پشتش بزدند و در این حال ضرب ابن زیات بمرده بود و ایشان نمی دانستند

ص: 8

و چون صبح بردمید مرده اش را در یافتند و گردنش برهم پیچیده و موی لحيه او از شدت سود بر زمین کنده شده بود.

و بعضی گفته اند از همان عذاب که در آن بود بدون اینکه مضروبش دارند روان از تن بسپرد مبارك مغربی گوید گمان نمی برم که در این طول حبس و پائیدن در زندان افزون از یکی گرده نان خورده باشد و در این اوقات یکدانه انگور یا دودانه می خورد.

می گوید دوروز یا سه روز قبل از موتش از وی می شنیدم که با خویشتن همی گفت « يا محمد بن عبد الملك لم يقنعك النعمة و الدواب الفرة و الدار النظيفة و الكسوة الفاخرة وانت في عافية حتى طلبت الوزارة ذق ما عملت بنفسك ».

اى محمد بن عبد الملك قانع نگردانید ترا نعمتهای جزیل و چارپایان با نشاط نجيب وسراى نظيف و پاك و جامه های فاخر و نفیس و تو در عافیت و سلامت و آسایش و آرامش باشی تا در طلب وزارت برآمدی و بچنین پایان ناهموار دچار شدی هم اکنون بچش آنچه را که خودت برای جانت بکار بستی و این سخن را مکرر با خود همی گفت.

و چون افزون از یکروز بمرگش بر جای نماند زبان از عتاب خود باز داشت و جز بر تشهد و یاد خدای سخن نمی راند و چون بمرد دو پسرش سلیمان و عبدالله را بر او حاضر ساختند و هر دو تن محبوس بودند و در این وقت جسد محمد بن عبد الملك را بر تخته دري از چوب در همان پیراهنی که در زندان بر تن داشت بیفکنده بودند و آن پیراهن چرکین شده بود دو پسرش چون جسدش را بدیدند گفتند سپاس خدای را که از این فاسق راحت بخشید آنگاه جبه اش با پسرانش سپردند تا بر روی همان در چوبین غسل دادند و دفن کردند و چون گودالش را عمیق نداشتند شب هنگام سنگان بیامدند و گورش را بر کندند و گوشتش را بخوردند .

و چنان بود که محمد بن عبد الملك با ابراهيم بن عباس صولی دوست بود و ابراهیم در ملک اهواز ولایت داشت در این وقت محمد بن عبدالملك ابوالجهم احمد بن

ص: 9

یوسف را بجانب او مأمور کرد تا ابراهیم بن عباس را در میان مردمان بپای داشت و ابراهیم سه کرور در هم براي حفظ خود بداد و باوى بمصالحه بگذرانید و این شعر بگفت :

و كنت افي باخاء الزمان *** فلما أتى عدت حربا عوانا

و كنت اذم اليك الزمان *** فأصبحت منك فأصبحت منك اذم الزمانا

وكنت اعدك للنائبات *** فها أنا أطلب منك الأمانا

تا گاهی که روزگار با من با خوت والفت بودی تو نیز برادر مهر پرورم بودی و چون روزگار با من دیگرگون شد تو نیز دشمنی خونخوار وعدوي ناسازگار گردیدی و من همیشه از مکاید زمان و حوادث جهان بتو مذمت نمودم و اينك از جور تو بمذمت زمانيك زبان شدم و همیشه تو را برای دفع گزند روزگار و نوائب دنیای نابکار بکار داشتم و اينك از زحمت و بلیت تو در طلب امان هستم و نیز این شعر را انشاء نمود :

اصحت من رأى ابى جعفر *** في هيئة تنذر بالصيلم

من غير ما ذنب و لكنها *** عداوة الزنديق للمسلم

و از آن پس که این زیات را گرفتار کردند او را باراشد مغربی ببغداد فرستادند تا آنچه در آنجا دارد از وی بگیرند پس ببغدادش در آوردند و غلام اورا که روح نام داشت و قهرمان و پیشکار او بود بگرفتند و اموال محمد بن عبد الملك در دست او برای تجارت بود و هم جمعی اهل بیتش را بکشتند و باريك استر با ایشان بود و مر او را بیوتی از انواع مال التجاره از قبیل گندم و جو و آرد و حبوب وزيت ومويز وانجير و بيتي مملو از جامه بدست آوردند و جمیع آنچه از وی بگرفتند و قیمت آنچه بدست آوردند نود هزار دینار برآمد .

و حبس ابن زيات بحكم متوکل در روز چهارشنبه هفتم صفر و وفات او در روز پنجشنبه یازده روز از شهر ربیع الاول بجای مانده روی داد.

ابن خلکان می گوید : چون واثق بر سرار خلافت تمکن یافت با اینکه در ایام

ص: 10

پدرش معتصم از محمد بن عبد الملك رنجیده خاطر و بروی خشمگین بود و سوگند یاد کرده بود که هر وقت امر خلیفتی بروی راست گردد سرای او را از دست نگذارد همچنانش بجای خود منصوب ساخت و کفاره آن سوگند را از مال خود بداد و گفت: برای سوگند عوض هست لكن ملك و ابن زيات را عوض نباشد.

و چون واثق بمرد و متوکل بر امر خلافت موکل از وی بسی رنجیدگی داشت و چهل روز پس از ایام خلافتش او را بگرفت، چه این وزیر عالم فاضل در زمان خلافت واثق محض خرسندی خاطر خلیفه با متوکل بخشونت و درشتی میرفت و دل او را برای دلخوشی واثق ناخوش میداشت، و این خشم و کین در دل متوکل ببود تا خلافت یافت و از آن بیم که اگر فی الفور او را بگیرد اموالش را جای بجای کنند و از دست وی برود او را بوزارت بر کشید تا خاطرش مطمئن باشد .

و از آن طرف قاضى أحمد بن أبي دواد متوکل را اغراء همی نمود و بگرفتاری ابن زیات و اخذ اموال بی پایانش تحریص و تطمیع همی نمود و وقع و وقری در آن مینهاد و چون متوکل او را بگرفت و در تنور بمرد تمام اموال و ذخایر او افزون از صد هزار دینار بر نیامد متوکل بر کردار خود پشیمان شد و عوضی برای ابن زیات ندید و با قاضی احمد گفت: مرا بباطلی بطمع افکندی و بر شخصی که برای او عوض نیست محرك شدى .

وابن زیات مذکور تنوری از آهن ساخته و مسمارها و میخهای آهنین بر آن نصب کرده بود مانند جوال دوزهای درشت و ضخیم که در درون تنور سر بیرون کرده بود و این عمل در ایام وزارتش بود و چون اشخاصی را که میخواست مصادره کند و ارباب دواوین را که از ایشان بایستی مطالبه مال نمایند در میان آن تنور بشکنجه و عذاب می انداختند و هروقت یکی از ایشان از شدت حرارت عقوبت میخواست گردش بخود دهد آن میخهای نیز از جانش رستخیز در می آورد و چندان درد والم میچشیدند که از مردن سخت تر بود.

و از آن پیش هیچکس در این گونه عقوبت فرمودن بروی سبقت نگرفته بود

ص: 11

و از مخترعات ابن زیات بود و هر وقت یکتن ازین بیچارگان از سختی شکنجه و سوز عذاب میگفت ای وزیر بر من رحم کن در جوابش می گفت «الرحمة خور في الطبيعة» رحمت آوردن علامت ضعف و سستی طبیعت است ، و چون روزگار بروی بگشت و نوبت تلافی گردید و متوکل او را در میان تنور منزل داد و قید و زنجیر آهنین که پانصد رطل وزن داشت بروی بر نهادند .

ابن زیات گفت : يا أمير المؤمنين بر من رحم فرمای، متوکل گفت : «الرحمة خور في الطبيعة »چنانکه او در جواب مردمان میگفت ، ابن زیات دوات و کاغذی بخواست و این دو شعر را بر نگاشت

هي السبيل فمن يوم إلى يوم *** كانه ماتريك العين في النوم

لا تجزعن رويداً أنها دول *** دنيا تنقل من قوم إلى قوم

این جهان را بجز از بازی و خوابی مشمر *** گر مقري بخدا و برسول و بكتبت

ای تن جزع مکن که مجازی است این جهان *** وی دل غمین مشو که سپنجی است این سرای

پس این دو بیت را بخدمت متوكل بفرستاد و متوکل از ملاحظه آن بدیگر کار اشتغال داشت و چون بامداد دیگر نظر بآن افکند فرمان داد تا او را از تنور بیرون آورند چون نزديك وی آمدند مرده بود و مدت اقامتش در تنور چهل روز برآمد .

و چون بمرد و آمدند تا بیرونش آورند دیدند بريك جانب تنور باخط خود با ذغال این شعر را رقم کرده است :

من له عهد بيوم *** يرشد الصب إليه

رحم الله رحيماً *** دل عيني عليه

سهر عيني ونامت *** عين من هنت لديه

أحمد أحول گويد: چون ابن زیات را بگرفتند چندانکه توانستم

ص: 12

بلطافت الحیل کار کردم تا خود را بد و رسانیدم و او را در بندی و آهنین گران بدیدم و گفتم: سخت بر من دشوار می آید گفت :

سل ديار الحى من غيرها *** و عفاها و محا منظرها

و هى الدنيا إذا ما اقبلت *** صيرت معروفها منكرها

إنما الدنيا كظل زائل *** نحمد الله الذى قدرها

و در آنحال که او را در تنور جای دادند خادمش با او گفت : اى سيد من بحالی اندر شدی که شدی و هیچکس حمد و سپاس ترا نمیگذارد؟ ابن زیات گفت : جماعت برامکه را از آنچه کردند و احسان ورزیدند چه سود بخشید؟ گفت : همانکه تو در این ساعت و چنین حالت از نیکی ایشان یاد میکنی ، ابن زیات گفت راست گفتی. بالجمله مراتب فضل و کمال و علوم ادبیه و براعت در خط و انشاء و تدابیر مملکتی و نهایت درایت و کفایت و ذوق وشوق واشعار فصاحت آثار این یگانه وزیر نامدار را در کتاب مشكاة الأدب یاد کردیم و او را دیوان شعری جید است .

مسعودی گوید : ابن زیات کاتبی بلیغ و شاعری مجید بود و در زمانی که إبراهيم بن مهدی بر مأمون خروج نمود در تحریص مأمون گفت :

ألم تر أن الشيء للشيء علة *** يكون له كالنار تقدح بالزند

كذلك جربنا الأمور و إنما *** يدلك ما قد كان قبل على البعد

وظني با براهيم أن فكاكه *** سيبعث يوماً مثل أيامه النكد

تذكر أمير المؤمنين قيامه *** وأيامه في الهزل منه وفي الجد

إذا من أعواد المنابر با سمة *** تغنى بليلي أو بمية أوهند

و در این اشعار مأمون را از خواب غفلت بیدار و بخمود آتش و فساد إبراهيم ابن مهدی تحریص مینماید .و از اشعار ابن زیات است که در مرثیه معتصم بالله گوید :

و ظل له سيف النبي كانما *** مدامعه من شدة الحزن تذرف

حمائله والبرد تشهد أنه *** هو الطيب الاولى الذي كان يعرف

ص: 13

أقول و من حق الذي قلت اننى *** أقول و اثنى بعد ذاك و احلف

لما هاب أهل الظلم مثلك سائسا *** و لا انصف المظلوم مثلك منصف

وازین پیش در ذیل احوال معتصم ووفات او بشعري که ابن زیات در مرثیه او و تهنیت هارون بن معتصم ملقب بواثق گفته بود اشارت کردیم.

معلوم باد، چه خوش بودی که مصادر امور و وزرای نامدار و امرای فرمان گذار بلکه سلاطین با اقتدار جمله از منه و اعصار بر چنین دواهي وحوادث و نوازل و انقلابات روزگار و چرخ دو ار گاه بگاه بنگرند و بخواب غفلت نروند تا از غفلت بیدارشان نکنند و بدانند که خداوند تعالی بندگان خود را که بودیعت باین جماعت سپرده است دوست میدارد و آسایش و آرامش و دوام و قوام ایشان را میخواهد و همه را از يك جنس بیافریده است و گوشت و پوست و استخوان وعروق واعضای بنی نوع بشر بريك منوال است .

از هر چه ایشان تألم گیرند ابنای جنس ایشان نیز متألم می شوند از هرچه ایشان متلذذ می گردند آنها نیز تلذذ جویند ، بهرچه ایشان میل و رغبت دارند آنها نیز مایل و راغب هستند از هر چه ایشان تنفر دارند آنها نیز گریزان و متنفر هستند.

اگر ایشان طالب بزرگی و مقام و منصب و منزل و خدم و حشم ومراكب وملابس و مناکح و امثال آن و مال و دولت و ثروت و جلال و ابهت وذخایر و دفاين و عيش و نوش و امارت و ریاست و قوت و شوکت و آسایش و آرامش و اختیار و اقتدار هستند آنها نیز هستند و ایشان با خود از شکم مادر نیاورده اند آنها نیز نیاورده باشند و ایشان ذی حق باشند و آنها نباشند ؟! اگر از آنها خطا و عصیان وزلل وغفلت وسهو وجهالت و ناسپاسی و طمع وطلب شر و فساد روی نماید از ایشان نیز مینماید ، چه هيچيك معصوم و از نوائب اعمال ناپسند محروم نیستند .

پس اگر خدای تعالی کسی را سلطان و وزیر و امیر و حکمران و مطاع و دارای علوم و معارف و اقبال و جمعی را نسبت بدو مأمور ومحكوم ومطيع و متعلم

ص: 14

و خادم گردانید بایستی در هر آنی صد هزاران سپاس حضرت سبحانی را بگذارد که این امر بعکس نگردید و آن نعمتی که او را قسمت شد بدیگری تعلق نجست و آن حسرت نصیب وی نگشت .

پس بایستی در حال امارت و ریاست و تفوق و قدرت خود سایر بندگان خدای و ابنای جنس خود را در حکم پدر و مادر و برادر و خواهر و فرزند و اقارب و احبا ومعاضدان و پر و بال ومعين وناصر وشريك وسهيم وانيس خود شمارد و بوجود خود آنها و مساعدت آنها و مال و حال آنها بر خود آنها کبر نفروشد و به نیروی خود آنها بر آنها ظلم وتعدي وقدرت نمائی نکند .

چه اگر ایشان آنچه با و داده اند من جميع الوجوه و الجهات باز ستانند وی از تمامت آنها ذلیل تر و ستم یا بنده تر می شود چه ایشان مبغوض و مطرود یکدیگر و مقروض ومديون ومشغول الذمه و مظلوم یکدیگر نیستند و حکومت و امارتی برهم نداشته اند .

لكن وى بواسطه معاضدت و معاونت آن جماعت دارای حکم و ریاست و ظلم و آزار برایشان شده است چون از کردار او در آزار و از ریاستش بیزار گردند و او را معزول و منکوب دارند ، آنچه را مأخوذ شود همیشه مذموم و ملعون و مقروض آنجمع بخواهد بود و بفضایل و کمالات با اصالت و نجابت ظاهریه خود نبالد و باین سبب دیگران را پست و جاهل و خود را مستحق اطاعت و فروتنی و محکومیت ایشان نشمارد .

چه اتکال بفضل و کمال ظاهری موجب انفصال از صفات آدمیت و حصول کبر وعلو و غلو می گردد و دیگران را در شمار چاپایان و خود را بالاصاله هم شأن ایشان میخواند و بسبب همین پندار را استوار دچار اقسام بلیات دنیویه و اخرویه می گردد پس بایستی متربص تکمیل اخلاق حسنه و اوصاف حمیده که از شرایط کمالات معنويه نفسانیه و اورانیه است بشود تا بالطبیعه دارای ریاست و تفوقات باطنيه و ظاهر یه گردد.

ص: 15

چنانکه در احوال سلاطین و فرمانگذاران صفحه زمین بلکه پاره حیوانات نسبت بامثال واشباه خود واقف شوند و از برخی ظلم و حالت سبعیت و از پاره عطوفت و مساعدت با ضعیف می شود چون بنگرند بر این جمله تصدیق فرمایند .

پس اگر محمد بن عبد الملك زیات گاه بگاهی یاد از پدران خود و اعمال و مکاسب وزیت فروشی و بی نوائی و پستی ایشان می کرد و بواسطه مختصر علوم خود این چند غره نمی گشت و علوم خود را اسباب کبر و نسیان عهود ماضیه و رعایت احوال زیر دستان و شئونات اعیان و رؤسای خاندان خلافت را که ولاة نعمت و ترقی او بودند فراموش نمی کرد و از نهایت غرور مهالك و مخاطر خود را نادیده نمی انگاشت و محض خرسندی خاطر خلیفه عصر با برادر و اقارب او واعیان دولت او وزیردستان خود و اهالی و عمال مملکت باین سختی رفتار و عقوبت دشوار و مقالات ناگوار و ملاقات ناهموار دیدار نمی گشود و آلت عذابی چون تنور و مسمار برقرار نمی داشت گوشت و پوست جسدش نصیب کلاب و خودش مذموم کسان بلکه فرزندان نمی گشت!

عجب تر آنست که آنکس که زندانبان و كشيك عذاب او بود علاوه بر آنچه بتعذيب او مأمور بود مسلوک میداشت چنانکه حکایت کشیدن خشبه تنور و بپای داشتن او را بآن سختی و تغذیه بیکدانه و دو دانه انگور مذکور شد ! پس این مأموریت از جانب وكلا ومحاسبين وموكلين آسمانی باشد و حکمت احکام و اوامر و نواهی آسمانی و برهان «من حفر بئراً وقع فيه »مشهود می شود و ( آنچه کنی بخود کنی گرهمه نيك و بدکنی ) و آنچه کاری بدروی معلوم آید .

لمؤلفه :

گر بخواهی حاصل نیات را *** در نگر خود پورك زيات را

شعله زیتش که بودی در بغل *** سر کشید و آمدش اندر عمل

گر ز خاطر نسپریدی کار زیت *** بر زبان هرگز نبودش لیت و هیت

ص: 16

ابن زيانا مخوان خود را فرید *** که خدا چون تو بسی خلق آفرید

چاه چون کندی و تنشور عذاب *** خود در آن افتی و بینی بس عقاب

ابن زيانا مكافانت ببین ***برسزای کرده آفانت ببین

ابن زيانا خدا گيرد قصاص *** چون قصاص آمد میگو: این المناص

ور بمعنی بنگری هست آن مناص *** سخت تر از هر مکافات و قصاص

آن نشان کو دوزخی باقی بماند *** خود قصور جنت و ساقی بخواند

دوزخی از شرم اوقات جحیم *** در دلش افتد عذابي بس اليم

گرنه لطف ایزدش شامل شدی *** وان نشان از چهره اش خامل شدی

آن بهشت و آن نسیم و آن نعيم *** تا ابد او را بدی رنجی عمیم

ابن زیاتا شدی گر در تنور *** رحمتی بودت زیزدان غفور

ورنه بودی در تنانير جحیم *** کز یکی برقش جهان گردد ضریم

وان خلیفه کوفکندت در عذاب *** کی رھائی جوید از یوم الحساب

گفت من يعمل بقدر ذرة ***خواه اندر خير يا در شرة

بیگمان بیند مکافات و سزا ***روز رستاخيز و آن يوم الجزا

چون چنین است ای برادر پاسدار *** زانکه هر فعلی سزایش در کنار

گر بخواهم زین نمط گویم سخن *** تا قیامت کی رسد اندر به بن

حال دنیا هر یکش پندی بود ***هر یکی پندش بيك بندی بود

در جلد دوم عقد الفرید مسطور است که عبدالله بن طاهر این شعر را بمحمد بن عبدالملك زيات نوشت :

احلت عما عهدت من ادبك ***ام نلت ملكا فتهت في كتبك

أم قدترى أن في ملاطفة الا ***خوان نقصاً عليك في أدبك

أكان حقاً كتاب ذى ثقة *** يكون في صدره وأمتع بك

أتعبت كقيك في مكاتبتى *** حسبك مما لقيت في تعبك

می گوید آیا چنانت بخاطر میرسد که در رسائل ومكاتيب اخوانيه و مودتيه

ص: 17

خود که با دوستان مینگاری بملاطفت و اعزاز و اکرام ایشان رقم کنی و آداب قدیمی و ترتیبات سابقه را از دست ندهی و مکاتیب خود را بحليه ادب و رعایت عهود ماضیه مزین نمائی نقصانی در آداب و شئونات تو وارد می شود و مکاتیب و رسائل وسائل ازدیاد محبت و اتصال مودت باید باشد نه مولد بغض و عداوت و انفصال مهر و عنایت .

همانا در این مکاتبتی که با من نموده بس زحمت بفکر و قلم و دست و رقم خود داده تا الفاظي بکار آوری و کلماتی استعمال کنی که شامل جلالت و عظمت خودت و دور باش شو کت و هیمنت خودت و خفت طرف برابر وحقارت او باشد همان تعب وزحمتی که در این کار دیدار کردی ترا کافی است .

چون محمد بن عبدالملك این مکتوب با اسلوب حقائق پرورو نصائح اثر ابن طاهر را بدید بدانست که بر مکنون خاطر وی ملتفت شده است و از این کرداری که هیچ دربار ندارد جز بار خصومت در کار ندارد ، پشیمانی گرفت و در پاسخ عبدالله ابن طاهر این شعر را بر نگاشت :

كيف اخوان الاخاء یا املی ***و كل شيء أنال من سببك

أنكرت شيئاً فليست فاعله ***وان تراه يخط في كتبك

إن يك جهل أتاك من قبلى *** فعد بفضل على من حسبك

فاعف فدتك النفوس عن رجل *** يعيش حتى الممات في أدبك

می گوید من هر چه یافتم و بهر مقامی که نائل شدم بسبب نو و مساعدت و توجه تو بود چگونه در خدمت تو که آرزو و آمال من هستی بیرون از رعایت ادب و توقیر و تفخیم می گویم و می نویسم اگر در عرض مکتوبی که بخدمت تو شده است کلامی ناپسند و عبارتی بیرون از شئونات خود دیده باشی بدست و قلم من نبوده است و اگر از جانب من چیزی بتو رسیده است که از روی جهالت باشد خواستار هستم که بسبب جلالت قدر و رفعت مقام و نبالت حسب و اخلاق کریمه خودت در گذری و با من بفضل و عنایت معاودت فرمائی .

ص: 18

پس از من در گذر جانها فدایت باد از مردیکه تا زمان مرگش در دبستان ادب تو زندگی می نماید . این مکاتبه نیز مؤيد اقوال سابقه و مبین پاره حالات ابن زيات است و صاحب عقد الفرید این بیا ناترا در فصل « ما يجوز في الكتابة ومالا يجوز » می نماید.

و در این مقام از دو حال بیرون نیست یا محمد بن عبدالملك بقلم خود نگاشته و بکاتب داده است تا بخط خودش بنویسد و بعداً به ابن طاهر بفرستد يا بكاتب خود گفته است جواب مکتوب عبدالله را بنويس يا بداية بدو مکتوبی کرده است و محمد بن عبد الملك قرائت کرده یا نکرده خانم بر نهاده و فرستاده است .

اگر بصورت اول باشد البته طوری مسوده داده که موجب این رنجش خاطر و مكاتبه شکایت آمیز شده است و اگر بصورت دوم باشد و ابن عبدالملك خوانده است و پسندیده است همان حال را خواهد داشت.

و اگر قرائت نکرده است و مختوم داشته است مقصر است زیرا که بایستی نامه که بمثل ابن طاهر امیری کثير الاقتدار عظيم المقدار مملکت مدار فرمان فرمای مملکت خراسان با آن حدود آن روز و آن سامان و آن شئونات عاليه وفضل وکمالات از طرف مانند ابن زیات وزیری عظیم الشأن وفاضل كامل عدیم النظیر گسیل شود، بایستی دائماً در صدد جذب قلوب وحسن اسلوب باشد و چیزی تراوش ننماید که موجب نکوهش او و رنجش خاطر ابن طاهر شود.

همانا اگر خوب بنگریم و تعقل نمائیم بیشتر کدورتها و خصومتهای با دوام پشت در پشت و خونریزیها وفتنه انگیزها وذهاب دولتها وعزتها وسلطنتها ومملكتها وحصول تنفرها ودچار شدن بأنواع بليتها وخفتها وذلتها غالبا از امور وافعالي حاصل می شود که هیچش مغز و معنی و سود دنیا و آخرت نیست .

یکی تقریر کلمات و تشکیل عبارات و اشارات و کنایاتی است که مخاطب را چنان می رنجاند که ابدالدهر از آن راجش بیرون نمی آید و اگر بمقام خصومت بر نیاید و بعفو و گذشت بگذرد اما هر وقت آن شخص را بنگرد یا آن حال مخاطبه

ص: 19

را بیاد آورد حالت تکدر و تنفر دست دهد و اگر بتلافی و مکافات اقدام نکند باری در تحصیل منافع و مصالحی که برای آن شخص در نظر می داشت یا گاهی اقدام می کرد اهتمام نکند و چون تفكر كنيم در يك عملی ناپسند که هیچش معنویت و فائدتی نیست این گونه حاصل بخشیده است.

یکی دیگر صورت ملاقات است که بفرمایش شیخ سعدی شیرازی علیه الرحمه عطا يشرا بلقایش بخشید پاره کسان هستند که در بدایت ملاقات بدون اینکه قصد رنجش خاطر و تنفر داشته یا خود از آن شخص که باوی ملاقات می نمایند کدورتی و خشم و تنفری داشته باشند و بخواهند او را رنجیده و متنفر سازند چنان بتلخی دیدار و نمایش ابر و و مهره بچشم افکندن و ترش روئی نمودن ملاقات می نمایند که طرف برابر از جانش بیزار و از دیدارش پشیمان می شود و آرزو می کند که تا پایان عمر بچنین وصلتی اتصال نجوید که با هزار من قند و نبات متحمل آن تلخی و ترشی نتواند شد .

و اگر در ملاقات آن شخص فوائد عدیده در نظر آورده باشد از نظر می گذرد و هزار لعنت بر آن تلخي و ترشی می کند و هزار دشنام و ملامت بخودش روا میدارد تا چرا بملاقات وی اقدام نمود و حال اینکه شاید آن شخص باطنش برخلاف ظاهرش شیرین و خیر خواه و مهربان و با اخلاق پسندیده است.

اما چه سود که اخلاق ظاهریه اش مجال ادراك اوصاف باطنیه اش نمی دهد و بالعكس بسا باشد کسانی بدخواه و بداندیش و بخیل و ممسك وطماع و مغرض و خائن هستند اما صورت ظاهر و ملاقات و مقالات چرب و نرم و مطبوع و گرمی دارند که طرف برابر چنان فریفته و شیفته می شود که از ملاقات او سیرائی ندارد و یکوقتی خبر می شود که ضرر برده است.

معذالك برضور متحمل می شود و مهاجرت او را دشوار می شمارد و با خود میگوید اگر چه از ملاقاتش خسارت یافتم و باز هم می بینم لكن صحبت یوسف به از دراهم معدود چه از ملاقاتش روح والذت و چشم را فروغ و دل را قوت میرسد

ص: 20

دیگر هرچه می خواهی کوباش .

اما ملاقات شخص تلخ و ترش اگر چه سود مالی میرسد اما زیان حالی میرساند(روح را صحبت بدجنس عذابی است اليم ) و تمام لذات معنویه دائمیه در راحت روح است که موجب هزار گونه فتوح است جسم نیز تابع روح است .

دیگر کبر ورزیدن و از تواضع کاستن و خفت حضار را خواستن است و حاصلی جز مذمومیت متکبر و رنجش قلوب و کاستن مردمان از احترامات او وخصومات با دوام و تنفر مردم از محضر و ملاقات او و قدح و توهین او در غیاب و حضور او و نقصان فواید او ندارد اگرچه پادشاه عصر و قهرمان دهر باشد از وی کاسته خواهد شد و هر قدر متواضع و خوش دیدار و نیکو و پسندیده ملاقات باشد بر شئونات و فوائد معنویه و ظاهریه و محبوبیت و اطاعت خلق و رضای خالق می افزاید.

دیگر بد عنوانی در مراسلات و مکاتبات است که مولد عداوت و بغض و کین دیرین و معارضه بمثل و متنفر شدن مردمان است .

دیگر اصدار تصدر در مجالس و تقدم در مسالك است با اینکه تصدر وتأخر امری است موهوم مثلا چندین تن در کوی و برزن میگذرند و همی پهلو به پهلو میزنند تا تقدم گیرند با اینکه کرورها نفوس در پیش و پس ایشان روان هستند و در همان کوی که میگذرند هزارها در عقب و جلو ایشان راه میسپارند.

پس بایستی برجهات اربعه زمین پیشی جویند تا سبقت را مصداقی باشد وگرنه چه صورتی خواهد داشت و برای خیالی پوچ و گمانی لغو جمعی از همدیگر رنجیده خاطر می شوند مثلاً در خیابانی عریض و بیابانی پهناور چند نفر سواره رهسپر هستند و با وسعت مکان به تنگ همدیگر آهنگ میجویند تا فلان شخص تقدم خود را بنماید و بخيال واهي دشمن پرور نکوهش آور خود برسد .

دیگر نمایش جامه و پوشش تازه و با قیمت یا عرض تجمل و بضاعت است تا اسباب تفوق خود نمایند و حال اینکه فلسی بمفلس و پاره کرباسی بگرفتار افلاسی نمی دهند و باز می نمایند که ما چون دارای بضاعت کامل و لآمت شامل هستیم واجب

ص: 21

است که مردمان ما را مولی و مسجود و مطاع و آقای خود بدانند بدیهی است نتایج این حال چیست و جواب مردم چگونه است.

دیگر تکبر علمای عصر است که ما دارای علم هستیم و این بدترین تکبرات است زیرا که اعمال و افعال علما سرمشق و پیشنهاد سایر طبقات است و ایشان محل رجوع عموم خلق و استفتای مسائل دینیه و فتاوی شرعیه و تعليمات مذهبيه ومعلم اخلاق حسنه و تنظیمات عالم و حفظ نوع و حافظ شریعت اند چون جاهلی این حال مذموم را در ایشان بنگرد گمان می برد که نتیجه علم وفضل این است و از عالم و علم بیزار و بر مرکب جهل رهسپار میشود و بازار علم و فضل و اقتدا و مطاعیت از رواج می افتد و مخالفین مذهب را بهانه بدست می آید و برخر خودسوار شده بمیل خود را هوار می گردانند.

دیگر کبر و ناز فزون از اندازه ساده رویان و گلرخان زیبا طلعت است چه ظلمت کبر در حکم محاقی است که در ماه افتد و رونق روي سفيد و قیمت زلف سیاه و بهاي لب لعل گون و دندان مروارید آسا و موی معتبر و اندام منور را ببرد و متکبر خوبروی را از متواضع زشت روی پست تر گرداند .

چه بسیار گران فروشان خوش خوی تمکین گفتار که از ارزان فروشان زشت گوی نکوهیده اخلاق سودمندتراند می توان گفت پاره از این اوصاف شاید در احوال حیوانات نیز مؤثر باشد بلکه گیاهی پرخار از کم خار خوارتر است و امثال این مسائل بسیار است .

در عقد الفرید در باب «ما يجوز في الكتابة ومالا يجوز فيها»می نویسد: ابراهیم ابن محمد شیبانی می گوید چون بمخاطبه ملوك و وزراء وعلماء وكتاب و خطباء وادباء و شعراء و اوساط ناس و بازاریان محتاج شدی با تمامت ایشان باندازه ابهت و جلالت وعلو و ارتفاع وفطنت و انتباه هر يك مخاطبه كن وطبقات کلام را بر هشت قسم مقرر بدار .

از این جمله چهار طبقه علیه و چهار طبقه فروتر از ایشان هستند برای هر

ص: 22

يك از این طبقات درجه و برای هر يك قسمتی است که کاتب بلیغ را شایسته نیست که در حق اهل آن از آن رعایت تقصیر و غفلت بورزد و آن معنی که درخور اوست بدیگری بگرداند.

حداول طبقات عليا وغاية القصوي رتبت خلافتی است که خدای تعالی قدرش را جلیل و شأنش را از اینکه باحدی از خلق روزگار از حیثیت تعظیم و توقیر تساوی دهند برتر و نبیلتر گردانیده است و این مقام را هیچکس شريك و انباز نیست .

طبقه دوم آن وزرا و نویسندگان و دبیران خلفای عظام هستند که خلفا را بقدر عقول و بیانات خود مخاطب و مشاور می شوند و از برکت آراء صحيحة خود بمقامات شامخه بلندی می جویند .

و طبقه سوم امرای سرحدات و ثغور و سرهنگان لشگریان نزديك و دور ايشان باشند چه بر مخاطب است که با هر يك از ایشان باندازه مقدار و موضع وحظ و بهر و اضطلاع او در حمل اعباء و امور و ثقل اثقال و جلائل اعمال ایشان مخاطبت و محاورت نماید .

و طبقه چهارم دیگران ملوك ایشان است که شمول نعمت ایشان برایشان واجب کرده است تعظیم و تفخیم ایشان را در عرض مکاتیبی که بخدمت ایشان مینمایند و لازم گردانیده است افضال ایشان در حق ایشان تفضیل دادن ایشان را در طی مراسلات ومکاتباتی که بآنها میشود .

طبقه دوم وزرای این ملوك و كتاب و اتباع ایشان هستند که همه وقت ارباب حاجات و مطالب وعرايض بدر بار ایشان حاضر و بعنایات ایشان اموال آنها محفوظ یا مستباح میگردد.

طبقه سوم جماعت علماء ایشان هستند که بواسطه شرف علم و علو درجات آنها توقیر ایشان در عرض مکاتیب لازم است .

طبقه چهارم راجع باهل قدر و جلالت و حلاوت و طلاوت وظرف وادب است چه ایشان بعلت حدت اذهان و شدت تمیز و انتقاد و ادب و تصفحی که در وجود

ص: 23

ایشان است ناچار و مستعد میگرداند تراباینکه استقصاء نمائی برخودت در مکاتبات خدمت این جماعت ، یعنی بواسطه شئونات علميه واستدراکیه که خدای در ایشان موجود فرمود ناچار می شوی که در طی مکاتیب و عرایض که بحضور ایشان عرضه دهی تعقل و تفکر کامل نمائی تا حتى الامكان بليغ و فصیح و ملیح که درخور علم و بلاغت و ملاحت ایشان است عرضه دهی و پیش نفس خود شرمسار نشوی و پست رتبه وجاهل در نظر ایشان نیائی .

اما در مکاتیبی که برای بازاریان عوام و تجار می شود مستغنی گردانیده است مارا بسبب آن مهانتی که در وجود ایشان است از این آلات وشئونات ناميه و اشتغال ایشان بمهانت خودشان از رعایت اینگونه ادوات ، و هر يك از اين طبقات مذکوره را معانی و مذاهبی است که بر تو واجب میگرداند که در مراسلتی که بایشان میکنی مراعات نمائی ووزن و مقدار کلام خودت را بمیزان مقام وفهم وادراك او مقرر داری و بهره و قسمتی که او را در خور است بدو تقدیم نمائی .

چه اگر وقتی در این رعایت و این اسلوب اهمال بورزي و ضایع بگذاري هیچ از آن ایمن نمی توانم بود که از طريق ومسلك مناسب حال ایشان عدول گیری و ايشانرا بمقامى سلوك دهی که بیرون از مسلک ایشان باشد وشعاع بلاغت خودرا در مجرائی جریان بخشی که غیر از مجرای ایشان و جواهر زواهر كلمات لطافت آیات خود را در رشتۀ منظم سازی که بیرون از رشته ایشان باشد .

و بهر کس مکاتبتی میکنی معانی جزیله اش را با لفاظی ملبس دار که مناسب حال او باشد ، چه پوشیدن آن معنی را بلباس مخصوص هر چند صحیح باشد لکن بايستي باندازه فهم و ادراك آنکس باشد که بدو مراسله میکنی و مناسب عادات ایشان باشد و موجب تحیر و تأمل و تفکر و نفهمیدن ایشان نشود و مقصود را از میان نبرد و بآنکس که بدو نوشته ظلم نشود و آنچه را که برای او واجب است نقصان نرود چنانکه در اتباع تعارف ایشان و آنچه عادات ایشان بر آن انتشار یافته و سنت ایشان بآن جاری گردیده است«قطعاً لعذرهم وخروجاً من حقوقهم و بلوغاً إلى

ص: 24

غاية مرادهم واسقاطاً لحجة أدبهم .

راقم حروف گوید: اصل مقصود این است که بایستی با هر کسی باندازه شأن و عقل و مقام امارت د ریاست و فهم وادراك او محاورت و مکابرت نمود و این منحصر بجهات وطبقات مذکوره نیست بلکه ملاحظات و مقامات عدیده در کار است البته طبقه اول بعد از جماعت انبیاء و خلفای ایشان سلاطین و پادشاهان جهان و بعد از ایشان علمای اعلام هستند که دارای ریاست دنيويه واخروية هستند.

و بعد از ایشان وزراء و امراء کشور و لشكر و مقربان دربار سلاطین و حکام وعمال وضباط و فرمان گذاران ممالك وقضاة عصر وفصلا وادباء وشعراء وبلغاء واهل تمول و تجمل و دارایان صنایع عالیه و جماعت تجار وكسبه وعشاق ومعشوق .

و هم چنان مراعات مراسلات موارد جنگ و صلح وطلب و مسئلت و مراسلات با زنان و اطفال یا جماعت زهاد و عباد و دراویش وضعفا وفقراء واغنياء و اقوياء ورعايت الفاظ كثير الاستعمال که موجب زحمت قاری نشود و از حال استبعاد و تعقيد وتنفر وقلت استعمال ووضع آن در مقام آن و امثال آن که در کتب بدیع و بیان و معانی و باب غرابت و تنافر حروف و مخالفت قیاس و تقریر اساس مندرج است تجاوز نشود .

و عمده مطلب رعایت مقتضای حال و مخاطب و مجانست با مكتوب إليه است و شرح و بيان و تعداد بیشتر آن کتابی مخصوص خواهد چنانکه در کتاب مطول و انوار الر بيع ودیگر کتب مذکور و مبسوط است و در هر دوره و زمانی بعضی عبارات و اصطلاحات در پیش می آید که در دوره سابق معمول بلکه جایز نبود.

و هم چنین ترکیب پاره الفاظ است که با پاره الفاظ مشترك المعنى و اللفظ است اما اصطلاح بر آن رفته است که از حیثیت يك نوع تركيب در باره ملوك و بزرگان رجال استعمال میشود و از حیثیت دیگر با وساط واطفال خطاب مینمایند مثلاً در مکاتیی که بحضور سادات و امراء عرضه میدارند على اتفاق المعاني می نویسند : ابقاك الله طويلاً وعمرك ملياً وان كنا نعلم انه لا فرق بين قولهم

ص: 25

اطال الله بقاك وميان اين كلمه ابقاك الله طويلاً.

لكن جماعت عرب و اهل ادب اين يك كلمه را ارجح وزناً وانبه قدراًدر مخاطبات خود دانسته اند چنانکه عبارت اكرمك الله وابقاك را در کتب فضلاء از کلمه جعلت فداك برتر و رفیع تر دانسته اند با اینکه مشترك المعنى هستند و احتمال «أن يكون فداء من الخير كما يحتمل أن يكون فداء من الشر» .

صاحب عقد الفرید میگوید: اگرنه آن بودی که رسول خدای صلی الله علیه وآله باسعد ابن أبي وقاص فرمود «إرم فداك أبي وأمي»ما مكروه می شمردیم که به هیچکس این مكتوب بشود ، بعلاوه اینکه نویسندگان لشکری و اعوام ایشان باین کلمه ولوع و حریص هستند حتی در تمامت محاورات خودشان خواه شريف ورضيع وكبير وصغير استعمال مینمایند و باین سبب محمود و راق این شعر گوید :

كل من حل سر من رای من ***الناس ومن قديداخل الأملاكا

لورأى الكلب مائلاً بطريق *** قال للكلب يا جعلت فداكا

استعمال این کلمه بجائی رسیده و عموم گرفته است که اگر سگی را در طریقی بینند بدو « جعلت فداك »گویند و هم چنین تجویز نکرده اند که امثال «أبقاك الله و امتع بك »را جز درباره ابن وخادمي كه بتو انقطاع یافته باشد بنویسند و اما در کتب اخوان بهیچوجه جایز ندانند بلکه مذموم و مرغوب عنه شمارند .

بالجمله در اغلب اعصار بخصوص از منه سلاطین صفویه در فرامین و احکام دولتيه ومكاتيب وكتب ملیه اصراری در اکثار القاب و عناوین و اشارات و کنایات داشته اند و از مختصری بمطول می پرداخته اند و در هندوستان نیز بتكرار القاب و کلمات و عبارتی که دلالت بر شئونات واحترامات فائقه بعقيدت خودشان می نموده مقید بوده اند و در سلاطین مغول و اغلب ترکستان خلاف آن را می پسندیده اند چنانکه در تاریخ مغول و احوال چنگیز خان مرقوم نموده ایم.

اما در اوائل سلطنت سامانیه و غزنویه و سلاجقه و دیالمه و صفاريه و غيرهم باين معنی عنایتی نداشته اند حتی در اوائل سلطنت افشاریه و زندیه و قاجاریه نیز

ص: 26

توجهی نبوده است .

و آنچه در سبب این امر معلوم می شود این است که در آغاز هر سلطنتی چون شخص پادشاه که بواسطه ضعف يا ظلم يا جهل سلطنت سابق بقدرت و پهلوانی خود بسلطنت آمده است دارای اصالت و دودمانی ذی نبالت نبوده است که نویسندگان عهدش چندان و قر و احترام بدهند و در مکاتیب سابقه و القاب لايقه او را شريك شمارند و آنچه در خور سلاطين عالى نسب نسيب ونجيب و پادشاه زاده پادشاه نیا بوده است بدو شایسته شمارند .

آن پادشاه جدید نیز چون اول سلطان و غالبا از سفله زادگان و دچار دفع مخالفين وعداوت و استحكام ارکان سلطنت که منتها درجه امیدواری و طمع اوست بوده است باین عوالم مفید بلکه عالم نبوده است .

و پس از وي چون نوبت سلطنت با خلاف او رسیده و سلطنت در دودمان او امتداد گرفته است و نجیب و اصیل و سلطان بن سلطان و وزیر بن وزیر و امیر بن امیر شده اند ير القاب و عناوین و مدایح و مفاخر ایشان افزوده اند و تكرار القاب وعنوانات آنها از مطلب مکتوب بیشتر شده است اگر دو سطر مطلب بوده است پنج سطر حشو و القاب داشته است.

و همچنین چون نوبت ضعف و اضمحلال آن سلطنت پیش آمده اضافات القاب و عنوانات بیش آمده چنانکه تاج الدوله هندی می نویسد هر قدر بر ضعف سلطنت و مملکت و رجال ما افزوده می شد بر القاب عظیمه و عنوانات فخیمه فزایش می دادند چنانکه در اواسط سلطنت صفویه و اوائل و اواخر آن چون تأمل کنند آنچه مرقوم شد معلوم گردد.

در اواسط سلطنت جاوید آیت قاجاریه ادام الله تعالى انوار آثار هم إلى يوم القيامة مرحوم میرزا ابوالقاسم قائم مقام فراهانی که سیدی عالی مقام وصدرى والا احترام و وزیری با تدبیر و احتشام و یکی از فضلا و ادبا و منشيان نامدار ایام و ذخایر نفیسه شهور واعوام بود عناوين والقاب كثيره بي مغز و فایده معموله را که در طی مکاتیب

ص: 27

مندرج می گشت متروك و عنوان مراسلات بلفظ فدایت و قربانت شوم و برادرا و مخدوما و مطاعا و قبله گاها و خداوندگارا وصاحب اختيارا وولى النعما وعزيزا و ارجمندا ومشفقا وامثال آن مبدل والفاظی مختصر وسهل را برخی مطول ساخت و در احکام دیوانی و فرامین سلطاني و عرایض باستان قهرمانی را حتی الامکان از مسطورات سابقه بگردانید.

و بعد از آن مرحوم منشیان عصر و نویسندگان دانشمند اقتدا باو کردند بخصوص آن نویسندگان که چندان فاضل و برلغات و انشای کلمات احاطه نداشتند و میخواستند خود را منشی و نویسنده روزگار در شمار آورند فوزی عظیم دیدند و بیشتر بگرویدند .

اما آنانکه دارای فضل و احاطه بودند مایل بنهج سابق که علامت فضیلت و مقدار و قدرت نویسنده است بودند و در طی مکاتیب خود آن اوضاع نظر می گماشتند و در حقیقت اگر این ملاحظات فضائل آیات را از روی انصاف بنگرند بيك اندازه اسباب تعطیل وقت نویسنده و خواننده می شود.

اما اگر رایج باشد و مطبوع مصادر امور و اعالی صدور آید شاید ، جمعی در پی تحصیل مضامين عاليه وعلم وفضل و احاطه بر لغات و در خیال ملاحظه پاره مکاتیب و تواریخ و کتب ادبیه و مراسلات فصیحه و منشآت بلیغه و ظرایف طريفه و اشعار و خطب جلیله ملیحه بر آیند و بفيض علم و ادبيات و معنويات و ترقي نفس مستفیض شوند.

و نیز در سوابق ایام درجات و امتيازات والقاب وعناوين بسی محدود و محفوظ بود وغالباً نظر بلياقت و استعداد و خدمت و زحمت و آثار فضایل و مفاخر ومآثر می رفت القاب شامخه برای سلاطین و علما و وزراء و صدور وسادات وامرا و اعیان و طبقات اصناف مملکت مشخص و معمول و مستعمل و منظور بود که تجاوز از آن مأذون نمی گشت .

مثلاً القابی که در حق سلاطین شوکت آیین ایران مثل «اعلی حضرت قدر قدرت قوی شوکت اقدس همایون شاهنشاه اسلام پناه تاجدار بختیار » و امثال آن

ص: 28

مسطور می شد بهیچوجه استعمالش را در حق دیگری روا نمی دانستند و اگر نویسنده

یکی از این کلمات را در حق دیگری می نگاشت مقصر و معاقب می گشت.

و هم چنین القاب وليعهد عهد دولت و شاهنشاه زادگان مثل حضرت اشرف ارفع اعظم امجد والا و کمتر از آن نسبت بمناصب ایشان معین و ممتاز بود و دیگری را استحقاق آن نبود و در عهد خاقان مغفور عناوینی که در کتب منشآت مذکور است معروف است و عناوینی که بصدر اعظم و شخص اول می نگاشتند بمقام او اختصاص داشت و اغلب این القاب دولتیه در حقیقت مخصوص بآن شغل و مقام است و هر وقت آن شخص مخلوع گشت این القاب نیز از وی خلع و هر کسی بخلعت آن مقام وشغل مخلع گردید آن خلعت باین عناوین و القاب ملمع میگردد .

چنانکه پاره اشخاص که از طرف دولت علیه بدولتی دیگر مختار مأمور میشوند بخطاب جنابی مفتخر میکردند و على قدر شئوناتهم جناب فخامت نصاب یا جلالت نصاب یا فخامت مآب یا جلالت مآب مخاطب می گردند و چون مراجعت می نمایند و دیگری بآن سمت بآن سمت میرود این القاب از مأمور سابق منفصل و بمأمور لاحق متصل مي گردد.

و چنانکه عادت روزگار است:

گهی پشت بر زین گهی زین به پشت*** گهی زر بمشت و گهی پف بهشت

مرحوم مبرور میرزا آقاخان صدر اعظم نوری که از صدور کبار دولت ابد مدت و حاضر جواب و دارای خطاب مستطاب است در ظرایف خود فرموده است این وزرای مختار وقتی که بمملكتي بسمات وزارت مختار میروند جناب هستند و در هنگام مراجعت که از لطمه عزل از مقام رفیع خود هابط می شوند الف جناب ساقط گردیده جنب میگردند و در رودخانه ارس غسل کرده بدون تأليف بالف بمحل مالوف معطوف میگردند.

و هم چنین القابی که بمجتهدین عظام و فقهای فهام وحجج اسلام و آيات الله في الأنام اختصاص داشت بدیگری ملحق نمی گشت ناشرایط اجتهاد در کسی موجود

ص: 29

و جامع الشرایط نمی گشت در سلك مجتهدين منسلك نمی گردید و بر مسند فتاوی جلوس نمیکرد تا مقاماتی را که در خور حجت و شایسته آن مقام نبود ابداً مخاطب باين خطاب منیع نمیتوانست گردید.

چنانکه مرحوم جنت مكان سيد فضايل اركان ممدوح امصار و بلدان آقای ميرزا محمدحسن شیرازی که در زمان سعادت بنیانش در مراتب فضل و دیانت و علم و فقاهت وزهد و امانت اول شخص علمای بزرگ اسلام و در عصر خودش رئیس علما و فقهای اثنی عشریه و اسلامیه بود مذکور شد که هنگامی در نجف اشرف و پیشگاه مبارك برگزیده اولین و آخرین أمير المؤمنين صلوات الله عليه وأبنائه الطاهرين یکی از واعظین چون از وعظ بپرداخت و بدعای آنوجود مسعود لب بگشود عرض کرد خداوندا بر عمر وعزت حضرت آقای حجة الاسلام میرزا بیفزای .

سید سند ورئيس مسدد آشفته شد و با واعظ فرمود ازین بزرگوار و ولی پروردگار شرم نمی داری که مرا حجة الاسلام میشماری ، و این کار از شدت دیانت وزهد و احتیاط آنمرحوم عرش آشیان بود .

ای چه خوش که تمام صاحبان القاب وعناوين دولتيه ومليه سر از خاک بر کشند ونيك بنگرند و رواج این بازار را که امروز از هر متاعی رایج تر و بی بهاتر و بیرون از معنویت و از حدودش خارج تر است بنگرند که در هر خانه ولانه و کاشانه و آشیانه برای مرد وزن و اهل کوی و برزن مانند دانه ارزن پراکنده و متواتر ومتكاثر است بهیچوجه زحمتی ولیاقتی در تحصیل آن لازم نیست چون روزنامه مطبوعه غیر مطبوعه ایام در همه جا منتشر و حاکی است برای عدم تفصيل وبسط كلام وافي است

( عسى الأيام أن يرجعن قوماً كالذي كانوا )

بالجمله صاحب عقد الفرید می نویسد: برای هر کسی که بدو مکتوب میگارند قدر و وزنی است که نویسنده بایستی از آن تجاوز نکند و از آن مقدار نکاهد و بر آن نیفزاید چنانکه بر این شعر احوص كه ملوك را بخطابی که در خور عوام است مخاطب ساخته است و گفته است :

ص: 30

و اراك تفعل ما تقول وبعضهم *** صدق الحديث يقول ما لا يفعل

و این معنی اگرچه در مدح صحیح است لکن دانایان خورده بين مقام ملوك و سلاطین را از آن عالی تر و عظیم تر دانسته اند که ایشان را بآنچه شایسته مدح عوام است ستایش نمایند، چه صدق حدیث و انجاز وعد اگرچه از جمله مدایح است لكن برعامه واجب میشود و ملوك را بفرایض واجبه مدح نمیکنند بلکه مدح ایشان بنوافل و اعمال شایسته غير واجبه مستحسن است .

زیرا که شخص مدح کوی اگر بپاره پادشاهان گوید : تو بحلیله همسایه خودت زنانمیکنی و بآنچه تو را بودیعت سپارند خیانت نمی ورزی و تو بآنچه وعده گذاری صادق هستی و بعهد و پیمان خود وفا میکنی، پس گویا پادشاه را مدح گفته است بآنچه واجب است، یعنی ادای واجبات چیزی است لازم و فاعلش را رتبتي عالی نیست .

لکن اگر در آن ثنائی که مینماید بمقصدش قصد نمايد در حق ملوك اشبه - إلى آخر البيانات. بحتری این شعر را در حق ابن الزيات گوید :

قد تصرفت في الكتابة حتى عطل الناس فن عبد الحميد

في نظام من البلاغة ما شك امرء انه نظام فريد

وبديع كأنه الزهر الضاحك في رونق الربيع الجديد

ما اغتدت منه في بطون القراطيس وما حملت ظهور البديد

حجج تخرس الألد بالفاظ فرادى كالجوهر المعدود

حزن مستعمل الكلام اختيارا وتجنين ظلمة التعقيد

کالعذارى غدون في حلل صفد اذارص في الخطوب المسود

و نیز در عقد الفريد مسطور است که وقتی محمد بن عبدالملك زيّات نامه از جانب معتصم بعبد الله بن طاهر خراسانی بنوشت و در جمله فصول نامه این کلمات مسطور بود «لو لم يكن من فضل الشكر إلا انك لا تراه إلا بين نعمة مقصورة عليك أو زيادة منتظرة له» اگر از فضل وفضیلت شکر گذاری غیر از این نبودی

ص: 31

که تو از آن فزونتر ندیدی مگر اینکه در میان نعمتی هستی که بر تو مقصور است یا فزایشی که انتظار آن را می بری یعنی (شکر نعمت نعمتت افزون کند ) .

و ابن زیات چون این کلمه را بنوشت با محمد بن ابراهیم بن زیاد گفت این عبارت را چگونه می بینی گفت « کانهما قرطتان بينهما وجه حسن »این دو کلمه که چون دو قطعه گوهر است گویا دو گوشواره است که چهره نیکو در میان آن نمایان است .

و هم در آن کتاب مذکور است كه محمد بن عبدالملك زيات نوشت «ان حق الأولياء على السلطان تنفيذ امورهم وتقويم اودهم ورياضة اخلاقهم و ان يميز بينهم فيقدم محسنهم ويؤخر مسيئهم ليزداد هؤلاء في احسانهم ويزدجر هؤلاء عن اسائتهم ».

از جمله حقوق اولیاء بر سلاطین این است که امور ایشان را تنفیذ دهد و کژی ایشان را راست بدارد و اخلاق ایشان را بدستیاری ایشان بنظر تحقیق تمیز دهد : نیکویان ایشان را مقدم و بدان ایشان را مؤخر سازد تا بنمایش این فزایش و کاهش و بلند داشتن و پست ساختن آنانکه نیکو هستند بر نیکی خود بیفزایند تا بر پاداش نکو بیشتر نائل شوند و آنانکه ببدی و اساءت میرونداز اساءت و بدی منزجر و مزدجر شوند تا از کیفر بد بپاداش نیکو عوض یابند .

کنایت از اینکه سلطنت مملکت نسبت بأفراد مملکت حکم پدر مهربان و معلم دانا دارد و باید همه وقت در صدد تربیت و ستودگی اخلاق ایشان و دور داشتن از خصال نکوهیده مراقب باشد .

و هم از مرقومات او است دان من اعظم الحق حق الدين و اوجب الحرمة حرمة المسلمين فحقيق لمن راعى ذلك الحق وحفظ تلك الحرمة ان يراعى له حسب ما رعاه الله ويحفظ له حسب ما حفظ الله على يديه »

بزرگترین حقوق که رعايتش واجب است حق دین و واجب ترین حرمتها حرمت مسلمین است پس شایسته و سزاوار است برای کسیکه این حق را رعایت و این حرمت را حفظ میکند که در حق او رعایت نمایند چنانکه خداوندش رعایت فرموده و محفوظ بدارند برای آنچه را که خدای بدو دست او محفوظ فرموده است

ص: 32

و هم نوشته است «ان الله اوجب لخلفائه على عباده حق الطاعة والنصيحة و لعبيده على خلفائه بسط العدل والرأفة واحياء السنن الصالحة فاذا أدى كل إلى كل حقه كان ذلك سبباً لتمام المعونة واتصال الزيادة وانساق الكلمة ودوام الالفة »

یزدان متعال برای خلفای خودش بر بندگان خودش واجب ساخته است که طاعت خلفا و دولت خواهی و خیر جوئی ایشان را حتی الامکان بجای بیاورند و برای بندگان خودش بر خلفای خودش واجب فرموده است که در میان بندگان یزدان بساط عدل و رأفت و بذل و احسان بگسترانند و سنن صالحه وقواعد ستوده را زنده بدارند و چون پادشاه با رعیت و رعیت با پادشاه بر این شیمت و رویت روند و حقوق همدیگر را رعایت نمایند این کردار سبب تماميت معونت و اتصال فزوني و زيادت و اتساق واتفاق کلمه و طریقت ودوام انس و الفت می گردد .

و هم در زهر الاداب مسطور است که سلیمان بن وهب که یکتن از بلغای عصر خود بود این کلمات را در توصیف مردی بلیغ انشاء نمود «كان و الله واسع المنطق جزل الالفاظ ليس بالهذر في لفظه حبيب الى السمع »سوگند با خدای این شخص واسع المنطق يعنى محيط بر لغات وعبارات و كلمات بدیعه و بازبانی گویا و بياني شيوا والفاظی جزیل و ستوده بود و هرگز بیهوده کوی و لغو سراي نبود و آنچه میگفت سامع را محبوب و مطلوب می گشت.

می گوید اما این کلام ضد قول محمد بن عبد الملك زيات است که در حق عبدالله ابن یحیی بن خاقان می گوید «هو مهزول الألفاظ غلیظ المعانى سخيف العقل ضعيف العقدة واهى العزم مأفون الرأى »عبدالله را الفاظی مهزول و نزار و معانی غلیظ و دشوار وعقلى سخيف و ناهموار وعقد ضعيف ناپایدار و عزمی واهی و حزمی سست و نا استوار است.

اما ابو الفرج اصفهانی در بیستم اغانی می گوید جعفر بن محمد بن جحطه با من میگفت که معلی بن ایوب از من پرسید یحیی بن خاقان را در خدمت محمد بن عبدالملك چه مقام و منزلت است گفتم وقتی از محمد بن عبد الملك شنیدم در حق وی میگفت و کلمات

ص: 33

مذکوره را باز گفت .

و از این پیش در کتاب حضرت سجاد و احوال عبدالملك بن مروان مسطور نمودیم که یکی روز فراز منبر خطبه براند و گفت ای مردمان سوگند باخدای خليفه مستضعف و سست مغز و سست حال یعنی عثمان بن عفان و خلیفه مداهن و چرب زبان و چابلوس یعنى معاوية بن ابي سفيان وخليفه مأفون الراى يعنى يزيد بن معاویه نیستم پس هر کس سربچون و چرا و مخالفت بر تابد با شمشیر بران سر از تنش برداریم.

همانا عبدالملک در این خطبه خود این سه تن خلیفه را که یکی را ذوالنورین و آن دیگر را خال المؤمنين و آن دیگر را در زمان خودش امیرمؤمنان میخواندند بسه صفت توصیف کرده است که هر يك مخالف امر خلیفتی و ریاست عامه و امارت امت و دارای قدح وذمی وافی است( والقدح ما شهدت به الأحباب )

عجب این است که افعال و اعمال ناخجسته خصال خودش چندان است که در میزان نگنجد (ويل لمن كفره نمرود) اما در فضل و ادب وفهم كلمات ولغات عرب و عرض خطب از اغلب خطبای عصر و خلفای بنی امیه برتری داشت.

در جلد دوم عقد الفريد مسطور است كه محمد بن عبد الملك زيات وزير معتصم بشفيع نام خادم تعشق می ورزید وحسن بن وهب كاتب او نيز دل بهوای خادم و او را مخدوم عزیز خود داشت و یکی روز حسن بن وهب آن خادم متوکل و مخدوم جهانیان و محبوب روزگار را بدید و از حال و خبرش بپرسید شفیع که دلها بهوایش خونین و جگرها از منظرش در نیشتر بود بدو گفت در اندیشه حجامت کردن است .

حسن هر چیز غریب و مطبوع که در بغداد بود و هرگونه آشامیدنی ظریف که دریافت برای شفیع بفرستاد و این شعر را بدو نوشت :

ليت شعري يا أملح الناس عندى *** هل تعالجت بالحجامة بعدى

قد كتمت الهوى بمبلغ جهدى *** ففشا منه بعض ما كنت ابدى

و خلعت العذار فليعلم النا *** س بأنى اليك اصفى بودى

ص: 34

من عذيرى من مقلتيك ومن *** اشراق وجه من حول حمرة خدى

اتفاقا فرستاده حسن با رسول ابن الزيات وزیر تصادف کردند و رقعه حسن را بدید و چندان حیلت و تدبیر بکار برد تا آن رقعه را بگرفت و بخدمت وزیر دل باخته برد چون ابن زیات بخواند این شعر را بکاتب خود حسن بن وهب بر نگاشت :

ليت شعري عن ليت شعرك هذا *** أبهزل نقوله أم بجد

فلئن كان ما تقول بجد ***يا ابن وهب لقد تفتيت بعدي

و تشبهت بی و كنت أرى *** انى أنا الهائم المتيم وحدي

لا ارى القصد في الامور ولولا ***غمرات الصبا لأبصرت قصدى

سيدي سيدي ومولاى من أك*** سبنى ذله و أخلف وعدى

لا احب الذى يلوم و ان كان حريصاً على صلاحي ورشدی

***

واحب الأخ المشارك في الحب وان لم يكن به مثل وجدى

کصديقي أبي على وحاشا ***لصديقى من مثل شقوة جدى

ان مولای عبد عبدی و لولا ***شوم جدى لكان مولاي عبدى

و پس از آن ابن الزيات وزیر و كاتبش حسن بن وهب در بیت الديوان چون یکدیگر را ملاقات کردند در این امر بمداعبه پرداختند و ابن زیات از حسن خواستار شد که برای خاطر وزیر از آن ماه دلپذیر کناری جوید حسن گفت طاعت تو واجب است در محبوب ومكروه لكن شخص رئیس ادام الله عزه شایسته تر بفضل است .

ابن الزيات كفت هيهات همانا درد عشق علتی است نفسانیه و کارش بتلف و هلاکت می رسد (دردی است در دعشق که هیچش علاج نیست) لاجرم باید تو براي حفظ جان من از مهر ورزی با او بر يك سوي روى كنى حسن گفت اگر این کار باین درجه نازک عیار و پای جان در کار است چشم و گوش بر فرمان و این شعر را قرائت کرد :

شهيدى على ما في فؤادى من الهوى *** دموع تبارى المستهل من القطر

فأسلمنى من كان بالأمس مسعدى *** وصار الهوى عوناً على مع الدهر

ص: 35

در كتاب زهر الاداب مسطور است که معتصم خلیفه اسبی اشهب احم از محمد ابن عبدالملك زيات بگرفت و عمل بآن اسب مشعوف و خیالش بدو معطوف بود پس این شعر در مرثیه بگفت:

قالوا جزءت فقلت ان مصيبة *** جلت رزيتها وضاق المذهب

گفتند درباره این است که ترا از دست برفت اندوهناك شدی گفتم بلی زیرا که مصیبت این اسب صدمت و رزیتش بزرگ شد و جهان را بر من تنگ ساخت .

ابوبکر صولی گوید ابن المعتز این شعر را برای من بخواند بنابر اینکه «ان » در اینجا بمعنی نعم است و جماعت نحویین باین معنی انشاد کرده اند :

قالوا كبرت فقلت ان وربما *** ذكر الكبير شبابه فتطرب

در حبیب السیر مسطور است که یافعی در تاریخ خود می نویسد پدر عبدالملك پدر محمد را امان نام بود و روغن زیت ببغداد آورده می فروخت از اين روي او را ابن الزيات گفتند .

محقق سبزواری در کتاب روضة الأنوار كه بفصاحت و بلاغت و وافی و مفید نگارش یافته است می نویسد که از کتاب اخبار المذاکره نقل نموده اند که حسن ابن وهب گفت یکی روز محمد بن عبدالملك زیات را نگران شدم که پیش از آنکه معتصم بسر من رأي برود از موکب معتصم باحالی نژند و گرفته دل و اندوهمند باز شده بود جسارت کردم و مبادرت نمودم و گفتم علت کدورت خاطر مبارك وزير ايده الله تعالی تا چه باشد گفت بر خبر من مخبر نشدی گفتم نشدم .

گفت در ملازمت رکاب امیر المؤمنین بر نشستم و در طی راه من از يك طرف او و احمد بن ابی دواد از دیگر سوی بنجوی و سرگوشی مشغول بودیم و همچنین راه بر سپردیم تا برحبه جسر رسیدیم امیر بسیار بایستاد چندانکه گمان بردیم بانتظار خبری است در این اثنا خادمی شتابان بیامد و پنهان سخنی بدو برسانید معتصم فرمود مرا باندوه در آوردی و اندوهمند بکاخ خود باز شدن گرفت و در

ص: 36

جانب شرقی بغداد چون به نیمه راه رسید بسی بخندید با اینکه خنده آوری نماینده نبود.

احمد بن ابی دواد بجسارت سبقت گرفت و گفت اگر امیر المؤمنين صلاح بداند در این سرور شريك فرماید گفت شما را در این انباز نیاز نیست .

ابن ابی دواد گفت بلی در این مسرت حاجت است فرمود امروز که بر مرکب بر آمدم و بر حبه و پیشگاه جسر رسیدم از ستاره شمری که در روزگار فتنه امین در آنجا جای داشت بیاد اندر آوردم و آن منجم بعد از فتنه امین مشهور گردید و آوازه حذاقت و علم و فراستش را شنیده بودم.

و چون در آن روزگار فتنه و فسادی عظیم روی داده بود این منجم بناچاری برسرار نشستی و کتاب نجوم برگشودی و از آن پس که امر ابراهیم بن مهدی قوت گرفت او را بر من اعتمادي افتاد و بهرماه پانصد دینار در وظیفه من مقرر نمود دیگر کسی را از این افزون تقریر مقرری نبود چه مردم سپاهی او را برخی را نه در هم و پاره راده در هم بماهیانه مقرر بود چه حال منال تنگ و خرابی بلاد بسیار و مردم بجنگ با همدیگر در آهنگ بودند و این کار از راه تعصب نه از جهت جائزه بود.

یکی روز بربارۀ خودسوار و برگونه ناشناس برفتم و منجم را در نورد راه بدیدم جانم بجانبش گرایان شد و دیدار و گفتارش را خواستار گردید تا مگر از کار ابراهیم و خودم بپرسم که آیا ما را کاری و روز کاری روشن پیش می آید یا مأمون را چیرگی و ستاره مارا تیرگی خواهد بود.

پس بدو روی آوردم و غلام را گفتم آنچه ترا موجود است بدو گذارد و در هم بمنجم بداد و با او گفتم پرسیدنی از تو دارم نظر بطالع و ادله کن ستاره شمر گفت من از تو می پرسم که تو هاشمی هستی گفتم غرض چیست گفت اقتضاي طالع چنین است اگر براستی سخن نکنی نظر نمی کنم گفتم بلی هاشمی هستم.

گفت بدانکه این طالع أسعد طالعها است در این جهان و تو را مقام خلافت دست می دهد و بفتح آفاق برخوردار می شوی وسالك مسالك ومالك ممالك شوى

ص: 37

لشکرت سترگ و کشورت بزرگ گردد و شهرها بنیان کنی و چنان و چنین خواهی بود و آنچه آن اختر شمر با من گفت تاکنون مرا پیش آمد.

آنگاه گفتم آنچه بر شمردی سعادتها و خوشبختیها است نحوستها و بدبختيها نیز هست ؟ گفت نیست لكن هنگامی که تو پادشاه شوي از وطن خود جدائی جوئی و اسفار تو بسیار خواهد بود گفتم جز این بر من چیست گفت هیچ نحسی براي تو از يك نحوست برتر نیست گفتم تا کدام است .

ستاره شمار گفت آن جماعتی که در زمان خلافت تو بر كار ملك استيلا جويد گروهی پست اصل و پست نسب باشند و بر تو غالب کردند و اکابر ملك تو گردند چون سخن تمام گشت خواستم در همی چند که در خریطه داشتم با او گذارم سوگند یاد کرد که جز آنچه گرفته دیگر چیز نپذیرد و از آن پس گفت چون بأمر خليفتي برسي مرا بیاد بیار و در آن زمان مرا احسان بدار گفتم چنین میکنم و تاکنون او را بیاد نیاوردم .

چون برحبه رسیدم چشمم بجای او افتاد و گفتار آن روزگارم بخاطر رسید و احکام او را در نظر آوردم و احوال خود را و احوال شما را نگران شدم كه اينك بزرگترین مردم مملکت من شده اید تو پسر زیاتی و روغن زیت فروش و احمد پسر قتار است و بریان بفروش .

و چون دیدم آنچه اختر شمر خبر داده بجمله درست آمد خادم را در طلبش بفرستادم و در تفتیش او مبالغه بسیار کردم تا بآنچه او را وعده نهادم بجای گذارم باز گشت و گفت در این نزدیکی از جهان بدیگر جهان رخت کشیده است سخت در اندوه شدم که آن احسانی که در نهان داشتم باوی نمایان کنم از دست رفت دیگر باره بفکر اندر شدم که وی مرا گفت در دولت تو ریاست با اولاد سفلگان خواهد بود بخندیدم.

چون معتصم خلیفه این حکایت را بفرمود ما منکسر شدیم و از آن پرسیدن پشیمانی گرفتیم.

ص: 38

راقم كلمات و حروف گوید غریب این است که این پشیمانی در تمام عهود عالم روی می دهد و تذکره می کنند و عبرت می گیرند و از نتایج و خیمه آن یاد میکنند اما همیشه از این پشیمانی خود پشیمانی میگیرند و البته این حال از حیز اقتدار و مقام اختیار خارج است و گرنه با دانستن مفاسد و معایب و خسارات آن چگونه بهمان اشخاص ناپسند و اطوار غیر ارجمند رجوع می نمایند و دست ارذال را برابدال متطاول می گردانند.

پس معلوم است سلطان جهان با يك تن رعیت در حقیقت امر مساوی است و آنچه خواهد حاکم مطلق همان خواهد شدن و براین هم خورده نمی توان گرفت زیرا که نمی توان حکم بر آن نمود که هر کس را در هر زمانی پدری معروف و جدی نامدار است بايستي بحکومت اختیار کرد .

چه بسیار شاهزادگان وزیر زادگان دنی الطبع و لئيم الفطرة هستند و بسا سفله زادگان بلند طبع كريم الفطره باشند که ظهور این دو صفت در هر دو بیرون توقع و گمان و موجب عبرت و حیرت است.

زیرا که دوام نعمت و تعيش نيك و وفور اقبال اسباب تن آسائی و بعيش و عشرت گذرانی وانهماك در لذات وشهوات و موجب بی خبری و غفلات و تنبلی وسستی در ترتیب امورات و بی کفایتی و بی در ایتی در انجام مهمات و کبر و غرور وعدم اعتنای بمخلوقات و خسارات وارده برایشان و تغافل از اوامر و نواهی خالق موجودات وحرص و ولع در اموال و ناموس و خون کسان و عدم توجه بکسب علوم ومثوبات وتعاقب خيانات و تسامح در دیانات و امانات كه بجمله دليل زوال ملك وسلطنت است میشود و عموم مردم مملکت بر این اشخاص و اوصاف رذیله ایشان كينه وروخشمناك ميشوند .

و از آن طرف مردمی که پدر و جدي نامدار و دست آویزی بزرگوار ندارند وبسبب بلندى طبع و نظر عالی و فطرت بلندی جوی در پی تحصیل فضائل و کمالات می روند و طبعاً کافی و هوشیار و خوش روی و خوش گفتار و خوشرفتار و دل فریب و متواضع ومتخاشع و باذل وشجاع و عادل می گردند تا خود را بر خلاف انجاب عصر

ص: 39

در انظار خلق جلوه می دهند و محبوب طباع و قلوب می گردند و در اندک زمانی چاکر بر مولی و پست بر بلند و خادم بر مخدوم و دلی بر ارجمند تقدم وتفوق وحكومت و امارت می گیرد .

پس در حقیقت این قصور از دنائت و فتوری است که در امر روزگار در وجود بزرگ زادگان بی مقداره و دار گردد و بسبب نمایش این حال و یأس مردمان موجبات تنزلات ایشان و تنوقات فرومایگان نمایان می شود و فرومایگان از پستی طبع و خساست طبع ایشان بلند پایه و مرجع مردمان و مطبوع آنان می گردند .

لمؤلفه

پادشا زادگان بی دانش *** عاقبت سفله و حقیر شوند

سفله كان زادگان بادانش ***روزگاری همه وزیر شوند

امرا زادگان پست وجود *** جمله محكوم يك امير شوند

این همه از دنائت طبع است ***کز بلندی همی بزیر شوند

با خيول خیال و خیل طمع ***خیل بانان هر غریر شوند

در تقاضای مال و حشمت و جاه ***گه کبیر و گهی حقیر شوند

در تمناى يك فلوس بشيز ***سخت دانا و بس بصیر شوند

ور بشیزی طلب شود زایشان ***همگی جاهل و ضریر شوند

کس نداند چه مردمی هستند ***گاه نادان و که خبیر شوند

بهريك فلس تا بدست آرند *** که گلیم و گهی حصیر شوند

هم بهنگام چاپلوسی و ملق ***نرم چون اطلس و حریر شوند

هم در اصطبل خادم و مولی*** خادم اشتر و حمید شوند

نیز در وقت بأس از مقصد ***در پی مسند و سریر شوند

در زمان امید و نومیدی ***گاه چون شیر و گاه عیر شوند

در صلابت گهی شوند چوسنگ ***گاه بس کال و گه عصیر شوند

ص: 40

در تقاضای وقت هر چه بود *** گه مخالف گھی نصیر شوند

پیش هر سفله روند بمدح***گه چوحسان و گه جریر شوند

می ندانم چه مردمی هستند *** گه یسیرند و گه عسیر شوند

بیان سوانح و حوادث سال دویست و سی و سوم هجری مصطفوی صلى الله عليه وآله

در این سال ابو جعفر متوکل بر عمر بن فرج رخجی که بحالش سبقت نگارش رفت خشمگین گردید و این واقعه در شهر رمضان روی داد و متوكل اورا باسحاق بن ابراهيم بن مصعب بداد تا در نزد خودش محبوس داشت .

و سبب این خشم و ستیز همان حکایت بود که سبقت نگارش گرفت که متوکل گاهی که واثق برادرش بروی خشمناک بود نزد عمر شد و برات وجیبه خود را بدو برد تا مهر بدانگونه او را خوار و خفیف ساخت .

و این کردار نابهنجار را محتسبين روزگار در دفاتر مکافات ثبت و در صحايف ليل ونهار ضبط نمودند تا واثق از جهان برفت و متوکل بخلافت برنشست و محتسب جهان آن صورت را بخاطرش نمایان ساخت و عمر را تلافی کردار و مکافات عمل نوبت رسید تا بدانی هر نيك وبدي را دفتر جهان نگاهبان است تا روزیکه عوض خود را یابد .

لمولفه

کرده نيك وبدت را روزگار ***ثبتها دارد در این لیل و نهار

آنچه میکاری در این کشت و عمل ***در جهان دیگرت آید ببار

چون بر اینگونه است پایان عمل ***تا توانی تخم نيكوئى بكار

کرده خود را مجسم بنگری ***از یرون اعمالهم در خاطر آر

حاضراً باشد دلیل دیدنت ***این نظر را خوار مایه می ندار

ص: 41

بالجمله متوكل حکمی در قبض اموال وضياع واملاك او بنوشت و نجاح بن سلمه بمنزل عمر برفت و در آنجا افزون از پانزده هزار درم نیافتند و مسرور سمانه نیز حاضر شد وجواری و کنیزکان عمر را بگرفت وزنجیری که سی من وزن داشت در قید عمر بگذاشتند.

و مولای عمر را که نصر نام داشت از بغداد بیاورد و سی هزار دینار بر او حمل نمودند و هم نصر از اموال خودش چهار ده هزار دینار بیاورد و هم از اموال عمر در اهواز چهل هزار دینار بدست آوردند و نيز يك صد و پنجاه هزار دینار از برادرش محمد بن فرج رخجي مأخوذ نمودند و شانزده شتر بار فروش و گستردنیها از سرایش مقبوض نمودند و چهل هزار دینار از قیمت جواهرش در یافتند و پنجاه شتر بار از متاع وفرش او در چند کرت مأخوذ نمودند .

آنگاه فرجیه از پشم بر تن لطیفش بپوشیدند و زنجیرش بر نهادند و هفت روز با این حال و این پشمینه و بند آهنین در زندان بزیست آنگاهش رها کردند و قصر او را فرو گرفتند و عیال او را بگرفتند و به تفتیش در آمدند و آن جماعت صدتن جاریه بودند و از آن پس در میان مصالحه بر آن رفت که چهل کرور در هم بدهد بدان شرط که آنچه از ضیاع اهواز او را در حیز تصرف در آورده اند فقط باز گردانند و این وقت آن جامه پشمین و قید سنگین را از بدن سیمینش برگرفتند و این حکایت در شهر شوال بود.

و این شعر را علي بن جهم بن بدر براي نجاح بن سلمه بگفت و او را بر خصومت و آزار عمر بن فرج تحریص نمود :

ابلغ نجاحا فتى الكتاب مالكة*** يمضى بها الريح اصداراً و ايرادا

لا يخرج المال عفواً من يدى عمر*** أو يغمد السيف في فوديه اغمادا

الرخجيون لا يوفون ما وعدوا ***والرخجيات لا يخلفن ميعادا

لمولفه

اگر رخجی را وفائی بوعده ***نباشد تلافی کند رخجيه

ص: 42

اگر رخجی نایدت روز عهدش *** شبانگه بیاید بجایش صبيه

زیاد ار نیاید بگو هیچ ناید ***چو آید آید بهر گاه و بیگه سمیه

یاقوت حموی در معجم البلدان میگوید رخج باراء مهمله و حاء معجمه مشدده و جیم شهر و مدینه ایست از نواحی کابل و رخجیه قریه ایست در شش فرسنگی بغداد در کلوانی و هم این شعر را علي بن جهم بن بدر در هجای عمر بن فرج گوید :

و جمعت امرين ضاع الحزم بينهما ***تيه الملوك و افعال الصعاليك

أردت شكراً بلا بر و مرزئة ***لقد سلكت سبيلا غير مسلوك

ظننت عرضك لم يقرع بقارعة ***وما أراك على حال بمتروك

لمولفه:

دو شیوه ترا کار گردد هویدا ***که برضد یکدیگر آید پدیدار

یکی تیه و کبر سلاطین گیتی *** دگر فعل مملوك بيقدر و مقدار

ز مردم همی شکر و مدحت بخواهی *** نه در هم کسی از تو دیده نه دینار

براهی همی راه گیری که هرگز *** کسی را نبوده چنان راه و رفتار

گمان می بری عرض و ناموس و فخرت ***نکوبیده هرگز بكوي و بيازار

چو تو می نگوئی بترك خصالت ***بقدر پشیزی نداری خریدار

و هم حموی گوید رخج مثال زمج تعریب رخواست ابو غانم محمد بن معروف ابن محمد قصری که از متأخرین شعرای قصر کنکور است میگوید :

ورد البشير مبشراً بحلوله *** بالرخج المسعود في استقراره

و فرج و پسرش عمر بن فرج که در زمان مأمون تا زمان متوکل از اعیان کتاب پیشه وزارت و صاحبان دواوین جلیله بودند و چنان بود که عبد الصمد بن معذل عمر ابن فرج را هجومی نمود از آن جمله این شعر است :

امام الهدى ادرك وادرك و ادرك ***و مربد ماء الرخجين تسفك

ولا تعد فيهم سنة كان سنها ***ابوك ابو الاملاك في آل برمك

مسعودی در کتاب مروج الذهب می نویسد در سال دویست و سی و سوم متوکل

ص: 43

بر عمر بن فرج رخجی خشم نمود و عمر از برترین کتاب بود و یکصد و بیست هزار دینار زر و گوهر از وی بگرفت و از برادرش نیز یکصد و پنجاه هزار دینار اخذ کرد و پس از آنکه باوی مصالحه شد دیگر باره بروی خشمگین گردید و فرمان کرد تا هر روزش بر پس گردن بزنند و بشماره در آوردند در آن ایام شش هزار پشت گردنی خورده بود عجب گردنی با تاب و توان داشته است و جبه پشمین بر تنش بپوشانیدند و از آن پس متوکل از او خوشنود گشت و نیز در دفعه سوم بروى غضبناك شد و او را ببغداد بردند و در بغداد بود تا بمرد .

و نیز در این سال ابو جعفر متوكل بر سليمان بن ابراهيم بن جنيد نصراني برادر ايوب كاتب سليمان بخشم اندر شد و بفرمود تا اورا بضرب گرزو عمود در سپردند و چندانش بزدند تا بهفتاد هزار دینار اقرار کرد آنگاه متوكل مبارك مغربی را با او ببغداد فرستاد تا آن دنانیر را بیرون آورده و از منزلش با خودش بدرگاه آوردند و محبوسش ساختند .

و هم در این سال متوکل در ماه ذی الحجه ابوالوزیر را در حیز غضب در آورد و بمحاسبه او فرمان داد و قریب شصت هزار دینار و بدرهای دراهم و بستهای حلی و زیور از منزلش حمل کردند و هم امتعه مصریه شصت و دو سبد و سی و دو تن غلام و فرشهای بسیار از آنچه او را بود بار کرده بدر بار خلافت آوردند .

و نیز بسبب خيانت او محمد بن عبدالملك برادر موسى بن عبدالملك و هيثم بن خالد نصرانی و برادر زاده اش سعدون بن علی را بزندان جای دادند و کار سعدون بصلح گذشت و چهل هزار دینار بداد و کار دو برادر زاده اش عبدالله و احمد بسی و چند هزار درهم بمصالحه پیوست وضیاع ایشان در این وجه مأخوذ شد و هم در این سال متوكل عباسي محمد بن فضل جرجرائی را برای نویسندگی خود انتخاب فرمود .

یاقوت در معجم میگوید: جرجرايا بفتح جيم و سکون راء مهلمه نخستين و جیم دوم و راه دوم والف وراء حملی والف شهری است از نواحی بغداد و اعمال نهروان و با سایر اعمال نهروان ویران شد و جماعتی از علماء و شعراء وكتاب ووزراء از

ص: 44

این مکان نمایان شده اند و نامش در اشعار مذکور است ابزون عمانی گفته است :

الا يا حبذا يوماً جرونا *** ذيول اللهو فيه بجر جرايا

می گوید از جمله کسانیکه بآنجا منسوب است محمد بن فضل جرجرائی وزیر متوکل علی الله است که بعد از ابن زیات در پیشگاه خلافت منصب وزارت یافت و پس از متوکل بوزارت مستعين بالله پرداخت و در سال دویست و پنجاه و یکم وفات نمود و از اهل فضل وادب وشعر وشاعری بود و نیز جعفر بن محمد بن صباح بن سفيان جر جرائي مولى عمر بن عبدالعزیز که ببغداد درآمد باین شهر منسوب است.

و هم در این سال متوکل خلیفه در روز چهارشنبه سیزده روز از شهر رمضان بجای مانده فضل بن مروان را از دیوان خراج معزول و يحيى بن خاقان خراسانی مولی ازد را بجای او منصوب فرمود و نیز در این سال در این روز مذکور تولیت ديوان نفقات را با براهيم بن عباس بن محمد بن صول گذاشت و ابوالوزیر را از تصدی بآن عمل معزول فرمود.

و هم در این سال متوكل على الله پسرش محمد منتصر را بامارت حرمین ویمن و طايف منصوب ساخت و روز پنجشنبه یازده شب از شهر رمضان گذشته رایت امارتش را بر بست .

و نیز در این سال قاضی القضاة احمد بن ابي دواد در ششم جمادى الاخرة بمرض فالج دچار گشت و نیز در این سال يحيى بن هرثمه بمکه آمد و او والی طریق مکه معظمه بود و حضرت امام علی النقی بن محمد بن علي الرضا بن موسى بن جعفر صادق علیهم السلام را از مدینه بآنجا قدوم داد .

و هم در این سال میخائیل بن توفيل بمادرش نذوره بتاخت و بعقیدت خودش خباثت ونجاست مادرش را بتابش آفتاب و گداز حرارت پاک ساخت و او را در دیر جای داد و بملازمت دیر فرمان کرد و لغیثط را بکشت چه این مرد وزن را بهمدیگر و كام یافتن از همدیگر متهم ساخته بودند و مدت ملك وسلطنت تذوره شش سال بود و نیز در این سال محمد بن بن داود مردمان را حج اسلام بگذاشت.

ص: 45

و هم در این سال محمد بن اغلب امير افريقيه سالم بن غلبون را که از جانب او امیرزاب بود معزول گردانید سالم از این حال در ملال شد و بآهنگ قیروان روان شد چون بقلعه يلبسیرا در آمد مخالفت ابن اغلب را در دل سپرد و باندلس روی نهاد چون مردم اندلس راز او را بدانستند باندلش راه نگذاشتند سالم چون از دخول باندلس مأیوس شد بجانب باجه روی آورد و با شهر اندر شد و متحصن ومستعيذ گردید .

چون این خبر بابن اغلب رسید لشکری بسرداری خفاجة بن سفيان بدانصوب روان داشت خفاجه چون بلای ناگهان کوه و بیابان در پیمود و بروی فرود آمد و با سالم بمقاتلت پیوست سالم سلامت خویش را در فرار بدانست و شب هنگام که دیده ها بخواب بود ناپدیدار گشت .

اما خفاجة فرار او را بیرون از تتابع فساد ندانست و از آنجا با ابطال رجال بدنبالش بتاخت و او را بیافت و بکشت و سرش را بخدمت ابن اغلب بفرستاد و در این وقت پسرش از هد بن سالم نیز در زندان محمد بن اغلب جای داشت برحسب دور اندیشی و عاقبت بینی از زندانش بسوی پدرش سالم بدیگر جهانش روان داشتند .

و نیز در این سال ابو زکریا یحیى بن معين بن عون بن زیاد بن مری بغدادی که با احمد بن سالم صحبت تامی داشت بدیگر جهان روی بر کاشت وفاتش در مدینه طیبه و ولادتش در یکصد و پنجاه و هشتم اتفاق افتاد وی صاحب کتاب جرح و تعدیل بود یاقوت حموی در معجم البلدان می نویسد «مر»بضم راء که ضد حلواست نام وادی در بطن اضم و يقولي همان بطن اضم است و «مر»بتشدید نیز زمینی است در نجد از بلاد مهره در اقصی یمن .

و هم در این سال محمد بن سماعه قاضی که با محمد بن حسن مصاحبت داشت جانب جهان جاویدان گرفت يك صد سال روزگار نهاد و حواس او را خللی و ضعفی نیفتاد و قرین صحت بود .

مسعودی در مروج الذهب می گوید ابن سماعه با آن كبرسن بکارت ابکار میربود و بعقل کامل نامدار بود و بر اسبهای گردنکش دشوار سوار می شد و هیچ

ص: 46

چیز را فرو گذاشت نمی کرد پسرش سماعة محمد گوید پدرم محمد بن سماعه با من گفت در زمان زندگی سوار بن عبدالله قاضی دولت منصور کتابی از وی بخط خودش دیدم و این اشعارش را پسندیدم :

سلبت عظامي لحمها فتركتها *** عوارى في أجلادها تتكسر

و أخليت منها مخها فكأنها *** قوارير في أجوافها الريب تصفر

اذا سمعت ذكر الفراق ترعدت ***فرائصها من خوف ما تتحذر

خذي بيدى ثم ارفعي الثوب وانظرى ***ضنی جسدى لكنني أتستر

ومحمد بن سماعه را در فقه تصانیف حسنه و از عد بن حسن و غیر او روایات عدیده است منها كتاب نوادر المسائل عن محمد بن الحسن است که مشتمل بر هزار ورق است میگوید محمد بن سماعه قاضی با محمد بن حسن و ابو حنیفه در زمان متوکل مصاحبت داشت و چون بمرد صد سال از عمرش بپایان آمده و صحيح الجسم والاثار والعقل والحواس بود و از هیچ امر روی بر نمی کاشت .

بیان وقایع سال دویست و سی و چهارم هجری نبوی صلوات الله علیه و آله

اشاره

در این سال محمد بن بعيث بن حلیس که از آذربیجان باسیری تا دربار خلافت مدار بسامرا آورده بودند و محبوس شده بود فرار کرد و سبب این کار این بود که ابو جعفر متوکل را در این سال مزاج از حال اعتدال بگشته و در بستر رنجوری بیفتاده بود و مردی خلیفه نام بخدمت گذاری ابن بعيث مبعوث ومراقب ، روزی باو گفت متوکل بدیگر جهان موکل گشت آنگاه چارپایانی چند برای او و خود حاضر کرد متفقاً بآذربایجان بمنزل ومكان خودش مرند فرار نمودند .

و بعضی گفته اند ابن بعیث را در آذربایجان دو قلعه استوار بود یکی را شاهی و یکی را قلعه یکدر می نامیدند و قلعه شاهی در وسط دریاچه است و این بحیره بمقدار

ص: 47

پنجاه فرسنگ است از حد ارمیه تا رستاق داخرقان بلاد محمد بن الرواد وشاهی قلعه ابن بعيث سخت استوار و محکم است و آبی ایستاده و بدون جنبش بر این قلعه احاطه دارد و در کنار این آب قائم مردمان از اطراف مراغه بجانب ارمیه بکشتی می نشینند و در این دریاچه هیچ گونه ماهی و خیر و برکت و منفعتی نیست .

حموی در معجم البلدان می گوید بحیره ارمیه تا ارمیه دو فرسنگ راه است و این دریاچه تلخ آب و بدبوی است از این روی هیچ حیوانی و ماهی و جز آن در آن نیست و در میان آن دریاچه کوهی است موسوم بکبودان و هم جزیره ایست که دارای چهار قریه است و کشتیبانان کشتیهای این دریاچه در آنجا منزل دارند و گاهی مختصر زراعتی در آن جزیره می نمایند .

و در کوهستان ارمیه قلعه ایست بسی استوار و نامدار و آنانکه در آن قلعه ساکن هستند به اطمینان رصانت و استواری آن قلعه در بیشتر اوقات بفرمانگذاران آذربایجان عصیان می ورزند و اطاعت فرمان نمی کنند و بسیار افتد که بکشتی بر آیند و راهزنی کرده بقلعه خود باز شوند و هیچ کس را برایشان دستی وقوتی و راهی بدست نمی آید .

حموی می گوید من خود این قلعه را گاهی که در سال ششصد و هفدهم هجری بآهنگ خراسان را هسپار بودم از دور بدیدم و این وقت در این بحیره در کشتی بودم پاره گفته اند گردا گرد این دریاچه پنجاه فرسنگ است و بسا باشد که این دریاچه را در یکشب بدستیاری کشتی میسپارند و نمکی مانند توتیای درخشان از این دریاچه پدید آوند و در ساحل طرف شرق این دریاچه چشمه است که می جوشد وچون هوائی بآن برسد متحجر می گردد .

راقم حروف گوید: این قلعه مذکور گویا همان قلعه دنبل است که از این پیش در کتاب احوال حضرت امام رضا علیه السلام و احوال برامکه و اجداد این بنده حقير بدان اشارت رفت .

یاقوت حموی در معجم البلدان می گوید ارميه بضم الف و سکون راء مهمله

ص: 48

و ياء حطى مفتوحه خفيفه وهاء و نیز بتشدید یاء شهریست که زار دشت پیغمبر مجوس بنا کرده است و در سال ششصد و هفدهم هجری این شهر را بدیده ام شهری كثير الخيرات و با فواكه و میوه بسیار و بساتین خوش هوا و آب فراوان است و از آنجا تا دریاچه سه میل یا چهار میل مسافت دارد.

و این تقریر حموی با آنچه در ذیل بحیره مذکور شد که دو فرسنگ مسافت است منافی است و می گوید در این اوقات حکمران آنجا از بك بن پهلوان ابن الدكز است و چون صغيف الحال است در کار این شهر و رعیت آن نظم و ترتیبی نیست و از آنجا تا تبریز سه روز و تا اربل هفت روز هفت بعد مسافت است و نسبت بسوی ارمنیه ارموی و ارمی است و جماعتی از علما و اعیان باین شهر منسوب هستند .

بالجمله طبری گوید بعضی گفته اند ابن البعث در حبس اسحاق بن ابراهيم ابن مصعب می گذرانید بغا الشرابی در کار او سخن کرد و نزديك سي تن كفيل از وي بگرفت و از جمله كفلاء محمد بن خالد بن يزيد بن مزید شیبانی بود و ابن بعيث بسامراء تردد داشت .

پس بطرف مرند فرار کرد و در مرند خوردنی فراهم ساخت و در آنجا چشمه های آب بود و با روی آن شهر را مرمت و استوار نمود و هر کسی فتنه جوی و فتنه گر و فتنه خوار بود بد و آمد و از ناحیه ربیعه و جز ایشان بر وی انجمن شدند چندانکه دو هزار و دویست مرد فراهم آمدند .

و در این هنگام محمد بن حاتم بن هرثمه حکمران آذربایجان بود و در طلب کردن ابن بعيث قصور ورزید لاجرم متوكل خليفه حمدويه بن علي بن فضل سعدى را با مارت آذربایجان نامدار و با اسب چاپاری از سامرا بآن مملکتش روان ساخت و چون حمدویه بآذربایجان رسید لشکریان و جماعت شاکریه و هر کس را که دعوت او را جابت کرد فراهم ساخت و باده هزاران مردتن او بارپهنه سپار بدانسوی رهسپار شد و گروهی را بجانب ابن بعيث به ترکتاز مأمور ساخت و اورا بشهر مرند پناهنده گردانید .

ص: 49

و این شهر را دو فرسنگ گرد با روی است و در اندرون شهر بوستانها و باغهای بسیار و در بیرون آن شهر نیز بر اینگونه درخت زارها اطرافش را فرو گرفته است مگر مواضع دروازهای آن شهر و چنان بود که ابن البعيث آلات حصار بندی را در آنشهر جمع نموده و نیز چشمه های آب در آن شهر جاری بود .

و چون مدت حصار و در بندان مرند بطول پیوند گرفت متوکل عباسی زيرك ترکی را با دو هزار سوار ترك باتير وترك بدان سوی رهسپار گردانید از ایشان نیز کاری نمودار نگشت متوکل در خشم و ستیز آمد و عمر و بن سهیل را با نه صد تن شاكريه بمعاونت ایشان بفرستاد این جمله نیز کاری نساختند .

این هنگام متوكل بغاء شرابی را با چهار هزار تن از لشکر ترکی و شاکری و مغربی بحرب ابن بعیث نامزد کرد و چنان بود که در عرض این مدت حمدوية بن علي و عمرو بن سهیل وزیر کی ترکی سرداران سپاه متوكل بجانب مرند بتاخته و اطرافش را از درخت تهی نموده و بقدر يك صد هزار درخت بریده بودند و هم از درخت غیاض و جنگلها در آن جمله قطع شده بود و بر آنجمله بیست منجنیق نصب کرده و در برابر شهر مرند جای منزلگاه خود را مرتب نموده بودند .

و از آن طرف ابن البعيث نیز در برابر ایشان نصب مجانیق نموده و از مردم گیر روستازادگان آن سامان جمعی بر آن منجنیقها سنگ فلاخن می افکندند و کسی را قدرت نبود که از باران سنگریزان بایشان نزديك شود و بباروی شهر دست یابد و در این مدت محاربه با این بعیث که هشت ماه بطول انجامیده بود بقدر صدمرد از سپاهیان متوکل مقتول و چهار صد تن مجروح افتاده بود و از اصحاب ابن بعیث نیز باین مقدار پای کعب دمار وهلاك شده بود .

و حمدويه وعمرو وزيرك تركي همه روز صبحگاه تا شامگاه بحرب گاه در آمدند و با این بعیث قتال دادند و چنان بود که باروی شهر را چنان بر آورده بوددند که از طرف درون شهر ذلیل و هموار و بر آمدن بر فراز دیوار آسان بود لکن از بیرون شهر دیواری راست و استوار بقدر بیست ذراع ارتفاع و خدنگ بود و سپاه ابن

ص: 50

بعيث بدستیاری ریسمانها از فراز دیوار فرود می آمدند و قتال می دادند و هر وقت سپاه خلیفه برایشان بحمله و ناز و تاخت می تاخت بدیوار شهر پناهنده و از گزند تیغ و تیر آسوده می شدند .

و بسیار هنگام بودی که دروازه را که باب الماءش میخواندند باز کردندی و گروهی بیرون شدندي و جنگ در افکندندی و در هنگامی که بایستی بازگردیدندی .

و از آن سوی چون بغا الشرابي نزديك بموند رسید عیسی بن شیخ بن سليل شیبانی را با اماناتی چند برای وجوه اصحاب ابن بعيث و برای خودا بن بعيث بفرستاد تا بجمله در تحت امارت امیر المؤمنين متوکل اندر آیند و از آتش قهر و غلبه برهند و گرنه با ایشان قتال خواهد داد و اگر بر ایشان پیروزی گرفت جنبنده از آنها بر روی زمین بجای نخواهد گذاشت و هر کس سر بفرمان در آورد در مهدامان گاهواره زنهار آسوده و کامکار است .

و چون بیشتر مردمی که با ابن بعیث بودند و در شمار ربیعه می رفتند از خویشاوندان و قوم عیسی بن شیخ بودند لاجرم جمعی کثیر از ایشان بدستیاری ریسمان از باره شهر فرود آمدند و از جمله ایشان ابو الأغر شوهر خواهر ابن بعیث با ایشان بزیر آمد.

از خود ابو الأغر روایت کرده اند که گفت از آن پس در شهر مرند را باز کردند و اصحاب حمدويه و زيرك بشهر اندر شدند و ابن بعیث چون بر این حال بدید از منزلش بطور فرار بیرون تاخت تا مگر بدیگر جای شود گروهی از لشكريان دنبالش بتاختند و منصور قهرمانه نیز با ایشان بود و ابن بعیث را در حالتیکه بر مرکب خود سوار و شمشیری حمایل کرده بجانب نهری که آسیابی از آن می گشت می شتافت تا در آسیا مخفی شود او را اسیر کرده و لشکریان منازل او و اصحابش را و منازل پاره از مردم شهری را بغارتیدند.

و پس از آن نهب و غارت منادی ندا بر کشید که از هر کسی که دست بغارت بر کشد ذمه بریء است و نیز سه دختر و دو خواهر بعيث وخاله اورا وجمعی سراری

ص: 51

را اسیر ساختند و سیزده تن از حرم او بدست سلطان اندر شد و از وجوه اصحاب او دویست تن را بگرفتند و بقیه آنها فرار کردند و بغا شرابی بامداد دیگر روز بایشان پیوست و منادي اوندا بر کشید که احدی متعرض نهب و تاراج مردم مرند نشود و بغاشرابی این فتح را بنام خودش بر نگاشت و ابن بعيث را در حبس و بند خود بداشت .

و هم در این سال متوکل عباسی در ماه جمادی الاولى بطرف مداین بیرون شد .

بیان حج نهادن ایتاخ ترکی خزری در این سال دویست و سی و چهارم هجری

طبری و جزری می نویسند ایتاخ غلامی خزری از سلام الابرش بود معتصم عباسی این غلام را که طباخ بود در سال یکصد و نود و نهم از سلام ابرش بخرید و چون ایتاخ طباخ بصفت مردی و مردانگی و باس و فرزانگی امتیاز داشت در پیشگاه معتصم دارای مقامات رفیعه شد و پس از معتصم واثق نیز در نوبت خود بر عزت او بیفزود و کار ایتان روز تا روز بلندی گرفت تا در اعمال کثیره سلطنت و خلافت منتخب شد و معونه سامرا را معتصم بدو با اسحاق بن ابراهیم گذاشت .

لاجرم مردی از جانب ایتاخ و مردی از طرف اسحاق بنظم وترتيب امر معونة مأمور بودند و هر کس را معتصم یا واثق خواستند بقتل رسانند نزد ایتاخ بقتل میرسید و بدست او محبوس می گشت و از آنجمله محمد بن عبدالملك زيات و فرزندان مأمون از سندس بودند چنانکه سبقت نگارش گرفت و همچنین صالح بن عجیف و بعضی دیگر که مذکور نمودیم بدست ایتاخ محبوس و مقتول گردیدند .

و چون متوکل بخلافت بر نشست ایتاخ بر مراتب عالیه خود ثابت بماند و لشکریان وجماعت مغاربه و اتراك و موالی و برید و حجابت دربار معدات مدار و دار الخلافه با او بود .

ص: 52

تا چنان شد که یکی روز متوکل عباسی بعد از آنکه امر خلافت بروی راست و حلیه سلطنت بر قامتش مستوی گردید محض تنزه و تفرج بناحية قاطول رهسپار گشت و در یکی از شبها بشرب شراب پرداخت چندانکه مغزش را اثر باده بر تافت و ایتاخ را بعر بده و درشتی فرو گرفت .

ايتاخ که مست بادۀ مناصب عالیه و افزون از تاب مغزش دارای مراتب سامیه بود و ستاره اقبالش بتاری ادبار و کوکب بختش از اوج سعادت روی بنحوست داشت احتمال این حال را نیارست کرد و دماغ غرور آکندش تحمل این بار عار را دشوار همی شمرد چندانکه قتل ولی نعمت را آهنگ کمر تنگ نمود .

بامدادان که خورشید خاوران علم بر کوهساران برند داستان شب گذشته را در خدمت خلیفه روزگار عرضه داشتند و هوس طباخ ناکس را باز نمودند .

متوکل عباسی از مکاید این کهنه دیر شماسی خبر دار و از خواب غفلت بیدار گشت و بحیلت و نیرنگی که سلاطین جهان و بزرگان کیهان را همیشه در جبلت بودیعت است زبان معذرت برگشود و ایتاخ را همچنان بملازمت خود امر نمود .

فرمود تو پدر من هستی و تو مرا تربیت کردی و ببالانیدی و بیارامانیدی و بدین گونه سخنان او را خوشنود ساخت و همی نرد محبت با وی باخت و بخواب خرگوشش مشغول بداشت تا بسام را در آمد و پوشیده یکی از محارم اصحاب خود را امر نمود که سفر بمکه معظمه و اقامت حج را در نظر ایتاخ جلوه گر آورد و او را بر آن باز دارد که از متوکل رخصت طلبد و بحج رود .

ایتاخ نیز پسندیده شمرد و از متوکل اجازت طلبید و مجاز گردید و او را امیر هر بلدی که در طی راه عبور نماید گردانید و خلعتی گرانمایه اش بپوشانید و چون جانب راه گرفت تمامت سرهنگان و نامداران سپاه در رکابش سوار شدند و جماعتی از شاکریه و سرداران و غلامان مگر غلامان و حشم خودش جمعی کثیر باحتشام خروجش با اور هسپار گشتند و در همان حال که بیرون شد منصب حجابت

ص: 53

و دربانی درباری را بوصیف تر کی تفویض نمودند که محرم ترین خدمات و حافظ دستگاه خلافت و دور باش سلطنت است و این داستان روز شنبه دوازده شب از ذی القعده بجای مانده اتفاق افتاد .

و بعضی گفته اند این حکایت و سفر ایتاخ در سال دویست و سی و سوم روی نمود و متوكل منصب حجابت را در دوازده شب از شهر ذى الحجه سال دویست وسي وسوم بجای مانده با وصیف گذاشت و این ابتدای ادبار روزگار ایتاخ بود.

بیان حوادث و سوانح سال یکصد و سی و چهارم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال محمد بن داود بن عيسى بن موسى بن محمد بن علي بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف هاشمی مردمان را حج اسلام بگذاشت و در این سال جعفر بن مبشر بن احمد ثقفی متکلم که یکتن از جماعت معتزله بغدادیان بود و او را مقالتي است که در آن مقاله متفرد و بی انباز است جای بپرداخت و بدیگر سرای جای در انداخت.

مسعودی می گوید جعفر بن مبشر از کبار اهل عدلیه و اهل دیانت بغداديها بود و هم در این سال ابو خیثمه زهير بن حرب در شهر شعبان بدیگر جهان جامه کشید و حافظ حدیث بود و نیز در این سال ابوایوب سلیمان بن داود بن بشر المقرى البصری که معروف بشان کونی بود در اصفهان وفات کرد گمان این بنده شاد کوهی باهاء هوز است نه گونی بانون چنانکه یاقوت حموی می نویسد شاد کوه موضعی است در جرجان يعني جبل الفرح چه در زبان فارسی شاد بمعنى فرح و كوه جبل است.

و هم در این سال علي بن عبد الله بن جعفر معروف به ابن مدینی حافظ رخت اقامت بدیگر سرای کشید و برخی وفاتش را در سال دویست و سی و پنجم نگاشته اند مردی

ص: 54

امام وثقه بود اما پدرش عبدالله را در کار حدیث ضعیف می شمردند .

مسعودی می گوید علی بن جعفر مدنی در سامرا در روز دوشنبه سه روز از ماه ذى الحجه سال دویست و سی و چهارم بجای مانده از این سرای بدیگر سرای انتقال داد و این وقت هفتاد و دو سال و چندماه از سنین عمرش برگذشته بود و مردمان را در سال وفات او اختلاف شده است .

در تاریخ الخمیس می نویسد حافظ عالم بحر زخار ابو الحسن علي بن عبدالله مدینی کسی است که بخاری در حق وی می گوید خود را نزد هيچكس كوچك نشمردم مگر نزد وی ، شیخ او عبدالرحمان بن مهدي می گوید علی بن مدینی در علم حدیث اعلم ناس است .

و هم در این سال اسحاق بن اسماعيل طالقاني از محنت سرای این جهانی بجاوید سرای آن جهانی پیوست دیگر یحیی بن ایوب مقابری از دساکر روی خاك بمقابر زير خاك جای گزید و نیز در این سال ابو بکر بن ابی شیبه در دخمه گور و صحبت مار ومور منزل گرفت و نیز ابوالربیع زهرانی از این بوستان سرای فانی بهار زندگانی را به گلبرگ حیات جاودانی مبدل گردانید .

بیان وقایع سال دویست و سی و پنجم هجری نبوی صلی الله علیه و آله و قتل ایتاخ ترکی

اشاره

چون چنانکه سبقت نگارش گرفت ایتاخ و بقولی ایداخ با دال مهمله با آن شان و شکوه و عظمت و احتشامی که در خلفای عظام وسلاطین کرام است بسفر مکه معظمه واقامت حج بيت الله الحرام برفت و در هر بلدی و قصبه فرود شد حکومت آنجا بدو اختصاص میگرفت و بعد از انجام مناسك حج بجانب عراق باز گشت گرفت متوکل عباسی سعید بن صالح حاجب را با البسه و خلاع فاخره و الطاف ظريفه بملاقات او بفرستاد و او را امر فرمود که ایتاخ را در کوفه یا در بعضی راههای کوفه ملاقات نماید

ص: 55

و چنان بود که متوکل بعامل خودش که بر شرطه بغداد امارت داشت از نخست آنچه بایستی در کار ایتاخ خزری دستورالعمل و با انجام آن فرمان داده بود.

از ابراهیم بن مدبر حکایت کرده اند که گفت با اسحاق بن ابراهیم در آنهنگام که وصول موکب ایناخ ببغداد نزديك شده بود بیرون شدیم و ایتاخ بر آن عزیمت بود که راه فرات را بطرف انبار در سپارد و از آن پس بجانب سامرا روی گذارد .

اسحاق بن ابراهيم بدو نوشت امیرالمؤمنین اطال الله بقاءه چنین فرمان کرده است که تو ببغداد اندر شوي و گروه بنو هاشم و انبوه مردمان ترا ملاقات کنند و در سرای خزيمة بن خازم برای دیدار ایشان جلوس نمائی و در حق آنها بجوائز حسنه امر فرمائی .

میگوید پس ما بیرون شدیم تا گاهی که بیاسر یه جای گرفتیم و در این وقت اسحاق بن ابراهيم جسر بغداد از کژت سپاه و جماعت شاکریه فرو گرفته بود و خودش با خواص خودش بیرون آمدند و برای جلوس او در صفه فرش بگسترده بودند پس بر آن نشست تا گاهی که گفتند ایتاخ بتو نزديك شده است اسحاق بر نشست و باستقبالش برفت و چون ایتاخ را از دور بدید خواست تا بتوقير واحترامش از اسب فرود آید ایتاخ سوگندش داد که فرود نیاید .

می گوید در این وقت ایتاخ با سیصد تن از اصحاب و غلامان خودش فراهم بودند و قبائی سفید برتن و شمشیری را حمایل ساخته بود پس همگی برفتند تا نزديك جسر رسيدند این وقت اسحاق بروی تقدم گرفت و جسر را بسپردند تا بدر سرای خزيمة بن خادم رسیدند با ایتاخ اندر آی گفت أصلح الله الأمير .

و چنان بود که آنانکه موکل برجسر بودند هر وقت غلامی از غلامان ایتاخ بایشان میرسید او را از جلو روانه می کردند تا گاهی که ایتاخ با خواص غلماش بجای ماندند و آن غلامان در پیش رویش روان بودند و گروهی نیز در جلو او میرفتند و سرای خزیمه را از بهرش فرش افکنده بودند .

ص: 56

اسحاق خودش عقب ماند و امر کرد که غلامان ایتاخ افزون از سه تن یا چهار تن را بآن سرای راه ندهند و درها را بجمله بروی بر بستند و بفرمود تا از ناحیه شط مشغول حراست باشند و هر درجه وپله که از آن بالا توان رفت و در سرای و قصر خزیمه بود بشکستند .

و چون ایتاخ را داخل قصر کردند نظر بهر طرف افکند افزون از سه کس از غلامانش را ندید و مطلب را بفهمید و گفت «قد فعلوها »آنچه خواستند بجای آورند بیاوردند و اگر این تدابیر را در بغداد ننموده بودند بر گرفتاری وی قادر نبودند و اگر بسامرا در آمده بود و بیاران خود فرمان میداد که تمام مخالفین او را بقتل رسانند براي او ممکن میشد .

مي گويد نزديك شامگاه طعامی برای او بیاوردند و او بخورد و دو روز یاسه روز بر این حال در نگ نمودند بعد از آن اسحاق در حراقه سوار شد و نیز حراقه دیگر برای ایتاخ معین نمود و کسی را بدو فرستاد تا بحراقه بیاید و هم بفرمود تا شمشیرش را بگرفتند و ایتاخ را بحراقه در آوردند و گروهی با اسلحه با وی مقرر شدند و اسحاق ببلندی برشد تا بمنزلش پیوست .

ایتاخ را گاهی که بسرای اسحاق رسید بیرون آوردند و در يك ناحیه آن سرای جای دادند آنگاه او را در بند و زنجیر آهنین سنگین بر کشیدند و برگردن و هر دو پایش بر نهادند پس از آن دو پسرش منصور و مظفر و دو تن نویسنده اش سلیمان ابن وهب وقدامة بن زياد نصرانی را ببغداد آوردند و سلیمان در اعمال سلطان اشتغال داشت و قدامه در عمال ضياع وعقار ايتاخ خاصة کار گذار بود و این جماعت را در بغداد جای بزندان دادند و اما سلیمان و قدامه را مضروب همی داشتند و قدامه اسلام آورد و منصور و مظفر پسرهای ایتاخ محبوس شدند .

از ترك مولای اسحاق حکایت کرده اند که گفت بر در آن بیتی که ایتاخ در آن محبوس بود ایستاده بودم گفت ای ترك گفتم چه میگوئی ای ابو منصور گفت بأمير يعنى اسحاق سلام برسان و او را بگوی تو خود میدانی که معتصم و

ص: 57

واثق در حق تو با من چه امر کرده بودند و من چندانکه امکان داشت دفع شر و گزند از تو می نمودم پس بیایست این نیکو کاری من برای من نزديك توسودمند باشد .

همانا خود من چون شدت ورخاء و سختي و نرمی روزگار را دیده و چشیده ام باك ندارم چه میخورم و چه می آشامم اما این دو پسر از آن زمان که چشم باز کرده اند همیشه در ناز و نعمت پرورش دیده اند و سختی و ناخوشی روزگار را نشناخته اند برای ایشان آش و گوشت و چیزی بفرست تا از آن بخورند .

ترک میگوید بیامدم و بر در مجلس اسحاق بایستادم گفت ای ترک چه میگوئی آیا میخواهی بمطلبی سخن سازی گفتم آری همانا ایتاخ با من چنین و چنان گفت میگوید وظیفه ایتاخ يك كوزه آب و يك گرده نان بود و برای دو پسرش امر نمود خوانی به هفت گرده نان و پنج غرفه آب امر کرد و این کار در حیات اسحاق برقرار بود و از آن پس ندانستم با ایشان چه کردند .

و اما ایتاخ را بند بر نهادند و زنجیر برگردنش بر آوردند که هشتاد رطل وزن داشت و قیدی آهنین بروی بر نهادند و او در روز چهارشنبه پنج روز از شهر جمادی الاخره سال دویست و سی و پنجم وفات کرد.

و چون بمرد اسحاق بن ابراهيم ابو الحسن اسحاق بن ثابت بن ابی عباد وصاحب البريد بغداد وقضات را بر فرازنعش او حاضر ساختند و بدنش را بآن جماعت بنمودند تا بنگرند که او را ضربی واثر زحمت و صدمتی نبوده است .

طبری میگوید پاره از شیوخ ما حدیث کرده اند که مرگ ایتاخ از شدت عطش و سختی تشنگی بود او را خوردنی بدادند و آب ندادند تا از زحمت عطش بمرد .

و دو پسرش منصور و مظفر همچنان در مدت زندگانی متوکل در زندان بپائیدند و چون نوبت خلافت بمنتصر رسید هر دو را از زندان بیرون آورد اما مظفر بعد از خروج از حبس افزون از سه ماه نزیست و بمرد لكن منصور بعد از خروج از زندان در حبس خانه این جهان بزیست.

ابن اثیر در تاریخ الکامل در ذیل وقایع سال دویست و سی و چهارم می نویسد

ص: 58

در این سال عمر و بن سلیم تجبى معروف بقويع بر محمد بن اغلب امیر افريقيه خروج نمود وابن اغلب لشكرى بدفع وقمع او بفرستاد و او را در مدینه تونس در همین سال بحصار افكند لكن نتوانستند بروی دست یابند و مقصودی حاصل سازند .

چون سال دویست سی و پنجم در رسید ابن اغلب لشکری دیگر بدفع اوساز داد و ایشان نزديك تونس با هم برخوردند در این وقت از سپاهیان این اغلب جمعی کثیر از وی مفارقت جسته و بآهنگ قویع برفتند و با او یکداستان و هم عنان شدند از این روی لشکر ابن اغلب شکست یافتند و قویع را کار استوار گشت.

و چون سال دویست سی و ششم در آمد محمد بن اغلب لشکری آماده و مأمور ساخت و آنجماعت برفتند و با قویع و مردمش جنگ در افکندند در این مره قویع را شکست افتاد و در میان یارانش جمعى كثير طعمه شمشیر گردید و مردی قویع را دریافت و تنش را از ثقل سر آسوده ساخت و لشکریان محمد بن اغلب در ماه جمادی الاولی با نیروی شمشیر کارگر بمدینه تونس اندر شدند .

راقم حروف گوید: چون واقعۀ خروج عمر و بن سلیم معروف بقویع را ابن اثیر در سال دویست و سی و چهارم و پنجم الی سی و ششم رقم کرده است لهذا این بنده در این سال رقم کردم تا حاوی هر دوسال باشد و خدای تعالی بحقایق احوال اعلم است .

بیان اسیری ابن بعيث و آوردن او را بسامرا

در این سال بنا شرابی چنانکه داستانش سبقت گذارش گرفت در ماه شوال ابن بعيث وخليفه او ابوالأغر و دو برادر ابن بعيث صقر و خالد را که امان یافته بودند و فرزندزاده ابن بعيث علاء را که با خط امان بیرون آمده بودند ، بجانب

ص: 59

سامرا بیاورد و یکصد و هشتاد تن از اسیران را نیز بیاورد و دیگران از آن پیش که وارد شوند بمرده بودند.

و چون بسامرا نزديك شدند ایشان را بر فراز کوهها برآورده را هسپار ساختند تا مردمان جمله یاغیان و پایان حال طغیان را نگران آیند بعد از آن بفرمان متوکل عباسی ابن بعيث وسایر مخالفان را جای بزندان دادند و ابن بعیث را بزنجیر و بندگران گرانبار ساختند .

از علي بن جهم حدیث کرده اندابن بعیث را به پیشگاه متوکل حاضر کردند از افق خلافت بضرب عنقش اشارت رفت نطعی که برای مقتول معمول بود بگستردند و شمشیر زنان بیامدند و تیغها از میان نمایان کردند متوکل او را با غلظت و درشتی مخاطب ساخت و گفت هان ای محمد چه چیزت دعوت کرد تا باین کردار پرداختی؟

«قال الشقوة وانت الحبل الممدود بين الله وان لي فيك لظنين اسبقهما الى قلبي أولاهما بك و هو العفو »بدبختی و شقاوت من را باین کردار نابهنجار بداشت و توخود حبل ممدودمیان خداوند و دود و مخلوق اوئی در حق تو دو گمان در جنان است و از این دو گمان یکی بقلب من سبقت گرفته که بمقام جلالت تو و رتبت خلافت اولویت دارد و آن عفو و گذشت و اغماض باشد .

و چون این سخنان را به نثر به پرداخت بدون درنگ این کلمات را منظوماً قراءت نمود :

أبي الناس الا انك اليوم قاتلي *** امام الهدى والصفح بالناس أجمل

و هل أنا إلا جبلة من خطیئة***و عفوك من نور النبوة يجبل

فانك خير السابقين الى العلى ***ولا شك ان خير الفعالين تفعل

مردمان را هیچ شکی نمیرود که او امروز بواسطه تقصیر و عصياني که از من نمایان شد مرا بخواهی کشت اما با شأن و رتبت امامت صفح نظر از جرایم مردمان شایسته تر است و من که آدمی زاد و زاده خطا هستم و عصيان جبلى من است البته سهو وخطا از من نمایان میشود و جبلی نور نبوت عفو و گذشت است و چون بهترین

ص: 60

سبقت گیرندگان بعز وعلى هستى البته عفو را بر غضب اختیار میکنی .

علی بن جهم میگوید چون ابن بعیث از این کلمات نثر و نظم بپرداخت متوکل را دل نرم ساخت و با من روی کرد و گفت این بعیث را از ادب بهره است چون این کلام را بشنیدم مبادرت کردم و با ابن بعیث گفتم بلی امیر المؤمنين بآنچه از این دو کار نیکوتر است عمل میفرماید متوکل با ابن بعيث گفت بمنزل خود بازگرد.

و طبری میگوید که یکی با من حدیث نمود و گفت در مراغه جماعتی از اشیاخ و پیران سالخورد آنجا برای من اشعاری بزبان فارسی بر من بخواندند و گفتند از ابن بعيث است و از ادبیات و شجاعت او مذکور می داشتند و او را اخبار و احادیث است.

یکی از کسانیکه در مجلس متوکل حضور داشته است گاهی که این بعیث را حاضر کرده و ابن بعيث آن کلمات را بمتوکل معروض داشت با من حدیث کرد و گفت چون این سخنانرا بپایان برد معتز پسر متوکل که در خدمت متوکل حضور داشت خواستار شد که این بعیث را بد و بخشد و از خونش در گذرد متوکل پذیرفتار شد و بدو بخشید و ابن بعیث هنگامی که فرار کرد این شعر را بگفت :

كم قد قضيت اموراً كان أهملها *** غيرى وقد أخذ الافلاس بالكظم

لا تعذليني فيما ليس ينفعني ***إليك عنى جرى المقدار بالقلم

سأتلف المال في عسرو في يسر ***إن الجواد الذي يعطي على العدم

و چنان بود که در آن هنگام که این بعیث فرار کرد سه پسرش را در منزل بگذاشت یکی بعیث و دیگر جعفر و دیگر حلیس و چندتن جواری او در سرایش بجای ماندند و این جماعت را گرفتار کرده ببغداد آورده در قصر الذهب محبوس نمودند.

و پس از وفات ابن بعيث بغاء شرابی در حق ابي الأغر داماد ابن بعيث شفاعت و او را رها کردند و نیز خاله ابن بعیث را رها نمودند و آنزن چون از زندان بیرون آمد چندان خرم و شادمان شد که از شدت فرحناکی در همان روز بتار یکنای گور شتافت و دیگران در زندان بماندند.

ص: 61

گفته اند زمانی که ابن بعیث را در زندان جاي ساختندزنجیر و طوقی برگردانش بر نهادند که صدمن وزن داشت و از گرانی آن بندگران همواره چهره اش برخاك سود تا بمرد و گفته اند این بعیث بعد از آنکه او را بسامرا آوردند پس از مدت یکماه بمرد .

و چون ابن بعیث را گرفتار کردند ، کسانی را که بسبب حمایت و کفالت ایشان در امر ابن بعیث محبوس بودند از زندان بیرون کردند و پاره از آنان از زندان این جهان نجات یافته بدیگر جهان رفته بودند .

و نیز از آن پس بقیه اهل و عیال او را از زندان رها کردند و پسران او را که حليس وبعيث و جعفر بودند در عداد سپاه شاکریه که بسرداری عبدالله بن یحیی ابن خاقان اندر بودند در آوردند و رزق وروزی و وظیفه برای آنها مقرر داشتند تا با آسایش خاطر و آرامش روان روزگار بسپارند .

بیان گرفتن متوكل بیعت بولایت عهد سه تن از فرزندان خود را از مردمان

در این سال جعفر متوکل عباسی برای سه تن از فرزندانش از مردمان بیعت بولایت عهد بگرفت نخست برای پسرش محمد بن متوکل و او را منتصر خواند دوم ابو عبد الله بن قبيحه و در اسم او اختلاف نموده اند بعضی گفته اند نامش محمد است و برخی زبیر دانسته اند ولقب او را معتز نهاد و نیز برای پسرش ابراهيم بن متوكل بيعت ستاند و او را مؤید نامید و این داستان چنانکه گفته اند در روز شنبه سه روز از ماه ذى الحجه و بقولی دو شب از ذى الحجة الحرام بجاي مانده اتفاق گرفت .

و برای هر يك از این سه پسر دو لواء بر بست یکی علم سیاه که لواء عهد است و آن دیگر لواء ابیض که علم عمل است و برای هر يك از ايشان بدين ترتيب امارت در اعمال را مقرر داشت :

ص: 62

اما آن ولایات و اعمال را که در امارت پسرش محمد منتصر مقرر فرمود از آنجمله تمامت مملکت افریقیه و مغرب زمین از عریش مصر تا بهر کجا که در تحت حکومت وسلطنت او بالغ می گردید و جند قنسرين و ثغور شاميه وجزریه و دیار مضر و دیار ربيعه و موصل و هیت و عانات و خابور و قرقیسا وکور با جرمی و تکریت و طساسیج سواد و كوردجله وحرمين و يمن وعك وحضرموت ويمامه وبحرين وسند و مكران و قندابيل وفرج بيت الذهب وكور اهواز و مستغلات سامرا وماه کوفه و ماه بصره و ماسبذان و مهرجان قذق و شهر زور و دراباز و دامغان و اصفهان وقم وكاشان و قزوين و امور جبل وضياعی که منسوب بکوهستان است و صدقات عرب در بصره بود و آنچه بحکومت و امارت پسرش معتز معین فرمود کور خراسان و مضافات آن و طبرستان وملك رى وارمنية و آذربایجان و کورفارس و از آن پس خزانه دارى بيوت الأموال در تمامت آفاق و ضرابخانه های ممالک را دراعمال و حکومتهای ضمیمه ساخت و بفرمود تا نامش را بردراهم نقش نمایند و آنچه را که در امارت و حکومت پسرش مؤید مقرر داشت جند دمشق وجند اردن وجند فلسطين بود أبو الغصن اعرابی این شعر بگفت :

إن ولاة المسلمين الجلة *** محمد ثم أبو عبد الله

ثمت إبراهيم آبي الذلة *** بورك في بنى خليفة

وكتاب ولايت عهد ایشان را باین صورت بنگاشتند: «هذا كتاب كتبه عبدالله جعفر الامام المتوكل على الله أمير المؤمنين و أشهد الله على نفسه بجميع ما فيه ومن حضر من أهل بيته وشيعته وقواده وقضائه وكفائه وفقهائه وغيرهم من المسلمين لمحمد المنتصر بالله ولا بي عبد الله المعتز بالله و إبراهيم المؤيد بالله بني أمير المؤمنين في اصالة من رأيه و عموم من عافية بدنه و اجتماع من فهمه مختاراً لما شهد به متوخياً بذالك طاعة ربة وسلامةرعيته واستقامتها وانقياد طاعتها واتساع كلمتها وصلاح ذات بينها وذلك في ذى الحجة سنة خمس وثلاثين و مأتين إلى محمد المنتصر بالله بن جعفر الامام المتوكل على الله أمير المؤمنين ولاية عهد

ص: 63

المسلمين في حياته والخلافة عليهم من بعده وأمر بتقوى الله التي هي عصمة من اعتصم بها ونجاة من لجا اليها وعز من اقتصر عليها قان بطاعة الله تتم النعمة و تجب من الله الرحمة والله غفور رحيم ، وجعل عبد الله جعفر الامام المتوكل على الله أمير المؤمنين الخلافة من بعد محمد المنتصر بالله ابن أمير المؤمنين إلى أبي عبد الله المعتز بالله ابن أمير المؤمنين ثم من بعد أبي عبد الله المعتز بالله ابن أمير المؤمنين الخلافة إلى إبراهيم المؤيد بالله ابن أمير المؤمنين . و جعل عبدالله جعفر الامام المتوكل على الله أمير المؤمنين لمحمد المنتصر بالله ابن أمير المؤمنين على أبي عبدالله المعتز بالله و إبراهيم المؤيد بالله إبني أمير المؤمنين السمع والطاعة و النصيحة و المشايعة والموالاة لأوليائه والمعاداة لأعدائه في السر والجهر والغضب والرضى و المنع و الاعطاء والتمسك ببيعته والوفاء بعهده لا يبغيانه غائلة ولا يحاولانه مخاتلة ولا يمالئان عليه عدواً ولا يستبد ان دونه بأمر يكون نقض لما جعل إليه أمير المؤمنين من ولاية العهد في حياته والخلافة من بعده وجعل عبد الله جعفر الامام المتوكل على الله أمير المؤمنين على محمد المنتصر بالله ابن أمير المؤمنين لأبي عبد الله المعتز بالله و إبراهيم المؤيد بالله ابنى أمير المؤمنين الوفاء بما عقده لهما وعهد به إليهما من الخلافة من بعد محمد المنتصر بالله ابن أمير المؤمنين وإبراهيم المؤيد بالله ابن أمير المؤمنين الخليفة من بعد أبي عبد الله المعتز بالله ابن أمير المؤمنين والا تمام على ذلك و لا يخلعهما ولا واحداً منهما ولا يعقد دونهما ولادون واحد منهما بيعة لولد ولا لأحد حد من جميع البرية ولا يؤخر منهما مقدماً ولا يقدم منهما مؤخراً و لا ينقصهما ولا واحداً منهما شيئاً من أعمالهما الذي ولا هما عبدالله جعفر الامام المتوكل على الله أمير المؤمنين وكل واحد منهما من الصلاة و المعاون و القضاء والمظالم والخراج والضياع والغنيمة والصدقات وغير ذلك من حقوق أعمالهما و مافي عمل كل واحد منهما و لا ينقل عن واحد منهما من البريد والطرز و خزن بيوت الأموال والمعاون ودور الضرب وجميع الأعمال التي جعلها أمير المؤمنين ويجعلها إلى كل واحد منهما و لا ينقل عن واحد منهما أحداً من ناحيته من القواد والجند

ص: 64

والشاكرية والموالى و الغلمان وغيرهم ولا يعترض عليه في شيء من ضياعه واقطاعاته و سائر أمواله و ذخائره و جميع ما في يده وما حواه وملكت يده من نالد و طارف وقديم و مستأنف وجميع ما يستفيده ويستفاد له بنقص ولا يحرم ولا يحنف ولا يعرض حد من عماله وكتابه وقضاته وخدمه ووكلائه وأصحابه وجميع أسبابه بمناظرة ولا محاسبة ولاغير ذلك من الوجوه والأسباب كلها ولا يفسخ فيها وكده أمير المؤمنين لهما في هذا العقد والعهد بما يزيل ذلك عن جهة أو يؤخره عن وقته أو يكون ناقضاً لشيء منه .

وجعل عبدالله جعفر المتوكل على الله أمير المؤمنين على أبي عبد الله المعتز بالله ابن أمير المؤمنين إن أفضت إليه الخلافة بعد عبد المنتصر بالله ابن أمير المؤمنين لا براهيم المؤيد بالله ابن أمير المؤمنين مثل الشرايط التي اشترطها على محمد المنتصر بالله بن أمير المؤمنين بجميع ما سمى فيه ووصف في هذا الكتاب و على ما بين وفسر مع الوفاء من أبي عبد الله المعتز بالله ابن أمير المؤمنين لا براهيم المؤيد بالله بن أمير المؤمنين من الخلافة و تسليم ذلك رضياً ممضيا له مقدماً ما فيه حق الله عليه وما أمره به أمير المؤمنين غير ناكث ولا ناكب بذلك ولا مبدل .

فإن الله تعالى جده و عز ذكره يتوعد من خالف أمره وعند عن سبيله في محكم كتابه «فمن بد له بعد ما سمعه فا نما ائمه على الذين يبدلونه إن الله سميع عليم »على أن لأبي عبد الله المعتز بالله ابن أمير المؤمنين ولا براهيم المؤيد بالله ابن أمير المؤمنين على محمد المنتصر بالله ابن أمير المؤمنين وهما مقيمان بحضرته أو أحدهما أوكانا غائبين عنه مجتمعين كانا أو متفرفين. وليس أبو عبد الله المعتز بالله ابن أمير المؤمنين في ولايته بخراسان واعمالها المتصلة بها والمضمومة إليها وليس إبراهيم المؤيد بالله ابن أمير المؤمنين في ولايته بالشام و اجنادها فعلى محمد المنتصر بالله أن يمضى أبا عبد الله المعتز بالله إلى خراسان و اعمالها المتصلة بها و أن يسلم له ولايتها و أعمالها كلها و أجنادها والكور الداخلة فيما ولى جعفر الامام المتوكل على الله أمير المؤمنين أبا عبدالله المعتز بالله ابن أمير المؤمنين فلا يعوقه عنها ولا يحبسه قبله ولا في شيء من البلدان دون خراسان والكور والأعمال المضمومة إليها.

ص: 65

وأن يعجل إشخاصه إليها والياً عليها وعلى جميع أعمالها مفرداً بها مفوضاً إليه أعمالها كلّها لينزل حيث أحب من كور أعماله ولا ينقله عنها وأن يشخص معه جميع من ضم إليه أمير المؤمنين و يضم من مواليه وقواده وشاكريته وأصحابيه وعماله وكتابه و خدمه ومن اتبعه من صنوف الناس بأهاليهم وأولادهم وعيالهم وأموالهم.

ولا يحبس عنه أحداً ولا يشرك في شيء من أعماله أحداً ولا يوجه عليه أميناً ولا كاتباً ولا بريداً ولا يضرب على يده في قليل ولا كثير .

وأن يطلق محمد المنتصر بالله لا براهيم المؤيد بالله ابن أمير المؤمنين الخروج إلى الشام وأجنادها فيمن ضم أمير المؤمنين ويضمه إليه من مواليه وقواده وخدمه وجنوده وشاكريته وصحابته وعماله وخد امه ومن اتبعه من صنوف الناس بأهاليهم وأولادهم وأموالهم ولا يحبس عنهم أحداً ويسلم إليه ولايتها واعمالها وجنودها كلها لا يعوقه عنها ولا يحبسه قبله ولا في شيء من البلدان دونها .

و ان يعجل إشخاصه إلى الشام وأجنادها والياً عليها ولا ينقله عنها وأن عليه له فيمن ضم إليه من القواد والشاكرية والموالى والغلمان والجنود وأصناف الناس وفي جميع الاسباب والوجوه مثل الذي اشترط على محمد المنتصر بالله ابن أمير المؤمنين لا بي عبد الله المعتز بالله ابن أمير المؤمنين في خراسان واعمالها على ما رسم من ذلك وبين ولخص وشرح في هذا الكتاب .

ولا براهيم المؤيد بالله ابن أمير المؤمنين على أبي عبدالله المعتز بالله بن أمير المؤمنين إذا افضت الخلافة إليه وإبراهيم المؤيد بالله بن أمير المؤمنين مقيم بالشام أن يقره بها أو كان بحضرته أو كان غائباً عنه أن يمضيه إلى عمله من الشام ويسلم إليه أجنادها وولايتها وأعمالها كلها ولا يعوقه عنها ولا يحسبه قبله ولا في شي من البلدان دونها و أن يسجل إشخاصه إليها واليا عليها و على جميع أعمالها على مثل الشرط الذى أخذ لأبي عبد الله المعتز بالله ابن أمير المؤمنين على عهد المنتصر بالله ابن أمير المؤمنين في

ص: 66

خراسان وأعمالها على ما رسم ووصف وشرط في هذا الكتاب .

لم يجعل أمير المؤمنين لواحد ممن وقعت وله هذه الشروط من محمد المنتصر بالله وأبي عبد الله المعتز بالله و إبراهيم المؤيد بالله بني أمير المؤمنين أن يزيل شيئاً مما اشترطنا في هذا الكتاب ووكدنا وعليهم جميعاً الوفاء به لا يقبل الله منهم إلا ذلك ولا التمسك إلا بعهد الله فيه وكان عهد الله مسئولا .

أشهد الله رب العالمين جعفر الامام المتوكل على الله أمير المؤمنين ومن حضره من المسلمين بجميع ما في هذا الكتاب على امضائه إياه على محمد المنتصر بالله وأبي عبدالله المعتز بالله وإبراهيم المؤيد بالله بني أمير المؤمنين بجميع ما سمى و وصف فيه وكفى بالله شهيداً ومعيناً لمن أطاعه راجياً ووفى بعهده خائفاً وحسيباً و معاقباً من خالفه معانداً أو صدف عن أمره مجاهداً .

وقد كتب هذا الكتاب أربع نسخ وقعت شهادة الشهود بحضرة أمير المؤمنين في كل نسخة منها في خزانة أمير المؤمنين نسخة وعند محمد المنتصر بالله ابن أمير المؤمنين نسخة و عند أبي عبد الله المعتز بالله ابن أمير المؤمنين نسخة و نسخة عند إبراهيم المؤيد بالله ابن أمير المؤمنين .

و قد ولى جعفر المتوكل على الله أبا عبدالله المعتز بالله ابن أمير المؤمنين أعمال فارس وارمينية و آذربايجان إلى ما يلى اعمال خراسان و کورها و الاعمال المتصله بها و المضمومة إليها على أن يجعل له على محمد المنتصر بالله ابن أمير المؤمنين في ذلك الذي جعل له في الحياطة في نفسه والوثاق في اعماله والمضمومين إليه وسائر من يستعين به من الناس جميعاً في خرسان والكور المضمومة إليها والمتصلة بها على ما سمى ووصف هذا الكتاب ».

این مکتوبی است که جعفر متوکل علی الله می نویسد و خدای را بر مدلول آن گواه و حاضران از اهل بیت خودش و شیعه و قواد لشكر وقضاة كشور و كفاة مهام وفقهاء انام و جز ایشان از گروه کروندگان و مسلمانان را شاهد می گرداند در کار پسران خودش منتصر بالله ومعتز بالله ومؤيد بالله در حالت صحبت رأی و سلامت

ص: 67

بدن و عافیت فهم و جمعیت خاطر بر حسب اختيار وميل نفس وطلب رضای پروردگار و آسایش رعايا و آرامش برايا واستقامت امور رعيت وانقیاد در طاعت واتساع کلمه و اتفاق مسلك وصلاح ذات بينهما در این ماه ذى الحجة الحرام سال دویست و سی و پنجم هجری ولایت خود را با پسرش محمد منتصر بالله و بعد از خودش منصب خلافت را بعداز خودش بدو می گذارد.

و اور ابتقوی و پرهیز کاری که اسباب اعتصام و نجات وعزت است وصیت مینماید چه بدستیاری طاعت حضرت باری نعمت رتبت اتمام می گیرد و رحمت خدای غفور را واجب می سازد و متوکل مقرر میدارد که منصب خلافت بعد از منتصر بمعتز و بعد از معتز با إبراهيم مؤيد مخصوص باشد ، وطاعت منتصر و دولتخواهی و همراهی و دوستی با دوستان و دشمني با دشمنان در پوشیده و آشکار و متابعت رضا وغضب و منع و اعطا و تمسك به بیعت و وفای بعهد او را بر دو برادرش لازم می شمارد.

بایستی در هیچوقت بمخالفت و مناقشت با او غبار غیلت و مخاتلت و نیرنگ و نفاق و شقاقی ظاهر نسازند و بدون رأى وتصويب او در انجام امری و مقصودی طریق استبداد وعناد نجویند، و بآنچه متوکل امر کرده است برسبیل مناقضت نشوند و نیز باید منتصر بالله در حق معتز و مؤید بهمان ترتیب که متوکل مقرر و مرتب داشته رفتار کند و ایشان را از مقام خود خلع نکند و بفرزند خود یا دیگری مفوض نگرداند و این دو تن را در قرارداد کار و امر خلافت مقدم و مؤخر نسازد و از آنچه بايشان موکول شده چیزی نکاهد .

و آنچه متوکل بایشان مسلم داشته از صلاة و معاون وقضاء و مظالم و خراج وضياع و غنيمت وصدقات وغير ذلك از حقوق اعمال كه بدست ایشان و آنچه در حیز عمل هر يك از ایشان است از برید و طرز و خزانه های بیوت اموال و خزانت آن ومعونه ها وضرابخانه ها وجميع اموالی که متوکل با ایشان گذاشته بایشان گذارد و از تحت حکومت و محل امارت ایشان احدی را از ناحیه خاصه خودش از طبقات قواد سپاه و گروه لشکر و جماعت شاکریه و موالی و غلامان و جز ایشان را

ص: 68

جای بجای نگرداند.

و متعرض هيچيك در اموال و ذخایر و آنچه بدست او اندر و در حيز تصرف اوست نشود و در تالد و طارف وقدیم و مستأنف و تمامت آنچه استفاده از آن میکند و برای او استفاده می شود نباید نقصی بر آن وارد بیاورند و ایشان را دچار وحرمان و خسران و مظلومیت نمایند.

ونيز بايد متعرض أحدى از عمال و کارگذاران و نویسندگان وقضاة و حكّام وخدام ووكلا و اصحاب و امرای ایشان و تمامت اسباب او بر حسب مناظرت و محاسبه وغير ذلك بهیچوجه و اسبابی نشود و در آنچه متوکل برای ایشان مقرر و مؤکد در این عقد و عهد ساخته است بفسخ و نسخی توجه نکند تا موجب زوال از جهت خودش و تأخیر از وقتش گردد یا ناقض هیچ چیز از آنجمله بشود .

و نیز متوکل در حق معتز نیز همان شرایطی را که درباره منتصر مقرر نموده است تقریر میدهد که اگر بعدار منتصر خلافت بدو استقرار گیرد بدون زیادت و نقصان بر قرار دارد و همین شرایط را بايد إبراهيم مؤيد اگر بعد از معتز بخلافت مؤید شد مؤبد شمارد و در این عهود وعقود و امور و اعمال ناكث وناكب و مبدل و آثم نگردد .

و بر محمد منتصر واجب است که آن اعمال و اجناد و بلاد وعبادی را که متوکل در حوزه امارت دو برادر او معتز و مؤید مقرر داشته من جميع الجهات چنانکه شرح یافته بایشان راجع داند و بهیچوجه دخل و تصرفي در مداخلات و تصرفات ایشان جایز نداند .

و در اصحاب و اسباب و حكام و عمال وقضاة وخدم و غلمان و ضیاع و اموال وعقار و اثقال ايشان ابداً بطمع نظر نکند و بطلب دست نبرد و هر چه زودتر بمکان امارت خودشان روان دارد ، معتز را بخراسان و إبراهيم را بشام بفرستد و در این آهنگ درنگ نجوید و آنچه را در حق خود مبذول و مقرر میداند در حق ایشان موكول ومفوض شناسد .

ص: 69

و چون نوبت خلافت بمعتز برسد بایستی مؤید را در اعمال و ولایات و امارت خود مستقل و ثابت بدارد و این شروط مسطوره در حق هر سه پسر متوکل بالله یکسان است .

و متوکل خدای متعال و آن جماعت رجال را که در صدور این مکتوب حضور داشته اند بر این جمله شاهد و گواه میگیرد «و كفى بالله شهيداً »و خدای تعالى معين مطيع و معاند مخالف است و این مکتوب بچهار نسخة مستنسخ شد و شهادت شهود در این نسخ اربعه وقوع یافت ، یکی در خزانه متوکل و یکی نزد منتصر و یکی نزد معتز و چهارم نزد مؤید است - إلى آخر الكتاب .وإبراهيم بن عباس بن محمد بن صولی در مدح این سه تن گوید :

أضحت عرى الاسلام وهي منوطة ***بالنصر و الاعزاز والتأييد

بخليفة من هاشم و ثلاثة *** كنفوا الخلافة من ولاة عهود

قمر توالت حوله اقماره ***يكنفن مطلع سعده بسعود

كنفتهم الأباء و اكتنفت بهم *** فسعوا باكرم انفس و جدود

و نیز در حق معتز بالله گفته است :

أشرق المشرق بالمعتز بالله ولاحا *** إنما المعتز طيب بث في الناس ففاحا

ونيز إبراهيم صولی در مدح ایشان گوید :

الله أظهر دينه *** وأعزه بمحمد

والله أكرم بالخلافة *** جعفر ابن محمد

و الله أيد عهده *** بمحمد و محمد

و مؤيد لمؤيدين *** إلى النبي محمد

مسعودي در مروج الذهب می نویسد: چون متوکل با سه پسرش بخلافت بیعت گرفت ابن مدبر این شعر بگفت ( يا بيعة مثل بيعة الشجرة ) - إلى آخرها وعلي بن جهم گفت ( قل للخليفة جعفر يا ذا الذي ) - إلى آخرها. ودر ذيل احوال منتصر بالله وعزل معتز ومؤيد میگوید: چون سه پسر متوكل ولایت عهد يافتند

ص: 70

که بنوبت و ترتیب از پی همدیگر خلافت نمایند .

منتصر در جشن این کار تمام مردم را باعطای در هم و دینار وجوائز و صلات بیشمار شادخوار ساخت وخطباء وشعرا با نشاد خطب واشعار تهنیت شعار پرداختند از آنجمله که مختار گشت این شعر مروان بن أبى الجنوب است :

ثلاثة أملاك فاما محمد *** فنور هدى يهدي به الله من يهدى

و أما أبوعبد الاله فانه *** شبيهك في التقوى ويجدى كما تجدى

وذو الفضل إبراهيم للناس عصمة *** تقى وفى بالوعيد و بالوعد

فأولهم نور و ثانيهم هدى *** و ثالثهم رشد و كلهم مهدی

و هم از اشعار جیده اوست که بمتوکل خطاب می نماید و گوید :

يا عاشر الخلفاء دمت ممتعا *** بالملك تعقد بعدهم للعاشر

حتى تكون امامهم وكانهم *** زهر النجوم دنت لبدر زاهر

و نیز شاعر معروف بسلمی در حق این سه ولیعهد گوید :

لقد شد ركن الدين بالبيعة الرضا *** و طائر سعد جعفر بن محمد

لمنتصر بالله اثبت ركنه *** واكد بالمعتز قبل المؤيد

وهم إدريس بن أبي حفصه اين شعر را نیکو و جید گفته است :

ان الخلافة مالها عن جعفر *** نور الهدى و بنيه من تحويل

فاذا قضى منها الخليفة جعفر *** للناس ما فقدوه خير بديل

فبقاء ملكك وانتظار محمد *** خير لنا وله من التعجيل

گویا از غیب بزبان این شاعر رسیده است که محمد منتصر در پایان کار منتظر قتل متوکل و خلافت خواهد شد.

حمد الله مستوفی در تاریخ گزیده می گوید: متوکل را پنج پسر بود :مستنصر را ولی عهد ساخته و پس از وی معتز و بعد از معتز مؤيد ومعتمد و موفق را در آنحال دارای مرتبه نداشت خدای تعالی چنان خواست که معتز و مستنصر خلافتی كثير المدت نکردند و مؤید بخلافت نرسید و معتمد که در حساب نبود بیست سال

ص: 71

خلافت بسزا نمود و آثار پسندیده نهاد، و موفق را خلافت در نسل بماند تا همگان را معلوم گردد که کارها چنان باشد که خدا خواهد به آنکه خلق اندیشند «يفعل الله ما يشاء و يحكم ما يريد ».

صاحب حبيب السير نيز باين خبر اشارت کرده و میگوید : زمان حکومت منتصر و معتز امتدادی نیافت ، ومؤيد بسبب عدم تأیید بخلافت نرسید ، و معتمد سالها بفرمانداری بگذرانید و منصب ایالت از او باولاد موفق انتقال گرفت و برحسب مساعدت توفیق تا آخر ایام دولت امر ایالت در میان ایشان بماند .

بیان امر کردن متوکل عباسی درباره جماعت نصارى وأهل ذمه بلباس و آدابی خاص

و هم در سال دویست و سی و پنجم جعفر متوکل عباسی فرمان داد که عموم مردم نصرانی و اهل ذمه که در ممالك خليفه عصر مسکن داشتند عموماً بطيالسه عسلیه ملبس شوند وزنار برمیان استوار دارند ، عسلی آنوصله و پارجه ایست زرد رنگ که جماعت یهود برسینه دوزند تا از مسلمانان ممتاز باشند .

شیخ سعدی علیه الرحمه میفرماید :

اينك عسلی دوخته دارد مگس نحل *** شهد لب شیرین تو زنبور میان را

در این شعر تشبیه میفرماید آنزردی سینه مگس انگبین را بوصله زرد جماعت جهود که بر سینه میدوزند و علامت ذلت و دادن گزیت است و میگوید :شهد و انگبین دهان شیرین این معشوقه چون از عسل حلاوتش بیشتر است ، لهذا مگس عسل عسلی برخود دوخته جزیه بعسل دهان تو میدهد چنانکه جماعت یهود نیز برای پرداختن جزیه این علامت بر سینه دوزند.

و طیلسان بفتح طاء مهمله و سکون واو و فتح لام و سین مهمله و الف و نون

ص: 72

بروایت صاحب برهان اللغة فوطه را گویند که اعراب و خطبا بر دوش اندازند وصاحب مجمع البحرین گوید: طیلسان جمع آن طیالسه و آن جامه ایست که بر بدن محیط و خالی از تفصیل بافته می شود و خیاطتی ندارد و از لباس عجم است و این هاء در طیالسه که جمع است برای عجمه است، زیرا که فارسی و معرب تالشان است .

صاحب قاموس میگوید: طیلس بروزن طیفل و طیلسان بزیادتی الف و نون و بحركات ثلاث معرب تالشان و مانند بردهائی است که برسر ورو و شانه و پشت مینهند، وصفانی گوید : چيزي است که بر فراز عمامه است ، و هم گفته اند که صواب چنان است که تالشان گفته شود زیرا که چه تالشان طایفه تالش است و چون در آن بلاد بارندگی بسیار میشود آن جامه را بر روی و کلاه و دستار برای محافظت از باران می پوشند و در دشنام گویند یا بن الطيلسان یعنی تو تالش زاده و عجمی هستی و عربی نیستی.

و نیز طیلسان نام کشور پهناوری است از نواحی دیلم و تطلس بمعنی پوشیدن طیلسان است مرار فقعسی این شعر گوید:

فرفعت رأسى للخيال فما أرى *** غير المطى وظلمة كالطيلس

طلس بفتح اول طيلسان سیاه را گویند و هم بمعنی پوستین یاد کرده اند و گفته اند جاء البرد والطيالسه یعنی سرما و پوستین آمد، و نحويين و او را بمعنى مع گفته اند يعنى مع الطيالسة.

و برنس بضم باء موحده و سکون راء مهمله وضم نون و سین مهمله بروزن قنفذ کلاهی است در از که زاهدان در بدایت اسلام بر سر مینهادند یا هر جامه ایست که سر آن بر آن چسبیده در آن دراعه یا جبه باشد که جامه در از دامن است و این غیر از طیلسان است و طالسان نیز لغتی است در طیلسان و در برهان اللغة گويد : برنس جامه و کلاه پشمین گنده ایست که بیشتر نصاری و ترسایان پوشند و بر سر نهند .

و بعضی گفته اند: کلاه مردم فرنگ و برخی گفته اند: بمعنی کلاه عربی و نیز برنس نام قبیله از بربر است که مساکن آنها بآنها موسوم است.

ص: 73

فوطه بضم أول و طاء مهمله واحد فوط است و آن جامه هائی که از سند می آورند یا شلوارهای مخطط است یا لغت اهل سند است و عرب استعمال کرده است، وصاحب برهان می گوید: لنگ بضم اول فوطه و لنگی باشد و نیز میگوید: لنگوته بمعنى لنگى كوچك است كه فقرا و دراویش بر میان بندند و در این از منه از فوطه لنگ را خواهند و حکیم سنائی در اشعار خود بسیار استعمال کرده است.

بالجمله متوكل حكم کرد تا نصاری و اهل ذمه طیلسان و عسلی که نشان جهودان است و زنار استعمال نمایند و برزینهای چوبین سوار شوند و دوگوی از دنبال زین بیاویزند و هر کسی از ایشان قلنسوه بپوشد دو گوی بآن استوار سازد ورنگ قلنسوه ایشان بارنگ قلنسوه مسلمانان مختلف باشد. و نیز دو رقعه و دوپاره بر آنچه از لباس مماليك ايشان ظاهر است و رنگ آن با رنگ ظاهر لباس آنها یکسان نباشد قرار بدهند و یکی از آن دو رقعه را در پیش روی جامه او پهلوی سینه او و آن رقعه دیگر را در پشت سرش نصب نمایند و هريك ازین دو رقعه بقدر چهار انگشت و برنگ عسلی باشند و هر کسی از آنان عمامه برسر نهند باید برنگ عسلی باشد و هر يك از زنان ایشان بیرون شوند و آشکار را گردند بایستی جز با ازار عسلی وزرد رنگ نمایش نجویند .

و نیز باید مماليك ايشان زنار بر میان استوار سازند و نباید مناطق بر کمر آورند ، وهم بفرمود بيع و کلیسای آن جماعت که بتازه احداث کرده بودند ویران ساختند و از منازل ایشان ده يك وعشريه ستانند و اگر موضع کلیساهای ویران شده وسعت داشته باشد بجایش مسجد بسازند و اگر مستعد این حال نباشد فضا گاهش گردانند و نیز فرمان کرد تا بر درهای خانه های ایشان صور ومجسمه شياطين از چوب بسازند و با میخهای آهنین بکوبند تا منازل ايشان از منازل مسلمانان ممتاز و مكشوف باشد .

و نیز نهی فرمود که این جماعت را در دواوین و اعمال سلطنتی که از آن مواد بجماعت مسلمانان صدور احکام میشود معاون قرار دهند و نیز فرمان کرد

ص: 74

تا ایشان را در دبیرستانهای مسلمانان برای تعلیم علوم راه نگذارند و هیچ معلم مسلمانی بایشان تعلیم نکند .

و نیز نهی کرد که در سعانین که عید ایشان است صلیب و چلیپا آشکار نمایند و نیز امر فرمود که اشمعلال در طریق نکنند اشمعلال قراءت یهود است .

صاحب گزیده گوید: مردم ادیان دیگر بفرمان متوکل عیار بر دوختند و پیش از آن رسم عیار نبود ، و بقول صاحب روضة الصفا امر كرد تا زنان ایشان نیز برازار احداث کنند ، و در تاریخ الخلفا می گوید : نصاری را به لبس غل یعنی گردن بند ملزم ساخت .

و هم بفرمود که گورهای ایشان را با زمین مساوی دارند تا بقبور مسلمانان همانند نباشد و بعمال خودش در تمام آفاق نوشت :

بسم الله الرحمن الرحيم أما بعد فإن الله تبارك وتعالى بعزته التي لا تحاول وقدرته على ما يريد اصطفى الاسلام فرضيه لنفسه وأكرم به ملائکته و بعث به رسله وأيد به أوليائه وكنفه بالبر وحاطه بالنصر وحرسه من العاهة وأظهره على الأديان مبرءاً من الشبهات معصوماً من الأفات محبوا بمناقب الخير مخصوصاً من الشرايع بأطهرها وأفضلها ومن الفرايض بأزكاها وأشرفها ومن الأحكام بأعدلها وأقنعها ومن الأعمال بأحسنها وأقصدها .

وأكرم أهله بما أحل لهم من حلاله وحرم عليهم من حرامه و بين لهم من شرايعه و أحكامه و حد لهم من حدوده ومناهجه وأعد لهم من سعة جزائه وثوابه فقال في كتابه فيما أمر به ونهى عنه وفيما حض عليه فيه ووعظ .

إن الله يأمر بالعدل والاحسان وايتاء ذى القربي وينهى عن الفحشاء والمنكر والبغي يعظم لعلكم تذكرون .

و قال فيما حرم على أهله مما غمط فيه من ردى المطعم والمشرب والمنكح لينزههم عنه و ليظهر به دينهم ليفضلهم عليهم تفضيلاً حرمت عليكم الميتة والدم ولحم الخنزير وما أهل لغير الله به والمنخنقة - إلى آخر الأية ، فحرم على المسلمين

ص: 75

من مآكل أهل الأديان أرجسها و انجسها ومن شرابهم ادعاء إلى العداوة والبغضاء واصده عن ذكر الله وعن الصلاة ومن منا كحهم أعظمها عنده وزراً وأولاها عند ندى الحجى والألباب تحريماً .

ثم حباهم محاسن الأخلاق وفضائل الكرامات فجعلهم أهل الإيمان والأمانة والفضل والتراحم واليقين و الصدق ولم يجعل في دينهم التقاطع والتدابر ولا الحمية ولا التكبر و لا الخيانة ولا الغدر ولا التباغى ولا التظالم بل أمر بالاولى و نهى عن الأخرى ووعد وأوعد عليها جنته وناره وثوابه وعقابه .

فالمسلمون بما اختصهم من كرامته وجعل لهم من الفضيلة بدينهم الذي اختاره لهم بائنون على الأديان بشرائعهم الزاكية وأحكامهم المرضية الطاهرة و برهانهم المنيرة و بتطهير الله دينهم بما أحل وحرم فيه لهم وعليهم قضاء من الله عز وجل في اعزاز دينه حتماً و مشية منه في اظهار حقه ماضية وارادة منه في اتمام نعمته على أهله نافذة ليهلك من هلك عن بينة ويحى من حي عن بينة وليجعل الله الفوز والعاقبة للمتقين والخزى في الدنيا والأخرة على الكافرين.

و قد رأى أمير المؤمنين وبالله توفيقه وإرشاده أن يحمل أهل الذمة جميعاً بحضرته و في نواحى أعماله أقربها وأبعدها وأخصهم و أخسهم على تصيير طيالستهم التي يلبسونها من لبسها من تجارهم وكتابهم وكبيرهم وصغيرهم على ألوان الثياب العسلية لا يتجاوز ذلك منهم متجاوز إلى غيره ومن قصر عن هذه الطبقة من أتباعهم وأرذالهم ومن يقعد به حاله عن لبس الطيالسة منهم أخذ بتركيب خرقتين صبغهما ذلك الصبغ يكون استدارة كل واحدة منهما شبراً تاماً في مثله على موضع امام ثوبه الذي يلبسه تلقاء صدره ومن وراء ظهره .

وأن يؤخذ الجميع منهم في قلانسهم بتركيب ازرة عليها يخالف ألوانها ألوان القلانس ترتفع في أماكنها التي تقع بها لئلا تلصق فتستر ولاما يركب منها على حبال فيخفي وكذالك في سروجهم باتخاذ ركب خشب لها ونصب أكر على فرابيسها تكون ناتئة عنها وموفية عليها لا يرخص لهم ازالتها عن قرابيسهم وتأخيرها إلى جوانبها بل تتفقد ذلك منهم ليقع ما وقع من الذي أمر أمير المؤمنين بحملهم عليه

ص: 76

ظاهراً يتبينه الناظر من غير تأمل وتأخذه الأعين من غير طلب .

و أن تؤخذ عبيدهم و إماؤهم ومن يلبس تلك المناطق من تلك الطبقة بشد الزنانير و الكساتيج مكان المناطق التي كانت في أوساطهم وأن نوعز إلى عمالك فيما أمر به أمير المؤمنين في ذلك ايمازاً تحدوهم به إلى استقصاء ما تقدم إليهم فيه وتحذرهم ادهاناً وميلا وتتقدم إليهم في انزال العقوبة بمن خالف ذلك من جميع أهل الذمة عن سبيل عناد و تهوين إلى غيره ليقتصر الجميع منهم على طبقاتهم وأصنافهم على السبيل التي أمر أمير المؤمنين بحملهم عليها وأخذهم بها انشاء الله.

فاعلم ذلك من رأى أمير المؤمنين وأمره وأنفد إلى عمالك في نواحى عملك ما ورد عليك من كتاب أمير المؤمنين بما تعمل به إنشاء الله .

وأمير المؤمنين يسئل الله ربه ووليه أن يصلى على محمد عبده ورسوله صلى الله عليه و ملائكته وأن يحفظه فيما استخلفه عليه من أمر دينه ويتولى ما وليه مما لا يبلغ حقه فيه إلا بعونه حفظاً يحمل به ما حمله وولاية يقضي بها حقه منه ويوجب بها له أكمل ثوابه وأفضل مزيده انه كريم رحيم. وكتب إبراهيم بن إبراهيم بن العباس في شهر شوال سنة خمس وثلاثين ومائتين .

بنام یزدان آمرزنده مهربان أما بعد، همانا یزدان تعالى وتبارك كه بلند است بعزتی که هیچکس را آرزوی ادراک و درخواست آن نیست و بقدرت و توانائی که بهرچه اراده فرماید چنان میکند دین اسلام را از تمامت ادیان برگزید و مخصوص و مرضی ذات کبریای خود گردانید و ملائکه خود را بآن دین مبین گرامی فرمود و فرستادگان خود را باین دین و آئین مبعوث فرمود.

یعنی اگر بر حسب اقتضای زمان بنامی دیگر عنوان کردند همان دین است چه هیچوقت دینی را که خدای مقرر دارد ناقص و نامطبوع نمی ماند منتهای امر ابلاغش در تصاریف عهود و افهام متکلمین و تقاضای وقت و استعداد نفوس متفاوت می شود و اگر جز این باشد بر فعل حکیم ایراد وارد است «وذلك نسبته إلى الله تعالى ممتنع و محال »زیرا که نه در علمش قصور و نه در امرش فتور است «تعالی الله

ص: 77

عن ذلك علواً كبيراً ».

و مؤید نمود باین دین مبین اولیای خود را و به احسان و بر و نصرت و حراست از هرگونه عاهت محاط و محروس گردانید و بر تمامت ادیان برتری و فیروزی بخشید و از شبهات مبری و از آفات معصوم و بمناقب خیر محبو و باطهر و افضل شرایع مخصوص وبأزكا واشرف فرايض واعدل احكام واقنع آن و با حسن اعمال واقصد آن ممتاز ساخت و مكرم فرمود مردم اسلام را بآنچه حلال و روا گردانید مر ایشانرا از حلال خود و حرام فرمود برایشان از حرام خود ، و احکام و شرایع خود را برای ایشان بیان فرمود ، وحدود ومناهج خود را برای ایشان محدود نمود وسعت جزاء و ثواب خود را آماده و مکشوف گردانید .

و در کتاب مجید در آنچه بآن امر و از آن نهی و در آنچه بر آن تحضیض و تحريك و موعظت آورد ، فرمود: بدرستیکه خداوند امر میفرماید بعدل و احسان وايتاء حق صاحب قرابت ، و نهی فرمود از فحشاء و کردار ناپسند و بغی و فزونی جستن دستم راندن، پند و اندرز میفرماید شما را شاید شما متذکر و متعظ شوید.

و نیز میفرماید در آنچه بر اهلش حرام از آنچه در مطعومات ومشروبات و منكوحات مطبوع و مشکور و مخالف عرض و ناموس است تا مسلمانان را از آن جمله و ارتکاب آن و زیان و خسران آن منزه و دین ایشان را باین سبب مظهر و مسلمانان را بر سایر اهل مذاهب فزونی و فضیلت دهد پس فرمود گوشت مردار و خون و گوشت خوک و آنچه را که در ذبح بنام خدای آغاز نکرده یا خفه کرده باشند بر شما حرام گردانید - تا آخر آیه .

و از آن پس در پایان همین آیت کافی دلالت آنچه را که باید برایشان اختتام داد بدستیاری حراست و سبب نگاهبانی دین خودش از آنکسان که از آن روی بر تابند و بتمام آوردن نعمتش را بر آنکسان که برگزید ایشان را پس فرمود امروز مأیوس شدند کسانی که کافر شدند از دین شما پس مترسید از ایشان و بترسید از من امروز دین شمارا برای شما کامل ساختم . تا آخر آیه ، و خداوند

ص: 78

عز وجل فرمود حرام شد بر شما مادران شما و دختران شما - تا آخر آیه .

و فرمود بدرستیکه خمر وقمر وانصاب وازلام رجس و پلید و از کردار شیطان است - الأية ، پس خداوند متعال حرام فرمود بر مسلمانان نجس ترین و پلیدترین مآكل اهل ادیان مختلفه را و از مشروبات ایشان آنرا که موجب عداوت و بغضاء و کینه وری است و از یاد خدای و نماز باز میدارد یعنی خمر را ، وحرام ساخت برشما از مناکح آنجماعت آنچه را که وزر و و بال آن در حضرت یزدان عظیم تر و تحریم آن نزد خردمندان جهان شایسته تر است .

و بعد از آن ایشانرا بمحاسن اخلاق و فضایل کرامات کامکار و اهل ایمان وامانت وفضل وتراحم ويقين و صدق گردانید و دین ایشانرا بتقاطع وتدابر وحميت وتكبر و خيانت وغدر و تباغی و نظالم آلایش نداد بلکه بهرچه شایسته است امر و از آنچه ناشایست است نهی فرمود و مطیعان را به بهشت برین نوید و عاصیان را بدوزخ اسفل السافلين وعيد و بپاداش نيك و بد وعده داد.

و با اين ترتيب وبينات و تحریم و تحلیل و این احکام و براهین لامعه و این شریعت مطهره وقوانين بالغه واتمام نعمت که مسلمانان را بآن افتخار و اختصاص داد لازم است که مسلمانان از احکام قوانین دیگر ادیان دور و مباین باشند و احکام خدای را نافذ و جاری شمارند تا هلاک شود هر کس هلاك گردد از راه بینه و دلیل و زنده شود هر کس زنده است از روی برهان و استقامت سیل .

همانا خداوند تعالى فوز و فلاح را و عاقبت نيك را برای متقیان و پرهیزکاران وخزى وخذلان هر دو جهان را برای کافران مقرر ساخته است .

همانا أمير المؤمنين با توفیق یزدانی و ارشاد حضرت سبحانی چنان پیش نهاد خاطر کرده و تصویب نموده است که تمامت اهل ذمه را در پیشگاه او و در نواحی اعمال او خواه نزديك يا دور يا اخص یا اخس بهر صنف و بهر وصف که هستند محکوم بگرداند که آن طیلسانهائی که ایشان می پوشند خواه تجار یا کتاب يا بزرگ یا كوچك آنها بالوان البسه عسلیه باشد و بهیچوجه این نوع پوشش ازین جماعت

ص: 79

بدیگران تجاوز نکند .

و هر کسی ازین طبقه از اتباع و ارذال ایشان قاصر یا از لبس طیالسه عاجز باشد ، دو پاره که بهمان رنگ عسلی باشد و استداره هر يكي يك شبر نام باشد در پیش روی جامه خودش که می پوشد در برابر سین هاش و از پشت سرش بجامه اش ترکیب کند .

و نیز جميع این جماعت باید در قلنسوه های خودشان به ترکیب گوئی که بر آن قلنسوه مرکب و رنگش با الوان قلانس مخالف و در اماکنی که در آنجا مرکب میدارند مرتفع باشد استعمال نمایند که ملصق ومستور نماند و آنچه را که بریسمان استوار میدارند مخفی نماند و هم چنین حکم بر این است که زینهای سواری ایشان چوبین و برقربوس آن دو گوی آویزان باشد و باطرافش مؤخر نگردد و در سواری برخر واستر برآیند .

و باید بهمان طور که امیر المومنین فرمان کرده است رفتار شود و عیون وجواسیس بکار باشند و این جماعت را بر اطاعت امر باز دارند ، و هر کسی ازین طبقه لبس مناطق را می نماید به بستن و سخت داشتن زنانیر و کساتیج در مکان مناطقی که در اوساط ایشان هست.

فیروز آبادی میگوید : کستیج بضم اول ریسمان ستبر و گنده ایست بگندگی انگشت که جماعت کفار و گبرها می بندند بر بالای جامه هائی که در زیر و پائین زنار است معرب کستی بسکون یاء است .

صاحب برهان اللغة می گوید : کستی بفتح اول بروزن بستی بمعنی درشتی وزیونی و نازیبائی است .

بالجمله می گوید: بعمال و کار گذاران خودت نیز فرمان أمير المؤمنين را ابلاغ کن تا ایشان را در آنچه امر شده است بازدارند و در کوچه اطاعت و انقیاد برانند و از عدم مخالفت بپرهیزانند و بعقوبت وعذاب بترسانند تا تمامت این جماعت بدون استثنای احدی بر همین منوال استعمال کنند .

ص: 80

وأمير المؤمنين از خداوند تعالی که پروردگار و ولی اوست خواستار می شود که بر پیغمبر و ملائکه خودش درود بفرستد و دین و آئین خودش را بدست اولیای دین محفوظ بدارد و او را برادای فرايض إلهيه موفق بفرمايد و بثواب کامل برخوردار بگرداند که اوست پروردگار بخشنده مهربان و این نامه را إبراهيم بن عباس در سال دویست و سی و پنجم هجري در ماه شوال بنوشت. و علی بن جهم گفت :

العسليات التي فرقت ***بين ذوى الر شدة والغي

وما على العاقل أن يكثروا ***فإنه أكثر للفى

بیان ظهور مردی در سامرا که خودرا ذوالقر نین میدا نست

در این سال در سامرا مردی آشکارا شد که او را محمود بن فرج نیشابوری میخواندند و او را گمان چنان بود که وی ذوالقرنین است و بیست و هفت مرد با او بودند و ظهور او در کنار خشبه و چوبه داری بود که بابک را بر آن برزده بودند چنانکه از این پیش مبسوطاً مسطور افتاد و دو مرد از یاران او در مرو در باب العامه خروج کردند و هم در مسجد شهر بغداد دو تن دیگر خروج نمودند و ایشان اورا پیغمبر ذوالقرنین می پنداشتند .

پس جمعی برفتند و او را و اصحابش را گرفته بدرگاه خلافت دستگاه حاضر اورا کردند، متوکل فرمان کرد تا او را بتازیانه فرو گرفتند و چنانش بشدت بنواختند که پس از آن ضرب شدید بدیگر سرای رخت کشید ، و اصحابش را در حبس در آوردند و این جماعت با عیالات از نیشابور بسر من و آی آمده بودند و چیزی با خود داشتند که قراءت همی کردند و در میان ایشان شیخی سالخورده بود گواهی بر نبوت محمود بن فرج میداد و چنان میدانست که بوی وحی میرسد

ص: 81

و جبرئيل بدو وحی میفرستد .

محمود در آنحال که تن در تازیانه داشت و بصد تازیانه رسید منکر نبوت خود نگردید اما چون آن شیخ را چهل تازیانه بزدند در حال مضروبیت منکر نبوت گشت و محمود را بعد از خوردن تازیانه سخت بسوی باب العامه حمل کردند خودش بتکذیب خودش تصدیق کرد و آن شیخ گفت : این مکر و فریب او مرا بخدیعت و بلیت افکند .

و با اصحاب محمود گفتند: تاشیخ را بصفعه در سپردند و هر یکی از آنجماعت ده پشت گردنی بدو بنواختند و مصحفی از محمود بدست آوردند که پاره کلمات در آن اندراج داشت که خود جمع کرده بود و می گفت : این قرآن من است و جبرئیل علیه السلام این قرآن را بدو می آورده است و از آن پس در روز چهار شنبه سوم شهر ذى الحجة الحرام سال مذكور بمرد و در جزیره مدفون شد .

بیان پاره حوادث و سوانح سال دویست و سی و پنجم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال إسحاق بن إبراهيم بن حسين بن مصعب مصعبی برادر زاده طاهر ابن حسین بدیگر جهان جان کشید و این إسحاق بن إبراهيم در ايام خلافت مأمون و معتصم و واثق و متوکل صاحب شرطه و داروغه بغداد بود و در خدمت متوكل قربی بکمال داشت و چون مریض گشت متوکل پسر خود معتز را با جماعتی از سرهنگان و سرداران سپاه و بزرگان و اعیان پیشگاه بعيادتش بفرستاد و چون بمرد و جامه ببرد متوکل بر مرگش بسی جز عناك واندوهمند گردید.

و هم در این سال أبو محمد حسن بن سهل بن عبدالله سرخسی وزیر مأمون الرشيد جامه بدیگر مقر کشید، ازین پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب وطى اين كتب

ص: 82

باحوال او ووزارت او بعد از وزارت برادرش فضل بن سهل و حكايت حضرت امام رضا صلوات الله عليه و شهادت آنحضرت بدستیاری نیرنگ او و اختلال حواس وجنون او و حبس او اشارت نمودیم و کیفیت ازدواج مأمون با دختر او خديجه بنت حسن که بورانش خواندند با آن طول وتفصيل مسطور ساختیم .

در کتب رجال می نویسند : حسن بن سهل در زمره اصحاب امام رضا علیه السلام و معروف به ذى القلمين و برادر فضل ذی الریاستین بود و از این پیش در جلد پنجم کتاب احوال شرافت اتصال حضرت امام رضا علیه السلام در ذیل نگارش احوال اصحاب آنحضرت باین حکایت اشارت نمودیم .

ابن خلکان گوید: در سال دویست و سی و سوم مرض سوداء بروی چیره و در آن چیرگی خودش خیره و فروز عقلش تیره شد و چنان جنون بروی چنگ در افکند که در بند آهنینش سخت در کشیدند و در بیتی محبوس ساختند و میگوید بروایت طبری در سال دویست و سوم این مرض بروی چیره شد و با این روایت افزون از سی سال مبتلا بوده و شومی کردار خود را یافته است .

و چون مأمون بواسطه شدت جنونش از وی مأیوس شد ، أحمد بن أبي خالد را چنانکه یاد کردیم بوزارت خود منصوب ساخت و می گوید : وفاتش در مستهل ذى الحجه سال دویست و سی و ششم و بقولی سی و پنجم در شهر سرخس در نود سالگی بود ، و ابن خلکان در ذیل احوال برادرش فضل بن حسن وأبي بكر محمد خوارزمي شاعر بحال او گذارش گرفته است .

ابن اثیر میگوید: در این سال حسن بن سهل بمرد چنان بود که دوائی بیاشامید و در شرب آن افراط ورزید و طبعش به یبوست افتاد و بسبب حبس طبع وفات كرد وموت او وموت إسحاق بن إبراهيم در ماه ذى الحجة در يك روز روى گشود و بعضی گفته اند: در سال دویست و سی و ششم بدرود زندگانی نمود.

در کتاب زهر الأداب مسطور است که حسن بن سهل گفت : وقتی تنی از پادشاهان پارسی برای تفرج و تنزه بیرون شد در عرض راه یکی از حکمای روزگار را

ص: 83

دیدار نمود و از وی بپرسید که داناترین شهریاران کیست ؟ گفت:«من ملك جده هزله وقهر لبه هواه و اعرب لسانه حسن ضميره و لم يخدعه رضاه عن ل سخطه و لا غضبه عن صدقه » .

آن پادشاهی است که جد و درستی او مالك هزل و بیهودگی او وعقل او قاهر و غالب بر هوای نفس و زبان او معبر از ضمیر و نماینده مقصود او باشد ، یعنی آنچه گوید بسنجد و بداند چه میگوید و پشیمان نشود و سخط و خشم و ستیز رضا و خوشنودی او را خدعه ندهد و صدق او مغلوب غضب او نگردد، چون پادشاه این کلمات را بشنید.

فرمود «لا بل أحزم الملوك من إذا جاع أكل و إذا عطش شرب وإذا تعب استراح »داناترین شهریاران پادشاهی است که هر وقت گرسنه شود بخورد و هرگاه تشنه گردد بیاشامد و بهرهنگام خسته و افسرده شود آسایش بجوید ، ، آن حکیم گفت: ای پادشاه نیکو زیرکی و فطانتی آوردی آیا این علم از راه استفاده از دیگران است، یعنی غریزی طبع است؟ گفت : نزد ما معلمی است از اهل هند و آنچه گفتم نقش نگین انگشتری او است.

حکیم گفت :آیا جز این بتو آموزگاری کرده است ؟ فرمود « و من أين يوجد مثل هذا عند رجل واحد »از کجا مانند آنچه بر شمردم نزد یکتن پدید می آید ، بعد از آن با آن حکیم فرمود : أيها الحكيم از حکمت خود چیزی مرا بیاموز ، گفت : آری سه کلمه از من بخاطر بسپار ، پادشاه فرمود: این سه کدام است؟ گفت «صقلك السيف ليس له جوهر من سنخه خطأ ، وصبك الحب في أرض السبخة ترجو نباته جهل، وحملك المسن على الرياضة عمى».

زدودن شمشیری که او را گوهری از بیخ و بن آن نباشد ناراستی و خطا است و تخم افشاندن در زمین شوره زار وامیدواری به سبز شدن گیاه آن جهل و نادانی است ، و مردم پیر فرتوت ضعیف البنیه را بکارهای دشوار و سخت و ادار کردن از روی عمى و کوری است .

أبو تمام طائی این شعر را گوید :

ص: 84

و السيف ما لم يلف فيه صيقل *** من نفسه لم ينتفع بصقال

راقم حروف گوید : ملك و حكيم وأبو تمام همه بدرستی سخن کرده اند چه هر کسی درستی او بر نادرستی چیره نشود و عقل او مغلوب هوا و خواهش نفس او گردد و آنچه در دل دارد تا نسنجد و عاقبت آن را و نتیجه وفائده ونيك و بد آن را نداند و بزبان بگذراند و زبانش نیز بطور خوش و ملاحت و حلاوت وفصاحت ما في الضمير او را بر حسب تقاضای زمان آشکار نسازد و در حالت خشم و غضب حالت رضا و خوشنودی را از خاطر بسپارد و رضای او فریب غضب او را بخورد و مغلوب غضب گردد .

و همچنین آتش خشم زلال آب صدق و راستی او را مکدر بگرداند بدیهی است حال او در دنیا واخری چه خواهد بود! و نقش خانم معلم هندی نیز برای حفظ صحت و رعایت قوی صحیح است بلکه میتوان این حالت را اشاره امور نمود وراه عدل و اقتصاد و مقدار حرص و آز و اندازه کوشش در امور دنیائی را از همین كلمات فهم نمود .

وكلام حكيم نيز مقرون بحکمت کامله است چه مردمان بیرون از اصالت و محروم از گوهر نبالت فطری را هر چند در تربیت و ترقی ایشان زحمت کشند و خواهند گوهر وجود ایشان را بصیقل ترتیبات ظاهره بزدایند فایدت نبخشد ( نرود میخ آهنین برسنگ) اگر چه ظاهر آنان را آراسته دارند اما برحسب باطن تیره هستند و پیراسته نشوند و شایسته تعلیم و دخالت و تصرف در امور و حسن عاقبت نمی گردند.

چه این پیرایه ظاهری بزودی برود و مفاسد باطنیه برجای خود ثابت بماند و آخر الأمر فساد حال ایشان خسارتها در عباد و بلاد بیفکند و صفات سبعیت و گرگ زادگی بروز کند، اگرچه با آدمی بزرگ شود.

و هر قدر در هم و دینار در تربیت اشخاص پست فطرت و نکوهیده سجیت بکار برند و زحمت و محنت فراوان در ترقی ایشان بر خود نهند تا مگر روزی ثمر نيك در یابند ابداً نایل می شوند و جز خسارت و مرارت و ندامت نیابند، چه باین امید

ص: 85

گذاشتن و برداشتن چون دانه در شوره کاشتن و امید ثمر نيك داشتن است ! و مردمان سالخورده ضعیف الحال را دچار زحمت و ریاضت ساختن و در مرتع امید تاختن از روی غفلت و کوری چشم باطن است.

و این را باید دانست که این ملاحظه در زمانی است که شیوخ قوم از بسیاری سالخوردگی و طی روزگار در حواس باطنیه ایشان اختلال و در عقول ایشان ضعفی پدیدار شده باشد والا وجود مشايخ مجرب مهذب صحيحة القوی بهترین نعمتهای دنیا است ، چه در مشاورت با ایشان فواید حسنه و استفادات میمونه بدست می آید که از هزاران جوان تا آزموده پدیدار نیاید، چنانکه هم اکنون نگرانیم و از نتایج اعمال پاره عمال و کارگذاران مشهود مینمائیم.

و نیز در کتاب مزبور مسطور است که حسن بن سهل این کلمات را بحسن بن وهب رقم نمود و این هنگامی بود که حسن کار صبوحی بساخته و دچار روزی ابر تاك و تارویی باران شده بود :

«أما ترى تكاة هذا الطمع واليأس في يومنا هذا بقرب المطر وبعده كانه قول كثير

و اني وتهيامي بعزة بعد ما ***تخليت مما بيننا وتخلت

لكا المرتجى ظل الغمامة كلما ***تبوأ منها للمقيل اضمحلت

و ما أصبحت أمنيتي إلا في لقائك فليت حجاب الناى هتك بيني و بينك ورقعتي هذه وقد دارت زجاجات أوقعت بعقلي ولم تتخيفه وبعث نشاط حركتي للكتاب فرأيك في امطاري سروراً بسار خبرك إذ حرمت السرور بمطر هذا اليوم موفقاً إنشاء الله ».

آیا نگران تکیه گاه این طمع و یأس در این روز به نزدیکی باران و دوری آن نیستی یعنی چون ابری پهناور آسمان را فرو گرفته و نمی بارد بوصول باران یا نباریدن هر دو در طمع و یأس هستیم گویا مصداق این قول کثیر عزه است که میگوید: همانا من و این پریشانی و سرگشتگی که در عشق و امید بوصال او و یاس از آن دارم مانند ابری است که سایه بر افکند و چون طمع در آن بندند مضمحل شود.

هم اکنون صبح کرده است آرزو و آمال من که حسن بن سهل هستم بدیدار

ص: 86

تو و هیچ آرزوئی دیگر ندارم ای کاش حجاب نای و پرده مباینت و دوری در میان من و تو پاره شدی ، و در حالتی این رقعه را می نویسم که ابرهای بلند و زجاجات لطافت آیات عقل مرا فرو گرفته و در نگارش این کتاب نشاطی روی داده است، هم اکنون بسته برای ورویت نو است که از ورود خودت سروری بر من ببخشی .

دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد *** چون ابر نوبهاران بر کشته ببارد

و هم در آن کتاب مسطور است که سهل بن هارون وقتی مکتوبی در مدح بخل وذم جود بنوشت و خواست قدرت خود را در مراتب بلاغت ظاهر سازد و آن مکتوب را برای حسن بن سهل در زمان وزارت حسن بن سهل بفرستاد حسن در جواب او نوشت «مدحت ما ذمه الله وحسنت ما قبح الله وما يقوم صلاح لفظك بصلاح مغناك و قد جعلنا نوالك عليه قبول قولك »ستوده دانستی آنچه را که خدا زشت و نکوهیده داشته ، ونیکو و پسندیده شمردی آنچه را که خدای زشت و ناخجسته خوانده است، وصلاح وصحت لفظ تو باطلاح و نادرستی معنی تو پایداری نمی تواند نماید.

یعنی هر چند الفاظی فصیح و بلیغ بکار آوردی چون در موردی فاسد و بیهوده و تباه است مقاومت نتواند نمود و ما نوال و صله و پاداش ترا بر این کلمات همان قبول قول ترا مقرر داشتیم، یعنی چون تو جود را مذموم خواندی ما نیز مذموم خواندیم وعطائى بتو مبذول وجودی در امر تو ننمودیم .

در عقد الفرید مسطور است که حسن بن سهل این کلمات را در توصیف عقل وخرد مأمون نگاشت «وقد أصبح أمير المؤمنين محمود السيرة عفيف الطعمة كريم الشيمة مبارك الضريبة محمود النقيبة موفياً بما أخذ الله عليه مطلعاً بما حمله منه مودياً إلى الله حقه مقراً له بنعمته شاكراً لا لانه لا يأتمر إلا عدلاً ولا ينطق إلا فضلاً عبالدينه واما نته كافاً ليده ولسانه ».

همانا مأمون با مداد کرده است در حالتیکه با سیرتی محمود و طعمه عفیف

ص: 87

و لقمه حلال و شیمتی کریم و روشی ستوده و طبع و طبيعتي مبارك و خوی و خصلتی پسندیده هر عهد و میثاق و طاعتی را که خدای بروی فرض فرموده است بجای گذارد و در آنچه او را مسول و محمول داشته مطلع و مستحضر است و حقوق خداوندی را ادا کننده و بنعمت خدای شاکر و بآلاء والطاف خدای اقرار نماینده است جز بعدل و داد امر و نهی نکند و جز بفضل وطمأنینه و درنگ سخن تراند و دین و امانت خود را كافي و دست و زبانش را حافظ ووافي است .

و نیز در عقد الفريد مسطور است که وقتی حسن بن سهل برای بازپرسی نعیم ابن حازم جلوس نمود ، نعیم با پای و سرپرهنه بیامد و همی گفت : گناه من از آسمان عظیم تر است گناه من از زمین گران تر است .

حسن گفت : ایمرد بر تو باکی نیست «قد تقدمت لك طاعة وحدثت لك توبة وليس للذنب بينهما موضع ولئن وجد موضعاً فما ذنبك في الذنوب بأعظم من عفو أمير المؤمنين في العفو»طاعتی برای تو مقرر و توبتی از بهر تو احداث نموده اند و در میان توبت وطاعت برای گناه راهی نیست و اگر موضعی هم برای آن باشد گناه تو در جمله ذنوب عظيم تر از عفو أمير المؤمنین در مراتب و علامات خود نخواهد بود.

و نیز در زهر الاداب مسطور است که وقتی مردی بخدمت حسن بن سهل درآمد بعد از آنکه روزی چند از حضورش مهجور مانده بود «فقال : ما ينقضي يوم من عمري لا أراك فيه إلا علمت أنه مبتور القدر منحوس الحظ مغبون الأيام» گفت: هیچ روز از روزگار زندگی من که در آن بدیدارت برخوردار نشده باشم بپایان نمیرسد که میدانم رشته قدر و بهای آن روز پاره وحظ و بهره اش منحوس وايامش مغبون ومنكوس است .

حسن بن سهل در جواب گفت «هذا لانك توصل إلى بحضورك سروراً لا أجده عند غيرك و أشم من أرواح عشرتك ما تجد الحواس به بغيتها أوتستوفى منه لذتها فنفسك تألف مني مثل ما الفه منك » .

ص: 88

این کیفیت که در تو از مهاجرت از من پدید می شود برای این است که بواسطه حضور خودت سروری را بمن میرسانی که اینگونه سرور و شادمانی را در دیگری غیر از تو ادراک نمی نمایم و از ارواح معاشرت تو و بوی خوش مصاحبت و نسیم مؤالفت آنچه را که بمشام خود میگذرانم و حواس من آنچه را که آرزو در آن دارند یا لذت خود را بحد مستوفی میرساند حاصل مینمایند لاجرم جان و نفس تو همان الفت را با من پیدا کرده است که من با تو پیدا کرده ام.

کنایت از اینکه در هر کجا دوستی و محبت و مجانست باطنی حاصل شود موجب الفت ومؤانست ظاهری میگردد و این از ارتباط عوالم روحانیه است .

و هم در این سال در ماه ذی الحجه آب دجله تا سه روز دیگرگون و رنگش زرد گشت ، مردمان از دیدار این حال در فزع و خوفي شديد شدند و از آن پس برنگ ماء مدود عود نمود.

و هم در این سال یحیی بن عمر بن يحيى بن زيد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب صلوات الله عليهم را نزد متوکل حاضر ساختند و چنان بود که یحیی جماعتی را در پاره نواجی فراهم ساخت لاجرم او را بگرفتند و بزندان در آوردند و محبوس نمودند .

أبو الفرج اصفهانی در ذیل اسامی اشخاصی که از آل أبي طالب علیه السلام در زمان مستعین خلیفه ظهور نمودند مي نويسد: أبو الحسين يحيى بن عمر بن يحيى بن حسين بن زيد بن علي بن حسين بن علي بن ابيطالب صلوات الله عليهم است مادرش ام الحسن دختر حسين بن عبدالله إسماعيل بن عبد الله بن جعفر بن ابيطالب رضى الله عنهم بود، در ایام متوکل بطرف خراسان خروج نمود وعبدالله بن طاهر او را بازگردانید و متوكل فرمان کرد تا او را بعمر بن فرج رخجی تسلیم نمود و عمر با او تکلمی غلیظ و بیرون از حد ادب کرد یحیی بر او برتافت و بدشنامش در سپرد.

عمر این شکایت بمتوکل برد متوکل فرمان کرد تا او را دره چند بزدند

ص: 89

و از آن پس در سرای فتح بن خاقانش محبوس نمودند. یحیی در این حال چندی روزگار در سپرد و از آن رهایش ساختند ، و یحیی ببغداد برفت و مدتی در آنجا بزیست و بعد از آن بطرف كوفه خروج نمود و مردمان را بسوی رضای از آل محمد صلی الله علیه وآله دعوت کرد و در کوفه روش عدل و حسن سیرت آشکار ساخت.

و ازین پس إنشاء الله تعالی در ذیل وقایع ایام خلافت مستعین به بقیه حالات يحيى بن عمر عليه الرحمة ومراتب جلادت و شجاعت و تقوی و زهادت و شهادت این سید نبيل وذخر نبیل اشارت میرود .

و در این سال محمد بن داود مردمان را حج اسلام بگذاشت، و در این سال إسحاق بن إبراهيم موصلى صاحب الحان وغناء مشهور که دارای علم و ادب و اشعار جیده بود وفات نمود وشرح حال او را در ذیل مجلدات مشكاة الأدب وطي اين كتب مبارکه یاد کرده ایم وإنشاء الله در ذیل شعرای عهد متوکل مذکور میشود .

و هم در این سال عبد الله بن عمر بن ميسرة الجشمى القواريرى در ماه ذى الحجة بدیگر جهان شتابان شد و هم در این سال إسماعيل بن علیه جانب جهان دیگر گرفت ، و هم در این سال منصور بن أبي مزاحم از زحمت زندگانی این سرای فانی برست .

و نیز در این سال سريج بن يونس مكنى بأبي الحارث از مرکب آمال وامانی این سرای ایرمان بر مرکب ارتحال بدیگر سرای جاودان زین برکشید ، سریج با سین مهمله وجیم است.

و نیز در این سال أبو محمد عبد السلام بن رغبان شاعر مشهور معروف و ملقب بديك الجن بدرود جهان گفت و افزون از هفتاد سال روزگار نهاد ، در ذیل مجلدات مشكاة احوال او را نگاشته ایم و ازین بعد نیز در ذیل شعرای عصر متوکل مذکور خواهد شد و هم در این سال سیلی عظیم در مملکت اروپا در بلاد اندلس برخاست و در آن بلدان و امصار ویرانی بسیار نمایان گشت .

ص: 90

بیان احضار نمودن متوکل عباسی حضرت امام علی نقی صلوات الله علیه را بدستیاری یحیی بن هرثمه

از این پیش در ذیل حوادث سال دویست و سی و سوم هجري بروايت طبری احضار حضرت إمام علي نقي صلوات الله علیه را بدستیارى يحيى بن هرثمه والى طريق مکّه از مدینه طیبه رقم کردیم و چون در مدت توقف آنحضرت بسر من رای اختلاف است و اگر نظر بپاره روایات ده سال باشد نمی شاید تشریف فرمائی آنحضرت در سنه مذکوره باشد، چه وفات آنحضرت چنانکه إنشاء الله تعالى مذکور آید در سال دویست و پنجاه و چهارم است و با این حال اگر مدت توقف ده سال باشد بایستی حرکت آنحضرت نیز در سال دویست و چهل و چهارم باشد نه سی و سوم .

اما چون اغلب روایات متقنه و مجارى حالات و مصاحبت با معاصرين واصحاب آنحضرت دلالت بر امتداد مدت مینماید و مدت ده سال کافي نيست بلکه مدت بیست سال و کسری بصحبت دلالت دارد این است که راقم حروف حرکت آنحضرت را در این سال انسب دانست و باحتياط نزديك تر شمرد والله تعالى اعلم بحقايق الامور .

ابن خلکان از عظمای مؤرخین اهل سنت و جماعت در تاریخ وفيات الأعيان می نویسد:چون سعایت مردمان درباره آن حضرت نزد متوکل بسیار شد آنحضرت را از مدینه که میلاد آن حضرت بود احضار نمود و در سر من رأى مستقر گردانید.

و سر من رأى را عسکر می نامیدند ، چه معتصم گاهی که آنشهر را بساخت لشکرش را بدانجا انتقال بداد و آنجا را عسکر خواندند و ازین روی حضرت أبي الحسن علیه السلام را عسكري گویند ،زیرا که آن حضرت منسوب بآنجا گشت و مدت بیست سال و نه ماه در عسکر توقف داشت تا در همان مکان بدیگر جهان توجه فرمود و این لفظ عسکری و منسوب شدن آنحضرت بآنجا نیز بر طول مدت توقف دلالت دارد.

ص: 91

در تاریخ حبیب السیر مسطور است که متوکل در زمان ایالت خودش آن حضرت را بدستيارى يحيى بن هر ثمة بن اعین از مدينه طيبه بسر من رأى كه اكنون بسامره اشتهار دارد بیاورد و امام علیه السلام بعد از آنکه ده سال و چند ماه در آنجا مقیم بود وفات ،فرمود ابن الصباغ در فصول المهمه می گوید: آنحضرت را متوکل از مدینه طیبه در سال دویست و چهل و سوم هجرى با يحيى بن هر ثمة بن أعين بسر من رأى بياورد و درسر من رأى تاهنگام وفات یازده سال توقیف داشت .

مجلسى أعلى الله مقامه نیز در بحار در یکی از روایات منقوله مدت اقامت آن حضرت را در سر من رأی تا زمان وفات ده سال و چند ماه رقم مینماید .

در ينابيع المودة گوید : چون نزد متوکل از آنحضرت سعایت و سخن چینی بسیار کردند، آنحضرت را از مدینه طیبه بخواست و در سامرا مسکن داد و بیست سال و نه ماه در سامرا توقف فرمود تا بروضه رضوان شتافت، و از تاریخ طبری که احضار آنحضرت را در سال دویست و سی و سوم و وفات آنحضرت را در دویست و پنجاه و چهارم در سامراء رقم میکند مدت اقامت از بیست سال افزون میشود .

سبط ابن جوزی می نویسد : سبب احضار متوکل عباسي حضرت إمام على نقی علیه السلام را از مدینه ببغداد و از بغداد بسامرا و توقف آنحضرت در آنجا بیست سال و نه ماه این بود که متوکل على وذريه طيبه آن حضرت صلوات الله عليهم را سخت دشمن میداشت و با آنحضرت و اولاد امجادش کینه ور و بغیض بود.

و چون بمتوکل از مقام منیع و شأن نبيل حضرت عسکری علیه السلام در مدینه و نهایت میل وارادت وصدق عقیدت و خلوص نیت اهل مدینه در خدمت آنحضرت خبر رسید ، از آنحضرت خائف و بزوال خلافت خود بيمناك شد لاجرم يحيى بن هرثمه و در نسخه دیگر یحیی بن هارون را بخواند و گفت : بمدینه راه برگیر و در حال و ترتیب کاروی بنگر و او را بسوی ما بیاور .

مجلسي أعلى الله مقامه در کتاب جلاء العیون می نویسد مدت توقف آنحضرت در سر من رأى بیست سال بود .

ص: 92

صاحب بحر الجواهر نیز مدت توقف آن إمام انام علیه السلام را بیست سال می نویسد .

شیخ مفید در ارشاد توقف آن حضرت را در سر من رأی بیست سال و چند ماه رقم میکند .

علي بن عیسی اربلی در کشف الغمه می گوید: مدت اقامت آنحضرت در مدینه طيبه تا زمانیکه ازین سرای ملال ارتحال فرمود ده سال و چند ماه بود، و نیز در جای دیگر گوید : مدت توقف آن حضرت بیست سال و چند ماه بود، صاحب اعلام الورى نیز بهمین مدت اشارت نماید ابن شهر آشوب مدت اقامت را بیست سال نوشته است ، در بحار الأنوار نیز مدت اقامت را بیست سال و نیز بیست سال و چند ماه رقم کرده است .

حموی در معجم البلدان می گوید: عسکر محل اجتماع سپاه است و عسکر أبي جعفر مقصود منصور خليفه عبدالله بن محمد بن علي بن عبدالله بن عباس است و مراد بآن همان شهری است که منصور در بغداد بساخت که امروز باب البصره در جانب غربی و ما یقاربها میباشد و منصور دوانیق با لشکر خودش در آنجا نازل میشد لاجرم عسکر نامیده شد .

و عسكر سامراء بمعتصم عباسی منسوب است و جماعتی از اجلاء و بزرگان جهان بآنجا نسبت برند از جمله ایشان علی بن محمد بن علي بن موسى بن جعفر بن محمد ابن علي بن حسين بن علي بن أبي طالب صلوات الله عليهم مكنى بأبي الحسن الهادي است در مدینه متولد و بسام را نقل شد پسرش حضرت حسن بن علي علیهما السلام نیز در مدینه طیبه قدم باین جهان گذاشت و بسامرا نقل گردید ازین روی هر دو تن را عسکریین خواندند.

واما علي هادي علیه السلام در رجب سال دویست و پنجاه و چهارم وفات فرمود و مدت اقامت آنحضرت در سامرا بيست سال بود، واما حضرت إمام حسن عسكرى صلوات الله علیه نیز در سامرا در سال دویست و شصتم هجری بدرود زندگانی فرمود و این

ص: 93

دو إمام والا مقام علیهما السلام در سامرة مدفون شدند و قبور ایشان در آن مکان مشهور است و فرزند این دو بزرگوار حضرت امام منتظر عجل الله تعالی فرجه و ایشان را در آنجا مشاهد معروفه است صلوات الله تعالى عليهم اجمعين .

و نیز بعضی گفته اند که آن محله که امام علیه السلام در آنجا مقام داشت موسوم بعسکری بود چنانکه پاره محلات دیگر در اماکن مختلفه باین نام مذکور است وازین جمله روایات معلوم گشت که مدت اقامت حضرت أبي الحسن عسكرى علیه السلام در عسکر بیست سال بلکه چند ماه افزون است و اگر طول مدت باین چند هم نبودی مانند آن حضرت را عسکری نمیخواندند.

و اگر بخواهیم در میان هر دو خبر وفق دهیم می توان گفت ابتدای احضار آنحضرت در سال دویست و سی و سوم بوده است و مدتي در مکه معظمه بوده و گاهی بمدينه طيبه معاودت فرموده و بعد از آنکه محمد بن عبدالله والى مدينه زبان شکایتش از آن حضرت بمتوکل در از گشته و متوکل را از خروج آنحضرت خوفناك و باحضار حتمی آنحضرت ناچار نموده است تاریخ این احضار نامه در سال دویست و سوم میباشد والله أعلم .

بیان شکایت حضرت امام علی نقی از عامل مدینه و سعایت او از آ نحضرت نزد متوکل

چنانکه در کشف الغمه وفصول المهمه ونور الأبصار وبحار الأنوار و ديگر كتب تواريخ واخبار رقم کرده اند سبب احضار نمودن متوكل عباسي حضرت إمام علي نقي صلوات الله عليه را از مدینه طیبه ببغداد و سامره این د که عبدالله بن محمد در مدينة الرسول صلی الله علیه وآله از جانب متوكل متولى امر حرب و نماز بود و باقتضای خباثت فطرت و خساست سجيت اغلب اوقات از آزار و اذیت بآن حضرت مضايقت نداشت

ص: 94

و آخر الأمر نامه بمتوکل نوشت و از آنحضرت بسی سعایت نمود و ضمناً قلم آورد که اگر ترا بمکه و مدینه حاجتی هست علي بن محمد را ازین دیار بیرون بر ، چه اکثر مردم این نواحی را مطیع ومنقاد خود ساخته است .

بروایت اول که از آن حضرت سعایت کرد و امام علیه السلام از سعایت فساد او مستحضر شد و بدانست که موجب اذیت واضرار آن خلیفه شقاوت شعار نسبت بآنحضرت خواهد شد ، نامه بمتوکل مرقوم فرمود و در آن نامه مندرج ساخت والی مدینه نسبت بمن اذیت و آزار میرساند و آنچه در حق من نوشته است محض كذب و افتراء است .

چون این نامه مبارك بمتوکل رسید بر حسب تقاضای وقت وخبث ونفاق در جواب آن حضرت نامه در کمال مهر و شفقت بر نگاشت و در شرایط تکریم و تعظیم آن إمام والا مقام علیه السلام هیچ فروگذار نکرد و نیز بنوشت که چون مطلع شدیم که محمد بن عبدالله نسبت بآنحضرت سلوك نا موافقی مرعی داشته است، لهذا منصب او را تغيير داديم ومحمد بن فضل را بجای او نصب کردیم و او را بسی تأکید نمودیم که در اعزاز و اکرام آنحضرت قصور ننماید و در تبجیل و تجلیل تو بکوشد و بامر و نهی تو گوش سپارد و این کردار را اسباب تقرب بخدا و تقرب بامير المؤمنين شمارد.

و نیز در بحار الأنوار از عيون المعجزات منقول است که بریحه عباسی آن نامه را بمتوکل نوشت و از عبدالله بن محمد نام نمیبرد.

بیان مکتوب متوکل عباسی حضرت امام علی نقی علیه السلام در طلب کردن آنحضرت را و مأمور نمودن یحیی بن هرثمه را

متوكل إبراهيم بن عباس را فرمان کرد تا مكتوبى بحضور مبارك حضرت هادي علیه السلام در قلم آورد و از قول جميل و کمال اشتیاق خلیفه بآن حضرت و نهایت

ص: 95

تبجيل وتكريم ولطايف الفظ وكمال مهر وعطوفت خلیفه واستدعای قدوم همایونش را از مدینه طیبه بسامرا مندرج گرداند ، و إبراهيم بدین صورت مکتوبی بآن حضرت معروض نمود :

بسم الله الرحمن الرحيم أما بعد ، إن أمير المؤمنين عارف بقدرك راع بقرابتك موجب لحقك مؤثر من الأمور فيك وفي أهل بيتك لما فيه صلاح حالك وحالهم ويثبت عزك و عزهم وادخال الأمن عليك و عليهم يبتغي بذلك رضى الله و أداء ما افترضه عليه فيك وفيهم .

وقد رأى أمير المؤمنين صرف عبد الله بن محمد عما كان يتولاه من الحرب والصلاة إذ كان على ما ذكرت من جهالته بحقك واستخفافه بقدرك لما رماك به وعز اك إليه من الأمر الذي قد علم أمير المؤمنين برائتك منه و لما تبين له من صدق نيتك و حسن طويتك في برك وقولك وسلامة صدرك و أنك لم توهل نفسك بشيء مما ذكره عنك .

وقد ولى أمير المؤمنين مما كان يليه عبد الله بن محمد من الحرب والصلاة بمدينة الرسول صلی الله علیه وآله لمحمد بن فضل وأمره بإكرامك وبتجيلك وتوفيرك و احترامك والانتهاء إلى أمرك ورأيك وعدم مخالفتك والتقرب إلى الله تعالى وإلى أمير المؤمنين بذلك .

وأمير المؤمنين مشتاق إليك ويحب احداث العهد بقربك والتيمن بالنظر إلى ميمون طلعتك المباركة فان نشطت لزيارته والمقام قبله وفي جهته شخصت أنت ومن اخترته من أهل بيتك و من مواليك وحشمك وخدمك على مهلة وطمأنينة ترحل إذا شئت وتنزل إذا شئت وتسير كيف شئت .

و إن أحببت وحسن رأيك أن يكون يحيى بن هرثمة بن أمين مولى أمير المؤمنين في خدمتك ومن معه من الجند يرحلون برحيلك وينزلون لنزولك فالأمر إليك في ذلك وقد قدمنا إليه بطاعتك وجميع ما تحب فاستخر الله تعالى حتى لو اني أمير المؤمنين فما أحد عنده من أهل بيته واخوته وولده وخاصته الطف منزلة ولا أحمد له اثرة

ص: 96

ولا هو انظر إليهم واشفق عليهم و ابر بهم واسكن إليهم منه إليك و السلام عليك ورحمة الله وبركاته ، وكتبه إبراهيم بن العباس في شهر كذا من سنة ثلاث سنة ثلاث وأربعين ومائتين من الهجرة ».

پس از حمد و ثنای خالق همی گوید متوکل على الله که وی عارف بقدر تو و رعایت نماینده قرابت تو و بجای گذارنده حق تو و برگزیننده آن امری از امور است که صلاح تو واهل بیت تو در آن است و عزتو و عز ایشان را ثابت کنند و موجبات امن تو و امن ایشان را فراهم نماینده است ، و ازین کار و کردار رضای خدای و ادای آنچه را که خدای در امر تو و امر ایشان فرض کرده است خواهنده است.

و اينك امير را رأی بر آن اتفاق گرفت که عبدالله بن محمد را از تولیت حرب وصلاة معزول بگرداند ، چه بطوریکه مذکور فرموده بودی در حق تو بجهالت و استخفاف برفت و تو را از آنچه بری و برکناری منسوب نمود و چون امیر را صدق نيت وحسن طوبت و سلامت ونيكى تو و نيك خواهی تومكشوف افتاد و باز نموده آمد که تو هرگز در این عقاید و خیالات که یاد کرده است نبوده و نیستی ، لاجرم تولیت حرب و صلاه مدينة الرسول صلی الله علیه وآله را که بعبد الله بن محمد مفوض بود بمحمد بن فضل تفويض کرد و او را با کرام و احترام و توقير وتبجيل و اطاعت اوامر و نواهی و عدم مخالفت تو مأمور ساخت ،تا این کار را موجب تقرب بحضرت پروردگار و نزدیکی با میر شمارد .

و اكنون امير بحضور تو سخت مشتاق واحداث عهد بقرب تو و تیمن بنظر نمودن بطلعت مبارك و با میمنت تو را بسیار دوستدار است، اگر خاطر مبارکت را بملاقات او و اقامت نز داد و جهت او بطور یکه مرضی خاطر ولایت مظاهر باشد مایل و شائقی خودت و هر کسی را که از اهل بیت و موالی و حشم وخدم خود را اختیار فرمائی در حالت مهلت وطمأنینه بنوعی که هر وقت خواهی بکوچی و هر زمان که خواهی فرود آئی و هر هنگام که مایل شوی راه بر سپاری تشریف ورود ارزانی خواهی داد.

ص: 97

واگر دوستدار باشی و رأی صوابنمایت تصویب فرمايد كه يحيى بن هر ثمة ابن أعين مولاى أمير در خدمت تو حاضر باشد و جماعت سپاهی که با او هستند تشرف حضور إمامت دستور يابند تا هر وقت کوچ گیری کوچ گیرند و هر وقت فرود شوی فرود آیند فرمان فرمان تو است .

ومن يحيى را وصیت کرده ام که بطاعت تواندر و آنچه را که دوست بداری مطیع باشد ، پس از حضرت خدای تعالی خیر و خوبی بجوی همانا هيچيك از اهل بيت و فرزندان و خواص أمير نزد او مقام و منزلتش الطف و برگزیده تر و منظور نظر تر و نیکوئی واشفاق بر آنها وسکون و آرام گرفتن بسوی آنها و اطمینان یافتن بآنها از تو بر تر نیست والسلام عليك ورحمة الله وبركاته .و این مکتوب در فلان شهر در سال دويست وسى وسوم بخط إبراهيم بن عباس بحیز نگارش درآمد.

و ازین مکتوب بر می آید که متوکل از حضرت هادی علیه السلام سخت براندیشیده و خوفناک بود و باين تدبير قدوم مبارکش را خواستار و والی مدینه را معزول و صدای مردم را خواموش خواست و نیز معلوم می شود که آنحضرت دارای احتشام و جلالتی عظیم بوده است که متوکل با آن حالت سبعیت با این گونه خشوع وخضوع والتماس عریضه نگارمی گردد، و هم مصرح می آید که احضار آنحضرت بطوریکه در خاتمه مکتوب مورخ است در سال دویست و سی و سوم هجری است و مدلل هم نموديم والله تعالى أعلم .

بیان حرکت گردن یحیی بن هر ثمة بن أعين بفرمان متوكل با جمعی بطرف مدینه

در کتاب بحار وخرايج وغيرهما مسطور است كه يحيى بن هر ثمة بن أعين گفت: متوکل مرا بخواند و گفت: سیصد مرد از هر طبقه که تو خود بپسندی

ص: 98

برگزین و ازین جا بكوفه برو و اثقال خود را در آنجا بگذار و از راه بیابان بجانب مدينه روان شو وعلي بن محمد بن رضا علیهم السلام را با نهایت تکريم وتعظيم وتبجيل وتجليل نزد من حاضر سازید، و بروایتی که از عیون المعجزات مینماید که چون متوکل آن نامه را بخدمت آن حضرت و استدعای قدوم مبارکش را بپایان رسانید و بهرثمه بداد مکتوبی دیگر نیز در این معنی به بریحه عباسی که از آنحضرت سعایت کرده بود بنوشت و او را از احضار آنحضرت باخبر کرد.

یحیی میگوید : بطوری که دستور رفت ترتیب سواران بدادم و از سامرا راه برگرفتم و با من سرهنگی از جماعت شراة بود شراة باشین معجمه جمع شاراست است مثل قضاةوقاض و ايشان جماعتی از خوارج هستند که از اطاعت امام بیرون شدند و ازین روی باین لقب مشهور گشتند که گمان همی بردند که بواسطه مفارقت از ائمه جور دنياي خود را بآخرت یا نفوس و جان خود را بهشت بفروختند .

و شراة بفتح شين نام کوهی است در حدود عسفان ،بالجمله می گوید: این سرهنگ سنتی بلکه ناصبی بود و کاتبی داشتم که بمذهب شیعه میرفت و من در مذهب حشویه بودم و در عرض راه این سرهنگ با آن نویسنده مناظره و مباحثه همی کردند و من این مناظرات را فوزی میشمردم و گوش با ایشان میسپردم و راحت میجستم تا باین وسیله طی زدن و بعد مسافت چندانش نمایش نجوید .

چون در وسط راه رسیدیم و در بیابانی پهناور در آمدیم که از هر طرف تا پنج شش روزه راه مطلقاً آبادانی نداشت و صحرائی صاف و هموار بود ، آن شاری با کاتب گفت : آيا صاحب شما علي بن ابیطالب نفرموده است که در صفحه زمین بقعه نیست مگر اینکه قبری است یا قبری خواهد شد هم اکنون باين خاك بنگر کدام کس در این جا میمیرد تا خداوند تعالی این زمین را مملو از قبر فرماید چنانکه گمان شیعیان بر این میرود.

چون این سخن در میان آمد با کاتب گفتم :شما را سخن بر این گونه است ؟ گفت: بلی ، گفتم این سرهنگ راست میگوید آن جماعت کیستند که در این

ص: 99

پهنه پهناور و خاک عظیم آنچند بمیرند که این پهنه از قبور ایشان آکنده گردد آنگاه ساعتی بر سخن کاتب بخندیدیم و او را دستخوش استهزاء و تمسخر نموديم چندانکه در چنگ ما بیچاره و مخذول گردید.

اما در مدينة المعاجز می نویسد که ابن شهر آشوب می گوید : متوکل عتاب ابن غياث را بطرف مدينه مأمور ساخت تا برود و حضرت علي بن محمد علیهما السلام را بسرمن رای بیاورد و چنان بود که جماعت شیعه حدیث همی کردند و با خود همی گفتند که حضرت إمام علي نقي سلام الله تعالی علیه عالم بغیب میباشد ازین روی و از استماع این گونه مذاکرات عتاب را چیزی در دل و خاطر خطور همی نمود .

و چون از مدینه در آن هوای گرم و فصل حدت هوا بیرون شدند نگران شد که در آن ضحوروز آنحضرت لباده بر تن دارد و ازین امر در شگفت بود و ناگاه در همان ساعت و نهایت سرعت ابری عظیم برخاست و بارانی شدید بیارید ، عتاب با خود گفت «هذا واحد» این یکی از مغیبات و علم بر غیب بود و از آن پس راه بر سپردند تا بشهر قاطول رسیدند.

إمام علیه السلام عتاب را متعلق القلب دید و با او فرمود «مالك أبا أحمد »چيست ترا ای ابو أحمد ؟ عرض کرد: دل من بچند حاجت که از امير المؤمنين خواسته ام ، یعنی از متوکل تعلق دارد فرمود «فان حوائجك قد قضيت»همانا حاجات تو برآورده شد و بسرعت تمام بشارتها بعتاب آوردند که حاجاتی که داشتي بجمله بر آورده شد و مردمان بآنحضرت عرض کردند: همانا تو دانائی بغيب ، و عتاب باین دو فقره که آنحضرت از غیب خبر داد نایل گشت، اما خبر که در دیگر کتب از یحیی بن هرثمه مینگارند و بدان اشارت رفت .

یحیی میگوید: راه مدینه پیش گرفتیم و چون بمدینه طیبه رسیدیم از نخست نزد بریحۀ عباسی رفتم و نامه متوکل را بدو تسلیم نمودم و بعد از آن هر دو تن بر نشسته بحضرت أبي الحسن علیه السلام رفتیم و آن مکتوب را بدادیم .

ص: 100

بیان ورود يحيى بن هرمة بن امين بمدينه طیبه برای حرکت دادن امام علیه السلام

چون يحيى بن هر ثمة بن أعين وبريحة عباسی در مدینه طیبه علی ساکنها آلاف الوف التحية والتصليت والتسليم بحضرت ولايت آيت إمام أنام مظهر ملك انام زكي متقى أبو الحسن إمام علي نقي صلوات الله عليه مشرف و نامه متوكل ملعون که همه از روی حیله و تذویر و نیرنگ و نفاق و بیرنگ و شقاق و زمانه سازی و مکیدت بازی بود تقديم حضور إمامت دستور داشتند و از نظر مبارکش بگذشت فرمود: «انزلوا وليس من جهتي خلاف»فرود شوید و بیاسائید که از طرف من مخالفت امر متوکل روی نمیدهد .

میگوید: چون بامداد دیگر روز بحضور مبارکش تشرف جستیم و این هنگام زمان تموز و سخت ترین گرمای روز بود در پیش روی همایونش خیاطی را بدیدیم که پارچه های کلفت و درشت از پشم و ماهوت میبرید و برای آن حضرت و غلامان آنحضرت پوشش سفر مرتب میسازد چون در زیگر از بریدن آن ثیاب بپرداخت امام علیه السلام با او فرمود :

«اجمع عليها جماعة من الخياطين واعمل على الفراغ منها يومك هذا وبكر إلى في هذا الوقت ، ثم نظر إلى وقال : يا يحيى اقضوا وطركم من المدينة في هذا اليوم واعمد على الرحيل غدا في هذا الوقت ».

چند از خیاطها را با خود همدست بگردان تا امروز و امشب را از دوختن و پرداختن این البسه فارغ شوی و فردا در همین ساعت در اینجا حاضر بگردان ، پس از آن نظر بمن افکند و فرمود:اى يحيى شما نیز ما يحتاج وتدارك كار خود را در مدینه بجای بیاورید و فردا در همین وقت آماده کوچیدن شوید .

ص: 101

در کشف الغمه باین خبر اشارت میکند و می گوید : يحيى بن هبيرة كفت : متوکل مرا بخواند و امی کرد که سیصد مرد بدان سان که خود خواهی برگزین و بجانب مدينه شو - إلى آخر الحكاية ، و بجاى يحيى بن هرثمه يحيى بن هبير می نگارد با اینکه در موضع دیگر یحیی بن هرثمه رقم کرده است .

و در ابن جوزی يحيى بن هارون ويحيى بن هرثمه مختلفاً نگارش رفته است أما در كتاب تلخيص المقال في تحقيق أحوال الرجال مى نویسد : یحیی بن هرثمه از جماعت حشویه بود و از آن پس بواسطه آن معجزات و جلالتی که از علي بن محمد بن رضا صلوات الله عليهم دید شیعه شد، و از یحیی بن هارون و يحيى بن هبيره نامی نمیبرد .

و در تعلیقات الرجال می گوید: يحيى بن هرثمه بن اعين بمذهب حشويه بود چون دو معجزه باهره از حضرت هادي علیه السلام مشاهدت کرد خود را از مرکب بزیر افکنده و پای مبارک آن حضرت و رکاب همایونش را ببوسید و گفت «أشهد أن لا إله إلا الله وأن محمداً عبده ورسوله وانكم خلفاء الله في أرضه» همانا من كافر بودم و اينك بدو دست مبارکت ای مولای من مسلمان شدم، یحیی میگوید : پس بمذهب شیعی در آمدم و در حضرتش ملازمت ورزیدم ناگاهی که بجنان جاویدان خرامان شد .

بالجمله ابن جوزی می گوید: یحیی گفت: بجانب مدینه روی نهادم و چون بمدینه در آمدم مردم مدینه بفرياد وناله وعويل ونفير عظیم برآمدند و در مدینه ضجه عظیم گشت و چنان آشوب برخاست که هرگز مانندش را ندیده و نشنیده بودند و از آن بیم که مبادا نسبت با مام علیه السلام آسیبی بازرسد «قامت الدنيا على ساق»جهان بريك حال و آشوب و منوال بايستاد و نشان قیامت نمودار شد ، چه آنحضرت همیشه در حق ایشان احسان می فرمود و اهل مدینه را در زیر بال رحمت و عنایت میسپرد و همواره جای در مسجد عبادت داشت و میل و توجهی بدنیای بی بقا و سرای پرو بال نداشت .

یحیی میگوید : چون این آشوب و نفیر وزاری و بی قراری را در مردم مدینه

ص: 102

معاینت کردم ایشان را تسکین همی دادم و سوگندها بایشان بخوردم که من ابداً مأمور نیستم که بآ نحضرت مکروهی بر سالم و بهیچوجه بأسی و باکی بر آنحضرت نیست و چندان گفتم و قسم یاد کردم تا آسوده خاطر شدند .

بعد از آن بمنزل آنحضرت به نفتیش برفتم و هیچ چیزی در آن جز قرآن و كتب ادعيه و علمیه نیافتم ازین روی آنحضرت در چشم من بسی بزرگ آمد و خودم بخدمت گذاری آنحضرت پرداختم و خدماتش را با دیگر کس نگذاشتم و معاشرت آنحضرت را بطوری نیکو و پسندیده بجای همی آوردم.

وازعيون المعجزات نقل کرده اند که چون یحیی بن هرثمه و بريحه عباسی يا مكتوب متوكل بحضور مبارك بیامدند و آن نوشته را تقدیم کردند آنحضرت سه روز از ایشان مهلت طلبید ایشان برفتند تا مدت سه روز بپایان شد ، و مسعودی در مروج الذهب در ذیل وفات آنحضرت بهمین نحو که مذکور شد رقم کرده است لکن در ترتیب پوشیدن جامه درشت که مانع باران است بصورت دیگر می نویسد چنانکه مذکور خواهد شد.

بیان حرکت فرمودن حضرت أبي الحسن ثالث علیه السلام از مدینه طیبه و حالات عرض راه

يحيى بن هرثمه گويد: چون از حضور مبارك إمام علیه السلام بيرون شدم و آنگونه تهیه لباسهاي پنبه دار کلفت و پشمی زمستانی و بارانی را در آن فصل شدت گرمای حجاز نگران شدم در عجب همی رفتم و با خود همی گفتم : از اینجا تا بمقصدی که در نظر داریم ده روز یا دوازده روز و بقول بعضی نویسندگان بیست روز بیش نیست واينك حدت هوا وسورت گرمی روزهای تموز است مگر میترسد که در این قلیل ایام تابستان بگذرد و بناف زمستان و سختي سرما و کثرت باران که در زمین حجاز

ص: 103

کمتر دیده میشود دچار میشویم و بپوشش این گونه البسه و اینگونه دوراندیشی ناچار میگردیم آیا میخواهد با این جامه های زمستانی چه سازد؟!

پس از آن با خود همی گفتم:این مردی است که در ایام زندگانی خود مسافرت نکرده است و چنان تصور فرموده است که بهر سفری که بکوچند و بهر زمانی که باشد بچنین نوع البسه حاجت میرود و بایستی خواه در عین گرما یا غیر گرما يا راهي نزديك يا دور با خود داشت و سخت از جماعت رافضه و آنانکه در مذهب تشیع هستند شگفت باید که چنین مردی را با این فهم وعقل إمام ميدانند و با مامت و ولایتش اعتقاد دارند .

پس دیگر روز بر حسب میعاد در همان وقت که مقرر گشت بحضرتش بازشدم و نگران که تمام آن البسه بطوریکه دستور داده بود حاضر است ، آنگاه با غلامان فرمان کرد تا لباده ها و کلاههای بارانی با خود بردارند آنگاه فرمود «ارحل یا یحی» ای یحیی آماده کوچیدن شو، چون این حال و این تهیه دومین را بدیدم با خود گفتم همانا این کردار از کردار نخستین عجب تر است آیا از آن میترسد که در طی طریق زمستان ما را دریابد و اينك لبابيد و برانس با خود حمل میدهد ؟!

پس بیرون شدم در حالتیکه فهم و ادراک آنحضرت را سخت صغیر میشمردم پس بفرمود تا آنانکه با من بودند فراهم شدند و جملگی در رکاب آنحضرت بر نشستیم و راه بر گرفتیم در حالتیکه گرداگردش را فرو گرفته در پیرامونش راه سپار بودیم.

اما مسعودی در مروج الذهب بدینگونه در قلم آورده است که متوکل خلیفه يحيى بن هرثمه را بمدينه بفرستاد تا علي بن محمد بن علي بن موسى بن جعفر علیهم السلام را بسر من رای در آورد، زیرا که بعضی چیزها از آنحضرت بدورسانیده بودند .

یحیی میگوید :چون بخدمت آنحضرت بیامدم اهل مدینه چنان ضجه بزرگ و عجیب بر آوردند که هرگز بمانندش نشنیده بودم و من ایشان را با زبانی ملایم سکون و آرام همی دادم و سوگندهای غلاظ و شداد یاد کردم که ابداً مأمور با يسال مکروهی با نحضرت نیستم و خانه آن حضرت را تفتیش نمودم و جز مصحف

ص: 104

و دعائی و امثال آن چیزی نیافتم و آن حضرت را از مدینه رهسپار داشتم و در خدمتش بمعاشرتى نيكو بگذرانیدم.

و در آن اثنا که روزی بخواب اندر بودم و آسمان صاف و روشن و آفتاب نورافشان و درخشنده و هوا گرم و در سورت وحدت بود ناگاه آن حضرت بر نشست و جامه بارانی و زمستانی بر تن مبارک داشت و دمب مرکبش را بگره در سپرده بود من ازین کار وی در عجب رفتم که در این هنگام که نه هنگام این گونه البسه وگره زدن دم اسب است از چه روی باین امر توجه میفرماید در این اندیشه چیزی بر نیامد که ابری برآمد و آفاق را در سپرد و باران هر چه سخت تر و عظیم تر ما را فرو گرفت وسواره و پیاده و احمال را بیچاره ساخت.

اینوقت إمام علیه السلام روى بمن آورد «أنا أعلم أنك أنكرت ما رأيت و توهمت أني علمت من الأمر ما لا تعلمه وليس ذلك كما ظننت ولكن نشأت بالبادية فأنا أعرف الرياح التي يكون في عقبها المطر فلما اصبحت هبت ريح لا تخلف وشممت منها رائحة المطر فتأهبت لذلك».

فرمود: من دانستم که آنچه را که دیدی منکر شمردی ، یعنی اینکه دیدی من جامه زمستانی و بارانی برخود بیاراستم در عجب اندری و از آن پس که باران فرو گرفت در عجب رفتی و گمان بردی که من ازین امر چیزی را میدانم که تو نميداني ، يعني باخود گفتی من عالم بغیب هستم و این حال نه چنان است که تو گمان بردى لكن من در بیابان ببالیده ام و بآن بادها که در دنبالش باران می آید شناسا هستم و چون امروز با مداد کردم بادی بوزید که هیچ تخلف نمی کند که بارانش از پی در میرسد و بوی بارش را استشمام نمودم لاجرم این جامه بپوشیدم و آماده آن شدم .

معلوم باد ، إمام علیه السلام انکار عالم خود را بغیب نمیفرماید لکن برای نقیه و انتشار این خبر و ازدیاد بغض و خصومت متوکل و پاره مخالفین و معاندین که با آنحضرت همسفر بودند بدینگونه فرمود و البته بر حسب تجربیات مردم بادیه نیز بادها وزان

ص: 105

می گردد که بارانش از دنبال میرسد ، اما خبر صاحب خرايج وبحار الأنوار ودیگر كتب اخبار که بآن بدایت گرفتیم چنین است که یحیی بن هرثمه میگوید: در حضور مبارك آنحضرت علیه السلام بتفصیلی که سبقت نگارش رفت سوار گشتیم و در حالتیکه آنحضرت را در پیرامون بودیم روا نشدیم.

بیان پاره حالات و معجزات حضرت امام علی نقی صلوات الله علیه در عرض راه

یحیی میگوید: در رکات مبارکش راه بر نوشتیم تا بهمان صحرای پهناور رسیدیم که در هنگاهی که از سر من رای بطرف مدینه می آمدیم در آن بیابان در میان سرهنگ و نویسنده شیعی در باب قبور آن گونه معارضه میگذشت و آن تفصیل که سبقت نگارش گرفت در میانه برفت در این حال ابری برخاست و همي سیاهی وتاريكي بيفزود و رعد و برقی عظیم بلند گشت تا گاهی که بر فراز سرما بایستاد و تگرگی چون پاره سنگ بر سرهای ما بیارید و آنحضرت آن لباده ها و نمدهای کلفت و کلاههای بارانی بر تن خود و غلامانش بیاراسته بود و باغلامان خود فرمود لباده ای به یحیی و برنسي باين كاتب بدهید .

پس همه فراهم شدیم و آن تگرگ چنان ما را فرو گرفت که هشتاد مرد از اصحاب مارا و بقولی آن سرهنگ را بکشت و ابر بگذشت و آسمان صاف گشت و گرما وصورت هوا کماکان باز شد این وقت آنحضرت با من فرمود «يا يحيى انزل من بقى من أصحابك ليدفن من قدمات من أصحابك فهكذا يملاء الله البرية قبوراً »اى یحیی هر کس از اصحاب تو بجای مانده از مرکب فرود آور آنکسان را که از یاران تو البته بمرده اند مدفون سازند پس بر همین نحو خدای تعالی بیابان را پر از قبور

ص: 106

میفرماید، یحیی میگوید:چون این معجزه و این کلام معجز النظام وعلم برما يكون را بدیدم بی اختیار خود را از مرکب بزیر افکندم و بآن حضرت بشتافتم و دست و پای مبارکش را ببوسیدم وعرض كردم «أشهد أن لا إله إلا الله وأن محمداً عبده ورسوله و انكم خلفاء الله في أرضه وحججه على عباده»گواهي بوحدت خدا و رسالت مصطی و خلیفگی شما در ارض سما وحجت بودن شما بر بندگان خدا میدهم یا ابن رسول الله از این پیش كافر بودم و اينك بدست تو ایمان آوردم ای مولای من .

یحیی میگوید: بعد از آن شیعه شدم و خدمتش را ملازمت اختیار کردم تاگاهی که بروضه رضوان بگذشت.

و در این مورد چند معجزه از آن حضرت روی داده است : یکی سعایت والی مدینه و شکایت آن حضرت و متوحش شدن متوكل واحضار کردن آن حضرت را بسر من رای و امر نمودن یحیی بن هرثمه را که از راه بیابان برود و آن حضرت را از همان راه باز آورد تا اسباب هیجان نفوس و ازدحام و شوریدن خلق نشود، دیگر تدارك فرمودن آنحضرت جامه ها و خفافیف و البسه زمستانی را ، دیگر مناظره سرهنگ و کاتب شیعی در بیابان وسیع وسط راه در باب قبور ، دیگر ورود آنحضرت بآن بیابان و نزول باران و کشته شدن جمعی از فرستادگان متوکل و قبرستان گردیدن بیابان .صلوات الله عليه وعلى آبائه وأبنائه الطاهرين .

در مدينة المعاجز از أبو العباس خالوى شبل كاتب إبراهيم بن محمد مروى است که گفت :چنان بود که ما بياد أبو الحسن علیه السلام فراوان سخن میکردیم و من در این امر داخل نمی شدم و برادرم و سایر مردم شیعی را نکوهش میکردم و بسی دشنام میدادم و مذموم میشمردم تا گاهی که در میان آن و فدی و جماعتی اندر شدم که متوکل برای احضار حضرت أبي الحسن على بن محمد علیهما السلام بمدينه طيبه مأمور مینمود چون بمدینه برفتم و در خدمت آنحضرت بطرف سر من رای راه برگرفتم و در پاره عرض راه دو منزل را یکی ساختیم و روزی تابستانی و سخت گرم بود از آن حضرت خواستار شدیم فرود شویم فرمود : نمی شویم.

ص: 107

پس از آنجا بیرون شدیم و نه مأكولی بخوردیم و نه مشروبی بیاشامیدیم و چون گرمی هوا و گرسنگی و تشنگی جانب شدت گرفت و در این وقت در زمینی نرم وصاف و پهناور اندریم و هیچ چیز در آن نمی نگریم نه بآبی کامیاب توان شد و نه بسایه درختی و دیواری از حرارت آفتاب توان رست، لاجرم چشمها بدا نحضرت بدوختیم کنایت از اینکه تو ما را از خوردن و خفتن و آشامیدن و آسودن و ساعتی تن بسایه در سپردن و از سورت حرارت نجات یافتن محروم ساختی .

فرمود :«ومالكم أظنكم جياعاً وقد عطشتم»چیست شما را گمان میکنم گرسنه و تشنه هستید ؟ عرض کردیم : آری والله ای آقای ما از گرسنگی و تشنگی و سختی گرما عاجز و مانده شده ایم، فرمود «عرسوا وكلوا واشربوا »فرود آئيد و از خوردن و آشامیدن و تن بسایه گرفتن شادخوار شوید تا حرارت هوا اندکی بشکند .

ما از فرمایش امام علیه السلام در شگفت بودیم که در چنین بیابان پهناور صاف هموار که نه بوته ای نه درختی نه آبی نه گیاهی نه نباتی است چه جای این کار است ! آن حضرت فرمود «عرسوا »پس من بطرف قطار رهسپار شدم تا اشتران را و چارپایان را فروخوابانم در این اثنا نگران شدم دو درخت بزرگ سایه گستری بدیدیم که جهانی در سایه اش آسوده توانند شد با اینکه دیگران مکرر در این بیابان بگذشته بودند هرگز نشانی از آب و آبادانی و گیاه ندیده بودند و بیابانی خشك و بی گیاه و آب بود.

و نیز در همین اثنا چشمه پر آب و نهایت صافي گوارائی سردی در روی زمین روان و دوان نگریستیم پس فرود شدیم و بخوردیم و بیاشامیدیم و بیا سودیم و در میان ما کسانی بودند که این بیابان را مراراً راه سپار شده بودند و آب و درخت و آبادی ندیده بودند، لاجرم در دل من از این احوال چیزهای عجیب جای گرفت و همي نظر بآن حضرت کردم و مدتی طولانی در آنحضرت تأمل نمودم آنحضرت تبستمی فرمود وروى مبارك از من در پیمود.

ص: 108

پس با خود گفتم :سوگند با خدای این امر را امتحان مینمایم تا خوب معرفت حاصل شود و علم او را بدانم بدانسوی درخت برفتم و شمشیر خود را در خاك بنهفتم و دوسنگ بر روی آن بگذاشتم و در آن موضع پلیدی براندم ووضو بساختم و نماز را آمادگی حاصل کردم.

بعد از آن حضرت أبي الحسن علیه السلام فرمود : استراحت نمودید ؟ عرض کردیم :بلی ، فرمود «فارتحلوا على اسم الله »بنام خدای تعالی بکوچید، پس جملگی بکوچیدیم و چون ساعتی راه بسپردیم مراجعت کردم و بهمان موضع بیامدم و آن شمشیر و علامت و نشانها را بجمله دریافتم و گویا یزدان تعالی هرگز در آن زمین درختی و آبی و آبادانی و سایه و آرامش گاهی نیافریده است ، از دیدار این معجزات وكرامات بتعجب اندر شدم و هر دو دست بآسمان بر کشیدم و از خداوند مسئلت کردم که مرا بر محبت و معرفت و ایمان بآنحضرت ثابت بدارد و بهمان راه بازگردیدم تا بآن جماعت برسیدم .

پس حضرت أبي الحسن علیه السلام روی با من آورد و فرمود « يا أبا العباس فعلتها» اى أبو العباس آنچه خواستى بجاي آوردی؟عرض کردم: بلى ياسيدي همانا در کارشما دچارشك بودم و گاهی با مداد کردم که از برکت وجود همایونت در دنیا و آخرت از غنی ترین مردمانم ، فرمود «هو كذالك هم معدودون معلومون لا يزيد ولا ينقص »این حال بر این منوال است شیعیان ما معلوم و بشماره معین هستند و یکنفرد زیاد و کم نمی شود کنایت از اینکه از روز ازل مشخص و معلوم شده اند .

گوهر پاك بباید که شود قابل فیض *** ور نه هر سنگ وگلي لولو و مرجان نشود

از خداوند تعالی مسئلت مینمائیم که در شمار شیعیان و ایمان آورندگان و مسلمانان باشیم و روز بروز بر قوت ایمان و اخلاص و تشیع ما افزوده شود و در هر دو جهان دست تولی و توسل ايماني وتشيع ما اذيال عنایت محمد و آل طاهرين او صلى الله عليهم أجمعين كوتاه نشود برحمته وتوفيقه ومنه و تأييده .

ص: 109

و در این حدیث چند معجزه ظاهر شده است: یکی فرود نیامدن آنحضرت باستدعای ملتزمین رکاب ولایت نصاب با آنحدت گرما و شدت گرسنگی و تشنگی و تافتگی آنجماعت دیگر خبر دادن از تشنگی و جوع ایشان، دیگر نمایش دو درخت عظیم و آب گوارا و رفع گرسنگی و تشنگی حاضران دیگر خبر دادن از آنچه یحیی در آن امر بجای آورده بود .

والبته در نمایش این معجزات حکمتها است، چه متوكل بسيار ظلوم وغشوم و بي باك وهتاك و در خصومت أمير المؤمنين وأولاد امجادش علیهم السلام چالاک اگر گاهی بروز معجزات نمی شد شاید پاره مردم که چندان دور نگر و هوشیار نبودند افعال اورا بر ظلم و جهل و ضلالت فاحش حمل نمی کردند و امام عصر علیه السلام را دارای مراتب ومقامات امامت نمی شمردند و الله تعالى أعلم بكل الأمور والأحوال .

و نيز در مدينة المعاجيز و بعضي كتب ديگر از یحیی بن هرثمه مروی است که گفت : من حضرت أبي الحسن علي نقي علیه السلام را در زمان خلافت متوکل از مدینه طیبه بطرف سر من رای میبردم چون بپاره راهها رسیدیم تشنگی شدیدی بر ما چیره شد و ما و دیگر مردمان در این باب سخنها همی کردیم در این حال حضرت أبي الحسن علیه السلام بايستاد و فرمود «أما بعد فانا نصير إلى ماء عذب نشربه » همانا ما بآنی گوارا میرسیم و از آن میآشامیم .

میگوید : قلیل راهی در نوشتیم تا بزیر درختی عظیم برسیدیم که از آن آبی گوارا و سرد میجوشید پس در سایه آن درخت فرود آمدیم و آب بیاشامیدیم اتفاقاً شمشیر من بر درختی آویخته بود و فراموش کردم بر گیرم و چول اندکی راه بسپردم با غلام خود گفتم بازگرد تا شمشیر مرا بیاوری غلام اسب بتاخت و شمشير مرا دریافت و بر گرفت و با کمال دهشت و تحییر بازگشت .

از علت دهشت و حیرت بپرسیدم گفت: من بطرف آندرخت بازشد و شمشیر را بر گرفتم که بر آن آویزان بود ، لكن له چشمۀ نه آبی و نه درختی دیدم، من این خبر را نيك در یافتم و بحضرت أبي الحسن علیه السلام بشتافتم و آن داستان را بعرض رسانیدم

ص: 110

فرمود :«احلف أن لا تذكر ذلك إلى أحد فقلت نعم »سوگند یاد کن که این خبر را با هیچکس نگذاری ، عرض کردم بلی .

این حکایت بحكايت سابق شباهتی دارد و تواند بود دو دفعه اتفاق افتاده باشد و متضمن چند معجزه است: یکی شدت عطش آنجماعت ، دیگر خبر دادن آنحضرت از وصول بآب و آشامیدن ،آن چه ممکن است آبی دریابند و بآشامیدنش مرزوق نشوند، یکی نمایش آب و درخت ، دیگر فراموشی یحیی از برگرفتن شمشیر تاغلام خود را بآوردن آن بفرستد و غلام آن آب و درخت را نیابد و خبر آورد .

و اینکه یحیی میگوید: این خبر را بخدمت حضرت أبي الحسن برفتم وبعرض رسانیدم باز مینماید که یحیی از دیدار معجزات سابقه مؤمن و شیعه و محرم شده بود و این معجزه دیگر برای قوت ایمان و تشیع او بود .

واینکه بایستی بعد از کوچیدن آنجماعت از آن مكان يحيى بياد شمشیر افتد و غلامش را در طلب شمشیر بفرستد شاید برای این بوده است که در میان آنجماعت مردمی منافق وضال و نکوهیده خیال و ناستوده منوال بوده اند و آنحضرت نخواسته بود که بر آنها روشن شود و فاش و منتشر آید و موجب مزید عناد و حسد مخالفان و بغض و عدوان متوكل شود زیرا که حضرات انبياء وأئمه هدى وأولياى خدا صلوات الله عليهم اظهار معجزات را برای کسانی مینمایند که طبع و سرشت ایشان قابل ایمان وایقان باشد و گرنه ( نرود میخ آهنین در سنگ).

ازین روی بود که یحیی را بکتمان آن امر فرمود والعلم عند الله تعالى .

از با خبران پرس که ما بی خبرانیم *** با بی بصری در همه چیزی نگرانیم

عجب این است که اغلب این حکایات و معجزات و عناد متوکل در کتب اهل سنت و جماعت مذکور است !

ص: 111

بیان ورود حضرت أبي الحسن ثالث على نقى علیه السلام بسر من رای و ملاقات متوكل وظهور معجزات

بروایت مسعودی و ابن صباغ وعلي بن عيسى اربلی و قندوزی و میرخواند بلخي و غياث الدین خاوند میر و شیخ شبلنجی از مورخین اهل سنت و جماعت و جز ایشان و نيز جماعتی از مورخین و محدثین فریقین چون متوکل خبر ورود حضرت أبي الحسن إمام علي نقي سلام الله عليه را بسر من رأى بدانست و تشویش از وی برفت و خاطرش از اندیشه آنحضرت بر آسود، فرمان کرد تا آنحضرت را در کاروانسرائی معروف بخان الصعاليك ، یعنی کاروانسرای غربا وصعاليك فرود آوردند .

خاوند مير در روضة الصفا باین لفظ تقریر میدهد که متوکل ملعون آنحضرت را از مدینه بعراق طلبداشت و چون بسر من رأی رسیدند که بسامره اشتهار یافته در خان الصعاليك كه موضعی ناخوش بود فرود آوردند و یکی از مخلصین وی موسوم بصالح بن سعید با او گفت یا ابن رسول الله جعلت فداك این جماعت همه در اخفاء قدر واخفاء نور توسعی مینمایند که ترا در این منزل پر وحشت فرود آورده اند .

فرمود : هيهات ایصالح تو هنوز در این مقامی ؟ آنگاه بدست مبارك خود اشارت بطرفي کرد و من چون در آنجانب که بودم نظر کردم باغهای خرم و تازه و جوبهای آب روان و قصرهای رفیع و عمارات منیع دیدم ، حیرت و دهشت بر من غالب گشت.علي بن محمد فرمود ای صالح ما در هر کجا که هستیم این جمله را که دیدی با ماست ما در خان الصعاليك نيستيم .

و صاحب حبيب السير گوید که آن حضرت فرمود:یا ابن سعید تو هنور در این مقام هستی پس بدست مبارك خود اشارت فرمود و باغهای خرم و جوبهای آب روان وقصور فيه خيرات حسان و ولدان كأنهم اللؤلؤ المكنون ظاهر گشت ، صالح

ص: 112

گوید که از مشاهده این حال حیرت بر من غلبه کرد . إلى آخر الحكاية .

مسعودی گويد : يحيى بن هر ثمه گفت : چون در خدمت آنحضرت ببغداد رسیدم که از نخست نزد إسحاق بن إبراهيم طاهرى كه والى بغداد بود رسیدم با من فرمودای یحیی این مرد فرزند رسول خدای صلی الله علیه وآله است و متوکل همان کس هست که تو او را خوب میشناسی و اگر متوكل را بر قتل وي تحریض نمائی رسول خدای صلى الله عليه و آله خصیم تو خواهد بود، گفتم: سوگند بخداوند در کار این حضرت جز بآنچه بجمله جميل باشد موفق نخواهم شد ، و از آنجا بجانب سامراء روی نهادم و از نخست بدیدار وصیف ترکی برفتم، چه من از اصحاب او بودم .

وصیف گفت: بخداوند سوگند اگر از سر این مرد يك موى بيفتد جز من طلب کننده آن نخواهد بود و بروایتی گفت: جز تو از دیگری مطالبه نخواهد شد من چون این سخن از وصیف بشنیدم از توافق قول إسحاق با او در عجب رفتم و متوكل را بر حال آنحضرت و آنچه از آنحضرت بدیدم و بشنیدم و در ثنای آن حضرت مستحضر ساختم متوکل نیز آن حضرت را جایزه نیکو بداد و بسی احسان و تکریم نمود .

و ابن صباغ در فصول المهمه می گوید :یحیی بن هرثمه با مردم خودش در حالتیکه در پیرامون آن حضرت پر زده بودند بیامدند تا بسر من رأی رسیدند و چون متوكل وصول آن حضرت را بدانست امر کرد تا آنحضرت را از حضور او محجوب دارند لاجرم در منزلی که بخان الصعاليك بود فرود آمدند .

آن حضرت آنروز را در همان کاروانسرا بپائید و از آن پس متوکل برای او سرائی نیکومرتب ساخت و آن حضرت را در آن سرای جای دادند و أبو الحسن علیه السلام چندانکه در سر من رای اقامت داشت در ظاهر حال مکرم و مبجل ميگذرانيد ومتوكل در باطن امر تهیه هر گونه غوائل برای آنحضرت میدید و خداوند تعالی او را بر آن امر قادر اساخت چنانکه در جای خود مذکور گردد، در اورالابصار نیز بر همین گونه رقم شده است در کشف الغمه نیز در این اخبار باندك تفاوتی اشارت رفته است .

در مدينة المعاجز مسطور است که صالح بن سعید گفت : بحضرت أبي الحسن علیه السلام

ص: 113

در آمدم و عرض کردم: فدایت شوم در تمامت امور اطفاء نور و کاهش شأن تو را مینمایند تاگاهی که تو را در این کاروانسرای اشنع و مکان ناپسند منزل دادند که سرای صعاليك است فرمود: هيهات يا ابن سعيد بكجا میباشی بعد از آن با دست مبارك أشارت فرمود و گفت :بنگر ، پس نظر نمودم باغهای بس نیکو وقصرها که در آن خیرات عطرات ، یعنی حور العین و پسرها مانند مروارید مکنون ، یعنی غلمان و مرغهای خوش الحان و آهوان و نهرهای جاری جوشنده بدیدم چشمم خیره و تیره شد و متحير و مدهوش ماندم .

آنگاه فرمود «حيث كنتا فهذا لناعتيد لسنا في خان الصعاليك »هر كجا باشیم این جمله برای ما آماده است و در خان الصعاليك نيستم ، بالجمله صاحب ارشاد میفرماید : بعد از آن روز متوکل امر کرد برای آن حضرت خانه جدا معین کردند و آن حضرت از آن خان بآنخانه نقل فرمود .

علامه مجلسی علیه الرحمة در بحار الأنوار باین حکایت صالح بن سعید اشارت میکند و باندك تفاوتی در الفاظ باغها و بوستانها وحور و غلمان و جز آن میفرماید : صعلوك بمعنى فقیر یا دزد راهزن است ، و کلام آنحضرت «ههنا أنت »یعنی در معرفت و شناختن شأن و مقام ما در این حد و مرتبت هستی ،خيرات مخفف خيرات بتشديد ياء حطی است زیرا که آن خیری بمعنی اخیر و بهتر است جمع بسته نمی شود «كانهن اللؤلؤ المكنون »يعنی این حوریان و غلمان بهشتی که مانند مروارید غلطان هستند از آنچه بصفاء و تفاوت لون زیان میرساند مصون هستند .

عتيد باعين مهمله و ناء منقوطه و یاء حطی بمعنی آماده و حاضر است و چون علم و فهم سائل از ادراك لذات روحانیه و درجات حقيقيه معنویه و انوار ساطعه مبارکه حضرات ائمه معصومين صلوات الله عليهم أجمعين قاصر است و این را نمیداند و لطایفش را در نمی یابد که تصور این امور که در عالم بی علمی خود مینماید و بعضی حوادث را گمان با نحطاط شؤنات عالیه ایشان میبرند و نزول در خان صعاليك را که در خور مقاليك است برای ایشان کسر و نقصان میشمارند .

ص: 114

نه چنان است بلکه این گونه مطالب و صوادر بر منازل و درجات عالیه ایشان ولذات روحانيه ايشان فزاینده است و لذات و نعیم دنیویه نیز در قبضه احاطه واختيار ایشان است و نظر سائل مقصور است بر لذات دنیه فانيه دنيويه ازين روى إمام علیه السلام نظر بفهم وادراك واستعداد وقابلیت سائل این مسائل را بدو بنمود و ازین ممر بدو راز بگشود و میزان علم او ازین برافزون نبود .

اما کیفیت دیدن سائل بهشت و پاره مخصوصات بهشتی در این عالم دنیا از ما واقهام ما محجوب است و خوض کردن در این گونه مطالب برای ما واجب نکرده است لکن باندازه فهم ما چند وجه برای ما خطور کرده است .

نخست اینکه خدای تعالی در چنین حال برای ظهور اعجاز إمام علیه السلام این اشیاء را در هوا آشکارا میگرداند تا بسائل نموده شود و بداند که عروض اینگونه احوال برای ائمه هدي سلام الله علیهم برای تسلیم و رضای ایشان بقضای خداوند تعالی است و اگر نه ایشان باحداث و نمایش اینگونه غرایب قادر هستند و اینکه شؤنات واقعیه إمامت ايشان وقدرت عليه ايشان و نفاذ حکم ایشان در عالم ادنی و اعلی و خلافت کبری ایشان از ظهور پاره حوادث که مردم کوتاه نظر حمل بر مغلوبیت و مذلت ومقهوريت مینمایند نقصان نمیگیرد.

دوم اینکه این اشکال را خدای بی شريك در حس مشترك سائل ایجاد میفرماید برای ایذان باینکه لذات دنیویه در خدمت اولیاء الله تعالى صلوات الله عليهم بمثل خیالات و همیه است چنانکه آنکس که بخواب اندر است بعضی چیزها را می بیند و بآن لذت میبرد مانند التذاذی که در بیداری برای او دست میدهد و باین سبب که رسول خدای صلی الله علیه وآله میفرماید «الناس نيام فاذا ماتوا انتبهوا »مردمان چنانکه در این دنیای فانی هستند بخواب غفلت و بی خبری و اشتغال بخود و مشتهيات خود در حال خواب هستند و چون بمردند والی دیگر و مسائلی دیگر برخورند بیدار و هشیار میشوند .

ص: 115

ناصر خسرو علوی میفرماید :

این جهان را بجز از خوابی بازی مشمر *** گر مقری بخدا و برسول و به کتب

مولوی معنوی میفرماید:

از خیالی نامشان و ننگشان *** وز خیالی صلحشان و جنگشان

وجه سوم این است که آنحضرت سلام الله علیه بصالح بن سعید آنصور روحانیه را که دائماً با خودشان است باندازه فهم و ادراکش نموده است ، چه وی در منامی طويل و خوابی دراز و غفلتی بزرگ از درجات ایشان و مقامات عارفین اندرو از مراتب متالهین بی خبر است.

وجه چهارم این است که من در پاره مواضع تحقیق کرده ام و تلخیصش این است که نشآت مختلفه است و حواس در ادراك آنها متفاوت است چنانکه رسول خدای صلى الله عليه وآله جبرئيل علیه السلام و سایر ملائکه را میدید و سایر صحابه آنها را نمی دیدند و أمير المؤمنين صلوات الله عليه ارواح را در وای السلام و جنت میدید و دیگران نمی دیدند.

پس ممکن است که جمیع این امور در تمامت اوقات و آنات در حضور مبارك أئمه علیهم السلام حاضر باشند و ایشان آنجمله را بنگرند و بآن لذت برند لکن چون اينها احساس ليطف و روحانیه ملکوتیه هستند سایر مردم ایشان را نمی بینند لاجرم خداوند تعالی قوت داده است بینش سائل را باعجاز آنحضرت تا آنها را بدیده است، پس بنابر این هیچ بعید نیست که در وادى السلام باغها و نهرها و بوستانها و حوضها باشد که ارواح مؤمنان که در اجساد مثالیه ایشان هستند و کمال لطافت را دارند بنگرند و ما ننگریم و بر حسب این توجیه اکثر شبهاتی که در امر معجزات و برزخ و معاد دارند منحل میگردد .

و این نزديك بآن عالم مثالی میباشد که جماعت اشراقیین ثابت می نمایند که از جماعت حکما و صوفیه هستند لکن در میان آن عالم مثالی و این عالم مثالی

ص: 116

فرق است ، یعنی عقیده ما در این باب با حكماء وصوفيه فرق دارد ، مجلسی میفرماید این مسئله میباشد که بدل من خطور مینماید و از خداوند احد و فرد صمد امیدوارم که مرا در مقام و افعالم مسدد بگرداند .

راقم حروف گوید: ازین پیش نیز اشارت کرده ایم که چون خداوند را بصفت قدرتی که موافق شأن إلهيت و مراتب ربوبيت و خلاقیت است و در هیچ موجودی نمی تواند باین مقام حاصل گردد بشناسیم هر چه از مخبر صادق بشنویم بایستی تصدیق نمائیم و سخن از محال و ممتنع وقيل وقال حكما و جز ایشان را بر یکسو نهیم چه با مقام قدرت نامه مطلقه إلهيته وصفت خلاقيت وشأن إذا قال كن فيكون اتيان هیچ امری را مشکل و معضل و مخالف امر نباید شمرد.

چه این عقول ناقصه مخلوق چون نوبت طی درجات و درك معارج و مدارج نماید بصد هزاران عقول متفاوته تصادف جوید و در هر عقلی فصلی یابد که از آن پیش نیافته بود .

چنانکه در این عالم کیانی نیز بر حسب طی درجات میگویند فلان کس عقلش زیاد شده است و این نه آنست که در آن عقل که وی را فزونی افتاده و اگر در کپه ترازو گذارند با آنچه در کپه دیگر داشت سنگین تر یاسبك شده باشد بلکه ازین عقل بعقلی دیگر برخوردار میشود که بر کامرانی و کامیابی و هوشیاری او فروغ و فزونی دیگر نمایشگر میشود و همچنان بعد از نیل بعقول كثيره علویه نیز درجه کمال اندر کمال خواهد یافت و بهرچه خدای مقدر ساخته است نایل خواهد گشت.

مولوی در مثنوی میگوید :

سالها مردی که در شهری بود *** يکزمان کش چشم در خوابی رود

شهر ديگر بيند او پرنيك و بد *** هیچ در یادش نیاید شهر خود

که من آنجا بوده ام این شهر نو *** نیست آن و من در این جایم گرو

می نیارد یاد کان دنیا چو خواب***می فرد پوشد چو اختر را سحاب

چند نوبت آزمودی خواب را ***خواب دنیا را همین دان ز ابتلا

ص: 117

خاصه چندین شهرها را کوفته *** گردها از در گه او روفته

اجتهاد کرم نا کرده که تا *** دل شود صافي و بيند ماجرا

سربرون آرد دلش از بحر راز*** اول و آخر به بیند چشم باز

آمده اول باقليم جماد ***و ز جمادی در نباتی اوفتاد

سالها اندر نباتی عمر کرد ***وز جمادی یاد ناورد از نبرد

وز نباتی چون بحیوان اوفتاد ***نا مدش حال نباتی هیچ یاد

جز همان میلی که دارد سوی آن *** خاصه در وقت بهار و ضیمران

همچو میل کودکان با مادران ***سر میل خود نداند در لیان

همچو میل مفرط هر نو مرید ***سوی آن پیر جوان بخت مجید

جز و عقل این از آن عقل کل است ***جنبش این سایه زان شاخ کل است

سایه اش فانی شود آخر درو ***پس بداند سیر میل وجستجو

سایه شاخ درخت اى نيك بخت *** کی بجنبد گر نجنبد این درخت

باز از حیوان سوی انسانیش *** میکشد آن خالقی که دانیش

هم چنین اقلیم تا اقلیم رفت *** تا شد اکنون عاقل و دانا و زفت

عقلهای اولینش یاد نیست ***هم از این عقلش تحول کردنی است

تارهد زین عقل پر حرص و طلب *** صد هزاران عقل بيند بوالعجب

گرچه خفته گشت و نامی شد ز پیش ***کی گذارندش در آن نسیان خویش

باز از آن خوابش به بیداری کشند *** که کند بر حالت خود ریشخند

که چه غم بود اینکه میخوردم بخواب *** چون فراموشم شد احوال صواب

چون ندانستم که آن غم و اعتلال *** فعل خواب است و فریب است و خیال

همچنین دنیا که حلم نائم است *** خفته پندارد که این خود قائم است

تا براید ناگهان صبح اجل ***وارهد از ظلمت ظن و دغل

ص: 118

پیرامون معجزات إمام هادي

خنده اش گیرد از آن غمهای خویش *** چون به بیند مستقر و جای خویش

هر چه تو در خواب بيني نيك وبد *** روز محشر يك بيك پيدا شود

آنچه کردی اندرین خواب جهان *** گرددت هنگام بیداری عیان

تا نه پنداری که این بدکردنی است *** اندرین خواب و ترا تعبیر نیست

بلکه این خنده بود گربه و نفیر *** روز تعبیر ای ستمگر بر اسیر

گریه و درد و غم و زاری خود *** شادمانی دان به بیداری خود

ای دریده پوستین یوسفان *** گرگ برخیزی ازین خواب گران

کشته گر گان يك بيك خوهاى تو *** میدرانند از غضب اعضای تو

زين لعب خوانده است دنیا را خدا *** كاين جزا لعبی است پیش آن جزا

پس بسا چیزها است که عقل حالیه که خدایت در نهاده و میزانی در مقدار آن مقرر فرموده است از قبول و تصور آن عاجز است و چون مرتبتی دیگر یابد او را آنچه عجیب میشمر دبر خلاف آن معتقد گردد چنانکه اگر کسی در خویشتن بنگرد و عوالم خود را از آغاز ورود باین جهان بتداریج در نظر آورد اورا مسلم اوفتد که بسا چیزها را که در آن اوان مسلم نمی شمرد بعد از آن از مسلمات انگاشت وحال اینکه ازین عالم و ازین برزخ بیرون نشده است و در عالم الناس نیام »اندر است .

جهد کن تا پیر عقل و دین شوی *** تاچو عقل کل تو باطن بين شوی

از عدم چون عقل زیبا رو نمود *** خلعتش داد و هزاران عز و جود

عقل چون از عالم غیبی گشاد***رفعت افزود و هزاران نام داد

کمترین زان نامهای خوش نفس ***اینکه نبود هیچ او محتاج کس

گر بصورت وا نماید عقل رو ***تیره باشد روز پیش نور او

و چون اندکی نور عقل روشنی فزاید و پاره دریچه ها بر تو گشاید معلوم میشود که ای بسا چیزها را که محال میشمردی نه چنان است ، و بسا ممتنعات غير ممتنع است در داستان معراج در کلمات خرق والتيام افلاك معطل ومتامّل

ص: 119

نشوی و در مسائل محشر ومعاد به براهين جهال بحال تخطئه و ابطال نمانی مگر آن خداوندی که این افلاک را بیافرید از خرق و التیامش عاجز است یا در لطف کردن مخلوق مقرب خود بدرجه که از صعود و عروج او خرقی در افلاک روی ندهد بیچاره است.

عجب این است که روح در اعضای تو و عروق تو اندر است و در ذهاب واياب است نه او را می بینی و نه در ورودش ثقلی و نه از خروجش خفتی و خرقي استنباط مینماثی و از نور آفتاب که در فلک چهارم تختگاه دارد و بزمین میرسد و از افلاك میگذرد کدام خرقی در آن حادث می شود و در وجود جن و پری ووصول آنها از دیوار و سقف بلکه بعضی اوقات چیزهای دیگر مثل خربزه وغیره بلطافت خودش از سقف بزیز سی آورند و بتو میرسانند و خرفی در سقف نمیرسد استعجاب نمی کنی ،اما در معراج صادر اول ونور الأنوار مطلق که هزاران هزارها انوارش طفیل نور مبارك است در عجب میروی و بمعاد جسمانی تأمل داری !

اولا به بینیم حالت افلاک چیست و خرق والتیام در آن بچه معنی است اگر افلاك را دارای ثخن وضخامتی عظیم که در کره زمین و مخلوق زمین مصطلح است میدانند تا محتاج بخرق و التیام گردد و اجسام را بدان راه نباشد پس این احادیث نزول ملائکه و احادیث هاروت و ماروت و نزول جبرئیل و صدور وحی و احکام کردگار جلیل ووصول انوار و باران از دریای آسمانی بر حسب اخبار فرستادگان یزدانی و نمایش فروغ ستارگان سماوات و کرات چیست .

واگر جز این باشد و کرات علویه اجسام بس لطیف هستند چگونه از آنها صعود وهبوط نشاید، مگر بهشت در آسمان نیست و آدم علیه السلام یا شیطان ومار وطاوس مطابق اخبار و آیات آسمانی که «قال اهبطوا منها جميعاً»از آسمان بزمين نیامده اند ؟ و معنی هبوط فرود آمدن از مکان رفیع است بمکانی پست .

دیگر اینکه این هوایی که ما در آن اندریم مگر یکی از کراست نیست ؟چگونه این همه اجسام غليظه كثيره ثقيله مواليد ثلاثه که دائماً در میان آن

ص: 120

در گذر است موجب خرق و التیام را در آن قائل هستند و محال نمی دانند یا ممتنع نمی شمارند پس از چه روی در افلاك و كرات سماویه که هزاران درجه از این کره هوائی لطیف تر و این هوا نسبت بما فوق خودش كثيف تر و بر همین نهج هر کره نسبت بكره مافوق خودش همین حال را دارد، داستان معراج را تجویز نمی کنند .

ای مردم بیچاره هنوز بعد از این چندین هزاران صد هزاران کروراندر کرور سالها که جز خداوند متعال هیچکس را بر آن وقوف نیست بر احوال این کره زمین که در آن مکین و دفین هستی و نسبت بدیگر کرات چون دانه ارزنی در پهناور فلات است اطلاع کامل حاصل نکرده و نخواهی کرد و بهر سالی سخنی تازه و تجربتی دیگر بر خلاف عالم و منجم و مهندس و سیاح چند سال قبل طرح کنی وچون چند سال براید دیگری بر خلاف تو سخن کند یا چیزی پدید سازد که در این مدت مکشوف نبوده .

حکمای سابق شماره ستارگان آسمانی را بر افزون از بیست و دو هزار ستاره نمی شمرده اند و اکنون از کرورها بیشتر دانید وعدد ذوات اذناب و ستارگان دنباله دار را که دنباله برخی را بشصت کرور فرسنگ قائل شده اید از شماره ماهیان بحر محیط بیشتر دانید و این فضای نامنتها که هزاران هزار یکش در مد نظر اهل زمین نمیرسد باندازه وسیع و بزرگ است که بسا باشد سالها بگذرد و ذوات اذناب با چنین هیاکل عظیمه در آن پیدا نباشند و هیچکس نداند در کدام نقطه از نقاط این کرات وسیعه منزل دارند و هر کره نسبت بعظمت و وسعت كرة ما فوق خود همین حال را دارد پس چگونه میتوانید از کیفیات و کمیات و حالات و حرکات و سکنات آن باخبر شوید و آنوقت در حین بی خبری و تهی دستی و تنگ نظری بر خلاف اخبار پیغمبران سبحانی و کتب یزدانی حکم فرمائی کنید ! (داد اگر از پس امروز بود فردائی ) .

غریب از پاره کسان و مردم فرود تر از چارپایان است که میزان قدرت وعظمت وخلاقيت ومخلوقات یزدانی و چگونگی احکام و حدود سبحانی و شئونات

ص: 121

فرستادگان آسمانی و اولیا و اوصیای ایشان را و قبول آن را بعقول ناقصه خود راجع میدانند و شرط وجود ایشان و اعمال و افعال و ظهور معجزات و خوارق عادات واقتدارات و اختيارات ایشان را موکول برد و نکول افهام نارسای خود میگردانند.

و چون خبری از مخلوقات عظیمه و عجیبه خداوند تعالی در ملا اعلی یا معجز غریبه از پیغمبران و اولیای خدا یا کنوز عرشیه و آثار سماویه بشنوند و افهام نارسای ایشان از ادراک آن یا تصور آن عاجز ماند و بر خلاف عادات آنها باشد بدون تأمل منکر شوند و دلیل انکار را همان عدم قبول افهام و عقول خود شمارند و این ندانند که ایشان را يك مقدار عقلی داده اند و فهم و ادراکی عطا فرموده اند که بهیچوجه از حد خود بر ترسیر نتواند کرد .

بلکه در ابنای جنس خود ایشان چنان متفاوت العقول هستند كه هريك منکر آن دیگر است ، مثلا فلان لر گوسفند چران بیابانی که از آغاز عمر آن امر اشتغال داشته و بشهر و مردم شهرستان و آداب وسلوك ایشان و علوم وتجارب وفضائل و مکاشفات وعاديات ومدركات ایشان نایل نشده است اگر از معلومات و معقولات ومكشوفات و کمالات ومدركات وصنایع بديعه عجیبه ایشان مثلا از ساعت و تلگراف و تلفن وفنگراف وطياره و بمب وصنايع بحريه ايشان و جز آن بلکه از پاره امور عجیبه سحر و ساحری و چشم بندی و مصنوعات و مرموزات متداوله بین امثال خودش که در شهر خودش متداول است بشنود ابداً قبول نتواند کرد .

بلکه کملین عقلای عصر چون از پاره صنایع عجیبه که در مدت عمر ندیده و نشنیده اند چون بشنوند سالها قبول نمیکنند و همی گویند عقل از قبولش عاجز است وخبر آورنده و نویسنده را تخطئه و تسفيه و تکذیب نمایند و گردهم بشنینند و از روی استهزاء تذکره نمایند و بر حمق و كذب و ضعف ادراك و فهم مخبر بخندند و آن داستان را نقل مجلس کنند و با هر يك از واردین که نشنیده است از روی مسخره گویند:این حکایت تازه را نشنیده باشی و چون براد بازنمایند شريك خنده واستهزاء ایشان و تحمیق خبر آور گردد.

ص: 122

و اگر آنمردی که این خبر را داده است محترم و محتشم وعالم وفاضل باشد و نخواهد او را نسبت بحمق دهند تغییر لفظ دهند و گویند : مردی ساده لوح و خوش باور و کم عمق است و هر چه اخبار متواتر و شهود متوافر گردد و آن خبر قوت بگیرد و انکار را قوت نماند ، آخر الأمر گویند : من که باور نمیکنم بلکه اگر به بینم هم نمی توانم تصدیق نمایم .

تا وقتی که ظهور آن صنایع در آن شهر شیوع گرفت و بمقامی رسید که از حد انکار بیرون شد و انظار و ابصار بر آن شاهد شد و خودشان دیدند و از شدت غرابت که از غرایب آن هویدا گشت از دل و جان خواستار تکرار دیدار و با کمال شوق و شعف خریدار آمدند اینوقت در جواب آن مخبر و نویسنده که سالها او را تكذیب و تسفيه و تحمیق می نمودند :گویند: پسر جان یا پدرجان یا برادرجان یا مولای من چکنیم چه بگوئیم چیزی را که در تمام عمر و زندگاني و مبصرات ومسموعات ومدركات وعقول خود تصور نمیتوانستیم کرد چگونه يك دفعه آنکار را انکار نکنیم و بوجود آن اقرار بکنیم .

حقيقة عقل جن و شیطان بآن راه ندارد تا چه رسد بآدمی چکنیم ما این نیرنگها وشيطان خياليها و هوشیاری های پاره مردم آن صفحات را نداریم پسرجان میدانی جهت آن چیست جهت عمده اش آسودگی آنمردم و باختیار خود حرکت کردن و انجمن نمودن وعقل ها را گرد کردن و گروی ساختن و در گروی هم باختن و بميدان افکارات عميقه و خیالات دقیقه تاختن است .

مثل اینجا نیست که اگر يك بيچاره اظهار هنری و صنعتی بدیع نماید فوراً محسود گردد و دچار تهمت و بلیت و خسارت شود و توبه کند که دیگر پیرامون هنر نگردد.

مثل اینجا نیست که اگر شخصی صنعتی بسیار نیکو ظاهر کند و زبان بتمجيد وتحسين او برگشایند و آنوقت خبر او را بفرمانروای عصر عرضه دارند و او را با آنچه صنعت کرده است بخدمت حاضر کنند و از زبان گوهر فشان دارای امر

ص: 123

و فرمان الفاظ زه و آفرین تکرار یابد و بضبط آن و افتخار آن شخص امر مطاع صادر گردد و مقداری قلیل که بقدر مخارج صانع نمی شود در حقش مبذول و بخازن ووکیل خرج حوالت رود آنوقت وکیل خرج گوید اگر میخواهی این وجه را نقد کنی باید ازین مصنوعات چیزی برای یادگار بمن دهي .

آنمرد بیچاره سوگند بخورد که جزاینکه تقدیم کردم دیگر ندارم و این انعام مرحمتی بقدر مخارج آن نیست ، در جواب گوید: منکه این حرفها بخرجم نمی رود بجان خودت تا يك يادگاری برای من منظور نداری باين وجه نمیرسی آن بیچاره ناچار میشود و بقرض یا فروش متاع خود يك چيز نفیسی برای او تهیه و تقدیم نموده آنوقت حواله به تحویلدار نقدی میشود تحویلدار نیز مبلغی کسر کرده باو می دهد .

هر چه صنعت گر داد و فریاد میکند و قسم یاد می نماید که این وجهی که بمن میدهید بقدر مخارجی که در این مدت توقف در غربت نموده ام نمی شود حالا بگو خرج وزحمت هیچ با قرضی که در این شهر برگردنم افتاده است چسازم؟ در جواب میگوید : نوکر پدر کسی نیستم من هم خرج دارم اگر از گوشه و کنار چیزی نبرم شب جواب زن و پدر و دختر و پسر و خواهر و مادر وامانده واهل وعیال برهنه و گرسنه خود را چه بدهم .

دو سه نفر از همقطارهای او نیز که حاضراند میگویند: بابا راست میگوید چکند از کجا زندگانی نماید ما همه باین دردهای بی درمان مبتلا هستیم برو خدا پدرت را بیامرزد شکر بکن که باینجا حواله شدی اگر بجای دیگر حواله میشدی شش ماه دیگر هم که میدویدى بيك قاز نمیرسیدی .

بالجمله با چنین مقامات میخواهیم پی بدقایق سماوات بریم و هر چه را از میزان عقل ناقص خود خارج شماريم منكر شويم وعقل كم سنج خود را معیار قبول و نكول تمامت آیات آسمانی و زمینی بدانیم ! زهی خفت عقل وقصور فهم و ضعف قوة دراكه ما ، افعال إمام يا پيغمبر چگونه بايستى بجمله برما مكشوف باشد

ص: 124

اگر هم امساك نشود ادراك نشود .

اگر جماد خواهد حال نبات و ثبات خواهد مجال حيوان وحيوان خواهد کمال انسان را بداند هر چند نبات و حیوان وانسان دریغ نیاورند آیا آن چشم دارند که نور آفتابی را که برتر از آسمان ایشان است بیرون از میغ بنگرند.

اگر آن میغ مرتفع شود دیده را بیشتر خیره سازد و بقدر دیدار سابق هم نیابند و حاصل و فایده نبرند و بر افسوس و دریغ بیفزایند و بیشتر بی بهره شوند هر چه بخورشید و مشعل نزدیکتر و در پرتوش غریق تر گردند از فایده استناره اش محروم تر و محجوب ترآیند .

هرگز آنماهی که بدریا اندر است آن شئونات و پهناوری وعظمت بحر را که آنانکه بیرون از بحر هستند ادراک نمی کند ، عوام را بزبان است که در میان آتش بودن بهتر است از کنار آتش، چه آن شعله و شعاع وادخنه وشراره وعظمتی که در کنار آن محسوس است در میان آن نیست .

اگر امام علیه السلام بخواهد خارستانی را بتو بوستان و دیوی را ماه یا سطحی را چاه و روزی را تاريك يا شبی را روشن یا بركه خشك را رودی آبدار نماید یاشیری را از نیستان بجای شیر پرده بیاورد تا بدر دو بخورد چنانکه عصای موسی در دست موسی عصا و برای فرعون و فرعونیان اژدهائی جانگزا یا آب نیل در دهان سبطیان گوارا و در کام قبطیان خون سرخ نماید استعداد طرف برابر و شقاوت فطرت او این اقتضا نماید تا اژدهائی را ببلعد و آب خونین از کامش براید یا بسعادت او نهری بجوشد و عصا همان عصا ورود نیل همان رود نیل باشد و بر حسب معجزه پیغمبر وولی باین حال اندر شود.

يا بمعجزه إمام علي نقي باغها و بوستانها وحوريها وغلمانها و نهرها و پرنده ها و امثال آن که بیرون از حدود این نشاه است موجود آید اگرچه عین بهشت واهل بهشت نباشد چه زبان دارد .

یا کیفیتی در وجود صالح بن سعید موجود و روحی در وی پدید آید که

ص: 125

مستعد ومتمكن ولايق برادراك حقیقت بهشت و بهشتیان باشد از عوالم قدرت خدای وأئمه هدی که مظاهر خدا و صفات خدا واسماء حسنى خدا بلکه خود اسماء هستند چه استبعاد دارد . وما ذلك على الله بعزيز .

در یکشب چهار تن بتفاریق از رسول خدای صلی الله علیه وآله از چگونگی و احوال بهشت بپرسیدند و برای هر يك باندازه فهم و مشتهيات نفسانی اوبیانی فرمود و همه از روی صدق بود چنانکه خدای نیز میفرماید « فيها ما تشتهى الأنفس وتلذ الأعين»و البته حق بهشت همان است که همه کس در مراتب تمنیات خود بمدرکات بهشتی نایل شود و اگر ایشان یا صد هزار تن دیگر بیامدند وسؤال کردند بر وفق لیاقت و فابلیت خود جوابی می شنیدند که بآن خرم و امیدوار و شایق و عاشق می شدند و اگر استدعای رؤیت بهشت و درجات و حالاتش را می نمودند شاید دریغ نمي فرمود و بهريك بهشتی را که در خور استعداد او می نمود و هيچيك هم بیرون از حقیقت صدق نبود می نمود .

پس بهشت و درجات وعوالم بهشتی بهر کس عطا شود بمقدار لیاقت و حقوق عبادت و مدرکات اوست، و اینکه فرموده اند: بهشت را مقامات و درجات و قصور وغرف و بساتين وحالات مختلفه است شاید نظر بهمین مطلب دارد والله اعلم.

و ازین پیش در ذیل این کتب مبارکه بعضی اخبار و احادیث شریفه که مناسب باين مسائل واحاطه إمام علیه السلام بتمام عوالم و نمودن زمزمه اهل بهشت را در این عالم دنیوی به یکی از خواص اصحاب و زنده نمودن پاره اموات مسطور شد حالا به بینیم چه تصرفي در آن صحابی شده است که عالمی در وی پدید گردیده است که بتواند ادراك عالم دیگر و برزخ و درجه دیگر را نماید یا اینكه بقدرت إمام علیه السلام صورتي برای او ایجاد شده است که نمونه عالم بهشت و آن جهانی باشد یا جز این حالتی دیگر بوده است که جز امام علیه السلام هیچکس نداند مطلبی دیگر است .

ص: 126

بیان وقایع سال دویست و سی و ششم هجری و مقتل محمد بن ابراهیم

اشاره

در این سال محمد بن إبراهيم بن مصعب بن زريق برادر إسحاق بن إبراهيم در فارس کشته شد ، طبرى گويد : محمد بن إسحاق بن إبراهيم چندان اكول وشكم باره و پرخاره بود که از هیچ چیزش شکم پر نمی گشت و چون پدرش إسحاق اين حال را بدانست برای آزمایش به ترتیب طعامی بسیار و سفره بزرگ امر کرد و بفرمود تا محمد را حاضر ساختند و او را بخوردن طعام امر کرد و گفت : سخت دوست میدارم که طعام خوردن ترا بنگرم .

محمد چندان در خوردن فزودن گرفت که اسحاق را شگفتی در سپرد و از آن پس نیز بعد از آنکه إسحاق را یقین افتاده بود که محمد سیر شده و شکم را از طعام پر ساخته است و جائی باقی نگذاشته يك مقدار كثيری کباب آوردند و محمد از آن کباب چون گرسنه بی تاب و طاقت همی بخورد چندانکه جز مشتی استخوان از آن کباب برجای نماند .

چون از خوردن طعام فراغت یافت و پدرش این شکم بارگی و این کثرت اکل را بدید با کمال تعجب گفت: ای پسرك من همانا مال و دولت و بضاعت پدرت برای سیر نمودن شکم تو کافي ووافي نيست نيك تر چنان است که بدر بار خلاف مدار پیوسته شوی چه آن دولت عظیم برای انجام مقصود و آراستن شکم تواناتر از مال من است !

پس محمد را بدر بار خلافت بفرستاد و او را بملازمت در گاه مأمور ساخت و محمد بآنحال بزیست تا پدرش إسحاق وفات کرد و معتز بالله بن متوكل رايت امارت فارس را که در تقسیم ایالات او بود برای بربست و منتصر امارت يمامه وبحرين وطريق

ص: 127

مکه را در ماه محرم همین سال با او گذاشت و متوکل نیز اعمال پدرش را بجمله ضمیمه مشاغل او ساخت و منتصر ولایت مملکت مصر را بر حكومات او بیفزود .

و سبب این کار را چنان نگار داده اند که محمد بن إسحاق چون پدرش إسحاق بمرد هر گونه جواهر نفیسه و اشیاء بدیعه که او را در گنجینه اندر بود بر گرفت و بدرگاه متوکل و سه پسرش ولاة عهد حمل کرد چندانکه خاطر ایشان را از خود خشنود ساخت و در خدمت ایشان مقرب و ستوده گشت لاجرم بر رفعت و مقام و عظمت احتشامش بیفزود .

و چون محمد بن إبراهيم هم كه عم او بود بدانست که خلیفه و فرزندان او در كار محمد بن إسحاق اينگونه توجه کردند و نامش را در آفاق بلند ساختند روی از خلیفه بتافت و اخباری از اعمال او بعرض متوکل رسید که پسندیده نداشت و اين حالت ملالت محمد بن إبراهيم بدانجا پیوست که از حمل خراج فارس به نزديك محمد بن إسحاق تعلل ورزيد .

محمد بن إسحاق از اين افعال واطوار عم خود محمد بن إبراهيم بخدمت متوكل تقدیم شکایت نمود متوکل نیز بخشم رفت و دست اقتدار ابن إسحاق را بطوريكه او را خوش باشد در حق ابن إبراهيم مبسوط داشت ، چون این حکم از جانب متوکل نفوذ يافت محمد بن إسحاق قوت گرفت وحسين بن إسماعيل بن إبراهيم بن مصعب رابه امارت فارس برکشید و عم خود محمد بن إبراهيم را معزول ساخت و نیز باحسین ابن إسماعيل ميعاد نهاد كه محمد بن إبراهيم را بقتل برساند .

حکایت کرده اند که چون حسین بفارس رسید و روز او روز درآمد اعیان فارس بخدمت او تقديم هدايا کردند و در جمله متحف و مهدی چندی حلوا بود ومحمد بن إبراهيم از آن خلوا بخورد و از آن پس حسين بن إسماعيل در آمد و بفرمود تا ابن إبراهیم را بمجلسی دیگر در آوردند و از آن حلوا بیاوردند.

محمد دیگر باره نیز بخورد و تشنگی بروی دست آورد چون آب خواست آبش ندادند خواست از آن موضع که در آتش محبوس داشته بودند بیرون شود

ص: 128

مانع شدند پس دو روز و دوشب در آن محبس در حال عطش بزیست و بمرد و اهل وعیال او را بر یکصد شتر حمل کرده بسامراء در آوردند و چون خبر مرگ محمد بن إبراهيم بمتوکل پیوست ، فرمود تا باین صورت مکتوبی بظاهر بن عبدالله بن طاهر رقم کردند :

«أما بعد فان أمير المؤمنين يوجب لك مع كل فائدة ونعمة تهنئك بمواهب الله و تعزيك عن ملمات اقداره و قد قضى الله في محمد بن إبراهيم مولى أمير المؤمنين ماهو قضاؤه في عباده حتى يكون الفناء لهم والبقاء له ، وأمير المؤمنين يعز يك عن محمد بما أوجب الله لمن عمل بما أمره به في مصائبه من جزيل ثوابه و أجره فليكن الله وما قربك منه أولى بك في أحوالك كلها فإن مع شكر الله مزيده و مع التسليم لأمر الله رضاء وبالله توفيق أمير المؤمنين والسلام».

همانا أمير المؤمنين بر تو واجب میدارد برای تو با هر گونه فایدتی و نعمتی که ترا بمواهب یزدانی تهنیت و در وفود مقدرات سبحانی تعزیت گوید و خداوند رحيم در حق محمد بن إبراهيم مولى أمير المؤمنين قضائی و حکمی فرمود که درباره تمام بند گان خود میفرماید تا مکشوف آید که فناء و زوال در خور آفریدگان و بقاء وكبرياء مخصوص بذات لا يزال است ، وأمير المؤمنين ترا در مرگ محمد بن إبراهيم بهمانچه یزدان متعال در اجر مصیبت زدگان و صابران و ثواب جزيل ايشان واجب و مقرر فرموده تعزیت و تسلّی میدهد .

والبته خداوند تعالی و آنچه موجب تقرب تو بدرگاه او میشود از هر چیزی برای تو شایسته تر است، چه شکر خدای اسباب مزید نعمت و رضای بقضای إلهى باعث خوشنودی حضرت احدیت است، و أمير المؤمنين از خدای عز وجل توفیق میخواهد .

ص: 129

بیان امر کردن متوکل لعنه الله تعالى في النشاتين بهدم قبر مطهر حضرت ابی عبدالله الحسين لازال ملجأ للخافقين

چنانکه اشارت رفت متوکل عباسی خباثتی در نهاد و نسبت بحضرت ولی کارخانه خداوند تعالى علي بن ابيطالب و آل و اولادو شيمان او علیهم السلام إلى يوم الثناء بغضى و خصومتى كثيرة العناد داشت .

ابن اثیر جزری از متعصبین مؤرخین اهل سنت و جماعت در تاريخ الكامل می نویسد «و كان المتوكل شديد البغض لعلي بن ابيطالب علیه السلام ولأهل بيته وكان يقصد من يبلغه عنه أنه يتولى علياً وأهله بأخذ المال والدم».

متوکل منسوب به عباس با وکیل خداوند این نه رواق بلند اساس و أهل بيتش بغضی شدید و کینی سخت داشت و اگر میشنید کسی دوست دار علي وشيعه ولی حضرت لم يزلی است قاصد جان و مال و دودمان و هر چه او را بود می گشت و البته او را میگشت و مالش را میبرد و دودمانش را بیاد فنا میسپرد .

از جمله ندمای او مردی عبادة نام و مخنث بود و مسخر گی مینمود و مخده در زیر لباس خود بر شکمش می بست و سرش را بیرون می آورد و اصلع بود و اصلع کسی است که مقدم سر او بی موی و از موی منکشف باشد و بطين بمعنى عظيم البطن و این هر دو صفت در أمير المؤمنین علی علیه السلام بوده است و آنحضرت را انزع البطين می گفتند «کان علیه السلام انزع الشعر له بطن وقيل الانزع من الشرك المملو البطن من العلم والايمان والانزع بين النزع »و او آنکس باشد که از دو طرف جبهه و جبین اوموی نباشد «و موضعه النزعة بالتحريك وهو أحد البياضين المكتنفين وهما النزعتان »

بالجمله چون آنحضرت شکم مبارکش فربی بوده بطین میخواندند ، و نیز

ص: 130

گفته اند از این روی بطین خواندند که مملو از علوم إلهيه بود، بالجمله عباده خبيث مخنث با این شکل و هیئت بمجلس آن بغيض ملوث می آمد و در حضور آن ملعون اعفت بر ترقص ميرفت و جماعت نوازندگان و سرود گویان بنواختند و در سرود خود گفتند «قد اقبل الاصلع البطين خليفة المسلمين »وازين کار از علی علیه السلام حاکی میشدند ومتوكل شراب ناب همی خورد و خنده همی کرد و نمیدانست ( بر این خنده بسیار باید گریست)باپنجه شیر خدا پنجه آویختن با خون خود در آمیختن است .

یکی روز باین امر شنیع مشغول بودند و منتصر بالله پسر متوكل حاضر بود چون این کردار نکوهیده هنجار را بدید بخشم آغیل در عباده نظر آورده او را تهدید داد و آن مخنث ملعون از تهدید او بترسید و ساکت ماند متوکل چون سکوت اورا بدید گفت :چه حالی ترا پیش آمد؟ مخنث بپای شد و تفصیل را بمتوکل شرح داد .

منتصر گفت: اى أمير المؤمنین همانا آنکسیکه این سگ از وی حاکی و مقلد است و مردمان از کردار او خندان هستند پسر عم تو وشیخ و بزرگ اهل بیت تو ومایه افتخار تو وفخر تو بوجود مبارك او است پس تو هر وقت خواهی گوشت او را بخور اما طعمه این سگ و امثال او مگردان ، متوکل بر آشفت و باجماعت مغنیان گفت : جملگی و هم آواز این شعر را بخوانید :

غار الفتى لابن عمه *** رأس الفتى في حرامه

این جوان یعنی منتصر در امر پسر عمش علي بن ابيطالب سلام الله عليه بغيرت و عصبیت رفت سراین جوان بفلان مادرش باد.

ابن اثیر گوید : این کردار متوکل بزرگترین اسباب بود که منتصر قتل از پدر خود متوکل را حلال شمرد و او را بکشت ، و می گوید : متوکل خلفای پیش خودش عمش مأمون و پدرش معتصم و برادرش واثق را دشمن و مبغوض میداشت تاچرا علي واهل بيت آنحضرت صلوات الله عليهم را دوست میداشتند .

ازین پیش در ذيل كتاب احوال إمام ثامن علي بن موسى الرضا صلوات الله

ص: 131

عليهم وشهادت آن حضرت و تعیین قاتل آنحضرت باین حکایت اشارت کردیم و وعده نهادیم که اگر خدای بخواهد در جای خود رقم میکنیم .

حمد خدای متعال را که در این عصر پنجشنبه بیستم شهر ربيع الثاني سوم برج دلو سال يك هزار و سیصد و سی و هفتم هجری مصطفوی صلی الله علیه وآله در دارالخلافه طهران در منزل شخصی خود بنگارش این داستان و ایفای بوعده موفق گردیدم وشکر یزدان تعالی را که متجاوز از شصت سال است در این محله چاله میدان و در کوچه مشهور بچاپخانه مجاور حضرت امام زاده واجب التعظيم يحيى حسني علیه السلام بتوفيقات حضرت واهب العطيات وتأييدات اولیای خالق ارضين وسماوات مجلدات ناسخ التواریخ چه از قلم پدرم جنت مكان ميرزا محمد تقي لسان الملك سپهر و متممات آن بنگارش این بنده حقیر عباسقلی و بسی کتب دیگر از مصنفات ومؤلفات برادر مهترم مرحوم میرزا هدایت الله ملك المؤرخين لسان الملك ثاني و خود این عبد جانی و اولاد آنمرحوم مبرور مشهور آفاق و ممدوح طبقات امم گردیده است و اگر تألیفات این خاندان و جد امی این بنده حقیر مرحوم خلد مكان فتحعلي خان ملك الشعراء متخلص بصبا و بازماندگان آنمرحوم و همچنین مرحوم مهدیخان وزیر ودبیر شهریار قهار نادر شاه افشار و سایرین را میزان آورند نزديك بچهار كرور بیت کتابت خواهد شد فحمداً له ثم حمداً .

اگر بنظر عقل و فکر بنگریم در هر آنی هزارها شکر کافی این نعمت خدائی و دولت ابدی نخواهد بود از آن زمان تاکنون چه کسان بیامدهاند و دارای چه بسیار اموال ومناسب و شئونات عالیه دنیویه شده اند و هنگام جای پرداختن جز بار حسرت و ندامت و جامه خجلت و هیبت و حیرت با خود نبرده اند و اينك اثری از ایشان برجای نیست همه گذشتنه و گذاشتند و کاشتند و ثمرش برداشتند و میگذریم و میگذریم .

ای چه خوش که خوب بگذاریم و نمر خوب برداريم «وما نتوكل إلا بالله العلي العظيم المتعال الوهاب القديم القيوم الحي القدير وهو نعم المولى ونعم

ص: 132

النصير و بالاجابة جدير .

بالجمله ابن اثیر گوید : متوکل کسانی را که مشهور به بغض و كين على و ناصبی بودند و از آنجمله علي بن جهم شاعر شامى از بني شامة بن لوى و عمرو بن فرج الرخجي و أبو السمط از فرزندان مروان بن أبي حفصه از موالى بني امية و عبد الله بن محمد بن داود هاشمی معروف بابن اترجه بودند و این جماعت همواره متوکل را برای گرمی بازار خود و خبث نهاد و عنادی که داشتند از جماعت علویین ترسناك میداشتند و او را به تبعید علویین و روی برتافتن از آنها و بدی با ایشان اشارت می نمودند.

و چون این کار را جلوه گر و در قلب او و چشم او متمكن ومستحسن میساختند و اورا بقتل و نکال و آزار و توهین اسلاف مکارم اتصاف ایشان که مردم عصر بعلو منزلت ایشان در کار دین و احکام شریعت متعقد بودند باز میداشتند و يك سره با او بکاوش و كنكاش وتحريك وتحریص روز میبردند تا گاهی که از متوکل ظاهر شد آنچه ظاهر شد و این سیئه عظيمه و معصيت كبيره جميع حسنات او را از میان ببرد و این پرده ظلمت بر آنجمله پوشش گشت و حال اینکه متوکل از تمامت مردمان سیرتش نیکوتر بود و مردم را از تكلم بخلق قرآن ممنوع داشت و محاسن دیگر داشت، کلام ابن اثیر در این مقام اختتام گیرد.

دمیری که از ادبا و فضلای نامی اهل سنت و جماعت است در حیات الحیوان می گوید :متوکل با علی علیه السلام سخت دشمن بود و بکاهش آنحضرت سخن میراند و یکی روز از آنحضرت در مجلس خود سخن میراند و بناشایست لب میگشود پسرش منتصر آشفته وا فروخته کشت .

چون متوکل این حال را در چهره اش مشاهدت کرد زبان بدشنام منتصر برگشود و در روی او شعر مذکور را بخواند و منتصر از آنگونه دشنام زشت و ركيك بتحريك افتاد و بر قتل او يك جهت شد ، چه متوکل در بغض و كين أمير المؤمنين علیه السلام غلو می نمود و بسیاری درباره آنحضرت بنا خجسته و استخفاف زبان می گردانید .

ص: 133

بالجمله پاره سیرتهای وی در مقام خود مذکور می شود ، ابن اثیر می گوید: در این سال متوکل عباسی فرمان کرد تا قبر مطهر و گور پرنور حضرت امام حسين علیه السلام و منازل اطراف آن و سراها و عمارات حوالی آن را ویران سازند و زمینش را با خاک هموار نمایند و در آن اراضی تخم بیفشانند و موضع قبر شریف را آب بردوانند و مردمان را از زیارت آن زمین عرش آئین و مرقد فرقد فدفد باز دارند.

و بروایت جزری و طبری وغیرهما صاحب شرطه ومأمورين خلافت منادى در همه جا بیفکندند تا ندا بر کشیدند که تا سه روز دیگر هر کسی را در سر قبر آن حضرت بزیارت یا بیم او را در مطبق محبوس گردانیم، لاجرم مردمان سخت بترسیدند و فرار کردند و بترك زیارت گفتند و آن اراضي را خراب و کشت زار نمودند .

خوانده امیر در تاریخ حبیب السیر میگوید: در همین سال مذکور متوکل از غایت شقاوت امر نمود که فرق انام را از طواف مراقد فايض الانوار حيدر كرار و اولاد بزرگوارش عليهم الصلوة و السلام منع کنند و فرمود تا روضه امام حسين و شهدای کربلا را هموار ساخته جهت زراعت آب در آن انداختند .

و بعد از آن باین روایت حمدالله مستوفی قزوینی در تاریخ گزیده که مذکور میشود اشارت مینماید وی می نویسد: متوکل با اهل شیعه تعصب داشتی در سنه ست و ثلاثين ومائتين قبر حسين بن علي علیهما السلام سبط رسول صلی الله علیه وآله را خراب کرد چنانکه زمین را شخم کردند و مردم را از زیارت کردن و مجاور شدن منع کردند و آب در صحرا افکندند تا گود باطل شود چندانکه کویر شود آب حیرت آورد و بآنجا نرسید باین سبب آنجا را مشهد حایری گفتند ،یاقوت حموی در معجم البلدان ي گويد : حاير باحاء مهمله و بعد از الف ياء حطي وراء مهمله نام موضع قبر إمام حسین علیه السلام است ، چه از سیلان آب مطمئن گشت.

سیوطی از عظمای علما ومؤرخين عامه ميگويد : متوکل در سال دویست وسی وششم فرمان کرد تا قبر منور إمام حسين سلام الله تعالى عليه وخانه ها و عمارات

ص: 134

اطراف و حوالی آنرا ویران سازند و مردمان را از زیارتش ممنوع دارند و آن اراضی خراب وزراعت گاه و صحرا شد .

متوکل معروف به نصب و ناصبی بود لاجرم جماعت مسلمانان ازین گونه سرشت و طبیعت نامطبوع و فطرت ناخجسته او متألم و دلهای ایشان دردناک شد واهل بغداد در هجو وشتم او نظماً ونثراً بسي انشاد کرده بر دیوارها و مساجد رقم کردند و شعرای روزگار در هجای او بسی اشعار گفتند و از آنجمله این شعر است که در بحار بعبد الله بن رابيه طوری نسبت داده است :

بالله إن كانت امية قد انت *** قتل ابن بنت نبيها مظلوما

فلقد أناه بنو أبيه بمثله*** هذا لعمروى قبره مهدوما

اسفو و اعلى ان لايكونو اشاركوا *** في قتله فتتبعوه رميما

لمؤلفه

کشتند اگر بنی امیه *** فرزند رسول را بعدوان

نوبت چه بشد بآل عباس *** آن قبر نموده گشت ویران

اندوه بدل بسي سپردند *** کز چه نه بشرکت اند شادان

آخر بمراد خود رسیدند *** بستند بخاك پاك ثيران

چون ثور نکرد این جسارت *** گشتند از کارشان پشیمان

افسوس بسی خورند زین پس *** از محنت آنجهان و خذلان

فرمانی در تاریخ اخبار الدول نیز باین حکایت و این اشعار اشارت کرده است در بحار الأنوار از عبدالرزاق بن سليمان بن غالب ازدی مسطور است که گفت : عبد الله بن رابية الطوری گفت : در سال دویست و چهل و هفتم بزیارت قبر منور إمام حسين علیه السلام روی نهادم و دیدم آنزمین را زراعت کرده اند و در آن کشت زار آب انداخته اند و گاو کار کن بسته اند .

من باین چشم و دیدار خود همی بدیدم که کشاورزان گاوها را در آن زمین روان همی کردند و گاوها فرمان میبردند و زمین را شخم می نمودند تا گاهی که

ص: 135

نزديك بقبر منور میشدند دیگر گامی از راست و چپ بر نمی داشتند و سرگشته می ماندند و هر چند آن حیوان را با چوب و چماق بسختی و ناهمواری میزدند و آزده می کردند سودی نمی بخشید و بهیچوجه نزديك قبر نمی شدند و مرا امکان زیارت نماند و ببغداد مراجعت کردم و شعرهای مسطور را «تالله إن كانت امية قد انت»بگفتم .

در بحیره فزونی از شدت ظلم و ستم متوکل عباسی یاد میکند و میگوید: با دوستان علي و آل علي علیهم السلام سخت خصومت داشت و بمرتبه بغيض وخصیم بود که شنيد جمعي بزيارت کربلا و مرقد حضرت سیدالشهدا روح من سواه فداه میروند فرمان داد تا آب فرات را در آنزمین انداختند و آب تمامت آنزمین را فرو گرفت مكر مرقد مطهر حضرت امام حسين علیه السلام را که چون آب بدان مکان پیوست دایره و حیرت گرفت و ازین روی آن مکان را حایر میخوانند ، وجماعت جهودرا امر نمود که در آن زمین زراعت کنند و در آنجا باشند و هر کسی را از شیعه آنحضرت بینند بکشند.

لاجرم در آن ایام جمعی را بتهمت بکشتند و متوکل را از این کارخوش می آمد و در جای دیگر میگوید : ده فرسنگ درده فرسنگ آب بر بستند اما مرقد مطهر را فرو نگرفت و در گرد آن مکان مقدس دایره شد و حیرت گرفت ازین روی حایر نام یافت در کتاب شرح شافیه امیر اعظم أبي فراس حارث بن اليعلا سعيد بن حمدان والي موصل و دیار ربیعه در ذیل شرح این شعر از قصیده مشهوره می نویسد :

لبس ما لقيت منهم و ان بليت *** بجانب الطف تلك الاعظم الرمم

أبو فراس میفرماید: ای جماعت بنی عباس اگر چه تراب ساحل بحر و کنار فرات عظام شريفه حضرت أبي تراب و فرزندان آنحضرت را فرو پوشید و نتوانستید وادراك زماني نکردید که ایشان را بمحنت و بطش در سپارید لکن از بغض و کین و فطرت خصومت و سجيتي که شما را است در قبر ایشان چنگ در افکندید و چندانکه توانستید از نبش و بطش وخرابي و ويراني قبور و آثار آن دست باز نداشتید .

آنگاه می نویسد يحيى بن مغيرة رازی گفت : نزد جریر بن عبدالحمید بودم

ص: 136

در این اثنا مردی از اهل عراق بدو آمد جریر از احوال مردمان از او بپرسید آنمرد گفت: در حالتی از هارون الرشید مهاجرت نمودم که قبر امام حسین علیه السلام را میخواست هموار گرداند و امر نمود درخت سدره را که در آنجا بود قطع کنند .

جریر چون این سخن بشنید از کمال استعجاب گفت : الله اکبر بزرگ است خدای همانا در این باب حدیثی از رسول خدای صلی الله علیه وآله ما را رسیده است که سه دفعه فرمود : خدای قطع کننده این درخت را لعن کند ، و ما بر معنی آن واقف نبودیم تا این حال ، چه قصد رشید از قطع آندرخت تغییر مصرع آن حضرت علیه السلام بود تا کسی بر قبر مطهرش وقوف نیابد و علامتی بر شناسایی آن نباشد .

و دیگر می نویسد که سبب قصد متوکل در کرب و هموار کردن و از آثار افکندن آن قبر منور این بود که یکی از قینات، یعنی زنهای سپید اندام نوازنده سرود گر جواری خود را پیش از آنکه متوکل بخلافت برآید بدو میفرستاد تاگاهی که سرش از باده ناب گرم گردد برای او تغنی نمایند و چون متوکل خلافت یافت کسی را در طلب آن قینه بفرستاد و اینوقت آنزن غیبت گرفته و بزیارت قبر منور إمام حسين علیه السلام برفته بود و چون خبر یافت که متوکل او را خواسته است هرچه زودتر بازگشت و یکی از جواری سرود گر خود را برای متوكل بفرستاد .

متوكل با آن كنيزك الفتى كامل داشت متوكل باجاریه گفت : یکجا اندر بودید؟ گفت: خاتون ما بحج رفته و ما را با خود بیرون برده بود، و این داستان در شهر شعبان بود، متوکل گفت: در شهر شعبان بکجا حج نهاده بودید؟ کنایت از اینکه زمان حج خانه خدای این هنگام نیست ، كنيزك گفت : بسوى قبر حسين علیه السلام حج کرده بودیم.

متوکل از استماع این کلام آتشی در نهادش برافروخت و چون دیو و دد بر آشوفت و فرمان کرد تا خاتون او را بیاوردند و بزندان جای دادند و املاك اورا بتصرف خود در آورد و دیزج را بخواند و بکرب و تخریب قبر مطهر و آنچه در حوالی آن بود امر فرمود، إبراهيم ديزج برفت و آنچه امر کرده بود بجای آورد

ص: 137

و بقدر دویست جریب زمین را هموار و کشت زار ساخت و چون بآن قبر مبارك پیوست هیچکس جسارت و نزدیکی نکرد لاجرم گروهی از یهود را بیاوردند .

آنجماعت اطراف آن جاي را صاف و هموار کرده آب دوانیدند و جمعی از سپاهیان را در آنجا معین کرد و میل در میل بازداشت تازایران را از زیارت بازدارند و اگر بدست بیاورند نزد وی فرستند تا در آن عقوبت بهلاك وقتل رساند .

قاسم بن أحمد اسدی گوید: در سال دویست و سی هفتم هجری خبر بمتوکل رسید که اهل سواد بزيارت قبر إمام حسین سلام الله تعالی در زمین نینوا انجمن کنند و جمعي كثير وجمي غفير بتقبيل آن بوسه گاه ملائك هفت آسمان گرایان می شوند .

متوکل بر آشفت و یکی از سرداران سپاه را با جمعی کثیر از مردم سپاهی مأمور کرد تا زایران را بیازارند و پراکنده سازند و مردمان را از زیارت آنحضرت و اجتماع ورزیدن در آن مکان ممنوع دارند، آن قاید بزمین طف برفت و آنچه فرمان یافته بود معمول بداشت، اما مردم سواد بروی هجوم آوردند و گفتند : اگر تمام مارا بقتل رسانی همچنان بازماندگان ما از زیارت مهاجرت نگیرند، چه چندان معجزات و کرامات از آن قبر منور دیده بودند که بر این عقیدت استوار بودند .

آن قائد این داستان را بمتوكل بنوشت چون متوکل این استواری عقیدت و هیجان قلوب و خلوص ارادت را بدید در جواب نوشت که دست ازین مردم عاشق واله بدارد و خود بکوفه بازشود و چنان نماید که مسیروی بدانسوی در مصالح اهل آنجا است ، بالجمله متوکل را در باب آن قبر مطهر اخبار متعدده است بسی خواست در آزار زوار و قتل و نهب ایشان و تخويف و تهويل قاصدان وانمحای قبر و آثار آن نور خدای را خاموش سازد « والله متم نوره ولو كره الكافرون ».

و چون در ناسخ التواريخ در ذیل کتاب احوال حضرت سیدالشهدا صلوات الله و سلامه عليه ولعنة الله تعالى على أعدائه ومعانديه مشروح ومفصل است حاجت با عادت

ص: 138

نیست همیقدر هست که آب و گاو و سگ و یوز شرط ادب بداشتند چنانکه نوشته اند آب از بیست و دو ذرع بأن حرم محترم حريم گذاشت و پیشتر گرفت و چون دیوار برگردش برآمد، و گاوها را چندان چوب و چماق بزدند که چوبها خورد شد و گاو نزديك نرفت ، يا رشيد خليفه یوز و سگ شکاری بر آن امکنه و پشته نجف اشرف روان كرد و نزديك نشدند .

و هم چنین اراده داود بن علي بن عبد الله بن عباس به نبش قبر مطهر حضرت اسد الله الغالب علي بن أبي طالب سلام الله علیه که بر فراز قبر هرمیتی حاضر است و هلاکت غلامش که نامش جمل و سخت زورمند بود در شرح شافیه و دیگر کتب مسطور است و این محل تعجب نیست زیرا که مردمی که خود ایشان را بکشند از نبش مقابر ایشان چه باك دارند لكن چون موافق خبر ام ایمن که در کتاب احوال حضرت سجاد رقم گردید این مزارات شریفه که آیات عجیبه اند تا پایان زمان پایدار خواهند بود تا موجب روشنایی چشم مؤالفان و تاری دیدار مخالفان باشند از تمام حوادث جهان محفوظ خواهند ماند .

و شاید که ضمناً اشارت بآن باشد که آن گروهی بزرگوار که شأن و جلالت و قدرت وتقرب بحضرت احدیت ایشان بآن شأن و میزان باشد که اگر خاکی را باجسام ایشان نسبت دهند و مخزن این جواهر زواهر و ذخایر معادن موجودات شمارند اگرچه در هر نقطه از نقاط پست و بلند یا دریا یا صحرا يا جبال یا تلال یا اراضی یا سماء باشد، محض شرافت و عظمت و احاطه ایشان بروز معجزات و کرامات یابند و هر چه خواهند در اطفاء و انهدام آن برآیند و بالشكرها و اسلحه و آلاتی که جبال را سیات را از بیخ و بن برآورد توجه و کوشش نمایند قادر نشوند پس اگر با خود این اشخاص ولایت اختصاص بخواهند طرف شوند و بعضى حكمتها و علتها در میان نباید چگونه دست توانند یافت «والله يقدر ما يشاء ويحكم ما يريد ».

سخت غریب مینماید که با اینکه عظمای مؤرخین و علما و محدثین و ادبای

ص: 139

عامه در کتب اخبار خود باین مسائل اشارت مینمایند و خودشان در حق یزید ومتوكل و امثال آنها بلفظ لعن و طعن سخن میرانند و از فسق وفجور و اوصاف و اخلاقی که در هر کسی باشد شایسته هیچ مقامی و مهتری و ریاستی نخواهد بود ، و درباره جماعت مؤمنان ومقامات جلیله ایشان بیانات و در شئونات ایشان نقل اخبار عدیده مینمایند چگونه رضا میدهند فلان شارب الخمر زاني لاطي فاسق فاجر كافر شكم باره حريص خبيثی را که خود راقم احوال آنها هستند بامیر المؤمنین ملقب گردانند با اینکه خودشان در اخلاق و اوصاف و فضایل و مناقب أمير المؤمنين علیه السلام وزهد وورع وتقوى وقناعت و مناعت و شئونات فائقه وعلوم فاخره آنحضرت متون كتب وصحف خود را مملو و مزین گردانیده اند .

دمیری در حیات الحیوان در حرف دال مهمله و لفظ دجاجه می نویسد که حافظ ابن عساکر در تاریخ خود می نویسد: سلیمان بن عبدالملك بن مروان از خلفای بنی امیه سخت پرخاره و شکم باده بود و از هضم سنگ خاره بیچاره نمیگشت میگوید: از کثرت جوع و اکولی این خلیفه حریص و طلوع که در یکدقیقه دیر خوردن جزوع و بر دوام اكل ولوع بود حکایات غریبه و اشیاء عجيبه نقل کرده اند.

از آنجمله این است که یکی روز بامدادان بیگاه با شکم مطویه که باندازه راوية غير مستوبه بود چهل دجاجه نسویه و چهل بیضه مرضیه و هشتاد و چهار قلوه با شحم و پرده آن و هشتاد دانه شفتالو تقدیم جوف که از جوع درخوف بود نمود بعد از این مختصر اکل با شکمی درشت تر از کرباس سمنان و وسیع تر از کریاس ودکان بود با دیگر مردمان بر صدر خوان بنشست و چون کسیکه مدتی است شکم ناهار را در آزار و بمحنت جوع گرفتار دارد در سماط عام بتغذيه كه شايسته يك شهر يا يك عام بود كار بكام آورد و نیز وقتی با دوستان بهوای بوستان افتاد و باغبان را از نخست امر کرده بود که آنچه بر درختها اندر است شسته و پاك و آماده بدارد.

پس با اصحاب خود بخوردن در آمد و با آنجماعت که اغلب آنها بآداب خلیفه پرخواره بودند بخوردند تا بجمله سیر و برکنار شدند و خلیفه روزگار که

ص: 140

بایستی در همه چیز بر همه کس پیشی و بیشی و با تمام مطلوبات خویشی جوید در خوردن و شکم انباشتن استمرار گرفت و چندان بخورد که موجب حیرت اکالین گشت .

پس از آنکه امماء غلیظ و بطن کثیف را از ورود فواکه قدری شست و شوی داد، بفرمود تا گوسفندی که بسی کلان و محل نظاره اهل زمین و آسمان بود کباب کرده در بطن کثیف که مخزن چندین کنیف بود در یکساعت با مانت گذاشت و بلافاصله توجه خاطر خلافت مظاهر به تناول فواکه و خوردن انواع میوه گشت و چندان با کمال رغبت وميل مفرط و اشتهاي نفس بخورد که عبرة للناظرین گشت .

معذلك محض اینکه از مدلول «كلوا واشربوا و لا تسرفوا »که اتباع آن بر خلفای روز گار مناسب تر است بادل پر حسرت کناری گرفته و جز حفظ بنيه ونفس خصوصاً بر فرمانروایان جهان که مرجع مهام جهانیان هستند از واجبات است يك قدح چوبین که بآن مثابه بزرگ و عمیق بود که مرد کلان چون در آن نشستی کله گوشه اش نمایان نمی گشت آکنده از روغن و آرد و شکر ساخته و پرداخته در حضور لطافت دستور آن خلیفه بیچاره بیاوردند و چنگالها در افکند و چنان پاک بخورد که شربت دار و طباخ و خوانسالار را زحمت شستن نماند !

آنگاه با شکمی آراسته و منبع کثافت تشریف فرمای دار الخلافت گشت و در حرکت چون از چند قدم گام سپردن حالت گرسنگی دست داده بود دو مرغ کلان خانگی کباب شده را برای اینکه از بوستان تا دارالخلافه بیجان و اگر سنگی بیچاره نشود حاضر کردند و هر دو را تسلیم امعاء گرسنه نموده محض اینکه فواکه خوار و افسرده نشوند مقداری کثیر و اکلی ذریع بنمود و راه بر گرفت و عند الورود بدار الخلافه بر سفرۀ بزرگ گشاده جلوس کرده چنانکه گوئی مدتی است دست بطعام وشراب نیالوده چون دیگر اوقات آفت سماط و آیت بساط گشت .

و دیگر حکایت کرده اند که سلیمان سفر حج گذاشت و چون طایف بیت گردیده و پس از طواف بطایف آمد در اكل موفور حج خود را مشکور خواند و هفتصد دانه انار

ص: 141

طايفي ويك بره فربي و آکنده گوشت و فر به دنبه و شش مرغ بزرگ خانگی در يك نهمت و اهم برای آهار اشکم مقدم ساخته امداد سرعت هضم را در سه کیل عظیم زبیب طایفی در خانه شکمبه طواف داده و از مصداق «لا تسرفوا »انحراف نجست!

و دیگر داستان کرده اند که او را بوستانی اثمارستان بود مردی بیامد تا آن بوستان را در اجاره در آورد و مقداری مال تسلیم نماید ، از سلیمان اجازت خواستند سلیمان برای بازدید باغ حاضر و بگردش اندر شد و بهر دیدار مقداری کثیر از اثمار در شکم انبار ساخت آنگاه اجازت ضمان داد! چون با ضامن گفتند: مالی را که مقرر داشتی حمل کن .

گفت : این مال الاجاره را که تقدیمش را متعهد میشدم پیش از آن بود که أمير المؤمنين داخل بوستان شود و بخوردن فواكه التفات نماید !

میگوید : سبب مرگ سلیمان این بود که وقتی چهارصد تخم مرغ و هشتاد دانه انجیر کبیر و چهارصد قلوه با شحم و پوست و بیست مرغ کباب شده بخورد و به تب اندر شد و آب در لشکرش بیفتاد و مرگش در مرج دابق بعلت تخمه بود !

گویا چنان مینماید که هر وقت این خلیفه ناکام بمرض تخمه مبتلا میشد به تناول چهار صد تخم چاره میکرده است و در این مرة چون مأكولات دیگر نیز بیفزود از تنازع عاملان و بلای ناگهان عاجز ماند و از بوستان جهان بگورستان برفت تا بساتين ومأكولات را فراغتی و خوردن مار و مور کور را نوبتی رسد .

نیم خر یا نیم خروارش یکی است *** بار ماکولات نزدش اندکی است

هیچ ندانیم مار و موری که در گور باوي محشوراند از زحمت او بچه حال نشور گیرند .

هنيئاً لأرباب النعيم نعيمهم *** و للجائع المحروم ما يتأكلا

ونیز دمیری در حیاة الحیوان می نویسد که بعضی از علماء نوشته اند که هر کسی فراوان بخورد و از کثرت خوردن برجان خود ترسناك شود و از مرض

ص: 142

تخمه و هلاکت خود بیندیشد پس دست خود را برشکم خود همی بمالد و بگوید :«الليلة ليلة عيدي يا كرشي و رضي الله عن سيدي أبي عبدالله القرشي» و تا سه مرة برزبان بگذراند و بهمین معاملت رفتار نماید از خوردن زیان نیابد و این کلامی مجرب و کرداری عجیب است .

وازین پیش در مجلدات سابقه باحوال سليمان بن عبدالملك و پاره حكايات اکولی بلکه اکالی و برخی شکمبارگان دیگر اشارت کردیم و خلفای بنی امیه که نخستین ایشان معاوية بن أبي سفيان در تمام مأكولات ومشروبات و پسرش یزید ملعون در شرب خمر واغلب منهيات و محرمات که پسرش معاوية بن يزيد برفق و فجور و عدم لیاقت جدش معاویه بخلافت و شرح فضایل و مناقب حضرت أمير المؤمنين علي و دو پسرش حسنین علیهم السلام و خباثت وفسق و فجور وزندقه پدرش یزید و سایر بنی امیه آن سخنان را که مذکور نمودیم بر فراز منبر بگذاشت و از خلافت بناحق بگذشت .

وحالات مروان بن حکم که ملعون و مطرود رسول خدای صلی الله علیه وآله و در ارتکاب مناهی و معاصى انهماك داشت و او را ابن الطريد گفتند و رسول خدايش بطايف طرد فرمود و عثمان چون خلافت یافت مطرود رسول را بازگردانید و بمناصب و اکرام برخوردار ساخت و رسول خدای در حقش فرمود «هو الوزغ بن الوزغ الملعون بن الملعون »و حالت پدر او و پدر معاوية أبوسفيان مشهور و معروف است ، و نیز رسول خدای در حق حکم پدر مروان فرمود «عليه وعلى من يخرج من صلبه لعنة الله - إلى آخر الخبر ».

و عبدالملك بن مروان که او را از شدت بخل «رشح الحجر »و از عفونت دهان «أبو الذباب »میخواندند و چون خلافت یافت قرآن را که در قراءت داشت بر هم نهاد و گفت :«سلام عليك هذا فراق بيني وبينك »و رشته قراءت قرآن را ببرید و آن عمال او که بجمله ظلوم وغشوم وجبار و فساق وفجار بلکه کفار و ملعون بودند و آن حرص وانهماك و خلاف عهد و آن قتل و نهب سادات بدست والى اوحجاج ملعون ومنجنيق بستن بكعبه معظمه بامر او و منع کردن مردمان را

ص: 143

از حج بيت الله .

و پسرش ولید بن عبد الملك باني مسجد اموی با اینکه بهترین ایشان بود و فتوحات عظیمه نمود چون عمر بن عبدالعزیز او را در گور نهاد گفت: در میان اكفانش لگد برخاك پرانید و بر هم پیچید و هر دو دستش برگردنش مغلول گردید و مخصوص اوست که در این ایامی که رسول خدای صلی الله علیه وآله نهی فرموده است بر خلاف امر آنحضرت بر اسب های خوب و زین و برگ و یراق و اساس مرغوب بر می نشست و آهنگ سفر وحرب می نمود.

دمیری میگوید: در بیان این ایام و دانستن انام فايدة عظيم القدر مندرج است ، علقمة بن صفوان از أحمد بن يحيى سند بحضرت رسول خدا صلی الله علیه وآله میرساند که فرمود« توقوا اثنى عشر يوماً في السنة فانها تذهب بالأموال وتهتك الاستار»در عرض سال در این دوازده روز از اقدام در امور قدم کوتاه دارید ، چه از نحوست آن اگر بگیرد کاری بگردید زیان مالی و آبرو و ناموس میبرید ، عرض کردیم :

اي رسول خدای این ایام کدام است؟ فرمود: دوازدهم محرم ، محرم و دهم صفر، و چهارم ربيع الأول ، وهيجدهم ربيع الثاني ، وهیجدهم جمادی الاولى ، ودوازدهم جمادى الثانية و دوازدهم رجب، و شانزدهم شعبان، و چهاردهم رمضان ، و دوم شوال، وهيجدهم ذى القعده وهيجدهم ذى الحجه .بالجمله وليد را سليمان برادرش در طی کلام خود جبار خوارند .

حمد الله مستوفی در ذیل حال یزید پلید می نویسد : يزيد بن معاوية عليه ما يستحق من سخط الله وغضبه و با فعال کفر آمیز او در کربلا و مکه و مدینه طیبه اشارت می کند و از پسران سیزده گانه اش یاد مینماید و میگوید :

نشان بدکرداری و نیکوکاری را از اینجا قیاس میتوان کرد که ازین همه فرزندان یزید یکی را نام و نشان نیست و اگر هم باشند حامل الذکر هستند و از نسل حسین علیه السلام که تنها از زین العابدین باقی ماند هزار هزار علوی در جهان بیش اند : خداوند تعالی برکت در نسل علویان نهاده نه تخمه یزیدیان تا جهانیان

ص: 144

بدانند که کسی بر بدکرداری سود نکند و کار آخرت هنوز در پیش است و خدا داناست که در این قضیه با او و با آن گروه چه خواهد کرد و چه خواهد رفت.

حق تعالی ارباب دولت را براه راست هدایت کناد و دوستی دین در دلشان از دوستی دنیا بیشتر گرداناد بمنه وجوده ، و در باره پسرش مينويسد : الراجع إلى الله معاوية بن يزيد بن معاویه اول کودکی که در اسلام برجای بزرگان نشست او بود .

و جلال الدین سیوطی در تاریخ الخلفا مینویسد : یزید بخلافت برآمد و از وقعه كربلا و مدینه طیبه و مکه معظمه و اسراف او در معاصی و کفر وزندقه واوصاف خبيثه او وهلاك او وانهماك در فسق وفجور وظلم و بغض او شرح میداد و این چند شعر را از جمله اشعارش مسطور میدارد :

آب هذا السهم فالتنعا *** و امر النوم فامتنعا

راعياً للنجم ارقبه *** فاذا ما كوكب طلعا

حام حتى انني لارى *** انه بالغور قد وقفا

و لها بالماطرون إذا *** أكل النمل الذي جمعا

نزهة حتى إذا بلغت *** نزلت من جلق بيعا

في قباب وسط دسكرة *** حولها الزيتون قد بيعا

در حق مروان بن حکم ميگويد : المؤمن بالله مروان بن حکم وی اصل قبیله بنی امیه عمزاده عثمان و عاقل زمان اما از مطرودان رسول بود و در حق عبدالملك بن مروان میگوید : الموفق لامر الله و اوصاف مذکوره دروی یاد میکند واول غدار اسلامش مینویسد .

و در حق وليد بن عبد الملك مى نويسد : المنتقم بالله وليد و اوصاف مشروحه را یاد میکند و میگوید : الداعي إلى الله سليمان بن عبدالملك و از فتوحات عهد او و تحصیل اموال كثيره وكثرت اكل او و وزارت جعفر برمکی رقم مینماید و میگوید : پدران جعفر تا زمان اردشیر بابکان وزیر زاده و بزرگ منش بودند

ص: 145

و تولیت آتش خانه با ایشان بود و بهترین خلفای بنی امیه سلیمان است اما در شکم بارگی و حرص و ولع شريك و انباز ندارد .

والمعتصم بالله عمر بن عبدالعزیز که اوصاف حمیده اش رقم کردیم کسی است که با تمام اخلاق حسنه بر مسندی که هیچ در شایستگی او نبود بنشست و در شمار غاصبین خلافت که اکبر کبائر و اعظم معاصی است اندر شد که « يرحمه أهل الأرض ويلعنه أهل السماء».

وأما القادر بصنع الله يزيد بن عبد الملك و آن درجه فسق وفجور که معشوقه فاحشه خود را در حال جنابت به امامت جماعت میفرستاد و خود را در حوض خمر غرقه میداشت و پس از مردن او گورش نبش کرده با مرده مجامعت میکرد چنانکه شرحش را رقم کردیم، والمنصور بالله هشام عبد الملك كه زيد بن علي بن حسين بن علي بن أبي طالب علیهم السلام را شهید ساخت و در حرص جمع مال معروف است و نیز غلام عمر بن عبدالعزیز را بفریفت تا عمر را زهر خورانيد وهلاك ساخت .

وأما المكتفي بالله وليد بن يزيد بن عبدالملك بن مروان باعث خون يحيى بن زيد شهيد عليهما الرحمه گردید و ولید بر مذهب زنادقه میزیست چنانکه تفاؤل بقرآن کریم و جسارت و اشعار کفر شعار زندقه دثارش را در شرح حالش رقم کردیم.

سيوطي در صفت او گويد :خليفة الفاسق أبوعباس فاسق وبسیار خمرخوار و حرمات الله تعالی را در مقام انتهاك و در تمام معاصی بی باک بود ، واراده می نمود که سفر حج نماید و بر بام کعبه معظمه از شرب خمر و باده ناب کامیاب آید و با امهات فرزندان پدر خود جماع میکرد و از لواط روی بر نمی تافت .

روز آدینه با كنيزك محبوبه خود شراب خورد و از وی بمجامعت کامیاب شد آنگاه آن كنيزك را فرمان کرد تا دستار بر سر بربست و با گیسوان فروهشته و روی چون آفتاب چاشتگاهی مانند خطبا بر منبر برفت و خطبه براند و آب مردان را بجای نزول از دو چشم از يك چشم اسفل بانزال آورد و ایشان را نماز بگذاشت ، وفسق و فجور و کفر و الحاد چندان طوفان گرفت تا مردمان بروی طغیان

ص: 146

کردند و او را بکشتند و سر از تن جدا ساختند و برجسدش نماز نگذاشتند و سرش را بر فراز نیزه برزدند.

برادرش سليمان بن یزید که چهره چون خورشید داشت چون آن سر پلید را بدید گفت: دور و از رحمت یزدان مهجور باد گواهی میدهم که وی شروب خمر وماجن و فاسق بود وهمی خواست مرا در سپوزد و با من بلواطه اندر شود.

معافی جریری گوید: بسیاری از اشعار ولید را که حاکی خرق و سخافت و در الحاد در قرآن و کفر به ایزد سبحان گواه است فراهم ساختم ، قرآن ایزد علام را بسهام بر هم دوخت و از ارتکاب اقسام آنام باك وترس نداشت .

و با ابن صیاد بپرخاش رفت تا چرا در شعری که در مدح وی گفته است آل محمد صلی الله علیه وآله را بر آن خبیث پلید مقدم داشته است، در جواب او گفت : جز این را جایز نمی شمارم ، و در حدیث وارد است «ليكونن في هذه الامة رجل يقال له الوليد هوشر من فرعون».

و أما الشاكر لأنعم الله يزيد بن وليد بن عبدالملك بن مروان كه اورا یزید الناقص گفتند و بشآمت نام بردار بود و در انگشتهای پای نقصان داشت بمذهب قدریه میرفت و مردمان را بر آن مذهب باز میداشت، بر مقام خلافت برجست و پسر عمش ولید پلید را بکشت و بمذهب اعتزال عمر سپرد.

و أما المعتز بالله إبراهيم بن وليد بن عبدالملك بساختگی و دروغ و شهادت دروغ بخلافت بنشست و گروهی او را خلیفه و گروهی امیر میخواندند و جمعی اورا در شمار خلفا نمی شمرند تا پس از هفتاد روز از امر خلافت کناری گفت .

و أما القائم بامر الله مروان بن حکم معروف و ملقب بحمار سخت دلیر بود وتناور وحرب افكن ومدبر بود دولت بني اميه بدو انقراض گرفت و بدست داعی دولت بني عباس أبو مسلم مروزي پای مال ملاك وزوال گشت ، از وی پرسیدند ، این که تو را رسید از چیست ؟ گفت: دشمن را خوار داشتم و بر مردی و تدبیر خود اعتماد کردم و سخن نصر سیار را بکار نبستم .

ص: 147

سیوطی گوید: چون خلیفه شد اول کاری که کرد امر فرمود تا گور یزید الناقص را که خلیفه عهد بود بر شکافتند و جسدش را از قبر بیرون کشیدند و بردار اعتبار بر کشیدند ، چه او ولید را بکشته بود ! غریب این است اگر ایشان شالی و رتبتي بخلافت خود می گذاشتند و خلافت حقه اش می پنداشتند کرد این گونه معاصى وفسوق وفجور و افعال ذمیمه مذکوره بر نمی آمدند و مروان را گمان نمیرفت که یکی روز بر آید و مدت دولت بنی امیه سر آید و سرش را از تن بیر ند و زبانش را از دهانش برباید و بجاید !

عبد الله بن علي گفت « لولم يرنا الدهر من عجايبه الانسان مروان في فم هر لكفانا ذلك »و این ندانست که بنی عباس نیز چون دولت یابند بر ظلم و عدوان وفجور ومعاصي چنان تازان شوند که زمان بنی امیه را در انظار نادیده بگردانند و چشم نیز و تند واثق را با آن حالت قهاریت و هیبت سوسماری از کاسه برآورد وهنوز بدنش سرد نگردیده باشد .

حمد الله مستوفی در تاریخ گزیده چه خوب میفرماید : سفاح اولاد بنی امیه را طلب داشت از خورد و بزرگ هشتاد کس را بیافتند تمامت را زنده استخوان اعضا خورد کردند و بر سر یکدیگر افکندند و بساط بالای ایشان بگستردند سفاح با اتباع بر آن بساط نشستند و طعام بخوردند ایشان در نشیب با ناله و افغان جان میدادند ، گویند :آنجماعت را در مهد زرین پرورده بودند چون اکابر بنی امیه پای از جاده شریعت بیرون نهادند شومی کردار ایشان در تمامت آنقوم سرایت کرد .

وأما المهدي بالله محمد بن منصور از پدرش منصور و پسرانش بهتر بود. حمد الله مستوفي گويد: منصور سیرت ستوده داشت بگردانید وخلق را بزحمت و شکنجه رنجه داشت و مصادره نمود و بمطالبات مؤاخذات کرده بالزام املاك واسباب ايشان بستند و بمبایعه بر آنها حجتها نوشتند بوقت رحلت با مهدي گفت: من بطبع ظالم نبودم جهت تو خود را ظالم ساختم هر چه از مردم بتعدی سنده ام حجج آن املاك در خزینه نهاده ام بعد از من آنرا با خداوندانش رد کن و استحلال خواه تا در دلها

ص: 148

شیرین و محبوب گردی، مرتبه مهر و شفقت پدری از اینجا قیاس توان کرد که پدری چنان بزرگوار نظر برنيك نامی پسر خود را بدنام کرد ، چون مهدی بخلافت نشست معلوم نشد حقوق آنمردم ادا کرد یا نکرد ضعف الطالب و المطلوب وزير خود را به نسبت تشیع وحب علويان معزول و محبوس نمود و آن علوي را كه يعقوب وزیرش را رها کرده بود بگرفت و بزندان افکند و در زمانش سادات آسوده نزیستند و آزار دیدند .

أما الهادي بالله أبو محمد موسى بن مهدي در آزار سادات ساکن نگشت و از کمال شقاوت خواست قوت تیروکمان خود را بنماید تیری برسینه فراشی بیچاره بیفکند چنانکه تیر از پشتش بیرون کرده با جانش برفت ، خداوندش در تلافي بشره برپشت پایش پدید ساخت هر چند بخاریدند مفید نگشت آماس کرد و بگندید و از بوی زشت آن در آن حوالی گذر کردن نیارستند روز سوم جان سپرد ، وذر عهدش از تیرش نیاسودند و سادات را آزارها رسید ، و در مسکرات و ملاعب خودداری نمی کرد و جبار و ستمکار بود و گروهی از لشکریانش در پیش رویش با شمشیرهای کشیده رهسپار میشدند .

و أمّا الرشيد بالله هارون بن مهدي بمذهب مالکی میرفت ، اوصاف حمیده داشت و دولت اسلام را بزرگ ساخت اما در انهماك در لذات وارتكاب محارم ومنهيات وزنهای پدرش مهدی و خواهر وعمه ومسكرات وسفك دماء وحبس كردن حضرت كاظم علیه السلام و مسموم ساختن آنحضرت علیه السلام و آزار وقتل سادات چنان مشهور است که محتاج باشارت نیست همان غصب مسند خلافت برای هر کسی که اهل نیست بدترین معاصی کبیره بدون آمرزش است. وأما محمد بن هارون ملقب با مین اگرچه آزارش بسادات کمتر است ، غاصب مسند خلافت و ارتکارب مناهی و مسکرات ولواطه برای او کافي است .

وأما مأمون أبو العباس عبدالله بن هارون سوای غصب خلافت نسبت مسمومیت حضرت امام رضا علیه السلام و آزار بعضی زعمای سادات و مباشرت با عمات و شرب

ص: 149

مسكرات وفسق و فجور او برای شناختن مآل حال او بس باشد و اما در باب اونیز که معتزله بود سخن بسيار .وأما المعتصم بالله أبو إسحاق بن هارون الرشيد سواى ارتكاب بمناهي إلهي و مسكرات وفواحش نسبت شهادت حضرت جواد صلوات الله علیه را بدو میدهند و غصب خلافت و مذهب اعتزال از مبینات حالات شقاوت آیات او است .

وأما أبو جعفر واثق بالله هارون بن معتصم در علم موسيقى وتغني استادی ماهر و صاحب تصانیف معتبره است ، سخت اکول و مهیب و در شرب مسكرات ومباشرت صبوری نداشت و غاصب مسند خلافت بود .

وأما المتوكل على الله أبو الفضل جعفر بن معتصم حالات او و کردار نابهنجار او و بغض وكينه او با امیرالمؤمنین حیدر وذر به پیغمبر صلی الله علیه وآله چنان است که در طی این کتاب مرقوم نمودیم و خواهیم نمود و کسی است که بر زبان و قلم عامه ملعون گفته میشود .

حالا بنگریم و از روی انصاف سخن کنیم ، این جماعتی که از خلفای بنی امیه و بني عباس تا متوکل نام بردیم و اوصاف و اخلاق ایشان را برسبیل اختصار از كتب مؤرخین و محدثین علمای سنت و جماعت ياد كرديم مثل ابن أثير جزري و جلال الدین سیوطی و دمیری وحمدالله مستوفی و خواند میر و امثال آنها که خود ایشان نیز سند بروانی ثقات میرسانند که همه از علمای عامه وجماعت ومخالفين هستند و بهیچوجه از رواة شيعه نقل خبر نکرده ایم.

و این اشخاص وابن خلكان وياقوت حموي صاحب معجم البلدان وأبوالفرج اصفهانى وابن أبى الحدید کسانی هستند که محل وثوق عامه میباشند و اغلب این خلفای مذکوره را بکفر وزندقه والحاد منسوب داشته و بر طبق آن نقل حكايات و اخلاق از ایشان کرده اند آیا شایسته و لایق خلافت هستند و میشاید ایشان را أمير المؤمنين وخليفة الله وخليفة الرسول خواند و اگر نخوانند جواب خدای و پیغمبر خدای را چه خواهند داد و چگونه شرم نخواهند داشت ؟!

ص: 150

آیا این جماعتی که خود را خلیفه خواندند و هر کدام برفتند آنکه بجای او بنشست از مثالب خلیفه سابق بر شمرد و بعضی در صدد قتل بعضی برآمدند و برادر قاتل برادر و مادر قاتل پسر و زن قاتل شوهر و پسر و زن قاتل شوهر و پسر قاتل پدر گردید میتوان چنین مردمی را قایم مقام پیغمبر و شایسته خلافت آنحضرت دانست؟!

اگر خلیفه دومین که مثالب خلیفه نخستین را تذکره می نمود و بر پدر یا برادر ياعم خود نسبت کفر و فجور میداد بدروغ سخن میکرده است و تهمت و بهتان میزده است پس چنین کسی که دروغ گوید و خلیفه عهد را متهم سازد چگونه در خور خلافت خواهد بود؟! و اگر راست گفته است پس حالت خلیفه سابق چه خواهد بود و حال اینکه نمیتوانست دروغ بگوید، زیرا که تمام مسلمانان و حاضران همه عالم وشاهد ومصدق بودند .

و از آنطرف چون حالت حضرت أمير المؤمنين علي بن ابيطالب و اولاد أمجاد و أئمه طاهرين سلام الله عليهم را از آغاز تا انجام بسنجیم و آنحالت زهد وورع وعلم وقدس واتفاق قول وكلمه و نهايت ديانت وفضل وامانت و قناعت و تقوی و ریاضت و رعایت دین و حفظ شریعت و علم بتفسير و تأويل وتنزيل ايشان وكلمات و آیات و معجزات و جود و سخاوت و کرامات وعبادات و رحم و مروت وقبول مشقات و مهر وفتوت و خوف و خشیت و شجاعت و بسالت و فصاحت و جلالت و بلاغت وجزالت وبسالت و آداب معاشرت ایشان را بنگریم که بجمله مؤید و مصدق اقوال سابقین خود هستند بر خلاف آنجماعت که هر يكي مكذب و مخالف اعمال واقوال وافعال اسلاف بودند معلوم میشود که داری مسند خلافت وامامت و ولايت و وصایت حقه و امارت و ریاست و نیابت مطلقه کدام طبقه هستند و این مطلب از آفتاب و ماه روشن تر است و خواهنده چنانیم که با این بیان روشن و برهان ساطع حمل بر غرض و حمیت و عصبیت نفرمایند.

ص: 151

بیان پاره حوادث و سوانح سال دویست و سی و ششم هجری مصطفوی صلى الله علیه و آله

در این سال بروایت بعضی حسن بن سهل در اول ذي الحجه كوس رحيل بكوفت و گوینده این سخن میگويد : محمد بن إسحاق بن إبراهیم چهار روز از همین شهر ذي الحجة الحرام بجای مانده نماند .

طبري در تاریخ خود مینویسد که از قاسم بن أحمد كوفي حكايت كرده اند که گفت که در سال دویست و سی و پنجم در محضر فتح بن خاقان حضور داشتم و اینوقت فتح بن خاقان از طرف متوكل باعمال و اشغالی چند تولیت داشت .

از آنجمله این بود که اخبار خاصه و عامه که از ولايات وممالك بتختگاه مملکت سامراء و هارونی وارد میشد بایستی بدو برسد تا بعرض پیشگاه خلافت دستگاه برساند ، از جمله مكتوب إبراهيم بن عطاء بتوليت اخبار سامراء در رسید و در آن مندرج بود که حسن بن سهل وفات کرد و سبب این بود که در صبحگاه روز پنجشنبه پنجروز از ذوالقعده سال دویست و سی و پنجم شربت دوائی بیاشامید و در مقدار نوشیدن اکثار نمود و در همان روز هنگام چاشتگاه خرگاه اقامت بسرای آخرت برافراخت .

و چون متوکل بدانست فرمود تا از خزینه خودش تجهیز جهازش بنمودند و چون جسدش را بگذاشتند جماعتی از غرماء حسن بن سهل که از صنف تجار بودند گرد آمدند و از دفنش مانع شدند، يحيى بن خافان وإبراهيم بن عتاب و مردی دیگر معروف به مرغوث در میانه افتادند و آن کار را قطع و فصل کردند و وام خواهان را ساکت نموده جسد حسن را مدفون ساختند .

ص: 152

و چون بامداد دیگر نمایشگر شد مکتوب صاحب البريد بمدينة السلام بغداد رسید و نوشته بود که بعد از ظهر روز پنجشنبه پنجم ذي الحجه محمد بن إسحاق بن إبراهيم جاى بديگر جهان افکند متوکل سخت در جزع شد و گفت : تبارك الله و تعالی چگونه مرگ حسن بن سهل ومحمد بن إسحاق در يكوقت اتفاق افتاد راقم حروف گوید: شرح حال حسن بن سهل و وفات او را در سوانح سال دویست و سی و پنجم مبسوطاً رقم نمودیم ، برای عبرت جهانيان همين كافي است که چون مانند حسن بن سهل وزیری و برادر مانند فضل بن سهل وزیر کبیری با آن كثرت بضاعت وتمول و استطاعت و عظمت چون در عهد خلیفه عصر که خدمتگذار خود و پدرانش بودهاند و دخترش بوران با آن همه تشریفات و ترتيبات و آن جهاز و میهمانی یکماهه اردوی مأمون در آن ولیمه و آن جود و بذل و بخشش ایشان چون وفات میکند باید جنازه اش گروگان و امخواهان و ممنوع از دفن وموهون بهتك گردد فاعتبروا یا اولى الأبصار !

عجب این است که این اخلاقیات و عادیات و آداب و اوضاع مردم کمتر تغییر میکند چنانکه هم اکنون که هزار و سیصد سال از موت حسن وترتيب آن انجمن ومنع تجار وطلب كاران و ضمانت وسایط میگذرد هر وقت چنین اتفاقی بیفتد و کسی را که مالی برگردن باشد بمیرد و امخواهان بهمین نحو و امثال آن حرکت کنند و همین حرکات بیرون از ملاحت و کلمات بیرون از نزاکت در میان می آید!

واغلب كلمات و آداب معموله حالیه را چون از روزنامه روزگار و گزارش ليل و نهار استحضار دارند بتعقل آورند از زمانیکه تاریخ نشان میدهد اگر چه قبل از هبوط آدم و قرنها و دهرهای بیشمار هم باشد کم و بیش آداب و اخلاق خلق بر همین نهج تخلق داشته است و از اینجا میتوان بر طول زمان جهان و کهن سالی کیهان و مدار چرخ دو بار حجت شمرد که چند هزاران سال برآید و اخلاقیات و اوضاع را تغییری نرسیده باشد.

چنانکه از آثار و ابنیه و اطوار و البسه قدمای باستان که نشانش بر جای است

ص: 153

خصوصاً در کوهساران و سواحل و جزایر و معادن مکشوف میشود که نوع آدمی وسایر حیوانات بريه و بحريه غالباً بروثيره چندین هزار سال قبل واماكن وابواب و اسباب ایشان بر همان نهج میباشد.

و شرط چنان نیست که اگر بابی در بیتی یابند که عرض وطولش افزون از قدر معتاد باشد حتماً باید حمل بر تناوری و بزرگی اجساد آنزمان کنند بلکه أبواب كوچك وسقوف پست دلیل تواند بود .

زیرا که در این زمان نیز بسا اطاقهای عالی سازند که مثلا پنجاه ذرع و در اغلب دول فرنگستان دویست ذرع طول و مقدارى كثير عرض و از زمین اطاق تاسقف ده و دوازده یا بیست ذرع ارتفاع و درهای بس عریض و طویل دارد که اشتر با بارش میتواند از آن بگذرد و حال اینکه اگر اطاقی در طول دو ذرع وعرض يكذرع ودرى در طول کمتر از دو ذرع و در عرض کمتر از یکذرع هم باشد، برای توقف و خوابیدن وخروج ودخول يك مرد قوى هيكل كافي است .

وگاه باشد اطاقی بنا کنند که پنج ذرع طول و چهار ذرع عرض و سه ذرع ارتفاع سقف دارد و برای چنین اطاق دو در بطول دو ذرع و نيم وعرض يكذرع و نيم مقرر دارند و این برای تفرج و روشنایی است نه اینکه من حيث الحاجة لازم باشد .

ایوان کسری با آن عظمت وطول وعرض وارتفاع وشکوه و ابواب طويله عریضه که پیل قوی هیکل با آنکس که بر او بر فراز تخت بر نشسته بسهولت بیرون و اندرون شود نه آن است که بهمه جهت تناوری اجساد آنزمان خواهان چنین وسعت و ارتفاع بوده است زیرا که تخت جمشید که سه هزار سال یا بیشتر قبل از آن در کوهستان اصطخر فارس تراشیده شده و موجب حیرت اهل جهان است هياكل اهل آنزمان و امکنه و ابواب و اسباب ایشان با این زمان که پنجهزار سال بر افزون بر گذشته چندان متفاوت نیست .

و اگر فرضاً در اعصار روزگار جمعی از میان چندین هزار کرور مخلوق در طول قامت و عظمت هیکل و پاره آداب و اخلاق و طول عمر و تناوری و شجاعت

ص: 154

و شکم بارگی یا اوصاف دیگر با سایر طبقات ناس تفاوت داشته اند عجب نباید کرد واز قدرت خالق لم يزل بیرون نباید شمرد وهو القادر على ما يشاء .

این تفاوتها نیز برهان بر بطلان عقاید جماعت طبیعیتین است ، چه کارها اگر بر طبیعت میرود بايد بريك نهج نباشد و اختلافي در صورت مخلوقات وهياكل آنها خواه در دریا یا در صحرا و حوادث جهان نمایان نگردد، چه طبیعت را این شعور ومشاعر نیست «والله تعالى هو القاهر القادر واعلم بالسرائر.

و نیز در این سال متوكل خليفه عبيد الله بن يحيى بن خاقان را بر ثبت دبیری و مقام نویسندگی و انشای خاص دربار خلافت مناص اختصاص و محمد بن فضل جر جرائی را از آن کار بازداشت .

و هم در این سال محمد بن متوكل ملقب بمنتصر بالله مردمان را حج اسلام بگذاشت و جده او شجاع مادر متوکل باوی بود ، متوکل توقیر مادر گرامی مخبر را تا نجف اشرف بمشایعت برفت.

و هم در این سال أبو سعيد محمد بن يوسف مروزى كبح با باء موحده و بقولی کنج بانون وفات کرد، گفته اند که فارس بن بغاء شرابی که خلیفه پدرش بود برای این ابوسعید که مولی طی بود رایت امارت آذربایجان و ارمنستان را بر بست .

أبو سعید در کرخ فیروز لشکرگاه فرمود و چون هفت روز از شهر شوال بپایان مانده بود و أبو سعید در کرخ جای داشت فجأة درگذشت و در آنحال که فرو افتاده بود یکی موزه های او را از هر دو پایش بیرون میکشید و دیگری میخواست جامه برتنش برآورد تا بر آنحال و چگونگی آن خبر یابند و أبو سعید مرده برزمین افتاده رایت آذربایجان آیت بقای این جهان نگشت .

و چون از موت ناگهانی او خبر بمتوکل رسید تمام اعمالی را که با أبوسعيد بود از امور حربیه با پسرش یوسف تفویض نمود و نیز بعد از عمل خراج ناحیه وضیاع ناحیه را با او گذاشت ويوسف بن أبي سعيد رخت بدانسوی کشید و خراج آتمال را ضبط کرد و عمال و کار گذاران خویش را بهر ناحیه از آن نواحی بفرستاد.

ص: 155

و نیز در این سال حبیبه بربری در اندلس در جبال جزیره خروج کرد و جمع کثیری بر وی انجمن کردند و دست بغارت و تطاول بر کشیدند و چون امیر عبدالرحمن أمیر اندلس این خبر بشنید لشکری بدفع آنها بفرستاد و آن سپاه با خارجیان جنگ در افکندند و آنجماعت را منهزم و متفرق ساختند .

و هم در این سال دسته از لشکریان اندلس در بلاد برسلونه غزو نمودند و جمعی کثیر و جمتی غفیر بکشتند و اسیر و دستگیر نمودند و بسیاری بغنیمت ربودند و سالم و غانم باز گردیدند .و نیز در این سال هدبة بن خالد از طريف ونالد چشم بپوشید و بجهان مخلد راه گرفت.

و هم در این سال سنان الابلی ازین سراي آکنده و بال بسرای لایزال کوس ارتحال بکوفت و جامه هستی را بسرای جاوید ببرد و نيز در اين سال إبراهيم ابن محمد شافعی اعمال خود را بمیزان حساب دیگر جهان بشفاعت کشید .

و نیز در این سال مصعب بن عبد الله بن مصعب بن ثابت بن عبدالله بن زبير بن عوام مدنى مكنى بأبی عبدالله ازین سرای فنا بسرای بقا تحویل داد در این جهان بلیت نصاب بهشتاد سال عمر بهره یاب شد وی عم زبیر بن بکار است مردی عالم وفقیه بود لکن از حضرت أمير المؤمنين علي علیه السلام منحرف بود و در حقیقت بفطرت پدران خود رفتار می نمود.

پسر کو ندارد نشان از پدر *** تو بیگانه خوانش مخوانش پسر

و هم در این سال منصور بن مهدی از این محنت سرای بی بقا بجهان دیگر انتقال داد و نیز در این سال محمد بن إسحاق بن محمد مخزومی مسیبی بغدادي که مردی ثقه ومحل وثوق بود بجانب دیگر جهان راه گزید.

و نیز اندرین سال جعفر بن حرب همدانی معتزلی که از ائمه معتزله بغداديون ومدار گذار عمرش به تسع و خمسون رسیده بود جامه بقا از خانه فنا بسرای بقا کشید، از ابن أبي الهذيل علاف بصرى متكلم اخذ كلام را در ليالى و أيتام بفرجام رسانید .

ص: 156

مسعودی در مروج الذهب می نویسد که در اوقات خلافت متوکل عباسی هند ابن خالد و سفيان بن فرج الابلی در سال دویست و سی و ششم وفات کردند گويا هدية ابن خالد وسنان ایلی باشند و تحریفی در نساخ رفته است .

و نیز می نویسد : جعفر بن حرب در این سال مذکور وفات کرد و او مردی از همدان ووجوه قحطان بود و شارع باب الحرب در جانب غربي مدينة السلام بدو خوانده میشد و شیخ و اوستاد مردم بعد از جماعت متکلمین بود .

بیان وقایع سال دو بست و سی و هفتم هجری و وثوب مردم ارمینیه بیوسف بن محمد

اشاره

ازین پیش در سوانح سال گذشته بمرك أبو سعيد محمد مروزی و تقریر پسرش یوسف بجای او اشارت کردیم ، چون یوسف بامارت ارمنستان بنشست و مردم ارمینیه در تحت حکومتش در آمدند مردی از بطارقه که او را بقراط بن اشوط میخواندند و نیز بطريق البطارقه می گفتند - بطریق در زبان رومی بمعنی سرهنگ و سردار است، و این بطریق در طلب امارت و بقولی به خواستاری امان آمده بود - یوسف بقراط و پسرش را بگرفت و بدرگاه خلیفه با بند و زنجیر بفرستاد و بقراط و پسرش هر دو مسلمانی گرفتند .

گفته اند : چون یوسف بن محمد بقراط و پسرش را بگرفت برادر بقراط خروش برآورد جماعت بطارقه نیز فراهم آمدند و گروهی بر نزد ایشان انجمن شدند در این هنگام در شهری که یوسف در آنجا مسکن داشت برف همی بارید و برودت را سورتی عظیم بود و آن مکان را طرون می نامیدند .

و چون برف سکون گرفت بطارقه ارمینیه و دیگران بجانب يوسف هجوم

ص: 157

آوردند و از تمام آن نواحی بمحاصره یوسف و آنانکه با او در آن شهر جای داشتند بپرداختند ، يوسف بدروازه شهر بیامد و با آن جماعت قتال داده و آخر الأمربدست ایشان مقتول شد و همچنان آنکسان را که بحمایت وی بیرون بیرون آمده بودند بکشتند و با آنکسانی که با یوسف بیرون آمده لکن جنگ نکرده بودند ارمنیها میگفتند : جامه خویش از خویش فرو گذار و خویش را برهنه و عریان از نیش فنا بنوش بقا بازرسان .

لاجرم گروهی از آنجماعت بناچار تن از اساس لباس بپرداختند و برهنه از آن مهلکه بیرون تاختند و هم چنان جان بآن سورت سرما و برفهای بی پایان بیابان بیاختند و لاشه خوران و خورندگان بیابان را لاشه ها تقدیم کردند و نیز پاره که از سخت جانی و سخت کمانی جان خود را گروگان سهام منایا و سنان بلایا بگذاشتند و انگشتهای دست و پای را تسلیم برف و برودت کرده بی چنگ و چنگال خود را بتلال و رمال رسانیدند تا بزحمات زیاد نجات دادند.

و چنان بود که در آن هنگام که یوسف بن محمد بقراط و پسرش را بدرگاه متوکل حمل کرد، بطارقه ارمنستان سوگند یاد کردند که او را بکشند و خونش را بریزند و موسی بن زراره که داماد بقراط و دخترش را در بساط نکاح داشت با ایشان دست یار شد، اما سوادة بن حميد جحافي چون این خبر بدانست يوسف بن أبي سعید را از توقف در مکان خودش نهی کرد و او را از اخبار بطارقه و آهنگ و کید ایشان را که بدو آنها شده بود باز نمود و یوسف پذیرفتار این پند نگشت .

و از آن طرف بطارقه ساختگی خود را نموده و در ماه رمضان بانشهر بیامدند و گردا گرد دیوار شهر را احاطه نمودند و در این وقت برف اطراف شهر را تا خلاط تا دبیل بقدر بیست ذراع ارتفاع یا کمتر فرو گرفته بود و دنیا را مانند خیمه سفید در زیر داشت و بهر طرف دیدند جز برف و حرف برف ندیدند و شنیدند.

و از آنطرف چنان اتفاق افتاده بود که یوسف اصحاب واعوان خود را برای پاره مهام امارتی بروستاها و دهات اطراف مأمور ساخته بود و چون بطارقه ازین

ص: 158

معنی با خبر شدند، بهر طایفه از اصحاب يوسف جمعی بطریق روی نهادند با جمله جنگ داده همه را در يك روز بکشتند و یوسف را روزی چند در آشهر حصار دادند .

آخر الأمر يوسف بقتال آنجماعت بیرون آمده و چندان جنگ بداد تا کشته شد ، و چون خبر ایشان وقتل یوسف و جماعتی از اصحاب او بدرگاه متوكل معروض گشت بغاء شرابی را با گروهی سپاه در طلب خون یوسف بارمنستان بفرستاد بغاء راه برگرفت و از ناحیه جزیره برفت و از نخست در ارزن بموسی بن زراره پرداخت که با برادرانش إسماعيل وسليمان واحمد وعیسی و محمد و هارون در آنجا مسکن داشتند .

پس بغا موسی را بدرگاه خلیفه بفرستاد و خودش راه در سپرد و در کوهستان خویثیه که سران و سر کردگان مردم ارمینیه و کشندگان یوسف و کسان او بودند بار بیفکند آنگاه با آنجماعت میدان کارزار استوار ساخت و جنگی سخت بداد تا بر ایشان فیروز گشت و شمشیر در آنها بکار آورد و همی بکشت چندانکه بقدر سی هزار تن از متمر دین را بقتل رسانید و نیز گروهی را اسیر ساخت و آن سپید رویان را با که سرخی گل آمیزش داشتند در ارمنستان بفروخت .

و چون در آن سامان این کارها را چنانکه خود خواست بسامان آورد روی بشهرهاى الباق نهاد و أبو العباس اشوط بن حمزه را که صاحب الباق بود اسیر گردانید و الباق از کوره های بسفر جان است ، و نشوی را بنیان نهاد و از آن پس بشهر دبیل که از بلاد ارمنستان است باز آمد و مدت يك ماه در آنجا بزیست و از آنجا بسوی تفلیس برفت و آن شهر را بدر بندان فرو گرفت .

حموی در معجم البلدان می گوید :ارمينيه بكسر همزه و بفتح آن وسكون راء مهمله و کسر میم و یاء حطی ساکنه و کسرنون و ياء خفيفه مفتوحه ثانيه نام صقع ومملكتي عظيم وواسع و پهناور است در طرف شمال و نسبت بآن ارمنی بر غیر قیاس بفتح همزه وكسر میماست ، یکی از شعراء گوید :

و لو شهدت ام القديد طعاتنا *** بمرعش خيل الأرمني أرنت

ص: 159

و قیاس ازین است که در حال نسبت ارمینی گفته شود ، و ارمنیه بنام ارمینا ابن نطا بن ادمر بن يافث بن نوح علیه السلام نامیده شده است ، چه اول کسی است که در اینجا فرود آمده و ساکن شده است .

و بعضی گفته اند:دوار مینیه است : یکی کبری و آندیگر صغری وحد این دو از بردعه تا باب الأبواب و از جهت دیگر تا بلاد روم وجبل القبق وصاحب السرير است ، و برخی گفته اند : خلاط و نواحی آن ارمینیه کبری و تفلیس و نواحی آن ارمینیه صغری است .

و بعضی گفته اند - ارمینیه سه موضع و بقولی چهار است :

ارمینیه نخستین از بیلقان و قبلة وشروان و آنچه منضم باین جمله است در شمار این ارمینیه است.

و ارمینیه دوم، جردان وصغد بيل وباب فيروز قباد ولكن است .

و ارمینیه سوم بسفرجان و دبيل وسراج طير وبغروند و نشوى .

و ارمینیه چهارم که قبر صفوان بن معطل صاحب رسول خدای صلی الله علسه وآله در آنجا است نزديك بحصن زیاد است و در آنجا درختی روئیده است که هیچکس نداند چیست و بار آن مانند بادام است که پوستش میخورند و سخت نيكو و مطبوع است وشمشاط وقاليقلا وارحبيش و با جنیش از ارمینیه چهارم است .

و چنان بود که کوره های ار ان و سبحان و دبيل و نشوى وسراج طير و بغروند و خلاط و با جنیس در شمار ممالک روم بود و مردم روم آنجمله را برگشودند و بملك شيروان كه صخرة موسى علیه السلام در آنجا نزديك عين الحيوان است منضم گردانیدند و بطلیموس و بقراط و اوقلیدس در ارمینیه صغری متولد شدند و این زمینی خوش هوا میباشد و هر کس در اینجا متولد گردد باذن خدا طويل العمر گردد ، و این شهر مقابل مدينة الحكماء است .

و در کتب فرس مسطور است که جرزان و اران در دست مردم خزر و سایر ارمینیه در چنگ رومیان بود و صاحب آن ارمیناقس متولی آنجا بود ، و عرب

ص: 160

آنجا را ارمیناق نام نهاد و چنان بود که مردم خزر بیرون میشدند و بغارت میتاختند و بسا بودی که تاخت و تاز ایشان تا بدینور میکشید لاجرم قباد بن فیروز شاه یکی از سرداران بزرگ را با دوازده هزار تن مرد سپاهی بفرستاد تا برفت و بلاد اران را در زیر پی در سپرد و ما بین رودخانه را که معروف برس است تا شروان برگشود و از آن پس قباد بدان بلاد پیوسته شد و شهر بیلقان را و شهر بردعه را که بجمله شهر سرحد است بنیان نهاد و شهر حبله را بساخت و مردم خزر را بیرون کرد .

و از آن پس سد اللبن را ما بین شروان ولان بساخت و برسد اللبن سیصد و شصت شهر بنیان کرد که بعد از بنای باب الأبواب ویران گردید ، و چون قباد قبه بدیگر جهان نهاد و فرزند برومندش انوشیروان داد نهاد بر چار بالش خسروی جای نهاد شهر شابران و شهر مسقط را بساخت و از آن پس باب الأبواب را بنیان کرد و ازین روی ابواب نامید که بر طرف كوه بنا شده و هر يك حكم در بندی داشت ، و در این مواضع قومی را منزل داد که سیا بجین نامیدند .

و در زمین اران ابواب شکی و قمیران و ابواب دودانیه را بنا نمود و دودانیه گروهی هستند که گمان میبرند که از بنی دودان بن اسد بن خزيمة بن مدركة بن الياس بن مضر بن معد بن عدنان میباشند، و هم چنین در زوقیه را بساخت و این دوازده باب است و بر هر یکی ازین ابواب قصری از سنگ بر نهاده است .

و در زمین جرزان شهری بساخت که صغد بیل نام یافت و گروهی از مردم صفد را در آنجا فرود آورد و از ابناء فارس نیز جماعتی را در آن شهر جای داد و آنجا را سرحد و مسکن گاه مردم سپاهی نمود ، و هم در زمینی که پهلوی روم در بلاد جرزان بود قصری بر کشید که نامش فیروز قباد گردید.

و هم قصری موسوم بباب لازقه وقصری دیگر موسوم بباب بارقه که مشرف بر دریای طرا بزنده است برآورد ، و هم چنان باب اللان و باب سمسخر را بر نهاد و دیگر قلعه جردمان وقلعه سمشلدی را بساخت و جمیع آن بلاد واراضی را که

ص: 161

از ارمنستان بدست رومیان بود مفتوح ساخت، و شهر دبيل ومدينة النشوى را که عبارت از نقجوان است که مدینه بسفرجان است تعمیر کرد .

و دیگر حصن و قلعه ويص را بساخت و چند قلعه در زمین سیسجان برافراخت که از آنجمله قلعة الكلاب و شاهپوش است و در این قلاع وحصون مردمان شجاع و دلیر منزل داد و همچنان ارمینیه در دست استیلای روم بود تا نوبت دولت اسلام را نوبتی بنواختند و بلاد ارمینیه را لشکر اسلام فتح نمودند و آن بلادی وسیع و كثير العماره است ، گفته شماره ممالك آن یكصد و هيجده مملکت است از آنجمله صاحب السرير است ، ومملکت او ازلان وباب الأبواب است و این مملکت را افزون از دو راه نباشد : يك راه بسوی بلاد خزر است ، و دیگر بسوی ارمینیه گشوده میشود که عبارت از هیجده هزار قریه است .

و اران آغاز مملکتش پیوسته بارمنیه است در آنجا چهار هزار قریه است و بیشتر آن از صاحب السرير است وساير ممالك فيما بين ذلك افزون از چهار هزار است و از مملکت صاحب السرير نقصان میجوید و از آنجمله شروان است كه ملك آنجا را شروان شاه گویند.

وقتی از یکی از دانایان فرس پرسیدند که سبب اینکه احراریرا که در ارمینیه مسکن دارند احرار می نامند چیست؟ گفت: ایشان جماعتی از نبلای روزگار بودند که پیش از اینکه مردم فرس ارمینیه را بگیرند در این زمین جای داشتند و بعد از آنکه مردم فرس مالك ارمینیه شدند ایشانرا آزاد ساختند و بر ولایت خودشان مستقر گردانیدند و ایشان بر خلاف احراری هستند که از جماعت فرس در یمن و فارس مأمن داشتند چه آنها هیچوقت قبل از اسلام مملوك نشده بودند و بسبب شرف و جلالتی که داشتند به احرار نامدار شدند .

اکنون مناسب چنان است که پاره بلاد و اماکن و مساکنی را که در این مسطورات یاد کردیم مذکور داریم تا موجب اشتباه و تأمل ناظرین نگردد.

ص: 162

اران بفتح الف وتشديد راء والف و اون نامی است برای ولایات واسعه و بلاد کثیره و از آنجمله است گنجه و بردعه و شمکور و بیلقان و در میان آذربایجان واران رودخانه ایست که رس می نامند و رود ارس همان است .

ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس *** بوسه زن برخاك آنوادي ومشكين كن نفس

و نیز اران نام قلعه ایست مشهور از نواحی قزوین، باق باء موحده تحتانی ودو نقطه فوقانی مذکور نیست .

أما ياق باياء حطى نام قریه ایست در مصر و نام قریه ایست نزديك فرما كه آنجا را ام العرب خوانند .

و ارزن بفتح الف و سکون راء مهمله وفتح زاء معجمه ونون شهری نامدار نزديك خلاط و دارای قلعه استوار است و اعمر نواحی آرمینیه بود و در سال بیستم هجرت بدست عياض بن غنم مفتوح شد و این غیر از ارزن الروم است که آن نیز از بلاد ارمینیه است و ارزن نیز موضعی است در فارس نزديك شيراز ، و چوب و عصای ارزن که بسختی و دوام مشهور است باينجا منسوب است .

ارجيش بفتح الف و سکون راء مهمله و جیم مكسوره و یاء ساكنه و شین معجمه شهری باستانی از نواحی ارمينيه كبرى نزديك خلاط و بیشتر مردمش ارمن نصاری هستند .

و ارمیناق باین لفظ ثبت نشده است اما ارتياق تصغير ارتاق جمع رتق اسم واه دی است نزديك بمكه معظمه وبما نحن فيه مناسبت ندارد .

باب الابواب که باب بدون اضافه و باب وابواب معطوفاً گویند که بمعنی در بند است و در بند شروان است و از اردبیل بزرگتر است و از ابنیه انوشیروان و یکی از ثغور عظیمه جليله و در ناسخ التواريخ ومشكاة الأدب مذکور است و دارای دو سد سدید میباشد .

بسفرجان و تصحیفات آن مذکور نیست .

ص: 163

بغروند باباء موحده وغين معجمه وراء مهمله وو او وسكون نون ودال مهمله شهری است معدود در ارمینیه ثالثه .

با جنس باباه موحده و جیم و نون وسین مهمله شهری است قدیم که با ارجیش از اعمال خلاط مذکور میشود از زمین ارمینیه رابعه است.

تفليس بفتح تاء فوقانی و کسر آن و فاء ولام وياء حطی وسین مهمله شهری است در ارمینیه اولی و قصبه ناحیه جرزان نزديك باب الابواب و از شهرهای قدیمی کهن است اگر مقامی مناسب بیاید بخواست خدا مشروح میشود .

جردان با جیم و راء مهمله و دال مهمله و الف و نون شهری است نزديك کابلستان میانه غزنه و کابل ، و مردم ألیان در آنجا تابستان میسپارند .

جرزان بضم جیم و راء مهمله و زاء معجمه و الف و نون اسمی است جامع برای ناحیه ارمینیه و قصبه این ناحیه تفلیس است و این جماعت همان کرج با کاف فارسی هستند که گرجستان نیز گویند و معرب آن جرزان وجرز است و ایشان گروهی عظیم و امتي بزرگ و از یکسوی ابواب ارمینیه باشند.

و حکمران نشین این مملکت مسجد ذى القرنين است و بدین نصاری میروند و اهالی انجاز وجرز خراج خود را بسر حددار تفلیس تادیه مینمایند از آن گاهی که تفلیس مفتوح و مسلمانان در آنجا ساکن شدند تا زمان حکومت وسلطنت متوكل عباسی ، چه در این هنگام در آنجا مردی ظهور گرفت که اورا إسحاق بن إسماعيل می خواندند و بر آن شهر مستولی شد و بدستیاری مسلمانانی که با او بودند بردیگر امم آن حوالی غلبه جست و آنجماعت ناچار در اطاعتش اندر شدند وجزيه بدوحمل کردند و تمام مردم حوالی از وی بهول و هراس اندر آمدند .

بدین حال بپای رفت تا متوکل عباسی بناء كبيرترکی را بالشکری سنگین وانبوهی سهمگین بدو گسیل داشت ، بغاء کبیر چون بلاء خطير برفت و در سرحد تفلیس فرود شد و اندك مدتى با إسحاق طریق جنگ سپرد تا به قوت شمشیر کار زار آنرا برگشود و إسحاق را بگناه خلع ساحت خلیفه بکشت و از آن روز هیبت سلطنت

ص: 164

سلطان و حکومت حکمران از آن سرحد انحراف جست و متغلبان بآن سامان افکندند و از مقاومت با کفار آن اکناف سست شدند و از ادای جزیه امتناع ورزیدند و بسیاری از ضیاع و اراضی تفلیس را با راضی خود ملحق و مضاف ساختند .

خلاط بكسر خاء معجمه ولام والف و طاء مهمله شهری است عامر و مشهور وكثير الخير قصبه ارمینیه وسطی و دارای فواکه کثیره و مياه غزیره است ، سرمای آن در زمستان بشدتی است که ضرب المثل است و دریاچه آنجا را در دنیا نظیر نیست و ماهی معروف بطرنج را بسایر بلاد حمل کنند .

حموی میگوید: من ازین ماهی در بلخ دیده ام و این بحیره از عجایب دنیا است، چه در ایام سال مدت ده ماه در این بحیره ضفدع و خرچنگ و ماهی دیده نمی شود و دوماه دیگر در تمامت سنوات ماهی پدیدار آید، و گویند: بر این وجه طلسم کرده اند .

دبيل بفتح دال مهمله و کسر باء موحده بروزن زبیل هر صحرائی که در آن ریگ نباشد ورگی طولانی از ریگ نمودار شود دبیل خوانند و جمعش دبل است و این همان کتیبی است که کثيب الرمل خوانند « ويوماً على ظهر الكثيب »در قصیده لامینه امرء القیس مشهور است، و دبیل شهری است در ارمینیه در دنباله اران که از سرحدات بود ، و نسخه صلح نامه آنجا در زمان عثمان بن عفان در معجم البلدان مسطور است .

سيحان بفتح سين مهمله وسكون ياء حطى وحاء مهمله والف و نون رودخانه ایست عظیم از نواحی مصیصه در میانه انطاکیه و روم، و این غیر از سيحون ماوراء النهر است سیحان و جیحان در بلاد هیاطله و سیحون و جیحون سوای آن است ، و نیز سیحان نام چند جای دیگر است، و عرب هر آب جاری که هرگز نبرد سیحان نامند .

سیسجان با سین مهمله مكسوره ومفتوحه وياء حطى وسين ثانيه وجيم و الف و نون شهری است بعد از از آن در ارمینیه اولی و تا دبیل ده فرسنگ است .

ص: 165

صغدبیل بضم صاد مهمله و سکون غین معجمه ودال مهمله وبسين بجای صاد هم گفته می شود و باء موحده و یاء حطی ولام شهری است در زمین ارمینیه در برابر تفلیس و از بناهای انوشیروان عادل است و گاهی که بنای باب الابواب را نهاد این شهر را بساخت و گروهی از مردم صغد را که از ابناء فارس بودند در این منزل داد و آنجا را سرحد و مقام سپاهی سرحدی مقرر ساخت .

و در آن هنگام که إسحاق بن إسماعيل چنانکه در ذیل جرزان مذکور نمودیم ، در تفلیس بر متوکل خروج نمود متوكل بغاء را بتفليس بفرستاد و تفلیس را بتمامت بسوخت وسر إسحاق را بسر من رای آورد و مدت ذهاب واياب بغاء سی روز کشید و شاعر این شعر بگفت :

اهلا وسهلا بك من رسول *** جئت بما يشفى من الغليل

بجملة تغنى عن التفصيل *** برأس إسحاق بن إسماعيل

و فتح تفليس و صغدبیل

وإسحاق بن إسماعيل در صغدبیل متحصن شده بود و این مکان را معقل خود مقرر نمود و اموال و زوجه خود را که دختر صاحب السرير بود ، در آنجا بودیعت گذاشت .

سراج طیر کوره ایست در ارمینیه ثالثه وبقولي ثانيه .

شکی باشین مشدده مفتوحه و بعضی بجای کاف قاف گفته اند ولایتی است در ارمینیه و چاقو و پوستهای سکیه مشهور است و مشرف برودخانه کر نزديك تفلیس است .

شمشاط بكسر شين و سکون ميم وشين ثانيه و الف و طاء مهمله شهری است در روم بر شاطی ء فرات و در طرف ارمینیه است و این غیر از سمیساط با دوسین مهمله است که در کنار فرات و از اعمال شام است.

طرون باطاء مهمله و راء مهمله و واو و نون موضعی است در ارمینیه «علی السفح من عليا طرون عساکره» از بستری شاعر است ، و نیز حصنی است بین

ص: 166

بيت المقدس و رمله .

سریر با سین و دو راء مهملات و یای حطی اسم چند جای و ملك السرير مملكتی است پهناور در میان لان و باب الابواب ، اصطخری گوید: سریر اسم مملکت است نه نام شهر و مردم سریر نصرانی هستند .

فيروزقباد با فاء و بای حطی شهری است نزديك باب و ابواب معروف بدر بند قباد پدر انوشیروان است و انوشیروان در آنجا قصری بنیان کرده باب فیروز قباد نامید و فیروز قباد یکی از طساسیج بغداد است.

قلعة اللان از عجایب زمان است که در میان مملکت لان و کوه قبق این قلعه و پلی عظیم برودخانه بزرگ برآورده و این قلعه را قلعه باب اللان نام کرده اند و یکی از پادشاهان پیشین زمان فارس بساخته و نامش سند باد بن گشتاسب ابن لهراسب است .

راقم حروف گوید: سند باد نام در سلاطین عجم مذکور نیست شاید از شاه زادگان باشد و این قلعه بر فراز صخره صماء واقع شده است و راهی بفتح آن نیست و یکی از قلاع نامدار عالم است .

اللان بفتح همزه ونون آخر بلادی واسعه و امتی کثیره متصل بدر بند در کوهستان قبق است.

لاذقيه بالام والف و ذال معجمه وقاف و یاء مشدده از ممالك روميه و در شام واقع است و حکایتی غریب دارد .

قاليقلا باقاف والف ولام وياء حطى وقاف و لام والف در ارمینیه عظمی از نواحی خلاط است ، و از این پیش در ذیل احوال هارون الرشيد ومجالس با جواری «اقبلن من حمص ومن قاليقلا »اشارت یافت و این شهر را اخبار عجیبه است .

قبله شهری قدیمی از دیک در بند از اعمال ارمینیه و از مستحدثات قباد پدر انوشیروان است.

قمیز با قاف و میم و یاء و زای معجمه قریه بزرگ از تفلیس بفاصله نیم

ص: 167

روز راه است شاید قمیران همین باشد.

نشوی با فتح نون وضم شين معجمه وفتح واو وياء ومنسوب بآن باياء مشدده شهری است در آذربایجان و بقولی در ار آن و پیوسته بار مینیه و در زبان عامه معروف بنخجوان وبقولى نقجوان و بقولى قصبه کوره بسفرجان است.

بسفرجان باباء موحده وسین مهمله و فاء مضمومه وراء ساكنه مهمله وجیم الف و نون کوره ایست در زمین اران و شهرش فشوی ، یعنی نخجوان در شمار ارمینیه ثالثه و از بناهای انوشیروان است ، بالجمله اسامی مذکوره بطوريكه وعده نهادیم مذکور شد و یکی دو اسم مکشوف نگشت .

و هم در این سال متوكل عباسى عبدالله بن إسحاق بن إبراهيم را با مارت بغداد و معاون سواد منصوب ساخت .

و نیز در این سال محمد بن عبد الله بن طاهر هشت روز از ربیع الآخر بجای مانده از خراسان بیامد و تولیت شرطه و جزیه و اعمال سواد وخلیفتی متوکل در مدينة السلام بغداد با او محول شد و از آن پس ببغداد بیامد ، ازین پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب بسواد كوفه و سبب تسمیه و چگونگی آن اشارت و از فتح وازفتح در زمان جناب عمر بن خطاب مذکور داشتیم .

حموی در معجم البلدان می گوید : حد سواد از حديثه موصل من حيث الطول تا عبادان و از عذیب قادسیه عرضاً تا حلوان است لاجرم طولش یکصد و شصت فرسنک و عرض آن هشتاد فرسنگ و معروف بمیان رود بود و از کوره بهمن اردشیر است .

اصمعی گوید : سواد دو تا است: یکی سواد بصره دستیمسان و اهواز و فارس و دیگر سواد کوفه است که عبارت از کشکر تازاب وحلوان است تا قادسیه .

أبو معشر منجم گوید: کلید اینجا همان کسان هستند که در پیشین روزگار در بابل فرود آمدند و اول کس حضرت نوح علیه السلام است که در آنجا ساکن شد و عمارت فرمود و این حال بعد از طوفان بود تا مگر بوسعت عیش و گشایش

ص: 168

زندگی بگذارند .

پس در این اراضی اقامت گزید و به تناسل و توالد پرداخت و پس از نوح علیه السلام جمعی کثیر شدند و در امتداد روزگار پادشاه از بهر خود اختیار کردند و در آن زمین شهرها بر نهادند و چندان عمارات برکشیدند که مساکن ایشان بدجله و فرات و از دجله تا پائین کشکر و از فرات بآن سوی کوفه رسیدند و آن موضع که ایشانرا بود همان است که اکنون سواد خوانند.

و سلاطین ایشان در بابل نزول نمودند و گروه کلدانیان سپاه ایشان بودند و مملکت ایشان همواره بر پای و دارای شوکت بود تاگاهی که دارا که آخرین پادشاهان ایشان بود بقتل رسید و از آن پس گروهی بیشمار از آنان مقتول گردیدند .

يزيد بن عمر فارسی گوید:ملوك فارس سواد را بر دوازده استان ، یعنی اجاره و شصت طسوج یعنی ناحیه در شمار می آورند، و قانون این سلاطین بر آن بود که هر وقت آهنگ ناحیه از نواحی زمین را می نمود آباد می ساخت و بنام خود می نامید و بسبب خصب نعمت و رفاه عيش وطيب مستقر و بسیاری خواربار و کثرت اراضی و رودبار و خوشی هوا و لطافت صناعت وخيرات و برکاتی که در این اراضی بود بسواد فرود می آمدند و سواد را بقلب وسایر دنیا را بیدن همانند میخواندند و دل ایران شهر می نامیدند و ایران در ناف دنیا واقع است .

و اینکه دل ایران شهر میخواندند برای این بود که مردمش بصحت فکر و رویت برخوردار هستند چنانکه دقایق علوم و لطایف آداب و احکام از گنجینه دل نمایش میجوید و در سوابق روزگار وسلاطین اعصار غلات سواد را ملوك فرس واكاسره بر طرق مقاسمه می گرفتند تا نوبت بشهريار با عدل و داد قباد بن فيروز رسید واو بفرمود تا سواد را مساحت کردند و خراج را براهالی مقرر داشتند.

و سبب این امر این بود که یکی روز آنشهریار بختیار بشکار سوار و بدشت و کوه رهسپار شد و از پی صیدی همی بتاخت چندانکه از اصحابش منفرد گشت .

ص: 169

و باغستانی پر اشجار رسید و آن شکار از دیدارش ناپدید گردید و از پشته برآمد و قریه بزرگ بدید و بوستانی سبز و خرم با درختهای خرما و نار ودیگر فواكه نزديك بآنجا دریافت و زنی را بر فراز تنور به پختن نان و کودکی را با او نگران شد که هر وقت آنزن را غفلتی شدی آن كودك بسوى ناربن بدوید تا مگر به اناری کامیاب شود و آن زن از پی آن شتابان میشد و او را از خوردن انار باز میداشت و بر این گونه بگذرانید تا از کار نان بیاسود و قباد بر این جمله نگران بود.

چون چاکران در گاه بپادشاه رسیدند داستان آنزن را با آن كودك باز نمود و یکی را بآن زن بفرستاد تا از سبب آنکار باز پرسد گفت : پادشاه را در این اشجار حقی است و بهره ایست و هنوز کسی نیامده تا بقبض آن اجازت رسد و اينك این میوه ها امانتی است که خسرو آفاق را بر اعناق باشد و جایز نیست که در آن خیانت و رزیم و بدست خود چیزی از آن برگیریم تا گاهی که پادشاه استیفای حق خود را بفرماید .

چون قباد این سخن بشنید بر آن زن و دیگر رعایا رقت گرفت و با وزرای خود فرمود: همانا رعیت در دولت ما دچار بلیت و شدت و بدحالی بواسطه غلاتی که در دست دارند شده اند، چه این بیچارگان از سود یافتن بآنچه بدست دارند ممنوع هستند تا هنگامی که آنکس که حق ما را مأخوذ میدارد بایشان برسد .

اگر در این کار تدبیری و چاره دارید تا ازین شدت برهند بازگوئید ، یکی از وزراء عرض کرد : بلی پادشاه جهان پناه بفرماید تا اراضی و بساتین ایشان را بمساحت در سپارند و معین کنند که حق پادشاه در هر جریبی چیست و چقدر ادای غله باید بنمایند و چون معلوم شد رعیت حق شهریار را ادا نماید و دست ایشان در غلات خودشان مطلق گردد و در این امر ملاحظه قرب و بعد غلات را نسبت برعايا منظور بدارند، وعبد الرحمن بن جعفر بن سليمان مال و منال سواد را تا هزار ملیون که عبارت از دو هزار کرور در هم باشد رقم کرده است و الله تعالی اعلم .

و در معجم البلدان شرحی مفصل مذکور است در اینجا بقدر حاجت اشارت رفت .

ص: 170

و هم در این سال محمد بن أحمد بن أبي دواد را متوکل خلیفه از دیوان مظالم معزول ساخت ومحمد بن يعقوب معروف بأبي الربيع را بجایش بر نشاند .

و نیز در این سال خاطر خلیفه جهان متوکل از یحیی بن اکثم قاضی خوشنود گشت و این وقت قاضی در بغداد بود متوکل او را بسا مرا احضار نمود و منصب قاضی القضائی را بدو تفویض کرد و نیز دیوان مظالم را بدو تفویض کرد ، و عزل کردن متوکل محمد بن أحمد را از دیوان مظالم ده روز از شهر صفر سال مذکور باقی مانده بود .

و هم در این سال علي بن يحيى ارمنی غزوه صايفه را که معنی آن در کتب سابقه مذکور شد بر حسب معمول با رومیان بسپرد یعنی محاربه تابستانی، و هم در این سال علي بن عيسى بن جعفر بن أبي جعفر منصور که والی مکه معظمه بود مردمان را حج اسلام بگذاشت .

بیان خشم متوکل عباسی بر ابن ابی دواد قاضی و امر نمودن بتو کیل ضیاع او

در این سال جعفر متوكل عباسي برابن أبي دواد قاضي القضاة خشمناك شد وبتوكيل وقبض ضياع و املاك أحمد بن أبي دواد در بیست و پنجم صفر فرمان داد و روز شنبه سه روز از شهر ربيع الأول برگذشته پسرش أبو الوليد محمد بن أحمد أبي دواد در ديوان خراج و حبس برادرهای او نزد عبیدالله ابن السرى خليفه صاحب الشرطه امر فرمود .

چون روز دوشنبه پنجم ماه مذکور روی گشود ابوالوليد يكصد و بیست هزار دینار سرخ و مقداری جواهر گرانبها که بیست هزار دینار قیمت داشت به پیشگاه خلافت حمل کرد و پس از این جمله قرار مصالحه بران رفت که سی و دو کرور در هم تقدیم نماید و امرش بصلاح و صواب بخاتمت انجامد و گواهی گرفت تمامت

ص: 171

آنجماعت را بخریداری هر ضیعتی که ایشان را بود، یعنی گواه باشند که این مبلغ را بداد و املاک خودشان را بخرید .

و چنان بود که چنانکه در سوانح سال دویست و سی و چهارم رقم کردیم أحمد بن أبي دواد بمرض فالج دچار معالج و چون روز چهارشنبه هفتم شهر شعبان در رسید متوکل فرمان داد تا فرزندان ابن ابی دواد را ببغداد بردند وأبو العتاهيه این شعر بگفت :

لو كنت في الرأي منسوباً إلى الرشد *** و كان عزمك عزماً فيه توفيق

لكان في الفقه شغل لوقنعت به ***عن أن تقول كلام الله مخلوق

ماذا عليك و أصل الدين يجمعهم ***ما كان في الفرع لولا الجهل والموق

در این شعر اشارت بمذهب و عقیدت ابن أبي دواد در خلق قرآن مجید و متابعت رأی مأمون مینماید چنانکه ازین پیش در ذیل احوال مأمون بشرحى مبسوط رقم نمودیم ، و ابن خلکان در وفیات الاعیان می گوید : در ششم شهر جمادى الآخره سال دویست و سی و سوم قاضى أحمد بن أبي دواد بمرض فالج دچار گشت و پسرش أبو الوليد محمد بن أحمد بجای او منسوب شد و چون روشی ستوده نداشت بمذمتش زبان گشودند وإبراهيم صولي اين شعر بگفت :

عفت مساو تبدت منك واضحة *** على محاسن أبقاها أبوك لكا

فقد تقدمت أبناء الكرام به *** كما تقدم آباء اللئام بكا

و در هر دو شعبه مدح و ذم مبالغت ورزیده و معنی بدیع بکار برده است وأبو الوليد در امر مظالم تا سال دویست و سی و هفتم بجای بود تاگاهی که بخشم متوکل گرفتار ،آمد و میگوید : جواهری که از وی مأخوذ شد چهل هزار دینار بها داشت ، وهم ابن خلکان در ذیل ترجمه او در موضع دیگر میگوید: ابن أبي دواد در اول خلافت متوکل فلج شد و طرف راستش از کار بیفتاد ومتوكل پسرش محمد بن أحمد را در سال دویست و سی و ششم بجای او بنشاند .

و نیز میگوید : چون متوكل برابن أبي دواد غضب ناك شد و جمعی در باب

ص: 172

ضیاع او که بواسطه جنایت از وی مأخوذ داشتند شهادت همی دادند و جمعی کثیر باین شهادت فراهم شدند از میانه مردم که در جمله شهود اندر وقاضی احمد از وی منحرف بود بپای خواست و گفت: ما گواهی میدهیم برتو براین مکتوب ، قاضی گفت : لا لا لا تو در این مقام نبودی و شاهدی نیستی ، و با دیگران گفت: بر من شهادت بدهید آنمرد با حالی خفیف و نژند فرو نشست و مردمان از ثبوت قاضی و قوت قلبش در چنین حالتی در عجب شدند .

و هم در این سال در ماه جمادی الآخره خلنجی را در برابر مردمان بپای داشتند ، یعنی بواسطه جنایت یا مصادره که او را می نمودند .

و هم در این سال ابن اکثم که قاضی گردیده بود قضاوت طرف شرقی بغداد را باحيان بن بشير نهاد وسوار بن عبدالله عنبری را قاضی جانب غربی ساخت و هر دو اعور بودند پس ابن جماز این شعر بگفت:

رأيت من الكبائر قاضيين لهما *** هما احدوثة في الخافقين

هما اقتسما العمى نصفين قدا*** كما اقتسما قضاء الجانبين

و تحسب منهما من هز رأساً ***لينظر في مواريث و دين

كأنك قد وضعت عليه دنا ***فتحت بزاله من فرد عين

هما قال الزمان بهلك يحى *** إذا افتتح القضاء باعورين

بیان امر فرمودن متوکل عباسی بفرود آوردن جثه أحمد بن نصر را از دار

و نیز در این سال متوکل عباسی در روز فطر فرمان کرد تاجثه أحمد بن نصر مالك خزاعی را از دار فرود آورده باولیای او تسلیم دارند تا دفن نمایند و چون امتثال امر شد و بآنها بدادند، سبب این بود که چون بخلافت بنشست از جدال در امر قرآن و جز آن نهی فرمود و بتمام حكام و ضباط و اعيان ممالک در این معنی

ص: 173

رقم کردند و خواست جثه أحمد بن أبي نصر را از چوبه دار فرود آورد .

غوغا طلبان و مردمان بازاری فراهم شدند و در آن موضع که آن جثّه بود فراهم گشتند و همی بر کثرت و سخنان گوناکون بیفزود و این ازدحام و اقتحام عوام بعرض فرما نگذار ایام متوکل برسید و خشمگین گردید و نصر بن لیث را بفرستاد و او برفت و بیست آن مرد از آن مردم را بگرفت و مضروب و محبوس ساخت و متوکل از اندیشه فرود آوردن جثه أحمد بن نصر فرو نشست.

و چون از تکثیر عامه ناس در آن امر بشنید و آن جماعتی که محبوس شدند مدتی از زمان زندان آنان بپایان رفت و برهائی آنها امر نمود ، بدن احمد را در همان تاریخ که رقم شد نجات بداد و پسر برادرش موسی بدن او را ببغداد حمل کرده غسل و کفن نمود و سرش را با تنش به پیوست و عبدالرحمن بن حمزه جسد او را در مندیلی مصری در سپرد و او را بمنزل خود برده کفن کرده نماز بروی بگذاشت و تنی از سوداگران با پاره از کسان وی آورده بقیر در آوردند و آنمرد را ابزاری میخواندند، وصاحب البرید این داستان را ببغداد بنوشت و او معروف بابن الکلبی از موضعی در ناحیه واسط بود که آنجا را کلتانیه میخواندند چنانکه در ذیل اسامی اماکن مذکوره مرقوم شد .

و چون این خبر اجتماع مردم و تمسح ایشان بجنازه أحمد بن أبي نصر والحاق سر او را با بدن و دفن او بعرض متوکل برسید با یحیی بن اکثم صیفی که قاضی بود گفت : چگونه این ابزاری با آن کبرویت خزاعه درون قبر شد ؟ گفت : اى أمير با احمد بن نصر دوست بود .

این وقت متوکل فرمان داد که بمحمد بن عبد الله بن طاهر مکتوبی نمودند تا عامه مردم را از این گونه اجتماعات ممنوع بدارد تا بعدازین باین کار اقدام نرود و چنان بود که پاره از آنمردم در حال مردن با پسرش وصیت کرده بودند که عامه را ترسنده بدارد لاجرم متوکل نوشت تا مردم را ازین نوع انجمن ها ساختن بازدارند .

ص: 174

بیان ولایت عباس بن الفضل در صقلیه و فتوحاتی که بدست یاری او روی داد

حالة بالحجامة

ازین پیش در ذیل وقایع سال دویست و بیست و هشتم سبقت نگارش گرفت که محمد بن عبد الله أمير صقلیه در سال دویست و سی و ششم چون وفات کرد مسلمانان آن سامان برولایت و امارت عباس بن فضل بن يعقوب اتفاق کردند و اورا والی امور خود ساختند و تفصیل را بخدمت محمد بن اغلب أمير افريقيه مکتوب نمودند و محمد فرمان امارت صقلیه را برای عباس بفرستاد و چنان بود که عباس بن فضل تاگاهی که حکم امارتش نرسیده بود باطراف آنسامان سپاه میفرستاد و غارت میبردند و تقديم غنايم بخدمتش می نمودند.

و چون عهد نامه ولایتش برسید خویشتن بنفسه بیرون شد وعم خود رباح را در مقدمه سپاه بفرستاد و شب هنگام بجانب قلعه آبی اور بتاخت و با بسیاری غنایم و اسیر باز شتافت و اسیران را بکشت و بشهر قصریانه روی کرد و آنمکان را بنهب و غارت در سپرد و آن عمارت را بسوخت و ویران گردانید تا مگر بطريق بدو بیرون تازد و او بیرون نشد لاجرم عباس بازگشت .

و در سال دویست و سی و هشتم بیرون آمد تا گاهی که بقصر یا نه رسید و جمعی عظیم در مصاحبت داشت همچنان بسی غنیمت برد و خرابی رسانید ، و بقطانيه و سرقوسه ونوطس و رقوس تاختن آورد و از تمامت این بلاد غنیمت یافت و خراب کرد و بسوخت و برشبیره فرود آمد و آنجا را مدت پنجماه بحصار فرو گرفت سرانجام مردمش بر پنج هزار رأس بادی مصالحت نمودند .

و در سال دویست و چهل و دوم عباس بن فضل با لشکری بیشمار بهرسوی را هسپار شد و حصنهای بسیار بر گشود و در سال دویست و چهل و سوم دیگرباره

ص: 175

بقصریانه روانه شد مردمان آشهر بحرب او بیرون تاختند و کوس نبرد بنواختند و جنگی بزرگ بساختند در سرانجام کار از سپاه عباس انهزام یافتند و جمعي كثير کشته آمدند .

اینوقت عباس چون هرماس آهنگ سرقوسه وطبر مین فرمود ، و نیز سوای این دو بدیگر جاها قاصد بود همچنان بغارت و تاراج پرداخت و خراب کرد و بسوخت و بر قصر الحديد فرود گشت و آنقص را در بندان داده و بر مردم روم که در آن بوم جای داشتند کار را دشوار کرد و آنجماعت پانزده هزار دینار تقدیم کردند و عباس نپذیرفت و زمان محاصره زیاد گشت آن جماعت آن حصن را بدو تسلیم نمودند بدان شرط که دویست تن را براه خویش گذارد .

عباس باین شرط رضا داد و مالك آن حصن گشت و تمام مردمی را که در آن حصن متحصن بودند سوای آن دویست تن را که بررهائی ایشان شرط رفته بود بفروخت و آن دژ را ویران ساخت .

بیان فتح شهر قصریانه دار الملك صقلیه بدست عباس بن فضل بن يعقوب

در سال دویست و چهل و چهارم هجري رسول هاشمی صلی الله علیه وآله مسلمانان شهر قصریانه را برگشودند و این همان شهری است که دار الملك صقلیه است ، و از آن پيش ملك صقلیه در سرقوسه روز میگذاشت و چون جماعت مسلمانان پاره از آن جزایر را مالك شدند دار الملك را بسوی قصر یا نه انتقال دادند ، چه حسنی بس رصین و دژی سخت استوار بود.

و سبب فتح آن این بود که عباس بن فضل با سپاه مسلمانان بطرف قصریانه و سرقه راه بر سپرد و سپاهی در دریا روان ساخت و از رومیان چهل شلندی با ایشان

ص: 176

دچار گشت و باهم بجنگ در آمد و قتالی سخت شدید بدادند و رومیان منهزم شدند و مسلمانان ده شلندی با مردانی که در آن بود از ایشان بگرفتند و عباس بشهر خود بازگشت .

چون زمستان نمایان شدتر تيب سرية بداد و بقصريانه بتاخت و دست بتاراج و تخریب ابنیه برآورده کامیاب بازشتافت و با ایشان مردی دستگیر بود که نزد رومیان قدر و منزلتی داشت عباس بقتل او امر کرد گفت: أيها الأمير مرا برجای بگذار که بدولتخواهی تو پندی دارم .

عباس گفت : تاچه باشد ، گفت : ترا مالك قصریانه و آن شهر سازم و راه این امر این است که مردم قصریانه در این فصل زمستان و این برف و باران آسمان در خانه های خود ایمن و مطمئن مسکن دارند و از قصد شما آسوده خاطر خفته و بحال خود مشغول هستند و بحفظ و حراست خود نمی پردازند اکنون جماعتی از لشکر خود را با من بفرست تا شما را بآنشهر در آورم.

عباس دو هزار سوار کارزار جنگ جوی شجاع پخته کار با آنمرد روانه ساخت و همی برفت تا نزديك بآنشهر رسید و در آن حوالى مستقراً كمين برنهاد و عم خودش رباح را با منتخبین شجعان بفرستاد و ایشان شبانگاه بطور پوشیده همی برفتند و آنمرد رومی را که حفظ جان خود را بخون و مال و ناموس واهل وعيال جمعي كثير و ویرانی شهری کبیر میدانست با بند و قید در پیش روی رباح مسا و صباح میگذرانید همراه ساختند.

ند چون بشهر رسیدند رومی آن مکان را که تسخیر شهر را از آنجا بتوان بنمود پس نردبامها بر نهادند و بکوه بر آمدند و از آنجا از ديك صبح بكنار ديوار شهر رسیدند و اینوقت كشيك چيان و باره با نان بخواب غفلت اندر و از هاتف حوادث ناگهان .

ایکه در شب بناز خسبیدی *** حادثات زمانه در سحر است

هر بلائی رسد بوقت نيام *** وان ندامت بنوبت شهر است

ص: 177

بی خبر بودند پس آن جنگجویان دلیر از دایی صغیر که آبی پلید آمیز از آن جاری بود مسلمانان اندر شدند و شمشیر بر آن در رومیان بر نهادند و دروازه های شهر را باز کردند و عباس با جنگ آوران بشهر اندر شدند ، و این حال در صبحگاه پنجشنبه نیمه شوال روی داد .

و در همان حال ورود مسجدی در آنشهر بنانهادند و منبری در مسجد نصب کردند و در روز جمعه خطبه بخواندند و از جنگ جویان شهر هر کسی را بیافتند بکشتند و دوشیزگان بطارقه كه طارقة الليل وسارقة العقل و آفتاب روى وماه نشان بودند با آنچه حلی و زیور که بر پیکر منور و سروسینه مهر افسر داشتند با پسران و پسرزادگان ملوك اسير ساختند و چندان بدایع نفیسه و نفایس بدیعه و غنایم جلیله ووصايف جمیله بچنگ آوردند که از حیز توصیف بیرون بود .

و در این روز در مشركان صقلية ذلّتى بزرگ و خفتی عظیم روی آورد و چون رومیان این فتح و شوکت و هیبت مسلمانان را بشنیدند پادشاه ایشان بطریقی را با سیصد شلندی که بجمله مملو از رجال ابطال بود بحرب ایشان بفرستاد و آنجماعت راه بر سپردند تا بسرقوسه درآمد عباس نیز از شهر قصریانه با شجاعان اسلام بمحاربت ایشان بیرون تاخت و میدان حرب را گرم ساخت .

جنگی عظیم برفت وفتحی عمیم روی نمود و رومیان منهزم شدند و در مراکب خود بفرار سوار شدند و مسلمانان صد شلندی را از آنان بگرفتند و بسیاری از آنجماعت را بقتل رسانیدند و در این روز از مسلمانان مگرسه تن به تیر شهید نشد .

و در سال دویست و چهل و ششم این چند قلعه صقلية كه سطر وابلا وابلاطنوا وقلعه عبد المؤمن وقلعة البلوط وقلعة أبي ثور وغيرها عهد خود بشکستند و سر از برتافتند عباس چون شیر خشم آلود بدانسوی بیرون شد و لشکریان روم با آنها روی در روی آمدند و قتالی سخت بدادند و از مسلمانان انهزام گرفتند وجمعی كثير بدست لشکر عباس کشته شدند و عباس بالشکر خون آشام بجانب قلعه عبد المؤمن وقلعة ابلاطنوا برفتند و بحصار افکندند .

ص: 178

در این وقت با عباس خبر رسيد كه اينك لشكر روم میرسد، عباس چون شعله نار بسوی ایشان رهسپار شد و در جفلودی با آنجماعت دچار گشت و بزرگ جنگی در میانه برفت رومیان شکسته شدند و بسرقوسه بازرفتند و عباس بمدينه قصر بانه معاودت نمود و آنشهر را تعمیر کرده حسنی حصین و آکنده بسپاه خونخواه نمود.

و در سال دویست و چهل و هفتم عباس بجانب سرقوسه بتاخت و غنیمت ببرد و بطرف قيران قرقنه بتاخت و در آنروز رنجور شد و بروز سوم روزش بکران و ستاره زندگانیش تاريك و در سوم جمادى الآخر بسرای آخرت شتافت و در همان مکانش از خاك بخاك سپردند، اما مردم روم از شدت بغض و کینی که از وی در دل مکین داشتند گورش را بر شکافتند و جسدش را بسوختند، مدت ولایت و حکمرانی این سردار شجاع یازده سال بود ،و جهاد را در زمستان و تابستان مداومت میداد و در اراضی قلوریه و انکبرده جنگ در افکند و مسلمانان را در آنجا ساکن ساخت و اكنون به تشکیل پاره بلدان وقراء وقلاع مذكوره اشارت میرود .

ابلا باالف مفتوحه و سكون باء موحده و لام و الف ممدوده نام چاهی است وحموی جز این نمی نویسد .

انکبرده بفتح همزه وسكون لون وفتح كاف وضم باء موحده وسكون راه ودال مهملتين وها بلادی است و اسمه از بلاد فرنگستان در میان قسطنطنیه و اندلس و بیلاد قلورية متصل میشود.

بلوط بلفظ بلوط ناحیه ایست در اندلس و معادن زمین و مساکن بر بر در آنجا است وقلعة البلوط در صقلية و در اطرافش انهار گذار و اشجار خرم واثمار بسیار واراضی کریمه است که همه چیز میرویاند.

بثيره باء موحده ومثلثه مسطور نیست شاید تصحیف بشتری با موحده و معجمه و فوقانی و مهمله و مقصوره باشد که نام شهری است در افریقیه .

طنوبره بفتح مهمله و تشدید اون و و او ساکنه و باء موحده مفتوحه وراء مهمله شهری است از اعمال قرمونه در اندلس و از ابلاطنوا ذکر نکرده اند.

ص: 179

قبریان بضم قاف وسكون موحده وفتح راء مهمله و یای حطی والف و نون از قراء افریقیه است .

قرقنه با دو قاف وراء مهمله و نون مشدده حموی گوید : در بحر جزیره ایست که قرقنه نام دارد و در وسط دریا واقع است و ما بین آن و سفاقس که از نواحی افریقیه ایست ده میل فاصله است .

قلوريه بكسر قاف وتشديد لام و سکون واو وکسر راء مهمله و یاء مفتوحه خفیفه جزیره ایست در شرقی صقلیه مردمش فرنگ و این جزیره را شهرهای بسیار وبلاد وسیعه است .

طبيره با مهمله مفتوحه وموحده مكسوره وياء حطى وراء مهمله وتاء شهری است در اندلس و از طبریین یاد نکرده اند.

قصریانه با قاف وصاد مهمله وراء مهمله وياء حطى والف ونون مكسوره وهاء ساکنه نام شهری بزرگ است در جزیره صقلیه بردندانه کوهی و بساتین و زروع وعيون ومياه كثيره دارد.

سرقوسه با دو سین و راء مهملات و قاف و و او بزرگترین شهرهای جزیره صقلیه و پای تخت قدیم سلطان روم است، سطرا از قراء دمشق است و لفظ سطر مسطور نیست .

صقليه باكسرات ثلاثة وتشديد لام وياء مشدده وبسين بجای صاد هم گفته اند از جزایر بحر مغرب و دروسط آن کوهی است موسوم بقصریانه و شرحش مفصل است از قصر الحدید نام نبرده اند و از قلعه رابی ثور و قلعه عبد المؤمن یاد شده است و هم چنین نوطس را رقم نکرده اند.

جفلوذ با ضم جيم وسكون فاء وضم لام وسكون واو وذال معجمه شهری استوار در جزیره صقلیه بر فراز کوهی بلند بر یکطرف دریا است و از بقطانیه ورغوس نامی رقم نکرده اند و الله تعالی اعلم .

ص: 180

بیان بدايت أمر يعقوب بن ليث و طلوع ستاره فرمانفرمائی بنی صفار

در این سال مردی از اهل بست که او را صالح بن نصر کنانی می نامیدند بر سجستان غلبه کرد و یعقوب بن لیث با او بود طاهر بن عبدالله بن طاهر والى مملکت خراسان بازگشت و آن ملك را از چنگ او بیرون آورد و از آن پس نیز مردی دیگر که نامش درهم بن حسین و از جماعت متطوعه در آنجا ظاهر شد و بر آنجا غالب گشت اما چنانکه بایستی ضابط و ناظم لشکر خود نتوانست شد ويعقوب بن ليث سردار سپاه او بود .

چون اصحاب در هم بر حالت ضعف و عجز او آگاه شدند بگرد یعقوب در آمدند و اورا مالك امر خود ساختند چه او را بحسن تدبیر وقوت سیاست و قیام با مور خودشان شایسته شمردند ، چون این حال بر در هم روشن گشت با یعقوب بسلم وصفا رفت و بدون منازعه و مخاصمه آن کار را بدو تسلیم فرمود و خودش از وی اعتزال جست.

اینوقت یعقوب در کار امارت و ولایت مستولی و مستبد گردید و آن بلاد و امصار را ضابط و مالك شد و شوکت و عظمتش فزونی گرفت و مردمان سپاهی و جنگجوی و کینه خوی از هر گوشه و کنار بدر گاهش رهسپار شدند ، والعزة الله الواحد القهار .

در تاریخ حبیب السیر مسطور است که در هيچيك از كتب متداوله در باب نسب ليث صفار ، یعنی مسکر روایتی بنظر اندر نرسیده است ، أما ملك شاه يحيى که در زمان دولت سلطان أبو سعيد ميرزا و در ایام سلطان حسین میرزا سالها والی

ص: 181

ولایت سیستان بود استماع افتاد که می گفت : من بليث صفار نسب میرسانم و نسب ليث با نوشیروان عادل ملحق میگردد.

حمد الله مستوفی در تاریخ گزیده می نویسد : لیث رویگر بچه سیستانی بود چون در خود میدید بروی گری التفات ننمود از سلاح ورزی به یعیاری و رهزنی افتاد اما در آن راه طريق انصاف سپردى و مال کسان را بيك بارگی نبردی و بسا بودی که بازدادی ، شبی خزانه در هم پسر نصر بن رافع بن لیث بن نصر سیار را که والی سیستان بود برید و مالی بیکران بیرون برد در میانه چیزی شفاف بیافت گوهری پنداشت برداشت امتحان را بر زبان برزد نمك بود حق نمك را بر قبض مال برگزيد بگذاشت و بگذشت شبگیر خازن بدید شگفتی گرفت بدرهم بن نصر باز نمود .

در هم بفریاد و امان فرمان داد لیث صفار بدو شد ، در هم گفت : چون بر اموال قدرت یافتی نابردن چه بود؟ حكايت نمك و حق نمك بگفت در هم را پسندیده آمد و او را چاوشی پیشگاه داد و در درگاه او صاحب رفعت و جاه شد و امیر لشکر گشت پس از وی پسرش یعقوب بن لیث صفار بعد از وفات در هم نصر بر پسرش صالح ونصر خروج کرد و در سال دویست و سی و هفتم هجری برپاره ولایات سیستان چیره گردید و روز گارش روز تا روز در ترقی بود و امراء و ارکان دولت در هم بن نصر باوی متفق شدند .

صاحب روضة الصفا می نویسد : یعقوب نیز در بدایت حال بشغل پدرش روی گری می کرد و چون نظر عالی و طبعی بلند داشت هر چه بدست آوردی کودکان را بخواندی و برخوان میهمانی بر نشاندی چون بسن رشد رسید جمعی از مردم جلد بخدمتش کمر بستند و براه زدن پرداخت تا اموالی بدست آورده کار سرداری ساخته سازد و در آن کار شرط انصاف نگاهداشتی و باندک چیزی از آینده و رونده خرسند شدی .

ص: 182

بیان حوادث و سوانح سال دویست و سی و هفتم هجرت نبوی صلى الله علیه و آله

در این سال مردی در اندلس در ناحیه ثغور قیام کرد و خود را پیغمبر خواند و قرآن مجید را بیرون از آنچه تأویل فرموده اند تأویل نمود و انبوهی از غوغاطلبان بمتابعتش طغیان گرفتند، و از جمله احکام شریعتی وی این بود که کوتاه کردن موی و چیدن ناخن را نهی می نمود ، حکمران بلد چون قضیه او را بشنید باحضارش فرمان داد .

چون آنمرد مدعی حاضر شد اول خطبه که براند وسخن و دعوتی که بنمود عامل شهر را بمتابعت خود بخواند، عامل بدو امر کرد که از ادعایی که مینماید بتوبت و انابت زبان بگرداند، مدعی از قبول توبت امتناع ورزید و بفرمان حکمران منزل برسر دار گزید و آندعوت را با پرندگان هوا اختصاص داد و قبول دعوتش بزاغ وكر كس انحصار یافت.

و هم در این سال سپاه مسلمانان بشهرهای مشرکان را هسپار شدند و نبردی سخت و جنگی استوار در میانه برفت و در این وقعه مسلمانان را نصرت افتاد و از جنگهای نامی و ظفرمندیهای سامی گشت و این همان وقعه است که بوقعة البيضاء نامدار شد و در این سال عباس بن ولید مدینی در بصره بدیگر جهان عرصه گزید و هم در این سال عبد الاعلى بن حماد نرسی از دیگر جهان کرسی گزید.

و نیز در این سال عبیدالله بن زياد عنبری ازین محنت سرای شش دری بسرای دیگر رهسپر گشت،نرسی بانون و راء مهمله وسين مهمله است والله اعلم .

ص: 183

و هم در این سال تجارت جماعت اعراب با مردم چین بدرجه جانب ارتفاع گرفت که در بندر کامتن که در سمت جنوبی است تجار عرب از سوداگران سایر ملل بیشتر نمودار میشدند دو نفر از مسافرین بحر پیمای عرب که وهاب وأبو سعيد خوانده میشدند مدت بیست و پنجسال در دریای چین و برابری این مملکت سیاحت نمودند انکشاف عرق ، یعنی جوهر شراب ناب و چای و ظرف چینی بدستیاری ایشان شد و در میان اعراب متداول گردید ایالت شمالی مملکت چین را ختای می نامیدند ، و چون روئیدن گاه در این زمین و ایالت است معروف بچای ختای گشت و ایالت جنوبی چین را بزبان عرب صین میخوانند.

و هم در این سال بروایت سیوطی آتشی عظیم در مدینه عسقلان نمایان شد.

بیان وقایع سال دو بست و سی و هشتم هجری نبوی صلى الله علیه و آله

اشاره

در این سال بغاء كبير بر تفلیس استیلاء یافت و این حکایت چنان است که چون بغا چنانکه مذکور شد بسبب کشته شدن یوسف بن محمد برای قصاص قتله او بطرف ارمینیه راه بر گرفت و بدبیل روی و یکماه در دبیل توقف نمود و چون روز شنبه دهم ربيع الأول این سال مذکور روی برگشود بغاء فرمان كرد تا زيرك ترکی راه بر نوشت و از کی برگذشت کر رودخانه عظیمی است مثل صراط بغداد بلکه از آن بزرگتر و این نهر در میان آنشهر و تفلیس در جانب غربی و صفدبیل در طرف شرقی است و لشکرگاه بنا در شرقی بود.

حموی میگوید: کر بضم كاف و تشدید راء مهمله بلفظ کیل موضعی مشهور است بفارس و نهر الکر میان ارمنینه و از آن شهر تفلیس را میشکافد و از آنجا تا براغه دو فرسنگ مسافت دارد و این نهر با رودخانه رس فراهم شده در بحر خزر

ص: 184

میریزد ، و نیز کر کوره ایست از نواحی موصل شرقیه که در اعمال عقر بشمار می آید و در آنجا قراء كثيره ومزارع است.

بالجمله زيرك از رودکی بگذشت و بمیدان تفلیس پیوست ، و شهر تفلیس را پنج دروازه است : یکی باب الميدان ودیگر باب قریس ودیگر باب الصغير ودیگر باب الربض وديگر باب صفدبیل ، و نهر الكر نهری است که از آن شهر میگذرد.

و نیز بغاء فرمان کرد تا أبو العباس وائی نصرانی بجانب مردم ارمینیه از عربی و عجمی آنها برود، پس زيرك از دروازه میدان بایشان شد ، وأبو العباس از طرف باب الريض راه بر سپرد ، إسحاق بن إسماعيل عامل شهر چون این خبر بدانست بجانب زبرك بتاخت و حرب بیار است و میدان قتيل و هیاهوی ابطال آراسته شد .

و از آنطرف بغاء برپشته که از طرف صفد بیل مشرف بر شهر بود برآمد تا بر کردار زيرك و أبو العباس بنظاره آید چون بر حال ایشان نگران آمد جماعت نفط اندازان را مأمور ساخت تا در آنشهر نقط و آتش برافکندند و چون بناها و عمارات شهر تفلیس از چوب و تخته صنوبر بود باد در نفط و آتش و صنوبر پی سپر گشت و از آن پس چون اسحاق بر احراق شهر خبر یافت از میدان حر بگاه باز شد تا از حال شهر با خبر شود دید آن آتش جهان سوز در قصر او و جواری در افتاده و بر تمام قصر و قصریان احاطه کرده و زبان بر بازبان و بی زبان دراز کرده است .

در این اثنا گروه اتراك و مغاربه بتاختند و إسحاق را در چنین حالتی اسیر و دستگیر ساختند و پسرش عمر را بگرفتند و هر دو آن را بخدمت بنا حاضر ساختند بغا بفرمود تا اسحاق را بباب الحسك باز گردانیدند با دو دست بسته در همانجا گردنش را بزدند و لاشه اش را در کنار نهر الکربردار زدند.

و اين إسحاق شيخي مجدور و کلان کله و گندم گون و اصلع و احول بود وموی را باوسمه رنگین میساخت پس سرش را بر باب الحسك نصب كردند و متولى

ص: 185

قتل او غامش نام خلیفه بنا بود، و از شدت حرفتی و سوختنی که در شهر تفلیس و عمارات و ابنیه آن در افتاد پنجاه هزار تن آدمی بسوخت و چنین آتش فروزان که بر سر کره اثیر بر كشيد در يك روز و شب زبان از زبانه برکشید، ه آتش صنوبر را دوام و بقائی نیست.

پس از این سوختن و ویران کردن جماعت مغاربه صبحگاه دیگر چون نمودی صرصر بشهریان گرایان و تازان شدند و هر کسی را در جامه زندگی دیدند اسیر ساختند و مردگان را جامه از تن برآوردند ، وزوجه إسحاق که در صفدبیل که برابر تفلیس در طرف شرقی است و از بناهای انوشیروان عادل است فرود آمده بود و اسحاق این شهر را حسن خود گردانیده بود و خندقش را حفر کرده و از جماعت خویشیه و جز ایشان در آنجا برای مقاتلت ومحاربت مقرر ساخته بود .

بغا این مردم را امان داد بدان پیمان که جامه و آلات جنگ را فرو گذارند و بهر طرف که خواهند بروند ، وزوجه إسحاق دختر صاحب السرير بود ، و از آن پس بغا بفرمود تا زيرك ترك بقلعه جودمان که در میان برذعه و تفلیس واقع است با جماعتی از لشکریانش برفتند وزيرك جردمان را برگشود و بطریق آنجا را که قطریج نام داشت اسیر ساخت و بلشکر گاهش حمل نمود.

و چون ازین کارها بپرداختند بغاء كبير بجانب عیسی بن یوسف پسر خواهر اسطفانوس روی نهاد و در این وقت عیسی در قلعه کشیش از کوره بیلقان روز میسپرد و از آن قلعه تابیلقان ده فرسنگ و از آنجا تا برذعه پنج فرسنگ راه است ، پس بغاء با عیسی جنگ بورزید و مظفر گردید و آن قلعه را برگشود و عیسی را بگرفت و با خود حمل کرد و پسرش را نیز با او حمل نمود.

و نيز أبو العباس واثی را که سنباط بن اشوط نام داشت با معاوية بن سهل ابن سنباط بطریق ار ان و هم چنین آذرنر سی بن إسحاق خاشنی را در رکاب خود حمل نمود .

در کتاب معجم البلدان مسطور است :تفليس بفتح فاء و بكسر آن ولام

ص: 186

وياء حطی وسین مهمله شهری است در ارمنیه اولی و بقولی در اران و دار الملك ناحية جرزان نزديك بباب الأبواب و از شهرهای کهن و قدیمی ارمنستان و مدينة الاسلام و آخر شهری است که بصیت صوت اسلام بلند نام است و چون ازین شهر برگذرند بصیت این دین مبین بر نگذرند.

نهرکر که مذکور شد از میان این شهر میگذرد و بدریا میریزد و باروی عظیمی دور شهر کشیده اند گرما بهای سخت گرم دارد که بدون آتش از چشمه هائی که آبش گرم است بازارش در گردش وگرم است، یکی از آن حمام ها بجماعت مسلمين اختصاص وانحصار دارد .

این شهر در زمان عثمان بن عفان بدست سپاه اسلام مسلمان شد و مصالحه نامه رقم گردید و تفلیس در حوزه تصرف مسلمانان در آمد و بر این حال بود و جماعتی از ایشان بدولت اسلام فایز شدند تا در سال پانصد و پانزدهم هجری که جمعی کثیر از طایفه گرج از جبال ایجار خروج کرده بلاد اسلام را که در مجاورت آنها بود بغارت سپردند و شهر تفلیس را نیز فتح نموده جمعی کثیر از مسلمانان را شهید ساختند .

بر این حال افزون از یکصد سال بگذرانیدند تا آخر الأمر بدست سلطان جلال الدین خوارزمشاهی آنجماعت و اعوان ایشان بقتل رسیدند و مردم تفلیس از زشتى سلوك والى سلطان و اعوان او خسته شدند و بازماندگان گرج را دیگر باره بشهر در آورده شهر را بتصرف آنان داده اعوان خوارزمشاهی را بیرون کردند و آنها بطور فرار بخوارزمشاه بیامدند و آنجماعت از بیم عودت و سطوت و بازپرسی خوارزمشاه شهر تفلیس را آتش زده بمنازل خود باز شدند.

و شهر تفلیس در دره افتاده است که طرفی از آن روی با کوه دارد و آبی از میانش روان و از طرفی عمارت بر روی نهر کر چنانکه بام خانه های زمین کوي برسته عليا است ساخته شده است، و حاصل غلاتش نیکو و ميوه آن اندك است و بر سرتلی قلعه محکم است و مردم آنجا مسلمان و نصرانی هستند.

ص: 187

نوشته اند : چشمه آبی در تفلیس هست که آب از آن بیرون آمده مار میشود و در زمان سلطان مرادخان خدیو روم این شهر را عثمانيها فتح کردند و بر پیرامون این شهر در دیوار بر کشیده اند و این شهر آخرین شهرهای آذر بایجان و پیوسته بسرحد است و سرچشمه رودخانه کسر کوهستان قفقاز است و از قدیم الایتام در شمار شهرهای ایران و پای تخت گرجستان بوده است .

تفلیس و بتی لیس و انوبلیس هر سه در لغت گرجی بمعنی گرم است و این شهر را پیشینیان بواسطه اینکه چشمه های گرم معدنی در داخل شهر و خارج شهر بسیار داشته است بتی لیس کلاکی میگفته اند ، و در سال یکهزار و دویست و سی ام هجری در معاهده که دولت ایران را با دولت روس روی داد تمام گرجستان و تفلیس را بدولت روس واگذار نمود .

بالجمله گرجستان و تفلیس قبل از اسلام و بعد از اسلام وزمان سلاجقه و بعداز ایشان مکرر دچار قتل و غارت و سوختن و ویرانی گردیده و بمرور دهور تجدید عهد و عمارت یافته و اکنون از شهرهای نامدار و دارای ابنیه و عمارات عاليه ومتعلق بدولت روس است و در این سنوات انقلاب کره و محاربات دولت آلمان و اطریش و عثمانی با دولت روس و انگلیس و فرانسه و خرابی و ویرانی اغلب ولایات روی زمین این شهر نیز بی آسیب نماند .

عجب این است که یکنفر بهوای نفس و غرض نفسانی یا عداوت و خصومت و طمع در مال و ملک چون بر شهری و مملکتی مستولی میشود حكم باعدام تمام مردم و احراق و ویرانی آنشهر مینماید! مثلا تفلیس را بغارت و قتل و ویرانی میسپارد و بهمین باندازه آتش خشمش از خون بی گناهان خاموش نمیشود و امر بسوختن شهر مینماید و پنجاه هزار تن مردوزن سیاه و سفید و اطفال وعليل وكليل وكور و چلاق و زمین گیر و بیمار و پارسا و غیر پارسا از آن آتش میسوزد !با اینکه آمر را با ایشان سابقه خصومت و معرفت و آشنائی و معامله و محادثه ومجالست و مؤانستی نبوده است ! غریب این است که این مردم خود را متدین و متمدن و آدمی وش

ص: 188

میشمارند اما آدمی کش و وحشی هستند !!

در كتب جغرافي و تواریخ و روزنامه جهان گردان در باب تفلیس و گرجستان شروح كثيره یاد کرده اند خصوصاً شاهنشاه سعید شهید ناصرالدین شاه ذوالقرنین اعظم اعلی الله مقامه در سفر فرنگستان و طی ممالک روسیه در سفر نامه خود با آن دقایق و حقایقی که معمول قلم و رقم همایونش هست شرحي مبسوط مذكور فرموده است .

جرزان با جیم وراء مهمله وزاء معجمه والف ونون بروایت حموی در معجم البلدان اسم جامع ناحیه ایست که ارمینیه باشد و قصبه و تختگاه آن تفلیس است و از این تصریح معلوم میشود جرزان صحیح نیست ، و نیز حموی می گوید : کبیش با کاف و باء موحده و های خطی موضعی است که در شعر راعي مذکور است .

بیان وصول مراکب روم بسوی ديار مصريه وغرق جماعتی اززن و كودك

تمانی در این سال سه تن از رؤسای لشکر روم که یکی را عرفا و آندیگر را ابن قطونا وسوم را امر مامه که سران سپاه بحری بودند و با هر يك صد مركب و كشتي حربی بحری بود بیامدند و این قطونا در کنار دمیاط در آمد و جای گزید و در میان دمياط وشط شبه الجزيره بود که آبش تابسینه مرد میرسید و هر کسی از آن آبگاه خود را بزمین میکشید از مراکب دریائی نجات داشت ، لاجرم جمعی از آن بگذشتند و بسلامت پرستند و جمعي كثیر از زنان و کودکان غرقه بحرقنا و روزی ماهیان دریا شدند و هر کسی را توانائی بود بکشتیهایش در آوردند و بجانب ناحیه فسطاط رستگاری گرفتند و از آنجا تا فسطاط چهار روز راه است .

در این هنگام عنبسة بن إسحاق ضبي معونه مصر را والی بود و چون زمان عید و جشن سپاه و سفید قریب گردید فرمان داد تا مردم سپاهی که بدمیاط اندر

ص: 189

بودند بفسطاط اندر آیند تا بوجود ایشان تجمل وجلال عید را ساخته سازد ازین روی دمیاط از جماعت لشكرى تهي ماند لاجرم مراكب روم بي مانع ودافعي بناحيه نخلستانی رسید و در آنجا صد مرکب از شلندیه را فروخوابانید و در هر يك از آن مراکب از پنجاه مرد تا بصد مرد جنگجوی جای می کردند .

پس با این عدت وعدت بدمیاط در آمدند و بهرخانه وسرا ولانه که دست یافتند بسوزانیدند و از عمارات و خانه هائی که از چوب بر آورده بودند نشانی نگذاشتند و از اسلحه هر چه در دمیاط بود بدیدند حمل کردند و همی خواستند بخدمت حفص صاحب اقریطش برند و این جمله هزار نیزه با آلت آن بود و از مردم و رجال آنجا هر کسی را که بدست آوردند از پای در آوردند و از امتعه و قند و کتان که برای حمل بعراق آماده کرده بودند مأخوذ نمودند و از زنهای مسلمه و قبطیه ششصد تن اسیر ساختند .

گفته اند : ازین جمله سیصد و بیست و پنجتن زن مسلمان و دیگران از قبطیان بودند ، و بعضی گفته اند: آن سپاه رومی که در شلندیات و کشتیهای کوچکی که در دمیاط فرود آمدند جای داشتند پنج هزار تن بشمار آمدند .

بالجمله رومیان از اموال و ذخایر و اسرای دمیاطیان کشتیهای خود را پر ساخته و خزانه قلوع ، یعنی مکانیکه شراعهای کشتیها در آن بودند بسوزانند و مسجد جامع دمیاط را بسوختند و کنایس را بآتش در سپردند و آن کسانی که از جماعت زنان و کودکان از گزند رومیان فرار کرده و در دریاچه دمیاط غرق شدند بیشتر از آنان بودند که بدست رومیان اسیر شدند .

و چون رومیان از کارهای خود بپرداختند بافتح و فیروزی و کشتیهای آکنده از اسرای نساء ورجال کوس کوچ بکوفتند و از دمیاط راه بر گرفتند ، گفته اند : این اکشف را عنبسة در زندان دمیاط محبوس ساخته بود چون بر این حال مردم دمیاط نگران شد موی بر تنش سنان و جهان در چشمش زندان آمد بند و زنجیر بر شکست و چون رستم دستان و سام نریمان از زندان بیرون تاخت و بقتال آن جماعت

ص: 190

شمشیر بیاخت.

جماعتی نیز چون گوله حمیت و حمایت و عصبیت و غیرت را مشاهدت کردند خونهای ایشان در رگها بجوشید و باعانت وی بیرون شدند و با رومیان جنگ بدادند وجمعی از رومیان بکشتند پس از آن بطرف اشتوم تنیس روی نهادند و سفینه های ایشانرا آب نتوانست حمل نمود لاجرم از آن بیم یافتند که وحل دچار شوند و کشتیهای ایشان بواسطه قلت آب بگل بنشیند ازین روی بطرف اشتوم تنیس برفتند که فریسی آنجاست .

از اشتوم تاتنیس چهار فرسنگ طول مسافت است و برای آن باروئی و دو دروازه آهنین است که معتصم عباسی بعمارت آن فرمان کرده بود ابن اکشف و مردمش آنجا را ویران ساختند و آنچه در آن بود از مجانيق وعرادات بسوختند و آند و در آهن را بکندند و با خود حمل داده بیلاد خود برفتند و هیچکس متعرض حال آنها نشد .

حموی در معجم البلدان می گوید : اشتوم بضم الف وسكون شين معجمه و تاء مثناة و واو ساكنه وميم موضعی است نزديك تينس، يحيى بن الفضل اين شعر را گفته است :

حمار أتى دمياط و الروم وثب *** بتنيس منه رأى عين و أقرب

يقيمون بالأشتوم يبغون مثلما *** أصابوه من دمياط والحرب ترتب

و از تنیس تا حصن اشتوم که در آنجا مصب آب دریاچه بحر روم است شش فرسنگ مسافت دارد، والله تعالی اعلم .

ص: 191

بیان وفات عبدالرحمن بن حكم اموی امیر اندلس و ولایت پسرش محمد بن عبدالرحمن

در این سال عبدالرحمن بن الحكم بن هشام بن عبدالرحمن بن معاوية بن هشام اموی صاحب مملکت اندلس در ماه ربیع الأخر بسرای آخرت رخت کشید مردی گندم گون و بلند بالا و کشیده بینی و گشاده چشم و بزرگ ریش بود و موی خود بحناء رنگین میساخت و چهل و پنج پسر بیادگار گذاشت و مردی ادیب و شاعر و در جمله کسانیکه عاشق جواری خود بود محسوب است و در عشق جاریه خود که طروب نام داشت شهرت یافت و بعلوم شریعت و علم فلسفه وغيرهم عالم و روزگار دولتش ايام عافیت و سکون و اموالی بسیار در خزانه اش موجود و دارای همتی بلند و نظری ارجمند بود .

قصرها و تنزهات كثيره اختراع نمود و طرق و راهها بساخت و در وسعت مسجد جامع قرطبه بیفزود و دو رواق برکشید و از آن پیش که زینت و زخرف مسجد بپایان رسد زمانش بیایان کشید و پسرش محمد با نجام رسانید ، و نیز عبدالرحمن جوامع کثیره در اندلس بساخت .

و چون وفات کرد فرزندش امیر محمد بجایش بر نشست و در کار عدل و داد برسیرت پدر عادلش همت بر نهاد و بنای جامع قرطبه را با نجام آورد و مادرش را بهتر نام بود و او را صد نفر فرزند پدید آمد که بجمله ذکور بودند.

وی اول کسی است که ابهت ملك و پادشاهی را در اندلس بپای داشت و رسوم ملك را مرتب ساخت وزی و وضع خود را با عامه ناس بريك اساس نگذاشت و در ابهت ملك وجلالت سلطنت با وليد بن عبد الملك همال و همانند گشت .

و اول کسی است که آب شیرین و گوارا بجانب قرطبه بر کشید و بآنشهر اندر آورد و مضعی بزرگ برای آن آب مقرر و مفضل داشت تا مردمان بآن وارد

ص: 192

شوند و بهره ور و کامیاب گردند .

در تاریخ ابن خلدون مسطور است که امیر عبدالرحمن اوسط ابن حكم بن هشام بن عبدالرحمن چون داخل سال دویست و سی و هشتم گردید وفات کرد مدت امارتش سی و یکسال طول کشید و رسوم مملکت را چنانکه مذکور داشتیم برقرار نمود و بطریق سلاطین جهان بكبر و کبریائی رفتار نمود و عامه را بدربار خود بار نمی داد.

ودر كتاب عقد الفرید می نویسد : عبدالرحمن بن حکم از تمامت مردم عهد خودش بجود و کرم و کف بخشنده و کرامت عطوفت و فضل واسع و جمال علم نامدارتر بود در ذی الحجه دویست و ششم بامداد اقبال بامارت برآمد و در شب پنجشنبه سه شب از شهر ربيع الآخر سال دویست و سی و هشتم بر آمده زمانش بسر آمد حکومتش سی و یکسال و پنجماه بود.

وقتی یکتن از عمالش عرضه داشتی بحضورش تقدیم کرد و خواستار عملی رفیع و منصبی منبع گردید که از انداز او و امثال او بیرون بود ، امیر عبدالرحمن در ما بین مكتوب او نوشت«من لم يحسب وجه مطلبه كان الحرمان اولی به » هر کسی از مقدار و مقام خود افزون طلبد و معیار خود را نداند شایسته حرمان است و از عهده بر نخواهد آمد، مدت عمر عبدالرحمن شصت و دو سال بود .

در بعضی کتب مدت ملك وى را سی و يك سال و سه ماه رقم کرده اند ، و گفته : چون بمرد چهل و پنج پسر و یکدختر از وی برجای بماند ، ابن اثیر در ذیل سوانح سال دویست و هفتاد و سوم ووفات محمد بن عبدالرحمن می نویسد: چون از جهان برفت سی فرزند ذکور از وی بماند، شاید بقیه پسرهایش در اوقات سلطنتش که افزون از سی و پنجسال و کسری است وفات کرده اند چنانکه انشاء الله مذکور شود .

و نیز در بعضی تواریخ نوشته اند: در این سال علی بن از یاب سازنده و نوازنده معروف که در خدمت خلفای بغداد می گذرانید بتطمیع عبدالرحمن سلطان اسپانیول به اسپانیول برفت ، طريقة مالكي که در اسپانیول رواج داشت در سلطنت محمد اول

ص: 193

یعنی محمد بن عبد الرحمن مذكور مبدل بطریقت حنبلی شد .

و هم در این سال لئون چهارم پاپ چون از آن بیمناک بود که جماعت اعراب شهر رم را مفتوح سازند حصاری برگرد یکی از محلات برکشید و آنمحله بمناسبت اینکه لؤن دیوارش را برکشید موسوم بشهر لونیم شد .

بیان پاره حوادث و سوانح سال دویست و سی و هشتم هجری نبوی صلوات الله عليه و آله

در این سال أبو الفضل جعفر بن متوکل خلیفه عباسی در روز دوشنبه پنجم شهر جمادى الاخره از سامراء بآهنگ مداین خیمه و خرگاه بیرون کشید و در روز سه شنبه سیزده شب از جمادی الآخره گذشته بشماسیه رسید و در آنجا تا روز شنبه بپائید و شامگاه بقطر بل عبور داد و از آن پس ساز مراجعت بکوفت و در روز دوشنبه یازده شب از جمادى الأخره بجای مانده ببغداد اندر آمد و در بازارها وشوارع بغداد راه بر گرفت تا بزعفرانیه رسید و از آن پس بجانب مداین رهسپار گشت .

بکدم زره دجله منزل بمداین گیر *** وزدیده دوم دجله بر خاک مداین ران

و در این سال علی بن يحيى ارمنى غزوه صايفه و جنگ تابستانی مقرری معمولی را با رومیان بسپرد و هم در این سال علي بن عيسى بن جعفر بن أبي جعفر منصور مردمان را حج اسلام بگذاشت و هم در این سال إسحاق بن إبراهيم حنظلي معروف بابن راهويه که از ائمه ارباب علم بود و او را با شافعی در بیوت مکه معظمه مناظرتی روی داد وفات نمود و در این وقت هفتاد و هفت سال از مدت زندگانیش بر گذشته بود .

در تاریخ الخميس مي گويد : إسحاق بن راهويه عالم خراسان و صاحب تصانیف

ص: 194

بود ، أحمد بن حنبل ميگفت : برای عراق نظیری برای او نیست و چنین عالمی از جسر عبور نکرده است، و محمد بن اسلم گوید: هیچکس را ندانسته ام که خوفش از خدای تعالی بیشتر از إسحاق باشد ، و أبوزرعه گوید: هیچکس را از وی احفظ نیافته اند .

و نیز در این سال محمد بن بکار محدث وفات نمود، از این پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب بشرح حال أبي يعقوب إسحاق بن إبراهيم حنظلي مروزی معروف با بن راهويه که جامع بین حدیث وفقه و زهد وورع ومناظرة او با شافعی در باب جواز فروش خانه های مکه معظمه و کثرت حافظه او و محفوظات كثيره ومدت عمر او که از شصت برگذشت اشارت رفت .

زعفرانیه با زاء هوز وعين مهمله در چند موضع است از آنجمله قریه ایست دريك منزلی همدان و قریه از اراضی کلوانی است در بغداد .

شماسیه بفتح اول و شین معجمه و تشدید میم و سین مهمله بیابانی است در اعلای بغداد و یکی از دروازه های بغداد بآنجا منسوب است و سرای معز الدولة بن بویه در برابر آن بوده است و در سال سیصد و پنجم از بنای آن فراغت یافته و بیست وشش کرور در هم در مصارف آن بکار برده و باقی محله بیابانی موحش است و محل قطاع الطريق وبالاتر از رصافه محله أبي حنيفه است ، و نیز شماسیه نام محله ایست در دمشق حموی میگوید، هنوز نشانش باقی است .

قطر بل بضم قاف وسكون طاء مهمله وفتح راء مهمله وباء مشدده و لام نام قریه ایست در بغداد و تا ببغداد دو فرسنگ مسافت دارد و حمر و خانات قطر بلی و اکنون خراب است .

ص: 195

بیان وقایع سال دویست و سی و نهم هجری مصطفوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در این سال متوکل عباسی فرمان داد که اهل ذمه دو در اعه عسلی برتن بر فراز قبا و دراريع بپوشند و این حکم را در ماه محرم این سال جریان داد و چون ماه صفر در رسید امر فرمود که ذمّتیان جز بر استر و خرسوار و رهسپر نشوند و برذون سوار نشوند .

و هم در این سال علي بن جهم بن بدری را از آنحدود بفرمان متوكل بخراسان نفی کردند ، و نیز در این سال صاحب صناریه را در ماه جمادی الآخره در باب العامه بقتل رسانیدند، و هم در این سال متوکل عباسی بهدم ربيع و معابد ترسایان که در زمان اسلام بنیان شده بود فرمان داد .

و هم در این سال محمد بن عبد الرحمان لشکری ساز داده بسرداری برادرش حکم ابن عبد الرحمن بطرف قلعه رباح بفرستاد و چنان بود که مردم طلیطله دیوار آن قلعه را ویران کرده و جمعی کثیر از مردمش را کشته بودند و حکم برفت و آندیوار را اصلاح کرده و هر کسی که از مردم آنجا پراکنده شده بودند دیگر باره بمکان خودش بازگردانید و حال آن قلعه و مردمش قرین اصلاح گشت و حكم بطرف طليطله بتاخت و در حوالی و اطراف آن فساد در افکند، و نیز محمد بن عبد الرحمن لشكرى دیگر بطلیطله روان ساخت و چون بآنجا نزديك شدند سپاهی که در کمین بودند برایشان بیرون تاختند و آن لشکر منهزم و جمعی کشته شدند، رباح بفتح راء مهمله و آخر آن حاء مهمله از ماده رابح است .

قلعه رباح نام شهری است در اندلس از اعمال طلیطله، حموی میگوید :مدت هفتاد سال است که فرنگیها بر آن مستولی شده اند و دارای قری و نواحی متعدده است والله اعلم .

ص: 196

بیان حوادث و سوانح سال دویست و سی و نهم هجری

در این سال محمد بن أحمد بن أبي دواد مكنى بأبي الوليد در ماه ذی الحجه در بغداد بدیگر جهان روی نهاد ، در طی کتاب گاهی بحال او ومصادره و حبس وبند او و خشم متوكل وصلح او در مبلغی گزاف اشارت رفت، و در این سال غزوه صائفه و جنگ معمولی تابستانی را علی بن یحیی ارمنی با رومیان بگذاشت و لشکر اسلام در حوالی قسطنطنیه فرود آمدند.

و در این سال عبدالله بن محمد داود بن عيسى بن موسى بن محمد بن علي بن عبدالله ابن عباس که والی مکه معظمه بود مردمان را حج اسلام بگذاشت ، و نیز در این سال جعفر بن دينار اقامت حج نمود والی طریق مکه مشرفه از طرف بود و احداث موسم را متولی شد .

و نیز در این سال شعانین ترسایان با روز نوروز مصادف و متفق گردید و مطابق روز یکشنبه بیست شب از شهر ذی القعده بود، گفته اند: مردم نصاری بر آن گمان رفته اند که هرگز این دو روز در مدت ظهور اسلام تا آنزمان با هم جمع و متفق نگردیده است، و هم در این سال محمود بن غیلان مروزی مكنى بأبي أحمد که یکی از مشایخ بخاری و مسلم و ترمذی بود وفات نمود.

بیان وقایع سال دویست و چهلم هجری مصطفوی صلی الله علیه

اشاره

در این سال مردم حمص بمردیکه عامل معونه ایشان بود بتاختند و او را بیرون کردند و سبب این بود که أبو مغيث رافعي موسى بن إبراهيم يك نفر از

ص: 197

رؤسای اهل حمص را بکشت لاجرم مردم آن شهر در ماه جمادی الاخره این سال بر خروشیدند و بجوشیدند و بیرون ناختند و جمعی از اصحاب عامل را بکشتند آنگاه او را وصاحب الخراج را از شهر خود بیرون دوانیدند.

این خبر بمتوکل پیوست متوکل بفرمود تا عتاب بن عتاب ومحمد بن عبدويه کرداس انباری بدانشهر روی نهند و باعتاب گفت: با مردم حمص بگوید که امير المؤمنين بجاى أبو مغيث مردى دیگر را عامل میفرماید اگر این سخن را شنیدند و اطاعت کردند و رضا دادند محمد بن عبدویه را برایشان امارت بده و اگر سر از فرمان و قبول امر برتافتند و بر شقاق و مخالفت بپائیدند در آنجا بمان و چگونگی را بمن برنگار تا رجاء یا محمد بن رجاء حضاری یا سرهنگی دیگر را باخيل وسوار برای محاربت آنان برای تو رهسپار بدارم .

عتاب بن عتاب روز دوشنبه پنجروز از شهر جمادى الآخر باقی مانده بمحضر اهل حمص حضور یافت و امر خلیفه روزگار را ابلاغ نمود مردم حمص بامارت محمد بن عبدویه راضی شدند و عتاب او را برایشان والی ساخت ، اما محمد بن عبدويه با مردم حمص باعمال عجیبه پرداخت تا موجب تجدید شورش مردم حمص گشت .

و در این سال أحمد بن أبي دواد در بغداد روی بدیگر جهان نهاد ، ازین پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب بشرح حال أبي عبدالله أحمد بن أبي دواد فرج ابن جریر بن ملك ايال قاضی که معروف بمروت و عصبیت در مذهب است ، ونیز در طی این کتب بحکایات او با معتصم و پیش از وی با مأمون وهم چنين باواثق ومتوكل اشارت کردیم و از مناظرات او در مخلوقیت قرآن مجید در زمان مأمون رقم کردیم .

ابن خلکان می گوید: وفات قاضي أحمد در شهر محرم سال دویست و چهلم روی داد و تولد او بروایتی که از خود او نموده اند در شهر بصره در سال یکصد و شصتم هجری بوده است و ازین قرار هشتاد سال مدت عمر او بوده است و بقولی بیست سال از قاضي يحيى بن اكثم صیفی بزرگتر است ، دواد بضم دال مهمله وفتح واو و بعد از الف دال مهمله ثانیه است .

ص: 198

جلال الدین سیوطی در تاریخ الخلفاء در ذیل اسامی اعیانی که در زمان خلافت متوکل عباسی از جهان رفته اند می گوید: «و ابن دواد ذلك الكلب لا رحمه الله »یعنی یکی از اشخاصی که در عصر متوكل بمرد ابن أبي دواد است این سگ را خداوند نیامرزد ، و نیز در حوادث سی و دوم می نویسد ، در این سال ابن أبي دوادرا فالج دریافت و او را مانند سنگی بگوشه افتاده گردانید ، فلله أجره الله .

گمان بنده حقیر این است که سیوطی این نفرین را در حق وی از آن کرده است که قاضي أحمد قائل بخلق قرآن بوده است چنانکه شرح وبسط آن مفصلاً مرقوم و مخلوقیت قرآن برحسب أخبار وارده وادله معلوم آمد و اگرچه احمد در حضرت أمير المؤمنين علي بن ابيطالب و اولاد طاهرين آنحضرت صلوات الله عليهم بعقیدت وارادتي موصوف نیست و سيوطي و امثال او ازین حیثیت مبغوضیتی در نزد سيوطي و امثال او ندارد و سایر صفات او غالباً پسندیده و مطبوع است ، لاجرم این کلام سیوطی را ناچاریم مؤل باین تأویل بدانیم والله تعالى أعلم بحقايق الأحوال .

ابن اثیر می گوید : قاضی احمد در محرم بدرود حیات گفت وفات او بیست روز بعد از مرگ پسرش أبو الوليد بود و این قاضی در قول بخلق قرآن و غیر آن از مذاهب معتزله سخن میکرد و این مذهب را از بشر مریسی و بشر مریسی از جهم بن صفوان وجهم از جعد بن ادهم فرا گرفت و جعد از ابان بن سمعان وابان از طالوت خواهر زاده لبید اعصم و داماد اور طالوت از لبید بن الاعصم یهودی که پیغمبر صلی الله علیه وآله را سحر می نمود ولبيد قائل بخلق قرآن بود و اول کسیکه در این باب تصنیف کتاب نمود طالوت بود و طالوت مذهب زندقه داشت و آن مذهب را فاش و منتشر ساخت .

در کتاب زهر الأداب وثمر الألباب مسطور است که چنان بود که جاحظ ادیب معروف از قاضي أحمد بن أبي دواد منحرف و با دشمن او محمد بن عبدالملك زیای و زیر مایل بود و چون چنانکه در این کتاب مسطور نموديم محمد بن عبد الملك را متوکل عباسی منکوب و مخذول و در تنور آهن محبوس و از آن تنور بدیگر جهانش گسیل داشت، جاحظ را با بندگران بحضور قاضی احمد در آوردند

ص: 199

قاضی روی با جاحظ آورد و گفت :

«والله ما اعلمك الامناسياً للنعمة كفوراً للضيعة معدداً للمساوي وما فتني باستصلاحي لك ولكن الأيام لا تصلح منك لفساد طويتك و رداءة دخيلتك وسوء اختيارك وتغالب طباعك ». سوگند با خدای ترا چنان شناخته ام که نعمت را فراموش کاری وضعیت و احسان را کفران می ورزی و معدد مساوی باشی و مرا در استصلاح امر تو دریغی نرفت لکن روز کارت در صدد اصلاح برنیامد، چه ترا طويتي و سجيتي ناستوده و دخیلتی روی و اختیاری ناپسند و نفس اماره است بر تو غالب و بفساد و عناد طالب است .

جاحظ در جواب گفت :«خفض عليك أصلحك الله فوالله لان يكون لك الأمر علي خير من أن يكون اسيء و تحسن أحسن في الأحدوثة من أن أحسن فيتسيء ولأن تعفو عني على حال قدرتك علي أجمل بك من الانتقام مني »

خداوندت بتن آسائی و عیش کامل برخوردار و روزگارت را قرین صلاح و سداد بگرداند سوگند با خدای اگر ترا بر من فرمان باشد و من محکوم امر تو باشم بهتر و نیکوتر از آن است که مرا بر تو امر باشد و تو محکوم امر من باشی .

یعنی باید شکر خدای را بجای گذاری و شادمان باشی که تو را مقام حکومت و امارت داد و مردمان را در اطاعت امر تو بداشت و مانند من فاضلى تحرير واديبي بي نظير را محکوم ومطيع واينك در حضور تو مقيد و ذلیل فرمود وگرنه از قدرت خدای بعید نبود که قضیه برعکس باشد و ترا این حال که اکنون مرا نزد تو است نزد من باشد یا بعدازین گردش روزگار حکم حضرت پروردگار براین گونه بر سپارد .

واكر من بدكنم و تو نیکی فرمائی در طی حوادث جهان و مدار زمان بهتر از آن باشد از اینکه من نیکی کنم و تو بدی کنی ، یعنی این نیز شکری مخصوص دارد که طی زمانه بر آنگونه افتاد که من بدی کنم و صفتی پیشنهاد نمایم که

ص: 200

مذموم و مقدوح و مغبوض جهان است و تو در ازای بدی من نیکوئی بورزی که ممدوح ومطلوب و مطبوع مردمان است ، چه ممکن بود این حال دیگرگون گردد وروزی پیش آید که تو بد کرده باشی و نو را تقاص روزگار گرفتار سازد و نزد من بیاورد و من در ازای بدی با تو نیکی ورزم و تو بآن صفت مذموم موسوم و من باین ضمي ستوده ممدوح گردم.

و اگر از جریدت من در گذری و در این حال قدرتی که بر من داری از من عفو نمائی برای تو از آن بهتر است و جمیل تر از آن است که در مقام انتقام از من باشی چون قاضي أحمد این سخنان پسندیده و پند حکیمانه را بشنید و بیندیشید از جاحظ در گذشت .

راقم حروف گوید: ای چه خوش که مردم عصر و فرمان روایان جهان که خداوند منان بر جماعتی از بندگان خود حکومت و استیلا داده است بر این گونه نگران شوند و بر پست و بلند جهان بنظر عقل و تفکر بنگرند و چون بر کسی یا دشمنی دست یابند فی الفور از پایش نیفکنند و بیاد آرند .

بشکر دست و بازوی توانا *** زصید این شکار خسته بگذر

چه تواند بود که روزی حاکم محکوم و همان محکوم حاکم آید و از گذشته بیاد آرند و ازین نیکوتر این است که در مقام قدرت براسير بي ناصر ترحم نمایند که «من لا ناصر له إلا الله »از همه کس منصور تر است و به بیچارگی و بی کسی و بی معینی ظاهر او ننگرند که هر چه ظاهر او از معین و ناصر خالی تر باشد باطنش محکم تر است .

و از همه بهتر این است که از کسی که همه نوع بدی و آزار دیده اند در زمان اقتدار بگذرند، چه این خود شکری عظیم است که خداوند رحیم مخذولی را عزیز و محکومی را حاکم بساخت و حاکمی را محکوم او نمود و ظالمی را دست کوتاه و گرفتار دید و توانائی او را بناتوانی مبدل فرمود و او را در عین ناتوانی توانا گردانید لاجرم .

ص: 201

شکرانه بازوی توانا *** بخشیدن صید ناتوان است

هیچکس از خالق کل قادر تر و هیچ طبقه از مخلوقات از صنف بنی آدم عاصی تر نیست و آمرزش پروردگار عالمیان شامل حال همه است پس گروه بنی آدم که مظاهر صفات کل هستند بایستی خود را بیگانه نگردانند ، چه اگر بیگانه شوند از حدود انسانیت بصفات بهیمیت تنزل نمایند و شرف خود را از دست بدهند .

و هم در این سال قاضي يحيى بن اكثم صیفی در شهر صفر از منصب قضاوت معزول گردید و بفرمان متوکل آنچه او را در بغداد بود مقبوض داشتند و مبلغ آن پنجهزار دینار و از اسطوانه که در سرایش بود دو هزار دینار بیرون آوردند و چهار هزار جریب اراضی او را که در بصره داشت بتصرف گرفتند .

بنده حقیر گوید : حالات و مجاری روزگار غالباً بريك روش و صفت است مثلاً قاضي أحمد يا پسرش قاضی محمد یا قاضی یحیی که خود را بقضاوت شرعیه ممتاز و در زمره علما وفقها واهل زهد و ورع سرافراز میدانستند چون در مورد سخط خلیفه نافذالعصر میآمدند چنین مبلغهای گزاف از ذخیره مالی و ملکی ایشان بجريمه و مصادره و گرفتاری بحبس و بند و معاملاتی که با عمال ظلمه و قاطعان طريق روا بود از ایشان مأخوذ یا بطور صلح مقبوض می گردید .

و اين معنى بديهي است که در طی اوقات قضاوت و ریاست مبالغ کثیره در مصارف تجملات و امور معاشیه و حظوظ نفسانيه وبذل و بخشش و جایزه و تقديمات بمواضع لازمه و بنيان عمارات عاليه وتنزهات وزينت وزیب آنها و حرم سرای خود ومجالس عیش و طرب خود بکار میبرده اند و بسا ذخایر و دفاین داشته اند که ظاهر نمی ساختند و ذخیره روزگاری که باید کرده اند و اگر در مقام مصادره دچار شکنج وعذاب هم میشدند حتی الامکان با آن طاقت و قوت طمع وطلب و صبوری برشداید که در سنخ عرب است البته از دست نمی دادند .

و بعلاوه میخواستند همان تفنن و تجمل که در شخص وزیر اعظم و دستور بزرگ است بلکه از آن برتر را نمایش گر باشند و در این موارد تا چه مقدارها

ص: 202

مخارج داشته اند مع ذلك در حال مصادره كرورها مال وملك میداده اند و از آن پس آسوده و متجمل می گذرانیده اند و چون دارای ریاست شرعیه و عرفیه و تقرب بخليفه عصر بوده اند شاید فواید و دخل و ارتشای ایشان از وزیر بزرگ دولت فزون تر بوده است .

و هم چنین نظر بحال عمال و حكام و مقربان آستان خلفا حجاب و سیاست گران آستان خلافت هم بنمایند چندان انباشته و اموال و املاك بدست کرده بودند که غالب سلاطین آنعصر را در دست نبوده است چنانکه در ذیل احوال هارون الرشيد واخذ اموال محمد بن سليمان و مادر هارون الرشید و بر امکه و پاره عمال عهد او ومأمون وساير خلفا مسطور شد و ازدیاد دخل وثروت ایشان بدرجه بلند میشد که مادر خود خلیفه قاتل او میشد .

و این اموال غالباً از قبول رشوه وابطال حق ذی حق و حمایت و شفاعت ظلمه وقتله وسراق و خائنين آفاق بوده است و اگر نه با رسومات مقرره ووظايف ووجايب مشخصه هرگز نمی شاید دیناری بذخیره بماند .

بلکه بایستی بواسطه تکالیفی که برای شئونات ریاست و مخارج آن لازم می شود آنچه خود نیز داشته در آن مصارف بکار بندد ومقروض وپریشان حال شود یا در اوقات ریاست چندان بقناعت و تخفیف مخارج بپردازد که محتاج بقرض نشود و پریشان حالی او بپاره اقداماتش ناچار نگرداند و روش عمر بن خطاب وعمر ابن عبدالعزیز را پیش نگیرد و در سایراعصار نیز حالت فرمانگذاران جز بر این شمیت نبوده و نخواهد بود و نسئل الله تعالى العافية في العاقبة بحوله ومنه .

و هم در این سال جعفر بن عبد الواحد بن جعفر بن سليمان بن علی در شهر منصوب شد و البته از اخلاق قضات قبل منصرف نشد .

ص: 203

بیان محاربت و مقاتلت مسلمانان با مردم فرنگ در مملکت اندلس

در این سال در مملکت اروپا در اسپانیول که عبارت از اندلس باشد در ماه محرم در میان مسلمانان و اهالی فرنگستان در اراضی اندلس حربی شدید و جنگی سخت برفت و سبب این حال این بود که مردم طلیطله چنانکه مذکور نمودیم با محمد ابن عبدالرحمن صاحب اندلس و با پدرش عبدالر حمن از راه خلاف در آمدند و چون در این اوقات محمد بن عبدالرحمن پادشاه اسپانیول بالشکریان خودش بجانب طليطله رهسپار شد و مردم آن شهر این خبر را بدانستند رسولى بملك جليقية وملك بشكنش فرستادند و خواستار یاری و همراهی شدند .

ایشان با سپاهی عظیم و رجالی جنگ آور ایشان را مدد فرستادند ، و چون أمير محمد این خبر بشنید و این وقت بطليطله نزديك رسيده بود بتعبيه اصحاب خود بپرداخت و چندین کمین در ناحیه وادی سلیط برای آن گروه بر نهاده بود و خودش با سپاهی اندک نمایش نمود .

چون مردم طلیطله او را با اندکی لشکر نمایشگر دیدند بطمع و طلب در آمدند و مغرور شدند و این خبر را با مردم فرنگ بگذاشتند و قلت سپاه پادشاه اسپانیول را باز نمودند، مردم فرنگ بلا در نگ آهنگ جنگ نمودند و بقتال ایشان مسارعت گرفتند و در آن لشکر قليل طمع بر بستند .

چون دو سپاه با هم روی در روی شدند و دست بتیغ و سنان و درع و خود بسودند و میان قتال و کوشش و کشش گردش گرفت و بازار حرب رواج یافت بناگاه سپاهی که در کمین مکین بودند چون شیر غرین بیرون تاختند و از هر جهت مانند بلای ناگهانی بر مشركين واهل طليطله بتاختند و تیغ بیاختند و جنگ بساختند و جمعی افزون از شمار بهلاکت و دمار در آوردند و از سرهای کشتگان هشت هزار

ص: 204

بکنار آوردند و در بلاد و امصار رؤس مقتولین را پراکنده کردند ، مردم طلیطله گفته اند:شمار کشتگان به بیست هزار آن پیوست و اجساد کشتگان در رودخانه سلیط روزگاری بسیار برجای بماند .

یاقوت حموی در معجم البلدان گوید:جلیقیه بکسر جیم ولام مشدده مكسوره وياء ساكنه وقاف مكسوره و ياء مشدده وهاء ناحیه ایست نزديك ساحل بحر محيط از ناحیه شمال اندلس در اقصای آن از طرف غربی ، و ازین پیش در فتح اندلس و حکایت موسی بن نصیر سردار عرب اشارت شده است و عبدالرحمن بن مروان خلیقی تاریخی برای آن نوشته است .

بیان حوادث و سوانح سال دویست و چهلم هجری نبوی صلى الله علیه و آله

در این سال قتيبة بن سعيد بن حميد ثقفي مكنى بأبي رجاء جهان را بدرود نمود در این جهان نود سال روزگار بپایان برد وی خراسانی و از مشایخ بخاری ومسلم وأحمد بن حنبل وجز ایشان از ائمه علمای عصر بود .

و هم در این سال إبراهيم بن خالد بغدادى كلبى فقیه که از اصحاب شافعی است جان از بدن بپرداخت و بدیگر جهان منزل ساخت .

و هم در این سال أبو عثمان عمد بن الشافعي رخت اقامت بسرای آخرت کشید در تمامت جزیره قضاوت داشت و از پدرش شافعی و از این عنبسه روایت مینمود و بقولی بعد از سال چهلم وفات نمود و شافعی را پسری دیگر موسوم بمحمد بود که در سال دو پست و سی و یکم هجري در مصر وفات کرد .

ص: 205

بیان پاره اخبار و احکامی که از حضرت امام علی نقی علیه السلام وارد شده است

فاضل متقى ملا محمدتقي مجلسي أعلى تربته در لوامع صاحبقرانیه در دیباجة الکتاب می نویسد که از حضرت امام علی بن محمد النقي الهادي صلوات الله عليهما منقول است که اگر نه آن بودی بعدد قائم آل محمد صلوات الله علیه جمعی از علمای شیعه خواهند بود که شیعیان را بخدای تعالی هدایت نمایند و راه حق را شیعیان بازنمایند و رفع شبهه مخالفان را به براهین حقه الهیه از آنها بکنند و شیعیان ما را از دامهای شیاطین خلاصی دهند هر آینه هیچکس نماند جز اینکه مرتد گردد و از دین خدائی روی بر تابد ، لكن علمای دانا دلهای ضعفاء العقول را بجانب حق دلالت میکنند چنانکه کشتی بان مهار کشتی را بدست اندر دارد و براه میبرد، این طبقه از علما در حضرت خداوند سبحان از همه کس فاضل تر هستند .

و هم در آن کتاب بعد از روایتی که از علي بن هلال در باب جریده و سؤال او از حضرت امام علي نقي علیه السلام نمود و جوابی که آنحضرت بدو مرقوم فرمود از كافي مسطور است که حضرت امام علی نقی علیه السلام در جواب مرقوم فرمود: جایز است هرگاه جریده بهم نرسد و جریده افضل است و ازین پیش در جلد اول این کتاب در باب جریدتین میت حدیثی از علي بن هلال مسطور شد .

و نیز در لوامع صاحبقرانیه مسطور است که در روایتی وارد شده است که ما آنحضرت عرض کردیم :ما را خدای فدای تو گرداند اگر قدرت بر جریده نداشته باشیم چه سازیم؟ فرمود: چوب سدر بگذارید ، پرسیدند اگر سدر بدست نیاید؟ فرمود: چوب بید بگذارید و در روایتی دیگر اگر جریده بهم نرسد بدل از آن چوب انار بگذارید ، و ازین روایت میرسد که چوب بر چوب سدر مقدم است «متي حضر غسل الميت قوم مخالفون وجب أن يقع الاجتهاد في أن يغتسل

ص: 206

غسل المؤمن وتخفى الجريدة عنهم»و هر وقت جمعى از مخالفان در حالت غسل میت حاضر شوند واجب است که سعی نمایند که مردۀ مؤمن را غسل برگونه غسل مؤمن بدهند و جریده را از ایشان پوشیده دارند .

و نیز این حدیث بوضع دیگر در کتاب اول رقم شد و این امر برای این است که شیعیان چون در غسل شريك دارند لكن تمام جماعت سنيان بجريده معتقد نیستند و این بر رغم انف شیعه است اگر چه کتب احادیث ایشان باخبار جريده مشحون است .

و در همان کتاب از ایوب بن نوح وارد است که أحمد بن قاسم در طی مكتوبى بحضرت إمام علي نقي صلوات الله عليه معروض نمود و پرسش کرد که هرگاه مؤمنی وفات نمود و غاسل خواهد او را شستن دهد و جماعتی از سنیان در آنجا حاضر باشند آیا او را بنحو سنيان غسل بدهد و عمامه نکند و جریدتین را با او نگذارد؟ در جواب مرقوم فرمود : غسل را بنحو شیعیان بدهد اگر چه سنیان حاضر باشند و اما جریده را سعی نماید که مخفی با او گذارد وسنیان ننگرند .

و در اخفای جریدتین از حضرت صادق علیع السلام نیز وارد است و احادیثی که در وجوب تقیه رسیده است در هر چیزی شامل آن نیز هست و در امر غسل هم اگر مقام خوف باشد تقیه واجب است والله اعلم .

و هم در آن کتاب مسطور است که حضرت امام علي نقي صلوات الله عليه فرمود که قبر را از چوب ساج که از قبیل شمشاد است فرش نمایند و هم چنین در عوض خشت و آجر در لحد وشق چوب ساج بیندازند لکن تجویز آنحضرت برحسب ضرورت واقع شده است نه بعنوان مطلق چنانکه ازین پیش در جلد اول این کتاب بروایت علي بن هلال وجواب آن حضرت مسطور شد.

و نیز در آن کتاب از علی بن مهزیار مرقوم است که گفت : إبراهيم بن عقبه عریضه بخدمت آن حضرت و ظاهراً حضرت هادی صلوات الله عليه باشد بنوشت و عرض کرد:نزد ما جورابها و بند زیر جامه ها از كوك خرگوش می بافند آیا نماز

ص: 207

در آن بی ضرورتی و بدون تقیه جایز است؟ آن حضرت در جواب فرمود :نماز در آن جایز نیست .

و نیز در آن کتاب از علي بن مهزیار منقول است که آن حضرت علیه السلام از پوستین روباه و از صائبه زیر آن و بالای آن چون موی بر آن می چسبد با آنکه مالا یتم است نهی فرمود و این نهی ممکن است که اعم از حرمت و کراهت باشد که اگر موی را بنگرد جایز نباشد وگرنه مکروه است .

و هم در لوامع صاحبقرانی از بشیر بن بشار مروی است که سئوال کردم از او یعنی از حضرت هادي صلوات الله وسلامه عليه از نماز بگذاشتن در فنك ، یعنی ونگ و پوستین سنجاب وسمور و حواصلی که در بلاد شرك صید مینمایند یا در بلاد اسلام میتوانم در آن نماز بگذارم بدون تقیه ؟

فرمود: نماز کن در سنجاب و حواصلی که در خوارزم شکار مینمایند که بلاد اسلام است و نماز مسپار در پوست روباه و سمور چون در آن زمان متعارف بوده مثل حال که پوستین این گونه جانوران را از بلاد کفر میآورند و مسلمانان میخریدند و میفروختند .

إمام علیه السلام میفرماید: هر چه را علم داشته باشی که جماعت کفار شکار کرده اند مپوش و همین اجناس را از خوارزم می آورند از ایشان بگیر و احتمال دارد که مراد این باشد که در مقام استعلام برمشو هر چه را از بلاد اسلام آورده باشند بپوش والأفلا، و این برسبیل استحباب باشد و احتمال میرود که در آن زمان خوارزمیان گروهی کافر و جمعی مسلمان باشند و مسلمانان را رخصت داده باشند که از آنجا میتوان خرید چون پادشاه مسلمان است بر حسب ظاهر ، و اما آنچه دباغی آن در زمین حجاز مینمایند حالت دیگر دارد و در مقام خود مذکور است .

و دیگر در من لا يحضره الفقيه از حضرت أبى الحسن ثالث علیه السلام مروی است «اطلاق في ان يفرش القبر بالسّاج ويطبق على الميت الساج ولكل شيء باب و باب القبر عند رجل الميت والمرأة تؤخذ بالعرض من قبل اللحد ويقف زوجها في موضع

ص: 208

يتناول وركها ويؤخذ الرجل من قبل رجليه يسل مسلاً».

هر چیزی را دویست و در قبر از پیش پاهای مرده است و زن را بعرض میگیرند از پیش لحد که پیش قبله است و سرازیر نمیکنند چنانکه مرد را سرازیر مینمایند و شوهرش نزد ران او می ایستد که زن را بگیرد و شخصی دیگر بالاتنه مرده را میگیرد و مرد را از پیش هر دو پای درون گور میبرند باین نحو که از تابوت بهمواری بیرون می آورند و سر او را بزیر میکنند مثل همان روز که از شکم مادر بدنیا اندر آمده بود، و مبالغه بیشتر نموده اند که هنگام بیرون آمدن از گور از پیش پای میت بیرون آیند.

و نکته را چنین گفته اند که در هنگام در آمدن در گور هنوز مرده را بگور نبرده اند، اما در هنگام بیرون آمدن از گور خاك ميريزد لاجرم اگر بر پای مرده بریزد بهتر از آن است که بر سروروی او بریزد واینکه زن را در هنگام بگور در آوردن سرازیر نمی کنند چنانکه مرد را مینمایند شاید بملاحظه این باشد که رغبت بنظاره بعورت او پدید نشود، چه هیچوقت نفس اماره از افعال خود غافل نیست چنانکه پاره داستانها در مجامعت با زنهای خوب روی تازه مرده مشهور است .

و هم در آن کتاب مسطور است که از حضرت أبي الحسن ثالث علیه السلام پرسیدند آيا مشك و بخور را بمرده نزدیک می آورند؟ فرمود: بلی همانا پاره احادیث وارد است که مرده و مرده پوش را دخان نکنند لاجرم این حدیث را حمل بر آن مینمایند که بخور را برای حاضران نمایند تا بوی مرده را اگر بوی دار شده باشد نشنوند و متنفر نگردند و توهینی برای مرده نباشد .

و ممكن است كه مشك نيز داخل بخور باشد چنانکه روایت شده است که حضرت صادق علیه السلام مرده را بعودی که در آن مشك بود خوشبوی میفرمود و گاه بودی که بر تابوت گذاشتندی و گاهی نمی گذاشتند و آن حضرت خوش نمی داشت که مجمره را از دنبال مرده برند و محمول بر آن است که در حوالی بخور نمایند

ص: 209

و مشهور میان علما حمل کردن بر تقیه است و می توان بر آن حمل نمایند که مشك را بر بالای کفن گذارند .

و نیز در آن کتاب از داود صرمی منقول است كه بحضرت إمام علي نقي صلوات الله علیه عرض کردم: برای خریداری چرم بهمدان و امثال آن میروم و بسیار افتد که برف پهنه زمین را فرو گرفته و جائی برای ادای نماز نیست ، فرمود: اگر جائی بهم برسد در برف نماز مگذار والا برف را بکوب و هموار بدار و بر آن نماز بسپار .

و نيز در من لا يحضره الفقيه مسطور است که علي بن مهزیار گفت :از حضرت أبي الحسن ثالث صلوات الله علیه پرسیدم از اینکه مردی در بیابان روان است و نوبت ادای نماز واجب میرسد و اگر بخواهد در نگ نماید تا از بیابان بیرون شود از وقت نماز بیرون می شود با اینکه نهی فرموده اند که در بیابان نماز نگذارند . فرمود «يصلّي فيها ويتنجب قارعة الطريق »در همان بیابان نماز می گذارد و از نماز گذاردن در میان راه اجتناب مینماید، یعنی در دو طرف راه نماز بکند ، و دیگر أيوب بن نوح گوید : از حضرت إمام علي نقي صلوات الله علیه سئوال کردم که اگر شخصی را هنگام نماز در رسد و او را در بیابان ، فرمود «يتخحى عن الجواد يمينته و يسرة و يصلي »در میان راه و جاده ها بگوشه میرود از دست راست و چپ و نماز می گذارد ، و ازین خبر حرمت و کراهت ظاهر نمی شود ، یعنی میتوان در بیابان نماز گذاشت گاهی که وقت تنگ باشد .

و نیز در همان کتاب حدیثی دیگر از داود چرم فروش در باب نماز بر روی برف و تجویز فرمودن آنحضرت تسویه و هموار نمودن برف و سجده نهادن بر آن را چنانکه مذکور شد باندك تفاوتی مذکور است .

مجلسی اول علیه الرحمه میفرماید: در اینجا دو مسئله است : یکی اینکه مکان نماز مستقر نیست اگر مراد از سجده نماز باشد و آن بهموار کردن بر طرف می شود، دوم این است که برف آشامیدنی میباشد و بر آن سجده نمی توان نمود وجواب این است که در حال اضطرار باکی نیست .

ص: 210

و دیگر در لوامع صاحبقرانیه مسطور است که أبو الجارود قبل از تبديل مذهب گفت : از حضرت امام محمد باقر علیه السلام شخصی در آن حال که من حضور داشتم پرسید که شخصی از گرما به بیرون آید یا بیرون حمام غسل کند ولنگ فراخی برخود بندد که تا بزیر بغلش برسد و پیراهن را بالای این لنگ بپوشد و با این حال نماز بگذارد؟ فرمود: این کردار قوم لوط است .

عرض کردم: اگر این لنگ فراخ را بر بالای پیراهن بپوشد ؟ فرمود: این کار روی تجبر وتكبر است و نسبت بمؤمنان ستوده نیست، عرض کردم: اگر پیراهن رقیق و تنگ باشد و این لنگ را برای آن بندد که زیر آن پیدا نشود، فرمود : مرد است و بدن مردها عورت نیست و بر آن تقدیر که عورت بماند حجم آن دیده می شود و حجم عورت نیست چنانکه در باب حمام مذکور است - إلى آخر الحديث .

مجلسی میفرماید: صدوق عليه الرحمه فرموده است که روایات وارد شده است در تجویز بستن لنگ را از زیر بغل بالای پیراهن از حضرت امام موسى كاظم وحضرت أبي الحسن ثالث إمام علي نقي واز حضرت أبي جعفر ثاني إمام محمد تقى صلوات الله عليهم ومن عمل باين روایات میکنم و باینها فتوی میدهم تا دیگران عمل نمایند ظاهراً مقصود صدوق این است که اگر این روایات وارد نبودی بایستی قائل بحرمت باشم یا بحرمت و کرامت حکم نکنم اما چون این روایات وارد شده است ظاهر می شود که روایاتی که بر نهی دلالت دارد محمول بر کراهت است .

وازین پیش در کتاب احوال حضرت امام محمد تقي علیه السلام رقم نمودیم که موسی ابن قاسم گفت که نگران شدم که آنحضرت در پیراهنی نماز میگذاشت و بالای آن دستمالی بسته بود و این معنی غیر از توشح مکروه است بلكه يك معنى از معانی قبای مشدود است که جایز نمی دانند که نماز گذارند و قبای مشدود پوشیده باشند مگر در زمان جنگ .

قبای مشدود را بمیان بسته بمانند چهار ذرعی تفسیر کرده اند و بعضی گفته اند قبای تنگ است و بعضی گفته اند :آن قبانی است که بندهای قبا یا تکمه های

ص: 211

آن را بسته باشند، و برخی همه را گفته اند بر سبيل على الاجماع و جمعي عمل نکرده اند.زیرا که قول مشایخ سند نیست شرعاً و گروهی این معنی را اجماع میدانند و اجماع علما رضوان الله عليهم كاشف از قول معصوم صلوات الله علیه است خصوصاً اتفاق متقدمين كه عمل بنصوص می نمایند بخصوص صدوقين و شیخین رضى الله تعالى عنهما .

و هم در آن کتاب مرقوم است که علي بن ریان بن صلت گفت : از حضرت أبي الحسن ثالث صلوات الله علیه سئوال نمودم که اگر شخصی ازموي و ناخنهای خود بگیرد و بنمازبرخیزد بدون اینکه موی و ناخن چیده شده را از جامه های خود برافشاند تا بر آن جای نماند ؟ فرمود «لا بأس »باکی نیست.

و نیز در روایت دیگر وارد است که علی بن ریان گفت : عريضه بخدمت آن حضرت نوشتم که آیا جایز است نماز در جامه که در آن جامه موئی از موي آدمی یا ناخنها باشد پیش از آنکه آن جامه را تکاند و موي و ناخن را از خویشتن دور سازد؟ فرمان مطاع مبارکش در رسید که جایز است ، ممکن است این دو خبر یکی شفاهی و آندیگر مکتوبی باشد .

و دیگر در آن کتاب مسطور است که داود بن أبي يزيد از حضرت أبي الحسن ثالث صلوات الله عليه پرسید و داود بن زيد وأبي يزید یکی است و گاهی ابن را حذف کرده و داود أبي بزید یا بوزید می نویسند اما داود بن أبي يزيد که در نسخ فقیه است داود بن فرقد است و ایشان ثقه هستند .

بالجمله می گوید : عرضه داشتي بحضور حضرت إمام على نقى صلوات الله عليه تقدیم نمود و سئوال کرد از کاغذهایی که چیزی بر آن نوشته باشند آیا میتوان بر آن سجده نمود؟ فرمود: باکی نیست همانا اگر در پاره اخبار کراهت آن رسیده باشد منافاتی با جواز ندارد خصوصاً چون جواز بلفظ « لا بأس »باشد .

و دیگر در آن کتاب مردي است كه أبوب بن نوح بحضرت أبي الحسن ثالث علیه السلام در عرض عريضه عرضه داشت که اگر شخصی يك روز يا بيشتر از يك روز

ص: 212

بیهوش گردد آیا آنچه نماز از وی فوت شده است بایدش قضا نمود یا نباید؟ در جواب رقم فرمود « لا يقضي الصوم ولا يقضي الصلاة »نه قضای نماز و نه قضای روزه را نماید .

وهم علي بن مهزیار ازين مسئله سئوال نمود فرمود «لا يقضى الصوم ولا الصلاة وكلما غلب الله عليه فالله أولى بالعذر »و در مرض وعلتى که خدای تعالی کسی را مبتلا فرماید عذر پذیر است، یعنی هرگاه مخلوقی بر مخلوقی با کراه در آید و او را برای امری مجبور بدارد یزدان تعالی آنکس را که از روی اکراه بآن امر باز داشته اند معذور میفرماید، پس اگر خداوند تعالی خودش او را مكره ومسلوب الاختيار فرموده باشد البته عذر او را می پذیرد ، و پاره اخبار که بر قضای نماز رسیده است بنابر استحباب است نه بوجوب .

و نیز در آن کتاب از محمد بن الحسین مروی است که پاره از اسانید ما عریضه نوشته و از حضرت امام رضا یا حضرت إمام علي نقي علیهما السلام از سجده نمودن بر روی شیشه بپرسید و میگوید : چون این عریضه را تقدیم کردم باندیشه در آمدم و با خود گفتم: شیشه از زمین حاصل میشود هیچ شایسته نبود که این سئوال را بکنم، میگوید : آن حضرت در جواب رقم فرمود که بر شیشه سجده مکن اگرچه در خاطرت آمده است که از زمین حاصل شده است لکن شیشه از نمك وريك حاصل میشود و هر دو ممسوخ هستند، یعنی بر حسب استحاله اول بیرون میروند یا اینکه نمک هم معدنی و هم خوردنی است و بیشتر استحاله یافته است .

و هم در آن کتاب از داود صرمی، یعنی چرم فروش مروی است که آیا سجده بر کتان و پنبه بدون تقیه جایز است؟ فرمود: جایز است، نیز بهمین طور این خبر بر نهج کتبی وارد است.

و دیگر در آن کتاب از علي بن محمد مسطور است که از حضرت امام علي نقي عليه السلام سئوال کردم از قنوت در جواب مرقوم فرمود که هر گاه تقیه باشد دستها را بلند مگردان و سه مرتبه بسم الله الرحمن الرحيم بگو و باکی نیست که

ص: 213

در قنوت وركوع وسجود و برخاستن و اشستن و برای دنیا و آخرت دعا کنی و اگر بخواهی حاجت خود را نام میبری .

و هم در آن کتاب مسطور است که سلیمان بن حفص مروزی گفت : حضرت أبو الحسن رضا علیه السلام بمن رقم فرمود: بگو در سجده شکر یکصد دفعه «شكرأشكراً»و اگر بخواهی نعفواً عفواً »خداوندا عفو کن گناهان مرا و بیامرز مرا . مجلسی میفرماید : کلینی همین روایت را از سلیمان نموده است که گفت از رجل پرسیدم وشیخ گوید : گفت : از أبو الحسن صلوات الله عليه و ظاهراً اگر مراد أبو الحسن ثالث باشد بقرینه رجل، زیرا که بر حضرت امام رضا علیه السلام اطلاق نمی کنند بلکه اکثر مكاتيب سليمان از حضرت إمام علي نقي علیه السلام است اگر چه در زمان مأمون امام رضا صلوات الله عليه مباحثات نمود و شیعه شد اما فرصت کتابت نگاشتن نشد .

و هم در آن کتاب مسطور است که یحیی بن عبدالرحمن بن خاقان گفت : نگران شدم که حضرت إمام علي نقي صلوات الله علیه سجده شکر بجای آورد و هر دو ذراع وسینه و شکم مبارکش را بر زمین رسانید، عرض کردم: چرا این سجده را بدینگونه بجای آوردی؟ فرمود: همین گونه واجب است ، و ممکن است که يجب بمعنى يسقط باشد، یعنی همچنین خود را بر زمین می انداز .

و در بعضی نسخ يحب است یعنی چنین دوست میداریم و این از تصحیف نساخ است و علامه اعلی الله مقامه این وجوب را بر شدت استحباب حمل کرده است وممكن است مراد وجوب شرطی باشد مثل وضوء بجهت نماز سنت واحوط این است که بهمین عنوان بجای آورد ، زیرا که بنحوی دیگر وارد نشده است ، و بعضی از فضلا نوشته اند: دلالت بر این دارد که وجوب است استعمال در غیر آنچه فقهاء قصد مینمایند.

ودیگر از محمد بن بشیر مردی است که یحیی بن اکثم قاضی عراقین از حضرت أبي الحسن ثالث علیه السلام سئوال کرد که نماز صبح را بلند میخوانند با اینکه از نمازهای روز است و از رسول خدای صلی الله علیه وآله منقول است که نمازهای شب را بلند و نمازهای

ص: 214

روز را آهسته باید خواند؟ در جواب فرمود : چون رسول خدا صلى الله عليه وآله نماز صبح در اول وقت كه تاريك بود بجای میگذاشت و قریب بشب ادا میفرمود این نماز را حکم نماز شب در جهر دادند ، و ازین پیش در باب مناظره يحيى بن اكثم با آنحضرت مرقوم شد،

نیز در آن کتاب از حضرت صادق علیه السلام مروی است که در جواب ربعی و فضیل که از آنحضرت سئوال کردند از شخصی که نماز کند با امام عادل و سر از سجود بردارد پیش از آنکه امام سر از سجود برگیرد؟ فرمود: باید بسجود برود ، و این حدیث از حضرت امام علي نقي علیه السلام بر همين نهج منقول و اصحاب را معمول است .

و هم در آن کتاب از سلیمان منقول است که فرمود: زنهار خواب مکن میان نماز شب و نماز صبح لكن بپهلو خوابیدنی می باید بی آنکه خواب رود، زیرا که اگر بخواب رود محمود نخواهد بود بر نماز شبی که بجای آورده است .

و دیگر در آن کتاب مذکور است که داود گفت: از آنحضرت ، یعنی هادي صلوات الله سئوال کردم از نماز شب و نماز وتر ؟ فرمود : واجب است .

و هم در آن کتاب مسطور است که عبدالله بن جعفر از محمد بن جزل حکایت کند که گفت : بحضرت أبي الحسن ثالث علیه السلام عريضه عرض کردم که مرا شتران و شترداران باشد و من خود با این شتران بیرون نمیروم تا در سلك مكارى باشم مگر در راه مکه معظمه از بابت رغبتی که بحج دارم یا برسبیل ندرت در مواضعی غیر از طريق حج راه سپار میشوم چه چیز بر من واجب است که در هنگام بیرون شدن باشترها بجای بیاورم آیا نماز و روزه را در سفر قصر کنم یا تماماً بگذارم .

إمام صلوات الله عليه در جواب رقم فرمود «إذا كنت لا تلزمها و لا تخرج معها كل كل سفر إلا إلى مكة فعليك تقصير و فطور »اگر همیشه بسفر اندر نمیروی و در هر سفری جز بمکه راه نمی سپاری پس بر تو است که نماز را قصر و روزه را افطار کنی .

و دیگر در آن کتاب از علی بن ريان مسطور است که بآنحضرت صلوات الله

ص: 215

عليه در ضمن عريضه سئوال نمودم از شخصی که دور کمت نماز جعفر را کرده باشد و او را کاری پیش آید آیا قطع میکند نماز را جایز است بعد از فارغ شدن از آن امر دو رکعت دیگر را بکند اگرچه از محل نماز برخاسته باشد یا گذشته را حساب کند و نماز را از سر بگیرد یا همه چهار رکعت را یکجا بجا آورد ؟

در جواب مرقوم فرمود « بل إن قطعه عن ذلك أمر لابد له منه فليقطع ثم ليرجع فليين على ما بقى منها إنشاء الله تعالى ».

بلکه باید اگر حادثه پیش آید حادثه امر ضروری که ناچار باشد از رفتن بدانسوی پس نماز را قطع میکند و چون بازگشت بنا مینهد و مابقی را بجای می آورد إنشاء الله تعالى ، و این حدیث اشعاری دارد باينكه يك نماز و يك سلام است اما استدلال با مثال این اشعارات نمی توان نمود .

ودیگر در فصل الخطاب و غیره مروی است که از علی بن محمد علیهما السلام سؤال نمودند که کدام موضع در مکه معظمه براي نماز افضل است؟ فرمود : « عند مقام إبراهيم الأول فانيه مقام إبراهيم وإسماعيل و محمد علیهم السلام».نزد مقام نخستين إبراهيم علیه السلام افضل است ، چه این مقام إبراهيم وإسماعيل و محمد صلوات الله عليهم است .

و هم در آن کتاب در باب تأخیر سجده شکر از نوافل مغرب از حفص جوهری مسطور است که گفت : حضرت أبي الحسن علی بن محمد صلوات الله عليهما را نگران شدم که ما را نماز مغرب بگذاشت و از آن پس بعد از رکعات هفت گانه شکر خدای را سر به سجده برد .

عرض کردم :پدران بزرگوارت بعد از رکعات سه گانه سجده میکردند فرمود « ما كان أحد من آبائي يسجد إلا بعد السبعة » هيچيك از پدران من جز بعد از رکعات سبعه نماز نمی گذاشتند و در سئوالی که از حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه در باب سجده شکر بعد از فریضه شده است و جوابی که رسیده است که سجده دعاء است و تسبیح وافضل این است که بعد از ادای فریضه باشد

ص: 216

و اگر بعد از نوافل نیز مقرر بداری جایز است، مدل بر خبر مذکور است اگرچه نگران شدند که أبو الحسن موسى بن جعفر علیهما السلام چون رکعت نماز مغرب را بگذاشت سجده فرمود .

عرض کردند: فدایت شوم ترا دیدم که بعد از سه رکعت نماز سجده بگذاشتی فرمود « و رأيتني»تو مرا بدیدی ؟ عرض کردم: بلی ، فرمود «فلا تدعها فان الدعاء فيها مستجاب » اين سجده را فرو مگذار چه دعای در این سجده مستجاب است ، و از کلامی که از حضرت صادق وإمام رضا صلوات الله عليهما که نماز گذار سجده میکند سجده را بعد از فریضه تا شکر خدای را بجای بیاورد که او را برادای فریضه موفق داشته است چنان مینماید که بعد از رکعات سبعه است ، و از کلام حضرت امام موسى سلام الله تعالی علیه که فرمود «ورأيتني » نیز چنان نموده میشود که سجده بعد از ركعات ثلاثه اختصاص داشته است که با آن مرد فرمود مرا دیدی؟ والله تعالى اعلم .

و نیز در فصل الخطاب مسطور است که از حضرت أبي الحسن علي بن محمد علیهما السلام سئوال کردند که آیا یعقوب و فرزندانش یوسف علیهم السلام سجده کردند با اینکه پیغمبر بودند ؟ حضرت أبي الحسن علیه السلام در جواب فرمود «اما سجود يعقوب وولدء فانه لم يكن ليوسف إنما كان ذلك منهم طاعة الله وتحية ليوسف كما أن السجود من الملائكة لأدم فسجد يعقوب وولده ويوسف معهم شكراً لله لاجتماع شملهم الا ترى أنه يقول في شكره في ذلك الوقت : رب قد آتيتني من الملك».

آن سجده که یعقوب و فرزندانش بجاي آوردند نه براي یوسف بود بلکه این سجود برای طاعت خداوند و تحیت یوسف بود چنانکه سجودیکه فرشتگان براي آدم علیهم السلام نمودند طاعت خداي و تحیت آدم بود پس سجود نمود يعقوب و فرزندان یعقوب و یوسف نیز با ایشان سجده کرد بشکرانه اینکه خداوند ایشان را فراهم کرد آیا نمی بینی که یوسف علیه السلام در شکر و سپاس خود در آنوقت عرض میکند پروردگارا همانا مرا ملك و پادهی دادى .

ص: 217

راقم حروف گوید : سخت عجب می آید از ضعف مدرکات و احساسات پاره کسان که در عصر مبارك إمام علیه السلام و آن از منه شريفه منوره علم جوش فضایل توأمان بوده اند معذلك ندانسته اند که جماعت انبیا که مبلغ احکام و شرایع و آمر برکوع و سجود وصوم وصلات وحج وزكاة وناشر علوم عرفانيه وعالم بمعالم ظاهر و باطنیه و دانای بحقایق و دقایق و آنچه دیگران نمی دانسته بودند چگونه گمان میبردند یا به تردید میرفتند که چنین ارواحی نورانیه عرشیه که مظهر خداوند متعال هستند جز بخداوند لايزال سجده برند و جز معبود حقیقی را مسجود شمارند یا بهرچه سجده برند جز بخالق آن شیء سجده برده اند .

بعلاوه جماعت انبیای عظام علیهم السلام که نمره اول آفرینش و مقرب ترین آفریدگان یزدانی بحضرت سبحانی و اعرف سایر مخلوق بعظمت و قدرت خالق وقهاريت او كه «ان أخذه لشدید »میباشند و باین جهت خوف و خشیت ایشان از حضرت کبریا از سایر اصناف مخلوق بیشتر و بسبب علو مقام و رتبتی که خداوند تعالی بایشان داده حاجت ایشان و افتقار ایشان بحضرت یزدان برتر هست و میدانند تمام مخلوق أولين وآخرین و تمام عوالم و معالم بيك اراده خدای موجود و بيك اشاره او نابود میشوند و معذب ترین خلایق مشرك و ماجورترین آفریدگان موحد است چگونه جز خدای سبحان موجودی میشناسند ؟!

اگر چنین است پس باید این سجده را بر آنچه پیشانی بر آن مینهند نهاده باشند و خاک و سنگ و امثال آنرا که سر بر آن می گذارند مسجود شمارند و حال اینکه سجده بر خاك و سنگ و کلوخ سجده بر آفریننده آنها است .

و آیه شریفه از زبان یوسف علیه السلام حاکی است «رب قد آتيتني من الملك وعلمتني من تأويل الأحاديث فاطر السموات والأرض أنت ولى في الدنيا والآخرة توفني مسلماً والحقني بالصالحین »کاشف این مطالب است .

حضرت یوسف علیه السلام با اینکه پیغمبر بزرگوار و برگزیده پرودگار است عرض میکند از ملك بمن دادی نه تمام ملك را و از احاديث مرا آموختی نه تمام تأويل

ص: 218

احادیث را ، بعد از آن عرض کرد : تو آفریننده آسمانها و زمين وولي من در دنیا و آخرت هستی مرا مسلم بمیران و صالحان ملحق گردان، و با این عرض که میکند و یزدان را بصفاتی که در خود خالق یکتاست میستاید.

وحضرت یعقوب که میفرماید « اني اشکوبتی و حزني إلى الله »و بعد از سالهای فراق از فضل و کرم حضرت خلاق بدیدار یوسف علیهما السلام نایل می شوند آیا سجده او و فرزندانش جز بشكرانه الطاف خفيه إلهيه وجمع شمل ايشان است و حضرت یوسف نیز چون باین مراد و مقصود که دیدار پدر و دیگران است نایل میشود خواستار سفر آنجهانی و اتصال بحضرت سبحانی میشود .

بیان وقایع سال دویست و چهل و یکم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

اشاره

و در این سال مردم حمص بر محمد بن عبدویه که عامل ایشان بر معونت بود در ماه جمادى الأخره بشوريدند و جماعتی از مردم نصرانی که در آن شهر جای داشتند با مردم آشوب طلب حمصی یار و یاور گشتند محمد بن عبدویه این قضیه را به پیشگاه متوكل بنوشت و چون چنانکه اشارت رفت مردم آن شهر در سال سابق نیز بر عامل خود أبو المغيث موسى بن إبراهيم رافعی نیز شورش بر آوردند و آن عامل معزول ومحمد بن عبدویه که باصلاح امر حمص برفت برضای خود اهالی عامل معونت ایشان گشت .

این تجدید شورش خشم متوکل را تولید نمود ودر جواب وی نوشت که با مردم حمص از راه مناهضت و مجادلت بیرون شود و در گوشمال ایشان جاده اهمال را نسپارد، و صالح عباسی ترکی را نیز فرمان کرد تا با لشکریان را تبه دمشق ولشکری از مردم سپاهی رمله بمدد اور هسپار شوند و در آن وقت صالح عامل دمشق بود .

وهم او را بفرمود که سه تن از سران اهل حمص را که از رؤسای فتنه و فساد

ص: 219

ومحرك آشوب و عناد بودند بگیرد و چندان بتازیانه بسپارد تا جان از تن بسپارند و مرده ایشان را بر دروازه های آنشهر بردار زند و چون این کار برای برد بیست تن از وجوه و اعیان اشرار را بگيرد و هر يك را سیصد تازیانه بزند و در بند آهن بدرگاه متوکل روانه دارد و هر چند کنیسه و کلیسا در آن شهر است ویران کند و آن بيع و كليساها که در جانب مسجد واقع است جز و جامع بگرداند و در آنشهر یکتن نصرانی برجای نگذارد و نصرانیان را منادی ندا کند که هر کسی بعد از سه روز در شهر حمص برجای مانده و بیرون نرفته باشد دچار تنبیه و تأدیب شدید خواهد شد .

و بعد ازین جمله فرمان داد تا پنجاه هزار در هم بمحمد بن عبد بن عبدويه أمير حمص و سرهنگان و بزرگان اصحابش را بصلات و عطیات وافيه و خلیفه او علي بن الحسین را بپانزده هزار درهم و قواد و سرکردگان او را هر يك به پنجهزار در هم و خلاع فاخره بر خوردار و مفتخر بدارند و تلافی خدمات ایشان را منظور نمایند .

چون فرمان خلیفه روزگار بمحمد بن عبدویه رسید ده تن از رؤسای اشرار را بگرفت و بخدمت متوکل از گرفتاری آنان و روانه ساختن ایشان را بسرای خلافت و مضروب نداشتن آنان را رقم کرد، چون متوكل مكتوب او را بخواند از کین و خشم ننشست و مردي از اصحاب فتح بن خاقان را که محمد بن رزق الله نام داشت مأمور کرد تا بتازد و از آن ده تن را که محمد بن عبدويه بدرگاه او مأمور ساخته بود دو تن را : یكى محمد بن عبد الحميد حيدي و آنديگر قاسم بن موسى بن فوعوس باشد بحمص بازگرداند و جان ایشان را در ضرب سياط به لباط هلاك ارتباط دهد ولاشه هر دو را بر دروازه حمص از دار بیاویزد ، محمد بن رزق الله برفت و بر حسب فرمان آمد و آندوتن را بحمص بازگردانید و چندان بتازیانه برسپرد تا هر دو جان بسپردند و بر دروازه حمص مصلوب شدند و دیگران را بسامراء بیاوردند و چون بسامراء رسیدند یکتن از آن هشت تن بمرد و متوکل از میان

ص: 220

ایشان یکتن را که بر آنان سر بود بگرفت و بقیه را با سر آن مرده بسامراء فرستاد و پس از این واقعه مكتوب محمد بن عبدو به رسید که بعد از فرستادن آنده تن مجد دا ده تن دیگر را بگرفت و پنج آن را بضرب تازیانه جان از تن بیرون کرد و پنج تن دیگر در ضرب تازیانه نمردند .

و نیز بعد از این مکتوبی که نموده بود کتابتی از محمد رسید که بمردی از جماعت مخالفین که او را عبدالملك بن إسحاق بن عمارة مي ناميدند ورأسي از رؤس فتنه بود دست یافت و در دروازه حمص بتازیانه اش فرو گرفت و چندانش بنواخت تا روان از تنش روان ساخت و برحضی معروف بتل عباس برآويخت . حيدة نام موضعی است شاید در حال نسبت حیدی گویند .

بیان قرار داد نقدیه در میان مردم اسلام و اهل روم در باب اسرای طرفین

در این سال تدوره ملکه روم مادر میخائیل مردی را که جورجس نام داشت وپسر فرماوی بود مأمور ساخت تا برود و برای جماعتی از مسلمانان که اسیر رومیان بودند و نزديك بيست هزار تن بشمار آمدند طلب فدا نماید، چون رسول ملکه روم بخدمت متوكل خلیفه عصر بیامد و پیام بگذاشت متوکل مردی از شیعه را که او را نصر بن از مر بن فرج می نامیدند بجانب روم مأمور فرمود تا صحت آن جماعت مسلمانانی را که در روم اسیر بودند معلوم نماید تا بمفادات ایشان فرمان کند .

این حکایت در ماه شعبان سال مذکور بود ، و او برفت و مدتی در آن اراضی بماند ، و بعضی گفته اند : بعد از آنکه نصر از خدمت خلیفه بیرون آمد تدوره پادشاه روم فرمان داد تا اسیران را عرضه و دین نصرانی را برایشان جلوه گر سازند و هر کسی از ایشان بکیش ترسایان در آمد پیرو آنان باشد که قبل ازین نصرانی شده اند و هر کسی سر از آن کیش براتافت بقتل رسانند .

ص: 221

گفته اند : تدوره دوازده هزار تن اسیر را که سر از ارتداد و قبول نصرانیت بر تافتند سر بشمشیر سپردند، و برخی گفته اند : قنقله خصی بدون امر تدوره ایشان را بکشت .

و از آنطرف احکام و ارقام متوكل بعمال و کارگذاران ثغور شامیه و جزریه صادر و ایفاد شد که شنیف خادم را با جور جس بزرگ روم در باب فداء سخنی در میان آمده است و امر فداء در میان ایشان اتفاق پذیرفته است و این جورجس بزرگ روم خواستار مهادنت گردیده.

این مسئلت پنج شب از شهر رجب سال دویست و چهل و یکم تا هفت شب از شوال همین سال بجای مانده میباشد تا اسیران را از گوشه و کنار واطراف واکناف فراهم سازند و این چند ماه مدتی برای آن اسیران باشد تا بمأمن خود و این کتاب و این تقریر روز چهارشنبه پنجم رجب وصول یافت و قرار فداء در روز فطر همین سال بود .

و از آنسوی جورجس رسول ملکه روم بطرف ثغور روز شنبه هشت روز از شهر رجب بجای مانده بیرون شد و هفتاد استر برای حمل و نقل او بكرية گرفته بودند و أبو قحطبه مغربی طرطوسی نیز با او بیرون شده بود تا وقت فطر را بنگرند .

و چنان بود که با جورجس جماعتی از بطار که و غلمان كه نزديك به پنجاه تن میشدند همراه بودند، و نیز شنیف خادم برای امر فداء در نیمه شعبان بیرون آمد و یکصدوسی سوار از جماعت اتراك و سیتن از مغاربه و چهل تن از سواران شاکریه با او بودند و جعفر بن عبد الواحد که قاضی القضاة آن زمان بود خواستار شد که او را برای محضر فداء اجازت حضور دهند و از جانب خودش مردي را بخلیفتی خود بگذارد .

مسئلتش مقبول گشت و یکصد و پنجاه هزار در هم در امر معونت و شصت هزار در هم برای ارزاق فرمان شد و جعفر پسر أبو الشوارب را که در آن اوقات جوانی

ص: 222

تازه روزگار بود خلیفه خود ساخت و قاضی القضاة بیرون شد و بشنیف خادم پیوسته گشت.

و همچنان قومی از اهالی بغداد از اوساط الناس بیرون رفتند ، گفته اند : روز یکشنبه دوازده شب از شهر ؛ وال سال دویست و سی و یکم هجري بر گذشته بر نهر اللامس از بلاد روم امر فداء مقرر شد و اسیران مسلمانان هفتصد و هشتاد تن مرد و یکصد و بیست و پنج نفرزن بشمار در آمدند که از قید اسارت و اراضی کفر نجات یافتند .

حموی می گوید ، لامس بالام والف وميم مكسوره و سین مهمله در شمار قراء فرعانه است .

بیان مضروب شدن عیسی بن جعفر بعلت سب خلفاء وعايشه

در این سال عیسی بن جعفر بن محمد بن عاصم که در بغداد صاحب خان و کاروانسرای عاصم بود هزار تازیانه بخورد و سبب این قضیه این بود که نزد ابو حسان زیادی قاضی شرقیه جمعی شهادت دادند که عیسی بن جعفر ، أبو بكر وعمر بن خطاب و عایشه و حفصه دو دختر این دو خلیفه را بدشنام سپرده و بشتم و فحش فرو گرفته و جماعت شهود هفده تن بودند اما چنانکه گفته اند شهادت ایشان یکسان نبود و مختلف بود .

وصاحب برید چارپای چی باشی بغداد این داستان را به عبیدالله بن يحيى بن خاقان بنوشت و عبدالله بعرض متوكل رسانيد و متوکل فرمان کرد تا بمحمد بن عبدالله بن طاهر حکمران بغداد بنوشتند و امر نمود او را چندان تازیانه بزنند تا از زبانه تازیانه جان بسپارد و چون بمرد لاشه او را در دجله بیفکنند و مرده او را یکسانش نگذارند ، بعد از آن عبيد الله بن يحيى جواب مكتوب حسن بن عثمان را

ص: 223

که در امر عیسی بن جعفر نوشته بود بدین گونه رقم نمود.

«بسم الله الرحمن الرحيم ، ابقاك الله وحفظك وأتم نعمته عليك وصل كتابك في الرجل المسمى عيسى بن جعفر بن محمد بن عاصم صاحب الخانات وما شهد به الشهود عليه من شتم أصحاب رسول الله صلی الله علیه وآله ولعنهم واكفارهم ومنهم بالكبائر و نسبتهم إلى النفاق و غير ذلك مما خرج به إلى معاندة الله ولرسوله صلی الله علیه وآله وتثبتك في أمر أولئك الشهود و ما شهدوا به وما صح عندك من عدالة من عدل منهم ووضح لك من الأمر فيما شهدوا به شرحك ذلك في رقعة درج درج كتابك .

فعرضت على أمير المؤمنين أعزه الله ذلك فأمر بالكتاب إلى أبي العباس محمد بن عبد الله بن طاهر مولى أمير المؤمنين أبقاه الله بما قد نفذ إليه مما يشبه ماعنده ابقاء الله من نصرة دين الله واحياء سنته والانتقام ممن ألحد فيه وأن يضرب الرجل حداً في مجمع الناس حدا بشتم و خمسمائه سوط بعد الحد للأمور العظام التي اجتراء عليها فان مات القى في الماء من غير صلاة ليكون ذلك ناهياً لكل ملحد في الدين خارج من جماعة المسلمين وأعلمك ذلك لتعرفه إنشاء الله تعالى ، والسلام عليك ورحمة الله وبركاته ».

خداوندت پاینده بدارد و از هر گونه گزندت نگاهدارند و نعمتش را بر تو فزاینده بگرداند ، همانا مکتوب در باره مردیکه او را عيسى بن جعفر بن محمد بن عاصم صاحب خانات نامند رسید و از گواهی گواهانی که بروی گواه شدند که اصحاب رسول خدای صلی الله علیه وآله را دشنام داده و لعنت فرستاده و ایشان را کافر خوانده و به نفاق و جز آن منسوب داشته و سخنانی بگذاشته است که بمعاندت خدای و رسول خدای صلی الله علیه و آله می کشاند و متثبت و پایداری تو را در معرفت شهود و بآنچه بآن شهادت داده اند و عدالت ایشان بر او مکشوف گردیده و ترا در آنچه شهادت بوضوح پیوسته و در رقعه که در ضمن مكتوب خودت مدرج ساخته شرح داده بودی واصل گردید .

ابن مشروحه بود بخدمت أمير اعزه الله بعرض رسانیدم و او فرمان داد تا مکتوبی

ص: 224

بأبي العباس محمد بن عبد الله بن طاهر مولى أمير ابقاء الله بنگاشتند و بطوریکه در خور اوست در نصرت دین خدا و احیای سنت او و انتقام ملحدان در حق جاری سازند و عیسی در مجمع مردمان حد دشنام دهندگان بزنند .

و نیز بعد از حد شتم پانصد تازیانه دیگر او را بواسطه سایر افوالش که بر آن جرأت کرده بزنند و اگر بمیرد لاشه او را بدون اینکه بروی نماز بگذارند بآب دجله بیندازند تا این کردار اسباب نهی و انزجار هر کسی باشد در دین مبین طريق الحاد پیش گیرد و از جماعت مسلمین و طریقت ایشان بیرون تازد و ترا براین جمله آگاهی دادم تا او را بخواست خدا نيك آگاه شوی ، والسلام عليك ورحمة الله و بركاته .

و بعضي گفته اند که عیسى بن جعفر بن محمد بن عاصم همین است ، و برخي گفته اند : نام او أحمد بن محمد بن عاصم است، و چون او را بتازیانه مضر و بش ساختند در میان تابش آفتابش بیفکندند تا در آن حال سوزش سوط و تابش آفتاب جان بداد و از آن پس جسدش را در دجله بیفکندند .

بیان غارت آوردن بجة برحرس از اراضی مصر و مأمور ساختن متوکل بحرب ایشان

طبري در تاریخ خود می نویسد : غارت البجة على حرس ، و ابن اثیر در کامل می نویسد و میگوید : غارت البجاة ، حموی در معجم می گوید : بجاه بکسر باء موحده وتخفيف جيم والف وهاء شهری است بر ساحل بحرميان افريقيه ومغرب وبجه بفتح باء موحده رجیم مشد ده شهری است در میان فارس و اصفهان ، وحرس با حاء حطى مفتوحه و راء مهمله مفتوحه و سین مهمله در شرقی مصر وبقولي نام محله ایست در مصر، وحرس باسکون راء در ميان بني عقیل است در نجد و در آنجا چندین آبگاه است که حروس می نامند و هم نام کوهی است .

ص: 225

و جوهری در صحاح اللغة می گوید : بجاه بضم باء موحده قبیله ایست و شتران منسوب بآن قبیله را بجاویات می نامند و حموی گوید: زمخشری گفته است :بجاوة زمینی است در نو به که شترهای آنجا سخت فربه و نیکو میشود و اهل بجا و یه منسوب بسوی بجاه است و ایشان اهم عظیمه هستند که ما بین عرب وحبش و نو به میباشند .

و ازین جمله معلوم می شود که بجاه اصبح است که نام قبیله است و ایشان بر مردم حرس غارت برده اند بالجمله می نویسند که بجاه هرگز با مسلمانان و مسلمانان با ایشان غزو نمی دادند، چه از قدیم الایام در میان ایشان کار بصلح افتاده بود چنانکه ازین پیش بدان اشارت کرده ایم.

و بجاه جنسی از اجناس حبش مغرب هستند و در مغرب از جماعت سودان بجاه ونوبة واهل غانه غافر دينور ورعوين وفروية وبكسوم ومكاده اكرم و خمس میباشند، و در بلاد بجه معادن طلا و كان زر هست و ایشان با عاملان در این معادن بمقاسمه میروند و در هر سال چهارصد مثقال طلا پیش از آنکه مطبوخ و مصفی شود بعمال طلا که در مصر است تقدیم مینمایند و چون زمان دولت و خلافت متوکل عباسی رسید بجه از پرداخت این خراج تا مدت دو سال امتناع ورزیدند .

طبری میگوید: چنان مذکور نموده اند که متوکل یکتن از خدام خود را که يعقوب بن إبراهيم بادغيسی مولی هادی و معروف بقوصره بود بجانب مصر فرستاد و برید مصر و اسکندریه و برقه و نواحی مغرب را در امارت او موکول فرمود .

چون يعقوب بمصر و آن نواحی در آمد مکتوبی بخدمت متوکل معروض و تقديم نمود بجه آن عهدی را که در سوابق ایام در میان ایشان و مسلمانان استوار بود در هم شکستند و بمعادن ذهب وجواهری که در میان اراضی ما بین مصر و بلاد بچه است بیرون شدند و گروهی از مسلمانان را که در معادن کارگر بودند و استخراج ذهب وجوهر می نمودند بکشتند و جماعتی از ذراری و زنان ایشان را اسیر ساختند و همی گفتند این معادن از آن ما میباشد و در بلاد ایشان است و هرگز

ص: 226

مسلمانان را دستوری نمی داده اند که در این معادن اندر شوند .

این کردار نابهنجار که ازین جماعت ظاهر شده است تمام کارکنان معادن را که از مسلمانان هستند بوحشت و دهشت در آورد ناچار از بیم جان خودشان و اولاد و ذراری خودشان از تمام معادن منصرف شدند و باین سبب حقوق سلطانی که خمس آن زر وسیم و جوهری که از معادن بیرون می آوردند و ادا مینمودند منقطع شده است .

چون متوکل این خبر را بدانست سخت منکر شمرد و بخاطر بسپرد و در امر بجه بمشاورت پرداخت و بدو اثنی نمودند که بجه مردمی بیابانی و شتردار و مواشي چران هستند و وصول ببلاد ایشان بسی صعب است و امکان ندارد که سپاه بجانب ایشان راه سپارد، چه این جماعت صحرا گرد بیابان نورد باشند.

و در میان ایشان و مسلمانان باندازه یکماه راه است که بایست در بیابانهای بی آب و گیاه و کوههای سخت دشوار ناهنجار بي زرع وزراعت وقلعه و حصن و مكان ومأوى رهسپر گردید و هر کسی از کارگذاران سلطان خواهد بدان سوی و سامان روان گردد محتاج بآن است که از آن هنگام که بدان سوی روی مینماید و اندیشه توقف در آن بلاد را مینماید و مدتی را که برای اقامت خود تصور میکند تا زمانیکه بزمین اسلام بیرون می شود زاد و توشه خود و همراهان خود را با خود داشته باشد و اگر از آن مقداریکه نزد خود مقدر ساخته و حمل آذوغه وطعام و شراب نموده است زمان اقامت او بیشتر شود خودش و تمام همراهانش دچار دمار و گرفتار خاك هلاك آيند .

و چون حال ایشان بر این منوال آید و این چند ضعیف و نقیح گردند مردم بجه بدون آنکه دست بجنگ بیالایند ایشان را بدست آورند و بی زحمت محاربت اسیر سازند و زمین ایشان زمینی است که هیچوقت از خراج وغير خراج بسلطان باجی نمی دادند چون متوکل این سخنان را بشنید از تعرض بآنها و لشکر فرستادن بسوی آنجماعت امساك ورزید .

ص: 227

و چون آن مردم کسی را در کار ممانعت و معارضت نیافتند کار ایشان جانب تزاید گرفت و جرأت و جسارت ایشان بر مسلمانان سخت تر گردید تا بجائی که مردم صعيد مصر بر نفوس خود و ذراری خودشان از زبان آن جماعت ترسان شدند .

لاجرم متوكل محمد بن عبدالله معروف بقمی را بمحاربت آن قوم مأمور و معادن آن بلاد را در ولایت او نهاد و آنجمله فقط واقصر واسنا وارمنت وأسوان بود و در محاربت مردم بجه و مكاتبه با عنبسة بن إسحاق ضبى عامل حرب مصر بدو حكم داد و نيز بعنبسة رقم فرمود که هر چه را که محمد قمی بدان حاجتمند شود از وی دریغ ندارد و از جماعت لشکریان و شاکریه که در مصر اقامت دارند بمدد او بفرستد .

چون عنبسة این فرمان را بدید غیرتش بجنبید و خودش بزمين بجة برفت و تمامت آن مردمی که در معادن کارگر بودند و گروهی بسیاری از مطوعه بدو پیوستند چندانکه شماره آنان به بیست هزارتن سوار رسید و پیاده برآمد و هم بطرف دریای قلزم بفرستاد و هفت کشتی آرد وزیت و خرما وسويق وجو آكنده بیاوردند و گروهی از اصحابش را فرمان داد تا آن اشیا را در دریا ببرند تا بساحل در یا از زمین بجه رسانند.

و از آنطرف محمد بن عبدالله قمی راه سیار شد تا از آن معادنی که آنها در بیرون آوردن طلاکار میکردند بگذشت و بحصون و قلاع ایشان باز رسید و پادشاه آن جماعت که علی بابا نام داشت و پسرش را لعیس نام بود بالشکری بسیار و گروهی چندین برابر سپاه محمد قمی بسوی وي بیرون تاخت و جماعت بجه بر شتران جوان رشید فربه نجیب سوار بودند و اسلحه کارزار با خود داشتند.

و ایشان چندین روز با هم برابر میشدند و به نهاوش و گرفتاری هم آهنگ می بستند و بمحاربت تامه نمی پرداختند و ملك بجه بامحمد قمى بمطاردت می گذرانید تا ايام بتطاول کشد و آن زاد و توشه و علوفه که با ایشان است صرف گردد و برای آنها نیروئی و قدرتی نماند و لاغر و نزار و مردنی شوند و مردم بچه آنان را بدون

ص: 228

زحمت جنگ و ریختن خون و تلف مال دستگیر نمایند .

و چون بزرگ بجة بتوهم فنای زاد و توشه درآمد و گمان کرد که چیزی دیگر برای آنها نمانده است بناگاه آن هفت کشتی مملو از زاد و آذوغه که قمی تهیه و آماده ساخته بود نمایان شد و بساحلی از سواحل دریای قلزم که معروف بصنجه بود باز رسید ، قمی جماعتی از اصحاب خودش بآن مکان بفرستاد تا آن مراكب را از گزند بجة نگاهبان باشند پس بسلامت بیاوردند ، و قمی آن زاد و آذوغه را بر اصحاب خود متفرق ساخت و در کار خوردني و آشاميدني اصحابش توسعه کامل پدید گردید .

چون علي بابا سلطان جماعت بجة بر آن حال وقوف یافت و آنچه مقصود او بود حاصل نگشت بجنگ ایشان آهنگ بست و از هر دو طرف بازار نبرد گردش گرفت و آتش حرب اشتمال یافت و دلیران دلیر افکن و گردان گرد شکن در عرصه پیکار بتاختند و قتالي بس شدید بدادند، و چون اشترانی که مردم بجه بر آن سوار و مشغول کارزار بودند سخت رمنده و از هر چیزی ترسنده بودند وقمی براین حال وقوف گرفت تمامت زنگها و اجرامی که بر آن شترها و مرکبهائی که در لشکر گاهش بود بفرمود تا بیاوردند و برگردنهای اسبها و مرکبهای لشکر خودش بیاویختند و با این حال بربحة حمله ور شدند .

شترهای بجه چون این صداهای زنگها را بشنیدند یکباره توسنده تر ورمنده تر و سر کشنده تر شدند و سوارهای خود را از میدان جنگ و محاذات دشمن بكوهها ورودخانه ها و اطراف بیابانها پراکنده ساختند .

محمد قمی این شتران و پراکندگی جنگ آوران را از مددهای آسمانی و تأییدات سبحانی شمرده وقت از دست نداده با سپاه کند آور چون ثمودی صرصر از دنبال آنقوم بتاخت و از آنان در آن صفحات بیابان همی بکشت و اسیر ساخت تا روشنائی بتاریکنائی شب پیوست این وقت دست از خون بشست وكامكار ومظفر بلشکرگاه خود بازگشت .

ص: 229

این قضیه در آغاز سال دویست و چهل و یکم بود و چندان بکشته بود که شمار کشتگان که بکثرت زیاد پیوسته بود مقدور نگشت، و چون آن شب را بروز آورد در خدمتش مكشوف افتاد که از آن گروه انبوهی از پیادگان فراهم گردیده و از آن پس بموضعی برفته اند و آنجارا مأمن خود ساخته اند لاجرم در طلب ایشان برآمد و شامگاه باسپاه خود آنجماعت را دریافت .

سلطان ایشان علی بابا چون این حدت و شدت و اقدام و سطوت را بدید دست از پا نشناخته رستگاری از آن مهلکه را جانب فرار گرفت تاج سلطانی و متاع قهرمانی وی بهره محمد قمی گشت ، و بعد از آن علي بابا جز طلب امان هیچ چیز را موجب حفظ جان و خانمان ندید و خواستارز نهار گردید بدان شرط بمملکت و بلاد خود باز شود.

محمد قمی او را امان بداد و علی با باخراج چهار ساله را که در آن مدت نپرداخته بود و بهر سالی چهارصد دینار برابر تأدیه نمود و جمله تقدیم کرد و پسرش لعیس را در مملکت خود خلیفتی بداد ، و محمد قمی علی بابا را در صحابت خود بدرگاه متوکل حمل کرد و در پایان سال دویست و چهل و یکم بحضور خلیفه روز کار متوکل در آورد.

متوكل در حق علي بابا بنظر عنایت و عطوفت در آمد و در احه از دیبا و عمامه سیاه بروی بپوشانید و نیز شتر مر کوبش را رحلی از دیبا بر نهاد وجلهای دیبایش بیار است و با قومی از بجه و هفتاد تن غلام که بجمله بر شتران سوار بودند و هر غلامی را نیزه بدست و در سر نیزه هر يك سري از سپاه بچه که بدست محمد قمی بقتل رسیده بودند نصب شده در باب العامه و گذرگاه خلایق بایستادند .

و از آن پس متوکل در روز اضحی سال مذکور فرمان کرد تا آنان را از محمد قمي مقبوض نمودند و راه بانی ما بين مصر و مکه را بسعد خادم ایتاخی تعویض نمود وسعد خادم آن امر را در ولایت محمد بن عبد الله قمی باز گذاشت ومحمد علي بابارا با خود برد و علی بابا بر کیش و مذهب خود باقی بود، گفته اند بتی از سنگ مانند هیئت کودکی با خود داشت و او را سجده می نمود .

ص: 230

راقم حروف گوید: این کردار علي بابا و این اسم او باهم منافات دارد ، چه على علیه السلام شكننده تمامت بتهای عالم وداعى بحضرت احدیت بود .

اقصر با همزه وقاف ، وضم صاد مهمله حموی گوید: جمع اقصر است و جمع قله است نام شهری است در کنار شرقی نیل در صعید اعلی بالای قوص و از ابنیه قدیمه ازلیه است و دارای قصرهای متعدده است و اقصر بروزن افلس است .

اسوان بضم همزه وسكون سين مهمله والف و نون شهری بزرگ و کوره ایست در پایان صعيد مصر واول بلاد نو به در طرف شرقی نیل واقع وستونهایی که در اسکندریه بکار برده اند از کوهستان آنجا است أبو بكر هروی گوید: در آنجا ستونى نزديك بقريه ديدم که مایل بحمرت بود و در ریگ فرو رفته و آنچه را که بیرون بود ذرع کردند بیست و پنج ذراع و مربع بود.

إسنا بكسر همزه و سكون سين مهمله ونون والف مقصوره شهری است در پایان صعید و آنسوی تر آن جزء ادفو واسوان نیست و بعد از آن بیلاد تو به متصل میشود و اسنا در کنار نیل در طرف غربی واقع است و شهری عامر و خوش آب و هوا وكثير النخل والبساتين والتجارة است .

ارمنت بفتح همزه وسكون نون بعد از ميم وتاء فوقانی کوره ایست در صعید و تا قوص واسوان هر يك دومنزل راه است .

فقط بكسر قاف وسكون فاء وطاء مهمله شهری است در صعید اعلی و دارای بساتين كثيره ونخل واترج وليمو، وكوه بر آن دامن افکنده است .

صنجه بفتح اول و سکون نون و جیم نهری است در میان دیار مصر و دیار بکر و پلی سخت عظیم دارد که از عجایب زمین شمرده میشود .

مکاده بفتح ميم و تشديد كاف و بعد از الف دال مهمله شهری است در اندلس از نواحی طلیطله، حموی میگوید: اکنون در دست مردم فرنگ است .

نوبه بضم لون وسكون واو و باء موحده مجمع سوادان و سیاهان است بلادی است وسیع و عریض در جنوبی مصر واقع است مردمش نصرانی و عیاش و آغاز بلاد

ص: 231

ایشان بعد از اسوان است و این سیاهان را بمصر جلب میکنند و در آنجا میفروشند و عثمان بن عفان در زمان خلافت خود با اهل نو به مصالحه بر آن نهاد که چهارصد تن از اهل توبه را تسلیم نمایند .

رسول خدای صلی الله علیه وآله در مدح آنها میفرماید « من لم يكن له أخ فليتخذأخاً من النوبة » و فرمود «خير سبيكم النوبة »و آن نوبه که نصاری هستند با زنان حایض وطی نکنند و از جنابت غسل کنند و ختنه نمایند و نام شهر نوبه دمقله است که تختگاه پادشاه نوبه است و بر ساحل نیل واقع است وطول بلاد ایشان با نیل هشتاد شب راه است ، در شرقی نوبه امتی هستند که ایشان را بجه گویند و در میان توبه و بجه کوههای بلند واقع است و ایشان بت پرست هستند و ملوك ایشان چنان میدانند که از حمیر هستند و لقب سلطان ایشان کابیل است و چون بعمال خودشان و دیگران کتابتی نمایند می نویسند «من كابيل ملك مقرى

و نوبة ».

مقری با میم مضمومه وقاف مضموم و تشديد راء مهمله شهری است در زمین نوبه که عبدالله بن سعيد بن أبي سرح در سال سی و یکم هجری مفتوح ساخت و در عقب نو به امتی هستند که ایشان را علوا خوانند و از آنجا تا نوبة سه ماه راه است و عقب ایشان امّتی دیگر است که از سیاهان هستند و نکنه خوانده میشوند .

این گرده و علوا برهنه هستند و البته جامه بر آن نمي پوشند و برهنه راه میسپارند و بسا می شود که از ایشان کسی اسیر و ببلاد مسلمانان حمل میشوند و اگر مردی یازنی از آنها را قطعه قطعه گردانند تا خود را مستور و آن را بجامه در آورد بر این امر قادر نشوند و این کار را پذیرفتار نگردند !

صورتهای خود را بروغنها بیالایند و ظرف روغنی که بآن تدهین مینمایند قلفه ایشان است، چه آنها را پر از روغن کنند و سرش را با خیطی چون دهان مشک بر بندند و آن قلفه از آن کار بزرگ و عظیم گردد مانند قاروره و هر وقت مگسی آنها را بگزد از آن قلفه خود مقداری روغن بیرون بیاورد و بآن تدهین

ص: 232

نماید و از آن پس سرش را بربندد و قلفه بحال خود گذارد و منبت ذهب در بلاد ایشان است.

و هم نو به اسم شهري كوچك است در افریقا در میان تونس و اقليبيا واقليبية واقع است، اقليبية باالف وقاف ولام مكسوره و ياء ساكنه و ياء مكسوره وياء خفيفه نام حصنى منیع است در افریقیه نزديك قرطاجنه مطل بردریا و اقلیبیاء با الف ممدوده نیز میخوانند، و نوبه نیز نام موضعی است در سه منزلی مدینه و هم اسم ناحیه ایست از دریای تمامه و نیز نام پشته ایست.

و در حدیث عبدالله بن حجش وارد است «خرجنا من يلحة نوبة »و در اين از منه و اعصار نیز بعضی ازین مردم هستند که در سوادان عریان میروند و چون حيوانات وحشی بر درختها بر می جهند و برگ و پوست و میوه درخت میخورند و مردم دیگر ممالک از ایشان اسیر و دستگیر کرده غلام و کنیز خوانند و آنانکه در این ممالک آیند تربیت یابند و جامه بر تن کنند و در دستگاه سلاطین و امرا و دیگر طبقات دارای رتبت شوند و در کار طبخ و بعضی کارها استاد شوند .

بعضی را برای حرم سرای سلاطین خصی سازند و خواجه و آغا و آغا باشی و محرم و امین و معتمد و اعتماد الحرم نامند بخصوص آنانکه از حبش اسیر شوند و چندان سیاه رنگ و درشت لب وزرد چشم نباشند و بعضی خوبچهر و خوش گل و دارای رتبت مضاجعت مالکان خود شوند اما استقامت مزاج ایشان کامل نیست و سست رأی باشند.

حکایات عجیبه آنها در کتب متقدمین و شیخ سعدی و دیگر ظرفای اعصار و تمامت عهود و ادهار مذکور است، در این سنوات کارگذاران دولت انگلیس بر آن رأی متفق شدند که فروش و خرید سیاهان و هر کسی را هم که سوای ایشان نام زر خرید وعبد و عبید گذارند ممنوع است و بتمام دول و ممالك ابلاغ کردند و مدتی است عنوان بيع وشراي ایشان حالت توقف پیدا کرده است و این جماعت از حالت مملوکیت خارج شده اند و داخل اموال وميراث تقسیم نمی شوند.

ص: 233

اما گمان راقم حروف در این مسئله این است که شاید یکی از حکمتهای شارع مقدس در اسیر گرفتن و عنوان مملوکیت نهادن و در معرض بیع و شرای در آوردن برای این باشد که اگر مطلقاً از جماعت کفار و مخالفین و بی خبران از قوانین دین مبین اسلام باشند چون بدست مسلمانان اندر شوند گروگان کردند وصاحبان و اقارب و والدین ایشان بملاحظه اینکه آسیبی برایشان نرسد دست از شرارت و آزار مسلمانان بدارند و بر عدت مسلمانان و شوکت اسلام افزوده آید .

و نیز این جماعت اسرا اندك اندك از قوانین اسلام و حدود إلهيه وفوايد اوامر و نواهی و معارف و اخلاق حسنه بزرگان دین و نبوت خاصه و ولایت مطلقه و شئونات عاليه سماويه ايشان مستحضر و متدرجاً قلوب ايشان بنور اسلام منور و از راه و چاه خود با خبر گردند و چون مدتی بگذرد و تناسل و تواصل پیش آید مهر ایشان بجنبد و هوش ایشان بیدار گردد و طریق هدایت را بر ضلالت برگزینند و بمسلمانی گرایند .

و نیز این حالات و گذارشات ایشان وقوانين شرعية و آداب اسلامة باقارب و کسان ایشان در طی مکاتبات و مفاوضات و ابلاغات در بلاد کفر منتشر و مؤثر آید و قلوب آنان را بمیدان در آورد ولین گرداند و اسباب ارتباط و اختلاط و بیداری از غفلات و علم بشئونات سامیه اسلام و ضلالت و گمراهی مخالفان موجود شود و آداب و اخلاق اسلامیه در قلوب ایشان راسخ و حکمت اوامر و نواهی و محرمات ومناهى إلهي مكشوف وتقدم وتفوق این دین مبین بردیگر ادیان و خسران دنیوی و اخروی مخالفان واضح و دیگران را ناصح آید .

و نیز چون این قانون را بنگرند که دیگران را اسیر و عبید خود میدانند خود را چگونه پست رتبت میشمارند و البته در قلوب ایشان مؤثر و از عوالم خودشان منزجر شوند این مطلب روشن است که تمام أحكام إلهى از راه حكمت و كمال فضل و عنایت است بدون حکمت و مصلحت بنده خود را در بندگی دیگران نمی دهد چه این تبعیت ورقيت من حيث العلم است هر جاهلی بنده عالم و بالطبيعة محكوم است.

ص: 234

و چون دین اسلام بر تمام ادیان اولویت دارد مسلمانان نیز نسبت بمتمللين واصناف متدينين مولویت دارند باین حیثیت که مسلمانان دارای چنین دین و شریعت کامله هستند بر سایر اصناف آقا ومولى ومالك ومختار خواهند بود تا گاهي که دیگران نیز از روی کمال و شعور و مدرکات صحیحه از ترتيب أمور ومذهب خود وقوف یابند و صحیح را از سقیم و کج را از مستقیم بشناسند و بمعارف و حقایق إلهيه كامكار واز قید رقیت رستگار شوند .

بلکه کار بجائی میرسد که مملوکی و محکومی بواسطه نورعلم و معارف مالك وحاكم بلكه برمالك و حاكم خود مالك و حاکم میشود چنانکه حضرت لقمان علیه السلام که غلامی سیاه چرده و مملوك بود چون بنور علم و معرفت و حکمت برخوردار شد بر مالك خود حکمران و شهریار آمد، بسا دهقان زادگان که فرمانفرمای شاهزادگان و از نور معارف و فروغ علم مولی و پیشوای ایشان کردند چنانکه اگر در حالات علما و بدایت حال و فلاکت ایشان و نزاکت و جلالت و تفوق پایان ایشان بنگرند این مسئله مكشوف میشود .

و اما اسیر ساختن و در قید اسارت و مملوکیت و بغربت در آوردن و محکوم و ذلیل ساختن ایشان نیز شاید یکی از حکمتهای آن این باشد که این جماعت اگرچه در صورت انسان هستند لكن والقلب قلب حيوان .

بلکه میتوان گفت در آخر درجه حیوان و اول درجه انسان میباشند و محض شمول فضل وعنايت إلهي چون اسیر گردند و در بلاد اسلام متفرق و در معرض خرید و فروش اندر شوند در مقام تربیت اندر شوند و بآداب و اخلاق انسانیت شرافت یا بند واندك اندك از حالت بهیمیت بر تبت انسانیت در آیند و بآداب و اوصاف مسلمانان عادت گیرند گیرند و بروح انسانیت و نور اسلام منور و کامل و در زمره برخورداران بجمال نفس ناطقه مندرج شوند.

چنانکه محسوس است که در زمان خلفای بنی عباس و بعد از ایشان برای جماعت سیاهان که دارای مشاعر و مدرکات تامه گردیدند چه مقامات و مناصب

ص: 235

عالیه حاصل گردید و بآنجا پیوستند که دارای پادشاه ووزير وسردار وأمير و علما و فضلا گردیدند چنانکه حکایت مذکور بر این مطلب شاهد است .

و اینکه ایشان را امر بفروش و خرید آمد برای این است که مسلمانان و آدمیان بطمع فروختن و اندوختن پاسپوختن ایشان بیشتر کوشش نمایند و در صدد دستگیری آنها بر آیند و بفروشند و بهره یاب گردند و کسانیکه ایشان را خریداری کنند ملك و مال خود بدانند و هرگز از دست ندهند و اولاد آنها را خانزاد مملوك خود دانند .

حتی بر آن امر نیز ذیحق باشند که اگر کنیز خود را با مردمی آزاد تزویج نمایند و شرط فرمایند که اگر فرزندی از وی بزاید پدر را در آن حقی نیست و مملوك و مخصوص بمولای اوست شرعاً باشد و این نیز برای این است که چون شخص غلام و کنیزی را مملوک خود دانست در تربیت و تدین و تکمیل و ترقی او کوشش کند اورا و در حقیقت او را بر ثبت آدمیت در آورد و گاهی او را آزاد سازد و چون حالت آدمیت در وی موجود شده است در آزاد کردن او مأجور ومثاب باشد .

أما اگر در آغاز بدست آوردن او و اسیر ساختن او و عدم دانش و بینش او آزادش نماید بروی ستم کرده باشد و البته چون از آن مقام باين مقام رسید وخبر او و ترقي وجمال معرفت و شئونات ساميه او با قارب و کسان او پیوست البته در آنها مؤثر شود و میل و رغبت یا بند چنانکه در آغاز گرفتاری آنها بمشتی کشمش و نخودچی و پارچه سبز و گلی و امثال آن چنانکه حیوانات بیابان یا کودکان نورسیده را فریب میدهند فریفته سازند و اسیر و دستگیر نمایند.

چنانکه اگر گاو و گوسفند و در از گوشی وحشی باشند و همیشه در بیابان کم علف چریده و بخار و خس پرداخته باشند چون کسی دسته قصیل و بسته علف سبز و تازه و کاه وجو بآنها نمایان نماید ببوی آن بپویند و گرفتار و رام شوند.والله تعالى أعلم .

خانه باغین معجمه و بعد از الف اون كلمه ايست عجمية ، ياقوت حموی میگوید :

ص: 236

برای این کلمه مشارکی در الفاظ عربیه نمی دانم و شاید مقصودش در اسامی بلدان باشد وگرنه عانه و امثال آن وارد است، عانه باعين مهمله بمعنی کله خرکره غانه شهری است بزرگ در جنوبی بلاد مغرب متصل ببلاد سوادان سوداگران و تجار در آنجا فراهم و از آنجا از بیابانها ببلاد تبر میروند و ترتیب زادو توشه میدهند.

غافر با غین معجمه والف و فاء وراء مهمله بطن غافر موضعی است از نصر .

قردية با قاف و راء مهمله و یاء حطی آبگاهی است در میان حاجر ومعدن نقره علجة على طريق الحاج، و چند اسم دیگر در محال خود دیده نشد .

بیان پاره حوادث و سوانح سال دویست و چهل و یکم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال در ماه آب بارانی بس شدید و مهیب در سامرا بیارید ، و هم در این سال در شهر محرم الحرام أبو حسان زيادى بقضاوت جانب شرقی منصوب شد و هم در این سال در شب پنجشنبه از جمادی الاخره بر گذشته انقضاض کواکب و تناثر نجوم در بغداد روی داد و این حال غریب از عشاء آخره تا صبحگاه باقی بود و شماره كواكب منقضه متناثره از حد واحصاء بیرون بود .

مسعودی در مروج الذهب میگوید: انقضاضی که هرگز کسی مانندش را ندیده در شب پنجشنبه ششم جمادی الاخره بود و از آن پیش در سال دویست و بیست و سوم انقضاضی در کوکبی عظیم هائلی روی داد و این همان سمتی است که جماعت قرامطه با جماعت حاج در ذي القعده سال مذکور مجادله نمودند چنانکه در مجلدات مشكاة الأدب باين واقعه اشارت شد .

و هم در این سال مردم روم بر عین زر به غارت بردند و هر کسی در آنجا از جماعت زط بودند بازنان و زراری ایشان و آنچه گاو و گامیش داشتند اسیر و دستگیر نمودند ، زر به بفتح زاء معجمه و سکون راء مهمله و باء موحده است عین زربه

ص: 237

از ثغور نزديك مصيصه است .

عین زربی بفتح زاء و با مفتوحه موحده والف مقصوره شهری است از نواحی مصیصه که در نفر واقع است، تجدید زربی و عمارت بدست ابی سلیمان ترکی خادم در حدود یکصد و نودم بود و از جانب هارون الرشيد والى ثغور بود و از آن پس رومیان بر آنجا مستولی شدند و ویران کردند ، وسيف الدولة بن حمدان سه هزار بار هزار در هم در آنشهر خرج کرد تا عمارتش را اعادت داد و از آن مردم روم بر آنجا استیلا یافتند و مردمش ارمنی هستند.

واقدی گوید: هارون الرشید در سال یکصد و هشتادم هجري به بنای شهر عین زربی و تحصین امر کرد و جمعی از اهالی خراسان را بآنجا انتقال داد و منازل عدیده در اقطاع خراسانیان و دیگران مقرر ساخت و چون زمان معتصم بالله خليفه رسید گروهی از مردم زط که بر لطايح ما بين بصره وواسط بودند بدانجا نقل داد واهل ثغر و سرحد بوجود ایشان سودمند میشدند، زط بازاء هوز وطاء مهمله مشد ده گروهی از مردم و زطی یکی از ایشان است .

و هم در این سال صدام ، یعنی مرض دماغی و سر در بغداد در چارپایان بیفتاد و بسياري دواب وكاب بمعرض هلاک در آورد، و هم در این سال متوکل امر فرمود تا بر کوره شمشاط عشر مقرر داشتند و خراج ایشان را بعشر معين ومنتقل فرمود و برای ایشان در این باب تقریر کتابی داد .

و نیز در این سال عبد الله بن محمد بن داود مردمان را حج اسلام بگذاشت و نیز جعفر بن دینار در این سال حج نهاد و او والی طریق مکه و احداث موسم بود .

و هم در این سال محمد بن عبد الرحمان صاحب اندلس بر رجال قلعه رباح بر افزود و در آن قلعه و نواحی آن جمعي كثير مراقب ساخت تا بر اهل طليطله واقف گردند و نیز لشکری عظیم بجنگ مردم فرنگ مأمور ساخت و سرادار ایشان موسی بود پس موسی و آن لشکر پرخاشگر در بلاد و امصار ایشان در آمداند و به الیه و دیگر قلاع ایشان باز رسیدند و پاره از حصون آن اراضی بر گشودند و باز گشتند .

ص: 238

اليه بضم همزه و سكون لام و ياء حطي مفتوحه نام چند آبگاه است و بضم همزه اقليمي از نواحی اشبلية واقليمی از نواحی استجه است و این هر دو در اندلس هستند و اقلیم در اصطلاح آن حدود قريه كبيره جامعه است .

و هم در اين سال يعقوب بن إبراهيم معروف بقوصره صاحب بريد مصر وغرب آفتاب روزش از شهر بند حیات بشامگاه ممات غروب نمود چنانکه سابقاً بنام او ومأمور شدن او اشارت شد .

و هم در این سال زلزله سخت شدید در زمین روی داد چندانکه از دوام زلازل مساكن ومنازل بيشمار ویران شد و در زیر آن بناهای ویران جمعی کثیر که از حد شمار برافزون بودند پای کوب هلاك و دمار آمدند ، ابن کثیر گوید : چهل روز این زلزال در خاک ری و تختگاه کاوس کی تردد داشت و چنین زلزله شدید در عالم کمتر روی داده .

و هم در این سال بادی سخت عظیم در خاك ترك بوزيد و گروهی انبوه را بکشت و این باد از بدایت امر که بر مردمان می وزید از برودتش بمرض زکام مبتلا میشدند و آخر کار بهلاکت دچار میگردیدند ، و این باد از صرصر عقیم عاد یاد میداد ، از شهرری بسرخس و نیشابور و همدان و از آنجا بری خروج نمود و از آن پس آن بلای ناگهان بحلوان پایان گرفت .

و هم در این سال در شهر ربيع الأول امام أحمد بن حنبل شيباني فقيه محدث در سرای جاودانی منزل گزید و ازین دارفانی رخت اقامت بیرون کشید ، ازین پیش اول از مجلدات مشكاة الأدب شرح حال أبي عبد الله أحمد بن محمد بن حنبل شیبانی مروزی الاصل که یکی از ائمه فقها ومحدثين أربعه سنت وجماعت است اشارت کردیم و در طی این کتب در انکار او به مخلوقیت قرآن مجيد وحبس وضرب او بامر معتصم خلیفه در حدود سال دویست و بیستم سخن نمودیم ، ابن خلكان وفاتش را در چاشتگاه روز جمعه دوازده شب از شهر ربیع الاول سال دویست و چهل و یکم بر جای مانده در شهر بغداد و مدفنش را در باب الحرب که منسوب بحرب بن

ص: 239

عبدالله یکی از اصحاب أبي جعفر منصور است مدفون گردید.

مسعودی در مروج الذهب می گوید چون أحمد بن حنبل بمرد محمد بن طاهر بروی نماز بگذاشت و گروهی از مردمان بآن انبوه که از آن پیش مانند در جنازه نشنیده بودند در جنازه اش حاضر شدند و مردمان عامه را در حق او سخن بسیار گردید که غالباً برعکس هم بود.

از آنجمله اینکه مردی از عامه در جنازاش فریاد همی برکشید « العنوا الواقف عند الشبهات »لعنت کنید بر این کسیکه در شبهات و امور مشتبه توقف می گرفت، و این سحن بر ضد آن چیزی است که از صاحب شریعت صلی الله علیه وآله در این امر وارد است و از طرف دیگر یکتن از عظماء و مقدمین ایشان در هر موقفی بعد از موقفي در پيش روي جنازه ابن حنبل می ایستاد و با بانگ بلند ندا بر میکشید :

و اظلمت الدنيا بفقد محمد *** واظلمت الدنيا بفقد ابن حنبل

و مقصودش این است که جهان در هنگام وفات سید جهانیان و خاتم پیغمبران صلى الله عليه و آله تاريك شد، ولیز چون پسر حنبل ازین تاریکنای عالم بدیگر جهان رهسپر گشت دنیا مانند همان روز تاريك شد .

راقم حروف گوید : در ذیل خطبه شریفه حضرت أمير المؤمنين على علیه السلام «وآخر قد تسمى عالماً وليس به »مندرج است«و قد حمل الكتاب على أرائه وعطف الحق على أهوائه يؤمن الناس من العظائم ويحون كبير الجرائم يقول أقف عند الشبهات وفيها وقع ويقول اعتزل البدع وبينها اضطجع فالصورة صورة انسان و القلب قلب حيوان »

میفرماید :دیگرى كه مقابل إمام است و مانند امام علیه السلام نیست که بصیرت برامور و علوم پنهان و آشکار دارد و کلید مبهمات و دفاع معضلات و دلیل فلوات هدایت است و در آنجا که یاد میفرماید و میفهماند و خاموش و ساکت می گردد از آفات سالم میماند، یعنی برحسب علم صریحی که بر اسرار وخفايا وحقایق امور دارد قول و سکوت خود را در موضع خود استعمال میفرماید و در شبهات جهالت

ص: 240

و ضلالت دچار نمی شود.

أما آنكسى كه مقابل إمام است و خود را دانا نام نهاده و حال اینکه عالم نیست همانا حمل کرده است کتاب الهی را براندیشه های باطل نارواي خود و میلان داده است حق را بر آرزوهای عاطل نکوهیده سودای خود .

ایمن می گرداند جهانیان را از گناهان بزرگ و آسان می گرداند جرائم کبیره را ، می گوید : باز می ایستیم نزد شبهات و از آن احتراز میجوئیم و حال اینکه خود او در شبهات افتاده و می گوید : اعتزال میگیرم و برکنار میشوم از بدعتها و اعمالی که مخالف شریعت غراً ومباين طريقت بيضاء است ، وحال اینکه در میان همان بدعتها بیار میده و با آن دست در آغوش آورده است .

پس این شخص اگرچه بصورت انسان است اما در صورت آدمی دواب است یعنی ددی بصورت انسان مصور است اما بواسطه استیلای قوه شهوانیت در حکم بهايم و انعام است که آنها نیز مغلوب شهوت هستند .

پس معلوم شد چون در امری برسند که در آن شبهتی باشد بایستی توقف نمایند و بکار نبندند تا رفع شبهت بشود و حق معلوم گردد ، و آنانکه بر خلاف این گویند و کنند و در حال شبهات توقف نجویند بواسطه جهل وعدم علم است بمواقع شبهات وغيرها چنانکه بسبب جهل باصول شریعت و کیفیت تفریعات آن در اموری که مخالف قوانین شریعت است اندر می شوند و بدعت در دین می گذارند .

پس آنکس که در جنازه ابن حنبل می گفت : لعنت کنید واقف عند الشبهات را ضد كلام صاحب شریعت و عالم بحقیقت است، مگر اینکه عقیدت او این باشد که بر ظواهر باید حکم کرد و بتأويل و تفسیر نرفت، یا اینکه مقصودش این بوده است که ابن حنبل در آنجا که محل اشتباه بود و باید بدون تأمل از آن برگذشت و محل اعتماد نباید شمرد معذلك توقف می نمود با اینکه موقع توقف و بدست کردن راه نداشت .

حنبل بفتح حاء مهمله وسكون نون وفتح باء موحده ولام بمعنی کوتاه بالا است

ص: 241

و حنابله آن جماعتی هستند که بمذهب ابن حنبل میروند و آنکس را حنبلی گویند در قصص الأنبياء أحمد بن حنبل قائل به تشبیه و از مشبهه یاد میکند و اصحاب او را يك فرقه و بجمله مشبهه و مجسمه و یزیدی و خارجی و قائل به یزید پلید و اورا خليفه پنجم و دشمن علي واهل بيت صلوات الله عليهم باشند .

میگوید :این مطلب دلیل بر آن است که ابن حنبل اظهار تشبیه و این مذهب را کرده است وی از اهل کوفه از قبیله بنی شیبان و از فرزندان زهیر بن حرقوص است ، او و اصحابش مشبهی باشند و اگر أحمد اظهار این معنی را نکرده بود اصحابش مختلف میشدند چنانکه اصحاب أبي حنيفه و مالك و شافعی بعقاید مختلفه باشند و هرگز هیچ مشبهی نیابی که او را بغض خاندان رسول در دل نباشد .

می گوید : احمد حنبل کتابی تصنیف کرده است و در آنجا گوید : هر کس را اندك ما یه دشمنی نباشد از من نباشد ، يك تن از مشبهه از وی پرسید: اندک چه مقدار است؟ گفت: اگرچه همه بقدر یکجو باشد ،گویا از حديث « علي حبه ايمان و بغضه كفر » ومحب او در بهشت و مبغض او در جهنم است بی خبر یا او را در نظر نبوده است .

محمد بن جریر طبری کتابی در نقض آن تألیف کرده و نامش را کتاب الرد على الحرقوصیه نهاده است می گوید: کارزینی در کتاب هدایت گوید : أحمد گفت : قرآن ناطق بزبان کافران و مؤمنان است، یعنی مؤمن را رحمت کافر را حجت است و گفت: این برپنج وجه است: بزبان خواندن زبان مخلوق است و آنچه بزبان خوانی زبان مخلوق بگوش شنوند گوشها مخلوق هستند و آنچه بگوش شنوند مخلوق باشد و آنچه بدل حفظ کنند دلها مخلوق است و آنچه بدلها بود مخلوق نیست !

و گفت: حروف هجادر قرآن مخلوق نباشد ، و گفت : هر کسی گوید که خدا واسمائیکه مانند خیل و بغال و جن وانس و کلاب و خنازیر در قرآن وارد است مخلوق است چنین كسى شريك كفار است !

ص: 242

وأحمد گوید: هر کسی بگوید: ایمان جمله مخلوق است کافر است و استثناء در ایمان واجب است، یعنی گوید: من مؤمنم اگر خدای خواهد ، و با اینکه أحمد می گوید: از اهل سنت و جماعت هستم در مذهب اولازم است که مردم ما وراء النهر وفرغانه و ترکستان اهل سنت نباشند، چه ایشان استثناء در ایمان را نمی شمارند !

و گوید :آنکس را که الهام خیر را داده الهام شر را داده و آنکه الهام تقوی را داده الهام فجور را داده و أحمد بن حنبل تأویل را روا ندارد و جمله قرآن و اخبار را بر ظاهر آن فرود آورد ، لاجرم در صفت حضرت باری تعالی چیزها گویند که اگر در حق آحاد مردمان گویند عیب و نکوهش وی باشد .

شيخ عطار در تذكرة الأولياء مي گويد : أحمد بن حنبل شیخ سنت و جماعت بود و شأنی جلیل داشت و آنچه مشبهه بروی نسبت داده اند افتراه میباشد تا بآن حد که یکی روز پسرش این حدیث را میخواند «خمرت طينة آدم بيده »و در این معنی گفتن دست از آستین بیرون کرده بود أحمد :گفت : چون سخن یدالله گوئی بدست اشارت مکن کنایت خدای بچیزی شبیه نیست ، سری سقطی گوید : أحمد ابن حنبل پیوسته در زمان خود بطعن معتزله مضطر بود و در حال وفات خود از خیال مشبهه اما از همه بری بود.

می گوید : چون در بغداد گروه معتزله چیره گشتند گفتند: باید أحمد را مكلف ساخت ناقر آن را مخلوق بداند ، و چون او را بسرای خلیفه بردند سرهنگی بر در سرای خلیفه بود گفت: ای اما زینهار که مردانه باشی ، من وقتی سرقتی نمودم هزار چوبم زدند اقرار نیاوردم تا عاقبت رها شدم و من بر باطل این گونه شکیب آوردم، باری او که بر کیش باری هستی بصبوری سزاوارتری .

أحمد گوید : سخن اسباب تذكرة من شد، و بر عقا بین کشیدند و با اینکه پیر و شکسته حال بود هزار تازیانه اش بزدند و او بر مخلوقیت قرآن تصدیق نکرد چنانکه ازین پیش این حکایت را مشروحاً یاد کردیم .

از أحمد حکایت کند که گفت: هنگامی تنها به صحرا فرود شدم و راه را

ص: 243

گم کردم اعرابی را در گوشه بدیدم بدو شدم و راه بپرسیدم بنالید گمان کردم گرسنه است پاره نانی بدو دادم بشورید و گفت: ای احمد نوچه کسی باشی که بخانه خدای میروی و بروزی رسانیدن از خدای خوشنود نباشی ازین است که راه گم کنی ، ازین سخن آتش غیرت در من در افتاد و عرض کردم:یزدانا ترا در هر گوشه چندین بندگان پوشیده اند !

آنمرد گفت: اى أحمد بچه اندیشه رفتی خداوند سبحان را بندگان باشند که اگر او را سوگند دهند تمامت زمین و کوهها را برای ایشان زر میگرداند ، أحمد گوید: نگاه کردم جمله زمین و جبال را زر احمر دیدم از خویش بی خویش شدم هاتفي آواز داد ای احمد چرا دل نگاه نداری که وی بنده ایست ما را که اگر خواهد برای او آسمان را بر زمین و زمین را بآسمان زنیم او را بتو نمودیم اما دیگر بارش نبینی !

نقل است که احمد در بغداد بودی اما هرگز نان بغداد نخوردی و گفتی این زمين را أمير المؤمنين عمر بن خطاب برغازیان وقف کرده است ، لاجرم بموصل کسی فرستاد و نان بیاوردند و بخورد، پسرش صالح بن أحمد يکسال در اصفهان قاضی و روز بروزه و شب بنماز بود افزون از دو ساعت در شب نخفت و بر در سرای خود خانه ساخته و شب و روز در آنجا بنشستی تا مبادا کسی را مهمی پیش آید و در بسته باشد.

روزی برای أحمد نان می پختند خمیر مایه از پسرش صالح بود چون نان نزد أحمد آوردند گفت: این نان از چیست؟ گفتند: خمیر مایه اش از آن صالح است ، گفت: آخر او یکسال قضاوت صفاهان کرده است نان او حلق ما را نشاید گفتند: با این چکنیم ؟ گفت: بگذارید تا چون سائلی آید او را دهید و بگوئید مایه خمیر از آن صالح و آرد از آن احمد است اگر خواهی بستان .

چهل روز در خانه ببود و سائلی نیامد تا بستاند آن نان بوی ناك شدبد جله انداختند احمد از آن پس ماهی دجله نخورد و چندانش نقوی بود که در مجمعی

ص: 244

که یکی از مجلسیان را سرمه دانی سیمین بود گفت نمی بایست نشست .

راقم حروف گوید: احتیاط باین مثابه را نام چیست؟ آب دجله راکد نباشد و جاری است و آن ماهی اگر ناروا باشد دیگران چه خواهند ساخت ؟! واگر اجتناب از مجلسی که در ميان يك نفر از آنها مثقالی نقره در سرمه دانی باشد لازم است پس بایست یکباره از خلق جهان و معادن جهان و دنانین و دراهم جهان که خداي میفرماید: عدل خود را در زروسیم نهادم و زکاة بر آن تعلق می گیرد و خمس غنایم بخداي و رسول خدای اختصاص دارد و معاملات و امور معاشیه بآن ارتباط و حلیه زنان بآن واجرت و دست مزد و جز آن در آن است دوری گرفت ؟!

بالجمله در تذكرة الأولياء مذکور است که أحمد بن حنبل وقتى بمكه معظمه نزد سفیان بن عیینه برای استماع اخبار برفت يك روز حاضر نشد سفیان بفرستاد تا بدانند از چه نیامد، چون برفت أحمد جامه بگازر داده و برهنه بنشسته بود ، رسول گفت: من چند دینار بدهم تا در مصرف خود رسانی ، گفت : نخواهم گفت : جامه خود بعاریت دهم، گفت: نخواهم گفت ؛ باز نگردم تا تدبیر این بکنی ، کتابی می نویسم از مزد آن کرباسی بخر برای من ، گفت : کتان بخرم گفت :نه آستری بستان ده گز تا پنج گز پیراهن کنم و پنج گز بازار پای در آورم!

نقل است که احمد را شاگردی بود شبی بمهمانی أحمد آمد أحمد در آنشب کوزه آبی بد و آورد بامدادان بیامد کوزه را آبدار بدید گفت : از چه کوزه چنان است که بود؟ گفت: چه بایست کردمی؟ گفت: طهارت و نماز و عبادت شب وگرنه این علم را از چه می آموزی .

نقل است که احمد را مزدوری بود هنگام نماز باشاگرد خود گفت تا بر افزون از مزدش بدو چیزی دهد مزدور پذیرفت، چون برفت احمد گفت : بر عقب وى ببر که بخواهد گرفت : شاگرد گفت: چگونه؟ گفت : آنهنگام در باطن خود طمع ندیده بود این ساعت چون بنگرد بستاند .

نقل است که وقتی شاگردی قدیمی داشت و او را مهجور ساخت ، زیرا که

ص: 245

در خانه گل اندوده بود گفت: يك ناخن از شاه راه مسلمانان بر گرفتی و ترا علم آموختن نشاید ! و هم وقتى أحمد بن حنبل سطلی در گرو نهاده بود چون بیاز گرفتن آمد بقال دو سطل آورد و گفت : از آن خود بردار من نمی شناسم کدام از تو است أحمد هر دو را بوی رها کرد و برفت .

راقم حروف گوید: این احتیاط را هم ندانم از چیست ، چه تحقیق آن مشکل نبود و ترکش با سراف و اتلاف منسوب است ؟! نقل است که روزگاری احمد بدیدار عبدالله مبارك آرزومند بود تا عبدالله بدانجا آمد، صالح بن أحمد گفت : ای پدر عبدالله بر در است بدیدار تو آمده است، احمد راه نداد ، پسرش گفت : حکمت چیست تو سالهای دراز در آرزوی او میسوختی اکنون که چنین دوستی بر در راه نمی دهی؟! گفت : چنین است که گوئی همی ترسم چونش بینم بلطفش خوی گیرم وطاقت دوریش نیاورم لاجرم بر بوی و امیدش روز میسپارم تا در آنجایش بینم که جدائی در پی ندارد .

شیخ عطار میفرماید : أحمد بن حنبل را کلماتی عالی است ، هر کسی از وی مسئله بپرسیدی اگر در معاملات بودی جواب بدادی و اگر از حقایق بودي با بشر حافي حواله كردى ، أحمد گفت : از خداي تعالی خواستم تا دری از خوف برمن برگشاید تا چنان شدم که بیم همی رفت خودم نابود شود، دعا کردم و گفتم خدايا تقرب من بچه فاضلتر گردد؟ فرمود: بكلام من ، یعنی قرآن .

از او پرسیدند اخلاص چیست؟گفت: آنکه از آفات اعمال خالص شوی گفتند : توکل چیست؟ گفت : الثقة بالله گفتند: رضا چیست ؟ گفت آنکه از کارها هرچه هست بخدای گذاری، گفتند: محبت چیست؟ گفت این را از بشر باید پرسید، چه تا او زنده باشد من این جواب نگویم .

گفتند : زهد چیست ؟ گفت: بر سه گونه است، ترك حرام واين زهد عوام است ، وترك افزونی از حلال و این زهد خواص است، و ترك آنچه ترا از حق مشغول بدارد و این زهد عارفان است گفتند: این صوفیان در مسجد بر توکل بی علم

ص: 246

نشسته اند ، گفت غلط میکنید ایشان را علم نشانده است، گفتند: همه همت ایشان در زمانی شکسته است ، گفت : هیچ قومی را بر روی زمین بزرگ همت تر از ایشان که همت ایشان در دنیا پاره نانی بیش نبود نیافته ام.

چون از زخم تازیانه که مذكور شد وفاتش نزديك رسيد بدست همی اشارت میکرد و بزبان می گفت : نه هنوز ، پسرش گفت: ای پدر این چه حال است ؟ گفت هنگام پرخطری است چه جای جواب است بدعایم مدد کن که آن حاضران بر بالین اند «عن اليمين وعن الشمال قعيد»يكى إبليس است در برابر ایستاده و خاک بر سر ميريزد و مي گويد: اى أحمد جان از دست من بردی و من می گویم هنوز که يك نفس مانده است جای خطر است نه جای امن .

و چون جان از تن بسپرد و جنازه او را برداشتند مرغان میآمدند و خود را بر جنازه او میزدند تا دو هزار کبر و جهود و ترسا مسلمان شدند و زنارها میبردند و فریاد میکشیدند «لا إله إلا الله محمد رسول الله» وسبب آن بود که حق تعالی در آن روز بر چهار قوم گریه انداخت : یکی بر مرغان و دیگر بر جهودان و سوم بر ترسایان و چهارم بر مسلمانان

گویا شیخ عطار قوم گبران را فراموش کرده و گرنه بایستی پنج قوم بشمارد .

اما از بزرگی پرسیدند که نظر أحمد ؟ گفت : وی را دو دعاء مستجاب بود یکی اینکه عرض میکرد بار خدایا هر که را ایمان ندادی بده و هر که را از این دو دعا یکی در حال حیات اجابت افتاد تا هر که را ایمان داده بود باز نگرفت ر دیگر در حال مرگ تا ایشانرا ایمان روزی گردد .

محمد بن خزیمه گفت : أحمد را بعد از وفات در خواب دیدم که می لنگید گفتم : این چه رفتار است ؟ گفت : رفتن بدار السلام !گفتم: خدای تعالی با تو چه کرد؟ گفت: بیامرزید و تاج بر سر من نهاد و نعلین در پای من کرد و گفت : یا احمد این از برای آن است که قرآن را مخلوق نگفتی پس فرمود مرا که بخوان بدان دعاها که بتورسيده من بخواندم : « يا رب كل شيء بقدرتك أنت قادر على كلشيء اغفر لي كلشي ولا تسئلني عن شيء ، فقال تعالى : تقدس يا أحمد هذه الجنة أدخلها

ص: 247

قد خلتها »مسطورات شيخ در تذكرة الأولياء در این مقام اختتام می گیرد .

اگر أحمد بن حنبل باحب على علیه السلام چنانکه مکرر شرح داده شد و بیانات زمخشرى وابن أبي الحديد و امثال ایشان سمت تحریر جست از دنیا بیرون شد محققاً از روضه رضوان از برکت ایمان مکان جوید و اگر با بغض آنحضرت سفر آخرت کند و عبادت ثقلین را نماید از حلیه ایمان مسلوب و در قعر نیران منکوب است «علي حبه جنة قسيم النار والجنة»

و در باب قرآن هم ثابت گشت که مخلوق و حادث است و گذشته از بیانات نقلیه وعقليه وعرفاتيه أخباريکه از ائمه هدی و شواهدی که از کلام الله تعالی مذکور شد البته هزاران هزارها بر تصدیق ابن حنبل و اشباه او که در پیشگاه مبارک ایشان در حکم اشباح بلا ارواح میباشند ترجیح دارد بلکه مقام تشبیه ندارد .

چنانکه ازین پیش در ذیل احوال حضرت صادق صلوات الله عليه وأبو حنيفه نعمان بن ثابت دینوری یاد نمودیم که با آن عقیدت تامه که ادبای سنت و علمای عامه در فضایل وفقه و علوم او دارند و امام اعظمش خوانند خود ایشان گویند چون در پیشگاه مبارك آنحضرت ولایت آیت و بحار علوم ربانی و دانای اسرار سبحانی تشرف می جست مانند عصفوری می نمود «ما لله رب ورب الأرباب»مرحوم شیخ حسين نجفی چه خوب در مدح أمير المؤمنين علي علیه السلام عرض میکند :

هو صنع آلاله والخلق طرا *** صنع من كان أن يكون الاها

در حدیث وارد است که میفرماید : «نحن صنايع الله والخلق بعد صنايعنا »

و بروایتی «صنایع لنا» واینکه میفرماید : بعد ولفظ بعد را مذکور میدارد خدای داند که تقدم ایشان بر سایر مخلوق بچه اندازه است آیا در حکم تقدم صانع بر مصنوع وخالق بر مخلوق و واجب بر ممکن می توان تقدیر کرد.

رو می نشد از سر علی کس آگاه *** آری نشود کس آگه از سر إله

يك ممكن و اينهمه صفات واجب *** لا حول ولا قوة إلا بالله

يسقى و يشرب لا تلهيه سكرته *** فعل الضحاة وهذا واحد الناس

ص: 248

ملا مهرعلی تبریزی عرض میکند :

ها على بشر كيف بشر ***ربه فيه تجلي و ظهر

جنس الاجناس علي وبنوه *** نو الانواع الی حادیعشر

و هم شیخ حسین نجفي أعلى الله مقامه فرمايد :

إذا كان إيجاد العوالم عنهم *** فلا تلم العالي وان ضل في الدعوى

دیگری گوید:

نیست جانی از تو خالی یا علی *** كفر اگر نبود خدائی یا علی

ونیز گفته اند:

ما علي را خدا نمی دانیم *** وز خدا هم جدا نمی دانیم

و بهترین مضامین همین است مقام خالق را با مخلوق بهیچوجه مشابهت و مناسبت نیست ، اما مخلوق را هم با مخلوق تفاوت بسیار است ، أمير المؤمنين علیه السلام عرض میکند «کفی لی فخراً أن أكون لك عبداً وكفى بيعزاً أن تكون لى رباً »زیرا که آن عظمت و کبریائی و قدرت و سایر صفات و شئوناتي كه علي علیه السلام در خلاق کل میداند جز رسول خداى وأئمه اطهار صلوات الله عليهم هیچکس حتی پیغمبران عظام علیهم السلام نمی دانند ، و این استعداد وفروز عقل وروح و نور باطن وادراك معرفت بایشان اختصاص دارد ازین روی به پروردگار خدای و عبودیت خود فخر و مباهات میجوید و ربوبیت را بذات کبریا و عبودیت را بماسوی انحصار میدهد .

هو الذي فرض الرحمن طاعته *** على البرية من انس و منجان

علي المرتضي حادى مدایحه *** اسفار تورية بل آيات قرآن

لولاه كان رسول الله ذا عقم *** لولاه ما اتقدت مكوة إيمان

لولاه ما خلقت الأرض ولا فلك *** لولاه لم يقترن بالأول الثاني

ما كان رباً ولكن ليس من بشر *** و ليس يشغله شأن عن الشان

ابن أبى الحدید چه خوب میگوید :

ص: 249

والله لولا حيدر ما كانت *** الدنيا ولا جمع البرية مجمع

من أجله خلق الزمان و ضوئت *** شهب كنس وجن ليل ادرع

علم الغيوب الله مدافع ***و الصبح أبيض مسفر لا يدفع

و إليه في يوم المعاد حسابنا ***و هو الملاذ لنا غدا والمفزع

ازین پیش در طی این کتب مبار که از شافعی و دیگر علمای عامه در مدایح آنحضرت بسى نثراً ونظماً مسطور شد حتی از حسن بصری و امثال او که در شمار مبغضين هستند والفضل ما شهدت به الأعداء مسلّم است اشخاصی که بفضل و هوش وعلم مسلّم باشند بترجيح بلا مرجح قائل نخواهند شد .

يا جوهراً قام الوجود به *** و الناس بعدك كلهم عرض

لمؤلفه :

نهاده پای جلالت بر آن مقام علی *** که خیره هست در آن چشم هر چه موجود است

هر آنچه هست بگیتی توان نهادش حد *** مگر جمال و جلالش که غیر محدود است

خدای را ز خلایق گزیده هست دو تن *** علي ولي و دگر أحمد آنکه محمود است

مر این دو نور و دگر یازده ائمه دین *** که در بروج سعادت بجمله مسعود است

رسول و فاطمه و این دوازده مه دین *** بجمله چهارده از کل خلق معدود است

کسیکه دوست ایشان بود مقرب حق *** هر آنکه دشمن ایشان همیشه مردود است

سلام باد ز یزدان بر این چهارده آن *** صلاة متصلى كان چو در منضود است

ص: 250

شعرانی در طبقات می گوید : أحمد بن حنبل میگفت «طوبى لمن أخمل الله ذكره»خوشا بر آن کسیکه خامل الذكر و خداوند او را از نظر و زبان مردمان افکنده باشد، و این کلام را معنی لازم است زیرا که گم نامي وخمول ذکر را چه تمجیدی است ؟! أنبيا وأولياي خدا از همه کس نامدارتر و مشهورترند وخلق را سود دنیا و آخرت میرسانند گوشه گیری و گم نامی مقامی عالی نیست و وجود و عدمش یکی است .

بلی نباید در این امر ریا و سمعه در کار باشد بلکه حتی الامکان از هر کسی فایدتی بروز و ظهور نماید و اگر این صفت در جهان عموم گیرد کار عالم از نظام ومدار جهان از قوام بایستد.

وازین است که فرموده اند «لارهبانية في الاسلام »وعالم برزاهد بسی افضل است، وعالم بي عمل بئر معطل است، و مداد علماء از دماء شهداء افضل است ، چه اسباب سودمند دائمی مستدام طلبه علوم و عرفان می شود ، وزاهد را چندان مقامی نیست ، زیرا که خیر خواه نفس خود است، و متأهل را بر عزب فضل است ، زیرا که سودش از خود تجاوز می نماید و سلطان وأمير عادل و امنای شریعت وزعمای مملکت را که بعدل و نصفت کارگذار باشند چه شرفها واجرها وثوابها ومراتب عاليه است .

وأحمد می گفت : پروردگار عزت را بخواب دیدم عرض کردم: پروردگارا برای تقرب بحضرت تو چه چیز افضل است ؟ فرمود : كلام من اى أحمد ، عرض کردم از روی فهم یا بدون فهمیدن ؟ فرمود: بفهم يا بغير فهم خواه بفهمد يا نفهمد .

أحمد را قانون چنان بود که هر وقت حدیثی او را رسید آنرا حدیث نمی گذاشت یا گاهی که غیر از آن با آن باشد، یعنی مؤید آن چنانکه یحیی بن معين وعبدالله بن داود بر این شمیت بودند .

و میگفت «تزوج يحيى بن زكريا علیهما السلام مخافة النظر»اينكه يحيي بن زكريا علیهماالسلام با آن حالت ورع وخشيت وزهد و قدس قبول تزویج نمود از بیم نظر بود یعنی از بیم آن بود که مبادا نظر بعورتي نمايد وعزوبت موجب هیجان کردد ، اگر

ص: 251

أحمد را بعصمت أنبياى عظام علیهم السلام اعتقاد بود این سخن نمی کرد و میگوید: أحمد در اتباع سنت و اجتناب بدعت مضروب المثل بود ندانیم در باب نماز تراویح و منع متعه بچه میگفته است ؟!

و می گوید : أحمد بن حنبل هیچوقت از شب زنده داری وقیام لیل غفلت نمی ورزید و بهر شبانه و روز قرآن را ختم میکرد، اگر چنین است در چه وقت می نشست و می نوشت و فتاوی می نگاشت و بامور معیشت میپرداخت ؟! و می گوید : این حال را از مردمان پوشیده میداشت و جامه سفید و پاکیزه می پوشید و شارب وموی سرش را میسترد و بر بدنش موی برجای نمی گذاشت و مجلس او مخصوص بیاد آخرت بود و از دنیا مذاکرات نمیرفت .

و در خریداری املاك مجالس عرس و ختان حاضر میشد وازمأكولات ومشروبات این مجالس نایل میشد و جامه چرکین نمی پوشید و می گفت : عریان بودن ازین گونه البسه از اوساخ ناس بهتر است و ما روزی چند در این جهان هستیم و از آن پس بدیگر سرای می کوچیم .

و هر وقت احمد گرسنه شدی پاره نانی خشك برگرفتی و کرد از رویش برافشاندی و آب بر آن برزدی و در کاسه بگذاشتی تا نرم شدی و بانمك بخوردي و در بعضی اوقات در دیزي گلين شحم وعدس برایش طبخ می نمودند و بیشتر اوقات از سر که خورش میساخت و نان با سرکه میخورد و چنان بود که در هر راهی میرفت هیچکس باوی هم طریق نمی شد، و چون مریض شد کمیزش را با طبیب بنمود و گفت : این بول شخصی است که غم و اندوه کبدش را بر هم شکافته است !

و أحمد از آغاز جوانی بشب زنده داری میپرداخت و بوحدت و تنهائی شکیباترین جهانیان بود و او را هیچکس جز در مسجد و جنازه یا عیادتی نمی دید و از راه سپردن در بازارها کرامت داشت، و همه روز سیصد رکعت نماز می گذاشت و بعد از آنکه بتازیانه مضروب وضعيف الحال گشت روزی یکصدو پنجاه رکعت نماز می کرد و پنج دفعه اقامت حج نمود و سه دفعه آن پیاده حج نهاد و در اقامت هر حجتی

ص: 252

بیست در هم اتفاق می کرد.

و چون در ایام محنت ، یعنی امتحان از عقیدت بمخلوقيت وعدم مخلوقيت قرآن او را بپای تازیانه در آوردند خداوندش بمردی فریادرس آمد که او را ابو الهيثم صیاد میخواندند آنمرد در برابر احمد ایستاد و گفت: اى أحمد من فلان شخص دزد هستم و هيجده هزار تازیانه مرا بزداند تا مگر بسرقت خود اقرار آورم و نیاوردم با اینکه خوب میدانستم بر باطل هستم ، نيك بپرهيز از اينكه چونت بتازیانه سپارند در حال قلق واضطراب آئی و سخنی بیرون از حق وصواب راني وحرارت سوط را بر حرارت دوزخ برگزینی !

و چون احمد را بتازیانه فرو گرفتند و از ضرب سوط بدرد والمی سخت دچار و بیچاره و بحال اضطرار اندر میشد آن سخن دزد را فراخاطر می آورد و پیشه صبوری وذخيره شکیبائی میساخت و از آن پس بقیت عمر را بروی ترحم و آمرزش مسئلت می نمود .

و چون احمد بن حنبل را در زمان خلافت متوکل به نزد او در آوردند متوكل با مادرش گفت: ای مادر همانا این سرای زبان بندای این مرد برگشوده است ، بعد از آن جامه های بس نفیس بیاوردند و احمد را برتن در آوردند احمد بگریست و گفت :خویشتن را در تمام روزگار ازین جماعت سالم بداشتم و اينك در پایان عمر باین مردم و دنیای ایشان مبتلا میشوم ، و چون از حضور متوکل بیرون شد آن پوشیدنیها از تن بیفکند .

میگوید :«أحمد بن حنبل يواصل الصوم فيفطر كل ثلاثه أيتام على تمر وسويق»روزه را بروزه اتصال میداد و بهر سه روز بخرما و سویق افطار می نمود ، از ظاهر عبارت چنان بر می آید که روزه را وصال میداد و این روزه در شریعت منع است مگر معنی را بدیگر وجه بگردانیم، در هر صورت در هوای عربستان بسی دشوار و لایق انکار است !

فضیل بن عیاض گوید: امام أحمد بن حنبل را بیست و هشت ماه محبوس نمودند

ص: 253

و در هر شب چندانش تازیانه اش بزدند که از هوش بکشت و بدنش را با پیش شمشیر بیازردند آنگاهش بر زمین افکندند و او را بر زیر پای بکوفتند و بر این حال بگذرانیدند تا معتصم خليفه بمرد وواثق بخلافت بنشست و کار را بر أحمد دشوارتر آورد و گفت : در شهری که احمد در آنجا باشد سکون نمی گیرم ، أحمد مخفی در آنجا بزیست و بنماز و دیگر امور بیرون نمی شد تا واثق نیز بمرد و متوكل بخلافت بنشست و آن محنت و بلیت از احمد برگرفت و باحضار و اکرام او امر نمود و باطراف ممالك مکتوب نمود که این محنت و آزمایش را که در این سال در امر قرآن در میان بود برگیرند و باظهار سنت و بعدم مخلوقیت قرآن فرمان دهند ، وجماعت معتزله که بمخلوقیت قرآن سخن داشتند در گوشه خمول جای کردند .

أحمد بن غسان گوید: چون مرا با أحمد بن حنبل بحضور مأمون میبردند خادم بمانگران شد و همی بگریست و اشکهای چشم خود را پاک میکرد و همی گفت : اى أبو عبدالله از آن حادثه که امروز برتو فرود میشود سخت بر من دشوار می آید همانا أمير المؤمنين شمشیری را از نیام بیرونش کشیده است که بیرونش نیاورده و نعطی بگسترده است که هرگز نگسترده بود کنایت از اینكه بدون شك و شبهت بقتل میرسی، چه مأمون بعد از بیرون کشیدن شمشیر و گستردن نطع که خاص مقتولین است گفت : سوگند بآن قرابتی که با رسول خدای صلی الله علیه وآله دارم این تیغ را از احمد و صاحبش ، یعنی پسرغستان بازندارم تا گاهی که بگویند قرآن مخلوق است .

می گوید : چون پسر حنبل این سخن بشنید از بیم چنان سست شد که با زانو بزمین آمد و از آن پس نظری بآسمان افکند و همی دعا نمود ، وهنوز يك ثلث أول از شب بر پای نیامده بود که صیحه وضحه و فریاد بزرگ بلند شد ، در همین حال خادم مأمون بما آمد و همی گفت: ای أحمد راست میگوئی که قرآن مخلوق نیست سوگند با خدای أمیر المؤمنين بمرد .

می گوید : چنان بود که از آن پیش که احمد داخل این شهر شود یکی از أولياء الله او را بدید و گفت : ای احمد بر حذر باش که قدوم تو بر مسلمانان شوم شود

ص: 254

چه خدای تعالی ترا برایشان پسندیده و برایشان وفور داده و بجمله بتو و سخن تو نگران هستند تاهمان را که گوئی بگویند ، یعنی در باب مخلوقیت وعدم مخلوقیت قرآن هر چه نوگوئی خواهند گفت ، احمد گفت : حسبنا الله ونعم الوكيل .

و چون بزندانش افکندند چهار قید بر پایش نهادند وابن أبي دواد أحمد قاضي برای مجادله با أحمد بن حنبل نزد خلیفه معین شده بود خلیفه گفت که احمد گمراه و بدعت گذار است و از آن پس باحمد ملتفت شد وهمي گفت : خلیفه سوگند یاد کرده که ترا بشمشیر نکشد بلکه ترا بضربی از پی ضربی در سپارد تاجان سپاري و در آن شب يكسره با أحمد همى مناظر همی مناظره همي کردند و شب و روز بدینگونه بگذرانیدند تا گاهی که خلیفه ازین کار ضجرت گرفت ،

و چون این حال بطول انجاميد ابن أبي دواد گفت : اى أمير المؤمنين أحمد را بکش و خونش بر گردن ما باشد، در این حال خلیفه دست خود بر کشید و چنان لطمه بصورت أحمد بزد که بیهوش افتاد و خلیفه برجان خود بترسید ، چه احمد را پیروانی بود لاجرم بفرمود تا آب بیاوردند و همی بر چهره احمد بیفشاندند .

احمد میگوید :چون مرا برای مضروب ساختن بردند و در میان آنجماعتي که در حضور خلیفه بپای بودند بداشتند ،مردی با من گفت : سر هر دو چوب را بدست خود بگیر و هر دو را سخت بدار ، من سبب مقاله او را ندانستم ازین روی در حال ضرب هر دو دستم از هم بگرفتم و از آن پس تا احمد زنده بود از وجع دست خود می نالید.

بشر بن حارث ميگفت : «أمتحن أحمد بعد ما أدخل فخرج ذهباً أحمراً »أحمد بن حنبل در محنت قرآن یزدان در بوته امتحان و سیاط آزمایش از بالش بتابش آمد وزر سرخ بیرون شد هيثم میگفت : أحمد بن حنبل در زمان خود حجت یزدان برخلق جهان وفضيل بن عیاض نیز حجت پروردگار بر مردم روزگار خود بود و در هر زمانی امر بر این منوال است.

وأحمد ميگفت : علم را از کسی نیاموزید که بخواهد در تعلیم خود عوض

ص: 255

دنیائی بگیرد ، وقتی همسایه اش مریض شد أحمد بعيادتش پای نگذاشت پسرش گفت: از چه بعیادت همسایه ما نرفتی؟ گفت: ای پسر من اومارا عیادت نکرد تاما او را عیادت نکنیم !

این کلمه ابن حنبل باحالت خشوع وخضوع وطريقت أولياء الله منافات دارد رسول خدای صلی الله علیه وآله جهودی را که هر هفته و همه روز آزارش بآنحضرت میرسید عیادت میفرمود .

شیخ عطار میفرماید : أحمد بن حنبل میگفت : آن چند فضایل که برای علی بن أبي طالب وارد شده است برای احدی از صحا به نیامده است ، و این کلام ابن حنبل و ترجیح آنحضرت را بر سایر صحابه که خلفای ثلاث نیز در تحت آن اندراج دارند با آنچه سابق در دشمنی او با آنحضرت ذکر شد چندان سازگار نیست اگرچه فضایل ولي أعظم خداى متعال علیه السلام بحدي وافر ومتكاثر ولايح وواضح است که دشمنان نیز اقرار و مخالفان هم اعتراف دارند .

بالجمله میگوید : خضر علیه السلام فقيري را بدو فرستاد و گفت : همانا اى أحمد ساکن آسمان و آنانکه در پیرامون عرش هستند از تو راضی میباشند بعلت اینکه نفس خودت را در راه خدای عز وجل شکیبائی دادی، در تاريخ إسحاقي مذكور است که از مناقب امام احمد بن حنبل این است که وقتی او را خبر دادند که در ماوراء النهر مردی است که حافظ برسه حديث است ، أحمد بدان سوى كوچ فرمود و او را دریافت و ديدي آنمرد پيري فرتوت است و سگی را طعام میدهد .

أحمد بدو سلام فرستاد و آنمرد جواب سلام بازگفت اما روی با احمد نیاورد و با طعام سگ مشغول شد ، أحمد ازین حال دیگرگون شد که آن شیخ روي بدو بر نتابد و او روی نیاورد، و چون آن شیح از اطعام سگ بپرداخت روی با احمد آورد و گفت گویا خاطرت را کدورتی گرفت که من روی باسگ داشتم با تو نداشتم احمد گفت: بلی آن شیخ گفت : ابوالزناد از اعرج از أبو هر یره با من حديث نهاد که رسول خدای صلی الله علیه وآله فرمود «من قطع رجاء من ارتجاه قطع الله منه رجاءه يوم

ص: 256

القيامة فلم يلج الجنة »هر كسی رشته امید کسی را که بدو عرض امید آورده است پاره گرداند خداوند رشته امید او را در روز قیامت پاره کند و درون بهشت نرود .

وفات او را در دویست و چهل و یکم می نویسد و میگوید : در این وقت سن أحمد بهفتاد و هفت سال استکمال گرفته بود، میگوید: چون احمد مریض گشت مردمان و چارپایان بر در او فراهم شدند و بعیادت او روی نهادند چندانکه شوارع و دروب از آنجماعت آکنده شد ، و چون روانش از تن بدیگر جهان روان گشت شیون مردوزن بلند و آواز گریه در کوی و برزن مرتفع گشت و زمین در مرگش بیا شفت و مردم بغداد براي نمازش روي به بیابان نهادند چون نمازگذاران را بشمار آوردند هشتصد هزار مرد و ششصد هزار زن سوای آنانکه در اطراف و کشتیها و بامها بودند و بیشتر از هزار بار هزار تن شمرده میشدند بودند ، و بروایتی شماره آن مردم به پنج کرور نفس بر آمد و در این روز بیست هزار یهود و نصاری و مجوس مسلمانی گرفتند.

راقم حروف گوید: در این حکایات جاي در نگ است ، زیرا که در زمان فوت پسر حنبل نزديك بصد سال بر آمده بود شهر بغداد را بنا نهاده بودند ، از شهریکه پنج کرور نفس برای نماز بیرون آیند بایستی دارای بیست کرور نفوس باشد كه يك ربع بتوانند در صحرا حاضر شوند ، و این بیابان که باید ده فرسنگ در ده فرسنگ باشد تا در يك مقدارش صف جماعت نماز بر جنازه بسته شود در کجاست ؟!

و شهر بغداد را کجا استعداد چنین جمعیتی در آن زمان یا بیست يك آن بوده است ؟! از این گذشته مردم بغداد همه مرید و معشوق و معتقد باو نبوده اند و بسیار مخالف بوده اند و بروی لعن می کرده اند یا در باب مذهب ومسلك بديگرى اعتقاد داشته و بمخلوقیت قرآن مجید قائل بوده اند.

دیگر اینکه ابتلای أحمد در زمان مأمون و مضروبیت او در سال بیستم در زمان خلافت معتصم وتجديد محنت او در زمان واثق و تقريباً مدت محنت از مضروب شدن

ص: 257

تا خلافت متوکل که آسوده گشت افزون از دوازده سال برآمد و قریب ده سال نیز بعد از آن بزیست و این جمله مدت از بیست سال برآمد، و اگر صدمات و ضرب و شکنجه او بطوریکه فضیل بن عیاض روایت نمود بصحت مقرون باشد پس این طول مدت بقای او از چیست و چگونه هیچکس را تاب و توانائی تحمل عشر این آزارها خواهد بود و چگونه يك روز يا يك شب زنده بخواهد ماند ؟!

دیگر اینکه کدام کس هیجده هزار تازیانه بخورد و زنده بماند که ابوالهینم صیاد یاد کند ؟! دیگر اینکه اگر خلیفه از يك طپانچه که بچهره احمد فرود آورد بر جان خود از هجوم شیعه او میترسید چگونه در آن مدت که او را محبوس و مضروب یا در ملا عام که وی را بتازیانه میسپرد این بیم وخوف نداشت وأحمد سالها در مجالس درس و فتاوی خود از درد هر دو دست خود که در ضرب تازیانه از جای بگشته بود مینالید ؟!

دیگر اینکه مأمون در روم بمرد ، و ابن حنبل و پاره دیگر که بخلق قرآن قائل نبودند و میگفتند قرآن مخلوق نیست و با مر آن خلیفه روزگار ایشان را بابند وقید بطرف او میبردند در عرض راه خبر مرگ مأمون بایشان برسید و مطلق العنان شدند و چون دوسال از مدت خلافت معتصم بگذشت در سال دویست و بیستم ابن حنبل دچار ضرب گردید.

پس کدام وقت مأمون را بدیدند که داستان ابن غسان را مقرون بصحت شمارند ؟! مسعودی میگوید: در همین سالی که احمد بن حنبل از جهان بگذشت محمد بن عبد الله بن محمد اسکافی که از اهل نظر و بحث وعدل بود وفات نمود ، بالجمله اغلب اخبار محل نظر و تعمق است خصوصاً وقتی که اخبار متضادة وعرضه معرض غرض باشد والله اعلم .

ص: 258

بیان وقایع سال دو بست و چهل و دوم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

اشاره

از جمله حوادث و وقایع عظیمه موحشه هائله این سال دهشت منوال ونوازل وحشت انگیز آن زلازل متواتره در شهر قومس و رسانیق آن در ماه شعبان بود و در این اماکن بسی عمارات و مساکن ویران گشت و جمعی کثیر که دیوارها و سقفها برایشان فرود افتاده بود بمردند، گفته اند شماره این تلف شدگان بچهل و پنجهزار و نودوشش تن پیوست و این زلزله در دامغان عظیم و شدید شد ، گفته اند: در فارس و خراسان و شام نیز در این سال مذکور زلازل و اصوات منکره برخاست و در یمن نیز زلزله عظیم روی داد و بعلاوه خسف در زمین یمن اتفاق افتاد .

و هم در این سال بعد از خروج علی بن یحیی ارمنی از صائفه و جنگ تابستانی معمولی با رومیان بازگردید، گروهی از مردم روم از ناحیه شمشاط بیرون آمدند تا بآمد نزديك شدند و از آن پس از ثغور جزریه بیرون تاختند و چند قریه را بغارت سپردند و نزديك ده هزار تن را اسیر ساختند و دخول رومیان از ناحیه ابریق قریه قریباس بود.

و چون از کارهای خود بپرداختند بجانب بلاد خودشان مراجعت کردند ، پس قریباس و عمر بن عبدالله اقطع و گروهی از جماعت متطوعه از دنبال آنان بتاختند اما باحدی نرسیدند و چون بر این امر دست نیافتند بعلي بن يحيي نوشتند که روی ببلاد ایشان گذارد و با ایشان جنگ زمستانی بسپارد.

حموی در معجم البلدان می گوید: آمید با الف ممدوده وميم مكسوره ودال مهمله گویا لفظی رومی است بزرگترین شهرهای دیار بکر و بحصانت و نضارت و جلالت قدر و شهرت تامه برخوردار است ، شهری قدیم و حصین و رکین و بنای برسنگهای سیاه بر اکثر آن محیط و مستديرة به كالهلال و چشمه ها و چاهها

ص: 259

بعمق دو ذرع دارد چنانکه آبش را دست رس باشد، و هم در آن شهر بوستانها و رودخانه ایست و دیوار باره بر آن احاطه دارد.

ابن الفقيه گوید :درباره شعاب آمید کوهی است و در آن کوه شکانی و در آن شکاف شمشیری است و هر کسی دست در آن شکاف آورد و با دو دست قائمه شمشیر را بگیرد آن شمشیر بدست وی بجنبش آید و آن شخص اگر چه از تمامت مردمان شدیدتر باشد بلرزه اندر آید ،و این شمشیر در جذب آهن از مقناطیس جذاب تر است و هم چنین اگر شمشیری یا کاردی را باین شمشیر بسایند این شمشیر و کارد نیز آهن ربا کردند، و اگر این شمشیر را که بآن شمشیر سوده اند صد سال بماند آن قوه جذابیت کاسته نگردد.

شمشاط بكسر أول معجمه وسكون دوم ميم وشين دوم معجمه والف و در آخر طاء مهمله شهری است در روم که در کنار نهر فرات واقع است و اکنون خراب است ، و شمشاط با دوشین معجمه غیر از سمساط با دو سین مهمله است و این هر دو بر فرات واقع هستند جز آنکه باسین مهمله از اعمال شام و با معجمه در طرف ارمینیه است ، ابریق بلفظ مشهور در معجم البلدان وغیره نام جانی نیست اما ابرین با نون نام قریه ایست که نخلستان بسیار و عیون خوشگوار دارد و برابر احساء بحرین است و ابروق با واو نام موضعی است در بلاد روم که از آفاق جهان مسلمانان و ترسایان بزیارت آنجا می آیند.

أبو بكر هروي كوید: چون حال این مکان را بدانستم بدانسوی برفتم و این موضع را در زیر کوه عالی بدیدم که از باب برجی بآنجا می آمدند و آنکه داخل میشد در زیر زمین راه می سپرد تا به وضعی واسع میرسید، و این کوهی مخسوف که از بالای آن آسمان نمایان می شود و در وسط آن دریاچه و در دایر آن خانه هایی برای زراغ روم است ، و هم در آنجا کنیسه لطیف و مسجدی شریف است ، و از آنجا بایوانی داخل میشوند که در آنجا جماعتی مقتول و در آنها آثار طعنه ای نیزه ها و ضربات شمشیرها است و از آن مقتولین بعضی را پاره اعضاء مفقود شده و جامه پنبه بر تن دارند

ص: 260

که دیگرگون نگشته است .

و هم در آنجا در موضع دیگر چهار تن ایستاده و بر مغاره و دیوار آن پشت نهاده و کودکی با خود دارند که دستش را بر سر یکی از آنها زده و از مردم در از بالا هستند ورنگ او گندم کون و قبائی از پنبه بر تن آن طویل القامه و سر آن كودك بر بند دست او واقع شده و بریکسوی او مردی است که ضربتی بر روی دارد ولب بالای او مقطوع شده و دندانهایش نمایان گردیده است ، و این مردم را عمامه بر سر است و در نزدیکی آن زنی است و کودکی بر سینه دارد و آن زن پستانش را بدهان آن كودك بر نهاده و در آنجا پنج تن ایستاده و پشت ایشان بر دیوار آن موضع است.

و هم در در آن جای در موضعی بلند سریری است و بر آن تخت دوازده مرد است در میان ایشان کودکی است که دست و پایش بحنا رنگین است و مردم روم چنان میدانند که این مردم که در این مکان هستند از رومیان میباشند ، و مسلمانان گویند : ایشان مجاهدان و جنگ آورانی باشند که در زمان عمر بن خطاب در آنجا بوده و صبراً بمرده اند، و چنان دانند که ناخنهای آنها دراز وسرهای آنها از موی سترده شده است و این معنی را صحتی نبود بلکه پوستهای آنها بر استخوانها خشك گردیده و دیگرگون نشده است و الله تعالى أعلم .

و هم در این سال متوکل عباسی عطار درا بکشت و این عطارد مردی نصرانی بود و مسلمانی گرفت و سالهای بسیار بر کیش اسلام بپائید و از آن پس مرتد شد و از ملت اسلام برگشت خواستند او را تو به دهند عطارد از قبول اسلام و رجوع بدین مبین امتناع ورزید لاجرم دو شب از شهر شوال گذشته سال مذکور گردنش را بزدند و جثه او را در باب العامه بسوختند .

ص: 261

بیان حوادث و سوانح سال دویست و چهل و دوم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

هم در این سال ابو حسان زیادی قاضی شرقیه چنانکه بقضاوتش در ماه محرم سال دویست و چهل و یکم اشارت رفت در شهر رجب بمرد، و هم در این سال حسن بن علي بن جعد قاضى مدينة منصور رخت اقامت بسرای آخرت کشید و هم در این سال عبد الصمد بن موسى بن محمد بن إبراهيم امام بن محمد بن على بن عبد الله بن عباس بن عبد المطلب والی مکه معظمه مردمان را حج اسلام بگذاشت.

و در این سال جعفر بن دینار که والی طریق مکه معظمه و احداث موسم بود بر معمول سنوات حج اسلام بگذاشت و هم در این سال محمد بن عبدالرحمان امیر اندلس لشکری در اندلس آماده ساخت و بطرف بلدان و امصار کفار گسیل داشت آن سپاه راه بر سپردند و کوه و دشت در نوشتند و به برشلونه در آمدند و با مردم قلاع آنجا جنگ ورزیدند و از آنجا بگذشتند و بأعمال ماوراءالنهر پیوستند و بتاخت و تاز در آمدند و غنیمتی بسیار بدست آوردند و حصنی از اعمال برشلونه را که طراجه نام داشت و آخرین حصون برشلونه است برگشودند .

و هم در این سال أبو العباس محمد بن اغلب أمير افريقيه در دهم محرم جای بپرداخت و در این وقت سی و شش سال از مدت عمرش بر گذشته بود و پس از وی پسرش أبو إبراهيم أحمد بن محمد بن اغلب در جای او جای گزید، و باین حکایت در وقایع سال دویست و بیست و ششم اشارت رفت .

و هم در این سال محمد بن مقاتل رازی ازین جهان محنت انباز با مردم آنجهانی انباز شد و نیز در این سال أبو حصين يحيى بن سليم رازی که از محدثین روزگار در شمار بود ازین تنگنا حسن استوار و سراچه بی مدار بجهان پایدار رهسپار گشت نه از حصن حصین حفاظتی و نه از قلعه رصینش سهام بلایا را رصانتی نمودار و نه از

ص: 262

كله يحيى وسليم بدوام حيات واستدامت سلامت برخورداری نمودار گشت ، و هم در این سال قاضى يحيى بن اكثم تمیمی بموجب قضای مبرم يزداني بدار القضای آنجهانی احضار وبر مركب منيت بمحكمه احدیت رهسپار گردید .

ابن خلکان در وفیات الاعیان می گوید : أبو عمد يحيى بن أكثم بن محمد بن قطن بن سمعان بن شيخ تمیمی اسیدی مروزي از فرزندان أكثم بن صيفى تميمى حكيم نامدار عرب ومردى فقيه وعالم بفقه و بصير باحکام و در شمار اصحاب شافعی وسلیم از بدعت وراغب بمذهب أهل سنت بود، از عبدالله بن مبارك وسفيان بن عيينة سماع داشت ، و ازین پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب و بيان حال أبي محمد سفيان بن عيينة مذكور نموديم كه يحيى بن أكثم از سفیان حدیث میراند ومكالمه یحیی را با سفیان و ساکت گردیدن سفیان و تصدیق نمودن سفیان را در حق یحیی بن أکثم که این پسر شایسته است که با این جماعت بنشیند ، یعنی با سلاطین روز کار و اشتغال بخدمات ومناصب ايشان وقراءت سفیان این شعر أبي نواس را:

خل جنبيك لرام ***و امضى عنه بسلام ع

مت بداء الصمت *** خير لك من داء الكلام

انما السالم من *** الجم فاه بلجام

مذكور نمودیم و هم چنین در ذیل احوال مأمون خليفه ومجالسات ومحاورات او را با یحیی رقم کردیم، طلحة بن محمد بن جعفر می گوید : یحیی بن اکثم یکی از اعلام دنیا است فضل و علم و ریاست و سیاست او در کار خودش و کار اهل زمانش مستور نيست وسلوك او با خلفاء وملوك مشهور وبفقه وفقاهت واسع العلم وكثير الأدب وحسن المعارضه و بر هر مفضلی قائم و چنان بر مأمون مستولی و غالب گردیده بود که از تمامت مردمان هیچکس را آن رتبت در خدمتش حاصل نگشت .

و مأمون از جمله مردمی بود که در علوم بارع و ماهر گردید ازین روی بر میزان علم وفضل وعقل واقف شد و او را قاضی القضاة و فرمانده فرمان روایان گردانید و تدبیر اهل مملکت خود را بکف کفایت او موکول ساخت و چنان مختار گشت که وزرای

ص: 263

عصر هیچکاری را جز بتصويب و تصدیق او جاري نمی ساختند و جز يحيى بن اکثم وأحمد بن أبي دواد این گونه اختیار و غلبه در زمان او حاصل نکردند .

از شخصی از بلغای عصر پرسیدند که یحيى بن أكثم نبيل تر بود يا أحمد بن أبي دواد ؟ گفت : أحمد باجاریه خود و دختر خود کار بجد میرساند و یحیی با خصم و دشمن خود بهزل ومزاح میرفت و ابن دواد در اعتقاد مخالف او بود و در مذهب اعتزال تعصب میورزید، و هم چنین یحیی میگفت : قرآن مخلوق نیست وأحمد می گفت : مخلوق است .

و چون بقضاوت بصره بنشست بیست ساله بود اهل بصره او را صغیر دانستند و گفتند : سن قاضی چه مقدار است ؟! یحیی بدانست که او را خوردسال شمرده اند و این پرسش را مینمایند و با کمال فطانت و چالاکی گفت : من از عتاب بن اسید که رسول خدایش صلی الله علیه وآله در یوم الفتح قاضی مکه فرمود مهین ترم و از معاذ بن جبل که او را رسول خدای صلی الله علیه وآله قضاوت یمن داد اکبرم و از کعب بن ثور که عمر بن خطابش قاضي بصره ساخت سال برده ترم .

وجواب خود را یحیی باحتجاج براند و چون یحیی قاضی بصره تا یکسال در آنجا شهادتی را قبول نمی داشت ، در این وقت يك تن از امنای بصره بدو آمد و گفت: «أيها القاضي قد وقفت الأمور و ترثيت الأحوال »گفت : سبب چیست ؟ گفت : در ترك فرمودن قاضی قبول شهود را ، قاضی یحیی در آن روز اجازت داد که از بصره هفتاد تن برای شهادت گزیده دارند .

وكتب یحیی را از اجل کتب فقهیته دانسته اند لکن چون بسیار مطول است متروك ماند و در میان او و داود بن علي مناظرات عدیده روی داده است ، یکی روز که یحیی بر مسند قضاء نشسته بود مردی بدو آمد و گفت اصلحك الله القاضي چه مقدار بخورم؟ گفت : فوق الجوع ودون اشبع برتر از جوع و فرودتر از سیرائی گفت : چه اندازه بخندم ؟ گفت : چندانکه از زور خنده چهره ات برجسته و نمودار شود و آوایت بلند نگردد، گفت: چه مقدار گریستن نمایم؟ گفت: هرگز از

ص: 264

گریستن از بیم خداوند متعال ملال مگیر ،گفت : عمل خود را تا چند پوشیده بدارم؟ گفت بآن اندازه که استطاعت و توانائی داری ، گفت : چه مقدار از عمل و کار خود را آشکار بدارم؟ گفت: بآن اندازه که مردم نیکوکار با خیر بکردار تو اقتدا کنند اما از زبان مردمان آسوده بمانی، یعنی بغیبت تو و ریاکاری تو سخن نکنند آنمرد گفت: سبحان الله قول قاطن و در جای خود پاینده و عمل ظاعن و از منزل خود کوچنده است .

خطیب در تاریخ بغداد می گوید: وقتی نزد أحمد بن حنبل از يحيى بن أكثم و آنچه مردمانش منسوب و مذکور میداشتند سخن راندند احمد گفت : سبحان الله کدام کس این سخن میراند و منکر شد ، و هم گفته اند که یحیی را صفت حسد بشدت بود و کار به تفنن میراند ازین رو هر وقت مردی فقیه را میدید از وی از حدیث سخن میراند ، و اگر حافظ احادیث را مینگریست از وی از علم نحو میپرسید و اگر مردی نحوی را میدید از فن کلام از وی میپرسید تا او را بیچاره و خجل گرداند وسخن را بروی قطع نماید .

ويحيى بدین کار مشهور بود تا وقتی مردی از خراسانیان که بذکاوت و حفظ ممتاز بود بخدمت يحيى آمد ، يحيي او را مناسب مزاح وتفنن خود دانست و گفت :در حدیث نظر داری؟ گفت : آری گفت: از اصول چیزی محفوظ نموده باشی ؟ گفت: این حدیث را از شريك از أبو إسحاق از حارث محفوظ نموده ام که علی علیه السلام مردی لوطی را امر بسنگ باران فرمود.

یحیی چون این سخن بشنید از مکالمه با او لب فرو بست ، زیرا که یحیی را با پسران ساده روی نسبت روی بر پشت همی دادند چنانکه در ذیل حال مأمون و حکایت او با يحيى وقراءت این شعر را :

قاض بیرى الحد في الزناء و لا *** یرى من بلوط من بأس

قاضی ما حد بزانی میزند *** ليك از لاطی تجاوز میکند

ص: 265

چونکه قاضی لاطی است و است ليش *** بر يكون او سپرده ریش و کسپ

امردي بيند چو در تحت لواط *** إير خود بر است او سازد سياط

وجواب قاضی و قراءت کردن این شعر را :

لا احسب الجور ينقضي وعلى *** الامة و آل من آل عباس

وجواب مأمون و خجالت او و نقل شاعر بسند مرقوم نمودیم و این شعر از أحمد ابن نعیم است و بقیه ابیات را که ابن خلکان رقم نموده است مرقوم میداریم .

مکشوف باد ، در آنزمان که بنگارش کتاب مشكاة الأدب در ترجمه و شرح تاریخ ابن خلکان روز مینهادم چون از گذارش احوال أبي الهيجا مقاتل بن عطيه ملقب بشبل الدولة از امراء زادگان عرب فراغت و هفتصد تن از رجالی که در وفیات الأعيان مرقوم شده اند مرقوم و مشروح آمدند چون نوبت نگارش أحوال أئمه هدى صلوات الله عليهم و انجام اوامر خاصه و کتب تواریخ فرمايشي پادشاهی و حضور بمجالس دربار و شورای دولتی و امورات دیگر در پیش و آن تحریرات بر مقدار ساعات وروزوشب پیش آمد چنانکه تصانیف این مدت بر این معروضات شاهد است .

لهذا اتمام مجلدات مشكاة الأدب را بزمانی که ازین تألیفات واجبه مذهبیه دینیه و اتمام آن بعون یزدان فارغ گردد حوالت و توفیقش را از خیرالموفقين مسئلت نمود باین واسطه اگر نامی از رجالی در طی تحریر این مجلدات برحسب ترتیب سنین پیش آید که در مجلدات مشكاة الأدب رقم نشده باشد مشروحاً مذکور میدارد تا اگر خدای بخواهد و با تمام آن مجلدات نیز زمان یا بد ، آنچه اکنون رقم نموده است داخل ترتیب همان مجلدات نموده و جز استنساخ كاتب زماني نخواهد و گرنه در همین کتب مبارکه برحسب مناسبت وذكر وقایع سنواب مشروح گردیده قصوری نرفته باشد ، این است که در این موقع احوال قاضي يحيى بن أكثم را مشروح مینماید و بقیه اشعار این است:

انطقنى الدهر بعد اخراس *** لنائبات اطلت وسواسي

يا بوس للدهر لا يزال كما *** يرفع ناساً يحط من ناس

ص: 266

لا افلحت امة و حق لها ***بطول نكس و طول اتماس

ترضى يحيى يكون سائلها ***و ليس يحيى لها بر اس

قاض يرى الحد في الزناء ولا ***برى على من بلوط من باس

يحكم للأمرد العزيز على *** مثل جرير مثل العباس

فالحمد لله كيف قد ذهب العدل *** و قل الوفاء في الناس

أميرنا يرتشى وحاكمنا *** يلوط والرأس شر من رأس

لو صلح الدين و استقام لقد *** قام على الناس كل مقباس

لا احسب الجور ينقضي وعلى *** الأمة و آل من آل عباس

خلاصه مطلب این است که چندانکه از دودمان عباس خلیفه و از امثال یحیی ابن أكثم قاضي لاطى حکمرانی در روی زمین باشد امید برستگاري و استشمام روايح عدل ممکن نیست ، ابن خلکان گوید: گمانم چنان است که اشعار این قصیده بیشتر ازین است وخطیب یاد نکرده است شاید در فضایح بنی عباس وقضاة بعضي مطالب ياد كرده است که موجب فضایح قبیحه بوده است :

و نيز خطيب گويد : يحيى بن أكثم روزى نشسته و دو پسر مسعدة كه هلال آسمان تمامیت خود را از فروز چهره ایشان تمنی داشت نمایان شدند و چون قاضی بدید که چون سرو بوستان در صحن سرایش خرامان هستند این شعر را با کمال حسرت قراءت کرد :

یا زائرينا من الخيام *** حيا كما الله بالسلام

لم تأتياني و بي نهوض *** إلى حرام ولا حلال

يحزنني إن وقفتمابي *** و ليس عندي سوى الكلام

(وقتی بیامدی که نیامد بکام دل ) زمانی بیامدید که حالت نهوظ و آلت نعوذ را نوبت حظوظ وقدرت نفوذ بر جای نمانده و حصول مرام را جز به پیرایه کلام انجامی نیست ، پس از آن آن دو ستاره رخشان و مهر درخشان را در حضور خود بنشاند و بمزاح و شوخی با ایشان بگذرانید و هر دو آن برخاستند و چون جان

ص: 267

از تنش روان شدند و بعضی گفته اند : بواسطه همین ابیات از قضاوت عزلت یافت .

و در پاره مجاميع مرقوم است که وقتي يحيى بن أكثم باحسن بن وهب كه در ذیل ترجمه سلیمان بن وهب برادرش مذکور است بمزاح بپرداخت وحسن بن وهب در این وقت كودك بود ، یحیی او را بیازی و ملاعبه بپرداخت و با انگشتش گونه او را رنجه میداشت ، حسن ازین کردار یحیی خشمناك شد و یحیی این شعر بخواند:

أيا قمراً جمشته فتغضبا *** و أصبح لي من تهيه مننجبا

إذا كنت للتجنيش والعض كارها *** فكن أبداً يا سيدي متنقبا

و لا تظهر الاصداغ للناس فتنة *** و تجعل منها فوق خد يك عقربا

فتقتل مسكيناً و تفتن ناسكا ***و تترك قاضي المسكين معذبا

لمؤلفه :

ایا ماهی که از فرط لطافت *** گرفتی خشم از يك انگشت سودن

ز کبری کز کمال حسن داري *** نیارم چشم بر چهرت گشودن

ز چهر آتشین و چشم خونریز *** نتاند هور در ظلت غنودن

تو آن ماهی که از شمشیر ابرو *** توانی نور مه از رخ زدودن

تو آن هوری که از خرمن گه ماه *** توانی مزرع نورش درودن

اگر مکروه داری عض و تجنيش *** منقب شو برآسا از شخودن

توخد مهر کن در عقرب زلف *** کشی زانسانکه افزون از ستودن

وزین دو جان بری از شهر و قاضی *** نينديشي ز رنج جان ربودن

بروی آفتاب آور نقابی *** که چشم از سهم نور آسوده بودن

أحمد بن یونس ضبی گوید: چنان بود که ابن زیدان کاتب در حضور قاضی يحيى بن أكثم بنگارش اشتغال داشت و این غلام خورشید چهر چندان بصباحت رخسار و ملاحت دیدار و تناهی جمال برخوردار بود که هر حاکمش محکوم و هر واليش مولی گشتی وقاضي يحيى بهيج تدبير مقضى المرام نگشتی تا یکی روز پرتو دیدارش چنان فروغ افکند که قاضی را عنان اختیار از دست بشد و بی اختیار

ص: 268

خد شريف وكونه لطیفش را با انگشت بیازرد ، آن پسر نوشخند دردمند و شرمنده شد و قلم از دست بیفکند ، یحیی گفت ، قلم بردار و آنچه ترا گویم بنویس ، پس این ابیات مذکوره را بر نگاشت.

إسماعيل صفار گوید : در مجلس أبي العباس مبرد شنیدم میگفت : در مجلس أبي عاصم نبيل بودم و أبو بكر يسر يحيى بن أكثم حضور داشت و با پسری سیم بر بمنازعت پرداخت وصدا برخاست ، أبو عاصم گفت : این کیست ؟ گفتند : أبو بكر ابن يحيى بن أكثم است که با غلامی ماه طلعت بمنازعت رفته ، أبو عاصم گفت : «إن يسرق فقد سرق أب له من قبل » و بجاى أخ له که در آیه شریفه است آب گفت کنایت از اینکه این مرد بازی را از پدرش یحیی بميراث دارد و غرابتی ندارد.

أبو بكر بن محمد بن قاسم انباری که شرح حالش در مجلدات مشكاة الأدب مذکور است در امالی خود نوشته است که وقتی قاضی یحیی بن اکثم با مردی که بدو مأنوس وطرف مزاح بود گفت: از مردمان در حق من چه میشنوی؟ گفت : جز خیروخوبی نشنیده ام ، قاضی گفت: من از تو پرسش نکردم که در تزکیه من سخن کنی بلکه خواهم بصدق بگوئی ، ناچار آن مرد سخن براستی آورد و گفت : شنیدم قاضی را بمرض ابنه نسبت دهند و میگویند قاضی مأبون است، یحیی بخندید و گفت : « اللهم اغفر المشهور عنا غير هذا »خداوندا بیامرز آنچه از ما مشهور و آشکار افتاده غیر ازین است ، یعنی لاطی هستم نه ملوط ، و آمرزشی که خواست تصديق بلواط و از عدم انکار سخت اقرار بر هر دو مینماید !!

و ازین پیش در ذیل احوال مأمون مذکور نمودیم که بعد از آنکه اخبار در لواطه يحيى متواتر شد مأمون در مقام امتحان او بر آمد و مملوکی از مماليك خود را که در حسن و جمال ماه و آفتابش بدنبال بودند تنها با او گذاشت و خود در پنهان برایشان نگران بود و همی بشنید که قاضی با آنغلام گوید « لولا أنتم لكنا مؤمنين »وچنان نمود که ایمانش را در محبت غلمان از دست داده است، ومأمون داخل شد و قاضی قضاة المسلمین بلوط را که از دو شعر مذکور سابق است بخواند و این دو شعر از

ص: 269

أبو حكيم راشد بن إسحاق کاتب است و او را درباره قاضی یحیی مقاطيع كثيره است .

و در زمانیکه مأمون در سال دویست و پانزدهم هجري بمصر برفت يحيى بن اكثم ملتزم وكابش بود و مأمون قضاوت مصر را با او گذاشت و یحیی سه روز بقضاوت مصر بگذرانید و با مأمون بیرون آمد و بهمین جهت ابن زولاق او را در شمار قضاة مصر مذکور داشته است .

از يحيى بن أكثم حکایت کرده اند که گفت : وقتی در رصافه جد پنجمین نزد من بمخاصمة آمد و طلب ميراث ابن ابن ابن ابن خودش را می نمود، مقصود سالخوردگی این مرد و غرایب روزگار است که مردی بماند و فرزند او و فرزندزادگانش بمیرند و وارتش فرزند زاده پنجم گردد!

و عبدالصمد بن أبي عمرو بن معدل بن محارب بن تجري عبدي بصري شاعر مشهور بمجلس قاضی مراوده مینمود و حاضر محضر میگشت و پاره اوقات جز بمشقت و مذلت بسیار بخدمتش برخوردار نميگشت لاجرم بترك اين مراوده بگفت و پای در دامن وقار پیچید وزوجه او چند دفعه بملامت وی سخن کرد و عبدالصمد این شعر بدو بخواند :

تكلفتي إذلال نفسي لعزها *** وهان عليها أن اهان لتكرما

تقول سل المعروف يحيى بن أكثم *** فقلت سليه رب يحيى بن أكثما

لمؤلفه :

کند زوجه من تكلف بمن *** که گردم باذلال خود مرتهن

بخواهد همیند و خواری مرا *** در این ذلتم عز خود خواهدا

بدو سهل ايد همي هون من *** که بیند تکرم ازین در زمن

که از پور اكثم تقاضا کنم *** هر آنچه او بخواهد تمنا کنم

بگفتم نه این است در طینتم *** زپروردگارش طلب کن که این شیمتم

نیارم بدو حاجت خویش را *** که گه نوش یا بم گهی نیش را

بدان کس برم عرض در دو نیاز ***که شاه و گدا زو بیابد نواز

ص: 270

ابن خلکان می نویسد: روزگار بر يحيى بن أكثم بكشت و حالات گوناگون بنوشت تا نوبت خلافت بمتوكل رسید خلافت بمتوكل رسيد وقاضي محمد بن أحمد بن أبي دواد از قضاوت معزول كشت ويحيى بن أكثم بقضاوت بر نشست و به پنج خلعت مخلع گردید و از آن پس در سال دویست و چهلم معزول و مصادره گردید و جعفر بن عبدالواحد بن جعفر ابن سليمان بن علي بن عبد الله بن عباس هاشمي بقضاوت منصوب شد و کاتب خود را نزد یحیی بن اکثم در طلب ديون بفرستاد قاضي يحيى از ادای آن امتناع ورزید کاتب گفت : اينك دو شاهد عادل حاضراند كه أمير المؤمنين بامن امر فرمود که دیوان را از تو بگیرم وقهراً از او بگرفت .

و این کردار موجب آن شد که خلیفه بر قاضی خشمگین گشت و باخذ اموال فرمان داد و نیز حکم کرد که ملازم بیت خود باشد ، و از آن پس یحیی بن اکثم با قامت حج برفت و خواهرش را با خود ببرد و بر آن عزیمت برآمد که مجاور بیت الله گردد ، و چون او را مکشوف افتاد که قلب متوکل بدو بازگشته از مجاورت بیت الله دل بگردانید و بآهنگ عراق روی نهاد و چون بربذة رسید در همان مکان روز جمعه نيمه ذى الحجه سال مذكور وبقولي غره سال دویست و چهل و سوم بدیگر سرای هجرت گزید و در همانجا مدفون گردید و در این وقت هشتاد ساله بود.

أكثم بفتح همزه وسكون كاف وفتح ثاء مثلثه وميم مرد بزرگ شکم و شبعان را و بتاء مثناة فوقانی هم گفته اند ، أبو عبدالله حسين بن عبد الله بن سعید گوید :من و یحیی با هم دوست بودیم و چون بمرد همی خواستم او را در خواب بینم و او را گویم : خدای با تو چه کرد ؟ پس شبی در خوابش بدیدم و آن پرسش را بنمودم گفت :مرا بیامرزید جزاینکه مرا توبیخ و نکوهش فرمود و از آن پس با من فرمود «يا يحيى خلطت نفسك في الدنيا »خویشتن را در امور دنیویه مخلوط ساختي ، عرض کردم پروردگارا بآن حدیثی که ابو معاویه ضریر از اعمش از أبو صالح از ابو هريره رضي الله تعالى عنه مرا بگذاشت اتکال ورزیدم .

چه او گفت : رسول خدای صلی الله علیه وآله فرمود که توفر مودى « إني لأستحي أن

ص: 271

اعذب ذا شيبته بالنار»من شرم می گیرم که صاحب ریش سفید و پیر پیموده سال را بآتش عذاب کنم ! خدای تعالی فرمود : بتحقیق که از تو در گذشتم ای یحیی و پیغمبر من راست گفته است جز اینکه تو د خلطت على نفسك في دار الدنيا » وازين پيش در ذيل وقایع سال چهلم بعزل يحيى ومصادره او اشارت رفت و چون در وفيات الأعيان اندك تفاوتی داشت مرقوم افتاد .

و هم ابن خلکان گوید که ابوالفرج اصفهانی در کتاب اغاني از يحيى بن أكثم وقایعی در این باب یعنی نسبتی که با و میدادند مذکور میدارد عجب این است که خود قاضی شمس الدين أحمد بن محمد بن إبراهيم معروف بابن خلکان که قاضي القضاة زمان و از اهل اربل و شافعی و قاضی شام و قاهره وغيرها و حکومت شرعیه و دینیه را متصدی بود با یکی از پسرهای ملوک معاشقه داشت و در مراتب عشق و عاشقی اشعار رائقه انشاء کرده بود و شبها تا بصبح همی بگرد سرای میگشت و از خواب مهجور بود و گفته اند : معشوق او ملك مسعود بن مظفر بود و از جمله ابیانش این است :

أنا والله هالك *** آيس من سلامتی

او ارى القامة التي *** قد اقامت قيامتي

و این مطلب مشروحاً در خاتمه تاريخ وفيات الأعيان و هم چنين تزيين الأسواق حکیم داود انطاکی مذکور است .

از خلفای عصر وسلاطین زمان سخت غریب است که امثال قاضی یحیی را که بیاره افعال قبیحه و معاصى كبيره مشهور و خودشان نیز بر آن گواهی میدهند و در حضور خود قاضی عنوان میکنند و خود قاضی نیز گاهی تصدیق مینماید بر مسند قضاوت شرعیه منصوب و مسلمانان را با طاعت ایشان محکوم میدارند !! جهت عمده این است که خود این جماعت خلفا که بر مسند خلافت پیغمبر از روی غصب وغلبه می نشستند از این قاضی و امثال او گناه کارتر و ظالم تر میباشند لاجرم اعتناء ندارند و اگر گاهی چیزی گویند برای اسکات مردم و بستن زبان صاحبان حق است !!

ص: 272

وإنشاء الله تعالى ازین پس نیز در خاتمه أحوال متوكل بپاره حالات يحيى بن أكثم گذارش میرود، ربذة بفتح راء مهمله و بای موحده وذال معجمه مفتوحه در معجم البلدان مذکور است که أبو عمر و گفت : از ثعلب پرسیدم و بذة قام قريه است ؟ گفت: از این اعرابی پرسیدم گفت :ربذه بمعنی شدت است، و ابن کلبی گوید : ربذة و زرود وشقره نام دختران يثرب بن قانية بن مهليل بن ارم بن عبيل بن ارفخشد بن سام بن نوح علیه السلام است، و ربذه از قراء مدينه در يك فرسنگی مدينه نزديك بذات عرق بر طريق حجاز است .

وأبو ذرغفارى عليه الرحمة در همین زمین تن بخاك وروان بافلاك برد ، وعثمان این بزرگوار را که از اصحاب کبار رسول مختار صلی الله علیه وآله بود بر بذة اخراج کرد و آن جناب در آنجا بود تا در سال سی و دوم هجري بجنان جاویدان و رحمت رحمان پیوست ، و در سال سیصد و نوزدهم هجري بواسطه اتصال حروبی که در میان مردم ربذة وضربه اتفاق افتاد خراب گردید واهل ربذة از ضربات و لطمات ضربه بقرامطه ایمنی خواستند و قرامطه ایشان را پذیرفتار شدند، لاجرم اهل ربذه از آنجا بکوچیدند .

و ربذه که بهترین منازل راه مکه معظمه بود خراب شد ، وحكايت اخراج جناب أبي ذر جندب بن جنادة عليه الرحمة در ناسخ التواریخ است ، و یکی از مطاعنی که بر جناب عثمان بن عفان وارد آوردند همین اخراج أبي ذر از خواص صحابه رضی الله تعالى عنه است .

بیان وقایع سال دویست و چهل و سوم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در این سال ده روز از ماه ذی القعده بجای مانده جعفر متوکل خلیفه عباسی بجانب دمشق حرکت فرمود و از راه موصل رهسپار شد و در بلد و بقولی لد با تشدید

ص: 273

دال عید اضحی را بسپرد و در آن هنگام که متوکل بیرون میشد یزید بن محمد مهلبی این شعر را در آن حال مهاجرت متوكل على الله انشاء نمود :

أظن الشام تشمت بالعراق إذا عزم الأمام على انطلاق

فان تدع العراق وساكنها *** فقد تبلى المليحة بالطلاق

و این دو شعر را نیز نوشته اند :

يقول محمد يفديك نفسي ***اما تبقى على من الفراق

فان تطعن و تتركني مقيما ***فلست اسر إلا بالتلاق

یاقوت حموی گوید : لد بضم لام و تشديد ذال قريه ايست نزديك بيت المقدس از نواحی فلسطین از نواحی بیت المقدس، و بدروازه آن حضرت عیسی بن مریم علیهما السلام دجال را در می یابد و میکشد ، معلی بن طریف مولی مهدی گوید :

یا صاح اني قد حججت *** و زرت بیت المقدس

و انيت لدا عامداً *** في عيد مآری سرجس

فرأيت فيه نسوة *** مثل الظبا الكنس

و لد اسم ریگزاری است که در آنجا بقتل میرسد ، أما طبری می گوید : متوکل در بلد اضحی سپرد ، بلد محرکه در چند موضع است از آنجمله بلد الحرام مکه معظمه است ، و حمزه گوید: بلد در فارس شهر آبادی است و شهری است قدیمی بردجله بالاي موصل و تا موصل هفت فرسنگ راه است و هم آنجا را بلطه گویند ومشهد عمر بن حسين بن أبي طالب علیهما السلام در آنجا است .

عبد الكريم بن طاوس گويد : قبر أبي جعفر محمد بن علي الهادى صلوات الله عليهما در آنجا واقع است، و نیز بلد اسم مدینه کرخ است که ابودلف تعمیر کرد و بلد نام نهاد و البلد نسف بماوراء النهر ، و نیز بلدگویند و مروالرودی را خواهند ، و هم بلد شهر كوچك است از نواحی دجیل نزديك حضيره وحربي از اعمال بغداد ، وبلد بسكون لام کوهی است بحمى ضرية و تا منشد يكماه راه .

و در تاریخ الخلفا می نویسد : در این سال إبراهيم بن مطهر كاتب از بصره اقامت

ص: 274

حج را بر عجله که شتر آنرا میکشید بر نشست و مردمان از دیدارش در عجب شدند و بروایتی در سال دویست و چهل و دوم اقامت حج نمود .

بیان پاره حوادث و سوانح سال دویست و چهل و سوم هجری نبوی صلى الله علیه و آله

در این سال إبراهيم بن عباس بن محمد بن صول صولی که ادیب و شاعر و متولی ديوان ضیاع بود بدیگر جهان روی نهاد ، ازین پیش در ذیل مجلدات مشكاة باحوال صولی مذکور گذارش رفته است و در طی این کتب مبار که گاهی بالمناسبة اشارتي رفته است و اذين بعد نيز إنشاء الله تعالی در مقام خود و خاتمه احوال متوكل مذکور می گردد ، بالجمله چون صولی وفات کرد دیوان ضياع را بحسن بن مخلد بن جراح که خلیفه صولی بود در شهر شعبان المعظم تفویض نمودند .

و هم در این سال بروایت طبری هاشم بن بنجور در ماه ذی الحجه ازین دار غرور بقمر گور مزدور شد اما در کامل ابن اثیر بجاي هاشم صالح رقم شده است و خدای بحقیقت اعلم است، و هم در این سال عبد الصمد بن موسی مردمان را حج اسلام بگذاشت ، و جعفر بن دینار که والی طریق مکه و احداث موسم بود اقامت حج نمود .

و در این سال تمامت مردم طلیطله بجانب طلبيره بيرون شدند و بیشتر مردم طلبیره را بقتل رسانیدند و هفتصد سر کشتگان را بسوی قرطبه حمل کردند ، و در این سال سهيد بن عيسى بن سهید اندلسی که از علمای روزگار بشمار میرفت شمار روز کارش بیایان و بدیگر روزگار رهسپار گشت و در بعضی نسخ در حوادث اروپا می نویسند شهيد بن عيسى بن شهید عالم اندلس وفات و بجاي دو مهمله دو معجمه نوشته اند و الله اعلم ، و نیز در این سال يعقوب بن إسحاق بن یوسف معروف بابن سکیت نحوى لغوى وفات نمود .

ص: 275

ابن خلکان در وفيات الأعيان كويد : أبو يوسف يعقوب بن إسحاق كه بابن السكيت معروف است صاحب كتاب المنطق و غيره است مؤدب اولاد متوکل بود و می گفت : محمد بن السماك گويد : «من عرف الناس داراهم ومن جهلهم رأس المداراة ترك المماراة ».

هر کسی مردم را بشناسد با ایشان بمداراة و نرمی و مماشاه و گرمی رفتار مینماید، و هر کسی بر حال ایشان دانا نباشد با آنها بممارات و مجادلت کار کند سر مدارات ترك ممارات است، کلامی است که از روی عقل و حکمت است زیرا که این مردم یا جاهل هستند یا عالم و البته غالب خلق جاهل هستند و جاهل در حکم چوب کج خشکی است که اگر خواهند یکدفعه و بدون تدبیر و تأمل راست گردانند خود را بیازارند و چوب شکسته گردد.

با مردم جاهل اگر بدرشتی و سختی پیش آیند بر لجاج وعناد ایشان افزوده آید و پاره که مستغرق بحر جهل وظلمت جهل هستند چون خردیزه خود را دچار مخاطر ومهالك سازند تا صاحب خود را بمهلکه و دمار در آورند ، اما چون به نرمی وردی خوش و نوید رفتار نمایند محکوم می شود و متحمل هر گونه زحمت و مشقت می گردد بلکه از اجرت هم میگذرد و گاه باشد که از جان خود نیز چشم می پوشد ازین است که پیغمبران عظام هم مأمور بمدارات و نمایش خوی خوش و روی خوش هستند و خدای تعالی نیز نویدش نسبت به بندگان بر وعیدش بسی غلبه دارد (با زبان خوش در آید حیه از ثقبه برون ) و هم چنین چون بر نر می روند جهال روی آورند و بمواعظ ونصايح تنبیه شوند و آخر الأمر در شمار دانایان و علماء اندر شوند .

و أما كسانيكه عالم هستند و با ایشان بدرشتی و مجادلت و خشونت روند آن سلطنت و رفعتی که از حیثیت علم و دانش در نهاد ایشان است چگونه تن باین ذلت میدهند و آن کبریای فضایل که در دماغ ایشان است چگونه رضا بحقارت خود خواهند داد که از دیگران که آنان را بچیزی نمی شمارند نسبت بخود مماراة و مجادلات و فزونی در یابند .

ص: 276

بلکه این کار را باعار و سنگ انگ شمارند و اگر چه حق با او باشد چون کسر خود شمارند که دیگری با ایشان طرف مکالمه و ارائه طریق گردد روی بر میگردانند و اگر مجبور شوند و بکراهت قبول کنند خصومت پنهان دارند تا بموقع آشکار سازند، پس در هر صورت کار را باید بملایمت و مدارات نهاد نه بخاشنت وممارات اگرچه با دشمن ضعیف باشد با خمی خوش و زبان شیرین .

بالجمله ابن خلکان می گوید : ابن سکیت بر مذهب کسانی بود که علي بن أبيطالب صلوات الله علیه را مقدم می شمرد، یعنی بر ساير خلفاء مقدم میداشت وبمذهب تشیع بود و بهمین سبب بدست متوكل على الله بی تو کل شهید شد چنانکه إنشاء الله تعالى در مقام خود مسطور آید، اما ابن خلكان وفاتش را در سال دویست و چهل و چهارم می نگارد ، وقتی فراء که از ادباء زمان و علمای نحو بود از ابن سکیت سئوال کرد : بکجا نسبت میبری ؟ گفت : اصلحك الله خوزی هستم .

خوز باخاء معجمه وزاء هوز شهری است كوچك از اعمال خوزستان از بلاد اهواز و اهواز نیز از خوزستان است یعنی شکرستان چه خوز در فارسی بمعنی شکر است، و در مجلدات مشكاة الأدب وطى مجلدات این کتب مبارکه گاهی بشرح آن اشارت رفته است ، چون فراء این سؤال را از ابن سکیت بنمود تا چهل روز از سرای خود بیرون نشد و روی با هیچکس ننمود سبب پرسیدند گفت : سبحان الله شرم دارم که ابن سکیت را بنگرم، چه از نسبش از وی بپرسیدم و او در بیان نسب خود بصدق سخن کرد وفيه بعض القبح .

أبو الحسن طوسی گوید: در مجلس أبي الحسن علي لحیانی بودیم و او بر آن عزیمت که نوادر خود را املاء نماید ، پس روزی گفت : عرب میگوید: « مثقل استعان بذقنه »ابن سکیت بپای خاست و این وقت حدیث السن بود و گفت : يا أبا الحسن این کلام باینطور است «منقل إستعان بذقنه »و این مثل را در آنجا آورند که چون کسی از کاری عاجز شود استعانت بما جز تر از خود برد چنانکه چون شتر خواهد با باری که بر پشت دارد برخیزد بدو پهلوی خود استعانت نماید .

ص: 277

چون أبو الحسن اين سخن بشنید رشته کلام را از دست بداد و خاموش گشت و چون مجلس دوم منعقد گشت با ملاء بنشست و گفت:عرب میگوید «هو جاری مکاشری »همچنان ابن سکیت بدو برخاست و گفت: اعزك الله مکاشری را چه معنی است بلکه متکاسری کسر بینی إلى كسر بيته ميباشد ، می گوید : لحیانی از این روز املاء را قطع کرد و دیگر املاء نفرمود.

زمخشری در مستقصى الأميال گويد «مثقل استعان بذقنه » اصلش در حق شتری است که با بارگران بر نخیزد و ذقن خود را بر زمین نهد تا بآن اعتماد ورزد و از جای برخیزد ، و بعضى بدفية بادال مهمله وفاء مشدده گفته اند که عبارت از دو پهلویش باشد و این مثل را برای ذلیلی زنند که بمانند خودش استعانت جوید و در مجمع الأمثال گويد: این مثل در حق کسی است که بکسی استعانت جوید که نتواند چاره کار او را کند.

و در مجالس النحاة مسطور است که علي بن مغيرة الاثرم گفت «مثل استعان بذقیه» یعقوب گفت : این مصحف است و بذفته صحیح است و معنی مثل این است که چون شتری را باری بر نهند و بروی سنگین آید گردنش را در از کند و بر چانه اش اعتماد گیرد و برای او در این کار راحتی نیست ، و مردي را که بامری مکلف دارند و کاری بروی فرود آید که دشوار باشد و در چاره اش سست شود آنگاه بمردی دیگر که از خود او ضعیف تر و بیکاره تر باشد ياري طلبد این مثل آورند.

کیسر با سکون سین مهمله بعد از کاف مکسوره و قبل از راء مهمله شقه فرودین خیمه و خانه است که بزمین میرسد از آنجا که یکسر جانباه من عن يمينك وعن يسارك و ابن الکیت چنین گفته است ، و می گوید: و ازین باب است فلان مكاسرى أى جاري و كيسر بيته إلى جانب كسیربيتي، جوهرى ميگويد: مكاسرة بضم ميم همسایه دامن بدا من خیمه پیوسته است .

أبو العباس مبر دگوید: برای مردم بغداد کتابی بهتر از کتاب ابن السكيت در منطق نیافته ام، أحمد بن محمد بن أبي شداد گوید: از تنگی حال و سختی روزگار

ص: 278

بابن سکیت شکایت نمودم گفت: در این باب چیزی گفته ؟ گفتم نگفته ام و این شعر بخواند :

نفسي تروم أموراً است مدرکها ***مادمت أحذر ما يأتي به القدر

لیس ارتحالك في كسب الغنى سفراً ***لكن مقامك في ضر هو السفر

کنایت از اینکه در سرای نشستن و پای در دامن پیچیدن و از جای جنبش نیاوردن ورنج سفر نبردن و در غربت نخفتن و درد خود با طبیب نگفتن حاصلی نبخشد «فسافر ففي الأسفار خمس فوايد »( از بیرق شود فرزین راد ) .

ابن سکیت گوید: مردی بدوست خود نوشت و قد عرضت لي قبلك حاجة فان نجحت فالفاني منها حظي و الباقي حظك ، وإن تعذرت والخير مظنون بك و العذر مقدم لك و السلام »مرا حاجتی بتو روی آورده است اگر در انجاح و برآوردن آن توجهی کنی چیزی فانی بهره من و بهره باقی نصیب تو است ، یعنی مالی که فانی خواهد شد از تو بمن خواهد رسید و نام نيك وخير عاقبت كه هميشه باقی ماند نصيبه تو خواهد بود ، و اگر رد مسئول کنی و در انجاح آن متعذر گردی آن خیری که در صورت قضای درباره توبیقین مقرون خواهد بود آن یقین بگمان مبدل می گردد و این معذرت تو برای تو تقدم می جوید وذخیره میشود ، و السلام ( با خویش باش کانچه بکاری درو کنی ) .

و نیز بخط ابن سکیت این حکایت نقل شده است: وقتی سلمان بن ربیعه بابلی عرض وسان سپاه عمرو بن معدي كرب زبیدی بر اسب خودش در جرگه لشکریان بروی برگذشت، سلمان بدو گفت: این اسب هجین است چون مردی یا اسبی را گوید هجین است معنی این است که از طرف پدر نجیب و کریم و برگزیده و از جانب مادر بیرون از نجابت و کرامت است، عمرو بن معد يكرب گفت : « هو عتیق »یعنی این اسب کریم و نجیب و اصیل ولایق است، چه عتیق هر چیزی کریم و مختار است وفرش عتيق أى رائع .

سلمان فرمود تا آن اسب را تشنه نمودند و بعد از آن امر نمود تا طشتی پر از

ص: 279

آب بیاوردند و اسبهای نجیب حاضر ساختند و آب بخوردند آنگاه اسب عمرو را بیاوردند آن حیوان هر دو دست خود را فروخوابانید و آب بیاشامید و این گونه آب آشامیدن علامت هجنة و هجین است، آنگاه سلمان روی با عمر و آورد و گفت : أجل الهجين يعرف الهجين » آری هجین میشناسد هجین را کنایت از اینکه توچون نجیب نیستی نانجیب را میشناسی.

پس این حکایت بعمر بن خطاب رسید و او بعمرو بن معد يكرب نوشت «قد بلغني ما قلت لأميرك وبلغني أن لك سيفاً تسميته الصمصامة ،وعندي سيف اسمه مصمماً وأيم الله لمن وضعته على هامتك لا أقلع حتى أقلغ به رهابتك ، فان سرك أن تعلم أحق ما أقول فعد والسلام ».

آنچه با امیر خود گفتی با من رسید و نیز مرا رسید که ترا شمشیری است که صمصامه اش نامی ، یعنی برنده وقطاع ، و نزد من شمشیری است که مصمم نام دارد و سوگند با خدای اگر آن شمشیر را برکله ات بگذارم بر ندارم تا استخوان دامن سینه ات را بشکافم ، اگر خوش آیند میشماری که آنچه گفتم براستی بازدانی پس دیگرباره بآنچه گفتی بازگشت گیر والسلام ، رها به بروزن سحابه استخوانی است در سینه که مشرف بر شکم است مانند زبان.

در این حکایت بوجه دیگر نوشته اند که چون از جانب جناب عمر بن خطاب این مکتوب يا بيام بعمرو بن معدیکرب رسید در جواب گفت : اگر ازین صمصامه كه ياد كردى علي بن أبي طالب علیه السلام را اراده کرده باشی جای سخن نیست و هیچ آفریده را با آنحضرت مقام جنگ و مجال آهنگ نباشد ، واگر مقصودت شمشیر خودت هست پذیرفتار این سخن نباشیم و بچیزی نشماریم و این صمصامه شمشیرهای نامدار و در ناسخ التواريخ مشروح

است .

أبو عثمان مازنی گوید: وقتی با ابن سکیت در محضر محمد بن عبد الملك زيات وزیرحضور داشتم وزیر گفت : از أبو يوسف مسئله بپرس ، من مکروه داشتم و درنگ می ورزیدم چه بیم داشتم که از این کار ابن سکیت را توحشی روی دهد و او با من

ص: 280

دوست بود ، ومحمد بن عبد الملك بالحاح پرداخت و گفت: این توانی از چیست ؟ ناچار بسی تفکر کردم تا مسئله عنوان کنم که او را دشوار نباشد ، آنگاه نکتل در این قول خداى تعالى فارسل معنا أخانا ، گفتم: نكتل از چه فعل ووزن است ؟ گفت :نفعل كتم اگر نفعل باشد شایسته چنان است که ماضی آن کنل باشد ، ابن سکیت گفت :

نه چنین است و زنش این نیست بلکه نفتعل میباشد، گفتم : نفتعل چند حرف است گفت : پنج حرف است، گفتم: نکتل چند حرف است؟ گفت : چهار حرف است گفتم: آیا میشاید چهار حر في بوزن پنج حرف باشد ؟! ابن سکیت خاموش و شرمسار شد و محمد بن عبد الملك با او گفت: ماهی دو هزار در هم می ستانی و وزن نکتل را نیکو نمی دانی .

می گوید : چون از حضور وزیر بیرون آمدیم يعقوب بن سكيت با من گفت : ای ابو عثمان هیچ میدانی چه کردی؟! گفتم : سوگند با خدای آنچه توانستم کوشش نمودم تا چیزی که بفهم تو نزديك باشد بپرسم و مرا در این امر گناهی نیست .

و بعضی این مکالمه را در مجلس متوکل دانسته اند. ويعقوب بن سکیت می گفت : من از پدرم در علم نحو اعلم و پدرم از من در شعر و لغت أعلم بود ، حسين بن عبدالمجيب موصلی گوید : از ابن سکیت شنیدم در مجلس أبي بكر بن أبي شيبه اين شعر را می خواند :

و من الناس من يحبك حباً ***ظاهر الحب ليس بالتقصير

فاذا ما سألته عشر فلس ***الحق الحب باللطيف الخبير

ابن خلکان می گوید : ابن سکیت را این شعر میباشد که نفس میتوان بدان وثوق داد از جمله این شعر او است :

إذاشتملت على اليأس القلوب ***و ضاق لما به الصدر الرحيب

و أوطنت المكاره و استقرت *** و أرست في أماكنها الخطوب

ولم تر لا نكشاف الضر وجهاً ***و لا اغنى بحيلة الأريب

أتاك على قنوط منك غوث ***يمن به اللطيف المستجيب

ص: 281

و كل الحادثات إذا تناهت *** فموصول بها فرج قريب

لمولفه:

چو گردد دل عنید و سینه ها تنگ *** ز بس کارد حوادث بروی آهنگ

شود بستان بر او چون دشت پرخار *** بچشم او جهان چون سم سوفار

مکاره جای گیرد در بن دل***نوازل بر بمغز آرند منزل

خطوبش را نماید قلب مخطوب ***بچشم اندر نیارد هیچ مطلوب

براو تاريك گردد چشمه هور *** شود روزش بسان ليل ديجور

برای کشف ضر وجهی نیابد *** چوافعی روز و شب برخود بتابد

ز چاره آن شود بیچاره دانا ***شود عاجز در آن مرد توانا

بعین نا امیدی ناگهانت *** گشایشها رسد از آسمانت

گشایشها رساند حق داور ***از آنجا كان نبودت هیچ باور

و ازین پیش نیز در مجلدات مشكاة الأدب در ذيل احوال إبراهيم بن عباس صولی شاعر مشهور این دو بیت از اشعار او مسطور آمد :

و لرب نازلة يضيق بها الفتى ***ذرعاً وعند الله منها المخرج

ضافت فلما استحكمت حلقاتها ***فرجت وكان الظن ان لا يفرج

و اين شعر نيز نزديك بمضمون اشعار ابن سکیت است و ابن سکیت وصولی در يك عصر بودند و هر دو با هم قریب الوفات هستند و اگر اقتباس شده باشد البته ابن سکیت از صولی کرده است صولی در نثر و نظم اجل از آن میباشد که باقتباس از امثال ابن سکیت حاجتمند باشد والعلم عند الله تعالى .

علما می گفتند: اصلاح المنطق کتابی بلا خطبه است ، وادب الكاتب تأليف ابن قتیبه خطبه بلا کتاب است، پاره از علماء گفته اند : برجسر بغداد هیچ کتابی در فن لغت مانند اصلاح المنطق عبور نكرده «و لا شك انه من الكتب النافعة الممتعة الجامعة لكثير في اللغة و لا نعرف في حجمه مثله في بابه و جماعتی از ادبا این کتاب را مختصر گردانیده اند، و ابن سکیت را کتب متعدده است که تألیف

ص: 282

و تصنیف کرده است و ابن خلکان مذکور نموده است .

سکیت بکسر سین مهمله و کاف مشدده و باء حطی و تاء قرشت بمعنى كثير السكوت است و چون ابن سکیت بسیار خاموش بودی و سخن کم راندی معروف باین اسم شد و پاره حالات او با متوکل مسطور خواهد شد ، بالجمله در این سال مذکور و بقولی سال چهارم و بحديثي چهل و ششم هجري وفات ابن سکیت را رقم کرده اند .

و هم در این سال دویست و چهل و سوم حارث بن اسد محاسبی معروف بزاهد و مكنى بأبي عبدالله بحضرت إله پيوست ، و امام أحمد بن حنبل بواسطه اینکه أبو عبد الله بمذهب متکلمین میرفت از وی مهاجرت گزید و چون ابو عبدالله این حال را بدید پوشیده گردید، چه تعصب عامه را نسبت بأحمد میدانست ازین روی چون أبو عبد الله وفات کرد جز چهار تن بر جنازه ای نماز نگذاشتند، و ازین پیش در ربع اول مشكاة الأدب باحوال و سبب اینکه او را محاسبی گفتند و تصنیف در علم کلام و بعضی کلمات او و مجالسات او با جنید بن محمد اشارت نمودیم .

در كتاب تذكرة الاولیاء مسطور است :شیخ عالم حارث محاسبی از جمله علمای مشایخ و داراي علوم ظاهريه و باطنيه ومرجع علمای عصر وصاحب تصانیف كثيره در فنون عدیده و همت عالی و مروت کامل و فراست و حذاقت شامل و در زمان خود شیخ المشایخ و در تجريد و توحید مخصوص و در مجاهدة ومشاهدة منصوص و در طریقت مجتهد بود ، و نزد او صفت رضا نه از احوال شمرده میشود نه از مقامات و میلادش در زمان حسن بصری و مرگش در بغداد اتفاق افتاد.

أبو عبدالله خفیف میگوید: به پنج تن از ما اقتدا و بحال ایشان اتباع جوئید و دیگران را تسلیم کنید: یکی حارث محاسبی ، دوم شيخ جنيد بغدادي ، سوم شیخ رؤیم ، چهارم عبدالله بن عطاء ، پنجم عمرو بن عثمان مکی ، چه ایشان جامع بین علم شریعت و طریقت و حقیقت اند و دیگران که بیرون ازین پنجتن باشند اعتقاد را شایند، اما این پنجتن هم اعتقاد را شایند و هم اقتداء را شایسته اند و بزرگان طریقت گفته اند : أبو عبدالله خفيف ششم ایشان است که شایسته اعتقاد

ص: 283

و شایان اقتداء است اما خويشتن ستودن نه کار ایشان است .

چون پدر حارث بمرد بسی هزار دینار وارث آمد گفت:به بیت المال برید تا سلطان را باشد، از وی از آن بپرسیدند گفت : پیغامبر صلی الله علیه وآله فرمود : « القدرية مجوس هذه الامة »هر كس بمذهب قدری باشد گبر این امت است پدرم قدري بود، و پيغمبر فرمود: مسلمان از مغ مرده ریگ نبود و پدرم مغ بود ومن مسلمانم .

بنده نگارنده گوید : اگر آن مال را بفقرا و مساكين وذوى حاجات تقسيم می کرد و بسلطان جابر عصر خود نمی گذاشت آیا چه صورت داشت ؟! شیخ جنید بغدادی گوید: روزی حارث محاسبی بمن آمد نشان گرسنگی دروی نمایان بود گفتم : يا أبا عمر و خوردنی بیاورم؟ گفت : نیکو است ، بخانه در آمد تا چیزی بیاورم طعامی از عروسی آورده بودند بدو آوردم انگشت وی مطاوعت اورا ننمود لقمه اندر و نتوانست فرو برد بدهان همی گردانید پس برخاست و برفت . و دیگر وقتش بدیدم و بپرسیدم گفت : گرسنه بودم خواستم دست نگاهدارم و مرا با خدای عز وجل نشانی است که هر خوردنی که در آن کمان رود بگلویم فرود و انگشتم فرمان نبرد آیا این لقمه از کجا بود؟ گفتم : از خانه خویشاوندی پس گفتم : امروز مرا بخانه آئی؟ گفت : آیم و بیامد و نان پاره خشك بود بخورديم :گفت چیزی که درویشان را آری چنین آر. و گفت سی سال برآید که گوشم جز از سرم هیچ نشنیده است پس سی سال دیگر بر من بگشت و سر من جز بحق بدیگر کس نگشت ، و گفت : در نماز بشمار خود شاد آید در توقف بودم آیا نمازش باطل است یا نیست ایدون گمانم چیره شد که باطل است و در محاسبه مبالغت داشت از آنش محاسبی خواندند ، و گفت : محاسبه را چند خصلت است که در سخن بیازموده اند چون بر آن قیام نموده اند بتوفيق خدای تعالی بمنازل شریف پیوسته اند و همه چیزها بقوت عزم و مقهوریت نفس است و هر کس را عزم قوی مخالفت هوای نفس بروی آسان و عزم را قوی بدار

ص: 284

و بر این خصال بکوش و بپای که آزموده شده است .

یکی اینکه هرگز بخداوند خواه بر است یا دروغ سوگند نپیوند بلکه نه بسهو و نه بعمد، دوم اینکه بدروغ نیاویز بپرهیز ، سوم بر نوید دیگرگون مرو چون توانى بوفاداری و تابتوانی کس را وعده مگذار که بصواب نزدیکتر است، چهارم هیچکس را هر چند ستم کار باشد بلعنت مسپار .

پنجم هیچکس را نه بگفتار و نه بکردار نفرین مکن و باندیشه كيفر مباش و برای خداي عز وجل متحمل باش، هیچکس را نه بكفر ونه بشرك ونه بنفاق که این از مقت و خشم خدای دور تر است هفتم گرد هیچ گناه نه بآشکار و نه پوشیده مگرد و آهنگ مکن و دست و پای و زبان را از گناه بازدار،هشتم اینکه رنج خود را بر کس مگذار و بار خود را سبك يا سنگين اندك يا بسیار از همه کس بردار خواه بدان نیازمند باشی یا نباشی .

نهم آنکه دست خواهش از همه کس کوتاه گردان ورشته امید از آفریدگان ببر ، دهم آنکه بلندی پله مجوی و فرزندان آدم را بجمله برخود برتر بدان .

و می گفت : مراقبت علم دل است در قرب خدای تعالی ، و گفت : رضا آرامی در تحت مجاری احکام است، و گفت : شکیبائی نشانه تیر بلاگر دیدن است ، و گفت : تفکر اسباب این است که حق تعالی را قائم و ایستاده بحق دانند و گفت : تسلیم ثابت بودن در هنگام رسیدن بلا باشد بدون دیگرگون شدن در ظاهر و باطن .

و گفت : شرم و آزرم باز بودن از جمله خویهائی است که یزدان تعالی بآن راضی نباشد و گفت: محبت میل داشتن بچیزی و از آن پس ایثار کردن آنرا بر خویشتن بمال و جان و تن و موافقت جستن در آشکارا و پنهان و پس بدانستن که همه گناه و تقصیر از جانب تو است، یعنی بعد از ایثار آنچه محبوب تو است از جان ومال و گذشتن از همه چیز جز دوست معذلک خود را در امر دوست مقصر شماری .

و گفت: خوف آن است که البته يك حركت نتواند کرد که نه گمان او چنان بود بدين يك حركت گرفتار خواهم بود .

ص: 285

و گفت : نشانه انس بحق وحشت از خلق و گریختن از هر چه خلق در آن است هست و منفرد بحلاوت ذکر خدای تعالی بر قدر آنکه انس حق در دل جای میگیرد پس از آن از انس مخلوقات دل بردارد و گفت: صادق آن است که هیچکس باك نباشد که نزد خلقش هیچ مقدار نبود و صلاح خود را در آن داند و دوست ندارد که ذره از اعمالش را به بینند و در همه کارها از سستی عزم بر حذر باشد که دشمن در این حال بروی پیروز گردد و هر گاه که فتور عزم بر خویش بیندیش و آرام مجوی و بخداوند پناه بجوی .

و گفت: خدای را باش و گرنه خود مباش و این نیکو سخنی است، و گفت: هر کسی نفس خود را مهذب کرده باشد شایسته نمایش یافتن راه است و گفت : هر كس لذت اهل بهشت خواهد گو در صحبت درویشان قانع باش .

و گفت :هر کس کمان پنهان خود را بدستیاری مراقبت و اخلاص درست گرداند خداوندش بمجاهده و متابعت سنت آراسته فرماید، و گفت : آنکه بحرکات دل در محال غیب عالم باشد بهتر از آن است که بحرکات جوارح آگاه باشد.

و گفت: عارفان پیوسته در خندق رضا فرو میروند و در بحر صفا غواصی میکنند و جواهر وفا را بیرون می آورند لاجرم در سر وخفا بخدا انتها ميجويند ،و گفت :سه چیز است که چون بیابند از آن بهره یابند و ما نیافتیم : دوستی نیکو که با صیانت ووفا و با شفقت باشد .

نقل است که حارث به تصنیفی مشغول بود درویشی از وی پرسید که معرفت حق حق است بر بنده یا حق بنده است بر حق ؟ حارث بدین سخن ترك تصنیف کرد و کلام درویش را چند معنی یاد کرده اند: یکی اینکه اگر گوئی معرفت را بنده بخود حاصل میکند پس بنده را بر حق حقی است و این نه روا باشد، و اگر معرفت حق حق باشد بر بنده روا نیست که حق حق را حقی باید گذاشت و از آنجا متحیر شد وترك تصنیف کرد .

و دیگر معنی این است چون معرفت حق حق است تا از روی کرم این

ص: 286

حق را بگذارد تصنیف کتاب کردن در معرفت بچه کار آید حق خود را خواهد گذارد « وإنك لاتهدى من أحببت ».

معنی دیگر این است که معرفت حق بر بنده حق است بآن معنی که چون حق بنده را معرفت بداد بر بنده واجب است که حق آنرا بگذارد چون هر حق که بنده بعبادت خواهد بگذارد هم حق خواهد بود و بتوفیق حق تعالی است پس بنده را حقی بود که با حق بگذارد پس کتاب تصنیف کرد .

راقم حروف گوید: ملای روم در مثنوی گوید : «ايدعا از تو اجابت هم زتو ) أما نه آن است که بنده را هیچ اختیاری نباشد، اگر اختیار نباشد از چه اورا مکلف گردانند البته اسباب معرفت را حق دروی موجود ساخت لاجرم معرفت حق بروی لازم وحق است، و اگر بوساوس شیطانی و هواجس نفسانی مغلوب هوا و محکوم دیو نفس دچار شود و بر عقل چیره سازد البته ادای حق را نکرده و قاصر و مقصر است .

شعرانی در طبقات گوید: حارث محاسبی می گفت بهترین این امت آنکسانی هستند که نه آخرت ایشان مشغول گرداند ایشان را از کار دنیای ایشان و نه دنیای ایشان مشغول سازد آنها را از امر آخرت ، یعنی خداوند تعالی دنیا را سرای عمل و آخرت را سرای پاداش و دنیا را کشت زار آن سرای و آن سرای را برای در یافتن این مزروع قرار داده است .

پس بایست نه چندان از دنیا برکنار شد و طریقت رهبان گرفت و یکباره بیاد آخرت از دنیا بازماند که از شدت زهد و انقطاع نتواند بکار آخرت پرداخت و نه چندان بر دنیا دل بر بست و حریص گشت که از ترتیب امور اخرويه بالمره مهجور ماند .

زیرا که «من صلح معاشه صلح معاده «و هم چنين حب الدنيار أس كل خطيئه »که عبارت از حرص دنیا و اشتغال تامه بزخارف سرای غرور است، پيك حيثيت لا يجتمعان و بوجه دیگر يجتمعان، چنانكه آداب أنبياء عظام واخلاق أولياى

ص: 287

کرام علیهم السلام بر این شمیت است، روزی در حضور حارث این شعر را بخواندند :

أنا في الغربة ابكى *** ما بكت عين غريب

لم أكن يوم خروجي *** عن مكاني بمصيب

عجباً لي و لتركي *** وطنا فیه حبیب

تر از کنگره عرش میزنند صفیر *** ندانمت که در این دامگه چه افتاد است

چگونه طوف کنم در سرای عالم قدس *** که در سراچه ترکیب تخته بند تنم

من ملك بودم و فردوس برین جایم بود ***آدم آورد در این دیر خراب آبادم

لمؤلفه :

کریم اندر هجرت آن آشنا *** ایدریغا ز آشنا گشتم جدا

آه و سوز این جدائیهای من *** می ندانم عرضه دارم من بمن

از خطاي خطوه دورم از وطن *** اوفتادم در سرائی پر محن

در فلک بودم مجالس با ملك *** آمدم در دخمه هلك و حلك

بس شگفت آرم ازين ترك وطن *** و ز جوار و پیشگاه ذوالمنن

ايدريغا دور ماندم زان حبيب *** صحبت دیو و ددم آمد نصیب

وین قصور از من نه از دنیا بود *** وز هوای نفس نا پروا بود

بالجمله چون ابیات را بخواندند حارث محاسبی بیای برخاست و چنانش حالت وجد فرو گرفت و اطواری از وی نمودار گشت که حاضران را بروی رقت افتاد .

وقتی از وی پرسیدند که مردم متوکل را که بحق توکل دارند طمع وطلب ملحق می شود؟ گفت «يلحقه طمع من طريق الطباع خطرات لانضره شيئاً»طمعی از حیثیت طباع و طبیعت بر طریق خطرات بدو عارض می شود که بهیچوجه زیانی بر او وارد نمی شود، یعنی طمع متوکلین نه بر صفت طمع دیگران است اگر گاهی خطوری بخاطر بگذراند چون بمقام فعلیت نمی رسد .

ص: 288

و نیز از محاسبی حکایت کنند که گفت : کتابی در باب معرفت نوشتم باستقصاء کامل رسانيدم و بآن تصنيف واستقصاء بشگفت اندر بودم و در آن اثنا که روزی در آن نگران بودم و بمنشئات و تلویحات خود مغرور بودم و مستحسن می شمردم ناگاه جوانی که جامه فرسوده بر تن داشت بیامد و مرا سلام براند و گفت: اى أبو عبدالله «المعرفة حق الحق في الحق أو حق الخلق على الحق» ؟

در جواب گفتم «حق للحق على الخلق »گفت «هو أولى أن يكشفها لمستحقها»خداوند سزاوارتر است که عوالم معرفت برای کسانیکه مستحق معرفت وشایسته ولایق عرفان هستند مکشوف بگرداند، گفتم «بل حق للخلق على الحق »گفت : خدای از آن عادل تر است که بایشان ستم روا دارد .

چون این سخن براند مرا سلام بگفت و بیرون شد، و من کتاب خود را برگرفتم و بر هم بدر یدم و گفتم : از این پس بمعرفت سخن نکنم و باین کلام اعادت نگیرم ، کنایت آنچه در این مدت زحمت بر خود نهادم و تصنیف چنین کردم و بتحرير خود غریر گشتم آنجمله را جوان تازه زمان باین کلمه پاسخ براند ! و این کلمات با آنچه از تذكرة الأوليا رقم گردید اگر مخالفتی دارد شاید از طرف مترجم باشد ودیگر می گفت : أول بلیت بنده تعطیل قلب است از یاد کردن حالات اخرویه و چون از ذکر آخرت داش بیگانه شد غفلت در قلب حاصل میشود .

با أحمد بن حنبل گفتند: حارث محاسبی در علم صوفية سخن می نماید و بر این امر بآیات قرآنی و حدیث احتجاج می کند هیچ روا میداری چنانکه نداند کلامش را بشنوی؟ گفت : آری.

پس شبی تا صبحگاه با حارث حاضر شد و با آنجماعت گفت : از احوال محاسبی واحوال اصحابش چیزی که منکر و ناپسند باشد نشنیدم و این حکایت مخالف حکایت سابق است که محاسبی از احمد مختفی بود .

بالجمله أحمد گفت: چون اذان مغرب بگفتند حارث پیشوائی نمود و نماز بگذاشت و چون طعام حاضر کردند با اصحاب خود حدیث میراند و طعام میخورد

ص: 289

و این امر بر طریق سنت است، و چون دست از طعام بداشتند و دست بشستند و اصحابش در پیش رویش بنشستند و با یاران خود گفت: هر يك خواهید پرسشی بکنید و بپرسید و ایشان از مسئله ریا و اخلاص و چندین مسئله دیگر پرسش کردند و او جواب هر يك را بداد و بر آنجمله بآيات و احادیث استشهاد جست ، واحمد پوشیده می شنید و هيچيك را منکر ندانست

و چون چندی از شب برآمد حارث فرمان کرد تا قاری بقراءت قرآن بپردازد پس قاری مشغول تلاوت گشت و حاضران بگریستند و فریاد برآوردند و ناله بر کشیدند آنگاه قاری خاموش گشت ، وحارث بدعواتی خفاف خدای را بخواند و از آن پس بنماز برخاست .

و چون آن شب بصبح رسانيدند أحمد بن حنبل بفضیلت حارث محاسبی اعتراف نمود و گفت: در این مدت از جماعت صوفیه جز این می شنیدم ، و اينك از حضرت پروردگار عظیم طلب آمرزش می نمایم و از این کلام باز مینماید که خبر سابق ولاحق هر دو مقرون بصدق است و ابن حنبل در حق وی بهر دو عقیدت بوده است .

بیان وقایع سال دویست و چهل و چهارم هجری مصطفوی صلى الله علیه و آله

در این سال متوکل عباسی در صفر بسفر دمشق رهسپر شد و از آن روز که از سامرا خیمه بیرون برد تا هنگامی که وارد دمشق گشت نود و هشت روز طول مدت بود و بقولی هفتاد و هفت روز امتداد یافت و چون بدمشق درآمد و آنشهر عظیم الشأن را بدید بدان اندیشه شد که در دمشق بپاید و پای تخت خلافت را در آنجا استقرار دهد.

و دواوين ملك را بآنجا انتقال داد و هم بفرمود تا بأبنيه لازمه که پادشاهان

ص: 290

ومتعلقات ایشان را لازم است شروع نمایند ، جماعت اتراك و غلامان که در التزام ركاب خلافت مآب بودند در امر ارزاق خودشان و عیالات خودشان که از ایشان دور هستند بجنبش و طلب در آمدند، متوکل فرمان داد تا در کار ارزاق ایشان و متعلقات ایشان چندانکه باید عطا کردند تا بجمله خوشنود شدند ، و موجبات اقامت دمشق را از هر حیثیت فراهم ساخت.

اما چیزی بر نیامد که و باء و امراض عمومیه در آن شهر نمایش نمود ، چه هوای آنشهر سرد و ناخوش و آبش سنگین و ناگوار و بد گذار و در هنگام عصر بادي بوزایش نمایش گیرد و یکسره در شدت و فزایش باشد و تا پایان شب وزان بود و هم بیشه بسیار داشت و بهای اجناس تسعیر گرفت.

و فراوانی برف راه قافله و خواربار و آذوقه را بربست و متوکل را مجال اجرای اندیشه نگذاشت ، و در این سال در اوقاتی که متوکل در دمشق روز میگذرانید بغاء را در ماه ربیع الآخر مأمور فرمود تا با گروهی بحرب کفار روم برفت و جنگ صائفه را بپای برد و صمله را برگشود .

مسعودی می گوید : ذهاب واياب متوکل از سامراء بدمشق ومراجعت او بسامراء نود و هفت روز امتداد یافت و چون بدمشق فرود شد رضا نداد که بشهر منزل گیرد ، چه هواء غوطه بر دمشق تكاتف وارتفاع بخار آبهای غوطه احاطه نموده بود لهذا در قصر مأمون که میان داریا و دمشق است فرود شد.

شده و این قصر تا شهر دمشق یکساعت طی راه دارد و در زمینی بلند واقع شده است و بر هر نیه و بیشتر غوطه مشرف و تاکنون که سال سیصد و سی و دوم میباشد بقصر مأمون مشهور است .

سعید بن نکیس گوید: در حضور متوکل گاهی که خیمه و خرگاه در دمشق افراشته بود و سپاهیان فراهم و در طلب اعطیه فریاد بر میکشیدند و بتجرید سلاح ور می شاب بیرون شدند حاضر بودم و همی دیدم تیر در رواق بلند میشود ، متوکل با من گفت: اى أبو سعد رجاء حضاری بانگ درده تا حاضر شود، چون حاضر شد

ص: 291

گفت : ای رجا هیچ می بینی این سپاهیان از چه در بدر آمده اند رأي توچیست ؟گفت :يا أمير المؤمنين من ازین سفر بر چنین خطر بیم داشتم و بتأخير آن اشارت کردم و مبل أمير المؤمنين بسفر انجاميد، متوکل گفت: از گذشته سخن مگذار بازگوی اکنون چه رأی داری ؟

گفت : اعطیه ایشان را در میان بگذار گفت: اراده لشکریان نیز همین است و با این حالی که بدان اندراند آیا اعطای اعطیه چه حال پیدا کند؟ گفت : ای أمير المؤمنين على العجالة باين كار فرمان کن رأی مصاب بر آن خواهد بود ، متوکل بعبد الله بن يحيى فرمان کرد تا اعطیه ایشان را در میان آورد، چون مال را حاضر کردند و شروع با نفاق نمودند رجاء بخدمت متوکل در آمد و گفت : اى أمير المؤمنين هم اکنون بفرمای تا کوس کوچیدن براق را بلند آوازه سازند ، چه این لشکر از کثرت شوق باین سفر چنان شتاب گیرند که نگران أخذ مال نشوند .

متوكل بفرمود تاکوس کوچ بکوبیدند و مردمان چشم از گرفتن عطای خود برداشتند و چنان بعجله و شتاب راه سیار همی شدند و آنکس که وجیبه بدیگری میداد چند بدو می آویخت که زورقش را بنزد نمی گرفت و براه خود سرعت همی گرفت ، وبتدبير و حیلت رجاء آن امر بدینگونه فیصل گرفت .

یاقوت حموی در معجم البلدان می نویسد: دیر الرصافه در آن رصافه واقع شده است که هشام بن عبد الملك در يك منزلى رقه بنا کرده و من دیده ام و از حیثیت خوبی عمارت و ظرافت از عجایب دنیا است ، و این غیر از دیر رصافه دمشق است که تا دمشق هشت روز مسافت دارد. ابونواس باین گذشته و این شعر گفته است:

ليس كالدير بالرصافة دير *** فيه ما تشتهي النفوس وتهوى

و چنان بود که متوکل على الله عباسی در سفر دمشق باین دیر بگذشت و در یکی از دیوارهای دیر دید رقعه را چسبانیده اند و این ابیات در آن است:

أيا منزلا بالدير خالياً *** تلاعب فيه شمال و دتوبر

كانك لم تسكنك بيض أوانس *** و لم تتبختر في فنائك حور

ص: 292

و أبناء املاك غياشم *** سادة صغيرهم عند الأنام

كبير إذا لبسوا ادراعهم ***فغابس وان لبسوا يتجانهم

فيدور على انهم يوم اللقاء ضراغم ***و انهم يوم النوال بحور

ولم يشهد الصهريج والخيل حوله ***عليه فساطيط لهم و خدور

و این ابیات دلالت بر آن میکند که این دیر در دمشق نیست ، چه دمشق از تمامت بلاد الله آبش بیشتر است و مردم آنجا را بصهريج و حوضچه حاجت نیست بلکه صهريج در آن رصافه است كه نزديك برقه است و من در آنجا صهاريج متعدده دیده ام که سخت بساخته اند و مردم بلد و دیر از آنها بیاشامند و در وسط باروی شهر واقع است .

و حولك رايات لهم و عساكر *** و خيل لها بعد الصهيل شحيز

ليالي هشام بالرصافة قاطن *** و فيك ابنه يادير و هو أمير

إذا العيش غض والخلافه لذته *** وأنت طوير و الزمان غرير

و روضك مرتاض و نورك نير *** وعيش بي مروان فيك نضير

بلی، فقال الله صوب صحايب *** عليك بها بعد الرواح بكور

تذكرت قومى بينهما وبكيتهم على بشجو و مثلي بالبكاء جدير

لعل زمانا جار يوماً عليهم *** لهم بالتي تهوى النفوس يدور

فيفرح محزون و ينعم بائس *** و يطلق من ضيق الوثاق اسير

رويدك ان اليوم يتبعه غد *** و ان صروف الدائرات تدور

چون متوکل این ابیات عبرت آیات را که همه برزوال ملوك و انقلاب جهان حکایت داشت قراءت کرد در بیم و خوف افتاد و دیرانی را بخواند و ازین اشعار از وی بپرسید ، دیرانی گفت: ندانم نویسنده آن کیست متوکل بآهنگ قتلش برآمد ندماء خواستار عفو شدند و گفتند: وی آنکس نیست که در میل بدولتی جز دولتی دیگر متهم شود، یعنی او را کاری باین امور نیست .

و بعد از آن آشکار شد که این ابیات از مردي از فرزندان روح بن زنباع

ص: 293

جذامی وزیز عبدالملك بن مروان و از اخوال اولاد هشام بن عبدالملك است .

ازین پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب دمشق مذکور شد ، یاقوت حموی در مجمع البلدان میگوید: دمشق بفتح و کسر میم بهر دو وجه رسیده و دمشق شام شهری است مشهور و نامدار و قصبه و پای تخت شام و بواسطه حسن عمارت و نضارت بقعه و فراوانی میوه و نزاهت رفعت و کثرت مياه و نضرت گیاه و وجود مآرب مشهور آفاق است و غوطه دمشق که محیط بر دمشق و دمشق از غوطه است و استداره غوطه هیجده میل و کوههای بلند از تمامت جهات خصوصاً طرف شمالی آن بر آن احاطه دارد و ازین جبال بسی عالی آبهای گوارا سرازیر و انهار متعدده در آن اراضی جاری و کشت زارها را سقایت میکند در اجمه و بیشه و بحيرة که در آن است میریزد.

و غوطه با این عرض و طول بسيار بتمامت اشجار وانهار متصله بهم پیوسته است و عموم مورخین و علمای جغرافیا اتفاق کرده اند که غوطه دمشق از تمامت بلاد الله از حیثیت منظر انزه و احسن است و یکی از جنات اربعه روی زمین است ، و جنات يکي صغد سمرقند، و دیگر نهر ابله ، و دیگر شعب بوان ، و دیگر غوطه دمشق است و غوطه دمشق بر همه ترجیح دارد و از همه جلیل تر است .

اهل سیر گویند: دماشق بن قاتى بن مالك بن ارفخشد بن سام بن نوح علیه السلام بانی دمشق بود و بنام اونام یافت، و بعضی باقی دمشق را بیور اسف ، يعني ضحاك تازی گفته بنیان کرده است .

و چون ضحاك ده هزار اسب خاصه بر آخور داشته او را بیور اسب لقب کردند چون پور در فارسی ده هزار است وفاء بياء در فارسی تبدیل و اسب اسف گفته می شود چنانکه ضحاک را در آن گویند ، چه آك بمعنی عیب است و او را ده عیب بوده و معرب آن ضحاك است.

و گفته اند: چون سه هزار و یکصد و چهل و پنجسال از تمامت مدت روزگار که تاکنون از هفت هزار و پانصد سال بر افزون گذشته برآمد و در رأس آن سال

ص: 294

دمشق بساختند و إبراهيم خليل الرحمن علیه السلام چون پنجسال از بنای دمشق برآمد بدنیا در آمد ، و بعضی گفته اند: دمشق را جیرون بن سعد بن عاد بن ارم بن سام بن نوح علیه السلام بساخت و ارم ذات العماد نام .

اصمعی گوید :چنان دنیا سه نقطه است: غوطه دمشق ، و نهر بلخ ، و نهرا بله وحشوش وبساتين جهان سه موضع است : ابله و سیراف وعمان، و بعضی گفته اند : هود علیه السلام بدمشق نازل شد و دیوار دمشق را که در طرف قبلی جامع دمشق واقع است بنیان فرمود ، و بقولى عازر غلام إبراهيم صلوات الله عليه که حبشی بود بانی دمشق است و این غلام را نمرود بن کنعان در آنحال که خلیل پروردگار از نار بیرون شد تقدیم حضور مبارکش نمود و این غلام دمشق نام داشت و این شهر باسم آن موسوم گشت و حضرت خلیل الرحمن عليه السلام الرحمن این غلام را بر تمامت آنچه آنحضرت را بود مختار فرمود و از آن پس مسکن مردم روم گردید .

و پاره از موثقین اهل خبر گفته اند که حضرت آدم در موضعی که اکنون به بیت انات معروف است فرود می آمد وحواء سلام الله عليها در بيت لهيا وهابيل که دارای گوسفند بود در مقری و قابیل در قنينة جای می گرفتند ، و قابیل صاحب زراعت بود ، و این مواضع در اطراف دمشق بود.

و در آن موضع که اکنون بباب الساعات معروف است نزد مسجد جامع آنجا سنگی بس بزرگ است که بر روي آن قربانی می نمودند و هر قربانی که در پیشگاه یزدانی مورد قبول می گشت آتشی از آسمان میرسید و آن را میسوخت واگر مقام قبول نمی یافت بحال خود برجای می ماند .

و چنان شد کهها بیل قچقای فربه از میان گوسفندان خود برگزید و بر آن صخره بر نهاد و آتش قبول نزول گرفت و آن را بسوخت، وقابیل نیز چندی گندم بیاورد و بر صخره بگذاشت آتشی فرود نگشت و نسوزانید، و آتش حسد در دل قابیل مشتعل گشت و بدشمنی ها بیل از دنبال او راه گرفت تا بکوه معروف بقاسيون که مشرف بر بقعه دمشق است و او را بکشت .

ص: 295

می گوید : من آن مکان را دیده ام که در آنجا سنگی و بر آن چیزی مانند خون است و مردم شام چنان میدانند که این همان سنگی است که هابیل را بر آن کشته اند و این سرخی که بر آن نمایان است نشان خون هابیل است ، و در پیش روی آن سنگ مغارة نيکو است که زیارت گاه و باين علت مغارة الدم نامند این مغاره را در لحف و شکاف کوه قاسيون دیدم .

و بعضی از پیشینیان گفته اند : مکان دمشق سرای حضرت نوح علیه السلام و منشأ چوبهای کشتی آنحضرت از کوه لبنان و سوار شدن آنحضرت در کشتی از عين الجر از ناحیه بقاع بود، از کعب الأحبار حکایت کرده اند که نخستین دیواری که بعد از واقعه طوفان در پهنه زمین بر آورده اند دیوار دمشق وحران است ، و در اخبار قدیمه که از شیوخ اوائل و پیران پیشین زمان رسیده است این است که سرای شد ادبن در دمشق بوده است و در سوق التين و بازار انجیر فروشان و دروازه آن از طرف چپ بطریق گشوده میشد و برای شداد ریحان و گل سرخ و جز آن بر فراز ستونهایی که در میان دو قنطره که یکی قنطره دار بطیخ و آنديگر قنطرة سوق التين است میکاشته اند و در آن هنگام سقفها برای آن اعمدة بوده است .

أحمد بن طيب دمشقی گوید: میان بغداد و دمشق دویست و سی فرسنگ فاصله است ، و در اخبار وارد است که ابراهیم علیه السلام در غوطه دمشق در قریه که برزه نام دارد در جبل قاسيون متولد شده است .

و از رسول خدای صلی الله علیه وآله روایت شده است که عیسی علیه السلام نزد منارة البيضاء كه در شرقی دمشق واقع است نازل می شود و گفته اند که از مواضع شریفه دمشق که محل استجابت دعا است مغارة الدم كوه قاسيون است و گفته اند: مأوی و نمازگاه انبیای عظام علیهم السلام این مغاره است و آن مغاره که در کوه نیرب است مأوى عیسی علیه السلام ودو مسجد إبراهيم صلوات الله علیه : یکی در اشعریین و آندیگر در برزه و مسجد قدیم قطيعة ويقولى قبر موسی علیه السلام در آنمکان است.

و گفته اند : یحیی بن زکریا علیهم السلام در مسجد صغیری که در خلف جیرون است

ص: 296

شهید گردید ، و از رسول خدای صلی الله علیه وآله مروی است که عیسی علیه السلام در مسجد باب الشرقي نازل می شود و مقابر و خانه هائی که از صحابه در دمشق واقع است بآ نمقدار در دیگر بلاد وامصار نیست و تاکنون معروف و مشهور است .

حموی میگوید : از خصایص دمشق که در شهر دیگر مانند آن ندیده ام كثرت انهار آنجا و جریان آب در قنوات آن شهر است ، چه در کمتر دیوار از دیوارهای این شهر است که در آن تنبوشه نکشیده باشند و از آن تنبوشه آب بحوضها نرسد و از آن آشامیده نشود و وارد و صادر را سقایت ، و در شهر دمشق هیچ مسجد و مدرسه و خانقاهی ندیده ام جز آنکه در آن مزکت و دبستان و خانقاه آب در بركة و آبگيري در صحن آن مکان در جریان است و مساکن آشهر را بدینگونه مشروب و کامیاب سازد .

و این شهر در روزگار ما نیز بهمین اوصاف که حموی یاد کرده است باقی بلکه اتم و اکمل است و زمینی است مستوی و از جهاتش چنانکه در غوطه دمشق مذكور نمودیم کوههای بلند که سر بآسمان بر کشیده بر این شهر احاطه کرده است ، و در کوهستان قاسیون چندان از صلحاء و عباد آسوده اند و در مغایر و كهوف آن آثار انبیاء و صالحین که در موضع دیگر آن چند نیست . عمل وهم فواكه ومیوه خوب و تازه و مطبوع موجود میشود که بحوالی واطراف آن حمل میشود و گروه بیشمار را برخوردار میگرداند ، و شعرای روزگار در مدح و توصیف آن شهر بسیاری قصاید و اشعار بیادگار نهاده اند ، و مسجد جامع دمشق مضروب المثل اهل عالم است و ما نیز ازین پیش در ذيل وليد بن عبدالملك تفصیل بنای مسجد جامع دمشق را و مخارج گزاف و سوختن مسجد اموی را بعداز

آنکه افزون از هزار و دویست سال از بنیانش بپایان رفته بود شرح دادیم بالجمله حموي ميگويد : جملة الأمر این است که بهشت را بچیزی توصیف نکرده اند جز آنکه مانند آن در دمشق هست و از محالات است که از اعراض جلیله دنیا و دقیق آن چیزی طلب نکنند ، و در دمشق و بیشتر از بلاد دیگر نیابند، و این شهر را

ص: 297

در شهر رجب سال چهاردهم هجری سپاه اسلام مفتوح العنوة ساختند و بحكم عمر ابن خطاب بصلح انجاميد.

گفته اند : عجایب عالم چهار است : پل سنجه ، ومنارة اسكندريه، وكنيسة الرها و مسجد دمشق ، ومسجد دمشق بهمان حال رونق و بها وشوكت وصفا بماند تا در سال چهار صد و شصت و یکم مجری حریقی در آن روی داد و از بهجت آن بکاست و در تحت قبة النسر دوعمود مجزع است که از تخت بلقیس پندارند ، و هم در این شهر سنگی است که چنان گمان میبرند که این همان سنگی است که موسی بن عمران علیه السلام« ضربه فانجست منه اثنتا عشرة عيناً »وگفته اند مناره که عیسی علیه السلام در یکسوی آن نازل خواهد شد همان است که نزد کنیسه مریم سلام الله علیها در دمشق است .

وقبة المال غریبیه که در جامع است قبر عایشه را در آنجا دانند اما خبر صحیح این است که قبر عایشه در بقیع است، و هم بر باب جامع که معروف بیاب الزيادة است پاره نیزه ها ئیست که بیا ویخته اند و از نیزه خالد بن ولید دانند و از دمشق تا پایان غوطه يك روز راه است و در تاریخ دمشق حافظ بن عساکر هشتاد مجلد تألیف کرده است و از اینجا معلوم می شود که اوصاف و حالات دمشق تا چه اندازه است .

و یاقوت حموی در معجم البلدان در ترجمه دمشق و اعیان جهان که در آنجا از إمام زادگان و پيشوايان اعصار و علمای ابرار و صحابه کبار وقبر فضه خاتون جاريه حضرت صدیقه طاهره فاطمه زهراء سلام الله عليها وأبودرداء و ام الدرداء و جناب اویس قرنی رضی الله تعالى عنه وام الحسن دختر حضرت صادق وخدیجه خاتون دختر حضرت امام زین العابدين علیهم السلام و غیر ایشان، و تفصیل بنای مسجد جامع دمشق وعلماء و فضلائی که از دمشق برخاسته و اشعار منتخبه شعراء در توصیف دمشق یاد کرده است والله اعلم .

و در این سال چنان روی داد که روز اضعی که عید مسلمانان و سعانین که

ص: 298

عيد نصارى وعيد فطر يهود بيك روز اتفاق افتاد و این کار از نوادر اتفاقات روزگار است، چنانکه سابقاً مذکور شد فیروز آبادی در قاموس اللغة می گوید :سعانين با سین مهمله وعين مهمله والف ونون وياء حطی و اون بروزن قنادیل عیدی است مر تر سایان را يك هفته پیش از فصح و فصح عید بزرگ ایشان است، در این روزها بیرون می آیند با چلیپاهای خود، و هم سعانین را صغیر و کبیر نوشته اند و دو روز دانسته اند .

و هم در این سال عبد الصمد بن موسی مسلمانان را اقامت بگذاشت .

و نيز در اين سال إسحاق بن موسى بن عبدالله الأنصارى ازين سراي فاني بحضرت باری سفر کرد ، و نيز علي بن حجر مروزی جانب عالم باقی گرفت وابن إسحاق بن موسى و علي بن حجر هر دو تن از پیشوایان حدیث بودند ، و نیز در این سال محمد بن عبد الملك بن أبى الشوارب رخت اقامت بجهان جاویدان کشید ، و نیز در این سال محمد بن عبدالله بن أبي عثمان بن عبد الله بن خالد بن أسيد بن أبي العيص بن امية قاضى در ماه جمادی الاولی ازین سجنی سرای ایرمان بسراي جاويد بنيان روان گشت اسید بفتح همزه وسین مهمله است .

و هم در این سال بروایت برخی از مورخین صیحه سخت مهیب که از جو بلند گشت و چنان با هیبت و جان فرسای بود که جمعی کثیر از اهل اخلاط را دل بر شکافت و مغز بپالفت وهلاك شدند، و هم تگرگی شدید در عراق بیارید که بسی عجیب بود، و نیز شهر تبریز از زلزله خراب شد .

بیان وقایع سال دویست و چهل و پنجم هجری مصطفوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در این سال متوکل عباسی به بنیان ما حوزه فرمان داد و جعفری نام نهاد وقواد لشکر و خواص پیشگاه را از آنجا در اقطاع بر نهاد و در بنای آن بسی جد

ص: 299

و جهد وسعی و کوشش نمود و بمحمدیه انتقال داد تا امر ماحوزه با تمام رسد و هم بفرمود تا قصر مختار را شکسته و ویران نمایند و قصر بدیع را خراب گردانند و ساجهای آن دو قصر را بجعفری حمل نمایند، و گفته اند : جعفر متوکل در بنای جعفری افزون از دو هزار بار هزار دینار سرخ جعفری بیشتر خرج نمود و جماعت قراء را در آنجا فراهم ساخت و ایشان در آنجا بقراءت پرداختند ، و هم اصحاب ملاهی و استادان طرب حاضر گردانید و دو هزار بار هزار درهم بآنجماعت عطیت نمود و جعفری را خود متوکل و اصحاب اومتو و کلیه می نامیدند .

در زبدة التواریخ می نویسد : در این سال متوکل در سامره بنای جعفری نهاد و پیرامون آن عمارت بسیار کرد تا بدانجا که خراج دو ساله عالم بر آنجا خرج شد و ازین بعد در ذیل پاره حکایات و به پاره ابنیه اشارت می شود.

و نیز در جعفری بنیان قصرى نمود ولؤلؤة نام نهاد و در بلندی وعلو مانند و نظیری نداشت. و هم بفرمود حفر نهری نمودند که از سر آن تا آنجا که میرسد پنج فرسنگ مسافت دارد و این نهر در بلادی مادوزه از موضعی شروع میشود که آنجا را کر می نامند و این نهر از آنجا که جریان می گیرد اطرافش را مشروب می گرداند.

و هم بفرمود تا جبلتا وخصاصة العليا والسفلى وكرمی را را متصرف شدند و مردم این اماکن را بفروش منازل و اراضی خودشان بازدارند بلکه بربیع مجبور داشتند تا اراضی و منازلی که در این قراء واقع است بجمله خاص متوکل باشد و اهالی آن منازل را از مساکن خود بیرون کردند و مخارج حفر آن نهر را بدویست هزار دینار بمیزان آوردند و این نفقه را بگردن دلیل بن يعقوب نصراني كاتب بغا در ماه ذی الحجه سال دویست و چهل و نهم فرود آوردند.

و دوازده هزارتن عمله برای حفر تور مشغول داشتند و دلیل ناچار عمله بکار می گذاشت و مال از پی مال برای این مصارف و بیشتر در میان کتاب بمصرف میرسید تا در این حدود متوكل بقتل رسید و امرونهی عاطل و باطل شد و جعفریه را

ص: 300

ویران کردند و کار نهر باتمام و انجام نرسید .

حموی در معجم البلدان می گوید :جعفری نام قصری است که جعفر متوکل على الله بن المعتصم بالله نزديك سامر او بنا نهاد در موضعی که ماحوزه نام داشت و در آن حوزه قصر شهری بنیان کرد و بآنشهر انتقال داد و این شهر بزرگتر از سامراء گشت و بر این شهر نهری بکند که از جعفری تا فوهه و دهانه نهر ده فرسنگ راه بود و ببجة ودجله معروف شد .

و در همین قصر متوکل کشته شد وقتل او در ماه شوال سال دویست و چهل و هفتم هجري اتفاق افتاد و بعد از قتل او آنمردمی که در جعفری ساکن شدند بسامراء باز گردیدند و نفقه و مخارج این بنا ده هزار در هم بود.

و پاره نویسندگان در کتاب ابی عبدالله بن عبدوس بر این صورت می نویسند که متوكل جعفری را بنا نهاد و دو هزار بار هزار دینار در مصارف آن بکار بست و متولي این امر دليل بن يعقوب نصرانی کا تب بغاء شرابی بود .

حموی میگوید: این مبلغی را که ابن عبدوس میگوید ، یعنی دو هزار بار هزار دینار باشد چندین برابر ما تقدم، یعنی ده هزار درهم است، زیرا که قیمت دراهم در زمان متوکل بیست و پنجدر هم یکدینار بوده است و با این تقریر دو هزار بارهزار دینار پنجاه هزار بار هزار درهم خواهد بود.

و بحسابی دیگر که پانصد هزار يك كرور و هزار بار هزار دو کرور و دو هزار بار هزار چهار کرور می شود و هر کرور دیناری بیست و پنج کرور در هم است چهار کرور دینار صد کرور در هم خواهد شد که پنجاه هزار بار هزار خواهد شد و با ارزانی اجرت و مصالح و اشیائی که برای آن بنا لازم بود و با این زمان تطبیق شود گمان میرود چهار کرور آنزمان دویست کرور اشرفی این زمان باشد چنانکه در بنای بغداد و قیمت پاره اجناس و مصالح و اجرت مزدوران می توان استنباط صحیح نمود چنانکه در ذیل احوال أبي جعفر منصور و وقایع سال یکصد و چهل و پنجم مشروحاً مذكور نموديم .

ص: 301

بالجمله حموی میگوید: چون متوکل بنای جعفری را يك جهت شد بأحمد بن إسرائيل فرستاد که مردی را اختیار نماید که تقلد مستغلات جعفری قبل از بنای آن و اخراج فضول و فزونی آن منازلی که مردمان بنیان مینمایند بشود وأبو الحسن بن محمد كاتب را برای تقلد این امر نام بردند و چون وی را برای اشتغال باین عمل نامبر دار کردند این شعر را بأبي عون بنگاشت و حکایت را باز نمود .

إني خرجت إليك من أعجوبة *** مما سمعت به ولما تسمع

شميت للأسواق قبل بنائها *** و وليت فضل قطايع لم تقطع

مکشوف میدارد که مرا بکاری که هنوز صورت خارجی و تقسيم بعمرو وزيد نگرفته است نامبردار و والی ساخته اند، و چون متوکل از سامر ام بجانب جعفری انتقال داد و آنشهر را مقر خلافت گردانید و عامه اهالی سامراء در معیت او بجعفری اندر شدند و منزل بگرفتند چندانکه نزديك بود سامراء از مردم خالی شود أبو علي بصری این شعر را در این معنی بگفت :

إن الحقيقة غير ما يتوهم ***فأختر لنفسك أى أمر تعزم

امكون في القوم الذين تأخروا ***عن حظهم أم في الذين تقدموا

لا نقعدن تلوم نفسك حين لا ***يحدي عليك تلوم و تذم

اضحت قفاراً من رأ ما بها *** إلا لمنقطع به متلوم

رحل الامام فاصبحت وكانها ***عرصات مكة حين يمضى الموسم

فارحل إلى الأرض التي يتحلها ***خیر البرية ان ذاك الاحزم

ارض تسالم صيفها و شتاؤها ***فالجسم بينهما يصح و يسلم

و صفت مشاربها وراق هواؤها *** و التذبرد يسمها المتنسم

سهلية جبلة لا تحتوى ***حراً وقرا و لا تستوخم

و شعرای عصر را در باب جعفریه اشعار بسیار است و بهترین ابیاتی که در وصف آن گفته اند این شعر بحتری است.

ص: 302

قد تم حسن الجعفري ولم يكن ***ليتم إلا بالخليفة جعفر

في رأس شرفة حصاها جوهر***و ترابها مسك يشاب بعنبر

مخضرة و الغيث ليس بساكب ***و مضيئة والليل ليس بمقمر

ملات جوانبها السماء و عانقت *** شرفاتها قطع السحاب المعطر

ازرى على همم الملوك وغض عن *** بنیان کسرى في الزمان وقيصر

كرمى بفتح كاف و سکون مهمله و ميم مماله قریه ایست مقابل تکریت حموی می گوید: امروز تکریت را غیر ازین قریه یا قریه دیگر که حصاصه گویند و پهلوی آن است نیست ، حصاصه بفتح حاء مهمله و تشدید صاد مهمله از ماده حص است که بمعنی رفتن موی از سر و گیاه است از زمین و نام قریه ایست از سواد نزديك ابن هبيرة از اعمال كوفه .

أما خصاصه با خاء معجمه شهرکی است در دیار بنی زبید و بني الحارث بن کعب در میان حجاز و تهامه که در سال دوازدهم هجری در ایام خلافت جناب أبي بكر بن أبي قحافه مفتوح شد و از اینجا معلوم می شود که در این موقع حصاصه با حاء مهمله مقصود است که از اعمال کوفه است و نیز متوکل گوید : متوكليه شهری است که متوکل على الله نزديکي سامر اء بنيان نمود و قصری در آنجا بساخت و آن کاخ را جعفری نامید .

و می گوید، در سال دویست و چهل و ششم بنا کرد و در شوال دویست و چهل و هفتم در آنجا کشته شد و مردمان از آنجا بسامراء انتقال دادند و جعفری ویران گشت اما نمی گوید نام قصر چه بود و می گوید : لؤلؤة نام آبگاهی است در سماوه كلب و نام قلعه ایست نزديك طرسوس ، ولؤلؤة كبيرة ايست در دمشق خارج باب جابية شايد حموی را بر آن اطلاح نبوده است و الله تعالى أعلم .

و در این سال در بلاد مغرب چنان زلزله سخت و بومهنی عظیم پدیدار شد که قلاع استوار وحسون نامدار و منازل بلند آثار را ویران ساخت و پلهای محکم از ریش برآورد متوکل چون چنین قضیه هایله و بلای ناگهانی را بدانست فرمان

ص: 303

کرد تا سه هزار بار هزار در هم در میان آنمردمی که منازل ایشان از زلازل ویران شده بود پراکنده کردند ، و هم در این سال در عسکر مهدي که در بغداد بود زلزله عظیم برخاست و آزاری دشوار برسانید .

و نیز در این سال در مداین زلزله بزرگ در افتاد و كوچك و بزرگ را بولوله و آشوب در افکند، عسكر مهدي بن منصور وواثق محله بزرگی است در بغداد که بعد از آن معروف برصافه گشت .

و هم در این سال ملک روم ميخائيل بن توفيل يکی از شیوخ روم را که اطر و يبلیس نام داشت با هفتاد و هفت مرد از جماعت مسلمانان را که در روم اسیر بودند بخدمت متوكل بفرستاد و ورود اطر و یبلیس پنج روز از شهر صفر المظفر سال مذكور بجای مانده بود و او را نزد شنیف خادم منزل دادند تا کار مفادات بانجام برسد و متوکل پس از آن نصر بن از هر شیعی را با رسول صاحب روم مأمور سفر روم نمود و او در همین سال راه بر گرفت و برفت لکن امر فداء در سال دویست و چهل و ششم بانجام رسید .

بیان پاره حوادث عجیبه و عظیمه که در طی سال دویست و چهل و پنجم هجری روی داده است

در این سال بروایت طبری و جزری و اغلب مورخین در شهر انطاکیه که از امهات بلاد و اعیان امصار ثغور شامیه و برگرد با روی آن سیصد و شصت برج عظیم و مشهد حبیب نجار در آنجا واقع است زلزله عظیم وصاعقه و بومهنی شدید و مهيب برخاست در این حادثه سهمناک و نائبه عمیا که در شهر شوال دچار شهر ونساء ورجال گردیده گروهی بسیار بهلاك ودمار پیوست و هزار و پانصد سراي نامدار مسکون از از ریش و بن ویران و سرنگون گردید واود و چند برج استوار که برگرد بارو

ص: 304

بر کشیده بودند فرو افتاد و چندان بانگهای هیبت آلود و صیحه های و هشت آور از شکستن و سوختن منازل و اماکن بلند گشت که از توصیف آن نتوانستند بیرون آمد و مردم آنشهر سر بصحرا نهادند و بیهوشانه بهر دخمه ولانه بیرون دویدند و بخریدند .

و ازین جمله عجیب تر و مهیب تر و پر نهیب تر اینکه کوه اقرع آن سرزمین را جنبش زلزله برهم ببرید و چندانش تکان داده از جای برآورد که بدریایش در افکند و از عظمت آن میهمان دریائی دریا بهیجان و طلاطم در آمد و در آن روز از حشمت ورود کوه پرشکوه و مخالطت با آب دخانی سیاه و دودی مظلم ومتعفن از بحر برخاست .

و هم نهري عظيم كه در يك فرسنگی آنجا بود چنان در زمین فرود و پنهان و ناپدید گردید که هیچکس ندانست آن نهر بکجا رفت !

و هم در این سال مردم تنیس در مصر ضجه دائمه و فریاد و نمره و نفیری سخت عظيم وهولناك ووحشت آميز بشنیدند که از نهایت عظمت و غلظت آن جگر ها پاره شد و جمعی کثیر بمردند. و نیز در این سال در شهر بالس زلزله عظیم برخاست و خلق را دچار بلیت وزحمت بزرگ ساخت ! و هم در این سال شهر رقه را بومهنی درشت وزلزله غلیظ در سپرد .

و نیز در این سال محنت مآل حران را زلزله سخت در غلغله آورد ، و هم در این سال در رأس العين زلزله بزرگ و جنبشی عظیم موجب زحمت رأس عين واهالى گردید و هم چنین در حمص کار زلزله بالا گرفت و خلق را دچار بلیت و خسارت آورد .

و هم در شهر دمشق زلزله جان گزای زمین را بجنبش و خلق را بزحمت آورد و نیز در این سال در شهر رها چنان بومهن شدت گرفت که دها از سرها بیرون نمود وغوغا در جانها جای داد، و در طرسوس زلزله نمایان شد که بانگ ناقوس فراموش شد، و هم در این سال مصیصه را چنان بومهن بجنبش آورد که خواص را خصیصه نماند .

ص: 305

و هم در این سال در شهر اذنه چنان آیات زلزله و علامات بومهن بلند آوازه گشت که اذن واعیه را از پرده صماخ بی خبر ساخت.

و هم در این سال در سواحل شام چنان زلزله دچار اراضی و منازل گردید که هیچکس دریا را از ساحل فرق نگذاشت، و در لاذقیه چنان رجفه نهیب آورد و صاعقه جانب شیب گرفت که هیچ اثری از منازل و مساکن و آثار آن بر جای نماند و جز معدودی قلیل از آنجمع کثیر از هلاکت نرست ! وجبلة اهل خود را از میان ببرد.

و در این سال مشاش با میم و دوشین معجمه که چشمه ایست در مکه معظمه و این قنات در کوهستان طایف بوده است جاری و بمکه و اصل می شود چنان فروکشید كه مشك آب در مکه معظمه بهشتاد در هم بهایش پیوست ، ومادر متوکل مردمی را از جانب خود بفرستاد تا در اصلاح آن امر و سختی حال مردم آنچه باید خرج و انفاق نمودند .

حموی در معجم البلدان گوید : جبله بفتح جيم و باء موحده نام چندین موضع است از جمله نام قلعه ایست مشهور در ساحل شام از اعمال لاذقيه نزديك حلب .

ولاذقيه بالام و الف وذال معجمه وياء حطی مشد ده شهری است در سواحل بحر شام که در اعمال حمص معدود و در طرف غربی جبله و شش فرسنگی آن و اکنون از اعمال حلب شمرده می شود شهری است قدیمی از ابنیه اهالی روم و دارای عمارات و بنیادها وقلاع استوار است .

مشاش بضم ميم قنانی است در کوهستان طایف که بعرفات جاری و بمکه معظمه واصل می شود،اذنه بفتح ذال معجمه بعد از الف مفتوحه و قبل از نون بروزن حسنه با بکسر ذال تا فند چندین کوه فاصله دارد و نیز نام بلدی است از ثغور مصيصه و مشهور است .

مصیصه بفتح ميم و صاد مهمله مكسوره و یاء حطی ساکنه و صاد دوم شهری است از ثفور شام که میان انطاکیه و بلاد روم واقع است و نیز نام قریه از قراء دمشق

ص: 306

نزديك بيت لهيا ميباشد ، رها بضم راء مهمله وهاء هوز والف ممدوده شهری است در جزیره بالاى حران و تاحران شش فرسنگ فاصله دارد ، گفته : در زبان رومی اداسا نام آن است.

بالس بفتح باء موحده والف ولام مكسوره و سین مهمله شهری است در شام میان رقه وحلب و برفرات واقع است و در زیر صفین است ، و هم در این سال اسحاق ابن أبي إسرائيل ازين سراچه پرقال و قیل کوس رحیل بکوفت و بدیگر سرای تحویل داد .

و نیز در این سال هلال رازی را خورشید زندگانی هلال باريك و كاخ عيش را گور تاريك مبدل شد ، و هم در این سال سوار بن عبدالله عنبری که از قضات عصر بود از باره حیات بر مرکب ممات سوار شد و در پایان زندگانی نابیناشده بود ، و نیز در این سال أبي الحسين بن علي معروف بكرابيسى صاحب شافعی وفات نمود .

و هم در این سال در مملکت اروپا گروهی از مردم مجوس از طرف دریا بیرون شدند و باشبیلیه رسیدند و بجزیره در آمدند و مسجد جامع را بسوزانیدند و محمد اول که در اسپانیول سلطنت داشت لشکر اسلام را بمحاربت و مدافعت آن جماعت مأمور ساخت .

و هم در این سال خشم متوکل عباسی بر بختیشوع بجنبید و فرمان داد تا او را صدو پنجاه مقرعه و چماق بزدند و بزنجیر گردنش بر سپردند و در شهر رجب بزندانش ببردند و در مطبقش محبوس نمودند .

و هم در این سال مردم روم بر سمساط بتاختند و آنشهر را بقتل وغارت و اسر و تاراج در سپردند و پانصد تن اسیر گرفتند وعلي بن يحيى ارمنی با مردم روم غزوه تابستانی بسپرد واهل لؤلؤه رئیس خودشان را مدت يك ماه از بر آمدن بآن قصر مانع شدند .

و چون پادشاه روم ازین قضایا مستحضر گردید یکی از بطارقه و سرداران سپاه را بآ نجماعت بفرستاد که برای هر مردی از ایشان هزار دینار بضمانت گیرد

ص: 307

بدان شرط که لؤلؤة را بسلطان روم تسلیم نمایند ، و مردم لؤلؤة آن بطريق را بجانب خود بالا بردند و از آن ارزاق و وظایف مردم لؤلؤة را که در آن چندگاه نرسیده بود عطا کردند و آنچه میخواستند بدادند .

و چون مردم لؤلؤة از مقاصد خود آسوده شدند لؤلؤة را تسلیم کردند و بطریق در ماه ذى الحجه بجانب بلكاجور روان ساختند و نام این بطریقی که پادشاه روم بمردم لؤلؤة فرستاده بود لغشيط بود .

و چون مردم روم او را نزد بلکاجور فرستادند و بقولى علي بن يحيى ارمنی اورا بخدمت متوكل حمل کرد، متوکل او را بفتح بن خاقان گذاشت وفتح بن خاقان دین اسلام را بروی عرضه داد و بطریق پذیرفتار نگشت گفتند : ترا میکشند گفت شما بکار خود دانانی هستید .

و از آنطرف ملك روم مكتوبى بفرستاد و مقرر داشت که در عوض او هزار مرد از مسلمانان را که در دست رومیان اسیر هستند مبذول بدارد و آن عمل بتقديه بگذرد .

و هم در این سال محمد بن إبراهيم امام معروف بزینبی والی مکه مردمان را حج اسلام بگذاشت ، و هم در این سال چنان اتفاق افتاد که نوروز متوکل روزشنبه یازده شب از شهر ربيع الأول بر گذشته و هفده شب از حزیران رومی بپایان رسیده و بیست و هشتم اردی بهشت فرسی اتفاق افتاد ، لاجرم در خراج اهل خراج و باج واخذ آن از ایشان کار برفق و مهلت گذشت و بحتری این شعر را بگفت :

إن يوم النيروز عاد إلى العهد الذي كان سنة اردشير

و بحتری نسبت این عید را باردشیر می گذارد و می گوید: از سنن سنیه اوست اما در میان مردم عجم و تواریخ و کتب لغات ایشان می نویسند : جشن بفتح جیم وسكون شين معجمه و نون شادی و عیش و کامرانی و مجلس و نشاط و مهمانی و بمعنی عید نیز هست.

چنانکه اگر گوئید: جشن او روزیعنی عید نوروز و جشن بزرگ او روز خاصه

ص: 308

است که روز ششم فروردین ماه قدیم باشد و آن روز خرداد نام دارد و جشن خردادگان هم همان خرداد است، و فارسیان این روز را موافق قاعده کلیه که دارند جشن سازند، چه اگر نام روز و نام ماه با هم موافق شود عید می گیرند.

نوروز بمعنی روز او است و آن دو روز است : یکی نو روز عامه و دیگری نوروز خاصه ، و نوروز عامه روز اول فروردین ماه است که آمدن آفتاب بنقطه اول برج حمل باشد و رسیدن او بآن نقطه اول بهار است .

گویند: خدای تعالی در این روز آدم علیه السلام را بیافرید وسبعه سیاره در اوج تدویر بودند و اوجات همه در نقطه اول حمل بودند و در این روز فرمان شد که بسيرو دور در آیند و خدای تعالی عالم را در این روز بیا فرید و ازین روی این روز را نوروز گویند.

و جمشید که از نخست جم نام داشت وجم بمعنی پادشاه بزرگ و نام سلیمان عليه السلام و بمعنى مردمک چشم و عقل دوم از عقول عشره و بمعنی پاکیزه ومنزه و بمعنی ذات است . و چون جمشید در عالم گردش همی کرد چون بآذربایگان رسید روزی بود که آفتاب به برج حمل در آمد ، فرمان داد تخت مرصعی را در جائی بلند بجانب مشرق نهادند و خود تاج مرصعی بر سر نهاد چون ماه در برابر آفتاب بنشست و گاهی که آفتاب طلوع کرد پرتو خورشید بر آن تاج و تخت افتاده شعاعی در نهایت روشنی نمودار شد ، مردمان از آن دیدار شادخوار شدند و گفتند: همانا این روز نو است و چون شعاع را بزبان پهلوی شید می گویند این لفظ را برجم افزودند و جمشید خواندند و جشن عظیم بپای کردند و از آن روز این رسم پیدا شد تاکنون در سلاطین عجم متداول است .

و نوروز خاصه روزی است که نام آن روز خرداد است که روز ششم فروردین ماه باشد که در آن روز جمشید بر تخت نشست و خواص پیشگاه را طلب کرده ورسوم حسنه بگذاشت و گفت: یزدان تعالی شمارا بیافرید و باید که بآب پاکیزه

ص: 309

تن بشوئید و غسل کنید و بسجده و سپاس مشغول باشید و در هر سال بهمین دستور عمل کنید،

و این روز را ازین جهت خاصه خوانند و گویند : اکاسره هر سال از روز نوروز عامه تا خاصه که شش روز باشد حاجتهای مردمان را برآورده میداشتند و زندانیان را رها ساختند و از گناه کاران در گذشتند و بعیش و عشرت بنشستند ، و معرب آن نیروز است، و نوروز بزرگ همان نوروز خاصه است که ششم فروردین ماه باشد و نام صدائی است از موسیقی .

و فروردین نام اول شمسی باشد از هر ماه شمسی و در این زمان فارسیان جشن سازند و عید کنند بنابر همان قاعده مقرره مذکوره و این روز عبارت از بودن آفتاب است در برج حمل و كوشك بره که برج اول از بروج دوازده گانه فلك است و باد بور که باد مغرب است در این ایام می وزد و نام فرشته هم باشد و او از خازنان بهشت است و نام روز نو را هم است از هر ماه شمسی .

و چون نام روز و نام ماه مطابق شود جشن گیرند و بعقیدت فارسیان در این روز باید جامه نوپوشید، و دیدن گوسفندان و گله ورمه گاوان واسبان نیکو است و فرودین مخفف آن است ، و مسلمانان گویند خلافت و امارت ظاهری حضرت أمير المؤمنين ويعسوب الدين علي بن أبي طالب صلوات الله علیه نیز در این روز باشد ازین روی این روز را بسى مبارك وميمون خوانند .

و اردی بهشت بضم الف بمعنی آتش است و نام ماه دوم از سال شمسی است که بودن است در برج ثور و نام روز سیم است از هر ماه شمسی و بقانون فارسیان که در تطابق نام روز و ماه جشن گیرند در این روز عید کنند و آن را اردی بهشتگان گویند بفتح همزه در این روز نيك است بمعبد و آتشکده رفتن و از پادشاهان حاجت خواستن و بجنگ و کارزار شدن . و معنی ترکیبی این لغت مانند بهشت باشد، چه أرد بروزن مرد بمعنی شبیه و مانند است و چون این ماه وسط فصل بهار و زمان قوت نشو نباتات و شگفتن گلها

ص: 310

و رياحين واعتدال هوا میباشد اردی بهشت خوانند و ازین بیانات مكشوف افتاد که نوروز در اول فروردین و تحویل شمس به برج حمل واعتدال ساعات ليالي وايام و ابتدای حیات روزگار و زندگی تازه جهان است، و اگر بحتری شاعر اشارتی در شعر خودش به نوروز نموده است همین را اراده کرده است نه بیست و هشتم اردی بهشت که آخر ماه دوم و آغاز ماه سوم بهار است .

و چون هوای عربستان بسیار گرم است و برف در آن صفحه دیده نمی شود و باران نیز کثرتی ندارد مردم عرب ماه حوت را از بهار بشمار گیرند و در آن زمان مانند بهار عجم رياحين و كلها بشکفند و جهان افسرده زنده شود و بادهای بهاری وزان و نباتات صحاری و کوهساری نمایان آید .

بیان شماره ماهها و روزهای فارسیان و نوروز و عقاید ایشان در آن و برخی اخبار مأثوره

چنانکه در ناسخ التواريخ و بعضی کتب دیگر و کتاب سماء وعالم بحار الأنوار و اختيارات مجلسي اعلى الله مقامه وتقاويم و كتب منجمين وامثالها وكتب لغات فارسیه مسطور است :فارسیان را هر روزي يك نامی مخصوص است و چون عرب نیستند که هفته را هفت نام گذارند و در هفته عثمانی تجدید همان اسامی را چون شنبه و يكشبه إلى آخره گذارند، و در حقیقت این هفت نام نیز افزون از دو نام نیست شنبه و جمعه و بقیه را اضافه اعداد بر آن نمایند چون يك شنبه إلى پنجشنبه یا در عربي أحد و اثنين وثلثا وأربعا و خميس، ودر حقيقت ایشان نیز دو نام بیشتر ندارند : یکی سبت و دیگر يوم الجمعة ، و تواند بود که سبت معرب شنبه یا شنبه معجم سبت باشد .

وشنبه روز اول هفته است و شنید بفتح شین معجمه وسكون نون و کسر بای

ص: 311

ابجد و دال مهمله بروزن مسجد نیز شنبه را گویند، و شنب بدون ماء بمعنی گنبد است ، وشیار باشین معجمه و یاء حطى والف و راء مهمله بروزن کتاب روز شنبه است، واشير بروزن ارجل وشير بدوضمه شییر بكسر جمع آن است.

سبد بكسر سین مهمله و بای فارسی مفتوحه و دال مهمله بمعنی زمین و نام ملك موكل بر زمین و نام ماه دوازدهم از سالهای شمسی و نام روز پنجم از ماههای شمسی است که فارسیان بر حسب معمول مذکور عید نمایند و بمعنی سپند هم باشد و شنت بفتح شین معجمه و فتح نون وسكون فوقانی در لغت زند و پازند بمعنی سال است که در عربی سنه گویند و گویا معرب شنت است، وشنتان بروزن سرطان جمع سال است که سالها باشد و در عربی سنین گویند .

و جمعه را آدینه گویند چنانکه در صراح اللغة فارسی جمعه را آدینه نوشته ودر السنه واشعار وكتب فصحای قدیم مستعمل است، روزمه بروزن نوزده بمعنی تاریخ و حساب سال و ماه و روز نگاهداشتن است .

و روز هرمز و نام روز پنجشنبه است ، سپیده بروزن سفیده پهنای روشنی صبح صادق را گویند ، وسفیده دم سحرگاه و دم صبح صادق است ، زنگ بروزن ننگ پر تو آفتاب و ماه است، بهترك باباء حطى وتاء فوقانى بروز إسپرك نام سالى سيزده ماهه است که فارسیان قبل از ظهور اسلام از کبیسه یکصدو بیست سال اختیار می کرده اند یعنی بعد از هر صد و بیست سال یکسال را سیزده ماهه می شمردند و بهترک می نامیدند .

و این سال در زمان هر پادشاهی واقع می شد دلیل شوکت و عظمت و او را بزرگترین پادشاهان میشمردند و در زمان انوشیروان واقع شد و در آن سال دو اردی بهشت وقوع یافت کبیسه بروزن هریسه زیادنی باشد که منجمان در ماء شباط اعتبار کنند و در عربی فصل السنه خوانند .

پکاه با بای فارسی بروزن پناه سحر و صبح زود را گویند و پکه مخفف پکاه و بهمان معنی است بام و با مداد بمعنی صبحگاه باشد پنگ بفتح پای فارسی و نون

ص: 312

ساكن وگاف فارسی بمعنی صبح و بكسر اول يك حصنه از ده هزار حصه شبانه روز است، چه شبانه روزی را بدو قسمت کرده اند و هر قسمتی را يك پنگ خوانند و پنگان را نیز گویند که عبارت از طاسی یا مانند آن باشد که در بن آن سوراخ تنگی کنند و بر روی آب گذارند که ایستاده باشد چون آن ظرف پر شود و بته آب رود باندازه زمانی است که نزد خود معین کرده اند و مزارعان در تقسیم آب بکار برند، و در هندوستان بجهت دانستن ساعات شبانروزی معمول است ، و در کاشان وپاره ولایات سرجه گویند و در حقیقت مثل آن است که ساعت بگویند مثلاً می گویند : يك سرجه یا دوسه سرچه آب برد .

گاه بارها و گاهنبارها با گاف فارسی بروزن ماهتابها و آب انبارها بيك معنى است و آن شش روز است که خدای تعالی عالم را در این شش روز آفرید و مجوس از کتاب زند از زردشت نقل می نمایند که یزدان تعالی جهان را در شش گاه بیافرید و اول هر گاهی نامی دارد و در اول هرگاهی جشنی بسازند .

و گاه گاهنبار اول مبدیورزم نام دارد و آن خود روز است که روز پانزدهم اردی بهشت ماه قدیم است و عقیدت ایشان بر آن است که یزدان تعالی ازین روز تا چهار روز آفرینش آسمانها را تمام کرد.

و گاه گاهنبار دوم میدیوسه نام دارد و آن خور روز است که یازدهم تیرماه قدیم باشد، گویند: خداوند عالم ازین روز تا شصت روز آفرینش آب را تمام فرمود .

و گاه گاهنبار سوم بیتی سهیم نام دارد که اشتاد روز است که بیست و سوم شهریور ماه قدیم باشد ، گویند یزدان تعالی ازین روز تا هفتاد و پنج روز آفرینش زمین را با تمام رسانید .

و گاه گاهنبار چهارم را ابا تهریم نام است و آن اشتاد روز است که بیست و ششم مهرماه قدیم باشد و گویند : یزدان آفریننده ازین روز تا سی روز آفرینش نبات و اشجار ورستنیها را با تمام رسانیده است .

ص: 313

و گاه گاهنبار پنجم مید باریم نام دارد و آن مهر روز است که شانزدهم بهمن ماه قدیم باشد، گویند : یزدان آفریدگار ازین روز تا هشتاد روز حیوانات را بیافرید و حیوانات چرنده و پرنده دو صد و هشتاد و دو نوع است یکصد و هفتاد و دو نوع چرنده و یکصدوده نوع پرنده.

و گاه گاهنبار ششم همشپتدیم نام دارد و آن هنود روز است که روز اول مسترقه و پنجه دزدیده قدیم شده باشد، گویند :کردگار تعالی ازین روز تا هفتادو پنجروز آفرینش آدم علیه السلام را فرمود و مبادی این و ایام بر تقدیری است که خمسه مسترقه در آخر بهمن ماه افزایند و بهمن ماه را سی و پنج گیرند ، و بعضی گفته اند : اول گاه اول بیست و ششم اردی بهشت ماه قدیم، و اول گاه دوم بیست و ششم تیره ماه واول گاه سوم شانزدهم شهریور ، و اول گاه چهارم پانزدهم مهر ماه ، و اول گاه پنجم یازدهم دیماه واول گاه ششم سی و یکم آبان ماه است که اول خمسه مسترقه باشد .

و اسامی شهور فارسی باین صورت است: میدای تاریخ فارسی روز سه شنبه بیست و دوم ربيع الأول در یازدهم سال هجرت حضرت ختمی مرتبت صلی الله علیه وآله که اول دولت و جلوس شهریار است و بنای سنین آن تاریخ بر شمسی اصطلاحی است : اول فروردین ،دوم اردی بهشت سوم خرداد چهادم ، نیر پنجم ، مرداد ،ششم شهریور هفتم مهر ،هشتم آبان نهم آذر دهم، دی یازدهم بهمن دوازدهم اسفند و هر ماهی سی روز تمام است و پنجروز در آخر اسفند در آوردند و اول انتقال آفتاب ببرج حمل است .

و تاریخ جلالی را تاریخ ملکی نیز گویند و مبدای آن چهارصد و پنجاه و هشت سال بعد از تاریخ یزدجردی است و امتیاز میان این دو تاریخ این است که آن تاریخ را تاریخ قدیم و یزدجردی واين يك را جلالی و ملکی خوانند و ماههای آن بدین نام است:

اول ، ماه نو دوم، نوبهار ،سوم گرما فزا چهارم، روزافزون پنجم،

ص: 314

جهانتاب ششم ، جهان آرای هفتم ، مهرگان هشتم ، خزان نهم ، سرما فزا دهم، شب افروز یازدهم ، آتش افروز دوازدهم، سال افزون. اما اکنون اسامی این شهور متروك و مشهور فارسی متداول واول سال و قسمت شهور وایام را بر طریق فارسیان که مذکور شد مینمایند.

و اسامی سی روزه فارسیان بدین گونه است: اول ، اور مزد دوم ، بهمن سوم اردی بهشت چهارم شهریور پنجم ، سپندارند ششم خرداد هفت مرداد هشتم ، دی نهم آذر دهم آبان یازدهم، حور دوازدهم ماه سیزدهم تیر چهاردهم، کوشی پانزدهم، دي بمهر شانزدهم مهر هفدهم، سروشی هیجدهم، رس نوزدهم فرودین بیستم، بهرام بیست و یکم ، رام بیست و دوم، باد بیست و سوم ، دیبادین بیست و چهارم ، دین بیست و پنجم،أرد بیست و ششم ، اشتاد بیست و هفتم ، آسمان بیست و هشتم ، زامیاد بیست و نهم ، مار اسپند سی ام أنيران .

پس روز دوم بهمن و روز سوم اردی بهشت را که اسم ماه و روز مطابق شود عید نمایند و بر این گونه هر ماه را عمل نمایند و این اسامی را نام فرشتگان دانند كه هريك موكل امور و مصالح آنروز است که منسوب بنام او است، و همچنین چون هر يك از ستارگان سیاره يك دوره تمام کنند نیز جشن میگیرند و آنروز را بزم سپیرای گویند و چون ستاره در شرف شود جشن کنند و شادی گرایند .

و در لغات فارسی پاره اسامی است که غیر ازین جمله است مثل سمان که مخفف آسمان و نام روز بیست و هفتم از ماه شمسی است. سروش و سروشه جبرئیل و عموم ملائكه .

حکمای فارسی گویند : خدای تعالی سی و پنج سروش آفریده است از آنجمله سی تن که سی روز هر ماه شمسی بنام ایشان موسوم گشته و پنج نفر دیگر باشند پنجه دزدیده که خمسه مسترقه باشد بنام آنها است و از جمله آن سی سروش دوازده تن هستند که ماههای دوازده گانه سال شمسی بنام ایشان موسوم شده است

ص: 315

و هر يك ازین دوازده سروش بتدبير امور و مصالح آن ماه که بنام از نام گرفته معین است و هم چنین تدبیر امور و مصالحی که در هر يك از روزهای سی گانه واقع شود حواله بسروشی است که آنروز بنام او موسوم است .

و این سروشها که بتدبیر روزها قیام دارند کارکنان سروشهائی باشند که بتدبير ماهها اقدام می نمایند لاجرم هر روزیکه بنام آن ماه موسوم باشد سروشی که آنماه بنام اوست و تدبیر مصالح آنروز بدو مقر راست خود هم بتدبير ومصالح آنروز میپردازد ازین روی آنروز را محض ادراك شرف عید کنند و نیز یکی از سروشها بمحافظت جوهری و عنصری مقرر باشند چنانکه خرداد موکل بر آب و اردی بهشت موکل و مرداد بر اشجار و دیگر سروشها بمحافظت آنچه در ذیل نام آنسروش مقرر است باشند، و نام ملکی نیز هست که ریاست بندگان بدست اوست و تدابیر امور و مصالحی که در روز سروش واقع میشود بدو متعلق است و نام روز هفدهم از هر ماه شمسی باشد و این روز دعا کردن و بآتشکده اندر شدن نيك است و سایر امور بد باشد .

مجلسی اعلی الله مقامه در اختیارات میفرماید: زردشت در روز چهارشنبه ادعای پیغمبری نمود و گشتاسب شاهنشاه ایران در صفحه جهان آتشکدها بنیان نمود و میفرماید: نخست آذر کشپ آتشکده بلخ بود و بعد از نام بردن چند آتشکده می نویسد: نوبهار آتشکده حوالی قزوین را بنا نمود.

اما نوبهار چنانکه در کتاب أحوال حضرت امام رضا علیه السلام وحكايات برامكه و اسامی آتشکدها یاد کردیم نام آتشکده بلخ است و میفرماید در این روز شاه پود ذوالاکتاف اعراب را از كتفها بیرون آورده میکشت .

و در روز پنجشنبه جمشید طلا و نقره و جواهرات را از معادن بیرون آورد ، و در این روز عنوان سلطنت نمایان شد و اقالیم سبعه را وضع کردند و هارون الرشید حجامت کرد و در هماندم دم فروبست و مجوس می گویند : پادشاهی مجوسی روز اول محرم بوده است .

ص: 316

و در آخر ربیع الثانی سلطنت یزدجرد بن شهریار بپایان رسید و پادشاهي عجم بعرب انتقال یافت ، و در روز سیتم شعبان ولادت حضرت صاحب الزمان صلوات الله علیه را مذکور میدارد و میگوید: آن شب ليلة البراة است و این روایت مخالف سایر روایات صحیحه است.

در کتاب سماء وعالم مذکور است که روز اول ماه را حضرت سلمان فارسی علیه الرحمه فرمود: روز هرمزد است و اسمی است از اسماء الله تعالی وروزی است مبارك و مختار و برای طلب حوایج و در آمدن بآستان سلاطین صلاحیت دارد، و روز دوم را جناب سلمان میفرماید : روز به من نام ملك تحت العرش است و برای تزویج روزی است مبارك ، وروز سوم هر ماه يوم نحس مستمر جناب سلمان میفرماید : روز اردی بهشت و نام موكل بشفا وسقم وروزی ثقیل و نحس است .

سلمان میفرماید : روز چهارم شهریور است اسم ملك است كه موكل بجواهر است و جواهر در این روز آفریده شد و در این روز سفر کردن خوب نیست ، وروز پنجم روزی نحس است، سلمان علیه الرضوان میفرماید : این روز را اسفندار گویند نام فرشته ایست که بر زمینها موکل است و از ایام منحوسه است و فارسیان این روز را اسفندارند و سپندارند گویند .

روز ششم روزی است صالح، جناب سلمان میفرماید : روز خرداد است و نام فرشته ایست که موکل گروه جن است، روز هفتم روزی است که برای هر امری صالح است ، سلمان عليه الرحمة ميفرمايد: روز مرداد است و نام ملکی میباشد که موكل بمردمان و ارزاق ایشان است بسیار مبارك وسعيد است ، ابوریحان گويد : معنی مرداد دوام خلق است ابداً وبدون موت وفناء .

روز هشتم ماه برای هرگونه حاجتی صالح است ، جناب سلمان فارسی رحمة الله عليه ميفرمايد: نامش روز اما در اسمی از اسماء حي داور است و این روز برای هر امری مبارك وسعید است، و معروف نزد پارسیان دیباذر است .

روز نهم ماه روزی خفیف و برای هر کاری صالح است ، سلمان فارسی سلام الله

ص: 317

تعالی علیه میفرماید : نامش در فارسی آذر است و نام فرشته ایست که در روز قیامت موکل بر میزان است و این روز برای هر امری صلاحیت دارد و آذر بمعنی آتش است، روز دهم هر ماهی در حالت متوسط است، سلمان میفرماید : نامش آبان است و نام فرشته ایست که بر دریاها و رودخانها موکل است و روزی سبك ومبارك است .

روز یازدهم متوسط است، جناب سلمان فارسی میفرماید : روز خور نام ملکی است که برخورشید موکل است و مانند روز دهم است ، روز دوازدهم برای اغلب امور صلاحیت دارد، حضرت سلمان میفرماید: روز ماه روزی مختار و برگزیده است و نام فرشته ایست که بماه موکل است .

روز سیزدهم هر ماهی نحس است، جناب سلمان فارسی میفرماید : روزتیر نام فرشته ایست که برستارگان موکل است و روزی نحس وردی میباشد و طلب هیچ حاجت را نشاید .

روز چهاردهم هر ماهی برای هر امری صالح است ، حضرت سلمان میفرماید: روز جوش نام فرشته ایست که بر جن و انس و باد موکل است و سعید وصالح و هر کاری را صلاحیت دارد .

روز پانزدهم هر ماهی روزی مبارك و برای هر امری صلاحیت دارد و عرض حاجات را مفید جناب سلمان میفرماید : دیمهروز نامی از نامهای خداوند تعالی است و بروایتی روز دیمهر یکی از نامهای باری تعالی .

روز شانزدهم هر ماه تمامش نحس و ناخوب است اما فارسیان روزى سبك شمارند، سلمان فارسی میفرماید: مهر روز نام فرشته ایست که موکل برحمت است وسلمان میفرماید: مهر روز نحس است .

روز هفدهم هر ماهي صاف و مختار برای هر امری میباشد فارسیان گویند: روزى خفيف وسبك است و بقولی گفته اند سنگین است و حذر از هر کاری لازم است ، سلمان علیه الرضوان میفرماید : سروش روز نام ملکی است که بحر است عالم موکل

ص: 318

است و آن جبرئیل علیه السلام است و روزی ثقیل است و شایسته طلب حاجت نیست روز هیجدهم هر ماهی مبارك و سعید و جید و مختار و برای هر کاری صالح است ، جناب سلمان فارسی میفرماید : رشن روز نام ملك موكل به ایران است و برای سفر وطلب حوایج صلاحیت دارد و بعضی رش بدون نون گفته اند .

روز نوزدهم روزی صالح و برای هر کاری مناسب است ، سلمان فارسی علیه الغفران فرماید: فروردین روز نام فرشته ایست که بقبض ارواح موکل است و بروایتی دیگر فرمود : نام فرشته ایست که بارواح ماشیه موکل است و فارسیان گویند : روزی سنگین است . روز بیستم هر ماهی روزی جید ومبارك وطلب حوائج وسفر را صالح است ، وسلمان فارسی میفرماید: بهرام روز نام فرشته موكل بنصر وخذلان وحروب وجدال وروزى نيكو ومبارك است .

روز بیست و یكم يوم نحس مستمر ، سلمان علیه الرضوان میفرماید : رام روز و بقولی روز ماه اسم فرشته موکل بفرح است برای ریختن خون صلاحیت دارد و طلب حاجت را نشاید و نحوستش مستمر است، روز بیست و دوم روزی مختار و نیکو و برای هر امری صلاحیت دارد ، سلمان فارسی میفرماید باد روز و بقولی روز باد نام ملکی است که بر باد موکل است و روز صالح است .

روز بیست و سوم روزی سعید و مختار است ، جناب سلمان فارسی میفرماید : دیبدین روز نام فرشته ایست که بر خواب و بیداری موکل است و هم چنین بر حراست ارواح موکل است تاگاهی که با بدان بازگردد و یکی از نامهای الهی است و دیبادین هم گفته اند ، روز بیست و چهارم یوم نحس و مستمر ، جناب سلمان میفرماید : دین روز نام فرشته ایست که موکل بر سفر و حرکت است و بقولى نام ملك موكل بنوم ويقظة وحراست ارواح است حتى يرجع إلى الأبدان وروز نحس است ، روز بیست و پنجم هر ماهی مذموم و نحس است و باید از گزند این روز بخداوند پناهنده شد و فارسیان گویند: روزی ردی و ثقیل و مکروه است ، جناب سلمان فارسی عليه الرحمة ميفرمايد أرد روز نام ملك موكل بجن و شیاطین و نحس روزی است ، روز بیست و ششم

ص: 319

ماه روزی است برای شمشیر مبارك است و حضرت سلمان فارسی میفرماید : اشتاد روز نام ملکی میباشد که هنگام ظهوردین مخلوق شد و برای هر امری بجز ترویج صلاحیت دارد، روز بیست و هفتم هر ماهى مبارك و مختار است و نیکو است وطلب حوایج و هر گونه کاری را مناسب است، جناب سلمان فارسی میفرماید : آسمان روز نام فرشته موکل بطير و بقولی بآسمان است و این روزی است صالح و بقولی آن که روز آسمان نام دارد موکل بممات است ، روز بیست و هشتم روزی سعید و مبارك واغلب امور را صلاحیت دارد و کسر خون را نشاید فارسیان گویند: روزی ثقیل و منحوس است، جناب سلمان علیه الرحمة ميفرمايد: راهیاد روز و بقولی را میاد روز نام ملك موكل بقضاء ما بين خلق است و بروایتی نام ملك موكل بآسمانها است روز بیست و نهم روزی است مختار و برای هر امري صالح ، و فارسیان گویند : روزی جيد و صالح و نقل وسفر را و حرکت را میمون است، جناب سلمان میفرماید: مار اسفند روز نام فرشته ایست که موکل باوقات وازمان وعقول و اسماع و ابصار وقلوب است و بقولی فرمود: فاراسفند صلاحیت بیشتر امور را دارد اما برای کاتب صلاحیت ندارد ، و بعضی مار اسفندار و اسپند و اسپندان با باء فارسی گفته اند:

و روز سی ام هر ماه مختار وجید و برای هر چیزی صالح است و در این روز یزدان تعالی عقل را بیافرید و در هر يك از بندگان خود که او را دوست میداشت مسکن داد، فارسیان گویند: روزی خفیف و سبك است هر کاری در این روز بکنند محمود است، جناب سلمان فارسی رضی الرحمن عنه فرماید: ایران و بروایتی انیران روز نام فرشته ایست که موکل بدهو رو ازمنه است و روزى مبارك وسعید است مجلسی اعلی الله مقامه میفرماید: از بیشتر این روایات چنان بر می آید که مراد با یام مذکوره ایام شهور عربیه است و از پاره روایات مثل خبر جناب سلمان مکشوف می آید که مراد بآن ایام و شهور عجمیه است چنانکه از اسامی آنها مکشوف می آید که عجمی است ، و آنچه جماعت منجمين از علما واهل فرس نقل می کنند موافقت با همین را دارد و ممکن است که گفته شود که چون در بد و خلق عالم

ص: 320

ماه فروردین بر بعضی شهور عربيه ابتداء وانتهاء مطابق بود سعادت و نحوست در ایام این دو ماه معاً سرایت کرده باشد - إلى آخر البيانات .

در کتاب سماء وعالم از معلی بن خنیس مروی است که گفت : بحضرت صادق جعفر بن محمد علیهما السلام در روز نوروز تشرف جستم فرمود: آیا بر این روز شناسائی داری ؟ عرض کردم: فدایت شوم این روزی است که مردم عجم بزرگ گردانند و برای یکدیگر اهدای هدیه می نمایند ، حضرت ابی عبدالله الصادق فرمود «البيت العتيق الذي بمكة ما هذا إلا لأمر قديم افسره لك حتى تفهمه»عرض كردم : اى سید من دانستن این امر از حضرت تو نزد من محبوب تر از آن است که اموات من زندگانی کنند و دشمنانم بمیرند، فرمود: بدرستیکه روز نوروز همان روزی است که خداوند تعالی در آن روز مواثيق بندگان را مأخوذ فرمود تا او را عبادت کنند و باوى شرك نياورند و برسل او وحجج اوایمان بیاورند و بائمه علیهم السلام ایمان آورند و آن اول ررز است که در آن آفتاب بتابید و بادها بوزید « وخلقت فيه زهرة الأرض» و این همان روزی است که در آن روز کشتی نوح علیه السلام برکوه جودی بایستاد، و این همان روزی است که «احيى الله فيه الذين خرجوا من ديارهم وهم الوف حذر الموت فقال لهم الله موتوا ثم احياهم »و این همان روز است که در آن روز جبرئیل علیه السلام بر پیغمبر صلی الله علیه وآله نازل شد ، و این همان روزی است که رسول خدای صلی الله علیه وآله علی علیه السلام را بر دوش مبارك خود برآورد تابتان قریش را از بالای بیت الحرام بیفکند و جمله را در هم شکست ، و هم چنین علیه السلام ، یعنی آن حضرت نیز با اصنام این معاملت فرمود ، و این همان روزی است که رسول خدای صلی الله علیه وآله اصحاب خود را امر فرمود تا با علی علیه السلام با مارت مؤمنان بیعت کردند ،و این همان روزی است که پیغمبر صلی الله علیه وآله علي صلوات الله و سلامه علیه را بوادی جن بفرستاد تا از ایشان اخذ بیعت برای آنحضرت نماید، و این همان روزی است که در این روز با امیر المؤمنین علیه السلام به بیعت ثانیه بیعت کردند و این همان روزی است که علی علیه السلام بر اهل ایروان فیروز شد و ذوالثدیه را بکشت و این همان روزی است که در این روز قائم ما ولادة الأمر ظاهر ميشود.

ص: 321

و این همان روزی است که قائم ما بر دجال ظفر می یابد و او را برکناسه کوفه بردار میزند و هیچ روز نوروزی نیست جز اینکه ما در آن روز متوقع فرج و گشایش هستیم چه این روز از ایام ما و ایام شیعیان ما میباشد، مردم عجم این روز را محفوظ داشتند ، یعنی شئونات و جلالت مقامش را حفظ کردند و شما آن را ضایع گذاشتید و فرمود: بدرستیکه پیغمبری از پیغمبران از پروردگار خودش سئوال نمود که چگونه این قومی را که بیرون شدند زنده میگرداند؟ خدای تعالی بروی وحی فرستاد که برایشان در مضاجع و خوابگاههای ایشان در این روز آب میریزد و این نخستین روز سال فرس است پس آن مردگان که سی هزار تن بودند زندگانی کردند ازین روی ریختن آب در نوروز سنت گردید ، معلی عرض می کند : ای سید من فدایت کردم آیا مرا با سامی روزهای فارسی بفارسی تعلیم نمیفرمائی؟ فرمود: ای معلی اینها روزهای قدیمی از شهور قدیمه است و هر ماهی سی روز است نه بر آن افزوده و نه نقصان باشد آنگاه حضرت صادق علیه السلام اسامی این سی روز را بهمان طور که مذکور گردید با خواص مسطوره بیان فرمود . و ازین پیش در کتاب أحوال حضرت كاظم صلوات الله عليه حكايت فرستادن أبو جعفر منصور دوانیقی بخدمت آنحضرت که برای تهنیت روز نوروز جلوس فرماید و جواب آنحضرت واصرار منصور شرحی مسطور نمودیم، و اگرچه این خبر و کلمات حضرت کاظم علیه السلام در عدم اعتنای این روز مخالف خبر معلی بن خنیس است که رقم گرديد أما خبر معلى من حيث السند اقوی داشهر است، و نیز ممکن است که بر تقیه حمل شود ، و نیز مجلسی اعلی الله مقامه اسامی شهور و ایام فرس را با نواع مختلفه و فواید و سعادت و نحس هريك مشروح و از حضرت صادق على اختلاف الروایات نقل می کند، و ما نيز در كتاب أحوال إمام رضا علیه السلام و حکایت اصحاب رس و اسامی دوازده گانه قراء ایشان که مطابق اسامی دوازده ماه فرس است رقم کردیم.

و نيز مجلسی أعلى الله رتبته میفرماید : هر روزی از ایام خمسه مسترقه را اسمی نهاده اند : أول ، اهنود دوم، اشنود سوم، اسفندند چهارم ، و هشت پنجم

ص: 322

هشتويه و مشهور از آن اسامی همین است که مذکور شد ، و اسامی دیگر نیز برای آنها رقم کرده اند و گفته اند: هر يك ازین اسامی نام فرشته ایست که موکل بآن روز میباشد ، و میفرماید محققین روزگار در امر این ملائکه اختلاف و رزیده اند آنها حمل این مطالب را بر ظواهرشان نموده اند. در برهان اللغة می نویسد: آفرین بروزن آستین نام روز اول خمسه مسترقه است از سالهای ملکی ، و هم در آن کتاب مسطور است در لغت رقعه گژدم آتش پرستان و مغان در روز اول از پنجروز آخر اسفند ماه جشن میکرده اند و در این یکشبانه روز سه رقعه می انگاشته تا دفع مضرت گزندگان را نماید و بر سر دیوارها میچسبانیده و طرف صدر را خالی میگذاشته اند ، و بعضی فریدون را واضع این کار میدانند ، و بعضی او را نوح میدانند و سلام علی نوح في العالمین» می نویسند وهندویان این لفظ مذکور را روز پنجم اسفندار ماه میدانند که درجه حوت است و در این روز رقعه کژدم می نویسند، چه می گویند درجه پنجم حوت صورت حشرات دارد ، و نیز می نویسند : رشن بفتح راء مهمله وسكون شين معجمه و لون نام فرشته وروز هیجدهم ماه شمسی است، و دیگر می نویسند: رخ فروز بضم راء مهمله وكسر فاء نام روز هفتم از ماههای ملکی است ، و نیز رزم گیر بروزن گرمسیر نام روز یازدهم از ماههای ملکی است ، و نیز می نویسند : جشن بزرگ نوروز خاصه و آن روز ششم فروردین ماه قدیم باشد و آن روز خرداد نام دارد جشن پوردگان بفتح دال مهمله آن است که فارسیان خمسه مسترقه را بر پنج روز آخر آبانماه بیفزایند و در آن ده روز جشنهای عظیم سازند ، جشن تیرگان روز سیزدهم از تیر ماه قدیم و بودن آفتاب در برج سرطان و صلح افراسیاب و منوچهر در این روز ، فارسیان این روز را جشن گیرند و بعلاوه نام روز و ماه با هم موافق است .

جشن خردادگان روز ششم از خرداد ماه است و آنروز هم خرداد نام و بسبب این توافق عید نمایند جشن ساز باسین مهمله روز اول است از سالهای ملکی ، جشن سده مسطور شد یکی از جشنهای بزرگ نامی فارسیان است، جشن مردگیران روز پنجم اسفندار ماه است و بقولی روز اول از پنجروز آخر اسفندار ماه باشد ، وروز رقعه نوشتن کژدم است، و در این روز زنان بر شوهران خود مسلط شوند ،

ص: 323

جشن نیلوفر جشنی است که فارسیان در روز هفتم خرداد ماه کنند ، و دیگر می نویسد: شهر یر بمعنی شهریور است که ماه هشتم شمسی و نام روز چهارم از هر ماه شمسی است و شهریورگان با کاف فارسی نام روز چهارم است از ماه شمسی که شهریور ماه باشد در این روز مغان عید نمایند و دیگر می نویسد : اشتود بفتح اول وسكون شين معجمه وفتح تاء قرشت و واو و دال مهمله نام روز دوم است از خمسه مسترقه قدیم و بودن آفتاب در برج و در این روز مغان ، یعنی آتش پرستان جشن کنند ، واشتود باعراب مذکور ونون بمعنی روز دوم از خمسه مسترقه قدیم است ، ذکر ان مرتو ما بكسرنون روزسیم تموزماه باشد ، و ذکر ان بمعنی یاد کردن و مرتوما نام دانشمندی بوده است بلغت یونانی و سریانی و آن چنان است که چند مؤبد بوده اند که هر يك چند روز را از روزهای دیگر افضل میدانسته اند و مردمان در عبادت خانهای خود روزهائی که منسوب بهريك از ایشان بوده ایشان را یاد میکرده اند تا نوبت بذکر آندیگری میرسیده و هر مولودی که در آن سال متولد می شده بنام آن مؤبد نام می نهاده اند و در آن روزها جشن می نموده اند و مرتبه ذکران از مرتبه عید فرودتر است ، و هشت بروزن وحشت نام روز چهارم است از خمسه مسترقه قدیم .

دیگر می نویسد: بار اسپند بابای فارسی نام پدر آذرباد است که یکی از مؤبدان آتش پرستان و دانشمند ایشان بوده است و نام روز بیست و نهم است از هر ماه شمسی و در این روز نکاح کردن و با دوستان نشستن نيك است ، و نام فرشته ایست که بر کره آب موکل است و تدابیر امور و مصالح روز مار اسپند با و تعلق دارد ، مار اسپندان با همزه بروزن شاه اسپندان بروزن دانشمندان بمعنی ما راسپند است که مذکور شد مار اسفندان با فاء نیز بمعنی مار اسپندان است، و مار اسفند نیز بافاء بمعنی مار اسپند با باء فارسی است .و دیگر می نویسد: دیرزی یعنی دیر و بسیار بمان و زندگانی کن و نام روز بیست و هفتم است از ماههای ملکی و دیگر می نویسد : تیغ زن بفتح زای هوز نام روز سیزدهم از ماههای ملکی است ، و دیگر هرمس بضم هاء وضم ميم بمعنى هرمز است که نام فرشته و نام اول هر ماه شمسی و نام ستاره مشتری است ، دین پژوه

ص: 324

بکسر وضم پای فارسی ، ودین پژه مخفف دین پژوه نام روز پانزدهم از شهور ملکی است. و می نویسد: اشتاد باشین معجمه بروزن هشتاد نام روز بیست و ششم از هر ماه شمسی و نام فرشته ایست که موکل است بروز اشتاد و امور و مصالحی که در آن روز واقع می شود تعلق بدو دارد. و دیگر زمیاد بفتح زای هوز و کسر تحتانی ویای حطی مشد ده نام روز بیست هشتم است از هر ماه شمسی و نام فرشته ایست که بمحافظت حوران بهشتی و تدبیر مصالح این روز مأمور است و بفتح اول وسکون ثانی هم آمده است .

و میفرماید: محققین روزگار در امر این ملائکه اختلاف و رزیده اند ، پاره حمل این مطالب را بر ظواهرشان نموده اند و گفته اند که یزدان تعالی بهر چیزی از مخلوقات فرشتهای موکل فرموده است که آن را حفظ کند و تربیت فرماید و او را بآنچه برای او خلق شده است منصرف بگرداند چنانکه در اخبار وارد است ملک موكل بدرياها و ملك موكل بكوهها و ملك موكل باشجار و سایر نباتات وملائكه موكل بأبرها وبرقها و صاعقه ها و بهر قطره از قطرات باران و ملائكه موكله بايام ولیالی و شهور وساعات ، و بهمین توجیه میشود از کلام يوم وشهر وارض وقبر و جز آن باینکه مراد بآن کلام ملائکه ایست که موکل بآنها هستند، و بعضی از محققین این ملائکه را حمل کرده اند بر ارباب انواع مجرده که افلاطون و تابعان او از جماعت اشراقیین ثابت کرده اند، چه این جماعت برای هر نوعی از انواع افلاك وكواكب وبسايط عنصر يه و موالید ربی ثابت کرده اند که بتدبیر و تربیب او کار می کنند و او را بمقام کمالی که مستعد آن است و برای آن استعداد یافته برساند و بیان اول مطابق مسلك تمام اهل ملك و ارباب شرایع است ، وطریقه دوم طريقه کسی است که اثبات صانع نمی نماید و قائل بتأثير طبایع است و اگر برخی از کسانیکه ظاهر می نمایند قائل بودن بصانع را متابعت ایشان را مینمایند چنانکه این مسئله در مقام خودش تحقیق شده است.

مجلسی بعد از نگارش اسامی ایام سی گانه میفرماید: اختلافی در میان فارسیان در اسماء این ایام و شهور نيست و بريك ترتيب است مگر در هرمز که بعضی فرخ

ص: 325

نوشته اند و در انیران که بعضی به روز خوانده اند، وعده این ایام در یکسال تمام سیصد و شصت روز است اما سال حقیقی سیصد و شصت و پنج روز وربع روز است و فارسیان این پنج روز زاید برسال متعارف را اخذ کرده و باسمائی غیر موضوعه برای ایام هر ماهی موسوم داشته اند و آن اسامی چنین است: اهشدگاه اشندگاه اسفندگاه اسفندندگاه بهشیشگاه ، و آن چهار يك روز را مهمل گذاشته اند چنانکه اجتماع این ارباع بقدر یکماه شد که موافق یکصد و بیست سال می شود و این مقدار را بشهور آن سال ملحق ساختند و آن یکسال را بر سیزده ماه مقرر ساختند و این فزونی را کبیسه نام نهادند و روزهای آن ماه زاید را که سیزده باشد باسماء ایام سایر شهور موسوم داشتند و چنانکه سلطنت عجم بر پای و منقرض نشده بود بر این ترتیب معمول میداشتند - إلى آخر البيانات .

مجلسی میفرماید: چون روز غدیر خم را که برای أمیر المؤمنين علیه السلام بخلافت و امارت عهد گرفتند و خود يك تاریخی است و در سال دهم هجری این اتفاق روی داد بحساب گرفتند موافق نزول آفتاب در برج حمل در نوزدهم ذی الحجه موافق حساب تقویم میباشد، و چون شب سی ام در مکه معظمه رؤیت هلال نگشت هیجدهم ذى الحجه مطابق روایت دوم خواهد شد و در باب نوروز وشئونات آن و تعیین آن و رسم آن و وجه تسمیه آن و اطلاق آن بر سلطانی و جلالی در سماء وعالم بحار الأنوار شرحى مبسوط مذکور است و نیز ایام منحوسه را که مذکور شد رقم کرده است ، و می گویند: جمشید جم شاهنشاه عجم مالك دنیا شد و اقالیم ایران را آبادان ساخت ، وكارملك ومملكت او و امور سلطنت او در روز نوروز اول فروردین قدیم بروی راست گردید و این روز را اول سال عجم قرار دادند، و این همان روزی است که کيومرث بن هبة الله بن آدم در این روز بجهان آمد، وأما نوروز سلطانی در أول دقيقه نزول شمس است در برج حمل و این عید در عهد سلطنت سلطان جلال الدين ملكشاه بن الب ارسلان وضع شد و با روز پنجشنبه نوزدهم شهر رمضان سال چهار صد و هفتاد و یکم هجرى موافق و مهرگان روز نیمه مهر ماه است که افریدون

ص: 326

بآهنگ ضحاك تازی برآمد و او را اسیر ساخته از زمین مغرب بکوه دماوند بیاورد در همین روز در کوه دماوند محبوس نمود و با یاران خود گفت : این کار که کردم مهرجان بان هست ازین روی مهرجان نام یافت، واول کسی که رسم تهنیت در نوروز را وضع نمود فریدون بود و نیز مجلسی بعد ازین بیانات میفرماید: جماعت منجمان و احکامیون در کتب خودشان از حضرت امیر المؤمنين علي بن أبيطالب سلام الله تعالى عليه أيام منحوسه در سال را مذکور نموده اند و برشهور فرس قدیم حمل کرده اند و آن: روز سوم و روز پنجم و روز سیزدهم و شانزدهم و روز بیست و یکم و روز بیست و چهارم و روز بیست و پنجم، وایام را در این شعر که بزبان فارسی است جمع کرده اند :

هفت روز نحس باشد در مهی ***زان حذر کن تا نیابی هیچ رنج

سه و پنج و سیزده با شانزده ***بيست و يك با بیست و چار و بیست و پنج

و این چند شعر در کتاب نصاب صبيان مذکور است. و نیز این شعر را سلطان المحققين خواجه نصیرالدین طوسی قدس سره القدوسی از قول حضرت صادق علیه السلام فرموده است :

ز قول جعفر صادق خلاصه سادات *** ز ماه فارسیان هفت روز مذموم است

نخست روز سوم بازپنجم و پس از آن *** چه روز سیزدهم روز شانزده شوم است

دگر ز عشر سوم بیست و يك چه بیست و چهار ***چوبیست و پنجم و آنهم بنحس مرقوم است

بجز عبادت کاری مکن در این ایام *** اگر چه نيك و بدت همچورزق مقسوم است

بماند بیست و سوم ای خجسته مختار *** که در عموم حوائج بخير موسوم است

ولی چهارم و هشتم سفر مکن زنهار *** که خوف هلك در این هر دو نص محتوم است

بروز پانزدهم پیش پادشاه مرو *** اگر چه سنگ دلش بر تو نرم چون موم است

گریز نیز در این روز ناپسند آمد *** که ره مخوف و هوای خلاص مسموم است

مکن دوازدهم با کسی مناظره *** که در خصومت این روز صلح معدوم است

زروزهای گزیده همین چهار آنگه *** در این حوائج درسلك نحس منظوم است

ص: 327

و نیز از کلیم یزدان موسى بن عمران علیه السلام والرضوان مروی است که شهور رومیته را ایامی است نحوست فرجام، هر کسی در این روها بکشتار رود کشته شود و سفر کند بمقصود نرسد و زناشوئی نماید برخوردار نگردد ، و این جمله در تمام سال بیست و چهار روز است که هر ماهی دو روز میشود: یکی دهم و دیگر بیستم از ماه تشرين الاول وروز اول و روز پانزدهم تشرين الآخر و روز پانزدهم وروز هفدهم كانون الأل و روز هفتم و روز چهاردهم کانون الآخر وروز شانزدهم وروز هفدهم ماه شباط و روز چهارم ماه ازار و روز هشتم و روز سوم ماه نیسان و روز ششم وروز هشتم ماه ایار و روز سوم و روز هشتم حزیران و روز بیستم و روز ششم ماه تموز و روز چهارم و روز پانزدهم ماه آب و روز اول وروز سوم ایلول ، و بقولی در بعضی نهم و دهم تشرين الاول و روز نهم و روز دوازدهم كانون الاول و روز دوم و روز چهارم كانون الأخر و روز دوازدهم و روز شانزدهم ماه شباط و روز سوم و روز دوازدهم حزیران ، و در بعضی نسخ روز چهارم و روز یازدهم ماه آب .از حضرت کاظم علیه السلام مروی است که در هفتم حزیران از حجامت فروگذار مکن و اگر این روز از توفوت شد در چهاردهم حزیران بجای آور. و ازین پیش در کتاب احوال آنحضرت علیه السلام باین حدیث اشارت نمودیم. در کتاب مستطاب سماء و عالم که در کتب نفیسه بحار الأنوار است که این شعر در دیوان منسوب بامير المؤمنين علیه السلام است :

لنعم اليوم يوم السبت حقاً *** لصيد ان اردت بلا امتراء

وفي الأحد البناء لان فيه *** تبدى الله في خلق السماء

وفي الاثنين ان سافرت فيه *** ستظفر بالنجاح و بالشراء

و من ير الحجامة فالثلاثا *** ففي ساعاته هرق الدماء

و ان شرب امرء يوماً دواء ***فنعم اليوم يوم الاربعاء

وفي يوم الخميس قضاء حاج *** ففيه الله يأذن بالدعاء

وفي الجمعات تزويج و عرس *** و لذات الرجال مع النساء

و هذا العلم لا يعلمه إلا *** نبی أو وصى الأنبياء

ص: 328

و مجلسی در معانی این ابیات و پاره تحقیقات شرحی مسطور فرموده است :

ويوم الأم الأحد يعنى يكشنبه را در قديم الأيام يوم الاول می نامیدند و چون اول یا اول روز از خلق عالم است يوم الاحد خواندند ويوم الاثنين در لغت قديم اهون خوانده میشد ، جوهری در صحاح اللغة گويد: مردم عرب يوم الاثنين را در اسماء قدیمه خود اهون می نامیدند ، أبو سعید از ابن درید از پاره شعرای جاهلیت برای من انشاد نمود :

أؤمل أن اعيش و أنَّ يومي *** بأول أو بأهون أو جبار

أم التالي دبار ام فيومي *** بمونس أم عروبة أو شيار

جوهری میگوید: شیار باشین معجمه و یای حطی والف وراء مهمله نام روز شنبه اما جوهری و فیروز آبادی اشارت به اول نکرده اند که روز یکشنبه است اهون بروزن احمر باالف وهاء هوز و واو و نون روز دوشنبه است ، جبار باجیم وباه ابجد والف وراء مهمله بروزن غراب روز سه شنبه است ، دبار بضم دال مهمله و باء موحده والف وراء مهمله نام روز چهارشنبه است که در قدیم می گفته اند شاید چون در دبر جبار و تالی آن واقع شده است دربار نام یافته است ، مونس با میم مضمومه وواوونون وسین مهمله نام روز پنجشنبه است، ويوم عروبة ويوم العروبة وعروبة بروزن خموله روز جمعه است با الف ولام و بدون الف ولام ، أما سعد بن أبى العروبة باالف ولام است بدون الف ولام خطا است ، وازين بعد إنشاء الله تعالى درذيل كتاب أحوال حضرت إمام حسن عسكرى صلوات الله علیه و خبر یکه از آنحضرت در ایام منحوسه رسیده و شعری که یکی از فضلاء گفته اند گزارش خواهد رفت . در کتاب آینه آئین مازدیسنی از کتب زردشتی رقم شده است که نامهای روزهای پارسیان کدام است وچه آرش یعنی معنی دارد ، مازدیسنان بامیم والف وسكون زاء معجمه و دال مهمله وياء حطی وسین بی نقطه ساکن و فوقانی بالف کشیده و بنون زده بلغت زند و پازند بمعنی دوری از بدیها و پاکیزگی از گناه باشد ، بالجمله می گوید : اسامی سی روزه پارسیان و آرش آن چنان است: نخست هورمزد بچم خداوند بزرگ دانا یکی

ص: 329

از معانی چم با جیم فارسی و میم ساکن بروزن دم معنی است ، دوم دهمن بچم یعنی بمعنى انديشه نيك و اين لغت در کتاب لغات فارسی نه بدال و نه بواو آمده است أما و همنش بروزن سرزنش بلغت زند و پازند شخصی را گویند که کردار و گفتار و دل و زبان او با حق تعالی راست و درست باشد و انديشه نيك همان معانی را در بر دارد و بهمن با باء موحده بروزن مخزن مخفف برهمن است بروزن قلم زن و نیز بروزن کرگدن که بمعنی حکماء و دانشمندان است و پیر و مرشد آتش پرستان را نیز گویند و بهمن بمعنی راست گفتار درست کردار و كوچك بسیاردان و در از دست و ابر بارنده است و بهمن بن اسفندیار را که در از دست بود و دستش از زانویش می گذشت بهمن گفتند و نام فرشته ایست که تسکین خشم و قهر دهد و آتش خشم را فرونشاند و بر گاو و گوسفندان موکل است و تدبیر امور و مصالحی که در ماه بهمن وروز بهمن واقع میشود با و تعلق دارد و عقل اول را نیز گویند و نام ماه یازدهم از هر ماه شمسی و بودن آفتاب در برج دلو و جشن سده که یکی از جشنهای بزرگ فارسیان است در دهم این ماه است .

سده جشن ملوك نامدار است *** زا فریدون و از جم یادگار است

و نام روز دوم است از هر ماه شمسی و در آنروز بر حسب قاعده کلیه پارسیان که چون نام روز با ماه توافق گرفت جشن میگیرند در این روز عید نمایند و انواع گوشتها وغلها بپزند و گل بهمن سرخ و سفید بر طعامها پاشند و در این روز جامه نوپوشند و ببرند و ناخن بچینند و موی بسترند و عمارت کنند و این روز را بهمنجه گویند

دو كف جود شاهنشاه عالم *** ببارد بر همه چون ابر بهمن

منوچهری دامغانی طاب ثراه فرماید:

رسم به من گیرو از نو تازه کن بهمنجه *** ايدرخت ملك بارت عز و بیداری تنه

اورمزد و بهمن و بهمنجه فرخ بود *** فرخت باد اور مزد و بهمن و بهمنجه

ماه فروردین بگل چم ماه دی بر بادرنگ *** مهرگان نرگس و فصل دگر بر سوسنه

انوری ابیوردی فرماید:

ص: 330

سخن رفتن و نارفتن من در افواه *** روز بهمنجه يعني دوم بهمن ماه

سوم اردی بهشت بهم معنی بچم معنی دهناد رسا و پاکی برتر است، دهناد بفتح دال وسكون ماء ونون والف ودال دوم بی نقطه بر وزن بغداد بمعنى نظام و نسق ، رسا باراء و سین بی نقطه بمعنی بالغ ورسنده بمقصود است، چهارم شهریور وچم بمعنی توانائی بی چون و مانند و برگزیدن دوست و نام ماه ششم از سال شمسی که ماه آخر تابستان است و آن را شهریورگان نیز گویند.

زمین چون یکی کوره آذر است *** ازیرا که ایام شهریور است

پنجم سفندارند بچم و معنی مهر سو درسان و بردباری پسندیده ، ششم خورداد بچم رسائی و کامرانی و تندرستی ، امیر معزی سمرقندی فرماید :

آهن و فولاد با عزمت ندارد محکمی *** آتش خرداد با خشمت ندارد التهاب

هفتم امر داد بچم بی مرگی و هستی جاودانی است ، حکیم قطران تبریزی فرماید:

در هفتم مرداد بفیروزی می خور *** بگذار بفیروزی سیصد مه مرداد

کاشی میفرمود : نهصد مرداد که زمانی ممتد بود سیصد ماه افزون از بیست و پنجسال بلکه کمتر نیست خصوصاً مرداد بمعنی هستی همیشگی است چگونه چنین حکیم باین مختصر زمان گرایان شده است البته سببی داشته است که امتدادحیات ممدوح را چندان لازم نمی دانسته است هشتم دی بچم و معنی آفریدگار که فروزنده باشد بفتح دال مهمله و یاء حطی بروزن می است .

پشه کی داند که مرگش دردی است *** در بهاران آمد و مرگش دی است

زیرا که ماه اول زمستان است و بکسر دال بمعنی روز گذشته است چنانکه میگویند: دیروز ، یعنی روز گذشته، نهم آذر بچم و معنی آتش آذرخش بضم خاء معجمه وسكون شين نقطه دار نام روز نهم است از ماه آذر و پارسیان در این روز مانند روز نوروز مهرگان مبارک دانند و جشن گیرند و آتشکده ها را صفا بخشند وزینت کنند ، دهم آبان بآرش و معنی آنها آبانگاه روز دهم است از ماه فروردین یازدهم خیر بچم و معنی خورشید گمان میرود که خور بواو باشد ، چه خیر با یاء

ص: 331

حطی در کتب لغت فارسی باین معنی نیست اما خور یکی از نامهای آفتاب و نام روز یازدهم از هر ماه شمسی است دوازدهم ماه بچم و معنی ماه است، فردوسی طوسی علیه الرحمه فرماید :

خور و ماه فرمان بر شاه باد *** سرایت ز نور خور و ماه باد

حکیم رودکی بخارائی فرماید :

نه ماه سیامی نه ماه فلك *** که اینت غلام است و آن پیشگاه

ماه سیام ماهی را گویند که مقنع خراسانی بسحر وشعبده بساخت تا چهار ماه همه شب از چاهی که در پائین کوه سیام بود بر می آمد و جزء اعظم آن سیماب بود و آن را ماه کاشفر و ماه کش نیز می نامند ، چه سیام در حوالی شهرکش میباشد و نیز ماه مزور معنی دروغی و ماه مقنع وماه نخشب هم گفته اند و نام مقنع حکیم ابن عطا میباشد و شرح حال او را در ذیل مجلدات مشكاة الأدب یاد کرده ایم ، سيزدهم تیر بچم و معنی تشتر نام ستاره ایست در کتب لغت نوشته اند چون بعضی بعد از استیلای افراسیاب بر مملکت ایران قرار مصالحه در میان او و منوچهر پادشاه ایران بر آن شد که یکتن از جانب منوچهر تیری با نیروی بازو از گمان بیفکند و بهر کجا آن تیر برسد سرحد مملکت باشد، آرش نامی از زور آوران و پهلوانان ایران که در فن تیر افکندن تیر را از آسمان بزمین آورد تیری از چله گمان گذر داد آن تیر از قلعه طبرك يا طبرستان كه مكان تحصن منوچهر بود بر کنار آب آمون آمد و آنجا سرحد گردید ازین روی این روز را مبارك و مانند مهرگان و نوروز میمون و این روز را تیرگان و جشن این روز را جشن تیرگان خوانند و نیز نام ستاره عطارد است كه دبير فلك خوانند و گویند : حکمای آن عصر از راه حکمت تیری ساختند که پرتابش از فرتاب آفتاب می گذشت و آرش در هنگام بر آمدن آفتاب از قلعه طبرستان آمل آن تیر را بجانب مشرق افکند پس از پژوهش بسیار در کنار آب آمویه یافتند و آن نهر را سرحد ساختند و پادشاه ترکستان بمملکت خود بازشد و مردم ایران آسوده شدند ، حکیم دانشمند فصیح فردوسی طوسی فرماید:

ص: 332

بفرمود تا از کمان سه پی *** گشاید یکی چارپر تیر نی

هر آنجا که ناوك شود جای گیر *** از آنجا شود ملك قسمت پذير

پس آرش سوی قبضه بازید دست *** کمان را بمالید و بگشاد شست

بینداخت تیر و به پیمود گام ***بدانسان جهان بخش شد والسلام

همه ساله تیر تو از رو زتیر ***بزرگی و شاهی و تاج و سریر

تیر بمعنی بهره و نصیبه آمده است تشتر با تاءِ وشین و تاء دوم و راء فرشت نام ميكائيل علیه السلام است و بمعنی ستاره ننوشته اند شاید مقصود همان تیر است که نام ستاره عطارد است، چهاردهم کوش بچم و معنی تندرستی جنبندگان و جانوران است و بکاف فارسی است ، بهرام گوید :

بروز کوش اسفندارند ماه *** بگاه یزدجرد آخر شهنشاه

و این روز را عید گیرند و آن را سرسیر گویند، چه در این روز سیر برادر پیاز را سیر خورند و گوشت با گیاه و علف پزند نه با چوب و هیزم پانزدهم دی است معنی و چم آن گفته شد، شانزدهم مهر بچم و معنی آفتاب و مهربانی و پیمان است و نیز بمعنی ماه هفتم از سال شمسی است و مهرگان نام دارد و نام مردی است که عاشق زنی ماه نام اگر اسمی با مسمی بوده است همه روز و همه شب باهم بمهر حقیقی هفته بماه و ماه بسال میبرده اند و این مهر حصاری و ماه ده چهاری از همدیگر برخورداری ، فردوسي عليه الرحمة ميفرمايد :

از آن روز کش مهر خوانی بنام *** مبادا نصیب تو جز عز و كام

هفدهم سروشی بچم و معنی پرمان برداری و شرحش مرقوم شد ، ناصر خسرو علوي فرمايد :

خوش بخنده بر سروش مطرب و آواز رود *** ور توانی دامنش پرلؤلؤ مکنون کنی

یگانه شاعر دانشمند توانای دانا حکیم فردوسی طوسى عليهما الرحمة فرمايد :

همیشه سروشت بروز سروش *** نگهبان و افزون ترت رای و هوش

هیجدهم رش بچم و معنی راستی و دادگری با راء مهمله وشین معجمه و رشن

ص: 333

بفتح اول وسكون معجمه و نون نیز باین معنی است، نوزدهم فروردین بچم و معنی هم مانندی روانان .

چون آمد فصل فروردین *** جهان شد تازه و رنگین

زمین و باغ و راغ اندر *** شکفته لاله و نسرین

بیستم ور مرام بچم و معنی فیروزی و چیرگی ، بیست و یکم رام بچم و معنی شادی و سور است و نام عاشق ویس است که او را رامین نیز گویند. بیست و دوم باد بچم و معنی هوای وزنده ، بیست و سوم دی چم و معنی آن مذکور شد، روز بیست و چهارم دین گویند که معنی و چم کیش است و دین پژوه و دین پژه نام روز پانزدهم است از ماههای ملکی ، بیست و پنجم ارد بمعنی وچم خواسته و توانگری بیست و ششم اشتاد بچم و معنی راستی و استواری و نیز بمعنی و نام نسکی است از بیست و يك نسك كتاب زند ، یعنی قسمتی از بیست و يك قسمت كتاب مذكور بیست و هفتم آسمان بچم و معنی سپهر ، بیست و هشتم زامیاد بچم و معنی زمین و نام فرشته ایست که بمحافظت حوران بهشتی مأمور است، بیست و نهم مانتو سفند بچم و معنى سخن فراتین آویژه خدائی و پرخیده ، روز سی ام را انارام گویند بچم و معنی فروغهای بی انجام ، یعنی روشنائی و فروزی که همیشگی باشد و پرتوش را هرگز بریدن نباشد. فراتین با فاء وراء مهمله و تاء فوقانی بروزن سلاطين بمعنى سخن و گفتار آسمانی است ، چه فراتین نواد در لغت زند و اوستا بمعنی آسمانی زبان و نواد زبان است، آویژه با الف ممدوده و واو و یاء حطی وژای فارسی و هاء بمعنی خاص و خالص و پاك و پاكيزه و با الف مفتوحه و همچنین با زای هوز هم آمده است و آویژگان و بویژه بدون الف و همزه وویژگان نیز بهمین معانی است، پرخیده باباء فارسي وراء مهمله وخاء معجمه وياء حطی و دال مهمله وهاء هو زبروزن فهمیده بمعنى رمز و ایما و اشارت باشد .

معلوم باد کلمه مانتر و انارم که در روز بیست و نهم وسي ام است در کتب لغات فارسیه دیده نشد بلکه در تصحیفات آن تفحص شد ممکن است از لغات قدیمه

ص: 334

زردشتیه یا فارسیه غیر معموله است و همچنین در مرام دیده نشد . و در نامهای این سی روز سه روز را دی نگاشته و حال اینکه برای واضع لغت واجب نیامده است که در نام گذاشتن سیروزسه روز را مکرر نماید ، پس نام بیست و سوم دیبدین است چنانکه از جناب سلمان مذکور داشتیم و در قلم كاتب نقصان افتاده است ، و دیبدین یکی از اسماى الهى جل اسمه نیز هست و فارسیان این روز را جشن گیرند و از خداوند فرزند طلبند ، و بعضی گفته اند : دیبدین نام روز بیست و هفتم است از هر ماه شمسی و دیبادین هم گویند، و هم چنین چنانکه از جناب سلمان فارسی مذکور نمودیم دى بمهر بفتح دال مهمله نامی است از نامهای الهی و نام روز پانزدهم است از هر ماه شمسی گروه مغان این روز را از هر روز ماه دی مبارکتر دانند و جشن کنند و عید سازند و صورتی از گل یا خمیر نان سازند و در راه گذر گذارند و تعظیم کنند و بعد از آن بسوزانند و گویند : فریدون را در این روز از شیر بازگرفتند و در این روز برگاو نشسته و زردشت در این روز از ایران بیرون رفت .

اهنود که روز اول خمسه مسترقه قدیم است، و اشنود که روز دوم است باالف مفتوحه وشین معجمه و نون مفتوحه است اسفندند که نام روز سوم خمسه است بضم میم و سكون ذال نقطه است ، و هشت که نام روز چهارم است باواو و هاء هو زبروزن وحشت است، هشتویش بفتحهاء هو زوسكون شین معجمه و کسر فوقانی وواو تحتانی مجهول کشیده و بشین نقطه دارزده نام روز پنجم است از خمسه مسترقه قديم که روز واپسین سال فارسیان است اما هشتویه که در کتاب سماء وعالم رقم شده است در کتب لغات فارسیه نیست و این اسامی مشهور و ایام که مذکور شد از حیثیت شهور و ایام قدیم و فارسیه و جلالیه در مسطورات منجمين واحكام اهل نجوم اختلاف و اعیاد ایشان نیز تفاوت پیدا میکند، مثلا اهل نجوم در تقاویم خود می نویسند اول حمل فروردین و خمسه قدیم جلالی ، و نوزدهم فروردین را می نویسند : نوروز خوارزم شاهی و بیستم فروردین را آذرماه زردشتی و اول ثور ماه که آخر فروردین است می نویسند : اول اردی بهشت ماه جلالی ، و بیستم ثور را دیماه

ص: 335

زردشتی و در بیست و پنجم ثور می نویسند : دی ماه قدیم و در آخر ثور می نویسند خرداد ماه جلالی ، و در نهم جوزا که دهم خرداد است می نویسند : اول گاه پنجم و در نوزدهم خرداد و هیجدهم جوزا می نویسند : بهمن ماه زردشتی ، و در بیست و پنجم جوزا می نویسند : بهمن ماه قدیم ، و در بیست و ششم جوزا می نویسند بهمنجه ، و در آخر جوزا می نویسند : تیر ماه جلالی، و در پانزدهم سرطان می نویسند : اسفند ماه زردشتی و در بیست و پنجم سرطان می نویسند : اسفند قدیم ، و در آخر سرطان یعنی بعد از سرطان می نویسند مرداد ،جلالی و در چهارم اسد می نویسند ، اول فروردگان که با کاف فارسی خمسه مسترقه را گویند که فروردیان نیز بجای کاف فارسی یاء حطی باشد نیز گویند، و در شانزدهم اسد می نویسند : خمسه زردشتی واول گاه ششم ، و در بیست و یکم اسد می نویسند : فروردین ماه قدیم و نوروز خاصه و در بیست و هفتم اسد می نویسند شهریور جلالی، و در بیستم سنبله می نویسند :

اردی بهشت ماه قدیم و در بیست و ششم سنبله می نویسند : مهر ماه جلالي میزان می نویسند : خرداد ماه قدیم، و در هیجدهم ماه عقرب می نویسند : تیرماه قدیم و در بیست و چهارم عقرب می نویسند آذر ماه جلالی و در هیجدهم قوس می نویسند : مرداد ماه قدیم و در بیست و چهارم قوس می نویسند : دی ماه جلالی و در نوزدهم جدی می نویسند : شهریور ماه ،قدیم و در بیست و پنجم جدی مینویسند بهمن ماه جلالی و در چهاردهم دلو می نویسند: اول گاه سوم ، و در نوزدهم دلو می نویسند مهر ماه قدیم .

و در بیست و پنجم دلو می نویسند: اسفند ماه جلالی و در پنجم حوت می نویسند مهرگان خاصه ، و در نهم حوت می نویسند : مهرگان خاصه ، و در پانزدهم حوت می نویسند : اول گاه چهارم و در بیستم حوت می نویسند آبان ماه قدیم و در بیست و ششم حوت می نویسند خمسه جلالی ، و در بعض تقویمها می نویسند : روز بیست و ششم ماه اسد نوروز خاصه و جلوس جمشید، و در بیست و پنجم میزان می نویسند : آبان ماه جلالی و در بعضی تقاویم که خمسه جلالی را مذکور میدارند بقیه

ص: 336

ایام حوت را رقم نمی کنند و در هشتم جوزا می نویسند : اول گاه پنجم ، و در بیستم عقرب می نویسند : اول گاه چهارم ، و در بیست و دوم میزان می نویسند : اول گاه سوم ، و در بیست و چهارم میزان می نویسند : آبانماه جلالی ، و در سوم سنبله می نویسند : نوروز خاصه و جلوس جمشید ، و در بیست و هشتم اسد می نویسند فروردین ماه قدیم و نوروز عامه ، و در بیست و هشتم حمل می نویسند خمسه قدیم اول گاه ششم .

و ازین جمله اختلافات بسیار است و ازین جمله معلوم می شود که میتوان برای فارسیان چند عید تصور کرد یکی ایامی که بردشمنی غلبه کرده اند و سلطنت خود را بعالم نخست و دوران پیشین مثل فریدون يا منوچهر يا ملوك طوايف بعد از اسکندر ، یا ولادت پادشاهی عظیم الشأن ، یا غلبه بر مملکتی عظیم ، یا ظهور شخصی بزرگ ، یا پدیداری آثاری جلیل ، یا بدست آوردن مملکتی یا چیزی عظیم یا رهائی از بلیات و آفات عظیم سماویه و ارضیه ، یا ایجاد قوانین جمیله وصنایع بدیعه و امثال ، یا جلوس پادشاهی بزرگوار بر تخت سلطنت ، یا پاره ایام واعوام و شهور که در آن اوقات اسباب راحت و آسایش مخلوق وروزگار مردم واعتدال هوا وصفاى دنيا مثل آغاز فروردین و انتقال آفتاب ببرج حمل و نمايش بهار دل پذیر و تساوی ساعات روز و شب که در حکم زندگی عالم است چنانکه تاکنون این عید معمول است ، و یکی در ابتدای فصل ميزان واعتدال هوا وليالي و ایام که بهار روم خوانند و نوبت رسیدن فواکه و روئیدن نباتات وتجديد عهد روزگار است که مطابق اردی بهشت ماه قدیم و مهر ماه جلالی است، یعنی این دو روز چند روز بر میزان مقدم هستند و روز سوم میزان اول گاه اول است و خرداد ماه قدیم و آبان ماه جلالی چنانکه مذکور شد در اواخر میزان است و مطابق با مهرگان کان با کاف فارسی بروزن مهرجان است و مهرجان معرب آن است که بمعنی مهر و محبت پیوستن است و نام روز شانزدهم از هر ماه شمسی و نام ماه هفتم از سال شمسی که عبارت از بودن آفتاب عالم تاب

ص: 337

است در برج میزان که ابتدای فصل خزان است و نز د فارسیان بعد از جشن نوروز که ورود خورشید است بکاخ حمل ازین عید عظیم تری نیست و همانطور که نوروز عامه وخاصه است مهرگان را نیز گان را نیز عامه و خاصه باشد تا شش روز تعظیم این جشن را نمایند ابتدا از روز شانزدهم و آنرا مهرگان عامه گویند و انتها روز بیست و یکم و آن را مهرگان خاصه نامند ، و مردم عجم گویند که خدای تعالی در این روز زمین را بگسترانید و اجساد را در این محل ومقر ارواح فرمود و در این روز فرشتگان آسمانی بیاری کاوه آهنگر اصفهانی در آمدند ، و فریدون را در این روز بر تخت سلطنت جای دادند و در این روز ضحاك گرفتار و بكوه دماوند محبوس گشت و مردمان بسبب این مقدمه جشنی عظیم کردند.

و بعد از آن فرماندهان را به فرمان بران مهر و محبت بادید شد ، و برخی گویند: پارسیان را پادشاهی جبار و ستمکار بود که مهر نام داشت در این روز بدوزخ راه شمرد ازین روی این روز را مهرگان نامیدند و معنی آن مردن پادشاه ستمگر باشد، چه مهر بمعنی مردن و گان بمعنی شهریار ستمکار است و گویند: اردشیر بابکان تاجی که بر آن صورت آفتاب نقش کرده بودند در این روز بر سر نهاده و پس از وی پادشاهان دیگر نیز در چنین روز چنین گرانی برسر فرزندان خود بر نهادند، و روغن بان که درختی معروف و میوه اش را هب البان گویند بجهت تيمن و تبر ك بر بدن مالیدند ، و نخستین کسیکه در این روز به پیشگاه پادشاهان عجم عجم بیامدند مؤبدان و دانشمندان بودند و هفت خوان از میوه چون شکر و ترنج و سیب و به و انار و عناب و انگور سفید در کنار با خود بیاوردند ، چه عقیدت مردم پارس بر این است که در این روز هر کسی از هفت گونه میوه بخورد وروغن بان بر بدن بمالد و کلاب بیاشامد و بر خود و دوستان بپاشد در آن سال از آفات وبليات محفوظ باشد، و در این ایام فرزند را نام نهادن و كودك را از شیر باز گرفتن نیکو میباشد، و با این حال تواند بود که جمشید یا فریدون یا یکی از سلاطین بزرگ عجم در این روز جلوس کرده باشد و نوروز خوانده باشند یا تجدید فرموده

ص: 338

باشد و هر دو روز را جشن میگیرند .

چنانکه در روز آبان که روز دهم از هر ماه شمسی و نام هشتم ماه است از ماه شمسی مطابق برج عقرب فارسیان جشن سازند، و نیز بواسطه اینکه یکی از پادشاهان ایران در این روز افراسیاب را بکشت و از مسلکت خود بیرون کرد و هم چنین چون مدت هشت سال در ایران باران نبارید و مردم از زحمت قحط بسیاری بمردند و در این روز باران شروع بیاریدن نهاد این روز را جشن گرفتند ، آبانگاه با گاف فارسی نام روز دهم فروردین است ، منوچهری دامغانی فرماید :

نوروز در آمد ای منوچهری *** با لاله ولعل و با گل حمری

و میفرماید :

آمد خجسته مهر مهرگان جشن بزرگ خسروان

***

نارنج و نار و ارغوان آورد از هر ناحیه ناحيه

***

گلنارها بیرنگها شاه اسپرم بی چنگها

***

گلنارها چون گنگها بستانها چون ادویه

و مهرجان که معرب مهرگان است در میان تمام مردم ممدوح سعد شمرده می شود ، و در تقویم چهل و شش سال قبل نوروز خوارزمشاهی را در نوزدهم فروردین می نویسد و اردی بهشت جلالی را در اول ماه ثور و آذرماه فرسی را در هفتم ثور و اول خرداد ماه جلالی را در آخر نور و اول دیماه فرسی را ششم جوزا و اول گاه اول را در شانزدهم جوزا و اول تیرماه جلالی را دو روز قبل از سرطان و اول بهمن ماه فرسی را در پنجم سرطان و اول مرداد ماه جلالی را چهار روز قبل از اسد و اول اسفند ماه فرسی را سیم اسد و اول گاه دوم را در سیزدهم اسد و اول فروردگان را در بیست و سوم اسد و اول شهریورماه جلالی را در بیست و هفتم اسد و اول فروردین ماه فرسی و نوروز عامه را در دوم سنبله و نوروز خاصه را در هفتم سنبله و آبانگاه را در یازدهم سنبله و اول مهر ماه جلالی را در بیست و ششم سنبله و اول اردی بهشت ماه فرسی را در اول میزان و اول آبان ماه جلالی را در

ص: 339

بیست و پنجم میزان و اول گاه سیم را در بیست و ششم میزان و خرداد ماه فرسی را در اول عقرب و اول آذر ماه جلالی را در بیست و پنجم عقرب .

و اول گاه چهارم را در بیست و ششم عقرب و اول تیر ماه فرسی را در اول قوس و اول دیماه جلالی را در بیست و پنجم قوس و بهمن ماه جلالی را در بیست و پنجم جدی و اول شهریورماه جلالی را در اول دلو و اول گاه پنجم را در پانزدهم دلو و اول اسفند ماه جلالی را در بیست و چهارم دلو و مهرگان عامه را در هفدهم حوت ومهر گان خاصه را در بیست و دوم حوت واول خمسه را در بیست و ششم حوت می نویسند در حالتیکه با بیست شوال مطابق و تا یکشنبه سلخ را که سوم خمسه است می نویسند وغره ذى القعدة الحرام روز نوروز و فروردین و ابتدای انتقال شمس به برج حمل رقم مینمایند و در حقیقت خمسه جلالی سه روز میشود و در تقویم سنه 1262 و 1264 که تاکنون که روز یکشنبه شانزدهم عید نوروز سال 1337 و هفتادو پنجسال می شود و در زمان شاهنشاه مبرور محمد شاه غازی اعلی الله مقامه بطبع رسیده است و نزد راقم حروف موجود است نیز با تقاویم بعد متفاوت است ، مهرگان عامه را در تقویم شصت و دو بعد از برد العجوز و در شصت و چهارم قبل از برد العجوز و در تقاویم دیگر تفاوت دارد، و در لغت فارسی اسفندند را بروز سوم خمسه مسترقه قدیم می نویسند و ما این شرح و بیان را بدان آوردیم که مطالعه کنند اگر بخواهند اقدامی در تمیز و توضیح این مطالب که بواسطه تداخل شهور و ایام پاره مذاهب با هم پدید شده است بفرمایند و نهجی مستقیم و مستوى ظاهر سازند که بعد ازین حالت تقاويم بريك نمط باشد و منجمين بريك ميزان بر نگارند آسان آید و اگر در این کتاب مناسب بود بعید نبود که این بنده حقیر خود متحمل شود والله تعالى هو الموفق بالصواب بالجمله در السنه واعوام و قدمای اغلب مردم مشهور است که مدتی باید تا نوروز بشنبه آید چنانکه در آغاز این فصل نیز اشارت باعياد مختلفه با روز شنبه عید نوروز تصادف کرده بود شد .

و حمد خدای را که در این سال فرخنده فال یکهزار و سیصد و سی هفتم هجری

ص: 340

نبوی صلی الله علیه وآله یکساعت و بیست و چهار یاسی و دو دقیقه باختلاف القولين از غروب آفتاب شب شنبه نوزدهم شهر جمادى الأخره قوى ئيل سعادت تحویل سال مذکور بپایان رسیده نوبت تحویل شمس ببرج حمل و روز شنبه اول عيد نوروز دلفروز و بهار رحمت آثار بود و اعلیحضرت قو يشوكت ملك الملوك عجم یادگار فریدون و جم ظل الله في العالم شاهنشاه جوان جوانبخت عاقل خردمند عالم بادل دریا دل باذل كامل فخر ملوك كيان صاحب تاج و تخت مملکت ایران سلطان بن سلطان خاقان بن خاقان بن خاقان السلطان الأعظم و القاآن الأفخم والخاقان الاكرم أحمد شاه قاجار خلد الله تعالى ملكه وسلطانه إلى يوم القرار بقانون آباء عظام واجداد کرام که سلطان جهان فرمان و فرمان فرمای کهان و مهان بودند بساط جشن نوروز بگسترد و لوای عید سعید برافراشت و با طلعتی تابنده تر از خورشید بهاران و آیتی پاینده تر از جمشید و دیگر شهریاران این عید سعید را به بهترین قانون در سپرد و کبیر و صغیر و سیاه و سفید را از دست در یا نوال ببذل زر و گوهر داراى ملك و مال ساخت وأبواب رحمت را بر انواع برگشود و زبان جمله را به ثنا ودعا بر گشاد خداوندش بر تخت سلطنت و جهانداری جاوید و دولت و شوکتش را بر مزید دولتخواهش را کامکار و بد سکالش را خورد و نگونسار فرماید بالنبی و آله .

بیان خروج کفار از بلاد اندلس ببلاد و امصار مسلمانان و محاربه با سردارا ندلس

در این سال که مختصراً اشارت رفت از شهرهای اندلس بدستیاری کشتیها دریاها بسپردند و بیلاد و امصار مسلمانان رهسپار آمدند پس محمد بن عبد الر حمن صاحب بلاد اسلام فرمان داد تا سپاهیان بقتال ایشان رهسپار شوند و کشتیهای آتش پرستان و گروه مجوس باشبيلية رسید و بجزیره فرود آمدند و مردمی که حضور داشتند بمقاتلت آمدند و مسجد جامع را بسوختند و از آنجا صبحگاه روی آوردند و برفتند تا به ناکور فرود آمدند، یاقوت حموی می گوید :تاکرونه

ص: 341

باتاء منقوطه وراء مهمله وو او ساکنه ناحیه ایست از اعمال شدونه اندلس اما از ناکور و مصحفات آن مرقوم نداشته است، بالجمله بعد از آن بطرف اندلس باز آمدند وأهل تدمير را منهزم ساختند و بحصن اریواله اندر شدند و از آن پس بحائط افرنجه روی آوردند و دست بغارت بر آوردند و بسیاری مال و اسیر بدست کردند و چون از این کارها بپرداختند کشتیهای محمد صاحب امیر اندلس و مردم لشکری اوایشان را در یافتند و بقتال مردم مجوسی در آمدند و دو کشتی از کشتیهای کفار را بآتش بسوختند و دو کشتی دیگر از آنها را مأخوذ نمودند و هر چه در آنها بود فرو گرفتند و چون کفره این حال را نگران شدند آتش خشم و غیرت برافروختند و درون ایشان کانون آتشی گشت و بحمیت عصبیت در آمدند و در کار قتال و کشش و کوشش سخت شدند و جماعتی از مسلمانان از خون شهادت نای بمینا آوردند و کشتیهای مجوس از آنجا راه بر گرفت تا بشهر ینبلونه پیوست و صاحب آنجا غرسه فرنگی را بدست آوردند وی نود هزار دینار بداد و جان خود را از گزند اشرار کفار خریدار شد ، و هم در این سال عامل طرسوسه بجانب ينبلونه جنگ سپار شد و قلعه بیلسان را برگشود و مردمش را اسیر ساخت و از آن پس در روز دوم مسلمانان را جنگی بر گذشت و جمعی بشهادت فایز شدند، افرنجه باالف و فاء و راء مهمله و نون وجيم و هاء امتی بزرگ و دارای شهرهای پهناور وممالك كثيره و مردمش نصاری هستند ، یاقوت حموی می گوید: نسبت بایشان بجد خودشان افرنجش میباشد و خودشان فرنگ می گویند و مجاور با رومیه هستند و در شمالی اندلس میباشند بطرف شرقی رومیه و دار الملك ایشان نو کرده نام دارد و شهری بزرگ است و این مردم را یکصد و پنجاه شهر است .

راقم حروف گوید: عظمت ممالك و سلطنت و بضاعت و شوکت ایشان امروز بر تمام مردم دنیا تقدم دارد چنانکه شرح و بسطتش در تواریخ والسنه مشهور و معروف است و آثار صنایع و بدایع و اسلحه و آلات محاربات ایشان عالم را فرو گرفته است .

ص: 342

بیان محاربه در میان جماعت بربر و ابن اغلب در مملکت افریقا

در این سال در میان مردم بر بر که شتابنده تر از صرصر بودند و لشکر أبى ابراهيم أحمد بن محمد بن اغلب جنگی سخت و وقعه بزرگ در ماه جمادی الاخر روی داد، سبب این وقعه این بود که جماعت بر بر لهان از ادای عشور و صدقات مقرره خودشان بعامل طرابلس امتناع ورزیدند و با عامل بجنگ و قتل در آمدند و او را منهزم ساختند و عامل طرابلس آهنگ شهر خود را نمود و آنشهر را حصن وقلعه خود نمود و بطرف طرابلس برفت ، و چون أحمد بن محمد اين خبر را معلوم کرد برادر خود زیادة الله را بالشکری گران بجانب وی بفرستاد و ایشان با مردم بر بر جنگ در افکندند و بر بر را انهزام دادند و از آنان را بکشتند وزيادة الله بهمین اکتفا نکرد و سواران جنگجوی و خنجر گذاران پلنگ خوی از دنبال ایشان بفرستاد و ایشان چون باد و برق از عقب ایشان بتاختند و هر كسيرا بیافتند بکشتند وجماعتی را اسیر ساختند و گردن بزدند و هر چه در لشکرگاه بربر بیافتند بسوختند ، بربر از آنان جز اذعان و اطاعت چاره ندیدند و گروگان و آنچه باید تسلیم نمودند .

بیان ملاگت نجاح بن سلمة متولى دیوان توقيع و تتبع حال حکام

طبری میگوید: حارث بن أبي أسامه با من حدیث نهاد که نجاح بن سلمه تولیت دیوان توقیع و تتبع و پژوهش حال و کردار واطوار ممالك بود و از آن پس در امر ضیاع نیز تصرف داشت ازین روی تمامت عمال از وی بیمناک بودند و آنچه خواستی بجای آوردند و بآنچه اراده کردی قدرت بازداشتنش را نداشتند ، و چنان بود که متوکل خلیفه گاهی او را با خود ندیم گردانیدی ، و نیز چنان بود که

ص: 343

حسن بن مخلد وموسى بن عبد الملك بعبيد الله بن خاقان وزیر متوکل انقطاع داشتند و یکباره بدو پیوسته بودند و هر چه عبیدالله خواستی بدو حمل می کردند ، وحسن ابن مخلد متولی دیوان ضياع وموسى متولى ديوان خراج بودند ، پس نجاح بن سلمه رقعه بمتوکل بنوشت و در آن رقعه باز نمود که حسن و موسی در عمل خود خیانت کرده اند و در ادای آنچه باید قصور ورزیده اند و من میتوانم چهل هزار بار هزار در هم از این دو تن بدست بیاورم،چون متوکل این رقعه بدید او را بحضور خود بخواند و با او شراب بنوشید و آنشب را بمشار به پرداختند و با او فرمود: اى نجاح خداوند مخذول گرداند هر کس خذلانت را خواهان باشد ، فردا صبحگاه آی تا حسن و موسی را با تو گذارم ، نجاح برفت و یاران خود را معین کرد و گفت: ای فلان توحسن را باید بگیری و ای فلان توموسی را بگیر ، آنگاه صبحگاه نزد متوکل شد و عبیدالله وزیر را بدید، و چنان بود که عبیدالله امر کرده بود که نجاح از حضور متوکل محجوب باشد و چون حال او را معلوم کرده بود با نجاح فرمود: اى أبو الفضل بازگرد تا ما و تو در این امر نظر کنیم و پشت و روی این کار را بنگریم و من تو را بامری دلالت و اشارت فرمایم که خیر و صلاح تو در آن باشد ، نجاح گفت آن امر چیست؟ وزیر گفت:درمیان تووحسن و موسی اصلاح مینمایم و راه آن این است که تو مکتوبی در قلم آوری و در آن بر نگاری که تو مست بودی و در آن حال مستی چیزهائی بر زبان آوردم که محتاج بتجدید نظری است و من در خدمت أمير المؤمنین این امر را اصلاح خواهم کرد ، پس عبیدالله وزیر چندان پسر سلمه را خدعه و فریب داد تا بدان گونه رفعه بر نگاشت آنگاه او را نزد متوکل حاضر ساخت و گفت: اى أمير المؤمنين نجاح از آنچه بعرض پیشگاه خلافت رسانیده بازگشت گرفته و این رقعه موسی و حسن است که متقبل شده اند که آنچه را پسر سلمه ضمانت کرده است از آنها بگیرد از وی بگیرند و بتو تقدیم کنند و بعد از آن بزودی باین دو تن بازشوی و همان مبلغ را که نجاح ضمانت کرده است که از ایشان بگیرد تو از این دو تن بستانی .

ص: 344

متوکل ازین سخن شادمان شد و بآنچه عبیدالله وعده نهاد طمع افكند و با عبیدالله گفت :نجاح را بحسن و موسی بگذار ، پس آندو تن نجاح را ببردند و بفرمودند تا قلنسوه او را که از خز بود از سرش بر گرفتند، نجاح را سرما بسر رسید و گفت: ويحك اى حسن سرما در من اثر کرده است، موسی بفرمود تا قلنسوه اش را بر سرش بر نهادند، و موسی او را بر دیوان خراج بگذرانید و در طلب دو پسر نجاح أبو الفرج وأبي محمد بفرستاد أبو الفرج را بگرفتند وأبو محمد بگریخت واو پسر دختر حسن بن شنیف بود و هم نویسنده نجاح اسحاق بن سعد بن محمود قطر بلی و عبدالله بن مخلد معروف بابن بو اب که بنجاح انقطاع یافته داشت بگرفتند پس نجاح و پسرش أبو محمد نزد حسن وموسى بمبلغ یکصد و چهل هزار دینار اقرار نمودند و این سوای قیمت قصور آن پدر و پسر و فروش آنها و مستقلات ایشان در سامراء و بغداد و سوای ضیاع كثيره و املاک ایشان بود ، پس آنجمله را بگرفتند و در آن اوقات بقدر دویست عصا او را بزدند و باعضای او که معمول وموضع ضرب و آزار نیست بزدند و گلویش را بفشردند و موسی وی را خفه ساخت، و این بر طبق روایت پاره راویان است ، أما حارث بن أبي اسامه گويد : خصيتين او را چندان مالش و فشار دادند تا بمرد و در روز دوشنبه هشت روز از ذي القعده بجای مانده سال مذکور مرده بیفتاده بود ، بغسل و دفن وی امر شد و او را شب هنگام بخاک جای دادند و پسرش محمد بن نجاح وعبدالله بن مخلد واسحاق بن سعد هر يك را همی پنجاه تازیانه از پس پنجاه بزدند و اسحاق به پنجاه هزار دینار و عبدالله بن مخلد به پنجاه هزار دینار و بقولی به بیست هزار دینار اقرار نمودند و نیز پسرش أحمد بن نجاح دختر زاده حسن را که فرار کرده بود بعد از مرگ نجاح گرفتار کردند و در دیوان توقیع بزندان افکندند و هر چه در سرای نجاح و پسرش أبو الفرج از امتعه و اسباب بود مأخوذ نمودند و خانه ها و ضياع وعقار ایشان را در هر کجا بود فرو گرفتند و عیال ایشان را بیرون کردند و وکیل نجاح را در ناحیه سواد بگرفتند وی پسر ابن عیاشی بود و به بیست هزار دینار اقرار آورد

ص: 345

و نیز در طلب حسن بن سهل بن نوح اهوازی و حسن بن يعقوب بغدادی بفرستادند و نیز بسبب او جمعی را بگرفتند و بزندان منزل دادند .

و هم در سبب هلاك نجاح بن سلمه بدیگرگون روایت کرده اند و گفته اند : نجاح باعبیدالله بن یحیی بن خاقان که در خدمت متوكل تمكنى عظيم داشت و مقام منیع وزارت و عامه اعمال خلیفه بده موکول بود ضدیت داشت و توقیع عامه بنجاح اختصاص داشت ، و چون متوکل بربنای جعفری عازم شد نجاح که از جمله قدمای متوكل بود گفت: اى أمير المؤمنين جمعی را در خدمت نام برم تا ایشان را با من گذاری و من از ایشان اموالی بستانم و در کار این شهر که اراده به بنایش فرمودی بکار بری ، چه بنیان این چنین شهر که پیشنهاد خاطر خلافت مظاهر است مالی عظیم بر تو لازم میگرداند که از اندازه بیرون است ، متوکل گفت: نام ایشان بازنمای نجاح رقعه در قلم آورد و در آن رقعه موسی بن عبد الملك وعيسى بن فرخان خليفة مخلد و حسن بن مخلد و زیدان بن ابراهيم خليفه موسى بن عبدالملك و عبیدالله بن يحيى و برادرش عبدالله بن يحيى وزكريا وميمون بن ابراهيم ومحمد ابن موسى المنجم و برادرش أحمد بن موسى وعلي بن يحيى بن أبى منصور وجعفر ابن معلوف مستخرج ديوان خراج و جز ایشان بقدر بیست تن از عظمای رجال موسوم ومذکور بودند، و این گفتار و کردار در خدمت متوکل موقع ومقامی عظیم و عجیب یافت و با نجاح گفت: بامدادان بیگاه حاضر پیشگاه باش ، و چون صبح بردمید متوکل را شکی در اجرای این امر نبود و عبیدالله بن یحیی در این امر ما متوكل بمناظره در آمد و گفت: اى أمير المؤمنين نجاح بآن اراده بر آمده است که هیچ کاتب و قائدی را یا عاملی را بجای نگذارد جز این دچار بند و زجر گرداند، اى أمير المؤمنین پس کدام کس در امور و اعمال خلافت و مملکت قیام خواهد کرد و از آن طرف چون نجاح در اول صبحگاه بدرگاه بیامد عبیدالله او را در مجلس خود بنشاند و اجازت بیرون شدن وادراك محضر خلافت نداد وموسى بن عبدالملك وحسن بن مخلد را حاضر فرمود و با ایشان گفت: اگر

ص: 346

نجاح بخدمت أمير المؤمنین در آید شما هر دو تن را بدو سپارد و شمارا بکشد و هر چه در پهنه تمليك داريد مأخوذ دارد لكن شما رقعه بخدمت أمير المؤمنين بر نگارید دو هزار بار هزار دینار متقبل شوید، پس ایشان رقعه بخط خودشان بنوشتند عبیدالله هر دو رقعه بمتوکل برسانید و همی در میان متوكل ونجاح وموسى بن عبدالملك وحسن بن مخلد بیامد و برفت و حسن و موسی را یاری کرد و از آن پس هر دو تن را بحضور متوکل در آورد و ایشان مبلغ را بضمانت گرفتند که بدستگاه خلافت برسانند آنگاه عبیدالله با ایشان از دربار خلافت بیرون آمد و نجاح را بآن دو تن بسپرد ، و مردمان از خاص و عام و موسى وحسن یقین داشتند که ایشان و عبیدالله ابن یحیی را بنجاح می سپارند، چه از آن سخنان که در میان او و متوکل بگذشته و وعده که نهاده بود با خبر بودند .

وموسى بن عبدالملك تعذيب و شکنجه نجاح را متولی شد و او را در دیوان خراج در سامرا بزندان افکند و بسیاری تازیانه اش بزد ، و از آن طرف متوکل بكاتب خودش اسحاق بن سعد که متولی امور خاصه او بود و نیز امر ضیاع پاره اولاد متوکل را تولیت می نمود فرمان کرد تا پنجاه و يك هزار دینار غرامت بدهد و بر این امر سوگند یاد کرد و گفت: وی در زمان واثق از من مأخوذ داشته است بخلیفتی عمر بن فرج پنجاه دینار از من بگرفت تا ارزاق مرا بازرساند اکنون در عوض هر يك دينار هزار دینار از وی بگیرید و نیز هزار دینار باضافه فضلا بستانید چنانکه او فضلاً می گرفت، پس او را بزندان بردند و سه شبش مهلت بدادند ورهایش نساختند تا هفده هزار دینار بتعجیل از وی بستدند و سپس برای بقیه مال کفیلها از وی گرفتند و رهایش ساختند و عبدالله بن مخلد را بگرفتند و هفده هزار در هم بغرامت بداد ، و از آنطرف عبیدالله بن حسين بن اسماعيل كه يك تن از در بانان متوکل بود و عتاب بن عتاب از جانب متوكل حامل رسالت و پیغام شدند که اگر نجاح اقرار نکرد و آنچه بروی مقرر و موصوف گشته ادا ننمود پنجاه مقرعه بدو بزنند ، پس پنجاه عصایش بنواختند و نیز روز دوم همان حکم در حق

ص: 347

وی صادر شد و پنجاه عصایش بزدند و در روز سوم نیز بهمین گونه ضربش مضروب ساختند، نجاح که از فلاح مأیوس شد با فرستاده گفت : أمير المؤمنین را برسان که من بمردم و نیز موسى بن عبد الملك جعفر معلوف را با دو تن عوان از اعوان دیوان خراج را بفرمود تا برفتند و مذاکير نجاح را بفشار در سپردند چندانکه کالبدش سرد شد و بمرد ، و صبحگاه دیگر سوار شد و این خبر را بمتوكل بداد چون متوکل وفات نجاح را بدانست :گفت من از شما آن مالی را که ضامن شدید میخواهم و آندو تن از در حیلت در آمدند و از اموال نجاح و اموال پسرش مقداری که امکان داشت بگرفتند ، وأبو الفرج را که از جانب أبي صالح بن یزداد متولی دیوان زمام ضیاع بود بزندان جای دادند و تمام امتعه و تمام ما يملك اورا بجمله مأخوذ داشتند وضياع او را بنام متوکل رقم کردند و از اصحابش نیز توانستند بگرفتند ، و چنان بود که از آن پس متوکل چون شراب بیاشامیدی و باد در مغزش اثر می کرد با آن دو تن می گفت: کاتب مرا بمن رد کنید و گرنه آن مال را بیاورید .

وتوقيع دیوان عامه را که با نجاح بود مضموم سایر مشاغل عبدالله بن يحيى ساخت و عبیدالله از جانب خود یحیی بن عبدالرحمن بن خاقان پسر عم خود را بآن امر باز گذاشت، و از آنطرف موسى بن عبد الملك وحسن بن مخلد بر این حال ببودند و متوکل آن اموالی را که از طرف نجاح بن سلمه بضمانت گرفته بودند از ایشان مطالبه می نمود و بر این امر اندك وقتی بر آمد تا گاهی که موسی بن عبد الملك در مشایعت منتصر از جعفری بر نشست و منتصر همی خواست بسامر ارود و بمنزل خودش که در جوسق داشت فرود آید و موسی بن عبد الملك ساعتی با منتصر برفت و از آن پس بمراجعت بازگشت و در آن اثنا که را هسپار بود بناگاه با آنانکه با او بودند فریاد بر کشید که مرا بگیرید، تنی چند بجانبش شتابنده شدند و او مفلوجاً بدست و دامان ایشان بیفتاد پس بمنزلش حمل کردند و آن روز و آن شب را بحال خود بپائید و بعد از آن بمرد و پس از انتقال او دیوان خراج را نیز در کفالت و ولایت عبیدالله بن يحيى بن خاقان تفویض کردند و عبیدالله أحمد بن اسرائيل

ص: 348

كاتب معتز را که از جانب خودش كاتب معتز بود بآن امر برگزید ، و در این حال قصافي اين شعر را بگفت :

ما كان يخشى نجاح صولة الزمن ***حتى أديل لموسى منه والحسن

غدا على نعم الاحرار يسلبها ***فراح و هو سليب المال والبدن

سر شب سر نهب و تاراج داشت ***سحر گه نه سر بودونه تاج داشت

همانا چون در این گونه حکایات بگذرند بازدانند که بر دنیای غدار فرمان گذاران بی اعتبار اعتماد نشاید، مقرب ترین و محرم ترین خدام قدیمی خود را باندك طمعی و بی پایه تر سخنی از پای درآورند و آنگونه شکنجه و آزار سازند واهل و عیالش را از خانه و دار خاکسار کوچه و بازار نمایند ! و با آن مدت عز و اعتبار خوار و زار سازند چنانچه گوئی هرگز آنان را ندیده و نشناخته و با آنها شبی بروز وروزی بشب نگذرانیده اند و از آنطرف نزدیکان فرمانگذاران نبایست بخوشنودی ایشان و جای گیر خودشان شیرینی کام خود را در تلخی روزگار دیگران مقرر دارند وار با تسلط و استیلا را بر زیردستان بیاغالند چنانکه نجاح نمود و گرفتار چنان بلیتی گردید و موسى بن عبد الملك در تلافی کردار او افزون از مقدار گفتار او بتلافي بپرداخت و بمقرعه آسمانی و مطرقه ناگهانی دچار آمد و مفلوجاً د در گذشت و راه ندامت و نقمت در نوشت !و از تمام اکاله دنیای غداره ودلاله عجیب تر است که دست زد بر شانه احدی نگذارد و بدستور محتسب الهی و پژوهشگر آسمانی تلافی هر کاری و پاداش هر کرداری را اگر چه باندازه پی موری و مژگان شبکوری باشد نادیده نانگارد و بردیده سپارد.

بیان حوادث و سوانح سال دو پست و چهل و پنجم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال یعقوب بن اسحاق نحوی معروف بابن سکیت در دایره ناسوت بسکوت پرداخت و عالم عقبی را بر اولی برگزید، سبب مرگش این بود که

ص: 349

بخدمت متوكل اتصال وانقطاع جست اما ندانست که رشته عمرش انقطاع و انفصال میجوید ، و یکی روز که در حضور متوكل جلوس داشت متوکل روی بدوآورد و گفت : معتز و مؤید را محبوبتر میشماری یا حسن وحسين صلوات الله عليهمارا ابن سکیت را طاقت سکوت نماند و از دو فرزند متوکل معتز و مؤید بکاست و در حق حسنین علیهما السلام که سیدى شباب أهل الجنةاند چنانکه شایسته مقام عالی ایشان سخن بیاراست ، متوکل را خشم و کفر باطن فرو گرفت و فرمان داد تا غلامان ترك چندانش شکم در نوردیدند تا چون بسرایش در آوردند بمرد .

در تاریخ ابن خلکان مسطور است که أبو يوسف معروف بابن سکیت صاحب كتاب اصلاح المنطق وغيره مؤدب اولاد متوکل بود و می گفت که محمد بن السماك گفت : « من عرف الناس داراهم ومن جهلهم ما راهم رأس المداراة ترك الممارات »هر کسی مردمان را بشناسد و بصفات و لجاج و طبایع سر کشی و جهل وعناد وامزجه مختلفه و اخلاق و تصورات متباينه و اوصاف بشرية متناقضه و شقاوت و قساوت و ضلالت و كفران وطغيان يا حمق و صدق و سادگی و حقارت طبع و افتادگی ایشان شناسا باشد البته با ایشان جز بطریق مداراة ومماشاة رفتار نمی کند و مقاصد خود را جز با این نوع سکوت و معاشرت بانجام نمیرساند و هر کسی بر عوالم ومعالم ومخائل و مدارج و منازل ایشان شناسا نباشد و پاره افعال و اقوال و رفتارهای نابهنجار ایشان را طاقت حمل و تاب برداشت نیاورد البته با ایشان بر طریق ممارات و مناقشت ومعادات میرود و جز زیان کاری و حرمان از مقصود چیزی بیار و در بار نیاورد ورأس مدارات ترك ممارات است .و ازین پیش در ذیل وقایع سال دویست و چهل و سوم هجری بوفات ابن سکیت و حالات او اشارت نمودیم ، و چون ابن اثیر در ذیل وقایع این سال نیز بوفات ابن سکیت اشارت کرده است و پاره مکالمات او با متوکل در جای خود بخواست خدا رقم خواهد شد .و هم در این سال ذوالنون مصری که از عرفای بزرگ است بدرود جهان گفت.

ص: 350

بیان وفات أبي الفيض ذو النون مصری و برخی از حالات او

أبو الفيض ثويان بن ابراهيم و بقولی فیض بن ابراهيم مصرى ومعروف بذي النون صالح مشهور كه يك تن از رجال طريقت وسالكان مسالك حقيقت واوحد زمان خود علماً وورعاً وحالاً وادباً بود در ماه ذی القعده این سال بجهان بی زمان انتقال داد ، ازین پیش در ذیل مجلدات مشكاة الادب بشرح حال او اشارت نمودیم و شرزمۀ از مجاری روزگار و بدایت امر او و علت توبت و انابت او ، و نیز در ذیل احوال بشر حافي و برخى از صوفیه پاره مکالمات و مقالات او را باز نمودیم. شعرانی در طبقات می نویسد : وفاتش در سال دویست و چهل و پنجم در حیره اتفاق افتاد، او را در قارب ، یعنی کشتی کوچکی که پهلوی کشتی بزرگ راهسپار می نمایند حمل کردند ، چه از آن بيمناك بودند که اگر او را از جسر بگذرانند از کثرت ازدحامی که مردم در تشییع جناره اش می نمودند جس پاره شود و بآب غرق شوند ، و مردمان همی دیدند که مرغهای سبز بر پیرامون جنازه اش پرزنان و بال افشان بودند تا گاهی که بقبرش رسید و این خبر مخالف خبری است که ابن خلکان رقم کرده است ، چه او می نویسد در مصر وفات کرد و در قرافة الصغرى مدفون شد و بر قبرش گنبدی بر آوردند و در آن مشهد قبور جماعتی از صالحین نیز هست و من مکرر آن مشهد را زیارت کرده ام ، و ذوالنون مصری را نوبتی متوکل عباسی بواسطه سعایتی که از وی کرده بودند احضار کرد و در مکالمه و موعظه او بگرفت و او را مكرماً معاودت داد ، و نوبتی دیگر نیز بواسطه قصاص یکی از مریدهای خود از مصر ببغداد آمد و بعد از انجام مقصودش بلادرنگ بمصر باز آمد و ابن خلکان وفاتش را در مصر تصریح مینماید و او را با این تصریح با حیره و عبور جنازه او و تشییع جنازه او در جسر بغداد چه صورت خواهد داشت و حیره باحاء حطى مكسوره و یاء حطی و راء مهمله شهری است در سه میلی کوفه و مشرف بر نجف ، و نیز نام محله ایست

ص: 351

در نیشابور که بنام مردمی که از حیره کوفه بآنجا منزل ساخته اند منسوب شده است

و نیز بعضی چنان دانند که نام قریه در زمین فارس میباشد و در خاك مصر مکانی باين نام نيست ، أما جيزه با جيم وتشديد ياء حطى وزای هوز نام شهر کوچکی در غربی فسطاط مصر ، وجيز بفتح جيم وتشديد ياء حطى مكسوره و راء مهمله کوره ایست از کورهای جنوبی مصر ، وأبو القاسم شیخ جنید زاهد مشهور بغداد که از عظمای مشایخ است در سال دویست و نهم هجری در بغداد وفات کرده و در شونیزیه که مقبره ایست در جانب غربی بغداد و مدفن بسیاری از صلحا و خانقاهی از صوفیه و مسجد جنید در آنجااست مدفون شد، ممکن است این تشییع جنازه و حمل او بشونيزيه و لفظ جیزه یا جیز که در مصر است با لفظ حیره که در حوالی بغداد میباشد بر صاحب طبقات مشتبه شده است و در کتاب طرائق الحقائق در ذیل أحوال ذي النون مصری می نویسد: از طبقه اولی است، و از مسعودی در مروج الذهب در ذکر عجايب مصر وغرائب آن از أبو الفيض ذوالنون مصری اخمیمی زاهد که مردى حكيم و بقراءت اخبار این برابی و سرای آن با علم و مکر و در مصورات و کتابتی که در آن رسم شده ممتحن گشته و گفته است : در بعضی ازین برایی کتابتی دیدم و در آن بیندیشیدم و این کلمات را بدیدم «احذر العبد المتقين والاحداث المقر بين والجند المتعبدين والتبط المستقر بين »ونیز می گوید: در پاره این برابی مکتوبی دیدم و در آن تدبر نمودم این کلمه را دریافتم «يقدر المقدور والقضاء يضحك»و نیز چنان میداند که در پایان این مکتوب کتابتی دید و در آن بیندیشید و در همان قلم أول در مقام تبیین درآمد و این شعر را بدید :

تدبر بالنجوم و لست تدری *** و رب النجم يفعل ما يريد

و ازین پیش در ذیل احوال برامکه باین شعر و در شرح احرام مصر به برایی اشارت کردیم وندالنون را چند برادر بوده است: یکی را ذوالکفل می نامیدند و بعضی گفته اند : نامش ميمون و لقبش ذو الكفل ودارای معاملات بود ، و ذوالنون از تلامذه مالك بن انس است و مقصود از معاملات وغیر معاملات که مذکور شد

ص: 352

معاملات اعمالی است که این کس بآن مأمور است چه نسبت با خالق و چه نسبت با خلق و مراد از غير معامله حقایق و معارف است، در طبقات شعرانی در ذیل احوال فاطمه نیشابوریه می نویسد : ذوالنون مصرى ميگفت : فاطمة اوستاد من است ، شیخ فرید الدین عطار در تذکرة الاولیا می نویسد : ذوالنون مصری در اسرار توحید نظری عظیم داشت بیشتر اهل مصر او را زندیق میخواندند و پارۀ در کارش سرگشته بودند و تا زنده بود همه منکر او بودند و تا بمرد هیچکس بحقیقت حالش راه نبرد ، چه خود را و طریقت خود را پوشیده میداشت و سبب تو به وی آن بود که او را خبر دادند که در فلان جای عابدی است بقصد زیارتش برفت و دید خودش را از درخت در آیخته و می گفت : ای تن با من مساعدت کن بطاعت وگرنه بر این چنین بگذارمت تاجان از تن بگذاری ، ذوالنون را گریه فرو گرفت ، عابد آواز گریه اش را بشنید و گفت : کیست که ترحم مینماید بر کسیکه شرمش اندك وجرمش بسیار است بدو رفتم و سلام کردم و گفتم: این چه حال است؟ گفت : این تن من در فرمان یزدان قرار نمیجوید و آمیزش آفریدگان را خواهان است، ذوالنون گفت : چندانم بدل افتاد که مگر خون مسلمانی بریختی یا با بزرگ گناهی در آمیختی ؟ عابد گفت : ندانستی که چون با آفریدگان بآمیزش پرداختی همه چیز از پس آن بیاید ، گفتم: بزرگ زاهد که توئی؟ گفت : خواهی از من زاهدتر بینی ؟ گفتم : خواهم گفت: برکوه برشو چون شدم جوانی بصومعه اندر بدیدم که یکپای در درون و دیگر پای بریده در بیرون دارد و کرمانش ميخورند نزديك شدم و سلام راندم و پژوهش احوال کردم گفت : یکی روز در این صومعه نشسته بودم زنی را بدانسوی گذر افتاد دلم بدو رفت و تنم خواهشگر شد پای از صومعه بیرون کردم آوازی شنیدم : نه شرمت هست که از پس سی سال که خدای را عبادت سپردی و فرمانش ببردی اطاعت شیطان کنی! از این آوا آن پای را که به بیرون صومعه آورده بودم جدا کردم و اینجا نشسته ام آید و با من چه پیش آورند ، ترا چیست که بگناه کاران آمدی اگر خواهی مردی از مردان خدای را بینی بر سر این کوه بر آی.

ص: 353

ذوالنون گفت : کوه از بلندی چنان سر بآسمان داشت که بر آن شدنم توانائی نبود داستانش را پرسان آمدم گفتند : دیرگاهی است تا در آن صومعه مردی به پرستش اندر است یکی روز مردی باوی بمناظره در آمد و همی گفت: کسب سبب روزی است وی نذر نمود که آنچه از کارگری آفریدگان باشد نخواهم خورد و چند روزی هیچ نخورد یزدان تعالی فوجی زنبور انگبین بفرستاد تا بگرد او همی پریدن نمودند و اورا عسل میدادند . ذوالنون گوید چون این چیزها بدیدم بدانستم که آنکه توکل بر پروردگار کند ایزد عزوجل کار او را بسازد در نجش را بیهوده نگرداند آنگاه روی سوی راه آوردم مرغکی نابینا بر درختی بود گفتم: این مرغك را آب و دانه از کجا میرسد در زمان از درخت بزیر پرید و بانوك خود زمین را بکاوید دو پیاله یکی زرین و در آن کنجد و آندیگر سیمین و پر از گلاب بخورد و بیاشامید و بر درخت بیرید و آن دو ظرف از چشم بگشت از این دیدار تو کلم بر کردگار استوار شد و یكباره متوكل ونائب شدم.

و این حکایت با تغییر عبارت و داستان دیدن ذوالنون کردم و سواری بر ضفدع و گذشتن از آب در ابن خلکان و نیز در حياة الحيوان مسطور است ودر حيوة الحيوان چنین می نگارد که معروف کرخی که از ارکان صوفیه است گفت : چنان بمارسیده است که ذوالنون مصری یکی روز برای شستن جامه خود بیرون شد بناگاه کژدمی را بدید که بس بزرگ پدید گشت سخت بترسید و از گزندش بخداوند پناهنده گردید و خداوند شرش از وی بگردانید و آن کژدم شتابان تا بکنار آب نیل رسید در حال چغری از آب بیرون آمد و کردم بر آن ضفدع بر آمد و او را در آب بدیگر سوی ببرد ، و چون بدیدم تنبان بیپای آوردم و بآب در آمدم و دنبالش بگرفتم تا بدانسوی دیگر بیامد و عقرب به بلندی شد و شتابنده رونده گشت و من بدنبالش بشتافتم تا بدرختی بسیار شاخ و برگ و سایه افکن آمد، پسری چون پاره قمر ساده روی و سفید اندام مست و مخمور در آن سایه غنوده بود دریغ همی خوردم و گفتم : لاقوة إلا بالله همانا این کژدم بدینگونه این زمین و آب را در سپرد

ص: 354

تا مگر این زیبا پسر را نیش برزند و زهرش بر خوش بردواند و تباهش سازد ، هم در این هنگام اژدهائی دمان را نگران شدم که بکشتن جوان گرایان است کژدم بروی بیامد و چیره شد و مغزش را چندان به نیش در سپرد تا او را بکشت و سوی آب بازگشت و برپشت چغر بی نشست و بدیگر جانب برفت چون بدیدم این شعر بخواندم :

يا راقداً و الجليل يحفظه *** من كل سوء يكون في الظلم

كيف تنام العيون عن ملك *** تانيك منه فوايد النعم

لمؤلفه :

اینکه اندر خوابی و مست و خراب و بی خبر

***

ایزدت از هر گزندی حافظ است اندر ظلم

***

باز گو آخر چگونه غافلی زان رازقی

***

که بهر آنت نوازشها نماید از نعم

***

د مبدم عاصی شوی در حضرت آن منعمی

***

کز فنون نعمتش بهره نیابی دمبدم

***

این نکوهیده عملهایت به کیفرها سزاست

***

گرنه سبقت بر غضب میداشت آن رحم و کرم

***

گرچه خشمش گر بیندیشی دلیل رحمت است

***

از دوا و نیشتر سالم شود تن از الم

***

هر چه از یزدان رسد باشد صلاح ما در آن

***

این عذاب و این نکال و این عتاب و این نقم

***

خلقتت از جود و فضل و رحم سبحانی او است

***

در صلاح حال تو میباشد آلام و سقم

***

جسم تو زندان روح تو است اندر روزگار

***

بی خبر هستی و هستی عبد دنیا و درم

ص: 355

جان بگردانی ازار و تن همی فربه کنی *** ليك برضد خیال تو روان گشته قلم

حق همی خواهد ز حیوانی بانسانی شوی *** تا روی در مرکز شادی ازین چه سار غم

چون تو غافل هستی و ذاهل از آنچه بایدت *** فضل و رحم ایزدت گردید شامل لاجرم

در دبستان خدائی هست اقسام فنون *** که بهر فنی ز هر گفتی است بس لا و نعم

ای بسا تدريسها باید که تا طفلی بلد *** با خبر گردد از آن لا و نعم وز آن رقم

چون بیابی رتبت انسانی آگه میشوی *** ز آن خداوندی که موجودت بفرمود از عدم

گر بدانی رحمت یزدان و عصیان خودت *** باز دانی که تو خود بر خویشتن کردی ستم

هم ظلوم و هم جهول و هم عجول و هم عدو *** تو بخود باشی ولی له شرم گیری نه ندم

چونکه ما را حال اینگونه شد از بی همتی *** پس بیایستی توسل جست بر أهل همم

اینقدر دانم بعين جهل و گمراهی خود *** که رحیمم محض رحمت آفرید اندر رحم

کی خدا حاجت بخلق عمر و و زید و بکر داشت *** اینهمه محض عنایت باشد و بث نعم

جمله را گوئیم و میدانیم و با ما گفته اند *** ايدريغا خفته غافل در شباب و در هرم

ص: 356

پاك يزدانا بحق پاك ذات اقدست *** باش حافظ جمله ما را ز زلات قدم

آن جوان از كلام ذي النون بیدار شد و آن حکایت را از ذوالنون بدانست و بتوبت گرائید و جامه لهو ولعب وعيش وطرب از تن بیفکند و لباس سیاحت بپوشید و در همان حال سیاحت بمرد و رحمت خدای با خود ببرد .و نیز در طرائق الحقايق مسطور است که ذوالنون از یکی از رهبان پرسید معنی محبت چیست ؟ گفت : بنده را تاب حمل دو محبت نیست هر کسی دوستدار خدای باشد دوستدار اغیار نیست و هر کسی دوستدار اغیار باشد دوستدار پروردگار بطور خلوص نباشد ، هم اکنون تو در حال خود بنگر از كدام يك از اين دو قبیله باشی ، ذوالنون میگوید : با او گفتم : محبت را با من صفت کن ، گفت :«المحبة عقل ذاهب ودمع ساكب ونوم طريد ومشوق شديد والحبيب يفعل ما يريد » .

لمؤلفه :

دوستی دوست چون گردد پدید *** طاير عقلت ز سر بیرون پرید

عشق با تو کی گذارد فر عقل *** بر تو بندد راه استدلال و نقل

چشمت اندر یاد او گریان شود *** دل ز سوز هجر او گریان شود

خواب دور از چشم و عشق آید پدید*** وان حبيبت کرد خواهد ما يريد

ذوالنون گفت : این کلام با من کارگر گردید و بدانستم که این سخن مؤثر جز از معدن ولایت نتواند بود و این راهب مسلمان خواهد شد ، و از آن ، پس از وی جدائی جستم و در آن اثنا که در کعبه معظمه بطواف اندر بودم راهب را در طوف زدن دیدم و لاغر شده بود با من گفت: اى أبو الفيض «تم الصلح وانفتح باب الموانسة ومن الله على الاسلام وحملني ما عجزت عنه السماوات والأرض » با دوست حقیقی کار صلح جانب اتمام و اکمال گرفت و درهای انس و مؤانست برگشوده گردید و یزدان تعالی بر من بنور اسلام و فروز کیش بهی منت نهاد و آنچه آسمانها و زمینها از حملش عاجز ماندند بر من حمل فرمود .

ص: 357

آسمان بار امانت نتوانست کشید *** قرعة فال بنام من دیوانه زدند

ذوالنون فرمود «حمل نفسه محبة الله تعالى التي عجزت عنها السموات والأرض وضم الجبال وحملها اجلاد الرجال بلطائف الأحوال واين شعر را بخواند :

حبك يا سؤلي و يا منيتي ***قد انحل الجسم و قد كده

لو أن ما في القلب من حبكم ***بالنجدل الصلد لقد هذه

لمؤلفه :

دوستی تو آیا یکتا نگار*** جسم وجان لاغر نموده است و فکار

آنچه از حب تو ما را در دل است *** گر بستگ اندر نهی نارد قرار

پس اگر گفتند دیگر شاعران*** از گداز هجر یار گلعذار

دل بیاید همچو سنگ اندر فراق *** من به پنهان گویم و در آشکار

دل به بر اندر چو آهن بایدت *** در زمان وصل و عشق روی یار

ای بسا عاشق که هنگام وصال *** بر بدستش زلف و موی مشکبار

ناگهان ناکام شد در عین کام ***شعله عشقش فکندش در شرار

جان بپای دوست بسپرد و برفت***زانکه عشق دوست باید پایدار

ليك آن ناکامی از صد کام به ***در شمار کشتگان شد در شمار

و آنکه را عشق مجازی در سر است ***لايق او هست پالان و فسار

زانکه آن عشقی که از شهوت بود *** هست جنبه اشترو بغل و حمار

عشق او با آب او یکسان جهد *** همچو کز چوب دوام دود بخار

آنچه زان آبی است گردد سوی آب ***و آنچه زان ناری است تاز دسوی نار

آمد و رفت و نماند از وی اثر ***ورحقیقت داشت کی رفت از مدار

سعی کن تا در حقیقت ره کنی ***ورنه بیهوده سپاری روزگار

کی بگردی در خور تاج شهي ***تا نگردی همچو در شاهوار

گر بخواهی عزت و جاه ابد ***گوهرجان را بکن بی قدرو خوار

گرچه بودی یادگاری در جهان ***یادگار از تو بماند روزگار

ص: 358

من بسی آموختم زآمختگان ***خود متاعی نیست به زاموزگار

زانچه آمختم بیاموزم ترا ***تا ترا از من بماند یادگار

عز نفس و عزت جان و خرد ***تا که بتوانی عزیزش میشمار

هر که را باشد متاعی این چنین *** در جهان ماند عزیز و نامدار

وز شمول رحمت حق ورود *** می شود اندر دو گیتی کامکار

رستگاری دو عالم اندر و است *** پس مشو غافل که گردی رستگار

گر تو این هر سه بداری بس عزیز *** عزتت افزون شود از کردگار

پاس این هر سه روز و شب بنه *** تا بگردد روزگارت پاسدار

ورنه باشی در جهان چون غول و دد *** بلکه باشی همچو دیو مار سار

راحت عالم رسد از علم و عقل *** داده عزت هر دو را پروردگار

آنچه گفتم حاصل عمر است و بس *** وین دو ماند تا ابد اندر قرار

چون بدانی قیمت این هر دو را *** پر بها مانی تو در لیل و نهار

گوهر دانش به از ملك جهان *** جوهر بينش به از شهر و دیار

این دو چون در قالبی گردد پدید ***همچو شمسش روشن آید روز تار

می شود سنگین تر از کوهی کلان *** گرچه او دارد بدن مانند تار

در معالی هست سنگینی شخص ***هست عالم بر زکوه اند وقار

اینهمه وقرش بود از علم و عقل ***ورنه کوه آخر بگردد خاکسار

خود بقای خود بود از نور عقل *** ورنه زرت پر دغل اندر عیار

گوهر دانش بجوید راه حق ***جاهلان خواهان تشویر و فرار

از زیان و ضر مردم کن حذر***تا بگردی دور از ضر و ضرار

پاك شوز الايش كذب و نفاق ***تا شوی برباره عزت سوار

عزت مردم بدان در عزلت ***ور ته در پایان بگردی زار و خوار

کردگارا ضر ما را پاك كن ***دار ما را در ره دین استوار

بعد از آن ذوالنون گفت « لا احياء ولا اموات ولاصحاة ولا سكوى ولامقمون

ص: 359

ولا ظاعنون ولا مفيقون و لا صرعى ولا اصحاء ولا مرضى ولا منتبهون ولا نيام فهمه كاصحاب الكهف في فجوة اللكهف لا يدرون ما يفعل بهم تقلبهم ذات اليمين وذات الشمال » این گروه که مست رحيق محبت محبوب حقيقى ومأنوس بنظر جلال و جمال معشوق لا يزال و دارای چنان امانتی و ولایتی نامی هستند نه زنده اند نه مرده نه هوشیار در اغیار نه مست از دیدار دلدار له بيك حال پاینده و نه از يك حال کوچنده ونه از رنجوری عشق حقیقی افاقت خواهنده و نه در معالم محبت سرافکنده و نه در آنجا که نشاید سلیم و نه بآنجا که بباید سقیم و نه در جولانگاه بی خبری بیدار و نه در میادین با خبری ناهوشیار بلکه مانند اصحاب کهف بي خبر و باخبر و خفته و بیدار بلکه بدست اراده پروردگار و مشیت نماینده هر گونه آثار گردنده و برخوردارند.

لمولفه:

ما نه هستیم و نه هشیار ای عزیز *** بی تمیز انیم در عين تميز

بی خبرهائیم از این لحم و پوست *** با خبرهائیم اندر مهر دوست

اوفتاده از جهان بیمار و زار ***جان سپارانیم اندر عشق یار

اشك ریزانیم در عین وصال ***شادمانانیم از يك انفصال

انفصال ما ز دنیا خرمی است ***زانکه این عالم بچشم دل دمی است

آن وصالی کش نه پایان و زوال *** منحصر باشد بفرد لا يزال

آن وصالی کو نه از حیوانی است *** آن وصال حضرت سبحانی است

آنوصالی کوبرون از عیب و آك ***نیست جز در درگه یزدان پاك

روبرو نکن خویش رازین های و هو*** تا بگردی ویژه دربار هو

ورسويق حرص از غربال بیخت*** آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت

مهر دوبارت چو اندر دل بود*** سنگلاخ نكبتت منزل بود

در دلت چون یار باشد بیشمار*** خوب اگر بینی نداری هیچ یار

از دوئيت از يك آئی بی نصیب *** و زحبیبان دور گردی از حبیب

گر بخواهی خود حبیب کام بخش ***از یکی اور منور جود رخش

ص: 360

چون بصد اور افکنی چشم طمع ***کور میگردد از آن صدگون لمع

ليك چون بيني بيك اور بديع ***میشوی روشن از نور بس منيع

تا ابد روشن بود چشمت بدو ***روشن آید جانت اندر نور هو

شیخ عطار در تذكرة الاولیاء میفرماید: ازین روی ذوالنون را ذوالنون لقب گردید که گفت : یکی روز در کنار رودی بطهارت برفتم چون فراغت بیافتم بناگاه دیده ام بر فراز کوشکی بر کنیز کی چون پاره ماه افتاد خواستم تا اورا بیازمایم گفتم : اى كنيزك گرائی ؟ گفت : ای ذوالنون چون از دورت دیدم پنداشتم دیوانه چون نزديك شدی پنداشتم عالمی فرزانه چون نزديك تر آمدی پنداشتم عارف جانانه چون نيك بديدم نه دیوانه نه عالمی نه عارفی ، گفتم : چگونه ؟ گفت : اگر دیوانه بودی وضو نکردی اگر عالم بودی بنامحرم نظر نیاوردی اگر عارف بودی چشمت بدون حق نیامدی این بگفت و ناپدید شد مکشوف افتاد که وی آدمی نبوده است بلکه مرا آگاهانیدنی بود ، آتشی بجانم در افتاد و خویش را بسوی دریا در افکندم گروهی بکشتی می نشستند موافقت کردم بازرگانی را گوهری ناپدید شد مردم کشتی یکزبان شدند که این گوهر با تو است و مرا برنجانیدند و برای آن گوهر سنگين سبك ساختند ، من خاموش بودم چون کار از اندازه بگذشت گفتم : خداوندا تو خود میدانی ، از آن پس هزار ماهی سر از دریا بر کردند و هر يك را بدهان اندر گوهری دیده پرور بود ، ذوالنون یکی را گرفته بدیشان داد ، مردم کشتی چون چنان دیدند بپایش افتادند و عذر خواستند، بدین سبب ذو النونش خواندند، چه نون در زبان تازی ماهی است «و ذا النون إذ ذهب مغاضباً» در صفت تا از مصر در نبی است. در نفحات الانس جامی این داستان را بدینسان در رشته بیان آورده و می نویسد : ذوالنون گفت: هنگامی با گروهی در دریا بکشتی در آمد یونس نبی بجده روم، جوانی مرقع دار با ما در کشتی بود و مرا آرزوی صحبت او میرفت اما هیبتش مانع از مجاورت بود و سخت عزیز روزگار بود و هیچگاه از عبادت خالی نبود تا روزی مردی را کیسه زر و گوهر ناپدید شد و خداوند صره آن جوان را

ص: 361

متهم ساخت و خواستند باوی بجفا روند من گفتم : باوی ازین گونه سخن مسپارید تابگونه خوش از وی بپرسم، پس بدو نزديك شدم و بملاطفت گفتم : این مردمان را صورت چنین دست داده و بتو بدگمان شده اند و من ایشان را از درشتی و جفا باز داشته ام یفرهای ناچاره کار چیست ، روی زی آسمان آورد و چیزی بگفت ماهیان دریا بروی آب آمدند و هر يك را جوهری در دهان بود يك جوهر بستد و آنمرد را بداد و خود بر آب کامسپار شد برفت و چون غایب شد آن صره گمشده را نیز یافتند و مردم کشتی بسی پشیمانی گرفتند. از جمله مشایخ ذي النون عزيزى باعين مضمومه وياء حطی در میان دوزاء هوز بروزن زبیر بود و از قدمای مشایخ است و برای مسئله نزد او برفت عزیزی گفت : بهر چه بیامدی اگر آمده که علم اولین و آخرین بیاموزی راهی بدان نیست این همه را خالق داند ، و اگر آمده که او را جوئی آنجا که اول گام برگرفتی او خود آنجا بود .و دیگر اسرافیل مغربی است وی نیز از قدما است از مغرب بمصرب رسیده بود، وشقران عابد نیز از مشایخ اوست و ابن خلکان بدان اشارت کرده است. نوشته اند ادراك فيض حضور حضرت أبي جعفر ثاني إمام محمدتقى علیه السلام را نموده است و حالت و عقیدت خود را از بیگانگان بدست آویز جنون ينهان می کرد و بیست و پنجسال و بقولی بیست و هشت سال بعد از آنحضرت زنده بود ابن الجلاء گوید : صد تن شیخ بدیدم و مانند این چهار تن ندیدم : ذوالنون مصری ومعروف كرخي وأبو تراب نخشبى وأبو عبيد بسرى . خواجه عبدالله انصاری گوید : ذوالنون برتر از آن بوده است که او را بیارایند بکرامات و بستایند بمقامات و مقام و حال بدست اندش سخره بوده است امام وقت و یگانه روزگار و نخستین کسی است که اشارت را بعبارت آورده و ازین طریق سخن بیاراسته است ، و چون جنید بغدادی پدید آمد در طبقه دیگر این علم ترتیب بنهاد و بیسط آورد و کتابها ساخت و شبلی برسر منبرها ببرد.در تذکرة الاولیاء مسطور است که وقتی ذوالنون در طی منازل شبانه در خرابه آمد جنتره زر و بر سر آن جنتره تخته و بر آن تخته نام الله نوشته و یاران وی آن زر قسمت می کردند ، ذوالنون گفت: آن تخته که نام دوست

ص: 362

من بر آن است مرا دهید، پس آن تخته بگرفت و همی ببوسید تا از برکات آن نام جاوید ارتسام که هر نامی از اوذی نام آمدکارش بجائی پیوست که یکی شب بخواب اندر دید که گفتند : ای ذوالنون هر يك بزر و جواهر مایل شد و تو از آن عالی تر جستی که خود نام ما است لاجرم در علم و حکمت بر تو گشاده کردانیدیم پس بشهر باز آمد، در کتاب برهان اللغة می نویسد : جنتر بروزن کفتر باجیم و اون نام سازی است مخصوص اهل هند الفظ جنتره با تصحیفات متصوره در لغات عربیه و فارسیه بنظر نیامد ، شیخ عطار میفرماید : عبادت و ریاضت او را نهایت نبود تا بحد یکه خواهری داشت که در خدمت برادر روز میگذاشت چنان عارفه شده بود که روزی آیت میخواند «وظللنا عليكم الغمام و أنزلنا عليكم المن و السلوى»عرض کرد خداوندا إسرائيليان را من و سلوی فرستی و محمدیان را نفرستی بخدای که از پای ننشینم تا من وسلوی نفرستی ، در حال من و سلوی باریدن بیاغازانید از خانه بیرون دوید و روی در بیابان نهاد و هر گزش باز ندیدند. نقل است که ذوالنون وقتی در کوهها می گذشت و گفت : گروهی را نگران شدم که همه مبتلا بامراض واعراض بودند و بیکجای جای داشتند، گفتم شما را چیست گفتند: اینجا عابدی است در صومعه هر سال یکبار بیرون آید و دم خود بر مبتلایان برگشاید همگی بهبود شوند آنگاه بصومعه باز آید تا سال دیگر در آید ، ید ، من نیز در نگ امودم تا از صومعه بیرون آمد روئی زرد و تنی نزار و چشمهایش در مغاک افتاده بود از بیمش لرزنده و ترسنده شدم ، پس با دیده شفقت در رنجوران نگران شد و در آسمان بدید و ایشانرا دمی بردمید همه شفا یافتند ، چون آهنگ بازشدن بصومعه نمود دست بداما نش بردم و گفتم : از بهر خدای درد بیرون را بهبودی دادی باطن را نیز شفا بخش ، در من بدید و گفت : ای ذوالنون دست از دامنم بدار که دوست از اوج عظمت و جلال نگاه میکند چون ترا بیند که دست در غیر او زده ترا با او و او را بتو گذارد این بگفت وبصومعه برفت.

راقم حروف گوید : علاج امراض باطني وقلبي در همین گفتار و کردار بود

ص: 363

هر کسی جز خدا نخواهد آنچه جز خدا است اور است بلکه خدا هم از اوست .

لمؤلفه :

دوست چون خواهی بخواهد دوستت *** او بتو اقرب ز خون و پوستت

در دلت از دل بتو نزدیکتر *** خون از و بجهد چو خوردی نیشتر

گفت مجنون با یکی فصاد را *** چون به نشتر رگ زمن خواهی گشاد

ترسم از گردد بلیلی کارگر *** زین نه بیم از تیغ و بیم از نیشتر

زانكه ما يك روح اندر دو تنيم ***هر چه بريك ميرسد بردو زنیم

عشق مخلوق ار بمخلوق این چنین ***هست چبود عشق رب العالمين

ای خدای کام بخش و کامران ***تابش عشق همه زی خود بران

تا بغیر از تو بچیزی ننگریم *** که نوئی سبحان و رحمان و کریم

نقل است که روزی یاران ذوالنون را گریان دیدند سبب پرسیدند گفت :

دوش در هنگام سجده چشمم را خواب در گرفت خدای تعالی بخواب اندر دیدم فرمود: ای ابوالفیض خلق را بیافریدم برده جزو شدند دنیا را برایشان عرضه دادم نه جزو روی بدنیا آوردند و يك جزو بترك جهان گفتند و این ده جزو شدند بهشت برایشان داشتم نه جزو روی به بهشت آوردند و يك جز و بماند و آن يك جزو برده جزو آمدند دوزخ در پیش ایشان نهادم نه جزو رمیدن و پراکندیدن گرفتند و از بیم دوزخ متفرق شدند و يك جزو ماند که نه بدنیا فریفتن گرفتند و نه به بهشت مایل شدند و نه از دوزخ بترسیدند گفتم : ای بندگان من بدنیا نگاه نکردید و به بهشت امید نداشتید و از دوزخ نهراسیدید چه میخواهید؟ همه سر فرود آوردند و گفتند: تو میدانی آنچه ما میخواهیم، کنایت از اینکه خلاق بهشت و دوزخ را خواهانیم وسر بدیگر سو نداریم. دیگر حکایت کرده اند: کودکی هنگامی نزد ذوالنون آمد و گفت: صد هزار دینار مرا بمیراث است همیخواهم در خدمت تو صرف نمایم ذوالنون فرمود بالغی ؟ گفت: نیستم ، گفت : نفقه تو روا نیست درنگ جوی تا بالغ شوی، چون ببلوغ رسید بر دست شیخ تو به کرد و آن صد هزار دینار بر درویشان بکار بست چنانکه دیناری نماند، روزی خدمت درویشان آمد کاری افتاده بود که

ص: 364

خرجی در بایست آن نبود آن جوان گفت: ای دریغ کجا هست صدهزار دینار دیگر تا همه بر در ویشان صرف کنم، شیخ این سخن بشنید بدانست که وی حقیقت کار نرسیده است که دنیا را در نظرش خطر است، او را بخواند و گفت بدكان فلان عطار برو واز من بگوی که بسه درم فلان دارو را بده، برفت و بیاورد شیخ گفت : در هاون بگذار و بسای آنگاه بروغن خمیر کن و از روی سه مهر بیارای و هر یکی را بسوزن سوراخ کن و بیار چنان کرد و بیاورد ، شیخ آن را بدست بمالید و دمید سه پاره یا قوت گردید که آن جوان هیچوقت آنگونه ندیده بود ، فرمود: اینها را ببازار ببر وقیمت كن لكن مفروش ، پس بیازار برد و بنمود هر یکی را صد هزار دینار خریدار شدند بیامد و باذوالنون بگفت شیخ گفت: در هاون نه و خوردکن و بآب انداز و بدانکه این درویشان از پی نانی گرسنه نباشند لکن اختیار ایشان راست آنجوان توبه کرد و بیداری گرفت و جهان را بدل اندرش قدری نماند . نقل است که گفت : سی سال خلق را دعوت كردم يك كس بدرگاه خدا آمد چنانکه می بایست و آن چنان بود که روزی پادشاه زاده با کوکبه از در مسجد من برگذشت و من این سخن را بزبان داشتم که هیچکس کولتر از آن ضعیفی نباشد که با قوی در هم افتد او در آمد و گفت: این چه سخن است؟ گفتم: آدمی ضعیف چیزی است با خدای قوی در هم می شود، آنجوان را رنگ بگشت و برخاست و برفت ، دیگر روز باز آمد و گفت : طریق بخدای چیست؟ گفتم : طریقی است خورد و طریقی است بزرگتر ، اگر طریق خوردتر میخواهی ترک گناه وترك دنيا وترك شهوت كن، و اگر طریق بزرگتر میخواهی هرچه فرودتر و دون حق است ترك گفتن و دل از همه خالی کردن ، گفت : جز طریق بزرگتر اختیار نکنم ، روز دیگر پشمینه پوشید و بیامد و در کار آمد تا از ابدال گشت بو جعفر امور گفت : نزد ذوالنون بودم و جماعتی از یاران او حضور داشتند و از طاعت جمادات حکایت همی کردند و تختی آنجا نهاده بودند ذوالنون گفت : طاعت جمادات نسبت باولیا این است که این ساعت بگویم و این تخت که گرد این خانه بگردد بحرکت آید در حال آن تخت بحرکت آمد و گرد خانه بگشت و بجای خود باز آمد

ص: 365

جوانی حاضر بود چون آن بدید میگریست تا جان بداد بر همان تختش بشستند و دفن کردند. و دیگر حکایت کرده اند که وقتی شخصی نزد وی آمد گفت : وام دارم هیچ ندارم سنگی از زمین برداشت و بدو داد آنمرد آن سنگ ببازار برد زمرد گشته بود بچار درم بفروخت و بقرض خواه بداد .نقل کرده اند که جوانی بود و پیوسته صوفیانرا انکار می نمود، يك روز شیخ انگشتری بدو بداد و گفت : بنان پز بر وبيك دينار بكر وبگذار نان وا گفت : بيك در هم بيش نگیرم باز آورد، فرمود: بصر اف بر وقیمت کن ، بصير في برد هزار دینارش بها گفت باز آورد ، شیخ گفت : علم تو بحال صوفیان چون علم خباز است بانگشتری ، جوان از سیر آن انکار بازگشت گرفت. و دیگر داستان کرده اند که ده سال بر آمد که ذوالنون را آرزوی سکباج یعنی آش سر که همی رفت و خویشتن را از این آرزو باز میداشت شب عیدی برآمد نفس گفت : چه بودی اگر بعیدی فردا مرا سکباج دهی گفت : اگر موافقت کنی که در دورکعت نماز ختم قرآن کنم سکباج خواستن راست است، نفس در آن موافقت کرد، روز دیگر سکباج آوردند لقمه برداشت تا بدهان برد پس بگذاشت و با کاسه نهاد و برخاست و بنماز در ایستاد چون از نماز فارغ شد گفتند : چه حال بود ؟ گفت : آن حالت که آن لقمه برداشتم نفس گفت: سرانجام بده ساله بمرام رسیدم گفتم : بخدای که نرسی بدین ، و گفتند: هم در آن ساعت مردی بیامد و دیگی سکباج بر سر نهاده گفت: بدانکه مرا فرستاده اند و من مردی حمالم مدتی است تا فرزندان من در آرزوی سکباج هستند و مرا دست نمی داد تا دوش بعیدی سکباج بساختم امروز ساعتی بخواب شدم رسول خدای صلی الله علیه وآله را بخواب دیدم فرمود: اگر خواهی فردا مرا بینی این دیگ سکباج پیش ذوالنون ببرو اورا بگومحمد بن عبد الله بن عبد المطلب شفاعت میکند كه يك نفس با نفس صلح كن ولقمه چند ازین بکاربر ، ذوالنون بگریست و گفت : فرمان بردارم و دیگر گفته اند : چون کار ذوالنون ببلندی کشید هیچکس را چشم کار او نمی رسید تا اهل مصرش بزندقه او گواهی همی دادند و بقیه این داستان بخواست یزدان در دامنه حالات متوکل عباسی مذکور می شود.

ص: 366

حکایت کرده اند که احمد سلمی گفت:پیش ذوالنون شدم طشتی زرین بدیدم که در پیش روی وی نهاده و گرداگردش بویهای خوش از مشك وعبير و عنبر است مرا گفت که بنزديك پادشاهان شوی در حال بسط ، من از آن بهر اسیدم باز پس آمدم ، پس ذو النون يكدرم بمن داد تا ببلخ از آن یکدرم نفقه همی کردم. بداستان آوردند که ذوالنون را مریدی بود که چهل چله بگذاشتی و چهل موقف بایستاد و چهل سال خواب چشم فرو بگذاشت و چهل سال بپاسبانی حجره دل بنشست روزی نزد ذوالنون آمد و گفت : یا شیخ چنین و چنان کردم و با این همه رنج و مشقت دوست باما هیچ سخن نمی گوید و نظر نمی فرماید و ما را بهیچ چیز نمی گیرد و از عالم غیب چیزی مکشوف نمی آید و اینهمه که گویم نه در ستایش خود گویم شرح آن میدهم که بیچار کی که در سر دارم بجای آورم و دیگر از حق شکایت نکنیم که همه جان و دلم بشوق خدمت اوست اما غم بیدولتی خویش را وا میگویم و از بخت بد خود شکایت می نمایم و نه از آن گویم که دلم از طاعت کردن ملال گرفت لکن از از آن ترسم که عمری باقی است آن بقیت نیز بر این رویت باشد و من عمری حلقه بر در امید میزده ام و آوازی نشنیدم از آن بیندیشیدم و بر من سخت برآمد اکنون توطبیب غمناکانی مرا تدبیری بفرمای، ذوالنون گفت : بروامشب سیر بخور و نماز خفتن مکن و همه شب بخسب تا باشد که اگر دوست بلطف نمی آید بعتاب آید یا اگر برحمت در تو نظری نمی فرماید بعنف نظری بکند، درویش برفت سیر بخورد اما دلش بازنگشت که نماز خفتن ترک نماید نماز خفتن بگذاشت و بخفت مصطفی صلى الله علیه و آله را بخواب دید فرمود: دوستت سلام میرساند و میفرماید که مخنث و نامرد باشد آنکه بدرگاه ما آید و زود سرد شود که اصل در کار استقامت است حق تعالی میفرماید : مراد چهل ساله در کنارت نهم و بهرچه امیدواری بدانت برسانم و هر چه مراد و مقصود است ترا حاصل گردانم ولکن سلام ما را بدان راهزن مدعی یعنی ذوالنون برسان و بگو ای مدعی دروغ زن اگرت رسوای شهر نکنم نه خداوند توام تا بیش با عاشقان و فرو ماندگان درگاه ما ممکن نکنی، پس مرید بیدار شد

ص: 367

و گریه بروی چیرگی گرفت نزد ذوالنون آمد و حال بگفت چون ذوالنون بشنید که خدای تعالی اور اسلام فرستاده است و مدعی دروغ فرموده از شدت شادی بهایهای بگریست ، اگر کسی گوید: چگونه روا باشد که شیخی گوید با کسی که نماز مكن و بخسب ، گوئیم ایشان طبیبان هستند گاه باشد که بزهر علاج کنند ، چون ذوالنون میدانست که گشایش کار او در این است آتش فرمود و دانست که وی محفوظ است و نتواند که نماز نگذارد چنانکه خداوند جلیل خلیل را فرمود که پسر قربان کن و دانست که نکند و در طریقت چیزها رود که با ظاهر شریعت راست ننماید چونانکه خلیل را امر فرمود و نخواست که بکند، چنانکه غلام کشتن خضر که امر نبود و خواست که بکند و هر کسی که بدین مقام نارسیده قدم اینجا نهد زنديق وا باحتی و واجب القتل باشد مگر هر چه کند بفرمان شرع کند.

و دیگر حکایت کرده اند که ذوالنون گفت: اعرابی را در طواف باتنی نزار وزرد و نحیف وضعیف با استخوان گداخته بدیدم گفتم :تو محبتی ؟ گفت : بلی ، گفتم : محبوب بتو نزديك تر است یا دور ؟ گفت : نزديك ، گفتم : موافق هست یا مخالف ؟ گفت : موافق ، گفتم : سبحان الله محبوب تو موافق و قرین و تو بدین زاری و ضعیفی و نحیفی ! گفت: اى بطال مگر ندانستی که عذاب قرب وموافقت هزار بار سخت از عذاب بعد و مخالفست.

راقم حروف گوید: هر چه پروانه بمعشوق نزديك آيد سوختنش نزديكتر است چه اتصال حقیقی بمعشوق حقیقی انفصال از ماسوای او است تا از خویشتن و علایق دیگر نرهی با معشوق متصل نشوی.و دیگر داستان کرده اند که ذوالنون نزديك یکی از برادران و هم در دان خود که بمحبت مذکور بودند برفت او را مبتلا ببلائی دید گفت : دوست دوست ندارد حق را هر که از درد حق الم يابد ، ذوالنون گفت : من چنین نمیگویم و میگویم دوست ندارد او را هر که خود را بدوستی او مشهور بدارد آن مرد گفت: استغفر الله وأتوب إليه . راقم حروف گوید: این سخن را بر نهج عموم نشاید گرفت سر مشق این امور انبیای خدا و اولیای ایزد راهنما علیهم السلام

ص: 368

هستند ، حضرت ابراهیم علیه السلام که خلت او چنان است که خوانده ایم و شنیده ایم و خدا خود میفرماید : او را بخلت گرفتیم و لقب او خلیل الرحمن است ، در مراتب محبت مشهورتر از تمام بریت است ، و لقب خاص و محبوب رسول هاشمی صلی الله علیه وآله حبیب الله است و گاه باشد که این صفت را آشکار فرماید تا دیگران را تعلیم شود مگر اینکه نام محبت را دام مقاصد گردانند و موجب مفاسد یا ریا و سمعه باشد والله أعلم . وديگر نقل نموده اند که ذوالنون بیمار بود یکی بعیادتش بیامد و گفت: الم دوست خوش باشد ، ذوالنون بسیار متغیر شد و گفت: اگر تو او را دانستی باین آسانی نام نبردی .و نیز نقل کرده اند که هنگامی که ذوالنون مصری نامه بیکی از دوستان خود بنوشت که یزدان تعالی بپوشاند مرا و تورا بپردۀ جهل و در زیر آن پرده پدید آرد چنانکه رضای اوست که بسا مستور که در زیر ستر آن است که دشمن داشته اوست، حکایت کرده اند که گفت: در سفری بدشتی پر برف بگذشتم گبری را دیدم دامن بسر افکنده و ارزن می پاشد ، گفتم : ای گبر چه ارزن می پاشی؟ گفت: مرغان امروز دانه نیابند بپاشم تا بر آید و خدای تعالی بر من رحمت کند ، گفتم : دانه که بی هنگام بیاشی کی بپذیرند ؛ گفت : اگر نپذیرند آنچه من میکنم بیند، گفتم : نبینند، گفت: همین مرا بس است ، ذوالنون گوید بحج رفتم آن گبر را دیدم عاشق آسا طواف کند گفت: اى أبو الفیض دیدی که دید و پذیرفت و آن تخم بیر آمده و مرا آشنائی داد و آگاهی بخشید و بخانه خودش برد ، ذوالنون گفت : وقتم خوش شد گفتم: خداوندا بمشتی ارزن گبر چهل ساله را بخود راه میدهی ارزان میفروشی ، هاتفی آواز داد که حق سبحانه و تعالی هر که را خواند نه بعلت خواند و هر که را راند نه بعلت راند تو ای ذوالنون فارغ باش که کار فعال لما یرید با قیاس عقل تور است نیاید .

راقم حروف گوید: کل مولود يولد على الفطرة ، این گبر چون در تقدیر ازلی سجیت پاك و گوهر بوشتی در نهاد داشت خداوندش به ترحم بر مخلوق ورعایت پرندگان که فوجی از مخلوق ضعیف الحال شکسته بال هستند در چین و چنين برفي

ص: 369

موفق گردانید تا دانه بپاشد و شایستگی بهشت بیابد ، و شایستگی جنان جاوید در کیش اسلام که دین برگزیده پروردگار مجید است میباشد لاجرم آن دانه بپاشید و نور اسلام در وی بتابید و بخانه خدا و طواف کعبه معظمه دعوت یافت و بسعادت آخرت و عاقبت برخوردار گشت و گرنه این کلام که هر که را خواند نه بعلت است و هر که را راند نه بعلت است راجع بجبر خواهد بود بلکه بظلم خواهد بود و فعال لما یرید همه از روی حکمت و عین صلاح وفضل وعنایت ورحمت است. و دیگر حکایت کرده اند که ذوالنون گفت : دوستی فقیر داشتم وفات کرد بخوابش دیدم و از حالش بپرسیدم که خدای تعالی با تو چه کرد؟ گفت : مرا بیامرزید و فرمود: بیامرزیدم بسبب آن ترددی که ترا بودی تا گرده از سفله گان جهان نگیری و گفت: هرگز آب و نان سیر نخوردم تا خدایرا عصیانی نگذارم یا آهنگ گناهی در من پدیدار نیاید. نقل است که هر گاه ذوالنون در نماز بایستادی گفتی بار خدایا با کدام قدم بدرگاه تو آیم و با کدام دیده بقبله تو نگران کردم و بکدام زبان راز تو گویم و بکدام نعت نام تو گویم ؟ از ینی سرمایگی سرمایه ساختم و بدر گاه تو آمدم و چون بضرورت رسید حیا را بر گرفتم چون این سخنان بگذاشت تکبیر به پیوست از آن پس گفتی امروز اندوهی مرا پیش آید با او گویم اگر فردا آیم از و اندوهی رسد با که گویم و گفتی « اللهم لا تعذ بنى بذل الحجاب »خداوندا مرا بذل حجاب ومحجوبیت عذاب مفرمای و گفت: بزرگی خاص خداوندی است که اهل معرفت را محجوب فرمود از جمله خلق دنیا بحجب آخرت و از جمله خلق آخرت بحجب دنیا ، و گفت سخت ترین حجابها دید نفس است: و گفت: حکمت در معده قرار نگیرد که از خوردنی آکنده باشد و گفت: استغفار بدون اینکه از گناه بازایستی تو به دروغ زنان است .

و گفت : خنك آنکس که شعار دل او ورع باشد و گفت : صحت تن در اندك خوردن است و صحت روح در اندکی گناه است و گفت : عجب نیست از آنکه ببلائی مبتلا گردد و صبوری گیرد، عجب از آن است بیلائی مبتلا شود راضی باشد !

ص: 370

و گفت: مردمان تا ترس کار باشند بر کار باشند و چون ترس از دل ایشان برفت گمراه گردند و گفت: کسی بر راه راست است که از خدا ترسان است چون ترس برست از راه بیفتادی ، و گفت : علامت خشم خدای بر بنده آنست که از درویشی و بی نوائی بترسد و گفت: فساد برشش چیز برآید: یکی ضعف نیت بعمل آخرت، دوم اینکه تن های ایشان گروگان شیطان گردد ، سوم آنکه با يرب اجل در ازای عمل برایشان چیره شود، چهارم آنکه رضای آفریدگان را برخوشنودی آفریدگار برگزیده باشد پنجم آنکه پیروی خود را مشی نفس متارکه سنت سنيه رسول گفته پشت پای انداخته باشد ، ششم آنکه ذلتها و لغزشهای اسلاف و برگذشتگان روزگار را حجت خویش ساخته باشند و هنر ایشان را دفن کرده تا فساد برایشان پیدا گشته است و بعبارت دیگر محاسن پیشین گذشتگان را پوشیده و مساوی آنان را آشکارا بدارد و دیگر می گفت: صاحب همت اگرچه کثر بود بسلامت نزديك است و صاحب ارادت اگرچه صحیح است منافق است، یعنی آنکه او صاحب همت بود از وی ارادت خواست نبود صاحب ارادت زود راضی گردد و بخیر فرود آید و دیگر گفت: زندگانی نباشد مگر با مردمانی که دل ایشان بتقوى مايل و بذکر مولی مشغول است و گفت: با کسی دوستی بکن که بتیر تو متنفر نگردد، یعنی ابن الوقت نباشد، و دیگر گفت: اگر خواهی اهل صحبت باشی چنان با یاران صحبت کن که صدیق ، یعنی بو بکر با پيغمبر صلی الله علیه وآله نمود و در دین و دنیا هیچ مخالفت نورزید و خداوند تعالی صاحبش خواند اذ قال لصاحبه في الغار ! و دیگر گفت: علامت محبت خدای آن است که متابع حبیب خدای باشد در اخلاق و اوامر وسنن ، و گفت: صحبت مدار باخدای جز بموافقت و با خلق جز بمناصحت و با نفس جز بمخالفت و با دشمن بعداوت و در این لخت اخیر عارف ربانی خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازیى عليه الرحمة بحكمت نزديك تر فرمايد :

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است *** با دوستان مروت با دشمنان مدارا

ص: 371

زیرا که اگر تو نیز با دشمن همان کنی که او کند هرگز رشته عداوت پاره نشود و سلسله صلح و صفا بدست نیاید، و دیگر گفت : هیچ طبیب ندیدم جاهلتر از آنکه مستان را در حال مستی طبابت نماید. یعنی آنکس که کسی را پند دهد که خود مست دنیا است بی فایده باشد ؛ پس گفت: مست را دوا نیست مگر اینکه هشیار گردد آنگاه بآسانی بدوای تو به معالجه شود ، و گفت : خدای تعالی عزیز نگرداند بنده را بعزی عزیزتر از آنکه خواری نفس او را بدو نماید و هیچ بنده را خوارتر نفرماید از آنکه او را از خواری نفس او محجوب کند تاذل نفس خود را ننگرد و گفت: یاوری نیکو که از شهوات بازدارنده است یاس چشم و گوش داشتن است و گفت: اگر ترا با خلق انس است طمع مدار که هرگزت با خدای تعالی انس باشد و گفت: هیچ چیز ندیدم رساننده تر باشد با خلاص از خلوت که هر که خلوت گرفت جز خدای هیچ نبیند، و هر که خلوت دوست دارد تعلق گیرد بعمود اخلاص، یعنی دست زد بر کنی ارکان صد.

راقم حروف گوید:کامل کسی است که در خلوت و جلوت و جمعیت و وحدت حضرت احدیت بیند و از وحدت رعایت بریت را نیز از دست ندهد که عمره عارفان و سیره پیغمبران و پیشوایان یزدان بر این گونه است ، تنها شدن و تنها خود را دیدن و تنها بخود پرداختن و از معاونت مخلوق بر کنار ماندن خود بینی است اگر چه خدا جوئی باشد ، و اینکه خواجه حافظ میفرماید (خلوت گزیده را بتماشا چه حاجت است )برگشتش بهمین مطلب است وقتی کامل باشی که در مقام تکمیل دیگران بر آئی که «انما المؤمنون اخوه » ،چه معنی اخوت باخبری و معاونت با همگنان و نهی از رهبانیت پرداختن بخود و عدم آگاهی از دیگران است، و این معامله بین اثنین بلکه با همگان است، چه همان امر و نهی فرموده اند شامل حال همه است ، همان فرمان که با تو نسبت بدیگران داده اند دیگران را نیز نسبت بتو فرموده اند، پس نه ترا و نه آنان را بر همدیگر منتی است همه باید با هم یارو معاون و مددكار و موافق باشید ، روزی تو بکار او وروزی

ص: 372

او تورا بکار آید تا معنی یگانگی و عدم یگانگی ظاهر شود و دولت اتحاد بقوت و داد موافق گردد ؛ بلی این خلوت در خلوت خانه دل ممدوح و محبوب است نه در خلوتگاه آب و گل .و دیگر می گفت باول قدم هر چه جوئی نیابی ، یعنی اگر نیابی نشان آن است که هنوز در این راه يك قدم ننهاده که تا نره از وجود میماند قدم در راه نداری، یعنی از خود برهی تا همه چیز ترا باشد و گفت: گناه مقربان حسنات ابرار است «حسنات الابرار سيئات المقربين » یعنی هر کسی را صفات جلیله ایست که تقر بش را بیفزاید توقعات و نظریاتی که در اعمال و اقوال او دقیق میشود دیگران را نمیشود و آن آزمون که در او میرود در فرودتر نمیرود و گفت : چون بساط مجد را بگسترانند گناه اولین و آخرین برحواشی آن بساط محو و ناچیز گردد و گفت: ارواح انبیا را در میدان معرفت افکندند روح پیغمبر ما صلی الله علیه وآله پیش از همه ارواح در آمد تا بروضه وصال رسید. راقم حروف گوید : روح دیگر أنبيا نمی شایست بآنجا برسد چنانکه روح دیگران نتوانند با ارواح انبیا همعنان گردد، قرب و بعد بمقدار آن شأن و بها وصفائی است که خدای تعالی بر حسب حکمت عنایت فرموده است و روح جماد از نبات و نبات از حیوان وحیوان از انسان و هم چنین هر روحی از ادراك روح مافوق خود بی خبر و قاصر است تا از فضل و کرم الهی بطی درجات و برازخ مستعد و مقام دیگر را لایق و قابل گردد و بمقدار تصفیه رتبت تمنیه باید و گرنه (چراغ مرده کجا نور آفتاب کجا )

لمولفه:

از مقام قرب حق لا يزال *** بانگها هردم بگوش آید تعال

تا نگردی لایق ادراك صدر *** کی توانی رست از صف تعال

سالها باید بمانی در خلاص *** تا بگردی خالص و یابی کمال

با دو پر نازك و جذب زمين *** کی باوج ته فلك جوئى مجال

با همه ثقلی که در عنصر تراست *** با جواهر الفتت باشد محال

زین خلایق بگذرو از خویشتن *** تا شوی شایسته برم وصال

ص: 373

بگذر از این کثرت و وحدت طلب *** تا شوی محبوب فرد لا يزال

با صفات دیو ذوق حور نیست ***حور می خواهی ستوده کن خصال

از خودی خود برون شوزان سپس *** خواه قرب پیشگاه ذوالجلال

و نیز ذوالنون مصری می گفت محبت خدای را کاس محبت ندهند مگر بعد از آنکه دلش را خوف بسوزد و بقطع انجامد، بدانکه خوف آتش در جنب فراق بمنزله يك قطره آب است که بدریای اعظم اندر اندازند و من نمی دانم چیزی دلگیرتر از خوف فراق ، و گفت: هر چیزی را عقوبتی است و عقوبت محبت آن است که از یاد خدای غافل ماند و گفت : صوفي آنست که چون گوید نطقش حقایق حال وی باشد ، یعنی چیزی نگوید که او آن نباشد و چون خاموش باشد معاملتش معتبر حال او باشد و بقطع علایق حال او ناطق گردد و من گویم این صفت در همه کس لازم است و گفت: عارف هر ساعت خاشع تر بود، زیرا که بهر ساعتی نزديك تر شود، گفتند: عارف کیست ؟ گفت : مردی باشد از ایشان وجدا از ایشان و گفت: عارفي خائف ميبايد نه عارفي واصف ، یعنی وصف کند خود را بمعرفت اما عارف نباشد که اگر عارف بودی خایف بودی «انما يخشى الله من عباده العلماء »جز این نیست که میترسند از خدای بندگان دانای او و گفت: عارف را يك حالت لازم نباشد که از عالم غیب هر ساعتی حالتی بوی فرود می آید تا صاحب حالات باشد نه صاحب حالت ، و گفت : ادب عارف زیر همه او بود ، زیرا که معرفت او را مؤدب باشد؛ و گفت : معرفت برسه گونه است معرفت توحید بود و این عامه مؤمنان است، دوم معرفت حجت و بیان است و این حکما و بلغا و علماء است ، سوم معرفت صفات وحدانیت است و این أهل ولاية الله است آن جماعتی که شاهد حق هستند تا حق تعالی ظاهر میفرماید برایشان آنچه بر هیچکس از عالمیان ظاهر نگرداند، گفت: حقیقت معرفت اطلاع حق است بر اسرار بدانچه لطائف پندار بدان پیوندد، یعنی هم بنور آفتاب آفتابرا توان دید و گفت : زنهار که بمعرفت مدعی نباشي ، يعني اگر مدعي باشي

ص: 374

كذاب باشی، دیگر معنی آن است که عارف و معروف در حقیقت یکی است تو در میانه چه پیدائی ، دیگر معنی آن است اگر مدعی باشی یا راست میگوئي يادروغ اگر راست مي گوئي صديقان خویشتن را ستایش نکنند چنانکه صدیق اکبر مي گفت : لست بخير كم ، يعنى أبو بكر فرمود «لست بخير كم وعلي فيكم »و در این معني ذوالنون مصری گفته است «أكثر ذنبي معرفتي اياه » واگر دروغ ميگوئي دروغگوی عارف نیست ، دیگر معنی آن است که تو مگوی که عارفم تا او گوید .

و گفت : هر کسی بخدای عارف تر است تحیر او سخت تر و بیشتر است، زیرا که هر که بآفتاب نزدیکتر باشد در آفتاب متحیر تر گردد تابجائی برسد که او او نباشد .

نزدیکان را بیش بود حيراني *** کیشان داند سیاست سلطانی

چنانکه صفت عارف از و پرسیدند گفت: عارف بيننده بود و بي علم و بي عين وبي خبر و بي مشاهده و بی صفت و بي کشف حجاب ایشان ایشان نباشند و ایشان بدیشان نباشند بلکه ایشان که ایشان باشند بحق ایشان باشند گردش ایشان بگردانیدن حق باشد و سخن ایشان سخن حق باشد بزبان ایشان روان گشته نظر ایشان نظر حق باشد بردیده های ایشان راه یافته، پس از آن گفت : پیغمبر علیه السلام ازین صفت خبر داد و از حق تعالی حکایت کرد که گفت : چون بنده را دوست بگیرم منکه خداوندم گوش او باشم تا بمن بشنود و چشم او باشم تا بمن به بیند و زبان او باشم تا بمن بگوید و دست او باشم تا بمن بگیرد ،و گفت زاهدان پادشاهان آخرت هستند و عارفان پادشاهان زاهدان باشند و گفت: علامت صحبت حق تعالی آن است که ترک کند هر چیزی را که او را از خدا مشغول کند تا او ماند و شوق خدا و بس ، گفت : علامت دل بیمار چهار چیز است: یکی آنکه از طاعت جلاوت نیابد ، دوم آنکه از خدای ترسناك نبود ، سوم آنکه در چیزها بچشم عبرت ننگرد چهارم آنکه آنچه از علم بشنود نفهمد .

راقم حروف گوید: سخت ترین بیماریهای دل آن است که آنچه از علم بشنود بفهمد و همه بی در دیها در عدم علم است ، و دیگر گفت : علامت کسیکه بمقام

ص: 375

عبودیت رسد آن است که مخالف هوا و تارك شهوات باشد ،دیگر میگفت: عبودیت آن است که بهمه حال بنده او باشی چنانکه او خداوند تو است بهمه حال راقم حروف گوید: ای بیچاره مگر میتوانی بنده او نباشی ، فرضاً اگر آداب ظاهریه بندگی را مفتخر نباشد در باطن بنده اما خالق تو در همه حال و همه وقت از شئونات خالقیت که رعایت مقامات مخلوقیت است صرف نظر نمی فرماید ، تو اگر خوب یا بد یا پاکیزه یا پست یا سنگ یا لعل هستی همه از همه پرتو انوار خلاق و تربیت آفریننده آفاق است، چه اگر آنی از نظر عنایت محروم شوی معدوم شوی ، و دیگر گفت ، علم موجود است و عمل بعلم مفقود وعمل موجود است و اخلاص در عمل مفقود و حب موجود است و صدق در حب مفقود ، و گفت : تو به عوام از گناه است و تو به خواص از غفلت و گفت تو به دو قسم است : توبه انابت و توبه استجابت تو به انابت آن است که بنده توبه کند از خوف عقوبت حقتعالی و تو به استجابت آن است که توبه کند از شرم خدای تعالی و بر هر عضوی تو به ایست توبه دل نیت کردن برترك حرام و تو به چشم فروخوابانیدن از محارم و تو به گوش از شنودن اباطيل و تو به دست ترك گرفتن مناهي و توبه پای نارفتن بمناهی و توبه شکم دور بودن و ناخوردن حرام و تو به فرج دور بودن از فواحش و گفت : خوف رقيب عمل است و رجاء شفیع محسن است، و گفت : خوف چنان باید که از رجاء نیرومندتر باشد چه اگر رجاء غالب آید دل مشوش شود ، و گفت: حاجت بزبان فقر کنند نه بزبان حکم، و گفت دوام درویشی با تخلیط را دوست تر دارم از صفای با عجب، و گفت: یاد خدای غذای جان من است و ثنای او شراب جان من است و حیای از او لباس جان من است، و گفت : شرم هیبت بود اندر دل با وحشت آنچه با تو رفته است از بدیها و کردهها و گفت : دوستی در سخن آرد و شرم خاموشی و خوف بی آرام سازد ، و گفت : تقوی آن است که ظاهر را آلوده نکند بمعاصيها و باطن بفضول و باخدای تعالی بر مقام ایستاده بود ، و گفت: صادق آن بود که زبان بصواب و صدق ناطق بود .

ص: 376

و گفت : صدق شمشیر خدای تعالی است هرگز این شمشیر بر چیزی گذر نکرد الا آنکه آن را پاره کرد و گفت: صدق زبانی محزون است و سخن بحق گفتن موزون ، و گفت : مراقبت آن است که ایثار کنی آنچه را یزدان تعالی برگزیده است ، يعني آنچه ایثار کنی و عظیم داری آنچه را که خدای عظیم داشته است و چون از تو ذره عجب پدید بسبب ایثار بگوشه چشم بدان باز ننگری و آنرا از فضل حق بینی نه از عمل خود و دنیا و هر چه آن را خورد شمرده است بدان التفات نمائی و دست از آن بیفشانی و خویشتن را درین اعراض کردن در میان نبینی ایثار باثاء مثلثه از باب افعال برگزیدن است برخود ، یعنی سود غیر را بر مصلحت خود مقدم داشتن و این کلمات باین دو آیه شریفه «لن تنالوا البر حتى تنفقوا مما تحبون* ويؤثرون على أنفسهم ولو كان بهم شحاً ولا تمنن تستكثر »و گفت : وجد سر است در دل و سماع داروئی است که خدای دلها را بر او برانگیزد و بر طلب او حریص گرداند و هر کسی آنرا بحق گرود و هر کسی بنفس بشنود در زندقه افتد و گفت : تو کل از طاعت خدایان بسیار بیرون آمدن است و بطاعت يك خداى مشغول بودن و از سببها بریدن و خود را در صفت بندگی داشتن و از صفت خداوندی بیرون داشتن، یعنی هر کسی از مردمان چشم بپوشد و هر بنده ضعیفی را مطاع بالاصاله و معبود خود نشمارد و قاضی الحاجات را خداوند ارضين وسموات بداند و یکباره بطاعت گروید و سبب را جز خداوند مسبب الاسباب نداند و بر صفت بندگان در بندگی یزدان بر آید و صفات تكبر و خود شناسی و حالاتی را که نه در خور ضعف بندگی است از خود بیفکند و آنچه خواهد از واهب حقیقی طلبد و ممکن را در صفت امکان وواجب را در شمیت وجوب بخواند متوکل است .

و گفت : توكل ترك تدبیر بود و بیرون آمدن از قوت وحليت خویش ، یعنی کسی بداند رشته امور در پنجه تدبیر او نیست و در قبضه تقدیر خالق قدير مهربان حکیم است و خیر او در خواست او است و تدبیر و چاره گری خودش مفید نباشد بلکه غالباً زیان آورد لاجرم از تدبیر و چاره پردازی خودش دست بدارد و بازیال

ص: 377

فضل ذی الجلال دست در آورد، و دیگر گفت: انس آن است که صاحب او را از دنیا و از خلق دنیا مگر از اولیای خدا و حشت پدید آید ، چه انس با اولیای خدا از انس با اولیای خدا است و گفت: اولیا را چون در عیش اندازند کوئی با ایشان در بهشت بزبان نور خطاب مینمایند و چون در عیش بلیت و امتحان اندازند گوئی با ایشان در دوزخ بزبان نار خطاب مینمایند و گفت : فرود منزل بحق تعالی انس گرفتگان آن است که اگر ایشان را بآتش بسوزانند يك ذره همت ایشان غایب نماند ، چه با او انس دارند .

چنان بروی تو مستغرقم بیوی تو مست *** که نیستم خبر از آنچه در دو عالم هست

و گفت : علامت انس آن است که با خلق انس نگیرند البته اگر ماهی تشنه در بحر صاف عذب زلال نامتناهی اندر باشد هرگز نخواهد در مبالی کثیف انیس والیف گردد .و دیگر گفت: مفتاح عبادت فکرت است و نشان رسیدن مخالفت نفس و هواست و مخالفت آن ترك آرزوهاست و هر کس مداومت کند برفکرت بدل عالم الغیب را بنگرد بنور روح «تفكر ساعة خير من عبادة سبعين سنة » چه آن آن عبادت که بیرون از فکرت باشد شأن ورتبت وحيثيت و كمال وقوام و دوام و استقلال ندارد ، و چون از نور عبادت و میمنت پرستش بمقامی بازرسید و ترتیب و تكلیف و آغاز و انجام خود را بدانست البته با نفس ناپروا و هوای ناروا که مخرب بنیان سعادت دنیا و آخرت است مخالف گردد و علامت مخالفت با نفس ترك نمودن آرزوها و مشتهيات نفسانی است که نشان شقاوت هر دو جهانی است و هر کسی آینه دل را صیقل فکر زدوده بدارد جنبه روحانیت یابد و از عالم شهود بعالم غیب راه يابد ، و گفت: رضا شاد بودن دل است و گفت: رضا شاد بودن دل است در تلخی قضا و ترك اختیار است پیش از قضا و تلخی نیافتن بعد از قضا و جوش زدن دوستی در عین بلا .

سرو بالای کمان ابرو اگر تیرزند *** عاشق آنست که بردیده نهد پیکان را

وقتی گفتند: داننده تر بنفس خویش ،گفت: آنکه راضی است بآنچه

ص: 378

قسمت کرده و این کلامی ظریف است، زیرا که هر کسی خود را بآنچه در وجود او وعدم علم و بینش او بر تمام حالات او در تمامت اوقات او آگاه و بر شئونات فائقه الوهیت دانا باشد البته بآنچه آن حکیم قادر مهربان با علم و کرم بدو قسمت کرده والبته خیر او بآن است خشنود باشد و چون خوشنود باشد علامت علم اوست بنفس خود و مقامات نفسانیه خود، و گفت: اخلاص تمام نشود مگر اینکه در آن صدق باشد و بر آن صبر بود ، و گفت: اخلاص آن است که از دشمن نگاهدارد تاثباه نکند ، یعنی حفظ خلوص را از شیاطین انس و جن بنماید، و گفت : سه چیز علامت اخلاص است: یکی اینکه مدح و ذم نزد وی یکی باشد و رویت اعمال فراموش کند و هیچ ثواب واجب نداند در آخرت بدان عمل .

راقم حروف گوید: مدح و ذم اگر از روی صدق و حقیقت باشد هر دو مؤثر است و عدم تأثر علامت نقصان نفس است و رویت اعمال را درجات و مسائلی است همه بريك نسق نیست که فراموشی و آن صحت داشته باشد و واجب ندانستن ثواب اخروى عين طلب ثواب است حتی در جماعت انبیاء و اولیاء علیهم السلام ، چه نخواستن ثواب از وهاب کل خصوصاً مرضات او که برترین مثوبات و زیباترین مطلوبات است نشان خود بینی و استغناء است و این بسی نامطوب و سخت نا ممدوح است «ادعوني استجب لكم » كلمه « اللهم انى أسئلك »در تمام ذرات موجود است که حقیقت افتقار و افتخار است بازبانی فصیح از واجبات غیر منفصله ووصول مواهب مقدس بی نیاز در تمامت حالات وانات بدون آنی انفصال از شئونات خالقیت و قادریت و واهبیت متصله است، هر چه بزبان موجودات بگذرد همه سوال است و هر چه از أنوار مكارم دائميه الهيه فروز بخش گردد همه اجابت و استجابت است هريك انقطاع میگیرد بقا از ماسوی منفك شود ، پس نخواستن عین خواستن ، چه آن در زبان و این در وجود است که گفته اند :

میشناسم طایفه از اولیا *** که زبانشان بسته باشد از دعا

بآن معنی است که این جماعت چون بنور طاعت و یمن ارادت بدانسته اند

ص: 379

که بر حقیقت خیر و شر و سلامت و سقم عاقبت خود چنانکه باید آگاه و آنچه خدای خواهد صلاح دنیا و آخرت ایشان در این است لاجرم از خواهش آنچه نشاید خاموش مانده و بخواست آنکس که خیر آنها را میخواهد و میداند بازگشته و خواهش خود را موجب حرمان از آنچه نیکو است دانسته ، پس این گونه ناخواستن عين خواستن و نا طلبیدن عین طلب است و اینکه حضرت أمير المؤمنين علیه السلام عرض میکند خدایا من ترانه بامید بهشت و نه از بیم آتش عبادت میکنم بلکه تورا شایسته پرستش یافته ام ، عوض بزرگ خواستن در همین است، زیرا که چون کسی خدای را بصفات و شئونات الوهیت که خالقیت ورزاقیت وجود و کرم و بقای بی فنا وفنای در ماسوی و دیگر صفات بشناسد و افتقار و انکسار و سایر اوصافی که شأن ممکن است بداند میداند وجودش عین افتقار و حاجتمندی و ساخته خواهندگی و تکدی است ، و شأن خداوند تعالی که واجب الموجود وصاحب الكرم والجود نماینده آزال و ابود است فضای حوائج و نمایش جود و کرم و فزایش فضل و نعم است اگر او از مقام حاجت دور شود معدوم است و اگر خالقش از شئونات خود ظاهر نسازد هیچ موجودی بعرصه وجود نیاید، پس آنحضرت در این عرضی که مینماید اثبات بندگی و مخلوقیت و حاجتمندی خود را که متضمن وجود و نگاهدارنده نمود است مینماید وقضای حاجات را که شأن خالق بنده نواز و منعم و جواد بی آغاز و انجام است مکشوف و هر دو حال را در مخلوق و خالق در خور وانفصالش را محال میشمارد .

و دیگر میگفت: هیچ چیز سخت تر از اخلاص در خلوت ندیدم و گفت؛ هر که از چشمها بیند نسبت آن بعلم است و هر چه از دلها بیند نسبت آن بیقین بود و گفت: صبر ثمره يقين است و این کلمه را از آن گوید که چون کسی بر شئونات خالقیت و مخلوقیت آگاه شد و یقین نمود هر چه پیش آید از جانب خدای و سبب حکمت داند لاجرم بر عموم واردات شکیبائی جوید ، و گفت: سه چیز از نشان یقین است: یکی نظر بحق کردن در همه چیزها، دوم رجوع بحق

ص: 380

نمودن در همه کارها ، سوم یاری خواستن از حق در همه حالها، و گفت : یقین دعوت کند بکوتاهی امل کوتاهی عمل عوت کند بزهد و زهد دعوت کند بحکمت و حکمت نگریستن بعواقب بار آورد و گفت: اندکی از یقین بیشتر است از دنیا از بهر آنکه اندکی یقین دل را بر حب آخرت مایل گرداند و باند کی یقین جمله ملکوت آخرت را مطالعه فرماید، و گفت : علامت یقین آن است که بسی مخالفت کند خلق را در زیستن و مدح خلق را ترك نماید اگرش نیز عطای دهند و فارغ گردد از نکوهیدن ایشان اگر نیز منع کند و گفت: هر که بخلق انس گرفت بر بساط فرعونیان ساکن شد و هر که غائب ماند از گوش با نفس داشتن از اخلاص دورماند و هر کسیرا از جمله اشیاء نصیبش حق گردید و بس هیچ باك ندارد و اگر چه همه چیزها از وفوت شود جز حق چون که حضور حق تعالی حاصل دارد ( این متاعی است که این هر دو جهانش بجوی است) ، و گفت: هر مدعی که هست بدعوی حق محجوب است از شهود حق و از سخن حق واگر کسی با حق حاضر است محتاج بدعوی حق نیست أما اگر غایب است دعوى اینجا است که دعوی نشان محجوبان است ، و گفت : هرگز مرید نبود تا استاد خود را فرمان برتر نبود از خدای و هر که مراقبت کند خدای را در خطرات دل خویش بزرگ گرداند او را در حرکات ظاهراو ، و هر که ترسد در خدای گریزد و هر که در خدای گریزد نجات یابد و گفت: هر که قناعت کند از اهل زمانه راحت یابد و مهتر همگنان گردد ، و هر که در آنچه او را نه بکار آید تکلف نماید ضایع کند در دل آنچه بکارش میآید و گفت: هر که از خدای ترسد دلش حق را نگذارد و دوستی خدای در دلش استوار آید و عقلش کامل شود و گفت هر کسی طلب عظیمی کند مخاطره عظیمی کرده است و هر که آنچه طلب کند نشناسد خوار گردد در چشم او قدر آنچه بدل باید کرد و گفت: آنچه تأسف میخوری بر حق نشان آن است که قدر حق نزد تواندك است ، و گفت: هر که دلالت نکند ظاهر او بر باطن او همنشين مباش .

و گفت: هر کسی بحقیقت خدای را یاد کند در جنب پاد کردن او جمله

ص: 381

چیزها را و خدای تعالی عوض او بود از همه چیزها، وقتی از ذوالنون پرسیدند که خدای را بچه شناختی؟ گفت : خدای را بخدا بشناختم و خلق را برسول بشناختم یعنی الله است و نور الله و خدای خالق است خالق را بخدای توان شناخت و نور خدای خلق است و أصل خلق نور محمد صلی الله علیه وآله پس خلق را بمحمد صلی الله علیه وآله توان شناخت .

راقم حروف گوید : معنی خدای را بخدای شناختم چنانکه فرموده اند : «یا من دل ذاته بذاته» این باشد که جمله ممکنات دچار حوادث و تغییرات و انقلابات هستند و نمود هر چیزی از اشیائی دیگر است که صانع کل اسباب قرار داده است پس این موجودات متغیره بدون خالقی که صفات او بر خلاف اوصاف و اخلاق ممکنات باشد پدید و موجود نتواند و خالق آنها اگر بر صفات ممکن باشد خود نیز حادث است و حادث خالق حادث نتواند باشد، و ثابت شد که موجودات را خالقی باید باشد که از صفاتی که درخور ممكن وحادث وزايل و فانی است مبرا و منزه وغير متغیر و متقلب باشد و هر گزش شناسی در ازلیت و فنا و زوال حاصل نشود و مباین با جنس مخلوق باشد و محل حوادث نگردد و کنه او شناخته نگردد وفنا و زوال و نوازل و صوادر راه نیابد، و چون بر این منوال باشد انحصار بحضرت کرد گار پیدا میکند و ذات او بذات خودش دلالت کند و دیگر زمانی با او گفتند: در خلق چگوئی؟ گفت: جمله خلق در وحشت غیب اندرند یعنی رام و آرام نیستند زیرا که بی خبرانند و هر بی خبری وحشی و متوحش و در حال اضطراب و تزلزل است، و نیز از او پرسیدند: بنده منصوص کیست؟ گفت: چون از نفس وفعل خود پناه جوید بخدا و او را در جمله أحوال پیوندی جز بحق نماند گفتند :صحبت با کدام کس داریم؟ گفت: با کسیکه او را ملک نباشد و در هیچ حال منکر تو نباشد و به تغییر تو متغیر نگردد اگر چه آن تغییر بزرگ باشد بعلت آنکه هر چه متغیر تر شوی حاجت تو بدوست بیشتر است .

و گفتند : بنده را کدام وقت راه خوف آسان گردد؟ گفت : آنگاه که خویشتن را

ص: 382

بیمار شمرد و از بیم بیماری در از از همه چیزها پرهیز کند، گفتند : بنده بچه چیز شایسته بهشت گردد؟ گفت: به پنج چیز استقامتی که در آن برگشتن نباشد و اجتهادی که در آن سهو نباشد ، و مراقبت نمودنی خدای را در پوشیده و آشکار ، و چشم بر مرگ داشتن بساختن زاد راه و محاسبۀ خویش را نمودن از آن پیش که حسابت کشند .

پرسیدند علامت خوف چیست ؟ گفت آنکه خوف خدای تعالی او را از تمام خوفها ایمن گرداند :گفتند از جمله مردمان کدام کس صیانتش بیشتر است؟ گفت: آنکس که زبان خود را نگاه دارد، گفتند: تو کل چیست ؟ گفت : آن است که از جمله مخلوق طمع برگیری، دیگر باره بپرسیدند گفت: خلع ارباب وقطع اسباب ، يعنى بجز خدای تعالی پروردگاری در دل نگیری و جز از مسبب الاسباب سبب نجوئی ، گفتند: زیادت کن گفت: افکندن نفس را در عبودیت و بیرون آوردن نفس را از ربوبیت یعنی چندان نفس اماره را بریاضت و عدم موافقت سر بکوبند و برخلاف هوای نفس و خوار نمودن آن بکوشند و در عبادت و اطاعت خدای روح حیوانی را ضعیف و ذلیل و نفس رحمانی را قدری بگردانند که جز در طریقت مربوبیت ترود و اثری از باد غرور دروی نماند :

گفتند: عزلت کدام کس درست آید؟ گفت: آنگاه که از نفس خود عزلت گیری ، یعنی از قیود هستی و خود پرستی برهی گفتند :کدامکس اندوهش بیشتر است؟ گفت: بدخوی ترین مردمان یعنی هر کسی را خوی بد باشد و بناشازی بگذراند چون باخوى او مأنوس نیستند و موافقت و مؤانست نجویند محزون بماند و نیز مردم با بدخوی بالطبيعه برخوی بد وسلوك ناخوش بروند این نیز براندوه او بیفزاید، گفتند: دنیا چیست؟ گفت: آنچه ترا از حق مشغول کند دنیا همان است گفتند سفله و پست کیست؟ گفت: آنکه بخدای راه نبرد و نرسد ، وقتی یوسف بن حسین از ذوالنون پرسید با کدام کس صحبت کنم ؟ گفت: با کسیکه توئی و منی در میان نباشد، گفت: مرا وصیتی فرمای گفت :

ص: 383

با خدا یارباش در خصمی نفس خود نه با نفس یار باش در خصمی خدا و هیچکس را حقیر مدار اگر چه خود را باشد و در عاقبت او ننگر چه بودند بود که معرفت از وی سلب کنند.وقتی شخصی از شیخ وصیتی طلبید گفت : باطن خود را برحق برگمار و ظاهر خود را بخلق بگذار و بخدای عزیز باش تا خدای تعالی ترا از خلق بی نیاز کند، گفتند: زیادت کن گفت: شك را بريقين اختيار مکن و از نفس خود خوشنود مباش تا آرام نگیرد واگر ترا بلائی روی کند تحمل کن و ملازم در گاه خدا باش.

وقتی دیگری وصیتی طلبید گفت همت خود را از پیش و پس بفرست گفتند: سخن را شرح بده گفت: از هر چه گذشت و از هر چه نیامده است اندیشه مکن و نقد وقت را باشد «قم و اغتنم الفرصة بين العدمين » ، پرسیدند: صوفیان چگونه کسانند؟ گفت: مردمانی هستند که خدای را بر همه چیزها بگزیده اند و خدای ایشان را بر همه کس بگزیده است، وقتی مردی گفت: مرا برحق دلالت کن گفت: اگر دلالت بحضرت خدای میطلبی از شمار بیرون و بیشتر است واگر قرب میطلبی در أول قدم است، وشرح این سخن از پیش بگذشت ، پدرم جنت مكان ميرزا محمد تقى لسان الملك سپهر اعلی الله مقامه در یکی از قصائد میفرماید:

يك قدم تاکوی آنشه بیشتر نبود وليك *** آن قدم باید نهادن بر وجود خویشتن

بلی چون از ما و من سخن بربندی و فنای فنا که بقای در بقا است دریابی بمقام قرب نايل شوی ، مردی با ذوالنون گفت: ترا دوست میدارم گفت : اگر تو خدای را میشناسی خدایت دوست بس است و اگر نمی شناسی طلب کسی را کن که خدای را بشناسد تا ترا بدو راه نماید، پرسیدند نهایت معرفت چیست ؟ گفت: هر کس بنهایت معرفت رسد نشانش آن بود که چون بود چنانکه بود آنجا که بود همچنان بود پرسیدند: اول درجهٔ که عارف بدان روی نهد چیست؟ گفت تحیر بد از آن افتقار بعد از آن اتصال بعد از آن حیات ، یعنی چون

ص: 384

شخص عارف پای در مراتب معارف نهد چندانش عظمت و جلال و كبريا وقدرت و صفات و صنایع ایزدی در نظر دل اندر آید که متحیر و مبهوت شود و چون سرگشته شد حق را همه چیز و خود را هیچ و بی چیز و ناچیز شمارد و چون بر این مقام رسید خدای را غنی و بی نیاز و خود را محتاج و فقیر و با هزاران حاجت و آز شمارد و چون باین درجه پیوست یکباره از خلق انفصال و بحق اتصال گیرد، زیرا که جز خدای غنی قادر متعال خالق المخلوقات را قاضی الحاجات نخواهد دانست و چون بحق و هستی مطلق پیوست بحیات ابدی و زندگانی سرمدی کامکار آید.

پرسیدند عمل عارف چه باید باشد؟ گفت: آنکه در همه حال ناظر خداوند ذو الجلال باشد، پرسیدند کمال معرفت و نفس چیست ؟ گفت به بردن بنفس همیشه گمان نیکو بردن بمردن و گفت حقایق قلوب فراموش کردن نصیبه نفوس است ، و گفت : دورترین مردم از یزدان تعالی کسی است که در ظاهر اشارت او بخدای بیشتر است، یعنی پنهان دارد چنانکه از ذوالنون نقل شده است که گفت : هفتاد سال در توحید و تفريد و تجرید و تأیید و تسديد قدم زدم و برفتم وازین همه خبر گمانی بچنگ نیاوردم .

نقل است که در مرض موت با ذوالنون گفتند :چه آرزو داری ؟ گفت : آرزو آن است که پیش از آنکه بمیرم اگر همه يك لحظه باشد او را بدانم و از آن پس این بیت را بگفت :

الخوف المرضى والشوق أحرقني *** و الحب اضنافي والله أحيائي

و از آن پس یکروز بیهوش شد ، یوسف بن حسین گفت: در این حال مرا وصیتی بگذار :گفت :مرا مشغول مدارید که در تعجب مانده ام در احسان او بعد از آن وفات کرد و در آن شب هفتاد تن رسول خدای صلی الله علیه وآله را در خواب دیدند که فرمود : دوست خدا ذوالنون خواهد رسید باستقبال او آمده ایم ، چون وفات نمود بر پیشانی نوشته بخط سبز دیدند که :

هذا حبيب الله مات في حب الله *** هذا قتيل الله مات في سيف الله

ص: 385

چون جنازه اش برداشتند آفتاب سخت در تاب بود مرغان هوا بیامدند پردرپر بافتند و جنازه اش را بسایه گرفتند تا از خانه بلب گور رسیدند و در راه که او را میبردند موذنی بانگ نماز برداشت چون بکلمه شهادت رسید ذوالنون انگشت بر آورد فریاد و ناله از مردمان برخاست گفتند مگروی زنده است جنازه بر زمین بگذاشتند انگشت او همچنان بود و هر چه سعی کردند که انگشتش فرو گیرند فرو گرفته نمی شد از آن پس او را دفن کردند ، اینوقت مردم مصر تشویر خوردند و از جفائی که با او کردند پشیمان شدند و بتوبت پرداختند، در طرایق الحقایق مسطور است که ذوالنون می گفت : اگر خواهی اهل صحبت باشی با یاران چنان کن که مرتضی علی علیه السلام با پیغمبر صلی الله علیه وآله نمود و در دنیا و دین ا مخالفت رسول را ننمود لاجرم حقتعالى « انما وليسكم الله ورسوله» در شأن او فرمود . و این کلام بصورتی دیگر و لفظ صدیق و صاحب که نظر با ابوبکر مینمود مذکور شد .

و هم در آن کتاب مسطور است که شیخ گفت: یکی هنگام که در بادیه راه میبردم ناگاه زنی را دیدم ایستاده است و خدای را بانواع دعوات در انواع لغات میخواند از حسن صوت و حسن سیرت و حسن عبارت و حسن اشاراتش بعجب اندر شدم و بسی شگفتی گرفتم و بد و نزديك رفتم و دیناری چند که با خود داشتم خواستم مر او را دهم و گفتم ای زن این زر بگیر و در حوائج خود بکاربند با من بآشفتگی گفت: ای بطال بکار خود باش با منت چكار «كن الله يكن الله لك» با خدای باش تا خدای ترا باشد آنگاه هر دو دست ذی آسمان بر آورد و قبض نمود و از آن پس بر گشود نگران شدم در یکی زر و بدیگر اندر سیم است و گفت ای مرد همانا از جیب گیری و من از غیب و آنکس که از جیب بگیرد مانند کسی که از غیب بگیرد نیست ای ذوالنون مگر ندانسته که هر کسی خدای را باشد خداوند همه چیز را از عرش تا فرش از بهرش مسخر فرماید .

ذوالنون می گوید: باز گشتم و از شأن و مقام آن زن در عجب شدم و همی گفتم «وا حزنا على ضعف اليقين»آن زن گفت: واحزناه مكوى اما « وا قلة حزناه »

ص: 386

بگوى صاحب كتاب اثنى عشرية در مواعظ عددية مى نویسد: ذوالنون می گوید :در بیت المقدس این کلمات را برروی سنگی نوشته دیدم«و كل خائف هارب وكل راج طالب وكل عاص مستوحش و كل طائع مستأنس وكل قائع عزيز وكل طامع ذلیل »هر کس خائف باشد فرار نماید ، زیرا که خوف بواسطه گناه و خیانت يا نسبت بآن است ناچار فرار مینماید ، و هر گناه کاری وحشی شود و دوری و کناری جوید تا بکیفر گرفتار نشود ، و هر کسی مطیع و فرمان بردار باشد مستأنس و نزدیکی گیرد چه روسفید و مطمئن وقوى القلب وسرافراز است ، و هر کسی دارای گنج قناعت باشد بدولت عزت کامکار است، و هر کسی بنكبت طمع مبتلا شود بلطمة ذلت تبه روزگار است و این کلمات در زبان مبارک معصوم علیهم السلام وارد است « عز من قنع و ذل من طمع ، الخائن خائف » الى آخرها .

ورام بن أبي فراس در کتاب خود می نویسد : ذوالنون مصری گفت : به یکی از پزشکان بگذشتم گروهی مرد و زن بگردش انجمن داشتند و شیشه های آب با خود آورده بودند و آن طبیب برای هر يك از ایشان و نظاره در کمیز آنها توصیفی موافق می نمود ، بدو نزديك شدم و سلام را ندم و پاسخ یافتم و گفتم : خدایت رحمت کناد داروئی بفرمای که دوای گناهان باشد، وی مردی خردمند سدید دارای رأی رشید ساعتی سربزیر افکنده آنگاه سر برافراخت و گفت : ایجوان اگر دوای گناهان را بر تو بر شمارم میفهمی؟ گفتم اگر خدای بخواهد میفهمم پس گفت : بگیر عرق فقر وورق صبر وهليله خشوع و بلیله تواضع را آنگاه این جمله را در هاون تو به بکوب و با دسته تقوی بسای و در طبخیر توفیق در انداز و از آب خوف بر آن بریز و در زیر طبخیر و تا به توفیق و آب خوف آتش محبت برافروز و تا کف بر آورد و از آن پس در جام رضایش فروریز و با بادبزن حمدش باد بزن تا سرد گردد و بعد از آتش در قدح مناجات بریز و بآب تو کلش ممزوج و با کیجه و چوب استغفار برهم بزن و بعد از آن بیاشام و از آن با آب ورع و خوف مضمضه کن و در دهان بجنبان و چون چنین کردی هرگز بگرد گناهی نگردی می دهد.

ص: 387

بعضی از ظرفا برای محبت مجازی نسخه از طبیب حاذق ومحبى مرافق نقل کرده است چون المجاز قنطرة الحقيقة آن صورت نیز بالمناسبه در اینجا نقل می شود تا حقیقت را از مجاز و انجام را از آغاز دریابند و آن معجون که مجانین و عشاق مجازی و گرفتاران مشتهيات نفسانی را بکار است ازین قرار است : گل دو عارض ، وخد لطیف دو ورق ، بادام چشم شهلا دو عدد ، یاقوت سرخ لب لعلگون دو قطعه ، سنبل الطيب زلف مشك بیز دو بسته ، مروارید دندان درخشان دو رشته فلفل خال سیاه یکدانه ، ورق نقره سینه آبگینه گون يك صفحه ، مشك ناف عنبر اتصاف يك نافه و سقنقور و ماهیچه ساق بلورین ستون گشاده رواق دو دانه حرمت خلف وعده بقدریکه دل نگیرد، تخم خردل دشنام چندانکه شیرینی مهر را تلخ نگرداند این ادویه را در هاون طلب وجد با دسته سعی و جهد سحق و صلایه کن و با عسل آب دهان معجون نموده در شیشه دل نگاهداري نموده گاه بگاهی بقدر مردمک دیده تناول نمایند که برای تسكين اوجاع عشقيه وحفظ صحبت محبت نافع و مجرب است .

راقم حروف گوید: گویا این طبيب لبیب بطوری در بحار محبت و بساتین عشق حبيب مستغرق و مستاصل و متحیر بوده است که از سیب ذقن و رمان پستان عاج نشان و لحوم لفی در آن نام نبرده است شاید بقدر سلیقه و اشتهای خود سخن کرده یا در عالم مهر و بیهوشی فراموش کرده است و گرنه این چند وسیله بدیعه برترین دواوين شعرا و عناوين بلغا و ظرفای روزگار است .

با میانهای نزار زار چون تل قصب *** با سرینهای سپید و سرخ چون تل سمن

بزبان فصاحت بنیان دانای مهذب و اوستاد مجرب حکیم فرخ روزگار فر خی گذشته هنیا له نصيبه ونعيمه .در فتوحات واقدی در آنجا که از فتح بهنسا که در صعيد مصر است و در زمان هیبت نشان جناب عمر بن خطاب لا زال مقيما الى اليق المآب مفتوح و جمعی از لشکر اسلام و صحابه کبار در بهنسی بروزن قهقری شهید گشتند رقم کرده است یاقوت حموی در معجم البلدان می نویسد : بهسنا

ص: 388

باباء موحده مفتوحه و هاء مفتوحه و سین ساکنه و نون و الف قلعه بس استوار وعجيب است در نزدیکی مرعش وسمیاط و روستای آن همان روستای کیسوم است که شهر نصر بن شبت خارجی در زمان خلافت مأمون بود و عبدالله بن طاهر او را بکشت و این قلعه بر دندانه کوهی عالی واقع است و در روز گار از اعمال حلب در شمار است ، اما چنان مینماید که بهنسا باباء موحده مفتوحه وهاء ساكنه و نون مفتوحه وسين مهمله و الف مقصوره صحیح است ، چه شهری است در مصر از صعید ادنی در غربی نیل وشهري عامر وكبير وكثيرة الدخل و در ظاهر آن مشهدی است که زیارت کنند و چنان گمان دارند که حضرت مسیح و مادرش علیهما السلام هفت سال در آنجا اقامت کرده اند و برابی عجیبه در آنجا واقع است از آنجمله علمائی بآنجا منسوب هستند أبو الحسن أحمد بن عبد الله بن حسن بن محمد عطار بهنسی محدث است در سال سیصد و چهاردهم وفات نموده است ، گویا بهنسا را که در حال نسبت بهنسی گویند ياء نسبت را الف ممدوحه فرض کرده بروزن قهقری شمرده اند با اینکه می نویسد از صعيد مصر است با بهسنا بتقديم سین برنون فرق نگذاشته و باشتباه افتاده اند .

می گوید، ذوالنون مصری گفت: من همه ساله در بهنسی میشدم و جبانه یعنی قبرستان را محض اجر و ثواب زیارت میکردم و در سالی از سالها عارضی روی داد که مرا از زیارت آن مکان بازداشت و در آن اثنا که شبی بخواب اندر بودم جماعتی از رجال را در عالم خواب بدیدم که هر گز مانند ایشان را در حسن دیدار و پاکیزگی البسه ندیده بودم و ایشان بر اسبهای اشهب ، یعنی سپیدی بر سیاهی غلبه یافته سوار و درختهای سبز بدستها اندر و از دیدارهای ایشان انوار لامعه پدیدار بود پس مرا سلام فرستادند و گفتند ای ذوالنون ما را در این سال بوحشت آوردی و اگر تو مارا زیارت نکردی ما بزیارت تو آمدیم ، گفتم: شما کیستید ؟ گفتند: اخیار محمد مختار صلی الله علیه وآله باشیم و در بهسنائیم، یعنی در آنجا بخاک رفته ایم و ما در ارض روم برای یاری نمودن مسلمانان و اعانت ایشان بر دشمنان یزدان که گروه

ص: 389

كافران بودند بوديم و اينك بسوى تو گذر كرديم تا سبب انقطاع ترا از زیارت ما بازدانیم و ترا سلام فرستیم ، ذوالنون گفت: شما در کدام زمین هستید ؟ گفتند: ساكنان جبانه بهسنا باشيم و ترا بر ما حقوق زیارت است ، چه تو از أهل و شایسته اشارتی گفتم :ای سادات و آقايان من « اني لا أعود وحبل الوصال بيننا ممدود » و من هیچ نمیدانستم که هر کس شما را زیارت کند میدانید و نیز گمان نمی بردم که مرا این مقدار و رتبت است، گفتند: ای ذوالنون مگر ندانسته باشی که جماعت شهیدان در حضرت یزدان زنده اند و روزی داده میشوند و کتاب مکنون یعنی قرآن مجید باین مطلب ناطق است، و این اشارت بآیه شریفه « ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله أمواتا بل أحياء عند ربهم يرزقون » است آنگاه آنجماعت مرا بگذاشتند و بگذشتند، پس بیدار شدم و شراره آتش در دلم تابش داشت .

و پاره حکایات ذی النون باپاره اصحاب ومعاصرين خود مثل أبو يعقوب يوسف ابن حسین و خواستن او اسم اعظم را و امتحان کردن ذوالنون او را بموشی و حکایات دیگر در کتب اهل تصوف مسطور است مولوی معنوی در مثنوی اشارت بحال ذوالنون وحبس او کند و گوید :

این چنین ذوالنون مصری را فتاد ***کاندرون شور و جنون نو بزاد

چونکه در ریش عوام آتش فتاد ***بند کردندش بزندان المراد

چون قلم در دست غداری فقد *** لاجرم منصور ابر داری فتد

چون سفیهان را بود کارو کیا *** لازم آمد يقتلون الانبياء

در کتاب روض الفائق مسطور است که ذوالنون مصری گفت : ام داب از كبار صالحات عابدات بود تا بنود سال روزگار رسانید و بهر سال پیاده از مدینه طيبه بمکه معظمه میشد در اواخر روز گار از بینش جهان ناپایدار نابینا شد چون هنگام اقامت حج در رسید زنان مدینه بزیارت او بیامدند و از نابینائی او اندوهناك شدند ام دأب بگریست سر بسوی آسمان بر کشید و عرض کر دپروردگارا سوگند بعزت تو اگر نورچشم من در حضور تو از کار بیفتاده همانا انوار شوق من بحضرت تو

ص: 390

مفقود نگشته است آنگاه احرام بربست و گفت: « لبيك اللهم لبيك »و با آن بیرون رفت و در پیش روی ایشان میرفت و در راه سپاری از آنها که با دو چشم روشن میرفتند سبقت میگرفت ، ذوالنون میگوید: ازین حال وی در عجب شدم هاتفی مرا بانگ در دادای ذوالنون در عجب هستی از ضعیفه که بخانه مولای خودش اشتیاق دارد مولای او وی را بلطف خودش بدانجا حمل فرمود و او را نیرومند ساخت .

و هم در آن کتاب از ذوالنون مروی است که بمن خبر دادند که در جبل المعظم جارية متعبده است خواستم او را زیارت کنم پس بدان کوهستان برفتم و اورا طلب کردم و نیافتم تا بیاره متعبدین برخوردم و از وی بپرسیدم گفتند: آیا از مجانین میپرسی و عقلا را میگذاری ، گفتم مرا بروی دلالت کنید هر چه دیوانه باشد گفتند او را نگران میشویم که بر ما میگذرد و گاهی بر زمین می افتد و گاهی بپای می شود و گاهی فریاد میکشد و گاهی خاموش میشود و گاهی گریان و گاهی خندان می گردد ، گفتم مرا بروی دلالت کنید ، یکی از ایشان گفت: اورا فلان رودخانی خواهی یافت، پس در طلبش برفتم و چون بروی مشرف شدم آوازی ضعیف از وی بشنیدم و همی گفت:

يا ذا لذى انس الفؤاد بذكره ***أنت الذى ما ان سواه أريد

با منیتي دون الانام و بغيتي ***يا من له كل الانام عبيد

تفنى الليالى و الزمان باسره ***و هواك غض في الفؤاد جديد

پس بدنبال این صوت برفتم ناگاه آن جاریه را برسنگی بزرگ نشسته دیدم او ر ا سلام گفتم و پاسخ گفت و فرمود ای ذوالنون ترا با دیوانگان چکار است گفتم :آیا تو دیوانه ؟ گفت: اگر نه دیوانه ام چرا دیوانه ام خوانند؟ گفتم چه چیزات دیوانه ساخته؟ گفت ای ذوالنون محبت او مرا دیوانه ووجد او مرا در قلق واضطراب و شوق مرا اسیر و دستگیر آورده است، گفتم : محل شوق او در کدام عضو تو است؟ گفت: ای ذوالنون محبت در قلب و شوق در فؤاد ووجد درسر ر او پوشیده است

ص: 391

آنگاه چنان بگریست که بیهوش بیفتاد چون بخود بازگرائید گفت : آواه از فرط محبت اى ذوالنون محبین بر اینگونه جان میسپارند آنگاه نعره بزرگ برکشید و بر زمین بیفتاد چون حرکتش دادم بمرده بود .

و نیز ذوالنون حکایت کند که وقتی زنی عابده را از جماعت زهاد برای من توصیف کردند که داراي عمل و اجتهاد است پس بقصد او برفتم و معلومم شد که روز برروزه و شب بنماز و نیاز میگذراند نه از کثرت عبادت سست و نه از شدت عمل خسته می شود و در خرابه ديري منزل دارد چون تاریکی شب در رسید دیدم می گوید: آقاي من نمی خوابد و خفتن او را نشاید پس چگونه كنيزك بخواب رود و حال اینکه مخدوم نخوابد نه چنین تواند باشد سوگند بعزت و جلال تو برای من در این شب خواب نخواهد بود ، و چون آنشب بصبح پیوست او را سلام فرستادم و پاسخ یافتم و گفتم : ای جاریه در مساكن نصاری سکون میجوئی و حال اینکه تو باین حالت اندري ؟ فرمود : ای ذوالنون بمانند اینگونه کلام بیمار سقیم سخن مران و حال اینکه تو بر این قدم عظیم هستی و جز خدای را در خاطر خود خطور مده و در خیال خود غیر از او را پندار مکن ، گفتم: آیا در چنین دیر ویرانه بوحشت اندرنیائی ؟ گفت : قسم بآن کسی که گنجینه دلم را از جواهر لطایف حکمت خود انباشته ساخته و مرا از محبتش در هیمنه افکنده در مخزن دلم موضعی براي ديگري جزاو نباشد و در جسدم رگی و عرقی نیست مگر اینکه پر از معرفت او است پس چگونه بیاد او انس نجویم به اینکه همیشه در حضرت اویم ، گفتم مرا ارشاد فرمودي بطریق پس سلوك ده مرا بسلوك این قوم ، چه من قسم بخداي در بحار ذنوب خود غریق هستم ، فرمود: اي ذوالنون«اجعل التقوى زادك والأخرة مرادك والز و الورع مطبعتيك والانقطاع الى الله تعالى سجيتك و اديم هذه الدنيا عن قلبك فهو سبب الرجوع الى ربك واسلك طريق الخائفين و اترك طريق المذبين تكتب في ديوان الموحدين وتلقى الله تعالى وليس بينك وبينه حجاب و لا يردك عنه بواب»:

ص: 392

تقوی را زاد و توشه و سراي اخروي را مقصود ومراد وزهد وورع را مطية و انقطاع بحضرت یزدان را سجينة خود بگردان و این دنیا و حب آنرا از دل بیفکن چون چنین کردي سبب بازگشت بپروردگار تو میشود و براه خائفان یعنی براهی که شایسته بیمناکان است راه بر سپارو طریق و روش گناه کاران را از دست بگذار ، اینوقت ترا در دیوان اسامی موحدین رقم میکنند و خداوند تعالی را ملاقات میکنی در حالی که در میان تو و او حجابی نیست و دربانی تو را از پیشگاه او بر نمی گرداند ، ذوالنون میگوید: این کلمات او در دلم جاي گرفت و سبب رجوع بپروردگارم شد، پس از آن مرا بگذاشت و بگذشت و همی زمین بنوشت و در حال سیاحت خود می گفت :

هو الحبيب الذي بالوصل قد وعدا *** و حقه لا شكّة مهجتى أبدا

یا آنجا که می گوید :

هزى صفاتهم قالوا الذي طلبوا *** وكل راج لما يبغيه قد وجدا

در طبقات شعرانی می نویسد: از جمله كلمات ذي النون مصرى است «إياك أن تكون للمعرفة مدعياً أو بالزهد معترفا أو بالعبادة متعلقا وفر كلشيء إلى ربك » از آن بپرهیز که مدعی معرفت و خدای شناسي يا معترف بزهد يا بعبادت متعلق باشی و از هر چيزي بحضرت پروردگار خود فرار کن ، و دیگر می گفت : با علماء مردمان را ادراک نمودیم هر يك از ایشان بر علم بیفزودند برزهد و بغض دنيا بيفزودند ، و شما ای علما هر وقت هريك از شما بر علم افزوديد برحب دنيا وطلب دنيا ومزاحمت بیفز وديد، وما علماي پيشين را دریافتیم که اموال خود را در طلب علم و تحصیل دانش اتفاق می نمودند و شما امروز علم را در تحصیل مال بمصرف ميرسانيد.

انكويا نظر ذي النون بعلماي این روزگار بوده است که در این امر بحد کمال رسیده است و غالب مردم خود را در لباس علم و اهل علم بشمار آورده و چون علم ايشان كافي ادراك مقاصد و آن تعداد مال که دهان حرص اینان پرکند نیست

ص: 393

لهذا فروش دین خود را نیز شريك فروش علم نمایند ، نستعيذ بالله مما يفعلون.

و دیگر می گفت ای گروه مریدان هر يك از شما خواستار طريق و طریقت است باید چون ملاقات کند علما را خود را جاهل نماید و چون جماعت زهاد را اراده کند اظهار رغبت نمايد يعني خود را طالب دنیا نماید و چون عرفا و عارفین را بیابد خاموش نماید تا زیادت بخشند علما علم او را وزهاد زهد او را و عارفان معرفت او را .خداوند تعالى ميفرمايد « إنما الصدقات للفقراء والمساكين» - إلى آخرها وقتی از سفله و مردمان پست فطرة از وی پرسیدند گفت: کسی است که عارف بطریق بحضرت باری تعالی نباشد و در مقام طلب عرفان و تعرف هم نباشد و دیگر گفت :زود باشد که مردمان را زمانی برسد که دولت بهره مردمان احمق گردد و این جماعت را برا کیاس و صاحبان هوش فزونی باشد . صاحب طبقات گوید: احمق کسی است که متابعت هواي نفس كند و از خدای تعالی با این حال متمنی و آرزومند ،آید و کیس وزيرك آنکس باشد که نفس خود را پست و فرود نماید و برای تهیه بعد از مرگ کار کند و دیگر می گفت « لم يزل الناس يسخرون بالفقراء في كل عصر ليكون للفقراء لتأسى بالانبياء عليهم الصلوة و السلام » و همیشه مردمان فقیران را در هر زمانی به تمسخر در سپارند تا فقیران به پیغمبران صلوات الله عليهم تأسی باشد و این کلامی لطیف است ، چه دلالت و نبالتی عظیم بر رتبت ومنزلت فقراء مینماید و فقرا در این امر شريك و پیرو پیغمبران می شوند زیرا که مردمان با انبياء علیهم السلام نیز بهمین رویت میرفتند و استهزاء می نمودند غافل از اینکه « والله يستهزء بهم ويمدهم في طغيانهم يعمهون » .

می گوید وقتی زنی نزد من آمد و گفت: پسرم را نهنگ فرو برده است چون سوز و گداز و ناله آن زن را بر فرزندش بدیدم برودخانه نیل برفتم و عرض کردم بار پروردگارا این نهنگ را آشکار فرمای آن تمساح بسوی من بیرون آمد پس شکمش را بشکافتم و پسر آن زن را زنده و صحیح در آوردم و آن زن او را بگرفت و برفت و گفت : مرا بحل گردان، چه من هر وقت ترا میدیدم ترا مسخره

ص: 394

میکردم و اکنون بخداوند تعالی تو به مینمایم چنان معلوم می شود که ذوالنون را مردم مصر زندیق میخواندند از استماع امثال این مقولات بوده است و الله أعلم بحقايق الاحوال .

و میگفت : از علامت و نشان سخط و غضب یزدان بربنده این است که از فقر بترسد ، و دیگر می گفت: برای هر چیزی علامت است و علامت طردو راندگی عارف از درگاه الهی آن است که از ذکر خداي تعالى انقطاع بجوید، ودیگر می گفت: چون حزن و اندوه شخص محزون بدرجه کمال برسد اشکی از چشمش جاری نمی شود و این از جهت آن است که هر وقت دل نازك شود سیلان گیرد وروان باشد، و چون غلیظ و درشت و جامد سخت گردد، یکی روز در خدمتش از فقراء مذاکره میشد و فقراء در حضور او از محبت سخن میراندند ذوالنون گفت : ازین مسئله زبان بر بندید تا مبادا نفوس بشنوند و از آن فرو گذار نمایند.

و از کلمات ذي النون است «من القلوب قلب يستغفر قبل أن يذنب فتياب قبل أن يطيع » از جمله قلوب دلی است که قبل از آنکه گناهی بکند استغفار مینماید و قبل از آنکه اطاعت امر نماید مأجور ومثاب میشود وديگر مى گفت « إن الله تعالى انسق اللسان بالبيان وافتحة بالكلام وجعل القلوب أوعية للعلم ولولا ذلك لمكان الانسان بمنزلة البهيمة تومى بالرأس ويسير باليد »خداوند تعالی از کمال اطف و فضل زبان آدمی را به بیان ناطق و بکلام و سخن راندن مفتوح ساخت و مخازن قلوب را ادعیه و ظرف و نگاهبان علم فرمود و اگر این فاضلیت نبوي و اين شأن ور تبت و نعمت را نداشتی با بهایم و چهارپایان تفاوت نداشتی و با سر و دو دست بايماء واشارت پرداختی : بنطق آدمی برتر است ازدواب أما يك مطلب ديگر هم هست اگر آدمی باین هیکل که هست با سر و دو دست اشارت کردی سخت وقیح آمدی چه غالب و هیئت دواب باشارت مناسب تر است كما لا يخفى على المتأمل ، وديگر گفت: چنان بود که هر وقت می شنیدیم جوانی در مجلسی متکلم میشود از خير او مأیوس میشدیم؛ کاش ذوالنون مصری زنده بودي و ميديدي که جز جوانان

ص: 395

شکرین لب در این از منه سخن نمیکند و باین جهت بهای قند و شکر چندان بالا گرفته است که بیشتر عاشقان آن قدرت و صالش را ندارند و از شیرینی دهانهای قند لب جز تر شیروی و تندی خوي و تلخ گوئی و سخت دلی و با کمال آب و رنگ روی جز بی آبروئی بهره ندارند و این نصیبه بمختصر مخلوقی انحصار گرفته است «هنيئاً لارباب النعيم نصيبهم».

و دیگر می گفت :هر کسی بدو گرده نان از ممر حلال زندگانی نجوید در طریق حضرت سبحانی رستگاری و شادکامی نیابد. وقتی مردی باذوالنون گفت: همانا زوجه من گفته است ترا سلام ،فرستم شیخ فرمود: ما را از طرف زنان قراءت سلام نکنید ؛ کاش شیخ در قید حیات بودی و میدیدی در صفحه غالب روی زمین جز به پیغام زنان و تبلیغ سلام ایشان هیچ کاری بکام نمی شود اما مشروط باینکه آزاده و خوبروی باشند و دیگر می گفت « إياكم وكثرة الاخوان والمعارف» از کثرت برادران و دوستان و معارف و شناختگی بپرهیزید که هزاران فتنه و خسارت میپروراند الامى گفت «الحنافي العمل واعر بنا الكلام فكيف نفلح »کنایت از اینکه امور را باید در تحت مشيت إلهي نهاد و بقدریکه امر شده است دنبال کرد و بظاهر سازي و پرداختگی کلام قانع نشد چنانکه إبراهيم بن ادهم ميفرمود «من أفسه الله بقربه اعطاه العلم من غير طلب » هر بنده را خدای تعالی در مقام قرب مأنوس گردانید بدون اینکه او طلب کند علم بدو کند « العلم نور يقذفه الله في قلب من يشاء » واز مواهب خاصه بديعة لطيفه إلهيه است « اللهم ارزقناه كما شئت وفيما شئت و بما شئت وعلى ما شئت إنك أنت الوهاب »

و دیگر می گفت: عاقل و خردمند نیست کسیکه علم را بیاموزد و بآن عارف گردد و از آن پس هواي نفس خود را بر آن برگزیند ، و عاقل نیست که از ديگري براي نفس خود در طلب انضاف برود اما داد دیگری را از خودش ندهد و عاقل نیست کسیکه خدای تعالی را در آن مقام که باید طاعت خداي نمود فراموش کند اما در هر مقامی که او را بخداي است حاجتی خدای را یاد نماید .

ص: 396

و دیگر می گفت : براي تمام مخلوق خداي تواضع و فروتنى كن أما بپرهيز از اینکه تواضع بری آنکس را که خواهان آن است که او را تواضع نمائی ، چه همان خواستن او از تو بر تکبر او در باطن دلالت مینماید و چون او را تواضع کنی این تواضع برتكبر او اعانت نماید، و دیگر میگفت «من نظر في عيوب الناس عمى عن عيب نفسه »هر كس در عیوب مردمان نگران گردد از عیب خود و دیدن عيب نفس خود کور می شود ؛ و این کلمه لطیفه ایست، چه هیچکس بی عیب نیست و چون در عیب خود بینا باشد بنظاره عیوب دیگران مجال نمی یابد و اگر آنچه در خود اوست و عیب باید چگونه میشود که تا چاره عیب خود را نکند بدیگران پردازد و اگر همان عیب را که در خود اوست می بیند و عیب نمیداند اما همان را خود او چون در ديگري بيند عیب شمارد، پس از دیدن عیب خود کور است و در حقیقت هر نکوهش و سرزنشی که در دیدار آن عیب که خود دارد و در دیگران نیز هست و نظر بخود و نکوهش خودش نکند پس در حق خود کور و درباره دیگران بینا است چنانکه در السنه عوام هست فلانی کور خود و بینای دیگران است و نیز هر کسی در اندیشه آن باشد که همواره عیب بینی و نکوهش دانی خلق را بنماید کجا مجال دیدن عیب خود را مینماید، چنان خواهد بود که از دیدار عیب خود کور باشد و این حال اثر و نتیجه عیب جوئی دیگران است.

و دیگر میگفت «من طلب من الخبز ملحاً لم يفلح في طريق القوم »هر كس بنان خالی نسازد و در طلب نان خورش اگر چه نمك باشد بر آید در طریق و طریقت این قوم نجات نجوید ، یعنی اگر بکمال قناعت نرود با اهل تصوف و عرفان همعنان نتواند شد و بسلامت بمنزلگاه عافیت نمیتواند رسید؛ و این کلام مبالغه در امر قناعت اهل طریقت است و گرنه حضرت مصطفى وعلي مرتضى وصديقه كبري وأئمه هدى صلوات الله عليهم که عین معرفت وأهل عرفان هستند و بنا عرف الله میفرماید ومنبع صفا ومنشأ ارتضا و مخزن اجتبی میباشند و آداب وسلوك ایشان در این عوالم ومعالم وتعيش مجهول نیست حتى أمير المؤمنين علیه السلام را نان بايك نان خورش بودي

ص: 397

خواه نمك بود يا شير ، و حضرت صادق علیه السلام که جماعت صوفیه رشته تصوف و توصل خود را بآن حضرت منتهی میدانند رسوم آدابش در طی اوقات زندگانی ومآكل ومشارب مکتوم نمی باشد و البته اقتداي بآن لازم و مثاب است .

و نیز ذوالنون مصری می گفت: صاحب عقل کامل و کمال معرفت کسی است که بآنچه مأمور است قیام جوید و افزون از کفایت را از پی تکلیف نباشد عاقل کامل است و چون تعلقش بخالقش باشد و در احوال و اعمال خود جز بخداي نظر نداشته باشد کامل المعرفة است، و دیگر می گفت : غلبه کرده است میگفت : بر جماعت عباد و بساك وقراء این زمان که در ذنوب و معاصی تهاون نمودند چندانکه در شهوت بطون وفروج خود غرق گشتند و از شهود عیوب نفوس خودشان محجوب ماندند و در وادي ضلالت بهلاکت رسیدند و خود ندانند که چه حال و مآل دارنند براكل حرام اقبال کردند و در طلب حلال اهمال و اغفال ورزیدند و در کمال بهمان علم خوشنود شدند و شرمگین میشوند که در آنچه دانا نیستند بگویند نمی دانیم پس ایشان عبید دنیا و بندگان جهان هستند نه دانایان بشریعت یزدان ، چه اگر بشریعت غرا دانا بودند علم بشریعت از قبایح اعمال بازشان میداشت چون در مقام سؤال آيند بالحاج وإصرار اندر شوند و اگر از ایشان سؤال نمایند بخل بورزند قلوب گرگ منش را در جامه تذویر آرایش دهند و مساجد سبحانی را که بایستی بنام خداي بلند آوازه داشت و یاد خداي را بسیار نمود اصوات خود را در کارهای لغو و بیهوده و جدال و قیل و قال بی فایده در آن اماکن شریفه بلند سازند و سلسله علم و گنجینه دانش را شبکه و دام صید و شکار دنیا قرار داده اند ، پس بپرهیزید و بترسید از مجالست معاشرت این جماعت ظاهر نمای زشت باطن ؛ اگر خوب بسنجند علمای این عصر که بر دولت اسلام سلام فرستاده اند و در اغلب ممالك اسلاميه حجت امم وقدوه عالم و قبله حمقای بنی آدم شده اند اگر در این اوصاف بر قدماي همکیشان خود مقدم نباشند باری مؤخر نیستند، دیگر وقتی ازوي پرسیدند که از چه روی مشغول حدیث نمی شوي؟ در جواب فرمود: حدیث را

ص: 398

رجالی است و شغل من وقتم را مستغرق داشته است و حدیث از ارکان دین و اگر بر اهل حدیث و فقه نقصی داخل نمی شد هر آینه در زمان خودشان افضل مردمان بودند، آیا نگران نیستی که علم خود را برای اهل دنیا بذل می کنند تا دنیای آنها را جلب کنند اما ایشان خود را از آنها محجوب ساختند و منکر این جماعت شدند و چون نگران شدند که اهل علم و متفقهين بدنيا حريص گردیدند اهل دنيا نيز مفتون دنیا شدند لاجرم این نوع از علما با خدای درسول خدای خیانت ورزیدند و گناه آنان که متابعت ایشان را نمودند بر گردنهای ایشان است علم را دام وفخ و سلاح دنیا دانستند و برای این صید بکار آوردند و دنیا را بآن کسب نمودند بعد از آنکه نور علم و فروز دانش دین را چراغی و شبستان آئین را مشعلی تابان بود که بآن روشنی میجست .

وقتی از ذوالنون پرسیدند علما و دانایان بقرآن چه کسانند؟ گفت : ایشان جماعتی باشند که دل و تن را آماده قرآن دارند و بدنهایی نزار ولیهای خشکیده پژمرده و اشکهای ریزان و سرشکهای پی در پی بقراءت قرآن بپردازند « اولئك لهم الامن وهم مهتدون »و دیگر می گفت بسیار عجب و سخت شگفتی میرود ازین جماعت علماء روزگار که چگونه برای مخلوق خاضع و فروتن میشوند ودر حضرت خالق خضوع نمی جویند و حال اینکه این گروه مدعی بر آن هستند که درجه ایشان از تمامت آفریدگان برتر است دیگر می گفت : از علامت اعراض فرمودن خداوند تعالی از بنده این است که تو او را شاهی ولاغی و از ذکر خدای معرض بنگري ، و دیگر می گفت: خدای تعالی منع نفرموده است بندگان خود را که دشمنان بزدان هستند از اینکه دوستان خداي باشند بواسطه بخل ، یعنی خدای از روی بخل دشمنان خود را از دوستی با خودش باز نداشته است لکن دوستان خودش را که باطاعت او رفته اند از فراهم شدن با ایشان نگاهبان و از مخالطت با دشمنان خودش در حضرتش بر طریق عصیان رفته اند صیانت فرموده است و دیگر گفت: شخص عارف نه براندوه دوام گیرد و نه برسرور مستدام باشد ، بعداز

ص: 399

آن گفت : مثل عارف در این جهان مانند کسی است که بتاج کرامت متوج شود و او را در خانه خودش بر سریری بنشانند در حالتیکه شمشیری را با موئی بسته بر فراز سرش رها کرده باشند و هفتاد تن ضارب شمشیرزن بر در سرای و منزل گاه او بپاي کرده و این شخص بهر ساعتی بعد از ساعتی مشرف بر هلاکت باشد پس باید دانست کدام وقت برای سرور و کدام وقت برای اندوه است ، بعضی از اصحاب فطانت گفته اند مراد از شمشیر معلق بر فراز سرش أحكام است و آن جماعت ضاربين که بر در او هستند امر و نهی است.

و می گفت: هر کسی در حضرت خدای تعالی بتلف کردن نفس تقرب جوید خدای تعالی نفسش را محفوظ میدارد و دیگر می گفت : هر گز شکم خویش را از خوردنی سیر نساختم مگر اینکه بمعصیت خدای پرداختم یا آهنگ معصیت او را نمودم کنایت از اینکه شکم را سیرداشتن و جنبه حیوانی قوت دادن اسباب غرور نفس اماره و رغبت بمعاصی میشود و دیگر می گفت « كن عارفاً خائفاً و لا تكن عارفاً واصفاً» وباين معنى إشارت رفته است در روض الفائق مسطور است که ذوالنون مصری گفت : یکی سال بجانب بيت الله اقامت حج نهادم چون در عرفه توقف کردم جوانی را نگران شدم که نشان زردی چهره و نزاری بدن و حالت قلق و سوزش دل دروی نمایان بود دانستم اثر محبت در دل و جگرش جای گرفته است و شنیدم همی گفت: اى سید من چگونه لبيك گويم ترا بزبانی که بعصیانت

ای رفته و دلی که در حضرت تو جانی گردیده است ای آقای من تا چند این ساعتی جلیل و زمانی گرامی است که تو را با من مناجات است و در این موقف مرا ندا میفرمائی ، ذوالنون میفرماید ، بدو نزديك شدم چون مرا دید گفت : مرحباً بك یا ذاالنون ، گفتم از کجا مرا بشناختی؟ گفت: شناساند ترا بمن آنکه میشناسد مرا و مرا با خبر کرد از تو آنکس که مونس من است ، بعد از آن گفت : ای ذوالنون دوستی او مرا اسیر و هجرانش مرا نزار ساخته پس کدام وقت بتقرب بحضرتش برخوردار میشویم و کدام برقع حجب حبیببرخوردار میشویم؟ گفتم از کجا

ص: 400

می آئی؟ گفت؛ از شهرستان دل بآهنگ حضرت پروردگار می آیم ، گفتم : زاد و توشه از چیست؟ گفت : بيك قطره از شراب انس او بامیدواری ادراك حضرت قدسش ، گفتم : مطيه و بارکشی داری ؟ گفت : بلی صفوت نیست و انقطاع از دنیا بالکلیه و متنزه در مقامات آنحضرت سنیه، آنوقت گفت: ای ذوالنون مرا بخویش بگذار ، چه سخت قبیح است آن ساعتی که در غیر طاعت بپای شود ، بعد از آن مرا بگذاشت و بگذشت و چون بمنی بیامدم و دیدم آنجوان نگران گوسفند کشان مردمان است که در اضحی مشغول هستند اشکش روان و سوز دلش فراوان و خوف و خشیتش بی پایان شد ، بعد از آن عرض کرد: ای سید من هر كسى بدستيارى نك خودش بتو تقرب وتقدم ميجويد و من جز این نفس عانيه غافله ساهیه را مالک نیستم واينك خويشتن را با كمال ذلت و مسکنت در حضور تو نزدیک می سازم پس اگر بقبول آن تکرم میجوئی بجود و کرم خودت بوصول آن کرم کن و در تعجیل آن سرعت بگیر، چه تو دلیل این نفس بمن هستی بسبیل آن ، آنگاه برفت و آهی از دل بر کشید و مرده بر زمین افتاد و از گوینده شنیدم گفت « يا لهار كفة إلى الفردوس الاعلى »خوشا وخنکا بروی که جان بفردوس بالاتر برکشید، من بر فراز سرش ساعتی بتفكر بنشستم ناگاه زنی فرتوت را بدیدم که بدو بیامد و خود را بر مرده وی افکند و از روي اسف و اندوه اشك از چشم بیارید بعد از آن گفت: گوارا باد بر کسیکه دأب و ديدن او نسك ووفا بود و از خدمت مولایش غفلت نورزید و بسیار طول کشید آن شبها که در اداء اطاعت بعبادت بگذرانید و همه صبحگاه محزون و خاکسار می بود ، گفتم : ای عجوز این جوان فرزند کیست ؟ گفت: پسر من هست و همیشه او را میدیدم تا این سال که روی نمود و چون در این ساعت در عرفات وقوف جستم بعادت دیگر سالیان در طلبش بر آمدم هاتفی مرا بانگ زد که وی بمرد و جانش باعلی درجات پیوست .

بعد از آن عجوز با خداي تعالى روي آورد و عرض کرد: اي سيد من سوگند میدهم بآن چه در میان توومن است در خلوت من و بآن محبتی که ودیعه نهادی

ص: 401

درخون و جان من جز اینکه این نفس عالیه مرا ازین دار فانیه نجات بخشی و مرا و فرزندم را بسرای باقی برسانی، ذوالنون می گوید: آنگاه نفیری برآورد و بر پهلوی پسرش رحمهما الله تعالي مرده بیفتاد .

در کشکول بهائی مسطور است که ذوالنون مصری گفت: روزی از وادی کنعان بیرون رفتم و چون بیالای رودخانه رسیدم اما گاه سیاهی نگریستم که روی بمن آورده است و همي گفت «و بدالهم من الله مالم يكونوا يحتسبون » و همي بگریست چون آن سواد نزديك شد زنی دیدم که جبه پشمینه بر تن داشت ورکوه بدست اندرش بود و بدون اینکه از منش بیمی باشد پرسید کیستی ؟ گفتم : مردی غریب هستم ، گفت : ایمرد آیا با خداوند غربتی باشد ؟؟ یعنی چون همه جاهست معنی غربت چیست ، ازین سخن بگریستم گفت: چه چیزت بگریه آورد؟ گفتم دواء بر دردی رسید که مقروح بود و در نجاح اصلاحش سرعت ورزید کنایت از اینکه نخواستم از آن جراحت که بدل اندر داشتم نجات یابم ، گفت: اگر راست می گوئی پس از چه گریستی؟ گفتم خداوندت رحمت کناد مگر راست گوی نمی گرید؟ گفت : نه ، گفتم بچه سبب ؟ گفت : زیرا که گریه اسباب راحت قلب میشود ، ذوالنون گفت : سوگند بخدای ازین سخن سخت در عجب بماندم؛ و این سخن بسیار لطیف و بر اهلش روشن است، و احوال شیخ ذوالنون ومذاكرات او با مریدین و معاصرین در کتب عرفا وغيرها بسیار است .

بیان احوال شيخ أبي تراب عسكر بن حسین نخشبی که از اهل تصوف و عرفان نامدار است

نام وی را بعضی عسکر بن حسین و برخی عسکر بن حصین و گروهى علي و جماعتی عسکر نوشته اند، نخشبه بانون مفتوحه و خاء معجمه ساکنه و شین معجمه مفتوحه و باء موحده از شهرهای ماوراءالنهر میان جیحون و سمر قند است

ص: 402

و بر طریق بخارا واقع است و نَسَف همان است، ابن اثیر می گوید: در این سال دویست و چهل و پنجم أبو تراب الخشبي صوفي را سباع و درندگان در بادیه بدندان بگزیدند و او در بادیه بمرد، و در حبیب السیر گوید: در این سال ابوتراب نخشبی در بادیه بصره در بیابان عدم شتافت، در طبقات شعرانی مسطور است که ابوتراب عسكر بن حسین نخشبى باأبو حاتم رصم وأبو حاتم عطار مصاحبت نمود و از اجله اعیان مشایخ خراسان و کبار آنجماعت و مشهور بعلم و توکل وفتوت و زهد وورع بود و او را در بادیه سباع بگزیدند و بمرد .

شیخ فریدالدین عطار در تذكرة الأولياء گويد : أبو تراب نخشبی در مجاهده و تقوي قدمی راسخ داشت و در اشارات وكلمات نفسی عالی و چهل موقف ایستاده بود و چندین سال هر گز سر ببالین ننهاده بود مگر اینکه یکبار در حرم در سجده گاه بخواب شد قومی از حوران خواستند خود را بروی عرضه کنند شیخ گفت : چندانم بحق حى غفور استغراق است که نیستم در پروای حور ، حوران گفتند :ای بزرگ هر چند چنین است اما یاران ما شماتت می کنند که بشنوند که ما را نزد تو پذیرندگی نیست، رضوان ایشان را گفت: ممکن نیست که شما را پیش این عزیز قبولی افتد یا او را پروای شما باشد بروید تا فردا که در بهشت بر سریر مملکت جای کند بیائید و تقصیری که رفته است بجای آرید أبو تراب گفت: اگر فردا من به بهشت آیم کو خدمت ، یکی از بزرگان را دیدم و در میان ایشان هیچکس بزرگتر از چهار کس نبود : أول ايشان أبو تراب بود ابن جلاء گوید : چون ابو تراب در مکه آمد تازه و خوش روی بود گفتم : طعام در کجا خوردی ؟ گفت : ببصره و دیگر در بغداد و ديگر اينجا ، وشيخ أبو تراب استاد أبو عبد الله جلاء وأبو عبيد بسرى است، نوشته اند: در بادیه در نماز بود بسبب باد سموم از هموم دنیا برست و بدن وی یکسال بر پای بماند ، نقل است که چون از اصحاب خود چیزی دیدی که مکروه شمردی خود تو به کردی و در مجاهده افزودی و گفتی این بیچاره بشومی من در بلا افتاد ، و اصحاب را گفتی که

ص: 403

هر که از شما مرقعی پوشیده سؤال کرد و هر که در خانقاه نشست سؤال کرد و هر کسی از مصحف قرآن خواند سؤال كرد يك روز یکی از اصحاب او بعد از سه شبانه روز که هیچ نخورده بود دست به پوست خربزه در از نمود گفت : برو که تو تصوف را نشناسی تراببازار باید شد، و گفت: میان من و خدای عهد است که چون دست بحرام در از کنم مرا از آن باز دارد، و گفت هیچ آرزو را بر من دست نبوده است مگر وقتی در بادیه میرفتم آرزوی نان و تخم مرغ بردلم گذر کرد اتفاقا راه گم کردم و بقبیله افتادم جمعی ایستاده و همی فریاد کردند چون مرا بدیدند در من آویختند و گفتند: دزد کالای ما توئی و حال اینکه کالای ایشان را دزدی ببرده بود پس دویست چوب بر من بزدند در آن میان پیری از آن قبیله بر من بگذشت و مرا بشناخت و فریاد بر کشید: این شیخ الشیوخ طریقت است این کار بیرون از ادب است که با صدیقان طریقت روا دارید، آن قوم فریاد بر کشیدند و عذر بخواستند گفتم: ای برادران بحق وفای اسلام که هرگز وقتی خوشتر از این بر من نگذشت و سالها همی بر گذشت خواستم نفس را بکام خود بینم اکنون دیدم پس آن پیر مرا بخانه خود برد و دستوری خواست تا طعامی بخدمت آرد و برفت و نان گرم و بیضه مرغ بمن آورد خواستم دست بدان در از کنم آوازی شنيدم : اى أبو تراب بخور بعد از دویست تازیانه و هر آرزو که ترا بدل برآید بی دویست تازیانه نخواهد بود.

و دیگر نقل کرده اند که أبو تراب نخشبی دفعة بامریدان در بادیه میرفت یاران تشنه بودند و خواستند که وضو بسازند بشیخ باز نمودند شیخ خطی بکشید بر چوشید بخوردند و وضوء بساختند ، وأبو العباس گوید: با ابوتراب در بادیه بودیم یکی از اصحاب گفت تشنه ام شیخ پای بر زمین زد چشمه آب پدید آمد مرد گفت: چنین مرا آرزو است که آب در قدح خودم شیخ دست بر زمین برد قدحی از آبگینه سفید بیرون آمد که از آن نیکوتر نباشد وی آب خورد و ما را آب داد و آن قدح تا مکه معظمه با ما بود ، أبو تراب با أبو العباس گفت : اصحاب تو در این

ص: 404

کار که حق تعالی با اولیای خود از کرامات می کند چه میگویند؟ گفت : هیچکس ندیدم که بدین ایمان بیاورد مگر اندكي ، أبو تراب گفت : هر کسی بدین ایمان نیاورد کافر است .

گفته اند که ابوتراب را چند پسر بود و در زمان او گرگ آدم خوار پدید شد چند پسرش را بدرید، روزی بسر سجاده نشسته بود گرگ قصد او کرد او را خبر کردند التفات ننمود گرگ چون شیخ را بدید بازگشت و برفت ، شیخ أبو تراب گوید: شبی تاريك در بادیه میرفتم سیاهی دیدم باندازه مناره ترسیدم و گفتم: پری هستی یا آدمی؟ گفت : تو مسلمانی یا کافری ؟ گفتم : مسلمان ، گفت : مسلمان از غیر خدای نترسد ، پس دلم بخویش باز آمد دانستم فرستاده غیب است و خوف از من برفت و گفت: غلامی در بادیه دیدم که زاد و راحله نداشت گفتم اگر او را بحق تعالى يقين نبودى هلاك شدى ، پس گفتم : ای غلام بی زاد وراحله بچنین جای میروی؟ گفت ای پیر سر بردار تا جز خدای هیچکس را نه بینی ، گفتم اکنون هیچکس را این یقین که تر است نیست هر کجای که خواهی میروی ، و می گفت : بیست سال نه از کسی چیزی گرفتم و نه کسی را چیزی دادم گفتند: چگونه؟ گفت: اگر می گرفتم از او میگرفتم و اگر نمی گرفتم از وی نمی گرفتم و گفت: روزی طعام بر من عرضه کردند منع کردم چهارده روز گرسنه ماندم از شومی این منع کردنم .

این بنده حقیر گوید: خرسندی بچهارده روز بدون روزی روز نهادن و بقدرت خدای باقی ماندن چندان میمنت و سعادت دارد که آن منع را یکی از سعادت ها و توفیقات عالیه سبحانی باید شمرد که اگر آن منع نبود چنین حفاظت یزدانی درباره وی ظاهر نمی گشت دیگر می گفت : برای مرید هیچ چیز را زیان کارتر از سفر بر متابعت نفس نمی دانم و مرید را هیچ فساد راه نیافت مگر بواسطه فساد سفرهای باطل و معاشرت اضداد و گفت: خدای تعالی فرموده است : دور باشید از کبائر و کبائر نیست مگر دعوی فاسد و اشارت باطل و اطلاق کردن

ص: 405

جباران و الفاظ میان تهی بی حقیقت قال الله تعالى « وإن الشياطين ليوحون أوليائهم ليجاد لو كم»گروه شياطين بدوستان خود اشارت بمجادله باشما می نمایند ؛ و این انحصار شیخ نخشبی کبائر را بآنچه سلیقه و عقیدت خود اوست و تفسیر برای را ندانیم چه نام گذاریم و استشهاد باین آیه شریفه را در این مورد منحصر بچه مناسبت بدانیم و حال اینکه معاصی كبيره و مآثم عظيمه غالباً در آیات قرآنی مذکور و در لسان شرع محدود و آنچه را شیخ نام برده است همه را نمی توان در زمره کبائر شمرد: اللهم احفظنا من هفوات اللسان .

و دیگر می گفت: هرگز هیچکس برضای خدای نرسد اگر دنیا را در دل او يكذره مقدار بود و گفت: چون بنده در عمل خود صادق بود حلاوت یا بد پیش از آنکه عمل کند و اگر اخلاص بجای آورد در آن عبادت حلاوت یابد در آنوقت که آن عبادت کند و گفت: شماسه چیز را دوست می دارید و آن سه چیز از شما نیست :نفس را دوست میدارید و نفس بنده خداوند تعالی است ، وروح را دوست می دارید و روح از آن خدای است، و مال را دوست دارید و مال از آن خدای عز وجل است، و دو چیز طلب می کنید و نمی یابید : شادی و راحت و این هر دو در بهشت خواهد بود. بنده حقیر گوید: آن سه چیز خدای تعالی و سبب وجود وحيات ومايه تعيش وزندگانی و کامیابی در هر دو جهان و کسب معارف ونيل بمعرفت و علت غائى خلقت وتحصيل مرضات إلهى و نعمتهای نامتناهی دنیوی واخروى وادراك شئونات اخرویه و بهشت ابدی و راحت سرمدی و تقرب به پیشگاه ایزدی است خدای تعالی همه چیز را برای بندگان و طرقیات و کمالات و طی درجات ایشان بیافریده و خود از همه چیز بی نیاز است ، پس چگونه چیزی را که خدای از بهر ما خواست و شئونات عالیه و ترقیات ما را در آن گذاشت نخواهیم منتهای امر انهماك وانغمار در آن نشاید، اما بدون آن هم عبادات و اعمال حسنه ظاهر نشود چنانکه فرموده اند « الدنيا مزرعة الأخرة واحل لكم الطيبات من الرزق من حرم الله زينة التى اخرج لعباده لم تحرم ما احل الله» پس اگر نخواهیم

ص: 406

چه بخواهیم پس خلقت از چیست و بر چیست و برای چیست ، پس باید خواست أما صرفش را در آنچه رضای خدا در آن است منظور داشت ،

و این زحمت و عدم راحت که در این جهان است برای این است که بدانی آنچه مطلوب و مقصود توانست در دیگر جهان است و بزخارف این جهان دلبسته نشوی بلکه از حوادث آن خسته شوی و از صمیم قلب رسته شوی و در کار این دنیا آهسته روی و در کار آخرت و ادراك آن مراتب عالیه بکوشی تا بخوشی ادراک فرمائی و از استغراق در این اموال فانی و جهان بی بقا چشم بپوشی و گفت: سبب وصول بحق تعالی هفده درجه است ادنای آن اجابت است و اعلای آن توکل کردن است بخدای بحقیقت ، و گفت تو کل آن است که خودرا در دریای عبودیت در افکنی و دل در خدای بسته داری اگر دهد شکر کنی و اگر بازگیرد صبر نمائی ، و گفت: هیچ چیز عارف را تیره نکند و همه تیرگیها بدو روشن گردد و گفت : قناعت کردن قوتی است از خدای ، و گفت از دلها دلی است که زنده است بنور فهم از خدای، و گفت : از فنون عبادت هیچ چیز از اصلاح خواطر سودمندتر نیست ،و گفت : اندیشه خود را نگاهدار ، زیرا که مقدمه همه چیز ها است ، چه هر که را اندیشه درست شد از آن پس هر چه بوی از افعال و اعمال روی کند همه درست باشد و گفت: خدای تعالی گویا گرداند علما را در هر روز گاری مناسب اعمال اهل روزگار ؛ معنی این کلام قدری در مقام ابهام است، و گفت: حقیقت غنا آن است که از هر کس که مثل تو است بی نیاز باشی یعنی بهیچ مخلوقی حاجتمند نباشی، چه همه محتاج هستند ؛ در این کلام نیز بايد قائل بتفصيل وتأويل شد، چه همه مخلوق بهمدیگر محتاج هستند، و حقیقت فقر آن است که محتاج باشی بهر که مثل تو میباشد ؛ این عبارت نیز در حکم لغت سابق است، نقل کرده اند که وقتی شخصی با شیخ گفت : ترا هیچ حاجت هست؟ گفت: مرا بتو وامثال تو حاجت نباشد چه مرا بخدای حاجت نیست ، یعنی در مقام رضای الهی هستم راضی را با حاجت چکار ، و گفت : فقیر آن است که قوتش

ص: 407

همان باشد که بیابد و لباس او آن بود که عورت بپوشد و مسکن او آن باشد که در آنجا بیاید؛ و با این کلام چگونه میتوان خود را از نوع حاجات مستغنی دانست پس معنى قاضى الحاجات وواهب العطیات چیست، و نیز در تذكرة الأوليا مسطور است که وفات شیخ نخشبی در بادیه بصره بود پس از چند سال جماعتی بدو رسیدند اورا دیدند روی با قبله بپای ایستاده و لب خشك شده و کوزه در پیش نهاده و عصا در دست گرفته و درندگان گرد او نگشته اند ، خدای متعال بحقايق أحوال أعلم است .

در طرايق الحقایق مسطور است که در تذکرۀ شیخ عطار منظور است که ابوتراب را مریدی بود که خاطر گرم و و جای با حرارت داشت ابو تراب پیوسته بدو گفتی که این چنین که توئی بایستی بایزید ترا بیند، گفت: آنکس که روزی صد دفعه خدای بایزید را بیند با ابویزیدش چکار است ، أبو تراب گفت : چون تو خدای را بینی بقدر خود بینی و چون نزد بایزید بینی بقدر بایزید بینی در دیده تفاوت است نه آن که پیغمبر را یکبار تجلی شد و همه خلق را یکبار ؛ و این کلام را باید قائل بتأويل شد اگر مقصود تجلی خدای پیغمبر صلی الله علیه وآله را در عرش و معراج خواهد آن تجلی خاص همیشه برای پیغمبر است ، چه پیغمبر نور خاص و محل تجلی نور مخصوص ایزدی است و هرگز آنحضرت از تجلی محروم نباشد و نتواند شد و تجلی خدای مر مخلوق را اشارت بکوه طور است .

زمین امشب تو کوئی کوه طور است *** کزونور تجلی آشکار است

بعموم مخلوق نسبت ندارد و معنی آن در طی این کتب مبار که بر حسب مقام شده است و اگر بعقیدت اهل سنت و جماعت راجع بآخرت است بآن معنی که ایشان قائل هستند ما نیستیم و اگر عموم تجلی را خواهد این نیز اختصاص ندارد زیرا که انوار تجلیات ربانی که عبارت از افاضات فیوضات خاصه سبحانی است همه وقت شامل حال تمام موجودات على قدر مراتبهم هست و اگر نباشد معدوم میشود و انوار نبوت مطلقه و ولایت خاصه برترین انوار است.

بالجمله میگوید : این سخن در دل مرید جای گرفت و گفت: برخیز تا برویم

ص: 408

پس هر دو روی براه آورده در بسطام بخانه شیخ ابویزید بسطامی وارد شدند شیخ در خانه نبود بآب رفته بود ایشان برفتند و شیخ را دیدند که می آمد و سبوی آب در دستی و کهنه پوستینی بدیگر دست داشت چون چشم ابویزید برمرید شیخ أبو تراب افتاد مرید بلرزید و بیفتاد و جان بداد ، أبو تراب گفت : شيخا يك نظر مرگ ؟ شیخ فرمود: ای ابوتراب در نهاد این جوان کاری بود که هنوز وقت کشف آن نبود ، در مشاهده بایزید آن معنی یکباره کشف شد طاقت آن نداشت فرورفت فرو رفت چنانکه زنان مصر نیز طاقت جمال یوسف نداشتند و دستها را یکباره قطع کردند از آنکه خبر نداشتند .

و هم در آن کتاب مسطور است که شیخ شفیق بلخی و ابو تراب نخشبی نزد با یزید آمدند شیخ طعام خواست و یکی از مریدان شیخ بپای ایستاده بود گفتند: موافقت کن گفت : روزه ام ، أبو تراب گفت: همان جواب شنید، ثانیاً گفت، بخور وثواب يك ماه بستان ، گفت : روزه را نتوان گشاد شقیق گفت: روزه بگشا و ثواب یکساله بستان همان پاسخ داد، ابویزید فرمود بگذارید او را که رانده حضرت است ، پس مدتی بر نیامد که او را بتهمت سرقت بگرفتند و هر دو دستش را جدا ساختند، و این دو حکایت در تذکرة الأولیاء در ذيل شيخ عالی مقدار أبي يزيد بسطامی مذکور است ، در طرائق الحقایق مذکور است که ابوتراب میگفت : چون اعراض حق تعالی بنده را همراه شود زبان او در اولیای حق بطعن ورد گردد، و دیگر میگفت: هر کسی يك سوره از قرآن بخواند یا در خانقاه من باشد وسؤال کند از من نیست .

در طبقات شعرانی می گوید : أبو تراب نخشبی می گفت « من شغل مشغولاً بالله عن الله ادر که القت من ساعة » هر کس در حالتی که در ذکر و عبادت خدای مشغول است بدیگر امر اشتغال جوید در همان ساعت خشم خدایش فرو گیرد.

و دیگر می گفت: هیچ فقیری را شایسته نیست که هیچ چیزی از مال را بخود منسوب و مضاف بگرداند آیا بموسی علیه السلام نگران نمی شوی که در آنجا که بخدای

ص: 409

عرض میکند «و هی عصای » این عصای من است و مدعی مالکیت عصا شد ، خداوند تعالى فرمود «الق عصاك »عصای خود را بیفکن و چون آن عصا را عینیت منقلب و دیگر گون یعنی اژدها گردید بحالت الجاء در آمد فرار کرد با او گفتند «ارجع ولا تخف » بازگرد و مترس ، شاید اشارت باین است که اگر تو این مال وعصا را از خود میدانی چرا از وی فرار کردی .

پس در اموال جهان هر کسی بخوبی بنگرد اگرچه شهد نماید زهر است و اگر چه مالی ارزنده اش داند گرزه گزنده است این است که مار را چون در خواب بینند تعبیر بمال نیز نمایند و بدشمن هم تعبیر کنند و هیچ دشمنی از مال دنیا شدیدتر و بد مآل تر نیست چنانکه فرموده اند «حب الدنيا رأس كل خطيئة » تمام مصائب وارده و معاصی صادره بواسطه طمع وحرص بمال و دولت جهان نکوهیده منوال است که (عز دنیا ذل است و مال او است و بال )

بیان وقایع سال دویست و چهل و ششم هجری نبوی صلى الله علیه و آله

اشاره

در این سال عمر و بن عبدالله اقطع غزوه صايفه و جنگ تابستانی با مردم روم را بپای برد و هفت هزار و بروایت ابن اثیر هفده هزار تن در این جنگ بارومية الصغرى آورد و تا فریباس بتاخت و پنج هزار سر و اسیر بچنگ آورد ، و فضل بن قارن بایست کشتی مردم جنگی جنگ نمود و قلعه انطالیه را برگشود ، انطالیه با همزه مفتوحه و نون ساكنه و طاء حطى والف ولام وياء حطى غير از انطاکیه با کاف است شهری است بزرگ از مشاهیر بلاد روم و آن حصنی استوار است در كنار دريا ومنيع وواسع الرستاق و با جمعیت بسیار و نزديك خليج قسطنطنیه است واول کسیکه در اینجا منزل گرفت انطالية دختر روم بن اليقن بن سام بن نوح علیه السلام خواهر انطاکیه بود لاجرم بنام او انطاليه نام یافت و چون از قلمیه ولامس بگذرند با نطالیه میرسند .

ص: 410

بالجمله بلكاجور جنگ نهاد و غنیمت و اسیر ببرد ، و علي بن يحيى ارمنی غزوه صایفه بگذاشت و پنج هزار سر و اسیر بگرفت و نیز از چهارپایان و اشتران سرخ موی و حمار مقدار ده هزار سر بدست آوردند .و هم در این سال ابوالفضل متوکل خلیفه عباسی جعفر بن معتصم بآن شهری که در ماحوزه بنا کرده بود و بآن اشارت رفت تحویل داد در روز عاشوراء این سال مذکور در آنجا فرود گردید و این روز نامبارك را مبارك شمرد و بروی میمون نگشت و در همانجا در خون نشست و همان مکان را که جعفریه بنام خود موسوم داشت و منزلگاه سرور شمرد عاقبت او را کور گردید، و در این سال در ماه صفر المظفر کار فداء بدست علي بن يحيى ارمنی تقریر گرفت و دو هزار و سیصد و شصت و هفت نفر را فداء دادند ورها ساختند و برخی گفته اند اتمام امر فداء جز در ماه جمادی الاولی اتفاق نپذیرفت .

از نصر بن از هر شیعی که از جانب متوکل خلیفه بسوى ملك روم رسالت داشت روایت کرده اند که گفت : چون بپای تخت قسطنطنیه رفتم با همان جامه سیاه که شعار عباسیان بود و شمشیر خودم و خنجر خودم و قلنسوه خودم بسرای پادشاه روم میخائیل در آمدم و در میان من و بطر ناس خالوی پادشاه که ناظر شئونات و انتظامات پادشاه و دربار او بود مناظرت روی داد و ایشان ابا می نمودند که من با شمشیر خودم و سواد خود بحضور پادشاه اندر شوم گفتم باز میشوم و باز شدن گرفتم پس مرا از راه بازگردانیدند، و در آن هنگام هزار نافه مشك و جامه های حرير و بسیاری زعفران واشياء طرفه برای هدیه ملك روم با خود داشتم و طرایف بديعه بتقدیم بیاورده بودم و در این وقت وافدین بر جان و جز ایشان را نیز دستوری ادراك حضور پادشاه بودند ، پس مرا با هدایای مذکوره بخدمت سلطان در آوردند چون بحضور شاه در آمدم بر فراز تخت جلوس کرده و جماعت بطارقه وسرداران سپاه در اطراف تخت سلطنتی ایستاده بودند :پس سلام بر اندم و در آنمکانی که بريك طرف سرير كبير برای من آماده کرده بودند بنشستم و آن هدایای خلیفه را در حضورش بگذاشتند و در حضور پادشاه سه تن ترجمان ، یعنی بچواك يكي غلام

ص: 411

فراش که از مسرور خادم و دیگر غلام عباس بن سعيد جوهری و یکتن مترجم قدیم خود پادشاه که او را سرحون مینامیدند ایستاده بودند و گفتند : چه گوئی تا معروض بداریم گفتم بایستی از آنچه که گویم هیچ چیز بر افزون نگوئید و ایشان آنچه من گفتم بپادشاه عرض کردند پادشاه هدایا را بپذیرفت و در آنجمله بچیزی امر نفرمود که بکسی بدهند و مرا بخود نزديك ساخت و مورد اکرام داشت و در جوار در بار سلطنت منزل برایم مهیا کردند پس در آنجا منزل ساختم و مردم لؤلؤة نيز بخدمت سلطان بیامدند و رغبت در نصرانیت کردند و همی خواستند با سلطان باشند و دو تن از مسلمانان را که در لؤلؤة بودند با خودشان بعنوان گروگان بیاورده بودند .

نصر بن از هر گوید: مدت چهار ماه پادشاه روم تا گاهی مکتوبی بدو رسید که اهل لؤلؤة با او بمخالفت رفتند و فرستادگان او را بگرفتند و مردم عرب بر آنجا مستولی شدند، در این وقت بمراجعت بمخاطبه با من در آمدند و در ميان من و ايشان امر فداء انقطاع یافت و بر این تقریر گرفت که تمام مسلمانانی که در اسیری ایشان هستند بمن بدهند من نیز تمامت رومیانی که با خود دارم بآنها رد کنم، و آنانکه نزد من بودند کمتر و جماعت مسلمانان که نزد ایشان بودند دو هزارتن بیشتر و از آنجمله بیست تن زن و کودکان ایشان بودند و ایشان اجابت این امر بمخالفت حوالت دادند، من خال پادشاه بقسم یاد کردن بخواستم و او از جانب سلطان سوگند یاد کرد ، پس با میخائیل گفتم : ای پادشاه اينك خالوی تو برای من قسم یاد کرد و این سوگند ترا لازم افتاد ، پادشاه باسر خود اشاره کرد بلی ، و من در تمام مدتی که ببلاد روم در آمدم تا گاهی که بیرون شدم نشنیدم پادشاه بيك كلمه تكلم نموده باشد بلکه ترجمان سخن می نمود و سلطان می شنید و با سر خود بلاو نعم اشارت می نمود و خود سخن نمی فرمود و تدبیر مملکت با خالوی او موکول بود ، و از آن پس با جماعت اسیران از خدمت با نیکوترین احوال بیرون شدم تا بموضع فداء رسیدیم و از طرفین اسیران خود را رهائی دادیم

ص: 412

و شماره آن مسلمانان که اسیر ایشان بودند و بدست ما در آمدند بیشتر از دوهزار تن بودند و از آن جماعت معدودی تنصر اختیار کرده بودند و اسرای ایشان که ما بایشان رد نمودیم اندکی از هزار نفر کمتر بودند و چنان بود که با یکدسته که بدین نصرانی اندر شده بودند ملک روم فرمود از شماها بخود نمی پذیرم مگر اینکه بموضع فداء برسد آنگاه هر کسی خواهد دین نصرانی اختیار کند از آنجا باز گردد وگرنه ضمیمه مسلمانان شود و با مسلمانان برود، و بیشتر آنانکه تنصر جسته بودند از اهل مغرب در قسطنطنیه بودند و دو نفر رنگ زرد در آنجا بودند که نصرانی شدند و این دو تن با جماعت مسلمانانی که اسیر گردیده بودند نیکی می ورزیدند و در بلاد روم از گروه مسلمانان ملك بحال ایشان دست یافته بود جز هفت تن برجای نماند پنج از ایشان را که در سقلیه آورده بودند فدای ایشان را بر آن مقرر داشتم که بسقلیه بازشوند و آن دو مرد را که از رهائی لؤلؤة آورده بودند گفتم هر دو را بقتل برسانید، زیرا که در نصرانیت رغبت گرفتند ، یعنی مرند وواجب القتل شدند .

و در این سال در بغداد بیست و يك روز على التواتر باران روان بود چندان که از شدت باران بر روی دیوارها و آجرها گیاه و سبزه بردمید و این حادثه هایله در شهر شعبان المعظم ورمضان المكرم روی داد و در این سال متوکل خلیفه نماز فطر را در جعفریه بگذاشت ، وعبد الصمد بن موسی نماز فطر را در مسجد جعفریه بر سپرد و در سامراء احدی نماز نگذاشت و هم در این سال خبر بخلیفه رسید که در سکه و کوچه که در شهر بلخ منسوب بجماعت دهقانان بود دم عبيط یعنی خون تازه از آسمان بیارید ، و نیز در این سال محمد بن سلیمان زینبی مردمان را حج بگذاشت .و هم در این سال محمد بن عبدالله بن طاهر اقامت حج نمود ومتولى اعمال موسم گردید، و نیز در این سال مردم سامراء بموجب رؤیت هلال روز دوشنبه را عید اضحی گرفتند و اهل مکه روز سه شنبه را قربانی نمودند ، و در پاره تواریخ نوشته اند: در این سال در سکة الدهاقین خون تاره از آسمان بیارید و زمین بر شکافید .

ص: 413

بیان حوادث و سوانح سال دویست و چهل و ششم هجری مصطفوی صلى الله علیه و آله

در این سال محمد بن عبدالر حمن صاحب مملکت اندلس که مملکت اسپانیول است بالشکری بس گران و ابهتی بی پایان و ستاره تابان بجانب ينبلونه روان گشت و آن امصار و بلدان را در زیر پای فرسان و نورد گردان و تیغ بران در نوشت و بدست استیلا دستخوش قتل و غارت و پای کوب ویرانی در سپرد و چندانکه در اکثار اضرار توانست فرو نگذاشت و حصن فیروس و حصن فالحسن و حسن قشتل را برگشود وفرتون بن غرسیه را در حصل قشتل بدست آورد و او را در قرطبه جاي بزندان داد و بیست سال در زندان قرطبه روز بماه و هفته بسال برد بعد از آن مدت طویلش رها کرده بشهر و دیار خودش مطلق العنان گردانید و چون فرتون بمرد نود و شش سال از عمرش بپای رفته بود و مدت اقامت أمير محمد بن عبد الرحمن در زمین ینبلونه سی و دو روز بود.

و نیز در این سال أبو علي دعبل بن علي بن رزین بن سلیمان خزاعی شاعر مشهور از سرای غرور جانب گور گرفت شرح حال او را در ذیل مجلدات مشكاة الأدب رقم کرده ایم و نیز در ذيل أحوال شرافت اتصال حضرت إمام ثامن علي بي موسى الرضا عليه آلاف التحية والثنا وعرض قصيده تائیه او اشارت نموده ایم و ازین بعد نیز بخواست خدا در بعضی مقامات نگارش میرود ، ابن اثیر میگوید : تولدش در سال یکصد و چهل و هشتم روی داد و بمذهب تشیع بود. و نیز در این سال سری بن معاذ شیبانی در شهررى وفات كرد أمير ملك رى و با سیرتی محمود و سریرتی مسعود وفضلى كامل و عدلی شامل روزگار می گذرانید ، و هم در این سال أحمد بن إبراهيم دورقی در بغداد روي بديگر سرای نهاد، و نیز در این سال محمد بن سليمان ملقب بکوین ازین جهان دورنگ بسرای یکرنگ آهنگ نمود .

ص: 414

معلوم باد ، این حصونی که مذکور شد باین صورت در معجم البلدان مسطور نیست همینقدر نوشته است: حسن محسن باميم وحاء حطی و سین مشدده و نون از اعمال جزيرة الخضراء است در مملکت اندلس و معلوم می شود كاتب سهواً فالحسن نوشته است. و دیگر می نویسد: قشتليون باقاف مفتوح وشين معجمه وتاء فوقانی ولام وياء حطى وواو ساكنه و نون حصنی است از اعمال شنترية در مملکت اندلس و قشتاله اقلیمی عظیم است در اندلس که قصبه آنجا امروز طلیطله و بدست مردم فرنگ است و چون در این واقعه اشارت بحصون شده است قشتیلون انسب است والله أعلم .

بیان پاره اخبار متفرقه که از حضرت امام على النقى صلوات الله عليه مأثور است

در مجلد پنجم بحارالا نوار از تفسیر عیاشی مسطور است که موسی بن محمد ابن علي بن موسى صلوات الله عليهم با يحيى بن أكثم قاضی ملاقات کردند و یحیی مسائلی از وی بپرسید موسی یعنی همان مبرقع می گوید: بحضور مبارك برادرم علي بن محمد عليهم الصلوة تشرف جستم بعد از آنکه در میان من و او چندی از مواعظ بر گذشته و بطاعت آنحضرت منتهی شده بود پس عرض کردم: فدایت شوم همانا يحيى بن أكثم از مسائل متعدده از من پرسش کرده است که در آن فتوى بدهم وحكم نمايم ، امام علیه السلام بخندید و فرمود « فهل أفتيته فيها» آیا در آن مسائل فتوی دادی؟ عرض کردم ندادم، فرمود: از چه روی ؟ عرض کردم: دانای بآن نبودم؛ فرمود چیست آن مسائل ؟ عرض کردم: با من خبر فرمای آیا سليمان علیه السلام بعلم آصف بن برخیا محتاج بود و آن مسائل را بعرض رسانید و آنحضرت فرمود بنویس ای برادر من بسم الله الرحمن الرحيم - إلى آخر الحكاية و چون این حکایت و این مسائل در جلد اول این کتاب مستطاب بعنوانی دیگر

ص: 415

مسطور شده است بتجدیدش نمی پردازیم.

و هم در آن کتاب از علي بن محمد نوفلی مروي است که گفت : از حضرت أبي الحسن عسکری شنیدم می گفت :«إن اسم الله الأعظم ثلاثة وسبعون حرفاً كان عند آصف حرف فتكلم به فانخرقت له الأرض بينه وبين سبا فتناول عرش بلقيس حتى سيره إلى سليمان ثم انبسطت الأرض في أول من طرفة عين »بدرستيكه نام بزرگ خداوندی هفتادوسه حرف است يك حرف نزد آصف بود و بآن يك حرف تكلم نمود و زمین برای او در میان او و شهر سبا شکافته شد و تخت بلقیس را بگرفت و بسلیمان آورد و از آن پس زمین منبسط شد در مدتی کمتر از چشم برهم زدنی ، و دیگر در مجلد هفتم بحارالا نوار مسطور است که علي بن محمد علیهما السلام فرمود «من لم يكن والدا دينه محمد على أكرم عليه من والدى نسبه فليس من الله في حل ولا حرام و لاقليل» هر کسی والدین دینی خود محمد وعلي عليهما الصلاة والسلام را بر پدر و مادر نسبی خود اکرم نداند او را بچیزی نشمارند :

و نیز از آنحضرت مروي است که فرمود «إن من اعظام جلال الله إيثار قرابة أبوى دينك محمد وعلى علیهما السلام على قرابات أبوى نسبك وان ومن التهاون بجلال الله ايثار قرابة أبوى نسبك على قرابات أبوى دينك محمد وعلى صلى الله عليهما و آلهماء از جمله تعظیمات و بزرگ داشتن جلال خداوند سبحان برگزیدن قرابت والدین دینی خودت محمد وعلي صلوات الله عليهما است بر قرابات پدر و مادر نسبی خودت و از جمله تهاون و خوار شمردن جلال یزدان ذوالجلال برگزیدن والدین نسبی خودت بر قرابات والدین دینی تو محمد و علي صلوات الله وسلامه عليهما است.

راقم حروف گوید: در طی این کتب مبار که باین حدیث بعناوین متعدده اشارت رفته است و ازین حدیث شریف بر می آید که تجلیل عظمت رسول خدا وعلي مرتضى صلوات الله عليهما كه ابوین معنوی و والدین حقیقی مخلوق هستند حکم تجلیل و تعظیم خدای جلیل را دارد چه ایشان مظهر جلال حضرت ذي الجلال هستند و چون از برکت وجود مبارک ایشان پرتو جلال ایزد ذی الجلال بخلق

ص: 416

مخلوق تا بشی افکند و علت غائی خلقت معرفت و حصول معرفت تدین بدین حضرت احدیت است، و این دو نور خداوندی اسباب ظهور دين و معارف و علم و یقین شدند چنانکه فرموده اند «بنا عرف الله وبنا عبدالله »وجلال خدای تعالی بعد از خلقت مخلوق مشهود می آید و در عرصه وجود نمایش می افکند ، واگر بواسطه این دو نور ایزدی هیچ موجودی به پهنه وجود در نمی آمد و نشانی از حسب و نسب وولود و ولد و پدر و مادر و اجداد و امهات نبود ، و نیز وجود مبارك ايشان علت ترقی و تكميل موجودات میباشد، پس والدین حقیقی معنوی ایشان هستند و جلال لایزال خداوند ماه و سال را مظهر و مظهر میباشند، پس مقدم داشتن ایشان بر تمام قرابات و مخلوقات از شعایر اعظام جلال الله جل جلاله است و تهاون در این امر تهاون در جلال و تعظیم آن است ، پس معین شد که تجلیل ایشان تجلیل یزدان و توهين ايشان توهین خداوند سبحان جلت عظمته است .

و نیز در آن کتاب از منصوری از هم پدرش از حضرت أبي الحسن ثالث از پدران بزرگوارش صلوات الله عليهم مروي است که حضرت امام محمد باقر علیهم السلام فرمود « اتقوا فراسة المؤمن فانه ينظر بنور الله »از تفرس و فراست و دانائی مؤمن بپرهیزید ، چه او بنوریزدان نگران می گردد؛ در مجمع البحرین می نویسد : فراست بکسر فا اسم است از قول تو تفرست فيه خيراً در این آدمی متفرس بخیر شدم و این دو نوع است: یکی آن است که خدای در قلوب اولیای خودش می اندازد و از برکت آن بپاره احوال مردمان بنوعی از کرامات و اصابت حدس وظن آگاه می شوند، و ظاهر حدیث شریف مذکور بر این دلالت می نماید ، دوم نوعی است که دانسته میشود بدلايل وتجارب و اخلاق .

بالجمله بعد از آن حضرت إمام علي نقي صلوات الله علیه این آیه شریفه را تلاوت فرمود « إن في ذلك لآيات للمتوسمين وانهار لسبيل مقيم »وفرمود « نحن المتوسمون والسبيل فينا مقيم والسبيل طريق الجنة »مائيم متوسمين وسبيل در میان ما مقیم است وسبيل طريق جنت و راه بهشت است، مجلسی اعلی الله مقامه

ص: 417

میفرماید: شاید معنی چنین باشد که این آیات حاصله در سبیل مقیم که ثابت ومقيم است در ما همان امامت يا متلبس بآن يا آن منصوبة برسبيل ثابت همان سبيل إلى الله والدين الحق باشد ، و بر این تقادیر شاید اشارت بقر آن باشد ، و ازین پیش در طی این مجلدات بمعنى متوسمين مشروحاً اشارت رفت ، و نیز در ذیل مجلدات مشكاة الأدب و احوال شیخ جنید بغدادی بمعنى «اتقوا فراسة المؤمن » گزارش نمودیم .

و هم در آن کتاب مسطور است که از حضرت أبي الحسن ثالث علیه السلام از قول خدای تعالى « ليغفر لك الله ما تقدم وما تأخر » سؤال كردند فرمود « وأي ذنب كان لرسول الله صلی الله علیه وآله متقدماً أو متأخراً وإنما حمله الله ذنوب ذلوب شيعة علي علیه السلام ممن مضى منهم وبقى ثم غفر هاله »رسول خدای صلی الله علیه وآله را در هیچ زمانی در ازمنه روزگار خواه بر گذشته روزگاران یا پس آینده روزگاران گناهی خواه صغیر يا كبير نبوده و نخواهد بود و ساحت مقدس و دور باش برترین درجات قدس و هیمنه تقوى وتنزه وجود مبارکش صد هزاران سالها غبار این نسبت را پذیرا نمی باشد بلى معاصى شيعيان علي مرتضى و نخستين ولي اعظم خالق ارض و سما را در پیشگاه عصمت دستگاهش عرضه داشتند چه آنانکه گذشته بودند و چه کسانیکه می آیند و بپاس عظمت و هیمنه مقام و جلالت نبوتش مقرون بغفران گردید.

راقم حروف گوید: این معنی باید در نظر سپرد که اقتضای هر جسمی وهر جانى و هر سجيتي يك نوع معصیتی است شقی شقی را که دارای روح ظلمانی ضلالت است استعداد قبول يك معصیتی است که شقی دیگر را نیست و شقی را استطاعت يك نوع معصیتی است که فلان فاسق را و فاسق را استعدادی است که در مستضعف و كذالك غير ذلك ، و همچنین سعید سعید را که دارای روح نورانی سعادت است استعداد قبول اطاعتی است که سعید دیگر را نیست و سعید متقی را قبولی است که در غیر او نیست، و بر همین طریق است جهات ترقی و تنزل در ماهیت عبادات یا معاصی فرضاً هر کسی نمی تواند در غلظت عصیان و طغیان یا در طوفان

ص: 418

شرك غوايت همعنان شیطان و هم طریق نمرود برود و با ماده ظلمانی صرف هم جنس بشود ،

و اینکه جهنم را طبقات است شاید بهمین جهت باشد که هر نفسی و روحی را استعداد آن نیست که هر نوع طبقه و آتشی و رنجه و شکنجه و گزنده و سوزنده را نماید ، مثلاً معدودی را که درجه شقاوت و معصیت ایشان بيك اندازه رسیده است که سایر دوزخیان را نرسیده است اهل تابوت گویند و پاره اهل سراويل و قطران من نار و برخی دچار عقارب و حیات یا گودالهای آتشین یا کوههای آتشین یا قوارع آتشین و بعضی مجبور بنوشیدن زقوم وحميم و چرك وريم فروج فواحش ومعاشرت باسگ و جانوران جحیم و پاره دچار اودیه ورودخانه های پر از آتش و سموم جحیم وهياكل معذ بين وغير ذلك هر يك باندازه که از ارواح کثیفه آنها استعداد پذیرائی انواع معاصی را داشته است ، پس آنکس که شایسته طبقه اول است همان طبقه اول برای پذیرائی و مهمان پذیری و میزبانی او با خدام مختلفه واماكن متعدده و مصاحبان عدیده خود مستعد است، اما طبقه دوم را استطاعت پذیرائی و مهمان پذیری او و او را توانائی و لیاقت حضور بآن میهمان خانه و میزبان نیست .

و هم چنین آنکس را که بطبقه دوم دعوت کرده اند و انواع اغذیه و اشربه و خدام و مصاحبان از بهرش آماده کرده اند نمی تواند بطبقه اول حاضر شود وروحش را آن استعداد نیست، و نیز طبقه اول را استعداد قبول و پذیرائی و مهمان نوازی اور مجالست و معاشرت اور مصاحبان او نیست ، مثلاً اگر در دیگی پرجوش بخواهند بعضی بقولات یا حبوبات یا اشیاء نرم و ملایم و لطیف را بریزند چنان مضمحل و فانی می شود که هیچش اثر نمی تواند بماند ناچار بایستی آن آب را ملایم ساخت تا بحاصلی پیوست .

اگر آنچه یا دکردیم غلیظ و شدید و سخت و ناهموار باشد باید برجوش و خروش و حدت آتش و کثرت بخار بیفزود تا ملایم و هموار شود و آنچه مقصود صاحبش میباشد بدست آید و بسا باشد که چنان سخت و نایز باشد که محتاج

ص: 419

بقوارع و صدمت کوفتن و از آن پس پختن آید و گاه باشد طبیعت آتشین دارد و هنوزش جنبه نباتیت کمال نیافته است و با جماد از حالت اتحاد نرسته است جز اینکه در آتشش بیاز مانند و بپردازند و دخان مزاج او را به نیات نزديك آورند و بمقصود برسند چاره نیست لاجرم از معالجه بآب جوشان مأیوس شوند و از کوبیدن و بآب پختن مأیوس آیند و پختن آنرا بحدت آتش آرایش دهند و از آنجا كه «و ان من شيء إلا عندنا خزائنه »و اين جهان و اشیاء موجوده آن نمونه از آنجهان و خزاین و دفاین آسمان و حالات آن سرای است ، پس حکم طبقات جهنم در پختن و تصفیه دادن ومتدرجاً بمقامات مقرره ومقدره إلهي بأنواع آزمون و اقسام تابش بر حسب استعداد مطبوخ وتكليف طابخ و بضاعت قبول طبخ باید بر این گونه و امثال باشد مگر نه آن است که در این جهان جماعت نساء را که استعداد و استطاعت رجال در ایشان نیست بر حسب تکلیف یا جنایات یادیات یا قصاص حتی در ارتداد بارجال عاقل کامل تفاوت است، زیرا که آن روح ولیاقت و توانائی و پذیرائی که در نوع مرد است در زن نیست حتی در غلام و کنیز این حکم نمیرود .

پس در تمام مطالب باید قائل بمراتب شد آن طاقت ولیاقت و استعدادی که برای قبول انواع عذاب برای چیزی کلان است برای حجمی صغیر نیست ، اگر تخته سنگی صد منی را بر موری زرد و ضعیف فرود آورند چه سود خواهد داشت اگر پاره کلوخی پنج سیری را در تعذیب پیلی عنیف بکار آورند چه فایدت میرساند پس عصیان را مراتب و عاصی را مقامات و کیفر آنها را مراسمی است ، فرضاً اگر به یکی از اولیاء نسبت عصیان بدهند آن نیست که بیکی از اشقیا بدهند ، و آن عصيان را بترك اولى منسوب میدارند لكن ترك اولی را اگر بيك تن از اشقیا منسوب دارند عصیان خواهد بود و مجازات باندازه خود را خواهد یافت«حسنات الأبرار سيئات المقر بين وسيئات الكفار عصيان المؤمنين »پس در مقامات اطاعت و عبادت نیز همین صورت را پیدا میکند آن اندازه بیرون از هر اندازه اطاعت

ص: 420

و عبادت و مثوباتی که از صادر اول و خاتم پیغمبران و روح سبحانی او وجسم نورانی می تواند ظاهر شود از هیچ روح و جسمی نمی تواند آشکار آید و سایر اجسام و ارواح و ابدان و اشباح را آن لیاقت و استعداد و قابلیت و ترقی و تکمیل و سناء و ضیاء و افاضت وانارت وقوت واستدراك در نهادی نیست و از آن مقام که تنزل حاصل شد در طبقات سایر انبیا و اصفیا و ملائكه و اولیاء و صنوف آنها و تمام اجزاء مخلوقات در آن شأن و مقام عبادت واطاعت على حسب استعداد ارواحهم حيثيات و شئونات مختلفه و پاداش و مثوبات آنها نیز باندازه قبول روح و استعداد آنها است ، مثلاً سایر انبیا علیهم السلام را آن استعداد و شأن نیست که بتوانند بدرجه خاتم الأنبياء در مراتب عبادت واطاعت و طلب برتر درجه مرضات نامتناهى إلهي فايز و نايل شوند نه اینکه بخواهند و نرسند و نخواهند قبول ماده و پذیرائی روح بیش از آن نیست و اگر باشد و نرسد مظلوم و محروم خواهند بود و ظلم وجور در حضرت پروردگار راه و استعداد نسبت نیست.

و هم چنین آن درجات عالیه سامیه خاصه سبحانی را که خاتم الانبیا تواند دریافت و خود آن مقامات میتوانند آنحضرت را دعوت کنند و در پذیرائی و مهمان داری چنان مهمان گرامی و ترتیب بساط و سماط میزبانی از عهده برآیند دیگران را نمی توانند بخود بپذیرند، چه استعدادات آنها چنان ممتاز و یکه تاز است که منحصر بپذیرایی آن یکه شاهباز بی انباز و سرافراز بی همراز است دارای عرصه ایست که هیچ آفریده را لیاقت جولان در آن جز تجلیات انوار مخصوصه ایزدی نیست و آن عرصه منحصر بقبول این نور مبارك و نور علي وانوار ساطعه أئمه هدى صلوات الله عليهم وصديقه معصومه فاطمه زهرا صلوات الله عليها و از قبول دیگر ارواح منزه و مقدس است .

پس توصیف بهشت را بدرجات و انهار و عمارات وانواع مأكولات ومشروبات ولذایذ وحور و غلمان وجنات عالیه و رضوان و ظهور اقسام کرامات والطاف نظر باین مسئله شاید توان داد و اهل بهشت را هيچيك از مقام خود بدیگر مقام خواه

ص: 421

فرودتر یا برتر راه نباشد و هريك را باندازه شأن و استعداد و قابلیت و حقوق عبادت و اطاعت که از فضل إلهي مرتكب و از رحمت إلهي بأن نایل شده بهره و تصیبه ایست و بآن خوشنود است، چه در بهشت راه حسد و بخل و اندوه نیازمندی و غم پستی و بلندی مسدود است ، چه اگر جز این باشد باحالت این دنیا و اهل دنیا و مصائب و حوادث و آلام آن مساوی می شود و بهشت ازین گونه حالات مستغني ومنزه واهلش محفوظ وبنعم دائمه شخصیه خود شادمان و محظوظ هستند ، اما بر هر کسی نمی شاید که ادراك كليه لذايذ ومقامات ومنتزهات بهشت را نماید مثلاً هر زیر وحی نمی تواند فلان قصر بهشت را که سی هزار سال جبرئیل روح الامین از آغاز بپایان آن پرزنان برسد در یابد و در خور آن باشد یا ببعضی لذایذ معنویه بهشت که ما را توصیف آن ممکن نیست نایل شود ، چه بهشت را درجات و مقامات و جنات و عمارات و شئونات و انهار واشجار وطيور و نعمات و حوريان وغلمان وقصور وافضية وكمالات غير متناهيه است و برای هر صنفی باندازه استعداد روح و ماده او و پاداش عمل او نصیبه ایست که بدو اختصاص دارد فروتر و فراترش را استعداد نیل بآن نیست .

والبته انبياء عظام واوليا واصفيا و اوصياء ومؤمنان ومتقيان وعباد وزهاد و دیگر طبقات را شئونات و اعتبارات و استعداد متفاوته ایست که بآن حيثيات دارای مراتب و درجات و لذایذ و مناهجی میشوند که هر يك را مخصوص بخود او است، البته انبیای مرسل و اولی العزم را با سایر انبیاء فرق است و اولیا و اوصیای ایشان نیز نسبت بمطاع و مخلف و شئونات متبوع تفاوت است تابجائی که از «فيها ما تشتهى الأنفس و تلذ الأعين »بآنجا كه « فيها ما لا عين رأت ولا أذن سمعت ولا خطر ببال بشر »برسد که خدای داند چیست و مقام صادر اول و اوصیای او و حضرات معصومین صلوات الله عليهم بر تمام مقامات برتری و استعدادات ارواح منوره ایشان غیر از دیگران است خدای داند که ایشان را در مرضات إلهي و تقربات بمقام قرب لایتناهی چه کیفیات و حیثیات و در رضوان یزدان بچه مراتب

ص: 422

ومنازل نایل شوند و اهل بهشت را چه اجسام و ارواحی است که هر يك را لیاقت ادراك چه نمونه از يلذ ذات وكيفيات وانواع مأكولات ومشروبات بهشتی و درجات آن و چند گونه آن باشد تا بمقام صادر اول و انوار ساطعه آلاهية برسد که نایل بتمام آن كيفيات و حیثیات آن میباشد .

خرد مومین قدم این راه تفته *** خدا میداند و آن کس که رفته

همینقدر شاید بتواند باندازه فهم وحس وادراك خود بر حسب مظنه و گمان گفت میزان کنشتی هر کسی را باندازه استعداد ناریت طرفین جالب و انوار بهشتی هر کسی را بمقدار نوریت وی طالب.

نوریان مرنوریان را طالباند ***ناریان مر ناریان را جالبند

ذره ذره کاندرین ارض و سما ***جنس خود را همچوکاه و کهربا

لمؤلفه :

ای خدای بی زوال بی فن *** که بر افزونی ز فهم انبیا

بر همه هستی محیط و ما محاط *** این دو را باهم چه راه ارتباط

تو رحیم و توکریم و تو قدیم *** ما همه فانی و محتاج و عدیم

رحم آور ای رحیم بی نیاز نیاز *** بر تمام ما که هستی با نواز

شامل حال از نیاید رحمتت *** حق فعل ما عذاب و نقمتت

قدرت تو روح را بدهد صفا *** تا شود شایان بزم اصفیا

نفس اماره بما چیره شده *** روح نورانی از آن تیره شده

دور کن این تیرگی از جان ما *** ایکه از تو روشن این ارض و سما

نفس اماره کشد مان در کنشت ***نور رحمت از کنشت اندر بهشت

تصفیه چندان بیابد جان پاك *** تا کشد رخت از سمك بر از سماك

و دیگر در هفتم بحار از منصور از هم پدرش عیسی بن أحمد از حضرت أبي الحسن ثالث از آباء بزرگوارش از حضرت أمير المؤمنین علیهم السلام مروی است که

ص: 423

رسول خدای صلی الله علیه وآله فرمود «احبوا الله لما يفذو كم به من نعمه و أحبوني لحب الله عز وجل وأحبوا أهل بيتي لحبي»خداوند را دوست بدارید بواسطه اینکه شمارا روزی خورانید و غذا بداد از نعمتهای خودش ، و دوست بدارید مرا بواسطه دوستی خدای عز وجل ، ودوست بداريد أهل بيت مرا بسبب دوستى من .

از عبدالرحمن بن أبي ليلى از رسول خدای صلی الله علیه وآله روایت است که فرمود «لا يؤمن عبد حتى أكون أحب إليه من نفسه ويكون عترتي احب إليه من عترته ويكون أهلي أحب إليه من أهله وتكون ذاتي أحب من ذاته » ایمان نیاورده است بنده تا گاهی من نزد او محبوب تر از خودش و جانش نباشم ، وعترت من نزد او محبوب تر از عترت او نباشند ، وأهل من بدو محبوب تر از اهل خودش نباشند، وذات من نزد او محبوب تر از ذات خودش نباشد .

مكشوف باد ، تغذیه بر دو قسم است : یکی جسمانی یکی روحانی ، تغذیه جسمانی برای نباتات و حیوانات و آدمی و ملائکه و سایر دارایان روح بانواع مختلفه حاصل است، اما در هر صنفى يك نوع محبت بروز تواند گرفت البته آن تغذیه که موجب محبت بخدا و از خدا برسول خدا و أهل بيت طاهرين سرایت کند از آن است که اگر این تغذیه نبودی موجبات عبادت ووصول بايمان و عرفان موجود نمی شد پس خدای را بدان سبب دوست باید داشت که چندانت تغذیه نمود تا از صلب پدر برحم مادر در آمده طی درجات سبعه خلقیه را نموده تا بدنیا در آمدی و در هیئت آدمی تکون گرفتی و ملام نیل معارف و استعداد عوارف یافتی، پس تر است که خدای را دوست بداری که از کتم عدم بعرصه وجودت رسانید، ورسول خدای را دوست بداری که بسبب طفیل وجود مبارکش موجود شدی و از کمال او به محبوب خدا كه معرفت إلهي باشد و دليل راه جنت و مدارج عالیه غیر متناهيه است فایز شوی، واگر از برکت وجود همایونش نبود شایسته این مقام و این ارتقا و تکمیل نشدی و فرمود : أهل بيت مرا بواسطه محبت من دوست بدارید زیرا که ایشان مفسر آیات و کتاب خدا و سنت و احكام

ص: 424

رسول خدا و معلم ومكمل شما هستند اگر تفسير وتأويل وتبيين ودلالت و ادله ايشان نبودی هرگز بمعارج ایمان و مدارج ایقان و مراتب عرفان پای نمی نهادید و اگر نایل نمی شدید مانند چهار پایان بلکه گمراه تر از ایشان بودید و بدرجات انسانیت و شرف نفس ناطقه که از شئونات روح انسانی است کامیاب نمی گردیدید پس بهر مقام که فایز شوید و از سایر اجناس برتری جوئید از برکات ایشان است والبته چون این معنی را دریابید میدانید که محبوب معنوي شما ایشان هستند وازین است که فرمود: هیچ بنده مؤمن نمی شود مگر وقتی که مرا از نفس خودش دوست تر بدارد ، زیرا که دوستی پیغمبر موجب تصفیه نفس و انارت واعت و تكميل نفس و قبول ایمان می شود،

و اگر این حال نباشد نفس آدمی کمتر از نفوس دواب و شريرتر از نفوس خبيثه است و جز لياقت ادراك ذلت و توهين وعذاب و دوری از درجات عالیه و ثواب نخواهد داشت ، و دوستی عترت و اهل آنحضرت، یعنی کسانی اهل و شایسته آنحضرت هستند که عبارت از فاطمه زهرا و دوازده تن ائمه هدى علیهم السلام باشند که مصباح شبستان ایمان و معارف و رستگاری و کامکاری و بزرگواری هستند نیز همان علت و حاصل و شأن و رتبت را دارد چنانکه حضرت أبي جعفر علیه السلام میفرماید «حبنا إيمان وبغضنا كفر»گوهر ایمان اسباب نیل بشرفات سبحانی ، وظلمت كفر موجب غلبه جنود شیطانی و بعد از رحمت رحمانی است ، و اینکه فرمود : ذات مرا از ذات خودش دوستر بدارد بسبب این است که ذات مبارکش که از انوار خاصه ربانی سرشته و بنور معرفت و کمال بالیده است موجب ترقی و تکمیل ذات و امتیاز از ذوات خبیثه رذیله و نفوس شریره است و اگر از طفیل این ذات والا صفات نبود بدرکات سفلیه و مهلکات هایط و ساقط می نمود چنانکه این حدیث شریف از ثمالی از حضرت إمام زين العابدين علي بن الحسين علیهما السلام مردي است «قال رسول الله صلی الله علیه وآله : في الجنة ثلاث درجات وفي النار ثلاث درکات ، فأعلى درجات الجنّة لمن احبنا بقلبه وينصرنا بلسانه ويده ، وفي الدرجة الثنائية من أحبنا بقلبه

ص: 425

و نصرنا بلسانه ، وفي الدرجة الثالثة من أحبنا بقلبه وفي أسفل الدرك الأسفل من النار من أبغنضا بقلبه و أعان علينا بلسانه ويده ، و في الدرك الثانية من النار من أبغضنا بقلبه و أعان علينا بلسانه ، و في الدرك الثالثة من النار من أبغضنا بقلبه ».

در بهشت سه درجه و در دوزخ سه در که است، برترین درجات بهشت مخصوص بآنکس باشد که دوستدار ما باشد بدل و یاری کند ما را بزبان خود و دست خود ، و در درجه دوم جای کسی است که دوست بدارد مارا بقلب خود و نصرت نماید ما را بزبان خود و در درجه سوم کسی جای دارد که دوست بدارد ما را بدل خود :و در فرودترین درکات جهنم منزلگاه کسی است که دشمن دارد ما را بقلب خود و یار و معین دشمنان ما شود بزبان خود و دست ، و درك دوم آتش خاص کسی است که دشمن باشد بقلب خود و دشمنان و مخالفان ما را یاری کند بزبان خود ، ودرك سوم جهنم مخصوص کسی است که در دل خود باما دشمن و کینه ور باشد .

این حدیث شریف مؤید اخبار و بیانات سابقه است همانا از خصومت هیچ آفریده زیانی بدستگاه خدا و رسول خدا و ائمه هدى و انبیای خدا و اولیای خدا و خواص درگاه خدا وارد نمی شود و اگر تمام کاینات با خالق كاينات وعلت إيجاد کاینات و پیشوای کاینات و حکمران کاینات و اشرف کاينات بخصومت و کین اندر شوند بجمله بمقدار بال پشه اثر نمیکند بلکه این خصومت را با خودشان کرده اند خصومت بیمار عليف بستر با طبیب حاذق عالم قادر که البته خیال او را از معالجه آن بیمار ضعیف منصرف نمی سازد و هر چه در دستور او و خوردن دارو با نشتر بلکه در بعضی اوقات بقطع عضوی از اعضای بیمار که فاسد شده یا دریدن و شکافتن و شکستن فلان استخوان بر مخالفت بیفزاید آن طبیب مهربان قادر بیشتر او را مقهور سازد و بخوردن دوائی ناگوار یا صدمتی شدیدتر تا بدانجا که او را بر بندد و بعمليات خود اشتغال جوید و بر ناله و انين و فریاد و استغاثه بیمار حتی تا بآنجا

ص: 426

که بیمار از سختی معالجه بیهوش گردد نظر نیفکند و از دوربینی و دور اندیشی خود کناری نجوید تا مرض او را اگر چه بقطع پای و دست و بریدن و بخیه پاره اعضا حتی کاسه سر باشد علاج نماید تا بیمار بهلاك نرسد و سایر اعضا سالم بماند و ضرر قلیل را بر نفع كثير بپذیرد و باندازه مرض پرهیز بدهد و دوا بخوراند وعمليات لازمه بجای بیاورد تا نزد همکنان ملامت زده نشود و بحذاقت و استادی ستوده آید و آن مریض که آنچند از معالجه او می نالید و چندان ملول شده بود که از طبابت وی منصرف و بطبیب دیگر که دارای رتبت علميه وعمليه و تجربه وحذاقت و اوستادی و هوش و فراست این طبیب نیست محض اینکه شاید در این تفنن فرجی حاصل نماید رجوع نماید .

و حال اینکه رجوع از آن طبیب که سر آمد اطبای عصر است بطبیب دیگر جز زیان کاری و شدت بیماری وعود بطبيب اول و زحمت تجدید معالجه و تحمل اشد معالجات و تناول اشد مأكولات ومشروبات و ازدیاد طول مرض وتقديم مال وتقدمه وتملق طبيب و معذرت از او و اقرار بیلادت و بلاهت و کردار ناستوده خود و اطاعت کردن اوامر ثانيه طبيب را ظاهراً وباطناً وخجلت از رجوع بطبيب دوم و افسوس برمافات حاصل نخواهد یافت و از آن پس تازنده بماند از خبط و خطای خود مذکور و از معالجات صحيحه مفيده طبیب حاذق متشکر و ممنون خواهد شد و در هر محفل و موردی خواهد گفت اگر این طبیب دانا و پزشك توانا نبود من مرده بودم و تا بحال صد کفن پوسانیده بودم و اگر مجدداً بدو باز نمی شدم و بعلاج او نکرده بودم و دو روز دیگر بمعالجه و دستور طبیب دوم کار میکردم دچار هلاك و دمار میشدم خدای را شکرها میکنم که مرا بطبیب حاذق عالم بصير ومعالجات مفیده او برخوردار و از طبیب دوم منصرف ساخت .

آیا باید تصور نمود آیا از مخالفت بیمار نسبت باوامر و نواهی این طبیب اوستاد مسلم مطاع که تمام اطبای عصر بر حذاقت و تقدم و تجارب دافيه و مهر و عطوفت و عدم طمع وخوض او تصدیق دارند جز بخود بیمار ضررش وارد نمیشود

ص: 427

حاشا و کلا جزاینکه هر کسی هر کجا سخنی در میان آید حتی دوستان او و اقارب او بر صحت معالجه طبیب و بلادت و خرافت و بلاهت و لجاج و کژی بیمار وضعف ادراك وشعور و يا عدم فهم وجودت پرستاران و محبان او وافسوس برضعف مغز وطالع او تصدیق خواهند کرد و بر مزید اشتهار و اعتبار شئونات عاليه طبيب سخن خواهد رفت اما با همه این تفاصیل از معالجه بیمار چشم نپوشد تا بهبودی نگیرد.

و اگر معالجه در این دنیا هم از اخلاق زشت خودش سودمند نشود باری بمیرد و مرگ معالجه دوم و نایل گردیدن بمعالجه دیگر وطبيب دخمه گور إلى یوم النشور است، و اگر در این عوالم بصحت کامل و شفای مبسوط نایل و از طی این برازخ و معالجات سالم بیرون نشود و گوهر وجودش بتصفيه وتنور برخوردار نیابد چون بعرصه محشر در آید باید دید شدت مرض ظاهری و باطنی بچندگونه علاج و دوا که از سوز و نواز نیاز دارد ، همینقدر مصرحاً میتوان گفت اگر صد هزار سال بنالد و بزارد و استغاثه از زمین بآسمان برساند و از زحمت معالجات و صدمت داروهای مختلفه اندرون و بیرونش مملو از ادویه حاره تند و تیز و تلخ و ناهموار ناگوار و اقسام قطع وفصل و داغها و سوزها وسوزها ناله بعرش برین برساند از معالجه اش چشم برنگیرند و با هزار رحمت و عطوفت که در صحت مندی و تصفیه گوهر با بهای وجود او واقع گردد آن از آلایش هزار گونه حوادث غلیظ و غبارهای کثیف بهیچ چیز ننگرند تا از هر گونه مرض برهانند و پاك و تابناك و بدون برص و پیس با جماعت اصحاء انیس و جلیس و برخوردار و کامکار فرمایند و در تمام این مدت و این معالجات عدیده مختلفه و مخالفتها و خشونتهای او بقدر خردلی باطبا و علاج کنندگان او که بفرمان نافذ و بدون مانع حاكم حاكمان وطبيب طبيبان بدون ذره انحراف مشغول بمعالجه و اصلاح او بوده اند تا گاهی که بمقصود خود که عبارت از صحت و استقامت بیمار است نایل شده اند و بیمار را بدانجا که اقتضای حکمت و رحمت است رسانیده و کار خود را با انجام آورده و ممدوح

ص: 428

و مشکور واقع شده اند خسارتی وارد نشده است و در پایان کار بیمار سالم و کامکار و اطبای عظام که هر یکی به ترتیبی بر حسب تقاضای وقت از پس یکدیگر بعلاج پرداخته مسلم و نامدار و در پیشگاه حاکم کل مأجور و برخوردار آمده اند و زبان شکر و مدح و امتنان بیمار را بلیغ و فصیح گردانیده اند و او را معلوم و مبرهن نموده اند که تمام معالجات گوناگون این مدت بجمله از روی مهر و عطوفت و ناله او بلکه اندوه پدر و مادر واقارب و دوستان او از شدت ناله واستغاثه اووتنفر از معالجات شدیده او بواسطه تقاضای مرض او وعدم بصیرت او و دیگران بوده است و گاه میشود که کار پرستاران و والدین و اقارب ومحبان او بجائی میرسد که در درگاه خدا استغاثه می نمایند که او را مرگ بدهد تا خودش و دیگران برهند و بسا میشود نذورات نمایند تا دعای ایشان مقرون باجابت گردد أما این جمله در حضرت طبیب حاذق مهربان بچیزی شمرده نمی آید و اگر گاهی نسبت بخود او نیز زبان بدشنام برگشایند و از سخت دلی و بی باکی و سفاکی و قساوت قلب و اختیارات او و عدم ترحم او شکایت واظهار بیزاری و تنفر هم نمایند رخنه در ارکان ثبات وقوام او نیندازد تا کار خود را رتبت اتمام دهد و مورد بحث وخطا واقع نشود .

پس هر کسی در حضرت یزدان رتبت عرفان حاصل نمود عرفان او ثبوتش در اطاعت است و فرمان خدا بواسطه انبیا تبلیغ میشود و تعبیر و تأويل و تلویح آن بوجود اولیا و اوصیای ایشان و علوم فاخره ایشان و هر کسی پایشان گردید بنور معارف و ادراك معانى وبواطن احکام که دوای دردهای باطن و ظاهر دنیا و آخرت ودفع علل مزمنه کامنه و اصلاح روح و تصفیه قلب وفروز عقل است برخوردار می شود و البته چون این حال را بدانست و مرآة وجودش صاف و منجلی گردید بمحبت ایشان که اطبای حقیقی هستند و درمان هر گونه درد ظاهر و باطن در دست ایشان است مجبول می شود واگر محبت ایشان را در قلب سپرد و باعانت ایشان لساناً و يداً که عبارت از قبول اوامر و نواهی ایشان که در صحت و عافیت دنیا و آخرت

ص: 429

است موفق گشت و از هر گونه رذایل و خباثت که برترین امراض است برست و بصفات حسنه و مآثر حمیده معرفت و دیگر اخلاق سعیده به پیوست و عین صدق وصفا و خلوص عقیدت را حاصل کرد استحقاق و استعداد برترین درجات جنت را پیدا کرده با حضرات معصومین علیهم السلام که از میمنت طبابت ایشان بهبودی گرفته وتصفيه كامل یافته است محشور آید.

چه ایشان را از قبول احکام ایشان که بجمله راجع بتصفيه وتهذيب نفوس و ترقیات و کمالات ایشان است از خود راضی ساخته و لایق بزم حضور ولایت دستور آن والدان حقیقی گردیده است، و در رعایت شرایط اجتهاد قصور نورزیده است و اگر بهمان محبت واعانت و ارادت زبانی موفق شود باعانت يدى وعمليات ستوده برسد البته آندرجه مقربین را ادراك نكند و بعلیین جای نتواند گرفت چه استعداد آن را ندارد و چندان که باید صحیح و صیقلی و صافي نگردیده است که با دارایان آن مقام تقرب تواند یافت ، و اگر محبت او منحصر بقلب باشد و در مقام افشاء و اعمال نیاید از درجه دوم نیز محروم و مهجور بلکه ممنوع آید، چه او را آن اجنحه بلند پرواز نیست که آن دو مقام عالی را مدرک شود. پس معلوم شد که دوستی ایشان مراتب دارد و بهر مرتبه که رسید پیک میرساند و سود او بخود او عاید میشود و این انوار ساطعه را هیچ حاجتی بآن نیست و نفع و ضرری برای ایشان

نتواند رسانید .

وأما بغض ایشان و دشمنی با ایشان نیز عبارت از مخالفت در احکام و اوامر ایشان است که اگر بکند از امراض معنویه باطنیه خلاص وبمقام عالی اختصاص یابد اگر نکند سقیم و مریض خواهد بود و البته خواه بخواهد یا نخواهد بمعالجه او و تصفيه او توجه میفرمایند بغض به تنهائی را يك نوع معالجه است که در غور مرض او خواهند فرمود و اگر ازین تجاوز شود و باضافه آن لساناً با اعدای ایشان بعناد و شقاق مساعدت جوید و در طریق ضلالت و مخالفت آنها که موجب دوری از قبول احكام إلهي وقوت مرض معاونت نماید چون مرض باطنی او افزون معالجه

ص: 430

اونیز بدواهای تند و تیز و سوز و گداز چندانکه صحت یابد طولانی تر می گردد و اگر لساناً ويداً بامخالفين موافق و مؤالف گردد و مخالفت با احکام و اوامر که سلامت و سعادت در قبول آن با تاريك دلان که برترین امراض است معاون شود البته سرایت امراض جهالت و ضلالت و غوایت بیشتر طغیان کند و بکوری دل و تاری روان و نزاری مغز و ضعف عقل که سخت ترین رنجوریهای ظاهری و باطنی است مبتلا و بمعالجات سخت محتاج و در پست ترین درجات نار که برای تصفیه زر وجود او وعلاجش منحصر بآن است دچار و بتابشهای غلیظ والیم که علاج امراض غلیظ و روح سقیم گرفتار آید و چندان که از آن مرض نرهد از معالجه وزحمت دوا و ناگواری مأكولات ومشروبات و پرهیز یافتن از حضور روحانيين وتلذات عليين ومعاشرت غلمان وحورالعین محکوم می شود ، زیرا که همانطور که بیمار را از اغذیه و اشر به لذيذه و پاره تفرجات وتنزهات وتلونات وتداخلات ومعاشرات با محبوبات و معشوقات و التذاذ از معاشرت ومعاقرت و استشمام ریاحین و گردش بساتين و تلبس بپاره البسه و توقف در پاره مجالس و محافل و مکالمات با اشخاص چنانکه میفرماید « اخسوا فيها ولا تكلمون »وعيادت مردمان ممنوع میدارند و پرهیز میدهند و غذای او دوا و شراب او آب صافي ومحضر او بستر ومحضر او مکانى محفوظ وتاريك وتفنن او با دویه غلیظ و عملیات شدیده مولمه است تا گاهی که صحت یابد و بمقاصد خود نایل بشود .

و اگر در آنمدت غیر از آن رفتار شود با وی ظلم کرده اند بلکه اسباب هلاك او شده اند و آن کردار ایشان علامت عدم علم و طبابت وحذاقت و بی مبالاتی ایشان پس این اشخاص نیز بمرض مخالفت اوامر و نواهی که اشد تمامت امراض باطنیه وظاهریه است گرفتار سیاه روزی و تبه بختی هستند بیایست بدست این حذاق عالم و اطبای تمام نفوس موجوده بشرف معالجه فایز شوند و بآن دوا و دستور که در خور مرض ایشان و شأن پرستاری و بیمار نوازی است چندان بپایند و از آنچه نباید و با مزاج ایشان نمی سازد پرهیز کنند تا از مرض برهند و مزاج ایشان

ص: 431

پذیرای آنچه در خور اصحاء است بشود و اگر قبل از آنوقت که میشاید بخواهند ادراک نماید و بیرون از موقع استعداد پرهیز بشکنند از صحت بگردند و مرض شدت گیرد و گاه باشد جز خسارت و ندامت بار نیاورند چگونه با عدم تصفیه و رفع امراض میتوانند در بوستان بهشت تفرج کنند و از مأكولات ومشروبات آن و لذت معاشرت حور و غلمان بهره یاب و از آن برتر به تشرف بزم حضور روحانیین که وجود ایشان بسبب آن امراض و اخلاط فاسده قدرت اختلاط وانبساط وعيون ضعیفه و قلوب نار ایشان طاقت نظاره واستدراك و بنیه ایشان استعداد آن اغذیه واشربه ونفوس غلیظ ظلمانی لیاقت محاضر و مجالس را ندارد نایل و مفتخر شوند و اگر بشوند حکم آن مریض را دارد که هنوز از مرض نجسته پرهیز بشکند و بمحاضر و مقاماتی که با بنیه و مزاج او سازگار نیست قدم بگذارد و دماغش برنتاید چنانکه دماغی که سالها با بوی عفن عادت نتواند بوي گل و رياحين معطره را دریابد.

وكسانيكة سالها در مزابل و گلخن بگذرانیده اند و با جهال روز گار نهاده اند چگونه توانند در محافل مینو مشاكل و گلشن با عقلا و علمای قمقام صبح بشام آورند مگر وقتیکه بدستیاری اساتید و اسانید و علمای دانشمند و اطبای مجرب در طول زمانی مندر جا تربیتها یافته و ریاضتها کشیده تا اندك اندك سرشت دوم یابند و از حیثیات سابقه قابل ادراك كيفيات لايقه و ترقیات فائقه و تمایلات لاحقه شوند .

پس مکشوف و مدلل گردید که خصومت و مخالفت مریض نسبت بدستور العمل طبيب حاذق مسلّم كامل جز با نفس خودش نکرده است و طبیب را زیانی نرسانیده و انصراف او از آن طبیب و توجه بطبيب دیگر که استاد و مجرب و عالم نباشد جز موجب وخامت و هلاکت نخواهد بود تا چه برسد بمریضی که دچار مرض قلب ور نجوریهای باطنی باشد که علاجش از امثال او برنیاید و اطباي حاذق روحانی بدرد او واقف شوند و بعلاج بکوشند چندانکه مزاجش را بآنچه میدانند و صلاح

ص: 432

حال ابدی و سرمدی و رتبت انسانی او در آن است امتزاج بخشند و تا بانجام نرسانند و مریض را از مرض نرهانند بهیچ رادعی و مانعی اعتنا نفرمایند تا شرایط طبابت ومعالجت و عنایت و صحتمندي و تكميل و ترقی او بعمل آید، پس هر کس مطيع ومنقاد اوامر و نواهى إلهى است دوست خدا و دوست ایشان و هر کس مخالف آن باشد دشمن ایشان ، و این دوستی و دشمنی هر دو بخود او راجع وسود وزیانش بخود او باز گشت کند والله تعالی اعلم.

و نیز در مجلد هفتم بحار الانوار مسطور است که محمد بن عیسی گفت : حضرت أبو الحسن عسكرى صلوات الله عليه بمن رقم فرمود در حالتیکه آن حضرت بدایت گرفته بود یعنی بدون اینکه سؤالی کرده باشم : «لعن الله القاسم اليقطيني ولعن الله على بن حسنكة القمى إن شيطاناً ترى للقسم فيوحى إليه زخرف القول غروراً»خداوند لعنت كند قاسم يقطيني وعلي بن حسکه قمی را بدرستیکه شیطان ودیوی خود را بقسم نجایش می آورد و قول زخرف بدو میرساند غروراً ، و این قاسم وعلي بن حسکه از جمله غلاط وملعونين بودند .

چنانکه در همان کتاب از سهل بن زیاد اللادمی مسطور است که گفت : بحضرت أبي الحسن عسكري صلوات الله عليه مكتوب نمودم : فدایت گردم ای سید من همانا علي بن حسکه ادعا مینماید وی از اولیای تو میباشد و بدرستیکه تو خود اول قدیمی ، یعنی حادث نیستی و مقام واجب داری وعلي بن حسکه باب تو پیغمبر تو است فرمان داده تا برای تو باین عنوان و شأن مردمان را بخواند و چنان میداند که نماز وزكاة وحج و روزه بحمله عبارت از معرفت و شناختن تو و شناسایی هر کسی که مانند حال ابن حسکه را در آنچه ادعا مینماید از مقام نیابت و نبوت است و هر کسی بر این عقیدت و شمیت باشد مؤمن کامل است و نماز و روزه و حج از وی ساقط است و استبعادی ندارد ؟

و هم چنین شرایع دین را در عریضه خود مذکور نمود که معنی تمام آن همان است که برای تو ثابت نمود و جمعی کثیر باین بیانات مایل شده اند اگر

ص: 433

شایسته میدانی که بر موالی و غلامان خود منت گذاری و جوابی عنایت فرمائی که در این مسئله از مقام هلکه بیرون و رستگار آیند منوط برأى مبارك است حضرت أبي الحسن عسكري سلام الله تعالی علیه در جواب رقم فرمود :

«كذب ابن حسكه عليه لعنة الله ويحبك أنه لا أعرفه في موالي ماله لعنه الله فوالله ما بعث الله عبداً والأنبياء من قبله إلا بالحنيفية والصلاة والزكاة والحج والصيام و الولاية و ما دعا محمد صلی الله علیه وآله إلا إلى الله وحده لاشريك له وكذلك نحن الأوصياء من ولده عبيد الله لا نشرك به شيئاً إن أطعنا رحمنا وإن عصيناه عذ بنا مالنا على الله من حجة بل الحجة الله علينا وعلى جميع خلقه أبرا إلى الله ممن يقول ذلك و انتفى إلى الله من هذا القول فأهجر وهم لعنهم الله والجادهم إلى أضيق الطريق وإن وحدت من أحد منهم خلوة فاشدخ رأسه بالصخرة ».

مجلسى أعلى الله مقامه میفرماید: الجاء ياضيق طريق كناية از اتمام حجت بر آنجماعت نمودن یا مشهور ساختن آنها و تکذیب آنها یا انتهاز فرصت است برای کشتن آنها شدخ باشین معجمه و دال مهمله وخاء معجمه شکستن چیزی است که میان تهی باشد، میفرماید : ابن حسکه عليه لعنة الله دروغگوی است و دروغ گفته است و برای تو همین کافی است که من او را در زمره موالی خود نمی شناسم چیست او را که خدایش لعنت کند.

سوگند بخداوند که خدای تعالی محمد و سایر انبیای عظام صلوات الله وسلامه عليهم را مبعوث نفرمود جز بدین حنیف و راست و آئین مبين و اقامت نماز وزكاة و حج و روزه و ولایت ، و محمد صلی الله علیه وآله خلق را جز بحضرت خدای بیهمتا دعوت نکرد كه شريك وانبازی ندارد و هم چنین با جماعت اوصیاء که از فرزندان آنحضرت هستیم از بندگان خدای هستیم هیچ چیز با او شريك نگردانیم اگر خدای را اطاعت کردیم بر ما رحم میکند و اگر عصیان او را ورزیدیم ما را معذب میگرداند ما را بر خدای حجتی و غلبۀ نیست بلکه خدای را بر ما و جمیع آفریدگانش حجت و غلبه است .

ص: 434

بخداوند تعالی براءت میجوئیم از کسی که آنگونه سخن کند، یعنی مانند كلمات ابن حسکه را بر زبان بگذراند و بحضرت دوری میگیرم ازین گونه قول و سخن شما دوری کنید ازین جماعت کذاب مفتری ، لعنت کند ایشان را خدای و ملجأ گردانید آنها را بسوی تنگ ترین طریق ، یعنی برایشان اتمام حجت نمائید برایشان و کذب وبهتان و خباثت و پستی عقیدت ایشان را بر جهانیان روشن سازید تا ایشان را بشناسند و لعن کنند و از آنها دوری بجویند ، و اگر دریابی یکی از ایشان را در خلوت و جایی تنها پس کاسه سرش را با سنگ در هم شکن و ممكن است صيغة متكلم باشد، یعنی اگر من در یابم چنین میکنم ، و شاید استعمال فاشدخ که بمعنی شکستن چیز میان تهی است و بمعنی شکستن سر و بیضه شتر مرغ است اشارت باین باشد ابن حسکه از گوهر عقل تهی است و ديوانه است ، وإنشاء الله تعالی ازین پس در مقامات آتیه به بقیه حالات ابن حسکه و جماعت غلاة با آنحضرت اشارت میرود .

بیان وقایع سال دویست و چهل و هفتم هجرى مقتل متوکل عباسی

و طبری و دیگر مورخین در سبب قتل متوکل چنین می نگارند که متوکل فرمان کرد تا بهر کجا باید احکام و فرامین صادر نمایند که ضیاع و املاکی را که وصیف ترکی در اصفهان و جبل دارد ضبط کرده در اقطاع فتح بن خاقان گذارند و بر حسب فرمان نگارندگان پیشگاه انشاء كتب نموده احکام عديده برنگاشتند و بخازن خاتم خلافت بفرستادند تا بمهر رسانیده و روز پنجشنبه پنجم شعبان المعظم روانه دارند.

و این خبر چون بوصیف غلام ترکی از عظمای رؤسای غلامان ترك رسید

ص: 435

و اورا ثابت افتاد که خلیفه در امر املاك او بدان گونه حكم بصدور احکام وضبط املاک فرموده است و از آن طرف چنان روی داد که متوکل اراده نمود که روز جمعه شهر رمضان که جمعه واپسین آنماه بود مردمان را نماز بگذارد و در اول ماه رمضان این خبر در میان مردمان شایع گشت که خلیفه در آخر جمعه شهر رمضان نماز بجماعت می سپارد.

لاجرم مردم برای ادراک آن مورد فراهم شدند و احتشاد و اجتماعی عظیم روی داد و جماعت بنی هاشم از بغداد بیرون آمدند تا هنگامی که متوکل سوار و رهسپار شود عرایض مطالب خود را بعرض برسانند و سخنان او را در مقاصد خود بشنوند، و چون روز جمعه معهود در رسید متوکل خواست سوار شود و مردمان را نماز بگذارد عبیدالله بن يحيى وفتح بن خاقان عرض کردند اى أمير المؤمنين همانا مردمان اجتماعی عظیم نموده و از اهل ملت حضرتت گروهی بیشمار برای ترفع تظلم و برخی در طلب حاجت جمعی بیشمار حاضر شده اند و اينك أمير المؤمنين از تنگی نفس و زحمت تب شدید در تعب است اگر رأى أمير المؤمنين بر آن قرار میگیرد که یکی از ولاة عهود را امر فرماید مردمان را نماز بگذارد و ما نیز با او باشیم چنان خواهد فرمود .

متوکل گفت : من نیز بر همین رأی هستم منتصر را امر کرد برود و مردمان را نماز بگذارد ، و چون منتصر خواست برای اقامت نماز جماعت نهضت نماید عبیدالله وفتح بن خاقان عرض کردند: ای امیر المؤمنین ما را پی دیگر نداریم و أمير المؤمنين اعلی را یا میباشد ، گفت : بمن عرضه دارید تارأی شما چیست ؟ گفتند: أبو عبدالله معتز بالله را امر فرمای تا بنماز مردمان برود تا در این روز شریف اور ا تشریف بخشی چه در این روز اهل بیت او و تمام مردمان حاضر گشته اند و خدای او را باين امر بالغ میگرداند .

متوکل گفت : دیروز برای معتز مولودی پدید شده است پس اور ا فرمان کرد بنماز برود ، معتز بر نشست و با حشمتی عظیم مردمان را نماز بگذاشت و منتصر

ص: 436

در انتظار و کوب در جعفریه بود این خبر بشنید و از جاي بجنبید و این کردار بروی بسی ناگوار و دشوار گشت و بن کینه وزى واغراء و جوش و خروش او بیفزود و چون معتز بالله القراءت خطبه خود بپرداخت عبیدالله بن يحيى وفتح بن خاقان که حضور داشتند بپای شدند و هر دو دست و هر دو پایش را ببوسیدند و معتز از نماز فراغت یافت و باز گشت و عبیدالله وفتح در رکابت راه بر گرفتند و با مو كب وكوكبه خلافت و عظمت و ابهت سلطنت جانب راه گرفت و جهانی در اطرافش روان بودند و با چنین حشمت و شکوه آسمان برسز و زمین در پی به پیمودند تا بخدمت پدرش متوکل در آمد و عبیدالله وفتح بن خاقاق با او بودند.

و داود بن محمد بن أبي العباس طوسی نیز با او بود. آنگاه دارد عرض کرد : اى أمير المؤمنين مرا دستوری بده تا تکلمی نمایم گفت : بگو ، گفت: اى أمير المؤمنين سوگند بخداوند من امين ومأمون ومعتصم صلوات الله عليهم وواثق بالله را بر منبر بدیده ام «فوالله ما رأيت رجلاً على منبر أحسن قواماً ولا حسن بديهجاً ولا أجهر صوتاً وأعذب لساناً و إلا أخطب من المعتز بالله أعزه الله يا أمير المؤمنين ببقاءك وامتعك الله وإينانا بحياته ».

قسم بخدای هیچ مردی را ندیده ای بر منبری که از قوام و ثبوت و بدیهه را نی و جهارت صوت ورسائی آواز و شیرینی و تیزی زبان و قراءت خطبه از معتز بالله خطيب ترين اى أمير المؤمنین خداوند عزیزش بدارد بدوام بقای تو واو و ما را از زندگانی او کامیاب و بهره در فرماید .

متوکل گفت : خداوندت خیر دهاد و خیر را بزبانت جاری کناد و ما را از وجود تو شادخوار بدارد و چون روز یکشنبه در رسید که روز فطر بود متوکل را ستی و فتوری روی داد و گفت : منتصر را بگوئید مردمان را نماز فطر بگذارد عبيد الله بن يحيى وفتح بن خاقان عرض کردند: اى أمير المؤمنين تمامت مردمان گذشته بدیدار أمير المؤمنين بيرون آمدند و بانتظار ببودند و ازدحام و احتشادی عظیم کردند وأمير المؤمنین سوار نگشت و دیدار ننمود و ما ایمن نیستیم

ص: 437

که امروز نیز سوار شوند اراجیف مردمان در رنجوری او بسیار گردد و در حقش پاره سخنان بزبان آورند، یعنی از مرگ او در افواه بیفتد و موجب آشوب و انقلاب گردد ، اگر أمير المؤمنين را رأى بر آن علاقه یابد که اولیا و دوستان را شادان و دشمنان و اعدای خود را در رکوب خود نگو نسارو خورد فرماید میفرماید پس متوکل خدام آستان را بآمادگی و ساختگی فرمان کرد آنگاه با عظمت و حشمتی عظیم برنشست و مردمان را نماز بگذاشت و بمنزل خود بازگشت و آنروز را بر همان حال اقامت کرد و روز دیگر هيچيك از ندمای خود را احضار نفرمود .

طبری :گوید گفته اند : چون متوکل روز فطر بنماز بر نشست از دوسوی تا چهار میل راه احتشام موکب خلافت کوکب را صف بر کشیده و جهانیان در پیش رویش پیاده بودند و او با این شأن و جلال برفت و مردمان را نماز بگذاشت و بقصر خودش بازگشت دو مشتی خاک بر گرفت و بر سر خود بگذاشت سبب این کردار را بپرسیدند :گفت چون کثرت این جمع و عظمت این احتشام را بدیدم که همه در تحت امر و نهی من بودند دوست داشتم که در حضرت یزدان بی زوال و خداوند متعال و چون روز بعد از فطر در رسید همچنان هيچيك از ندمای خود را نخواند و چون روز سوم که روز سه شنبه سوم شوال بود در رسید متوکل بانشاط بنشست .

ص: 438

فهرست

جلد چهارم ناسخ التواریخ زندگانی حضرت امام علی النقی عليه الصلاة والسلام

عنوان ... صفحه

بیان وقایع سال 233 هجري ...2

بیان وقایع سال 234 هجري ...47

بیان حوادث و سوانح سال 234 هجري...54

بیان وقایع سال 235 هجري ...55

بیان گرفتن متوكل بيعت بولايت عهد ... ...62

بیان ظهور مردی در سامرا که خود را ذوالقرنین میدانست ...81

بيان شكايت حضرت امام علی نقی از عامل مدينه و... ...94

بيان مكتوب متوكل عباسي بحضرت إمام علي نقي ...95

بیان حرکت کردن يحيى بن هرثمه بن اعين ...98

بیان حرکت فرمودن حضرت أبي الحسن ثالث علیه السلام ...103

بیان پاره حالات و معجزات حضرت إمام علي نقي علیه السلام ... 107

بيان ورود حضرت أبي الحسن ثالث علي نقي علیه السلام ... 112

بیان وقایع سال 236 هجرى ومقتل محمد بن إبراهيم ...127

بیان امر کردن متوکل بهدم قبر حضرت أبي عبد الله الحسين علیه السلام ...130

بیان وقایع سال 237 هجري ...157

بیان خشم متوکل عباسی برابن أبي دواد ... 171

بیان امر فرمودن متوکل عباسی به ... 173

بیان ولایت عباس بن الفضل در صقلیه و... ...175

بیان فتح شهر قصریانه دار الملك صقليه ...176

بیان بدایت امر يعقوب بن ليث و... ...181

بیان حوادث و سوانح سال 237 هجري ...183

ص: 439

عنوان ... صفحه

بیان وقایع سال 238 هجري ... 184

وصول مراكب روم بسوی دیار مصریه ... 189

بيان وفات عبدالرحمن بن حكم اموي ...192

بيان وقایع سال 239 هجري ...194

بیان وقایع سال 240 هجري ...197

بيان محاربت و مقاتلت مسلمانان با مردم فرنگ ... 204

بیان پاره اخبار وأحكامي که از حضرت امام علي نقي وارد شده است ... 206

بیان وقایع سال 241 هجری ...219

بیان قرارداد نقدیه در میان مردم اسلام و ... ...221

بیان مضروب شدن عيسى بن جعفر بعلت سب خلفاء وعايشه ...223

بیان پاره حوادث و سوانح سال 241 هجری ...237

بیان وقایع سال 242 هجري ...262

بيان حوادت وسوانح سال 242 هجرى ...262

بیان وقایع سال 243 هجری ...273

بیان وقایع سال 244 هجری ...290

بیان وقایع سال 245 هجري ...299

بیان پاره حوادث عجیبه و عظیمه که درطی سال 245 هجری روی داده است... 304

بیان خروج کفار از بلاد اندلس بیلاد و ... ...341

بیان حوادث و سوانح سال 245 هجري ...349

بيان وفات أبى الفيض ذوالنون مصری و برخی از حالات او... 315

بيال احوال شيخ أبي تراب عسكر بن حسین نخشبی که ... 402

بیان وقایع سال 246 هجري ...410

بیان پاره اخبار متفرقه که از حضرت امام علی نقی علیه السلام مأثور است ... 415

بیان وقایع سال 247 هجري مقتل متوکل عباسی... 435

ص: 440

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109