ناسخ التواریخ زندگانی حضرت امام علی النقی الهادی علیه السلام جلد 2

مشخصات کتاب

جلد دوم ناسخ التواريخ زندگانی حضرت امام على النقى (علیه السلام)

تأليف

مورخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپهر

به تصحیح و حواشی دانشمند محترم آقای

محمد باقر البهبودی

از انتشارات:

موسسه مطبوعات دینی قم

خیراندیش دیجیتالی : مرحومه سرکار خانم فروغ باقرپور.

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

بیان پاره اوصاف و نیرومندی و قوت معتصم بالله عباسی

أبو إسحاق محمد بن هارون الرشيد معتصم بالله هاشمی عباسی را با اینکه باخون پلنگ و هیبت نهنگ وصولت شیر و غرش رعد و پرش خدنگ وزور پیل ژیان و ستیز بیر بیان و عزم اژدهای دمان و رزم سوار سیستان بود همتی عالي رفعتی متعالي داشت و او را قوتی در تن و نیروئی در بدن بود که در هيچيك از خلفاء دیده و شنیده نگشت . اماظلم وعنفی شدید داشت لکن دشمنان داخل و خارج از وی خوفناک بودند و از بیم سطوت او نمی آسودند سیوطی از ذهبی روایت کند که معتصم بزرگترین خلفای روزگار و مهیب ترین ایشان بود اگر نه آن بودی که علما را بقائل بودن بخلق قرآن یزدانی نیاز مودی و نیازردی و معتصم امی بود و بعلم و ادبیات بصیرت نداشت بزحمت بخواندی و سست بنوشتی و از خواندن و نگاشتن بهره بس ناقص داشت .

سبب این حال چنین است که چنانکه در ذیل احوال هارون الرشيد وفرزندانش اشارت شد رشید را بمعتصم میل و رغبتی شدید بود چنان اتفاق افتاد که غلام معتصم که باوي بمدرسه ومكتب وخواندن کتاب حاضر میشد بمرد ، رشید با معتصم از در

ص: 2

عطوفت گفت ای محمد غلامت بمرد معتصم از روی کمال تنفر و انزجار از رفتن بكتاب وقراءت کتاب گفت بلی ای سید من غلامم بمرد و جانی ببرد و از مکتب و کتاب و کتاب بیاسود .

رشید چون این حال ضجرت و نفرت در وی بدید گفت : درس خواندن وحضور بمكتب وخدمت معلم تا این چند ترا ملول و افسرده ساخته است؟ آنگاه گفت دست از وی بدارید و به تعلیم او نپردازید از این پیش در ذیل حال مأمون و ولایت عهد معتصم گزارش گرفتم که مأمون با او وصیت نهاد که چون برمسند خلافت جای کند مردمان را بقول و عقیدت مخلوقیت قرآن مجید استمرار دهد.

و گاهی که معتصم بخلافت جلوس کرد احمد بن حنبل بهمانطور که محبوس گردیده بزندان جای داشت معتصم او را ببغداد بیاورد و مجلسی از علمای عصر و فقهای دهر برای مناظرت با او منعقد ساخت و تا سه روز مجلس مناظره بطول انجامید و چون روز چهارم در رسید واحمد بن حنبل به ترك قول وعقيدت سابق نگفت معتصم بضرب او امر کرد و چندانش تازیانه زدند که بیهوش گشت و شرح این جمله نیز سبقت نگارش گرفت .

سیوطی در تاریخ الخلفاء میگوید : معتصم را محاسن وكلمات فصيحه و شعر بود و باكي وبأسی بروی وارد نمی گشت جز اینکه هر وقت بخشم اندر شدی مبالات و باکی نداشت آنکس را که میکشد کیست و سلوك مأمون را پیشنهاد کرد و عمر خود را در امتحان مردمان بخلق قرآن بپایان رسانید و چون پدرش هارون الرشيد بعدم علم وفضل وخط او نگریست او را از رتبت مقام خلافت خارج ساخت .

لکن خدای تعالی برای اینکه رشید را باز نماید و مردمان را معلوم فرماید که اختیار امور جز بدست قدرت و اراده و مشیت حضرت احدیت نیست خلافت را بمعتصم و اولاد و اخلاف او بگردانید و از نسل مأمون هیچکس بهره ور نشد و تمام خلفای بنی عباس از ذریه وی بودند و سوای او از فرزندان رشید و اخلاف او از اخلاف رشید بخلافت ننشست .

ص: 3

و چنانکه سابقاً مذکور نمودیم چون ارادۀ حضرت بیچون برامری مقرر شد اسبابش را فراهم میسازد بایستی مأمون بدست خود پسرش عباس را که ولیعهد دولت و فرزند عزیز او بود از ولایت عهد معزول گرداند و برادر خودش معتصم بن هارون الرشید را با اینکه مردود هارون و معزول از مخالطت در امر خلافت بولایت عهد خلافت بر کشد .

و در ذیل وقایع سال دویست و هجدهم که سال مرگ مأمون بود نوبتی از گوشه ای بشنید که عباس بن مأمون با خادم خود میگوید بفلان مكان برو و يك درم به تره فروش بده و يك دانگ تره بستان و پنجدانگ دیگر را بازگیر و بازار مأمون فرمود کسیکه حساب یکدانگ و یکدرم داند شایسته سلطنت نیست و من زمام مهام مسلمانان را بدست چنین کسی نمیدهم و هم در آن ساعت عباس را خلع کرده برادر خود معتصم را بجامه خلافت وخلعت سلطنت مخلع نمود .

و در ذیل احوال هارون الرشید نیز مذکور نمودم که یحیی برمکی با او گفت بر زبان خلفا باید از لفظ هزار کمتر نگذرد و اگر خواهد مثلا صد دینار انعام کند هزار درهم بفرماید اگر چه هزار در هم نیز یکصد دینار میشود .

اما اگر بباطن امر نظر کنیم این کردار در شمار اسراف و اتلاف است و پادشاهان و خلفا که امین وولی و نگاهبان مال و جان و عیال و ناموس خلق بلکه امانت دار مردم هستند بیشتر باید در این دقایق توجه داشته باشند و سیره رسول خدا وائمه طاهرين وامير المؤمنين (علیه السلام) راكه عالم وجود از جود ایشان موجود است در حفظ بيت المال واخذ باج و رسانيدن بمصارف صحیحه آن بنگرند تا چه میزان بوده است.

حکایت طلحه وزبیر و چراغ بیت المال و یأس از حضرت امیر المؤمنين (علیه السلام) و آن گونه قناعت ورزی و سختگیری در مخارج خود و کسان خود که از قوه بشر بيرون است و کمال امساك جناب عمر بن خطاب و رفتار او در مؤاخذه خالدبن ولید در اعطای بشاعر و ترتیب جامه و طعام و قناعت در تجملات دنیویه بهمان نفوذ حكم و ریاست و مطاعیت نامه که از رعایت همین امور براي او حاصل شد و خرابی

ص: 4

مبانی خلافت جناب عثمان بن عفان بواسطه آن درجه اسراف و اتلاف اموال مسلمانان وبسط يد اقوام و عشاير و تقریر امور خلافت را بوضع سلطنت و آن عطاهای بزرگ و بی مبالاتی در امور كوچك وسترك آنگونه اساس خلافت را منهدم .

حتی پس از وي چون نوبت خلافت حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) بپایان رسید و معاوية بن ابي سفيان سلطان شد ترتیبات خلافت یکباره از میان برخاست و روش سلاطين جور و پادشاهان مجوس را به تجدید رواج پرداخت چنانکه هنوز لطمه اش در چهره اسلام باقی است و از میان خلفای بنی امیه عمر بن عبد العزيز خواست تا مگر بقانون اسلام و روش خلفای معدلت نهاد رفتار کند عمرش وفا نکرد یا او را بجای نگذاشتند.

پس در این اعتراض مأمون برعباس هیچ موقعی جز مشیت خدای و اقبال معتصم دلیل نداشت مگر اینکه مأمون چون حالت ابنای روز وحیف و میل بسیاری که در عهد پدرش هارون و جدش مهدی و برادرش امین و اغلب خلفای دیگر از معاوية بن ابی سفیان که بانی این بنای ظلم و تخطی و اسراف و اتلاف شده و از عمالش بدو پیوسته بود و عادت ابنای روزگار را بر این امر یافته بود بدانست که اگر جای نشینان او جز بر این شیمت روند و مردم را بنیروی عطیت بخود مأنوس گردانند چون دارای مناقب ونصوص باطنيه و كمالات عالية معنوية الهية نيستند البته خلافت باوى نماند و از دوده بنی عباس دخان زوالش بآسمان برسد.

در حقیقت این کردار مأمون نه از خصومت با عباس و نه از محبت با معتصم بود بلکه برای حفظ شئونات خلافت عادیه و بقای دودمان بنی عباس بود و گرنه از فرزندش عباس دل بر نمی گرفت و از نسل خودش بنسل معتصم انتقال نمی داد، و اینکه گویند از الملك عقیم مصداقش همین است .

روش و حالت هر یکی از سلاطين وخلفا با وزراء با امرا یا علمای بزرگ عالم همین بوده است و در حق خلیفتی خود نظر بانکسی که شایسته بوده است داشته اند و فرزندی و قرابت نزدیکتر را دستور این امر نمی دانسته اند و اگر خودشان اینکار را

ص: 5

نمی کرده اند و محبت پسر یا برادر چشم ایشانرا از دور اندیشی فرو میبسته است و ولایت عهد را محکوم محبت خود قرار میداده اند دیگران همراه نمی شده اند و در زمان حیات یا ممات او بآنکس که سزاوار بوده است رجوع و او را بر آن تخت و مسند جلوس میداده اند. چنانکه خسرو افراسیاب عزم آقا محمدخان پادشاه ایران با اینکه چندین برادر نامدار داشت ولایت عهد سلطنت را با خدیو خردمند فتحعلي شاه أعلى الله مقامهما برادر زاده خود گذاشت ، و پادشاه عاقل کامل ایران فتحعلی شاه با اینکه پسرهای با حشمت وسطوت و عظمت نامدار که هر يك فرمانفرمای مملکتی بزرگ و هريك در انظار مردم مقامی عالی و لیاقت كافي داشت سلطنت با شاهنشاه غازی محمد شاه طاب ثراه فرزند زاده گذاشت .

عجب این است که در آنزمان که این اختصاص را داد مایه شگفتی مردم ایران شد اما پس از جلوس فتحعلی شاه یا محمد شاه بر تخت سلطنت و نمایش جوهر فطری ایشان وضعف سجیت اعمام ایشان مکشوف افتاد که اختیار پادشاه سابق مختار وعين صلاح ولیاقت و تکلیف مملکت در همین بوده است، و اگر برادران یا فرزندان پادشاه سابق ابهت و عظمتی داشته اند از برکت پادشاه عصر و یمن توجه و کثرت اقتدار اوست که مانند سرپوشی برایشان بوده است و گرنه امتیاز و لیاقت طبیعی که شایستگی سلطنت و مملکت داری است بلکه حکومت یکی از بلاد را بدون رعایت سلطان جهان نداشته اند .

اما آن کسی را که پادشاه بنظر بصیرت و آزمون خود منتخب و مختار گردانیده با اینکه در آن اوان از اغلب اعمام و اقارب فرودتر بوده و آنها نظر حقارت و پدر و فرزندی با او میگشوده اند چون بتخت سلطنت بر آمدند آن وديعت إلهي كهان خدای در ایشان نهاده یکباره بنمایش در آمده گوئی این شخص نه آن شخص یکساعت قبل از این است، و چنان استیلانی طبیعی از وی ظاهر گردیده و مدد غیبی باوی همراه شده است که تمام ایشان در عین اقتدار و در نهایت انکسار و در آن حالت مطاعیت

ص: 6

یکدفعه مطیع و منقاد و خاضع و حقیر و خاشع و فرمان پذیر شده اند ، و چنان از نهایت مهابت از حالت سابق بگردیده اند که عوالم سابق را بجمله فراموش و آن خیالات بلند را که در طلب مقامات ارجمند داشتهاند کوئی هرگز نداشته و تخمش در مزرع اندیشه نگاشته اند .

و چنانکه سبقت نگارش گرفت و مسعودی اشارت کرده است : در سال یکصد و نودوهشتم هجری مأمون برادرش معتصم را از ولایت عهد خلع کرد، سیوطی در تاریخ الخلفاء می گوید : چون معتصم بخلافت جلوس کرد و مردمان را در امر قرآن و اقرار بمخلوقیت امتحان ساخت بولایات و ایالات مملکت باین امر فرمان صادر کرد و معلمین را امر فرمود تا کودکان را همین گونه تعلیم کنند که قرآن مخلوق است .

خلق روزگار از این حیثیت از بأس و شدت معتصم ببلائی عظیم و مشقتی بزرگ مبتلا شدند ، و جماعتي از علما را در این مهم بقتل رسانيد ، وأحمد بن حنبل را که امام اهل سنت و جماعت است در سال بیستم بضرب تازیانه آزاری بزرگ رسانید یکی از دانایان میگوید: سخت عجیب مینماید که معتصم با این قلت علم و ضعف دانش در کار قرآن این گونه اهتمام میورزید.

در اخبار الأول إسحاقی مسطور است که معتصم عظیم ترین خلفائی است که مردمان را ملزم داشتند که قائل بخلق قرآن مجید باشند ، و این کردار از بزرگترین خلال ردیه اوست با اینکه امی بود و از کمالات علمیه بهره نداشت بلکه مجرد جهل و نادانی وی او را بر این امر باز میداشت.

راقم حروف گوید: درجه اقتدار و سطوت و مطاعیت معتصم را از اینجا باید دانست که با اینکه از حلیه علم بری بود چون اراده بريك امرى نمود كه مأمون قدمی بر میداشت و قدمی فرو میگذاشت و با آن فضایل و علومی که در وی بود و در هيچ يك از خلفا نبود اهتمام سختی در این اقدام نمی نمود بلکه بملایمت و مسامحت و ملاطفت پیش میرفت.

ص: 7

أما معتصم با آن حال و آن بدایت خلافت آنگونه اقدام سخت نمود و خلق را دچار ابتلا ساخت و گروهی از علمای عصر را بکشت و مانند أحمد بن حنبل را که یکی از ارکان اربعه و پیشوایان مطاع اهل سنت و جماعت است چون سراز قبول برتافت او را در ملاء عام مانند مردم راهزن یا زندیق و مرند یا قائل واجب القصاص بتازیانه فرو گرفت و چندانش مضروب ساخت که مغشی علیه بیفتاد و هر دو بازویش چنان مؤف شد که تا پایان روز گارش از المش آسوده نماند و هیچکس را قدرت چون و چرا نبود و از آن پس او را اخراج بلد نمود و تا معتصم زنده بود أحمد مخفی می زیست.

این بود که سخن یکی از بزرگان را در جمله مکاشفات شمرده اند که با آنهمه فسق وفجور وظلم و عتوی که در زمان هارون الرشید رواج داشت و آنصدمات که از وى بأسمه دين مبين و بنی هاشم میرسید دعا ببقای او می کرد و باز می نمود که بعداز وی محنت مردم در زمان مأمون و معتصم نسبت بخلق روزگار و قول بخلق قرآن و رنج علمای بزرگوار بیشتر میشود؛ این بنده حقیر در کتاب أحوال حضرت إمام محمد جواد (علیه السلام) و حالات مأمون وكيفيت امتحان مردم در امر قرآن کتابی مخصوص مندرج ساخته ام و شرحی مبسوط نوشته ام.

در اغلب تواریخ مینویسند : یکی از اتفاقات زمان معتصم این است که روزی در مجلس انس خود نشسته و جام شراب در دست داشت در همان حال او را خبر دادند که زنی شریفه در اسارت یکی از گیرهای روم افتاده و در عموریه است و آن گبر لطمه بآن زن بزد و آن شریفه ناله به وامعتصماه برکشید، آن گیر گفت : معتصم جز در حال سواری بر اسب ابلق بتو نمیآید، و این سخن را از روی استهزاء گفت، معتصم فوراً جام را از دست بگذاشت و مهر بر آن برزد و بساقی خود بداد و گفت: سوگند با خدای این جام را نمیاوشم مگر بعد از آنکه شریفه را از اسیری برهانم و آن كبر را بقتل برسانم.

چون آن شب را با مداد کرد ندای کوچ و سفر بعموریه را بلند کردند و با لشکر

ص: 8

خود فرمان کرد تا هیچکس جز ابلق سوار بیرون نیاید، پس با هفتاد هزار مرد جنگی ابلق سوار حرکت کرد و چون عموریه را بر گشود و بشهر اندر آمد با شريفه گفت : لبيك لبيك و آن كبر را كه شريفه را اسیر ساخته بود حاضر ساخت و گردنش را بزد و بند از وی برگشود، آنگاه با ساقی گفت: اکنون آن جام شراب را بیاور ، ساقی بیاورد و معتصم مهرش را بر گرفت و بیاشامید، چنانکه در ذیل فتح عموريه وساير بلاد روم اشارت کرده ایم.

و قوت بدنی معتصم بدرجه بوده است که قاضى أحمد بن أبي دواد كه نديم و مجالس و محبوب القلب وی بود میگوید: معتصم ساعد خود را برای من بیرون میکرد و می گفت: ای عبدالله «عض ساعدى بأكثر قوتك» بازوي مرا بدندان گزیدن گیر و چندانکه قوت داری و از آن فزونتر نتوانی بگزای قاضی از این گونه جسارت امتناع می ورزید و معتصم میگفت هیچ اندیشه مکن که مرا این کار رنجه نمی دارد .

چون قاضی بفرمانش بازویش را به نیش دندان حتى الامكان ميگزيد أبداً اثر نمیکرد ، قاضی میگوید چون بیاز مودم سنان سندان گزای در بازوانش کارگر نمیگشت تا چه رسیدن بگزیدن دندان .

نفطویه میگوید: معتصم را از تمام مردمان بطش وقوت بیشتر بود ، چه بند دست مردی قوی هیکلی را که مقصر بود در میان دو انگشت خود میگرفت و چنانش فشار میداد که خورد و در هم میشکست و چون این کردار را خوب تصور نمایند از هر گونه قوتی برتر است و احدی را چنین نیرونی نبود و در کتب یاد نکردانده.

مسعودی در مروج الذهب :گوید: معتصم دارای باس و شدتی و نیرومندی وقويدلي بود ، أحمد بن أبي دواد گوید: چون معتصم را حالتی پیش آمد که جان و قوت خود را در معرض ضعف و نقصان میشمرد، یکی روز بحضورش در آمدم و این وقت ابن ماسویه طبیب در خدمتش حاضر بود در این اثنا معتصم برخاست و با من

ص: 9

گفت: از جای بدیگر جای مشو تا از آنجا که میشوم باز جای شوم .

چون برفت با این ما سویه گفتم: ويحك همانا نگران میشوم که رنگ امیر المؤمنین بکشته و نیروی او بکاسته و آن سورت و تندی و حدتش برفته است بازگوی تو او را چگونه میبینی، یحیی بن ماسویه گفت: سوگند با خدای ، معتصم يك پاره از پارهای آهن است جز آنکه تبری بهر دو دست خود گرفته است و بر این آهن پاره میزند ، یعنی بدست خود و عدم مبالات در اغذیه و اعمالی که اسباب ضعف مزاج وستى تن وکاهش بدن است کار میکند .

گفتم: این سخن را از چه راه میگوئی؟ گفت: عادت خلیفه از این پیش بر آن بود که هر وقت ماهی تناول میفرمود برای او ترتیبی از سرکه و کراویا و کمون و سداب و کرفس و خردل میدادند و این ماهی را با این صباغ والوان میخورد.

در تحفه حکیم مؤمن مینویسد: کرویا با کاف وراء مهمله وواو وياء حطى والف بفارسی زیره رومی و شاه زیره و قربناد گویند و از زیره درازتر و باحدت تر و بخش بزرگتر از بستانی و قدر یکذرع و برگش مانند شبت وسفيد و ببخش چون زردك و پخته آن مأكول وگرم وخشك است ، و كمون همان زیره بری و بستانی است . و از مطلق آن زیره کرمانی را خواهند .

بالجمله يحيى بن ماسویه گفت: برای معتصم اینگونه ماهی را ترتیب میدادیم و میخورد و آزار ماهی و زیانش را از عصب میبرد و هر وقت مایل با کل رؤس و کله میگشت من از بهرش ترتیب اصباغ و مرکباتی میدادم که آزار آن را بر می تافت و آن غذای غلیظ را لطیف میساخت و در بیشتر اغذیه خود به تلطیف مأكولات کار می کرد و در اکل و شرب خود همواره با من بمشاورت و کنکاش میگذرانید اما این حالت او امروز دیگرگون شده است و هر مأكول ومشروبی را که من منکر آن و مانع آن باشم با من بمخالفت میرود و می فرماید، همین مأكول ومشروب را برغم انف ابن ماسویه میخورم است.

أحمد بن أبي دواد گفت : ويحك اى يحيى انگشت خود را بهر دو چشمش اندر آور

ص: 10

کنایت از اینکه چون بر خلاف رأی تو کار میکند و مزاج خود را ضعیف و بنیاد خود را نحیف می نماید با او بمجاجه اندر شو ، و این سخن أحمد از نهایت مهر وطلب بقا ودوام معتصم بود.

ابن ماسویه گفت : فدایت بگردم چگونه مرا یارای آن باشد که آنچه او خواهد دیگرگون کنم یا بر خلاف میل اور فتار نمایم، اتفاقاً معتصم در پس پرده تمام مکالمات جانبین را میشنید و چون کلمات ایشان با نجام رسید نزد ایشان آمد و با احمد گفت : این مکالماتی را که با این ماسویه در میان داشتید چه بود ؟ أحمد میگوید : گفتم : ای امیر المؤمنین در پریدگی رنگ و اندكي خوراك تو كه جوارح و اعضای مرا در هم شکسته و بنیانش را ویران ساخته و تنم را نزار نموده با وی مناظرت میکردم .

معتصم فرمود : این ماسویه در جواب توچه بگفت ؟ گفتم : شکایت می نمود که تو همیشه آنچه او رأی میزد و تصویب مینمود قبول میکردی و رأی او را بکار می بستی و او را خرسند میفرمودى واكنون باوى مخالفت میفرمائی و بدستور او عنایت نداری ، گفت : تو با او چه گفتی ؟ أحمد میگوید : همیخواستم آن سخنان خود را بصورت دیگر معروض دارم معتصم بخندید و گفت : این کلمات بعد از آن بود که این ماسویه بچشم من اندر شود یا پیش از آن بود ؟

أحمد میگوید : عرق خجلت و شرمساری از من سرازیر شد و بدانستم که او آن مکالمات ما را بجمله بدانسته است ، و معتصم این حال خجلت وانفعال مرا ملتفت شد و گفت: اى أحمد خداوند این کار را آمرزش میدهد « لقد فرحت بما ظننت احزنك إذ سمعته و علمت أنه نوع من أنواع الانبساط والبسط ، و من چون این سخنان این ماسویه را بشنیدم در آنچه کمان میبردم ترا محزون میگرداند خوشحال شدم و بدانستم این مکالمات نوعی از خوشحالی و بسط و مؤانست است: یعنی از کلمات ماسویه بدانستم در من رنج و علتى خطرناك نيست كه موجب حزن واندوه شما باشد از این روی خوشحال و مسرور شدم .

ص: 11

و دیگر در مروج الذهب مسطور است که روزی معتصم بالله از سر من رأى از طرف غربی عبور مینمود و آنروز باران همیبارید و شب نیز بیارید و معتصم از اصحاب خود و کوکبه سلطنت تنها میگذشت بناگاه حماری را دید که در گل ولای فررفته و باری را که از خار بر پشت داشت از دوش بیفکنده و آن بوته بود که تنور را بدان می افروختند و در عراق معمول بود و صاحب آن الاغ پیری ضعیف وسست حال بود و ایستاده منتظر نگاه میکرد تا مگر آدمی از آنجا بگذرد و او را بر حمل بار اعانت نماید .

معتصم چون این حال را بدید بایستاد و گفت: ای شیخ ترا چه میشود : گفت: فدای تو شوم این بار از دوش این حمار بیفتاده است ناچار در اینجا بایستاده ام تا انسانی بیاید و بر حمل آن بمن یاری کند ، معتصم فرود شد و برفت تا خو را از گل بیرون کشد پیر گفت : فدایت کردم این جامه نیکو و این عطر و طیب که از تو بویا هستم بسبب این حمار من فاسد و تباه میشود ، معتصم گفت : تو را باکی و حرجی ، پس از اسب فرود آمد و یکدست در زیر شکم الاغ برده از آن آب و گل بیرونش کشید، پیر از دیدار این حال و این زور بازو و بیرون کشیدن نرخری قوی هیکل را با یکدست از چنان گل بسیار سرگشته و مبهوت شد و همی در معتصم نظر میکرد و تعجب می نمود و از کمال شگفتی از کار الاغ فراغ داشت و باو نمی پرداخت.

بعد از آن معتصم عنان اسبش را در میان خود بر بست و بطرف خار که دو پشته بسته بود دست برد و هر دو را بر پشت حمار بار کرده آنگاه بچشمه آبی نزديك شد و هر دو دست خود را بشست و بر اسب خود برنشست ، شیخ سوادی گفت : خدای از تو راضی باد و بزبان نبطیه گفت : « اشعل قربانا خولقا » و در نسخه دیگر چنین است: «اسمل فرمى با جوافنا» وتفسير این عبارت بزبان عربی « فديتك يا شاب » است یعنی برخی تو کردم ای جوان، در این حال سواران و لشکریان نمایان شدند معتصم با یکی از خواص خود گفت: چهار هزار در هم باین شیخ بده و مواظب ومصاحب اوستا

ص: 12

باش تاگاهی که ارباب مسالح او را بگذرانند و بقريه خودش برسانند .

در جلد أول مستطرف مسطور است که معتصم دلاوری شجاع وسواری صندید بود ، در بنی عباس هیچکس از وی شجاع تر و سخت دل تر نبود، حکایت کرده اند که وقتی یکی از خوارج نیزه بمعتصم بزد و معتصم را زرهی بر آن بود معتصم بر پشتش بایستاد و آن نیزه را بر دو نیمه ساخت و چنانش قوت و نیرو در دست و انگشت بود که بر دینار دست میشود و نقش سکه را بمالش انگشت محو و ناچیز می نمود و میل و عمود آهنین را بر میگرفت و چنانش مالش و پیچش میداد تا مانند طوقی برگردن میشد . در تاریخ اخبار الدول مینویسد که نفطویه میگفت : معتصم از جمله مردمان شديد البطش تر و حمله آورتر و سخت تر بود هزار رطل مقدار را بر می گرفت و چندین گام میبرد.

دمیری و دیگران نوشته اند، یکی روز که معتصم بالشکری گران بجنگ میرفت برف و تگرگ و سرما و سورت برودت بطوری سخت گردید که هیچکس سوار نشده بود معتصم سبب پرسید گفتند : بواسطه این حادثه سرما و برودت هوا هیچکس قدرت ندارد که دست بیرون آورد وزه کمان بر گیرد و تیر در چله نهد ، و اینوقت در محاصره عموریه مشغول بودند معتصم در آنروز از کمال قوت بنیه و نیروی تن و حرارت مزاج چهار هزار کمان را بدست خود زه بر نهاد و بدست تیراندازان بداد و چنین حکایتی از انوشیروان نیز مسطور است و در ناسخ التواریخ نگارش یافته است و در همان روز که بخلافت جلوس کرد بویرانی و هدم طوانه فرمان داد و این شهر در حدود و ثغور مصیصه است و این کار یکی از اقدامات و عزیمتهای معتصم است و شرح این خرابی در ذیل وقایع سال دویست و هجدهم وجلوس معتصم و سوانح آنسال مذکور شد.

در جلد سوم عقد الفرید از شدت بأس و نیرومندی معتصم می نگارد: در بی آهنین را که هفتصد و پنجاه رطل و بالایش باردانی مشتمل بر دویست و پنجاه رطل بود حمل میکرد و بسیاری با آن بارسنگین راه می سپرد .

ص: 13

و در حبیب السیر مسطور است که معتصم بمذهب اعتزال بود و شجاعت و مهابتي عظیم داشت و آن مقدارش قوت بود که دو گوسفند فربه را بدو دست خود هر يك را بدستی میگرفت و بلند نگاه میداشت تا قصاب از کار کندن پوست آنها و دیگر کارهایش فارغ میشد .

و هم در عقد الفرید مینویسد: ما بین دو انگشت معتصم را از کمال شدت مقطره می خواندند و چنان شد که یکی روز بر غلامی تکیه و اعتماد آورده از سختی استخوانش استخوان های غلام را در هم بکوفت.

در قوات الوفیات مینویسد: وقتی در زمان مأمون یکتن مرد سپاهی پسر زنی را گرفته بود معتصم فرمان کرد تا آن پسر را بمادرش بازدهد ، آن سپاهی بغروری که او را بود قبول نکرد معتصم بخشم آمد و او را بگرفت ، ابن أبي دواد میگوید : صدای استخوانهای آن مرد سپاهی را که در هم شکست بشنیدم آنگاه معتصم او را رها کرد و مرده بیفتاد .

در احوال عز الدوله بختیار نوشته اند : زور و بنیه او بآنمقدار بود که گاوی بزرگ مقدار را دست و پای گرفته چنانش میکشید که بر زمین می افتاد و چندانش نگاه میداشت که سرش را میبریدند ، و با آنحال اضطراب و کشش و کوشش و جنبشهای گوناگونی که برای آنحیوان زور آور روی می آورد از چنگش رهایی نتوانست جست ، و از این قبیل زورمندیها در هر زمانی حتی در این اعصار در پاره مردمان بوده و هست چنانکه در تواریخ روزگار و روزنامه ایام در هر عصری نگارش داده اند این بنده نیز در طی این کتب گاهی اشارت کرده است، بلکه در این روزگار قوتها از پاره مردم عصر در این دارالخلافه طهران دیده اند که بر سابقین بسی مزیت دارند و شرح وبسط آنرا در روزنامه ایام نگاشته اند و از قوت دو انگشت ایشان در حمل بار آن یافته اند که از بازوی دیگران نیافته اند .

ص: 14

بیان احتشام و عظمت شأن و جلال أبى اسحاق معتصم خلیفه عباسی

لقب معتصم را مثمن وثامن نوشته اند و علتش را چنان نگاشته اند که در بعضی چیزها دارای عدد هشت و هشتاد بوده و بروایات مختلفه آن اشارت میرود.

دميری در حیات الحیوان می نویسد: مدت خلافتش چهل و هشت سال و هشت ماه و هشت روز بود ، و نیز معتصم هشتمین خلیفه بنی عباس است ، و چون جهان را بدرود کرد هشت هزار دینار سرخ و هیجده هزار هزار درهم و هشت هزار اسب و هشت هزار اشتر و هشت هزار استر و هشت هزار غلام زرخرید و هشت هزار جاریه از وی بجای بماند از این روی او ر ا ثمانی گفتند ، وفتوحات بزرگ مثل فتح عموريه که از اقصی بلاد روم است در عهدش روی نمود و خلق عالم در خدمتش فروتن شدند .

در عقد الفرید می نویسد: صولی می گوید: معتصم را مثمن مینامیدند سبب این بود که خلیفۀ هشتم و میلادش در یکصد و هشتاد و هشتم و خلافتش در سال دویست و هیجدهم و مدت عمرش چهل و هشت سال و زمان خلافتش هشت سال و هشت ماه بود و اولاد ذكورش هشت تن و فرزند انانش هشت تن و غزوانش هشت غزوه نامدار و در بيت المالش هشت هزار بار هزار دینار و از ورق سیم هشت هزار بار هزار درهم برجای گذاشت .

ابن اثیر گوید: ولادتش بروایتی در سال هشتادم در ماه هفتم و هشتم خلفا و هشتم از نسل عباس بود طبری نیز بر اینگونه روایت کند، و در أخبار الدول بروايات مسطور اشارت میکند و باضافه آن می نویسد: هشت تن از ملوك در درگاه عظمت او وقوف داشتند و هشت آن دشمن بزرگ را بکشت و هشت هزار دينار و هشتصد هزار درهم و هشتاد هزار اسب و هشتاد هزار شتر و قاطر و هشتاد هزار خیمه بجای بگذاشت

ص: 15

و هشت قصر بساخت و هيجده هزار غلام ترك داشت .

و چنانکه از این پیش در وقایع سال دویست و بیستم و بناي سامراء یاد کردیم لشکر معتصم چندان فزایش داشت که زر خریدان او از غلامان ترك بهفتاد هزار تن پیوست و این خبری غریب است مگر اینکه بعد از توالد و تناسل باين شمار رسیده باشند ، وطالع او از هر چیزی نمانیه بود از این روی او را مثمن وثمانینی گفتند و این از عجایبی است که مانندش شنیده نشده است ، در تاريخ الأول إسحاقی نیز باین روایت عنایت دارد و بعلاوه می نویسد: نقش خاتم او الحمد لله است که هشت حرف است.

راقم حروف گوید: چنانکه در ذیل مجلدات مشكاة الأدب رقم كرديم سيد مرتضى علم الهدى أعلى الله مقامه را نيز سيد ثمانيني گفتند وسببش را مسطور داشتم، صاحب مختصر الدول وفاتش را در پنجشنبه هیجدهم ربيع الأول سال مذكور مینویسد که در این نیز عدد هشت است .

در فوات الوفيات اشارت باین کرده است و می گوید : هشت تن دشمن خود را بکشت : بابك وباطس و مازيار وافشين وعجيف و قارون وقائد رافضه و رئيس زنادقه ، و می نویسد: پنجاه هزار اسب را در اصطبل معتصم برای او توبره برسر میزدند .

صاحب حبيب السیر می نویسد : معتصم اول کسی است که غلامان ترك خريده نگاه میداشت و دارای مراتب و مناصب عالیه میساخت از این مناصب اکابر عرب روی در تناقص نهاد و در آن روز که بفتح عموریه میرفت تمام لشکرش دروز جنگ بر اسب ابلق سوار بودند و عدد آن به یکصد هزار پیوست ، پس در اینجا می توان قیاس کرد که عدد سواران او را که تا بپانصد هزار سوار نوشته اند مقرون است، در روضة الصفا بهمین طرق اشارت کرده و تقود سیم او را هیجده هزار بار هزار در هم می نویسد .

در تاریخ نگارستان در ذکر جهات حشمت معتصم می نویسد : یکصد و سی هزار اسب

ص: 16

ابلق دونده در سر کار اوجو میخوردند و مؤید این مقال این است که وقتی امر فرمود تا او بره های اسبهای خاص او را از خاک انباشته کردند و در سامره بموضعی بریختند و بر سر آن کوشکی بساختند و تل المخالى خواندند و مخلاة که مفرد آن است بمعنی توبره است .

و هم در بعضی تواریخ نوشته اند که چون خبر اسیری علویه و بانگ وامعتصماه او و فقره اسب ابلق بگوش معتصم رسید بفرمود : باید هر کسی اسب ابلق دارد بر نشسته . بیرون آید ، یکصد و پنجاه هزار سوار که بر اسب ابلق نشسته بودند بیرون آمدند .

در بحیره فزونی می نویسد: اگرچه معتصم عباسی خفیف العقل بود اما چند چیز او را دست داده بود که هیچکس از خلفای بنی عباس را حاصل نگشته بود از جمله هفت تن از اجدادش خلافت کرده بودند و چون وی هشتم بود او را مثمن خواندند .

می گوید : سوای آنچه را که در اینجا یاد کردیم هشتاد هزار استر و هشتاد هزار اشتر و هشتاد هزار اسب در اصطبلش هر شبی بر آخور جو میخوردند و هشتاد هزار غلام داشت و می نویسد: هشت روز از ماه هشتم سال صدو هشتاد و هشتم هجرت گذشته بود که متولد شد و چهل و هشت سال عمر و هشت سال و هشت ماه و هشت روز خلافت کرد، در خزانه او هشت باره هشتاد هزار هزار هزار هزار هزار هزار هزار هزار دینار جمع شده بود ، و عظمت شأن واستيلاى او بدان مقام ومنزلت رسیده بود که هیچکس از ملوک اطراف را در بارگاه اوجای نبود و سنگی مثل حجر الأسود بر درگاه خود نصب کرده اکثر اکابر و اشراف بزیارت آن مفاخرت داشتند و طاقه از اطلس سیاه مانند آستین آویخته بودند و طول آن از هزارگز بیشتر بود سر آن آستین محل تقبیل اشراف و اعیان روز و مردم در زیارت آن بر یکدیگر تفاخر و مباهات میجستند. چون بیرون می آمد برقع بر روی می افکند مردم چندان بدیدارش ازدحام می کردند که راه عبور کردن بر خلق دشوار شدی چنانکه گفته اند: افزون از پنج هزار تن مردم تماشائی از کثرت نظارگان در زیر دست و پای بمردند ، صاحب بحيره از تاریخ وصاف نقل میکند که در آنوقت در شهر بغداد مردم را غرفه ها و بالاخانه ها

ص: 17

بود که در هنگام عبور خلیفه روزگار معتصم بکریه میدادند از آنجمله حساب کردند یکروز سه هزار تومان حاصل کرایه شده بود .

راقم حروف گوید: اگرچه در عهد هارون ومأمون معتصم خراج ممالك متصرفي و باجی که از غير متصرفی میرسید مقدارهای بس کثیر است و در تاریخ وصاف بشرح وبسط خراج ممالك نقداً و جنساً اشارت ميكند و خراج فارس و کرمان و عمان را افزون از شش صد کرور در هم مینگارد و می نویسد : قباد بن فیروز که مساحت عرصه عراق نمود چهارصد و پنجاه کرور جریب برآمد ، و مالیات زمان هارون الرشید را مقداری بس عظیم رقم میکند که از هزاران هزار هزار کرور تجاوز می نماید ، و در زمان خسرو پرویز که تحدید مالیات مملکت ایران و مضافات را نمودند هشتصد کرورو بیست و نه هزار دینار سرخ در حساب آمد .

البته مملکت خلفای بنی امیه و بنی عباس و نفوذ ایشان در مرکز عالم بسی افزون از سلاطین عجم بوده است ، و مقدار خزاین هارون را در ذیل احوال اور قم کرده ایم معذلك تحريرات صاحب بحیره را نمیتوان بهیچ پایه تصدیق کرد، زیرا که اولاً در سال ولادت معتصم که یکصد و هشتاد و هشت رقم میکند مخالف با عموم مؤرخین است گمان میرود محض ازدیاد تعداد هشت باشد .

دیگر در باب آستین و هزار ذرع درازی آن دیده نشده است همینقدر نوشته اند: پاره خلفای عباسی از کمال کبر و غرور و عظمت و حشمت آستین جبه خود را از پنجره اطاق یا غرفه سرازیر میکردند و مردم بتقبیل آن مسرور و مفتخر بوده اند ، أما سنگ را تصدیق نمی شاید ،کرد چه این کردار مخالف قانون دین و برابری با حجر الاسود و بیرون از تکلیف مذهبی خلیفه اسلام و مخالفت و خصومت تمامت مسلمانان وزوال خلافت ایشان میگشت .

وأما در باب اموال خزانه او که بعد از وی آن مقدار باقی مانده بود نمی توان مقرون بصحت گرفت در سایر کتب تواریخ هم مذكورات ایشان آنچه بنظر رسید رقم گردید هشتاد هزار بار را هشت باره آنهم دینار سرخ گمان نمیرود در تمام

ص: 18

ممالك روى زمین این مقدار از زر سرخ موجود باشد زیرا که هشتاد هزار هزار يكصد و شصت کرور میشود که عبارت از هشتاد ملیون باشد و هزار مرتبه سوم هشتاد هزار ملیون میشود که یکصدو شصت هزار کرور و هر کروری پانصد هزار است شود و هزار مرتبه چهارم یکصد و شصت کرو ر ملیون که سیصد و بیست کرور اندر کرور است خواهد شد و مرتبه پنجم سیصد و بیست هزار کرور اندر کرور که عبارت از یکصد و شصت هزار ملیون کرور است میشود ، و مرتبه ششم سیصد و بیست کرور ملیون کرور است ، و مرتبه هفتم سیصد و بیست هزار کرور ملیون کرور است و مرتبه هشتم ششصد چهل کرور اندر کرور ملیون کرور است .

در حساب فرنگ پانصد هزار يك كرور ودوكرور يك مليان است و هزار بار هزار ملیان که عبارت از دو کرور مليون باشد يك بليان خوانند و هزار هزار بلیان را ترلیان خوانند و هزار هزار ترلیان را کوادرلیان خوانند و هزار هزار گوادرلیان را کوین ترلیان گویند و هزار هزار کوین ترلیان را سکس تلیان گویند و هزار هزار سکس تلیان را سپ تلیان نامند .

در مراتب اعداد عددی از این بیشتر ندارند و چنان میدانند که ریگها و برگ اشجار عالم باین شمار نیاید و شاید اگر با حساب سابق و هشت مرتبه هشتاد هزار سنجیده آید از این کم نیاید ، چه اگر تمام دنانير و دراهم حتی فلوس وسکه های گوناگون اقالیم عالم را در حساب بیاورند البته هزاريك اين شمار که عبارت از ششصد و چهل کرور اندر کرور مليون كرور است نخواهد شد ، و علم صحیح در حضرت خداوند علام الغیوب است که بر تمام اجزا و اشیاء موجودات بلند و پست آگاه است.

ص: 19

بیان پاره اوصاف و اخلاق و اقدامات قویه ابی اسحاق معتصم

سیوطی در تاریخ الخلفا میگوید : صولی حکایت کرده است که از مغيرة بن تحمل شنیدم میگفت : هرگز اجتماع ملوك در هیچ بابی و پیشگاهی از ابواب خلفاء بان چند که در درگاه معتصم میشد نشد و هیچ پادشاهی آن ظفرمندی که معتصم را حاصل شد حاصل نشد، چه پادشاه آذربایجان وملك طبرستان وملك سيستان وملك الشياصح وملك فرغانه وملك طخارستان وملك صفه وملك كابل را اسیر گردانيد .

و نیز صولی گوید : عبدالواحد بن عباس رياشي باما حکایت نهاد و گفت : وقتى ملك روم مکتوبی تهدید آمیز بمعتصم بنوشت چون در حضورش قراءت کردند با نویسنده گفت: در جواب بنويس «بسم الله الرحمن الرحيم أما بعد فقرأت كتابك و سمعت خطابك و الجواب ما ترى لا ما تسمع و سيعلم الكفار لمن عقبى الدار» بنام خداوند بخشاینده مهربان .

أما بعد ، مكتوب ترا خواندم و خطابت را شنیدم، جواب آن است که می بینی نه آنچه از دور میشنوی و زود است که جماعت کفتار بدانند عاقبت کار و وخامت پایان برای کیست .

و بروایتی چون مکتوب ملك روم را قراءت کرد سخت خشمناک شد و بنگارش جواب امرداد و نامه ملك روم را پاره پاره کرده دور افکند ، و بعد از آنکه نویسنده جوابی را که از جانب معتصم بملك روم نوشته بود در خدمتش بعرض رسانید پسند خاطر معتصم نگشت و با اینکه امی و از خواندن و نگاشتن بهره بس ناقص داشت بفرمود تا در همان پاره کاغذ که بر هم دریده بود جواب ملك روم را بطوريكه مذکور شد بر نگاشتند و در همان ساعت چنانکه از این پیش رقم گردید آماده سفر

ص: 20

و جنگ با پادشاه روم شد

جماعت منجمين و ستاره شماران مانع شدند و گفتند: که طالع نحس و نا خجسته است ، معتصم گفت : « عليهم لا علينا » نحوست ستاره برای ما نمیباشد بلکه اثرش برای مردم روم است و در همان ساعت برنشست و بیرون شد و نظر بحالت سردی و زمستان و رنج راه نیاورد و لشکر چون بدید که خلیفه هیچ اعتنائی بهیچ امری جز محاربه ندارد گروه بگروه بدو پیوسته شدند و بقول صاحب أخبار الأول راه بر نوشت و حربی عظیم به پیوست و شصت هزار تن از مردم نصاری بکشت و بعد از آن پادشاه نصاری را بقتل رسانید، و این از فتوحات عظیمه اسلامیه شمرده میشود.

در تاریخ الخلفا مسطور است که اول کسیکه طعام را وافر و چندان بسیار ساخت که در هر روزی بهزار دینار رسید معتصم بود راقم حروف گوید : در آن زمان و آن ارزانی ارزاق که بهای خوان و سفره طعام بهزار دینار برسد چنان است که اکنون در صفحه ایران با عراق عرب بصد هزار دینار بالغ گردد چنانکه در ذیل حال منصور دوانیق و بنای شهر بغداد و ارزانی ارزاق و اشیاء سبقت گذارش گرفت.

ادیب فاضل فضل الله بن عبدالله شیرازی در کتاب وصاف الحضرة در ذيل استیلای جماعت مغول در بغداد و بیان عظمت و ابهت آنشهر عالی نهاد و احتشام خلفای بنی عباس میگوید : خليفه عصر معتصم بالله ابو أحمد عبد الله بن منتصر در زمره خلفای بنی عباس و سلطنت آن دودمان کهن در عهد او انقراض گرفت بمزيد خفض عيش و امداد تنعم وكثرت اموال و نفایس ذخاير و اعلاق جواهر ممتاز و به شوکت و عظمت وخيلا وتكبير مشهور شرفات وغرفات دار الخلافه باكيوان تقابل وباسماكين تناضل می نمود و از غایت آراستگی بنیاب مذهب و مرصع خوراق و سدیر را عرضه تشویر میساخت .

چهارصد خادم بخدمت خاص بخدمات در گاه خلایق مناص و کریاس آسمان اساس مشغول بودند با اینکه با حرم محترم سرای خلافت محرم نبودند هیچ آفریده را از ملوك ايام وصناديد انام واشراف اطراف واصناف اکناف در پیشگاه خلافت انصاف

ص: 21

و در بار سپهر اقتدار بار نبود.

لکن در پیش روی قباب مجد و معالی که سرعوالی براعالی داشت سنگی بمثابه حجر الأسود انداخته و طاقی اطلس سیاه از مخرجه بر صفت آستین فروگذاشته از سلاطين وملوك اطراف هر کسی بسد: سنیه خلافت تشرف جستی آن آستین را چون دامن کسوت حرم معظم زیارت کردی و آن حجر را مانند محاجر بتان سیم اندام بوسه عزت بر نهادی و مفتخر و مباهی بازشدی.

در زمان اتابك أبو بكر مجدالد بن إسماعيل قاضي القضاة فالي را بدر بار خليفه روزگار برسالت فرستادند ، چون بدرگاه خلافت پناه رسید بر استلام حجر و استسلام الزام نمودند از کمال زهد و تنسك این کار را جایز و خود را در مخالفت آن امر مجاز نمیدانست بناچار تدبیری بساخت و مصحفی را که با خود داشت بر آن سنگ بگذاشت و بوسه بر مصحف برداشت تارعایت هر دو امر را کرده باشد .

عادت بر آن رفته بود که در ایام اعیاد و جشن عموم عباد در تمام بلاد و تزیین شهر بغداد خلیفه برای افتحار خلایق و شهرت آفاق براسبی براق که گردن بطوق زرین و دستارچه مزیشن مطوق و در ساخت و ستام مرصع مستغرق سوار میشد و طیلسانی فرو گذاشت.

افراد سادات و كبار مشايخ عهد و کوکبه گردون شکوه خلافت درر کابش حاضر و بازینت و جلال و جبروت و خصالی که چشم روز ودیده روزگار را تیره وهور و ماه را خیره میساخت راه مینوشت و آحاد مردم بغداد بتماشا بیامدند و در غرفات وشرفات و بامها و فراز دیوارها بتمامت بنظاره شدند چنانکه مذکور شد در همان یکروز سه هزار دینار زر مسكوك از عابرین چندین هزار سکه از بام وغرفه وجه استکرائی جمع شد و در آن اوان شصت هزار سوار در شهر بغداد وظیفه خور دولت بودند ، وسليمان شاه ممدوح اسیرالدین اومانی سپهبد لشکر بود .

بالجمله شرح تجملات و بضاعت و اثاثه دستگاه خلافت و اعیان دولت و حرم خانه خلافت که بدست نهب و غارت سپاه مغول افتاد؛ در تاریخ وصاف مذکور است

ص: 22

اگر خدای خواست و رشته عمر این بنده حقیر عباسقلی سپهر چندان طولانی گردید که بنگارش سوانح آن سنوات مرتباً نایل گشت مذکور خواهد داشت اگرچه در تاریخ مغول که بر حسب امر پادشاه جنت مکان مظفرالدین شاه أعلى الله مقامه قلمى گردید بعضی این مطالب اشارت رفته است اما مرتب و منظم نیست و این مقدار که در اینجا رقم گردید برای تصدیق مطالب سابقه فزونی در بحیره است اگرچه محل تردید باقی است.

در أخبار الأول إسحاقی مسطور است که چون معتصم از فتوحات ممالك روميه بازگشت أبو تمام طائى قصيده با بیته در تهنیت آن ظفرمندی معروض داشت و راقم حروف در سوانح دویست و بیست و سوم چند شعر را بنوشت و از جمله آن قصیده است که انتقاد شده است:

لو بينت قط أمراً قبل موقعه *** لم يخف ما حل بالاوثان والصلب

فتح تفتح أبواب السماء له *** وتبرز الأرض في أثوابها القشب

تدبير معتصم بالله منتقم *** لله مرتقب في الله مرتهب

لم يغز قوماً و لم ينهض إلى بلد *** الا تقدمه جيش من الرعب

حتى تركت عمود الشرك منقعراً *** ولم تعرج على الاوتاد و الطنب

ان الأسود اسود الغاب همتها *** يوم الكريهة في المسلوب لا السلب

خليفة الله جاز الله سعيك عن *** جرثومة الدين والاسلام والحسب

فبين أيامك التي نصرت بها *** و بين أيتام بدر أقرب النسب

در همان کتاب مینویسد که پاره از ملوك عزیمت بر سفری و محاربت با دشمنی کرد منجمون مانع شدند و عرض کردند: اينك قمر در عقرب است و حرکت کردن مذموم است، در این حال که در این صحبت بودند یکتن از مماليك سلطان که هور و ماه آسمانش مملوك ديدار چون ماه و چهره چون خورشید چاشتگاه بود از در درآمد و کمان و تیری چون قوس ابروان و تیر مژگان حمایل کرده بود پس در حضور پادشاه بایستاد و یکی از ندیمان حضور نظاره بدان مهر پاره افکنده عرض

ص: 23

کرد: « يا مولانا القمر قد حل في القوس » ماه در قوس حلول کرده است ، کنایت از اینکه از برج عقرب ببرج قوس که علامت سعادت و پیروزی است در آمد و مانع مرتفع گشت.

يك لطيفه ديگر نيز دارد كه زلف نيك رویان مشکموی را بعقرب جراره و کجی آن را یکجی دم کردم تشبیه مینماید، پادشاه چون این کلام ظریف را بشنید فوراً بمسافرت بر نشست ، اتفاقاً هیچ سفری چون این سفر بروی میمون و مظفر و برخوردار نیامد و کامیاب و کامکار باز آمد.

و نیز می نویسد : سلطانی را دشمنی بود و اعمالی از وی بدو عرضه داشته بودند که جز اینکه پادشاه بایستی بنفس خویش بحرب او رود چاره نبود پس لشکر ها گرد نمود و اسلحه و رایات جنگ بداد و جمله را در سرای سلطنتی آماده ساخت و بآهنگ قتال بیرون بیرون شدند، در دالان سرای پادشاه قندیلها آویزان بود یکی از رایات بآن بازخورده بیفتاد و آن قندیل که نام دیگرش ثریا است در هم شکست سلطان را حالت تطیری دست داد و خواست عزیمت آن سفر را باطل سازد.

در این حال یکی از خواص پیشگاه عرض کرد ای مولای ما رایات شما به ثریا پیوست ، پادشاه این کلام را بسی نیکو شمرد و بفال میمون گرفت و آن اندیشه که او را فرو گرفته بود بگوشه افکند و بسفر برفت و خداوندش بر دشمنش مظفر ومنصور ساخت و خرسند و کامیاب و پیروز بازگشت .

سیوطی در تاریخ الخلفاء مینویسد: صولی از احمد یزیدی حکایت کند که چون معتصم از بنای قصر خودش در میدان فراغت یافت مردمان گروه در گروه بآستانش بیامدند و بعادت مردمان روزگار زبان به تهنیت وملق وتمجيد وتحسين برگشودند از جمله اسحاق موصلی در این تهنیت قصیده ساخته و پرداخته بود که تا آنزمان بآن خوبی و فصاحت و بلاغت از هیچ شاعری نشنیده بودند لکن بشعری افتتاح کرده بود که پسندیده نبود و هو هذا :

يادار غيرك البلى ومحاك *** ياليت شعري ما الذي ابلاك

ص: 24

ای سرائی که بلای دهر دیگرگون و نابودت کند کاش بدانستمی آنکس را که ترا مبتلا و فرسوده میسازد ، معتصم و مردمان بتطیر در آمدند و همی با همدیگر بغمزه و اشاره در آمدند و سخت در عجب شدند که مانند إسحاق موصلی شخصی با آن فهم و دانش و طول مدت در خدمت ملوك و تربیت در پیشگاه خلفا و سلاطین جهان چنین شعری بر زبان آورد و ملتفت کلام و بیان خود نباشد ! و معتصم آن بنیان را بعد از آن فرمان بویرانی داد و در حقیقت این نظیر بصحت پیوست، چه نتیجه ویرانی قصر بود و شد ، و از این پیش در ذیل احوال عبدالملك بن مروان و خرابی قصر کوفه برای تطیری که در خدمتش نموده بودند اشارت نمودیم.

بیان پاره حالات أبى اسحاق معتصم که بر علو همت و نهمت او دلالت دارد

از جمله کارهای معتصم که بر علو همت او دلالت دارد بنای شهر سامره است که در ذیل وقایع سال دویست و بیستم هجری رتبت نگارش گرفت و سبب این بود که معتصم باقتناء وخدمتگذاری غلامان ترك عنایتی عالی داشت و ایشان را در فیصل امور بر دیگران برتر میدانست ، و بطرف سمرقند و فرغانه و نواحی رسولها بفرستاد تا ایشان را خریداری کردند و مال و ثروت بسیار در کار ایشان بخرج رسانید ، و این غلامان را بانواع دیبا و طوقهای طلا جامکی میداد ، از این روی باد غرور در دماغ ایشان انباشته میشد و با مردم بغداد بیرون از صواب رفتار می کردند و بغدادیان شکایت بمعتصم می آوردند ، لاجرم بطوری که یاد کردیم بنیان شهر سامره را بگذاشت و پای تخت رسپاه و اعوان خود را بدانجا انتقال داد .

و می گوید : وى أول خلیفه ایست که اتراك را بديوان آورد و بملوك عجم تشبه جست و بر طبق حرکات و آداب ایشان می نمود و شمار غلامان ترك او از ده هزار

ص: 25

تن بسی بر افزوده تر بودند، و دعبل شاعر این اشعار را در این باب در هجو معتصم بگفت پس از آن بیم هلاك ودمار یافت و بمصر فرار کرد و از آن پس بمغرب زمین بیرون شد ، وابيات هجائیه دعبل این اشعار است :

ملوك بني العباس في الكتب سبعة *** و لم ياتنا في ثامن منهم الكتب

كذلك أهل الكهف في الكهف سبعة *** غداة ثووا فيها وثامنهم كلب

و اني لازهى كلهم عنك رغبة *** لانك ذو ذنب و ليس له ذنب

لقد ضاع أمر الناس حيث يسوسهم *** وصيف واشناس" وقد عظم الخطب

و اني لارجو ان ترى من مغيبها *** مطالع شمس قد يغض بها الشرب

و همك تركي عليه مهانة *** فأنت له أم وأنت له أب

خلاصه اینکه دعبل میگوید: پادشاهان بنی عباس که در کتب یاد شده اند افزون از هفت نیستند و خلیفه هشتم در کتب نیافته ایم ، چنانکه اصحاب کهف هفت تن و هشتم ایشان سگ ایشان بود که «باسط ذراعيه بالوصید» و می بینم که این خلفا همه از تو بیزار هستند و خلیفه هشتم را نمیشناسند و سگ خود نمی شمارند ، زیرا که سگ اصحاب کهف بیگناه بود و تو گناهکاری ، همانا از آنهنگام که وصیف و اشناس و امثال آنها از غلامان ترک آمر و ناهی وسایس مردمان شدند کار مردم ضایع ولغو گردید و خطبی عظیم و بلائی عمیم نمودار شد ، و امید من چنان است که این حال برعکس شود و ضدش نمودار آید، همانا چنان باخلاق و اوصاف ایشان مایل و همعنان و مجانس هستی که گویا مادر و پدر ایشان باشی .

شاید یکی از جهات این هجا آن است که چون بعضی از مؤرخین مینویسند معتصم با أهل بيت اطهار و ائمه ابرار علیهم السلام و دشمنی باطنی داشت ، و بروایت ابن خلدون این جماعت مصریان را پاره مطار به و جماعتی از سمر قندیان و اشر وسنه و فرغانه را فرغانه نامید .

و چون معتصم خواست از بغداد بدیگر مکان نقل نماید از نخست بطرف قاطول

ص: 26

توجه نمود و شهر قاطول را هارون الرشيد بنا کرد و با تمام نرسانید و خراب گردید و معتصم در سال دویست و بیستم آنشهر را تجدید عمارت کرد و سر من رأی نام نهاد و مردمان در السنه خود مرخم نمودند و سامرا گفتند ، و از زمان معتصم و پس دار الملك خلفای عباسیه گشت چنانکه در وقایع سال دویست و بیستم مذکور نمودیم و هم در آنجا و عده نهادیم که بعضی بیانات مسعودی و حمد الله مستوفي را در مروج الذهب و نزهة القلوب در این فصول که بیاره حالات معتصم رجوع دارد مذكور نمائيم واينك بعون الله بوعده وفا نمائيم.

مسعودی میگوید: معتصم بالطبيعه جميع اتراك را دوست میداشت از این روی در دست هر آقائی و مولائی بدانستی خریداری کرده چهار هزار تن غلام ترك در پیشگاهش حاضر شد و جملگی را به البسه فاخره دیبا و مناطق مذهبه وحليه مذهبه مزین و باین هیئت وزی محترم از سایر لشکریانش مبین گردانید و گروهی از حوف مصر وحوف يمن وحوف فیس را انتخاب و ساخته فرمود و ایشان را مغاربه و جمعی را از رجال خراسان برگزید که از فراغنه و جز ایشان از اشر وسنیه بودند از این روی لشکری بزرگ و گروهی بیشمار در شمار سپاهیان اندر شدند .

لاجرم چنانکه سبقت نگارش گرفت اسباب زحمت مردم بغداد و مخاصمت و مقاتلت روی آوردی و معتصم جز نقل وتحويل بديگر زمین چاره نیافت و در ارض راذان که در چهار فرسنگی بغداد است فرود شد و هوای آنجا را مساعد طبیعت ووستعش را باندازه آن کثرت نیافت لاجرم از هر مکانی بمکانی در کنار دجله جای جای همی گرفت و بدیگر جای همیشد تا بموضع معروف بقاطول رسید و آنموضع را پسندیده شمرد، و در آن اراضی قریه بود که جماعت جرامقه و جمعی از نبط بر آن نهر معروف بقا طول که از دجله آب بآن نهر میرسید منزل داشتند.

معتصم قصری در آنجا بنیان کرده مردمان نیز على قدر مرتبتهم ولياقتهم و بضاعتهم ابنيه متعدده بساختند و از مدينة السلام بآنجا انتقال وساكنين بغداد مگر اندکی جای بدانجای آوردند و یکی از عیاران و ظرفای بغداد این شعر را در نکوهش

ص: 27

معتصم وانتقال او از بغداد و بغدادیان بدیگر مکان گوید :

أيا ساكن القاطول بين الجرامقة *** تركت ببغداد الكباش البطارقة

کنایت از اینکه شهر بغداد را که نخست بلد آباد جهان و با عیان روزگار و امتعه نفيس بديع عالم و خلق انبوه و لشکر و سرداران باشکوه آراسته است بگذاشتی و بقاطول و جرامقه پیوستی ، و از آنطرف از شدت برودت آن موضع وصلابت اراضی آنجا معتصم و دیگران بسختی عظیم و صدمتی عمیم در افتادند و شبها دچار رنجها و تعبها بودند و آرامش و آسایش را مسلوب دیدند، یکی از مردم لشکری این شعر را بگفت :

قالوا لنا إن بالقاطول مشتانا *** فنحن نامل صنع الله مولانا

الناس يأتمرون الرأى بينهم *** والله في كل يوم محدث شانا

و چون معتصم از زحمت آن مکان ملول گشت و از سختی و صلابت زمین نیز بنای عمارات متعد ربود بناچار از قاطول بدیگر قراء و مواضع همی برفت تا بموضع سامرا پیوست و در آنجا از جماعت نصاری دیری عادی بود از یکی از اهالی دیر پرسید اینجا را چه نام است ؟ گفت : معروف بسامراء است ، معتصم فرمود : معنی سامرا چیست؟ گفت: در کتب سالفه واهم ماضیه چنان یافته ایم که مدینه سام بن نوح (علیه السلام) است ، معتصم گفت : از کدام بلاد محسوب و بچه چیز مضاف است ؟ گفت : از بلاد طبرهان و بآن مضاف است.

چون معتصم نظر بهرسوی بیفکند فضائی بس وسیع نگران شد که تاچشم کارگر است بیایانش نمیرسد و با هوائی خوش و زمینی صحیح آراسته است ، معتصم را بسی مطبوع افتاد و تاسه روز در آنجا اقامت کرده روزها بشکار سوار و بهرسوی و کنار رهسپار گردید و خویشتن را بهرگونه مأكول و مشروب مایل و بر عادت جاریه اشتهایش را افزون دید و بدانست این میل و رغبت افزون از عادت طبیعت از اثر خوبی آب و هوا و خاك خوب این اراضی است .

و چون نيك پسندیده یافت اهل دیر را بخواند و آنزمین را بچهار هزار دینار

ص: 28

بخرید و موضعی را برای بنای قصر خود اختیار کرد و این همان موضعی است که در سر من رأی معروف بوزیریه است و تین وزیری بآنجا منسوب است که از همه انجيرها خوب تر و خوش خوراك تر و پوستش نازك تر و دانه اش كوچكتر است وانجير شام و ارجان وحلوان آن خوبی و جامعیت نیست .

پس عمله و مردم صنعت گرد بنایان چابک دست از هر کجا بخدمتش حاضر شدند و انواع غروس و اشجار از هر طرف بیاوردند و بنشاندند، آنگاه معتصم برای جماعت اتراك قطايع متحيزه مقرر و ایشان را با جماعت فراغنه واشر وسنیه و جز آنان از اهل خراسان على قدر قربهم منهم في بلادهم مجاور گردانید و مکان معروف بكرخ سامرا را در اقطاع اشناس ترکی و یاران او از اتراك معین گردانید ، و از مردم فراغنه پاره را در موضع معروف به عمری و جسر فرود آورد وخطط را خطه نهاد و اقتطاع قطایع و شوارع و دروب را بنمود و برای اهل هر صنعت و حرفتی بازاری بر قرار داشت.

بنای این شهر در آفاق جهان مشهور شد و از هر سوی سوداگران و پیشه وران و کارکنان بانزمین بیامدند و بناها کردند و نفایس امتعه واقمشه و آنچه در بایست يك شهر عظیم است بیاوردند و ابنیه عالیه بساختند و آنشهر محل عیش وعشرت واز بلدان خوش آب و هوای مشهور عالم گردید، و بدایت شروع معتصم در بنای این شهر مینو بهر در سال دویست و بیست و یکم بود ، ومعتصم مردمان را بشمول بر واحسان ووفور عدل و بذل وداد شاکر و مسرور گردانید .

حموی در معجم البلدان می گوید : قاطول فاعول از قطل است که بمعنی قطع است گفته میشود قطلته ، یعنی قطعته وقطيل بمعنى مقطول يعنى مقطوع ، وفاطول اسم نهری است گویا این نهر را از دجله بریده اند و این رودخانه در موضع سامرا قبل از عمارت آن بوده است ، وهارون الرشيد أول كسی است که این نهر را ببرید و بردهنه آن قصری بساخت و أبو الجند نامید بواسطه کثرت اراضی که از آن آب میخورد و دخل آن را برای ارزاق لشکر خود مقرر فرمود، و بروایتی رشید در سامراء بنائی بر نهاد و با شناس ترکی مولای خودش بگذاشت و از آن پس خودش نیز

ص: 29

به سامرا انتقال داد و مردمان نیز بدانجا نقل کردند.

بالای این فاطول مذکور فاطول کسروی است که انوشیروان عادل حفر نمود و از دجله از جانب غربی آبش اخذ میشود و بر آب شادروانی است و بالای آن روستاها که بین این دو نهر از طسوج بزرجسا بور است آن میخورد ، و بعد از آن هارون الرشید پس از گذشت سالیان قاطول مذکور را بکند که در پائین از آنجا که پهلوی بغداد محسوب میشود واقع است ، این نهر نیز در نهروانی که در تحت شادروان است میریزد جحظه بر مکی این چند شعر را در باب قاطول و قادسیه که مجاور آن است گفته است :

الاهل إلى الغدران والشمس طلقة *** سبيل ونور الخير مجتمع الشمل

إلى شاطىء القاطول بالجانب الذي *** به القصر بين القادسية والنخل

إلى آخر الأبيات .

حمدالله مستوفی قزوینی در نزهة القلوب میگوید : سامره از اقلیم چهارم است بر جانب شرقی دجله افتاده است و باغات و پاره عماراتش بر جانب غربی دجله است از نخست زمان بنیان کرده بودند چون از حیثیت باد و هوا خوشترين بلاد عراق بود سر من رأی خواندند ، بعد از خرابیش معتصم بن هارون تجدید عمارتش کرده دار الملك ساخت و بمرتبه رسانید که هفت فرسنگ طول عمارت در عرض يك فرسنگ برآمد.

و فرمان کرد تا بتوبره اسبها خاك آورده تلی ساخته تل المخالی نام کردند و بر روی آن تل کوشکی رفیع بساختند ، و هم در سامره مسجدی عالی برآورد و کاسه سنگی که دورش بیست و سه گز در بلندی هفت گز و حجم آن نیمگز و از یکپاره سنگ بود در میان مسجد نهاده و آن را کاسه فرعونی خوانند و در آن حدود زیاده از سی فرسنگ چنان سنگی نیست و در آن مسجد مناره بس بلند که یکصد و هفتاد گز ارتفاع داشت بنیان نمود چنانکه ممرش در بیرون بود و پیش از وی هیچکس باین صورت مناری ساخته بود.

و در پیش مسجد قبر منور إمام علي نقي وقبر مطهر فرزند ارجمندش إمام

ص: 30

حسن عسكري علیهما السلام واقع است، و چون نوبت خلافت بمتوکل عباسی رسید بر عمارات این شهر بیفزود مخصوصاً كوشكى عالى بساخت که در ایران از آن عمارتی عظیم تر نبود و بنام خود جعفریه خواند ، أما بشومى آنكه قبر إمام حسن عسكري (علیه السلام) را خراب کرد و مردم را از مجاورت گزیدن آنمکان مقدس مانع شد پس از وی آن كوشك را بشکافتند چنانکه نشانی از آن بر جای نماند و اکنون از سامره مختصری معمور است .

بعد از معتصم عباسی هفت تن از اولاد و احفادش که خلفای روزگار بودند باین اسامى: واثق ومتوكل ومستنصر ومستعين ومعتز ومهتدى ومعتمد در سامره دار الخلافه داشتند و با معتصم هشت تن میشوند، و پس از وي معتضد بالله دارالخلافه را دیگرباره ببغداد بازگردانید و تمامت خلفا متابعت او را کردند، چنانکه در ذیل بنای بغداد و آثار وحالات آنشهر بشرحی مبسوط پیشی نگارش جست.

عجب این است که معتصم چنان شهر و ابنیه میگذارد معذلك مؤرخین مینویسند که او را لذتی در تزیین بناء نبوده است، و در تمامت نفقات سماحت وعطايش چون نفقه و مصارف عسكريه و محاربت و جنگ ظاهر نمی شد و در مهم حرب سماحت وسخاوت و رغبت کامل داشت.

بیان پاره اخلاق حسنه و جود و ترحم معتصم در پاره موارد و امور

طبری و جزری و برخی دیگر از مؤرخین مینویسند که أحمد بن أبي دواد قاضی از اخلاق و اوصاف و طیب اعراق وسعت صدر و كرامت فطرت و کریمی عشرت معتصم فراوان بر زبان میراند از جمله حکایت مینمود که یکی روز که در عمودیه

ص: 31

و اراضی روم بودیم با من فرمود: ای عبدالله در بسر چه میگوئی ، گفتم : ای أمير المؤمنين اينك ما در بلاد روم هستیم و این خرما در عراق است.

فرمود : مقداری بس ، یعنی غوره خرما بیاورده اند و من میدانم که توسخت دوست میداری ، پس از آن حاضر ساختند و گفت : از بغداد بخواستم و دو کبیسه و خوشه بیاورده اند و با ایتاخ گفت: یکی از آن دو کبیسه را بیاور ایتاخ کباسه بس بیاورد ، معتصم دست در آن برده بدست خود بگرفت و فرمود: ترا بجان من از همین خوشه که مرا بدست اندر است تناول کن ، گفتم : اى أمير المؤمنين خداوند مرا بقربان تو بگرداند بلکه بهتر آنست که این خوشه را از دست بگذاری تا چنانکه خواهم بخورم ، گفت : سوگند با خدی جز این نیست که بایست از دست من بخوری .

أحمد قاضی میگوید: قسم بخداوند همان طور هر دو ساعدش را از قمیص برهنه ساخته و دست خود را برکشیده بداشت و من از خوشه خرما می چیدم و میخوردم تا گاهی که آن کباسه را از دست بیفکند گاهی که دیگر خرمائی در آن نمانده بود .

وديگر أحمد بن أبي دواد گوید: بسیار شدی که در اسفاری که روی میداد مزامل وهم كجاوه ورديف معتصم من بودم، یکی روز گفتم: ای امیر المؤمنین چه بودی که دیگری جز من زميل تو بودی و پاره موالي وبطانة وخواص تو باین رتبت افتخار و اختصاص جستندی تامر تي از صحبت من بصحبت وي بياسودى ومرة ديگر از صحبت او بصحبت من استراحت جستی، چه این کار نشاطش برای قلب تو بیشتر و برای نفس تو خوشتر و مطبوع تر است و نیز برای راحت برتر و کاملتر است ، معتصم گفت : پس اگر سیماء دمشقی امروز زميل من بشود زميل تو کدام کس خواهد بود .

گفتم : حسن بن یونس با من مزاملت خواهد کرد، گفت : تو خود دانی بآنچه خواهی، میگوید: من حسن را بخواندم و با خود مزامل ساختم و برای معتصم استری آماده کردند تا سوار شود و او خود انفراد را اختیار کرده تنها سوار شد و کسی را ردیف نساخت و روی براه آوردیم، معتصم با شتر من همعنان و بسیر سایر بود هر وقت خواستی با من تكلم كند سرش را بطرف من بلند میکرد ، چه شتر

ص: 32

براستی بلندی داشت و هروقت من خواستم با معتصم سخن نمایم سر بجانبش فرود می آوردم .

پس همچنین برفتیم تا برودخانه رسیدیم که غور و عمق آن پدیدار نبود و لشکریان بدنبال ما می آمدند، معتصم گفت : تو در جای خود بمان نامن پیش تر بردم و غور آب را بدانم ناجائی را که عمقش کمتر و گذر کردن از آن سهل باشد پیدا کنم و از آن راه براه اندر شوم آنوقت تو دنباله پوی من شو و بمتابعت من بيا می گوید: معتصم از پیش برفت و برودخانه اندر شد و همی تفحص نمود تا کدام نقطه آبش کمتر باشد گاهی از طرف راست خود منحرف و گاهی از جانب شمالش منحرف میشد و گاهی در سنن و طرق رودخانه راه می نوشت و من از پشت سر او میرفتم و براثرش آب مینوشتم تا از رودخانه بیرون شدیم.

ونیز ونيز أحمد قاضی میگوید: برای مردم شاش که شهری است در ماوراءالنهر آنسوی رودخانه سیحون هزار بار هزار در هم از معتصم بگرفتم بجهت كرا و مخارج که در صدر اسلام انباشته شده بود و این کار بر مردم شاش زیانی فاش رسانیده بود معتصم فرمود: اى أبو عبد الله مرا و ترا چه باین کار که مال مرا برای اهل شاش و فرغانه می گیری، گفتم : يا أمير المؤمنین ایشان رعیت تو هستند و دور و نزديك در حسن نظر امام مساوی است .

و نیز طبری از محمد بن راشد حکایت کند که گفت : أبو الحسين إسحاق بن إبراهيم با من گفت : یکی روز معتصم احضارم کرد چون بخدمتش در آمدم صدره ، یعنی شاما کچه و سینه پوشی از وشی و کمربند و منطقه از طلا و موزه سرخ برتن و اندام داشت گفت اى أبو إسحاق دوست همی دارم که امروز با تو چوگان بازی نمایم ترا بجان من جز آن نتواند بود که مانند من بپوشی ، من التماس کردم که از این کارم معاف بدارد پذیرفتار نشد ، پس من نیز لباسی چون لباس او برخود بیاراستم بعد از آن اسبی برای سواری او نزديك آوردند که با حليه زرین آراسته بود پس بمیدان در آمدیم .

ص: 33

چون ساعتی از چوگان زدن بر گذشت با من گفت: ترا ملول و کسلان میبینم و گمان دارم که از این هیئت و جامه کراهت داری ، گفتم: اى أمير المؤمنین این چنان است که خود میفرمائی، معتصم پیاده شد و دست مرا بگرفت و همی راه سپرد و من با او بودم تا بحجره حمام رسید و با من فرمود: اى إسحاق جامه های مرا برگیر البسه اش را همی بر گرفتم تا برهنه شد و بهمن فرمود تا جامه های خود را از تن برآوردم آنگاه او با من بگر ما به در آمدیم و غلامی با ما نبود پس بخدمات او قیام جستم و او را دلا کی نمودم و بدنش را بکیسه دلاکت در سپردم معتصم نیز در حق من همان معاملت و دلاکت نمود که من با او نمودم و من در تمام این امور و اقداماتی که در کار من میفرمود ازوی استعفا میکردم و هیچ قبول ننمود.

آنگاه از حمام بیرون آمد پس جامه های او را بیاوردم و لباس خود را برتن در آوردم، بعد از آن معتصم دست مرا بگرفت و براه اندر شد و من با او بودم تا بمجلس خود در آمد و با من گفت: اى إسحاق مصلى و دو مخده برای من بیاور، هر دو را میاوردم آن دو مخده را بگذاشت و خود بر صورت خود بخفت و بعد از آن گفت: آن مصلی و دو مخده دگر را بیاور حاضر کردم گفت : بیفکن و در برابر من بر آن بخواب سوگند خوردم که هرگز چنین جسارت نمیکنم ، و از آن پس ايتاح تركي واشناس بیامدند با ایشان فرمود باز شوید و در جایی بمانید که چون فریاد کنم بشنوید ایشان برفتند.

آنگاه فرمود: اى إسحاق مرا چیزی بدل اندر است که مدتی طویل بر می گذرد که در آن بفکر اندرم و اينك با تو گوشه گرفتم تا بازگويم .

گفتم: ای سید من اى أمير المؤمنين بفرمای همانا من بنده تو و بنده زاده تو هستم ، گفت : در کار برادرم مأمون نظر همی کردم که چهار تن را بپرورانید و بجمله نجيب و نيکو بر آمدند، و من نیز چهار آن را تربیت کردم و هيچيك از ايشان قرين فلاح و صلاح نشدند، گفتم: آن چهار تن که برادرت بپرورانید و دست پخت تربیت فرمود کدام کس باشند؟ گفت: يكي طاهر بن الحسین است که تو خود دیدی

ص: 34

و شنیدی ، یعنی احوال و اطوار و خدمات او را دانستی چه بود ، و دیگر عبدالله بن طاهر بود و او مردی است که مانندش دیده نشد، یکی دیگر تو هستی و سوگند با خدای هیچ سلطانی نتواند عوض ترا بدست آورد، و دیگر برادرت تحمد بن إبراهيم است و کجا است مانند محمد ، أما من افشين را تربیت نمودم و نگران شدی که پایان کارش بکجا انجامید، و دیگر اشناس است که سست و ضعیف الحال است و دیگر ایتاخ است که چیزی نیست، و دیگر وصیف است که نمی توان بوجودش استغنا جست و او را تمام عیار و جامع مقصود دانست .

گفتم : اى أمير المؤمنين خدای مرا فدایت نماید در صورتی جواب را عرضه میدارم که از غضبت در امان باشم ، فرمود: بگوی گفتم : اى أمير المؤمنين خداوندت عزیز بدارد برادرت نظر در اصول میفرمود و آنوقت معمول میداشت و اصول ستوده را فروع پسندیده باشد ، و أمير المؤمنين فروعی را در کار می آورد که نجیب نیست چه اصولی برای آن نبوده که نجیب گردد ، معتصم گفت: اى إسحاق «المقاساة مامر بي في طول هذه المدة اسهل على من هذا الجواب » دیدار آن مکاره و ناملایماتی که در این طول مدت بر من گذشته است از این جوابی سخت و تند که بمن رسید آسان تر بود .

قاضی احمد گوید : معتصم باین دو دست من صد هزار بار هزار درهم بتصدق وعطيت بمردم بداد .

راقم حروف گوید: با اینکه معتصم در میان خلفای بني عباس بجود و علم و حلم و کمال عقل ممتاز نیست بلکه او را شديد النفس والغضب و السياسة الغليظة میشمارند و بقساوت قلب و عدم علم وضعف عقل موصوف ميخوانند حالت بذل و بخشش اوچنین و قبول حرف حق را در حال تمکین است عجب این است که آنچه عمل بن راشد گفت از صدر عالم و خلق بنی آدم بر این سخن رفته اند و بتجربت رسانیده اند که هر وقت اصول نجابت در بوستان نبالت از میاه جلالت مشروب و ببالیدن در آمد بفروع فخامت و اوراق اصالت و اثمار نباهت برخورداری خواهند گرفت و از این فروع و اوراق جز ميوه کامکاری و فیروزی و سعادت هر دو سرای و سلامت نخواهد خورد.

ص: 35

اما جز این که باشد جز آن را نباید توقع داشت و بظاهر خوش و آب و رنگ بی ثبات و خط و خال دلفریب و ظاهر مطبوع و صورت مطلوب که باطن معیوب دارد شاید دین و دنیای خود را از دست داد چنانکه در هر دوره که سلاطین و وزراء وأمراء برصورت أول كار کردند و نظری با صول نمودند و آنوقت بفروع پرداختند همه گونه برخورداری حاصل کردند و بر قوت و نظام و دوام وعز و مملکت داری و ترقی و ظفرمندی و آسایش بلاد و آرامش عباد و رونق علم و بهای معارف و جمال صنایع افزودند و بوستان مملکت را از خس وخاشاك پاك و باستشمام رياحين معدلت وسعادت نایل شدند و بسالیان دراز با ثروت و قدرت انباز آمدند .

و چون برنگ و آب دروغ ظاهری فروغ جستند تمام این جمله برزوال مملکت مبدل شد و بهزاران بلیت و فنای ثروت و خرابی مملکت و چیرگی دشمن و اضطراب رعايا و شکست کارباج و خراج وضعف از کان مملکت و اعیان سلطنت گرفتار گردیدند و چون در تواریخ عالم بنگرند دلیل قوت ودوام هر مملکت یا ضعف وزوال مملکت جز از این دوحیث نبوده است.

در روضة الصفا و برخی تواریخ دیگر نوشته اند: وقتی جمعی از بلده بدرگاه معتصم آمدند و عرض نمودند که آب در اراضی ما نمی نشیند و اگر از موضعی حفر نهر نمایند اراضی کثیره در تحت زراعت اندر آید، معتصم پرسید چه مبلغ در مخارج و صرف کندن این جوی لازم است؟ گفتند: دو هزار هزار درهم ، با کارگذاران و نو آب فرمود که این مبلغ را بایشان بدهند، پرسیدند از چه محل ادا کنیم و گمان میکردند که بمالیات خراسان یا سمرقند بمناسبت وطن ایشان حواله میکند ؟ گفت: چون این مردم مسکین فرومانده از راهی دور طی راه کرده اند از خزانه عامره بپردازید.

عقیدت مؤرخین بر این است که آبادی ولایت چاچ از همین نهر است که از مال معتصم حفر شده است، و از این پیش اشارتی باین حکایت شد و بحكايت أحمد ابن أبي دواد شبیه است، و بیاید دانست صفحه روزگار آینه سراپا نمای گذارش ليل و نهار است، از بدایت آفرینش تا نهایت جهان و نمایش برانگیزش تمام حالات

ص: 36

نيك و بد و خوی و روش ستوده و لاستوده را در دفاتر خود ثبت و ضبط می نماید و محاسبين ملاء اعلى حقایق و دقایق را در موقع حساب و هنگام شمار بگذارش می آورند و هيچيك را از خاطر نمیزدایند چنانکه اگر کسی هزار فعل زشت در کار داشته باشد و در جمله یکی نیکو باشد مضبوط میماند.

سلاطین خون ریز عالم مثل چنگیز و احفاد او یا نکوهیده اخلاق وقسی القلب وزشت اطوار مثل حجاج بن يوسف يا فرعون و شداد يا ضحاك تازی نهاد و امثال ایشان که ضرب المثل ناستودگی و در السنه اهل روزگار بلعن و طعن مذکورند اگر صفتی محمود دارند در صفحات تواریخ زمان مذکور است.

پس بیایست هر کسی از هر صنفی گوباش نگران این حال باشد و بداند نام او از تذکره روزگار سترده نمی گردد و تا میتواند خود را بدان گونه در زبان جهان گروگان و معروف و مذکور دارد که پسندیده دارند .

بیان پاره حالات ابی اسحاق معتصم خلیفه عباسی با پاره اشخاص بر طریق مطایبه و مضحكه

در أخبار الأول إسحاقی از راغب اصفهانی مسطور است که در تذکره خود در باب کسانیکه بدستیاری ضراط اكتساب فواید و امر معاش کرده اند می نویسد که مردی بدرگاه معتصم بیامد و گفت: بگوئید بر این درگاه ضراطی ، یعنی بسیار گوزافکنی است، با او بگفتند بیهوده آبروی خود بآبجوی انفعال مسپار ، چه در اینجا حاتم الدبس است که یگانه استاد بلکه استاد ترین ضر اطین است ، آنمرد :گفت ما را هنرمندی دیگر است که او را نباشد، چون این سخن را بگفت داستان را بخدمت معتصم بعرض رسانیدند و برای او اجازت دخول بگرفتند.

چون در حضور خلیفه روزگار حاضر شد معتصم گفت : ماعندك ، در این امر

ص: 37

دارای چه هنر هستی ؟ گفت گوزی پرستیز در می افکنم که سروال را برهم میشکافد معتصم گفت : اگر چنین کردی صد دینارت عطا میشود و اگر عاجز ماندی و این هنگامه را بازیر جامه نیاوردی صد تازیانه بایدت بخورد، آنمرد موافق شرطی که نهاده بود چنان ضرطه پر آهنگ در افکند که زیر جامه را از نهیبش بر هم در انید و بمقصود خود باز رسید.

و میگوید: حکایت کرده اند که مردی آزاده بود که چنان باد مراد از دریچه اسفل پر صدا و سخت نهاد و رعد آسا بیرون میفرستاد که در بسته را بر هم می گشاد وسعيد بن أحمد در این کار چنان استاد بود که بهرطور نوازش عود بود از دهان . زیرین اقسام آواز می نمود.

و از جمله حکایاتی که از پاره موالی کرده اند این است که در مجلسی حاضر ند و در آنجا عودنوازی در کار سرود و آواز بود، در این حال مردی برخاست و هر دو دست خود را بر زمین بر نهاده و هر دو پایش را بهوا برافراخت و بدانگونه سرش بر زمین و هر دو پایش بجانب بالا بود و هر دو پایش را بر طبق حرکت عود حرکت میداد وهمی بر وفق آن كوز بريك و پوز مجلسیان میانداخت و بر همین حال بگذرانید تا عود نواز از ایقاع عود به ترتیبی که تکلیف آن بود فراغت یافت ، و در مثل وارد است اشهر من ضرطة وهب ، و ابن رومی در اعتذار برای او این بیت را سخت نیکو گفته است:

قد أكثر الناس في وهب و ضرطته *** حتى لقد مل ما قالوا وقد بردا

لم تلق ضرطة هاجيه كفرطته *** في الذاكرين ولم يحسد كما حسدا

يا وهب لا تكترث بالعائبين لها *** فائما أنت غيث ربما رعدا

چندان مردمان بد يك و پوز در گوز وهب دهان پرباد کردند که خلق را ملول و از صدای آن باد گرم کام خود را سرد ساختند، و اینهمه از راه حسد است که خود نتوانند با گوزش یکسوز آیند، ای و هب باین نکوهندگان اعتنائی نکن و از این دهانهای پرچاك باك مدار ، چه توچون باران بهاران و ابر بارنده هستی که بسیار

ص: 38

افتد بارعد غر نده باشی، و نیز حکایت کرده اند که مردی را خاری در پای بنشست زوجهاش خواست از پایش بیرون کشد چون در خلانیدن سوزن بجنبش در آمد گوزی در افکند با زوجه اش گفت: این خار را دیدی؟ گفت : خودش را ندیدم اما آوازش را شنیدم .

و نیز حکایت نموده اند که حجی را شبی مادرش در عبائی به پیچید از وی بادی با صدائی برجست و خواست حجی را اختبار نماید که آیا گوز مادر دلسوز را شنیده است یا گوشش از این صدای خوش نوای بی بهره مانده است پس با پسر هنرور گفت : بهای این کساء چیست ؟ حجی گفت : صد درهم أما تا زمانی که ضرطه تو در آن است قیمت در همی ندارد .

و نیز گفته اند: بدیع الزمان همدانی بر صاحب بن عباد در آمد آنو زیر هنرمند هنر پرور عالی نهاد خویشتن را حرکت داد و بدیع را با خودش بر سریر بنشاند بدیع در این اثناگوزی بدیع در انداخت و همیخواست تا خود را از تهمت این نهمت و قوز این گوز بیرون کشد و گفت : « يا مولاى إن هذا صرير التخت » اي مولاى من اين . صدا که بشنیدی آواز تخت بود.

صاحب فرمود: « بل صرير التحت » صدای تخت نبود بلکه آوای تحت بود بدیع با کمال خجالت بیرون شد و از خدمت صاحب انقطاع گرفت ، و صاحب بدو نوشت :

قل للبديعي لا يذهب على خجل *** عن ضرطة اشبهت نايا على عود

عالم فانها الريح لا تسطيع تحبسها *** إذ ليس أنت سليمان بن داود

ای بدیع بسبب بادی پر صدا که از منفذ ادنی بمسند اعلی مانند آوای نای تحويل دادي خجل ومنفعل نباش، چه باد است و توسلیمان بن داود علیهما السلام نیستی که اختیار باد را داشته باشی و از جمله الغازی است که در ضرطه گفته اند :

ومولودة لم تعرف الطمت أمها *** وليس لها روح ولا تتحرك

يقهقه منها القوم من غير رؤية *** و صاحبها من غارها ليس يضحك

ص: 39

چه مولودی غرابت آیت است که مادرش در زادنش طمت نیافته و این مولود را روحی و حرکتی نیست معذلک مردمان بدون اینکه او را بنگرند از صدایش بقهقهه در آیند، اما صاحبش از عار و ننگش خنده نکند، و دیگری برسبیل لغز گفته است:

انفلتت منه ضرطة سمعت *** فكاد منها يحميني العرق

فالتزقت في دون فاعلها *** وما ظننت الضراط يلتزق

لمؤلفه :

بناگاهان یکی بادی از او جست *** که در آب خجالت نيك بنشست

بدو چسپید مانند سریشم *** بدانگونه که نتواند ازو جست

گفته اند وقتی شخصی از اعراب بادیه که همیشه بادی در بادیه داشتند در حضور حجاج بایستاد و چون شروع در تکلم نمود ضرطه در افکنده آواز دك اسفل را بتواى فك اعلى اتصال داد پس دست خود را بر است خود بر زد و گفت : یا تو دهان بسخن برگشای و من مهر خاموشی بردهان زنم یا تو خاموش باش تا بآنچه میل و اشتها دارم در خدمت امیر زبان بسخن برگشایم .

و هم در آن کتاب می نویسد: از مجاهد حکایت کرده اند که رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم از شخصی بادی بدانست فرمود : « من وجد ريحاً فليتوضأ » هر کسی بادی در خود یافته است تجدید وضوء نماید، آنمرد شرمسار شد که بپای شود فرمود لیقم صاحب الريح فليتوضأ ، باید صاحب این ریح برخیزد و البته تجديد وضوء نماید « إن الله لا يستحى من الحق » در کار حق شرم و حیائی نیست ، عباس عرض کرد:

یا رسول الله آیا نشاید تمام ما بر خیزیم؟ فرمود : همه برخیزید ووضوء بسازید.

وقتی با یکی از اعراب که سالی بسیار بر سر آورده بود گفتند: امروز برچه حالی ؟ گفت : « ذهب الاطيبان الناب و النصاب وبقى الارطبان السعال والضراط » دو چیز خوب و خوش که ذخیره جوانی است و آن دندان کارگر وقوت قوای است برفت و دو چیز نمناک ناپسند که از مولدات پیری است و آن سرفیدن و گوزیدن

ص: 40

است برجاي است .

حکایت کرده اند: یکی از فقراء را مرض قولنج در رنج و شکنج افکند و با این درد شدید تمام شب را در مسجدی بگذرانید و از آغاز شب تا نمایش روز از نهیب درد و آسیب باد و ریح سرد ناله برکشید و با آه و سوز و اضطراب همی گفت : یا الله ضرطة ، و استدعاى او اجابت نمیشد و ناله و نفیر و آه و نمیر او گوشزد رفقایش میگشت، چون با مداد چهره برگشاد و در این وقت مشرف بر هلاك بود و از غبطه ضرطه کله سست نهاد و شکمی پر از بامدادی باد داشت و هلاك را معاینه و خودرا مأيوس بدید بر طمع و طلب بیفزود و باد دیگر سرای در دماغ راه داده همی گفت: بار خدایا از تو بهشت میخواهم .

یکی از رفقایش چون این طمع وطلب را بدید گفت : احمق تر از تو ندیده ام که با اینکه از آغاز غروب آفتاب که دچار قولنج هستی يك ضرطه خواستار شدی و بآن برخوردار نگشتی اکنون از یزدان تعالی بهشتی را طلب میکنی که پهنایش باندازه . آسمانها و زمین است، و از اینگونه حکایات در کتب امثله عرب وعجم وحكايات خلق روزگار بسیار است .

در مروج الذهب مسطور است که علی بن جنید اسكاني مردى عجيب الصورت وعجيب الحديث وسليم النفس بود و باين معتصم باوی انسى كامل ولطفي شامل داشت ، و روزی با محمد بن حماد گفت: فردا صبحگاه نزد علي بن جنيد برو و اورا بگو آماده شو تا با من ردیف و زمیل گردد ، محمد بن حماد بامداد بدو شد و گفت : أمير المؤمنین فرمان کرده است نامهیای مزامله او شوی و تو آماده شو وشروط مزامله وردیف شدن با خلفا را از دست مگذار .

علي بن جنید گفت: این آماده شدن را معنی چیست آیا برای خود سری جز این سر که در تن دارم مهیا دارم باریشی جز این احیه که بر چهره دارم خریداری نمایم یا بر قامت خود بيفزايم أنا متهييء وفضلة ، گفت تو شروط مزامله خلفا را و معادله ایشان را نمیدانستي ، علي بن جنيد گفت : ای کسیکه این شروط و آداب را

ص: 41

میدانی بفرمای تا چیست؟

محمد بن حماد که مردی ادیب و ظریف بود و در شمار حجاب میرفت گفت : شرط مزامله و معادله یکی این است که آن کس بحدیث و مذاكره ومناوله احاطه تامه داشته باشد و هر حدیثی را بمناسبت وقت و اقتضای مزاج خلفا وميل خاطر ایشان عرضه دارد دیگر اینکه تا با ایشان مزامل و معادل و هم کجاوه است آب از دهان نيفكند و سرفه نیارد و تنحنح نکند و آب بینی نیندازد و دهان بخمیازه نگشاید و بغرور مراحم و میل ایشان رعایت آداب سواری و پیادگی را از دست ندهد و در حال پیاده شدن از نخست پیاده نشود و از آن پس که او فرود آمد وی نیز نزول جوید واگر معادل مراعات این امور را ننماید با آن باریکه از رصاص معادل نمایند مساوی خواهد بود.

و نیز او را جایز نیست بخوابد اگرچه رئیس خفته باشد بلکه باید خود را مجبور و مجبول به بیدار بودن و مراعات آنکس که با اوست و آن مرکوب را که سوار آن است بنماید ، چه اگر رئیس و مرؤس که سوار هستند هر دو یکدفعه بخواب اندر شوند و یکی از عدلین سرازیر گردد و ایشان بر آن شاعر نشوند چیزهائی بروز نماید که مخفی و پوشیده نیست که چه خواهد بود این سخنان را میگفت وعلي بن جنيد با دو چشم دریده دیده بدو دوخته نگران بود .

چون محمد بن حماد سخن بسیار آورد و در این وصف وشروط كلمات كثيره باز گفت : علي بن جنید سخن بروی قطع کرد و چنانکه اهل سواد گویند گفت : اه حرها برو و بمعتصم بكو با تو نمیتواند مزامله نماید مگر کسیکه مادرش زانیه و خودش کشخان ودیوت باشد .

محمد برفت و آنچه بود بمعتصم بگفت : معتصم بخندید و گفت: هم اکنون او را نزد من حاضر کن ، محمد برفت و علی را بیاورد، معتصم با او گفت : ای علي من بتو پیغام میفرستم که با من مزامل شو و تو این کار را نمیکنی گفت : این رسول جاهل است بی موی تو بمن آمده است و شروط حسان شاشی و خالویه محاکی را در میان آورده

ص: 42

است و می گوید آب دهان نیند از و چنین مکن و چنان کن و در کلام خودش تمطط و تمدد . میجوید و همیسر ببالا و پائین میدواند و بدو دست خود اشاره می نماید که نباید سرفه کرد و نباید عطسه نمود ، و برای من این امر امکان ندارد و بر قبول این امور قادر نیستم.

واگر تو راضی میشوی که چون با تو مزامل و ردیف شوم اگر بادی در شکم آورم بر تو دمیدن گیرم و ضرطه در افکنم و هر وقت برای توروی دهد بدون ملاحظه فسوه وضرطه در اندازی من با تو معادل میشوم و گرنه در میان من و تو هیچ کاری نخواهد بود. معتصم از سخنان ابن جنید چندان بخندید که همی پای برزمین کوفت و خنده از همه راه بروی چیره گشت و گفت بلی با همین شریطه با من مزاملت بجوی ، ابن جنید گفت : نعم وكرامة .

آنگاه در قبه که بر استری بربسته بودند با معتصم سوار و معادل شد و ساعتی همی بگردیدند تا بوسط بیابان رسیدند، ابن جنید گفت : يا أمير المؤمنين آن متاع حاضر شده است توچه میبینی ، گفت بمیل و اشتهای تو است هر وقت خواهی چنان کن ، گفت : ابن حماد باید حاضر شود، معتصم بفرمود تا او را حاضر ساختند .

ابن جنید گفت : بشتاب تا با تو مساره نمایم و بنجوی سخن کنم ، چون ابن حماد بدو نزديك شد ابن جنید بادی از منفذ زیرین در آستین خود بردمید و با این حماد گفت: در آستین خود دبیب و راه رفتن جانوری را احساس مینمایم بنگر چیست ، ابن حماد سر در آستین او برده رایحه کنیف و بیت الخلائی را استشمام کرده گفت: چيزي نمیبینم لكن نمیدانستم در اندون آستین تو کنیفی است ، و معتصم تا بر این حال نگران بود و چنانش خنده از همه راه فرو گرفته بود که دهانش را بآستینش پوشیده همی داشت .

آنگاه ابن جنید بر مراتب فضل ومسالك فضله بيفزود و فسوه پیاپی و متصل باهم بیرون فرستاد و از آن پس با ابن حماد گفت : تو با من گفتی سرفه نکن و آب دهان را میفکن و آب از بینی مینداز من نیز بفرمان او رفتار کردم اما من بر تو پلیدی میرانم

ص: 43

و دیگر باره باد شکم را روان و پی در پی ساخت و معتصم از گند و تعفن کله پر بادرا از محمل بیرون آورد آنگاه ابن جنید با معتصم گفت: همانا دیگ پخته شده است و اراده کار دیگر دارم : معتصم باصوت بلند و فریاد عظیم گاهی که آن کار بروی بسیار و عمیم گشت گفت: ای غلام وای برتو زود مرا بزمین رسان که در این ساعت میمیرم.

و نیز در مروج الذهب مسطور است که یکی روز علي بن الجنيد بخدمت معتصم در آمد و چندی بصحبتهای شیرین و اطوار دلپذیر معتصم را بخنده در آورد معتصم فرمود : ای علی وای بر تو چیست مرا که ترا نمی بینم آیا حق صحبت را فراموش کردی و حفظ مودت را از پس گوش افکندی ، اسکافي در جواب گفت: همان را که من همیخواستم بازگویم تو در کمال بلاغ ابلاغ نمودی و آنچه مرا در دل بود بزبان آوردی همانا توجز إبليس نيستى .

معتصم از کلمات وی بخندید و بعد از آن گفت: آیا تو نزد من نمی آئی ؟ علی اسکافی گفت: آه تا چند بیایم و بتو نرسم، امروز تو مردی نبیل و بزرگوار وعظيم المقداری گویا تو از بني ماديه باشی و بني ماريه جماعتی از اهل سواد بودند که مردم سواد ایشان را بواسطه کبر و خویشتن ستائی که در نفوس خود داشتند مضروب المثل قرار داده بودند، معتصم گفت: اينك سندان ترکی است و اشارت بغلامی کرد که بر فراز سرش ایستاده با دبیزن بدست اندر داشت، آنگاه فرمود: ای سندان هر وقت علی بیامد مرا آگاه کن اگر رقعه ترا دهد بمن بده و اگر پیغامی بتو دهد بمن برسان، سندان گفت : ای آقای من چنین کنم .

وعلي بن جنيد برفت و روزی چند در نگ کرده بیامد وسندان را طلب کرد گفتند: سندان سر بخواب دارد، علي بن جنيد برفت و از آن پس بیامد گفتند : سندان در اندرون است و تو نتوانی بدور سید علی بازشد و دیگر باره باز گشت گفتند: اينك در حضور أمير المؤمنين است .

علي بن جنيد از هر طرف مأیوس شد و چندان حیلت بکار برد که بواسطه دیگر

ص: 44

نزد معتصم حاضر گشت و معتصم را از حکایات و سخنان خود خندان ساخت و هم در عتاب او سخن آورد، از آن پس معتصم گفت: ای علی آیا ترا حاجتی است؟ گفت: بلى اى أمير المؤمنين اگر سندان ترکی را بدیدی از جانب من او را سلام برسان، معتصم بخندید و فرمود: حال سندان چیست ؟ علی گفت : حالش این است که تو درمیان خودت و من انسانی را واسطه قرار دادی که تو را من دیدم پیش از آنکه وی را بنگرم و اينك بدو مشتاق شده ام لاجرم از تو خواستارم که سلام مرا بدو بازرسانی .

از این سخن خنده بر معتصم زور آور شد ، چه علی خواست برساند که تو سندان را واسطه دیدار خودت گردانیدی و من تو را زودتر توانم دید تا او را آنگاه معتصم علي وسندان را در يك جای حاضر کرده قدغن اکید فرمود که سندان از مراعات امر علي بن جنيد غفلت نورزد.

در کتاب مستطرف مسطور است که مردی در زمان معتصم مدعی نبوت شد و خود را پیغمبر خواند، چون او را در حضور معتصم در آوردند گفت : تو پیغمبر هستی ؟ گفت : بلی، گفت: بسوی کدام کس مبعوث شدی ؟ گفت : بسوی تو ، گفت : گواهی میدهم که تو سفیه و احمق هستی آنمرد گفت : « انّما يبعث إلى كل قوم مثلهم » جز این نیست که بهر قومی پیغمبری مانند خودشان انگیخته می شود، یعنی شماها نیز سفیه و احمق باشید که پیغمبر شما نیز باید مانند شما احمق و سفیه باشد، معتصم از این سخن بخندید و بفرمود تا آنمرد را بعطيتی و احسانی بنواختند .

ص: 45

بیان پاره حکایات و مجالسات ابی اسحق معتصم با پاره مردم مختلف

در زهر الاداب و بعضی کتب دیگر مسطور است که وقتی مردی از عرب بخدمت معتصم در آمد و معتصم را از اطوار و افعال او خوش آمد و او را از مقربان و ندیمان خود گردانید و کار تقرب و محرمیت او بجائی رسید که بدون خواستن اجازت ، بحریم معتصم اندر میشد.

معتصم را وزیری بود که بر این حال عرب بدوی به غیرت وحسد اندر شد و با خود گفت: اگر در قتل این بدوی حیلتی نسازم و تدبیری بکار ببندم چنان بر دل معتصم چیره گردد و معتصم را بر خود فریفته گرداند که چیزی برنیاید که مرا از درگاه خلافت دور سازد لاجرم با بدوی آغاز ملاطفت نمود و او را فریفته مهر وحفاوت خود گردانیده تا یکی روز او را بمنزل خود طلبید و طعامی از بهرش آماده کرد و سیر فراوان در آن طعام طبخ کرد .

چون بدوی از آن طعام بخورد وزیر از روی خیر خواهی و تدلیس گفت : بپرهیز که بأمير المؤمنين نزديك شوى و او از بوی سیر متاذی شود زیرا که بوی سیر را بسیار مکروه میدارد و آنگاه وزیر بخدمت معتصم آمد و با خلیفه خلوت کرد و گفت : يا أمير المؤمنین این مرد بدوی با مردمان همی گوید که امیرالمؤمنین گند دهان دارد و من از عفونت و بخر دهان او هلاک میشوم و از آن طرف چون بدوی بمجلس معتصم در آمد از بیم اینکه مبادا معتصم از بوی سیر که او خورده بود متأذی گردد آستین خود را بردهان گرفت.

معتصم چون چنان دید سخن وزیر را مقرون بصدق بدانست و مکتوبی به یکی از عمال خود در قلم آورد که چون این نامه من بتو رسید کردن نامه آور را

ص: 46

بزن بعد از آن بدوی را بخواند و آن مکتوب را بدو داد و گفت : این مکتوب را بفلان شخص برسان و جوابش را برای من بیاور. بدوی اطاعت فرمان کرده و مکتوب را برگرفته و از حضور معتصم بیرون شد .

در آن اتنا که بر در سرای بود وزیر او را بدید و گفت : بکجا میشوی ؟ گفت : مكتوب امير المؤمنين را بفلان عامل او میبرم وزیر با خود گفت همانا بدوی از این تقلید مالی عظیم خواهد برد و طمع بر وی دست یافته و گفت : ای بدوی چه میگوئی در حق کسیکه ترا از این رنج و تعب که در این سفر بتو عارض میشود آسوده سازد و دو هزار دینار بتو بدهد بدوی گفت : توئی بزرگ وتوئی حاکم و هر وقت اراده نمایی من چنان میکنم وزیر گفت: این مکتوب را یا من گذار بدوى في الفور بداد وزیر دو هزار دینار بدو داد و خودش با حرص و طمعی کامل بجانب آن عامل بدان سرزمین حامل شد.

چون عامل آن مکتوب را بخواند در ساعت بفرمود تا گردن وزیر را بزدند چون روزی چند برآمد معتصم در کار بدوی بیاد آورد و از وزیر بپرسید گفتند وزیر روزی چند است که آشکار نمیشود و بدوی در این شهر مقیم است بفرمود تا بدوی را حاضر ساختند معتصم از حال او و گذر روزگارش بپرسید داستانی را که برای وزیر با او گذشته بود از بدایت تا نهایت بعرض رسانید.

معتصم گفت : تو با مردمان گفتی که من ابخر هستم و دهانم بد بوی است بدوی گفت : ای امیر المؤمنین آیا من میتوانم بچیزی که نمی دانم حدیث برانم يعنى من كجا بتو نزديك ميشوم که بوی دهانت را بشنوم همانا این سخنان از مکر وحسد این مرد بوده است و عرض نمود که وزیر چگونه او را بخانه خود در آورد و چگونه او را از سیر بخورانید و چگونه باوی بگذرانید.

معتصم گفت : خدای تعالی حسد را بکشد چقدر بعدل کار کرده است و از نخست بصاحبش بدایت گرفته و بکشته است و از آن پس آن بدوی را بر ثبت وزارت خود نائل ساخت و آن وزیر از نکبت حسد آسوده گشت و بدوی بخلعتی فاخر

ص: 47

مفتخر گردید. در مستطرف بعد از نگارش این داستان میگوید مغیره شاعر آل مهلب در باب حسد گفته است .

آل المهلب قوم ان مدحتهم *** كانوا الاكارم آباء واجدادا

ان العرانين تلقاها محسدة *** ولاترى للعام الناس حسادا

جناب عمر بن الخطاب ميگويد : « يكفيك من الحاسد أنه يفتم وقت سرورك » برای حسود و بد خواه تو همان برای تو کافی است که در سرور تو غمگین میشود و این کلمه محتوی بر معنی رقیقی است و آن این است که باید تو همیشه محتاج ومنتظر حسود باشی و هیچوقت خود را بی حسود نخواهی چه تاتو را سرور وارد نباشد هیچکس بر تو حاسد نگردد و خود حسود هرگز دارای لیاقت و سیادت و سعادت نشود چه خود این صفت مخالف ادراك آنمرتبه سودد و جلالت است چنانکه حضرت امیر المؤمنين علي بن ابيطالب صلوات الله علیه می فرماید : «الحسود لایسود » بدخواه دارای بزرگی و جاه نمی شود.

مالك بن دينار میگوید : شهادت قراء قرآن در هر چیزی مقبول است مگر اینکه پاره بر بعضی امثال خودشان گواهی دهند که در اینجا نباید پذیرفت چه تحاسد ایشان در این حیثیت از حسد تیوس و بز بیشتر و شدیدتر است انس میگوید حسد میخورد حسنات را چنانکه آتش میخورد هیزم را و منصور فقیه این شعر را در باب حسد گفته است :

منافسة الفتى فيما يزول *** على نقصان همته دلیل

و مختار القليل أقل منه *** وكل فوايد الدنيا قليل

ميل و حرص جوانمردان جهان در متاع فانی این دنیای بی دوام بر نقصان همتش دلیلی روشن و بعلاوه اختیار قلیل اقل از آن است و حال اینکه تمام فواید دنيا اندك وقليل و بيرون از اعتنای مردم شریف و نبیل است ، خداوند تعالی میفرماید حاسد دشمن نعمت من و خشمگين برفعل من وغير راضی بقسمت من است که برای بندگان خود قسمت ساخته ام .

ص: 48

اصمعی میگوید : مردی اعرابی را بدیدم که یکصد و بیست سال عمر کرده بود گفتم: روز کاری در از بسپردی، گفت: چون حسد را ترك كردم برجای ماندم لکن این بنده نگارنده را گمان بر آن است که دارای این صفت نبوده است و بالطبیعه حسود نبوده است و گرنه ترکش باختیار او نمی باشد. چنانکه شاعر گفته است:

اصبر على حسد الحسود *** فان صبرك قائله

كالنار تأكل بعضها *** إن لم تجد ما تأكله

برحسد حامد شکیبا باش ، چه شکیبائی تو قاتل او است چنانکه آتش اگر چیزی را نیابد که بخورد خودش پاره از خودش را میخورد ، و این دلیل همان بیان مذکور است، در خدمت حکیم بزرگ ارسطاطالیس عرض کردند : چیست حسود را که از همه کس اندوه او شدیدتر است؟ فرمود : « لانّه أخذ نصيبه من عموم الدنيا ويضاف ذلك غمه بسرور الناس» دو درد بزرگ برای حسود است : نخست اینکه نصیبه خود را از غموم روزگار خواستار است، دیگر سرور و شادی مردمان را اضافه

براین اندوه گردانیده است.

در زينة المجالس و بعضی کتب دیگر نوشته اند که روزی معتصم بعزم شکار بیرون شده از خدم و حشم خود دور مانده در اثنای راه در موضعی پیری را نشسته دید که حمارش در گل فرو رفته و پشته خارش در کناری افتاده و در کار خود فرومانده است خلیفه از اسب فرود آمده دامن بر میان زده آن خر را از گل بیرون آورده پیر را مدد کرده خار را دیگرباره بر پشت خر استوار بست .

معتصم را قانون چنان بود که هر گاه بشکار رفتی هزار مثقال طلا در ترکش ریختی تا اگر در راه سایلی یا نیازمندی بدو رسد کامکارش فرماید، و چون پیر روی بشهر نهاد فرمود: ای پیر دامن بگیر، گفت: جامه ام دامن ندارد خلیفه روزگار مندیلی که در میان زده بود بیرون آورده بدست پیرداده آن زرها را در آن منديل بریخت و پیر بشهر آمده خر خود را بفروخت و اسبی راهوار بخرید و کلبه

ص: 49

محقر خود را فروخته خانه دلگشا ابتیاع نمود .

مردم و بروایتی خود معتصم با او گفتند: تو باین ثروت چگونه دست یافتی؟ گفت : بزرگی بنظر کرم در من بدید و این از اثر گرم پرور اوست ، گفتند : همان کلبه محقرت کفایت میکرد گفت بزرگان گفته اند: شکر نعمت منعم از اظهار نعمت است ، اگر چنین نمیکردم آثار کرم خلیفه دوران نمی گشت.

صاحب زينت المجالس :گوید: عجیب است که گفته اند که هزار مثقال طلا پنج من شاه است هر چند طلابی قدر باشد در ترکش ریختن و بکمر بستن عجیب مینماید معترض نفهمیده است که سلاطین خودشان ترکش برمیان نمیبندند بلکه دیگران ترکش ایشان را بردارند ، مع ذلك این معنی از معتصم بعید نیست ، چه دو گوسفند را بهر دو دست برداشته نگاه میداشت تا پوست آن را میکندند و تمام سلاطین گذشته زر در ترکش میداشته اند و آن را کبش فدا می نامیدند چنانکه انوری گفته است .

کفش فدا برگشاد راز نهان گفتنی *** زهره در آن رزمگاه حقه زیور شکست

شاه بدان بنگرید گفت که روز چنین *** مال مهاجر گرفت جیش پیمبر شکست

بنده نویسنده گوید: باین حکایت بصورتی دیگر و مختصر تر اشارت رفت بدیهی است اگر کسی با معتصم بود و ترکش او را داشت خودش خر را از گل بیرون و بار را از زمین برخر نمیکشید ، و ترکش مخفف تیرکش است که تیردان باشد و در این از منه گاهی تیرکش را که ترکش گویند و مثلاً گویند بر ترکش اسب بربست يا ترك بند اسب به بست مقصودشان بر کفل بند یا خورجینی است که کفل اسب بندند و مسافران یا سواران زاد و توشه یا پاره چیزهای دیگر در آن گذارند و آن خورجین یا بارگير كوچك وسبك باشد .

اما در باب این کلام صاحب زينة المجالس که هزار مثقال طلا پنج من بوزن شاه است، در این ایام که یکمن شاه میگویند و در بعضی بلاد مثل اصفهان و کاشان

ص: 50

معمول است دومن تبریز است ، و يك من تبريز عبارت از چهل سیل و هر سیری شانزده و هر مثقال بوزن بیست و چهار نخود و هر نخودی موازی سه گندم است، پس يك من تبريز ششصد و چهل مثقال ، ويك من شاه يك هزار و دویست و هشتاد مثقال ، و پنج من شاه شش هزار و چهارصد مثقال خواهد.

این وزن شاه عباسی وزمان دولت صفويه أنار الله براهينهم میباشد و صاحب زينة المجالس در سنه يك هزار و چهارم هجری که با لفظ غد مطابق است این کتاب را شروع بتأليف نموده است و نمیدانم مثقال آنزمان بچه میزان بوده است كه يك من شاه دویست مثقال میشده است .

در اصفهان و کاشان اصطلاحات دیگر نیز دارند چنانکه چون گویند صد درم نیم من شاه و پنجاه درم نیم من تبريز ، بیست و پنج درم يك چهاريك تبريز و دوازده و نیم یعنی پنج سیر و شش درم دوسیر و نیم بهمین طور نایکدرم و نیم درم میرسند و اگر تیم من گویند يكمن تبریز و اگر پنج و بیست پنج گویند پانزده سیر خواهند و در اصفهان بیسی گویند و چهار من تبریز را يك من ری خوانند که دو هزار و یا نصد و شصت مثقال میشود ، و در پاره دهات و حوالی طهران وديگر ولايات يك من ری از چهار هن تبریز بیشتر است و درم که گویند نیم متقال را خواهند.

با این صورت مثلاً یکمن بوزن شاه را که چهارصد درم باشد دویست مثقال وزن خواهد بود، و با روایت صاحب زينة المجالس که هزار مثقال پنج من شاه است مطابق می شود ، اما با مثقالی که يك من شاه باصطلاح امروز يك هزار و دویست و هشتاد مثقال است درست نمیآید مگر اینکه مثقال آنزمان با درم آنعصر غیر از معهود این عصر باشد.

در هر حال در باب اوزان هر زمان در کتب فقها و مقدار كر ومجلدات بحار وتوضيح البيان في تسهيل الاوزان تصنيف مكانه فاضل عالم عامل کامل تحریر بی نظیر و خبير فقاهت تخمیر صاحب زهد و تقوى علام او اه آقا میرزا حبیب الله کاشانی دامت افاضاته که امروز اول مجتهد با تقوی و ادیب جامع الشرايط حوزه اسلام

ص: 51

و دارای تصانیف و تألیفات فائقه فقهيه و أصوليه و ادبيه ومنطق و بیان مؤثر منبر وعظ ونصايح و مقتدای اهل اسلام است و نیز در کتب لغات و ادبیات و طبیه و در طى مجلدات مبارکه بر حسب اقتضای مقام اشارت رفته است .

و نیز در زينة المجالس مسطور است که نوبتی معتصم عباسی بر منظری نشسته و بهر سوی نظر می افکند ناگاه پیری را دید که سبوئی آب بردوش افکنده و کوزه در دست و نزديك مردم میداشت معتصم را بر حال ضعف و استیصال وی ترحم آمد و او را نزديك بخواست و گفت: روزگارت چه مقدار بر سر چمیده است؟ گفت : هفتاد و پنج سال، معتصم فرمود: يك سئوال از تو مینمایم باید جوابی مطابق واقع بگوئي.

آنگاه پرسید چگونه است که امثال شما مردم مفلوک با نیاز ، روزگاری دراز بر سر میسپارید اما پادشاهان و فرمانگذاران با گنج و کلاه روزگاری کوتاه دارند ؟ گفت : ما رزق خود را از گنجینه بی پایان ایزد سبحان بتدریج میبریم از این روی تا آنمقدار که روزی ما مقدر شده است تمام نگردد عمر ما با تمام نرسد ، وملوك وسلاطین رزق خود را از خزانه بي فناى إلهي يكباره ميبرند لاجرم دوام و بقای ایشان اندك است ، معتصم بفرمود تا سیصد درم بدو بدادند سقتا سخت خرم گشت و از پیشگاه خلیفه برفت .

بعد از هفته معتصم در همان منظر نشسته بر کود کی نظر افکند که همان سبو بر دوش و کاسه بدست گرفته دور دار الخلافه دوران مینماید و ملازمان حضرت را سقایت میکند ، حال آن پیر را از وی بپرسید گفت: وفات کرد و من پسر او هستم معتصم گفت: براستی سخن کرد چون آن پیر روزی خود را یکدفعه بیافت روزش بپایان رسید هر (که بیروزی است روزش دیر شد).

از این پیش در مجلدات أحوال حضرت صادق و كاظم صلوات الله عليهما در ذيل أحوال أبي جعفر منصور دوانيقي بحكايت او و فراش سرای حکایتی باین تقریب مذکور شد.

ص: 52

و هم در این کتاب و بعضی کتب دیگر مسطور است که در ایام خلافت أبي إسحاق معتصم عباسی یکی از نویسندگان بسبب عطلت و بیکاری سخت پریشان حال وقليل المال و دچار استیصال و امخواهان ناخجسته منوال گردیده عرضه داشتی در قلم آورده مضمون اینکه مردی دبیر و با کفایت و جلادت هستم اگر أمير بشغلى مرا مشغول فرماید آثار درایت و آیات کفایت خود را در خدمت ارباب دیوان نمایان سازم و عیال و آل خویش را بنان پاره بیاسایم و چون این تقاضا را بتکرار آورد معتصم را ناگوار افتاد فرمود برای او عملی مقرر دارید که سودیش مهیا باشد .

اصحاب ديوان عرض کردند: صحن مسجد جامع بصره را فرشی نیست و در فصل زمستان زمینش گل اندود میگردد مثالی باید نوشت تا این مرد ببصره برود آن مسجد را مفروش سازد، آن شخص مثال را گرفته جانب بصره راه در سپرد و در اثنای راه سنگی رنگین و پاکیزه بدست آورده ببصره برد و چون نزديك بشهر رسید غلامی که با خود داشت زودتر از خود ببصره فرستاد تا مردمان را از ورود مأمور خليفه باخبر ساخته باستقبال او از شهر بیرون تازند.

معارف و اعیان بصره بتحير اندر شدند مگر چه مهمی بزرگ روی داده باشد ، و چون بملاقاتش از شهر بیرون آمدند و او را در یافتند متضرعانه پرسیدند آیا چه واقعه پیش آمده که قدم رنجه داشته، دبیر فرمان خلیفه دوران را در نهایت ابهت و تعظیم و تفخیم جلوه گر ساخت، چون مردم بصره بخواندند و بدانستند :گفتند این عمل نه چندان اهمیت داشت که بیایست توقیع رفیع صادر گردد ، دبیر آن سنگ را از آستین بیرون آورده گفت: فرمان چنان است که می باید صحن مسجد را از این نمونه سنگ فرش کرد.

بصريان بتفکر اندر شدند و گفتند: امثال این سنگ را چگونه می توان بدست آورد دبیر در آن باب سخن بسیار کرد و مبالغه از اندازه بگذرانید، در پایان کار قرار بر آن افتاد که ده هزار درم بد و دهند و مسجد را بهر گونه سنگی که ممکن باشد و بسهولت بدست آید فرش اندازند، دبیر آن وجه نقد را گرفته ببغداد

ص: 53

آمد و بر رهگذر معتصم بایستاد چون کو کبه خلیفه در رسید دبیر خدمت کرده گفت : اموالی که حاصل شده با که سپارم ؟ معتصم فرمود وی را چه شغل داده اید ؟ گفت : فرش انداختن مسجد بصره ، معتصم بتعجب اندر شد و گفت : مردی که از چنین شغلی كه يك فلس از آن متصور نیست ده هزار درم حاصل کرده است و اوقات خود را بگذرانیده دریغ میرود که بیکار بگذراند از این پس کارهای خطیر بدو رجوع کنید که استحقاق هر گونه عملی دارد.

هزار افسوس که معتصم زنده نیست تا اشخاص کافی محترم روزگار را بنگرد که اگر باین خدمت مأمور شوند أولاً تجملی برای خود قرار میدهند و گرسنه مردمی با خود همراه میبرند که اگر تمام عمل بصره را با او گذارند كافي آن قدیمی گرسنه گان را نمی کند و در هنگام ورود چندان تحمیلات گوناگون بر رعایا و خلق خدا وارد می آورند که رمقی برای احدی باقی نمی گذارند و هر کسی اطاعت نکند مورد تهمت وخطر و مقصر گردانند .

و بعد از آن که مبلغها در تعمیر مسجد و عنوان تكلفات مسجد أخذ کردند و بعناوين مختلفه باسم سیورسات ومخارج مختلفه ومعاف داشتن مزدوران از کار کردن بی مزد و امثال آن فراغت یافتند همان مسجد را دارالعیش خود ساخته محل اجرای مقاصد شهوانیه و معاصی کبیره و فواحش نمودند از اشیاء عتیقه مسجد خواه از فرش شبستان یا مصالح ازاره و گلدسته و گنبد و حيطان وسقوف وغيرها هرچه بتوانند برداشته و برکنده و در آخر کار مناره مسجد را برای استعمال خود برهنه و مجرد ساخته موافق اشتهای خود رفتار و کامور برگشته عشری از معشار آنچه را که برده اند در حق السکوت مصادر أمور و رؤسای عصر تقدیم کرده آن خیانت را بخدمت و آن خباثت را بحسن طويت مبدل ساخته مورد تحسین و رجوع خدمت و شایسته امتیازات عالیه میشوند !!

و اگر از مردم آنشهر و کیفیت خرابی مسجد وضرر مأمور چیزی بنویسند

وشكایتی نمایند نویسنده را مغرض و مفسد شمرده کمر بآزارش استوار می سازند

ص: 54

چه امتیازی و مجازاتی را در کار نمی بینند بلکه در عکسش بر عکس نگرند !

در زينة المجالس مسطور است که یکی از خلفای بنی عباس شاید معتصم باشد باوزیر خود گفت که مرا از سیر و سلوك ملوك پيشين زمان داستان کن و محاسن و مآثر ومحامد و آداب برگذشته پادشاهان جهان را بازنمای.

وزیر صافي ضمير گفت : جمال دولت أمير المؤمنين بخال خلود مخلد باد در نگارش نخستین روزگاران چنین یافته ام که در بلندی بله و ارجمندی پایه در سالخوردگی بسیار بوده و پیران را سخت بزرگ و گرامی میداشته اند و هر کس سالخورده تر و بآزمون جهان برخوردارتر بود اعتبارش بیشتر بود و در نوبت دولت ضحاك هر کسی توانگر تر بود نزد مردم عزیزتر می نمود ، و بروزگار فریدون پادشاه سوابق خدمت را حرمتی عظیم و اعتباری بزرگ مینهادند چنانکه هر کس بیشتر بدرگاه فریدون تشرف جسته بود حرمتش بیشتر بود و او را بزرگتر میداشتند .

و چون دولت منوچهر چهر گشود حسب و نسب و پدر و هنر و شرف زاد و آزادگی بهائی عظیم داشت ، و در دوره کیکاوس سر فخر و مباهبات مردمان عاقل خردمند از گنبد آبنوس میگذشت و در نوبت سلطنت کیخسرو بهای مردمی و دلیری را وسیله تقرب و تفضیل میساختند، و در روزگار سهراب و کشتاسب گوهر دین و جوهر دیانت را سبب تقرب و تبجیل و سعادت میشمردند و در عهد نوشیروان که بهار عدل و داد و بهجت روزگار بود تمامت این اوصاف و اخلاق مذکوره ملحوظ و منظور بود مگر صفت توانگری که قیمت و اعتباری نداشت.

همانا چون مردم دقیقه باب که بوقایع و احوال روزگار و ایام ولیالی سلاطین كامكار ومراتب و شئونات سلطنت ومملكت وترقى يا تنزل ایشان آگاهی دارند تأمل فرمایند میبینند در هر دوره بر حسب ترقی این امتعه مذكوره حالت قوت يا ضعف یا ذلت یا زوال از چه روی بوده است و ترقی هر یکی از این حالات اسباب چگونه وضع و نمایش چگونه حالی گردیده است .

ص: 55

هر پادشاهی که مایل برونق یکی از این اوصاف بوده است با آنکه بترقی حالت دیگر توجه مینموده است نتیجه آن برای سلطنت و مملکت چه بوده است و چون پادشاه عادل انوشیروان جامع این معانی گشت و طالب ثروت و توانگری معنوی گردید که سایر توانگریها عرض آنجوهر و فرع آن اصل است صاحب چنان شأن و اقتدار و ثروت و بضاعت پایدار و آسایش و آرامش امصار و عباد گردید و سلاطین عظیم اقالیم چون ارکان و اعیان دولتش در پیشگاه عظمت و اقبالش بر کرسیها جلوس کرده مطیع امرونهی او بودند و از اقالیم جهان باز بدرگاهش میفرستادند و پادشاه شاهانش میشمردند ، و رسول خدای صلی الله علیه و آله وسلم مفاخرت میفرماید که در زمان پادشاه عادل متولد شدم .

شايد يك نكته این فرمایش همین باشد که چون این پادشاه داد جوی جامع این مسائل و مطالب مذکوره که همه موجب ترقی و سعادت دنیا و آخرت است بوده و بتوانگری که اسباب خسارت و شقاوت هر دو جهان است رغبت و عنایت نداشته و این حالتی است که همه بر وفق قانون و آداب اسلام است ، و پیغمبر نیز جامع جميع جهات میباشد چنین فرموده است ، والله اعلم .

عجب این است که آن صفات محموده و تکالیف و آداب هیچوقت متروک نمی شده است و در اسلام منظور و ملحوظ بلکه پاره از واجبات دینیه و عقلیه است و تا معمول است آن شأن و شکوه و عظمت و غلبه واحاطه و رونق در اسلام و اسلامیان بوده است و سلاطین قبل از اسلام نیز تا در این عالم بوده صاحب چنان معالم شده اند و این تجربت كراراً شده است و نتایج حسنه آن و نکوهیده ضدش را دیده اند همه را فرموش کرده اند و هر چه کنند بر ضد آن است و همه روز بضد مطلوب دچار و باقسام خسارت گرفتارند و بویرانی مملکت و ذهاب ثروت وضعف وتسلط ومخالطه و غلبه و چیرگی اجانب و افلاس برايا ورعايا ورواج مذاهب ومسالك مختلفه و زوال ابهت و جلالت و قدرت و حصول فقر و بلیت فاقت نگران میباشند و هیچ اعتنائی ندارند و اعتباری امیگیرند، بلی « لهم قلوب لا يفقهون بها ».

ص: 56

اگر کوری نابینا شبی در چاله بیفتد هیچ روزی بدانسوی عبور نکند و این بادام چشمهای قوی هیکل در هر ساعتی بعد چاله و گودال می افتند و متنبه نمی شوند وزلات دائمیته خود را بسبب غفلات پیشینیان میشمارند ، و اگر جواب گویند اگر نتیجه حالات آنها چنین است چرا خودشان در زمان خودشان با حالی خوش و روزگاری دلکش و اعمال و اطواری بیغش بودند، جواب میدهند اثرات اعمال سابقین را چون عادی و ذهنی مردم شده است و سالها و قرنها بر آن بر گذشته فراموش کرده اند .

و اگر از روی انصاف بنگرند و غرض را کنار بگذارند میبینند بچه گونه حال ترقی و معارف و علوم جيده جديده و قوانین ستوده تازه ممالك متمدنه برخوردارند و البته هر مملکتی که تغییری در آداب و ترتيب سلطنت و اخلاقیاتش داده شود دچار این بلیات عظیمه میشود تا بحالت استقامت در آید خیلی شاکر و خرسند باشید که از این سخت تر و شدیدتر نشده است چنانکه در سایر دول متمدنه روی داده است. عبدالملك بن مروان که از عقلای روزگار بود با اولاد خود نصیحت گفت : چهار کلمه از من بدل بسپارید که نظام ملك و دولت و قوام دین و ملت و دوام سریر سلطنت و ارتسام آیات حشمت و منزلت را بمنزله قوائم اربعه است: نخست اینکه مردمان را چیزی وعده نکنید که ادایش بر شما دشوار باشد ، دوم در آن کارها که آغازش آسان و انجامش دشوار باشد شروع نکنیدا سالوم چون اراده مهمتی نمائید اول و آخرش را بنظر فكر و ديده عقل مشاهدت نمائید، چهارم همیشه آماده و بصدد چاره و دفع دشمن باشید چه بسیار باشد که بناگاه حادثه پیش آید و چون مهیای دفعش نباشید از تدارکش بیچاره مانید و بر شما مشکل شود، یعنی ( علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد ) پس بدا بر حال آن مردمی که هيچيك را رعایت نکرده باشند.

در زینة المجالس مسطور است که أحمد بن سلیمان از پدرش سلیمان حکایت

ص: 57

کرده است که از آن پیش که معتصم بر سریر خلافت جای کند باعبدالله بن طاهر بجهتی از جهات کینه ور بود، چون بر کرسی خلافت برنشست نامه بخط خود بعبدالله که امیری خراسان داشت بر نوشت که میان من و تو از دیرین زمان روزگاری ناخوش نمایان گشت و سخت از تو آزرده خاطرم و اکنون بر تو قدرت یافتم أما آن خشم را فرو خوردم و چون اثری از آن بر جای است از آن میاندیشم و ترس دارم که اگر چشمم بر توافتد عنان نفس سرکش خود را نگاه نتوانم داشت و بقتل تو امر کنم .

لاجرم ترا می نویسم که اگر فرمان من باحضار تو صادر شود قطعاً نپذیری و این رقعه را که من بخط خود بتو نوشته ام حجت خود سازی ؛ پس باید نگران شد که عبدالله بن طاهر را با آن رنجشی که از وی در دل معتصم بود لیاقت و کفایتش وفایده وجودش برای دولت و ملت سالم میدارد و معتصم با آن حالت سبعیت و وسعت مملکت و کثرت رجال و اعیان پیشگاه سلطنت و نهایت توانگری و کثرت بضاعت بهمان علت از آن خصومت باز میگردد تا مبادا گزندی با و رساند و در اعدام او زیانی عاید استقلال مملکت شود.

از این پیش در ذیل حال عبد الله طاهر بمراتب حالات و خدمات وصفات حمیده اور حکایت دادخواهی او در عرض حال زنی از برادر زاده او و رفتن بهرات ورفع تظلم. وی اشارت رفته است و هم در آن کتاب مسطور است که معتصم خلیفه را وزیری کامل التدبیر بود که بر سر دو گرم جهان بگذشته و نيك و بدروزگار را دیده و تلخ و شیرین جهان را چشیده و پست و بلند زمان را پیموده بود و مدتها در آستانه های خلفا بمشاغل عمده و اعمال خطيره اشتغال داشت و هر وقت بخدمت معتصم رفتی در منزل خود شرط وصیت بجای آوردی و چون بمجلس خلافت در آمدی از شدت بیم وخشیت اندامش را لرزه در سپردی .

نوبتی پسرش در حضرتش عرضه داشت ای پدر بزرگوار سبب این چند بیم و دهشت تو از خلیفه چیست با اینکه خلیفه مردی عاقل و خردمند و عادل و ارجمند است و نه چندان نیز خشم است که این قدر بایدت در خوف و هراس پایه و اساس داشت ؟

ص: 58

فرمود: ای پسر چون از دارالخلافه باز آیم بتو باز می نمایم ، چون بازگردید پسر گفت : « الكريم إذا وعد وفا » .

وزیر گفت: ای پسر در کتب قدیم مسطور است که نوبتی باز، مرغ خانگی را به بیوفائی منسوب کرد و گفت: با وجود اینکه آدمیزاده در حق تو نیکی و احسان می ورزند و تربیتت میکنند چون خواهند تو را بگیرند از پیش ایشان می گریزی و بام بیام میپری ، و من جانوری شکاری هستم و وحشی میباشم بمجرد اینکه نوبتی چند از دست ایشان طعمه چند خورده ام شکار میگیرم و بایشان میدهم و بهر کجا چونم بخوانند بی توقف بیایم، مرغ خانگی گفت: آمدن تو نزد آدمی والفت تو با بنی آدم بسبب آن است که هیچوقت بازی را بر تابه بریان ندیده و من ابنای جنس خود را بكرات ومرات بر سیخ کباب بدیده ام ، و آنجماعت که از ملوك ایمن هستند سیاست ایشانرا مشاهدت ننموده اند .

از صحبت پادشه بپرهیز *** چون هیزم خشك ز آتش تيز

از این پیش در مجلدات مشكاة الأدب درذيل احوال أبي أيوب سليمان مورياني وزیر ابی جعفر منصور دوانیق داستانی مانند همین حکایت ومثل زدن او بیازو خروس و سیخ کباب و فساد نیت منصور در حق او و دهن أبي ايوب که در آن جادو کرده و بجامه خود بمالیدی و از نهیب منصور بیا سودی مذکور شد شاید هر دو يك حكايت باشد و نسبتش را باختلاف نوشته اند یا هر يك جداگانه روی داده و شبیه همدیگر اتفاق افتاده است.

ص: 59

بیان پاره حکایات و حوادث و حوادث و آیاتی که در زمان معتصم روی داده است

در زينة المجالس مسطور است که وقتی مردی عرضه داشتی بخدمت معتصم فرستاد که فلان شخص از معارف روزگار وفات کرده است و وارث او به پسری خوردسال اندك روزگار انحصار دارد و اموالی بیشمار در مرده ريك اوست و اگر فرمان شود تا باندازه کفاف این کودک جدا کرده بقیه بخزانه برند تا خزانه عامرانه را توفیری حاصل شود بعید نخواهد بود معتصم در جواب او بر پشت همان ورقه نوشت : « فأما الميت فرحمه الله ، وأما المال فيثرى الله ، وأمنا اليتيم فانبته الله ، وأما الساعي فلعنه الله » خداوند مرده را بیامرزد و مال او را بر افزاید و طفلش را بپروراند و غماز و سخن چین را لعنت فرماید و در حق مأمون نیز چنین داستانی مذکور شد .

و هم در آن کتاب مسطور است كه إسحاق بن إبراهيم موصلى حکایت کرده است که فضل بن مروان که در خدمت هارون و مأمون روزگار نهاده بود و بعزتی وافر و جاهی عالی متفر د گشت چون در خلافت معتصم وزارت یافت حرمت و عزتش جانب فزایش گرفت تابجائی که جزئیات و کلیات مهام مملکت بسر انگشت تدبیر و تصويب او فیصل پذیر میگشت، روزی خواست کمال منزلت و حرمت خود را در پیشگاه خلایق پناه بمردم باز نماید، پس معتصم را بسرای خود دعوت نمود .

خلیفه روزگار بخانه او برفت و چندان فرش زربفت و اوانی مرصع و اسباب حشمت و آلات و ادوات مكنت مشاهدت نمود که از شدت حیرت بحالت غیرت برفت و درد شکم را بهانه آورده از مجلس برخاست و بدار الخلافه برفت ، فضل متحير گردیده آن واقعه را با إسحاق موصلی در میان آورد .

ص: 60

إبراهيم گفت: همین ساعت بدار الخلافه برو و من رقمه بتو می نویسم وبرسولی که در حضور خلیفه بتودهد اگر خلیفه پرسید این رفعه چه بود بگو امرا و اعیان کس فرستاده اند و اسباب ضیافت را که از ایشان بعاریت گرفته بودم خواسته اند پس بر این گونه کار کردند و این شعبده را ظاهر ساختند خلیفه را چنان معلوم شد که وزیر آن اشیاء را بعاریت گرفته است لاجرم خندان و بشاش شد ، ووزیر تو به نمود که از آن بعد اسباب تجمل خود را بهیچکس ارائه ندهد خصوصاً در حضور سلاطین اینگونه جلوه نکند .

و هم در آن کتاب مسطور است که چون محمد بن قاسم بن عمر بن زين العابدين علیه السلام که از این پیش در ذیل وقایع سال دویست و نوزدهم رقم نمودیم بمخالفت معتصم سر بر کشید و بدست عبدالله بن طاهر اسیر گردید و در چاه زندان محبوس شد چنانکه از سورت سرما بيم هلاكتش ميرفت عبدالله بفرمود تا او را از چاه بیرون آورده در خانه جای داده موکلان بروی برگماشتند.

محمد نمدی طلب کرد که تا دفع سرما نماید چون نمد را نزد وی بردند آنرا پاره پاره ساخته رسنی از آن ترتیب داده روز عیدی که موکلان بتفرج رفته بودند محمد فرصت یافته رسن مذکور را بروزن انداخته چوبی که بر سر آن تعبیه کرده بود بر در بچه بند شد محمد بآن دست آویز آن روزن بیرون رفته از بام زندان خود را بباغ انداخت ، و جمعی سرهنگان که در آن بستان خفته بودند از وی پرسیدند تو کیستی ؟ گفت : از محافظان کبوتران هستم و کبوتری کم شده بجست و جوی آن مشغولم و اکنون از زحمت رفتن و بازگردیدن خسته شده ام ساعتی نزد شما میخوابم و چون صبح بردمید دیگر باره به تجسس کبوتر میروم ، پس لحظه نزد ایشان بخفت و چون اثر صبح بردمید جانب راه گرفته گرفت.

و هم در آن کتاب مسطور است که أحمد بن أبي دواد قاضی را در خدمت معتصم خلیفه مقامی عالی بود و از جانب او بمنصب اقضى القضاة ممالك اسلاميه افتخار داشت وبعلاوه بمصاحبت ومنادمت خلیفه روز میگذاشت میگوید : مرا با ابودلف قاسم

ص: 61

ابن عيسى عجلی محبت و مودت و اتحادی خاص بود نوبتی مرا خبر رسید که از وی خطائی روی داده معتصم او را با فشين خيذر بن كاوس که از قدیمی دشمنان أبو دلف ابودلف بود بداده است تاکینه و انتقام خود را از وی بجوید.

جهان روشن در دیده ام تاريك تر از گلخن شد و یقین کردم که افشین بسخت تر عقوبتی و برا هلاك خواهد كرد ناچار شفاعت او را بی دعوت افشین بسرای او و بی رخصت او بمجلس او در آمدم و افشین را بر روی تختی نشسته و ابودلف را در سلاسل و اغلال در حضور او در صف النعال ایستاده مورد دشنام و جلادی را با شمشیر کشیده و بر فراز سرش مترصد صدور فرمان نگران گردیدم .

افشین در نظاره من بیای شد و مرا در پهلوی خود نشاند و شرط حرمت بجای آورده سبب ورود در چنان وقت را در مقام استفسار برآمد گفتم : با امیر گفتنی حاجتی دارم و امیدوارم که در خواست مرا بشرف اجابت مقرون فرماید ، گفت : آنچه بخواهی جز این مرد ایستاده بپای بجمله مبذول است ، چه این مرد در انهدام اركان تن و جان و مال من ساعی و جاهد است و این حال بر تمام خلق روشن است و اينك یزدان دادگر در دل خلیفه افکنده است تا وی را بدست من داده و من داد خود از وی بستانم و بهرطور که بخواهم در مکافاتش حکومت کنم .

گفتم : آمدن من بخدمت امیر نه برای کارهای كوچك بود بلکه بدانم مگر أمير رحمت آورده ابودلف را بمن بخشد و بدان سپاس گذاري که تیر تدبير و تذویر او برجوشن اقبال امیر کارگر نگردیده از وی در گذرد، افشین گفت: از اموال واسباب وضياع وعقار وملك وديار من آنچه بخواهی تراست اما از شفاعت این مرد نابکار دست بدار که از خون او در نمیگذرم چندانکه در شفاعت سخن کردم سودمند نشد.

با خود گفتم بیای بایستم و درخواست نمایم شاید شرمنده گردیده بمن ببخشد چون برخاستم أمير افشين بكمان انصراف من بمشايعت من برخاست گفتم بنشین که بجائی امیروم و در حضور توایستاده شده ام تا ابودلف را بمن بخشی تا از وی عفو نکنی نمینشینم چه ناپسند است که چون من مردی بخدمت چون توئی بالتماس

ص: 62

برخیزم و نومید بنشینم همچنان در وی اثر نکرد خواستم سر برهنه کنم افشین خشمگین شد و بدرشت گفتن و مرا دشنام دادن زبان برگشاد.

چون این سخت کوشی و بی آزر می را مشاهدت کردم فی الفور گفتم : من تاكنون برعایت حرمت این چند تواضع و فروتنی نمودم اينك ميگويم فرمان أمير المؤمنين چنین است که اگر موئى ازسر ابودلف کم کنی ترا بعقوبت تمام بقتل رسانند من ابلاغ أمر أمير المؤمنين را نمودم و حاضران را گواه گرفتم باقی را تو خود دانی این سخن بگفتم و بخشم از مجلس افشین بیرون آمده بدار الخلافه رفتم .

معتصم در حرم بود خادمی را گفتم اعلام کن قاضی به تشرف آمده است معتصم مرا احضار کرده صورت حال خود را در التماس وشفاعت أبي دلف ودشنام دادن افشین و فرمان خلیفه را در آخر کار ابلاغ کردن و گواه بر ابلاغ گرفتن معروض داشتم : آثار تغیر در بشره معتصم ظاهر شد و فرمود: تو از مقربان در گاه مائی خوب نباشد که نزد یکی از خدمه ما رفته این چند تواضع و تخشع نمائی و او گوش بشفاعت و سخنان تو نیاورد و باضافه زبان بدشنام تو گویا گرداند ، این کردار بی حرمتی ما را نیز متضمن است.

در این اثنا افشین نیز بیامد و خلیفه را بدو التفاتی نرفت ، افشین گفت : يا أمير المؤمنين حال أبى داف در حضور خلافت دستور مکتوم نیست و کوششهائی که در خرابی من از وی بظهور پیوست روشن و مبرهن است ، وأمير المؤمنين اورا با من گذاشت تا بقتل وی سوزش دل را چاره کنم احمد بن أبي دواد حمایت اورا مینماید و می گويد : أمير المؤمنین فرمود اگر او را بیازاری تو را آنرسد که نخواهی.

معتصم بخشم اندر شد و گفت : تو خود را فراموش کرده باشی و دماغ را از بخار پندار گرانبار ساخته و بیرون از حد خودت پای از گلیم خود در از نمودی ترا چه حد آن باشد که مقر بان در گاه من بنزد تو آیند و بجهت ملاحظه حرمت تو تواضع نمایند و او بایشان التفات نکنی و پاس حشمت ایشان را نداری و فرمان بتورسانند بگوش نسپاری راست و صحیح است آنچه أحمد بن أبي دواد گفته است آنچه تو

ص: 63

در حق أبي دلف صادر کنی بعینه همان را در حق خودت مشاهده خواهی کرد ، افشین با حالی نژند و خشم ناک از پیشگاه خلیفه بیرون رفت .

أحمد بن أبي دواد :میگوید : خواستم از دنبال او باستمالت بروم معتصم فرمود: بگذار تا براه خود برود و منتظر باش که هنگام نمازشام ابودلف نزد تو خواهد آمد شامگاه بخانه خود برفتم أبو دلف را دیدم تشریف افشین را بر تن بیاراسته نزد من حاضر است ، و از آن پس در میان من و افشین خصومتی سخت قیام گرفت و من به تتبع احوال او بر آمدم تا الحاد او مكشوف گردیده معتصم بسیاستش در آورد و این معنی که مرا دست داد از بركت خدمت ملوك بود .

از این پیش در ذیل احوال افشین و مناظره ابن أبي دواد و هلاك افشين اشارت رفت ، و از این پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب شرح حال أبي عبدالله قاضی أحمد بن أبي دواد ايادی معتزلی مبسوط گردید این قاضی بمروت و عصبیت معروف و او را در این باب در خدمت معتصم اخبار مأثوره است ، در فقه و کلام تحریری علام بود تا رسید بآنجا که رسید ابو العيناء :گوید هرگز رئیسی را ندیدم که از وی فصیح تر و گویاتر باشد ، وأول کسی است که در خدمت خلفا بدایت بتكلم نمود چه قانون خلفا و حشمت ایشان آن مقدار بود که تا خود بتكلم بدایت نگیرند کسی را زهره سبقت بسخن باشد، در ذیل احوال مأمون بياره مكالمات مأمون با او تذکره رفت و بداستان افشين وأبو دلف نیز بالاختصار گذارش نمود.

ابن خلکان میگوید چنان افتاد که معتصم را بر حمد بن جهم بر مکی خشم و خشونتی سخت روی نمود و بزدن گردنش امر کرد چون احمد بن أبي دواد را نظر باین حال افتاد و او را دست و گردن بسته و بر نطع قتل جای داده و شمشیر از بهر قتلش کشیده دید بدانست چاره در کار او نیست بمعتصم گفت : چون محمد را بکشی چگونه مالش را میبری ؟

معتصم گفت : کدام کس در میان من و او حایل و مانع تواند بود ؟ گفت : خدای ورسول خداى وعدل أمير المؤمنين إبا و امتناع این امر را می نماید ، چه مال حق وارث است

ص: 64

گاهی که او را کشتی تازمانیکه بر آنچه وی کرده است اقامت بینه نمایی و اثبات خیانت او تازنده است برای تو نزديكتر وسهل تر است، معتصم گفت : محمد را بزندان جای دهید تا مناظره شود، از این کردار امر قتل عمد بتأخیر افتاد و در پایان کار رستگار شد .

و نیز جاحظ گفته است که وقتی معتصم را بر مردی از اهل جزيرة فرانیه غضب آمد و شمشیر و نطع حاضر کردند و معتصم بعتاب آنمر دلب گشود و گفت چنان کردی و چنان ساختی و بفرمود تا گردنش را بزنند أحمد بن أبي دواد گفت: اى أمير المؤمنين سبق السيف العزل ، و اين مثل را در آنجا آورند که شخص در کاری عجله نماید و از آن پس دچار ملامت شود در کار این مرد تأني فرمای ، چه مظلوم است ، معتصم اندکی ساکت شد .

قاضی میگوید: در این حال بستیز کمیز دچار شدم و بنگاهداري آن قدرت نیافتم و بدانستم اگر برخیزم و براندن کمیز بیرون شوم آنمرد بکشتن میرود لاجرم جامه های خود را در زیر پای خود جمع کرده بر آن بول افکندم و همی بشفاعت سخن کردم تا از میمنت آن پیش آب بریش آن مرد از ریختن خونش نجات دادم ، و از آن پس چون از مجلس معتصم برخاستم معتصم را نظر بجامه های نمناک من افتاد و گفت : اى أبو عبدالله زیر پای تو آب بوده است؟ گفتم : يا أمير المؤمنين نه چنان است لکن حکایت چنین است ، معتصم در این کار بخندید و در حق من دعا نمود و گفت : « أحسنت بارك الله عليك » و نیز خلعتی فاخر و یکصد هزار درم در عطای من امر فرمود .

بلی حسن نیت و یمن طویست معموریت دنیا و آخرت و اجر هر دو سرای را متضمن وضامن است .

مسعودی میگوید: یکی روز معتصم باندهای خود در جوسق بعزم صبوحی برآمد و هر یکی از ندما را فرمان کرد تا دیگی از طعام بطبخ آورد، در این اثنا نظر معتصم بسلامه غلام أحمد بن أبي دواد بيفتاد و فرمود: این غلام ابن أبي دواد است که آمده است حال ما را بازداند و همین ساعت است که او نیز میرسد و همی گوید

ص: 65

فلان هاشمی و فلان فرشی و فلان انصاری و فلان ،عربی، یعنی برای جمعی خواستار عطا میشود و ما را از این عزیمت که داریم معطل نماید و من شما را گواه میگیرم که امروز هیچ حاجتی را از وی روا نمیسازم در همین سخن بود که حاجب برای أحمد اجازت خواست .

معتصم با جلسای خود گفت: قول مرا چگونه دیدید، گفتند: او را اجازت خواهی داد؟ معتصم گفت : عجب سئوالی نمودید اگر یکسال تب کنم بر من آسان تر از آن است که او را دستوری بدهم .

در همین اثنا أحمد داخل شد و سلام بداد و بنشست و چندان سخن براند که معتصم را روی گشاده و تمام اعضایش خندان شد بعد از آن گفت : يا أبا عبدالله هر یکی از این حاضران طعامی طبخ کرده اند و دیگی بر نهاده اند و ما ترا در طبخ آن حکم قرار دادیم و تصدیق خوب و ناخوبش بتوحوالت است .

قاضی احمد گفت: باید این اطعمه را حاضر کنند و من از هر يك بخورم و از روی علم حکم نمایم و از آن پس آن دیگها را بجمله در حضورش حاضر کردند أحمد از دیگ نخستین کاملاً بخورد ، معتصم گفت : این ظلم است ، أحمد گفت : چگونه ؟ معتصم گفت: زیرا که تو در این رنگ طعام امعان نمودی و زود باشد که برای صاحبش حكم كنى و ترجيح دهى.

گفت: اى أمير المؤمنين بر من لازم است که از هر دیگی بهمین اندازه که از این دیگ بخوردم بخورم معتصم تبسم نمود و گفت هر طور خواهی چنان کن ، وأحمد بطوریکه گفته از همه مقداری کامل بخورد. آنگاه گفت : اما این دیگ را صاحبش نیکو بطبخ آورده ، چه فلفل آن بسیار وزيره اش اندک است ، وأما اين ديگ همانا طابخ آن جودت بکار برده ، زیرا که سر که آن بسیار وزیت آن اندک است ، وأما این دیگ همانا پزنده اش خوش و نیکو طبخ کرده است و توابل و حبوبات و سبزی آلاتش را از روی اعتدال بکار آورده است .

ص: 66

و اما این دیگ را خوب طبخ داده، زیرا که آبش کم و با قوت و لعاب است و قاضی هر دیگی را بصفتی نیکو و ممدوح موصوف داشت بطوریکه صاحبش را مسرور ساخت و بعد از آن با آن قوم بنشست و با همه در کمال نظافت و ظرافت بخورد و گاهی با ایشان از شکم بارگان صدر اسلام مثل معاویه و ابن زیاد و حجاج و سلیمان ابن عبد الملك سخن میراند و گاهی از پرخواران آن عصر خودش مثل سرده شماره و دورق قصاب وحاتم كيال وإسحاق حمامي سخن ميراند .

و چون موائد را برگرفتند معتصم گفت: اى أبو عبدالله آیا ترا حاجتی است؟ گفت: بلى اى أمير المؤمنين گفت : بازگوی گفت: مردی است از اهل خودت که روزگارش در زیر بی ادبار سپرده و زندگانی او خشونت گرفته است ، گفت : وی کیست ؟ گفت : سليمان بن عبدالله نوفلی ، معتصم گفت : هر قدر در اصلاح حالش میدانی معین کن ، گفت : پنجاه هزار درم، معتصم گفت : این امر را انفاذ کردم.

أحمد گفت : حاجتی دیگر دارم ، گفت : چیست ؟ گفت : ضياع إبراهيم بن معتمر را بدو باز گردان، گفت: چنان کردم، و نیز حاجتی دیگر بگفت و پذیرفته شد.

میگوید: سوگند باخدای قاضی احمد از حضور معتصم بیرون نرفت تا سیزده حاجت بعرض رسانید و معتصم هيچيك را مردود نگردانید ، آنگاه احمد بیای خاست وخطبه بیار است و گفت اى أمير المؤمنين خداوندت زندگانی در از بخشد «فبعمرك تخصب جنات رعيتك ويلين عيشهم وتثمر أموالهم ولازلت ممتعاً بالسلامة محبواً بالكرامة مرفوعاً عنك حوادث الأيام وغيرها» .

از رشحات جود و کرم و ثمرات زندگانی و نعم تو بوستان رعایا دلارا شود و مرتع عيش وزندگانی و مزرع عشرت و کامرانی ایشان سبز و خرم گردد و اموال ایشان فزایش و نمایش گیرد و همیشه بسلامت و کرامت برخوردار و کامیاب و از گزند حوادث جهان محفوظ و آسوده خاطر باشی . چون از این سخنان فراغت یافت بازگشت ، این وقت معتصم با حاضران فرمود :

ص: 67

این شخصی است که بدو مزین توان شد و بقرب و نزدیکی او ابتهاج توان گرفت و خواهشمند هزاران مانندش توان ،بود، آیا ندیدید چگونه داخل شد و چگونه سلام داد و چگونه تکلم کرد و چگونه توصیف دیگها را نمود آنگاه در حدیث و داستان سرائی منبسط شد و چگونه طعام ما را بر ما خوش و گوارا ساخت ؟ جز كسيكه لئيم الأصل وخبيث الفرع باشد رد حاجت چنین مردی را نمی کند .

سوگند با خداوند اگر در همین مجلس که در آن هستم از من چیزی خواستار میشد که ده هزار بار هزار درهم قیمت آن بود مسئول او را رد نمی کردم ، و من میدانم که وی در این دنیا برای من کسب حمد و در آخرت ذخر ثواب مینماید، و مسعودی در پایان این داستان میگوید : أبو تمام طائی این شعر را در مدح أحمد گوید :

لقد انسی مساوى كل دهر *** محاسن أحمد بن أبي دواد

فما سافرت في الأفاق إلا *** و من جدواه راحلتي و زادی

مقيم الظن عندك والأماني *** و إن قلقت ركابي في البلاد

مساوی و بدیهای هر دهر و زمانی را محاسن و نیکوئیهای ابن أبي دواد از یاد ببرد و احسانش جمله را در طاق نسیان سپرد .

بهر کجا برفتم و بهر شهری راحله فرود آوردم زاد و راحله ام از جود وجدوای او بود و اگرچه در بلاد و امصار بگردیدم لكن محط آمال و محمد آرزو و ایرمانم آستان تو میباشد، بلی عمل نيك وطبع نيكخواه است که نام يك نفر اعرابی را در صفحه جهان بر جای میدارد که نه او را نامی و نه دودمانی بزرگ و مجدی اصیل وأصلى طويل است.

و در این ساعت که دو ساعت از زوال روز چهارشنبه پنجم شهر رمضان المبارك است در نهایت گرمی ایام وطول نهار به برترین ساعات با حالت صوم و سختی يوم دل از خواب و راحت برمیداریم و بنگارش حال این مرد که افزون از هزار سال است خاکش بپوسیده است و از گلش چه گیاهها بر دمیده و چه اشیاء ساخته شده است و اثری از آن نیز نمانده است مشغول میشویم.

ص: 68

بلی، نام نکو است حاصل ایام آدمی، افسوس که چه مردمی اصیل و با خاندان نبیل واجداد امجاد و آباء عظام هستند که بواسطه رذالت حسب جلالت نسب را از میان برده اند و بعلت لئامت فطرت وخبث سريرت قلم نویسندگان را از نام بردن خود غرقه بحار خجلت ساخته اند ، اللهم اجعل عواقب أمورنا خيراً .

أحمد بن عبدالله کلبی گوید: ابن أبي دواد سر تا پایش روح است و هیچکس اطاعت کسی را مانند معتصم در اطاعت أحمد بن أبي دواد دیده نشده است، بسیار شدی که از معتصم چیزی اندك طلب کردند و پذیرفتار نمی شد و در همان مجلس أحمد ی آمد و درباره اهل خودش واهل ثغور و مردم حرمین واقاصی اهل شرق وغرب مسألت مینمود و مقبول میگشت .

ومأمون درضمن وصیتی که با برادرش معتصم نگاشت یکی این بود که ابو عبدالله أحمد بن أبي دواد نباید در شرکت در مشورت از تو جدائی کند و در تمام امور باید بشور او کار کنی چه او در خور این امر است و بعد از من وزيرى اختيار مكن از این روی چون معتصم خلافت یافت ابن أبي دو ادرا قاضي القضاة نمود ويحيى بن اكثم را از آن منصب محترم معزول ساخت ، وأحمد چنان در خدمتش اختصاص یافت که هیچ امری را ظاهراً يا باطناً بدون تصويب او فيصل نمیداد ، و ابن أبي دواد أحمد بن حنبل را بامتحان بداشت و او را ملزم گردانید که بخلق قرآن کریم قائل گردد و این حکایت در ماه رمضان سال دویست و بیستم روی داد چنانکه مشروحاً مسطور شد .

وقتى معتصم برخالد بن مزید شیبانی خشمگین شد و او را بواسطه اینکه از عهده مالی که از وی طلبیده نتوانسته بود بر آید و بعضی اسباب دیگر از مقر حکومتش حاضر ساخت و بعقوبتش جلوس فرمود و خالد خویشتن را بقاضی احمد پیوسته بود وأحمد در شفاعتش سخن کرد و معتصم پذیرفتار نشد.

و چون معتصم برای عقوبت او بنشست قاضی احمد در مکانی که فرودتر از مقام او بود بنشست ، معتصم گفت: اى أبو عبدالله در جائی که محل جلوس تو نیست بنشستی

ص: 69

گفت: مرا نشاید که جز در پست ترین مقام بنشینم، فرمود: از چه روی ؟ گفت : زیرا که مردمان چنان میدانند که مرا آن موضع و منزلت کسی که در حق کسی شفاعتی بنماید و شفاعت او پذیرفته بشود لیست معتصم فرمود : بجای خود بازآی گفت: در حالتیکه شفاعت من پذیرفته باشد یا نباشد ؟ گفت : پذیرفته باشد .

اينوقت أحمد بمجلس مشخص خود بازگشت و بعد از آن گفت : مردمان نخواهند دانست که امیر المؤمنین از این مرد راضی شده است اگر او را خلعتی کرامت نشود معتصم بفرمود او را مخلع ساختند، همچنان احمد گفت : این مرد و اصحابش مستحق رزق وروزی شش ماهه میباشند و اگر بفرمائی در این وقت بایشان بپردازند قائم مقام صله خواهد گردید ، معتصم گفت: باین امر نیز امر گردید، پس خالد از پیشگاه خلافت با خلعت و مال بیرون شد و مردمان در گذرگاه منتظر عقوبت و هلاکت او بودند.

در این حال مردی صیحه بخالد برزد و گفت : ای سید عرب سپاس خدای را بر خلاص و رستگاری تو ، گفت : خاموش باش سوگند باخدای سید عرب أحمد بن أبي دواد است ، وإن شاء الله تعالى پاره حالات قاضی و پسرش أبوالوليد در زمان واثق ومتوكل مذکور خواهد شد، تمامت این ترتیبات و اسباب که فراهم شده بود همه بواسطه خیرخواهی بندگان خداوند است.

و نیز در زينة المجالس مسطور است كه أبو معمر بغدادی گفت : نوبتی از خدمتی که مرا محول بود عزلت یا فتم ابواب نعمت مسد و دو درهای استیصال مفتوح وامر معیشت سخت شد و چندانکه سعی کردم تا مگر از دیوان معتصم بشغلی و عملی مشغول آیم میسور نگشت و رونق اعتبار بگشت خلیفه عصر معتصم در این اثنا بغزوة روم برفت من نيز بهمراهی اردوی گردون شکوه برفتم ، و در طی راه بخدمت اعالی و اکابر میرفتم تا شاید یکی از بزرگان در گاه مرا بد بیری خود اختیار کند این نیز در نقش بند اقبال صورت نبست و کسی را با من التفاتی نرفت از نقد و جنس هر چه مرا بود در مخارج یومیه صرف شد سرگشته فروماندم تا چه اندیشه بکار بندم .

ص: 70

روزی غلامم بیامد و گفت : ایخواجه اخراجات امروز از چه محلی ادا کنم ؟ پس از لحظه تفكّر بخاطرم بگذشت که لگام اسبم را مقداری طلا بکار برده اند :گفتم بیازار برده بفروش و بیکدانگ نقره لجامی خریداری کرده و از بقیه بهای طلابر، سرمست و يك صراحی شراب منی چند نان و مقداری نقل ما را بیار که امروز را بنقل و نبيذ بگذارانیم فردا چون بیاید روزی خود را با خود بیاورد .

غلام بیازار رفته اشیاء مذکوره را آورده در سرای را بسته بره را به بریان گرفت ، بناگاه در سرای را بسختی شدید کوبیدن گرفتند ، غلام در بر گشود ، جمعی از لشکریان بدرون سرای آمدند محمد بن عبد الملك زيات وزیر و حاجب بزرگ پدیدار شدند، شتابان بحضور ایشان برفتم و شرط خدمت و مراسم تعظیم بجای آورده در پیش ایشان ایستاده شدم و سپاهیان میان سرای را بکاویدن و کندن گرفتند و من از هر در سخنان بزبان داشتم و اشعار میخواندم .

پس از لحظه وزیر گفت : گرسنه شدم أبو معمر بر • بریان را حاضر کرده با اشتها و رغبت کامل بخوردند وزیر بر زبان آورد که اگر صراحی شراب ناب داری بیاور تاضیافت تو درجه کمال یابد، أبو معمر صراحی شراب را پیش آورده خود ساقی شد ، محمد بن عبدالملك وزيیر بعد از آنکه پیاله چند آشامیده بخار شراب در مخزن دماغش جای ساخت از ابو معمر پرسید حال تو چگونه است؟ داستانش را چنانکه گذشت معروض داشت .

مقارن این حال جماعتی که بکندن و کاویدن میان سرای مشغول بودند بناگاه زبان بتکبیر بلند کردند که بسر گنج رسیدیم و بيست و يك خم زر سرخ از آنجا بیرون آوردند و بیرون آوردند و بخدمت خلیفه عرضه داشتند، فرمان شد تا بخزانه نقل نمایند .

وزیر گفت: تا این زمان از طعام وشراب این جوان کامیاب بودیم از مروت بیرون است که اکنون این زرها را بجمله نقل دهیم و او را در محنت افلاس و نکبت فقر بگذاریم بایستی از هر خمره مشتی زر بدو دهیم و بحضور خلیفه نیز معروض

ص: 71

داریم تا از طریق خیانت دور باشد، پس از هر یکی مشتی زر سرخ در خانه بریخت و بیرون برفت ، من در سرای را بر بستم و آن زرها را بمیزان در آوردم بیست هزار مثقال طلای خالص در آمد .

راقم حروف گوید: این داستان بیرون از غرابت نیست در عرض راه روم وأبو معمر با آن حالت فلاكت و افلاس در کدام سرای منزل داشت و از کجا دانستند در آنجا گنج است شاید در زمان توقف در عموریه یا پاره بلاد مفتوحه ودار السلطنة یا دار الحكومة اتفاق افتاده باشد .

و هم در زينة المجالس مسطور است که چون معتصم برسرير خلافت مستقر شد أبو جعفر همدانی را بمنادمت خود اختصاص داد، یکی شب خلیفه بدو گفت : مرا افسانه بگذار تا خاطرم مشغول گردد ، أبو جعفر گفت: اگر رخصت رود داستانی که مرا در روزگار جوانی بر سر بگذشته بعرض آورم فرمود: بگوی، گفتم : مدت عطلت و بیکاری دچار تنگدستی عظیم شدم چون مدتی بر این محنت بسپردم ، در همی چند بوام گرفته بخدمت ابودلف خزرجی پیوستم و بذیل دولت آن أمير متوسل شدم، روزى أبود لف گفت : جمعی از حساد و اضداد بهتانی بر محمد مغيث حاکم ارمنیه بسته بودند و خلیفه را در آن باب چنان دیگر گون آورده بودند که بگرفتاری و بند وقيد او امر فرموده بود .

چون او را ببغداد در آوردند خلیفه از وی استفسار و تفحص بلیغ کرده آخر الأمر براءت ساحت او روشن شد و فرمان صادر شد که عمل مغیث دیگرباره بعمل خود بازشود چون میان من و او محبت قدیم بود ابودلف گفت : همیخواهم کسی را بارمنیه فرستم تا زبان بتهنیت او بگشاید اگر ترا رغبت باشد بدین مهم مأمورت دارم گفتم: فرمان بردارم، ابودلف هزار درهم بمن داد تا باخراجات ضروری خود مصرف دارم.

پس بارمنیه برفتم و رسوم تهنیت و سفارت بتقديم رسانیدم ، محمد بن مغیث در رعايت شأن من توجهى موفور بجای همیآورد و همیشه مرا بمجالس شرب وخلوت

ص: 72

طلب مینمود و من همیشه نقلی جز گوشت قدید آهو نمیدیدم و بسبب کثرت خوردنش طبيعت من نيز بگوشت قدید مایل شده بود ، روزی محمد بن مغیث برای من یکی آهو بفرستاد غلام را فرمودم ذبح کن و گوشتش را قدید بگردان .

در این اثنا که غلام گوشتها را ریزه ریز کرده به ترتیب آن اشتغال داشت زاغی بطمع گوشت از هوا در آمده عقد مرواریدی که در منقار داشت بیفکند و قدری گوشت در ر بود، چون در آن عقد گوهر نظر کردم در لطافت و قیمتش متحیر ماندم و چون عيد بن مغيث مرا رخصت مراجعت بداد هزار دینارم بفرستاد و من با حصول مآرب ومطالب ببغداد شدم و آن عقد مروارید را بصر في بپانزده هزار درم بفروختم و نيز أبود لف تشريفي و انعامی لایق بمن عطا کرد .

و چون مبلغی خطیرم بدست آمد ترك ملازمت کرده متبصر شدم و با خواجه صاحب ثروت و مکنت و نعمت از قبیله همدان که ساکن آندیار بود آشنا شدم و میان ما قواعد محبت و وداد جانب استحکام و ازدیاد گرفت تا بمصاهرت انجامید و دوشیزه خود را در حباله نکاحم اندر کشید میان من و دختر الفت وموافقتی عظیم روی نمود.

روزی غلام من بر بام سرای نشسته گوشت قدید میکرد بر همان امید که مگر دیگرباره زاغ بیاید و عقد مروارید بیاورد، ناگاه لقلقی ماری بمنقار اندر داشت چون بر سر غلام رسید مار از منقارش جدا گردیده در کنار غلام افتاده زخمی چنان بغلام بزد که د که در همان آتش بیجان کرد ، زن گفت : لعنت بر لقلق وزاغ باد گفتم : خيانت لقلق معلوم است اما جرم زاغ چیست که او را بلعنت میسپاری .

دختر گفت : روزی بر بام سرای خود نشسته بودم وعقد مروارید پر بهائی در پیش خود نهاده بودم ناگاه بسخنی مشغول شدم زاغی بیامد و آنرا در ربود ، پدرم جمعی در پی زاغ بدشت و راغ بفرستاد در اثرش بتاختند و اثری نیافتند ، آخر الأمر آن را در بازار بغداد بدكه صرافی دیده بپانزده هزار درهم خریده نزد من بیاوردند ، از شنیدن این سخن تبسم کردم و صورت حال را در صدق مقال آوردم ، و این معنی از

ص: 73

نوادر اتفاقات است .

ابن اثیر در تاریخ الکامل گويد : أحمد بن سليمان بن أبي شيخ حکایت کند که زبیر بن بگار بعراق آمد و از جماعت علویین فرار کرده بود ، چه زبان در توهین ایشان میگشود لاجرم او را تهدید کردند و او از نزد ایشان فرار کرده بخدمت عم خود مصعب بن عبد الله بن زبیر برفت و از حال خود و تخویف یافتن از علویین شکایت کرد و از وی خواستار شد که تفصیل حال او را بدرگاه معتصم عرضه بدارد اما در خدمت هم خود آنچه را که مقصود او بود موجود ندید و عم او بروی انکار و ملامت کرد .

زبیر این شکایت بمن آورد و خواستار گردید که در امر او باعم در مقام خطاب برآیم ، من باعمش در این امر سخن کردم و از این اعراض او از وی تمجید نکردم و انکار نمودم ، در جواب گفت: در مزاج زبیر حالت جهل و شتابندگی و تسریعی است تو باید بدو اشارت کنی که باجماعت علويين بعطوفت رود و دل ایشان را بدست آورد و اگر کدورتی از وی در نفوس ایشان جای کرده است زایل بسازد.

مگر مأمون را ندیدی که باجماعت علویین چگونه برفق و مدارا گذارانید و از آنها عفو و گذشت مینمود و باین جماعت مایل بود و اينك أمير المؤمنين معتصم است که بر همین روش بلکه بالاتر از آن با ایشان مسلوك ميدارد ، مرا آنقدرت نیست که در خدمت او ایشان را بطوری قبیح یاد کنم، این مطلب را بازبیر بگوی تا از عقیدت خود و ذم وقدح ایشان باز شود .

و این داستان که مذکور شد و حکایت استغاثه علویه در عموریه و لشکر کشی معتصم بجانب روم و نجات او باز مینماید که در حق این جماعت عقیدت و ارادتی داشته است چنانکه عدم تعجیل او در قتل محمد بن قاسم که در سال دویست و نوزدهم بروی خروج کرد مؤید این معنی تواند شد، و اینکه بعضی از نویسندگان او را

ص: 74

از دشمنان این خاندان ولایت ارکان دانسته اند سندی صحیح بتوضیح نمی رسد والله تعالى اعلم .

در کتاب اعلام الناس مسطور است که أحمد بن أبي دواد قاضی گفت که تميم ابن جمیل را اسیر ساخته بدرگاه معتصم بیاوردند، چه بر معتصم خروج کرده بود هرگز مردی را ندیده بودم که مرگ را بروی عرضه دهند و او را هیچ باکی و اعتنائی نباشد مگر تمیم بعد از آن نطع و شمشیر حاضر ساختند و چون تمیم را در حضور معتصم حاضر کردند معتصم را حسن و جمال و قد و قامت او وراه سپردن بجانب بساط مرگ و شمشیر هلاك بدون اینکه او را باکی باشد در عجب آورد.

معتصم مدتی در حال او متفکر بود و از آن پس باوی بتكلم در آمد تا بداند عقل و لسان او نسبت بحسن و جمال او چگونه است و فرمود: ای تمیم اگر عذری داری بیاور ، گفت : اكنون كه أمير المؤمنين مرا رخصت تکلم کردن داده است پس من میگویم : « الحمد لله الذي أحسن كل شيء خلقه و بدء خلق الانسان من طين ثم جعل نسله من سلالة من ماء مهين يا أمير المؤمنين جبر الله بك صدع الدين وتم بك شعث المسلمين و اخمد بك نار الباطل و انار بك سبل الحق ان الذنوب تخرس الألسنة وتصدع القلوب وايم الله لقد عظمت الجريمة وانقطعت الحجة وساء الظن إلا فيك وهو أشبه بك والیق».

بعد از سپاس خداوند آفریدگار میگوید: ای أمير المؤمنين خداوند تعالى ثلمه و شکاف ارکان دین را بوجود تو جبران و پراکندگی و ضعف مسلمانان را بتدابیر حسنه و اقدامات عالیه تو فراهم و نیرومند و شعله وفروغ باطل و دروغ را از نور حق پرستی و حق خواهی او باطل و راه حق را بتو روشن ،فرمود، همانا شرمساری ذنوب و غبار معاصی زبان معذرت را کند و کنگ و پرده دل و حقه قلب صنوبری را بر هم شکافته میدارد . سوگند با خدای جریمه و جریرت عظیم شده و رشته اقامت حجت و برهان مقطوع گردیده است و بواسطه این تقصیرات و جرایم موجبات بد گمانی در همه جا

ص: 75

و نومیدی و ظهور عقوبات در همه وقت موجود شده است مگر در وجود با عفو و گذشت و کرم و جود تو که راه امیدواری هرگز مسدود نمیشود و این صفت گرامی نسبت بذات والا صفات تو شبیه تر و شایسته تر است و از آن پس این شعر را بخواند:

أرى الموت بين السيف والنطع كامنا *** يلا حظني من حيث لا اتلفت

و اكبر ظني انك اليوم قاتلي *** و اي امرء عما قضى الله يغلت

و من ذا الذي يأتي بعذر وحجة *** و سيف المنايا بين عينيه مصلت

يعز على الأوس بن تغلب موقف *** يسل علي السيف وفيه تصلت

و ما جزعى من ان اموت وانني *** لأعلم ان الموت شيء موقت

ولكن خلفي صبية قد تركتهم *** و اكبادهم من حسرة تتفتت

كاني اراهم حين انعى إليهم *** و قد لطموا حمر الوجوه وصوتوا

فان عشت عاشوا في سرور و نعمة *** اذود الى دى عنهم و إن مت موتوا

فكم قائل لا ابعد الله داره *** و آخر جذلان پسر يسر و يشمت

ييك مرگ را در میان شمشیر بران و اطع گسترده نگرانم که مرا نگران است چنانکه ملتفت آن نیستم و گمان بزرگ من در آن که تو امروز کشنده من هستی و زهر هلاك را چشنده هستم و کدام مرد است که از آنچه قضای خدا بر آن امضا شده است گریز و گزیری بدست آورد و کدام کس را آن توانائی است که بعذر و حجتی متمسك شود و حال اینکه شمشیر منايا ولهام بلایا در میان دو چشمش کشیده و آماده است .

سخت دشوار و فراوان گران میگردد بر قبیله اوس بن تغلب آن موقفی که شمشیر برقتل من کشیده و زدوده گردد مرا بر مردن و بترك روان و جان و جهان گفتن بیم و جزع و نفیری نیست، چه میدانم مرگ سرنوشت تمام موجودات است و بیرون تازنده جميع ممکنات از دائر: امکان است لکن بدان نگرانم که در دنبال من کودکانی هستند که بجای گذاشته ام و جگرهای ایشان از جراحات حسرت برهم شکافته و از آتش هجرت در هم گداخته است .

ص: 76

گویا برایشان بنظاره اندرم که در آن هنگام که از مرگ من بایشان خبر برسد، از درد من چهره های خود را از لطمات لطمه سرخ و خونین سازند و فریاد ناله وزاری بر آرند، اگر من زنده بمانم این کودکان نیز در سرور و نعمت زندگی نمایند و من گزند حوادث و سوادر را از ایشان بر نابم و اگر بمیرم بمیرند و مردم در حق من بر دو گونه سخن مینمایند بعضی در افسوس و دعا باشند و برخی مسرور و نکوهشگر شوند .

چون معتصم این ابیات را بشنید بگریست و بعد از آن گفت : « إن من البيان لسحراً كما قال النبي صلی الله علیه و آله وسلم » سوگند با خدای ای تمیم نزديك بود شمشیر کار خود را بکند و من از این هفوه و لغزش تو در گذشتم و ترا بکودکانت بخشیدم و از آن پس او را در عمل خودش ولایت و امارت داد و پنجاه هزار دینارش عطا فرمود.

در كتاب روضة الأنوار سبزوارى اعلى الله مقامه مسطور است که بوران دختر حسن بن سهل در اصناف علوم بدیعه خصوصاً در علم نجوم براعتی کامل داشت و در فن ستاره شناسی یگانه روزگار خود گردید در هر وقت اصطرلاب برمیداشت و در میلاد معتصم عباسی نظر میگماشت تا یکی روز با پدرش حسن گفت : بخدمت أمير المؤمنين برو و عرضه بدار كنيزك تو ، یعنی بوران نظر در طالع مولود توافکنده و برحسب نمایش نجوم چنان یافته است که در فلان ساعت از چوبی آفتی بتو میرسد .

حسن گفت : ای قرة العين اى سيدة الحرائر میدانی امیر المؤمنین را در این ایام برما طبعی متغییر است از آن ترسم که بر سخن ما گوش نیاورد و بر خلاف آنچه تقاضای مصلحت و تدبیر است عمل کند، بوران گفت: ای پدر در این امر باکی نیست تو نصیحت پادشاه خود را بکن و شرط نيك انديشي وخير خواهی را بجای بگذار که در اینجا خطر جان که عوض ندارد در میان است ، اگر پندت را شنيد فهو المراد وإلا تو آنچه فرض ولازم است بجای آورده باشی .

حسن بخدمت خلیفه برفت و پیام بوران را معروض نمود، خلیفه گفت : ای حسن خداوند جزای خیر بتو و او بدهد هم اکنون بدوشو و از منش سلام برسان

ص: 77

و دیگر باره از وی سؤال کن و آنروز را که بوران معین گرداند نزد من حاضر شو و ملازم حال من بياش تا آنروز بپایان رسد، چه در این مشورت و تدبیر دیگری را با تو شريك نمی سازم .

چون روز دیگر فروز خورشید نمایشگر شد حسن بخدمت معتصم حاضر گردید ومعتصم مجلس را از تمام حاضران خلوت ساخته حسن عرض کرد : در مجلسی جلوس فرماید که در سقف آن از چوب چیزی نباشد و حسن همواره در خدمت معتصم بمحادثه گذرانید و معتصم با او بمزاح و شوخی و ظرافت میگذرانید تا هنگام ظهر و نماز ظهر در رسید معتصم برخاست تا وضوء بسازد حسن عرض کرد : باید أمير المؤمنين از این مجلس بیرون نرود ووضوء و نماز و هر چه را اراده دارد در همین مجلس بعمل آورد تا هنگامی که آن زمان نحوست توأمان بپایان و نوبت سعادت بنیان نمایان گردد.

در این حال خادمی بیامد و شانه و مسواکی با خود داشت ، حسن با خادم گفت : با این شانه تو شانه کن و با این مسواك تو مسواك بنمای ، خادم امتناع نمود و گفت : چگونه میشاید من در شانه ومسواك باأمير المؤمنين مشارکت نمایم ، معتصم با خادم گفت : ويلك آنچه حسن امر میکند امتثال کن و مخالفت مجوی ، خادم موی بشانه و دندان بمسواك سيرد في الفور دندانهای او بریخت و دماغش ورم کرده بیهوش بیفتاد و جان بجان ربای سپرد.

این وقت حسن برخاست تا برود معتصم او را طلب کرده باشفاق و عنایات بسیارش نوازش کرده و آن املاك وضياعی را که از بوران گرفته بود دیگرباره بدو باز داد .

و از این پیش در ذیل احوال مأمون و تزویج او بوران بنت حسن بن سهل را و مراتب هوش و فراست ودها و کیاست بوران تقریباً باین حکایت اشارت رفت .

اما در بحيرة فزونی این حکایت را بدین گونه روایت میکند که فضل بن سهل را دختری و پسری بود که هر دو در علم نجوم و ستاره شماری ماهر بودند، در زمان خلافت

ص: 78

المعتصم بالله روزی آندختر با برادر گفت که ناچند بیایست در گوشه بنشینیم نیکو چنان است که بدرگاه خلیفه شویم و بیان احکام نمائیم تا هم بکار او بیائیم و هم بخویشتن برخوریم ، لاجرم در زایچه طالع معتصم بدیدند و معلوم نمودند که او را در این هفته خطری جانی در کار است .

پس بخدمت معتصم شدند و عرض کردند: خلیفه ابهت شعار را روزگار دولت یار بیشمار باد تونيك بدان که در این هفته ات خطری هولناك است هیچکس نباید بملاقات شما بیاید، فرمود: پس شما را بایستی نزد من بود تا از پاره چیزها آگاه نمود، ایشان اجابت فرمان کردند ، پسر فضل که در خدمت معتصم بود صبحدمی دید خادمی با طشت و آفتابه و مسواك حاضر شد .

پسر فضل با خادم گفت: طشت و آفتابه را درون بگذار ، أما مسواك را نگذار . خادم غوغاهمی بر آورد و پسر فضل مانع گشت ، خلیفه ، خليفه سبب غوغا را بپرسید پسر فضل :گفت در این مسواك تعبیه زهر شده است فرمان شود تا بهمین مسواك خادم مسواک نماید بمجرد اینکه خادم مسواك نمود جای در جای بدیگر جهان جای بجای شد .

چون معتصم این حال را بدید پسر فضل را نوازش نموده در شمار مقربان آستان مقر ر فرمود وصد هزار دینارش ببخشید و این حکایت نیز بحکایت نخست همانند است اما صحت در خبر اول مینماید، چه این علم نجوم در فضل بن سهل و يك مقدارى در برادرش حسن بن سهل و دخترش بوران بنت حسن منسوب است، چنانکه حکایت فضل و حمام سرخس و پاره حكايات ديگر و حضرت امام رضا صلوات الله عليه ومأمون مذکور شد .

در کتاب مزبور مسطور است که در میان خلفای بنی عباس هیچکس را سیاست وهيبت و آلت وعدت معتصم عباسی نبود ، و مملکت خلفا در آن عهود و اعصار وسعتی عظیم داشت و اکثر معموره عالم در حیز اقتدار و حوزه حکومت ایشان بود ، و معتصم را چندان بنده ترک بود که هیچکس را نبود هفتاد هزار مرد ترك داشت و تربیت غلامانرا

ص: 79

بسیار میکرد و می گفت : هیچ طایفه چون ترك خدمت گذاری نتواند کرد . ومعتصم بطيب اعراق ووسعت اخلاق وحسن معاشرت معروف بود.

در زمان دولت او یکی از امرای بغداد روزی با وکیل خود گفت: در شهر بغداد کسی را میشناسی که پانصد دینار با من معامله کند برای مهمی لازم دارم و در زمان ارتفاع محصول بدو میدهم ؟ وکیل تأملی نمود و شخصی را بخاطر آورد که در بازار خرید و فروخت میکند و ششصد دینار زر سرخ دارد که از دیر روزگاران تحصیل کرده است با أمير گفت : او را بخوان و بجائی نیکش بنشان و بهردمی آغاز تلطفی بکن و دلش با خود آور و از آن پس که چیزی بخورد مطلب خود را بزبان خود بدو بر شاید از روی شرمساری رد نکند و مهم تو را ساخته سازد و آن زر جان فزای را

بشیرین زبانی از وی توانی گرفت .

امیر شخصی را به آن شخص فرستاد که لمحه با تو شغلی دارم، قدم رنجه دار و به این منزل پای گذار آن مرد برخاسته به سرای امیر آمد و با امیر هرگز معرفتی نداشت.

چون بخدمت أمير آمد و سلام براند امیر بعد از جواب سلام روی با خواص و ندیمان خود آورده گفت: این فلان مرد است و به تکریم او برخاست و بزرگش گرفت و بجائی بلندش بنشاند و گفت: ای خواجه من آزاد مردى ونيكو سيرتى و دیانت ترا شنیده ام اگرت کاری باشد چرا همانگوئی باید خانه ما را خانه خود بدانی و با ما دوستی و برادری کنی، هر چه امیر می گفت و خدمت می کرد و اظهار خضوع می نمود وكيل أمير :میگفت : خواجه صد چندین است .

زمانی برآمد خوان طعام بیاوردند امیر او را نزد خود جای داد و مردم از پیش خود چیزی برگرفتی و پیش او بنهادی ، چون خوان طعام بر گرفتند آبدستان بیاوردند و دست بشستند و مردم پراکنده شدند و معدودی از خواص بماندند ، امیر بدو روی نمود و گفت : میدانی از چه جهت ترا زحمت قدوم دادم ؟ گفت: امیر بهتر داند .

گفت : دانسته باش که مرا در این شهر اندر دوستان گرامی و عزیزان مکرم بسیارند بهر چه از ما بایشان اشارت رود از آن بگذرند و اگر پنج هزار یاده هزار بخواهم دریغ ندارند، چه از من و معامله من سود و فایدت بسیار برده اند و هرگز کسی از صحبت من

ص: 80

خسارت نیافته است در این وقت بدانم رغبت افتاده که در میان من و تو دوستی و صحبت استوار گردد و خوش میدارم که رشته معاملاتم با تو پیوند گیرد و هزار دینار با من معامله کنی و در ارتفاع حاصل بازدهم و یکدست جامه بر آن بیفزایم و دانسته ام که ترا باین مقدار دست رس میباشد و با ضعاف این از من دریغ نداری .

آنمرد از شرم آنهمه تلطفات که از امیر ظاهر شده بود گفت : امر از امیر است من نه از آن دکان دارانم که دارای هزار و دو هزار باشند و در حضور بزرگان بگزافه و دروغ سخن راندن روا نیست، تمامی سرمایه من ششصد دینار است و بدان دست و پائی میزنم و خرید و فروشی میکنم و این وجه را در مدتی بسختی و محنت بدست آورده ام .

أمير گفت : مرا بگنجینه اندر زر بسیار است لکن آنکار مرا نشاید وغرض من از معامله با تو دوستی است و از دادوستد این ششصد تومان ترا چه چیز بهم رسد مرا ده و قباله بهفتصد دینار بشهادت جماعت عدول مؤمنين بنویسم تا زمان ارتفاع بازدهم و وکیلش میگفت : تو هنوز امیر را ندانسته در جمله ارکان دولت هیچکس براستی و درستی معامله امیر نیست، آنمرد گفت: فرمان پذیر امیرم و آن زر که دارم دریغ ندارم.

پس زر را تسلیم کرده برفت و روزوشب بسپرد تا زمان وعده رسید بسلام أمير برفت و تقاضائی نکرد و با خود گفت : چون امیر مرا بیند داند که بتقاضا آمده ام اما سخنی نشنید ، و مدت دوماه بسلام أمير بيامد وأمبر هیچ آنراه را نمی پیمود که آن مرد بتقاضا میآید یا مرا باید چیزی او را داد و چون تغافل امیر را بدید عرضه داشتی با و بداد که مرا بآن زرحاجت است که دو ماه از وعده گذشته است اگر رأى أمير تقاضا دارد وکیل را بپرداخت زر اشارت خواهد فرمود.

أمير گفت : تو پندار کنی که از تو بغفلت اندرم دل مشغول مدار و خاطر آسوده بدار روزی چند صبر کن که در ادبیر زر توام مهر کرده بدست معتمدی بخانه ات میفرستم دوماه دیگر بشکیبایی بسر برده اثری از زر ندید دیگر باره بسرای امیر برفت

ص: 81

و عرضه حالی بداد و بزبان بگفت : بهر دوسه روز یکدفعه بتقاضا میرفت و سودمند نمی شد و از وعده هشت ماه برآمد .

صبر مرد بسر آمد محتشمان و بزرگان را بشفاعت برانگیخت و بقاضی القضاة تظلم نمود و تکلم کرد فایدنی حاصل نشد و هر بزرگی و محتشمی را شفیع ساخت کارسازی نشد از قاضی القضاة بدو شخصی را بیاورد اما کسی نتوانست امیر را بخانه شرع ،برد ، و شفاعت شفعاء را پذیرفتار نمی گشت و یکسال و نیم حال براین منوال بگشت و آنمرد در کار خود فروماند و بدان رضا داد که از سر سودا در گذرد و از آنچه داده صد دینار کمتر ستاند هیچ فایدت نداشت .

از گروه مهتران امید ببرید و از کشش و کوشش و جنبش و پژوهش خسته و افسرده شد دل در خدای هر دو سرای بست و بمسجد برفت و دوگانه در پیشگاه یگانه بگذاشت و خدای هر کسی را فریادرس خواست و همی گفت : ای آفریننده هوروماه داد من از این بیداد بخواه ، مگر درویشی در آن مسجد نشسته و ناله وزاری وی را میشنید و دلش بر آن در دو سوز دردناک و تافته شد، و چون مردك از تصرع و تظلم دل تهی ساخت گفت : ای شیخ مگر چه رنج و آزارت رسیده است که با مخلوق گفتن سودت نرسانید و از خدای چاره ساز چاره میجوئی با من بگوی.

گفت : ای درویش امیر از من و امی گرفته است و بازپس نمیدهد جمله امیران و محتشمان و قاضی و بزرگان را گفتم و با و گفتند سودی نکرد ، ترا گفتن و خاطرت آزردن چه فایدت بخشد، درویش گفت : باری اگر سودت نیارد زیانت نیز نرساند نشنیده که دا نایان گفته اند: هر کسی را دردی باشد با همه کس بیایدش گفت باشد کمترین کسی درمانش را بازگوید و در آنچه هستی اقلاً در نمانی، گفت: براستی گفتی صواب همان است که ترا ،گویم پس سرگذشت خود را از بدایت تا نهایت بدر ویش گفت.

درویش گفت : ای آزاد مرد دردت را درمان و راحت را راحت رسید دل فارغ دار که اگر آنچه گویمت همان کنی زر از دست رفته را بدست آوری، گفت :

ص: 82

بفرمای تا چکنم، گفت: هم ایدون بغلان محله که مناره در پهلوی مسجدی دارد برو در آنجا خیاطی است که در دکالی نشسته مرقعی بر آن دارد و کرباس دوزی میکند و دو كودك در پیش روی بدوختن مشغول هستند برو و سلام کن و بنشين و حال خود را بازگوی و چون بمقصود رسیدی مرا بدعای خیر یاد کن و در آنچه گفتم کاهلی مکن .

آنمرد از مسجد بیرون شد و گفت : بسی شگفت باشد که تمام بزرگان شهر با أمير سخن کردند و شفاعت نمودند سودمند نگشت و این درویش بدرزی پیری دلالت کند تا بزر خود برسم ! اما میروم اگر منفعت نیارد باری از خسارت هم دور است پس آهسته گام برداشت تا بآن دکان رسید و پیرا درزی را سلام فرستاد و نزدیکش بنشست ، پیر بدوختن مشغول بود پس از ساعتی رخت از دست بگذاشت و آنمرد را گفت : بچه کار رنجه شدی ؟ حکایت خود را بالتمام بگفت .

خیاط چون بشنید گفت: کارهای بندگان راست گردد جز سخنی از ما بر نیاید با خصم تو سخن میکنم امیدوارم خداوند متعال راست گرداند و تو بمقصود خود برسی زمانی پشت بر دیوار نه وساکن بنشین، آنگاه با یکی از آن دوشاگرد گفت : کار از دست بگذار وسبك بسرای فلان امیر راه برگیرو چون بسرای او رفتی بر در حجره خاص بنشين و هر کسی بدرون یا بیرون شود بگو شاگرد فلان خياط هستم و تو را پیغامی دارم چون بدرونت خواست درود بفرست و بگو استادم سلامت میرساند و میگوید : مردی بتظلم از تو بمن آمده و سندی باقرار تو بهفتصد تومان آورده و یکسال و نیم از وعده ادایش بر گذشته هم اکنون از تو خواهانم که زر این مرد را بالتمام برسانی و او را خوشنود سازی و بتغافل اروی جواب را زود بیاور.

كودك برخاست و بسرای امیر برفت آنمرد در عجب شد که پادشاه را با بنده سیاه خود این گونه فرمان نمیرود که این مرد پیر درزی بامیری عالی مقام مینماید آنهم بزبان کودکی بی شأن و رتبت ! پس از زمانی کودک بیامد و گفت : چنانکه فرمودی امیر را سلام فرستادم و پیام بگذاشتم پاس حرمت را بپای خاست و شرط

ص: 83

ادب بجای گذاشت و گفت : سلام و خدمت باستاد برسان و بگو سپاس دارم و چنان کنم که تو فرمودی خودم بازر میآیم و گناه گذشته و قصور خود را معذرت میخواهم و در پیش تو در همین ساعت زر تسلیم میکنم .

ساعتی بر نیامد که أمير باركاب داری و دو چاکر بیامد و از اسب فرود شد و سلام فرستاد و دست پیر را بوسه نهاد و پیش رویش بنشست و صره زر را از چاکرش بگرفت و گفت : اينك زر حاضر است تا بدانی که زر این مرد را دارم این تقصیر که برفت از طرف و کیلان بود و از این جنس بسیاری عذرها بکار آورد آنگاه با چاکری گفت: بروو از این بازار ناقدی را بیاور برفت و بیاورد و قدری زر نقد کرده بکشید پانصد دینار برآمد امیر گفت: این پانصد دینار را در کنار او گذار و دویست دینار دیگر بیاورم و بدودهم ، خیاط گفت : چنان کن که از این قول باز نگردی گفت: چنین کنم زر در کنار او کرد و دیگرباره دست پیر را ببوسید و برفت.

آنمرد می گوید : از نهایت خرمی و شکفتگی ندانستمی چونم دست پیشش کردم ترازو بخواستم و صد دینار بسنجیدم و نزد پیر نهادم و گفتم : رضایم در آن همیرفت که صد دینار کمتر بگیرم و به باقی زر برسم اکنون از برکات سخن تو بهفتصد دینار رسیدم این صد دینار حق سعی تو میباشد و سود خود بتو بخشیدم .

پیر روی ترش کرده گره در ابر و آورده :گفت من آنگاه بیاسایم که مسلمانی را بسخن خود از غم و رنج بیاسایانم اگر صد دینار برخود روا دارم ستمگر تر از آن ترکم که هفتصد دینار تو باز داد برخیز با این زر که یافتی بسلامت برو و اگر فردا آن دویست دینار زر را در آنجا بتو نرسانیده باشند مرا معلوم دار و از این پس در معاملات باحتیاط بباش.

چون بسیاری جهد نمودم و هیچ نمی پذفت برفتم و در آن شب بفراغت دل بگذرانیدم روز دیگر در سرای خود بودم چاشتگاهی از طرف امیر در طلب من بیامدند که امیر میفرماید يك لحظه در منزل من قدم رنجه دار ، بنزد أمير شدم بیای شد و بجایی محترم بنشاند و بو کیلان خود بسی دشنام بپر انید که ایشان کوتاهی

ص: 84

کرده اند من بمشغله بسیار دچار هستم و هزار بار فرمودم حق تو را بدهند و با خزانه دار گفت کیسه زر و تراز و حاضر کرد و دویست دینار بسنجید و مرا بداد .

خدمت کردم و برفتن برخاستم گفت: چندی بنشین بنشستم خوان طعام بگذاشتند بخوردیم و دست بشستیم خادمی را سخنی در گوش بگفت برفت و با جامه بردست نهاده بیامد ، امیر گفت: این جامه گرانمایه را برتن وی بپوشان بپوشیدم و دستاری در سرم بر بستند ، امیر گفت : از من بدل اندر خوشنودی ؟ گفتم: خوشنودم گفت : نوشته بمن ده و چنان کن که هم امروز به پیرشوی وخوشنودی خودرا بدو برسانی و دریافت حقت را بنمائی، :گفتم چنین کنم ، چه چه پیر نیز از من چنین خواسته است.

کامروا برخاستم و از نزد امیرزی پیر شدم و ملاقات أمير وتسليم دويست دينار زر ر جبه گرانمایه و دستار را باز گفتم اینهمه از برکات سخن تو میباشد اگر این دویست دینار را از من می پذیرفتی آسوده و خرسند بدکان خود میرفتم ، پیر را پسندیده نشد و هیچ نپذیرفت ، پس بدکان خود شدم و دیگر روز بره و مرغی چند بریان کرده با طبق و کلیچه چند نزد پیر درزی بیاوردم و گفتم : ای شیخ اگر زر نمی پذیری باری این مقدار خوردنی را بپذیر که از کسب حلال من است تا دلم خوش گردد گفت : قبول کردم و دست بطعام برد شاگردان نیز با او شراکت کردند . آنگاه گفتم: دیگر حاجتی گفتنی دارم اگر روا کنی بگویم ، گفت : بگوی گفتم: تمام بزرگان و امیران این شهر با این امیر در کار من سخن کردند هیچ سودمند نگشت قاضی القضاة در کار او بیچاره شد چه بود که بر سخن تو برفت و کار من بساخت این حرمت و عزت تو از کجاست بفرمای تا بدانم ؟ گفت : تو از حال من با أمير المؤمنين خبر نداری؟ گفتم آگاه نیستم، گفت: گوش بدار تا بگویم ، بدانکه سی سال است بر مناره این مسجد بانگ نماز در میدهم کسب من خياطت و درزگری است هرگز حرام نخورده ام و گرد زناکاری و كودك بازی و دیگر فواحش و کارهای نامشروع نگشته ام.

ص: 85

و در این محله امیری را مسکن است، يك روز نماز عصر بگذاشتم و از مسجد روی بدکان آوردم امیر را دیدم مست و خراب می آید و دست در چادر زنی جوان زده او را بزور میکشد و آنزن فریاد همی برکشید: ای مسلمانان بفرياد من برسيد من بدکاره نیستم و دختر فلانم و بفلان محله جای دارم همه بر ستر و صلاح من آگاهند اينک اين مرا بزور و مكابره میبرد تا با من فساد کند شوهرم سوگند خورده است که اگر شبی از خانه ام غایب شوم مرا سه طلاقه نماید اکنون از بهشت و شوهر و کدبانوئی برآیم این همی بگفت و بگریست .

و چون آن امیر بسی محتشم و گردنکش بود و پنج هزار سوار در تحت ریاست داشت هیچکس بفریاد آنزن نمیتوانست برسد تا با او از چون و چرا سخنی بکند من لختی بانگ برداشتم هیچ سودی نداشت و آنزن را بسرای خود ببرد ، اینوقت حمیت دین در من جنبش کرد و از صبوری در رفتم پیرمردی و کدخدائی چند جمع کردم بر در سرای امیر برفتیم و بانگ برآوردیم، مگر در این شهر مسلمانی نیست که در قرب سرای خلافت زنی را بجبر و مکابره در معبر مسلمانان بگیرند و بخانه برند و باوی فضیحت کنند ، اگر این زن را بسلامت بیرون فرستید خوب وگرنه هم اکنون بدر كاه أمير المؤمنين معتصم روم وحال بگويم وتظلم نمایم .

أمير چون این سخن از ما بشنید از سرای خود بیرون آمد چوبی در دست داشت یکی را سر یکی را دست یکی را پای بشکست ، چون چنان دیدیم همه بگریختیم وقت نماز شام بود نماز شام و خفتن بگذاشتم و بخوابگاه برفتم و پهلو بر زمین نهادم تا بخسبم از آن غین و رنج خواب از چشمم برفت تا نیمی از شب بر گذشت خواب نرفتم و پهلو بر زمین نهادم و بفکر اندر بودم .

در اندیشه ام رسید که اگر این زن شبی غایب باشد مطلقه میشود ، و من شنیده بودم که بنگ خواران چون مست شوند بخواب روند و چون هشیار گردند ندانند که از شب چه گذشته است ، تدبیر آنست که بر مناره برآیم و بانگ نماز در دهم چون آن ترك بشنود پندار کند که از ديك برون شد روز میباشد و از آن زن دست بدارد

ص: 86

و او را از سرای بیرون فرستد لابد گذارش بر در این مسجد بیفتد و چون من بانگ نماز گویم بزودی از مناره بزیر آیم و بر در مسجد بنشینم چون زن بیاید او را بخانه شوهرش برم تا آن بیچاره از شوهر بر نیاید .

پس بر مناره بانگ نماز بر آوردم اتفاقاً أمير المؤمنين معتصم بیدار بود بانگ مرا بشنید سخت خشمگین گردید و گفت : هر کسی بی هنگام بانگ نماز گوید مفسد است ، چه هر کسی این بانگ را بشنود بگمان اینکه روز است از خانه بیرون آید و شب گرد او را بگیرد و در رنج افتد ، خادمی را فرمود: برو حاجب را بگوی که در همین ساعت این مؤذن را که در نیمه شب اذان میگوید حاضر کن تا اورا ادبی بلیغ فرمایم تا هیچ مؤذنی بیرون از هنگام بانگ نماز نگوید .

من بر در مسجد منتظر آنزن بودم حاجب را دیدم با مشعل می آید گفت : این بانگ نماز تو گفتی؟ گفتم: آری، گفت: چرا بیوقت گفتی ؟ خلیفه را سخت منکر افتاد و بدین سبب بر تو خشم آلود شد و مرا بطلب تو فرستاده است تا ترا تأدیب فرماید. گفتم : فرمان خلیفه راست لکن بی ادبی مرا بر این بداشت که بیوقت بانگ نماز گفتم ، گفت : بی ادب کیست؟ گفتم: آنکس که از خدای تعالی و خلیفه نترسد گفت: آن کیست که از خدا و خلیفه نترسد؟ گفتم : این حالتی است که جز در خدمت أمير المؤمنين نتوانم گفت و اگر من اینکار بقصد کرده باشم بیش از این مستحق باشم بسم الله برو تا سرای شویم .

چون بدر سرای خلیفه رسیدیم آنخادم منتظر ما بود آنچه من حاجب را گفته بودم با خادم بگفت و او با ندرون سرای برفت و بمعتصم عرضه داشت معتصم فرمود تا مرا بخدمتش حاضر کردند و بپرخاش گفت: این نابهنگام اذان چه بود ؟ داستان را سر تا پای در آستان معروض آوردم .

با خادم فرمود حاجب را بگوی با چند مرد بسرای فلان أمير برآید و او را از جانب من بطلبد چونش بدست آورد بگو آنزن را که بزور بیاورده بیرون آورده با مردی کهن سال و دو تن دیگر بخانه شوهر برند و شوهرش را بدرسرای بخوانند

ص: 87

و بدو گویند معتصم ترا سلام میرساند و در کار این زن شفاعت مینماید در آنجا که رفته بود بیگناه است از امروز بدیگر روزگارانش نیکوترش بدار و رنجه اش مدار و آن امیر را هر چه زودتر بمن آرید و با من فرمود زمانی در اینجای بیای.

پس آن امیر را بیاوردند و زن بشوهر سپردند ، معتصم چون آتشی که از نی برجهد با امیر مرگ در رسیده فرمود: مگر من نه آنم که برای یکتن از مسلمان که اسیر رومیان افتاده بود از بغداد برفتم و بداد او لشکر کشیدم و سپاه روم در هم شکستم و پادشاه روم را هزیمت دادم و شش سال زمین روم را در مرد و مرکب پایمال ساختم و بلاد روم را بکندم و ویران کردم و تا قسطنطنیه تختگاه روم را بسوختم و مسجد جامعی در آنجا بساختم و تا آن مسلمان را از بند رومیان رسته نداشتم

بازنگشتم.

امروز از نهاد عدل و دادم گرگ و میش بيك آبخور آب میخورند و بازوتيهو در هوا بيك هوا ميپر ند ترا آن زهره از کجا که در بغداد در کنار بالین من فساد جوئی وزنی از کنارشوی بسوی خود کشی و بزور خود غرور گیری و با او بیرون از ناموس يصبح رسانی و چون مردمان بضراعت بیایند و امر بمعروف نمایند ایشان را سر و دست و پای وسینه بشکنی !

پس بفرمود جوالی بیاوردند و امیر را در جوال کرده سرش را محکم بر بستند و با چوبه آهك كوبان یکی از جانب پای و دیگری از جانب سرچندانش بکوفتند که اندامش ریزه ریز و چون پاره گوشت در هاون کوفته گشت گفتند : اى أمير المؤمنين جمله استخوانهای وی ریز ریز و با گوشت و پوست یکسان و بینشان گشت فرمان چیست؟ گفت: همچنانش تا پایان روز بزنید و بکوبید و بعد از آتش بدجله در اندازید.

آنگاه با من فرمود: ای شیخ بدانکه هر کسی از کردگار قهار نترسد

از من نترسد و هر کسی از یزدان دادگر بترسد کاری پیشنهاد کند که برستگاری هر دو جهان کامران آید، این مرد کاری کرد و سزای خود دریافت ، اينك بتوفرمايم که هر کسی بر کسی ستم کند یا کسی را بناحق رنجیده سازد یا بر شریعت استخفافي

ص: 88

نماید و ترا معلوم شود باید همچنین بیرون از هنگام بانگ نماز در افکنی تا بدانم و ترا بخوانم و بپرسم و دادخواه را دادخواهی کنم و پژوهش نمایم و با هر ستمگری آن کنم که با وی کردم اگرچه برادر و فرزند من باشند ، و مرا انعام وصله فرمود و از اين حال تمام بزرگان و حاجبان درگاه خلیفه خبر دارند.

و این امیر که زر ترا آسان بداد نه بپاس عزت و حرمت من است بلکه از ترس بأس خليفه وجوال و چوب آهك كوبي ودجله بداد و اگر اندکی تقصیر در ادای آن می نمود در حال بانگ نماز میدادم و با وی همان رفتی که با آن امیر برفت.

همانا هر گونه قانونی که در عالم مذکور آید باید نظر به نتیجه وحاصل داشت اگر در اجرای آن آسایش بلاد و آرامش خلق و صلاح هر دو جهان و قوام خلق و نظام جهانیان موجود گردد محمود است اگر چه در مذهب كبر ومجوس و نصاری و یهود باشد، و چون نگران شدیم قوانین آسمانی که از بدایت آدم تا حضرت خاتم صلی الله علیه و آله وسلم در میان خلق جهان نمایان شده هيچيك بجامعیت و فایدت و کاملیت اسلام نیست و در رعایت آن بر تمام ممالك عالم تقدم گرفتند و عقل نیز بر آن حکم می نماید . لهذا برساير قوانين اشرف دانستیم و قدرت سلطنت و وسعت مملکت خلفای بني عباس و ثروت و بضاعت ایشان مکتوم نیست تا بچه میزان است و اگر عدل و دادخواهی وتيقظ در حفظ و حراست حدود مملکت داری در میان نمی بود با آن انهماکی که در تلذذات و عیش و سرور داشتند و غاصب مسند حق بودند هرگز این اقتدار نمی یافتند.

در فرج بعد از شدت بحکایت خلاصی محمد بن القاسم بن علي بن عمر بن علي بن حسين بن علي بن أبي طالب صلوات الله عليهم که به ظهور او در سال دویست و نوزدهم و خلاصی او در همین فصول اشارت رفت گذارش گرفته است و با آنچه مذکور شد مغایرتی دارد میگوید: چون او را نزد معتصم آوردند فرمان داد تا در بوستان سرای موسی در خانه حبس کردند بر زبر آن خانه غرفه و در زیر آن کشادگی باندازه يك گز در يك گز و در برابرش این بدینگونه غرفه بالمقدار که روشنائی در آنخانه افتد و نمدی در آن

ص: 89

خانه بیاوردند تائید بر آن بنشیند.

او در غرجستان دیده بود که از نمد ریسمان میساختند و سخت استوار میگشت و بر آن خانه جمعی موکل بودند اما اجازت نبود کسی بانخانه در آید از بیرون باوی سخن می کردند و از شکاف در خوردنی و آشامیدنی بدو میرسانیدند.

روزی با یکی از موکلان گفت: ناخنهای من دراز شده مقراضی بکار است چون بدادند آن نمد را بآن مقراض ببرید و ریسمانی بر تابید و گفت: در این مکان از موش و جز آن مرا بیازارند چوبکی دهید تا دفع نمایم و روزی چند نوبت آن چوب را بر زمین میکوفت تا بدانند موش میراند .

آنگاه آن چوب را راست کرد تا بر دو طرف روزن بیفتد ، و چون وقت یافت بدان مقراض حلقه از آن نمد بساخت و پای در آن بگذاشت و بند بردیگر ساق بربست و نیمه شب بیام سرای و از آنجا به بستان در آمد و بتدبیری که مذکور شد از پاسبانان برست و بکنار دجله رسید و وجهی که بملاح دهد و در کشتی بگذر دنداشت . پیر مردی از همانان که موکل او بودند برسید و تضرع وی بدید و اورا نمیشناخت دلش بسوخت و از خودش اجرت بداد و محمد از دجله بسرای یکی از شیعیان خود درآمد و در حراست ایزدی از آن بند و مهلکه بر آسود از آن بند و مهلکه بر آسود.

و در مروج الذهب میگوید: بروایتی تمد را بزهر کشتند و بقولی پاره شیعیان محمدرا محمدرا او بآن بوستان باسم خدمت و باغبانی و درخت نشانی آمده و نردبانها از ریسمان و نمد و طالقانی ترتیب دادند و زندان خانه را نقب زده او را بدر بردند.

مسعودی میگوید : تا این زمان خبری از وی معلوم نشد و جماعتی از زیدیه تا این زمان که سال سیصد و سی و دوم هجري است با مامتش قائل و او را زنده و مرزوق و بوجود وظهور او عالم مملو از ظلم را آکنده از عدل و او را مهدی این امت میشمارند و اکثر این مردم از ناحیه کوفه و جبال طبرستان و دیلم و شهرهای خراسان هستند و قول این مردم در محمد بن قاسم مثل قول رافضه کیسانیه در حق محمد بن حنفيه وقول واقفيه در حق موسی بن جعفر علیهما السلام است .

ص: 90

و دیگر در آن کتاب از معلی بن ایوب که در میان کتاب قدح معلی داشت می گوید: در بعضی اسفار در صحبت فضل بن مروان بودم و در خدمت خلیفه روزگار معتصم میگذرانیدم وفضل را با من غبار کدورتی بود و بهر وقت تکالیف شافته ام میفرمود و پیوسته از شر او احتراز میکردم تا روزی بنگارش محاسباتی که مدتی متمادی بایستی و روشن کردن معامله که تقریرش را عهدی بعید شایستی مکلف و از جانب معتصم جمعی موکل ساخت که مراد خصت جای بجای شدن ندهند تا آن محاسبه محرر و معامله مقرر شود ، از هیبت این واقعه سرگشته شدم و با خود گفتم : در این تکلیف مالا يطاق جزهلاك مرا نمیخواهند و البته این کار باراده معتصم شده است .

در پیشگاه سرای خود با یقین بهلاك جاى كردم و شب هنگام بفرمودم تا مشعلها برافروختند و آتش بسوختند و من متحیر دست را ستون زنخ خواب در سپرد و شخصی را در برابر خود ایستاده بدیدم که این آیه شریفه را بخواند د قل من ينجيكم في ظلمات البر والبحر تدعونه نضرعاً وخفية قل الله ينجيكم منها ومن كل كرب ثم أنتم تشركون ، در آن بشارت چشم بر گشودم روشنایی از دور بسوی خود دیدم .

چون نزديك شد رئيس كشيك چیان در پس آن روشنایی از درگاه خلیفه می آمد سبب روشنائی آن مشاعل را بداند از حال خود بدو بگفتم برفت و بازآمد و از طرف خليفه بطلب من بیامدند و بخدمت او رسانیدند ، گذارش حال من و شگفتی گرفت و فرمود: فضل را بر توچه دست رس باشد تو کاتب من هستی چنانکه او هست بازشو و این بیم از خود دور کن و در سایه مراحم ما آسوده شو که زود باشد که بسزایش برسد ، بخانه خود بازشدم و صبحگاه بخدمت فضل برفتم و از رسوم خدمت چیزی نکاستم تا گاهی که خدای تعالی گشایش رسانید .

و نیز در آن کتاب مسطور است که حسين بن ضحاك گفت : بسبب کلامی که در مجلس شراب بزبان من گذشت معتصم را بر من خشم افتاد و بآزار من سوگند خورد و از درگاه خودش مرا براند تا این اشعار را که باین مضمون است عرضه داشتم :

ص: 91

خشم امام از عذابش سخت تر و از غضبش بلطفش پناهنده ام و از رنج و محنت روزگار بدرگاه معتصم عصمت گیرم و هر کسی مداح او باشد شایسته عفو او است امروز جز لطف وکرم او شفیعی ندارم و لطف او شفاعت گر گناه کاران دیرین روزگار است .

چون معتصم این اشعار را بشنید :گفت : در حقیقت این کلامی است که مردم کرام را بعطوفت و قبول معذرت باز میدارد و بشنیدن این ابیات آنچه مرا از حسین بود جزظن حسین هیچ نماند ، واثق گفت : سزاوار چنان است که امیر جرمش را ببخشد و از گناه او در گذرد ، معتصم در ساعت از من خوشنود شد و بحضور خودش بخواند و بعطوفت وعنایت و اغماض بگذرانید .

بیان پاره حکایات متفرقه که معتصم را با پاره کسان روی داده است

در مخلاة شيخ فاضل وعلامه كامل بهاءالدین عاملى عليه الرحمة مسطور است که روزی معتصم عباسی از سرای خلافت در آمد و در حالتیکه خود را از غلامان وخدام پیشگاه خلافت ارکان پنهان میداشت از حضور آنها بگذشت و از ایشان دور گشت در طی راه مردی را بدید و پرسید ای مرد صناعت تو چيست ؟ گفت : حلية الأحياء و جهاز الموتی جامه زندگان و کفن مردگان را صنعت نمایم و ساخته و بافته سازم معتصم از این سخن در عجب اندر شد و در جای خود بایستاد و آنمرد برفت.

بعد از آن قاضی القضاة أحمد بن أبي دواد بیامد معتصم از آنچه آنمرد گفته بود و ندانست چه معنی دارد بأحمد بگفت قاضی گفت: اى أمير المؤمنين اين مرد حانك و بافنده میباشد ، و از این پیش در کتاب احوال حضرت سجاد صلوات الله عليه در ذیل احوال حجاج بن یوسف و مکالمه او با آن دو پسر آشپز زاده حکایتی شبیه

ص: 92

با این داستان مذکور شد .

و دیگر در کتاب شکردان مذکور است که غریب بفتح عين مهمله و كسر راء مهمله زنى نيكو روى مشك موى سيمين عذار سر و رفتار بود، معتصم اورا بصد هزار دینار سرخ بخرید و آزادش ساخت ، و این عریب از جمله جواری مأمون بود و مأمون را بآن ماه آسمان ملاحت و سر و بوستان صباحت محبتی بسیار بود چنانکه مذکور شد.

در تاریخ نگارستان و تاریخ الخمیس و کتب دیگر مسطور است که در ر سال دویست و بیست و چهارم هجری در ماه شوال در زمان خلافت معتصم بالله عباسی تگرکی در شهر بغداد بباريد كه هر يك باندازه بيضه و تخم مرغی بود و آفتش چنان عظیم گردید از جمله تمام وحوش صحرا وطيور هوا را بکشت و هفتاد تن از آدمیان از آن بلای درشت ناگهان بمردند و چه بسیار سراها و عمارات عالیه ویران گشت .

وروز دیگر بانگی هولناك شنيدند و شخصش را ندیدند که مناجات همیکرد وعرض می نمود « إلهي ارحم عبادك واعف عن عبادك » پروردگارا بر بندگان خود ترحم فرمای و از گناهان آنها در گذر .

آثار قدمش نمایان بود يك كز درازى قدم و يك وجب پهنای قدم او وما بين دو قدم او پنج گز بود ، و در تاریخ الخميس فاصله بین قدمین او را شش گزنگاشته و گوید: نشان قدمی را دیدند که یکذراع و نیم طول آن در عرض دو وجب بدون انگشتان پای و در میان هر خطوه شش ذراع بود، پس از دنبال او برفتند صدای او را می شنیدند دروی او را نمی دیدند ، و می گوید: هردانه تكركى يك رطل وزن داشت و خلقی بسیار را بکشت.

راقم حروف گوید: در این عهود در شیراز تگرگ سختی باریده بود که یکدانه آن را تا بهزار مثقال گفته بودند ، والله اعلم.

و نیز در آن کتاب نگاشته اند که چون إبراهيم بن مهدي که شرح حالش مبسوطاً در این کتاب مذکوشد با مأمون بخلافت بر آمد و در بغداد نام خلافت بر خود نهاد

ص: 93

معتصم بالله که در آن زمان در آنجا بود دست پسر خود واثق را گرفته نزد او برد و گفت : بنده زاده ات هارون است .

و چون روز گار بگشت و معتصم بعد از برادرش مأمون خليفه گشت و إبراهيم را آن حالات مذکور پدید آمد دست پسر خود را گرفته بدو برد و گفت : بنده زاده ات هبة الله است ، و اتفاقاً این هر دو صورت در یکخانه روی داد .

ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ *** از این فسانه و افسون هزار دارد یاد

و از این پیش در وقایع ایام خلافت مأمون وگرفتارى إبراهيم إشارتي باين

حکایت شد.

دمیری در حیات الحیوان می نویسد: ابن جوزی حکایت کند که روزی معتصم بعیادت خاقان که از اجله وزراء و ارکان درگاه و اعیان پیشگاه بود بر نشست و بسرای او درآمد و این وقت پسرش فتح بن خاقان کودکی خوردسال بود از روی ملاطفت با آن كودك فرمود : كدام يك نيكوتر است سراى أمير المؤمنين بهتر است یاسرای پدرت ؟ فتح گفت : اگر امیر المؤمنین در سرای پدرم باشد سرای پدرم بهتر است .

معتصم را از آن هوش وذكا وفطانت ودها عجب آمد و نگین انگشتری خود را بدو بنمود و فرمود: ای فتح آیا هرگز نگینی نیکوتر از این دیده باشی ؟ گفت : بلی آن دستی که این نگین در آن است از این نگین بهتر است ، ثمامة بن اشرس گوید: بر یکی از دوستان خود بعیادت در آمدم و حمار خود را بر در سرای بگذاشتم و غلامی با من نبود که نگاهداری حمار را نماید.

چون از سرای بیرون شدم کودکی را بر حمار سوار دیدم گفتم : بدون اجازت من بر حمار سوار شدی ، گفت : ترسیدم برود از این روی سوار شدم و برای او نگاهداشتم گفتم: اگر میرفت هر آینه از بوداش عجیب تر بود ، گفت : اگر رأی تو درباره این حمار چنین است چنان تقدیر کن که برفته است و آن را بمن ببخش و شکر گذاری مرا سود خود شمار ، میگوید : ندانستم چه بگویم .

ص: 94

چنانکه وقتی جوانی بخدمت أبي جعفر منصور در آمد منصور از پدرش بپرسید گفت : خداوندش رحمت کناد فلان روز بمرد و فلان مرض داشت و فلان و فلان را بعد از خود بگذاشت ، ربیع که حاجب ووزیر بود بردهان او برفت و گفت : آیا شرم نمیداری که در حضور أمير المؤمنین چنین سخنها میکنی ، آن جوان گفت: تورا بر این انتهار و کرداری که با من روا داشتی نکوهش نکنم ، چه تو حلاوت و شیرینی پدران را ندانی، و این سخن از آن گفت که ربیع را از کنار راه برداشته و بزرگ کرده بودند و پدری معروف نداشت .

میگوید : هرگز هیچکس را معلوم نیفتاده بود که منصور آنچند بخندد که در آن روز بخندید و از این پیش در ذیل احوال أبي جعفر منصور باين حكايت تقریباً گذارش رفت .

در کتاب زهر الأداب مسطور است که در آن هنگام که معتصم خواست اشناس ترکی را بعد از آنکه بابک خرمی و جماعت خرمیه را از میان برداشتند به تشریفی لایق و خلعتی مناسب و مقامی عالی اختصاص دهد ارباب مراتب ومناصب را امر فرمود که پیاده او را دریابند، حسن بن سهل که جلالت قدر ونبالت منزلتش روشن تر از ماه و خورشید بود نیز حسب الأمر مطاع در خدمت او پیاده شد ، حاجب حسن نگران شد که حسن در آن پیاده روی لغزش همی کند و بروی دشوار همی آید بگریست .

حسن فرمود: این گریستن از چیست « إن الملوك شرفتنا و شرفت بنا » پادشاهان ما را بلند گردانند و هم بدستیاری شرافت و سرافرازی ما بلند شوند و دیگران را بلندی بخشند، کنایت از اینکه ما را پادشاهان بزرگ کرده اند پس اگر وقتی بخواهند دیگری را بزرگی دهند و ما را دست آویز نمایند بعید نیست چنانکه چون اراده بزرگی ما را فرمودند بزرگان دیگر را اسباب بزرگی ما ساختند و مردمان چون نگران شوند که بزرگان دولت نسبت بکسی فروتن شدند البته خود را سزاوارتر باطاعت و تعظیم بزرگ جدید میشمارند .

ص: 95

در مروج الذهب مسطور است که معتصم عمارت و آبادانی را سخت دوست میداشت و می گفت : « إن فيها أموراً محمودة » در بنای عمارت و آباد ساختن زمین بایر و هموار چیزهای نیکو و پسندیده ظاهر میشود « فأولها عمران الأرض التي يحيا بها العالم وعليها يزكو الخراج وتكثر الأموال وتعيش البهائم و ترخص الأسعار ويكثر الكسب ويتسع المعاش ».

أول أن أمور محموده و نتایج مسعوده عمارت و آبادنی زمین است که حیات وزندگانی عالم بآن است، و چون در مملکت آبادی و حالت حیات باشد باج و خراج بدست و مال و دولت بسیار شود و چهار پایان زندگانی نمایند و نرخ اجناس ارزان گردد و کاسبی و کسب فراوان شود و امر معاش و کار زندگی آسان و موسع و خوش آید .

و باوزیر خود محمد بن عبد الملك زیات میگفت : « إذا وجدت موضعاً متى انفقت فيه عشرة دراهم جائني بعد سنة أحد عشر درهم فلا تو امرني فيه » هر وقت موضعی و مکانی و زمینی یا معدنی و امثال آن را دیدی که اگر ده در هم در آن انفاق نمائی بعد از یکسال یازده در هم برای من حاصل میرساند هیچ حاجت بصدور امر و عرض بمن مدان و بدون اجازت من از آن امر چشم مپوش و آن مصرف و انفاق را بتعطيل ميفكن .

همانا این بیانات معتصم در تعمیر زمین و انفاق در اینگونه موارد بر کمال عقل وفطانت او دلالت مینماید چه راحت و رامش خلق و فزایش ثروت و روزی و اجرت و مشغوليت ورواج مکاسب و صنایع و ازدیاد دخل در این قسم امور است اگر آبادی نباشد باج و خراج بدست نیاید و اگر باج و خراج نباشد و در حفظ ثغور و حراست نزديك ودور مشغول نشوند اسباب آبادی و ثروت مملکت و کثرت تناسل و ازدیاد رعایای مملکت فراهم نیاید .

و اگر ده در هم انفاق کنند و بعد از یکسال يك در هم با بند عين دخل مملکت در آن است، چه آن یکدر هم بتازه بجيب دولت وارد شده و معدودی موجود گردیده است و آن ده در هم بجای خود باقی است، چه در اجرت مزدوران و مصنوعات

ص: 96

وأهل حرفت و خرید اشياء لازمه بکار رفته است و دیگرباره عاید دولت خواهد شد و عقیدت عقلای روزگار بر همین رفته است که اگر ده در هم خرج شود و یکدر هم حاصل آید باید از دست نداد ، چه آن ده در هم در جای خود خواهد بود و آن یکدرهم تازه بدست افتاده و بر ثروت دولت افزوده شده است .

و هم در مستطرف نوشته اند که وقتی معتصم در شکار گاهی از خود میگذشت ناگاه شرزه شیری زمین را از نهیب بلرزه در آورد سرهنگی برومند و تناور وقوی هيكل غرق اسلحه و جامه جنگ حضور داشت ، معتصم فرمود : آیا در تو چیزی هست ؟ فی الفور گفت : نیست ، معتصم بخندید و خاموش شد ؛ ای بسا تناوران درشت اندام که جز هیکل ظاهر چیزی ندارند خداوند چنان اشخاص را نکوهیده بدارد .

بیان پاره کلمات و اشعار بدیعه معتصم ومخاطبات با معاصرین روزگار

از این پیش در قصه بابک خرمی و عروسی حسن بن افشین و اترجه دختر اشناس ترکی چند شعر از ابیات معتصم در صفت آن عرس واقتران آن دو کوکب درخشنده مذکور شد .

سیوطی در تاریخ الخلفا می نویسد: معتصم را غلامی بود که او را عجید می نامیدند و خلق روزگار مانند وی اعجوبه در حسن و جمال ندیده بودند و معتصم بسیار او را دوست میداشت و دل در هوایش آسوده نداشت و همواره خاطر در روی ومويش مشعوف و مشغول میساخت .

إسحاق موصلى گوید: معتصم در اوصاف آن غلام شعری چند بساخته بود و با من گفت : تو میدانی که أمير المؤمنين ، یعنی پدرش هارون الرشيد بواسطه کمال مهری که با من داشت و نهایت میلی که بلعب و لهو داشتم و خوردسال بودم و از

ص: 97

و از درس و تعلیم گریز داشتم در تأدیب من نکوشید و در باره برادران من سعی فرمود و ایشان دارای فضل و ادب شدند و مرا آن مقام حاصل نشد و از ایشان واپس ماندم ، و اينك درباره عجیب شعری چند بگفته ام اگر نیکو باشد خوب و گرنه با من براستی بگو تا مکتوم دارم آنگاه این چند شعر را بمن بخواند :

لقد رأيت عجيباً *** يحكى الغزال الربيبا

الوجه منه كبدر *** و القد يحكى القضيبا

و إن تناول سيفاً *** رأيت ليناً حريبا

و إن رمى بسهام *** كان المجيد المصيبا

طبيب ما بى من الحب *** فلا عدمت الطسا

إني هويت عجيباً *** هوى أراه عجيبا

عجیب را مانند غزالی رام و دلارام دیدم که چون بدر تا بنده چهره درخشنده و چون سرو آزاد قامتی قیامت آور دارد و با این حال که آهو را بآهو گرفت چون شمشیری بر آن مانند ابروانش در کف آوردی چون شیری جنگجوی صف در صف بشکستی داگرتیری چون مژگانش بیفکندی بدل بر نشاندی و باجان بیرون کشیدی طبیب درد بی درمان و آتش سوزان دل من است هرگز مباد که از این طبیب و حبيب بي نصيب بمانم من عجیب را دوست میدارم بیچاره دوستی و محبتی که بسی عجیب است .

اسحاق می گوید: در خدمتش سوگند یاد کردم بسوگندی که اگر خلاف آن باشد خلاف بیعت کرده باشم که این شعری بس ملیح است و خلفائی که از جمله شعراء نباشند باین ملاحت نگفته اند، معتصم خوشحال و خرم دل شد و بفرمود تا پنجاه هزار درهم بمن بدادند.

راقم حروف گويد : إسحاق بصداقت تصدیق نموده است ، چه معتصم باعدم علم و تحصیل فرهنگ و عدم مراقبت بشعر و شاعری با آن قوت و قساوت و سخت دلی و شجاعت و جلادت و جنگ خواهی و سفاکی و عزیمت در فتوحات ممالك معذلك اين

ص: 98

قسم شعر سرائی در حق عجیب بسیار عجیب است .

و عجیب تر اینکه عجیب را چگونه حسن و جمالی عجیب بوده است که معتصم را بعجب افکنده و دل سخت او را از سهام حسن و دلربایی و تیر مژگان و کمان ابروان و قامت موزون باینگونه نرم و پرخون ساخته است که از آن عالم باین عالم در آورده وسنگ سخت را موم نرم گردانیده است إن هذا لشيء عجاب !

و نیز در تاریخ الخلفاء این شعر را از اشعار معتصم رقم کرده است :

قرب النحام وأعجل يا غلام *** و اطرح السرج عليه واللجام

اعلم الاتراك اني خائض *** لجة الموت فمن شاء اقام

جوهری گوید : نحام اسم اسبی است، میگوید ای غلام نحام را زین و لجام بسیار و نزديك آر و غلام ترك را بگو که من در لجه موت و دریای مرگ فرو میروم و غوطه ور میشوم پس هر کس میخواهد اقامت کند ، و معتصم عزیمت بر آن بر نهاده که باقصی بلاد مغرب زمین شود و آن شهرهایی را که بواسطه استیلای جماعت بنی امیه و خلافت ایشان در آنجا چنانکه مذکور نمودیم و خلفای بنی عباس نتوانستند بر آن بلاد و امصار مستولی شوند مالك بگردد.

أحمد بن خصیب میگوید: معتصم با من فرمود: چون بني اميه داراى ملك وسلطنت شدند هيچيك از ما بني عباس را ملك و مالی نبود و چون ما را سلطنت و ملك بدست آمد مملکت اندلس را این اموی صاحب ومالك شده است، یعنی ایشان را نیز باید مانند ما سلطنت و دولتی و مملکتی نباشد و ملك داري و سلطنت مداری اختصاص بما داشته باشد.

بعد از این بیانات معلوم ساخت که برای محاربه آن شخص اموی چه مقدار مال و لشکر لازم است و با حالت مرض در آن کار شروع نمود ولكن مدت نیافت و مرض او سخت و در همان رنجوری بخفتن گاه گور و خوردنگاه مار و مور مأمور گشت.

إبراهيم بن عباس گويد: هر وقت معتصم بتكلم در آمدی بهرچه می خواست

ص: 99

میرسانید بلکه بر آن می افزود، یعنی دارای اینگونه بلاغت بود ، چه معنی بلاغت این است که متکلم را چنان قوت تقریر و قدرت بیان و احاطه بر کلمات باشد که چون خواهد مطلبی را ادا نماید فرو گذاشت نکند و مقصود خود را كما ينبغي گوشزد مخاطب سازد ، و معنی فصاحت این است که متکلم در حال تکلم روشن سخن کند و مخاطب را معطل و عمل خود را بی حاصل نگذارد تا چه رسد باینکه بیش از آنکه اراده کرده است ابلاغ کند .

و نیز در آن کتاب مینویسد که ابو المینا گفته است که از معتصم شنیدم میگفت: إذا نصر الهوى بطل الرأى ، چون هوای نفس و خواهش نفسانی نصرت یافت و شخص معین و ناصر هوای نفس خود شد رأی رزین و اندیشه دور بین باطل و مغلوب می شود .

اما در تاریخ طبری میگوید : از إسحاق بن إبراهيم موصلى مروی است که وقتی در خدمت معتصم در مطلبی چیزی گفتم با من فرمود : اى إسحاق « إذا نصر الهوى بطل الرأى ، چون هوا چیره شد رأی خیره و عقل تیره میگردد ، میگوید : عرض کردم: اى أمير المؤمنین دوست میدارم که جوانی من برگردد و بسن شباب و کامیاب بودم و خدمات ترا دامان هست بر کمر میزدم و اقامت مینمودم چنانکه مقصود دارم.

معتصم فرمود : « أولست كنت تبلغ إذ ذاك جهدك » آيا در حال جواني جد" وجهد و کوشش خود را بپایان میرسانیدی ؟ گفتم بلى ، گفت : « فأنت الأن تبلغ جهدك فستان » چون در این حال وسنی که در آن هستی جهد و کوشش خود را از دست نمیگذاری جهد و کوشش خود را بیابان رسانیده باشی پس هر دو یکسان خواهد بود در کتاب عقد الفريد مسطور است که أبو إسحاق معتصم این شعر را بعبد الله طاهر نگاشت : اعزز على بأن اراك عليلا *** اوان يكون بك السقام نزيلا

فوددت اني مالك لسلامتي *** فاعيرها لك بكرة وأصيلا

فتكون تبقى سالماً بسلامتي *** و اكون مما قد عراك بديلا

ص: 100

هذا أخ لك يشتكي ما تشتكي *** وكذا الخليل إذا احب خليلا

بر من دشوار و ناهموار است که ترا علیل و رنجور یا در چنگال اسقام و آلام مزدور بینم ، چه اندازه دوست میدارم که مالك سلامت و صحت خود بودمی تا بهر صبحگاه و شامگاه بتو بعاریت سپردمی تا بدستیاری سلامت من سالم بمانی ، در آن مرض که ترا علیل داشته بدیل تو میشدم و این رنج که ترا بشکنج انداخته است بجای تو در وجود من مسکن میساخت ، این برادری وحالت اخوت و برابری است که رنج میبرد از آنچه تو را رنجه میدارد و هر خلیلی که دوستدار دوست خود باشد بر این حال و اتصال است، در کتاب فوات الوفیات این شعر را از معتصم نگاشته است :

لم يزل بابك حتى صار للعالم عبره *** ركب الفيل و من يركب فيلا فهو شهره

همواره بابک خرم دین مخالفت و عدم تمکین را شعار و آئین خود بنمود تا عبرت عالمیان و سوار پیل دمان و مرکب مرگ و دمار نالهان و شهره و انگشت نمای خلق جهان گردید ، و پارۀ اشعار معتصم در ذيل أحوال وزرای او مسطور میشود .

بیان پاره احادیثی که از معتصم عباسی وارد شده است

در تاریخ الخلفا مسطور است که أبو إسحاق معتصم بالله از پدرش هارون و برادرش مأمون روايت وحدیث می نمود وإسحاق موصلي وحمدون بن إسماعيل وجمعي ديگر ازوی روایت گر بودند، از هشام بن محمد مسطور است که گفت : معتصم با من حدیث کرد و گفت : پدرم رشید از پدرش مهدي از منصور دوانیق از پدرش از جدش از این عباس روایت نمود که پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم بقومی از بني فلان نظر آورد که در راه سپاری

ص: 101

و مشی خود بكبر و تبختر حرکت میکردند آثار غضب در دیدار همایونش نمایش گرفت و از آن پس این آیه شریفه را قراءت فرمود « والشجرة الملعونة في القرآن )» .

عرض کردند یا رسول الله این درخت ملعون چیست ؟ تا از آن کناری جوئیم فرمود : « ليست بشجر لبات إتماهم بنو أمية إذا ملكوا جاروا و إذا اؤتمنوا خانوا » این شجره نه آن درخت است که در زمین میروید، این شجره ملعونه که در قرآن یاد شده است جماعت بنی امیه هستند که چون بسلطنت برسند جوروستم کنند و چون در کاری امین گردند خیانت نمایند ، آنگاه دست مبارکش را بر پشت عمش عباس بزد و فرمود : « يخرج الله من ظهرك ياعم رجلاً يكون هلاكهم على يده » خداوند تعالی از صلب و ای هم مردی را بیرون آورد که هلاك بني اميه بدست او خواهد بود.

سیوطی میگوید: این حدیث موضوع است و این بهتانی است که علائی راوی حدیث زده است .

راقم حروف گوید: در كتاب أحوال إمام محمد باقر و بعضى كتب أئمه هدى صلوات الله عليهم تفسیر این آیه شریفه و حکایت سنه پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و دیدن بوزینگان را که بر منبر مبارکش بر میجهند و تعبير بجماعت بنی امیه که در اغلب تفاسير و كتب أخبار و تواریخ مذکور و یکی از معجزات وأخبار بغیب است که رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم فرموده است و ایشان همه برعلائی و معتصم تقدم زمان داشته اند و این خبر از مناهج مختلفه و روات ثقات متعدده رسیده است پس چگونه عالمی مثل شيخ جلال الدین سیوطی که خود از ادباء و مفسرين مشهور است با آن احاطه تامه که در احادیث وأخبار دارد چنین میگوید؟ و از این گذشته مگر این خبر نسبت بحالات و احوال ليالي وايام واطوار ايشان با ائمه أنام علیهم السلام سازگار نیست .

آیا اولاد پیغمبر را نکشتند آیا مدینه طیبه را بقتل و غارت نسپردند آیا چند هزار دوشیزگان مدینه طیبه را با آن حدیث نبوي که در حرمت این بلد واهل آن که هجرت گاه رسول خدای است از دوشیزکی بی بهره نساختند آيا أموال ايشانرا

ص: 102

چون کفار مباح نساختند آیا در مکه معظمه جنگ در بیفکندند و بر کعبه مکرمه منجنيق برنياوردند و هتك حرمت آن بیت محترم را نکردند آیا گرد همه نوع فواحش ومعاصى كبيره من جميع الوجوه نگردیدند ؟!

آیا از امر بمعروف روی برنتافتند آیا منکرات را مستعملات خود نگردانیدند آیا با اقارب وعمات وخالات بلکه اخوات زنا نکردند آیا در حوض خمر غوطه ور نمی شدند؟ آیا محبوبه فاحشه زانیه مست خود را بمسجد الحرام و نماز گذاشتن در امامت مسلمانان مأمور نساختند آیا اصحاب خواص رسول خدا وعلي مرتضى وأئمه هدى صلوات الله عليهم را برملا بدون تقصیر محض کمال بغض وعداوت نکشتند ؟! آیا اغلب اوقات خود را بخمر و قمر ویوز و سگ نگذرانیدند آیا ترتیب خلافت حقه بسلطنت جائره مبدل نساختند ؟!

آیا مسند خلافت علی بن أبي طالب ولی اعظم خدای را غصب نکردند و با آنحضرت بانواع مخالفت ومحاربت بیرون نیامدند آیا با آنکسی که حب او ایمان و بغض او کفر و پسرعم رسول و زوج بتول و خلیفه رسول خدای و محبوب خدا ورسول او وأول شخص اسلام وأبو الأئمة الأوصياء وحامى وناصر و ناشر اسلام و احکام دین خدا و شریعت حضرت مصطفی و دارای آن فضایل و مناقب لامعه و لا تحصى و مورد قبول و تصديق و شهادت مخالف ومؤالف است بدان پایه بغض و کین نیاوردند که هشتاد سال در منابر و معابر و مجامع حتى در حضور حسن مجتبى صلوات الله عليهم بسب آنحضرت زبان گشادند ؟!

آیا تمام منکرات را معمول و معروفات را متروك نساختند آیا بواسطه شهوات نفسانیه با زنان زانیه نیاویختند و مرده آنان را از گور بیرون نیاوردند و با مرده زانیه جماع نکردند آیا حقوق مسلمانان را باطل و حدود خدای را عاطل و شرف دین را ضایع و مذاکره آئین را خامل ننمودند آیا مبغضین پیغمبر و ائمه را بمناصب و مشاغل ساميه وامارت و ریاست بزرگ و امثال حجاج وزياد بن ابيه وابن زیاد و عمر بن سعد و بسر بن ارطاط ومسلم بن عقبه واشباه این مردم خدای نشناس را

ص: 103

درخون و جان و مال و ناموس مسلمانان مختار و مقتدر نكردند ؟!

آیا کودکان را در بدایت عمر بدشمنی أمير المؤمنين واولاد وامجاد آنحضرت وسب ايشان تعلیم نکردند؟! آیا حقوق بنی هاشم را پامال نساختند آیا بیت المال مسلمانان و باج و خراج يك نيمه کره ارض را صرف مشتهيات نفسانی و قصور خلافت وسلطنت وفواحش عصر و اصحاب بدکیش خود نکردند آیا آداب و مناهج سلاطین گیر و مجوس را پیشنهاد خود نگردانیدند ؟!

آیا عمر بن عبدالعزيز ومعاوية بن يزيد بر كفر وخلاف وعناد وغاصبيت وظلم اسلاف خودشان سخن نکردند آیا حسن بصری و زمخشری و اغلب علمای آن اعصار که با اینکه خودشان متعصب و بغیض بودند آنچند مناقب و فضايل علي بن أبي طالب علیه السلام را روایت نکردند وروات اهل سنت در کتاب خود یاد نکردند ؟!

آیا در حق عمرو بن عاص ومعاويه وزياد بن ابيه ومروان بن حکم خود این جماعت در زادگی ایشان آنروایات را نمی نمایند ؟!

آيا معاوية بن أبي سفيان مغيرة بن شعبه را که داستان زنای او و نماز او در حال هستی در تمام کتب مذکور است از حکومت کوفه عزل نکرد و چون معاویه بدانست که مغیره در ترتیب امر بیعت پسرش یزید ملعون مشغول بوده است دیگر باره اش امارت کوفه داد و چون بکوفه بازگشت اصحابش گفتند: چه در کار آوردی ؟ گفت : د وضعت رجل معادية في غرزغي لايزال إلى يوم القيامة ، پای معاویه را در رکاب چرمین غی و گمراهی برخلاف رشد و صلاح نهادم که تاقیامت در این حال باقی می ماند یعنی در ولایت عهدیزید پلید این بلیت وسوء خاتمت و عذاب آخرت را از بهرش آماده کردم.

وحسن میگوید: بواسطه همین کردار معاویه شد که این جماعت خلفاء بمیل و اراده خودشان برای اولاد خودشان بخلافت بیعت گرفتند و اگر این کار از معاويه بذخيره نمیماند تا قیامت بتصدیق شوری میگذشت ، و این حدیث را خود سیوطی در تاریخ الخلفاء مینویسد، آیا معاویه بوضع احادیث مجعوله امر نکرد ؟!

ص: 104

آیا سیوطی خود نمی نویسد که یزید بن معاویه در معاصی اسراف کرد از این روی اهل مدینه با او مخالف شدند ، و میگوید: این مرد از امهات اولاد ، یعنی زوجات معاویه و دخترها واخوات خود نمی گذشت و با همه زنا می کرد و شراب میخورد و نماز نمی گذاشت و استار كعبه وسقف کعبه و دو قرن كبش فدائى إسماعيل (علیه السلام) را که در سقف کار گذاشته بودند بسوزانید؟!

مگر سیوطی در ذيل أخبار معاویه نمی نویسد که سعید بن جهمان از سفینه پرسید که بنی امیه گمان میبرند که خلافت در ایشان خواهد بود ؟ گفت : بنو الزرقاء دروغ میگویند و ایشان خلیفه نیستند و پادشاهان و از شديدترين ملوك باشند وأول این پادشاهان شديد العمل معاویه است العمل معاویه است .

مگر سيوطى از إبراهيم بن سويد ارمنی روایت نمی کند که گفت : بأحمد بن حنبل گفتم : خلفاء کدام کس هستند؟ گفت : أبو بكر وعمر وعثمان وعلي ، گفتم: پس معاویه چگوید ؟ گفت : در زمان علی (علیه السلام) هیچکس از آنحضرت بخلافت شایسته تر و سزاوارتر نیست، مگر حکایت مكالمه معاويه وجارية بن قدامه را نمی نویسد که با معاویه در حال مکالمه گفت : سوگند باخداى « ما معاوية إلا كلبة تعاوى الك-لاب وما أمية لا تصغير أمة » معاویه جزسگی نیست که با دیگر سگها زوزه بر می کشد و اميه جز تصغير أمة نیست که بمعنی کنیز است، تا آخر این خبر و خبرهای دیگر که نگاشته است.

عجب این است که سیوطی در تاریخ الخلفا از اخلاق خلفای راشدین و فضایل أمير المؤمنين (علیه السلام) واحوال بني اميه و اخلاق ومثالب و مفاسد ایشان در ذیل احوال آنها شرح و بسط میدهد و معايب و معاصی و فضایح ایشان را یاد میکند و در شجره ملعونه تصدیق ندارد و موضوع میشمارد و حال اینکه اغلب اخبار و آثاری که خود یاد میکند از این خبر غلیظ تر و عجیب تر است و نیز حدیثی دیگر از معتصم در باب احتجام روز پنجشنبه مستند با بن عباس نوشته است که از این پیش مسطور شد .

ص: 105

بیان پاره حکایاتی که از معتصم با وزرای خودش سمت ظهور یافته است

چنانکه در مروج الذهب وعقد الفريد و برخى كتب دیگر نوشته اند : فضل ابن مروان و أحمد بن عمار و از آن پس محمد بن عبدالملك زيات بوزارت معتصم برخوردار بودند و محمد بن عبد الملك تا پایان زمان خلافت معتصم در وزارت او باقی بود وقاضی ابن ابی دواد که بحالش اشارت شد و در امور معتصم واوامر و نواهی مملکت غلبه کرد و معتصم بیرون از رأی او کاری نمیکرد و فیصل هیچ امری را تصویب نمی نمود، صاحب عقد الفرید گوید: معتصم وصیف مولای خود را خصی ساخت و از آن پس محمد بن حماد و بعد از وی دنفش را .

در بحیره فزونی و بعضی کتب نوشته اند: ابو العباس فضل بن مروان سخت عاقل و بزرگ بوده است، و از این پیش بداستان دعوت کردن او معتصم را بسرای خود و توقف نکردن معتصم در سرای او در همین فصول سابقه گذارش نمودیم و از این پیش در ذيل مجلدات مشكاة الأدب به احوال این وزیر فاضل مدير عاقل اشارت رفت وی همان کس باشد که برای معتصم در بغداد اخذ بیعت نمود و در آن زمان معتصم در بلاد روم بود ، لاجرم معتصم این حسن خدمت را نزد خود بودیعت بداشت تا گاهی که مأمون در ارض روم مدفون شد .

معتصم که در خدمت او بود ببغداد بیامد و بر سریر خلافت بنشست و در همان روز دخول ببغداد که مطابق روز شنبه اول ماه رمضان سال دویست و هیجدهم بود امور وزارت را بدو تفویض کرد و خلعتی فاخر بر آن وی بیار است ، و فضل بن مروان بواسطه طول خدمت بر تمام امور مملکت غلبه کرد چنانکه در اوخر ایام مأمون نیز چیره گشت وی نصراني الأصل بود، در علم بهره کامل نداشت لکن در

ص: 106

خدمت گذاری و ملازمت حضور خلفا معرفتی لیکوداشت ورسائل و کتاب مشاهدات از مؤلفات او است ، و چنانکه در وقایع سال دویست و بیست و یکم مذکور شد معتصم در ماه رجب آنسال بروی خشمگین شد و چون او را بگرفت گفت : « عصی الله في طاعتي فسلطني عليه » چون برای اطاعت و تحصیل میل من با خدای عصیان ورزید لاجرم خداوند مرا بروی مسلط ساخت .

بلی گفته اند : « من اعان ظالماً فقد سلطه الله عليه » و بروایت طبری گرفتاری فضل بن مروان در ماه صفر آنسال بود و چون معتصم او را مغضوب و منكوب نمود هزار بار هزار دینار وهزار بار هزار دينار اشياء واثاث البيت وادانی او را بگرفت و او را در حبس افکنده بعد از پنج ماه از زندانش نجات داد و فرمان کرد تا از سرایش بیرون نیاید وأحمد بن عمار را بجای او وزیر ساخت .

فضل بن مروان بعد از معتصم در آستان چند خلیفه خدمتگذار شد ناگاهی که در سال دویست و پنجاهم هجري وفات کرد و این وقت هشتاد سال از عمرش بر گذشته بود چنانکه بخواست خدای از این بعد در پاره مقامات مذکور شود .

در کتاب زهر الأداب مسطور است که وقتی ابن زیات وزیر در حضور معتصم عهدنامه در امارت مکه معظمه برای واثق هارون بن معتصم نوشت : «أما بعد فإن أمير المؤمنين قد قلدك مكة و زمزم تراث أبيك الأقدم وجدك الاكرم وركضة جبرئيل وسقيا إسماعيل وحفر عبد المطلب وسقاية العباس فعليك بتقوى الله تعالى والتوسعة على أهل بيته » .

همانا أمير المؤمنین معتصم که پدر تو میباشد امارت مکه معظمه را در عهده کفایت و انارت تو حوالت فرمود و این مکه و زمزم میراث پدران برگذشته و مقدم و اجداد امجاد مکرم تو و محل ركضت و نزول جبرئیل است و این چاهی است که از إسماعيل (علیه السلام) پدید شد و از آن بیاشامید و عبد المطلب (علیه السلام) را حفر کرد وعباس بن عبدالمطلب بمنصب سقایت آن نامدار شد.

پس بر تو واجب است که در امارت چنین مکان مقدس و میراث معظم در نقوی

ص: 107

و پرهیز کاری در حضرت باری غفلت نکنی و با مردم خانه خدای هر دو سرای بطوری که توسعه و آرامش و آسایش ایشان در آن و تسهیل امور ایشان را حامل باشد رفتار نمائی ، ونوشت : « لولم يكن من فضل الشكر إلا أنك لاتراه إلا بين نعمة مقصورة عليه وزيادة منتظرة له».

اگر از فضل شکر و سپاس جز آن نبودی که شخص صاحب نعمت را مگر در نعمتی که بر آن مقصور و فزونی نعمتی که در انتظار آن است به بینی ، پس از آن با محمد بن رباح گفت چگونه می بینی؟ گفت: كأنهما قرطان بينهما وجه حسن ، گویا این دوامی در حکم دو گوشواره است که در میان آن دو صورتی نیکو باشد، میگوید: و معذلك حمد بن عبدالملك زيات امر حرم محترم را بتعظیم و تفخیم یاد کرده است .

در کتاب مستطرف مسطور است که هارون بن محمد بن عبدالملك زیات به حکایت گفت: روزی پدرم برای مظالم و دادخواهی جلوس کرد چون مجلس بپایان رسید و سخن کوتاه گشت مردی را نشسته دید با او گفت : آیا نرا حاجتی است ؟ گفت: بلی بتوحاجت دارم ، چه مظلوم و ستم دیده ام و نیازمند عدل وانصاف هستم ، وزیر گفت ، کدام کی بتوظلم کرده است ؟ گفت : این ظلم از تو بمن رسیده که نمی توانم يتو برسم و حاجت خود را عرضه بدارم .

گفت: کدام حاجب و مانعی تو را محجوب ساخته است با اینکه می بینی مجلس من براى أهل حاجت و مظلومان مبذول است؟ گفت : هیبت تو وطول لسان تو و فصاحت تو حاجب وحامل من گردیده است، گفت: در چه چیز بتوستم رفته است؟ گفت : در فلان ضيعت من که وکیل تو از من بغصب گرفته و بهایش را نداده است و چون نوبت ادای خراج و مالیات این مزرعه میشود من باسم خودم میپردازم نا مبادا اسم تو را در آن دفتر مالیات ثبت نمایند و برای تواثبات مالکیت حاصل شود و ملكيت من باطل شود ، اينك وكيل توغله وحاصل این ملک را میبرد و من همه ساله خراج آن را میپردازم و در دفاتر مظالم روز کار چنین ظلمی اتفاق نیفتاده است .

ص: 108

محمد بن عبد الملك گفت : این فولی است که محتاج باقامت بینه و شهود و چیزهائی است، آن مرد گفت: آیا وزیر مرا از خشم و غضب خودش امان میدهد تا جواب بازدهم، گفت: بلی ترا امان دادم، گفت: بینه همان شهود هستند و چون شهادت بدهند با وجود شهادت شهود بهیچ چیز دیگر حاجت نمیرود پس معنی این قول تو که احتیاج به بینه و شهود و اشیائی است چیست و این سخن جز جور و عدول ورزیدن نواز عدل نیست .

محمد بن عبدالملك از این سخن بخندید گفت: براستی سخن آراستی همانا بلاء موكل بمنطق است و من در وجود تو استعداد تربیت و اصطناع میبینم ، پس از آن کیل خودش رقم کرد که ضیعت او را بدو رد نماید و نیز یکصد دینارش بدهد تا در عمارت ضیعت خودش استعانت جوید و آن مرد را در زمره اصحاب خودش مقرر گردانید .

و چنان بود که از آن پیش که با نصاف و داد جوئی و بازگشتن ضیعت او بخودش دست یابد هر وقت با او میگفتند: ای فلان مردمان چگونه هستند ؟ می گفت : درشر و بدی دچار هستند ، چه از دو حال بیرون نباشند یا مظلومی میباشند که هیچکس آن مظلوم را یاری نمیکند یا ظالمی میباشند که هیچکس از ایشان در مقام دادخواهی و احقاق حق بر نمی آید.

و بعد از آنکه در شمار اصحاب وزیر در آمد وضیعت او را بدو باز گردانید و با او از روی عدل وانصاف بگذرانيد يك شب وزير از وی پرسید : مردمان الأن در چه حال هستند ؟ گفت : « بخير قد اعتمدت معهم الانصاف و رفعت عنهم الاجحاف ورددت عليهم المغصوب وكشفت عنهم الكروب وأنا أرجولهم ببقائك ليل كل مرغوب والفوز بكل مطلوب » مقرون بخیر و خوبی است، چه نو ایشان را در ظل عدل و انصاف قرین آسایش میداری و غبار ظلم و اجحاف را از صفحات تظلم ایشان پاك ميسازی و هر چه از ایشان غصب کرده اند صاحبانش باز میگردانی و دل ایشان را از بار غم و اندوه استراحت میبخشی و با این حال نیکومنوال امیدوار چنانم که از برکت و یمن

ص: 109

بقای تو این مردم بهر مرغوبی نایل و بهر مطلوبی واصل شوند :

راقم حروف گوید: هر کسی حالت خود را سند اهل روز کار شمارد مثلاً اگر حکمرانی با شخصی نیکوئی ورزید و با گروهی بدی کرد این شخص اور اتمجید نماید و بهترین اهل جهان شمارد و یکسره بمدح و ثنای او سخن کند و هر کسی بمذمت حاکم لب گشاید باوی مخاصمه و محاجه جوید و هیچ نگران مظلومیت و ناله ایشان نشود.

و اگر با آن شخص بدی ورزید و او را برنجانید و عالمی را از افعال خود خوشنود و راضی نمود این شخص زبان بقدح وهجو و نفرین و توهین وی برگشاید و اگرچه آن حکمی که در حق وی صادر کرده است بحق باشد او را ظالم و جابر خواند و هر کس بتمجيد او و عدل و داد او سخن کند در مقام مخاصمت ومناقضت برآید و جز رضای خود یا عدم رضای خود را سند نداند ( هر که نقش خویش میبیند در آب).

اگر کسی را اندك ستمی وارد شود اگر چه در معنى عين عدل و بحكم حاكم عادل عالم هم باشد ناله واظلماه او بعرش میرسد و اگر خودش خوشنود باشد ناله جهانی را بچیزی نمی شمارد .

از این پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب احوال أبي جعفر محمد بن عبدالملك بن ابان بن حمرة معروف بابن الزيات قدمت نگارش گرفت وزیر معتصم بود ، جدش ابان مردی از کوهپایه از قریه که در آنجا معروف بدسکره است زیت را از مواضع خودش ببغداد میآورد و زیت فروشی میکرد از این روی محمد را ابن زیات گفتند مردی از اهل ادب ظاهر و فضل باهر وادیب و فاضل وبليغ وبعلم نحو ولغت عالم و ماهر و تصديقش محل قبول واستناد اساتيد نحو مثل أبي عثمان مازنی و غیره بود و اشعار جیده میگفت در آغاز امر در عداد نویسندگان، وأحمد بن عمار بن شامي بصری وزیر معتصم بود.

روزی مکتوبی از پاره عمال رسید و در آن مکتوب لفظ كلاء مذكور بود معتصم

ص: 110

با احمد گفت : کلاه چیست ؟ گفت : نمیدانم و أحمد بن عمار را بعلم ادبیته معرفتی کامل نبود ، معتصم گفت : خلیفه بی علم و امّی وزیر هم عامی کار چگونه میگذرد؟؟ بنگرید د ید در پیشگاه از جماعت كتاب كيست ، محمد بن عبدالملك زينات را در یافتند و حاضر حضور ساختند.

معتصم فرمود : کلاء چیست ؟ گفت : مطلقاً كلاء بمعنی گیاه و عشب است اگر تر باشد حلاء گویند و اگر خشک باشد حشیش خوانند و از آن پس شروع در اقسام و انواع نبات كرد و معتصم فضل و علم او را بدانست و اورا بوزارت خود برگزید و حکومت مهام انام را بعهده او گذاشت و او را مبسوط اليد گردانید .

جوهری و فیروز آبادی و ارباب لغت وطب مینویسند : كلاء بتحريك بمعنى گیاه خشك يا گياه تر است گفته میشود «كلات الأرض ، یعنی بسیار شد گیاه برزمین خواه خشك باشد خواه تر عشب بضم أول بمعنی گیاه تر است گفته میشود ارض عاشبه بروزن فاعله وعشبه وعشیبه یعنی زمینی است پرگیاه ، و حشیش با حاء حطی و دوشین معجمه بروزن امير گياه خشك است حش الحشيش ، یعنی بریدگیاه خشك را ، وحلاله بروزن سحابه زمین پر درخت را گویند و این لفظ با حاء مهمله است .

خلی باخاء معجمه بروزن علی ترو تازه از گیاه است واحد آن خلاة بروزن فلاة است جمعش اخلاء بروزن اسماء است مخلاة بروزن مقلاة توبره است ، چه خلاء یعنی گیاه کنده شده را در آن ،میگذارند حتی بروزن علی با حاء مهمله از باب یانی آن چیزی است که سفید شده است از خشك گياه ، حلاوي بضم حاء مهمله گیاهی است .

أبو منصور ثعالبی در خصایص اللغه گوید: اول گیاه که از زمین روید آنرا بارضی گویند با باء موحده والف و راء مهمله و ضاد معجمه ، و چون اندکی بحرکت آمد با جیم و با و حطی و دو میم یعنی گیاه نیم رسیده و چون زمین را فرا گرفت عمیم خوانند با عين مهمله و یاء حطی و دومیم بر وزن نسیم و بمعنی گیاه خشکیده است ، و چون زرد و خشك گردد هایج خوانند هياج بكسهاء و جیم خشکیدن گیاه است

ص: 111

ارض هایجه زمینی است که خشك وزرد شده است گیاه آن و چون پاره از گیاه خشك و پاره سبز باشد شمیط خوانند باشین معجمه مفتوحه و يا وميم حطی ، یعنی گياه و نبات خشک و تر بهم آمیخته و چون خشك و در هم شکسته شود هشيم با هاء و شین معجمه بروزن همیم نامند و چون شکسته و ریزه ریز شود حظیم با حاء و طاء و ياء حطی و میم بروزن حکیم نامند، پس آن بیان ابن زيات که گفت : کلاء عشب است علی الاطلاق درست نمی آید، چه عشب گیاه تر است وكلاء بمعنى خشك و تر است، و ابن زيات بعشق جاريه نوازنده دچار شد و از صاحبش که از رجال خراسان بود بخرید و چون او را بدید چنان عقلش را خیره ساخت که بیهوش بیفتاد و در آن باب شعرها بگفت که در ترجمه احوال او نگاشته ایم و اورا دیوان رسائل جیده است .

بحتری که از شعرای نامدار است قصیده دالیه در توصیف خط و بلاغت ابن زيات بنظم آورده است و هم أبو تمام طائى وإبراهيم بن عباس صولی و جماعتی از شعراء عصر در مدح او انشاء ابیات نموده اند و در زمان معتصم و بعد از او در ایام واثق و پس از وی مدتی در زمان متوکل در امر وزارت مستقل بود و آخر الأمر در عهد متوكل بقتل رسید چنانکه در جای خود مذکور شود .

در فصول سابقه همین مجلد بفتح عموريه و بلاد روم اشارت کردیم و نیز میعاد نهادیم که در ذیل پاره حکایات معتصم بصورتی دیگر اشارت میرود و آن حکایت در زهر الربيع مسطور است و چندان تفاوتی ندارد که محتاج بتجديد نگارش یا مرجيح بر سابق باشد هر کسی خواهد بآن کتاب رجوع می نماید.

در انوار الربيع مسطور است که روزی معتصم با طباخ خود گفت : حاسب رشید طباخ گفت: مقراض، اراده کرده بود که بگوید چاشت رسید، أدرك غداءك بالفارسية واراد بالمقراض لا يعنى معتصم خواست بگوید چاشت رسید :گفت : حاسب رشید با شین معجمه و بجای چاشت فارسی حاسب گفت ، يعنى ادرك غداؤك و اینکه مقراض گفت مقصودش لا بود یعنی ارسیده است ، وصاحب أنوار الربيع اين

ص: 112

عبارت را در باب مصحف و محرف مذکور می دارد .

مطرزی گوید: تصحیف این است که قراءت نمایند چیزی را بر خلاف آنچه کانب آن اراده کرده است یا بر غیر آنچه اصطلاح کرده اند بر آن و آن برد و قسم است : یکی تصحیف منظم و ديگرى تصحيف مضطرب است ، فخررازی در نهایة خود گوید : تصحیف همان است که در آن بناچار باید فصل حروف متصله یا وصل حروف منقطعه باشد مثل اینکه عرب میگوید: «ست خصال» وتصحيف آن شیخ ضال میباشد .

سکاکی در کتاب المفتاح میگوید: وقتی مردی نزد حسن بصری بایستاد و گفت : « اعتمر أخرج اباذر" » حسن بصری گفت : بروی دروغ بسته اند چنین نبوده است و مقصود سئوال کننده این بود که بگوید « أعثمان أخرج أباذر ، آيا عثمان بن عفان ابوذر را از مدینه طیبه اخراج کرد.

صاحب محاضرات گوید: حماد راویه قراءت قرآن را نیکو نمیتوانست از وی خواستند که قرآن را قراءت کند مصحف برداشت و جز در چهار موضع کسه بجمله با معنی مناسب بود لغزش نیافت این آیه شریفه و عذابی اصیب به من أشاء ، باشین معجمه است اساء باسين مهمله خواند و با معنی مناسب است ، چه معنی آیه شریفه این است که عذاب من بهرکس بد کند میرسد .

آیه دوم « وما كان استغفار إبراهيم إلا عن موعدة وعدها إياه » را اباه باباء موحده خواند و یاء حطی را بیاء تصحیف کرد و همان معنی را دارد و آیۀ سوم « ومن الشجر ومما يعرشون » باشین معجمه را يغرسون باغین معجمه و سین مهمله قراءت و تصحیف کرد، چهارم آيه شريفه « بل الذين كفروا في عزة وشقاق » را في غرة خواند وعين مهمله بغين معجمه وزاء معجمه را براء مهمله تصحیف کرد و از تناسب معنی بیرون نشد.

در انوار الربيع مسطور است که معتصم این شعر را با بن عمار ، يعني أحمد ابن عمار وزیر رقم فرمود :

ص: 113

و زهدني في الناس معرفتي بهم *** وطول اختباري صاحباً بعد صاحب

فلم ترى الأيام خلا تسرفي *** مباديه إلا ساءني في العواقب

ولا قلت أرجوه لدفع ملمة *** من الدهر الأكان احدى النوائب

این زهد وعدم رغبت من و ناخواستن مردم روزگار را برای این است که تن بتن را بدست آزمایش بیازموده ام و از صفات و اخلاق ایشان را بشناخته ام و هرگز نشده است که روزگار دوستی را بمن ننموده باشد که از نخست مرا مسرور داشته است جز آنکه در عاقبت کارازوی بیدی و نا خجسته مبتلا شده ام و اگر امیدوار بوده ام که برای روز بد و دفع بلیه مرا بکار آید در پایان امر خود او یکی از نوایب و مصائب بوده است، و این عمار در قصیده مطول جواب معتصم را بداد از آنجمله این شعر است :

فديتك لا تزهد فتم بقية *** سيرغب فيها عند وقع التجارب

فدایت کردم باین چند در خلق خدای زاهد و بی رغبت مباش ، چه از ایشان بازماندگانی هستند که در هنگام امتحان و تجربت بوجودشان رغبت میرود ، وسخن همین است که گفته است ، اگر کسی بخواهد با مردمان باین گونه دقیق گردد رفیق نیابد چنانکه اگر آن مردم نیز دروی این دقت کنند از وی نفرت یابند ، زیرا که هیچکس جز معصوم من جميع الجهات از تمام معایب و مفاسد و مثالب آسوده و سالم نخواهد بود همه زاده آب و خاک و آلوده بعيب و آك هستيم و جز ايزد پاك و خواجه لولاك و خلفای او منزه نمی باشند.

ص: 114

بیان ازواج وأولاد أبي اسحاق معتصم بالله عباسی و حالات ایشان

از این پیش در بیان لقب معتصم بالله بمثمن یا نمانی اشارت رفت که هشت تن فرزند ذکور و هشت تن فرزند اناث داشت لکن در طی کتبی که از نظر بگذشته است تاکنون با سامی و آثار ایشان اشارتی نیافته است جز اینکه در یکی از کتب نوشته اند فلان شخص محترم بمرد وأحمد بن معتصم بروی نماز بگذاشت ، وطبری و دیگر مؤرخین مینویسند مادر هارون بن معتصم ملقب بواثق ام ولدى رومیه بود که او را قراطیس میخواندند و از زوجات دیگرش نام نبرده اند ، و از این بعد إنشاء الله تعالى در پاره مجالس انس و عیش او بیاره زوجات و جواری او اشارت خواهد بود.

و طبری و جزری در تاریخ خود می نویسند: در این سال دویست و بیست و هفتم هجری جعفر بن اسلام بگذاشت و مادر واثق نیز با او بود و این زن در حیره بمرد و در کوفه در خاک رفت ، و نیز طبری در ذیل حوادث سال دویست و چهل و هفتم مینویسد: در ذی الحجه این سال منتصر خليفه عباسى علي بن معتصم را از سامرا ببغداد فرستاد و موکل بر او نهاد .

در كتاب ثمرات الأوراق مينويسد كه يعقوب بن اسحاق کندی که در زمان خودش فيلسوف الاسلام نام داشت در مجلس أحمد بن معتصم حضور داشت أبو تمام بمجلس درآمد و قصیده سینیه مشهوره خود را عرضه همی داشت تا باین بیت رسید :

اقدام عمرو في سماحة حاتم *** في حلم أحنف في ذكاء أياس

یعقوب کندی گفت: کاری نکرده و چیزی نساخته ، أبو تمام گفت : چگونه ؟ گفت: چیزی بر آن ایفزوده جز اینکه أمير المؤمنین را بصعاليك عرب تشبيه كرده

ص: 115

و نیر شعر ای عصر ما ممدوح را از آنکسان که پیش از وی بوده اند بر گذرانیده اند آیا این شعر شکوک را در حق أبي دلف ندیدی :

رجل ابر على شجاعة عامر *** باسا و غير محيا حاتم

أبو تمام ساعتی سربزیر افکنده بعد از آن قراءت کرد :

لا تنكروا ضربي له من دونه *** مثلا شروداً في الندى والبأس

فالله قد ضرب الأقل لنوره *** مثلا من المشكاة والنبراس

اگر من أمیر را در بخشش و کوشش و حلم وذكاء بيارة كسان من حيث المثل تشبیه کرده ام بر من انکار نکنید و منكر مشمارید همانا خداوند تعالى من حيث المثل نور خود را بنور چراغ تشبیه میفرماید و چون نسخه قصیده را بدیدند این دو شعر در آن قصیده نبود و معلوم شد بمحض اینکه یعقوب آن ایراد را بر أبو تمام بنمود این دو بیت را بهمان وزن و ردیف و روی در طی قصیده بگفت و ملحق گردانید و از این کردار او عجب و شکفتی حاضران بر افزود.

أبو تمام خواستار گشت که در جایزه مدیحه او ولایتی را در عمل و امارت او گذارند و او را از این گونه طلب كوچك تر شمردند ، يعقوب کندی گفت: این تولیت را از وی دریغ نخوانید ، چه او را عمری کوتاه و زندگانی اندك باشد ، چه این جودت ذهن و ذکاء خاطر دلش را میتراشد و چنان بود که او گفت ، چه دلایلی از شخص ابی تمام در آن وقت ظاهر شد که بر قرب اجل او دلالت می نمود .

همانا از این پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب در ترجمه أبي تمام رقم نمودیم كه أبو تمام حبيب بن اوس طائی شاعر مشهور از فحول شعرای نامدار عرب است و علماء :گفته اند: سه تن از قبیله طی بیرون شدند و هر یکی در باب خود و کار خودشان مجید هستند :

حاتم طائی در جود و کرم و داود بن نصیر طائی در زهد وورع وأبو تمام طائى آن شده اند در شعر و نظم بدیع ابن خلکان میگوید مردمان را نگرانم که متفق بر كه أبو تمام خلیفه عصر را بقصيده سينيه خود اقدام عمرو في سماحة حاتم مدح نموده بود.

ص: 116

وزیر گفت : آیا أمير المؤمنين را با جلاف عرب تشبیه کنی ؟! أبو تمام چندی سربزیر افکنده آنگاه سر بر آورد و دو شعر مذکور را ولا تنكروا ضربي له من دونه ، را بخواند، وزیر با خلیفه گفت : هر چه طلب کند بدو عطا فرمای، چه او پیش از چهل روززندگانی نخواهد کرد، چه از شدت فکر خون در دو چشمش بیرون جسته است خلیفه با أبو تمام گفت چه چیز میخواهی؟ گفت امارت موصل را میخواهم خلیفه او ر ابان امارت برخوردار ساخت و أبو تمام بدانجا برفت و همان اندازه مدت بزیست و از جهان در گذشت، و ابن خلکان میگوید: این داستان را اصلا صحتی نیست .

و أبو بكر صولی گوید: چون ابو تمام این قصیده را برای أحمد بن معتصم انشاد کرد و باین بیت « اقدام عمرو » رسيد أبو يوسف يعقوب بن صباح کندی فیلسوف که حاضر بود گفت: امیر از آنان بالاتر است که تو وصف نمودى ، أبو تمام اندکی سر بزیر افکنده آنگاه دو بیت اخیر را بر افزود و چون آن قصیده را از وی بگرفتند این دو بیت را در آن نیافتند و از سرعت فهم و حدت فطانت او در عجب شدند !

وچون ابو تمام از مجلس بيرون برفت أبو يوسف که فیلسوف عرب بود گفت : این جوان بزودی میمیرد ، و چون صولی این روایت را باینجا میرساند میگوید: این روایت بر خلاف آنچه من مذکور نموده ام روایت شده است و مقرون بصحت نیست و صحیح همین است که یاد کردم و چون تحقیق نمودم ولایت او در موصل اصلی ندارد بلکه حسن بن وهب او را در برید موصل ولایت داده است و در آنجا دو سال بأن امر اشتغال داشته و بمرده است ، و آنچه دلالت بر عدم صحت این خبر مینماید این است که این قصیده را درباره هيچيك از خلفا نگفته بلکه در مدح أحمد بن معتصم وبروايتي أحمد بن مأمون گفته و هیچکدام بخلافت نایل نشده اند.

و نیز این مکالمات فیلسوف را در حق أبي تمام در مجلس ابن زیات و تمجیدات ابن زیات در اشعار او رقم کرده اند در هر حال اگر ترتيب خبر بهمين نحو که یاد کرده اند نمی توان معترض را فیلسوف اسلام خواند ، زیرا که این جماعت را

ص: 117

كه أبو تمام محل استشهاد قرار داده است از اعیان نامدار عرب و هر يك در آن صفت خاص شجاعت وذكاوت وحلم وسخاوت أول شخص عصر خود بلكه أول شخص اغلب اعصار بوده اند ، چگونه حاتم واحنف بن قيس واياس بن معاویه قاضی فاضل عالم هوشمند عرب که هر یکی افتخار هزاران سال عرب هستند در جمله صعاليك یا اجلاف شمرده میشوند ؟!

اگر عمرو بن معد يكرب بقتل و غارت میپرداخت این شأن و رتبتی عظیم در میان عرب بود و باین شرط با آن شخص مزاوجت مینمودند این شخص را صعلوك و دزد و جلف نمیتوان شمرد وانگهی هر کسی را بخواهند باوصاف حمیده مدح و ثنا فرستند جز این نتواند بود که بشخصی که در صفتی محمود نامدار است تشبیه نمایند.

حتى بحيوانات تشبیه نمایند و بشجاعت شیر و درندگی پلنگ و کبریای نهنگ و حیلت روباه و حرص سگ و صبح خیزی کلاغ یا برق و رعد و ماه و خورشید وستارگان و افلاك ودنيا و کوه و دریا و درخت و فواكه و نباتات و ریاحین و سنگ وسرب و پاره حیوانات بحريه وبريه و امثال آن تشبیه کنند .

سلاطین عظیم را باین چیزها تشبیه نمایند حتی پیغمبران صلی الله علیه و آله وسلم را بماه و خورشید و امثال آن تشبیه مینمایند یا اشیاء بهشتی که در هیچ چیز با این عالم مجانس نیست بآنچه در این جهان است تشبیه می نمایند، زیرا که جز این اگر بفرمایند مخاطب استنباط معنی دیگر نمی تواند کرد چنانکه فرمودند: وفيها ما لا عين رأت ولا أذن سمعت ولا خطر على قلب بشر ، نمیدانم اگر این فیلسوف میخواست ممدوح را در اوصاف حمیده تشبیهی نماید بچه می نمود .

ص: 118

بیان پاره حالات معتصم بالله خلیفه با بعضی اطبای زمان

از این پیش پاره مذاکرات أحمد بن أبي دواد قاضی و ماسويه طبيب معتصم در مجلس معتصم مذکور شد، در کتاب مختصر تاریخ الدول مسطور است که حنين گفت: سلمویه در صناعت طب عالم و در زمان خود در شمار فضلا شمرده می آمد و چون مریض گردید معتصم خلیفه بعیادت او بسرایش برفت و با آن حشمت و عظمت خلافت بر بالینش بنشست و بروی بگریست و فرمود : با من بازنمای که بعد از تو بکدام کس رجوع کنم و معالجه کدام طبیب برای من صلاحیت دارد ؟ گفت: « عليك بهذا الفضولي يوحنا بن ماسويه ، برای طبابت ومعالجت تويوحنا مناسب است و صلاح در رجوع باو میباشد و چون چیزی و دوائی را برای توصفت کرد خذ أقله اخلاطاً هريك اخلاطش کمتر است همان را بکاربر.

چون سلمویه بمرد معتصم :گفت : زود است که من نیز بدوملحق شوم ، چه سلمویه اسباب سلامت مزاج و حفظ و نگاهبانی مبانی زندگانی و تدبیر و رعایت احوال جسمانی من بود و معتصم در آن روز که سلمویه را وفات رسید از شدت هم و غم از خوردن طعام امتناع نمود و بفرمود تا جنازه او را بصحن سرای در آوردند و باشمع و بخور بنا بر مذهب و طریقت نصاری بروی نماز گذارند آنجماعت مشغول بنماز شدند و معتصم برایشان نگران بود .

و چنان بود که سلمویه هر سالی دو مرة معتصم را رک میگشود و خون میگرفت و پس از هر فصدی دوائی بدو میخورانید، و چون يوحنا بطبابت معتصم مباشر شد خواست بر عکس آنچه معتصم میکرد رفتار نماید لاجرم قبل از آنکه به رگش برگشاید و خواش کسر کند بدو دواء بداد و چون آندوا را بیاشامید خونش

ص: 119

گرم شد و خونش گر می گرفت و همواره جسمش کاهش میگرفت تا جانش بدیگر جهان روان گشت و این قضیه بیست ماه بعد از مرگ سلمویه روی داد.

میگوید : ذکریای طیفوری مشغول خدمت افشین بود و حکایت کرده است که من در خدمت افشین در لشکر گاه بودم و او در این وقت بمحاربه و جنگ بابك خرمی مشغول بود.

در این اثنا از صیادله سخن در میان آمد گفتم : اعز الله الأمیر از مردم صیدلانی طلب نمی شود چیزی که نزد او باشد با اینکه نیست و او میگوید نزد من هست افشین یکی از دفاتر اسرو شونیه را بخواست و بقدر بیست اسم از آن بیرون آورد و بجماعت صیادله کسی را بفرستاد که از ایشان ادویه را که باین اسامی نامیده شده است طلب نمایند.

پاره از آن جماعت منکر آن شدند و بعضی مدعی معرفت آن گردیده در اهم را از فرستادگان بگرفتند و از حانوت و دکان خود دوائی بدو بدادند افشین چون چنین دید بفرمود تا تمامت جماعت صیادله را حاضر ساختند و از ایشان بپرسیدند هر کسی منکر شناختن آن اسامی و آن ادویه گشت او را اجازت داد تا در لشکر گاهش اقامت کند و دیگران را بجمله از لشکر گاهش نفی کرد، چه همان صدق سخن و دعوی نکردن بآنچه را که بآن عارف نبودند دلیل صحت عمل ولیاقت اقامت شمرد.

بیان پاره حالات و مكالمات معتصم با بعضی شعرای روزگار خود

در جلد سوم اغانی مسطور است که عبدالله بن محمد اموی عتبی گفت : محمد بن عبد الملك زيات با من حدیث نمود که در آن هنگام که معتصم احساس مرگ بکرد و بدانست گریبانش در چنگ اجل گروگان است و جز پیمودن راه فنا و بیرون شدن

ص: 120

از دار دنیا چاره نیست با پسرش واثق گفت : ای هارون سوگند با خدای پدرت برفت خير وخوبي أبو العتاهيه باخدای باد که گوید :

الموت بين الخلق مشترك *** لا سوقة يبقى ولا ملك

ما ضر أصحاب القليل و ما ***اغنى عن الاملاك ما ملكوا

تخم مرگ در مرتع زندگانی و کشت زار روزگار بی اعتبار ببالیدن و اژدهای اجل در جمله مخلوق آفریدگار در آغالیدن است، شاه را از گدا و شهریار بختیار را از شهر گرد بی سنگ و وقار و فقیر را از غني وصغیر را از کبیر فرق نمیگذارد ( همه مرگ رائیم ما خوب و زشت ) .

در جلد نهم اغاني كه إبراهيم بن أبي دلف عجلى گوید با معتصم در قاطول بودیم وإبراهيم بن مهدي در حراقه خودش در جانب غربی و پدرم وإسحاق موصلی در دو حراقه خودشان در جانب شرقی بودند.

حراقه بفتح حاء مهمله و راء مشد ده والف و قاف نوعی از کشتی است که نقط اندازان آلت نفط اندازی در آن دارند، ابراهيم بن مهدي اين دو تن را در روز جمعه دعوت کرد و ایشان بجانب او شدند من نیز که کودکی خردسال بودم با ایشان بودم وقبا بر تن و کمربند بر کمر داشتم چون بكشتى إبراهيم نزديك شديم از جای برجست ما نیز احترامش را بپای جستیم و بسبب برخاستن إبراهيم صبية كه غضه میخواندند از جای برخاست .

در این حال که دو کاسه در دو دست إبراهيم وجامی در دو دست آن دخترک بود چون بجانب او صعود دادیم شروع به تغنی و خواندن این شعر نمود :

حينا كما الله خليليا *** إن مينا كنت و إن حينا

إن قلتما خيراً فأهل" له *** أو قلتها غيا فلا غيما

آنگاه آن دو جام را که بد و دست خود داشت یکی را بپدرم ابودلف و آندیگر را با سحاق موصلی بداد و آن جامی را که در دست آن جاریه بود خودش بگرفت و گفت : در این حالت ناشنا بیاشامید و از آن پس طعام بخواست و همگی

ص: 121

بخوردند بیاشامیدند .

بعد از آن عود برگرفت و برای ایشان ساعتی تغني کرد و ایشان نیز برای او بسرودند وإبراهيم بضرب و نواز پرداخت ایشان نیز با او موافقت کردند و بعد از ایشان آن جاریه تغنی کرد، پدرم باجاریه گفت : نیکوسرودی و چند مرة او را تحسين نمود، إبراهيم گفت: اگر نیکو تغنی کرد او را بر خود بدار ، چه من این جاریه را جز از بهر تو بیرون نیاوردم .

در تاریخ الخلفاء سیوطی مسطور است که فضل یزیدی گفت : معتصم بجماعت شعرائی که بر درگاهش حضور داشتند پیام فرستاد : کدام يك از شما میتوانند در مدیحه ما چنان ظاهر سازند که منصور نمیری در حق رشید .

إِنَّ المكارم والمعروف اودية *** احلك الله منها حيث تجتمع

من لم يكن بامين الله معتصما *** فليس بالصلوات الخمس ينتفع

ان اخلف القطر لم تخلف فواضله *** عالم من أوضاق امر ذكرناه فيتسع

لمؤلفه :

بحار مکرمت هرجا که باشد *** در آنجایت مکان اجتماع است

اگر جز با امینت اعتصامی است *** کجا اندر نمازت انتفاع است

نبارد گر مطر فیضش بیارد *** بضيق از وی امید اتساع است

اگر هر صوت و صیتی فاش آید *** زمیت و صوت او اندر سماع است

نسیم جودو حسن خلق وحلمش *** دوای علت و دفع صداع است

أبو وهیب که در زمره شعراء حضور داشت در جواب گفت : در میان کسی هست که از نمیری بهتر گفته است و این شعر بخواند:

ثلاثة تشرق الدنيا ببهجتها *** شمس الضحى وأبو إسحاق والقمر

تحكى أفاعيله في كل نائبة *** الليث والغيث والصمصامة الذكر

شعر نخست را در کتب علمیه شاهد آورند در حسن جمع آوری شاعر

ص: 122

سه چیز را و مطول در باب مسند و مسند إليه وتقديم مسند بر مسند علیه و این شعر از محمد بن وهیب حمیری است که در مدح معتصم بالله گفته است ، أبو الفرج در اغانی میگوید: معتصم بفرمود او را در آوردند و جایزه نیکویش دادند .

لمؤلفه :

جهان روشن است از سه چيزاي پسر *** ز شمس و ز هارون و تابان قمر

بدفع نوائب فعالش بود *** حکایت ز شیر و ز تیغ و مطر

بفرزانگی و دلیری و دلیری و جود *** بود نام نیکش بعالم سمر

در أنوار الربيع مسطور است که بعد از آنکه معتصم عباسی عموریه را فتح نمود أبو تمام در تهنیت آنفتح این شعر بگفت :

تسعون الفا كآساد الشرى نضجت *** جلودهم قبل نضج التين والعنب

نود هزار تن مردم جنگ آور جنگ جوی جنگ خوی پلنگ افکن شیر شکن چون شیران بیشه شجاعت پخته و بر هم تافته شد پوستهای ایشان پیش از آنکه انجیر و انگور بپزد.

صاحب حلبة الكميت اين شعر را در باب تنکیت بیان میکند ، و از این پیش در باب وحی و الهام و نکت در قلوب بمعنی آن اشارت شد ، و می گوید: اینکه أبو تمام انجير و عنب را اختصاص بنام بردن نمود این است که جماعت منجمین گمان می بردند که عموریه مفتوح نخواهد شد مگر بعد از پخته شدن انجير وانگور ، و هر كس بر این خبر واقف نگردد بر ابو تمام عیب میگیرد تا چرا عنب و تین را تخصيص بنام بردن داد.

أما چنانكه مذکور شد معتصم بمنع جماعت منجمین اعتنائی نکرد و گفت : رسول خداى صلی الله علیه و آله وسلم تکذیب ایشان را کرده و قبل از آنوقت که ایشان می آتشهر را بر کشود. این است که ابو تمام اشارت بآن حکایت نموده است و نام این دو میوه را بیرون از دیگر فواکه یاد کرده است ، و نیز از این شعر معلوم میشود که لشکر معتصم در سفر روم اود هزار لشکر پرخاشگر بوده اند،

ص: 123

و نیز صاحب حلبة الكميت در باب حس الابتداء میگوید که داستان إسحاق بن إبراهيم موصلی در این باب از جمله حکایات و افعالی است که هرگز حالت عجب از آن مرتفع نمی شود، چه اسحاق بخدمت معتصم در آمد گاهی که معتصم از بنای قصر خودش که در میدان بنیان کرده بود فراغت یافته بود و إسحاق در تهنیت آن بنا قصیده را بعرض رسانید که مطلع آن این است: « یا دار غيرك البلا ومحاك » چنانکه در فصول سابقه باین شعر وتطير معتصم اشارت شد.

معتصم از قبح و نکوهیدگی این شعر تطير کرد و في الفور بفرمود تا آن قصر را خراب کردند، و عجب که اسحاق برموز و لطایف شاعری و خدمت ملوك و خلفا وحسن محاضرة ونهايت يقظه و بیداری امتیاز داشت و سالها در محضر خلفا روزگار برده بود با اینکه گفته اند: بهترین ابتدائی که در شعر شده است این شعر إسحاق موصلی است :

هل إلى أن تنام عيني سبيل *** ان عهدي بالنوم عهد طويل

اديب أبو جعفر البرى رفیق ابن جابر صاحب بدیعه می گوید : چون خواهی بتفاوت درجات کلام در این مقام بنگری با سحاق موصلی بنگر که بقصری مشید و محل سروری جدید در آمده و چنان قصر عالی را مخاطب بخطابی ساخته است که درخور طلول بالیه و منازل دارسه خالیه و عمارات فرسوده ویرانه است و گفته است « يا دار غيرك البلى و محاك» و در موضع سرور اندوه و بر عکس آنچه باید آورد بیاورده است ، و باین بیت قطامی بنگر :

انا محبوك فاسلم أيها الطلل *** وان بليت و ان طالت بك الطبيل

که به تل های کهنه و نشانهای قدیمی فرسوده با وحشت در آمده و در نهایت حسن بتحيت و دعای آن زبان برگشوده است و سلامتش را خواستار شده است گویا بعمارتی دلگشا و تازه و خوش دیدار ابتهاج خواسته است و بدروس و فرسودگی طلل و خرابی و اندراس آن اشارت نکرده است تاگاهی که سامع را بواني ترين تحيت وذکی ترین سلامت مأنوس گردانیده است میگوید: آنکس که ابتداء حسن ابتداء

ص: 124

نمود و به نهایت اطناب رساليد صاحب لواء ومقدم شعراء امرء الفيس بن حجر کندی است آنجا که این شعر را گوید :

ألا عم صباحاً أيتها الطلل البالي *** وهل يعمن من كان في العصر الخالي

و هل يعمن إلا سعيد مخلد *** قليل الهموم ما يبيت باوجال

وهل يعمن من كان أحدث عهده *** ثلثين شهراً في ثلاثة أحوال

آیا متنعم نمیشوی در وقت صبح ای آثار خانه کهنه؟ و آیا متنعم میشود البته کسیکه بوده است در روزگار گذشته در این منزلها ؟ و آیا متنعم میشود مگر آنکس که سعادتمند و همیشه و مخلد باشد و کسیکه اندوه اواندك باشد و شب را با اندوه و ترس بروز برساند ؟ و آیا متنعم است کسی که عهدش را با اهل و همسایگان خود تازه کرده باشد درسی ماه از ابتدای سه سال ؟ و مراد او از این کس خود شاعر است و این شعر را شاهد میآورند كه في بمعنى من است، مع الجمله گفته اند : این شعر دوم بهتر این است که از اوصاف بهشت باشد ، چه سعادت و خلود وقلت هموم و اوجال وتزلزل واضطراب جز در بهشت ممکن نمی شود.

و نیز در انوار الربیع در باب حسن تخلص میگوید : این شهر را أبو تمام در مدح معتصم بالله عباسی گفته است :

وقد طوى الشوق في احشائنا بقز *** عين طوتهن في احشائها الكلل

يخزى ركام النقا ما في مآزرها *** و يفضح الكحل في اجفانها الكحل

تكاد تنتقل الأرواح لو تركت *** من الجسوم إليها حيث تنتقل

طلت دماء طريقت عندهن كما *** طلت دماء هذايا مكة الهمل

هانت على كلشي فهو يفكها *** حتى المنازل و الاحداج والابل

می گوید: بعد از این ابیات این شعر که به مناسبت و نه تقریبی دارد میگوید :

بالقائم الثامن المستخلف المادت *** قواعد الملك ممتد الها الطول

میگوید: از این گونه اشعار که بیرون از مناسبت و تقريب بمضامين اشعار مقدم است در دیوان شعر او بسیار است، در زهر الأداب مسطور است که أبو تمام حبيب

ص: 125

طائی شاعر نامدار در حق افشین حیدر بن کاوس که بزرگترین سرداران و امرای دربار معتصم عباسی بود مدایح کثیره داشت چنانکه در داستان بابک خرمی بدان اشارت رفت و معتصم در تمجيد وتحسين او فراوان سخن می کرد.

و چون معتصم بروی خشمناك شد وسوء سيرت وقبح سریرتش در پیشگاه معتصم مکشوف افتاد که او نیز راه بابك را پیش گرفته و همیخواهد در موضعی متحصن شود که دست خود را از طاعت معتصم بیرون کشد، و نیز قاضی أحمد بن أبي دواد ثابت کرد که افشین از دین اسلام بیرون شده است و بر غضب خليفه بیفزود أبو تمام این شعر را در مقام معذرت از ماسبق و مدایحی که در حق افشین و او را مقدم خوانده و ذخیره خود ساخته بود بگفت :

ما كان لولا فحش غدرة خيذر *** ليكون في الاسلام عام فجار

هذا الرسول و كان صفوة ربه *** من خير باد في الأنام وقار

قد خص من أهل النفاق عصابة *** و هم اشد اذى من الكفار

و اختار من سعد لقيس بني ابي *** سرح لعمر الله غير خيار

حتى استضاء بشعلة السور التي *** رفعت له ستراً من الاستار

و از آن بعد در این قصیده میگوید : کشتن افشین بابك را از روی صدق بصیرت وصحت سریرت نبود و گفت :

و الهاشمون المستقلة طعنهم *** عن كربلاء بأثقل الاوزار

فشفاهم المختار منه ولم يكن *** في دينه المختار بالمختار

می گوید: اگر افشین بابك را بکشت نه از روی علم و بصیرت و اطلاع بر مذهب و عقیدت او بود و اگر بر عقاید و اوصاف او آگاهی داشت بحرب وقتل او نمی پرداخت چه خودش نیز فاسد العقیده بود چنانکه مختار بن أبي عبيد ثقفی نیز گروهی از از قتله ملمون را بکشت وقلوب أهل بيت و مؤمنین را شفاداد اما در دین و مذهب خود مختار و ممتاز نبود.

بلی عادت خلق روزگار بر همین منوال است و ابنای روزگار بتمامت ابن الوقت

ص: 126

و بنده در هم و دینار و ناظر ضعف و اقتدار هستند .

اگر همان معتصم که خلیفه عصر و پدر بر پدر خلیفه زاده و خويش و نزديك وعم زاده رسول خدای صلی الله علیه و آله وسلم میباشد از بابک شکست میخورد و بابك بروى فيروز می شد و دچار ادبار روزگار میگشت همین ابو تمام وسایر شعرا و وزراء و اقارب معتصم که که نمک پرورده این خاندان و بزرگ شده این دودمان هستند زبان بستایش بابك و نكوهش معتصم و مدح آباء بابك و قدح آباء معتصم و تمجید افعال و اعمال بابك وتقبيح اطوار واحوال معتصم و آباء او تا بآدم (علیه السلام) و ترك اولائی که از آنها بروز کرده و تحسین آباء واجداد بابك و اقداماتی که در ترویج ادیان مختلفه گبر ومزدك و مجوس و غیر آن نموده است و از عدل و داد و نصفت و اقتصاد و جودو بذل وفتح و فیروزی و عظمت آنها یاد می نمودند.

مگر از این پیش در ذیل احوال هارون الرشید یاد نکردیم که چون از جعفر بن يحيیی برمکی با آن حال میل و تعشقی که بجعفر وزیر بی نظیر آنعصر اظهار می کرد چون مسامحه او را در قتل سيد والامقام یحیی حسنی که در حبس او بود بدانست در مجلس عام گفت: دانسته باشید که خلیفه روزگار جعفر را لعن نمود شما نیز او را لعن كنيد.

تمام حاضران که از خوان احسان و دست بذل وجود جعفر و برامکه برخورداریها و نعمت خوارکیها و همواره بمدح و ثنای ایشان افتخارها واعتبارها وعطاها و جایزه ها داشتند و فسق وفجور وظلم وفواحش رشید را میدیدند بدون اینکه بدانند سبب این لعن و تقصیر و عصیان جعفر چیست یکباره و يك زبان بانگ لعن ایشان بگنبد گردان رسید .

و در همان مجلس چون يحيى برمکی بطور نجوى قتل آن سید جلیل را بر گردن گرفت هارون گفت: ای جماعت من از جعفر راضی شدم شما نیز بتمجيد و تحميد اوسخن کنید ، هنوز زبان آنها از قراءت امن و رطوبت طعن او فارغ نگشته بود که بمدح وتعظيم جعفر صداها از هفت اختر بگذرانیدند و جهت رضای خاطر

ص: 127

رشید را ندانستند !

مگر در ذیل احوال سليمان بن عبد الملك ياد نکردیم که خالد بن عبدالله قسری والی خراسان روز جمعه بر منبر مکه معظمه که در آنوقت والی مگه بود خطبه براند ، و در ثناء ومدح حجاج بن یوسف که شایسته هیچ حمد و ثنا نبود زبان برگشود و چون جمعه دیگر در رسید نامه سلیمان بن عبدالملك خليفه عصر بدورسيد که حجاج را بشتم و لعن و سب" در سپار و از عیوب او و براءت از وی بازگوی .

خالد برفراز منبر برفت و خدای را حمد و ثنا براند و گفت : شیطان یکی از ملائکه بود و در طاعت و عبادت یزدان چنان سعی می نمود که ملائکه او را بر خود افضل میشمردند اما خداوند تعالى غش وخيانت وخبث و مخالفت باطنی او را که بر ملائکه مخفی بود میدانست و چون نوبت ایضاح فضیحت او در رسید او را بسجود آدم علیه السلام مبتلا و ممتحن گردانید ، اینوقت آنچه بر فرشتگان پنهان بود ظاهر شد و او را لعن کردند.

اينك حجاج در طاعت أمير المؤمنین اعمالی مینمود که ما اورا بفضل و فزونی می ستودیم و خداوند تعالی از مراتب غش و غل وخبث او که بر ما پوشیده بود أمير المؤمنین را روشن فرمود و چون فضیحت او را اراده فرمود این حال رسوائی را بدست أمير المؤمنين جاري ساخت پس بلعن او زبان برگشائید که خداوندش لعنت کند، مردمانش لعنتها فرستادند که اسباب غبطه إبليس گشت !

مگر این مردم نه همان جنس هستند که گاهی برای خوشی فرمانگذاران فاسق وفاجر ظالم غشوم ،کافر پیغمبر ها و ابنای انبیای عظام علیهم السلام را بکشتند و حقوق ایشان را باطل کردند و در حق فساق بناحق شهادت دادند و در حق ممدوحین آفاق و ذوى الحقوق كتمان شهادت کردند بلکه گاهی در حق آنها و مراتب عاليه آنها بعکس آنچه باید شهادت دادند و اسباب قتل وذهاب حقوق ایشان شدند و احادیث مجموله در مدح مذمومین و ذم ممدوحين و ابطال حق واثبات باطل وسود ظالم وزیان مظلوم و تخریب ارکان دین مبین و تشدید اعیان آئین نکوهیده فراهم ساختند؟!

ص: 128

از ابتدای خلقت تاکنون جز این حال و منوال نبوده و نیست ، اگر کسی خواهد در احوال منافقين و اخلاق مردم عصر و بیان افعال و اعمال عجیبه ایشان در این مسئله کتابی جمع نماید چند مجلد کافی نمیشود ، تصدیق و تکذیب ایشان مگر از هزار يك منوط بعلم و مربوط بعقیدت صحیح نیست ، نه سبب حمایت اسلام را میدانند نه علت اجتناب از دیگرادیان را میفهمند، مانند گوسفند نگران حالت عصر و بزرگان عصر میباشند هر چه گویند و کنند میگویند و می کنند و چون بپرسند هیچ جواب نتوانند داد!

در زمان سلاطین صفویه انار الله برها نهم که بهار بازار تشیع بود و دراویش را ایجاد کرده در تمام معابر و اسواق و منابر واطباق بذكر فضائل ومعالم عاليه أمير المؤمنين علي وأولاد طاهرین علیهم السلام مشغول بودند ، و آنگونه علمای ابرار و کتب نفیسه موجود گشت و تمام فخر و مباهات این سلاطین جنت مکین و معاصرین ایشان و اقتدار و تقدم ايشان بر سلاطین روی زمین از این امر حاصل شد.

چون إسماعيل ميرزا غلبه یافت و جمعی از شاهزادگان بیگناه را که از اقارب بودند بگمان ازدیاد قدرت و شوکت خود از پای در آورد با اینکه در مرکز تشیع وزاده تشیع بود محض ملاحظه جماعت ازبك و چراكسه و جمعی دیگر که بمذهب تسنن بودند با علمای شیعی مذهب مناظره و محاجه می نمود و قدغن بلیغ نمود که باید خلفای ثلاثه را جز بمدح و تمجید یاد نکنند و اسامی خلفا را از مساجد محو نمایند تاکسی اسباب توهین ایشان نشود و چون محو کردند اسم مبارك أمير المؤمنين علیه السلام را نیز بودند !

و دیگر امر کرد که دراویش از تذکره مدایح آنحضرت که ممدوح خدا وملائكه وأنبياء عظام وأوصیای خام است در کوی و برزن لب فرو بندند و نیز در باب عايشه با علما محاجه نمود که نباید بلمن او زبان کشود و بطرد و قدح اور از کشود چه همخوابه پیغمبر است و حفظ شأن و مقام او واجب است !

و گفت: چون أمير المؤمنين علي بعد از خاتمه جنگ جمل او را خواست

ص: 129

بمدينه فرسند خود آنحضرت و حسنين وأهل بيت آنحضرت صلوات الله عليهم در مشایعت اور احتشام مبلغی راه سپردند و او را با عزت و حشمت و رعایت ناموس مراجعت دادند پس هر کس قدح ولمن او را نماید بکردار و رفتار آن حضرت قدح نموده است و در این مسائل چندین مدت مناظرت ورزید و علمای ابرار را تبعید و آزار کرد و چون سخت شديد العمل وسفاك و بیباک بود هیچکس را قدرت چون و چرا نبود بلکه برای تصویب و تصدیق و خوشنودی او باوی موافقت می کردند و برخلاف سایر علما سخن مینمودند !

و از این مسئله که در مرکز اسلام و تشیع ظاهر میگردد حالت مردم و ابن الوقتی ایشان ظاهر میشود، مگر این مردم همان نیستند که بعد از رسول خدای صلی الله علیه و آله وسلم مانند جناب عمر بن الخطاب را که در شمار سلاطین عادل و با قدرت و شديد البطش و دنیا دار با همت وسطوت وثبات وقوام جهان بود و بسیاری فتوحات در عهد او شد و آن آیات عدالت را که در حکومت خود ظاهر ساخت بکشتند؟!

مگر سوم خلیفه روزگار عثمان بن عفان را در آن سن شیخوخیت بقتل نرسانیدند و بقرآن که در دست داشت اعتنا نکردند فرضاً مطاعنی برایشان وارد کردند و عثمان را بیعضی عناوین که مخالف حدود اسلامینه است منسوب داشتند و بکشتند آیا جایز بود که پس از قتلش او را دفن نکنند تا پای او را سگها بخورند و چنان خلیفه بزرگ را بآن خواری وزاری بیفکنند و آخر الأمرش در مقابر يهود در خاك سپارند ؟

آيا أمير المؤمنين علی (علیه السلام) را نکشتند و با آن فضایل و مناقب که صفحه زمین و آسمان را گنجایش ضبط آن نیست بخوشنودی معاویه سب نکردند؟! اگر غیرت دین داشتند چرا معاویه و یزید بن معاویه و اشقیای عصر را که قاتل اولاد پیغمبر و ائمه هدى بوند نكشتند اما عمر بن عبد العزيز ومعاوية بن يزید را که از دیگران سالم تر بودند از پای درآوردند و بخوشی ظلمه عصر و فجره عهد وفسقه روز گاردین و آخرت خود را دست بداشتند و رضای آنها را بر سخط خالق قهار ترجیح دادند و رضای

ص: 130

خالق را در سخط ایشان بچیزی نشمردند؟!

مگر در زمان طلوع سلطنت مغول خاندان خلفای بنی عباس را بیاد فنا ندادند و همچنین در آغار سلطنت هر طایفه دودمان سلاطین سابق را برچیدند ؟! مگر بخوشنودی نادر شاه افشار و میل خاطر آن شهریار قهار خاندان سلاطین صفویه از بیخ و بن بر کنده و جمعی از شاهزادگان صفویه کشته نشد ؟!

مگر در طلوع سلاطین زندیه همین معاملت با خاندان افشاریه و در ظهور سلطنت سلاطین قاجاریه خلد الله ملكهم همین گونه اطوار با دودمان زندیه نشد ؟! باس مگر پادشاه قهار و مجاهد كثير الاقتدار آقامحمد شاه قاجار را که اسباب آن جمله فتوحات ورد اساری و قوت سلطنت گردید نکشتند و پدرش خاقان سعید مدحسن خان را بخوشنودی دیگران بقتل نرسانیدند ؟!

مگر پادشاه اسلام پناه ذوالقرنین اعظم ناصر الدین شاه را که خورشید تابان سلاطين قاجار و برترین حامیان دین مبین و دولت و ملت بود در چنان مکان مقدس شهید نساختند و میل خاطر جمعی مردم زشت مذهب نابکار غدار دنيا سياررا بعمل نیاوردند؟!

مگر چون دولت ایران را خواستند چون سایر دول متمد نه بترقی و تمدن در آورند و مشروطه بگردانند و مانند سایر دول مشروطه دارای مزید اقتدار و ثروت و عدل و مساوات و مواسات گردانند باین بهانه گروهی مردم دنیا خواه دنیا پرست این عنوان را موجب اجرای مقاصد و انجام تمنیات خود قرار ندادند ؟!

مشروطه را که همان عنوان اسلام و حقیقت مذهب اثناعشری در آن است و بنای آن بر عدل و داد و دفع ظلم و فساد و مساوات ومواسات و برادری و برابری واحقاق حق بذوى الحق و رؤس مسائل اسلاميه و مصالح دنيويه واخرويه و خورشید تابنده ترقی و تکمیل و نظم عالم و آسایش امم است دست آویز خود ساختند ؟! و جمعی را مشروطه خواه و گروهی را مستبد شمردند و در همین لفظ تخم نفاق را در قلوب خلق آفاق بفشاندند و عظمای قوم وزعمای يوم و اعیان دولت و ارکان ملت را

ص: 131

ضعيف و زبون و منکوب و منزوی و پاره را مقتول ومنهوب و مطرود نگردانیدند ؟! و جمعی دیگر مردم بی تجربه و خوردسال را که از امور مملکت بی خبر بودند بجای آن مردم مجرب مهذب عامل عاقل ننشاندند؟! و روزگار دولت و ملت را دچار آشوب و دست خارجه را در امور داخله دخیل نساختند ؟! و بمشروطه که گوهری نفیس و پر بها است خیانت نکردند و افسوس آن را در قلوب عقلای روزگار برجای نگذاردند ؟! مگر خداوند تعالی اقبالی فرماید و این گوهر درخشان را با حفظ شئونات آن برای این دولت پژمرده افسرده نمایان نماید.

مگر با همان علمای مشروطه طلب که بنام ایشان صلوات میفرستادند بعد از اندك مدتى مخالفت نکردند و خون ایشان را خواه از سادات سعادت آیات یا غیر از ایشان نریختند و برای خوش آمد منافقان اظهار بشاشت نکردند !؟! با اهالی مجلس شوری کبری ملی که غالباً مردم خردمند متدین عالم فاضل مهذب بودند مخالفت ومناقشت نکردند و بعضی را نکشتند ؟!

دو نفر سید محترم مجتهد معزز ، يكى حضرت حجة الاسلام آقای آقا میرزا سيد محمد مجتهد طباطبائی که پدر بر پدر دارای مقامات اجتهاديه و خاندان فقه وعلم و دیگر مرحوم مغفور آقا سید عبدالله بهبهانی طاب ثراه که دارای همین مراتب و بانی اساس مشروطه و محبوب القلوب ملت و دولت اسلام و در مجلس شورای ملی دارای مکان مقدس عالی و این دوسید جلیل را آیتین وحجة الاسلام و مقتدى الأنام ورئيس الملة و أمين الأمة و آفتاب اور پاش دولت مشروطه میخواندند و مردمان مانند پروانه گرد ایشان میگردیدند و خاک پای ایشان را كحل العين مرام هر دو جهان می شمردند آخر الأمر آقا سید عبدالله را شهید و آقا میرزا سید عمد را منزوی ساختند !!

و دو نفر مجاهد آذر بایجانی را که یکی ستارخان و دیگری را با قرخان نام

بود و در آذر بایجان بعنوان مشروطه طلبی بیرون تاختند و خدمتی بزر رك بمشروطه کردند و با حشمتی سترگ و جلالی عظیم که در خود سلاطین بود هر دو تن را بطهران

ص: 132

در آوردند و وجود ایشانرا موجب رستگاری دنیا و آخرت میدانستند آخر الأمر برای خوش آمد جمعی ستارخان را که سردار ملی لقب داده بودند بضرب گلوله پایش را ناقص و از کار بیفکندند و بعد از آن از مرسوم و وظایف مقرره او بکاستند تا در کمال ملالت و کسالت بمرد و هیچکس نامش را نبرد !

و باقرخان را که سالار ملی لقب یافته و تاج سرخود ساخته بودند از همه نوع اعتبار و اقتدار و بضاعت بیفکندند تا از شدت پریشانی و استیصال وذلت بولايت و وطن خود مراجعت کرد و هیچکس نمیداند این سردار مجاهد و سالار مجاهد آیا روزی در جهان بودند و خدمتی یا خیانتی کردند و زنده یا مرده اند اعزاز ایشان ياغراض دیگران و اذلال ايشان بامراض قلبیه دیگران بود و فاعلین این افعال جهت هيچيك را ندانند ! عجب این است که حضرت حجة الاسلام ناصر الملة والد بن آقای آقا میرزا سید تحمل مجتهد طباطبائی دامت برکاته یکی روز برای بنده نگارنده از حالت این مخلوق وعدم ثبات ایشان حکایت میفرمود که همان اشخاصی که در هر صبح و عصر در پای عمارت مجلس شورای ملی فراهم شده بدعا و ثنای ما و علامات فدویست و جان نثاری نسبت بما و عداوت و خصومت و مخالفت با مخالفين ومعاندین آثار فصاحت لسان و بلاغت بیان را ظاهر مینمودند و بادهانی پر از تنا می آمدند و با زبانی مملو از دعا و تقبيل آن آستان باز میشدند !

چون فردای آنروز بسبب مخالفتی که درباره مواد در میان دولت و ملت روی داده و مجلس شورا را بتوپ بستند و پراکنده کردند و من و آقای آقاسید عبدالله را که دورکن رکین اسلام و مسلمين ودو سليل جليل سيد المرسلين صلوات الله عليهم اجمعین بودیم و در کمال رغبت و مباهات در نماز ما بجماعت حاضر و بما اقتدا میکردند و مابانی مبانی دولت مشروطه و در رعایت ملت همیشه با دولت مناقشت داشتیم از جانب پادشاه عصر بطرف باغ شاه که بیرون از خندق جدید شهر دارالخلافه است در کالسکه میبردند همان اشخاص همینقدر که بدانستند دولت بر ملت غلبه کرده و شاید

ص: 133

در عنوان مشروطه سکوتی پدید آید برای خوشنودی اهالی و اعیان دولت و بگمان اینکه شاید پادشاه را مستی روی خواهد داد در اطراف کالسکه میدویدند و زبان بدشنام و تهمت ما میگشودند و بقصد آزار و آسیب ما در آمدند !

اعوان دولت محض پاس احترام و حفاظت ما یکی دو تن بکالسکه در آمدند و ما را حراست کردند و این جماعت که روی اهل کوفه را با اینکه گفته اند : الكوفي لا يوفي سفيد کردند !

چون میدیدند بآسیب ما دست ندارند و سواران در اطراف کالسکه راه بایشان نمی گذارند یکی از ایشان با حیلت و نیرنگ و چابکی خود را در زیر آن نشستن گاه کالسکه در آورده با سیخی آهنین بچرم زیر کالسکه میزد و بدن ما را مجروح میساخت و این همان کسی بود که حضور صبح و ظهر و شام خود را در مجلس شورای ملی و عرض ارادت وقدويت و جانفشانی و تبريک و تهنيت و دعای ما را از فرایض لازمه میدانست و هیچ روزی بترك آن نمی گفت !!

و چون ما را بباغ شاه بردند و از کالسکه فرود آمدیم جمعی دیگر با حربه و چوب بقصد جان و هلاك ما در آمدند ، جناب حشمة الدوله أبو الفتح خان طباطبائي ولد مرحوم مبرور ميرزا فضل الله خان وكيل الملك وزير خلوت که از خاندانهای بزرگ محترم آذربایجان و سادات عالی نسب هستند نگران شد که الان ما را بهلاکت میرسانند خود را بر روی ما انداخته و ما را از چنگ و دندان مشروطه خواهان دروغی نجات داد با اینکه حشمة الدوله را مستبد و مخالف مشروطه میخواندند و هر کس بدربار سلطنت راهی و تقربی داشت او را مستبد می نامیدند؛

و چون این خبر بعرض اعلیحضرت شاهنشاهی که در این وقت در اندرون سرای حرم جلالت بود رسید اسباب تغير خاطر مبارك شد و چند نفر از وزرای محترم را به پذیرائی و آسایش خیال ما موكل فرمود و ما را از چنان بلیه راحت رسید !

عجیب این است که اغلب کسانی که در زمان استقلال سلطنت دخيل امور مهمه دولت و فواید کثیره بودند چون باد مراد را از طرف مخالف بوزیدن یافتند

ص: 134

بهزار گونه فریب و نیرنگ و شیادی و معاندت قلبیه با مشروطه اظهار مشروطه طلبی بدروغ مینمودند و مشروطه طلبان جدید نیز ایشان را محض بازگردانیدن از دولتیان وقوت کار خود بخود ملحق ساخته در این دوره ثانی کار بکامرانی گذرانیدند و آن را که مشروطه خواه باطنی یعنی مسلمان باطنی بودند و در پیشگاه اتحاد دولت و ملت را مستدعی میشدند و پادشاه نیز مساعدت میفرمود ایشان مستبد و با مشروطه دشمن میخواندند تا مبادا ملت ایشان را بخواهد و از رونق بازارچه خودشان بکاهد.

با اینکه اگر بحقیقت بنگرند کسانی را که محض غرض مستبد میخواندند چون مردمی عاقل هستند و میدانند سلطنت مشروطه از مستقله قوی تر و با ثروت ترو نفوذتر است . البته اگر مسلمان و پادشاه خواه و دولت پرست هم باشند صرفه خود را در دولت مشروطه میدانند و در پی بازار آشفته و مردم نوخاسته نیستند و هر قدر قدرت پادشاه و ثروت مملکت را بیشتر بینند فواید جمیله را آماده تر یابند، چه در دولت مشروطه ملت و دولت و پادشاه و رعیت متحد و بمنزله يك نفس میشوند ، البته چون این حالت قوت اتحاد که مایه همه نوع پیشرفت و اتفاق است ظاهر شد بمآرب ومقاصدی نایل می شوند که هرگز برای دولت و ملت غیر متحده دست نمیدهد ، و این امری است که عقل سلیم حکمران آن است محتاج بذلیل و برهان دیگر نیست .

و چون در این زمان که عنوان مشروطه پیش آمد پاره کسان که هرگز اصالة و وراثة داخل در امور و خدام سلطنت و دولت و مقربان پیشگاه سلطنت نبودند و اگر فرضاً بایستی اندر شوند و قابلیت خدمت دولت در وجود ایشان بود پس از سالهای سال خدمت و زحمت بیکدرجه باندازه استعداد ولياقت نايل ومتدرجاً صاحب مراتب عالیه میشدند .

در این دور و این عنوان رؤسای مشروطه خواه بیاره ملاحظات که بایستی کسانیکه عادت بمناصب عاليه ودخل و رشوه امارت و ریاست تامه داشته و بالفطرة طالب همان عنوان سابق هستند چندی از مشاغل دولتیه برکنار و این جماعتی که

ص: 135

مشروطه خواه و وطن دوست و جان نثار عنوان جدید هستند دخیل در مهام مملکت باشند تا بر قدر دولت مشروطه و ضعف مخالفین آن افزوده شود نظر بتدریج نیاوردند و بصیرت تامه را چندان محل اعتبار نشناختند و اشخاصی را که جان نثار کرده بودند بمناصب ومشاغل عمده مشغول نمودند.

این اشخاص نيز بالفطره با اشخاص واعيان سابقه ضدیت داشتند ، چه در زمان دخالت آنها این اشخاص را دخالت و مدخلی و ریاست و مرؤسیتی نبود و میدانستند سابقين بالاحقين موافقت ندارند اسباب خصومت فراهم شد و هر وقت یکی از ایشان را میدیدند میگفتند مستبد است و این همان شخصی است که همه روز در پیشگاه سلطنت بچاکری و جان نثاری و تعظیم و تحیت میپرداخت و حال آنکه اگر خودشان راه و بار و معروفیت و مسئولیتت میداشتند بیش از آنها در این کارها و اظهار فدویت وارادت و چاکریها تاخت و تاز میداشتند.

و این نیز بدیهی است که در این مدت ابداً از اعیان مملکت و امرای سابق هرگز آثار معاندت و مخالفتی با مشروطه ظاهر نگشت و هیچکدام مگر کسانیکه جاهل و بی استعداد بودند مخالف مشروطه نبود بلکه موافقت داشتند ، هر کس طالب عدل و داد وعدم ظلم و فساد ومساواة ومواسات شد خواهان مشروطه است و اگر اختلالی در امر مشروطه یا مخالفتی در میان دولت و ملت پدید شد بجمله از همان جهال مشروطه طلب روی داده که مشروطه و شئونات مشروطه و فواید مشروطه و بهای این گوهر گران بها را نمی دانستند.

این بنده نگارنده نیز که همیشه در پیشگاه شاهنشاه اسلام پناه و دربار معدلت مدار حاضر و بخدمات مقرره مأمور و مشغول بودم میدیدم و میشنیدم و گاهی در ترتيب و تکلیف این امر با چند نفر از امره اول وزراء عظام منسلک میگردیدم و جز در تقویت سلطنت مشروطه و اتحاد دولت و ملت رأی نمی دادم حتی این عقیده راسخه بنده حقیر و بعضی عناوین که از من ظاهر میشد کم کم مایه سوء ظن اعليحضرت همایونی میشد با اینکه ابداً جای سوء ظن نبود .

ص: 136

ولی پاره جهال و مردمان تازه بکار افتاده چنان پنداشتند که چون نوبت دولت مشروطه پیش آید امثال این مردم بی لیاقت داخل مهام دولت نمی توانند شد در پیشگاه همایونی پاره عرایض میکردند که موجب سوء ظن میشد چنانکه بعد از آنکه پاره از اهالی مجلس شورای ملی که باغراض شخصیه و طمع مال و ریاست کار میکردند و با دولت مخالفت مینمودند و هشت نفر از اعیان دولت را که گمان مخالفت با ملت داشتند از دولت خواستار تبعید و تشکیل میشد و همچنین از اعیان دولت هشت نفر از اعیان مجلس را منفی و مطرود میخواستند.

در این باب در میان دولت و اهالی مجلس کار بغلظت کشید و اعلیحضرت شهریاری بمرحوم مشير السلطنه و جناب علاء الملك ومرحوم حاجى مدیر الدوله و این بنده امر فرمودند در اطاق ابیض نشسته در این امر مشورت کرده حاصل شور را بعرض برسانيم.

رأی بنده بر این بود که بیست نفر از اشخاصیکه از رجال محترم متدین عاقل بی غرض و طمع دولت باشد و از مجلس شورای ملی نیز بیست نفر بهمین اوصاف حاضر باشند و رجال دولت نباید دارای شغل و منصب باشند که بصرفه شغل وغرض شخصی خودشان صحبت نمایند ، و یکی دو نفر هم از سفرای دول خارجه حاضر شوند و آنوقت طرح صحبت و مکالمه نمایند اگر اهل مجلس ثابت کردند که این هشت نفر مردمی مفسد و مخرب هستند البته برپادشاه لازم است که اگرچه پسر و برادر خود پادشاه باشند نفی و طرد فرماید و اگر امر بر آنها مشتبه است و رفع اشتباه شد از این عنوان دست بدارند.

و از آنطرف اعضای مجلس نیز در ماده آن هشت نفر بر همین نهج رفتار نمایند و اگر هر طرف خواه دولت یا مجلس بعد از کشف حقیقت امر در مقام کتمان حق و رعایت اغراض شخصيه و امراض باطنیته خودشان برآمدند و ابرام و اصرار در انجام تصویب و خیالات خود شدند آن دو نفر که از سفرای دول خارجه حاضر هستند شاهد و ناظر گردند و دفع مفرض را واجب شمارند و دولت و ملت متحد و آسوده گردند و هر دو

ص: 137

در نهایت اتحاد و اتفاق بإصلاح أمور مملکت مشغول شوند .

اما از دو طرف پاره اشخاصی که غرض شخصی داشتند و انعقاد چنین مجلس را مخرب مقاصد باطنیه خود میپنداشتند بطفره و تعلل بر آمدند و ماده غلیظ تر شد و مفسدین را پر و بال گشاده تر گشت و چندان بمناقشت و مباینت پرداختند که پادشاه را ناچار بتخريب عمارات مجلس شورای ملی و بقای آن بنا را آیت فنای مبانی سلطنتی خواندند در این امر نیز رأى خواستند و بجناب حشمة الدوله که منشی حضور پادشاهی بودند ابلاغ کردند و طلب رأی نمودند .

این بنده تصویب نکردم و گفتم: مجلس شورای ملی حکم تمام خانه ها و بيوتات سلطنتی و شهر دار الخلافه بلکه عموم ایران را دارد چگونه برای این عمارت چنین خیالی را میتوان کرد بگوئید باید تمام مساکن را ویران ساخت پس تکلیف ؟ عرض کردم: سه روز مجلس تعطیل کرده اهالی مجلس حاضر شوند و مطالب خود را در حضور مبارك همایونی با حضور اصناف اعیان دارالخلافه اظهار کرده بعد از اصلاح کامل و اتحاد صحیح بکار خود و نظم امور جمهور مشغول شوند .

جناب حشمة الدوله فرمود : رأى منهم همین است و شخص اعلیحضرت هم جز این طالب نیستند ، معذلك آنچند نفر مفسدین طرفین با قسام نیرنگ و شیطنت اسباب سوء ظن هر دو طرف را فراهم کرده تابجائی که میل داشتند رسانیدند و بمقاصد خود نیز رسیدند و نتایج نیئات فاسده اهل فساد آتشی جهان سوز در تمام بلاد و عباد روشن وخسارتها بدولت و ملت رسید که سالهای بسیار بیادگار میماند ، و اگر خداوند تعالی توفیق بدهد در ذیل تواریخ دولتيه بشرح وبسط مبسوط و بیان واقع گذارش خواهد رفت، اکنون بآنچه در دست داشتیم باز میشویم.

در زهر الأداب مسطور است که چون ابو تمام قصیده خود را در مدح معتصم بعرض رسانیده بخواند و مطلعش این شعر است:

السيف أصدق الباء من الكتب *** في جدة الحد بين الجد واللعب

ص: 138

چنانکه از این پیش مذکور شد معتصم فرمود : «لقد جلوت عروسك يا أبا تمام فاحسنت جلاها ، اى أبو تمام عروس زیبای خود را از حجله حسن و جمال و بیت دلربائی ودلال جلوه دادی و جلاد بها ورونق و صفایش را نیکو آوردی.

ال أبو تمام گفت : اى أمير المؤمنين « والله لو كانت من الحور العين لكان حسن اصغائك إليها من أوفى مهورها » اگر این عروس زیبا و ماهروی رعنا از حور جنان بودی همین حسن اصغای نووگوش سپردن تو بآن بهترین مهر ووافي ترین کابینهای اوست ممدوح ومادح بملاحت سخن کرده اند.

بیان پاره حالات معتصم عباسی با جماعت مغنیان و سرودگران

در كتاب اعلام الناس وغيره مسطور است که صاحب تاریخ بغداد گفت که مخارق مغنی حکایت کرد که وقتی طفیلی شدم و از اثر آن تطفل نودهزار درهم از معتصم خلیفه بهره ور شدم گفتند : این حال چگونه بود؟ گفت: یکی شب در خدمت معتصم بخوردن شراب ناب مشغول بودم تا سپیده صبح بردمید چون روشنی روز روی گشود گفتم: اى أمير المؤمنين اگر رأى أمير المؤمنين علاقه بگيرد ساعتی بجانب رصافه شوم و تفرجی و تنسمى بجویم و باستشمام هوائی جید تر و تازه تر بگردم

گفت بلی .

پس در بانان را امر کرد تا بگذارند بهر کجا خواهم بروم من از آنجا بیرون

شدم و در رصافه همی گردش اندر شدم بناگاه جاریه چون چارده ماه گفتی آفتاب تابنده از جبین او تابنده و بدر فروزنده از دیدارش نماینده است از پی او برفتم و نگران شدم که زنبیلی بدست دارد و بدر دکان میوه فروش بایستاد و سفر جلی بیکدر هم بخرید و بازشد همچنان از دنبالش چون خیال اندر خالش برفتم

ص: 139

ناگاه چون غزال رمیده بمن روی کرد و دشنامی زشت بمن بداد بعد از آن چون ماه و سرو روان برفت من نیز چون سایه از آن آفتاب مهجور نشدم .

با من روی آورد و گفت : یابن الفاعله بکجا می آئی ؟ گفتم: ای خاتون من بدنبال تو می آیم ، گفت : یابن الزانيه بازگرد تا مبادا کسی ترا به بیند و بقتلت رساند من عقب بماندم و او در جلو من راه سپرد و از آن پس روی باز آورد و مرا بدید و بدشنامی هر چه نکوهیده تر و زشت تر مرا برشمرد و از آن پس بسرایی بزرگ اندر شد .

من بر در سرای بنشستم و خرد و هوش از سر برده بودم و همچنان جای در آفتاب و دل در آن ماه آفتاب نصاب داشتم روزی بسی گرم و هوائی آتش افروز بود چندی بر نیامد که دو جوان که گفتی بدر تابان و خورشید فروزان هستند بر دو حمار راهوار نمودار شدند و چون بر در سرای رسیدند رخصت دخول یافتند من نیز با ایشان در آمدم و گمان بردند که صاحب سرای مرا وعده خواسته است آنگاه طعام بیاوردند و بخوردیم و دست بشستیم .

بعد از آن صاحب منزل با ما گفت: هیچ مایل هستید که فلانه برای تغني حاضر شود؟ گفتند : اگر چنین تفضل فرمائی غنیمتی بزرگ است ، صاحب خانه جاریه را بخواند و بیرون آمد و همان جاریه بود که بامنش آنگونه معاملت بگذشت و از پیاو خدمتکاری بیامد و عودی بدست داشت و در دامان آن ماه تابان بگذاشت آن بلبل بوستان خوشنوا بغناونوا شروع و حاضران بآن صوت جان فزا و غنای دلر با شراب نوشیدند و عیش و طرب کردند، و آن جاریه در آن حال ساز و نواز گاهی بمن نظاره می کرد و در من به تشكيك اندر بود که آیا من همان رفیق راه او هستم یا نیستم.

حاضران گفتند: این صوت از صنعت کدام اوستاد باصیت است ؟ گفت : از سید و آقایم مخارق است، و من چندان در ننگی بر نیاورده گفتم : ای جاریه دست خود محکم بدار ، پس تارهای عود را سخت کرد و از آن ایقاعی که در آن بود بنوازی دیگر آغاز کرد، من سازی بخواستم و بیاراستم و همان صوت و شعر جاریه را

ص: 140

تغنی کردم حاضران از آن گونه صوت و ساز بی اختیار بر پای جستند و سرم را ببوسیدند و مخارق از تمام خوانندگان عصر خوش صوت تر بود و با قضیب می نواخت بنوازی بس عجیب .

بعد از آن صوت دوم و سوم را تغنی کردم و چنان در ایشان اثر کرد که همی خواست شاهباز عقل از سر آنها پرواز نماید و گفتند: ای سید ما ترا بخدای سوگند بفرمای کیستی ؟ گفتم: مخارق هستم، گفتند: سبب تشریف دادن این مکان چه بود؟ گفتم: اصلح الله شأنكم طفیلی شدم و داستان خود را باز گفتم.

این وقت صاحب خانه گفت: ای دو رفیق صدیق من نيك میدانید که سی هزار درم در خریداری و عوض این جاریه بمن بدادند و از فروش این گوهر بی بها امتناع ورزیدم آندو جوان گفتند : بلی چنین است، گفت: این جاریه از آن مخارق است آندو رفیق گفتند : بیست هزار در هم بر ما و ده هزار درهم بر تو میباشد؟

مخارق می گوید : مالك جاريه شدم و تا عصر در آنجا بماندم و باجاریه بیرون آمدم و راه بر گرفتم و هر وقت بآن مواضع میرسیدم که مرا دشنام داده بود میگفتم ای خاتون من دشنام خود را اعادت فرمای و جاریه شرمسار میشد، و من او را سوگند دادم که اعادت فرمای، زیرا فحش از دهن تو طيبات است، جاریه دیگر باره بشتم و دشنام من زبان برگشود تا بدرگاه معتصم رسیدم.

با من گفتند: معتصم بیدار شده است و ترا در منازل سرهنگ زادگان بهر کجا طلب کرده است نیافته، اينك بر تو خشمناك است و در غضبی شدید اندر است ، من بخدمت معتصم در آمدم و دست جاریه بدست داشتم چون خلیفه مرا بدید بدشنام و سب من زبان باز کرد گفتم اى أمير المؤمنين تعجیل مفرمای و حکایت خود را معروض داشتم معتصم بخندید و گفت: ما از جانب خود ایشان را مکافات میکنیم و بفرمود جمله را حاضر كردند و بهريك سی هزار درهم عطا فرمود.

در تاریخ طبری از إسحاق بن إبراهيم موصلى مروی است که روزی بخدمت أمير المؤمنين معتصم بالله آمدم و نزد او جاریه نوازنده سرود گوی بود که معتصم

ص: 141

در جمال و کمال و دلال او در عجب اندر بود و آن جاریه برای خلیفه تغنی همیکرد چون سلام کردم و در مجلس خود بنشستم باجاریه فرمود : بهمان تغنی و سرود که اشتغال داشتی بکار باش و جاریه تغنی کرد معتصم با من گفت : اى إسحاق چگونه می بینی او را ؟ گفتم : اى أمير المؤمنين « اراها تقهره بحذق وتختلسه برفق ولا تخرج من شيء إلا إلى أحسن منه وفي صوتها قطع شذور أحسن من نظم الدر على النحور» .

چنان می بینم که این نوازنده سرود گوی و ماه خوب روی از روی حذاقت و اوستادی بر فنون صوت و غناء چیره گردیده و برفق و ملایمت غلبه کرده است و از هیچ سازونوازی و صوتی و نوائی بیرون نمی شود مگر بآن فنی که نیکوتر از آن است و در صوت جانفزایش پاره ها و قطعات شذوری است که نیکوتر از مروارید غلطان برگردن خوبان جهان است .

راقم حروف گوید: اگر علی احسن نحور می گفت احسن بود، چه هر نحری و گردنی وگلوئی را خوبی و نکوئی نباشد ، بالجمله معتصم گفت : اى إسحاق اين صفت و مدحی که تو از وی نمودی از خود این جاریه و ازغنا وسرود آن نیکوتر است و با پسرش هارون یعنی واثق گفت : این کلام را بشنو .

در زهر الأداب مسطور است كه إسحاق بن إبراهيم موصلی گفت : روزی بخدمت معتصم در آمدم و این وقت خلوت کرده و جاریه سرودگر در خدمتش بتغنی و سرود میپرداخت و خلیفه را دل ببرده بود، چون بنشستم گفت : اى إسحاق اين جاریه را چگونه می بینی ؟ گفتم اى أمير المؤمنين « أراها تقهره بحذق وتختلسه برفق ولا تخرج من حسن إلا إلى أحسن فيه وفي حلقها شذور نعم أحسن من دوام النعم » چنان او را می بینم که باید او را باوستادی و حذاقت رام و مقهور داری و بملایمت ورفق او را بربائی و این ماه پردگی از هیچ حسنی بیرون نمیشود مگر بآن چه احسن از آن است و در حلق لطیف و گلوی ظریف و آواز دل نوازش شذور نغمی است که از دوام نعم ليكوتر وجان فراتر است.

چون معتصم این کلام ملاحت ارتسام را بشنید گفت : اى إسحاق « هن غايات

ص: 142

الأمل ومنسيات الأجل والسقم الداخل والشغل الشاغل وان صفتك لو سمعها من لم يرها لفقد لبه وقضى نحبه ».

این ماهرویان آفتاب چهره که با بضاعت جمال دلفریب بصوت و ساز جان پرور روان را شاد و خاطر را از بند اندوه آسوده میسازند برترین آیات آرزو و آمال و فراموش سازندگان فنا و آجال و ناخوشیهای اندرونی هستند و آدمی را از هر اندیشه و اندوهی مشغول و دل را از همه کار بخود معطوف میگردانند، و این توصیفی که در حسن و جمال وصوت و دلال او نمودی اگر بشنود هر کسی که او را ندیده باشد چنانش دیگرگون نماید که عقلش مفقود و هلاکش موجود آید ، یعنی بآندرجه عاشق وواله گردد که ندیده جان و خردش جانب تباهی گیرد و این حکایت با حکایت سابق موافق وابلغ و احسن است .

بیان پاره حالات و حکایات ابی اسحاق معتصم با جماعت مغنیان عصر

در جلد نهم اغانى مسطور است که هر زمان إبراهيم بن مهدي عباسي در اين لحن که خود ساخته بود تغنی می نمود:

هل تطمسون من السماء نجومها *** با كفكم أو تسترون هلالها

تا باين بيت : « جبريل بلغها النبي فقالها » میرسید آوازی را که در این تغنی بلند میساخت در گلوی خود میغلطانید و ترجیعی شگفت می آورد که زمین از آن صوت و ترجیع بلرزه در می آمد، عبدالله بن معتز میگوید: هشامی با من حکایت کرد و گفت متم هاشمیه گفت: یکی روز در حضور معتصم در بغداد نشسته و إبراهيم بن مهدی حضور داشت و متیسم در این شعر : « لزينب طیف تعترینی طوارقه » تغنی می نموده است .

ص: 143

إبراهيم بمتيم اشارت کرد تا دیگر باره در آنصوت اعادت کند ، متيم با معتصم گفت : ياسيدي إبراهيم در طلب اعادت این صوت است و گمان میبرم که میخواهد این آواز را اخذ کند، معتصم با آن ماه دیدار ملاحت شعار اشارت کرد که برای وی اعادت نکند .

چون چند روز از آن مقدمه بر گذشت روزى إبراهيم در مجلس معتصم حاضر بود و متيم حضور نداشت وإبراهيم در تاریکی شب از آن مجلس بمنزل خود بازگشت گرفت و متیم در منزل خود که در میدان بود جای داشت وراه گذر إبراهيم بهمان جای بود ، و این هنگام متیم در منظره خودش که مشرف بر آن گذرگاه بود نشسته و همان آواز را بپاره جواری خود که از بنی هاشم بودند طرح می نمود، إبراهيم همچنانکه سوار بود بپای آن منظره بیامد و گردن بکشید و آن صوت را بشنید تا اخذ نمود بعد از آن باچوب دست خود بر در منظره بکوفت و گفت : این آواز را اخذ نمودیم بدون اینکه شکر گذار تو باشیم .

و نیز در همان کتاب مسطور است که أحمد بن جعفر جحظه گفت : هبة الله بن إبراهيم بن مهدى بامن داستان نهاد که در خدمت معتصم عرض کردم که پدرم إبراهيم را چیزهای نفیس و بدیع بود که مانند آن برای هیچکس میستر نگشت گفت : چیست این اشیاء ؟ گفتم شارية و آن كنيزك مغنيه خاصه إبراهيم بود و دیگر زامرة و نی زن او معمعمة ، معتصم فرمود : أما شارية در خدمت ما میباشد زامرة چکرد و در کجاست؟ گفتم بمرد معتصم فرمود: دیگر چه داشت : گفتم : ، ساقیه و شرابدار او مكنونه است که در حسن دیدار و نرمی اندام و ظرافت اطوار در صفحه روزگار مانندش بدیدار نیامده است، معتصم گفت: او چکرد؟ گفتم: بمرد .

معتصم فرمود: دیگر چه بود؟ گفتم: نخله داشت که خرما میداد و طول خرمايش بقدر يك شبر بود، گفت: کار آندرخت خرما چگونه است؟ گفتم : بعداز وفات پدرم بر خود بسوخت، گفت: دیگر چه داشت؟ گفتم : قدح او که ضحضاح نام داشت ، گفت : آنقدح چه شد ؟ گفتم: سوگند باخدای در همین ساعت أبو حرمله

ص: 144

در آن مرا حجامت کرد و از وی خواستار شدم که بمن بخشد بخشید و آن را بمنزل خود بردم و آن را بشستند و نظيف و پاکیزه ساختند و دیگر باره آنقدح را بخزانه خود بازگردانیدم ، و از آن پس در این شب پدرم را در عالم خواب چنانکه نائم می بیند پدیدم که با من این شعر را بگفت :

ايترع ضحضاحى دماً بعد ماغدت *** علي به مكنونة مترعاً خمرا

فان كنت مني أو تحب مسرتي *** فلا تغفلن قبل الصباح له كسرا

آیا این قدح گرامی و پیمانه نامی مرا که همیشه پیمانه شراب و آکنده از خمر ناب بود بایستی از خون حجامت پر سازند؟! اگر تو خود را از من میدانی یا مسرت مرا دوست میداری بغفلت مباش که قبل از صباح شکستگی بدو برسد و باید آنرا بشکنی میگوید : با ترس و هراس بیدار شدم و هنوز روشنائی روز نمودار نشده بود.

و دیگر در مجلد دهم اغانی در ذیل احوال علي بن عبدالله بن سيف مشهور بعلويه از أحمد بن محمد بن عبدالله ابزاری مسطور است که گفت : یکی روز چون زمان مغرب در رسید نزد علویه شدم خاقان بن حامد نیز حضور داشت و خوش بخوردیم و نواهای دلنواز بشنیدیم و در این شعر :

هزئت عميرة ان رأت ظهري انحنى *** و ذؤابتى حلت بماء خضاب

تغنی کرد و قدحی چند بنوشیدیم در این حال رخصت طلبیدند که عنعت غلام أحمد بن يحيى بن معاذ اندر آید چون درآمد مکتوبی از مولایش احمد با خود داشت نوشته بود : ای سید من همانا صوتی از توشنیدم که در خدمت امیر المؤمنين یعنی معتصم بالله تغنی کرده بودی دوست میدارم که تفضل فرمائی و بر بنده خودت عثمت طرح کنی و آن این است :

فواحسرتا لم اقض منك لبانة *** و لم اتمتع بالجواز وبالقرب

يقولون هذا آخر العهد منهم *** فقلت و هذا آخر العهد من قلبي

می گوید: در همین حال با حسین نامه از مولایش بود که ای سید من شنیدم

ص: 145

كه نزد أمير المؤمنين أبو إسحاق إبراهيم بن مهدى این شعر را به تغنتي سرودی.

ألا يا حمامی قصر دوران هجتها *** بقلبي الهوى لما تغنيتماليا

دوست میدارم که این صوت را بر بنده ات حسین طرح نمائی ، میگوید : علویه غلام خود عبدال را بخواند و فرمود تا آن صوت را مکر ربر آن دو غلام طرح کند و چون نيك در خاطر سپردند بر علویه طرح کردند تا برای ایشان تصحیح نمود می گوید هرگز ندانسته ام که روزی بآن خوشی و نیکوئی بر من گذشته باشد.

و دیگر در آن کتاب مسطور است که روزی علویه رقعه در باب رزق و اقطاع خودش بخدمت معتصم تقدیم کرد و معتصم بخوردن باده ناب مشغول بود و علویه آن رقعه را از دست خودش بدست معتصم بداد و چون معتصم از او بگرفت ، شروع بخواندن و تغنی این شعر نمود:

اني استحيتك أن افوه بحاجتي *** فاذا قرأت صحيفتي فتفهم

و عليك عهد الله ان خبرته *** أحداً و لا اظهرته بتكلم

من شرمسار میشود عرض حاجت خود را بحضور تو بزبان بگذرانم و چون عریضه مرا قراءت فرمائی بحاجت من آگاه میشوی و عهد خدای بر تو هست که مبادا این عرض حال مرا با هیچکس در میان آوری یا بتکلم کردن بآن آشکارش سازی ، معتصم آن رقعه را بخواند و همی بخندید آنگاه قلم بر گرفت و بآنچه علویه خواستار بود رقم کرد .

این شعر از ابن هر مه است که با براهیم بن حسن که یکتن از آل أبي طالب بود بنوشت و خواستار نبیذ گشت و اینوقت ابن هرمه و اصحابش بطرف سیاله بیرون شده بودند و جماعت مغنیان بیت نخست را تغییر داده باین گونه تغنی نمودند :

و عليك عهد الله ان اعلمته *** أهل السيالة ان فعلت وان لم

چون إبراهيم اين شعر را بخواند و رقعه را بدید گفت : عهد خدای بر من باد که اگر عامل سیاله را خبر ندهم که ابن هرمه و اصحابش بجمله سفیه و در سیاله بشرب خمر هستند بر نشین و بایشان شو و همه را بگیر، پس عامل سیاله بی نشست و روی

ص: 146

بأن جماعت نهاد ابن هر مه فرار کرد و در هجو إبراهيم گفت :

كتبت إليك استهدى نبيذا *** و أدلى بالمودة و الحقوق

فخبرت الأمير بذاك جهلا *** و كنت أخا مفاضحة و موق

جعفر بن قدامه گوید: موسی بن هارون هاشمی گفت: پدرم با من حدیث براند که در حضور معتصم ایستاده بودم و معتصم بنظارة وحش و خیل جلوس کرده بود که بروی عرض همی دادند و او مشغول نوشیدن شراب ارغوانی بود و مخارق و علویه در حضورش بتغنی اشتغال داشتند، در این اثنا اسبی کمیت گلرنگ از حضورش بگذرانیدند که هرگز اسبی بدین نیکوئی ندیده بودند پس علویه و مخارق بهمدیگر غمزی کرده و علویه این شعر را تغنسی نمود:

و إذا ما شربوها و انتشوا *** وهبوا كل جواد وطمر

معتصم از علویه و این شعر و کنایت او تغافل کرد و مخارق این شعر را

تغنی کرد :

يهب البيض كالظباء وجردا *** تحت اجلالها وعيس الركاب

معتصم از این شعر و کیادی ایشان بخندید و گفت : ای دو پسر زانیه ساکت باشید سوگند با خدای هيچيك از شما مالك اين اسب نخواهید شد ، میگوید : بعد از آن جامی چند بگردش آمد و علویه این شعر بخواند:

و إذا ما شربوها وانتشوا *** وهيوا كل بغال و حمر

از اندیشه و طمع آن کمیت احمر بایستاد و راه بگردانید و گفت : چون بزرگان جهان و خلفای دوران سرمست باده ناب شدند و خمار آوردند

در سن هر چه استر و حمار هست ببخشند، معتصم بخندید و گفت: اما این را میبخشیم و بفرمود تا یکی را قاطری و آندیگر را در خری بدادند.

در جلد یازدهم اغانى مسطور است که محمد بن امية شاعر معروف نديم إبراهيم ابن مهدي را دل در هوای جاریه سرود گر که خداع نام داشت بیتاب بود و این خداع از یکی از جواری خالوی معتصم بود و عمد او را میخواند و هر وقت وی بیامدی

ص: 147

برادرانش نیز می آمدند نادر مسرتش متابعت جويند و معتصم همیخواست بجنگ بیرون شود و تمام مردمان را فرمان کرده بود که بیرون شوند و ساخته محاربت گردند، و تحمل را یکی از برادرانش یکروز قبل از خروجش دعوت کرده بود.

و چون آنروز بیامداد رسید چنان بارانی شدید بیارید که با آن حدت و شدت باران قدرت آن نداشت که از سرایش سر بیرون كند و محمد بن امیه نزديك بود از شدت اندوه بمیرد، پس این شعر را بآن دوستش که او را دعوت کرده بود و باران مانع دیدار اوشد نوشت :

تمادى الفطر وانقطع السبيل *** من من الالفين اذ جرت السيول

على اني ركبت إليك شوقاً *** ووجه الأرض أودية تجول

إلى آخر الأبيات .

در جلد چهاردهم اغانی از این بواب روایت کرده اند که یکی روز معتصم بشراب بنشست و یکی از مغنیان در این شعر لبید بن ربیعه از بهرش تغنی همی همی کرد :

وبنو العباس لا يأتون لا *** و على السنهم خفت نعم

زينت احلامهم احسابهم *** وكذاك الحلم زين للكرم

معتصم گفت : ندانم این شعر از کیست ، گفتند: از لبید است ، گفت : لبید را با بني عباس چکار ؟ يعنى لبید قبل از بنی عباس بوده است ، مغنی گفت : لبید گفته است و بنوالد یان لا يأتون لا ، من بجای آن بنو العباس گفتم : معتصم را از این کردار او خوش افتاد و او را بصله و جایزه خوشنود ساخت ، و چنان بود معتصم را اشعار لبید خوش می آمد و از استماعش در عجب میشد پس از آن با حاضران فرمود: كدام يك از شما این شعر لبيد را روایت میکنید « بلینا وما تبلى النجوم الطوالع » ؟ یکی از مجالسین عرض کرد : من روایت مینمایم، معتصم فرمود: برای من بخوان و او بخواند :

بلينا وما قبلى النجوم الطوالع *** و تبقى الجبال بعدنا و المصانع

و قد كنت في اكناف دار مضنة *** ففارقني جار بأريد نافع

ص: 148

ناصر خسرو علوی میفرماید :

نفرسائی و ما فرسوده از او *** بیاسانی و ما ناسوده از تو

شیخ سعدی شیرازی می فرماید :

دریغا که بیما بسی روزگار *** بروید گل و بشکند نوبهار

بسی نیرو دیماه و اردی بهشت *** بیاید که ما خاك باشیم و خشت

بلی این ستارگان آسمان و كواكب درخشان و جبال راسيات ومراكز ساميات چه بسیار مردم دانا را در زیر پا دارند و چه بسیار نو عروسان ملوس را برنگ سندروس آورده اند، و چه بسیار پادشاهان با گنج و سپاه را در دامن خاک سیاه جای داده اند و چه بسیار سواران شیر شکار و خنجر گذاران پهنه سیار را در گودالهای دواهی و دمار نگونسار نموده اند و این خورشید و ماه چند هزاران وزیر و شاه در نظر آورده اند که اکنون ( زیشان شکم خاك است آبستن جاویدان ) .

معتصم از شنیدن این ابیات چندان بگریست که اشکش جاری شد و از بهر مأمون طلب رحمت نمود و گفت : مأمون چنین بود که رحمت خدای بروی باد ، و بعد از آن بساز و نواز در آمد و بقیت ابیات را بخواند:

فلا جزع إن فرق الدهر بيننا *** فكل امرى يوماً له الدهر فاجع

وما الناس إلا كالديار و أهلها *** بها يوم خلوها و تغدو بلاقع

و يمضون ارسالا و تخلف بعدهم *** كما ضم احدى الراحتين الاصابع

و ما المرء إلا كالتهاب و ضوله *** يحور رماداً بعد إذ هو ساطع

ما وما المرء إلا مضمرات من التقى *** و ما المال إلا عاريات ودائع

أليس وراثى ان تراخت منیستی *** لزوم المصالحنى عليها الأصابع

أخبر أخبار القرون التي مضت *** ادب كاني كلما قمت راكع

فأصبحت مثل السيف اخلق جفنه *** تقادم عهد الفين والنصل قاطع

فلا تبعدن ان المنية موعد *** علينا فدان للطلوع و طالع

اعائل ما يدريك إلا تظنيا *** إذا رحل الفتيان من هو راجع

ص: 149

أتجزع مما احدث الدهر بالفتى *** و أى كريم لم تصبه القوارع

لعمرك ما تدرى الضوارب بالحصى *** ولا زاجرات الطنين ما الله صانع می گوید: سوگند با خدای از حسن الفاظ و صحت انشاد وجودت اختیار او در عجب شديم. أبو الفرج اصفهانی در جلد پانزدهم اغانی میگوید : محمد بن أحمد مگی گفت: شبی یکی از مغنیان با پدرم در حضور معتصم بمناظرت پرداختند و ملاحات و معادات ایشان بطول انجاميد پدرم أحمد گفت : اى أمير المؤمنین هر کسی از جماعت مغنیان بخواهد ده گونه آواز بخواند که من سه نوع آن را ندانسته باشم و من ده وده وده کونه ، یعنی سی گونه آواز می سرایم که ایشان يك صوت آنرا آشنا نباشند إسحاق كفت أى أمير المؤمنين سخن بصداقت آورد .

ابن بسخن وعلویه نیز بمتابعت و موافقت إسحاق برآمدند و گفتند: يا أمير المؤمنين إسحاق براستی بگفت، معتصم فرمان داد تا بیست هزار درهم باو بدادند ، میگوید بعد از آن آنمرد بمماظه و عناد خود بازشد و با او گفت: من ترا به نصفت و عدل دعوت کردم و تو نپذیرفتی و اکنون من ترا میخوانم و بآنچه ترا بآن بخواندم بدایت میگیرم ، پس شروع بتغنی آورد و ده گونه آواز بخواند و هيچيك از مغنیان یکی از آن اصوات را نشناخت و بجمله از غناء وسرود قدیم بود و نیز از غناء لاحق بغناء قدیم از صنعت استادان حاذق کم نام مكينين بود.

معتصم یکی از آن اصوات را مستحسن شمرد و مغنیان همگی خاموش شدند و معتصم چندین دفعه با عاده آنصوت امر کرد و آنروز را یکسره بر شنیدن آفسرود پیمانه شراب ناب به پیمود و فرمان كرد تا هيچيك از نوازندگان هیچ سخن باوی نیاورند و با او در مقام معارضت و مناقشت بر نیایند، چه آنمرد بایشان به نیکی و خوشی اندر آمد و در انقطاع ایشان و ادحاض و ابطال حجت آنها اقامت حجتی روشن و برهانی صحیح بنمود و آنصوتی را که معتصم برگزیده بود و چون بشنید هزار دینار در جایزه وی عطا فرمود در این شعر بود :

لعن الله من يلوم محبا *** و لحى الله من يحب فيأبى

ص: 150

رب الفين اضمر الحب دهرا *** فعفا الله عنهما حين تابا

و این غناء از یحیی مکی است پدرم گفت: معتصم در این روز ممطره بسیار برنگهای گوناگون بما بخشید ، وعبد الله بن علی از من خواستار شد که این صوت را بدو بازآورم و ممطرة درعوض بدهد پس آن صوت را بدو بازخواندم و چون برای باز شدن بیرون شدیم غلامان خود را فرمان کرد تا آن ممطره را بغلامان من دادند.

و ابن مکی از پدرش حکایت کند که گفت: روزی معتصم با مجالسین خود فرمود و ما در حضورش حاضر بودیم که امروز بجوانی شریف ظريف نظيف لطيف نيكوروی دلیر شجاع القلب خلعتی بدادم و مصيصة و نواحی آن را در امارت و تولیت او مقر ر ساختم عرض كرديم يا أمير المؤمنین این جوان با این اوصاف کیست ؟ فرمود : خالد بن يزيد بن مزید بود .

علویه عرض کرد: اى أحمد برای أمير المؤمنین آنصوت خود را که در حق خالد است معروض دار من از این کار امساك نمودم معتصم گفت : چیست ترا که اجابت وی را نمیکنی؟ گفتم ای أمیر المؤمنین این نه آن شعر و صوتی است که شایسته باشد که در حضرت خلیفه تغنی کنند، معتصم فرمود : بناچار باید تغنی کنی پس صنعت خود را در این شعر بسرود آوردم :

علم الناس خالد بن يزيد *** كل حلم وكل بأس وجود

فترى الناس هيبة حين يبدو *** من قيام وركع وسجود علي

می گوید : خالد بن یزید هرگونه حلم و بردباری و بأس و شدت وجود و بدلی را بمردمان باز نمود هروقت آشکار شود و خود را نمودار نماید مردمان از هیبت بجمله در حال قيام وركوع وسجود اندر شوند و بتعظيم وتكريم او بپردازند، چون معتصم بشنید او را پسندیده گشت و باسمانه گفت : ای سمانه أحمد را فردا صبح ببر تا این صوت را بجواری بیاموزد و فرمان کرد تا ده هزار در هم در صله پدرم بدادند .

و نیز در آن کتاب مسطور است که اسحاق بن یحیی کاتب گفت : روزی واثق خلیفه با أحمد بن أبي دواد گفت : بمن رسید که تو ابو تمام طائی را در صله قصیده که در مدح تو

ص: 151

گفته است هزار دینار عطا نمودى : گفت : يا أمير المؤمنين جنين الكردم بلکه پانصد دینار بدو عطا كردم محض رعایت این شعر او که در مدح معتصم گفته است :

فاشدد بها دون الخلافة انه *** سكن لوحشتها و دار قرار

و لقد علمت بان ذلك معصم *** ما كنت تتر که بغیر سواری

واثق بخندید و گفت : أبو تمام بواسطه این مدیحه مستحق این عطا بوده است.

راقم حروف گوید: ندانم این پرسش واثق از قاضي القضاة أحمد بن أبي دواد که نفوذ و شئونات او بعد از شخص خلافت از همه مردم عصر بیشتر بوده است و هزار دینار درباره شاعری نامدار و خليفه شناس مثل أبي تمام از چیست ؟! با اینکه در آن اعصار کمترین عطاها که درباره مادحی یا خادمی میکرده اند تا بصد و دویست و سیصد و پانصد و هزار بار هزار درهم یا دینار میرسیده است چنانکه در طی کتب سالفه مذکور نموده ایم و بعد از همین داستان مینویسد : خالد بن یزید بیست هزار در هم در صله أبي تمام بداد با اینکه خالد نسبت بمقام ومنزلت وشأن وجلال أحمد بن أبي دواد داخل در عدادی نبوده است .

ودرذيل أحوال عبد الله بن عباس مینویسد که أبو أحمد بن رشيد بفائز غلام محمد بن راشد عاشق گشت و سیصد هزار در هم بداد و او را از محمد بخرید و چون این خبر بمأمون رسيد بفرمود تا حمد بن راشد را هزار تازیانه بزنند جمعی زبان بشفاعت گشودند و خواستند يك نیمه آنمال را بازستانند و او در ادای فروض و اتفاقات دیگر بمصرف رسانيده بود ، أما أبو أحمد بن رشيد را مأمون محجور و دستش را از اموال خودش کوتاه و او را بی اختیار نمود و تا مأمون زنده بود بر این حال بگذرانید، و از این حکایات معلوم میشود چه مبلغ های بزرگ در هوای نفس صرف می کرده اند و آنکس که بچنین مبلغی نایل میشده است در اندک فرصتی بپایان میر سالیده است.

و هم در آن کتاب مسطور است که عبدالله بن عباس بن فضل بن ربيع سو سوگند یاد کرده بود که در محضر ومجلس احدی مگر خلیفه یا آنکس که ولی عهد خلیفه باشد

ص: 152

تغنی نکند و این سوگند او اسباب این شده بود که اولیای عهود را از طرف خلیفه می توانستند بشناخت و رأی خلیفه را در حق وی می توانستند معین ساخت از آنجمله واثق بسی دوست می داشت که بداند آیا معتصم بعد از خودش او را ولایت عهد و خلافت میدهد یا خلیفه نمیگرداند، عبدالله گفت: من برای تو وجهی را می نمایم که بآن وجه بتوانی کشف مکتوم را بکنی .

واثق گفت : آنوجه چیست ؟ گفت از امیر المؤمنين ، یعنی معتصم خواستار شو که مجالسین و مغنیان پیشگاه خود را اجازت بدهد تا بخدمت تو بیایند و چون در منزل تو حاضر شدند تمامت ایشان و مرا خلعت بده، چه من خلعت ترا بواسطه آن سوگندی که یاد کرده ام که رفد و بخشش احدی را مگر کسیکه خلیفه یا ولی عهد باشد نپذیرم پذیرفتار نخواهم شد ، واثق یکی روز جلوس نمود و بخدمت معتصم یکی را بفرستاد که اجازت بدهد تا جلسای مجلش نزد واثق آیند معتصم اجازت داد ، عبدالله بن عباس گفت: در حضرت خلافت مکشوف است آن سوگندی را که یاد کرده ام .

معتصم فرمود : بمجلس واثق برو ، چه تو در این سوگند گناه کار نمیشوی کنایت از اینکه واثق ولیعهد است و برخلاف سوگندت کار نکرده ، عبدالله بخدمت واثق برفت و آن خبر را بعرض رسانید واثق او را تصدیق نکرد و گمان چنان برد که این سخن بشادکامی او گوید و او را و دیگران را خلعت بداد اما عبدالله پذیرفتار نشد وواثق بخدمت معتصم در شکایت عبد الله بنوشت .

معتصم یکتن را بعبدالله بفرستاد و پیام داد که خلعت واثق را بپذیر که او ولی عهد من است ، و این خبر بمعتصم رسید که این حیلتی بود که از عبدالله روی نمود معتصم خونش را هدر کرد و از آن پس از و بگذشت برگذشت و واثق بآن کار که ترتیب یافت خوشنود شد ، وإبراهيم بن رياح را بفرمود تا سیصد هزار در هم از برای او بقرض گرفت و آندراهم را بشکرانه ولایت عهد بمجالسين پراکنده ساخت و بعد از آن بدانست که معتصم بر عبدالله خشمناك شده تا چرا این رنگارنگ نیرنگ

ص: 153

بکار برده است و او را از درگاه برانده است واثق نیز او را از خود دور ساخت . إلى آخر الحكاية .

وديگر أحمد بن إسماعيل بن حاتم كويد : عبدالله بن عباس ربیعی گفت : بخدمت معتصم در آمدم تا با او وداع گویم و آهنگ حج داشتم پس دستش را ببوسیدم و او را بدرود گفتم ، معتصم فرمود : ای عبدالله در تو خصلتها است که مرا بعجب افکند خداوند امثال تو را در موالی و غلامان من بسیار گرداند، از این کلمات معتصم که سربه سماوات سودم پای او را و زمین را در پیش رویش ببوسیدم.

و محمد بن عبد الملك زیات که وزیر معتصم بود از دیدار این کردار خرسند گشت و محضر مرا پسندیده شمرد و با معتصم گفت : اى أمير المؤمنين ادبي پسنديده و شعری نیکو دارد ، چون از حضور معتصم بیرون شدم گفتم : أيتها الوزير مرا با شعر چکار و کدام شعر دارم که نیکو میشماری و در حضور خلیفه مذکور میفرمائی ؟ گفت: ما را از این گونه سخنان مسیار تو خود را از شعر نفی میکنی و حال اینکه تو این شعر گوئی ؟

يا شادنا رام اذمر في السعانين قتلي *** يقول لي كيف اصبحت كيف يصبح مثلي

سوگند باخدای این شعر را سخت نیکو گفتی و اگر جز این هم نگفته بودی شاعر هستى. أبو الفرج اصفهانی در جلد هیجدهم اغانی میگوید که فضل یزیدی گفت برادرم احمد با من حکایت کرد که بخدمت معتصم در آمدم و در این وقت ولایت عهد خلافت داشت و ماه گردون تاب طالع شده بود ، معتصم نفسی برآورد بعد از آن گفت: ای تحمل شعری چند در معنی طلوع ماه بگو ، چه ماه مدتی غایب شده بود چنانکه محبوبی از حبیب خود غایب بماند و از آن پس طلوع نمود پس اگر چنان بگوئی که من دوست میدارم در ازای هر بیتی صد دينار بیابی، من این شعر گفتم :

هذا شبيه الحبيب إذ طلعا *** غاب كما غاب ثم قد لمعا

و ما ارى غيره يشاكله *** فاسئله بالله عنه ما صنعا

ص: 154

فرق بيني و بينه قمر *** هو الذي كان بيننا جمعا

فهل له عودة فارقبها *** كما رأينا شبيهة رجعا

معتصم را پسندیده افتاد و گفت : قسم بجانم لیکو گفتی ، بعد از آن با علویه که حضور داشت بفرمود تا در آن اشعار تغنی کرد و معتصم در آن شب بهمان صوت وسرود شراب ناب پیمود و بفرمود تا چهارصد دینار سرخ بمن و چهارصد دينار بعلويه عطا کردند .

و نیز در آن کتاب مسطور است که عون بن محمد گفت : چنان بود که محمد بن أبي أحمد يزيدى عاشق جاريه سحاب بود و آن كنيزك را علیا می نامیدند و از تمامت زنهای عصر زبانش ظریفتر و رویش ستوده تر بود و آواز وغنائی جان فزا و دلربا داشت سه هزار دینار در خریداری او بدادند و صاحبش سحاب جواب نداد و بآن زر معدود آن گوهر گران بها را نفروخت و معتصم به پنج هزار دینار او را بخرید و این حکایت در زمان دولت و خلافت مأمون بود و اين علي بن هيتم دوست عمل بن

أبي أحمد يزيدی بود .

این خبر بمأمون پیوست محمد را بخواست و گفت : داستان تو با علیا چیست ؟ گفت : در این امر قصیده گفته ام اكر أمير المؤمنين اجازت فرماید عرضه میدارم گفت : بگری و او بخواند :

أشكو إلى الله حبى للمعلمينا *** واننى فيهم القى الأمرينا

حبتى عليا أمير المؤمنين فقد *** اصبحت حقاً أرى خيش له دينا

وحب خلی و خاصانی ابی حسن *** أعلى عليا قريع التغلبيينا

و رفتی لبنی لی اسبت به *** وجدى به فوق وجد الأدميتينا

و رابع قد رمی قلبی با سهمه *** فجزت في حبه حد المحبينا

وبعض من لا اسمى قد تملكه *** فرحت عنه بما انيا المداوينا

أناء بالدين والدنيا تمكنه *** فلم يدع لى لا دنيا و لا دينا

مأمون فرمود : اكر مالك ابن جارية أبو إسحاق نشده بود از وی او را میگرفتم

ص: 155

لكن اينك هزار دینار است برگیر و در عوض او ببر ، میگوید : از آن پس معتصم در سرای با من ملاقات کرد و گفت: ای محمد دانستم که امر فلانه بکجا پیوست از این پس نامش را بر زبان مگذران گفتم : فرمان ترا بگوش طاعت اطاعت کنم.

و نیز در آن کتاب مسطور است که معتصم دعبل شاعر را بسبب درازی او دشمن میداشت و دعبل را خبر رسید که معتصم همیخواهد او را غفلة بكشد پس بکوهستان بگریخت و در هجو معتصم این شعر بگفت :

بكى لشتات الدبن مكتئب صب *** وفاض بفرط الدمع من عينه غرب

و قام امام لم يكن ذا هداية *** فليس له دين وليس له أب

و ما كانت الأبناء تأتى بمثله *** يملك يوماً أو تدين له العرب

ولكن كما قال الذين تتابعوا *** من السلف الماضين إذعظم الخطب

و بقیه این اشعار از این پیش مذکور شد ، و چون معتصم بمرد ومحمد بن عبد الملك زیات وزیر او در مرتبه او این شعر را بگفت : قد قلت إذ غيبوه وانصرفوا ، چنانكه مذکور شد دعبل در معارضه او گفت :

قد قلت إذ غيبوه وانصرفوا *** في شر قبر لشر" مدفون

إذهب إلى النار و العذاب فما *** خلتك إلا من الشياطين

مازلت حتى عقدت بيعة من *** اضر بالمسلمين والدين

از محمد بن یزید مذکور است که از دعبل بن علي از اين شعر و ملوك بني العباس في الكتب سبعة ، كه از این پیش مسطور شد پرسیدم دعبل منکر شد که از او باشد گفتم: پس کدام کس گفته است؟ گفت: آنکس گفته که خداوند گورش را از آتش آکنده سازد و او إبراهيم بن مهدي است و همیخواست معتصم را بر من بشوراند و او مرا بسبب این هجو بکشد .

و هم در آن کتاب مسطور است که دعبل گفت : در آن حال که از خوف معتصم فرار میکردم و بکوهستان میگر بختم در طریقی راه سپار بودم و مکاری استر مرا میراند که بر آن سوار بودم و تعبی سخت در من روی کرده بود مکاری در این

ص: 156

شعر من بتغنی و سرود در آمد :

لا تعجبي يا سلم من رجل *** ضحك المشيب برأسه فبكى

با مکاری گفتم و من همیخواستم بدو تقرب جویم و آنکلماتی را که برای انگیختن استر استعمال میکند کفاف دهم مرا بتعب ليفکند : ای جوان میدانی این شعر از کیست ؟ گفت : از آنکس که مادرش را کائیده و دو در هم بغرامت داده است و من ندانستم كدام يك از آمورش اعجب است از این جواب در عجب شوم یا از قلت غرامت بر چنان خیانت بزرگ .

و هم در آن کتاب از محمد بن عباس یزیدی مسطور است که گفت: عم من فضل گفت : از برادرم أبو جعفر أحمد بن حمد شنیدم میگفت: روزی بخدمت معتصم در آمدم و در حضورش خادمی درخشنده روی جمیل فر به ایستاده و آفتاب بروی تابیده بود و هرگز فروغ آفتاب را بچنان شعاع و خوبی که بر آن دیدار ماه سیما افتاده بود ندیده بودم، معتصم :گفت: اى أحمد در صفت این خادم چیزی بگو وطلوع آفتاب وحسن آن را که بروی بتابیده صفت کن پس گفتم :

قد طلعت شمس على شمس *** وطاب لي لهوى مع الانس

وكنت اقلى الشمس فيما مضى *** فصرت اشتاق إلى الشمس

لمؤلفه :

آفتابی تافت بر مهری منیر *** که دوصد مه شدز نورش مستنیر

در جوانی تافت مهر از تاب من *** نوبت پیری بخور گشتم فقیر

نیست دور از عالم کون و فساد *** که بگرداند کبیر و گه صغیر

و هم در آن کتاب از هارون بن محمد بن عبد الملك زيات از پدرش عمل وزیر معتصم روایت میکند که گفت: روزی معتصم برادرش مأمون را بسرای خود دعوت کرد مأمون نیز مسئولش را با جابت مقرون و سرایش را بقدوم خلافت آیت تشریف داد، معتصم خلیفه روی زمین را در خانه جلوس داد که سقفش بآینه و جام های

ص: 157

بلور مزین و پر نور بود .

در این حال روشنائی و فروغ آفتاب از پشت آن جامات بر چهره سیمای ترکی غلام معتصم که هزاران ماه در سیمایش کسب ضیاء مینمود بیفتاد وحالتي بس عجيب از آن تابش در نمایش آمد و معتصم را بسلسله حسن و جمال سیما و آنچهر چون بدر منیر و زلف چون زنجیر بستگی و شیفتگی بسیار بود و همواره دل بهوایش بسته و خاطر در خیالش آشفته داشت، چه سیما را در عصر خود مثل و مانند نبود . مأمون چون این نور و نار و مهر و ماه را در يك مقام موجود بديد صيحه بر کشيد : اي أحمد بن محمد يزيدی و او حاضر بود بنگر تابش آفتاب را بردیدار سیماء ترکی آیا هرگز از این نیکوتر دیده باشی؟ من این شعر را گفته ام.

قد طلعت شمس على شمس *** و زالت الوحشة بالانس

از تابش آفتاب بر آفتاب وحشت بانس مبدل شد، اکنون تو شعر دیگرش را بازگوی ، پس این شعر بگفتم :

قد كنت اشنا الشمس فيما مضى *** فصرت اشتاق إلى الشمس

در نوبت جوانی و ریعان شباب از نور چهره فروغ بخش برماه و آفتاب طعنه میزدم (!) اکنون بآفتاب مشتاق و حاجتمند هستم ، میگوید: معتصم بفطانت دریافت که آنچه را که نمیخواست بدانند دانستند و بیاغستان مراد و نوگل مطلوبش بگردش و استشمام در آمدند برخود به پیچید و از اندوه دل وغیرت آن لب و دندان لب بدندان بگزید و از گفتار أحمد بنار خشم دل بیا کند.

احمد این حال را بفهمید و با مأمون گفت : سوگند با خدای اگر معتصم بر حقیقت این مسئله از جانب أمير المؤمنین آگاه نشود مرا در بلیتی دچار گرداند که سخت ناگوار باشد، مأمون معتصم را بخواست و حکایت را با او مكشوف ساخت معتصم بخندید مأمون گفت: خداوند در غلامان تومانند سیما را بسیار گرداند من چیزی را پسندیده و مستحسن شمردم لاجرم آنچه را که بشنیدی بگذشت و جز این نبود.

ص: 158

از این پیش باین داستان باندك تفاوتی اشارت نمودیم و اگر کسی در ذیل احوال خلفا و مجالس تغنى وعيش وسرور وطيش وغرور و فواحش وملاعب علنی ایشان و تعشق بازنان مغنیه و امردان ماهروی که چون زنان زدوده روی آراسته و مانند نسوان با آنها کامرانی و تعیش مینمودند و در امر شرب خمر و ملاعبه و قمر و زنا و امر دبارگی و ابنیه و قصور عيش وسرور و تفریط اموال و نهایت استبداد و خود بینی و حکم رانی بمیل و طبع خود و اصحاب خود و معشوقها و محبوبهای خود وقتل نفوس محترمه حتى أئمه هدى صلوات الله عليهم و اولیای خدا ، وعدم اعتنای باوامر و نواهى إلهي و امثال این جمله را نگران آید میبیند حالت عدم مایه و پایه و سستی عقاید و اسلام و ایمان خود ایشان و رعایا و برایا تا چه میزان بوده است که این جمله را میدیدهاند و برخی از روی تقیه و پاره از حرص بمال وجاه وحب ریاست دنیا که رأس كل خطيئه است و بعضی از عدم علم و عقل و شعور کامل و گروهی بواسطه خوشی خلفا و معاصرین و مقربین ایشان، بعضی از حیثیت شقاوت و قساوت و خصومت طبیعی که با دین اسلام و خاندان پیغمبر داشته اند تصدیق ایشان و اعمال کفریه ایشان را می نموده اند و در مرتع آرزو تخم نفاق و شقاق را بیار آورده در طلب روزگاری بودند که نشانی از دین اسلام و کلمه توحید و اقرار برسالت واطاعت احکام شریعت و نسل حضرت خاتم الرسل و اسمی از قرآن و عترت طاهره که فرمود « إني تارك فيكم الثقلين ، برجای نماند و ایشان بطوری که میخواهند نفسی بمیل طبع خود برآورند و این حال جز بقدرت و اجلال خلفای جور و سلاطین ظالم پیشه و علمای جور صورت پذیر نمیشود و تا نامی از پیشوای مؤمن مسلمان امین خدای شناس که اساس کارش از جانب آفریدگار ناس استوار گشته است در میان باشد بمیل خود واصل نمی شوند.

لا جرم سعی و کوشش داشتند که مشعل شریعت غرا وهدى و تقوی خاموش و دیگ مراد ایشان در جوش آید و حتی الامکان و کوشش مینمودند تا اینگو خلفا و وزراء و امرا دارای حکومت و سلطنت مستقله شوند تا در زیر چتر اقبال ایشان بمیل نفوس بگذرانند و اموال مسلمانان را صرف مقاصد و مشتهيات خود سازند.

ص: 159

وگرنه چگونه رضا میدادند که فساق روزگار و جهال پست آثار بحکومت أمّت و سلطنت بریت بنشینند و بحركات نامشروع اقدام نمایند و علمای ابرار يا أئمه اطهار و کسانیکه مقرب بارگاه احدیت و ودیعه حضرت رسالت و حامی شریعت طاهره و ناصر طريقت باهره هستند مخذول و معزول ومنكوب ومقتول شوند و مخربين شریعت اسلام حکمران انام و رؤسای ایام شوند و مردمان را مانند گوسفند بی شبان بچوب ظلم و چماق مشتهيات نفسانیه برانند و بميل و رأی خودشان کار کنند و هر کسی را در مطاوعت و متابعت خودشان سریع الاجابة ننگرند از پای درآورند و مسلمانان را مانند چهارپایان مرکب راهوار اندیشه و پندار خود سازند ؟!

عجب این است که مؤرخین سنتی بعلاوه این اوصاف مسطوره می نویسند : معتصم خفيف العقل هم بوده است آیا هیچ عاقلی بلکه جاهلی تصدیق مینماید که شخص بي علم جاهل ظالم سفاك بعلاوه خفت عقل خلیفه روی زمین و ودایع سید المرسلین ومختار اموال ودماء وناموس مسلمين ومؤمنين گردد « إن هو الأخسران مبين في الأولين و الأخرين » ؟!

بهمین سبب بود که دامنه این امر بقیامت بر این حال خواهد بود و مردمان همیشه پای کوب ظلم و عناد و مذاهب مختلفه و خرابی دین و معاد خواهد بود ، و فساق روزگار حکمران ابدال والامقدار وعلماء سوء که بنده در هم و دینار هستند بر مردم اعصار سوار خواهند شد و خون و مال و ناموس خلق را بیاد فنا ومصارف ناروای نفس ناپروا خواهند رسانید !

اگر چه این حالات چون از جمله آیات آخر الزمان و ظهور دولت حقه وحقیقت آثار محمدیه و نمایش گوهر عدل و تابش جوهر نور مهدوية صلوات الله عليهم است میتوان دل بدان خوش داشت که روزی می آید که سلطان اهل حق می آید و علامات عدل را بلند و آیات جور را سرنگون میگرداند و اهل حق و مردم حق شناس خدای پرست مسلمان را از زاویه اعتزال به برترین مایه اعتبار میرساند .

ص: 160

جنت آشیان پدرم ميرزا محمد تقي لسان الملك سپهر طاب ثراه که با آل محمد صلی الله علیه و آله وسلم محشور باد چه خوب میفرماید :

حبذا منتظر زهى مهدي *** ای همه نیکی و نکو عهدی

کی شودکی که چهره بنمائی *** بگشائی در و برون آئی

عدل را خیمه برستاره زنی *** ظلم را خانه پر شراره کنی

من و هر کس که در هوای توئیم *** بیر آئی که از از برای توئیم

آن سر و جان که از تو داشته ایم *** هم بکف بهر تو گذاشته ایم

در نهم اغانی مسطور است که محمد بن حارث بن بسخنر گفت : روزى إبراهيم ابن مهدی مرا دعوت نمود و اینوقت آغاز خلافت معتصم بالله بود بخدمتش برفتم إبراهيم نشسته و شاريه جاریه اش در پشت پرده حضور داشت ، إبراهيم فرمود: من شعری بگفته ام و در آن تغني نموده ام و بر شاریه طرح کرده ام شاریه این صوت را اخذ کرده است و گمان میبرد که در این تغنی از من حذاقت واستاديش فزون تر است و من میگویم من از وی حاذق ترم و اينك هر دو تن ترا در میان خود حکم گردانیدیم چه موضع و مقام تو در این صناعت معلوم است بچه پایه است.

هم اکنون این صوت را از من و از شاريه بشنو وحکم و تصدیق نمای و در حکومت عجله ممکن تاگاهی که سه دفعه بشنوی و از روی علم کامل و بصیرت تامه حکومت کنی ، گفتم بلی پس إبراهيم بأن صوت تغني نمود :

اضن بليلي و هي غير سجينة *** و تبخل ليلى بالهوى و أجود

إبراهيم در اين صوت وتغني سخت نيكو وجيد بخواند آنگاه با شاریه گفت : تغني كن ، شاريه بتغنی در آمد و چنان تبرز و حذاقت و لطافت بکار برد که گوئی در ابیجاد باوی بوده است.

إبراهيم در من نگران شد و بدانست که فضل و فزوني شاريه را بر إبراهيم بدانسته ام پس گفت بحال خود بباش و ساعتی با ما بحدیث و حکایت بنشست آنگاه

ص: 161

ساز بر گرفت و دفعه دوم همان صوت را بتغني درآورد و محسنات دفعه نخست را دو چندان نمود و از آن پس با شاريه امر بتغني فرمود آن نوگل بوستان صفا و بلبل گلستان نوا چنان بخواند و بسرود و براعت و حذاقت بکار برد که بر محسنات إبراهيم چندین برابر بر افزود و چنان در من اثر کرد که همیخواستم از شدت طرب و نهایت شوق و شغب هر چه جامه بر تن داشتم بر تن بر درم و بدر و دیوار وهوا برپرم.

إبراهيم گفت : بحال خود ثابت باش و شتاب مکن و بتغني در آمد و دفعه سوم را بنواخت ونهايت احكام واكمال را ظاهر نمود آنگاه باشاریه اشارت کرد شاریه بتغني در آمد و تغنى إبراهيم را ببازیچه شمرد ، اینوقت إبراهيم با من گفت : حکومت کن گفتم : در تفوق و تقدم شاريه حکم نمودم ، إبراهيم گفت : بصواب رفتی بگوی بهای وی چه مقدار است؟ من حسد بردم که چنین جاریه بیمانند را إبراهيم دارا باشد و بچنین گوهری نفیس نایل شود گفتم با صد هزار درهم تساوی دارد.

إبراهيم سخت آشفته شد و گفت: با اینهمه احسان و تفضیل که اور است جز صد هزار در هم همسنگ نیست ! خداوند نکوهیده بدارد رأی ترا سوگند با خدای هیچ چیز را نمی یابم که برای عقوبت تو ابلغ از آن باشد که ترا برگردانم برخیز ومذموماً بمنزل خودت بازشو گفتم : برای این قول تو که میگوئی برخیز و بیرون شو از منزل من جوابی نیست، یعنی هر کسی اختیار منزل خود را دارد پس برخاستم و بیرون شدم و این کلام او در خاطرم جای گیر شد و دل و جان و جگرم را می سوخت.

چون قدمی چند برگرفتم روی بد و آوردم و گفتم : اى إبراهيم مرا از منزل

خودت براندی سوگند با خدای نه تو و نه جاریه ات شاريه نيکو هستید. پس از آن روزگار گردشهای خود را بزد و از آن پس معتصم ما را در وزیریه در قصر الليل بخواند من و مخارق وعلويه بحضور معتصم در آمدیم و نگران شدیم أمير المؤمنين باده صبوحی بنوشیده و سه جام در پیش روی دارد يك جام نقره است که

ص: 162

پر از دینار سرخ تازه سکه براق شفاف است ، و جامی از زر ناب که چون صبحگاهی آفتاب است و پر از دراهم تازه سکه درخشنده است ، و جامی از بلور صاف چون اندام معشوق صفوت اتصاف است و مملو از عنبرتر و طيب معطر است، گمان ما بر آن رفت که این سه جام از ماسه تن میباشد بلكه هيچ شك و شبهتی در این نداشتیم.

پس در حضورش بتغني در آمدیم و چند که توانستیم بکوشیدیم و چشم از جان بپوشیدیم و از جام نپوشیدیم ، اما در خليفه اثر نکرد و بطرب در نیاورد و جنبشی در وی نمودار نگشت ، در این اثنا حاجب درآمد و عرض کرد: اينك إبراهيم بن مهدى است معتصم اجازت بداد تا اندر شد و چندین قسم تغني نمود و در تمام آن نهایت احسان نمایان ساخت از آن پس باین صوت که از صنعت خودش بود تغنی کرد :

ما بال شمس أبي الخطاب قد غربت *** يا صاحبي اظن الساعة اقتربت معتصم این شعر و تغنی را ستوده افتاد و زبان بتحسین برگشود و بطرب اندر شد و گفت : سوگند با خدای نيکو سرودى ، إبراهيم گفت : اى أمير المؤمنين اگر من نیکو سرودم یکی از آن جامات را بمن بخش، فرمود : هر يك را خواهی برگير إبراهيم آنجا می را که مملو از دنانير بود برداشت ، و ما بهمدیگر بنظاره در آمدیم که بر خلاف آرزوی ما و آنچه در کمین گاه خاطر داشتیم روی کشود ، آنگاه إبراهيم در اين شعر خودش او را بسرود :

فما مزة قهوة قرقف *** شمول تروق براووقها

معتصم را طرب فرو گرفت و گفت : ای عم سوگند با خدای نیکوتغنی کردی و من مسرور شدم، گفت: اى أمير المؤمنين اگر نیکو سرودم جامی دیگر را بمن ،ببخش گفت: از این دو جام هريك را خواهی برگير، إبراهيم آن جامى را كه پر از دراهم درخشان بود برداشت ، و در این حال امیدوارى ما يكبار بنومیدی رسید ورشته آرزو و آمال ما قطع كرديد و مأيوس و خاموش بماندیم و چون ساعتی برآمد إبراهیم این شعر را بخواند :

الاليت ذات الخال تلقى من الهوى *** عشير الذي القى فيلتئم الحب

ص: 163

از آن آوای دلربای و غنای جان فزای و آهنگ روان بخش مجلسی که در آن جای داشتیم بجنبش در آمد و ما را بحرکت آورد و معتصم را چنان طرب در سپرد که وقار خلافت و کبریای سلطنت را از دست بداد و با آن سکون و طمأنينه وصلابت و سنگینی بهر دو پای بایستاد و دیگر باره بنشست و گفت : سوگند باخدای ای هم سخت نیکو خواندى ونيك سرودی و هر چه خواستی نیکو بیاراستی .

إبراهيم گفت: اى أمير المؤمنين اگر من نيكو تغني کردم و خوش بسرودم این جام سومین را بمن ببخش، گفت: برگیر و معتصم برخاست وإبراهيم منديلي بخواست و بر دو طاقه گردانید و هر سه جام در آن بنهاد و سخت بربست و مقداری گل بخواست و بر آن مهر بر نهاد و بغلام خود بداد ، آنگاه جملگی با نصراف برخاستیم و چارپایان ما را نزديك آوردند.

چون إبراهيم سوار شد بمن روی آورد و گفت: ای محمد بن حارث توهمان هستی که چنان میدانستی که من و جاریه ام چیزی را نیکو نمیدانیم و بسرودی مطلوب قادر نيستيم اينك ثمره نیکویی و خوبی را دیدی با خودم گفتم اکنون دیدم این هر سه جام را برگیر که خداوندت برکت ندهد وجوابی بدو باز ندادم .

از مؤمل بن جعفر مسطور است که گفت: از پدرم شنیدم گفت: روزی بسته نرگسی در دست معتصم بود با إبراهيم بن مهدی فرمود : ای عم در باب این دسته نرگس شعری بگو و در آن تغنی نمای ، إبراهيم باقضیبی که در دست داشت اندکی زمین را بکارید و این شعر را بخواند:

ثلاث عيون من النرجس *** على قائم اخضر املس

يذكر نني طيب ريا الحبيب *** فيمنعني لذة المجلس

آنگاه لحنی در این شعر وضع نمود و معتصم را بآن لحن تغني کرد معتصم سخت در عجب آمد و او را جایزۀ نیکو عطا کرد.

در مجلد چهاردهم اغانی در ذیل احوال شاريه جاريه إبراهيم بن مهدي

إنشاء الله تعالی در مقام خود مذکور میشود مسطور است که مادر شادیه زنی خباثت نهاد

ص: 164

بود و ادعا می کرد که دختر محمد بن زید از بني سامة بن لوی است و گاهی خود را از بني زهره میخواند، و چون إبراهيم بن مهدي اين جاریه را خریداری نمود هر وقت بميل و اشتهاي او رفتار نمی کرد مادرش نزد عبدالوهاب بن علی میرفت و رقعه بدو میداد که بمعتصم برساند تا دخترش را از ابراهیم بازستاند.

ويكي روز عبد الوهاب نزد إبراهيم بن مهدي بيامد و سلام معتصم را بدو برسانید و گفت : أمير المؤمنين بتو میگوید که طاعت تو وصیانت تو از هر چه تو را زیان برساند بر من فرض ولازم است ، چه توعم من و برادر پدر من هستی و اکنون زنی از قریش مکتوبی بمن فرستاده است که از طایفه بنی زهره و از اصلاب ایشان است و مادر شاریه است و احتجاج ورزیده که هرگز هیچ زنی از جماعت قریش کنیز نبوده اند .

اگر این زن بصداقت میگوید دختر او از بنی زهره است از جمله محالات است که شاریه کنیز باشد و بشأن و مقام تو شبیه تر و صالح تر این است که شادیه را از سرای خودت به نزد هر کسی که از کسان خودت محل وثوق و امانت تو است بفرستی تا آنچه را که این زن میگوید مکشوف داریم اگر مقرون بصدق باشد بآنکس که شاریه را بسرای او میفرستی بفرمای تا او را براه خود گذارد وحظ و بهره تو در دین و مروت حاصل میشود ، و اگر ادعای او ثابت نشد آنجاریه را بمنزل تو بازگشت میدهند و این گونه سخنان و تهمتها که شایسته شأن تو نیست مرتفع

می شود .

إبراهيم باعبدالوهاب گفت: اى أبو إبراهيم فدایت کردم چنان گمان نمایند که این شاریه دختر زهرة بن کلاب است آیا انکار دارد که پسر عباس بن عبد المطلب شوهر وی باشد ؟ عبدالوهاب گفت هرگز انکار ندارد ، إبراهيم فرمود: باأمير المؤمنين اطال الله بقاه عرضه بدار که شاریه آزاد است و من او را بشهادت جماعتی از عدول تزویج کرده ام.

و چنان بود که آن شهودی که ابراهیم در تزویج او حاضر کرده بود بعد از آنکه

ص: 165

از خدمت إبراهيم بيرون شدند و بخدمت قاضى أحمد بن أبي دواد در آمدند و أحمد بوی طیب از ایشان بشنید و منکر شمرد و از ایشان از آن طیب بپرسید :گفتند در مجلس آزادی شاریه و تزويج نمودن إبراهيم بن مهدي او را حاضر بودیم ، قاضی در ساعت سوار گردیده بخدمت معتصم برفت و آن داستان را که سخت از کار ابراهیم در عجب بود معروض داشت و گفت : سعی عبدالوهاب بی حاصل و بیرون از راه بود و در این اثنا عبد الوهاب بحضور معتصم در آمد.

چون معتصم نگران شد که عبدالوهاب در صحن سرای راه میسپارد بینی خود را مسدود کرد و گفت : ای عبدالوهاب همانا بوی پشم سوخته میشنوم و گمان میکنم که عم من را قانع نگردانیده است رد نمودن ترا إلا وعلى أذنك صوفة حتى احرقتها فشممت رائحتها منك ، عبدالوهاب گفت : این امر مطابق همان است که أمير المؤمنين گمان برده بلکه قبیح تر از آن است ، و از آن طرف چون عبدالوهاب از خدمت إبراهيم بيرون شد إبراهيم شاریه را از دخترش میمونه بده هزار در هم بخرید و این حال را از شاریه پوشیده بداشت لاجرم آزاد نمودن إبراهيم شاريه را در حالتی بوده است که شاريه در ملک دیگری بوده است و آن آزادی بیرون از آزاده کاری است.

و از آن پس شاریه را از میمونه بخرید و فرج شاريه بر إبراهيم حلال شد وإبراهيم باوى وطى وجماع مینمود بر آن ترتیب که وی کنیز اوست و شاریه گمان میبرد که ابراهیم وی را میسپوزد بر این معنی که او آزاد وزوجه اوست ، و چون إبراهيم وفات کرد شاريه در طلب مشارکت با دختر محمد بن خالد مولاة وزوجه إبراهيم برآمد در باب ثمن و خبر خود را باز نمود .

میمونه این حکایت را با برادر خود حبة الله بن إبراهيم مكشوف ساخت وهبة الله بعرض معتصم رسانید معتصم امر کرد تا او را از میمونه بخرند و پنجهزار و پانصد دینار در بهای او بدادند و از میمونه بخرید و آن گوهر ریگان و بدر تابان و سرو روان و عندلیب هزاردستان را بسرای معتصم نقل دادند و شاریه در ملکیت معتصم ببود تا معتصم وفات نمود .

ص: 166

ابن المعتز گويد : بعضی گفته اند که معتصم شاریه بصد هزار درهم ابتیاع نمود و هفت ساله بود كه إبراهيم مالك او شد .

و نیز روایت کرده اند که محمد بن سهل بن عبد الكريم كاتب إبراهيم گفت: معتصم در بهای شاریه هفتاد هزار دينار بداد وإبراهيم از بیع آن امتناع نمود من زبان بعتاب إبراهيم برگشودم و مرا جوابی نداد و پس از چند روزی مرا بخواند وصناعتها از وی بنمود که گفتم: سوگند باخدای همین یکساعت او بهفتاد هزار دینار بیشتر بها دارد .

عمرو بن با نه حکایت کند که روزی در مجلس معتصم حاضر بودم و پرده برزده بودند و جواری بیرون آمدند و من بريك جانب مخارق جای داشتم و شاريه بتغني در آمد وسخت نيکو تغني نمود با مخارق گفتم: این جاریه باین حسن غناء كه شنیدی و این روی نیکو است پس چگونه إبراهيم بن مهدي از آن بازداشته نشده بود یعنی با این حال چگونه بهره معتصم شد ؟

مخارق گفت: یکی از حظوظی که این خلیفه را بهره افتاده است منع کردن إبراهيم است از این جاریه یعنی موجبات منع فراهم شدن ممنوعيت إبراهيم و قسمت شدن بخليفه.

أبو محمد حسن بن یحیی از ریق حکایت کند که وقتی معتصم در طلب دیدار جواری إبراهيم بن مهدي برآمد و إبراهيم را در جفوة وسخت گیری حکومت حالت ضيق و عسرت روی داده بود و بناچار رفتن ما را بخدمت معتصم متحمل گشت وضعف حال او بر این کارش بداشت ، پس بمجلس معتصم در آمدیم و سراویلهای فرسوده پاره در پاره بر تن داشتیم و ما را در میان جواری معتصم که همه در پوشش حریر و جامه های فاخر و انواع جواهر آراسته بودند در آوردند و بهیچوجه بحالت خویش اندر نشدیم تا گاهی که جواری معتصم بتغنی در آمدند و ما نیز با آواز خوش و سرود دلکش شروع کردیم.

معتصم را صوت و ساز و تغنی و آواز ما بطرب آورد و ما را برجواری خودش

ص: 167

ترجیح بداد ، اینوقت نفوس ما بما بازگشت و خاطر ما جانب آسایش گرفت و بکبر ولاف و خودخواهی اندر شدیم و معتصم بفرمود تا صدهزار درم بما عطا کردند.

از ریق حکایت کرده اند که گفت : دوشیزگی شاریه را معتصم ببرد و ریق در آن شب باشاریه بوده است، وإنشاء الله تعالى پاره حكايات شاريه با إبراهيم وواثق ومتوكل ومعتمد خلیفه مسطور خواهد شد.

در مجلد ششم اغانی در ذیل اخبار احوص شاعر با ام جعفر بنت عبدالله این دو شعر را از عمر بن أبي ربیعه رقم کرده است :

صاح قد لمت ظالماً *** فانظر إن كنت لائماً

هل ترى مثل ظبية *** قلدوها التمائما

ابن معتز" گويد : أبو عبدالله هشامی با من حديث نمود که غریب مغنی در این شعر لحنی بساخت و این صنعت بعد از تفويض خلافت بمعتصم بود چون معتصم بشنید سخت در عجب آمد و نيك نيكو شمرد وعريب را بفرمود تا آنصوت را بر جواری معتصم طرح نماید .

و نیز در آن کتاب در ذیل احوال حسين بن ضحاك باهلى از سوادة بن فيض مخزومی مسطور است که گفت : از جدم حکایت کرده اند که چون مسند خلافت بمعتصم اختصاص گرفت از من از حال حسین بن ضحاك بپرسید عرض کردم چون مزاج مأمون ازوى منحرف شد در بصره معتکف گشت ، فرمان داد تا باحضارش رقم کردند چون بخدمت معتصم در آمد و سلام بگفت اجازت عرض شعرخواست پس اجازت یافت و بخواند :

هلا سألت تلذذ المشتاق *** و مننت قبل فراقه بتلاق

ان الرقيب ليستريب تنفسا *** صعدا إليك و ظاهر الاقلاق

ولئن اديت لقد نظرت بمقلة *** عبرى عليك سخية الاماق

نفسي الفداء لخائف مترقب *** جمل الوداع اشارة بعناق

إذ لا جواب لمفحم متحير *** الا الدموع تصان بالاطراق

ص: 168

همی بخواند تا باین شعر خود رسید :

خير الوفود مبشر بخلافة *** خصت ببهجتها أبا إسحاق

وافته في الشهر الحرام سليمة *** من كل مشكلة وكل شقاق

اعطته صفقتها الضمائر طاعة *** قبل الاكف باو كد الميثاق

سكن الأنام إلى امام سلامة *** عف الضمير مهذب الأخلاق

فحمى رعيته و دافع دونها *** و اجار مملقها من الاملاق

و تا بخاتمت قصيده قراءت کرد معتصم را چندان پسندیده افتاد که فرمود : بمن نزديك شو وحسين بدو نزديك شد معتصم دهانش را از جواهری که در حضورش بود آکنده ساخت و از آن پس او را بفرمود تا آن جواهر زواهر را از دهان بیرون آورد و بفرمود تا آنجواهر را در رشته کشیدند و بدو دادند تا در همان حال که جواهر را در دست اندر دارد بمردمان اندر شود تا بدانند اعتقاد و تصدیق خلیفه روزگار در حق او تا بچه مقدار است و گفتار و کردار او را معلوم دارند.

و این اشعار حسين بن ضحاک از اشعاریکه در مدیحه معتصم گفته بودند بهتر بود و علما این قصیده را بر تمام مدایح دیگران مقدم شمردند و در این قصیده از فتوحات و محاربات و اقدامات وبسالت معتصم در روم وغیره حکایت کند و در آخر آن گوید :

وثنى الخيول إلى معاقل قيصر *** تختال بين اجرة ودقاق

يحملن كل مشمر متغشم *** ليث هزبر اهرت الاشداق

حتى إذا ام الحصون منازلا *** و الموت بين ترائب و تراق

هرت بطارقها هرير قساور *** بدهت باكره منظر ومذاق

ثم استكانت للحصار ملوكها *** ذلا و ناط حلوقها بخناق

هربت واسلمت الصليب عشية *** لم يبق غير خشاشة الارماق

چون قصیده را معروض داشت معتصم فرمان داد تا در ازای هر بیتی هزار در هم بدو جایزه دادند و با حسین بن ضحاك گفت : ای حسین تو میدانی این قصیده از سایر مدایحی که در زمان دولت ما گفته اند بهتر است، حسین زمین را در حضورش

ص: 169

ببوسيد وشكر انعام و الطاف سنیه او را بگذاشت و آن مال کثیر را با خود ببرد .

أما اگر بزرگان عصر ايسكو تأمل فرمایند میدانند معتصم برد آنچه برد زیرا که حسین بن ضحاك جواهر زواهر ولألى شاهوار از مخازن افکار عميقه ومنابع بحار غریزه طبع نقاد انتقاد کرده از حلي وزيور عقل و روح بر آن کشیده و چنان گوهری را که هرگزش باد فنا در نواحی بقا نوزد و بوی زوال و اضمحلال در اطراف الطافش بمشام بلاغت وذلافت راه نجوید و شاطر تباهی و فساد به پیشگاه نمود وا بودش نپوید و در هر زمان و هر ساعت تا پایان از منه و انجام ساعات همیشه ترو تازه و بلند مقام و بلند آوازه روح و روان و دل و مغز را قوت و مجلس و مجلسیان و ممدوح و مستمعان را رونق بخشد تقدیم نمود و نام او را به نیکی یادگار نهاد و هیچوقت این گوهر شاداب وجوهر ریان از خزاله جلالت و نبالت و عظمت و ثروت و آبرو و حیثیت معتصم بیرون نشود و همیشه او را و خاندان او را شادان و معزر و سرافراز بدارد و فنائی در کیفیات و کمیات آن روی نیاورد .

أما معتصم از اشیائی که بعاریت و برحسب لفظ بدو تعلق داشت من حيث اللفظ در عطای او نام برد و آنچه او را و مادح را نبود با وحوالت نمود ومومومی بازوال و منقلب را بداد و موجودی لایزال و ثابت را ببرد، آن دراهم هر ساعتی در جیب و بغلی آید و بگردد و این جواهر جوهرافزا همیشه جز صاحب خود را نشناسد و بدیگر جای نرود « هذا ما كنزتم لأنفسكم » ومعنی فروشنده شيء فانی و خریدار شيء باقی در مادح و ممدوح مكشوف آید .

و هم در آن کتاب از عون بن محمد مسطور است که گفت : حسین بن ضحاك گفت: وقتی معتصم از چیزی که در مجلس شراب روی داده بود بر من خشمگین گردیده و گفت: سوگند با خدای ترا ادب میکنم و روزی چند مرا بار نداد پس این شعر بدو نوشتم :

غضب الامام أشد من أدبه *** و قد استجرت و عذت من غضبه

أصبحت معتصماً بمعتصم *** اننى الأله عليه في كتبه

ص: 170

لا والذي لم يبق لي سبباً *** أرجو النجاة به سوى سببه

مالي شفيع غير حرمته *** و لكل من اشفى على عطبه

می گوید: چون اشعار را قراءت نمودند معتصم روی با پسرش واثق آورد و گفت : « بمثل هذا الكلام يستعطف الكرام » بامثال این کلام دل کرام را بعطوفت و مهر باز میآورند و جز این نیست که باید حسین بن ضحاک این ابیات را انشاء کرده باشد تا آنچه از وی در دل من بود زایل گرداند واثق گفت : حسین شایسته آن است که گناهش را ببخشند وازوی بگذرند، معتصم از من خشنود شد و باحضار من امر کرد .

و هم در آن کتاب در ذیل احوال حسين بن ضحاك مرقوم است كه محمد بن عمر رومی گفت : روزی حسين بن ضحاك و عمرو بن بانه نزد ابن شغوف هاشمی حاضر شدند و او هر دو تن را بمهمانی نزد خود بداشت و ابن شغوف را خادمی بود که او را مقحم نام بود و دیداری چون ماه و خورشید و قامتی چون سرو آزاد و شمشاد داشت وعمر و بن بانه بعشق او دچار و بروی و موی او خاطری آشفته و قلبی پرنار داشت و از این شغوف پوشیده بود.

چون از خوردن طعام فارغ شدند عمر و بن بانه با حسین گفت: درباره مقحم شعری چند بگوی تا در همین ساعت تغني نمایم حسین گفت :

وا بابي مقحم لعزته *** قلت له إذ خلوت مكتتماقلت له إذ خلوت مكتتما

تحب بالله من يخصك بالود *** فما قال لا ولا نعما

عمر و در این شعر تغني نمود و در این اثنا خادمی بیامد و گفت : إسحاق موصلى بر در است عمر و با حاجب گفت : ما را از دخول او معفودار و بسبب بغض وصلف وثقلى که اور است عیشمان را منغص مساز ، حاجب بموجب فرمان بیرون شد و با إسحاق سخنانی براند و او بازگشت و حسین و عمر و آنروز و آن شب را نزد این شغوف بگذرانیدند. و چون صبح بردميد حسين نزد إسحاق موصلى برفت و آنداستان را که روز

ص: 171

پیش در منزل ابن شغوف بگذشته منصوصاً بكفت وإسحاق اين شعر بگفت:

يا بن شغوف أما علمت بما *** قد صار في الناس كلهم علما

دعوت عمرواً فبات ليلته *** في كل ما يشتهى كما زعما

حتى إذا ما الظلام البسه *** سرى دبيباً فضاجع الخدما

ثمة لم يرض ان يضاجعهم *** سراً ولكن أبدى الذى كتما

ثم تغني لفرط صبونه *** صوتاً شفا من غليله السقما

وا بابي مقحم لعزته *** قلت له إذ خلوت مكتتما

تحب بالله من يخصك بالود *** فما قال لا ولا نعما

می گوید: ای ابن شغوف که مهر مقحم را در شغاف قلب جای دادی آیا نمیدانی که در میان تمام مردم معلوم افتاده است که تو عمرو بن بانه را دعوت نمودی و در ضیافت او آنچه دل خواه او بود فراهم ساختی و چون سیاهی شب جهان را فروسپرد پوشیده و نرم نرمك برفت و با خدام تو طریق مضاجعت و همخوابگی گرفت و معذلك قناعت نکرد که او را پوشیده بعمل بیاورد بلکه آنچه مکتوم بود آشکار ساخت و باین نیز قناعت نکرد بلکه از شورش عشق و شدت شبق در تغنی و سرود خود یاد کرد و آبرو و ناموس ترا بر باد داد.

و گفت: چون با مقحم خلوت گزیدم و بروی اقتحام آوردم گفتم : آیا دوست میداری آنکس را که ترا بدوستی و مودت اختصاص میدهد؟ از لا و نعم سخن نکرد، یعنی رضا بقضا و سر بتسلیم پیش آورد و سکوت را که علامت خوشنودی و قبول مسئول است ظاهر ساخت .

این ابیات در میان مردمان شایع شد و إسحاق نيز در آن تغني نمود و با بن شغوف پیوست و او سوگند یاد که هرگز عمرو بن با نه را بسرای خود نگذارد و بکلمه باوی سخن نسپارد و گفت: عمرو مرا رسوا ومشار إليه كردانید و در معرض زبان إسحاق در آورد، و ابن شغوف تا زنده بود با عمر و ملاقات ننمود .

اسحاق در این اشعار برای معتصم تغنی کرد و معتصم از آن داستان بپرسید

ص: 172

وإسحاق بتمامت بعرض رسانيد و معتصم همی بخندید و طربناک شد و همی دست بر دست بزد و آن تغني را و داستان را حکم باعاده و تجدید بداد ، و ابن شغوف نزديك بود از این حال و روزگار بمیرد تا گاهی که مست گشت و بخفت .

وهم در آن کتاب از حسين بن ضحاك مسطور است که گفت : من و محمد بن عمرو رومی بسرای معتصم در آمدیم و معتصم ترش روی بیرون آمد ما بآن پندار در آمدیم که معتصم اراده سپوختن با ماهرویی سیمین ذقن داشته و از انجام امر عاجز مانده از این روی ترش روی بیرون آمده و از آن خانون که در انتظار سیوز بوده خجل گردیده است ، میگوید در این اثنا ایتاخ ترکی بیامد و گفت : مخارق وعلويه وفلان وفلان از امثال ایشان از مغنیان بر در حاضرند ، معتصم گفت : دور شو از من که لعنت خدای برتو و برایشان باد .

حسین می گوید: من بجانب محمد بن عمر و تبسمی نمودم و معتصم بفهمید و گفت : از چه تبسم کردی؟ گفتم : از چیزی که مرا بخاطر حاضر شد ، گفت : بیاور تا چیست و من این شعر بخواندم .

انف عن قلبك الحزن *** باقتراب من السكن

سى وتمتع بكر طرفك *** في وجهه الحسن

ان فيه شفاء صدرك *** من لاعج الحزن

اندوه از دل دور دار و آرام وسكون بجوى و در تکرار دیدار روی خورشید دیدارش دیدار را برخوردار وسینه و دل را از باراندوه شفا بخش وسبك دار ، اشارت باینکه اگر در این دفعه از وصالش کامیاب و بفتح باب لذت نصابش قادر نشدى مأيوس ومحزون مباش وتجديد مباشرت كن .

می گوید : چون معتصم این شعر را بشنید بفرمود تا دو هزار دینار سرخ بیاوردند هزار دینار برای من و هزار دینار خاص از بهر عمل بدادند، گفتم : شعر از من است پس هزار دينار محمد را چه معنی است و معتصم گفت : برای اینکه با تو آمده است ، و از آن پس اجازت داد تا مخارق و علویه بیامدند و بهر دو فرمان داد تا در این

ص: 173

ابیات برای او تغني کردند و ایشان على التوالي ميسرودند و اعاده میکردند و معتصم بر پای شد تا بول نماید از وی شنیدم که این اشعار را پی در پی قراءت می نمود.

و هم در آن کتاب مسطور است که محمد بن حارث بن بسخنر صبوح ، يعنى شراب صبحگاهی را روا نمی دانست و هیچ چیز را بر غبوق ، یعنی شراب شامگاهی ترجیح نمیداد و احتجاج بآن می ورزید که میگفت : هر کس خادم خلفای روزگار باشد و بامدادان شراب بنوشد استخفافی بخدمت نموده است و این کار ثقیل را سبك شمرده است ، چه نمی داند که غفلة او را بخوانند و چون مست واز خود بی خبر باشد چه حال خواهد داشت اما چون صبحگاه هوشیار و همیشه حاضر خدمت باشد و خویش را بشراب شامگاهی که زمان راحت اوست کامکار دارد از این حال ایمن خواهد بود

و معتصم صبوح را دوست میداشت از این روی ابن بسخنر را غبوقی لقب داده بود و هر وقت با جماعت مغنیان در مجلس معتصم حاضر میشد او را از صبوح منع مینمود و برای مثل آنچه نظرای او می آشامیدند فراهم میساخت و چون نوبت غبوق میرسید شراب غبوقی را بجمله محض خشمی که بر او داشت بدو می آشامانید و ابن بسخنر از این کردار ناهموار نمره میزد و خواستار میشد که او را بگذارد تا بادیگرندما چون صبوحی حاضر شود بیاشامد اما او را از این کار مانع می گشت ، وحسين بن ضحاك این شعر را در حق او وحاتم الريش ضراط که از مضحکان بود بگفت :

حب أبي جعفر للغبوق *** كقبحك يا حاتم مقبلا

فلا ذاك يعذر في فعله *** و حقك في الناس ان تقتلا

و اشبه شيء بما اختاره *** ضراطك دون الخلافي الملا

در آن کتاب از هارون بن مخارق مروی است که معتصم گاهی که سر من رأى را دارالخلافه گردانید و از بغداد بآنجا انتقال داد از اراضی آنزمین بمردمان با قطاع میداد و هم ببذل نفقات مسرور میساخت تا بسر من رأى شوند و منزل كيرند اما بحسين بن ضحاک چیزی را در اقطاع او مقرر نداشت حسین بخدمت او

ص: 174

در آمد و این شعر بخواند :

يا أمين الله لا خطة لي *** ولقد افردت صحبي بخطط

أنا فى دهياء من مظلمة *** تحمل الشيخ على كل غلط

صعبة المسلك يرتاع لها *** كل من اصعد فيها وهبط

بولی منك كما بو أنهم *** عرصة تبسط طرفي ما انبسط

ابتني فيها لنفسي موطناً *** ولعقبى فرطاً بعد فرط

لم يزل منك قريباً مسكني *** فأعد لي عادة القرب فقط

كل من قربته مغتبط *** ولمن أبعدت خزى وسخط

در این اشعار باز نمود که برفقا و نظرای من اعطای منزل و زمین فرمودی و مرا در ظلمت تحیر در افکندی و اگر بخواهم از بغداد و منزل خود به پیشگاه تو روی کنم در طی پست و بلند خوف جان و مال است ، مرا نيز منزل و مکانی ببخش که موطن خود و اولاد و اخلاف من گردد و بسبب تقرب به پیشگاه تو مفتخر و مباهی شوم و ديگران بر من رشك برند ورنج دوری از درگاه در من اثر نکند .

معتصم سرائی را در اقطاع او مقرر داشت و نیز هزار دینار سرخ برای نفقه و مخارج آنسرای بدوعطا فرمود.

و دیگر در مجلد هفتم اغانی در ذیل حال متیتم هاشمیه از عباس ربیعی مسطور است که متیم با من گفت که معتصم بعد از آنکه ببغداد آمد در طلب من بفرستاد و به تغني امر فرمود و من این شعر را بخواندم :

هل مسعد لبكاء بعبرة أو دماء *** و ذالفقد خليل السادة نجباء

این شعر را مراد شاعرة علي بن هشام در مرتبه علي گفته است گاهی که مأمون او را بکشت ، معتصم گفت: از این بیت بشعری دیگر عود کن و تغني نماى ، و من در شعری دیگر که دارای همین معنی بود تغنی کردم، معتصم را از شنیدن آن تغنی و سرود که مولد حزن و اندوه بود هر دو چشم اشك فرو گرفت و گفت : در شعری دیگر تغنی کن و من در این شعر برای او بسرود و تغنی در آمدم :

ص: 175

اولئك قومي بعد عز و منعة *** تفانوا والا تذرف العين اكمد

از این تفنی نیز که از فنا وزوال حدیث میکرد بگریست و گفت : ويحك

در این معنی مرا چیزی نغنی مکن و در دیگر معنی تغنی کن ، پس در این لحن تغنی نمودم :

لا نا من الموت في حل وفي حرم *** ان المنايا تغشي كل انسان

واسلك طريقك هو ناغير مكترث *** فسوف يأتيك ما يمنى لك الماني

این شعر که بر زوال نعمت و مرگ « ولو كنتم في بروج مشيدة و في الحل والحرم » حکایت می نمود بر آزردگی خاطر معتصم بفزود و گفت : سوگند باخدای اگر نه این بود که من میدانم تو این غنائی را که مینمائی و باندوه میسرائی برای آن غم و حزنی است که از صاحبت در دل داری و مرا اراده نکرده هر آینه ترا مثله میکردم و گوش و بینی میریدم لکن دست او را بگیرید و بیرونش کشید.

میگوید: دستم را بگرفتند و از حضور معتصم بیرون کردند و آن شعر مذکور « اولئك قومی » در مراثی بنی امیه گفته اند.

و هم در این مجلد از أبو جعفر بن دهقانه مروی است که چون متيم وإبراهيم بن مهدي وبذل مغني بمردند یکی از جواری معتصم به معتصم گفت : ای آقای من گمان میکنم که در بهشت عروسی مینمایند لاجرم این سرودگران را طلب کرده اند ، معتصم او را از چنین سخن کردن نهی فرمود و این قول را منکر شمرد و چون روزی چند برگذشت حریقی در حجره این جاریه که این سخن را کرده بود بیفتاد و تمام ما يملك او را بسوزانید .

معتصم بانگ غوغا و آشوب بشنید و سبب بپرسید از آن قضیه عرض کردند ، آن جاریه را بخواست و قضیه او را بپرسید آنجاریه بگریست و گفت: ای سید من هر چه در تحت تملك داشتم بسوخت، معتصم گفت : ناله و زاری مکن ، چه این اشیاء نسوخته است بلکه اصحاب آن عرس بعاریت برده اند .

و هم در آن مجلد از علی بن محمد مذکور است که جدم با من حدیث کرد که

ص: 176

أحمد بن أبي دواد قاضی در امر غناء انکاری شدید داشت، روزی معتصم با احمد گفت كه أبو دلف قاسم بن عیسی که صديق أحمد بود تغنی مینماید احمد گفت : گمان نمی برم که ابودلف با آن عقل که اور است تغنی نماید، معتصم أحمد بن أبي دواد را در جائی پوشیده منزل داد و ابودلف را احضار کرده بتغنی امر فرمود ، أبو دلف با نواع تغنی شروع کرده چندانکه بحد نصاب رسانید و شیخ و شاب را کامیاب گردانید و مدتی طولانی بنوازش اغانی و نوای خسروانی اعالی وادانی را مشغول و متلذذ نمود.

آنگاه معتصم بفرمود تاقاضی احمد را از آن مکان که پنهان بود و جمله را میشنود بمجلس در آوردند و حالت کراهت در دیدارش آشکار بود و چون احمد ابودلف را بدید گفت : بدا بحال کسیکه بعد از این روزگار دراز و این مقام سرافراز خویشتن را بدینگونه از فراز به نشیب کشاند و بهای رفعت خود را نداند .

أبو دلف سخت خجل و منفعل گشت و گفت : این جماعت مرا بر این امر باکراه در آوردند ، احمد گفت: گرفتیم ایشان ترا بر تغنی سرود ناچار ساختند آیا براین خوبی تغنی و این اصابه نیز مکروه داشتند ؟!

و دیگر در جلد بیستم اغانی مسطور است که چنان بود که عبدالله بن حسن اصفهانی از جانب عمر و بن مسعده در دیوان رسائل جای نشین می شد و بخالد بن یزید بن مزید نوشت که « أمير المؤمنين معتصم ينفخ فيك في غير فحم ويخاطب امرءاً غير ذي فهم » محمد بن عبد الملك زیات چون بدید گفت: این کلامی ساقط و نحیف و بیرون افتاده است ، چه أمير المؤمنین را در این کلام چنان مقرر و معلوم داشته است كه در خيك میدهد ودم می دمد گویا مردی آهنگر است ، و آن مکتوب را باطل ساخت.

و از آن پس محمد بن عبد الملك نامه بعبد الله بن طاهر نگاشت « وأنت تجري أمرك على الأربح فالأربح والأرجح الأرجح » جریان امر و گردش کار خود را بآنچه سودمندیش بیشتر و بیشتر و سنگین تر بلکه سنگین تر است میگذاری « لا تسعى بنقصان و لا تميل برجحان » کوشش در نقصان نکنی و بواسطه رجحان میلان نگیری .

ص: 177

عبد الله اصفهانی چون این مرقومه وزیر را بدید گفت : « الحمد لله الذي أظهر من سخافة اللفظ ما دل على رجوعه إلى صناعة من التجارة بذكره ربح السلع و رجحان الميزان و نقصان الكيل والخسران من رأس المال » یعنی اگر بر مسطورات من ایراد کرد که نوشته ام أمير المؤمنين ميدمد بدون اعانت آتش و لایق خطاب میفرماید مردی را که دارای فهم کامل نیست، او در این سخافت الفاظ به چیزی تکلم نمود که دلالت بر رجوع او به صناعت نخستین او که تجارت است و کلمات واداتی که مصطلح و شیمت تجار است مینماید.

معتصم از کلمات عبد الله بخندید و گفت « ما اسرع ما انتصف الأصبهاني من عمل » چه زود داد خود را عبدالله اصفهانی از محمد بن عبد الملك بازجست ، أما ابن الزيات کین عبدالله را از این گونه عبارات او در دل گرفت تا گاهی که فرصت و نوبت یافت و او را منكوب و مخذول گردانید :

بلی در هر مقامی باید هر متکلمی ملاحظه وقت و زمان و اشخاص مخاطب را بنماید و بگوید، و همه وقت محض اینکه میتواند تکلمی نماید در مقام معارضه بر نیاید و در سایر امور نیز همین منوال را باید دانست ، هر کسی زور بازویی ندارد نباید باشیر غر آن يارستم دستان برابر شد، هر کسی را ستاره وقوت طالع و نیروی سعادتی است که اگر بخواهد با آنکس که قوت نفس و نيروي فروغ كوكب طالعش بروی فزونی دارد در امری مخالف شود اگر چه در آن مسئله حق او را باشد همچنان در حال محاضره و مناظره مغلوب و مضمحل گردد.

چنانکه در حال یکی از فیلسوفان بزرگ نامدار عالم نوشته اند : در مقام مجادله علمی و مناظره عرفانی مغلوب نظر یکی از انبیاء گردید ، چه قوت نفس انبیاء بر سایر مردمان که نسبت به نبی مقام رعیت دارند بسی فزونیهای ظاهر و باطن دارد و طرف برابر را مغلوب میدارد و در این مطلب مذکور اگرچه عبدالله اصفهانی بحق معارضه حمود أما قوت ستاره وزیر بروی چیره شد و او را مغلوب و مستاصل ساخت .

ص: 178

این است که کمتر وقتی اتفاق می افتد که با سلاطین معارضه یا مخالفت نماینده و آخر الأمر منكوب و مخذول نشوند مگر اینکه زمانی باشد که ستاره اقبال پادشاه را نوبت زوال رسیده و کوکب شخص مخالف را زمان اتصال با نوار اقبال در آمده و بر آن ستاره غلبه و فزایش جسته باشد، چنانکه با اتفاق افتاده است که مردی گمنام را بتقدیر خداوند متعال نوبت سلطنت و قوت سعادت و اقبال و فروز كوكب طالع ونیر بخت چنان عالی گردیده است که پادشاهی را از میان برگرفته و خود پادشاه شده است .

و در سایر امور دنيويه ومقامات و مناصب نيز بهمین نهج است چنانکه در متون تواريخ مشروح ومبسوط است خصوصاً در هر اول سلسله که شخصی بلند مقام می شود نسبت بآخر سلسله دیگر که نوبت اضمحلال او و آن سلسله و طبقه است خواه از سلاطین و وزراء وأمرًا وحكام وعمال يا علما وفضلا وحكما با ساير اصناف خلق، این حالت مجرب است .

آنکه در آخر سلسله واقع شده است با همه اسباب قدمت و تمکنی که برای او حاصل است ضعف ستاره او چنانش پست طبع و تنبل وكسل وبعيش و کامرانی وادراك لذات نفسانى وترك معالم و معارف انسانی مایل میکند که باندک اقدامی که از طرف برابر میشود مضمحل و زایل میگردد و آنکه در اول سلسله دیگر که بتازه طلوع مینماید روی بترقی میگذارد که با اینکه هیچ کمانی در وی نمیرفت چنان آیات ترقی و آثار جلالت و جلادت و عدل و بذل و كمال نفس و قوت بطش وتوجه و اقدام واهتمام وصبر و شکیبائی و طاقت و تحمل زحمات و مشقات و فنون خوش بیانی و شیرین زبانی و اثر کلام و حسن تدبیر و اتفاق و سعادت كوكب وقبول عامه ومطاعيت بالطبیعه برای او حاصل میشود که عقول عقلا در آن متحیر میشود .

این حال در سلسله سلاطین که قوی ترین دیگر طبقات هستند مجرب تو و محسوس تر میباشد که چون اوبت اضمحلال و زوال سلسله سلطنت سابق میرسد در آن دودمان حالت عیش و طاعت هوای نفس و مشتهيات نفسانی و بی خبری از امور

ص: 179

ملك و آسايش رعيت موجود و جنبه نسوانیت غالب میشود ، و در طرف برابر که نوبت اقبال و سلطنت و فرمانگذاری ایشان را خدای تعالی مقدر گردانیده همه آثار مردانگی و فتوت و خوش منشی و دلربائی و خوش روئی و علم وفضل و اقبال وهيبت واقدام از هر حيثيت وتوجه بهرجهت و بیداری و عدم غفلت و ترحم برعيت و ترويج شریعت و هر صفتی که از لوازم سلطنت و ریاست است بحد کمال میرسد .

و چندانکه خدای تعالی مقدر فرموده است که این سلطنت در آن خاندان بیاید این صفت حسنه در آحاد سلاطین آن سلسله موجود و خصال رذیله مفقود می گردد .

و چون نوبت زوال ایشان رسید نخست کار این است که از خدای و احکام خدای و رسیدگی با مورودایع خدای و ترویج بازار علم و صنعت بی خبر وغیرت و ناموس را در کنار گذاشته اسیر هواجس نفسانی میشوند و از آنچه در خور وجود سلاطین است محروم میشوند تا در اندک فرصتی مضمحل و معدوم میگردند ؛ از ابتدای سلطنت کیومرث در مملکت ایران یا سایر طبقات سلاطین اقالیم جهان تا این زمان یا علما و حکما و ادبای روزگار چون بنگرند در اقبال هر سلسله و زوال هر سلسله جز این دستور نیست.

مگر در طبقه انبياء عظام وأولياى فخام صلوات الله عليهم که جنبه على الربى ويلى الخلقي و افاضات سماويه و نظرات إلهيه علاوه بر دیگر مردمان موجود و از معايب ومثالب معصوم و بكمالات ظاهر به و باطنیه محظوظ و از آفات جهل و متابعت نفس محفوظ و بالهامات غيبيه ممتازند این حال نمودار نمی شود.

مثلا در هیچ پیغمبرى وإما مى كه ضابط احكام ربانی و نظام عالم میباشند در هیچ حالی انقلابی و تغییری روی نداده است و اگر نوبت پیغمبری دیگری با طبقه دیگری پدید شده است در پیغمبر سابق و سلسله نبوتی او بهیچوجه حالتی نامطبوع که مخالف مقام نبوت باشد ظاهر نشده است و اگر چه بسن کهولت و سالهای بسیار برخودار شده اند یا جوان بلکه در سن کودکی بمقام نبوت ورسالت وإمامت وخلافت

ص: 180

رسیده اند هرگز صفتی غیر مطلوب از ایشان نمایان نگردیده است و در قوای ظاهریه و باطنیه ایشان ضعف و سستی که مخالف حال ابلاغ و امر و نهی باشد محسوس نشده است.

هیچ پیغمبری و امامی را در ریعان جوانی آثار غلبه مشتهيات نفسانی نمایش نداشته و در اوامر و نواهی و ملاهی چیزی بروز نکرده است که بگویند از جهات نفس اماره است، در انجام تکالیف نبوت حال شباب و شیب ایشان یکسان بوده است نه در جوانی محکوم نفس بوده اند نه در پیری دچار ضعف و علامات پیری شده اند که لطمه بر مقامات نبويه وولایتيه و ابلاغیه ایشان فرود آورد.

و این حال را میتوان یکی از دلایل عالیه و براهين قاطعه عصمت أنبياء وأولياء شمرد و اگر جز این بودی از چه روی بایستی این وجودات مقدسه در این صفات مذکوره مانند سایر ابنای جنس نباشند و امتیازی آشکار را فایز گردند .

پس معلوم میشود دارای عصمت إلهي وفيوضات نامتناهی میباشند و این برهان که یاد کردیم برهانی حسی است و هیچکس را که منصف باشد راهی برد آن نیست .

و این حال در وجود علمای ابرار و اصحاب کبار که نايب إمام هستند بيك اندازه ظهور و بروز دارد، زیرا که چون ضابط احکام شریعت و طریقت هستند البته از سایر ابنای جنس در علم و عمل وافاضات سماويه ونظرات إلهيه امتیاز پیدا میکنند تا در شایعات و احکام و فتاوی کمتر دچار سهو و نسیان شوند .

و چون در عوالم وحالات وحفظ وتيقظ وتعقل و تفكر و تدبر ولهم الغيب ايشان بنگرند این معنی مشهود میشود و در سایر طبقات على قدر مراتبهم نیز به آن است که این افاضت میباشد ، أما فيض باندازه تكليف ومقام است ، چه اگر قطع فیض بشود اثری مشهود نمی گردد منتهای امر هر ظریفی را باندازه ظرفیت می آشامند و در هر موردی بقدر لزوم و ملاحظه شئونات ومنصب او مستفيض بفیض و فضل و عصمت وصیانت میگردانند ، در خود جماعت انبیاء ورسل و ائمه واولياء وخلفا و نواب ایشان نیز همین ملاحظه و نظر در کار است آن افاضات و نظرات و عصمت که بخاتم أنبيا اختصاص

ص: 181

دارد در حق سایر انبیاء مبذول نمی شود.

يعنى شأن و مقام ابلاغ و نبوت و رسالت ایشان استعداد آن افاضات و عصمتی را که وجود مبارک حضرت ختمی مرتبت تقاضا مینماید ندارد بلکه هر یکی بفراخور استعداد مقام وروحانیت بهره ور میشوند و گرنه در مبدء فیض سرمدی و افاضات ابدی بخل و امساکی نیست ( بهر کس هر چه لایق بود دادند ) .

و نیز در مجلد هفتم اغانی مسطور است که متیسم هاشمیه که از مولدات بصره بود ، در نکاح علي بن هشام درآمد و از علی دارای بنين و بنات گشت و چون علی از جهان در گذشت مأمون در طلب متیسم میفرستاد تا از بهرش تغنی همی کرد .

و چون معتصم در ایام خلافتش بس من رأی منزل گزید در طلب او بفرستاد و اورا در داخل جوسق در سرائی که دمشقی نام داشت منزل داده و بعضی جایهای دیگر را در اقطاع او مقرر فرمود و باجازت معتصم گاه بگاه بدیدار فرزندانش ببغداد میرفت و مراجعت میکرد و در آخر امر او را باقلم که نام جاریه علي بن هشام بود مضموم گردانید .

این متیم صفراء و شیرین دیدار و بصباحت منظر و لطافت حنجر وظرافت مخبر نظیر نداشت و عبدالله بن عباس ربیعی او را برخودش مقدم میداشت ، هشامی گوید: یکی روز متیشم در حضور معتصم نشسته وإبراهيم بن مهدی نیز حضور داشت و در بغداد بودند و متیم در این شعر تغنی جست :

ازينب طيف تعتريني طوارقه *** هدوا إذا ما النجم لاحت لواحقه

إبراهيم بمتيم اشارت کرد که این صوت را اعادت دهد متيم بمعتصم گفت : اى سيد من إبراهيم از من خواستار اعادت این صوت شده است و گویا میخواهد این آواز را مأخوذ دارد، معتصم فرمود: دیگر باره اش اعادت مکن و چون روزی چند بر گذشت وإبراهیم در سرای معتصم و متيم حضور نداشت إبراهيم بعد از ساعتى از حضور معتصم بمنزل خود انصراف گرفت.

متیم در منزل خودش در میدان بود و رهگذر إبراهيم نيز از آنسوی و متيم ابن

ص: 182

آواز را برجواری علي بن هشام طرح میکرد و در منظره که مشرف بر آن راهگذر بود تغنی می نمود ، إبراهيم بدان طرف براند و آنصوت را بیاموخت و با چوبدست خود بر در منظره بزد و گفت : « قد اخذنا بلاحمدك » این صوت را اخذ کردیم بدون اینکه حمد تو بر ما واجب بشود .

ابن معتز گوید : مأمون را در کار متیتم هاشمیه میل و حرصی عظیم بود و بغنای او رغبتی کامل داشت و از علی بن هشام خواستار همیشد که او را بمأمون بخشد وعلي بدفع الوقت گذرانید و از متيم فرزندی نداشت و چون إلحاح مأمون در طلب او بسيار گردید حرص علي نيز برافزود و او را از خود آبستن ساخت و باین حیلت مأمون مأیوس شد. گفته اند: سبب خشم مأمون وقتل ابن هشام همین بود.

هشامی گوید : سبب مرگ بذل این شد که روزی در حضور مأمون تغنی همی کرد و موسوس مکنی بابی الکر کدن که از اهل طبرستان حضور داشت و مأمون از افعال او بخنده همیشد بسی حاضران با وی بیازی در آمدند و آن پهلوان برایشان برجستن نمود و مردمان از پیش رویش فرار همی کردند حتی مأمون نیز فرار کرد و بذل شاگرد متیم که او نیز جاريه علي بن هشام بود و عود در دامن داشت . ابوالکر کدن عود را از دستش بگرفت و بر سرش چنان بزد که شقیقه او را از طرف راست بشکست و بذل برفت و تب کرد و سبب مرگش همان ضربت شد، و چون مأمون درگذشت معتصم جوارى علي بن هشام را از بهر خود بگرفت و تمامت آنها را بقصر خلافت در آورد ، بذل مغنیه را برای خود تزویج نمود و نزد او ببود تا معتصم بمرد و بذل كبيره و دیگر جواری جز بذل صغیره که بیرون نیامد بجمله بیرون شدند .

هشامی گوید : متیم را با من مهر و حفاوتی سخت شدید بود که از محبت خواهر با برادر فزونی داشت و دانسته بود که من نبق، یعنی بار درخت سدره را دوست همی دارم از این روی همین لبق بمن میفرستاد و شبی یاد دارم که هنگام سخر در سرایم را همی بکوبیدند گفتم کوبنده در کیست ؟ گفتند: خادم متیم است همی خواهد بخدمت أبي عبد الله اندر آید گفتم : او را در آورید پس در آمد و صینی

ص: 183

در دست داشت که بر آن مقداری نبق بود .

آن خادم گفت : متیم سلام میرساند و می گوید: در خدمت أمير المؤمنين معتصم حضور داشتم و مقداری نبق بسیار نیکو بیاوردند من گفتم : ياسيدى از أمير المؤمنين خواستار چیزی هستم ؟ فرمود: هر چه میخواهی بخواه، گفتم أمير المؤمنین از این نبق بمن اطعام فرماید ، معتصم باسمانه فرمود: از این نبق در صینی بگذارید و در جلو روی متیسم بگذارید پس من بر گرفتم و اينك برای تو با من بفرستاده است

و نیز در همی چند بمن بداد و گفت : این در اهم را با در با نان بده تا در بر تو بگشایند و تو این نبق را بهشامی برسانی .

سلیمان طبال گوید که درباره مجالس معتصم نگران شدم که معتصم بامتيم شوخی و مزاح نمودی و ردای او را فرو می کشید، و مرگ متیم چنانکه در همین فصل در کلام جاریه معتصم رقم گردید در زمان معتصم بوده است ، گفته اند : در جماعت مغنیان و سرودگران هیچکس از علویه و عبدالله بن عباس ومتيتم صنعتش نيكوتر نبوده است، وعلي بن جهم شاعر مشهور معروف بعكوك این شعر را درباره اولاد متیم گفته است :

بني متيم هل تدرون ما الخبر *** و كيف يستر أمر ليس يستتر

حاجيتكم من أبوكم يا بني عصب *** شتى ولكن ما للعاهر الحجر

و در این اشعار باز نمود که شما فرزندان يك پدر و آبخور مادر شما منحصر بيك جوی ندارد .

وقتى علي بن هشام با تیم سخنی براند و متيم جوابی که بر وفق خاطر او بود نداد لاجرم علي دست خود را بسینه سیمین او آشنا کرد و متیم خشم آلود برخاست و برفت و در ملاقات علی سنگینی گرفت، علی را طاقت برفت و این شعر را در معذرت بگفت :

فليت يدى بانت غداة مددتها *** إليك و لم ترجع بكف وساعد

فان يرجع الرحمن ما كان بيننا *** فلست إلى يوم التنادي بعائد

ص: 184

کاش این دست من آن با مدادی که بسوی تو کشیدم جدا میگشت و با کف وساعد بجای خود باز نمیشد ، و اگر خداوند رحمن بخواهد ما را با این حال که در میان ما بگذشت بازگرداند من تا روز قیامت بازگشت نخواهم ، و این حکایت علي بن هشام ومعشوقه اش متيم شبیه بداستان شریح قاضی وزوجه او زینب است که وقتی برزینب خشم گرفت و او را بزد و سخت پشیمان شد و این شعر را بگفت :

رأيت رجالاً يضربون نسائهم *** فشلت يميني يوم اضرب زينبا

و این حکایت را در ذيل مجلدات مشكاة الأدب در احوال شریح قاضی رقم کرده ایم .

و نیز دفعه دیگر متیم را برعلي بن هشام خشم و عتابی برفت و مدتی بطول انجامید و علي بترضيه او بر آمد و متيم نپذيرفت علي گفت : «الا دلال يدعو إلى الاملال و رب هجر دعا إلى صبر و إنما سمى القلب قلبا لتقلبه ».

غنج ودلال فزون از حد منوال موجب خستگی و ملال میشود و بسامهاجرتها است که طرف برابر را بصبوری باز میدارد پس نباید بآن اطمینان داشت و اینکه قلب را قلب نامیدند برای آن حالت تقلب و گردش آن و تبدیل باحوال گوناگون است پس بمحبت قلبی نیز نباید مغرور شد، و عباس بن احنف خوب گوید :

ما أراني الاسأهجر من ليس يراني أقوى على الهجران

چون متیسم بخواند في الفور بخدمتش پیوست .

ص: 185

بیان پاره اعیان و عظمانی که در سنوات خلافت معتصم بالله وفات کرده اند

در طی سنوات خلافت معتصم و سوانح هر سال بوفات اعیانی که در هر سالی وفات کرده اند اشارت شد ، و در اینجا بذکر اسامی تمام ایشان بطوریکه در مروج الذهب مسعودی و تاريخ الخلفای سیوطی مذکور هستند اشارت میرود تا اگر کسی مذکور نشده باشد مرقوم و ضمناً تمام اسامی ایشان در يك موضع بطور فهرست گونه مسطور آید .

در تاریخ الخلفا مسطور است که آنانکه از اعلام روزگار در زمان معتصم بدود جان و جهان گفته اند از این قرار است: حمیدی شیخ بخارى ، وأبو نعيم فضل بن دکین ، وأبو غسان نهدى، وقالون المقرى، وخلاد المقرى ، و آدم بن أبي ایاس وعفان ، و قعنبی ، وعبدان مروزی ، وعبد الله بن صالح كاتب ليث ، وإبراهيم بن مهدي ، وسليمان بن حرب ، وعلي بن محمد مدائني ، وأبو عبيد قاسم بن سلام ، وقرة ابن حبيب ، وعارم ، ومحمد بن عيسى طباخ حافظ ، واصبغ بن فرج فقيه، وسعدويه الواسطي، وأبو عمرو جرمی نحوی و محمد بن سلام بیکندی و سنید، وسعيد بن كثير بن عفير ، ويحيى بن يحيی تمیمی و جماعتی دیگر .

در مروج الذهب می نویسد: در خلافت معتصم در سال دویست و بیست و چهارم جماعتی از نقله اخبار و بزرگان اهل حدیث وفات کردند از آنجمله : عمر و بن مرزوق باهلی مصرى ، وأبو نعمان حازم ، ومحمد بن فضل سدوسی ، وأبو ايوب سليمان بن حرب واشچی بصری از طایفه ازد، وسعد بن حكم بن أبي مريم بصري ، وأحمد ابن عبدالله غداني وسليمان شاذ كوني ، وعلي بن المديني ، ومحمد بن كثير عبدى .

ص: 186

عجب این است که مسعودی تنی چند را که میگوید در سال دویست و بیست و تهم وفات کرده اند مثل بشر حافی و دیگران در همين عداد یاد میکند و حال اینکه به وفات معتصم در سال دویست و بیست و هفتم تصریح مینماید چنانکه از این پیش مذكور نمودیم .

و می نویسد : معتصم دارای حسن سیرت و استقامت طریقت بود و ابن أبي دواد فاضى ويعقوب بن لیث کندی از اوصاف و اخبار او در رساله سبیل الفضائل که ترجمه نموده مذکور میدارد ، و ما در کتاب خودمان أخبار الرمان و کتاب اوسط مذكور نموده ایم ، و بشر بن حارث حافي زاهد مشهور در پایان سال دویست و بیست و هفتم وفات کرده و با پاره دیگر مذکور میشوند .

بیان پارۀ حوادث هایله روزگار که در این موقع برسبیل اختصار یاد میشود

بنده شرمنده خداوند پاینده بنده نو از گناه بخش عذر پذیر عباسقلی سپهر مشیر افخم در تألیفات و تواریخ دولت علیه عرضه میدارد : شکر و سپاس خالق ناس و رافع این کریاس بلند اساس را که در این عصر روز سه شنبه غرة شهر رمضان المبارك سال یونت ثيل خجسته تحويل يك هزار و سیصد و سی و ششم هجرى نبوي صلی الله علیه و آله وسلم مطابق بیست و یکم برج جوزا و نصف النهار هفت ساعت و یازده دقیقه و اطول ایام سال و رمضان المعظم است تحرير اين مجلد أول أحوال شرافت اتصال حضرت إمام علي نقي صلوات الله عليه باين مقام رسیده است شروع در اسکارش این کتاب یکساعت بظهر روز یکشنبه پنجم جمادى الاولى ليلان ليل همین سنه مذکوره سی وسه روز قبل از عید نوروز هذه السنه بوده است و تاکنون سه ماه و بیست و پنج روز مدت یافته است. خداوند کریم را چه شکرها بایدم گفت که با این تراکم حوادث و تصادم

ص: 187

نوازل وتفاقم بلایا و تزاحم منایا که احصایش چون حصاة فلاة آسان دست ندهد و حملش چون احتمال جبال راسيات بسهولت نتوان در چنین مدنی قلیل به چنین خدمتی جمیل فایز گردید و بتحریر چنین کتابی جامع از كتب متشتته باعدم مساعد و وجود انواع مانع مفتخر آمد که اگر نامه نگاران و تاریخ نویسان و محدثان بخواستندی بارفاه حال و فراغ بال و امنیت خاطر و اسباب حاضر و جمعي يار ومعين بحیز نگارش در آورند بیگمان یکسال مدت را کمتر مجال نمی بود.

این بنده حقیر بیاری بارى وعون أئمه هدى صلوات الله عليهم بدون اینکه در تمام مملکت اسلام يك نفر از آشنا و بيگانه وأهل وکسان و فرزند و پیوند بقدر مساعدت يك لغت واحد را از کتاب لغتی دیدن و بمن باز گفتن و از زحمت من کاستن همراهی یا در امور معاشیه و آسایش خیال پریشان رعایتی نموده باشد در تحریر تمام این کتب که تا کنون از قلم بنده نگارنده گذشته و البته از يك مليون ، یعنی هزار بار

تهاد هزار بیت تحریر آن بیشتر گردیده است بفضل خدا و ائمه هدی موفق گشت و از هیچکس با ندازه خردلی رهین منت نگشت .

واگر بخواهم آنرا یکی از معجزات بزرگ صاحب كتاب صلوات الله عليه

بشمارم البته بحق گفته ام ، زیرا که مدت روزگارم چند سال از شصت بر و نوبت نشست افتاده قوای ظاهریه و باطنیه در تمام ساعات روز و شب در تعب تحلیل و روح انسانی در تمام دقایق در شرف تحویل فساد خیال دمادم در حالت جنجال وازدحام حوادث گوناگون یکسره با قوارع مصائب ومقامع نوائب بر جسم و جان حمله ساز و دل و مغز را در سوز و گداز انباز دارد آثار فتوت و انمار مروت یکباره از خواطر و نواظر بیرون و فراموشی و پنبه غفلت و قساوت و آیات عبارت و شقاوت در هر چشم و گوش موجود و نشان ترحم و تفضل و معالم انسانیت و عوالم فرزانگی و بزرگی و مردانگی از صفحه قلوب و انظار مرتفع وعلامات كذب و نفاق ولئامت و بخل و حرص و حمد و مخالفت با دین و آئین و مناقفت با احکام دین و قرآن مبین و ائمه طاهرین صلوات الله عليهم و بی خبری از خدا و قهاریت حضرت کبریا در تمام نفوس وخواطر

ص: 188

مركوز و محسوس وحكايات جود و سخا و بذل ووفا بجمله مرموز ومطموس .

لاجرم باد بی نیازی خداوند بی انباز بر تمام نفوس وزان و رياح قهر و غضب در تمام ارواح بسموم هلاك ودمار اوراق بهاری را چون زمان خزان ریزان است.

از بدایت انقلاب مملکت چنانکه در فصل سابق اشارت رفت مردمی لتیم النسب الحسب خبيث القلب شديد العمل از خارج و داخل در مهام دولت و امور ملت داخل وقدمای مصادر أمور مقهوراً خارج شدند و در اختلاف أمور دينيه و خرابی ارکان دين مبين بظهورات مختلفه و ترتيبات متباينه وعناوين متضاده کمر استوار ساختند.

می توان گفت : از تولید احزاب مختلفه و آرای متفاوته هر یکی دارای يك رأى وسلیقه و رویه و نمیقه گردید بالمره حکایت مطاعيت و امارت د ریاست و بزرگی و کوچکی و تفاوت در میان جاهل و عالم و پیر و جوان واصيل ونجيب وشقي و متقي و متدین و خائن از میان برخاست هر گروهی بهوای کسی سخن کردند و هر نا کسی را کس خواستند.

جهال ناس در امور جمهر و داخل شدند و بوظایف و رسوم کثیره نایل گردیدند کسانیکه بماهی پنج تومان خوشنود و بضابطی فلان دیه مباهات می ورزیدند بماهی دویست و سيصد تومان موظف و بحکومتی ایالتی عظیم و وزارت اداره بزرگ منصوب گشتندنه عالم با مور دولتی و نه عارف بحال اشخاص نه آمر در جزئیات مطالب دولتیه نه در عداد هیچ کاری نه امیدوار بدخالت در هیچ امری یکباره و بدون مقدمه دارای مواجب و مناصب عالیه گردیدند!

معلوم است چون اینگونه اشخاص دخیل امور آیند چون بالطبع مطاع ورئيس و معروف و مشهور نبوده اند محل تمكين و قبول خلق واقع نمیشوند و از ترتیب مهام بی خبراند و از آن طرف مبلغها بر مخارج دولت افزوده و محتاج بقرض از دول خارجه و ناچار به قبول ربح و تنزيل وجه استقراضی و زیان در وصول مالیات و خسارات وارده از عدم علم و بصيرت تازه بمنصب رسیده بغض و مخالفت عموم مردم با این چنین اشخاص میشوند .

ص: 189

آنوقت باید دانست که چگونه نفاقها و خصومتها و مفاسد در کلیه امور مملکت و دخالت دول مجاور واشتداد آنها وضعف دولت و تحريك مفسدین و اختلاف در میان عموم اهالی مملکت و زبان و خسران در عمل فلاحت وزراعت و تجارت وصناعت و آسایش خلق و ثروت مملکت وضعف عقاید و سستی مذهب و تعطيل أمور شرعيه واحكام وحدود الهيه ومقررات إلهيه خواهد شد.

چنانکه در این چند سال که در تمام كره خاك بواسطه خصومت بين الدوله و محاربات دول بزرگ روی زمین چه خسارتها در اعدام نفوس واتلاف اموال و تخريب ولايات وتضييع حقوق و ابطال تجارت و قتل و غارت و ویرانی بلاد و هلاکت عباد وحرق وخرق وغرق و خسف روی داد از زیر دریا و میان دریا و روی دریا و صفحه صحرا وشوامخ كوهها وجو هوا انواع و اقسام اسباب قتل و خرابی در اغلب اشیاء عالم و نفوس بنی آدم موجود است، شرح وبسط و توضیح این مسائل در کتاب تاریخ دولت مکشوف تواند شد .

تخمیناً ده سال است در مملکت ایران همه گونه ظلم وستم از ورود لشکر بیگانه که علت آن اهالی خود مملکت و نفاق در میانه آحاد اهالی مملکت شده است چندان خرابی و نهب و قتل شده است که در هیچ تاریخی نشان از بلیتی باین جامعیتت نمی دهد . در قحطی های بزرگ این مملکت که یکی در سال دویست و هشتاد و هشتم بود بهای نان در اواخر تسعیر اجناس هريك من تبريز به پنج هزار دینار که ده هزار آن يك تومان است رسید و سایر اجناس وافر و ارزان بود و علت آن نیامدن مدت در سال باران گردید .

در این ده سال غالب اوقات قیمت نان بهمین میزانها و در این چند ماه بهای نان بيك من تبريز پانزده هزار دينار تا به بیست هزار دینار رسید بلکه در اغلب ولایات ایران مثل کردستان و غیره از این بدتر شد، برنج كه يك من تبريز سه هزار دينار بود بيك من سه تومان که سی هزار دینار است کشید، سایر اجناس و حبوبات نیز با برنج بيك ميزان پیوست .

ص: 190

مثلا ماش وعدس و نخود وليه ولو بيا وغيرها بقیمت برنج تساوی جست ، از این گذشته ارباب احتکار آنچه بتوانند در انبار ذخیره میسازند و به میل خود بفروش میرسانند ، زن و مرد و بزرگ و كوچك و پيرو برنا از اول صبح تا نیمه شب درد کا کین خبازی برای گرده نانی فریاد و صیحه بآسمان میرسانند و هر وقت نمودار شد از پست و بالا میر بایند ، قیمت کاه ده برابر جو و جوپنجاه برابر سابق است .

در هر کوچه که گذر نمایند چندین مرد وزن و پسر و دختر از گرسنگی بمرده اند ديگر كه نزديك بمردن هستند دل و مغز را دیگرگون مینماید

و ناله جمعی و آنچه بینین میتوان گفت علت باطنی غضب خداوند تعالی و اسباب ظاهر جنگ بين الملل وتاخت و تاز لشکر بیگانه در صفحات این مملکت بیطرف واغراض ارباب غرض است !

از آنطرف امراض مختلفه و چند ماهی است مرض خصبه ومطبقه و يرقان بطغيان طوفان است بهیچوجه با مراض شابق مشابهت ندارد کمتر کسی نجات می بیند باندازه يك طاعون و مرض عام کشته و میکند. البته در این یکسال در همین شهر طهران از این مرض و بلای قحط و غلا بلکه غلای به تنهایی که اسبابش محتکرین هستند قریب یکصد و پنجاه هزار تن تلف شده اند و در تمام ایران البته متجاوز از چند گرور نفس هلاك شده اند و از چهار پایان چهاريك باقی نمانده است !!

در این ایام عید نوروز که در ماه جمادی الاخره بود روزی بخدمت حضرت اشرف اسعد اعظم والا آقای کامران میرزا نایب السلطنه دامن شوكته تشرف جستم فرمودند: در هیچ تاریخی چنین حادثه دیده اید در این چند مدت جنگ و پاره حوادث نازله دویست و پنجاه کرور نفس تلف شده است ؟!

عرض کردم: حوادث عالم بسیار است مثلا نوشته اند: حضرت یوشع بن نون بر حسب اراده خالق كن فيكون ، نزديك بصد کرور و چنگیزخان و سلاطین مغول به میان میزان آدمی را هلاک ساخته اند یا فلان زلزله ونازله وحادثه والشكر كشيها و مردم کشيها وقتل وغارتها وطاعونها ووباها وغلاها وامراض عديده مختلفه اتفاق

ص: 191

افتاده است و جمعی کثیر را بهلاك ودمار رهسپار ساخته .

اما هرگز در هیچ زمانی در هیچ تاریخی در هیچ مملکتی و اقلیمی انواع بلایا و رزایا باین جامعیت و شاملیت و کثرت اتلاف نفوس و نهب اموال واس نساه ورجال وخرابي ممالك وخسارت بعموم ولایات آنهم با این طول مدت و این شدت دیده نشده است و پیدا است که این مردم چون از خدای برگشته اند و در حقیقت با خداوند مخاصمت مینمایند و در برابر احکام و قانون شریعت طرح دیگر میریزند مبتلای باین بلیت تام و رستخیز عام گردیده اند !

مگر فضل وكرم إلهي شامل حال اين مردم عاصی جاهل گردد چنانکه از آغاز جدى ودلو و حمل وحوت بارانهای نافع بباریده است وزراعات و محصولات بحمد الله تعالی بطوری ریمان دارد که در سنوات ماضیه دیده نشده است چیزی که هست اهل احتكار و محركين و مفسدین پاره مردم داخله و خارجه حتی الامکان میخواهند مردم در عوالم شدت و سختی باشند تا ایشان بمقاصد خود برسند.

خداوند تعالى عواقب أمور را بخیر و سعادت مقرون فرماید و بلیات مختلفه را از میانه برگیرد و بر بیچارگی نفوس ببخشاید و از این استحقاق حالیه بیرون آورد ، بالنبي وآله الأطهار .

بیان پاره کلمات قصار حضرت أبي الحسن الرابع امام علی نقی صلوات الله عليه

در کتاب تحف العقول مسطور است که حضرت امام علي نقي (علیه السلام) با پاره از موالی خود فرمود : « عاتب فلاناً وقل له إنَّ الله إذا أراد بعبد خيراً إذا عوني قبل » فلان را بعتاب در سپار و خشم آلود باوی سخن گذار و با او بگوی هر وقت

ص: 192

خداوند درباره بنده اراده خیر و خوبی فرماید چونش بعتاب فروگیرند پذیرفتار گردد.

شاید از جهات این کلمات حکمت سمات یکی این باشد که غالباً چنان است که عتاب نمودن از روی مهر باطنی و تربیت کردن و شخص معاتب را از مخاطر کج رفتن و گرد نمایم افعال گشتن و فواید اعمال حسنه و خصال ستوده آگاهانیدن است ، پس هر بنده را که خدای خواهد بخیر دنیا و آخرت نایل گردد پذیرای عتاب گردد و بآن اعمال و افعالی که در هر دو جهانش سودمند باشد توجه جوید و از آنچه زیان هر دو سرای را حامل است مایل نگردد و هر کسی از پند مشفق مهربان که عالم و بصیر باشد روی برنابد البته بزیان هر دو جهان مبتلا گردد.

«وقال (علیه السلام) : إن الله بقاعاً يحب أن يدعى فيها فيستجيب من دعاء والخير فيها» خداوند تعالی را بقعه چند است که دوست میدارد که در آن خدای را بخوانند و اجابت فرماید دعای هر کس را که خدای را بخواند و خیر و خوبی از بقاع نمایان گردد.

حسن بن مسعود گوید : بحضرت علي بن محمد أبي الحسن علیهما السلام تشرف جستم در حالتی که انگشتم را رنج و آسیبی رسیده و سواری بر من برخورد و کتفم را صدمتی وارد ساخته و در میان جماعتی و ازدحامی اندر شده بودم و پاره از البسه ام را پاره کرده بودند لاجرم گفتم «كفاني الله شرك من يوم فما أشمك » خداوند شر تو روز را از من باز دارد که تا چند شوم هستی.

آنحضرت با من فرمود : « يا حسن هذا وأنت تغشانا ترمي بذنبك من لاذب له » ای حسن با اینکه همواره بادراك حضور ما برخوردار و در هر مکانی بخدمت ما فایل میشوی این گونه بی خبری و گناه خودت را آنکه گناهی ندارد می افکنی یعنی روز را چه گناهی است گناه با روزی خوری است که با روزی دهنده گناه می ورزد .

حسن می گوید: از این فرمایش حزم بمغزم باز شتافت و خطای من بر من آشکارا گشت و عرض کردم: ای مولای من از حضرت خدای طلب غفران مینمایم

ص: 193

فرمود : ای حسن « ما ذنب الأيام حتى صرتم تشتمون بها إذا جوزيتم بأعمالكم فيها » گناه ایام چیست که شما روزها را بدشنام میسپارید گاهی که باعمال خودتان مجازات یابید.

حسن عرض کرد: من همیشه و ابداً در حضرت یزدان استغفار مینمایم و این توبه من است يا ابن رسول الله ، فرمود : « والله ما ينفعكم ولكن الله يعاقبكم بذمه-ا على مالا ذم عليها فيه أما علمت يا حسن ان الله هو المثيب والمعاقب والمجازى بالأعمال عاجلاً و آجلا » سوگند با خدای سود نمی بخشد شما را لیکن خداوند عقوبت میفرماید شمارا بدم نمودن ایام را که ذمّی بر آن نیست آیا نمیدانی ای حسن که خداوند تعالى ثواب دهنده و عقوبت کننده و جزا رساننده با عمال عاملان است در دنیا و آخرت.

عرض کردم: چنین است ای مولای من ، فرمود: « لا تعد ولا تجعل للأيام صنعاً في حكم الله » ديگر بچنین اندیشه ها بازنشو و برای ایام در حکم خدای متعی قرار مگذار ، یعنی چنان مدان که ایام را در احکام الهي وقضاياى نامتناهي رباني امتیاز و اقتدار و کاری است ، حسن عرض کرد بلی یا ابن رسول الله .

راقم حروف گوید: در اخبار و قرآن نهی از خصومت با ایام وارد است ، چه هر روزی بامامی منسوب و مخصوص است چنانکه از دشنام بدهی و روزگار نیز نهی فرموده اند نمایش ایام در تحت فلك قمر است و چون از آن بگذرند روز و شب را نمایشی نباشد و عرش و کرسی و افلاك واملاك بآن عظمت را چه اختیاری است که ایام را که از گردش ماه و تابش هور نموده آید باشد.

و از این گذشته همان روزی را که مثلاً فلان کسی که بر حسب قضایای ایزدی دچار بلیتی شده است و ناخوب و میشوم می شمارد شاید بر چند هزار کسی که بر حسب حکم الهی خوش گذشته است خوب و میمون میخوانند.

پس تصدیق و تكذيب هيچيك برحسب معنى مقرون بصحت نیست، زیرا که آنچه حکم خدای حکیم علیم قادر رحیم است بدون بگذره کم و زیاد صورت خواهد

ص: 194

گرفت و هرگز تخلفی و بازگشتی برای آن نیست « يفعل الله ما يشاء ويحكم ما يريد »

پس این نسبتها که بدنیا یا ایام یادهر يا عمرو وزید میدهند همه از راه مجاز است و جز در امر حق حقیقت نباشد و از کجا که همان حادثه را که سخت شوم و ناخوش می شمارند عین یمن و خوشی نباشد و آنچه را که میمون و خوش میخوانند بر ضد آن نباشد « عسى أن تكرهوا شيئاً وهو خير لكم وعسى أن تحبوا شيئاً وهو شر لكم » پس ( بکردگار رها کرده به مصالح خویش )

اینکه بما میفرمایند بكو : « افوض أمري إلى الله إن الله بصير بالعباد» میفرماید : تفویض کن امور خود را خواه جزئی خواه کلي خواه دنیوی خواه اخروي عموماً بلا استثناء بخداوند بدرستیکه خداوند بصیر است و بینا است در کار بندگان یعنی چون خداوند عالم خبير با مور و احوال و باطن و ظاهر ومضار ومنافع جسمانيه وروحانيه ودنيويه و أخرويه من جميع الجهات والحيثيات ومدارك ترقی و تنزل و مهلكات و منجیات ایشان از خودشان خبیر تر و بصیرتر و از خودشان بخودشان مهربان تر و عطوف تر است.

چه مهربانی ایشان با غضب ایشان چون از راه علم و اطلاع و بصیرت تامه نیست اثرات آن نیز بدرجه کمال نمیرسد ، اما چون خدای تعالی عالم و بصیر مطلق است پس مهر وعطوفتش صد هزار بار هزارها فایده و نتیجه اش مفید تر و دارای حسن عاقبت و لطف عافیت است پس هر بنده که از روی خلوص نیت و يمن عقيدت أمور خود را بخالق خود تفويض نماید (ای بسا صنع که از لطف خدا داد برد).

و نیز میفرماید : « أول العلم معرفة الجبار وآخر العلم تقويض الأمر إليه »

درجه اولى علم و اعلی دانش این است که آدمی در مقام جهد وسعی و کوشش برآید و باهوش نامدار و خرد بیدار و علم استوار و براهين عقلیه و نقلیه و حسيه خداوند جبار و خالق ليل و نها را و نماینده این خاک ساکن و گردون دو ار و آفریننده تمام مخلوق بلند و پست را بکمال قدرت و علم و اراده و بقای بی فنا و جلال بی زوال

ص: 195

وبصيرت وجباريت وفهاريت وحکمت و از لیست و ابديت وفيوميت وساير صفات حسنه واسماء حسنى بشناسد و بقاء ودوام وصفات ثبوتيه وسلبیه را در ذات کبریا ثابت وازذات كبريا مسلوب شمارد،

و چون خدای را باین شئونات و امثال آن بشناخت و رحمت و رأفت و حکمت و قدرت اور ابدانست و بعلم أول كه معرفة الله است واصل شد بعلم ثانی که تفویض امر از روی علم صحیح و عرفان كامل بحضرت واجب الوجود و علام الغيوب است نایل می شود .

چه وقتی خود را بنده و مخلوق چنین خالقی شمرد و بعبادت چنین معبودی افتخار نمود بدیهی است کار خود را جز بچنین خداوندی رؤف وخالقی مهربان تفويض نخواهد کرد و عقل رزین بجز این ارادت و تمكين نخواهد داشت ، و خداوند تعالی نیزا مور چنین بنده مطیع و عارفی را در دنیا و آخرت بصحت وصلاح مقرون میدارد بلکه بر عهده علم و قدرت و بنده نوازی و عطوفت و کمال عظمت و جلال او وارد و حتم میشود که نظر عنایت را در اصلاح کار چنین بنده که تفويض وتسليم صرف است باز نگیرد و کار او را بخود باز نگذارد ( و رگذارد وای بر اجوال او )

و نيز حضرت إمام علي نقي ميفرمايد : « من أمن مكر الله وأليم أخذه تكبر حتى يحل به قضاؤه ونافذ أمره ، ومن كان على بينة من ربه هانت عليه مصائب الدنيا ولو قرض ونشر ».

هر کسی از مجازاة و مکافات خدای ایمن و غافل گردد و از دردناکی اخذ فرمودن خدای او را آسوده بنشیند بتکبر و خود بزرگ شمردن پردازد تا گاهی که قضای خدا و امر نافذ خدای او را در سپارد و هر کسی بربینه از خداوند پروردگارش برخوردار آید مصائب روزگار بروی آسان گردد هر چند اندامش را بمقراض فرو گیرند و اعضایش را از هم جدا سازند ام .

و داود سرمی گوید: سیند و آقای من مرا بحوائج كثيره امر کرد آنگاه با من فرمود: چگونه می گوئی؟ و من بدان سان که با من فرموده بود حفظ نکرده

ص: 196

بودم پس قلمدان و دوات را بکشید و مرقوم فرمود: «بسم الله الرحمن الرحيم اذكره إنشاء الله والأمر بيد الله » من نبستم کردم فرمود: چیست ترا ؟ عرض کردم: خیر است، فرمود: مرا خبرده، عرض کردم: فدایت کردم بیاد آوردم حدیثی را که حدیث کرد برای من مردی از اصحاب ما از جد بزرگوارت امام رضا (علیه السلام) که هر وقت بجماعتی امر میفرمود می نوشت : « بسم الله الرحمن الرحيم اذكر إنشاء الله » از این روی نبستم نمودم ، یعنی از آن نبستم کردم که تو نیز همان کار را کردی .

فرمود: ای داود « ولو قلت أن تارك النقية كيتارك الصلاة لكنت صادقاً ». اگر بگویم هر کسی تقیه را ترک نماید مانند کسی است که نماز را ترک نماید هر آینه راست گوی باشم، کنایت اگر در پاره مواقع افعالی از ما روی نماید که شیعیان ما درخور شأن و مقام ندانند بسبب تقیه است .

و هم روزی آنحضرت فرمود : « إن أكل البطيخ يورث الجذام » خوردن

خربزه مورث جذام و مرض خوره است عرض کردند: آیا ایمن نیست شخص مؤمن بعد از آنکه چهل سال از عمرش برگذشت که از مرض جنون و دیوانگی و برص و پیسی و جذام و خوره ایمن و آسوده بماند؟ فرمود: « نعم ولكن إذا خالف المؤمن ما أمر به ممن آمنه لم يؤمن أن تصيبه عقوبة الخلاف » بلی چنین است لکن چون مؤمن مخالفت کند آنچه را که بآن امر کرده شده از آنکس که او را امان داده است ایمن از آن نیست که بدو برسد عقوبت آن خلافی را که مرتکب آن شده است .

ودیگر فرمود : « الشاكر أسعد بالشكر منه بالنعمة التي أوجبت الشكر لأن النعم متاع والشكر نعم وعقبى » شکر نماینده بواسطه آن شکر و سپاسی که میگذارد سعادت و خوش بختی می یابد بآن نعمتی که شکر را واجب ساخته است زیرا که نعم متاع است و شکر نعمتها و عقبی است .

و ميفرمايد : «إن الله جعل الدنيا دار بلوى والأخرة دار عقبي وجعل بلوى الدُّنيا لثواب الآخرة سبباً وثواب الأخرة من بلوى الدنيا عوضاً» خداوند تعالى دنیا را سرای بلوی و بلیت و آزمایش و آخرت را دار عقبی و سزا و مکافات ساخت

ص: 197

و بلیت این جهان را سبب ثواب آخرت و ثواب آخرت را عوض بليات دنيوية گردانید .

و دیگر میفرمايد : « إن الظالم الحالم يكاد أن يعفى على ظلمه بحلمه وإنَّ المحق السفيه يكاد أن يطفى نورحقه بسفهه » بدرستیکه ستمکار بردبار نزديك است كه بسبب حلم و بردباری او ظلم و ستمش را عفو نمایند و صاحب حق سفیه وسبك و خوار نزديك است كه اور حق و فروغ حقانیت او بواسطه سفه وخواری او خاموش گردد.

و دیگر آنحضرت (علیه السلام) فرمود : « من جمع لك وده ورأيه فاجمع له طاعتك » هر کسی دوستی خود را و رأی و اندیشه جمیل خود را برای تو و در کار تو واصلاح حال تو جمع نمود تو نیز آثار طاعت و آیات فرمان برداری خود را برای او فراهم ساز .

و نیز آنحضرت (علیه السلام) فرمود : « من هانت عليه نفسه فلا تأمن شره » هر کس خوار و مهان کرد نفس خودش را نزد خودش از شر او ایمن مباش ، یعنی کسیکه نفس خودش را عزیز و جلیل نداند و هر گونه خواری برخود یابد سهل شمارد البته بطريق اولى پاس دیگران را ندارد و از شر چنین کسی بی باک و مبالات ایمن نشاید نشست .

و نيز حضرت أبي الحسن ثالث (علیه السلام) ميفرمايد : « الدنيا سوق يربح فيها قوم و بخسر آخرون » این جهان ایرمان بازاری است که قومی در آن سودمند گردند و دیگران زیان کار باشند، اشارت باینکه دنیا مزرعه آخرت و زراعت گاه دیگر سرای است کسانیکه بنور معرفت و علم و بصیرت برفنا وزال و غرور این سراچه نیستی واقف شدند و محل عبادت و اطاعت و نیکی و احسان و گذرگاه آخرت شمردند سودمند شوند و دیگران که بحرص و فریب گرفتار شوند زیان کار آیند.

پاره کلمات قصار حضرت امام علي نقي (علیه السلام) که در تحف العقول است در ذیل کلمات آنحضرت در باب توحید و معارف در فصول سابقه مذکور شد.

در کتاب معالم العبر مسطور است که حضرت أبي الحسن علي بن محمد علیهما السلام از

ص: 198

آنچه غلابی از آنحضرت روایت کرده است «السناء الغلبة على الأدب ورعاية الحسب » برتری و فروزندگی غلبه بر فنون ادب بارعایت حسب است.

غلابی میگوید از آن حضرت از معنی حلم و شأن بردباری پرسیدم فرمود : «هو أن تملك نفسك وتكظم غيظك ولا يكون ذلك إلا مع القدرة » . بردباری این است که مالك نفس خود و خویشتن دار و فرو خورنده خشم خود باشی و این حال جز با قدرت نباشد، یعنی با اینکه قادر بر آزاد باشی نیازاری و خود را نگاهداری کنی و متابعت هوای نفس نکنی و خشم خود را فروبری و از آنکس که ناخوب دیده بحلم و بردباری در گذری می گوید: از آنحضرت (علیه السلام) از حزم و خردمندی بپرسيدم فرمود : « فهو أن تنتظر فرصتك وتعاجل ما أمكنك » معنى هوشيارى و آگاهی در امور این است که منتظر و نگران رسیدن فرصت خود باشی و چون فرصت یا بی حتی الامکان در انجام مقصود شتاب گیری.

و دیگر فرمود : « مخالطة الأشرار تدل على شرار من يخالطهم ، و الكفر للنعم أمارة البطر وسبب للغير، واللجاجة مسلبة للسلامة ومؤذنة بالندامة والهزء فكاهة السفهاء وصناعة الجهال والنزق مبغضة للاخوان مورث الشنان والعقوق يعقب القلة ويؤدي إلى الذلة » .

مخالطت ورزیدن و داخل شدن در جماعت اشرار دلالت بر شرارت آنکس مینماید که با اشرار مخالطت ،کند یعنی اگر در طبع کسی میلان بشرارت نباشد با اشرار مخالط و معاشر نمی شود، و کفران نعمت و رزیدن نشان بطر و تبختر است. چه کفران نعمت علامت این است که خود را بی نیاز شمارند و آن نعمت را خوار مایه و خود را در کمال نیاز بی نیاز خوانند.

این صفت در اغلب مردم موجود است که در عین استیصال و آرزوی بچیزی چون از کیسه بذل و جود کسی بآن نایل شدند و رفع حاجت کردند با هر کسی بنشینند آن نعمت و رحمت و تفضل را پست و شخص جواد را بی اجر بلکه گاهی بلثامت نیز منسوب دارند تا خود را بعنایت او مشمول نشمارند و تخطئه شخص منعم را

ص: 199

دليل استغنا و حشمت خود گردانند و این حالت جز از پستی فطرت و نهایت دنائت نیست و همین حال سبب تغيير نعمت میشود.

و میفرماید: لجاجت ورزیدن و ستهیدن و فریاد و آشوب بر آوردن سلب سلب سلامت کند و بار قدامت پیار آرد و فسوس و استهزاء نمودن فکاهت و خوش منشی سفهای روزگار است .

و چنانکه بتجربت رسیده است این گونه کارها از اشخاصی حاصل میشود که از فضایل بی نصیب و برذایل گرانبار و از شئونات اصالت و جلالت محروم و بحسد برخوردار یا در بندگان خدای بسبب سفاهتی در خودشان است بنظر خفت نگران هستند لاجرم بفسوس واستهزاء میپردازند و طرف برابر را خوار میسازند تا خود را در انظار دارای رتبت و مقامی عالی بنمایند و این ندانند که هر قدر چاره کار خود را در این مسلك بدانند خوارتر و خفیف تر میشوند !

این است که میفرماید: این گونه کار و کردار صناعت جهال است که جز ثمر جهل چیزی در مخازن انسانیت مخزون و در گنجینه علم مکنون ندارند و تزق و سبکی وسکیزه و زشت خصالی موجب خشمگین شدن اخوان و برادران و مورث سرزنش و شنئان است و عقوق و رنجانیدن پدر و مادر اسباب پدیداری قلت و تنگ حالی و مؤدی بذلت و خواری است .

و شاید از ادله این فرمایش این باشد که پدر و مادر در حقیقت ولي نعمت وتربيت و بالش و نازش و فزایش و نمایش و بقای فرزند هستند و حق ایشان بعداز خالق ایشان از هر کسی بر فرزند بیشتر و آزردن ایشان کفران نعمت و آنهمه زحمت و رحمت و مشقت است لاجرم چون ایشان را آزرده نمایند باین نتایج وخیمه دچار شوند .

و دیگر فرمود: « ما استراح ذو الحرص » و اين کلام مبارك تا چند موجز و بلیغ و جامع است زیرا که هر کس حریص و بنده آز و آرزوی خودگردد و ایصال بمطلوب را اسباب آسایش خود شمارد چون این طمع وطلب عين زحمت و تعب است

ص: 200

وطمع حریص پایانی ندارد و بهر نعمتی رسد قانع نشود و نعمت دیگر طلبد و هرچه همه کس راست برای خود تنها بخواهد جوانی و حسن وجمال ومال وكمال وفضل و علم و رشادت و جلادت وجلالت ومناصب ومشاغل وصحت وطول عمر و دوام وعن واقبال وخير دنيا و آخرت را بجمله برای خود خواهد و هرگز برای او و احدی میسر نشود.

بلکه نبوت و رسالت و امامت و ولايت وسلطنت و حکومت تمامت عالم را برای خود خواهد و البته باین آرزو نمیرسد پس برای او هرگز راحت و آسایش نیست و هیچوقت تن به بستر استراحت و رامش آشنا نخواهد کرد.

وميفرمايد : « الغضب على من لا تملك عجز وعلى من تملك لؤم » خشم آوردن كسيكه مملوك ومحكوم تو نیست عجز است ، یعنی چون نتوانی آثار غضب خود را ظاهر سازی عجز و بیچارگی تو ظاهر میشود، و غضب کردن بر کسیکه در حیطه مملوکیت واقتدار تو است لؤم و نکوهش است، چه بر تو نکوهش کنند که چرا بر آنکس که زیر دست و منقاد و محکوم تو است خشم میگیری.

و دیگر فرمود : « الأخلاق تتصفحها المجالسة » اخلاق هر کسی را مجالست تصفح و بنظر می آورد، یعنی هر کسی را هر گونه خلق و شیمتی باشد اگر چه پوشیده هم باشد در مجالست و تکرار معاشرت معلوم میشود و ميفرمايد : « من لم يحسن أن يمنع لم يحسن أن يعطى » هر كس بخوبى و نیکوئی و روش ستوده در مقام منع برنیاید چون عطاهم بکند نیکو اخواهد کرد، یعنی شخص باید بصفات حمیده و اخلاق مطبوعی آراسته باشد که در منع واعطا نرنجاند و ممنون نماید و در هر دو صورت بخوبی رفتار نماید یا اگر بر حسب تقاضای وقت ممنوعش دارند بطور احسان پذیرد و چنین کس چون عطا يا بد بطور نيكو استقبال نماید و معطی را مسرور دارد.

و نیز میفرمايد : « الفوا النعم بحسن مجاورتها والتمسوا الزيادة منها بالشكر عليها ، واعلموا أن النفس أقبل شيء لما أعطيت وأمنع شيء لما سئلت فاحملوها على مطية لا تبطىء إذا ارتكبت ولا تستبق إذا تقدمت أدرك من سبق الجنة

ص: 201

ونجا من حرب من النار »

با نعمتهای حضرت احدیث بحسن مجاورنش ملاقات کنید ، گویا اشارت بآن است که هر نعمتی را باید قدرش را دانست و پست نگرفت و در انفاقش بأهل استحقاق دریغ نداشت و آنچه ممکن باشد در رعایت ،غیر مساعدت نمود و زبان شکر را موجب فزونی آن گردانید و بدانید نفس آدمی در آنچه بدو عطا شود از همه چیز اقبالش بیشتر است اما اگر از وی چیزی بخواهند یا او را در مقام منع در آورندا گرچه خیر او در قبول مسؤل و ممنوع باشد پذیرفتار نمیشود .

پس بیایست این نفس اماره سرکش را بر شتری بارکش حمل نمود که هر وقت بخواهند بروی بنشینند درنگ نجوید و از حد تقدم پیشی نجوید هر کسی ببهشت سبقت جوید ادراك بهشت مینماید و هر کسی از دوزخ فرار خواهد نجات یابد .

شاید از جمله معانی این باشد که نفس اماره طماعه که حریص و آزمند بی رویت است همه چیز را برای خود خواهد و هیچ چیز را برای دیگری نخواهد و سرکش و بیرون از انقیاد و اطاعت است لاجرم باید آدمی در طریق عبادت و اطاعت بروی چیره و سوار گردد و او را در افسار اطاعت و اختیار در آورد و هر کسی گرد اعمال و افعالی برآمد و در این جهان باخلاق حسنه پرداخت که موجب سبقت به جنت باشد و هر کسی از آتش دوزخ بیمناک گردید و باعمالی پرداخت که اسباب فرار از نار است نجات یافت و در امثال این کلمات حکمت سمات تأویل بسیار دارد. در مجموعه در ام می گوید: حضرت علی بن محمد علیهما السلام فرمود : لوسلك الناس وادياً وشعباً لسلكت وادى رجل عبد الله وحده خالصاً ، اگر تمام مردم در يك وادى وشعب ، یعنی همه بريك مسلك سلوك نمايند من بوادى ومسلك مردى سلوك نمایم که خدای واحد را به تنهایی از روی خلوص نیت عبادت کند.

و هم در آن کتاب از حضرت علی بن محمد هادي از پدر والا گهرش از جدش از آباء گرامش از أمير المؤمنين صلوات الله عليهم روایت کند که فرمود : از رسول خدای صلی الله علیه و آله وسلم شنیدم میفرمود : « من أدى الله مكتوبة فله في أثرها دعوة مستجابة »

ص: 202

هر کس يكي از فرايض وواجبات الهيه را ادا نماید و بجای گذارد برای او و پاداش او در اثر آن تأدیه دعوتی مستجابه است، یعنی در ازای آن یکدعوت او مستجاب و دعایش پذیرفتار شود و از این عبارت تواند بود که خداوند تعالی او را موفق گرداند بدعائی که قرین استجابت فرماید یا او را کاری پیش آید که بدعا پردازد و اجابت شود یا از دعوات او يك دعايش باجابت برسد .

ابن الفحام میگوید: قسم بخداى أمير المؤمنين (علیه السلام) را در خواب بدیدم و از آن حضرت از این خبر بپرسیدم فرمود: صحیح است چون از مکتوبه ، یعنی فریضه فارغ شدی پس بگوی در آنحال که بسجده هستی « اللهم بحق من وراء و بحق من روى عنه صل على جماعتهم وافعل بي كيت وكيت » بار خدايا بحق آنکس که روایت این خبر را نموده و بحق آنکس که از وی روایت شده است صلوات بفرست بر جماعت ایشان و با من چنین و چنان کن یعنی هر مطلبی را که داری عرضه ین و چنان کن یعنی هر مطلبی را که داری عرضه بدار و انجامش را خواستار شو .

بیان پاره کلمات واجوبه حضرت امام علی نقی صلوات الله علیه در مسائل یحیی بن اکثم

در تحف العقول تأليف شيخ جليل أبي عمد حسن بن علي بن شعبه قدس الله سره الجميل وكتاب أربعين علامه مجلسی اعلی الله مقامه مسطور است که موسی بن محمد ابن الرضا علیهما السلام یعنی همان موسی مبرقع گفت : يحيى بن اكثم را در دار العامه ملاقات کردم و یحیی از من مسئلتی چند بپرسید و من بخدمت برادرم علي بن محمد علیهما السلام در آمدم پس در میان من و آن حضرت مواعظی گردش گرفت که مرا بطاعت آنحضرت حمل کرد و بصیر گردانید .

ص: 203

آنگاه عرض کردم فدایت بگردم همانا ابن اکثم مکتوبی کرده است و از من چند مسئله بپرسیده است تا در آن فتوی دهم ، آنحضرت بخندید و فرمود : « فهل أفتيته ؟» آيا او را فتوی دادی ؟ عرض کردم: ندادم، فرمود: از چه روی ؟ عرض کردم: بآنها عارف نبودم، فرمود : « ماهی ؟» آن مسائل چیست؟

عرض کردم: نوشته است و از من از این قول خداى « وقال الذي عنده نده علم من الكتاب أنا آتيك به قبل أن يرتد إليك طرفك » و گفت آصف بن برخيا كه باسم اعظم علم داشت تخت بلقیس را نزد تو حاضر میکنم از آن پیش که چشم برهم بزنی، یحیی نوشته است: آیا پیغمبر خدا سلیمان (علیه السلام) محتاج بعلم آصف بود؟

و از این قول خدای تعالی سؤال کرده است : « ورفع أبويه على العرش وخروا له سجداً » چون يعقوب و اولادش در مصر بملاقات یوسف آمدند در حضور او بسجده افتادند، آیا یعقوب و فرزندانش با اینکه پیغمبران خدای هستند یوسف را سجده می کنند ؟

و از این قول خداى تعالى « فإن كنت في شك مما أنزلنا إليك فاسئل الذين يقرون الكتاب » پس اگر در آنچه بتوفرو فرستاديم بشك اندری پس بپرس از آنانکه میخوانند کتاب را . مخاطب باین آیه کیست اگر مخاطب حضرت پیغمبر صلى الله عليه و آله است پس بايستى شك فرموده باشد و اگر مخاطب دیگری جز پیغمبر است پس قرآن بکدام کس نازل شده است؟

و از این قول خداى تعالى « ولو أن ما في الأرض من شجرة أقلام والبحر يمده من بعده سبعة أبحر ما نفدت كلمات الله » اگر تمام درختهای روی زمین قلم گردند و در پای محیط مداد شود و کلمات خدای را بنویسند و بحر محیط را مداد نمایند و هفت دریای دیگر مدد گردد و مداد شود کلمات پرورد کارت تمام نشود. این دریا چیست و در کجاست ؟

و از این قول خداى تعالى فيها ما تشتهى الأنفس وتلذ الأعين ، در بهشت است آنچه را که نفوس بخواهد و چشمها را لذت برساند. پس نفس آدم (علیه السلام)

ص: 204

خواهان گندم شد و بخورد و اطعام کرد از چه روی معاقب گشت ؟

و از این قول خداى تعالى « يزو جكم ذكراناً واناثاً » پس اگر خدای تعالی بندگان خود را باذکور تزویج مینماید همانا از چه عقوبت فرمود گروهی را ، یعنی قوم لوط را که این کار را نمودند . و عن شهادة المرأة جازت وحدها وقد قال الله : وأشهدوا نوی عدل منكم ، و از پذیرفتن گواهی يك زن که به تنهایی جایز است با اینکه خدای تعالی میفرماید : دو تن شاهد عادل را گواه بگیرید؟

و نیز پرسید از خنثی و قول علی (علیه السلام) که میفرماید : « يورث من المبال» از محل بول ارث میبرد ، یعنی اگر آلت مردی را دارا باشد ارث مرد میبرد وإلا ارث زن میبرد. پس کیست که نظر بخنثی نماید گاهی که بول میراند با اینکه میتواند بود که زن باشد و مردها باونگران شوند و تواند بود که مرد باشد وزنها دروی بنظاره شوند و این چیزی است که حلال نمی باشد ؟

«و عن شهادة الجار إلى نفسه لا تقبل» و از شهادت کسی که جار بسوی نفس خودش باشد مقبول نمی شود و بپرسید از مردی که بدسته گوسفند بیامد و شبان را نگران شد که بر یکی از آن گوسفندان برجسته و در سپوخته و چون شبان صاحب شاه را دید آن گوسفند را رها میکند و گوسفند داخل دیگر گوسفندها میشود چگونه این گوسفند را که راعی بدان آویخته و آب خود در وی ریخته ذبح میشود و آیا خوردن آن جایز است یا نیست؟

و پرسید از نماز صبح که چگونه قراءت آنرا جهراً می نمایند با اینکه از نماز روز محسوب است و در نماز شب باید بجهر قراءت شود و پرسید از قول علي (علیه السلام) با این جرموز : « بشر قاتل ابن صفية بالنار » بشارت باد ترا ای کشنده ابن صفیه بآتش دوزخ پس از چه روی آنحضرت او را نکشت با اینکه امام است؟

و خبر ده مرا از علی (علیه السلام) از چه روی مدار بین صفین را میکشت خواه کسانیکه روی می آوردند یا روی از حرب بر می تافتند و هم برز خمداران نیز تجویز فرمود.

أما حكم آنحضرت در جنگ جمل این بود که هر کسی را که از جنگ

ص: 205

روی بر تابد نکشند و هیچ مجروحی را تجویز قتل نفرمود و بکشتن جرحی فرمان نداد و فرمود : هر کسی بسرایش اندر شود ایمن است و هر کسی جامه جنگ از تن بیفکند در امان است. این کار را از چه روی کرد اگر حکم اول که درباره مقاتلین صفين داد مقرون بصواب بود پس این حکم ثانی که در حق مقاتلان جمل کرد بخطا خواهد بود ؟

و نیز خبرده مرا از مردی که بنفس خودش بلواط گواهی داد آیا حد باید بخورد یا حد از وی بر می گردد؟ حضرت امام علی نقی با برادرش موسى بن عمر ملقب بمبرقع فرمود: بنويس بسوى يحيى بن اکثم ، میگوید: عرض کردم: چه بنویسم؟ فرمود: بنویس :

« بسم الله الرحمن الرحيم ، و أنت فألهمك الله الرشد أتاني كتابك وما امتحتنا به من تعنتك لتجد إلى الطعن سبيلاً إن قصرنا فيها والله يكافيك على نيستك و قد شرحنا مسائلك فأصغ إليها سمعك وذلل لها فهمك واشغل بها قلبك فقد لزمتك الحجة والسلام.

بنام خداوند بخشاینده مهربان، خداوندت راه رشاد را الهام فرمايد مکتوب و آن چه ما را بآن آزمودن خواستی به تعنت خودت تامگر در جواب آن راه طعنی برای ما - اگر در جواب قصوری نمائیم - پدید سازي رسيد و خداوند ترا بر هر چه نیست کرده مکافات میکند و ما آنچه را که پرسیدی جوابش را شرح دادیم پس گوش هوش بدان برگشای و فهم خود را در ادراک آن هموار بنمای و دل خود را بدفایق آن مشغول ساز همانا حجت و برهان ترا ملزم ساخت والسلام.

پرسیدی از این قول خدای جل وعز «الذي عنده علم من الكتاب» اين شخص آصف بن برخیا بود «ولم يعجز سليمان عن معرفة ماعرف آصف لكنه صلوات الله عليه أحب أن يعرف أمته من الجن الانس أنه الحجة من بعده وذلك من علم سليمان أودعه عند آصف بأمر الله ففهمه ذلك لئلا يختلف عليه في إمامته ودلالته كما فهم سليمان في حياة داود لتعرف نبو ته وإمامته من بعده لتأكيد الحجة على الخلق».

ص: 206

سلیمان (علیه السلام) از معرفت و شناختن آنچه را که آصف بدان عارف بود عاجز نبود لكن سليمان صلوات الله علیه دوست همی داشت که با مت خود از گروه جن و آدمیان بنماید و ایشان را عارف بگرداند که آصف بعد از آن حضرت حجت است و این کردار آصف از حیثیت علم سلیمان (علیه السلام) بود که بأمر خدای نزد آصف بن برخیا بودیعت سپرد و او را باین علم و این امر دانا کرد تا امت او در كار إمامت او مختلف نشوند و در دلالتش اختلاف نورزند همانطور که سلیمان در زمان پدرش دارد علیهما السلام فهمانیده گشت تا نبوت سليمان وإمامت او بعد از داود معروف و شناخته آیا وحجت و برهان برخلق مؤکد گردد.

« وأما سجود يعقوب وولده كان طاعة الله ومحبة ليوسف كما أن السجود من الملايكة لأدم لم يكن الأدم و إنما كان ذلك طاعة الله ومحبة منهم لأدم ، فسجود يعقوب وولده ويوسف معهم كان شكراً الله باجتماع شملهم ألم تره يقول في شكره ذلك الوقت « رب قد أتيتني من الملك وعلمتني من تأويل الأحاديث » إلى آخر الایة».

سجده کردن یعقوب و فرزندانش طاعتی مرخدای را واظهار محبتی بیوسف بود چنانکه سجود ملائکه بآدم نه برای آدم بود بلکه اطاعت نمودن و عبادت کردن خداوند را و محبت ایشان نسبت بآدم (علیه السلام) بود، پس سجود يعقوب و فرزندان او و سجود یوسف با ایشان برای شکر خدای تعالی بود که پراکنده بودن ایشان را باجتماع برگردانید، مگر نگران نیستی که یوسف (علیه السلام) در این وقت در زبان شکر خود عرض میکند پروردگارا بمن ملك و پادشاهی بدادی و بتأويل احادیث برخوردار فرمودی - تا آخر آیه .

و أما قول خداى تعالى «فإن كنت في شك معنا انزلنا إليك فسئل الذين يقرؤن الكتاب» همانا مخاطب بآن رسول خدای صلی الله علیه و آله وسلم است « ولم يكن في شك مما أنزل إليه ولكن قالت الجهلة كيف لم يبعث الله نبياً من الملائكة أم لم يفرق بين نبيه وبيننا في عدم الاستغناء عن المآكل والمشارب والمشى في الأسواق .

ص: 207

فاوحى الله إلى نبيه أن سل الذين يقرؤن الكتاب بمحضر من الجهلة هل الله نبياً قبلك إلا وهو يأكل الطعام ويشرب الشراب ولك بهم اسوة يا محمد وإنما قال فإن كنت في شك ولم يكن شك في النصفة كما قال : تعالوا ندع أبناءنا وأبناء كم ونساءنا ونساء كم وأنفسنا وانفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنة الله على الكاذبين .

ولو قال عليكم لم يجيبوا إلى المباهلة وقد علم الله أَنَّ نبيه يؤدي عنه رسالاته وما هو من الكاذبين فكذلك عرف التي انه صادق فيما يقول ولكن أحب أن ينصف من نفسه » ورسول خدای صلی الله علیه و آله وسلم در آنچه خدای بد و نازل فرمود درشك نبود ولكن جماعت جهال گفتند: چگونه خدای مبعوث نفرمود پیغمبری از گروه ملائکه یا چرا در میان این پیغمبر و سایر مردمان و ما فرق نگذاشت در اینکه او نیز مثل ما از مأكولات ومشروبات و راه سپردن در بازارها مستغنی نیست.

پس خداوند تعالی به پیغمبر وحی فرمود موقعی که در محضر جمعی از جهله بود که سؤال کن از کسانیکه قراءت کتاب خدای مینمایند : آیا قبل از تو خداوند تعالی پیغمبری بر انگیخته بود جز آنکه میخورد و می آشامید و ترا ای محمد بایشان پیروی باشد ، یعنی تو نیز چون پیغمبران گذشته میخوری و میآ شامی ؟ و اینکه فرمود: اگر تو در شك باشی و حال آنکه آنحضرت را شکی نبود در مقام نصفت است .

چنانکه خدای در آیه مباهله فرمود: بگوای پیغمبر بشتابید و بیائید بخوانیم فرزندان خود را و فرزندان شما را و زنان خود را و زنان شما را ونفوس خود را ونفوس شمارا و از آن پس بمباهله در آئیم و از آن بعد لعنت خدای را بر دروغگویان قرار بدهیم واگر میفرمود « فنجعل لعنة الله عليكم » یعنی چون بالصراحة معلوم است که شما دروغ میگوئید لاجرم لعنت خدای را برشما میگردانیم آنجماعت برای مباهله حاضر نمی شدند و اجابت نمی کردند لاجرم فرمود : لعنت خدای را بر هر کسی که دروغ گو باشد بگردانیم.

و خدای تعالی میدانست که پیغمبر از هر رسالتی که از خدای دارد ادا میفرماید

ص: 208

و از جمله کانبان و دروغگویان نیست، پس همچنین خود پیغمبر میدانست که خودش واست گوی است و در آنچه گوید براستی سخن کند لکن دوست همی داشت که با خود بطريق نصفت و انصاف برود یعنی در این امر خود را در ظاهر امر با مخالفان یکسان شمارد و دروغ را بآنان انحصار ندهد و بالصراحة نفرماید مباهله کنیم و لعنت خدای را برشما بگردانیم چه صدق من و كذب شما محل ترديد وتشكيك

نیست.

و أما قول خداى تعالى « ولو أن ما في الأرض من شجرة أفلام و البحر يمده من بعده سبعة أبحر ( و انفجرت الأرض عيوناً كما انفجرت في الطوفان ) لنفدت قبل أن تنفد كلمات الله .

و هي عين كبريت وعين برهوت وعين طبريئة وحمة ماسبذان وحمة افريقية يدعى لسنان وعين يحرون ونحن كلمات الله التي لا تنفد ولا تدرك فضايلنا ».

این کلام خدای چنان است که فرموده است: اگر درختهای دنیا بجمله قلمها شوند و بحر محیط و بعلاوه هفت بحر دیگر مداد شوند و زمین چشمه سارها برگشاید و جهان را آب در سپارد تمام این آبها و قلمها و مدادها در این نگارش کلمات الله از میان برود پیش از اینکه کلمات الله بپایان برسد .

و این هفت دریا : يكى عن كبريت و ديگر عين برهوت ودیگرعين طبريه و دیگر حمه ماسبذان و دیگر حمة افربقیه است که آن را لسنان خوانند و دیگر عين بحرون است ومائيم آن کلمات الهی که سپری وفاتی نمیشود و ادراک نمیگردد فضایل ما و از این پیش باسامی این هفت دریا که یحیى بن اكثم از حضرت إمام على نقي (علیه السلام) پرسيد باندك تفاوتی اشارت شد و باين كلمه طیبه «و نحن الكلمات التي لا تدرك فضائلنا ولا تستقصى » ولطايف و دقایق آن اشارت رفت .

« وأمّا الجنة فان فيها من المآكل والمشارب والملاهى ما تشتهى الانفس عين وأباح الله ذلك كله لأدم والشجرة التي الى الله عنها آدم وزوجته أن يأكلا منها شجرة الحسد عهد إليهما أن لا ينظرا إلى من فضل الله على خلائقه بعين الحسد

ص: 209

فنسى و نظر بعين الحسد ولم نجد له عزماً ».

وأما بهشت همانا در بهشت از مأكولات ومشروبات و ملاهی است آنچه را که نفوس خواستار باشند وعيون لذت ببرد و خدای تعالی این جمله نعمتها را بتمامت برای آدم روا گردانید ، و آندرختی که خدای تعالی آدم و زوجه او را از آن نهی فرمود که نخورند درخت حسد بود که با آدم و زوجهاش عهد فرمود که نظر نیاورند بآنکس که خدای تعالی او را بر جمله آفریدگانش فضل و فزونی داده است بنظر حسد ، و آدم این عهد را فراموش کرد و بچشم حسد در آن نظر نمود و برای او عزمی نیافتیم .

وأما قول خداى تعالى « أويزوجهم ذكراناً واناثاً: أي يولدله ذكوراً ويولد له اناثاً » یعنی زائیده میشود برای او فرزند نرینه و زائیده میشود برای او فرزند مادينه « يقال لكل اثنين مقرنين زوجان كل واحد منهما زوج » برای هر دوئی که با هم قرین باشند زوجان گویند هر یکی از آن دو را زوج خوانند.

« ومعاذ الله أن يكون الجليل العظيم عنى ما لبست به على نفسك وتطلب الرخص لارتكاب المحارم » پناه بخدای باید برد که خداوند جلیل بچیزی عنایت فرماید که اسباب التباس و اشتباه تو بشود بر نفس خودت و بجهت این ترديد وتشكيك وعدم يقين بحكم صریح در طلب رخصت شوی برای ارتکاب بمحارم خداوند تعالی !

در تفسیر این آیه شریفه و ما قبل آن « يخلق ما يشاء يهب لمن يشاء اناثاً و يهب لمن يشاء الذكور أو يزوجهم ذكراناً واناثاً » نوشته اند می آفریند آنچه میخواهد می بخشد هر کرا میخواهد دختران به پسران و می بخشد هر که را میخواهد پسران نه دختران یا جفت میگرداند ایشان را پسران و دختران ، یعنی هم پسران میدهد و هم دختران با این معنی که از هر بطنی پسری و دختری میدهد یا از بطنی دو پسر و از بطنی دیگر دو دختر با از بطنی پسری و از همان دیگر دختری .

« ويجعل من يشاء عقيماً » و میگرداند هر کسی را میخواهد بی فرزند « انه عليم قدير » بدرستیکه خداوند تعالی دانا است بمصلحت دادن و ندادن تواناست

ص: 210

بآنچه می بخشد و منع میفرماید، پس تمام کارها را بر حسب حکمت و اختیار میکند و این خانمه آیه شریفه که راجع بعقیم است مؤید بطلان آن مزخرفات و بیهوده سرائیها است که در باب ذکران واناث گفته بودند و جواب فرمودند.

حاصل معنی آیه شریفه این است که ایزد سبحان احوال بندگان را مختلف گردانیده پس ببعضى يك صنف از فرزند کرامت فرموده و آن ذکور است و یا اناث و برخی را هر دو صفت عطا فرموده ، یعنی پسر و دختر و جماعتی را هیچ فرزند نداده است. و در مناقب ابن شهر آشوب این عبارت حدیث شریف را باین صورت رقم کرده است :

« وأما قوله : أويزوجهم ذكر اناً وإناثاً فإن الله تعالى زوج الذكر ان المطيعين ومعاذ الله أن يكون الجليل العظيم عنى ما لبست به على نفسك تطلب الرخص لارتكاب المحارم ومن يفعل ذلك يلق أناماً يضاعف له العذاب يوم القيامة ويخلد فيه مهاناً ».

هر کس این کار را بکند برسد و بنگرد سزای بزه کاری خودرا ، دو چندان شود مر او را عذاب در روز رستاخیز و جاوید بماند در آن عذاب در حالتیکه خوار و بی اعتبار باشد . امام (علیه السلام) ميفرمايد : « إلا من يتب » مگر آنکس که توبه کند و در آيه شريفه إلا من تاب ، میباشد و هر دو یکی است.

و أما شهادت زنی که به تنهایی گواهی او جایز است « فهی القابلة التي جازت شهادتها مع الرضا فإن لم يكن رضاً فلا أقل من امرأتين يقوم المرأتان بدل الرجل للضرورة لأن الرجل لا يمكنه أن يقوم مقامها فإن كانت وحدها قبل قولها مع يمينها ».

این زنی است که قابله است که گواهی او با حالت رضای طرف برابر تجویز میشود، شاید برای این باشد که در حق زنی در حمل او یا دوشیزه در دوشیزگی او سخن در میان آید و مکتوم مانده باشد و بتصديق قابله تفویض شود و طرف زن انکار نمایند و هر دو طرف بگواهی زن قابله رضادهند.

والبته بعد از رضامندی و قراری که در میان طرفین داده شده است آن زن اگر

ص: 211

بر عدم بکارت یا حامله بودن زن گواهی بدهد جایز می شمارند و اگر یکطرف راضی بيك زن نشود و شهادت یکتن را جایز نخواند کمتر عدد شاهد از دوزن کمتر نخواهد بود و این دوزن بر حسب قانون شریعت چون گواهی دهند حکم شهادت يك مرد را دارند، اما للضرورة بدل مرد می شود چه مرد را آن امکان نیست که در چنین موضعی که مرد نمیتواند بتحقیق و نظاره اندر شود قیام نماید .

پس اگر این زن در حال ضرورت گواهی دهد و سوگند بر صدق کلام و گواهی خود بخورد شهادتش مقبول میشود.

واما قول علي (علیه السلام) در خنثی « فهو كما قال « يرث عن المبال » وينظر إليه قوم عدول بأخذ كل واحد منهم مرآة ويقوم الخنثى خلفهم عريانة وينظرون إلى المرآة و يحكمون عليه ، و در نسخه دیگر رقم شده است : « وينظرون في المرايا فيرون الشبح فيحكمون عليه ».

چنان است که علي (علیه السلام) حکم فرموده است تشخیص حال خنثی را باید از آلت بول افکندن دانست و میراث را بقانون آنچه معلوم شد ادا کرد و گروهی از مردم عادل بدو نظاره میکنند باین دستور كه هر يك از ایشان آینه در دست میگیرند و آن شخص خنثی را برهنه پشت سر خودشان باز میدارند و بآینه که در دست دارند میبینند و شبحی که در آینه ها افتاد میبینند و در آن چه دیدند حکم مینمایند .

وأما مردى كه نظر بشبانی افکند و آن شبان با گوسفند بسپوختن در آمده بود و بعد از آن آنگوسفند داخل گله شده بود اگر صاحب گوسفندان این گوسفند را شناخته است باید بکشد آن حیوان را و بسوزاند؛ شاید اینکه فرمود: بکشد و بعد از آن بسوزاند از آن روی است که « لا يعذب بالنار إلا رب النار ». و آنگهی بعد از کشتن صدمتی از سوختن نمیبیند و این سوزانیدن برای آن است که چون نطفه آدمی در وی اندر شده است گوشتش حرام و مضر و مفسد و ناخوش است میسوزانند تا دیگران نخورند و آزارها نیابند.

ص: 212

إمام (علیه السلام) در حکم پدر مهربان مخلوق است در همه جا ناظر مضار و منافع ایشان ومصالح دنيويه وأخرویه ایشان است و در سود و زیان ایشان آنچه باید بیان کند میکند و از هیچ چیز فروگذاشت نمیفرماید ، مع ذلك أهل غرض در پی قانون بیگانگان که آنهم مأخوذ از قانون اسلام است بگمان سودمندی و پیشرفت خود میروند و نمیدانم چرا نمیدانند که این خود اصل زیان است ، چه در همان حال که میخواهند سودمند شوند یا قوت گرانبها را با خرمهره برابر و مبدل مینمایند ! بالجمله میفرماید : اگر آن گوسفند را که داخل گله شده نشناسد إمام آن قسمت میکند و در میان این دو قسمت امر را بقرعه مي اندازند « فان وقع السهم على أحد القسمين فقد نجا النصف الأخر ثم يفرق النصف الأخر فلا يزال كذلك حتى تبقى شاتان فيفرق بينهما فأيهما وقع السهم بها ذبحت واحرقت و نجاساير الغنم » و در نسخه دیگر نوشته شده است : « ثم يفرق الذي وقع عليه السهم نصفين ويقرع بينهما فلا يزال كذلك حتى يبقى اثنتان فيقرع بينهما فايتهما وقع السهم عليها ذبحت واحرقت وقد نجا ساير هما وسهم الامام سهم الله لا يخيب .

و چون قرعه بر یکی از دو نصف واقع شد آن دیگر نجات می یابد و از آن پس در نصف دیگر بقرعه شروع میشود و همی قرعه میاندازند و از عدد میکاهند تاگاهی که بدو گوسفند میرسد آنگاه در میان آن دو گوسفند قرعه میاندازند بهريك قرعه افتاد آن گوسفند را سر می برند و بعد از آنکه کشته شد جسدش را می سوزانند و سایر گوسفندان از نجاست و احراق رهائی می یابند ، زیرا که قرعه كشي إمام با واقعیت توأم است وخطا نمي کند.

وأما در باب نماز صبحگاه و بجهر قراءت نمودن در آن نماز « لأن النبي صلی الله علیه و آله وسلم كان يفلس بها لقربها من الليل » در خبر وارد است « كان النبي يغلس بالفجر إذا اختلاط بضوء الصباح يقال غلس بالصلاة يريد صلاها بالغلس والغلس بالتحريك الظلمة آخر الليل ومنه التغليس وهو السير بغلس وغلسنا الماء أى أوردناه بغلس وغلس القوم تغليساً خرجوا بغلس ».

ص: 213

غلس بتحريك تاريکی آخر شب است و در حدیث است که رسول خدای صلی الله علیه و آله وسلم در نماز بامداد مخلوط میفرمود فجر را بروشنی با مداد ، یعنی نماز با مداد را صبح بسیار زود میسپرد و چون این وقت بشب نزديك است نماز صبح را جهراً قراءت میفرمود ، یعنی در حکم نماز شب است و گفته میشود « غلس القوم تغليساً » گاهی که در تاریکی آخر شب بیرون شوند.

و أما قول أمير المؤمنين (علیه السلام) که بشارت باد قاتل ابن صفیه را بآتش دوزخ قول رسول خداى صلی الله علیه و آله وسلم بود ، چه وی از کسانی است که در جنگ نهروان بیرون شد و أمير المؤمنین او را در بصره نکشت، چه میدانست که در فتنه نهروان کشته میشود .

وأما قول تو که علی (علیه السلام) با اهل صفين مقاتلت داد خواه مقبلان و خواه مدبران را وقتل زخم داران را روا شمرد و اما آنحضرت در وقعه جمل بدنبال روی برتافتگان نتاخت و متعرض مجروحین آن جماعت نشد و فرمود هر کس تیغ وسلاح خود را فرو افکند در امان است و هر کس بسرای خود اندر شود ایمن است :

« فان أهل الجمل قتل إمامهم ولم يكن لهم فئة" يرجعون إليها وإنما رجع القوم إلى منازلهم غير محاربين ولا محتالين ولا متجسسين ولا مبارزين فقد رضوا بالكف عنهم و كان الحكم فيهم رفع السيف عنهم والكف عن اذاهم إذ لم يطلبوا عليه أعواناً .

وأهل صفين كانوا يرجعون إلى فئة مستعدة وامام يجمع لهم السلاح والدروع والرماح والسيوف ويستعد لهم و يسنى لهم العطاء و يهيء لهم الأموال و يعود مريضهم ويجبر كسيرهم ويداوي جريحهم ويحمل راحلهم ويكسو حاسرهم ويرد هم فيرجعون إلى محاربهم وقتالهم .

فإن الحكم في أهل البصرة الكف عنهم لما ألقوا أسلحتهم إذ لم تكن لهم فئة يرجعون إليها والحكم في أهل صفين أن يتبع مدبر هم و يجهز على جريحهم فلم يساو بين الفريقين في الحكم لما عرف من الحكم في قتال أهل التوحيد لكنه شرح

ص: 214

ذلك بهم فمن رغب عرض على السيف أو يتوب من ذالك ».

و در نسخه دیگر است بعد از لفظ في الحكم « ولولا أمير المؤمنين وحكمه في أهل صفين و الجمل لما عرف الحكم في عصاة أهل التوحيد فمن أبى ذلك عرض على السيف ».

أما اهل جنگ ووقعه جمل پیشوا ورئيس ايشان بقتل رسید و برای ایشان گروهی واعوانی نبود که دیگر باره بگرد ایشان در آیند و آماده تجدید جنگ و قتال شوند بلکه بدون اینکه بمحاربت اندر شوند و بحیلت و تجسس و مبارزت و منابذت اندر آیند و عنوان مخالفتی کنند بمنازل خود باز شدند و بهمان راضی بودند که دست از ایشان بردارند و شمشیر از قتل ایشان بازگیرند و آزار ایشان آهنگ نجویند ، چه در کار خود در طلب اعوانی بر نیامدند .

أما مردم صفين ومحاربان و مقاتلان آن سرزمین که چون بشکستند بقتل ایشان پرداختند بعلت این بود که آن جماعت بسوی جماعتی که مستعد و آماده و آراسته برای قتال بودند باز میشدند و بامام و پیشوائی ، يعنى معاوية بن أبي سفيان که برای آنها اسلحه کارزار از زره و نیزه و شمشیر فراهم مینمود و ایشان را بعطیات وافره می نواخت و منزل و مال برای ایشان مرتب میساخت و بعیادت مریض ایشان میرفت و جبران شکستگی ایشان را مینمود و زخم داران ایشان را دوا مینهاد و پیادگان ایشان را سوار میساخت و برهنه ایشان را جامه میپوشانید، و چون اصلاح حال ایشان را من جميع الوجوه مینمود دیگر باره ایشان را بقتال أمير المؤمنين (علیه السلام) و مسلمانان مراجعت میداد.

پس این دو فرقه در يك حكم نيستند و باهم مساوی نباشند، چه حکم را در قتال اهل توحید دانسته بودند، یعنی میدانستند قتال با اهل توحید چه حکم دارد معذلك اعتنا نکردند و بجنگ اهل توحید بازشدند ، معذلك آنحضرت این حال را برایشان شرح داد هر کس بآن امر راغب بود عرضه شمشیر میگشت یا از آن امر بتوبت می رفت .

ص: 215

و أما آن مردی که بلواط اقرار و اعتراف نمود « فانّه أقر بذلك متبرعاً نفسه ولم تقم عليه بينة وانما تطوع بالافرار من نفسه وإذا كان للامام الذي من الله أن يعاقب في الله كان له أن يمن عن الله ، أما سمعت قول الله و هذا عطاؤنا - الآية قد أنبئناك بجميع ما سألتنا عنه فاعلم ذلك ».

این مرد باین امر برای تبرع و تطوع و فزون داشتن نفس خود را اقرار کرد و شاهدی و بینه ای بر این امر نبود و این اقرار را برای تطوع نفس خود آورد و چون برای امامی که از جانب خداوند است جایز است که در راه خدا و رضای خدا عقوبت نماید برای اوست که منت گذارد و عقوبت نفرماید ، آیا این قول خدای را نشنیده که با حضرت سلیمان میفرماید: این است عطای ما پس منت بگذار ، یعنی بخشش کن بهر کسی هر چه خواهی و بخشش مکن و بازدار از هر که خواهی ، یعنی عطا وامساك هر دو باختیار تو است . و ما ترا بجمیع آنچه بپرسیدی خبر دادیم پس دانسته باش این را .

و در مناقب این لخت اخیر را باین طور رقم کرده است « ولم تقم عليه بينة ولا أخذه سلطان و إذا كان للامام الذي من الله أن يعاقب في الله فله أن يعفو في الله ، أما سمعت الله يقول السليمان « هذا عطاؤنا فامنن أو أمسك بغير حساب » فبدء بالمن قبل المنع » .

بر این امر بینه اقامت نشده و این شخص را سلطانی و حکمرانی نگرفته است و چون إمامي که از جانب یزدان است برای اوست که در راه خدای عقوبت کند همچنان او را که در راه خدای عفو نماید، آیا نشنیده باشی قول خدای را که با سلیمان میفرماید: این پادشاهی و عظمت که تر است عطای ما میباشد پس ببخش وعطا کن بهر کس که خواهی و بازدار و نبخش بهر کس که خواهی بدون حساب ، وخدای ابتدا ببخشش و عطا فرمود قبل از آنکه بمنع و بازداشتن امر فرماید.

راقم حروف گوید: چون کسی در این خبر بنگرد هم برای حکم فرماینده كه أمير المؤمنين (علیه السلام) است اثبات معجزه میشود هم برای راوی و مبین این خبر و بقیه

ص: 216

أخبار مذكوره كه حضرت إمام علي نقي صلوات الله عليهما است اثبات معجزه میشود چه بجمله از علوم مخزونه الهيه و أخبار و آيات سمائیه است و برای دیگر علما وفقها و فضلای روزگار این علم و فتوی امکان ندارد.

مجلسي أعلى الله مقامه در اربعین بعد از نگارش این خبر میفرماید : چون يحيى بن اكثم اين اجوبه بلیغه را از موسی مبرقع بشنید گفت : این جوابها از تو نیست بلکه از برادر تو است، چه میدانست این گونه جوابها وعلوم فاخره جزاز منبع إمامت تراوش نمیتواند کرد.

و بروایت ابن شهر آشوب در مناقب : چون یحیی بشنید با متوکل گفت: بعد از این دوست مدار که از این مرد چیزی سؤال کنی بعد از اینکه من این مسائل را پرسیدم چه بعد از این هر سؤالی بنمایند و بروی فرود آورند جز اینکه پست تر از این مسائل من خواهد بود که سؤال کردم و در چیزهایی خواهد بود که جواب آن نسبت بعلم این شخص آسان است .

و در مناقب این داستان را نسبت بمتوکل میدهد که با ابن السکیت گفت : در حضور من از ابن الرضا این مسائل را بپرس و چند مسئله طرح کرد چنانکه از این پس در جای خود مذکور میشود و میگوید: آنحضرت بابن السكيت املاء جواب فرمود و امر کرد تا بنوشت و مسائل مذکوره را شرح میدهد .

علامه مجلسى أعلى الله رتبته میفرماید در روایتی : چون يحيى بن اكثم اين اجوبه را بشنید ایمان آورد و با مامت حضرت هادي إمام علي نقى صلوات الله عليه اقرار نمود ، و میفرماید : شرح و بسط این اسئله واجوبه را و بسط قولی که در آن شده است در کتاب کبیر خود یاد کرده ایم و نگارش آن در اینجا موجب اطناب است.

و حکایت خنثی دلالت بر آن میکند که دیدن زن اجنبيه در آینه و آب و امثال آن جایز است و اصحاب وفقهای اثنی عشریه را در این امر اختلاف است و بسا هست که اختلاف در این مسئله مبنایش اختلاف در رؤیت است که آیا بر حیثیت انطباع باشد یا بر حسب خروج شعاع خواهد بود .

ص: 217

زیرا که اگر از جهت انطباع باشد اجنبیته را حقيقة" نخواهد ديد بلكه شبح و صورتی از وی نمودار میشود ، و اگر بر حسب خروج شعاع باشد بتوسط و امثال آن او را دیده باشند و با این حال ممکن است که بآن استدلال نمایند که مقصود از رؤیت با نطباع است چنانکه اخبار دیگر باین معنی اشارت گر است .

و ممکن است که در اول مناقشتی برود باینکه احکام شرعيته غالباً بر مدلولات القويه وأمور عرفيه مبنى است که بر دقایق حکمیته ، پس بنابر تقدیر بودن رؤیت بخروج شماع، ممکن است که رؤیت اجنبیه را در آینه جایز بخوا شد ، چه در عرف و لغت این گونه دیدن را دیدن از روی حقیقت نمینامند بلکه میگویند شبح وصورت او را دیده است و از این حیثیت در معنی دوم مناقشه پیدا میشود و شبح مذکور خواهد شد ، چه اهل عرف حکم مینمایند که شبح را دیده است .

و بعد از این تفاصیل این خبر دلالت بر آن میکند که حلال مشتبه بحرام را بقرعه وجوباً باید از آن تخلص حاصل کرد چنانکه پاره علمای ما این معنی را اختیار کرده اند و این مؤید آن چیزی است که در اخبار مستفیضه وارد است که در هر مشکلی باید کار بقرعه افكند « وقيل يجب الاحتراز عن الجميع من باب المقدمة وقيل يجوز التصرف فيه أجمع إلا الأخير فان عند التصرف فيه يعلم أنه أكل الحرام اروطى بالحرام وامثالهما » .

و بعضی گفته اند: برای او همه حلال است، چه در اخبار صحیحه وارد است که هر وقت بر تو حلال و حرامی مشتبه گشت پس تو باید بحلال بگذرانی تاحرام را بعینه بشناسی یعنی اصل این است که حلال باشد مگر اینکه حرمتش ثابت شود و این قول عقلا و نقلاً قوی و محکم است و نیز ممکن است این خبر را حمل بر استحباب نمایند یا عمل بآن در خصوص این ماده باشد و عمل باین اخبار در سایر مواد باشد « والأحوط الاجتناب من الجميع في المحصور والتفصيل الكلام فيه مقام آخر».

ص: 218

بیان خلافت و سلطنت أبي جعفر هارون ابن أبى اسحاق محمد معتصم ملقب بواثق بالله

أبو جعفر و بقولى أبو القاسم هارون بن معتصم بن الرشيد بن مهدي بن منصور ملقب بواثق بالله خليفه نهم از خلفای بنی عباس در همان روزی که معتصم وفات کرد که بروایت طبری روز چهارشنبه هشت شب از شهر ربيع الأول سال دویست و بیست و هفتم گذشته باوی بیعت کردند.

و بقول ابن اثیر جزري در کامل وفات معتصم و بیعت واثق در روز پنجشنبه هیجده شب از ربیع ربيع الأول سال مذکور گذشته روی داد. وسیوطی در تاریخ الخلفا میگوید: واثق بر حسب ولایت عهدی که از پدرش معتصم داشت روز نوزدهم ماه مذكور وسال مذکور با وی بیعت کردند .

و ابن خلدون در تاریخ خود میگوید : أبو إسحاق معتصم بن مأمون بن رشيد در نیمه ربيع الأول سال مذکور وفات کرد و بامداد دیگر با پسرش أبو جعفر هارون واثق بیعت کردند، عجب این است که مؤرخی مانند عبدالرحمن بن خلدون مغربی که علامه عصر خود بوده است مینویسد معتصم پسر مأمون و در وفات مأمون نیز می نویسد: چون مرض مأمون اشتداد گرفت برای پسرش معتصم بیمت بخلافت بستد و چون مأمون وفات کرد با او بیعت نمودند و لشکریان بواسطه جيره ووظيفه آشوب بر آوردند و بنام عباس بن مأمون بيعت خواستند .

معتصم او را حاضر ساخت و عباس با او بیعت کرد و سپاهیان ساکت شدند. با اینکه مؤرخین مینویسند با اینکه مأمون باعلم وفضل و دارای فرزند بود خلافت از نسل او بگشت و برادرش معتصم که از حلیه فضل و علم بی بهره بود خلافت در نسل

ص: 219

او انتقال یافت :

داستان عزل کردن مأمون پسر خودش را از ولایت عهد وعدم لیاقت او و تفويض ولایت عهد را بمعتصم و مخالفت عباس بن مأمون را چنانکه یاد کردیم با عم خود معتصم و هلاکت عباس ، در عموم تواریخ مسطور است، نمیدانم این شبهه از کجا روی داده با اینکه خود ابن خلدون نیز باین روایات نظر دارد شاید از سهو کتاب است در يك جا كه اخ را این نوشته اند قلم از بی قلم شتافته است والله أعلم .

مسعودی در مروج الذهب میگوید : هارون بن محمد بن هارون الواثق مكنتى بأبي جعفر در همان روز پنجشنبه هیجده شب از ربیع الاول سال مذکور گذشته که معتصم وفات کرد بخلافت بیعت یافت. دمیری در حیات الحیوان می نویسد : پس از مرگ معتصم با پسرش هارون الواثق بالله در همان روز فوت پدرش در سر من رأی بیعت کردند و خبر بیعت ببغداد رسید و در بغداد و سایر بلاد امر خلافتش استقرار گرفت .

ودر أخبار الأول إسحاقی می گوید : در همان روز پنجشنبه پانزدهم ربيع الأول سال مذکور که معتصم بالله محمد بن هارون الرشيد رخت بدیگر سرای کشید با پسرش أبو جعفر هارون واثق بن معتصم بیعت کردند و همچنین در اخبار الدول میگوید نامش هارون أبو جعفر بن معتصم بن رشید و در روز مرگ پدرش معتصم برو ساده خلافت نایل شد. و در تاریخ الخمیس میگوید : الواثق بالله هارون بن المعتصم بالله محمد بن الرشيد هارون هاشمى عباسى بغدادى أبو جعفر در همان روز مرگ پدرش معتصم بمقام عظیم خلافت نایل شد و در تاریخ مختصر الدول وساير تواریخ کم و بیش بدینگونه رقم کرده اند. ما در واثق چنانکه از این پیش در ازواج معتصم مذکور شد ام ولد رومیه بود که قراطیس نام داشت .

و در این سال توفیل پادشاه روم رخت زندگانی بدیگر مرز و بوم کشید مدت سلطنت او دوازده سال بود و پس از وی تدوره زوجه توفيل بسلطنت بنشست ازوی و در این وقت فرزند این زن میخائيل بن توفيل كودك بود از این پیش در ذیل

ص: 220

احوال هارون الرشيد بذكر حال یعفور بن اسدراق پادشاه روم و مراسلات و محاربات رشید با او اشارت کردیم .

مسعودي ميگويد : بعد از يعفور استراق بن يعفور بن استراق در ایام محمدامین ابن رشيد مالك ملك روم شد و گاهی اسدراق و گاهی استراق می نویسد و میگوید: همواره برملك روم استیلا داشت تا گاهی که قسطنطین قلفط غلبه کرد و سلطنت او در زمان مأمون بود .

و پس از وی نظر توفیل پادشاه روم گشت و سلطنت او در زمان خلافت معتصم روی داد ، وی همان سلطان است که زبطره را برگشود و معتصم بالله باوی جنگ نمود وعموریه را فتح کرد چنانکه مذکور ومشروح گردید ، و پس از وی میخائیل ابن توفيل در زمان خلافت واثق ومتوكل ومنتصر ومستعین فرمان گذار مرزو بوم روم گردید.

در پاره تواریخ نوشته اند: امپراطور تئوفیل بعد از شکست از لشکر اسلام در اطاقی رفته بیرون نیامد و نخورد و نیاشامید تا بمرد ، از وی زوجه اش تادر که او را ندوره خوانند بنیابت پسر صغیر خود موسوم به میشل که میخائیل خوانند بسلطنت پرداخت و در مملکت لهستان پیزا نامی بسلطنت آن مملکت منتخب شد .

و در این سال جعفر بن معتصم مردمان را حج اسلام بگذاشت و مادر واثق قراطیس با او باقامت حج برفت و در ماه ذي الحجه در حیره وفات کرد و او را در کوفه دفن نمودند در سرای داود بن عیسی، و این واقعه بروایت طبری چهار روز از ماه ذي القعده بگذشته روی داد .

ص: 221

بیان فتنه جماعت قیسیه بعد از مرگ معتصم در دمشق

چون معتصم بالله بمرد جماعت قیسیه در دمشق از جای برآمدند و بهر طرف بتاختند و بیاشو بیدند و غبار فساد و گردوخاك عناد برانگیخته و امیر خودشان را بمحاصره در افکندند ، چون خبر در خدمت واثق منتشر شد رجاء بن ایوب حضاری را بدفع ايشان واطفاء نواير فساد مأمور ساخت وگروه مخالفان در برج راهط لشکرگاه کرده بودند و رجاء بن ایوب در دیدمر آن لشکر گاه بساخت و آنجماعت را بطاعت وانقیاد بخواند قبیله قیسیه پذیرفتار نشدند.

چون رجاء این جواب بشنید سلسله رجاءش قطع شد و بآن گروه گفت که روز دوشنبه در دومه با ایشان جنگ مینماید ؛ دومة بضم دال مهمله وو او وميم وهاء از قراء غوطة دمشق میباشد و این غیر از دومة الجندل است که حصنی از اعمال مدینه و در هفت منزلی دمشق است .

و چون روز یکشنبه چهر کشود و قیسیه متفرق گردیده بودند رجاء بن ایوب بسوی آن جماعت که منتظر روز دوشنبه بودند راه بر گرفت و در حالتیکه پاره از آنجماعت بدومه رفته بودند و برخی در انجام حوایج خود مشغول بودند ایشان را دریافت و با ایشان قتالی سخت بداد و جملگی را هزیمت داد و هزار و پانصد تن از آنها را بقتل رسانید و از اصحاب رجاء نیز سیصد تن مفتول گردید و مقدم آنجماعت ابن هبيس بود .

در این اقدام رجاء امر دمشق اصلاح پذیرفت و رجاء بجانب فلسطين بقتال أبي حرب مبرقع روى نهاد وأبو حرب در فلسطين خروج کرده بود بعد از آن رجاء با مبرقع جنگ بداد و او را منهزم و اسیر نمود چنانکه از این پیش در آغاز سال دویست و بیست و هفتم بخروج و مخالفت مبرقع يماني بمعتصم اشارت کردیم .

ص: 222

بیان حوادث و سوانح سال دویست و بیست و هفتم هجری مصطفوی صلی الله علیه و آله

در شهر ربيع الأول اين سال بشر بن حارث زاهد معروف بحافي بروايت ابن اثير جانب نعم المصير گرفت، از این پیش شرح حال این زاهد عابد روزگار در ذيل مجلدات مشكاة الأدب سبقت تحرير يافت هم اکنون بشرذمه از احوال وی که نگاشته نشده است رقم میشود .

أبو نصر بشر بن حارث بن عبدالرحمن بن عطاء بن هلال بن ماهان بن عبد الله و نام عبد الله بعبور بود بدست مبارك أمير المؤمنين علي بن أبي طالب (علیه السلام) مسلماني گرفت و بشر مروزی است و معروف بحافي کردید، چه با پای برهنه بی کفش راه مینوشت و سبب برهنگی پای او را مذکور نمودیم که چون پای برهنه بیرون دوید و بحضور مبارك حضرت صادق (علیه السلام) تشرف جست بواسطه میمنت و شرافت آن حال دیگر پای در موزه نیاورد ، وفاتش را در بغداد و برخی در مرو دانسته اند .

و برخی نوشته اند: در شوشتر بود و اکنون مرقد او در بقعه دلگشائی از اعمال شوشتر زیارتگاه عام و خاص است. ابن خلکان میگوید : بشر حافي يکتن از اهل طریقت و بصیرت و بزرگان و اعیان و اتقیاء وصلحای بازهد وورع وأصلش از مرو از یکی از قریه های مرو معروف به ما برسام است و در بغداد ساکن بود .

در تذكرة الأولياء مسطور است كه مالك ممالك صافي بشر حا في رحمة الله عليه مجاهده عظیم داشت و در خدمت خال خود علي حشرم ارادت می ورزید و در علم أصول و فروع عالم بود، بدایت توبت و انا بتش از آن شد که با شوریدگی روزگار مست بی قرار میرفت پاره کاغذی و بر آن نبشته دید « بسم الله الرحمن الرحيم » مقداری عطر

ص: 223

بخريد و نام مبارك را معطر ساخت و بتعظیم جای بنهاد .

در آن شب بزرگی در خواب دید که بدو گفتند : برد و بشر را بگوی « طيبت اسمنا فطيبناك و تجلّلت اسمنا فتجللناك طهرت اسمنا فطهرناك فبعزتي لأطيبين اسمك في الدنيا و الآخرة » خلاصه معنی اینکه چون نام مارا پاکیزه و محترم بداشتی ما نیز در دنیا و آخرت با تو همین معاملت را مرعی داریم.

آن بزرگ گفت : بشر مردی فاسق است مگر غلط دیده ام تجدید طهارت کرده بعد از نماز بخفت همچنان تاسه نوبت این خواب را بدید بامداد بشر را طلب کرد گفتند: در مجلس شراب است بدانخانه برفت گفتند : مست و بی خبر است :گفت : بگوئید : مرا با او پیغامی است .

چون بشر را بگفتند گفت : بپرسید پیغام از کدام کس داری ؟ گفت : پیغام از خدای تعالی دارم، بشر گریان شد و گفت: آن عتابی دارد یا عقابی کند یاران را وداع کرده گفت : من برفتم و از این پس هرگز مرا در این کار نمی بینید پس بیامد و تو به کرد و کار او بجائی رسید که هیچکس نام وی نشنود که دلش نیاسود.

پس طریق زهد پیش گرفت و از شدت غلبه مشاهد حق هرگز کفش در پای نیاورد، و او را از این رهگذر حافی گفتند : با او گفتند : از چه پای در کفش نیاری ؟ گفت : آنروز که آشتی کردم پای برهنه بودم اکنون شرم دارم که پای در کفش آدم حقتعالی میفرماید: زمین را بساط شما گردانیدم بر بساط پادشاهان با کفش رفتن بیرون از ادب است .

این بنده نگارنده گوید: آن کلمه که از شدت غلبه مشاهدت حق کفش بپای نمی آورد چندان محل اعتماد نیست چه مشاهده حق نسبت با نبیای عظام و اوصیای گرام علیهم السلام هزاران هزار درجه نسبت به بشر حافي شديدتر است و ایشان همیشه پای در کفش داشته اند بلکه یکی از مکروهات با پای برهنه راه سپردن است بخصوص اگر احتمال نجاست هم باشد و در بساط پادشاهان نیز پای برهنه گام زدن

ص: 224

از ادب بیرون است بلکه با کفش پاك و بی عیب یا جورب میروند ، ورسول خدای صلى الله عليه و آله با نعلین مبارک پای بر عرش خدای نهاد .

بالجمله می گوید: جمعی از اصحاب خلوت چنان شدند که بکلوخ استنجا نکردندی و آب دهان برزمین نینداختندی که در آن جمله نور الله دیدندی ! بشر را نیز همین حال بود بلکه نور الله چشم رونده گردد که بی بصر جز خدای را نبیند و هر کس را که خدای چشم او گردید جز خدای نتواند دید چنانکه رسول خدای صلى الله علیه و آله در پس جنازه ثعلبه با سر انگشت پای میرفت و میفرمود : میترسم پای برپر ملائکه نهم، و آن ملائکه چیست نور الله است « والمؤمن ينظر بنور الله » این بنده نیز بر این عقیدت میرود، زیرا که شرف پای مبارك رسول خدای هزاران هزار درجه از پر ملك اشرف والطف و اقدس است آنحضرت پای بجائی نهاد که جبرئيل أمين وملائكه مقر بین چشم نتوانند انداخت.

ازین رتبه گراند کی بگذرم *** فروغ تجلي بسوزد پرم

نقل است که أحمد بن حنبل بسيار نزد بشر حافي برفتی و نسبت بدو ارادت بسیار داشت شاگردانش او را گفتند: تو در احادیث و اجتهاد وفقه وانواع علوم عالم و بی نظیری هر ساعت پیش شوریده میروی او را این لیاقت از کجا است؟ احمد گفت: آری جمله علوم که بر شمردی من از وی بهتر دانم اما او خدای را از من بهتر شناسد لاجرم بخدمت بشر رفتی و گفتی ، « حدثني عن ربي » مرا از خدای من حکایت و سخن بگذار .

نقل است که بشر شبی بخانه میرفت یکپای در آستانه نهاد و پای دیگر بیرون و تا بامداد متحیر بماند، و گویند : در دل خواهرش بماند که امشب بشر بخانه تو می آید و بخانه برفت و در انتظار بشر ببود ناگاه بشر شوریده حال و سرمست باده الست بیامد خواست بیام برآید پایه چند از نردبان سوی بالا شد و تا دمدمه با مداد بماند و از آن پس بنماز جماعت برفت و باز آمد.

خواهرش از آن سرگشتگی بپرسید گفت : بخاطرم خطور همی کرد که در

ص: 225

بغداد چندین کسی باشند که بشر نام دارند یکی جهود و يکى ترسا ويكى مغ و مرا نیز نام بشر است و بچنین دولتی رسیدم و مسلمانی گرفتم ایشان چه کردند که چنین دور افتادند و من چکردم که بچنین دولت رسیدم در این حیرت و این شگفتگی بماندم .

نقل است که بلال خواص گفت : درتيه بني إسرائيل بودم یکی با من همی رفت بدل اندر گفتم که مگر خضر است ، گفتم : بحق حق کیستی ؟ گفت : برادرت خضرم گفتم : در شافعی چگوئی ؟ گفت : از اوتاد باشد ، گفتم : در أحمد بن حنبل چه فرمائی؟ گفت : از صدیقان است، گفتم در بشر چگوئی ؟ گفت : بعد از وی همچو ادثی نبود.

عبدالله جلا گوید : ذوالنون را دیدم و او را عبادت بود ، سهل را دیدم و اورا اشارت بود، بشر را دیدم و او را ورع بود ، مرا گفتند : تو بکدام مایلی ؟ گفتم به بشر ابن حارث که اوستاد ما است .

نقل کرده اند که بشر حافي هفت قمطره از کتب احادیث استماع کرده جمله را در خاک کرد و حدیث روایت نکردم و گفت : از آن روایت نمیکنم که در خود شهوت روایت میبینم اگر شهوت خاموشی در خود یا بم روایت میکنم ، یعنی میل نفس بروایت از روی خود بینی و غرور است باید نفس را بکشت تا از این حال بگردد و خاموشی طلبد که عین تواضع و فروتنی است آنوقت بروایت اندر آید .

قمطره بکسر قاف و کسر ميم وسكون طاء مهمله بمعنی استر فربه وصندوقی است که در آن کتاب گذارند.

حکایت کرده اند که بشر را گفته اند: ارزاق بغداد مختلط شده است بلکه بیشتر حرام است تو از چه میخوری؟ گفت: از آنچه شما میخورید ، گفتند : پس بچه چیز این منزلت یافتی ؟ گفت : بلقمه کمتر از لقمه و بدستی کوتاه تر از دستی و آنکس که بخورد و بخندد با آنکس که بخورد و گرید برابر نبود، پس گفت: حلال اسراف نپذیرد، یکی از وی پرسید که چه چیز را نخورش کنم ؟ گفت : عافیت .

ص: 226

حکایت کرده اند که چهل سال آرزوی سر بریان میکرد و بهای آن نیافت و گویند: سالها بود که دلش باقلی میخواست و نخورده بود. حکایت کرده اند که هرگز از جوئی که سلطانیان کنده بودند ،نخورد و بزرگی گفت : روزی به نزديك بشر رفته بود سرمای سخت بود برهنه اش بلرزه دیدم گفتم: یا با نصر این چه حال است گفت : درویشان را یاد کردم مال نداشتم که با ایشان مواسات جویم خواستم بتن موافقت کنم . وقتی از وی پرسیدند که بدین منزلت از چه رسیدی؟ گفت: از آنکه حال خود را از غیر خدای تعالی پنهان داشتم در همه عمر، گفتند: از چه روی سلطان را بموعظت نمیگیری که این چند ستم از وی نرود؟ گفت : خدای را بزرگتر میدانم که او را نزد کسی یاد کنم که خدای را نشناسد .

أحمد بن إبراهيم مطیب گفت که بشر با من گفت : معروف را بگوی که چون نماز کنم پیش تو آیم، من پیغام بدادم و در انتظار بماندیم نماز پیشین کردیم و نیامد تا نماز خفتن بگذاشتیم با خود گفتم: چگونه چون بشر مردی خلاف وعده کند و چشم میداشتم و بر در مسجد در انتظار بودم تابشر سجاده برداشت و روان شد چون بدجله رسید بر آب برفت و با معروف سخنها بگفت و تا سحر بنشستند پس همچنان بازگشت و بر آب برفت من در پایش بیفتادم و گفتم : مرا دعا کن مرا دعا کرد و گفت : آشکارا مکن و تا زنده بود با هیچکس نگفتم.

نقل است که وقتی جمعی در خدمت بشر حضور داشتند و بشر در رضا سخن همی کرد، یکی گفت: یا با نصر هیچ از خلق نمی پذیری اگر در زهد محققی وروی از دنیا بتافته از خلق بستان و درویشان را بخفیه بده و بتوكل بنشين وقوت خود را از غیب بستان این سخن بر اصحاب بشر بسی سخت افتاد بشر فرمود: جواب بشنوید .

بدانکه فقرا برسه قسم هستند : يك قسم آنكسان هستند که هرگز سؤال نکنند هرچه خواهند خدای متعال بدهد و اگر خدای را سوگند دهند در حال

ص: 227

اجابت فرماید ، يك قسم دیگر آنانند که سؤال نکنند و اگر بدهند قبول کنند این قوم در حد وسط هستند و بر تو کل ثابت باشند بخدای تعالی و این قوم کسانی هستند که بر مانده خلد در حظیره قدس بنشینند

و يك قسم آنان باشند که بصبر نشینند و چندانکه توانند وقت نگاهدارند ودفع دواعی نمایند، آنصوفی چون این جواب بشنید گفت: راضی شدم از تو بدین که خدای تعالی از تو راضی باد .

بشر حکایت کرد که در پیش چشمۀ آبی بعلي جرجانی رسیدم چون مرا دید بدوید و گفت : چه گناه کرده ام که امروز آدمی را بدیدم از پی اوشتابان شدم و گفتم : مرا وصیتی فرمای گفت فقر را در برگیر و زندگانی با صبر کن و هوا را دشمن دار و مخالفت شهوت و خانه خود را امروز عالی تر از لحد گردان چنانکه خانه چنان باشد که روزی که از لحدت بخوانند بخوشی ومرفه الحال بتوانی بخدای متعال رسید .

نقل کرده اند : وقتی گروهی از اهل شام نزد بشر بیامدند و گفتند: در عزیمت حج باشیم با ما رغبت میکنی ؟ بشر گفت: بسه شرط : یکی اینکه هیچ چیز بر نگیرم و از هیچکس هیچ چیز نخواهم و اگر بدهند قبول نکنم، ایشان گفتند : آن دو را توانيم و اين يك را که اگر بدهند نپذیریم نتوانیم، بشر گفت : پس شما شما برزاد حج گذاران توکل بسته اید، و این بیان آن سخن است که در جواب صوفی گفت که اگر در دل آورده بودی که هرگز از خلق چیزی قبول نخواهم کرد این توکل بر خدای تعالی بودی .

نقل کرده اند که بشر گفت: روزی بخانه رفتم مردی را بدیدم گفتم : کیستی که بدون دستور بیامدی؟ گفت: برادر تو خضر ، گفتم : مرا دعا کن گفت : خدای تعالی گذاردن طاعت خود بر تو آسان کند ، گفتم : بر افزای ، فرمود : طاعت تو بر تو پوشیده گرداند .

حکایت کرده اند که یکی با بشر مشورت نمود که دو هزار در هم حلال دارم میخواهم که بحج بروم گفت : تو تماشا میروی اگر برای رضای خدا میروی وام درویشی گذار

ص: 228

یا یتیمی را ده یا بعیال داری بذل کن که آن راحت که بدل ایشان برسد از صد حج فاضلتر است گفت : رغبت حج را بیشتر میبینم گفت: از آن است که این مالها را نه از راهی نیکو بدست آورده باشی تا بنا وجوه خرج نکنی قرار نگیری.

راقم حروف :گوید: ندانم کلمه « برادرت خضر هستم » یا آنچه در باب حج می گوید با اینکه خدای میفرماید « والله على الناس حج البيت من استطاع إليه سبيلا » بر چه معنی است و هر کس در عمر خود اقامت حج با حالت استطاعت نکند در محشر در صف نصاری بایستد چیست ؟!

نقل کرده اند که روزی بشر حافی بگورستان عبور کرد گفت : اهل گورستان را دیدم که بر سر گورها آمده و منازعت میکردند چنانکه جماعتی چیزی قسمت کنند گفتم : بار خدایا مرا بر این حال شناسا فرمای، آوازی شنیدم که برو و بپرس رفتم پرسیدم گفتند : يك هفته بر آید که مردی از مردان دین بر ما گذری کرده و سه دفعه و قل هو الله أحد ، خوانده وثواب آنرا بما داده است از آن روز ثواب را قسمت میکنیم هنوز فارغ نشده ایم. در این حکایت بشر و نزاع اموات در ثواب سوره توحید مرد دین قراءت کرده است تأمل لازم است گویا آنمرد دین خود او باشد .

و دیگر نقل کرده اند که بشر گفت: رسول خدای صلی الله علیه و آله وسلم را بخواب دیدم با من فرمود: ای بشر هیچ میدانی که خدای تعالی ترا چرا برگزید و درجه ترا از میان اقران بلند گردانید؟ عرض کردم یا رسول الله ندانم، فرمود: از بهر آنکه متابعت سنت من کردی و صالحان را حرمت داشتی و برادران را نصیحت كردى واصحاب مرا وأهل بيت مرا دوست داشتی از این رو ترا بمقام ابرار رسانیدند در این کلمات بشر حافي وتقرير منزلت که نمود تأمل لازم است .

و دیگر حکایت کرده اند که بشر فرمود: شبی مصطفی صلی الله علیه و آله وسلم را در خوب دیدم عرض کردم یارسول الله مرا پندی گوی فرمود : نیکوست شفقت تو بر درویشان بنگر برای ثواب رحمن و از آن نیکوتر تکبر درویشان بر توانگران و اعتماد برکزم آفریدگار جهان است .

ص: 229

و نیز از بشر حافی داستان کرده اند که با اصحاب خود فرمود : سیاحت کنید زیرا که آب چون روان گردد خوش باشد و چون بایستد متغیر و ناخوش باشد و گفت : هر کس خواهد در دنیا عزیز باشد بگواز سه چیز دور باش؛ عرض حاجت به مخلوق مگذار و کسی را بد مگوی و با مهمان کسی مرد و گفت : حلاوت آخرت را آنکس که دوست دارد مردمان او را بشناسند نیابد و این کلمه ظریفی و تفسیرش باظرفای قوم است.

و می گفت : اگر قناعت جزعزت زندگانی هیچ چیز دیگر نباشد کافی است و می گفت : هرگز حلاوت عبادت و شیرینی پرستش و راز و نیاز را نیا بی تا گاهی که در میان خودت وشهوات دیواری آهنین بر نکشی، و گفت : سخت ترین کارها سه چیز است : سخاوت در حال تنگدستی وورع در خلوت و سخن گفتن نزد کسی که از وی بترسی و گفت: درع آن باشد که از شبهات پاک بیرون آنی و در هر طرفة العين محاسبه نفس پیش گیری و گفت : زهد ملکی است که جز در دل خالی قرار نگیرد.

و گفت : اندوه ملکی است که چون در جایی قرار بگیرد رضا ندهد که هیچ چیز با او قرار بگیرد . و این دو فصل نیز معانی لطیفه دارد که بر لطیفه یابان مکتوم نیست و گفت : فاضل ترین چیزی که بنده را داده اند معرفت است و الصبر على الفقر ودیگر شکیبائی بر نیازمندی و گفت : اگر خدای را خاصگان باشند عارفانند.

و گفت : صوفی آن است که دل صاف دارد با خدای ، و گفت : عارفان قومی هستند که ایشان را جز خدای نشناسد و ایشان را گرامی ندارد مگر از بهر و گفت: هر کس خواهد طعم آزادی را بچشد بگوی سر را پاک دارد .

و گفت: هر کس در حضرت خدای عمل بصدق آورد وحشتی پیش آیدش و گفت: سلامی بر ابنای دنیا کنید بدوست نا داشتن سلام بر ایشان ، و گفت : نگریستن در بخیل دل را سخت کند. و گفت: از ادب دست برداشتن در میان برادران ادب است .

و گفت: با هیچکس ننشستم و هیچکس با من نشست که چون از هم جدا شدیم

ص: 230

مرا یقین نگردید که اگر بهم بنشستمی هر دو را به بودی . و می گفت : من مكروه می شمارم مرگ را و کاره مرگ نباشد مگر کسی که بشك اندر است ، یعنی چون کسی بداند که پس از مرگ بچه عوالم و معالم میرسد که جهانش پست ترین زندان مینماید و از چگونه خوابی غفلت آمیز بیدار میشود و چه پوشیده ها بروی آشکار می گردد و چه عقبات را طی میکند البته در دار دنیا به اصلاح کار خود و توشه سفر خود وذخیره روز برانگیزش خود میپردازد و مصفا و خالص میگذارد و البته چنین کسی مرگ را مکروه نمی شمارد.

أما كسيكه بر درجه یقین پای نگذاشته و در عالم شك اندر است هرگز خوش نمی دارد که بعد از زحمات کثیره دنیوینه چون بمیرد گرفتار و مسئول واقع شود لاجرم مرگ را ناگوار میشمارد یا کسیکه معتقد بمعاد و حشر و نشری نباشد و چنان داند که من مات فات البته مردن را ناگوار و ناپسند میداند . و دیگر می گفت : تو کامل نیستی نادشمن از تو ایمن نباشد .

می گفت: اگر عذاب خدای را طاقت نمیداری باری معصیت او را مکن . روزی یکی نزد بشر حافی گفت: توکلت علی الله گفت: بر خدای تعالی دروغ میگوئی اگر بخدای توکل کرده بودی بآنچه خدای کند رضا میدادی .

و می گفت : اگر تو را از چیزی عجب آمد خاموش باش و چون از خاموشی عجب آوردی سخن بگوی، یعنی در هیچ حال بعجب اندر مباش و چون عجب آوردی بر ضدش بر آی. و می گفت: اگر همه عمر در دنیا بسجده شکر مشغول شوی شکر آن نکرده باشی که خدای در ازل حدیث تو با دوستان کرد جهد کن تا از دوستان باشی.

حکایت کرده اند که چون هنگام مردن بشر حافی در رسید در اضطرابی عظیم افتاد گفتند: مگر زندگانی را دوست میداری؟ گفت: نمیدارم اما بحضرت پادشاه پادشاهان رفتن صعب است .

نقل کرده اند که بشر در مرض موت بود که یکی از در آمد و از دست تنگی

ص: 231

و سختی روزگار شکایت کرد بشر آن پیراهن که بتن داشت بوی داد و پیراهنی بهاریت گرفت و در آن پیراهن تن از بند جان و پیراهان برهنه ساخت .

حکایت کرده اند که تا بشر زنده بود هیچ ستوری در بغداد برای حرمت او سرگین ،نیفکند چه با پای برهنه میرفت ، شبی ستوری روث افکند صاحبش فریاد بر کشید که بشر نماند ، زیرا در جمله راهگذار بغداد روث ستوری نبود و این روت افکندن ستور را بر خلاف عادت دیدم دانستم بشر نمانده است.

بعد از آنکه بشر وفات کرد بخوابش دیدند گفتند: خدای تعالی با تو چه کرد؟ گفت : عتاب کرد و فرمود: چرا در دنیا این چند از ما بترسيدى «أما علمت ان الكرم صفتي » ندانستی كرم صفت من است، و این نیز مخالف آيه شريفه است « إنما يخشى الله من عباده العلماء » شأن شخص عالم ترسیدن از خداوند عالم است و هر چه عالم بیشتر علم داشته باشد و معرفت او بحق بیشتر باشد ترسش بیشتر است ، خدای در صفت پیغمبران بزرگ میفرماید « الله او اب و اواه » وورع که بمعنی ترس عظیم و تقوی که بمعنی پرهیز است از صفات بزرگان دین است . أمير المؤمنين علي (علیه السلام) که در خوف آنحضرت از خدای تعالی شروح مفصله وحكايات عدیده وارد است یا خشوع وخضوع وگریه و ناله حضرت إمام زين العابدين و سایر ائمه طاهرين و حضرت سید المرسلین صلوات الله عليهم بایستی در حضرت خدای بیشتر مسئول شوند تا چرا از خدای میترسیدند با اینکه بعفو و کرم خدای از همه عارف تر بلکه واسطه عفو و کرم هستند .

بالجمله دیگری بشر را بخواب دید و پرسید : خدای با تو چه کرد؟ گفت: مرا بیامرزید و فرمود: «كل يا من لا يأكل والشرب يا من لا يشرب» بخور ای کسیکه برای من نخوردی و بیا شام ای آنکه برای من نیاشامیدی .

دیگرش بخوا بدید و پرسید : خدای تعالی با تو چه کرد؟ گفت : بیامرزيد و يك نیمه بهشت را بمن مباح گردانید و گفت : ای بشر تا بدانی که اگر مرا در آتش سجده کردی هنوز شکر آن را نگذاشته باشی که تو را در دل بندگان جای بدادم .

ص: 232

مباح شدن يك نيمه بهشت برای بشر و تمام پیغمبران واوليا واوصيا و اصفيا وأئمته وانقيا وأمم صالحه ایشان در نیمه دیگر جای خیلی سخن و تنگی مقام است ! دیگری بشر را بخواب دید پرسید: خدای تعالی با تو چه کرد؟ گفت : فرمان آمد که مرحبا يا بشر آن عده که ترا جان برداشتند هیچکس دوست تر از تو بر روی زمین نبود. .

نقل کرده اند که روزی ضعیفه نزد أحمد بن حنبل آمد و گفت: بر روی بام پنبه میرشتم و مشعله خلیفه ظاهر شد که کسان خلیفه میگذرانیدند بروشنائی آن چیزی رشته شد روا بود یا نبود، گفت: تو کیستی که از این جنس سخنت دامن گرفته است ؟ گفت : خواهر بشر حافي هستم ، أحمد زار بگریست و گفت : چنین تقوی از خاندان بشر بیرون آید آنگاه گفت: ترا روا نبود زنهار گوش دار تا آب صافي توتیره نشود و اقتدا بر آن مقتدا کنی، یعنی برادر خودت تا چنان شوی که اگر خواهی در مشعله این جماعت پنبه بریشی دستت طاعت ترا نکند که برادرت چنان بود که هرگاه دست بطعامی میبرد که شبهه ناک بود دستش طاعت او را نمیکرد گفت که مرا سلطانی است که آن را دل نامند او را رعیت تقوی است من یارای آن ندارم که بی دستور او سفر کنم .

در طبقات شعرانی مسطور است که اصل أبي نصر بشر حافي از مرو وساكن بغداد و مرگش در بغداد در دهم ماه محرم سال دویست و بیست و هفتم هجری روی داد، با فضیل بن عیاض مصاحبت ورزید و از كلمات اوست ( سيأتي على الناس زمان تكون الدولة فيه للحمقى والأراذل على أهل العقول والأكابر، روزگاری مردمان را پیش آید که حمقا واراذل قوم رئیس و فرمانفرمای عقلا و اکابر عصر شوند .

و دیگر میگفت « حسبك أن أقواماً موتى تحيى القلوب بذكرهم وأن أقواماً احياء تقسو القلوب برؤيتهم » تراهمان کفایت میکند که گروهی مردگان هستند که دلها بیاد ایشان زنده است و گروهی زندگان هستند که دلها بدیدار ایشان بقساوت و سختی دچار شقاوت و بدبختی میشود، یعنی پارۀ رفتگان برگذشته چندان در جهان

ص: 233

أعمال حسنه و آثار حمیده و آیات سعیده بکار برده و بیادگار نهاده اند که دلها بیاد آنها تازه و زنده و جانها در اثرات ایشان شادان و فزاینده میشوند، و برخی از زندگان هستند که از اعمال ناستوده و دیدار با خجسته باعث قساوت قلب ناظرین میشوند .

و دیگر می گفت : « ياطالب العلم انما أنت متلذذ متفكه بالعلم تسمع وتحكى لا غير ولو عملت بما علمت لنجرعت مرارة العلم ، ويحك انما يراد بالعلم العمل فاسمع يا أخي وتعلم ثم اعمل واهرب ألا ترى إلى سفيان الثوري رضي الله عنه كيف طلب العلم وتعلم وهرب، فاسمع ما أقول لك فان الطلب إنما يدل على الهرب لا على حبها ».

ای خواهنده علم و دانش همانا تو بیار علم و بوستان دانش به تلذذ و تفکه اندری میشنوی و حکایت میکنی و جزاینت کاری و دربارت باری نیست و اگر به آنچه بدانی کار نمائی هر آینه مرارت علم را فروبری و تلخی آن را از دهان و کام بگذاری ويحك همانا بعلم عمل را خواهند پس ای برادر من بشنو و بیاموز و بکار آور و قرار جوى .

آیا بسفیان ثوري نگران نیستی که چگونه در طلب علم برآمد و بیاموخت و فرار کرد، پس بشنو آنچه را که با تو گویم چه طلب کردن علم بر فرار از دنیا دلالت و راهنمائی کند نه بر دوستی و طلب دنیا ، یعنی علم صحیح که حاصل شد آدمی را از دنيا وذخارف دنیا گریزان میگرداند.

و دیگر میگفت : « الصدقة أفضل من الجهاد والحج والعمرة لان ذاك يركب ويجيء فيراه الناس وهذا يعطى سراً فلا يراه إلا الله تعالى » بخشش بدرویش و نیازمند و دریوزگان از جهاد و اقامت حج و عمره افضل است، چه در امر جهاد و نهادن حج سوار می شوند و تهیه می بینند و میروند و می آیند و مردمان او را می بینند، اما صدقه را پوشیده میدهند و جز ایزد تعالی بر آن بینا و آگاه نیست و از شائبه ریا خارج است .

و دیگر میفرمود : « أمس قدمات واليوم في النزع وغداً لم يولد فبادروا بالأعمال

ص: 234

الصالحة ، دیروز از روزها در گذشت و امروز از امروزها بگذشتن اندر است و فردا را کسی نداند از شکم مادر روزگار و این جهان پایدار بزاید یا تقدیر پروردگار بحمل آن و زائیدگی آن علاقه گرفته یا نگرفته است در این صورت ( قم فاغتنم الفرصة بين العدمين ) .

امروز که روی گشوده و بكسوت خلقت تن بیاراسته و ترا تنفسی موجود است مبادرت و مسابقت کن و به اعمال صالحه و کردار نیکوزاد و توشه بر راحله عبادت و تقوی حمل و پیشتر از اینکه بی توشه وزاد بروى تدارك يوم المعاد كن ( کس نیارد زيس تو پیش فرست) .

و این کلمات مأخوذ از كلمه معروفه أمير المؤمنين علي عليه الصلاة السلام است .

و نیز بشر حافی می گفت : « إذا أرسلت أحداً بكتاب فلا تزخرفه بجنس الألفاظ فاني كتبت مرة كتاباً فعرض لي كلام إن كتبته حسن الكتاب وكان كذباً و إن تركته سمح الكتاب وكان صدقاً فعزمت على كلام السمح الصدق فنادى هاتف من جانب البيت يثبت الله الذين آمنوا بالقول الثابت في الحياة الدنيا وفي الآخرة ».

چون مکتوبی بکسی بر نگارید بجنس الفاظش مزخرف و پیرایه بخش مگردانید یعنی نامه خود را مقید بالفاظ مسجع و مقفی که غالباً برعایت این امر از حلیه صدق عرى وبكسوه كذب ملبس ،میشود ، دامن مکتوب را آرایش نبخشید بلکه چند که توانید موجز ومختصر و مفيد بنويسيد ومقيد بمعانی بدارید نه بالفاظ ، چه من وقتی مکتوبی نوشتم و مرا بخاطر رسید کلامی که اگر در آن نامه بنویسم مکتومی خوش سرشت و خوش منش و خوش روش خواهد گشت اما محض رعایت لفظ مشحون بدروغ خواهد شد و اگر این کلمه را متروك بدارم مکتوبی سهل و آسان و بجامه صدق وحليه درستی پیرایش خواهد داشت .

لاجرم عزیمت استوار کردم که نامه را آسان و بیرون از حشو و زواید وسجع وقافيه و راست و درست بپردازم در این حال هاتفی از گوشه خانه اين آيت وافي دلالت را ندا کرد خداوند ثابت میگرداند کسانی را که ایمان آورده اند بقول

ص: 235

ثابت در دنیا و آخرت ، جناب بشر حافي بسبب ادراك حضور مبارك حضرت صادق (علیه السلام) که در بعضی کتب یاد کرده اند البته بحلیه ایمان وزیور تشیع آراسته و بزرگوار حتی خواهرهای سه گانه او که از این پیش در مشكاة الأدب مخه ومضغه ومزنه از زنهای بلند مقدارند أما ندانم در ترتیب این نگاری که شیوه نگارندگان بلیغ و فصيح حتى أتراك و جماعت مغول و چنگیزخان و دیگران بر این عقیدت هستند که نباید مقید بالفاظ که مایه کذب و ریا وطول کلام و تعطيل عمر است پرداخت و جناب بشر نیز همین طور را پسند فرموده امری تازه و عجیب نیست که بایستی هاتف از گوشه خانه قراءت آیت ،نماید مگر در وجدانیات وعوالم خلسه با مشاهدات و مکاشفات ایشان چیزی بروز نموده و اختصاص داشته باشد ؟!

و دیگر میفرمود: «من أراد أن يكون عزيزاً في الدنيا سليماً في الآخرة فلا يحدث ولا يشهد ولا يؤم قوماً ولا يأكل لأحد طعاماً » هر کسی خواهد در دنیا عزیز و در آخرت سلیم باشد باید حدیث فراند و شهادت ندهد و گروهی را امامت نیاورد واز خوان هیچکس طعامی نخورد این بیان جناب بشر از مثل جناب بشر ندانم بر چه معنی و مبنی است ، زیرا که شئونات جماعت محدثين وثواب و اجر وجلالت قدر ایشان بیش از آن است که محتاج بشرح وبسط آید !

در دامنه این کتب مباركه وكتب أخبار وكافي ووافي وتفاسير مبسوط و در بحار و تهذيب و استبصار مشروح است و در باب شهادت که خدای میفرماید « و لا تكتموا الشهادة ومن يكتمها فانه آثم قلبه » و گناه کتمان شهادت بر گردن دل میگذارد و بیشتر امور عالم در ادی شهادت محتاج میشود و شاهد صادق یکی از نعمتها است و امامت جماعت که از راه قدس وتقوى وعدل وقراءت صحیح باشد ثواب وجلالت مقام و حمل اوزار مأمومین شرافتی عالی دارد و اعمال ستوده انبیاء عظام و اولیای فخام است و در کتاب احوال حضرت سید الساجدين صلوات الله عليهم از مقامات و شئونات امام جماعت و حقوق بر مأمومين ورعایت حرمت او مشروح شد.

اگر محدث و شاهد و امام در ادای تکالیف خودشان قاصر و مقصر باشند بأصل

ص: 236

مسئله چه دخل دارد ، وطعام خوردن از خوان دیگران نیز عموماً مذموم نيست بلكه در اغلب مواقع ممدوح است اگر بخواهند موقوف دارند بیرون از آداب « إنما المؤمنون اخوة » وجذب وتحبيب قلوب واتحاد نفوس ولذت و عیش و زندگانی این سرای فانی است ، مگر انبیاء عظام برخوان دعوت حاضر نمی شدند بلکه بدون دعوت نیز بر حسب استدعاى صاحب سراى بأكل وشرب میپرداختند و سلامت آخرت در رعایت این امور و ندامت در ترك آن است .

در طبقات شعرانی می گوید : محمد بن یوسف گفت : مردی را شنیدم که از بشر ابن حارث خواستار بود که او را حدیثی بگذارد بشر از بیان حدیث امتناع ورزید و آن مرد بسی تضرع والحاح نمود و در خدمت بشر مفید نگشت ، و چون آن مرد مأيوس بكشت كفت : اى ابو نصر جواب خدای را در روز قیامت چه می گوئی چونت بفرماید از چه روی مردمان را حدیث نراندی؟

بشر گفت : عرض میکنم ای پروردگار من « قد أمرتني بمخالفة نفسي و إن نفسي كانت تشتهى الحديث والرياسة فخالفتها و لم أعطها سؤلها » مرا بمخالفت با نفس خودم فرمان دادی و نفس من مايل بحدیث کردن و ریاست بود لاجرم مخالفت نفس کردم و آنچه میخواست بدو ندادم.

این جواب جناب بشر نیز عموم ندارد بلکه درباره مسائل قبول خواهش نفس واجب است ، خواهش نفس اگر در مرضات إلهيته وأمور ايمانيه و دينيه ومصالح دنيويه وأخرويه وقبول اوامر و نواهی رحمانیته باشد چگونه مخالفتش را روا میتوان دانست، و اگر بضد باشد البته باید مخالفت کرد.

مگر حکایت حضرت صادق (علیه السلام) و شخص زندیق در على أحوال آن حضرت مسطور نشد که باز ندیق فرمود : این علم از کجا یافتی ؟ عرض کرد: از مخالفت نفس ، فرمود: نفس تو مایل با سلام نیست پس مخالفت نفس كن و اسلام بياور او نیز مسلمان شد ، اما با مؤمن نمی گویند چون افس تو طالب ایمان است کافر شو و مخالفت نفس كن واگر گوید: کافری خواهد گفت : خدای تعالی میفرماید «لها ما كسبت وعليها ما اكتسبت»

ص: 237

بر نفع وسود نفس است آنچه کسب کند و در آن کسب بجد و کوشش و حرص ارود و بر ضرر نفس است آنچه را که اکتساب نماید و بجد وجهد کسب نماید .

و در تفسیر این آیه می نویسند : چون نفس بالطبيعة أماره وطالب عيش ولذت و ملاهي و مناهی است لهذا در آنچه اسباب تلذذ اوست کوشش مینماید و آنچه حاصل کند ضرر اوست ، و چون در امور دینیه و پیروی احکام شریعت که مخالف تلذذات ظاهریه حاضره است چندان رغبتی و بثواب آجل چنان اشکالی ندارد سست حرکت مینماید و کوشش نمیکند و سود او در آن است ، و از این پیش باین آیه شریفه اشارت کردیم .

پس نمی توان در هر موردی مخالفت نفس را شرط اصلاح امور دین و دنیا دانست، بلی میفرماید و ان النفس الأمارة بالسوء ، در هر کجا که بد باشد باید مخالفت کرد و از بد بخوب پیوست تا بجائی برسد که بخطاب « يا أيتها النفس المطمئنة إرجعي إلى ربك راضية مرضية » رسد و هر چه هست از نفس است ثواب وعقاب بدو راجع است عنوان سرشت و حیثیت آدمیت بدوست و گرنه از يك پاره گل بکجا منزل توان کرد.

خدای تعالی سوگند بنفس میخورد و میفرماید «و نفس وما سواها فألهمها فجورها وتقويها قد أفلح من زكيها وقد خاب من دستيها » قسم بنفس و كسيكه ر است و درست کرد آن را و دروغ و پرهیز کاریش را بدو الهام کرد بتحقیق که رستگار شد هر کسی نفس خود را پاک ساخت، و بی مهره شد هر کسی که کم کرد نفس خود را پس نفس نفیس را کمال نفاست و نفس لئیم را نهایت خباثت است ، خداوند تعالی بنفایسش برخوردار و از خبایش رستگار فرماید .

و بشرحاني با جماعت مريدان خود میگفت : « لا تؤثروا على حذف الملايق شيئاً فاني لو اجبت نفسي إلى ما تشتهي من المطعم و المشرب و الملبس لخفت أن أكون مكاساً أو شرطياً » هیچ چیزی را بر حذف و ترك علایق برگزیده مدارید چه اگر من نفس خود را بآنچه مایل است در خوردن و آشامیدن و پوشیدن اجابت

ص: 238

نمایم همی بیم دارم که کمر کچی باشحنه و شرطی کردم ، یعنی بهر شغلی ناخجسته و نامشروع اندر شوم نامگر بتوانم مشتهيات نفسانی را بجای بیاورم، این نیز حد کمال دارد که حرص است و حد وسط دارد که قناعت است و حد ادنی دارد که تنبلی وسستى وعدم غیرت را شامل است .

و می گفت : « من لم يحتج إلى النساء فليتق الله تعالى ولا يألف افخاذهن ولو أنَّ رجلاً جمع أربع نسوة يحتاج إليهن لكان مسرفاً » هر کس زن اختیار نکند باید از خدای بپرهیزد و بترسد که بگرد ملاهی و فواحش اندر نشود و نباید همیشه بجماع ومصاحبت ايشان الفت جوید ، و اگر مردی چهار زن جمع کند و بایشان حاجتمند باشد هر آینه مسرف است .

وقتی بدو گفتند: از چه روی زن نگیری و از مخالفت سنت بیرون نشوی ؟ گفت: من بادای فرایض از ادراك سنت مشغول هستم. صاحب طبقات میگوید : مقصود بشر از فرض مجاهدت نفس و تصفیه آن از اخلاق رذیله است ، این نیز محل تصدیق نیست زیرا که رسول خداى با آن عوالم إلهيه زنهای متعدد داشت د واشغليني يا حميراء و من رغب عن سنتي فليس مني ، ولا رهبانية في الاسلام ، ونم عرب را میفرمود چه اگر این انفراد اختیار شود انقراض افراد بشر را حامل است .

و دیگر می گفت : « صحبة الأشرار تورث سوء الظن بالأخيار، وصحبة الأخيار تورث حسن الظن بالأشرار ، وإنَّ الله عز وجل لا يسئل عبداً لم حسنت ظنك بعبادي ».

مصاحبت مردمان شریر اسباب بدگمانی در حق اخیار و مردم نیکو کار میشود یعنی گمان میبرند که آنجماعت نیز مانند این گروه میباشند، و مصاحبت مردمان نیکوکار اخیار مورث این میشود که در حق اشرار و بدها حسن ظن حاصل کنند و اشرار را مانند اخیار انگارند ، و خداوند عز وجل" در قیامت هیچ بنده را مسئول و معاتب نمیفرماید که از چه روی در حق بندگان من حسن ظن داشتی بلکه حسن ظن

ص: 239

ممدوح وسوء ظن مذموم است پس هر قدر در خدمت اخیار مصاحبت ورزند ثمرات حسنه مفيده يابند.

و نيز هر وقت بشر حافی فقیری را میدید که بر رویش میخندید و او غافل بود میگفت : پرهیزدار که خداوند تعالی ترا بر چنین حال غفلت مأخوذ و جانت را مقبوض دارد و میگفت : غنیمت فقیر در این زمان غفلت مردمان است از حال او واخفاء مکان اوست از ایشان چه ملاقات غالب مردمان موجب خسران است.

و نيز بشر حافي فرمود : دفعه بسرای خود اندر شدم مردی بلند بالا ایستاده بنماز دیدم از این حال بیمناک شدم ، چه کلید سرای با خود داشتم چون از نماز فارغ شد با من فرمود : بیم مدار که من برادرت خضر هستم ، گفتم : چیزی بمن بیاموز که خداوند تعالی بآنم سود بخشد، فرمود: بگو « استغفر الله وأسئله التوبة من كل ذنب تبت منه ثم رجعت إليه و استغفر الله عز جل" و اسئله النوبة من كل عقد عقدته الله على نفسي ففسخته ولم اوف به واستغفر الله عز وجل وأتوب إليه من كل نعمة أنعم على بها طول عمري واستعنت بها على معصيته وأسئله الحفظ والحمية من ذلك کله » این کلمات خواه از كلام أنبياء و شبیه بآن باشد یا از دیگران باشد پسندیده و مرغوب است .

و دیگر می گفت : رستگار و کامکار نمی شود فقیری که بگوید : بچه چیز نانم را بخورم، یعنی بنان بی خورش نسازد و می گفت : « سكون النفس إلى قبول المدح لها أشد عليها من ذل المعصية ولا يضر الثناء من عرف نفسه ».

آرام گرفتن و ساکن شدن نفس بپذیرفتن و قبول ستایشی که برای او کرده اند و گوش دادن بتنا و مدح مادحان از ذلّت معصیت برای نفس شدیدتر است، چه مدح مادحان اسباب غرور و یقین آوردن بحسن اعمال خود است اما هر کس خود را بشناسد ارثنای مردمان و مدح ایشان در حق خودش زبان نمی بیند، و این معنی بدیهی است که هیچکس چون خود را نمی تواند شناخت و برقبايح وذمایم خود کما ينبغي آگاه گردید مدح مادحانش موجب ضرروخسران است .

ص: 240

و می گفت: علمای عالم بسه چیز موصوف میشوند: یکی راست گوئی دیگر آنچه میخورند خوب و خوش و حلال باشد ، و دیگر کثرت زهد و عدم رغبت در دنيا ، ومن امروز در گروه علمای عصر هیچکس را نمیشناسم که دارای یکی از این سه صفت باشد ، پس چگونه با ایشان از در سازش و آمیزش برآیم و در روی ایشان بشاش و خندان باشم و چگونه اینگونه علماء مدعی علم میشوند با اینکه بردنیا غيرت ورشك و حسد می ورزند و اقران خود را به نزد امرای روزگار بیرون میفرستند و بغیبت ایشان میپردازند و تمام این کارها را برای آن میکنند که بیمناک هستند. مبادا امراى عصر بغیر از ایشان مایل شوند و دیگران را در سحت و معصیت و طعام خود شريك سازند و حکمران نمایند .

اى علماء « أنتم ورثة الأنبياء و إنما أورثوكم العلم فحملتموه ورغبتم عن العمل به و جعلتم عملكم حرفة تكسبون بها معاشكم أفلا تخافون أن تكونوا أول من تسعر به النار » شما وارثان پیغمبران هستید علم را بشما بميراث داده اند و شما حامل آن شدید لکن از عمل کردن بعلم روی برتافتید و عمل خود را حرفه کسب معاش خود و علم خود را ذخیره مرام خود ساختید آیا از آن بیمناک نیستید که اول کسی باشید که آتش دوزخ را بوجود شما روشن و شما را آتش گیرانه و هیزم جهنم سازند .

گویا فرد کامل و مصداق بزرگش در این از منه و ایام بیشتر واکمل است از خداوند تعالی خواهانیم که علمای روزگار ما را بصحت عمل وصدق نيت وخلوص عقیدت و رعایت شریعت و سلامت طریقت موفق فرمايد .

و میفرمود: مثل آنکس که دنیا را بدست یاری علم و دین میخورد مثل کسی است که دست خود را از چربی و ز هومت و دسومت بآبی که ماهی را بدان تنظیف داده اند بشوید یا آتش را بجلفا و پوست اندرون خاموش نماید یعنی این چاره که میجوید خود بیچارگی دیگر آورد.

جعفر مغازلی گوید: بر تن بشر حافی پیراهنی کهنه دیدم گفتم این پیراهن را

ص: 241

آزاد فرمای، گفت: «حتی یعنق صاحبه» چندان بر تن من خواهد بود که من نیز کهنه و آزاد گردم .

وقتی از معنی تصوف از بشر پرسیدند فرمود : « هو اسم لثلاث معان و هو أن لا يطفىء نور معرفة العارف نور ورعه وأن لا يتكلم في علم باطن ينقضه عليه ظاهر الكتاب والسنة ولا تحمله الكرامات على هتك استار محارم الله عز وجل».

تصوف برای سه معنی اسم است: یکی آنکه نور معرفت عارف نور ورع او را خاموش نکند، دیگر اینکه در علمی تکلم ننماید که باطنش مناقض ظاهر کتاب خدا وسنت سنيه مصطفی صلی الله علیه و آله وسلم باشد، دیگر اینکه کراماتی که او را حاصل شود او را برهتك استار محارم خداوندی باز ندارد ، اینها راجع بعوالم خالصه ومكاشفات واستغراقات و انتقالات عارف است که بپاره حالات عند ملاقات المحبوب که از همه چیز بیرون میشود میباشد و دقایق این معانی بر اهل حقایق پوشیده نخواهد بود.

و در طرائق الحقايق ومجالس المؤمنين ومستطرف و بعضی کتب دیگر باحوال بشر اشارت کرده اند و در باب چهل و سوم فتوحات مکی او را از جمله اقطاب یاد کرده اند و نیز از کلمات بشر است « لا تكون كاملاً حتى يأمنك عدوك و كيف يكون فيك خير وأنت لا يامنك صديقك » تورا كامل نتوان خواند تا گاهی که دشمن تو امین بداند تورا و چگونه در تو امید خیر و خوبی است و حال اینکه دوست تو امین نمی شمارد ترا . و از این پیش در ذیل کتاب أحوال حضرت سجاد (علیه السلام) یاد کردیم که فرمود: اگر شمشیری را که پدرم را بآن شهید ساخته اند نزد من با مانت گذارند بصاحبش باز می گردانم.

و دیگر از کلمات بشر است « أول عقوبة يعاقب بها ابن آدم في الدنيا مفارقة الأحباب » نخست عقوبتی که فرزند آدم را در دنیا بآن معاقب دارند جدائی از دوستان است، یعنی اول صدمه مرگ مفارقت دوستان است و این کلمه را با حقیقت عرفان مگر بنا بر ظاهر حال نتوان حمل کرد، چه مردن و دوري از دوستان ظاهري فانی پیوستن بخداوند متعال و محبوب لايزال است .

ص: 242

و اينكه شهيدنا لي أعلى الله مقامه او به بشر را بدست حضرت امام زین العابدين (علیه السلام) رقم کرده گویا از سه و نویسندگان است ، چه وفات بشر یکصدوسی و دو سال بعد از وفات آنحضرت (علیه السلام) است و گویا بدست حضرت کاظم (علیه السلام) تایب شده است چنانکه از این پیش اشارت شد ، و اینکه بعضی بدست حضرت صادق (علیه السلام) نوشته اند نیز بعید است ، زیرا كه وفات بشر نزديك بهشتاد سال بعد از وفات آن حضرت صلوات الله علیه است چنانکه علامه حلي در منهاج الكرامة توبت بشر حافي را در دست مبارك حضرت امام موسى كاظم صلوات الله عليه مرقوم فرموده وصحيح هم همین است.

و در نفحات الانس ورشحات القدس نيز بحال بشر و این حکایت اشارت رفته و در روضات الجنات سيد معاصر نیز باین حکایات و روایات نگارش نموده است .

در مستطرف میگويد : بشر حافي ميفرمود : «التكبر على المتكبر من التواضع خویشتن را بزرگ شمردن و کبر ورزیدن بر کسانی که متکبر و خودستای و خود بزرگ شمار هستند از آیات تواضع و آثار فروتنی است.

و نیز وقتی از بشر از معنی صبر جمیل پرسیدند گفت : « هو الذي لا شكوى فيه إلى الناس » معنى صبر جميل و شکیبائی پسندیده این است که شکایتی در آن بمردمان نباشد . و از این پیش در ذیل احوال حضرت باقر (علیه السلام) در تفسیر صبر جمیل که حضرت يعقوب (علیه السلام) میفرماید مذکور شد که فرمود: آن صبری است که در آن شکایت نباشد و بشر حافی از آنحضرت اخذ نموده است .

و دیگر می نویسد که وقتی بشر حاني مردی مست را بدید و آنمرد مست همی دست بشر را می بوسید و می گفت: اى سيد من أى أبو نصر ، وبشر او را دور نمی ساخت و چون آنمرد برفت هر دو چشم بشر را اشك فرو گرفت و همى گفت « رجل أحب رجلاً على خير او همه لعل المحب قد نجا والمحب لا يدري ماحاله » مردی دوست میدارد مردی را بگمان اینکه در این مرد خیر و خوبی میباشد ، شاید این مرد دوست دارنده نجات می یابد أما محبوب نمیداند حالش چگونه خواهد بود ، یعنی این مرد مست که محب من است شاید از عذاب خدای نجات یابد و من که محبوب او هستم ندانم

ص: 243

مال حال چیست .

و در كتاب روض الرياحين في مناقب الصالحين از علامه عصر يافعي بحكايت بشر و توبت او اشارت کرده است اما میگوید: مردی از صالحین از در سرای او یگذشت و آن سخن بگذاشت و نمیگوید : آنمرد را چه نام و نشان بود و حکایت وحكايت مذكور را باندك تفاوتی رقم كرده است . در روضات الجنات سيد جليل نبيل آقا سید محمد باقر موسوي قدس سره که در این سنوات برحمت خدای واصل گردید و مکرر ایشان را در منزل مرحوم میرزا فتحعلي خان صاحب دیوان طاب ثراه ملاقات نموده ام مسطور است که بشر حافي يکی از رجال طریقت و ارکان ایشان و یکتن از فرسان مجال حقیقت و در طبقات عالیه عرفای کرام است .

وقتی بیاره مردمان میگذشت گفتند: این مردی است که در تمام شب نمیخوابد وجز در سه روز یکدفعه افطار نمیکند بشر بگریست سبب پرسیدند گفت : من خود بیاد ندارم که یکشب را تماماً بیداری کشیده باشم یا روزی را بروزه باشم و همان شب افطار ننموده باشم لکن خداوند سبحان در قلوب مردمان بیشتر از آنکه بنده اش بجای می آورد جای میدهد و این از حیثيت لطف وكرم الهی است .

و میگوید: از جمله كلمات ظريفه بشر حافی این است که سید جزائري در کتاب المقامات مینویسد که چون با او گفتند: ای بشر حافی « هات اسقنا من كاسك الصافي ،» در جواب فرمود : « يا قوم طال ما كنت لربي بجافي ولكن أوصافه تخالف أوصافي كلما سعت النفس في إتلافي لا تفنى بما فيه إئتلافي وكلما العجت العجب باعطاني ارسل المعاينة في استعطافي وكلما هم الشيطان باعتسافي جرد خيول العصمة في امتعافي .

لما سقاني حبيبي كأسه الصافي *** طابت به وضعت في الناس أوصاني

وهزلي من شذاها نفحة عبقت *** من كأسها فامال السكر اعطاني

بها تعارفت الأرواح من قدم *** و حز كل إلى كل بانصاف

ص: 244

لولا سناها و لولا نور بهجتها *** ما كنت اعرف اشكالي و آلاني

خلاصه معنی این است که هر وقت حالت عجب در من خلجان گرفت و به تردید و تشكيك اندر شدم آیاتی آشکار بر من پدیدار آمد تا بحالت صحبت و استقامت بازم آورد ، و هر وقت حزب شيطان واعوان نفس اماره بر من تاختن گرفت خيول عصمت وصول سپاه غوایت و ضلالت را راه نگذاشت و من همیشه در حضرت یزدان در طریق عصیان که نهاد بشر بر آن است کارگذار بودم و پروردگار قادر قهار که غنی و کریم و رحیم بالذات است از گناهان من در گذشت .

و هر وقت نفس اماره پیشنهادی پیش آورد که در قبول آن دچار هلاک میشدم دست فضل و رحمت إلهى آن اتلاف را به ایتلاف بازگردانید ، هر وقت دوست حقیقی من از جام صافي وكأس وافي خود مرا بياشامانید روان من و نفس مرا بدان خوش و اوصاف مرا بدان آشکارا و فاش نمود و بدان شراب صافي و بوی تند و تیز آن و نفحه خوش آن جان مرا بهزت و جنبش در آورد و آن مستی معنوی آن که بسبب آن نور معرفت وسكر عرفان ارواح را از قدیم الایام با هم آشنایی و بیکدیگر مایل نموده در من راه یافت.

اگر سنا وفروز و بهجت آن نمی بود بهیچ چیز خود باطناً وظاهراً شناسا و آشنا نمی شدم و از کلمات بشر حافی است که پیشوای این جماعت صوفیه قشیری نقل کرده است : و لا يحتمل الحلال السرف » مال حلال احتمال اسراف نکند، یعنی در حلال آن قدر وسعت یا استعداد نیست که در اسراف بکار برند .

و در کشکول این کلمه از وی منقول است : « من ضبط بطنه ضبط الأعمال الصالحة كلها » تمام دوست داشتن دنیا که رأس هر خطیئه و گناه است بواسطه خوردن و آشامیدن و اشتهای نفس را بجای آوردن است پس هر كس مالك نفس وضابط بطن گردد بدنیا و مافیها چندان رغبت نگیرد که حب دنیا بروی چیره و ستاره سعادتش را خیره گرداند و چون از این بلیت آسوده شود بضبط اعمال صالحه وافعال خيريه فايز گردد. و از کلمات اوست « اجعل الأخرة رأس مالك فما أتاك من الدنيا فهو ربح »

ص: 245

مثوبات أخرويه را رأس المال خود بگردان و اگر در این اثنا که بعبادت صلحاء پردازی و از سعادت دنیوی بجیب و دامن بیندوزی بسودمندی دیگر برخوردار هستی.

وقتی با او گفتند : نان را بکدام نانخورش میخوری ؟ گفت : عافیت را بیاد می آورم و خورش نام میگردانم و میگفت :

اقسم بالله لرضح النسوى *** و شرب ماء القلب المالحة

اعز للانسان من حرصه *** ومن سؤال الاوجه الكالحة

فاستعن بالله تمكن ذاغنى *** مغتبطاً بالصنعة الرابحة

اليأس عز و التقى سودد *** و رغبة النفس لها فاضحة

من كانت الدنيا به برة *** فانها يوماً له ذابحة

به پست ترین مأكولات و ناگوارترین مشروبات و زبون ترین ملبوسات ساختن بهتر است که بذل حرص از عز نفس كاستن وعرض حاجت بناکسان و ناخوش منظران پرداختن پس بیایست روی حاجت بدرگاه بی حاجت برد تا بی نیاز گشت ورشك امثال و اقران آمد اظهار یأس و نومیدی از این مردم حریص ، عزتی نامدار و پرهیزکاری و تقوی سؤدد و بزرگی بلند آثار است ، و چون نفس ناپروا بحرص دنيا رغبت نماید رسوا شود و دنیا با هر کسی نیکی نماید سرانجامش دچار هلاك و گرفتار دمار آرد .

و هم نوشته اند که بشر حافی گفت: حضرت أمير المؤمنين علي (علیه السلام) را در عالم رؤيا بدیدم وعرض كردم : يا أمير المؤمنين مرا نصيحتى بفرماى فرمود : « ما أحسن عطف الأغنياء على الفقراء طلباً لثواب الله ، وأحسن من ذلك تيه الفقراء على الأغنيا ثقة بالله » تا چند نیکو است عطوفت توانگران بر درویشان و تهی دستان بجهت طلب ثواب خدای و پسندیده تر از این حالت کبر ورزیدن نیازمندان است بر توانگران بسبب آن وثوقی که بحضرت خلاق جهان و رزاق جهانیان پیدا نمایند، یعنی این دو حالت لازم و ملزوم یکدیگر است.

میگوید: عرض کردم: يا أمير المؤمنين بر موعظت من بیفزاى فرمود :

قد كنت ميتاً فصرت حياً *** و عن قريب تصير ميتاً

ص: 246

عز بدار الفناء بيت *** فابن بدار البقاء بينال

همین قدر برای پند تو کافي است که معدوم بودی و بوجود آمدی و بزودی بمیری پس چندانکه توانی دل از دنیا و این مشت آب و گل که در آن منزل خواهی و بزودی فانی و ویران می شود چشم بپوش و در آبادانی سرای دیگر و منزلگاه همیشگی بكوش و با اصحاب حدیث میگفت : زکاة این حدیث را ادا کنید گفتند : زکاتش چیست ؟ گفت : از هر دویست حدیث که میگذارید به پنج حدیث آن عمل نمائید.

صاحب روضات الجنات مینویسد: چون بشر حافي وفات کرد هفتادو شش سال از عمرش برگذشته بود و از این پس حدیثی که از حضرت هادي وساير أئمه علیهم السلام در حق جماعت صوفیه وارد است در جای خود مذکور می شود، و اکنون بنگارش بقیه حوادث سنه مذکوره دویست و بیست و هفتم باز می شویم :

هم در این سال عبد الرحمن بن عبيد الله بن محمد بن حفص بن عمر بن موسى بن عبید الله بن معمر تمیمی معروف بابن عایشه بصری از دارفنا بدار بقا ارتحال گرفت و اورا از این روی ابن عایشه گفتند که از فرزندان عایشه بنت طلحه بود و پدرش عبیدالله بعد از وفات پسرش عبدالرحمن چون یکسال برگذشت بدیگر سرای در گذشت .

از این پیش بشرح حال عایشه بنت طلحه که بدر منیرش در چهره مهر اسیر بود اشارت کردیم و مراتب تعشق زوج او مصعب را رقم نموده ایم و این ابن عایشه غیر از إبراهيم بن محمد بن عبد الوهاب بن إبراهيم إمام است كه معروف بابن عایشه بود و در سال دویست و دهم هجری بدست مأمون مقتول ومصلوب گردید و در ذیل سوانح آنسال مرقوم نمودیم.

و هم در اين سال إسماعيل بن أبى اوس كوس رحيل بكوفت و از سراچه پر قال و قیل برست تولدش در سال یکصدوسی و نهم هجری بوده است، و هم در این سال أحمد ابن عبدالله بن یونس جای اقامت از سرای فنابسرای بقا كشيد، ودیگر أبو الوليد طیالسی طیلسان مرگ بر سر آورد، و نیز در این سال هیثم بن خارجه از دار ذهاب

ص: 247

بسرای ایاب مآب جست .

و هم در این سال عبدالرحمن صاحب اندلس لشکری با راضی دشمن روان ساخت چون در میانه اربونه و شرطانیه رسیدند مردم روم برایشان اجتماع جسته و باشكر اندلس احاطه کردند و شبانگاه تاصباح با ایشان مقاتلت ورزیدند و چون روشنائی روز نمودارشد خداوند تعالی نسیم نصرت را نصیب مسلمانان فرمود و دشمنان ایشان فرار کردند و موسی بن موسی در این وقعه بیلائی عظیم دچار شد ، چه در مقدمه لشکر جای داشت و در میان او و جریر بن موفق که او نیز از اکابر دولت بود شری نمودار و سبب خروج موسی از طاعت عبدالرحمن گردید .

و هم در این سال ان فونش پادشاه روم در اندلس وفات کرد مدت سلطنتش شصت و دو سال بود و هم در این سال محمد بن عبد الله بن حسان فقیه بحصبی مالکی از جهان در گذر بسرای جاوید منظر رهسپر گشت وی از مردم افریقیه بود.

ابن اثیر میگوید: شرطانيه بفتح شين معجمه وسکون راء مهمله وفتح طاء مهمله و بعد از نون یاء تحتانیه و بعد از ياء هاء است، ومجلد ششم تاريخ الكامل علامه دهر أبي الحسن أبى الكرم عز الدین بن اثیر جزری در همین موقع بختم میرسد.

خداوند را شکر می کنم که در این گاه روز شنبه دوازدهم شهر رمضان المبارك مطابق أول سرطان سال يك هزار و سیصد و سی و ششم هجري نبوی صلى الله عليه وسلم قوال العلم این کمترین بنده خالق مهر و ماه موفق شد تا در طی تحريرات كتب مؤلفه خود از مسطورت و مطويات این مجلد ابن اثیر که یکی از کتبی است که از آن استخراج میشود بپرداخت .

ص: 248

بیان وقایع سال دویست و بیست و هشتم هجری و غزوات مسلمانان در جزیره صقلیه

اشاره

در این سال فضل بن جعفر همدانی در دریا را هسپار شد و در مرسی مسینی فرود گردید و سریه ها و سپاهیان شب خیز بهر طرف بفرستاد برفتند و بتاختند و بغار تیدند و غنیمتهای فراوان بدست آوردند و اهل نایل از وی امان خواستند و با او ملحق شدند .

یاقوت حموی میگوید : مرسی الخرز مفصل از رست السفينه است و خرز بفتح خاء معجمه وراء مهمله وزاء معجمه موضعی معمور بر ساحل افریقیه است و مرسی الزجاج و مرسى الزيتونه و مرسی علی در اراضی افریقیه و جزیره صقلیه است میگوید : مسیی بفتح میم وسين مشدده مهمله مكسوره وياء حطي مكسوره وياء حطي ثانیه ساکنه شهر کوچکی بر ساحل صقلیه در طرف روم مقابل ریواست که شهری در بیابان قسطنطنیه است .

نابل بانون والف و لام و قبل از لام باء موحده اقلیمی است از اقالیم افریقیه در میان تونس وسوسه واقع شده است ، بالجمله فضل بن جعفر مدت دو سال با آنجماعت مقاتلت داد و جنگ سخت گشت و برگرفتن آنشهر قدرت نیافت لاجرم یکدسته از سپاهیان برفتند و در پشت کوهی که مطل" بر آن شهر بود پره زدند و بآن کوه صعود دادند و بشهر فرود آمدند و این هنگام مردم شهر بقتال جعفر و آنانکه با وی بودند اشتغال و از کید دشمن غفلت داشتند چون نگران آمدند که بيك ناگاه مسلمانان از پشت سر آنها بر آنها در آمدند منهزم و شکسته شدند و شهر نابل مفتوح و بدست سپاه اسلام مسخر گردید. و هم در این سال شهر مسکان گشوده شد و در کتاب معجم البلدان ولغت شهری باین نام موسوم نیست .

ص: 249

و در سال دویست و بیست و نهم أبو الاغلب عباس بن فضل باسريه بيرون شد و به شره رسید در معجم باین لفظ اشارت نرفته مگر اینکه شرية يا شراة باشد بالجمله مردم شرة يا أبو الاغلب قتالی سخت و جنگی درشت بهای آوردند و آخر الأمر رومیان انهزام گرفتند و افزون از ده هزار تن از ایشان کشته شد و از لشکر اسلام افزون از سه تن شهید نگشت و تا آنزمان در صقلیه چنین واقعه روی نداده بود.

و در سال دویست و سی و دوم فضل بن جعفر شهر مسینی را در حصار آورد و از آن پس جعفر خبر یافت که مردم شهر مسینی با بطریق و سرهنگی که در صقلیه است مکاتبت کرده اند تا ایشان را یاری کند او نیز مسئول ایشان را قرین اجابت داشته است و با ایشان گفته است: علامت رسیدن من بشما این است که تا سه شب برفلان کوه آتش برافروزند چون درسه شب متوالی فروغ آتش را بنمایش دیدید بدانید که در روز چهارم بشما پیوسته میشوم و من و شما با هم فراهم شده بغتة بر مسلمان می تازیم.

فضل چون این پیمان را بدانست کسی را بفرستاد تا سه شب پی در پی بر آن کوه آتشی بر افروختند و چون مردم مسینی این شعله آتش را بر آن کوه بدیدند مطمئن گردیده در تهیه کار خود استوار گردیدند، و از آنطرف فضل نیز گروهی را که شایسته بود آماده کرد و از هر طرف گروهی را در کمین بگذاشت و با آن سپاهی که شهر مسینی را در محاصره داشتند فرمان داد تا بطرف كمين منهزم شوند و چون مردم شهری دلیر گردند و با ایشان بقتال آیند ایشان نیز مقاتلت نمایند و چون آن جماعت از کمین بگذشتند برایشان عطف عنان نمایند.

بالجمله چون روز چهارم در رسید اهل مسینی بر حسب عهدی که با بطریق داشتند در طریق قتال برآمدند و با مسلمانان جنگ نمودند و در انتظار وصول بطريق ،بودند و مسلمانان بر حسب دستور العمل فضل جانب انهزام گرفتند و رومیان را از پس خود بجنگ ورزیدن و تاخت و تاز کردن حریص نمودند تا گاهی که از حد کمین در گذشتند و در شهر هر کس بود بیرون آمد .

ص: 250

و چون تمام مردم شهر از کمین گاه تجاوز کردند یکدفعه مسلمانان برایشان بازگشت گرفتند و آن لشکری که در کمین بودند نیز بیرون تاختند و از دنبال ایشان بشتافتند و شمشیر خون آشام در ایشان بگذاشتند و جز اندک مردمی از اهل شهر باقی نماندند و برای جان و مال خود امان طلبیدند تا شهر را تسلیم نمایند مسلمانان قبول کردند و ایشان را امان دادند و آنمردم شهر را بمسلمانان تسلیم کردند.

یاقوت حموی در معجم البلدان میگوید : مسینی بفتح میم وسین مهمله مشدده مكسوره وياء حطي ساكنه و نون مكسوره و یاء ساکنه شهرى كوچك است بر ساحل جزیره صقلیه از جانب روم مقابل ریو که شهری است در بیابان قسطنطینیه هر کسی در مسینی باشد کسانی را که در ریو باشند میبیند ، و ابن حمديس صقلی این شعر را گوید و نام مسینی را یاد کند :

واظل انشد حین انشد صاحبی *** من ذا يمسيني على مسيني

إلى آخر الأبيات.

و بطلمیوس در تبیین طول و عرض و درجه طالع مسینی می گوید : مدینه مسینه صقليه و این بیانی که حموی در معجم البلدان در تشکیل لفظ مسینی نموده است با آنچه در مراصدالاطلاع کرده و مذکور شد تفاوت دارد .

مع الجمله در این سال مسلمانان در شهر طارنت بر زمین الکبرده اقامت جسته در آن شهر سکون جستند. طارنت بفتح طاء مهمله والف و راء مهمله و نون و تاء قرشت شهری است در صقلیه ، وانكبرده بفتح الف وسكون نون وفتح كاف وضم باء موحده وسکون راء مهمله و دال مهمله وهاء بلاد واسعه ایست از شهرهای فرنگستان که در میان قسطنطینیه واقع است و بیلاد قلوریه متصل میگردد.

و در سال دویست و سی و سوم ده دسته قشون روم بیامدند و در مرسی الطین جای کردند و بآهنگ غارت بیرون تاختند و راه را یاده کردند و خائب و خاسر بازشدند و بکشتی سوار شدند تا مراجعت کنند و هفت دسته و جوقه از ایشان غرقه در پای فنا شدند. و در سال دویست و سی چهارم اهل رغوس با مسلمانان از در مسالمت در آمدند

ص: 251

و مصالحت کردند و شهر را با آنچه در آن بود بلشکر اسلام تسلیم کردند ، مسلمانان آن شهر را ویران ساختند و آنچه را که حمل توان کرد برگرفتند.

و در سال دویست و سی و پنجم گروهی از مسلمانان بشهر قصریانه برفتند و اموالی بغنیمت ببردند و مردمش را بسلب و حرق وقتل در سپردند، قصریا نه با قاف وصاد وراء مهملتين وياء حطى والف ساكنه و نون مكسوره و بعد از آنهاء ساکنه لفظی است رومی و نام مردی است و نام شهری بزرگ در جزیره صقلیه بر دندانه کوهی واقع است و باروی آن شهر بزراعتها و بوستانها و چشمه ها و آبها مشتمل است .

و در این اوقات امیر صقليه از طرف مسلمانان محمد بن عبد الله بن اغلب بود و در ماه رجب سال دویست و سی و ششم هجری وفات یافت و در شهر بلرم اقامت می نمود و از آنجا بیرون نمی شد و لشکرها و سرایا بهر کجا که اراده داشت میفرستاد و فتح می نمود و غنیمت میبرد و مدت امارتش در آنجا نوزده سال بود والله اعلم .

بلرم بفتح باء موحده ولام وسكون راء مهمله و میم در زبان رومی بمعنی شهر است و بلرم بزرگترین شهرهای جزیره صقلیه است و در کنار دریا افتاده و باروئی بلند دارد ، بعضی گفته اند: جسد حکیم بزرگوار استطالیس در خشبه در هیکل آنجا معلق است.

حموی گوید: با روی آن بسیار بلند و منیع و از سنگ بر آورده اند و مسجد جامعش از نخست تعبیه نصاری بود و در آنجا هیکلی عظیم است ، و از پاره اهل منطق شنیدم میگفت : ارسطو طالیس در خشبه در آن هیکل معلق است و مردم نصرانی قبرش را بزرگ می شمارند و با واستشفا میجویند ، چه مردم یونان را با و اعتقاد کامل است و از این روی جسد او را در آن هیکل معلق داشته اند که از برکت او بخداوند توسل جویند .

و در بلرم افزون از سیصد مسجد بنا کرده اند و در قريه بيضاء كه از يك فرسنگی بر این شهر مشرف است دویست مسجد بر پای نموده اند و در بعضی شوارع بلرم باندازه يك تيراند از ده مسجد است که بعضی برابر بعضی است و عرض طریق در میانه فاصله

ص: 252

است سبب این امر را پرسیدم گفتند : مردم این شهر را چندان باد در سر و مغز از عقل است که دوست همی دارند که هر یکی را مسجدی جداگانه باشد و جز خودش دیگری در آن مسجد نماز نکند و نیز کسانی که بدو اختصاص دارند توانند نماز گذارند .

و بسا باشد که دو تن برادر هستند و خانه هر دو بهم چسبیده است معذلك هر کدام مسجدی مخصوص برای خود بنا کرده اند که برادرش در آنجا حتی پدر از پسرش جدا باشد و چون پیاز بسیار میخورند دماغهای ایشان فاسد و حس ایشان کاسد میشود از این روی در صقلیه عالم و عاقل و کاملی که في الحقيقه بفني از علوم عارف باشد نیست و از مروت و دین بی بهره اند . أبو الفتح نصر الله بن قلاقس اسکندری گوید :

فدعا من بلرم حجى فلبيت وكانت سرقوسة الميقانا

بیان محاربه در میان موسی بن موسی و حارث ابن بزيع سردار سپاه عبدالرحمن امیر اندلس

در این سال در میان موسى عامل تطيله ولشكر عبدالرحمن أمير اندلس جنگ فرو گرفت تطيله بضم تاء قرشت و کسر طاء حطى وياء حطى ساكنه ولام شهری است در اندلس که در شرقی قرطبه متصل باعمال اشقه ، و حارث بن بزيع رئيس : آنسپاه بود و علت این کار این بود که موسی بن موسی از اعیان قواد و سرهنگان سپاه عبد الرحمن وعامل شهر تطیله بود در میان او و دیگر سرهنگان لشکر و قواد عسکر در سال دویست و بیست و هفتم حالت تحاسدی روی داد چنانکه از این پیش سبقت گذارش گرفت.

ص: 253

لاجرم موسى بن موسی در خدمت عبدالرحمن جانب عصیان سپرد عبدالرحمن لشکری گران بحرب وی بفرستاد و حارث بن بزيع و جمعی سرداران را بر آناشکر امارت داد و ايشان نزديك برجه صفوف قتال وردة جدال بر کشیدند و جنگی عظیم بسپردند و از مردم موسی جمعی کثیر عرضه شمشیر گشت و نیز پسرعم او جانب نیاکان بر گذشته گرفت و حارث بن بزيع بسرقسطه بازشد و موسی پسرش الب بن موسی را به برجه فرستاد.

و چون حارث بشنید باز گردید و برجه را بحصار در سپرد و مالک آنشهر گردید و پسر موسی را بکشت و بخانه موسی برفت و در طلب او برآمد و موسی حاضر شد و باحارث مصالحت بر آن نمود که از آن شهر بیرون شود آنگاه موسی بطرف ارتبط انتقال داد ، و حارث روزی چند در طلب او بگذرانید و از آن پس بجانب ارنیط برفت و موسی را در آنجا بحصار در سپرد ، موسی چون این حال را نگران شد بفرسیه که از ملوك انديسين و مشرکین بود بفرستاد لاجرم هر دو متفق شدند و بحرب حارث بیامدند و در راهگذار او کمینها بگذاشتند و در موضعی که بلمسه نام داشت سوار و مردان کارزار در تهیه کار او مقرر داشتند و در رودخانه که آنجا میباشد.

چون حارث بآن نهر رسید آن مردمی که در کمین جایها بودند بروی بیرون تاختند و برگرد او پره زدند و جنگی بسی سخت با وی بپای آوردند و یکی از جنگهای عظیم بشمار آمد و چنان ضربتی بر حارث فرود آوردند که چشمش بر هم درید و از آن پس او را در همان وقعه اسیر کردند و چون عبد الرحمن خبر این جنگ را بشنید بسی بروی گران افتاد و بر آشفت و لشکری عظیم آماده کرد و پسرش عید را بر آن سپاه امارت داد و در شهر رمضان سال دویست و بیست و نهم او را بحرب موسى روانه کرد .

محمد بطرف ينبلونه پیشی گرفت و در آنجا با جماعتی کثیر از مشرکان جنگ در افکند و در آن جنگ بزرگ غرسة بطريق روم را که با موسی همدست شده بود بکشت و جمعی کثیر از مشرکین را از روی زمین در شکم زمین جای داد و از آن پس

ص: 254

دیگرباره موسی بن موسی بمخالفت با عبدالرحمن عود نمود، عبدالرحمن لشکری بس گران بحرب او بیرون فرستاد .

چون موسی این جیش و جوش و طیش و خروش بزرگ را بدید مرگ را هم آغوش دید و در طلب مسالمت برآمد عبدالرحمن پذیرفتار شد و موسی پسر خود إسماعيل را كروكان عهد و پیمان ساخت و عبدالرحمن شهر تطیله را در امارت او مقرر ساخت و موسی بدانسوی روی کرد و بمرکز ایالت در آمد و از هر کسی که بیمناک بود از آنشهرش اخراج نمود و کار حکومتش آن شهر استقرار گرفت .

برجه بفتح باء موحده و راء مهمله وجيم و هاء شهری است در اندلس از بيره ، ارتبط بضم الف و سکون راء مهمله و نون مكسوره و یاء حطى وطاء حطی شهری در شرقی اندلس از اعمال تطيله ومطل بر ارض عدو وده فرسنگ تا تطیله مسافت دارد بلمسه در معجم البلدان مذکور نیست، اما بلنسيه شهری مشهور است در اندلس، و هم چنین بنبلونه مسطور نیست و یکنونه باياء حطى ولام مشدده مفتوحه و نون مضمومه وسكون واو و باء موحده شهري كوچك در صقلیه است.

بیان حوادث و سوانح سال دویست و بیست و هشتم هجری

در این سال واثق خليفه بر توقیر و تكريم اشناس ترکی بیفزود و او را تاجی مرصع بجواهر برسر و دو حمایل جواهر از بر و دوش بیاویخت : و در این سال أبو تمام حبيب بن أوس طائی شاعر مشهور جانب گور گرفت، از این پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب باحوال این شاعر نامدار اشارت شد و نیز در طی این کتب بمناسبت مقام گذارش رفت و حکایت اور قصیده سينيه او در مجلس أحمد بن معتصم :

اقدام عمرو في سماحة حاتم *** في حلم احنف في ذكاء اياس ال

ص: 255

و شدت فطانت او مشروح افتاد .

أبو الفرج اصفهانی در پانزدهم اغانی میگوید : أبو تمام حبيب بن اوس طائى از خود طی میباشد مولد و منشأ او در ناحیه بنج در یکی از قراء آنجا است که جاسم نام دارد شاعری مطبوع لطيف الفطنه دقيق المعانى غواص بحار فصاحت و حلال معضلات و مشکلاتی است که شاعری جزار این قدرت و استطاعت ندارد و او را مذهبی است در مطابق که در این امر بر جمیع شعرای روزگار و فصحای نامدار سابق است و نوادر اشعار بدیعه او بسیار است و هم چنین ابیات رذیله نیز دارد .

و در این عصر ما کسانی هستند که در تعصب با و چندان افراط مینمایند که او را بر تمامت شعرای گذشته و آینده تفضیل میدهند و گروهی دیگر اشعار پست او را فراهم کرده منتشر میسازند و محاسن او را در تحت اقدام اغراض شخصیه درهم می نوردند و این عادت مردم هر عصر و زمانی است که پاره مثالب ناس را دلیل مناقب خود و رسیدن بمناصب میشمارند و بر حسب انصاف و علم صحيح تصديق و تكذيب نمی نمایند و حال اینکه حد وسط در هر کاری جمیل تر است و متابعت حق در هر حالی پسندیره تر و شایسته تر است .

چنانکه روایت کرده اند که وقتی أبو تمام قصیده خود را که در تمام آن ابيات نهایت اوستادی و حذاقت را بکار برده بود برای یکی از شعراء قراءت نمود و در تمام آنقصیده فريده يك بيتش مانند دیگر ابيات نبود چون آن شاعر بشنید از محسنات تمام ابیات چشم بپوشید و به تمجید و تحسین زبان بر نگشود و گفت: يا أبا تمام اگر این بیت را از قصیده خودت ساقط کنی عیبی در این قصیده تو نیست .

أبو تمام گفت : سوگند با خدای من نیز باین شعر علم دارم چنانکه تو علم داری لكن شعر شاعر نزد شاعر مانند فرزندان او میباشد که در میان ایشان جمیل و قبیح ورشيد وساقط هست اما تمام آنها پیش نفس اوشیرین مینماید و اگر فاضل را دوست بدارد ناقص را نیز مبغوض نمیخواند و اگر بقاء متقدم را خواهان باشد مرگ متأخر را نمیخواهد میگوید: اعتذار أبی تمام با این کلمات ضد آن چیزی است که

ص: 256

نفس خود را در این اشعار که در مدح واثق خلیفه گفته است توصیف می نماید :

جاءتك من نظم اللسان قلادة *** سمطان فيها اللؤلؤ المكنون

احذاكها صنع اللسان يمده *** جفر اذا نضب الكلام معين

ويسيء بالاحسان ظناً لا كمن *** هو بابنه و بشعره مفتون

« فلو كان یسی بالأساءة ظنا ولا يفتتن بشعره كنا في غنى عن الاعتذار له » و حال اینکه از فضلا وكبراء و رؤسای ادبا و شاعران عصر چندان أبو تمام را بفضل و فزونی بستوده اند که از گردوخاك تاخت و تاز طاعنان غباری برذیل تقدم وتفوق او نمی نشیند و هر چند سعی و کوشش نمایند ادراك آثارش را ننمایند و مردمان مانند و نظیری برای او نیابند و شروح كثيره که فریقین درباره او نوشته اند که خود کتابی وافي است .

محمد بن عبدالملك زیات میگفت : از تمامت شعرا شاعر تر گوینده این شعر است :

و ما ابالی و خیر القول اصدقه *** حقنت لي ماء وجهي أو حقنت دمي

هیچ باک نمیدارم که این سخن مقرون بصدق و حقیقت را آشکارا بگویم که نزد من ریختن آب رویم با خونم مساوی است، اما اگر می گفت: ریختن آبرو از ریختن خون سهل تر است شاید بهتر بود، چه ریختن آبرو تا گاهی که آدمی زنده است اندوهش برای او باقی است و ریختن خون و رفتن جان در يك وقت و زمان است، وإبراهيم بن عباس که از ابن زیات عالمتر و ادیب تر بود گفت : از تمامت شعرای زمان ما گوینده این شعر اشعر است :

مطر أبوك أبو أهلة وائل *** ملاء البسيطه عدة وعديدا

نسب كان عليه من شمس الضحى *** فوراً ومن فلق الصباح عمودا

ورثوا الابوة والحظوظ فاصبحوا *** جمعوا جدوداً في العلى وجدودا

پس جملگی متفق شدند که أبو تمام از جميع شعرای عصر خودش اشعر است. محمد بن يزيد نحوى كويد : عمارة بن عقيل ببغداد آمد مردمان بخدمتش

ص: 257

بیامدند و از اشعار او و اشعار پدرش بر نوشتند و نیز اشعار خود را بر او عرضه دادند و یکی از ایشان گفت: در اینجا شاعری است که گمان مینماید که از تمام شعرای روزگار شاعر تر است و جمعی دیگر برضد این گمان کرده اند ، عمارة گفت : از اشعار او بر من بخوانید پس این شعر را قراءت کردند :

و انفذها من غمرة الموت أنه *** صدود فراق لا صدود تعمد

و می گوید :

هي البدر يغنيها تودد وجهها *** إلى كل من لاقت وان لم تودد

آنگاه خواننده سکوت کرد عمارة :گفت: از این اشعار برای ما بیفزای پس نشید خود را وصل داد و گفت :

ولكنني لم احو وفرا مجمعا *** ففزت به إلا بشمل مبدد

و لم تعطني الأيام نوماً مسكنا *** الذ به إلا بنوم مشرد

عمارة گفت : لله دره هماناً بر آنانکه بروی مقدم بوده اند تقدم جسته با اینکه در این معنی بسیار گفته اند یعنی بر هر شاعری که در این معنی شعری گفته است پیشی جسته است « حتى لقد حبب إلى الاغتراب » و گفت : بخوان پس بخواند :

وطول مقام المرء في الحى مخلق *** لديباجتيه فاغترب تتجدد

فاني رأيت الشمس زيدت محبة *** إلى الناس ان ليست عليهم بسرمد

عمارة گفت : « كمل والله لئن كان الشعر بجودة اللفظ وحسن المعاني واطراد المراد واتساق الكلام فان صاحبكم هذا أشعر الناس ، اگر شأن شعر و معنی فصاحت و بلاغت شعر این است که شاعر در اشعار خودش الفاظ جيده و معانی حسنه و اطراد مقصود ومراد و اتساق و بهم پیوستگی و تناسب کلمات را مرعی بدارد همانا این صاحب شما يعنى أبو تمام شاعر ترین مردم زمان است و سوگند بخدای میزان و انشاء شعر و نظم ابیات را کامل و خود او در کار شعر و شاعری بعد کمال رسیده است .

هارون بن عبد الله مهلبی گوید: وقتی در حلقه دعبل شاعر بودیم از أبو تمام سخن در میان آمد دعبل گفت : أبو تمام دنباله پوئی معانی مرا میکند و از مضامين من أخذ

ص: 258

می نماید ، مردی که در مجلس بود گفت : أعزك الله چه چیز اخذ کرده است ؟ گفت : از این شعر من :

و ان امرأ اسدى إلى شافع *** إليه ويرجو الشكر مني لا حمق

شفيعك فاشكر في الحوائج انه *** يصونك عن مكروهها وهو يخلق

آن مرد گفت : أبو تمام چگونه گفته است ؟ دعبل گفت : میگوید :

فلقيت بين يديه حلو عطائه *** و لقيت بين يدى من سؤاله

و إذا امرؤ اسدى إليك صنيعة ***من جاهه فكأنها من ماله

آن مرد گفت: سوگند باخداى تعالى أبو تمام نيکو گفته است ، دعبل گفت: دروغ می گوئی که خدایت نکوهیده بدارد، آن مرد دیگرباره گفت : قسم بخدای اگر أبو تمام این معنی را از تو اخذ کرده است سخت نیکو اخذ کرده وجودت بکار برده و در این معنی بر تو اولویت دارد و اگر تو این معنی را از وی اخذ کرده بآنجا که او رسیده است نتوانستی رسید و آن جودت و محسنات که او رعایت کرده است رعایت ننمودی، میگوید: دعبل خشمناك شد و برفت .

همانا دعبل چنانکه در شرح حالش در مجلدات مشكاة الأدب وطى اين كتب اشارت رفت مردی شیعی و در تشیع تعصب دارد اما بخيل وحسود بوده است و اگر نه هیچ نشاید درباره ابو تمام که خلاق مضامین و معانی و ممدوح طبقات شعرا و صاحب کتاب حماسه و اشعارش مطرح ادبا و در اغلب کتب علمیه و ادبیه بآن استشهاد میرود - فرضاً اگر این معنی را از دعبل اخذ کرده و بحليه بلاغت و فصاحتی عالی محلی و مزین ساخته باشد - اینگونه سخن رانده باشد و شاید ابو تمام بهیچوجه نظر بشعر دعبل نداشته و از طبع وقاد خودش تراویده باشد « و مازال تلك الحالة في الشعراء إلى يوم القيامة ».

إبراهيم بن عباس گوید: هرگز در مکاتبات خودم جز بآنچه زایش طبع و خاطرم بوده است اشکال نورزیده ام مگر اینکه این شعر أبي تمام را سخت نيکو شمردم :

ص: 259

فان باشر الاسعار فالبيض والقنا *** قراه واحواض المنايا مناهله

و ان يبن حيطانا عليه فائما *** اولئك عقالاته لا معاقله

والا فاعلمه بانك ساخط *** عليه فان الخوف لا شك قائله

میگوید: برای دشمن او مفری نیست خواه در بیابان باشد خواه در قصور و عمارات شهر یا بهر کجای دیگر چه اگر در بیابان بگذراند دستخوش شمشیر آبدار و نیزه تابدار میشود و برخوان بلایا و منایا میهمان میگردد ، و اگر در معاقل رسینه و حصون حسينه ملجأ گزیند همان معاقل ، زندان و پای بند او گردد و اگر نقطه دیگر جای سازد و او را بیاگاهانی که بروی خشمناک هستی همان ترس و خوفی که دروی راه کند او را هلاک سازد .

إبراهیم می گوید: این معنی را اخذ کردم و در پاره رسائل خود گفتم : « فصار ماكان يحرزهم يبرزهم وما كان يعقلهم يعتقلهم » از قوت بخت و شدت عزم وبطش او رکس در پناهی میرفت همان پناهگاه و نگاهبان بیرون و آشکار می ساخت دشمنان او را و آنجا که معقل و محل حفظ و حراست ایشان بود زندان و پایبند ایشان شد.

می گوید : بعد از آن إبراهيم با من گفت : « إن أبا تمام اخترم وما استمتع بخاطره ولا نزح ذكي فكره حتى انقطع رشاء عمره » میخواهد بگوید که جوشش طبع وزلال مضامين آبدار ابو تمام چندان بود که خودش تا پایان عمرش بتمام آنچه در مخزن داشت نرسید تا چه رسد که محتاج بمضامین دیگران بشود ، و از این پیش در ذيل مجلدات مشكاة الأدب وترجمه احوال إبراهيم بن عباس صولی شاعر و ناثر معروف باین کلمات او اشارت کرده ام و بنده حقیر را در یکی از قصاید مدیحه این چند شعر مناسب این معنی است :

فرسته تیر از چاچی کمانش *** بدریا بر شکافد دل ز تنين

ز بخت او عدویش را بروید *** ز قلبش بر بچشمش تیرو زوبین

نفس گر بر کشد خصمش بخشمش *** بحلقش برفتد اندر خراطین

و گر دیدار برکینش گشاید *** ببارد چرخش اندر دیده سکین

ص: 260

وگر در خواب بیند رزمگاهش *** بمغزش دشنه میروید ز بالین

و گر معقل نهد بر چرخ اعظم *** همان معقل شود بر وی چو سجین

و گر ملجأ کشد بر فوق انجم *** زند تیر شهابش چون شیاطین

رهائی نیست خصمش را ز باسش *** چه در هند و چه در روم و چه در چین

قضای آسمان را چون توان تافت *** نفوذش بشگرد صدكوه روئین

حسین بن عبد الله گويد: از عمنم إبراهيم بن عباس شنیدم که با ابو تمام گاهی که أبو تمام قصیده خود را در مدح معتصم بعرض رسانید و برای وی میخواند می گفت : « يا أبا تمام امراء الكلام رعية لاحسانك » اى أبو تمام امرای کلام و فصحای ایام رعيت طبع نقاد وخاطر وقاد وشعر شيوا و زبان گویای تو هستند.

محمد بن جابر ازدی در اشعار أبي تمام متعصب بود روزی با حضور دعبل بن علي از اشعار أبي تمام قراءت کرد و با دعبل نگفت که از ابو تمام است و پرسید این اشعار را . چگونه میبینی ؟ گفت : « أحسن من عافية بعد يأس » از بهبود و عافیتی که بعداز نومیدی از صحت و زندگانی بدست آید بهتر و نیکوتر است و في الحقيقة تمجيدى شاعرانه کرده است، محمد گفت: این اشعار از ابو تمام بود، دعبل از نهایت حسد گفت: شاید سرقت کرده باشد.

أحمد بن يزيد مهلبي از پدرش روایت میکرد که میگفت : تا أبو تمام زنده بود هیچ شاعری را قدرت آن نبود که در همی بصله گیرد و چون وی بمرد آنچه در صله اوعطا میشد بتمام شعرا قسمت میرفت، مقصود این است که تا او بود اعتنائی بمدح دیگر شعرا نبود و جز بشعر أبو تمام توجه نمیرفت و جایزه نمیرسید.

عبیدالله بن عبد الله بن طاهر گوید : چون ابو تمام بخراسان رفت جميع شعراء نزد او فراهم شدند و خواستار آمدند که از شعرش بشنوند أبو تمام گفت : أمير بامن وعده نهاده است که فردا شعر خود را در حضرتش قراءت کنم و زود باشد که از من بشنوید ، و چون روز دیگر بخدمت عبدالله بن طاهر والی خراسان آمد این شعر را بدو برخواند:

ص: 261

من عوادی یوسف و صواحبه *** فعزماً فقدماً ادرك السئول طالبه

و چون باین شعر خود رسید :

و فلفل های من خراسان جاشها *** فقلت اطمعني انضر الروض غازبه

و ركب كاطراف الأسنة عرسوا *** على مثلها والليل تسطو غياهبه

لأمر عليهم ان تتم صدوره *** وليس عليهم ان تتم عواقبه

شعرا يك دفعه فریاد بر کشیدند که جز امیر اعزه الله هیچکس مستحق ولایق اینگونه مدیحه و شعر نیست ، و یکی از شعراء گفت و او معروف بریاحی بود که : مرا نزد أمير أعزه الله جایزه ایست که باعطای آنم و عده نهاده است و من آن جایزه را باین مرد بخشیدم در ازای آن مدحی که در حق امیر گفته است ، امیر گفت: ما جایزه ترا دو چندان میگردانیم و در حق ابی تمام نیز بآنچه بر ما واجب شده است قیام میجوئیم.

و چون ابو تمام از عرض و انشاد قصیده خودش فراغت یافت هزار دینار سرخ بر سرش نثار کردند و جمله را غلامان برچیدند و ابو تمام چیزی برنداشت عبدالله از این کارش خشمگین شد و گفت : خود را از بر واحسان من برتر شمرد و بآنچه او را اکرام نمودم توهین کرد، از این روی ابو تمام بآنچه متوقع بود از وی نایل نگشت و از این روی گاه بگاه چیزی برای ابو تمام میفرستاد و زمستان پیش آمد و کار توقف برأبو تمام دشوار افتاد و این شعر بگفت :

لم يبق للصيف لا رسم ولا طلل *** و لا قشيب فيستكسى ولا سمل

عدل من الدمع ان يبكي المصيف كما *** يبكى الشباب ويبكى اللهو والغزل

يمنى الزمان انقضى معروفها وغدت *** يسراه وهي لنا من بعدها بدل

این اشعار گوشزد أبو العميثل شاعر آل عبد الله بن طاهر آمد و بخدمت أبي تمام آمد و از جانب عبدالله بن طاهر معذرت بخواست و نیز او را در آن عتابی که نموده بود عتاب کرد و ضمانت نمود که بآنچه او را محبوب باشد بعمل آورد.

بعد از آن بخدمت عبدالله آمد و گفت : أيتها الأمير آيا مانند أبو تمام شاعری را

ص: 262

خوار وسبك ميگيرى و باوی بجفا میروی « فوالله لولم يكن له ماله من النباهة في قدره والاحسان في شعره والشايع من ذكره لكان الخوف من شره والتوقي لذمه يوجب على مثلك رعايته ومراقبته فكيف وله بنزوعه إليك من الوطن وفراقه السكن وقد قصدك عاقداً بك امله معملا إليك ركابه متعباً فيك فكره وجسمه وفي ذلك ما يلزمك قضاء حقه حتى ينصرف راضياً».

اگر أبو تمام را بجز همان نباهت قدر و ستودگی شعر و شهرت نام نبودی هر آینه مانند تو ذی شرافتی را بایستی از شر زبان او بر شرف خود و دودمان خود ترسد و از رعایت جانب و مراقبت مال او غفلت نکند پس تا چه رسد باینکه بامید بذل وعطا ونوال تواز وطن خود و مسکن خود وزن و اولاد خود دور گشته و مفارقت اختیار کرده است و رشته امید خود را بسلسله بذل و نوال مقصود ومركب خود را بامید عطیت تو راهوار وفکر خود را در مدایح تو رنجه و جسم خود را در این تفکر کلیل نموده .

و با این حال بر تو واجب ولازم است که حق او را قضا فرمائی و اورا خوشنود و راضی بازگردانی ، و اگر در وجود او هیچ فایدتی نبودی وازوی جز این شعر در حق تو مسموع نشدی :

تقول في قومس صحبي وقد اخذت *** منها السرى وخطى المهرية القود

امطلع الشمس تبغى ان تؤم بنا *** فقلت كلا ولكن مطلع الجود

کفایت مینمود عبدالله چون این کلمات بشنید گفت : « لقد نبهت فأحسنت و شفعت فلطفت وعاتبت فاوجعت ولك ولا بي تمام العتبى » بنهجی پسندیده آگاهی دادی و در کمال لطافت شفاعت نمودی و عتابی دردناك بكار آوردى وتو وأبو تمام را حق عتاب است ، ای غلام ابو تمام را بخوان .

چون ابو تمام حاضر شد عبد الله بن طاهر آنروز را تا شامگاه با او بلطف معاشرت ويمن مجالست و جذب قلب و دفع کدورت بگذرانید آنگاه بفرمود دو هزار دینار سرخ با آنچه در خور سفر و حمل او بود از مرکوب و مطلوب بدو پرداختند و از

ص: 263

جامه های خود بخلعتی بس فاخرش مفتخر ساخت و نیز فرمان کرد احتشام او را تنی چند تا آخر خاك خراسان و زمینی که در تحت امارت او بود بیدرقه اش برفتند وأبو تمام با خاطری خوش و دلی خرام بوطن خود باز شد .

حسن بن وداع ، كاتب حسن بن رجاء گويد : نزد أبو الحسين محمد بن الهيثم در جبل حاضر بودم وأبو تمام این شعر خود را میخواند :

اسفى ديارهم اجش هزیم *** وغدت عليهم نضرة ونعيم

و چون از عرض قصیده فارغ شد حسن بفرمود هزار دینارش در صله بدادند و نیز اندامش را بخلعتی نیکو بیار استند و آنروز را نزد ابو حسین بماندیم ، و چون بامداد دیگر روی گشود این شعر را أبو تمام بأبي الحسين بنوشت :

قد كسانا من كسوة الصيف خرق *** مكتس من مکارم و مساع

حلة سابرية و رداء و رداء *** كسها القيض أو رداء الشجاع

كالسراب الرقراق في الحسن الا *** انه ليس مثله في الخداع

قصبيا تسترجف الريح متنيه *** بأمر من الهبوب مطاع

رجفانا كأنه الدهر منه *** كبد الضب أوحشا المرتاع

لازماً ما يليه تحسبه جزءاً *** من المتنين و الاضلاع

يطرد اليوم ذا الهجير و لو *** شبه في حره بيوم الوداع

خلعة من اغر اروع رحب الصدر *** رحب الفؤاد رحب الذراع سوف اكسوك ما يعفى عليها *** من ثناء كالبرد برد الصناع

حسن هانيك في العيون وهذا *** حسنه في القلوب و الاسماع

چون محمد بن هیثم این اشعار آبدار و این نوید جاوید مدار را بشنید گفت : کدامکس هست که تمام ملک خود را در محاذی و ازای این مدح باقی و اشعار نامدار عطا نکند ؟ سوگند با خدای در سرای من جامه نخواهد بود مگر اینکه بأبي تمام عطا کنم، لاجرم امر نمود تا هر ثوب و جامه که در آنوقت مالك بود بأبي تمام پرداختند .

ص: 264

لمولفه:

جامه فانی بداد و عاريه *** حليه باقی گرفت و ساریه

جامه کش شعر و پشمش تار و پود *** نی چنان حلیه که تار از فضل بود

جامه کش فضل باشد بود و تار *** تا ابد برتن بماند برقرار

گر بتن آری تو کهنه باریه *** به که دیبایت بتن از عاريه

امتعه دنیا عواری هست و بس *** بر عواری دل نبندد هیچکس

روح تو اندر عواری در هوس *** حرص تو اندر عواری شد عسس

روح تو اندر عواری خفته است *** گوهرت اندر عواری سفته است

گوهری داری بدیع و پربها *** کز درخشش پرشود ارض و سما

آفتابش ذره باشد ز تاب *** با چنین تاب از چه در پیچ و تاب

گر بدانستی تو قدر گوهرت *** عرش اعظم بود در بال و پرتچشم بر بستی اگر زین عرش را *** زیر پای خویش دیدی عرش را

گرنه حرصت برخرابه خانه *** صد چوچرخت بود کمتر لانه

چون ندانی ایدریغا قدر خود *** دور ماندی زان فضا و صدر خود

برز عرشت هست ماوی جلال *** بس عطا داری ز حق ذو الجلال

چون تو خود میزان زکف بگذاشتی *** بذر حسرتها بدل انباشتی

چشم بگشا و بقا بین در فنا *** در شعاع جان نگر زین روزنا

جان چنان نور است و آن چون روزن است *** در بلای رو زن این مردوزن است

روزنت باشد مکان درد و رنج *** چونکه رنج از تو است از رنجت مرنج

لمؤلفه :

این بلیانی کز آنت پیچ و درد *** وین همه آفات دهر وگرم و سرد

سر پسر از زایش حرص است و آز *** گوهر جان را به بیهوده مباز

گوهر جانت که از بیچون بود *** قیمتش از دو جهان افزون بود

ایدریغا گوهرت نشناختی *** مفت اندر مفت خودرا باختی

ص: 265

چون اسیر نفس مغرور آمدی *** از بهشت و خود مهجود آمدی

کر بهشت و حور خواهی و نعیم *** برشکن نفس و بعقلت شو ندیم

گوهر عقل از علایق چون برست *** بر فراز شاخه طوبی نشست

شاهباز عقلت ای فرزانه مرد *** بر فراز عرش بفشانده است گرد

بسکه کوته بین شدستی و زبون *** از فراز عرش افتادی نگون

شو مجرد شوز حرص و آزها *** تا ز عرشت در رسد آوازها

ای گرفتار مهان این محن *** جان بعرش آرو بنه این ما و من

ما و من هایت بسی محنت نهاد *** چاره خود جوی از رب العباد

سعید بن جابر کرخی از پدرش حکایت کند که در مجلس ابودلف قاسم بن عیسی حاضر بود و ابو تمام میخواند :

على مثلها من أربع وملاعب *** اذيلت مصونات الدموع السواكب

و چون باین شعر رسید :

إذا افتخرت يوماً تميم بقوسها *** وزادت على ما وطدت من مناقب

فأنتم بذي قار امالت سيوفكم *** عروش الذين استر هنوا قوس حاجب

محاسن من مجد متى تقربوا بها *** محاسن اقوام تكن كالمعايب

أبو دلف گفت: ای معشر ربیعه هرگز شمار امانند این مدیحه مدح ح نگذاشته اند بازگوئید نزد شما در صلهٔ گوینده این شعر چیست؟ آن جماعت مطارف و لباده های خود را که بر تن داشتند خواستند با بی تمام گذارند ابودلف گفت : أبو تمام این جامه ها را از شما پذیرفتار شد و دیگرباره شما را رعایت بداد تا بر تن کنید و زود باشد من از جانب شما در مزد او نیابت کنم ای أبو تمام قصیده را تمام کن.

أبو تمام بتمامت قرائت کرد و ابودلف پنجاه هزار درم او را ببخشید و گفت : سوگند با خدای این مبلغ برای صله قصیده تو وقدر واستحقاق تو برابر نیست عذر مارا بپذير ، أبو تمام شکر آن موهبت را بگذاشت و بیای خواست تا دست ابودلف را ببوسد أبو دلف او را سوگند داد که چنان کار را دست بدارد و گفت : شعر خود را که

ص: 266

در مرثيه عيد بن حميد گفته بمن برخوان أبو تمام این شعر بخواند :

وما مات حتى مات مضروب سيفه *** من الضرب واعتلت عليه القنا السمر

و از این جمله است شعر :

غدا غدرة والحمد نسج ردائه *** فلم ينصرف إلا واكفائه الأجر

كأن بني نبهان يوم مصابه *** نجوم سماء خر من بينها البد

يعزون عن ثار يعزى به العلى *** و يبكي عليه البأس والجود والشعر

چون ابو تمام قراءت کرد ابودلف گفت : سوگند با خدای دوست همی داشتم که این مرثیه در حق من گفته آید، ابو تمام برخویشتن پیچید و گفت: بلكه جان من وأهل وعيال من فداى أمير ومن خود پیش مرگ او باشم ، ابودلف گفت : هر کس را بچنین شعری مرثیه گویند هرگز نمرده است. بلی کار خوب و سخن خوب همان است که أمير جواد روزكار أبو دلف بکار برده چیزی فانی بداد و گوهر باقی بخرید . و اينك اين بنده حقیر با ضعف بنیه و پژمردگی و افسردگی در این سرپوشیده منزلگاه موروثی خود در شهر طهران و محله چاله میدان در این حال که نزديك بغروب آفتاب و جناب سلیمان خان احتساب الممالك از فضلای این عصر و قدمای احیای این بنده و از اشخاص معقول محجوب مجرب روزگار که برای اخذ احوال مرحوم مبرور ميرزا محمد علي خان علاء السلطنة رئيس الوزرا كه سحر گاه روز دوشنبه چهاردهم شهر رمضان المبارك هذه السنة يك هزار و سیصد و سی و ششم هجري در دارالخلافه طهران برحمت ایزدی پیوسته و هشتادوسه سال عمر کرده و بمرض ذات الریه وفات و در زاویه مقدسه وصحن شریف حضرت عبدالعظیم حسنی (علیه السلام) در مقبره مرحوم میرزا محمد خان مجد الملك طاب ثراه والد زوجه محترمه خود مدفون شده اند بملاقات بنده آمده و پس از حصول مقصود بمنزل خود مراجعت نمودند ، و روز چهارشنبه شانزدهم شهر مذکور است بنگارش این مدیحه و این مادح و این ممدوح و تجديد احیای نام و یاد ایشان مشغول هستم.

ای بسا پادشاهان و توانگران و سواران و خوب رویان و امثال ایشان که در

ص: 267

جهان بیامدند و چون دارای اثری محمود نگردیدند گوئی در دار وجود موجود نشدند ، پس برترین ذخایر نفیسه این سپنجی سرای ایرمان فعل خوب و قول خوب و نام خوب و یادگار خوب است که تا پایان جهان میماند و روز تا روز ، تازه تر می گردد و گرنه بود و نبود یکسان خواهد بود، چه هر بودی را در شمار بود نمیشاید شمرد.

محمد بن يزيد نحوی گوید : أبو تمام طائى بخدمت خالد بن یزید بن مزيد که در این هنگام والی ارمنیه بود روی نهاد و بمدح او قراءت اشعار کرد و ده هزار درم صله یافت و مخارج و نفقه سفر نیز بدو عطا کرد و گفت : این ده هزار درهم را بدون کسر بمنزل برسان و اگر آهنگ رفتن داری عجله کن واگر مایل هستی که نزد ما بیائی ، از رعایت بخشش و پذیرائی و اکرام تو غفلت نمیرود ، أبو تمام گفت : مراجعت می نمایم و با خالد وداع کرد.

روزی چند برگذشت و خالد بشكار برنشست وأبو تمام را نگران شد که در سایه درختی نشسته و در پیش روی خود جامی شراب ناب نهاده و غلامی ماه چهر برای او سرود مینماید ، خالد گفت : أبو تمام باشی ؟ گفت : خادم تو وبنده تو هستم، خالد :فرمود: « ما فعل المال » آنچه تو را دادیم در چه حال است ؟ ابو تمام این شعر بخواند:

علمني جودك السماح فما *** ابقيت شيئاً لدى من صلتک

ما مر شهر حتى سمحت به *** كان لي قدرة كمقدرتك

تنفق في اليوم بالهبات وفي الساعة *** ما تجتنيه في سنتك

فلست ادري من اين تنفق لولا *** ان ربي يعد في هبتك بخشش و ریزش تو مرا بخشش آموخت از این روی از آن ده هزار درم که بمن صله دادی چیزی برجای نگذاشتم و هنوز یکماه بیای نرفته آن در اهم بیایان رسید گویا همان قدرت و بضاعت را که برای تو مقدور است گمان می بردم و عجب آن است که تو در يك روز بلکه در ساعت بقدریکه یکسال در یابی میبخشی نمیدانم اگر خداوند در هبات تو امداد نمیفرمود از کجا این همه اتفاق می نمودی ! خالد فرمان کرد تا ده هزار در هم دیگر بأبي تمام بدادند و او بگرفت و بیرون رفت.

ص: 268

أبو عبدالله محمد بن سعد رقي كاتب حسن بن رجاء می گوید : ابو تمام که حسن را مدح کرده بود نزد وی آمد و من مردی را دیدم که عقل وعلمش برتر از شعرش بود و حسن خواستار انشاد شعر گردید و ما مشغول خوردن شراب ارغوانی بودیم وأبو تمام مدحی را که در حق وی گفته بخواند تا باین شعر رسید :

أنا من عرفت فان عرتك جهالة *** فأنا المقيم قيامة العذال

عادت له أيامه مسودة *** حتى توهم انهن ليال

میخواهد بگوید که از محنت روزگار و ظلمت ستاره بخت چنان روزگارم تیره و سیاه شده است که چنان پندار میرود که آن روزهای نورانی شبهای ظلمانی است ، حسن بن رجاء :گفت: سوگند با خدای بعد از این روزگارت سیاه نخواهد گردید، یعنی بر تو روشن میدارم و چون این شعر بخواند :

لا تنكري عطل الكريم من الغنى *** فالسيل حرب للمكان العالى

و تنظرى حيث الركاب ينصها *** محيى القريض إلى مميت المال

حسن بن رجاء برخاست و بر هر دو پای بایستاد و گفت: سوگند با خدای این قصیده را قراءت نخواهی نمود مگر در حالتی که من ایستاده باشم أبو تمام نیز بپای بایستاد و گفت :

لما بلغنا ساحة الحسن انقضى *** عنا تملك دولة الامحال

بسط الرجاء لنا برغم نوائب *** كثرت بهن مصارع الأمال

إلى آخره .

اينوقت حسن بن رجاء با أبو تمام معانقه کردند و بنشستند و حسن گفت: «ما أحسن ما جلوت هذه العروس » چه خوب این عروس را با زینت بلاغت و حلیه طلاقت جلوه گر ساختی، ابو تمام گفت: سوگند با خداوند اگر این عروس از جماعت حور العین بود. این ایستادن و قیام تو در تشریف او وافي ترين کابینهای او بود ، عمل بن سعید میگوید ابو تمام دو ماه در خدمت حسن بن رجاء اقامت جست و آنچه بدست من از حسن بدو صله و جایزه رسید ده هزار در هم بود و آنچه سوای آن بگرفت

ص: 269

من بآن آگاه نیستم با اینکه حسن بن رجاء بصفت بخل معروف بود . عون بن محمد گوید: روزی در خدمت حسن بن رجاء حضور داشتم دعبل بن علي شاعر مشهور نیز حاضر بود و از أبو تمام و محاسن اشعار او می کاست عصابة الجرجرائی با او معترض شد و گفت : اى ابو علی از من این شعر أبي تمام را بشنو اگر پسند خاطرت گردید مطلوب حاصل است و اگر پسندیده نداشتی من نیز با تو در مذمت او موافقت میکنم و در حق تو پناه بخدای میبرم که پسند نکنی و این شعر او را بخواند .

اما انه لولا الخليط المودع *** و مغنی عفا منه مصيف ومربع

و چون باین شعر أبي تمام رسید :

هو السيلان واجهته انقدت طوعه *** تقتاده من جانبيه فيتبع

ولم أر نفعاً عند من ليس ضائراً *** و لم أر ضراً عند من ليس ينفع

معاد الورى بعد الممات وسيبه *** معاد لما قبل الممات و مرجع

دعبل را چاره نماند و راهی بتکذیب نیافت و گفت : ما فضل این مرد را دفع کنیم لکن شماها او را بجائی بلند میکنید که از مقدار او افزون است و بر آنکس که بروی مقدم است تقدم میدهید و مضامینی را که از دیگر شعرا سرقت کرده است بدو نسبت میدهید و ازوی میشمارید، عصابة درجواب دعبل گفت : « احسانه صيترك عائباً وعليه عاتباً » از بسکه أبو تمام نیکو شعر می گوید ترا بروی عیب جوی وعتاب نماینده گردانیده است.

میمون بن هارون گوید: وقتى أبو تمام بمخنثی میگذشت که با دیگری میگفت : دیروز نزد تو آمدم و تو خود را از من پوشیده و محجوب ساختی ، آنشخص در جواب گفت: «السماء إذا احتجب بالغيم رجى خيرها » چون آسمان در زیرابر پنهان شد امید خیر آن است، یعنی باران رحمت میبارد میگوید در چهره أبو تمام حالتی دیدم که این معنی را اخذ نموده تا در شعر خود تضمین نماید، و روزی چند بر نگذشت وأبو تمام این شعر را بگفت :

ليس الحجاب بمقص عنك لي أملا *** ان السماء ترجى حين تحتجب

ص: 270

محمد بن موسى گويد : أبو تمام عاشق غلام خزری حسن بن وهب وحسن عاشق غلام رومي أبي تمام بود ، و يكي روز أبو تمام نگران شد که حسن باغلام او ملاعبه و بازی مینماید با حسن گفت : « والله لئن اعتقت إلى الروم لنركضن إلى الخزر » سوگند با خدای اگر با روم بمعارضه و معانقه و دست آویز در آئی ما بخزر تاختن می آوریم.

حسن گفت : اگر خواهی ما این داوری بتو می آوریم و تو خود حاکم باش أبو تمام كفت ( أنا أشبهك بداود (علیه السلام) واشبه نفسي بخصمه » من ترا بداود (علیه السلام) تشبيه میکنم و خودم را بخصم او ، اشارت بقصه داود (علیه السلام) وزوجه او ريا و آمدن دو ملك بخصومت و حکومت داود است که در قرآن مجید مرقوم است.

حسن گفت : اگر این معنی را بخواهی بنظم در آوری از آن میترسم و اگر منشور باشد ترسناک نمیشویم ، چه نثر عارض است و حقیقتی ندارد ، أبو تمام چون بشنید این بگفت :

أبا علي لصرف الدهر و الغير *** و للحوادث الأيام والعبر

اذكرتني أمر داود و كنت فتى *** مصرف القلب في الأهواء والفكر

ان أنت لم تترك السير الحثيث إلى *** جاذر الروم اعتقنا إلى الخزر

أنت المقيم فما تغدو رواحله *** و ایره أبداً منه على سفر

وهب بن سعید گوید: بعد از وفات أبي تمام طائى دعبل بن علي نزد حسن بن وهب آمد ، مردی از اهل مجلس بدو گفت : اى أبو علي توئی که طمن میزنی کسی را که می گوید :

شهدت لقد اقوت مغانيكم بعدى *** و محنت كما محت وشائع من بردی

و انجدتم من بعد إنهام داركم *** فيا دمع فيا دمع انجدني على ساكنى نجد دعبل نمره بر کشید و گفت : قسم بخدای نیکو گفته است ، و این مصراع را ( قيادمع أنجدنى على ساکنی نجد) را تجدید قراءت همی نمود و بعد از آن گفت : خداوند او را رحمت کند اگر ابو تمام برای من چیزی از شعرش را بجای می گذاشت

ص: 271

می گفتم وی اشعر مردمان است .

راقم حروف گوید: اگر ابو تمام زنده می بود ، دعبل این سخن نمی کرد آدمی هنرمند تازنده است محدود و چون بمرد محروم و مرحوم است، و از این پس در ذیل احوال واثق بمذاكره اشعار أبي تمام وتحرى وفضیلت بر همدیگر حکایتی مسطور میشود.

و هم در این سال در طریق مکه معظمه کار تسعیر اجناس بالا گرفت چندانکه يك رطل نان بيكدرهم و يك راويه آب بچهل در هم بها یافت و مردمان را در موقف عطشی سخت روی داد و از آن پس بارانی با تگرگ برایشان بیارید و پس از ساعتی از آن شدت حرارت بشدت برودت و از سورت گرما بحدت سرما دچار آمدند ، و نیز در منی در روز نحر بارانی سخت شدید بیارید که هرگز بآن شدت باران ندیده بودند و نزديك جمرة العقبه پاره از کوه فرو افتاد و از لطمه آن چند تن از حاجیان کشته شدند . نمیدانم يك رطل نان که تخمیناً دویست مثقال باشد بچه قیمت بوده است که در شدت گرانی بیكدرهم رسيده، أما يك راويه آب بچهل در هم قیمت یافته والبته يك راویه آب افزون از صد رطل خواهد بود .

چه قدر شبیه است این حکایت باین حالت که هم اکنون این بنده بآن اندرم در فصول سابقه اشارتی بسختی و ناهمواری حال مردم ایران و گرانی عموم اجناس شد.

غریب این است که در این روز پنجشنبه هفدهم شهر رمضان المبارك سال يك هزار و سیصد و سی و ششم هجری که مشغول تحریر هستم بواسطه کم شدن آب قنات مرحوم مبرورحاجی میرزا علیرضای شیرازی از خاندان مرحوم إبراهيم خان اعتمادالدوله صدر اعظم شیرازی که در طی این کتب گاهی بحال ایشان و پاره اعیان این خاندان اشارت شده است و این قنات وقف اهالی دو محل چاله میدان و عودلاجان دار الخلافه طهران است بحال مشروبین سخت می گذرد .

ص: 272

چنانکه در عمارات این بنده که از نظار این قنات هستم چهار ماه است آب نرسیده است و حوض بجای آب محل تابش آفتاب و آب انبار از شدت عطش بیتاب و اشجار در این اول سرطان در حالت خزان و آقا سید نصرالله پسر آقا سید مهدی که اصل آنها از هند و بعد از آن بشیر از آمده و اکنون نزد این بنده حقیر بخدمت مشغول است بآب کشیدن از یکی از حوضها که آخر رسیده و ریختن بپای درختهای سرای اندرونی بنده اشتغال دارد.

و با اینکه بحمد الله تعالی زراعت گندم و جو از تفضلات إلهي در اين سال سخت نیکو شده و ریمانی کامل پیدا کرده و کمتر سالی باین خوبی و بی عیبی بوده است معذلك بعد از آنکه قیمت نان تنزل نموده است یکمن تبریز نان گندم چهار قران که هر قرانی يك مثقال که عبارت از بیست و چهار نخود نقره باشد و يك من تبريز نان جو که عبارت از شش صد و چهل مثقال است، بقیمت دو قران و نیم رسیده است .

و بسیاری از مشایخ هستند که از جمله خود بنده یکی از ایشان است نان گندم این شهر را در چهار من یکفران خورده ام و پاره سالخوردگان شش من و هشت من يك قرآن خورده اند ، و سختی گرانی بجائی رسید كه يك ماه و دوماه قبل قيمت يك من نان گندم تا بیست قران که دو تومان است رسید در حقيقت يكمن مقابل صد من گردید و سایر اجناس نیز بهمین حال پیوست و يك برده و بیست و سی و پنجاه وصد

پیوست .

خداوند را شکرها باید که تفضل فرمود و از باران رحمت و وفور ریمان غله انحطاط کلی گرفته و امیدواریم که تلافي دوران قحط وغلا بشود.

و در این سال محمد بن داود مردمان را حج اسلام بگذاشت و در این سال عبدالملك بن مالك بن عبدالعزيز أبو نصر تمار زاهد از این جهان بدیگر جهان را هسپر شد و نود و يك سال روزگار نهاد و در پایان عمر نابینا شده بود و هم در این سال محمد بن عبد الله بن عمر بن معاويه بن عمرو بن عتبة بن أبي سفيان اموي بصري مكنى بأبي عبد الرحمن که مردی عالم باخبار و آداب بود از این جهنده جهان بجهان

ص: 273

پایدار رهسپار شد، و هم در این سال أبو سليمان داود اشقر سمسار محدث بسرای دیگر شتافت، و هم در این سال سلیمان بن عبدالله بن طاهر اقامت حج نمود .

بیان وقایع سال دویست و بیست و نهم هجری مصطفوی صلی الله علیه و آله

در این سال خلیفه روزگار الواثق بالله عباسی کتاب و نویسندگان را بجمله بگرفت و بزندان جای داد و هر يك را در ادای مالی ملزم ساخت :

أحمد بن إسرائيل را باسحاق بن يحيى بن معاذ رئيس كشيك چيان سپرد و گفت: روزی ده تازیانه اش بزند و چنان که گفتهاند قریب هزاز تازیانه اش بزدند و هشتاد هزار دینار از وی بگرفتند، و از سلیمان بن وهب کاتب ایتاخ چهارصد هزار دينار بگرفت، وازحسن بن وهب چهارده هزار دینار بگرفت ، و از أحمد بن خصيب و نویسندگان او هزار بار هزار دينار بگرفت واز إبراهيم بن رباح ونویسندگان او ند هزار دینار مأخوذ داشت، و از نجاح شصت هزار دینار جریمه گرفت، و از ابوالوزير با مصالحه یکصد و چهل هزار دینار اخذ نمود و این مبلغ سوای آن وجوهی بود که از عمال اعمال بسبب عمالات ایشان بدست آورد.

ومحمد بن عبد الملك زیات وزیر رایات عداوت و آیات خصومت را برای احمد ابن أبي دواد و سایر اصحاب مظالم نصب کرد لاجرم ایشان را آشکارا نمودند وخباثت جمله را ظاهر ساخته در زندان افکندند و إسحاق بن إبراهیم را در کار ایشان بنشاندند و إسحاق در امر ایشان بنظاره شد و آنجماعت را در حضور مردمان بیای داشتند وبرحمتي عظيم ومحنتی جسیم مبتلا ساختند .

و سبب این کردار واثق را نسبت بجماعت کتاب و عمال چنین رقم کرده اند که عزون بن عبدالعزیز انصاری گفت: شبی در این سال در خدمت واثق بودیم واثق

ص: 274

گفت: امشب به خوردن شراب راغب نیستم لكن گرد آئیم تا از هر در حدیث و حکایتی بگذاریم پس واثق در رواق اوسط خود در قبه ها رونی در همان بنای نخستین كه إبراهيم ابن رباح بنیان کرده بود بنشست.

و چنان بود که در یکی از دو شقه این رواق قبه بس عالی سر بآسمان بر کشیده وسفید بود گویا مانند تخم مرغی مینمود مگر اینکه بقدر ذراعی در آنچه چشم در حوالی آن میدید در وسطش ساجی منقوش فرد گرفته بلاجورد و زر سرخ بود و این قبه را قبة المنطقه مینامیدند و آنرواق را رواق قبة المنطقه میخواندند.

عزون میگوید : بیشتر آن شب بحدیث و حکایت بگذرانیدیم ، در این اثنا در گذرگاه كلام ومسالك حكایت واثق گفت : كدام يك از شما میداند آن سببی را که بآن جهت جدم رشید بر جماعت برامکه بر جهید و بنیان نعمت و جلالت ایشان را برافکند ؟

عزون میگوید : من گفتم : يا أمير المؤمنين سوگند باخدای من این داستان را با تو میگذارم، سبب این خشم و غضب و زوال نعمت بر امکه این شد که وقتی در خدمت رشید حکایت کردند که عون خیاط را جاریه مه لقاست که آفتاب بر چنان ماهی نتابیده و ماه بر چنان مهری چهر نگشوده است، رشید بفرستاد و آن حور فردوس جمال را بیاوردند و از فروغ جمال و نور عقل وحسن ادب آن جاریه خوشنود گشت و باعون فرمود: در قیمت این در دری برای مشتری چگوئی؟

گفت: اى أمير المؤمنین امر قیمت و بهای این گوهر بی بها آشکار وروشن است چه من بسوگندهای سخت غلیظ و شدید قسم یاد کرده ام و بهیچوجه برای خود مخرجی از آن پیمان و ایمان قرار نگذاشته ام و جمعی از عدول را برخود گواه ساخته ام که اگر از صد هزار دینار سرخ بهای او را چیزی کمتر نمایم و کمتر ستانم این جاریه و سایر جواری من از قید مملوکیت من آزاد و هم چنین اموال من بتمامت بصدقه برود و برای من در این امر هیچ راه حیلتی نیست و قضیه این جاریه همین است که بعرض رسید .

ص: 275

أمير المؤمنين هارون الرشید چون دلش در کمند زلفش اسیر بود گفت : من این جاریه را از تو بصد هزار دینار گرفتم و از آن پس بیحیی بن خالد برمکی پیغام را فرستاد و حکایت جاریه را باز نمود و او را امر فرمود که صد هزار دینار بدو فرستد.

چون يحيى بن خالد این داستان و این دستان را بدانست بروی گران افتاد و گفت : مفتاحی سوء وفتح البابی ناپسند است، چه اگر رشید جرأت نماید که در بهاى يك نفر جاریه در طلب صدهزار دینار بفرستد بسی شایسته خواهد بود که بر اینگونه در طلب اموال برآید پس کسی را بخدمت رشید فرستاد و پیام کرد که یحیی را بر تقدیم این چنین مبلغ قدرت و توانائی نباشد .

رشید از این جواب برآشفت و بریحیی خشمناك شد و گفت : در بیت المال من صدهزار دینار موجود نیست ؟! و دیگر باره به یحیی پیام کرد که ناچار بایستی این مال را تسلیم داری ، یحیی بتدبیر دیگر در آمد و با کارگذاران و گنجوران گفت : بقیمت این دنانير در هم حاضر کنید تا رشید بنگرد و بسیار شمارد شاید آنمال را بخزانه و آنماه را بخانه صاحبش بازگرداند ، پس باندازه آن صد هزار دینار دراهم کثیره حاضر کرده و گفت این دراهم را در همان رواقی که رشید در آنجا مرور مینماید و در نوبت وضوی نماز ظهر بر آن میگذرد بگذارید ، و آنجماعت بهمان نقطه بیاوردند و بر روی هم بریختند .

و چون رشید در همان هنگام وضوء نماز ظهر بآن رواق بگذشت ناگاه کوهی از بدرهای در اهم در نظر آورد و گفت: این چیست؟ گفتند: بهای این جاریه است چون دینار حاضر نبود بقیمت صد هزار دینار این دراهم را حاضر کردیم.

رشید را آن مبلغ خطیر در نظر بسیار آمد و یکی از خادمان خود را بخواند و گفت : این دراهم را بر گیر و برای من بیت المالی مقرر بدار تا آنچه را خواهم بآن مضموم بدارم و نام آن بیت المال را بیت مال العروس نهاد و هم بفرمود تا آن جاریه را بصاحبش عون خیاط باز گردانیدند.

و از آن هنگام که بدانست معیار صد هزار دینار چه مقدار است بخویش آمد

ص: 276

و در کار اموال مملکت و بیت المال پژوهش گر شد و بدانست که جماعت بر امکه تمام اموال را برده و میبرند و او را بهره و اصیبی نمیگذارند و در مقام تفحص احوال برامکه و آهنگ زوال آنجماعت شد و پوشیده میداشت و همی با صحاب خود و جماعتی از ادبای عصر سوای ایشان میفرستاد و نزد خود فراهم میساخت و با ایشان از هر در بمسامره ومحادثه می پرداخت و با آنجماعت طعام شامگاه میخورد.

در جمله آنان که حاضر حضور میشدند مردی بود که به ادب و فرهنگ و شناخته بكنيت و معروف بأبي العود بود یکی شب حاضر شد و با دیگران بمصاحبت درآمد ورشید را از حدیث و حکایت او شگفتی همی رفت و با یکی از خدام خود گفت که صبحگاه با یحیی بگوید که سی هزار درهم بأبي العود بدهد ، خادم ابلاغ فرمان را نمود يحيى بأبي العود گفت: چنین میکنم لکن امروز در حضرت ما این مال موجود نيست إنشاء الله ميرسد و بتو ميدهيم وهمى باأبوالعود بدفع الوقت بگذرانید تا بسیاری بطول انجاميد وأبو العود انديشه بر آن بر بست که حیلتی بیندیشد بلکه در خدمت رشید وقتی در یابد و او را بر جماعت برامکه بر آشوبد.

و از آن طرف چنان بود که در میان مردمان شایع گشته بود که رشید در اندیشه زوال برامکه برآمده است، پس شبى أبي العود بخدمت رشید در آمد و حاضران بگذارش حکایات و احادیث برآمدند و أبوالعود در احادیث و داستانها همی بحیلت و تدبیر کار می کرد تا گاهی که رشته داستان را باین شعر عمر بن أبي ربيعه پیوست :

وعدت هند وما كانت تعد *** ليت هنداً أنجزتنا ما تعد

عمال و استبدت مرة واحدة *** إنما العاجز من لا يستبد

از این پیش در ذیل احوال عمر بن أبي ربيعه باين شعر اشارت شد و از این شعر برسانید که باید در وعده و در امور مستبد بود، رشید فرمود : أجل والله ( إنما العاجز من لا يستبد ) سوگند با خدای چنین است و عاجز و بیچاره کسی است که در کار خود و اندیشه خود مستبد و ثابت الى أى نباشد ، و براین حال بگذرانید تا مجلس منقضی و پراکنده گشت.

ص: 277

و از آن طرف چنان بود که يحيى بن خالد یکی از خدام آستان رشید را با خود محرم ساخته و قرار داده بود که اخبار مجلس رشید را بدو بازرساند ، و چون با مداد شد ، یحیی بآهنگ خدمت رشید بیرون آمد و چون رشید او را بدید گفت : شب گذشته همی خواستم این دو شعر را که یکتن از جالسين مجلس من بمن برخواند بتو بفرستم اما مکروه شمردم که در آن وقت شب ترا از جای برآرند .

یحیی چون بشنید گفت : يا أمير المؤمنین تا چند نیکو گفته است ، و بفطانت اراده رشید را بدانست و چون از خدمت رشيد بمنزل خود باز گشت آنخادم را بخواند انشاد این شعر را بپرسید گفت : أبو العود برای رشید بخواند ، یحیی بن خالد أبو المود را بخواند و گفت : ما مدتی ترا در آنچه بتو باید برسد معطل ساختيم واينك مالی برای ما برسید آنگاه با یکی از خدام خود گفت : برو و سی هزار در هم از بیت المال أمير المؤمنين و بيست هزار در هم نیز از جانب من بأبي العود بده تا تلافي آن مماطلت را که نمودیم بنماید .

ونیز نزد فضل و جعفر برو و ایشان را از من بگوی که این مردی است که شایسته احسان است وأمير المؤمنين أمر فرموده بود که مالی باو داده شود و چون مال حاضر نبود باوی بمماطله بگذرانیدم و چون مال برسید آنچه را که امر شده بود و بعلاوه مقداری از خودم با و دادم و اينك دوست میدارم که شما نیز او را صله و جایزه بدهید.

چون نزد فضل و جعفر رفتند ، گفتند: وزیر چه مبلغ بدوصله داده است ؟ گفت : بیست هزار درهم ، ایشان نیز هریکی بیست هزار درهم بدو عطا کردند و و أبو العود با آن دراهم معدود که نود هزار درهم بود بمنزل خود بازشد .

و از آن طرف هارون الرشید روز تا روز در کار ایشان برجد وجهد بیفزود و چندانکه باید پژوهش فرمود تاگاهی که برایشان چنگ بیفکند و نعمت ایشان را زابل وجعفر را مقتول و با آنجماعت آن کارها را نمود که نمود.

واثق چون این حکایت را بشنید گفت : سوگند با خدای جدم بصدق سخن

ص: 278

کرده است ( إنما العاجز من لا يستبد ) و شروع در بيان خيانت و استحقاق خائنان کرد ، وعزون گفت : گمان دارم که بزودی کتاب و منشیان و نویسندگان خود را دستخوش قهر وغضب خواهد نمود.

از آن مقدمه يك هفته بر نگذشت که نویسندگان خود را بگرفت و إبراهيم ابن رباح و سليمان بن وهب وأبوالوزير وأحمد بن خصیب و جماعتی از ایشان را مقبوض نمود.

می گوید: واثق فرمان کرد تا سلیمان بن وهب کاتب ایتاخ را بگرفتند و بزندان در افکندند و دویست هزار درهم و بقولی دینار از وی بخواستند پس در بند و زنجیر برکشیدند و مدرعه از مدارع کشتی بانان بروی بپوشانیدند سلیمان صد هزار درهم بداد و خواستار شد که صد هزار دیگر را در مدت بیست ماه بپردازد واثق مسئول اورا مقبول نمود و فرمود تا او را براه خود گذارند تا مجدداً نزد ایتاخ مشغول کتابت شود و هم او را امر کرد تا جامه سیاه که شعار عباسیان و جامه عزت بود بپوشد.

راقم حروف گوید: چون روز اقبال تاريك ورشته عزت ودولت باريك شد مردمان خردمند هوشیار در افعال و اعمال خود چون جاهلان روزگار کار میکنند اگر بتفكّر بنگرند مکشوف میآید که وزیر والا تدبير صافي ضمير مانند يحيى بن خالد که مجسمه عقل و هوش و دارای فضل و كمال وتجارب عديده روزگار و مدتها در محضر سلاطین و خلفای نامدار جهان بخدمت و وزارت میگذرانید و غالب اوقات بمعاقرت مصاحبت و معاشرت ادبای زمان و فضلای دوران و مؤرخین و محد و محدثين میگذرانید و از اخبار و اطوار گذشتگان و نتایج اعمال ایشان باخبر بود. چون نوبت زوال اقبال او در رسید حب مال و فرزند و اهل و پیوند بر او و پسرش جعفر چیره شد و با آن انهماکی که در اموال هارونی داشت و صد هزار دینار با صدهزار در هم و صدهزار در هم با صدهزار فلس و صدهزار فلس را باصد پشیز تفاوت نمیگذاشت و دست تصرف او در تمام ممالك وعمال وحكام واموال ونساء ورجال دراز و جملگی

ص: 279

در حیطه تصرفش اندر بود و رشید را جز نامی از خلافت نبود و هر يك از فرزندانش در هر سالی کرورها دینار و در هم بمصرف میرسانیدند و در بذل وعطا صرف میکردند و دنا تیری كه هر يك صد مثقال زرناب داشت بنام خود مسكوك میداشتند و آن تجمل و آن اصحاب و آن عمارات و حواشی داشتند که سلاطین بزرگ را بهره نمیگشت برای بهای يك نفر جاریه بایستی بدست خودش اسباب زوال خودش را فراهم کند و بتدابير عجيبه بیداری رشید و هوشیاری او را کمر بندد و او را از خواب غفلت هفده ساله برآورد و صد هزار دینار را با صد هزار در هم یا کم و بیش مبدل سازد و خصوصاً در ایوان ورواق معبر او مانند کوهی بریزد و قرار این عرض را هنگام نماز ظهر و روشنائی روز که از همه وقت نمایش هر چیز بیشتر و بهتر است بگذارد.

و با اینکه چنانکه در ذیل احوال برامکه مذکور نمودیم آن بخششهای هزار بار هزار و کمتر و فزون تر را می نمودند در اینوقت که رشید سی هزار در هم در باره ندیمی زبان آور مانند أبو العود بدو حواله میدهد چندانش مماطله میدهد که او خاطر رشید را در قراءت آنشعر متذکر می گردد و او را بقصد زوال ایشان تحریص مینماید و یحیی بن خالد چون میشنود ناچار آن مبلغ را بعلاوه دو چندان آن از کیسه خود و فرزندانش بدو میرساند و او بمنزل خود میبرد و بهیچوجه در خیال تلافي آن بر نمی آید تا گاهی که رشید مانند پلنگ تیز چنگ و گرگ تیز دندان و صر صرفنا و سیلاب بلا برایشان می تازد و بنیان ایشان را از ریش و بن می افکند ، و این نیست جز اینکه تقدير إلهي بر آن رفت « وإذا أراد الله شيئاً حياً أسبابه ».

و از این پیش در ذیل احوال برامکه و انقراض دولت و اقبال وسبب تغير خاطر رشید اشارت کردیم که در ذیل احوال واثق خليفه بحکایتی که از عزون انصاری رسیده است اشارت خواهد رفت، حمد خداي را که از فضل وكرم إلهي وتوجهات ائمه اطهار صلوات الله عليهم زنده بماندیم و بوعده خود وفا کردیم .

و هم در این سال شار بامیان و بقولى شير باسبان از جانب ایتاخ والی یمن شد و در ربيع الآخر بدان صوب روان گشت و هم در این سال محمد بن صالح بن عباس

ص: 280

والی مدینه طیبه گردید، و نیز در این سال حمد بن داود مردمان را حج اسلام بگذاشت و در همین سال خلف بن هشام بزار مقری در ماه جمادى الأولى جانب دیگر جهان گرفت، ابن اثیر در تاریخ الکامل می نویسد: بزار بازاء معجمه وراء مهمله است گویا بازاء مشدده است که تخم افشانی باشد .

بیان وقایع سال دویست و سی ام هجری نبوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در این سال واثق خليفه بغاء كبير را بدفع وطرد جماعت اعرابی که در مدینه و حوالی مدینه طیبه تاخت و تاز برده بودند مأمور فرمود .

طبری میگوید: ابتدای این امر این بود که جماعت بني سليم جانب شر وفساد میسپردند و در حوالی مدینه طیبه بآزار و زیان مردمان کار میکردند و هر وقت بیکی از بازارهای حجاز وارد شدند بهرطور که خود خواستند و بهر قیمت که مایل بودند مال مردم را بستانیدند و کم کم کار شرر آثار ایشان بالا همی گرفت تا بجائی که بمردم جار که شهری است بر ساحل بحر قلزم در يك منزلى مدينه و ایشان از بني كنانه و باهله بودند بتاختند و پاره ایشانرا بکشتند و این قضیه در ماه جمادی الآخره سال دویست و سی ام روی داد و رئیس این اشرار عزيرة بن قطاب سلمی بود.

چون محمد بن صالح بن عباس هاشمی که در این هنگام أمير مدينة الرسول صلی الله علیه و آله وسلم بود این خبر را بشنید حماد بن جریر طبری را که از جانب واثق خلیفه با دویست سوار از شاکریه در مسلحه مدینه جای داشت تا از نطرق و تطاول و تاخت و تاز اعراب آسوده مانند با جماعتی از مردم سیاهی و گروهی از مردم قریش و انصار و موالی ایشان و دیگران که متطوعاً بیرون میشدند، یعنی بدون وجیبه و وظیفه بمیل خود و طمع غارت با مردمان سپاهی بیرون می آمدند و مهیای جنگ میشدند بدفع ایشان مأمور نمود.

ص: 281

حماد بطرف اعراب راهسپار شد و طلایع و پیش روان گروه اعراب ایشان را بدیدند، و چنان بود که جماعت بنی سلیم در کار مقاتلت كراهت داشتند اما حماد بن جریر بقتال آنها امر کرد و در موضعیکه روینه و درسه منزلی مدینه بود بر آن جماعت حمله ور شدند.

حموی گوید : روینه باراء مهمله وواو وياء حطى وثاء مثلثه تصغير روژه است بعضی گفته اند : آبگاهی است از بني عجل یا منهل و آبگاهی است از مناهل بین المجدين مكه و مدينه ، بالجمله در آن ایام جماعت بني سليم و ياران و امداد آنها با ششصد و پنجاه تن از بادیه بیامدند و عامه کسانی که با ایشان برابر شدند از بني عوف از جماعت بني سليم بودند واشهب بن دو يكل بن يحيى بن حمير العوفي وعم أوسلمة بن يحيى وعزيرة بن قطاب لبیدی از بني لبيد بن سليم در جمله سرهنگان و قواد اعراب و آن مردمی که با ایشان حضور داشتند یکصد و پنجاه سوار بشمار می آمدند.

پس حماد بن جریر و یاران او با این جماعت بمقاتلت در آمدند و از آن یاران و امداد جماعت بني سليم که پانصد تن بودند از موضعی که بد و حرکت ایشان از آنجا ود وأعلى الروينة نام داشت و میان آن موضع و موضعی که نایره قتال اشتعال داشت چهارمیل فاصله بود بیاری ایشان بیامدند و قتالی سخت شدید و نبردی بس ناهموار در میانه برفت .

سواران مدینه و دیگر مردم متطوعه منهزم شدند اما حماد و ياران او وجماعت قریش و انصار قدم اصطبار استوار ساختند و کار قتال را اتصال دادند و مردانه بجنگیدند و بخروشیدند و بجوشیدند و بکوشیدند تا حماد و عامه اصحابش شربت مرگ بنوشیدند و نیز آنانکه از قریش و انصار در کارزار پایدار ماندند جنگ نمودند و بکشتند تا خود نیز کشته شدند ، و بنوسلیم بر اسلحه و اسباب و ثیاب ایشان دست یافتند و جمله را در ربودند.

اندك اندك كار ايشان غلیظ و طمع وجرأت ایشان بسیار شد لاجرم بهمان غنایم اکتفا نکردند و در مناهل وقراء ما بين مگه معظمه و مدینه طیبه تاخت و تاز بردند

ص: 282

و آن مسالك مهالك و آن طرق مأمونه معابر مخوفه شد و راه مرور مسدود و قبایل عرب از بیم ایشان متفرق گردیدند .

چون این اخبار وحشت آثار بدربار خلافت مدار پیوست واثق خلیفه بخشم اندر شد و أبو موسی ترکی بغاء كبير را باجماعت شاکریه و اتراك و مغاربه بحرب ودفع وقمع اشرار شرارت سپار رهسپار ساخت ، بغاء طی براری و صحاری نموده در شهر شعبان سال دویست و سی ام هجری بآنحدود ورود داد و بحره بني سليم راه برگرفت و اینوقت روزی چند از شهر شعبان بجای مانده بود و طردوش ترکی را در مقدمه لشکر مقرر ساخت .

حموی میگوید: حرار در بلاد عرب بسیار است و حره هر زمینی را گویند که سنگهای سیاه ریزه ریزه دارد که گوئی با آتش سوزانیده اند و آنزمین را سنگهای سیاه پوشیده باشد ، و بعضی گفته اند: اگر بر این حال و مستدير باشد حرهاش خوانند و اگر مستطیل و بلا وسعت باشد لابه و بقولی کراع نامند و بیشتر حرار در اطراف مدينه وباما کن آن مضاف است مثل حره اوطاس وحره تبوك وحره بني سليم که ام صبارش نامند و همچنین دیگر حیرار، بالجمله اعراب را درباره میاه حره دریافت و جنك در يك شق حره در دنبال سوارقیه روی داد و سوارقیه همان قریه ایست که جماعت اعراب در آنجا ماوی میگرفتند .

حموی گوید: سوارقيه بفتح وضم سین مهمله و بعد از راء مهمله قاف وياء نسبت و گاهی سورقیه بلفظ تصغیر گویند قريه أبي بكر ومیان مکه و مدینه و در بلندی واقع است و دارای مزارع و درختان خرمای بسیار است ، و طبری گوید: سوارقیه حصنها وقلاع متعدده است و در این وقعه بیشتر جماعتی را که بغاء دریافت بنوعوف بودند وعزيرة بن قطاب و اشهب با ایشان و در آنروز رئیس قواد سپاه بودند.

بغاء با ایشان جنگ در افکند و پنجاه تن از آنان را بکشت و پنجاه تن را اسیر کرد و دیگران فرار کردند و بنو سلیم باین سبب منهزم شدند و بغاء كبير بعد از آن جنگ ایشانرا امان داد بدان شرط که بحکم خلیفه روزگار واثق محکوم باشند

ص: 283

و خودش در سوارقیه اقامت جست و بنی سلیم بخدمت وی بیامدند و بجمله فراهم شدند .

بغاء ایشانرا با سایرین جمع و از ده تن دو تن و از پنج تن یکنفر و هم از آنانکه سوای بنی سلیم در سوارقیه انجمن ساخته بودند بگرفت و از خفاف و مردم سبك ما يه بني سليم جز اندکی فرار کردند و آنها اشرار قوم و راهزنان بودند و بیشتر کسانی که در دست اقتدار بغاء كبير بماندند کسانی بودند که از بنی عوف در زمان کارزار پایدار بماندند و آخر مردی که از این جماعت بگرفت از بنی حبشی از بني سليم بود و بغاء کبیر از این اشخاص و جماعات هر کسی را که موسوم بشر و فساد بود نزد خود محبوس گردانید و این جمله هزار مرد بودند و سایرین را رها ساخت .

آنگاه از سوار قیه با آن اسیران هزار کانه بني سليم و مستأمنين ايشان در شهر ذی القعده سال دویست و سی ام بطرف مدینه طیبه روی آورد و آن اسیران را در آنجا در سرای معروف به یزید بن معاویه محبوس نمود و بعد از آن در شهر ذی الحجه برای حج راه بمکه معظمه سپرد و چون موسم منقضی گشت بطرف ذات عرق برفت و یکی را بجماعت بنی هلال فرستاد و آنچه با بنی سلیم عهد و پیمان نموده بود بر آنها باز نمود بنی هلال نیز بخدمت وی بیامدند .

بغاء كبير سیصد مرد را که بشرارت و سرکشی و طغیان معروف بودند از میان ایشان بگرفت و دیگران را براه خود گذاشت و از ذات عرق که در دو منزل فاصله تا بستان و در میان آن و مگه دو منزل راه است مراجعت و با فتح و نصرت کامیاب گردید و جملگی را در مدینه طیبه بزندان در آورد و بنی سلیم را در همان سرای یزید بن معاویه در بند و زنجیر کشید .

ص: 284

بیان وفات عبدالله بن طاهر أبي العباس در شهر نیشابور

از این پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب باحوال أبي العباس عبدالله بن طاهر ذى اليمينين فرمانگذار مملکت خراسان اشارت رفت و در طی این کتاب و احوال مأمون ومحاربات او با برادرش محمدامين بخدمات طاهر بن حسین و رساله او در نصیحت و دستورالعمل پسرش عبد الله ، و نيز در مشكاة الأدب باحوال طاهر ذواليمينين وفتوحات آن سردار بزرگ آثار گذارش نمودیم .

طبری و جزری مینویسند که در این سال در روز دوشنبه یازده شب از شهر ربيع الأول بر گذشته نه روز بعد از مرگ اشناس ترکی عبدالله بن طاهر بدیگر سرای مسافر شد و در این وقت والى حرب و شرطه وسواد ومملکت خراسان و اعمال خراسان و مملکت ری و طبرستان و هر شهر و مکانی که باین حدود متصل بود و ایالت کرمان بود و باز و خراج این اعمال و ممالک و ایالاتی که در حیز حکومت او بود بچهل و هشت هزار بار هزار درهم که نودوشش کرور میشود تقریر داشت ، و چون عبدالله به پیشگاه خالق مهروماه روی نهاد واثق بالله آن مناصب و مشاغل را با پسرش طاهر گذاشت.

مدت زندگانی عبدالله بن طاهر چهل و هشت سال ، وفاتش در نیشابور و مدت زندگانی پدرش طاهر نیز چهل و هشت سال بود، و پسرش عبیدالله بن عبدالله نیز در ذیل مجلدات مشكاة الأدب مذکور و از این بعد در جای خود نیز مسطور میشود ونيز باحوال أمير أبو القاسم عبيد الله بن سليمان بن عبدالله اشارت خواهد شد ، و بوفات حمد بن عبدالله بن طاهر در سال دویست و بیست و ششم گذارش رفت.

ص: 285

عبدالله بن طاهر سیدى نبيل عالى الهمة و باشهامت و محل اعتماد كامل مأمون بود و بروایت ابن خلکان به امارت دینور میگذرانید، و چون بابک خرمی در خراسان خروج نمود و خوارج با مردم قرية الحمراء از اعمال نیشابور جنگ در انداختند وفتنه و فساد ایشان بسیار شد مأمون عبدالله بن طاهر را که در دینور بود بفرمود تا بجانب خراسان بیرون شد و کار آنسامان را بنظام آورد و چون برادرش طلحة بن طاهر والی خراسان بدیگر جهان برفت حکومت خراسان را مأمون بعبد الله تفویض کرد.

این حکایات در این مجلدات در ذیل احوال خلفای بنی عباس مسطور شد وبمدايح أبي تمام وعطيات عبدالله نيز سخن رفت وأبو تمام کتاب حماسه را در همان سفر که بخدمت عبدالله رفت تصنیف نمود .

ابن اثیر گوید: چون عبد الله بن طاهر والی مملکت خراسان شد محمد بن حمید طاهری را از جانب خودش بحکومت نیشابور بنشاند و عمل در نیشابور سرائی بساخت و دیوار آن سرای را بگذرگاه عام بگذرانید ، یعنی از طریق مردم داخل سرای آورد.

چون عبد الله به نیشابور آمد مردمان را فراهم ساخته از سیره و رفتار محمد بن حمید بپرسید جملگی خاموش ماندند و سخنی بزبان نگذرانیدند یکی از کسانیکه در حضور عبدالله بود گفت : سکوت ایشان دلالت بر آن می نماید که عمل در حکومت بدرفتاری میکند و بسوء سیرت سلوک مینماید ، عبدالله محمد را از امارت ایشان معزول ساخت و هم بفرمود تا آن بنائی را که عمد در گذرگاه مردم نهاده بود خراب نمودند .

و از کلمات عبد الله است که میگفت : « ينبغي أن يبذل العلم لأهله وغير أهله فان العلم أمنع لنفسه من أن يصير إلى غير أهله » شایسته چنان است که گوهر بدیع و جوهر نفیس علم را با عموم مردم خواه کسیکه سزاوار آن باشد یا نباشد بذل واز غیر اهل نیز دریغ ندارند ، چه گوهر علم و دانش در ذات خودش از آن منبع تو تر است که بغیر اهلش برسد، مقصود این است که این گوهر نفیس منبع جز در صدور منیمه رفیعه عاليه مستعده جای نمیگیرد پس نبایست از بذل آن امساك نمود ، چه هر کسی شایسته آن نباشد بی بهره خواهد بود و منزل گاه و مخزن این گوهر نخواهد

ص: 286

شد که موجب تضییع و توهین آن گردد چنانکه آفتاب اگر بر مزبله افتد توهینی باشعه آن نمیرسد .

ومی گفت : « سمن الكيس ونبل الذكر لا يجتمعان أبداً » هرگز نمی توان جیب و کیسه را انباشته و نگاهداری نمود و متوقع آن گردید که نام آدمی به نبالت و جلالت مذکور آید .

و عبدالله را مجالسین نامدار بود از آنجمله فضل بن محمد بن منصور بود ، یکی روز ایشانرا حاضر ساخت و فضل دیر از دیگران بیامد عبدالله گفت : از آمدن نزد من در نگ جستی، فضل گفت: جمعی صاحبان حاجات نزد من بودند و همیخواستم بحمام اندر شوم ، عبدالله بفرمود تا بحمام وی برفت و آن رفاعی را که او با خود داشت بیاوردند و عبد الله بن طاهر در تمام آنر قاع باجابت مسئول ارباب حوائج رقم کرد و بجای خود عودت داد وفضل نمیدانست ولی از حمام بیرون آمد و آنروز را تا شامگاه بکار خود مشغول بودند .

بامداد دیگر ارباب حوائج نزد فضل بیامدند تا پاسخ خود بگیرند فضل بمعذرت سخن کرد ، یکی از آنان گفت : رقعه خود را میخواهم. فضل در آورد و بآن نظر کرد وخط عبدالله در آن بدید بعد از آن در تمام رقاع نگران شد و خط عبد الله را در همه بدید و با اصحاب رقاع گفت: رقاع خود را بر گیرید همانا حاجات شما بجمله بر آورده شده است و امیر را شکر گذارید نه مرا چه مرا در انجام آن مساعدتی نبوده .است. وعبد الله بن طاهر مردى ادیب و شاعر بود از اشعار اوست :

اسم من اهواه اسم حسن *** فاذا صحفته فهو حسن

فاذا اسقطت منه فاءه *** كان نعتا لهواء المختزن

فاذا اسقطت منه ياءه *** صار فيه بعض اسباب الفتن

فاذا اسقطت منه راءة *** صار شيئاً يعترى عند الوسن

فاذا اسقطت منه ظاءة *** صار منه عيش سكان المدن

فسروا هذا فلن يعرفه *** غير من يسبح في بحر الفطن

ص: 287

و این اسم نام ظریف غلام اوست .

در کتاب حلبة الكمیت این شعر را از عبدالله بن طاهر رقم کرده است.

أما ترى اليوم قد رقت حواشيه *** و قد دعاك إلى اللذات داعيه

وجاد بالفطر حتى خلت ان له *** الفا ناه فما ينفك باكيه

عبد الله بن طاهر از تمامت مردمان بیشتر بذل مال میفرمود و بعلاوه این جود و بذل صاحب علم و معرفت و تجربت و فضل بود و چون جهان را بدرود کرد شعرای روز گار در مرثیه او بسیاری شعر بگفتند و بهتر از همه این شعر أبي الغمر طبری است که در مرثیه او و ولایت پسرش طاهر بن عبد الله ابن طاهر گفته است :

فأيامك الأعياد صارت مأنما *** وساعاتك الصعبات صارت خواشعا

على اننا لم نعتقدك بطاهر *** و ان كان خطبا يقلق القلب رائعا

وما كنت إلا الشمس غابت واطلعت *** على إثرها بدراً على الناس طائعا

وما كنت إلا الطود زال مكانه *** و اثبت في مثواه ركنا مدافعا

فلولا التقى قلنا تناسختما معا *** بديعي معان يفضلان البدائعا

و این قصیده طویله ایست ابن خلکان میگوید : عبدالله بن طاهر ادیبی ظریف و جيد الغنا بود و صاحب أغانی بسیاری آوازها و سرودها را باو نسبت میدهد که عبدالله در آن اصوات مهارت بکار برده است و اهل این صناعت از وی نقل کرده اند.

در کتاب زهر الأداب مسطور است که وقتى عبدالله بن طاهر در رقة بمنزل عنابی شاعر گذر نمود و گفت: آیا این منزل کلثوم بن عمر و نیست؟ گفتند: منزل او است، پس از اسب فرود شده بحجره ه او در آمد و او را در کتابخانه خودش دریافت که نشسته بود و ساعتی باوی بمحادثه و مذاکره بپای برد و بیرون شد مردمان در این امر بسخن آمدند و گفتند که امیر به آن است که بقصد ملاقات او رفته باشد بلکه اتفاقا از در سرای او بگذشت و میل بملاقات او نمود ، چون عتابی این عتاب را بدانست این شعر را بعبد الله نوشت :

ص: 288

يا من افادتني زيارته *** بعد الخمول نباهة الذكر

قالوا الزيارة خطرة خطرت *** و مجاز خطرك ليس بالحظر

فادفع مقالتهم بثانية *** تستنجد المجهود من شكرى

لا تجعلن الوثر واحدة *** ان الثلاث تتمة الوتر

باز می نماید که این تشریف قدومی که امیر بمن عنایت و مرا بعد از خمول و انزوا نبیه الاسم گردانید مردمان از روی حسد و عداوت میگویند اتفاق چنین روی داد که امیر از آنجا بگذشت و عتابی را ملاقات کرد و چنین خطره را امری خطیر نباید شمرد اکنون خواستارم که مرتی دیگر بسرافرازی من قدم رنجه داری و مرا از شکنج این کلمات برهانی بلکه اتمام اکرام تقرير برسه مره است ، چون این اشعار را عبدالله بخواند تا سه مرة بخانه او وزیارت او برفت .

و هم در آن کتاب مسطور است که عبدالله بن طاهر از خراسان باسحاق بن إبراهيم که در بغداد بود باین مضمون رقعه بنوشت و از وی خواستار شد که اقلام قصبه برای او بفرستد :

« أما بعد فأنا على طول الممارسة لهذه الصناعة التي غلبت على الاسم ولزمت لزوم الرسم فحلت محل الأنساب وجرت مجرى الألقاب وجدنا الأقلام القصبية اسرع في الكواغد و امر في الجلود كما ان البحرية منها املس في القراطيس و الين في المعاطف وآكل عن تمزيقها والتعلق بما ينبوعن شظاياها ونحن في بلاد قليلة القصب ردى ما يوجد بها منه .

فاحببت ان تقدم باختيار افلام قصبية وتتألق في انتقائها قبلك وطلبها في منابتها من شطوط الأنهار وارجاء الكروم وان تتيمم باختيارك منها الشديدة المجس الصلبة المغص الغليظة الشحوم المكتنزة الجوانب الضيقة الأجواف الوزينة الوزن فانها ابقى في الكتابة وابعد من الحفاء.

وان تقصد با انتقائك منها الرقاق القضبان اللطاف المنظر المقومات الأود الملس العقد ولا يكون فيها التواء عوج ولا امت وضم الصافية القشور الخفية الابر الحسنة

ص: 289

الاستدارة الطويلة الأنابيب البعيدة ما بين الكعوب الكريمة الجواهر المعتدلة القوام تكاد اسافلها تهتز" من اعلاها لاستواء اصولها برؤسها المتكملة نبتها القائمة على سوقها قد تشرب الماء في لحائها وانتهت في النضج منتهاها لم تعجل عن تمام مصلحتها وابنان نيمها ولم تؤخر في الأيام المخوفة عاهاتها من خضر الشتاء وعفن الندى.

فإذا استجمعت عندك امرت بقطعها ذراعاً ذراعاً قطعا رفيقا تتحرز معه ان تتشعب رؤسها و تنشق اطرافها ثم عبات منها حزما فيما يصونها من الأوعية وعليها الخيوط الوثيقة ووجهتها مع من يحتاط في حراستها وحفظها و ايصالها إذ كان مثلها يتوانى فيها لقلة خطرها عند من لا يعرف فضل جوهرها واكتب معه بعدتها واصنافها واجناسها وصفاتها على الاستقصاء من غير تأخير و لا ابطاء ».

میگوید: با این ممارست و تجربتی که در کار قلم کرده ام اقلامی را که از نی دیده ام در نگارش در کاغذ و انواع پوست سریعتر و جریانش بیشتر است چنانکه اقلام بحریه در کاغذ املس و در معاطف و گردش و گزارش الین است، و از این روی از تمزیق و تعلیقی که در آن است آنچه از شظايا و پیهای آن است میخورد ، وما اينك در بلادی هستیم که نی در آن اندک و آنچه قلم و نی در این بلاد یافت میشود خوب و پسندیده نیست .

لاجرم دوست همی دارم که تو بدستیاری سلیقه مستقیم خودت اقدام فرمائی و از اقلامی که منبت آن در خطوط و کرانهای انهار واطراف انگورستان و سخت و پر مغزو بیه و رزین و رنگین و راست و میان پر که اندکی خالی باشد انتخاب فرمائی چه اینگونه اقلام با این اوصاف در کار نگارش دوام دارد و زود زود پر زوریش نمیشود و اگر در این انتفاء و انتقادی که مینمائی قلمهای رقیق لطیف خوش رنگ خوش منظر با قوام که بندهای آن نرم و لطیف باشد و کچ و پیچ دار نباشد و بندهای آن طویل و پوستش ظریف باشد واصولش برؤسش مستور وقائمه اش خشك و خودش سيراب و در آب و آفتاب نيك پخته و رسیده باشد.

و چون باین اوصاف دریافتی بفرمائی تا باندازه ذرع بذرع قطع نمایند

ص: 290

بطوریکه بسرهای آن آسیبی نرسد و يك بسته از آن برای من برستی و شماره و اصنافش را رقم کنی و بدست امینی گسیل داری و از این امر در نگ نجوئی بر منت بيفزائی .

إسحاق بن إبراهيم چنانکه امر شده بود مقداری انابيب بآن اوصاف تقديم نمود و در جواب نوشت : « أتاني كتاب الأمير أعز الله تعالى بما أمرني به ولخصه : من البعث بما شاكل نعته وضاهى صفته من أجناس الأفلام قسمت بغيته قاصداً لها و انتهجت معالم سيله آخذاً بها فا نفذت إليه حزماً انشئت بلطيف السقيا وحسن العهد والبغيا لم تعجل باخراجها ولا بودرت قبل ادراكها . فهي مستوية الأنابيب معتدلتها مثقفة الكعوب مقومتها لا يرى فيها امت دور وضم وقد وجوت أن يجدها الأمير عند ارادته حسب بغيته».

مكتوب امير أعز الله تعالی بمن رسید و اقلامی که خواسته و اوصافي برايش معین فرموده بود و میل خاطرش بر آن علاقه داشت تقدیم نمودم و امیدوار چنانم که چون در مورد استعمال در آورد چنان یابد که خواهد. و در صفت قلم ادبا بیان نموده اند وأبو منصور بن عمار وأبو إسحاق بحري شرحى در قلم آورده و در زهر الأداب مسطور است خلاصه اش این است که صلب و سخت و سرخ و با مغز و مستوی باشد و از این پیش در ذیل حوادث سال دویست و بیست و ششم هجري بفوت محمد بن طاهر ذي اليمينين و نماز معتصم بروی اشارت کردیم.

و هم در آن کتاب مینویسد که در طبقات ناصری مذکور است که عمد بن طاهر که پنجم آن است از طاهریان خراسان و در زمان او یعقوب بن لیث مستولی شد و بقصد وی بیامد و سبب خروج یعقوب این بود که دشمنان او فضل وأحمد برادران عبدالله بن صالح سنجری گریخته بمحمد بن طاهر پناه آوردند هر چند یعقوب در طلب ایشان بفرستاد پذیرفتار شد و جوابهای ناهموار بگفت لاجرم يعقوب بآهنگ نیشابور راه گرفت .

چون نزديك رسيد أحمد وفضل سنجرى بدر سراپرده امیر عید آمدند تا او را

ص: 291

از وصول یعقوب آگاه سازند حاجب درآمد و گفت : اينك امير در خواب است ایشان باز شدند و گفتند: شخصی بیاید که امیر را از خواب بیدار سازد و بدانستند که محمد را غفلت فرو گرفته است و دولت از وی روی برتافته است، پس هر دو تن بشهر ری فرار کردند روز دیگر یعقوب به نیشابور رسید و محمد بدو پیام کرد که بدون فرمان أمير المؤمنين چرا بدینسوی پوئی ، یعقوب ناشنیده شمرد و این مرد غفلت زده بهمین مدافعه پیغامی قناعت نموده و در فکر جنگ و مدافعه بر نیامد تا بدست یعقوب گرفتار شد.

این حکایت در صورت صحت راجع بمحمد بن عبدالله بن طاهر است که با یعقوب معاصر و در سال دویست و پنجاه و سوم وفات نموده است چنانکه بخواست خدا مذکور میشود و شخص پنجم طاهریان تواند بود و محمد بن طاهرچنانکه سبقت نگارش گرفت در سال دویست و بیست و ششم سالها قبل از طلوع يعقوب وفات نمود .

بیان رساله مبارکه حضرت امام علی نقی علیه السلام در رد بر اهل جبر و تفویض و جز آن

در کتاب احتجاج وتحف العقول منقول است که حضرت امام راشد صابر أبي الحسن علي بن عهد صلوات الله عليهما مرقوم فرمود در جواب اهل اهواز گاهی که از آنحضرت از معنی جبر و تفویض پرسیدند:

«من علي بن محمد، سلام عليكم وعلى من اتبع الهدى ورحمة الله وبركاته فإنه ورد علي كتابكم وفهمت ماذكرتم من اختلافكم في دينكم وخوضكم في القدر ومقالة من يقول منكم بالجبر و من يقول بالتفويض وتفوقكم في ذلك وتقاطعكم وما ظهر من العداوة بينكم ثم سالتموني عنه وبيانه لكم وفهمت ذلك كله.

ص: 292

اعلموا رحمكم الله أنا نظرنا في الأثمار وكثرة ما جاءت به الأخبار فوجدناها عند جميع من ينتحل الاسلام ممن يعقل عن الله لا يخلو من معنيين : إما حق فيتبع وإما باطل فيجتنب.

و قد اجتمعت الأمة قاطبة أن القرآن حق لا ريب فيه وجميع أهل الفرق في حال اجتماعهم مقرون بتصديق الكتاب و تحقيقه مصيبون مهتدون و ذلك بقول رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم تجتمع أمتي على ضلالة فاخبر أن جميع ما اجتمعت عليه الأمة. كلها حق هذا لم يخالف بعضها بعضاً و القرآن جق لا اختلاف بينهم في تنزيله و تصديقه .

فاذا شهد القرآن بتصديق خبر وتحقيقه وأفكر الخبر طايفة من الأمة لزمهم الإقرار به ضرورة حين اجتمعت في الأصل على تصديق الكتاب فإن جحدت وانكرت لزمها الخروج من الملة .

فأول خبر يعرف تحقيقه من الكتاب وتصديقه والتماس شهادته عليه خبر ورد عن رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم و وجد بموافقة الكتاب وتصديقه بحيث لا تخالفه أقاويلهم حيث قال : «إني مخلف فيكم الثقلين كتاب الله وعترتي أهل بيتي لن تضلوا ما تمسكتم بهما وإنهما لن يفترقا حتى يردا على الحوض، فلما وجدنا شواهد هذا الحديث في كتاب الله نصاً مثل قوله تعالى : « إنما وليكم الله ورسوله » الآية».

از جانب علي بن محمد علیهما السلام سلام باد بر شما و بر هر کسیکه متابعت هدی و هدایت نمود و رحمت خدا و برکات خدا بر چنین کسی باد ، همانا مکتوب شما بمن رسید و بدانستم آنچه از اختلاف شما در دین شما واقع شده و خوض و فرو رفتن شمارا در امر قدر و مقالت آنکس که از شما قائل بجبر و آنکس که قائل بتفويض است و تفرق و تقاطع شمارا معلوم کردم و هم آن عداوتی که در میان شما ظاهر شده است مکشوف افتاد و بعد از این مسائل از من از این امر سؤال کرده اید و بیان توضیحش را برای خودتان خواسته اید و تمام این جمله بدانستم.

بدانید که خداوند شما را رحمت فرماید که ما نظر در آثار و کثرت آنچه را

ص: 293

که اخبار در آن رسیده است نظر نمودیم و این اخبار را نزد آنانکه خود را مسلمان میخوانند و در کار خدای تعقل میورزند از دو معنی بیرون نیافتیم : یا موافق است و باید متابعت کرد و یا باطل است و از آن باید دوری گزید.

و بتحقیق که تمامت امت اجماع و اتفاق بر آن دارند که قرآن کریم حق است و شکی در آن نمیرود و جميع فرق در حال اجتماع خود مقرون بتصديق كتاب الله و تصدیق آن هستند و همه مصیب و مهتدی میباشند .

و این باین کلام رسول خدای صلی الله علیه و آله وسلم مربوط است که میفرماید : امت من بر ضلالت اجتماع نمی ورزند، پس آنحضرت خبر داد که جمیع آن اخبار و آثاریکه امت بر آن اجتماع ورزید بجمله مقرون بحق است و این در صورتی است که آن اخبار پاره مخالف با پاره نباشد، یعنی متفق عليها باشد و قرآن مجید حقی است که در میان امت اختلافی در تنزيل و تصدیق آن نیست، یعنی تمام امت متفق القول هستند که قرآن از جانب خداوند سبحان نازل شده و مقرون بصدق و حق است.

وچون قرآن خدا بتصدیق و تحقیق خبری گواهی دهد وطایفه از امت منکر آن خبر شوند بایستی ضروره بر آن اقرار نمایند گاهی که اجتماع کرده اند در اصل بر تصدیق کتاب خدا، یعنی چون بلا اختلاف تصدیق و اقرار کرده اند که قرآن بحق وصدق مقرون است و هيچ شك و شبهتی در آن نمیرود در اینصورت اگر یکطایفه بر آن خبری که قرآن بدرستی و صحت آن شاهد باشد و آیتی بر طبق آن خبر نازل شده باشد انکار بیاورند بر ایشان لازم میگردد که از ملت خارج شوند .

وأول خبريكه تحقیق و تصديق بآن والتماس بشهادت قرآن بر آن از قرآن مكشوف ومعروف است خبری است که از رسول خدای صلی الله علیه و آله وسلم رسیده است و کتاب خداى بموافقت و تصدیق آن مطابق و بحیثی است که اقاویل ایشان مخالف آن نیست این خبر است که میفرماید: من در میان شما دو چیز گرانمایه بلند پایه را در این هنگام که بدیگر جهان سفر میکنم میگذارم یکی کتاب خدای و آندیگر عترت من است که أهل بيت من هستند چنانکه بقرآن و عترت من متمسك باشيد درتيه

ص: 294

ضلالت بهلاکت نرسید و این دو هرگز از هم جدائی نجویند تاهنگاهی که در کنار حوض کوثر بمن در آیند ، یعنی تاقیامت از هم مفارقت نکنند .

و چون شواهد این حدیث در کتاب خدای منصوصاً وارد است مثل قول خداوند عز وجل «انما وليكم الله و رسوله والذين آمنوا الذين يقيمون الصلاة ويؤتون الزكوة وهم راكمون ومن يتول الله ورسوله والذين آمنوا فان حزب هم الغالبون» باين آيه شريفه و شرح و تفسیر آن در طی این کتب در ادله ولایت خام اشارت رفته است.

« وروت العامة في ذلك أخباراً لأمير المؤمنين (علیه السلام) أنه تصدق بخاتمه وهو راكع فشكر الله ذلك له وأنزل الأية فيه فوجدنا رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم قد أتى بقوله : « من كنت مولاه فعلى مولاه » وبقوله : « أنت مني بمنزلة هارون من موسى إلا أنه لا نبي بعدي » و وجدناه يقول : « علي يقضي ديني و ينجز وعدي و هو خليفتي عليكم من بعدي ».

و جماعت عامه واهل تسنن که در حقیقت با شیعه موافق نیستند در این باب اخباری مذکور میدارند که باز مینماید که آن آیه شریفه که میفرماید : سرپرست شما خدا ورسول خدا و آن مؤمنانی هستند که اقامت نماز میکنند و اعطای زکاة مینمایند در حالتیکه در حال رکوع میباشند إلى آخرها مخصوص بعلي (علیه السلام) نازل شده است ، چه آنحضرت خانم مبارکش را هنگامی که در رکوع بود بتصدق بداد و خداوند این عمل او را مشکور خواند و این آیه مبارکه را در شأن فضل آنحضرت نازل فرمود.

و هم از رسول خدای صلی الله علیه و آله وسلم یافتم که فرمود : هر کس را من مولاى اويم علي مولای او است ، و فرمود: تو با من مثل هارونی با موسی جز اینکه پیغمبری بعد از من نیست ، یعنی در تمام صفات و مراتب با من اخوت داری جز در مقام نبوت که بمن ختم شد و بعد از من پیغمبری نمی آید و نیز می بینم که رسول خدای میفرماید : علي قرض مرا میدهد و هر وعده را که کرده ام و در زمان خودم بجای نیاورده ام او بجا می آورد

ص: 295

وعلي خليفه من است برشما بعد از من .

«فالخبر الأول الذي استنبطت منه هذه الأخبار خبر صحيح مجمع عليه لا اختلاف فيه عندهم وهو أيضاً موافق للكتاب فلما شهد الكتاب بتصديق الخبر وهذه الشواهد الاخر لزم على الامة الاقرار بها ضرورة إذ كانت هذه الاخبار شواهدها من القرآن ناطقة ووافقت القرآن ووافقها القرآن»

پس خبر أول آن خبری است که این اخبار از آن استنباط میشود و آن خبری است صحيح ومجمع عليه و هیچ اختلافی درباره آن نزد عامه نیست و عامه و خاصه بر صحت آن متفق میباشند و آن نیز با کتاب خدای موافق است ، و چون کتاب خدا بتصدیق خبر و این شواهد آخر شاهد است بر جماعت امت لازم و واجب است که بالضرورة واللزوم بآن اقرار نمایند، زیرا که شواهد این اخبار از قرآن ناطق وكویا است و این اخبار موافق قرآن و قرآن موافق آن است.

« ثم وردت حقايق الأخبار عن رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم عن الصادقين علیهم السلام و نقلها قوم ثقات معروفون فصار الاقتداء بهذه الأخبار فرضاً واجباً على كل مؤمن ومؤمنة لا يتعداه إلا أهل العناد.

و ذلك ان أقاويل آل رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم متصلة بقول الله وذلك مثل قوله في محكم كتابه « ان الذين يؤذون الله ورسوله لعنهم الله في الدُّنيا والأخرة واعد لهم عذاباً مهيناً » ووجدنا نظير هذه الأية قول رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم « من أذى عليا فقد أذاني ومن أذاني فقد أذى الله ومن اذى الله يوشك ان ينتقم منه » .

وكذلك قوله (علیه السلام) «من أحب علياً فقد أحبني ومن أحبني فقد أحب الله» ومثل قوله في بني وليعة « لا بعثن إليهم رجلاً كنفسى يحب الله ورسوله ويحبه الله ورسوله قم يا على فسر إليهم ».

وقوله صلی الله علیه و آله وسلم يوم خيبر «لا بعثن إليهم غداً رجلاً يحب الله ورسوله ويحبه الله ورسوله كرأراً غير فرار لا يرجع حتى يفتح الله عليه ، فقضى رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم بالفتح قبل التوجيه فاستشرف لكلامه أصحاب رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم.

ص: 296

فلما كان من الغد دعا عليا (علیه السلام) فبعثه إليهم فاصطفيه بهذه المنقبة وسماه كراراً غير فرار فسماء الله محباً لله ولرسوله فأخبر أن الله ورسوله يحبانه » .

از آن پس حقایق اخبار از رسول خدای صلی الله علیه و آله وسلم بروایت ائمه صادقين علیهم السلام شرف صدور یافت و گروهی مردم ثقه و راست گوی و درست سخن ومعروف بصحت خير وصدق كلام و درستی روایت و محل وثوق جماعت، ناقل آن اخبار شدند از این روی که این اخبار را ائمه صادقین از رسول خدای و چنین رجالی ثقه از ایشان نقل کرده اند ، لاجرم اقتدای باین اخبار بر هر مؤمن ومؤمنه فرض و واحب افتاد وجز اهل عناد از آن تعدی و تجاوز نمیکنند.

و این سخن از آن است که اقاویل رسول خدای متصل است بقول خداى تعالى و این مثل قول خدای در محکم کتاب خودش که میفرماید : بدرستیکه آنانکه می آزارند خدای و رسول خدای را لعنت میکند خداوند ایشان را در دنیا و آخرت و برای آنها عذابی خوار کننده آماده میدارد .

و می یابیم نظیر این آیه شریفه را در این قول رسول خدای صلی الله علیه و آله وسلم : هر کس آزار نماید علی را همانا آزاد کرده است مرا و هر كس مرا آزار نماید محققاً خدای را آزار کرده و هر کس خدای را آزار رساند البته از وی انتقام میکشد و همچنین است قول آنحضرت: هر که کس دوست بدارد علی را محققاً مرا دوست داشته است و هر کس مرا دوست بدارد البته خدای را دوست میدارد.

ومثل قول آنحضرت صلى الله عليه وسلم درباره بنی ولیعه: هر آینه می فرستم و می انگیزانم بسوی این جماعت مردی را که بمنزله خود من و نفس من باشد دوست بدارد خدای ورسول خدای را و دوست بدارد او را خدای و رسول خدای و فرمود: برخیز اى علي و بسوی ایشان روی گذار.

و قول آنحضرت صلی الله علیه و آله وسلم در روز وقعه خیبر : هر آینه انگیزش میدهم باین جماعت بامدادان مردی را که دوستدار خدای د رسولخدای باشد و خدای و رسول خدایش دوست دار باشند و کرار غیر فرار و حمله آورنده غیر گریزنده است

ص: 297

و باز نگردد تاگاهی که خداوندش فتح و فیروزی دهد پس رسول خدای پیش از آنکه آنحضرت را بفرستد بفتح و نصرت حکم راند و اصحاب آنحضرت چون آن کلام را بشنیدند هر يك گردن بکشیدند تا مگر چنین کس وی باشد.

و چون روز دیگر در رسید رسولخدای علی (علیه السلام) را بخواند و او را بخیبر بفرستاد و آنحضرت را باین منقبت برگزید و او را فر ارغیر کرار نامید و خداوند نیز او را دوست دار خدای و رسول خدای خواند و او را محب خدای و رسول خدای نامید و خبر داد که خدای و رسولش او را دوست میدارند .

معلوم باد، راقم این کلمات میتواند از روی اطلاع کامل واحاطه تامه که بر اخبار واحاديث معصومين صلوات الله عليهم از بركات ولایت خودشان حاصل کرده عرضه دارد که تا بحال هیچ حدیثی باین جامعیت استدلال مترتب باشواهد قويه صحیحه صریحه قرآنی کمتر بنظر آورده است و البته آنچه از بحار علوم بی پایان إمام (علیه السلام) که خود ، قرآن ناطق هستند تراوش نماید دیگر مردم را آن فزایش و نمایش و گذارش و گزایش در نهاد نیست .

و البته چون اقامت ادله از ضمیر عالم خبیر زایش گیرد بر طبق اخبار نبوی آیات قرآنی بیاورد و این تطبیق برترین استدلالات است و هر کس چنین ادله قاطعه را که از رسول خدا و معصوم روایت شده و صحیح و متفق وبآيات قرآن محكم شده باشد منکر گردد از ملت اسلام خارج شده است .

پس بدا بر حال کسانیکه با چنین براهین وادله لايحه وأخبار لامعه و آيات ساطعه موثقه متقنه از کمال خبث نفس و فساد عقیدت و شقاوت فطرت در مقام انکار برآید و خود را دچار عذاب جبار و نار نماید، اگر چه چون خوب بیندیشند انکار منکر بن جز افتضاح ایشان و استحکام عقاید مقرین حاصلی نیاورد ، چه تا منکر در موقع انکار نیاید دیگران در مراتب تحقیق بکوششی دیگر و پژوهشی دیگر و تحقیقی دیگر و تدقیقی دیگر بر نمی آیند و تجدید این امر کاشف كذب منكر وصدق مقر میشود و بر استحکام عقیدت ولمعان اور حقیقت می افزاید .

ص: 298

أما اگر معاند و مخالف از روی اغراض خود و امراض اندرونی خود منکر نشود این تفحص و تجسس ثانی معمول و فساد نيت وخبث رويت او مكشوف واثبات حقیقت واضح تر نگردد چنانکه بنده نگارنده عباسقلی سپهر مشیر افخم نگارنده این كتب مبارکه متممات ناسخ التواريخ نیز هر وقت باين گونه مسائل و اخبار نظر میگشاید از برکت انوار ساطعه ولایت خاصه پاره نکات را در نظر می آورد و در طی مسطورات خود مندرج ساخته به تحقیقی تازه نایل میشود .

و هم اکنون که اوایل روز یکشنبه بیستم شهر رمضان المبارك سال مذكور و شب رحلت والى ملك ولايت خاصه ووصايت وإمامت وخلافت مطلقة وأمير ورئيس وعامل وحاكم كارخانه كاينات و علت ایجاد موجودات شیر یزدان شاه مردان سیف الله مسلول زوج بتول ولي خدا أمين مصطفى أبى الحسن والحسين والأئمة الطاهرة المعصومين علي بن أبي طالب صلوات الله علیهم اجمعین از این دنیای کیانی بحضرت سبحانی و توجه از سرای قانی بجهان جاودانی است از اشعه انوار ساطعه رحمانیه ام این مطلب در لوحه ضمیر آمد که در تمام نوع بشر از زمانیکه از صلب پدر برحم مادر اندر و از شکم مادر بعالم دنیا نمایش گر میشوند و از آن هنگام تا زمانی که بدیگر جهان رهسپر میگردند تا چه انداره در حالات ظاهريه و باطنیه و اطواریه و اخلاقیه و اوصافیه و انقلابیه ایشان تغییرات و انقلابات و نمایشهای نامطبوع در اوقات شداید حال یا فزایش نعمت و دولت یا نكبت ومسكنت يا سلطنت و امارت یا محنت و ریاضت يا ادراك علوم یا استغراق در بحار جهل و ضلالت یا ورود مصائب و دواهی و فتن وحوادث مختلفه با سعادت مندی و خوش بختی یا ادبار و بد روزگاری نمودار و در قوای ده گانه ایشان چه حالات مختلفه پدیدار میشود و در هیاکل بشریه چه نمایشهای گوناگون ظاهر می گردد .

کودکی از حسن شد مولای خلق *** بعد پیری شد خرف رسوای خلق

گر آن سیمین بر آن کردت شکار *** بعد پیری بین تنی چون پنبه زار

چه بسیار ماه طلعتان زیبا روی که دلها در هوای موی درویش گرفتار و شبها

ص: 299

بآرزوی وصالش تا صبحگاه بیدار بودهاند چون سالی چند بر آمد از همان موی که بر سر داشت و سرها اسیر آن بود و زبانها در مدحش به نثر و نظم گردش مینمودند چون تاری چند بر چهرۀ آینه گولش نمایان شد و آن نعومت و لطافت را نوبت خشونت و زبری رسید حالت زبر حدید پدید و جهات نفرت شدید و هجرت آرزومندان وصال را نوبت رسید .

آن چشمهای دلفریب و ابروان کمان و آن تیر مژگان که همیشه قلب عشاقش مشتاق و بر جان و دل خریدار بودند در عین مرد افکنی و روان افزائی چنان از حالت طبیعی و مطبوعیت بگشت و آبچکان و قی آلود و شکسته و پژمرده و در عین کمانی با نحراف و در عین راستی و تندی سستی و کجی مژگان و ابروان ظاهر گشت که هر کس با بدید چنان متنفر گردید که بحالت تهوع در آمد و دوری او را برترین آمال شمرد با اینکه سالها نزدیکی او را از بخت خود خواستار بود.

چه علمای ابرار و فضلای اخیار و سلاطین کامکار بودند که مساند ایشان محط رجال اعیان جهان و مربط رجال زمان و مرجع آمال خلق خدای و محل انواع افاضات دنيويه واخرويه واكتساب علوم فاخره وفنون باهره بودند و در چند سالی تمام آن حالات بصور مختلفه نکوهیده غیر مطبوعه بگشت که موجب تنفر مردم و اهل وعیال و مرید و متعلم و خادم و چاکر می شود .

همان سلطانی را که خلق جهان وسایط و وسایل می انگیختند و اظهار هنرمندی و جان فشانی مینمودند تا مگر يكدفعه بآستانش خاك بوس و مفتخر شوند و دیدار خدامش را نهایت مباهات میشمردند و اگر يك روز بیار گاهش راه یافتند و جمالش را از دور نظاره کردند مدتها مفاخرتها نمودند و چون مردم بنگ خورده یا مست می تاب زمین را از آسمان فرق نیاوردند که ما آنیم که از صد ذرع مسافت پادشاه را دیدیم .

و اگر بخت ایشان مساعدت میکرد و بكلمه مخاطب واقع شدندی تا يك ماه مغرور بودند و جواب مردم را بسهولت نمی دادند و بخلوق خدای نظر تحقیر می آوردند

ص: 300

و سلوك خود را حتی با زن و فرزند و اقارب و پیوند و مجالسین و معاشرین همیشگی دیگرسان میآوردند که ما آنیم که پادشاه فرمود در چه کاری و ما شکرانه این تفقد را چندین دفعه سر بخاك آوردیم و سایه خدای را دعاها و ثناها گفتیم شما کیستید که میخواهید با چون منی که صاحب چنین مباهات هستم طرف تكلم يا مصاحبت باشید (ای مگس عرصه خورشید نه جولانگه تو است) برو با امثال خود بنشین و معاشرت کن که من شاه شناس داخل کریاس سلطنت اساس شده ام و از دربان لطمه دور باش نیافته ام.

همین سلطان چون پیر و شکسته بال شود یا جانب اعتزال بگیرد همین مردم از وی دوری گیرند و دور نزدیکش را بچیزی نشمارند حتی اولاد و کسانش از وی کناری جویند و بطرف سلطان تازه پویند و آنچه با او می گفتند امروز با او گویند حالت اهل علم وطلاب علم نیز نسبت بعلمای اخیار وفضلای روزگار بلکه هر صنفی نسبت بعالم و اوستاد خود بر این منوال است .

همان علمائی را که حجت اسلام و نايب إمام ومحل استفاده خاص وعام ومروج احکام و مایه نظام جهان میشمردند و همه روز در محضر درس و تعليم و استفاضه و استفتايش حاضر و محل رجوع مسائل دينيه وامیدگاه اصلاحا موردنیويه واخرویه و دارای نور علم و حکمت و مطاعيت تامه وقبول عامه میخواندند چون بر حسب گردش روز گار و انقلابات زمانه در اخلاق و اوصاف وقوى و حافظه و بیانات رشيقه وعناوين دقیقه او تغییری روی داد از وی متنفر و مفتی و مدرسی دیگر را متذکر و او را مخذول و دیگری را مشغول میدارند .

کلیه حالات ابنای روزگار و اخلاق ایشان نسبت بنوع و جنس خودشان همین است، چه بسیار پسرها که منکر افعال و اقوال پدرها هستند خصوصاً در صنف علما که ترقی این حال بیشتر است و غالباً عمر خود را در رد اقوال و عقاید عالم سابق اگرچه پدر خودشان باشد يا سلوك وسيره سلطان سابق اگرچه پسر خودشان باشد صرف مینمایند و این کار را اسباب ترقی و تفاخر خود میدانند و تضییع سابق را

ص: 301

موجب ترفیع خود میخوانند .

و در تمام سلاسل اصناف اهم بنی آدم از ابتدای عالم این اوصاف و احوال موجود بوده و هست و خواهد بود و قوت آن در سلسله علماء که حسد ایشان از سایر طبقات اشد است ظهورش اكثر و این امری مجرب است .

اما چون در سلسله این دوازده تن ائمه معصومین یا چهارده تن صلوات الله عليهم بدقت بنگریم بر خلاف تمام این سلاسل هستند از زمانیکه در شکم مادر بوده اند حالات واطوار مطبوعه داشته اند که در ذیل احوال ولادت ایشان مسطور است و در ورود نور مبارک ایشان باین جهان هیچکس ندانسته است و ندیده است که ولادت ایشان بچه صورت است و اگر خودشان میفرمایند از ران طرف راست متولد میشویم برای اسکات و اقناع دیگران است و گرنه نمایش نور ، این اسباب وجهات و اموری را که برای دیگر مولدات است لازم ندارد چه خود میفرماید :

اى سلمان « إن ميتنا إذا مات لم يمت ، وإن قتيلنا إذا قتل لم يقتل ، وإن غايبنا إذا غاب لم يغب ، ولم نلد ولم تولد في البطون ولا يقاس بنا أحد" من الناس».

تصریح میفرماید که مازاینده نمی شویم، یعنی چون دیگران در کار مجامعت و تولید فرزند نیستیم و زائیده در بطن نیستیم یعنی با امهات ما چون سایر خلق ازواج ایشان را کرداری نیست که ما را در شکم ایشان جای دهند. همین که ایشان انوار ساطعه ربانیه هستند و برای ارشاد خلق و نظام عالم در هياكل بشریه نمایش میگیرند تا مردمان بتوانند مستفیض و مستفید گردند ، مگر نه آن است که چون نسبت بعالم ظاهر متولد شوند آلوده بهیچ نجاست و کثافتی نیستند و تطهیر و شستنی لازم ندارند .

وميفرمايد « نحن صنايع الله والخلق صنايعنا » يا « أنا وعلى أبوا هذه الأمة » يعني تمام مخلوق ، و « أنا وعلى من شجرة واحدة و الناس كلهم من شجرة شتى » و خدای میفرماید « يريد الله ليذهب عنكم الرجس أهل البيت ويطهركم تطهيراً » و در خبر است « خلقكم الله اوراً و جعلكم بعرشه محدقين و أشهد أن أرواحكم

ص: 302

واجسامكم وطينتكم واحدة طابت وطهرت بعضها من بعض».

نه از نطفه مرد و بطن زنند *** چراغند و از یکدگر روشن اند

و از این پس در شرح زیارت جامعه که از حضرت امام علي نقي (علیه السلام) وارد است باین مطالب دقیقه اشارت میرود، مگرنه آن است که چون متولد شدند ناف بریده و پاک و مطهر و خدای را ذاکر هستند، پس چه پس چگونه میتوان چنانکه خود نیز فرموده اند ایشان را بدیگران قیاس نمود نور را با ظلمت وظلمت را با نورچه آشنائی و مجانست است .

و چون این معنی در مقامات خود بدلایل عقلیه مذکور شده است در اینجا محتاج بشرح نیست ، و میگوئیم حضرات معصومین صلوات الله علیهم از زمانیکه ظهور فرموده اند آیا در دیدار و رفتار و اخلاق و اندام و سیره ایشان هیچ چیزی مشاهدت رفته است که در انظار دیگران مکروه باشد ؟ بلکه همه کس از دیدار همایون و رفتار نیکو و پسندیده ایشان مفتون میشده است و تا آخر زمان زندگی هیچ چیز از ایشان مشاهدت نرفت که اسباب انزجار طباع وكراهت نفوس و نفرت عیون باشد.

و بهیچ مرضی نامطبوع دچار نشدند که اسباب ملالت طباع و کسالت نفوس ورنجه پرستاران و تغییر منظر و عيوب اسلوب یا انقلاب حواس و حافظه و اخلاق خودشان باشد بلکه تا نفس آخرين در حالت امامت و افاضت و افادت و مردمان به تربیت استفاضه و استفاده و مأمومیت بودند و هرگز در هوش و قوای ایشان ضعف و نقصانی نمودار نشد و چون دیگران ناخوش بوی و ناخوش خوی و ناخوش روی و ناخوش پوی و ناخوش گوی و ناخوش جوی نگشتند و کلمات و احکام ایشان تا آخرین نفس مطاع ولازم الاتباع ومخالفتش مخالفت با رسول خدا و خداوند تعالی بود .

و اگر در تمامت اطباق و اصناف خلق اولین و آخرین پژوهش نمایند حتی در انبیاء سلف مانند این چهارده آن بلکه پاره ذراری ایشان دیده نخواهد شد ، مگر نه این بود که جون غلام ابی ذر غفاری که در صحرای کربلا در میان شهدا بود بعد از

ص: 303

ده روز که بروی بگذشتند بوی مشک از وی بر میدمید و این حالت در یکتن غلامی است که بصدق ایمان شهید شد .

مگر نه این است که چون حضرت سکینه خاتون وفات کرد عامل مدينه متعمداً در دفن آنحضرت تعطیل آورد شاید حالتی پیدا شود که موجب تفکر و تنفر شود و ممکن نگشت ، مگر در اولاد حضرت فاطمه صلوات الله عليها ذكوراً وإناثاً جز این معنی بروز نمود وكذلك غير ذلك.

دیگر اینکه این ائمه هدی از بدایت ولادت تا انجام عمر تمام حركات وسكنات و اخلاق و اوصاف و علوم و فنون و بيانات وظهورات ایشان بريك نمط و همه موافق رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم و ترویج شریعت و دین حضرت احدیت بود ، هرگز یکی از ایشان يك كلمه برضد إمام سابق با يك روش برضد روش إمام سابق در کار نیاورد و هر لاحقی را بسابق اسوه حسنه بود و از محسنات وشئونات عاليه ووجوب اطاعت إمام سابق تذكره و اقوال و احکام اور اسند و مورد قبول میدانست و تجاوز از آن را عین کفر و نفاق و شفاق میشمرد ومؤيد وموكند افعال سابق بود .

این حال قوی ترین ادله اثبات امامت و حقانیت ایشان است ، چه اگر گفتار و رفتار طر از ایشان بجمله از جانب خدای و دین و آئین رسول خدا و بريك منوال و يك عنوان و يك شريعت و يك طريقت موافق نبود البته اختلاف حاصل میشد و اگر ایشان بجمله انوار ساطعه إلهيه وكلام ايزد علام نبودند البته در اخلاقیات و آداب ایشان تغییر و اختلاف نمودار میگشت و بر حسب اختلاف طبایع و سليقه حالات مختلفه مباينه در هر نفسی پدید می شود چرا در طبقات عالم و تمام اصناف خلق این گونه اتفاق و اتحاد خصوصاً در امور دينيه وشرعيه و علميه و امامت و خلافت حاصل نشده است .

بلکه هیچ پدری با پسری و پسری با پدری و برادری با برادری و متعلمی با معلمی و معلمی با متعلمی متفق نبوده اند و اظهار سلیقه و رأى على حده کرده اند و رأی وسلیقه سابق را فرود سليقه و رأی خود خوانده اند و چون خوب سنجیده شود این مطلب نیز برترین ادله اثبات إمامت و ولایت و وسایت و خلافت ایشان است صلوات الله عليهم أجمعين.

ص: 304

و چون امام دوازدهم حضرت صاحب العصر و الزمان خاتم الأوصياء علیهم السلام بروز و ظهور فرماید نوبت کمال دین و تمام نعمت است، احکام قرآنی بجمله باید مجری و تفسیر و تأویل آن ظاهر وحكم بباطن شود و بایستی استعداد مكلفين بدرجه برسد که لایق قبول آن و متمکن باحتمال آن گردند ، و هنوز آن مقام برای مردم حاصل نشده است، چه ابلاغ امور نامه کامله ولايتيه وبواطن قرآن سخت تر از ابلاغ رسالت و امور نبویه است .

همان طور که حضرت خاتم الأنبياء صلی الله علیه و آله وسلم در زمانی ظهور فرمود که خلق را استعداد قبول اسلام و فهم ادراك پاره مطالب توحيديه و کمال خلق در این تکمیل بود و قبل از آن ظهور نفرمود ، در حالت ظهور صاحب الأمر همین معنی منظور است و اینکه پاره کوتاه نظران گمان میبرند که این مردم چون در عالم شقاوت هستند آنحضرت از ایشان خائف است و جرأت ظهور ندارد و دائماً در حضرت خدای گریان وظهور خود را خواهان است سخنی بی پایه است .

چه هر وقت مردم را این استعداد ولياقت واستدراك وقوه عاقله وفكريه باشد که بتوانند بظهور مبارکش نایل و بحمل آن محمولات قابل باشند البته ظاهر میشود وخلق را از حضور مبارکش کامکار میفرماید و از رحمت خدای دور است که چنین حالی در امت و مكلفين موجود باشد و محروم باشند از عدل و فضل و کرم خدای بعید مینماید و این مردم را چه رتبت و منزلتی است که چون نوبت ظهور مبارکش باشد مانع ودافع شوند چه سیلاب ولایت و آفتاب خلافتش هزاران دریا را قطره و هزاران صحرا را دره شمارد.

مگر نه آن است که ائمه معصومین علیهم السلام در داعیه خودشان همیشه ظهور دولت حقه و نمایش آنحضرت را از خدای مسئلت مینمایند و از غیبت آن حضرت نالان و گریان بوده اند و حال اینکه هنوز آنحضرت برحسب ظاهر متولد نشده بود پس این تمنیات برای غم خواری امت است و از خداوند مسئلت میفرموده اند که استعداد خلق را زیاد فرماید از ظلمتکده جهل بآسمان نورانی علم راه سپر شوند

ص: 305

و همیشه حالت ایشان نسبت بامت و تمام بریت بر این منوال باشد ، چه نسبت بخلق در حکم والد و معلم مهربان میباشند .

از خداوند متعال و حضرات ائمه اطهار وولي عصر صاحب الزمان صلوات الله عليهم در ساعت بعد از ظهر بیستم شهر رمضان که برحسب ظاهر بروزه اندرم خواهشگرم که عمر و توفیق وصحت بدن وعافيت قلب وطول عمر ونظم امر و آسایش خاطر عطافرمايد تا شرح حال إمام علي نقي وإمام حسن عسكري سلام الله تعالى عليهما را بطوری که مرضی حق تعالی و حضرت مصطفى وأئمه هدى صلوات الله عليهم است بیایان آورده و بنگارش حالات شرافت آیات حجة الله تعالى في الأرضين حضرت شريك القرآن وصاحب الزمان عجل الله فرجه وسهل الله مخرجه وأوسع منهجه ونحن في عافية را به نيكوتر وجه و بلیغ تر استدلالى بحيز تحریر در آورم که از بدایت اسلام تا این زمان باین جامعیت و کفایت وأدلّه ثابته عقلیه و نقلیه و حسیه که راه انکار را بر منکر سد نماید و قلوب مؤمنان را روشن ساخته هیچکس در قلم و رقم نیاورده باشد .

اکنون بر سر سخن رویم ورشته کلام را منظم گردانیم.

حضرت هادي إمام علي نقي صلوات الله عليه بعد از كلمات و بیانات و اشارات مذکوره میفرماید: « وانما قدمنا هذا الشرح والبيان دليلاً على ما أردنا وقوة لما نحن مبينوه من أمر الجبر والتفويض والمنزلة بين المنزلتين وبالله العون والقوة وعليه تتوكل في جميع أمورنا وما تبدء من ذلك بقول الصادق (علیه السلام) : لا جبر و لا تفويض ولكن منزلة بين المنزلتين . و بروایتی دیگر فرمود: ومرادنا وقصدنا الكلام في الجبر والتفويض وشرحهما وبيانهما وإنما قد منا ليكون اتفاق الكتاب والخبر إذا اتفقنا دليلا لما اردناء وقوة لما نحن مبينوه من ذلك إنشاء الله فقال الجبر و التفويض يقول الصادق جعفر بن محمد (علیه السلام) عند ما سئل عن ذلك فقال : لاجبر ولا تفويض بل أمر بين أمرين ، قيل : فماذا يا بن رسول الله ؟ فقال : صحة الخلقة وتخلية الشرب والمهلة في الوقت والزاد

ص: 306

قبل الراحلة والسبب المهيج للفاعل على فعله .

فهذه خمسة أشياء فاذا نقص العبد منها خلة كان العمل عنه مطروحا بحسبه فأخبر الصادق بأصل ما يجب على الناس من طلب معرفته ونطق الكتاب بتصديقه فشهد بذلك محكمات آيات رسوله لان الرسول صلی الله علیه و آله وسلم لا يعدوشيء من قوله وأقاويلهم حدود القرآن وا ذا وردت حقايق الأخبار والتمست شواهدها من التنزيل فوجد لها موافقاً عليها و دليلاً عليها كان الاقتداء بها فرضاً لا يتعداه إلا أهل العناد كما ذكرنا في أول الكتاب .

ولما التمسنا تحقيق ما قاله الصادق (علیه السلام) من المنزلة بين المنزلتين و إنكاره الا الجبر و التفويض وجدنا الكتاب قد شهد وصدق مقالته في هذا وخبر عنه أيضاً موافق لهذا أن الصادق (علیه السلام) سئل هل أجبر الله العباد على المعاصي ؟ فقال الصادق (علیه السلام) هو أعدل من ذلك ، فقيل له : فهل فوض إليهم ؟ فقال : هو أعز وأقهر لهم من ذلك.

وروى عنه أنه قال : الناس في القدر على ثلاثة أوجه : رجل يزعم أن الأمر مفوض إليه فقد ومن الله في سلطانه فهوهالك، ورجل يزعم أن الله جل وعز أجبر العباد على المعاصي وكلفهم ما لا يطيقون فقد ظلم الله في حكمه فهوهالك ، ورجل يزعم أن الله كلف العباد ما يطيقون و لم يكلفهم مالا يطيقون فاذا أحسن حمد الله و إذا أساء استغفر الله فهذا مسلم بالغ » .

میفرماید: و اینکه آن شرح و بیانات را مقدم داشتم و مراد ما سخن راندن در جبر و تفویض و شرح آندو و بیان آند و بود برای این است که اتفاق کتاب خدای و خبر رسول خدای چون متفق باشند دلیل بر آنچه ما اراده کرده ایم وقوه برای آنچه ما از این امر روشن میسازیم میباشد بخواست خدای در امر جبر و تفویض ومنزلة بين المنزلتين بعون وقوت خداوند تعالی و بر خدای تو کل میجوئیم در تمام امور خود و ابتداء میکنم در این مسئله بقول صادق (علیه السلام) که فرمود : نه جبر و نه تفويض است بلکه منزلتی است میان دو منزلة يا امرى است بين الأمرين.

عرض کردند : یا ابن رسول الله چیست این امر بين الأمرين ؟ فرمود : صحت

ص: 307

خلفت و تخلیه سرب و مهلت در وقت وزاد قبل از راحله و سببی که مهینج فاعل گردد بر فعل او و این جمله پنج چیز است؛ در مجمع البحرین مسطور است که در حدیث وارد است ( من أصبح معافا في بدنه مخلاً في سر به أي في نفسه ، و گفته ميشود : « فلان واسع السرب، یعنی رختی البال » وسرب بفتح سین مهمله وسکون راء مهمله بمعنى طریق است و چون بنده یکی از این پنج خله و پنج چیز را ناقص گذارد عملش بر حسبش مطروح خواهد شد و تفسیر این پنج چيز را خود إمام علي نقي (علیه السلام) در پايان این خبر مکشوف میدارد .

پس حضرت صادق (علیه السلام) بأصل آنچه بر مردمان در طلب معرفت آن واجب و کتاب خدای بر آن ناطق است خبر داد و محکمات آیات رسول خدای بر این شهادت دهد ، زیرا که قول رسول خدای صلی الله علیه و آله وسلم و اقاویل ایشان از حدود قرآن تجاوز نمیکند ، لاجرم چون حقایق اخبار و شواهد آن از آیات قرآنی و کتاب یزدانی پوشش یافت و آیات قرآن را با اخبار موافق و بر صحت آن دلیل شمرد اقتداء باین اخبار واجب وفرض است و جز اهل عناد از آن روی بر نتابند و از آن حد تجاوز جایز ندانند و جواز ندهند چنانکه در آغاز این رساله مذکور نمودیم .

و چون از ما خواستار شدند که تحقیق آنچه را که صادق در منزلة بين المنزلتين فرموده است و جبر و تفویض را منکر شده است باز نمائیم یافته ایم کتاب خدای را که مقاله آنحضرت را شهادت میدهد و تصدیق مینماید در این مسئله.

و نیز خبری دیگر از آن حضرت وارد است که از آنحضرت پرسیدند که آیا خداوند مجبور میفرماید بندگان را بر معاصی ؟ حضرت صادق (علیه السلام) فرمود : خدای عادل تر از این است یعنی خداوند عادل از آن اجل است که بندگان را بارتكاب معصیتی مجبور و محکوم فرماید آنگاه او را بواسطه آن معصیت معذب و معاقب بدارد عرض کردند آیا امر را ببندگان تفویض فرموده است ، یعنی در هر چه خواهند و کنند مختار ساخته ؟ فرمود: خداوند از آن عزیزتر و گرامی تر و قوی تر و غالب تر و بر بندگان قاهر تر از آن است که امر را بایشان تفویض فرماید .

ص: 308

یعنی عدل خدای از آن برتر است که بنده را بر کاری مجبور و بعد از آن بر عمل کردن بآن معاقب نماید یا ایشان را در امور مختار سازد و چون علم و معارف ایشان کافي نيست در خطرات مهلکات دنیا و آخرت دچار شوند و در حقیقت از هر دو حیثیت مظلوم خواهند شد و خداوند عادل است و ظالم نیست .

میفرماید: و از حضرت صادق (علیه السلام) روایت شده است که مردمان از حیثیت قدر إلهى برسه وجه و گونه هستند :

يك - مردی است که گمان چنان میبرد که امر بدو تفویض شده است و چنین کسی با چنین پنداری و عقیدتی خداوند قادر قاهر ذى الملك والجبروت را در سلطنت و اقتدارش توهین کرده و در تیه ضلالت و جهالت دچار هلاك ودمار میشود.

و مردی است که بر آن گمان میرود که خداوند جل وعز بندگان را بر ارتکاب معاصی مجبور و بآنچه ایشان را طاقت آن نیست مکلف میفرماید همانا خدای را در آنچه حکم فرموده نسبت بظلم داده است او نیز در پهنه جهالت مقرون بهلاکت است .

و مردی دیگر است که بر آن گمان و عقیدت است که خداوند تعالی بندگان را بآنچه تاب وطاقت ایشان همراهی دارد مکلف میگرداند و بآنچه طاقت ایشان نمیرسد تکلیف نمی کند « و لا يكلف الله نفساً إلا وسعها » وچون باین عقیدت نیکو موفق شد اگر کاری پسندیده کرد باید خدای را سپاس بگذارد و اگر بد کرد در حضرت خدای استغفار نماید و چنین مردی مسلمی است بالغ و بحد مسلمانی نایل است.

« فأخبر (علیه السلام) أن من تقلد الجبر والتفويض ودان بهما فهو على خلاف الحق فقد شرحت الجبر الذي من دان به يلزمه الخطاء و أن الذي يتقلد التفويض يلزمه الباطل فصارت المنزلة بين المنزلتين بينهما »

پس حضرت صادق (علیه السلام) خبر داد که هر کس مقلد جبر و تفويض بشود و باین معنی متدین و باین عقیدت معتقد گردد بر خلاف رفته است ، و من این جبری را که هر کس باین امر دیانت پیدا کند و بر این اعتقاد باشد خطاء بروی لازم و ملازم باشد

ص: 309

و آنکسی که مقلد تفویض و مفوضه باشد گر فتار باطل گردد شرح کردم ، پس آنچه صحیح است منزلت بين المنزلتین را در میان این دو باید معتقد باشد ، یعنی نه باید مجبور شمرد و نه بتفويض صرف قائل گشت .

« ثم قال : وأضرب لكل باب من هذه الأبواب مثلاً يقرب المعنى للطالب ويسهل له البحث عن شرحه تشهد به محکمات آيات الكتاب وتحقق تصديقه عند ذوى الألباب وبالله التوفيق والعصمة » .

حضرت إمام علي نقي (علیه السلام) بعد از آن بيانات مذکوره فرمود: برای هر بابی از اين أبواب ثلاثة : جبر و تفويض ومنزلت بين المنزلتين مثلی را می آورم که نزدیک کند معنی وفهم آنرا برای کسیکه طالب است و شرحش را برای او آسان گرداند و آیات محکمه قرآنی بر آن گواهی دهد و تصدیقش نزد ذوى الألباب محقق آید وتوفيق وعصمت بحضرت احدیت است .

« فأما الجبر الذي يلزم من دان به الخطاء فهو قول من زعم أن الله جل وعز أجبر العباد على المعاصي وعاقبهم عليها ، ومن قال بهذا القول فقد ظلم الله في حكمه وكذ به ورد عليه قوله « ولا يظلم ربك أحداً » وقوله « ذلك بما قدمت يداك وما الله بظلام للعبيد ».

وقوله : «إن الله لا يظلم الناس شيئاً ولكن الناس أنفسهم يظلمون، مع آي كثيرة في ذكر هذا ، فمن زعم انه مجبور على المعاصي فقد أحال بذنبه على الله و قد ظلمه في عقوبته و من ظلم ربه فقد كذب كتابه ومن كذب كتابه فقد لزمه الكفر باجتماع الأمة .

و مثل ذلك مثل رجل ملك عبداً مملوكاً لا يملك نفسه ولا يملك عرضاً من عروض الدنيا و يعلم مولاه ذلك منه فأمره على علم منه بالمصير إلى السوق المحاجة يأتيه بها ولم يملكه ثمن ما يأتيه به من حاجته وعلم المالك ان" على الحاجة رقيباً لا يطمع أحد في أخذها منه إلا بما يرضى به من الثمن .

وقد وصف مالك هذا العبد نفسه بالعدل والنصفة واظهار الحكمة ونفى الجور

ص: 310

وأوعد عبده ان لم يأتيه بحاجته أن يعاقبه على علم منه بالرقيب الذي على حاجته أنه يمنعه و علم أنَّ المملوك لا يملك ثمنها ولم يملكه ذلك .

فلما صار العبد إلى الشوق وجاء ليأخذ حاجته التي بعثه المولى لها وجد عليها مانعاً يمنعه منها إلا بالثمن ولا يملك العبد ثمنها فانصرف إلى مولاه خائبا بغير قضاء حاجة فاغتاظ مولاه لذلك وعاقبه عليه أليس يجب في عدله وحكمته أن لا يعاقبه و هو يعلم أن عبده لا يملك عرضاً من عروض الدنيا و لم يملكه ثمن حاجته فإن عاقبه عاقبه ظالماً متعد يا عليه مبطلاً لما وصف من عدله وحكمته و نصفته وإن لم يعاقبه كذب نفسه في وعيده إيناء حين أوعده بالكذب والظلم اللذين ينفيان العدل والحكمة تعالى الله عما يقولون علوا كبيراً ».

و أما آن جبری که هر کس بآن دیانت گیرد دچار خطاء میشود همانا قول ورأی آنکسی است که گمان می نماید که خداوند جل وعز بندگان را بر ارتکاب معاصی مجبور و بر آن کردار معاقب میفرماید و هر کسی قائل باین قول باشد همانا خدای در حکمی که فرموده منسوب بظلم داشته و تکذیب خدای را نموده و خدای را رد این کلام او را کرده که میفرماید : پروردگار تو هیچکس را ظلم نمی کند.

و این قول خدای که میفرماید: این سزای کرداری است که بدو دست خود نمودی و خدای در باره بندگان ستم نمیفرماید ، و این قول خدای که میفرماید : بدرستیکه خداوند بهیچوجه با مردمان ستم نمیراند لکن مردمان خودشان بر خودشان ظلم می ورزند ، و هم چنین آیات کثیره دیگر که در این مسئله وارد است .

پس هر کس گمان برد که او را بر ارتکاب معاصی مجبور ساخته اند همانا گناهی را که ورزیده است باراده خدای دانسته است و خداوند را در آن عقوبتی که او را بر آن معصیت میفرماید ستمکار خوانده است و هر کسی خدای را چنین خواند قرآن را تکذیب کرده است ، چه آیات قرآن برعدل خدای وارد است نه برظلم وهرکسی کتاب خدای را تکذیب نماید باجماع امت کافر است .

ص: 311

ومثل و همانند این مرد مثل مردی است که عبدی مملوک را مالک گردد که نه مالك نفس خودش و نه اموال دنیویه و خواسته و متاع جهان باشد و مولای او این تهی دستی او را کماهو بداند و آنوقت با آن علمی که در بی بضاعتی او دارد او را برای انجام حاجتی بیازار فرستد تا بگیرد و بیاورد و بهای آن چیزی را که از وی خواسته است که از بازار بخرد و بیاورد با او نیست و نيز مالك غلام میداند که در آنچه او را بدان حاجت افتاده و باید غلام بگیرد و بیاورد رقیب و دیدبانی بر آن موکل است که احدی را نمیرسد که طمعی در اخذ آن نماید مگر اینکه بهایش را باندازه بدهند که صاحبش بآن رضا بدهد .

و از آنطرف مالک این بنده خودش را بصفت عدل و نصفت و اظهار حکمت ونفى جور و ستم توصیف کرده و بنده خودش را نیز تهدید نموده است که اگر آنچه را که خواسته است از بازار بیاورد نیاورد او را دچار عقوبت و شکنجه دارد با اینکه عالم بآن رقیب و دیدبان هم باشد که تا بهایش را بر طبق رضایش ندهد غلام را از ادراك حاجت مانع میشود و هم میداند که مملوك مالك بهای آن نیست و خودش نیز وجه آن را بمملوك نداده و او را مالك اين مبلغ نساخته است .

و چون آن بنده بیازار شود تا آنچه را که مولایش خواستار شده بیاورد و بنگرد که مانعی در آنجا حاضر است که تا ثمن و بهایش را ندهد و نخرد مانع بردن اوست و چون آن غلام دارای بهای آن نیست ناچار باز آید و بدون قضای حاجت مولایش نزد او حاضر گردد و مولایش بسبب نیاوردن آنچه را که بدان حاجتمند بود خشمناک شود و او را بر این کار دچار عقوبت و عذاب نماید !

آیا بر عدل و حکمت او واجب نبود که وی را بدون گناه معاقب نسازد و حال اینکه خود میدا است که این بنده او از متاع و اموال و خواسته جهان چیزی با خود نداشت و مولایش نیز آن مبلغ را که باید در خریداری مقصودش باودهد نداده است و اگر با این حال این مملوک را عقوبت کند این عقوبت را از روی ظلم و تعدی بروی کرده و آن اوصافي را که در حق خود از حیثیت عدل و حکمت و نصفتش کرده بود

ص: 312

بعلت این کار باطل ساخته است ؟!

و از آنطرف اگر او را عقوبت و سیاست نکند خود را دروغگوی گردانیده است چه او را گاهی که در پی آن حاجت میفرستاد بیم داد که اگر نیاورد معاقب و معذب میشود ، و نسبت كذب وظلم که هر دو منافي عدل و حکمت است به پیشگاه کبریا داده شود! « تعالى عما يقولون علوا كبيرا . وبقولي: تعالى عما يقول المجبرة علواً كبيراً » فمن دان بالجبر أو بما يدعو إلى الجبر فقد ظلم الله ونسبه إلى الجور والعدوان.

پس هر پس هر کس بجبر یا بآنچه داعی بجبر است دیانت و عقیدت بورزد همانا با خدای بظلم رفته و خدای عادل را بجور وعدوان نسبت داده است.

« إذ اوجب على من أجبره العقوبة ومن زعم أن الله أجبر العباد فقد أوجب على قياس قوله إن الله يدفع عنهم العقوبة ومن زعم أن الله يدفع عن أهل المعاصي العذاب فقد كذب الله في وعيده حيث يقول و بلى من كسب سيئة وأحاطت به خطيئته فاولئك أصحاب النارهم فيها خالدون ».

و قوله « إِنَّ الذين يأكلون أموال اليتامى ظلماً انما يأكلون في بطونهم ناراً وسيصلون سعيراً » وقوله « إن الذين كفروا بآياتنا سوف نصليهم ناراً كلما جلودهم بدلناهم جلود أغيرها ليذوقوا العذاب ان الله كان عزيزأ حكيما» مع أى كثيرة في هذا الفن فمن كذب وعيد الله يلزمه في تكذيبه آية من كتاب الله الكفر وهو ممن قال الله « افتومنون ببعض الكتاب وتكفرون ببعض فما جزاء من يفعل ذلك منكم الأخرى في الحيوة الدنيا ويوم القيمة يردون إلى أشد العذاب وما الله بغافل عما يعملون ».

بل نقول إن الله جل وعز جازى العباد على أعمالهم ويعاقبهم على أفعالهم بالاستطاعة التي ملكهم اياها فأمرهم ونهاهم بذلك ونطق كتابه « من جاء بالحسنة فله عشر أمثالها و من جاء بالسيئة فلا يجزى إلا مثلها وهم لا يظلمون » وقال جل ذكره « یوم تجد کل نفس ما عملت من خير محضراً وما عملت من سوء تود لو أنَّ بينها وبينه أمداً بعيداً ويحذركم الله نفسه » وقال «اليوم تجزى كل نفس بما كسبت لا ظلم اليوم » فهذه آيات محكمات تنفى الجبر ومن دان به ومثلها في القرآن كثير اختصرنا ذلك لئلا يطول الكتاب وبالله التوفيق » .

ص: 313

چه واجب گردانیده خواهد بود خدای تعالی بر آنکس که او را بر عملی مجبور فرموده است عقوبت را ، و هر کسی چنان گمان برد که یزدان تعالی مجبور فرموده است بندگان را همانا واجب نموده است قول خودش که خداوند تعالی دفع کرده است از ایشان عقوبت را .

و هر کس گمان کند و چنان داند که خدای تعالی از اهل معاصی و مردم گناهکار عقوبت و عذاب را دفع نموده است همانا خداوند تعالی را در وعیدی که داده است تکذیب نموده است ، یعنی خداوند در قرآن بسیاری بیم داده است معصیت کاران را بعذاب و عقاب ، و اگر عذاب را از آنان باز دارد پس بایستی در این و عیدی و تهدیدی که فرموده است بیرون از صدق باشد چنانکه میفرماید :

بلی هر کسی کسب سیئه و کاری بد و نکوهیده نماید و خطیئت او بروی احاطه نماید، پس این مردم که باین صفت باشند اصحاب آتش هستند و در آتش مخلد و جاویدان بمانند، و میفرماید: آن کسانیکه اموال یتیمان را میخورند از روی ظلم وستم همانا در شکم خود آتش را میخورند ، یعنی آن اموال در بطون ایشان نیران سوزان میشود و زود باشد که بآتش در افتند .

و میفرماید : آنکسانی که بآیات ما کافر میشوند زود باشد که ایشانرا بآتشی در افکنیم که هر وقت از شدت عذاب و تندی آتش پوستهای تن ایشان در گداز نیران نضج و پختگی گیرد و بسوزد بدل کنیم برای ایشان پوستانی که پخته و سوخته نشده بر این وجه که آنجلود سوخته را بر صورت دیگر عود دهیم یا آنکه زایل سازیم از آن اثر سوختن را تا احساس عذاب سوختن عود نماید تا بچشند عذاب را ، یعنی عذاب دائمی و همیشگی باشد.

و بعضی گفته اند: خداوند تعالی بجای جلود سوخته جلود دیگر بیافریند و عذاب در حقیقت براي خود نفس است که گناه کار است و ادراك عذاب و ثواب تواند نمود نه برای آلت که عبارت از پوست و جلدی است که بر آن محیط و در حکم زندان است و جلود را اعتباری نباشد، پس هیچکس را نمیرسد که اعتراض نماید

ص: 314

که از جلد مجدد گناهی صادر شده است چگونه سزاوار عذاب میشود و بنا بر قول أول تبديل وصف است نه تبديل عين و بنا بر این قول تبدیل عین است که صفت . از حسن بصری منقول است که در شبانه روزی هفتاد هزار بار این تبدیل واقع میشود بدرستیکه خداوند تعالی غالب و حکیم است.

سوای این آیه شریفه و دیگر آیات کثیره در این باب نازل است در حق کسانیکه و عید خدای را تکذیب نمایند و در این تکذیبی که مینماید در آیات خدای کافر گردد و چنین کسی از آنان باشد که خدای تعالی میفرماید: آیا ایمان می آورید بیاره آیات قرآن و کافر میشوید بیاره دیگر پس نیست جزای کسیکه از شماها چنین نماید مگر رسوائی در زندگانی دنیا و در روز قیامت بازگردانیده میشوند بسخت ترین عذاب و خداوند از آنچه میکنند غافل نیست .

بلکه می گوئیم خدای تعالی بندگان خود را بر آنچه میکنند پاداش میدهد و بر افعال ناخجسته ایشان عقاب میفرماید بر حسب استطاعتی که بایشان داده و ایشانرا مالك آن استطاعت ساخته و ایشانرا باین واسطه مورد امر و نهی گردانیده است و قرآن خدای بر این ناطق است که میفرماید: هر کس کرداری نیکو آورد ده برابر آن پاداش نيك بيند و هر کسی کردار ناخجسته آورد جز بهمان گونه کیفر نیابد وايشانرا ظلم وستم نميرود .

و هم خداوند جل ذکره فرمود: روزی که بیابد هر نفسی هر چه کار خوب کرده است حاضر و آنچه بد کرده حاضر و دوست میدارد آنکس که عمل بد نموده است که در میان او و کردار ناستوده او بسی بعد و دوری باشد و خداوند شمارا از خودش و گناه ورزی با حضرتش تحذیر نموده و فرموده است: روزیکه هر نفسی بهرچه کرده است مجازات یا بد و در روز حساب ظلمی وستمی در کار نیست.

و این جمله که مذکور شد آیاتی است محکمات ، یعنی متشابه نیست که جبر و عقیدت بجبر را نفی میکند و نیزافی میکند کسی را که بآن متدین و معتقد باشد و مثل این گونه آیات در قرآن بسیار است و ما بهمین اندازه اختصار نمودیم تا

ص: 315

مكتوب مطول نشود و توفیق باخداوند است .

« وأمّا التفويض الذي ابطله الصادق (علیه السلام) وأخطاء من دان به وتقلده فهو قول القائل إن الله جل ذكره فوض إلى العباد اختيار أمره ونهيه و أهملهم و في هذا كلام دقيق لمن يذهب إلى تحريره ودقته وإلى هذا ذهبت الأئمة المهتدية .

و در نسخه احتجاج است : « وهذا الكلام دقيق لم يذهب إلى غوره ودقته إلا الأئمة المهدية علیهم السلام من عمارة آل الرسول صلوات الله عليهم فانهم قالوا لوفوض الله إليهم على جهة الاهمال لكان لازماً ل-ه رضى ما اختاروه واستوجبوا منه الثواب ولم يكن عليهم فيما جنوه العقاب إذا كان الاهمال واقعاً».

وأما آن مسئله تفويض را که حضرت صادق (علیه السلام) باطل گردانیده و هر کسی را که بآن معتقد و متدین باشد تخطئه فرموده است و تقلد با آن را عین خطا شمرده است این تفویض عبارت از قول قائل بآن است که گوید: خداوند جل ذكره امر و نهی خود را با بندگان گذاشته و ایشان را مهمل و فروگذار فرموده ، و اين كلامي دقیق است که بغور و عمق آن و دقت و نازك بيني و باریکی آن جز ائمه هدی علیهم السلام از عترت آل رسول صلوات الله عليهم هیچکس نرفته است .

و از این کلام مبارك مستفاد میشود که در امم ماضیه و بزرگان پیشین زمان و پیشوایان بر گذشته جهان نیز در این بحر عمیق شدهاند لکن چنانکه باید برایشان مکشوف نگشته و از دریای حیرت بساحل فلاح نرسیده اند و غواص این لؤلؤی شاهوار حضرات ائمه اطهار علیهم السلام باشند، چه ایشان فرموده اند : اگر خداوند تعالی امر و نهی خود را من حيث الاهمال با بندگان خود گذاشته و خود کناری گرفته هر آینه بر خدای لازم میشود که آنچه را که بندگانش اختیار کنند پسندیده دارد و راضی باشد.

و البته بعد از آنکه خدای بر افعال و اوامر و نواهی ایشان و مختار ایشان خوشنود باشد مستحق اجروثواب الهی خواهند بود و در آنچه ایشان جنایت و معصیت ورزیده عقابی نشاید گاهی که اهمال واقع شده باشد ، یعنی خدای امر و نهی را

ص: 316

بایشان واگذار کرده و خود با مرواهی نپردازد و در مختار ایشان رضا بدهد.

« وتنصرف هذه المقالة إلى معنيين امّا أن يكون العباد تظاهروا عليه فألزموه قبول اختيارهم بآرائهم ضرورة كره ذلك أم أحب فقد لزمه الوهن أو يكون جل وعز عجز عن تعبدهم بالأمر والنهي على إرادته كرهوا أو أحبوا ففوض أمره ونهيه إليهم وأجراهما على محبتهم إن عجز عن تعبدهم بإرادته فجعل الاختيار إليهم في الكفر و الإيمان .

ومثل ذلك مثل رجل ملك عبداً ابتاعه ليخدمه ويعرف له فضل ولايته ويقف عند أمره ونهيه وادعى مالك العبد أنه قاهر عزيز حكيم فأمر عبده و نهاه ووعده على اتباع أمره عظيم الثواب وأوعده على معصيته أليم العقاب فخالف العبد إرادة مالكه ولم يقف عند أمره ونهيه فأي أمر وأي نهي نهاه عنه لم يأته على ارادة المولى بل بل كان العبد يتبع إرادة نفسه واتباع هواء ولا يطيق المولى أن يرده إلى اتباع أمره ونهيه والوقوف على ارادته ففوض اختيار أمره ونهيه إليه ورضى منه بكل ما فعله على ارادة العبد لا على إرادة المالك».

و در نسخه احتجاج مسطور است : « فأي أمر أمره به أو نهى نهاه عنه لم يأتمر على إرادة المولى بل كان العبد يتبع إرادة نفسه وبعثه في بعض حوائجه وفيما الجاجة له فصدر العبد بغير تلك الحاجة خلافاً على مولاه وقصد ارادة نفسه واتبع هواه » .

و در نسخه تحف العقول : « وبعثه في بعض حوائجه وسمى له الحاجة فخالف على موليه وقصد لا رادة نفسه واتبع هواه فلما رجع إلى مولاه نظر إلى ما أتاه به فاذا هو خلاف ما أمره به فقال له لم أتيتنى بخلاف ما امرتك فقال العبد اتكلت على تفويضك الأمر إلى فاتبعت هواى وإرادتي لأن المفوض إليه غير محظور عليه لاستحالة اجتماع التفويض والتحظير عليه » .

و این مقاله بر دو معنی منصرف می گردد: یا این است که بندگان خدای بر خدای تظاهر و غلبه میجویند و خدای را بر قبول آنچه ایشان بدلالت اراده خودشان اختیار کرده اند ملزم نمایند ضرورة خواه این حال مکروه بدارد یا محبوب دارد

ص: 317

و با این حال برای خدای و من و سستی لازم شود ، با این است که خداوند جل وعز" از تعبد و اطاعت کردن ایشان با مرونهى إلهي چنانکه خواسته باشد خواه ایشانرا مکروه یا محبوب باشد .

پس امر و نهی خود را با بندگان تفویض فرمود و اجرای آن بر آنچه ایشان دوست دار ،هستند چه از نعبد و اطاعت کردن ایشان بآنچه خود اراده فرموده بود مقتدر نبود لاجرم اختيار را با خود ایشان گذاشت خواه در کفر خواه در ایمان .

و مثل و همانند این مطلب مثل مردى است كه مالك بنده باشد و او را برای انجام خدمت خود خریده باشد و هم بآن بنده معلوم داشته باشد که وی سید او وولی اوست و آن بنده در قبول امر و نهى مالك توقف نماید ومالك اين عبد مدعی بر این باشد که قاهر و حکیم و توانا و دانا است و بنده خود را امر و نهی کند و او را وعده نهد که اگر مولایش را منابعت کرد بثواب عظیم نایل شود و نیز او را بیم داد که اگر در انجام فرمان مولایش عصيان جوید بعقاب و عذاب الیم دچار گردد ، و این بنده در اوامر و نواهی مالکش مخالفت جست و آنچه او خواسته و اراده کرده بود بر خلاف آن رفتار نمود و در امرونهی متوقف نگشت پس کدام امر و کدام نهی میتواند او را از مخالفت او باز داشت تا چرا برخلاف اراده مولایش رفتار کرده است.

بلکه آن بنده که امرونهی بدو تفویض شده است اطاعت و متابعت ميل نفس خود را میکند و بمیل هوای خود رفتار مینماید و مولای او را آن توانائی و قدرت نیست که او را مطیع ومنقاد خود سازد و او را بمتابعت امرونهی خود بازگرداند بر آنچه خود میخواهد او را وقوف دهد چه اختیار امر و نهی خود را باین بنده تفویض کرده است و بهرچه آن بنده باراده خودش کرده نه باراده مالك رضا داده است و او را برای انجام بعضی حوائج خود فرستاده و آن حاجت را نامبردار ساخته و آن بنده با مولایش خلاف ورزیده و آنچه را که خودش خواسته قصد نموده و متابعت هوا و میل خاطر خود را کرده است و چون ازد مولایش باز میشود ، مولا نظر بآنچه آن بنده آورده میکند میبیند بر خلاف آنچه خود خواسته است رفتار کرده

ص: 318

است پس با آن بنده میگوید: از چه روی برخلاف آنچه من خواستم بیاوردی ؟ آنغلام در جواب گوید: من بر آنچه تو با من تفویض کردی و اختیار امر و نهی را با من گذاشتی اشکال جستم لاجرم بميل واراده خودم متابعت ورزیدم ، زیرا که آنکس را که کار را بدو تفویض کردند محظوری در کار نیست ، چه اجتماع تفویض وتحظير محال است .

« أو ليس يجب على هذا السبب إما أن يكون المالك للعبد قادراً يأمر عبده باتباع أمره ونهيه على إرادته لا على ارادة العبد ويملكه من الطاقة بقدر ما يأمره به وينهيه عنه فإذا أمره بأمر ونهيه عن نهي عرفه النواب والعقاب عليهما وحذره ورغبه بصفة ثوابه وعقابه ليعرف العبد قدرة مولاه بما ملكة من الطاقة لأمره ونهيه و ترغيبه و ترهيبه فيكون عدله و انصافه شاملاً له و حجته واضحة عليه للأعذار و الأنذار فاذا اتبع العبد أمر مولاه جازاه و إذا لم يزدجر عن نهيه عاقبه أو يكون عاجزاً غير قادر ففوض أمره إليه أحسن أم اسماء أطاع أم على عاجز عن عقوبته ورده إلى اتباع أمره » .

آیا بنابر این سبب که مذکور شد واجب نمیشود که يا مالك ابن عبد قادر و نیرومند باشد و بنده خود را بمتابعت امر و نهی خودش چنانکه خود اراده کرده و خواسته نه بآنچه آن بنده اراده کرده است حکم نماید و او را آن طاقت و توانائی دهد که بتواند از عهده امرونهی مولایش بیرون آید و چون او را بامری مامور و از آنچه نهی کرده منهی دارد ثواب و عقاب بر متابعت وعدم متابعت را بدو باز نماید و بروی مکشوف نماید و او را بتوصيف نمودن ثواب و عقابی که برای مطیع و مخالف مقرر است ترغیب و تحذیر نماید تا آن بنده قدر و مقام مولای خود را در آنچه بروی مالکیت دارد از حیثیت اطاعت امرونهی او و ترغیب و ترهيبش بشناسد و از این روی عدل و انصافش شامل حال او و حجتی واضح و روشن باشد برای او از حیثیت اعذار وانذار .

پس با این صورت هر وقت بنده متابعت امر مولایش را نمود او را پاداش دهد

ص: 319

و هر وقت از آنچه نهی فرمود روی برنتافت و مخالفت کرد او را عقاب نماید و کیفر بی فرمانی دهد، با این است که این مولی عاجز و ناتوان و بی قدر است از این روی امر خود را بآن بنده گذارد خواه نیکی کند یا بدی خواه اطاعت نماید یا عصیان بورزد، چه مولایش از عقوبت وی و بازگردانیدن او را بمتابعت فرمان خودش عاجز است .

« وفي إثبات العجز نفى القدرة والتأله وابطال الأمر والنهي والثواب والعقاب ومخالفة الكتاب إذ يقول ولا يرضى لعباده الكفر وإن يشكروا يرضه لكم » وقوله عز وجل « اتقوا الله حق تقاته ولا تموتن إلا وأنتم مسلمون » وقوله « وما خلقت الجن والانس إلا ليعبدون ما أريد منهم من رزق وما أريد أن يطعمون » و قوله « اعبدوا الله ولا تشركوا به شيئاً » وقوله « اطيعوا الله واطيعوا الرسول ولا تولوا عنه وانتم تسمعون ».

فمن زعم أن الله تعالى فوض أمره ونهيه إلى عباده فقد أثبت عليه العجز وأوجب عليه قبول كل ما عملوا من خيروش وابطل أمر الله ونهيه ووعده ووعيده لعلة ما زعم أن الله فوضها إليه لأن المفوض إليه يعمل بمشيته فإن شاء الكفر والإيمان كان غير مردود عليه ولا محظور .

فمن دان بالتفويض على هذا المعنى فقد أبطل جميع ماذكرنا من وعده ووعيده وأمره ونهيه وهو من أهل هذه الآية « أفتؤمنون ببعض الكتاب وتكفرون ببعض فما جزاء من يفعل ذلك منكم إلا خزى في الحيوة الدنيا ويوم القيمة يردُّون إلى أشد العذاب و ما الله بغافل عما تعملون ، تعالى الله عما يدينون به أهل التفويض علواً كبيراً ».

و چون اثبات عجز بکار آید نفی قدرت و تأله و خداوندی و بطلان امرونهی و ثواب و عقاب بیار آرد و مخالفت قرآن را متضمن گردد، چه خداوند تعالی میفرماید خداوند رضا نمیدهد برای بندگانش کفرانرا و اگر خدای را شکر گذارید برای شما رضا میدهد و میفرماید: بترسید از خدای چنانکه حق ترسیدن از خداوند است

ص: 320

و نمیرید مگر اینکه مسلم باشید و سر بفرمان خدای در آورده باشید و امرش را تسلیم نمائید ، و قول خدای که میفرماید : اطاعت کنید خدای را واطاعت کنید رسول خدای را ، یعنی امر و نهی ایشانرا اطاعت کنید و از آن روی برنتابید و حال اینکه می شنوید.

پس هر کس گمان کند که خدای تعالی امرونهی خود را با بندگانش گذاشته بایستی خدای را عاجز شمارد و قبول هر چه از بندگان از خیر و شر نمایش گیرد برخدای واجب خواند و امرونهی خدا ووعد ووعيد خداوند را بعلت اینکه گمان کرده است که خدای تعالی بدو تفویض نموده است باطل گرداند، زیرا که هر کسی را که امر و نهی را بدو تفویض نمایند و او را مختار نمایند البته بمشیت و اراده خودش کار میکند اگر خواهد کفر و اگر خواهد ایمان و هیچ نشاید بروی رد نمود و او را دچار محظوری دانست .

پس هر کس قائل بتفویض گردد باین معنی که مذکور شد تمام آنچه را که یاد کردیم از وعد ووعيد خدائى وامر و نهى إلهي باطل می سازد و چنین کسی که دارای چنین عقیدتی است از اهل این آیه شریفه است که خداوند تعالی خطاب میفرماید : آیا ایمان میآورید بیاره از آیات قرآنی و کافر میشوید ببعضی پس نیست سزای آنکسی که از شماها این کار را میکند مگر رسوائی در دارد نیا و برگشتن در روزگار قیامت بسخت ترین عذاب و نیست خداوند غافل از آنچه میکنید و خداوند برتر و بلندتر است از آنچه اهل تفويض و قائلان بتفویض میگویند علوی کبیر و برتری بس بزرگ.

« لكن نقول إن الله جل وعن خلق الخلق بقدرته وملكهم استطاعة تعبدهم بها فأمره ونهيهم بما أراد فقبل منهم اتباع أمره و رضى بذلك لهم ونهيهم عن معصيته وذم من عصاه وعاقبه عليها والله الخيرة في الأمر والنهي يختار ما يريد ويأمر به وينها عما يكره و يعاقب عليه بالاستطاعة التي ملكها عباده لاتباع أمره واجتناب معاصيه لأنه ظاهر العدل و النصفة والحكمة البالغة بالغ الحجة بالاعذار والأنذار

ص: 321

وإليه الصفوة يصطفى من عباده من يشاء لتبليغ رسالته واحتجاجه على عباده .

اصحافی محمدا صلی الله علیه و آله وسلم و بعثه برسالاته إلى خلقه فقال من قال من كفار قومه حمداً واستكباراً : لولا انزل هذا القرآن على رجل من القريتين عظيم ، يعنى بذلك أمية بن أبي الصلت وأبا مسعود الثقفي فأبطل الله اختيارهم ولم يجزاهم آرائهم حيث يقول أهم يقسمون رحمة ربك نحن قسمنا بينهم معيشتهم في الحيوة الدنيا ورفعنا بعضهم فوق بعض درجات ليتخذ بعضهم بعضاً سخرياً و رحمة ربك خير مما يجمعون ».

لكن ما می گوئیم که خداوند جل وعز" بیافرید آفریدگان را بقدرت خود و توانائی و استطاعت تعبد و پرستش خودش را بایشان بداد و ایشانرا مالك اين استطاعت فرمود ، پس از آن ایشان را لیاقت آن داد که بآنچه خواهد بایشان امر و نهی فرماید پس پذیرفتار گشت و قبول فرمود از این مخلوق مستطیع خود متابعت امر خودش را و از ایشان باین اطاعت اوامر و نواهي إلهي رضا داد ونهى کرد ایشانرا از اینکه با خدای معصیت بورزند و بی فرمانی کنند و مذموم شمرد و نکوهیده خواند کسی را که در حضرت سبحان بعصیان رود .

و اگر بر این نافرمانی عقوبت فرمود و مرخدای راست اختیار و برگزیدگی در امرونهی هر چه را اراده فرمود بآن امر میفرماید و از آنچه مکروه است نهی میکند و بر فعل آن عقوبت میفرماید بعلت آن استطاعتی که به بندگان خود داده است و ایشانرا مالک آن ساخته است برای متابعت امر خدای و اجتناب از معصیت او زیرا که عدل و نصفت و حکمت بالغه خداوندی ظاهر و آشکارا است و حجت خود را در اعذار و انذار بالغ است و صفوت و برگزیده داشتن بمشیت و اراده اوست برگزیده میدارد از میان بندگان خود هر کسی را که میخواهد تا رسالتش را بر بندگانش تبليغ واحتجاجش را برایشان برساند .

محمد صلی الله علیه و آله وسلم را برگزید و او را با رسالات خودش بسوی خلقش مبعوث نمود پس گفت آنکس که گفت از کفار قوم خود آنحضرت از روی حسد و استکبار : از چه

ص: 322

روی ، این قرآن بر مردی که از یکی از این دو قریه ، یعنی مگه و طایف بزرگ و عظیم است نازل نگشت .

مقصودشان از این شخص عظيم امينة بن أبي الصلت و أبو مسعود ثقفى است پس خداوند باطل ساخت اختیار ایشان را و آراء ایشانرا روا نداشت در آنجا که فرمود: آیا ایشان تقسیم میکنند رحمت پروردگار ترا ما قسمت میکنیم معیشت ایشانرا در اوقات زندگانی دنیا و بلندتر میگردانیم پاره را بالای پاره از حیثیت درجات تا بگیرد پاره را، یعنی از حیثیت روزی وغیره فراگیرند پاره آدمیان برخی دیگر را مسخر سازنده و رام کنند؛ در عمل، یعنی تا یکدیگر را کار فرمایند باین وجه که یکی بمال معاون دیگری شود و دیگری باعمال مساعدت دیگری را نماید و باین سبب مهمات ایشان ساخته و معاش ایشان پرداخته و موجب ایتلاف واستيناس تمام ایشان گردد و سبب انتظام قوام عالم گردد.

و شبهتی نیست در اینکه تفویض امر رفع وخفض و بسط و قبض بندگان در این جهان در مظان خلل است و وقوع مهالك ومفاسد در ميان بني آدم توأم است .

و هرگاه بسبب تفویض تدبیر معیشت دینیه به بندگان ، عواقب امور ایشان بهلاكت واهلاك وفساد وافساد كشد .

پس چگونه امر نبوت که رحمت كبرى ورأفت عظمی است و حیازت حظوظ آنجهانی بتوسط اوست در قبضه تصرف ایشان تواند بود و بخشش پروردگار تو ، یعنی نعمت نبوت و آنچه تابع آن است از فوز و نجاة و وصول بروضات جنات عاليات بهتر است از آنچه جمع مینمایند جماعت کفار از حطام این جهان و آنرا سرمایه بزرگ میدانند.

و از این آیت مبارك معلوم میشود که شأن بنی آدم چیست و طاقت و استطاعت او چگونه است بعد از آنکه خود نتوانند از عهده امر معیشت خود برآیند بدیهی است در سایر حالات دارای چه مقدارند و چگونه توانمند استحقاق تفویض امور و اواهی را داشته باشند، و اگر خداوند این استطاعت ولیاقت را بایشان میداد و حکمت اقتضا می نمود

ص: 323

البته دریغ نمی فرمود لکن چون مصلحت نبود و دارای این مقام نشدند هرگز نبایست اینگونه طمع کنند و خود را شایسته تفویض امر و نهی شمارند .

این مسئله نیز چندان تصورش اشکال ندارد، زیرا که مثلا فلان پادشاه که دارای کشور و لشکر و امرا ووزراء واعيان واركان و اقارب و اقوام است و هر کسی از ایشان خود را لایق وزارت و امارت و ریاست و رجوع مهام خطيره مملکتی میداند و از پادشاه متوقع است ، اما پادشاه را نظر بلياقت و استعداد و کفایت است تا اگر یکی را برگزیند و بوزارت یا امارت و حکومت انتخاب کند اسباب نظام کار بلاد و عباد شود نه آنکه موجب فتنه و فساد شود .

از این روی بنظر دقایق اثر سلطنتیگاه باشد یکی را اختیار فرماید که از اغلب چاکران فرودتر و اصغر و احقر است و خودش منتخب ساخت مدتی زبان مردم بطعن ودق گشاده گردد و همه در بغض و حسد اندر شوند که با اینکه در آستان پادشاه چه مردم بزرگ و خدام سترك و قدمای چاکران و آزمایش یافتگان هستند جمله را از نظر می سپارد و این جوان را بنظر میآورد ما چگونه می توانیم تمکین کسی را نمائیم که سالها در تمکین مامی گذرانید و تابع کسی شویم که روزگارها در تبعیت ما بود.

سلطان این سخنان را از دور و نزدیک میشنود و اعتنا نمیکند چه میداند آن جماعت سابقين باستعداد ولیاقت او نیستند، چه همه را سالها از میزان امتحان در آورده و مقامات و کفایت و درایت و عقل و علم و بصیرت همه را آزمایش فرموده است .

و البته اگر در میان آنها یا اقارب سلطنت دیگری این لیاقت را میداشت او را مقدم می شمرد و تفویض امور مملکت را بدو حوالت می کرد، بخل و حسد و خللی در مزاج پادشاه نیست سایر مردم و طبقات اصناف مملکت نیز از این کردار پادشاه در حالت استعجاب و حیرت اندراند و این انتخاب را بیرون از صواب میدانند و برخود ناهموار میشمارند.

اما چون چندی بر آمد و آن منتخب پادشاه شروع بامور و اصلاحات مملکتی

ص: 324

نمود آثار و اطوار وافعالی از وی نمودار میبینند که سخت در بحر تحیر متفکر میشوند و اندك اندك زبان بمدح اوصاف و اخلاق او و مطبوعیت و تکذیب و تحميق سابقين میگشایند و پادشاه را براین حسن انتخاب و یمن اختیار دعاگو و ثناخوان و رأی او را بر طبق صواب و این کردار او را از الهامات آسمانی و اقبال دولت و مملکت میخوانند و زبان همه از سخنان سابق کوتاه میگردد .

چون پدری نیز چند پسر داشته باشد شاید پارۀ از حیثیات جوانی و حسن بشره و گشادگی روی و خوی امتیاز دارند و بسن و سال نیز اکبر هستند ، اما نظر پدر بمعانی و معالی عالیه باطنیه است لاجرم برخلاف منظور یکی از ایشان را بنظر میآورد و امور خود را بدو تفویض مینماید و او را بر سایرین ترجیح میدهد اگرچه مادر او و دیگر اولاد او بجمله بر خلاف آن تصور میکرده اند و دیگران را براين يك برتر و شایسته تر میشمرده اند و پدر را در این فزونی مهر و عطوفت و اختیار تفضیل نکوهش می نموده اند .

أما بعد از چندی که فزایش اوصاف کریمه و نمایش آداب سعیده و حسن کفایت و درایت و امانت و دیانت او را بتجربت معلوم ساختند پدر را تمجید و تحسین نمایند و بر آن یمن انتخاب شکر فرستند و در حق او خواستار آمرزش و علو درجات گردند و خرسند و آسوده خاطر روزگار گذارند حتی آن برادران که بروی مهتر بودند تصدیق کنند و پدر را بخوبی و ثنا یاد نمایند.

این حال در تمامت طبقات ناس بر همین قیاس و اساس باشد و شاه و گدا و جاهل و دانا یکسان است ، چه امری است که راجع بامور مدنیه و نظام و قوام عالم و باشارت عقل سلیم و سلیقت مستقیم مرتب میشود و این امری است طبیعی که بآداب خداوندی گذر دارد ، پس خداوند لايزال نیز هر کسی را بفراخور استعداد ولیاقت و قبول فطرتش مرجع امر و مشغله میفرماید و هیچ کسی را مغبون و خوار و ذلیل نمیخواهد اگر دیگری بر حسب ظاهر ترقی و تفوق یابد دلیل ذات باطنی دیگری نشود .

ص: 325

نجار برحسب استعداد فطری خودش نجار میشود و اگر حذاقت کامل داشته باشد اوستاد و مشهور بلاد و مطبوع عباد وذى شأن و مقام میگردد، عالم برحسب استعداد فطری دارای مراتب علمیه میگردد و در این حیثیت چندان ترقی میکند که مطاع جهان و كافل امرونهی جهانیان میشود، پادشاه بر حسب استعداد خود طی در جانش بجائی میرسد که حاکم کرورها نفوس ومالك فرسنگها زمين و مطاع ومالك الرقاب می شود .

و هم چنین سایر اصناف و طبقات خلق بر حسب استعدادات فطریه و گوهر عقل وجوهر دانش صاحب مقامات و مرجع امرونهی میشوند و بيك مقداری امورات بایشان تفویض می شود ، زیرا که خداوند نوع آدمی را مظهر صفات جلالیه و کمالیه ساخته است و هر کسی را بمقدار لیاقتش عطا میفرماید و در مبدء فيض بخل وامساك وجور و اعتساف روا نیست.

و از این مرتبه که علوم خلق را شراكت ممکن است بالاتر اختصاص بجماعت أنبياء علیهم السلام و اولیای ایشان بر حسب درجات و مقامات ایشان پیدا میکند و آن مقدار تفویض که با نبیای مرسل میشود بغیر مرسل نمیشود هر کدام را امتی و حکومتی وامر و نهی و اختیار و اختباری داده اند و بدو تفویض فرموده اند ، حضرت آدم صفی الله علیه السلام را عالم بجميع اسماء گردانیده اند و شئوناتی در نبوت او و باندازه شان او تفویض امر و نهی بدو شده است، و پاره انبیاء را بريك مقدار عرصه و امتى بعثت داده اند و برخی را بر قوم و عشیرت و بعضی را بر خانه و اهل خانه خود مبعوث و بآن مقدار تفویض امرونهی بدو شده است.

أما حضرت ختمی مرتبت صلی الله علیه و آله وسلم را بر تمام جنس انس و جن و ملائکه و کلیه مخلوقات حتى جمادات و عموم ماسوى الله مبعوث و ایشان را در تمام عوالم و معالم مختار و متصرف ووالی امرونهی و مرجع تمام اوامر و نواهی ساخته اند ، چه خمیر مایه مبارکش را خالق لم یزل این گونه مستعد خلق کرده و اورش را بر تمامت انوار مقدم و گوهرش را بر همه جواهر برتر داورا از هر موجودی بخود مقرب تر ساخته

ص: 326

و هیچ چیز را در میان او و خلق خود فاصله نگذاشته و باین مناسبت فرموده: « وما يشاؤن إلا أن يشاء الله » چه فاصله در میانه نیست که اسباب بی خبری باشد .

و البته چون کسی باین مقام رسید که هر چه خدای بخواهد او نیز بخواهد و هر چه او بخواهد خدای نیز بخواهد مستحق ولایق آن میشود که تفویض امور امر و نهی چندانکه شایسته مقام او و تکلیف ابلاغ رسالت وحق نبوت اوست بدو بشود .

والبته کسیکه بگوید : « نحن صنايع الله والخلق صنائعنا ونحن عين الله الناظرة ونحن جنب الله و لحن خالق السماوات والأرض ونحن لم نلد ولم يولد في البطون ولا يقاس بنا أحد » و همچنین سایر اوصاف و شئوناتی که در این نفوس مقدسه و آن معجزات و کرامات و آثاریکه از ایشان مشهود است .

و کسیکه میفرماید : قرآن ناطق مائيم والبته کتاب خدای که حامل تمام احکام است و امرونهی از آن ظاهر میشود چون کسی کتاب ناطق باشد این مقام با نمقدار که خدای سزاوار میداند بد و عنایت میشود .

از این است که خدای میفرماید: « وما آتاكم الرسول فخذوه وما نهاكم عنه فانتهوا » وميفرمايد « اطيعوا الله واطيعوا الرسول » و تصریح مینماید که امور این مخلوق در دنیا و آخرت بایشان و امر و نهی ایشان راجع است و امرونهی از جانب حق بایشان تفویض شده است، چه هر چه کنند و خواهند همان است که خدای کند و خواهد و البته چنین وجودى مبارك مختار در کلیه او امر و نواهی است.

و از این است که یکی از القاب آنحضرت مختار است ، و در این مقام و این جلالت شان هیچکس با آنحضرت و بعد از آنحضرت با اولاد و خلفای آن حضرت هم سنگ و هم آهنگ نمیتواند شد، چه آن شأن و استعداد را خدای تعالی در احدی نگذاشته و از این است که چون نوبت بحضرت خاتم الأوصياء صاحب الأمر والزمان رسد حكم بباطن میفرماید و حقایق و مطالب وبواطن قرآنیه را ظاهر میفرماید و تکالیف را بحد کمال میرساند و بعد از آن قرآن بآسمان میرود ، یعنى احكام وتكاليف و شئونات قرآنیه را آنحضرت ظاهر می فرماید و از آن پس با قر آن کاری نیست و زمان بپایان میرسد.

ص: 327

و از این است که آن حضرت را صاحب الأمر و شريك القرآن نامند و در حق دیگران نگویند، پس معلوم میشود تفویض امور امرونهی در حق آنحضرت از همه وقت بیشتر ظهور میجوید ، چه کمال دین و تمام نعمت در نوبت ظهور آن حضرت و ولایت وإمامت آنحضرت است.

و خداوند تعالی آن مقدار امر و نهی را که برای صلاح معاش و معاد خلق و شئونات خاتمیت وصایت است که مظهر جلال و جمال و کمال ایزد متعال و اکمال مراتب عرفان خلق جهان و نمایش عظمت و هيمنت حضرت احدیت است بآن اندازه که خدای تعالی نمایش آن را خواسته و ادراکش را در مدرکات مخلوق خلق فرموده بدو حوالت و تفویض فرماید تا نقصانی در آنچه خدای خواسته در شئونات خاتم الاوصیائی و عرفان خدائی و کمالات و ترقیات مخلوق پدید نیاید و در قبول اوامر آنحضرت و نواهی آنحضرت بمقاماتی ارتقا یابند که در هیچ عهدی برای هیچکس و هیچ مخلوقی ممکن نشده و بعد از آن برای دیگران در این جهان امکان نیابد که بتوانند با فزون تر از آن نایل شوند.

چه این جمله در زمان آنحضرت بحد کمال میرسد و خداوند در این جهان و این نفوس بالاتر از آن را اراده نفرموده و استعداد نداده است، و این است که آن زمان را آخر الزمان خوانند و از آن پس جهان را نوبت پایان و هنگامه قیامت کبری را آثار بروز و ظهور خواهد بود و آنچه را خدای اراده فرموده که در این جهان نمودار شود در زمان ظهور حضرت خاتم الاوصیاء بکمال میرسد و در حقیقت باین جهان و این جهانیان در این جهان کاری نیست و اعمال بندگان را نوبت جزا و بروز آن در یوم الجزا میباشد .

و مذاکرات این گونه مسائل راجع باین عالم دنیا است که ما اندر آنیم و خدای را بعد از انقضای این عالم دنیا چه عوالم عدیده است یا الساعه سوای عالم دنیا چه عالمهای بسیار وحدود و معالم و مقاماتی است که هیچ شباهت و نسبتی باین عالم ندارد و هر يك را ترتیبی و تکلیفی و تفویضی است که مخصوص بآن عالم است .

ص: 328

و نیز در همین عالم چه ظهورات و بروزات وتكليفات وتمنيات و تشخصاتی است. که ما را بدان راهی و علمی نیست و معذلك لا يشغله شأن عن شأن چگونه ميتوان تفویض را بآن معنی گرفت که متضمن اهمال باشد خداوند بیهمال از این برتر و منزه تر است و كل يوم هو في شأن ، كدام وقت خداوند فعال قادر قهار خلاق را سد أبواب افاضت و افادت جایز است .

خداوند تعالی که خالق خورشید است هیچوقت او را بی شعاع نخواسته است پس چگونه ذات کبریای فیاض نور بخش خود را از فعالیت و خلاقیت و رزاقیت و تدبیر و اراده و مشیت دائمه سرمديه مجال انفكاك خواهد داد و آنی برخواهد گذشت که فیضی از پی فیضی و خلقی از پی خلقی و امری از پیامری و نهیی از بی نهیی و نوری از پی نوری ظاهر بفرماید .

پس تفويض را مراتب ومقامات وكيفيات مختلفه وظهورات و بروزات متباينه است و در موقعی و زمانی باقتضای حکمت و مصلحت و استعداد خلق و بعثت نبی و تكاليف مكلفين هر قدر مناسب باشد بآن شخص نبي و وصی واگذار و او را مختار میگرداند ، و این تفویض نیز عین اقتدار و قهاریت است .

و این را نیز باید دانست که این تفویض مگر جز بمخلوقی است که اگر آنی افاضت یزدانی و مساعدت ربانی با او نباشد نمیتواند موئی را از قالب ماستی بیرون آورد واگر مدد إلهي نباشد زبانش را بامر و نهی گردش نباشد ، عجباً از آن گول مردمی که تفویض را بمعنی که شامل اهمال است تأویل نمایند و آنوقت اسباب اینگونه قال وقيل که لغو و بی مایه است بگردانند و این را ندانند که تفویض نیز یکی از شئونات و افعال إلهيه است كه « كل يوم هو في شأن - فمن شئوناته التفويض ».

تفویضی که بمخلوقی عطا شود که دستخوش امراض و بلیات و موت است چگونه بآن معنی تواند بود مخلوقی که در آنحال که میخواهد امری با نهیی نماید بر ضد آن میشود یا بناگاه نفس او قطع و زبانش از گردش می افتد و قوای ظاهر و باطنش

ص: 329

فرو میمیرد چگونه مستعد نسبت بآن تفویض خواهد شد ؟! « تعالى الله عما یقول الجاهلون علواً كبيراً ».

« و لذلك اختار من الأمور ما أحب ونهى عماكره فمن اطاعه أثابه و من

عصاه عاقبه ولو فوض اختيار أمره لعباده لاجاز لقريش اختيار أمية بن أبي الصلت وأبي مسعود الثقفي إذ كانا عندهم أفضل من محمد صلی الله علیه و آله وسلم.

ولما أدب الله المؤمنين بقوله « وما كان لمؤمن ولا مؤمنة إذا قضى الله ورسوله أمراً أن يكون لهم الخيرة من أمرهم فلم يجزلهم الاختيار بأهوائهم ولم يقبل منهم إلا اتباع أمره واجتناب نهيه على يدي من اصطفاه»

فمن اطاعه رشد و من عصاه ضل وغوى ولزمته الحجة بما ملكه من الاستطاعة لا تباع أمره واجتناب نهيه فمن أجل ذلك حرمه ثوابه وأنزل به عقابه ، وهذا القول بين القولين ليس بجبر و لا تفويض و بذلك أخبر أمير المؤمنين صلوات الله عليه عباية ابن ربعي الأسدى حين سأله عن الاستطاعة التي يقوم ويقعد ويفعل.

فقال له أمير المؤمنين : سألت عن الاستطاعة تملكها من دون الله أومع الله فسكت عباية ، فقال له أمير المؤمنين : قل ياعباية ، قال : وما أقول ؟ قال : إن قلت انك تملكها مع الله قتلتك وإن قلت تملكها دون الله قتلتك ، قال عباية : فما أقول يا أمير المؤمنين ؟

قال : تقول : إنك تملكها بالله الذي يملكها من دونك فإن يملكها إيتاك كان ذلك من عطائه و إن يسلبكها كان ذلك من بلائه هو المالك لما ملكك والقادر على ما عليه اقدرك .

أما سمعت الناس يسئلون الحول والقوة حين يقولون لا حول ولا قوة إلا بالله قال عباية : و ما تأويلها يا أمير المؤمنين ؟ قال : لاحول عن معاصي الله إلا بعصمة الله ولاقوة لنا على طاعة الله إلا بعون الله ، قال : فوتب عباية فقبل يديه ورجليه ».

و بآن جهت که در آیه مذکوره « أهم يقسمون رحمة ربك - إلى آخرها »

ص: 330

مذکور شد خداوند تعالی اختیار کرد و گزیده فرمود از امور آنچه را که دوست میداشت ، و نهی فرمود از آنچه مکروه ،میدانست، پس هر کس در این امر و نهی اطاعت خدای را کرد او را ثواب داد و هر کس عصیان ورزید عقاب فرمود ، و اگر خدای قادر اختیار امر خود را بدست بندگان خود مینهاد بایستی جماعت قریش را جایز باشد که امية بن أبي الصلت وأبو مسعود ثقفی را به نبوت و ریاست اختیار نمایند چه این دو تن را مردم قریش از محمد صلی الله علیه و آله وسلم فزون تر میخواندند.

و چون خداوند بندگان مؤمن خود را تأدیب فرمود باین قول خود که میفرماید: برای هیچ مؤمن و مؤمنه روا نیست که چون خدای و رسول خدای حکمی و قضائی نمایند ایشان را در کار خودشان اختیاری باشد ، پس خداوند جایز نگردانید برای ایشان که آنچه خواهند و هوای نفس خودشان طلب نماید اختیار کنند ، و از ایشان قبول نمیفرماید مگر اینکه امر خدای را متابعت و نهی خدای را اجتناب نمایند بدو دست کسیکه خداوندش برگزیده داشته است .

پس هر کس او را اطاعت کند برشد و ارشاد سعادت یا بد ، و هر کس او را عصیان بورزد گمراه و غوی شود و بسبب آن استطاعتی که خدای بدو داده است و او را مالك استطاعتی نموده است که بتواند متابعت امر خدای و اجتناب از نهی خدای را نماید حجت بروی لازم شود ، یعنی نمی تواند در عدم اطاعت بعذرى متمسك شود ، چه خداوند او را مالك آن گونه استطاعت که اسباب متابعت امر و اجتناب از معصیت باشد ساخته و راه طفره و بهانه برای او برجای نگذاشته است و باین جهت و این عدم اطاعت او را از ثواب خود محروم و بعقبات او گرفتار آرد و این قول بين القولين است نه جبر است و نه تفویض است.

و أمير المؤمنين صلوات الله عليه عباية بن ربعي اسدی را گاهی که از آن حضرت از معنی آن استطاعتی که بوجود آن می ایستد و مینشیند و کار میکند سؤال کرد بهمین معنی خبر داد و فرمود: سؤال نمودی از استطاعت این استطاعت را بدون خداى مالك شدی یا با خداى ؟ عباية ساكت شد ، أمير المؤمنين صلوات الله عليه فرمود

ص: 331

باز گوى اى عباية ، عرض کرد : چه بگویم ؟

فرمود: اگر بگوئى مالك استطاعت شده ام با خدای میکشم ترا و اگر گوئی بدون خداى مالك استطاعت شدی همچنانت میکشم ، عباية عرض کرد: پس چه بكويم اى أمير المؤمنين ؟ فرمود : میگوئى كه تو مالك اين استطاعت شدی به نیرو و اراده خداوندى كه مالك استطاعت است بدون تو و چون خداوند كه مالك حقيقي آن است ترا مالک آن فرمود ، این عمل و این کار از عطای خدای متعال است و اگر از توسلب استطاعت نمود این امر از جهت بلای او و امتحان فرمودن اوست ، خداوند مالك آن چیزی است و استطاعتی است که ترا مالک آن گردانیده و قادر بر آن قدرتی است که بتو داده است .

آیا از مردمان نشنیدی که میگویند و مسئلت مینمایند حول وقوت را گاهی که گویند « لاحول ولاقوة إلا بالله » عباية عرض كرد: يا أمير المؤمنين تأویل این کلمه چیست ؟ فرمود : حول وقوة و توانائی دوری از معاصی نیست مگر بعصمت و نگاهداری خدای و برای هیچکس قوتی و نیروئی بر طاعت خدای نیست مگر بعون خدای (ای دعا از تو اجابت هم زنو) میفرماید: چون کلام آنحضرت باینجا رسید عبایة از جای برجست و هر دو دست و هر دو پای مبارک آنحضرت را ببوسید .

بنده نگارنده گوید: عجب این است که بندگان خدای نیز با آن حال عجز و بیچارگی وضعف بشریت و غوایت و جهالت هر کسی در مقامی که هست استقلال واحاطه و مطاعیت خود را خواهد و در امور خود و اهل بيت وما يملك خود و بستگان و خدام و اقارب خود نهایت اقتدار را ظاهر می سازد و اگر یکی از ایشان در امری از امور بدون اجازت و اطلاع اودخالت و حکومت نماید در مورد سیاست و مؤاخذه درآورد که چرا بیرون از امر و نهی و دستور من کار کردی و او را منكوب و مخذول

می نمایند !

حتی اگر کسی را مختار سرای و امور خود سازد معذلك منتظر است که هر کاری کند بعرض و اطلاع وی برساند و با شارت و اجازت او رفتار نماید و اگرچه هر روز

ص: 332

بانگ بر کشد که اختیار امور من بدست تو و در پنجه اقتدار تو است هر چه کنی و هرچه دهی و هر که را عزل و نصب کنی مختاری ، اما این کلمات را بر حسب ظاهر و پیشرفت کار او گوید و در باطن مترصد همان است که یاد کردیم!

و غریب این است که ما با این عنصر ظریف کار خود را با دیگری اگرچه اعقل و اکمل از خودمان باشد نگذاریم اما میخواهیم خدای تعالی امرونهی را با بندگان جاهل ضعیف گمراه خود گذارد و هر چه کنند مجاز باشند و خدای در حال اهمال باشد تعالى الله عن ذلك !! دیگر اینکه اگر چنین بود چگونه است که تمامت کتابهای آسمانی مملو از بیم و اميد ووعد ووعيد وثواب وعقاب وگزارش بهشت و دوزخ والسنه تمامت أنبياء علیهم السلام مبلغ آن است که اگر آنچه خدای امر کرده است بجای آورید واطاعت کنید ثواب و بهشت یا بید و اگر مخالفت نمائید دوزخ و عقاب یابید !!

و اگر امرونهی باختیار خود بندگان باشد دیگر معنی ثواب وعقاب و اطاعت و عصیان چه خواهد بود و وجود این الفاظ در کتب آسمانی والسنه مبلغین اوامر و نواهی سبحانی چه بود و معنی تکلیف مکلّفین چیست یا جبر را چه راه است ؟!

« وروى عن أمير المؤمنين (علیه السلام) حين أتاه نجدة يسئله عن معرفة الله قال يا أمير المؤمنين بماذا عرفت ربك ؟ قال بالتمييز الذي خولني والعقل الذي دلني ، قال : المجبول أنت عليه ؟ قال : لو كنت مجبولاً ما كنت محموداً على احسان و لا مذموماً على إساءة كان المحسن أولى باللائمة من المسيء فعلمت أن الله قائم باق و مادونه حدث حايل زايل" وليس القديم الباقي كالحدث الزائل ، قال لجدة أجدك أصبحت حكيماً يا أمير المؤمنين ، قال : أصبحت مخيراً فإن أتيت السيئة مكان الحسنة فأنا المعاقب عليها » .

روایت شده است كه نجده بخدمت حضرت أمير المؤمنين صلوات الله عليه تشرف جسته از معرفة الله و شناختن خدای تعالی بپرسید و عرض کرد اى أمير المؤمنين بچه چیز و دست آویز خدای را بشناختی؟ فرمود: بآن تمییز وقوه ممیزه که هر چیزی را از دیگر چیز بتوان امتیاز داد وجدا ساخت و فرق نهاد و مرا مالك اين

ص: 333

قوه گردانید و بآن قوه عاقله که در من گذاشت که بتوان بآن قوه و آن گوهر نفیس عقلانی بحقایق معارف راه یافت خدای را بشناختم .

یعنی این دو سبب در من موجود شد و موجب شناسائی خالق موجودات گردید والبته چون کسی از راه تمییز و عقل سلیم بچیزی راه برد و تصدیق نماید بخطا نمیرود و بمعرفت آن از روی حقیقت راه یابد، نجده عرض کرد: پس تو مجبول هستی و این امر جبلی تو میباشد و براین مجبول گردیده ای، فرمود : اگر مجبول بودم و در این معرفت و خدا شناسی جبلاً کار میکردم بر هیچ کاری نیکو محمود و بر هیچ کرداری بد مذموم نمیشدم چه هر کس در انیان امری که جبلی او باشد خواه خوب یا بد مورد تمجيد و تكذيب نخواهد بود .

و چون ممدوح و مذموم گردد معلوم میشود مجبول نیست و باختیار خود میرود و اگر مجمول باشد بایستی محسن ونيكوكار بملامت و نکوهش از بد کننده سزاوارتر باشد و چون بقوه ممیزه و عاقله خدای را بشناختم لاجرم بحكم عقل دانستم که خداوند تعالی همیشه قائم بذات کبریای خود و باقی و پاینده بی زوال است و هر چه جز اوست حادث حایل زائل است و هرگز نشاید قدیم باقی را با حادث زایل یکسان شمرد.

تجده عرض کرد: ترا چنان یافتم که با مداد فرمودی در حالتی که حکیم و استوار و درست کاری ای أمير المؤمنين ، فرمود : بامداد نمودم گاهی که مخیر هستم و باختیار خود میباشم ، لاجرم اگر بجای حسنه و نیکوئی ونیکوکاری سیسته و بدی آورم بر آن معاقب خواهم شد، چه میتوانستم بجای بدی نیکی آورم و در عوض سینه حسنه دهم و هم روایت شده است که چون امیر المؤمنين صلوات الله عليه از نام یعنی حرب صفین با گشت مردی عرض کرد : يا أمير المؤمنين ما را خبر بده که خروج ما بجانب شام بقضاء و قدر بوده است؟ فرمود: بلی ای شیخ « ما علوتم قلعة و لا هبطتم وادياً إلا بقضاء وقدر من الله » بر هیچ پشته بر نیامدید و بهیچ رودخانه سرازیر نشدید جز بر حسب قضا وقدر إلهي .

ص: 334

عرض کرد : يا أمير المؤمنین این رنج و عنائی که مرا در این سفر وارد شده است در حضرت خدای باید محسوب بدارم؟ فرمود : « مه ياشيخ فإن الله قد عظم أجركم في مسيركم و أنتم سائرون وفي مقامكم وأنتم مقيمون وفي انصرافكم وأنتم منصرفون ولم تكونوا في شيء من أموركم مكرهين ولا إليه مضطر ين لعلك ظننت أنه قضاء حتم وقدر" لازم" لو كان ذلك لبطل الثواب والعقاب ولسقط الوعد والوعيد ولما الزمت الأشياء أهلها على الحقايق ذلك مقالة عبدة الأوثان وأولياء الشيطان .

إن الله جل وعز امر تخييراً ونهى تحذيراً ولم يطع مكرها ولم يعص مغلوباً ولم يخلق السماوات والأرض وما بينهما باطلاً ذلك ظن الذين كفروا فويل للذين كفروا من النار ».

ای شیخ از این گونه سخن و اندیشه باز ایست همانا خداوند تعالی عظیم گردانیده است اجر و مزد شما را در مسیر شما ، یعنی در سفر بشام بآهنگ جهاد و شما خودتان بمیل خودتان سایر بودید و در مقام شما گاهی که خودتان اقامت خواستید و مقیم شدید و در بازگشت خودتان و شما خودتان با ندیشه انصراف بر آمدید و در این اموریکه اقدام کردید در هيچيك مكره نبودید و شما را از روی کراهت بآن امر باز نداشتند و بآن کار مضطر و ناچار نگشتید بلکه باختیار خود بودید شاید گمان چنان کردید که این امر قضائی حتم و قدری لازم بود .

اگر این امر چنین بودی هر آینه ثواب و عقاب باطل شدى ووعد ووعيد وبيم و امید ساقط گردیدی و هیچ چیزی بر اهل خودش بحقیقت لازم نشدی ، این کلام و این اندیشه که ترا پیش آمد مقاله جماعت بت پرستان و اولیای شیطان است بدرستیکه خدای تعالی امر فرمود تخييراً و نهی فرمود تحذيراً ، یعنی در قبول آن مخیر داشت و در عدم اطاعت تحذير وتخويف نمود نه اینکه مجبور داشت و محکوم فرمود و از روی کراهت خواستار اطاعت نشد و از حیثیت مغلوبیت معصیت نکردند یعنی نه مجبور داشت و نه یکباره تفویض فرمود و این آسمانها و زمینها و آنچه را که در میان آنهاست باطل نیافرید .

ص: 335

این گونه پندارها و گفتارها ظن کسانی است که کافر شدند پس وای باد بر کسانی که کافر شدند از آتش، این هنگام آن شیخ برخاست و سر مبارك آنحضرت را ببوسید و این شعر را بخواند :

أنت الإمام الذي نرجو بطاعته *** يوم النجاة من الرحمن غفرانا

أوضحت من ديننا ما كان ملتبسا *** جزاك ربك عنا فيه رضوانا

فليس معذرة في فعل فاحشة *** قد كنت راكبها ظلماً و عصيانا

توئى آن إمام والامقامی که در طاعت تو امیدوار غفران پروردگاریم در روز قیامت و تو در مسائل دینیه و امور شرعیه آنچه را که بر ما مشتبه وملتبس بود روشن و واضح ساختی و ما را از دغدغه این اندیشه آسایش و براه سلامت گزارش دادی خداوندت از جانب ما بروضه رضوان و جنان جاویدان پاداش دهد ، و اکنون در افعال ناستوده که در این مدت مرتکب و از راه ظلم و عدوان مکتسب بودم راه معذرتی بدست ندارم . و این حکایت در مجلد حالات أمير المؤمنين عليه السلام و مراجعت از صفین از ناسخ التواريخ مشروح است .

« فقد دل أمير المؤمنين (علیه السلام) على موافقة الكتاب و نفى الجبر و التفويض اللذين يلزمان من دان بهما وتقلدهما الباطل والكفر وتكذيب الكتاب ونعوذ بالله الصلالة و الكفر و لسناندين بجبر و لا تفويض لكنا نقول بمنزلة بين المنزلتين و هو الامتحان و الاختبار بالاستطاعة التي ملكنا الله وتعبدنا بها على ما شهد به الكتاب ودان به الأئمة الأبرار من آل الرسول صلوات الله عليهم .

ومثل الاختبار بالاستطاعة مثل رجل ملك عبداً وملك مالاً كثيراً أحب أن يختبر عبده على علم منه بما يؤل إليه فملكه من ماله بعض ما أحب ، ووقفه على امور عر فها العبد، فأمره أن يصرف ذلك المال فيها ونهاه عن أسباب لم يحبها، وتقدم إليه أن يجتنبها ولا ينفق من ماله فيها والمال يتصرف في أي الوجهين فصرف الان أحدهما في اتباع أمر المولى ورضاه والأخر صرفه في اتباع نهيه وسخطه و أسكنه دار اختبار أعلمه أنه غير دائم له السكنى في الدار وأن له داراً غيرها وهو مخرجه إليها فيها ثواب

ص: 336

و عقاب دائمان .

فإن أنفذ المال الذي ملكه مولاء في الوجه الذى أمره به جعل له ذلك الثواب الدائم في تلك الدار التي أعلمه أنه مخرجه إليها وإن أنفق المال في الوجه الذي نهاه عن انفاقه فيه جعل له ذلك العقاب الدائم في دار الخلود .

و قد جد المولى في ذلك حداً معروفاً وهو المسكن الذي أسكنه في الدار الأولى فاذا بلغ الحد" استبدل المولى بالمال وبالعيد على انه لم يزل مالكاً للمال و العبد في الاوقات كلها إلا أنه وعد أن لا يسلبه ذلك المال ما كان في تلك الدار الأولى إلى أن يستتم سكناه فيها فوفى له لأن من صفات المولى العدل و الوفاء و النصفة والحكمة ».

همانا أمير المؤمنين (علیه السلام) دلالت فرموده است بر اینکه باید با کتاب خدای موافقت نمود و جبر و تفویض را که ملزم میدارد کسی را که بآن دو متدین و مقلد گشت باطل و کفر و تکذیب کتاب خدای را نفی میفرماید و بخدای از گمراهی و کفر پناهنده میشویم و بجبر و تفويض ديانت نمیجوئيم لكن بمنزلة بين المنزلتين قائل میشویم که عبارت از امتحان و اختیاری است که باستطاعتی حاصل میشود که خداوند ما را مالك اين استطاعت ساخته است و عبودیت ما را بآن بر آنچه کتاب خدای بر آن شاهد و ائمه ابرار و پیشوایان اطهار از آل رسول صلوات الله عليهم بان متدین هستند مقرر داشته .

ومثل اختيار بدستيارى استطاعت مثل مردی است که مالك عبدی است و نیز مالی بسیار را مالک است دوست همی دارد که بنده و مملوک خود را اختبار نماید با اینکه علم دارد که پایان حالش بکجا می انجامد.

پس از اموال خودش پاره را که محبوب اوست در ملکیت او میگذارد و او را برپاره اموری که آن بنده بر آن عارف است واقف میدارد و بدو فرمان میکند که این مال را در آنجا صرف نماید و او را از اسبابی که دوست دار آن نیست نهی می فرماید واز پیش بدو باز نموده است که از آن امر اجتناب نماید و از مال او در آن کار صرف

ص: 337

فكند و مال را در هر یکی از دو وجه میتواند صرف نمود .

پس در این حال یکی از این دو تن صرف مینماید در آنچه متابعت امر مولی و رضای وی در آن است و آندیگر صرف مینماید در متابعت در آنچه نهی و سخط و خشم مولایش در آن است و این مولا این بنده را در يك سرائی منزل میدهد که محل اختبار و سرای آزمایش است و او را آگاه میسازد که سکون این سرای برای او دائم و همیشگی نیست و مراو را داری دیگر سوای این سرای است و این مولی آن بنده را بدان سرای بیرون میکند و ثواب و عقاب در آن سرای دائم و همیشگی است.

پس اگر آن بنده آن مالی را که مولایش در اختیار و مالكيت او مقرر داشته در آن وجه و کاری انفاق نماید که مولایش بدو امر کرده برای او این ثواب دائم را در این سرائی که او را باز نموده است که عاقبت امر او را بدان سرای بیرون میکند مقرر میدارد و اگر این مال را در آنچه خداوند و آقای او نهی فرموده است که در آن کار خرج کند این عقاب دائم را برای او مکافات عمل او در سرای مخلد برقرار میدارد .

و بتحقیق که مولای او در این امر حدی معروف را محدود و معین ساخته است و آن عبارت از آن سکنی است که برای او در سرای نخستین معین و او را در آن مدت مشخص در آنجا ساکن گردانیده است .

و چون آن مدت و آن حد معين بمقدار خود بالغ شد مولی آن مال و آن عبد را بحال استبدال میآورد بنا براینکه آن مال و آن عبد را در تمام اوقات مقرره مالك بود مگر اینکه بآن عبد وعده نهاده بود که تا آنچند مدت که آن بنده در سرای نخستین مکین است آن مال را از وی مسلوب ندارد تا گاهی که آن عبد در آن سرای بپایان آید و مولی بآنچه وعده کرده بود و فانمود ، زیرا که شأن صفات حميدة مولى عدل ووفاء ونصفت وحکمت است .

« أو ليس يجب ان كان ذلك العبد صرف ذلك المال في الوجه المأمور به أن يقى له بما وعده من الثواب و تفضل عليه بأن استعمله في دار فانية و أثابه على

ص: 338

طاعته فيها نعيماً دائماً في دار باقية دائمة و إن صرف العبد المال الذي ملكه مولاه أيام سكناه تلك الدار الألى في الوجه المنهى عنه وخالف أمر مولاه كذلك تجب عليه العقوبة الدائمة التي حذره إياها غير ظالم له لما نتقدم إليه وأعلمه وعرفه وأوجب له الوفاء بوعده ووعيده بذلك يوصف القادر القاهر شم.

آیا واجب نمی آید که اگر این بنده صرف کرده باشد این مال را در آنوجهی و طریقی که مولایش بدو امر کرده بود مولایش هرگونه اجر و ثوابی را که در ازای این اطاعت و اجرای امر بدو وعده نهاده بود وفا نماید و بروى تفضل وفزون بخشی نماید باینکه او را در سرایی فانی عامل ساخته و او را بر این طاعتی که در آن سرای فانی بجای آورده نعیمی دائم در سرائی باقی ودائم بثواب ومزد دهد ، این بنده صرف کند این مالی را که مولایش در ملکیت وی نهاده و او را در آن مختار ساخته در ایامی که در آن سرای نخستین او را اسکنی داده بود در آن راه و وجهی که مولایش نهی فرموده بود و با مولایش مخالف فرمان او کار کند .

هم چنین واجب میشود بر این دچار عقوبت دائمه و همیشگی بشود که مولایش او را بدان آگاهی داده و او را بیم و پرهیز و تحذیر داده بود و این مولی ظالم نیست و در حق این بنده ظلم وستم ننموده است، چه از نخست او را از ثواب متابعت امر وعقاب مخالفت امر و فرمان آگاهی و شناسایی داده بود و اينك وفاى بآنچه بآن بنده وعده نهاده از وعد ووعيد و ثواب و عقاب در مجاز است کردار او بر آن مولی واجب است و آنکس که قادر و قاهر است باین امر موصوف میباشد.

« وأمّا المولى فهو الله جل وعز ، واما العبد فهو ابن آدم المخلوق ، والمال قدرة الله الواسعة ومحنته اظهار الحكمة والقدرة والدار الفانية هي الدنيا وبعض المال الذي ملكه مولاء هو الاستطاعة التي ملك ابن آدم ، والأمور التي أمر الله بصرف المال إليها هو الاستطاعة لا تباع الأنبياء والا قرار بما أوردوه عن الله جل وعز واجتناب الاسباب التي نهى عنها طرق إبليس.

وأما وعده فالنعيم الدائم و هي الجنة ، وأما الدار الفانية فهي الدُّنيا ، و أمّا

ص: 339

الدار الأخرى فهي الدار الباقية وهي الآخرة ، والقول بين الجبر والتفويض هو الاختبار والامتحان والبلوى بالاستطاعة التي ملك العبد ، وشرحها في الخمسة الأمثال التي ذكرها الصادق عليه السَّلام انها جمعت جوامع الفضل ، و أنا مفسرها بشواهد من القرآن و البيان إن شاء الله » .

و اما این مولی که بنام او یاد کرده بمثل آوردیم همانا خداوند جل وعز است و اما این بنده عبارت از ابن آدم و آدمیزاده و مخلوقات است و مال عبارت از قدرت و استعداد خداوندی است و محنت و آزمایش او اظهار حکمت و قدرت است ، و مراد از دار فانیه دنیای ناپایدار است و پاره مالی را که مالک این عبد در تملك او نهاده عبارت از استطاعتی است که فرزند آدم را بآن مالکیت داده و آن اموری که خداوند تعالی امر فرموده است که مال را در آن صرف نمایند عبارت از استطاعت متابعت انبياء و اقرار نمودن بآنچه جماعت پیغمبران از جانب خدای جل وعز وارد کرده اند و اجتناب از آن اسبابی که از آن نهی کرده اند عبارت از طرق إبليس است.

واما وعد و نويد خدای عبارت از نعیم دائمی و همیشگی است که بهشت برین است و اما دار فانیه عبارت از این جهان جهنده و کیهان گذرنده است ، و دارا خری عبارت از دار باقیه و سرای آخرت است ، و قول و کلام بين جبر و تفويض عبارت از اختبار و امتحان و بلوی است بدستیاری آن استطاعتی که عبد را مالک آن نموده اند ، و شرح این جمله در آن پنج مثلی است که حضرت صادق (علیه السلام) مذكور فرموده و جامع جوامع فضل است، ومن تفسیر میکنم آن را بشواهدى از قرآن وبيان إنشاء الله .

معلوم باد که در باب قضا وقدر از حضرت أمير المؤمنين بدینگونه روایت وارد است که در جواب آن مرد فرمود « والذي فلق الحبة وبرء النسمة ما وطئنا موطئاً ولا هبطنا وادياً ولا علونا قلعة إلا بقضاء من الله وقدر» بدان خدای که دانه را بشکافت و گیاه را برویانید و مردم را بجامه هستی در آورد هیچ گامی نزدیم و بر هیچ فرازی و فرودی صعود وهبوط ندادیم جز بحكم قضا وقدر إلهي !

عرض کرد: پس مرا در حضرت خدای اجر و ثوابی نیست ، چه ما را قضا و قدر

ص: 340

رهبر داشته است، فرمود : « إن الله قد أعظم لكم الأجر على مسيركم وأنتم سائرون وعلى مقامكم وأنتم مقيمون ولم تكونوا في شيء من حالاتكم مكرهين ولا إليها مضطرين و لا عليها مجبرين » خداوند تعالی اجر شما را بزرگ فرمود چه امام خود را اطاعت کردید و در حرکت و سکون ملالت و کراهت نداشتید و در تقدیم امر مضطر ومجبور نبودید.

عرض کرد : يا أمير المؤمنين چگونه مضطر ومجبور نبودیم و حال اینکه بحكم قضا و قدر تقدیم این امر کردیم وقضا و قدر ما را این سیر داده؟

فرمود : « لملك أردت قضاء لازماً وقدراً حتماً لو كان ذلك كذلك لبطل الثواب والعقاب و سقط الوعد والوعيد و الأمر من الله والنهى وما كانت تأتي من الله لومة لمذنب ولا محمدة لمحسن ولا كان المحسن أولى بثواب الاحسان من المذنب ولا المذنب أولى بعقوبة الذنب من المحسن ، تلك مقالة عبدة الأوثان وجنود الشيطان و خصماء الرحمن وشهداء الزور والبهتان و أهل البغى والطغيان و قدرية هذه الأمة ومجوسها.

إن الله أمر عباده تخييراً ونهاهم تحذيراً وكلف يسيراً وأعطى على القليل كثيراً و لم يطع مكرهاً ولم يعص مغلوباً و لم يكلف عبيراً ولم يرسل الأنبياء هزلاً ولم ينزل القرآن عبئاً و لم يخلق السماوات والأرض وما بينهما باطلا ذلك ظن الذين كفروا فويل للذين كفروا من النار ».

همانا از قضا و قدر چنان دانسته که قضاء لازم و قدر حتم است و از آن گریز و گزیری نیست اگر چنین باشد باطل میشود پاداش ثواب و كيفر عذاب وساقط میشود نوید بجنان و تهدید بنیران و یاده میگردد امر بمعروف و نهی از منکر دیگر نیکو کار را چه ستایش و نکوهیده کردار را چه نکوهش، زیرا که نکو کاروا از نکوهیده کردار در پاداش عمل فزایشی نباشد ، و مجرم را از محسن در کیفر کردار سبقتی واجب نگردد، و این سخن گفتار برادران بت پرستان و لشکریان شیطان و دشمنان خداوند رحمن است، و دروغ زنان و مجوسان بر این آئین روند و جماعت

ص: 341

قدریه این امت نیز بر این عقیدت باشند .

همانا خداوند بندگان را به نیکوئی فرمان کرد لیکن مختار داشت و از بدی بیم داد لکن مجبور نداشت، و کردار قلیل را اعطای کثیر فرمود و کسی را از در کرامت باطاعت نداشت و بدست غلبه بمعصیت غلبه بمعصیت نگماشت و تکلیف شاق نفرمود و پیغمبران را ببازیچه و هزل مبعوث نساخت و قرآن را بیهوده فرو نفرستاد و آسمان و زمین را و آنانکه در میان آسمان و زمین جای دارند بباطل نیافرید، این گمان کافران است پس وای بر کافران که از آتش دوزخ کیفر یابند.

و چون از این کلمات فارغ شد این آیت مبارك را قراءت فرمود : « و قضی ربك الا تعبدوا إلا إياه » اینوقت آنمرد عرض کرد: يا أمير المؤمنین این قضا و قدر چیست که یاد فرمودى ؟ فرمود : « الأمر بالطاعة والنهي عن المعصية والتمكين من فعل الحسنة وترك المعصية والمعونة على القربة إليه والخذلان لمن عصاء والوعد و الوعيد والترغيب والترهيب كل ذلك ذلك قضاء الله فى أفعالنا وقدره لأعمالنا وأما غير ذلك فلا تظنه فإن الظن له محبط للأعمال ».

فرمود : أمر بمعروف و نهى از منكر وتمكين أفعال ستوده وترك أعمال تكوهيده وپژوهش قربت حضرت داور ، و دوری از اهل جرم و جنایت و نوید دادن و بیم فرمودن وترغیب نیکوکاری و ترهیب بدکرداری این جمله قضا و قدر خداوند است در افعال وأعمال ما واگر جز این بیندیشی از وصول منوبات بازمانی و از پاداش اعمال فایدتی بدست نکنی « وكان أمر الله قدراً مقدوراً ».

و بروایتی چون از قضا و قدر سئوال کرد .فرمود . « لا تقولوا وكلهم الله على أنفسهم فتو هنوه ولا تقولوا أجبرهم على المعاصي فتظلموه ، ولكن قولوا الخير بتوفيق الله والشر بخذلان الله وكل سابق في علم الله » .

مگوئید خدای باز گذاشت مردم را بتمام اختیار بر نفوس خویش تا توهین قدرت حق واحاطت والتفات پیوسته حق را کرده باشید، و مگوئید اختیار را بجمله از ایشان بازگرفت و بر اقدام بمعاصی مجبور داشت تا خدای را بظلم نسبت داده باشید لکن

ص: 342

بگوئید : خير بتوفيق خداوند بدست شود و شر از مباعدت حضرت دامن گیر گردد و این جمله مجمله در علم سابق خداوند است که بی شائبه ترکیب عین ذات او است .

چون كلمات أمير المؤمنین باین مقام پیوست آنمرد عرض کرد : يا علي عقده دل مرا بگشادی و مرا شاد خاطر ساختی و آن اشعار را که چند شعرش مذکور شد در مدح آنحضرت انشاد کرد.

معلوم باد که قضا و قدر موافق تخمین جماعت محققین علما بر این معنی نوشته اند : لفظ قضا و قدر گاهی بحسب علم اطلاق شود و گاهی بحسب وجود آنگاه که در علم اطلاق نمایند از لفظ قضا علم اجمالی بسیط خواهند که عین ذات واجب الوجود است ، واز لفظ قدر صور علمیه مفصله را خواهند ، و آنگاه که لفظ قضا و قدر را در وجود اطلاق کنند از قضا معلول اول را خواهند که اجمالاً بر جمیع موجودات ما بعد مشتمل است و از قدر اعیان موجودات کلیه و جزئيه متحققه در خارج را خواهند برسبیل تفصیل.

لاجرم بهر تقدير قدر تفصيل فضا است، و اطلاق قضا و قدر بحسب وجود اقرب بتحقیق است چنانکه خواجه نصیر الدین طوسی و امام فخررازی در شرح اشارات مشروحاً رقم کرده اند و در ناسخ التواریخ در جلد صفین آن شرح مشروح و چون این خبر با آنچه از حضرت امام علي نقي (علیه السلام) بیان فرموده تفاوت داشت و شاید کتاب و نساخ بخطا رفته اند و إمام (علیه السلام) نیز بر این گونه روایت فرموده باشد که اصح نیز می نماید لاجرم در اینجا مذکور شد و اکنون بقیت این حدیث شریف را كه إمام علي نقي صلوات الله علیه یاد فرموده از تحف العقول مذکور میداریم : « تفسير صحة الخلقة : أما قول الصادق (علیه السلام) : فإن معناه كمال الخلق للانسان وكمال الحواس وثبات العقل والتمييز واطلاق اللسان بالنطق وذلك قول الله « ولقد كرمنا بنی آدم و حملناهم في البر والبحر و رزقناهم من الطيبات وفضلناهم علي كثير ممن خلقنا تفضيلاً ».

ص: 343

فقد أخبر عز وجل عن تفضيله بني آدم على ساير خلقه من البهائم والسباع ودواب البحر والطير وكل ذي حركة ندركه حواس بني آدم بتمييز العقل والنطق و ذلك قوله « لقد خلقنا الانسان في أحسن تقويم » وقوله « يا أيها الانسان ما غرك بربك الكريم الذي خلقك فسويك فعدلك في أي صورة ما شاء ركبك ، و في آيات كثيرة ».

میفرماید : معنی قول صادق (علیه السلام) که از آن پنج چیز که مذکور فرمود ، یکی صحت خلفت بود این است که آدمی بکمال خلقت و کمال حواس وثبات عقل وتمييز یعنی تمیز دادن و اطلاق و جریان زبان بنطق و گویائی برخوردار باشد و این است معنی و مراد قول خدای که میفرماید همانا مکرم داشتیم بنی آدم را و اورا در بیابان و دریا بر مرکب بیابانی و دریائی سوار و حمل کردیم و رزق و روزی دادیم ایشان را از ماکولات و مشروبات طیبه و فزونی دادیم آدمیزاده را بر بسیاری از مخلوقات خود فضیلت دادنی.

پس خداوند عز وجل" در این آیه کریمه خبر میدهد از اینکه بنی آدم را

بر سایر آفریدگان خودش از چارپایان و درندگان و جنبندگان و حیوانات دریا و پرندگان و هر جنبش کننده که حواس آدمی ادراک آن را نماید بشرف عقل و تمیز دادن بفروغ گوهر عقل و نور نطق ، و این است که خدای میفرماید : بتحقیق که خلق فرمودیم انسان را در نیکوترین و ستوده ترین تقویمی ، وقول خدای که میفرماید: ای انسان چه چیز ترا بپروردگار کریمت مغرور نمود آنخداوند کریمی که خلق کرد ترا پس راست و مستوی گردانید ترا پس از آنت در هر صورتی که خواست ترا ترکیب نماید عدول داده و همچنین در آیات کثیره.

« فأوَّل نعمة الله على الانسان صحة عقله وتفضيله على كثير من خلقه بكمال العقل و تمييز البيان و ذلك أن كل ذي حركة على بسيط الأرض هو قائم بنفسه بحواسه مستكمل في ذاته ففضل بني آدم بالنطق الذي ليس في غيره من الخلق المدرك بالحواس".

ص: 344

فمن أجل النطق ملك الله ابن آدم غيره من الخلق حتى صار أمراً ناهياً وغيره مسخر له كما قال الله وكذلك سخرناها لكم لتكبير والله على ما هديكم ، وقال : د و هو الذي سخر البحر لتأكلوا منه لحماً طرياً وتستخرجوا منه حلية تلبونها ، وقال « والأنعام خلقها لكم فيها دفء ومنافع ومنها تأكلون و لكم فيها جمال" حين تريحون و حين تسرحون وتحمل الفالكم إلى بلد لم تكونوا بالغيه إلا بشق الأنفس ».

پس نخستین نعمت و نیکی و ناز و دست رسی که خدای بآدمی کرامت فرمود صحت عقل وخرد و تفضيل وفزونی دادن اور است بر بیشتر از مخلوق خودش به نیروی كمال عقل و تمييز بيان وجهت و اسباب این از آن حیثیت است که هر صاحب حرکتی و هر جنبنده که بربسیط زمین است قائم بنفس خود به نیروی حواس" او ومستكمل در ذات خودش میباشد .

پس خداوند فضیلت و فزونی و فزایش داد بنی آدم را بآن گوهر نطق و گویائی که نیست در دیگر مخلوقات که مدرك بحواس هستند ، یعنی در سایر حواس که راجع بحیات و زندگانی است بنی آدم باسایر جنبندگان یکسان هستند اما در صفت نطق و گویائی انحصار با بنی آدم دارد و تفضیل و ترجیح بنی آدم بر دیگر حیوانات از این راه میباشد.

پس بواسطه این صفت نطق وقوت ناطقه که در انسان موجود است خداوند بنی آدم را مالک دیگر آفریدگان خود گردانید تا بآن حدیکه امر کننده و تهی فرماینده سایر مخلوقات شد و آنها مسخر ورام و فرمان پذیر بنی آدم شدند چنانکه خدای تعالی میفرماید و همچنین مسخر فرمودیم دیگر آفریدگان بهایم را برای شما ناشما باین شکرانه و اختصاص بچنین نعمت عالی و این هدایت وراء تمائی که شما را فرمود بزرگ شمارید خدای را و بتکبیر او زبان بگردش بیاورید.

و فرمود خداوند همان خداوندی است که دریا را برای شما رام و هموار و مسخر و مطبع گردانید تا از حیوانات آبی گوشتهای تروتازه بخورید و از مخازن

ص: 345

دریائی و جواهر آن استخراج حليه و زبور کنید و برتن بیارایید، و فرمود: و چهار پایان را که هشت صنف هستند آفرید برای شما و شما را میباشد در آن چارپایان پوشش گرم کننده، یعنی از پشم و پوست آنها لباسها برای خود مرتب میدارید که سرما را از شما باز میدارند و شما را از زحمت برودت نگاهبان می گردد .

و دیگر شما را در این چارپایان منفعتها است از نتاج وشير وكرايه وركوب و تجارت و جز آن و از شیر و روغن و گوشت و كشك و پيه آن و جز آنها از آنچه توان خورد میخورید و شما را در این چهار پایان زینتی و آرایشی است ، يعني ابواب خانه های شما روزی دو هنگام باین انعام زینت می یابند : یکی زمانی که باز میگردانند آنها را از چراگاه بآرامگاه خود که آخر روز باشد ، و دیگر هنگامی که بیرون نمایند آنها را بچراگاه خود که هنگام بامداد است و برمیدارند بارهای شما را یا خود شما را بشهریکه نتوانید بآن رسیدن مگر برنج و سختی که بدنهای شما را برسد .

« فمن ذلك دعا الله الانسان إلى اتباع أمره وإلى طاعته بتفضيله إياه باستواء الخلق وكمال النطق والمعرفة بعد أن ملكهم استطاعة ما كان يعبدهم به ، وقوله : « فاتقوا الله ما استطعتم واسمعوا وأطيعوا » وقوله : «لا يكلف الله نفساً إلا وسعها» و قوله : « لا يكلف الله نفساً إلا ما آتيها » وفي آيات كثيرة ، فإذا سلب من العبد حاسة من حواسه رفع العمل عنه بحاسته كقوله : « ليس على الأعمى حرج ولا على الأعرج حرج - الأية». فقد رفع عن كل من كان بهذه الصفة الجهاد و جميع الأعمال التي لا يقوم بها وكذلك أوجب على ذي اليسار الحج والزكاة لما ملكه من استطاعة ذلك و لم يوجب على الفقير الزكاة والحج.

قوله : « والله على الناس حج البيت من استطاع إليه سبيلا » وقوله في الظهار « والذين يظاهرون من نسائهم ثم يعودون لما قالوا فتحرير رقبة - إلى قوله : فمن لم يستطع فاطعام ستين مسكيناً » كل ذلك دليل على أن الله تبارك وتعالى

ص: 346

لم يكلف عباده إلا ما ملكهم استطاعته بقوة العمل به و نهيهم عن مثل ذلك فهذه صحبة الخلقة ».

پس بواسطه این شرافت و فضیلتی که خدای تعالی در انسان نهاده و بسبب قوه عاقله مميزه و قوه ناطقه او را بر سایر حیوانات و اغلب مخلوقات فزونی و فضیلت داده انسان را به متابعت امر خود و طاعت خود بخواند، چه در استواء خلق وكمال نطق و معرفت او را بر دیگران فضیلت بخشید بعد از آنکه او را استطاعت بآنچه ایشان را باطاعت وتعبد بأن عنایت کرد این تکلیف را برایشان وارد ساخت .

و قول خدای که میفرماید: پس بپرهیزید از خدای آنچند که استطاعت دارید و بتقوی و پرهیز کاری کار کنید و بشنوید و اطاعت نمائید ، و قول خدای که میفرماید : تکلیف نفرمود خدای تعالی هیچ نفسی را مگر باندازه وسع وطاقت آن نفس ، و دیگر میفرماید : تکلیف نمیفرماید خدای هیچ نفسی را مگر بآن قدر استطاعت و طاقتی که او را داده است ، و در بسیاری دیگر آیات این معانی و مطالب هست.

پس هر وقت از بنده حاسه از حواس او را سلب فرماید عمل را از وی بر حسب آن حاسه مسلوبه برمیدارد چنانکه میفرماید بر کور حرجی نیست و بر کسیکه شل ولنگ باشد حرحی نیست - تا آخر آیه ، پس خدای تعالی از هر کسیکه باین صفت کوری و لنگی مبتلا باشد جهاد را و تمام اعمال را که کور واعرج نتوانند بیای دارند از ایشان مرتفع میگرداند.

و هم چنین خدای تعالی واجب گردانیده است بر کسیکه مستطیع و دارای ثروت و بضاعت باشد اقامت حج و ادای زکاة را، چه او را مالك استطاعت این امر فرموده است ، اما بر شخصی که فقیر و بی چیز و درویش باشد زكاة وحج را واجب بي نفرموده است چنانکه میفرماید: برای خداوند است بر مردمان حج خانه خدای را که هر کسی که مستطیع باشد اقامت حج کند.

و در امر ظهار میفرماید: یعنی کسیکه باز وجه خود گويد « ظهرك على كظهر امي »

ص: 347

مباشرت تو با من حرام است و در حکم مادر من هستید و آن کسانی که بازنان خود مظاهره مینمایند و از آن پس از آنچه گفته اند باز میگردند ، یعنی پشیمان میشوند و دیگر باره اراده زوجیت مینمایند باید بنده را آزاد نمایند، تا آنجا که میفرماید و هر کسی استطاعت این کار را نداشته باشد پس باید شصت تن را اطعام نماید ، و تمام این مطالب دلالت بر این میکند که خدای تعالی بندگان خود را بچیزی تکلیف نمی فرماید مگر در آنچه ایشان را مالك استطاعت بقوتی که آن عمل را بجای بیاورند کرده باشد و از مثل آن نهی میفرماید، پس این است معنی صحت خلقت .

« وأما قوله : تخلية السرب فهو الذي ليس عليه رقيب يحظر عليه ويمنعه العمل بما أمره الله به ، وذلك قوله فمن استضعف وحظر عليه العمل فلم يجد حيلة و لا يهتدي سبيلاً كما قال الله تعالى « إلا المستضعفين من الرجال والنساء والولدان لا يستطيعون حملة ولا يهتدون سبيلا » فأخبر أن المستضعف لم يخل سر به وليس عليه من القول شيء إذا كان مطمئن القلب بالايمان » .

از این پیش بمعنی سرب اشارت شد در اینجا میفرماید : تخلیه سرب همانا آنکسی است که او را رقیبی و دیدبانی و پژوهشگری نیست که او را از کار خود بازدارد و او را از عمل کردن بآنچه او را خدای امر فرموده مانع شود ، و این است قول خدای که در حق مستضعفین و کسانی که بآنچه باید عمل کنند نمیکنند و در انجام آن حیلت و چاره و راهی ندارند، چنانکه خدای میفرماید: جز مستضعفین از رجال و زنان وولدان که استطاعت حیلتی ندارید و براهی هدایت نشده و شناسائی ندارند، پس خداوند خبر میدهد که مستضعف را تخلیه سرب نیست و هیچ سخنی بروی نیست گاهی که قلبش بایمان اطمینان داشته باشد.

« وأما المهلة في الوقت فهو العمر الذي يبلغ الانسان من حد ما تجب عليه المعرفة إلى أجل الوقت وذلك من وقت تمييزه وبلوغ الحلم إلى أن يأتيه أجله ومن مات على طلب الحق" ولم يدرك كماله فهو على خير وذلك قوله « ومن يخرج من بيته مهاجراً إلى الله ورسوله - الآية ، وإن كان لم يعمل بكمال شرايعه لعلة ما لم يمهله في الوقت

ص: 348

إلى استتمام أمره و قد حظر على البالغ مالم يحظر على الطفل إذا لم يبلغ الحلم في قوله « وقل للمؤمنات يغضضن من أبصارهن - الآية » فلم يجعل عليهنَّ حرجاً في ابداء الزينة للطفل وكذلك لانجري عليه الأحكام » .

و اما مهلت در وقت و درنگ در هنگام که در کلام حضرت صادق (علیه السلام) عبارت از آن مقدار عمری است که بالغ میشود و میرسد انسان از آنحدیکه واجب است معرفت برای او تا پایان زندگانی که عبارت از وقت تمییز و تمیز دادن او و بلوغ حلم اوست تاگاهی که اجلش برسد باو و هر کس در طلب حق و کوشش در خدا جوئي و خداشناسي کمال را دریافت نکرده باشد حال او و خانمه کار او مقرون بخير و خوبی است چنانکه خدای تعالی میفرماید « و من يهاجر في سبيل الله يجد في الأرض مراغماً كثيراً وسعة ، ومن يخرج من بيته مهاجراً إلى الله ورسوله ثم يدركه الموت فقد وقع أجره على الله وكان الله غفوراً رحيماً » و هر کسی هجرت کند در راه طاعت خدا می یابد در زمین مکان بسیار و فراخی در روزی یا گشادگی در اظهار دین و اعلای کلمه ، و هر کس بیرون آید از سرای خود در حالتیکه هجرت کننده باشد بخدا و رسول خدا و در اثنای این کار در یابد او را مرگ همانا ثابت باشد مزد و اجر او بر خدای ، یعنی اجرش در حضرت خدای ثابت است و خداوند آمرزنده گناهان تأخیر در هجرت و مهربان است در وعده که بثواب و اجر او داده از حیثیت حسن نیتی که او را بود و اگرچه بکمال شرایع خود بسبب علت عدم مهلت یافتن او در وقت تا هنگام استتمام امرش عمل نکرده باشد. و برای بالغ آن مانعی که پدید می آید برای طفل نیست ، چه ادراك حلم نکرده است در قول خداى تعالى « وقل للمؤمنات يغضضن من أبصارهن و يحفظن فروجهن ولا يبدين زينتهن إلا ما ظهر منها وليضربن بخمرهن على جيوبهن ولا يبدين زينتهن إلا لبعولتهن أو آبائهن أو آباء بعولتهن أو أبنائهن أو أبناء بعولتهن أو إخوانهن أو بنى اخوانهن " أدبنى اخواتهن" أو نسائهن أو ما ملكت أيمانهن" أو التابعين غيراً ولى الاربة من الرجال أو الطفل الذين لم يظهروا على عورات النساء

ص: 349

ولا يضر بن بأرجلهن ليعلم ما يخفين من زينتهن وتوبوا إلى الله جميعاً أيتها المؤمنون لعلكم تفلحون ».

و بگو مرزنان گرویده را که از روی عفت بپوشند دیده های خود را و ننگرند بمردان نامحرم و نگاهدارند فرجهای خود را از زنا یا از ناظرین محترم و ظاهر نسازند آرایش خود را ، و باید فرو گذارند زنان مقنعهای خود را برگریبانهای خود ، یعنی کردن خود را بمقنعه بپوشند تا موی و بناگوش و گردن وسینه ایشان پوشیده بماند و ظاهر نگر دانند زینت یا مواقع زینت را چون سرو ساعد و سینه و ساق را مگر برای شوهران خود یا پدران شوهران خود یا پسرهای خود یا پسرهای شوهران خود، چه ایشان در حکم پسر هستند برای زنان ، یا برادران خود یا پسران برادران خود یا پسرهای خواهرهای خود یا زنان اهل دین خود نه زنهای بیرون از مذهب خودشان از وثنيه ويهوديه ونصرانيه و مجوسیه ، چه از ایشان ایمن نشاید بود مگر گاهی که کافره و کنیز باشد چنانکه خدای میفرماید : یا بآنچه سالک شده است دستهای ایشان خواه آن کنیز ایمان آورده باشد یا نیاورده باشد .

یا پیروندگان که حاجتمندان بزنان باشند از مردان که محض خوردنی و طمع طعام بخانه ها آیند مثل پیران سالخورده یا ابلهان که ایشان را حالت شهوت و خبر از شهوت نیست یا طفلهائی که بر عورات زنان مطلع نیستند و بحد نمیز نرسیده اند و از عوالم مباشرت بازنان بی خبر هستند و ندانند عورت چیست و بواسطه عدم بلوغ قادر بر مجامعت نیستند .

و باید که نزنند زنها پایهای خود را بر زمین در هنگام راه سیاری تا معلوم شود که پیرایه و خلخال خود را پنهان دارند و آواز خلخال را بگوش بیگانگان نرسانند تا موجب میل مردان بایشان شود و همگی شماها بازگردید بخدای تعالی ای گرویدگان شاید رستگار شوید بدستیاری تو به ، چه هیچکس خواه مرد یازن از خطر جریمه خالی نیست .

پس خدای تعالی در این آیه شریفه حرجی بزنان قرار نداده است در ظاهر

ص: 350

ساختن زینت خود را برای طفل و همچنین احکام بر طفل جاری نمیشود .

« وأما قوله : الزاد فمعناه الجدة والبلغة التي يستعين بها العبد على ما أمره الله به وذلك قوله « ما على المحسنين من سبيل - الأية » ألا ترى أنه قبل عذر من لم يجد ما ينفق والزم الحجة كل من أمكنته البلغة والراحلة للحج والجهاد واشباه ذلك ولذلك قبل عذر الفقراء وأوجب لهم حقاً في مال الأغنياء بقوله « للفقراء الذين أحصروا في سبيل الله - الأية ، فأمر باعفائهم ولم يكلفهم الاعداد لما لا يستطيعون ولا يملكون » .

اما كلام حضرت صادق (علیه السلام) که از جمله آن پنج چیز یکی زاد در راحله است معنايش جدة و بلغة است ، يعني توانگری و آن مقدار مال کافي ميباشد که بنده خدا بأن استطاعت بتواند بجوید بر انجام آنچه خدای تعالی او را بآن امر فرموده است، و این است قول خدای تعالی که میفرماید « ليس على الضعفاء ولا على المرضى ولا على الذين لا يجدون ما ينفقون حرج إذا نصحوا الله ولرسوله ما على المحسنين من سبيل والله غفور رحيم ».

نیست بر ناتوانان و عاجزان و نه بر بیماران و معلولان و نه بر آنانکه نیابند چیزی را که نفقه خود و اسباب راه سازند گناهی که از جنگ و جهاد بازایستند چون نيك خواه و فرمان بر باشند مرخدای را و رسول او را نیست بر نیکوکاران که ناصحان هستند هیچ راه عتابی و ملامتی ، یعنی اگر از بابت عدم تمکن و بضاعت سفر کردن بجهاد نتوانند در زمره مجاهدین مشرکین باشند و عقیدت و نیست ایشان نیکو باشد در مورد نکوهش و عتاب بیرون نمی آیند و خداوند این گونه مردم را آمرزنده است و در حق ایشان رحیم است .

میفرماید: آیا نمی بینی که خدای تعالی میپذیرد عذر کسی را که توانگر نیست و نمیتواند مال و بضاعتی را که در راه جهاد اتفاق نماید فراهم کند و حجت را در بکسی ملزم میدارد و جهاد را بر کسی واجب میفرماید که مخارج راه و توانگری وراحله و بارکشی برای طی راه حج و جهاد داشته باشد و هم اشباه این امر و از این روى قبول میفرماید عذر فقرا و مردمان بی چیز و درویش را و واجب میگرداند برای

ص: 351

ایشان حقی و نصیبه در این کلام خود .

« للفقراء الذين أحصروا في سبيل الله لا يستطيعون ضرباً في الأرض يحسبهم الجاهل أغنياء من التعفف تعرفهم بسيماهم لا يسئلون الناس إلحافاً وما تنفقوا من خير فإن الله به عليم ».

نفقه و صدقه های مذکوره در آیه متقدمه برای درویشانی است که بازداشته شده اند در راه خدا ، یعنی مشغول بودن ایشان در امر جهاد يا دوام طاعت رب العباد باز داشته است ایشان از تکسب معیشت و باین واسطه استطاعت بجهاد یا طاعت دیگر ندارند تا در زمین برای تجارت سیر نمایندپندار میکند کسیکه از حال ایشان بی خبر است بواسطه اظهار بی نیازی و عفت نفسی که دارند توانگر هستند و میشناسی ای خدایشانرا بنشان و علامت ایشان که زردی و نحافت بدن و خمیدگی پشت است سؤال نمیکنند از مردمان و چیزی نمی طلبند از ایشان از روی الحاح و ابرام و آنچه نفقه میکنید از مال خود بر اصحاب صفته و دیگر مستحقان همانا خدای بآن دانا است میداند بکدامکس میدهید و چه میدهید و بر وفق آن شما را پاداش میرساند ، میفرماید : لاجرم خدای تعالی امر فرمود که اینگونه فقراء را معاف دارند و ایشانرا به اعداد کار سفر و جهاد مکلف ندارند ، چه مستطيع ومالك نيستند.

« و أما قوله في السبب المهيج فهو النية التى هي داعية الانسان إلى جميع الأفعال وحاستها القلب فمن فعل فعلاً وكان بدين لم يعقد قلبه على ذلك لم يقبل الله منه منه عملاً إلا بصدق النية ولذلك أخبر عن المنافقين بقوله « يقولون بافواههم ماليس في قلوبهم والله أعلم بما يكتمون » .

ثم أنزل على نبيه صلی الله علیه و آله وسلم توبيخاً للمؤمنين « يا أيها الذين آمنوا لم تقولون مالا تفعلون - الأية » فاذا قال الرجل قولاً واعتقد في قوله دعته النية إلى تصديق القول باظهار الفعل وإذا لم يعتقد القول لم تتبين حقيقته وقد أجاز الله صدق النيئة وإن كان الفعل غير موافق لها الملة مانع يمنع إظهار الفعل في قوله « إلا من أكره

ص: 352

وقلبه مطمئن بالايمان، وقوله ولا يؤاخذكم الله باللغو في ايمانكم».

فدل القرآن وأخبار الرسول أن القلب مالك لجميع الحواس يصحح أفعالها و لا يبطل ما يصح القلب شيء. هذا شرح جميع الخمسة الأمثال التي ذكرها الصادق (علیه السلام) تجمع المنزلة بين المنزلتين وهما الجبر والتفويض فاذا اجتمع في الانسان كمال هذه الخمسة الأمثال وجب عليه العمل كملا لما أمر الله به ورسوله وإذا نقض العبد منها خلة كان العمل هنه مطروحاً بحسب ذلك » .

و كلام صادق (علیه السلام) که از آن پنج چیز یکی سبب مهیج است عبارت از آن نیستی است که آن نیست انسان را بجميع افعال و همگی کارها میخواند وحاسه این نیت قلب و منزلگاهش دل است پس هر کس کاری کند و بدین و عقیدتی متظاهر شود که قلبش بآن معتقد و بسته و پیوسته نباشد خداوند هیچ عملی را از چنین شخصی نمی پذیرد مگر اینکه بصدق نیست باشد و بهمین حیثیت است که خدای تعالی خبر میدهد از حال مردم منافق باین قول خود که میفرماید : میگویند جماعت منافقان بدهان و زبان خود آنچه را که در دلهای ایشان نیست و خداوند داناتر است بآنچه این مردم منافق در دلهای خود پنهان کرده اند.

پس از آن یزدان تعالی این آیه را در نکوهش مؤمنان بر پیغمبر خود نازل فرمود : ای کسانیکه ایمان آوردید از چه روی میگوئید چیزی را که نمیکنید - الآية پس چون مردی سخنی بگوید و در دل نیز معتقد بآن قول باشد آن نیت اورا دعوت میکند و میخواند او را بسوی تصدیق آن قول باظهار فعل ، یعنی چون سخنش مقرون بصدق و زبان و جنانش توامان باشد از پی گفتار کردار میآورد، اما چون معتقد بآن قول نباشد و چیزی بزبان بگذراند حقیقت آن آشکار نمیشود و خداوند صدق نیت را روا و مجاز فرموده است و اگر فعل موافق با آن نباشد بعلت مانعی مانع اظهار فعل میشود چنانکه خدای میفرماید :

« ومن كفر بالله من بعد ايمانه إلا من اكره وقلبه مطمئن بالايمان ولكن

من شرح بالكفر صدراً فعليهم غضب من الله ولهم عذاب أليم ».

ص: 353

و هر گاه کافر گردد کسی بخدا پس از آن که ایمان آورده و مرتد شود در معرض غضب ربانی است مگر آنکس که اکراه کرده شود بکلمات کفر آمیز اما دلش بنور ایمان آرمیده و عقیدتش ثابت باشد ولکن هر کس که بگشاید بكفر سینه خود را یعنی بمیل و رضای خود کافر گردد و بكفر معتقد شود پس برایشان است خشمی از خداوند و برایشان است عذابی بزرگ بعلت گناه بزرگ ، یعنی مرتد شدن از دین وقول خدای که میفرماید: نمی گیرد خدای شما را بواسطه سوگندهای لغوشما اما میگیرد شما را بآن سوگندهائی که از روی اعتقاد قلب باشد و بدروغ سوگند یاد کنید پس قرآن کریم و اخبار رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم دلالت بر آن میکند که قلب مالك حواس است و تصحیح افعال حواس را مینماید اما هیچ چیز نمیتواند آنچه را که قلب تصحیح کرده است باطل گرداند .

و این است شرح جميع امثال پنجگانه که حضرت صادق (علیه السلام) مذكور فرموده است و این امثال جمع مینماید منزلة بين المنزلتين را كه عبارت از جبر و تفویض باشد پس هر وقت در وجود انسان این امثال خمسه فراهم گردد عمل بروی واجب میشود چه خدای ورسول خدای آن امر فرموده اند و هر وقت بنده یکی از این پنج چیز را فاقد باشد نسبت به آن چیز تکلیف او ساقط خواهد بود.

فأما شواهد القرآن على الاختبار والبلوى بالاستطاعة التي تجمع القول بين القولين فكثيرة ومن ذلك قوله « ولنبلو تكم حتى تعلم المجاهدين منكم والصابرين ونبلو أخباركم » وقال « سنستدرجهم من حيث لا يعلمون » وقال « الم ، أحسب الناس أن يتركوا أن يقولوا آمنا وهم لا يفتون » وقال في الفتن التي معناها الاختبار « ولقد فتا سليمان - الآية » .

و قال في قصة موسى « ولقد فتنا قومك من بعدك واضلهم السامرى و قال موسى إن هى إلا فتنتك » أى اختبارك ، فهذه الأيات يقاس بعضها ببعض و يشهد بعضها البعض، وأما آيات البلوى لبعض الاختبار قوله « ليبلوكم فيما آتيكم » وقوله « ثم صرفكم عنهم ليبتليكم » وقوله « إنا بلونا كم كما بلونا أصحاب الجنة »

ص: 354

وقوله « خلق الموت والحيوة ليبلوكم أيكم أحسن عملا » وقوله « وإذ ابتلى إبراهيم ربه بكلمات » وقوله « ولو شاء الله لا نتصر منهم ولكن ليبلو بعضكم ببعض » وكلما في القرآن من بلوى هذه الأيات التي شرح أولها فهو اختبار" وأمثالها في القرآن كثيرة فهي إثبات الاختبار والبلوى.

إن الله جل وعز لم يخلق الخلق عبثاً ولا أهملهم سدى ولا أظهر حكمته لعبا ، وبذلك أخبرني في قوله « أفحسبتم أنما خلقناكم عبثاً » فان قال قائل" فلم يعلم الله ما يكون من العباد حتى اختبر هم ؟ قلنا بلى قد علم ما يكون منهم قبل كونه وذلك قوله « ولورد والعادوا المانهوا عنه ».

و انما اختبرهم ليعلمهم عدله و لا يعذ بهم إلا بحجة بعد الفعل وقد أخبر

ولا ت بقوله « ولو أنا اهلكناهم بعذاب من قبله لقالوا ربنا لولا أرسلت إلينا رسولا » و قوله « وما كنا معد بين حتى نبعث رسولاً » وقوله « رسلاً مبشرين ومنذرين » فالاخبار من الله بالاستطاعة التي ملكها عبده وهو القول بين الجبر و التفويض وبهذا نطق القرآن وجرت الأخبار عن الأئمة من آل الرسول.

فان قالوا ما الحجة في قول الله « يهدي من يشاء ويضل من يشاء » وما أشبهها قيل : مجاز هذه الأيات كلها على معنيين: أما أحدهما فاخبار عن قدرته أي أنه قادر على هداية من يشاء و ضلال من يشاء وإذا أجبرهم بقدرته على أحدهما لم يجب لهم ثواب ولا عليهم عقاب على نحو ما شرحنا في الكتاب والمعنى الأخر ان الهداية منه تعريفه كقوله « وأما نمود فهديناهم » أي عن فناهم فاستحبوا العمى على الهدى » فلو أجبرهم على الهدى لم يقدروا أن يضلوا وليس كلما وردآية" مشتبهة" كانت الأية حجة على محكم الآيات اللواتي أمرنا بالأخذ بها .

من ذلك قوله « منه آيات محكمات من أم الكتاب وأخر متشابهات فأما الذين في قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة وابتغاء تأويله - الأية » وقال « فبشر عبادي ال- الذين يستمعون القول فيتبعون أحسنه - أى أحكمه وأشرحه اولئك الذين هديهم الله واولئك هم اولو الألباب ».

ص: 355

وفقنا الله وإياكم إلى القول والعمل لما يحب ويرضى وجنبنا وإيناكم معاصيه بمنه وفضله و الحمد لله كثيراً كما هو أهله وصلى الله على محمد وآله الطيبين وحسبنا الله ونعم الوكيل ».

و اما شواهد قرآنی بر مسئله اختبار و بلوائی که باستطاعت و توانائی باشد که جامع قول بين الفولين است همانا بسیار است از آنجمله این قول خدای تعالی که میفرماید: هر آینه آزمایش میکنیم شما را تا بدانیم مجاهدان از شما را وصبر نمایندگان از شمارا و اخبار شما را می آزمائیم، یعنی برما معلوم شود كه كدام يك بر مشقت جهاد شکیبائی میجوئید و راست گوی شما را از دروغ گوی مکشوف داریم.

این آیه شریفه را در تفسیر بصیغه مضارع و در قرآن بصيغه متكلم مع الغير مذکور داشته و میفرماید: زود باشد که بگیریم کسانی را که تکذیب کردند آیات ما را از آنجا که ندانند و فرمود: آیا مردمان چنان می پندارند که واگذاشته میشوند به اینکه گویند گرویدیم و ایشان آزموده نشوند ، یعنی پندار می کنند که بمجرد گفتن « آمنا » و دعوی ایمان دست از ایشان بازخواهند داشت تا گاهی که ایشانرا در آنچه آزمایش کنند و حال ایشانر امکشوف دارند، و دیگر در باب آن فتنی که معنای آن اختبار است میفرماید: بتحقیق که بیازمودیم سلیمان را ، و آیه شریفه این است « ولقد فتنا سلیمان وألقينا على كرسيه جسداً ثم أناب » همانا امتحان و آزمایش فرمودیم سلیمان را وزنش را بر آن بازداشتیم که افکند بر بالای تخت اوتن بیروحی را که آن پسر مرده او بود.

و چون سلیمان بدانست که این بسبب ترك استثنا بود از آن پشیمان شد و بخدای از روی انقطاع بازگشت گرفت و بدعا و نماز مشغول شد ، و در داستان موسی علیه السلام میفرماید: هر آینه بیاز مودیم قوم ترا بعد از تو ، وسامری ایشانرا گمراه کرد و موسی عرض کرد لیست این مگر آزمایش و اختبار تو پس از این آیات قیاس میشود پاره از آنها بیاره و شاهد است بعضی از آنها بعضی را . و اما آیات بلوی که بیاره اختبار دلالت کند قول خدای تعالی است که میفرماید: هر آینه آزمایش

ص: 356

میفرماید شما را در آنچه شما را داده و آورده است و قول خدای پس از آن بگردانید شر شمارا از ایشان تا مبتلا گرداند شما را و بیازماید شمارا .

و میفرماید: ما آزمایش کردیم شما را چنانکه پیاز مودیم اهل و اصحاب بوستان را ، و میفرماید : بیافرید مرگ و زندگانی تا بیازماید شما را تا کدامیک از شماها نیکوکارتر هستید و از حیثیت عمل بهتر میباشید، و قول خدای که میفرماید: و چون بیازمود إبراهيم را پروردگارش بکلماتی ، یعنی تكليف فرمود إبراهيم دا پروردگار او باوامر و نواهی ، ابتلا در اصل بمعنى تكليف با مر شاق است و مأخوذ است از بلا لكن چون مستلزم اختبار است نسبت بکسی که جاهل باشد از عواقب لاجرم مظنه ترادف آن است باختیار.

پس ابتلا در اینجا بر اصل معنی خود باشد و پاره گفته اند : بمعنی اختبار است و بنابر این معنی اختبار حق تعالی بنده را مجاز است از تمکین دادن خدای تعالی بنده خود را باختیار یکی از دو امر که عبارت از مراد خدای با میل خود اوست. پس گویا خدای تعالی امتحان میفرماید بنده خود را از آنچه از او صادر شود از یکی از این دو امر تا مجازات را بر حسب آن بنماید و معنی اول اصح است، چه حقیقت از مجاز أولى و ضمير راجع با براهیم (علیه السلام) است و اطلاقی که بر این کلمات شده در منهج الصادقين و ديگر تفاسیر مذکور است و یاد کردیم .

و دیگر قول خدای است که میفرماید: اگر خدای بخواهد از ایشان انتصار میجوید ولکن باید بیازماید پاره از شما را بیاره دیگر، و آنچه در قرآن مجید از بلوی و آزمون است این آیاتی است که شرح نموده شد اولش پس این اختبار است و امثال آن در قرآن بسیار است پس این آیات اثبات اختبار و بلوی را کند بدرستیکه خداوند قادر نیافرید آفریدگان را از روی عبث و بازی و نیز ایشان را مهمل و بیهوده نگذاشت و حکمتش را برای بندگانش بازیچه نساخت و باین مطلب در این قول خود خبر میدهد که میفرماید: آیا همچو پندار کردید که شمارا بعبث و بازیچه آفریدیم ؟!

ص: 357

پس اگر گوینده بگوید : پس خدای احوال بندگان را نمی دانست تاگاهی که ایشان را اختبار نمود و کشف خبر آنها را فرمود میگوئیم : خدای میدانست آنچه را از ایشان متمشی شود قبل از بودن و تکون او چنانکه میفرماید: اگر بازگردانیده شوند هر آینه بازگردند بآنچه از آن منهی میشدند.

و اینکه اختبار فرمود ایشان را با اینکه بر حال آنها واطاعت وعدم ایشان دانا بود برای این است که خواست عدل خود را بآنها باز نماید و جز بحجت بعد از فعل و کردار آنها معذب نفرماید آنها را چنانکه در کلام خود خبر داده است که میفرماید و اگر ما هلاك سازیم ایشانرا بعذابی از قبل او ، هر آینه خواهند گفت: ای پروردگار ما چگونه رسولي بما نفرستادی وميفرمايد : و نیستیم ما عذاب کنندگان ایشان تا گاهی رسولی را مبعوث نگردانیم، یعنی تا رسولی بایشان نفرستیم و تمرد و عصيان آنها را ثابت نکنیم و حجت را بر آنها تمام نگردانیم آنها را عذاب نمی کنیم.

و میفرماید : رسولان و فرستادگانی هستند که امید و بیم میدهند ، یعنی این پیغمبرانی که ما بر این امم کثیره میفرستیم در این صفت میباشند که با زبان فصیح و کتاب آسمانی این مردمان را بصراحت آگاهی میدهند که اگر کردار خوب ونيكو آورید ثواب و اجر جزیل خواهید داشت و اگر بعصیان و خلاف فرمان رفتید دچار عقاب و تشکیل میشوید، یعنی حجت را بر آنها تمام میکند و راه عذر و بهانه را مسدود می گرداند.

پس اختبار از جانب خدای بدستیاری استطاعتی است که خدای تعالی بنده خود را مالک آن ساخته است و این است قول بين جبر و تفویض و باین معنی قرآن ناطق است و اخبار ائمه اطهار از آل رسول مختار صلی الله علیه و آله وسلم بر این جاری است ، پس اگر بگویند در این قول خدای تعالی که میفرماید: هر کسی را که خدای بخواهد هدایت میکند و هر کسی را که بخواهد گمراه میگرداند، و اشباه این آیت که باین معنی نشان میدهد گفته اند دلالت می کند به این آیات بتمامت دو معنی را

ص: 358

یکی خبر دادن از قدرت خدای است .

یعنی خدای تعالی قادر است بر هدایت هر کسی را که خواهد و ضلالت هر کسی را که خواهد ، و اگر خدای تعالی مجبور دارد عباد را به نیروی قدرت خود بر یکی از این دو ، یعنی هدایت و ضلالت برای بندگان خدای نه ثوابی و له عقابی واجب میشود چنانکه در ذیل این کتاب و رساله شرح دادیم، و معنی دیگر این است که هدایت از جانب خدای تعریف او است مثل اینکه میفرماید: واما قوم ثمود را پس هدایت کردیم ، یعنی شناسانیدیم ایشانرا که منفعت هدایت واطاعت ، وضرر ضلالت و غوایت چیست اما آنقوم برحسب طبيعت خبیثه خود کوری را بر هدایت دوست داشتند و ترجیح دادند .

پس اگر خداوند این قوم را بر هدایت مجبور میفرمود قادر بر آن نبودند و نمی شدند که گمراه شوند و چنان نیست که هر وقت آيتي مشتبه وارد شود این آیت بر محکمات آیاتی که باخذ آن مأموریم حجت شود از آنجمله این قول خدای تعالی است از آن جمله آیات محکمات است که آن آیات ام الکتاب هستند و برخی متشابهات هستند پس اما آن کسانی که پیچی و تحریفی در دلهای ایشان باشد این چنین مردم متابعت آیات متشابهه را نمایند چه مایل و در طلب فتنه هستند و در طلب آن باشند که بمیل خود تأویل نمایند و از این پیش باین آیه شریفه و شرح و تفسير آن اشارت رفته است .

و میفرماید: پس بشارت بده آن بندگان مرا که میشنوند قول و کلام را -

و متابعت بهتر آن، يعني احکم و اشرح آن را مینمایند این مردم کسانی هستند که خدای هدایت فرموده است ایشان را و ایشان هستند دارایان عقل و خردمندی ، و در پایان این مشروحات میفرماید، خدای تعالی موفق فرماید ما را و شما را بآن گفتار و کرداری که محبوب و مرضی ایزد دادار باشد و دور بدارد ما را و شما را از معاصی و گناهان و نافرمانی ایزد منان بمنته وفضله و حمد بسیار مرخدای را که سزاوار و شایسته حمد و سپاس است و صلى الله على محمد و آله الطيبين وحسبنا الله ونعم الوكيل .

ص: 359

طبرسی در احتجاج این خبر را بطور اختصار مذکور داشته و گاهي تفاوتي نيز با مرقومات تحف العقول دارد و در پایان خبر مي نويسد : «وفقنا الله وإياكم لما يحب ويرضى ويقرب لنا ولكم الكرامة والزلفى وهدانا الماهو لنا ولكم خير وابقى انه الفعّال لما يريد الحكيم الجواد المجيد ».

همانا از این پیش نیز در طی این کتب مبار که بجبر و تفويض وقضا وقدر و اراده و مشیت و انواع شبهاتی که پاره مردم را در این گونه امور روی داده و موجب قدین بادیان و مذاهب مختلفه گردیده است اشارت و بیانات دقيقه از حکما و متشر عين و أئمه طاهرين طيبين صلوات الله عليهم شده است، و در همین فصل نیز پاره بیانات نمودیم و در اخباری که در این مدت بنظر رسیده یا در این مجلدات عدیده و مواقع مناسبه نگارش رفته است هيچيك باين جامعیت و عرض وطول با برهان قرآنی

و اخباری نبوده است.

و در حقیقت میتوان گفت حضرت ولايت رتبت إمام علي نقي صلوات الله عليه بيان منقائی در این مسائل فرموده و باندازه که خود بصلاح وصواب میداند کشف خیلی امور مهمه را فرموده است و چنین مطلبی غامض را حل معضل و مشکل گردانیده است و ما نیز در تعقیب بیاناتی که در طی نگارش این خبر مبارک نمودیم به تجدید توضیح و تلویح می پردازیم .

می گوئیم : آیا خدای تعالی که هر آنی در شأنی و کاری ارجمند است و صفت خلاقیت نیز جز این را تجویز نمیکند جز آن است که نوع بني آدم را چنانکه در طی همین خبر بیان فرموده اند بواسطه گوهر عقل و نطق بر دیگر حیوانات ومخلوقات ترجيح وتفضيل داد و تمام آفریدگان خود را برای آسایش و آرامش و تنعم واحتشام و تجمل و خدمت گذاری او بیافرید و این امتیاز بنطق در حقیقت همان امتیاز بعقل است. چنانکه در ذیل حدیث نیز اشارت شده است.

مقصود از نطق نه همان اجرای الفاظ و کلمات است بر زبان، زیرا که در پاره حيوانات هم این صفت بيك اندازه محسوس میشود بلکه مقصود از نطق تعبیر از عما

ص: 360

في الضمير وترجمه الفاءات عقل است تا اسباب بروز و ظهور معانی متصوره و اثرات آن در طبقات موجودات باشد ، و این گوهر بدیع را در جنس آدمیزاده بتفاوت قبول استعداد بودیمت نهاده و این امتیاز برای این نوع از دیگر انواع حاصل شد .

پس اگر بنی آدم را باندازه عطا شده است که در امر معاش معاد بحد كمال رسیده و محتاج بمعاونت و هدایت دیگری نیست و یکباره تمام اوامر و نواهی و مدارات عالم كون وفساد بعقل و دانش و علم و بینش او تفویض گردیده است و خودش منفرداً بهر کاری اقدام نماید تمام و کمال میرسد و محتاج بافاضات یزدانی و افادات فرستادگان سبحانی نیست .

پس ارسال انبیاء و اولیاء و ائمه وخلفا ونو اب ایشان چیست و چرا در این مدت دور زمان هزار هزارها افعال نابهنجار از ایشان نمودار شد و از چه مذاهب مختلفه اختیار کردند و هر گروهی مقلد و تابع یکنفر گردیدند و او را وسیله انتظام امور دنیا و آخرت خود گردانیدند، و از چه روی خداوند جمعی از بندگان عزیز گرامی مطیع مقدس باورع و تقوای خود را به نبوت و رسالت و امامت و نگاهبانی ایشان بفرستاد و کتاب وقانون ونواميس الهيه واحكام سماویه را باین مردم ابلاغ نمود و در پیروی آن اینهمه نعمتهای هر دو جهانی و در مخالفت آن این همه نقمتهای جاودانی مقرر فرمود .

کسیکه خودش مختار در کاری است و بدو تفویض شده است از چه روی باید این چند پاسبان و نگاهبان غیبی در کار او باشد و این چند لگام بردهان او برزنند واختیارش را با دیگری گذارند آیا چنین کسی فاعل مختار است به بینیم این شخص بیچاره را کدام اختیار و چه طاقت و بنیه است ؟!

پس معلوم شد چون این جنس آدمی علم خودش برای بقای خودش کافی نبود و از اصلاح امر معاش و معاد عاجز وعقل وعلمش كافي نيست و محتاج بمعلم و مربي میباشد لهذا خداوند تعالى جمعی را رتبت پیامبری داد و بایشان فرستاد.

و از اینجا معلوم شد عموم پیغمبران آسمانی على قدر مراتبهم بر عموم مخلوق

ص: 361

سبحانی على قدر مقاماتهم در تمام صفات عاليه تفوق و تقدم دارند ، و اگر باید تفویض امرونهی بشود باین صنف شایسته تر است و اگر در میان این پیغمبران نیز تفاوتیست و همه بريك شأن و يك مقام هستند پس تعداد ایشان چه لزوم دارد .

همان حضرت أبي البشر آدم صفي (علیه السلام) که مصداق و منطوقه « وعلم آدم الأسماء کلها» است کافی بود باید خدای تعالی پیغمبری را با این شأن و این رتبت و آن صحف آسمانی و آن شئونات علمیه که بر هفتصد هزار زبان عالم بود به پیغمبری این مخلوق منحصر بدارد و این تجدید احکام و قوانین که موجب زحمت وحيرت جماعت مكلفين است فراهم نیاید و حال اینکه میبینیم چند تن دیگر بمقام رسالت رسیدند و اولوالعزم شدند و صاحب مسند و کتاب منصوص و دین مخصوص آمدند و کتاب سابق و دین سابق را بگردانیدند.

و از اینجا معلوم شد که خداوند یکباره امرونهی را بآدم صفي (علیه السلام) تفویض نفرموده است و بعد از آدم نیز چنين امري روی نداده است و چند مدتی هم جمعی برتبت پیامبری بیامدند و بشریعت آدم (علیه السلام) بزیستند تا نوبت نوح (علیه السلام) شد و طغیان قوم او موجب بروز طوفان و انقلاب جهانيان وهلاك ودمار ایشان گشت و بر این گونه سایر اقوام متكبره ستمكار جبار عاصي طاغي بت پرست دارای انواع عقاید سخیفه مثل قوم صالح ولوط وثمود و فرعون و شداد و نمارده و دیگر طبقات بیامدند و در تحت حکومت پیغمبر مرسل يا غير مرسل مندرج شدند وغالباً بمخالفت وعصيان و طغيان روی آوردند و دستخوش انواع عقوبات و بلیات و حوادث عجیبه گردیدند .

اگر این مردم لیاقت تفویض داشتند این عقابها وانقلابها را از چه یافتند و اگر انبیای عظام و اولیای فخام علیهم السلام نیز دارای این شأن بودند و امر و نهی به ایشان تفويض بود این تغییر و تبدیل در شرایع ایشان و این مشقات ایشان و این نسبتهای بترك اولای ایشان چه بود و از چه روی غالب ایشان بهجوم قوم خودشان بهلاك یا عذاب و عقاب مبتلا می شدند و تجدید آئین وقانون از چه بود و مخاطب بآن خطابهای یزدانی از چیست ؟!

ص: 362

و اگر خدای تفویض فرمود و همه را براه خود گذاشت فرستادن پیغمبران و هلاكت عاصیان بانواع عقوبات و نوائب و نوازل از چیست و اینهمه حکایاتی که از جهل و ضلالت و غوایت انواع امم فرمود و داستانهائی که از دمار وهلاك وخسف وحرق وغرق وخرق وزلزله وطاعون وديكر بليات وقحط وغلا و اقسام بلا که بر آنها نازل فرمود از کیست و اینهمه تخطئه وملامت ونكوهش و تسفيه و تحمیق که نسبت بایشان مذکور فرموده چگونه خواهد بود ؟!

آیا خدای تعالی مردمی را که باین صفات نکوهیده و جهل صفت میفرماید ومعذب و معاقب میگرداند شایسته آن می شمارد که امرونهی را بایشان تفویض فرماید و اگر میفرمود که نظام عالم در يك روز از میان میرفت و بر فعل حکیم ایراد وارد میشد ؟! پس معلوم شد که در طبقات انبیا علیهم السلام نیز کسی را استعداد این تفويض نبود و هر یکی را باندازه شأن نبوت ورسالتش مختار در امر و نهی گردانید .

و چون نوبت بحضرت خاتم الأنبياء عليه السلام والصلاة رسيد بمقام خاتميت وكمال و تمام گردیدن دین و شریعت و کفایت تا قیامت و رسالت آن حضرت بر تمام خلقت بآن چند که مقام نبوت خاصه را لازم ولایق است تفویض امرونهی را بدو فرمود و اگر آنحضرت دارای تفویض نام بودی از چه بایستی منتظر وحى واحكام إلهي باشد.

پس معلوم شد صادر اول و خاتم انبیاء و صاحب كتاب خدائى كه كل في كتاب مبین نیز بعد خود مختار امرونهی است ، یعنی باندازه شأن و مقام خود که مافوق تمام شئونات و مقامات و درجات تمام افراد بشر من الازل إلى الأبد است عطا يافته است معذلك خداى تعالى در قرآن کریم برای رفع شبهت در همه جا از اراده و مشیت کامله نافذه مهيبه خود حکایت میفرماید و میگويد « انك لا تهدي من احببت ولكن الله يهدي » وميفرمايد « وما ينطق عن الهوى إن هو إلا وحي يوحى».

يعني افاضه فيض والقاي امرونهی و احکام و نوامیس از جانب خدای بدو میشود و بميل و نفس خود گفتار و کردار نمی آورد و ميفرمايد « ينأيتها النبي لم تحرم

ص: 363

ما احل الله لك » وميفرمايد « وتخفى في نفسك ما الله مبديه » وميفرمايد « ألم يجدك يتيماً فآوى ووجدك عائلا فاغنى ووجدك ضالا فهدى » که معانی لطیفه دارد، و میفرماید « وما أدراك ما الحاقة » وميفرمايد « ولو تقول علينا بعض الأقاويل لأخذنا منه باليمين » و در حق انسان میفرماید «إن الانسان خلق هلوعاً إذا مسه الشر" جزوعا و إذا مسته الخير منوعاً» وميفرمايد « والعصر إن الانسان لفي خسر » وميفرمايد « وحملها الانسان انه كان ظلوماً جهولا » وميفرمايد « وانهم لفي سكرتهم يعمهون » و میفرماید « قتل الانسان ما أكفره تا آنجا كه - فلينظر الانسان إلى طعامه » وميفرمايد « إن عليكم الحافظين كراماً كاتبين يعلمون ما تفعلون ».

اگر این آدمیزاده اینقدر مختار و تفویض امر بدو میباشد پس این آیات و این بیانات چیست ؟ و میفرماید « ويل للمطففين ، کار این آدمی بجائی میرسد که بر پیمانه کشی و خرید و فروش او نکوهش و دستور العمل لازم است و میفرماید. د هل أتيك حديث الجنود فرعون و نمود و در حق خاتم پیغمبران میفرماید « ما أنزلنا عليك القرآن لتشقى ».

وميفرمايد « ألم تر كيف فعل ربك بعاد ارم ذات العماد .. و نمود.

الذين جابوا الصخر بالواد وفرعون ذى الأوتاد الذين طغوا في البلاد فاكثروا فيها الفساد فصب عليهم ربك سوط عذاب ان ربك لبالمرصاد فأما الانسان إذا ما ابتلاء ربه فاكرمه و نعمه فيقول ربي اكر من وأما إذا ما ابتليه فقدر عليه رزقه فيقول ربي اهائن ».

و میفرماید « خلق الانسان من علق . كلا ان الانسان ليطغى أن رآه استغنى » وميفرمايد « إن الانسان لربه لكنود وانه على ذلك لشهيد وانه لحب الخير لشديد » و میفرماید « تبت يدا أبي لهب وتب ما أغنى عنه ماله وما كسب » و میفرماید « هل أتى على الانسان حين من الدهر لم يكن شيئاً مذكورا » وميفرمايد « كلا بل تحبون العاجلة وتذرون الأخرة » . وميفرمايد « يقول الانسان يومئذ اين المفر » و میفرماید « ينبؤ الانسان

ص: 364

يومئذ بما قدم وأخر » وميفرمايد « كل نفس بما كسبت رهينة » وميفرمايد « وثيابك فطهر والرجز فاهجر ولا تمنن تستكثر ولربك فاصبر » ومیفرماید « واصبر على ما يقولون واهجرهم هجراً جميلا » .

آیا آنچه ایشان گویند و باید آنحضرت برگفتار ایشان صبوری کند و از ایشان دوری گیرد، اگر خوب است چه صبوری و هجرانی لازم و اگر نیست و امرونهی بانها تفویض شده است چرا باید بر آنها عتاب و غضب برود و پیغمبر از ایشان هجرت فرماید ؟! آیا اگر امرونهی بایشان راجع است چرا وسعت و تنگی رزق بامر و نهی ایشان نیست و در تنگی رزق این گونه دچار بلیت میشوند ؟!

انسانی را که خدای قسم یاد میفرماید که در خسر است چگونه میتواند والی امرونهی باشد و چگونه مبلغی از آیات قرآنی در ذم افعال واقوال وتوبيخ اطوار او و تخویف یافتن بعذاب و عقاب او وارد است و در جزئیات امور باید دستور العمل یابد و این احکام شرعيه فقهيه وقانون إلهي چيست و اينهمه وعد ووعيد و بیم و امید و حکایات از عذاب عقوبات امم ماضیه از چیست ؟!

البته آنکس که قائل بتفويض است این نسبت را از ابتدای خلقت بتمام طبقات بنی آدم میدهد و اگر چنین است پس چه ایرادی بر مذاهب و عقايد ومسالك ومناهج مختلفه است و این پیغمرها و کتابها و قوانین خاصه خداوندی را چکار است ؟!

کسانی را که خدای تعالی تفویض امر و نهی بآنها میفرماید از چه روی باید از ناخن گرفتن و شارب زدن و اندازه لحیه مقرر داشتن و در بیت الخلا رفتن و مسواك نمودن و بول راندن و شکم راندن و پر ساختن وسر و مغز را نهی ساختن و آداب تخلیه و حمام واكل وشرب واغذيه و ادویه و صحت و بیماری و عبادات واطاعات ومناكحات و حفظ حدود ازدواج ونكاح والبسه و اطعمه وابنيه وتركيب تکالیف ساعات و دقایق روز و شب و ماه و سال و معاملات و تجارات وزراعات و مكاسب وصناعات و شرایط مجالسات حتى تراشیدن قلم و ترکیب دوات و نگارش و مکاتیب و کلیه مرقومات و خوابیدن و بیداری حتی در تمام جزئیات امور معاشيه ومعاديه كتابها و احکام شرعیه که مفسر

ص: 365

قرآن و شریعت و سنت است صفحه زمین را فرو گرفته باشد تا بتوانند در این چند روزه روزگار بيك نوعی بگذرانند .

آیا این مردم را آن استعداد است که خداوند قادر حکیم عالم ، امور امر و نهی را بایشان تفویض فرماید و ایشانرا بحال خود فرو گذارد معذلك بفرمايد « أطيعوا الله وأطيعوا الرسول واولى الأمر منكم » وبفرمايد « يا أيتها الذين آمنوا إن من أزواجكم و أولادكم عدو لكم فاحذروهم » تمام خلق جهان روزی پدرند و زوجه دارند وروزی پسرند و زوجه دارند آیا امرونهی دشمن را می توان پذیرفت ؟!

ولی آیا خداوند قهار امر و نهی خود را بدست کفار و ضلال و جهال میدهد و آنوقت ایشان را معذب و معاقب میگرداند و با اینکه میفرماید «والله عليم بذات الصدور» معذلك امر و نهی را بدست چنین مردم منافق خائن مخالف جاهل میدهد و با اینکه ميفرمايد « والله العزة ولرسوله وللمؤمنين، آنوقت ایشان را تابع امرونهی مخالفان میگرداند با اینکه می فرماید « ولكن المنافقين لا يفقهون » ؟

آیا در حق مردمی که میفرماید « ولهم أعين لا يبصرون بها و لهم آذان لا يسمعون بها و لهم قلوب لا يفقهون بها » با اینکه میفرماید « ثم قست قلوبكم فهى الحجارة أو أشد » یا اینکه میفرماید « الأعراب أشد كفراً و نفاقاً » این گروه را لایق آن میداند که امرونهی را بآنها تفویض فرماید ؟! آیا مردمی را که گاهی بسگ و گاهی بخر تشبیه میفرماید شایسته چنین امری هستند ؟! خدای تعالی میفرماید « يا أيها الذين آمنوا إذا تناجيتم فلا تتناجوا بالاثم والعدوان ومعصية الرسول »

وميفرمايد « يا أيها الذين آمنوا إذا قيل لكم تفسحوا في المجالس فافسحوا يفسح الله لكم وإذا قيل انشزوا فانشزوا » و ميفرمايد « يا أيها الذين آمنوا إذا ناجيتم الرسول فقد موا بين يدى نجويكم صدقة » وميفرمايد « يا أيها الذين آمنوا لم تقولون مالا تفعلون » وميفرمايد « ولو يؤاخذ الله الناس بظلمهم ما ترك عليها من دابة » وميفرمايد « ويجعلون الله البنات سبحانه ولهم ما يشتهون » و نيز ميفرمايد « ولو يؤاخذ الله الناس بما كسبوا ما ترك عليها من دابة »

ص: 366

و دیگر میفرماید « ولولا دفع الله الناس بعضهم ببعض لفسدت الأرض ولكن الله ذو فضل على العالمين » آیا این آدمی و این انسان با این شأن و فسادی که در نهاد دارد که باید خدای تعالی پاره را بیاره دفع فرماید و اگر بخواهد بعلت ظلم وستمی که از ایشان روی میدهد ایشان را در مقام مؤاخذه در آورد جنبنده بر روی زمین نمی ماند این لیاقت و این استطاعت را از کجا دارند که امرونهی کارخانه خلاق متعال بایشان تفویض یا بد ؟!

خداوند تعالى بمؤمنان خطاب میکند و میفرماید « يا أيها الذين آمنوا لا

تقدموا بين يدى الله و رسوله واتقوا الله ان الله سميع عليم * يا أيها الذين آمنوا لا ترفعوا أصواتكم فوق صوت النسبي ولا تجهروا له بالقول كجهر بعضكم لبعض أن تحبط أعمالكم وأنتم لا تشعرون * إن الذين يغضون أصواتهم عند رسول الله أولئك الذين امتحن الله قلوبهم للتقوى لهم مغفرة و أجر عظيم * إن الذين ينادونك من وراء الحجرات أكثرهم لا يعقلون ولو أنهم صبروا حتى تخرج إليكم لكان خيراً لهم والله غفور رحيم ».

وميفرمايد « يا أيها الذين آمنوا لا يسخر قوم من قوم عسى أن يكونوا خيراً منهم ولا نساء من نساء عسى أن يكن خيراً منهن و لا تلمزوا أنفسكم ولا تنابزوا بالألقاب بئس الاسم الفسوق بعد الايمان ، وميفرمايد ( يا أيها الذين آمنوا اجتنبو كثيراً من الظن إن بعض الظن اثم ولا تجسسوا ولا يغتب بعضكم بعضاً أيحب أحدكم أن يأكل لحم أخيه ميتاً فكرهتموه ».

و میفرماید « قالت الأعراب آمنا قل لم تؤمنوا ولكن قولوا أسلمنا » ودیگر میفرماید « ما يبدل القول لدى وما أنا بظلام للعبيد » وديگر ميفرمايد « قل الأمر لله » ونيز ميفرمايد « و لقد خلقنا الانسان و نعلم ما توسوس به نفسه ونحن أقرب إليه من حبل الوريد » وميفرمايد « وكان امر الله مفعولا » وميفرمايد «إن الله بالغ أمره» ميفرمايد « و كان أمر الله قدراً مقدوراً » و میفرماید « يا أيها الانسان ماغرك بربك الكريم »،

ص: 367

ترجمه آیات سوره حجرات چنین است : ای کسانیکه ایمان آورده اید بخدای و برسول خدای تصدیق نموده اید پیش مدارید هیچ امری از امور را در حضرت خدای و رسول او یعنی مرتکب هیچکاری از اوامر و نواهی مشوید مگر از آنکه خدا و رسول بآن تعلق بگیرد پس بایستی عمل شما بوحی منزل باشد و یا باقتداء برسول خدا ، ابن عباس گوید : مراد نهی اصحاب آنحضرت است از تکلم پیش از آنکه رسول خدای بدایت بتكلم فرمايد .

يعني چون در مجلس رسول خدای باشید و کسی از مسئله سئوال کند شماسبقت بجواب نکنید و خاموش باشید تا رسول خدای زبان مبارك بجواب آن بگشاید چنانکه باید در هنگام راه سپردن کسی بر آنحضرت تقدم نجوید بلکه تقدم در طاعات مجوئید پیش از آنکه امر إلهي و اجازت حضرت رسالت پناهی بآن تعلق جويد .

و هم گفته اند: : معنی آن است که تقدم مجوئید بهیچ کرداری و گفتاری تا خدای و رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم بآن امر فرمایند و بترسید از خدا در تقدم جميع اموریکه راجع بافعال و اقوال است بر حکم او بدرستیکه خدای میشنود اقوال شمارا افعال شما و شما را بآن مجازات خواهد داد و این دو آیه دلیل ودانا است بجميع است بر بطلان قیاس پس نمی شاید در هیچ امری از امور قبل از حکم خدا و رسول اقدام نمود.

میفرماید: ای کسانیکه ایمان آوردید بلند مکنید آواز خود را بالای آواز

پیغمبر و بخلاف ادب و تعظیم رفتار نکنید و این اشارت بحكايت اقرع بن حابس و زبرقان و عمرو بن الأهتم وقيس بن عاصم و جمعي كثير از اشراف تمیم است که بآواز بلند آنحضرت را از پس حجرات میخواندند و میفرماید: بآواز بلند ندا نکنید چنانکه با دیگران رفتار مینمائید و آنحضرت را بنام و کنیت که محمد و محمود وأحمد وأبو القاسم است مخوانید و از روی تبجیل و تجليل وتعظيم بخوانید مثل يا نبي !

ص: 368

و یا رسول الله و يا خير خلق الله تا باین جهت اعمال شما باطل و بی اجر گردد و شما نمیدانید که اعمال شما باین جهت باطل گردد.

بدرستیکه آنانکه فرو میخوابانند و نرم میکنند آوازهای خود را و آهسته سخن مینمایند در خدمت رسول خدا این چنین مردم با ادب کسانی هستند که خدای تعالی امتحان و آزمایش فرموده است قلوب ایشان را برای پرهیز کاری و ایشان را آمرزش گناهان است که رفع و جهر اصواب و دیگر خطيئات است و مزدی بزرگ است بدرستیکه آنانکه ندا میکنند ترا از بیرون حجرات زوجات بیشتر ایشان عقل ندارند و برسوم و آداب جاهل هستند و در عدم معرفت تعظیم تو بمنزله بهایم هستند .

و اگر صبوری نمایند و ندا بر نکشند تا گاهی که تو بیرون آمدی بسوی ایشان هر آینه بهتر است برای ایشان، ای آنکسانیکه ایمان آورده اید اگر فاسقی خبری برای شما آورد تفحص و تجسس کنید و صدق و کذبش را بازدانید و بمجرد خبر آوردن او بعملی مبادرت مجوئید تا کاری مکروه را بقومي بنادانی برسانید و بر کردار خود پشیمان شوید و بدانید که رسول خدای در میان شما است اگر آنچه را که شما گوئید بپذیرد و بقول شما عمل نماید هر آینه در رنج وهلاك افتید ، چه بیشتر اقوال شما از روی هوای نفس وعصبیت است .

ای کسانیکه ایمان آورده اید باید استهزاء و استخفاف نکندگروهی از شما بگروهی دیگر شاید آنگروهی را که استهزاء نموده اند بهتر از استهزاء کنندگان باشند خواه زن باشند یا مرد و باید طعنه نزنید و عیب نکنید نفوس خود را بایمان یعنی اهل ملت خود را مورد طعن و عیب در نیاورید چه مؤمنان در حکم نفس واحده هستند و باید که یکدیگر را بالقاب زشت نخوانید بد نامی است کسی را که بخوانند به آنچه متضمن فسق است، یعنی شخصی را پس از ایمان آوردن بیهود و ترسا ملقب سازند.

ای کسانیکه ایمان آورده اید دور شوید و بازگذارید بسیاری از بدگمانی را زیرا که بعضی از بدگمانی موجب صدور گناه است، يعني موجب تفرع اثم است

ص: 369

و باید که غیبت نکنید بعضی از شما بعضی را ، یعنی یکدیگر را در غیبت همدیگر بیدی نام مبرید آیا دوست میدارد یکتن از شما که بخورد گوشت برادر خود را در حالتیکه مرده باشد و البته چنین گوشت را مکروه میدارید.

و میفرماید : عرب گویند ایمان آوردیم بفرمای شما ایمان نیاوردید لکن بگوئید اسلام آوردیم ، چه ایمان اقرار بجنان و زبان است ، حالا باید دانست که بعد از آنکه حالت اصحاب آنحضرت ختمی مرتبت و جماعت اعراب که از سلسله آنحضرت و آن طوایف هستند چنین باشند و خدای بایستی ایشان را آداب معاشرت و خطاب و رفتار در خدمت پیغمبر و دیگر آداب زندگانی را بیاموزد و برایمان ایشان تصدیق نفر ماید و بیشتر ایشان را از عقل و ایمان بیگانه شمارد و در حکم بهایم بخواند .

بلكه « بل هم أضل سبيلا » باشند، زیرا که « من غلبت شهوته على عقله فهو ادنى من البهايم » و برای گفتار و کردار ایشان و ثبت و نگارش حسنات و سيئات ایشان دوملك رقيب وعتيد را مراقب و کتاب ابرار را در علیین و کتاب فجار را در سجنین مقرر دارد « ولا يغادر صغيرة ولا كبيرة إلا احصاها» يا « وكل شيء احصيناه في إمام مبين » بفرماید .

و این نیز مکشوف است که تمام مفاسدی که در تمام مخلوق اولین و آخرین موجود شده و جمیع حواس را مختل کرده و دچار هواجس نفسانی ووساوس شیطانی و دسایس پنهانی و اختلاف مواهب نموده است بواسطه سخنی است که انشاء اوامر و نواهی کند و آنچه در ضمیر وقوه عاقله و متخيله بگذرد تعبیرش بزبان است ، چه اقدام بهر امرونهیی جز بحکم عقل و خيال وتصورات وطمع وغرض و شقاق و نفاق یا نیکخواهی و وفاق یا ایمان و اسلام یا کفر و زندقه نباشد و اظهار آن جزبزبان نباشد اگر زنا نمایند عامل آن زبان است، اگر سرقت وقتل و نهب و غارت نمایند بدستیاری امرونهی است که بزبان ترجمان شود اگر خوب بخواهند بزبان جاری سازند اگر بد بخواهند آلت اظهارش زبان است .

و با این صورت آیا میتوان گفت : خداوند علی أعلى امر و نهی خود را به بندگان

ص: 370

خود تفویض مینماید؟! هیچ آدمی نیست که بتنهائی بتواند کار ده روز خود را متكفل گردد و بامر معاش خود با مرواهی خودش فایز گردد و در هر قدمی لغزشي جويد تاچه برسد باینکه در تمام مهام عالم وامور دنيويه واخرویه آمروناهی گردد اگر كافي بود انزال كتب و ارسال رسل لغو مينمود .

عجب این است که این مخلوق را باندازه از کفالت و کفایت امور معاشية و معاديه قاصر آفریده اند که هیچ آنی از پیمبران و ائمه و وکلای آسمانی مهجور نیستند و باید در تمام امورات دنیویه و اخرویه خودشان تابع کتاب آسمانی و فرستاده یزدانی و قوانین و احکام سبحانی باشند تا بصلاح هر دو سرای کامکار شوند و معذلك بواسطه شدت جهل و غرور و غوایتی که در نفوس جنس بشر موجود است بیشتر طرقی را که میسپارند و عقاید و مذاهبی را که پیشنهاد مینمایند راجع بكفر وشقاق والحاد و نفاق و خسارت دنیا و آخرت ایشان است !

و این مسئله بدیهی است که خدای تعالی را بیش از یکدین که اسلام است مقبول نيست « ومن يبتغ غير الاسلام ديناً فلن يقبل منه » پس باید روزی بیاید که دین بهی ایزدی صفحه عالم را در نور خود در سپارد و عدل خدائی جهان را در سپارد و جهان گلستان گردد و احکام دین بالتمام ظاهر و معمول شود و سایر ادیان و احکام آن مرتفع ومتروك آيد ناشئونات عدل خدائی و خداشناسی و اتفاق تمام مخلوق بوحدانیت او وكمال قدرت و عظمت او وذات وظلم جهل وغوايت مخالفان آشکار آید .

و آن منحصر بوجود مبارك وظهور همایون حضرت حجة الله تعالى في السماوات و الأرضين صاحب العصر والزمان و فرمانفرماى عوالم امکان و حافظ امر و نهی ایزد منان و دين مبين خداوند دیان عجل الله تعالی فرجه است که امروز اوامر ونواهي الهی آنچند که خدای خواسته و صلاح دیده بآنحضرت مفوض وموكول است.

و این نیز یکی از الطاف جليه جليله الهی است که این مردم جاهل گول بی خبر را بدون ولي وإمام و حاکم وقاضي بحق و راهنمای مطلق نگذاشته است و در سايه تربيت وتكميل إمامى والا مقام و نظرات جلیله دائميه او مفتخر ساخته است

ص: 371

خواه بدانیم و بشناسیم خواه ندانیم و تصدیق نکنیم آفتاب در زیر سحاب بکار خود و تربیت اشیاء عالم از سفال ولال ومغاك وتلال وسیاه وسفید اشتغال دارد خواه چشم بصیرتی در کار باشد و در زیر سحاب بشناسد یا نشناسد او را از کار خود انفصال و انفصامی نیست.

پس معلوم شد که خدای تعالی امر و نهی خود را بجنس بشر با آن شئونات مذکوره که غالباً در بحار غوایت و شقاوت و جهالت و ضلالت غرفه هستند تفویض نمیفرماید، عجب آن است که پادشاهی بصیر و خبیر و هوشیار و خردمند وزیری را از روی بصیرت و تجربت انتخاب می نماید معذلك كمتر وقتی میشود که خطائی از وی نشود و مردمان زبان بنکوهش او دراز نکنند و پادشاه را مورد بحث و ایراد قرار ندهند و البته حق هم دارند و این عیب وزیر عیب خود پادشاه است که او را انتخاب کرده است .

أما غالباً پادشاه را باطناً نکوهشی نیست چه این وزیر با این معایب از

را دیگر اعیان و وزراء و امرای مملکت بهتر و عاقل تر و عالی تر و امین تر است و ما همیخواهیم که امر و نهى إلهي بما تفویض گردد ؟ تعالى عما يوهمه الجاهلون علواً كبير .

ص: 372

بیان خروج جماعت مشركين بشهرهای مسلمانان در شهر اندلس

در این سال دویست و سی ام هجري مصطفوى صلی الله علیه و آله وسلم جماعت مجوس از اقاصی بلاد اندلس بدستیاری کشتی و بحر سپاری بشهرهای مسلمانان تازان شدند و بدایت ظهور ايشان در ماه ذی الحجه سال بیست و نهم در کنار شهر اشبونه بضم همزه وسكون شين معجمه و ضم باء موحده وواو ساكنه و نون وهاء شهری است در اندلس که بشنترین متصل و نزديك بدریای محیط است اتفاق افتاد و سیزده روز در آنجا اقامت کردند و در میان ایشان و مسلمانان جنگهای بزرگ روی داد و از آن پس بطرف قادس و بعد از آن بجانب شد و نبه شدند.

قادس با قاف والف ودال وسين مهملتين جزیره ایست در غربی اندلس و بعمل شد و نبه نزديك است دوازده میل طول دارد و نزديك به بر است وخليجي كوچك در میان قادس و بر فاصله است و نیز نام قریه ایست در مرو ، شدونبه بفتح شین معجمه ودال مهمله و بعداز و اوساکنه نون ساکنه و باء موحده قریه ایست در اعلی صعید و در نزدیکی آن بوستانی است که جوهری نامند و جماعت مجوس را در آنجا نیز با گروه مسلمانان جنگهای متعدد نمایان شد.

و از آن پس بجانب اشبیلیه در هشتم محرم روی آوردند و در دوازده فرسنگی انشهر فرود آمدند پس جمعی کثیر و جمی غفیر از مسلمانان بحرب ایشان بیرون شدند و با گروه مجوس بجنگ در آمدند و مسلمانان منهزم گردیدند و انهزام ایشان در دوازدهم محرم الحرام بود و جمعی کثیر از ایشان بقتل رسید و جماعت مجوس نیرومند و جسور گردیدند و از جای خود بجنبیدند و در دو میلی اشبیلیه منزل گزیدند

ص: 373

مردم اشبیلیه چون مشاهدت اين جلادت و جرأت را کردند بحرب مجوس بیرون تاختند و با ایشان جنگی سخت و کارزاری استوار بیای آوردند و در چهاردهم محرم مسلمانان انهزام گرفتند و گروهی بسیار دستخوش تیغ آبدار وسینه سپارنیزه تا بدار گشتند و جمعی نیز اسیر مجوس گردیدند و مردم مجوس شمشیر قهر و غلبه را از هیچکس و هیچ جنبده بر نداشتند و گرمگاه روز بشهر اشبيليه اندر شدند و يك روز و شب در آنشهر بماندند و دیگرباره بمراكب خود باز شدند.

لشكر عبدالرحمن صاحب بلاد اندلس اقامت نمود و با پاره قواد و سرهنگان در آنجا بماندند و مجوس دیگرباره بایشان بتاختند و مسلمانان با قوت قلب ثبات ورزیدند و با مجوس جنگ در افکندند و هفتاد تن از مشرکین را بسجین جای دادند و مجوس فرار کردند تا بمراكب خود رسیدند و مسلمانان از ایشان پای کشیدند .

این خبر بعبد الرحمن أمیر اندلس پیوست و او لشکری دیگر غیر از آن لشکریان پیشین بدیشان روان کرد و ایشان با جماعت مجوس قتالی سخت بدادند و مجوس از ایشان روی بر تافتند و مسلمانان در دوم ربیع الاول از پی ایشان بتاختند و با آنجماعت محاربت ورزیدند و هم از هر ناحیه و گوشه و کناری مددی بمسلمانان پیوست و از هر طرف بقتال مجوس جنبش آوردند و مجوس بجنگ ایشان بیرون شتافتند و جنگ در انداختند و نزديك بآن رسید که انهزام بمسلمانان افتد اما دیگر باره ثبات ورزیدند و بسیاری از ایشان پیاده جنگ و قتل را از دل و جان آماده گردیدند و مجوس را تاب در نگ نماند و منهزم شدند و قریب پانصد مرد از آنها کشته و چهار کشتی از آنها مأخوذ گشت .

مسلمانان آنچه در آن مراکب بود بر گرفتند و کشتیها را بسوختند و چندروز در آنجا ببودند اما بمجوس دست نیافتند ، چه ایشان در کشتیهای خود جای داشتند و آن جماعت مجوس بسوی لبله بیرون شدند و اسیر گرفتند.

لبله بفتح لام وسكون باء موحده ولام ديگر وهاء قصبه کوره ایست در اندلس و این قصبه بزرگی است و عملش بعمل سوسه متصل و در شرقی سوسه و غربی قرطبه است خرمای خوب و اشجار مرغوب دارد قبطیانا که از عقاقیر معروفه میباشد از

ص: 374

آنجا جلب میشود ، و از آن پس جماعت مجوس بسوی جزیره نزديك بقوريس فرود آمدند و آنچه غنیمت یافته بودند در میان خود پخش کردند .

مسلمانان را غیرت حمیت بعرق عصبیت در آورد و از رودخانه بمجوس بتاختند و دو مرد از مجوس را بکشتند ، و از آن پس مجوس کوچ کرده شب هنگام با شد و نبه شب تاز آوردند و مقداری طعام و اسیر بغنیمت بردند و دو روز اقامت کردند و از آن پس چندین کشتی سپاه عبدالرحمن صاحب اندلس باشبیلیه رسید.

چون مجوس احساس کردند بقصبه لبله پیوستند و بغارت و اسیر کردن پرداختند و از آن پس به إشكونيه ملحق شدند که در ثغور روم میباشد و از آنجا بیاجه برفتند و بعد از آن بشهر اشبونه انتقال دادند و هم در آنجا راه بر گرفتند و دیگر در بلاد اندلس خبری از ایشان آشکار نگشت و مردمان آن شهرها ساکن و آرام شدند .

و بعضی از مؤرخین عرب گفته اند: در سال دویست و چهل و ششم خروج مجوس باشبيليه ايضاً روی داد و آن واقعه و داستان شبیه باین حکایت مذکوره است ، ابن اثیر میگوید نمیدانم آیا این واقعه همین داستان است و اگر اختلافی رفته باشد باشد در وقت و هنگام آن است یا این واقعه غیر از این واقعه مذكوره است و نزديك بآن میماند که این واقعه همان واقعه باشد و من در ذیل وقایع سال دویست و چهل و ششم نیز باین واقعه اشارت كرده ام، چه در هر يك چيزی است که در آن يك نيست .

ابن خلدون نیز در تاریخ خود بهمين نحو باندك تفاوتی یاد میکند و میگوید : شاید واقعه سال و چهل و ششم جز این واقعه باشد و میگوید : بعد از رفتن جماعت مجوس و خمود نیران خشم و عبوس ایشان عبدالرحمن اوسط بیامد و هر خرابي در آن بلاد کرده بودند اصلاح فرمود و جمعی کثیر بیامدند و در آن بلاد و امصار فراهم شدند و منزل گزیدند والله اعلم .

ص: 375

بیان حوادث و سوانح سال دویست و سی ام هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال محمد بن سعد بن عبدالله كاتب واقدى صاحب طبقات از طبقه زمین بطبقات برین سفر کرد، از این پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب بحال او اشارت رفت . و هم در این سال محمد بن يزداد بن سويد مروزى كاتب مأمون روی بدیگر جهان آورد و در ذیل احوال مأمون بنام او اشارت رفت .

و نیز در این سال علی بن جعد أبو الحسن جوهری گوهر روان بجوهر علویه روان داشت نودوشش سال در این سرای و بال ماه بسال برد وی از مشایخ بخاری است و در مذهب تشیع میزیست .

و هم در این سال اشناس تركي بترك جهان گفت ، پاره حالات این امیر عظيم الشأن و محاربات او در ایام خلافت معتصم و تقرب او بآن خلیفه قهار سبقت نگارش گرفت و وصلت او با پسر خیذر بن کاوس افشین وشعر معتصم مذکور شد وفات اشناس نه روز بعد از مرگ عبدالله بن طاهر أمير خراسان اتفاق افتاد و این دو تن دو نفر از امرای بزرگ زمان خود بودند، و در این سال إسحاق بن إبراهيم بن مصعب اقامت اقامت حج نهاد وتوليت احداث موسم بدوحوا حوالت شد .

و هم در این سال محمد بن داود مسلمانان را حجة الاسلام بگذاشت والله تعالى اعلم .

ص: 376

بیان وقایع سال دویست و سی و یکم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در این سال امر فدائی روی داد که بدست خاقان خادم در میان مسلمانان و رومیان در ماه محرم اتفاق افتاد و شماره کشته شدگان مسلمانان بچهار هزارو سیصد و شصت و دو تن پیوست و سبب این بود که چون طایفه بنو هلال در ذات عرق بجانب بغاء کبیر روی آور شدند جماعتی از ایشان را که مذکور گردید بگرفت .

وبقول ابن اثیر از بني سليم و بني هلال بودند ، و از آنجماعت شخصی معتمر را که در عمره محرم بود بگرفت و بجانب مدینه بازگردید، و مردم بني هلال را که بگرفته بود نزد خود با آنانکه از بني سليم مأخوذ داشته بود محبوس نمود و همگی ایشان را چنانکه سبقت نگارش گرفت در سرای معروف بدار یزید بن معاویه بزندان در آورد و جمله را در غل و زنجیر و بند در کشید ، و بني سليم چند ماه پیش از بني هلال محبوس شده بودند ، و از آن بغا بجانب بني مرة روی نهاد و بقدر هزار و سیصد تن از بني سليم وبني هلال در مدينه در زندان جای داشتند و در زندان نقب زده تا بیرون شوند.

یکی از زنهای مدینه آن نقب را بدید و فریاد و غوغا بر کشید مردمان از

سوی بیامدند و معلوم کردند که آنجماعت بر آنانکه موکل آنها بوده اند بتاخته اند و يك مرد یا دو مرد از آنان را بکشته اند و پاره از زندانیان یا عامه آنها بیرون شده اند، مردم مدینه اسلحه آنان را که برایشان موکل بودند بگرفتند و خلق مدینه آزاد و عبید و سیاه و سپید بر آنجماعت فراهم شدند.

در آن هنگام عامل مدينه عبدالله بن أحمد بن داود هاشمی بود و او اهل شهر را

ص: 377

از خروج منع کرد و آن مردم در آن شب تا صبحگاه بمحاصره آن جماعت در اطراف داریزید بگذرانیدند و وثوب و تاختن جماعت محبوسین شامگاه جمعه اتفاق افتاد.

و این کردار از آنروی بود که عزيرة بن قطاب با ایشان گفت : من روز شنبه را شوم شمرده ام و اهل مدینه یکسره در تعقیب قتال اشتغال داشتند و بني سليم با آنها قتال میدادند و آخر الأمر اهل مدینه بر آنها چیره شدند و تمامت آنها را بکشتند و عزیره بارجوزه میخواند.

لابد من رحم و إن ضاق الباب *** إني أنا عزيرة بن القطاب

للموت خير للفتى من العاب *** هذا و ربي عمل للبواب

و آن قید که بروی بود و از خود برگرفته بود در دست داشت و بجانب مردی بیفکند و او را بر زمین انداخت و خودشان بجمله بقتل رسیدند و جماعت سودان و سیاهان مدینه هر کسی از جماعت اعراب را بدیدند در کوچه های مدینه از آنانکه در پی خواربار و میوه بودند بکشتند تا بمردی اعرابی باز رسیدند که از زیارت قبر مطهر پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم بیرون می آمد و او را نیز بکشتند و این مرد یکتن از بني أبي بكر ابن کلاب از فرزندان عبدالعزیز بن زراره بود .

و در این وقت بغاء از مدینه غایب بود و چون بیامد و آن مردم را کشته دید بروی دشوار گردید و سخت در اندوه و اندیشه رفت، و گفته اند که دربان زندان از زندانیان رشوه گرفته و با ایشان وعده داد که در زندان بر آنها برگشاید اما آنجماعت اجل رسیده پیش از آنکه زمان میعاد در بان در رسد تعجیل کردند و همی قتال میدادند و این ابیات را بارجوزه میخواندند :

الموت خير للفتى من العار *** قد أخذ البواب الف دينار

و در آن هنگام که بغاء ایشان را بگرفت این شعر میخواندند :

يا بغية الخير و سيف المنتبه *** وجانب الجور البعيد المشتبه

من كان منا جانيا فلست به *** إفعل هداك الله ما أمرت به

بغاء گفت : بمن امر شده است که شما را بکشم و چنان بود که عزيرة بن

ص: 378

قطاب رأس وسردار بني سلیم بود گاهی که یارانش کشته شدند بطرف چاهی برفت و داخل چاه شد، پس مردی از اهل مدینه بروی در آمد و او را بکشت و اجساد کشتگان را بر در سرای مروان بن حکم بر روی هم ریختند .

طبرى گويد : أحمد بن محمد با من حدیث کرد که مؤذن مردم مدینه در آن شب که ایشان بحر است و كشيك طايفه بني سليم مشغول بودند شب هنگام ایشان را اذان بگفت و ایشان را بطلوع فجر بيمناك ميداشت و آنجماعت بهمان طور بامداد کردند و اعراب همی بخندیدند و همی گفتند: باشربة السويق شب هنگام ما را باخبر میساختید ، یعنی اذان میگفتید و ما از شما داناتر بودیم، در این وقت مردی از بني سليم این شعر را بخواند :

متى كان ابن عباس أميراً *** يصل لصقل نابيه صريف

يجور ولا يرد الجورمنه *** و يسطو ما لوقعته ضعيف

و قد كنا نرد الجور عنا *** إذا انتضيت بايدينا السيوف

أمير المؤمنين سما إلينا *** سمو الليث ثار من الغريف

فان يمنن فعفو الله نرجو *** و إن يقتل فقاتلنا شريف

و سبب غیبت و دور ماندن بغاء كبير از مدینه و آن جماعت این بود که بغاء بجانب فدك روی نهاد تا با آنانکه از جماعت بنی فزاره ومره برفدك غلبه کرده و در آنجا اندر شده بودند محاربت نماید و چون بر آنها مشرف گشت یکی مرد از فزاره را به پیامبری فرستاد تا ایشانرا خط زنهار بدهد و اخبار ایشانرا بعرض بغاء برساند.

چون فراری نزد آن جماعت رفت ایشان را از سطوت و بطش بغاء بترسانيد و چنان بایشان جلوه گر ساخت که بهتر کار فرار است، لاجرم آن بیچارگان ساده لوح فرار کردند و در بیابان شتابان شدند و فدک را خالی ساختند و جز معدودی در فدك برجای نماندند و قصد ایشان خیبر و جنقاء و نواحی بود.

جنقا بتحريك جيم و اون و قاف والف محدوده نام موضعی است در بلاد بني فزاره

ص: 379

و نیز نام چند موضع دیگر است ، بالجمله بناء بر پاره از آن جماعت دست یافت و بعضی امان خواستند و دیگران با رئیس خودشان که رکاض نام داشت بموضعی از بلغا از عمل دمشق گریختند و بغاء در جنقاء كه بقول طبری نام قریه ایست از حد عمل شام از يك طرف حجاز قریب چهل شب اقامت کرد و از آن پس با با آن جماعتی که از بني مره و بنی فزاره در قید اسر داشت بمدینه طیبه بازگشت .

و در این سال از بطون غطفان وفزاره واشجع جمعی بخدمت بغاه روی آوردند چه بنا در طلب ایشان و بني ثعلبه بفرستاده بود ، و چون بجمله در پیشگاهش فراهم شدند ، محمد بن یوسف جعفری را بجانب آنان فرستاد تا ایشان را بایمان وسو سخت و غلیظ سوگند دهد که هر وقت بغاء ایشان را بخواهد از خدمتش تخلف نورزند، آنجماعت بجمله سوگند بخوردند که جز باطاعت و انقیاد نباشند.

و از آن پس تنی را بسوی ضریبه در طلب بني كلاب فرستاد ورسل خود را پی در پی در احضار ایشان روانه کرد و قریب بسه هزار تن مرد در خدمتش حاضر شدند بغاء بقدر يك هزار و سیصد مرد از ایشان را که اهل شر و فساد میدانست نزد خود نگاهداشت و دیگران را براه خود گذاشت و از آن پس آن جماعت را در رکاب خودش در شهر رمضان سال دویست و سی و یکم بمدینه آورده دردار یزید بن معاویه جای در زندان داد.

و از آن پس بغاء بمکه معظمه برفت و در آن مکان مقدس اقامت کرد تا نوبت موسم رسید و بنی کلاب همچنان در زندان بماندند و در مدتی که بغاء غیبت داشت چیزی برایشان جاری نبود تا گاهی که بمدینه مراجعت نمود و چون بمدينه طيبه رسید رسولی با نجماعت از بني ثعلبه واشجع و فزاره که سوگند خورده بودند که تخلف نورزند بفرستاد و احضار نمود آن جماعت دعوتش را اجابت نکردند و در بلاد و امصار متفرق شدند، بغاء در طلب ایشان جمعی را کسیل داشت و هیچکس از آن جماعت ملحق نشدند .

یاقوت حموی در معجم البلدان میگوید: ضريه بفتح ضاد معجمه و سكون

ص: 380

راء مهمله وياء حطى مشدده مأخوذ از ضراء است که عبارت از اشجار انبوه است که شخص را در میان فرو میگیرد ، و بعضی گفته اند: زمین صاف و هموار و مستوی میباشد که دارای درخت باشد و چون در فرود زمین باشد غیضه خوانند و ضریه قریه آبادی است و قدیمی است که بر صفحه روزگار در طریق مکه معظمه از طرف بصره از نجد است و اصمعی در تعداد میاه نجد میگوید: شرف کبد نجد است و حمی ضریه در آن است و ضریه چاهی است و ضریه دختر نزار است ، شاعر گوید :

فاسقاني ضرية خير بشر *** تمج الماء والجب التؤاما

ابن الكلبي گويد : ضرية بضرية بنت نزار كه مادر حلوان بن عمران بن الحاف بن قضاعه است نامیده شده است، و مقدام بن زید که سید بني حر بن خولان بود در این باب می گوید :

نهتنا إلى عمر و عروق كريمة *** و خولان معقود المكارم والحمد

أبونا سما في بيت فرعى قضاعة *** له البيت منها في الارومة والعد

و امي ذات الخير بنت ربيعة *** ضرية من عيص السماعة والمجد

و این شعر بدان معنی است که ابو محمد حسن بن حمدانی میگوید: ضریه مادر خولان و برادران وی بنو عمرو بن الحاف بن قضاعة ضرية بنت ربيعة بن نزار است. اصمعی گوید برای اقامت حج بیرون شدم و بر طریق بصره راه سپردم و روز جمعه بضریه در آمدم در این اثنا شخصی اعرابی را بدیدم که عمامه خود را مدور ساخته و کمان از پس پشت افکنده بر منبر برشد و خدای را بحمد وثنا ورسول را بدرود و سلام یاد کرد و گفت :

« أيتها الناس اعلموا ان الدنيا دار ممر والأخرة دار مقر فخذوا من ممر كم لمقر كم ولا تهتكوا استاركم عند من يعلم اسراركم فائما الدنيا سم يأكله من لا يعرفه، أمّا بعد فان امس موعظة واليوم غنيمة وغدا لايدرى من أهله فاستصلحوا ما تقدمون عليه بما تظعنون عنه واعلموا انه لا مهرب من الله إلا إليه وكيف يهرب من يتقلب في يدي طالبه ، فكل نفس ذائقة الموت وانما توفون اجوركم - الأية

ص: 381

ثم قال : المخطوب له من قد عرفتموه » .

ای مردمان ، دنیا سرای برگذر و آخرت سرای مستقر است زاد و توشه آن جهان را از این جهان برگیرید و پرده های خود را در خدمت آنکس که بر اسرار شما آگاه است پاره ،مسازید، یعنی کردار و گفتاری نیاورید که اسباب افتضاح شما بشود، چه این دنیاز هری است که هر کس عارف بآن نیست میخورد و چنین زهری آن شأن و بهر را ندارد که آدمی را بهره خود شمارد و از بهر این بهره عذاب و نکال را بهره خود گرداند .

أما بعد ، همانا دیروز از عمر شما بگذشت و يك مقداری از زندگانی شما

از دست بشد و حالات و حوادثی نمود که برای پند و موعظت شما میباشد ، و امروز را که هنوز بپایان نرسیده است برای ادراک حسنات و اعمال صالحه وطلب مرضات إلهي و تدارك سفر پرخطر آخرت و تحصیل زاد و توشه جهان جاوید باید غنیمت شمرد و فردا را ندانند اهلش کیست و کدام کس زنده بماند تا دریابد و بچه گونه ذخیره نایل آید . پس از این سرای که بناچار کوس کوچ بخواهید کوبید اصلاح سرائی را که بآن وارد میشوید از دست مگذارید و بدانید که هیچ گریزگاهی از خطرات و حوادث روزگار جز بحضرت پروردگار نیست و چاره جوئی جز از پیشگاهش سزاوار نمی باشد .

و چگونه میتوان فرار کرد از دست اقتدار کسیکه دائماً در دو دست اختیارش دچار هستیم پس هر نفسی و زنده شربت ناگوار مرگ را بخواهد چشید و باجر و مزد و پاداش و کیفر خود بخواهد رسید و از آن پس گفت : مخطوب له همان کسی هست که شما خود او را می شناسید. و از منبر فرود شد .

از این پیش در ذیل احوال اصمعی باین حکایت با اندك اختلافي اشارت شد و مذکور نمودیم که اغلب این کلمات مأخوذ از کلمات حضرت أمير وخطب أئمه اطهار صلوات الله عليهم است چنانکه در کتاب احوال حضرت سجاد سلام الله عليه

ص: 382

نیز مسطور است .

و نیز گفته اند: ضریته زمين نجد است و حمی ضریه منسوب بآن است حمی بكسر حاء مهمله و میم والف مقصوره موضعی است که علف زار باشد و يحمى من الناس ان يرعوه و مردمان را مانع شوند از اینکه آن گیاه را بچرانند اصمعی گفته است حمی دو مکان است و اشهر آن حمی ضریه است .

و دیگر حمى الربذه است ، رسول خدای صلی الله علیه و آله وسلم فرمود « لنعم المنزل الحمى لولا سكراة حيتانه » نيكو منزل و فرودگاهی است حمی اگر مار بسیار نداشت ، و حاج بصره در اینجا فرود می آیند و در ایام و اشعار عرب مذكور است بنو سعد و بنو عمرو بن حنظله در اینجا برای جنگ اجتماع ورزیدند و هنگام نسبت ضروی گویند چه اگر جز این گفتند اجتماع چهار یاء لازم میشد چنانکه در قصی بن کلاب قصوی و در غنی ابن اعصر غنوي و در امیته اموي گويند ، گویا در حال نسبت بأصل آن رجوع کرده اند که ضر و باشد و آب ضریه خوشگوار وخوش بوی و خوش خوراك است ، شاعری گوید :

ألا يا حبذا لبن الحلابا *** بماء ضرية العذب الزلال

اصمعی گوید : مفضل بن إسحاق گفت : مردى اعرابی را بدیدم گفتم : از کدام مردمی ؟ گفت : از بنی اسد ، گفتم از کدام سوی می آئی ؟ گفت از این بادیه گفتم : مسکن تو در این بادیه کجا است ؟ گفت « مساقط الحمى حمي ضرية بأرض لعمر الله ما تريد بها بدلا عنها و لا حولاً قد نفحتها الندوات و حفتها الفلوات فلا يملولح ترابها ولا يمعى جنابها ليس فيها اذى ولا قذى ولا عك ولا موم ولا حمى ونحن فيها بأرفه عيش وأرق معيشة .

قلت : ما طعامكم ؟ قال : بخ بخ عيشنا والله عيش تعلل جاذبه و طعامنا اطيب طعام و اهنؤه وامرءه الغث والبيد و الفطس والمنطث والظهر والعلهز والذانين والطرائيث والمراجين والحسلة والضباب وربما والله أكلنا القد" واشتوينا الجلد فما أرى ان أحداً أحسن من-ّا حالاً ولا ارخى بالا ولا اخصب حالا فالحمد لله على ما بسط علينا من النعمة ورزق من حسن الدعة ».

ص: 383

در زمین ضربه جاری دارم که هرگز بدل و تحویل از آن را خواستار نیستم بادهای خوش و نسیمهای روح پرور از هر رهگذرش در گذر است و بیابانهای پر آب و گیاه از همه سویش پی سپر است از شوره زارش شورشی در جان نیست و از سبزه و گیاه برهنه و خشک نمیباشد و از کثافت و اذیت و سختی گرما و زحمت هوا و محنت آسوده و برفاه عیش و وسعت زندگانی برخورداریم.

گفتم: خوردنی شما چیست؟ گفت: به به بسیار زندگانی و عیش و روزگاری بشادمانی میگذرانیم و طعامهای نیکو و خوش و خوب و گوارا مثل فث ، یعنی گیاهی که در سال تنگی و عسرت از روی ناچاری بپزند و بخورند وهبید ، یعنی دانه حنظل که بتلخی ضرب المثل است و فطس ، یعنی حب الأس و عنکث که نام گیاهی است وظهر ، یعنی آبهائی است که وقت نیم روز بدان شوند وعلهز بکسرتین که نوعی از طعامهای عرب است که در اوقات تنگ سالی و سختی معیشت بخورند ولحم ملهز آن گوشتی است که به پختن نرم نشود.

و ذانين جمع ذونون بضمتین و همزه گیاهی است گفته می شود : خرج الناس يتذأمنون ، یعنی بیرون شدن مردمان بسوی بیابان تا ذوانین بگیرند و طراثيث نام گیاهی است گفته میشود: خرجوا يتطرثنون ، بیرون شدند تا طرثوث بچینند و عراجين وعرجون شاخه های کج شده و بریده را گویند و حسله ، یعنی بچه سوسمار که از بیضه بیرون آمده باشد وضباب، یعنی سوسمار جمع ضبه است ، و بسا میشود که سوگند با خدای گوشتهای کهنه میخوریم و پوست را کباب مینمائیم، و شاید مقصودش همان گوشت سوسمار و مردارها و پوست آنها باشد یا خواهد بگوید : باین نعمت عالی نیز که گوشت کهنه و پوست مرده باشد متنمم و برخوردار می شویم.

و البته این دو چیز نسبت به سایر چیزهایی که بر شمرد فضیلت دارد ، بعداز شرح و بیان این جمله مأكولات ومطعومات مذکوره گفت: هیچکس را نمی بینم که از ما بحسن حال و فراغ بال و وسعت و ارزانی نعمت و یمن مآل نیکوتر باشد، پس خدای را بر این بسط نعمت و فرادانی روزی و حسن دعة شكرها باید و سپاسها شایسته

ص: 384

و سزاوار است، آیا شنیده این شعر شاعر ما را که گفته است :

إذا ما اصبنا كل يوم مذيقة *** و خمس تميرات صغار كنائر

فنحن ملوك الناس شرقاً ومغربا *** و نحن اسود الناس عند الهزائز

و كم متمن عيشنا لا يناله *** و لو ناله اضحی به جد فائز

می گوید: بهر هنگامی که مدار ما به پنج خرمای كوچك بگذرد پادشاه شرق و غرب عالم هستیم و در روز جنگ و ستیز و آهنگ مانند شیر درنده و اژدهای دمنده ایم چه بسا مردمی هستند که آرزومند اینگونه زندگانی ما هستند و بآن نایل و برخوردار نشوند و اگر دریا بند به نعمتی نامدار کامکارند ، گفتم: ترا چه چیز باین بلد آورد ؟ گفت « بغية لبة » در طلب لبه و ميوه دلی این محنت را میکشم گفتم : بنیه و آرزوی تو چیست ؟ گفت « بكرات اضللتهن » گفتم : آن بکرات که ایشانرا یاده کرده کیستند؟

گفت : « بكرات آبقات عرضات هبصات ارنات اتيات عيط عوائط كوم فواسح اعزبتهن قفا الرحبة رحبة الخرجاء بين الشقيقة و الوعشاء ضجعن مني فحمة العشاء الأولى فما شعرت بهن مؤجل الضحى فتفوتهن شهراً ما أحس لهن اثرا ولا أسمع لهن خبراً فهل عندك جالية عين أو جالبة خبر لقيت المراشد و كفيت المفاسد » .

حموي در مراصد الاطلاع ومعجم البلدان باين مكان اشارت کرده است و در تشکیل این کلمات ولغات مینویسد : وبروهبص بمعنی نشاط است و هم چنین ارنات وانیات جمع آتیه است که ماده ایست که در طلب نرینه بر آید وعيط وعوایط مانند آن است گفته میشود « عاطت الناقة و اعتاطت وتعيطت » گاهی که حمل نگیرد وكروم وفواسح بمعني سمان است که جستن تو بر ماده باشد و اعزبتهن یعنی بت بهن عاز با وقفا الرحبه ، يعنى خلفها و خرجاء زمینی است که در آن سواد و بیاض است ونجمن مني يعني عدان عني .

و از این جمله مینماید که شترانی ماده یا هر ماده که قصد کرده است ازوی دور مانده اند و او در طلب آنها در این بیابانها یکماه می گذرد که در میان

ص: 385

شقيقه (باشین معجمه وقاف وياء حطي وقاف دیگر که نام چاهی است در ناحیه ایلی از نواحي مدينه طيبه وبقولی شفیفه با دوفاء بصيغه تصغير ، ووعشاء با واو وعين مهمله و شین معجمه والف ممدوده که موضعی است ما بين ثعلبه وحريميه برجاده حاج) پیاده و افتان و خیزان در زحمت هستم و اثری از این گمشدگان نیافتم و اگر تورا خبری هست که موجب روشنائی چشم باشد بفرمای .

و هم چنين حموي در تشکیل لغات عبارات سابقه که یاد کردیم باین نحو رقم کرده است : فت با تاء مشدده حبى اسود و دانه سیاه است که از آن نان میپزند و در سالهای سخت و جدب میخورند و فانش غلیظ و درشت میشود مثل نان ،مله هبید دانه حنظل است که اعراب آنرا میگیرند و یا بس و خشک است و چند روز در آب میخیسانند بعد از آن میپزند و میخورند ، وصلب بمعنی این است که استخوانها را جمع نمایند و طبخ تا روغنش بیرون آید و آن را در بادیه نان خورش سازند، و عنکث درختی است که سوسمار با دم خودش آنرا میتراشد تا مطبوع او گردیده بخورد .

علهز خون بوزینه است که با خون و بره که جانوری است خوردتر از گربه و بفارسي ونك گويند بیامیزند و در سالهای سخت و تنگی معیشت کباب کرده بخورند و بعضی دیگر گفته اند: خون خشکیده ایست که با او بارشتر در سالهای مجاعه بکوبند و بخورند و آن معنی که سابق نوشتیم که نوعی از طعام اعراب یا گوشت نایزا میباشد انسب است شاعری گوید:

و ان قرى قحطان قزف و علهز *** فاقبح بهذا ويح نفسك من فعل

وذ آنين جمع ذانون است و آن گیاهی گندم گون است و آن گیاهی است املس که برگی ندارد که آن چسبیده باشد شبیه بطرثوث است و مزه و طعمی ندارد و جز گوسفند آن را نمیخورد .

و عراجين نوعي از كمات است باندازه يك شبر و تا گاهی که تازه است نیکو است، و از این حکایت اگر مقصود اعرابی این نباشد که در طلب این گمشدگان در چنین بیابان ناهموار با چنین اطمعه و اغذیه ناگوار میگذرانم بلکه بیان واقع را

ص: 386

می نماید علامات شکر گذاری را بحد کمال میرساند اما با عادات و آداب عرب استعجاب و استبعادی ندارد، زیرا که خوراک ایشان غالباً جز اين مأكولات و مطعومات نبوده است .

ز شیر شتر خوردن و سوسمار *** عرب را بجائی رسیده است کار

از اشعار فردوسی علیه الرحمه است که هزار سال از این پیش گفته است هنوز در اعراب بادیه نشین همین اسلوب و آئین است بهترین غذای خوشگوار شیر شتر و گوشت موش و سوسمار را شناسند و چون خداوند حکیم امزجه ایشان را بطوری بیافریده است که میگذراند و هضم مینماید این خوردنها و آشامیدنها برای آنها با آنکسان که گوشت بره املك ودراج وتيهو و امثال آن را میخورند و بانواع مشروبات لطيفه و اغذیه لطیفه روز میسپارند و شکر خدای را بجای می آورند یکسان است .

و البته همان طور که این اشخاص نمیتوانند با اغذیه اعراب زندگانی نمایند اعراب نیز نمی توانند باين اغذيه لطيفه لذيذه قناعت نمایند مگر اینکه هر دو فرقه مدنی با اغذیه و اطعمه واشربه و تعیش فرقه دیگر عادت گیرند و متدرجاً مزاج را آشنا سازند.

پس باید بر قدرت و عظمت خدای حکیم ستایش آورد كه همين يك صنف مخلوق را که عبارت از سنخ بشر باشد بدین گونه مختلفة الأمزجه ساخته است ومأكولاتی را که در مزاجی دیگر مهلك است اسباب تن آسائی وقوت صنف دیگر گردانیده و مأكولاتی را که در مزاج آن طبقه چندان اثر ندارد و سخت لطیف است واکر بخورند در حکم تنقل و تفنن است در امزجه ديگر از اغذيه غليظه كاملة الميار وسنگین بار و حافظ قوای حیوانی و بدل ما يتحلل ساخته و اگر چند مثقال افزون تر از مقدار معمول بخورند موجب نقل و امتلا وامراض عدیده میگردد ، ان الله بالغ أمره ، تعالى عما يصفون .

معلوم باد اگر در طی تحریر این کتب گاهی بتطویل کلام یا بیان مطالبی که

ص: 387

بر حسب ظاهر چندان لازم و مناسب نخواهند شمر د نظر فرمایند و محل تخطئه دانند جسارتی بر تصدیق و تلویح ایشان نمیرد لكن عرضه میدارد مقصود این بنده شرمنده در تحریر این کتب بجامعیت کتاب و اشتمال بر پاره حکایات نادره و بدایع امور دهور و اخلاقیات و ادبیات و پاره اطلاعات نیز هست تا یکباره بريك طریق نروند و ملول نشوند و کتاب عام الجدوى و با فایده و مرغوب ناظرین باشد .

بیان جنبش گروهی در ریض عمر و بن عطاء در بغداد و اخذ بیعت از برای أحمد بن نصر

و هم در این سال دویست و سی و یکم هجري قومی در ربض و آرام گاه عمرو بن عطاء بجنبش در آمدند و برای أحمد بن نصر خزاعی بیعت گرفتند و سبب این کار این بود که أحمد بن نصر بن مالك بن هيثم خزاعى و اين مالك بن هيثم یکی از نقباء بني عباس بود و پسرش أحمد را اصحاب حديث مانند يحيى بن معين وابن الدورقي وابن خیثمه فرو می گرفتند و او با کسانیکه بخلقت قرآن کریم قائل بودند مباینت می ورزید با اینکه پدرش را در دولت بنی عباس و درگاه خلفای بنی عباس که قائل بخلق قرآن بودند منزلت و تقرب وشأنی عالی بود .

أحمد آن نگران نمی شد و زبانش را در حق آنانکه قرآن را مخلوق میدانستند دراز میکرد و حال اینکه چنانکه مبسوطاً مذکور نمودیم که واثق خلیفه هر کسی را که جز این عقیدت داشت و بر مخلوق بودن و حدوث قرآن قائل نبود دچار محنت وزحمت شدید وقتل ميداشت وأحمد بن أبي دواد را كه قاضي القضاة ووزير واثق بود در مجالس مناظره بر کسانیکه قرآن را مخلوق نمی دانستند غلبه بود و أحمد بن حنبل که قائل نبود بضرب تازیانه دچار بلیتی عظیم گردید .

ص: 388

طبري میگوید : یکی از مشایخ و سالخوردگان ما از کسیکه در بعضی از آن ايام برأحمد بن نصر ورود داد و نزد وی جماعتی از اصناف مردمان حضور داشتند حکایت کرد که از واثق خلیفه نزد أحمد سخن در میان آمد احمد میگفت: آیا این خنزیر یا گفت: این کافر چنین نکرد و امر او روی بظهور نمود و فاش گردید وسلطان ، یعنی خلیفه را از فتنه او بيمناك ساختند و گفتند : همانا کارتو وشغل ومقام تو بدو متصل خواهد شد و خلیفه از کار او خائف شد.

و چنان بود از جمله کسانی که همیشه با او بودند یکتن مردی معروف بأبي هارون سراج و مردی دیگر موسوم بطالب ودیگری از مردم خراسان از اصحاب إسحاق بن إبراهيم بن مصعب صاحب الشرطه بودند و ایشان از آن جماعت بودند که با مقالة أحمد اتفاق داشتند و قرآن را مخلوق نمی شمردند ، پس جمعی از اصحاب حدیث و از آن مردمی که منکر مخلوق بودن قرآن و از اهالی بغداد بودند و دائماً با احمد مجالست داشتند برگرد احمد بر آمدند و او را بر آن بداشتند که در انکار قول بمخلوقيت قرآن بیرون شود و برضد واثق وقائلين بخلق قرآن سخن کند و با مخالفین این قول موافق شود .

و در این مقصد جز احمد دیگری را نخواستند و قصد نکردند ، چه پدر و جدش را در دولت بني عباس آثار حمیده بود و نیز او را در بغداد نشانی محمود بود و یکتن از آن کسان بشمار میرفت که مردم جانب شرقی بغداد با وی بر امر بمعروف و نهی از منکر بیعت کردند و اطاعت و گوش داشتن بفرمانش را پذیرفتار شدند .

و این داستان در زمان بودن مأمون در خراسان در سال دویست و یکم هجري اتفاق افتاد و این در هنگامی روی داد که در مدينة السلام بغداد انواع فسق وفجور وخبث پرده از روی گشاد و فسادی عظیم برخاست چنانکه از این پیش سبقت نگارش جست و امراد بر این حال و اوال ثابت بماند تا مأمون در سال دویست و چهارم ببغداد آمد و چنان امیدوار بودند که اگر این حرکت را دنباله باشد عامه مردم باجابت وی مبادرت نمایند.

و گفته اند که از هر کسی این مسئلت را نمود اجابت کرد و کسانی که در امر

ص: 389

او ساعی بودند و مردمان را بسوی وی داعی میشدند آن دو مرد بودند که سابقاً نام هر دو را ياد كرديم وأبو هارون سر آج وطالب در میان قومی مقداری مال پراکنده کردند و هر مردی از آنان را یکدینار بدادند و ایشان را میعاد نهادند که هر شبی که طبل برزدند و کوس بنواختند در بامداد آن شب فراهم آیند تا بر خلیفه بتازند و او را از میان برگیرند ، و طالب در جانب غربي بغداد وأبوهارون در طرف شرقی بغداد قرار دادند که با آنکسان که معاقده کرده اند حاضر و ناظر باشند .

و چنان بود که طالب وأبوهارون در جمله آنانی که ایشان را اعطای مال میکردند دو مرد از بني اشرس قائد را دنانير عديده بدادند تا بهمسایگان خودشان بخش نمایند.

و چنان شد که بعضی از آنان نبیذی بخواست و گروهی از ایشان بدو انجمن شدند و بشرب خمر پرداختند و چون مست و بی خبر گردیدند کوس بکوفتند و این طبل بی هنگام در شب چهارشنبه یکشب قبل از موعد مقرر بود ، چه میعاد ایشان شب پنجشنبه بود که خود را آماده آن داشتند ، و این حکایت در شهر شعبان سال دویست و سی و یکم روی داد .

ایشان از راه مستی آن شب را شب پنجشنبه میعادگاه خود دانستند و کوس از پیکوس بنواختند و طبل از پی طبل بلند آواز گردانیدند اما هیچکس ایشان را اجابت نکرد و بسوی ایشان نیامد.

و در اينوقت إسحاق بن إبراهيم از بغداد غایب بود و خلیفه او برادرش محمد بن إبراهیم در بغداد جای داشت چون صدای طبل و کوس را بشنید غلام خود را که رخش نام داشت بدیشان بفرستاد غلام نزد آنجماعت شد و از داستان ایشان بپر هیچکس اقرار بضرب طبل نکرد پس از آن او را دلالت بشخصی نمودند كه يك چشمش نابینا بود و او را عیسی امور میخواندند و در حمامات بود او را بیاوردند و بضرب و شکنج تهدیدش کرد آنمرد بدو پسر اشرس وأحمد بن نصر بن مالك و ديگران که نام بردار نمود اقرار کرد .

ص: 390

حکومت بغداد در همان شب هنگام در پی آنها برآمد و جمعی را بگرفت و طالب را که در ربض منزل داشت بگرفت و در جانب غربی بود وأبوهارون سراج را که در جانب شرقی منزل ساخته بود مأخوذ نمود و چند روز و چند شب کسانی را که عیسی امور نام برده بود دست گیر ساخته و جملگی را در جانب شرقی و غربی بغداد بزندان جای دادند.

هر قومی در همان ناحیه که دست گیر شدند محبوس گشتند و طالب وأبوهاورن را در بندهای آهنین که هفتا در طل وزن داشت مفید ساختند، یعنی هر یکی را هفتاد رطل بند و زنجیر بر سر و گردن و دست و پای بود ، و در منزل دوپسر اشرس دو علم سبز بیافتند که در آنها حمرتی بود و در چاهی اندر نهاده بودند .

پس مردی از اعوان محمد بن عیاش که عامل جانب غربی بود متولی بیرون آوردن آن دو علم گردید ، و عامل جانب شرقي عباس بن محمد بن جبرئيل قائد خراسان بود و از آن پس یکتن خصی و خواجه أحمد بن نصر را بدست آوردند و او را تهدید کردند و او بآنچه عیسی امور اقرار نموده بود اقرار آورد پس بطرف أحمد بن نصر روی آورد .

در این وقت احمد در گرما به جای داشت و با اعوان حكومت گفت : اينك منزل من است تفحص كنيد اگر در آنجا علمی یا اسبابی که برای مخالفت و مقاتلت یا سلاحی برای انگیزش فتنه یافتید آن اشياء بعلاوه خون من برشما حلال است ، پس تفتیش و تجسس کردند و چیزی در آن نیافتند وأحمد را بخدمت محمد بن إبراهيم نايب الحكومة بغداد بردند.

و هم آن در آن خصى ودو پسر أحمد ومردی را که همیشه باوی ملازمت و إسماعيل بن محمد بن معاوية بن بكر الباهلى نام داشت و منزلش در جانب شرقی بود گرفتار کردند آنگاه این شش آن را بخدمت خلیفه عهد واثق حمل نمودند و این وقت واثق در سامره بود ، و این شش کس را بر قاطرهای بی افسار رهسپار داشتند و پالانی نیز برپشت قاطرها نبود ، وأحمد بن نصر را بدو قید در بند کشیدند و در روز پنجشنبه

ص: 391

یکشب از شهر شعبان بجای مانده این جماعت را از بغداد با این حال بیرون بردند .

و چنان بود که واثق از حال و مکان ایشان آگاه بود و مجلسی برای آمدن آنها مرتب ساخت که عمومیت داشت و أحمد بن أبي دواد قاضي و اصحابش را حاظر کرد تا بطور آشکارا ایشانرا امتحان نمایند .

پس آنقوم حاضر شدند و در حضور واثق فراهم گشتند ، و أحمد بن أبي دواد حاضر بود و در قتل او بر حسب ظاهر اظهار کراهت میکرد ، و چون أحمد بن نصر را بحضور واثق در آوردند واثق در آنچه راجع بنقشه فساد و آهنگ خروج کردن أحمد برخلیفه عصر بود باوی از در مناظرت بر نیامد و بدون هیچ سخنی دیگر با او گفت : ای احمد چه میگوئی در باب قرآن؟ گفت: کلام ایزد سبحان است وأحمد ابن نصر مترصد کشته شدن است تنویر نموده و بدن را بطيب خوشبوی ساخته است واثق گفت : آیا قرآن مخلوق است؟ گفت: کلام خداوند است و اقرار بمخلوقیت ننمود .

اکنون بنده حقیر عباسقلی مشیر افخم وزیر تألیفات عرضه همی دارد که شکر خداوند تعالی را که در این وقت که یکساعت بغروب آفتاب روز سه شنبه بیست و نهم شهر الله تعالى رمضان المبارك سال یکهزار و سیصد و سی و ششم هجری برجای مانده است تحریر این کتاب باین مقام پیوست و بر حسب تقویم منجمین ، فردا که چهار شنبه است غره شوال وروز عید فطر است و این ماه را سلخ نیست.

و چنانکه در پایان احوال معتصم عباسی و شرح پاره حوادث این روزگار که بدان اندریم اشارت کردیم عصر روز سه شنبه غره این ماه شروع بآن مطالب و بعد از آن بتحرير كلمات قصار حضرت أبي الحسن رابع إمام علي نقي (علیه السلام) نموديم .

تا در این عصر بیست و نهم این ماه نه جزو تحریرات این بنده حقیر بر آمده وتفضلات إلهي وتوجه ائمه اطهار علیهم السلام شامل حال این بنده ضعیف الحال گردید که از اغلب امراض و حوادثی که با عموم مردم این شهر دامن گیر است آسوده و سالم بماند

ص: 392

و خود و کسانش بصحت و عافیت بگذرانیدند و با اینکه در این ایام صیام گاهی از پاره ترتيبات وتكاليف اين ماه وحضور صبر وصوم در صيف وفصل تابستان و ماه سرطان که مطابق اطول ایام و شدت گرما است بی بهره نماند باین مقدار تحرير وتحقيق مطالب و نظر در اغلب تواریخ و تفاسير وكتب اخبار واحاديث ولغات وغيرها موفق و مباهي شد جز فضل خدا وعون أئمه هدى هیچ معین و ناصر نداشت و نمیخواهد داشت «ان الله تعالى وحسبنا ونعم الوكيل نعم المولى ونعم النصير وإليه المآب والمسير ونسئلة التوفيق بالاتمام ».

بالجمله برشته حکایت و سلسله داستانی که بدست داشتیم بازشویم : واثق خلیفه از احمد پرسید در حق پروردگارت چنگوئی آیا او را روز قیامت میبینی ؟ گفت : اى أمير المؤمنین از رسول خدای صلی الله علیه و آله وسلم آثار و اخباری رسیده است که فرمود « ترون ربكم يوم القيامة كما ترون القمر لا تضامون ( في رؤيته ) ».

پروردگار خودتان را در روز قیامت میبینید چنانکه ماه را میبینید و از

صَل الله دیدارش محروم نمیشوید ، وما بر خبری که از رسول صلی الله علیه و آله وسلم رسیده است معتقدیم گفت: وحدیث کرد مرا سفیان بن عیینه بحدیثی که بآنحضرت میرساند و إن قلب بني آدم بين اصبعين من أصابع الله يقلبه ، دل فرزندان آدم در میان دو انگشت از انگشتهای خدای است که میگرداند، و باین حدیث و معنی آن از این پیش در ذیل همین کتاب اشارت کردیم .

و پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم دعا میکرد « یا مقلب القلوب ثبت قلبي على دينك » اى گرداننده قلوب و گردش دهنده دلها دل مرا بردین خود ثابت بدار ، إسحاق بن إبراهيم روى با أحمد آورد و گفت: وای بر او بنگر تا چه میگوئی ! أحمد گفت : تو مرا بر این امر کردی ، اسحاق از سخن او بترسید تا مبادا متهم شود و گفت : من ترا باین امر کردم ؟ أحمد گفت : آری امر نمودى مراكه أمير المؤمنین را نصیحت کنم گاهی که امیرالمؤمنین شد و از نصیحت من بدو این است که با رسول خدای صلی الله علیه و آله وسلم مخالفت نکند.

ص: 393

واثق با علمائی که در حضور او حاضر بودند گفت : در حق او چه میگوئید؟ کسی سخنی گفت ورأيي بنمود ، و عبدالرحمن بن إسحاق كه قاضی جانب غربي و از آن پس معزول شده بود و حضور داشت با اینکه أحمد بن نصر با او دوست بود گفت: يا أمير المؤمنين « هو حلال الدم » خونش حلال است ، وأبو عبدالله ارمنى صاحب ابن أبي دواد گفت: اى أمير المؤمنين خونش را بمن بياشام.

واثق گفت کشته شدن چنانکه میخواهی میرسد ، وابن أبي دواد گفت : ای أمير المؤمنین کافری است که بتوبت می آید شاید او را عاهتی و رنجی یا تغیر عقلی است ، یعنی بر دیوانه و مریض حرجی نیست، گویا ابن أبي دواد کراهت داشت که احمد ابن نصر بسبب او بقتل برسد ، واثق از روی خشم با حاضران گفت: هر وقت نگران شدید که من بدو برخاستم باید هیچکس با من بر نخیزد ، چه من هر گاهی که بسوی وی بردارم در حضرت خدای محسوب و بثواب مقرون است .

آنگاه گفت : صمصامه را که نام شمشیر عمرو بن معدیکرب زبیدی و در خزانه حاضر و از آن پیش ما نیز مسطور داشتیم برای موسی هادي خليفه تقدیم کرده بودند و هادی امر کرده بود که سلم الخاسر شاعر در صفت آن شمشیر شعری چند بگفت و جایزه نیکو بیافت بیاورند و آن شمشیر پهن و صفیحه آن بسه میخ از اسفل آن متصل وجامع بين صفيحه وصله ، یعنی غلاف بود واثق آن شمشیر را برگرفت و بطرف أحمد که در میان سرایش بازداشته بودند گام سپارشد و بفرمود تا نطعی حاضر کردند و در وسط نطع بیاوردند و با ریسمانی سرش را بر بستند و ریسمان را بکشیدند و واثق ضربتی بروی فرود آورد بر عائق و دوش او فرود آمد و ضربتی دیگر بدود بزد و بر سرش رسید.

اینوقت سیماء دمشقی که حضور داشت شمشیر خود را از نیام بیرون کشیده برگردنش بزد و سرش را از تن و تنش را از سر بیگانه ساخت و بقولى بناء شرابی ضربتی دیگر بدو فرود آورد و خود واثق از يك طرف صمصامه طعنه برشکم او بزد .

پس او را بدا نحال حمل کرده تا بآن حظیره که بابک خرم دین در آنها مصلوب شده بود در آورده جسدش را بردار زدند و اینوقت بندهای آهنین برپای

ص: 394

و سراويل ، یعنی ازاری و پیراهنی بر تن داشت و سرش را ببغداد حمل کرده و روزی چند در جانب غربی و چند روزی در جانب شرقی نصب کردند و از آن پس از طرف غربی بجانب شرقی برده و برای آن سر حصار و حظیره معین کرده و فسطاطی و خرگاهی بر زدند و جمعی را بكشيك آن بازداشتند و آن موضع برأس أحمد بن نصر معروف شد .

و رقمه بدین مضمون رقم کرده بر گوش او بیاد یختند و هذا رأس الكافر المشرك الضال وهو أحمد بن نصر بن مالك ممن قتله الله على بدى عبدالله هارون الامام الواثق بالله أمير المؤمنين بعد أن أقام عليه الحجة في خلق القرآن و نفى التشبيه وعرض عليه التوبة ومكنه من الرجوع إلى الحق" فأبى إلا المعاندة والتصريح، والحمد لله الذي عجل به إلى ناره وأليم عقابه ، وإن أمير المؤمنين سأله عن ذلك فأقر بالتشبيه وتكلم بالكفر فاستحل بذلك دمه أمير المؤمنين ولعنه ».

این است سر کافر مشرك كمراه أحمد بن نصر بن مالك از کسانیکه خداوند تعالی او را بدست بنده خدا هارون امام واثق بالله أمير المؤمنين بقتل رسانید بعداز آنکه در قائل شدن بخلقت قرآن و نفی تشبیه حضرت سبحان بدیگر آفریدگان بروی اقامت حجت کرد و توبت وانابت بحضرت احدیت را بروی عرضه داد و او را در رجوع و بازگشت بحضرت حق متمكن و قادر ساخت.

أحمد بن نصر جز از راه معاندت و تصريح بعقيدت فاسده خود و مخالفت با این امر بیرون نیامد ، سپاس خداوندی را سزاست که هر چه زودتر او را بجهنم واصل و به عقاب سخت و دردناکش نایل ساخت ، بدرستیکه أمير المؤمنين از أحمد بن نصر در این مطلب بپرسید و او به تشبیه اقرار و بکفر تکلم کرد لاجرم أمير المؤمنين خونش را حلال کرد و بروی لعنت فرستاد .

و نیز واثق فرمان کرد آنکسانی را که نامبر دار کرده بودند که در صحبت أحمد و نصرت او میگذرانیدند، دنبال کردند و جمله را دستگیر ساخته در چندین زندان بزندان در آوردند و از آنجمله بیست و چند تن را که در فتنه و فساد و اتحاد با او غلیظ تر بودند در زندان تاریک جای دادند و قدغن کردند که اهل و کسان

ص: 395

زندانیان آنچه را برای آنها بزندان میآوردند نیاورند و هیچکس را بملاقات اجازت ندهند و ایشانرا از بند و قید آهنین سنگين بار ساختند وأبوهارون سراج و دیگری را که با او بود بسامرا حمل کردند و دیگر باره ببغداد آوردند و در زندانهای متعدد جای دادند .

و علت گرفتاری این جماعتی که بسبب أحمد بن أبي نصر دستگیر شدند این بود که مردی قصار و رنگرز در ربض بود و نزد إسحاق بن إبراهيم بن مصعب آمد و گفت : من ترا بر اصحاب أحمد بن نصر دلالت می نمایم .

اسحاق کسی را با او بفرستاد تا ایشان را دنبال نماید و چون اجتماع ورزیدند در قصار سببی یافتند لاجرم او را با خود نگاهداشتند و او را در میهرزار درختان خرمائی بود جمله را ببریدند و نیز منزل او را هر چه داشت بغارت بردند و از جمله کسانی که بسبب أحمد بزندان افتاده اند قومی از فرزندان عمرو بن اسفندیار بودند و ایشان در زندان چندان بماندند که بدیگر جهان سفر کردند و شاعری در حق أحمد ابن أبي دواد گويد :

ما إن تحولت من اياد *** صرت عذاباً على العباد

أنت كما قلت من اياد *** فارفن بذا الخلق يا ايادي

ص: 396

فهرست

جلد دوم ناسخ التواريخ زندگانی حضرت امام علی النقی عليه الصلاة والسلام

بیان پاره اوصاف و نیرومندى وقوت معتصم بالله عباسی 2

سخنی در باب اسراف خلفاء 5

سیره معتصم درباره آزمون مردم به خلق قرآن 7

بیان احتشام وعظمت شأن وجلال أبو إسحاق معتصم خليفه 15

خصائص احوال معتصم وشهرت او بارقم هشت هشت 17

بیان پاره اوصاف و اخلاق واقدامات قويه معتصم بالله 20

علو همت و نهمت أبو إسحاق معتصم وجلال او 25

بنای شهر سامرا در زمان معتصم . 29

پاره اخلاق حسنه و جود و ترحم معتصم درباره موارد 31

حالات أبو إسحاق معتصم با اشخاص برطريق مطایبه و شوخی .37

بیان پاره حکایات و مجالسات معتصم با مردمان مختلف 46

حکایتی از زندگانی خصوصی او و هم پالکی شدن با مسخرگان . 47

اشاره مؤلف به سير وسلوك پادشاهان پیشین زمان . 55

پاره حکایات و حوادث و اتفاقاتی که در زمان معتصم رخ داد 60

حکایت مسعودی از ندمای معتصم عباسي و مراسم ديك يزان 65

اشاره به شرح حال ابن أبي دواد ندیم مخصوص و قاضی معتصم 69

شرحی از منادمت أبو جعفر همدانی با معتصم عباسی 72

ماجرای پوران دخت حسن بن سهل واستخراج از علم نجوم 77

ص: 397

داستان خیاط مؤذن که ازد معتصم مقرب بود و نیم شب اذان گفت 81

حكايت خلاصی محمد بن القاسم بن علي از احفاد إمام علي بن أبي طالب 89

حکایت معلی بن ایوب دبیر معتصم بافضل بن مروان وزیر 91

حادثه نزول تگرگ وصيحه هولناك در بغداد 93

سخنان معتصم عباسی درباره آبادانی زمین و عمارت آن 96

بیان پاره کلمات و اشعار بدیعه معتصم ومخاطبات بامعاصرين 97

برخی از احادیثی که معتصم عباسی راوی آن است . 101

شطرى از فجایع بني اميه واعتراض مؤلف برسیوطی .105

حکایات معتصم با وزراء و دبیران . 106

حكايت عبد الملك زيات وزير معتصم . 107

داستان معتصم باطباخ ومعما و تحريف سخن . 112

بیان ازواج و اولاد معتصم بالله عباسی و حالات ایشان مع الله 115

حکایات معتصم با برخی اطباء زمان . 119

حالات ومكالمات معتصم با شعرای معاصر 120

إبراهيم بن مهدي ( ابن شكله ) ومعتصم عباسی . 121

أبو تمام شاعر و مدايح او 123

اشاره به داستان بر امکه و قلع و قمع آنان . 125

بیانات مؤلف در شخصیت نفاق پیشگان جهان . 129

إسماعيل ميرزا وكرايش او باسنیان 129

اشاره به حوادث مشروطه و نفاق مردم با مشروطه خواهان . 123

حالات معتصم عباسی با مغنیان و سرود گران 139

غناى إبراهيم بن شكله در حضور معتصم 143

غنای علویه و کامیابی او از جوائز معتصم 145

داستان محمد بن اميه شاعر وجارية إبراهيم بن شكله 147

ص: 398

اجتماع مغنیان در سرود و بزم معتصم 151

غنای عبدالله بن عباس بن فضل بن ربیع در حضور خلفا 153

حكايت محمد بن أحمد يزيدى وجارية سحاب 155

دعبل شاعر وحكايت او با معتصم عباسی . 157

داستانی از میهمانی مأمون در خانه معتصم . 158

بیانات مؤلف پیرامون خوشگذرانی خلفای عباسی و اموى 159

سان حکایت محمد بن حارث بسخنر وإبراهيم بن شكله وشارية مغني 161

غنای عریب مغنی در حضور معتصم . 168

حسين بن ضحاك شاعر ومديح او براى معتصم 169

ان الله والمتعال این سایت 168

داستان عمرو بن بانه و ابن شغوف هاشمی . 171

اقطاع معتصم به حسین بن ضحاك از اراضی سامرا 175

بیانات مؤلف پیرامون مقام انبياء واوليا 181

غنای متیم هاشمیه در حضور معتصم و حکایت او 183

اعیان و مشاهیری که در سالهای خلافت معتصم وفات کرده اند 186

كلمات قصار حضرت أبي الحسن الهادي (علیه السلام) 192

سئوالات يحيى بن اكثم قاضى وجواب إمام علي النقي (علیه السلام) 203-218

خلافت أبو جعفر هارون بن معتصم عباسی ملقب به واثق 219

وقایع و حوادث سال 227 هجری . 221

فتنه جماعت قیسیه در دمشق 222

حوادث و سوانح سال 227 هجری . 223

شرح حال بشر حافی و ابتدای گرایش او به تصوف 224

احوال واطوار او در سير وسلوك 225

کلمات و بيانات صوفيانه بشر حافي . 333

بقيه سوانح سال 227 هجری وفوت جماعتی از مشاهير . 247

ص: 399

وقایع سال 228 هجرت وغزوه مسلمانان در صقليه . 249

محار به مسلمانان در اندلس 253

حوادث وسوانح سال 228 هجرى ووفات أبو تمام شاعر 255

شرح حال أبو تمام شاعر وقصايد او . 256

سفر أبو تمام شاعر به خراسان ومدح عبدالله بن طاهر 261

مدايح أبو تمام درباره ابودلف قاسم بن عيسى . 266

سفر أبو تمام به ارمنیه و مدیحه او درباره خالد بن یزید بن مزید 268

منافرة دعبل خزاعى باأبو تمام طائى . 271

سوانح سال 228 هجری وفوت جماعتی از مشاهیر 273

وقایع سال 229 هجری . 274

مصادره شدن اموال کارگزاران و دبیران بامر واثق خليفه . 277

وقایع سال 230 هجری و سرکوبی شورش بني سليم در مدينه . 281

وفات عبدالله بن طاهر در شهر نیشابور . 275

شرح حال عبد الله بن طاهر واخلاق و رفتار او 289

شرح رساله امام هادي درباره جبر و تفويض 292-362

بیانات مؤلف پیرامون این رساله شريفه 298-306

بیانات دیگر مؤلف در معنی تفویض 361-373

بیان خروج جماعت مشرکین در شهرهای انداس سال 230 هجرت . 374

وقایع سال 231 هجرت . 375

پاره حوادث و سوانح سال 231 هجرت . 377

جنبش گروهی از روستانشینان اطراف بغداد. 388

ص: 400

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109