ناسخ التواریخ زندگانی حضرت امام علی النقی الهادی علیه السلام جلد 3

مشخصات کتاب

ناسخ التواريخ زندگانی حضرت امام علی النقی علیه السلام

تأليف

مورخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپھر

به تصحیح و حواشی دانشمند محترم آقای

محمد باقر البهبودی

از انتشارات:

موسسه مطبوعات دینی قم

خیراندیش دیجیتالی : مرحومه سرکار خانم بتول السادات شعله.

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

بیان حوادث و سوانح سال دویست و سی و یکم هجری مصطفوی صلى الله علیه و آله

در این سال خلیفه روزگار واثق باقامت حج قصد نهاد وعمر بن فرج را برای تحقیق طرق وشوارع بفرستاد که در هر کجا لازم شمارد اصلاح نماید تا چون خليفه بسفر رهسپر گردد آنچه لازم است آماده باشد و خود واثق نيز ساخته ومهيا شد، عمر بن فرج برفت و تحقیقات لازمه بجای آورده بازگشت و باز نمود که آب اندك وكم ياب است وکارذهاب واياب دشوار ، لاجرم واثق از عزیمت حج برگشت و آسوده بنشست ، و در این سال محمد بن داود مردمان را حج اسلام بگذاشت .

و هم در این سال واثق عباسی جعفر بن دینار را بولایت و حکومت یمن انتخاب کرد و جعفر در ماه شعبان بدانسوی روی نهاد و با بغاء كبير بزيارت بيت الله و اقامت حج فایز شدند و ابغاء كبير متولی احداث موسم بود و چون جعفر بن دینار بامارت یمن راه بر گرفت چهار هزار سوار و دو هزار تن پیاده ملتزم رکاب داشت ورزق وروزی شش ماهه این لشکر را بدو بدادند .

و در این سال محمد بن عبدالملك زيات براى إسحاق بن إبراهيم بن مصعب بن

ص: 2

أبي خميصه مولاى بني فشير از مردم اضاخ رایتی برای امارت يمامه و بحرین و طریق مکه معظمه از جانب بصره در دارالخلافه بغداد بر بست ، وطبری میگوید: هرگز شنیده نشده است که در دارالخلافه بغداد هیچ وزیری و مشیری و امیری رایت حکومت و امارت بسته باشد مگر محمد بن عبد الملك زیات ، مقصود این است که ابن زیات را این چند رفعت مقام و عظمت منزلت و تقرب و نفوذ قول و مطاعیت و مطبوعیت بود که آنچه را که بایستی خود خلیفه بجای آورد او می آورد .

و چنین است که طبری نوشته است، زیرا که با آن حالت تقرب و استیلا و محبوبیت و اقتدار جماعت بر امکه و آن مهر بلکه عشقی که هارون الرشید با جعفر ابن یحیی بن خالد داشت و آن شأن و جلالت وقرابت عبدالملك بن صالح هاشمی و ورود او بمجلس عیش و طرب جعفر و آن شرمساری جعفر و اقدام قلبی با نجاح مقاصد او که یکی امارت ولایتی برای پسرش بود و قبول جعفر و بعرض رشید رسیدن و تعجب و تحسین رشید و پرسیدن از جعفر که چه تلافی کردی و عرض حوايج اربعه او وقبول کردن رشید آنچه را که جعفر بدو تعهد کرده بود.

مع ذلك چون ایالت مصر با پسر عبدالملك مقرر شد رایت امارت مصر را هارون الرشید از بهر او بر بست و این کار بشخص خلیفه اختصاص داشت چنانکه در ذیل احوال هارون الرشيد مشروحاً یاد کردیم .

و نیز در این سال جمعی از لصوص و مردم دزد بیت المالی را که در دار العامه بود نقب زدند عجب این است که این بیت المال در جوف قصر خلافت بود و چهل و دو هزار درهم و مقداری دینار سرخ ببردند و پس از چندی گرفتار شدند ويزيد حلوانی صاحب شرطه که خلیفه ایتاخ بود از دنبال ایشان بکوشید تا جمله را بگرفت .

و هم در این سال محمد بن عمرو خارجی که از بنی تغلب بود با سیزده مرد در دیار ربیعه خروج کرد وغانم بن أبي مسلم بن حميد طوسی که بر حرب موصل امارت داشت با همان مقدار مرد که او را بود بیرون آمد و جنگ در میانه شعله ور و چهار

ص: 3

تن از خوارج کشته و محمد بن عمر و اسیر و دستگیر گردید و او را از سامره ببغداد فرستادند و در مطبق محبوس ساختند و سرهای آن چهار تن را که اصحاب وی بودند در کنار چوبه دار با بك خر می نصب کردند .

و هم در این سال وصیف ترکی که از امرای نامدار بود از ناحیه اصفهان و جبال وفارس بیامد و او را در طلب جماعت اكراد مأمور کرده بودند ، چه آنجماعت بنیان فساد و شرارت کرده و باین نواحی شبتازی آوردند و چون وصیف بیامد بقدر پانصد تن از آنجماعت که در میان آنها دو پسر خوردسال هم بودند با خود باسیری بیاورد و جمله را در بند و غل آهنین بر کشیده بود ، واثق فرمان داد تا آن اسیران را در زندان بردند ، و هفتادو پنج هزار دینار بوصیف جایزه عنایت شد و نیز اورا شمشیری حمایل ساختند و بجامکی و خلعت بر افتخارش برافزودند.

و نیز در این سال لشکری از مسلمانان بطرف بلاد مشرکین را هسپار شدند و بآهنگ جليقيه بتاختند و بقتل واسر وسبی و غارت و غنیمت برخوردار و بشهر لیون رهسپار آمدند و آنشهر را بدر بندان و محاصرت ومجانيق و نفط و آتش فرو گرفتند مردم لیون از این خشونت و غلظت و بأس و شدت هراسان گردیدند و آنشهر و هر چه را که درون آن بود از دست بگذاشته و در حال فرار بیرون تاختند .

مسلمانان هر چه خواستند از آنشهر بغنیمت بردند و دیگران را نیز بیرون کردند ، اما برویران کردن باروی آنشهر که سخت استوار بود نیرومند نشدند و بحال خود بگذاشتند، جزری در تاریخ الکامل گوید : الان پهنای باروی لیون هفده ذراع است و مسلمانان ثلمها و سوراخهای بسیار در آن کردند .

جليقيه بكسر جيم و لام مشدده و یاء ساكنه وقاف مكسوره و یاء مشدده ناحیه ایست نزديك ساحل بحر محيط از ناحیه شمال اندلس در اقصای اندلس از جهت غربی چنانکه از این پیش در ذيل سلطنت وليد بن عبد الملك رقم كرديم موسى بن نصیر سردار لشکر عرب چون اندلس را فتح کرد باین ناحیه رسید و این بلاد جز با اهل خودش که عادت آن کرده اند سازگار نیست، ابن ماكولا كويد: جليقي

ص: 4

نسبت ببلده ایست از بلاد روم که متآخم مر اندلس است، یا قوت حموی در معجم البلدان میگوید : لبون بالام مفتوحه وباء موحده مضمومه وواو ونون از ماده ناقة لبون أي ذات لبن اسم شهری است اما ليون باياء حطي مذکور نیست .

و هم در این سال قرار داد فداء در میان مسلمانان و اهل روم با تمام رسید ، أحمد بن أبي قحطبه که مصاحب خاقاق خادم بود و خاقان خادم رشید و در ثغر وسرحد پیالیده بود خبر داده است که این خاقان بخدمت واثق بیامد و نیز تنی چند از وجوه اهل طرسوس وغيرها با او بودند و از ابو وهب صاحب مظالم که در میان ایشان امارت میکرد شکایت آوردند و همواره محمد بن عبدالملك أبو وهب و مردم عارض را در دار العامه گاهی که مردمان باز میشدند و خلوت میشد در روز دوشنبه و پنجشنبه حاضر و در عرایض و شکایات ایشان رسیدگی مینمود تا هنگام ظهر باین مطالب توجه می نمود و بعد از آن باز می گشتند وعبدالملك بر این نهج بگذرانيد وآخر الأمر أبووهب را از امارت ایشان معزول ساخت .

و نیز واثق فرمان کرد که اهل ثغور و سرحدات را در امر قرآن امتحان و عقیدت ایشان را بازدانند، تمام آنمردم گفتند قرآن مخلوق است مگر چهار تن واثق فرمان داد اگر این چهار تن بمخلوق بودن و حدوث قرآن اقرار نیاورند جمله را بقتل رسانند.

و نیز بفرمود تا تمام اهل ثغور را بهر نحو خاقان رأی دهد جایزه بدهند و هر چه زودتر اهل ثغور بثغور و سرحدات خودشان روان شوند و خود خاقان اندکی بعد از رفتن ایشان بیاید، در این اثنا فرستادگان روم که در آن هنگام میخائیل بن توفيل بن ميخائيل بن اليون بن جورجس بود بخدمت واثق بیامدند و ملك روم خواستار شده بود که مسلمانانی را که در زمین روم اسیر هستند بغدا بگذرانند.

واثق خاقان را برای انجام این امر بروم فرستاد و خاقان در آخر سال دویست و سیام با جماعتی که با او بودند در کار اسارای مسلمانان بر وفق موعدی که میان او و فرستادگان سلطان روم بود راه بر سپردند و قرار بر آن شده بود که در روز عاشوراء

ص: 5

این ملاقات روی دهد که عبارت از روز عشوراء ودهم محرم الحرام سال دویست و سی و یکم هجري بود .

و بعد از آن واثق خليفه براى أحمد بن سعيد بن مسلم بن قتیبه باهلی رایت امارت ثغور وعواصم بربست و او را فرمان کرد تا فدا را حاضر نماید ، پس أحمد بن سعید از هفده فرسنگی برد که نام موضعی است بیرون شد .

و چنان بود که آن رسلی که در طلب فداء آمده بودند در میان ایشان و محمد بن عبدالملك زيات در امر فداء و چگونگی ادای آن پاره اختلافات روی داده و می گفتند ما در امر فداء و عوض دادن و گرفتن زنی پیریا شیخی کبیر یا خوردسالی صغیر نمیگیریم و این مشاجرت و مناظرت روزی چند در میان ایشان قیام وقوام داشت و آخر الأمر رضا بآن دادند که هر نفسی را بنفسی فدا دهند ، یعنی اگر از مسلمانان که در چنگ رومیان اسیر است مثلاً مردی پیر باشد بمسلمانان رد کنند و در ازای آن از رومیانی که در دست مسلمانان گرفتارند مردی پیر عوض بگیرند و بر همین منوال عوض بگیرند پیر را در عوض پیر وزن پیر را در عوض زن پیر و كودك را در عوض كودك در مقام تقدیه آورند .

چون بر این تقریر تحریر شد واثق کسی را ببغداد فرستاد تا هر برده و اسیری که از رومیان در دست و سرای مسلمانان خریداری و هر کسی را بتوانند از صاحبانش بخرند برفتند و حتى الامكان و الرضا بخريدند اما عدد كافي نگشت لاجرم واثق از زنهای رومیه پیروغیر پیر که در قصر خود داشت بیرون آورد چندانکه آنعدد که باید تسلیم رومیان کنند و بهمان شمار مسلمانانی که اسیر آنها است در عوض بگیرند تمام گردید .

و هم از رومیانی که با أحمد بن أبي دواد قاضی القضاة بود دو مرد را که یحیی ابن آدم کرخی مكنى بأبي رمله و جعفر بن الحداء نام داشتند امر بمسافرت کرده و یکی از کتاب را که از نویسندگان عرض بود و طالب بن داود نام داشت با آندو تن همراه ساخت و باطالب فرمود : تو و جعفر بایستی آن اسیران مسلمان را در امر قرآن

ص: 6

امتحان کنی هر کسی اقرار کرد که قرآن مخلوق است فدیه بده و او را از بند اسر نجات بده و هر كس منکر مخلوق بودن قرآن باشد او را نزد رومیان بگذار و در عوض او فدا مده و او را از قید اس بیرون مساز و نیز بفرمود که هر کسی بمخلوقیت قرآن سخن کرد یک دینار از آن مالی که با مأمورین اسلام حمل میشود او را عطا کن و هم بفرمود پنج هزار در هم بطالب بن داود بدادند .

از أحمد بن حارث شخصی حکایت کرده است که گفت : از ابو قحطبه مصاحب خاقان خادم که سفیرمیان مسلمانان و رومیان بود تا بداند جماعتی که از مسلمانان در خاک روم اسیر هستند بچند شماره اند و او برفت و ملك روم را بدید و عدد اسیران را قبل از فداء بدانست ، پرسیدم که اساری بچه اندازه بود؟ گفت: سه هزار مرد و پانصد تن زن بودند پس واثق فرمان بتقدیه داد.

أحمد بن سعيد بمرکب برید عجله کرد تا این امر فداکاری بدست او باشد و هم کسی را بفرستاد تا اسرای اسلام را امتحان کند و هر کسی از ایشان اقرار نماید که قرآن مخلوق است و خداوند عز وجل" در قیامت دیده نمیشود فدا بدهند و او را بگیرند، و هر کسی این اقرار را نیاورد او را بدست رومیان بهمان حال اسیری بگذارند، و از زمان محمد بن زبیده ، یعنی محمد بن هارون الرشيد ملقب بأمین در سنه یکصد و نود و چهار یا نود و پنجم تا آن هنگام در کار فدا اقدامی نشده بود.

میگوید: چون روز عاشوراء دهم محرم سال دویست و سی و یکم روی نمود مسلمانان و آنکسان که با ایشان بودند و هم از مردم گیر که با آنها می گذرانیدند با دو تن سرهنگ از سرهنگان روم که یکی انقاس و آن دیگر را طلسوس می نامیدند با مسلمانان و گروه مطوعه با چهار هزار سواره و پیاده در موضعی که لامس نام داشت اجتماع کردند .

از حمد بن أحمد بن سعيد بن مسلم بن قتيبة الباهلي حكايت کرده اند که مکتوب پدرش سعید بدور سید که آنکسانی را که از اسرای مسلمانان فدا داده اند و آنانکه از اهل ذمه با مسلمانان اسیر بودند چهار هزار و شش آن بشمار آمدند شش تن از این جمله زن

ص: 7

و كودك و كمتر از پانصد تن از اهل ذمه و دیگران مردان جميع آفاق اسلام بودند وأبو قحطبه که رسول خاقان خادم بسوی پادشاه روم بود تا شمار اسیران را بداند و هم صحت آنچه را که میخائیل ملك روم بر آنعزیمت کرده معلوم گرداند حکایت نموده است که شمار مسلمانان قبل از فداء سه هزار مرد و پانصد زن و كودك بودند و این جمله در قسطنطینیه و جز آن مسکن داشتند و در قید اسر میزیستند سوای آنان که رومیان و محمد بن عبدالله طرسوسی حاضر ساختند و نزد ایشان بودند اسیر رومیان بود ، پس این اسیران را أحمد بن سعید بن سلم و خاقان خادم باچند نفر از وجوه اسیران بخدمت واثق خلیفه فرستاد و واثق ایشان را هريك براسبی بر نشاند و هر مردی از آنان را هزار درهم عطا فرمود .

و این محمد بن عبدالله گفته است که مدت سی سال در چنگ رومیان اسیر بود و در غزوه رامیه اسیر گشت و در علاقه بود و اسیر گردید - علاقه باعين مهمله و لام و الف وفاء وهاء شهري كوچك است در حوف شرقی زمین مصر فرودتر از بلبيس وعلاته باتاء وعلانه بانون از نواحی صنعاء يمن واسم موضعی است و در جمله اسیرانی بود که در این هنگام با دیگر مسلمانان از چنگ اسارت برست .

میگوید: ما را در روز عاشوراء در کنار رود لامس که مشرف بر سلوقيه و نزديك بدریا بود فدا دادند و نجات بخشیدند و شماره این اسیران چهار هزار و چهارصد تن برآمد هشتصد تن زن و شوهر و کودکان ایشان و قریب صد نفر اهل ذمه مسلمانان بودند یا از این فزونتر شمرده شدند، پس فداء هر کسی مطابق او بود مرد بمرد كوچك بكوچك بزرگ ببزرگ ، و خاقان خادم هر اسیری را که از اهل اسلام در بلاد روم معلوم ساخت و موضعش را بدانست بگرفت.

می گوید: چون برای انجام امر فداء حاضر شدند مسلمانان از طرف شرقی نهر روم و رومیان از طرف غربی نهر بایستادند، د رومیان از جانب خودشان يك تن اسیر اسلامی را بدین سوی میفرستادند و مسلمانان از این طرف یکتن اسیر رومی را بدانجانب میفرستادند و هر دو آن در وسط نهر بهم میرسیدند و چون اسیر مسلم

ص: 8

بمسلمانان می پیوست صدا بتكبير بر میکشید و سایر مسلمانان آواز بتكبير بلند میساختند و در آنجا مخاضه بود ، و چون اسیر رومی برومیان میرسید بزبان آنها سخن میکرد آنها نیز تکلم می نمودند که شبیه بتکبیر بود .

و از سندی مولی حسین خادم حکایت کرده اند که گفت : مسلمانان جسری بر روی رودخانه بر بستند رومیان نیز جسری دیگر بر کشیدند ، پس ما اسیر رو میرا بر جسر خود و رومیان اسیر اسلامی را برجسر خودشان روان میداشتند اسیر مسلمان بما می پیوست و اسیر رومی برومیان میرسید و منکر این بود که مخاضه هم بوده است . مخاضه جای در شدن و آن آبی است که پیاده و سواره بتواند از آن بگذرد

مخاض ومخاوض جمع آن میباشد اخاضه بمعنی بآب در آوردن ستور است .

و از محمد بن کریم روایت شده است که گفت : چون ما را از اسیری در آوردند و بدست مسلمانان در آمدیم جعفر و یحیی ما را در امر قرآن و نفی رؤیت بیازمود وما بر طبق میل آنها سخن کردیم و هر يك دو دينار عطا يافتيم .

میگوید: آن دو بطریق ، یعنی سرهنگ رومی که با آن اساری آمدند معاشرت ایشان باسی نبود ، و از آنطرف چون رومیان اندك بودند از جمعیت مسلمانان بيمناك شدند و خاقان ایشان را از این اندیشه و خوف امان داد و قرار بر آن گذاشت که در میان مسلمانان و رومیان تا چهل روز ضرب الاجل باشد و دست بجنگ نیالایند تا گاهی بیلاد و مأمن خود وصول گیرند .

و ایام فداء را چهار روز مدت بود و آن مردمی را که واثق از رومیان برای فداء تحویل داده بود تا بدهند و آن شمار از اسرای مسلمان بگیرند اضافه بر آن شمار آمدند که رومیان از اسیران اسلامی بخاقان بدادند و خاقان صد نفر از اسرای روم را که بلا عوض ماندند و بایستی بازگرداند بملك روم بدون عوض بداد تا مسلمانان را بر رومیان فضیلتی باشد بآن استظهار كه رومیان خوفناک بودند که مسلمانان تا انقضاء مدت از ایشان اسیر بگیرند، و بقیه اسیران روم را که بلاعوض مانده بودند بطرسوس بفرستاد و در آنجا بفروش رسانیدند.

ص: 9

میگوید: از آن مسلمانان که در بلاد روم بدین نصرانی اندر شده بودند بقدر سی نفر با ما بیامدند و در ازای آنها از اسیران روم فدا دادند.

محمد بن كریم گوید : چون آنمدت چهل روز، در میان خاقان و رومیان بپايان رسيد أحمد بن سعيد بن سلم بن قتيبه در مرة ثاني جنگ نمود و مردمانرا برف و باران فرو گرفت و دویست تن از مسلمانان بمردند و هم جمعی کثیر در رود بدندون غرق شدند و نزديك دویست تن از ایشان اسیر گشتند واثق چون این خبر بشنید بروی گران گردید ، و جمله آنانکه بمردند و غرق شدند پانصد تن بشمار آمدند و چنانکه أحمد بن سعید را هفت هزار تن در رکاب بود و بطریقی از عظمای روم بدو روی نمود أحمد از وی بحیازت پرداخت وجوه مردمان که با او بودند بدو گفتند : لشکری که دارای هفت هزار تن مرد جنگی باشد بر آن لشکر بیم و خوفي نشاید داشت و اگر تو با این مردم روم روی باروی نخواهی شد اقلا در بلاد و امصار ایشان دست بردی لازم است ، أحمد بتاخت و تاز بپرداخت و هزار گاو و ده هزار گوسفند بغارت برده از آن اراضی بیرون شد، اما واثق او را معزول ساخت و برای نصر بن حمزه خزاعی در روز سه شنبه چهار شب از شهر جمادی الاولی بجای مانده این سال رایتی بر بست و بجاى أحمد منصوب ساخت .

و هم در این سال بروايت طبری خطاب بن وجه الفلس وفات کرد و هم در این سال در مملکت افریقا در میان أحمد بن اغلب و برادرش محمد بن اغلب محاربت افتاد قتالی در میانه بگذشت و با احمد جماعتی بودند و بر تحمل که در قصر خود جای داشت هجوم آوردند .

اصحاب محمد بن اغلب چون نگران این حال شدند درهای قصر را بر بستند و بجنگ پرداختند و قتالی بدادند و از آن پس از مقاتلت دست بداشتند و بصلح و صلاح پیوستند از این روی کار احمد بزرگ شد و دواوین بدستگاه او انتقال گرفت و برای محمد از امارت جز نامی برجای نماند و معنی و حقیقت امارت با برادرش احمد افتاد وأحمد براين حال استقلال و استبداد تا سال دویست و سی و دوم بماند .

ص: 10

در این وقت جمعی از بنی اعمام وموالى محمد بن اغلب باحمد متفق شدند و نیرومند وقوى الحال شد و با برادرش احمد قتال داد و بروی چیره گشت و او را بطرف مشرق نفی کرد و این هنگام کار امارت و ریاست محمد در افریقیه استوار شد و برادرش أحمد در عراق بدیگر جهان رهسپار گردید .

و در اين سال أبو عبد الله محمد بن زياد كوفي معروف بابن اعرابی راویه صاحب اللغة که پدر او بنده سندی و خودش دارای تصانیف عدیده ممتاز مرغوب بود بدیگر سرای رهسپار شد.

از این پیش در ذيل مجلدات مشكاة الأدب بشرح حال وی اشارت کردیم احول وراويه اشعار قبائل وعالم با نساب و یکی از علمای نامدار لغت ومشاهير عرفای بلغت است و بسیاری بر ناقلین لغت خطا می گرفت و در کلام غريب رأس ورئيس بود و چنان میدانست که اصمعی و ابو عبیده چیزی را نیکونمی آوردند .

أبو العباس تعلب که شاگرد او بود می گفت: افزون ازده سال در مجلس او حاضر میشدم و هرگز کتابی بدست او ندیدم و چندان از محفوظات و منقولات خود بر مردمان املاء نمود که بایستی آن مرقومات را بر چند شتر بار کرد و کتاب النوادر که بس بزرگ و کتاب الأنواء وكتاب صفة النخل وغيرها از تصانیف اواست واخبار و نوادر و امالی او بسیار و مستند لغويين وادباء وشعراء روزگار است ولادتش چنانکه خودش گفته است در سال یکصد و پنجاهم هجری در همان شب وفات أبي حنيفه بوده است و چهارده شب از شهر شعبان المعظم برگذشته و بقول طبری روز چهارشنبه سیزدهم همان ماه سال مذکور وفات کرد و مدت زندگانیش از هشتاد سال برگذشت.

و هم در این سال دختر عصمت پرور حضرت موسی بن جعفر خواهر حضرت ولايت مخبر علي بن موسی الرضا صلوات الله عليهم که ام ابیها نام داشت از این سراچه رنج و آلام بجنان جاوید انتقال فرمود، از این پیش در ذيل احوال حضرت امام موسى کاظم علیه السلام و تعداد اولاد امجادش بنام این مخدره عظمی و بانوی کبری اشارت نمودیم .

ص: 11

و هم در این سال أبو نصر أحمد بن حاتم راويه اصمعی که از ادبای عصر بود رخت هستی را از سرای نیستی بسرای جاوید کشید و هم در این سال عمرو بن أبي عمرو شیبانی از این دخمه آمال و مغاك اماني بجهان جاودانی شتافت ، و هم در این سال در ماه ذى الحجة الحرام محمد بن سعدان ضریر نحوی رخت اقامت بسرای آخرت کشید ونيز در اين سال إبراهيم بن غرغره روان از تن بسپرد و تن بگذاشت و بدیگر جهان روان گشت.

و نيز عاصم بن علي بن عاصم بن صهيب واسطي بمركز جاوید منزل گزید و هم در این سال محمد بن سلام بن عبد الله جمحي بصري که باخبار و ایام مردمان عالم بود از این سرای ملام بدار السلام أبد ارتسام سفر کرد. سلام با تشديد لام است .

و هم در این سال عاصم بن عمرو بن علي بن مقدم أبو بشر مقدمى قدم بديگر سرای نهاد، ونيز أبو يعقوب يوسف بن يحيى البويطي الفقيه صاحب الشافعی از این معاك هلاك بفضای بی منتهای آنسرای تحویل داد وی از جمله آنکسانی است که در امتحان قرآن بمخلوقیت قرآن قائل نگشت و جای در زندان آورد و از جمله صلحای روزگار بود .

و هم در این سال هارون بن معروف بغدادی از این جهان سست بنیاد بجهان جاوید نهاد خرام گرفت حافظ احادیت و اخبار بود .

و نیز در این سال در اروپا طایفه پلیسی که در رومية الكبرى سكون داشتند و مذهب مجوس و آتش پرستان را پیروی مینمودند چون از دین حضرت مسیح علیه السلام سر بر تافتند بفرمان تأدرا امپراطریس صد هزار تن از آنان را سر از تن برداشتند .

و در رومية الصغرى لشکرهای اسلام برپاره بلاد و امصار بتاختند و غلبه کردند و به غنایم بسیار کامکار شدند و در اندلس بحكم عبدالرحمن دوم امیر اسپانیول چاپارخانه احداث کردند.

و هم در این سال مخارق مغنی که در صفت تغنی و سرود و ساز و آواز نسبت بامثال خود در پرده صوت و حلق بخرق عادت کشیده بود از صوت وصیت بیفتاد و در دیگر

ص: 12

جهان بلند آوازه گشت، از این پیش در ذیل احوال خلفا و پاره اعیان عصر ایشان ببعضی حالات مخارق اشارت رفت و از این بعد در مواقع مناسبه مذکور خواهد شد.

بیان وقایع سال دویست و سی و دوم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال بغاء كبير بقبيله بني نمير برفت و برایشان بتاخت و جنگ در انداخت طبری میگوید : أحمد بن محمد بن خالد از معظم اخبار ایشان با من حدیث کرد و گفت : در این سفر با بغاء كبير رهسپر بود و سبب حرکت بغاء باین طایفه این بود که عمارة ابن عقيل بن بلال بن جرير بن الخطفي قصيده در مدح واثق بگفت و بحضورش در آمد و قراءت کرد واثق بفرمود تاسی هزار درم در جایزه او بدهند و هم ببعضی عطیات دیگر کامکار بدارند.

و بعد از آن عماره در حق بني نمير وفساد و آشوب وقتل وغارت ایشان در اغلب اراضی و در یمامه و حوالی آن بعرض واثق برسانید، لاجرم واثق مكتوبى ببغاء كبير نگاشت و او را بمحاربت و مدافعت آنجماعت امر کرد ، چون بغاء كبير حسب الأمر خلیفه روزگار خواست با نجماعت رهسپار شود محمد بن یوسف جعفری را برای راهنمائی با خود ببرد و بجانب یمامه بآهنگ آنمردم برفت و در طی راه جماعتی از ایشان را در موضعی که شریف نام داشت دریافت و در میانه جنگ برخاست .

بغاء در آن محاربت افزون از پنجاه نفر از آنان بکشت و بقدر چهل تن اسیر نمود و از آن پس بسوی حظیان راه بر گرفت و از حظیان بسوی قریه از بني تميم از عمل یمامه که مرآة نام داشت روان گردید و فرستادگان خود را پیاپی با نجماعت بفرستاد و گفت: از در سمع و طاعت بیرون شوید و در امان باشید .

ص: 13

آنمردم زشت خوی از قبول این امر امتناع ورزیدند و بعلاوه فرستادگان بغاء را بدشنام در سپردند و بحرب بناء قدم جلادت پیش نهادند تا گاهی که آخر کسی که از رسولان بغاء و دو مرد بودند یکی از بنی عدی از تمیم و دیگری از بنی نمیر این دو تن رسول را آنکه نمیمی بود بکشتند و نمیری را مجروح ساختند ، بغاء چون این کردار آنمردم دغا را بدید از مرآة به وغای ایشان مرد و مرکب براند و مسیر او بسوی آن قوم در أول شهر صفر المظفر سال دویست و سی و دوم بود .

بغاء ببطن نخل فرود آمد و از آنجا راه بر نوشت تا بنخیله اندرشد و بآنجماعت پیغام فرستاد که بسوی من بیائید بنی ضبه احتمال این امر را از بنی نمیر نموده و بکوهستان آنسامان برآمدند در طرف چپ جبال سود و آن کوهی است خلف يمامه و بیشتر مردمش از قبیله باهله میباشند، بغاء بآ نجماعت پیام کرد که بدو آیند و آنها از آمدن بخدمت وی سر بر تافتند.

لاجرم بغاء كبير سريه و سپاهی شب تاز بآ نجماعت روانه کرد و آن لشکر آنان را در نیافتند و بغاء چند مرة سريشه بدان گروه بفرستاد و آخر الأمر دست بدانها یافتند و از آنها اسیر بگرفتند و نیز بعد از آن سرايا بقدر هزار تن مرد جنگی از دنبال سرایا روان ساخت سوای آنانکه از ضعفا و اتباع در لشکر جای گرفته بودند .

ایشان برفتند و آنجماعت را که جمعیت کرده و برای عناد احتشاد ورزیده بودند و جنگ را آهنگ داشتند و نزديك سه هزار تن میشدند در موضعی که روضة الأبان نام داشت در یافتند و جنگ در سپردند و آنجماعت مقدمة الجيش بغاء را هزیمت کرده میسره سپاهش را نیز بر شکافتند .

از یاران بغاء بقدر یکصد و بیست یاسی مرد را بکشتند و از شترهای لشکرش هفتصد شتر را عقر کردند و هم چنین صد چارپای دیگر را از پای در آوردند و آنچه بوزن سنگین بود بتاراج بردند و اموالی را که با بغاء حمل کرده بودند غارت نمودند .

أحمد میگوید: بغاء كبير با آنجماعت بازخورد و بر آنها هجوم آورد و این هنگام تاریکی شب نمایان گشت و بغاء آن جماعت را سوگند همیداد که از این

ص: 14

باره لجاج ومركب عناد فرود آیند و بطاعت أمير المؤمنين واثق اندر شوند ، و نيز عمل ابن يوسف جعفری بر این امر و قبول طاعت و ادراك طریق سلامت با آنها سخن همی داند و آن جماعت در جواب او میگفتند :

ای محمد بن يوسف سوگند با خدای نوزائیده ما هستی و حرمت رحم را رعایت نکردی از آن پس این گروه عبید و علوج و بنده و گبر را بیاوردی و با ایشان با ماقتال ورزیدی سوگند با خدای ترا عبرت بنمائیم و از اینگونه سخنان بزبان همی آوردند چون صبح سر بر کشید محمد بن یوسف با بغاء گفت: پیش از آنکه روشنی روز چهر گشاید به ایشان تاختن کن ، چه اگر روشنی نمودار گردد وقلت عدد ما را بدانند برما جرأت و جسارت گيرند ، أما بغاء كبير قبول این امر را نمی نمود .

چون روشنی صبح نمایش گرفت و آن جماعت بعدد آن سپاهی که با بغاء بودند نگران شدند و پیادگان سپاه بغاء در پیش روی و سواره از دنبال ایشان و چهارپایان و مواشی از دنبال آنها بودند قوی دل شدند و برما حمله ور گردیدند و ما را هزیمت دادند تا گاهی که هزیمتیان ما بلشگرگاه ما رسیدند و ما بهلاکت خود یقین کردیم.

محمد بن یوسف میگوید: چنان اتفاق افتاده بود که در خدمت بغاء كبير عرض کرده بودند که یکدسته خیل آنجماعت در فلان مکان از بلاد ایشان هستند بغاء دویست سوار از مردم خود را بدانسوی بفرستاد و در این حال که بر این حال ابتذال بودیم و خود را در شرف هلاك و دمار میشمردیم و بغاء و آنانکه با او بودند بهزیمت میرفتند بناگاه آن سوارانی را که بغاء شب هنگام بطرف آن خیل فرستاده بود و اینوقت از آن موضع معین باز میشدند در ظهور بنی امیر روی آوردند و بغاء و اصحابش را بآن روزگار نگران شدند باد در صفارات خود بردمیدند .

چون بنی امیر بانگ صغير بشنیدند و آنمردم را بيك ناگاه بدیدند که بناگاه از دنبال ایشان بیرون آمدند بگمانهای گوناگون اندر آمدند و گفتند: سوگند با خدای این بنده یعنی بغاء بغدر و حیلت کار کرد و پشت برجنگ داده روی بفرار

ص: 15

آوردند و پیادگان آنها را سواران ایشان دست بدادند با اینکه ساعتی پیش نهایت حمایت از آنها می کردند.

أحمد بن عبد ميگويد: از آن پیادگان یکتن بسلامت جان بدر نبرد و بجمله کشته شدند و اما سواران ایشان بر پشت مرکبها مانند مرغ پرنده بفرار پرواز نمودند و دیگری روایت کرده است که هزیمت بغاء و یارانش را در میسپرد از صباح تا ظهر گاه روز سه شنبه سیزده شب از شهر جمادى الأخره سال دویست و سی و دوم هجري نبوي صلی الله علیه وآله وسلم.

و از آن پس جماعت مخالف بنهب و غارت و پی زدن اشتران و چارپایان مشغول شدند تاگاهی که یاران بغاء که بهرسوی روی کرده بودند بازشدند و هر کسی از وی بجائی رفته بود فراهم شدند و بر بني نمير بتاختند و آنجماعت را هزیمت کردند و از هنگام زوال شمس تا وقت نماز عصر هزار و پانصد مرد از آنها بکشتند و بغاء در موضع وقعه در کنار آب معروف ببطن السر اقامت کرد تا سرهای آنان را که از بنی نمیر کشته بودند نزد او حاضر ساختند آنگاه خودش و یارانش سه روز باستراحت توقف کردند .

أحمد بن محمد گوید که آن جماعتی که از سواران بني نمير از آن جنگ فرار کرده بودند بخدمت بغاء بفرستادند و طلب امان کردند بغاء بایشان امان داد و آن سواران بخدمت بغاء بیامدند بغاء جملگی را در بند آهن کشیده با خود همراه ساخت، و دیگری حکایت کرده است که بغاء از موضع آوردگاه در طلب آنانکه فرار کرده بودند برفت و کسی را بدست نیاورد مگر پاره ضعفاء را که قدرت حرکت نداشتند و پاره مواشی و چارپایان را و بحصن باهله مراجعت فرمود.

و میگوید : بغاء از قبیله بنی امیر با بنو عبد الله بن نمير و بنو بسرة وبلحجاج وبنو قطن وبنو سلاه و بنو شریح و بطونی از خوالف که عبارت از بني عبد الله بن نمیر و بنو عامر بن امير اصحاب نخل و شاه بودند و اصحاب خیل بودند و عبدالله بن نمیر همان طایفه ایست که با عرب حرب مینمودند و عمارة بن عقيل با بغاء کبیر میگوید :

ص: 16

تركت الاعقفين و بطن قو *** وملات السجون من القماش

أحمد بن حمد گوید که آنکسانی که از بنی نمیر از بغاء امان یافتند و بخدمت او بیامدند و چنانکه مذکورشد بغاء ایشان را در بند آهن کشیده محبوس ساخت و در رکاب خودش رهسپار داشت در طی راه آشوبی برآوردند و قیود خود را بشکستند و آهنگ فرار داشتند .

بغاء تفصیل حال ایشان را بدانست و بفرمود تا تن بتن را نزد او حاضر ساختند و چون یکتن را می آوردند بضرب اوامر میکرد و از چهارصد تازیانه تا پانصد تازیانه و کمتر از آن و بیشتر از آن میزدند ، یکی از آنان که در آن محضر حاضر بود گفت: هیچکس از ایشان بکلامی تکلم نکرد که اظهار وجعی از ضرب نموده باشد و در آن میانه شیخی را بیاوردند که قرآنی را برگردن خود آویخته بود .

حمد بن يوسف از يك طرف بغاء نشسته بود و از دیدار آن شیخ بخندید و با بغاء گفت : اصلحك الله این شیخ اخبث خلق است گاهی که قرآن را از گردن علاقه کرده است پس چهارصد یا پانصد تازیانه اش بردند و او نه ناله و نه استغاثه نمود .

حکایت کرده اند که سواری از بنی نمیر که نامش مجنون بود بغاء را در آن واقعه ایشان که حکایتش مذکور شد با نیزه بزد و مجنون را مردی از اتراك با تیر بزد و مجنون جانی بدر برد سه روز بزیست و از آن پس از زحمت آن تير بمرد .

میگوید: بعد از آن واجن اشر وسنی صفدی با هفتصد مرد بمدد بقاء از اشر وسنينه استخينيته بیامد وبغاء او را و عمل بن يوسف جعفری را در اثر آن جماعت بفرستاد واجن یکسره در طلب ایشان برفت تا در آن بلاد اندر شدند و به تباله و حوالی آن از حد عمل بمن در آمدند اما آنان را بدست نیاوردند .

پس واجن بازگشت و افزون از شش آن یا هفت تن از آن قبیله بدست نیاورد و در حصن با هله توقف گزید و جماعتی را بعنوان سریه به جبال بني عمير و دشتها و صحراهای آنجا از هلان و سود و جز آن از عمل يمامه برای محاربت آنان که

ص: 17

قبول امان کردند و بعد از آن امتناع ورزیدند بفرستاد .

ایشان برفتند و جماعتی را بکشتند و گروهی را اسیر کردند آنگاه جمعی از سادات و بزرگان آنان بیامدند و بجمله در طلب امان برای خود و بطنی که خودش از آن بطن بود شدند.

بغاء از ایشان بپذیرفت و با ایشان با نبساط و انس روی کشود و همچنان در آنجا اقامت نمود تا گاهی که هر کسی که گمان میرفت در آن نواحی از این جماعت است در خدمتش حاضر شدند آنگاه با ندازه هشتصد مرد از ایشان را که طبعاً شریر و مفسد بودند بگرفت و بز نجیرهای آهنین سنگین بار ساخت و ایشان را در ماه ذی القعده سال دویست و سی و دوم هجري ببصره حمل کرد.

و نيز بصالح عباسي امیر مدینه رقم فرمود که آنان را که از بنی کلاب وفزاره و مره و ثعلبه و غيرها در مدینه طیبه نزد خود دارد روانه کرده بدو ملحق نماید پس صالح عباسی در بغداد به بغاء پیوست و جملگی در محرم سال دویست و سی وسوم بسامراء برفتند ، و شماره آن اسیرانی که بغاء كبير وصالح عباسی از اعراب سوای آنانکه از اعراب فرار کردند یا کشته شدند و در آن جنگها که نام بردیم پایمال هارك و دمار آمدند دو هزار و دویست مرد از بني كلاب ومره وفزاره وثعليه و طی بودند .

یاقوت حموی گوید: شریف بضم شین معجمه و فتح راء مهمله وياء حطي و فاء تصغیر شرف ، آبگاهی است از بني نمير بقولی رودخانه ایست در نجد پس آنچه از طرف یمین است شرف و آنچه از جانب بسار است شریف و شریف نام حصنی از حصون زبید در یمن و بمعنی موضع عالی است و عقابها بآنجا منسوباند طفیل غنوی این شعر را گوید:

وفينا ترى الطوبى وكل سميدع *** مدرب حزب و ابن کل مدرب

نبيت العقبان الشريف رجاله *** إذا ما نووا احداث أمر معطب

ابو زیاد گفته است که ارض بنی امیر شریف دار آنها بجمله در شریف است

ص: 18

مگر يك بطن در يمامه که آنها را بنو ظالم بن ربيعة بن عبدالله گویند و این بطن ما بین حمی ضربه وسود شمام است، و از این پیش بضریه و حمى ضربه اشارت نمودیم ويوم الشریف یکی از ایام عرب است، یکی از شعرای عرب گوید: ( غداة لقينا بالشريف الأحامسا ) .

حموی گوید : حظیان با ضم حاء مهمله وفتح ظاء معجمه وياء حطى مشدده والف ونون نام سوقی است مربنی نمیر را که در آن مزارعی است و اصلش از حظوه وحظه است که عبارت از حظ ومنزلت است، گفته میشود « حظيت المرأة عند زوجها » گاهی که شوهرش او را دوست و گرامی بدارد، و در این مکان گندم و جو فراوان است ، و زمخشری بضاد معجمه دانسته است ، بطن موضع غامض از وادی میباشد وبطون بسیار است و بطن السر نام وادی میان نجد وهجر است .

حموی در معجم البلدان گوید: مرآة بفتح ميم وسکون راء مهمله وفتح همزه والف ساكنه وهاء بروزن مرعاه از ماده رؤية قریه ایست نزديك مأرب که در آن یلاد ازد بود که ایشان را سیل عرم از آنجا بیرون دوانید .

ومراة بفتح ميم بلفظ مرأة از زنان و این قریه ایست که امرءالقیس بن زید بن مناة بن تمیم در یمامه بنا کرد و بيك نيمه نام او که امرءالقیس است نام یافت در میان آن وذات غسل يك مرحله راه بر طریق نباج است ، و چون مسیلمه کذاب بقتل رسید و مجاعه با خالد بن ولید بتفويض يمامه مصالحه کرد مرأة در صیغه صلح اندر نبود لاجرم اهلش را اسیر کردند.

و در آنوقت بنی امرء القيس بن زيد بن مناة بن تمیم در آنجا ساکن شدند و هر کجا را که در دست داشتند تعمیر نمودند تا گاهی که بر تمام آن قریه غلبه کردند، و ذوالرمة شاعر در آنجا نزول نمود آنجماعت بار او را فرود نیاوردند و او را میهمان نساختند لاجرم در دم آن و مدح بهنس صاحب ذات غسل که او نیز مرئی بود وذات غسل قریه اوست این شعر را بنظم در آورد :

فلما وردنا مرأة اللوم علفت *** دساكر لم تفتح لخير ظلالها

ص: 19

و لو عبرت أصلابها عند بهنس *** على ذات غسل لم تشمس رحالها

وقد سميت باسم امرىء الفيس قرية *** کرام غوانيها لئام رجالها

تظل الكرام المرملون بجوها *** سواء عليهم حملها و حيالها

إذا ما امرؤ الفيس بلوم تطعمت *** بكأس الندامى خيبتها سيالها

وعمارة بن عقيل بن بلال بن جریر گفته است:

و يوم مرأة إذ وأيتم رفضا *** و قد تضايق بالابطال واديه

بیان حوادث و سوانح سال دویست و سی و دوم هجری مصطفوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در این سال چون حجاج بيت الله الحرام از زیارت خانه خدای مراجعت کردند آب کمیاب وعطشی عظیم بآن جماعت چیره گشت و کار بآندرجه سخت و دشوار افتاد كه يك مشر به آب بچند دینار خریداری شد و از این بلیت جمعی کثیر بمردند و تا چهار منزل که بربذه رسید این بی آبی جان جهانیان را در تاب عطش دچار هلاکت میداشت.

و هم در این سال موسی در اندلس بغدر و حیات پرداخت و بمخالفت عبد الرحمن ابن حكم أمیر اندلس بعد از آنکه باوی موافقت و اطاعت نمود سر برکشید چون عبدالرحمن این خبر را بشنید لشکری فراهم کرده با پسرش تک بدفع او بفرستاد. و هم در این سال در مملکت اندلس مجاعه سخت و قحطی عظیم روی داد و بدا يتش در سال دویست و سی و دوم بود و جمعی کثیر از آدمیان و چارپایان بمردند و درختها خشك شد و مردمان هیچ چیز نگاشتند و مردمان در این سال در طلب باران برآمدند و از کردگار بنده نواز قایت یافتند و زراعت کردند و بلای غلا و رنج قحط

ص: 20

از میانه برفت .

و در اين سال إبراهيم بن محمد بن مصعب بفرمان فرمائی مملکت فارس منصوب و مباهی شد .

و نیز در این سال بسیاری از عمارات واراضی و اماکن در آب فرو رفت و گروهی انبوه که گفته اند صد هزار تن برآمدند در آن طغیان آب غرقه بحرفنا شدند سبب این طغیان و نمایش این طوفان این بود که بارانی بس عظیم از آسمان بیارید مانندش هیچکس نشنیده بود چنانکه مردم موصل سطلی را كه يك ذراع عمق ويك ذراع گشادی دهان داشت در زیر باران می نهادند و باران چنان تند و درشت اندام بود که در مقداری که بيك ساعت میرسید سه دفعه این سطل پروتهی میشد ، و دجله

كه فزایشی عظیم و نمایشی جسیم گرفت چندانکه آب دجله ربض اسفل و شاطىء نهر سوق الأربعاء را در زیر گرفت و در بسیاری بازارها روان شد .

گفته اند: امیر موصل که در این وقت غانم بن حمید طوسی بود سی هزار تن را کفن کرد و جمعی کثیر در زیر ویرانی و هدم بماندند و آنان را حمل نکردند و امکان حمل نیافتند مگر کسانی را که آب جسدش را حمل کرده بر روی آب روان نمود و در این سال خلیفه روزگار امر بترك اعشار کشتیهای دریا کرد و باج و خراج از آنها برگرفت، و در این سال در فصل نیسان و پنجم آن چنان سرما و برودت سخت شد که آب یخ بست ، و هم در این سال حکم بن موسی بسرای عقبی برفت.

و نیز محمد بن عامر قرشی مصنف صوائف وغيرها چشم از جهان ایرمان بر بست و بسرای جاویدان باز گشود، و دیگر یحی بن یحی غسانی دمشقی از دارفنا بدار بقا تحویل داد و از لفظ یحیی بن یحیی و زنده پسر زنده بحیات جاوید و آب زندگانی نایل نشد و بعضی وفات او را در سال دویست و سوم و برخی جز این دانسته اند.

و هم در این سال أبو الحسن علي بن مغيرة الاثرم لغوى رخت اقامت بسرای آخرت برد از أبو عبيده و اصمعی اخذ علم نمود و هم در این سال عمر و الناقد نقد حیات را فاقد وفراش مرگ را راقد شد .

ص: 21

و در این سال در مملکت ایطالیا لئون چهارم در رم بمقام پاپیت منصوب شد وسفاین اعراب تا حوالی زم براند و در اسپانیول از مملکت اروپا چنان خشک سالی و کم آبی روی داد که جمعی کثیر از مجاعت و گرسنگی در اسپانیول بهلاکت دچار شدند، و در افریقا ملك خوارکی در مغرب پدیدار آمد و اغلب مسلمانان ناچار بطرف عربستان هجرت نمودند .

بیان پاره کلمات حضرت امام علی النقی سلام الله علیه در باب توحيد ومطالب متفرقه

در کتاب توحید صدوق عليه الرحمة از سهل بن زياد مذکور است که حضرت أبي الحسن علي بن محمد علیهما السلام عرض میکرد : « إلهي تاهت أوهام المتوهمين وقصر طرف الطارفين و تلاشت أوصاف الواصفين واضمحلت أقاويل المبطلين عن الدرك العجيب شأنك أو الوقوع بالبلوغ إلى علوك فأنت في المكان الذي لا يتناهى ولم يقع عليك عيون بإشارة ولا عبارة هيهات ثم هيهات يا أولى يا وحداني يا فرداني شمخت فى العلو بعز الكبر وارتفعت من وراء كل غورة ونهاية بجبروت الفخر » .

بار خدایا گمان گمان کنندگان و پندار پندار نمایندگان متحیر و دروا و نظاره نظار کنندگان و دیدار دیدار نمایندگان قاصر و کوتاه و اوصاف صفت کنندگان متلاشی و فرومایه و پست گردد و اقاویل مبطلين مضمحل و تباه شود از ادراك شأن عجیب تو یا وقوع ببلوغ بسوى علو وبلندى شأن و عظمت و کبریای تو پس توئی در چنان مکان و منزلتی که برای آن تصور و تناهی و اندیشه و پایانی نیست و هیچ دیده باشارتی یا بعبارتی بر پیشگاه عظمت و رفعت تو واقع نتوان گردید.

هيهات ثم هيهات دورا دور بعیداً بعید که هیچکس ادراک این معانی نتواند نمود

ص: 22

ای کسیکه اولی و اولیت ووحداني ووحدانیت و فردانی و فردانیت جز به تو اختصاص ندارد و در این شأن و بهره هیچ آفریده را بهره نیست بعز كبر وعزت وكبريا هر علوی بلندی گیری و بجبروت فخر و نازش از وراء هر غورة و نهایتی و فرودی و پایانی ارتفاع گیری .

در این کلمات ولایت سمات و لطایفی که در آن مندرج و دقایقی که در آن متضمن است چون بدقت بنگرند معلوم میشود که جز ازينا بيع علوم إمامت و سرچشمه معرفت بروز نمیتواند کرد .

و هم در آن کتاب از صفر بن أبي دلف مسطور است که گفت : از حضرت أبي الحسن علي بن محمد بن علي بن موسى الرضا صلوات الله عليهم از مسئله توحید سؤال کردم و عرض نمودم که من بقول هشام بن الحكم قائلم وسخن میکنم ، آنحضرت خشمناك شد و فرمود :

« مالكم ولقول هشام انه ليس منا من زعم أن الله عز وجل جسم ونحن منه براء في الدنيا وفي الآخرة يا بن دلف إن الجسم محدث والله محدثه ومجسمه ».

شمارا باقول هشام چه کار است زیرا آنکس از ما نیست که گمان کند که خداوند عز وجل جسم است و ما از چنین کسی که باین عقیدت باشد در دنیا و آخرت بیزاریم، ای پسر دلف همانا جسم تازه و حادث است و خدای حادث کرد است و جسمیت داده است او را ، یعنی اگر خدای جسم باشد حادث است نه قدیم زیرا که هر جسمی مرکب است و هر مرکبی که از چند چیز ترکیب یابد حادث است و هر حادثی را محدثی و احداث نماینده باشد و اگر خدای جسم باشد لابد حادث است و دیگری باید او را حادث نموده باشد و این دور لازم دارد و باطل است .

و هم در توحید صدوق رضی الله عنه از جناب عبدالعظيم بن عبدالله حسني عليه الرضوان از إمام علي بن محمد از پدر بزرگوارش محمد بن علي از پدر بزرگوارش علي بن موسی الرضا علیهم السلام مسعور است که روزی ابو حنیفه از خدمت حضرت صادق صلوات الله علیه بیرون آمد حضرت موسی بن جعفر صلوات الله عليهم بدو آمد ، أبو حنيفه گفت:

ص: 23

« ياغلام ممن المعصية ؟ قال : لا يخلو من ثلاث » و چون این حدیث در ذیل احوال حضرت کاظم های مذکور شد در اینجا بهمين اشارت كافي است .

و هم در آن کتاب از محمد بن عبيد يقطينى مسطور است که حضرت علي بن محمد ابن علي بن موسى الرضا صلوات الله عليهم بپاره شیعیان خود که در بغداد بودند رقم فرمود « بسم الله الرحمن الرحيم عصمنا الله وإياك من الفتنة فان يفعل فقد تعظم بها نعمة وإلا يفعل فهي الهلكة ، نحن نرى أن الجدال في القرآن بدعة إشترك فيها السائل و المجيب فيتعاطى السائل ما ليس عليه وليس الخالق إلا الله عز وجل وماسواه مخلوق والقرآن كلام لا تجعل له إسماً من عندك فتكون من الضالين جعلنا الله وإياك من الذين يخشون ربهم بالغيب و هم من الساعة مشفقون »

بنام یزدان بخشنده مهربان مصون و محفوظ گرداند یزدان تعالی ما را و شمارا از فتنه ، يعني بايد خواستار چنین نممت شویم پس اگر چنین کرد و چنین موهبتی بکار آمد نعمتی بس عظیم است و اگر بر حسب تقاضای حکمت واستعداد فطرت واستحقاق طبیعت مبذول نگشت موجب هلاك وبوار است.

همانا ما چنان میدانیم که مجادله در امر قرآن بدعتی است که سائل و مجیب در این بدعت شريك هستند و سائل بچیزی توجه میکند و پرسش میجوید که بروی نرسیده است و هیچ خالقی جز خداوند عز وجل نیست و ماسوای ایزد متعال مخلوق و آفریده شده است و قرآن کلام است ، از جانب خودت برای قرآن نامی و اسمی مگذار که از جمله گمراهان میشوی ، خداوند ما را و ترا از جمله کسانی بگرداند که از پروردگار خودشان بغیب و پوشیده بیم دارند و از روز قیامت و بازپرسی ترسناك می باشند .

از این پیش در کتاب احوال حضرت جواد علیه السلام و حکایات مأمون در باب قرآن وفتنه جمعی و امتحان در قول مخلوقيت وعدم مخلوقيت قرآن شرحی مبسوط و بیانات صدوق و دیگر علمای اعلام رضوان الله تعالی علیهم را یاد کردیم که گاهی مخلوق گویند

ص: 24

و معنی مکذوب را اراده کنند و البته قرآن را باین معنی نمی توان مخلوق خواند و گاهی غیر مخلوق گویند و ازلی و غیر حادث را خواهند و این معنی اختصاص بذات از لی قدیم حضرت باری تعالی دارد و کلام خدای غیر مخلوق است ، چه خدای بیافریده است و بزبان مخلوقی جاری ساخته است، چه خدای را زبان و جوارح دیگر نیست وجسم ومركب نمیباشد و باین معنی قرآن نیز مخلوق ومحدث است .

این است که در این حدیث شریف سر بسته میفرماید: خالق جز خداوند عز وجل نیست و جز خدای هر چه هست مخلوق است ، و از این کلام آنچه باید بر ارباب فهم معلوم است و چون زمان تقیه و شدت مخالفان بوده است بکنایه فرموده اند.

و در این خبر حضرت عبدالعظیم علیه التسلیم نیز آنچه باید مکشوف شود میشود در کتاب توحید صدوق عليه الرحمه و اغلب كتب اخبار مذکور است که ابوتراب عبیدالله بن موسی الرؤیانی گفت : عبدالعظیم بن عبدالله حسني با من فرمود : بحضور مبارك سيد و آقايم علي بن حمد بن علي بن موسى بن جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن أبي طالب علیهم السلام مشرف شدم چون مرا بدید فرمود : « مرحباً بك يا أبا القاسم أنت ولينا حقاً » خوشا بر تو اى أبو القاسم تو از روی حق و راستی دوست وولى ومعين و ناصر ماهستی .

عرض کردم: یا ابن رسول الله همیخواهم دین و عقیدت خود بحضرت تو عرضه بدارم اگر مرضی و پسندیده باشد بر آن دین و عقیدت پاینده بمانم تا گاهی که یزدان تعالی را ملاقات نمایم، فرمود: «هات يا أبا القاسم » بیار و بازگوی آنچه خواهى اى أبو القاسم .

عرض كردم : « إني أقول : إن الله تبارك واحد" ليس كمثله شيء خارج عن الحدين حد الابطال وحد التشبيه وإنه ليس بجسم ولاصورة ولا عرض ولا جوهر بل هو مجسّم الأجسام و مصور الصور و خالق الأعراض و الجواهر و رب كل شيء ومالكه وجاعله و محدثه وإن محمداً عبده و رسوله خاتم النبيين فلا نبي بعده إلى يوم القيامة .

ص: 25

وأقول: إن الإمام والخليفة وولي الأمر من بعده أمير المؤمنين علي بن ابيطالب ثم الحسن ثم الحسين ثم علي بن الحسين ثم محمد بن علي ثم جعفر بن عبد ثم موسى بن جعفر ثم علي بن موسى ثم تجد بن علي ثم أنت يا مولاى ».

من می گویم و بر آن عقیدت پویم که خدای تعالی یکی و یکتا و بی مثل و بي همتا وشريك وند است از دو حد و تعریف که یکی حد ابطال و تعطیل و یکی حد تشبیه که لازمه تجسم و ترکیب است بیرون است ، وخدای را صورتي وجسمی و عرضی و جوهری نیست ، یعنی بهر نسبتی که ذات کبریا را منسوب و بهر چیزی تشبیه نمایند و تصور کنند جز آن است و از حد هرگونه تصور و توهم و پنداری و گفتاری وتحديد بهرحدى وتوصيف بهر صفتی و تعنيت بهر نعتی خارج است .

بلکه خدام اجسام را تجسم دهد و صور را متصو ر گرداند و اعراض و جواهر را بیافریند و هر چیزی را پروردگار و مالك وجاعل ومحدث و پدید آورنده و نماینده و آفریننده و نگاهدارنده آن است ، و محمد صلی الله علیه وآله وسلم بنده او و فرستاده او و خاتم پیغمبران است و تا روز قیامت پیغمبری بعد از وی نخواهد آمد و نبوت بدو پایان گرفت و خاتمیست در او نمایان گردید.

و میگویم و بر این عقیدت ثابتم که پیشوای تمام مخلوق وامم وخلیفه خدای ورسول خداى وولي ووالي و حاكم أمور إلهيه ونبويه ودنيويه واخرويه تمامت آفریدگان یزدان پس از خاتم رسولان علي بن أبي طالب و پس از وی پسر ارجمندش حسن مجتبی و بعد از او برادر والا اخترش حسين بن علي سيد الشهداء و پس از وى علي بن الحسين و بعد از او محمد بن علي و بعد از وی جعفر بن محمد و پس از او موسی بن جعفر و بعد از وى علي بن موسی و از آن پس محمد بن علي و بعد از آنحضرت إمام وخليفه و ولي امر توئى ای مولای من .

حضرت إمام علي نقي علیه السلام فرمود : « و من بعدي الحسن ابني فكيف للناس بالخلف من بعده » بعد از من پسرم حسن خليفه وإمام وولي امر است پس چگونه خواهد بود حالت و عقیدت مردمان بآنکس که بعد از حسن خليفه وخلف آباء عظامش

ص: 26

عليهما السلام خواهد بود .

عرض کردم: ای مولای من این حال چگونه خواهد بود؟ فرمود : « لأنه لا يرى شخصه ولا يحل ذكره باسمه حتى يخرج فيملاء الأرض قسطاً وعدلاً كما ملئت جوراً وظلماً » زيرا که شخص دیده نمیشود و نیز حلال و روانیست که او را بنام بخوانند تا گاهی که خروج فرماید و زمین را از عدل و داد پر بگرداند چنانکه از جور و ظلم آکنده بود.

عرض کردم بر این امر اقرار نمودم و عرض ميكنم : « إن وليهم ولى الله وعدو هم عدو الله وطاعتهم طاعة الله ومعصيتهم معصية الله، وأقول : إن المعراج حق والمسائلة في القبر حق وأن الجنة حق والنار حق والصراط حق والميزان حق وإن الساعة آتية لا ريب فيها وإن الله يبعث من في القبور ، وأقول : إن الفرايض الواجبة بعد الولاية الصلاة والزكاة والصوم والحج والجهاد و الأمر بالمعروف والنهي عن المنكر ».

بدرستیکه هر کسی دوست ائمه هدى و خلفای خدا و اولیای اموردنیا و عقبی باشد دوست خدا است و هر کس دشمن ایشان باشد دشمن خدا است و طاعت و فرمان پذیری از ایشان طاعت خدا و عصیان ورزیدن در حضرت ایشان معصیت و نافرمانی خدا است .

و میگویم و از صمیم قلب معتقد هستم که حکایت معراج و رفتن پیغمبر بامر حضرت یزدان بآسمان حق و صدق است هیچ شکی و ریبی در آن نیست ، و پرسش در قبر از مردگان مقرون بصدق و راستی است، و بهشت برین حق و ثابت است و آتش جحيم حق بدون کذب است، و پل صراط در قیامت مقرون بحق است ، و ترازوی حساب در زمان محشر مقرون براستی و درستی و بی زیادت کاستی است ، و قیامت بدون شك و شبهت میآید و خداوند مردگان قبور را مبعوث و محشور میفرماید .

و میگویم و بر این عقیدت پاینده ام که فرایض واجبه بعد از قبول ولايت واطاعت اوامر و نواهی و احکام اولياى إلهي يكى نماز است و دیگر زكاة و دیگر روزه

ص: 27

و دیگر حج گذاشتن و دیگر جهاد ورزیدن و دیگر امر کردن بمعروف و نهی فرمودن از منکر است.

حضرت علي بن محمد أبي الحسن صلوات الله عليهما فرمود : « يا أبا القاسم هذا والله دين الله الذي ارتضاه لعباده فاثبت عليه ثبتك الله بالقول الثابت في الحياة الدنيا و في الآخرة » اى أبو القاسم سوگند با خدای این همان دین خداوندی است که خدای برای بندگان خودش پسندیده میدارد پس تو بر این دین ثابت و پایدار بمان خدایت بقول ثابت و دین مبین مرضی رب العالمین در مدت زندگانی دنیا و در آخرت ثابت و پاینده ات بدارد.

در این کلمات جناب عبد العظيم علیه السلام مدارج علم وعرفان وشأن ونبالت وتوحيد و يمن عقيدت آنحضرت مكشوف میآید و نیز معلوم میآید که خالق کلام نیز که یکی از اشیاء است خداوند علام است و قرآن نیز که در قبر با قاری محشور و در قیامت بصورت جوانی خوش در حضرت خدای متکلم و مادح و شاکی و واسطه میگردد مخلوق است .

و این حدیث شریف اسباب تقویت عقیدت است، چه مانند حضرت عبدالعظیم شخصی با آن مقام فضل و قدس وعلم وعرفان و شئونات باطنيه معنوية موهوبه إلهي كه بعد از رتبت إمامت منحصر باين وجود مبارك وزيارت او در زمین ری در حکم زیارت سيدالشهداء روح من سواه فداه میباشد چون شاگرد دبستان و كودك ابجد خوان در حضرت امام زمان عرضه میدارد و جواب مرحمت آیت را میشنود و مباهی میگردد.

بس است ما را در اقتفای بدین و آئینی و عقایدی که مانند حضرت عبدالعظیم و السيد كريم ومحدث عليم و مجاهد في سبيل الله حتى أناء اليقين بر آن ثابت. و ممدوح واقع شده است و الا مانند جناب عبدالعظيم کسی بدون جهات معينه و دلايل وبراهين مشخصه قائل بديني و ثابت بر آن نمی ماند .

بار خدایا ملائکه مقربین و موکلین و انبیای مرسلین و اوسیای مرضیتین

ص: 28

وذات پاک یگانه خودت را گواه میگیریم و از حضرت خودت که مستجاب الدعوات و قاضی الحاجات و شاهد بر پوشیده و آشکارا و نجوائی مسئلت مینمائیم که بر این عقیدت هستیم و از صمیم قلب قائل ومقر ومعترفيم و دوام ثبات وعدم لغزش را وحسن عاقبت بر این عقیدت را از تو متمنی میباشیم، شر شیطان و ضعف عقیدت را نواز ما بگردان و در قیامت بر همین عقیدت برانگیز و نفس اماره را بر ما مینگیز و در غرفات جنان بامحمد وآل او ائمه أبرار علیهم السلام محشور و پاینده بدار که توئی علام غیوب وستارعيوب و غفار ذنوب و رحیم بی منت و بخشنده بی منت .

اگر تو مدد کنی زبان ما در دنيا وقبر و برزخها وسرای عقبی بآنچه مرضی تو است گویا و اقدام ما در آنچه پسندیده تو است پویا و ابصارما بآنچه ممدوح تواست بینا و اسماع ما بآنچه ستوده تواست شنوا و قلوب ما بآنچه محبوب تو است دانا وجوارح ما در آنچه معروف تو است گذارا و معارف ما بآنچه مطلوب تو است شناسا و حافظه ما بآنچه اوامر و نواهی تو است نگاهدار است وإلا فلا .

اگر تو خواهی زبان ما بحق میگردد و قدم ما در صراط نمی لغزد و حافظه ما بآنچه باید ادا نمود از یاد نمیدهد ( ندانم چه هر چه هستی توئی ) ما کیستیم و چه هستیم که جز بیاری و نصرت تو بتوانیم بخیر خود راه بریم یا ازش گزند خود روی بر تابیم، تو خود کوئی کاشف ضر و بلوائی و یگانه خداوند دانای توانائی توخود کوئی اگر تمام اهل آسمانها وزمینها بخواهند کاری کنند بقدر خردلی نتوانند مگر وقتیکه تو خود خواهی ، ای آنکه همه چیز توئی و بهمه کار قادری و هرگز زوال نگیری و همال نیابی و در ملک خود پاینده کاهش کننده و فزاینده .

ترحم فرمای بر ما بیچارگان که هر ساعتی پای کوب هزاران قوارع بلا و صوارم فنائیم ، پیغمبر و آل او صلوات الله عليهم که برترین شفعاء میباشند برای شفاعت ذخیره و بایشان امیدواریم، خدایا مارا بولایت ایشان و محبت اولیای ایشان و عداوت اعدای ایشان و خصومت دوستان اعدای ایشان و تولای بایشان و تبر ای از دشمنان ایشان زنده و بهمین عقیدت محشور و مباهی بگردان .

ص: 29

و نیز در توحید صدوق عليه الرحمه از محمد بن عیسی بن عبید مسطور است که گفت : از حضرت أبي الحسن علی بن محمد عسكري علیهما السلام از این قول خداى تعالى: « والأرض جميعاً قبضته يوم القيمة والسموات مطويات بيمينه » پرسیدم ؟

فرمود : « ذلك تعيير الله تبارك وتعالى لمن شبهته يخلقه ألا ترى إنه قال : « وما قدروا الله حق قدره » ومعناه إذ قالوا ما أنزل الله على بشر من شيء ثم تره عز وجل نفسه عن القبضة و اليمين فقال سبحانه و تعالى عما يشركون ، وآيه شريفه چنین است د وماقدروا الله حق قدره والأرض جميعاً - إلى آخرها » .

یعنی تعظیم نکردند و بزرگ نداشتند خدای عظیم را در نفوس حقیره خودشان چنانکه درخور و شایسته عظمت و بزرگی خداوند عز وجل است ، چه در حق خدای می شريك معتقد بشرك شدند و بیرون از وی بعبادت دیگری پرداختند و چنانکه شایسته توصیف آن ذات کبریا میباشد او را وصف نکردند، چه ایجاد او را حمل بر عبث و بازی نمودند در اعاده اجسام استاد عجز بقادر مطلق نمودند.

در خبر است که جبرئیل بحضرت رسول آمد و عرض کرد: يا أبا القاسم کفار چگونه نسبت عجز بکردگار قهار دهند و تعظیم او را فرو گذاشت مینمایند با اینکه در روز گار قیامت این هفت آسمان را بر اصبعی و این هفت زمین را بر اصبعی و جبال را بر اصبعی دیگر و سایر خلق را بر دیگری و همه را بحرکت در آورده گويد « أنا الملك » منم پادشاهی که غالب مطلقم بر همه اشیاء .

آن حضرت از این کلام در عجب آمده تبسم فرمود بعد از آن جبرئیل این آیه بر آن حضرت قراءت کرد ( والأرض جميعاً ، و زمين بتمامت آن در قبضه اقتدار ایزد قهار است در روز رستاخیز و همه آسمانها بر هم پیچیده شده بدست قدرت او است .

و از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم مروی است که خداوند سبحان در روز قیامت آسمانها را بر هم پیچیده و بدست گرفته فرماید « أنا الملك أين الجبارون وأين المتكبرون » منم پادشاهی که زوالی در سلطنت و مملکت وضعفی در قوت و قدر تم نیست کجایند آنمردم

ص: 30

جبار که خود را مالك روزگار میدانستند کجایند آن گروه متکبران که خود را برتر از آسمان میدانستند.

و هیچ شبهتی در آن نمیرود که مراد از امساك و برداشتن و نگاهداشتن ماسوی را باصابع و حرکت دادن آنرا نه برسبیل و معنی حقیقت است بلکه برسبیل تخیل پندار است چنانکه یمین و قبضه که بر طریق تمثیل است و مقصود از آن اظهار قدرت باهره خداوند سبحان و تنبیه بر اینکه افعالی بس عظیم که جمله افهام واوهام در آن حیران و سرگردان هستند بسبب قدرت کامله سبحانی در نهایت سهولت و آسانی است .

و خلاصه معنی آنستکه تمام زمینها باوجود عظمت تخن نسبت بقدرت خداوند قادر مانند چیزی است که قابض بکف خود آن را قبض نماید و همه آسمانها نسبت باقتدار او مثل آن چیزی است که شخصی آن را بدست خود گرفته در هم پیچد و چون قدرت خدای باین مثابه باشد پس منزه و پاك است ذات اوسبحانه و بلند است قدر او از آنچه شرك می آورند باو و آن را شريك وى میسازند .

بالجمله إمام علي نقي علیه السلام در جواب محمد بن عيسی که از این آیه پرسش کرد :فرمود: این کلمات سرزنش و نکوهشی است که خدای تبارك وتعالى در حق كسيكه خدای را بمخلوقش تشبیه میکند میفرماید، آیا نمی بینی که خداوند در آغاز این آیه میفرماید : تعظیم نکردند و بزرگ نداشتند خدای عظیم را بطوری که شایسته بود و معنای آن این است که چون :گفتند خداوند تعالی چیزی بر بشری نازل نفر موده است، بعد از آن نفس خود را از قبضه و یمین منزه داشت و فرمود « سبحانه و تعالى عما يشركون ».

پس معلوم شد هرگز نشايد بقول جماعت مشركان رفت و این قبیل آیات مثل « يكشف عن ساق » يا « خلقت بيدى » يا «جاء ربك » يا « إلى ربها ناظرة » يا غيرها را حمل بر حقیقت نمود تا تجسم و ترکیب لازم آید .

عجب این است که بسا باشد که نسبت بمخلوق نیز گاهی بر حسب مجاز استعمال

ص: 31

میشود چنانکه گویند : پادشاه فلان چیز را گرفت یا برداشت یا در چنگ او ودست او یا در زیر پای او است یا فلان را کشت یا مضروب ساخت یا فلان جای را ساخت یا ویران کرد و همچنین نسبتها که بدیگران میدهند که خود عامل و فاعل آن نیستند ، و مقصود این است که بر حسب قدرت و حکم و مباشرت وعلم وبصيرت واشارت ایشان بوده است اما نسبت بذات منزه خدای تأمل مینمایند !

و در این مقام برای تحقیق ما یقال و تحمیق پاره قائلين باين بيانات صدوق عليه الرحمه واستدلال و نقل اقوالی که فرموده است اشارت مینمائیم .

جناب صدوق در کتاب توحید بعد از حکایت مناظرات عبدالكريم بن أبي العوجاء با حضرت صادق علیه السلام در باب حدوث اجسام و مجاب گردیدن أبو العوجاء میفرماید :

از جمله ادله بر حدوث اجسام این است که میبینیم و می یابیم نفوس خود و سایر اجسام را که همه گاه زیادت و نقصان در آن حادث می شود و از صنعت و تدبیر بر آن جریان گیرد وصورتها وهيئتها دست بدستش بگرداند و ما بالضروره دانسته ایم ما این نفوس و اجسام را نساخته ایم و نیز هر کسی از هر جنس باشد این کار را نگردانیده و اینگونه گردشها و تغییر احوال را در آنها نیاورده است ، چه حال او نیز مانند حال ما میباشد و هیچ جایز نیست در تعقل بعقلی و تصور بوهمی که آنچیزی را که همواره دستخوش حواث مختلفه است که بیرون از آن باشد که قدیمی بروی سبقت وصنعت وخلقت وی پیشی گرفته باشد.

و نمی شود تصور نمود که این اشیائی را که ما بروی از تدبیر مشاهدت میکنیم و در وی از اختلاف تقدیر بآشکارا نگران هستیم بدون صانعی باشد یا بدون مدبری حادث گردد و اگر روا باشد که این عالم امکان و آنچه در آن است با این انقان و استواری صنعت و ساختگی و تعلق پاره بیاره دیگر و حاجت برخی از آن به برخی دیگر و این ترتیب و ترکیب پایدار بدون صنعتگری باشد که او را صنعت و ساخته نماید و حادث گردد بدون ایجاد نماینده که ایجادش نماید.

هر آینه جایز خواهد بود که آنچه مادون این آیات بزرگ است از حیثیت احکام

ص: 32

وانقان که هیچ صانعی و موجدی و محدثی نداشته باشد و با این وضع جایز میباشد که بدون نویسنده نوشته شود و کتابتي بدون كاتب باشد و سرانی ساخته و پرداخته بدون بانی و بنا باشد و صورت محکمه بدون صورت گر باشد و حال اینکه من حيث الفياس هیچ ممکن نیست که سفینه و کشتی را در کمال نظم و نهايت استحكام تأليف و بر محکم ترین صنعتی فراهم و تركيب دهند اما نه صانعی صنعت آنرا کرده باشد ونه جامعي جمعش را نموده باشد .

و چون از این قبیل مرکبات و مصنوعات را بدون صانعي نمي توان مرتب داشت پس آنچه از این جمله برتر و عظیم تر است مثل افلاك و اختلاف آن و اختلاف اوقات آن و شمس و قمر آن وطلوع و غروب وسرما و گرمای آن در هنگام خود و اختلاف اثمار و میوه ها و گوناکون بودن اشجار و آنچه از درختها در زمان خودش میرسد اشد مكابرة واوضح معاندة در لزوم صانع عالم ووجوب وجود موجد موجودات خواهد بود وهذا واضح والحمد لله .

صدوق عليه الرحمة ميفرماید: از پاره از موحدین و اهل معرفت پرسیدم دلیل بر حدوث اجسام چیست؟ گفت: «الدلیل علی حدث الأجسام أنها لا يخلو في وجودها من كون وجودها مضمناً بوجوده والكون هو المحاذات في مكان دون مكان و متى وجد الجسم في محاذات دون محاذات مع جواز وجوده في محاذات أخرى علم أنه لم يكن في تلك المحاذات المخصوصة إلا لمعنى وذلك المعنى محدث .

فالجسم إذاً محدث إذ لا ينفك من المحدث ولا يتقدمه ومن الدليل على أن الله تبارك وتعالى ليس بجسم أنه لاجسم إلا وله شبه إما موجود أو موهوم وما له شبه من جهة من الجهات فمحدث بما دل على حدوث الأجسام فلما كان الله عز وجل قديماً قد ثبت أنه ليس بجسم.

وشيء آخر وهو أن قول القائل جسم سماه في حقيقة اللغة لما كان طويلاً عريضاً ذا أجزاء و ابعاض متحملاً للزيادة فإن كان القائل يقول إن الله عز وجل جسم تحقق هذا الفول و يوفيه معناه لزمه أن يثبته سبحانه بجميع هذه الحقايق والصفات .

ص: 33

ولزمه أن يكون حادثاً بما به يثبت حدوث الأجسام أو يكون الاجسام قديمة وإن لم يرجع منه إلا إلى التسمية فقط كان واضعاً للاسم في غير موضعه وكان كمن سمى الله عز وجل إنساناً ولحماً ودماً ثم لم يثبت معناها وجعل خلافه إياها على الاسم دون المعنى وأسماء الله تبارك وتعالى لا تؤاخذ إلا عنه أو عن رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم أو عن الأئمة الهداة علیهم السلام . دلیل بر حدث اجسام این است که از آن بیرون نیست در وجود آنها از بودن وجود آنها مضمون بوجود آن کون بودن ، وكون عبارت از محاذات در مکانی دون مکان دیگر است و هر وقت و هر جا یافت بشود جسمی در محاذاني دون محاذاتی با اینکه جایز باشد وجودش در محاذات دیگر معلوم می شود که بودن در این محاذات مخصوصه براى يك معنى و این معنی محدث است پس جسم نیز محدث است ، چه از محدث انفكاك ندارد و بروی مقدم نیست، و از جمله دلیلهائی که خدای تعالی و تبارك جسم نیست که هیچ جسمی در دایره امکان نمیباشد جز اینکه برای آن شبیهی است و آن شبیه یا موجود است یا موهوم است و هر چیزی را که برای آن شبیهی از جهتی از جهات باشد پس محدث است بمادل على حدوث الأجسام.

و چون خداوند عز وجل بدلایل عقليه وبراهين قاطعه ثابته قدیم است ثابت میگردد که جسم نیست و مطلبی دیگر و دلیلی دیگر نیز هست و آن این است که قول قائل که لفظ جسم را میگوید این اسم را که در حقیقت لغت مینامد ، چه دارای طول و عرض است و دارای اجزاء و ابعاضی است که متحمل زیادت و فزونی میشود.

پس اگر گوینده بگوید که خداوند عز وجل جسم است و این قول را محقق و معنی آن را وافي شمارد بر این شخص لازم میآید که خداوند سبحان را بجميع این حقایق وصفات ثابت بگرداند و هم او را لازم میآید که حادث باشد بآنچه بآن ثابت مینماید حدوث اجسام را یا اینکه اجسام قدیمی باشند.

و اگر از این امر جز بسوی تسمیه فقط رجوع نکند واضع اسم خواهد بود در غير موضع اسم و چنین کسی مانند کسی خواهد بود که خداوند عز وجل" را انسان

ص: 34

و گوشت وخون نام كند اما بعد از آن معنایش را ثابت نکند و آن خلاف نمودن آن را براسم قرار بدهد نه معنی و حال اینکه اسماء خدای تبارك و تعالی را جز از خدای یارسول خداى يا از ائمه هداة صلوات الله عليهم اخذ نتوان کرد.

از حضرت جعفر صادق از آباء عظامش از حضرت امام حسين علیهم السلام مروی است كه أمير المؤمنين صلوات الله عليه فرمود : « إن الجسم ستة أحوال : الصحة والمرض والموت والحياة والنوم واليقظة ، وكذلك الروح فحياتها علمها وموتها جهلها ومرضها شكها وصحتها يقينها ونومها غفلتها ويقظتها حفظها .

و من الدليل على أن الأجسام محدثة أن الأجسام لا تخلو من أن تكون مجتمعة أو متفرقة أو متحركة أوساكنة والاجتماع و الافتراق والحركة والسكون محدثة فعلمنا أن الجسم محدث للحدوث ومالا ينفك منه ولا يتقدمه » .

همانا جسم شش حال است: یکی صحت و دیگر مرض وسوم مرگ و چهارم زندگی و پنجم خفتن وششم بیدار بودن و همچنین است روح پس حیات و زندگی روح علم و دانائی او است ، و مرگش جهل و نادانی اوست ، یعنی تازنده است از دانستن محروم نیست و مرض اوشك آوردن و تردید نمودن او است ، و صحت و تندرستی و بی رنجوی او یقین داشتن اوست ، وخفتن و خواب او غفلت و بی خبری اوست ، و بیداری او حفظ و نگاهبانی اوست.

و از ادله حدوث اجسام این است که اجسام از این بیرون نیستند که با مجتمع و فراهم یا متفرق و پراکنده با متحرك وجنبده ياساكن و بیرون از حرکت هستند و این اجتماع و افتراق و حرکت و سکون بجمله محدث و تازه نموده هستند ، پس دانستیم جسم نیز بواسطه این حدوث محدث میباشد و هیچ از حدوث منفك و بر آن مقدم نشود.

صدوق عليه الرحمه میفرماید: پس اگر گفته شود بچه سبب میگوئید اجتماع و افتراق دو معنی هستند و همچنین حرکت و سکون تا چنین بدانید که جسم از این جمله بیرون نیست ؟ در جواب میگویند که ما میبینیم و می یابیم جسم را با مییابیم که فراهم

ص: 35

می شود بعد از آنکه مفترق بود و محققاً روا میباشد که بآن حال افتراق باقی بماند .

پس اگر حادث نمی گشت معنی لازم نمی بود که اگر مجتمع باشد سزاوارتر از آن باشد که مفترق باقی بماند على ما كان عليه ، زیرا که جسم خودش را در این وقت و این حال حادث نکرده است تا بحدوث نفس او باشد آنچه مجتمع بوده است.

و هم در این وقت باطل نبوده است که بواسطه بطلانش باشد، و نیز جایز نیست که بسبب بطلان معنی ما صار مجتمعاً آیا نمی بینی که اگر اجتماع آن بواسطه بطلان معنی و افتراق آن بعلت بطلان معنی باشد هر آینه واجب میشود كه در يك حالت واحده مجتمع و مفترق شود بواسطه بطلان هر دو معنى جميعاً .

« وأن يتكون كل شيء خلا من أن يكون فيه معنى مجتمعاً مفترقاً حتى كان يجب أن يكون الاعراض مجتمعة متفرقة لأنها قد خلت من المعاني و قد تبين بطلان ذلك وفي بطلان ذلك دليل على انه انما كان مجتمعاً لحدوث معنى و متفرقاً لحدوث معنى وكذلك القول في الحركة والسكون وساير الاعراض .

بر این است که بواسطه حدوث معانی مجتمع و برای حدوث معنی مفترق و بر این گونه است سخن در حرکت و سکون ، پس اگر قائلی بگوید : بعد از آنکه شما میگوئید که مجتمع بوجود اجتماع مجتمع میشود و مفترق بسبب وجود افتراق مفترق می گردد پس از چه روی انکار مینمائید مجتمع ومتفرق هر دو بگردد بجهت وجود اجتماع و افتراق در آن « كما الزمتم ذلك من يقول ان المجتمع انما مجتمعاً لانتفاء الافتراق أو مفترقاً لانتفاء الاجماع ؟» در جواب میگویند که اجتماع و افتراق هر دو ضد یکدیگر هستند و همه اضداد در وجود متضاد باشند از این روی جایز نیست که در يك حال وجود گیرند بجهت آن ضد یتی که با هم دارند و این حال در حالت اثبات پدید میشود.

اما این حکم در حالت نمی برای این دو نمی شود ، چه انتفاء اضداد در حالت واحده محل انکار واقع نمیشود چنانکه در حال وجود ضد ین انکار میشود « فلهذا ما قلنا ان الجسم لو كان مجتمعاً لانتفاء الافتراق ومفترقاً لانتفاء الاجتماع لوجب أن

ص: 36

يصير مجتمعاً مفترقاً لانتفائهما » مگر نگران نیستی که سواد و سیاهی از احمر و سرخ و بیاض را از احمر با اینکه متضاد هستند منتفی مینمایند لكن وجود این دو و اجتماع این دو در يك حال جایز نیست اما وجود این دو را در يك حال انکار می نمایند .

و نیز قائل باين قول همانا اجتماع و افتراق را و حرکت و سکون را ثابت می نمایند و با این قول واجب میشود که خلق جسم از آن جایز نباشد « لانه إذا خلا منها يجب أن يكون مجتمعاً مفترقاً ومتحر كاً ساكنا إذا كان لخلوه منها ما توصف بهذا الحكم .

وإذا كان ذلك كذلك وكان الجسم لا يخلو من هذه الحوادث يجب أن يكون محدثاً ويدل على ذلك ان الانسان قد يؤمر بالاجتماع والافتراق والحركة والسكون ويفعل ذلك ويجهد به ويشكر عليه ويندم عليه إذا كان قبيحاً وقد علمنا انه لا يجوز أن يؤمر به ولا أن ینهی عنه ولا ان يستحق به المدح والذم به فوجب بذلك اثبات الاعراض ».

زیرا که چون از این حال خالی باشد واجب میشود که مجتمع ومتفرق و متحرك و ساكن در يك حال باشد گاهی که خلو از آن چیزی باشد که باین حکم توصیف شود و هر گاه این حال بر این منوال باشد و جسم نیز از این احوال خالی نباشد واجب میشود که جسم محدث باشد.

و نیز بر این امر دلالت می نماید که انسان گاهی مأمور باجتماع وافتراق وحركت وسکون میگردد و این کار را میکند و در اتیان با این عمل و این فعل محمود ومشكور میگردد و اگر فعلش قبیح باشد مذموم و نکوهیده میشود ، وما نيك دانستيم كه جسم را امرونهی و مدح و ذمّي باين سبب نشود پس واجب این است که آنچه بآن امر و از آن نهی میشود و بعلت آن مدح و قدح میگردد غیر از آن چیزی است که جایز نیست که بآن مأمور و از آن منهي گردد و مستحق مدح وذم بآن علت آیدا پس باین دلیل و این جهت اثبات اعراض واجب است .

ص: 37

پس اگر بگویند از چه روی میگوئید که جسم از اجتماع وافتراق و حرکت وسكون خالی نیست و از چه روی منکر میشوید « أن يكون قد خلا فيما لم يزل من ذلك فلا يدل ذلك على حدوثه » .

در جواب این ایراد گفته میشود « لو جاز أن يكون قد خلا فيما مضى من الاجتماع والافتراق والحركة والسكون لجاز أن يخلو منها الآن ونحن نشاهده فلما لم يجز أن يوجد أجسام غير مجتمعة ولا مفترقة علمنا أنها لم يخل فيما مضى فان قيل ولم أنكرتم أن يكون قد خلا من ذلك فيما مضى وإن كان لا يجوز أن تخلو الان منه قيل له ان الأزمنة والأمكنة لايؤثران في هذا الباب ».

«ألا ترى لو كان قائل قال » مگر نمی بینی که اگر گوینده بگوید «كنت أخلو من ذلك عام أول ومنذ عشرين سنة وان ذلك سيمكنني بعد هذا الوقت أو يمكنني بالشام دون العراق أو بالعراق دون الحجاز لكان عند أهل العقل مخبلا جاهلاً ، چنین کسی بر این گونه سخن کند نزد خردمندان روزگار نادان و پریشیده حال و ضعیف العقل و سست مغز شمرده آید سهل است هر کسی تصدیق وی نماید جاهل و نادان باشد ، پس بدانستیم که از منه و امکنه را تأثیری در این نیست .

و چون در این باب حکمی و تأثیری بآن نیست پس واجب که حکم جسم در آنچه گذشته است و در آنچه می آید همان حکم الأن جسم باشد و چون جایز نباشد که جسم در اینوقت از اجتماع وافتراق وحركت وسكون خالی باشد ما میدانیم که هیچوقت از این حال بیرون نبوده و اگر از این حال فیما مضی خالی باشد بایستی منکر نگشت که باقی بماند بر آنچه بر آن بود تا اینوقت.

پس چنین خواهد بود که اگر خبر دهنده خبر دهد ما را از پاره بلدان غایبه که در آن شهرهای غایب اجسامی است غیر مجتمعه و غیر مفترقه وغير متحر كه وغير ساكنه ما را در این امر شك رسد و از آن ایمن نباشیم که صادق و راستگوی باشد و در بطلان این امر بر بطلان این قول دلیل است .

و نیز هر کسی ثابت نماید اجسام غیر مجتمعه و غیر متفرقه را همانا ثابت کرده

ص: 38

است که آن اجسام غیر منقار به بعضی ببعضی و غیر متباعده پاره بیاره میباشند و این صفتی است که از عقل خارج است و نمیتوان بمیزان عقل و تعقل در آورد، زیرا که برای هر دو جسمی لازم است که میان آنها مسافتی و بعدی باشد یا در میان آنها بعدی و مسافتی نباشد و براه سوم راهی نیست .

پس اگر در میان آن دو جسم مسافتی و بعدی باشد هر آینه مفترقین خواهند بود و اگر در میان این دو جسم بعدی و مسافتی نباشد واجب میشود که مجتمعین باشند چه این بیانی که در مسافت و بعد نمودیم حد و تعریف اجتماع و افتراق است و چون این امر بر این نهج ،باشد پس هر کسی ثابت نماید که اجسام غير مجتمعه وغير مفترقه است بناچار اجسام را بصفتی موصوف و اثبات نموده است که از حیز عقل بیرون است و هر کسی سخنی غیر معقول بیاورد و از آنچه معقول باشد بیرون تازد مبطل خواهد بود .

پس اگر گوینده بگوید: از چه روی گفتید که این اعراض محدثه هستند و از چه جهت منکر میشوید که با جسم قدیمی باشند و همیشه قدیمی بوده اند با جسم؟ در جواب گفته میشود که ما میبینیم که هر چیز مجتمعی چون حالت تفرقه یافت اجتماع آن باطل میشود با ضدادش و از آن پس حادث میگردد و آنچه را که حدوث و بطلان بر آن روا باشد جز محدث نمیتواند بود.

و نیز بدرستیکه موجود قدیم آن چیزی است که هیچوقت در وجودش بسوی موجودی محتاج نباشد پس معلوم میشود که برای او وجود از عدم اولی و سزاوار تر میباشد زیرا که اگر برای او وجود از عدم شایسته تر و اولی نباشد موجود نمیشود مگر با یجاد کننده و چون این امر بر این صورت باشد میدانیم که بر قدیم بطلان جایز نیست، زیرا که برای قدیم وجود از عدم اولی است و آنچه را که بر آن بطلان روا باشد قدیم نخواهد بود.

پس اگر بگوید: از چه روی میگوئید آنچه بر محدث متقدم نباشد واجب

که میشود محدث باشد ؟ در جواب گفته میشود : بسبب اینکه محدث چیزی

ص: 39

که بعد از آنکه نبوده است بیاید و قدیم موجودی است که همیشه بوده است و موجود لم يزل واجب است که متقدم باشد بر آنچه نبود و بعد نمودار آمد و آنچه تقدم نگیرد بر محدث همانا حظ او در وجود حظ و بهره محدث است ، زیرا که برای او در شأن نقدم جزهمان بهره که برای محدث هست نیست .

و چون مطلب بر این طریق باشد « وكان المحدث بما له حظ في الوجود والتقدم لا يكون قديماً بل يكون محدثاً فكذالك ماشاركه في عليته وساواه في الوجود و لم يتقدمه فواجب أن يكون محدثاً .

پس اگر گوینده بگوید : آیا جسم از اعراص خالی نیست و واجب نمیباشد که عرض باشد پس از چه روی منکر هستید که از حوادث خالی نباشد و واجب نیست که محدث باشد ؟ در جواب گفته میشود که توصیف ما عرض را بانه عرض از صفات تقدم و تأخر نیست بلکه اخباری است از اجناس آن و اگر جسم بر آن اعراض تقدم نداشته باشد پس واجب نیست که از جنس آن باشد پس باین علت واجب نمیشود که جسم اگرچه بر اعراض تقدم نگیرد عرض باشد گاهی که شرکت نکند باوی در آنچه برای او اعراض گردید اعراض .

و توصیف نمودیم قدیم را که قدیم است این توصیف اخباری است از تقدم ووجود آن قديم لا إلى أول وصفت كرديم محدث را لانه محدث این اخباری است که برای اوغایتی ونهايتي وابتدائي وأولى است .

و چون این مطلب چنین باشد پس آنچه را که از اجسام تقدمی نباشد پس واجب چنین است که موجود باشد إلى غاية ونهاية ، زيرا كه جايز نيست « أن يكون الموجود لا إلى أول لم يتقدم الموجود إلى أول وابتداء » و چون این حال بر این منوال باشد « فقد شارك المحدث فيما كان له محدثاً وهو وجوده إلى غاية فلذالك وجب يكون محدثاً لوجوده إلى غاية ونهاية » و همچنين است جواب در سایر آنچه سؤال کرده شود در این باب از این مسئله .

پس اگر قائلی بگوید : پس چون ثابت بگردد که جسم است پس دلیل

ص: 40

چیست برای اینکه آن محدث و احداث کننده ایست ؟

من هم در جواب گفته میشود برای اینکه ما یافته ایم و دیده ایم که تمامت حوادث متعلق بمحدث و احداث کننده ایست .

پس اگر بگوید از چه روی میگوئید که محدثات متعلق بمحدث هستند من حيث كانت محدثة ؟

در پاسخ گفته میشود: زیرا که اگر محدث نباشد بمحدثى واحداث نماینده حاجتمند نخواهد بود آیا نگران نمیباشی که اگر حوادث موجود غير محدث يا معدوم باشد جایز نخواهد بود که متعلق بمحدث باشد و چون این کار بر این صورت باشد پس ثابت میگردد که تعلق آن بمحدث از آن حیث است که محدث میباشد پس واجب میآید که حکم هر محدثی حکمش در آن باشد که واجب است که برای آن محدثی و ایجاد کنند .باشد. و این است ادله اهل توحید که موافق است با قرآن و آثار صحیحه که از رسول خداى صلی الله علیه وآله وسلم و أئمه طاهرين صلوات الله عليهم وارد است.

صدوق عليه الرحمة در متمم این بیان حدیثی از حضرت كلام الله ناطق ولي أعظم خالق أمير المؤمنين علي بن أبي طالب صلوات الله عليه روایت میکند و چون در ما نحن فيه بسی مفید است بنگارش آن تبر كا و تيمناً مبادرت میرود .

از عبدالله بن جعفر از هری از پدرش روایت کند که حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود كه أمير المؤمنين علي بن أبي طالب صلوات الله علیه در بعضی خطب خود فرمود « من الذي حضر شبخت الفارسي وهو يكلم رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم »، كدام يك از شما حاضر بوده است در آنزمانی که شبخت فارسی با رسول خدای سخن میکرد ؟ حاضران عرض کردند: هيچيك از ما حضور نداشته اند، علی علیه السلام فرمود : لكن من حضور داشتم گاهی که شبخت که مردی از ملوك فارس و ذوب و تیز زبان بود عرض کرد: «یا محمد الى ما تدعو » مردمان را بچه میخوانی.

فرمود: بگواهی دادن باینکه جز خدای خدائی نیست و واحد و بیشريك و انباز است و محمد بنده او و فرستاده او است، شبخت عرض کرد : ای محمد خدا کجاست ؟

ص: 41

فرمود : « هو في كل مكان موجود بآياته » خدای تعالی بدلیل آیات خودش و مصنوعات ومخلوقات خودش در هر مکانی میباشد ، عرض کرد ( فكيف هو ، چگونه و چون است خدای عز وجل ؟ فرمود: « لا كيف له ولا أين » کیفیت و اینیتی خدای را نيست « لأنه عز وجل" كيف الكيف وأين الأين » زیرا که خلقت کیف و کیفیت دادن كيف واينست بخشيدن اين را خداوند عز وجل می آفریند و عطا میفرماید.

عرض کرد: پس خداوند از کجا می آید؟ فرمود : « لا يقال له جاء و إنما يقال جاء للزايل من مكان إلى مكان وربنا لا يوصف بمكان ولا بزوال بل لم يزل بلا مكان ولا يزال » در حضرت خدای از مجی سخن نمیرود و نمیگویند خدای آمد چه نسبت آمدن و رفتن را یکسی میتوان داد که از مکانی بدیگر مکان زوال گیرد و پروردگار ما را نه مکان و نه بزوال توصیف میتوان کرد بلکه همیشه بلا مکان و بلا زوال است.

عرض کرد : ای محمد همانا تو توصیف مینمائی پروردگاری عظیم را که بلا کیف است پس با این حال چگونه بدانم که ترا خدائی که اورا کیف نیست برسالت فرستاده است؟ علی علیه السلام میگوید : در این وقت و این روز درحضرت ماهیچ سنگی و درختی و کوهی و مدری و حیوانی نماند جز اینکه در آن مکان که بود گفت : « أشهد أن لا إله إلا الله وأن محمداً عبده ورسوله ». من نيز گفتم « أشهد أن لا إله إلا الله وأن محمداً عبده ورسوله ».

شبخت عرض کرد: ای محمد این مرد کیست؟ فرمود : « هذا خير أهلي وأقرب الخلق مني لحمه من لحمي ودمه من دمي وروحه من روحى وهذا الوزير مني في حياتي والخليفة بعد وفاتي كما كان هارون من موسى إلا أنه لا نبي بعدي فاسمع له واطع فاته على الحق ، ثم سماه عبد الله ».

این بهترین کسان من و نزدیکترین تمام مخلوق است بمن گوشت او از گوشت من روئيده و خون اوازخون من جوشیده وروح او از روح من تراويده وی وزیر من در زمان زندگی من و خلیفه و جای نشین من است بعد از وفات من چنانکه هارون نسبت

ص: 42

بموسی همین حال و مقام را داشت جز اینکه بعد از من پیغمبری نخواهد بود ، پس تو بفرمان او گوش کن و اطاعت نمای، چه او بر حق است، و از آن پس نام شبخت را عبدالله گردانید .

و هم در آن کتاب از اصبغ بن نباته عليه الرحمه مروی است که گفت : چون علي علیه السلام بخلافت بنشست و مردمان با او بیعت کردند بجانب مسجد بیرون شدگاهی که عمامه رسول خدای برسر و بردۀ آنحضرت را پوشیده و نعل رسول خدای را برپای و شمشیر رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم را حمایل ساخته بود .

پس بر منبر صعود ومتمكناً بر آن بنشست پس از آن انگشتهای مبارکش را گشاده ساخت ومشبكاً در اسفل بطن شریفش بگذاشت و فرمود : ای گروه مردمان « سلونی قبل أن تفقدوني وهذا سقط العلم هذا لعاب رسول الله هذا ما زقني رسول الله زقاً زقاً ، سلوني فان عندي علم الأولين والأخرين ، اما و الله لو تنيت لى الوسادة لافتيت لأهل التوراة بتوراتهم حتى تنطق التوراة فيقول صدق على ما كذب لقد أفتاكم بما أنزل الله في ، وأفتيت أهل الإنجيل بانجيلهم حتى ينطق الانجيل فيقول صدق علي ما كذب لقد أفتاكم بما أنزل الله في .

و أفتيت أهل القرآن بقرآنهم حتى ينطق القرآن فيقول صدق علي ما كذب لقد أفناكم بما أنزل الله في، وأنتم تتلون القرآن ليلا ونهار أفهل فيكم أحد يعلم ما نزل فيه ولولا آية في كتاب الله لأخبرتكم بما كان وبما يكون وما هو كائن إلى يوم القيامة وهي هذه ديمحو الله ما يشاء ويثبت وعنده أم الكتاب » .

از من از مسائل دینیه و آنچه خواهید بپرسید از آن پیش که مرا نیابید یعنی تا من زنده ام غفلت نکنید و نعمت وجود مرا بدانید و از آنچه ندانید بپرسید و این گنجینه علم ومدينه معارف را از دست مدهید و بهره ببرید این است، یعنی این شکم سید علم و جامه دان جوهر معارف است، این لعاب رسول خدای و آب بحار علوم اوست این ینابیع علوم و معارف و عوارفي است که رسول خدای بیابی بمن چشانیده است.

ص: 43

هم اکنون از من بپرسید ، چه علم اولین و آخرین ، یعنی علوم انبیای پیشین و رسول خدای نزد من است ، سوگند با خداي اگر برو ساده امارت و فتوی جلوس کنم هر آینه فتوی میدهم اهل توراة را مطابق توراة بطوري كه توراة بزبان آيد و بگوید : راست گفت علي دروغ نگفت همانا شما را فتوی براند بآنچه خدای تعالی در من نازل کرده است .

و فتوی می دهم اهل انجیل را بانجیل خودشان چنانکه خود انجیل بنطق آید و تصدیق مرا کند و گوید دروغ نگفته ام وعلي شما را موافق همان احکامی که خدای در من نازل فرموده حکم فرموده است

و فتوی میدهم اهل قرآن را بقرآن خودشان بطوری که قرآن بنطق آید. و بگوید : علی در آنچه گفت و حکم را ند بصداقت و راستی بود و دروغ نگفت و بتحقیق که فتوی راند شما را مطابق همان احکامی که خدای در من نهاده است . و شماها قرآن را روزوشب تلاوت میکنید آیا در میان شما کسی هست که بداند در قرآن چه چیز نازل شده است ، و اگر این در کتاب خدای نبود هر آینه خبر میدادم شمارا بآنچه بوده است و بآنچه خواهد آمد تا روز قیامت و آن آیه شریفه این است « يمحو الله ما يشاء ويثبت وعنده أم الكتاب » .

و از این پیش در کتاب احوال حضرت سجاد علیه السلام و كتب بعد از آن بشرح و تفسیر این آیه شریفه که در باب بدا وارد شده است و بعضی لطایف و دقایق آن اشارت رفته است، مقصود این است که شاید خدای تعالی را بر حسب مصلحت در آنچه بظهور و نمود آن تقدیر شده بدائی حاصل شود و دیگر گون گردد ، لهذا شما را بر پاره مطالب آیه خبر نمیدهم .

پس از آن فرمود: بپرسید از من پیش از اینکه مرا نيابيد « فوالله الذي فلق الحبة وبرأ النسمة لو سألتموني عن آية آية في ليل أنزلت أوفي نهار انزلت مكيها ومدنيها و سفريها وحضربها ناسخها و منسوخها ومحكمها و متشابهها و تأويلها وتنزيلها لأخبرتكم ».

ص: 44

سوگند باخدائی که دانه را بشکافت تا سبز شود ، یعنی دانه را که در زیر خاك زراعت کنند بشکافد و تربیت فرماید تا سبز گردد و مردم را بیافرید اگر از آیه آیه کتاب خدای را از من سئوال کنید که در شب نازل شده یا در روز نازل شده در مکه نازل شده یا در مدینه در هنگام سفر رسول خدای نازل شده یا در زمان حضر ، ناسخ است یا منسوخ ، محکم است یا متشابه وتأويل و تنزیل آن چیست هر آینه شما را خبر میدهم .

در این حال مردیکه او را ذعلب مینامیدند در حضرتش بپای ایستاد و مردی تند زبان و تیز بیان بود و در خطبه راندن بلیغ و با قلبی شجاع بود گفت : همانا پسر أبوطالب برمرقاتى صعب و مکانی دشوار ارتقا داده است ، امروز از مسئله از وی پرسش میکنم که او را نزد شما شرمسار گردانم ، آنگاه عرض کرد : ای أمير المؤمنين آیا پروردگارت را ديده ؟ فرمود « ويلك يا ذعلب لم أكن بالذي أعبد رباً لم أره » وای بر توای ذعلب ، من پروردگاری را که نبینم عبادت نمیکنم ، عرض کرد : چگونه او را دیدی صفتش را برای ما بازنمای .

فرمود « ويلك لم تره العيون بمشاهدة الأبصار ولكن رأته القلوب بحقايق الايمان ، ويلك يا ذعلب إن ربي لا يوصف بالبعد ولا بالحركة ولا بالشكون ولا بالقيام قيام انتصاب ولا بجيئة ولا بذهاب لطيف باللطافة ولا يوصف باللطف عظيم العظمة لا يوصف بالعظم كبير الكبرياء لا يوصف بالكبر جليل الجلالة لا يوصف بالغلظ رؤف الرحمة لا يوصف بالرقة .

مؤمن لا بالعبادة مدرك لا بمحسة قائل لا باللفظ هو في الأشياء على غير ممازجة خارج منها على غير مباينة فوق كلشيء فلا يقال شيء فوقه وأمام كلشيء ولا يقال : له أمام ، داخل في الأشياء لا كشيء في شيء داخل و خارج منها لا كشيء من شيء خارج ».

وای برتو ، خدای را مثل سایر چیزها با دیده سرعتوان دید بلکه بادید؛ دل و حقیقت ایمان که اسباب ایقان است و دلایل و آیات او میتوان دیدار نمود ، وای بر تو

ص: 45

ای ذعلب بدرستیکه پروردگار مرا بصفاتی که در خور جسم و ترکیب است نتوان صفت کرد نمی توان گفت : خدای دور است یا خدای را حرکت و سکون است یا قیامی که عبارت از ایستادن باشد و در خور اجسام و ممکنات است موصوف داشت و نمی توان گفت : خدای آمد و رفت و می آید و میرود و خواهد آمد و خواهد رفت .

خدای تعالی لطیف اللطافه است اما او را بلطف و لطافت صفت نمی شود کرد چه این صفت شایسته جسم است ، خدای تعالی را عظیم العظمة كويند لکن نمی گویند ذات او عظیم و بزرگ است ، چه در خور مخلوق است ، میگویند: خدای کبریایش بزرگ میباشد اما نمی گویند : شخص واجب الوجود از حیثیت شخصیت بزرگ است میگویند : خدای تعالی جلالنش جلیل هست اما متصف بغلظت و درشتی که در خور جسم است نمی شاید داشت ، میگویند : رؤف الرحمه است اما برقت و نازکی توصیف نباید کرد .

می گویند : خدای تعالی مؤمن است چنانکه یکی از اسامی مبارکه خدای تعالى مؤمن است اما نه از حیثیت عبادت کردن است، میگویند : مدرک و دریابنده است اما نه اینکه آلت ادراک و احساس داشته باشد ، میگویند : قائل است نه بر حسب لفظ که زبان لازم باشد .

خداوند تبارك و تعالی در همه چیز هست اما نه از حيثيت ممازجه وامتزاج بیرون از همه اشیاء است اما نه از حیثیت مباينت وجدائی ، بالای هر چیزی است پس نمی شاید گفت : چیزی بالا و برتر از او است، جلو هر چیزی هست اما نمی شاید او را امام نامید، داخل هر چیزی است اما نه د چیزی که در چیزی داخل باشد و خارج از هر چیزی است نه مانند چیزی که از چیزی خارج باشد ، یعنی تمام این اوصاف که مذکور شد و دخول وخروج و ممازجت و مباینت و امثال آن که نسبت بخدای دهند نه مانند اسبتی است که بسایر اشیاء و تمام موجودات دهند ( زهر پرده بیرون بهر پرده در ) .

می گوید : چون ذعلب این کلمات حشمت سمات بشنید از عظمت و هیمنه آن

ص: 46

بیخویشتن بر زمین افتاد بعد از آنکه بخود گرائید گفت : سوگند باخدای تاکنون مانند این جواب را نشنیده ام سوگند با خدای هیچوقت بمانند آن اعادت نجویم.

آنگاه اشعث بن قيس برخاست و عرض کرد: يا أمير المؤمنین چگونه از جماعت مجوس جزیه میگیرند و حال اینکه بر این گروه کتاب نازل نشده و پیغمبری بایشان انگیزش نیافته است ؟

فرمود : بلی یا اشعث چنین نیست که تو پنداری هم کتاب برایشان نازل شده و هم پیغمبر بآنها فرستاده شده است، بتحقیق که خداوند تعالی کتابی بایشان نازل ساخت ورسولی بایشان بر انگیخت تاگاهی که پادشاه ایشان شبی مست گشت و دختر خودش را بفراش خودش بخواند و کام دل با وی براند و چون صبح بردمید قوم او از کردار او با خبر شدند و گفتند : « أيتها الملك دنست علينا ديننا واهلكته فاخرج نطهرك ونقيم عليك الحد » ای پادشاه حلیه آئين ما را چرکین ساختی ودین ما را تباه ساختی هم اکنون بیرون بیا تا در اقامت حدی که بر تو فرود آوریم از این دناست و نجاست مطهر و پاکیزه ات گردانیم.

پادشاه با آنجماعت گفت: بجمله بیائید و سخن مرا بشنوید اگر در این امریکه از من روی داده است مخرجی برایم باشد خوب و گرنه هرچه خواهید چنان کنید آن جماعت اجتماع نمودند پادشاه گفت: آیا دانسته اید که خدای هیچ مخلوقی را نیافریده است که از پدر ما آدم در حضرتش گرامی تر باشد و از مادر ما حوا ؟ گفتند : براستی گفتی ای پادشاه گفت: آیا آدم علیه السلام پسران خود را با دخترانش و دختران خود را با پسرانش تزویج ننمود ؟

گفتند: براستی سخن آوردی در آن زمان همین دین و آئین بود و هم اکنون دین همین است د وتعاقدوا على ذلك ، و عقیدت وعهد براین امر استوار ساختند لاجرم خدای تعالی علومی که ایشان را در سینه بود محو فرمود و کتاب را از میان ایشان مرتفع ساخت و ایشان کافرانی هستند که بدون حساب داخل آتش میشوند و حالت جماعت منافقان از ایشان سخت تر است .

ص: 47

اشعت گفت : قسم بخدای مانند این جواب هرگز نشنیده ام و دیگر هرگز بمانند آن اعادت نکنم، پس از آن فرمود از من بپرسید پیش از آنکه مرا نیابید، در این حال مردی از اقصی مسجد در حالتیکه بر عصای خود متکی بود بیای خاست و مردما نرا در نوشت تا بآنحضرت نزديك شد و عرض كرد: اى أمير المؤمنين مرا بر کرداری دلالت کن که چون بآن عمل نمایم خداوند تعالی مرا از آتش جهنم نجات بخشد .

فرمود « اسمع يا هذا ثم أفهم ثم استيقن » اى شخص بشنو و بفهم وبحالت يقين اندرشو « قامت الدنيا بثلاثة : بعالم ناطق مستعمل لعلمه ، وبغني لا يبخل بماله على أهل دين الله ، وبفقير صابر ، فإذا كتم العالم علمه وبخل الغني ولم يصبر الفقير فعندها الويل والثبور وعندها يعرف العارفون بالله إن الدار قد رجعت إلى بدئها أي الكفر بعد الايمان ».

این جهان بسه چیز بپای ایستاده : یکی دانائی کویا که علم خود را با عمل و گفتار خود را با کردار مقرون آورد و گرنه علم بی عمل را سودی نیست ، دیگر بتوانگری که در مصرف بر کسانی که اهل دین خدای هستند در مال خود بخل نکند وبذل بكند، و بفقیر و نیازمندی که بر سختی روزگار و عسرت معیشت دست در ذیل مصابرت زند .

پس اگر عالم مکتوم و پوشیده دارد علم خود را و توانگر بخل بورزد و نیازمند شکیبائی نجوید بر چنین روز و اینگونه روزگار جز آثار تباهی و فساد و بوار امیدوار نباید بود و در چنین حال کسانی که خدای شناس هستند میدانند که دارالسلام ایمان بدار البوار کفر باز میگردد .

« أيها السائل فلا تغترن بكثرة المساجد وجماعة أقوام أجسادهم مجتمعة وقلوبهم شتى ، أيها السائل إنما الناس ثلاثة : زاهد وراغب وصابر ، فأما الزاهد فلا يفرح بشيء من الدنيا أناه ولا يحزن على شيء منها فانه ، و أما الصابر فيتمناها بقلمه فإن أدرك منها شيئاً صرف عنها نفسه لما يعلم من سوء عاقبتها ، وأما الراغب لا يبالى من حل أصابها أم من حرام ».

ص: 48

ای پرسنده پس فریب مخور وغره مشو بكثرت مساجد و جمع شدن اقوامی که جسدها و پیکرهای ایشان در یک جای فراهم و دلهای ایشان بهرجا پراکنده است ، ای سائر بدرستیکه مردمان برسه گونه باشند: یکی زاهد است که بدنیا گرایان نیست، و دیگر راغب است که بدنیا گرایان و مایل است ، و دیگر صابر و شکیبا است .

اما آنکس که زاهداست نه باقبال دنیا شادان است و نه بادبار جهان اندوهگین است و اما آنکس که با شکیب و صابر است دنیا را در دل تمنی میکند پس اگر چیزی از آن را دریافت خویشتن را به نیری شکیبائی از انهماك در آن منصرف میگرداند چه بر سوء عاقبت و بدی پایانش عالم است و اما آنکس که بدنیا راغب و مایل است هیچ باکی بر حلال و حرام دنیا ندارد خواه از ممر حلال یا از رهگذر حرام از هريك ییابد چشم از آن نمی پوشد .

عرض کرد: اى أمير المؤمنين علامت و نشان مؤمن در چنین زمان چیست ؟ فرمود « ينظر إلى ما أوجب الله عليه من حق فيتو الى الله وينظر إلى ما خالفه فيتبرى منه وإن كان حميماً قريباً » نشان شخص مؤمن این است که بچشم بصیرت نظر میکند هرچه خدای تعالی از حقی بروی واجب ساخته است متولی آن میشود تا آنرا بجای گذارد و نظاره میکند بآنچه مخالف آن است از آن بیزاری میجوید اگرچه خویشاوندى نزديك باشد

عرض کرد: اى أمير المؤمنين سوگند با خدای بصدق سخن فرمودی این بگفت و پنهان شد و ما او را ندیدیم مردمان در طلبش بر آمدند و او را نیافتند أمير المؤمنين علیه السلام بر فراز منبر تبسم نمود و فرمود: چیست شما را این برادرم خضر علیه السلام بود.

پس از آن فرمود: بپرسید از من پیش از آنکه مرا نیابید ، احدى بخدمتش برنخاست پس آن حضرت خدای را حمد و سپاس و رسول را درود و صلوات بفرستاد پس از آن با امام حسن علیه السلام فرمود: اى حسن بر منبر برآی و بکلامی تکلم فرمای

ص: 49

تا جماعت قریش بعد از من ترا مجهول ندارند و نگویند حسن بن علي چیزی نیکو نمی داند .

آنحضرت بشرحی که مذکور است بر منبر فرمود: از جدم رسول خدای شنيدم فرمود « أنا مدينة العلم وعلى بابها ، وهل تدخل المدينة إلا من بابها » آنگاه علي با إمام حسين علیهم السلام بنحوی که مذکور است بفرمود تا بر منبر بر شد و فرمود: از جدم رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم شنيدم ميفرمود « إن علياً هو مدينة هدى فمن دخلهانجي ومن تخلف عنها هلك - إلى آخر الحديث » .

و نیز حدیثی دیگر بروایت حضرت أبي عبد الله علیه السلام از أمير المؤمنين صلوات الله عليه با ذعلب شبيه بحدیث مذکور در کتاب توحید مسطور است و باخبار و آیاتی چند که بجمله بر حدث اجسام دلالت دارد اشارت رفته است هر کس بخواهد بآن کتاب وكتب اخبار دیگر که اشارت شده است نظر خواهد نمود .

اصل مطلب این است که همین قدر که معلوم و مکشوف است که میبینیم اجسام در حالت تباهی و فساد و زوال است لابد ممکن است ، چه برای واجب زوالی و فسادی نیست و چون واجب را فسادی نیست و دست زوال از دامان جلالش کوتاه است و جسم نیست بناچار بر حدوث اجسام حکم صریح بلا تردید میشود.

در امالی صدوق عليه الرحمة از محمد بن فرج رخجی مروی است که گفت : بحضرت أبي الحسن علي بن حمد بن علي بن موسى بن جعفر بن حمد بن علي بن حسين بن علي بن ابيطالب علیه السلام مکتوبی بعرض رسانیدم و از آنحضرت از آنچه هشام بن حکم در جسم وهشام بن سالم در صورت گفته اند بپرسیدم در جواب رقم فرمود و دع عنك حيرة الحيران واستعذ بالله من الشيطان ليس القول ما قال الهشامان، این سخنان و عقاید سرگشتگان را از خود فرو بگذار و بخدای رحیم از شیطان رجیم پناهنده شو آنچه هشام بن حکم در باب جسم و هشام بن سالم در امر صورت گویند محل اعتنا و اعتبار نیست .

و هم در آن کتاب از صقر بن دلف روایت است که گفت : از حضرت أبي الحسن علي بن محمد بن علي بن موسی الرضا صلوات الله عليهم از توحید بپرسیدم و عرض کردم: من

ص: 50

بقول هشام بن حکم میگویم آنحضرت در غضب شد و فرمود ( مالكم ولقول هشام إنه ليس منا من زعم أن الله جسم نحن منه براء في الدنيا والآخرة يا ابن دلف إن الجسم محدث والله محدثه و مجسمه، شما را با کلام هشام چه کار است بدرستیکه از ما نیست کسیکه چنان بداند که خدای جسم است ما از چنین کسی در دنیا و آخرت بیزاریم ای پسر دلف بدرستیکه جسم محدث و تازه است و خداوند احداث کرده است و مجسم ساخته است جسم را .

همانا در طی کتب مبار که باین مطالب مذکوره مکرر اشارت رفته و بشرح و بسط کشف و معلوم گردیده است، همچنان میگوئیم: اگر خدای جسم و مشابه دیگر اجسام بود بایستی متصف بصفات و حالات ایشان هم باشد و محتاج بسته ضروریه ومتطرق بطرق حوادث و نوازل و بلايا ومنايا و پیری و فرسودگی و سایر حالات مخلوق و مستعد تصادم فنا وزوال نیز باشد و چون چنین میبود البته در هر دیداری چون سایر مخلوقات نمودار میگشت و او را میدیدند ، و اگر چنین میشد بر ترتیب خالقیت واز لیست و ابدیت و اوصافی که مخصوص بخالق است منصوص نمی گشت و چون نمی گشت معبود ومطاع ومسجود نمیشد ، چه سایرین نیز او را از ابناء جنس خود میخواندند و اطاعت و عبودیتش را واجب نمی شمردند.

مگرنه آن است که سلاطین جهان که مظهر جلال حضرت ذی الجلال هستند هر قدر محبوب تر باشند و مردمان را آسان بخود راه ندهند بالطبيعة مطاع تروقها وتر هستند هنوز مردم عوام و پاره رعایا که از آستان سلطنت محجود میباشند کمان میکنند نان پادشاه را از طلا میسازند و پادشاه آن نان را میخورد با موزه پادشاه را باید از طلا ساخت و آلت پادشاه سیم سفید و اوصاف بشریه پادشاه سوای سیاه و سفید است.

مگر در حق پیغمبران عظیم الشان که با آن آیات و کتب وصحف آسمانی و معجزات و کرامات وفضایل و خوارق عادات بر این مردم مبعوث میشدند نمی گفتند « ان هو إلا بشر مثلنا » و می گفتند « ما لهذا الرسول يأكل الطعام ويمشي في الأسواق »

ص: 51

و بسبب این مشابهت سر از اطاعتش بر میتافتند با اینکه می گفت : از جانب خداوند تعالی که موصوف با این صفات است و دیده نشود و نمیتوان دید و نمی خورد و نمی آشامد و نمی خوابد و همیشه بوده و خواهد بود و تمام مخلوقات اولين و آخرين وملائكه میمیرند و تمام موجودات علويه وسفلیه فانی میشوند و او زنده پاینده توانا مالك دنیا و آخرت و آفریننده جميع آفریدگان است آمده ام و کتاب و معجزه آورده ام همچنان از در مخالفت و محاربت و مقاتلت بیرون میشدند .

و جمعی از پیغمبران عظام و اوصیای ایشان را کشتند و ادیان و مذاهب مختلفه اختیار کردند و این اختلاف تا زمان ظهور حضرت خاتم الأوصياء صلوات الله عليه از میان نمیرود ، زیرا كل حزب بمالديهم فرحون ، و این حالات همه برای آن است که چون فرستادگان خدائی اگر چه ارواح قدسی سمائی هستند محض ابلاغ احکام و آشنائی با محکوم و سهولت امر متکلفین در هیکل بشریت با این نوع بشر معاشر و مجاور میشدند لاجرم این مردم نیز ایشان را مانند خود میدانستند و تمکین و اطاعت باطنی نداشتند و اگر از بیم شمشیر و ضرب چماق تصدیق می نمودند بر حسب ظاهر بود.

مگر کسانیکه بنور خدائی بحال ایشان شناسائی و بآن روح و عقلی که در ایشان بود و در نوع بشر نیست مطلع میشدند لاجرم در خدمت ایشان مطیع و منقاد ی گشتند و هر چه میفرمودند بدون تأمل واجب الاطاعة ميشمردند ، چه « ينظرون بنور الله » لاجرم اگر خدای مجسم شدی و خود را بایشان بنمودی این مخلوق لجوج حسود عنود او را خداوند و معبود و مسجود خود نمی خواندند و میگفتند: او نیز بشری مانند ما میباشد از چه روی میخواهد معبود و مطاع ما باشد .

ابن أبي الحديد در شرح نهج البلاغه در ذیل این کلمه طیبه حضرت أمير المؤمنين صلوات الله علیه که در ضمن خطبه شریفه آنحضرت « أيتها الناس سلولي قبل أن تفقدوني فلانا بطرق السماء اعلم مني بطرق الأرض » چنانکه در ناسخ التواریخ نیز رقم شده است میگوید : تمامت مردمان بر آن اجماع و اتفاق نموده اند كه هيچيك

ص: 52

از علمای بزرگ عالم نگفته اند « سلوني قبل أن تفقدوني، مگر علي بن ابيطالب علیه السلام و مراد بقول آنحضرت « فلانا أعلم بطرق السماء مني بطرق الأرض » آنچیزی است که مختص شده است بآ نحضرت از علم با مور آنیه آینده « ولاسيما في الملاحم والدول » واين خبر از آنحضرت بحدی بمقام تواتر رسیده است که هیچ شك و ریبی نیست که اخبار از علم است و بر طریق اتفاق نیست .

و بعضی این کلام معجز نظام را باین وجه تأویل کرده اند که مراد آنحضرت این است که من باحکام شرعیه و فتاوی فقهیه دا ناتر هستم تا بامور دنيويه ، وتعبيراز این علم را بطرق سماء کرده است، چه احکام الهیه است و از آن يك بطرق ارض تعبیر فرموده است ، چه از امور ارضیه است .

أما معنى اول ظاهر تر است زیرا که فحوی کلام است ، و اول آن دلالت بر این میکند که مراد همان است و على ذكر قوله علیه السلام سلوني ، و بعد از این بیان ابن أبى الحديد بحكايت واعظی که در زمان ناصر خلیفه در بغداد بر منبر برفت و گفت « سلوني قبل أن تفقدونی و هجومی که بروی آوردند و آهنگ قتلش را نمودند اشارت کرده است ، و چون در ناسخ التواریخ در ذیل کتاب احوال ولى الله الغالب أمير المؤمنين علي بن أبيطالب علیه السلام مذکور است حاجت بتكرار نیست.

ونيز ابن أبي الحديد در شرح نهج البلاغه در ذیل این خطبه شریفه « الحمد لله الذي بطن خفيات الأمور - تا آنجا که میفرماید : لم يطلع العقول على صفته ولم يحجبها عن واجب معرفته فهو الذي تشهد له اعلام الوجود على اقرار قلب ذى الجحود تعالى الله عما يقول المشبهون به الجاحدون له علواً كبيراً » .

عقول را بر صفت خود مطلع و از آنمقدار که در معرفت و شناسائی حضرت کردگار واجب است محجوب و محروم نمیفرماید پس این خداوند تعالی ذات مقدس متعالی است که اعلام وجود و آیات نمود بر اثبات وجود او بر اقرار کسانیکه منکر هم هستند گواهی میدهند، یعنی آنکس که جاحد و منکر اثبات او است حسب زبان ظاهر خود مکا بر اوست من حيث القلب عارف باو است چنانکه خود میفرماید:

ص: 53

« وإن من شيء إلا يسبح بحمده ولكن لا تفقهون تسبيحهم » بعد از آن میفرماید : خداوند عز وجل از آن برتر و بلندتر است که جماعت مشبهه یا جماعت منکران میگویند.

ابن ابی الحدید در شرح این خطبه شریفه بیاناتی مینماید و میگوید ما در تمام این مطالب برسبیل اقتصاص مذاهب و اقوال پاره سخنان را مذکور و اقامت برهان برحق و بطلان تشبیه نمودن مخالفان را بر آن طریقی که در کتب کلامینه ما مسطور است یاد می نمائیم .

و چون بیانات ونقل اقوالی که ابن أبی الحدید مینماید بیرون از سود نیست این بنده نیز علی حسب اقتضاء الحاجة مرقوم میدارد اگر چه چنانکه ابن أبی الحدید هم میگوید این کتاب موضوع برای این گونه مطالب نيست لكن بمناسبت مقام و ملاحظه فواید عديده و ترغیب مطالعه کنندگان رقم میشود.

ابن أبى الحدید بیانات این خطبه مبارکه را بر چند فصل تقریر داده است و میگوید أما فصل أول در بودن خداوند تعالی عالم با مور خفیه است ، میگوید : دانسته باش كه أمير المؤمنين علیه السلام فرمود : « بطن خفيات الأمور » و این اندازه از کلام اقتضا مینماید که خداوند تعالی بر امور خفیه باطنه عالم باشد .

و این مطلب بر دو قسم منقسم میشود: یکی این است که خداوند تعالی میداند امور خفیه حاضره را ، و دیگر اینکه با مور خفیه مستقبله عالم است و این کلام بر حسب اطلاق آن محتمل دو امر است و ما بر هر دو امر احتمال میدهیم .

همانا در هر يك از این دو مسئله قومی مخالفت ورزیده اند، پاره از مردمان بودن خدای را عالم بمستقبلات نفی مینمایند ، و بعضی علم داشتن خدای را با مور حاضره خواه خفیه و خواه حاضره نفی میکنند ، و این امر اقتضای آنرا دارد و خواستار آن میشود که ما اقوال عقلا را در این مسائل نقل کنیم لاجرم میگوئیم: مردمان در این باب بر چند قول و عقیدت رفته اند :

قول اول قول جمهور متکلمین است و آن این است که حضرت باری تعالی عالم بهر معلومی خواه گذشته و خواه حاضر و خواه مستقبل و خواه ظاهر و خواه باطن

ص: 54

و خواه محسوس و خواه غیر محسوس بلا استثناء عالم و علم كامل إلهى بر همه این معلومات محیط و شامل و در تمام اوقات من الأزل وإلى الابد بر تمام حالات وكيفيات مذكوره وغير مذكور. دائماً آگاه است « فهو تعالى العالم بما كان وما هو حاضر وما سيكون ومالم يكن ان لو كان كيف كان يكون » .

چنانکه خدای تعالی میفرماید « ولورد والعادوا لما نهوا عنه ، این جماعت کفار وعاصیان که بعذاب دوزخ و عقاب خدای معذب ومعاقب شده و همی خواستار هستند که بدار دنیا بازگردانیده شوند تا در تلافی اعمال سابقه که در زمان زندگانی دنیا نموده اند عمل نیکو کنند و مستحق ثواب شوند « لعلى أعمل صالحاً » .

خدای میفرماید: چنین نیست که میگوید «کلا إنها كلمة هو قائلها» اين سخنى است که اکنون که بپاداش و کیفر اعمال سابقه خود دچار است از شدت سختی عذاب میگوید، و اگر ایشان را بدنیا بازگردانند هر آینه بهمان اعمال نکوهیده که ایشانرا پیغمبران و پیشوایان دین و کتاب دینی ایشان نهی میکردند معاودت جویند و همان کردار ناشایست را پیشه سازند .

خداوند تعالی از باطن ایشان و سرشت ایشان در زمان آینده و بامور خفیه باطنيه علم دارد و خبر میدهد و اگر این علم را نداشت شاید اقتضای رحمت و فضل إلهي بر آن بود که قبول این ملتمس را بفرماید و او را بدار دنیا بازگرداند تا با فعال حمیده پرداخته معصیت او قابل مغفرت و عذاب او مبدل بثواب آید و اگر قبول نفرماید با فضل و رحمت او که سبقت بر غضب دارد موافق نمیشود اما چون میداند که طبع و سرشت شقاوت با سعادت انباز نمیشود این التماس را نمی پذیرد و آن عذاب و عتاب را مرتفع نمیفرماید و بعذاب مخلد وعقاب موبد گرفتار می گرداند « نعوذ به من عذا به وغضبه وعقابه وسخطه ».

« فهذا علم مقدر على تقدير وقوع أصله الذي قد علم أنه لا يكون » . قول دوم قول کسی است که گمان می نماید که خدای تعالی برامور مستقبله عالم نیست و تشبیه مینمایند او را ببودنش مدرک چنانکه میگویند خدای مدرک

ص: 55

مستقبلات نیست و همانطور که در یابنده آینده ها نمیباشد عالم بمستقبلات نیز نمیباشد و این قول هشام بن حکم است .

قول سوم قول کسی است که گمان مینماید که خدای تعالی برامور حاضره عالم نیست، و این قول نقيض قول ثانی است و و شبهوه بكونه قادراً ، لاجرم گفته اند همان طور که بر موجود قادر نیست همانطور موجود را عالم نیست .

و ابن رافدی این قول را بمعمر بن عباد که یکی از مشایخ ما میباشد نسبت داده اما اصحاب ما ابن رافدی را در این سخن تکذیب مینمایند و این حکایت را از معمر دفع میکنند.

قول چهارم قول کسی است که گمان میبرد که خدای بر نفس خودش عالم نیست و بیرون از ذات کبریای خودش بر همه چیز من جميع الجهات والتصورات والفرضيات عالم است ، و ابن رافدی این مقاله را نیز بمعمر نسبت میدهد و میگوید : معمر گوید: عالم غیر از معلوم است « والشيء لا يكون غير نفسه » واصحاب ما ابن رافدی را در این سخن تکذیب و معمر را از این حکایت تنزیه مینمایند.

قول پنجم قول کسی است که میگوید: خداوند تعالى فيما لم يزل بچيزى اصلا عالم نیست بلکه برای نفس خود احداث علمی فرمود که بآن علم بر تمامت اشیاء عالم ،شد و این قول جهم بن صفوان است. قول ششم قول کسی است که میگوید خداوند تعالی تمام معلومات را من حيث تفاصيلها عالم نیست بلکه بر آنها علم اجمالی دارد نه تفصیلی ، و این جماعت که بر این عقیدت هستند مسترسلية نامیده میشوند چه میگویند: «یسترسل علمه علی المعلومات اجمالاً لا تفصيلاً» و این مذهب جوینی است که از جمله متکلمین جماعت اشعریه است . قول هفتم قول آن کسی است که میگوید: خدای تعالی بر معلومات مفصله چندانکه قول بمحال نکشد عالم است و گمان میبرند که قائل شدن باینکه خدای میداند هر چیزی که مقتضی بسوی محال باشد « و هو أن يعلم ويعلم أنه يعلم وهلم

ص: 56

جراً إلى ما لا نهاية له » .

و همچنین محال لازم میشود گاهی که گفته شود: خدای میداند فروع و فروع فروع ولوازم فروع ولوازم لوازم آنرا إلى ما لا نهاية له ، گفته اند محال است این علوم غیر متناهیه در وجود و این بیان مذهب أبى البرکات بغدادی است که صاحب كتاب المعتبر است .

قول هشتم قول کسی است که چنان گمان میبرد که خدای تعالی عالم بشخصیات جزئیه نیست بلکه عالم بکلیاتی است که تغییری بر آن روا نمی باشد مثل علم باینکه انسان حیوان است و میداند نفس خدای نفسش را و این مذهب ارسطو و کسانی که از جماعت فلاسفه مثل ابن سينا وغير او نصرت قول او را مینمایند .

قول نهم قول کسی است که چنان میداند که خدای تعالی اصلا عالم بر هیچ نیست خواه کلی خواه جزئى « وانما وجد العالم عنه لخصوصية ذاته فقط » بدون اینکه بر آن عالم باشد چنانکه آهن ربا و مقناطیس آهن را میر باید بواسطه آن قوتی که در آن است بدون اینکه عالم بجذب باشد و این قول قومی از قدماء فلاسفه است و این تفصیل مذاهب تسعه است .

در این مسئله ابن أبي الحديد بعد از نقل این اقوال میگوید : بدانکه حجت متکلمین بر اینکه خدای تعالی بهر چیزی عالم است وقتی وضوح می یابد که حدوث عالم را اثبات نمایند ، و اینکه خدای بالاختیار عالم را احداث فرموده است و در این حال که عالم را احداث نموده باشد بناچار بایستی عالم باشیاء باشد ، چه اگر خدای تعالی اصلا موافق یکی از مذاهب مسطوره عالم بچیزی نباشد احداث عالم فرمودن عالم را بر طریق اختیار صحت نخواهد بود، زیرا که احداث بر طریق اختیار میباید بيك غرضی باشد و داعی در کار باشد و چون چنین باشد مقتضی این است که باید خدای عالم باشد .

و چون ثابت شد که « انه عالم بشيء ما أفسدوا حينئذ أن يكون عالماً بمعنى اقتضى له العالمية أو بأمر خارج عن ذاته مختاراً كان أو غير مختار فحينئذ ثبت لهم

ص: 57

انه إنما علم لانه هذه الذات المخصوصة لا لشيء أزيد منها ».

و چون ایشان را این امر بر اینگونه باشد واجب میشود که خدای تعالی عالم بهر معلومی باشد ، زیرا که آن امریکه واجب میگرداند که خدای عالم باشد بامر ماهوذانه واجب مینماید که بغیر آنهم عالم باشد از دیگر امور ، زیرا که نسبت ذات احدیثت بسوى كل نسبت واحده است، وأما جواب از شبه و تشبيه جماعت مخالفان همانا در مواضع مختلفه این باب مذکور است از کتب کلامیه ما استخبار نمایند تا معلوم آید.

فصل دوم در تفسير قول أمير المؤمنين علیه السلام است که میفرماید « و دلّت علیه اعلام الظهور » براثبات وجود صانع وخالق كل همان اعلام ظهور دلالت مینماید میگوئیم آنچیزی که استدلال میشود باو براثبات صانع ممکن است که از دووجه و هر دو وجه صادق بر آن باشد که آن اعلام ظهور است: یکی وجود و دیگری موجود است .

و أما « الاستدلال عليه نفسه » همانا طريقه مدققین از فلاسفه است ، چه این جماعت استدلال بر آن ورزیده اند که مسمی وجود مشترك است و آن زاید بر ماهیات ممکنات است و وجود حضرت باری تعالی صحیح نیست که زاید بر ماهیتش باشد « فيكون ماهية ووجوداً » و نیز جایز نیست که ماهیتش عاریه از وجود باشد و چون چنین خواهد بود چیزی دیگر و حکمی دیگر باقی نماند مگر اینکه ماهیتش همان وجود نفسه باشد و وجوب این وجود و محال بودن تطرق عدم را بسوی آن من جميع الوجوه ثابت کرده اند و در اثبات وجود باری تعالى بتأمل امرى جز نفس وجود حاجتمند نشده اند .

و اما استدلال بر وجود صانع واثبات آن بر وجود صانع واثبات آن بسبب وجود لا بالوجود نفسه همانا استدلال بر اثبات صنایع بدلیل افعال او ، وطريقت متکلمین همین است ، چه گاهی گفته اند آنچه بالبديهه یا بر حسب حس معلوم نشود همانا بموجب آثار صادر از وی معلوم میشود و باری تعالی چنین است و جز بآثار او طریقی

ص: 58

بحضرتش نیست .

و استدلال نموده اند براثبات وجود باری تعالى بعالم ، یعنی باین موجودات بر وجود موجد استدلال نموده اند و یکدفعه گفته اند: عالم محدث است و هر محدث را محدثى واحداث نماینده ناچار و لازم است، و یکدفعه گفته اند : عالم است و برای هر ممکنی مؤثری و هر اثری را اثر بخشنده واجب است .

و ابن سینا گوید که طریقه اولی که عبارت از استدلال بر اثبات صانع بالوجود نفسه است اعلی و اشرف است، زیرا که این استدلال محتاج بسوی احتجاج بامری که خارج از ذات او باشد نیست ، و در این معنی آیتی را از کتاب خدای تعالی استنباط کرده است که میفرماید « سنريهم آياتنا في الأفاق و في أنفسهم حتى يتبين لهم انه الحق » .

شيخ الرئيس علي بن سینا گفته است: این حکمی است برای قومی ، يعني جماعت متکلمین و جز ایشان که استدلال نمایند بر وجود باری تعالی با فعال و آثار او جلت آثاره و بقیه آیه شریفه این است « أولم يكف بربك أنه على كلشي شهيد» می گوید: این حکم و عقیدت آن ضد یقینی است که استشهاد بوجود باری تعالی میجویند نه براو ، یعنی آنکسانی که استدلال مینمایند بر اثبات صانع بنفس وجود ، محتاج يتعلق بافعال او در اثبات ربوبیتش نیستند .

فصل سوم در این مسئله است که هویت خداوند تعالی غیر از هویت بشر است و این است معنی این کلمه امیر المؤمنین علیه السلام در این خطبه مذکوره که میفرماید: وامتنع على عين البصير ، و کلام آنحضرت « و لا قلب من اثبته ببصره » وكلام آن حضرت « ولم يطلع العقول على تحديد صفته ».

هم اکنون می گوئیم که جمهور متکلمین چنان میدانند که ما بر حقیقت ذات والا صفات ایزدی عارف هستیم و تحاشی از این سخن ندارند که بگویند که حضرت باری تعالی عالم برذات خود فزون تر آنکه ما از دانش دانائیم نیست .

و ضرار بن عمرو بر آن عقیدت رفته است که خداوند تعالی ماهیتی است که

ص: 59

جز خودش عالم بر آن ماهیت نمیباشد و این همان مذهب جماعت فلاسفه است و این عقیدت را از ابوحنیفه و اصحابش نیز حکایت کرده اند، و از ظاهر کلام أمير المؤمنين صلوات الله علیه در این فصل همین مطلب ظاهر میشود.

فصل چهارم در نفی تشبیه است ، یعنی خدای تعالی را بهیچ چیز همانندی نتواند بود ، و این است معنی قول خداى تعالى : بعد وقرب ، يعني در يك حال دور و نزديك است، و این امر مقتضی آن است که خداوند تعالی جسم نیست و این چنین است كلام أمير المؤمنين عليه الصلاة والسلام « فلا استعلاؤه باعده عن شيء من ولا قربه ساواهم في المكان به »

دور و نزديك چون در آب سپهر *** خویش و بیگانه چون در آینه مهر

پس میگوئیم که مذهب جمهور متکلمین نفي تشبیه است و این متنوع بچند نوع میگردد نوع أول نفي نمودن باری تعالی است از جسم مرکب یا جوهر فرد غير مركب ومراد بجوهر در این مقام جرم و حجم است و این قول گروه معتزله و بیشتر محققین جماعت متکلمین است از سایر فرق و فلاسفه نیز باین مذهب باشند و گروهی از مستضعفین جماعت متکلمین مخالف این مذهب شده اند.

و هشام بن حکم بر آن عقیدت رفته است که خداوند تعالی جسمی است مرکب مانند اجسام دیگر ، و این حکایت را از وی مختلفاً مذکور نموده اند ، بعضی از وی روایت کرده اند که هشام گفت که خداى تعالى عما يقوله السفهاء بر هیئت بلوری مستوية الاستداره است من حيث انيتها وانيتها على هيئة واحدة.

و هم از وی روایت کرده اند که گفت: خدای تعالی صاحب صورت است و اصحاب او که شیعه هستند امروز این حکایات را از هشام دفع و منع مینمایند و چنان میدانند که هشام از این فزون تر نگفته است که خداوند تعالی جسمی است نه چون سایر اجسام و اراده هشام در اطلاق این لفظ بر خدای تعالی اثبات وجود اوست و این قول هشام را که اطلاق نموده است بر خداوند تعالی که نور است مصدق داشته اند باین قول باری تعالی « الله نور السموات والأرض مثل نوره » .

ص: 60

و از محمد بن نعمان احول معروف بشيطان الطاق وهشام بن سالم معروف به جوالیقی وأبو مالك ابن الحضرمي حكایت کرده اند که گفته اند: خداوند تعالى عما يقوله الجاهلون نوری است بصورت انسان ! ومعذلك این جماعت منکر هستند که خدای جسم باشد و این مناقضه ظاهره است، چه اگر نوری بصورت انسان است چگونه جسم نیست !

واز علي بن هيتم حكايت کرده اند که قائل بجسمیت وصورت هر دو میباشد !

و از مقاتل بن سلیمان و داود جوار بی و نعیم مصری حدیث کرده اند که خدای عما يقوله الحمقاء در صورت و هیئت انسان و دارای گوشت وخون وجوارح واعضاء و دست و پای و زبان و سر و دو چشم است و معذلك مانند غیر از خودش و نیز غیر از خودش مانند او نیست ، و جماعتی از عوام و کسانی را که نظر و دیده بصیرت و گوهر عقل وخرد نیست با ایشان موافقت باشد !

و از داود جواد بی حکایت کرده اند که :گفت مرا از اینکه ذات باری تعالی را دارای فرج و لحیه بدانم معاف بذارید و سلوني عما وراء ذلك ، ودرساير جوارح واعضاء تصدیق مینمایم !

و هم از وی حکایت کرده اند که گفت: خدای تعالی از دهانش تا سینه اش اجوف و تهی است و بقیه اعضایش پروغیر تهی است !

وأبو عيسى وراق حکایت نموده است که هشام بن سالم جوالیقی گفته است که خدای را وفره و گیسوئی سیاه است !

و جماعتی از این طبقه بر آن رفته اند که خدای را مؤانست و خلوت و مجالست و محادثت است و از یکی از ایشان پرسیدند از معنی این قول خداى تعالى « في مقعد صدق عند مليك مقتدر » گفت : « يقعد معه على سريره و يغلفه بید » خدای تعالی او را با خودش بر تخت خودش می نشاند و بدست خودش او را غاليه بموی و ریش می آلاید !

و بعضی گفته که از معاذ عنبری پرسیدم که آیا خدای را صورتی است ؟ گفت :

ص: 61

آرى ، و از تمامت اعضا يك بيك سوال كردم مثل بيني ودهان وسينه وشكم وشرم نمودم که فرج را یاد کنم و بفرج خودم اشارت نمودم گفت : آری ، گفتم : آیا مذكر است يا مؤنت ؟ گفت : مذکر است !!

و گفته اند که ابن خزیمه را اشکال افتاد که آیا خدای تعالی مذکر است یا مؤنث میباشد ؟ یکی از اصحابش بدو گفت : این مطلب در قرآن مذکور است که میفرماید « وليس الذكر كالانثى » « فقال : أفدت و أجدت » خوب افادت نمودي !!

وقتی مردی در روز عیدی بمنزل معاذ بن معاذ در آمده و در حضورش گوشتی در آشی پخته حاضر بود و در بعضی چیزها که از وی میپرسید از حضرت باری تعالی عما يقولون الغافلون سؤال نمود گفت : « هو والله مثل هذا الذي بين يدي لحم ودم » خداوند تعالی سوگند بخدای مانند همین گوشت و آشی است که در حضور من است گوشت است و خون است! نمیدانم این گوشت ودم را معاذ بن معاذ معاذاً بالله تناول

میفرموده اند و بشرف تناول ایشان و بدل ما يتحلل ایشان مباهی میشده است !

و یکی از معتزله نزد معاذ بن معاذ حاضر شد ، معاذ گفت : بآن اندیشه بودم که اگرنه آن بودی که تو حماد بن سلمه را لعن مینمائی ساقطت گردانم ، آن معتزلی گفت : اما حماد را من لعن نكرده ام لكن لمن میکنم آنکسی را که میگوید خداوند سبحان در هر شب عرفه از آسمان بزمین فرود می آید و برشتری سرخ موی و در هودجی از طلای سرخ جای دارد و بزمین میآید پس اگر حماد بر این قول و عقیدت است لعنت خدای بروی باد و مقصود معتزلی خود معاذ بود ، معاذ خشمگین شد و فرمان داد تا او را از آن مجلس بیرون کردند !

و یکی از ایشان حکایت کرده است که در روز عیدی به صلی بیرون شدیم گروهی را در پیش روى أمير المؤمنين روان ديديم واحتشام أمير را کوسها می کوبیدند و اعلام عدیده بر افراشته بودند ، یکتن از کسانیکه در دنبال ما بود گفت « اللهم لا طبل إلا طبلك » بارخدايا جز طبل توطبلی نیست، یکی با او گفت : چنین مگوی ، چه

ص: 62

خدای را طبل نباشد، آنمرد بگریست و گفت: آیا عقیدت شما بر این است که خدای تنها می آید و در حضورش کوس نمی نوازند و بر سرش علمی نمی افرازند ؟ اگر چنین است پس خدای تعالی را مقام و منزلت از این امیر فرودتر است !!

و هم یکی از ایشان روایت کرده است که خدای تعالی خیل و مرکبهائی را روان و دوان داشت و خود را از آنها باز پس داشت !

و نیز قومی از این حمقاء روایت کرده است که خدای تعالی در آینه نظر فرمود و صورت خود را در آن بدید و آدم را بر همان صورت بیافرید « ان الله خلق آدم على صورته » !

و بعضی از ایشان روایت نموده اند که خدای تعالی چنان می خندد که نواجذش یعنی دندانهای آخرین او که بعد از همه دندانها است نمایان میشود !

و نیز روایت می نمایند که خدای تعالی صورتش ساده و بی موی و با گیسوانی مجعد و مرغول و در دو پایش دو موزه از طلا میباشد و در بوستانی سبز و خرم بر فراز کرسی نشسته و فرشتگانش حمل می نمایند !

و دیگر روایت مینمایند که یزدان تعالی یکپایش را بر پای دیگر می گذارد وستان و مستلقی می افتد و جلسه پروردگار بر این گونه است !

و هم روایت کرده اند که خدای فریشتگان را از زغب و مویهای نرم ولطیف دو ذراع ، يعني ارش و آرنج خود بیافرید و یکی روز خداوند رنجور شد و همان فرشتگان که از زغب دو ذراعش آفریده شده بودند بعیادتش بیامدند و هم خدای را درد چشمی روی داد و ملائکه اش عیادت کردند و خدای بصورت آدم متصور میشود و در روز قیامت مردمان را حساب میکشد و خدای را حجاب و در بانانی از ملائکه است که او را از دیدار مردمان محجوب میدارند !

و این مردم از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم روایت کنند که فرمود : پروردگار خودم را در بهترین صورتی بدیدم و از خدای سؤال کردم از آنچه ملاء اعلی در آن اختلاف دارند پس دست خود را در میان کتفم بگذاشت سردی آن را در یافتم و آنچه را که

ص: 63

در آن اختلاف دارند بدانستم !

و نیز روایت مینمایند که خدای تعالی در نیمه شعبان بآسمان دنیا نازل میشود ! و میگویند : خدای بر عرش نشسته است چنانکه از هر طرف بقدر چهار انگشت از نشست خدای فزونی دارد !

و گویند : خدای تعالی روز قیامت بمردمان آید و میفرماید : منم پروردگار شما عرض میکنند پناه میبریم بخدای از تو ! خدای بایشان میفرماید: آیا میشناسید او را اگر به بینید؟ میگویند: در میان ما و خدای علامتی است در این وقت ساق خود را با ایشان مکشوف میدارد و در این حال بصورتی متحول میشود که او را میشناسند پس بجمله سر بسجده میگذارند !

و نیز روایت نمایند که خدای در میان ابری می آید که فوق آن ابر و تحت آن هواء است و در همان کتاب مینویسد که در طبرستان قاضی از جماعت مشبهه بود که مردمان را داستان میراند ، روزی در حال داستان پردازی گفت که چون روز رستاخیز اندر آید فاطمه دختر محمد با پیراهان سوراخ اندر سوراخ پسرش حسین صلوات الله عليهم بیاید و خواستار شود که از یزید بن معاویه قصاص جویند.

چون خداوند تعالی فاطمه علیها السلام را از دور بنگرد یزید را که در حضور خداوند حاضر است بخواند و با وفرماید: اينك در زير قوائم عرش اندر شو تا فاطمه بتو دست نیابد پس یزید بآنجا برود و پنهان شود و فاطمه بیاید و تظلم و گریه نماید خداوند سبحان بفرماید ای فاطمه بیای من بنگر و پای خود را بدو بیرون آورد گاهی که از تیر نمرود چندین زخم برداشته است و با فاطمه فرماید: اى فاطمه اینك پای من است که از تیر نمرود مجروح است و معذلك از وی در گذشتم آیا تو از وی نمی گذری فاطمه عرض میکند : پروردگارا شاهد باش که من نیز از یزید در گذشتم !!

و پاره از متکلمین مجسمه بر آن عقیدت رفته اند که حضرت باری تعالی مرکب است از اعضائی به ترتیب حروف معجم، و بعضی دیگر از این جماعت گویند که خداوند تعالی سوار بر حماری فرود آید و بصورت پسری بی موی و ساده روی و در دو پایش دو

ص: 64

نعل از ذهب باشد و بر رویش فراشی از ذهب است و به پرواز اندر باشد !

و بعضی از ایشان گویند که خدای در صورت پسری ساده روی و نیکو صورت است و ردائی سیاه بر تن دارد که خود را بآن پیچیده باشد !

ابن أبي الحديد گويد: من در همین عصر خودم شنیدم کسی در این قول خدای تعالى د وترى الملائكة حافين من حول العرش ، گفت که این گروه ملائکه با شمشیرها و اسلحه خودشان بر فراز سر خدای بپای ایستادند ! مردی دیگر از روی تهکم واستهزای بدو گفت: بلی این ملائکه خدای را حراست مینمایند که مبادا معتزله آسیبی بدو برسانند! آنمرد در غضب شد و گفت : این سخن از راه الحاد و بیرون از دین است !

و دیگر روایت نمایند که مردمان از صغیر و کبیر به زفیروغیظی شدید اندر شوند وسكوت وسكون نگیرند تا خداوند تعالی قدم خود را در آنجا بگذارد و گوید قطقط يعني حسبى حسبى ! و این خبر را مسنداً مرفوع دارند و شبیه این خبر را در صحاح مذکور نموده اند !

و نیز در کتب صحاح روایت کرده اند که وان الله خلق آدم على صورته » و در كتاب توراة درسيفر أول مانند این خبر هست .

ابن أبي الحديد گوید: بدانکه اهل توحید این روایات را هريك احتمال تأویل دارد و شایستگی آنرا دارد تأویل مینمایند بروجوه محتمله غیر مستبعده و هر چه از این روایات محتمل تأویل نباشد حکم قطعی ببطلانش مینمایند و می گویند بلاشك وشبهه وضع وجعل نموده اند و استقصاء در این معنی را موضعی دیگر جزاین موضع است .

وأبو إسحاق نظام و محمد بن عيسى برغوث حكایت کرده اند « انه تعالى الفضاء نفسه وليس بجسم » یعنی نفس خدای تعالی گشادگی و فراخی و فضاء است و خدای تعالی جسم نیست زیرا که جسم محتاج بمكان است و نفس خدای مکان اشیاء است ، و برغوث وطایفه از این جماعت گفته اند که نفس خدا فضاء است و خدای جسمی است که اشیاء

ص: 65

در آن فرود آیند و دارای غایتی و نهایتی نیست و احتجاج نموده اند باین قول خدای تعالى « وجاهدوا في الله حق جهاده ».

وأما کسانیکه گفته اند: خدای جسم است نه مانند دیگر اجسام بر این معنی میباشد که بر خلاف عرضی است که محال است که تو هم فعلی در آن بشود و معنی جسمیت را از او نفی کرده اند و اطلاق این لفظ بر این معنی بروی نموده اند که دانه شیء لا كالأشياء وذات لا كالذوات ، وامر ایشان سهل است، زیرا که خلاف در عبارت است و این جماعت علي بن منصور وسكاك ويونس بن عبدالر حمن وفضل بن شاذان هستند و همه ایشان قدمای رجال شیعه میباشند و این کرام و اصحابش نیز باین قول رفته اند .

و معنى قول ما در حق خداوند سبحان که جسم است این است که او قائم بذات خود است نه قائم بذات غیر از خودش .

و آن جماعتی که از مردم شیعی در این زمان ما متعصب بهشام بن حکم هستند چنان میدانند که هشام قائل به تجسیم نیست بلکه اینکه هشام گفته است که خدای جسم است نه چون دیگر اجسام بهمین معنی است که مذکور نمودیم که قائم بذات خود است نه بذات غیر از خود و اگرچه حسن بن موسی نوبختی که از فضلاء شیعه است چنانکه روایت کرده اند در کتاب الأراء والديانات قائل به تجسیم محض است . نوع دوم نفى اعضاء وجوارح است از خداوند بیچون و چند که ( نه مرکب بود وجسم نه مرئي نه محل) مذهب معتزله و سایر محققين متكلمين نفى تركيب وجسم است و پاره آیاتی که در قرآن عزیز بر حسب ظاهر بر این معنی دلالت مینماید تأویل نموده اند مثل قول خداى تعالى « لما خلقت بيدي » و قول خدای سبحان « على ما فرطت في جنب الله » وغير ذلك ، و اين را بر وجوه صحیحه که در لغت عربیه جایز است حمل کرده اند.

و جماعت کر اميه لفظ « يدين » و وجه را نسبت بخدای باین معنی اطلاق نموده اند که تجاوز از اطلاق نباید کرد و ما تأویل و تفسیر نمیکنیم بلکه اقتصار

ص: 66

میجوئیم بر اطلاق آنچه نص بر آن وارد شده است ، و اشعری ثابت داشته است که مراد از بدین صفتی است که قائم بباری تعالی جل جلاله است و هم چنین است مراد از وجه بدون اینکه قائل بتجسيم باشند.

و جماعت مجسمه گویند که خدای تعالی را دو دست است که این هر دو عضو خدای باشد و هم چنین روی و چشم و هم برای خدای دو پای ثابت میشمارند که از فضای عرش فزونی گرفته است !

و هم خدای را دارای دو ساق دانند که در روز قیامت مكشوف میفرماید « بل يداه مبسوطتان و يوم يكشف عن ساق وهو البصير وهو السميع و يبقى وجه ربك وجاء ربك » وگویند : خدای را دو قدم است که هر دو را در جهنم میگذارد و دوزخ پر و آکنده میشود و این امر را از روی معنی و حقیقت ثابت کرده اند ته لفظ و مجاز !

واز أحمد بن حنبل بهیچوجه سخنی که دلالت بر تشبیه و تجسیم نماید منقول نیست اما فقط میگفت : در آیات قرآنی تأویل نشاید و آنچه را که قرآن وسنت اطلاق نموده مطلق میدانست و خوضی در تأویل آن نمیکرد و بر این قول خدای تعالی « وما يعلم تأويله إلا الله » می ایستاد، یعنی میگفت : دیگران حق تأویل ندارند واكثر اصحاب او که تحصیل علم کرده بودند بر این قول رفته اند .

نوع ثالث نفی جهت است از خدای سبحان و مذهب جماعت معتزله و جمهور محققان از متکلمین این است که پروردگار سبحان در جهتی و مکانی نیست، چه بودن در جهت و مکان از لوازم و توابع جسمیست است و نیز از عرضیست لاحقه بجسمیست است و چون حالت جسمیت و عرضیت از حضرت احدیت منتفی و منزه دانستیم اصلا جهتی نخواهد بود و جماعت فلاسفه بر این سخن رفته اند.

و گروه کر امينه و حشویه بر آن عقیدت هستند که خدای تعالی در جهت فوق است ، وهشام بن حكم وعلي بن منصور د يو اس بن عبدالر حمن وهشام بن سالم جوالیقی مجرای این آن امارات و کثیری از محدثین باین مذهب باشند .

ص: 67

و محمد بن هيصم متكلم کرامیه بآن مذهب است که خداوند تعالی ذاتی است موجود متفرد بنفس خود از دیگران، حلول نمیفرماید در چیزی بر سبیل حلول اعراض و ممزوج نمیشود با چیزی بر طریق ممازجه اجسام بلکه با تمام آفریدگان مباینت دارد جز اینکه در جهت فوق است و در میان او و عرش بعد و دوری بیرون از انتهاء و پایان است .

متکلمین بدینگونه از محمد بن هیسم حکایت کرده اند اما در تصانیف او ندیده ام و این مذهب را از وی بعید دانسته اند، چه آنچه لایتناهی باشد محصور بين حاصرين است و من این حکایت را از وی بعید میدانم چه وی از کی از آن است که فساد این قول بروی فرود آید !

و حقیقت مذهب آنانکه مکان را ثابت مینمایند این است که می گویند : خدای سبحان بر عرش متمکن است چنانکه پادشاه بر تخت خود متمکن میشود ! با یکی از این جماعت که بر این طریقت هستند گفتند: آیا خداوند بزرگ تر است از عرش یا کوچکتر است یا مساوی با عرش است؟ گفت : خدای تعالی از عرش بزرگتر است گفتند اگر بزرگتر است چگونه عرشش بر میدارد اگفت چنانکه پای کرکی جسم کرکی، یعنی کلنگ را حمل مینماید و حال اینکه جسم کرکی از دو پایش بزرگتر است!

و بعضی از این گروه خدای را در مقدار با عرش یکسان میدانند و بیشتر ایشان امتناعی ندارند از اینکه قول را مطلق دارند که اطراف خدای بر عرش فزونی دارد و من از یکی از ایشان شنیدم میگفت که خدای تعالی برعرش خودش مستوی است چنانکه من بر این دکه مستوی هستم و هر دو پای خدا بر آن کرسی و تختی است که « وسع السموات والأرض » و کرسی در زیر عرش است چنانکه هم اکنون مردمان کرسیها در زیر سرپرهای خود میگذارند تا بواسطه پای نهادن بر آن کرسی استراحت جویند و این جماعت بتمامت گویند که خداى حقيقة لا مجازاً فرود ميآيد و بالا میرود و حرکت میفرماید و نازل میشود و از این جمله نزول خداوند است بسوی آسمان دنیا چنانکه در خبر وارد شده است !

ص: 68

و از این جمله اتیان و مجی؛ خداوند است چنانکه کتاب عزیز در این آیه شریفه بر این معنی ناطق است « هل ينظرون إلا أن يأتيهم الله في ظلل من الغمام» وقول خداى « وجاء ربك والملك صفاً صفاً » وابن هيصم این الفاظ را اطلاق کرده است برخدای تعالى اتباعاً لماورد في الكتاب والسنة ، و گفته است : بمعانی آن سخن نمي كنم و نيز بحركت حقيقة حضرت كبريا معتقد نيست « وانما ارسلها ارسالاً كما وردت » أما غير از وی این جماعت معتقد بمعانی آن هستند حقيقة.

و هم ابن هيصم :گوید: در کتاب المقالات که بیشتر جماعت حشويه تجویز می نمایند که ذات اقدس بی کیف و کم خدائی را دویدن و هروله باشد!

و برخی از ایشان گفته اند که روا باشد که خدای تعالی فرود آید و در شهرها گردش کند و در راه ها روان گردد! و یکی از جماعت اشعری گفته است که شخصی از سكاك پرسید که چون تجویز مینمائی که خدای را حرکت باشد از چه روی جایز نمیدانی که جست و خیز نماید؟ گفت: طفره و جستن او را نزیبد، زیرا که طفره برای فرار از ضد و اتصال بشكل است گفت حرکت کردن نیز همین معنی را دارد نتوانست فرق این دو را باز نماید .

وأما قول باينكه خداى تعالی در هر مکانی است جماعت معتزله بر این مذهب هستند و باین کلمه اراده نموده اند که اگر چه خدای متعال اصلا در هیچ مکانی نیست اما عالم است بآنچه در هر مکانی است و مدبر هرچه در هر مکانی هست میباشد. پس گویا در تمام امکنه موجود است ، چه بر همه احاطه دارد .

و گروهی از قدمای فلاسفه بر آن مذهب هستند که خدای تعالی روحی است شدید در کمال لطافت و نهایت قوت در تمامت عوالم نفوذ دارد ، و این گروه اطلاق مینمایند برخدای تعالی که خداوند در هر مکانی است حقيقة له تأويلاً ، و از این گروه زمره هستند که این قول را توضیح نمایند و گویند: خدای تعالی مرور نماینده و گذرنده است در این عالم « مثل سريان نفس واحد منافي بدنه ».

پس همچنانکه برای هر بدنی از ما نفسی میباشد که تدبرش در آن ساری

ص: 69

است بر همین گونه حضرت باری تعالی نفس عالم است و در هر جزئی از عالم سریان دارد ، پس خداوند جهان بموجب این اعتبار در هر مکانی میباشد ، چه نفس در تمام اجزای بدن میباشد .

و حسن بن موسى نو بختي از اهل رواق از فلاسفه حکایت کند که گویند جوهر الهي سبحانه روحی است ناری عقلی و صورتی ندارد لكن قادر بر آن است که متصور شود بهر صورتی که خواهد و شبیه بهمه بشود و بذاته وقوته در همه نفوذ نماید لا يعلمه و تدبیره .

نوع چهارم نفی کردن این است که خدای تعالى عرض وحال في المحل باشد و آنچه جماعت معتزله و بیشتر مسلمانان و فلاسفه بر آن رفته اند نفی این قول است یعنى قولي كه عرض وحال في المحل باشد بواسطه اینکه محال است که این نسبت را بذات باری تعالی دهند بعلت اینکه وجودش واجب است و هر چه حال در اجسام تواند بود ممکن است بلکه حادث است و این مخالف با وجوب است .

و عقیدت جماعت حلولیه از اهل ملة وغير ملة بر آن رفته است که خداوند تعالى عما يصفه البلهاء در پاره اجسام حلول میفرمایند نه در تمام اجسام چنانکه خود خواهد ! و بیشتر مردم غلات در حق" أمير المؤمنين علي علیه السلام بر این عقیدت باشند و بعضی از غلاة گویند که از أمير المؤمنين صلوات الله عليه اين حال باولادش منتقل شده است !

و نیز از ایشان کسی است که گوید: از اولادش بقومی از شیعیان آن حضرت و اولیای او انتقال جسته است ! و گروهی از متصوفه مانند حلاجيه وبسطاميه وجز این جماعت متابعت این عقیدت را کرده اند.

و جماعت اسطوریه از نصاری بحلول کلمه در بدن عیسی علیه السلام مانند حلول سواد در جسم قائل هستند ، واما جماعت یعقوبیه از گروه نصرانی حلول را ثابت نمی سازند بلکه اتحاد درمیان جوهر الهي و جوهر جسمانی را ثابت میکنند و بعد و دوری این شدیدتر است از حلول وعقیدت بآن .

ص: 70

نوع پنجم، بودن خداوند است محل از برای هر چیزی ، جماعت معتزله و بیشتر اهل ملت و فلاسفه عقيدت بنفي این مسئله دارند و این حال را برذات ذي الجلال محال دانند.

و گروه کی امیه آن عقیدت رفته اند که حوادث در ذات خدای حلول نماید پس هر وقت خدای تعالی جسمی را احداث فرمود احداث میفرماید معنی را که در دانش حلول جوید که عبارت از احداث باشد پس حادث میگردد این جسم مقارناً لذلك المعنى يا از عقب آن، گفته اند: این معنی همان قول خداوند متعال است «كن» وهو المسمى خلقا والخلق غير المخلوق ، خداوند تعالی میفرماید « ما أشهدتهم خلق السموات والأرض » گفته اند : « لكنه أشهدنا ذواتها » پس دلالت بر آن مینماید که خلق آن غیر آن است .

و ابن هيصم در کتاب المقالات تصریح کرده است بقيام حوادث بذات باري گاهی که بامرونهی رود « أو أراد شيئاً كان أمره ونهيه وارادته كاينة بعد أن لم يكن و هي قائمة به » چه این قول از وی شنیده میشود و همچنین اراده خدای از خدای یافت میشود ، میگويد: قيام حوادث بذات باری تعالى دليل بر حدث او نمیشود « ان ما يسمع يدل على الحدث تعاقب الاضداد التي لا يصح أن يتعطل منها » خداوند تعالی را تعاقب اضداد نمیشود .

و أبو البركات بغدادي صاحب كتاب معتبر بآن عقیدت میباشد که حوادث بذات باري سبحانه قيام ميجويد و اثبات إلهيت جز بقيام حوادث صحت نمی گیرد ، و میگوید: جماعت متکلمین ذات باری تعالی را از قیام حوادث بدو منزه میدارند و تنزیه از این تنزيه هو الواجب . واصحاب ما و بيشتر متکلمین این رأی را در حق واجب الوجود صحیح نمیدانند، چه میگویند : قیام حوادث بذات باری تعالی دلالت میکند بر مکان ذات او بلکه بر حدوث ذات واجب الوجود ، ومعذلك تجويز مينمايند که خدای را تجد د صفات باشد و از این کلمه احوال را قصد کرده اند به معانی را مثل اینکه مدرک باشد بعد از آنکه مدرک نبود، و مثل قول أبي الحسين که میگوید :

ص: 71

خدای را تجدد عالمیت بآنچه وجود یافته میشود و از آن پیش عالم بود باینکه زود باشد که وجود یابد « وأخذهاتين الصفتين غير الأخرى » و گفته اند « ان الصفات و الأحوال قيل مفرد عن المعاني والمحال الماء و حلول المعاني في ذاته لا تجد والصفات لذاته وللكلام في هذا الباب موضع هو اليق به»

نوع ششم نفي اتحاد ذات باری تعالی است مر غیر خودش را ، بیشتر عقلای روزگار و خردمندان کیاست آثار اتحاد آن ذات لا يزال ووجود واجب را با ممکن و قدیم را با حادث محال میدانند، و جماعت یعقوبیه از نصاری بآن رفته اند که کلمه که عبارت از کلمه «الله» است به عیسی متحد شد و از آن پس دو جوهر شد : یکی إلهي وديكرى جسمانی.

و تجویز اتحاد را در نفس الأمر نموده اند نه در ذات باری تعالی ، قومی از قدمای فلاسفه که از جمله ایشان فرفوریوس است و از آن جماعت است آنکسی که بر آن عقیدت شده است که نفس بدرستیکه تعقل مینماید . مقولات را بواسطه اتحاد معقولات بجوهر مفارق مفيض مر نفوس را على الأبدان که نامش عقل فعال است .

نوع هفتم در نفی اعراض جسمانیه از خداوند تعالی که دارای جسم نیست از تعب واستراحت والم ولذت و اندوه و شادمانی و امثال آن ، وجماعت معتزله و بیشتر عقلاء از اهل ملت و غیر از ایشان بنفي اعراض جسمانی از حضرت سبحانی و بمحال بودن این نسبت بآن ذات مقدس قائل هستند.

أما جماعت فلاسفه بتجويز لذت بذات احدیت سخن کرده اند و گفته اند : یزدان متعال متلذذ میگردد با دراك ذات بی همال و کمال بی مثالش ، چه ادراك كمال عين لذت است و خداوند تعالی اکمل موجودات و ادراکش اکمل ادراکات است و محمد غزالی از جماعت اشعر به بر این مذهب است .

و راوندی از جاحظ روایت کرده است که یکی از قدمای معتزله که معروف بأبي شعيب بود تجویز نموده است که در ذات باری تعالی حالت سرور وغم و اسف و افسوس و جز آن حاصل گردد و باین خبر رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم تمسك جويد كه

ص: 72

ميفرمايد « لا أحد أغير من الله والله تعالى يفرح بتوبة عبده ويس بها » هیچکس غیورتر از خدای نیست و بدرستیکه خدای تعالی مسرور میشود بتوبت بنده خودش و بآن شادان میگردد و خداوند تعالی میفرماید « فلما آسفونا انتفمنا منهم » چون باسف در آمدیم انتقام کشیدیم از ایشان ، و در حکایت تحسر از چیزی میفرماید « يا حسرة

على العباد ».

و هم از این شخص معتزلی حکایت کرده اند که تجویز مینماید که در خدای تعب و استراحت پدید شود و باین قول خدای « وما مسنا من لغوب » اقامت حجت كند و اصحاب ما این الفاظ را تأویل نمایند و بر محامل صحیحه که در کتب مبسوطه مشروح است حمل کنند.

نوع هشتم در این است که خدای تعالی متلون نمی باشد ، هیچکس از عقلای جهان قاطبه تصريح باثبات اون نکرده است و اگرچه هر روشنی بخشی متلون میباشد و بدرستیکه قومی از اهل تشبیه و تجسیم بآن عقیدت رفته اند که خدای تعالی نور است پس هر وقت چشمها او را بنگرد و ادراک نماید شخصی نورانی مضيء و روشنی بخشی خواهد دید! بر این عبارت چیزی بر زیادت نیاورده اند و باثبات لون تصریح باین عبارت ننموده اند هر چند هر مضى ملون است .

نوع نهم در این است که خدای تعالی دارای میل و شهوت و نفرات نیست ، وشيوخ ما از جماعت متکلمین بر آن مذهب بودند که نسبت شهوت و نفرت برذات احدیت جایز نیست، چه این دو صفت در خور کسی است که شایسته زیادت و نقصان باشد. بطريق اغتذاء ونمو وباليدن، و خدای تعالی از این حال متعالی است، و از هیچکس از مردمان خلافی در این اعتقاد نیافته ام « اللهم الا أن يطلق هاتان اللفظتان على مسمى الارادة والكراهية على سبيل المجاز ».

و نوع دهم در این است که حضرت باری تعالی غیر متناهى الذات است ، جماعت معتزله گویند: چون حضرت کردگار تعالی جسم و جسمانی نیست و نهایت از لواحق اشياء ذوات المقادیر است که گفته میشود این جم متناهی است، یعنی دو طرف است

ص: 73

می گوئیم بدرستیکه ذات باری تعالی غیر متناهی است نه بر آن معنی که امتداد ذانش غیر متناهی است ، چه خدای سبحان صاحب امتداد نیست بلکه باین معنی است که موضوعی که نهایت بر آن صادق باشد در حق حضرت سبحان متحقق نیست .

لاجرم میگوئیم: ذات باری تعالی متناهی است چنانکه مهندس میگوید: نقطه را تناهی نیست نه بر آن معنی باشد که برای نقطه امتدادی غیر متناهی هست چه اصلا ممتده نیست بلکه بر آن معنی است که نهایت بر آن صدق مینماید که عبارت از امتداد باشد صادق بر آن نیست ، پس در این صورت بر آن صدق میکند که متناهي است و این مطابق قول فلاسفه وأكثر محققين است .

و کرامیه گفته اند که باری تعالی ذات واحد است و از عالم متفرد است و بنفس خود قائم و با موجودات مباين وفي ذاتها متناهى است و اگر اطلاق این لفظ بر آن نمیدیم کنیم برای این است که در این لفظ ایهام انتقاع وجود و تصرم بقای آن ذات والا صفات است ( ما بتوقائم چو تو قائم بذات ) وهشام بن حکم و اصحاب او برذات باری تعالی این قول را اطلاق کرده اند که خدای متعال متناهي الذات هست اما متناهي القدرة نمی باشد !

و جاحظ گوید: قومی بر آن عقیدت هستند که خداوند تعالی در جهات شش گانه که نهایتی ندارد ذاهب است !

نوع یازدهم در این است که خدای را دیدن نتوان اما در سرای آخرت جماعت مؤمنان او را میبینند و در چگونگی دیدن باختلاف رفته اند ! جماعت کرامیه و حنابله گویند : خدای را در جهت فوق میبینند و از مصر و كهمس وأحمد نجمي حکایت کرده اند که دیدار حضرت پروردگار و ملامسه و مصافحه حضرت آفریدگار را روا میدانند و چنان گمان کرده اند که جماعت مخلصان هر وقت خدای بخواهد با خدای معانقه میکنند و این امر را حبیه نامند و ایوب سجستانی که بمذهب مرجئه بود همین عقیدت داشت.

و جمعی دیگر گویند: خدای تعالی را کافر و مؤمن و تمام مردمان همواره

ص: 74

نگران هستند اما او را نمیشناسند! و پاره از ایشان که این عقیدت را صحیح نمیدانند میگویند: خدای را بچشمی که برای فتنا خلق شده است نتوان دید و جمعي كثير از اين طبقه گویند: محمد صلی الله علیه وآله وسلم در شب معراج بهر دو چشم سرمبارکش خدایرا دیده است !

و از كعب الأحبار روایت شده است که خداوند تعالی دیدار و گفتارش را در میان موسی و محمد صلوات الله عليهما قسمت فرموده است ، گویا نظر باین دارند که موسی کلیم الله است و كلم الله موسى نكليماً ، و محمد حبيب الله است ما كذب الفؤاد ما رأى !

واز مبارك بن فضاله مروی است که حسن سوگند بخدای میخورد که محمد صلی الله علیه وآله وسلم پروردگارش را دیده است ! و بیشتری از این جماعت که بر این عقیدت هستند باین قول خدای تعالی تعلق جسته اند « ولقد رآه نزلة أخرى » و گویند : موسى علیه السلام دو مرة بتكلم خدای نایل شد و محمد صلی الله علیه وآله وسلم دومرة خدای را بدید ! وابن هيصم با آن عقیدتی که دارد منکر این اقوال کرامیه است و میگوید : محمد صلی الله علیه وآله وسلم خداي را ندیده است لکن بزودی میبیند خدای را در آخرت ! میگوید : عايشه وأبوذر وقتاده باین قول رفته اند .

و از ابن عباس و ابن مسعود نیز بدینگونه روایت شده است ، و آنانکه گویند : خدای را در آخرت میتوان دید اختلاف و رزیده اند که آیا جایز است که اورا کافر بنگرد؟ بیشتر ایشان میگویند که کفار خالق قهار را نمی بینند ، چه دیدن خدای کرامت است و کافر را کرامتی نیست و جماعت سالميه وبعضي از حشويه گویند: کفار در قیامت حضرت آفریدگار را دیدار توانند نمود ، و این قول محمد بن إسحاق بن خزیمه است و این روایت را محمد بن الهيصم از وی نقل نموده است.

و أما اشعرى و اصحابش گفته اند که خدای را نمی توان دید چنانکه ما همدیگر را میبینیم بلکه میگویند: دیده میشود و حال اینکه نه فوقی و نه تحتی و نه یمینی و نه شمالی و نه امامی و به وراثی است ، یعنی حیزی از جهات سته نیست

ص: 75

و همه او و بعض او دیده نشود و هوائی در مقابل بیننده نمیباشد و همه منحرف ازوی نیست و اگر دیده شود اشارت بدو صحيح نيست و معذلک دیده میشود و می بیند !

و نیز جایز دانسته اند که ذاتش بشنود و ببوید و بچشد و احساس نماید نه بر طریق اتصال بلکه این ادراکات تماماً بذات خدای تعلقی که بیرون از اتصال باشد دارد. گروه کر امیه این امر را منکر هستند و جز ادراك بصر را برای خدای تعالی بدون سایر ادراکات جایز نمی شمارند .

و شيخ ما أبو حسين در کتاب تصفح با این جماعت در این مسئله مناقضت ورزیده و یکی از این دو امر را برایشان ملزم ساخته است : یا نفی جمیع این اقوال و عقاید یا اثبات ادراك خالق آب و خاك من جميع الجهات چنانکه اشعریه این سخن را کرده اند و ضرار بن عمر و بر این عقیدت باشد که خدای تعالی را در روز قیامت بحاسه سادسه توان دید نه باین بصر!

و برخی دیگر گویند: روا میباشد که یزدان تعالی محول گرداند قوت قلب را بسوی چشم و خدای را بدین وسیله معلوم دارند پس این گونه ادراك علم خواهد بود باعتبار اینکه بقوت قلب است و رؤیت خواهد بود باعتبار اینکه « قد وقع بالمعنى الحال في العين » پس این انواع یازده گانه همان اقوال ومذاهبی است که مشتمل است قول أمير المؤمنين علیه السلام بر آن در نفی تشبیه .

فصل پنجم در بیان این است: آنکس که منکر خدای باشد مکابرت زبانی نموده و لساناً انکاری کرده است وقلباً مثبت وجود صانع است چنانکه در این خطبه مذکوره میفرماید «فهو الذي دل عليه اعلام الوجود على اقرار قلب ذی الجحود» هیچ شکی و شبهتی در این نیست که علم بافتقار متغیر بسوی مغیر ضروری است و علم باینکه متغیر همان مغیر نیست یا ضروری است یا قریب بضروری و چون چنین باشد گواهی میدهد اعلام وجود بر اینکه منکر اثبات صانع منكر بزبان است نه منكر بقلب زیرا که عقلای روزگار منکر اولیات نمیشوند در دل خود و اگر هم بألسنه خود من حيث المكابره بشوند قلباً نمیشوند چه انکار بالقلب خلاف عقل است .

ص: 76

از ابتدای جهان هرگز هیچ عاقلی هوشیار بنفى صانع سبحان زبان نگشوده واكر مكابرة سخنی رانده بزبان قلب و دیده بصیرت تصدیق داشته است .

وأما آنانکه قائل شده اند که عالم بالطبيعة موجود شده است و طبیعت مدبر عالم است وقائلين بتصادم اجزائی که نهایتی برای آن نیست ، و این عالم ، یعنی این اجسام از آن تصادم اجزاء حاصل شده و قائلین باینکه مبادی عالم همان اعداد مجر ده هستند، و نیز قائلین بهیولای قدیمۀ که تمامت عالمها از آن حادث شده و قائلان باینکه نفس عاشق این هیولا گردید و باین علت این اجسام از آن متکون گشت ، تمامت این صاحبان اقوال ومذاهب مذکوره اثبات صانع نموده اند.

بجهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست *** عاشقم برهمه عالم که همه عالم ازوست

در ازل پرتو رویش ز تجلی دم زد *** عشق پیدا شد و آتش بهمه عالم زد

و اختلافی که دارند در ماهیت آن و کیفیت فعل و کار آن است ، وقاضي القضاة گوید که هیچکس از عقلای جهان منکر صانع عالم وخالق بنی آدم نیست.

اما گروهی ازور امین اجتماعی نموده و مقالتی را وضع نموده اند که هیچکس با ایشان موافق و باین مذهب ذاهب نیست و این مقاله این است که عالم قدیم است و همیشه بر این هیئت بوده است و عالم را إلهي وصانعی اصلا نیست و همیشه این عالم براین صورت و حالت بوده و خواهد بود بدون اینکه صانعی و مدیری داشته باشد ! میگوید: این راوندی این مقاله را اخذ کرده و در کتاب خودش معروف بكتاب التاج این عقیدت را نصرت کرده است .

أما فلاسفه زمان قدیم و متأخرين فى صانع نکرده اند اما فاعليت او را بالاختیار نفی نموده اند ، و این مسئله دیگر است میگوید قول بنفى صانع نزديك بقول سفسطه بلکه همان قول بسفسطه است بعینه زیرا که هر کس در محسوس شك نماید مغرور تر از کسی است که میگوید متحرکات حرکت مینمایند بدون حرکت

ص: 77

دهنده که حرکت دهد آن را .

و این قول قاضي القضاة همان خالص كلام أمير المؤمنين وعين آن است و این قول جاحظ نیست ، زیرا که جاحظ بر آن مذهب رفته است که جميع معارف وعلوم إلهيه ضروريه است و ما در این مقام ادعائی نمیکنیم و بیان عقیدتی نمی نمائیم جز اینکه علم باثبات صانع فقط ضروری است ، پس « أين أحد القولين هذا هذا من الأخر ».

وابن أبي الحديد در شرح این خطبه أمير المؤمنين صلوات الله عليه « والحمد لله الأول فلاشيء قبله والأخر فلاشيء بعده والظاهر فلاشيء فوقه والباطن فلاشيء دونه » میگوید : تقدیر کلام این است « والظاهر» یعنی پس هیچ چیز اجلی از خدا نیست « و الباطن » یعنی هیچ چیز اخفی از او نیست و چون جلاء مستلزم علو و فوقیت و خفا مستلزم انخفاض وتحتيت است تعبیر فرموده است هر يك از این دو را بآنچه ملازم آن است .

میگوید: اکثر متکلمین بر آن رفته اند که خدای تعالی معدوم میفرماید اجزای عالم را و از آن پس اعاده میدهد آنرا ، و گروهی از این جماعت بر آن عقیدت هستند که اعاده عبارت از فراهم کردن اجزاء است بعد از تفریق و پراکندگی آن لا غير .

و طبقه اولی احتجاج باین قول خدای تعالی کرده اند « هو الأول والأخر » و گفته اند چون اول باین معنی است که خداوند تعالی موجود بود و هیچ موجودی با او نبود واجب میشود که آخر باشد باین معنی که زود باشد که امر به عدم هر چیزی جزذات خداوند لايزال مؤول گردد چنانکه اولاً بود و هیچ بودی با او نبود پس آخراً خواهد بود و هیچ بودی با او نخواهد بود ، ابن ابی الحدید میگوید بحث مستقصی در این باب در کتب کلامیه ما مشروح است .

و هم ابن أبي الحديد در ذیل این خطبه مبارکه « أما بعد حمد الله والثناء عليه أيتها الناس فاني فقاءت فقاءت عين الفتنة و لم يكن يجترىء عليها إلا أنا بعد أن ماج

ص: 78

غيهبها واشتد كلبها فاسئلونى قبل أن تفقدونى ، فوالذي نفسي بيده لا تسئلوني عن شيء فيما بينكم و بين الساعة ولا عن فئة تهدي مائة وتضل مأة إلا أنباء تكم بناعتها وقائدها وسائقها ومناخ ركابها ومحط رحالها ومن يقتل من أهلها قتلاً ومن يموت منهم موتاً - إلى آخر الخطبة الشريفة » .

بعد از حمد وثناى الهى ميفرمايد: اى مردمان ، من چشم فتنه و دیده فساد را برافکندم و کور ساختم، یعنی دیگران از جنگ اهل قبله ومنافقان ومشركان بيمناك بودند و نمی دانستند چگونه با ایشان قتال دهند و سخت عظیم میدانستند که با کسانیکه ظاهراً مسلمان بودند و مانند ما اذان میگفتند و نماز میگذاشتند جنگ نمایند ، وحرب با عایشه و طلحه وزبیر که زوجه رسول خدا و اصحاب آنحضرت بودند عظیم میشمردند ، و اگر من شمشیر نکشیدمی و در کار قتال وقلع مواد فتنه نکوشید می هیچکس اقدام نمیکرد.

به من ریشه فتنه را بعد از آنکه جهان را تاريك ساخت و جهان را پر آسیب ساخت برانداختم و از کدورت ظلم و عناد مصفی نمودم پس از من بپرسید از آن پیش که مرا نیایید .

میگوید: صاحب استیعاب گفته است: جماعتی از رواة و محد ثین گفته اند : این کلمه « سلوني قبل أن تفقدونی ، را احدی از صحابه نگفته است و بعلی بن أبي طالب علیه السلام اختصاص دارد میفرماید : سوگند بخداوند که جان در قبضه اقتدار اوست هر چه از من از این ساعت تا ساعتی که قیامت بیای شود و هر طایفه که صد تن را هدایت یا صد نفر را غوایت نماید بناعق و قائد و فرودگاه دواب و رحال آنها و هر کسی که از آنها کشته شود یا بمرگ طبیعی بمیرد شما را خبر میدهم ، یعنی از ماکان وما يكون إلى يوم القيامة شمارا باز میگویم ، ركاب بمعنی شتر ، واحده که آن راحله است و از لفظ خودش واحدی ندارد جمعش رکب است .

ابن ابی الحدید میگوید: بدانید که امیر المؤمنين صلوات الله علیه در این فصل قسم یاد کرده است بخداوندی که جانش در دست توانائی اوست که آنجماعت

ص: 79

سؤال ننمایند از آن حضرت از هر امری که در میان ایشان و میان روز کار قیامت حادث شود جز اینکه خبر دهد ایشانرا بآنچه بپرسند و این دعوی را که میفرماید نه از حیثیت ادعای ربوبيت يا ادعای نبوت است لکن میفرمود که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم باین جمله بدو خبر داده است.

ابن ابی الحدید میگوید: بسیاری آزمایش کردیم اخبار آنحضرت را و موافق واقع و مقرون بصدق یافته ایم لاجرم استدلال بر صدق تمامت اخبار و این ادعاء مذکور کرده ایم .

مثل خبر دادن آنحضرت از ضربتی که ابن ملجم مرادى عليه اللعنة برسر همایونش فرود خواهد آورد و ریش مبارکش را خضاب خواهد نمود ، و دیگر خبر دادن از قتل فرزندش حسین علیهما السلام و آن سخنانی که در زمین کربلا در هنگام عبور از آن زمین فرمود و خبر دادن بسلطنت معاویه بعد از شهادت آنحضرت ، و خبر دادن از امارت حجاج و یوسف بن عمر.

و خبر دادن از خوارج نهروان که از آنها چند تن کشته و چند تن مصلوب خواهد شد، و خبر دادن قتال دادن با ناكنين وقاسطين و مارقين ، و خبر دادن بشماره لشکری که از کوفه برکاب مبارکش می آیند گاهی که بطرف بصره آهنگ فرمود و خبر دادن از خروج عبدالله بن زبیر و قول آنحضرت درباره ابن زبیر « خب صب بروم أمراً ولا يدركه ينصب حبالة الدين لاصطياد الدنيا وهو بعد مصلوب قريش ».

و خبر دادن از تباهی شهر بصره و هلاك آن بدیگر دفعه بواسطه خروج جماعت زنگ چنانکه در کتاب احوال حضرت سجاد علیه السلام و حال زيد شهيد مشروحاً مسطور نمودیم و این زنج همان است که پاره منافقین و مشرکین تصحیف کرده بالریح خواندند و حال اینکه ظهور آنها وفساد عالم گير آنها وقتل وهلاك وقحط ووباى بسره داستانی است که بر هر سر بازاری هست .

و خبر دادن از پیشوایانی که از اولاد امجادش در طبرستان ظهور مینمایند مثل ناصر و داعی و غیرهما چنانکه میفرماید «و ان لال محمد صلی الله علیه وآله وسلم بالطالقان كنزاً

ص: 80

سيظهره الله إذا شاء دعاة حتى تقوم باذن الله فتدعوا لي دين الله » بدرستیکه برای آل محمد الله در طالقان گنجی است که بزودی خداوند تعالی چون بخواهد آشکار میفرماید که عبارت از دعاتی باشند که با ذن خدای قیام نمایند و مردم را بدین خدای دعوت فرمایند و دیگر خبر دادن از مقتل نفس ذکیه در مدینه که فرمود : « انه يقتل عند أحجار الزيت » .

و خبر دادن از قتل برادر او كه إبراهيم مقتول بیا خمرا میباشد چنانکه ميفرمايد « يقتل بعد أن يظهر ويقهر بعد أن يقهر » كشته میشود بعد از آنکه ظاهر شود و مقهور میگردد پس از آنکه قاهر بود ، و میفرماید در حق او « يأتيه سهم غرب يكون فيه منيته فيا بؤس الرامي شلت يده و وهن عضده » تیری نا هدف با براهیم میرسد که مرگ او در آن است پس چه تیراندازی بد و زشت عاقبت است دستش شل و بازویش پست باد .

و مانند خبر دادن آنحضرت از کشتگان فخ" که در باره ایشان میفرماید « هم خير أهل الأرض » يا « من خير أهل الأرض » ایشان بهترین مردم زمین یا از خوبان مردم جهان هستند .

و چون خبر دادن از مملکت علویه در مغرب زمین و تصریح بایشان و این جماعت آنکسان باشند که أبو عبدالله داعی معلم را نصرت کردند چنانکه در این كلام همایونش اشارت بعبد الله بن مهدي كه اول سلاطین علویه است میفرماید « ثم يظهر صاحب الفيروان الغض البض" ذوالنسب المحض المنتجب من سلالة ذى البداء المسجى بالرداء » از آن پس ظهور مینماید صاحب قیروان که جوانی تازه و فربه و بانسبى خالص و پاك ومنتجب از سلاله ذی البداء و در هم پیچیده در رداء است .

و عبيد الله بن مهدي بهمين اوصاف بود وذو البداء إسماعیل پسر حضرت صادق علیه السلام است که مسجتی برداء گردید ، چه بعد از وفاتش پدر بزرگوارش او را در میان رداء بپوشید و بزرگان شیعه را بدو در آورد تا او را بنگرند و مرگش را بدانند و آن شبهتی که دروی داشتند و اورا إمام میپنداشتند از ایشان مرتفع شود ، و از این

ص: 81

پیش باین حکایت و اغلب مذکور در مجلدات مشكاة الأدب وطى كتب أحوال أئمه علیهم السلام است اشارت کرده ایم .

و مانند اخبار آنحضرت از ظهور رایات سوار و علمهای سیاه از طرف خراسان و تنصيص فرمودن آن حضرت بر قومی از اهل خراسان که معروف به بني رزيق بتقديم راء مهمله بر معجمه که آل مصعب بودند که از آنجمله طاهر بن حسين وإسحاق بن إبراهيم باشند که خودشان و اسلاف آنها داعیان دولت عباسیه اند.

و مانند اخبار آنحضرت از بنی بویه است که میفرماید « ويخرج من دیلمان بنو الصياد » واشارت بایشان است، چه پدر ایشان صیاد بود و بدست خود صید ماهی میگرفت و از آن کسب امر معیشت خود و کسان خود را میگذرانید و خدای تعالی بقدرت کامله خود سه پادشاه عظیم الشأن مثل رکن الدوله وعمادالدوله ومعز الدول--ه نمایان کرد و زمین را از سلطنت ذریه اومثل عضدالدوله و دیگران بیا کند و چندان سلطنت و مملکت ایشان عظیم گشت که ضرب المثل گردید ، و در مجلدات مشكاة الأدب باحوال ایشان اشارت رفته است .

و چنانکه در حق ایشان میفرماید « يستشرى أمرهم حتى يملكوا الزوراء ويخلعوا الخلفاء» بعد از آن کار اقتدار و سلطنت ایشان چنان می بالد و بلندی و اوج میگیرد كه مالك بغداد میشوند و خلفای بغداد را که بآن عظمت و جلالت هستند مخلوع می کنند، یکتن عرض کرد يا أمير المؤمنين پس مدت ملك ايشان چه مدت خواهد داشت؟ فرمود صد سال یا اندکی زیادتر .

راقم حروف گوید : چنانکه در ناسخ التواریخ و دیگر کتب تواریخ و اخبار مسطور است : گاهی اشعث بن قيس قنبر غلام أمير المؤمنین علیه السلام را آزرده ساخت و آنحضرت متغیر بیرون آمد و از ظهور حجاج و اوصاف رذیله و ذلیل کردن مردم خبر داد ، یکی از حاضران عرض کرد: طول مدت حکومت حجاج چه مقدار است ؟ فرمود: « عشرين سنة ان بلغها ، بیست سال کمتر است ، و مدت سلطنت آل بویه چنانکه مؤرخین یاد کرده اند چنان است که آن حضرت علیه السلام خبر داد دویست سال افزون است

ص: 82

وگويا كاتب لفظ مأتين را مأة نوشته .

و چنانکه درباره ایشان میفرماید « المترف بن الأجذم يقتله ابن عمه على دجلة » واين كلمه اشارت بعز الدوله بختيار من معز الدوله أبي الحسين است و معز الدوله دستش بریده شده بود النكوص در حریگاه دست او را قطع کرده بود و پسرش عز الدوله بختیار لاهی و شراب خوار بود و عضدالدوله فناخسر و پسر عمش در قصر الجص که در دجله واقع بود در رزمگاه او را بکشت و ملکش را از وی مسلوب ساخت .

وأما اینکه میفرماید: این سلاطین بویه خلفا را خلع مینمایند همانا معز الدوله مستکفی را از خلافت بیفکند و مطیع را بجای او بنشاند ، وبهاءالدوله أبو نصر بن عضدالدوله طائع خلیفه را از خلافت خلع نمود و قادر را بر سریر او جای داد، ومدت سلطنت آل بویه بهمان مقدار بود که أمير المؤمنين علیه السلام خبر داد .

و نیز با عبد الله بن عباس خبر داد که خلافت وسلطنت بفرزندان او منتقل میشود چه گاهی که علی بن عبدالله متولد شد پدرش عبدالله او را بخدمت أمير المؤمنين علیه السلام بیرون آورد امیرالمؤمنین او را بگرفت و آب دهان مبارك بدهانش در افکند وکامش را بخرمائی برداشت و بعبدالله پدرش بازداد و فرمود « خذ إليك أبا الاملاك » پدر پادشاهان را با خود بدار.

و این روایتی است که بصحت مقرون است ، وأبو العباس مبرد در کتاب الکامل مذکور داشته و این بنده حقير درذيل مجلدات مشكاة الأدب در احوال علي بن عبد الله و در طی این کتب مبار که در وقایع آغاز سلطنت بنی عباس و سفاح رقم کرده است .

ابن ابی الحدید گوید: چه بسیار اخبار از غیب است که از امیر المؤمنین علیه السلام مانند این اخبار مذکوره مسطور است که اگر استقصای آنرا اراده کنیم بایستی مجلدات کثیره در حیز تحریر در آوریم و کتب تواریخ و سیر و اخبار مشروحاً مشتمل بر آن است .

پس اگر بگوئی از چه روی مردمان در کار امیر المؤمنين ومعجزات و آيات و اخلاق و آثار آنحضرت صلوات الله علیه غلو نمودند و غالی شدند و بواسطه اخبار آنحضرت

ص: 83

بغيب که مشاهده کرده بودند و معاینه نمودند آنحضرت را خدای خواندند ، اما در حق رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم عالی نشدند و او را خدای نخواندند با اینکه اخبار پیغمبر ازغيوب صادقه را شنیده و بالیقین بدانسته بودند و رسول خدای سزاوارتر باین دعوی بود، چه آنحضرت اصل متبوع و معجزانش عظیم تر واخبارش بغیب بیشتر است .

در جواب می گوئیم: کسانیکه در صحبت رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بودند و معجزات باهراتش را مشاهده میکردند و از کمال یقین اخبار آنحضرت را بغیوب صادقه عیانا میخواندند مردمی بارایی سدید و عقلی کامل تر و حلمی عظیم تر از این طایفه ضعيفة العقول سخيفة الاحلام بودند که ادراك خدمت أمير المؤمنين علیه السلام را در اواخر ایام زندگانیش نمودند مانند عبدالله بن سبا واصحاب او ، چه ایشان در رکاکت بسایر وضعف بینش دوربین بر حالی مشهور و اوصافي معروف باشند .

پس از امثال ایشان هیچ عجب نباشد که ایشانرا دیدار معجزات عجیبه چنان خفيف وسبك انديشه ومتحير الأفكار نماید که صاحب آن معاجیز را معتقد بآن شوند که جوهر إلهي در اين وجود حلول کرده است ، چه در بشر این گونه امور جز بحلول صحت پذیر نمی شود!

و پاره بر این عقیدت هستند که جماعتی از این غلاة از نسل نصاری و یهود بودند چه آن گروه از آباء و اسلاف خودشان شنیده بودند که درباره انبیاء و رؤسای خودشان معتقد بحلول بودند باین جهت در حق امیرالمؤمنين صلوات الله عليه نيز بواسطه سستی نظر وضعف عقل و دانش همین اعتقاد را پیدا کردند و جایز است که اصل این مقاله از قومی ملحد باشد که اراده ادخال الحاد در دین اسلام داشته باشند لاجرم باین دعوی بر آمدند.

و اگر این اشخاص در عهد رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بودند همین مقاله را برای گمراه کردن مسلمانان و ایقاع شبهه در قلوب ایشان نسبت بآنحضرت میگفتند لکن در میان ایشان گروهی منافق وزندیق بودند لاجرم باین فتنه راه نیافتند و این مکیدت در خاطر آنها خطور نمود.

ص: 84

ابن أبی الحدید میگوید: و آنچه مرا بخاطر آمد در فرق میان این جماعت و آنانکه از جماعت عرب معاصر رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بودند این است که این طایفه از عراق و ساکنان کوفه بودند وکیل و طینت عراق ارباب اهواء مختلفه و اصحاب بخل واديان عجيبه ومذاهب بدیعه را میرویاند و تربیت میکند و مردم این معترض اقلیم اهل بصیرت و تدقيق و نظر هستند و از آراء و عقاید و شبهتهائی که در مذاهب میشوند بحث مینمایند.

و از این گونه مردم و صاحبان این اوصاف و عقاید در زمان اکاسره بودند مثل ماني وديسان ومزدك وجز ايشان لكن طینت و سرشت حجاز و طینت آن این طینت نیست و اذهان مردم حجاز مانند عراقیان نمیباشد و غالب براهل حجاز صفت عجز وقيه وخشونت طبع است ، و از این مردم آنانکه تمدن دارند و مانند اهل مکه و مدینه و طایف هستند طبیعت ایشان نزديك بطبيعت اهل بادیه است بالمجاورة و در میان ایشان حکیم و فیلسوف و صاحب نظر و جدل و دارای شبهات و بدعت گذارندگان دین و مذاهب نیست .

و از این روی مقاله جماعت غلاة را میبینیم که از این اراضی که مسکن علي علیه السلام است در عراق و کوفه ناشی و طاری میشود نه در اوقاتی که در مدینه طیبه مقام داشته و بیشتر ایام عمر مبارکش در مدینه گذشته و این است آن معنی که مرا در این امر بخاطر رسید.

مقصود ابن أبى الحدید این است که آنانکه در سرشت هوش و ادراك و فهم و کیاست و نظر و بصیرت و تفتیش و بحث هستند چندان آثار عجیبه و آیات بدیعه و اوصاف کریمه و معجزات عجيبه در وجود أمير المؤمنين علیه السلام مشاهدت مینمایند که از مقدار ظرفیت ایشان بیرون است لاجرم در حق آنحضرت غلو مینمایند و غالی میشوند و از راه راست بطریق ضلالت می تازند و در عین دوستی بآن حضرت مبغوض او میشوند و برخی متعمداً اظهار غلو" مینمایند تا خللی در اسلام و تلمه

در اركان دين مبين مبین اندازند .

ص: 85

أما چنانکه مؤرخين و محد ثین نیز اشارت کرده اند آن علوم و آیانی که از أمير المؤمنين صلوات الله علیه ظهور نمود افزون از رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم بود ، و این معنی مسلم است که علي علیه السلام آنچه دارد از صادر اول و خاتم پیغمبران است .

اما پیغمبر چون حامل کتاب آسمانی و ابلاغات سبحانی و محل نزول وحی و آمدن جبرئیل و فرشتگان رب جلیل است و مردمان بدو ایمان می آورند و بشریعتش متابعت مینمایند با جمال کفایت می فرماید و تفصیل و تفسیر و تأويل واظهار بدايع معاجيز و غرایب کرامات و خوارق عادات و نمایش اوصاف بدیعه و فزایش اخلاق کریمه با اوصیای او است اگر بخواهد همه را بتفصيل و تکميل ظاهر سازد گذشته از اینکه هر عنوانی بزمانی اختصاص دارد برای اوصیای او چه میماند ، و چون پیغمبر جزاز جانب خدای سخن نمیکند و واسطه برای او نیست همینقدر که نبوت خود را ثابت نمود بعضی اظهارات محتاج نیست.

و نیز چون مردمان رابطه او را بحق بلافاصله بدانند هرگونه معجزه بس عجیب یا اخبار بغیب که همه مقرون بصدق باشد از وی بنگرند غریب نشمارند و موافق شأن و تكليف نبوت دانند، اما آنکس که وصی اوست و تنزل نموده و سخن از پیغمبر که مخلوق است آورد و سند بد و رساند و مدعی بسیار برایش نمودار آید بناچار بایستی معجزات و آیات و علوم و اقتدار و اعتبار و بیناتی بدیع که افزون از امثال او بلکه نوع بشر است آشکار فرماید تا مدعی از میان برخیزد و قبول عامه از بهرش حاصل شود.

و چون بعضی مردمان که مغزی استوار و نظری دوربین و خاطری لطیف ندارند این آیات و آثار را که در نظر آنها افزون از اظهار پیغمبر است مشاهدت نمایند از عدم ظرفیت و قصور ادراك يا از حیثیت شیطنت و خلل در دین غالی شوند و نسبت الوهيت بمخلوق دهند أما « علي بشر كيف بشر لا يعرفه الأخالفه ورسوله » .

و هم در این خطبه شريفه از سلطنت بنی امیه و انقراض دولت ایشان خبر میدهد. وميفرمايد « يظهر أهل باطلها على أهل حقتها حتى يملاء و الأرض عدواناً وظلماً

ص: 86

وبدعاً إلى ان يضع الله عز وجل جبروتها ويكسر عمدها وينزع اوتادها ألا والكم مدر کوها » مردمی که بر باطل هستند بر اهل حق چیره گردند ناگاهی که صفحه زمین از ظلم و عدوان و بدعتهای گوناگون آکنده گردد تا گاهی که خداوند عز وجل آیات و علامات و رایات جبروت و شئونات آنان را فرود آورد و عمودهای ایشان را در هم شکند و میخهای ایشان را از صفحه ارض برکند.

دانسته باشید که شما بنی امیه را ادراک خواهید فرمود ، و أميرالمؤمنين صلوات الله علیه در این امر سه خبر از غیب داده یکی از طلوع بنی امیه یکی از زوال ایشان یکی از احوال ایشان و خبر چهارم این است که فرمود: شماها ایشان را وسلطنت این گروه را ادراک میکنید و در زمان ایشان دچار اقسام بلاها وفتن ومحن دینی و دنیائي وقتل ونهب وهتك وظلم می شوید .

و در این خطبه میفرماید: اگر من در میان شما نبودم کسی با اهل جمال و نهروان قتال نمیداد ، اما در باب صفین چیزی نفرمود و سبب این بود که مردمان در اهل جمل و نهروان على الظاهر دچار شبهت بودند ، چه طلحه وزبیر که در آن محاربت بودند موعود بجنت شدند ، یعنی داخل در عشره مبشره ببهشت هستند که هم در عشره میشومه توانند بود و نیز عایشه بسبب زوجیت با پیغمبر نوید بهشت بخود میداد.

أما اهل نهروان همانا اهل قرآن و عبادت و اجتهاد و ادبار از دنیا و اقبال بر امور آخرت و قراء وزهاد عراق و مشهور وممدوح آفاق بودند أما آفاق بودند اما نمی دانستند « رب قال القرآن والقرآن يلعنه » و نباید با قرآن ناطق مخالفت و مجادلت ورزید واكر أمير المؤمنين علیه السلام با آن مقام ولایت و امارت وإمامت و جلالت قدر بمحاربت این جماعت مبادرت نمی فرمود دیگران این اقدام نمی کردند.

أما معاوية بن أبي سفيان مردی فاسق و بقلت دین و انحراف از اسلام مشهور بين انام ومذموم ليالي وايام ومرتكب اقسام آنام بود و همچنین ناصر و وزیر و مشیر او عمرو بن العاص و متابعان ایشان از طغاة و اجلاف وعصاة اهل شام وجهال و ضلال عرب لاجرم امر ایشان برجهانیان پوشیده و در جواز محاربت و استحلال قتال با ایشان

ص: 87

منکر نبودند و در جنگ آنها در نگ نمی ورزیدند و در کار ایشان دچار شبهت و تأمل نبودند.

ابن أبی الحدید میگوید و از جمله اخبار أمير المؤمنین از غیب این است که ميفرمايد : فانظروا أهل بيت نبيكم فان لبدوا فالبدوا وان استنصر وكم فانصروهم فليفرجن الله الفتنة برجل منا أهل البيت ».

نگران اهل بیت نبی خود و اطاعت ایشان باشید پس هر وقت آماده کاری شدند و انجمنی کردند شما نیز چنان کنید بهر حیله و حالی که اندر شوند شما نیز چنان باشید و اگر از شما خواستار یاری شدند شما نصرت ایشان را غفلت نکنید همانا بمردى از ما أهل بيت خداوند دفع این فتنه را میکند و از میانه بر میدارد .

« بأبي ابن خيرة الاماء لا يعطيهم إلا السيف هرجاً مرجاً موضوعاً على عاتقه ثمانية حتى تقول قريش لوكان هذا من ولد فاطمة الرحمنا يغريه الله ببني أمية حتى يجعلهم حطاماً و رفاقا ملعونين أينما ثقفوا أخذوا وقتلوا تقتيلا سنة الله في الذين خلوا من قبل ولن تجد لسنة الله تبديلا تبديلاً ».

و در این کلمات و قرائت آیه به زمان ظهور قائم آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم وعجل الله تعالى فرجه و قتل کفار و منافقان که اراده خدای بر آن قرار گرفته اشارت میفرماید و ما در آن حضرت نرجس خاتون بهتر کنیزان روزگار است، ابن ابی الحدید میگوید : اگر بگویند این مردی که بظهور او وعده داده شده وأمير المؤمنين علیه السلام میفرماید : پدرم فدای بهترین اماء باد کیست؟ جواب این است : أما جماعت إماميه بر آن عقيدت هستند که وی امام دوازدهم ایشان و پسر کنیزی است که نامش نرجس است .

وأما اصحاب ما چنان میدانند که او فاطمی است و در زمان آینده از ام ولدی متولد خواهد شد و الان موجود نیست، و اگر گویند: از بنی امیه در زمان ظهور آنحضرت کدام کس خواهد بود که امیر المؤمنین در حق آنها میفرماید که این از ایشان انتقام میکشد تا بحد یکه دوست خواهند داشت که علی علیه السلام کاش در عوض او متولی امر و کار آنها باشد در جواب گویند :

ص: 88

أما إماميه قائل برجعت هستند و میگویند : زود باشد که گروهی از بنی اميه و جز ايشان را بأعيان و هیاکل خودشان بدنیا بازگردانند گاهی که امام دوازدهمین ایشان ظاهر شود و اين إمام والامقام علیه السلام دستها و پایهای جمعی را قطع کند و برخی را کور گرداند و گروهی دیگر را بردار کشد و از دشمنان آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم چه متقدمين چه متأخرين انتقام کشد .

وأما اصحاب ما چنان پندار مینمایند که زود باشد که خدای سبحان در آخر الزمان مردی از فرزندان فاطمه صلوات الله علیها را خلق کند که الان موجود نیست و او انتقام بکشد و زمین را از عدل و داد آکنده سازد چنانکه از ظلم و بیداد بود و ظالمان را بشدیدترین نکال معذب بدارد و مادرش ام ولد ، یعنی کنیز خاصه است چنانکه در این خطبه مذکور و در دیگر آثار مسطور شده است و نام او چون نام رسول خدای محمد است .

و آنحضرت ظاهر می شود بعد از آنکه یکی از اولاد بنی امیه که او را سفیانی گویند ، و در خبر صحیح بسلطنت وخروج او وعده داده اند و از فرزندان ابوسفیان ابن حرب است بر بیشتر بلاد اسلام مستولی شود و اين إمام فاطمى اورا و اشياع او را از بنی امیه و غیر از بنی امیه میکشد و در این هنگام حضرت مسیح علیه السلام از آسمان نازل واشراط ساعت ظاهر ودابة الأرض ظهور مینماید و تكليف باطل وقيام اجساد هنگام نفخ صور متحقق میگردد چنانکه قرآن مجید بر آن ناطق است.

اگر گویند شما در ما تقدم گفتید که این وعده به همان سفاح و باعم او عبد الله بن علي وجماعت مسوده بود و آنچه اکنون میگوئید مخالف این مسئله است.

در جواب گویند: این تفسیری است که سید رضي عليه الرحمه در نهج البلاغة از كلام أمير المؤمنين علیه السلام نموده است و این تفسیر حالیه تفسير ابن كلام أمير المؤمنين علیه السلام است و این زیادت را سید رضی یاد نکرده است و این قول آنحضرت علیه السلام است « بأبي ابن خيرة الاماء » وقول آنحضرت است « و لو كان هذا من ولد فاطمة لرحمنا » پس در میان این دو تفسیر مناقضتی نخواهد بود .

ص: 89

راقم حروف گوید: این مسائلی است که ابن أبی الحدید از خطب مبارکه أمير المؤمنين صلوات الله علیه که راجع باخبار آنحضرت از مغیبات است خواه در این خطبه مسطوره یا خطب دیگر یاد کرده است و باستشهاد آورده است ، وإنشاء الله تعالى در ذيل أحوال حضرت قائم علیه السلام مشروحاً مكشوفاً رقم خواهد شد ، و در این مورد چندان اخبار از رسول خداى وأمير المؤمنين و أئمه هدى صلوات الله عليهم وارد است که محتاج ببعضی احتمالات و عنوان سفاح و جز او نیست .

عجب این است که اخبار امیرالمؤمنین علیه السلام را از غیب راجع بواقعات وقایع وحوادث و حکایات آینده است همه را تصدیق دارند و خبر چنگیز و دیگر حوادث مهیبه را که داده است تازمان ابن أبي الحديد غالباً ظهور نموده و از آن پس تا امروز نیز آنچه فرموده مکشوف شده است چگونه است در آنچه مخالف طباع سخیفه ایشان است از راه عناد و لجاج درنگ می نمایند !

و أما درباب « سلوني قبل أن تفقدوني » و أخبار أمير المؤمنين بغيب ك-ه میگویند از رسول خدای شنیده است، استماعات این حضرت از آنحضرت محل انكار واستبعاد نیست ، خودش میفرماید: رسول خدای هزار کلمه بمن بیاموخت که از آن هزار کلمه مفتوح شد « والألف الكلمة يفتح كل كلمة الف كلمة » و از آن هزار کلمه نیز از هر کلمه هزار کلمه مفتوح گردید .

و هم در خصال از حضرت أبي عبد الله سلام الله علیه مردی است که فرمود : در نوابه شمشیر رسول خدای صحیفه صغيره بود ، أبو بصير که راوی خبر است عرض کرد: در این صحیفه چه چیز بود؟ فرمود: همان حرفهایی است که هر حرفی از آن هزار حرف را مفتوح نمود و تا این ساعت از آن حروف بیش از دو حرف بیرون نیامده است ، رباین اخبار در کتب مبار که سابقه اشارت کرده ایم .

و از این عبارت معلوم می شود که از تمام این کلمات با حروف برای نظام امر دنیا و آخرت تاکنون بدو حرف کفایت رفته است و البته بقیه آن در زمان ظهور قائم علیه السلام ظاهر و معمول میشود، و از اینجا معلوم می شود علم وفقه و معارف

ص: 90

أمير المؤمنين صلوات الله عليه بيك اندازه بیرون از هر اندازه ایست که جز خدای و رسول خدای بر آن احاطه نتوانند داشت، و از چندین هزار کرور افزون از دو قسمت محل حاجت نشده است.

مثلاً در آنجا که أمير المؤمنين ميفرمايد : « سلوني قبل أن تفقدوني » و مکرر در حضور جماعت این کلمه را میفرماید و خود نیز در شرح آن می گوید که هر چه از ماکان وما يكون وعرش و فرش از من بپرسید میدانم ، مگرنه آن است که هر يك از افراد بشر را در هر آنی و ساعتی مسائل و مطالبی است که در نظر می آید و پرسش میکند و جواب میخواهد آیا علم أمير المؤمنین تا چه میزان است که جواب هر يك را در هر علمی و هر مسئلتی و هر فنی و هر گونه پرسشی اگر چه ضد سئوال دیگری باشد باید بدهد و همه مقرون بصدق و موافق واقع باشد آیا بر أخبار آتیه و پرسش هر نفسی تاچند احاطه لازم دارد .

و اگر پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم تمام این اخبار را بآ نحضرت داده و از هر نفسی و هر شخصی که بعد از این از آنحضرت خواه در زمان حیات رسول خدای یا بعد از وفات رسول خدای فرداً فرداً سؤالات خواهند کردیا متولد میشوند و بعد از آن خواهند پرسید یا از سایر بلدان و امصار خواهند آمد یا در اسفاری که آن حضرت فرمود و خدمتش را درخواهند یافت یا از طبقات جن و غیر جن که از مطالب دینیه و شخصیه سئوالات خواهند نمود و خواستار جواب خواهند شد. هلم جراً إلى ما شاء الله .

پس بایستی رسول خداى صلی الله علیه وآله وسلم من الأزل إلى الأبد بر تمام معلومات سماويه وأرضيه وفوقيه وتحتيه وكليته أنواع و اجناس وضماير وقلوب و ارادت و انشاءات و آنچه در تصور آید علم واحاطه حضوری باشد و همان علم را بعلي علیه السلام افاضه نامه فرموده باشد و تا علی علیه السلام دارای این علم واحاطه عند الحاجة باشد « وما يعلم حده وعده ومقداره إلا الله تعالى ».

در هر صورت چه از رسول خدای افاضت شده یا بر حسب شئونات ولایت خاصه دارای این مقامات باشد از حد هر مخلوقى حتى أنبيای مرسل خارج است ، چه هر نفسی

ص: 91

و روحی و قلبی و مغزلی ظرفیت و استعداد این بحار علوم كثيره را ندارد ، بحر محيط با همه عمق و طول و پهنا گنجايش يك ظرفش را نخواهد داشت « ذلك فضل الله يؤتيه من يشاء » .

بدیهی است این چنین اشخاص با این مقامات و عطیات خاصه خداوندی هرگز محتاج نیستند که بدروغ سخن کنند و بدروغ خبر دهند ، چه اگر در هزار خبر صدق ایشان یکی مقرون بكذب باشد جمله را از فر روغ بیفکند و بدروغ منصوب ومنسوب گرداند، وانگهی اگر نفرماید زیانی بروی و بر مراتب و شئونات إمامت ونبوت وارد نمی سازد بلکه بعد از آنکه اظهار فرمود سخن در میان آید و مخالفان در صدد تکذیب و توهین بر آیند.

و از این پیش در ذیل همین کتب مبار که در باب حدوث عالم و نفى جسم و مكان و امثال آن وجبر و تفويض ومعنى اراده ومشيت وقضا وقدر واشباه آن اشارات وبيانات مفصله شده و از این بعد نیز در مواقع مناسبه خواهد شد.

حکیم عالم و عارف فاضل آقا سید محمد باقر موسوی علیه الرحمه در در کتاب بحر الجواهر در کیفیت حدوث عالم مرقوم میدارد که تمام عقلای عالم متفق هستند که تمام عالم که عبارت از ماسوی الله باشد حادث است بمعنى مسبوقيست بعدم و در این مسئله خلافی نیست خلاف در این است که عدم سابق ذاتیست یا زمانی؟ حکماء سابق ذاتی دانند و متکلمین بتانی ، یعنی سابق زمانی معتقد میباشند، و کلمات أنبياء علیهم السلام وحكما مطلق است حتی گمان برخی بر آن رفته که قول بقدم عالم از زمان أرسطو ناشی شده است و قبل باین قول نرفته اند.

و سببش این است که چون حکمای عظام بر حدوث عالم اطلاق می نموده اند و مراد ایشان حدوث ذاتی بوده و مردم تصور حدوث زمانی کرده اند ، لاجرم ارسطو تصریح بقدم زمانی کرده است برای اظهار مراد قدما ، و این معنی را پاره چون . در تأمل بقوانین حمکت قلت می ورزیدند حمل بر مخالفت ارسطو نموده اند با استادان خود، أما صواب نیست و جمیع مخالفتهای ارسطو با اقدمین از این مقوله است چنانکه

ص: 92

پاره از آنها را شیخ ابو نصر فارابی معلم ثانی در جمع بین الرایین بیان کرده است ودر أحاديث ائمه معصومین بیان گردیده است .

ودر أحاديت أئمه معصومين علیهم السلام تصريح باحد الوجهین نیست بلکه مفهم آن است که سبب را احتیاج بصانع باشد و بس و بعضی ادعای اجماع بر حدوث زمانی کرده و اثبات این ادعا خالی از اشکال نیست ، چه اجماعی که بر مطلق حدوث عالم محقق است بدون تقیید بذانی بازمانی و دلایل عقلیه که در این باب ایراد نموده اند سخت ضعیف وسست است، حکمای متأخرین در قدم زمانی مجد هستند و شبهه ایشان در این باب خالی از قوتی نیست .

و تحقیق این است بعد از ایمان آوردن بحدوثی که سبب احتیاج عالم بصانع است مشاجرت و مناجزتی که بین الطرفین باشد مدخلیتی در دین ندارد و زیاده نفعی بر آن مترتب نیست ، بلی منازعه در این مسئله از دو وجه گنجایش دارد: یکی آنکه سبب محوج بصانع حدوث ذاتی است یا زمانی، دیگر امتداد زمان در جانب ماضی متناهی است یا غیر متناهی .

و حق در محل نزاع اول آن است که حدوث ذاتي لازم معنی امکان است در سببیت احتیاج بصانع مستقل کافي است ، چه رجحان أحد طرفين ممكن بما هو ممكن محتاج بمرجح خارجی است و بیانش در جای خود میرسد ، و چون جماعت متكلمين امکان وحدوث ذاتی را کافی در اثبات احتیاج عالم بصانع ندانند ، حدوث زمانی را بتنهائى يا منضماً بامكان، علت احتیاج دانند و بطلانش در محل خود مذکور است .

و در محل نزاع دوم حق تناهی امتداد زمانی با جماع ارباب ملل است و انعقاد این اجماع ظاهر التحقق است و این معنی مستلزم حدوث زمانی ، یعنی مسبوقیت عالم بعدم زمانی نیست بلکه حق انتهای امتداد زمانی بعدم مطلق است نه بعدم متقدر که مراد متکلمین از عدم زمانی همان است و آن را زمان موهوم نامند، چه این زمان موهوم اگر منشأ انتزاع ندارد ليش غول صرف واختراعی محض خواهد بود ، و اگر منشأ انتزاع دارد باید غیر ذات باری تعالی باشد ، چه وجود باری تعالی جل شأنه منزه

ص: 93

از این است که منشأ انتزاع مقدار تواند شد ، و اگر غیر ذات باری است قدم چیزی از عالم لازم آید و این مناقص مطلوب ایشان است .

بلکه حق این میباشد که عدمی که امتداد زمان بدو منتهی است مانند عدمی است که امتداد قار عالم جسمانی منتهی بدو میباشد چنانکه ورای سطح محدب فلك الأفلاك متقدر نيست بلكه لا خلاء هناك ولا ملاء ، همچنین ماورای امتداد زمان متقدر نتواند بود ، و متکلمین اگر در حدوث زمانی عالم بهمین قدر اکتفا نمایند شکی در صحتش نخواهد بود و بر این اجماع میتواند دلیل بود.

وغرض حکما نیز اگر از ادله قدم زمانی مناقضه دعوای متکلمین است در صحت آن شك نيست ، وذكر ادله طرفین شرحی مبسوط میخواهد پس حق این است که بگویند : حق موجود بذات خود است و عالم موجود بوجود حق است .

و اگر کسی را توهمی پدید شود و گوید : « متی كان وجود العالم من وجود » جواب گوئیم «متی» سئوال از زمان است و زمان مخلوق خداوند سبحان است ، لاجرم این سئوال سرکوب بطلان است « إذ ليس إلا وجود صرف خالص لا عن عدم وهو وجود الحق ووجود عن عدم وهو وجود العالم ولا بينيه بين الوجودين ولا امتداد إلا التوهم المقدر الذي يحيله العلم ».

پاره از اهل معرفت گفته اند که ممکن مرتبط بواجب الوجود است «في وجوده وعدمه ارتباط افتقاره إليه في وجوده فان أوجده لم يزل في امكان وان عدم لم يزل امكانه ».

پس همانطور که داخل نمیشود بر ممکن در وجود عين او بعد از آنکه معدوم بود صفتی که او را از امکاش زایل سازد همچنین داخل نمی شود برخالق واجب الوجود در ایجاد فرمودن او عالم را وصفی که زابل گرداند او را از وجوب وجودش برای نفس خودش و حق را جز باین تعریف تعقل نمی شاید نمود و ممکن را نیز جز براین صفت تعقل نمی توان کرد ، و اگر این مطلب را بفهم در آوردی معنی حدوث و معنی قدم را خواهی دانست .

ص: 94

و بعضی گفته اند: حدوث مسبوقیت وجود است بعدم و قدم عدم مسبوقیت وجود است بعدم، پس اگر عدم عدم زمانی باشد و سبقش بر وجود سبق زمانی باشد آنحدوث را حدوث زمانی گویند و مقابلش را قدم زمانی خوانند و اگر عدم عدم ذاتی و سبقش ذاتی باشد حدوث ذاتی و مقابلش را قدم ذاتی گویند ، و معنی زمانی و سبق زمانی در حوادث زمانیه ظاهر است ، أما معنى ذاتی و کیفیت سبقش بروجود در حوادث ذاتیه بیرون از خفائی نیست .

پس میگوئیم: آنچه میباشد وجودش از غیر خودش نمیباشد موجود پیش از آنکه ایجاد بکند او را آن غیر ، پس نمیباشد موجود هر گاه منفرد بشود و حال شيء باعتبار ذاتش در حالتیکه متجلی از غیر باشد پیش از حال اوست در حالتیکه ملاحظه غير بشود و موجود بودن او از غیر و آن پیشی بالذات است .

پس در این هنگام وجود او مسبوق بعدمش یا لا وجودش خواهد بود ، و این مثل حرکت ید و حرکت قلم است، چه عقل حکم بر آن مینماید که قلم بدون حرکت دستی که قلم در او باشد نتواند بود اما حرکت دست بی حرکت قلم تواند بود بمحض تجویز عقلى ، و هیچ نمی شاید که دستی که قلم در اوست حرکت کند و قلم حركت نكند بلکه بر حسب واقع و خارج حرکتین هر دو با هم موجود باشند در زمان .

باید دانست که آنچه در تحت زمان داخل نیست متصف بقدم وحدوث زمانين نمیشود پس فردی برای قدیم زمانی نیست زیرا که هر چه داخل در تحت زمان میشود حادث است بر حسب زمان بیان صاحب بحر الجواهر در این مقام اختتام و اتمامش که در باب احتیاج عالم بصانع وسبب حدوث حوادث وربط حوادث بقديم و كيفيت فاعليت واجب الوجود و عنایت و حسن تدبیر حضرت احدیت و بیان قضا و قدر و سر آنها و مقالات جناب صدر المتألهين و نخبة المحققين وجناب خواجه

سیرالدین طوسی و امام فخر و جز ایشان میباشد - انجام می گیرد.

از این پیش در این مسائل بیانات وافیه شده و از این بعد نیز در مواقع خود

ص: 95

سمت ترقیم خواهد گرفت همینقدر میگوئیم هر کسی بر حسب ادراك خود خواه از قدمای حكما وفضلا خواه از متأخرين يا متکلمین یا عرفا یا علما یا ارباب رياضات در این بحر عمیق متحیر و دقیق شدهاند و بقدر مدرکات ناقصه خود بیانی کرده اند اما بر حسب باطن راه براهی که بتوان بمحلی صحیح راه یافت نیافته اند ، چه اگر غیر از این بود هر یکی برضد مدركات آن يك سخن نمی کرد و آخر الأمر نمی گفتند آخر معلومم شد که هیچ معلوم نشد.

و این عدم معلوميت أول دليل ساطع و برهان قاطع است بر وجود صانع و امکان ماسوای او ، چه اگر معلوم نمائی ممکن است نه واجب مخلوق است نه خالق حادث است نه قدیم محتاج است نه غني فاني است نه باقی مرکب است نه غير مركب ،جسم وازاینجا عصمت و علوم فاخره غيبيه ارتباط بمبدء حضرات أنبياء عظام و اوصیای فخام ایشان و نبوت و ولایت ایشان ثابت میشود که در این موقع میفرمایند: « كلما میزنموه با وهامكم فهو مخلوق لكم ومردود إليكم » .

لمؤلفه :

آنچه تو دانی نه خدای تو است *** بنده افکار و نوای تو است

گرچه بقایش بتخیل بود *** نيك چو سنجیش فنای تو است

هست بقاء و چو فنایش بتو *** خالق تو نیست فدای تو است

و البته اين حكما و عقلای روزگار نسبت بدیگر مردم اعلم واعقل و بصفای روح و لطافت نفس ناطقه سرافراز و ممتاز هستند و بیانات و معارف و دقایق ایشان نسبت بجهال یا علمای عصر خودشان که فروتر از ایشان هستند بواسطه فروز عقل و فروغ علم اشرف میباشد اما از حدود خود تجاوز نکنند و در مقام بی خبری از حقیقت امر با موری مساوی می شوند .

و چون چنین است و بسی آشکارا و مبین است البته بآنچه انبياى عظام وأوصياى ایشان که دارای ارواحی دیگر هستند که سایر مخلوق را عطا نشده است و عقولی

ص: 96

دارند که دیگران از آن بی بهره اند و از الطاف وحكم و مصالح الهيئه به نظريات وعلوم و مسموعات ومنظوراتی ارتباط یافته اند که خود میفرماید « لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا ، وبمدركاني رسیده اند که سایر مخلوق را آن استعداد ارتقاء نمی باشد ، و بحار علوم و غیوبی را دریافته اند که دیگران را این ظرفیت نمی باشد و بعلم الیقین و حق الیقینی پیوسته اند که مخصوص بذوات مکرمه خودشان است.

و این حکمای بزرگ و علمای اعلام جهان بمتابعت ایشان افتخار دارند و فهم هزار يك از دقایق مطالب غامضه را که از ایشان رسیده موجب هزاران مباهات دانند و اشعه انوار علوم ایشان را چراغ هدایت و رشادت خوانند بایستی گوش و هوش سپرد و از صمیم قلب و يقين كامل آمنا و صدقنا واطعنا گفت ، زیرا که ( دیگران بی بهره اند از جرعة كأس الكرام ) اگر في الحقيقه تشنه ينابيع معرفت و توحید هستی ( سرچشمه آن زساقی کوثرپرس ) .

بيان وفات أبي جعفر واثق بالله هارون بن محمد بن معتصم خلیفه عباسی

در این سال بروایت طبرى وجزرى الواثق بالله أبو جعفر هارون بن حمد المعتصم ابن هارون الرشید شش روز از ماه ذى الحجة سال دویست و سی و دوم هجری بجای مانده رخت بدیگر سرای کشید، طبری در تاریخ کبیر خود می نویسد که جماعتی از اصحاب ما برای من روایت کرده اند که آن مرضی که واثق بآن علت از این جهان رحل اقامت بسرای آخرت بر بست استسقاء بود و اطبای روزگار که بحذاقت کامل نامدار بودند در معالجه او چنان بصواب دیدند که او را در تنوری گرم بنشانند.

ص: 97

چون او را در آن گرم خانه جلوس دادند تخفیفی و راحتی از آنمرض حاصل شد و واثق فرمان داد تا بامداد روز دیگر برگرمی و اسخان تنور بیفزودند و واثق در تنور جای کرد و بیشتر از آنمدت که در پیشین روز نشسته بود بنشست و از زحمت حرارت تب کرد و از تعب تب بنالید پس او را بیرون آوردند و در محفه جای ساختند و فضل بن إسحان هاشمي و عمر بن فرج و جز ایشان در خدمتش حاضر شدند .

و از آن پس محمد بن عبد الملك زينات و ابن أبي دواد بیامدند اما از مرگش خبر نداشتند تا گاهی که سرش بمحفه خورد این وقت مرگش را بدانستند ، و بقولی أحمد بن أبي دواد نزد واثق بیامد و اینوقت واثق از هوش برفته بود و در همان حال بیهوشی بمرد وأحمد هر دو چشمس را بربست و ترتيب حال او را بداد .

ابن أثير كويد : او را از تنور در آورده در محفه جای دادند وأحمد بن أبي دواد و محمد بن عبد الملك زيات وعمر بن فرج نزد او حاضر بودند و واثق در محفه بمرد و ایشان از مرگش خبر نیافتند تا سرش و صورتش بر چوبه محفه خورد و چون مرگش در رسید این دو شعر را مکرر میخواند :

الموت فيه جميع الناس مشترك *** لا سوقة منهم تبقى ولا ملك

ما ضر أهل قليل في تفاقرهم *** و ليس يغنى عن الملاك ما ملكوا

لمولفه:

مرگ نشناسد گدا از پادشاه *** حتم فرموده خدا در من یشا

گر قليل المال باشی یا غنی *** نی زیان از قلت و سود از غنا

گر گدائی یا شهنشاه زمین *** دستخوش گردی بعد رنج و عنا

هست دنيا مكمن موت و محن *** دل بکن از مکمن مرگ و فنا

گر بدوزی صد قمیص عیش و نوش *** درزی محنت بگرداند قبا

خود شفا از حق بود و راه بدان *** بوعلي سينا شود دور از شفا

ص: 98

از شفا و از اشارات طبيب *** چیست حاصل چون زحق آید قضا

این غذا و این دواها و دعا *** پیش از آن باید که نازل شد بلا

چون بلا و مرگ حتمی شد پدید *** قطع گردد رشته بد و رجا

در سرائی کز فنا پی بسته اند *** ابلها تا چند میخواهی بقا

این بقا و هستی بی نیستی *** هست مخصوص وجود كبريا

گر هزاران سال برسر برچمی *** جان بپردازی ازین محنت سرا

در تمام زندگانی جهان *** بهره ات نبود بجز جور و جفا

آنگاه واثق امر کرد تا بساطی که از حریر و دیبا در زیر بدن رنجور داشت برچیدند و در هم پیچیدند و اندام ناز پرور را بر زمین و جبيني را که قبله گاه اهل زمین و گونه را که از گل آذین داشت برخاک مذلت آورد و با آه سرد و دل آتشین عرضه همي داشت « يا من لا يزال ملکه ارحم من زال ملکه » ای کسیکه هرگزت غبار زوال براذيال عظمت و كبريائي وسلطنت راه نیابد بر آنکس که دستخوش هزاران قوارع و بال و پای کوب هزاران اسنه زوال است رحم بفرمای .

سيوطي در تاريخ الخلفا میگوید : چون واثق بمرد او را تنها بگذاشتند و برای بیعت متوکل مشغول شدند، در این حال حردوني بیامد و چشمش را بکند و بخورد، حردون باحاء وراء و دال مهملات و واو و نون و همچنین باذال معجمه نام سوسمار نریا جانور کی دیگر است .

دمیری در حیات الحیوان مینویسد: واثق خلیفه در مجامعت با سیمبران سیم سرین و لعبتان شیرین بی اختیار بود و ساعتی از مباشرت غفلت نمیخواست ، باطبیب خود گفت دارویی برای من ترتیب بده که بر قوت باه و کثرت مجامعت بیفزاید عرض کرد: اى أمير المؤمنین خویشتن را دچار بلا و بدنت را بواسطه ریختن آب حیات ویران مگردان، واثق گفت : گریزی و گزیری در این امر نیست .

طبیب گفت: باید شیری را بکشند و هفت مرة گوشتش را با سر که خمر بیزند و چون بخوردن شراب بپردازد بقدر سه در هم از آن گوشت تناول نماید و از این

ص: 99

مقدار بر افزون نخورد، واثق بفرمود تا شیری را بکشتند و گوشتش را طبخ کردند و چون شراب می آشامید از آن گوشت همی بخورد و نظر بمقداریکه تجویز کرده بودند ننموده بود لاجرم بعد از اندك زماني بمرض استسقا دچار شد، پزشکان دانا و اطبای حاذق فراهم شدند و در چاره آن بیچاره بچاره جوئی در آمدند و آراء ایشان بر آن قرار گرفت که شکمش را بدوشند و بعد از آتش در تئوری که با هیزم زیتون افروخته و تافته کرده باشند بنشانند.

پس واثق را در آن تنور گرم شده در آوردند و تا سه ساعت از آشامیدن آبش بازداشتند ، واثق از آن محل غیر موافق و شدت تافتگی و تشنگی همی فریاد واستغاثه برآورد و آب طلبید و آبش ندادند در این حال از اندامش آبله ها باندازه بطیخی بر آمد پس از آنش از تنور بیرون آوردند و او همی گفت : مرا برتنور برگردانید وگرنه بخواهم مرد .

پس او را در تنور در آوردند و صیحه و فریادش سکون گرفت و آن آبله ها بر شکافید و آبی از آنها بیرون دوید آنگاه واثق را بیرون آوردند و اینوقت جسدش سیاه شده بود و بعد از ساعتی ،بمرد و چون از جهان بگذشت او را در جامه به پیچیدند و مردمان به بیعت کردن با متوکل مشغول شدند و سوسماری نر از آن بوستان بیامد و هر دو چشمش را بکند و ببرد و دیگران از حال وی بی خبر بودند تا گاهی که او را غسل دادند و بر این حال عجیب مستحضر شدند و این قضیه غریب ترین حکایاتی است که مسموع گشته است دمیری گفته است.

و نیز گفته اند که برای این امر سببی است و این چنین است که واثقی گوید: من بپرستاری و مریض داری واثق مشغول بودم بناگاه غشیه بر او دست یافت ویقین کردم بمرده است، یکی از ما گفت بدو نزديك شويد و هيچكس را این قدرت و جسارت نبود، من جرأت كردم و نزديك شدم چون خواستم انگشت خود را بر بینی او گذارم هر دو چشمش را برگشود ، از نظاره آن نظاره چنان بیم ناك شدم که همیخواستم جان بسپارم و از شدت خوف واپس همی برفتم بند شمشیرم

ص: 100

برعتبه بيا ويخت ومن بلغزیدم و شمشير بشكست و از ديك بود در گوشت تنم فرورود .

پس با این حال سخت مآل بیرون شدم و شمشیر دیگر بگرفتم و باز شدم و نزد او بایستادم و بالصراحه مرگش را معلوم کردم پس ریش و هر دو چشمش را بر بستم و او را به پیچیدم و فراشها بیامدند و آن فرش گران بها را برچیدند تا بخزانه برند وواثق را تنها بگذاشتند و کسی در آن بیت نماند ، أحمد بن أبي دواد قاضی با من گفت: ما برای اخذ بیعت مشغولیم تو واثق را نگاهبان باش تا گاهی که مدفونش سازیم ، من بازگشتم و نزديك در بنشستم و پس از ساعتی صدای حرکتی بشنیدم که از آن بيمناك شدم .

چون بدرون آمدم بناگاه سوسماری نر بدیدم که بیامده و هر دو چشمش را از کاسه بر کنده و بخورده از کمال شگفتی و غرابت گفتم : لا إله إلا الله این همان چشمی میباشد که ساعتی از این پیش باز کرده بگوشه چشمی در من بدید و من از بیم وفزع نظاره او بلغزیدم و بیفتادم و شمشیرم بشکست و از هیبت او نزديك بود جان بسپارم و اينك آن چشمی که چشمداشت اهل روزگار بدو باز و سلاطین گردن فراز از ترس در سوز و گداز بودند خوراك سوسماری خوار گشت فاعتبروا يا اولى الأبصار ! در روضة الصفا مسطور است که واثق برطعام خوردن حرصی تمام داشت و از کمال شره در اکثر اوقات بدون تقاضای طبع و تمنای اشتها از مأكول و مشروب و اکثار در آن دریغ نمیفرمود ، لاجرم در اثنای جوانى بمرض استسقا مبتلا شد طبیبی تنوری گرم کرده از اخگرها تهی ساخته واثق را در آن جای داده و غذاها و مشروبات موافق بوی داده تا آنزحمت زایل گردد و گفت : اگر ماکولات تو باین دستور بگذرد این مرض بازگشت نکند .

أما واثق صد جان را فداى يك شکم میکرد سخن طبیب را بهائی نگذاشت همیشکم بینباشت و دیگر باره مرض بازگردید و کار بتنور مذکور کشید ، و از بني هاشم محمد بن عبد الملك زيات وأحمد بن أبي دواد حاضر شدند و تا ایشانرا خبر شد واثق بی خبر شد چنانکه دیگر خبری از و پیدا شد !

ص: 101

حمد الله مستوفي در تاریخ گزیده گوید: طبیب نیشابوری در معالجه او یدبیضا نموده و او را در تنور گرم نشانده اغذیه واشر به موافق داده تا بصحت مبدل شد - إلى آخر الحكاية ، وگويد : چون بمرد چادری بر روی واثق کشیدند موشی در زیر چادر رفت و همان چشم که بخشم در ایتاخ نگریسته و چنانش در بیم و فزع افکنده بود بخورد، حاضران تعجب کردند که چشمی که ایتاخی چنان را بترساند در چند دقیقه موشی چگونه بر آورد! و در تحفة المجالس می گوید : پلك چشم واثق را موشی بخورد ، و صاحب تاریخ الخمیس گوید : در حالتي وفات کرد که در تنوری بسوخت چه گاهی که احمد بن حنبل را در کار قر آن امتحان کرد و آزار رسانید برخودش نفرین کرد و این زحمت سجنین را از آن نفرین یافت.

در مروج الذهب مسطور است که واثق مریض شد ودريوم النحر قاضي أحمد ابن أبي دواد که قاضي القضاة بود مردمان را نماز بگذاشت و در ذیل خطبه خود درحق وائق دعا كرد و عرض نمود: با رخدایا او را شفا و بهبودی عطا کن از آنچه او را بدان مبتلا فرمودی « اللهم اشفه مما ابتليته ».

کاش ناظرین این گونه اخبار بدیده دانش بنگرند و با دل دانا تصور نمایند و عظمت و قدرت قادر حقیقی وسلطان لم يزل را ملتفت شوند که مانند واثق خلیفه با آن قدرت و شجاعت و پردلی وبسالت و تجمل و اسباب جمع چگونه دچار مرض و آن رنج بی درمان گردید و مانند ایتاخ ترکی بزرگترین سرداران روزگار و شجاع ترین سپه داران با اینکه میدانست واثق بخواهد مرد از نهيب سطوت وهيبت يك گوشه چشم او چنان بترسید که جانش بر لب میرسید و عاقبت همان چشم هیبت شعار خوراك سوسماری ضعیف الحال يا موشی بی قدرت گردید! پلنگ در کوهسار و نهنگ در دریا بار و شیر در نیزار و خنجر گذاران دلیر در کارزار از آسیبش نیاسودند و عاقبت مغلوب گرگ اجل گردید و چشم پر خشمش در کاسه چشم خوراك سوسمار ضعيف ياموشى بی تاب و توش گشت !

ص: 102

لمؤلفه :

ای شهنشاهان ملك الاعتبار الاعتبار *** ای خداوندان زور الاعتذار الاعتذار

آنکه چشم مردمان از خشم چشمش پر نهیب *** وانکه جان خلق از دست نکالش در شرار

عاقبت با آنهمه سطوت چنان آمد ذلیل *** که دو چشمش ر از کاسه کند و خوردش سوسماری

پندها گیرید از این افسانه ای اهل خرد *** پس عجبها زین عجب یا بید زین مردم شکار

کوه اگر باشد ز تاب حادثات آید چوکاه *** بحر اگر باشد ز تف" نازلات آید فکار

جملكي فاني بگردند و تباه و مضمحل *** نیست باقی جز خداوند قدیر کردگار

بیان مدت عمر و خلافت و مدفن أبي جعفر خلیفه عباسی

ولادت أبي جعفر واثق هارون بن معتصم بروايت صاحب تاریخ الخميس ده روز از شهر شعبان المعظم سال یکصد و نودوششم هجری روی داد .

ودمیری گوید چون واثق وفات کرد سی و شش سال و چند ماه از مدت عمرش بر گذشته بود ، و این نیز با روایت سابق مطابق میشود ، چه وفاتش را در ماه رجب سال مذکور می نویسد .

ص: 103

و مسعودی گوید: در آن روز که باوی بیعت کردند سی و يك سال و نه ماه از عمرش بپایان رسیده بود ، این نیز با هر دو روایت سابق قریب المأخذ میشود ، و می گوید: بقولى وفات واثق در روز چهارشنبه شش روز از ماه ذی الحجه سال دویست و سی و دوم بجای مانده روی داد و اینوقت سی و چهار ساله بود ، و اگر باین روایت عنایت شود تولدش در سال یکصد و نود و هشتم خواهد بود .

سیوطی در تاریخ الخلفا ولادت او را موافق روایت تاریخ الخمیس می نویسد و ابن اثیر و طبری و ابن خلدون در تواریخ خود وفات واثق را شش روز از ذی الحجه سال مذکور نوشته اند .

و در تاریخ گزیده در اواخر ذی الحجه همان سال میگوید در سامره وفات نمود، وصاحب حبيب السير بهمین خبر نظر دارد و صاحب روضة الصفا مدت خلافتش را پنجسال و نه ماه و سیزده روز و ایام عمرش را سی و هفت سال می نگارد و صاحب تحفة المجالس وفاتش را در سال دویست و سی و سوم مینگارد و این بعید نیست ، چه اواخر ماه ذى الحجه سی و دوم با آغاز محرم سال سی و سوم مقارن است و زمان خلافتش را پنجسال و نه ماه مینویسد و مقدار عمرش را چهل و شش سال رقم میکند و این مدت عمر مخالف مدتی است که سایرین رقم کرده اند.

و در تاريخ الأول إسحاقی میگوید : در آنروز که معتصم بمرد واثق پسروی خلافت یافت و سی و شش ساله بود و پنجسال و نه ماه خلیفه بود و در روز چهارشنبه شش روز از ذى الحجه سال مذکور وفات نمود، و از این خبر چنان میرسد که مدت عمرش قریب بچهل و دو سال رسیده است ، اما از عموم اخبار چنان مستفاد می شود که مدت عمرش سی و شش سال و چند ماه و ایام خلافتش پنجسال و نه ماه و چند روز بوده است و بقیه از سهو نساخ است .

ص: 104

بیان شمایل و نقش خاتم أبي جعفر الواثق بالله خليفه

فرمانى در أخبار الدول می نویسد: أبو جعفر واثق مردی سفید پوست و نمکین دیدار و ملیح گفتار و نيكو لحیه و در دو چشمش نکته و لکه بود و اصفرار و زردی در دیدارش نمایان بود .

طبری در تاریخ خود مینویسد : آنکس که واثق را دیده و مشاهده نموده بود برای من حکایت کرد که واثق مردی سفید اندام و گلگون و جمیل و مربوع و چهارشانه و نیکو اندام و چشم چپش قائم و در آن نکت سفید بود ، میگوید : چون بمردگمان بعضی بر آن است که سی و دو ساله و بقولی سی و شش ساله بوده و مدت خلافتش پنجسال و نه ماه و پنج روز و بقولی پنجسال و هفت روز و دوازده ساعت بود .

و چون بمرض استسقا دچار شد جماعت منجمین را احضار کرد و حسن بن سهل برادر فضل بن سهل و فضل بن إسحاق هاشمي وإسماعيل بن نوبخت و محمد بن موسى خوارزمی مجوسی قطر بلى و سند صاحب محمد بن هیثم و عموم مردمی که نظر در نجوم داشتند حاضر شدند و در مرض او وستاره او و مولد او نظر کردند و گفتند: سالهای بسیار زندگانی مینماید و مقدار پنجاه سال برآورد نمودند که از آن زمان ببعد در جهان میماند اما ای دریغ که افزون از ده روز نماند و بمرد.

صاحب عقد الفرید می نویسد: واثق سفید اندام ومايل بصفرت بود ، دیداری نیکو و جمالی پسندیده و اندامی فربه داشت و جسیم و در چشم راستش نقطه سفید داشت و نقش خاتمش « محمد رسول الله » و نقش خانم دیگرش « الواثق بالله » بود.

ص: 105

و بروایت دیگر که قرمانی در تاریخ اخبار الدول مذکور میدارد : نقش خاتمش « لا إله إلا الله عمد رسول الله » بود ، وعموم مؤرخین در نقش نگین او جزا بن ننوشته اند .

بیان وزراء و حجاب و شعراء و امرای أبي جعفر واثق بالله

در عقد الفريد مسطور است كه محمد بن عبد الملك زينات که از کفات وزرای روزگار و در خدمت أبي إسحاق معتصم عباسي وزارت می نمود پس از وفات معتصم بوزارت پسرش ابو جعفر واثق وزیری موثق و مشیری مطلق و دبیری مختار گشت.

و ایتاخ تركي نيز اول أمير بلكه أمير الامراء بمنصب حجابت ودرباني واثق

محل توثیق و اطمینان کامل بود ، پس از وی وصیف مولایش دارای آن رتبت و منزلت عالی و بعد از او دنفش صاحب این رتبت بلند گردید و از این پیش نیز مذکور شد و قاضی أحمد بن أبي دواد قاضي القضاة و در خدمتش وزیرو نديم وجليس ومؤتمن بود .

و هم در بعضي كتب معتبره نوشته اند: أحمد بن أبي دواد حجابت واثق را داشت، و در حیات الحیوان در ذیل احوال واثق مینویسد : واثق باعمار حاجب چنان امر فرمود ، و تواند بود که أحمد حاجب بزرگ و محرم بوده است و عمار در شمار حجاب جزء بودهاند و منصب حجابت باوزارت توأم است.

ص: 106

بیان ازواج واولاد أبي جعفر الواثق بالله خليفة بن معتصم عباسی

ازواح واثق یكی ام ولدی است که او را قریب مینامیدند و محمد مهندی از وی متولد شد و از دیگر زوجات او نامی مذکور نشده، فرزندانش یکی مهتدی است که عيد بن وائق است ، وديكر عبد الله ، وديكر أبو العباس أحمد ، وديكر أبو إسحاق محمد وديكر أبو إسحاق إبراهيم است و از فرزندان اناث وی نام نبرده اند .

بیان پاره اوصاف و اخلاق و اطوار أبي جعفر واثق خليفه

اغلب مؤرخین می نویسند : واثق خلیفه در پرخوردن و پر کردن فرو گذاشت نمی داشت کمتر وقتی بود که از انباشتن شکم و تناول نعم ومباشرت نسوان وانهدام بدن آخیشجی و روح حیوانی و ریختن آب حیات در حیاض وعيون خواتين مكرمات صباحت آیات ملاحت سمات خودداری کند تا وقتی که موجب تولید مرض استسقا و امراض مختلفة مهلکه آمد چنانکه سبقت گذارش یافت ، و در حقیقت توجه باین عيش وعشرت موجب تخریب اساس عیش و زندگانی و صحبت گشت .

مسعودی در مروج الذهب مي نويسد : واثق خليفه مردى كثير الأكل والشرب وواسع المعروف بود و در کار اهل بیتش مهر و تعطفی نام داشت و در کار رعایای خود متفقد ومتعطف بود و از پژوهش حال ایشان غفلت نداشت، و در قول بعدل بمذهب پدرش وعمش میرفت، و أحمد بن أبي دواد قاضي القضاة وعبد بن عبد الملك زيات در

ص: 107

امور مملکت و ریاست بروی غلبه یافته بودند و واثق در هیچکاری بیرون از رأی و تصویب این دو تن اقدام نمیکرد و هر کاری را که ایشان رأی میدادند معیوب نمی خواند و امور سلطنت و خلافت را بایشان واگذار و مملکت را بایشان تسلیم و تفویض فرمود .

صاحب روضة الصفا گويد : واثق مانند پدرش و عمش بمذهب اعتزال ميرفت أما سادات وعلما را چنان مربی گردید که در زمان او هيچيك از آن طایفه محتاج و درویش نبودند ، و او مردی کریم و اخلاقی پسندیده داشت و پیوسته در مجلس او علما وحكما واطبا بمباحثات علوم عقلی و نقلی اشتغال داشتند .

و در زمان او کافه رعايا وعامه برایا در مهد امن و امان زندگانی میکردند و چنانکه بخلافت بگذرانید با همه کس نیکوئی و احسان ورزید و در تعظیم و تکریم جماعت علویان به اقصى العنايه بکوشید و اموال فراوان بحرمين بفرستاد تا بر مساکین و نیازمندان آن دو مکان مقدس قسمت کردند.

در زمان خلافت او در مکه معظمه و مدینه طیبه سائل نماند، و چون خبر مرگ او بأهل مدينه رسید چند شب مردم مدینه از زن و مرد بگورستان بقیع در آمده بساط تعزيت و ناله و ندبه بگستردند.

مسعودی گوید : واثق دوستدار نظر ومناظره وأهل آن ودشمن تقليد و أهل آن ومحب اطلاع و اشراف بر علوم ناس رآراء ایشان از متقدمین و متأخرين جماعت فلاسفه و متطببین بود و در مجالس او از این گونه علوم مذکور و منقول میگشت ، و اورا اخبار نیکو است از آنچه در ایام حياتش از احداث ومباحثات علمیه که در مجلس او برای نظر بین فقهاء و متکلمین در انواع علوم از عقلیات و سمعیات در جميع فروع واصول منعقد می گشت.

و نیز مسعودی در ذیل احوال قاهر بالله خليفه بمناسبتی میگوید: واثق بدیانت پدرش و عمش متابعت مینمود و هر کس بمخالفت بآن دیانت میرفت عقوبت میفرمود و مردمان را در امر قرآن ممتحن ،میداشت و معروف و احسانش بسیار بود

ص: 108

وقضاة وحكام امصار وبلدان را فراهم کرد تا شهادت کسی را که در این امر باعقیدت واثق مخالف باشد شهادتش را مقبول نشمارند، و كثير الأكل وواسع العطاء وسهل الانقياد بود و رعیت را دوست میداشت.

دمیری در حیات الحیوان گوید: واثق مردی عالم واديب وليكو شعر و شجاع ومهيب وباحزم و عقل مانند پدرش معتصم بود حمد الله مستوفی در تاریخ گزیده كويد : أبو جعفر وانو فرزند نهم است از عباس و خلیفه نهم است معتزلی بود و مردم را الزام کردی تا قرآن را مخلوق بدانند، اما أهل بيت وعلما را نیکو داشتی چنانکه در عهد او علوی درویشی نماند ، در فضل و بلاغت درجه عالی داشت او را باین مأمون الأصفر خواندند.

دارای اشعار نیکو بود و در علم موسیقی تصانیف بی نیکونوشت چنانکه استادان عالم متحیر بودند ، و او بدون اشتها غذا بسیار خوردی و در ادخال مبالغه نمودی تا اخلاط فاسد جمع شد و چنانکه مذکور شد بمرض استسقا مبتلا و بهلاكت منتهی گردید .

سیوطی در تاریخ الخلفا :گوید: در سال دویست و بیست و هشتم هجري واثق خلیفه اشناس ترکی را بسلطنت بنشاند و او را دو حمایل مرصع بجواهر بر تن بیار است و تاجی جواهر آکند بر سر بگذاشت.

سیوطی میگوید: گمان من چنان است که واثق اول خلیفه ایست که دیگری را بسلطنت مستخلف گردانید، چه جماعت ترك در زمانش بسیار شدند، و در سال دویست و سی و یکم مکتوبش با میر بصره رسید که پیشوایان دین ومؤذ نین را بخلق قرآن امتحان کند و در این امر متابعت پدرش معتصم را نمود اما در پایان کارش از این امر بازگشت .

و چون چنانکه ازین پیش مذکور داشتیم احمد بن اصر خزاعی را از بغداد بسامرا طلب کرد در باب قرآن از وی بپرسید گفت : مخلوق نیست و دیگر در باب دیدار حضرت پروردگار در قیامت سؤال کرد گفت: روایت بر این معنی وارد است

ص: 109

و آن حدیث را برای واثق بخواند واثق گفت : دروغ میگوئی ، در جواب واثق گفت : بلکه دروغ تو میگوئي ، واثق گفت : ويحك خداوند دیده نمیشود «کمایری المحدود المجسم ويحويه مكان ويحصره الناظر انما كفرت برب" هذه صفته ! »

چنانکه مخلوقي محدود که دارای جسمیت است دیده میشود و مکانی بروی حاوی و ناظری او را در دیدن محصور میگردد باید بپروردگاری که بر این صفت باشد کافر بود ، و با حاضران گفت : در حق وی چگوئید؟ جماعتی از فقهای معتزله که در اطرافش حضور داشتند گفتند: وی حلال الضرب است و قتلش را تجویز کردند .

وائق شمشیر بخواست و با مجلسیان گفت: چون من بسوی وی برخاستم باید هیچکس با من بر نخیزد چه من این گامی را که بسوی این کافری که عبادت میکند پروردگاری را که ما او را عبادت نمیکنیم و او را باین صفتی که وی مینماید نمی شناسیم در حضرت خدای محسوب میدارم .

آنگاه بفرمود که نظمی بگستردند و احمد را مقيداً بر آن بنشاندند واثق بدو برفت و گردنش را بزد و بفرمود تاسرش را ببغداد حمل کرده در آنجا مصلوب نمودند و بدنش را در سر من رای بردار آویختند و مدت شش سال مصلوب بماند تا متوكل بولايت بنشست و او را فرود آورده دفن نمودند.

و چون او را مصلوب نمودند واثق یکتن را مأمور ساخت که حافظ آن. باشد و بر نیزه که هست رویش را از طرف قبله بگرداند ، آنکس که بر این امر موكل بود گفت : سر او را در شبانگاه بدیدم که رویش را بقبله باز آورده با طلاقت لسان سوره یسین را قراءت می نمود .

و میگوید : چون اسیران اسلامی از روم بگرفتند أحمد بن أبي دواد قبحه الله گفت: هر يك بمخلوقيت قرآن قائل باشند خلاص گردانید و دو دینارش بدهید و هر کس امتناع نماید او را در همان حال اسیری بگذارید، و از این کلمه سیوطی قبحه الله معلوم میشود که قائل بمخلوقیت قرآن نبوده است و قرآن را کلام الله میدانسته است، و شرح و بیان این مطلب از این پیش در جای خود مذکور شد.

ص: 110

در تاریخ گزیده مسطور است که عبدالله بن طاهر در عهد واثق والي خراسان و برادرش مصعب نیز باوی بود و با هم نمیساختند واثق هر دو را شرکت داد معصب را فرمود : خدمت عبدالله را بکن، و بر این حال ببود تا عبدالله بمرد و جای او را واثق بمصعب بداد و میگوید: در زمان واثق محله کرخ بغداد بسوخت واثق هزار بار هزار در هم یکم بضاعتان عطا فرمود تا در عمارات خانه های خود مصروف دارند و این كار بتوسط أحمد بن أبي دواد فيصل يافت .

و هم در آنروز مردم فرغانه قصه عرضه داشت کرده و برای عمارت خود صدهزار درم ملتمس شدند ، و أحمد بن أبي دواد اجابت مسئول را خواستار شد واثق گفت : تو در این زمان هزار بار هزار درم برای مردم کرخ بستدی بازهم برای اهل فرغانه طلب ميكنى ، أحمد حجابت واثق را مینمود گفت : خداوند تعالی از توسئوال خواهد فرمود از اهل فرغانه چنانکه سئوال میفرماید از اهل کرخ، بشکرانه آنکه خداوندت بندگان خودش را از بغداد تا فرغانه نیازمند تو فرموده است و ترا محتاج یکی از آنها نساخته است با ایشان نیز مکرمت فرمای، واثق از شنیدن این كلام ملتمس اهل فرغانه را نیز مبذول داشت، و باین حکایت باندك اختلافي در خلافت معتصم اشارت رفت .

ونيز از أحمد بن أبي دواد مروی است که روزی بر دربار واثق درویشی مرا گفت : خلیفه را بگوی تا صد هزار درهم بمن دهد ، أحمد بخندید ، درویش گفت : این خندیدن بر چیست ؟ گفت : بر این التماس تو گفت : « علي الطلب وعليك البلاغ وعلى أمير المؤمنين السماع وعلى الله أن ييسر ».

بر من است که طلب کنم و برتو است که این خواهش مرا بخلیفه برسانی و برخلیفه است که آنچه گویند گوش بدان آورد و بر خداوند است که میسر فرماید یعنی کار ما که مخلوق هستیم خواستن و تبليغ التماس و گوش دادن بملتمس است و از این برافزون از ما نشاید ، أما قضای حاجت کار پروردگار است تا میسر سازد و آن حاجت را بر آورد.

ص: 111

احمد این سخن را بخلیفه رسانید خلیفه چندی در این کلمات تفکر نمود و بعد از آن گفت: آنچه میخواهد بدهید ، چه او طلب کرد و تو وظیفه خود ابلاغ نمودی و من شنیدم نشاید تقصیر را بحضرت حق متعال منسوب داشت ، یعنی ما بوظایف مخلوقیت و فقر خود رفتار کرده باشیم و خداوند بوظیفه خلاقیت و رزاقیت و غنای خود نرفته باشد و خواهنده گوید : شما کار خود را کردید اما خدای نکرد، چون آن در اهم کثیره را نزد درویش بردند دست رد بر سینه ایشان بر نهاد و پذیرنده نگشت گفتند : طلب کردن ورد نمودن مناسبت ندارد .

گفت: دوش در پیشگاه خالق مهروماه بمناجات بودم که آنانکه حکمران مخلوق تو شده اند و این شغل بایشان عنایت فرمودی لیاقت آن منصب را ندارند و رعایا در معرض بلا هستند و این والیان و حاکمان غافل هستند ، هاتفی آواز داد که ایشانرا بیازمای تا حقیقت امر مکشوف گردد، لاجرم برای امتحان این سئوال را نمودم وگرنه بآن دراهم حاجتمند نیستم این بگفت و برفت ، و این سخن را بواثق رسانیدند رقت کرد و گفت: این مال را دو چندان کرده بصدقه دهید تا در شکرانه آن باشد که خداوند تعالی ما را نزد این درویش شرمسار و منفعل نکرد .

در تاريخ أخبار الدول بقتل أحمد بن نصر خزاعی که سبقت نگارش یافت اشارت کرده و گوید : چون او را بکشتند سرش را بطرف مشرق نصب کردند و آنسر بجانب قبله بگشت لاجرم مردی را که نیزه یا قصبه با او بود در آنجا بنشاندند تا هر وقت که آن سربجانب قبله بکشتی بطرف مشرقش بگرداند و این مرد موکل گوید که چون شب شدی از آن سر با زبانی طليق قراءت یسین میشنیدم.

و روایت کرده اند که احمد را در خواب بدیدند و گفتند: خداوند با تو چه کرد؟ :گفت خداوند مرا بیامرزید و رحمت فرمود مگر اینکه تا سه روز اندوهناك بودم گفتند: سبب اندوه چه بود؟ گفت: از این روی که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم دو مره بر من بگذشت وروی کریم خود را از من بگردانید از این سبب مغموم شدم.

و چون آن حضرت در دفعه سوم بر من بگذشت عرض کردم: یا رسول الله

ص: 112

آیا من برحق و ابن جماعت بر باطل نباشیم ؟ گفت : بلی چنین است ، عرض کردم : پس چیست ترا که دیدار کریم خود را از من بر مینابی؟ فرمود: بواسطه شرمساری از تو است ! زیرا که مردی از اهل بيت من ترا بکشته است ، یعنی خلیفه از اولاد عباس است که عم من است و تورا بقتل رسانیده است .

راقم حروف گوید: تقریباً باین حکایت از این پیش اشارت رفته است و گمان نمیرود مقرون بصدق باشد ، چه غالب اخبار و دلایل توحيديه وعقليه برحدوث و مخلوقیت قرآن حکایت میکند چنانکه مبسوطاً سبقت نگارش یافت و اخبار و اقوال حضرات ائمه هدى كه راسخين في العلم وما يعلم تأويله إلا الراسخون في العلم و خودشان کلام الله ناطق و عالم بر بواطن وظواهر وتأویل و تفسیر هستند بر دیگران وعقاید آنها ترجيح وتفضيل بسیار دارد پس چگونه باید کلام وعقيده أحمد خزاعي واصحاب او را مقرون بحق و ثواب شمرد و این مراتب را برای او قائل شد ؟!

دیگر اینکه اگر آن سر را چون بر نیزه یا چوبه دار نصب کردند و بجانب قبله بگشت و این خبر را واثق ووزرای در گاه و علمای عصر بشنیدند چگونه بدفن و اکرام آن امر نکردند و دیگری را موکل ساختند که از جانب قبله منحرف بدارد! شیاع این امر جز هیجان قلوب وضعف امر سلطنت و خلافت نتیجه نمی بخشید و اگر آن سر در هر شبی تلاوت قرآن می نمود چگونه پاسبان بعرض واثق نمیرسانید وامر بدفن آن نمیشد ؟!

دیگر اینکه اعراض رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم از أحمد خزاعی بواسطه شرمندگی از اینکه مردی از اهل بیت آن حضرت او را بکشته است اگر صحت و لزوم داشته باشد منصور عباسی و مهدي و هارون و مأمون بآن حضرت قريب المهدتر و بني عم آنحضرت هستند و إمام و وصی او را که فرزند و فرزند زاده و از ذریه آن حضرت میباشند جمعی کثیر را بکشتند چگونه رسول خدای از ایشان روی برنتافت و نفرمود چون مردی از اهل بيت من قاتل تو شده است از تو خجل هستم با اینکه این مقتول ها و شهیدها دارای رتبت امامت و ولایت و اوتاد و اولیای خدا بودند و بجمله از نسل

ص: 113

مبارك رسول خدای میباشند ؟!

مگر معاویه و یزید و غالب خلفای بنی امیه با آنحضرت بيك پشت نمیرسند وقاتل دوسید جوانان بهشت و فرزندان اقارب ایشان که همه ذراری رسول خدای هستند نبودند ؟! مگر رسول خدای از شهادت ایشان و ذراری ایشان پشت در پشت خبر نمی داد و قاتل ایشان غالباً از اقارب و بني اعمام خودشان نیستند چگونه این خواب در حق أحمد خزاعی که مقصودش تحصیل ریاست دنیویه است انحصار یافت ؟ !

دمیری که از علمای متعصب اهل سنت و جماعت است در کتاب حياة الحيوان در ذیل شهادت حضرت سيدالشهداء حسين بن علي صلوات الله عليهما می گوید : چهار سر بعد از مرگ سخن کرد: يكى يحيى بن زكريا که بعد از شهید گردیدن با پادشاه زانی تکلم فرمود .

و دیگر حبیب نجار که گفت و یالیت قومی یعلمون ، ودیگر جعفر طيار علیه الرحمه که فرمود « ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله أمواتاً - إلى آخرها » و دیگر حسين بن علي علیهما السلام که فرمود « وسيعلم الذين ظلموا أي منقلب ينقلبون » و این بنده باین حکایت در کتاب شهادت آن حضرت و وقایع سال شصتم هجري گذارش نموده و هم در چند موقع دیگر که سر مبارك فرزند خير البشر تكلم فرمود مذکور داشته.

و نیز چنانکه در کتاب مشكاة الأدب ومواقع دیگر وذيل احوال حجاج بن يوسف خذله الله تعالى رقم کردیم که سر جناب سعید بن جبير عليه الرحمه نیز بعد از شهادت تكلم نمود ، أما صاحب حياة الحيوان وامثال او که باین روایت عنایت داشتند از أحمد بن نصر خزاعی چیزی رقم نکرده اند و در کتب خود مذکور و مستند بسندی صحيح نداشته اند :

و مرا عقیدت چنان است که پاره نواصب که دشمن اهل بیت رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم میباشند و از کمال بغض و عناد و فساد در نهاد راضی بنشر فضایل و مناقب و معاجيز

ص: 114

و کرامات ایشان نمی شوند در برابر این گونه اخبار وارده که در حکم متواتر و منصوص است و انکارش محل اعتبار نمیباشد این گونه حکایات را مجدول نمایند تا مگر آن اخبار مشهوره را مجهول سازند و از منزلت ورتبت بیندازند.

چنانکه ابوهر پره آنچند اخبار در منقبت و تمجید مخالفين رسول خدا و منکرین دین مبین جعل کرد و خودش نیز افرار نمود که چندان اخبار و احادیث مجعوله داخل در اخبار صحیحه صادقه نمودم که تا قیامت برنج تردید و اشتباه دچار باشند والله تعالى أعلم بالصواب وإليه المرجع والمآب ولديه الثواب والعذاب .

سیوطی می نویسد که یحیی بن اکثم گفت: هیچکس بآل أبي طالب بقدر واثق احسان نکرد، از جهان بیرون نشده بود و در میان ایشان فقیری نبود، یعنی همه توانگر بودند .

صولی میگوید : واثق را بواسطه فضل و ادبی که داشت مأمون اصغر میخواندند و مأمون او را بزرگ و بر فرزندانش مقدم میداشت، و واثق بهرچیزی داناترین مردمان بود و يشعر نيكو امتیاز داشت و در فن غناء در تمامت خلفای روزگار اعلم بود و اصوات و الحانی بساخت که بقدر صد صوت برآمد و بضرب عود حذاقتي بكمال داشت و راویه اشعار و اخبار بود .

فضل یزیدی گوید : در تمام خلفای بنی عباس هیچکس از واثق در روایت شعر بیشتر و پیشتر نبود، با وی گفتند: واثق از مأمون بیشتر روایت داشت ؟ گفت آری چه مأمون علم اوایل را مثل علم نجوم وطب و منطق را با علم عرب ممزوج میساخت أما واثق هیچ چیزی را بعلم عرب مخلوط نمی گردانید .

قرمانی در اخبار الدول باین مسائل اشارت کند و می گوید : أحمد بن حمدون روایت کند که هارون بن زیاد که مؤدب واثق بود بخدمت واثق در آمد و واثق در رعایت تکریم و تعظیم او بسی مبالغت ورزید، یکی از حاضران ازین گونه توقیر و تفخیم در عجب شد و عرض کرد: اى أمير المؤمنین این شخص کیست ؟ گفت : « هذا أول من فتق لسانى بذكر الله و ادناني من رحمة الله » اینمرد اول کسی است که

ص: 115

زبان مرا بیاد خدای برگشود و مرا برحمت خدای نزديك ساخت، یعنى بكلمه بسمله زبانم را جاری نمود و بواسطه این کلمه رحمت خدای را بر من فرود آورد.

فرمانی و سیوطی در تاریخ خود مینویسند : یزید مهلبی گوید : واثق كثير الأكل وبسيار خوار بود جداً ، شیخ بن فهم گوید : او را خوانی از زر ناب بود که از چهار پاره ترتیب داده بودند و بزرگی و ثقل آن چندان بود که هر يك را بیست مرد حمل میکردند، و هر ظرفی که بر آن خوانها از قدح بزرگ و کاسه بزرگ وپیاله ويشقاب و دیگر ظروف مینهادند از طلای خالص بود ، و این خوان را بواسطه کثرت وزن از چهار قطعه مولف ساخته و در حقیقت هشتاد نفر حامل آن میشده اند و باین ترتیب وزنش از هزار و دویست من طلا افزون بوده است ، و ازینجا می توان

بضاعت و تجمل خلفا را دانست.

قاضى ابن أبي دواد گفت: چون استعمال ظروف ذهبیه منهی است خواستار هستم که بر این خوان طعام ،نخوری واثق پذیرفتار شد و بفرمود تاخوان طعام را بشکستند و بسکه مضروب ساختند و رایج ساختند و به بیت المال حمل کردند .

بیان پاره حالات ابی جعفر واثق بالله با بعضی اطبای عصر

ابن المبری در تاریخ مختصر الدول در ذیل احوال واثق و رنجوری او و احضار منجمین که از آنجمله حسن بن نوبخت بود چنانکه سبقت رقم گرفت میگوید : حسن بن سهل را تصنیفی است که عبارت از کتاب الانواء باشد نوبخت گوید : تمام این اشخاصی را که واثق حاضر ساخت فضلای عصر و دارای افکار صالحه و مشارکت در علوم اوایل بودند اما مانند حسن نبودند.

أحمد بن هارون شرابی در مصر حکایت کرده است که متوکل علی الله در زمان

ص: 116

خلافت واثق برای او حدیث نمود که يوحنا بن ماسويیه در خدمت واثق در دکانی در دجله بود و واثق دامی در دست داشت و آن را در دجله بیفکنده بود تا ماهی شکار نماید و آنماهی حرام شد و واثق روی با یوحنا که در طرف راستش بود آورد و گفت: ای میشوم از طرف راست من برخيز.

يوحنا بدون هیچ خوف و ملاحظه گفت: اى أمير المؤمنين بمحال سخن مكن يوحنا پدرش ماسویه خوزی و مادرش رساله صقلبیه است که او را بهشتصد در هم خریده اند ، یعنی نسبی پست و گمنام دارد و سعادت و خوش بختی او را بجائی رسانیده است که نديم وسمير وعشير وجليس و انیس خلفای روزگار گردید و اقبال دنیا چنانش فرو گرفت که از آنچه آرزو داشت در دنیا بیشتر بهره ور شد ، لاجرم عظیم ترین محالها این است که چنین کسی میشوم باشد لكن اگر أمير المؤمنین دوست میدارد که بدو خبر دهم که مشوم کیست خبر میدهم.

واثق گفت : این میشوم کیست ؟ يوحنا گفت: این مشوم آن کسی است که چهار تن خلیفه بزرگ او را بزادند و از آن پس خداوند دولت خلافت را بدو نصیه كرد مع ذلك خلافت و قصور خلافت را با آن شأن عظمت بگذاشته و در دکانی که بیست ذراع در بیست ذراع است در وسط دجله بنشسته و هیچ ایمن نیست که طوفانی برخیزد و او را غرق گرداند و از آن پس بفقیر ترین و درویش ترین و شریر ترین قومی در دنیا که شکارچیان ماهی باشند خود را همانند نماید !

متوکل میگوید: نگران شدم که این کلام در دل واثق مؤثر و گوارا گردید لكن بسبب حضور من خودداری نمود . بلی سخن خوب و بموقع در هر حالی و با هر کسی اگرچه درویشی با پادشاهی گوید مؤثر میشود چنانکه بسی گفته اند و بسائیکو افتاده اما در صورتیکه از روی صدق وجد وبدون ريا وغرض و طمع و زمانه سازی و مردم فریبی باشد ای بسا کسانیکه سخن درشت با مردم بزرگ گفته اند و چون بصدق نیت نبوده و غرص آلوده بوده است دچار مخاطر و مهالك شده اند .

و اینکه یوحنا چهار تن خلیفه گفت نظر بمنصور و مهدي وهارون ومعتصم دارد

ص: 117

که واثق را جد و پدر هستند و بيك پشت میروند و گرنه سفاح و هادي و أمين و مأمون برادر وعم وبني عم این خلفای مذکوره اند ، سفاح برادر منصور وهادي برادر هارون وأمين برادر مأمون ومأمون برادر معتصم است.

بیان پاره مناظرانی که پاره کسان در عهد واثق ومحضر او با مخالفین نموده اند

در تاريخ أخبار الدول می نویسد که بعضی گفته اند : واثق پیش از آنکه بدرود جهان گوید از قائل بودن بخلق قرآن بازگشت و سبب این بود که ابوبکر آجری گوید : مردی فرتوت را بخدمت واثق با بندهای گران که مدتی در زندان مقید بود حاضر کردند چون در حضورش حاضر شد واثق را سلام براند و پاسخ سلامش را نداد ، شیخ گفت : يا أمير المؤمنين مؤدب بسى ناستوده و نکوهیده ترا ادب کرده است ، خداوند تعالى ميفرمايد « وإذا حييتم بتحية فحيوا بأحسن منها أورد وها » چون شمارا بدرودی تحیت فرستند از آن نیکوتر تحیت بگوئید و اگر نه مانند همان که تحیت فرستاده اند بازگوئید، و تونه از آن سلام و تحیت که بتو فرستادم بهتر آوردی و نه بهمان گونه پاسخ دادی.

واثق منفعل شد و گفت : وعليك السلام و از آن پس با این دواد گفت: از وی سئوال کن ، شیخ گفت: از نخست من باید از مسئله بپرسم، واثق گفت : میری اینوقت آن شیخ روی با ابن أبي دؤاد آورد و گفت : مرا از این امری که مردمان را بآن میخوانی ، یعنی قول بخلق قرآن خبرده آیا چیزی است که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بان دعوت فرموده است ؟ گفت : نفرموده است.

گفت : بعد از پیغمبر أبو بكر صديق مردمان را باین قول خوانده است؟ گفت: نخوانده است ، گفت : بعد از پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم عمر بن خطاب این دعوت را نموده

ص: 118

است؟ گفت: ننموده است ، گفت : بعد از ایشان عثمان بن عفان این دعوت را کرده است؟ گفت : نکرده است، شیخ گفت: بعد از ایشان علي بن أبي طالب علیه السلام چنين دعوت فرموده است ؟ گفت : نفرموده است.

شیخ گفت: چیزی را که رسول خداى صلی الله علیه وآله وسلم وأبو بكر وعمر وعثمان وعلي رضي الله عنهم مردمان را بآن نخوانده اند تو مردمان را بآن میخوانی و این حال بیرون نیست که گوئی ایشان این مطلب را میدانستند یا نمی دانستند ، پس اگر کوئی میدانستند و از اظهار آن سکوت فرمودند ما را و تو را آن توسعه و گنجایش هست کنه سکوت نمائیم چنان که برای ایشان آن توسعه بود ، و اگر کوئی ایشان نمی دانستند و تو ميدانى اى لكع بن اللكم ، یعنی ای خرکره پسر خر کره ای کودن پسر کودن ولیم بن لئیم ، پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم و خلفای راشدون پس از وی چیزی را نمیدانند تو و اصحاب تو آن را میدانید ؟!

ابن ابي دواد از این کلام ملزم شد، و در این هنگام واثق بفرمود تا آن بندها وقیود را از شیخ قطع کردند و آن شیخ آن قیود را بر گرفت و بآستین خود نهاد واثق گفت : با اینها چه کنی ؟ گفت : وصیت میکنم با آنکس که بعد از من هست تا این قید را در میان من و گفتم بگذارد تا در روز قیامت باین قیود با این ظالم مخاصمت جویم و در حضرت پروردگار گویم : پروردگارا از این بنده ات بپرس از چه روی مرا به بند افکند و اهل و فرزندان و برادرانم را خوفناک ساخت بدون اینکه حقی این امر را بر من واجب نموده باشد، حاضران بگریستند.

و از آن پس واثق خواستار شد تا شیخ از احمد بن أبي دواد در گذرد و او را بحل نماید، شیخ گفت: تو را بحل نمودم محض اکرام رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم، چه تو مردی از اهل او هستي، وواثق از این اعتقاد برگشت و شیخ را رها ساخت و در حقش اکرام نمود ، و اين شيخ أبو عبدالرحمن عبد الله بن عمد ازدی شیخ و اوستاد أبوداود و نسائی است .

سیوطی در تاریخ الخلفا باین حکایت اشارت کند و گوید : در جمله کسانی که

ص: 119

بدرگاه واثق حمل نمودند مردی را که مكبل و مقید به بند آهن بود از بلاد خودش بیاوردند چون بحضور واثق در آوردند ابن أبي دواد نیز حضور داشت ، آنمرد مقید گفت : با من خبرده از این رأیی که مردمان را بآن میخوانی رسول خدای میدانست و مردمان را بآن نخواند یا چیزی بود که آن حضرت نمی دانست؟ ابن ابي دواد گفت : البته میدانست .

گفت: پس برای آنحضرت آن توسعه بود که مردمان را بآن دعوت نفرمود و شما را این توسعه نیست ، یعنی اگر آن حضرت صلی الله علیه وآله وسلم با آن شئونات نبویه میدانست و سکوت فرمود شما را چیست که سکوت نمی کنید.

می گوید: حاضران بجمله مبهوت ماندند و واثق را چنان خنده فرو گرفت که خودداری نتوانست و بیای جست و از زور خنده دهانش را بدست فرو گرفته و بخانه دیگر شد و هر دو پای خود را در از کرده و همی بزبان آنمرد گفت « وسع النبي صلى الله عليه وسلم أن يسكت عنه ولا يسعنا » آن وقت بفرمود سیصد دینار سرخ بآنمرد بدهند و بشهر خودش بازگردانند، و دیگر بعد از این مجلس هیچکس را در امر قرآن ممتحن نساخت ، و از آنروز با ابن أبي دواد خشمگین گردید و این مرد همان أبو عبد الرحمن مذكور است.

خطیب در تاریخ بغداد كويد: أحمد بن أبي دواد برواثق مستولی شد ا و او را بتشدد در محنت قرآن بازداشت و مردمان را بقائليت بمخلوقیت قرآن دعوت می نمود .

دمیری در حیات الحیوان باین داستان گذارش گیرد و گوید : خطیب بغدادی در تاریخ میگوید که از طاهر بن خلف شنیدم که میگفت : عمر بن واثق با من گفت و این محمد همان است که او را المهتدى بالله میخواندند که پدرم واثق را قانون چنان بود که هر وقت میخواست مردی را بقتل برساند ما را در آنمجلس حاضر میساخت .

و در آن اثنا که روزی در مجلس او حضور داشتیم ناگاه شیخی را که در بند و قید آهنین کشیده بودند بیاوردند، پدرم واثق گفت : اجازت بدهید تا أبو عبد الله ، يعنى

ص: 120

أحمد بن أبي دواد اندر آید و اصحابش با او باشند، و شیخ را در مصلای وانق در آوردند شيخ گفت : السلام عليك يا أمير المؤمنين ، واثق گفت : لا سلم الله عليك ، شيخ آنجواب مذکور و آیه مذکوره را یاد کرد و چون احمد بنشست گفت : ای امیر المؤمنین این متکلم است ، واثق گفت : باوی سخن افکن .

أحمد گفت : یا شیخ در امر قرآن چگوئی؟ شیخ گفت : با من در سؤال از روی انصاف رفتار كن ، أحمد گفت : تو پرس ، شیخ گفت : تو در باب قرآن چه میگوئی؟ أحمد گفت : مخلوق است ، شیخ گفت: این چیزی است که رسول خدا و خلفای راشدین میدانستند یا نمیدانستند ؟ احمد گفت: نمی دانستند ، شیخ گفت : سبحان الله چیزی را که پیغمبر و أبو بكر وعمر وعثمان وعلي بن أبي طالب وخلفای راشدون نمیدانستند تو میدانی !

أحمد بن أبي دواد از این جواب خجل شد و گفت : مرا اقاله کن ، شیخ گفت : چنین کردم و مسئله بحال خود باقی است ؟ احمد گفت : بلی ، شیخ دیگر باره گفت : در امر قرآن ، یعنی مخلوقیت و عدم مخلوقیتش چگوئی ؟ گفت : مخلوق است ، شیخ گفت: این چیزی است که پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم وأبو بكر وعمر وعثمان وعلى علیه السلام وخلفاى راشدین میدانستند یا نمی دانستند؟ احمد گفت: میدانستند لکن مردمان را بآن نخواندند ، شیخ گفت « أفلا وسمك ما وسعهم ».

چون سخن باینجا رسید پدرم واثق بی اختیار برجست و به جلس خلوتی در آمد وستان بیفتاد و همی بزبان شیخ گفت در حالتیکه یکپای خود را بر پای دیگر افکنده بود: « هذا شيء لم يعلمه النبي صلی الله علیه وآله وسلم و أبو بكر وعمر وعثمان وعلي علیه السلام والخلفاء الى اشدون تعلمه أنت ؟ سبحان الله شيء علمه النبي صلی الله علیه وآله وسلم وأبو بكر وعثمان و علي والخلفاء الراشدون ولم يدعو الناس إليه أفلا وسمك ما وسعهم».

پس از آن عمار حاجب را بخواند و فرمان داد تا قیود را از شیخ برداشت و چهارصد دینارش عطا کرده رخصت مراجعت بداد، وأحمد بن أبي دواد از نظرش بیفتاد و از آن پس در هیچ زمان هیچکس را در کار قرآن امتحان نکرد .

ص: 121

دمیری می گوید: در این روایت وارد است که مهتدی بالله بن واثق نامش محمد است و بقولی جعفر بوده است و بروایتی جز این روایت نامش أحمد بوده است، آنگاه بحكايت حافظ أبو بكر آجری که مذکور نمودیم اشارت مینماید و میگوید : از مهتدی حکایت کرده اند که گفت : پدرم واثق را هیچکس سخن در دهان نشکست مگر شیخی که او را از مصیصه آوردند پس مدتی در زندان بماند و یکی روز پدرم بیاد او افتاد و باحضار او امر فرمود و شیخ را با غل و بند بیاوردند و بعد از سلام و داستان سلام واثق با احمد گفت : ازوی سئوال کن .

شیخ گفت : يا أمير المؤمنين من محبوس و مقید بوده ام و در زندان نماز میگذارده ام و برای ادای نماز تیمم میکرده ام بفرمای تابند از من برگیرند تا وضوء بسازم، واثق بفرمود تا بندش برگشودند و آب بیاوردند و شیخ وضوء بگرفت و نماز بگذاشت آنگاه واثق با احمد گفت : از وی سئوال کن ، شیخ گفت : سوال نمودن از من است أحمد را بفرمای تاجواب سوال مرا بدهد ، گفت : سئوال کن، شيخ روى باأحمد آورده آن سئوال وجواب مذكور «وفيا لكع بن اللكع» در میانه برفت .

پدرم واثق گفت: اى أحمد، من گفتم : لبيك ، گفت : ترا قصد نکردم ابن ابی دواد را خواستم ، ابن أبي دواد بحضرتش برجست واثق گفت : این شیخ را نفقه بده و اورا از شهر ما بیرون کن ، و این بعد از آن بود که وائق جوابهای شیخ را بشنید از جای برجست و بحجره در شد و جامه خود را از شدت غلبه خنده بدهان خود مینهاد و میخندید و آن کلمات شیخ را تذکره و تصدیق می نمود و ازین حکایت معلوم می شود که نام مهتدي أحمد بوده است، چه واثق چون احمد را بخواند مهتدی جواب لبيك داد دلالت بر آن کند که او را احمد نام بوده است .

و تواند بود که این استجابت مهندی مر پدرش واثق را برعایت ادب بوده است أما كلام واثق كه گفت : قصد من أحمد بن أبي دواد است این گمان را باطل می کند و دمیری میگوید: زود باشد که این داستان در ترجمه مهندی بطریق دیگر وسیاق دیگر بیاید، و آنچه این شیخ گفت الزام صحیحی و بحثی لازم است مرجماعت معتزله را

ص: 122

چه معتزله قرآن را مخلوق میدانند و از این کلمه چنان بر می آید که دمیری نیز قرآن را مخلوق نمی دانسته و برخلاف رأى مأمون و معتصم وواثق و معتزله بلكه أخبار وأحاديث شريفه أئمه هدى علیهم السلام است.

و نیز دمیری در ذیل احوال المهتدى بالله بن واثق می نویسد که از محاسن وی این حکایتی است که حافظ أبو بكر محمد بن حسين بن عبدالله بغدادی در کتاب خود می نویسد که ابو الفضل صالح بن علي بن يعقوب بن منصور هاشمی که از وجوه بني هاشم واهل خلافت و بر همه سبقت داشت میگوید: در حضور مهندی خلیفه حاضر بودم و این وقت جلوس کرده و در عرایض و مطالب مردمان نظر می افکند و بعد از شرحی می گوید :

مهندی در پایان مجلس و انجام مهام خلق با من گفت: از بدایت خلافت واثق بمخلوقیت قرآن قائل بودم تا گاهی که أحمد بن أبي دواد شیخی از اهل شام از مردم اذنه را بر ما در آورد و مقيداً بحضور واثق حاضر نمود و حکایت شیخ و مناظرات اورا با أحمد بن أبي دواد بصورتی دیگر مذکور میدارد و انشاء الله تعالی در ذیل احوال مهتدی رقم می شود.

مسعودی در مروج الذهب می نویسد که چون واثق دوستدار نظر بود وأهل نظر را تکریم می نمود و تقلید را دشمن میداشت و همیخواست بر علوم مردمان از متقدمين ومتأخرين واقوال فلاسفه واطباء آگاه باشد لاجرم در محضرش انواع علوم این جماعت در طبیعیات و بعد از آن در الهیات سخن میرفت ، و یکی روز با حاضران گفت : دوست همی دارم که بر كيفيت ادراك معرفت طب ومأخذ أصول آن نانا شوم آیا مأخذ آن از جهت حس است یا از جهت قیاس و سنت است یا از جهت عقل ادراک میشود یا علم طب و طریقه آن نزد شما از جهت سمع و شنیدن است چنانکه جماعتی از اهل شریعت بر این عقیدت رفته اند.

و چنان بود که ابن بختیشوع وابن ماسويه و ميخائيل در جمله حاضران بودند و بقولي حسين بن إسحاق وسلمويه نیز در جمله کسانی بودند که در این مجلس حضور

ص: 123

داشتند ، پس از میانه ایشان یکی گفت: اى أمير المؤمنين طایفه چند از اطباء و بسیاری از متقدمین ایشان چنان دانسته اند که آنطریقی که می توان بآن طریق ادراك علم نمود همان نجر به است فقط و به تنهائی باین معنی که این تجر به تکرر میجوید بر حسب حس بر محسوس واحد در احوال متغايره وحالات گوناگون پس بدست یاری آن یافت میشود و موجود میشود در آخر احوال چنانکه یافت میگردد در آغار احوال و حافظ و نگاهدار این معنی همان مجرب و آزموده شده است .

و چنان دانسته اند که تجربه راجع میشود بمبادی اربعه که این مبادی برای آن اوایل و مقدمات است و هو ما تفعله الطبيعة في الصحيح والمريض ، وباين مبادى تجربه منقسم می شود و باین سبب اجزای آن می گردد .

و چنان دانسته اند كه يك قسم از این اقسام طبیعی است که عبارت از آن کاری است که طبیعت در مریض و صحیح هر دو میکند مثل رعاف وعرق واختلاف ، يعنى اسهال وقیء که عمل مینماید در مشاهدت خواه منفعت رساند یا زیان آورد.

و قسمی دیگر عرضی است و آن چیزی است که از حوادث و نوازل عارض انسان میگردد و این حال مانند همان حال است که عارض انسان میگردد که مجروح یا ساقط و افتاده شود و خونی بسیار یا اندکی از وی بیرون شود یا اینکه در حال مرضش و یا صحتش آب سردی یا شرابی بنوشد و در مشاهده منفعت یا ضرری را بدنبال آورد.

و قسمی دیگر ارادی است و ارادی آن است که از جانب نفس ناطقه چیزی واقع شود مثل خوابی که انسان می بیند که گویا او معالجه کرده است مریضی را که در وی علتی است که مشاهدت میشود و معقول است بچیزی از اشیاء معروفه پس آن مریض بهبودی میگیرد از مرضش .

یا اینکه پیش از آن در دلش خطور مینماید در حالی که فکر مینماید پسرکون میجوید و غلبه میجوید ظن او بغطا نتش پس از آن تجربه میکند آنرا باینکه آن معالجه را چنانکه در خواب خود دیده بود معمول میدارد و همان کار را که در عالم خواب

ص: 124

در علاج کرده در حال بیداری نیز میکند و بآن رکون و رغبت میجوید و آن معالجه را می یابد چنانکه دیده بود در کون نموده بود یا بخلاف آن میشود و چندان که مکرر میکند همان گونه در می یابد .

و قسم دیگر نقلی است و آن برسه قسم است : یا اینکه دوائی واحد را از مرضی بمرضی دیگر که شبیه بآن مرض است نقل مینماید مثل اینکه از سفر جل و بهی بزعرور که قسمی از میوه است در معالجه شکم روش و استطلاق بطن بکار برند و تمام این جمله را جز اهل تجربه از جماعت اطباء ندانند .

و طایفه دیگر از ایشان اى أمير المؤمنين بر آن مذهب هستند که حیلت و چاره در تقریب امر صناعت طب و تسهيل آن این است که بازگردانند اشخاص را از علل ومولدات آن بسوى أصول حاصره جامعه هر آن را که گاهی که پایانی برای تو آد آن نباشد و اگر استدلال نمایند بر دواء از نفس طبیعت ارض حاضره موجوده في الحال والوقت دون الأسباب المؤثرة الفاعلة التي قد عدمت ، وبدون زمان و اوقات و انسان وعادات و شناختن طبايع اعضاء وجود آن ورصد و تحفظ و نگاهدارى بكل ما يكون

علة وجدت أولم توجد .

و این جماعت چنان میدانند و اقامت برهان مینمایند که چنان گمان میبرند که یکی از معلومات ظاهره که در آن هيچ شك وریبی نمیرود که اجتماع ضدین و فراهم آمدن دو چیز که ضد و همتای یکدیگر نباشند در يك حال جايز نيست ولامحاله ولابد وجود یکی از آن در همان حال وجود آن يك را نفی مینماید .

و می گویند: نیست این امر مانند چیزی که ظاهر و آشکارا باشد تا استدلال شود بر آن چیزها که مخفی و پنهان است وشيء ظاهر محتمل الوجود است لاجرم استدلال را راهی نمیماند و پوشیده میگردد و در این وقت قطع نمودن بر آنچه آن است آشکار نیست، و این قول جماعتی از حذاق و اساتید اطبا و مردمی که متقدم هستند در جماعت اطبای اهل یونان مثل ماسوس و ساساليس و جز ایشان است و این جماعت معروف باصحاب طب حیلی هستند .

ص: 125

چون سخن باین مقام ارتسام گرفت واثق خلیفه فرمود: مرا خبر دهید که جمهور اعظم وجمع كثير اين حكما واطباء در امرطب بکجا میروند و بچه چیز معتقد میباشند؟ جملگی عرض کردند کار بقیاس میکنند و اساس را بر قیاس گذارند فرمود : این حال چگونه است؟

حاضران متفق الكلمه گفتند که این طایفه را عقیدت چنان است که طریق وقانون بسوی معرفت طب مأخوذ از مقدمات اولیه ایست از آنجمله شناسائی طبایع ابدان واعضاء و افعال است و از آنجمله معرفت ابدان است در صحت و مرض و معرفت اهویه و اختلاف هواها و اعمال و صنايع وعادات واطعمه و اشربه واسفار ومعرفت قوای امراض است .

و گفته اند: در شاهد و ظاهر ثابت شده است که حیوان در صورت و طباعش اختلاف پیدا میکند و همچنین اعضای او مختلف است در طباع وصور آن و بدرستیکه اجساد حیوانیه متنفر میگردد بواسطه اهویه که بر آن احاطه کرده و بعلت حرکت وسكون واغذيه از مأكول ومشروب و خواب و بیداری و استفراغ آنچه از بدن خارج میشود و احتباس آن از اعراض نفسانیه از حیثیت غم و اندوه و غضب و هم واندیشه گوناگون .

گفته اند : غرض از طب همان تدبیر اجسام و حفظ صحت موجود در بدن صحیح و اجتلاب صحت است برای علیل ، پس واجب این است که بوده باشد حفظ صحت منوط بمعرفت اسباب ،مصححه، پس لامحاله واجب است بر طبیب از این مقدماتی که تصحیح پذیرفت چون خواهد مریض را معالجه نماید که نظر نماید در طبایع امراض وابدان و اغذيه وعادات وازمان و اوقات حاضره و اسباب تا بتمام این جمله استدلال جوید و طلب راه نمایی کند .

اى أمير المؤمنين اینکه مذکور شد قول بقراط حكيم وجالينوس است قيمن تقدم و تأخر منهم گفتند و این طایفه اطباء در بیشتر اغذیه واشر به و ادویه اختلاف کرده اند با اینکه در آنچه توصیف نمودیم اتفاق نموده اند بواسطه آن اختلافی که

ص: 126

در استدلال خود ظاهر ساخته اند .

پس از ایشان کسی است که استدلال میجوید بر طبیعت شيء از حیثیت اغذيه و ادویه بر حسب طعم آن و بوی آن یارنگ آن یا قوام آن یا فعل آن و تأثیر کردن آن در جسد ، و چنان دانسته اند که وثیقه در استدلال باجزاء است گاهی که بوده باشد الوان وارايح ، و آنچه یاد کردیم از افعال طبایع چهارگانه چنانکه اسخان وتبريد وتليين فعل آن است .

و طایفه دیگر از این جماعت چنان دانسته اند که صحیح ترین شهادات و ثابت ترین قضایا در حکم فرمودن بر طبعیت غذا و دواء آن چیزی است که مأخوذ گردد از فعل و کار کردن آن در جسد نه طعم و رايحه وماسوى ذلك ، چه استدلال کردن بآنچه سوای فعل و تأثیر است نمیتوان بآن حکم قطعی نمود و بر طبعیت دواء مفرد ومر كتب تکیه نشاید.

اینوقت واثق از میانه اطباء روى باحنين بن إسحاق آورد و گفت : اول آلات غذاء از انسان چیست ؟ گفت : نخستین : نخستین آلات غذا خوردن انسان دهان است و دندانها در دهان که شماره آن سی و دو دندان است : شانزده عدد در فك اعلى و شانزده عددفك اسفل و از هر يك از این دو طبقه چهار دندان پهن نیز اطراف است که اطبای یونانیین قواطع ، یعنی برندگان نامیده اند، چه بدستیاری این چهار دندان میبرد آدمی آنچه را که محتاج بقطع است از اطعمه لینه چنانکه این نوع اطعمه را بکارد میبرند و اینها ثنايا و رباعیات باشند .

و از دو پهلوی این چهار دندان در هر يك از این دو طبقه و دوفك دو دندان است که سرهای آن تیز و ریشه آن پهن است و این اسنان را انیاب خوانند و آن چهار دندان بالا و پائین میشکند آدمی آنچه را از اشیاء صلبه که خورده می شود .

و از دو پهلوی دو دندان ناب در هر يك از طرف بالا و پائین پنج دندان است که پهن و زبر و خشن است و آنها را اضراس و بزبان اهل یونان طواحن خوانند چه باین ده دندان طحن و آرد و نرم میسازد آدمی آنچه را که از مأکولات

ص: 127

محتاج بطحن آن است.

و هر يك از اين ثنايا و رباعيات والياب را يك اصل و ریشه است، اما افراس آنچه در فك اعلى واقع است دارای سه اصل است سوای دو ضرسی که در پایان دندانها است، چه بسیار افتد که برای هر يك از آنها چهار ریشه باشد و آنچه از اضراس درفك اسفل واقع است برای هر يك از آنها دو اصل و ریشه است سوای آن دو ضرسی که در اقصی استان است .

چه بسا اتفاق می افتد که برای هر يك از دو دندان سه اصل و ریشه میباشد و از این روی اضراس را کثرت اصول حاجت است و سایر دندانها را نیست بواسطه شدت عمل کردن بآنها ولی نه دندانهای طرف پائین ، و اینکه اختصاص یافته است دندانهای علیای اضراس بزیادتی در اصول و ریشه بواسطه تعلق و آویختگی آن است بطرف بالای دهان و چون آویزان است ریشه بندی آن باید سخت تر باشد .

واثق گفت : از توصیفی که در این آلات نمودی نیکوسخن کردی و برای من کتابی تصنیف کن که تمامت آنچه را که به معرفت آن در این باب حاجتمند هستند حاوی و جامع باشد، لاجرم حنین کتابی برای واثق بنوشت و برسه مقاله مقرر و مدون ساخت و در آن کتاب فرق میان غذاء ودوا ومسهل و آلات جسد را معین نمود .

مسعودی گوید : بعضی مذکور داشته اند که واثق در این مجلس و پاره مجالس دیگر از بسیاری از مسائل از حنين بن إسحاق بپرسید و حنین آن مسائل را پاسخ بداد و در هر يك از آنها کتابی بنوشت که ترجمان کتاب مسائل طبيعيه و جامع انواعی از علوم بود .

و از جمله مسائلی که واثق از حنین سئوال کرد و بقولی واثق یکی از ندمای خود را حاضر ساخت و آن ندیم در حضور واثق از حنین پرسش مسائل مینمود و خلیفه عصر می شنید و از آن مسائل که سائل وارد مینمود و میپرسید و جواب میداد در عجب میرفت تا گاهی که آن ندیم از حنین پرسید از اشیائی را که هوا را تغییر دهد

ص: 128

و دیگر گونش سازد چیست .

حنین گفت : پنج چیز است: یکی اوقات سال است و دیگر طلوع و غروب كواكب و دیگر ریاح و بلدان و بحار است، سائل گفت : اوقات سال چند است؟ حنین گفت : چهار فصل است بهار و تابستان و پائیز و زمستان و مزاج ربیع ، یعنی بهار در حرارت و رطوبت معتدل و مزاج تابستان گرم و یا بس ، و مزاج پائیز سرد یابس ، و مزاج زمستان بارد رطب است .

ندیم گفت: با من از کیفیت تغییر دادن كواكب مر هوا را خبرده ؟ حنين گفت: آفتاب چون نزديك هوا ويا هوا نزديك بآفتاب شود هوا را گرمی و سخونت بسیار گردد خاصه هر چه عظمت خورشید بیشتر باشد و هر وقت خورشید از زمین وهوا دور یا هوا از خورشید دور شود سردی و برودت هوا شدت گیرد.

ندیم گفت: با من خبر ده که بادها چند قسم است ؟ حنین گفت : ریاح بر چهار نوع است: یکی باد شمال دیگر جنوب دیگر صبا دیگر دبور ، أما باد شمال: قوه باد شمال سرد و خشك است ، وأما جنوب گرم و تر است و اماريح صبا و دبور در حالت اعتدال است جز اینکه نسیم صبا بحرارت و یبوست مایل تر و دبور به برودت و رطوبت از صبا امیل است.

ندیم گفت: از حالت بلدان و امصار از این حیثیت با من بازگوی ؟ حنين گفت: بر چهار گونه است: نخست ارتفاع است، یعنی بلدانی که در زمینهای بلند واقع شده اند و دیگر انخفاض است، یعنی در جاهای پست واقع شده اند ، سوم شهرهایی که در مجاورت جبال و بحار بنیان شده اند، چهارم در طبیعت خاک زمین آباد شده اند .

و نواحی بر چهار قسم است: جنوب و شمال و مشرق ومغرب ، ناحيه جنوب اسخن و گرمتر و ناحیه شمال ابرد و سردتر و دو ناحیه مشرق و مغرب در حالت اعتدال است و اختلاف هوای بلدان بر حسب بلندی و پستی است هر شهری که در زمین مرتفع باشد سردسیر و آنچه در زمین پست و فرود باشد گرم سیر است.

و شهرها بموجب مجاورت کوهستان اختلاف پیدا میکنند زیرا که در هر کجا

ص: 129

کوه نسبت بشهر در ناحیه جنوب واقع شده باشد این شهر در نهایت سردی خواهد بود چه بواسطه وجود کوه از وزایش بادهای جنوبی مستور است و همان باد شمال به تنهائی بآنجا میوزد و هر زمان کوهستان در ناحیه شمال شهر باشد این شهر گرم سیر میگردد.

سائل گفت : با من خبر بده که شهرها چون با دریاها مجاورت جویند چگونه در هوای آنها اختلاف میرسد ؟ حنین گفت: اگر دریا نسبت بآن شهر در ناحیه جنوب واقع شده باشد این شهر و هوای آن گرم و تر خواهد بود و اگر در ناحیه شمال شهر باشد آن شهر سردسیر خواهد بود، سائل گفت: با من خبر بده که اختلاف اهویه و امزجه شهرها بر حسب حال آنشهر از چه حیثیت است؟ گفت : اگر زمینش سنگستان باشد این شهر سردسیر میشود و خشکی بر آن غلبه کند و اگر زمینش گیل باشد برودت ورطوبتش افزون شود.

سائل گفت: این اختلاف هوا از جانب دریا از چیست ؟ گفت : اگر مجاورت اهویه بآبهای ناخوش و نقيع يا مردار يا بقولات متعفنه باشد یا آنچه بد بوی وعفن است هوا را دیگرگون میسازد .

بالجمله چون پرسش ندیم و اجوبه حنین طولانی گردید طبعیت واثق ضجرت و ملالت گرفت و رشته سخن را ببرید و تمام حضار را بریزش در هم و دینار برخوردار ساخت و فرمود: هر يك از شما از آنچه او را از حالت زهد در این دنیای فنا و غرور و سراچه بلایا و دثور دریافته بعرض رساند ، و آنجماعت هر چه دیده و آزمایش کرده بودند معروض داشتند و حکایات زهد زهاد و فلاسفه از جماعت یونانیشتین و حکمای متقدمين مثل سقراط و زوجانس بعرض برسانیدند.

بعد از آن وائق فرمود: در آنچه خواستم سخنان دلپذیر و حکایات دل نواز آوردید و لیکو بیان کردید هم اکنون باید هر يك از شما از بهترین چیزی که از نطقی و کلمات حکمائی که در هنگام وفات اسکندر و خوابانیدن او را در تابوت احمر شنیده است با من خبر دهد.

یکی از حاضران عرض کرد: اى أمير المؤمنین هر گونه تکلمی که این حکمای

ص: 130

بزرگ عالم در آنحال غرابت اشتمال کرده اند سخت نیکو و پسندیده است و از تمامت حکمائی که در آنم حضر ومشهد حاضر وشاهد ومتكلم و ناطق شده اند دو جانس بهتر سخن نموده است ، و بعضی بر آن هستند که این کلمات از یکی از حکمای هندوستان است که در بوستان سخن نهال حکمت بکاشته و از جویبار معرفت آبداده چه دوجانس گفت « إن الاسكندر أمس انطق منه اليوم وهو اليوم أوعظ منه أمس ».

همانا اسکندر دیروز که در جامه هستی محلی و زبانش بانواع تکلم و نطق گویا بود از امروز که روح حیوانی و انسانی از کالبد تهی ساخت و لاشه بیجان در میان بگذاشت و زبان و سایر اعضا وقوی او بیکار ماند ناطق تر بود، زیرا که نگران میشوند چنان پادشاهی قادر قهار فهيم عازم حازم ممالك سپار سخن گذار يكدفعه خاموش و بی هوش و بی توش گردید.

و همان اندام که دیروز می دید و می شنید و می فهمید و میرفت و می نشست و میخورد و می آشامید و پیاده و سواره گرد جهان میگشت و نیمه جهان را مسخر کرد از تمام این صفات و حالات ساقط و یکباره صامت گشت برای موعظت و عبرت و هوشیاری مردمان غافل از دیروز برتر است ، وأبو العتاهيه شاعر این معنی را از قول این حکیم اخذ کرده در این شعر بنظم آورده است:

كفى حزناً بدفنك ثم إني *** نقضت تراب قبرك من يديا

و كانت في حياتك لي عظات *** و أنت اليوم أوعظ منك حياً

لمؤلفه :

بگاه زندگی بودی دو صد پند *** ولی در دیده مرد خردمند

که از یکفطر آمد پدیدار *** که خرم شد از او صحر او کهسار

ازین قطره هزاران بحر جوشید *** بسان رعد هر دم میخروشید

خرامیدی بسان سرو آزاد *** گهی ناشاد ازو و که ازو شاد

گهی چون ماه و گه تا بنده خورشید *** ز پیشانی نمودی صد چو ناهید

دو کفش هم چو بحر گوهر آمود *** زبان چون قند و گاهی زهر آلود

ص: 131

کهی چون سر رو که چون بید مجنون *** گهی چون فحم و که چون در مکنون

دو چشمانش کهی فتان جانها *** گهی از چشم او پژمان روانها

گهی بر تخت با صد گونه نعمت *** گهی بر تخته اندر گور همت

گهی صد گونه دل برد از شمایل *** مسخر کرده جانها در شمائل

بحيرت جمله اندر صانع كل *** كه يك جا جمع آورده گل ومل

ز هجرانش روانها پر از اندوه *** شده بار فراقش چون دو صد کوه

هزاران عاشقش در هر کناری *** ز زلفش گشته بی تاب و قراری

دلاویزی و دلداری آنماه *** نصیحتها بود در سفله و شاه

که یکتا ایزد قهار بیچون *** چگونه خلق کرد این ماه گردون

چو شد پیر و خمیده کشت پشتش *** ز دست ناز پرور یافت مشقش

بخواری چون بمرد و رفت درگور *** ز خاطرها بشد آن شورش و شور

محبتها يبغض آمد مطول *** در آن موئی که بد جعد مسلسل

کسانیکه در آن امید خفتند *** که خاک پای او با مژه رفتند

در آنصورت که بودی جانشان شاد *** در آنقدی که بودی شاخ شمشاد

چو کار و وازدهاز آمد به پیری *** گریزان زو شدند از ناگزیری

بچشم مردمان دانش اندوز *** که یکسانشان بسر آید شب و روز

نصیحتها است از خلاق آدم *** که بنهاده چنین بنیاد عالم

که تا در این سرای هیچ در هیچ *** بهیچ اندر نگردی پیچ در پیچ

سکندرها بپرورده بدامن *** شده زو پر جهان از ما و از من

دهانها پر ز نام و دولت او *** درونها پر ز بيم از صولت او

جهانی را بتاجش ساز و سوگند *** شهنشاهان بدیدش آرزومند

درخش تاج او برتر ز خورشید *** گرفته باج اندر ملك جمشيد

اجل ناکه چنانش زد بسیلی *** که گلگون چهره اش گردید نیلی

ز تخت شاهیش از صفحه ماه *** بتخته برد و افکندش در آنچاه

ص: 132

همان تخته که تا روز قیامت *** از آنجاهش به بیند کسی علامت

اگر بیدار باشد چشم جانت *** ازین پندت شود روشن روانت

تو خود كافي به پند خویش هستی *** کند هشیارت آخر گرچه مستی

چون واثق این اشعار موعظت آثار و کلمات حکمای فضیلت شعار را شنید چنانش گریه فرو گرفت که ناله اش بلند شد و نیز تمام مردمی که در آن محضر حضور داشتند صدا بگریه و نجیب و ناله بر کشیدند آنگاه واثق فوراً برخاست و این شعر همی برخواند :

و صروف الدهر في تقديره *** خلقت فيها انخفاض وانحدار

بينما المرء على اعلائها *** إذ هوى في هوة فيها فخار

انما متعة قوم ساعة *** و حياة المرء ثوب مستعار

بیان پارۀ حکایات أبي جعفر الواثق خلیفه با بعضی از ندماء و دیگران

مسعودی در مروج الذهب می نویسد: جوانی در مجلس واثق برسم ندیمان حاضر میشد و بواسطه خوردسالی در زمره ندماء نمی نشست و ناچار بپای می ایستاد و باسال بردگان بيك زانو جلوس نمی نمود، اما چون بدولت ذكاء و نعمت هوشیاری و ثروت خردمندی و بضاعت ادراك برخوردار بود خلیفه او را اجازت داد که در سلك سایر ندماء و جلساء در هر چه ایشان را سخن رود وی نیز با فاضت و افادت پردازد و آنچه بخاطرش میرسد و در سینهاش خلجان مینماید از امثال سایره و ابیات نادره وحدیث ممتع وجواب مسرع با فادت آورد.

میگوید: کثرت میل و شدت حرص و نهایت رغبت و تهمت واثق بطعام ومأكولات بيك اندازه ایست که مشهور و متعالی د مستغنی از توضیح و تلویح است ، لاجرم روزی

ص: 133

واثق باحاضران مجلس گفت: از انواع نقل و تنقل در شراب آنچه را که پسندیده میدارید مختار سازید ، بعضی گفتند : نبات شکر است ، و برخی گفتند : انار شیرین و جمله گفتند: سیب ، وزمره گفتند : نیشکر است که با گلاب طبخ شود، وگروهی گفتند که طریق فلسفه نقیض این را میطلبد و ملحی جوشیده است، و انبوهی گفتند که صبری است که « یمحی بمذاب النبيذ ويجلي على سورة الشراب ومرارة النقل ».

واثق گفت ازین جمله که یاد کردید چیزی را که مطبوع باشد بزبان تراندید ، آنگاه باندیم خورد سال روی کرد و گفت : ای پسر تو بگوی تا چگوئی گفت : نان خشك شير خمير ، این سخن بدلخواه واثق موافق افتاد و گفت : نیکو گفتی ونيكو اصابه كردى بارك الله لك ، و اين روز اول جلوس او در حضور واثق بود و این کلمات در آغاز مجلس وی بپایان آمد.

در تاريخ أخبار الدول إسحاقى مسطور است که عمل رماني گويد : من از جمله کسانی بودم که در زمان خلافت واثق در مال مصر دچار نمیمه ساعیان و فتنه مفسدان و تهمت دشمنان گردیدم، لاجرم از طرف خلیفه عصر در طلب من برآمدند و هر چه سخت تر در جستجوی من بکوشیدند چندانکه فراخنای زمین برمن تنگ و توقف در محتد خودم بر من تنگ افتاد .

لاجرم از مسکن خود بیرون رفتم تا مگر در پناه مردی آزاده و امان شخصی گرانمایه که هیچکس را در زنهاری او دست و حکم نباشد بر آسایم و روزگاری میهمان خانه اش از گزند این ایرمان سرای براحت بگذرانم .

پس همی از مکانی بمکانی و از زمینی بزمینی و حصني بحصتی راه نورد شدم تا باراضی و منازل بني شيبان بن ثعلبه رسیدم و همی جای بجای برفتم تا بسرائی رفیع ومنيع برپشت را بیه ای رسیدم.

خیمه و خرگاهی بدیدم و در يك طرف آن مکان اسبی بسته و نیزه آویخته نگریستم که سنان آن چون آینه حلب و شمشیر عمر و معد يكرب در لمعان بود آسوده از فراز باره ام بزیر آمدم و ازديك خيمه برفتم و اهل خیمه را سلام بفرستادم

ص: 134

و از پشت پرده خیمه جواب بشنیدم و از خلال پرده ها چشمها بمن افکنده شد که مانند چشم آهوان ختائی بی خطا بود .

و یکی از آن زنها با زبان شکرین گفت: ای حضری مطمئن باش ، گفتم : چگونه مطلوب مطمئن شود و مرعوب ایمن گردد و بسیار کم اتفاق می افتد که آنکسی را که سلطان خواهنده و طالب اوست و خوف و بیم غالب اوست نجات رسد مگر اینکه یکوهساری فرارنده یا در معقلی منیع پناهنده شود، آن خاتون دلپذیر گفت :

ای حضرى « لقد ترجم لسانك عن قلب صغير و ذنب كثير قد نزلت بفناء بيت لا يضام فيه أحد ولا يجوع فيه كبد مادام لهذا الحى سنداولبد" ، هذا بيت الأسود بن فنان أخى كليب واعمامه شيبان صعلوك الحى" في ماله وسيدهم في فعاله لا ينازع ولا يدافع له حفظ الجوار وموقد النار وطلب النار ».

همانا زبان تو ترجمان دلی كوچك و گناهی بزرگ است ، اما آسوده باش که در پیشگاه سرائی فرود آمدی که هیچکس جز بخوبی آهنگ آن نکند و هیچکس بقصد آن و کسانش بر آمدن نتواند و هیچ جگری و کبدی در آن گرسنه و تشنه نماند چندانکه برای این قبیله نام و نشانی و مجلسی و آرامگاهی است .

این خانه اسود بن فنان برادر کلیب و اعمام اور قبیله شیبان است و مال ومنان او بدرویش و در یوزه قبیله اختصاص دارد و سیند و آقای این قبیله است، در آنچه گوید و کند نه با او منازعت کنند و نه آنکس را که در جوار و پناه آورد مدافعت نمایند آتش برافروزد و طلب خون نماید .

همانا قانون بزرگان عرب چنان بود که در امکنه بلند آتش می افروختند تا علامت مهمان نوازی و پناه دادن و مردم گمشده را راه نمودن و نشان سخا و آزاد مردی باشد چون این سخنان دلپذیر تسلیت آمیز از آن دولب مهرانگیز بشنیدم برباره اندوه و غم مهمیز بر کشیدم و خوف و وحشت و دهشتم زایل شد و در این حال که باین خیال او بودم آنماه پردگی گفت: ای جاریه از خیمه بدرشو و مولایت را خبر کن.

ص: 135

اندکی بر نیامد که جاریه بیامد و اسود بن فنان با جمعی از بني عمش بیامدند زیبا پسری دیدم که شارب لطیفش با موی سیاه ظریف سبز و عارض شریفش با خط دار بائی گلگون بود ، چون مرا بدید گفت: کدامیکس میباشد که از دولت ورودش نعمت ابود بما بخشیده است ؟ آن زن بیامد و گفت :

أبو مرهف ، اينك اين مرد است که البت به أوطانه وازعجه سلطانه وأوحشه زمانه وقد احب جوارك ورغب في ذمتك وقد ضمنا له ما يضمن لمثله مثلك ، وطن اورا بمحن افکنده ، سلطان عصر عصر وفرمانفرمای روزگارش او را از خانمان دور افکنده و زمانه اش بوحشت و دهشت انداخته است و اکنون دوست همی دارد که در پناه وجوار وامان واطمینان تو اندر باشد و ما در امر او ضمانت کردیم آنچه را که برای مانند اونی مانند توئی ضمانت میکند، گفت: بلکه خدای منان بروی منت گذارد ووفای بعهد فرماید .

و از آن پس دست مرا بگرفت و بنشست و بنشستم بعد از آن فرمود « يا بني أبي وذوي رحمي أشهدكم أن هذا الرجل في ذمتي وجواري فمن أراده فقد أرادني ومن كاده فقد كادني وما يلزمني في أمره من الحال إلا ويلزمكم مثله فيسمع الرجل منكم ما يسكن إليه قلبه وتطمئن إليه نفسه ».

ای فرزندان پدرم ای صاحبان رحمم شما را گواه میگیرم که این مرد در عهد وجوار و پناه من اندر است ، هر کسی در حق او اراده ناخوب کند با من بقصد بد رفته است ، و هر کسی باوي کید نماید با من کید ورزیده است، و ازین ساعت ببعد هرچه در امر و حفظ و حراست و رعایت حال او بر من ملزم شده است شمارا نیز همان الزام والتزام است ، پس هر يك از شما آنگونه سخنان و کلمات و اخبار بدو گوئید که موجب تسكين قلب و آرامی دل و اطمینان نفس و آسایش خاطر او باشد.

محمد در صافی گوید: هرگز از هیچکس جوابی نشنیدم که نیکوتر از جواب ایشان باشد ، چه یکباره ومتفق القول گفتند در ماهي أول منة مننت بها علينا ولا يد بيضاء طوقتنا بها، این نخست منتی نیست که ما را بآن منت نهادی و اول ید بیضائی

ص: 136

نیست که ما را بآن مطوق ساختی .

کنایت از اینکه چه بسیار کسان را که زنهار دادی و ما را در شرکت آنکار افتخار بخشیدی و باين نيك نامی در جهان ناپایدار بنامی پایدار برخوردار فرمودی « و مازال أبوك قبلك في بناء الشرف لنا ودفع الدم عنا فهذه أنفسنا وأموالنا بين يديك »

این سیرت حمیده و خصلت ستوده ایست که از پدرت بميراث داری ، چه او نیز پیش از تو این بنای شرف را برای مباهات ما بر کشید و زبان ذم وقدح اهل روزگار را از ما کوتاه گردانيد ، واينك جان و مال ما میباشد که در خدمت تو و نثار امر و فرمان تو حاضر و ناظر است، بعد از این سخنان خیمه و قبهای بلند در پهلوی خانه خودش برزد و من همواره در کمال عزت و مناعت و آسایش در جوار عنایت او میزیستم تا گاهی که خلیفه آنچه را که آرزومند بودم بمن بخشید و از گذشته بگذشت و آسوده و فارغ البال باهل وعیال خود بازشدم.

و دیگر در مروج الذهب مسعودی مسطور است که أبو تمام حبیب بن اوسطائی شاعر مشهور گفت: در روزگار خلافت واثق خليفه بسر من رأى روان شدم و چون نزديك بانشهر رسیدم مردی اعرابی مرا بدید خواستم خبر لشکر را از وی بپرسم .

پس گفتم : ای اعرابی از کدام طایفه هستی؟ گفت : از بنی عامر ، گفتم : از حالت لشكر أمير المؤمنین چه اطلاع داری؟ گفت : « قتل أرضاً عالمها » گفتم : در باره أمير المؤمنین چگوئی ؟ گفت « وثق بالله فكفاه اشجى القاصية وقصم العادية ورغب عن كل ذي جناية » بخداوند تعالى وثوق جست و خداوندش در هر امری کافی شد و مخالفان دور و نزديك و دشمنان ترك و تاجيك را دچار هیبت و ناله ساخت و از مردم جانی کناری جست.

گفتم : در حق أحمد بن أبي رواد قاضی جبكوئى ؟ گفت « هضبة لا ترام وجبل لا يضام تشحذ له المدى وتنصب له الحبايل حتى إذا أقبل كان قد وثب وثبة الذهب

ص: 137

و ختل ختلة الضب » كوهى است منبسط که هیچکس را آرزوی ادراکش نیست و جبلی است عظیم و رفیع که دستخوش هیچ پای و پای کوب هیچ دست نیست .

چه بسادشمنان که در کمین اوسگینها تیز و حبایل و دامها از بهرش بیار استند و در کید و کین او بر آمدند و چون دروی طمع بستند بناگاه چون گرگ درنده و سوسمار فریبنده برجست و راه برایشان از هر جهت بر بست و جمله را در زیر قدم دمار و بوار در سپرد.

گفتم : درباره محمد بن عبد الملك زينات چگوئی ؟ گفت : وسع الداني شره ووصل إلى البعيد ضره له في كل يوم صريع لا يرى فيه اثر ناب ولا مخلب » دور و نزديك را ازش او وزیان وضر او آسایش نیست ، در هر روزش صریعی بیچاره و افکنده تباه گشته است که دروی نشانی از چنگ و ناب و ناخن و دندان نیست ، یعنی چنان غافل میسازد و بحیلت و مکیدن دچار گزند رنج وهلاك مینماید که نمیتوان بدو نسبت داد یا از دسایس وی شمرد.

گفتم : در ماده عمرو بن فرج چه گوئی ؟ گفت : ضخم نهم استعذب الدم ينصيه القوم ترساً للدعاء ضخيم وحريص وكثير الاشتهاء ، خون مردم را چون آب گوارا شمارد مردمان او را برای سپر دعا نصب مینمایند.

گفتم: در حق فضل بن مروان چه سخن میرانی ؟ گفت : رجل نبش بعد ماقبر ليس تعد له حياة في الاحياء وعليه خفة الموتى » مردی است که گوئی بعد از آنکه در گور بوده بیرونش آورده اند، یعنی حس زندگانی دروی نیست و نمی توان او را دارای حیات و در شمار مردم زنده دانست و در عین زندگی دارای عالم مردگی است.

گفتم: در حق أبي وزير چگوئی ؟ گفت : « تخاله كبش الزنادقة اما تراه إذا اخمله الخليفة سمن وربع و إذا هزه امطر فامرع » چنان او را میپنداری که فوج زنادقه است آیا نگران وی نیستی که چون خلیفه او را معزول و منزوی و گم نام میگرداند فر به میشود و بگو الیدن و چریدن و خوردن و آشامیدن تن آسانی کند و چونش بجنبش در آورد و زمام اختیار بدو گذارد میبارد و میرویاند و خرم و کامکار میسازد .

ص: 138

:گفتم در حق أحمد بن خصيب چگوئی ؟ گفت « ذاك اكل اكلة لهم فزرق زرقة بشم » گفت : این مرد جز خوردن و حرص در خوراك و همیشه از کثرت خوردن تخمه بودن کاری ندارد .

گفتم : در حق إبراهيم برادر أحمد چگوئی ؟ گفت « أموات غير أحياء و ما يشعرون ايان يبعثون » از کمال بی شعوری و گولی نمی توانش در شمار زندگان آورد و هرگز در پایان امر نگران نیست .

گفتم : در حق أحمد بن إسرائيل چگوئی ؟ گفت : « الله دره أى فاعل ر أى صابر هو ؟ أعد الصبر دثاراً والجود شعاراً وأهون عليه بهم » خیر وخوبی او با خدای باد مردی کارگذار و در امور روزگار و حوادث ليل و نهار شکیبا است صبر را دنار و جود را شعار خود ساخته و بر مردمان سنگین و ثقیل نیست .

گفتم: درباره معلی بن ایوب چگوئی؟ گفت « ذاك رجل خير نصيح السطان عفيف اللسان سلم من القوم وسلموا منه » مردی باخیر و خوبی پادشاه را نصیح و زبانش عفیف است و بسبب این صفت نیکو از زبان و زیان مردمان سالم و مردمان نیز از گزند او سالم هستند .

گفتم : در حق إبراهيم بن رباح چگوئی ؟ گفت « ذاك رجل أوثقه كرمه واسلمه فضله وله دعاء لا يسلمه ورب لا يخذله » وی مردی است که بواسطه آیات کرم و نشان فضل محفوظ و سالم و او را دعائی است که هر گزش بدیگرانش تسلیم ننماید و پروردگاری دارد که مخذولش نمیفرماید « وفوقه خليفة لا يظلمه » و بر فرازش خلیفه ایست که او را مظلوم نمی گذارد .

گفتم : در حق پسرش حسن چگوئی ؟ گفت « ذاك عود نضار غرس في منابت الكرم حتى إذا اهتز حصدوه » وی عودی و شاخه سبز و خرم است که در روئید نگاه کرم و منابت کرامت نشانده شده است و چون بلندی و امو و بالیدن کیره حصادش میکنند .

گفتم: در حق نجاح بن سلمة چگوئی ؟ گفت : « لله دره أى طالب وتر ومدرك

ص: 139

ثار يلتهب كانه شعلة نار له في الخليفة في الاحيان جلسة تزيل تعما وتحل" نقما » خير و نیکی او باخدای باد چون در طلب خون بر آید و خون بجوید ادراك خون را بنماید و چنان افروختگی گیرد که گوئی شعله آتشی افروخته است و او را گاه بگاهی از طرف خلیفه جلساتی است که از شدت تندي والتهاب نعمتها را زایل و نقمتها را واصل گرداند.

این وقت گفتم : ای اعرابی منزل تو در کجاست تا بتوآيم؟ گفت « غفراناً أنا اشتمل النهار والتحف الليل فحيثما ادركنى الرقاد رقدت مالی منزل » ببخش مرا منزلی و مأوائی نیست از فروز روز جامه کنم و از ظلمت شب لحاف لحاف جويم ، لاجرم هر کجا که خواب مرا فرو گیرد همانا در آنجا بخوابم، گفتم ، خوشنودی تو از این مردم سپاهی چیست ؟

گفت : « لا اخلق وجهي بمسئلتهم » آبروی خود را بواسطه سؤال کردن از ایشان از دست نمیگذارم ، و بقولی گفت « ان اعطوني لم أحمدهم وان ضيعوني لم ادمهم » اگر چیزی بمن دادند دهان از ثنای ایشان بر نمیگردانم و اگر عطائی نکردند زبان به نکوهش ایشان بتابش نمی آورم و من بر این صفت هستم که غلام طائی گفته است:

و ما ابالي و خير القول اصدقه *** حقنت لي ماء وجهي أو حقنت دمي

گفتم : گوینده این شعر من میباشم ، گفت: آیا تو خود طائی هستی ؟ گفتم : آری گفت : الله أبوك آیا توئی که میگوئی :

ماجود كفيك ان جادت وان بخلت *** من ماء وجهي إذا اخلقته عوض

کنایت از اینکه وقتی جود را ستایشی است که آبروی سائل را در عوض آن نریزی گفتم: آری، گفت : تو شاعر ترین مردمان عصر خود هستی ، گفتم : از اشعار خود برای من بخوان، پس این شعر را قراءت کرد :

باشه

أقول و جنح الدجى ملبد *** ولليل من كل فخ يمد

و نحن ضجيعان في مجسد *** فلله ما ضمن المجسد

ص: 140

فيا غدان كنت بي محسنا *** فلا تدن من ليلتي ياغدا

و يا ليلة الوصل لا تنفدي *** كما ليلة الهجر لا تنفد

کنایت از اینکه از شدت پریشانی خواستارم که این شب را روزی نرسد و بروز نرسانم گفتم : الله أبوك و او را با خود بازگردانیدم تا أحمد بن أبي دواد را بدیدم و داستان وی را بدو عرضه دادم، ابن دواد او را به پیشگاه واثق برسانید واثق بفرمود تا هزار دینار سرخ در عطایش بدادند، و نیز از سایر کتاب و نویسندگان و اهالی دولت چندان از بهرش بگرفت که او را واعقابش را بی نیاز ساخت.

مسعودی می گوید: مخرج این داستان از ابو تمام است اگر ابو تمام در این داستان که بیاورده است بصدق و راستی حکایت کرده باشد وأبو تمام را دروغ زن نمیدانم همانا اعرابی این توصیف را که نموده است نیکو نموده ، و اگر ابو تمام خود این حکایت را ساخته باشد و باین اعرابی منسوب داشته است همانا در نظمش مقصر است چه مقام ومنزلت أبي تمام از این امر بیشتر است.

بیان خوابدیدن ابی جعفر واثق و تفصيل سد ذى القرنين

در اغلب کتب معتبره در ذيل شرح خواب كه يك جزء از چهل و شش جزء نبوت است و در کتاب نزهة القلوب مسطور است که واثق خلیفه در خواب چنان دید كه يأجوج و مأجوج سد مشهور را خراب کرده و بمعموره عالم بتاخته اند ، ازین خواب غرابت آمیز دهشت انگیز شد و با کمال اضطراب بیدار گردید ، چه او را رسیده بود که در حدیث صحیح و خبر صریح وارد است که نکوهیده ترین ملوك آن ملکی است که در زمان او يأجوج ومأجوج سد را خراب نمایند و بمعموره عالم در آیند. خلیفه را دغدغه عظیم دست داد و امر فرمود تا سلام ترجمان که نمی از معتمدان

ص: 141

آستان خلافت بنیان بود با هزار تن جوان برومند ارجمند بتحقیق سد بروند و مواجب و وظیفه سه ساله ایشان را بداد و فرامین سلطنتی با خلاع فاخره و تحف گرانمایه مخصوص بولات و فرمان گذاران ولایات صادر و امر فرمود : سلام را باید منزل بمنزل ببرند تا بمقصد برسانند و از گذر بانان سد ذی القرنین خبری با تحقیق و صحیح بیاورند آنگاه نماز دیگر ایشانرا از سامره روان کرد.

ایشان برفتند تا بفرما نگذار تبریز رسیدند و از آنجا را هسپار شدند تا بملك ارمنيته إسحاق بن إسماعيل وارد شدند و فرمان خلیفتی و تحف سلطنتی را تقدیم کردند پادشاه ارمنیه ایشان را بخدمت فيلان شاه ملك شيروان فرستاد، ایشان فرمان و خلاع خلافت را بدو تفویض کردند، فیلان شاه نیز ایشانرا بخدمت صاحب سرير ملك در بند رسانیده فرمان و خلعت خلیفه را بملك در بند تقدیم کرد ، ملك دربند ایشان را نزد طرخان فرستاد ایشان فرمان و خلعت خلافت را بدو بدادند و طرخان نیز جمعی را با ایشان همراه و دلیل ساخته بجانب ملك آلان فرستاد ، وملك آلان فرستادگان خلیفه دوران را بملك خزر رسانید و ایشان ساوغات و فرمان وخلعت خلیفه را بملك خزر تسلیم کردند.

ملك خزر آنچه در بایست سفر ایشان بود فراهم ساخته و جملگی را روانه نمود ، و از آن پس که بیست و شش روز طی کردند بزمینی رسیدند که بوی ناخوش میآمد و از آنجا روز دیگر راه برگرفتند تا بشهرهائی رسیدند که از ظلم و بیداد ویران شده بود ، از آنجا نیز بیست روز دیگر برفتند تا بحصنى وقلعه چند نزديك کوهی رسیدند و سد يأجوج ومأجوج در شعب و دره آن کوه واقع شده بود و مردم آن حصون وقلاع بزبان عرب تکلم میکردند و بزبان فارسي واقف بودند اما بملت سکندر میز بستند و از ملت اسلام بی خبر بودند و از خلفای بنی عباس و آندستگاه و اساس آگاهی نداشتند .

سلام ترجمان از دآنجماعت برفت و سلام واثق بالله خلیفه را بآن گروه ابلاغ کرد و از کیفیات شریعت غراً وطريقت بيضا ونبوت خاتم الانبیاء صلى الله عليه وسلم بیان کرد ، چون

ص: 142

آن جماعت آن تفصیل را از روی فهم و انصاف بشنیدند از مذهب اسکندری باز شدند و ملت محمدی صلی الله علیه وآله وسلم را اختیار کردند رسولان بعد از اظهار مسرت از حالت سد بپرسیدند و گفتند: خلیفه روزگار در این اوقات خوابی غریب دیده و از این خواب بسیار پریشان خاطر گردیده و دغدغه بدو راه کرده است ، گفتند: باری خللی در سد راه نیافته است .

سلام ترجمان صورت خواب را بیان نمود ایشان گفتند : تعبیر خواب خلیفه این است که در این زودی یکی از گروه یأجوج را اندیشه بر آن رفته که از سد بیرون جسته خود را بمعموره جهان برساند، لاجرم بدستیاری آن قوت و قدرت که حضرت احدیت بایشان کرامت فرموده میل او بر آن علاقه بست كه بيك ناگاه جستنی عظیم نموده خود را بر سرسد برسانید و نیز خود را از فراز سد بنشیب افکند بنوعی که شش گز در زمین فرو رفت هم اکنون بیائید تا بنگرید و قبول کنید .

پس سلام را بر سر آن يأجوج بياوردند نظرش برسد بیفتاد و آن یاجوج مرده را بدید سخت از دیدارش بهیبت اندر شد، چه درازی هر يك از ياجوج چهل گز میباشد و پهنای ایشان نیز چهل گز میباشد ، پس او را از زمین بر آورده پوست از تنش جدا ساخته تا برای خلیفه برند.

از صاحب مسالك الممالك حکایت کرده اند که در آنجا که سد بسته اند کوهی بوده برودی پر آب فرو رفته که از بیرون سد بدرون می آید پنجاه گز پهنای رود بود طول سد در بلندی سیصدگز پهنای سد بآن اندازه است که ده مرد بتوانند بر بالای آن راه سپار گشت ، در میان رود دو مصرعی ترتیب نموده چنانکه ضخامت آن دو گز میباشد و قفلی بر آن ترتیب داده است که هفت گز میباشد و غلظت قفل دوگز و کلید برای آن ساخته اند که هر دندانه آن چون دسته هاونی است .

و آن سد را از خشت آهن بر آورده بودند که هر خشتى بك كز در يك كز بود و دیکدان زمان اسکندر تا آنوقت هنوز برقرار بود که اشیاء را گداخته بودند مثل آهن وارزیز و غیره گویند یکماه راه زمین سوخته بود مانند زمین دوزخ

ص: 143

بواسطه کثرت آهن و فلزی که گداخته بودند و تا بیست روز راه برفتند و هیچ گیاهی در آن اراضی نمیرست.

اما چون روز جمعه بیامد برسم خود خطبه بخواندند و تکبیری براندند و چهارصد تن تبردار بر در سد آمده یکدفعه تمام تبرها را بر در سد بر زدند چنانکه بانگی عظیم در دامن سد در پیچید ، سلام ترجمان پرسید از چیست؟ گفتند که اسکندر ما را بر این وصیت نهاده است و از زمان او تاکنون گذر بانان د بهر هفته روز چنین کنند تا یأجوج بدانند که مردم در این طرف حاضرند.

در تاریخ نگارستان مسطور است که چون سلام ترجمان بخدمت صاحب سرير يعنى ملك باب الأبواب كه حالا بدر بند اشتهار دارد بازگشت روزی ملک با سلام ترجمان بشکار دریا بیرون شد و ماهی بزرگ بدام آوردند و غرایب بسیار بدیدند و از گوش آنماهی دختری بیرون آمد که شلوارش و پیراهانش از پوست آدمی و تا زانوی آن بدیع الجمال ماه دیدار بود و آندختر دو دست خود را بر روی و سر همی زدی و موی همیکندی و مویه همی کردی و پس از اندک زمانی بمرد .

در بحیره فزونی مسطور است که صاحب تاریخ مغرب مصدق این داستان است و بخط قاضى أحمد غفاری صاحب تاریخ نگارستان این داستان را بدیدم.

و نیز می گوید : در آن هنگام که محرر این سطور در سفر هندوستان بود با یکی از فقرای آن مملکت که در راه وسلوك رياضتي کشیده بود ملاقات نمود و سخنان غریب و عجیب از وی بشنید .

از آنجمله فرمود قریب بسراندیب در بندری که موسوم است بلك ويب روزی بر ساحل بحر با چند نفر بودیم که از آن جمله دو تن را بگواهی آورد و از آن در یا از اقسام ماهیان که بتوان تعقل نمود و از غرایب شرح داد و گفت: در زمره ماهیان چندین ماهی بدیدیم که از ناف ببالا بصورت دختران بودند و از ناف پائین مانند ماهی و چون معلق زدند ظاهر شدی که لیمی بصورت ماهی و نیمی بصورت آدمی باشند.

ص: 144

می گوید: چون سلام ترجمان از کنار سد يأجوج بازگشت دیگرباره بخدمت طرخان آمد ملك آلان چون نگران گردید که بیشتر اسبهای ایشان از زحمت آنمسافرت و سختی مسالك تباه گردیده از اصطبل خودش اسبهای نیکوی نجیب بایشان داده زاد و راحله چندانکه ضرورت داشت برای ایشان آماده ساخت، اما روزی چند ایشان را برسم ضیافت نگاهداری کرد تا از رنج راه وصدمت سفر بر آسایند و سلام را با خود سوار میکرد و باوی صحبتها میداشت و بشکارها میبرد که از آنجمله داستان ماهی مذکور میباشد .

پس از مدتی ترجمان طرخان را وداع گفته بطریق سمرقند روی نهاد ، چون بسمر قند رسید زلزله عظیم در همان شب سمرقند را فرو گرفت چنانکه بیشتر عمارات و ابنیه آنشهر ویران گشت و مردم سمرقند همی گفتند : مانند این زلزله پرولوله در آن زمان که شاه گرشاسف از سفر چین بر بود باين ملك رسيده بود و در آن زلزله گنجی از زمین بیرون افتاده بود، جهان پهلوان آن گنج را صرف کرده سمرقند را بنا نهاد.

بهر حال سلام ترجمان پس از دو سال و نیم بخدمت خلیفه روی زمین واثق بازگشت و تنسوقات و تقديمات جميع سلاطین عرض راه را از نظرش بگذرانید و پوست يأجوجی را که با خود داشت بعرض خلیفه رسانید .

حمد الله مستوفی در نزهة القلوب در شرح بحار هفتگانه میگوید هفتم بحر مشرق است در شرقى آن ولايات وصحارى يأجوج ومأجوج است ، و می نویسد : سد يأجوج ومأجوج در اقلیم هفتم واقع است و ذوالقرنین اکبر بنا نهاده چنانکه نص کلام خدا بر آن شاهد است ، و بخواب واثق خليفه و مأمور شدن سلام ترجمان با پنجاه نفر در سال دویست و بیست و هشتم هجري بتفحص امر سد و رسیدن ایشان بقلعه که نزديك كوهی که سد در شعب آن واقع است اشارت کند و گوید :

سلام را پیش سد بردند کوهی املس بدید و در رودی منقطع گشته و بر آن کوه هیچ رستنی نبود و آفرود را صدو پنجاه گز پهنا بود و دو بارو از خشت آهنین

ص: 145

و ملاط قلعی در آن رود گذارده بودند طول هر باروئی بیست و پنج گز بر سر آن بارو نهاده و آب در سرچشمه آن رود نهان بود و از بیرون بدرون میرفت و از آن باروها و چشمه ها تا کلاه طاق قریب ده گز پیدا باشد و بیشتر آن بآب اندر است و بر سر باروها بشكل قنطره بعرض پنج گز در پیش دیوار سد ممری ساخته و دیوار سد را چنان گردانیده که بر شرقات و کنگره های آن مردم تناور چون کودکان پنج شش ساله بنظر می آیند. طول بنیاد سد برسر باروها قریب سیصد گز باشد و بر آنجا که شرفات است اضعاف آن می نمود، بالای شرفات طرف کوه چنان راست شاه راهی برفته که بهیچ نوع کسی را قدرت نیست که بر روی آن برود، و عرض دیوار سد در پس شرفات یان مقدار است که پنج شش تن مرد در پهلوی هم توانند راه سپرند.

و در میان دیوار سد دری دو مصرعی آهنین بعرض بیست و پنج گز بلندی پنجاه گز بضخامت دو گز ساخته و بر آن در بسته جایگاه قفل زده طول هر قفلی هفت گز وغلظت میان قفل دوگز و کلیدی بدوازده دندانه هر يك چون دسته هاون ، طول آن کلید چهار گز از حلقه آن در بیست و پنج گزی آویخته و آن سد را نیز مانند باروها از خشت آهنین و ملاط قلعی و مس گداخته و يك پاره گردانیده و هر خشتی از آن يك گزونيم بضخامت يك وجب بود و بعضی از آن خشتها با دیگر خشتها برقرار بود .

و حاکم آندیار در هر جمعه يك نوبت با ده مرد تناور باپتکهای آهنینی که هریتکی بیست من وزن داشت نزديك آن در آمده و هر يك سه ضربت بقوتی هرچه تمام تر بر آن در زدندی تا قوم يأجوج و مأجوج را معلوم آید که نگاهبانان شد برقرارند ، و در ، و در جوار آن سد حصنی حسین برای مسکن محافظان سد بنا کرده بودند زراعت و باغات داشت و معاش مردم آندیار از آن حاصل شدی .

فزونی از صاحب روضة الصفا حکایت میکند که غذای یأجوج بیشتر از تخم خرنوب باشد، چه در آن اراضی گیاهی دیگر نمیروید و چون یکتن از آنها بمیرند آنمرده را چون گوسفند مذبوح در میان همدیگر قسمت کرده با کمال رغبت بخورند

ص: 146

و بهیچ دین و شریعتی قائل نیستند ، میگوید : گفته اند : طول سد صدو پنجاه فرسنگ و عرض آن پنجاه میل و ارتفاعش دو هزار و هشتصد ارش باشد و این قول اصح است راقم حروف گوید: این قول و این عرض و ارتفاع اضعف اقوال بلکه بیرون از مقدار قبول عقول است .

دمیری و جز او در حياة الحيوان ودیگر کتب نوشته اند که یاجوج و مأجوج با همزه و بدون همزه استعمال میشوند آنانکه با همزه میخوانند مشتق ازاجه الحر دانند که بمعنی قوت حرارت است و «أجيج النار) مشکی و شدت و حرارت آتش است ، و تقدير درياجوج يفعول است و در مأجوج مفعول گاهی که همزه آن دو متروك باشد و چون دو علت تعریف و تانیث در این دو لفظ هست غیر منصرف هستند چه اسم دو قبیله میباشند.

و جمعی کثیر بر آن عقیدت رفته اند که هر دو اسمی عجمی و غیر مشتق میباشند و از این روی مهموز نمیباشند و عدم منصرف بودن این دو لفظ بواسطه عجمه وتعريف است ، سعید اخفش گوید : یاجوج از يج و مأجوج از مج است .

و قطرب نحوی گوید: اگر مهموز نخوانند پس یاجوج فاعول است بروزن داود و جالوت و از ماده یج است و ماجوج فاعول از مج است و اسماء عجمیه که مانند آن است مهموز نمیگردد مثل هاروت وماروت و جالوت وطالوت و قارون .

و میگوید: جایز است که اصل همزه باشد و هر وقت بدون همزه گویند تخفیف داده اند مثل سایر مهموزات و اگرچه هر دو اسم عجمی باشند ، چه عرب بالفاظ مختلفه تلفظ مینمایند ، و نیز جایز است که از اجه بمعنی اختلاط باشد چنانکه خدای تعالی در وصف ایشان میفرماید « و تركنا بعضهم يومئذ يموج في بعض ».

و در تفسیر آن گفته اند «أى مختلطين» و حاصل این است که استعمال این دو لفظ مهموزاً وغير مهموز هر دو جایز است، و ایشان را ازین روی باین نام خواندند که بسیار با جمعيت وشدت هستند، و بعضی گفته اند : از ماده اجاج است که بمعنی

ص: 147

سخت شور است، مقاتل گوید: ایشان از اولاد یافث بن نوح علیه السلام هستند ، وضحاك گويد: از جماعت ترک میباشند .

در تاج العروس و دیگر کتب لغت مسطور است که یاجوج و ماجوج دو قبیله از مخلوق خدای تعالی هستند و در حدیث وارد است « ان الخلق عشرة اجزاء تسعة منها يأجوج و ماجوج » مخلوق خدای برده قسمت و جزء باشند نه قسمت آن یاجوج و ماجوج باشند، پدرم میز را محمد تقى سپهر لسان الملك طاب ثراه در جلد اول ناسخ التواریخ میفرماید : چون سه هزار و چهارصد و شصت و پنجسال از هبوط آدم صفي عليه الرحمة بمفاد « حتى إذا بلغ مطلع الشمس وجدها تطلع على قوم لم تجعل لهم من دونها ستراً » .

ذو القرنين بعد از تسخیر مملکت مغرب زمین و افریقیه و غلبه بر یوروپ روی باقصی بلاد مشرق نهاد چون سکنه آن بلاد از وصول موکیش مستحضر شدند بحضرتش باستغاثه شتافتند که ما را از گزند اولاد یاجوج و ماجوج که روزگاری است بآن دچاریم باز رهان در هر سال چون زحمت حراثت و زراعت بیای بریم هنگام در ویدن این گروه ازین دو کوه بیرون تازند و خراب کنند و بکشند و اموال واثقال سكنه را بغارت برند و کشتهای ما را نارسیده بخورند و آنچه را هنگام چیدن رسیده باشد با خود برند .

« إن يأجوج و مأجوج مفسدون في الأرض فهل نجعل لك خرجاً على أن تجعل بيننا و بينهم سدا » این جماعت در صفحه زمین فساد افکنند و بلاد وعباد را دستخوش زحمت وهدم وعناد سازند، آیا اجازت میدهی تا از مال خود برای تو برای مخارج سدی که در میان ما و ایشان حایل و حاجز باشد مقرر داریم .

مقرر است که یاجوج و ماجوج فرزندان نبشح بن یافث بن نوح علیه السلام بودند و ایشان در جایی که مبدای عمارت و آبادانی است از جانب مشرق منزل گزیدند تاگاهی که شماره فرزندان و فرزند زادگان ایشان از ستاره آسمان فزونی جست چنانکه گفتند: هر يك تن از آن طبقه تا هزار تن از فرزندان خود ندید نمرد .

ص: 148

و بر حسب هیئت و جنه سه گونه بوده اند: گروهی را یکصدو بیست ذرع طول بالا و یکصد و بیست ذرع پهنای جنه بود و برخی عرض از طول کمتر نمودی ، وصنف سوم را که بگلیم گوش تعبیر کنند از يك شبر تا چهل ذراع بصور مختلفه بر می آمدند و پیسپر هیچ کیش و آئینی نبودند، و هر کسی را مرگ فرا رسیدی و بمردی فوراً بخوردند .

مع القصه ساکنان آن بلدان از ذوالقرنین مسئلت نمودند که در میان دو کوه که محل خروج احفاد یاجوج وماجوج است سدی سدید برآورند تا عبور ایشان از آن متعسر باشد ، و با ایشان فرمود : نمیخواهم مرا بمال مدد کنید بلکه بکارگری مساعدت نمائید ، آنگاه بفرمود تامیان آن دو کوه را بکندند و باسنگ خاره بنیان آن سد سد را بر نهادند و چون بر آوردند که بازمین برابر گشت از شبه و آهن و مس خشت بریختند و بر روی هم گذاشتند تا با سر آن کوهستان یکسان گردید .

پس روی گداخته در شکافهای سد بریختند تا بجمله يك پاره گردید وياجوج و ماجوج را مجال بیرون شدن از آن سد باقی نماند ، طول آن سد استوار چهار هزار قدم وعرضش شصت و پنج ذرع و ارتفاعش یکصد و پنجاه ذرع بود.

بعضی از مؤرخین کمان کرده اند که این همان سد باب الأبواب است که انوشیروان عادل بعمارت آن بپرداخت ، و بعضی بنای سد را جز در باب الابواب میدانند چنانکه در حکایت سلام ترجمان اشارت رفت، و البته این خبر اصح اقوال است ، چه طول سد صد فرسنگ و پهنایش پنجاه فرسنگ یا پنجاه میل و ارتفاعش دو هزار و هشتصد ارش بیرون از حیز قبول عقول و عرصه ظهور و حصول است .

عجب از مانند یاقوت حموی نویسنده عالم بهندسه و جغرافیائی است که بهمین روایت عنایت کرده است فرضاً طول سد هم اینقدر باشد پهنای آن چگونه چنین خواهد بود و چه لزوم دارد که پنجاه فرسنگ عرض دیوار سدی را مقرر دارند که بجمله از شبه و آهن و مس باشد !

اگر معادن روی زمین بکاوند هرگز این مقدار فلزات بدست نیاید، چه هیچ

ص: 149

کوهی بس عظیم در جهان نیست که این مقدار بلکه عشر آن بلكه بيست يك آن پهنا داشته باشد مگر همان شصت و پنج ذرع عرض چنین سدی را از فلزات برآورند اندك است مگر اگر عرضش پنج ذرع هم بودی توانستندی بشکافند و بیرون شوند مگر آلات نقب و ثقب در دیوار آهنین تاچه اندازه کارگر تواند بود .

وازین گذشته در آن دوره پاره آلات و ادوات که در این از منه و ادوار که في الحقيقه درجات صنايعيه بدرجه کمال رسیده و توپهای کوه کوب و بمب که اگر در کف دریا یا دامنه جبال بکار برند کشتیها را برگرداند و بنیانهای بس عظیم را ویران سازد و گلوله توپ که بوزن چهارصد من رسیده از چندین فرسنگ بعد مسافت برجها و بناها و دیوارهای بس سخت و استوار را از جای برآورد و ثلمه و رخنه عظیم در افکند و دودش بقلك كبود برسد .

اگر دیواری که پهنایش مثلاً ده ذرع از سنگ و آهن و فلزات برآورده و آنمقدارش طول و ارتفاع باشد میتواند ویرانش بگرداند که چنگ و ناب یاجوج و ماجوج که هزار يك اين آلات و ادوات وقوت باروت و برق و غيرها نیست بتواند خرابش نماید .

و مرا یقین است که مثل یاقوت حموی با آن کثرت علم هندسه و جغرافیا و اطلاع بر بلدان وامصار و بقاع ورقاع واصفاع زمین یا عظمای مؤرخین یا علمای محدثین که در این حکایت اخبار مختلفه دیده اند بر این خبر که سخت بعید و بیرون از درجه قبول عقلای عالی مقدار است تصدیق و تصریح فرمایند بلکه اگر نقل اقوالی کرده اند نه برای آن است که خود قائل بآن باشند بلکه علی الرسم مرقوم داشته اند .

بالجمله يأجوج ومأجوج دو نامی عجمی هستند و در قراءت با همزه و بدون همزه خوانده اند، آنانکه بدون همزه قراءت کنند و الف را زائده قرار بدهند میگویند از ماده يجج ومجج هستند و هر دو غیر منصرف می باشند چنانکه بدان اشارت شد ، روبة بن حجاج این شعر را گوید:

ص: 150

لوان ياجوج وماجوج معانات *** وعاد عاد واستحاشوا تبعا ان

و أبو العجاج روبة بن عجاج ( اجوج وماجوج قراءت کرده و یا را بهمزه قلب کرده است ، وأبو معاذ يمجوج قراءت كرده والف ثانیه را بمیم قلب نموده است طبرانی از حديث حذيفة اليمان رضي الله تعالى عنه روایت کند که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود « يأجوج امة لها أربع مائة أمير وكذلك مأجوج ، لا يموت أحدهم حتى ينظر إلى ألف فارس من ولده ، صنف منهم كالأرز طولهم مائة وعشرون ذراعاً وصنف يفترش اذنه و يلحف بالأخرى لا يمرون بفيل ولا خنزير إلا أكلوه ويأكلون من مات منهم ، مقدمتهم بالشام و ساقتهم بخراسان ، يشربون أنهار المشرق و بحيرة طبرية ويمنعهم الله من مكة والمدينة وبيت المقدس » .

ياجوج امتی است که چهار صد تن امیر و فرمانروا دارد و هم چنین ماجوج یعنی این دو ملت را آنچند جمعیت است که هشتصد تن فرمانفرما دارند و خدای داند هر فرمانروایی را چه مقدارها در تحت حکومت است ، و میفرماید: هیچکس از ایشان نمیرد تاگاهی که چندان در جهان بیاید که هزارتن از فرزندان و اعقابش سواره به بیند، یعنی هر يك چنان بعد رشد و بلوغ رسند که فارس میدان و مرد کارزار گردند . يك صنف از ایشان بدرازی ارز باشند وارز درختی است که یکصد و بیست ذراع بلندی آن باشد ، وصنفی دیگر هستند که بزرگی گوش ایشان بمثابه ایست که یکی فراش و آندیگر را لحاف و بالاپوش خود سازند، بهیچ فیل و خوکی نگذرند جز اینکه آن را بخورند و هم یکی از خودشان که بمیرند گوشت آنمردار را مأکول دارند.

مقدمه ایشان در شام و ساقه آنها در ملک خراسان است، از انهار مشرق و بحیره طبریه مشروب دارند، و خداوند تعالی شر و آسیب این گروه را از مکه معظمه ومدينه طيبه وبيت المقدس بازدارد وهب بن منبه گويد : ياجوج وماجوج گیاه زمین و درخت و چوب را و آنچه را که از آدمیان بدان دست یا بند بخورند

ص: 151

و آنقدرت ندارند که بمکه و مدینه و بیت المقدس بیایند.

در مصباح المنير مسطور است که یاجوج و ماجوج دوامت عظیم هستند از ترك ويقولى ياجوج اسم مردان و ماجوج اسم زنان است.

دميرى در حياة الحيوان مي گويد : أمير المؤمنين علي علیه السلام فرمود « ياجوج وماجوج صنف منهم في طول الشير ، وصنف منهم مفرط الطول لهم مخالب كمجالب الطير وانياب كأنياب السباع وتداعى الحمام و تسافد البهائم و عواء الذئب و شعورهم تقيهم الحر والبرد ولهم آذان عظام" إحداها و برة يشتون فيها والاخرى جلدة يصيفون فيها يحفرون السد الذي بناه ذوالقرنين حتى إذا كانوا ينقبونه يعيده الله كما كان حتى يقولوا ننقبه غداً فينقبونه ويخرجون وتتحصن الناس منهم بالحصون فيرمون إلى السماء فيرد إليهم السهم ملطخا بالدم ثم يهلكهم الله بالنغف في رقابهم » .

يك صنف از ياجوج ومأجوج بدرازى يك شبر وصنفی دیگر بسی در از بالا و چنگال آنها مانند چنگال پرنده و دندانهای ناب آنها مثل انياب درندگان چون کبوتران صدا کنند و با چار پایان در آمیزند و مباشرت کنند ، و چون کرک آواز نمایند، و مویهای ایشان چنان بسیار و بلند است که ابدان ایشان را مانند جامه و پوشش از زحمت گرما و صدمت سرما نگاه بدارد.

و مرایشان را گوشهای بزرگ است يك گوش دارای كرك است زمستان را در میان آن كرك و پشم لطيف بگذرانند و گوش دیگر پوست است که تابستان خود را بر آن بپایان رسانند، و این جماعت همه وقت در اندیشه خفر و سوراخ نمودن آن سدی هستند که ذوالقرنین بساخته است و چون نزديك بآن رسد که نقب را بآخر رسانند خداوند تعالی بقدرت کامله خود آند را بحال نخستین باز آورد تاگاهی که خواهند گفت : اگر خدای بخواهد ما این سد را فردا نقب میزنیم ، و از برکت و اثر این کلمه انشاءالله آنسد را سوراخ نموده و بیرون می تازند .

مردمان از بیم گزند ایشان بحصنها و دره ها پناهنده و متحصن میگردند و این وقت کار آنها و طغیان و جسارت آنها بالا میگیرد و تیر بجانب آسمان پر ان میسازند و ایزد

ص: 152

رؤف رحمن نیر آنها را برای خرسندی ایشان و با میدواری بادراك مقصود خون آلود باز میگرداند.

خداوند تعالی بعد از آن این گروه طاغی کفور جسور عنود را بگزید لغف که برگردنهای آنها مسلط میفرماید هلاك ميسازد و نغف بمعنی دود و کرم است ، لغف بفتح نون وغين معجمه مفتوحتين وفاء کرمی است که در بینی های شتران و گوسفندان بهم میرسد واحده آن نغفه است ، اصمعی و ابو عبیده گویند ، نغف بمعنی کرم های سفید است که در خستوی خرما پدید آید و سایر اقسام کرم را نغف نخوانند ، و بعضی گفته اند: کرمهای در از سیاه و سبز و خاک رنگ است که زراعت را در بطون زمین قطع مینمایند .

مسلم از نواس بن سمعان در ذیل آنحدیثی که در باب دجال روایت کرده است میگوید « ويبعث الله تعالی یاجوج وماجوج فيرسل عليهم النغف في رغا بهم فيصبحون فرسى كموت نفس واحدة » خداوند تعالی می انگیزاند یاجوج و ماجوج را وميفرستد لغف ، یعنی آن کرمها را بر رغاب ایشان و چون با مداد نمایند بجمله مرده باشند ، فرسی بمعنی قتلی باشد واحده آن فریس است از ماده « فرس الذهب الشاة وافترسها إذا قتلها » گفته میشود : نغف البعير از باب فرح ، یعنی بسیار شد کرم بینی شتر ، و در بعضی نسخ رقابهم باقاف و در پاره رغابهم با غین معجمه مذکور است رغابی بضم أول والف مقصوره مثل اغامی زیادتی جگر را گویند و دور نباشد مناسب تر باشد از افتادن کرم بگردن .

دمیری می گوید: از شیخ الاسلام محی الدین نووی سئوال کردند که یاجوج و ماجوج آیا از اولاد آدم و حوا علیهما السلام باشند و هر يك را چه مقدار مدت زندگانی است؟ گفت: بیشتر علما ایشان را از فرزندان حضرت آدم و حوا دانند و بعضی گفته اند: از فرزندان آدمند لکن از زنی غیر از حواء باشند و از طرف پدر با ما برادر هستند، در مدت اعمار ایشان چیزی به ثبوت نرسیده است.

و نیز در حیاة الحیوان میگوید : کر کند با کاف و راء مهمله و کاف دوم و نون

ص: 153

و دال مهمله در جزایر چین و هند پدید آید حیوانی است که درازی آن صد ذراع و افزون تر از آن میشود و او را سه شاخ میباشد : يك شاخ در پیشانی آن و دوشاخ بردوگوش این حیوان است و این شاخ چنان بزرگ و سخت است که برشکم فیل عظیم الجثه میزند و آن لاشه عظیم را بر شاخ خود بر میدارد و مدنی آن فیل در میان دو چشمش بلند گردیده و برجای میماند .

و بچه کی کند تا چهار سال در شکم مادرش میماند، و چون در شکم مادرش یکساله شد سرش را از شکم مادر بیرون آورده و از درختهائی که سرش بدان میرسد میچرد، و چون مدت چهار سال تمام شد از شکم مادرش بزمین می افتد و از مادرش مانند برق و باد فرار میکند زیرا که در زبان مادرش خارهای غلیظ و تند و تیز است اگر بر بچه اش دست یابد بمهر و عطوفت مادری میخواهد بزبانش او را بلیسد و پاکیزه گرداند.

و چون گوشت و پوست بچه که تازه از شکم مادر بزمين افتاده نرم و نازک است اگر مادرش بمهربانی زبان بروی بسايد در يك لحظه گوشت بچه از استخوانش زایل شود لاجرم خداوند قادر حکیم برای بقای نوع این شعور و ادراك طبيععی را بدو داده است که اولا تا تن در شکم مادر دارد و در نهایت لطافت و نازکی است و اگر فروافتد فوراً از مهر مادری و سوزنها زبان تلف میشود چند سال سرش بیرون و طعمه میخورد و اندامش سخت و مغز و سرش که رئیس اعضا میباشد بهوا وطعام و شراب این جهان آشنا و عادی گردد تا چون باین زمین افتد بهوای بیگانه تباه نگردد و قلبش نیز تنفس هوای این عالم و تغذیه خوردنی این جهان را نموده باشد.

ثانياً بمحض بیرون شدن از مکان مادر مانند برق جهنده فرار نماید تا از گزند مهر و عطوفت مادر در هلاکت و خطر نیفتد ، و پادشاهان چین را هر وقت بر کسی خشم و کین روی دادی و عذاب و نکالش را خواستی او را بکر کند افکندند تا او را چنان بلیسید که از گوشت بدنش چیزی بجای نمیماند، و جاحظ این حيوان را کر کندن میخواند و هم این حیوان را حمار هندی و جریش میخواندند .

ص: 154

و این حیوان دشمن فیل است و محل و معدن آن بلاد هندوستان و نو به است و این غیر از گاومیش است، و بعضی گفته اند : حیوانی است میانه اسب وفیل و او را یکشاخ عظیم بر سر است و چندان سنگین است که نمی تواند از ثقل آنشاخ سرش را بلند کند .

و این شاخ میان پر و قوی الاصل و تیز است و با این شاخ بافیل مقاتلت میدهد و دو دندان عظیم فیل چاره این شاخ را نکند و چون خود را طولا منتشر سازد صور مختلفه سفیدی در سیاهی مثل طاوس از آن نمودار گردد مثل طاوس و انواع پرندگان و صورتهای بنی آدم و جز ایشان از عجایب نقوش ، و از پوست این حیوان برای سریر و تخت و مناطق پادشاهان میگیرند و بهائی سنگین میدهند .

و اهل هند را گمان چنان است که هر گاه کر کند در زمین باشد هیچ حیوانی را زنده نگذارد مگر اینکه از جهات چهارگانه صد فرسنگ از وی دور بسبب هيبت و فرار ازوی و مردم هند چنان میدانند که بسا افتد که این حیوان شاخ برفیل دمان زند و آن حیوان را برشاخ خود برگیرد، و هم گفتند : کر کند ماده فیل ماده را بشاخ برگیرد و سه سال یا هفت سال همچنانش بشاخ بردارد و فرود نیاورد، چه او را گردنی چون دیگر جانواران نباشد که از احتمال اشياء ثقيله خسته آید .

و چون بچه اش از شکمش فرود آید دندانهایش روئیده و شاخهایش برجسته و سمهایش سخت و استوار و در حیوانات جز این حیوان شاخ دار مشقوق الطرف نیست و گیاه زمین را میخورد و با انسان دشمنی سخت دارد هروقت بوی یا صدای انسان بشنود در طلبش بتازد و چون او را در یابد آدمی را بکشد اما از گوشت و اعضای انسان هیچ نخورد و ماده او را کر کنده گویند.

و خواص این حیوان و شاخ آن بسیار است و پوستش چندان سخت و با ضخامت است که تیر و شمشیرش کارگر نیفتد، واهل چین از شاخ آن زیورها سازند و بهای يك منطقه اش بچهار هزار دینار برسد

ص: 155

و در آنسوی زمین چین امم کثیره اند همه برهنه اند و از جمله ایشان امتیباشند که از موی خود روی پوش برخود بگسترند و امتی چند باشند که هیچ موی بر تن ندارند، و چند است دیگراند که سرخ روی واشقر موی هستند ، و امتانی چندند که چون آفتاب طلوع نماید از شدت حرارت خورشید بمغاره های کوه پناهنده شوند و بمانند تا آفتاب در پردم شود آنوقت از غار بیرون آیند و بیشتر بمانند تا در خوراک آنها از گیاهی است که مانند کمات است و از ماهی دریا استي.

و بعد از این بیانات از یاجوج و ماجوج سخن میکند و می گوید : علمای اخبار بر آن اجماع کرده اند که یاجوج و ماجوج از فرزندان یافت الشيل مع بن نوح باشند و می گوید : از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم پرسیدند: آیا دعوت تو بياجوج و ماجوج رسید؟ فرمود: در شب معراج بر این جماعت بگذشتم و آنها را دعوت نمودم و اجابت نکردند ، و این حیوان را حمارهندی و جریش نیز می نامند وجريش يك نوع از مارها باشد ، وجوهری گوید : جریش دا به ایست که چنگالها مثل چنگال شیر دویه دارد و برسرش يك شاخ است و مردمان این حیوان را کر کدن و کر کند گویند ، و در ذیل حدیثی که دمیری از رسول خدا نقل می نماید که نهصد و نود و نه تن از قسمت مردم بجهنم و يك تن تا بیست میرود و این حدیث موج دهشت سامعان گردد آنحضرت بشارت میدهد و میفرماید : از یاجوج وماجوج نهصدو نودونه تن واز شماست یکتن .

معلوم باد در قرآ بادین و تحفه حکیم مؤمن وكتب لغت کی کند مذکور نیست بلکه کرکدن می نویسد که معرب کر کدن است ، و کرکدن باكاف تازی وراء مهمله و کاف فارسی و دال مهمله و نون است و معربش با هر دو کاف عربی و تشدید دال است ، فیروز آبادی گوید : عوام مشد د مینمایند نون آن را ، حیوانی است که فیل را بشاخ خود بر میدارد.

و در مخزن الادویه میگوید: کرکدن بتشديد دال و بذال معجمه مشدده و مخففه نیز آمده معرب از کرکه امده معرب از کرک فارسی است و بعربی جریش و بهندی کنید نامند از گاومیش بزرگتر و از فیل کوچک تر و پوستش سیاه و پرچین و ضخیم و صلب

ص: 156

و صورتش في الجمله شبيه بصورت خود و بر پیشانیش شاخی ، بینیش عریض و سرش باريك شبيه بكله قند ونیز و منحنى بسوى بالا و بسیار زور آور بحد یکه برفیل غالب میآید و او را میکشد و مردم هند این حیوان را مبارك و میمون دانند و ظاهراً حلال گوشت باشد چه نشخوار میکند و این حال از علامت حليت گوشت حیوان چهارپاست.

و می گوید: کر کند بروزن فرزند اسم فارسی سنگی است سرخ رنگ شبیه ياقوت ، وبقولى اسم لعل یا سنگی بنفش رنگ است ، و بعضی گفته اند : سنگی است که بهندی پیکو کا خوانند .

و در عجایب المخلوقات گوید: این حیوان سم ندارد و جمله حیوانات از وی بترسند، وگویند ، هزار سال عمر کند و چون پنجاه سال عمر کند شهونش بجنبد و در هر زمینی که این حیوان باشد حیوانی دیگر نماند ، از پی فیل بتازد و بشاخش برگیرد و بدو پای بایستد و چرا کند تا گاهی که فیل از حرارت آفتاب بریان شده روغنش بچشم او رود و کورشود ، و از پوستش جوشن سازند هیچ چیز بر او کارگر نگردد .

و در خواص الحیوان گوید: کر کند همان کر کدن است و خرهندی نیز گویند دشمن فیل است و خوردن گوشت آن حرام است ، و جوهری گوید : کر کدن همان جریش است .

و اینکه دمیری گوید : کر کند حیوانی است که درازی او افزون از صد ذراع و صاحب سه شاخ است و بعد از آن اوصاف کر کدن را مذکور میدارد ندانم چه مناسبت دارد زیرا که دیگران ننوشته اند و اگر نوشته اند این طول قامت و اوصاف دیگر را یاد نکرده اند و گفتند که کدن هست و اوصاف کر کدن را نوشته اند ، و در هیچ کتابی مذکور نیست که کر کدن دارای این طول قامت و شاخ باشد مگر اینکه کر کندن حیوانی دیگر است و غیر از کر کدن است اما در دیگر کتب مذکور نیست .

در برهان اللغة گوید کرگدن با دو کاف نازی و فارسی بروزن نسترن و بقولی پرنده ایست که فیل را که ده ساله است شکار میکند، و بروایتی جانوری است

ص: 157

بس کلان و شکارش فیل است و برپشت او خارها باندازه ستونی باشد و هر فیلی را که شکار نماید برپشت خود افکند و برای بچگان خود آورد، گویند : چون مرگش نزديك شود فیلی برپشتش باشد و فراموش کند تا گاهی که آن فیل بکنند و کرم در آن افتد و چون فیل خوراك كرمها گردد و چیزی از آن باقی نماند نوبت کرکدن رسد و کرمها سربجان او گذارند و بخوردنش بپردازند تا بدان جراحت بمیرد.

و بعضی گویند : فیل آبی است و معرب آن کر کزن بضم كاف اول وفتح كاف دوم وزای نقطه دار مشدد است و آنراگرگ نیز گویند ، مسعودی در مروج الذهب میگوید: فیل از وی فرار میکند و در میان انواع حیوان هيچيك بشدت او نیست زیرا که بیشتر استخوانهایش آکنده و پر است و در قوایم او مفصلی نیست نمی تواند بخوابد و برخیزد و در میان اشجار و بیشه ها زندگانی کند و در حال خوابیدن تکیه بر آنها نماید .

هندیان گوشتش را میخورند و همچنان مسلمانانی که در هندوستان هستند میخورند و نوعی از گوسفند و گاومیش میدانند ، و این نوع حیوان همان نشیان است و میگوید : حمل و فصالش مانند گاو و گاومیش است و حکایاتی را که در مدت حملش مسطور شد تصدیق نمی کند والله اعلم .

دمیری گوید : در حدیث زینب بنت جحش وارد است که روزی رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم با حالت فزع وسرخ روى بيرون آمد و فرمود « لا إله إلا الله ويل للعرب من شر قد اقترب فتح اليوم من ردم يأجوج و مأجوج مثل هذه و حلق باصبعيه الابهام و التي تليها ».

وای بر عرب از شری که نزديك شده است، امروز یاجوج و ماجوج ردم را گشودند مانند این و آنوقت دو انگشت ابهام و آن دیگر را که پهلوی ابهام است حلقه فرمود ، ردم بمعنى حاجز و پرده استوار و متراکم و بر روی هم است، و در اینجا مقصود آن ردمی است که اسکندر در میان هر دو جانب کوه بساخت و این جماعت قليل رخنه کردند اما خداى تعالى بأنها إلهام نفرمود که بگویند : فتح میکنیم

ص: 158

إنشاء الله تعالى ، پس هر وقت این کلمه طیبه را بگویند بیرون می آیند.

و از این حدیث شریف معلوم میشود که همه چیز بخواست خدای است حتی كلمه اگر خدای خواهد گفتن هم باید بخواست خدای اراده شود و بر زبان آید و مخلوق را در آن اختیاری نیست، چه هر چیزی و هر کاری را نوبتی و زمانی است که جز خدای کسی آن نوبت و مصلحت و حکمتش را نداند و این کلمه طیبه را شان و عظمت و عطوفتی است که چون بر زبان بنده بگذرد خدای تعالی انجامش را بر شئونات فضل و رحمت و بروزش را بر درجات استجابت دعوت نوعی از ترحم میشمارد و شاید برای سائل و داعی صلاح نباشد لاجرم مرآت قلب سائل را از انتقاش این این نقش وقوه متخیله را از جولان این خیال و زبان را از گردش باین لفظ محفوظ میدارد تا چون نوبت قبول آن در رسد آنوقت بردل و خاطر وزبان بگذرد و از برکت این لفظ بظهور و بروز برسد .

چنانکه هنگامی که بر حسب مصالح و حکمتهای ایزدی نوبت خروج يأجوج ومأجوج وفتح الباب آن سد سدید در آید آن گروه را بكلمه نفتح إنشاء الله تعالى ملهم میدارد تا بیرون آیند و در صفحه زمین پراکنده کردند و زمین را از فساد و عناد و بلاد و عباد را از جور و بیداد آزرده و پریشان گردانند .

و اگر گویند: این امر که مخالف رحم و حکمت است ، گوئیم بلی چون این خروج بظهور ميامن ظهور حضرت صاحب الأمر والزمان عجل الله تعالى فرجه متصل وجهان تازه و رونق و بهای دین و شریعت بی اندازه و بلند آوازه و صفحه جهان از عدل و داد آکنده میگردد عین حکمت و مصلحت است .

و هم دمیری ازین کلام رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم در جواب زینب بنت جحش که عرض كرد « يارسول الله أهلك وفينا الصالحون » فرمود « نعم إذا كثر الخبث » اشارت با این است که آنچه از این جماعت از سد بگشاده است قلیل است و معذلك خداى تعالى ایشان را ملهم نفرموده است که بگویند « غداً لفتحه إنشاء الله تعالى فاذا قالوها خرجوا » یعنی چون فسق وفجور بسیار گردد و کار بزنا و کردار ناروا فرود آید

ص: 159

سد را بشکافند و بیرون آیند و زمین را از ظلم وعناد و قتل و فساد و خرابی بپا کنند وعلامات ظهور إمام دوازدهم موجود شود.

و نيز بزار از حدیث یوسف بن مریم حنفی روایت نماید که گفت : در آن اثنا که من با أبو بكره نشسته بودم مردی بیامد و او را سلام براند و از آن پس گفت : آیا مرا نمی شناسى ؟ أبو بكرة گفت: کیستی ؟ گفت میشناسی آنمردی را که بحضرت پیغمبر صلى الله عليه و آله تشرف جست و عرض کرد که ردم را دیده است ؟ أبو بكرة گفت : آنمرد خود توئی؟ گفت : خود منم ، گفت : بنشين ومارا داستان کن .

گفت: بزمینی برفتم که مردمش را جز حدید نبود و آهن کاری میکردند بخانه اندر شدم و برپشت بیفتادم و همی پای بر دیوارش بنهادم چون هنگام غروب خورشید در رسید آوازی بشنیدم که مانندش نشنیدم بترسید خانه خدای گفت: بیم مگیر ، چه این آواز بر تو زیانی ندارد ، چه آوای گروهی باشد که در این ساعت از کنار این سد باز شده اند و اگر بنگری شادان میشوی .

گفتم : میخواهم بنگرم، و چون روز در رسید بدانجا شدم و خشتهای آهن بدیدم كه هريك باندازه تخته سنگی بود « واذا كأنه البرد المحبرة » و ميخ ها مانند شاخه های خرما ، پس بحضرت پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم بیامدم و آن حکایت را بعرض رسانیدم فرمود : برای من صفت کن ، و چون عرض نمودم « كأنه البرد المحبرة » فرمود : کسی که شاد میشود و میخواهد بسوی مردیکه بردم رفته است نظر کند پس نظر کند باین مرد ، أبو بكره گفت : راست گفتی .

و این ردم همان است که اسکندر برای سد راه یاجوج و مأجوج بنیان کرده است و این داستان چنان است که چون ذوالقرنین بآن دو کوه رسید آنسوی آندو کوه قومی را دریافت که خدای میفرماید « لا يكادون يفقهون قولاً ».

لغت هیچکس جز خودشان را نمی فهمیدند و ایشان از فساد يأجوج ماجوج بدو شکایت بردند ، چه این گروه از مین این مساکین بیرون می تاختند و هر چه از سبز و خشك میدیدند میخوردند و حمل میکردند و برای ساکنان آن اراضی چیزی

ص: 160

برجای نمی گذاشتند، و بقولی بلواط میپرداختند و بروایتی مردمان را میخوردند.

آن مساکین و مردم آزار دیده با ذوالقرنین گفتند: ما از اموال خودمان برای اصلاح این کار حاضر میسازیم تا در میان ما و این گروه سدی و دیواری سدید برآوری که راه ایشان را مسدود و شر ایشان را از ما بگرداند ، ذوالقرنین فرمود : ما از شما مال نمیخواهیم شما باید در کار کردن با ما مدد کنید، آنگاه بمیان آندو کوه بازشد و مقیاس بکار برد و فاصله میان آن دو کوه را صد فرسنگ بدید.

پس بفرمود تا پی و اساس سد را چندان بکندند که بآب رسیدند آنگاه پهنای آن را پنجاه فرسخ مقرر ساخت و حشو و میان آن را از سنگ و مس گداخته مطبق ساخت و چنان ساخته گشت که گفتی يك عرق و ریشه ایست از کوه در زیر زمین .

و بعضی گفته اند که ما بین صدفین ، یعنی دو جانب هر دو کوه را از پاره های آهن پرساخت و درمیان طبقات آهن هیزم و ذغال بالای هم بینباشت و منفخها ودمها وضع نمود و چون آهن گرم و تافته شد مس گداخته آب شده را بر بالای آنها بریخت تا با هم مخلوط و بعضي بر بعضی بچسبید تاگاهی که چون کوهی عظیم و قطور گردید و باریزهای آهن و مس آب گردیده بر فراز آنها جاری ساخت و در خلال آنها مس گداخته زرد بریخت ناگاهی که مانند برد محبرة از صفرت وحمرت مس و سیاهی آهن گشت .

و چون این سد سدید و بنیان شدید بیایان رسید یأجوج ومأجوج را آن قدرت که بر فراز آن برآیند بواسطه ملاست آن یا نقب زنند بسبب سختی آن و تماسك آن ممکن نشد ، و از آن سوی سد در پای محیط واقع است و این جماعت در میان دریا و سد واقع شدند و محصور شدند و محصور گردیدند، و برای ایشان در فصل بهار انجیر میبارد چنانکه برای ما باران می بارد، و این جماعت تا سال دیگر آنوقت انجیر میخورند و رزاق کل آن گروه بیشمار را بنعمت و روزی خود متنعم ومرزوق ميفرمايد ، والله تعالى أعلم .

ص: 161

و در بعضي تواریخ مینویسند : يأجوج از ترك هستند و مأجوج از دیلم وکوتاهی و بلندی قامت ایشان از يك شبر تا بشصت گزمیرسد و ایشان خلقی بسیار و بیرون از شمار باشند ، نقل است که چون فرزندان و احفاد نوح علیه السلام در روی زمین پراکنده شدند و زمین را فرو گرفتند و بعمارت پرداختند ، یاجوج وماجوج که بیافت نسب سانند با قصای زمین شرق از آنسوی چین که اکنون سد ذي القرنين در آنجا واقع است اقامت ،نمودند جمعی کثیر و جمی غفیر از نسل ایشان در صفحه زمین موجود شدند.

در اخبار وارد است که یاجوج دو گروه باشند که هر يك از ايشان بچهارصد فرقه منقسم و هر فریقی چهارصد برابر تمامی امت محمد صلی الله علیه وآله وسلم باشند و هر يك از آنها نمیرد تاگاهی که هزار تن از اهل خود را بنگرد چنانکه در خبر است که هیچکس بر مرگ خود واقف نیست مگر این طبقه چون هر وقت هزار تن از پشت خود را بنگرد بداند که زمان مرگش در رسیده است .

قوت و نیرومندی ایشان بدرجه ایست که فیل و کرکدن با آنها برابری نتواند نمود و گفته اند: ضعیف ترین ایشان سنگ صد منی را بسرانگشت بیندازد چنانکه يك نعره زند پیل را بیفکند، هر جانداری بدست ایشان افتد جان بدر نبرد ، وهب بن منبه گوید: وقت مرگ خود را بدان شناسند که هزار پسر از نسل هر کدام که در وجود آمد که همه بحد تیراندازی رسند و در سواری ماهر شوند اینوقت مادر و پدر ایشان بدانند که نوبت مرگ ایشان نمایان است و چون این اثر را در ذات خود مشاهدت نمایند مردان و زنان از هم جدا شوند و ساختگی کار مردن کنند.

در قصص و روایات وارد است که قوم يأجوج هر شب و روز در آن اندیشه میگذرانند که در سد رخنه اندازند و آن سدی است در نهایت استحکام که چنین قومی با چنین کثرت شمار و شدت تناوري وقوت و قدرت از رخنه در آن بیچاره اند مشهور است که چون ذوالقرنین آهنگ بستن آن سد را بفرمود امر کرد اساس آن موضع را که بين الجبلين باشد بآب رسانیدند .

ص: 162

و بروايتي صد فرسنگ طول آن سد و پنجاه فرسنگ در عرض خاك و سنگ آن موضع را برداشته بآب رسانیدند و با سنگهای بزرگ و مس گداخته اساس آنرا بر روی زمین برابر ساختند آنگاه از آهن پاره که زبر الحدید عبارت از آن است و هم از پاره های مس و روی و سرب بر مثال خشت برابر هم چیدند و کوره ها بر منافذ آن مرتب نمودند و آتش در دمیدند تا مجموع آلات سد بریکدیگر گداخته و يك پاره گشت و بدین دستور کار کردند تا باس کوه مقابل گردانیدند.

آنگاه نوبت دیگر مس و روی را با هم ضم گردانیده و گداخته بر روی آندیوار ونقبها وسوراخها که نهاده بودند فروریختند تا نهایت استحکام را حاصل کرد، و هم گفته اند : طول سد پنجاه فرسنگ و عرض سد پنجاه میل و ارتفاعش دو هزار و هشتصد ارش است چنانکه بتقریبی باین خبر اشارت شد .

شيخ محمد حنفی در کتاب بدائع الزهور في وقايع الدهور می نویسد : سلام ترجمان برفت تا بر کوهی املس بر آمد و در پیش روی آن جبلی منقطع و در میان این دو کوه وادی و کنار رودخانه ای بود که پهنای آن یکصدو پنجاه ذراع بود . ثعالبی گوید : ذو القرنين بروادی نمل و بیابان مورچگان بگذشت و هر مورچه را بدرشتی شتر بديد مركبها وخيول لشکریان از دیدار این حیوان مهیب منظر گشتند .

ذوالقرنین همچنان بیامد تا بقومی دیگر عبور داد آن جماعت در خدمتش شکایت کردند و گفتند: ای ذوالقرنین همانا در میان این دو کوه اقوامی از مخلوق خلاق عالمیان هستند که کسی نداند که آیا از جنسانس یا از سنخ جن میباشند و ایشان را يأجوج و مأجوج میخوانند و در پهنه زمین فساد میکنند و چارپایان ووحوش را بر هم میدرند و میخورند.

پاره مفسرین گفته اند : مراد از فساد و تبهکاری یاجوج و مأجوج این بود که بهر کس دست می یافتند از کبیر و صغیر و برنا وپیر لواط میکردند، ذوالقرنین فرمود: من از مالی که پروردگارم بمن عطا فرموده کفایت این مهم را میکنم و بمال شما نيازمند نیستم اما شما بكار كردن بمن اعانت کنید تا در میان شما و ایشان

ص: 163

سدی استوار برآورم پاره های آهن برای من بیاورید.

سدی میگوید: اسکندر معدن آهنی بدست آورده خشتهای آهن از آن بساخت وسد را با آن آهن بنانهاد.

ثعالبی گوید: چون ذوالقرنین خواست بنیان سد نماید مقیاس ما بین دو کوه را معین کرده آنگاه آن ردم و دیوار را باخشت آهن بساخت و ارتفاعش را از زمین نزديك ششصد ذراع مقرر گردانید و عرض آنرا بر سیصد ذراع بر نهاد و همی دو خشت از آن آهن بر روی هم میگذاشت و مس را میگداخت و در میان آن دو می انباشت .

و نیز می نویسد : گفته اند: مردی دیوانه بود که هر وقت در طریقی و کوچه و برزنی میگذشت کودکان بر حسب عادت بدنبالش می تاختند و سنگ و چوب بدو میپرانیدند در این اثنا که باین حال بودند ناگاه مردی بروی برگذشت که عمامه گرد و کلان برسر و از آن عمامه شاخها برجسته داشت، این دیوانه بدو در آویخت و همی گفت: ای ذوالقرنین مرا از یاجوج و ماجوج بازرهان ، و مردمان از کردار و گفتار و لطف نظر آن مجنون در عجب بودند .

ثعالبی میگوید: مقدار ما بین دو کوه صد فرسنگ بود ، ابن عباس گوید : شخصی در حضرت رسول صلی الله علیه وآله وسلم عرعرض کرد : يا رسول الله من سد ياجوج و مأجوج را دیده ام فرمود: بر من توصیف کن ، عرض کرد: ردمی است سیاه و بر آن صفایحی است از مس سرخ ، فرمود : « هو هو » این همان سد است، ثعالبی گوید. فاصله بین بنای سد تا هجرت نبوي صلی الله علیه وآله وسلم يك هزار و پانصدوسی سال است .

اما این تاریخ با آنچه سابقاً مسطور شد موافق نمی آید ، چه موافق آن تاریخ قریب دو هزار و هشتصد سال خواهد شد و در این شبهتی نمیرود ، چه ذوالقرنین بعد از بناى سد با حضرت إبراهيم خلیل الرحمن در مکه معظمه ملاقات کرده است و زمان حضرت خلیل تا زمان نسل جلیلش حضرت پیغمبر آخر الزمان صلی الله علیه وآله وسلم همین سالها را می طلبد و این شبهت شاید از آن باشد که در میان ذوالقرنين واسكندر فرق

ص: 164

نگذاشتند و اسکندر معاصر دارا میباشد و زمان او ناهنگام هجرت نزديك بهزار سال است این نیز با تعیین ثعالبی موافقت نمیجوید والله تعالى أعلم .

أبو إسحاق ثعالبي در کتاب عرایس المجالس می نویسد : چون ذوالقرنین از ترتیب کار امم مختلفه اطراف زمین فراغت یافت و در مشرق و مغرب زمین گردش نمود با هم مختلفه که در وسط زمین از جن وانس وياجوج و ماجوج بودند عطف عنان فرمود و چون بیاره طرق که منقطع خاك ترك از طرف مشرق بود رسیدگروهی صالح و نيكوكار از جنس انس بدو عرض کردند: ای ذوالقرنین همانا در میان این دو کوه يك نوع مخلوقی از آفریدگان یزدان هستند که هیچ مشابهتی با آدمی ندارند و همانند بهایم هستند هر چه از زمین بروید میخورند و چهار پایان و حیوانات بیابانی و وحوش را برهم میدرند چنانکه درندگان میدرند .

حشرات و جنبندگان زمین را از هر گونه که باشد حتی مار و عقرب از آنچه خدای در زمین بیافریده از گلو بشکم میفرستند و با این حال هیچ مخلوقی را این گونه نمو وكثرت توالد و تناسل وازدياد عدد واحتشاد مدد نیست.

و اگر بر این حال و این فزایش این گروه مستحضر شوی یقین میکنی که زود باشد که این گروه پهنه زمین را از فزونی و کثرت عدد پر سازند و مردم زمین را از اماکن و مساکن خودشان آواره نمایند و بر صفحه زمین غلبه کنند و فساد و تباهی در افکنند ، و از آن زمان که با ایشان مجاور شده ایم هیچ سالی بر ما نگذشته است که بآن اندیشه و تشویش اندریم که بر ما بیرون تازند و آغاز ایشان وطلوع ایشان از میان این دو کوه است .

ذوالقرنين بعد از مكالمات مذکوره معدنی برای ایشان نمایان ساخت که ساهون نام داشت و از تمام معادن سفیدتر و این همان معدنی است که حضرت سلیمان ستواها د تخته سنگها و جواهری را که در بیت المقدس بکار برده بود ازین معدن بیرون آورده بود، بعد از آن فاصله میان دو کوه را بسنجید یکصد فرسنگ بود چون شروع بساختن آن بناء نمود چندان حفر کرد که بآب رسید و عرض آن دیوار

ص: 165

وسد را پنجاه فرسنگ مقرر داشت .

آنگاه هیزمی بسیار در میان دو کوه پخش کرد و قطعات آهن بر هیزم و نیز هیزمها بر روی آن حدید بریخت و بهمین ترتیب آهن و هیزم را فرش همدیگر نمود تا مساوی سرهای آند و کوه گردید.

و چون باین ترتیب مرتب ساخت فرمان داد تا آتش برتافته بر آن هیزم برزدند و بر آن دمیدن گرفتند تا جمله آب شد و مس آب شده در آن جمله جای گیر شد و آتش هیزم را همی بخورد و مس بجای هیزم بنشست و با آن آهنها برادری و برابری نمود چندانکه مانند يك قطعه مس زرد و سرخ گشت و سدی طویل و دیواری دراز وعظيم واستوار گردید و یأجوج ومأجوج را به قدرت بر آن دیوار بر شدن و نه قدرت نقب زدن بماند ، و از دیوار تازمین خزر هفتاد و پنج روز راه است ، و بعد ازین بیانات يحكايت خواب واثق خليفه و مأموريت سلام ترجمان اشارت میکند.

حموی در معجم البلدان میگوید : ذوالقرنین از آنجماعت که بخدمتش از آسیب ياجوج و مأجوج شکایت کردند پرسید برچه صفت هستند ؟ گفتند : کوتاه بالا واصلع و پهن روی باشند، فرمود: چند صنف هستند؟ گفتند : امتهای بسیار هستند وجز خدای متعال شمار ایشانرا نداند، فرمود: نامهای ایشان چیست ؟

عرض کردند آنانکه نزديك هستند شش قبیله میباشند : یاجوج و مأجوج وديگر تاويل وتاريس ومنسك وكمارى ، و هر قبیله از این قبایل باندازه تمام مردم روی زمین است ، و اما آنجماعتی که از ما دور میباشند ما قبایل ایشان را نمیشناسیم و بما راهی ندارند آیا تواند بود که ما از اموال خودمان برای تو مخارجی معین کرده تا راه ایشان را بر ما مسدود داری و شر ایشان را از ما برقابی ، فرمود طعام ایشان چیست ؟ گفتند: بهر سالی دریای محیط دو ماهی برای ایشان بیرون می افکند که از سر تا دم آن ماهی مسافت ده روز راه یا بیشتر از آن باشد.

ذوالقرنين بفرمود تا آهن فراهم کردند و آب کردند و خشتهای عظیم آهنین برزدند و مس بگداختند و آن مس مذاب را ملاط این خشتها نمودند ، ومی گوید:

ص: 166

در بعضی اخبار است که سد طريقي حمراء وطريقى سوداء است که از آهن و مس برآورده اند و يأجوج و مأجوج بیست و دو قبیله اند ، وازين جمله يك قبيله را ترك نامند که از سد بیرون بودند گاهی که ذوالقرنین سد را بساخت وسالم ومتروك ماندند که در خلف سد واقع شوند ازین روی ترك نام يافتند .

ذوالقرنین همچنان برفت تا بوسط بلاد ایشان رسید و اندام جملگی را بيك اندازه دید ، نروماده ايشان يك نيمه مرد چهارشانه مربوع بود و بجای ناخن چنگال داشتند و اضراس و انیاب ایشان مانند اضراس و انیاب درندگان واحناك و گلوهای آنها مانند جنگهای شتر و آنها را آن مقدار موی بود که ایشان را پوشش میشد و هر يك را دو گوش بس بزرگ و یکی ازین دو گوش را ظاهرش پشم بسیار و باطنش بی موی و آندیگر در ظاهر مجرد و باطنش بی پشم بود .

رزق و روزی ایشان در ایام بهار اژدهائی عظیم بود و اگر ایشان را دیر میرسیدی خواستار میشدند که برایشان ببارد چنانکه ما در طلب باران میشویم گاهی که نبارد، و در هر سالی یکی اژدهای عظیم مانند کوهی بزرگ برایشان افکنده میشد چنانکه تا سالی دیگر همان موسم برای خوردن آن گروه بیشمار كافي میگشت ، و آن سد صد فرسخ طول و پنجاه فرسنگ عرض داشت ، واستبعاد این امر در همین فصل مذکور شد.

حموی میگوید: اما تنسین که در اینجا مذکور شد و من در این حیوان وعظمت آن که حکایت میکردند در شك و ريب بودم همانا در این ایام خودمان در اواخر ربيع الآخر سال ششصد و نوزدهم که در حلب بودم از والی قریه کلز که از نواحی غراز بین حلب و انطاکیه است مکتوبی رسید که در آنجا اژدهائی بزرگ ببلندی و کلفتی مناره با رنگ سیاه بدیدیم که خود را بر زمین همی کشید و آتش از دهن ودبرش بیرون میدهید و بر هیچ چیز نمی گذشت جز آنکه میسوزانیدش تا گاهی که چندین مزرعه و بسیاری درختهای زیتون و جز آن را بسوخت .

و نیز در راهی که مینوشت چندین خانه و خرگاه ترکمان را با هر چه در آنها

ص: 167

بود از حیوان و مرد وزن و اطفال را محترق گردانید و بر این منوال مذکور بقدر ده فرسنگ برفت و مردمانش از دور نگران بودند و دل و جان بریان و زبان در حضرت یزدان باستغاثه داشتند.

تا خداوند قادر ابری بفرستاد تا از طرف دریا بیامد و همی فرود شد و اژدها را در میان گرفت و بلندش ساخت و همی بجانب آسمان بر شدن جست و مردمانش بشگفتی نگران بودند که همی آتش از دهان و دبرش بیرون می آمد و دمش را جنبش میداد وابرش ببالا می کشید تا از دیدار نگرندگان ناپدید گردید و ماهمی دیدیم سگی را بدم خود در پیچید و سگ زوزه همی کشیدی و او را بیالا میکشید و در گذر خود چهارصد درخت لوز وزيتون را بسوخت .

شداد بن افلح مقری گوید بعیادت عمر بگالی رفتم و از رنگ اژدها سخن در میان آمد عمر گفت : هیچ میدانید اژدها چگونه جانداری است ؟ گفتیم ندانیم ، گفت : حیوانی است که در بیابان آزارش بسیار است و مارهای صحرا را میخورد و یکسره مار و غیر مار را از هر گونه جنبنده میخورد و همی بزرگ میشود و کارش روز ناروز فزایش میجوید چندانکه هر حیوانی را که بنگرد بخورد.

و چون کارش بس عظیم گردید جنبندگان صحرا ازین موذی بی پروا در پیشگاه آفریننده ارض وسما بنالند قادر مطلق فرشته را بفرستد و این جانورجان فرسای را بر گرفته بدریا افکند با حیوانات دریائی نیز همان کند که با جنبدگان صحرائی میکرد و همی از آنها بخورد و برجسم وجتهاش بیفزاید و جنبندگان آبی نیز در آزاد آیند و بآفریننده خاك و آب بنالند همچنان ایزد منان فرشته را بفرستد تا سرش را از دریا بیرون کشاند و ابری بر آن فرود آمده او را برگرفته و بیاجوج ومأجوج افكند .

معلی بن هلال كوفی گوید: در مصیصه بودم از مردم آنجا شنیدم که میگفتند: بسیار افتد که در یا روزی چند در حرکت در نگ جوید و روز و شب موج از پس موج بر آورد و صدائی عظیم از آن بگوش رسد و مردمان گویند جز این نیست که جنبندگان بحر را

ص: 168

آزار میرساند و ناله بپروردگار میآورند و ابری روی بدانسوی کند و بدریا غایب گردد و از پی آن ابری دیگر تا بهفت ابر بیایند و یکدفعه این هفت ابر بسوی آسمان بر شدن گیرند و چیزی عظیم و جسیم را که مردمانش اژدها دانند حمل نمایند تا از دیدار ما پنهان شوند .

و ما بر آن نگران هستیم که اضطراب همی کند و بسا باشد که از شدت اضطراب والتهاب دیگرباره بدریا افتد و بزیر آب فرو گردد و ابرش بار دوم بیرون کشد و حمل نماید و از آن ابر بانگی هایل و برقی عظیم برآید.

و بسیار افتد که ابرش میبرد ودم او بدرختی بزرگ کهن سال یا بنیانی بلند برخورد و آن بنا را از بیخ و درخت را از صدمت دم از ریشه برکند ، وقتی سحابی از دهائی را از دریای انطاکیه بر کشید و آن جانور در همان حالت که ابرش ربوده بود قریب بیست برج از بروج آنشهر را از صدمت ضربت دم بیکسوی افکند .

برخی گفته اند که ابری که بر این اژدها موکل است بهر کجایش بنگرد چنانش مجذوب دارد که سنگی آهن ربای آهن را بر باید ازین روی این حیوان شریر سرش را از بیم سحاب از آب بیرون نیاورد.

بقراط حکیم بزرگوار یونانی در کتاب الشراء گوید که وقتی در بعضی سواحل بود بدو رسید که در آنحوالی قریه های بسیار است که مردمانش دستخوش مرگ بی هنگام میشوند بدانسوی برفت تا علتش را بداند و چون فحص كامل بفرمود معلوم شد که اژدهائی را ابری بیرون کشیده و در بیست فرسنگی این قریه بیفکنده و بگندیده و از گندش این مرگ و میر در کبیر و صغیر بیفتاده است .

بفرمود تا مردم آن قریه هایش حمل کرده بجائی دور انداختند و از آن محنت برستند ، و این حکیم عظیم الشان از نخست مالی بسیار از آن مردم بگرفت ونمك بخريد و آن نمك را بفرمود تا حمل کردند و بر آن تن تنسین بفشاندند تا آن رايحه بد را باطل کرد و رنج مرگ از میان ایشان برخاست .

و نیز بعضی حکایت نموده اند که بآن موضعی که تنسین بیفتاده بود برفت

ص: 169

درازیش دو فرسنگ و پهنايش يك فرسنگ و رنگش چون پلنگ و فلسش چون فلس ماهي و دو بال بزرگش مانند بالهای ماهیان و کله اش چون تلی بزرگ مانند سر آدمی و دو گوش بس دراز و دو چشمی بزرگ و گیرد و از گردنش شش گردن متشعب می گشت که طول هر یکی از آن اعناق سته بیست ذراع و در هر گردنی سري مانند سرمار بود.

حموی گوید: این صفت فاسده ایست، زیرا که این راوی گفت: سرش مانند سرانسان بعد از آن گفت : شش سرمانند سرهای مار داشت ، و من چنانکه گفت نوشتم لکن ترکش شایسته تر است .

راقم حروف گوید : اگر در عجایب خلقت و غرایب قدرت پروردگار و چگونگی پاره حیوانات غريبة الشكل خصوصاً حشرات الأرض و حيوانات آب بنگرند چه جای عجب است مگر آنچه متیقن است از آتش باریدن از دهان و دم و آن طول و عرض و آزار ناطق و ناحق و صامت و برکشیدن ابرو سایر اوصاف مذکوره در انظار کسانی که ندیده اند و نشنیده اند سخت عجب نیست ؟!

حموي بعد از نگارش این جمله بداستان خواب واثق ومأمور شدن سلام ترجمان وتفاصيل مذکوره اشارت میکند و میگوید: سلام ترجمان و دیگران برفتند تا بکوهی املس و نرم و بدون گیاه رسیدند و نگران شدند که این کوه مقطوع بوادی میگردد که عرض آن رودخانه یکصد و پنجاه ذراع است و دو عضاده و بازوان در آنجا که بکوه میرسد از دو جانب وادی بنانهاده اند که پهنای هر یکی از این دو عضاده بیست و پنج ذراع و آنچه از آن از زیر آن ظاهر است ده ذراع در خارج باب است و بجمله از خشتهای آهنین که در مس گداخته غوطه ور داشته اند بناشده و پنجاه ذراع ارتفاع دارد.

و در این حال دروندی آهنین دیدند که دو طرفش در آن دو عضاده است طولش یکصد و بیست ذراع و بالای دروند بنائی از این خشت آهنین شده است تا بسر كوه د ارتفاع آن بنا چندان است که دیده بنگرد و بر فراز آن شرف و کنگره های آهنین

ص: 170

و در طرف هر شرفه دوشاخ است که هر يك بآن يك خميده آيد.

و دری از آهن دیدند که دو مصراع مغلق داشت پهنای هر مصراعی شصت ذراع بارتفاع هفتاد ذراع بكلفتی و نخن پنج ذراع و دو قائمه آن دروازه براندازه دروند و بر آن در قفلی بود که طول آن هفت ذراع بكلفتي يك ذراع و ارتفاع قف از زمین بیست و پنج ذراع و بالای آن قفل غلقی بود که طولش از طول قفل بیشتر و بر آن غلق و کلندان کلیدی آویزان و درازی آن هفت ذراع و آن کلید را چهارده دندانه بزرگتر از دسته هاون و در سلسله که هشت ذراع طول در استداره چهار شبر آویزان و معلق.

و آنحلقه که این سلسله در آن بود مثل حلقه منجنیق وارتفاع آستانه در ده ذراع در بسط و گشادگی صد ذراع سوای ما تحت المضادتين و آشکار از آن پنج ذراع است و این ذراع بجمله بذراع مردم سواد است و نزديك باين سد حصني بزرگ است كه يك فرسنگ در يك فرسنگ میباشد که جماعت صناع در آنجا مأوى میجستند ، و با آن در دو حصن حصین است که هر يك از آنها دویست ذراع در دویست ذراع است .

و بر پیشگاه این دو حصن درختی بزرگ میباشد که ندانند چه درختی است و در میان این دو حصن چشمه آبی گوار است و در یکی از این دو قلعه آلات و ادوات بسیاری است از دیگها و آهن و معارف که سد را از آن میساخته اند و هم مقداری از آن خشتهای آهنین است که پاره بیاره چسبیده و هر خشتی بگذراع و نیم و ضخامت يك شبر میباشد ، و از آن مردمی که در آنجا کن هستند پرسیدند آیا کسی را از گروه ياجوج و ماجوج دیده است ؟

گفتند: یکدفعه چند نفر از آنان را در بالای شرفه ها نگران شدند بادی

سیاه بوزید و آنانرا بطرف ما بیفکند و اندازه ایشان که ما خود بچشم خود بدیدیم يك شبر ونیم بود ، سلام ترجمان میگوید چون بازگشت نمودیم دلیلی چند باخود ببردیم و پس از مدت یکسال و نیم بسر من رأى رسیدیم .

ص: 171

حموی می گوید: آنچه از خبر سد در کتب بدیدم بنوشتم و بسبب اختلاف روایات بصحت آنچه رقم کردم قطع ندارم و بهر حال در صحت امرسد جای هیچگونه شك وريب نيست ، چه در قرآن مجید مذکور شده است و آیات شریفه راجع بحکایت ذى القرنين بر این منوال است :

« ويسئلونك عن ذي القرنين قل سأتلوا عليكم منه ذكراً إنا مكنا له في الأرض و آتيناه من كل شيء سبباً حتى إذا بلغ مغرب الشمس وجدها تغرب في عين حمئة ووجد عندها قوماً.

قلنا يا ذا القرنين إما أن تعذب و إما أن تتخذ فيهم حسناً ، قال أما من ظلم فسوف نعد به ثم يرد إلى ربه فيعد به عذاباً نكراً وأما من آمن وعمل صالحاً فله جزاء الحسنى وسنقول له من أمرنا يسراً ثم اتبع سبباً حتى إذا بلغ مطلع الشمس وجدها تطلع على قوم لم نجعل لهم من دونها ستراً كذلك وقد أحطنا بما لديه خبراً .

ثم اتبع سبباً حتى إذا بلغ بين السدين وجد من دونهما قوماً لا يكادون يفقهون قولاً قالوا يا ذا القرنين إن ياجوج ومأجوج مفسدون في الأرض فهل نجعل لك خرجاً على أن تجعل بيننا وبينهم سداً قال ما مكنى فيه ربي خير فاعينوني بقوة أجعل بينكم وبينهم ردماً آنوني زبر الحديد حتى إذا ساوى بين الصدفين .

قال انفخوا حتى إذا جعلها ناراً قال آتونى افرغ عليه قطراً فما استطاعوا أن يظهروه وما استطاعوا له نقباً قال هذا رحمة من ربي فاذا جاء وعد ربي جعله دكاء و كان وعد ربي حقاً وتركنا بعضهم يومئذ يموج في بعض و نفخ في الصور فجمعناهم جمعاً ».

و میپرسند ترا مشرکان بامتحان یهود از داستان ذوالقرنین بگو ای محمد زود باشد که بخواهم برشما از وی خبری و بیانی بدرستیکه متمکن گردانیدیم و او را قوت و اقتدار دادیم باستیلای در زمین و عطا کردیم او را از هر چیزی که میخواست دست آویزی از علم و قدرت و آلت ، پس از پی رفت سببی و وسیله را که بدستیاری آن

ص: 172

بمغرب تواند رفت و باین توسل همی برفت تاگاهی که رسید بجای فرورفتن آفتاب یعنی نهایت عمارت آبادانی در جانب مغرب ، یافت آفتاب را که برای العین فرو میرفت در چشمه آب گرم، یعنی در بادی نظر چنین می نمود و گرنه آفتاب از فلك خود زایل نمیشود .

و یافت نزديك آن چشمه بر ساحل دریای محیط گروهی را که آنان را ناسك خوانند و ایشان گروهی بت پرست سبز چشم سرخ موی تناور مهیب و جامه ایشان پوست حیوانات و طعام آنها گوشت وحوش و جانوران آبی ، گفتیم ای ذوالقرنین یا آن است که این قوم را عذاب میکنی یعنی اگر ایمان نیاورند میکشی ایشانرا یا آنکه فرا میگیری در این باب نیکوئی را از حیثیت ارشاد و تعلیم شرایع وغیر از آن .

ذوالقرنین گفت : اما هر کس برخود ستم کند ، یعنی بر کفر بپاید پس زود باشد که او را شکنجه نمائیم پس باز گردیده شود بجزای پروردگار خویش در قیامت و خدای عذاب کند او را عذابی سخت و منکر که مانندش معهود نباشد، و اما هر کس ایمان آورد و کردار شایسته بمقتضای ایمان نمایان کند پس او را بهر دوسرای پاداش نیکودهیم و زود باشد که بگوئیم اور اکاری آسان و فرمانی که بدو دهیم فراخور طاقت او باشد و او را بر کفر پیش مؤاخذه نفرمائیم .

پس دیگرباره از پی ایمان آوردن آن گروه از پی در آمد سببی و طریقی را که بمشرق توان رفت وقوم ناسك را با خود برد تا چون بمطلع شمس و جای بر آمدن آفتاب یعنی موضعی که از جانب شرق مبدأ عمارت است رسید ، یافت آفتاب را با مداد بر می آید و شعاع او می افتد بر گروهی که نگردانیده بودیم و پیدا نکرده برای ایشان از دون آفتاب در هنگام طلوع پوششی از لباس دنیا که میان ایشان و آفتاب حاجز باشد، چه ایشان را هیچ پوششی نبود و زمین در نهایت نرمی و سستی بود و هیچ نباتی در بالایش نمی ایستاد .

و چون ذوالقرنین برایشان فیروز گشت او را همان معاملت با آنها رفت که با مردم مغرب گذشت و بدرستیکه ما احاطه کرده بودیم، یعنی علم ما رسیده بود

ص: 173

بآنچه نزديك او بود از روی آگاهی .

پس از آن ذوالقرنین از پی درآمد بسببي ، یعنی متابعت طریقی دیگر نمود که میان مشرق و مغرب بود از جنوب یا شمال تا وقتی که رسید برزمین منقطع ارض ترك ميان دو کوه که از پس آنها زمین یأجوج ومأجوج است یافت در پیش آن دو کوه گروهی را با هیئتهای عجیب و شکلهای غریب نزديك نبودند که بجهت غرابت لغت وقلت فطنت ایشان دریابند سخنی را و کسی نیز از لشکر ذوالقرنین سخن ایشان را در نمی یافت .

مترجم ایشان گفت : ای ذوالقرنین یا برمز واشارت بذوالقرنین باز نمودند که قوم يأجوج وماجوج در زمین فساد و تباهکاری کنند؛ شقیق بن عبدالله روایت کند که من از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم داستان يأجوج و مأجوج را پرسیدم فرمود : ایشان هزار هزار امت هستند كه هيچيك نميرند تا هزار فرزند نیاورند و هر يك از ايشان چنان شوند که اسلحه برگیرند و کارزار نمایند .

عرض کردند: ما را از صفت آنها بفرمای، فرمود : سه صنف هستند : صنفی را صد و بیست ذراع درازی ، صنفی را درازی از پهنائی ایشان فرق نتوان کرد ، وصنفي بزرگ گوش هستند که از يك گوش لحاف و از دیگر گوش فرش سازند و بهیچ حیوان نرسند که اوراندر ند و هر که از آنها بمیرد او را بخورند، چون در آخر الزمان خروج نمایند مقدمه ایشان در شام و دنباله آنها بخراسان و جویهای مشرق و مغرب و دریای طبرستان را بخورند.

وچون ذوالقرنین از کار آنجماعت بپرداخت روی بزمین آنها که یأجوج بودند نهاد ، جمعی از سکنه آن موضع بشکایت در آمدند و خواستاری بنای سد را نمودند و بعد از تهیه اسباب بستن سد در میان آن دو کوه که چهار هزار قدم طول آن و شصت و پنج فرع عرضش بود چنانکه مذکور شد سد را بساخت و ارتفاعش صدو پنجاه گز بود.

و چون ذو القرنين فراغت یافت گفت: این رحمت و بخششی است از پروردگار

ص: 174

من ، چه مانع خروج یاجوج و ماجوج است پس چون بیاید وعده پروردگار من بگرداند آن را خورد و مرد، و هست و عده آفریدگار من درست و راست و خروج این گروه از پس سد یکی از علامات قیامت است و وابگذاریم ومنع نکنیم بعضی از يأجوج وماجوج در آنروز، یعنی روز خروج که ازدحام نموده اضطراب کشند و داخل شوند در برخی دیگر ، و دمیده شود در صور برای قیام قیامت و چون اسرافیل در صور بردمد جمع کنیم تمام آفریدگان را جمع کردنی .

در پاره تفاسیر و تواریخ مسطور است که ذوالقرنین را خدای وحی فرستاد که من ترا بر جميع امم مختلف اللغات که در عالم هستند و منتشراند از جانب جنوب و شمال مبعوث خواهم ساخت غرب و شرق جنوبی را تأویل و شمالی را هاویل و غربی را ناسك وشرقى منسک مینامند ، ذوالقرنین عرض کرد: بارخدایا این امر بس عظیم است من از عهده این بیرون میتوانم آمد و چگونه احاطه عالم را نمایم وبر لغات مختلفه ايشان عالم شوم و تو تكليف مالا يطاق نميفرمائى .

از پیشگاه سبحانی ندا رسید که چندانت قوت بخشم که باین کار قیام توانی کرد و دلت را روشن گردانم و تمامت حواست را نیرومند کنم وترا نصرت فرمایم تا از هیچکس نترسی و مخذول نگردی وطرق عالم را بر تو بر کشایم و هیبت تو را در قلوب بگنجانم و نور وظلمت را مأمور تو گردانم نور از پیش توهادي تو باشد وظلمت در پس حصاری گردد .

ذوالقرنین عرض کرد: من مطيع و منقاد امر توام ، پس بطوری که مذکور است آهنگ غرب نمود و بگروهی رسید که آنان را ناسك گويند و ایشان را بدید که شمار ایشان را جز خدای هیچکس ندانست بازبانهای مختلف ، و بعد از ایمان آوردن آنها بالشکری عظیم روی بجانب راست آورد نور در پیش روی او و تاریکی از دنبال او بقصدها ویل در آمد و با ایشان نیز همان معاملت نمود و بجانب چپ زمین راه بر گرفت و مردم آن سرزمین را نیز محکوم و مسخر کرده از آنجا بطرف يأجوج وماجوج برفت چنانکه مشروح گشت .

ص: 175

و در بعضی تفاسیر مذکور است که برای ذوالقرنین و بستن سد کوهی از آهن و کوهی از مس از زمین نمودارشد ، و در باب خروج يأجوج و مأجوج آيه شريفه ناطق است ( حتى إذا فتحت يأجوج ومأجوج وهم من كل حدب ينسلون ، مردگان و هلاک شدگان ممتنع است که بدنیا بازگردند تا گاهی که گشاده شود سد يأجوج ومأجوج ، يعني چون يأجوج ومأجوج آن سد را بگشایند رجعت واقع شود .

و بصحت پیوسته است که خروج مهدي صاحب الزمان صلوات الله عليه بعد از خروج دجال ودابة الأرض ويأجوج ومأجوج ونزول عیسی علیه السلام باشد و پس از آنکه دجال ودائية الأرض ويأجوج ومأجوج را بکشند آنحضرت مدتی مدید سلطنت فرماید و عالم را پر از عدل و داد فرماید چنانکه مملو از ظلم و جور شده باشد و خدای میفرماید و همى يأجوج ومأجوج از هر بلندی و پستی بشتابند وروند.

مراد این است که ایشان در تمام زمین متفرق شوند و هیچ بقعه از زمین نباشد که آنجا مسارعت ننمایند و جمله عالم را فرو گرفته آبهای دریاها را بیاشامند وخشك وتر هر چه باشد بخورند .

حضرت عیسی علیه السلام از ایشان متحصن شود و با مؤمنان بکوه طور شود ، ويأجوج ومأجوج تا بکوه سرخ که کوه بیت المقدس است بروند و با هم بگویند : مردم زمین را بکشتیم بیائید تا اهل آسمان را بکشیم پس تیرها بطرف آسمان افکنند و خون آلود فرود آید ، و کار بر عیسی علیه السلام و اصحابش تنگ شود و بدعا لب گشایند و یزدان متعال يكدفعه جملگی را هلاک فرماید .

و در بعضی تفاسیر است که قبل از روز قیامت در آخر الزمان این سد را خراب میکنند و یأجوج ومأجوج بدنیا بیرون شوند و مردمان را بخورند ، و نیز سند بصاحب روضة الأصفياء في ذكر الأنبياء داده اند که قوم يأجوج را چهار پادشاه است : أول : طولان، دوم: انجع ، سوم ، طارون، چهارم : ساقه ، وحساب احزاب ایشانرا جز خداوند عالم الغيب والشهاده نداند .

و بروایتی دو گروه باشند و هر گروهی چهارصد هزار است که هر امت با امت

ص: 176

با دیگر هیچ مشابهت ندارند ، و بروایتی دیگر مسطور شد که چهارصد فریق هستند و هر فرقه چهارصد برابر امت محمد صلی الله علیه وآله وسلم میباشند ، و این جماعت چهار دفعه در عقب یکدیگر برآیند.

نخست طولان با قوم خود برآید و هر قدر اثمار واشجار باشد و در انهار آب خوشگوار بینند همه را بخورند، آنگاه از عقب او انجع بیاید و با قوم خود در صفحه زمین هر چه آب شور و تلخ در بحار وانهار و هرچه نبات و گیاه و ریاحین است . در بیابان و دشت بخورند و پس از این قوم ساقه براثر ایشان بیاید و هر چه در دشت و كوه خس وخاشاك و در پهنه خاک آب گنده و متعفن یا بند بخورند چنانکه در سرتاسر گیتی گیاه و میاه نگذارند .

و بعد از این جماعت طارون با جنود نامعدود و جیوش نامحدود برآیند و هر چه در عالم بیابند بخورند ، اینوقت حضرت عیسی علیه السلام باجماعت یزدان پرست با مر خدای غفور بکوه طور درآید و متحصن گردد و درمیان مردم قحط وغلا چنان بالا گیرد که سرگاوی بهزار مثقال طلای احمر بدست نیاید، حضرت عیسی با مسلمانان دست بدعا برآورند و دفع شر یاجوج را از پروردگار عالم خواستار آیند دعوت ایشان رفعت اجابت یابد و از حضرت احدیت آثار فرج نمایش جوید .

و حکایت چنان است که یأجوج چنان کثرت و شدت نمایند که در تمام زمین يك گز نماند مگر اینکه یکی از ایشان در آنجا باشد و چون طغیان ایشان باین درجه طوفان بگیرد، یکدیگر را همیگویند: چون سرتاسر زمین را مسخر آوردیم بهتر اینکه مملکت آسمان را نیز مسلم گردانیم.

آنگاه از جبل جمره ، یعنی کوه بیت المقدس تیر بر کمان و بجانب آسمان بر آن دارند ، گویند: در فن تیراندازی و شدت کمانکشی و زور آوری چندان مهارت دارند که تیر ایشان از چله کمان فرسنگها را در سپارد، فرشتگان را از پیشگاه یزدان و دود فرمان آید که سهام آن قوم عنود را خون آلود بازگردانند تا بر آن عناد شاد شوند و از کمال جهد و غرور بکشتن آسمانیان مغرور شوند.

ص: 177

چون ظلم و طغیان و کفر و عصیان ایشان از اندازه بگذرد قادر متعال کرمکی ضعیف و نحیف را که از پشه بزرگتر و از كنه كوچكتر است و نعنق خوانند برایشان برگمارد تا در گوش و بینی و دهان عاصیان اندر شود و حشاء و امعاء آنان را بخورد و از اسفل آنها بیرون آید و آن گروه بیرون از حد و شمار در يكشب جانب هلاك و دمار گیرند « هو القادر على ما يشاء والحاكم بما يريدله العز والبقاء والعظمة والكبرياء ولما سواء الموت والفناء والذل والانمحاء ».

و در روایت دیگر چون مراتب ظلم و ستمکاری این گروه جهانیان را بستوه آورد جماعت مؤمنان بخاك پاك و خوابگاه تابناك خواجه لولاك صلی الله علیه وآله وسلم پناهنده شوند و برگزیده یزدان را بشفاعت آورند از روضه مطهره صدائی برآید : بیم نکنید که این دشمنان را بر شما دستی نخواهد بود ، آنگاه حضرت بیچون آن قوم جسور را بآن كرمك مذكور فانی کند .

و چون با مداد بردمد حضرت عیسی علیه السلام از طور فرود آید و با جماعت مؤمنان بزمین آیند و صفحه عالم را از اجساد خبیثه آن گروه خبیث آکنده بینند و بحضرت ذى الجلال بنالند ، ایزد متعال مرغهای مهیب فرستد هر يك برا بر گردن اشتری تا آن ابدان را برداشته بجائی که خدای خواسته بیفکنند و آن محل بر آمدن آفتاب است.

و بقولی چهل روز و شب بارانهای عظیم ببارد وسیلی بزرگ بر آید و آن پیکرهای منحوس را بدریا ریزد و آن مؤمنان که بجای مانده باشند بارفاه حال وفراغ بال زندگانی کنند، در پاره احادیث رسیده است که مؤمنان در مدت هفت سال از تیر و کمان و جعبه های ایشان آتش افروزند و مکث ایشان در زمین چهار سال باشد ، و بعضی با مدت ماندن دجال برابر گفته اند .

و در آخر حدیث نواس بن سمعان در مصابیح وارد است که بعد از آنکه زمین از نجاست ياجوج پاك و پاکیزه شود زمین را از حضرت رب العالمین خطاب آید که هر میوه که در تومودوع است بیرون فرست زمین بفرمان خدای برکاتی که بدرون

ص: 178

اندر دارد بیرون فرستد واثمار وزروع وحبوب بمرتبه برکت مند شود که از یکدانه انار جماعتی بهره در گردند و بزرگی یکدانه اثار بدانجا کشد که جماعتی در سایه پوست وی خواهند نشست ، و شيرى كه يك نوبت از گاوی یا گوسفندی بدوشند قبیله بنوشند .

و بروایتی خدای تعالی رائحه طیبه بسوزد و بسبب آن ارواح مؤمنان را قبض فرماید و اشرار باقی باشند، در بعضی تفاسیر مینویسند : یاجوج ومأجوج برحسب تنزيل دو قبیله هستند از اولاد یافث بن نوح علیه السلام ، و امّا بموجب تأويل مراد از يأجوج ومأجوج شياطين وجن هستند یا صنفی از ایشان میباشند در عالم کبیر.

و آنچه از آنها متولد میشود از حیثیت قوی و جنود در عالم صغیر باشند و این هر دو در خلف برزخ در عالم کبیراند و خلف سدی که خلفای خدائی بتلقين وتعليم ساخته اند در عالم صغیر است ، و اشتقاق این دو لفظ ازاج بمعنی اسرع یا از اج النار إذا اشتعل اشعار برتأويل دارد ، چه شیاطین و جن از آتش خلق شده اند و در کار فساد سرعت مي ورزند.

و آنچه در اخبار در بیان حال و جثه و کیفیت نقب زدن این گروه درسد و بیرون شدن آنها از خلف سد و خوردن مردمان را و آشامیدن انهار مشرقیه وبحيرة طبريه وكثرت آنها وطول بقای آنها و کثرت تناسل آنها وارد است تماماً دلالت بر تأویل دارد .

أما بودن سد در روی زمین هیچ مؤرخی علی التحقیق نگفته است که این سد چگونه و درجه جای است و حال ياجوج وماجوج چیست و حال آنانکه اینسوی سد هستند برچه منوال است، و شاید این سد در آب فرو رفته است یا از انظار غایب گردیده تا گاهی که نشان آن از انظار و أخبار محو شده است وگرنه خبر آن المحاء نمیگرفت ، و آنچه مؤرخین نوشته اند تقریبی و تخمینی است نه تصدیقی وتحقیقی ، و می نویسد : ردم از سد عظیم تر است و بعد از آن باخبار مذکوره سابقه اشارت می نماید .

ص: 179

می گوید : از حضرت صادق علیه السلام در این قول خداى عز وجل « اجعل بينكم وبينهم ردماً » وارد است که فرمود : بمعنی نفیه است « فما استطاعوا أن يظهروه وما استطاعوا له نقباً » ميفرمايد « إذا عملت بالنقية لم يقدروا لك على حيلة وهو الحصن الحصين وصار بينك وبين أعداء الله سداً لا يستطيعون له نقباً فاذا جاء وعد ربي جعله دكا » ميفرمايد « رفع النفية عند الكشف فانتقم من أعداء الله ».

و این اخبار چنانکه مینگری بتأویل آوردن ادل بر تنزیل است خصوصاً این خبر اخیر صریح در تأویل است ، و میگوید: شاید اینها گروهی چون بهایم باشند که بصنعت درج و نقب عالم نباشند یا صاحب آن مقدار فطانت وادراك نباشند که چندان خاک در پای سد بریزند که تا با سرسد مساوی گردد و برسد برشوند ، چه این جماعت با این کثرت و شدتی که دارند اگر بر این امر متفطن میشدند برای ایشان آسان بود و نیز بر عمل نقب نیز آگاهی نداشتند یا برای ایشان ممکن نبود ، زیرا که ذوالقرنین زمین را چندان بکند تا به آب رسید و بنای سد را بر آن بر نهاد.

و در تفسیر کاشفی بعد از نقل پاره اخبار باین اشعار اشارت کند :

بکوتاه چشمی سگ جیفه جوی *** بگوش دراز از خران برده کوی

نه شرمی و نه بینشی دلنواز *** در آن چشم کوتاه و گوش دراز

بهنگام خفتن نخسبند سیر *** یکی گوش بالا و دیگر بزیر

شکن برشکن چین ابرویشان *** کشان ریش تا زیر زانویشان

برون آمده اشکشان چون گراز *** شکم پهن و پا خورد و گردن دراز

چو بوزینگان آمده در وجود *** مژه زر دو رخ سرخ و دیده کبود

ندارند جز خواب و خور هیچکار *** نمیرد یکی تا نزاید هزار

و در بنیان سد می گوید :

بفارغ دلی جابجا آن زدند *** همه روزوشب خشت آهن زدند

و می گوید : طول دیوار در چهار هزار قدم و شصت و پنج گز عرض و یکصد و پنجاه ندع ارتفاع در میان آن دو کوه مانند کوه آهنین برآمد .

ص: 180

و در تفسیر بیان السعاده در ترجمه آیه مذکوره « حتى إذا فتحت يأجوج و مأجوج » و بیاناتی که مینماید بظهور حضرت قائم علیه السلام وقیامت صغرى تفسير می نماید و در تفسیر نیشابوری مذکور است که حکمران آذربایجان در هنگام فتح آنجا مردی را از ناحیه خزر بدانسوی مأمور کرد و آنمرد برفت و آنسد را مشاهده کرده باز شد و گفت: بنائی است بلند و پیش روی خندقی است وثیق و منيع و بعد از آن بخواب واثق خلیفه و برخی اخبار سابقه اشارت میکند.

و در تفسیر مجمع البیان میگوید : بعضی گفته اند: این سد در وراء بحر روم در میان دو کوهی است که در آنجا است و در مؤخر آن دو کوه دریای محیط است و بقولی این سد در وراء در بند و خزران از ناحیه ارمنیه و آذربایجان است .

و گفته اند : ارتفاع این سد دویست ذراع و عرض دیوار پنجاه ذراع است و این روایت نزديك بعقل است، و گویند : خضر و اليسع علیهما السلام همه شب میآیند ويأجوج و مأجوج را از بیرون آمدن حاجب ومانع میشوند .

و در تفسیر برهان مسطور است که از ابن عباس روایت کرده اند که از أمير المؤمنين علیه السلام از خلق ، یعنی از اقسام و اجناس مخلوق سؤال کردند فرمود : « خلق الله ألفاً ومأتين في البر وألفاً ومأتين في البحر ، و اجناس بنی آدم سبعون جنساً و الناس ولد آدم ماخلا ياجوج و مأجوج » خدای تعالی هزار و دویست گونه در بیابان و هزار و دویست گونه در دریا بیافرید، و اجناس بني آدم هفتاد جنس است و مردمان فرزندان آدم علیه السلام باشند مكر يأجوج ومأجوج .

و نیز میگوید : یکی از علمای امامیه ما در کتاب خودش منهج التحقيق إلى سواء الطريق روایت کرده است که جناب سلمان فارسی رضی الله تعالى عنه فرمود : گاهی که با عمر بن الخطاب بیعت بخلافت کردند وقتی در خدمت أمير المؤمنين علی علیه السلام در منزل آنحضرت مشرف بودیم میگوید: من وحسن وحسين علیهم السلام و محمد بن حنفيه وتحمد بن أبي بكر وعمار بن ياسر ومقداد بن اسود کندی حضور داشتیم.

پس حسن علیه السلام عرض کرد: همانا سلیمان از پروردگارش خواستار شد كه ملك

ص: 181

و پادشاهی بدو دهد که برای هیچکس بعد از او شایسته نباشد آیا تو مالک شدی آنچه را که سلیمان بن داود مالك شد ؟ فرمود: سوگند به خدای که مخلوق را بیافرید و دانه را بشکافت بدرستیکه سلیمان بن داود از پروردگار عز وجل پادشاهی بخواست و خداوندش عطا فرمود و پدرت مالك شد آنچه را بعد از جدت رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم هیچکس مالك نگردید قبل از آنحضرت و مالك نگردید بعد از آن حضرت ، حسن علیه السلام عرض کرد: میخواهیم بما بنمائی از آنچه خدای تعالی تو را از کرامت فضیلت داده است ، فرمود « افعل إنشاء الله تعالى » .

پس از آن امير المؤمنين صلوات الله عليه برخاست ووضوء بساخت ودور كمت نماز بگذاشت و خدای تعالی را بدعواتی که احدی نفهمید بخواند آنگاه بجانب مغرب اشارتی بفرمود فوراً ابری بیامد و برسرای آنحضرت بزیر شد و نیز ابری دیگر بیامد .

حضرت أمير المؤمنين علیه السلام فرمود : ای ابر باذن خدای فرود آی ، آن ابر فرود شدن گرفت و همی گفت « أشهد أن لا إله إلا الله وأن عمداً رسول الله وأنك خليفته ووصيه من شك فيك فقد هلك سبيل النجاة » و بعد از آن بر روی زمین مانند بساطی مبسوط گشت .

أمير المؤمنين علیه السلام فرمود بر این ابر بنشینید پس بیامدیم و در موضعی که باید بنشستیم و ابری دیگر بیامد و فرود شد و همان مقاله ابر سابق را بگفت گویا بساط موضوعى بود وأمير المؤمنين علیه السلام بنشست و بكلامي تکلم کرد و آن ابر را اشارت فرمود تا بطرف مغرب رهسپار شد و در این حال بادی بوزید و در زیر آن دو ابر در آمد و آن دو ابر را بطوری ملایم حرکت داد و بطرف أمير المؤمنين علیه السلام متمايل شد و در این حال آنحضرت را بر کرسی نگران شدیم و اور از دیدار همایونش ساطع و چهره مبارکش از ماه لامع تر بود.

إمام حسن سلام الله عليه عرض کرد : يا أمير المؤمنين همانا سليمان بن داود بسبب انگشترى مطاعيت يافت يعنى اسم اعظم إلهي برنكين آن بود وأمير المؤمنين

ص: 182

بچه چیز مطاع است؟ فرمود « أنا عين الله في أرضه ولسانه الناطق في خلقه أنا نور الله الذي لا يطفىء أنا باب الله الذي يؤتى منه وحجته على عباده » پس از آن فرمود: آیا دوست میدارید که انگشتری سلیمان بن داود را بشما بنمایم؟ عرض کردیم آری ، آنحضرت دست شریف را بجیب خود در آورد و خاتمی از طلا که نگین آن از یاقوت سرخ بود بیرون آورد و نقش آن عدو علي بود .

سلمان میگوید: از دیدار این حال در عجب شديم ! أمير المؤمنين صلوات الله علیه فرمود: از چه چیز در عجب رفتید و از مانند من کسی چه عجب میباشد من امروز بنمایم شما را آنچه که هرگز نخواهید دید ، حسن علیه السلام عرض کرد: میخواهم یاجوج و مأجوج وسدی را که در میان ما و ایشان است بما بنمائی .

پس باد در زیر ابر سایر شد و از وی بانگی چون بانگ رعد بشنیدیم و برهوا بلند شد و امیرالمؤمنین پیش روی ما بود تا بکوهی بلند شدیم و درختی خشك بدیدیم که برگهایش ریخته و شاخه هایش خشکیده بود ، حسن علیه السلام عرض کرد : این درخت را چه باکی است که بخشکیده است ؟ فرمود : از درخت بپرس ترا جواب میدهد ، حسن فرمود: ای درخت چیست ترا که بتو حادث شده است آنچه ازین خشك شدن در تو می نگریم؟ درخت جوابی نداد أمير المؤمنين علیه السلام فرمود « الا ما اجبته » از چه روی جواب حسن را ندادی .

راوی میگوید: سوگند با خدای از آن درخت شنیدیم می گفت «لبيك يا وصي" رسول الله وخليفته » بعد از آن بامام حسن علیه السلام عرض کرد: اى أبو عمل بدرستیکه پدرت أمير المؤمنين در هر شبی هنگام سحر گاهان بمن آمدی و نزد من دور کعت نماز بگذاشتی و تسبیح بسیار براندی و چون از دعای خود فراغت یافتی ابری سفید بیامدی که بوی مشک از آن بر دمیدی و بر آن کرسی بود و أمير المؤمنین بر آن می نشست و آنحضرت را میبرد و از برکت جلوس آنحضرت زندگانی میکردم و اکنون چهل روز است که این عنایت از من قطع فرموده و سبب خشکی من که میبینی همین است .

ص: 183

اينوقت أمير المؤمنين برخاست و دورکعت نماز بگذاشت و با دست مبارك بر آن درخت مسح فرمود ، درخت في الحال سبز و خرم و بحالت نخستین خود شد أمير المؤمنين باد را بفرمود و ما را ببرد بناگاه فرشته را بديديم كه يك دستش در مغرب و آندیگر در مشرق بود چون امیر المؤمنین علیه السلام را بدید گفت « أشهد أن اإله إلا الله وحده لا شريك له وأشهد أن عمداً عبده ورسوله أرسله بالهدى ودين الحق ليظهره على الدين كله ولو كره المشركون و أشهد أنك وصيه و خليفته حقاً وصدقاً » .

عرض کردند یا أمیرالمؤمنین این کیست که یکدستش در مغرب و دست دیگرش در مشرق است؟ فرمود: این فرشته ایست که خدای تعالی او را بتاریکی و روشنائی روز موکد ساخته است و تاقیامت بر این حال است پس بدرستیکه خداوند تعالی امر دنیا را با من مقرر فرموده و اعمال بندگان همه روز بر من عرضه میشود و از آن پس بحضرت خدای بلند می گردد.

و از آن پس برفتیم تا برسد" یاجوج و مأجوج واقف شدیم پس أمير المؤمنين ما را در کنار و پهلوی این کوه فرود آورد و با دست مبارکش بکوهی بلند و رفیع اشارت فرمود و آنکوه خضر علیه السلام بود ، این هنگام نظر بآن سد کردیم که ارتفاعش باندازه بینش و مد بصر بود و چون يك قطعه ليل مظلم دامس سیاه مینمود و از اطرافش دود بر میخاست .

آنگاه أمير المؤمنين فرمود: اى أبو عمد « أنا صاحب هذا الأمر على هؤلاء العبيد » سلمان عليه الرضوان میفرماید: سه صنف را بدیدم درازی يك صنف یکصد و بیست ذراع وصنف ثاني طول هر يك شصت ذراع وصنف سوم یکی از دو گوش خود را فرش و آندیگر را لحاف خود میساخت ، پس از آن أمير المؤمنين صلوات الله وسلامه عليه باد را فرمان کرد تا ما را بکوه قاف برد.

پس بکوه قاف رسیدیم و آن کوه از زمردی سبز و فرشته بر آن کوه بر صورت کرکس بود و نظر بأمير المؤمنين علیه السلام آورد و عرض کرد « السلام عليك ياوصي رسول

ص: 184

رب العالمين وخليفته أنأذن لي في الرد » پس آنحضرت سلام او را بروی رد فرمود و گفت : اگر خواهی تکلم کن و اگر خواهی خبر دهم بتو از آنچه از من بپرسی ، آن فرشته عرض کرد بلکه تو بفرماى اى أمير المؤمنين ، فرمود : میخواهی ترا اذن بدهم که خضر را زیارت کنی ؟ عرض کرد بلی، فرمود اذن دادم.

پس آن ملك بعد از آنکه گفت « بسم الله الرحمن الرحیم » شتابان گشت و ما اندکی بر آن کوه راه برفتیم و آن فرشته را نگران شدیم که بازگردید و در مکان خود بعد از زیارت خضر علیه السلام جای کرد .

سلمان عرض کرد : يا أمير المؤمنین این فرشته را نگران شدم که تا از تو دستوری نگرفت بزیارت خضر نرفت ، فرمود : سوگند بآن خداوندیکه آسمان را بدون ستون برافراشت « لو أن أحدهم رام أن يزول من مكانه بقدر نفس واحد لمازال حتى آذن له و لذالك حال ولدي الحسن وبعده الحسين وتسعة من ولد الحسين تاسعهم قائمهم » .

اگر یکی از فریشتگان بخواهد باندازه يك نفس برزدن از مکان خود بدیگر جای برشود نمیشود تاگاهی که او را اذن بدهم، وحال اختیار و اقتدار ومطاعيت پسرم حسن و پس از وی حسین و نه تن از فرزندان حسین بر این منوال است نهم ایشان قائم ایشان است .

عرض کردیم : نام فرشته که بر کوه قاف موکل است چیست ؟ فرمود: ترجائیل است ، عرض کردیم : يا أمير المؤمنین چگونه همه شب باین موضع می آئی و باز میشوی ؟ فرمود: همانطور که شما را آوردم و سوگند بانکی که دانه را بر شکافت و آفریدگان را بيافريد « إني لاملك ملكوت السماء والأرض مالو علمتم ببعضه لما احتمله جنانكم ».

همانا آنچند بر ملکوت آسمانها وزمينها مالك وعالم وبينا ودانا وقادر وتوانا هستم که اگر شماها بیاره از آن علم حاصل کنید مخازن قلوب و گنجینه دلهای شمارا طاقت احتمال و تاب نگاهداری آن نخواهد بود ؛ و این خطاب اگر عام هم

ص: 185

باشد برای این است که هنوز حسنین علیهم السلام بر حسب ظاهر إمام نبوده اند و إلا بر حسب معنی آنچه پدر بزرگوارشان داشته ایشان هم داشته اند و شاید خطاب بسایر اصحاب باشد .

بالجمله فرمود : اسم الله الأعظم هفتادوسه حرف است و آصف بن برخيا بريك حرف عارف بود و بآن حرف تکلم کرد و خداوند تعالی زمین را ما بین او و عرش بلقيس ، خسف فرمود تا آن سریر را بدست آورد و از آن پس زمین بحالت خود بازشد و تمام این امر سريعتر از يك چشم بر هم زدن بود ، و نزد ما سوگند باخدای هفتادو دو حرف است و يك حرف در حضرت خداوند است که « استاثر به في الغيب ولا حول ولاقوة إلا بالله العلي العظيم عرفنا من عرفنا وانكرنا من انكرنا».

هر کس از سعادت بخت و مساعدت نور خدائی و روشنائی مشعل ایمان و شرافت فطرت و جلالت سجيت وصفوت طینت شناخت ما را در هر دو سرای کامروا و به قامات عالیه برخوردار شد و هرکس بعلت شقاوت و جهالت و ضلالت نشناخت بخسارت هر دو جهان و تیه کاری وسیه روزگاری و عاقبت وخیم گرفتار آید ، پس ازین کلمات آنحضرت بپای شد .

بناگاه جوانی را در کوه نگران شدیم که در میان دو قبر نماز می گذارد عرض کردیم : يا أمير المؤمنین این جوان کیست ؟ فرمود : صالح پیغمبر است و این قبر پدر و مادر اوست و او در میان این دو قبر خدای را عبادت میکند، و چون نظر صالح علیه السلام بآنحضرت افتاد خویشتن داری نتوانست چندانکه بگریست و بدست خود بسوى أمير المؤمنين صلوات الله عليه اشارت کرد دیگر باره دست خود بسینه باز آورد و همی بگریست، أمير المؤمنين علیه السلام توقف نمود تا صالح از نماز خود فراغت یافت .

ما بدو گفتیم : این گریستن از چیست؟ گفت: همانا أمير المؤمنين بهر بامدادی بر من میگذشت و می نشست و بسبب نظاره که بدو می نمودم بر عبادنم افزوده میشد و اينك ده روز است که این امر قطع شده ازین روی در قلق و تشویش

ص: 186

افتاده ام، ما ازین حال و این مقال در عجب شدیم !

بعد از آن أمير المؤمنین علیه السلام فرمود : میخواهید سلیمان بن داود را بشما بنمایم عرض کردیم : بلی ، آنحضرت برخاست و ما در خدمتش بودیم آنحضرت ما را ببوستانی در آورد که هرگز از آن بهتر ندیدیم اقسام فواکه واعناب در آنجا موجود بود و نهرهای در جریان و پرندگان خوش آواز در اشجار میخواندند ، چون طیور ولی خداوند غفور را بدیدند بجنبش در آمدند و بحضرتش گرایان شدند تا بمیان باغ رسیدیم و جوان بزرگواری را بر روی تختستان نگریستیم که دست برسینه خود نهاده بود .

أمير المؤمنين علیه السلام آن انگشتری را از جیب خود در آورد و بانگشت سلیمان اندر نمود سلیمان برجست و بایستاد و عرض کرد « السلام عليك يا أمير المؤمنين ووصي رسول رب العالمين » سوگند با خدای توئی صدیق اکبر و فاروق اعظم بتحقيق کامکار و برخوردار شد هر کسی بتو متمسك شد ، والبته خائب و خاسر گردید هر کسی از تو تخلف نمود « وقد سئات الله بكم أهل البيت فاعطيت ذلك الملك »

خدای را بجاه و عظمت و تقرب شما اهل بیت طهارت و عصمت بخواندم و چنين ملك و پادشاهی را نایل شدم، سلمان علیه الرضوان میفرماید : چون این کلام سلیمان بن داود علیهما السلام را بشنیدم نتوانستم خودداری کنم تا خود را بر قدمهای مبارک أمير المؤمنين علیه السلام بيفكندم و ببوسیدم و خدای را سپاس گذاشتم که عطائی بزرگ در حق من در هدایت و راهنمائى بولايت علي بن ابيطالب وأهل بيت رسالت که خداوند رجس را از ایشان ببرد و مطهر فرمود ایشان را مطهر داشتنی بفرمود ، اصحاب من نیز مانند من بجای آوردند و بتقديم اقدام مبارك وشكر عالميان نایل شدند .

پس از آن از امیرالمؤمنین علیه السلام پرسیدم از آنسوی کوه قاف چیست ؟ فرمود : « وراءه مالا يصل إليكم علمه » از پس کوه قاف چیزی است که نمیرسد بسوی شما علم آن ، عرض کردیم : این را میدانی ای أمیر المؤمنين ؟ فرمود « علمي بماوراء، كعلمي بحال هذه الدنيا ومافيها وإني أنا الحفيظ الشهيد عليها بعد رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم وكذلك

ص: 187

الأوصياء من بعدى ».

علم و دانش من بآنچه از آنسوی کوه قاف است مانند علم من است بحال این دنیا و آنچه در آن است و من حافظ و شاهد بر آن هستم بعد از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم و همين شأن و مقام و حفظ و شهادت دارند اوصیائی که بعد از من هستند، و ازین کلام معجز ارتسام میرسد که آنسوی کوه قاف عالمی غیر از این عالم دنیائی که ما در آنیم میباشد ، بعد از آن میفرماید :

« إني لأعرف بطرق السماوات من طرق الأرض نحن الاسم المخزون المكنون نحن الأسماء الحسنى الذي إذا سئل الله تعالى بها أجاب ، نحن الأسماء المكنونة على العرش والكرسي و الجنة والنار ومنا تعلمت الملائكة التسبيح و التقديس والتوحيد والتهليل والتكبير، ونحن الكلمات التي تلقيها آدم من ربه فتاب عليه ».

بدرستيكه من بطرق آسمانها داناتر وشناسا تر هستم از طرق زمین ، مائیم آن اسم مخزون مكنون ، مائیم آن اسماء حسنی که هر وقت خدای را بآن اسامی بخوانند اجابت میفرماید مائیم آن اسمائی که بر عرش و کرسی و بهشت و دوزخ مکنون است ، تمامت فریشتگان تسبیح و تقدیس و توحید و تهلیل و تکبیر را از ما بيا موختند ، ومائيم كلماتی که آدم از پروردگارش فرا گرفت و از برکت آن نوبتش پذیرفتار شد.

معلوم باد ، أمير المؤمنین علیه السلام در اینجا که میفرماید: من بطرق آسمانها از طرق زمین شناسا تر هستم نه آن است که او بر طرق زمین با علی درجه عرفان نباشد چه اگر جز این باشد و در معرفت طرق زمین اندك قصوری رود زمین بجای نمانده و اهلش را فرو برد چنانکه در احادیث سابقه مذکور شد که اگر وجود امام نباشد « لساخت الأرض بأهلها » ومقصود علم و عرفان و توجه و کار فرمائی و برکت انوار عنایت و درايت إمام علیه السلام است .

وگرنه بسا میشود که شخص إمام ظاهر نیست اما اشعه انوار ولایت که نگاهبان تمام موجودات است موجود است بلکه میرساند که بعد از آنکه علم آنحضرت بطرق

ص: 188

آسمانها که هزاران هزارها برتر از زمین و جهات سفلیه است و هیچکس را بآن راهی و علمی نیست بیشتر از طرق زمین را که زمینیان را بآن راهی و اتصالی هست فزون تر باشد بطرین اولی بر طرق زمین عالم تر و محيط تر است .

یا اینکه مراد تربیت و ترتیب زمین و جانب اسفل از آسمان و کرات و کواکب و ملائکه و کارگذاران عالم علوی و بالا میباشد و البته شخص أمير المؤمنین که انسان کامل و عقل و نفس کامل است بالطبيعه بعوالم علويه روحانيه سبحانیه مایل و به نظام و تربیت آنها نظر مبارکش بیشتر متوجه است ، چه آن ترتیب و تکمیل اثرش بمراكز سفليه عاید میشود و طرق زمین و اصلاح آن فرع طرق سماوات است .

والبته معانی دیگر نیز در این کلام مبارك هست که امیر المؤمنین علیه السلام میداند واهل زمین بلکه اهل آسمان نمیدانند و ازین است که افلاک را آباء تسمه خوانند چه مربی سایرین میباشند وأمير المؤمنين صلوات الله علیه مربی آنها است و اینکه میفرماید : آنسوی کوه قاف علمش بشما نمیرسد نیز چنان می نماید که عالمی دیگر سوای این عالم و برزخی دیگر است که ما را آن روح و استعداد نیست که بتوانیم ظرفیت آن علم را داشته باشیم و ادراک آن برزخ را بنمائيم ، و ما منا الاوله مقام . معلوم باد بعد از آنکه ملائکه را هر يك مقامی و معلومی باشد که نتوانند ادراک مقامی دیگر را نماید با اینکه روح مسلّم است ما را که جسم و عنصر هستیم چگونه توقع آن را نمائیم که از حد خود پرواز و ترکتاز نمائیم ؟! اما چون خداوند تعالى أمير المؤمنين و أولاد معصومین او را دارای ارواحی ولطايفي وحقایقی و ظرایفی و ظرفیتی و معنویتی دیگر گردانیده است. این است که بردیگر عوالم و مراکز و برازخ و مقامات نیز احاطه و تصرف دارند .

و اینکه ملائکه از ما تسبيح و تقديس وتوحيد وتهليل و تكبير را بیاموختند دلالت نامه دارد که وجود مبارك آن حضرت وأولادش علیهم السلام بر ملائکه بلکه ما سوى الله ماسوی تقدم دارند ، و تازه رسیدگان را بعلم وحیات ابدی که از برکت توحید خداوند مجید و تهلیل و تسبیح و تقدیس و تکبیر او است آموزگاری فرمود و کارگذاران

ص: 189

ملاء اعلی را دارای رتبت عرفان فرمود و بنور حیات و بقا برخوردار ساخت .

و اینکه آنحضرت فرمود : مائیم آن کلمات شرافت آیاتی که خداوند تعالی بآدم تلقین کرد و از برکت آن تو بتش مقبول شد معلوم گردید که عالم سفلی دنیوي و مخلوقات این عالم را نیز از برکات ایشان جانب نمایش وجهات ترقی حاصل شد ، چه از برکات این اسامی مبارکه وانوار طيبه آدم أبو البشر بسرمایه ایمان وایقان و عرفان پروردگار عالمیان که موجب بقا و سعادت و فیروزی هر دو جهان است برخوردار گردید ولایق آموختن تمام اسماء گشت که خواص هريك بر راسخان في العلوم معلوم است.

چنانکه از این کلام که فرمود : ما آن اسم مخزون مكنونيم ما اسماء حسنى میداشیم که چون خدای را بآن بخوانند اجابت میفرماید مائیم آن اسمائی که بر عرش و کرسی و جنت و نارمکنون است باز نموده آید که شاید آن يك حرف نیز که از هفتادوسه حرف است از آن خارج نباشد و خداى تعالى استاثر به في علم الغيب است و خود بآن واقف است و هیچ مخلوقی را بحقایق ومراتب وشئونات و اثرات آن علمی نیست ، چه از مفاد اینکه فرمود : مائیم اسم مخزون مکنون مشهود میشود که سوای دیگر اسامی است .

و اینکه فرمود: مائیم آن اسماء حسنی که هر وقت خدای را بآن بخوانند اجابت میفرماید معلوم میشود که بعلاوه آن اسمائی است که تمام آن را خدای بادم علیه السلام تعلیم فرمود ، چه در وصف آنها لفظ حسنی مذکور نشده است ، و از اینجا شأن و مقام أمير المؤمنين علیه السلام و فرزندان معصومش ظاهر میشود که حضرت آدم علیه السلام را كه صفي الله وأبو البشر وأبو الأشياء است ، خداوند تمام ملائکه را بسجود اوامر میفرماید و باز نموده میشود که بنی آدم بر ملك تفضيل دارند چون خدای تعالی او را به تشريفي جليل كه هيچيك از اصناف ملائکه را عطا نفرموده مشرف دارد میفرماید « و علم آدم الأسماء كلها » تا باين جهت بر سایرین مقدم گردد.

أنا أمير المؤمنين وأولاد طاهر ينش سلام الله تعالى عليهم أجمعين اسماء حسنى

ص: 190

إلهي واسم مخزون مكنون خالق بیچون هستند و تمام تأثرات وظهورات و بروزات عوالم ایجاد باسرها از وجود مبارک ایشان است که یکی از آن مخلوق شدن تمام مخلوقات علويه وسفليه و درجات و درکات دنيويه وأخرويه ونوريه وناريه وتمامت تعينات وتشخصات تمام عوالم امکانیه است، از این است که میفرماید : اگر ما نبودیم خدای را نمی شناختند و عبادت نمیکردند، چه علت ایجاد معرفت و عبادت است .

پس علت خلقت این انوار ساطعه ولايتيه إلهيه هستند که میفرماید: منم خالق آسمانها و زمينها .

و از آن حکایت که آنحضرت دست برسینه اصحاب بزد و چنان نمره کشید که گمان کردیم زمین و آسمانها فرود می آید ، معلوم میشود که این صعقه و نفیر نسبتی دارد بدان ناقور کل ، بلی آنحضرت را صداها و نمایشها است که یکی از آن نفخه صور و نمایش يوم النشور و انگيزش من في القبور است ، جبرائيلش شاگرد دبستان، میکائیلش روزی برخوان ،احسان ، اسرافیلش نافخ صور، عزرائیلش مطيع قبض روح نزديك و دور است .

البته کسی که عین الله الناظره باشد تمامت امورات وصادرات کونین در تحت امر و نظر اوست عجب نباشد از کسیکه نورخاص خداوند تعالى ومظهر جلال و كمال ایزد متعال است در تمامت آناء ليل و نهار در تمامت عوالم ومعالم ومراكز علويه وسفليه وجهات سته حاظر و ناظر و نور ولایت مطلقه اش تمامت موجودات ومخلوقات را در تحت تربیت و ترقی و حفظ و حراست بسپرده و جمله را مملو از انوار ولایت گردانیده در عرش و فرش و جنت و نار بدو نگران و از او نشان یابند تا چه رسد بعناق وعوج و ياجوج و ماجوج و بحار و جبال و براری و تلال و جابلسا و جابلق و امثال آن .

بالجمله أمير المؤمنين علیه السلام فرمود : آیا میخواهید چیزی عجیب و شگفت بشما بنمایم؟ عرض کردیم بلی، فرمود: چشمهای خود را بر هم گذارید و ما چشم فرو خوابانیدیم پس از آن فرمود: چشم برگشائید و خود را در شهری بدیدیم که از آن

ص: 191

بزرگتر ندیده بودیم بازارها همه در گردش و مردمانی در آنجا دیدیم که عظیم تر از خلق آنها ندیده بودیم بدرازی درخت خرما بودند.

عرض کردیم : يا أمير المؤمنین اینان کیانند؟ فرمود : بازماندگان قوم عاد هستند کافران میباشند و بخدای ایمان نیاورده اند دوست همی داشتم ایشان را بشما بنمایم و این شهر و مدینه را بنگرانم میخواهم ایشان را هلاک نمایم و ایشان بر آن شاعر نیستند ، عرض کردیم : يا أمير المؤمنين آيا هلاك ميفرمائی ایشان را بدون حجت ؟ فرمود : نه چنین است بلکه اقامت حجت میکنم .

پس بآن جماعت نزديك شد و خود را بآنها بنمود ، آن گرده گمراه بآهنگ قتل آنحضرت برآمدند و ما ایشان را میدیدیم و آنها ما را میدیدند ، پس از آن أمير المؤمنين علیه السلام از آن جماعت دور شد و بما نزديك گردید ، پس از آن دست مبارك برسینه های ما بود و فریادی در میان آنها بر کشید .

سلمان میفرماید: محققاً گمان کردیم که زمین زیر و روی شد و آسمان فرود آمد و تمام صواعق از دهان مبارکش بیرون آمد و از آن جماعت در همان ساعت احدی باقی نماند ، عرض کردیم یا أمیرالمؤمنین خدای با ایشان چه ساخت ؟ فرمود: هلاك شدند و بجمله بآتش در افتادند ، عرض نمودیم : این نمره چه بود که هرگز ندیدیم و نه بمانندش شنیدیم .

فرمود: آیا میخواهید بزرگتر بشما بنمایم؟ عرض کردیم تمامت ما طاقت نداریم که احتمال چیزی دیگر نمائیم پس هر کسی که تو را دوست ندارد و بفضل تو و قدر و مقام عظیم تو که در حضرت خدای داری ایمان نیاورد لعنت يزدان ولعنت لاعنان و تمامت مردمان و فریشتگان تا روز قیامت بر او باد ، پس از آن خواستار مراجعت باوطان خود شدیم فرمود: إنشاء الله تعالی چنین میکنم و اشارت بآن دو ابر فرمود تا بیامدند و با ما فرمود در مواضع خود جای سازید.

ما بريك ابر نشستیم و آنحضرت برابری دیگر جلوس نمود و باد را بفرمود تا مارا حمل کرده بهوا بر شدیم چندان که قطعه زمین را باندازه در همی در نظر

ص: 192

آوردیم و از آن پس در سرای امیر المؤمنين علیه السلام فرود شدیم در اندکتر از چشم برهم زدن و رسیدن ما بمدينه طيبه هنگام ظهر بود و مؤذن اذان میگفت و خروج ما از مدینه وقت بلند شدن روز بود ، من گفتم : خداوندا چه بسیار عجب است که ما در کوه قاف بودیم که تا پاینجا پنجسال راه است و در مدت پنجساعت ازین روز از آنجا باینجا معاودت نمودیم !

پس از آن أمير المؤمنين علیه السلام فرمود « لو انني اردت أن اخرق الدنيا بأسرها والسماوات السبع وارجع في أقل من الطرف لفعلت بما عندى من اسم الله الأعظم » اگر اراده فرمایم که تمام دنیا و هفت آسمان را برهم بشکافم و بقدر مدت يك چشم بر هم زدن زودتر مراجعت نمایم بواسطه آن اسم اعظمی که نزد من است چنان میکنم .

پس عرض کردیم : يا أمير المؤمنين سوگند با خدای توئی آیت عظمی و معجزه باهره بعد از برادرت و پسر عمت رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم. همانا أمير المؤمنين وأئمه طاهرین که نماینده رسول خدای هستند هر موقعی بر حسب تقاضای وقت و ملاحظه حال واستعداد مخاطب تكلم فرمایند؟ گاهی میفرمایند: مائيم اسماء حسنى واسم مخزون مکنون ، گاهی میفرماید : اسم اعظم را آصف بن برخیا داشت و ما هفتاد و دو اسم را داریم، گاهی میفرماید : آصف بن برخیا علمی از کتاب را داشت و در طرفة العيني عرش بلقیس را بفارس رسانید و من چگونه چنین امور را نمایم با اینکه یکصد و بیست و چهار هزار کتاب نزد من است . تا آخر خبر ، و گاهی اسم اعظم خود اوست پس باید حمل بر مقامات نمود .

و نیز باید بدانیم اسم اعظم را چه اقسام و چه شئونات و نزد هر کسی باشد چه مقدار اثرش را میبخشد پس (هر سخن جائی و هر نکته مکانی دارد) و نیز اظهار معجزات نیز برای حکمت و علتى است وگرنه إمام حسن وإمام حسین دارای تمامت علوم جد و پدر بزرگوار خود هستند و اگر عرض در حضرت أمير المؤمنین علیه السلام میکنند برای مزید عرفان و ایقان و ایمان خواص اصحاب بزرگوار است که لب تشنه

ص: 193

بحار اسرار ولایت هستند چنانکه حضرت خلیل الرحمن علیه السلام با آن عالی رتبت نبوت وخلت عرض میکند و ولكن ليطمئن قلبي ، ايمان دارم و بگوهر ایمان دل و جانم منور ومعطر است اما میخواهم منور تر شوم.

بلکه حسنین علیهما السلام میدانستند و در همان جا که بودند میدیدند که چه خواهند دید ، و نیز بر مردمان کوتاه نظر نبایستی غریب و عجیب بیاید که نور خدا را این مقامات عجیبه باشد، زیرا که نور خورشید که یکذره از انوار ساطعه إلهيه ونسبت بان نور مقدس غلیظ و ضخیم و ساکن شمرده میشود در هر ثانیه پنجاه شصت هزار فرسنگ طی میکند و چه فضاهای بزرگ را در سماوات و ارضين روشن میفرماید .

أما نور ولایت که اگر بقدر خردلی بیشتر از اندازه و استعداد خورشید بتابد اور ا محترق میگرداند ، بنگرید چه حال و منوال دارد ؟ پيك خيال كه مركز كثافت و جنجال است در هر آنی از فرش بعرش میگذرد پس چه استبعاد دارد که از برکت نور ولایت و توجه آن حالت لطف و لطافتی در هیاکل عنصریات پدید شود که بتوانند در اندک زمانی ملازمت نور خدائی وولی سبحانی که در تمامت عوالم واشياء ومخلوقات علويه وسفليه متصرف است شرف و مباهات گیرند و همان طور که فرمود: اگر بخواهم در يك آن آسمانها و تمام زمینها را محترق سازم البته میتواند در هیاکل ایشان نیز بنظر إمامت وولايت انقلابي و لطافتی بخشد که مستعد ادراك پاره عوالم بشوند .

و نیز باید دانست که در اخباری که در سد يأجوج و مأجوج وارد است اگر بخواهیم پای قدرت و مشیت الهی را در میان آوریم و بگوئیم تمام طبقات علويه وسفلیه را از يك قطعه الماس یاسنگ یا هر چه تصور شود بیافرید جای استبعاد ندارد چه از همانچه اکنون موجود است و از معدوم بوجود آمده است چه فرقی دارد که از خاک پاسنگ یا جز آن باشد یا اینکه از جبال آهن و مس و فلزاتی که در شکم زمین یا دور از انظار مردم این زمین که مسکن ما میباشد بود و بذى القرنين ظاهر ساخت سدی بساخت که فرسنگها طول و عرض و ارتفاع داشت چه ضرر دارد .

مگر این جبال راسيات با این عظمت و ابتهت وشکوهی که دارد جز بقدرت

ص: 194

قادر مطلق است خواه از يك قطعه یاقوت یا طلا یا نقره یا دیگر فلزات یا سنگ و خاك باشد، مگر در اخبار وارد نیست و در این فصل مذکور نشد که جبال قاف با آن عظمت و احاطه از يك پاره زمرد سبز یا کرات آسمان هريك از يك قطعه جوهر یا فلز است برای كسيكه خاک را می آفریند یا پر گاه را خلق میکند با گوهر تابناك و کوه کلان یکسان است .

أما اگر بخواهیم بگوئیم این سدی است که پادشاهی ذوالقرنین نام با اسباب واشياء ومعدنيات موجوده منظوره این زمین که در آنیم و میبینیم بنیان کرده است در نظر عقل قبولش مشکل است، زیرا که اگر میزان همان در وعضاده و پهنا و ارتفاع و غلظت و قفل و کلید آن را بسنجند میدانند از استعداد این معادن بیرون است تا چه رسد بسدی و دیواری که آنرا صد فرسنگ طول و پنجاه فرسنگ عرض و چه مقدارها ارتفاع و چه اندازه شرفات وغيرها باشد و ریشه بر سمك وقله برسماك آورد چنانکه در آغاز ترجمه نیز اشارت نمودیم .

و روایت اخیری که از صاحب مجمع البیان مذکور شد بعقل نزديك تر است و ازین اخبار و حکایاتی که در جمعيت يأجوج ومأجوج و دیگر طبقات مخلوق مسطور شد مینماید که در حدودی واقف هستند که راه علمای هیئت و نجوم وجغرافي وسياحان وسباحان بآنجا نیفتاده ، چه اگر كره خاك باين مقداری که معین کرده اند و هفت هزار یا هشت هزار فرسنگ گردا گرد آن باشد هرگز استعداد و ظرفیت این بحار وجبال و جنگلها و بیابانهای قفر لم يزرع یا پاره اراضی که از شدت سردی یا گرمی نمی توان مسکن ساخت و این کثرت نفوس را نخواهد داشت پس بايستي يا قائل بآن گردید که پاره اراضي وممالك ومساكن هست که آب از ادراکش مانع است چنانکه اخبار نیز نظر بر این آثار دارد .

یا چنانکه سابقاً نیز شرح دادیم در طبقه دیگر از طبقات زمین منزل ومأوى داشته باشند « و ماذالك كله على الله بعزيز وهو المريز القديز » چنانکه هم اکنون بسیار می افتد که در مخلوقات آسمانی و زمینی بعضی مخلوقات غریبه با جزایر

ص: 195

و اراضی و جبال و تلال و امثال آن پدید میشود که در این مدت نیافته بودند و مؤید و مصدق أخبار سابقه می گردد .

در لباب التأویل می نویسد: عرض سد ذی القرنین پنجاه ذراع و ارتفاع آن صد ذراع وطولش يك فرسنگ است، بیضاوی در تفسیر خود می نویسد : بعضی گفته اند بنای آن سد از سنگهای عظیم که بر همدیگر مرتبط داشته با کلالیب و انبرهای آهنین ارتباط دادهاند و با مس مذاب پرساختند و اگر چنین باشد بهتر باور توان کرد و چون دو طرفش کوه و آنسویش بحر محیط است بیرون شدن از آن ممکن نیست ، و فخر رازی میگوید: این سد معجزه بزرگ آشکار است، زیرا که چون پاره بزرگ آهن را چون چندان بردمند که مانند آتش فروزان گردد هیچکس را قدرت نزديك شدن بآن و دمیدن بر آن نیست و تا نزديك بآن نشوند نمیتوانند بر آن بردمند، پس گویا خداوند قادر متعال تأثیر این حرارت عظیمه را

از ابدان این نفخ کنندگان بر میدارد تا در آن کار و نفخ نمودن متمکن شوند .

و نیز در ذیل آيه شريفه « حتى إذا فتحت يأجوج ومأجوج » بیاناتی مینماید و از فتنه دجال اخباری ياد مينمايد كه إنشاء الله تعالی در ذیل احوال حضرت صاحب الأمر مذکور میشود.

بیان پاره حالات و مكالمات و محاورات أبي جعفر واثق خلیفه با بعضی معاصران و پاره حوادث

در آن زمان که عبدالله بن سليمان بن وهب بر دست وزارت دست و بر چار پایه سریر امارت پای میگذاشت یکی روز با حاظران مجلس حکایت کرد که پدرم سلیمان گفت: در آنزمان که بزندان محمد بن عبد الملك زيات وزير زمان میسپردم و این وقت مسند خلافت بجلوس واثق موثق بود .

ص: 196

یکی روز بامدادان بگاه برخاستم و از دیگر روزها پراندوه تر و نومیدتر بودم در این هنگام مرا رقعه دادند که برادرم حسن بن وهب بمن نوشته مفادش اینکه چون حادثه سهمناکی و واقعه خطر آمیز پیش آید اگر شکیبائی نکنی پس از کدام کسی شکیبائی بیاید خواست.

همانا هر چند کارها سخت و بسته گردد نومید مباش که آنکس که بر بست خود او برگشاید ، بر صبوری و بوك و مگر دلخوش دار و آه سرد بر نیاور تا زنگ ملال از آینه غم آسال زدوده گردد، چون آن رقعه را بخواندم بفال گرفتم و نیروئی در من پدیدگشت و امیدوار گشتم و جوابش را باین مضمون در قلم آوردم :

اگر دیرگاهی است دچار محنت هستم اما عجب نیست عجب نیست که از خدای تعالی گشایش برسد و زودتر هم بنمایش آید و آنچه از خداوند خالق امیدوارم البته بي بوك و مگر میرسد ، ویزدان متعال اسباب را چنان فراهم ساخت که در همان شب هنگام نماز خفتن نماز بگذاردم و هم در آن روز باری تعالی مرا از آن محنت خلاصی داد .

و سبب این بود که آن رقعه را که برادرم حسن نوشته بود صاحب خبران بخدمت واثق عرضه داشتند في الفور برهائی من فرمان داد و گفت: روا ندارم که در زندان من کسی با امیدواری بفرج بمیرد خصوصاً کسی که مرا خدمت کرده باشد . و نیز در کتاب فرج بعد از شدت از همین سلیمان بن وهب مروی است که گفت : من وابن خصيب و گروهی بسیار از جماعت عمال ومتصرفان در زندان محمد بن عبدالملك زيات بوديم وغل و زنجیر بر گردن و دست داشتیم و این در آخرین نوبتی که وی وزیر واثق بود و بقایای مصادرات را از ما مطالبه میکرد و ما یکباره از نجات وفلاح مأیوس شدیم، اتفاقا در آن اوقات خلیفه عصر وائق را مزاج از صحت بگشت و در بستر بیماری جای ساخت تا بدانجا رسید که از شدت ضعف و سختی مرض تا شش روز مردمان را بخود بار نداد.

در آن ایام یکی روز أحمد بن أبي دواد قاضي القضاة خدمتش دریافت و واثق

ص: 197

برعایت حرمتش او را بکنیت میخواند و گفت : اى أبو عبد الله دنيا و آخرت من هر دو از دستم برفت آخرت را از دست بدادم و دنیا با من وفا نکرد ، أحمد گفت : هرگز چنین نخواهد بود.

واثق گفت : جز این نیست دنيا برفت واجل نزديك و آخرت را بسبب اعمال نکوهیده که از این پیش بجای آورده ام از دست داده ام هیچ داروئی را میدانی که در این لحظه ام سودمند باشد ؟

گفت: اى أمير المؤمنين محمد بن عبدالملك بسیاری از مردمان بزرگ را از زمره كتاب وعمال ومتصرفان و اهل دیوان را معزول و زندانها را از ایشان پر کرده و زیاده چیزی از ایشان مصادره نشده است و ایشان جمعی کثیر هستند و چندین هزار تن را که از اتباع واشیاع و زنان و فرزندان و اقوام و پیوستگان ایشانند بنفرین تو ناچار ساخته بفرمای تا ایشان را رها کنند تا آن دستهای بسیار که در حضرت خداوند بنفرین تو بلند است بدعای خیر تو برگردد و بقای نورا از خدای تعالی خواستار شوند ، باشد که عافیت بخشد و صحت ارزانی فرماید و در همه حال هر چند در دنیا و آخرت در خصومت کمتر بر آیند نیکوتر است .

واثق گفت : نیکو گفتی هم اکنون از جانب من بدو بنویس تا همه را رها نماید أحمد گفت : اگر محمد بن عبدالملك برخط من بيند عناد ولجاج کند ومطاوعت ننماید خلیفه روزگار احراز و استوار فرمودن ثواب را غنیمت شمارد و بخط مبارکش توقیع را ارزانی دارد .

واثق بفرمود تا بروی انشاء کردند و در آن حالت پریشانی و اضطراب باخط خود بر نگاشت که ابن زیات برهایی محبوسین فرمان کند بیاینکه باستطلاع رأی او اشتهار گيرد يا بحضور أمير المؤمنين مراجعت نمايد ، و بفرمود تا ایتاخ را حاضر کردند و حکم را بدو داد .

و فرمود : نزد ابن الزيات برو و مگذار که بهیچ کار دیگر اقدام نماید پیش از آنکه زندانیان را رها نماید و اگر خواهد قبل از رهایی ایشان بدیدار من آید

ص: 198

يا رقعه بمن در قلم آورد مانع شو و مگذار بدیگر مهم اقدام کند پیش از رهانیدن زندانیان ، و اگر چون بدو شوی بگذر گاهش بنگری چون بدو رسی او را ملزم بدار تا از اسب بزیر آید و در کوی و برزن بنشیند و برهائی ایشان بنویسد.

ايتاخ در ساعت روی بسوی ابن الزيات نهاد و در میان راهش دریافت که همی بدرگاه خلافت پناه می آید :گفت از اسب بزیر آی و برغاشیه بنشین . یعنی برزین پوش که در عظمتش بر دوش میکشیدند ، چه در کوچه فرشی نبود که بیفکنند و وزیر بنشیند.

ابن الزيات از این گونه سخن سخت بهراسید که تا مگرچه حادثه روی داده که چنینش خطاب بلکه عتاب میرود ناچار لب بر بست و از فراز اسب برغاشیه بنشست ، ایتاخ توقيع خلیفه را که مملو از تصدیع بود بنمود، ابن زیات امتناع نمود و گفت: اگر این جماعت را برهانم مال از کجا نفقه کنم و اخراجات توجیه از چه جا آماده دارم ایتاخ گفت: البته جز اجرای امر چاره نیست، ابن زیات گفت : برنشينم و بحضور أمير المؤمنين روم و از وی دستوری خواهم ، گفت : نه اینگونه اجازت رفته است و نگذاشت تا از روی غاشیه برخیزد تاگاهی که حکمی بر نگاشت که زندانیان را رها کنند .

سلیمان بن وهب گوید : ناگاه نگران شدیم که ایتاخ بر ما در آمد و ما در این وقت از دیگر اوقات دل شکسته تر و نومیدتر بودیم چه خبر بیماری واثق را شنیده بودیم و از آن بیم آکنده بودیم که وی در گذرد و پسرش را بجایش جلوس دهند و چون كودك و بي خبر است بارى ابن الزيات برملك وسلطنت مستولی گردد و در قتل و تعذيب و اتلاف نفس و مال ما مستبد و ساعی گردد و جملگی دچار هلاک شویم.

چون ایتاخ اندر آمد هیچ تردیدی نکردیم که برای نکبتی آمده ، أما بر خلاف آنچه گمان میبردیم ایتاخ همه ما را رها کرد و صورت حال را برما شرح داد زبان بدعای خلیفه زمان و قاضی دوران بگردانیدیم و بمنازل خود برفتیم و بعد از آن بیرون آمدیم و در راه بایستادیم و بانتظار بیرون آمدن ابن أبي دواد

ص: 199

و دیدار او بماندیم .

چون او را بدیدیم و شکر فرستادیم و از نیکوئیهای او همی تذکره کردیم او نیز پیاده شد و ما را بزرگ داشت و فرمود : فرود نشوید چون فرود آمده بود توقف کرد تا باز سوار شدیم و در رکابش براندیم و او کیفیت گذشته را بگذاشت و ما همی سپاس راندیم و او ملاطفت همی کرد و می گفت : این کمتر حقی است از حقوق شما هم اکنون بنگرید تا بعد ازین چکنم.

هنگام نماز شام دیگر باره بسرای خلیفه برفت واثق گفت : ای ابو عبدالله از رأى تو تبرك نمودم و امروز ازین رنج اندك تخفیفی یافتم که نشاط اكل واشتها بدانجا کشید که اندازه پنج درم سنگ نان باسینه در اجی بخوردم، أحمد گفت : يا أمير المؤمنين آن دستها که بر کشیده و بدعای بد تو اندر بودند اکنونت به نیکی نيکي دعا کنند و باین سبب انبوهی در دعای صحتمندی و بقای خلیفه مواظب هستند ند أما آنجماعتي را كه أمير المؤمنين رها ساخت اينك بمنازل خراب ومساكن ويرانه خود که نه اثاث البيت و نه آلات و ادوات و نه جامه و نه قوت و نه چهارپای دارند برفته اند بدیهی است با چنین کاهشی لذتی در زندگانی نیست .

واثق گفت: بصلاح چه می بینی؟ أحمد :گفت: البته هنوز در اصطبلات و خزاین بقایای آنچه از ایشان گرفته اند برجای باشد بفرمای تا بنگرند و هرچه از اموال ایشان بعینه باقی باشد بایشان بازدهند وضياع و عقار ایشان را نیز باز بخودشان باز گردانند تا این جماعت بفراغت و رفاهیت و عیش روزگار برند و گناه و وبال أمير المؤمنين كمتر باشد و سبب تضاعف دعا وقوت عافیت شود .

واثق بفرمود . مثالی از طرف من بر این جمله برنگار ، احمد در ساعت بنوشت و بامداد تمامت آن نعمت بما رساندند وواثق بعد از آن بسه روز یا چهار روز وفات کرد و باری تعالی مارا بدستیاری ابن أبي دواد از آن شدت و محنت و سختي برهانید و آن مکرمت عمیم و موهبت جسیم طوق منتی گردید وأبد الدهر در ذمّت باقی ماند ورهينه محبت ابن أبي دواد ساخت .

ص: 200

چه نیکو است که پادشاهان و دستوران و فرماندهان بر این گونه داستان ها بنگرند و بر نتایج اعمال وحسن نيك انديشي وقبح بدخواهی و سلامت آن و ندامت این و شرافت آن و مذمت این بنگرند و در این دو روزه دوره کامرانی از پایان کار و از مکافات عمل غافل نشوند که روزی ندامت گیرند که بر ندامت ملامت پابند و زمانی بیدار شوند که خواستار خواب گران شوند و میسر نیابند و بفريب جهان که سرمایه اندهان جاویدان است گرفتار شوند.

لمؤلفه :

ای گرفتار جهان پر فریب *** چند باشی بر قریبش در نهیب

بگذرد این روز کار خوب و زشت *** بستر و بالشت بينى خاك وخشت

ایکه در رنج گرانی در طلب *** حرص و آزت برده در چین و حلب

پر بود دنیا ز مکرو غل و غش *** غل او بگذار وغشش را بکش

گرچه سلطانی باقلیم جهان *** خویشتن را زین جهنده بر جهان

بر دو روزه زندگی غره مشو *** بر بساط محنتش غافل مرد

گر تقرب یابی اندر پیشگاه *** خوبی مردم بخواه از پادشاه

زانکه فردایی پس از امروز هست *** آتش دوزخ بسی جانسوز هست

گرچه مستغرق شوی در نعم و ناز *** یاد کن زان محنت روز دراز

در زمان صحت و نیروی تن *** یاد آور سقم و آشوب بدن

کزپس هر نعمتی يك نقمتی است *** وز پس هر صحتي يك صدمتی است

در وفور دولت و عز بلند *** یاد کن از روزگار مستمند

گر برینگونه سپاری روزگار *** هر دو گیتی را بگردی کامکار

بگذرد این روزگار شوم و تلخ *** در سمرقند از بمانی یا ببلخ

گردش روز و شبانت ای جوان *** عاقبت پیریت سازد تا توان

گرگشائی چشم و گوش هوشیار *** هیچ ناصح نیست به از روزگار

ص: 201

چشم بادامیت چون شد کارو کور *** جان آرامیت چون شد تار و تور

آن سهی سر و قدت چون گشت خم *** از چه با گرمی بکشتی سرددم

رونق دیدار گلگون چو ماه *** از چه شد ناگاه منحوس و سیاه

بوستانهائی که بودی داستان *** از چه گورستان شد و دروی ستان

آن شراب نوش و نقل و انگبین *** از چه اکنون آمدت زهری مبین

آن دو لعل نوشخند جان فزا *** از چه در آخر بکشته جان گزا

ماهرویان جميل سرو قد *** از چه خمیده شدند وزشت و بد

آن بدنهای سمین سیم گون *** که بدندی چون یکی سیمین ستون

از چه ناگاهان بشد زرد و نزار *** وان حریر چین بشد چون پنبه زار

و آنکه بد آسیم و استادی جلیل *** گشت آسیمه سر و گند و ذلیل

وان غدیر عذب و شیرین چوقند *** خود بوقت دیگرش بین آبکند

باغهای سبز وخرم چون بهشت *** كشت خشك وخر میها را بهشت

وان عمارات وقصور نامدار *** جمله شد ویران و جای مورومار

گر شدی آشفته روئی چو ماه *** سال و ماهش میکند دیوی سیاه

کشت و زرع و میوهای رنگ رنگ *** برزکار و برزه و شاخ و خدنگ

لاله زار و گلعذار و شوخ و شنگ *** خوش نگر گردیده جای آزرنگ

گریکی شادان شوی از ماه و سال *** سالها یا بی بسی رنج و ملال

بازکن دیدار عقل و هوش را *** دور کن این خوابك خرگوش را

جز و جزو این جهان پندت دهد *** یادها از قید و از بندت دهد

از چه میگوئی دهد دنیا فریب *** خود فریب از خود خوری ای بی نصیب

بانگ دنیایت رسد اندر رحیل *** نو دچار حرص و آز و قال و قیل

پس چرا لعنت بدنیا میکنی *** گر کنی باید بما فيها کنی

کین همه رنج و بلا و درد و غم *** خود خریدی و بخود کردی ستم

روز و شب با صد زبان اندرز ساز *** توهمی در بند نفس و قید و آز

ص: 202

واله معشوق شوخ و خوش منش *** ناگهش بیند پلشت و بدکنش

آنچه زان غره شوی اندرجهان *** جمله ما فيها است بهر ابلهان

گر نظر دوزى بما فيها بهوش *** بگذری از حرص ناز و حرص نوش

نیش را با نوش انبازت نمود *** ليك نفست چشم آزت را گشود

چون گشائی گوش حرص و آزها *** از سروشت نشنوی آوازها

خود سروش عقل و جبريل روان *** گویدت بگذر از این دار هوان

ليك آن اماره نفس از باز *** میدهد حرصت بر آن هون دراز

ای چه خوش بینا شدی بر رنج خویش *** تا جذر گردی از این اشکنج خویش

گر نگشتی جالب این سیم و زر *** میشدی دارای گنجی بی خطر

هر که ساعی گشت اندر رنج خود *** بیگمان محروم ماند از گنج خود

ایخدای فرد و دانای نهان *** كور دلها را زکوری وارهان

ما همه کوریم و بینا خود توئی *** ما همه جهلیم و دانا خود توئی

پاك كن زنگار جهل از جان ما *** خارهای شقوت از بستان ما

ما همه جسمیم و توجان آمدی *** ما همه خاکیم و تو کان آمدی

ما همه سنگيم وتو ياقوت پاك *** ما سفالیم و تو لعل تابناك

ما همه فاني و جاویدان تولي *** روح بخشاینده أبدان توئی

جسم وروح وعقل ونورو علم وفهم *** وان خيال وخاطر و پندار و وهم

عزو نازونيش و نوش وملك وجاه *** ابر و باد و برق و رعد و هور و ماه

جمله از جود تو پیدا آمده *** عارفان زین جود شیدا آمده

من شفاعت کر کنم جود ترا *** و این همه آیات موجود ترا

خاصه نور پاك ذات سرمدت *** مصطفی و برگزیده احمدت

دیده ما را عطا کن ای کریم *** تا نماید ره براه مستقیر

ای کریم نور بخش لا يزال *** ای نماینده جمال ماه و سال

ای فزاینده درخش ماه و هور *** که بود يكسان ترا نزديك ودور

ص: 203

ای فزایده نشان نه سپهر *** در نمایش از تو آمد ماه و مهر

روشن آور این دل تاريك ما *** محكم آور رشته باريك ما

ما اسیر نفس اماره شدیم *** ما گدای دیو خونخواره شدیم

چیرگی نفس از ما دور کن *** نفس را اندر خرد مزدور کن

عقل اگر مغلوب نفس ما شود *** جان اسیر مار و اژدرها شود

گر نباشد فضل و رحمت کارساز *** كار ما یکباره گردد نابساز

چون توئی خلاق و علام الغيوب *** چون توئی رزاق وستار العیوب

عيب ما را جملگی پوشیده *** دیگ ما را جملگی جوشیده

هم تو می باید که از لطف و کرم *** جملگی را شاد سازی از نعم

نعمتی کان پربها و ارزش است *** در دو گیتی رحمت و آمرزش است

ما همه خواهنده آمرزشیم *** گر بیامرزی هماره دل خوشیم

چون دل ما منزل و مأوای تو است *** عقل و جان ما پی سودای تو است

منزلت را کم کنی مأوای نار *** کی بسوزی جای نور کردگار

هر کجا باشی تو آنجا جنت است *** هر کجا جنت بود کی نقمت است

بخششی فرما ایا فرد کریم *** بهره ور گردان ز جنات نعیم

در كتاب زينة المجالس مسطور است از تاریخ روضة الصفا روایت شده است که در زمان وانق عباسی شش کوکب سیتار در برج دلو که از بروج آبی است قرآن کردند و گروه ستاره شناسان و منجمان حکم نمودند که جهان را طوفانی چون طوفان نوح در پیماید واثق سخت بهراسید و رنگ شکیبائی از چهره آمالش بر پرید ، از ابن عیسی منجم که در آن فن مهارتی بکمال داشت بپرسید که نرا در باب این قران چه حکم بخاطر رسیده است؟ ابن عیسی گفت : در زمان نوح هفت کوکب سیار در برج حوت در يك ثانيه قرآن کردند و اکنون شش کوکب هستند در یکدرجه بهم رسیده اند و ستاره زحل با ایشان نیست، گمان من این است که این طوفان باین میزان نخواهد بود بلکه چنانم بخاطر میرسد که بقطری از اقطار جهان

ص: 204

که بعضی از مردم بلاد و اطراف در آنجا مجتمع گشته اند بيلاي غرق مبتلا گردند .

اتفاقا در آن سال حاجیان در رودخانه فرود آمده بودند که هرگز کسی در آن موضع آب نديده بود بيك ناگاه ابری پدیدار آمده بر کوهسار وصحرا بیارید و سیلابی عظیم روان گشت و جماعت حاجیان را احاطه کرده قریب سیصد هزار تن را بطوفان بلا غرفه داشت و معدودی چند بشاخه های اشجار و شخهای جبال پناهند گردیده از آن سیل دهنده رمنده شدند و جان بساحل نجات کشیدند ، و این خبر را در کتاب روضة الصفا بنظر نیاوردم شاید از کتاب روضة الأصفيا نقل كرده و در قلم كاتب سهو رفته است .

در تاریخ نگارستان مروی است که صاحب طبقات نوشته است که در زمان واثق در طرف مشرق آتشی پدیدار گردیده آوازی مهیب داشتی چنانکه هر کسی از آنحدود بگذشتی ،بسوختی بعضی از اعراب آن آتش تافته را بخداوندی می پرستیدند خالد بن سنان عبسی از راه خراسان بدانجا گذشت جمعی کثیر از مردم او بآن آتش سوزان بسوختند.

و صاحب تاريخ مذكور بعد از این روایت برسبیل تمثیل و حکایت میگوید : در زمان انوشیروان آتشي در زمين بني غطفان پيدا شد که هر کسی در آن مینگریست بالوهيتش ستايش مي نمود و هر کسی در آن بلاد بدعوت دين عيسى على نبينا وعليه الصلاة می گذرانیده آن فرقه را منع مینمود آن جماعت گفتند: ما در آن زمان بکیش عیسی علیه السلام اندر میشویم که شما این آتش را رفع کنید ، بزرگ آن قوم عیسی مخلد با ده تن از رفقای خود روی آتش نهادند.

عیسی بادره که بدست اندر داشت بر آن میزد و رفقا با نعلین از قفا میزدند آن آتش از پیش روی ایشان بتاخته بچاهی اندر فرو رفت عیسی مخلد از دنبال بچاه در آمده بعد از زمانی بیرون آمده عرق بسیار کرده بود اما هیچ جایش نسوخته بود و از آن پس نشانی از نیران نیافتند.

و عیسی مخلد در مرض الموت وصیت نمود که مرا در فلان تل دفن کنید بعد از

ص: 205

سه روز شتر دم بریده بدانجا خواهد آمد مرا از قبر بیرون آورید تا شمارا از اخبار آینده تا قیامت خبر دهم ، قوم خواستند چنان کنند خویشاوندانش پذیرفتار نشدند و استنکاف نمودند .

معلوم باد که چنانکه مکشوف آید در مسطورات صاحب تاریخ نگارستان تحریفی بعلاوه سهوی افتاده است ، چه خالد بن سنان بن غيث عیسی علیه السلام از جمله پیغمبران بزرگوار است و نسبش با إسماعيل ذبیح می پیوندد و عبس باعين مهمله مفتوحه و بای موحده ساکنه و سین مهمله نام یکی از قبایل عرب است و ظهور او چهل سال قبل از ولادت حضرت خاتم الأنبياء صلی الله علیه وآله وسلم و يكسال قبل از سلطنت انوشیروان عادل است .

و آنحضرت با قبایل خود در اراضی عدن وطن داشت و فرشته خدای بروی ظاهر میشد و جنابش را از حدیث بهشت و دوزخ و میزان حساب و ثواب وعقاب روز جزا آگاه میساخت و خالد علیه السلام مردم را بشریعت عیسی سلام الله عليه دعوت میفرمود در روزگار اوچنان افتاد که از مغاره که در سنگستان آندیار بود دخانی سر بر کشید که روز ماننده دخان تیره و تاريك و شب بگونه آتش شعله ور می گشت و زبانه بر میکشید چندانکه مردم عرب تا سه روزه راه را بدان روشنائی شتران خود را شب بچرا میفرستادند و گاه گاه آن آتش در زراعت و حراثت قبيلة عبس افتاده زیان فراوان میرسانید.

مردم در حضرت خالد عرضه داشتند که اگر ما را بدین و کیش خویش میخوانی این آتش را فرونشان تا بر نبوت تو آبتی باشد و ما را در حق او لغزشی پیش نیاید آنحضرت مسئول ایشان را با جابت مقرون ساخته عصای خود را برگرفته آن آتش تافته را استقبال فرمود و همی عصا بر آتش بزد و آتش از وی بگریخت تاگاهی که آن آتش شعله باره را بدان مغاره که از نخست از آن سر بیرون کرده بود در برد و بقیه حکایت با بینونتی که با مسطورات تاریخ نگارستان دارد در ناسخ التواریخ و دیگر كتب اخبار وتواريخ مذکور است .

ص: 206

وخالد بن سنان عیسي علیه السلام که از جمله پیغمبران است چگونه تواند با واثق خلیفه معاصر باشد ، و عیسی مخلد در زمان انوشیروان نبوده است ، همان خالد بن سنان عیسي است ، و نویسندگان چون عالم نبوده اند عیسی با باء موحده را از عیسی با ياء حطي فرق نگذاشته و خالد را مخلد خوانده اند ، و اگر در زمان واثق نیز آتشی پدیدار و این اوصاف در آن نمودار شده است جز باین صورت است که رقم یافته است، خالد بن سنان عبسی بر آن نگشته و مردمش نسوخته اند ، چه خوب است که کتاب کتب و نساخ نسخ از علوم صرف و نحو و تاريخ و تفسير وقصص وحكايات وسیر و روایات مطلع باشند.

دختر خالد سنان در پیرانه سر بحضرت خیر البشر صلی الله علیه وآله وسلم تشرف جست پیغمبر او را بزرگوار داشت و ردای مبارکش را بگسترانید و او را بر آن بر نشانید و فرمود « مرحباً بابنة نبي ضيعوه قومه » خوشا بدختر پیغمبری که قوم او وصیتش را ضایع گذاشتند ، اتفاقا رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم سوره اخلاص را تلاوت فرمودند و گفتند « قل هو الله أحمد الله الصمد » دختر خالد عرض کرد: پدرم در زندگانی خود این سوره را تلاوت می نمود ، علامه مجلسی أعلى الله مقامه در حیات القلوب می نویسد: نام آن دختر محیا بوده است .

در کتاب اعلام الناس مسطور است که وقتی مردی در حضور واثق بایستاد و گفت اى أمير المؤمنين « صل رحمك وارحم أقاربك وارحم رجلاً من أهلك » صله رحم خود را بجای گذار و برخویشاوندان خود بخشایش و مهربانی فرمای و مردی را که از اهل و کسان خودت میباشد بعطوفت و عنایت شاد ساز ، واثق گفت : تو کیستی چه ترا پیش ازین نمیشناختم؟ گفت : پسر جدت آدم علیه السلام هستم.

واثق گفت : ای غلام یکدر هم باین مرد بده، آنمرد گفت: اى أمير المؤمنين با این یکدر هم چسازم؟ واثق گفت : آیا چنان میدانی که اگر این مال را در میان برادران تو که فرزندان جد من هستند پخش کرده هر يك را از روی حساب و شمار بخشی بدهند آيا يك جبته بتو میرسد ؟! آنمرد در جواب واثق گفت « الله درك ما

ص: 207

أذكى فهمك » خیروخوبی تو با خدای باد که ناچند فهم و دانشی نیز و چند مذکی داری ، واثق اورا بعطيتي کامل برخوردار ساخته مکرم و کامکار بازگردانید.

نمی دانم اگر این مرد در جواب میگفت : اگر چنین است که تو میفرمائی از چه روی مال و بضاعت يك نيمه زمین را بخزانه خود نقل وتو يك تن برابر سيصد هزار تن در مصارف عيش وسرور و تجمل وتفنن وفسق وفجور وانجام مقاصد خود و اتمام مفاسد خود و مشتهيات نفسانیه خود و خطاکاری و غلط بخشی و حظ نفس خود میرسانی وبظلم وزور وقتل ونهب وعدم رضاى مالك وصاحب بلكه بطور غصب غاصب میستانی و می کشانی و در مواردی که مخالف شرع خدای وحکم خداوند تعالی است میرسانی !

اقارب و مقربان خود را نیز در مال و جان و ناموس کسان دست تصرف و قدرت در از مینمائی تا هر يك برابر هزار تن و ده هزار تن و بیست هزار تن می برند و میخورند و ناله وزاری منهو بان و مظلومان و مغصوبان و مغضوبان و زنان بیوه و مردان کالیوه را بدرگاه حضرت احدیت بلند و جمعي ارجمند را مستمند مینمایند ووزر و و بالش را بایستی تو احتمال کنی و در موقع حساب گرفتار عذاب و نکال شوی !

او را چه جوابی و عذری مقرون بصواب بود ؟ بلی چون مالك رقاب و دارای چنگال عتاب و خطاب واخذ و بند و ملك و پیوند بود کسی را قدرت اینگونه جسارت و مناظرت نبود .

آری چنان است که فرموده اند و در ذیل احوال مروان بن حکم نابکار که بمروان حمارش انجام کار بود مذکور نمودم « اتخذوا مال الله دولاً وعباد الله خولاً » مال بندگان خدای را بیرون از حق خود بدست ناحق خود از دست ذوى الحقوق بدست خود در آورند و غاصب را صاحب خوانند و در آنچه نفوس اماره خبیثه ایشان مایل باشد بدون رضای صاحبان اموال بکار بندند و بندگان یزدان و آفریدگان سبحان را بنده خود و پرستنده فرمان خود سازند و برگردن ایشان بدون استحقاق سوار شوند و خون و مال و ناموس و اهل و عیال و آنچه ایشان راست بدست ظلم و عدوان

ص: 208

بیاد فنا و زوال بسپارند .

عجب تر اینکه اگر بباطن امر بروند جمله آنان برخودشان ترجیح دارند

چه اغلب ایشان و اجدادشان طرید رسول خدا ولمین بر زبان مبارك برگزیده خدا صلی الله علیه وآله وسلم و دشمن دوستان و اوليا و ائمه هدى و مخالف امرونهی خدا و کتاب خدا و فرستاده خدا بوده اند ! این حال و منوال از ابتدای خلقت عالم که تواریخ و اخبار و شواهد و آثار از آن کاشف است بر این صورت بوده است و در هیچ عهدی از عهود جز این طریقه

نا محمود مشهود نشده است !

همیشه خبر از ظالم و مظلوم وغاصب ومغصوب وفاسق ومفسوق وفاجر ومفجور وجابر و مجبور و تطاول دست جباران و تزاید مکر مگاران در میان بوده است ! حکمتش را جز حکیم مطلق جل جلاله نمیداند . مسعودی در مروج الذهب می نویسد : بعضی گفته اند که وفات حضرت ابو جعفر محمد بن علي الجواد صلوات الله عليهما در خلافت الواثق بالله بوده ، و می گوید : سن مبارك آنحضرت چنان بود که در این کتاب در ذیل احوال معتصم مذکور نمودیم گفته اند : آنحضرت صلوات الله تعالی علیه این کلمات شرافت سمات را بواثق رقم فرمود .

أى أمير المؤمنين « ليس من أحد و إن ساعدته المقادير بمتخلص غضارة عيش إلا من خلال مكروهة ، و من ترك معاجلة الدرك انتظار مواجلة الأشياء سلبته الأيام فرصته فإن شرط الزمان الأفات وحكم الدهر السلب ».

خلاصه معنی این است: اگر چه مقادیر مساعد تدبیر شود هیچکس بغضارت عيش و خوشی و تازگی و ناز کی عیش و زندگانی جز بدستیاری خلال مکروهه نایل نمی شود و هرگز نباید فرصت را از دست و نقد را به نسیه فروخت واندك را بامید بسیار از دست داد چه هر کسی چنین باشد و کار بمسامحت و طمع و مماطلت پردازد روزگار غدارش از حیله فرصت مسلوب و دست او را از دامان طلب وذيل مقصود کوتاه سازد چه شرط روزگار ناپایدار وصول آفات و نزول عاهات و حكم دهر جفاكار سلب البسه اختیار و اقتدار و محروم ساختن از برخورداری است ( وقت را غنیمت دان آنقدر که

ص: 209

بتوانی ) و ازین پیش در ذیل وفات حضرت جواد علیه السلام باین روایت مسعودی در باب سن مبارکش اشارت رفت .

در تاریخ الخلفای سیوطی مسطور است که حسين بن يحيى حسين بن يحيى گفت : واثق بالله چنان در خواب دید که گویا حضرت احدیت خواستار جنت شده است و گوینده ميگويد « لا يهلك على الله إلا من قلبه مرت ، در حضرت خدای بهلاکت نمیرسد مگر کسیکه داش مرت باشد ، جوهری در صحاح اللغة ميگويد : مرت بيابان بی علف و ثبات است «مرت بين المروة ، و مرت الحاجب إذا لم يكن على حاجبه شعر .

یعنی مردی است که ابرویش موی ندارد یا اینکه مرت زمینی است که خشك نمی شود خاک نمدار آن و نمیروید چرا گاه آن مقصود این باشد که هر دلی که بنور معرفت قابل انتقاش و انعکاس اشعه معارف و علوم و ترحم نباشد امید رستگاری ندارد.

بالجمله واثق چون صبحگاهان بیدار شد از مجالسان خود ازین معنی بپرسید هیچیگ ندانستند که چه معنی دارد، واثق یکی را بفرستاد وأبو محلم را حاضر ساخت و از تعبیر آن خواب و معنی «مرت» بپرسید ابو محلم گفت مرت بمعنی آنزمين است كه خشك و خالی و بی گیاه باشد و هیچ چیز نرویاند و با این صورت معنی این است که در حضرت پروردگار به هلاك ودمار نمیرسد مگر کسیکه دلش از نور ایمان و نهال ایقان خالی باشد مثل خالی بود بیابان نفر از گیاه ، واثق گفت : همی خواهم در معنی مرت شاهدی از شعر بیاوری، یکی از حاضران مبادرت کرده این بیت را که شاعری از بنی اسد گفته است بخواند .

ومرت مروتات يحاربها الفتي *** ويصبح ذو علم بها وهو جاهل

أبو معلم بخندید و گفت: سوگند با خدای ازین جای بدیگر جای نشوم تا برای تو ازین گونه شعر بخوانم پس از اشعار عرب صد قافیه معروفه از صد شاعر معروف بخواند که در هر بیتی لفظ مرت مذکور بود ، واثق بفرمود تا صد هزار

ص: 210

دینار سرخ در جايزه أبي محلم بدادند.

راقم حروف گوید: این کردار ابو محلم از قراءت اشعار حماد راويه وعرض قصاید شعرای جاهلیتین چنانکه از این پیش در زمان خلافت مهدي مذكور نمودیم اغرب است ، چه حماد را شغل و منصب در حفظ اشعار وروایت بود وعمر خود را مدتها در آن صرف می نمود و فواید او ازین امر بود ، اما أبو محلم براین نمط شناخته نبود.

وانگهی بدون سابقه قراءت صد قصیده فصحای عرب درصد قافیه که در

هريك لفظ مقصود باشد سخت غریب است! آیا چه مقدار قصاید غیرم خاطر داشته است که در لفظ مرت این چند عرض شواهد دهد ( و این همه آوازها از شه بود) :

چه ترقی مردم هر مملکتی نسبت بهرفتی و علمی و صنعتی بواسطه تشویق پادشاه یا خلیفه یا فرمان گذار مقتدر آنعصر است، بهرچه میل او باشد و تشویق او باشد جانب ظهور در اورواج میگیرد ، مثلاً در سیره خلفای بنی امیه و بنی عباس که بنگرند و اوصاف و اخلاق هر يك را بسنجند آنچه را که طبع خلیفه عصر مایل و شایق بوده و طبیعت اوخواهانش بوده است .

از آنجا که « الناس علی دین ملوكهم » جانب رشد و کمال گرفته است پاره را ميل بحرب وفتوحات وفروسيت بوده است که در بدایت هر سلطنتی لازم است همان رواج یافته، برخی راغب شکار و شراب بودهاند و قدرتی و دوامی در سلطنت بوده است همان را بیشتر ساخته اند ، و گروهی را که سلطنت طول مدت یافته و فراغتی ومطاعیتی حاصل شده است و مايل عيش وعشرت وغنا وسرود و ماهرویان سرودگر بوده است همان رونق و بضاعت حاصل شده است.

و برخی را که از کثرت تنعم ولطافت طبع ميل بعلوم فلسفه و عرفان و نجوم و هیئات روی داده است علمای آنفنون ظاهر و بسیار شده اند ، و برخی را که میل بعمارات عاليه واماكن تنعم وتجمل و صنایع بدیعه بوده است همان را ظهور و بروز

ص: 211

افتاده و برخی را که میل با سفار و دیدار مصنوعات پروردگار و اخذ علوم و فنون بوده همان را پیشنهاد کرده اند .

و برخی را میل بآثار جميله و بقای نام نيك وذكر مخلد بوده است اسباب آن فراهم گردیده ( نوشیروان نماند ولی نام او بماند ) وانبوهی را که رغبت بجمع مال و انباشتن خزاین و انباشتن كنوز و بخل و امساك بوده غالب مردمان عصرش همان صفت را پیشه ساخته اند، و جماعتی را که صفت جود و سخا و کرم وعطا در نهاد بوده است اگرچه چه بحد اسراف و اتلاف میرسیده همان اوصاف ترقی کرده است.

اگر بر اخلاق و افعال تمامت سلاطين وفرماندهان روی زمین بنگرند.

از آغاز جهان تا کنون ازین گونه دیگر کون نبوده است ، آری بر صفت جود و بخشش واثق چون امیدوار و میل طبع او را بشعر و شاعری و پاره کمالات وعلوم خبردار بوده اند در تکمیل آنچه مطلوب او بود میکوشیدند ، وأبو محلم وامثال او بمقام کمال میرسیدند اگر چه این بذل واثق از حد خود و مقدار حق أبي محلم بسى فزون تر و یکی از آثار اتلاف و اسراف معموله خلفای روزگار میباشد ، اما از حیثیتی که راجع بترقی علم و ادبیات و آثار باقیه و بقای نام جمیل است البته هزاران درجه از مصارفی که در امور منکره و معاصی سیسته یا اعمال فاسده غير مشروعه بشود بهتر است .

در تاریخ نگارستان از أحمد بن بدر حکایت میکند که گفت : محمد بن عبد الملك مرا بزندان جای داد ، چون در زندان قدم نهادم أحمد بن اسرائیل و سلیمان بن وهب را در آنجا بدیدم ادبار زندان را بیمن دیدار ایشان تدارك نموده از صحبت یکدیگر متمتع بودیم و روز و شبی در ظلمتکده زندان چون گلشن رضوان میگذشت در این اثنا شبی در خواب دیدم که شخصی بمن میگوید که ازین شب یکماه بپایان برسد واثق بدیگر جهان جامه برد ، چون صبح بردمید بر این خواب واثق شدم و با اصحاب نقل كردم أحمد بن إسرائيل گفت: هرگز ازین خواب داستان مساز و از افشایش بپرهیز .

ص: 212

گفتم : چه بودی تاریخ این واقعه را ثبت کنی ، گفت : من از خود بی بهره نیستم که بر چنین کار اقدام نمایم، و چون روزانه سی ام در رسید احمد گفت : امروز روز میعاد است و هیچ حادثه نمودار و نشانی نمایان نیست ، گفتم: در این دوران پیچ در پیچ و از روز بشب پیوستن ممکن است که از پس پرده غیب هزار صورت چهر گشاید که در مرآت هیچ گمانی نیاید، اما چون دو پاس از همان شب بر گذشت خبر مرگ واثق ثمر گشت و جمعی بزندان آمده از موت او باز گفتند .

در جلد اول مستطرف مسطور است که واثق اخلاقش وحلم و بردباريش بمأمون بود ازین روی او را مأمون صغیر میخواندند ، و حکایت کرده اند که روزی دختر مروان بن محمد بخدمت واثق در آمد و گفت : السلام عليك يا أمير المؤمنين واثق گفت : من أمير المؤمنین نیستم و ادراک این مقام را هنوز نموده ام ، گفت : السلام عليك أيها الأمير ، واثق گفت : وعليك السلام ورحمة الله وبركاته .

آن زن گفت : باید عدالت شما برما احاطه کند ، واثق گفت : اگر ما بخواهیم از روی عدل باشما کار کنيم يك تن از شما بر روی زمین باقی نمیماند ، زیرا که شما باعلي بن ابيطالب رضي الله عنه وكرم وجهه محاربت ورزیدید و حق آنحضرت را برديد ، يعني معاوية بن أبي سفيان اين گونه با آنحضرت رفتار کرد و با او جنگ و رزید و حق آنحضرت و خلافت را غصب نمود ، و پسر نیکوسیرش حسن رضي الله عنه را مسموم ساختید و شرط و عهدی را که با آنحضرت بگذاشتید بشکستید ، وحسين بن علي رضي الله عنه را بکشتید و اهل او را اسیر ساختيد ، و علي بن أبى طالب علیه السلام را بر منابر خود لعن فرستادید، و علي بن عبدالله را از روی ظلم وعدوان بتازیانه جور وطغيان مضروب نمودید و عدل ما يكتن از شما را برجای نمیگذارد.

آن زن گفت : پس باید عفوشما شامل حال ما شود ، واثق گفت : اگر چنین است بلی چنان میکنم و بفرمود تا اموال او را بخودش رد کردند و در احسان و اکرام آنزن مبالغت نمود .

معلوم باد، از زمان انقراض بني عباس تا پایان عمر واثق يكصد سال طول مدت

ص: 213

دارد و البته دختر مروان حمار هم شاید سالی چند قبل از قتل پدرش تولد یافته و بایستی در این هنگام متجاوز از صد سال و اگر در ایام امارت واثق این مکالمات را قبل از خلافت او نموده باشد در حدود یکصد سال باشد و الله تعالى أعلم . واگر دختر مروان در جواب واثق میگفت : اگر کار بعدل برود از شما نیز یکتن بر صفحه زمین باقی نماند، جواب نداشت .

بیان پاره اشعار أبي جعفر هارون بن معتصم واثق خلیفه و ظرافات او

در تاریخ الخلفاء سیوطی مرقوم است که واثق بوفور ادب و ملاحت شعر و ذوق وشوق نامدار بود و چنان اتفاق افتاد که وقتی خادمی شکر لب که بر قند مصری و شکر هندی طعنه میزد از زمین سرور آمیز مصر بدو تقدیم کردند و واثق در هوای آن مصر ملاحت و صبح صباحت و چهره آتشین و اندام سیمین دلی تافته و خاطری آشفته داشت و بعشق او روز وشب میگذاشت .

و هنگامی آنخادم را که مخدوم او بود از خود خشمناک ساخت و از آن پس وقتی شنید که آن آفتاب مه غلام باپاره خدام میگوید : سوگند باخدای دیروز واثق آرزومند بود که با او سخن کنم و این کار نکنم و باوی تکلم ننمایم.

واثق چون این خشم و ستیز را بدید این شعر را بگفت :

يا ذا الذي بعذابي ظل مفتخراً *** ما أنت إلا مليك جار إذ قدرا

لولا الهوى لتجارينا على قدر *** وإن أفق منه يوماً ما فسوف ترى

در نوزدهم اغانی در ذيل احوال إبراهيم بن مهدي باين شعر اشارت رفته است .

ص: 214

مشو غره بر چهر زیبای خود *** براین قامت وحسن سیمای خود

توئى مالك حسن و من مستمند *** که از عشقت افتاده در رنج وبند

چوسلطان شدی عدل را پیشه کن *** ز سوز دل عاشق اندیشه کن

اگر پر ز عشقت نبد جان من *** تلافي بديدى بهر انجمن

براندیش اگر ریش بیرون کنی *** دگر گونه بر چهر گلگون کنی

از آن چین چینی رخ نازنین *** هوای دگر بر من آید مکین

از آن پس چوچین بر جبین آوری *** تن سیمگون برزمین آوری

همان رخ که هست آفت جان من *** نیابد بجز لمن از مرد و زن

سرشت نکو را بخوی نکو *** بینباز و پرکن سبویت ز جو

چو این حسن از چهره ات روی تافت *** دگر روی نیکی نخواهی بیافت

غنیمت شمار این زمان وقت خود *** که تا زین سپس ننگری روز بد

هوایت چواز دل مرا شد برون *** آن مهر بینی که بینی کنون

پشیمان همی گردی و خوارزار *** نیابی بگلبرگ جز نیش خار

در این دم که سلطان جان منی *** یگانه گل بوستان منی

بخلق نکو باش و دل پروری *** که در آخر از بهره اش برخوری

لمؤلفه : -

و هم در تاریخ الخلفا مسطور است که واثق خلیفه این شعر را در حق خادم خود گفته است:

مهج يمك يمك المهج *** بسجا اللحظ والدعج

حسن القد مختطف *** ذو دلال و ذو غنج

ليس للعين إن بدا *** عنه باللحظ منعرج

لمؤلفه :

دو چشم مست خونخوارش بود سلطان هر خونی *** دو چشمان سیاه او سیه کرده است روز من

ص: 215

از آن قد و از آن قامت قیامت بر من آورده *** نیندیشد ز ساز من نیندیشد ز سوز من

ز تیر مژه اش هر دم بجانم افکند تیری *** بدرد کرته صبر و نه بیند درز و دوز من

و نیز در آن کتاب نوشته است که صولی سند بجعفر بن علي بن الرشيد میرساند که گفت : روزی در خدمت واثق بودیم و او از شراب بامدادی روزی روشن و دلی گلشن داشت در این اثنا خادمش که مهج نام داشت و بر مهجه واثق فرمانروا بود بسته گل سرخ و نرگس بدو داد وواثق روز دیگر در این معنی این شعر را برای ما از نتایج طبع خود بخواند :

حياك بالنرجس و الورد *** معتدل القامة والقد

فالهبت عيناه نارى الهوى *** و زاد في اللوعة و الوجد

أملت بالملك له قربة *** فصار ملكي سبب البعد

و رنحته سكرات الهوى *** فمال بالوصل إلى الصد.

ان سئل البذل ثنى عطفه *** و اسبل الدمع على الخد

غر بما تجنيه الحاظه *** لا يعرف الانجاز للوعد

مولى تشكى الظلم من عبده *** فانصفوا المولى من العبد

لمؤلفه

با دو چشم نرگس و روی چو گل *** با قد چون سرو و کام پر زمل

نرگس و گل آورد آن گل بدن *** تا بسوزد ز آتش خود جان من

بر افروزد از دیده نار هوی *** بلی در هوایش شدم مبتلا

همی قرب او خواستم من بملك *** ولی غرقه آمد در این بحر فلک

شده سلطنت علت دوریم *** بهجران او کشته مزدوریم

نوان گشته از سکر و شورهوی *** هوایش بگشته بمن پادشا

ص: 216

اگر خواستار وصالش شوم *** جز از دوری و هجر او نشنوم

ز خونریز چشمش بخد چوگل *** زند اشك خونين چوبر شيشه مل

شده غره چشم چون نرگسش *** که از تیر او زخم بر هر کسش

نداند چو بر عارضش خط پدید *** بگردد شود رونقش ناپدید

نماید چو بر عارضش سبز خط *** نماند بدل مهر او زین نمط

چوپر سرخ گل زردی آمد پدید *** نه زانگونه بیند که میدید دید

واساتید شعراء اجماع بر آن کرده اند كه هيچيك از خلفا را مانند این اشعار نیست.

و هم در آن کتاب از صولی روایت میکند که گفت : عبدالله بن المعتز با من حدیث نمود که یکی از کسان ما این شعر را از بهر من قراءت کرد و چنان بود که واثق را دو تن خادم که در معنی مخدومش بودند هر يك بنوبت در انجام خدمات وانق اشتغال داشتند و واثق با یکدل در هوای هر دو بیدل بود و این شعر بگفت:

قلبي قسيم بين نفسين *** فمن رای روحاً بجسمين

يغضب ذا ان جاد ذا بالرضى *** فالقلب مشغول بشجوين

مرا یکدل بدو دلبر گرفتار *** کسی نادیده يك جان در دو پیکر

ازين يك گرشوم خوشنود آن يك *** شود غضبان ومن زان زار و مضطر

بیاد هر دو گر شیرین شود کام *** ز خشمش شهد چون صبر سقوطر

در تاریخ الخميس مسطور است که واثق بكمال ادب وجمال فصاحت ولطف بیان امتیاز داشت روزی یکی از جواری او این شعر عرجی شاعر مشهور را در حضورش بتغنى بخواند.

اظلوم ان مصابكم رجل *** رد السلام تحية ظلم

جماعتی که از فضلا و عظمای قوم حضور داشتند برخی بنصب رجلا تصويب می نمودند و بعضی می گفتند صواب این است که مرفوع باشد ، آن جاریه گفت : مازنی نحوی مرا منصوباً تلقین کرده است، پس بفرستادند و مازنی را حاضر کردند .

ص: 217

واثق گفت : تو از کدام مردمی؟ گفت: از بني مازن ، گفت : از کدام موازن هستی از مازن بنی تمیم هستی یا مازن قیس یا مازن ربیعه باشی؟ گفت: از مازن ربیعه هستم، مازنی میگوید : چون گفتم از مازن ربیعه هستم واثق با من بزبان و لغت قوم خودم تکلم کرد و گفت « با اسمك » يعني « ما اسمك » چيست نام تو ؟ چه آنجماعت باء را بمیم و میم را بیاء قلب مینمایند چنانکه در کتب نحویه نیز یاد کرده اند که جماعتی از ایشان بحضرت رسول صلی الله علیه وآله وسلم مشرف شدند و در باب نماز و صیام سفر سؤال کردند و «في السفر» را «في مسفر» عرض کردند و پاسخ را بلغت خود شنیدند .

بالجمله مازنی نامش بکر بود و اگر بلغت خودشان میخواست بگوید بایستی باء را قلب بمیم کرده مکر بگويد لاجرم مكروه شمرد که با لفظ مکر بواثق مواجهة نمايد لاجرم گفت: اى أمير المؤمنين نامم بکر است ، واثق بفطانت آن نکته را دریافت وزیر کی مازنی را بدانست و در عجب شد و گفت : در اعراب این شعر چگوئی ؟

گفت: وجه صحیح نصب است ، زیرا که « مصابكم » بمعنى « اصابتكم » است ، میگوید: یزیدی در این مسئله با من بمعارضت و مناظرت در آمد گفتم : این كلام بمنزله « إن ضربك زيداً ظلم » ميباشد پس « رجل مفعول مصابكم » میباشد و دلیل بر این اعراب این است که کلام متعلق بآن است که ظلم گفته میشود و تمام میگردد واثق ازین تعبیر من در عجب شد و هزار دینار سرخ در صله و جایزه ام عطا نمود و این حکایت از پن پس بنحوی دیگر که اتم است در جای خود و تغنيات

واثق مذکور میشود .

در معجم البلدان مسطور است که مختار نام قصری است در سامرا از ابنیه متوكل يحيى منجم گوید روزی واثق دست مرا بگرفت و در ابنیه سامرا میگردید تا خانه را انتخاب کند و در آن خانه شراب بنوشد، و چون بآن بیت که معروف بمختار است رسید پسندیده داشت و در آن تأمل همی نمود و با من گفت: آیا بنائی از این نیکوتر دیده باشی ؟ گفتم: خداى تعالى أمير المؤمنين را برخورداری

ص: 218

بدهد ، و ازین گونه کلمات بر زبان آوردم و در آنجا صورتهای عجیب و از آنجمله صورت بیمه بود که جمعی راهب در آن جای داشتند و از تمام آن صور نیکوتر شهار بیعه بود .

واثق بفرمود در آن موضع فرشی بگستردند و مجلسی بیار استند و ندماء حاضر شدند و مغنیان بسرود در آمدند و شراب به پیمودیم و چون شراب اثر بخشید وائق كاردى لطیف برگرفت و بر دیوار آن بیت این بیت نگاشت :

ما رأينا كبهجة المختار *** لا ولا مثل صورة الشهار

مجلس حف بالسرور وبالنرجس *** والاس والغنا والمزمار

ليس فيه عيب سوى ان مافيه *** سیفنی بنازل الأقدار

گفتم: خداوند پناه میدهد امير المؤمنین و دولت او را از هر گونه آفت و بلیت واثق گفت : « شأنكم وما فاتكم من وقتكم وما يقدم قولى خيراً ولا يؤخر شراً » خود دانید و وقتی که از شما فوت میشود و از سخن من نه خیری مقدم و نه شری مؤخر میگردد، یعنی آنچه تقدیر هست میشود و آنچه خدای خواهد جز این نشود . و بقیه مطلب در ذیل احوال متوکل عباسی مذکور خواهد شد .

بیان پاره حالات أبي جعفر واثق با بعضی مغنیان و بعضی اشعار او

چنانکه سبقت اشارت يافت أبو جعفر هارون الواثق بالله بن معتصم بن هارون الرشید از تمامت خلفای بنی عباس در امر غناء و سرود ممتاز بلکه استاد و متقن و مسلم بود ، أبو الفرج اصفهانی در آغاز جلد اول اغانی می نویسد که بعد از آنکه هارون الرشید که در ذیل احوالش مذکور داشتیم جماعت اوستادان سرودگران را فرمان کرد تا از تمامت انواع و اقسام اصوات سه آواز را که بس ممتاز دانند اختیار نمایند و ایشان بر حسب فرمان خلیفه زمان سه صوت را مختار و برگزیده

ص: 219

گردانیدند و از جمله این اساتيد بزرگ عالم إسحاق و إبراهيم موصلی و امثال ایشان بودند .

إسحاق مي گويد چون نوبت خلافت بواثق افتاد یکی روز این داستان در مجلس واثق در میان آمد و او با من بفرمود اصواتی از غناء قدیم و سرود پیشین اختیار کنم پس من توجهی خاص نموده از اصوات هر عصری که علمای آنعصر بر حسن براعت و صنعتش و قوام و استحکامش اتفاق و اجتماع داشتند فراهم ساختم و بآنکس که آن شعر و آن مدصوت و تغنی را اختیار کرده بود نسبت دادم.

و چون از این امر بپرداختم نظر بآن اصوات و غناها که بعد از آن مردمانی که ایشان را در عصر خود مشاهده نموده بودم یا اندکی پیش از آن صنعت کرده بودند نظر آوردم و از آن بساتین مسرت ثمر هر میوه که خوشتر و صوتی که دلر با تر بود بچیدم و ذخیره نمودم و آنچه شبیه باصوات قدماء وساکت در طریقت اهل غنا بود اختیار و مذکور کردم و واجبات آنرا از دست نگذاشتم و اگرچه قریب العهد بود چه مردمان بر حسب سلق مختلفه و طرق متعدده در هر زمانی در امر صوت و اختیار آن تنازع و تفاوت دارند و اگرچه در هر چه نیکو است سبقت با سابقین

و تقدم با قدماء است .

بالجمله واثق بفرمود تا اسحاق از تمام اصوات مذکوره آنچه را که از مختار متقدمین افضل بداند اختیار کند و هر صوتی را که بر آن صفت و وتبت نباشد بصوتی دیگر که از آن برتر و برای اختیار کردن اولی دانسته باشد برگزیند اسحاق بموجب امر خلیفه آفاق رفتار کرد و این قطعه را بآنچه مختار غیر از این جماعت که ابراهيم موصلي و إسماعيل بن جامع وفليح بن عوراء باشند و با مر هارون الرشید اختیار کرده بودند متابعت نمود چنان که در ذیل احوال هارون الرشيد مشروحاً مسطور نموديم . در مجلد هشتم اغانی مسطور است که از جمله خلفائی که از بنی عباس صنعت او در اغاني مدون گردید واثق است و این کار را از دیگر خلفاء معلوم

ص: 220

نداشته ایم و ولید بن یزید در دف زدن اوستاد بود و سفاح و منصور و سایر خلفا را غنائی بود و آهنگها و نواها و سازها و سوزها در کار داشتند که جان سوز نبود و چندان نزار و قليل الفایده بود که نگارش آن مطبوع نیست .

حماد بن اسحاق از پدرش اسحاق حکایت کند که گفت : روزی بدون اذن که به فلان در موضع آیم بسرای واثق در آمدم و او را نشسته بدیدم بناگاه آواز عودی و ترنمی از خانه بشنیدم که هرگز در مدت عمر خود نشنیده بودم در این حال جامی سر بر کشیده و نگران شد و دیگر باره سر بگردانید و مرا صيحه بر زه پس بدرون خانه رفتم و واثق را بدیدم فرمود: چه چیزی می شنیدی گفتم: زنم بطلاق باد و هر مملوکی آزاده که چنان آوازی آزاده و پرآوازه شنیدم که در تمام اوقات زندگی باین خوبی و پسند طبع نشنیده ام.

واثق بخندید و گفت: این چه چیزی است همانا این تغنى فضله ادب و علمی است که قدمای اهل جهان زبان به مدحش گشوده و اصحاب رسول خدای صلى الله عليه و آله ورحمهم و كساني و کسانی بعد از ایشان بیامدهاند مایل بآن بوده اند .

همانا ازین پیش مذکور نمودیم که جناب عمر بن خطاب که از هد از رفقایش بود عنوان غناء و سرود نمود و جناب خال المؤمنين معاوية بن ابي سفيان که عمر او را کسرای عرب می شمرد با آن عقل و متانت چنانش استماع سرود و تغنى بلذت وهزت مي آورد که بحالت ترقص و بی خبری اندر میشد ، سایر خلفای بنی امیه و بنی عباس که بحالت ایشان اشارت نموده ایم خصوصاً وليد بن يزيد وهارون الى و محمد امین چندان در این افراط نمودند که حد و حصری نداشت.

بالجمله واثق گفت : ایشان در این کار راغب بودند و شیوع آن در حرم خدای و حرم رسول خدای یعنی مکه معظمه و هجرت گاه آنحضرت مدينه طيبه بعد شیاع و رواج و رونق بزرگ پیوست بلی جز این خلفای مذکوره و میلان و رغبت ایشان باعث این شیوع و شیاع و اتباع کدامکس گردید چه گفته اند « الناس علی دين ملوكهم و بیشتر شیوع این گونه افعال و آثار از نمایش آسایش و تنعم وقوت مزاج وترقي قوای حیوانی و هیجان مشتهيات نفسانی است ازین روی مردم

ص: 221

مرتاض را که اسباب تقویت این قوی در کار نیست این گونه متاع در بازار نباشد .

واثق گفت : آیا دوست میداری که از من بشنوی ؟ گفتم : آری سوگند بآنکس که مرا بخطاب تو ورأى جميل تو تشریف و بلندی داد و اثق گفت: ای غلام این عود را بیاور و إسحاق را رطلي از شراب بده پس رطل را بیاورد و مرا داد و واثق در این شعر أبي العتاهیه در این صوني که خودش بساخته بود تغني فرمود :

اضحت قبورهم من بعد عز هم *** تسفى عليها الصبا و الحرجف الشمل

لا يدفعون هواماً عن وجوههم *** كانهم خشب بالقاع منجدل

پس آن رطل را بیاشامیدم و برخاستم و او را دعا و ثنا بگذاشتم واثق مرا بنشاند و گفت: آیا دوست میداری دیگرباره این صوت را بشنوی ؟ گفتم : سوگند با خدای سخت دوست میدارم واثق بدفعه دوم برای من تغنی کرد و هم بفرمود تا وطلی دیگر بمن آوردند و بیاشامیدم و این کار به سه بار پیوست .

آنگاه خادمی را بخواند و گفت : سیصد هزار درم بمنزل إسحاق حمل کنند بعد از آن فرمود اي اسحاق سه آواز بشنیدی و سه رطل بیاشامیدی و سیصد هزار در هم بگرفتی هم اکنون باهل و عیال خود باز گرد تا از سرور تو مسرور و بشادی تو شادمان شوند و من با آن مقدار کثیر دراهم بمكان و مسکن خود باز گشتم.

راقم حروف گوید: سخت نفسى ابية وقلبي مؤمن و خاطری روشن و نظری دوربین و بصری بصیر میخواهد که بر خدا و روز جزا بنگرد و تکالیف دینیه را بر تحف دنيويه و لذایذ نفسانیه ترجیح و متاع باقي را بر زخارف فانیه تفضیل دهد و پای زیادت و قدس و تقوی بر نمایشهای دنیا بزند و تصفیه روح و تقدمه آخرت را که هرگز زوال نمیجوید بر آنچه در معرض زوال وفنا وعرصه منایا و بلا میباشد برگزیند و اسیر دیو نفس نشود و غنای آجل را بفقر عاجل نفروشد.

و چون نيك بنگرند مردم هر عصری که مگر از هزاران تنی را مؤمن خوانند باين حيثيات مذکوره دچار و از نهج حق بر کنار مانده اند و هواجس نفسانی و وساوس شیطانی و دسایس نهانی بر جان و عقل و دیده بصیرت ایشان غلبه کرده

ص: 222

است و بزخارف و متاع سرای غرور از باقیات صالحات و جنات عالیات و رضوان خالق الارضين و السماوات كر و كور داشته و بمناهج خطايا ومعاصي كه مسالك مهالك و بلایا میباشد مزدور و از شنیدن حق و دیدن حق کروکور ساخته است.

لا جرم هر کسی که بر حسب اتفاقات و تقديرات بمال ومشاغل و مناصب دنیا بهره ور شود اگر چه گاو و خر باشد بدنبالش بپویند و به ثنا و ستایش مدحش بگویند و جز رضای او اگر چه موجب سخط پروردگار و مخالف رضای قادر قهار باشد نجویند و خدا و پیغمبر و دین و آخرت خود را در سکه در هم و دینار و منصب و مشغله دنیا شناسند .

اگر نه چنین است چرا بایستی از آفتاب نورپاش حقیقت ولایت و امامت چشم بپوشند و جز پیمانه طغیان و عصیان ننوشند و جز جامه کفر وزندقه والحاد اختيار ننمایند و جز متابعت أئمه کفر و فسق وفجور شب بروز و روز بشب نرسانند و از نهج راست و مستقیم که طریق جنات نعیم است بجاده غیر مستقیم راه سپار شوند و بدوزخ و جحیم منزل گزینند ابرار اطهار را بگذارند و دنباله پوی اشرار فجار گردند و با ندیشه لذت دوروزه این جهانی ائمه سبحانی را مخالف و با ائمه شیطانی مؤالف شوند و ذالك هو الخسران المبين .

أحمد بن محمد بن فرات گوید که از غریب شنیدم میگفت واثق که خلیفه روزگار بود صدگونه صوت و سرود صنعت نمود که در تمام آن يك صوت ساقط نبود و در این شعر این لحن را بصنعت آورده بود :

هل تعلمين وراء الحب منزلة *** تدنى اليك فان الحب اقصاني

هذا كتاب فتى طالت بليته *** لا يقول يا مشتكي بني واحزاني

و این شعر از یعقوب بن اسحاق ربعی مخزومی و غناء از واثق است «رمل بالوسطى من رواية الهشامي» و مطلع آن این شهر است :

قال الوشاة لهند عن نصارمنا *** و لست انسی هوی هندو تنسانی

و هم از غناء و سرود واثق است :

ص: 223

خليلي عوجا من صدور الرواحل *** بجرعاء حزوى وابكيا في المنازل

لعل انحدار الدمع يعقب راحة *** من الوجد او يشفى نجى البلال

و اين شعر از ذى الرمة وغناء ازواثق و نیز اسحاق را در این دو بیت لحني است که بجمله در اغانی مذکور است و در این روزگارها چون معمول نیست بیانش لازم نیست.

محمد بن عبد الله بن مالك خزاعي كويد : إسحاق بن ابراهیم موصلی با من داستان نمود که نوبتی در خدمت امیر اسحاق بن ابراهیم طاهری رفتم و حاجتی از وی طلب کرده بودم و آن امیر بر آورده داشت با او گفتم : « اعطاك الله ايها الامير مالم تحط به امنية و لم تبلغه رغبة ، خداوندت چندان عطا بفرماید که بر تر از هر گونه آرزوی امیدواران و فزون تر از رغبت خواهندگان باشد ، میگوید : امیر را این کلمه بسیار دلپذیر گشت و خواستار اعادت شد دیگر باره اش بزبان آوردم.

می گوید : از آن پس چندانکه مشیت یزدان قرار گرفته بود درنگ نمودیم و بعد از آن واثق بمحمد بن ابراهیم مکتوب نمود که مرا بدرگاه او فرستد بواسطه آن صوتی که امر کرد در این شعر صنعت نمایم که از آنجمله « لقد بخلت حتى لو اني سالتها » واثق چون از من بشنید صد هزار درهم در صله من بداد .

پس روزگاری در آستانش بپایان بردم و هيچيك از نوازندگان ایشان را آنقدرت و استعداد نبود که بتواند این صوت را از من بیاموزد واثق با من گفت : ويحك از چه روی چنین شده است ؟ گفتم: بعلت اینکه این صوت را تصحیح نکرده ام و نفس من قبول بذل را نکرده است اى أمير المؤمنين بفرمای با آن جاریه که از من این صوت را بیاموخت چه ،ساختی یعنى شجاكه إسحاق تقديم حضور واثق کرده و آن تصنیفی را که در دست مردمان است از إسحاق برای او بساخته بود.

واثق گفت : این سخن از چیست؟ گفتم: برای اینکه این صوت را شجا از من بیاموخته و سخت نیکو آموزگاری نموده و این جماعت سرودگران از وی بیاموخته اند، اسحاق میگوید: چون واثق این سخن بشنید فرمان کرد تا شجا

ص: 224

چون ماه سما بیرون آمد و در جای خودش جای کرد و نیز بفرمود تا صد هزار دیگر بمن بدادند و اجازت بداد تا باز گشتم.

اتفاقا در این حال امیر اسحاق بن ابراهیم حاضری نیز حاضر حضور بود چون با واثق وداع کنم گفتم : «اعطاك الله يا امیر المؤمنين مالم تحط به امنية ولم تبلغه رغبة ، اسحاق بن ابراهیم روی با من آورد و گفت : ويحك اى اسحاق همان دعا را که نمودی دیگرباره میخوانی ؟ گفتم آری والله اعاده مینمایم خواهی قاضی باشم یا مغنی .

و بعد از آن بجانب بغداد انصراف گرفتم و در بغداد بماندم تا امیر اسحاق یآنجا آمد و من بسلام او رفتم با من گفت : وای بر تو ای اسحاق هیچ میدانی که امیرالمؤمنین واثق بعد از آنکه از خدمتش بیرون شدی چه گفت؟ گفتم : ايها الامير نمیدانم گفت : خلیفه با من فرمود ما از تمام مردم بی نیاز بودیم از اینکه اسحاق برای ما لحنى بفرستد و برما فاسد گرداند.

ابواحمد يحيى بن علي بن يحيى گوید : پدرم رحمه الله از اسحاق با من خبر داد که چون این صوت را خود در این بیت بساختم (خلیلی عوجا من صدور الرواحل) برای واثق بسرودم بسی پسندیده و نیکو شمرد و از صحت قسمتش در عجب رفت وروزی چند بر این صوت بگذرانید و از آن پس با من گفت: ای اسحاق همانا در این صوت تولحنی بساختم و همچنین در ایقاع آن و مرا امر کرد تا در آن لحن تغنی کردم گفتم ای امير المؤمنين لحن مرا مبغوض من ساختی و در خاطر من زشت گردانیدی ، یعنی چندان صوت تو امتیاز و براعت و بداعت یافت که لحن من بچیزی شمرده نمی شود.

و چنان بود که بعد از آنکه این خود را که بصنعت آن در این شعر امر فرموده و ساخته بودم مکرد خواستار شدم که بطرف بغداد شوم (لقد بخلت حتى لوانى سالتها ) وواثق مرا منع کرد و باین صنعت مدافعه نمود و چون آن لحن خود را در این بیت بساخت (خلیلی عوجا من صدور الرواحل) گفتم : ای امیر المؤمنين سوگند

ص: 225

با خدای اقتصاص نمودی و بر قصاص افزودی و از آن پس مرا اجازت داد تا ببغداد شوم.

ابو الحسن علي بن يحيی می گوید : با اسحاق گفتم بازگوی اکنون لحن تو در این شعر اجود است یا لحن واثق گفت لحن من از حیثیت قسمت اجود است و از حیثیت عمل نیز تازه تر است و لحن و اثق ظریف تر است چه واثق بازگشتنش را از نفس قسمت آن گردانیده است و جز استادي که متمکن بر نفسش باشد قادر برادای آن نیست. ابوالحسن می گوید: از آن پس در آن دو لحن تأمل نمودم و هر دو را بر همان صفت دیدم که اسحاق شرح داده بود میگوید: اسحاق با من گفت : هرگز هیچکس در مجلس واثق حاضر نشد که از واثق بفن غناء دانا تر باشد .

ابو الفرج اصفهانی در هشتم اغانی میگوید : عمم رحمه الله با من خبر داد و گفت: ابو جعفر بن دهقانه ندیم با من گفت: هر وقت واثق میخواست صنعتی وصوتی را که بساخته بود بر اسحاق موصلی عرض دهد نسبت آن صوت را بدیگری میداد و می گفت : این صوت قدیم و آوای پیشین زمان را از پاره عجایز و سالخوردگان کهن روزگار یافته ام احدی این صوت را نشنیده است، او این کار از آن میکرد که اسحاق اگر عیب و نقص و کم و زیاد وغث و ثمینی در آن نگران آید برای خوش آمد واثق و پاس حشمت خلیفه روزگار پوشیده ندارد و آنوقت اسحاق را امر میفرمود تا آن لحن را تغنی مینمود .

اما اسحاق نیز خودداری می کرد و جز بحق و راستي تصدیق و تکذیب نمی نمود و با کمال شدت سخن میکرد اگر آن صناعت را نیکو و پسندیده میدید تمجید وتحسين وتقريظ وتوصيف وترصيف نيکو مینمود و اگر مطرح و فاسد و تباه با متوسط میدید هر عیب و نقصانی در آن میدید باز مینمود .

و بسیار افتاده که واثق را در حدود و تعلیمات آنصوت لغزشی روی داده بود و تقویم و اصلاحش را از هرگونه فسادی از اسحاق خواستار میشد و بسا میشد که آنچه اسحاق تصدیق مینمود همان را بکار میبست یا متروک میداشت تاگاهی که این لحن

ص: 226

را در این شعر بساخت.

لقد بخلت حتى لو اني سألتها *** قذى العين من ضاحي التراب لضنت

و خودش از این گونه نوا در عجب شد و نیکو شمرد و جماعت سرودگران را فرمان داد تا باین سرود تغنی کنند و هم بفرمود تا اسحاق موصلی را از بغداد حاضر سازند تا این صوت را بشنود.

مخارق مغنی که در آستان واثق حاضر بود در حق اسحاق کیدی بر اندیشید و گفت : ای امیر المؤمنین همانا اسحاق شیطانی داهیه است و خبیث است و اینکه تو با او میفرمائی در آن صوتی که خود ساخته این صوتی است که بما رسیده است او را پوشیده نیست که این صوت از تو و از صنعت تو است و در فهم و دانش او نمیرسد که صوتی است قدیم و در حضرت آنچه موافق میل و هوای تو است وقريب بهوا و هوس تو باشد بزبان میگذراند و چون از پیشگاه تو بیرون میشود با ما بر ضد آنچه در حضرت بزبان آورده است میگوید:

واثق این سخن مخارق را در خاطر بسپرد و با اسحاق خشمناك شد و با مخارق :گفت میخواهم بر آنچه میگوئی دلیلی بیاوری تا چون اسحاق حاضر شود بروی اقامت دلیل و حجت نمایم و از آنسوی چون اسحاق را بیاوردند و در جای خودش بنشاندند مخارق در این لحن وانق در این شعر ( لقد بخلت حتى لوانى سألتها ) سرود نمود و زوائدی که قسمتش را فسادی شدید میبخشید و بر واثق بعلت کثرت زوائدی که مخارق را در غناء بود پوشیده گردید بر افزود .

پس واثق از اسحاق از آن لحن بپرسید اسحاق گفت : این غنائی فاسد است و مرا پسند نیست واثق خشمناك شد و امر كرد تا إسحاق را بر روی بر کشیدند چندانکه از مجلسش بیرون بردند.

چون بامداد شد فریده که او گل فرید بوستان ملاحت وصباحت وحلاوت بود با واثق گفت ای امیر المؤمنين اسحاق مردی است که در صناعت خود بهر حالی که باشد خود را بادای قول حق بازداشته خواه این گفتار بدو مسرت رساند یا

ص: 227

ضرر بیاورد و در این ادای قول حق نه از زیانی ترسان و نه نفعی را خواهان است ونرا از چون اونی عوض و بدلی نیست و البته مخارق در خدمت تو در حق او کید و شیدی بر انگیخته است و در صدر صوت از زوائدی که تو نمیشناسی بر افزوده و در مصراع ثانی بهمان حال خودش بگذاشته و از بیت ثانی ناقص گردانیده است .

من این امر را برای تو روشن میگردانم و بر إسحاق عرضه میدارم و برطریقی که مقرون بصحبت باشد برای او تغنی میکنم و میشنوم تا چه میگوید ، و چندان آن ماه ظریف و بدر لطیف بلطافت سخن کرد تا از اسحاق خوشنود شد و بفرمود نا إسحاق را حاضر کردند و فریده این شعر را ولحن را بر همانگونه که واثق بساخته بود برای إسحاق تغني نمود .

إسحاق گفت : این صوتى صحيح الصنعة و القسمة والتجزية است و من اين صوت را در مرت نخستین نه چنین بشنیدم.

از آن پس واثق را از مواقع فسادش باز گفت و برای او بطوری که مفهوم او گشت بیان کرد و فریده چندین گونه آواز از قدیم وحدیث برای او تغنی نمود و إسحاق آنچه میدانست در مدح پاره وطعن برخی بگفت و واثق را سخت پسندیده گشت و او را در آن روز صله بزرگ عطا کرد و مخارق را در آن کردار و گفتار تا بهنجار مجازات داد و مدتی مغضوب و مطرود بود.

ابن مکی از پدرش حکایت کرده بود که واثق بر آن عادت داشت که هر وقت لحنى وصوتى ميساخت إسحاق را از آن خبر میداد و بروی عرضه مینمود تا اگر عیب و نقصی در آن بود اصلاح میکرد بعد از آتش ظاهر میساخت .

و نیز از ابیانی که واثق در آن غنائي صنعت وإسحاق لحنی بساخت این ابیانی است که محمد بن عباس یزیدی برای ما انشاد نمود و گفت : أحمد بن يحيى بن ثعلب برای من بخواند و گفت: از پاره اعراب است :

ألا قاتل الله الحمامة غدوة *** على الغصن ماذا هيجت حين غنت

فقت بصوت اعجمي فهيجت *** هواى الذى كانت ضلوعي النت

ص: 228

فلو قطرت عين امرىء من صباته *** دما قطرت عيني دماً و املت

إلى آخر الأبيات. از حماد بن إسحاق جماعتی روایت کرده اند که پدرم

اسحاق می گفت : از می گفت : از هيچيك از خلفای روزگار بآن مقدار صله و جایزه که از واثق برخوردار شدم نشدم و آنچند اکرامی که واثق با من فرمود هيچيك نكردند و زمانی این صوت خود را بر او بخواندم :

لملك إن طالت حياتك أن ترى *** بلاداً بها مبدى لليلى ومحضرى

واثق تمام شب را بر این شعر شراب بنوشید و جز این شعر و نوا نشنید و از آن پس سیصد هزار درم در صله من عطا فرمود ، و هم چنان اتفاق افتاد که در یکی از قدمات خود که بروی قدوم دادم فرمود: اى إسحاق ويحك آيا بديدار من مشتاق نبودي ؟ گفتم: اي سيد من سوگند با خداي بسی مشتاق بودم ودراين باب شعري چند گفته ام اگر اجازت دهی انشاد میکنم ، گفت : بخوان و بخواندم :

اشكو إلى الله بعدي عن خليفته *** و ما أقاسيه من هم ومن كبر

لا استطيع رحيلا ان هممت به *** يوماً إليه ولا أقوى على السفر

انوى الرحيل إليه ثم يمنعنى *** ما احدث الدهر والايام في بصرى

و بعد از آن از وائق اجازت خواستم تا قصیده که در مدح او گفته بودم بخوانم و او اجازت داد و من بخواندم :

لما أمرت باشخاصي إليك هوى *** قلبي حنيناً إلى أهلي و أولادى

ثم اعتزمت فلم احفل ببينهم *** و طابت النفس عن فضل وحماد

كم نعمة لأبيك الخير أفردني *** بها وخص باخرى بعد افرادي

فلو شكرت أياديكم وأنعمكم *** لما أحاط بها وصفي و تعدادي

لا شكر نك ما غار النجوم وما *** حدا على الصبح في إثر الد جي حاد علي بن يحيى گويد : أحمد بن إبراهيم با من گفت : اى أبو الحسن با من خبرده اگر خلیفه با إسحاق ميفرمود : فضل وحماد را نزد من حاضر ساز آيا إسحاق مفتضح و رسوا نمی گشت ؟ يعني بواسطه دمامت و نکوهیدگی و زشتی سرشت آن دو پسر

ص: 229

إسحاق و تخلف از مشاهدت ايشان بالجمله اسحاق میگوید : پس از آن در خدمت واثق بطرف نجف منحدر شدیم گفتم : ای امیر المؤمنین در باب نجف قصیده گفته ام گفت : بگوي ، پس این شعر خود را خواندم :

يا راكب العيس لا تعجل بنا وقف *** نحی داراً لسعدى ثم تنصرف

لم ينزل الناس في سهل و لا جبل *** اصفى هواء ولا اغذى من النجف

حقت بير و بحر في جوانبها *** فالبر في طرف و البحر في طرف

ما إن يزال نسيم في يمانية *** يأتيك منها بريا روضة انف

و این قصیده را قراءت کردم تا گاهی که بمدیحه او رسیدم و باین شعر خود که در مدح او گفته بودم عرضه داشتم :

لا يحسب الجود يفنى ماله أبداً *** ولا يرى بذل ما يحوي من السرف

واثق فرمود : أحسنت اى أبو حمد و مرا بكنيت خطاب کرد و بفرمود هزار درهم بمن بدادند ، و از آنجا بصالحیه که ابو نواس در حقش این شعر گوید فرود آمدیم : ( فالصالحية من أكناف كلواذا ) و من بیاد کودکان و بغداد افتادم و این شعر را قراءت نمودم :

اتبكى على بغداد و هي قريبة *** فكيف إذا ما ازددت منها غدا بعدا

لعمرك ما فارقت بغداد عن قلى *** لوانا وجدنا من فراق لها بدا

إذا ذكرت بغداد نفسی تقطعت *** من الشوق أو كادت تموت بها وجدا

کفی حزنا ان رحت لم تستطع لها *** وداعا ولم تحدث لساكنها عهدا

واثق با من فرمود: ای موصلی همانا ببغداد مشتاق آمدی گفتم: ای

أمير المؤمنين سوگند با خدای چنین نیست لکن مشتاق بدیدار کودکان شده ام و هم اکنون دو شعر در خاطرم حاضر شده است گفت: هر دو را بخوان و بخواندم :

حننت إلى الأصيبية الصغار *** و شافك منهم قرب المزار

و كل مفارق يزداد شوقا *** إذا دنت الديار من الديار

واثق فرمود ای اسحاق ببغداد راه بر گیرو یکماه با کودکان خود بگذران

ص: 230

و دیگر باره بخدمت ما باز آی و بفرمودم تا یکصد هزار درم بتو دهند.

از ابن حمدون مذکور است كه إسحاق بن إبراهيم موصلی در مجلس خلفا هر وقت برای شراب جلوس میکردند در جمله سرودگران می نشست و عودش را با خود میآورد تا گاهی که او بت خلافت بواثق رسید و این وقت اسحاق را حرمت و عزت بر افزود و در زمره جلساء مجلس جلوس میکرد و عود با او نبود و واثق او را با خود نزدیك میداشت و تغنی نمیکرد تا گاهی که واثق بدو میفرمود تغنی کن و چون فرمان غناء میداد عودش را حاضر مینمود و اسحاق بتغنی میپرداخت و چون از تغنی میپرداخت عود را از حضورش بر میداشتند و رعایت اکرام واثق را در حقش مرعی میداشتند .

از حماد بن اسحاق مروی است که حمدون . اسماعیل بپدرم اسحاق نوشت که امیر المؤمنين واثق بتو فرمان کرده است که برای او آوازی در این شعر : (لقد بخلت حتى لو اني سألتها ) بسازی و چنان بود که واثق چنانکه مذکور شد غنائی در این شعر صنعت کرده بود که سخت از این غناء در عجب بود .

پس پدرم لحنی در این شعر بساخت و چون واثق بشنید گفت : اسحاق بر ما فاسد گردانید آنچه را که ما را در عجب آورده بود از غنای ما ، کنایت از اینکه آن غنائی را که ما در این شعر بصنعت آورده ایم و ما را بشگفت افکنده بود و چنان گمان میبردیم که سخت بدیع و بی نظیر است چون اسحاق بساخت و مهارت و حذاقت خود را ظاهر ساخت آنچه گمان میکردیم فاسد شد حماد بن اسحاق میگوید : پس از آن ندانستم که پدرم بعد از این سرود غنائی صنعت کرده باشد تا زمانی که رخت بدیگر جهان کشید و آوازه بدیگر سرای افکند .

و از اغانی مشهوره واثق است :

سقى العلم الفرد الذي في ظلاله *** غزالان مكحولان مؤتلفان

ارغتهما ختلا فلم استطعهما *** ورمياً فغانانی و قدرمیانی

اسحاق بن سليمان بن علي حکایت کرده است که وقت جوانی اعرابی را در

ص: 231

سمیه بدیدم که گفت فصیح بود و او را خفیف شمردم و دروی تأمل کردم زرد روی و لاغر ونحيف الجسم و نزار بود از وی خواستار قراءت اشعار شدم و او همی شعری بعد از شعری برای من بخواند لاکن او را از این کار استکراهی بود.

گفتم : ای اعرابی چیست ترا چه تو مردی فصیح باشی گفت : آیا این دو کوه را نمی بینی؟ گفتم: آری می بینم ، گفت : سوگند با خدای در ظلال این دو کوه چیزی است که مرا از خواندن شعر برای تو مانع است و مرا از تمام مردمان مشغول و ذاهل داشته است.

گفت: آن چیست گفت: دختر عمی دارم که جمال دلفریب و دیدار عقل ربایش مرا اسیر ساخته و خرد از مغزم تهی ساخته است سوگند باخدای ساعاتی بر من میگذرد که هیچ نمیدانم آیا بر آسمان بر یا در زمین اندرم و هماره عقل در مغزم ثابت است تا گاهی که یاد دیدار دلربایش دلم را فرو گیرد چون آنحالت پدید و مرآت دل را سترات عشقش فرو گرفت حواس من باطل و خردم از سرم بیرون شود.

گفتم: چه چیزت از محبوبت ممنوع و مهجور داشته است آیا بواسطه تنگ دستی است که بفرج دست یافتن نایل نمیشوی یا قلت مال است که بکمالش برخوردار نمی کردی گفت: سوگند با خدای جزاینم هیچ چیز مانع نیست گفتم : کابینش چیست گفت : صد شتر گفتم : من این : صد شتر گفتم : من این صد شتر را بتو میدهم تا ایشان را دهی گفت: سوگند با خدای اگر چنین کنی منت تو از تمامت مردمان بر من عظیم تر است.

پس او را با عطای آن وعده نهادم و گفتم: از اشعاری که در حق معشوقه خود گفته بمن بر خوان اعرابی بسیاری از آن اشعار که در باره آن ماه سیمین عذار گفته بود بخواند و از آنجمله این شعر اوست :

سقى العلم الفرد الذى في ظلاله *** غزالان مكحولان مؤتلفان

با شعر دوم که مذکور شد گفتم: ای اعرابی سوگند با خدای مراکشتی در

ص: 232

این سخن که گفتی « ففاتاني وقد قتلانی » و من از فرزندی عباس بری و بیگانه باشم اگر در کار تو نایستم ، آنگاه مرکوبی بخواستم و برنشستم و اعرابی را با خود حمل کردم و با جماعتی از کسان و غلامان خود نزد بدر جاریه برفتیم و سخن در میان آوردیم تاگاهی که آن سرو آزاده را بآن عاشق دل داده تزویج نمودم و صداقش را ضامن شدم.

برای اعرابی صد شتر بخریدم و از جانب او بکابین فرستادم و سه روز نزد ایشان بماندم و سی شتر تنومند برای ضیافت نحر کردم و هم ده هزار در هم با عرابی و ده هزار در هم بآن سیم اندام سیمین ذقن بدادم و گفتم در این مبلغ استعانت جوئید و در این اتصال بکار بندید.

آنگاه از آنجا باز شدم و از آن پس آن اعرابی در هر سالی بازوجه خود نزد ما می آمد و من بدوصله میدادم و از عطا کامروا میساختم آنگاه بمکان خود باز میشدند حموی گوید : سمیه تصغیر سما نام کوهی است ، و نیز از جمله اغانی واثق که مخارق مغنی از وی اخذ کرده در این شعر است :

ان التي عاطيتها فرددتها *** قتلت قتلت فهاتها لم تقتل

كلتاهما حلب العصير فعاطني *** بزجاجة أرخاهما للمفصل

و برواینی «كلتاهما جلب العصير» با جیم است ، و نیز «للمفصل وللمفصل» خوانده شده است مفصل واحد از مفاصل و مفصل بمعنی زبان است و این شعر از حسان ثابت انصارى وغنا از أبو جعفر واثق خلیفه عباسی است و این ابیات از قصیده مشهوره حسان است که در مدح بني جفنه گفته است و اولش این است ( اسالت رسم الدار أم لم تسأل) و این مدحی بس فاخر و بدیع است.

و از آنجمله این شعر است :

أولاد جفنة عند قبر أبيهم *** قبر ابن مارية الكريم المفضل

يسقون من برد البريض عليهم *** برداً يصفق بالرحيق السلسل

بيض الوجوه كريمة أنسابهم *** شم الأنوف من الطراز الاول

ص: 233

يغشون حتى ما نهر كلابهام *** لا يسألون عن السواد المقبل

راقم حروف گوید: در اغلب اشعاری که در این فصول گذشته هيچيك مانند این اشعار حسان بن ثابت انصاری غلبه اش بزبان شعرای زمان جاهلیت مثل امرء القيس و عهود او به ثبوت نیامده است .

این مسئله بر اهل ذوق و مطلعين باشعار جاهليين مکتوم نیست چنانکه زبان فارسی نیز اشعار قدمای شعرای ترکستان مانند عنصری بلخی و رودکی بخارائی و فرخی سیستانی و منوچهری دامغانی و امثال ایشان و بر همه برتر فردوسی طوسی عليهم الرحمة يك نوع عنصر ونوا ونوال وساز وسوز وفر هي وفرخي دارد که حکم سلسبيل فردوس وجمال حور العین و سرشت بهشت را دارا میباشد .

و بعلاوه مولوی معنوي مزيتي از حيثيت مطالب و حکمت و حقایق و دقایق عرفانیه را ظاهر فرموده است که بر همه تقدم یافته است ، وشأن ورتبت سنائی غزنوی در این مسائل مذکوره بدرجه ارتقا جسته است که مولوی در مثنوی بآن استشهاد کند و فرماید : ( از حکیم غزنوی بشنو تمام ) و ناصر خسرو علوی و مسعود سعد سلمان جرجانی در سختی سخن و ساختگی کلام که باستحکام سنگ و فولاد سخن می آورند اوستادی بزرگوار و مهیب تر از افعی شعله بار هستند ، وقطران تبریزی و لامعی جرجانی و حکیم اسدی و غضاری و انوری ابیوردی وعمقق و أبو مثل بخاری و معزی سمرقندی و خاقاني شيرواني و أبو الفرج اوني واديب صابر ترمدي وسوزنی رقندی و ازرقی هروی و منجيك چنگ زن تر مدى وأبو الفرج سكزى ومجير الدين بیلقاني و مجد همگر شیرازی و ظهیرالدین فاریابی و عبدالواسع جبلی غرجستانی و نظامی گنجوی وجمال الدین و کمال الدین اصفهانی و برخی دیگر مقامات شعر را بجائی رسانیده اند که کوئی بهره ایست که بایشان اختصاص دارد .

چنانکه در فن غزل سرائی شیخ سعدی شيرازي وزبان عرفان خواجه حافظ شیرازی دمولوی معنوى ادراك مقامی عالی نموده اند و میتوان گفت هر يك از این اساتید عظام در میدان بلاغت و فصاحت و عرفان و حکمت و رجاهت و وجاحت دارای رايتي مخصوص

ص: 234

هستند که اختصاص بخودشان دارد و اگر دیگری خواهد آنرایت را برگیرد ممدوح نگردد.

مثلا فردوسى عليه الرحمة در فن شاعرى و بحر تقارب دارای رایتی است که از آغاز شعر گوئی و شاعری هیچکس دارای آنمقام نشده است و اگر نظامی و اسدی و شیخ سعدی و دیگران که خواسته اند در این بحر شعر گویند و با نطریق پویند عنوانی کرده اند بسی عقب مانده اند، و اگر فردوسی با آن فصاحت بیان و قدرت سخن آوری بخواهد در میدان قصیده سرائی و غزل گوئی یا مراتب عشق و عاشقی مانند شیخ سعدی و عنصری و نظامي يا در مراتب عرفان مانند مولوی و سنائی و خواجه حافظ سخن کند شاید موفق نشود .

أما مولوى معنوي با آن سبك و شیوۀ مخصوصی که میتوان کتابش را بيك اندازه از نمونه کتب آسمانی و اول کتاب عجم شمرد و در فن غزل سرائي نیز پاره غزلیات دارد که اساتید این عصر بر غزلیات سعدی شیرازی ترجیح میدادند یا هم سنگ میشمردند.

و در شعرای عرب عمر بن أبي ربيعه مخزومی مضامین و اسلوب اشعارش بمضامین واسلوب شيخ سعدى شريك و شبیه است و سایر شعراي عرب را نیز مانند شنفری ولبيد عامرى و زهير بن أبي سلمى ، وطرفة بن عبد وعمر و بن كلثوم وعنترة بن شداد وحارث بن حلزة اليشكرى و نابغه ذبياني وعبد الرحمن بن علقمه و نابغه جعدی وفند زمانی شهل بن شیبان واعشی همدان وعبد يغوث بن وقاص حارثي وعبد مناة هذلي وروبة بن عجاج وعدى بن زيد بن جار التميمي وقريط بن اليف وحارث بن وعله شيباني و امثال ایشان وجرير واخطل و تجرى و ابن قيس الرقيات و ابن حيوس ومتنبي وقطامى وأبو تمام وأبو نواس ودعبل خزاعي وخنساء بنت عمرو بن حارث که تماضر نام دارد وأبو فراس هذلي وسيد رضي عليه الرضوان وزياد عنبری و أبو العتاهيه و حسين مطير اسدي و حسين بن ضحاك و فرزدق و كثير عزة وجميل بثينة ومتوكل لينى و مسکین دارمی و مجنون بنی عامر و کمیت بن زید

ص: 235

وابن مفرغ ومغيرة بن خنساء وطغرائي وامثال ايشان که اغلب آنها در طی کتب مشكاة و این کتب مبارکه مذکور شدهاند بسنجند در حکم شعرای عجم هستند ومضامين ايشان غالباً شبيه بمضامین آنها است .

چنانکه منوچهری دامغانی و امیر معزی و عبدالواسع جبلی ولامعی و خاقانی و سنائی و شیخ سعدی و غیر هم در دواوین اشعار خود در پاره ابیات بشیوه شعرای عرب ومضامین ایشان از اتلال ودمن و نصایح و حكم وعشق و معارف سخن کرده اند و شعرای عرب نیز گاهی در شعر و شر بآن مضامين وكلمات اقتفا کرده اند و در خدمت مردم بصیر خبير مكتوم نیست .

همانا وقتی بیاد دارم که قصیدة لامیه مشهور امرء القیس سلطان شعرای عرب را که از سبعه معلقه است بخواهر زاده ام مرحوم میرزا فضل الله خان اقتدار الممالك وزیر ولایتی کاشان می آموختم چون شماره آن از بیست و دو بیت برگذشت اسلوب و ملاحت و لطف أبيات سابقه را در بقیت اشعار چنانکه باید نیافتم .

اتفاقا مرحوم مبرور حاجی شیخ محمد حسن کاشانی که از عرفای عصر بودند از کاشان بطهران آمده بودند پدرم مرحوم لسان الملك سپهر طاب ثراهما چون مشغول روضه خوانی و پذیرائی واردین و سامعین بود مرا فرمود خدمت ایشان مشرف شو و از طرف من معذرت بخواه و باين مجلس دعوت كن .

چون بسرای ایشان رفتم و بر حسب تقاضاي مجلس سخن از شعرای نامدار عرب در میان آمد بنده حکایت قصيدة امرء القيس و نظریات خود را مذکور میداشتم پسر ارشد ایشان که فاضل و ادیب و باذوق سلیم بودند گفت: یکی از شراح این قصیده فریده که از فضلا و ادباء و خود نیز از شعراء میباشد در شرح این قصیده همین بیست و دو شعر را مختار شمرده است یعنی بالنسبة به بقیه اشعار نه اینکه بقیه قصيدة بدیعه نقص و نکوهشی داشته باشد بلکه این بیست و دو شعر احسن از حسن واجمل واشرف از جميل وشريف والطف واظرف از لطیف و ظریف است و الله تعالى اعلم .

و اگر بخواهیم از اشعار ایشان بر آنچه بیان کردیم شاهد بیاوریم شاید

ص: 236

شاید از اقامت اغلب شهود عاجز نشويم .

ابوظبيان حماني گويد : جماعتی از قبیله بخوردن شراب و نبیذی که مهیا داشته بودند فراهم شدند مردی از ایشان بآن دو بیت حسان ( ان التي عاطيتها فرددتها ) نغنی نمود مردی از آنقوم گفت: معنی این کلام حسان ( ان التي عاطيتني ) كه که بصیغه مفرد آورده و بعد از آن ( كلتاهما حلب العصير ) گفته و مثنی آورده چيست هيچيك از ما ندانست جواب چیست .

در این حال مرد دیگری از میان آن جماعت گفت : زنش بسه طلاق مطلقه باد که اگر معنی این بیت مکشوف نگردد از قاضی عبد الله بن حسن تفسیر این کلام را نپرسد میگوید : پس چند قبیله را طی کردیم تا بخدمت قاضی رسیدیم و در این وقت قاضی در مسجد خود و مشغول نماز مغرب و عشاء بود چون حس ما را بشنید نماز خود را باختصار آورد و بعد از نماز بما روی کرد و گفت: شما را حاجت چیست.

یکی از ما که زبان آور بود گفت: اعز الله القاضي ما مردمی هستیم که از جانب بصره بحضرت تو راه بر گرفته ایم و حاجتی مهم داریم که در آن مطلبی مندرج است اگر اجازت فرمائی عرضه داریم گفت : بگوئید پس داستان سوگند خوردن آنمرد و کیفیت شعر را معروض نمودند فرمود اما قول شاعر که میگوید : ( ان التي ناولتنى ) مقصود خمر و باده است و اینکه میگوید : قتلت یعنی خمر را با آب ممزوج کردم و تندی آن را بشکستم و قول او ( كلتاهما حلب العصير ) مقصودش خمر و مزاج آن است زیرا که خمر فشرده انگورو آب فشرده ابر است خداوند تعالی میفرماید « و انزلنا من المعصرات ماء نجاجا » هم اکنون هر وقت میخواهید باز شوید .

از این داستان معلوم میشود قاضی عبدالله مردي اديب و با ذوق و سليقه و حساس و فهیم بوده است که نماز خود را برای قضای حاجت دیگران مختصر ساخت و مثل پاره قضاة ریاکار بر طول و تفصیل آن ایفزود و سوره بقره را بجای اخلاص

ص: 237

نخواند وادعيه كثيره را بتعقیب نیاورد تا حمل بر قدس و عبادت او کنند و موجب ارادت او شود.

و همچنین اگر چه خمار خمر در سر داشت در جواب ایشان بدشنام و اظهار براءت خشم بر نیامد و از پیش خود ار اند و در اظهار ایشان باستغفار وریختن اشک مصنوعی نپرداخت و بدروغ اظهار فزع و بیگانگی از هوش وجوش وخروش ننمود و بتطهير مسجد و مصلی از آن گونه پرسش و حضور چنان مردم امر نفرمود چنانکه این صفات در اغلب ولاة وقضاة مشاهدت و مذکور شده است .

أحمد بن يزيد مهلبی از پدرش روایت کرده است که روزی مخارق این شعر را در حضور واثق تغنی نمود :

حتى إذا الليل خبا ضوره *** و غابت الجوزاء و المرزم

خرجت والوطء خفي كما *** ينساب من مكنه الارقم

در این بیت از مباشرت خود و تشبیه رفتن و بیرون شدن خویش را به بیرون کشیدن مارپیسه خود را از مکمن وسوراخش خبر میدهد و لطافتی غریب بکار برده است ، واثق از ملاحت این شعر و این صوت سرور گرفت و نيکو شمرد و مانند آن این شعر را بساخت :

قالت إذا الليل دجا فأتنا *** فجئتها حين دجا الليل

خفى وطء الرجل من حارس *** ولو درى حل بي الويل

لمولفه:

گفت آنمه چون شود تاريك شب *** نزد من آی و برآسا از تعب

من بحكم آن مه ده چار شب *** در وناقش رفتم و رفتم وصب

چون کسی گردد طبیب دیو خویش *** گر شود بهبود کی باشد عجب

لمؤلفه :

و از آن پس مردمان در این شعر ونوا الحان متعدده ساختند.

و نيز حماد بن إسحاق كويد: پدرم با من حکایت نمود که بعد از آنکه از

ص: 238

حج باز شدم بسر من رأی راه گرفتم و بخدمت واثق در آمدم فرمود از حکایات اعراب و اشعار ایشان چه چیز طرفه برای من آورده؟ گفتم: ای امیر المؤمنین روزی در پاره منازل نزد من بنشست و با من بحدیث پرداخت حلاوت منظر و شيريني حديث و حکایات او را و ادبیات او را از تمامت جوانانیکه دیده ام بهتر دیدم و از وی انشاد اشعار را خواستار شدم و آنجوان این شعر را قراءت کرد :

سقى العلم الفرد الذي في ظلاله *** غزالان مكحولان مؤتلفان

إذا أمنا التفا بجيدى تواصل *** و طرف اهما للريب مسترقان

شعر اول ازین پیش مسطور شد بعلاوه چند بیت دیگر و از آن پس چنان نفسی سرد و سخت برکشید که یقین کردم رگ دل و زندگانیش پاره شد گفتم پدرم و مادرم فدایت باد تراچه میشود؟ گفت: مرا از آن سوی این دو کوه حاجتی و مقصودی و مقصدی و اندوهی است و چون مرا بیم داده اند که اگر بدانسوی شوم خونم را بریزند نتوانم روی بمقصود کنم و بكوى معشوق بپویم لاجرم هر وقت جماعت حاج میآیند تعللا باین دو کوه بنگرم و چون بگذرند دیگر ممنوع و مستور شوم ، گفتم : بر آنچه مرا گفتی بیفزای پس این شعر را بمن برخواند:

إذا ما وردت الماء في بعض أهله *** حضور فعرض بي كانك مازح

فان سألت عني حضور فقل لها *** به غير من دائه و هو صالح

واثق با من فرمود تا آن بیت را از بهرش بر نگاشتم و چون روزی چند از آن مجلس برگذشت مرا بخواند و گفت : پاره عجایز سرای ما در یکی از این دو شعر لحنی بساخته است گوش بگشاى ونيك بشنو اگر تو را پسند خاطر افتاد این لحن را ظاهر و شایع مینمایم و اگر موضع اصلاحی در آن دیدی اصلاح کن پس آن صوت را از پشت ستاره که خلفا را معمول بود برای ما بخواندند و در نهایت جودت بود.

واثق را قانون چنان بود که هر وقت لحنی را بساختی محض اطمینان خاطر و امتحان بر این گونه رفتار مینمود، پس گفتم ای أمير المؤمنين سوگند باخدای

ص: 239

صانعش چندانکه خواسته لیکو ساخته است ، واثق گفت : بجان وزندگانی من چنین است؟ گفتم : بزندگانی توسوگند میخورم که چنین است و قسمهای گوناگون یاد کردم تا دائق را وثوق افتاد .

آنگاه بفرمود تا رطلی شراب بیاوردند و مرا بیاشامانیدند آنگاه عود را بدست خود برگرفت و تا سه دفعه آن لحن را بسرود و سه وطلم به پیمود و سی هزار در همم ببخشود، و نیز چون چند روز سپری گردید فرمود: همانا در خدمت ما در شعر دوم نیز لحنی بساخته اند و فرمان کرد تا بنحو سابق بر من بسرودند و من همان حال که بر آن بود بنمودم وسه مرة سوگند بر جودت و بدیعی آن بخوردم و نیز سی هزار درم بمن عطا کرد.

آنگاه فرمود: آیا حق ،هدیه یعنی آنحکایت و شعر را که آوردی بجای آوردم ؟ عرض کردم: آری ای امیر المؤمنین خداوندت زندگانی طولانی و نعمت و افرو دولت متكاثر عنایت فرماید و خدای این نعمت را که از وجود تو بمن میرسد از تو و من مفقود و ناپدید نگرداند.

آنگاه با من فرمود : أما توحق جليس خودت اعرابی را ادا نکردی و از من در انجام امر او خواستار معونه نشدی اما من بر مسئلت تو پیشی گرفتم و حکایت اعرابی را بوالی حجاز نوشتم و امر فرمودم تا جوان اعرابی را احضار نموده آن زن را برایش خطبه نمود و صداق او را از مال من بكسانش حمل کرد ، پس دست واثق را ببوسیدم و گفتم: سبقت بسوی مکارم مخصوص بوجود همایون تو است و تو به پیشی جستن بمکارم از این بنده خود و سایر مردم جهان اولویت و برتری داری .

از اسحاق بن ابراهیم از این کناسه مروی است که گفت : وقتی مردی سالخورده با جمعی از جوانان نورسته در کشتی در فرات مصاحبت جست و زنی نوازنده که هر صحبتی را طرازنده بود با جوانان مغنیان همچنان بود چون بیاره طریقها جماعت رفیقها در آمدند با پیر کهن روزگار گفتند جاریه سرود گر ما را

ص: 240

را همسفر است و دوست میداریم که بر نوایش گوش سپاریم اما پاس شیخوخت و حشمت تو موجب هیبت است اگر بر ما ببخشائی و اجازت فرمائی کره اندوه از ما بر گشائی .

گفت : من بر این سایبان کشتي صعود میجویم و شما بخواهش نفس کار کنید این بگفت و صعود داد و جاریه خنیاگر عود برگرفت و در این شعر سرود نمود ( حتى اذا الصبح بدا ضوؤه ) تا آخر دو بیت مذکور تغنی کرد و شیخ و شاب را از نوای عود و رباب بی تاب ساخت و آن شیخ چنان در طرب و پریشان حال افتاد که نمره بر کشید و خویشتن را با جامه که بتن اندر داشت از آن بالا بفرات افکند و همی در آب غوطه ور می شد و سر بدر می آورد و همی میگفت : «أنا الا رقم أنا الا رقم » . حاضران او را در آب هلاك دچار دیدند برستکاری او خود را بآب افکندند و با مشقت بسیار بیرونش کشیدند و جانش را بخریدند و گفتند : ای پیر جهاندیده این کار چه بود که خویشتن را دچار دمار می ساختي .

گفت: شما را از حال من خبر نیست این سخن فروگذارید سوگند با خدای از معانی و لطایف شعر آنچه را که من میفهمم و آشنا هستم شما نمیشناسید اسماعیل میگوید: من با شیخ گفتم : چه چیزی بر تو دست یافت که باین شور وسوزت در انداخت گفت: چیزی از قدم من تا سرم چون رفتار مورچه حرکت کرد و در سرم فرود شد و چون به اعلی قلبم ورود داد هیچ ندانستم چه میکنم بلی (عشق است کاگهان را غافل همی پسندد).

حماد اسحاق گوید : واثق خلیفه از تمامت خلفای روزگار در فن غناء

بن و سرود دانا تر بود و صنعت او در غناء بصد گونه صوت پیوست و از جملگی کسانی که بضرب عود و رباب اوستاد بودند حذاقتش بیشتر بود و هیچ اوستادی ماهر در این نوا هم نوای او نبود و از آنجمله صنعت او در این شعر است :

يفرح الناس بالغناء و ابكى *** أنا حزنا اذا سمعت السماعا

ولها في الفؤاد صدع مقيم *** مثل صدع الزجاج اعيا الصناعا

ص: 241

و این شعر از عباس بن احنف و غناء از واثق است و هم از آنجمله اشعاري است که واثق تغني نموده است .

الا ايها النفس التي كادها الهوى *** افتت اذ رمت السلو" غريمي

افیقی فقد افنیت صبری و اصبری *** لما قد لقيتيه علي و دومي

و این شعر از نتایج طبع وقاد واثق و این تغنی از ذخایر قلب نقاد اوست و از آنجمله است (سقى العلم الفرد الذى في ظلاله ) که مذکور شد و این از عزیز ترین صنعت اوست که در رقه بساخته است و منها :

كل يوم قطيعة وعتاب عناب *** ينقضى دهرنا و نحن غضاب

ليت شعر اني خصصت بهذا *** دون ذا الخلق ام كذا الاحباب

فاصبر النفس لا تكونا جزوعا *** انما الحب حسرة و عذاب

و نیز از آنجمله است :

و لم ار ليلى بعد موقف ساعة *** بخيف منى ترمى جمار المحصب

ويبدى الحصى منها اذا قذفت به *** من البرد اطراف البنان المخضب

فاصبحت من ليلى الغداة كناظر *** مع الصبح في اعقاب نجم مغرب

الا انما غادرت يا ام مالك *** صدي اينما تذهب به الريح تذهب

و در این معنی عمر بن ابی ربیعه مخزومی سخت نیکو گفته است ) بدا لي منها معصم حين جمرت) الى آخر البیتین ، چنانکه سبقت نگارش یافت و هم از اشعاري است که واثق را در آن تغنی است :

امست وشاتك قد دبت عقاربها *** و قد رموك بعين النفس وابتدروا

تريك اعينهم ما في صدورهم *** ان الصدور يؤدى غيبها النظر

این شعر از مجنون و غناء از واثق است و نیز از جمله اشعاری است که

واثق بسرود آورده است :

عجبت لسعى الدهر بيني و بينها *** فلما قصى ما بيننا سكن الدهر

فيا هجر ليلي قد بلغت بي المدى *** وزدت علي ما لم يكن بلغ الهجر

ص: 242

و هم از آنجمله است :

كأن شخصی و شخصه حكيا *** نظام نسرينتين في غصن

فليت ليلى و ليله أبداً *** دام و دمنا به فلم نينجا

و از آن جمله است :

اهابك اجلالاً و ما بك قدرة *** على ولكن ملء عين حبيبها

و ما فارقتك النفس ياليل انها *** قلتك ولكن قل منك نصيبها

و هم از آن ابیات است :

في فمى ماء وهل ينطق من في فيه ماء *** أنا مملوك لمملوک عليه الرقباء

کنت حرا هاشمیا فاستر قتنی الاماء *** و سباني من له كان على الكره سباء

أحمد الله على ما ساقه نحوى القضاء *** ما بعيني دموع انفد الدمع البكاء

و هم از ابیاتی که واثق در آن تغنی نموده این بیت است :

أى عون على الهموم ثلاث *** متبعات من بعدهن ثلاث

بعدها أربع تتمة عشر *** لا بطاء لكنهن حناث

و هم از جمله اشعاری است که واثق در آن تغني کرده :

أيا عبرة العينين قد ظميء الخد *** فما لكما من أن تلما به به بد

و يا مقلة قد صار يبغضها اللوى *** كان لم يكن من قبل بينهما ود

لئن كان طول العهد احدث سلوة *** فموعد بين العين والعبرة الوجد

و ما أنا إلا كالذين تخر موا *** على ان قلبي من قلوبهم فرد

وأبو حشیشه را در این شعر واثق صوتی است :

سألته حويجة فاعرضا *** و علق القلب به ومرضا

فاستل مني سيف عزم منتضى *** فكان ما كان و كابرنا القضا

إبراهيم بن حسن بن سهل گوید: بر فراز سر واثق ایستاده بودیم و این نخست مجلسی بود که بعد از آنکه خلیفه شد جلوس فرمود آنگاه گفت : کدامس شعری قصير و ملیح برای ما میخواند؟ من حریص شدم که شعری چنانکه خواسته بود بسازم

ص: 243

و بخاطرم نرسید و این شعر علي بن جهم را بخواندم :

لو تنصلت إلينا لو هبنا لك ذنبك *** ليتني املك قلبي مثل ما تملك قلبك

أيها الواثق بالله لقد *** نا صحت ربك

سيدي ما أبغض العيش *** إذا فارقت قربك

أصبحت حجتك العليا *** و حزب الله حزبك

واثق این شعر را پسندیده شمرد و فرمود: گوینده این شعر كيست ؟ إبراهيم گفت : از عبد توعلي بن الجهم است، واثق گفت هزار دینار برای خودت و او بگیر، آنگاه واثق لحنی در این ابیات بساخت که از آن پس ما بهمان تغنی سرود می نمودیم .

محمد بن يحيى بن أبى عباد حکایت کند که پدرم با من گفت: وقتی که معتصم عباسی بجانب عمورية بیرون شد واثق را از جانب خود در سر من رأی بنشاند و امور واطوار او بجمله مانند امور پدرش معتصم بود و بمجالسين ومغنيان پیغام فرستاد که روزی را که برای ایشان معین ساخته بود صبحگاه در خدمت واثق فراهم شوند و با سحاق موصلی پیام کرد که تمامت ایشان را حاضر سازد چون حضور یافتند :

واثق با ایشان فرمود: من عزیمت بر صبوحی دارم و بر تخت جلوس نمیکنم برای اینکه با اهل مجلس مختلط و يك حال باشم و جملگی مانند يك تن شویم شماها نیز با من حلقه وار بنشینید و هر کسی از جلساء را بايد يك نفر مغنی در کنار باشد، پس همگی به ترتیبی که واثق امر کرده بود جلوس کردند و با هر تنی یکتن خنیاگر بنشست ، آنگاه واثق فرمود: من نخست به تغني شروع مینمایم وعودی بر گرفت و بنواخت و حاضران شراب خوردند و بعد از آن سایر مغنیان تغنی نمودند تا کار با سحاق افتاد وعودی را برای او بیاوردند اسحاق نگرفت و نخواند واثق گفت : او را دست بدارید و نیز از دور دیگر بدانگونه به تغنی و شراب بگذرانیدند .

ص: 244

وچون نوبت غناء بإسحاق رسید عود نگرفت و سرود ننمود و در نوبت سوم نیز چون نوبت بدو رسید نوبتی بنوبت سپرد ، پس واثق از جای برجست و بر تخت خودش بنشست و مردمان را اجازت داد تا در آمدند و هیچکس را اجازت نشستن نداد و از آن پس گفت: اسحاق را حاضر سازید، چون او را بدید مانند پلنگ غضبان و نهنگ غران گفت : ایخوزی ای سگ آیا من برای تو از تخت فرود می آیم و تغنی مینمایم و تو خود را از من برتر میگردانی آیا چنان میبینی که اگر ترا بکشم معتصم برای خاطر تو مرا در بند و قید می اندازد ؟!

آنگاه گفت : إسحاق را بر زمین افکندند و سی مقرعه خفیفش بزدند وواثق سوگند خورد که در آنروز جز إسحاق هیچکس برای او نباید تغنی نماید إسحاق زبان باعتذار برگشود و دیگران نیز در شفاعتش سخن کردند آنگاه عود را برگرفت یکسره بنواخت تا آنروز بپایان رسید و واثق بمجلس خود باز گشت . شايد إسحاق بر آن عقيدت بوده است که شأنش از آن رفیع تر است که جز در مجلس خلیفه تغنی نماید .

أبو الفرج اصفهانی می گوید: در پاره کتب دیدم که ابن معتز گوید : چنان بود که واثق را روئی دلکش و خوئی بیغش موافق گردید و این شعر را در میل و رغبت بدو بگفت :

سامنع قلبي من مودة غادر *** تعبدني خبثاً بمكر مكاشر

خطبت إليه الوصل خطبة راغب *** فلا حظني زهواً بطرف مهاجر

أبو العباس عبدالله بن المعتز میگوید : واثق را در این شعر لحنی است :

أبو الحمار حسين بن يحيى گفت : حدیث کرد مرا عبديا غلام واثق كه

روزی بامدادان بگاه واثق ما را بخواند و خود مشغول و دندان بمسواك پاك ميكرد و گفت: این آواز را اخذ کنید و ما بیست تن غلام بودیم و بجمله می سرودیم و مینواختیم پس از آن این شعر را بر ما القاء نمود .

اشكو إلى الله ما القى من الكمد *** حسبى بربى فلا اشكو إلى أحد

ص: 245

و این شعر و تغنی را همواره بر ما پی در پی فروخواند تا مأخوذ نمودیم و بقيه اشعار این است :

أين الزمان الذي قد كنت ناعمة *** مهلة بدنوى منك يا سندى

و اسأل الله يوماً منك يفرحنى *** فقد كحلت جفون العين بالسهد

شوقاً إليك و ما تدرين ما لقيت *** نفسى عليك و ما بالقلب من كمد

محمد بن احمد می گوید: قانون واثق بر آن بود که چون آوازي را صنعت مینمود بر اسحاق عرض میداد و اسحاق جزء بجزء را اصلاح مینمود و هرچه بر واثق مخفی مانده بود تصحیح میکرد و چون از تصویب و تصدیق و تصحیح او می گذشت برای ما آشکار میکرد و ما آن صوت را میشنیدیم .

حماد بن اسحاق گوید که مخارق با من حکایت نمود که بعد از آنکه واثق لحن خود را در این بیت بساخت :

حوراء ممكورة منعمة *** كانتها شف وجهها ترف

و نیز لحن خود را در این بیت مرتب ساخت ( سأذكر سر با طال ما كنت فيهم ) با من و علویه و عریب فرمان کرد تا با صنعت او در این دو شعر معارضه جوئیم پس تعارض داریم و چندانکه توانستیم جد و جهد نمودیم آنگاه برای او تغني کردیم .

واثق بخندید و گفت: آیا ما را با شما میسزد که دریابیم کسی را که مبغوض دارد صنعت ما را در حضرت ما چنانکه مبغوض داشت اسحاق در خدمت ما ( ایا منشر الموتى ) را ، حماد میگوید : این آخرین لحنی است که پدرم اسحاق بساخت یعنی آن لحنی که در معارضه با لحن واثق در ( ایا منشر الموتى ) صنعت نمود .

حماد بن اسحاق گوید: پدرم با من حکایت نمود که روزی بخدمت واثق شدیم و او بصبوحی نشسته بود پس با من گفت: ای اسحاق مرا بزندگانی خودم سوگند کند میدهم که برای من بصوتي غریب که هرگز از تو نشنیده باشم تغنی کن تا بقیه این روز بآن سرود سرور گیرم و اسحاق میگوید : کویا خداوند غنی

ص: 246

هرگونه غنائی را و سرود و نوائی را از خاطرم ببرد مگر اين يك صوت را :

يا دار ان كان البلى قد محاك *** فانه يعجبنى ان اراك

ابكي الذي قد كان لى مألفا *** فيك فأتى الدار من اجل ذاك

چون این بیت را که بجمله بر فرسودگی و ویرانی و اندوه و فنا و زوال دلالت داشت بسرودم نشان ناخوشی در چهره اش هویدا شد و من از آن گفتار نابهنجار و کردار ناپسند خود سخت پشیمان شدم و واثق وطلی شراب را که در دست داشت بنوشید و من از آن صوت بدیگر صوت عدول دادم و سوگند با خدای این روز آخرین روز جلوس من با واثق بود .

کنایت از آنکه از آن پس بمرد و حسرت ببرد، این اتفاقات بسیار روی میدهد و در زمان نزول قضا فضا تنگ میگردد و آنچه گویند و کنند و خواهند و دوست بدارند برخلاف مقصود و آهنگ میشود و الأمر و البقاء لخالق الموت و البقاء .

أبو الفرج اصفهانی در همین مجلد هشتم اغانی می نویسد که ابو عثمان مازنی نحوی مشهور گفت : سبب احضار فرمودن واثق مرا این شد که روزی مخارق در مجلس او این شعر را بسرود :

اظليم ان مصابكم رجلا *** اهدى السلام تحية ظلم

و "رجل" خواند حاضران پاره با او همراه شدند و تصدیق نمودند و بعضی مخالفت کردند و گفتند: باید رجلا بنصب خواند، واثق پرسید از رؤسای نحویین کدام کس برجای مانده است؟ از من در خدمتش نام بردند پس فرمان کرد نامرا باستانش روانه ساختند .

چون بخدمتش در آمدم گفت: از کدام مردمی ؟ گفتم : از بني مازن ، گفت : از مازن تمیم یا مازن قیس با مازن ربیعه یا مازن یمن هستی؟ گفتم : از مازن ربیعه هستم، گفت : باسمك و میخواست بگويد ما سمك و اين لغتی است که در قوم ما بسیار است، یعنی تبدیل باء موحده بمیم و میم بیاء چنانکه سبقت نگارش گرفت

ص: 247

گفتم : بنابر قياس ممکن است ، یعنی بکر .

واثق بخندید و گفت : « اجلس و اطبئن » و اطمئن را اراده کرد ، یعنی بنشین و مطمن باش ، پس بنشستم و او از آن شعر از من بپرسید گفتم « ان مصابكم رجلا ، بنصب صحیح است ، واثق كفت : خبر إن كجا خواهد بود؟ گفتم : ظلم میباشد و آن حرفی است که در آخر شعر است و بروایتی که اخفش نموده است این است که مازنی گفت : گفتم : معنی اصابتكم است مثل اینکه میگوئى « إن قتلكم رجلاً حياكم ظلم » .

بعد از آن گفتم ای أمير المؤمنین این بیت تمامش معلق است و معنی برای آن نخواهد بود مگر وقتی که بقول شاعر ظلم تمام گردد مگر نمی بینی که اگر شاعر مي گفت و اظليم ان مصابكم رجل اهدى السلام تحية ، او را حاجتي بسوى ظلم نمیشد و برای آن معنی نبود مگر اینکه قرار بدهد که تحیت بسلام ظلم است و این محال است ، یعنی تحیت بسلام ظلم نمیشود و در این حال واجب می شد که بگويد «اظليم إن مصابكم رجل اهدى السلام ظلماً » و برای این عبارت معني يعني معنى مناسب و مطلوب نبود و نه مر آن را اگر برای آن وجهی بود معني قول شاعر بود در این شعرش .

واثق گفت : بصداقت سخن نمودی آیا ترا پسری هست ؟ مازنی گفت : بدون یکدختر کی فرزندی ندارم، واثق گفت: وقتی که باوی وداع میکردی با تو چه گفت: گفتم گفت: این شعر اعشی را انشاد مینمایم که گفته است :

تقول ابنتي حين جد الرحيل *** أرانا سواء و من قد يتم

أبانا فلا رمت من عندنا *** فانا بخير إذا لم ترم

أرانا إذا ضمرتنا البلاد *** و تجفى وتقطع منا الرحم

کنایت از اینکه چون از ما دور شوی دستخوش بلیات و مشقات روزگار

و سختی معیشت خواهیم شد ، واثق گفت : او با دختر خود در جواب این سوز و گدازش چه گفتی؟ گفتم : این شعر جریر را برای او خواندم :

ص: 248

ثقى بالله ليس له شريك *** ومن عند الخليفة بالنجاح

اعتماد بجوی ایزن بفضل و رحمت خدائی که او را شریکی و انبازی نیست و بجود و کرم وانجاح مرام خود از خلیفه روزگار واثق گفت : بانجاح انشاء الله تعالی همانا در اینجا پاره مردم هستند که نزد فرزندان ما آمد و شد دارند توایشان را آزمایش کن تا هر کدام عالم و دانا باشند و از وجود ایشان سودمندتوان شد او را بملازمت اولاد خود باز داریم و هر کدام بیرون ازین صورت باشند از مراوده با ایشان منع کنیم.

آنگاه فرمان کرد تا آنجماعت را حاضر ساختند و من تن بتن را در معرض امتحان و پهنه آزمون در آورم و در میان ایشان طائلی نیافتم و آنها از ناحیه و طرف من حذر میکردند پس گفتم : باكي بر هيچيك نيست .

و چون بخدمت واثق بازگردیدم فرمود : این جماعت معلمین را چگونه یافتی ؟ گفتم: پاره ای بر پاره ای در علم فزونی داشتند و دیگران درغیر علوم فزونی دارند و به همه حاجت است واثق با من فرمود: من یکی از ایشان را مخاطب ساختم و او در خطاب و نظر خودش در نهایت جهل و نادانی بود گفتم : اي امير المؤمنين بیشتر کسانیکه از اینها تقدم یافته اند باین صفت بودهاند و من در حق ایشان این شعر را گفته ام.

ان المعلم لايزال مضعفا *** ولو ابتنى فوق السماء بناء

من علم الصبيان أضنوا عقله *** مما يلاقى غدوة و مساء

صاحب جامع الشواهد در شعر مذکور ( اظلیم ان مصابكم رجلا ) می گوید این شعر از قصیده حارث بن خالد مخزومی است و اینکه بعبد الله بن عمرو عرجي نسبت کرده اند بخطا رفته اند و بعد از آن این شعر است.

اقصيته واراد سلمكم *** فلينهه ان جائك السلم

و اینکه در پاره نسخ بجای ظلیم ظلوم نگاشته اند تغییر نساخ است و مصاب بضم ميم مصدر ميمي است بمعني اصابه و سلام مفعول اعدی است و این جمله صفت

ص: 249

رجلا میباشد و تحية منصوب است مانند قعدت جلوساً و ظلم خبر ان است و معنی است ای ظليمه بدرستیکه بمصیبت انداختی و دردناک گردانیدن شما مردی را که تقدیم سلام بسوی شما کرده است ظلم است .

ظليم بضم ظاء معجمه منادای مرخم است از ظلیمه تصغير ظلمه و این بیت را علمای نحو در کتب خود باستشهاد آورده اند سیوطی در باب اعمال مصدر شاهد آورده است بجای عمل کردن مصدر میمی که مصاب باشد مانند عمل فعل خودش که اصاب است نظر باینکه اضافه به ضمیر جمع شده است که فاعل آن است و نصب داده رجلا بنابر مفعوليت وصاحب مغنی اللبیب در جهت اولی از باب خامس استشهاد نموده است در رجلا که ترمدي برفع آن قائل است بنابراینکه خبر ان مكسور باشد و گفته است مصاب اسم مفعول است نه مصدر میمی .

اما این قول باطل است باعتبار اینکه خبران ظلم ومصاب مصدر میمی است و بنابر این معنی شعر فاسد میشود چه معنی این خواهد بود که تقدیم سلام و تحیت ظلم است و حال اینکه مقصود شاعر این است که رنجه داشتن مردی را که سلام را هدیه میفرستد ظلم است و ازین پیش در ذیل پاره اشعار واثق باین شعر که بعرجی منسوب است اشارت رفت و در آنجا ظلوم مرقوم بود و وعده دادیم که در این باب مجالس واثق بنحو اتم مذكور ميداريم و بتوفیق خدا مرقوم نمودیم الحمد لله تعالى على التوفيق .

و این ظلمة بروزن طلحه که ظلیم بروزن زبیر مرخم ظليمه مصغر است نام ام عمر زوجه عبدالله مطیع است که در بیت أول قصیده نامبرده شده است .

أقوى من آل ظليمة الحرم *** فالغيرتان فأوحش الخطم

ونيز شعر دوم ( ثقى بالله ليس له شريك ) محل استشهاد نحاة است ، و از قصيده جرير بن عطية بن الخطفي التیمی است که در مدح عبدالملك بن مروان گفته است و بعد از آن این شعر است :

أغثني يا فداك أبي وأمي *** بسبب منك انك ذو ارتياح

ص: 250

و صاحب مطول در باب التفانات از احوال مسندالیه باین شعر استشهاد مینماید در عدم بودن این بیت از قبیل التفاتات زيرا كه شرط التفات این است که مخاطب یکلام در دو حالت یکنفر بوده باشد و در اینجا دو نفر هستند زیرا که مخاطب در بیت اول زوجه شاعر است در آنجا که گوید : ( نقی بالله ) و در بیت ثانی خلیفه مخاطب است در آنجا که گوید: (اغتنی) بلکه این را از قبیل انتقال از غیبت یسوی خطاب میگویند نه التفات از غیبت بخطاب .

وهم ابوالفرج در کتاب مزبور از أحمد بن حمدون حکایت میکند که چنان اتفاق افتاد که در میان او و پاره ای جواری اوشری روی داد و واثق با حالی کسلان و نژند و غضبان و دردمند بیرون آمد و من و فتح بن خاقان یکسره حیلت و تدبیر می کردیم تا مگر او را بنشاط آوریم و واثق نگران شد که من با فتح بن خاقان بمضاحكه می پردازم گفت : خداوند بکشاد ابن احنف را در آنجا که گفته است .

عدل من الله ابكاني و اضحكها *** فالحمد لله عدل كل ما صنعا

اليوم ابكى على قلبي و أندبه *** قلب الح عليه الحب فانصدعا

گرم ایزد بگریاند و گر یارم بخنداند *** همانا عین عدل است و بر این عدلش سپاس آرم

چه من بر قلب خود گریم که از حبش شکو فاشد *** چه حال قلب این باشد چرا دیگر قیاس آرم دار ایران

فتح عرض كرد « أنت والله يا أمير المؤمنين في وضع التمثال موضعه اشعر فيه واعلم واظرف » سوگند باخدای تو اى أمير المؤمنين که وضع نمودی تمثیل را در موضع خودش ، یعنی در موقعی مناسب یاد کردی و وضع آن را در ما وضع له نمودی از آن شاعر که این شعر گفته است اشعر و اعلم و اظرف هستی، کنایت تو خود امروز دچار همان بلیت عشق واسير شکنج همان غنجی .

أحمد بن يزيد مهلبی از پدر خود روایت میکند که یکی از جواری واثق که آسمان حسن و جمال را ماه ده چهاری و واثق را در چنبر زلفش و عنصر وجودش

ص: 251

اخشیجان چهاری بود و وقتی در میان ایشان کار از خطاب بعتاب کشید با واثق گفت : اگر بواسطه عز خلافت بلندی میجوئی و دست تطاول دراز میکنی من بعز حب و دوستی که با من داری دلال میجویم و بجلال می پویم آیا خو د ر ا چنان می بینی که نشنیده قبل از تو خلیفه دچار قید عشق و بیدای هوا شده باشد و حق خود را از معشوق استیفا نموده باشد ( نوبملك خویش نازی من بچشم پرزناز ) لكن من برای خود نظیری در طاعت تو نمی بینم، یعنی با این اوصاف دلربایی که اسباب فرمانروائی است فرمان بردارم و هیچ از در اطاعت کناری نمیجویم ، واثق چون این کلمات را بشنید گفت : خیر ابن احنف باخدای باد گاهی که این شعر گفت :

اما تحسبيني أرى العاشقين *** بلى ثم لست أرى لى نظيرا

لعل الذي بيديه الأمور *** سيجعل في الكره خيراً كثير

محمد بن عمرو الرومی گوید : وقتی در خدمت واثق حاضر بودیم صحبت فرمود: همیخواهم لحنی در شعری صنعت نمایم که معنی آن شعر این باشد که انسان بهر حال و هر مقام و منزلت و قدرتی که باشد قادر بر این نیست که خود را از دشمنش محروس و محفوظ بدارد آیا شما در این معنی بر شعری عارف هستید؟ پس انواع و اقسام وضروبی از اشعار معروض داشتیم. واثق گفت: هیچ شعری مذکور نداشتید که مانند این شعر عباس بن احنف باشد :

قلبي إلى ما ضر بي داع *** يكثر استقامى وأوجاعى

كيف احتراسي من عدوي إذا *** كان عدوی بین اضلاعی

اسلمني للحب" أشياعى *** لما سعى عندها الساعي

لقلما ابقى على كل ما *** يوشك أن ينعاني الناعي

لمؤلفه :

برزیان من چو قلبم داعی است *** رنج و دردم جمله افزون میشود

چون قميصم مکمن خصمم بود *** احتراس من از و چون میشود

ص: 252

اینهمه حفظ و حراستهای خلق *** از اراده حق بیچون میشود

از اراده وز مشیتهای اوست *** کاسمان و چرخ واژون میشود

سعى ساعي و سخن چینی او *** الفت لیلی و مجنون میشود

صد هزاران بارکین و بغض و خشم *** راحت صد قلب محزون میشود

توچه دانی شر و خیر کار خود *** آنچه اندر علم مکنون میشود

بس تو چیزی را شماری خیر خود *** کاندران شر تو مخزون میشود

هر که سوداز حق بجوید سود اوست *** ورنه در سوداش مغبون میشود

دشمن خویشی تو خودای بوالهوس *** دوری خود را از خود چون میشود

آخشیج چارگون ضد هم است *** پس چگونه چاريك گون میشود

اینهمه غفلت که ما را در سر است *** سربسر از دنیی دون میشود

حق چو میخواهد زيك قطرة مني *** صد ارسطو و فلاطون میشود

ور نه خواهد صد چو فارابی و شیخ *** عقلها از مغز بیرون میشود

وانکه اندر عقل و دانش مشتهر *** از خرد مهجود و مجنون میشود

ابوالفرج اصفهانی میگوید ابوالحرث حمید این شعر عباس بن احنف را ( قلبی إلى ما ضر بي داع ) بخواند تا دیگر اشعار را و بگریست و گفت : این شعر مردی گفته است که او را جاریه طباخه ملیحه بوده است گفتم : این سخن را از کجا فرمائی گفت : از آنجا که در آغاز شعر خود گفته است (قلبي الي ما ضر بی داع) و حالت ایشان بر این گونه است که حال و شهوت و میل و رغبتش او را بآنچه از طعام و شراب بدو ضرر میرساند دعوت مینماید و از آن میخورد وعلل واوجاعش بسیار میشود و این را برسبیل تعریض گفته است بعد از آن باین قول خودش تصریح

می کند :

كيف احتراسي من عدوي اذا *** كان عدوى بین اضلاعی

چه انسان را در میان اضلاعش دشمنی جز معده او نیست چه معده اسباب اتلاف مال آدمی و سببب بیماری و اسقام آدمی و مفتاح هر گونه بلائی است برای

ص: 253

آدمی و بعد از آنکه گفته است :

ان دام لى هجرك يا مالكي *** اوشك ان ينعاني الداعي

اگر هجران تو بر من دوام جويد اى مالك من بيگمان از مرگ من بتو داستان خواهند کرد لاجرم بمن مكشوف افتاد که آن طباخه صدیقه و محبوبه عباس بوده است و از وی مهاجرت کرده است و عباس او را وطعام را مفقود دیده است واگر این مهاجرت دوام می گرفت از گرسنگی میمرد و از مرگش خبر میدادند .

راقم حروف گوید: اگر کسی باین مقدار شکم باره و شکم پرست و پرخاره باشد هرگز دارای لطافت و ظرافت خاطر و طراوت مرتع اندیشه نخواهد شد که مانند عباس بن احنف اشعار لطیفه بگوید و بدایع ظریفه بکار آورد که شعر گوئی و لطف سخن خدا داد است .

هر چه در خلو معده و تغذيه جسم باشياء لطيفه بکوشند و روح انسانی را نیرو بخشند ، از بیانات رشیقه و عنوانات دقیقه که معبر عما في الضمير ومميز آدمی از حمیر است بهتر بهره ور شوند و كلمات حقایق سمات نظماً ونثراً بیشتر بزبان آورند و اگر تراوش این گونه اشعار از نمایش جوع إشعار میداشت ممدوح ارباب ذوق و خلفای عصر و شعرای روزگار نمی گردید .

وانگهی از چه روی بایستی ابن احنف که از فحول شعرای عصر و همواره بفنون جوایز و عطایای خلفا وامرا و اعیان عهد برخوردار بود اگر آنجاریه نمی آمد از صدمت جوع وزحمت عطش بمیرد مگر طباخی دیگر و طبخی دیگر و مطبخی دیگر بلکه هزار نوع ضیافتها برای او میسر نمی شد .

اگر در تمام از منه زندگانی خود خواستی روزی در سرائی و شبی در مکانی بیتونه نماید با کمال امتنان او را میهمان میکردند و صحبتش را خریدار میشدند و بهتر بن اغذیه از بهرش بکار می بستند ، پس معنی شعر او ولطف بیان او همان است که رقم کرده و این گوینده نظر بمزاج وامتزاج و قلب و ذوق و استقامت طبع خود و بی خبری وعدم شوق خود و اشتهای خود بطعام وشراب نموده و گفته است

ص: 254

آنچه را گفته است و از تغذية وتقویت قوای روحانیه بی خبر بوده است ، بلی کل يعمل على شاكلته .

أبو الفرج اصفهانی در جلد ششم اغانی در ذیل احوال حسین بن ضحاك شاعر مشهور می نویسد : محمد بن یحیی خراسانی با من گفت که محمد بن مخارق مرا حكايت نمود که چون با واثق بخلافت بیعت کردند و بر مسند خلافت جلوس نمود حسين ابن ضحاك باهلى شاعر وادیب مشهور بروی در آمد و قصیده خود را که مطلعش این شعر است قراءت کرد:

الم یرع الاسلام موت نصيره *** بلى حق من يرتاع من مات ناصره

سيسليك عما فات دولة مفضل *** أوائله محمودة و أواخره

ثنى الله عطفيه و ألف شخصه *** على البرد مذ شدت عليه ما زره

يصيب ببذل المال حتى كانما *** يرى بذله للمال نهبا يبادره

و ما قدم الرحمن إلا مقدما *** موارده محمودة و مصادره

واثق چون این اشعار را بشنید گفت: حسین از روی حسن طويت وخلوص نیست نطق و مدح کرده است، و از آن پس بفرمود تا در ازای هر شعر این قصیده هزار درهم بدو بدادند و این اشعار چندان در خدمت واثق مطبوع ومعجب وموافق افتاد که بفرمود تا مغنیان در این ابیات الحان عديده بساختند .

محمد بن عمرو رو می گوید: چون این شعر را برای إسحاق موصلي بخواندم گفت : حسين كلمات أبي العتاهیه را در این قصیده خود نقل کرده است حتی الفاظش را نیز مندرج نموده است و أبو العتاهيه در مدح رشید میگوید :

جرى لك من هارون بالسعد طائره *** امام اعتزام لا تخاف بوادره

امام له رأى حميد ورحمة *** موارده محمودة و مصادره

میگوید: از روایت نمودن إسحاق شعر محدثین را در عجب شدم ، چه اسحاق از اشعار اوائل و قدما روایت مینمود و بر محدثین خصوصاً أبي العتاهيه تعصب می ورزید.

راقم حروف گوید: این نیز يك نوع تعصب بود که حسین را بسرقت مضامین

ص: 255

حتى الفاظ أبي العتاهيه نسبت داد و اگر حسین در مطلع قصیده :

ألم يرع الاسلام موت نصيره *** بلى حق من بر تاب من مات ناصره

نمی گفت و بچیزی دیگر مبدل میداشت و ازموت نصیر و ناصر و عدم مراعات سخن نمیراند ردع و دهشت و انزجار خاطر را کمتر در بر داشت و همچنین لفظ محمودة را در فاصله اندك مكرر نمیکرد متین تر میگشت چنانکه در قصیده أبي العتاهيه اين حسن مطلع بكلمه بالسعد طايره رعایت شده است .

از إبراهيم بن حسن بن سهل مروی است که گفت : در قاطول با واثق بودیم و او مشغول شکار بود در زو ( بزاء معجمه و تشديد و او که متوکل در آنجا قصری بساخت و نیز نام کوهی است و در آنجا مرغابی و دراج و مرغان دریایی و آبی بسیار بود ) و از آن پس مراجعت کرد با جلساي خود و جماعت نوازندگان به تغدی بپرداخت و بطرب اندر شد و گفت : کدام کسی برای ما شعر میخواند حسین ابن ضحاك بايستاد و بخواند :

سقى الله بالقاطول مسرح طرفكا *** وخص بسقياه مناكب قصركا

و همی بخواند تا باین شعر خود رسید :

تحين للدراج في جنباته *** وللغر آجال قدرن بكفكا

حتوفا اذا وجهتهن قواضبا *** عجالا اذا اغريتهن بزجركا

ابحث حماما مصعداً و مصوبا *** و ما رمت في حاليك مجلس لهوكا

تصرف فيه بين نای و مسمع *** و مشمولة من كف ظبى لسقيكا

قضيت لبانات و أنت مخيم *** مريح وان شطت مسافة عز كا

وما نال طيب العيش الأمودع *** و ماطاب عيش نال ممجهودكدكاً

واثق فرمود : هیچ چیز معادل راحت و لذت نتواند بود ، و چون حسین باین شعر خود پیوست :

خلفت أمين الله للخلق عصمة *** و امنا فكل في ذراك فظلكا

وثقت بمن سماك بالغيب واثقا *** و ثبت بالتأييد أركان ملككا

ص: 256

فاعطاك معطيك الخلافة شكرها *** و اسعد بالتقوى سيرة قلبكا

وزادك من اعمارنا غير منة *** عليك بها اضعاف اضعاف عمرکا

و لا زالت الأقدار في كل حالة *** عداة لمن عاداك سلما لسلمكا

اذا كنت من جدواك في كل نعمة *** فلا كنت ان لم افن عمرى یشكركا

واثق از شنیدن این ابیات در طرب شد و با چوگانی که بدست اندر داشت همی بر زمین بزد و گفت : الله درك يا حسین که تا چند دلت بزبانت نزديك است ، يعني يك دل و يك زبان و بي نفاق هستی ، حسین گفت: ای امیر المؤمنين « جودك ينطق المفحم بالشعر و الجاحد بالشكر » بخشش و کرم تو کند زبان را که نتواند سخن سنجی نماید به شعر گویا و منکر را شاکر میگرداند، واثق فرمود: از اینجا بازنگردی مگر مسرور و خرم و از آن پس بفرمود: پنجاه هزار درم بدو بدادند.

أبو العباس رياشي كويد حسين بن ضحاك با من داستان کرد و گفت: یکی روز بخدمت واثق در آمدم و پارهٔ ابری در آسمان نمایان بود با من فرمود: رأی تو در امروز چیست؟ گفتم: اي امير المؤمنین همانکه به آن حکم و اشارت کرده است پیش از من احمد بن یوسف چه او اشارتی بصواب کرده است که ردش نشاید و بشعری در آورده که معارضه اش نباید واثق گفت : چه گفته است ؟ گفتم: گفته است:

ارى غيما تولفه جنوب *** و احسبه سيأتينا ابهطل

فعين الرأى ان تدءو برطل *** فتشربه و تدعولي برطل

نگران ابری هستم و گمانم چنان است که بزودی بارانی برما ببارد و بهترین امور این است که در روز باران جملگی یاران میگساران و عیش سپاران شوند ، واثق فرمود: هر دو بصواب رفتید و بفرمود تا طعام وشراب و مغشيان و هم نشینان را حاضر کردند و در آن روز بخوردن باده ارغوانی و اغانی غوانی شادمانی گرفتیم.

عباس بن عبد الله کاتب گوید : شبي حسين بن ضحاک در خدمت خلیفه روزگار واثق بود و به شرب شراب ناب مشغول شدند تا بهری از سه بهر شب برگذشت واثق فرمان کرد ناحسین در همان مکان بیتونه نماید و چون صبح بردمید واثق بجانب

ص: 257

ندما که به جمله مقیم بودند بیرون آمد و با حسین فرمود: آیا در صفت شب گذشته و خوشی و خرمي آن چیزی گفته باشی ؟ گفت : چیزی بخاطر نگذشته است لیکن هم در این ساعت میگویم پس اندکی تفکر کرده و این شعر را به عرض رسانید :

حيت سبوحي فكاهة اللاهي *** وطاب يومى بقرب اشباهی

فاستثرا اللهو من مكامنه *** من قبل يوم منخص ناه

بابنة كرم من كف منتطق *** مؤزر بالمجون تياه

يسقيك من طرفه و من يده *** سقى لطیف مجرب داه

كأساً فكاساً كان شاربها *** حيران بين الذكور والساهي

واثق را از شنیدن این ابیات شوری در سر و ذوقی در کام آمد که دیگر باره به تکرار مجلس به هیئت سابق و تجدید صبوحی امر کرد و آنروز را با ایشان بمصاحبت و معاشرت به پایان رسانید و گفت : ای حسین قول ترا محقق میسازیم و هرگونه ارب و حاجت و نیازمندی داشته باشی بجای می آوریم.

محمد بن مغيرة گويد حسين بن ضحاك مرا حکایت کرد و گفت : برای من نوبتی معین بود که بایستی به سرای واثق حاضر باشم خواه جلوس بکند یا نکند و در یکی شب که در حجره خود بخواب اندر بودم ناگاه خادمی از خادمان حرم بیامد و مرا گفت : بیای شو که امیرالمؤمنینت احضار کرده است گفتم خبر چیست که مرا در این دل شب بخوانده است .

گفت: در خواب بود و یکی از محبوبه هاي او در پهلویش جای داشت بناگاه برخاست و گمان برد که آن کنیز خاصه اش بخواب اندر است لاجرم به کنار جاریه دیگر رفت و از وی کامکار بازگشت و آن شب نوبت آن ماه خورشید دیدار نبود چون بازگشت و به فراش خود اندر آمد آن كنيزك خاصه از این کردار خشم ناک شد تا چرا ماکولش نصیب دیگری گردیده و به همانطور بگذرانید تا واثق را خواب در ربود پس برخاست و به حجره خود برفت.

واثق بیدار شد و پندار همی نمود که دلدارش در کنار و نوبت گرمی بازار

ص: 258

و بوس و کنار است فراش را از آن ماهروی تهی و شب را روی بکوتهی دید و گفت: جان گرامی و محبوبه من ربوده شد و يحكم بكجا اندر است در خدمتش عرض کردند خشمناك اكبر - خاست و بحجره خود بشتافت لاجرم در طلب توفرمان داد حسين میگوید در طی راه این شعر را بگفتم:

غضبت أن زرت اخرى خلسة *** فلها العتبى لدينا و الرضا

يا فدتك النفس كانت هفوة *** فاغفريها واصفحي عما مضى

واتركي العذل على من قاله *** و انسبى جورى الى حكم القضا

فلقد نبهتني من رقدى *** وعلى قلبي كنيران الغضى

لمؤلفه :

مهر دیدارم برفت از من بخشم *** تا چرا دیدم بمه روئی بچشم

گر عتاب آرد بمن از خشم و کین *** حق بدو باشد که باشد نازنین

خشم و کین نازنین نیکو بود *** خاصه آنوقتی که حق با او بود

ای فدایت جان و دل بگذر زمن *** گر خطائی کرده ام اندر زمن

گر غزالان خطایی بنگری *** هر خطا از هر که بینی بگذری

سخت هستم نادم اندر این خطا *** زین خطا بگذر ایا ماه ختا

چون مرا انگیختی از خواب خوش *** روزگاری بنگرم برغل و غش

ای یگانه ماهروی خشمناك *** گز فروزت مهرومه شد تابناك

از گذشته سر بسر اندر گذر *** بیش ازین در جان من مفکن شرر

مهر و کین و خشم را اندازه ایست *** در جوانی هر که را آوازه ایست

آید آن روزی که این حسن و جمال *** که دلم از آتشش پر اشتعال

جانب کاهش بگيرد جان من *** بس پشیمان گردی از دوران من

پس غنیمت بشعر ايجان عزیز *** این زمان عشق و بگذر زین ستیز

حسن مهرویان وفا با کس نکرد *** روزگارش دیبه سازد پر ز گرد

پس بر آن روزی نگرای مه لقا *** که شود دور از تو این فر و بها

ص: 259

تا تنورت گرم نانی را بزن *** کن کبابی تا که گرمست با بزن

حسین می گوید: چون بخدمت واثق آمدم داستان خود را باز گفت و فرمود: در این حکایت شعری برشته نظم در آر من چندی خویشتن را بفکر نمودم گویا شعري میسازم و ابیات مذکوره را بعرض رسانیدم فرمود: سوگند بجان خودم سخت نیکو گفتی دیگر باره قراءت کن من بروی فرو خواندم تا بجمله را حفظ کرد و فرمان کرد تا پانصد دینارم بدادند و خود برخاست و بنزد جاریه برفت و من نيز بطرف حجره خود بازشدم .

مهدی بن سابق گوید: حسين بن ضحاك با من حکایت کرد و گفت : چنان بود که واثق جاریه داشت که سخت دوستدار او بود و آنجان عزیزش روان و آذر بجان واثق افکند و چنان واثق از مرگش در جزع شد که روزی چند بترك شراب بگفت و او را تسلی دادند تا بحال نخست بازگشت و شبی مرا بخواند و گفت : ای حسین فلانه را در خواب بدیدم اي كاش اندکی طولانی شدی تا از لقای آن یار جانی کامیاب شدم در این باب چیزی بگوی و من این شعر بگفتم :

ليت عين الدهر عنا غفلت *** رقیب الليل العنا وقدام

و اقام النوم في مدته *** كالذين كان و كنا ابدا

بأبي زور تلفت له *** تنفست الیه الصعدا

بينما اضحك مسروراً به *** اذ تقطعت عليه كمدا

واثق گفت : نیکو گفتی اما تو رقیب لیل را توصیف نمودی و شکایت از او کردی و حال اینکه شب را گناهی نیست و این خواب را من در روز دیدم آنگاه بخوابگاهش باز شد و بخفت .

ابو عبدالله هشامی گوید: وقتی حسین بن ضحاك و مخارق را سخن در آن افتاد که ابو العتاهيه شاعر تر هست یا ابونواس قرار بر آن رفت كه هر يك شعری از شعر یکی از آن دو تن برگزیده دارند حسین بن ضحاك چند شعري از ابو نواس که بسي جيد و قوی بود اختيار نمود چه بآن معرفت داشت و خود شاعری فحل بود

ص: 260

و مخارق چون از شعر و شاعري بهره نداشت ابياتي سخیف وضعیف که برای امري مغنی نبود و خود خوب شمرده و در آن نغنی میکرد مختار گردانید چه او را با ابو العتاهيه مودتي بكمال بود و در میانه ایشان سخن بسیار شد و پایان کار بدان انجامید که این حکومت بخدمت واثق برند و پسند او را مختار شمارند .

چون بحضور واثق معروض افتاد واثق ابو محلم را برای این تصدیق و اختیار برگزید و بفرمود برفتند و او را حاضر ساختند مخارق و ابن ضحاك آن شعرهای دو شاعر را عرضه داشتند ابو محلم تصدیق در حق حسین بن ضحاك نمود وخرق پرده مخارق گردید و گفت: من در کار اختیار شعر نیکو نیستم و حسین در اختیار شعر از من اعلم است و اشعار ابی العتاهیه از آنچه من اختیار کرده ام بهتر و برتر است و حسین بن ضحاك بهترین و زیباترین اشعار ابی نواس را حتی المقدور انتخاب کرده است چه بر انتقاد آن از من خبیر تر است.

لیکن ما این اختیار را با دو شاعر ماهر میگذاریم و حکومت ایشان را می پذیریم و از این گونه مکالمات و مجادلات در میان ایشان بگذشت و آخر الامر واثق در تصدیق حسین تصویب نمود و مخارق منکسر گردید و بقیه آنروز از روزگارش روز فیروز ندید و تا بشب بروى تاريك كذشت .

عبد الله بن محمد عسکری گوید چون واثق بر مسند خلافت جلوس نمود بارعام بداد و تهنیت گذاران و شاعران در آمدند و در مدیحش عرض تهنیت نمودند و چون بجمله فراغت یافتند حسین بن ضحاك اجازت عرض مدح بخواست گویا حسین در زمره جلسا بود و مقامش برتر و رفیعتر از آن بود که در سلك ديگر شعرا انشاد شعر نماید چون اجازت یافت این شعر خود را عرضه داشت :

اكاتم وجدي فما ينكتم *** بمن لو شكوت اليه رحم

و انى على حسن ظن به *** لا حذران بحث ان يحتشم

ولى عند لحظته روعة *** تحقق ما ظنه المتهم

وقد علم الناس اني له *** محب و احسبه قد علم

ص: 261

و همی قراءت کرد تا باین اشعار مدیحه رسید :

يضيق الفضاء به ان غدا *** بطودی اعاريبه و العجم

ترى النصر يقدم رايانه *** اذا ما خففن امام العلم

و في الله دوخ اعدائه *** و جرد فيهم سيوف النقم

رأى شيم الجود محمودة *** و ماشيم الجود الا قسم

فراح على قدم و اغتدى *** كان ليس يحسن الا نعم

واثق بفرمود تا سی هزار درهم بجایزه او بدادند و از آن پس در شماره ندهای واثق همواره بگذرانید، مهدی بن سابق گوید : واثق بحسين بن ضحاك فرمود اندر این ساعت شعری ملیح بگوی تا چیزیت ملیح ببخشم گفت ای امیرالمؤمنین در چه چیز عرضه دارم گفت : نظر بیفکن و آنچه را که در حضور خود میبینی توصیف نمای .

حسین گوید : نظاره کردم و بساطی از شکوفه های گوناگون بدیدم که با روشنی صبحگاهان بشکفته اند و حالی عجیب دارند سخت برهم آمدم وعرصه شعر و گویائی بر من تنگ افتاد واثق گفت : ويحك چيست ترا و این در نگ از چه روی است آیا برنور صباح و نور اقاح نگران نیستی ؟ ازین کلام زبانم برگشود و گفتم :

الست ترى الصبح قد اسفرا *** ومبتكر الغيث قد امطرا

واسفرت الارض عن حلة *** تضاحك بالاحمر الاصفرا

و وافاك نيسان في ورده *** وحثك في الشرب كي نسكرا

وتعمل كاسين في فتية *** نطارد بالاصغر الاكبرا

يحث كئوسهم مخطف *** تجاذب اردانه المزرا

ترجل بالبان حتى اذا *** ادار غدائره وفرا

وفضض في الجلنار البها *** روالا بنوسة و المبهرا

فلما تمازج ما شذرت *** مقاريض اطرافه شذرا

فكل ينافس في بره *** ليفعل في ذاته المنكرا

ص: 262

چون واثق این اشعار را بشنید بخندید و گفت: ای حسین بزودی آنچه را که دستور دادی معمول میدارم اما آن فسق را که ياد كردي فلا ولا كرامة آنگاه بفرمود تا طعام بیاوردند و با حاضران بخورد بعد از آن گفت : اکنون برخیز تا بدکه باده فروش کنار شط برویم و جملگی بدانجا شدند و واثق شراب بنوشید و بطرب اندر شد و در آن روز هيچيك از مجالسین و نوازندگان و حشم و خدم را از بذل دینار و در هم بی نصیب نگذاشت و این روز از آن روزهایی گردید که اخبار آن بهمه جا سایر و کردارش در تمام آفاق مشهور گشت.

حسین بن ضحاک می گوید: چون بامداد دیگر بر آمد به حضور واثق حاضر شدم گفت: ای حسین اگر شعری در صفت روز گذشته بگفته باشی بمن برخوان چه روزی خوب و خوش بود پس این اشعار را بخواندم :

يا حانة الشط قد اكرمت مثوانا *** عودی بیوم سرور كالذى كانا

الاتفقدينا دعابات الامام ولا *** طيب البطالة اسراراً و اعلانا

ولا تخالعنا في غير فاحشة *** اذا يطربنا الطنبور احيانا

و هاج زمر ز نام بين ذاك لنا *** شجوافاهدى لنا روحاً وريحانا

وسلسل الرطل عمر وثم عم به *** السقيا فالحق اولانا با خرانا

سقيا لشكلك من شكل خصصت به *** دون الدساكر من لذات دنيانا

خفت رياضك جنات مجاورة *** في كل مخترق نهرا وبستاناً له

لا زلت آهلة الاوطان عامرة *** با كرم الناس اعراقاً و اغصانا

چون این اشعار را قرائت کرد واثق فرمان داد تا مجدداً جایزه بزرگش عطا کردند و آن صوت را مستحسن شمرد و بفرمود تا در چند اشعارش تغنی کردند و فریده در دو بیت نخستین تغنی کرد.

راقم کلمات گوید: چه خوب است دقایق طلبان بر حقایق این مسائل بدقت بنگرند و بر نهج روزگار تأمل نمایند و عدم ثبات معنویت وبقايش را تصور نمایند تا چند ناصحی مشفق و واعظی موافق است مثلا خلیفه اسلام که خود را جانشین حضرت

ص: 263

سيد الأنام ومروج احکام ومشيد ارکان دین مبین می شمارد علناً بمناهى الهي تباهی میجوید و به دکه خمار محل خمار میطلبد و آشکارا در مرکز اسلام خمر فروشی می شود و ماهرویان گوهرین غبغب روز و شب مال و جان و هوش خلق را بخویشتن طلب میکنند و اموال بیت المال که اگر بر هم آوردندی چون کوهی نمودی در بهای غنج و دلال و مغنی و آواز دل نواز ایشان می رفت یا به شاعری فاسق و بذله گویی فاجر آن چند عطیات میشد که برای مردم يك شهر کافی بود !

خوب بنگریم آیا حال مردم فقرا و ضعفای آن زمان چه بوده است آیا از گرسنگی و برهنگی و ظلم وجور و تهمت بهرروزی چه مقدار تلف می شدند ؟ آیا خلیفه مخمور از حال نزديك و دور با خبر بوده است ؟! آیا وزرا وامرا وقضات ظلم پیشه با هر کسی به چه سلوك و اندیشه بوده اند آیا دفع ظلم و تعدی می کرده اند یا به نفوس عليله توجه می نموده اند ؟ !

آیا رفع ظلم و طمع ظلمه و حکام و عمال ولایات بعیده را از مبتلایان می کرده اند؟! آیا هزاريك از اين مصارف و عطياني که در منهیات و مشتهيات نفسانی می فرمود در حق مستحقین میکرده اند آیا با آن عمارات و اسباب تجملات نظری بلانه پیره زنی افسرده چراغ مرده در مانده که به زیر فرش و بروی لحاف نداشته است می انداختند ؟! وكذالك غير ذلك اگر هم می نمودند صد يك آن نبود که در تاروا به مصرف میرسید و اگر اندیشه عدل میکردند هزار يك ظلم نبود ! اي چه که خود را امیرالمؤمنین نمیخواندند کدام مؤمن در دکه خمار و محضر خمار وقمار و نگار و افعال خلاف شرع میکرد که امیر ایشان توجه نماید ( وای اگر از پی امروز بود فردائی) دعا کنند نباشد اگر باشد آسان نخواهد بود.

مگر خوبرویان ماهروي و پسران جعد موي را بجای خود در معرض عذاب ومحتد عقاب تسلیم نمایند !! میمون بن هارون از حسین بن ضحاك حكایت كند كه گفت در يوم الشك واثق خليفه حكم بافطار کرده بود و من در این باب این شعر را بحسن بن رجاء نوشته بدر فرستادم :

ص: 264

هززتك للصبوح و قد نهانی *** امير المؤمنين عن الصيام

و عندى من قيان المصر عشر *** تطيب بهان عائقة المدام

ومن امثالهن اذا انتشينا *** ترانا نجتنى ثمر الغرام

فكن أنت الجواب فليس شيء *** احب الى من حذف الكلام

و بقيه این داستان انشاء الله تعالی در ذیل وفات حسين بن ضحاك وشرح حال او مذکور خواهد شد .

و نیز در همان مجلد ششم اغاني از جعفر بن هارون بن زیاد مسطور است که گفت : پدرم هارون با من داستان نمود که چنان بود که واثق با حسين بن ضحاك بملاعبه نرد پرداخت و خاقان غلام واثق بر فراز سرش ایستاده بود و واثق را در آن حال ملاعبه با حسین نرد محبت خاقان را می پرداخت و داش در چنبر زلفش در شش در حیرت و بیرق آرزویش در فرزین بندرخش برفیل حیرت و فرس آرزو سوار و پیاده شان مات شد .

آنگاه با حسین گفت: اگر همین ساعت شعری گفتی که همانند آنچه در

نفس من است باشد و از حال من کاشف باشد ، چیزی بتو بخشم که به آن خرسند شوى حسين فوراً این شعر مگفت :

احبك حبا شابه بنصيحة *** اب لك مأموم عليك شفيق

و اقسم ما بيني و بينك قربة *** ولكن قلبي بالحسان علوق

واثق بخندید و گفت: آنچه مرا در دل است دریافتی و نیکو گفتی و واثق در این شعر لحنی بساخت و بفرمود تا دو هزار دینار سرخ در ازای آن دو بیت عطا کردند .

و هم در آن کتاب از حسین بن ضحاك مروی است که گفت : چنان بود که واثق را با فتح بن خاقان میل و رغبتی کامل بود و با وی انسی به کمال داشت و فتح بن خاقان در این وقت خردسال بود و بذکاوت طبع وجودت خاطر و فطانت و کیاست امتیاز داشت، یکی روز که معتصم به سرای پدرش در عرطوج درآمد با

ص: 265

فتح بن خاقان از روي مزاح :گفت ای فتح سرای من بهتر است یا سرای پدرت فتح که در این وقت هفت ساله یا قریب به آن بود گفت : دارا بی اذا كنت فيها ، چندانکه خلیفه روزگار در این سرای باشد خانه پدرم بهتر است معتصم از فطانت و زیر کی او در عجب شد و بفرزندی خودش اختیار کرد.

واثق نیز در میل و محبت با او مانند معتصم بود و متوکل بر این اندازه و محبت بر افزود ، و چنان افتاد که فتح در ایام خلافت واثق به مرضی صعب دچار شد و بعد از آن جانب عافیت گرفت و واثق عزیمت برصبوحي بربست و باحسين ابن ضحاك :گفت : شعری چند از جانب من بفتح بنویس و او را به صبوحی بخوان حسین این شعر را بگفت و بدو بر نگاشت :

لما اصطبحت وعين اللهو تر مقنى *** قد لاح لي باكرا في ثوب بذلته

ناديت فتحاً وبشرت المدام به *** لما تخلص من مكروه علته على

ذب الفني عن حريم الراح مكرمة *** إذا رآه امرؤ ضداً لخلته

فاعجل إلينا و عجل بالسرورانا *** و خالس الدهر في اوقات غفلته

چون فتح بن خاقان این اشعار و این الطاف و شوق خلیفه روزگار را بحضور خود بدید باستانش روی نهاد و به صبوحی صبح بشام رسانید و واثق را از خود شاد کام ساخت .

ابو العيناء حديث نموده است که وقتی حسین بن ضحاك در ايام خلافت معتصم بحضور واثق در آمد و روزي بس خوش وهوائى نيك دلكش بود و واثق را بر شرب شراب با مدادی انگیزش همی،داد، اما واثق را آن نشاط و انبساط و میل به بساط باده و دیدار ساده رویان آزاده در سر نبود حسین گفت: آنچه عرضه میدارم بشنو واثق گفت : بگوي پس این شعر را بخواند:

استشر اللهو من مكامنه *** من قبل يوم يوم منخص

بابنة كرم من كف منتطق *** مؤازر بالمجون تياه

يسقيك من لحظه ومن يده *** سقي لطيف مجرب داء

ص: 266

كأساً فكأساً كان شاربها *** حيران بين الذكور والساهي

واثق را از شنیدن این ابیات نشاط روي داد و گفت: باید فرصت را از دست نداد و عیش را از کف ننهاد و منتهز وقت گشت ( ساقی بساط باده بگلشن بیر ز کاخ ) پس صبوحی بسپرد و حسین را جایزه نیکو بداد .

علي بن محمد بن نصر از خال خود حکایت کند که حسین بن ضحاك گويد : هارون الرشید در نوبت خلافتش به سبب جریرتی مرا به تازیانه در سپرد تا چرا با فرزندانش مصاحبت مینمایم و این از آن بود که حسین به پاره ای صفات و پسر بارگي معروف بود ، و پس از وی محمد امین که خلیفه روی زمین گشت مرا مضروب بداشت تا چرا پسرش عبدالله که خوش روی ترین عباد الله بود با من تمايل ومرا با او توافق است ، و چون مامون به خلافت بنشست بتازیانه ام بنواخت تا چرا میل من بسوی برادرش محمد امین بود .

و چون مأمون بگذشت و معتصم بجایش جای کرد بضرب و آزار من امر کرد تا چرا میان من و عباس بن مأمون مودت و مواحدت است و چون معتصم بدیگر سرای برفت وواثق برو ساده خلافت جای کرد مرا بضرب تازیانه فرو گرفت ، چه او را گفته بودند که من نزد متوکل بآمد و شد هستم و تمامت این ضرب و آزار که مرا رسید برای این بود که این حرص و ولع را متروك دارم و از توجه باین اعمال حذر جويم .

و از آن پس چندی روزگار برسر برگذشت و متوکل بر کرسی خلافت برآمد و مرا بدرگاه بخواند و شفیع را بولع با من امر کرد و از آن پس بر من در غضب شد گفتم: ای امیر المؤمنین اگر بر آن عزیمتی که مرا بضربتی فروگیری چنانکه پدرانت با من همین رفتار کرده اند پس دانسته باش که این آخرین ضربتی است که به سبب تو خواهم خورد و این کلمه اشارت باین است که ازین ضربت بمیرم و دیگر نمانم که دچار ضربت شوم .

و می شود کنایت ازین باشد که به سبب آن مهر و عشق است که بتو دارم ،

ص: 267

چه متوكل بجمال دلارا و نامدار بود متوکل ازین سخن بخندید و گفت : بلكه با تو احسان خواهم کرد و مقام و منزلت و سرور خاطر تو را مصون و محفوظ خواهم داشت و با تو با کرام و احسان می پردازم و جز نیکی از من نخواهی دید. در جلد دوم مستطرف مسطور است که اسحاق موصلی گفت : واثق بن معتصم از جمله مردمان بفن غناء داناتر بود و صنعت الحان عجیبه می نمود و در شعر خود و اشعار دیگران تغنی میکرد روزی با من گفت: ای ابوعه بر مردمان این عصر در هرفنی قایق شدم هم اکنون شعری برای من بسرای که موجب راحت و خرمی دل من گردد و امروز را که بدان اندرم بر آن نغنی طرب جویم، پس این اشعار را براد بسرودم :

ما كنت اعلم ما في البين من حرق *** حتى تنادوا بان قدجيء بالسفن

قامت تودعنى و الدمع يغلبها *** فهمهمت بعض ما قالت ولم تين

مالت الى وضمتني لترشفني *** كما يميل نسيم الروح بالغصن

و اعرضت ثم قالت وهي باكية *** ياليت معرفتي اياك لم تكن

لمؤلفه :

بیخبر بودم از سوز شوق و هجر *** تا ندا آمد که کشتی شد روان

چون پی بدرود گریان شد بیای *** تن مراشد سست و جان از تن روان

همهمه بنمود و روشن بر نگفت *** سوی من گردید چون سرونوان

از برای بوسه و ضم وداع *** سوی من آمد چو اندر جسم و جان

از تعانق با دو چشم اشك ريز *** گشت فارغ پس بشد با اندهان

اسحاق می گوید: چون این اشعار بهجت انگیز را بخواندم در مذاق واثقی مطبوع و مستحسن افتاد و آن جامه زیبای سلطنتی که بر تن داشت بخلعت بمن بپوشانید و نیز بفرمود تا صد هزار در هم جایزه من بدادند و هم اسحاق گوید: روزی این شعر را در خدمت رائق بخواندم :

قفی و دعينا يا سعاد بنضرة *** فقد حان منا ياسعاد رحيل

ص: 268

فيا جنة الدنيا ويا غاية المنى *** و یا سئول نفسى هل اليك سبيل

و كنت اذا ما جئت جئت لعلة *** فافنت علاني فكيف اقول

ولي فما كل يوم لى بارضك حاجة *** و لا كل يوم لي اليك وصول

واثق را چندان این شعر و تغنی دلنشین گردید که گفت : سوگند بخدای امروز جز این شعر و تغنی را نشنوم و از جامه هایی که بر تن داشت خلعتی بر من افکند و مقداري عظيم در صله من بداد که هرگز اینگونه و آن اندازه به هیچ کس و بخود من عطا نکرده بود .

و هم در آن کتاب مسطور است که واثق را قانون چنان بود که چون شراب نوشیدی و سرگرم خمار شدی در همان مکان که مغزش را از باده ارغوانی تر و تازه ساخته بود میخوابید و نیز هر کس از ندماي او که با وی در شراب هم شرب بود و شراب آشامیده با او در همان مکان می خوابید و از آنجا بیرون نمی شد تا یکی روز که واثق به شراب و کباب نشست پس از فراغت هر کسی در آستانش حاضر بود بیرون شد مگر يك نفر سرودگر که بماند و واثق چنان نمود که بخواب اندر است و بحال خود بماند و جاریه سرودگر که از خواص پیشگاه خلافت بود بخواب اندر بود.

چون مجلس از مجالسین پرداخته شد آن مرد سرودگر مکتوبی بنوشت و بجانب آن آفتاب روی سر و رفتار بیفکند و این اشعار در آن مندرج بود :

انى رأيتك في المنام ضجيعتي *** مستر شفا من ريق فيك البارد

و كان كفك في يدى و كاننا *** بتنا جميعا في لحاف واحد

ثم انتبهت ومنكباك كلاهما *** في راحتى وتحت خدك ساعدي

فقطعت يومى كه متراقدا *** لاراك في يومى ولشت بوافد

دیدمت در خواب همخواب منی *** آیت اندر کام چون جان در تنی

گفت اندر دست من ای خوش سجاف *** هر دو باهم خفته اندر يك لحاف

چون شدم بیدار هر دو بازویت *** زیر ساعد چهره بی آهویت

ص: 269

لاجرم روزم همی بر شد بخواب *** تا مگر بینم بخواب آن آفتاب

ای مه از سویم شوی خورشیدوار *** هور ومه را شب بیابم در کنار

کس کجا يكوقت دیده هور و ماه *** هور و ماه من تو با زلف سیاه

چون آن ماهروی این مکتوب دلپذیر را بدید برپشت آن بنوشت :

خيرا رأيت و كل ما املته *** ستناله مني برغم الحاسد

و تبیت بین خلاخلی ومالحی *** وتحل بين مراشفي ونواهدى

و تكون انعم عاشقين تعاطيا *** ملح الحديث بلا مخافة راصد

لمؤلفه

خواب تو خوب است و خیر و دلکش است *** وصلتى محمود و مسعود و خوش است

زود میباشد برغم حاسدان *** جای بدهمدت میان هر دو ران

در دو خلخال و دو بازوبند من *** شب بروز آری گشوده بند من

بوسه آری بر دهان و مرشفم *** كف بکف آری و دریابی کنم

از سماك آئی همى سوى سمك *** بر خوری زان لعبت و از آن نمك

زان هوا و عشق یا بی بس نصیب *** نى ترا خوف از رسید و از رقیب

مهر گردون را بشب گردی جوار *** بهره از وی یا بی از بوس و کنار

زاب حیوانش بگردی کامیاب *** گیسوانش بنگری در پیچ و تاب

لذت جان یا بی از جانان خویش *** بس دهی جولان در آن میدان خویش

هر دو پستانش چنان رمان و سیب *** بر بچنگ آری و بوسی بی نهیب

كامها یا بی ز وصلش از زمان *** که در آن حسرت بود خلق جهان

ای بسا كان خسروان کامیاب *** در امیدش کش به بینندش بخواب

پای تا سر سر بسر بی عیب و آك *** همچون اندر چاشت مهر تابناك

جملگی اعضاش چون زر سره *** همچنان خورشید در برج بره

شب ترا ماه است روزت همچو مهر *** کو بود محسود آن مهر سپهر

ص: 270

چون این شعر را بنوشت و دست برکشید تا رفعه را بدو افکند واثق سر بر آورده و آن رفعه را از آن دیبای مرقع بگرفت و گفت : تا چیست این هر دو تن سوگندها یاد کردند که از آن پیش تا این ساعت ایشان را با یکدیگر سخنی از راه آشنائی و پیامی از پی تمنائي نبوده است و هرگز رسولی و معاشقه در میانه نداشته اند جز آنکه نازلات خفیه بر آن دو تن خیمه افکن بوده است ، واثق در همان آن جاریه را آزاد ساخت و بآن نوازنده تزویج کرد و با او گفت: این جاریه را بردار و بعد از این روز بآستان من نزديك نشوید.

راقم حروف گوید: واثق در این معامله بصواب و ثواب کار کرده است .

حکایت واثق خلیفه با فریده مغنیه و بعضی اشعار و کلمات و حکایات او

أبو الفرج اصفهانی در مجلد سوم اغانی میگوید : دو جاریه فریده مغنیه که هر دو در کار غنا سخت نیکو و با جمالی دلارا نامدار بودند فریده نام داشتند و یکی از ایشان که مهین تر بود در حجاز ببالید و از آن بعد بآل ربیع تعلق یافت و در سراهای ایشان بصنعت سرود و دولت غناء کامیاب گشت و از آن پس بجماعت برامکه پیوست .

و چون روزگار بگشت و ایام نعمت ایشان به زمان نقمت مبدل و جعفر بن يحيى مقتول و بر مكيان منكوب و مخذول شدند فرار کرد و رشید در طلبش فرمان کرد و به هر دریائی غوص کردند به آن گوهر ریان دست نیافتند و بهر چرخی بگردیدند از آن اختر تابان نشانی ندیدند و بعد از رشید نوبت به محمد امین رسید و چون امین بقتل رسید از حرمسرای او بیرون شد و همیثم عدی را به تزویج اندر شد و پسرش عبد الله بن هشیم از وی متولد گشت.

هیثم نیز در کنار آن سرو ماهر خسار به سرای پایدار ره سپار شد و سندی

ص: 271

ابن جرشی با آن هور نژاد تزویج یافت و فریده در زمان او بدرود جهان بگفت و این محبوبه آفاق را در شعر ولید بن یزید صنعتی نیکو است و آن این است :

ویح سلمى لو ترانی *** لعناها ما عنانی

واقفا في الدار ابكى *** عاشقا حور الغوالي

و اما فریده دوم همان است که بدون شك و شبهت لحن و صوت مختار از اوست ، چه اسحاق این صوت را برای واثق اختیار کرده و برای متیم لحنی را و براي ابودلف لحنی و برای سلم بن سلام لحنی را و برای ریاض جاریه ابي حماد لحنی را برگزید و چون فریده در خدمت واثق بسی برگزیده و از حظایظ خاصه او بود و جداً طرف محبت قلبی واثق بود اسحاق به سبب آن مکان و منزلتی که فریده را در خدمت واثق بود این صوت را بر او اختیار نمود، چه این صوتی را که اسحاق برای فریده مختار گردانید برای نظرای او نبود .

حسین بن یحیی از ریق حکایت میکند که روزی ریق و خشف الواضحيه با هم فراهم شدند و از بهترین سرودها که ما از مغنیات شنیده بودیم مذاکره در میان آوردند ریق گفت : شاریه و متیم از تمامت زنهای مغنیه بهتر است خشف گفت : عریب و فریده از جملگی خوشتر هستند و بعد از محاورات كثيرة اتفاق بر آن نمودند که این چهار تن با هم برابر هستند اما متیم در صنعت تقدم دارد و عریب در غزارت و کثرت و شاریه و فریده در طيب واحکام غناء .

ابو عبدالله هشامی گوید: فریده و جاریه واثق خلیفه، از نخست از عمرو این بانه بود عمرو آن نوگل شبستان غناء و آن سرو قامت ماه سیما را برای واثق بهدیه فرستاد و فریده در شمار محسنات بود و در خدمت عمرو بن بانه با صاحبه خودش که نامش خل بود تربیت یافت و سخت نیکوروی و ستوده غناء وحادة الفطنه و فهم بود ، هشا می گوید: عمرو بن باله با من حديث نمود که این شعر را برای واثق تغنی کردم :

قلت خلا فاقبلی معذرتی *** ما كذا يجزى محبا من احب

ص: 272

واثق فرمود نزديك ستاره شو و این غناء را به فريده القاء کن پس بدو القاء نمودم فریده با من گفت وی خلی یاخل است چگونه است این من بدانستم که فریده پوشیده از وائق از صاحبه خودش خل از من سئوال می نماید .

محمد بن حارث بن بسخن حکایت کرده است که مرا در هر روز جمعه نوبت بود که باید به خدمت واثق حاضر شوم و چون آن روز در رسیدی سوار شدم و بسرای خلافت مدار رهسپار گردیدم اگر واثق را نشاط شراب بود در خدمتش میگذرانیدم و گرنه باز می گردیدم و رسم و قانون ما بر آن بود که هيچ يك از طبقه جز در آن روز نوبت به حضور واثق حاضر نمی شدیم .

و من روزی در منزل خود بودم و بیرون از نوبت مقرر بناگاه فرستادگان خلیفه بر من هجوم آوردند و گفتند بر خیز گفتم خیر است ؟ گفتند خیر است گفتم این روزی است که هرگز امیرالمؤمنین مرا احضار نمیکرد شاید بغلط رفته باشد گفتند خداوند مستعان است کار را به تطویل نیفکن و هر چه زودتر راه سپار شو ، چه ما را فرمان داده است که ترا نگذاریم بر زمین استقرار بگیری تا حاضر پیشگاه شوی .

از این گونه گفتار و کردار بیم و فزعی شدید بر من مستولی شد و از آن بترسیدم تا مبادا کسی در حق من فتنه و سعایتی کرده باشد. با بلیتی روی نموده است که در رأی خلیفه برای من جای گیر شده است.

پس با تمام آن اندیشه های گوناگون بر نشستم و به سرای خلافت در آمدم و خواستم علی الرسم از همان جای که همیشه اندر میشدم اندر شوم مرا مانع شدند و خدام دست مرا بگرفتند و داخل نمودند و به جاهایی که هیچ آشنا نبودم عدول دادند این حال نیز بر جزع و فزع و اندوهم بیفزود و از آن پس خدام درباری مرا از دست خادمی بدست خادمی دیگر سپردند و از جائی بجائی ببردند تا به سرائی رسانیدند که صحنش معروش و دیوارش با دیبای زرتار ملبس بود.

و از آنجا مرا بایوانی در آوردند که دیوارهای آن نیز همانگونه

ص: 273

پوشش داشت و در این حال واثق را در صدر رواق بر تختی که با جواهر زواهر ترصیع داشت و جامه هاي زربافت بر تن بودش نگران شدم و بريك طرفش جاریه اش فریده چون بوستان اردیبهشت نشسته و همانگونه جامه که واثق بر آن داشت بر بدن داشت و نیز ربابی در دامان آن آفتاب احتساب بود .

چون واثق مرا بدید گفت : سو گند به خدای سخت نيكو كردي اى محمد بما نزديك شو و مكرر این سخن بگفت من زمین را ببوسیدم پس از آن گفتم ای امیرالمؤمنین خیر است گفت: خیر است سوگند بخداوند چنانکه میبینی در طلب ثالثي بودیم که ما را مونس باشد و برای این کار سزاوارتر از تو نیافتم ترا به زندگانی خودم سوگند میدهم مبادرت بجوی و چیزی بخور و رطلي برای ما بیاور که در قدحی باشد پس همانرا حاضر ساختم و فریده در این شعر به تغنی وسرود اشتغال گرفت .

اها بك اجلالا و ما بك قدرة *** على ولكن ملء عين حبيبها

وما هجرتك النفس ياليل انها *** قلتك ولا ان قل منك نصيبها

سوگند با خدای در این تغنی و سرود هزار گونه جادو بنمود و واثق او را همی بخود کشید و هم در خلال این حال آن ماه حور مثال آوازی از بی آوازی و سرودی از پی سرودی بنمود و ابواب طرب و حیرت و مسرت برگشود و هم من در خلال غناء او تغنی میکردم و حالی بر ما بر گذشت و زمانه سروری بر ما بر نوشت که احدی را روزي نشده بود.

و چون روزگار بر يك حال و منوال نمیگذرد و هیچ کس را بر هیچ نمایشی نمی گذارد بناگاه واثق پای خود را بلند و چنان بر صدر لطیف و سینه ظریف فریده بزد که از ضربت آن از بالای تخت برزمین افتاد و عودش بر هم شکست و برخاست و همي بدوید و ناله برکشید .

من از دیدار آن حال مانند کسی که جانش را از تن بیرون کشند نگران

بودم و هيچ شك نكردم که مگر چشم واثق به من افتاده باشد و دیده باشد که

ص: 274

من بفريده وفريده بمن نظر همیکردیم و این خشم و ستیز از آن روی روی داده است و واثق ساعتی سر بر زمین افکند و بتحير الدر بود و من نیز سر بزیر داشتم و یقین نمودم که گردنم خواهند زد.

من بهمين حال اندر بودم که ناگاه گفت ای عمد ، پس از جای بر جستم فرمود : ويحك آيا از این حال که ما را آماده شد غریب تر دیده باشی ؟ گفتم ای آقای من قسم بخدای هم اکنون جانم از تنم بیرون می شود خداي لعنت کند آنکس را که چشم زخمش بما و این مجلس رسید سبب این گناه چه بود و فریده را چه معصيتي روي داد .

گفت: سوگند با خدای از وی گناهی ظاهر نگشت لكن من در خلال این حال بناگاه به آن بفکر اندر شدم که جعفر ، یعنی متوکل در همین معقد و مجلس قعود و جلوس خواهد نمود و با همین فریده خواهد نشست چنانکه من و او می نشینیم یکدفعه در این اندیشه بیتاب وطاقت شدم و نفس مرا من بر این کردار که از من نمودار گشت بازداشت .

چون این سخن بشنیدم گره از کارم برگشود و خاطرم بر آسود و گفتم بلکه خدای جعفر را بخواهد کشت و امیر المؤمنین را همیشه زنده خواهد گذاشت پس زمین بادب ببوسیدم و گفتم ای آقای من خدای را بنگر و او را حاضر و ناظر دان و بر فریده ترحم فرمای و ببازگشتش امر کن ، واثق با خدامی که ایستاده بودند فرمود : کی فریده را می آورد؟ بمحض اینکه این کلام از دهان وی بیرون شد فوراً فریده را بیاوردند و عودي در دست داشت و جامه دیگر بر بدن بیاراسته بود.

چون واثق او را بدید چون جان از نینش در بر کشید و با وی معانقه کرد فریده بگریست واثق نیز بر آن گریستن گریستن گرفت من نیز بر آن گریستنها بگریستن در آمدم و فریده گفت: ای مولای من و سید من گناه من چه بود و به چه علت درخور این ضربت شدم ؟

ص: 275

واثق همان کلمات را که با من گذاشت با وی گذاشت و می گریست و فریده اشك خونين بر گلبرگ نازنین میبارید .

آنگاه گفت : ای امیرالمؤمنین بخدایت سوگند میدهم و خواستار میشوم در همین ساعت گردن مرا بزنی مرا از تفکر در این امر و دل خود را از اندیشه بر آسانی و همچنان میگریست و واثق را دیده پراشک و بر چهره میریخت و چون بسیاری بگریستند با دستمال چشم را از آب دیده پاک ساختند فریده به مکان خود باز شد و واثق بخدامی که ایستاده و آماده بودند بچیزی اشارت کرد که هیچ نفهمیدم .

برفتند و کیسه های متعدد که انباشته از زر و سیم مسكوك بود و بسته هائی چند که جامه های بسیار در برداشت بیاورند و نیز خادمی بیامد و صندوقی که در آن درجی بود بیاورد وواثق برگشود و از آن حقه گردن بندی بیرون آورد که در تمام دوره زندگانی مانندش را ندیده بودم پس آن عقد گوهر نشان برگردن آن گوهر ریان در آورد و هم بدره بیاوردند که در آن ده هزار در هم بود و حضور واثق بگذاشتند و پنج تخت که البسه نفیسه در آن بود حاضر ساختند و آن دراهم و البسه را به من

عطا کردند .

بنده نگارنده گوید: از اینجا میتوان قیاس بضاعت و تمول وكثرت قدرت و استطاعت خلفا و ادب و علم خدام ایشان را قیاس کرد که بمحض اشاره بلا سابقه فوراً این مقدار زر و سیم و جواهر و لباس را حاضر کنند و البته رمزی در میان ایشان بوده است که به اشارتی از مقصود خلیفه با خبر بوده اند چنانکه در این نصوص نیز در پارۀ موارد همین گونه از واثق و خدام او مرقوم شده است .

و این گونه رمز و اشارات در این از منه نیز معمول است چنانکه از مرحوم میرزا قهرمان امین لشکر اصفهانی که از نخست منشی مرحوم عزیزخان مکری سردار کل لشکر ایران و در آذربایجان حکمران و در اواسط سنوات حکمرانی مرحوم امین اشکر را به وزارت آذربایجان منصوب داشت مذکور می نمودند نمودند که

ص: 276

پاره پیشخدمتان خود را بطوری تربیت و عالم ساخته بود که اگر چیزی خواستی از نگاهی که بدو میکرد استنباط مقصود او را از آوردن چای و قلیان و قهوه می نمود و بدون اینکه امین لشکر سخنی بزبان بیاورد می آورد.

و ناظر را چنان تربیت کرده بود که اگر روزی يا شبي جمعی بدون دعوت بمجلس او حاضر میشدند بنگاهی که بدو میکرد میدانست چه مقدار باید در اغذیه و اشربه و انواع کباب و دیگر مأكولات و مشروبات بیفزاید چه مقرر داشته بود که در هر نگاهی تکلیف چیست و اگر دو دفعه یا سه دفعه یا بیشتر نگاه کند مقصود چیست؟ و از اشاراتی که بچشم مینمود او را معلوم و نیز از نگاه و اشاراتی که ناظر یا پیشخدمت می نمودند امین لشکر را مطلب مکشوف می گشت.

امین لشکر مرحوم مردی با سخاوت و سلیم النفس بود و با سلیقه و خوش اندیش بود در اوقات پیشکاری آذربایجان و ارزانی اجناس آن زمان سالی دوازده هزار تومان مخارج سفره وخوان او میشد که نسبت به این ایام در حکم دویست هزار تومان است اغلب سنوات از تنسوقات آن سامان برای پدرم مرحوم لسان الملك به تهران فرستاد.

و بعد از آن که به تهران آمد در سلك وزرای مجلس شورای کبری و وزارت كمرك و غيره منصوب بود با مرحوم پدرم و خاندان آن مرحوم الفتى به کمال داشت خود عزیز خان سردار کل با اینکه در ناسخ التواریخ و تاریخ قاجاریه توهین او شده است از تبریز یا اوقات توقف تهران ارسال هدیه میشد یکی از سرداران بزرگ و سپهسالاران عظیم الشأن ورجال کافی مدیر منشی با ذوق وسطوت و هیئت مملکت ایران بود.

و مردم آذربایجان با اینکه جماعتی غلیظ النفس و درشت خوی و بی باک و سفاك و جلاد و چالاك هستند در ایام فرمان فرمائی سردار کل مانند موم و مرهم نرم بودند چه از هر کدام خطائی روی میداد به انواع مجازات وقتل و غارت مبتلا می شدند .

ص: 277

مرحوم امین لشکر بعد از پدرم ببرادرم مرحوم میرزا هدایت الله ملك المورخين لسان الملك ثانى وخود این بنده بسی عنایت و الفت و معاشرت و مراودت داشت .

در اواخر کار و ادبار روزگار بحکومت گلپایگان و ولایات ثلاثه مأمور و بآن صوب مسافر گشت از آنجا به توسط مرحوم میرزا محمد حسین وقایع نگار بن میرزا جعفر وقایع نگار بن میرزا صادق وقایع نگار مروزی که از امرای قاجاریه مرو و در پایتخت دولت بمنصب استیفا و داروغگی دفتر استیفا مفتخر و در عداد محترمين رجال دولت و پشت در پشت با این خاندان و جدم مرحوم فتحعلی خان ملك الشعراء متخلص بصبا و دودمان ایشان مؤالفت و مودت و اتحادی خاص داشتند .

و مرحوم میرزا محمد حسین وقایع نگار که در عداد وزرای مجلس شورای کبری مقرر و به مصاهرت مرحوم امین لشکر برخوردار و پسرش جناب میرزا محمد تقی وقایع نگار حالیه از صبیه امین لشکر است باین بنده کاغذها و شعرها می نگاشت و اشعار ملیحه از نتایج طبعش جلوه گر می شد و از حالت خود و حکومت خود که مناسب مقامات و شونات عالیه او نبود و به سبب بی لطفی مرحوم میرزا علی اصغر خان اتابك اعظم ناچار پذیرفتار میشد شکایت می کرد و این بنده نیز نظما و نشراً جواب مینگاشت و عرض تسلی می داد .

و آن قصیده پائیه و قریب بیانصد بیت است و در طی این کتب بالمناسبه برخی مسطور شده است و از آن جمله که بمرحوم امین لشکر اشارت دارد :

یکی نامه نثر و نظمم رسید از *** امین سپه قهرمان زمانی

وزیر مهین و سرافراز لشکر *** که او را بدهر اندرون نیست ثانی

ز خطش همی قوت روح دیدم *** چو از سبزگون خط یاران جانی

نشسته بگلپایگان چون بگیل گل *** ازین مرزبان و ازین مرزبانی

پاسخ همی خدمتش عرضه دادم *** که انده از یبد بر این دهر فانی

جهان همچو بازی است با چنگ و با پر *** که در هر پرش صد کلاه کیانی

ص: 278

و بقیه اشعار به مناسبت مقام مقدارى سابقا مذكور شده است افسوس که مردمی با مردمیت و فتیانی با فتوت و جوان مردانی با آثار جوان مردی از این سراچه آمال و امانی برفتند و بحیات ابدی و زندگانی سرمدی پیوستند و یادگاری جميل بنا كسانى ذليل تذکره ساختند و گروهی را بحيرت وحسرت وورطه ضجرت و اندوه انداختند « عليهم الرحمة والغفران وعلينا الصبر و التكلان و هو المولا و نعم النصير » . بالجمله میگوید : دیگرباره بکار خود و گرمی بازار خود باز شدیم و بهتر از آن حال که در آن بودیم دریافتیم و تا شامگاه بخوشی و طرب بگذراندیم متفرق شدیم سپس روز کارگردش خود بنمود و حوادث دهر دهان بگشود بساط خلافت و انبساط واثق را در نوشت و جعفر متوکل را بوکالت انام و خلافت ایام کل گردانید گردش بازار لهو و لعب را بدست قدرت او نهاد و جنبش سحاب عیش و طرب را به باد مراد او حوالت کرد .

سوگند با خداوند که بعد از آن روز یکه در نوبت حضور من مقرر بود در منزل خود بآسایش غنوده و باده نعمت پیموده بودم بناگاه فرستادگان خلیفه عصر چون نازله آسمانی بر من هجوم آورد و مهلت ندادند تا بر نشستم و به سرای خلافت که سراچه جلادت و دهشت بود در آمد و مرا از راه بیرون از از معتاد ببردند.

قسم بخدای به همان حجره ام که بساط واثق را بآن شرح و بیان نگران شدم بعینها در آوردند و از اتفاقات روزگار متوکل را در همان مکانیکه واثق در آن زمان جلوس داشت بر همان تخت با بخت وسرير خلافت مسیر مسیر نشسته و بر یاد جانبش فریده را چون تازه گلی سرو قامت در جلوس بدیدم و از گردش روزگار و نمایش لیل و نهار اندازه ها بر گرفتم که همان را دیدم که از واثق شنیدم.

چون متوکل مرا نگران شد گفت : ويحك آیا نگران من نیستی که به چه حالی نیکو بواسطة فريده نيك خصال هستم همانا از بامداد تاکنون از وی خواستار میشوم که مرا تغنی و سرود نماید و از قبول این امر ابا و امتناع دارد

ص: 279

چون این سخن بشنیدم با فریده گفتم: سبحان الله آیا با سید خودت و سید ما رسید بشر به این گونه جنایت و مخالفت کن البته تغنی کنی سوگند با خدای مطلب را دریافت و به ابن بیت سرود گرفت :

مقيم بالمجازة من قنونا *** و اهلك بالأجيفر فالتماد

فلا تبعد فكل فتى سيأتي *** عليه الموت يطرق او يغادى

آنگاه عود را بر زمین بزد و خود را از فراز تخت بر زمین افکنده و دوان

و شتابان شد و همی نعره و اسیداه بر کشید متوکل با من گفت این چه حال است؟ گفتم : سوگند با خدای نمیدانم چیست گفت: اکنون تو در این کار چه می بینی؟ گفتم : بهتر این است که من بازگردم و او را حاضر کنی و دیگری با او باشد ، چه اگر چنین شود بآنچه مأمول امیرالمؤمنین است مؤل میشود متوکل گفت: در حفظ خدای باز شو ، من از خدمت او برفتم و ندانستم آن داستان بکجا پیوست و بیت ثانی از این پیش در ذیل احوال برامکه و قتل جعفر مذکور شد .

سیوطی در تاریخ الخلفا مینویسد خربیل حکایت کند که وقتی در مجلس واثق خلیفه در این شعر اخطل شاعر تغنی نمودم :

و شادن مربح بالكاس نادمنی *** لا بالحضور ولا فيها بسوار

در آن مجلس بعضی سوار و برخی سیار خواندند واثق یکی را نزد ابن اعرابی فرستاد و ازین مسئله سؤال کرد گفت: سوار وثاب يقول لا يثب على ندمائه وسار مفصل في الكاس سؤراً وقد رويا جميعاً ، واثق بفرمود تا بیست هزار در هم در صله ابن اعرابی بدادند.

احمد بن حسین بن هشام گوید : روزی حسین بن ضحاك و مخارق در مجلس واثق در باب ابی نواس و ابوالعتاهیه سخن در میان افکندند تا كداميك اشعر هستند واثق فرمود: در میان خودتان شرط و خطری مقرر دارید تا حق بطرف هر يك باشد بدو رسد پس دویست دینار برقرار نمودند.

اینوقت واثق فرمود: در اینجا از علما کدام کس حاضر است ؟ گفتند :

ص: 280

ابو محلم فرمان کرد تا او را بیاوردند و از وی پرسش کردند که ابو نواس اشعر است یا ابو العتاهيه ابو محلم گفت : ابونواس اشعر است و در فنون عرب اذهب است و افتنان او از افانین شعر از ما بیشتر است چون واثق این کلمات را بشنید بفرمود تا آندو بست دینار را بحسین دادند و ازین پیش نیز با این حکایت باندك تفاوتی اشارت رفت . در مجلد دهم اغانی در ذیل احوال علويه مغنی ادیب مسطور است که عبیدالله عبدالله بن طاهر میگفت : از پدرم شنیدم میگفت: از واثق خلیفه شنیدم میفرمود : علویه صنعتش از تمامت مردمان بعد از اسحاق صحیح تر و بعد از مخارق آوازش از جمله مردمان خوشتر و بعد از ربرب و ملاحظ از تمام سرودگران دست ضربش پسندیده تر است « فهو مصلى كل سابق قادر و ثانى كل اول و اصل متقدم »

لاجرم علویه در یابنده هر نوازنده و سازنده سبقت گیرنده با قدرت و دوم هر اول استاد واصل متقدم است .

و هم واثق میفرمود غناء واثق مانند نفر وصدای طشت است که بعد از سكوتش يك ساعت در گوش باقی می ماند .

راقم حروف گوید: حذاقت واثق در فنون غناء وضرب وصوت از این بیانات مسطور مکشوف می شود.

و دیگر ابو عبدالله هاشمی گوید: از اسحاق بن ابراهیم بن مصعب شنیدم که با واثق میگفت که اسحاق بن ابراهیم موصلی با من گفت : هرگز احدی را توانائی و قدرت نبوده است که صوتی مستوی را از من اخذ نماید مگر محمد بن حارث بن بسخنش چه او چندین صوت از من فرا گرفت چنانکه من می سرودم و ما هنوز در نگی نکرده بودیم که محمد بن حارث بر ما درآمد واثق با او فرمود: اسحاق بن ابراهیم از اسحاق موصلی درباره تو چنین و چنان بعرض رسانید.

محمد عرض کرد: این سخن را اسحاق مکرر گفته است ، واثق فرمود : از صنعت هائی که از وی اخذ کردی کدام را پسندیده تر می شماری ؟ عرض کرد اسحاق را گمان چنان است که این صوت را هیچکس از وی نیاموخته است چنانکه من بیاموخته ام .

ص: 281

اذا المرء قاسى الدهر وابيض رأسه *** و تلم و تلم تعليم الانام جوانبه

فليس له في العيش خيروان بكى *** على العيش اور جى الذى هو كاذبه

این شعر و صوت از اسحاق است واثق بفرمود تا در این شعر تغنی نماید و این شعر بسخنسر بسرود و چنان خوش بنواخت و جودت بکار برد که واثق را بسی نیکو افتاد و بفرمود تا دیگر باره بسراید و محمد كراراً تغنی کرد تا واثق و جواری او و جماعت نوازندگان فرا گرفتند ، جحظه بر مکی گوید : هشامی گفت: این داستان را با عمر و بن بانه در میان نهادم گفت: خداوند تعالی هیچ کس را نیافریده است که این صوت را تغنی نماید چنانکه هبة الله بن ابراهيم بن مهدى خلیفه نموده است.

گفتم : من خود شنیده ام که ابراهیم این صوت را تغنی نموده است اما تو از محمد بن بسخنر بشنو بعد از آن حکم فرمای عمرو بن بانه بعد از آن روزی مرا ملاقات کرد و گفت: این امر همان است که تو گفتی و من از محمد شنیدم و نوائی بس خوش و ممتاز و در نهایت خوبی بگوش آوردم.

محمد بن ابراهيم بن اسماعيل معروف بوسواسه موصلی می گوید : محمد بن اسحاق با من حکایت کرد و گفت : محمد بن حارث بن بسخنر با من گفت جارية واثق این صوت را در این شعر از من اخذ کرد و این غناء را از پدرت اسحاق آموخته بودم :

اصبح الشيب في المفارق شاعا *** واكتسى الرأس من مشيب قناعا

و تولى الشباب الا قليلا *** ثم يابي العليل الا وداعا

می گوید : این صوت را واثق از جاریه خود بشنید و بپسندید و با علویه و مخارق گفت: آیا این را میشناسید از صنعت کیست؟ مخارق گفت گمان می برم از شد بن حارث باشد علویه گفت: هیهات این صوت نه آن صوتی است که از صنعت عمل باشد بلکه به صنعت این شیطان اسحاق شبیه است ، واثق با او فرمود : بعيد نیست ، و از آن پس بمن فرستاد و از آن داستانم خبر داد گفتم اي امير المؤمنين

ص: 282

علویه راست گفته است این صوت صنعت اسحاق است و من از وی اخذ نمودم.

و دیگر ابوالفرج اصفهانی در کتاب اغانی ابی العباس عبدالله بن عباس بن فضل بن ربيع بن يونس که در طی این کتب مبار که بحال اجدادش اشارت رفته است و مردي شاعر و مغنی و لیکو صنعت و سرود و نیکو روایت و شیرین شعر و ظريف الطبع است مسطور است که عبد الله بن عباس ربیعی گفت : محمد بن عبد الملك زيات بحضور واثق درآمد و من در خدمت واثق مشغول تغنی بودم وواثق از من تغني صوتى را خواسته بود و پسند خاطرش گردید.

پس محمد بن عبد الملك عرض كرد: اى امير المؤمنین این مرد ، یعنی عبدالله از تمامت مردمان شایسته تر است که بروی اقبال فرمائی و او را در موقع استحسان و اصطناع در آوری فرمود: این سخن را بگذار ، عبدالله بن عباس مولای من و پسر مولاي من و پسرموالی و غلامان من است و جز به این سمت شناخته نمی شود.

محمد بن عبدالملك گفت : ای امیرالمؤمنین هر مولائی ولی و دوستدار موالی نمی شود و نیز هر مولائی متجمل بولايتي و جامعيتي مانند جامعیت عبدالله در ظرافت وادب وصحت عقل وجودت شعر نمیگردد، جو واثق این کلمات را بشنید گفت : ای عمل به صداقت سخن کردی .

و چون روز ديگر روي کشود به خدمت محمد بن عبدالملك روی نهادم تا شکر آن محضرش را بسپارم و در اضعاف کلام خود گفتم : همانا وزیر عالم اعزه الله توصیف و تقریظ و تمجید من بهر چیزی افراط ورزید حتی مرا به جودت شعر نیز تعریف کرد و حال اینکه در وجود من موجود نیست بلکه گاه بگاه بدو شعر یا سه شعر بازي ميکنم و به زبان می آورم و اگر فرضاً بعد از این چیزی نزد من باشد از آن صغیرتر است که در نظر بلند منظر وزیر بی نظیر جلوه کند با اینکه محلی که وزیر جهان پناه را در معالم شعر وعوالم شاعری است محلی رفیع و مقامی منبع است که مشهور و عرضه آفاق است.

ابن زیات فرمود: سوگند بخدا ای برادر من اگر مقدار خودت را و میزان

ص: 283

کلام فصاحت ارتسامت را در این شعر که می گوئی:

یا شادنا رام اذمر في السعانين قتلى *** يقول لي كيف اصبحت كيف يصبح مثلى

میدانستی چنین سخن نمیکردی قسم بخدای اگر ترا در تمام عمر

خودت شعری جز این کلام تو ( كيف يصبح مثلى ) نبودی البته شاعری مجید بودی.

و نیز چنانکه از این پیش مسطور شد عبد الله بن عباس در خدمت جدش فضل سوگند خورده بود که هرگز جز در حضور خلیفه یا ولیعهد خلیفه تغنی نکند و اگر تغنی نماید زوجهاش مطلقه و ممالیکش آزاد و آنچه دارد بصدقه باشد.

از این روی هر وقت ولیعهدی میخواست بداند در ولا يتعهد باقی و مستقر است يا ديگري بعد از خلیفه والی امور مسلمانان خواهد بود مرا فرمان میداد تا برای او تغنی کنم و من او را از سوگند خود آگاهی میدادم و او از خلیفه اجازت می طلبید تا بهر او تغنی کنم اگر با من اجازت میداد بروی مکشوف میگشت که خلیفه او را ولی عهد میداند و اگر اجازت نمیداد بر وی ثابت میشد که خلیفه دیگری را والی عهد خود خواهد نمود و آخر ایشان واثق بود .

و يکي روز در زمان خلافت معتصم در طلب من بفرستاد و خواستار شد که تغني نمایم از معتصم اجازت طلبیدم و بمن دستوری داد و روزی دیگر مرا بطلبید و چون پلنگ غضبان ناب نمود و گفت: این تغنی که بنمودی جز سبب آشکار شدن سر من و سر خلفائی که پیش از من بودند نبود .

یعنی چون تو سوگندها یاد کرده ای که جز در پیشگاه خلیفه یا ولی عهدی تغني نمائي و اکنون که از من اجازت خواستی و برای واثق بسرودی سر من را برگشودی و او را بنمودی که ولی عهد است و بر این اندیشه شده ام که بفرمایم سرت را از تن دور دارند.

و باید بمن نرسد که از این پس از تغنی نزد هیچکس امتناع نمائی ، یعنی بایستی بر خلاف عهد و سوگند خود برای همه کس سرود نمائی تا سرود تو برای واثق حجت ولایت عهدش نشود سوگند با خدای اگر بمن برسد که

ص: 284

از تغنی در دیگر مجالس امتناع نموده باشی البته ترا میکشم هم اکنون آزادگی کسانی را که در آن روزی که سوگند خوردى مالك بودی آزاد و رها گردان و مطلقه گردان زوجات آزاده خود را و بدل آنها را دیگر کس بیاور و عوض آن بر من است و ما را از این سوگند مشؤمه خود آسوده بدار

.

یعنی چون سوگند خورده بودی که جز در حضور خلیفه یا ولیعهدی تغنی نکنی و اگر بکنی مماليك تو آزاد وزنهای تو مطلقه باشند و تغنی تو برای واثق باجازت من برهان ولايت او و كشف سر من كرديد و اينك خود را ولیعهد مستقل و صریح میداند و این کار را نبایستی مکشوف و مدلل داشت و تو تغنی کردی و ولایت عهدش را بروی مسلم ساختی و سر مرا مکشوف نمودی و این کار بالفعل از شریعت خلافت بدور است .

لهذا عهد و پیمان خود را بشکن و این سوگند مشوم خود را برهم زن و مماليك و زنهای خود آزاد و رها گردان و در سایر مجالس نیز به تغنی پرداز تا تغنی تو براي واثق اختصاص نداشته باشد و بر ولایتعهدش دلالت نکند .

عبدالله بن عباس میگوید: از هیبت آن پلنگ عبوس از جای برخاستم و از بیم و خوفی که از معتصم و آن شیر خشم آلود أجم بر من مستولی گشت عقل و هوش بگذاشتم و تمام ممالیکی را که نزد من باقی مانده بود و در آن روز کند مالک ایشان بودم آزاد ساختم و بجمله را نصدق ساختم و در سوگند خود از ابویوسف قاضی استفتا کردم و از یمین خود بیرون شدم .

از آن پس در مجالس برادران و دوستان خود جمیعاً بتغنی و سرود بپرداختم تما این کار و کردار من مشهور و گوشزد معتصم گردید و از سطوت او راحت یافتم.

و از آن پس واثق نیز با من بسبب چیزی که از من شنیده بود خشمگین شد و چون خلیفه شد همچنان بر من غضبان بود و از چنگال پلنگی بدندان شیری دچار شدم و این شعر بدو بنوشتم.

اذکر امیرالمؤمنین و سائلی *** ایام ارهب سطوة السيف

ص: 285

ادعو الهى ان اراك خليفه *** بين المقام و مسجد الخيف

ياد كن معتصم را و آن روزگاری را که بسبب تو از سطوت شمشيرش خوفناك بودم و همواره دعا میکردم که ترا بر تخت خلافت بنگرم و از آن نقمت بنعمت ،رسم واثق مرا بخواند و از من خوشنود شد .

و این حکایت را ابن مرزبان باین نهج گفته است که عبد الله بن عباس سبب معرفت اولیاء عهود از رأي و عقیدت خلفاء نسبت بولا یتعهدی بود و از جمله ایشان واثق بود که سخت دوست می داشت که بداند آیا معتصم بعد از خودش خلافت را بدو می گذارد یا نمیگذارد، عبدالله با واثق گفت : من این امر را بر تو مكشوف میدارم و وجهی بتو باز می نمایم که اسباب معرفت تو باشد.

واثق گفت: این وجه چیست؟ گفت از پیشگاه امیرالمؤمنین خواستار شو که اجازت بدهد تا مجالسین و سرو دگران خود را اجازت بدهد و چون اجازت داد و بخدمت حضور یافتند جمله ایشان و مرا خلعت بده و من از تو نخواهم پذیرفت ، چه من سوگند یاد کرده ام که رفد و عطیتی جز از شخص خلیفه یا ولیعهد او نپذیرم.

پس یکی روز واثق جلوس کرد و بخدمت معتصم پیام فرستاد و مستدعی شد عنایت فرماید و جلساء دربار خلافت را اجازت بدهد تا بمجلس واثق اندر شوند معتصم نیز اذن بداد عبد الله بن عباس عرض کرد: امیرالمؤمنین میداند که من چگونه سوگندی یاد کرده ام، معتصم گفت: نزد واثق شو ، چه در سوگند خود گناهکار نخواهی بود کنایت از اینکه واثق ولی عهد است.

پس عبدالله بخدمت واثق شد و آن مطلب را بعرض رسانید اما واثق تصديق این سخن را ننمود و گمان چنان نمود که عبدالله برای خوش آمد و خرسندی او چنین گوید ، پس او را و سایرین را خلعت بداد و عبدالله نپذیرفت وواثق ازوى بمعتصم شکایت نوشت و معتصم بعبد الله پیام فرستاد که خلعت واثق را پذیرفتار باش ، چه واثق ولي عهد من است.

و از آن طرف مفسدین بمعتصم معلوم داشتند که این حیلت و نیرنگی است

ص: 286

که عبدالله بن عباس بکار برده است، معتصم خشمگین گشت وخون عبدالله را هدر ساخت و بعد از وی در گذشت و واثق بآنچه گذشت و امر ولایت مکشوف گشت مسرور شد و با ابراهيم بن رياح امر نمود تا سیصدهزار درم برای او قرض کرد و در میان جلساء تقسیم کرد و از آن پس از غضب و انزجار خاطر معتصم بر عبدالله و دور ساختن او را آگاه شد لاجرم واثق نیز او را مطروح و مردود ساخت و چون بخلافت بنشست همچنان برجفاي عبدالله استمرار گرفت و عبدالله آن دو بیت مذکور :

مالی جفيت و كنت لا اجفى*** أيام أرهب سطوة السيف

باندك تفاوتي بدو برنگاشت و کسی را یاد داد تا در خدمت واثق تغنی نمود چون بشنید از قائل شعر بپرسید و عرض کردند: عبدالله گفته است ، واثق از کردار خود ندامت گرفت و عبدالله را بخواند و با روی گشاده و خوی آزاده اش در سپرد و باوی بمنادمت بزیست تا واثق وفات کرد .

ابن کلبی گوید: واثق سخت مایل و شایق باین شعر عبدالله بن عباس بود که گفته است :

أيتها العاذل جهلا تلوم *** قبل أن ينجاب عنه الصريم

وعبدالله یکی روز براي واثق تغنی کرد و وائق فرمان داد تا او را خلعتی بدهند وعبدالله بسبب سوگندی که خورده بود پذیرفتار نگشت ، واثق شکایت او را بمعتصم برنگاشت و معتصم بتوسط مسرور سمانه بعبد الله نوشت که خلعتهای هارون را بپذیر چه تو در کار سوگند گناهکار نمیشوی و عبدالله قبول کرد، وواثق ازین علامت بر ولایت عهد خود مطمئن گشت .

أحمد بن مکی گوید: عبدالله بن عباس ربیعی با من گفت که یکی روز واثق جماعت مغنین را فراهم کرد تا صبوحی و خوش گذرانی بگذراند و با من گفت: ترا بزندگانی من سوگند میدهم که برای من هز جی صنعت کن تا چون باندرون حرم سرا شده و در همین ساعت بیرون آیم حاضر باشد.

پس واثق از دجواری خود برفت و من این ابیات را بگفتم و هرجی در آن صنعت

ص: 287

نمودم پیش از آنکه واثق از اندرون بیرون آید :

بأبي زور أناني بالغلس *** قمت اجلالاً له حتى جلس

فتعانقنا جميعاً ساعة *** كادت الأرواح فيها تختلس

قلت يا سؤلي و يا بدر الدجى *** في ظلام الليل ما خفت العس

قال قد خفت ولكن الهوى *** آخذ بالروح مني والنفس

زادني يخطر في مشية *** حوله من نور خديه قبس

لمؤلفه :

شامگاه آمد یکی هودم ز در *** حشمتش را ایستادم تاجلس

ساعتی اندر تعانق برگذشت *** جان همی گفتی که فيها تختلر

گفتم اي سؤل من اى بدرال، جی *** هیچ اندیشی در این شب از عبس

گفت ترسیدم ولکن چنگ عشق *** جان من از من ربود و هم نفس

میچمید او با هزاران کبر و ناز *** از فروغ چهره اش نور اقتبس

اندر آن بستان روی خرمش *** جان همی پرواز میجست از قفس

چون واثق از کنار جواری تاتاری ودار الحرم ماهرویان با ناز و نعم بیرون آمد با من فرمود : ای عبدالله چه ساختی پس این اشعار مذکوره را در خدمتش بسرودم و واثق را سخت با مزاج موافق افتاد و باده ارغوانی بخورد و نواهای خسرواني بشنید تا مست گشت و بفرمود : تا پنج هزار درهم بمن بدادند و نیز مرا فرمان داد تا این صوت را برجواری او طرح نمایم و من بر حسب فرمان برایشان طرح نمودم .

یزید بن محمد مهلبی گوید: چنان افتاد که وقتی فریده جاريه خاصه واثق را کلامی بزبان آمد که موجب تخفیف واثق میگشت و واثق او را غضب کرد و ما بر این حال رائق واقف شدیم و در این ایام روزی واثق بصبوحی بنشست و عبدالله ابن عباس براي او تغنی کرد :

لا نا منى الصرم منى ان ترى كلفى *** و ان مضى لصفاء الود اعصار

ص: 288

ماسمى القلب الا من تقلبه *** و الرأى يصرف والاهواء الطوار

كم من ذوى ثقة قبلى و قبلكم *** خانوا فاضحوا الى الهجران قد صاروا

و ازین اشعار باز نمود که عاقبت قهر و خشم و متارکت موجب مهاجرت و ندامت است ، واثق آن صوت را کراراً خواستار اعادت شد و بر آن تغنی شرب نمود و بعجب اندرشد و فرمان داد تا هزار دینار و خلعتی گران مایه بعبد الله بن عباس در ازای این شعر و تغنی و تذکره و تنبه عطا کردند.

و هم در جلد هفدهم اغانى از حماد بن إسحاق مروي است که عبدالله بن عباس ربیعی با من گفت : بعد از آنکه واثق خلیفه از مرضی بسی سخت و غلیظ عافیت یافته بود و بدن ضعیفش قوت گرفت ما را فراهم ساخت و من نیز در زمره سرودگران در آمدم و عودی بدست اندر داشتم چون نظرم بواثق افتاد و بجائی رسیدم آوازم را میشنید شروع کردم در این شعر که خود گفته و طریقی که ترتیب داده بودم و لحنی که در آن صنعت نموده بودم بزدم و آواز بر کشیدم :

أصبح وعمرك إلا له لامة *** بك اصبحت قهرت ذوى الالحاد

لو تستطيع وقتك كل اذية *** بالنفس والأموال والأولاد

لمؤلفة :

صبح کن با فر و فیروزی و روز دیر باز انان *** باشراب و با کباب و با اوار و عود و ساز

امت پیغمبر آخر زمان قاهر ز تو است *** بر تمام مشرکان و ملحدان نابساز

استطاعت کر مرا بودی فدا کردم ترا *** جان و مال و جمله فرزندان و اهل و برگ و ساز

واثق از شنیدن این ساز و آواز خوشنود و مسرور شد و گفت : أحسنت ای عبدالله مرا مسرور ساختی و باین بدایت تو تیمن نمودم بمن نزديك آی ، و بدو چندان نزديك شدم که از تمام سرودگران بحضور او نزديكتر آمدم ، آنگاه آن

ص: 289

صوت و سرود را امر با عادت فرمود پس تا سه دفعه بروی بازگردانیدم و او بر آن ساز و آواز سه گانه سه پیمانه باده ناب بنوشید و بفرمود تا ده هزار درهم وخلعتی از تن پوش خودش مرا بدادند.

و هم أبو الفرج اصفهانی در هفدهم اغانی در ذیل احوال أبي عيينه شاعر مشهور مینویسد که يزيد بن محمد المهلبی میگوید: روزی در زمان خلافت وانق بخدمتش در آمدم و رباب که دختر کی خوردسال و ماهرویی گلعذار بود در دامنش جای داشت و واثق این شعر أبي عيينه را بتغني برو القاء می نمود و میسرود :

ضيعت عهد فتى لعهدك حافظ *** في حفظه عجب و في تضييعك

عهد و پیمان جوانمردی را که حافظ عهد و نگاهبان پیمان تو بود ضایع و پوچ ساختی در حفظ او و تضییع تو هر دو عجب است ، و آندخترک آنصوت را نغنی می نمود وواثق همان گونه تغنی میکرد و بروی باز میگردانید ، و من هرگز بیاد نمی آورم که از تغنی این دو تن جميعاً نیکوتر شنیده باشم. واثق چندان آنصوت را بآن دخترك اعاده داد تا بخاطر در سپرد .

ونيز أبو الفرج اصفهانی در مجلد بیستم اغانی در ذیل احوال عمارة بن ابن بلال بن جرير بن عطية که خودش وجدش جریر از شعرای نامدار روزگاراند می نویسد عنزی حکایت کرده است که عمارة در بصره بخدمت واثق با علمای بصره درآمد و این پسری اندک سال بود و قصیده خود را که در مدح واثق گفته بود براي ایشان بخواند تا باین شعر رسید.

و بقيت في السبعين أنهض صاعدا *** فمضى لداني كلهم فتشعبوا

در این شعر بر گذشته عمر و بر نوشته روزگار خویش میگرید ، علما با او گفتند: بر ما املاء کن گفت هرگز این کار را نمی کنم تا وقتیکه برای أمير المؤمنين انشاء نمایم، چه من وقتی مردی را بقصيده مدح کردم و مردی که آن اشعار را از من میشنید بر نوشت و از من بجانب ممدوح سبقت گرفت .

ص: 290

میگوید: چون واثق بیامد آنجماعت بخدمتش روی نمودند من نیز با ایشان برفتم و از آن پس آن قصیده را برایشان املاء نمودم و داستان خود را بگذاشتم :ميگويد: إسحاق بن إبراهيم مرا بخدمت واثق در آورد و در حق من بخلعت و جایزه فرمان شد و خادمی هر دو را برای من بیاورد.

گفتم : از خلعت من چیزی باقی است ، خادم گفت : چیست ؟ گفتم : مأمون خلعت و شمشير بمن بداد ، و آن خادم بخدمت واثق بازگشت و خبر مرا باز گفت واثق فرمان داد تا مرا بحضورش درآوردند فرمود: ای عماره ترا با شمشیر چکار است میخواهی بقیه اعرابی که بمقاله خود بکشتن دادی اينك با شمشیر بکشی ؟؟

گفتم : اى أمیر المؤمنین سوگند با خدای نه چنین است لکن مرا در تحصیلی که باید در یمامه نمایم شریکی است بسیار افتد که در عمل با من خیانت ورزد پس شاید من این تیغ را بدون دریغ بروی بر کشم، واثق بخندید و گفت : امر میکنم شمشیری برنده تودهند ، پس یکی از شمشیرهای خودش را بمن داد.

در کتاب زهر الأداب مسطور است که عبد الله بن حمدون ندیم گفت : پادشاهان روزگار را در سیروسلوک و مجامع حلقه های ایشان دیده ام كه هيچيك را بغزارت ادب واثق نیافته ام روزی نزد ما در آمد و همی گفت : «لقد عرض عرضة من عرضة القول الخزاعي ومقصود وائق شعر دعبل بن علي خزاعی بود که در این شعر خود متعرض شده است :

خلیلی ماذا ارتجي من غنى امرى *** طوى الكشح عنى اليوم وهو مكين

وان امرأ قد ضن عنى بمنطق *** یسد به عن خلتي لضنين

احمد بن ابي دواد را که حاضر بود فرصتی بدست افتاد و پیش آمد و از واثق بمسئلت پرداخت چنانکه گوئی از بند و عقالی جسته است و در حق یکی از مردم يمامه بشفاعت و توسط پرداخت و با طناب کلام و اسهاب پرداخت و بهر راهی اندر شد، واثق چون این اصرارو ابرام را بدید گفت: ای ابو عبدالله همانا اکثار کردی در غیر کبیر وغیر طیبی گفت: ای امیرالمؤمنین این مرد دوست ر صدیق من است

ص: 291

واهون ما يعطى الصديق صديقه *** من الهين الموجود ان يتكلما

کمتر چیزی که باید دوست در حق دوست خود بجاي گذارد تكلم نمودن در اصلاح امر اوست وائق فرمود : « ما قدر اليماني ان يكون صديقك وانما احسبه ان يكون من عرض معارفك » احمد گفت : ای امیر المؤمنین این مرد عامی مرا برای شفاعت کردن در حضرت تو مشهور و بر کشیده داشته و مرأی و مسمع بین الرد والاسعاف ساخته پس اگر در این مقام قیام نگیرم چنان خواهم بود امیر المؤمنین آنها فرمود :

خلیلی ماذا ارتجي من غنى امرىء *** طوى الكشح عنى اليوم وهو مكين

ای دوست من چه امیدواری و ارتجایی است بمردی و غنی مردی که امروز پهلوی خود را از من خالی و زبان خود را از من بسته و دست عطای خود را از من کوتاه دارد با اینکه در این کار استطاعت و مکانت دارد، چون واثق این سخن بشنید برای اسکات احمد بن دواد :گفت: اى محمد بن عبد الملك ترا بخدای سوگند می دهم که هر چه زودتر حاجت وی را برآورده دار تا از همجنه و فرومایگی مطل آسوده گذارد چنانکه از فرومایگی رد سالم شود.

و چنان بود که احمد بن ابی دواد از تمامت مردمان از حیثیت تأنی نیکوتر و پسندیده تر بود میگفت : بسیار باشد که میخواهم از امیر المؤمنین در حضور ابن زیات وزیر خواستار برآوردن حاجتی شوم و عرض حاجت را بتأخیر می افکنم و تأنى می نمایم تا گاهی که وی غایب شود تا حسن تلطف و نازک کاری را از من یاد نگیرد.

و در میان احمد بن ابی دواد قاضی القضاة ومحمد بن عبدالملك زيات وزير دشمنی بزرگ بود و چنان بود که واثق فرمان کرده بود که اصحاب خاص و جلساء و ندهای او هر وقت ابی جعفر زیات داخل سرای خلافت شود بجمله بتوقير وتعظيم بياي شوند و هيچيك را رخصت نداد که از این کار برکنار باشد.

و این توقیر و تکریم عظیم بر ابن ابی دواد که خود را ثانی بلکه از وی برتر میدانست سخت دشوار آمد و نیز برای مخالفت فرمان خلیفه قهار روزگار واثق راهی بدست نداشت تدبیرش بدانجا پیوست که یکی از غلامانش را موکل نمود

ص: 292

و فرمود مراقب وصول ابن زیات باش و آن غلام هر وقت ابن زیات را از دور مي ديد که می آید فورا باحمد خبر میداد و احمد بر میخاست و برکوع میرفت تا باین بهانه از برخاست بتوفير او آسوده باشد و ابن زیات چون مرد زيرك و هنرمند و بر اندیشه او آگاه بود این شعر را بخواند :

صلى الضحى لما استفاد عداوتي *** و اراد ينسك بعدها ويصوم

لا تعد من عداوة موسومة *** تركتك تقعد تارة و تقوم

محض دشمنی من و رعایت نکردن احترام من هر وقت خبر ورود مرا می شنود چاشتگاه روز بنماز می پردازد و نگران هستم که از آن ناسك و صايم خواهد شد ، همیشه بر این عداوت باقی بمان و من ترا بر جای میگذارم که ساعتی قعود و ساعتی قیام بگیری .

وچون کثرت حوائج ابن ابی دواد موجب ضجرت خاطر واثق شد روزی از روی کثرت کراهت و انزجار طبیعت :گفت : بيوت اموال و گنجینه مسلمانان را بواسطه کثرت طلبانی که درباره کسانی بتو ملتجي ميشوند مینمائی تهی ساختی احمد گفت: ای امیرالمؤمنین ، نتایج شکرها متصلة بك وذخايرها موصلة اليك و مالي من ذالك الاعشق اتصال الالسن بخلود المدح.

نتیجه و حاصل شکر و سپاس مردمان در حضرت یزدان بتو اتصال گیرد و ذخایر فواید آن بوجود تو وصول یابد و مرا ازین جمله اتصال السن مدح و زبانهای سپاس براي مدح مخلد و ستایش مؤبد به عشق به این امر حاصلی دیگر نیست.

واثق گفت : « والله لا منعناك ما يزيد في عشقك و يقوى في همتك فينا ولنا » سوگند با خدای ما چیزی را که اسباب ازدیاد عشق تو و تقویت همت تو در باره ما و منفعت و حسن عاقبت ما باشد از او دریغ نمیکنیم و فرمان داد تا سی و پنج هزار درهم براي احمد بیرون آوردند.

بلی احمد بدرستی سخن کرد، شیء فانی را در ازای مدحی باقی و نامی پاینده تبدیل نمود و واثق نیز بفهم و فراست خود بدانست که مالی را که روزی چند نزد

ص: 293

او بودیعت است بداد و محمدتی ابدی در عوض مأخوذ فرمود .

در كتاب حلبة الكميت مسطور است که اول کسیکه بعود و رباب بألحان فرس تغني نمود نضر بن حارث بن کلده بود چه در حیره بخدمت کسری وفود داد و ضرب عود و غناء را بیاموخت و بمکه در آمد و اهل آنجا را بیاموخت و اول کسیکه در دولت اسلام تغنی کرد به الحان فرس سعيد بن مشجح و بقولی طویس بود چنانکه ازین پیش نگارش پذیرفت وضرب بعود به بطلیموس بدایت و باسحاق بن ابراهيم موصلي خاتمت گرفت .

و هم در آن کتاب مسطور است که یکی روز جماعت سرود گران و نوازندگان در حضور واثق مناظرت و مکالمت ورزیدند و از ضراب و حذاقت ایشان سخن افتاد اسحاق بن ابراهیم ربرب را بر ملاحظ مقدم شمرد.

و چنان بود که ملاحظ را در این ملاحظه و ضراب مقام ریاست و تقدیم بر تمامت نوازندگان بود واثق با اسحاق فرمود: این کلام حیف و ظلم و تعصبی از تو میباشد اسحاق گفت : ای امیرالمؤمنین این دو تن را فراهم کن و آزمایش فرمای چه این امر بزودی در خدمت تو ازین دو نفر مکشوف خواهد شد .

واثق فرمان داد تا ربرب و ملاحظ را حاضر کردند اسحاق با واثق گفت: ضراب را اصواتی است معروف هم اکنون این دو تن را بآوازی مبهم بیازمای ، :گفت : چنین کنم پس سه صوت را نام بردار کرد و ایشان بر آن سه گونه صوت تغنی کردند و در هر سه صوت ربدب تقدم و ملاحظ تأخر گرفت و واثق از ادعای اسحاق و اثبات آن در يك مجلس در عجب رفت .

چون ملاحظ این ملاحظه بنمود گفت: ای امیر المؤمنین پس چیست اسحاق را که تو را در میان مردمان متردد میسازد و خودش ضرب نمی گیرد ، اسحاق گفت: ای امیرالمؤمنین در زمان نوازندگی من هیچکس چون من نمی نواخت اما شماها که خلفای جهان هستید مرا از زدن و نواختن معاف داشتید و به تغنی مشغول خواستید لاجرم این امر از کف بگذاشتم و بغناء پرداختم .

ص: 294

کنایت از اینکه چون مرا سوای ضرب و غناء فضل و ادب و شعر و شاعری نیز هست و در عداد علماء وندماه هستم مقام مرا برتر از آن خواستی که در زمره ضرب گیران منتظم باشم ، لهذا درجركة ندماء و جلساء السلاك دادید و از نواختن و ضرب گرفتن که در خور مغنیان پست رفته است معاف نمودید و بغناء وصوت که خلفاء و امراء و وزراء نیز اشتغال می جویند مشغول گردانیدید و معذالک با این متارکه بقيتي ازین هنر نیز در من بجای است که هیچکس از طبقه نوازندگان را این بضاعت و استطاعت نیست .

بعد از آن اسحاق با ملاحظ فرمود عودت را مشوش و شوریده دار و بمن آر ملاحظ چنان کرد اسحاق گفت: اي امير المؤمنين او تار را مخلوط کرده و بخلطی معنت در آورده و قصد این جماعت این است که فاسد گردانند، يعني بطوري ترتيب دهند که هنر من مخفی گردد ، پس عود را بر گرفت و ساعتی در اوتارش و ترتیباتش مشغول شد تا در مواقع آن شناسا شد آنگاه گفت ای مخارق در هر چه خواهی تغنی کن و هر صوتی را مطلوب شماری بیار .

مخارق آوازی بخواند و اسحاق بر آن صوت در آن عود فاسد التسويه ضرب گرفت و آن ضرب را از لحن مخارق خارج نگردانید، در هیچ موضعی تا در يك نقرة واحده استیفای آن صوت را بنمود و همی دست خود را بالا می برد و بر دساتین فرود میساخت واثق فرمود سوگند با خدای هرگز مانند توئی را ندیده ام و نشنیده ام این ضرب و نواخت را برجواری طرح کن گفت : ای امیرالمؤمنین هیهات این کاری نیست که جواری را استعداد ضبط و عمل به آن باشد و البته برای ایشان صلاحیت

ندارد .

همانا مرا خبر رسیده است که روزی فهلید در حضور کسری و انوشیروان اینگونه ضرب را بنواخت و سخت نیکو ضرب گرفت و مردي از اوستادان وحذاق اهل این صنعت بروی حسد برد و مراقب وی گردید تا آن نوازنده را کاری پیش آمد و از مجلس بیرون شد و آن مرد حسود را وقت بدست افتاد و برخاست وعود او بر گرفت

ص: 295

و بعضی اوتارش را مشوش نمود.

فهلبد بازگشت و بضرب مشغول گشت و از کردار آن مرد بی خبر بود و جلالت و عظمت سلاطین و پادشاهان جهان از آن بر تر است که در مجالس ایشان اصلاح عود و اوتار نموده باشند اما فهلبد با نهایت حذاقت و کمال استادی یکسره همان عود مشوش را بنواخت و هیچ از نهج ضرب بیرون نتاخت و هيچ يك از فنون و رسوم ضرب را نباخت تا فراغت یافت .

آنگاه في الساعة برخاست و داستان خود را در خدمت کسری بگذاشت کسری آن عود را امتحان نمود و تشویشی که در آن شده بود مکشوف گردانید و قدرت و حذاقت فهلید را بفهمید و بدو گفت زه وزه و زمان زه و آنگاه آن مقدار صله را که معمول چنین پادشاه باشد و کسی را باین کلمات و تمجيد وتحسین که در رب گویند مخاطب دارد عطا می شود بدو بداد .

اسحاق میگوید: این حکایات و روایات را بشنیدم برخویشتن مستولی شدم و نفس خود را باین کردار راضی ساختم و با خود گفتم شایسته نیست که فهلبد در این صفت از من قوی تر باشد لاجرم افزون از ده سال استنباط این امر را نمودم تا در تمام این اوتار موضعی بر طبقه از این طبقات بر جای نماند جز آنکه من بدانستم که نغمه آن چگونه و چون است و مواضعی را که در این نغم از آنها خارج میشود از اعالی تا اسافلش بر چه حال است و بدانستم هر چیزی از آن را که با چیزی دیگر جز آن مجانس است چنانکه این امر را در مواضع دساتین در یافتم و این امر چیزی نیست که جواری بتوانند از عهده آن برآیند.

واثق گفت سوگند بجان خودم بصداقت سخن کردی و اگر تو بمیری این

صناعت نیز بعد از تو بمیرد و بفرمود تا سی هزار درم در صله اسحاق بدادند.

شمس الدين محمد صاحب حلبة الكميت بعد از نگارش این داستان میگوید: سوگند بزندگانی خودم اگر آنچه حکایت شده است بصحت مقرون باشد همانا ابلیس لعنه الله تعالی از وی باین صناعت اعرف است.

ص: 296

بلکه بعضی گفته اند که اسحاق این نوع از غناء را که ماخوری نامند از ابلیس آموخته است و نیز گفته اند بر اینگونه داستان برای پدر اسحاق ابراهیم موصلى اتفاق افتاده است و غناء ما خوري را از ابلیس فراگرفت و بر جواری طرح نمود و بواسطه این هنرمندی بهای جواری مضاعف شد .

راقم حروف گوید : از این پیش در ذیل احوال هارون الرشيد بحكايت ابراهیم موصلی و ابلیس و آواز ماخوري و جز آن اشارت کرده ایم و بعید نیست کین همه اصوات ابلیس است و بس .

در جلد اول عقد الفرید مسطور است که ابو عثمان مازني بكر بن محمد بواثق وفود نمود واثق فرمود آیا در عقب د کسی را بجای گذاشته باشی که در اندیشه کار او باشی میگوید گفتم خواهر کی دارم که او را تربیت کرده ام و گویا دختر من است واثق :گفت : کاش میدانستم گاهی که از وی جدائی جستی با ت--و چه گفت عرض کردم این ابیات اعشی را برای من بخواند : ( تقول ابنتي حين جد الرحيل ) تا آخر آن .

واثق گفت کاش بدانستمی تو با اوچه گفتی گفتم : ای امیرالمؤمنین این

شعر جریر را بدو برخواندم :

تفى بالله ليس له شريك *** و من عند الخليفة بالنجاح

واثق گفت نجاح و فیروزی بتو رسید آنگاه ده هزار درهم بمن بداد .

بعد از آن با من فرمود حکایت ابو مهدیه را که روایت میکنی و ظریف و مطبوع است بمن بازگوی گفتم: ای امیرالمؤمنین اصمعی با من داستان کرد و گفت: مرا چنین خبر رسیده است که اعراب و اغراب یکسان است در هجا گفتم: آری گفت: اگر چنین است قرائت كن الاعراب اشد كفراً ونفاقاً ، واغراب قرائت نكن و لا يغرنك الغرب و انصام وصلى .

وائق از شنیدن این کلمات چندان خندان شد که بر زمین پای کوبان گردید و گفت : «لقد لقى ابو مهديه من الغربة شراً» وفرمان داد تا پانصد دینار بمن بدادند

ص: 297

و از این پیش باین حکایت و احضار فرمودن واثق ابو عثمان مازنی را برای تشخیص اعراب رجلا را در اظلوم أن مصابكم رجلاً و خواندن ابو عثمان اشعار مذکور را اشارت نمودیم و اگر ابو عثمان خودش بخدمت واثق وافد میگشت آن سئوال را کرد و چنان مینماید که دو دفعه خدمت واثق را دریافته باشد چه حکایت با هم اختلاف دارد و الله اعلم .

در حلبة الكميت بحکایت سابق و كلمات مازنی در اعراب رجلاً ومصابكم میگوید: از جمله حکایات لطیفه اینست که ابو العباس محمد بن یزید مبرد مینویسد چنان افتاد وقتی مردي یهودی نزد ابو عثمان آمد و خواستار شد تا کتاب سیبویه را بروی قرائت نماید و یکصد دینار بستاند .

ابو عثمان از قبول این امر امتناع نمود گفتم : سبحان الله آیا از صد دینار چشم میپوشی با اینکه سخت بی چیز و بیکدر هم حاجتمند هستی گفت : بلى اي ابو العباس محتاج هستم لكن كتاب سيبويه مشتمل بر یکصد آیه از کتاب خدای عزوجل میباشد و هیچ جایز نمی دانم تا کافری بآن دست یابد.

مبرد ساکت شد و چند روزی از آن بر نیامد که واثق بگساردن شراب بنشست و ندمای او حاضر شدند و جاریه در آن مجلس این شعر را بسرود « اظلوم ان مصابكم رجلاً » و در باب اعراب رجلاً چنانکه مذکور شد آن سخنها بگذشت و خلیفه بوالی بصره نوشت تا ابو عثمانرا مكرماً مجللاً روانه پیشگاه نماید .

چون بمجلس واثق داخل شد او را تکریم و تبجیل کریم و جلیل گشت و آن بیت را بدو عرضه داشتند و مازنی جواب مسطور را بداد وواثق بفهمید و بپسندید و بدانست که جاریه بصواب و صحت خوانده است و آن مردی که بر جاریه ایراد کرده بود راه تکلم نیافت آنگاه واثق فرمان داد تا هزار دينار بعلاوه تحف بدیعه و هداياي نفیسه بمازنی و اهل و عیال او بدادند و نیز آن جاریه را با مالی بسیار بدو بخشید و او را با نهایت اجلال معاودت داد و در بصره ابو العباس مبرد به تهنیت قدومش حاضر شد .

ص: 298

ابو عثمان گفت: اى ابو العباس چگونه دیدی که من در راه خدا از صد دینار بگذشتم و خداوند هزار دینار بمن عوض داد مبرد گفت: هر کسی برای خدای از چیزی چشم بپوشد خداوند از آن بهترش عوض بخشد.

و بعضي اين حكايترا نسبت بمتوکل داده اند و گفته اند آن کس که برجاریه در آن شعر رد نمود یعقوب بن سكيت بود و الله اعلم .

و هم در آن کتاب از ابو العيناء محمد بن قاسم هاشمی مردی است که گفت : قاضي احمد بن ابي دواد با من گفت زمانی بخدمت واثق در آمدم با من فرمود جماعتی در قلب و نقص تو سخن می کنند گفتم اي امير المؤمنين « لكل امرىء منهم ما اكتسب من الاثم والذي تولى كبره منهم له عذاب اليم والله ولى جزائه وعقاب امير المؤمنين من ورائه و ماذل من كنت ناصره ولاضاع من كنت حافظه ».

برای هر مردی از ایشان است مکافات آنگناهی را که اکتساب کرده است و هر کسی از ایشان متولی گناهی بزرگ شده باشد ( کنایت از غیبت و تهمت وسعایت و نمیمت است ) مر اور است عذابی دردناک و خداوند تعالی ولی سزای او و عقوبت امیرالمؤمنین از دنبال اوست و ذلیل نمیشود کسیکه تو یار او باشی وضایع و بیهوده نمی گردد کسیکه تو حافظ او و شئونات و حقوق او باشی .

ای امیرالمؤمنین بفرمای تا تو خود چه در جواب ایشان فرمودی ای ابو عبد الله ! در پاسخ آنها گفتم :

و سعى الى بعيب عزة معشر *** جعل الاله خدودهن تعالا

گروهی از عیب و نکوهش معشوقه من عزة نزد من سعایت کردند خدای تعالی ایشان را سرنگون گرداند و این شعر از کثیر عزه است که از عشاق معروف عرب است و احوال او وجميل بثينه را ازین پیش مذکور نمودیم ، و نیز در عقد الفرید این شعر را از اشعار واثق نگاشته است.

لا بك السقم و لكن كان بي *** و بنفسی و بامی و ابی

قيل لي انك صدعت فما *** خالطت سمعى حتى ديربي

ص: 299

و هم در آن کتاب مسطور است که چون واثق بخلافت بر آمد و احمد بن ابی دواد را برای امتحان مردمان و تصدیق بمخلوقیت قرآن بنشاند و فقهای عصر را باین امر دعوت کرد در جمله ایشان حارث بن مسكین را حاضر کردند و با او گفتند: گواهی بده که قرآن مخلوق است، گفت: گواهی میدهم که تورات و انجیل و زبور این چهار مخلوق هستند و چهار انگشت خود را در از کرد و عرضه داد و کتابت بخلق قرآن نمود و خون خود را نجات داد و رستن از کشتن را تدبیر نمود .

یعنی چهار انگشت خود را در از کرد و گفت : هر چهار مخلوق هستند قصد باطنی از این بود که این چهار انگشت آفریده شده اند و در ظاهر چنان می نمود که هر چهار کتب آسمانی مخلوق میباشند و احمد را راه اعتراضی نگذاشت و از کردار وی باز نمود که تمام کتب آسمانی را غیر مخلوق و قدیم می داند .

از این پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب رقم نمودیم که زمانی سبط ابن جوزی بر منبر بغداد اندر بموعظه سخنور بود یکتن از حضار پرسید خلفای بعد از پیغمبر چند تن بودند ؟ چهار انگشت خود را بنمود و گفت : چند مرة بكويم اربعة اربعة اربعة چهارند چهارند چهارند مردمان بگمان چهارتن و چهاریار افتادند که ابو بکر و عمر و عثمان و علی علیه السلام می باشند اما قصد او تکرار درسه مرة که دوازده میشود ائمه اثني عشر صلوات الله عليهم بود.

بیان احوال محمد بن حارث که از شعراء و مغنیان زمان واثق بود

در مجلد بیستم اغانی مسطور است که محمد بن حارث مولی منصور و اصلش از شهرری و از فرزندان مراز به میباشد و پدرش حارث بسختتر در خدمت سلطان برفعت مكان ومناعت منزلت امتیاز و در وجوه قواد و سردارانش اختصاص داشت و موسی

ص: 300

هادى خليفه وبقولى هارون الرشيد امر حرب و خراج اهواز وبلاد خوزستان را بجمله در کف کفایت و کنف رعایت وی استقرار داد .

نوفلي از عید بن حارث بسختر حکایت کند که مردی از اهل دیرعرض حوائج ب من مي كرد و مرا احترام مینمود و در اکرام و تعظیم من مبالغه مینمود و بر پدرم ترحم میکرد روزی مردی از مردم آن ناحیه با من گفت آیا سبب شکر این مرد را نسبت به پدرت میدانی ؟ گفتم: نمی دانم.

گفت: پدر این مرد مرا حدیث نهاد و او معروف بابن بانه بود که پدرت حارث بن بسخنی با این جماعت راه بر گرفت و همی خواست ایشان را با هواز برد و در دجلة الموراء پدرت با این شخص ملاقات کرد و این مرد برای پدرت صفرها و باشه های شکاری بهدیه آورد و پدرت با وی گفت: با من در اهواز ملاقات کن و پیوسته شو.

و چون چندی برگذشت روزی پدرت با این مرد گفت: در امور اعمال اهواز نظاره نمودم و چیزی که قابل آن باشد که قادر بر آن گردم که در نکوئی تو بکار بندم نبود و اينك تجار اهواز در مقداری برنج با من مساومه و معامله کرده اند و من تسعیری را که از این حاصل گردد در حق تو مقرر ساختم و زود باشد که این جماعت به من آیند و نو ایشان را باین امر آگاه، کنی ، گفتم : بلی چنان کنم و چون آن جماعت بیامدند و حق او را بچهل هزار دینار قطع و خالص نمودند و من بخدمت حارث شدم و آن خبر را با او بگذاشتم.

حارث گفت : آیا باین امر راضی شدی ؟ گفتم: آری، گفت: هم اکنون بجای خود باز شو ، و چون حارث از اهواز بار اقامت بر بست بمدائن بگذشت حسین ابن محرز مداینی معنی مشهور او را ملاقات کرده این شعر را تغنی کرد.

قد علم الله على عرشه *** انى الى الحارث مشتاق

خدای عرش رفیع می داند که من نابچند بدیدار حارث مشتاق هستم ، حارث گفت از حالت اشتیاق خود دست بدار و حاجت خود را بمن بگذار چه من در حال مبادرت و مسافرت هستم، ابن محرز گفت: صد هزار در هم بر گردن خود وام دارم

ص: 301

حارث گفت : این مبلغ بر من است و فرمود تا ادا نمایند و از آنجا صعود گرفت .

و این محمد بن حارث از اصحاب ابراهیم بن مهدی بود و در باره ابراهیم نسبت باسحاق تعصب می ورزید و از ابراهیم بن مهدی اخذ غناء و از دریای تغنی طلب آب حیات سرود نمود و بر منهاج وطرائق او ناجح بود.

می گوید: چنان بود که مأمون پدرم را ملزم ساخته بمردی ، یعنی مردی

را ملازم وی ساخته که هر چه میشنید خواه جد یا هزل يا شعر يا غناء بمأمون نقل می نمود و از آن پس بآن مرد وثوق نجست و در مکان او محمد بن حارث بن بسخنر را ملازمت داد و تحمل با پدرم گفت : ایها الامیر هر چه میخواهی بگوي و هر چه دوست میداری بجای آور سوگند با خدای از تو چیزی را بجای دیگر نمیرسانم مگر آنچه را که دوست بدارم و صحبت تحمل با پدرم طولانی شد چندانکه از او ایمن گردید و بدو انس گرفت .

و چنان بود که پدرم از نخست بمغرفه تغنی می نمود و از آن پس بتغني بعود انتقال داد و چندان بر آن مواظبت ورزید که حاذق و استادگردید و از آن پس روزی محمد بن حارث با او گفت من بنده و ساخته تو و دست پرورد وام پس مرا شرف اختصاصی بخش و اجازه ده تا این صنعت ترا از تو روایت کنم تند پذیرفتار شد و هر غنائی که کرده بود بد و آموزگاری کرد و او از وی اخذ نمود و از آنجمله اصوات و تغنی هیچ چیز از او فوت نشد .

محمد بن احمد مکی گوید پدرم با من حکایت نمود که محمد بن حارث مرد قليل الصنعه بود و وقتی از وی شنیدم که در خدمت واثق در صنعت خودش در این شعر خودش که در مدح واثق گفته بود تغنی کرد :

أمنت باذن الله من كل حادث *** بقربك من خير الورى يا ابن حادث

واثق فرمان داد تا دو هزار دینار بدو عطا کردند و علی بن حمد بن هشامی از حمدون بن اسماعيل حکایت کند که محمد بن حارث در این شعر صنعت هزج نمود:

اصحبت عبداً مسترقاً *** ابكى الاولى سكنوا دمشقا

ص: 302

اعطيتهم قلبي فمن *** يبقى بلا قلب فابقی

و این تغني را بر مستورد طرح کرد و مستورد بسرود و محمد بن حارث از وی پسندیده داشت چه او را مسموع طیبی بود و از آن پس با او گفت ای مستورد آیا دوست میداری که این غناء را با تو ببخشم گفت : بلی محمد گفت : چنین کردم از آن بعد مستورد این نوا را میسرود و از خود میشمرد با اینکه از صنایع ابن حارث بود.

عتابي گويد شروین معنی مذاری گفته است که صنعت محمد بن حارث بده آواز رسید و وی جمله را از وی اخذ نمود و از آنجمله اصوات عشره در طریقه رمل است و از سایر صنایع او احسن است:

أيا من دعانى فلبيته *** ببذل الهوى وهو لا يبذل

يدل على بحبى له *** فمن ذاك يفعل ما يفعل

از عمرو بن بانه حکایت کرده اند که گفت وقتی در منزل محمد بن حارث بن بسخنر بودم و روزی ابر ناک بود و ما از آب تاك وشراب بی آك بصبوحی پرداخته بودیم در آنحال که در اینحال بودیم ناگاه رقعه عبدالله عباس ربیعی بیامد و این وقت بما بر گذشته بطرف سر من رأی صعود میداد پس محمد خاتم نامه را بر گرفت و این ابیاترا در آن نوشته یافت :

محمد قد جادت علينا بودقها *** سحايب مزن برقها يتهلل

ونحن من القاطول في شبه مربع *** له مسرح سهل المحلة مبقل

فمر فائزا نفديك نفسى يغنني *** اعن ظمن الحى الاولى كنت تسأل

ولا تسقني إلا حلالاً فانني *** اعاف من الاشياء مالا يحلل

محمدبن حارث چون این اشعار را بدید با پای برهنه بدوید تا بدو رسید و او را دریافت و چندانش سوگند بداد تا با وی بیرون آمد و بمنزلش تشریف قدوم داد و آنروز بصبوحی و مصاحبت بگذرانیدند و فائز از بهرش تغنی کرد در همین صوت و محمد بن حارث وجواری او برایش تغنی نمودند و هر کس در آن روز حاضر گشت

ص: 303

بتغنی پرداخت و عبدالله بن عباس ربیعی نیز ما را در چند صوت تغنی کرد و در این روز این هرج را در این شعر صنعت کرد :

ياطيب يومى بالمطيرة معملا *** للكأس عند محمد بن الحارث

في فتية لا يسمعون لعاذل *** قولا ولا لمسوف اوراثت

حماد بن اسحاق گوید پدرم غناء جواری حارث بن بسخنر را پسندیده میداشت و بر تعلیم نمودن جواری حارث بجواري خودش اعتماد میجست و چنان بود که هر وقت در صوتي بر یکی از جواري خودش یا دیگران اضطرابی یا اختلاف برای ایشان واقع میشد برجوع نمودن در آن صوت مختلف فيه بجواری حارث بن بسخن تکیه می نمود .

و چنان افتاد که یکی روز مخارق صوتیرا در پیش روی وي تغنی کرد و زوائدی را در آن بیفزود که همیشه مستعمل میداشت چندان باضطراب افتاد که پدرم اسحاق بخندید و گفت ای ابوالمنا بعد از من در ادب تو بد رفته اند و در غنای تو و تعلیم تو بنا خوب حرکت کرده اند به عجایز حارث بن بسخنر ملازمت جوی تا این امر را بقوام آورند .

بيان اخبار قلم الصالحية كه از مغنیات و زرخریدان واثق بود

در دوازدهم اغانی مسطور است که قلم صالحیه ، جاریه مولده زرد چهر و شیرین و نیکو غنا و نوازنده با حذاقت و استادی با قدرت بود و غناء را از ابراهیم موصلی و پسرش اسحاق و یحیی مکی و زبیر بن دحمن اخذ کرده و از نخست از صالح بن عبدالوهاب برادر احمد بن عبدالوهاب نویسنده صالح بن هارون الرشيد وبقولی از پدرش عبد الوهاب و دارای صنعتی بسیره نزديك به بیست صوت بود و واثق او را بده هزار دینار سرخ بخرید.

ص: 304

احمد بن حسين بن هشام گوید : قلم صالحیه جاريه صالح بن عبدالوهاب و یکی از مغنيات محسنات مقدمات بود و در حضور واثق خلیفه این لحن را که از صنعت صالحیه بود در این شعر محمد بن کناسه تغنی نمودند :

في انقباض و حشمة فاذا *** صادفت اهل الوفاء والكرم

ارسلت نفسي على سجيتها *** و قلت ما قلت غير محتشم

کنایت از اینکه در هر حالی و مجلسی تقاضائی است گاهی نوبت وقار

و خویشتنداری و رعایت حشمت و عرض متانت است و گاهي مقتضي مسرت و عيش و طرب و گشاده داشتن روی و رفاقت و يك رنگی و مجانست با دیگران و تساوی با مجالسان است، چون واثق این تغنی را بشنید گفت این صنعت از کیست ؟ گفتند از قلم صالحیه جاریه صالح بن عبدالوهاب است.

واثق بفرمود تا محمد بن عبدالملك زيات را حاضر كردند و گفت : ويلك اين صالح بن عبدالوهاب کیست ؟ ابن زیات خبر او را معروض داشت ، فرمود اکنون بکجا شد بفرست او را و جاریه او را بیاورند، پس هر دو تن را حاضر کردند. و قلم را بحضور واثق در آوردند واثق او را امر کرد بنشیند و تغنی کند .

چون بسرود بنشست و تغنی کرد واثق را پسند افتاد و بخریداریش فرمان داد صالح گفت: وی را بصد هزار دینار میفروشم بعلاوه فرمانفرمائی مملکت مصر را با من گذارند .

واثق از این سخن بر آشفت که در بهای جاریه زرد دیدار صدهزار دینار سرخ و مملکت مصر را طلب می نماید ؟! و قلم را بدو رد نمود و پس از چند گاه زرزور کبیر در مجلس واثق صوتی را بتغنی در آورد که در این شعر احمد بن عبد الوهاب برادر صالح مذکور صنعت شده و آن غناء از قلم صالحیه بود.

ابت دار الاحبة ان تبينا *** اجدك ما رأيت لها معينا

تقطع نفسه من حب ليلى *** نفوسا ما اثبن ولا جزينا

واثق پرسید ازین آواز که صنعت کیست گفتند از قلم جاریه صالح است.

ص: 305

وافق با بن زيات فرستاد که صالح را بخواه و قلم بخدمت واثق درآمد بعد امر کرد تا این صوت را بخواند قلم تغنی نمود واثق :فرمود: این صنعت که در این شعر است ساخته تو است ؟ گفت بلی ، یا امیرالمؤمنین ، فرمود: بارك الله عليك و بفرمود تا صالح را حاضر کردند .

صالح عرض کرد اما در این وقت که امیرالمؤمنین را در این جاریه رغبتی حاصل شده است هیچ روا نیست که من مالک چیزی باشم که در آن رعیتی رفته است و من اورا بهديه حضور امیرالمؤمنین کردم، چه حق این جاریه به من این است که چون کارش باینجا بکشد من او را ملک امیر گردانم خداوند برکت دهد امیر را در وی .

واثق فرمود : من او را قبول کردم و ابن زیات را فرمان داد تا پنج هزار دینار بصالح بدهد و قلم را احتیاط نام نهاد و ابن زیات آن مال را بصالح نداد و بمماطلة بكذرانيد و صالح يك نفر را برانگیخت تا حال صالح را بدو خبر داد و قلم روزی هنگام صبوحی واثق بر او تغنی کرد واثق گفت : خداوند برکت دهد بتو و به کسی که تو را تربیت کرد قلم گفت : ای سید من چه سود برد آن کسی که مرا تربیت نمود ، یعنی از آنکه در کار من رنجها کشید و غرامتها بدید و بهره ای از وجود من و فروش من نیافت ؟ واثق گفت : مگر نه آن بود که بفرمودم پنج هزار دینار

بصاحب تو بدهند ، عرض کرد تو بفرمودی اما ابن زیات هیچ چیزی نداد .

واثق یکی از خواص خدام را بخواند و بوزیر نوشت آن پنج هزار دینار را بعلاوه پنج هزار دینار دیگر بصالح حمل کند، صالح میگوید : من با خادم رفتم ومكتوب واثق را با بنزیات وزیر بدادم و زیر مرا نزديك طلبيد و گفت : اما پنج هزار دینار نخست را بگیر و حاضر است و پنج هزار دینار دیگر را جمعه دیگر می رسانند. من بپای شدم و رفتم و از آن پس مرا چنان فراموش کرد که گویا نمی شناخته است .

پس بدو مکتوبی در تقاضا بفرستادم کسی را بمن فرستاد که بنام من قبض بنویس و بعد از جمعه دیگر بگیر من مکروه شمردم که قبض بدهم و چیزی بمن

ص: 306

نرسد، لاجرم خود را پوشیده داشتم و وزیر در منزل یکی از دوستان من بود چون از استتار من خبردار شد از آن بترسید که از وی بواثق شکایت برم ، پس آن مبلغ را بمن فرستاد و مکتوبی از من در قبض مال بگرفت.

و از آن پس آن خادم مرا بدید و گفت امیرالمؤمنين مرا بتو فرستاده است که تو را ملاقات کنم و پرسش نمایم آیا این مال بتو رسیده است ؟ گفتم : بلی ،گرفتم صالح میگوید: از آن مال ضیعتی بخریدم و به آن علاقه جستم و معاش خود را در فواید آن مقرر ساختم و از اعمال و خدمت سلطنت دست بداشتم و به هیچ کاری از اعمال سلطانی مشغول نشدم .

محمد بن مخارق گوید: چون واثق در سریر خلافت بیعت یافت علي بن جهم بحضورش در آمد و شعر خود را بخواند .

قد فاز ذو الدنيا و ذوالدین *** بدولة الواثق الواثق هارون

و عم بالاحسان من فعله *** فالناس في خفض وفي لين

ما اكثر الداعى له بالبقا *** و اكثر التالي و التالي بأمين

و نیز این شعر خود را در خدمتش عرضه داشت.

وثقت بالملك الواثق بالله النفوس الف عن مقيل قاله

هلك يشقى به المال ولا يشقى الجليس

اسد تضحك عن الشداته الحرب العبوس

انس السيف به و استوحش العلق النفيس

يا بني العباس يأبى الله الا ان تسوس

واثق صلة سنيه بدو عطا کرد و از آنطرف قلم جاريه صالح بن عبدالوهاب در این دو بیت شعر تغنی نمود و تغنی او در این دو شعر و هر دو این گوشزد واثق شد و بآهنگ خریداری قلم بر آمد و بمحمد بن عبدالملك زيات امر کرد تا مولای قلم را حاضر کرد و قلم را از صالح بده هزار دينار بخرید.

در کتاب زهر الاداب مسطور است که ابو العيناء میگوید چون واثق ابراهيم

ص: 307

ابن ابی رباح را بزندان در افکند این خبر را که از این پیش بدان اشارت رفت بساخت بامید اینکه بواثق برسد و ابراهیم را نفع كند زيد بن علي بن الحسين گوید: در خدمت واثق حضور داشتم گاهی که آنداستان را در حضورش میخواندند پس بخندید و آن حکایترا مقرون بظرافت شمرد گفت ابوالعيناء این خبر را تمامت نساخته است مگر بسبب ابراهيم بن رباح و بفرمود تا او را از زندان بیرون کردند .

و آن خبر همانست که از این پیش بروایت مسعودی مرقوم داشتیم که از وي از خبر لشکر خلیفه و خود خلیفه و اخلاق امنای او بپرسیدند و هر یکرا جواب داد .

بیان پارۀ اشعار و حالات ابی تمام شاعر که در زمان واثق وفات کرده است

از این پیش در سوانح سال دویست و بیست و هشتم هجری که ایام خلافت واثق خلیفه بود بوفات ابی تمام حبیب بن اوس طائى شاعر مشهور واحوال اواشارت کردیم و چون در زمان سلطنت واثق وفات نموده و در حقیقت از شعراء عهدوائق شمرده می آید لهذا در این مقام بمختصری از اشعار و حالات او نگارش میجوئیم تا از ترتیب خارج نشود و بآنچه میعاد نهاده بودیم وفا بشود.

مسعودی در مروج الذهب از حسن بن رجاء حکایت میکند که گفت در آن زمان که در فارس بودم ابو تمام بآنجا بیامد و مدتی طویل نزد من ببود و اشخاص متعدد مرا خبر دادند که وی نماز نمی گذارد پس یکیرا بر گماشتم که باشد و حال او را در اوقات نماز پژوهش نماید و مکشوف گردید که خبر همان است که با من گذاشته اند و زبان بعتاب ابی تمام برگشودم و بنکوهش او سخن راندم ناچرا بترك نماز گوید.

ص: 308

از جمله جوابهای او این بود که من از مدينة السلام راه بر نگرفته ام و بخدمت تو روی نیاورده ام و این طرقات شانه را بزیر پای سپرده ام و نشاطی در نیافته ام و از رکسانی که در آن مؤاتي براي من نیست کسل هستم و نمیدانم برای کسیکه این نماز را میگذارد ثوابی و برای آنکس که نمی گذارد عقابی باشد .

میگوید چون این سخن بشنیدم سوگند با خدای بقتلش يك آهنگ شدم و از آن بترسیدم از اینکه بیرون از جهت مرتکب قتل و مسئول خون وی شوم چه ابو تمام گوینده این شعر است :

واحق الانام ان يقضى الدين امرؤ كان للاله غريما

و این قول مباین دلیل عقل است و مردمان در باره ابی تمام بردو عقیدت هستند که نقیض یکدیگر است پاره در حقش تعصب می ورزند و افزون از آنچه حق اوست او را بزرگ میخوانند و در توصیف او از اندازه بیرون میتازند و شعرش را بر تمامت اشعار شعراء فزون تر میخوانند و برخی از او منحرف و با او معاند هستند و محاسن او را نفی میکنند و برگزیده اشعارش را نکوهش مینمایند و معانی ظریفه او را که هیچکس بروی سبقت نداشته و متفرد بآن است زشت میشمارند .

از مبرد حکایت کرده اند که گفت در مجلس قاضی ابی اسحاق و اسماعیل این ابی اسحاق حضود داشتم و جماعتی حاضر بودند که نام جمله را یاد کرد از آنجمله حارثی بود که علی بن جهم شامی در حق وی این شعر گوید:

لم يطلعا الا لأبدة *** الحارثي وكوكب الذبولي

مسعودی گوید : این شعر در این مقام مرقوم افتاد و اگر چه بارشته کلام بابی تمام و شعر او تسلسل شد و این حارثی برای معاتبه ابی تمام انشاد نمود ونیکو آورد ومبرد بسبب حشمت قاضی ابی اسحاق شرم آورد که از حارثی تجدید قرائت شعر را نماید یا از وی برنگارد عبدالله بن سعدان که راوی این داستان است گوید من بمبرد اطلاع دادم که این شعر را حفظ کرده ام و بدو برخواندم سخت پسندیده داشت

ص: 309

و قرائت آن مکرد باعادت بخواست تا از من حفظ نمود.

وهو هذا :

جعلت فداك عبدالله عبدی *** بحجب الهجر عنه والبعاد

له لمة من الفتيان بيض *** قضوا حق الولاية والوداد

دعوتهم عليك و كنت ممن *** يعيبه على العقد الجياد

می گوید از وی پرسیدم که ابو تمام اشعر است یا بحتری گفت ابو تمام را استخراجات لطيفه و معانی ظریفه است و جید آن از شعر بحتری و از اشعار پیشینیان وی از جماعت محدثین اجود است و شعر بحتری از حیثیت استواء از شعر ابی تمام احسن است زیرا که چون بحتری قصیده گوید تمامت آن از طعن طاعن يا عيب عايب سالم است و ابو تمام شعر نادر نیکو می گوید اما بیت سخیف با آن شعر لطیف ردیف مینماید .

و همانند نیست مگر بغواصی که بدریا اندر شود و گوهر و سنگ بیرون آورد و هر دو در يك نظام و رشته باشد و شعر ابو تمام و بیشتری از اشعار شعراء باين نهج است و این بواسطه بخلی است که بأشعار خود دارند وگرنه اگر ابو تمام و دیگر شعرا از اشعار کثیره خود آنچه را که محل انکار و ناپسند است از میان اشعار ساقط نمایند ابو تمام شاعر ترین امثال و اقران خود خواهد شد.

میگوید: چون این سخنرا بشنیدم بر آن شدم و اشعار ابی تمام را در خدمتش قراءت کردم و آنچه از اشعار ناپسند و مقرون بخطاء و مذموم بود ساقط کردم و آنچه پسندیده و ممتاز بود منفرد ساختم و جمله اشعاری که بآن متمثل میشدند و بر السنه عامه و خاصه مردمان جریان داشت و بسیاری از آنچه از آن بخطا رفته بود یکصد و پنجاه بیت بود و در میان شعرای جاهلی و اسلامی هیچکس را نمیشناسم که از اشعار او و دیوان ابیات او باین مقدار قليل اشعار غير نبيل بیرون آورند.

و از آن پس مبرد گفت: به بحتری ختم میشود شعر و دو بیت برای من

ص: 310

بخواند و چنان میدانست که اگر این دو شعر را بشعر زهیر مضاف دارند در زمره آن جریان گیرد و آن دو بیت این است :

و ماسفه السفيه و ان تعدى *** با نجع فيك من حلم الحليم

متى احفظت ذاكرم تخطى *** إليك ببعض افعال اللثيم

می گوید : و از جمله اشعاری که از شعر بحتری در این مجلس مذکور نمودیم و محمد بن یزید مبرد بر نظرای خودش مقدم میشمرد این شعر او است که در باره بنى صاعد بن مخلد گفته است :

واذا رأيت مخايل ابني صاعد *** ادت اليك مخائل ابنى مخلد

كالفرقدين إذا تأمل ناظر *** لم يعل موضع فرقد من فرقد

و این شعر او است :

من شاكر عني الخليفة للذي *** اولاه من بر و من احسان

حتى لقد افضلت افضاله *** ورأيت نهج الجود حيث يراني

اغنت يداه يدي وشرد جوده *** بخلی فافقرني كما اغنانی

ووثقت بالخلق الجميل معجلا *** منه و اعطيت الذي اعطاني

و نیز این شعر بحتری است:

بل وددت بياض السيف يوم لقيتني *** مكان بياض الشيب كان مفرقى

و هم این شعر اوست :

دنوت تواضعاً وعلوت قدرا *** فشانك انحدار وارتفاع

كذاك الشمس تبعد أن تسامى *** و بدنو الضوء منها والشعاع

و این شعر بحتری است که در بارۀ فتح بن خاقان و مدح شجاعت او گفته است گاهی که فتح فرود آمده و شیر را کشته است :

حملت عليه السيف لا عزمك الثني *** و لا يدك ارتدت ولاحده نبا

فاحجم لمالم يجد فيك مطمعا *** و صمم لمالم يجد منك مهربا

وكنت متي تجمع يمينك و الملا *** لدى ضيغم لم تبق للسيف مصر با

ص: 311

و نیز این شعر اوست :

مازال صرف الدهر يؤيس صفقتي *** حتى رهنت على المنيب شبابي

و هم این شعر او است که در حق منتصر گوید :

وان عليا لأولى بكم *** و از کی بدا عندكم من عمر

و كان له فضله و الحجول يوم البراذين قبل الغرد

و این شعر اوست :

تعيب الغانيات على شيبي *** و من لى ان امتع بالمشيب

و بعد از این بیت از انتفاض صلح در میان عشیرت خود یاد نموده است و این شعر را گفته است:

اذا ما الجرح زم على فساد *** تبين فيه تفريط الطبيب

و للسهم الشريد اخف عباً *** على الرامي من السهم المصيب

و نیز این شعر بحتری است :

و ما منع الفتح بن خاقان نيله *** ولكنها الايام تعطى و تحرم

سحاب خطانی جوده و هو مسیل *** و بحر عداني فيضه و هو مقعم

اشکونداه بعد ان وسع الورى *** و من ذا يذم الغيث الامدمم

و محمد بن از هر گويد : إبراهيم بن مدبر با آن رفعت محلی که در علم و ادب و معرفت داشت در حق ابی تمام رأی جمیل نداشت و سوگند میخورد که هرگز شعری نیکو نگفته است روزی با او گفتم در این شعر ابی تمام چه فرمائی ؟

غدا الشيب مختطا بفودى خطة *** سبيل الردى منها الى النفس مهيع

هو الزور يجفو والمعاشر يحتوى *** و ذو الالف يقلى و الجديد يرفع

له منظر في العين ابيض ناصع *** و لكنه في القلب اسود اسفع

و نحن نرجيه على الكره والرضا *** وائف الفتى من وجهه وهو اجدع

و در حق آنکس که میگوید :

فان ارم عن عمر و تداعى به المدى *** فخانك حتى لم يجد فيه منزعا

ص: 312

فما كنت إلا السيف لافي ضريبة *** فقطعها ثم انثنى فتقطعا

و درباره کسیکه این شعر را گفته است:

شرف على اول الزمان وانما *** الشرف المناسب ما يكون كريما

و در حق دیگری که میگوید :

إذا أحسن الأقوام ان يتطاولوا *** بلا نعمة أحسنت ان تتطولا

و در حق دیگری گوید :

ممطر لي الحياة و المال لا القاك إلا مستوهباً او و هوبا

و إذا ما اردت كنت وشاء *** و اذا ما اردت كنت قليبا

و گوینده این شعر است :

خشعوا لصولتك التي عودتهم *** كالموت ياتي ليس فيه عثار

فالمشى همس و النداء اشارة *** خوف انتقامك والحديث سرار

ايامنا ايامنا معقودة اطرفها *** بك والليالي كلها اسحار

تبدى عقابك للعصاة و يفتدى *** رفقا الى زوارك الزوراء

و در حق کسی میگوید :

اذا او هدت ارضا كان فيها *** رضاك فلا تحن إلى رباها

مبرد می گوید: ازین اشعار آبدار بلاغت آثاری که از ابو تمام برای إبراهيم بن مدبر قراءت کردم گویا او را بروی اغراء نمودم چنانکه ابو تمام راسب

ولعن نمود .

پس بدو گفتم: چون چنین میکنی همانا عمر بن ابى الحسين طوسي راوية با من حدیث نمود که وقتی پدرش ابو الحسین او را نزد ابن الاعرابی بفرستاد تا اشعار هذیل را بروی قراءت کند و در طی انشاد اشعار بأراجيز رسیدند و این شعر ابی تمام را بر این مدیر بخواندم و نگفتم از أبو تمام است.

و عائل عذلته من عذله *** فظن إلى جاهل من جهله

ما غبن المغبون مثل عقله *** من لك يوما باخيك كله من

ص: 313

لیست ریمانی فدعنی ابله *** و ملك في كبره ونيله

و سوقة في قوله و فعله *** بذلت مدحى فيه باغى بذله

فجز حبل أعلى من وصله *** من بعد ما استعبدني بمطله

ثم اغتدى معتد یا بجهله *** ذا عنق في الجهل لم يخله

بلحظني في جده وهزله *** يعجب من تعجبى من بخله

لحظ الاسير حلقات كبله *** حتى كانى جنته بعذله

يا واحداً منفرداً بعدله *** اكسبته المال فلا تمله

ما يصنع الغمد بغير نصله *** والمدح مالم يكن في اهله

ابراهیم بن مدبر با پسرش گفت این اشعار را بنویس و او بر پشت یکی از کتب او رقم کرد آنگاه با ابراهیم گفتم فدایت گردم این اشعار از ابو تمام است گفت خرق خرق .

و این گونه سخن و کتمان از این مدیر قبیح است چه از جمله واجبات یکی این است که احسان هیچ محسن را خواه دشمن خواه دوست دفع و رد نکند و در هر کجا تحصیل فائده و نفعی ممکن بشود خواه از رفیع یا وضیع از دست نگذارند چنانکه از حضرت امیر المؤمنين علیه السلام است « الحكمة ضالة المؤمن فخذ ضالك ولو من أهل الشرك » حكمت گمشده مؤمن است پس بگیر گمشده خود را واگر چند از مشرکین باشد.

باین کلام مبارک از این پیش نیز اشارت شده است .

در مصطلحات والسنه مردم است گوهری اگر در دهان کلب باشد باید گرفت و نظر بنجاست سگ نکرد زیرا که آن گوهر را که تطهير نمودي پاك ونافع و سودمند است و البته هیچ گوهری گرانمایه تر و بادوامتر و سودمندتر از حکمت نیست زیرا که حکمت دلیل معرفت و توحید و تصديق «بما انزل الله تعالى و ماجاء به النبيون وقوانين شرعية الهيه» وترقى و تكميل نفوس وخير دنيا و آخرت و برهان اشعه انوار انسانیت و بر تر مواهب سنیه حضرت احدیت و عطایای خاصه خالق بریت است .

ص: 314

و چون در میده فیض بخل راه ندارد و شعاع شمس الشموس حقایق و هدایت بر همه چیز تا بنده است تا بر حسب استعداد فطرى مكنونات خود را ظاهر سازد و از طی مراتب قاصر نکرده خدای تعالی مشرک را نیز از این نعمت ابدی محروم می فرماید تا حمت بروی تمام شود و با چراغ روشن براه گمراهی نیفتد و اسباب فلاح از وی منقطع نشود و عذر موجه برای او باقی نماند و راه و چاه و سعادت و شقاوت را شناخته باشد و مكلف بقدر وسع بشود.

پس اگر برحسب لیاقت و حيث فطرت او نور بنار گراید و از راه بچاه شتابد از شقوت بخت خود اوست که از قصور عنایت و شمول رحمت و شخص چون بسعادت فطری قبول توحید و ایمان آورده است البته در تحصیل حکمت ساعی و موفق میشود أما غير مؤمن چون دارای این رتبت و مستعد حفظ این ودیعت نیست این است که میفرماید ساله مؤمن است.

بالجمله میگوید: از ای. وقد جمهر که از حکمای فرس و مشاهیر وزرای عالم و نخستین وزیر نامدار انوشیروان عادل میباشد مسطور است که گفت : «أخذت من كل شيء احسن ما فيه حتى من الكلب والهرة والخنزير والغراب» از هر چیز نیکوتر صفتی را که در آن است فرا گرفتم حتی از سگ و گربه وخوك و كلاغ .

گفتند از سگ چه فرا گرفتی؟ گفت: الفت او را با اهل و صاحب خودش و حراست و دفع شر از صاحبش . گفتند از کلاغ چه آموختی؟ گفت : شدت حذر و پرهیز ازشی و خطر . گفتند از خوک چه یافتی؟ گفت : بکور و صبح خیزی او در انجام حاجات خودش گفتند از زهره چه فرا گرفتی ؟ گفت حسن نعمت و تعلق بصاحبان و کاش هنگام مسألت و خواهش .

اما از شخص بزرگی سوال کردند چگونه این مقام رسیدی؟ گفت: «بیکور كيكور الغراب وتعلق كتملق الكلب وحرص كحرص الخنزير » بالجمله میگوید هر کی مانند این اشعار ابی تواس را که دلها بآن آرامش و آسایش خواهد و نفوس از لفت آن جنبش گیرد و گوشها بشنیدن آن راغب باشد و ذهن را از آن تشحیذ آید

ص: 315

و هر کسرا فریحه و فضل و معرفتي باشد میداند که گوینده این اشعار در اجادت و نهايت بلاغت و لطافت و ظرافت بدورترین مقاصد و برترین نهایت آن رسیده است و هر کس بر خلاف این گوید از خویشتن بکاسته و بر معرفت و اختیار و اختبار خودش طعن زده است و بهوای نفس خود سخن کرده است .

ابن عباس می گفت «الهوى إله معبود» و با این قول خدای سند آورده «أفرأیت من اتخذ إلهه هواه»

مسعودی میگوید ابو تمام را اشعاری نیکو و لطیف و استخراجات بدیعه است گفته اند از یکی از شعر شناسان را از مقام شعر و شاعری ابی تواس پرسیدند گفت «كأنه جمع شعر العالم فانتخب جوهره» گویا آنچه شعر در صفحه روزگار گفته شده است فراهم کرده اند و جوهر آنرا انتخاب کرده اند یعنی شعر ابي تمام از تمامت اشعار شعرای هر عصری برتر و نفیستر و برگزیده تر است.

و چنان بود که ابونواس کتابی تألیف نمود و حماسه نام کرد و پاره مردمان كتاب الخبيئة ناميده است و در این کتاب اشعار شعرا را انتخاب کرده بود و بعد از وفاتش بیرون آمد.

و ابو بكر صولی کتابی تصنیف نمود و اخبار ابی تمام و اشعار او را و تصرفات او را در انواع علوم خود و مذاهب خودش در آن کتاب جمع نمود و ابوبکر صولی استدلال کرده است بآنچه توصیف نموده است از ابو تمام بآنچه یافته است از شعرش باین شعر او که در توصیف خمر انشاء نموده است .

جهمية الأوصاف إلا انهم *** قد لقبوها جوهر الاشياء

و مسعودی در مروج الذهب از اشعار حسن بن وهب که در مرثیه ابی تمام گفته است مقداری رقم نموده است چون پاره از آنرا در ذیل حال او در کتاب مشكورة الادب و این کتاب مستطاب نوشته ایم محتاج بنگارش نبود و حسن بن وهب در این اشعار بدیمه رثائیه از فضل و ادب و فطانت و اصالت رأى و مراتب جزالت سخن و حسن اشعار او شرح داده است .

ص: 316

و عقیدت راقم حروف در حق ابی تمام این است که چون در اغلب فنون وصفات انشاء اشعار نموده است هر شعری در مذاق اهلش نهایت امتیاز را دارد مثلاً در خمريات اگر شعری گفته است چنان انشاء نموده است که در مذاق شرابخوار از می خوشگوار تر است .

گاهی در صفات خوبرویان جهان و سر و قدان روزگار ذكوراً و اناثاً مضاميني طرح کرده است که از دیدار حور العین خوش آینده تر است. گاهی در صفت بزم و تغنی و غوانی و مقامرات و اغانی اشعاری بیادگار

گذاشته است که بارید و نکیسارا زنده ساخته است .

ایگاهی در صفت عشق و عاشقی ابیات معالی صفاتی گفته است که مجنون ولیلی را دیوانه و واله مضامین نموده است .

گاهی در امر مباشرت و لذت مخالطت مضامین بدیعه بکار برده است که از لذت دیدار معشوق برای عاشق عزیز تر است.

گاهی در صفت جود وعطاء بذل وكرم مضاميني بكار برده است که روان حاتم طی و اجواد جهان را خرم گردانیده است .

گاهی در صفت سماحت و شجاعت و جلادت الفاظی یاد نموده است که روان دلیران روزگار را شاد خوار کرده است .

گاهی در فنون زهد و فنای عالم و عدم وفای روزگار و ابنای دنیای غدار وزوال نعمت و كمال نعمت و مواعظ و نصایح بیانات نموده است که برای طبقه زاهدان سر مشق وافی است.

گاهی در مدایح و جدیات بیانات دارد که فصحای روز کار را دچار عجز و انکسار گردانیده است گاهی در تشجیع و تحریص سخنان آورده است که زمین ساکن را از گردنده گردون گردنده ای و پیر فراوارا از جوان بحجله عروس تازه خواهنده تر نماید و گاهی در عرصه هزل و بیهوده سرائی چنان سخن سنج گردد کو کوئی از سخن جد و سخته گوئی بیخبر است وقس على هذا.

ص: 317

و هر کسرا قریحه و فضل و معرفتي باشد میداند که گوینده این اشعار در اجادت و نهايت بلاغت و لطافت و ظرافت بدورترین مقاصد و برترین نهایت آن رسیده است و هر کس بر خلاف این گوید از خویشتن بکاسته و بر معرفت و اختیار و اختبار خودش طمن زده است و بهوای نفس خود سخن کرده است.

ابن عباس می گفت: «الهوى إله معبود و با این قول خدای سند آورده «أفرأيت من اتخذ إلهه هواه»

مسعودی میگوید ابو تمام را اشعاری نیکو و لطیف و استخراجات بدیعه است گفته اند از یکی از شعر شناسان را از مقام شعر و شاعری ابی تو اس پرسیدند گفت كأنه جمع شعر العالم فانتخب جوهره ، گویا آنچه شعر در صفحه روزگار گفته شده است فراهم کرده اند و جوهر آنرا انتخاب کرده اند یعنی شعر ابي تمام از تمامت اشعار شعرای هر عصری برتر و نفیستی و برگزیده تر است .

و چنان بود که ابو نواس کتابی تألیف نمود و حماسه نام کرد و پاره مردمان كتاب الخبيثة ناميده است و در این کتاب اشعار شعرا را انتخاب کرده بود و بعد از وفاتش بیرون آمد.

و ابوبکر صولی کتابی تصنیف نمود و اخبار ابی تمام و اشعار او را و تصرفات او را در انواع علوم خود و مذاهب خودش در آن کتاب جمع نمود و ابوبکر صولی استدلال کرده است بآنچه توصیف نموده است از ابو تمام بآنچه یافته است از شعرش باین شعر او که در توصیف خمر انشاء نموده است .

جهمية الاوصاف إلا انهم *** قد لقبوها جوهر الاشياء

و مسعودی در مروج الذهب از اشعار حسن بن وهب که در مرثیه ابی تمام گفته است مقداری رقم نموده است چون پاره از آنرا در ذیل حال او در کتاب مشكوة الادب و این کتاب مستطاب نوشته ایم محتاج بنگارش نبود و حسن بن وهب در این اشعار بدیعه رثائیه از فضل و ادب و فطانت و اصالت رأی و مراتب جزالت سخن و حسن اشعار او شرح داده است .

ص: 318

خواهند بود اما يقيناً حالات و حرکات و سکنانی که مخصوص باحیاء است در آنها نیست و اگر بود زنده بودند و جای در خاک نمی نمودند و مرد مرا از فوائد شريفه وجود شریف خود محروم نمیداشتند و از آنچه مربی و حافظ ابدان و نفوس بشريه و روح حیوانیست مهجور نمی گشتند .

پس این حال نیز برای اینست که اولاً قدرت خدای تعالی مکشوف آید که این ابدان طیبه را از طعمه خاك و صدمات حوادث و لطمات افلاك محفوظ گردانید دیگر اینکه بقدرت کامله ارواح طیبه ایشان را بمراکز مقدسه که خواست ببرد.

دیگر اینکه ابدان بلاروح را که البته بایستی فاسد و فانی گردد نگاهبان شد و از وصول رياح نوائب ورماح نوازل و صوادر فنا و قواطع بلاحفظ و حراست فرمود تا مصداق « كل من عليها فان ويبقى وجه ربك ذو الجلال والاكرام وانك ميت وانهم ميتون و كل نفس ذائقة الموت و اذا جاء أجلهم لا يستأخرون ساعة ولا يستقدمون » و امثال آن ظاهر و معین گردد.

آنکه نموده است و نمیرد خدا است .

اگرچه میتوانیم بگوئیم این ابدان طاهره و هیاکل منوره و صور مقدسه که مظاهر جلال و جمال الهی هستند اگرچه بر حسب صورت ظاهر در انظار ظاهر نگرد، عنوان بشر هستند اما بر حسب باطن غیر از دیگران باشند و اگر یکسان بودی بایستی در قبول حوادث و آفات نیز منافات نداشته باشند و بعد از وفات همان تغییرات و حالات که برای سایر ابدان روا میداریم در آنها نیز بدون هیچ مانعی جایز بدانیم .

پس این تفاوت از چیست و اگر عنصر ایشان با دیگر دارایان عناصر مساوی بود از چه روی در این احوال نیز تساوی ندارند چنانکه در طی این کتب مبارکه كراراً اشارت رفت که ابدان ایشان نیز غیر از دیگر مردم میباشد والاجسم کثیف نمی تواند با لطیف اتصال جويد وخاك نمي تواند در مركز افلاك منزل كند وصاحب

ص: 319

تاج معراج گردد بلکه ابدان ظاهربة ايشان نيز من حيث الباطن از ارواح لطيفتر و شریفتر است .

و از این است که با همین بدن عنصری و قالب آخشیجی نما بعرش اعلا میروند. بلکه از کثرت لطافت البسه فریشته را با کسیه واغشيه عرشیه می رسانند پس میتوان گفت : ابدان مقدسه منوره ایشان از عناصر اربعه ارفع والطف است چه اگر چنین بودی از مکان خود بمکانی و محلی که حق او نیست ارتقا نمی جست.

و اگر در انظار ما چنین میآیند برای اینست که خود را مجانی ما نمایند تا بتوانیم از ایشان مستفید شویم و بایشان توسل جوئیم و ایشان را واسطه و شفیع خود سازیم و دنیا و آخرت خود را از ایشان منظم و بصلاح و صواب وسداد ورشاد مقرون شویم.

اگر این نمایش را بما نمیدادند ازین جمله مهجور و محروم می ماندیم غیر از ابدان روحانیه انواریه کدام بدن تواند این آیات و معجزات باقیه را ظاهر ساخت و در يك آن در همه جا حاضر و گاهی دو جسم در يك جسم و يك جسم در دو جسم نموده آید و بر همه عوالم آگاه و حاکم گردد وچون در طی این کتب میاز که باين قسم بيانات و تشریحات مبسوطاً اشارت رفته است تجدید بدان حاجت نمیرود .

بیان پاره اخبار و احکام مختلفه که از حضرت امام علی نقی علیه السلام وارد است

در کتاب وسائل الشيعه شیخ حر عاملی مسطور است که جناب عبدالعظیم بن عبد الله حسني علیه السلام فرمود : بحضرت سید و آقايم علي بن محمد صلوات الله عليهما مشرف شدم و عرض کردم همیخواهم دین خود را بحضرت تو عرضه دهم، فرمود: «هات يا أبا القاسم» بياور ومعروض دار اى أبو القاسم .

ص: 320

عرض کرد می گویم « إن الله واحد الى أن قال و أقول إن الفرايض الواجبة بعد الولاية الصلاة والصوم والحج و الجهاد والأمر بالمعروف والنهي عن المنكر » خداوند تعالی یکی است ، تا آنجا که عرض کرد: میگویم بدرستیکه فرایض واجبه بعد تصدیق بولایت اولیای یزدانی نماز و زکاة و روزه و حج نهادن و قتال در راه خدای نمودن و امر بمعروف و نهی از منکر است.

علي بن محمد علیهما السلام فرمود « يا أبا القاسم هذا والله دين الله الذي ارتضاه لعباده فاثبت عليه ثبتك الله بالقول الثابت في الحياة الدنيا وفي الآخرة » اى ابو القاسم سوگند با خدای این دین همان دینی است که خداوند تعالی برای بندگانش مرتضی و مختار برگزیده داشته است پس بر این دین ثابت بمان خداوندت باین دین و قول ثابت در زندگانی دنیا و آخرت ثابت بدارد.

ازين خبر مبارك و فرایض دينيه معلوم میشود و هم مکشوف می آید که قبول ولایت بر تمامت فرایض اقدم و اشرف و ارجح است و اگر قبول ولایت نشود در قبول فرایض سودی نیست چنانکه اخبار کثیره در این باب وارد است ، و ازین پیش اشارت کردیم که بنی الاسلام على خمسة اشياء على الصلوة والزكاة والحج والولايه .

مجلسی اعلی الله مقامه میفرماید: جهاد از توابع ولایت و لوازم آن است و امر بمعروف و نهي از منکر داخل در آن است، و از حضرت صادق سلام الله عليه وارد است: «اثا فى الاسلام ثلاثة الصلاة والزكاة والولاية لانصح واحدة منها إلا بصاحبتها» و حضرت ابی جعفر علیه السلام می فرماید « بنی السلام علی خمس : على الصلاة والزكاة والصوم والحج والولاية ، ولم يناد بشيء ما نودى بالولاية .

اسلام را سه پایه است : یکی نماز و دیگر زکاة و دیگر ولایت است و ندا نشده است بچیزی مثل ندائیکه بولایت اسلام شده است کلمات امام علیه السلام بر حسب اقتضای وقت و مناسبت حال سامع وملاحظة نقية وحكمتهای دیگر است ، چه گاهی نظر بحال مخاطبین مخالفین از ولایت ام نمی برد و گاهی ولایت را شرط می شمارند و گاهی بنیان اسلام را بر پنج و گاهی بیشتر و گاهی کمتر مذکور می دارند .

ص: 321

شاید اگر به پاره مناسبات و خطاب باصحاب خاص عارف عالم محرم باشد بنای اسلام بعد از شهادت بوحدانیت و رسالت بهمان ولایت باشد ، زیرا که سایر فرایض نسبت بولایت در حکم فروعات است بعد از قبول ولایت بادای دیگر تکالیف تکلیف میشوند و فرایض را از روی حقیقت و صدق رویت و نهایت بصیرت بجای آوردند و الا حاصلی نخواهد داشت این است که میفرماید « ولم يناد بشيء ما نودي بالولاية ، و چون دقت نمایند ولایت اصل و بقیه فرع است و چون از این پیش در این باب و دلایل آن مشروحات مفصله ذکر شده است حاجت به تکرار نیست .

و دیگر مقام و منزلت و سودد و سعادت و جلالت حضرت ابی الحسن ثالث صلوات الله عليه مکشوف میشود که مانند عبدالعظیم حسنی شخصی عظیم المقدار که مخاطب بسيد عليم محدث کریم و صفات دیگر است که عبارت در خور ولی و امام است مانند طفل ابجد خوان در حضور پیشوای زمان عرض دین و مسائل مینماید و قبول آنحضرت را شرط صحت دین خود می شمارد و آنحضرت با آن سلطنت و استیلا جواب میدهد و در حقش دعا میکند که خدای تعالی او را در قبول ولایت که موجب حصول سایر وسائل و مقاصد است ثابت بگرداند.

و نیز در همان کتاب از عبیدالله بن موسی از جناب عبدالعظیم حسنی از علی ابن محمد الهادی از آباء بزرگوارش صلوات الله علیه مروی است که أمير المؤمنین علیه السلام فرمود «من دخله العجب هلك» در هر دلي وسينه ومغزي صفت عجب داخل شود هلاك گردد .

و از علل این خبر این است که چون کسی متکبر شود و برخود ببالد و بنازد اولاً در امور عبادت مساهله کند و آن تواضع و تخاشع که مشروط عبودیت چنانکه باید رعایت نکند دیگر اینکه او را ننگ و عار آید که از عقلا و علماي روزگار بپرسد و بشنود ، لاجرم از افاضات ایشان محروم بماند و علوم ایشان که غالباً راجع بامر معاش وحفظ الصحه است محروم گردد .

و از آنطرف برأى و انديشه ناقص اتكاء وانكال و اعتماد جوید و در اقدامات خود بسی لغزشها و خطاها نماید دیگر اینکه او را تنگ باشد که فرائض و مستحبات

ص: 322

اکیده را متحمل شود و در حضرت خدای مغضوب و مردود گردد و در هر دوجهان هالك و باطل بماند .

دیگر در آن کتاب از أبي الحسن عسكرى علیه السلام مردیست که فرمود : « التسريح بمشط العاج ينبت الشعر في الرأس و يطرح الدود من الدماغ ويطفى المرار و ينقى اللثة والغمور » شانه زدن بشانه عاج موی سر را میرویاند و کرم را از مغز میدواند و مرار و شدت و حدت آنرا خاموش میکند و گوشت دندان و غمو رز هومت آنرا پاک میسازد .

و نیز در آن کتاب از ابو هاشم جعفری مروی است که گفت بخدمت حضرت ابی الحسن عسکری صلوات الله علیه در آمدم پس یکی از کودکان آنحضرت بیامد و گلی بآنحضرت بداد آنحضرت بگرفت و ببوسید و بر هر دو چشم مبارکش بگذاشت از آن پس فرمود ای ابوهاشم « من تناول وردة أوريحانة فقبلها ووضعها على عينيه ثم صلى على محمد والائمة علیهم السلام كتب الله له من الحسنات مثل رمل عالج و محى عنه من السيئات مثل ذلك ».

هركس كلي يا ريحانه بگیرد پس صلوات برعمد وأئمه صلوات الله عليهم بفرستد خداوند تعالى بعدد ريك كوه عالج برای او حسنات بنویسد و مانند همین شمار از سیئات او محو سازد.

و دیگر در آن کتاب از حمد بن عبدالرحمان همدانی مروی است که مکتوبی بحضرت ابى الحسن ثالث علیه السلام معروض و از وضو براي نماز در غسل جمعه بپرسيدم در جواب رقم فرمود : «لا وضوء للصلاة في غسل يوم الجمعه ولا غيره» چون در روز جمعه یا غیر از آن غسل نموده باشند وضوء لازم نیست چنانکه از حضرت باقر علیه السلام در این باب سوال کردند فرمود : « وای وضوء اطهر من الغسل » و ابو عبد الله علیه السلام فرمود «الوضوء بعد الغسل بدعة ».

و دیگر در کتاب مزبور از حد بن علي بصرى مسطور است که گفت از حضرت ابي الحسن اخیر علیه السلام سئوال کردم که دختر شهاب در ایام اقراء خود قعود مینماید و چون غسل میکند قطره بعد از قطره دوام میجوید یعنی بعد از غسل قطرات خون

ص: 323

میبیند فرمود : « مرها فلتقم بأصل الحائط كما يقوم الكلب ثم تأمر امرأة فلتغمز بين ركيها غمزاً شديداً فانه انما هو شيء يبقى في الرحم يقال له اراقة فانه سيخرج كله ثم قال لا تخبروهن بهذا و شبهه و ذروهن وعلتهن القذرة.

او را فرمان کن تا برخیزد باصل دیوار چنانکه می ایستد سگ یعنی یکپای خود را هنگام بول انداختن بلند میکند بعد از آن زنیرا امر نماید تا میان دو ور کشرا فشاری سخت بدهد چه این قطرات چیزی است که در رحم مانده است و آن را اراقه نامند و چون چنین کند بتمامت بیرون آید .

بعد از آن فرمود این امر و مانند آنرا بزنها خبر ندهید و ایشانرا با آنحال و علت پلید خود بجای گذارید. محمد بن علی بصری میگوید ما با آن زن بر اینگونه رفتار کردیم و آن قطرات از وی منقطع شد و تا گاهی که بمرد بدوعود ننمود.

و دیگر در آن کتاب مسطور است که احمد بن قاسم در ذيل مكتوبي بآن حضرت عرض کرد که مؤمنی میمیرد و مرده شوی بشستن و غسل او می آید و جماعتی از گروه مرجئه آیا باید این مؤمن را بطوریکه معمول عامه است غسل بدهند و او را معمم نگرداند و جریده با او مقرر ندارد.

در جواب رقم فرمود « يغسل غسل المؤمن وان كانوا حضوراً واما الجريده فليستخف بها ولا يرونه وليجهد في ذلك جهده » بايد مؤمن را بطور یکه غسل مؤمن را بجای می آورد غسل بدهد اگر چه آنجماعت حضور داشته باشند و اما جریده را باید بطور مخفی کار کند و آنجماعت آنرا ننگرند و چنانکه او را ممکن است در اخفای آن جد وجهد نماید .

و نیز در آن کتاب از علی بن بلال مروی است که بحضرت ابي الحسن ثالث مکتوبی بعرض رسانید که مردی در بلادی میمیرد که در آنجا درخت خرما نیست آیا جائز است که در مکان جریده چيزي از درخت بگذارند که غیر از نخل باشد چه از پدران بزرگوارت علیهما السلام رسیده است که مادامیکه جریدتین تر باشد هذا برا از میت دور میگرداند و جریده برای مؤمن و کافر سودمند است .

ص: 324

در جواب مرقوم فرمود يجوز من شجر آخر رطب ، جایز است که جریدتین را از درختی دیگر که تر باشد قرار دهند.

وهم در آن کتاب مسطور است که از حضرت ابى الحسن ثالث صلوات الله عليه پرسیدند که جایز است از جامه و ثیابی که در بصره بر طریق عمل عصب یمانی از قز یعنی ابریشم یا کج و قطن و پنبه باشد میتوان مردگانرا با آن کفن ساخت فرمود «اذاکان القطن اكثر من القز فلا بأس» اگر پنبه از قز بیشتر باشد باکی ندارد.

و هم در آن کتاب مذکور از حضرت ابی الحسن ثالث سلام الله تعالى عليه اطلاق در اینکه قبر را بساج فرش کنند یا با چوب ساج بر میت مطبق گردانند سئوال کردند وارد است یعنی اگر زمین نمناك و سست باشد روا میباشد.

و دیگر در آن کتاب از محمد بن علي بن الحسين مردیست که چون علي بن محمد عسکری وفات کرد حسن بن علي عسكري سلام الله عليهما را نگران شدند که از سرای بیرون شده بود و پیراهن مباركشرا از جلو و عقب شکافته بود چنانکه ابوعون ابرش که از اقارب نجاح بن سلمه بود بر حضرت ابی محمد حسن عسکری نوشت : مردم در این کردار تو که در وفات پدرت ابو الحسن علیه السلام عشق قميص فرمودي سخن میرانند .

فرمود اي احمق «مالك وذاك» ترا با این کار چکار « قدشق موسی علی هارون » موسی پیغمبر پیراهن خود را در وفات برادرش هارون پیغمبر چاك نمود.

و نیز در وسائل الشیعه از موسی بن قاسم مروی است که از حضرت علي بن محمد صلوات الله عليهما پرسیدم که اگر خوکی بجامه برسد و خشك باشد آیا پیش از آنکه غسل داده شود نماز در آن جایز است ؟ فرمود « نعم ينضحه بالماء ثم يصلى فيه ، الحديث » بلی جایز است به آب بگذرانند و در آن نماز گذارند - الی آخر الحديث .

و نیز در آن کتاب از احمد بن موسی بن قاسم در ذیل حدیثی مسطور است که از حضرت علي بن محمد علیهما السلام سؤال کردم که موش و مرغ خانگی و کبوتر و اشباه آن پلیدی و قذر را در زیر پای میسپارند و از آن بعد برجامه می گذراند

ص: 325

آیا باید آن جامه را غسل داد ؟ « قال ان كان استبان من أثره شيء فاغسله و الافلا بأس » اگر نشانی از آن پلیدی در جامه حاضر باشد بشوي وگرنه لازم نیست.

و هم در وسائل از داود نصری مروی است که روزی در خدمت حضرت ابی الحسن ثالث علیه السلام مشرف بودم و آن حضرت جلوس فرموده حدیث می فرمود نا آفتاب جهان تاب فرونشست آنگاه میفرمود تا شمعی بیاورند و آنحضرت نشسته و حدیث میراند و چون بیرون شدم شفق نیز پیش از آنکه نماز مغرب را بگذارد غایب شده بود بعد از آن آب بخواست و وضو بساخت و نماز بگذاشت .

بندۀ نگارنده گوید خوشا آن روزگار و مردم آن روزگار و سعادتمندی آن روزگار که نورخدای را میدیدند و با آن امام زمان و پیشوای زمین و آسمان و ولی حضرت سبحان می نشستند و در ظلمت کده دنیا جنت المأوى و عوالم عقبی را نگران میشدند اگر کسی خوب تأمل و تفکر و تعقل نماید می فهمد بچه نعمتی بزرگ و دولت عظیم وسعادتى جسيم وشرافتي عميم عمیم که برای هیچکس جز در زمان امام علیه السلام ممكن نیست مرزوق بوده اند.

ایکاش چنانکه باید قدر میدانستند و شکر می گذاشتند و قلوب خود را از انوار ايزدي آثار برخوردار و روشن میساختند « یا ليتنا كنا معهم » في الحقيقة عجیب مجالس پر بهایی بوده است که هزاران شمس را از آن فرو بها باشد وچه محاضر پر فایده بوده است که هزاران موسی عمران و عیسی بن مریم و انبیای مسلم و حکمای معظم و علماي ابرار را برخوردار میفرموده است ، هر چه تصور بکنیم از توصیف معیار و میزانش عاجزیم .

مگر اینکه از یزدان تعالی خواستار شویم که محض فضل و کرم خودش ما را به زیارت حضور نوراندر اورش حضرت شريك القرآن والی عصر و زمان عجل الله تعالی فرجه مفتخر و مسرور فرماید و اگر زنده نمانیم باري باين آرزو که داریم چنانکه وعده فرموده است زنده بگرداند و در رکاب همایونش بنعمت خدمت و دولت شهادت کامکار فرماید « اللهم اشهد بذالك انك عزيز الغفار ».

ص: 326

و نیز در وسائل از محمد بن علي بن عیسی مروی است که گفت : بسوی شیخ يعنى بحضرت هادی امام علي نقي (ع9 نوشتم و از نماز کردن در و برو اصناف آن سئوال کردم آیا صلاحیت دارد در جواب رقم فرمود : « لا احب الصلاة في شيء منه من دوست نمیدارم نماز را در چیزی از آن .

میگوید دیگر باره در جواب آنحضرت نوشتم که من و قومی که با ایشان هستم در حال تقیه میباشم و شهرهای ما بلادی است که هیچکسرا ممکن نیست که در آنجاها سفر کند و و بر نباشد و برجان خودش ایمن نیست که و برش را از تنش بیرون کند و برای مردمان ممکن نیست آنچه برای ائمه ممکن است پس چه میبینی و امر میفرمائی تا در این باب بآن عمل کنیم.

میگوید جواب از آنحضرت بمن باز آمد « تلبس الفنك والسمور » از پوست قاقم و سمور جامه کن. جوهری میگوید و برة جانوری است کوچکتر از گربه و بفارسى ونك گويند و بر جمع آنست و بر بفتحتین پشم شتر و پشم ناك شده .

و صاحب مجمع البحرین میگوید و بر در حدیث رسیده است که از مسوخ است و بتسکین جانور کی است کوچکتر از گربه خاکستری رنگ و دم ندارد لكن مثل اليه ودنبه خروف و در خانه ها اقامت میکند و بقولی از جنس بنات العرس است و بتحريك پشم شتر و خرگوش و روباه و امثال آن و بمنزله صوف از گوسفند است و بعضی از فضلا نوشته مراد از و بر در این حدیث مذکور پشم حیوانی است که ماکول اللحم نباشد چنانکه بر متامل مخفی نیست و این قول متین است چه از فحوای کلام سائل وجواب مجدد امام علیه السلام معنی را چنین میرساند و العلم عند الله تعالى.

و نیز در آن کتاب در باب جواز صلاة در خزی که مخشوش بوبر و پشم خرگوش و روباه و امثال آن باشد می اویسد که حضرت ابی عبدالله صلوات الله علیه فرمود نماز در خز خالص را باکی نیست اما خزیکه مخلوط بوبر ارائب يا غير ذلك از آنچه شبیه بآن باشد روانیست پس در آن نماز نگذار و بروایت بشر بن بشار نماز در خزی

ص: 327

را که بویر ارانب مغشوش باشد تجویز فرموده است .

و داود نصري گوید مردى بحضرت ابى الحسن ثالث علیه السلام در آمد و آن خبر مذکور را بهمان گونه از آنحضرت روایت مینمامد یعنی همانطور جواب فرمود و صاحب وسائل مؤید این خبر را یعنی این تجویز را بر تقیه حمل کرده اند و ممکن است حمل بر مقام ضرورت و بر انکار نیز نمود چنانکه اخبار وارده دیگر بر آن دلالت میکند.

صدوق عليه الرحمه میفرماید آنچه در لباس مخلوط بكرك خرگوش که نماز در آن جایز است برسبیل رخصت وارد شده است که در حال اضطرار میتوان پوشید یا مطلقا که نهی بر سبیل کراهت باشد و اصل معمول به آنست که نماز در خز غیر مخلوط بكرك خرگوش جایز است .

و نیز در وسائل سند بحضرت علی بن محمد هادی صلوات الله عليهما میرسد که از آباء عظامش از حضرت صادق علیهم السلام روایت میفرماید : ان الله يحب الجمال والتجمل ويبغض البؤس والتباؤس فان الله اذا أنعم على عبده بنعمة احب ان يرى عليه اثرها، بدرستیکه یزدان متعال دوست میدارد جمال و تجمل را و دشمن میدارد اظهار فقر وفاقت بسوی مردمانرا .

همانا خداوند تعالی چون نعمتی را به بنده خودش انعام و عطا فرمود دوست میدارد که نشانشرا بر وی بنگرد عرض کرد چگونه است این فرموده ينظف توبه و يطيب ريحه و يجصص داره و يكنس افنيته حتى ان السراج قبل مغيب الشمس ينفى الفقر ويزيد في الرزق ، جامه اش را نظیف و پاک و پاکیزه و خودش را خشبوی و سرایش را بگچ سفید گرداند و پیشگاه خانه خود را بجاروب پاك بدارد حتی اینکه افروختن چراغ قبل از غروب آفتاب فقر را میبرد و روزیرا می افزاید.

در کتاب استبصار از ابراهیم بن مهزیار در ذیل حدیثی مذکور است که پس از آن بیرون آمد یعنی حضرت ابى الحسن ثالث علیه السلام پس کرسی برای آنحضرت گذاشتند و بر آن جلوس فرمود و برای علی بن مهزیار کرسی از طرف بسار آن حضرت

ص: 328

بر نهادند و بر آن بنشست الخبر .

معلوم باد در اخبار سابقه و استعمال ائمه هدى صلوات الله عليهم البسه پر بها و خز و جز آن مؤید این خبر مسطور شد و حکم عقل نیز دلالت مینماید که از آنجا که « ما حكم به الشرع حکم بالعقل » بدیهی است که انواع نعمتهای الهیه برای آسایش و آرامش و آرایش خلق است میفرماید « واما بنعمة ربك فحدث ».

با اینکه میفرماید از جلود انعام برای شما لباس مقرر داشتیم یا از لحوم ودسوم وفواكه وبقولات و حبوبات و غلات و جز آن مأكولات ومشروبات گردانیدیم و از معدنیات و جواهر کوه و دریا برای شما بیافریدیم و روز و شب را برای کسب و راحت شما قرار دادیم .

پس اگر خدای نخواستی و بتحديث آن امر نفرمودی از چه می آفرید و حلال و حرام آنرا باز مینمود گچ و آجر پخته و خشت خام و سنگ و آهك وخاك برای ابنیه و بیوت و سایر اماکن است و پاکیزگی و خوش ہوئی ولباس خوب و اسباب مرغوب برای سهولت امور معاشیه و مطلوبیت دیدار و پیشرفت کار و گرمی بازار است .

بخصوص اگر انفاق هم بشود بهتر شکر نعمت را بجای آورده اند به آنکه خوش بخورند و بنوشند و در اماکن جلیله بیارمند و همه گونه تجمل و نعمتی را داشته باشند اما رعایت همسایه و فقراء نشود و او جز آه و سوز بهره نیابد و این خود معصیتی است .

و نیز در کتاب وسائل الشيعه مسطور است که علی بن مهزیار از حضرت ابی الحسن ثالث علیه السلام سئوال نمود که مردی در بیابان راه میسپارد و هنگام نماز فريضه او میرسد و اگر بخواهد از بیابان بیرون شود وقت نماز فوت می شود پس با نماز چه سازد و حال اینکه نهی شده است که در صحرا نماز گذارند فرمود « يصلى فيها يتجنب قارعة الطريق » در بیابان نماز گذارد اما در جائی نماز کند که راهگذر مردم نباشد .

ص: 329

در كتاب حلية المتقين مسطور است که ابن طاووس بروایت قاسم العلى نقل کرده است که صافی خادم حضرت امام علی النقی صلوات الله عليه رخصت طلب کرد تا آنحضرت اجازت بدهد که بزیارت جدش امام رضا علیه السلام مشرف شود .

فرمود با خود انگشتری بدار که نگینش عقیق زرد باشد و نقش نگین « ماشاء الله لا قوة الا بالله استغفر الله » باشد و بر روي ديگر نگين محمد وعلي را نقش کرده باشند چون این انگشتریرا با خود داشته باشی از شر دزدها و راه زنان در امان يزدان باشی و براي سلامتی تو تمامتر است و دین ترا نگاهدارنده تر است .

خادم گفت بیرون آمدم و انگشتری را که آنحضرت فرمود بدست آوردم و بازگشتم تا وداع نمایم وداع کردم و دور شدم فرمان کرد تا مرا باز گردانیدند چون برگشتم فرمود : ای صافی عرض کردم لبيك اى آقای من فرمود باید انگشتر فیروزه هم نیز با خود داشته باشی همانا در میان طوس و نیشابور شیری با تو بر خواهد خورد و قافله را از رفتن باز خواهد داشت تو پیش برد و این انگشتری را بشیر بنمای و بگو مولای من میفرماید دور شو .

و باید بریکطرف فیروزه « الله الملك » نقش کنی و بر طرف دیگر « الملك الله الواحد القهار » زيرا كه نقش انگشتری جناب امیر المؤمنين علیه السلام « الملك الله » بود چون خلافت بحضرتش برگشت « الملك لله الواحد القهار » نقش کرد و نگین آن فیروزه بود چون چنین کنی از حیوانات درنده امان بخشد و باعث ظفر و غلبه در جنگها میشود.

خادم گوید: بسفر برفتم و سوگند با خدای در همان مکان که آنحضرت بفرمود شیر بر سر راه آمد و آنچه امام علیه السلام امر فرموده بود بجای آوردم شیر برگشت چون از زیارت باز شدم آنچه بر من بگذشته بود در خدمت آنحضرت عرض کردم فرمود: يك چيز مانده که نقل نکردی اگر خواهی من نقل کنم .

عرض کردم ای آقای من شاید فراموش کرده بودم فرمود شبی در طوس نزد يك روضه امام رضا علیه السلام خفته بودی گروهی از جنیان بزیارت قبر میرفتند آن نگین

ص: 330

را در دست تو دیدند و نقشش را میخواندند و از دست تو بیرون آوردند و نزد بیماری که داشتند بردند و آن انگشتری را در آب شستند آب را به بیمار خود خورانیدند و بیمار ایشان صحت یافت و از آن پس انگشتری بازگردانیدند و تو در دست و است کرده بودی و ایشان بدست چپ تو در آوردند.

چون سر از خواب برداشتی سخت در عجب شدی و سبیش را ندانستی و بر بالین خود یاقوتی یافتی آن را برداشتی هم اکنون همراه تو است بیازار بیر و آن را بهشتاد اشرفی خواهی فروخت و این یاقوت هدیۀ آن جنها میباشد که برای تو آورده بودند ، خادم میگوید : یاقوت را بیازار بردم و بهشتاد اشرفي بفروختم . در این خبر چندین معجزه را شامل است : یکی امر بداشتن انگشتری فیروزه و باز خوردن بشیر ، دیگر منع کردن شیر قافله را از رفتن و امر فرمودن به نشان دادن انگشتری را بشیر .

دیگر ابلاغ امر آنحضرت را بشیر، دیگر عدم تعرض و بازگردانیدن شیر. دیگر تعیین مکان شیر، دیگر خبر دادن از خوابیدن صافی خادم ، دیگر تعیین فرمودن مکان خفتن او را ، دیگر خبر دادن از آمدن جنها بزیارت قبر شریف امام رضا علیه السلام ، دیگر بیرون آوردن انگشتری از انگشت او .

دیگر از خبر دادن از بیماری که جنیان داشتند ، دیگر خبر دادن از آبی که انگشتری بآن بشستند ، دیگر خبر دادن از صحت یافتن بیمار ایشان دیگر بازگردانیدن انگشتریرا دیگر بیرون آوردن از دست و در آوردن بدست چپ او در عالم خواب دیگر خبر دادن از بیدار شدن خادم و تعجب نمودن از آن حال . دیگر خبر دادن از یاقوتی که دریافت و از بالین خود برداشت دیگر خبر دادن از اینکه آن یاقوت في الحال با اوست دیگر خبر دادن باینکه بیازار برده بهشتاد دینار خواهد فروخت دیگر بفروش رسیدن آن بهمان مبلغ بدون تخلف .

حالا باید دانست که برای امام علیه السلام آيا همين يك كار بوده است یا اینکه چون ولي کارخانه خدا و متصرف در ارض وسما وأسفل و أعلي و أدني و أقصى و

ص: 331

دنيا وما فيها وعقبى وما معها است یا در همه چیز و همه جا و همه کار دارای علم و احاطه باشد و از اینجا میتوان بيك اندازه فرض نمود که علم و احاطه امام علیه السلام بیرون از حد احصا وشمار است لا يعلمه إلا الله . در مكارم الاخلاق مسطور است که از حضرت ابی الحسن ثالث علیه السلام سئوال کردند که مردی از موی و ناخنهای خود میگیرد و می چیند و بدون آنکه چید موي و ناخن را از جامه خود برافشاند بنماز می ایستد فرمود « لاباس » باکی ندارد.

و نیز در آن کتاب مسطور است که حضرت ابی الحسن عسکری علیه السلام دربارهٔ کسیکه از موزه و نعل عقر و ریشی رسیده باشد فرمود تأخذ طيناً من حائط بلبن ثم تحكه بريقك على صخرة اوعلى حجر ثم تضعه على العقر فيذهب انشاء الله ، مقداری گل از دیوار خشتی برگیر و با آب دهان خودت بر صخره یا سنگی بسای آنگاه آن را بر آن ریش بگذار انشاء الله آنرا از میان میبرد.

و دیگر در حلیة المتقین مسطور است که از حضرت امام علی نقی علیه السلام سئوال کردند که بنده فرمان صاحب خود را نمیبرد آیا روا می باشد که او را بزند فرمود روا نیست اگر موافق طبع تو میباشد نگاه دار و گرنه بفروش پارهایش کن .

و هم در آن کتاب مرقوم است که در حدیث صحیح منقول است که شخصی عريضه بحضرت امام علی نقی صلوات الله عليه بعرض رسانید که زنی بزغاله ماده را شیر داده است تا بحدیکه از شیر باز کرده است و الحال از آن بزغاله بچه پدید شده است و شیر میدهد شیرش را میتوان خورد؟ در جواب رقم فرمود که فعل مكروهی کرده است و با کی بخوردن شیر آن نیست .

و هم در آن کتاب مذکور است که شخصی نگران شد و دید امام علی نقی علیه السلام در روز چهارشنبه حجامت میفرمود عرض کرد اهل مکه و مدینه از رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم روایت میکنند که هر کس در روز چهارشنبه حجامت کند و مبروص و پیس شود جز خویشتن را ملامت نکند فرمود دروغ میگویند کسی پیس میشود که مادرش در حال حیض بدو حامله شود.

ص: 332

وهم در آن کتاب از آن حضرت سلام الله عليه منقول است که انار شیرین بعداز حجامت خونرا ساکن مینماید و خون اندرون را صاف میگرداند.

و نیز در مکارم الاخلاق مسطور است که حضرت ابی الحسن ثالث علیه السلام با پاره از قهارم یعنی کارگذاران در گاه خود فرمود «استكثر من البادنجان فانه حارفي وقت الحرارة وبارد في وقت البرودة معتدل في الأوقات كلها جيد على كل حال» بادنجانرا بسیار بخرید و بخورید چه این فاکهه در هنگام گرمی هوا گرم و در وقت برودت هوا بارد و سرد است و در تمام اوقات سال بحالت اعتدال و مناسب مزاج و موافق حال است و در تمامی از منه جید و نیکو است.

و نیز در آن کتاب از آنحضرت منقول است که در جواب شخصی که بآ نحضرت عریضه نوشته بود که یکی از شیعیان شما بولش بند شده است مرقوم فرمود آیات قرآنی را بر آن بسیار بخوان تا شفا یابد.

و هم در آن کتاب منقول است که شخصی بحضرت امام علی نقی صلوات الله تعالى علیه از بدی بوی دهان شکایت کرد فرمود خرمای برنی بخورد .

و دیگری از یبوست مزاج شکایت نمود فرمان داد که خرمای برنی را ناشتا بخور و بر بالایش آب بیاشام بدان دستور برفت و فر به گشت و رطوبت بر مزاجش چیره شد و دیگر از کثرت رطوبت شکایت کرد فرمود خرمای برنی را بخور و بر رویش آب مخور چنان کرد و مزاجش جانب استقامت گرفت .

و نیز در حلیة المتقین از حضرت امام علی نقی صلوات الله عليه منقول است که برای درد سر این آیه را بر قدح آبی بخواند و بیاشامد « اولم ير الذين كفروا ان السموات والارض كانتا رتقا ففتقناهما وجعلنا من الماء كل شيء حى افلا يؤمنون ».

در کتاب مکارم الاخلاق مسطور است که حمران گفت بحضرت ابی الحسن ثالث صلوات الله عليه نوشتم فدایت کردم در از دیکی من مردی از موالی تو میباشد بمرض حصر البول گرفتار است و از حضرت تو خواستار دعائیست که خداوندش لباس عافیت بپوشاند و نامش نفیس خادم است آنحضرت جواب داد «كشف الله ضرك

ص: 333

و دفع عنك مكاره الدنيا والآخرة والح عليه بالقرآن فانه يشفى انشاء الله تعالى » خداوند ضرر و زیانرا از تو بر گیرد و مکاره این جهان و آن جهانرا از تو بگرداند و تو بر این شخص در قرائت قرآن الحاح کن چه قرآن بخواست یزدان شفا می بخشد .

و نیز در مکارم الاخلاق از حضرت ابی الحسن عسکری از پدران بزرگوارش از علي بن ابيطالب صلوات الله عليهم مسطور است که آنحضرت فرمود «من صلى الله صلاة مكتوبة فله في أثرها دعوة مستجابة » هر كس نماز گذارد خدای تعالی را بنمازی که مکتوب و فرض است برای آن شخص در اثر و عقب آن نماز دعائی مستجاب است یعنی بواسطه شرافت آن نماز دعایش مستجاب میشود .

و دیگر در مکارم الاخلاق در باب فيما يقال في الصباح عند المخاوف مسطور است که از ابوالسری سهل بن يعقوب ملقب به أبي نواس روایت رسیده است که در حضرت ابی الحسن علي بن حمد عسكرى صلوات الله عليهما عرض کردم: اى سيد من همانا وقوع یافته است بسوى من اختیارات ایام از حضرت صادق علیه السلام چیزی که حدیث کرده است مرا به آن حسن بن عبدالله بن مطهر از محمد بن سلیمان دیلمی از پدرش از حضرت صادق علیه السلام در هر ماهی پس بخدمت تو عرضه میدارم حضرت ابی الحسن علیه السلام فرمود چنین کن.

چون بر آنحضرت عرض دادم و بصحت آوردم عرض کردم یا سیدی در بیشتر این ایام بواسطۀ آن نحوست و مخاوفی که در آن مذکور داشته اند قواطعی است از مقاصد یعنی در بیشتر این روزها چون گفته اند نحوست دارد و از اقدام در آن ایام بیم دادهاند ناچار باید دست و پای کوتاه داشت و از انجام مقاصد مهجور ماند پس تو بر احتراز از مخاوفی که در آن است بمن راهنمائی فرمای، چه بسیار میشود که ضرورت دعوت می کند مرا که در این ایام نحوست فرجام در حوائجی که روی میدهد توجه نمایم .

آنحضرت با من فرمود: اى « سهل ان لشيعتنا بولايتنا عصمة لوسلكوا بها في لحج البحار الغامرة وسباسب البيداء الغائرة بين سباع و ذباب و اعادى الجن

ص: 334

و الانس لأمنوا من مخاوفهم بولايتهم لنا فثق بالله عز وجل و اخلص في الولاء لائمتك الطاهرين وتوجه حيث شئت واقصد ما شئت .

ياسهل إذا اصبحت وقلت ثلاثاً: اصبحت اللهم معتصماً بذمامك المنيع الذى لا تطاول ولا يحاول من شر كل غاشم وطارق من ساير ما خلفت وما خلقت من خلفك الصامت والناطق في جنة من كل مخوف بلباس سابغة ولاء أهل بيت نبيك علیهم السلام محتجباً من كل قاصد لى إلى أذية بجدار حسن الاخلاص في الاعتراف بحقهم والتمسك بحبلهم جميعاً إن الحق لهم ومعهم وفيهم و بهم أو الى من والوا و أجانب من جانبوا واحارب

من حاربوا .

وصل اللهم على محمد و آل محمد واعذني اللهم بهم من شر كل ما أنقيه ياعظيم ياعظيم حجزت الاعادي عني ببديع السماوات والأرض وجعلنا من بين أيديهم سداً و من خلفهم سداً فأغشيناهم فهم لا يبصرون . وقلتها عشياً ثلاثاً : جعلت في حصن من مخاوفك وأمن من محذورك».

بدرستیکه برای شیعیان ما بدستیاری و بركت و عنایت ولایت اهل بيت عصمت در دریاهای عظیم عمیق و صحراهای بی پایان کود و غائر و در میان درندگان نیز چنگ و گرگان پلنگ آهنگ و دشمنان شیطانی و انسانی راه سپازار و پهنه گذار شوند هر آینه از هر چه از آن بیم و در آتش خوف عمیم است است به نیروی ولایتی که ایشان را با ما میباشد در مهد امن و امان و جامه ز نهار و آسایش از حوادث زمان و نوائب گردون گردان آرام یابند.

پس بخداوند عز وجل وثوق و تو وجل وثوق و توکل نمای و در ولاء ائمه طاهرین و پیشوایان طیبین خود اعتماد و توکل بجوی و با خلوص و اخلاص در ولایت و صفوت عقیدت بهر کجا خواهی روی کن و هر چه را خواهی قصد نمای ای سهل چون با مداد نمودی و سه دفعه بگوئی بار خدایا با مداد نمودم گاهی بدمام منيع وزنهار و پیمان استوار تو که هر گزش مغلوبیت و سستی نیست و بر همه چیز غالب و قادر است از شر هر غاشمی و ظالمی و طارقی و مانعی از سایر آنچه بیافریدی

ص: 335

و هر چه خلق فرمودی از مخلوقات خودت خواه صامت وساكت و ناگویا خواه ناطق وگويا .

اعتصام میجویم و در سپر حفظ و حراست تو چنگ در میزنم از هر چه مخوف و ترسناک است در سابقه و جوشن تمام عیار ولاء و دوستی اهل بیت پیغمبر تو علیهم السلام در حالتیکه احتجاب میگیرم و در حجب حفظ و حجاب امان تواندر میشوم از هر کسی که آهنگ اذیت و آزار مرا نماید بجدار و دیوار و در استوار حصين الاخلاص در اعتراف و اقرار بحق ايشان و تمسك و توسل بحبل ولایت ایشان جمعاً كه حق برای ایشان و با ایشان و در ایشان و بایشان است یا با آنکسانی که ایشان او را دوست میدارند و ایشان دوستدار ایشان هستند و دوری میکنند از آنکسی که ائمه ایشان از آنان دوری میجویند و جنگ میورزند با آن گروهی که پیشوایان ایشان با آن جماعت محاربت می ورزند .

بار خداوندا درود و صلوات نامحدود بفرست بر محمد و آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم و نگاهبان و پناه دهنده باش مرا بطفیل ولایت و محبت ایشان از شر آنچه و آنکه مرا از آن ترس و بیم است .

ای عظیم ای عظیم حاجز و حایل مینمایم دشمنان و شر ایشانرا از خودم ببديع سماوات و ارضین و آفریننده آسمانها و زمین و قرار میدهم در پیش روی ایشان و گزند و مكر وحيله وخصومت و عداوت و حسد و زیان ایشان سدی و از پشت سر آنهاسدی پس فرو میگیریم ایشانرا و ايشانرا بصيرت عداوت و مکیدت و گزند رسانیدن و اظهار ساير انديشها وكيینه ورزیها و شرارتها و خیالات فاسده نمی ماند .

و این کلمات حراست آیا ترا در شامگاه نیز سه دفعه بگوی تا از برکات و اثرات آن از تمام مخاوف و محاذير خود مصون و در حسنی امن و امان محفوظ بمانی.

«فاذا اردت التوجه في يوم قد حذرت فيه فقدم امام توجهك الحمد والمعوذتين والاخلاص و آية الكرسي وسورة القدر والخمس الآيات من آل عمران ».

چون خواهی در آنروز که در آنت حذر داده اند بجائی یا بکاری توجه کنی

ص: 336

سوره مبارکه حمد و معوذتین وسوره شريفه اخلاص وآية الكرسي وسوره مبارکه قدر و پنج آیه مبارکه از سوره شریفه آل عمران در پیش روی توجه خود مقدم بدار یعنی این سوره مبارکه و آیات شریفه را قبل از توجه قرائت کن .

پس از آن بگو « اللهم بك يصول الصائل وبقدرتك يطول الطائل ولاحول الا بك ولاقوة يمتازها ذوقوة الا منك اسألك بصفوتك من خلقك وخيرتك من بريتك حمد نبيك وعترته وسلالته عليه وعليهم السلام وصل عليهم واكفني شر هذا اليوم وضره و ارزقني خيره ويمنه واقض لي في متصرفاتى بحسن العاقبة وبلوغ المحبة و الظفر بالامنية وكفاية الطاغية الغوية وكل ذى قددة لى على اذية حتى اكون في جنة وعصمة من كل بلاء و نقمة.

وابدلني من المخاوف فيه امناً ومن العوائق فيه يسراً حتى لا يصدني صاد عن المراد و لا يحل بيى طارق من اذى العباد انك على كل شيء قدير والامور اليك تصير يا من لیس کمثله شیء وهو السميع البصير » .

بار خدايا صولت سائل و تطاول طاول بعون قدرت وارادت تو است و هیچ صاحب توانائی و نیروئی را جز بتو و نیروی تو نیروئی نیست و هیچ کسرا قوتی مخصوص و ممتاز جز از تو نمیباشد سئوال میکنم از تو بجلالت و منزلت برگزیدگان تو از جمله مخلوق تو و اخیار و مختار تو از آفریدگان تو محمد پیغمبر تو و عترت او و سلاله او صلوات الله وسلامه عليه و عليهم. و درود بفرست برایشان و کفایت کن شر این روز و زیان آنرا از من و روزی گردان خیر و میمنت آن را بمن .

و حکم فرما برای من در متصرفات من بحسن عاقبت وبلوغ محبت و ظفر مندی بآرزومندی و امنیت و کفایت دشمنان طاغی وغوى و هر صاحب قدر تیرا بازار من تا در سپر حراست و عصمت از هر بلائي و نقمتي اندر باشم و بدل فرمای برای من مخاوف این روز را به امن و امان وعوائقش را به پسر و آسانی تا هیچ بر تابنده و صاد ورادی مرا از مراد خود نتواند بر تافت و اذیت و آزار هیچ بنده چنگ در من نتواند انداخت بدرستیکه تولی بر همه چیز قادر و نیرومند و گردش تمام امور بحضرت تو

ص: 337

است ای کسیکه هیچ چیز مانندش نیست و او است شنونده بینا .

چون خردمندان حقایق نگر در این خبر دقائق اثر بالطف بصر نظر نمایند یسی دقائق بدیعه را دریابند همانا تمام دعوات و استجابت دعوات را موكول بتوسل بأذيال طاهره انوار طیبه چهارده معصوم علیهم السلام و سوگند دادن خدای را بجاه و منزلت و مقام رفیع ایشان فرموده و هر عصمتی و حراست وصایتی را در ولایت ایشان منحصر داشته و خیر دنیا و آخرت را بهمین وسیله مبارکه مفوض ساخته و انجام تمام مهام و نظام و قوام تمام مخلوقات را بهمین اعتصام انتظام داده است .

حالا باید دانست آیا خود را در حضرت یزدان قادر قهار دارای چگونه تقرب وشانی میدانسته اند که اینگونه دستور فرموده و هيچ يك از انبياى مرسل وغير مرسل والوالعزم وغير اولى العزم وملائكة مقربين وكروبین را داخل در این امر نکرده بلکه در اخبار دیگر نجات و صلاح ایشان و استجابت دعوات ایشان و توسل ایشانرا نیز بهمین انوار طیبه انحصار داده است.

پس اگر خود را صاحب این امتیاز و اختیار و انتخاب از جانب ایزد وهاب نمیدانستند با کدام قوت قلب و اطمینان این گونه کلماترا بر زبان میراندند و اگر مخاطبين و اشیاع ایشانرا بوجود مبارك ایشان عقیدت کامل نبود و آزمایش و امتحان نکرده بودند چگونه قبول صدور این کلمات را جائز میدانستند و اگر این اوامر را اطاعت میکردند و ثمرش را نمی دیدند آیا دارای چگونه فساد عقیدت میشدند و در مقام تکذیب تخطئه بر می آمدند و یکباره چراغ هر گونه ادعای ایشان خاموش میشدند .

وانگهی مخاطبین و اصحاب ایشان غالباً علماء و فضلاء وفقهای نامی روزگار و صاحب فراست و کیاست وفطانت وعقل وفهم وفكر وذوق و ذهن دقیق و مقتدای زمان خود و ناشر و مفسر قرآن و اخبار و احادیث و احکام شرع مطهر و در زمره نواب و وکلای ائمه هدی و محارم پارۀ اسرار اهل بیت و دارای مقام ولایت و مکاشفات و کرامات بودند مردی نبودند که بفریب وحيل مختلفه بسهو وخطا افتند .

و از آنطرف مخالفین و معاندين دين مبين و ائمه طاهرین و منکرین ایشان نیز

ص: 338

بسيار واغلب ایشان داراي مراتب علميه وفقهيه وصاحب ریاضت و مجلس تدریس و مذهب ومحل اعتماد عامه و منتهز وقت و فرصت و بهانه جوئی واظهار افغان باطنيه وجلوه وتقدم و تفوق خود بودند و وجود مبارك ائمه هدی را که نسبت پایشان که در حکم ذره بودند آفتابی درخشان و مانع خیالات ومقاصد مستوره خودو ترقی و ارتفاع خود میدانستند اگر بريك مختصر خطائي وسهوى ونسياني وخبطى وزلتي از ایشان آگاه میشدند کاهی را کوهی و قطره را دریائی ساخته با صدهزار زبان و بیان در تضييع شئونات ومقامات و عناوین ایشان اقدامات میکردند و زمین و زمانرا در زوال آفتاب ولایت نصاب ایشان معلو مینمودند چنانکه بسی سعی کردند و يجعل احادیث پرداختند و بجایی نرسیدند و خواستند و نتوانستند زیرا که « و الله متم نوره و لوكره الكافرون ».

و بعد از آنکه با این موانع عدیده و آن علما و آن خلفای جور و اقوام دشمن و حاسدین و مبغضين و معاندین و مخالفین رخنه در ارکان صدق و حق و جلالت و نبوت و ولایت و سایر مقامات و شئونات ایشان راه نکرد و روز بروز برفروز انوار امامت آثار ایشان فزود و چراغ مخالفین ایشان خاموش و تاریکتر گشت .

آیا میتوان چراغی روشن کرد و در ظلمات جهل وغوايت و لجج بحار ضلالت و شقاوت و بیابانهای تار نکبت و طغیان از پی دیوی نگونسار و یاغی و باغی کفر آثار دوید و روی سعادت ندید و بانگ رشادت نشنيد « ما هذا الا عجيب » .

پس چشم حق بین و دیده دور بین برگشائید و کورکورانه راه مسپارید و در گرداب هلاکت سرمدی و گودال فلاکت ابدی بهزاران ورطه خطر ناك و سنگلاخ هول دچار هزاران دمار وهلاك نشوید همانا هیچکس نخواهد بدین پدری و کیش نيا كان خود حقاً ام باطلاً بگذراند و مسئول خداوند تعالی گردد و نداند چه بگوید و چه بسازد .

چه از نخست پرسشی که در قبر نمایند اینست که اگر بگوید فلان دین را اختیار کرده ام گویند، بچه دلیل و برهان مختار دانستی هرگز جواب او را که

ص: 339

بر کیش پدران خود رفته ام اگر چه دین مبین اسلام که « ان الدین عند الله الاسلام » باشد بدون برهان پذیرفتار نمیشوند مگر اینکه بر تفوق و تقدم این دین اقامت ادله و براهین نمائیم و چنانکه مرضی در گاه رب العالمین است جواب صحیح بیارائیم.

و این بنده حقیر در طی این مدت متمادی و اطلاع بر تواریخ ایام و کتب قوانين وشرايع ومذاهب مختلفه و نقل اخبار و احادیث و ملاحظه تفاسیر و تاویل و تدقیق کامل و استحضار از اغلب قوانین اهل روزگار و نوامیس پروردگار و اهالی مذاهب ومسالك ومعرفت بر اصول و فروع آنها و دیدن اقوام و عقاید حکمای نامدار فضائل شعار و غيرها و تأمل و تفکر بسیار معلوم کرده ام که « و من يبتغ غير الاسلام ديناً فلن يقبل منه واليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتی ورضيت لكم الاسلام ديناً ».

مطابق ادله ساطعه و براهین قاطعه که در طی این کتب مبار که مکرر مذکور و مشروح نموده ایم هر دین و شریعت و آئینی را اختیار نمایند عقول تمام عقلای عالم بر آن متفق نخواهد شد و نواقص را آن خواهند یافت که بتقدم و تفوق آن حکم نمیتوان کرد مگر دین ستوده پسندیده اسلام که مرضی خداوند علام است و بهمان حیثیت پیغمبری که صاحب این شرع و حامل این دین است رتبت خانمیت یافت چه دین و کتاب او خانم ادیان سابقه و ناسخ احکام دیگر است و دین و شریعتی که خاتم ادیان و شرایع شد البته آن پیغمبری که مبلغ آن است خاتم پیغمبران است چه بعد از دین اسلام که شامل اسلام که شامل جميع احکام و شرائط است دینی دیگر تواند آمد .

لاجرم مبلغ این دین مبین را پیغمبری دیگر از عقب نخواهد بود و همانطور که حاجت بدینی دیگر نیست محتاج به پیغمبر دیگر نیست وجود و بعثت هر پیغمبری برای تبلیغ دینی است و اگر حضرت آدم ابی البشر را زمان و مردم آن زمانه مستعد ظهور اسلام و شریعت طاهره بود پس از وی پیغمبری انگیخته نمیشد و بوجودش حاجه نبود و آمدن او و بعثت او عبث مینمود مگر اینکه بخلافت و نیابت آدم صفی علیه السلام

ص: 340

جلوه گر شود چنانکه اوصیاء و خلفاء و ائمه دین برای همین مطلب ظاهر میشوند و بالأصاله صاحب دین و شریعتی نیستند و تابع پیغمبر سابق و حافظ دین و احکام او میباشند .

و هم اکنون چشم روزگار بظهور میامن دستور حضرت ولی عصر صاحب الزمان حجة بن الحسن صلوات الله عليهم باز و گوشش بر آن آواز است تاکی از پرده خفا بیرون آید و دین مبین و شریعت حضرت خیر الانام صلی الله علیه وآله وسلم را تازه کند و زمین را از لوث مخالفين پاك و عرصه عالم را از نور عدل و داد زنده و تابناک فرماید .

« اللهم عجل فرجه وسهل مخرجه واوسع منهجه ونحن في عافية». گرداننده گردون گردان و برافرازنده این نه شادروان بلند کمان ومؤسس این نه اساس بزرگ اساس را ستایش و سپاس که در این چاشتگاه روز پر فروز پنجشنبه بیست و ششم شهر ذيحجة الحرام مطابق دهم و بقولی یازدهم فصل میزان يونت نيل سال یکهزار و سیصد و سی و ششم هجری و تحویل عطارد بمیزان و روز بعد از مباهله و زمان سلطنت و فرمان فرمائی یادگار سلاطین قدیم و مشید شاهنشاهی قویم و دارای ملك عظيم و عنایت عمیم وطبع جواد و سرشت كريم ملك الملك عجم صاحب تخت و تاج هوشنگ و جمحافظ دین احمدی و سعادت سرمدى السلطان الأعظم والخاقان الأفخم سلطان احمد شاه قاجار خلد الله تعالى ملكه و شيدار كان سلطانه . کمتر بنده آفریدگاه و ثنا گستر شهریار گیتی مدار عباسقلی مشیر افخم وزیر تألیفات سپهر ثاني جعل الله تعالى ثانيه خيراً من الأول وثالثه خيراً من الثاني . از تحریر جلد اول کتاب مستطاب احوال شرافت اشتمال حضرت ولی پروردگار حافظ ليل ونهار حاكم اطباق زمین و نه سپهر دوار حارس دین مبین ناشر احکام سيد المرسلين امام تقى نقى متفی پیشوای دهم و نور بخش انجم ابوالحسن ثالث أبو المحاسن رابع مقتدای راکع خاضع ولی حاضر و بادی حضرت هادى علي نقي بن عيد تقى صلوات الله عليهم فراغت یافت .

بخواست ایزد منان بنگارش مجلد دوم شرع میکند و از ائمه دین مبین

ص: 341

صلوات الله عليهم اجمعین توفیق انجام این کتابرا تا انجام کتب حالات سعادت آيات ابی محمد حضرت امام حسن عسکری و فرزند برومندش صاحب العصر والزمان خليفة الرحمان شريك القرآن علیهم السلام را مسألت مینمایم انهم نعم المسئولون وعلى الله التوكل والتكلان .

هم اکنون عرضه میدارد كه يك ساعت بظهر مانده روز یکشنبه پنجم جمادی الاولى سال ميمنت تحويل ئیلان ئیل یکهزار و سیصد و سی و ششم هجری نبوی صلی الله علیه وآله وسلم چنانکه در آغاز این کتاب اشارت رفت شروع بتحرير این جلد کتاب نمودم و تاکنون که بتاريخ انجام اشارت شد با کسر شهور هفت ماه و نیم روزی کم باشد مدت تحریر این بزرگ نامه بود .

و چنانکه مکرر در طی این مجلدات اشارت شده است خداوند تعالی که بقدرت کامله گاهی از موری ضعیف آن نماید که از پیلی عنیف نمایش نجوید و از کرمی شب تاب آن اثر گذارد که از چشمه خورشید جهانتاب نشاید مشیتش بر آن علاقه یافت که :

در چنین سالهای پروبالها و روزگارهای محنت شعارها که اگر لطمه از این فتن و محنش را بر کوه پرشکوه حمل نمایند بستوه آید و اگر از شعله شرر گسترش بر دریا برد مانند خشکیده صحرا شود و اگر منبع خورشید را بدخانش مهمان سازد بيدق ظلمت از میدان ظلمات بر باید بدون مساعدت احدی از آحاد دولت و معاضدت فردي از افراد ملت و منت شخصی از اشخاص مملکت چنین خدمتی بزرگ از چنین حقیری نحیف بحوزۀ اسلامیت و حیز دیانت جلوه ظهور گیرد و از نزديك و دور و مصادر امور که دچار مهام جمهور وبمشاغل عديده مأمورند بارمنتی عنیف بر دوش این ضعیف که حامل بارهای یأس و نومیدی و کساد بازار است جانب احتمال نگیرد.

چه خوب میفرماید فردوسی طوسی اعلی الله مقامه وطيب رمسه :

جز احسنت از ایشان نبد بهره ام *** بكفت اندر احسنتشان زهره ام

نیم آگه از اصل و فرع خراج *** همی غلطم اندر میان دواج

ص: 342

اما میتوان آن زمانرا عهدی میمون خواند که اقلا بلفظ احسنتی دریغ نداشته اند و روزگار عافیت امتزاج بود که سخن از بالین و دواج و آرامش و ابتهاج میرفت کاش این اول شاعر عجم زنده بودی تا عهد سابق را بر سر و چشم میخریدی .

یکی روز وزیر عاقل عامل کافی وافی مؤید و وزیرزاده فاضل کامل مسجد حضرت اجل ارفع اسعد آقای حاجی مهدیقلی خان مخبر السلطنه دام عزه و ایامه که از وزرای دانشمند ارجمند این دولت ابد آیت و پدر نامدارش وزیر بی نظیر مبارك تدبير جنت آشیان مرحوم مبرور حاج علي قليخان مخبر الدوله وزیر داخله بلکه شخص اول وزرای دولت علیه که افزون از صد سالست پشت در پشت با این خاندان عنایت خاصی داشته اند و گاهی در طی این مجلدات مذکور شده بملاقات این بنده تشریف قدوم ارزانی و بکتابخانه بنده بتمامت مجلدات كتب تصنيف و تأليف بنده که تماماً بخط و رقم بنده موجود و زیاده از هزار بیت را جامع و حاوی و از حمل هر شتر تناور بیشتر است نظر فرمودند .

چه بسیار در عجب شدند و از حالت عصر و مردم عصر افسوس خوردند و البته چون وزیری و امیری هنرور و هنر دوست باشد دوستدار هنر و اهل هنر است اما در این ایام عشر اخیر ذیحجة الحرام که از هنگام عصر تا غروب آفتاب در محقر کلبه این بنده مجلسی براي ذكر مصائب حضرت سيدالشهداء حسين بن علي روح من سواء فداه و مآثر ائمه اطهار صلوات الله عليهم منعقد میشود .

حضرت اعلم المحدثين واكمل المتكلمين مشهور بلاد و مطبوع عباد آقای آقا شیخ محمد جواد عراقی ممتاز الواعظین که منبر وعظ و نصایح واخبار و آثار و بیان حقایق لطیفه و دقایق شریفه را بفصاحت بیان و وجاهت تبیان ایشان که منحصر بخودشان است هر تی و اسماع مستمعین را از ظرایف عنوانات ایشان که دیگریرا این قدرت و احاطه نیست لذتی است و امروز غواص بحار اخبار و معدن ذخایر نفیسه آثار اهل بیت رسول مختار صلی الله علیه وآله وسلم میباشند و این کتب مؤلفه و مصنفه این بنده را مشاهدت فرموده اند همان سخن را بر فراز منبر تذکر نمودند .

ص: 343

و هم چنین این مطلب در اغلب السنه جماعت واعظین و ذاکرین عظام

و متبحرين فضلای عصر و علمای وقت مذکور است.

و مرا چه شکرها بایستی که خداوند تعالی محض قدرت نمایی این بنده را با اینکه بمزاج قوی برخوردار نیست و چیری آفات پیری دامن گیر و استطاعت مالی ر حالی كافی انتظام امور معاشیه نمیباشد بچنین خدمت عالی بدون حمل منت عالى و دانی موفق فرمود اگر با هزار زبان شیوا و بهر زبانی بصدهزار شکر گویا باشد صد هزاران يك شكر و سپاس خلاق این نه تختگاه بلند اساس را نتواند بگذاشت.

همانا در این چند سال در صفحۀ زمین چندان آفات و بلیات گوناگون روی داده است که هر یکی از آن برای آشوب خلق جهان کافی است بالصراحه میتوانم عرضه دارم که در هیچ قولی از قرون و عصری از اعصار باین عظمت و بلیت و هیبت و منیت دچار نبوده اند.

بسیار شده است که در زمانی از ازمنه بسیار از خلق روزگار مانند عهد يوشع بن نون علیه السلام يا فتنه چنگیز و مغول قتلی ذریع اتفاق افتاده است که در هیچ زمانی ننوشته اند یا خرق وحرق وغرق وزلزله و طاعون و امراض عمومیه یا راهزنیها و غارتها وخرابيها وقحط وغلاها وغيرها ياظلم وستمها وتعديات كثيره وحكومت اراذل برأبدال واحكام غير ما انزل الله يا فتنه و فساد ظهور مذاهب مختلفه که اسباب محنت خلق جهان شده با نیرنگها و حيلتها یا نفاقها و شقاقها يا فساد مذهب وعقيدتها یا اختلاف آراء در کار بوده است و مردم دچار محنت شده اند و كذلك غير ذلك.

اما در هیچ عهدی از عهود و دهری از دهور و قرنی از قرون اتفاق نیفتاده است مردم یکمصر بتمام این بلیات دچار باشند و از امراض باطنيه وظاهريه عموماً آسوده نباشند اگر بخواهند از قتل و کشتاری که در این چند مدت در صفحه زمین اتفاق افتاده است و تلفاتی که روی داده است معلوم دارند از سد کرور نفس بیشتر است .

در کدام عهدی کسی شنیده و خوانده است که شصت کرور نفس در زیر

ص: 344

اسلحه کارزار و میدان جنگ ها آهنگ ششصد فرسنگ راه باشد در کدام زمان شنیده اند که از زیر دریا و میان دریا و روی دریا و کف صحرا و در جو هوا آلات حربيه وفنائیه برای اهلاك نفوس بشریه در کار باشد در کدام روزگاری خوانده اند که باین درجه مخلوق خدا دچار قتل و غارت باشند خودشان را بکشند.

پرده ناموس آنها را بدرند اطفال صغیر را بکشند و گاهی بسوزانند آذوقه ایشان و خرمنهای آنانرا بچپاول ببرند و هر چه را که نتوانند بسوزانند و بندگان خدا هر کس جان بدر برده باشد در دامنه جبال و مغارها بگریزد و در آنجا از گرسنگی و سرما بمیرد و هر چه زراعتگاهش بوده است بزیر سم ستوران از میان برود .

و هر چه خانه و عمارات بوده ویران کرده باشند و بپاره اجزاء که بدیوارها بسایند بازارها و منازل را بسوزانند و بنیروی بمب که آلتي جديد الاختراع است کوهی را از جابر آورند و از آسمان سنگ و آتش بیارند و از عفونت دماء مقتولان اقسام امراض پدید آید که پاره از آنرا ندیده باشند و در باروت و گلوله دخانیه و اجزاء حربيه سموم قتاله تعبیه ک قتاله تعبیه کنند که از عفونت بوي آن چنان هوا ناخوش شود كه في الساعة جمعى هلاك شوند.

غریب اینست که چند روز قبل بادی غلیظ و تیره بوزید و در شهر دارالخلافه اسباب تب و تعب شد کسی نیست که دچار تب نشده باشد بنده نگارنده نیز مبتلا و هنوز بحالت راحت اندر نشده ام در کدام زمان شنیده اند که مردم مملکتی سال دچار قحط و غلائی شدید بشوند و در تمام مأكولات ومشروبات و ملبوسات و هر چه محتاج اليه است بهایش از بیست و سی برابر زمان سابق برتر شده باشد و مردم روی زمین با انواع امراض مسريه وغير مسریه که هر یکی برای زمانی کافی است گرفتار باشند .

و اگر بخواهند در عین بیچارگی در مقام چاره جوئی بیایند دست استیلای دول اجانب و اختلاف آراء و عقاید مصادر امور شرعیه و عرفیه که هر طبقه

ص: 345

بسليقه و عقیدتی میروند مانع انجام مقاصد گردد و کار گذاران مملکت مقهور و مغلوب کارفرمایان دیگر ممالك باشند و بمتابعت میل آنها مجبور باشند.

در کدام ایام اتفاق افتاده است که علما و سادات و عظمای مملکت جمعی بدست اغراض جمعی کشته شوند و انجام مهام انام غالباً بميل واشارت اشخاص که مصدر هيچ امری و دارای هیچ رتبتی نبوده اند بگذرد علی ای حال البته آنچه تقدير حضرت محول الحول والأحوال است خواهد شد.

و این مطلب را نیز باید دانست که هر چه بما رسیده و میرسد همه از نفوس ردیه خبیثه خودمان است زیرا که در هیچ عهدی نمایش نداشته است که منهیات شرعیه و معاصی و فواحش و ترك عبادات و اشتغال با نجام شهوات نفسانیه و ارتكاب بمحرمات باین درجه شایع و ظاهر و بالعلانیه باشد و با این اوضاع که در نفوس حالیه محسوس است استحقاق بیش از این بلیات و تنبیهات را داریم.

باید از حضرت احدیت مسألت نمود که ما را از این حال و اینگونه استحقاق شمول غضب الهی بیرون بیاورد و بفضل و کرم خود باستحقاقی که مستوجب وصول رحمت و نعم ایزدی است بر خوردار فرماید و ما را بعبادت وطاعت که دلیل خیر دنیا و آخرت و ادراك همه گونه برخورداری و کامکاری و ترقی و کمال نفس ناطقة است موفق و مفتخر گرداند انه نعم المولى ونعم النصير وبالاجابة قدير .

پایان جلد اول از نسخه خطی به خط مؤلف محترم .

محل مهر کتابخانه مجلس شورای ملی

محل مهر دستی مؤلف

ص: 346

جلد دوم احوال حضرت امام علی نقی صلوات الله عليه

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

«بسم الله الرحمن الرحيم ديان يوم الدين رب العالمين فاطر الخلائق أجمعين رزاق البرايا في السموات والأرضين جل جلاله وعم نواله وصلى الله تعالى على النبي الأمي الخاتم وآله من الساعة إلى ساعة يوم الدين ».

و بعد چنین گوید بنده اله و پرستنده روزی بخشنده سفید و سیاه عباسقلی مشیر افخم وزیر تالیفات سپهر ثاني بلغه الله تعالى الأمال والأماني كه بتوفيق یزدان و تأیید ائمه ایزد سبحان صلوات الله عليهم إلى آخر الدوران در این روز فیروز پنجشنبه بیست و ششم شهر ذى الحجة الحرام سال یکهزار و سیصد و ششم هجری هجري مصطفوی صلی الله علیه وآله وسلم چنانکه در خاتمه جلد اول این کتاب مستطاب مذکور شد از نگارش آن جلد فراغت یافت و اينك بتحرير جلد دوم بخواست ایزد ذو الجلال اشتغال میجوید .

و توفیق میطلبد که با این عهد ظفر مهد شاهنشاه کامیاب کامکار خسرو نژاد کامیاب بختیار شهریار کیتی مدار جمشید اقتدار اسلام شمار اکرم خواتین نامدار وانجب سلاطين قاجار السلمان الأعدل والقاآن الأبذل والخاقان الأكمل سلطان نوشیروان نشان سلطان أحمد شاه قاجار شيد الله تعالي اركان ملكه وسلطانه

ص: 347

وايد الله أنصاره واعوانه و ثبت الله أركانه وأعيانه بطوریکه مرضی خدا و رسول خدا و أئمه هدى صلوات الله عليهم أجمعين است با مجلدات حالات إمام حسن عسكري وحضرت صاحب العصر والزمان علیهم السلام رتبت اختتام جوید .

بیان پاره آیات مبارکه قرآن کریم که از حضرت امام علی نقی علیه السلام تأویل و تفسیر شده است

در جلد اول تفسیر برهان در سوره بقره در این آیه شریفه « أم تريدون

أن تسئلوا رسولكم كما سئل موسى مى قبل ومن يتبدل الكفر بالإيمان فقد ضل سواء السبيل ، آیا اراده دارید که بپرسید از رسول و پیغمبر فرستاده خودتان چنانکه پرسیدند ازین پیش از موسی و هر کس مبدل گرداند کفر را بایمان همانا راه راست و درست را کم کرده و از طریقت مستقیم گمراه شده است .

إمام حسن عسكرى ميفرمايد: علي بن محمد بن علي بن موسى علیهم السلام فرمود : « أم تريدون بل تريدون يا كفار قريش واليهود أن تسئلوا رسولكم ما تقترحونه من الأيات التي لا تعلمون فيه صلاحكم أو فسادكم كما سئل موسى من قبل واقترح عليه لما قيل له « لن نؤمن لك حتى نرى الله جهرة فأخذتكم الصاعقة »

و من يتبدل الكفر بالايمان بان لا يؤمن عند مشاهدة ما يقترح من الأيات فلا يؤمن إذا عرف انه ليس له ان يقترح والله يحب ان يكتفى بما قد اقامه الله تعالى من الدلالات وأوضحه من الأيات البينات .

فيتبدل الكفر بالايمان بأن يعاند و لا يلزم الحجه القائمة فقد ضل سواء السبيل أخطاء قصد الطريق المؤدية إلى الجنان وأخذ في الطريق المودية إلى النيران ، قال : قال الله عز وجل يا أيها اليهود أم تريدون بل تريدون من بعد آتينا كم أن تسألوا رسولكم وذلك أن النبي صلی الله علیه وآله وسلم قصد عشرة من اليهود أن يتغشوه ويسألونه عن أشياء يريدون أن يعاتبوه بها .

ص: 348

فبينما هم كذلك إذ جاء أعرابي كانه يدفع في قفاه قد علق على عصا على عاتقه جراباً مشدود الراس فيه شيء قد ملاءه لا يدرون ما هو قال يا محمد أجبني عما أسئلك .

فقال رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم يا أخا العرب قد سبقك اليهود ليسئلوا أفتأذن لهم حتى أبدء بهم ، قال الأعرابي : فاني غريب مجتاز ، فقال رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم : فأنت إذا أحق لغربتك واجتيازك ».

آیا اراده دارید بلکه اراده میکنیدای جماعت کفار قریش و گروه یهود که بدون رویه و مرتجلا از پیغمبر خود سؤال کنید از آیات و علامانی نمی دانید صلاح شما در پرسش آن است یا فساد شما چنانکه قبل ازین از موسی ازین گونه سؤال بلا رويه وتصور وتأمل نمودند گاهی که بني إسرائيل در حضرتش عرض کردند با تو ایمان نمی آوریم مگر وقتی که خدای را آشکارا بنگریم لاجرم صاعقه آسمانی فرو گرفت .

و کیست مبدل گرداند کفر را بایمان باینکه ایمان نیاورد هنگام مشاهدت آنچه اقتراح میشود از آیات ، پس ایمان نمی آورد وقتی بروی مكشوف ومعروف آمد که او را نمی شاید بدون رویه و تأمل سخن آورد و دوست دار باشد که اکتفا بجوید بآنچه خدای تعالی برای او از دلالات اقامت و از آیات بینات واضح فرموده .

پس مبدل مینماید کفر را بایمان باینکه معاندت جوید و حجت قائمه را الزام نکند پس بگردیده است از راه راست و مستوی و خطا کرده است قصد و آهنگ آن راهی را که میرساند بجنان جاویدان و آن راه در افتاده است که میکشاند بسوی آتش نیران، فرمود: خدای تعالی میفرماید : ای جماعت یهود آیا میخواهید بلکه میخواهید از آن پس که شما را آوردیم، یعنی آنچه بایستی برای اسلام و ایمان شما و حجت شما آورد بیاوردیم از رسول خودتان پرسش نمائید .

و اصل این داستان چنین است که ده آن از مردم یهود آهنگ خدمت

ص: 349

رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم را نمودند و همی خواستند آنحضرت را بهجوم و مکالمات بلاجر سوم فرو گیرند و از چند چیز از آنحضرت پرسش کنند و همیخواستند در آن سؤالات آنحضرت را مورد عناب در آورند.

در آن حال که بر این حال بودند ناگاه مردی اعرابی بیامد چنانکه گوئی بر پس گردنش میزنند و عصائی بردوش داشت و انبانی دهان بسته برعصا بیاویخته و در آن انبان چیزی بود که مملوش ساخته بود و هیچکس ندانست در آن چیست عرض کرد: ای محمد جواب بفرمای از آنچه از تو میپرسم .

رسول خداى صلی الله علیه وآله وسلم فرمود: ای برادر اعرابی این گروه یهود در پرسش برتو پیشی گرفته اند آیا برای ایشان اذن میدهی تا در امر آنها بدایت گیرم؟ اعرابی عرض کرد : اجازت نمیدهم ، چه من غریب و رهگذر هستم ، رسول خدای فرمود: در این صورت تو سزاوارتری ، چه غریب و مجتازی ، اعرابی عرض کرد: لفظ دیگری هم هست ، فرمود : چیست ؟ عرض کرد:

«إن لهؤلاء كتاباً يدعونه ويزعمونه حقاً ولست أمن أن تقول شيئاً يواطوتك عليه و يصدقونك ليفتنن عن دينهم و أنا لا أقنع بمثل هذا إلا ان اقنع بأمر بتن فقال رسول الله صلى الله عليه وسلم : أين علي بن أبي طالب ؟ فدعا بعلى علیه السلام فجاء حتى قرب من رسول الله .

فقال الأعرابي : يا محمد وما تصنع بهذا في محاورني إياك ، قال : يا أعرابي سألت البيان وهذا البيان الثاني وصاحب العلم الكافي أنا مدينة الحكمة وهذا بابها فمن أراد الحكمة والعلم فليات الباب .

فلما مثل بين يدى رسول الله صلى الله عليه وسلم قال رسول الله بأعلى صوته : ياعباد الله من أراد أن ينظر إلى آدم في جلالته وإلى شيث في حكمته وإلى إدريس في نباهته وإلى نوح في شكره لربه وعبادته وإلى إبراهيم في وفائه وخلته وإلى موسى في بغض كل عدو الله ومنا بذنه وإلى عيسى في حب كل مؤمن ومعاشرته فلينظر إلى علي ابن ابيطالب هذا فأما المؤمنون فازدادوا بذالك إيماناً وأما المنافقون فازداد تفاقهم».

ص: 350

مر این گروه را کتابی است که بآن دعوت میکنند و مقرون بحق میشمارند و من از آن ایمن نیستم که تو چیزی بفرمائی که با تو در آن مواطئه جویند و ترا تصدیق نمایند تا مردمان را بدین خود مفتون سازند و من بجنين أمرى قانع نمی شوم جز اینکه بامری بین و آشکار و معجزى هويدا وظاهر قناعت جويم.

رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود: کجاست علی بن أبي طالب پس آنحضرت را بخواند وعلي علیه السلام بیامد تا برسول خدای نزديك شد ، این وقت اعرابی عرض کرد : ای عمد باوی چه میکنی و در محاورت و مکالمت من که با تو مینمایم با او چه میسازی ؟ :فرمود: ای اعرابی تو گفتی من جز بامری آشکار و بیانی روشن قانع نمیشوم اينك وي بيان شافی و صاحب علم کافی است من شهر حکمت هستم و علی در آن شهر است پس هر کسی را اراده شهر حکمت و مدينه علم است البته بایستی بیاب آن بیاید.

و چون على صلوات الله عليه در حضور مبارك رسول خدای بایستاد رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم با صوت جلی و آوای بلند فرمود : ای بندگان هر کسی خواهد نظر کند بسوی آدم در جلالت آدم و بسوی شیث در حکمت او و بسوی ادریس در نباهت او و بسوی نوح در شکر گذاری پروردگار او و عبادت او و بسوی ابراهیم در وفای او وخلت او و بسوی موسی در دشمنی و کینه او با دشمنان خدای و منابذت و مکاشفت او در محاربت با اعدای خدای تعالی و بسوی عیسی در دوست داشتن هر کس را که بخدای ایمان بیاورد وحسن معاشرت او پس بایستی بعلی بن ابیطالب که هم اکنون در اینجا حاضر است نظر نماید .

و در من لا يحضره الفقیه در نقل این حدیث نوشته است که پیغمبر فرمود: هر کس خود آدم را بنگرد با علم او و نوح را با طاعت او و ابراهیم را باخلت او و موسی را با قربت او و عیسی را با صفوت او باید نظر بعلی بن ابیطالب علیه السلام نماید

و این حدیث شریفه مقبول الفريقين و متفق عليه شيعه وسنی است و ممکن است رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم مکرر در حق علي بن ابيطالب اين كلما ترا فرموده و از صفات خاصه پیغمبران بزرگ تذکره کرده باشد .

ص: 351

میفرماید اما کسانیکه ایمان داشتند و بخدای و رسول خدای و کلمه حق و و صدق میگرویدند این کلمات معجز سمات بر ایمان ایشان و قوت دین ایشان بیفزود و اما گروه منافقان که از دولت ایمان بی بهره بودند بر نفاق آنها فزایش گرفت.

معلوم باد که رسولخداي صلی الله علیه وآله وسلم که این انبیاء عظام را در تسمیه اختصاص داد برای این است که بجمله انبیای بزرگ صاحب کتاب وصحف و چند تن هم اولو العزم وصاحب شریعت رئيس سایر پیغمبران هستند و سایر انبياي عظام در ازمنه خود در هر عصری پیرو یکی از ایشان و شریعت ایشان و خلیفه و وصی ایشان بوده اند .

پس چنان مینماید که هر کس علی علیه السلام را از روی صدق نیت و خلوص عقیدت و نور ایمان و معرفت بنگرد تمام انبیاء عظام صلوات الله عليهم را دیده باشد و چون رسولخدای از اوصاف هر یکتن از این هفت تن پیغمبر عظيم الشأن صاحب مقام و منصب و کتاب و نامۀ آسمانی و شریعت سبحانی آنچه را که از دیگر صفات ایشان منتخب و بآن صفات اختصاص و امتیاز و برگزیدگی یافته اند باز شمرد و آنوقت فرمود در علی علیه السلام موجود است.

پس علي صلوات الله عليه جامع صفات حسنه است که هر یکی از آن در یکی از ایشان موجود و اسباب امتیاز و افتخار و مباهات و معرفت خاصه ایشان بوده است كه هيچيك از ایشان جامع آن بلکه دوتای آن نبوده اند.

مثلا يكنفر در عالم بکمال جود موصوف است و بهمين يك صفت تا قیامت معروفو ممتاز و محترم ومطاع ومتبع واقع میشود.

دیگری بکمال شجاعت موصوف است و ابد الابدين مشهور و ممدوح میشود دیگری بزهد و عبادت برخوردار است و تا پایان جهان تذكره خلق جهان وممدوح ایشان است.

دیگری بحسن وفا ولقا متصف است و همیشه محل تمجيد و تحسین خلق و

ص: 352

مطلوب ایشان است دیگری بصدق و راستی کامکار است و ممدوح اهل روزگاراست دیگری بدیانت و امانت کامیاب است و ممدوح طبقات مردم است .

دیگری بعفاف و عصمت بهره یاب است و زبان خلق به ثنای او گویا میشود دیگری بهیبت ووقار و طمأنینه و سکینه نامبردار است و محبوب اهل روز کار است دیگر بخشوع و خضوع و خوف از حضرت باری و قيام ليل وصوم نهار مستفیض است و مطبوع طباع است دیگر بجد و جهاد و رعایت مظلوم و عدل و داد عمر سپار است و محل ستایش برنا و پیر است .

دیگری بعلم وحكمت وحلم وشكر وصبر وحسن معاشرت ومعاملت و رعایت صله رحم و بلاغت و اعطای نعم و رحمت برخاص وعام وشفقت درباره آفریدگان و اداي حقوق و حفظ شرف و مساوات و مواسات موسوم است و خلق جهانش مداح و معلوم است دیگری بحسن سیاست و یمن امارت و علم مدنیت و نشر عدالت ممتحن است و مورد دعا و ثنا و مطاوعت مرد و زن است .

دیگری بکمال قناعت و فروتنی و ریاضت و تحمل مشقات و مقاسات ناملایمات و حمل اوزار واثقال اقران و امثال عمر میسپارد و هر کس بتمجيد و تشريف او سخن مینماید دیگری بعلوم و اسرار و احکام شرعیه الهیه ممتاز است و دارای مفاخر و مآثر بزرگ عصر خویش است دیگری بعلوم غیبیه و مکاشفات و معجزات حق گذار است و حکمران صمیمی حتمی آفریدگان آفریدگار است .

دیگری بحب خدا و رسول خدا و محبوب بودن در حضرت خدا و پیغمبر خدا و ملائکه ارض و سما منظور حق تعالی و مخلوق خداوند علی اعلا است در تمام ارضین و سماوات دارای ولایت و مباهات است .

دیگری دارای رتبت تقدم در ایمان و مذکور در قرآن و خلافت بلافصل

پیغمبر آخر الزمان و مصاهرت و قرابت ممدوحه و وصایت مشخصه آنحضرت و محل اطاعت تمام آفریدگان است.

دیگری صاحب نسل واولاد امجاد است که همه اسباط حضرت ختمی مرتبت

ص: 353

و دارای رتبت امامت و ولایت و وصایت و اوصاف خاصه و علوم فاخره و معجزات و کرامات و خوارق عادات و مبین و مقوی و حافظ دین و شریعت طاهره و خانمیت اوصیائی نیز در ایشان است.

و صاحب حکومت و مطاعیت الهی ابدی سرمدی و دارای امر و نهی و نظام و دوام هر دو جهان و رستگاری و کامکاری و ترقی و تکمیل تمام آفریدگان ایزدمنان و مختار و منتخب سبحانی و مؤید بتأییدات یزدانی هستند و جامع جميع محاسندنیا و آخرت و مطاع معنوی خلق اولین و آخرین و دنیا و عقبی میباشند.

و هرچه ممدوح است بایشان انتها جوید و هر چه مقدوح است از ایشان معدوم است حتی هرگز هیچ منافقي و مخالفی و معاندی صفت رذل و نا مطبوع وغيره مطلوبی را پایشان منسوب و هیچ صفت ممدوح و مستحسنی را از ایشان مرتفع نشمرده است .

حالا باید تأمل کنیم و اگر کسی دارای جمله این محاسن و کمالات و جامع جميع این مفاخر و تعینات باشد و بعلاوه در تمام اوصاف و اخلاق و علم و فضل و کمال و معجزات و بینات نبوت خاصه خانميه شريك و سهیم و نفس نفیس و نور مبین پیغمبر واپسین و منتخب و خلیفه و وصی او و با او بمنزله يك نفس و يك نور و يك روح و يك عقل و يك خميره و يك طينت و يك سجيت و يك روش و يك سرشت باشد آیا بر سایر انبياء و تمام مخلوق خدا افضلیت و اشرفیت دارد یا ندارد .

گمان ندارم که بگوئی ندارد، چه این حدیث شریف که مذکور شد در كتب عامه و خاصه مصرح است و بعلاوه اخلاق و اوصاف و آیات و آثار و اطوار ولایت انصاف آنحضرت که زینت بخش کتب عامه وخاصه وتفاسير وأخبار و تواریخ است برترین حجت و زیباترین برهان و سخت ترین شاهد و درشت ترین جواب خصم است و برای خصم جز تسفيه و تحمیق و شقاوت و عبادت پاسخیو نتیجه نیست.

پس با زبانی مصدق و بیانی مصرح و چشمی حق بین و گوشی حق نپوش و دلی حق جوی و مغزی حق شناس میگوئیم: ای علی ولی ای یگانه اى وصى لم يزلي

ص: 354

چیست که تو نیستی و کیست که از تو نیست؟ چه لسان مدحی است که بتو گویا نباشد اگرچه گوینده خود نداند، چه قول ممدوحی است که نه از تو است و چه لسان ذمی است که بمخالف تو بازگشت نگیرد اگر چه خود نداند ، چه خلاف هر مخالفیمطرود حضرت نو است .

پس ممدوح اگر مخالف است دل بمدح مادح خوش نکند که آنمدح عين دم وائرش بدو باز آید ، و مقدوح اگر مؤالف است دل از قدح قادح آزرده نیارد که آن دم عین مدح است و اثر مسعود بخشد و سعید دنیا و آخرت گردد ، زیرا که بخشنده جمله اثرات و نتايج وثمرات توئي .

وازین جمله بر افزون چنانکه بر همه کس مکشوف است در مجالس رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم همیشه جمعی از مخالفين ومنافقين و معاندین و مبغضين که از فروز گوهر ایمان بی بهره ومترصد و مترقب بودند که هر وقت بتوانند بركلمات واخبار ليلا رسول مختار بحث و نقصی فرود آورند خصوصاً در آنچه راجع بفضايل ومفاخر وادلهو نصوص برخلافت وولايت أمير المؤمنين علي صلوات الله علیه باشد چنانکه مکرر عات از ایشان بروز کرد و جواب شنیدند و بر بغض و کینه خود افزودند و از گفتار خود که نتیجه بعکس مقصود آنها بخشید پشیمان شدند.

آیا در این مجلس و این کلمات و بیانات رسول خدای در حق آنحضرت و فضایل آنحضرت اگر راه سخن و انکاری داشتند خاموش میشدند و شرح چنین فضیلتی را که از عرش وافلاك سنگین تر است منکر نمیشدند ، البته اگر ممکن بود و بهانه بدست توانستند آورد بهروسیله که ممکن و مقدور بود گوی سبقت را از میدان مزید کفر و شقاوت میر بودند ، ورسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم در مورد و مقام و نسبت بوجود ولایت نمودی این فرمایش را میفرماید که خود میداند هر يك را منکر شوند شخص موصوف بعلاوه آنرا دارا است.

وشاهد او همان فضایل بی منتهای اوست بلکه اوصاف حمیده و خصال سعيدهتمامت انبياى اولى العزم ورسل و سایر انبیای عظام علیهم السلام را دار است و دوست و دشمن

ص: 355

و دور و نزديك مكرر در وجود مبارکش موجود و از وجود همایونش مشهود یافته اند واگر یکی ازین جمله را مجال انکار بود و مخالف میتوانست منکر شود در سایر اوصاف نیز راه سخن و تکذیب و افکار بدست می آمد ، لاجرم در حضرت ولایت آیتش عرض میکنم :

پس توئی حاکم و تولی وهاب *** هم توئى معطى وتوئی قسام

نظم عالم همه بنظره تو است *** خود توئی کافی و توئی نظام

« فقال الأعرابي يا عمل هكذا مدحك لا بن عمك إن شرفه شرفك وعزه عزك ولست أقبل من هذا شيئاً إلا بشهادة من لا يحتمل شهادته بطلاناً ولا فساداً بشهادة هذاالضب ».

مرد اعرابی عرض کرد : ای محمد مدح و ثنای تو در حق پسر عمت باید چنین باشد ، زیرا که شرف او شرف تو و برتری او برتری تو وعز او عز تو وارجمندی او ارجمندی تو است ، و من ازین جمله مشاهدات و کلمات و توصیفات چيزي را پذیرفتار نمی شوم ، مگر اینکه این سوسمار گواهی و شهادت دهد ، چه احتمال بطلان و فساد و تباه کاری در شهادت او نمیرود.

« فقال رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم يا أخا العرب فأخرجه من جرابك استشهده فليشهد لي بالنبوة ولأخي هذا بالفضيلة ، فقال الأعرابي : لقد تعبت في اصطياده وأنا خائف أن يطفر ويهرب ، قال رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم : فان طفر فقد كفاك به تكذيباً لنا واحتجاجاً علينا و ليس يطفر ولكنه يشهد لنا بشهادة بحق إذا فعل ذلك فخل سبيله فإن عداً يعوضك عنه ما هو خير لك منه».

پیغمبر فرمود: یا اخا العرب پس این سوسمار را از هنبان خود بیرون بیاور رازوی گواهی طلب تا در حق من به نبوت و برای برادرم علي بفضيلت شهادت دهد اعرابی عرض کرد: در صید این سوسمار رنج بسیار برخود هموار كرده ام و اينك بیمناک هستم اگر بیرونش آورم و رهایش سازم فرار کند.

رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود: اگر این سوسمار دست یافت و فرار کرد همینفرار او برای اینکه ما را تکذیب کنی و برما احتجاج ورزی و اقامت حجت نمائی

ص: 356

کافي است و این سوسمار از دست نمیرود لکن در حق ما بحق و راستی گواهی میدهد هر وقت چنین کرد و بحق شهادت داد او را براه خود بگذار چه محمد آنچه براي تو بهتر است در عوض این سوسمار بتو میدهد.

اینوقت اعرابی آن سوسمار را از هنبان بیرون آورده و بر زمین نهاد سوسمار بایستاد و بجانب رسولخدای روی نهاد و هر دو گونه خود را در خاك بسود آنگاه سر بلند کرد و خداوندش گویائی در زبان بداد و عرض کرد :

« اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له واشهدان محمداً عبده ورسوله وصفيه و سيد المرسلين وافضل الخلق اجمعين و خاتم النبيين و قائد الغر المحجلين و أشهدان اخاك علي بن ابيطالب على الوصف الذي وصفته و بالفضل الذي ذكرته وان اولياءه في الجنان مكرمون وان اعداءه في النار خالدون ».

چون اعرابی این گواهی سوسمار را بر سالت مصطفى وتوحيد خدا و اوصاف امیر المؤمنین علیه السلام و پایان حال دوستان و دشمنان آنحضرت بشنید با دیده گریان و دل بریان عرض کرد ای رسولخدای من نیز گواهی میدهم بآنچه این سوسمار شهادت داد « و قدرایت و شاهدت و سمعت ماليس لى عنه معدل ولا محيص » چه من چیزیرا بدیدم و مشاهدت نمودم و شنیدم که هرگز نتوان از آن روی برتافت و بدیگر راه پرداخت و باندیشه گزیر و گریزی برآمد.

« ثم اقبل الأعرابي الى اليهود فقال ويلكم اى آية بعد هذه تريدون ومعجزة بعد هذه تقترحون وليس الا ان تؤمنوا اوتهلكوا اجمعين فآمن اولئك اليهود كلهم فقالوا عظمت بركة ضبك علينا يا اخا العرب ».

از آن پس آن اعرابی بجماعت آن یهود که حضور داشتند روی آورد و گفت وای بر شما بعد از این معجزه بزرگ و آیت جلیل که دیدید دیگر چه میجوئید و چه اندیشه بیرون از رویت و تأمل و انصاف پیشنهاد میکنید و از آن بیرون نیست بعد از دیدار این آیت و معجزه یا ایمان بیاورید و بسلامت و عافیت دنیا و آخرت کامکار شوید یا بهلاکت ابدی و ضلال سرمدی دچار گردید پس تمامت

ص: 357

آن جماعت یهود ایمان آوردند و گفتند ای برادر اعرابی همانا برکت و میمنتسوسمار تو بر ما عظیم گردید.

« ثم قال رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم يا اخا العرب خل الضب على ان يعوضك الله عز وجلعنه ما هو خير منه فانه ضب مؤمن بالله و برسوله و بأخ رسوله شاهد بالحق ما ينبغي ان يكون مصيداً ولا اسيراً لكنه يكون مخلى سر به على سائر الضباب بما فضله اميراً فناداه الضب يا رسول الله فخلنى و ولنی تعویضه و لا عوضه »

پس از آن رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود یا اخا العرب این سوسمار را براه خود بگذار بر آن شرط که خداوند عز و جل از آنت بهتری عوض بخشد چه این سوسماری است که بخدای و رسولخدای و با برادر رسولخدای ایمان آورده و بحق و راستی گواهی داده است سزاوار نیست که شکار و اسیر گردد بلکه بايستي باختيار خود باشد و بسبب آن فضلی که خدای باو عنایت فرموده امیر سایر سوسمارها گردد .

این هنگام سوسمار عرض کرد یا رسول الله مرا بخود بگذار و عوض دادناین اعرابی در ولایت من بسپار و تو بدو عوض مده .

آنگاه اعرابی با سوسمار گفت ترا در عوض دادن چه اندیشه و پیشنهاد افتاده است گفت تو مرا بهمان سوراخ که از آنم بدست آوردی بیر چه در آنجا ده هزار دينار خسرواني و هشتصد هزار درهم است آنجمله را برگیر ، اعرابی گفت من چسازم همانا این مطلبرا از این سوسمار جماعتی که در اینجا حاضراند بشنیدند و من اکنون از راه رسیده ام و از رنج سفر رنجورم و این جماعت آسوده و تن آسانبوده اند بی گمان یکی از ایشان میرود و این زر وسیم را از آنجا میگیرد .

سوسمار گفت یا اخا العرب همانا خداوند تعالی برای تو عوض از من قرار داده است لاجرم هر کسی خواهد بر تو سبقت بگیرد و بقصد آن مال برود دچار هلاکت و نکال میشود و چون اعرابی خسته وكليل بود اندك اندك راه میرفت و جماعتی از منافقان که در حضرت رسولخدای صلی الله علیه وآله وسلم حاضر و بدان گفتار و کردار ناظر بودند بروی پیشی گرفتند و شتابان بتاختند و دست بسوراخ بیاختند تا مگر از آن

ص: 358

دنانیرو در همی که شنیده بودند مأخوذ دارند .

« فخرجت عليهم افعى عظيمة فلسعتهم وقتلتهم ووقفت حتى حضر الأعرابي فنادته يا اخا العرب انظر الى هؤلاء كيف امرنى الله بقتلهم دون مالك الذي هو عوض ضبك و جعلني هو حافظاً فتناوله ».

در این هنگام ماری گرزه و افعی پیچان که بسی بزرگ بود برایشان بیرون تاخت و جمله را بگزید و بکشت و بآنجا بماند تا اعرابی بیامد و با اعرابی ندا برکشید ای برادر اعرابی این مردم را نگران شو که چگونه خداوند تعالی را بکشتن ایشان فرمان داد تا آن مالیرا که عوض سوسمار تو است بتو برسد و مرا نگاهبان آن گردانید پس اکنون این مال را برگیر .

اعرابی آن دنائیر و دراهم را از آن دخمه بیرون آورد و طاقت حمل آنجمله را نداشت افعی اعرابی را ندا کرد این ریسمانیرا که بر میان خود داری بگیر و باین دو کیسه استوار ساز آنگاه طنا برا بدم من سخت بر بند چه من این دو کیسه را برای تو تا بمنزل تو میکشانم و من در آنجا خادم تو و نگاهبان مال تو هستم .

پس افعی بیامد و همواره در حراست آن مال میگذرانید « الى ان فرقه الأعرابي في ضياع و عقار و بساتين اشتراها ثم انصرفت الافعی » تا گاهی که آن اعرابی آن مال را در بهای ضیاع و عقار و باغ و بوستان بخریداری متفرق ساخت و از آن پس آن افعی باز گشت .

راقم حروف گوید: شاید پاره کوته نظران که با فهم قاصر و کندی خاطراند از قبول این گونه اخبار ومعاجيز حالت تأمل وعجز دارند اما باید بدانند که خداوند تعالی گروهیرا که بعنوان نبوت و رسالت و ولایت و امامت و وصایت و خلافت از میان تمام مخلوق خود بر می گزیند تا در قالب او روحی و نوري وعلامات و آیات و مآثر ودلالاتی مخصوص که مختص بخود آنها على مراتب شئونات نبوتهم و رسالتهم و شريعتهم و تكاليفهم في ابلاغاتهم وعنوانهم و كتابهم و قانونهم استمقرر نفرماید مبعوث نمی فرماید.

ص: 359

چه اگر بعثت یابند و اوصاف و اخلاق و اعمالی از ایشان ظاهر نشود که از حد امثال و اقران خودشان از جنس بشر و قدرت آنها خارج نباشد و مردمان از اتیان بمثل آن عاجز و بیچاره نمانند ابد امحکوم و مطیع و مرید ایشان نگردند و جز اسباب افتضاح و رسوائی مبعوثین و خنده مردمان و آزار و استهزاء آنجماعت نخواهد بود چگونه میتوانند بدون قدرت و لیاقت حکمران آفریدگار یزدان شوند و ایشانرا تابع مذهب و دین و قانون و آئین خود نمایند و مالك الرقاب جمله شوند .

مثلا حضرت موسی مردی شبان و بی مال و بضاعت وقوم و عشیرت مقتدر و متمول چگونه میتواند بدون آیات و دلالات و علامات و معجزاتی که جز با مأمورین آسمانی و انوار یزدانی نتواند بود بر خلقی کثیر مبعوث شود و آنجماعت را از دین و عادات قدیمیه را سخه و عقاید ثابته خود بدین و مذهب جدید خود دعوت نماید و محکوم و مطیع خود سازد و بانواع تکالیف شاقه مکلف دارد و برخلاف میل و آراء همه عنوان نماید و خون غیرت در ابدان آن جمع بگردش آورد و بجنگ و قتال مأمور دارد و خودش و برادرش هارون علیهم السلام باچون فرعون پادشاهی عظیم الشأن قهار مقتدر با بضاعت و استطاعت و سلطنت و مملکت فرعون بمناظره و ستيز . آید و آخر الأمر بروی غالب و قاهر شود و او را با آن جمع کثیر در بحر غرق سازد و همه کس متابعت او را واجب شمرد هرگز بدون عصا ويد بيضاء معجزاتدیگر مقبول نمیشود.

و همچنین است حالت سایر انبیاء عظام علیهم السلام و در حال هريك و بدایت امر و نهایت روزگارش نظر نمایند بر اینگونه بوده اند.

پس اگر سوسمار گواهی دهد یا افعی حراست اموال اعرا بیرا نماید یا اعرابیرا از معجز پیغمبری استعدادی پدید آید که طرف تکلم سوسمار یا افعی گردد هرگزبعید نباید شمرد.

جماعت انبیاء در جمله اشیاء متصرف هستند و در عرش و فرش و خاك وافلاك و انجم و املاك حكمران هستند و در خاتم الأنبيا شئونات دیگر است که هیچ

ص: 360

مخلوقی را نیست وانگهی منحصر بهمین داستان سوسمار که مذکور شد نیست در خورشید و ماه و بلند و پست و کلیه موجودات و ممکنات متصرف و حاکم است و باعث خلق جملگی است .

بلکه ارواح همه از طفیل روح و نور اوست حیات و ممات همه باختیار اوست چنانکه داستان سعید نام از بنی سلیم و آوردن سوسمار را بحضرت نبی مختار و گواهی سوسمار بوحدت خدا و رسالت مصطفی و شهادت طفل یکروزه از قبیله يمامه برسالت آنحضرت و سخن گفتن آهو با آنحضرت و سخن کردن کوه و پیغام دادن بتوسط عقيل بن ابيطالب بحضرت ختمی مرتبت و تكلم شتر و گرگ در حضور جماعت و سلام کردن درخت بآ نحضرت و تسبیح سنگریزه و بسخن آمدن حمار و گواهی مار و سنگ و کلوخ و دیوار خانه عباس و گوساله و گواهی دادن و نالیدن ستون خانه و شمشیر شدن چوب در دست عکاشه و بدل شدن در هم بدینار و اخبار از مغیبات و شفای مرضی و زنده ساختن اموات و سایر معجزات و گواهی دادن کودکی دوماهه که بر گردن مادرش بود بر سالت آنحضرت و نام بردن پدر آنحضرت عبدالله علیه السلام را و این داستان را مولوی معنوی در مثنوی بنظم آورده و میفرماید:

هم از آن ده يك زنی از کافران *** سوی پیغمبر دوان شد ز امتحان

پیش پیغمبر در آمد با خمار *** کودکی دوماهه زن را در کنار

گفت كودك سلم الله عليك *** یا رسول الله قد جئنا اليك

ما درش از خشم گفتش هین خموش *** کیت افکند این شهادت را بگوش

گفت حق آموخت و انکه جبرئیل *** در بیان با جبرئيلم من رسیل

تا آخر داستان پس نمایش این گونه غرائب از انبیاء و ائمه واولياء بلکه محبان حقیقی ایشان و اولیای ایشان که در شمار نواب ایشان هستند چه محل استعجاب است اگر ما بایستی در این در عجب شویم این عجب در وجود خودما که یکی از آنجمله صفت تعجب است است بیشتر است.

مگر جز آب و خاک هستیم کدام وقت آب به تنهائی پاخاک به تنهائی یا

ص: 361

باد یا آتش به تنهائی سخن کرده اند و حرکت نبانی و حیوانی داشته اند یا اگر خشت و سنگ و آهن شده اند یا نبات و شجر گردیده اند دارای رتبت حیوانی گردیده اند یا کدام حیوان بجز انسان دارای زبان گویا و فهم رسا بوده است .

کدام وقت آب دیده است و خاک شنیده است و باد بوئیده است و آتش لمس نموده است چون ملامسه حیوان و انسان کرده است یا نباتات شنیده و دیده و سوده و بوئیده است کدام وقت سایر حیوانات غير ناطق بگوهر عقل و نور دانش و فهم و فکر و خیال دور و اندیشه گوناگون برخوردار شده است پس آنچه در وجود انسان وذات والا صفات او بودیمت رسیده از آن نور عقل و گوهر روح انسانی نشان و نفس ناطقه است و این هم در طبقات مخلوق متفاوت است از صادر اول تا بپایان در هر ذی نطقی مقداری عطا شده است و هيچيك را آن استطاعت نیست که از حیز خود تجاوز کنند .

خاکیان با خاکیان و افلاکیان با افلاکیان و املاك با املاك و عرشیان با عرشیان و انوار با انوار بر حسب مراتب استعداداتی که خدای بایشان عطا فرموده است معاشر هستند و هيچيك و هيچ طبقه را آن استعداد و آن قدرت روح نیست که بتواند از محل خود ذره تجاوز نماید .

این است که رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم میفرماید در شب معراج در هر آسمانی با پیغمبری ملاقات کردم و در آسمان دیگر با پیغمبری دیگر و چون از چهارم آسمان بر میگذرد دیگر نامی از پیغمبری نمیبرد تا گاهی که فاصله در میان خدای و او نمی ماند و جز علي اه و نطق علي و دست علی علیه السلام را نمی نگرد.

زیرا که چون خودش صادر اول و خاتم انبیاء و روح اول و عقل اول و نفس كل است البته تمام عقول و نفوس وارواح و انوار و نفوس در تحت انوار و اسرار اوست و چون علي علیه السلام ولى خدا و نفس و روح و دور آنحضرت و خاتم الأولياء والأوصياء و با آن حضرت از يك نور است بر تمام ممکنات افضل و اقدم است .

از این است که در این توصیفی که برای اعرابی از حضرت ولایت مآب

ص: 362

میفرماید و هر صفتی بزرگ و نامدار که در پیغمبری مرسل و اولی العزم و صاحب شریعت ، کتاب موجود بود جملگی را بولی اعظم خدا منسوب میدارد.

این نیز تشبیه است که علی علیه السلام را بوجود مبارك خودش همانند میفرماید چنانکه در کتب تواریخ و سیر باین مطلب اشارت رفته است و صفات و محاسن شیم و خصال مخصوصه پیغمبران عظام بزرگوار را از حضرت آدم علیه السلام تاعيسي بن مريم صلوات الله عليهم را که نام بردار شدند بعلاوه حسن و جمال یوسف و صبر و حسن ظن یعقوب را بآن حضرت رسالت آیت نسبت داده اند .

و از این جا معلوم میشود که آنچه را که پیغمبر داشته علی علیه السلام داشته و كنفس واحده بودهاند چنانکه میفرماید : « على مني و انا من علي ».

پیمبر بگفتا بصوت جلى *** علی از من است و منم از علي

بلکه میتوان گفت مکالمات جماعت یهود و حضور اعرابی و کیفیت سوسمار برای همین بود که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم را از فضایل و مناقب و شئونات علي بن ابيطالب علیه السلام مذکور فرماید و مردم جهود و اعرابی مسلمان شوند و مسجل و مشخص فرماید که باید کسی خلیفه و وصی من و ولی خدا باشد که دارای اخلاق و اوصاف من و خصال حمیده تمام پیغمبران باشد .

و هر کس دارای این مراتب و افضلیت و جلالت و لیاقت نباشد نباید مدعی مقام خلافت گردد و اگر چنین ادعائی نماید مرد مرا بضلالت می افکند و برخودش و بر خلق خداوند قهار ظلمی روشن تا قیامت روا داشته است و در رستاخیز نیز مسئول خدا و دین خدا و خلق خدا و رسول خدا و ملائکه ارض و سما خواهد بود .

و نیز در تفسیر برهان در ذیل آیه شریفه « وما قدروا الله حق قدره » از محمد ابن عیسی بن عبيد مسطور است که گفت از حضرت ابی الحسن علي بن محمد عسكرى علیهما السلام از معنی این قول خداي تعالى « والأرض جميعاً قبضته يوم القيامة و السموات مطويات بيمينه » پرسیدم و اصل آیه شریفه این است «و ما قدر والله حق قدره والأرض جميعاً قبضته يوم القيمة والسموات مطويات بیمینه سبحانه و تعالى عما

ص: 363

يشر كون ».

و تعظیم نکردند و بزرگ نداشتند خدایرا در نفوس خود چنانکه درخور عظمت و بزرگي اوست . در خبر است که جبرئیل در حضرت رسول خدای عرض کرد یا ابا القاسم چگونه کفار نسبت عجز بحضرت سبحان میدهند و تعظیم او را فروگذار مینمایند و حال اینکه در روز قیامت این هفت آسمانرا بر انگشتی نهد و این هفت زمین را بر اصبعي وجبال را برانگشتی دیگر و سایر مخلوق را بر دیگری و جملگی را بحرکت در آورد و فرماید منم پادشاهی که بر تمامت اشیاء غالب مطلق هستم . آنحضرت از این کلام تبسم فرمود بعد از آن جبرئیل این آیت را که مرقوم شد بر آن حضرت بخواند که میفرماید : تمامت زمین در روز بازپسین در قبضه اختیار او باشد و همۀ آسمانها در پیچیده بدست قدرت اوست و بلند است قدر او از آنچه شرک میآورند باو و آنرا شريك وی می سازند .

بالجمله امام علي نقى علیه السلام فرمود « ذلك تعيير الله تبارك و تعالى لمن شبهه بخلقه الا ترى انه قال و ما قدروا الله حق قدره » این سرزنش و نکوهش است که خداوند تبارك و تعالی در حق کسی میفرماید که خدای را بمخلوق خودش همانند میخواند آیا نمیبینی که خدای فرمود و تعظیم نکردند و بزرگ نداشتند خداي را چنانکه شایسته تعظیم کردن و بزرگ داشتن است.

« اذ قالوا ان الارض قبضته يوم القيمة والسموات مطويات بيمينه كما قال الله عز وجل و ما قدروا الله حق قدره اذ قالوا ما انزل الله على بشر من شيء ثم نره نفسه عن القبضة واليمين فقال سبحانه و تعالى عما يشركون ».

میفرماید بعد از آن خدایتعالی تنزیه نمود نفس خود را از قبضه و یمین و فرمود برتر و بلندتر است از آنچه مشرکان گویند و نسبت دهند چه این نسبت در خور جسم و مرکب است .

و هم در آن کتاب در تفسیر آیه شریفه «فلما ذاقا الشجرة » چون آدم و

حوا علیهما السلام از شجره منهيه چشیدند، مسطور است که موسی بن محمد بن علي از برادر

ص: 364

گرامی گوهرش حضرت ابی الحسن ثالث علیه السلام پرسید از این شجره فرمود «الشجرة التي نهى الله آدم و زوجته ان يأكل منها شجرة الحسد عهد اليها الاينظرا الى من فضل الله عليه و على خلائقه بعين الحسد ولم يجد له عزماً ».

آن شجره را که خدای تعالی نهی فرمود آدم و زوجه او حوا را که از آن نخورند درخت حسد بود خدای تعالی با ایشان عهد و پیمان بر نهاد که بآنکس و مقام آنکس که خداوند او را بر آدم افزونی داده بنظر حسد نشگرند و مرآدم را عزمی نیافتند.

و هم در آن تفسیر در آیه «واعلموا أنما غنمتم من شيء فان الله خمسه» الى آخرها از ابراهیم بن محمد مروی است که بحضرت ابی الحسن ثالث مكتوبى بعرض رساندم و سئوال کردم از آنچه در ضیاع واجب است در جواب رقم فرمود « الخمس بعد المؤونة ، دادن پنج يك است بعد از مؤنه میگوید در این مسأله با اصحاب خودمان مناظره نمودیم گفتند مؤنه بعد از آنچه سلطان میگیرد میباشد و بعد از مؤنت مرد است يعني بعد از آن مخارج و مالیاتی که سلطان میگیرد و مخارج مرد مونه است و بعد از آن ادای خمس باید نمود .

پس بآنحضرت مکتوب نمودیم که تو فرمودی خمس درمونه است و اصحاب مادر مؤنت و کیفیت آن اختلاف نموده اند در جواب رقم فرمود « الخمس بعد المؤنة و خراج السلطان و عیاله » چون صاحب ضیاع از این جمله فراغت یافت آنوقت باقی مانده را حساب کرده خمس آن مال را ادا مینماید.

و هم در آن کتاب در ذیل آیه شریفه «فان كنت في شك مما انزلنا اليك فاسئل الذين يقرؤن الكتاب من قبلك لقد جائك الحق من ربك فلا تكونن من الممترين.»

پس اگر تو در شك و كمان هستی بر سبيل فرض و تقدیر از آنچه ما فرستاده ایم بتو از قصص پس بپرس از آنانکه میخوانند کتاب را مراد جنس کتب است پیش از تو ، یعنی از اهل کتاب که علمای یهود و نصاری مانند عبدالله بن سلام و بحیراء راهب بدرستیکه آمد بتو بیان راست و روشن و درست از پروردگار تو

ص: 365

پس مباش از شك آورندگان و تزلزل از آنچه بر تو نازل شده است .

از محمد بن سعید ادخری که با موسی بن محمد بن علي الرضا علیهما السلام مصاحبت داشت حدیث کرده اند که موسی با او خبر داد که یحیی بن اکتم قاضی سیفی مکتوبی بدو نمود و از مسئله چند پرسش کرد از جمله این بود که با من خبر بده ازین قول خدای عز وجل" « فان كنت في شك مما أنزلنا إليك فاسئل الذين يقرؤن الكتاب من قبلك » مخاطب باین آیه کیست اگر مخاطب پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم است بایستی در

آنچه خدای عز وجل بد و نازل فرموده است بشك رفته باشد ، و اگر مخاطب دیگری است لازم میشود که قرآن بر دیگری نازل شده باشد؟

موسی میگوید : در این امر با برادرم حضرت امام على نقي علیه السلام سخن در میان آوردم ، یعنی خودم در جواب عاجز ماندم فرمود : أما قول خداى « فان كنت في شك مما أنزلنا إليك فاسئل الذين يقرؤن الكتاب من قبلك » مخاطب باين آيه شریفه رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم است « ولم يكن في شك مما أنزل الله عز وجل ولكن قالت الجهلة كيف لا يبعث لنا نبينا من الملائكة إنه لم يفرق بينه وبين غيره في الاستغناء عن المأكل والمشرب والمشى في الأسواق ولك بهم اسوة ».

رسول خدای از آنچه خداوند عز جل بدو نازل فرمود درشك وريب نبود لكن جماعت جهال و نادانان گفتند چگونه است که خدای تعالی برای ما پیغمبری از فریشتگان نفرستاده چه این پیغمبران را از حیثیت بی نیاز بودن از خوردنی و آشامیدنی و راه پیمودن در کوی و برزن و بازار فرقی با دیگران نیست و تو نیز با ایشان پیرو هستی، یعنی تورا با ما فرقی نیست و استغنائی از آنچه ما بآن حاجتمند هستیم نداری و همان حاجات که ماراست تراست و فزونی و تفاوتی با ما نداری تا حتماً متابعت و مطاوعت تو را بر خود واجب شماریم .

اما اگر از ملائکه پیغمبری بر ما انگیزش جستی چون از جنس ما نبود و از این جمله مستغنی بودند زودتر بمتابعت او و قبول تكاليف و ابلاغات او اندر می شدیم و از صميم قلب قبول میکردیم و او را بمبدأ كل نزديك و از امثال خودمان

ص: 366

جدا میدانستیم .

« فاوحی الله عز وجل إلى نبيه فاسئل الذين يقرؤن الكتاب من قبلك

بمحضر من الجهلة هل بعث الله رسولاً قبلك إلا وهو يأكل الطعام ويمشي في الأسواق ولك بهم أسوة ».

پس خداوند در جواب گروه جهال به پیغمبر خود صلی الله علیه وآله وسلم وحی فرستاد که پس بپرس از آنانکه میخوانند کتب آسمانی را پیش از تو مراد علماي يهود و نصرانی هستند در حضور این جماعت جهال که اینگونه جهال که اینگونه سخنان جهل آمیز مینمایند آیا هرگز خدای تعالی پیش از تو پیغمبری فرستاده است جز اینکه طعام میخورده است و در بازارها چون دیگران را هسپار میشده است و ترا با آن پیغمبران گذشته در این صفت پیروی میباشد .

« وإنما قال وإن كنت في شك ولم يكن ولكن ليتبعهم كما قال له « فقل تعالوا ندع أبنائنا وأبنائكم ونسائنا ونسائكم وأنفسنا و أنفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنة الله على الكاذبين ».

و اینکه فرمود: و اگر بشك اندری آن حضرت هرگز شك نياورده و شك نمی آورد لکن برای این چنین فرمود که با آنها همراهی جوید چنانکه خدای تعالی در امر مباهله نصارای نجران همین گونه با پیغمبرش فرمان و دستور خطاب داد و اگر پیغمبر با آنجماعت میفرمود : «تعالوا نبتهل فنجعل لعنة الله على الكاذبين» بشتابید تا مباهله کنیم و لعنت خدای را بر دروغگویان افکنیم آن جماعت برای مباهله حاضر نمی شدند .

لاجرم فرمود: بیائید تا ما بخوانیم پسران خود و شما بخوانید پسران خود را و ما بخوانیم زنان خود را و شما بخوانید زنان خود را و ما بخوانیم آنان را که بمنزلة لفس ما هستند و شما نیز چنین کنید آنوقت مباهله کنیم و لعنت خدا را بر آنان که دروغ گوی هستند مقرر داریم.

و این سخن را اینگونه فرمود تا حمل بر غرض وتشويش طرف برابر نیاورد

ص: 367

و حال اینکه خدای میدانست که پیغمبر او که ابلاغ رسالتش را میفرماید از دروغگویان نیست « و كذلك عرف النبي أنه صادق فما يقول ولكن أحب أن ينصف من نفسه ».

و هم چنین پیغمبر میدانست که در آنچه میفرماید از روی صدق و راستی است لکن دوست همی داشت که در حق خود با نصاف رود ، یعنی طرف برابر را در آن مخاطبه بالفعل بالصراحة كاذب نگوید تا موجب تنفر نشود .

عبد حقير كثير الزلل والتقصير عباسقلى مؤلف كتاب گوید: بدیهی است که رسول خدای و اوصیای او صلوات الله علیهم که قرآن ناطق و مقدم بر قرآن وحامل و ناقل و مفسر و مؤل قرآن و عالم بر تمام علوم و احوال و ما كان و مايكون و اعرف تمام ممکنات بمغیبات و شئونات ومعارف إلهيه و کلیه موجودات هستند هرگز دستخوش ظلمات شك وشبهت وغمرات تردید وریب نمی شوند .

و اگر گاهی در کاری طفره آورند طفره عالم است که نظر بحکمت و مصلحت و علتی دارد چنانکه در همین مورد بواسطه مراعات همین ترتیب و پیشنهاد گروهی مسلمان شدند و بر مراتب پیغمبر و آل او صلی الله علیه وآله وسلم اندکی بینائی گرفتند و اسباب ذلت منافقان و خفت مخالفان موجود شد.

و بسبب همین کار و کردار و امثال آن کار بجائی رسید که تا امروز که روز جگر سوز عاشورای محرم الحرام سال یکهزار و سیصد و سی و هفتم هجری و غلغله عزاداران وولوله سینه زنان و انعقاد مجالس عدیده عزاداری سبط رسول مرآت الرد والقبول جكر كوشة بتول ظمآن لدى النحرين ملاذ الخافقين معاذ النشأتين شهيد الفريقين قتيل العرافين حضرت أبي عبد الله الحسين روح من سواه فداء در دارالخلافه طهران و دیگر بلاد ایران و امصار ، مسلمانان و شیعیان صفحه جهان معتقد و افغان مردمان و عزاداران با اواع گوناگون بعرصه کردون میرسد عموم مسلمانان خاصه شیعیان را از شوائب شك و نوائب ریب گردی بدامان یقین نمیرسد و از برکات میامن آیات این انوار ساطعه از ظلمات سوء گمان بیرون

ص: 368

تاخته اند و باشعه انوار ولایت از این گونه تردید و غوایت آسوده اند تا چه رسد بآنکس که میفرماید « لو كشف الغطاء ما ازددت يقيناً ».

و آنانکه بآندرجات معارف الهیه و حق شناسی آگاهی دارند، حکمران

ماه و ماهی و روشنائی و سیاهی و علت ایجاد نور و ظلمت و تمام بریت شده اند .

و اما خوردن و آشامیدن و راه پیمودن و بیداری وخفتن و نشستن و برخاستن و زندگی و مردن ایشان که از لوازم امکان و بشریت و مخلوقیت است نیز برای این است که اگر نه چنین بودی و این صفات در انوار ساطعات و آیات لامعات مشهود نیفتادی و همان حقایق مجرده خود را می نمودند و آن صفات الهيه ومعجزات و خوارق آیا نرا می نمودند هیچ مخلوقی ایشان را مخلوق نمی شمرد و بجمله بر خالفیت ایشان تصدیق و تصریح می نمودچه آنچه در ایشان میدیدند در خود و نوع خود نمی دیدند پس چگونه ایشان را مخلوقی مانند خود میشمردند .

غریب اینست که با اینکه متظاهر باین صفات بشريه بود و « ما أنتم إلا بشر مثلنا » در السنه مردم جاری بود معذلك گروهی بسیار بخدائی ایشان اقرار مینمودند پس این حال نیز حکمتی بزرگ دارد که با اینکه ایشان جز ما مردم هستند و گوهری خاص و جوهری مخصوص و از دیگر آیات پروردگار میباشند در این گونه افعال و اعمال و صفات بشريه باما مشابهت ومعاشرت ورزند تا مخلوقیت و افتقار خود را ثابت نمایند و نموده دارند که غنی بالذات و بی نیاز و بی انباز خداوند بنده نواز است و هم بصورتی و صفاتی نمایش بگیرند و با ما مصاحبت ورزند که بتوانیم بایشان تقرب جوئیم و از وجود مبارکشان استفاده نمائیم .

لمؤلفه :

چونکه از دیدار خوراو عاجزی *** وز پی دیدش پی صدر حاجزی

نور آن خورشید کی تالی بدید *** که هزارانها خود از وی شد پدید

هم مگر اوری زخود ما را دهند *** دیده دیگر بدید ما نهند

تا از آن دیده به بینی شاه را *** اور بخش صدهزاران ماه را

ص: 369

این شعاع خود کز آن بیچاره *** وز نهیب طرقش آواره

گر بخواهی دید نور اصفیا *** تا ابد گردی اسیر صد عمی

موسی عمران که نورش صد چو هور *** بیخود از یکذره نور آید بطور

این ند كدك را که در طور اوفتاد *** از نهیب ذره نور اوفتاد

آن تجلى وان فروغ وان بريق *** از فروغ شيعتي دان ای رفیق

نور شیمه چون چنین سامان دهد *** لمعه نور نبی چون برجهد

نور خاتم نور الأنوار خدا است *** نور سبحانی زهر نوری جداست

نور پیغمبر که یزدانی بود *** کی چو نور پور عمرانی بود

ليلة المعراج شخص أحمدى *** در پي واحد شد و شد اوحدی

چون احد را جست گردید او وحید *** چون صمدراخواست آمد او فرید

چون که برتر شدز هر جاه و مقام *** مرکب وهم و گمان شد در لگام

پيك همت را بدانجا راه نیست *** ادعای معرفت برکو زچیست

پایه اش بالاتر از پرواز و هم *** سایه اش والاتر از انوار فهم

سایه اش چون بر تر است از حد فهم *** نور او چون گنجد اندر فهم و وهم

فهم نورانی چو از ظلش قصیر *** از درخشش دید ظاهر بین ضریر

گفت پیغمبر که تا هفتم فلك *** چون برفتم بد نبي و هم ملك

چون بشد برتر زهفتم آسمان *** از پیمبرها نفرمود او نشان

هر که باشد زین عناصر او پدید *** بردگر عنصر کجا تاند رسید

این عروج و این پدید و این صعود *** هست بر اندازه ترك قيود

سوزن عیسی که قیدش از جهان *** مانع آمد زان فلك گردد جهان

گر نبودی کاسه و آن سوزنش *** عرش و کرسی گشت کوی و برزنش

موسی عمران اگر طشتش نبود *** آسمان ششمین فرشش نبود

خلت وصدق براهيم خليل *** هفتمین چرخش مقامی شد جلیل

در میان هفتم و عرش برین *** فاصله گردید آن خلد گزین

ص: 370

چون بهشت از عنصر دیگر بود *** ز اخشیج دنیوی برتر بود

آنکه اصل و عنصر ش زین عالم است *** و آنکه او خاکی و در خاکش دم است

هیچ نتواند مقام خود بهشت *** بی صفا و تصفیه شد در بهشت

آن عصا و آن قمیص و آن ردا *** باز میدارد ز پرواز سما

آنچنان نور محمد پر صفا است *** که فروزنده از آن عرش و سما است

اینهمه باشد ز ترك ماسوى *** بر گسستن از همه جز از خدا

چون چنین شد آسمانها در نوشت *** زیر پایش صد سموات و بهشت

جمله پیغمبران و اولیا *** هر یکی را منزلی اندر سما

جز محمد که خداوند جهان *** از طفیلش کرد افلاك و مكان

زانکه او جز حق بچیزی ننگرید *** بنگرید اندر کسی کو آفرید

از طفیل ذات او كل وجود *** در ترقی باشد و حال صعود کند

برزخ اندر برزخی را طی کند *** ساغر وحدت همی پر می کند

چون فرو پیمود گردد مست هو *** بحر وحدت را بیابد در سبو

اینهمه از دولت پیغمبر است *** کو همه موجودها را رهبر است

گرنه او علت بدى يكتا خدا *** نا فریدی فرش و عرش و این سما

شش جهت هست از جهات ذات او *** زانکه پیوسته بنور پاك هو

فاصله چون نی میان او و حق *** بر همه موجود ها دارد سبق

چون شده مرآت نور ذی الجلال *** فارغ آمد از فنا و از زوال

نور حق چون دائماً در تابش است *** مصطفی را صد ابد پیرایش است

این ازلها وابدها پیش او *** کودکان نو رسیدند ای عمو

بس از لها کاندروبس تازه است *** بس ابدها را بدو آوازه است

این ازلها و ابدها در وی است *** خود ازل از او ابد هم از پی است

این ازلها و ابد موجود هست *** هرچه موجود اندرو محدود هست

آنکه حدش هست بیرون از حدود *** این دو نسبت اندرو هست از ابود

ص: 371

اول و آخر چو در احمد در أحمد بود *** هیچ فهمی کی بادراکش رسد

چون نداري قوت ادراك او *** دست حاجت بند برفتراك او

گر بخواهی آمد اندر جوقه اش *** دستها بگشای بر قنجوقه اش

آنکه باشد منشی هر دو جهان *** خدمتش یکسان عیان است و نهان

عرش اعلایش یکی منزل گه است *** ممکن است اما ز هر ممکن مه است

نه فلك در سایه رخشنده اش *** خور گدای تابش تابنده اش

چار انهار جنان و کوثرش *** هست يك چشمه و بحر بنصرش

آنکه زیر پی نهد افلاک را *** در نظر کی میسپارد خاک را

خاك و افلاکش بچشم اندر یکی است *** بلکه جمله ماسوایش اندکی است

خاك خاك خاك او هفت اختر است *** زیر پای پای او نه گوهر است

آنچه در پیشش عظیم و بس جلیل *** آنخداوند کریم است و جمیل

ای خداوند کریم ذوالجمال *** ای یگانه روح بخش لايزال

جان ما را روشنی بخش از صفا *** چشم ما را نور ده از مصطفی

و نیز در تفسیر برهان در ذیل آیه شریفه « من عمل صالحاً من ذكر أوانثى وهو مؤمن فلنحيينه حيوة طيبة، هر كس كار و كردار نیکو نماید از مرد و زن حالتیکه مؤمن باشد هر آینه زندگانی میدهیم زندگانی خوب و خوش ، از أبو الحسن حمد بن أحمد بن عبیدالله بن منصور مروی است که گفت : علي بن محمد علیهما السلام إمام همام با من حدیث نمود و فرمود که پدرم محمد بن علی با من حدیث کرد و فرمود که پدرم علي بن موسى بن جعفر صلوات الله عليهم با من حدیث کرد و گفت : سيد ما صادق علیه السلام فرمود « فلنحيينه حيوة طيبة » قنوع است ، يعني بمعنى قنوع وقناعت است .

و این مطلب موافق عقل است، چه اگر حالت قناعت باشد در همه حالت حالتی خوش والا با گنج قارون و سلطنت فریدون ناخوش است ، چه حریص بهیچ چیز اکتفا نکند و همیشه در آتش سوزناك حرص و گداز آز دچار شکنجه و گاز است.

ص: 372

و نیز در همان تفسير در ذيل آيه شريفه « إن السمع والبصر والفؤاد كل اولئك كان عنه مسئولاً » بدرستیکه گوش و چشم و دل در روز قیامت مسؤل واقع میشوند از جناب عبد العظيم بن عبد الله حسنى عليه التسليم مسطور است که گفت : سید من علي بن محمد بن علي بن موسى الرضا از پدر بزرگوارش از پدران عالی مقدارش از حضرت حسين بن علي صلوات الله عليهم با من حديث نمود که رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود: « إن أبا بكر مني بمنزلة السمع، وإن عمر مني بمنزلة البصر ، و إن عثمان مني بمنزلة الفؤاد » أبو بكر نسبت بمن بمنزلة گوش وعمر بمنزله چشم وعثمان بمنزله دل است .

میفرماید: چون بامداد دیگر در آمد بخدمت رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم در آمدم وأمير المؤمنين علیه السلام وأبو بكر وعمر وعثمان حضور داشتند « فقلت له يا أبت سمعتك تقول في أصحابك هؤلاء قولاً فما هو » بآنحضرت عرض کردم: ای پدر بزرگوار از توشنیدم که درباره این چند تن اصحاب خود سخنی فرمودی معنی آن چیست ؟

فرمود: بلی، آنگاه آنان اشارت کرد «فقال : هم السمع والبصر والفؤاد وسيسألون عن ولاية وسيتي هذا ، واشار إلى على بن ابيطالب علیه السلام ثم قال : إن الله عز و جل يقول ان السمع والبصر والفؤاد كل اولئك كان عنه مسئولاً » فرمود ایشان هستند گوش و چشم و دل و زود است که پرسیده شوند از ولایت این وصی من و بعلي بن ابیطالب علیه السلام اشارت فرمود و از آن پس فرمود خداوند عز و جل میفرماید بدرستیکه گوش و چشم و دل همه مسئول واقع می شوند .

و از آن پس فرمود « وعزة ربى ان جميع امتي لموقوفون يوم القيامة ومسئولون عن ولايته و ذلك قول الله عز وجل و قفوهم انهم مسئولون » قسم بعزت پروردگارم تمامت امت من در روز قیامت باز داشته آیند و از ولايت علي بن ابيطالب مسئول و پرسیده آیند و این است قول خدای عزوجل که می فرماید این جماعت را باز دارید بدرستیکه مسئول و پرسیده می شوند .

و هم در آن کتاب در تفسیر سوره مبارکه طه در ذیل آیه شریفه « الرحمن

ص: 373

على العرش استوى » از محمد بن عیسی مسطور است که بحضرت ابى الحسن علي بن محمد عليهما السلام نوشتم ای سید من خدای بگرداند مرا فدای تو .

« وقد روى لنا ان الله في موضع دون موضع على العرش استوى و انه ينزل في كل ليلة في النصف الآخر من الليل الى السماء الدنيا وروى انه ينزل عشية عرفة ثم يرجع الى موضعه فقال بعض مواليك في ذلك اذا كان في موضع دون موضع فقد يلاقيه الهواء و يتكيف عليه والهواء جسم رقيق يتكيف على كل شيء فكيف يتكيف عليه جل ثناؤه على هذا المثال » .

همانا برای ما روایت شده است که خدای تعالی در موضعی سوای موضعی بر عرش راست ایستاده و در هر شبی در نیمه آخر از شب بآسمان دنیا نازل می شود و روایت شده است که یزدان تعالی در شامگاه عرفه فرود می آید و از آن پس بسوی موضع خودش باز میگردد و پارۀ موالی تو در این باب میگویند اگر خدای در موضعی دون موضعی باشد بایستی هوا با ذات كبريا تلاقی نماید و بروی کیفیت رساند و هوا جسمی بس رقیق است و از کمال رقت و لطافت بر هر چیز کیفیتی میرساند و با این مثال که یاد کردیم چگونه و بچه کیفیت برایزد متعال جل ثناؤه نسبت تكيف توان داد.

در جواب محمد بن عیسى توقيع مبارك حضرت امام علي نقي علیه السلام بدين گونه شرف صدور یافت « علم ذلك عنده و هو المقدر له بما هو احسن تقديرا و اعلم انه اذا كان في سماء الدنيا فهو كما على العرش والاشياء كلها معه سواء علماً و قدرة و ملكاً و احاطة » علم این امر در حضرت خداوند تعالی است و اوست تقدیر بآنچه بهترین تقدیر است.

و دانسته باش که نسبت دادن باینکه خدای تعالی در آسمان دنیا می آید مانند همان است که خدای بر عرش است و تمامت اشیاء و موجودات از حيث علم و قدرت و ملك و احاطه با حضرت یزدان بالتساوى هستند یعنی بودن با خدای باین حیثیت است نه حیثیتی که جسمی با جسمی یا حاملی با حاملی یا محصولی با محمولی

ص: 374

و جنسی با جنسی و شیئی با شیئی مانند خودش که ممکن و جسم است باشد .

حضرت ابی عبدالله علیه السلام می فرماید « کذب من زعم ان الله عز و جل من شيء اوفي شيء او على شيء » هر کس گوید و چنان داند که خدای تعالی از چیزی است یا در چیزی است یا برچیزی است دروغ گفته است چه اگر از چیزی باشد بایستی آن چیز مقدم بر خدا باشد و این مخالفت با قدمت و خالفیت دارد و حال اینکه « كان الله وليس معه شيء وهو قبل كل شيء و بعد کل شیء » و اگر در چیزی باشد محمول و جسم خواهد بود و اگر بر چيزي باشد حامل و محمول و جسم خواهد بود.

« و هو حامل الأشياء بالعلم والقدرة و الاحاطة و خالق تمام الأشياء بالمشية الازلية والارادة الابدية و هو متعال عما يوصف ويوهم و يعلم ويفهم » .

و از این پیش در این مطلب و آیه شریفه استوی احادیث کثیره و بیانات مفصله سبقت نگارش یافته است همین قدر باید دانست که « هو شيء على خلاف الاشياء » و چون برخلاف تمام اشیاء باشد همان اندازه معلوم میشود که خدای تعالی شيء است و چون بر خلاف تمام اشیاء و تمام موجودات نیز شی هستند نمیتوانند حيثيتي و كيفيتي براى خدای مقرر دارند و بذات کبریا و صفات والا سماتی که منسوب بخدای میدارند علمی و معرفتی حاصل کنند جز اینکه خدای خالق و ماسوى الله مخلوق واو محیط و ما محاط هستیم و هیچ محاطیرا بر محیط علمی و عرفانی نیست.

و حضرت ابی عبدالله علیه السلام می فرماید «الرحمن على العرش استوى » يعنى « على الملك احتوى » و نیز در جواب سائل میفرماید « الرحمن على العرش استوى في كل شيء فليس شيء اقرب اليه من شيء لم يبعد منه بعيد ولم يقرب منه قريب استوى في كل شيء » حضرت کبریا را در هر چیزی و بر هر چیزی چنان استوی و علم و احاطه است که هیچ چیزی نسبت بدیگر چیزی از دیکتر و نه از ديگري دور تر است .

و هم در آن کتاب از احمد بن حسن حسینی از حضرت علی بن محمد از پدر بزرگوارش

ص: 375

محمد بن علي بن موسی از پدر بلند گوهرش علي بن موسی الرضا از پدر ستوده سیرش موسى بن جعفر صلوات الله عليهم مسطور است که در حضرت صادق جعفر بن محمد عليهما السلام عرض کردند مرگزا برای ما صفت فرماى فرمود « للمؤمن كأطيب طيب يشمه فينعش لطيبه وينقطع عنه التعب والألم وللكافر كلسع الأفاعى ولدغ العقارب ».

مردن برای کسیکه مؤمن باشد مانند بهترین طیب و خوشترین بوی خوشی است که ببویند و از خوبی و خوشی آن بوي متنعش گردند و هرگونه رنج و دردی که در حالت زندگانی است منقطع گردد و مرگ برای جماعت کفار مانند گزیدن کردم و مار است .

و این خبر در ذیل تفسیر سوره مبارکه حج و نخستین آیه آن سوره «ان

زلزلة الساعة شيء عظيم » مذکور است .

و هم در همان کتاب تفسیر در سوره مبارکه ص در ذیل تفسیر آیه شریفه « و ما خلقنا السماء والأرض وما بينهما باطلا » إلى آخر . از علي بن جعفر كوفي مروي است که گفت از سید و بزرگ خودم علی بن محمد علیه السلام شنیدم فرمود حدیث کرد مرا پدرم محمد بن علي از پدرش رضا علي بن موسی از پدرش موسی بن جعفر از پدرش جعفر بن محمد از پدرش محمد بن علي از پدرش علي بن حسين از پدرش حسين بن علي از پدر بزرگوارش صلی الله علیه وآله وسلم که مردی از اهل عراق بخدمت امير المؤمنين علیه السلام تشرف جست و عرض کرد ما را خبر بده که بیرون شدن ما بسوی مردم شام آیا بقضاء و قدر خداوند تعالی بود.

و امير المؤمنين علیه السلام فرمود « اجل يا شيخ فوالله ما علو تم تلعة ولا هبطتم بطن واد الا بقضاء من الله و قدر » تا آخر خبر و چون از این پیش در همین کتاب مسطور شد بتجدید آن نپرداخت.

و هم در تفسیر ابن آيه شريفه « فاخرج منها فانك رجيم » از جانب عبد العظيم ابن عبدالله حسنی مسطور است که فرمود از ابوالحسن علي بن محمد عسكرى علیهم السلام شنیدم می فرمود « معنی الرجيم انه مرجوم باللعن مطرود من مواضع الخير لا يذكره

ص: 376

مؤمن الا لعنه وان في علم الله السابق انه اذا خرج القائم علیه السلام لا يبقى مؤمن في زمانه الا رجمه بالحجارة كما كان قبل ذلك مرجوماً باللعن » معنی رجیم این است که شيطان مرجوم و سنگسار و بلعن و مطرود و رانده شده از موضع خیر است هیچ مؤمنی او را یاد نکند جز اینکه او را لعنت بكند و بدرستیکه در علم سابق از لي خداى لم يزل است که چون حضرت قائم آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم خروج نماید هیچ مؤمنی باقی نمی ماند در زمانش جز اینکه شیطانرا بحجاره سنگسار کند چنانکه از آن پیش مرجوم بلعن بود.

رجم با راء مهمله مفتوحه و جیم ساكنه بمعنی سنگسار کردن است فهو رجیم و مرجوم اى مقتول رجمة واحدة رجم است و این خبر بر کیفیت حال شیطان رجیم و ملعونیت و مطرودیت از هر گونه خیر برهانی قاطع است .

و هم در آن کتاب در تفسیر سوره مبارکه زمر و آیه شریفه « فبشر عبادی الذين يستمعون القول ، الى آخرها از حضرت ابي الحسن علي بن محمد هادى صلوات الله علیهما در معنی آن در ذیل رساله که باهل اهواز مرقوم فرموده است رقم شده است و چون این رساله مبارکه را از این پیش مسطور نمودیم حاجت باعاده نمیرود .

و هم در تفسیر برهان در ذیل آیه « واما نمود فهدينا هم فاستحبوا العمى على الهدى » مسطور است که حضرت ابى الحسن ثالث علي بن محمد هادی علیهما السلام فرمود « ان الهداية منه التعريف كقوله تعالى و اما نمود فهديناهم فاستحبوا العمى على الهدی» هدایت از جانب خدا تعریف و شناسانیدن است چنانکه در حق نمود می فرماید ما ایشانرا هدایت کردیم اما خودشان کوری را بر هدایت دوست داشتند.

و در روایتی که از حضرت ابی عبدالله علیه السلام وارد است میفرماید «عرفناهم فاستحبوا العمى على الهدى و هم يعرفون» و بقولى فرمود «بیناهم» شاید معنی این کلام این باشد که آنکس را که هدایت خدائی نصیب باشد چگونه ضلالترا هدایت اختیار می نماید .

لاجرم معنی این است که خدای تعالی برای ایشان مبین داشت و شناسا گردانید

ص: 377

آنچه را که موجب رضای خدای و سخط و غضب خدای میشود اما ایشان بسبب شقاوت فطرت کوری و ضلالترا بر بصیرت و سعادت برگزیدند و حال اینکه بر نتایج این حال شناسا شدند و راه خدا بر آنها مسدود افتاد.

و هم در آن کتاب سند بحضرت ابى الحسن ثالث علیه السلام می رسد که از آن حضرت از قول خداوند تعالى « ليغفر لك الله ما تقدم من ذنبك وما تأخر » تا بيامرزد خداوند گناهان گذشته و آینده ترا پرسیدند فرمود « وای ذنب لرسول الله صلى الله عليه وسلم متقدماً او متأخراً و انما حمله الله ذنوب شيعة علي علیه السلام من مضى منهم و من بقى منهم ثم غفرها له ».

رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم را گناهی متقدم یا متأخر نبود و در هیچ زمان و هیچ حالی مذتب نگشت بلکه گناه شیعیان علی بن ابیطالب علیه السلام را بآنحضرت بر نهاد و محض جلالت و عظمت آنحضرت معاصی شیعیان را آمرزیده است .

و هم در آن کتاب در تفسیر سوره مبارکه نجم و آیه شریفه « وما ينطق عن الهوى ان هو الا وحی یوحی » از حضرت علی بن محمد هادی از امام زین العابدین علیهما السلام از جابر بن عبدالله انصاری مسطور است که فرمود « اجتمع اصحاب رسول الله صلى الله عليه وسلم في عام فتح مكة فقالوا يا رسول الله ما كان الأنبياء الا انهم اذا استقام امرهم ان يوصى الى وصى اومن يقوم مقامه بعده و يأمره بأمره و يسير في الامة كسيرته ». اصحاب پیغمبر صلی الله علیه وآله وسلم در زمان فتح مکه در حضرتش فراهم شدند و عرض کردند یا رسول الله سیره انبیای برگذشته چنین بود که گاهی امر نبوت و کار پیامبری ایشان استقامت و قوت میگرفت برای خود تعیین وصی و قائم مقامی از بهر خود می فرمودند و او را بآنچه تکلیف خود بود امر میکردند تا در میان امت او بروش و سیرت او کار کند .

فقال صلی الله علیه وآله وسلم قد وعدني ربي بذلك ان يبين ربي عز وجل من يحب انه من الامة بعدى من هو الخليفة على امتي بآية تنزل من السماء ليعلموا الوصى بعدى فلما صلى بهم صلاة العشاء الآخرة في تلك الساعة نظر الناس الى السماء لينظروا ما يكون

ص: 378

فكانت ليلة ظلماء لا قمر فيها .

واذا بضوء عظيم قداضاء المشرق والمغرب و قد نزل نجم من السماء الى الأرض و جعل يدور الى الدور حتى وقف على حجرة علي بن ابيطالب علیه السلام و له شعاع هائل و صار على الحجرة كالغطاء على المنشور وقد اظل شعاعه الدور و قد فزع الناس فجعل الناس يهللون و يكبرون و قالوا يا رسول الله قد نزل من السماء الي ذروة حجرة علي بن ابيطالب علیه السلام ».

رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم فرمود پروردگار من با من وعده فرموده است که برای من ظاهر گرداند کسیرا که دوست میدارد که از میان است بعد از من خليفه من در امت من باشد، آیتی و علامتی را از آسمان فرود آرد تا بدانند بعد از من کدام می باشد چون رسولخدای مردمان را در آنساعت نماز عشاء بگذاشت مردمان بموجب وعده پیغمبر بآسمان نظر آوردند تا بدانند چه روی میدهد و آن شبی تاریک و ظلمانی و از فروز ماه بی بهره بود.

در این حال فروزی بزرگ و درخشی عظیم نمودار شد که مشرق و مغرب عالم را فروغان ساخت و این فروز وفروغ از ستاره درخشنده و اختری در افشنده بود که از آسمان بزمین فرود آمد و همی در خانه ها بگشت تا گاهی که بر حجره على بن أبي طالب علیه السلام توقف گرفت و مر آن کوکب درخشان را شعاعی هائل بود و بآن حجره مبارکه مانند پرده بر منشور آمد و شعاعش بر خانه ها سایه افکن گشت و مردمان بفزع و بیم در افتادند و صدا به تهليل وتكبير خداوند بلند کردند و عرض نمودند یا رسول الله ستاره از آسمان بذروة حجرة علي بن أبي طالب علیه السلام فرود آمد .

میفرماید: اینوقت رسول خدای صلی الله علیه وآله وسلم بپای خاست و فرمود « هو والله الامام من بعدي و الوصى القائم بأمرى فاطيعوه ولا تخالفوه ولا تقدموه و هو خليفة الله في أرضه من بعدي » سوگند باخدای بعد از من علي بن ابيطالب إمام ووصي قائم بأمر من میباشد پس اطاعت اوامر و نواهی او را بکنید و سر از فرمانش بر نتابید و بروی در هیچ کاری پیشی نجوئید که او بعد از من خلیفه خداوند است در زمین خدا .

ص: 379

« قال : فخرج الناس من عند رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم فقال واحد من المنافقين ما يقول في ابن عمه إلا بالهوى وقد ركبته الغواية حتى لو تمكن أن يجعله نبياً لفعل ، قال : فنزل جبرئيل وقال يا محمد العلى الأعلى يقرؤك السلام إقرء « بسم الله الرحمن الرحيم والنجم إذا هوى ماضل صاحبكم وماغوى وما ينطق عن الهوى إن هو إلا وحي يوحى » . میفرماید: در این وقت مردمان از حضرت رسالت مرتبت بیرون شدند پس یکی از منافقان گفت : آنچه پیغمبر در حق پسر عمش علي بن أبي طالب می گوید بهوای نفس است و دست غوایت بروی چنگ در افکنده است که اگر آن تمكن را پیدا نماید که او را پیغمبر بگرداند چنان میکند.

پس جبرئیل نازل شد و عرض کرد: ای محمد! پروردگار علي اعلا سلامت ميرساند بخوان بنام خداوند بخشایند مهربان سوگند بستاره چون طلوع کند برآید یا غروب نماید و فرود آید گمراه نشد مصاحب شما ای مردم قریش و از حق عدول نکرد و خطا ننمود در آنچه بشما رسانید و بآرزوی نفس و میل طبع خود سخن نکرد نیست نطق او مگر وحی که فرود آمده میشود باو ، یعنی آنچه بآن گویا میشود از جانب یزدان سبحان است نه از رأی آنحضرت.

و ازین پیش در تحریرات سابقه بتفسیر این آیه شریفه و بیانات مفسرین و حکایاتی که راجع بفرود آمدن ستاره بخانه علي بن أبيطالب وفاطمه زهرا صلوات الله عليهما که فروغ تمام انوار از ولایت و امامت و هدایت ایشان است اشارت نمودیم .

معلوم باد ، ولايت علي وأئمه هدى صلوات الله عليهم و نبوت رسول هاشمي صلى الله علیه و آله از ازل وابد بهم متصل است و این نور را انفصالی نبوده و نیست و « أنا وعلي من نور واحد » دلالت بر همين دارد « إني تارك فيكم الثقلين كتاب الله عترتي أن يفترقا حتى يردا على الحوض » وشما كمراه نشوید تا با این دو باشید که عبارت از اور نبوت و ولایت است شاهد كافي است .

پس اگر پیغمبر در بعضی موارد برای اسکات پاره اصحاب که بفهم و

رسا

ص: 380

امتیاز ندارند با مخالفين ومنافقين و معاندين و حاسدین میفرماید باید در باب وسي" امری از آسمان برسد: یکی برای این است که میخواهد بفهماند امر وصایت منوط بحكم و تقرير خداوند تعالی است هیچکس حتی پیغمبر نمیتواند تعیین ولي ووصي وخليفه پيغمبري را که مرجع تمام مخلوق ومختار بامرونهی عموم می شود بنماید ، چه این ولی باید از جانب خدای دارای مقامات و مراتب و شئونات وعلوم و عصمتی باشد که امثالش را نباشد تا سبب ودلیل ولایت و امامت و امارت او گردد. چنانکه مثلاً صدر اعظم دولت که مختار تمام امور اهالی فلان مملکت میشود باید از انتخابات شخصیه پادشاه با هیئت جامعه دولت که در حکم پادشاه باشند منتخب باشد و پادشاه را باوصاف و اخلاق و اطوار و اسرار و دیانت و عقل و کفایت و رعیت پروری و عدالت گستری و حفظ حدود و ثغور ومنال وخرج ودخل و ترقی تجارت و فلاحت و روابط دول همجوار و علم او وغير ذلك اعتماد و اطمینان باشد .

دیگر اینکه پیغمبر خواست بعد از نمودن دلالت آسمانی شئونات علي بن أبيطالب سلام الله علیه را و درجات اطاعت مردمان را نسبت باوامر و نواهی آنحضرت مكشوف دارد .

و اینکه منافقان گفتند: اگر پیغمبر متمکن بود که علی علیه السلام را پیغمبر نماید هر آینه میکرد عجب این است که شان عالی و مقام بزرگ وارفع و اشرف از هر مقام که از آغاز آفرینش تا زمان برانگیزش از آن برتر خلق نشده است مقام خاتمیت است و خداوند آنحضرت را خاتم النبیین خوانده و آنحضرت را سید المرسلين میخوانند و خود آنحضرت میفرماید « لا نبي بعدي » .

و بعد از آنکه آن مقدار از فضايل علي علیه السلام تذکره میفرماید كه هيچيك از پیغمبران مرسل و غیر مرسل را نیست و بحسب تقدير ومشيت إلهي دبرهان عقلى چون در شریعت آنحضرت حدود تكاليفيه و أحكام إلهيه بحد كمال ظاهر شد دیگر ظهور هیچ پیغمبری جایز نخواهد بود چگونه اگر برای رسول خدا تمکن بود علی علیه السلام را پیغمبر میساخت؟ مگر نبوت و ولایت جز از جانب حضرت الوهيت

ص: 381

میشود مگر بر رسول خدای مشتبه بود ؟!

دیگر اینکه کدام يك از انبیای عظام بمقام و رتبت علي بن ابيطالب علیه السلام نایل شدند ؟! و اگر أمير المؤمنین را با همین اوصاف و جلالت مقام نام پیغمبری میگذاشتند غرابتی داشت یا بر شرف و فضل آن پیغمبران دیگر نمی افزود که حضرت ختمی مرتبت در آرزوی این امر باشد ، خداوند بر نور عيون بصيره وقلوب خبيره بيفزايد.

و هم در آن تفسیر در سوره مبارکه فتح در آيه شريفه د ونبلو أخباركم ، وآيه كريمه « ولو شاء الله لا نتصر منهم » وامثال آن که در قرآن وارد است از أبو الحسن علي بن حمد هادي سلام الله عليهما در ذيل رساله که باهل اهواز رقم فرموده بمعنی اختیار است و چون مشروحاً یاد کردیم در اینجا طرداً للباب بهمین مقدار كافي است .

و نیز در تفسیر برهان در تفسیر سوره هل أتی در ذیل آیه شریفه «و ما تشاؤن إلا أن يشاء الله ان الله كان عليماً حكيماً» سند بحضرت أبي الحسن ثالث صلوات الله عليه میرساند که فرمود « إن الله تبارك تعالى جعل قلوب الأئمة موارد لا رادته و إذا شاء شيئاً شاؤا و هو قوله : و ما تشاؤن إلا أن يشاء الله » خداوند تعالى دلهای ائمه هدی را موارد اراده خود فرمود و هر وقت بخواهد چیزی را ایشان میخواهند و این است قول خدای تعالی که میفرماید نمی خواهید مگر آنچه را که خدای بخواهد و از این پیش باین آیه شریفه و تفسیر و بیان آن مشروحاً سبقت تحریر گرفت.

و هم در آن کتاب در تفسیر سوره غاشیه در ذیل آیه کریمه « ان الينا ايابهم ثم ان علينا حسابهم » که حضرات ائمه هدی صلوات الله عليهم در تفسیر آن میفرمایند روز قیامت ایاب و حساب شیعیان ما را با ما میگذارد از موسی بن عبدالله نخمی مسطور است که بحضرت علي بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب صلوات الله عليهم عرض کردم یا ابن رسول الله بیاموز

ص: 382

بمن قولی را که بگویم آن را و بلیغ کامل باشد چون اراده و یکتن از شما را نمایم یعنی دعا و سلامی را بمن بیاموز که بلیغ و بحد کمال باشد تا هر وقت يكتن از شما را زیارت نمایم بر زبان آورم پس از آن زیارت جامعه را که برای زیارت کردن جميع ائمه علیهم السلام است مذکور می دارد و امام علی نقی علیه السلام در جمله آن زیارت جامعه میفرماید :

« فالراغب عنكم مارق واللازم لكم لاحق والمقصر فيكم زاهق والحق معكم و فيكم ومنكم واليكم وانتم اهله ومعدنه و سرائر النبوة عندكم فاياب الخلق اليكم وحسابهم عليكم وفصل الخطاب عندكم ».

هر کس از شما روی بر تابد سر از دین بیرون تاخته هر کس بملازمت خدمت و ادراک پیشگاه ولایت شما سعادت مند کردد بحق پیوسته شود و هر کسی در کار شما متعمداً کوتاهی کند هلاك و نابود گردد ، حق باشما و در شما و از شما و بسوی شما است شما اهل حق و با حق هستید و سرائر نبوت نزد شما است پس بازگشت خلق با شما و فصل الخطاب نزد شما است چون انشاء الله تعالی زیارت جامعه با شرح مبسوط مرقوم خواهد شد لطایف و دقایق این کلمات معجز سمات نيز بحير نگارش خواهد آمد.

و نیز در تفسیر برهان می نویسد در ذیل تفسیر آیه شریفه « وله اسلم من في السموات والأرض » که ابو موسى عيسى بن احمد بن عيسى بن منصور گفت امام علي بن عسکری با من حدیث فرمود و گفت پدرم محمد بن علي با من حدیث کرد و فرمود پدرم علي بن موسی با من حدیث نمود و فرمود پدرم موسی بن جعفر با من حدیث کرد و فرمود در خدمت سید ما صادق صلوات الله عليهم اجمعین بودم «اذ دخل عليه اشجع السلمى يمدحه فوجده عليلاً فجلس وأمسك ، بناگاه اشجع سلمی بخدمت آن حضرت در آمد و آن حضرت را مدح کرده بود و امام علیه السلام او را علیل و رنجور دید پس بنشست و خاموش گشت .

سید ما صادق علیه السلام از علت او بپرسید و فرمود مذکور دار آنچه را که براي

ص: 383

آن آمدی عرض کرد :

ألبسك الله منه عافية *** في نومك المعترى وفي أرقك

يخرج من جسمك السقام كما *** اخرج ذل السئوال من عنقك

خداوندت از این مرض در خواب و بیداری لباس عافیت بپوشاند و هر گونه مرض را از جسم مبارکت بیرون کند چنانکه ذل سئوال را از گردنت بیرون ساخت .

آن حضرت فرمود با غلام « ايش معك » ای غلام چه چیز با تو است فرمود چهارصد در هم فرمود: این دراهم را بأشجع بده میفرماید اشجع آن دراهم را بگرفت و شکر نمود و روی برتافت فرمود او را برگردانید .

پس عرض کرد ای سید من سئوال کردم و بمن عطا کردی و مستغنی شدم پس از چه روی مرا بازگردانیدی فرمود پدرم از پدرانش از رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم با من حدیث کرد که فرمود « خير العطاء ما ابقى نعمة باقيه » بهترین عطاها آن چیزی است که بر جای گذارد نعمتی باقیه را بدرستیکه آنچه را عطا کردم برای تو باقی گذارد نعمت باقیه را و اينك انگشتری من است که ده هزار در هم در بهایش داده ام « فعد على وقت كذا وكذا و فك إياها ».

عرض کرد ای سید من بی نیاز و توانگر فرمودى مرا و من كثير الأسفار هستم و در مواضع بيمناك اندر میشوم پس چیزی بمن بیاموز که بر جان خود ایمن باشم فرمود چون از امرى بترسيدى ( فاترك يمينك على ام رأسك ، دست راست خود را بر بالای سرت بر آر و با صوت بلند بخون ، أفغير دين الله يبغون و له أسلم من في السموات والأرض طوعاً وكرها و اليه يرجعون ؟

اشجع می گوید چنانکه در وادی در افتادم که جماعت جن اسباب زحمت میشدند و از قائلی شنیدم که گفت وی را بگیرید من آن آیه را بخواندم پس قائلی گفت چگونه او را بگیریم و حال اینکه بآیه طیبه احتجاز جسته است.

و دیگر در تفسیر برهان نوشته است که از محمد بن احمد سند بحضرت ابی الحسن صاحب العسكر علیه السلام می رسد که بخدمتش مکتوب کردند فدایت کردم معنی قول

ص: 384

صادق صلوات الله عليه « لا يحتمله ملك مقرب ولا نبي مرسل ولا مؤمن امتحن الله قلبه للايمان » چیست؟

در جواب رقم فرمود که معنی قول صادق علیه السلام که حمل نمی کند آن را پیغمبری و نه فرشته و نه مؤمنی، این است که « ان الملك لا يحتمله حتى يخرجه الى ملك غيره و النبى لا يحتمله حتى يخرجه الى نبى غيره و المؤمن لا يحتمله حتى يخرجه الى مؤمن غيره فهذا معنى قول جدى علیه السلام ».

و این مطلب را صاحب تفسیر برهان سید جلیل نبیل سیدهاشم بحرانی که مستغرق بحار رحمت رحمانی باد در خانمه کتاب و ذیل بیان «حديثنا صعب مستصعب» رقم کرده است و چون از این پیش در ذیل کتاب احوال حضرت امام محمد باقر صلوات الله عليه و بعضی مواقع دیگر بشرح و بیان آن بحد مستوفی اشاره رفته است در این مقام بهمین مقدار کفایت جست و انشاء الله تعالی از این بعد نیز در مقامات آتیه بر حسب تناسب مقام و تقاضای رشته کلام نیز در حیز نگارش و عرصه بیان خواهد رسید والله الموفق بالاتمام

بیان خلافت ابي الفضل جعفر بن معتصم بن هارون الرشيد ملقب بمتوكل على الله

در این سال چون واثق خليفه رحل اقامت بمرحله آخرت کشید مردمان با برادرش جعفر بن معتصم ملقب به متوكل على الله و مکنی با بی الفضل بخلافت بیعت کردند « وهو جعفر بن محمد بن هارون بن محمد بن عبد الله عمد ذى الثفنات بن على السجاد بن عبد الله بن عباس بن عبدالمطلب ».

طبری و جزری در تاریخ خود می نویسند که جماعتی حدیث کردند که چون واثق بدیگر جهان سفر کرد احمد بن ابی دواد قاضي القضاة وايتاخ و وصيف و عمرو بن فرج و ابن زيات والوزیر احمد بن خالد بسرای خلافت مدار حاضر شدند

ص: 385

و هزیمت بر بیعت با عمر بن واثق که غیر بالغ وامرد بود بر نهادند و دراعه سیاه بر تنش بپوشیدند و قلنسوة رصافیه بر سرش بر نهادند و دیدند سخت صغیر و خورد سال است .

وصیف ترکی روی با نجماعت آورده گفت مگرنه از خداي بترس اندرید که همی خواهید کودکی با این خوردی سال و سستی بال را بخلافت بر آورید و حال اینکه نمیشاید با او نماز گذاشت یعنی بسال بلوغ نرسیده چون این سخن بگذاشت سخن در میانه پدید آمد و از هر طرف بمناظرت و محاورت پرداختند تا مگر کدام کس را بخلافت منصوب دارند .

از یکی از کسانیکه با این جماعت مذکور بسرای خلافت دستور حضور یافته بود حکایت کرده اند که گفت از آنجا که در آنجا بودم بدانجا که جعفر متوکل همانجا جای داشت گذر کردم و بدیدم که تن در قمیصی و سروالی داشت و با ابناء اتراك نشسته و از هر در سخن پیوسته بود چون در من بدید گفت کار خليفتي بر چه کسی تقریر گرفت گفتم هنوز که بجائی منتهی نگشته و رشته سخن انقطاع نپذیرفته است و چون زمانی برگذشت در طلب او بر آمدند بغا الشرابی این خبر بدو بگذاشت و او داشت در طلب او بر آمدند بغا الشرابی این خبر را بیاورد.

جعفر گفت از آن بر اندیشم که واثق هنوز نمرده باشد جعفر را بلاشه واثق مرور دادند و چون واثق را بدید که آن چنان پادشاهی قهار که از شدت بخش وقوت اندیشه مانند شیر در بیشه در جامه نمی گنجید از لطمه قهر دهر در لباسی در هم پیچیده و در گوشه افکنده شده تو گوئی که هرگز بعالم نبود جعفر قوى القلب شد و با اطمینان خاطر وطمأنينه برفت و با کبریای خلافت برو ساده امارت بنشست .

احمد بن ابی دواد که قاضی القضاة مملكت بود جامه دراز و طويله سلطنت نشان بدو بپوشانید و عمامه خاصه خلافت بر سرش در پیچید و پیشانی او را ببوسید و با زبان فصیح و بیان رزین گفت السلام عليك يا امير المؤمنين و رحمة الله وبر و چون از این کار بپرداختند جنه واثق را غسل بدادند و بروی نماز بگذاشتند و از

ص: 386

خاکش در خاك منزل ساختند و چون از آن امر پرداختند کوئی هرگز بوائق وثوقی نداشتند بلکه او را ندیده و نشناختند بلی -

لمؤلفه :

چنین است کرد کار چرخ و مدار *** بخيره امیدی بعهدش مدار

یکی روز تاج شهی برسر است *** دگر روز آن سر بود رأس دار

وثوقت چه باشد بر این دهر دون *** که واثق بسی کشته و شهریار

توکل چه داري بر این دور چرخ *** که صدها متوکلش خوار و زار

پس از فراغت از دفن واثق فوراً بدار العامه باز آمدند و جعفر را که هنوز ملقب بمتوكل نبود و بیست و شش سال عمر داشت بخلافت بنشاندند و متوکل در همان روز دست بعطا برگشود و رزق و روزی هشت ماهه لشكريانرا بداد وكتاب بیعت و خلافتش را محمد بن عبد الملك زیات بر نگاشت و در این وقت تولیت دیوان رسائل را او داشت .

و چون از این کار نیز فارغ شدند در امر اختیار لقب اجتماع کردند تا

جعفر را بچه لقب ملقب دارند ابن الزيات گفت لقب وی را المنتصر بالله می گذاریم مردمان نیز بجمله تصدیق نمودند و هيچ شك نداشتند که بهمین لقب ملقب خواهد بود .

بامدادان پگاه قاضی احمد بن ابی دواد که ابن زیات را از اضداد با عناد بود بخدمت جعفر بشتافت و گفت لقبی بخاطرم خطور کرده است که امیدوارم بخواست حضرت ذى المنن موافق وحسن باشد و آن المتوكل على الله می باشد .

جعفر را خوش افتاد و با مضايش فرمان داد و محمد بن عبدالملك امير ديوان رسائل را حاضر ساختند و بفرمود در ارقام و احکام و فرامين ومكاتيب وعناوين خلیفتی همین لقب را بر نگارند پس مکاتیب متعدده در این باب بعمال وضباط و حکام و غيرهم باين نحو بنوشتند و بفرستادند :

ص: 387

« بسم الله الرحمن الرحيم امرا بقاك الله امير المؤمنين اطال الله بقاء. ان يكون الرسم الذى يجرى به ذكره على اعواد منابره و في كتبه الى قضائه وكتابه و عماله و اصحاب دواوينه وغيرهم من سائر من أجرى المكاتبة بينه وبينه من عبد الله جعفر الامام المتوكل على الله امير المؤمنين فرأيك في العمل بذالك و اعلامي بوصول كتابي اليك موفقاً ان شاء الله ».

از سعید صغیر مذکور است که پیش از آنکه متوکل بر سرير خلافت جای کند باسعید و جمعی که با او بودند گفت که چنان در خواب شکر پاره سلیمانی از آسمان بر او افتاد و بر آن نوشته بودند المتوکل علی الله و تعبیر این خوابرا از ما بخواست گفتيم ايها الأمير اعزك الله سوگند با خدای تعبیر آن خلافت است و این خبر بواثق رسید بخشم آمد و سعید و جعفر را بزندان فرستاد و بواسطه این جواب بر جعفر تنگ گرفت .

در تاريخ الخلفا مسطور است که متوکل چون آنخواب بدید که جعفر المتوكل على الله بر آن رقم شده بود و چون خلیفه شد و مردمان خواستند او را لقبی دهند والمنتصر را اختیار کردند خواب خود را با احمد بن ابی دواد بگفت و احمد آن را موافق دید لاجرم همان لقب را امضا کرده بآفاق و اطراف رقم کردند .

این همانا اگر واثق را دور اندیشی کامل موافق بود چرا این کار کرد، اگر این خواب از رؤیای صادقه بود البته از آنچه خدای مقدر کرده گریز و گزیری نیست و اگر تمام خلق جهان بر خلاف روند کاری از پیش نبرند و بدیگر مقصود نروند و موجب بغض و كين متوكل و تلاقی بازماندگان واثق و مواعدت با مخالفان او ن گردید و اگر اضغاث احلام بود پس از چه بایستی او را برنجاند و بیرون از گناهی جای در زندان کند و زندگانی بروی تلخ گرداند.

طبری می نویسد چون واثق الراك را رزق چهار ماهه و برای سپاهیان و جماعت شاکریه او آنانکه جاری مجرای ایشان بود از مردم هاشمیین برزق هشت ماهه و برای مغاربه رزق و وظیفه سه ماهه امر فرمود پذیرفتار نشدند تا چرا ایشان را از

ص: 388

دیگر فروتر گرفته است .

چون متوکل این ابا و امتناع را بدانست با نجماعت پیام فرستاد که از میان هر کس در قید مملوکیت است نزد احمد بن ابی دواد برود تا احمد او را بفروشد و بحال و اختیار خود باشد و هر کس آزاد است او را أسوة جند میگردانیم یعنی در کار قسمت رزق با جند تأسی خواهد داشت ایشان رضا دادند و وصیف در حق آنها شفاعت کرد تا متوکل از آن جمله خوشنود شد و جمله را عطای سه ماهه بدادند و از آن پس با اتراك بيك ميزان و مجری بداشتند.

و در همان ساعت که واثق بمرد با متوکل به بیعت خاصه دست دادند و چون نوبت زوال آفتاب همان روز در رسید عامه ناس با او بیعت نهادند.

و در این سال محمد بن داود امیر مکه و مدینه معظمتین مردما نراحج اسلام بگذاشت و بقیه سوانح این سال در جلد اول مسطور شد.

حمد الله مستوفی قزوینی در تاریخ گزیده مینویسد المتوكل على الله ابوالفضل جعفر بن معتصم نهم است از عباس و دهم خلیفه عباسی است پس از مرگ واثق وصیف ترک میخواست منصب والای خلافت را با محمد بن واثق گذارد قاضی احمد بن ابی دواد چندان بکوشید تا جامه خلافت بر متوکل بپوشید و این مخالف روایتی است که از طبری و جزري مسطور شد.

بالجمله می گوید هفت نفر با متوکل بیعت کردند که بجمله از فرزندان خلفا بودند نخست حمد بن معتصم دیگر موسى بن مأمون دیگر عبد الله بن امین دیگر ابو احمد بن رشید دیگر عباس بن هادی دیگر منصور بن مهدی دیگر محمد بن واثق و سیوطی در تاریخ الخلفا هشت تن و یکی را ابن المنتصر می نویسد چه منتصر پس متوکل خلیفه شد و پسرش پسر خلیفه و نبیره متوکل است و می گوید خزاعی شاعر این شعر در هجو متوکل و واثق انشاد کرده است:

الحمد الله لا ضير ولا جلد *** ولارقاد اذا اهل الهوى رقدوا

خليفة مات لم يحزن له احد *** و آخر قام لم يفرح به احد

ص: 389

قدمر هذا ومن الذئب يتبعه *** وقام هذا فقام الشوم والنكد

نه بر مرگ نخستین هست اندوه *** اگر چه بود در هیبت چنان کوه

نه بر آینده کس گردید دلشاد *** کزورسم مروت رفت برباد

نه زاول روز خوش بود و نه آخر *** نه خرم زین و آن کهتر نه مهتر

راقم حروف گوید: از عجایب روزگار این است که یکی روز در زمانیکه شاهنشاه مرحوم جنت مکان فردوس آشیان مظفر الدین شاه اعلى الله مقامه في درجات الجنان مرحوم مبرور ميرزا نصر الله خان نائيني مشير الدوله وزیر امور خارجه دولت علیه طاب ثراه را که از رجال پسندیده خصال نیکو نيت درويش مسلك صافي ضمیر است بمقام بلند صدارت اعظم برقرار فرمود ، در مجلس صدارت حضور داشتم حضرت اشرف اعظم آقای ابوالقاسم خان ناصر الملك دام اقباله که اکنون در ممالك فرنگستان هستند و بر حسب اقبال بلند سالی چند به مقام ارجمند نیابت سلطنت عظمی نایل و نامدار وجد ایشان مرحوم مغفور محمود خان ناصر الملک همدانی از طایفه قراگوزلو طاب رمسه از کفاة رجال ووزرای با تدبیر دولت علیه و بوزارت امور خارجه و مناصب عالیه و فرمان فرمائی مملکت خراسان منصوب بودند .

و جناب مستطاب آقای آقا میرزا احمد خان نصیر الدوله که تاکنون با کمال کفایت و درایت و فضل و کمال و لیاقت بوزارت معارف و اوقاف دولت علیه منصوب و ولد ارجمند مرحوم مغفور آقای میرزا عبدالوهاب خان آصف الدوله شیرازی طاب تراه که از رجال نام آور و وزرای جلیل الشأن دولت عليه و بفرمان فرمائی مملکت خراسان و قبل از آن بوزارت گمرک و تجارت و انسلاک در زمره وزرای شورای کبرای مملکت برقرار بودند .

و جناب مستطاب آقای حاج میرزا حسن خان محتشم السلطنه که از اجله وزراء و مدبرین کافی و رجال نامی با فضل و کمال و هوش نامدار دولت علیه و در این چند سال بوزارت امور خارجه و وزارت عدلیه اعظم و وزارت مالیه و وزارت داخله و پیشکاری مملکت آذربایجان منصوب آمدند و پدر خجسته سیر سیر ایشان ایشان مرحوم

ص: 390

مبرور آقا میرزا محمد صديق الملك نورى رئيس كل ادارات وزارت امور دول خارجه و دارای محامد اخلاق و دیانت و امانت و حسن منظر و لطف مخبر و مطبوع طباع بودند.

و جناب مستطاب آقای آقا میرزا عبدالله خان امين السلطان حاليه ولد مرحوم غفران مآب آقا میرزا علي اصغرخان اصفهانی صدر افخم وانا بيك اعظم دولت عليه که در مقامات عاليه وفضائل و کمالات مشهور وممدوح جمهور است.

و جناب آقای میرزا مصطفی خان مؤتمن الدوله که در شمار وزرای شورای کبری و مقامات عالیه خط و انشاء و خدام دولت جاوید آیت و فرزند وزیر عالی تدبير مرحوم مغفور میرزا سعید خان مؤتمن الملك وزير امور خارجه دولت علیه که از نمره اول وزرای فاضل عالم بلند تدبير كثير الاحاطه خوش خط خوش انشای روزگار و مربی جماعتی از رجال دولت قرار است.

و جناب مستطاب آقای آقامیرزا حسین خان دبیر الملك وزير تجارت و فلاحت و فواید دولت علیه که بهرمندی و اطلاع کامل و بصیرت نامه امور داخله و خارجه بهریاب و بچند گونه وزارت و حکومت دارالخلافه باهره و اخلاق نيكو وسلوك درویشی نایل و پسر ستوده سیر مرحوم مبرور میرزا نصر الله خان شیرازی وزیر داخله طاب ثراه که بیان حال آن مرحوم محتاج بنگارش نیست .

و جناب آقای میرزا حسین خان معتمد الملك از رجال محترم وزارت خارجه و در سلك وزرای مختار دولت علیه و هنرمندی و کفایت و زادگی آزاده مفتخر و پسر مرحوم مبرور یحیی خان مشیرالدوله وزیر امور خارجه که از قدمای وزرای جواد هوشیار کار گذار دولت عليه وبأقسام وزارتها وفرما نگذاری مملکت فارس و مصاهرت دولت علیه و برادری مرحوم مغفور حاجی میرزا حسین خان مشیرالدوله وزیر امور خارجه صدر اعظم و سپهسالار اعظم قزوینی فرزادان برومند مرحوم میرزا نبی خان امیر دیوان که بمصاهرت دولت نامدار بودند.

و مرحوم میرزا محمد علي خان قوام الدوله تفرشی وزیر مالیه پسر مرحوم میرزا

ص: 391

عباس خان قوام الدوله وزیر امور خارجه از قدمای وزرای کار گذار دولت علیه که احوال هريك در تواريخ دولت من البدايه الى النهايه مذکور است بمجلس دربار اعظم و حضور صدر اعظم مفخم در آمده شرایط تکریم و توقیر و تعظیم بجای آورده در مقامات خود جلوس و بأوامر و نواهى مصدر صدارت عظمی گوش و هوش داشتند و البته مقام صدارت عظمی محترم و محل تکریم و تفخيم تمام ابناء ملوك ورجال دولت و اطاعت تمامت اهل مملکت است.

اما این چند نفر که از وزراء و امراء فخام مذکور شدند محض آن است که مرحوم مبرور میرزا نصر الله مشیر الدوله صدر اعظم از بدایت امر مرتباً در محضر ایشان حالت تبعیت و اطاعت داشت و از اعضای ادارۀ ایشان محسوب و به تربیت ایشان دارای ترقی گردید و روزگار چنان گردش نمود که روزی بیامد و جامه صدارت عظمی به اندام این شخص بزرگ در آمد و ابناء عظام آن وزراء سابق که مربی و مروج و مطاع این صدر اعظم بودند بجمله در يك روز در مجلس او حاضر وبأمرو نهی و اطاعت فرمانش ناظر شدند.

و از این پیش نیز گاهی در باب مشروطگی دولت ایران بدو فرزند برومند این صدر معظم جناب مستطاب اشرف آقای میرزا حسن خان مشیرالدوله و جناب مستطاب آقای میرزا حسین خان مؤتمن الملك ودرجات عاليه وشئونات سامية ايشان اشارت شده است « وذلك فضل الله يؤتيه من يشاء » اگر خداوند تعالی توفیق بدهد در ذيل دولت عليه كما ينبغی بحیز نگارش می رسد.

صاحب زينة المجالس مینویسد بعد از فوت واثق خلیفه با پسرش واثق که در صغر سن بود بخلافت بیعت کنند وصیف با برغای کبیر که مهتر اتراك بود گفت شرم نمیداری که با کسی بیمت کنی که نماز در عقب او جایز نیست پس جعفر بن معتصم را از حبس بیرون آورده با او بیعت کردند.

در تاریخ اخبار الدول و آثار الاول مسطور است که بعد از مرگ واثق با برادرش جعفر بن معتصم در سر من رای در شهر ذى الحجة الحرام سال دویست و سي

ص: 392

و دویم هجری بیعت کردند سیوطی در اخبار متوکل در تاریخ الخلفاء می نویسد : المتوكل على الله جعفر ابوالفضل وزمان خلافتش را بطریق مذکور رقم میکند.

و در عقد الفريد زمان خلافت ابي الفضل جعفر المتوكل على الله را در روز چهار شنبه شش روز از شهر ذى الحجة الحرام سال مذکور نوشته است و در حيوة الحيوان مینویسد که متوکل گفت در ایام سختی رنجوری واثق سوار شدم و باز پرسش را بسرایش رهسپار گردیدم و این قصه مخالف آن حکایتی است که متوکل محبوس بود و بعد از فوت وائق و قرار داد بخلافت متوکل او را از زندان بیرون آوردند و بخلافت بنشاندند .

بالجمله می گوید چون در مرض مرگ واثق برفتم و در دالان سرای بنشستم تا بدستوری دیدار بیمار کامکار شوم بناگاه بانگ ناله و شیون مرد و زن از حرم سرای واثق بر مرگ واثق برخاست و برسوك او بگریه و زاری در آمدند در این اثنا نگران شدم که ایدان ترکی و محمد بن عبدالملك زیات در هلاکت ودمار من سخن میکنند تا چگونه ام تباه سازند عمل گفت وی را در تنور میکشیم و ایداخ میگفت او را در آبی بسی سرد و نهایت برودت میگذاریم تا از شدت برودنش سرد شود تا نشان کشتن در وی ننگرند.

و در این حال که سخنان و مواضعۀ این دو امیر کبیر و وزیر ناخجسته ضمیر را در دهلیز سرای میشنیدم و در بحریاس و آتش حرمان اندر بودم قاضی القضاة احمد بن ابی دواد که مطاع و متبع بود بر ایشان در آمد و سخنانی با آند و بگذاشت که از شدت بیمی در جان من بر جان من روان و نهایت اشتغالی که قلب مرا بچاره جوئی در فرار از آن حوزه هلاکت و دمار در سپرده بود هیچ نفهمیدم و تعقل نکردم تا چیست وچه گفت .

و در این حال که بر این حال نکوهیده منوال بودم بادامید بوزید و دیدم غلامان می شتابند و بمن میآیند و میگویندای مولای ما برخیز هيچ شك نیاوردم که همی خواهند مرا بأندرون سرای برند تا با پسر واثق بیعت کنم و از آنچه تقدیر شده

ص: 393

است از پس بیست با من بجای آورند چون داخل شدم. بر خلاف آنچه کمان میرفت با من بخلافت بیعت کردند از این حال غریب از بعضی بپرسیدم با من معلوم افتاد که احمد بن ابی دواد سبب این امر گردید و از حیز هلاکت بمسند خلافت رسانید .

و از آن پس گردش روزگار چنان گذارش گرفت که متوکل ایداخ را در آب سرد خونشر ا یفسرد ویگانه دستور را در تنور جانش را بیرمرد و این امر عجیب ترین اتفاقات و فیروزی و ظفر است محمد عبدالملك واضع تنور است انشاء الله تعالى شرحش در جاي خود و هلاکت او مسطور میشود و در ذیل مجلدات مشكوة الادب رقم فرموده ایم مسعودی و سایر مورخین نیز در زمان خلافت متوكل بنهج مذكور تعیین کرده اند .

و در این وقت که متوكل خليفه شد يك صد سال بود که از مدت خلافت خلفای بنی عباس که اول ایشان ابو العباس عبد الله بن محمد بن علي بن عبد الله بن عباس هاشمی و پس از وی برادرش ابو جعفر عبدالله بن محمد ملقب بمنصور و بعد از منصور پسرش ابو عبدالله محمد مهدی و بعد از او پسرش ابوحمد موسى الهادی و بعد از هادی برادرش ابو جعفر هارون الرشيد بن مهدي و پس از وي پسرش ابو عبد الله محمد الأمين : و بعد از امین برادرش ابو العباس عبدالله المأمون و بعد از مأمون برادرش ابو إسحاق عد المعتصم بالله و بعد از معتصم پسرش ابو جعفر هارون الواثق بالله و بعد از وی برادرش ابوالفضل جعفر المتوكل على الله که خلیفه دهم از اولاد عباس بن عبد المطلب است بر سریر خلافت جای کردند.

و چنانکه مذکور نمودیم در روز جمعه سوم شهر ربيع الأول سال يكصد وسي و دوم هجری در کوفه با ابوالعباس نخستین خلفای عباسی بیعت کردند و تا زمان جلوس متوكل على الله كه مذکور شد یکصد سال مدت برآمد و وی را از این حیثیت رأس المأة می توان خواند.

مسعودی در مروج الذهب ميگويد استخلاف الذهب ميگويد استخلاف متوكل على الله بعد از خلیفتی ابو العباس سفاح یکصد سال بر آمد و بعد از موت جد ایشان عباس بن عبدالمطلب

ص: 394

دویست سال طول مدت بود.

و از وقایع عجیبه و حوادث و آیات غریبه که در عصر وی روی داد و در عهد هيچ يك از خلفای روزگار بلکه در عصری از اعصار اتفاق نیفتاده و بخواست خدای مذکور میشود نیز رأس المائه است خدای داند در این يك صد سال برچه منوال سلطنت کرده اند و نتایج اعمال ومكافات اعمال ایشان چیست ؟

لمؤلفه

اینکه هستی طالب عز و جلال *** نيك بنگر چون سپاری ماه و سال

گر بحق بینی چه خوش بروقت تو *** ورنه انبانت پراز وزر و و بال

چون نه اگه بفرجامت که چیست *** پس مشو غره بر اين ملك و منال

از چه گیری هروله بر مزبله *** ای عمو چندین مبال اندر مبال

خوردنت هست و پلیدی هست و بول *** ای برادر بر چنین ثروت مبال

غایتت چون بول و غایط بیش نیست *** از چه هستت بر چنین حال اتکال

ليك تر بهر همینت آفرید *** کردگار کردگار بی زوال ذوا الجلال

گر برای آنچه حقت آفرید *** بر خوری بر میخوری اندر مال

شاه بازی هست این باز جهان *** کز بلا بنوشته اندر پر و بال

این همه خلقان کشد در زیر پر *** ذو الجلالش داده این گونه خصال

برزوال است و فتا این شاه باز *** این چنینش خواست حق لا يزال

کار عالم بر چنین خواهد گذشت *** در جنوب و مشرق و غرب و شمال

ص: 395

فهرست جلد سوم ناسخ التواريخ زندگانی حضرت امام علی النقى عليه الصلاة والسلام

حوادث و سوانح سال 231 هجری. 2

خروج محمد بن عمر و تغلبی و سرکوبی او. 3

غارت بردن مسلمین بر شهرهای روم و مبادله اسیران جنگی 5

حوادث سال 231 در مملکت افریقا . 10

وفات این اعرابی وشرح حال او 11

وفات جمعی از بزرگان و اشاره اجمالی به شرح حال آنان . 12

وقایع سال 232 وسرکوبی شورش بنی نمیر بوسیله بغاء كبير 13

توضیحی درباره دیار بنی نمیر و آبادیهای یمامه . 19

حوادث و سوانح سال 232 هجری. 20

قحطی اندلس ، وآسيب حجاج بيت الله الحرام . 21

سیلاب و طوفان در موصل و خرابی و ویرانی آن سامان . 1

***

پاره کلمات حضرت امام علی نقی سلام الله علیه در باب توحید 22

رد اعتقاد هشام بن الحكم درباره جسم. 23

حديث يقطيني از امام جواد علیه السلام درباره خلق قرآن 24

عرضه ساختن عبدالعظیم حسنی دین خود را بر امام هادی . 25

بیانات مؤلف پیرامون حدیث حضرت عبدالعظيم . 29

تفسير آيه شريفه «والارض جميعاً قبضته يوم القيامة». 30

ص: 396

ادله داله بر حدوث اجسام ، نقل از شیخ صدوق . 32

حدیث سبخت یهودی با رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم 41

شرح حدیث «سلوني قبل ان تفقدونی» 43

حديث ذعلب يماني وسؤال از رؤیت 45

بيانات امير المؤمنين علیه السلام درباره علامات مؤمن 49

احادیث امام هادي درباره نفی صورت وجسم. 51

احادیث وارده در علم پروردگار. 54

نقل اقوال متكلمين از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 55

برخی از عقائد خرافی متکلمین در صدر اسلام 63

بیان صفات سلبيه وثبوتيه بعقائد متكلمين . 69

وضیح دیگری در حدیث «سلونی قبل ان تفقدونی» 79

بيانات ابن ابی الحدید پیرامون اخبار غيبية امير المؤمنين 80

شرح حدوث ذاتی وحدوث زمانی 93

***

وفات هارون ابو جعفر واثق خليفه عباسی در سال 232 97

علت مرگ واثق خلیفه و کندن سوسمار چشم او را 99

مدت عمر وخلافت واثق و مدفن او در بغداد 103

شمایل ابو جعفر واثق و نقش خانم او . 105

وزراء دربار و در بانان و شعرای مخصوص او . 106

زنان و فرزندان واثق ، پاره اوصاف و اخلاق او 107

متابعت واثق از پدرش درباره محنت به خلق قرآن 108

قتل احمد بن نصر خزاعی در مورد خلق قرآن بدست واثق . 112

حکایات ابو جعفر واثق با اطبای عصر و مفاوضات آنان 116

مناظرة شيخ بدوي با قاضي القضاة واثق 119

ص: 397

بحث ومناظرة طبيبان در حضور واثق خليفه 125

سخنان حنين بن اسحاق طبيب با واثق . 129

حكايات ابوجعفر واثق بانديمان ومجالسان 132

داستان محمد رصافی کاتب و کارگزار واثق 135

سؤالات ابو تمام طائی شاعر مشهور از مرد اعرابی 137

خواب دیدن ابو جعفر واثق از شکافتن سد ذوالقرنين 141

دستور واثق به بازدید از سد ، و مأمور شدن جمعی بدانسامان 142

تحقیق در كلمه يأجوج و مأجوج 147

شرح ساختمان سد ذوالقرنین از کتب داستان و تاریخ 149

معنى جريش و کر کندن وعجائب خلقت آن 156

نقل اقوال و خرافات در بارۀ يأجوج ومأجوج و ذوالقرنین 196-160

اشاره بحدیث امیرالمؤمنین علیه السلام وسیر آفاق در کوه قاف 182-194

برخی حوادث و برخوردهای واثق خلیفه باعمال و کارگزاران 196

قرنا كواكب سته سیاره در برج دلو 203

شرح حال خالد بن سنان عیسی 207

نامه امام جواد علیه السلام به واثق خليفه عباسى 209

شرح «لا يهلك على الله الا من قلبه مرت». 210

پاره از اشعار ابو جعفر واثق خليفه عباسى 213

معشوقه های خلیفۀ عباسی واثق . 217

حکایات واثق با سرودگران و خوانندگان و ترانه سرایان 219

ترانه سازی و ترانه سرائی دائق و ساختن دستگاه های مختلف 221

اسحاق بن ابراهیم موصلی در بزم وائق و سمایت مخارق 227

شرحی از بذل و نوال واثق خلیفۀ عباسی 233

مقايسه مؤلف میان شعرای قدیم وجديد 235

ص: 398

شرحی از ساخته های واثق در فن غناو ترانه سرائي . 243

حسين بن ضحاك در خدمت خلیفه واثق و عطای او 257

حکایت واثق با فریدۀ مغنیه و بعضی از اشعار و کلمات او . 271

شرح دیگری از مجالس بزم و شراب و ترانه سرائی او 279

شرح حال محمد بن حارث بسخنی سرودگر دوران وائق . 301

شرح حال قلم صالحیه از زر خریدان واثق 304

شرح حال ابو تمام حبیب بن اوس طائی و اشعار او 308

مقایسه اشعار ابونواس و اشعار ابو تمام طائی 319

شمه از اخبار و احکام که از امام هادی وارد شده است 320

حديث «بنى الاسلام على خمس» وشرح علامه مجلسى . 321

شانه کردن با عاج ، بوئیدن گل ، احکام استحاضه 323

احاديث كفن و دفن میت و آداب عزاداری . 325

نماز درخز مغشوش ، وسمور ، و پشم خرگوش . 327

حکم نماز خواندن در ریگزار و بیابانهای الهاك . 329

خواص انگشتری فیروزه ، معجزات امام هادی 331

داروي جراحت ، شیر دادن بزغاله بوسیله نسوان 332

خواص حجامت خوردن انار ، بادنجان ، علاج کند دهان . 333

حدیث آن سرور در اختیارات ایام و دعای آن . 334

بيانات مؤلف پیرامون دعای وارده در استقبال کارها 338

شرحی از جنگ بین الملل اول دوران مؤلف 345

ابتدای جلد دوم از نسخه اصلی مؤلف 347

نقل از تفسیر امام عسکری درآية « من يتبدل الكفر » . 348

شرح حديث « انا مدينة العلم وعلي بابها ». 351

ص: 399

بیانات مؤلف پیرامون این حدیث 355

گواهی سوسمار بر سالت حضرت رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم 357

بيانات مؤلف پیرامون این حدیث 359

شرح آيه « السموات مطويات بيمينه » . 364

پاسخ اشکالات زنادقه بر قرآن مجید . 367

تفاسیر وارده از آن سرور و تاویلات آن 373-384

بيان خلافت ابوالفضل متوكل على الله عباسی و بیعت با او . 385

كيفيت ملقب شدن به متوكل على الله 388

بذل و نوال متوکل در ابتدای امر خلافت 389

شرحی از رجال دربار مظفر الدین شاه قاجار 391

ص: 400

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109