ناسخ التواریخ زندگانی حضرت امام علی النقی الهادی علیه السلام جلد 1

مشخصات کتاب

جلد اول

ناسخ التواریخ

زندگانی حضرت امام علی النقی علیه السلام

تأليف

مورخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپهر

به تصحیح و حواشی دانشمند محترم آقای

محمد باقر البهبودى

از انتشارات:

موسسه مطبوعات دینی قم

* ( 1354 شمسی ) *

خیراندیش دیجیتالی : مرحوم حاج محمود صدر هاشمی.

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

خدائی را ستایش باید که آفریننده نیایش و رسولی را درود شاید که علت غائی آفرینش ، و أولياء او را تحيت واجب است که از نور مبارک ایشان ماه و آفتاب و جمله کائنات را تابش و نمایش است صلوات الله وسلامه عليهم إلى يوم يقوم الساعة .

و بعد ، همی گوید ضعیف عباد سبحانی مشیر أفخم وزیر تالیفات و تواریخ دولت علیه سپهر ثانی کاشانی غفر ذ او به وستر عيوبه که بتوفيق يزدان و تأیید ائمه آفریدگان و اقبال سایه سبحان اعلیحضرت کیوان رفعت مریخ صولت خورشید آیت جمشید رایت فریدون علامت افلاطون در ایت دارا دربار بهرام شکار سکندر صلابت اردشير هيبت ، وارث ملك عجم حارس تخت و تاج جم مفخر ملوك پیشدادیان دارای گنج و کلاه کیان خسرو عالی نژاد والاتبار السلطان الأعظم والخاقان الأكرم شهريار تاجدار ملك الملوك ايران سلطان السلاطين ظل الله تعالى في الأرضين غوث الاسلام والمسلمين ناصر الحق المبين سلطان أحمد شاه قاجار خلد الله آيات ملكه وسلطانه ودولته وبرهانه إلى يوم القرار شروع بجلد أول كتاب سعادت اشتمال حضرت إمامت رتبت ولی خداوند متعال باعث مدار ماه و سال آیت رحمت حضرت مهيمن لا يزال پيشواى هادي متقي إمام علي نقي صلوات الله علیه مینماید .

و از توفیقات یزدانی و تأييدات ائمه سبحانی و اقبال سایه رحمانی متمنی و خواستار است که توفیق نگارش احوال اين إمام والا مقام و فرزند و فرزند زاده برومندش حضرت خاتم الأوصياء ووارث الأنبياء صاحب العصر والزمان آية الله العظمى في الأكوان عجل الله تعالى فرجه وسهل مخرجه ونحن في عافية را باين عبد ضعيف عنایت و این بنده حقیر را روسفید دنیا و آخرت و این شاهنشاه کامیاب کامران وخسرو والانسب عالى حسب مملکت ایران را در قرون عدیده مالك الملك كيان و دارای تخت و بخت سلاطین بزرگ جهان بفرمايد إنه قادر على ما يشاء فعال لما يريد و له الحمد و البقاء .

ص: 2

بسم الله الرحمن الرحیم

و به نستعین

بیان ولادت سعادت دلالت حضرت أبى الحسن ثالث امام على التقى صلوات الله عليه

اشاره

محمد بن يعقوب كليني عليه الرحمة در کتاب کافی گوید : ولادت باسعادت حضرت ولايت آيت إمام والا مقام أبى الحسن ثالث علي بن محمد علیهما السلام در نيمه ذي الحجة سال دویست و دوازدهم هجري نبوي صلی الله علیه وآله ، و بقولی در ماه رجب سال دویست و چهاردهم روی داد .

علامه مجلسی در بحار الأنوار میفرماید: از مشایخ خودم شنیدم می گفتند : آنمحله که امام بزرگوار علي بن محمد و حسن بن علي صلوات الله عليهما در آنجا مسکن داشتند و در سر من رای است عسکر نامیده میشد از این روی هر يك از این دو إمام علیه السلام را عسکری ،گفتند وي گويد : حضرت امام علي نقي سلام الله عليه در صریای حوالی مدینه طیبه در نیمۀ ذي الحجة الحرام سال دویست و دوازدهم هجري متولد شد ، ابن عیاش گوید : ولادت آنحضرت در روز سه شنبه پنجم شهر رجب سال دویست و چهاردهم بود .

ص: 3

در ينابيع المودة مسطور است که ولادت حضرت أبي الحسن على الهادي ابن محمد الجواد علیهما السلام در سال دویست و چهاردهم در مدینه طیبه روی نمود و در کتاب اعلام الوری مسطور است که ولادت آنحضرت در صرياي از مدينه در ماه ذي الحجة سال دویست و دوازدهم اتفاق افتاد و بروایت ابن عیاش نیز اشارت کرده است.

سبط ابن جوزي در تذکرة الأئمه می نویسد : ولادت آنحضرت در شهر رجب سال دویست و چهاردهم هجري بود ، محمد بن طلحه شافعی در کتاب مطالب السؤول ولادت آنحضرت را در شهر رجب سال دویست و چهاردهم می نویسد .

صاحب كشف الغمه نیز بروایت صاحب اعلام الوری و ابن عیاش که مذکور شد عنایت دارد، و نیز میگوید: شیخ مفید علیه الرحمه می نویسد : ولادت آنحضرت در صریا از مدينة الرسول صلی الله علیه وآله در نیمه شهر ذى الحجه سال دویست و دوازدهم روی داد و نیز صاحب کشف الغمه بروايت محمد بن طلحه شافعی اشارت می نماید که در رجب سال دویست و چهاردهم باشد .

و نیز در بحار الأنوار مروی است که حافظ عبدالعزیز میگوید : مولد آنحضرت علیه السلام در سال دویست و چهاردهم هجری بود ، وبقولى ولادت حضرت إمام على النقي علیه السلام در مدینه طیبه در نیمه ذی الحجه سال دویست و دوازدهم روی داد و نیز میفرماید: نوشته اند: آنحضرت علیه السلام در صریا که نام مکانی است از مدینه متولد شد در نیمه شهر ذی الحجه سال دویست و دوازدهم .

و نیز می نویسد: شیخ در مصباح میگوید: روایت کرده اند که ابو الحسن علي بن محمد عسكري علیهما السلام روز بيست و هفتم شهر ذى الحجه متولد شد .

و در موضع دیگر میگوید: ابن عیاش گفته است: این دعا بدست نیخ كبير أبي القاسم بأهل من بيرون شد :«اللهمَّ إِنِّي اللهم إني أسئلك بالمولودين في رجب محمد بن علي الثاني وابنه علي بن محمد المنتجب - إلى آخر الدعاء » بعد از آن میگوید : ابن عیاش گفته است که أبو الحسن عسكري روز سه شنبه سیزده شب از شهر رجب گذشته سال دویست و چهاردهم متولد شد، و نیز بروايت كافي و أخبار مسطوره

ص: 4

اشارت کرده است.

و نیز می نویسد : موافق بعضی روایات ولادت آنحضرت روز جمعه دوم رجب و بقولي پنجم رجب سال دویست و دوازدهم در ایام خلافت مأمون اتفاق افتاد .

و در بحار از کتاب دروس منقول است که ولادت آنحضرت در نیمه ذي الحجه سال دویست و دوازدهم بود و در انوار نعمانیه ولادت آنحضرت را در نیمه ذى الحجه سال دویست و دوازدهم و بقولی سه شنبه پنجم رجب را ترجیح داده است و أبو سعيد حسن بن حسین سبزواری شیعی در کتاب بهجة المباهج در خلاصه کتاب مباهج المبهج تأليف قطب الدين والاسلام محمد بن حسين بن حسن کندری که در معجزات و فضائل حضرت مصطفى وأئمه هدى صلوات الله تعالى عليهم نوشته است: ولادت هادي سلام الله علیه را در روز سه شنبه سیزده شب از شهر رجب سال دویست و چهاردهم در مدینه طیبه تشخیص داده است .

و دیگر در کتاب مناقب ابن شهر آشوب مسطور است که آنحضرت علیه السلام به صریا از مدینه در نیمه ذی الحجه سال دویست و دوازدهم هجري متولد گردید و بروایت ابن عیاش نیز توجه کرده است، در نزهة الجليس نوشته است: ولادت آنحضرت روز یکشنبه سیزدهم شهر رجب و بقولی روز عرفه سال دویست و چهاردهم و بقولی سیزدهم در مدینه روی داد، و دیگر در فوهات القدس گويد : ولادت با سعادتش سیزدهم ماه رجب سال دویست و چهار دهم در مدینه روی نمود .

و در مروج الذهب مسعودی که از وفات آن حضرت و اختلافی که در زمان وفات روی داد بیان میکند بهمین روایات مسطوره نظر دارد، و ابن خلکان در وفيات الأعيان ولادت آنحضرت را در روز یکشنبه سیزدهم شهر رجب و بقولی روز عرفه سال دویست و چهاردهم و اگر نه سیزدهم رقم کرده است ، ابن صباغ در فصول المهمه ولادت حضرت هادي صلوات الله علیه را در سال دویست و چهاردهم در شهر رجب رقم نموده است، و ابن اثیر در تاریخ و ابن أثير در تاريخ الكامل می نویسد: ولادت آنحضرت در سال دویست و دوازدهم هجری روی نمود و در رجال أبي علي

ص: 5

ولادت آن حضرت را در نیمه ذی الحجه سال دویست و دوازدهم میداند .

و در ریاض الشهاده ولادت آن امام عالی مقام را در مدینه طیبه در نیمه رجب سال دویست و دوازدهم یا پنجم رجب سال دویست و چهاردهم میداند ، و در روضة الشهدأ ولادت حضرت امام علي نقي علیه السلام را در مدینه در سیزدهم رجب سال دویست و چهاردهم می نویسد و در حبیب السیر ولادت با سعادتش را در اواسط ماه رجب سال دویست و چهاردهم و بقولی دوازدهم نوشته است .

و در روضة الصفاء ولادت آن حضرت را در مدینه طیبه در ماه ذی الحجه سال دویست و دوازدهم یا روزسه شنبه پنجم رجب یا سیزدهم رجب سال دویست و چهاردهم و بقولی دویست و سیزدهم رقم کرده، و در بحر الجواهر ولادت آنحضرت را در نیمه ماه ذي الحجه دویست و دوازدهم میداند.

و نیز بماه رجب و دعای مشهور اشارت کرده و محل ولادت را در موضعی که صرفا نام دارد یاد کرده و در زینة المجالس می نویسد: ولادت آن حضرت بقول اصح در اواسط ماه رجب سال دویست و بیست و چهارم و بقولی دویست و بیست و دوم روی داده است و البته مقصود صاحب کتاب چهاردهم و و دوازدهم است و در قلم كاتب عشر بعشرين رقم یافته است .

علامه مجلسى أعلى الله مقامه در جلاء العیون می نویسد : ولادت نهال حديقه مصطفوی و گل بوستان مرتضوى إمام دهم على النقي صلوات الله عليه برحسب اشهر اخبار در سال دویست و دوازدهم هجری بوده است، و جمعی در سال دویست و چهاردهم نوشته اند اما روز ولادت مشهور پانزدهم ذي الحجه است و بروایت دیگر که شیخ در مصباح یاد فرموده است بیست و هفتم ذی الحجه است ، و در زیارتی که از ناحیه مقدسه بیرون آمده است دلالت بر آن می نماید که ولادت پیشوای دهم و نور بخش هورو انجم علیه السلام در ماه رجب اتفاق افتاده است، و بسایر روایات مسطوره نیز اشارت کرده و مي گويد :مكان ولادت شریفش موضعی است در حوالی مدینه طیبه که آنرا صریا می نامند .

ص: 6

دركتاب جنات الخلود مسطور است که ولادت آنحضرت روز شنبه و بقولی روز جمعه و بقولی روز سه شنبه دوم ماه رجب و بقولی پنجم ماه رجب و بروایتی سیزدهم آنماه و بقولی پانزدهم ماه ذی الحجه و بقولی هفدهم آن ماه و بقولی نیمه شهر جمادى الأخره سال دویست و چهاردهم هجرى نبوي صلی الله علیه وآله ، وبقول اصح دویست و دوازدهم در زمان سلطنت مأمون الرشید در موضع صریا که مکانی است در مدینه متبرکه متولد شد .

و در بعضی تواریخ تولد آنحضرت را از ماه جمادی الاخره سال دویست و چهاردهم و اگر نه دویست و دوازدهم تجاوز نداده اند ، ومكان ولادت همایونش را در نسخ مذکوره باختلاف نوشته بعضی صریا صاد مهمله و راء مهمله وياء تحتانی مثناة و الف، و برخى صربا باباء ابجد ، و بعضی صرفا با فاء و برخی صرنا بانون نوشته اند و این اسامی در کتب لغت وبلدان وامطار، دیده نشده است لکن در یکی از نسخ خربا با حاء حطی و راء مهمله و باء موحده و الف نوشته اند ، و صحیح نمی نماید ، چه در قاموس می نویسید : حربی بروزن سکری نام قریه و شهری است در بغداد پس مطابق نیست با آنانکه نوشته اند تولد آنحضرت در صریا از حوالی مدینه متبرکه بود .

بعضی از فضلاء نوشته اند: شاید این مکان صرار باشد ، چه صرار آبگاهی است نزدیک مدینه طیبه که در زمان جاهلیت حفر شده است ، و نیز نام مکانی است در سه میلی مدینه برطريق عراق، وهم نام چاهي است سه میلی مدینه بر طریق عراق در معجم البلدان بهمين نحو مر قوم است والله اعلم .

یاقوت حموی در معجم البلدان میگوید: حربی مقصور والعامة تلفظ به مُمَالاً شهری است در پایان دجیل در میان بغداد و تکریت این نیز مناسب آنچه نوشته اند نیست و در تصحیفات این لغت هم چنانکه در نظر بود تا کنون رجوع شد لكن مقصود معلوم نشد والله اعلم .(1)

ص: 7


1- صریا - نام دهی است که امام موسی بن جعفر علیه السلام در سه میلی مدینه احداث فرموده است و نام آن در احادیث زیاد برده شده است. رك : مناقب ابن شهر آشوب ج 4 ص 382، بحار چاپ جدید ج 50 ص 115.

اکنون گوئیم از اختلاف اقوالی که در هنگام ولادت با سعادت حضرت إمام علي نقي صلوات الله علیه مشهود می شود چنان بنظر میرسد که اصح اقوال آنست که ولادت با سعادتش را در شهر رجب سال دویست و دوازهم و اگر نه شهر ذى الحجة الحرام دویست و چهاردهم هجری نبوی صلی الله علیه وآله بدانیم (1) اما در تشخیص روز بتصريح نمی شاید تحریر نمود .

بیان حالات سعادت آيات ولادت امام دهم و نوربخش عرش و انجم امام علی نقی علیه السلام

علامه مجلسی اعلی الله مقامه در بحار الأنوار می نویسد : در بصائر الدرجات از حضرت صادق آل محمد صلی الله علیه وآله مروی است که چون خلاق متعال خواهد إمامی را خلق فرماید هفت برگ برای پدر آن امام از بهشت میفرستد چون تناول فرماید نطفه امام منعقد می شود چون آن نطفه مبارك برحم منتقل میگردد صدای مردم را میشنود چون بزمین می آید خدای تعالی عمودی از نور برای او میان آسمان وزمین بلند میگرداند و فرشته بر بازوی راستش این آیه را می نویسد : « وتمت كلمة ربك صدقاً وعدلاً لا مبدل لكلماته وهو السميع العليم ».

و از این پیش در ذیل کتاب حضرت سید الساجدين و العابدين علیه السلام بتفصيل حال ائمه در زمان ولادت اشارت رفت .

ص: 8


1- چون ابن عیاش جوهری در نقل حدیث تقوی نداشته و به روایت او اعتماد نشاید کرد، رك رجال نجاشی 67 .

بيان حال والدہ ماجدة عصمت مآب حضرت أبى الحسن ثالث امام علی نقی علیه السلام

پدر اين إمام والا مقام پیشوای نهم حضرت امام محمد جواد صلوات الله عليه است که نسب مبارکش از هر نسبی اشهر و اعرف و آباء عظامش مربی آباء علوی و سفلی هستند، مادر عصمت پرورش ام ولدی است که او را نام سمانه مغربيه است در جنات الخلود مسطور است: ما در آنحضرت بقول اصح کنیز کی سوسن نام و بقولی دره مغربیه بود و از کمال سفیدی چهره و نزاکت لون این نام یافت وبقولى نامش سمانه بود و بواسطه فربهی اعضا باین نامش خواندند .

و بروايت صاحب كشف الغمه شغراء مغربيه بود، بهرحال این زن صالحه در نهایت جمال و کمال و محاسن صوريه ومعنويه وقابلیت و صلاح و تقوی بود همیشه روزه سنت داشتی و مستحبات را متروک نداشتی و در زهد و قدس و ورع مثل و مانند نداشت .

در مدينة المعاجز مسطور است كه أبو جعفر محمد بن جریر طبری گوید :أبو المفضل محمد بن عبدالله از محمد بن فرج بن عبد الله بن جعفر حکایت کرده است که گفت: حضرت ابی جعفر محمد بن على بن موسى الرضا علیهم السلام مرا بخواند و آگاهی داد که قافله بیامده است و در این قافله کنیز فروشی است و با او جواری و کنیزانی است ، و هفتاد دینار بمن عطا کرد و مرا فرمود در خریداری جاریه که صفتش را باز نموده بود، پس برفتم و بآنچه امر فرموده بود رفتار نمودم ، و این جاریه مادر أبى الحسن سلام الله علیه گردید و اسم او را سمانه گفته اند و او را مولده دانسته اند .

و محمد بن فرج و علي بن مهزیار روایت کرده اند که سید علیه السلام فرمود :«امة عارفة بحقى و هى من أهل الجنة لا يقربها شيطان مارد و لا ينالها كيد جبار عنيد ، وهي كان بعين الله التى لا تنام ولا تخلف عن أمهات الصديقين والصالحين »

ص: 9

کنیز کی بود که بحق من دانا و شناسا و از اهل بهشت است ، هیچ شیطانی مارد ودیوی سرکش بدو نمیتواند نزديك آيد و هيچ كيد وفسوس وفسون جباری عنيد بدو راه نیابد ، همیشه در حفظ و حراست کردگار آگاه که هر گزش غفلت و جهل نباشد میباشد و از زمره امهات صديقين وصالحين بيرون نيايد .

در اعلام الوری میگوید:والده آنحضرت امّ ولدی بود که او را ثمانه میخواندند ، و در بحار الأنوار مسطور است که مادر آنحضرت سمانه مغربيه و جز این نیز گفته اند، و نیز می نویسد: بعضی او را منفرشه مغربیه خوانده اند در کتاب دروس نیز سمانه می نویسد، در فوهات القدس می نویسد : بعضی این خاتون بزرگوار را كنيز ام الفضل دختر مأمون دانسته اند.

و در مناقب ابن شهر آشوب می نویسد : ما در آنحضرت أم ولدی بود که اورا سمانه مغربیه می نامیدند، و بعضی گفته اند: ما در آنحضرت معروفه بسيدة ام الفضل است .

و در کتاب حبيب السير وزينة المجالس نوشته اند : مادر آنحضرت ام الفضل دختر مأمون بود، گویا این اشتباه از آن کرده اند که موافق بعضی اخبار ضعیفه که نوشته اند: امة ام الفضل يعنى كنيز ام الفضل ، لفظ امة را امه بتشديد ميم و اضافه بر ضمیر مذکر دانسته اند و ترجمه را بمادرش نموده اند ، و نیز بروایت صاحب بهجة المباهج ، مادر آن حضرت سندينة بود و مناسبت با روايت مغربية دارد که بعضی سیده سهواً نوشته اند، و نیز میگوید : ام ولدی بوده است که او را منفوسه مغربیه گفته اند و بروایتی عاتکه است ، و میگوید: درست ترین اقوال این است که مادرش ام ولدی سمانه نام است و از این اشتباه بسندیه و سیده گمان کرده اند که مقصود از سیده که بمعنی خاتون است ام الفضل دختر مأمون است و خطای مسلم است .

و این خبر بی بعد و غرابت نیست چه حالت بغض و بغضاي دختر مأمون نسبت بحضرت جواد علیه السلام و اولاد امجاد آن حضرت تردیدی ندارد در هر صورت

ص: 10

آنچه اصح اقوال میشاید باشد این است که والده ماجده حضرت إمام علي نقي سمانه نام دارد و سایر اسامی مذکوره اگر مقرون بصحت باشد از حیثیت اوصاف يا القاب یا کنیه است چنانکه شقراء بمعنی سرخ و سفید وسوسن نام گلی مشهور است و بر چهارگونه است: یکی سوسن سفید که سوسن آزاد خوانند گویند ده زبان دارد، دیگر کبود که سوسن ازرق است ، وسوسن زرد که سوسن خطائی گویند و قسم چهارم بچند رنگ میشود که زرد و سفید و کبود است و آن را سوسن آسمان گون نامند و ریشه اش را ایرسا خوانند و شعراء در اشعار خود بسیار یاد کرده اند .

و اگر بروایت صاحب کشف الغمه برویم که میگوید : مادر حضرت أبي محمد إمام حسن عسكري علیه السلام سوسن نام داشته است معلوم میشود سوسن زوجه حضرت إمام علي نقي و مادر إمام حسن عسكري علیهما السلام است و بر نویسندگان مشتبه شده است.

بیان شمائل امامت دلائل حضرت پیشوای دهم امام علی نقی صلوات الله تعالى عليه

در فصول المهمه مسطور است که حضرت امام علی هادی پیشوای حاضر و بادی صلوات الله تعالى وسلامه عليه اسمر اللون یعنی گندم گون بود ، و در تذكرة الأئمه می نویسد: آن حضرت اسمر اللون و معتدل القامه بود، و در بحار الأنوار نيز می نویسد : صفت و شمایل مباركش احمر اللون ، يعنى سرخ روی ، یا اسمر اللون بوده است .

در جنات الخلود مسطور است که آن حضرت ولايت آيت متوسط القامه و بسیار مرطوبی و چهره مبارکش سرخ و سفید و دو گونه خد شريفش اندك برآمده

ص: 11

و با چشمهای فراخ و ابروهای گشاده و دندانهای درشت و چهره دلگشا و دیدار فرح افزا بود، هر کسی را غمهای روزگار فرو گرفته بود و سپاه اندوه از هر طرف بدو روی آورده - نظر بر منظر وروی منو رش بر گشودی بارهای اندوه و کوه ستوه از دلش زایل شدی .

و با اینکه محبوب قلوب عالمیان بود خداوندش هیبتی بس عظیم عطا فرموده بود که اگر چند دشمن بدو برخوردی بتملق و چاپلوسی در آمدی ، همواره لبهای مبارکش در تبسم بود، همیشه خدای را ذاکر بودی ، و در هنگام راه سپردن گامها را كوچك گذاشته پیاده رفتن بر حضرتش دشوار افتادی و بیشتر در راه رفتن بدن مبارکش عرق کردی و از این بعد مذکور خواهد شد که چون حضرت را بدیدند بی اختیار پای از کفش در آورده پاس حشمت داشتند.

بیان اسامی مبارکه حضرت امام علی نقی أبي الحسن ثالث صلوات الله و سلامه عليه

نام نامی و اسم مبارك حضرت أبي الحسن ثالث علي است که دلالت صريح بر ارتفاع شأن وسمو مكان آن حضرت مینماید، چه این لفظ فعيل بمعنی فاعل است ومأخوذ از علو خواه در مراتب صوری خواه در مراتب معنوی مانند جد بزرگوارش علي بن أبي طالب وعلي بن الحسين وعلي بن موسى الرضا صلوات الله عليهم اجمعين لذا در کتب مقدسه سماويته يطول است يعني هم نام اول ، یکی از شعرا این شعر گوید :

صفات علي الخير هذا من اقتفى ***مدارجها أصليه ثوب ثوابه

صفات جلال ما اعتدى بلسانها *** سواه و لا لاحت بغير جنابه

يفوقها طفلاً وكهلاً فأينعت *** معاني المعانى فهى مما اهابه

ص: 12

مناقب من فاضت به شهدت له *** بازلاقه من ربه و اقترابه

حكيم عليم فيلسوف همیم حاجی ملاهادی سبزواری علیه الرحمه که از اعاظم حکمای متألهين متشرعین این عصر أعلى الله مقامه بودند در شرح جوشن کبیر در ذیل شرح اسماء حسنى ومعنی لفظ علی می نویسد : این اسم از اسمای بزرگ خدای ومطابق اسم اعظم إلهي است ، يعنى «لا إله إلا هو »در عدد زیرا که سه لام بشمار حروف تهجی نودوچهار ، الف وهاء وو او بیست میشود و بجمله یکصدوده میشود که باعدد لفظ علي مطابق است، چه عین هفتاد ولام سی و یاء ده است که صدو ده میشود و این توفیقی دقیق و تطبیقی عالی است .

بالجمله می فرماید :«وهو عدد بينات الألف وعدد زبرها فان الهمزة الملفوظة أيضاً عددها مأة وعشرة والهمزة كنفس الألف ولذا وقعت موقعها إذ في كل اسم من اسماء الحروف وقع الحرف الذى هو المسمى في أول اسمه سوى الألف حيث وقعت الهمزة في أول اسمها فظاهرها الألف وباطنها على ».

در بیان این کلمات میفرماید :عدد علي که یکصدوده بحساب ابجد میشود با عدد لف که آن نیز بر حساب ابجد یکصدوده می شود یکی است .چه لام سی و فاء هشتاد و جمله یکصد و ده میباشد و اما عدد زبر آن یعنی مکتوبی آن نیز مطابق است ، چه همزه ملفوظه که عبارت از الف متحرکه است با عدد علی یکی می شود چه حروف همزه که هاء و میم و زاء و هاء است عدد ز برش و بینهاش یکصد و ده میشود ، یعنی لفظ هاء ولفظ میم نود و لفظ راء هشت و لفظ هاء دوم شش است و جمع آن که عبارت از دوشش و يك هشت است بیست و اضافه بر نود یکصدوده خواهد شد .

و اما اینکه گفتیم همزه موقع الف واقع می شود برای این است که الف متحر که در موقع الف ساکنه که مسمی است واقع فی شود و نفس الف که ساکنه است در اول اسمش واقع نتواند شد ، چه ابتدای بساکن ممکن نیست .پس ظاهر گردید که الف یعنی همزه که زبر الف و باطن آن یعنی بینه آن است علي است یعنی بشماره زبر و بینه با عدد علی یکی است چنانکه شاعر گفته :

ص: 13

از بینه الف علي را بطلب *** وزهی و دولام جو محمد را نام

و معنی این شعر بر بیشتر مردم اشکال پیدا کرده است و اشکالی ندارد، زیرا که بینه هی در عربی غیر از آن است که بفارسی است بواسطه اینکه بینتها بالعربيه الألف وهى واحد وبينتها بالفارسية الياء ، وی ده است ، زیرا که فصیح آن است که مقطعه را در فارسی باین نحو قراءت کنند الف بی تی ثی جیم تا آخر حروف ابجد، چنانکه ملاجامی میفرماید :

بمكتب تا الف بی تی نخوانی *** ز قرآن درس خواندن کی توانی

بينة هى وبينة لامين اثنان وتسعون عدد حروف محمد صلی الله علیه وآله.

راقم حروف گوید: بعد از این بیانات مذکوره که در باب الف شد مطلبی دیگر نیز هست که این تطبیق در حرفی است که با حرف أول اسم جلاله يعني كلمه الله که اسم جامع جميع صفات کمالیه و بقول بعضی اسم ذات است یکی است، در تذکرة الائمه مسطور است كه نام مبارك إمام علي نقى صلوات الله عليه در تورات بطود است میر کارگاه در کتاب پاشکل حق بین ، و در کتاب انکلیون عزیز ، و در کتاب هندوان عبدالکریم ، و در کتاب قبالا عبدالحمید ، و در کتاب لاتینا بختیار ، و در کتاب کلبوبين عارف ، و در صحیفه آسمانى المكتفى بالله والولى إلى الله ، در روایت دیگر خلب الشيعه ومزو جهم حور العین و بروایت دیگر مؤتمن بوده است ، والله اعلم .

ص: 14

بیان گنای مبارکه و القاب شریفه حضرت امام علی نقی صلوات الله عليه

کنیت آنحضرت أبو الحسن ثالث وبقولی که صاحب جنات الخلود یاد کرده است: کنیت آنحضرت ابوالحسن رابع است و این کنیت شرافت آیت باعتبار این است که حضرت امام حسن عسكرى سلام الله عليهما فرزند آن حضرت باباعتبار اینکه هر كارى نيك وفعلی ستوده را مأخذ او است و بدو منتهی می شود، زیرا که زاده طبع مباركش همه نيك و ستوده و پسندیده است، چنانکه در این معنی انشاء این شعر نموده اند :

لهم أيد جبلن على سماح *** و أفعال طبعن على سداد

بهم عرف الورى سبل المعالى *** بهم دلّوا الأنام على الرشاد

و مما كانت الحكماء قالت *** لسان المرء من خدم الفؤاد

فكيف يجوز عن قصد لساني *** و قلبي رايح بهواك غادى

ایشان را دستهائی است که برجود و سماحت مجبول و آرامش خلق بداد و دهش ایشان موکول و افعال حسنه و کارهای پسندیده ایست که بر سداد و رشاد منطبع شده اند بوجود مبارك و افاضات معارف سمات ایشان تمامت خلق جهان طرق معالی و سبل نجاح را شناسا شوند و بر شد و رشادت بینا گردند و چون زبان ترجمان جنان و معبر از ما في الضمير و مقصود است پس چگونه کسی می تواند زبان را که از خدام دل است از آنچه مراد دل است و عادت دل در هوای اوست باز داشت .

راقم حروف گوید: بپاره اعتبارات ، آنحضرت ابو الحسن پنجم است ، چه حضرت أمير المؤمنين علي علیه السلام و حضرت امام زين العابدين علي بن الحسين وحضرت كاظم موسى بن جعفر و حضرت رضا علي بن موسى وحضرت هادى إمام علي نقى صلوات الله عليهم

ص: 15

باین کنیت همایون مکنی هستند و باین ترتیب مذكور إمام علي نقي أبو الحسن پنجم است .

واز ائمه هدى علیهم السلام چهار تن که نام نامی ایشان علي است دارای این کنیت هستند و این است که چنانکه مسموع شده است این چهار تن را افضل خوانده اند اگرچه برحسب شئونات جليله معنويه وكيفيات جميله باطنيه بجمله نور واحد و پرتو آفتاب بی زوال خداوند احد هستند و چون استعمال اين كنيت مبارك در روایاتی که از ایشان در کتب اخبار وارد است در حق أمير المؤمنين وسید الساجدين علیهم السلام كمتر است باين سبب حضرت نقي علیه السلام را أبو الحسن ثالث گویند و نیز آنحضرت را ابوالحسن عسکری خوانند و نیز فقیه عسکر در شمار القاب آن حضرت است .

در معجم البلدان می نویسد: عسکر با عین وسین مهملتين محل اجتماع لشكر است و در چند موضع است : یکی عسكر أبي جعفر منصور دوانیق است که در بغداد آن شهر را بساخت و چون با لشکرش در آنجا فرود شد عسکر نام یافت، و نیز نام موضعی است در بصره ، وعسكر سامرا نيز منسوب بمعتصم عباسی است چنانکه از این پیش در ذکر بنای سامرا در ذیل احوال معتصم در مجلد احوال حضرت جواد علیه السلام مذکور افتاد .

صاحب معجم البلدان گوید: گروهی از مردمان بزرگ جلیل باین عسکر منسوب هستند از آنجمله حضرت علی بن محمد بن علي بن موسى بن جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن أبي طالب صلوات الله عليه مكنى بأبي الحسن هادي است که در مدینه طیبه متولد و بسامرا نقل شد و دیگر پسر گرامی گوهرش حسن بن علي يعنى إمام حسن عسکری صلوات الله عليهما است که آن حضرت نیز در مدینه متولد شد و بسامرا انتقال فرمود و باين سبب این دو امام انام وحجة الله تعالى في الليالي و الأيام عليهما السلام را عسکریین خواندند در کتب لغت نیز باین معنی اشارت کرده اند .

ص: 16

و می نویسد: عسکر اسم سر من رای یا محله از سر من رای میباشد و عسکریان أبو الحسن علي بن محمد وفرزند ارجمندش حسن علیهم السلام بآنجا منسوب و در آنجا مدفون هستند ، و در مجمع البحرین مسطور است : عسكر قريه علي الهادي وحسن عسكرى ومولد مهدي صلوات الله عليهم است، و اين دو إمام بزرگوار را باین سبب عسكريين خوانند، وصاحب العسكر علي هادي علیه السلام است و آنحضرت را با متوکل حکایتی است و از آن حکایت وجه تسمیه آن حضرت علیه السلام معلوم می شود که ما در مرائی یاد کرده ایم.

در مناقب ابن شهر آشوب می نویسد : « هو النقي بن التقي بن الصابر بن الوفي بن الصادق بن الشبيه بن السجاد بن الشهيد بن حيدر بن عبد مناف علیهم السلام».

از این پیش در ذیل احوال حضرت امام محمد باقر سلام الله عليه مسطور نمودیم که بواسطه شباهت تامه که آن حضرت را با رسول خدای صلی الله علیه وآله بود شبیه لقب یافت .

و می نویسد : القاب آن حضرت نجيب، ودیگر مرتضى ، وديگر هادي و دیگر نقي ، ودیگر عالم، و دیگر فقیه وديكر أمين، وديگر مؤتمن ، ودیگر طيب ، و دیگر متوكل عسكري .

مجلسی در جلاء العیون مینویسد: مشهورترین القاب آنحضرت نقي وهادى است و بقیه القاب مسطوره را مذکور می دارد و می نویسد عسکري نيز ميگفته اند چه در عسکر سکنی داشت ، و در تذکره ابن جوزی میگوید لقب آنحضرت متوکل و نقي بود .

و در کشف الغمه می نویسد: القاب آنحضرت، یکی ناصح ، ودیگر فتاح و دیگر متوكل، ودیگر نقی ، ودیگر مرتضى واشهر این القاب متوکل بود و این لقب را مخفی میداشت و اصحابش را امر میفرمود که از گفتن آن اعراض نمایند ، چه در آن هنگام خلیفه زمان متوکل عباسی بود.

صاحب جنات الخلود گوید: آن حضرت را ده لقب است والقاب مذکوره را

ص: 17

یاد کرده و میگوید : متوکل از القاب شريفه آن إمام والا مقام است و اين لقب مخفی بود و آنحضرت در اخفای این لقب بسی سعی داشت و شیعیان را وصیت میفرمود که در مجامع و محافل از یاد کردن این لقب اعراض نمایند و تقیه را از دست ندهند تا مبادا متوكل جعفر بن معتصم خلیفه از استماع آن بکین و بغض اندر و باندیشه آنحضرت برآید اما مشهور ترین القاب آن حضرت همان لقب أول است که نقی باشد و گاهی آنحضرت ملقب بعسکری بود بعلت آنکه خلیفه او را بلشکرگاه خود طلب کرد و آنحضرت با فرزند گرامی گوهرش در آنجا مسکن کردند و هر دو را عسکریین گویند .

نقی که از القاب مشهورۀ آن حضرت و از سایر القاب مشهورتر و در السنه و کتب مذکورتر است و بمعنی پاکی طینت و پاکیزگی سرشت و سجیت است نقاوة الشيء با ضم قاف مختار و برگزیده آن و بفتح قاف پاکیزگی است فهو نفی يعني نظيف است و نقاء بالمد مثله .

در مجمع البحرین میگوید: در حدیث وارد است «إِنَّ الله يحب التقي النقى »بعضی گفته اند تقی با تاء فرشت آنکسی است که ظاهرش نیکو است و نقی آنکس باشد که باطنش نیکو است و نقي علي بن محمد هادی صلوات الله علیه است، و در دعاء وارد است «اللهم انق عملي يعني ارفع عملي عما يشويه»وهم نقي بمعنى خالی از غش است .

و از القاب آنحضرت طيب است و طیب با یاء مشدده بمعنی پاك و حلال بر خلاف خبیث است.استطابه از باب افتعال بمعنی پاکی جستن و پاك يافتن است شيء طياب بضم وتشديد ، يعني جداً طيب است، قول خداى : « كلوا ما في الأرض حلالاً طيباً »بچند معنی است :أول مستلذ ، دوم چیزی است که شارع مقدس حلال کرده باشد ، سوم چیزی است که طاهر باشد، چهارم چیزی است که خالی از اذى باشد في النفس والبدن وهو حقيقة في الأول لتبادره إلى الذهن عند الاطلاق و خبیث در تمام این معانی ضد طیب است و طیب از قول ، تفسير بقول لا إله إلا الله

ص: 18

شده است.

و دیگر از القاب مبارکه اش نجیب است با نون وجيم وياء حطى وباء ابجد فاضل از هر جانداري ، وقد نجب بالضم ينجب نجابة گاهی که فاضل و نفیس باشد در نوع خودش و جمع نجباء است، و انتجبه يعني مختار و برگزیده داشت او را .

در حدیث وارد است « إن الله يحب التاجر النجيب»يعني فاضل كريم سخي ، ودیگر از القاب مبارکه اش هادي است و هادی از اسامی بزرگ الهی است يعني دلالت کننده و ارشاد نماینده بر مراد خود و معانی آن که یکی هدایت عام و آن راه نمودن جميع مخلوقات است بجلب نفع و دفع مضار ، او دیگر هدایت خاص که مختص مؤمنان و عبارت از راه بردن ایشان است بدرجات ایمان ، و دیگر معانی در ذیل اسماء الله الحسنى مذكور است ( دلیل است و هادي تو گو رهنماي )

در مجمع البحرین میگوید : هادي بمعنی دلیل و راهنمای میباشد ، وهادي علي بن محمد جواد علیهما السلام است ، و هادي بمعنی گردن است،چه هادي جسد است،و این لقب مبارك نقي اشهر تمام القاب آنحضرت هستند .

و دیگر فتاح است و فتاح با فاء و تشدید تاء قرشت از اسامی برگزیده إلهي است و دو معنی دارد : أول حكم نماینده وقضا پرسنده گفته میشود: فتح الحاكم بين الخصمين ، گاهی که در میان این دو حکومت نماید «ربنا افتح بيننا »

یعنی حکم فرمای در میان ما دوم گشایش دهنده کارها و فتح بمعني فيروزى و نصرت وفتح الباب گشودن در است، و فاتحه هر چیزی اول آن چنانکه خاتمه هر چیزی آخر آن است و از این است که سوره مبارکه حمد را فاتحة الكتاب خوانند، زیرا که اول سوره قرآن است.

و دیگر از القاب شریفه اش ناصح است نصح خلاف غش وخيانت وأصل نصيحت در لغت بمعنی خلوص است گفته میشود: نصحت له و نصحته ، و قول خدای تعالی است « وانصح لكم »و نصيح بمعني ناصح است و گفته میشود : رجل ناصح الجيب یعنی پاك قلب .

ص: 19

و دیگر مؤتمن است ، امانت بمعنی بی بیمی و زینهاری است و امنته على كذا اعتماد کردم او را براین و ائتمنه نیز باین معنی است گفته میشود : ائتمن فلان بصيغة مجهول و استأمن إليه يعنى داخل شد در امان او ، و هذا البلد الأمین يعني در امن و امان امین امانت دار و اعتماد کرده و استوار بمعنى مأمون و چون آن حضرت باین اوصاف مذکوره متصف است باین القاب ملقب گشت ، و در این القاب که مذکور شد بپاره اشارت رفته بود و بجمله سیزده لقب مبارك بشماره اندر آید .

و در فصل الخطاب در کتاب مزار مینویسد: «و عن الصادق أبي الحسن الثالث علیه السلام»از اینجا معلوم میشود یکی از القاب شریفۀ آن حضرت صادق میباشد اگرچه چنانکه سابقاً در ذیل احوال حضرت صادق اشارت رفت تمام ائمه هدى سلام الله عليهم صادق هستند اما این لقب با مام جعفر علیه السلام اختصاص پیدا کرده است و علتش مذکور شد.

بیان القاب و گنای ائمه هدی صلوات الله عليهم أجمعین که در کتب اخبار و احادیث مذکور میشود

چون بواسطه القاب و کنای مشتر که ائمه هدى علیهم السلام كه أهل خبر وحديث وعلما و فقها در کتب خود در طی روایات بایشان نسبت داده اند بر اغلب ناظرین اسباب شبهت و تردید حاصل میشود ، لهذا در این مقام بر حسب مناسبت بآنجمله اشارت میرود تا بخواست خدا موجيات ابهام مرتفع گردد.

أولاً باید دانست که جمیع علومی را که پیغمبر صلی الله علیه وآله میدانست موافق أحاديث متواتره بأئمه معصومين صلوات الله عليهم رسید و ایشان تمام علوم را میدانند و بر هفتاد و دو اسم اعظم إلهي عالم هستند از آن جمله يك اسم بآصف بن

ص: 20

برخيا ودو اسم بعیسی علیه السلام و چهار اسم بموسى و شش اسم به ابراهیم و هشت اسم بنوح و بیست و پنج اسم بآدم علیهم السلام داده بودند که داراي چنان معجزات با هرات شدند ، و ائمه طاهرین را هفتاد و دو اسم دادند و کتاب أمير المؤمنين علیه السلام مسمى بجامعه مشتمل بر هر حلال و حرامی و هر حکمی حتی ارش خدش یعنی دیه خراشیدن بدنی میباشد .

و دیگر جفر جامع و دیگر مصحف فاطمه صلوات الله عليها مشتمل بر احوال ما يكون إلى يوم القيامة ، و مشهور چنان است که حروف آن حروف نورانیته است که مفتتح سور قرآنی است، و صاحب کشاف و دیگران در فضایل آن سخنها نقل کرده و مجموع آن در چهارده حرف است «صراط على حق نمسکه »و این کتاب نیز مانند جفر جامع مرموز است .

و جفر أبيض نيز در السنه مذکور است و این هر دو در خدمت ائمه هدی صلوات الله عليهم میباشد و انواع علوم این انوار ساطعه وخزاين علم إلهى از اندازه شمار بیرون است و آنچه را در اخبار نقل کرده اند احصاء نمیتوان کرد و نسبت بآنچه نقل نکرده اند در حکم قطره و دریای بیکران است و از آنجمله علم إلهام است که اعظم علوم ایشان است ، عجب این است که عامه این علم را در وجود امثال أبويزيد بسطامي و إبراهيم ادهم وحسن بصری روا می دانند اما در حق در أئمه معصومين صلوات الله عليهم منکر هستند با اینکه خود نقل میکنند که صوفیه منسوب بأئمه هستند .

و أبویزید بسطامی که بزرگترین ایشان است این مقام را از سقائی در خانه حضرت صادق علیه السلام و معروف کرخی از دربانی حضرت امام رضا علیهما السلام دریافت چنانکه در تذکرة الأوليای شیخ عطار و شواهد النبوة ملا جامی و سایر کتب تواريخ و أخبار أهل سنت و جماعت مشروح است و خود ایشان بعلوم فاخره وفضایل متكاثره أئمه هدى قابل و از معجزات و کرامات و خوارق عادات و اخلاق ولایت سمات ایشان ناقل هستند و أبو حنيفه و امثال او را در خدمت ایشان مانند عصفوري

ص: 21

شمارند چنانکه در طی این کتب مبار که در هر موردی مشروحاً ومدققاً بیان کرده ایم.

لهذا در همه علوم وجوباً بايد رجوع بحضرات ائمه طاهرين صلوات الله عليهم أجمعين نمود وشك در آن نمیرود که در زمان رسول خدا تا زمان غیبت کبری مدار شیعه بر این بود که اخبار از پیغمبر و ائمه اطهار می شنیدند و بشهرهای خود رفته نقل می نمودند و شیعیان بآن عمل میکردند.

و چنانکه در لوامع صاحبقرانی مسطور است چون در آن از منه سلاطین جود غلبه داشتند و با اینکه پاره از آنها مثل منصور و هارون ومأمون شیعه بودند بواسطه بیم ذهاب سلطنت خودشان اظهار مذهب خود را نمیکردند و بر وفق اقوال بعضی از علمای آنوقت که ایشان را اولوا الأمر وواجب الطاعه میدانستند عمل میکردند و هر کس مخالف بود بقتل ميرسيد وأبو حنيفه بطور مخفی فتوی میداد که نصرت زيد بن علي بن الحسين علیهما السلام بر همه کس واجب است و زید را امام میدانست و میگفت باید مال را وجوباً بخدمت او برد و با او خروج نمود نه با این دزد متقلب که نام امامت و خلافت برخود بسته است مثل أبي جعفر دوانیق و امثال او چنانکه این داستان مشروحاً در کتاب احوال حضرت سید سجاد علیه السلام و شهادت زید شهید رضی الله تعالى عنه رقم شد .

و دیگر باید دانست که نمیشاید قرآن را بالمره متروك داشت و باحادیث متوجه گردید چنانکه در ازمنه سالفه مدار جمعی کثیر بر این بوده است و بعد از آن نیز پاره بر این روش بوده اند بلکه هر حدیثی که مخالف کتاب خدای باشد غیر مقبول است در لوامع صاحبقرانی از سلیم بن قیس هلالی مروی است که بحضرت أمير المؤمنين علیه السلام عرض کردند: از سلمان و مقداد و ابوذر از تفسير قرآن وأحاديثي که از رسول خدای نقل میکنند شنیده ام بر خلاف آنچه در دست مردمان است و آنچه از شما می شنوم موافق روايات سلمان و مقداد و ابوذر است و بسیاری حدیث که در دست اهل سنت و جماعت است شما همه بر خلاف آن هستید و همه را

ص: 22

بیرون از صحت میدانید آیا این مردمان عمداً دروغ بر رسول خدای می بندند و بآراء خودشان تفسیر می نمایند؟

آنحضرت روی بمن آورد و فرمود: چون پرسیدی جواب را بشنو و بفهم همانا در دستهای مردمان حق هست و باطل هم هست درست هست و دروغ هست و ناسخ هست که حکمش باقی است و منسوخ هست که حکمش زایل است و عام هست و خاص هست که خاص تخصیص عام می دهد، و محكم واضح الدلالة هست و متشابه مخفى الدلاله هست و حفظ هست که درست بخاطر دارند و و هم هست که صحیح در خاطر ایشان نمانده است، و در زمان رسول خدای بر آنحضرت دروغ بستند تا گاهی که خطبه بخواند و فرمود: ای گروه مردمان دروغ فراوان برمن بسته اند همانا هر کس عمداً دروغ بر من بندد جای خود را در جهنم مهیا کند معذلك بر آنحضرت دروغ بستند، همانا حدیثی که بشما میرسد از چهار گونه کس بیرون نیست و پنجم ندارد :یکی منافقی است که اظهار ایمان مینماید و احکام ظاهر مسلمانان را بجای می آورد و از نماز و زکاة وحج در واقع کافر است .

و همچنین شخصی که گناه نمیداند دروغ بستن بر آنحضرت را و پروا ندارد که دروغ بربندد و مطالب دنیویه او حاصل شود پس اگر مردمان بدانند که وی دروغ گوی و کذاب است از وی قبول نخواهند کرد و تصدیقش را نخواهند نمود .

لکن مردمان همی گویند وی با رسول خدای صحبت داشته است و پیغمبر را دیدار کرده است و احادیث از آنحضرت بشنیده است ، لاجرم تفسير وحديث را از وی اخذ میکنند و حال او را نمی دانند با اینکه یزدان تعالی خبر داده رسولخدای را از نفاق و کفر ایشان و فرمود: چون منافقان را میبینی خوش میآید ترا جسم وجمال ایشان و گر سخن رانند بسخنان ایشان گوش میدهی و کلام آنان را می شنوی همانا چون رسولخدای ایشان را نشناسد دیگری چون شناسد ؟!

پس همان منافقان بعد از آنحضرت بماندند و به پیشوایان ضلالت و خوانندگان

ص: 23

بجهنم تقرب جستند باینکه دروغها از جهت آنها بستند و در حق أهل حق بهتانها بکار بردند تا مقرب ایشان شدند پس آن پیشوایان این منافقان را حکومتها دادند و بر مسلمانها مسلّط ساختند و بدستیاری ایشان دنیا را خوردند و جمع نمودند بدرستیکه مردمان پیرو پادشاهان و دنیا هستند مگر کسی را که خدایش نگاهبان باشد ، و این یکی از آن چهار کس وصنف باشد و اکثر مردم آن زمان از این فرقه بودند چنانکه گذشت .

و اگر منافق نمی بودند چون أمير المؤمنين صلوات الله علیه کسی را نمیگذاشتند تا بمتا بعت آنجماعت پردازند.

دوم شخصی است که از رسول خدای صلی الله علیه وآله چیزی چند بشنیده است و لفظ آن را خوب از بر نکرده یا معنی آن را نفهمیده و بغلط فهمیده است و عمداً بر آنحضرت دروغ نبسته است پس آنرا در دست دارد و بآن عمل میکند و روایت مینماید و میگوید از رسول خدا شنیده ام، پس اگر مردمان بدانند که وی غلط کرده است البته از وی روایت نخواهند کرد ، و اگر او نیز بداند که غلط کرده است روایت نخواهد نمود.

سوم شخصي است که حکمی را از رسول خدای شنیده است که بآن امر فرموده است اما آنحضرت بعد از آن نهی فرمود و آن حکم منسوخ شد و او از نسخ آن حکم اطلاع ندارد یا اینکه پیغمبر از نخست نهی فرمود و دیگر باره أمر نمود و این شخص بر حکم ثانی مطلع نیست پس این شخص منسوخ را بدست دارد و بآن عمل میکند و از ناسخ خبر ندارد و اگر میدانست که این حکم منسوخ است البته بترك آن می گفت، و اگر مسلمانان میدانستند این حکم منسوخ است بآن عمل نمی کردند .

چهارم کسی است که بر پیغمبر هرگز دروغ نبسته و دشمن کذب است از بیم خدای تعالی و بواسطه تعظیم رسول خدای صلی الله علیه وآله فراموش نکرده است بلکه هر چه را شنیده است بهمان عنوان حفظ کرده است و بطوریکه شنیده نقل مینماید

ص: 24

و زیاد و کم نمیکند و ناسخ و منسوخ را میداند و بناسخ عمل میکند و منسوخ را متروك میدارد .

همانا همانطور که در قرآن ناسخ و منسوخ هست در اوامر آنحضرت نیز هست و همچنين عام و خاص و محکم و متشابه در هر دو هست و بسیار بود که سخن آنحضرت بردو وجه بود و ایشان همه نمی فهمیدند و کلام عام بود و کلام خاص بود و مرمان همه آن رتبت و حالت نداشتند که بدانند چگونه باید جمع نمود با اینکه یزدان تعالی میفرماید: «وما آتاكم الرسول فخذوه وما نهيكم عنه فانتهوا»هر چه پیغمبر از اوامر و فرمان بشما آورده بآن عمل کنید و هر چه شما را از آن نهی فرموده خود را از آن باز دارید ، پس امر آنحضرت نیز مانند قرآن واجب الاتباع بود و آنچه در قرآن از ناسخ و منسوخ و عام و خاص است در کلام آنحضرت نیز بود .

پس هر کس این جمله را نمیدانست بروی مشتبه میشد و مراد خدا ورسولرا نمی فهمید، و چنان نبود ، و چنان نبود که همه چنین باشند که هرچه از آنحضرت بشنوند بفهمند ، بسیار بود که میپرسیدند و جواب میفرمود و آنها بسبب عدم قابلیت نمیفهمیدند و بواسطه شرم و حیا دیگر باره نمی پرسیدند و دوستار همی بودند که اعرابی یا بیرونی بیاید و بپرسد همان سؤال را که ایشان نموده اند شاید مرتبه دیگر بشنوند و بفهمند و شاید پیغمبر بواسطه آنها یعنی ضعف افهام ایشان روشن تر فرماید یا ایشان مکرر بپرسند ، چه آنمردم صحرائی که از آداب و حیا بی نصیب بودند از تکرار سؤال دریغ نمی داشتند و میپرسیدند و ایشان از برکت اعراب می فهمیدند .

و من هر روز يك مرتبه بخدمت آنحضرت میرسیدم و بهر شب یکدفعه میرفتم و آنحضرت با من خلوت میکرد و بیگانگان را بیرون شدن میفرمود و هر چه اراده داشتم میپرسیدم و تمامت اصحاب رسول خدا صلی الله علیه وآله میدانند که آنچه با من بجای می آورد با دیگری معمول نمی داشت.

و بیشتر چنان بود که چون آنحضرت بخانه من تشريف قدوم می داد یا من بخانه آنحضرت میرفتم با من خلوت می کرد و زنان را بخانه دیگر میفرستاد و جز من ؟

ص: 25

هیچکس در حضرتش نمی ماند، و چون آنحضرت بخانه من می آمد کسی را بیرون نمیکرد، چه همه محرم اسرار بودند و هر چه میپرسیدم جواب میفرمود و چون من خاموش میشدم آنحضرت شروع میکرد و میفرمود.

پس هیچ آیتی بر آنحضرت نازل نشد مگر اینکه بر من میخواند و من بخط خود مینوشتم و تأویل آیه و تفسیرش را و ناسخ و منسوخ ومحكم ومتشابه وخاص وعام آن را بمن تعلیم میفرمود و در حضرت خدای دعا میفرمود که بفهمم و حفظ نمایم لاجرم فراموش نکردم آیتی از کتاب الهی و نه علمی را که آن حضرت بر من خوانده باشد و نوشته باشم از آنروز که این دعا را فرمود .

و آنحضرت آنچه را که خدای سبحانه و تعالی با و تعلیم فرموده بود از حلال وحرام وأمر و نهى و نهی و آنچه بود و آنچه خواهد بود و هر کتابی را که یزدان تعالی بر پیغمبران پیشین فرستاده بود از طاعت و معصیت فرو نگذاشت مگر اینکه همه را بمن تعليم نمود و من همه را حفظ كردم و يك حرف از تمامت آنها را فرموش نکردم.

پس آن حضرت دست برسینه من نهاد و خدای را بخواند که خداوندا این دل را از علم و فهم و حکمت و نور ایمان پرگردان ، پس من عرض کردم یا رسول الله از آن روزی که در حق من آن دعا را بفرمودی هیچ چیز را فراموش نکردم آیا بر من میترسی که بعد از این چیزیرا فراموش نمایم؟ فرمود: نه چنین است خوف ندارم بر تو فراموشی را و نه جهل و نادانی را که چیزی بر تو پوشیده بماند، و اسانید معتبره این احادیث در كتب أخبار مذکور است .

راقم حروف گوید: چون در این خبر بنگرند معنی وصی و وصایت را معلوم میدارند، رسول خدای صلی الله علیه وآله هر وقت آیتی از خدای بدو نازل شد از عظمتش بدان حالات و علامات که تمام طبقات موافق و مخالف نگاشته اند اندر می شد ، پس علی علیه السلام را باید چه روح و نور و ودیعه و نفس و استعدای باشد که از آنکس که معلم او خداوند است آنچه را تعلیم یافته بشنود و بداند و حفظ نماید و متعلم آن چنان معلم و متعلمی باشد که یزدان مراو را معلم بود.

ص: 26

و البته وصی پیغمبر کسی خواهد بود که حامل أخبار و آیات و اسرار و احکام شریعت آنحضرت باشد ولیاقت چنان احتمال و تحملی را داشته باشد و بداند در هر موقع و مقامی چه چیز را باید آشکار کرد و در اجرای احکام الهي وتكاليف مكلفين بخبط وخطا و سهو و نسیان و زیاد و نقصان یا بهوای نفس وحب ریاست وطلب دنیا و محبت بیرون از راه حق و بغض بیرون از راه حق وتزين بتمام فضایل وكمالات وترقيات ظاهريه ومعنويه ومرضات إلهيه ودیانت و امانت وقدس وورع و درجات عاليه مافوق تمام اقران و امثال و دقت و مراقبت در تمام امور نزديك ودور و ودایع خداوند كلاً وطرًّا از انواع و اصناف أمم و مخلوق خداى بينا و آگاه باشد .

پس هر کس صاحب این مقام ولیاقت و ارجمندی ومتانت ودیانت ورزانت وشئونات سامیه نباشد هرگز شایسته وصایت و خلافت نتواند بود ، و اگر ادعا نماید باطل و كذب محض و علامت عدم اعتقاد کامل و دیانت و مسلو بیت از حلیه ایمان است و مرتکب اشتغال ذمه بندگان خدای تا روز جزای است .

و نیز از این خبر بهجت اثر معلوم میشود که حضرت صدیقه کبری ولیه ایزد هر دوسرا فاطمه زهرا و دو فرزندش حسنین صلوات الله عليهم در چنان سن صغارت در حمل اسرار و اخبار نبوت لیاقت داشته اند و بمقام ولایت و امانت نايل بوده اند و محرم هرگونه خلوت و شایسته شنیدن و فهمیدن و نگاهداری اسرار الهي وأخبار نبوت بوده اند وگرنه چگونه با علي علیه السلام شريك خلوت می شدند ، پس میزان كل ومعيار كامل و علامت ولايت وإمامت ووصايت و خلافت از این خبر مشخص گردید والله اعلم حيث يجعل رسالاته .

و دیگر باید دانست که ناقلین اخبار و محدثین آثار بایستی از مشایخ جليل الشأن و علماى أخبار و أحاديث مجاز باشند چنانکه هر محدثی مشایخ اجازه خود را در کتب خود یاد کرده است و شرایط و ترتیبش را یاد کرده اند .

از مفضل بن عمر مروی است که حضرت صادق علیه السلام با من فرمود: هر چه را

ص: 27

از ما می شنوی بنویس و علم خود را با برادران خود منتشر ساز و در زمان مردن وصیت کن تا کتابهای ترا بمیراث بپسرانت دهند که عنقریب چنان میشود که نتوانند بر استاد بخوانند و جز بكتب خودشان انس نخواهند گرفت اگرچه احتمال مناوله و وجاده نیز دارد.

مناوله آنست که شیخ کتابی بشاگردش بدهد و بگوید : این کتاب را از من روایت کن ، بلکه اگر نگوید از من روایت کن اگر بدانیم آن کتاب از روایات او است جایز است که از وی روایت نمایند و بهمین معنی از حضرت إمام رضا عليه السلام مأثور میباشد و وجاده را معنی این است که بدانیم این کتاب بخط فلان شیخ است و نقل نمائیم که بخط فلان شیخ این حدیث را دیده ایم .

و از این پیش در این باب از حضرت جواد علیه السلام نیز مسطور نمودیم و از حضرت أمير المؤمنين علیه السلام مأثور است که چون حدیثی را از کسی نقل کنید بهمان کس که برای شما روایت کرده است مسند بسازید اگر مقرون بصدق باشد شما مناب باشید و اگر دروغ باشد گناهش بر او است و بهر حال شما راست گفته اید که فلانی گفته است واگر ببالاتر نسبت دهید، شاید آن شخص دروغ گفته باشد شما نیز دروغ گو خواهید بود و از این پیش در طی این کتب مبارکه و حالات ائمه هدى صلوات الله عليهم در تعلیم و تعلم علوم دينيه وأخبار يقينيه و شريعتيه وأحاديث شريفه وثواب و شرایط وجهات آن مشروحات مفصله نگاشته ایم.

و دیگر باید دانست که هیچ شک و شبهتی در آن نیست که رسولخدای صلی الله علیه وآله عقل کل بود و ایزد تعالی حقایق ملك و ملكوت را بر آنحضرت منکشف ساخته بود و با این حال اگر از آن حضرت از اصول و فروع دین سؤال میکردند منتظر نزول وحی الهی میگشت.

و بر عقلای روزگار مکشوف است که فضلای متبحر در تدبیر خانه خود عجز دارند و همه روز در اغلب امور بغلط میروند ، پس چگونه با این عقول ضعیفه توانند بدانند مراد الهی چیست تا مراتب اجتهاد وقياس و استحسان را بکار آورند

ص: 28

با آنهمه مذمت و نکوهشی که در امر قیاس در اخبار وأحاديث مرويه فريقين وارد است ، و چون این امت دست از متابعت أمير المؤمنين علي علیه السلام بداشتند لهذا در أحكام دینیه باجتهاد و قیاس دچار و مبتلا گردیدند ، و با آن مذمتی که در فتوای بدون علم و هدایت رسیده است محض جاه طلبی و حرص روی برنتافتند.

و دیگر باید دانست که خبر و حدیث عبارت است از قول رسول خداى وأئمه معصومين صلوات الله عليهم یا حکایت کردار ایشان یا تقریر ایشان باینکه در حضور ایشان سخنی گفته یا کاری را کرده باشند و ایشان دانسته باشند و نهی فرموده باشند و خبر وحديث يك معنى دارد و آن برسه قسم است :

نخست خبر متواتر که اقلا سه تن ناقل آن باشند و از اخبار ایشان علم بهم برسد و بسا باشد که از هزار تن مردم روستائی علم بهم نرسد و مدار این امر بر علم است نه بر عدد ، و متابعت این خبر اجمالاً وعمل بآن واجب است و خلافي در آن نیست مگر اینکه از حضرات خلاف آن نیز رسیده باشد،و یکی از این دو از راه تقیه خواهد بود و یکی ناسخ و آندیگر منسوخ میشود و بوجوه علی حده در جای خود مذکور است جمع مینمایند بیکی از آن وجوه.

دوم: خبر محفوف بقرينه است که از خارج خبر آنقدر قراین باشد که علم بهم رسد چنانکه شخصی از جانب پادشاهی بحكومت ولايتى مأمور شود و باحكم وخلعت برود هیچکس شک نمیکند که این شخص از جانب پادشاه آمده است .

سوم : خبر واحد است و آن خبری است که علم از آن حاصل نشود خواه مخبر يكنفر با هزار نفر باشد، واگر سه تن یا بیشتر خبری را نقل کنند و از آن خبر ظنی متاخم علم وقريب بآن حاصل گردد این خبر را مستفیض گویند و از افراد خبر واحد است .

واظهر آن است که عمل بخبر واحد میتوان کرد ، چه مدار اصحاب ائمه صلوات الله عليهم زیاده بر دویست سال بر این بوده است ، و این معنی ظاهر است که مدار قدمای ما بر کتابهائی بوده است که ثقات أصحاب ائمه هدى علیهم السلام از حضرات

ص: 29

روایت کرده بودند لکن چون هر روز آنچه را می شنیدند می نگاشتند و آن کتب اگرچه نزد علما مضبوط بود أما أخبار آنها منتشر بود .

جمعی دیگر از فضلاى أصحاب ائمه سلام الله عليهم مثل محمد بن أبي عمير و صفوان و بزنطی و غیر هما آن کتب را مرتب ساخته کتابها تصنیف نمودند به ترتیب کتب فقهيته و روايات وأخبار را در کتب خود نقل می نمودند معاصرین ایشان ملاحظه اصول با فروع می نمودند هر کتابی که اصلا غلط در آن نبود وروات آن در نهایت عدالت وفضیلت بودند بلکه مدایح و کتابهای ایشان را از حضرات شنیده بودند از میان چندین هزار کتاب چهار صد کتاب را اعتبار نمودند و اجماع برعمل کردن باین کتب حاصل شد ، و فضلای ثلاثه رضوان الله عليهم اکثر بلکه تمام آنچه را که نقل نموده اند در کتب معروفه خودشان که عبارت از: تهذيب واستبصار وكافي و من لا یحضره الفقیه باشد از این چهار صد اصل است .

و بسیار ظاهر است فرق در میان کسیکه از کسی نقل کند یا از کتاب کسی نقل نماید ، زیرا که در آن زمان که آن کتاب را نقل کردند جمعی بوده و هستند که چون بآن کتاب رجوع می نمودند اگر آن خبر را اصلی نبود اور ا كذاب ووضاع حدیث مینامیده اند و چنین کتاب را مطلقاً محل اعتبار و اعتماد نمی شمرده اند بواسطه کذبی که مشاهدت نموده بودند و ممکن بوده است که سهواً از او واقع شده یا دیگری آن خبر را عمداً از کتاب او انداخته باشد چنانکه عامه و خاصه كتب لغت متأخرین را مثل صحاح جوهری و قاموس هر چند فاسق هم باشند معتبر دانسته اند ، چه ناقل آن لغات هستند و اگر در کتب ایشان دروغی بود فضلای أهل لغت معتبر نمی شمردند .

پس اگر این هر سه که صاحب كتب أربعه هستند خبری از شخصی نقل نمایند گاهی می شود که علم بهم برسد گاهی میشود که ظن قریب بعلم بهم برسد أما اگر هر سه تن خبری را از کتاب حسین بن سعید روایت نمایند و هر سه نفر موافق یکدیگر ناقل شوند مارا علم بهم میرسد و برای ما علم حاصل میشود که

ص: 30

ایشان برحسين بن سعيد دروغ بسته اند و با این صورت ممکن است که در این کتب أربعه أخبار متوانره وجود پیدا کند با اینکه بحمد الله تعالی کتبی دیگر از علمای اخیار مانند کتاب محاسن برقى وقرب الإسناد حميري وبصائر الدرجات صفار و جز آن هست که مؤید این اخبار تواند بود.

أما موافق اصطلاح متأخرین از زمان علامه حلّى أعلى الله مقامه و اندكى قبل از آنجناب حدیث بر پنج وجه است که مفید فایده است :

أول : صحيح و آن خبری است که راویان آن خبر تا معصوم علیه السلام همه امامی مذهب و عادل باشند و مرتکب معاصی کبیره نشوند و اصرار بر صغیره نداشته باشند و صاحب مروت باشند که از ایشان چیزی صادر نشود که برخفت عقل ایشان دلالت نمايد، ومعهذا ثقه و راستگوی و درست سخن و معتمد باشند باینکه کثیر السهو و النسيان نباشند و نزد متأخرین این خبر حجت است مگر اینکه معارضی داشته باشد .

دوم: خبر حسن است و آن خبری است که رجال سند تمام ایشانرا بدون توثيق ممدوح شمرده باشند یا پاره را ممدوح و بعضی را موثق خوانده باشند همینكه يك ممدوح بدون توثیق در سند هست حدیث را حسن می گویند هرچند ما بقی ثقه باشند .

سوم : حديث موثق و گاهی قوی نیز می گویند و این خبری است که همه را توثیق کرده باشند و همه پا یکی از ایشان بمذهب دیگر باشد باینکه فطحی یا واقفی یا کیسانی یا زیدی یا مخالف تشیع باشد .

چهارم :خبری است كه يك ممدوح باشد یا بیشتر و این قسم خبر نامی ندارد لكن در ميان أصحاب خلاف است که حسن بهتر است یا موثق آنها که حسن را بهتر میدانند این خبر را موثق باید بنامند و اگر موفق را بهتر می دانند باید این خبر را حسن بنامند چون حدیث تابع اخس رجال است چنانکه در منطق نتیجه تابع اخس مقدمتين است .

ص: 31

پنجم : ضعیف است و این خبری است که یکی از آن چهار خبر نباشد باینکه یکی از راویان خبر را قدح نموده باشند بفسق یا مجهول الحال باشد یا مرسل باین معنی که در میانه اسامی رواة نام شخصی را انداخته باشند یا نوشته و گفته باشند : عن رجل يا عمن حدثه يا عمن رواه یا مرفوع باشد باینکه راوی گفته باشد : عن الصادق صلوات الله عليه ، يعنى بحضرت صادق علیه السلام این خبر را رسانیده و رجال سند را گفت و در خاطر من نیست که آنها کیستند ، یا راوی بگوید :قال رسول الله صلی الله علیه وآله، ويقين دانیم که راوی آنحضرت را ندیده است .

بالجمله مجلسى أول أعلى الله مقامه شرحی در باب أخبار ورواة آن مذکور و جماعتی که مراسیل آنان در حکم مسانید است مذکور میدارد وضمناً میفرماید: احاديث مرسل محمد بن يعقوب كليني ومحمد بن بابویه قمی بلکه جميع احادیث ایشان كه در كافي ومن لا يحضر است همه را میتوان صحیح گفت ، چه شهادت این دو شیخ بزرگوار کمتر از شهادت أصحاب رجال نيست يقيناً بلکه بهتر است، زیرا که چون ایشان بگویند صحیح است، معنی آن این است که یقین است که حضرات ائمه معصومین صلوات الله علیهم فرموده اند بوجوهی که برای ایشان یقین حاصل شده است.

أما متأخران که صحیح میگویند معنی آن این است که جماعتی که روایت کرده اند ثقه بوده اند و محتمل است كذب وسهو هريك و آنچه مجهول الحال است قوی مینامند چنانکه شهید اول نیز چنین کرده است ، واگر در آخر حدیث سالته باشد آن حدیث را مضمر می نامند که معلوم نیست سؤال از معصوم است با غیر معصوم و بسیار وقت میشود که این معنی نیز بر کسیکه متتبع لیست مشتبه میشود.

روجه هر دو آن است که بسیار میشود که زرارة در کتاب خود أولاً مذکور میدارد که حضرت امام محمد باقر سلام الله علیه چنین فرمود و بسیاری از اخبار را نقل میکند و نام مبارک آن حضرت را نمیبرد، چه از نخست نام آنحضرت را برده و بهمان کفایت می جسته و مشایخی که از کتاب او بر نگاشته اند بهمان عنوان در کتاب خود مسطور داشته اند زیرا که نزد ایشان ظاهر بوده است و این را

ص: 32

نمی دانستند که بر جماعتی مخفی خواهد ماند و یا بواسطه تقيسه نادراً سبب اشتباه شده است و بسیاری از اخبار بر جمعی مشتبه شده است .

و دیگر سند و طریق عبارت است که حدیث را از ایشان معنعن روایت میکنند و میگویند : أخبرنا فلان عن فلان عن فلان ، وقانون محدثین این است که اگر استاد بريك شاگرد حدیث را خوانده است راوی میگوید حدثنی ، اگر بر جماعتی خوانده است که راوی با ایشان بوده است راوی میگوید: حدثنا ، واگر شاگرد بر استاد خوانده است و کسی دیگر شريك او نبوده است میگوید : أخبرنی و اگر دیگری با او بوده است میگوید أخبرنا ، و اگر دیگری خوانده است و اوشنیده است میگوید: سمعته يقرء على فلان، يعنى من از او شنیدم در حالتیکه بروی میخواندند.

واگر حدیث را باجازه از او داشته باشد می گوید : أخبرنا اجازة،واگر بخط شیخ یعنی استاد دیده باشد، گاهی میگوید: وجاده و گاهی میگوید : وجدت بخط فلان يا رأيت في كتاب فلان ، يعنى در کتاب فلانی این حدیث را دیدم، و اکثر باین چنین حدیث عمل نمیکنند مگر اینکه کتاب از آن شخص متواتر باشد مثل كتب أربعه از مشايخ ثلاثه .

و در باب اجازه حدیث باصطلاح علماء آن است که شخص بتواند بگوند این حدیث از فلانی است بیکی از هفت وجهی که در لوامع صاحبقرانی و بعضی کتب اخبار مذکور است بعد از این مشروحات مفیده می گوئیم چنانکه در لوامع و بعضى كتب رجال وأخبار وأحاديث مذكور است :

در أخبار شيعه كلمه أمير المؤمنين را جز بر حضرت علي بن أبي طالب اطلاق نمیکنند و هر کجا میگویند ، روى عن أمير المؤمنين علیه السلام مراد همان حضرت است و چون روایت از حضرت امام حسن و إمام حسين صلوات الله عليهما نادر است کنیت ایشان نادر است با اینکه کنیت امام حسن علیه السلام أبو حمد وكنيت إمام حسين سلام الله عليه أبو عبدالله است برایشان اطلاق نمی نمایند تا گاهی که نام

ص: 33

ایشان را نگویند .

وحضرت امام زین العابدين علیه السلام را همیشه باسم یاد میکنند یعنی میگویند قال علي بن الحسين يا روى عن علي بن الحسين علیهما السلام ، وحضرت امام محمد باقر صلوات الله عليه بكنيت اطلاق میکنند میگویند أبو جعفر ، و أبو جعفر را بر إمام محمد تقي علیه السلام نیز اطلاق میکنند و گاهی أبو جعفر ثانی میگویند و در وقتی که باطلاق بگویند تمیز آن از جماعت راویان خبر معلوم میشود ، وأبو عبدالله را بر حضرت إمام جعفر صادق علیه السلام اطلاق میکنند .

وأبو الحسن كنيت سه تن از ائمه معصومین است : إمام موسى كاظم و إمام رضا وإمام علي نقي صلوات الله عليهم و برایشان اطلاق میکنند ، و گاهی ابوالحسن أول وثاني وثالث ميگویند تا امتیاز حاصل شود و این تمیز بیشتر از راویان خبر معلوم میشود ، وعبد صالح وأبو إبراهيم را بر حضرت کاظم علیه السلام اطلاق میکنند و عالم که گویند مراد معصوم است مخصوصاً بيکتن مراد نیست .

و هادي و فقیه را بیشتر بر إمام علي نقي اطلاق مینمایند و گاهی فقیه را بر إمام حسن عسكري وصاحب الأمر صلوات الله عليهما اطلاق مینمایند ، ورجل را بیشتر بر إمام حسن عسكري علیه السلام اطلاق مينمايند و أبو محمد كنيت آنحضرت است و جواد را بر حضرت امام محمد تقي اطلاق مینمایند و صاحب ناحیه را بر حضرت صاحب الأمر اطلاق میکنند و گاهی میشود که غایب وغليل وغريم وحجت را نيز بر آنحضرت اطلاق مینمایند.

بعضی از فضلا در اصول كافي باين اسناد شريفه اشارت نموده و این بنده نیز در ذیل تتبعات خود استفاده کرده در اینجا مذکور میشود میفرماید: کلما في الكتاب أبو جعفر فهو أبو جعفر الأول وهو عمد الباقر ، در هر کجا در این کتاب أصول كافي سند بأبي جعفر مطلق رسانند مراد أبو جعفر أول إمام محمد باقر علیه السلام است و هر حدیثی که بأبي عبد الله مطلق علیه السلام سند رسانند امام جعفر صادق صلوات الله علیه است.

ص: 34

و هر خبری که از ابوالحسن یا ابوالحسن ماضی يا أبو الحسن أول يا عالم يا فقيه يا عبد صالح يا گويند: روى عن رجل ياعن شيخ ياعن الشيخ روایت نمایند مقصود حضرت امام موسى كاظم علیه السلام است، زیرا که نفیه و بیم از خلفا وحكام جور در زمان آن حضرت علیه السلام شدید بود لاجرم نام مبارکش یا کنیت و اسم همایونش را بالصراحة نمی بردند و بکنایت و رمز در ذکر روایات یاد میکردند .

وهر خبری که بأبي الحسن ثانی مسند دارند مراد حضرت امام رضا علیه السلام است و هر خبری که در آن کتاب از أبو جعفر ثانی نقل شود مقصود حضرت جواد است سلام الله تعالى عليه، وهر خبری که در آن کتاب از ابوالحسن ثالث علیه السلام روايت شده باشد مراد إمام علي نقي هادي علیه السلام است ، و آن حدیثی که از ابو محمد علیه السلام روایت شود راجع بحضرت أبي الحجة إمام حسن عسكري صلوات الله عليه است .

و آن اسنادی که این بنده حقير كثير الز لل والتقصير عباسقلی سپهر مشیر افخم مؤلّف این کتب مبار که در پاره کتب دیده و تاکنون استدراك نموده است از این قرار است : أبو الحسن الخير راجع بحضرت أبى الحسن ثالث إمام علي نقي علیه السلام است زیرا که در تفسیر برهان در ذيل آيه شريفه «توبوا إلى الله توبة نصوحاً »مينويسد : أحمد بن هلال از أبو الحسن الخیر علیه السلام سؤال کرد ، و ولادت أحمد در سال يكصد و هشتادم هجري و وفات او در سال دویست و شصت و هفتم روی داده و از جمله غلاة است و این مطلب معلوم است که در ائمه کسیکه مکنی بأبی الحسن و در آنزمان باشد جز آنحضرت نیست، چه وفات آنحضرت در سال دویست و پنجاه و چهارم هجري روی داده است چنانکه إن شاء الله تعالی در مقام خود مذکور شود .

و در کتاب رجال وسيط در ذیل ترجمه احوال أحمد بن حماد مروزي میگوید: مقصود از ماضى أبو جعفر ثانى علیه السلام است و گاهی از عالم روایت نمایند و حضرت صادق علیه السلام را خواهند و گاهی در روایتی که آورند بطیب سند رسانند وإمام علي نقي علیه السلام را اراده نمایند و هر جا که مروي عنه را زکی خوانند مراد حضرت إمام حسن بن علي بن أبي طالب صلوات الله عليهم أجمعين است و شاید سوای

ص: 35

اين نيز در كتب أخبار ورجال استنباط شود .

و در کتاب وسائل در باب طهارت ، سند باسحاق بن إسماعيل نيشابوري میرساند و می نویسد : « ان العالم كتب إليه يعني الحسن بن علي علیهما السلام»و اين إسحاق از أصحاب إمام حسن عسكرى سلام الله عليه است و گاهى أبو جعفر كبير رقم میکنند و حضرت امام محمد باقر علیه السلام را اراده کنند.

بیان اخلاق حسنه و شیم حمیده و صفات سعيدة حضرت امام علی نقی عليه السلام

در جنات الخلود مسطور است که حضرت مظهر جمال و جلال ایزد متعال أبي الحسن ثالث پیشوای عاشر مقتدای بادی و حاضر تفي متقي إمام علي نقي صلوات الله و سلامه علیه در نهایت جلالت و ابهت و وقار و کمال سخاوت و کرم و اعتبار بود در مطالب ابرام نمیفرمود و سخن بلند نمیکرد و ببالا نشینی و صدر طلبی متوجه و مایل نبود لكن بسبب آن حشمت الهى وعظمت جلالت ، مردمانش همیشه بپاس اجلال در صدر مجالس و محافل جلوس میدادند و از فرط غیرت و کمال عدل از دیدار حرکات نا خجسته زود بخشم اندر میشد.

میگوید: منقول است که :روزی خلیفه مقرر گردانید که امرا در جلو آنحضرت پیاده راه بر سپارند و منظورش استخفاف آنحضرت بود ، لاجرم حضرتش با امرا قطع طی مسافت نمود چون بمنزل رسید خلیفه در مقام معذرت بر آنحضرت فرمود : «ياناقة صالح تمتعوا في داركم ثلاثة أيام ذلك وعد غير مكذوب»پس از آن خلیفه بعد از سه روز بمرد، و این روایت صاحب جنات الخلود مطابق با آنچه محد ثین ذکر نموده اند و مذکور میشود نیست واصح مذکور خواهد شد

ص: 36

و چنان می نماید که لفظ «عاقر»از قلم کاتب ساقط شده باشد و صحیح «يا عاقر ناقة صالح »است .

در بحار الأنوار مسطور است که : حسن بن محمد بن جمهور در کتاب الواحد میگوید:برادرم حسین بن محمد گفت : مرا دوستی بود که مؤدب اولاد بغاء بود یا خدمتگذاری بود و این شك از من است كه كدام يك بود و با من گفت : أمير يعنى بغاء کبیر گاهی که از سرای خلیفه باز گشته بود با من گفت : أمير المؤمنین این شخص را که ابن الرضا میخوانند امروز حبس نمود و بعلي بن کر کر گذاشت و از ابن الرضا شنیدم میگفت «أنا أكرم على الله من ناقة صالح تمتعوا في داركم ثلاثة أيام ذلك وعد غير مكذوب »و أمير نمی توانست در قراءت بفصاحت خواند و ندانست معنی این کلام چیست گفتم: اعزك الله در این کلام بیم و وعید است بنگر و منتظر باش که بعد از سه روز چه خواهد شد، و چون روز دیگر برآمد خلیفه آنحضرت را رها کرد و در حضرتش معذرت بخواست ، و چون روز سوم در رسید ياغزو يغلون و نامش ترکی و جماعتی دیگر با ایشان بر خلیفه بتاختند و او را بکشتند و پسرش منتصر را بجایش بخلافت بنشانیدند .

و نیز در آن کتاب مروی است که چون روز عید فطر آن سال که متوکل بقتل میرسید در رسید متوکل فرمان کرد تا جماعت بنی هاشم پیاده در پیش روی متوکل راه سپارشوند و در این کار همی خواست که ابوالحسن علیه السلام نیز پیاده راه سپارد لاجرم بنی هاشم پیاده راه نوشتند و حضرت ابی الحسن صلوات الله علیه نیز پیاده راه نوشت و بر یکی از غلامان خود تکیه فرموده بود در این حال گروه بنی هاشم بحضرت إمام أنام علیه السلام عرض کردند: ای آقای ما در این عالم کسی نیست که دعایش مستجاب شود و خداوند تعالی از برکت دعای او این ثقل و گرانی و آزار این مرد ، یعنی متوکل را کفایت نماید؟

حضرت أبي الحسن علیه السلام فرمود :«في هذا العالم من قلامة ظفره أكرم على الله من ناقة ثمود لما عقرت الناقة صاح الفصيل إلى الله تعالى فقال الله سبحانه : تمتعوا في

ص: 37

داركم ثلاثة أيام ذلك وعد غير مكذوب»در این عالم کسی است که چیده ناخن او در حضرت خدای سبحان گرامی تر است از ناقه ثمود ، یعنی شتر صالح پیغمبر که چون قدار وقوم او آن شتر را پیزدند و بکشتند بچه آن شتر بحضرت خدای ناله و فریاد وا اماه برکشید و خداوند تعالی از روی خشم و غضب با آن امت گناه کار خطاب کرد که تاسه روز در خانه های خود بآرامش بگذرانید .

يعني بعد از سه روز دچار دمار وهلاک میشوید و این وعده ایست که دروغ را در آن راه نیست، کنایت از اینکه متوکل نیز تاسه روز دیگر دچار هلاک میشود و از آن پس چون سه روز از آن مقدمه برگذشت متوکل بقتل رسید ، و از این بعد نیز حکایتی دیگر که مبسوط و مفصل و مشتمل بردعای حضرت امام علي نقي علیه السلام است در جای خود بخواست خدا رقم میشود.

هم اکنون اگر در این خبر بدقت نظر شود، شأن وا بهت مقام اين إمام كثير الاحتشام صلوات الله عليه مكشوف میشود ، چه در اخبار رسیده است که : روزی رسول خدای صلی الله علیه وآله تقریباً با علي ميفرمود : اى علي ميدانى شقى ترين أولين کیست ؟ عرض کرد : خدای و رسول بهتر دانند، فرمود : عاقر ناقه صالح است .

بعد از آن فرمود: میدانی شقی ترین آخرین کیست؟ عرض کرد : خدای ورسول خدای بهتر دانند فرمود: آن کسی است که ریش ترا بخون تو خضاب خواهد کرد ، و چنانکه روایت نموده اند حضرت سیدالشهداء أرواح من سواه فداه در وقعه عاشوراء و شهادت علی اصغر سلام الله عليه عرض میکند و سوگند میخورد که بچه ناقه صالح از علي اصغر در حضرت تو عزیز تر نیست .

و چون ناقه صالح علیه السلام که باستدعای قوم دعا فرمود و بآن عظمت وطول قامت با بچه نورسید از شکم کوه بیرون آمد و آن بزرگی و برکت داشت كه يك روز آب أهل شهر را می نوشید و دیگر روز مردم شهر را از شیر خود سیر میکرد، و یکی از آیات بزرگ کردار و معجزات آن پیغمبر بزرگ مقدار بود.

آن قوم عنود و ثمود جحود بوسوسه شیطان و دغدغه نفس پروا و شقاوت

ص: 38

فطری آن حیوان با برکت و آیت میمون دلالت را از پای در آوردند بچه او بنالید و بحضرت یزدان فریاد برآورد و کوه شکم بر گشود و در شکاف خود جایش داد چنانکه در قرآن است «إنا مر سلوا الناقة فتنة لهم »بدرستیکه قوم ثمود پیغمبر خود صالح علیه السلام را تکذیب کرده بودند و بر سبیل تعنت از وی طلب معجزه کرده بودند و گفتند: برای ما از این سنگ شتر ماده آبستن ده ماهه كه يك روز شرب باو تعلق داشته باشد و ما در عوض شیرش را بیاشامیم و آب آنروز را تصرف نکنیم و روز دیگر مخصوص ما باشد و ناقه را در آن تصرفي نباشد ، شتر را از سنگ بیرون آورنده بودیم برای امتحان و آزمایش ایشان تا بر عالمیان روشن شود که آن قوم عنود از دیدار چنان معجزه و آیت نامدار ایمان می آورند یا نمی آورند وسبب عذاب ایشان را بدانند .

و میفرماید ای صالح مراقب حال ایشان باش که با ناقه چه میکنند و شکیبائی کن و در عذاب ایشان پیش از موقعی که مقرر شده است شتاب مکن ، تا بآنجا که میفرماید: قدار رفیق آن قوم با شمشیر بر سر راه ناقه بكمين بنشست و ناقه راپی كرد و محرك این کار دوزن نابکار بودند که یکی عشیره و دیگر صدوقه نام داشت و چون ناقه را از پای در آوردند بدنش را پاره پاره کرده در میان قوم خود قسمت نمودند ، بچه اش بکوه صنوبر بر آمده سه نوبت بانگ برزد و بآسمان بر شد و بقولی بچه اش نیز کشته شد .

بعد از سه روز عذاب برایشان فرود آمد و جبرئیل امین چنان صیحه برایشان برزد که مانند درخت خشك در هم شکسته و ریزه ریز شدند .

و این داستان در ناسخ التواريخ و دیگر تواریخ بتفصيلى مبسوط با اندك تفاوتى مذكور است چنانکه نوشته اند: بناگاه مردمان چنان دیدند که کوه چون زنان حامله فغان برکشید و از میان آن شتری بیرون آمد که صد ذرع طول جثه وصد ذرع عرض اندام و هر قائمه از قوائمش با صدو پنجاه ذرع مسافت مساوات می جست و در همان حال چون زنان باردار ناله کرده بار بنهاد و بچه بضخامت خود براد

ص: 39

و هم در زمان روی به اتلال و ارباع آورده بأکل گیاه وشرب مياه بپرداخت و سی سال در میان آن قوم عنود ببود چندانکه آب نوشيدي شيرش دوشیدند و از مویش منتفع شدند

این است که رسول خدا صلی الله علیه وآله يا سيد الشهداء سلام الله تعالی علیه چون آیتی بس عظيم ومعجزه بس باهر بود عاقر این ناقه را در شمار شقي ترين أولين وشأن ناقه را بآن پایه میشمارند که بقاتل أمير المؤمنين سلام الله علیه تشبیه می نمایند و از اینکه سید الشهداء علیه السلام عرض میکند بچه ناقه صالح از علی اصغر من در حضرت توگرامی تر نیست ، معلوم میشود که بچه شتر را نیز مطابق پاره روایات کشته اند چه علی اصغر نیز شهید شده است .

و این كلمات برسبیل تمثیل است نه از حيث توافق شأن و مقام چه خود حضرت صالح علیه السلام که پیغمبر بزرگوار و صاحب این معجزه و آیت نامدار است نسبت بحضرات ائمه دين وأمير المؤمنين صلوات الله عليهم أجمعين معلوم است درچه مقام و منزلت است ، و در اینجا که حضرت امام علی نقی علیه السلام میفرماید : چیده شده ناخن مبارکش در حضرت خدای از ناقه صالح گرامی تر است این مسئله مکشوف مى افتد ، زيرا كه أولاً معصیت اندك توهین خود را با قتل متوكل خليفه وعذاب اخروی سرمدی و دور شدن از پیشگاه رحمت حضرت احدیت مکافات قرار میدهد .

ثانیاً قلامه و چیده شده ناخن مبارك را که برحسب ظاهر از جسد مبارك جدا ودور افتاده و از روح مبارك مهجور مانده است در حضرت خدای از ناقه ثمود کریم تر و گرامی تر ،میخواند سوم خبر میدهد که تا سه روز دیگر متوکل بقتل میرسد و معصیت این اندیشه متوکل را و شایستگی مکافات و عذاب ابدی او را باعصیان عاقر ناقه صالح که خودش و آنقوم را که جمعی کثير و جمعي غفير بودند و بچنان عذاب و دمار و هلاک شدید پیوستند عظیم تر و عجیب تر میشمارد.

و از اینجا قیاس میتوان نمود که معصیت قاتل إمام وغاصب مسند و منصب او که زیانش تا پایان جهان دامن گیر مخلوق ایزد منان و وقوع هزاران ظلم و مظلمه

ص: 40

و کفر وزندقه و لطمه بردین مبين وشريعت سيد المرسلين و محروم داشتن جهان را نسلا نسل از نهج مستقیم و در آوردن ایشان را بطرق ضلالت وغوايت ومنحرف ساختن ایشان را از قبول اوامر و نواهی که موجب رستگاری دنیا و آخرت است و در انداختن ایشانرا بمذاهب ومسالك مختلفه غير مستقيمه و بازداشتن ایشان را از ادراك مطالب و معارف نفس وارتقاء بمدارج عاليه ورضوان الله الأكبر وجسارت ايشان است بمناهى إلهي وارتكاب معاصی و نواهی و محرومیت از مثوبات وافیه و محسوسات صافیه است تاچه میزان و مکافات و کیفر آن تا چه مقدار است بر این مسائل غامضه جز خدا و ائمه هدى صلوات الله علیهم اجمعین آگاهی کامل ندارد.

در کتاب مناقب ابن شهر آشوب از محمد بن حسن اشتر علوي مسطور است که گفت: با گروهی کثیر از مردمان از جماعت طالبي إلى عباسی تا مردم سپاهی در درگاه متوکل حضور داشتیم و تمامت آنمردمان سوگند خوردند که باحتشام این غلام پیاده نمی شویم ،و شریف و كبير وبزرگ و كوچك در این امر واندیشه حضرت أبي الحسن علیه السلام را قصد کرده بودند .

و از این سخن چیزی بر نگذشت و امام با احتشام نمایان شد و چون دیدار آنجماعت بورود مبارکش افتاد تمامت آن سواران توقیر هیکل مبارکش را یکباره بدون تأمل و درنگ و اختیار پیاده شدند ، أبوهاشم چون این کار و کردار وحال عجیب را مشاهده کرد با آنجماعت گفت : مگر شما را چنان گمان نمیرفت که احترامش را پیاده نخواهید شد؟ :گفتند سوگند با خدای چنان از خویشتن داری بیچاره شدیم تا گاهی که بتعظیم و تکریم حضرتش پیاده گردیدیم. بلی

هر کسی را که حق عزیز کند *** نتواند کسی کند خوارش

و از این بعد نیز از این قبیل اخبار مذکور خواهد شد .

ص: 41

بیان نقش نگین ولایت آئین حضرت أبي الحسن ثالث امام علی النقی صلوات الله عليه

در فصول المهمه وتذكرة الأئمه وبحار الأنوار وكتب أخبار وكشف الغمه مسطور است که نقش نگين مبارك إمام علي نقى صلوات الله عليه «الله ربى وهى عصمتی من خلقه» و بروایت دیگر «حفظ العهود من اخلاق المعبود »بود و در جنات الخلود نقش خاتم مبارکش را « الله الملك» بدستور نگين حضرت أمير المؤمنين علیه السلام رقم کرده است ، و می گوید: هر کسی این کلمه را برنگین فیروزه که در روی دیگرش «الملك لله الواحد القهار »باشد نقش نماید موجب ایمنی از در ندگان و ظفرمندی در جنگها است و بقولی نقش خاتم همایونش «التوكل قبل التأسف»و بروايتي« حفظ العهود من اخلاق المعبود»میباشد .

و نقش این کلمه برنگین جهت وفای بوعده و رسیدن بامیدهای بزرگ نفعی عظیم دارد خصوصاً اگر نگین عقیق باشد برای خلاصی از دست ظالم و حبس سودمند است ، است که یکی از شیعیان را ملازم خلفای جور بز بزندان میبرد حضرت امام جعفر صادق صلوات الله علیه انگشتری عقیق سرخ برای او فرستاد و پوشیده بدو دادند با نگشت در آورد و نجات یافت .

بیان نصوص و حجت امامت و ولایت حضرت أبي الحسن ثالث امام علی نقی علیه السلام

در کشف الغمه در آن باب که از اخباریکه در خصوص نصوص مخصوص بر إمامت و خلافت و اشارت بولايت و وسايت حضرت إمام علي نقي صلوات الله عليه

ص: 42

وارد است از إسماعيل بن مهران روایت مینماید که چون حضرت أبي جعفر إمام محمد جواد علیه السلام در دفعه نخستین از آن دو مره مسافرت ببغداد از مدینه طابه بجانب بغداد بیرون شد در همان وقت خروج عرض کردم: فدایت بگردم از این وجه که بدان روی آورده بر تو میترسم اگر خدای نیاورده اتفاقی روی نماید بعد از تو روی ما باكيست وأمر إمامت وولايت بکدام کس حوالت است ؟

می گوید: آنحضرت خندان روی بمن آورد و فرمود : «ليس حيث ظننت في هذه السنة »نه چنان است که ترا گمان افتاده است در این سال ، یعنی در این سال مرا آسیبی نمیرسد و زنده خواهم بود.

و چون نوبت خلافت معتصم رسید و آنحضرت را ببغداد بخواند بحضرتش تشرف جستم و عرض کردم: فدایت شوم «أنت خارج فإلى من هذا الأمر مين بعدك »اينك از مدينه ببغداد سفر میکنی بفرمای بعد از توكار إمامت و مهم بزرگ خلافت باکی است؟ آنحضرت چندان بگریست که محاسن مبارکش خضاب شد و از آن پس بجانب من التفات نمود و فرمود : « في هذه يخاف على الأمر من بعدى إلى ابني علي »در اين سال باید بر من بيمناك بود ، یعنى شهيد ميشوم وأمر إمامت بعد از من با پسرم علي علیهما السلام است .

و نیز در کشف الغمه و دیگر کتب از خیرانی از پدرش مروی است که گفت :

برای خدمتی که موکل بآن شده بودم بملازمت در گاه حضرت أبي جعفر علیه السلام می گذرانیدم و چنان بود که احمد بن محمد بن عيسى اشعری در پایان هر شبی هنگام سحرگاهان بآنجا میآمدی تا خبر علت و رنجوری حضرت أبي جعفر إمام محمد تقى علیه السلام را بداندی .

و نیز چنان بود که آن رسولی که در میان ابی جعفر و خیرانی آمدوشد داشت هر وقت حاضر میشد أحمد بن محمد بر میخاست و با او خلوت میساخت خیرانی میگوید: پس شبی بیرون شد و أحمد بن عیسی از مجلس برخاست و رسول با من خلوت کرد وأحمد بن عيسی گردشی بنمود و از آن پس در مکانی بایستاد تاسخن رسول را بشنود

ص: 43

رسول با من گفت : مولایت سلامت میرساند و میفرمايد : « إني ماض والأمر صائر إلى ابني علي و له عليكم بعدي ما كان لي عليكم بعد أبي »

همانا من از این جهان بدیگر جهان روان هستم و این امر امامت و ولایت بفرزندم علي بازگشت نماید و برای او بعد از من بر شما همان حق اطاعت و انقیاد و فرمان برداری واجب و لازم است که برای من بعد از پدرم برشما واجب بود، پس آن رسول برفت و أحمد بن عیسی بمکان خود بازگشت و گفت : رسول چه سخن با تو می گفت ؟ گفتم : خیروخوبی ، گفت : آنچه گفت شنیدم ، و آنچه را که رسول با من گفته بود بجمله با من اعادت نمود .

گفتم: خدای تعالی برتو حرام فرموده است این کار را که مرتکب شدی چه میفرماید : « ولا تجسسوا»به تفتيش و تجسس و استراق سمع نپردازید و سخنان مردم چنانکه خود ندانند شما گوش سپرده اید گوش مسپارید، چه فساد و زیان و فتنه آن بسیار است هم اکنون که این سخنان را بشنیدی و پیام آنحضرت را بشنیدی این شهادت را محفوظ دار و بخاطر اندر بسیار شايد يك روزگاری بدان شهادت محتاج شویم و بپرهیز و بر حذر باش که این گواهی و خبر را پیش از آنکه وقت آن در رسد آشکار کنی .

میگوید : چون آن شب را بیامداد آوردم نسخه رسالت را در ده رقعه بنوشتم و هر يك را خاتم بر نهادم و بده تن از وجوه واعيان أصحاب خودمان بدادم و با ایشان گفتم: اگر حادثه مرگ بر من چنگ در افکند پیشتر از آنکه این رفاع را از شما طلب نمایم شما خود بعد از مرگ من باز کنید و بآنچه در آن رقم رفته است کار کنید .

بالجمله چون حضرت أبي جعفر صلوات الله عليه برضوان الله الأكبر توجه و بعالم باقی روی نهاد از منزل خویش پای بیرون ننهادم ناگاهی که بدانستم رؤسای عصابه و بزرگان گروه نزد محمد بن فرج فراهم شده اند و در کار امامت و شناس إمام زمان حدیث میرانند و از آن پس محمد بن فرج مكتوبي بمن فرستاد و از اجتماع

ص: 44

بزر گان شیعه در منزل خودش باز نمود .

و نیز نوشته بود: اگر بیم آن نبود که اگر من و این جماعت بخدمت تو حاضر شویم خبر ما مشهور و کارما آشکار و موجب پاره مسائل و مفاسد شود البته بجمله بخدمت تو جمع شدن گرفتیم هم اکنون دوست همی دارم قدم رنجه داری و بر نشینی و با ما بنشینی، پس بر مرکب بر آمدم و بدو شدم و آن قوم را فراهم یافتم و در این امر سخن در آوردیم و نگران شدم که بیشتر ایشان در آن امر ، یعنی در اینکه بعد از حضرت أبي جعفر علیه السلام كارامت بکدام کس تفویض شده است بشك در آمده اند .

اینوقت با آن ده تن که آن رفاع را بایشان سپرده بودم و همگی حضور داشتند گفتم: آن رقاع را بیرون بیاورید چون بیرون آوردند گفتم : این همان نوشته است که باجرای آن از طرف آنحضرت مأمور شده ام چون از آنجمله خبر یافتند پاره گفتند: دوست همی داشتیم که در این امر سندی دیگر نیز باتو میبود که مؤکد این امر میشد .

گفتم: خداوند تعالی آنچه را که دوست دار و محبوب شما میباشد پیش از اینکه بخواهید و بگوئید بشما داده است، اينك أبو جعفر اشعری است که بر من بسماع این رساله شاهد است هم اکنون از وی پرسش کنید ، آن جماعت از وی پرسش نمودند و أبو جعفر از عرض شهادت توقف گرفت ، من چون حال را مشاهدت کردم او را بمباهله بخواندم أبو جعفر از مباهله بترسید و گفت : این تفصیل را شنیده ام و چون مقام خلافت مقامی مکرم و عالی و معظم است دوست همی داشتم که این مرد که دارای رتبت خلافت میشود از عرب باشد، یعنی مادرش نیز عرب باشد یا اینکه نخواستم این کرامت در عرب نباشد و در عجم باشد ، یعنی برخیرانی حسد ورزیدم که با اینکه مردی عجمی است چرا حضرت جواد علیه السلام او را باین شرافت تخصیص داده (1) از این روی در اظهار شهادت توقف نمودم لکن چون کار بمباهله

ص: 45


1- راوی این خبر خود خیرانی است و نام و نسب او مجهول است ، در حالیکه احمد ابن محمد بن عیسی معروف و از اصحاب حضرت رضا و امام جواد و امام هادی است و مردی ثقه ومافوق عادل است، در اینصورت بحدیث مزبود اعتماد نشاید کرد ضمناً حدیث اشکالات دیگر بهم دارد که مجال بحث نیست. رك بحار الانوار ، ج 50 ص 119

رسید کتمان شهادت را با این مشاهدت روا نمی دانم .

چون این سخن بنمود و آن گواهی را بآن سختی و درستی بگذاشت آنقوم از جای بدیگر جای نشدند تا بحضرت أبي الحسن إمام علي نقي صلوات الله عليه بخلافت سلام دادند و اوامر و نواهی و احکامش را مسلم شمردند .

صاحب كشف الغمه بعد از نگارش این خبر میگوید: اخبار در این باب یعنی در نصوص خلامت وإمامت حضرت هادي علیه السلام بسیار و نگارش آن اسباب اطاله کتاب و در اجماع شیعیان بر إمامت حضرت أبي الحسن علیه السلام وعدم إمامت کسانی که سوای آنحضرت در زمان آنحضرت مدعى أمر إمامت شوند و موجب التباس و اشباه میشود از ایراد اخباریکه متعلق بر نصوص است على التفصيل كافي و بي نياز کننده است .

ابن شهر آشوب عليه الرحمة در مناقب می نویسد : راویان نص برإمامت آنحضرت علیه السلام جماعتی هستند از جمله ایشان إسماعيل بن مهران وأبو جعفر اشعرى وخیرانی میباشند و دلیل بر إمامت آنحضرت اجماع جماعت إماميته برإمامت آن حضرت و طریق نصوص و عصمت و دو طریق مختلف از عامه وخاصه است از نص و تصریح رسول خدای صلی الله علیه وآله است بر إمامت ائمه دوازده گانه صلوات الله عليهم و طریق جماعت شیعه است در ذکر نصوص بر امامت حضرت إمام علي نقي از پدران بزرگوارش علیهم السلام .

و ابن صباغ در کتاب فصول المهمه می نویسد : إمام بعد از أبي جعفر پسر سعادت سريرش أبو الحسن علي بن محمد علیهما السلام است بدليل اجتماع خصال و اوصاف إمامت در آنحضرت و بدلیل تكامل فضل و علم آنحضرت و بدلیل اینکه مقام و منزلت خلافت و إمامت وسمو مرتبت پدر سلامت مخبرش را جز او درخور وراثت نیست و بدلیل ثبوت نص بر إمامت او از جانب پدر بزرگوارش علیهما السلام ، شيخ مفيد عليه الرحمة نيز

ص: 46

در کتاب ارشاد برگونه صاحب فصول المهمه سخن میکند .

و در ریاض الشهاده می نویسد : نصوص داله بر امامت آنحضرت علیه السلام که از رسول خدا وأمير المؤمنين وسيد الساجدين وباقر علوم أولين وآخرين وصادق آل محمد وكاظم أمين وحضرت رضا وإمام تقي صلوات الله عليهم أجمعین وارد است در كتب سابقه وفصول أحوال ایشان مندرج است ، و از جمله نصوص که پدر بزرگوارش بآن تصریح فرموده است این است که شیخ صدوق علیه الرحمة در اكمال الدين می فرماید : صقر بن دلف گفت : از أبو جعفر محمد بن على الرضا علیهم السلام شنیدم که ميفرمود: إمام بعد از من فرزندم علي است وأمراء أمر من است وسخن اوسخن من است و طاعت او طاعت من است و بعد از وی پسرش حسن میباشد .

و هم در ریاض الشهاده از کتاب کافي مسطور است که حضرت أبي جعفر محمد بن على بن موسى بن جعفر شاهد گرفت أحمد بن أبي خالد را براینکه وصیت فرموده است بعلي صلوات الله عليهم پسر والا گوهرش، و این در وقتی بود که خبر فرزند دیگرش موسی که مشغول لهو و لعب است با و رسید و اختيار خانه وأهل بيت خودرا بادی تفویض فرمود ، وعبد الله بن مساور را بر متروکات خود از منقول و غیر منقول مقرر فرمود تاگاهی که آنحضرت بحد بلوغ برسد ، ووصیت نامه آنحضرت بخط مبارك خود آنحضرت مزین بود در ذی حجه سال دویست و بیستم هجری و شهادت خود را بخط خود در آن بر نگاشت و أحمد بن أبي خالد وحسن بن محمد بن عبد الله بن حسن بن علي بن حسين بن علي بن أبى طالب جوانی و نصر خادم از شهود بودند .

و نیز در کتاب مزبور از عيون المعجزات مسطور است که أحمد بن محمد بن عیسی از پدرش روایت کرده است که چون حضرت جواد آهنگ سفر عراق داشت فرزند ارجمندش أبو الحسن را بر دامن خود بنشاند و بر إمامتش نص وتصريح نمود و با او فرمود: از نجف چه میخواهی از بهر تو بفرستم ؟ عرض کرد: شمشیری که مثل شعله آتش باشد با پسر دیگرش موسی فرمود : چه میخواهی ؟ عرض کرد : مادیانی، آنگاه حضرت جواد سلام الله تعالى عليه فرمود : أبو الحسن شباهت بمن

ص: 47

دارد و موسی بمادرش .

راقم حروف گوید: همین تشبیه که یکی بأول مرد عالم امكان شباهت دارد و دیگری با زنی تنصیصی استوار است، و نیز از اوصاف ایشان که یکی از اخلاق امامت و دیگری از اطوار لهو و بطالت میباشد چنانکه مذکور شود حدیث میکند، صاحب اعلام الوری در کتاب خود بخبر و حکایت خیرانی که مسطور شد اشارت میکند و بعد از آن میگوید :

اجماع عصابه واعيان شيعه و علماى إمامينه بر إمامت حضرت هادي علیه السلام و عدم آنکسی که در زمان آنحضرت بتواند مدعى إمامت بشود غیر از خود آنحضرت از ایراد أخباریکه در نص امامت آنحضرت وارد است مستغنی میگرداند.

وصورت أحوال أئمه ما عليهم السلام در آن از منه از حیثیت خوف ایشان از دشمنان خودشان و تقیه ایشان از آنها محتاج کرده بود شیعیان ایشان را در معرفت نصوص ایشان بر كسيكه بعد از ايشان إمام خواهد بود ، بآنچه مذکور نمودیم از استخراج نصوص حتی اینکه او کد وجوه در این امر نزد اقامت ادله دلائل عقول است که موجب است مر امامت را و آنچه مقترن بآن ادله است از اینکه این امامت در اولاد حسین صلوات الله عليهم حاصل است و فساد أقوال دارایان مذاهب ومسالك وآراء واقاويل وعناوين باطله ، و بالله التوفيق.

و علامه مجلسی اعلی الله مقامه در باب نصوص على الخصوص بخير صفر من دلف و حكايت إسماعيل بن مهران و روایت خیرانی که از پیش در ذیل احوال حضرت جواد علیه السلام رقم كرديم و روايت أحمد بن أبي خالد را از كافي بدينگونه می نویسد که محمد بن جعفر كوفي از محمد بن عيسى بن عبید از عمل بن حسین واسطی روایت کند که از أحمد بن أبي خالد مولى حضرت أبي جعفر روایت نموده و شنیده است که گفت: همانا أبو جعفر محمد بن علي بن موسى بن جعفر بن محمد بن علي بن حسين ابن علي بن أبي طالب صلوات الله تعالى عليهم او را شاهد و گواه گرفت که آنحضرت با پسرش علي را بنفسه واخوانه وصیت نهاد و مقرر ساخت که چون آنحضرت بالغ

ص: 48

شود امر موسی بدو راجع باشد ، وعبدالله بن مساور را مقرر فرمود که در کارتر که آنحضرت از ضیاع و اموال ونفقات ورقيق وغير ذلك قيام ورزد تا گاهی كه علي بن محمد علیهما السلام بسال بلوغ برسد عبدالله بن مساور این جمله را بدو گذارد تا آنحضرت بکار خود و برادرانش قیام جوید .

«وأمر موسى ، يعنى موسى المبرقع يصير إليه يقوم لنفسه بعدهما على شرط أبيهما في صدقاته التي تصدق بها»و این وصیت نامه روز یکشنبه سه روز از ذى الحجة الحرام سال دویست و بیستم هجري گذشته بخاتمت پیوست و أحمد بن أبي خالد شهادت خودش را بخط خود بر نگاشت و حسن بن محمد بن عبد الله بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب علیهم السلام که جوانی باشد مانند شهادت أحمد بن أبي خالد گواهی خود را بدست خودش در صدر کتاب وصیت نامه بنوشت و نصر خادم گواهی بداد و شهادت خود را خودش بدست خود بنوشت .

مجلسى عليه الرحمة ميفرمايد: شاید حضرت جواد علیه السلام بملاحظه تقيه از مخالفین که بقدر و مقام و منزلت إمام علیه السلام جاهل بوده اند و نمی دانستند که إمام علي نقى كمال فضل و علمش در حال کودکی یا کبر سن یکسان است و برای أئمه علیهم السلام صغر سن و كبر سن مساوی است، لاجرم برحسب ظاهر ورفع توهم جهال مخالف، بلوغ آنحضرت را در کار وصایت و وصی بودن معتبر خوانده است و آن امر را ظاهراً قبل از بلوغ إمام علي نقى صلوات الله عليه بعبد الله بن مساور مفوض داشته تا برای قاضیان عهد و حكّام عصر بهانه در مدخلیت در آن کار نماند.

پس قول حضرت جواد عليه السلام إذا بلغ ، يعنى أبو الحسن سلام الله عليه بالغ شود.

یعنی بعد از بلوغ آنحضرت سلام الله عليه عبدالله بن مساور آنحضرت را در امورات شخصی و برادران آنحضرت مستقل بگرداند ،وقول حضرت امام محمد جواد سلام الله عليه «ويصير أمر موسى إليه»بتشديد ياء ، یعنی بگرداند عبدالله بن مساور يا إمام علي نقي علیه السلام بعد از فوت عبدالله و إمام علیه السلام کار موسی را بخود موسی و احتمال تخفیف یاء نیز میرود، یعنی بعد از وفات ایشان کار موسی بخود موسی

ص: 49

بازگشت مینماید ، یعنی محتاج بقیسم دیگر نیست ، وقول آنحضرت «شرط أبيهما » متعلق بيقوم میباشد در هر دو موضع .

در جنات الخلود در حجت ولایت حضرت امام علی نقی علیه السلام می نویسد : تتمه حدیث جابر ، یعنی آن حديثي كه مشتمل بر إمامت ائمه هدى سلام الله عليهم و اسامی مبار که ایشان بود و در کتاب احوال ایشان رقم شد ، وحديث إسماعيل بن مهران که در این فصل رقم کردیم وحدیث حرانی که نگارش یافت .

و میگوید : در هنگام وفات حضرت امام محمد تقي صلوات الله عليه چهار صد تن از اعیان شیعه حاضر بودند در سر نعش و در خصوص أمر إمامت گفتگو شد که آیا کیست و هر کسی سخنی میگفت و اختلافي عظيم پيدا شد و نزديك بآن رسيد كه بآراء باطله بروند پس آن رقاع را بیاوردند و مهرش را برگرفتند و بر آنچه حضرت جواد علیه السلام وصیت و امر فرموده بود واقف شدند و هنوز نعش شریف را برنداشته بودند که جمله ايشان بر إمامت إمام علي نقي علیه السلام متفق الرأى والكلمه وبكلمه حق قائل شدند و دیگر روايت أحمد بن أبي خالد است که در این فصل مذکور شد .

علامه عصر آخوند ملا علي اكبر اصفهانى طاب ثراه که از فضلای نامدار و حکمای بلند مقدار روزگار بود و در زمان خاقان خلد قرار فتحعلی شاه قاجار اعلى الله مقامه کتاب مستطاب زبدة المعارف را بنام آنشهریار اسلام شعار تألیف و تصنیف نموده و آیات فضیلت و علم و عرفان و حکمت را نمودار ساخته است در ذیل اثبات إمامت امام دهم سيدنا الهادي إمام علي نقي صلوات الله علیه میگوید :

بدانكه در امامت هر يك از پیشوایان دین سلام الله تعالى عليهم اجمعين ادله عدیده ؛ پارۀ بروجه عموم و برخی بروجه خصوص عقلا و نقلاً منقول نمودیم و عصمت هر يك جداگانه وفضل و فزونی و برترى هر يك را بر قاطبه خلق در تمامت علوم و كمالات وزهد وعدل وسخا وعلو نسب و افتخار حسب و ظهور معجزات و خوارق عادات وتحلى بحلية مكارم اخلاق و محاسن اعمال ثابت کردیم و با وجود عناد أهل خلاف وشعب وقبایل مختلفه از جماعت معتزله واشعريه ومرجته وحروريه

ص: 50

و کیسانیه و واقفیه هیچکس را آن استطاعت نبود که در تمامت اخلاق حسنه واعمال و اطوار وعلوم و آثار ایشان همزولمزی نماید .

و با این حال اگر در بعضی مخالفین دیده بینش و انصاف در کار بود هرگز بوی خلاف بمشام احدي از آحاد نمیرسید چه از سیماء شريفه و شمایل مبارکه ائمه هدى سلام الله تعالى عليهم آثار صدق وصحت و صفوت نمایان ووجود ایشان معجزه بر صدق ایشان بود، خلاصه در این مقام نیز بطریق معهود دليل بر لزوم وجود إمام در هر عصری و بطلان متمسكات أهل خلاف را یاد میکنیم و میگوئیم :

وجود إمام براى نظام أمر انام برحسب حکم عقل و حکم شرع لازم است و بر این مدعا دلیل عقل قائم و ادله سمعیه و نقلیه از نص رسول خدای صلی الله علیه وآله ثابت است.

أما دليل عقل سوای مذکورات سابقه این است که از زمان آدم صفی تا محمد مصطفی صلی الله علیه وآله چون نگران میشویم هرگز زمین از حجت خدای خالی نبود وسنت خدای نیز تغییر پذیر نمی شود چه شد که رحلت چه شد که رحلت پیغمبر مردم را از مود بی و سایسی مستغنی و بی نیاز نموده باشد ، همانا خلقت انسان نه بآن نحوی است که بتواند كاملا جالب نفع ودافع ضرر خود باشد و با این حال و این گونه مخلوقیت آیا میتواند از نزاع خالی باشد .

تاکنون که چنین نبوده و چون علت است پس بیایست بعد از این نیز در عادت و عرف بر منوال سابق باشد لاجرم گذشته و آینده را تفاوتی نخواهد بود و کما في السابق با مام وسايس و پیشوا و مؤدب محتاج میشود ، و چون عالم ملك بجمله ملك خدای تعالی است و تصرف در ملك مالك شرعاً وعقلاً جایز نیست از این روی این حكم بشرعی بیرون از شرعی و ملتی بیرون از مانی خصوصیت ندارد.

پس مردم را رخصت تعيين رئيس وإمام و حکومت دادن او را بر سایر جهانیان وحكم دادن بلزوم حکومت او و اطاعت کردن او با اینکه او نیز بنده و مملوك خدا و تونيز مملوك و ديگران بجمله مملوك هستند چگونه مملوک دیگری را محکوم

ص: 51

میسازی که اطاعت دیگری را بنمای که من وأهل این شهر کلا او بعضاً او را معين ساخته ایم و اطاعتش را بر تو و دیگران واجب ساخته ایم و حال اینکه از مالك این مملوك بتو اعلامی و اجازئی حاصل وواصل نگشته است آیا کدام عقل بصحت این کردار حکم می نماید.

پس بناچار بایستی از مالك الملك اجازت و اذنی برسد و همه کسی نتواند حامل اذن و اجازت مالك الملك حقيقي كه خداوند متعال است بشود مگر کسیکه بمعجزات صحیحه که عبارت از جماعت انبیا و اولاد ایشان که اوصیا و خلفای ایشان و دارای مخائل و اخلاق انبیاء میباشند مؤید باشد و گرنه دیگر کسان را چه خبر و اطلاع است كه مالك كل راضی بود كه مماليك او دیگری را اطاعت نمایند و آنچه را که صاحب معجزات خبر داد منحصر ساخت بآن کسیکه او را برادرخواند خواه در عصر مبارك خودش یا بعد از رحلت خودش.

أما چون حضرت خاتم الأنبياء صلی الله علیه وآله بدیگر جهان سفر ساخت گروهی از راه حق بیرون تاختند و فرق مختلفه شدند و از نخست اختراع احادیث نمودند چندی که برگذشت بنای رأی و استحسانات گذاشتند و اصول مبدعه چند از قیاس و اجتهاد و اوضاع کلامیه که اختراع نمودند .

یکی از اهل عرفان بیاناتی نموده است که ترجمه اش چنین است که هیچ عاقلی را که فکر خود را از شوائب و هم تصفیه کرده و ذهن خود را از وساوس شیطانی خالی کرده باشد شك و ریبی نیست که بعد از آنکه قائل گردید که شریعت مقدسه نبويه مقرون بحق است و بدین خدای متدین گشت و خود را بنده و مطیع دین و آئین شریعت شمرد.

پس بایستی رأی خود را پسندیده و طبع و سليقه وادراك خود را بدون استناد وتمسك بفرمان شارع حجت نداند و خود را در حلال وحرام إلهي مدخليت ندهد که بگوید : برای من آن حلال است و این حرام چه اگر بر این روش برود بشرك غیر خفی بلکه جلی مبتلا گردد و بنفاقی پوشیده که بزبان گوید مؤمن هستم و بخدای

ص: 52

و رسول و شریعت معتقد میباشم و در باطن ایمان نیاورد ، و چنین کس چگونه متابعت مینماید و حال اینکه عمل برای میکند و بگمان خود خویش را ما میداند و نمی فهمد مطیع نیست .

سوگند بجان دوست که این جماعت از زشتی کردار و پستی گفتار و قبح رفتار خود غافل هستند و بآنچه خدای فرستاد یعنی قرآن و رسول خدای بیان فرمود قناعت نکردند و برای خود اصولی چند در قوانین شرع متین و ناموس خداوند مبین در آوردند چنانکه گوئی کتاب خدای و قانون دین خدای و بیان و تأویل و سنت سنيه رسول خداى وتفسير وتعبير أئمه هداى صلوات الله عليهم اجمعين که کار نامه من الأزل و بار نامه إلى الأبد و شامل دقایق احکام و حقایق قانون و محتاج إليه تمام انام إلى يوم القيام است ناتمام انگاشتند و در این جسارت تخم خسارت بکار و در این جهالت درخت ضلالت ببار آوردند و حال اینکه یزدان متعال در کتاب خود میفرماید: ما تفریط نکردیم در این کتاب برای رفتار بندگان خود و بیان عمل و اعتقاد ایشان هیچ چیز را .

عجب این است که با چنين امر وقانون كامل شامل إلهى وبيان جامع ومانع حضرت رسالت پناهی از کمال شقاوت و نهایت غباوت شرم نیاوردند و بآنچه خدای حكم نمود ونصب إمام فرمود التفات ننموده و بآراء سخيفه وسلق بیرون از استقامت و رویه نادرست خود وضع اصول مخترعه کردند و باغراض شخصيه وامراض باطنيته و کمال بغض و حسد برای خودشان نصب خلیفه کردند و احکام بیرون از طریق شرع مطاع را اتباع جستند و حال اینکه خدای عز وجل میفرماید: هیچ مرد مؤمن وزن مؤمنه را نمیرسد و آن اختیار نمیباشد که چون خدای و رسول حکمی نمایند ایشان را در تغییر و تبدیل آن مدخلیتی باشد .

آیا چنان گمان مینمایند که رسول خدای در تبلیغ اوامر سبحانی و تبیین احکام یزدانی بخل میورزد و در تعیین حدود خداوندی كلا ام جزء دریغ میجوید با اینکه خدای میفرماید: وی برغیب و ابلاغ اوامر ضنت ندارد.

ص: 53

آیا پندار می نمایند که پروردگار جهان کتاب خود را ناقص فرستاد تا گروهی جاهل و انبوهی نادان تمام نمایند و با اینکه ایزد منان میفرماید: امروز دین شماراکامل ساختم و نعمت خود در اتمام گردانیدم برای شما پس چگونه حکم میرانید و حال آنکه خدای میفرماید: من از شما عهد و پیمان گرفتم که جز بحق سخن مكنيد و جز بعلم تكلم مجوئيد ، ظن و گمان را حجت نتوان شمرد و مستغنی نمیسازد شما را .

پس جماعتی که رفتار و کردار ایشان بر این منوال است چگونه طالب راه حق میباشند و چگونه براهی که تقرب حق در آن باشد میروند و حال اینکه از در داخل نشدند پس کور و کر گردیدند و در تپه ظلمت و پهنه حیرت بماندند ، و هیچ شك و شبهت نميرود كه علم و معارف ربانی را دریافت نمی شاید نمود مگر از جانب خدای، زیرا که تمام علوم و معارف که بر قلوب بني آدم میرسد بجمله از فیض خداوند فیاض است ، و علوم و معارف الهیه از آسمان قدس و سپهر عظمت نازل می شود .

پس نمی توان بآنچه در حضرت کردگار قهار است جز بقهر وغلبه واستيلا یا بدستیاری لطف و عنایت و رضاى إلهي واصل گرديد و مبرهن و مدلل و محسوس است که بر خدای قاهر غالب قادر بتوسط قهر و غلبه دست نتوان یافت لاجرم منحصر می گردد که ادراک این فیض عظمى وموهبت كبرى برضای پروردگار قهار غلاب ذو القوة المتين منوط ومربوط است و آدمی را هرگز یقین کامل حاصل نخواهد شد که آنچه را که وی بحق میپندارد پسند و رضای الهی در آن خواهد بود مگر از راه شرع منور که آورنده آن از حق و باطل خبر میدهد.

پس وصول بفيض وفضل خدا واستفاده أمور ومعارف الهيه وفوز و برخورداری بقرب و جوار حضرت کردگار بفضل و احسان او انحصار دارد، ظن ضعیف و رأی سخیف را بچنین مرتبه عالی و مقام رفیع چه راه و طریق است ، پس بایست نگران شد از چه راهی برفت و از کدام در که امر شده است در آمد.

ص: 54

رسول خدای میفرماید : منم شهر علم و معارف وعلوم إلهيه و علي دروازه این شهر است و خدای در رقم خود فرمود: از دروازه داخل شوید و علي را کلید آندر بدانید این است راه در وکلید بازگوئید ای اهل ضلالت و گمراهی تا چند از نهج سلامت و سعادت و استقامت دور افتادید و هر چه میروید دور تر میشوید رأى واختيار وحدس و تخمين کجا دوری این از آن زیادتر از دوری بین المشرقین است «هلكوا من حيث لا يشعرون وخسروا من حيث لا يشعرون ».

بهلاکت ابدی و شقاوت سرمدی دچار شدند و باب علم و حکمت را از دست بدادند و پیروی جهل نمودند ، احکام و معارف الهی را که بایستی از خزاین علم و معرفت اخذ نمایند بگذاشتند و برای وقیاس عمل نمودند ، سوگند با خدای جز این جماعتی که ملازمت رفتار و کردار و گفتار رسول را در اصول و فروع نمودند و قدمی بیرون از حد نگذاشتند بلکه بمتابعت آنحضرت حذو النعل بالنعل بحق رسیدند و فایز شدند و از علوم و احکام الهیه آگاه و کامیاب گشتند و قدمی در آنمقام که موضع قدم مبارکش را ندیدند نگذاشتند و در چیزیکه از آنحضرت اثری از آثارش نبود خوض ننمودند و فرو نرفتند و بهوای نفس و پسند رأی خود مطیع نشدند .

و این دوستی و رفتار کاملین اصحاب رسول بود که به حقیقت ایمان آورده بود و ستارهای آسمان خاتم انبیا و اعاظم قبائل سلسله انسانیت بودند ، زیرا که حقیقت انسان کامل این است که بخدای و رسول خدای عارف و بشرع رسول تابع باشد«إن أكرمكم عند الله أنقيكم»و آنکس که با کتاب خدای مخالفت وأمر رسول را عصیان ورزیده باشد چگونه بحليه تقوی متحلّی میشود ؟!

پس کسیکه نصوص پیغمبر را بدون سبب و باعثی تأویل نماید با آنکه آن نصوص باعقول بشريه و كتاب إلهى مطابق باشد سوگند با خداوند قابل تخاطب نیست و از درجه انسانیت برکنار است، زیرا که خدای تعالی در کتاب مبارك خود میفرماید: آنچه رسول من بگوید گفته او گفته من است از روی هوی و خواهش خود سخن نمی کند، پس بر حسب حقیقت رسول خدا لسان الله ناطق است

ص: 55

لاجرم بی اعتنائي بكلام رسول خدای صلی الله علیه وآله بی اعتنائی بفرموده خداوند ارض و سماء است .

رسول فرمود : علي خليفه من است علي وزير و بمنزله جان من است و او برادر من است مانند هرون و موسی و از این قبیل از شماره و احصاء بیرون است که گروه مسلمانان از موافق و مخالف بر نقل آن اتفاق دارند چنانکه متفق هستند که نماز ظهر چهار رکعت است، هان ای مردم نظر برگشائید اگر رسول پرسش فرماید ای جماعت امت که خود را بمن منسوب میدارید بچه سبب و از چه روی این نصوص متواتره را تأویل و بميل خود تفسير نموديد ؟!

آیا خلافت پسر عمم علي علیه السلام بامقتضاى عقول شما مخالف ؟! و یا افعال واعمال او ناپسند درگاه خداوند بود؟ آیا از آنچه من گفته بودم سر برتافته بود؟ آیا از جهاد فرار کرده بود؟ آیا زحمت و نعب اسلام را افزون از دیگران متحمل نگردیده بود؟ آیا بأخلاق ذمیمه مبتلا بود؟ از چه روی او را خلع کردید و من نصب نموده بودم؟ آیا فهم من از فهم شماها قاصر بود؟ آیا خدای تعالی با من فرمان کرده بود که تابع رأی شما باشم ؟!

آیا شما را نفر مودم :«علي خير البشر من ابي فقد کفر » آیا نفر مودم هر کس در ولایت علي شك نمايد كافر است آيا نفرمودم علي نسبت بمن بمنزلة سر است از بدن سلطنت مرا از وی بازر بودید و از متابعتش کناره نمودید سخن او را منکر شدید یا در آن تشكيك جستيد جواب چه بگوئید ؟!

بالجمله صاحب زبدة المعارف بعد از این مشروحات مسطوره شرحی مبسوط در حق أمير المؤمنين صلوات الله عليه و اثبات خلافت آنحضرت و حالات مخالفین آنحضرت می نگارد و باحاديث داله بر إمامت ائمه اثنی عشر و مشتمل بر اسامی مبار که ایشان صلوات الله علیهم اشارت مینماید و بپاره نصوص مذکوره که بر امامت حضرت إمام علي نقي علیه السلام تنصيص دارد گذارش میگیرد و میگوید :

در امامت آن پیشوای عالمیان احتیاج بذکر احادیث نیست ، چه ضرورت

ص: 56

وجود امام را در هر عصری ثابت نمودیم و بودن افضل الخلايق و اسمح الخلايق وأزهد الخلايق و معصومیت از ذنوب و خطاها و اجماعی که از کافه اهل قبله حاصل است بآ نوجود مبارك اختصاص دارد و هیچکس در عصر مبارکش دارای آن مراتب نبود لاجرم در آن عصر منصب والاى إمامت و خلافت بوجود مبارکش اختصاص و انحصار خواهد داشت «وذلك فضل الله يؤتيه من يشاء» و بدون شك وريب آنحضرت عصمت آيت إمام بحق وحجت برحق است .

هیچکس خواه از این سلسله خواه از خارج نیست که جز حضرتش احدیرا در آن عصر معصوم دانسته باشد اگر چه در عبادت هم مشهور باشد ، و هر گاه در آن وجود مسعود ظهور معجزات هم شده باشد و بدرجه تواتر من حيث النقل رسیده باشد بریقین گروه شیعیان خواهد افزود ، و چون حضرت امام علي نقي وفرزند ارجمندش إمام حسن عسكري غالباً در زندان خلفای جور بودند آثار وأخبار ومعجزات بالنسبة بسایر ائمه علیهم السلام کمتر از ایشان بمنصه شهود پیوست .

قطب راوندي در خرایج میگوید : خصال امامت بجمله در وجود مبارك علي ابن محمد هادي نقي علیهما السلام موجود و علوم فضایل آنحضرت بحد كمال بالغ و جميع خصال خیر در ذات ولايت صفاتش جمع و اخلاق حمیده اش بجمله خارق عادت مانند اخلاق پدران بزرگوارش بود و در شبها روی با قبله داشت و هیچ ساعتی فترت نمی گرفت یعنی قائم اللیل ، و تمام شب در عبادت بود و جبه از پشم بر تن مبارك وسجاده بر حصیر داشت ، و اگر محاسن شمائلش را مذکور داریم این کتاب مطول خواهد شد .

این بنده حقیر عباسقلی سپهر مؤلّف این کتب مبار که میگوید: چنانکه از این پیش در اثبات امارت و خلافت حضرت أمير المؤمين و ساير أئمه معصومين صلوات الله عليهم ، بيانات وافيه در ذيل احوال هريك از ايشان رقم نمودیم بعون الله تعالى ويمن تأيیدانه میتوان گفت برای مسلمان صافي ضمير مقام تشكيك و تردیدی برجای نمیماند چه بدلائل عقلیه و نقلیه و حسیه معلوم نمودیم که چون قائل بواجب الوجود تعالى عما يوهمون شدند و صفات ثبوتیه و سلبیه آن ذات

ص: 57

بی شبه و مثال و کیف را بطوری که در کتاب خدا و حمد و ثنا مرقوم است بدانستند وسبب خلقت آفرینش را بفهمیدند و قصور افهام مخلوق را در حفظ مراتب انتظام و قوام و دوام بنی آدم را معلوم ساختند و بناچار بعثت انبیای عظام علیهم السلام و ظهور و بروز تکالیف انام را بر حسب استعداد وقت و قبول عقول بفهمیدند قائل شدند بوجود إمام عصر و خلیفه پیغمبر و حفظ شریعت و تفسیر کتاب خداوند و به تبيين تكاليف بموجب مقتضيات عهد و استعداد ادراك مكلفين نيز معترف خواهند شد .

چیزی که هست هر امامی که با مکارم اخلاق و بروز معاجيز ظاهر شود و إمام سابق مراثبات إمامت او نص و تصريح رسد إمام ديگر قوت اثبات إمامتش بیشتر میشود ، چه منصوص عليه إمامى ديكر ومنصوص علیه پیشتر است ، پس حضرت إمام علي نقي صلوات الله عليه كه امام دهم ومنصوص عليه چندين إمام منصوص عليه معصوم است معلوم است تا چه مقدار میزان اثبات امامت و قوت نصوص که بر ثبوت ولایت اوست استوار و محل تصدیق و اعتبار است .

بیان ظهور امامت و خلافت حضرت امام علی نقی صلوات الله عليه

چنانکه از این پیش در مجلد دوم احوال حضرت إمام محمد تقى صلوات الله عليه رقم کردیم ، وفات آنحضرت موافق اصح اقوال در روز سه شنبه پنجم یا ششم شهر ذى الحجة الحرام سال دویست و بیستم با روز دوم محرم الحرام سال دویست و بیست و یکم روی داده است لاجرم ظهور امامت و خلافت فرزند برومندش پیشوای دهم و إمام خلق جهان أبو الحسن ثالث على رابع حضرت امام علی نقی صلوات الله عليه در همان روز بود وطاعت او بر تمام ما سوى الله فرض و واجب گشت .

ص: 58

و در آن ساعت اگرچه تمامت ماسوى بسبب وجود همایون ایشان موجود وبالطبيعه والفطرة باحكام ايشان محکوم هستند ، أما بموجب رعایت ترتیب چندانکه إمام سابق زنده بود این حضرت صامت و بعد از آنحضرت متکلم و ناطق و بر تمام ممكنات حاكم و آمر و بصیر و بر حقایق احوال واشياء ودقايق أمور وخفايای مطالب ومسائل وظواهر و بواطن عارف وخبير آمد و نظام و تدبير کل عوالم موجودات از عرشيات و سماويات وأرضيات و فرشيات و كليه ممكنات بعهده إمامت و خلافتش موکول و مفوض گردید چنانکه اجداد امجادش علیهم السلام کارفرمای کارخانه آفریننده ارض وسماء و بخشنده لمن يشاء و ناظم مناظم هر چه جهان و عالم بمعالم هر چه در عوالم امکان بودند و او نیز بود، در این وقت برحسب ظاهر نیز مأمور باظهارهمان مراتب و تولیت همان مناصب و مشاغل شد.

چون چنانکه در ذیل هر يك از كتب احوال ائمه هدى صلوات الله عليهم یاد کرده ام که پدرم لسان الملك طاب ثراه در ذيل كتاب هريك از ائمه هدى صلوات الله عليهم وبيان ظهور إمامت و ولايت ايشان مدح و منقبتی را که در ثنای آن إمام بعرض رسانيده بود از رساله أسرار الأنوار في مناقب الأئمة الأطهار عليهم سلام الله الملك الجبار که در دیوان اشعار فصاحت آثار آنمرحوم مصو راست مرقوم میداشت لهذا این شعر را که در مدح و منقبت حضرت امام بر تقي علي بن محمد النقي صلوات الله عليهما معروض نموده مسطور وروح شریفش را مسرور میدارد :

علي بن محمد است نقی *** هست عرجون نقی چو بیخ نفی

هم فروغ است بچه خورشید ***هم فریدون سلاله جمشید

رشحه جود او است جان ملك *** فضله فضل او روان فلك

ملكات ملك زشیمت او است *** حركات فلك عزيمت او است

تیغ بهرام و بربط ناهید *** زو فسانه و فسان سند جاوید

زو بدریا زدوده تاب نهنك *** زو بشخ پر ستاره چرم پلنگ

مرغ بر شاخ نام او خواند *** مور در خاك شكر او راند

ص: 59

نار را نور و خاک را گلشن *** باد را جنبش آب را جوشن

او شه این زمه است و نیز زمه *** از همه باز آکه اوست همه

همگی اوست جز که او هو نیست *** نیست اوهو و هیچ جز او نیست

خلف حيدر و إمام انام *** هم از این پیش دان علیه سلام

اگر ناظران دقیقه یاب بپاره این ابیات بنگرند از مقامات عرفان و علم قائل آن با خبر شده برای روح اوطلب رحمت فرمايند ، وإن شاء الله تعالی در ذیل شرح نگارش مناقب ومفاخر اين إمام والا مقام علیه السلام بپاره اشعار معاصرین اشارت میرود .

بیان وقایع سال دویست و بیست و یکم هجری نبوی صلی الله علیه و آله ومحاربه بابك وبغاء كبير

اشاره

در این سال در میان بابک خرم کیش که از این پیش اشارت یافت با بغاء کبیر در ناحیه هفتاد سر جنگی عظیم و حربی درشت روی داد و هزيمت بغاء را اوفتاد و لشکر گاهش بقتل و غارت و نهب و تاراج سپرده گشت.

و نیز در همین سال دویست و بیست و یکم هجری در میان افشین و بابك جنگ روی کرد و سبب این کارزار را چنان نوشته اند و در تاریخ طبری و جزري در قلم آورده اند که چون بدانسان که سبقت تحریر گرفت بغاء كبير آن مال و بضاعت را که از این پیش یاد کردیم بفرمان معتصم بلشکرگاه افشین بیاورد تا بآن مردم سپاهی که با او بودند و نیز در نفقات خودافشین بدهند و بمصرف رسانند و هم در اعطای کسانی که با بغاء کبیر در مسیر بودند برسانند ، لاجرم افشین لشکر خود را رزق و روزی بداد ، و چون روزی چند از نوروز و آفتاب دلفروز بر گذشت تجهیز سپاه بنمود و بغاء كبير را با لشکری روانه داشت تا در حوالی هشتاد سر بگردد و در خندق

ص: 60

محمد بن حمید فرود آید و آن کنده را بکند و استوار دارد و در آن حدود منزل سازد و بحراست و مراقبت بگذراند، بغاء برحسب فرمان بدانسوی روان گشت.

و از آن پس افشین از برزند و ابو سعید از خش بآهنگ جنگ بابك بكوچيدند برزند بروزن فرزند شهری از نواحی تفلیس از اعمال جرزان از ارمینیه اولی و بقول اصطخری از بلاد آذربایجان است ، خش بضم خاء و تشدید شین معجمتين از جمله قراء اسفرایین از اعمال نیشابور است و بعضی خوش با و او گویند و برخی گفته اند :

خش نام ناحیه ایست در آذربایجان و این یك با مقصود انسب است، و اسفرایین با دو یاء حطی است یکی مکسوره دیگری ساکنه بالجمله این سپاهیان در موضعی که درون نام داشت و از نواحی آذربایجان بود با هم پیوستند.

افشین در آنجا خندقی بکند و دیواری بر دورش برآورد و خودش با ابوس و آنانکه از جماعت مطوعه بودند در خندق فرود آمدند و از آنجا تا بذ بفتح باء ابجد و ذال معجمه مشد ده که کوره ایست در میان آذربایجان شش میل راه است و از آنطرف بغاء تجهیز سپاه بدید و بدون اینکه افشین بدو امر کرده یا اینکه مکتوبی کرده باشد زاد و توشه با خود حمل نموده راه برگرفت و در اطراف هشتاد سر گردش گرفت تا بقریه بد در آمد و در وسط آن قریه نزول نمود و در آنجا یکروز بزیست بعد از آن هزار تن مرد به علاقه که او را بود بفرستاد.

در این حال یکدسته از مردم سپاهی بابک بیرون تاختند و آن علاقه را غارت کردند و تمامت کسانی را که با ایشان بمقاتلت بیرون تاخته بودند بقتل رسانیدند و هر کسی را که بدو دست یافتند اسیر ساختند و پاره اسیران را بگرفتند پس از آنجماعت دو مرد را بدانسوی که افشین جای داشت بفرستاد و گفت بجانب افشین شوید و او را از آنچه باصحاب و یاران شما روی داد خبر دهید .

پس آند و تن برفتند و صاحب کوهبانیه آندو ان را بدید و علم را را جنبش داد لشکریان چون این حال را بدیدند گمان بردند حادثه پیش آمده و فریادها برکشیدند و جامه جنگ بپوشیدند و بر نشستند تا به بد روی گذارند ، پس آندو تن

ص: 61

مرد که برهنه بودند ایشانرا بديدند و امير مقدمة الجيش آنها را بگرفت و بخدمت افشین ببرد و آندو تن شرح حال خود را با افشین باز نمودند افشین گفت : بغاء بکاری اقدام نمود که ما او را نفرموده بودیم .

و از آنطرف بغاء بخندق محمد بن حمید مانند مردم منهزم و فراری بیامد و داستان خود را بافشین بر نگاشت و از وی خواستار مدد گردید و با او باز نمود که لشکر وی خسته و ملول و مانده و شکسته است، چون افشین بر این حادثه اطلاع یافت برادرش فضل بن كاوس وأحمد بن الخليل بن هشام وابن جوشن وجناح اعور السكري وصاحب شرطه حسن بن سهل که یکی از دو برادر قرابتی فضل بن سهل بود بحمايت بغاء مأمور فرمود ایشان با گروهی لشکر برفتند و در پیرامون هشتاد سر بگردش و پژوهش و نمایش بر آمدند و لشکریان بغاء کبیر از دیدار ایشان شادمان شدند .

و از آن پس افشین مکتوبی بجانب بغاء نوشت و او را باز نمود که من در فلان روز با سپاه بابك بمحاربت شوم تو نیز بایست در همان روز بعینه باوی غزو کنی تا هر دو سو با او جنگ بورزیم و افشین در همان روز بآهنگ جنگ بابك از درون خیمه بیرون زد.

و از آن طرف بغا از خندق محمد بن حميد بيرون و بطرف هشتاد سر صعود نمود و مردمان را تاب صبر و توانی از شدت سرما و باد نماند و بغاء بلشکر خود عود نمود و بر حسب دعوت لشکرگاه بساخت و آنجا پهلوی قبر محمد بن حمید بود ، در این حال بادی سرد و سخت بوزید و بارانی شدید ببارید و مردمان را تاب درنگ نماند لاجرم بغاء بجانب لشکر خود بازگشت .

و از آنطرف افشین چون با مداد چهره برگشاد بالشكر بابك درهای جنگ بازگشود و این وقت بغاء در لشکر گاه خود بود و افشین چون شیر شرزه و اژدر کرزه جنگ در افکند و بابک را منهزم ساخت و سپاه و خیمه اش را با یکتن زوجه او که با او در لشکرش بود بگرفت و از آن پس افشین در لشکرگاه بابک فرود آمد و از آنطرف بغاء كبير تجهیز لشکر بدید و بهشتاد سر صعود داد و او را معلوم شد که

ص: 62

آن سپاهی که در آنجا در برابر او مقیم بودند از هشتاد سر بسوى بابك شده اند و بنا بموضع خودش بازگشت و خوئی یعنی رخت خانه و مقداری قماش دریافت و از فراز هشتادسر سرازیر شد و همی خواست بجانب بذ شود.

در این اثنا مردی و پسری را در خواب بدیدند و داود سیاه هر دو را بگرفت و داود در مقدمة الجيش بغاء بود و از آن دو تن پرسیدن گرفت گفتند:رسول بابك در همان شب که لشکرش انهزام گرفتند نزد ایشان بیامد و با ایشان فرمان آورد که در بذ بخدمت بابك فراهم شوند، و چون آنمرد و پسر هر دو تن مست بودند خواب برایشان مستولی شد لاجرم افزون بر این خبری ندادند و این کار قبل از نماز عصر بوده است .

بغاء چون این خبر بدانست یکتن بداود سیاه بفرستاد كه اينك بوسط آن موضعی که میشناسیم، یعنی آن مکانی که در مرة اولی بودیم رسیده ایم و حالا هنگام شامگاه است و پیادگان لشکر خسته و رنجه شده اند کوهستانی استوار برگزین که وسعت لشکر ما را داشته باشد و در این شب در آنجا لشکرگاه کنیم، داود سیاه بجستجوی این کار بر آمد و بپاره جبال صعود داد و بفر از کوه برشد و اعلام و لشکرگاه افشین را مانند کوهی عظیم بدید و با خود گفت مكان ما تا بامداد در اینجا شایسته است و چون روشنی روز بردمد بطرف این کافر ، يعنى بابك إن شاء الله تعالى فرود می آئیم.

لكن برخلاف آنچه گمان میبردند در آن شب هنگام سحابی برخاست و بادی سخت بوزید و بارانی بسیار و برفي شگرف ببارید ، از این روی چون صبح بردمید احدی را آن توانایی نبود که از شدت برف و سرما از کوه بزیر آید تا آبی آبی بدست کند و مرکب خود را سیراب سازد و گویا ایشان از شدت ظلمت سحاب وریزش آب باشبی تاریک انباز بودند.

و چون روز سوم چهره بر گشود مردمان بغاء کبیر گفتند : همانا اززاد و توشه ما چيزي برجای نماند و فانی شد و سرمای سخت جان و تن ما را نیازرد بهر حالتی که

ص: 63

باشد فرود شو یا بمکان خود باز شویم یا بجانب این کافر شویم، اینوقت ایام ضیاب و باران و برف وسحاب بود ، و در این حال بابك بر افشین شب تاخت کرد و لشکرش بر شکست و افشین از حرب او بلشکرگاه خود بازگشت .

و از آنطرف بابك كوس كوچ بگرفت و بآهنگ بد از کوه سرازیر شد تاگاهی که ببطن رسید و آسمان را منجلی و روشن و جهان را خوب و خوش دید مگر بالای همان کوه که بر آن بودند، این وقت بغاء تعبیه سپاه بدید و میمنه میسره و مقدمه بساخت و بطرف بذ راه گرفت و او را هيچ شك و شبهت نبود که افشین در موضع لشکرگاه خودش میباشد و همچنان برگذشت تا بکوه بذ پیوست ،واينك فاصله میان او و بذ که بر خانه های آنجا مشرف شود جز صعود دادن بقدر يك نیمه میل نمانده بود ، و در مقدمه سپاه او جماعتی بودند که در میان ایشان غلامی از این بعیث بود که او را با اهل بذ قرابتی بود.

در این حال که میرفتند پیشروان و طلایع سپاه بابك ايشان را بدیدند و یکی از آنها آن غلام را بشناختند و گفتند فلان است و از وی پرسیدند در اینجا کیست ؟

آن غلام اسامی آنا نرا که از اهل بیت او بودند بنمود آن شخص گفت : نزديك شو تا با تو سخن کنم غلام بدو برفت وی گفت: ای غلام بازشو و با آنانکه عنایتی با ایشان داری بگوی بریکسوی روی کنند و باین سوی نیایند، چه ما برافشین شب خون زدیم و افشین بطرف خندق خودش منهزم شد ، و اينك ما براي شما دو لشکر پرخاشگر تهیه کرده ایم زود بازگرد شاید نجات یابی .

آن غلام بازگشت و آن خبر را با ابن بعيث بگذاشت و آنمرد را نام برد این بعیث اور ابشناخت و آن داستان را با بغاء بگذاشت ، بغاء كبير توقف نمود و با یارانش مشاورت کرد پاره از ایشان گفتند: این سخن باطل و بیهوده است و هر چه گفته اند بخدیعت و مکیدت است و در شمار چیزی نیست، یکی از مردم کوهپایه گفت :اینك سركوه است هر کسی ببالای آن شود من او را شناسائی میدهم تا بلشکرگاه افشین نگران شود.

ص: 64

بغاء كبير وفضل بن كاوس و جماعتی از آنانکه نیروی صعود و نشاط بر شدن داشتند ببالای کوه شدند و بر آن موضع مشرف و نگران آمدند ولشکر افشین را در آنجا نیافتند و یقین نمودند که افشین از آنجا برفته است ، و بمشاورت پرداختند و آخر الأمر صلاح در آن دیدند که مردمان در صدر نهار و نیمه روز از آن پیش که شب ایشانرا در سپارد بازگشت گیرند.

پس بغاء كبير داود سیاه را فرمان کرد که انصراف گیرند، داود پیش رفت و در رفتن کوشش نمود و آهنگ آنراهی را که از آنجا بهشتادسر پی سپر میشوند از بیم تنگی های طرق و پیمودن پشته ها ننموده و همان طریق را پیش گرفت که در دفعه اولی داخل شد و در حوالی هشتادسر میگردید و در آن راه جز يك تنگنائی نبود رهسپرشد و مردمان را ببرد ورجاله را برانگیخت آنجماعت نیزه ها و اسلحه خود را در همان طریق بریختند و بیم و وحشتی بزرگ و رعب و ترسی عظیم برایشان چنگ افکند.

وبغاء كبير وفضل بن كاوس و گروه سرهنگان سپاه و قواد کینه خواه در ساقه لشکر راه سپر گردیدند و طلایع و دیدبانان بابك نمودار شدند و چنانکه هر وقت ایشان از کوهی بزیر آمدند دیدبانان بابك ببالای آن شدند گاهی خود را بایشان می نمودند و گاهی از دیدار ایشان غایب میشدند، و در این حال بر آثار ایشان و نشانشان نگران بودند و آنها بقدر ده تن سوار بودند و براین حال برگذشت تا زمان نماز میان ظهر و عصر رسید.

اینوقت بغاء فرود شد تا وضوء بسازد و نماز بگذارد و طلایع و دیدبانان بابك بایشان نزديك شدند و ایشان بمبارزت آنها آماده گشتند ، و بغاء از نماز فراغت یافت و در برابر آنان بایستاد و آنجماعت چون بغاء را بدیدند توقف کردند و بقاء بر لشكريان خود بيمناك شد تا مبادا طلایع و دیدبانان با ایشان جنگ نمایند از يك ناحيه و در پاره مضایق و جبال گروهی دیگر با ایشان حرب کنند .

پس با حاضران مشاورت کرد و گفت: هیچ از آن ایمن نیستم که مردمان

ص: 65

بابك این کار را اسباب مشغله نموده باشند تا از مسیرها تجسس کنند و اصحاب خود را مقدم گردانند تا مضایق و تنگ نایها را بر اصحاب ما فروگیرند ، فضل بن کاوس گفت: این کسان مرد جنگ و کارزار روز نیستند بلكه أهل شب تاخت و سپاه شب سیاه باشند ، لاجرم بایستی ما بر لشکر خود از تاریکی شب بيمناك باشيم .

بغاء يكتن را نزديك داود سیاه فرستاد تا در راه سپاری شتاب نمایند و در هیچ مکانی فرود نیاید و اگرچه تا نیمه شب در تعب طی راه باشد تا گاهی که از تنگنا بگذرد وما در اینجا توقف کنیم ، چه این گروه چندانکه ما را در برابر خود بنگرند بدیگر جای راه نگیرند و با ایشان بمماطله و مدافعه اندك اندك بگذرانیم تا تاريكي شب در رسد و در تاریکی ما را وموضع لشکر ما را نشناسند و اصحاب ما همچنان راه سپر می شوند وأولاً فأولاً گذر می گیرند،پس اگر تنگنائی را بر ما فروگیرند از هشتادسر یا از طریق دیگر خلاصی می جوئیم.

پس از آن دیگری غیر از فضل بن کاوس گفت و بغاء را چنان راه نمائی نمود که اينك لشكر جدا جدا شده اند و بدايتش ادراك نهایتش را نمی کند و پیادگان اسلحه خود را بیفکنده اند و مال و سلاح ایشان را بر اشترها حمل کرده اند و با آنها هیچکس نیست و هیچ ایمن نیستیم که جمعی برایشان بتازند و آنمال را بغارت برند و اسیران را دستگیر نمایند و ابن جویدان با ایشان اسیر بود و همی خواستند در ازای اوكاتب عبد الرحمن بن حبیب را كه بابك اسير ساخته بود بگیرند .

چون بغا این کلمات را بشنید و داستان مال و اسلحه و اسیر مذاکره شد باندیشه آن برآمد که مردمان را در لشکرگاهی بازدارد لاجرم بداود سیاه پیامی فرستاد که در هر کجائی که کوهی استوار بنگری در آنجا لشکرگاه کن، داود سیاه چون این پیغام بشنید بطرف کوهی که مورب و پرپیچ و تاب بود و مردمان را از شدت هبوط و سرازیری آن موضعی که در آن بتوان بآسایش بنشست نبود برفت و براى بغاء كبير أمير لشكر بريك جانب کوه که بدیواری شبیه بود و راهی و مسلکي نداشت خیمه برافراشت .

ص: 66

بغاء بیامد و در آن خیمه فرود شد و مردمان را فرود آورد و لشکریان سخت خسته و رنجه شده بودند و خوردنی و آذوغه ایشان چیزی برجای نمانده بود و آن شب را با نهایت تعب بگذرانیدند و كشيك آن ناحیه را که بکوه توان آمد از دست نگذاشتند .

لكن لشکر دشمن از ناحیه دیگر بیامدند و بکوه بر شدن گرفتند تا بخیمه گاه بغاء برسیدند و آن خیمه را سرنگون کردند و بر لشکر بغاء شب تاخت کردند و چنان کار را بیا شوفتند که بغاء از لشکر و لشکرگاه بی خبر مانده و پیاده و شتابان برفت تا از آن مهلکه نجات یافت ، و فضل بن کاوس مجروح شد و جناح سکری و ابن جوش و یکی از دو برادر قرابتي فضل بن سهل بقتل رسیدند، و بغاء از لشکرگاه پیاده همی برفت و چارپائی دریافت و سوار شد و در طی راه این بعیث را بدید و او را بهشتاد سر صعود داد و ببرد تا بلشکرگاه محمد بن حمید فرود آورد و در میان شب بآنجا رسید.

و از آن طرف جماعت خرميه مال و بضاعت لشکرگاه و سپاه و سلاح را بغارت بردند و ابن جویدان را که اسیر سپاه بغاء بود و در گروگان کاتب عبدالر حمن بود بدر بردند و بدنبال مردمان بتاختند ، و لشکریان بطور هزیمت عزیمت کرده روی بر کاشتند و از همه چیز بگذشتند تا با امیر خود بغاء که در خندق محمد بن حمید جای داشت پیوستند و بغاء و مردم او تا پانزده روز اقامت نمود ، اینوقت مکتوب افشین بدو پیوست تا بجانب مراغه شود و آن لشکری را که افشین در مدد او فرستاده بود دیگرباره بلشکرگاه افشین باز فرستد.

بغاء بر حسب فرمان بمراغه برفت و فضل بن كاوس با تمام آن سپاه که از لشکرگاه افشین بیاری بغاء برده بود بازشد و افشین مردمان را باماکن زمستانی خودشان بازگردانید تا در آن فصل زمستان و سختی سرما و سورت هوای آنسال بگذرانند و نوبت بهار و آرامش روزگار و کارزار نمودار آید.

ص: 67

بیان قتل طرخان سرهنگ سپاه با بك خرم كيش بدست مردم افشین امیر سپاه

طرخان یکی از سرهنگان سپاه و قواد بزرگ لشكر بابك خرم كيش بود و در خدمت بابك بمنزلتی نامدار برخوردار و بمقامی بلند مقدار کامکار بود چون فصل زمستان این سال نمایان شد از بابک اجازت خواست تا آن شهور زمستان را در قریه خودش که در ناحیه مراغه بود بپایان رساند، و از آنطرف افشین در کمین او مكین بود و دوست همی داشت که بروی دست یابد و فیروزی بجوید ، چه مکانت عظیم و منزلت بزرگ او را در خدمت بابك میدانست.

بابك خرم دين طرخان را اجازت بداد تا بقریه برفت و بآسایش و آرامش بنشست و آنقریه از نواحی هشتاد سر بود ، چون افشین این حال را بدانست مكتوبى به ترك مولاى إسحاق بن إبراهيم بن مصعب بر نگاشت و او در مراغه جای داشت و بدو فرمان کرد که بدان قریه که وصف آن را در نامه خود نموده بود برود و بپاید تا گاهی که طرخان را بکشد یا اسیر ساخته نزد افشین روان دارد ، چون ترك از مفاد مكتوب و فرمان افشین آگاه شد شب هنگام بدانسوی برفت و در نیمه شب بمكان طرخان پیوست و غفلت کرده بروی بتاخت و او را بکشت و سرش را بدرگاه افشین فرستاد .

یاقوت حموی در معجم البلدان میگوید: مراغه باميم مفتوحه و راء و غين معجمه بزرگترین و نامدارترین شهرهای آذربایجان است و از نخست افراز هرود نام داشت.

چون مروان بن محمد بن مروان بن الحكم والى ارمنیه و آذربایجان در زمانیکه از جنگ موقان و جیلان که از ديك بآنجا بود باز میگشت باز گردید و در آنزمین

ص: 68

که سرگین بسیار داشت لشکر گاه کرد و چارپایان ایشان در آن سرگین می غلطیدند و چاره خستگی میکردند مردمان همی گفتند: ابنوا قرية المراغة وهذه قرية المراغة که از باب تمرغ است و از آن پس لفظ قریه را محذوف کرده مراغه گفتند و مردمان آنجا بمروان پناهنده و خواستار شدند تا آنجا را بساخت و مردمان بدانجا الفت گرفتند و قرارگاه خود ساخته وعمارتها بنیان نمودند .

و چون دولت بنی امیته بیایان رسید و نوبت بنی عباس نمایان شد و این شهر واماكن وضياع ايشان مأخوذ بنی عباس شد این مکان بیکی از دختران رشید رسید و از آن پس که وجناء بن اواه ازدی در آنجا سر از فرمان برتافت و بفساد و تباهی درآمد و خزيمة بن خازم والى ارمنیه و آذربایجان در زمان خلافت رشید گردید باروی آنجا را بساخت حسین و استوار و شهری نامدار نمود و لشکری کثیر بدانجا در آورد .

و از آن بعد چون بابك خر می ظاهر شد مردمان بآن شهرپناه آورده سکونت و تحصن اختیار کردند ، و در زمان خلافت مأمون جمعی از عمال او که از جمله ايشان أحمد بن محمد بن جنید و علي بن هشام بود دیوار شهر را مرمت نمودند و از آن پس مردمان از هر طرف بآنجا نازل شدند و منزل گزیدند .

و این شهر همیشه قصبه آذر بایجان و دارای آثار بزرگ و عمارات و مدارس و خانقاه بسیار است، جمعی کثیر از انواع علما و فضلا ومشايخ وعرفا و ادبا و شعرا ومحدثين وفقها باين شهر ساکن و منسوب هستند و آثار علوم مختلفه کثیره نهاده اند.

چنانکه یکتن از ایشان که ابو حمد مراغی بود افزون از شصت سال در آن شهر کتابت حدیث نمود و در روز دوشنبه بیست و ششم شهر رجب سال سیصد و پنجاه و ششم در نیشابور بدیگر سرای شد و اینوقت قریب نود سال روزگار نهاده بود، و همچنین مراغه اسم چند موضع دیگر است و در این عصر از بلاد آباد آذربایجان است .

ص: 69

بیان حوادث و سوانح سال دویست و بیست و یکم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال صول ارتکین و اهل بلاد او را که در بند و قید گرفتار بودند بیاوردند و قید از وی برداشتند و او را و یارانش را که دویست تن میشدند بر دواب خودشان حمل کردند و در این سال افشین بر رجاء حضاری خشمناک شد و او را در بند آهنین روانه داشت ؛ حضار باحاء حطى وضاد معجمه مبنی بر کسر کوهی است در میان بصره و یمامه اما بیمامه نزدیکتر میباشد و در این سال محمد بن داود بن عيسى بن موسى بن محمد بن علي بن عبد الله بن عباس بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف که والی مکه بود مردمان را حج اسلام بگذاشت.

و نیز در این سال آدم بن أبو الياس و بقولى أبوایاس عسقلانی که از مشایخ بخاری در صحیح بخاری بود رخت اقامت بسرای جاودانی کشید .

و هم در این سال أحمد بن محرز قاضی قیروان از این سرای امانی بجهان جاویدان روان گشت و این قاضی احمد از علمای عاملین وزهاد ناسکین بود و هم در این سال عیسی بن ابان بن صدقه قاضی بصره مکنی با بی موسی که از اصحاب أبي الحسن شيباني صاحب أبى حنیفه بود رخت اقامت بسرای آخرت برد ، و نیز عبدالله بن مسلم بن قضب الحارثى صاحب مالك از این شش در فانی بسرای باقی سالك شد .

و هم در این سال عبد الكبير بن المعافى بن عمران موصلی بچنگ اجل اسیر گشت وی مردی فاضل و دانشمند بود و نیز در این سال عباس بن سليم بن جمیل از دی موصلی از این سپنجی سرای پر ملال بار اقامت بر بست و برای ابدی الاتصال رهسپار شد .

ص: 70

بیان وقایع سال دویست و بیست و دوم هجری و محاربه بابک خرم دین دیگر باره

اشاره

در این سال معتصم بالله خليفه عباسی جعفر بن دينار خیاط را بمدد افشین بفرستاد و بعد از آن نیز ایتاخ را با سی هزار بار هزار درهم برای عطای لشکریان و دیگر مخارج نفقات بلشکرگاه افشین روانه ساخت ، و نیز در این سال در میان لشکر افشین و یکتن از سرهنگان بابك خرم کیش که او را اذین میخواندند جنگ روی داد.

و سبب این جنگ این بود که چون زمستان سال دویست و بیست و یکم منقضی گردید و بهار چون دیدار گلرخان فرخار چهره گشود و سال دویست و بیست و دوم روی نمود و آن مدد و اموال بی شماره وعدد را به امداد افشین روانه کرد و تمام این مال و مدد گاهی فرا رسید که افشین در برزند بود ، لاجرم ایتاخ آن مال بی شمار ورجال کارزار را که با خود داشت بافشین تسلیم کرده بازگشت و جعفر بن دینار با آن دراهم و دینار در خدمت افشین مدتی بپائید و از آن پس افشین در حالتیکه امکان حرکت بود از جای بکوچید و در موضعی که نامش کلان رود ، یعنی رودخانه بزرگ بود فرود آمد و خندقی در آنجا حفر نمود و مكتوبى بجانب أبي سعيد بنوشت و ابوسعید از برزند بجانب برابر او بر طرف رستاق کلان رود فرود شد و فاصله میان ایشان سه میل بود و لشکر گاه را در خندقی مقرر داشت.

افشین پنجروز در کلان رود بزیست، در این اثنا کسی بیامد و بدو خبر داد که یکی از سرهنگان بابك خرم كيش كه او را اذین نامند در برابر افشین لشکر گاه کرده و عیال خود را در کوهی که مشرف بر رود الر وداست جای داده است و میگوید من از یهود ،یعنی مسلمانان بجائی متحصن نمیشوم و عیال خود را در حصن

ص: 71

و دژی منزل نمی دهم، و این سخن از آن بود که بابك با او گفته بود که عیال خود را در قلعه در آور، از کمال غرور و جلادت گفت : من کسی هستم که عیال خود را از یهود متحصن نمایم سوگند با خدای هرگز ایشان را بقلعه اندر نمی آورم پس اهل و عیال خود را باین کوه در آورده مسکن داد.

چون این داستان در خدمت افشین مکشوف شد، ظفر بن علاء سعدی و حسین بن خالد مدائنی را که از قواد ابی سعید بودند با گروهی از سواران جنگجوی و پولاد خایان پرخاش خوی و جنگ آوران کوهپایه بحرب آنجماعت مأمور ساخت و آن مردم جنگ آور در همان شب از کلان رود جنبش کرده تا در تنگه سرازیر شدند که از شدت تنگی راه جزيك سوار که با زحمت و مشقت بایستی طی راه نماید افزون نتوانستی اندر شد،لاجرم بیشتر لشکریان دواب خود را در بند آورده دو تن بريك دابه بر نشستند و ظفر بن علاء با ایشان فرمان داد که قبل از طلوع آفتاب برروذالروذ بیایند و مردم کوهبانیه پیاده عبور دهند، چه برای سوار امکان نداشت که در آن تنگناي باريك جنبش نماید.

پس آن گروه بزرگ کوه را سپر دیدن گرفتند و قبل از آنکه خروس سحرگاهی بانگ بر کشد به رودالی ون پیوستند ، پس از آن فرمان کرد تا سوارانی که بگردش اندر بودند پیاده شوند و جامه از تن بیرون کنند ، لاجرم عامه سواران پیاده شدند و در کوه عبور دادند و جماعت کوهبانیه جملگی با ایشان را هسپار شدند و برکوه صعود دادند و عیال آذین و پاره فرزندانش را بگرفتند و با خود بیاوردند و خبر گرفتاری ایشان به آذین پیوست .

و چنان بود که افشین در آن هنگامی که این رجاله روی براه آورده و بآن تنگنای کوه اندر شده بودند بیمناک شده بود که دشمنا که دشمنان راه تنگه کوه بر آنها تنگ نمایند ، از این روی فرمان کرده بود که مردم کوهبانیه اعلامی با خود بدارند و بر سر کوههای بلند برآیند و در آن مواضعی که از آنجا بر ظفر بن علاء و اصحابش مشرف است دیدبان باشند و اگر کسی را که از وی خوفی و هراسی

ص: 72

باشد بنگرند آن علمها را جنبش دهند.

لاجرم جماعت كوهبانیه بر قلل جبال شب بروز آوردند و چون ظفر بن علاء وحسين بن خالد باعيال آذین که ایشان را اسیر کرده بودند بازگردیدند و در پاره طرق در آمدند از آن پیش که بآن مضیق و تنگنا اندر آیند پیاده های آذین با ایشان بر آمدند و جنگ در افکندند و جمعی کشته شدند و پاره از زنها را از چنگ ایشان در آوردند و از آن طرف آن مردم کوهبانیه که افشین ایشان را مرتب بر قلل جبال بدید بانی برگماشته بود ایشان را بدیدند .

و چنان بود که آذین دو دسته لشکر مقرر ساخته بود يك صف با این سپاه جنگ میکردند و صفی دیگر راه تنگه را بر آنها گرفته بودند ، چون جماعت کوهبانیه حال ایشان را بدیدند علمها را جنبش دادند چون افشین جنبش اعلام را بدید مظفر بن کیدر را با گروهی از لشکریان بیاری ایشان مأمور ساخت و آنجماعت چون باد وزنده و برق جهنده شتابان شدند و افشین أبو سعيد را دنبال أبوسعيد بفرستاد و نیز بخار اخذاه ، یعنی خداوند و صاحب بخارا را از عقب هر دو مأمور گردانید پس جملگی بآن حربگاه فرا رسیدند.

و چون پیادگان آذین سرهنگ که نگاهبان راه تنگه بودند ایشان را نگران شدند از آنجا فرود آمدند و بیاران خود پیوسته شدند و ظفر بن العلاء وحسين بن خالد و آنانکه از سپاه ایشان با ایشان بودند نجات یافتند و از ایشان جز آنانکه در حرب نخستین کشته شده بودند هیچکس بقتل نرسید و جملگی بافتح و فیروزی بلشکرگاه افشین اندر آمدند و جماعتی از زنان و پردگیان آذین را که اسیر ساخته بودند با خود بیاوردند.

یاقوت حموی در معجم البلدان مینویسد کلان رود به معنی هر کبیر است و این رودخانه بزرگ در آذربایجان از ديك بذ واقع است که شهر بابك خرم كيش بود و افشین در آن زمان که با بابك جنگ می نمود در این رودخانه فرود شد .

ص: 73

بیان فتح شهر بد که مدينه بابك خرم كيش است و در آمدن مسلمانان و قتل و غارت

در این سال شهر بد بدست خيذر بن كاوس باخاء وذال معجمتين بروزن حيدر معروف بافشین سپه سالار خلیفه بغداد که بابك بنيان نهاده و بدان اشارت رفت برگشوده گشت و مسلمانان بآن شهر اندر شدند و بقتل و غارت فرو گرفتند، و این قضیه روز جمعه ده روز از شهر رمضان پیایان رفته روی داد ، مؤرخین عظام نوشته اند : چون افشین عزیمت بر آن نهاد که بشهر به نزديك بشود و از کلان رود ارتحال بجوید بر خلاف آداب و عادتی که از آن پیش در طی منازل و روش جنبش داشت تا بآن منزلی که مقصود او بود در می آمد اندک اندک راه سپار همی گشت و نرم نرم چهار میل را می نوشت و در موضعی برتنگ راهی که به رودالرون منحدر می شد لشکرگاه میساخت و خندقی نمی کند لکن در جایی که اطرافش خارستان بود بدانگونه اقامت می نمود .

معتصم مکتوبی بدو کرده او را فرمان داد که برای لشکریان نوبت مقرر دارد تا یک گروهی برپشت مراکب توقف نمایند چنانکه لشکر در شب هنگام بحر است گردش می نمایند لاجرم پاره از آن مردم در لشکرگاه و برخی برپشت خيول در يك ميل فاصله توقف داشتند بدانگونه که سپاهیان در شب و روز گردش میگیرند و این کار از راه بیم و احتیاط از شب تاخت لشکر دشمن بود تا اگر بناگاه حادثه وواقعه روی دهد سواران آماده نبرد و پیادگان در لشکرگاه باشند .

از این تأمل و درنگ و سواری و توقف برپشت مراكب سپاهيان بضجه واز این نعب رنجه شدند و گفتند تا چند بیایست در این مکان و در اين تنگنا توقف كنيم و در این بیابان بی پایان بپایان برسیم و حال اینکه در میان ما و دشمن افزون از

ص: 74

چهار فرسنگ بعد مسافت نیست و ما بدینگونه رفتار مینمائیم و خویشتن وا پائیم که گوئی دشمن در برابر ما بخصومت و محاربت صف کشیده است .

ما از این مردمان و جاسوسانی که در میان ما و دشمنان ما گذر می نمایند شرمگین شده ایم با اینکه افزون از چهار فرسنگ بادشمن فاصله نداریم و ما اينك از شدت فزع بمردیم ما را بجانب دشمن بیر یا کار بر سود و منفعت ما است یا بر ضرر و منقصت ما خواهد بود.

افشین گفت : سوگند باخدای من این امر را دانسته ام و آنچه شما میگوئید مقرون بحق و صدق است لکن امیرالمؤمنین مرا فرمان کرده است که باین روش حرکت نمایم و جز اطاعت فرمان او چاره ندارم، اما درنگی ننمود تا مکتوب معتصم برسید و در آن مکتوب بدو فرمان شده که بهمان ترتیب که متدرجاً شبها حرکت میکرد راه بسپارد لاجرم افشین برحسب حكم خليفه عصر رفتار می نمود تا چند روز بگذرانید و از آن پس با تنی چند از خواص اصحاب خود از آن فراز روی بفرود نهاد تاگاهی که برود الروذ پیوست و همی پیش برفت تا بآن آبگاهی که در سال گذشته با بك در آنجا حرب می نمود رسید .

پس در آنجا نگران شد یکدسته از سپاه خرمیه را بدید اما نه او بآنجماعت و نه آنجماعت باوی بمحاربت برآمدند، در این حال پاره از آن کبرها و خارج از مذهب گفتند :چیست شما را که می آئید و باز میشوید آیا شرم نمی آورید افشین با مردم خود امر کرد که نه پاسخ آنرا دهند نه با ایشان حرب نمایند و نه بحرب ایشان بیرون شوند و بر همین گونه در مواقف خود بودند تا نزديك بظهر رسید آنگاه بلشکرگاه خود باز گشت و روزی دو در نگ و رزید و از آن پس دیگر باره بدانسوی فرود شدن گرفت لكن در اين مرة اصحابش افزون تر از دفعه نخستین بود.

پس ابوسعید را فرمان داد تا آنجماعت را در همان موقف أول توقف دهد و ایشانرا از آنجا حرکت ندهد و برخر ميه هجوم نیاورد ،و افشین در رودالروذ اقامت گزید و مردم کوهبانیه که اصحاب اخبار و دیدبانی بودند بفرمود تا بسرهای

ص: 75

کوههائی که باستواری آن گمان داشتند برآیند و بدید بانی پردازند و برای او مواضعی که رجاله توانند متحصن شوند اختیار نمایند .

کوهبانان برفتند و در فراز کوهها سه نقطه را اختیار کردند که از روزگاران بر گذشته پیادگان را حصن حصین بود اختیار کردند و این مواضع مخرو به گردید و آن مواضع را افشین شناخت و با ابوسعید پیغام فرستاد و او را در آنروز باز گردانید و چون دو روز دیگر برآمد از لشکر گاهش برودالروذ فرود آمد و از کلغریه یعنی فعله باخود بیاورد ومشكها و آبگيرها وخشك نان با آنها حمل نمود .

و چون برود الرون رسیدند ابوسعید را بفرستاد و بفرمود تا بترتیب و دفعه نخستین آنجماعت را توقف دهد و با مردم فعله امر کرد تا سنگ و صخره بیاورند و آن راهها و طرقی را که باین سه موضع مذکور راه آمدن و شدن داشت استوار و مسدود نمودند تا گاهی که در آن مواضع هستند کسی را راه بکوه نباشد و نیز بفرمود تا در هر راهی که باین سنگستانها بود در عقب خندقی برآوردند و جزيك راه برای برآمدن بکوه نگذاشتند ،و بعد از این کارها و این تدابیر كافيه أبو سعید را امر با نصراف داد و او بازگشت و افشین بلشکرگاه خودش بازشد .

و چون روز هشتم آن ماه در رسید و قصر را چنانکه بایستی محکم و استوار نمودند ، برای پیادگان مقداری نان خشك وسويق و برای سواران آذوقه وجوبداد و جمعی را باین لشکرگاه خود بحفظ و حراست برگماشت و از فراز جبل سرازیر شدند و پیادگان را فرمان داد تا بقله های این کوهها برشوند و آب و خوردنی و هرچه بدان حاجتمند بودند با خود ببردند و آنجماعت اطاعت کردند و در یکی از نواحی لشکرگاه نمود ، و نيز أبو سعید را فرمان داد تا كماكان باجماعت خرميه برابر شوند و لشکریان را فرمان داد تا با اسلحه کارزار فرود آیند و سواران زین از مرکب بر نگیرند.

و از آن پس برای حفر خندق خط کشید و جماعت فعله را بکندن کنده امر فرمود و جمعی را با نگیزش و سرعت عمل خندق موكل فعله گردانید، و افشین خودش

ص: 76

باسواران فرود شدند تا در زیر درختها بسایه در آمدند.

و چارپایان خود را بچریدن گذاشتند، و چون از این کارها بپرداخت و از تدابير ومكايد دقیقه فرو نگذاشت نماز عصر بگذاشت و بطرف کارکنان راه برداشت و آنجماعت را امر فرمود تا برؤس جبالی که در آنجا قلعه برآورده بودند با گروه پیادگان برشوند و با پیادهها امر نمود تا بحر است و كشيك پردازند و چشم با خواب آشنا نسازند و مردم فعله و کارکنان را که روز بکندن خندق رنج می برند بگذارند تا در بالای کوهها بآسایش بخوابند.

و سواران را فرمان کرد تا هنگامی که آفتاب زردی بگیرد سوار شوند و آن سواران را بر چند دسته مقرر گردانید و در برابر ایشان توقف داد و فاصله هر گروهی و دسته از فرسان سپاه با دیگر دسته با ندازه يك تير پرتاب بود و بهر دسته از سواران پیام فرستاد که نباید هیچ دسته از شما بدسته دیگر التفات و توجه جوید و هر دسته بایستی ملتفت بآنچه پهلوی خودش میباشد باشد و چون بانگی و صدائی عظیم بشنوید نبایست هيچيك از شما بدیگر کس نگران و هر دسته بدسته دیگر پهلوی اوست قیام و نظر داشته باشد و بهدت و بانگی التفات نجوید .

پس آن کرادیس و دسته های سواران و گروه تا بامدادان بحال خود بر روی مراکب و زمین توقف داشتند و در بالای سرهای کوهها بحراست بگذرانیدند و از آن طرف افشین بجماعت رجاله پیام فرستاد که اگر در شبانگاه احدی را احساس نمودند اعتنا و اكتراثی نداشته باشند و بایستی هر دسته از پیادگان در همان مواضعی که برای ایشان مقرر شده است ملازمت نماید و آن کوه و خندق خود را نگاهبان باشد و هیچکس بهیچکس التفاتی نجوید .

لاجرم آنجماعت بر این منوال تا صبحگاه ببودند و ساعتی از حفظ و حراست نیا سودند پس از آن با جماعت پیاده و سواره که در آن شب با ایشان آن معاهدات را کرده بود بفرمود تا برفتند و نگران حال ایشان شدند ، و آنجماعت در حفر خندق تا ده روز مشغول شدند و افشین در روز یازدهم درون خندق شد و آن خندق را

ص: 77

در میان سپاهیان نمود و سرهنگان لشکر را فرمود که اثقال خودشان و اصحابشان را بطور رفق و آرامی حمل دهند .

و در اثنای این حال فرستاده بابك در رسید و با او مقداری خیار و خربزه و خیار چنبر بود و افشین را آگاهی میداد که در روزگار این حال جور و جفا است چه افشین نان خشك وسویق میخورد و یارانش آرامش ميدهد اما كار بابك واصحابش بر این منوال است که از سختی روزگار بایستی بخربزه و خیار بگذراند و سخت دوست میدارد که او را با خود بملاطفت آورد .

افشین بفر است از ضمیر بابك باخبر شد و با رسول او گفت نيك بدانستم که برادرم یعنی بابک در این کار چه اراده کرده است، همانا خواسته است باین لطیفه کاری از لشکر من با خبر شود و من دوست میدارم که در ازای این احسان او آنچه را که میل کرده است بدو برسانم همانا بصدق سخن کرده است که من در حال جفا و سختی هستم ، و تو ای رسول ناچار هستی که بکوه برشوی تا لشکرگاه ما را بنگری، چه آن لشکری که در این مکان با من هستند بدیدی البته باید دیگرانرا نیز نگران گردی .

آنگاه بفرمود تا او را بر چارپائی بر نشاندند و بآنکوهش صعود دادند تا آن خندق را و خندق کلان رود را که در روز معدود بکنده بودند بنگرد و خندق برزند و سه خندق دیگر را نظر و تأمل نماید و از آنجمله هیچ چیزی بروي پوشيده نماند تا بصاحبش بابك خبر برساند، پس رسول را سوار کرده راه بر نوشتند تا به برزند رسانیدند و دیگر باره اش بخدمت افشین بازگردانیدند .

افشین او را براه خود گذاشت و گفت: برو بابك را از من سلام برسان و این مرد از کسانی از جماعت خرمیه بود که متعرض کسانی هستند که خواربار و خوردنی بلشکر گاه افشین حمل میکردند و این کار را یکدفعه یا دو دفعه کرده بود و از آن پس جماعت خرمیه با سه دسته سوار کارزار بیامدند تا بدیوار خندق افشین نزديك شدند وصيحه و فریاد بر کشیدند ، افشین چون این بانگ و نفیر بشنید از آن

ص: 78

حسن تدبیر و بینش و تجربه کامل که داشت بالشکریان فرمان داد تا هیچکس از ایشان سخنی بزبان نیاورد و ایشان ناسه شب بهمان گونه کار کردند و از مردم افشین سخنی نشنیدند و همی مراکب خود را در پشت دیوار خندق بدوانیدند و پی در پی بدینگونه می گذرانیدند .

و چون باین کار و کردار مانوس آمدند افشین چهار دسته از سواره و پیاده برای دفع ایشان آماده ساخت و پیادگان را تیر و کمان بود و در رودخانه ها بکمین مردم بابك بنشستند و دیدبانان برایشان برگماشتند و چون آنجماعت در هما نوقت مقرر که در هر مرة بزیر می آمدند بیامدند، صیحه و نفیر بر کشیدند و بجلب و کوشش در آمدند .

آن جماعت پیاده و سواره که افشین مرتب ساخته بود برایشان سخت بتاختند و راه برایشان فرو گرفتند و نیز افشین در شکم شب دو دسته از پیادگان جنگجو بدانسوی بفرستاد و آن مردم خرمیه بفطانت دریافتند که اطراف آن پشته را بر آنها فرو گرفته اند لاجرم از طرق متفرقه متفرق گشتند و از کوهها بالا رفتند و از آن پس دیگرباره جرأت آنحرکات و کارهای سابق را نکردند ، و مردمان با طلب و تعب هنگام نماز بامداد بخندق و ردالروز مراجعت کردند و از جماعت خرمیه هیچکس را ملحق نشدند .

و از آن پس افشین برای احتیاط کار در تمامت ایام هفته چون شب در میرسید طبلها می نواخت و با شمع و لفط بسوی باب خندق بیرون می شد و باین فروغ و فروز هر شخصی از مردم سپاهی کردوس و دسته خود را در طرف راست و چپ می شناخت پس از آن لشکریان بیرون میشدند و در مواقف و مواضع خود می ایستادند و افشین دوازده علم سیاه بر قاطرها حمل میکرد لكن بر اسب حمل نمیفرمود تا از حملش متزعزع نشوند بلکه بر دوازده قاطر بار میکرد و بیست و يك طبل بزرگ داشت و علمهای كوچك نزديك پا قصد عدد بود.

و اصحاب او هر فرقه چون يك ربع از چهار قسمت شب می گذشت بر مرتبه

ص: 79

خود متوقف میشدند تا گاهی که طلیعه فجر رخ می نمود افشین از خیمه گاه خود سوار می شد و مؤذن در حضورش بود و نماز می گذاشت و مردمان در تاریکی شب می سپردند و چون افشین از نماز فارغ میشد طبلها را می نواختند و زحفاً و بآرامی راه میسپرد و علامت و نشان او در رفتن و توقف نمودن حرکت و سکون طبلها بود هر وقت طبلها را بکوفتند و آواز کوس بلند گشت لشکریان روان شدند و چون خاموش شد بایستادند و این کار بواسطه کثرت سواره و پیاده و رفتن در کوهسارها و راههای دشوار مصاف گاه بود .

هر وقت بکوهی رسیدند بر آن برشدند و چون برود خانه سرازیر آمدند در آن وادی راه سپار آمدند مگر وقتی که بکوهی سخت و منیع و استوار برخوردند که بر شدن بر آن و فرود آمدن از آن دشوار بود در این حال با دیگر سپاهیان منضم می گردیدند و چون سپاهیان بکوه باز می آمدند و بمصاف و مواضع خود میشدند آنجماعت بجای خود باز میشدند و علامت مسیر همان ضرب طبول بود واگر افشین میخواست توقف فرماید از نوازش کوس دست باز میداشتند و مردمان از هر ناحیه و گوشه بتمامت بر کوهی یا در رودخانه یا در مکان مشخص خود توقف میجستند.

و چنان بود که بهر هنگامی که کوهبانی افشین را خبری می آورد ، اندکی می ایستاد و بعد از آن اندك اندك راه مینوشت و مسافت این شش میل را که فاصله میان رودالروز و شهر بد بود از طلوع فجر تا چاشتگاه بلند روز می پیمود و چون میخواست بآن رکوئی که در سال گذشته در آنجا با بابك جنگ نموده بود صعود دهد بخار اخذای را با هزار سوار و ششصد آن پیاده بر فراز آن پشته بجای میگذاشت تا حراست طریق راه نمایند و کسی از مردم خرمیه را آنقدرت نباشد تا بیرون تازد و راه را بروی مسدود بدارد.

و چنان بود که بابک همواره در پژوهش و نظارت بود و هر وقت احساس می نمود که لنگری بروی ورود خواهد داد سپاهی که بار جاله ممزوج بود برودخانه

ص: 80

که در پائین این عقبه که بخارا خدا از جانب افشين بكشيك میگذرانید میفرستاد و ایشان در کمین حارسان طریق بودند، و افشین بخارا خدای را امر کرده بود که این عقبه و پشته را كه بابك اشكر خود را بدانجا فرستاده بود تا راه را برافشین بسته دارند مراقب باشد و بخارا خدای دائماً چنانکه افشین در داخل بد بر آن کوه می گذرانید وقوف داشت .

و چنان بود که افشین از نخست بخارا خدای را فرمان داده بود که بروادی که در میان او و شهر بد بود و مانند خندق می نمود بماند ، و نیز بفرمود تا أبوسعيد محمد بن يوسف با یکدسته از سوارانش در آن وادی در عبور و مرور باشد، و جعفر خیاط را امر نمود تا با يك دسته از اصحابش توقف بگیرند ، وأحمد بن خليل را نیز مأمور فرمود تا با یکدسته اصحابش توقف بجویند و جای بجای كشيك را از دست نگذارند و با این ترتیب درسه سمت رود خانه سه دسته سوار بتفحص وحفاظت برقرار بودند و بیونات خود را دیدبانی می نمودند.

و از آنطرف بابك خرم كيش گروهی مردم سپاهی را با آذین بیرون فرستاده بود تا بر فراز پشته در برابر این سه دسته لشکر افشین در بیرون شهر بذ بپایند تا هیچکس از سپاهیان افشین نتواند بدروازه بذ برسد .

بیان آغاز محاربات افشین سپه سالار معتصم با بابك خرم كيش

افشین که یکی از سپه سالاران بلند تدبیر معتصم عباسی بود آهنگ دروازه بذ می نمود و لشکریان را میفرمود که چون بدانسوی عبور دهند بایستند اما دست بکار زار بیرون نیاورند و از آنسوی چون بابک خرم دین احساس عساکر افشین را می نمود که از خندق بآهنگ او جنبش گرفته اند اصحاب خود را در هر موضع

ص: 81

و مکانی بکمین میفرستاد و خودش با معدودی بجای می ماند .

این خبر گوشزد افشین گردید اما بر کمین گاه آگاه نبود و از آن پس او را خبر رسید که جماعت خرميه بجمله بیرون شده اند و جز جمعى قليل با بابك نيستند و چنان بود که هر وقت افشین بآن مکان برشدن گرفتی تخته پوستی در آنجا بگسترانیدندی و کرسی بروی بر نهادندی و افشین بر آن پشته بلند که نگران كوشك بابك خرم كيش بودی بر نشستی و جنگجویان پهنه آورد و نوباوگان بیابان آورد گروه بگروه و دسته بدسته از آنانکه از این سوی رودخانه بودند بفرمود تا از چارپای خود بزیر آمدند و هر کسی از آن سوی رود با ابوسعید و جعفر درزی و یارانش و با أحمد بن خلیل بودند دستوری فرود شدن از باره و چارپای خود نداشتند، چه با دشمن نزديك بودند و پیشبینی را از دست نمی گذاشتند و همچنان برپشت اسبهای خویش ایستاده بودند تا بهیچ هنگام از اندیشه دشمنان دور نباشند.

وهم چنین افشین پیادگان کوهپایه خود را به پندار و خواستاری اینکه مگر بر آنجاها که مردم دشمن پوشیده جای ساخته اند دا نا گردد و بر آنها جنگ و چنگ در افکند به پژوهش بر نهاده بود و کار و کردارش در پژوهش بر این روش میگذشت تا هنگامی که روز از يك نیمه افزون تر بپای میرفت.

از آنطرف جماعت خرمیه در کمال آسایش خیال در حضور بابك بنوشيدن باده ارغوانی و نوشتن بساط شادمانی و نوازش آلات سور و اغانی و شنیدن صوت دلربای غوانی و ادراک آمال وامانی و کوبیدن کوس و غفلت از مكايد فلك آبنوس و برداشتن کوس و بی خبری از بگذاشتن رؤس و پیمودن پیمانه شراب اشتغال داشتند تا گاهی که افشین از نماز و نیاز بدرگاه بی نیاز فراغت یافت و پس از ادای فریضه ظهر بیامد و بخندق خود که در رودالیون بود فرود فرمود.

از سپاهیان و بزرگان لشکر اخستین کسی که پس از وی فرود شد أبو سعید و بعد از او أحمد بن خليل و از آن پس جعفر بن دینار،و بعد از این جماعت افشین انصراف گرفت و این آمدن و بازگشتن بابك را بغيظ و خشم همیآورد و چون هنگام

ص: 82

بازگشت او نزدیک میشد علامت قدومش را بلشکر گاهش بزدن سنج و دمیدن بوق از طرف خرمیه از روی استهزاء مشغول می شدند .

و از آن سوی بخارا خدا از مکان مقرر خود جنبش نمیگرفت تا تمام مردمان از آن عقبه می گذشتند و پس از گذشتن مردمان او نیز براثر ایشان میرفت و چون یکی روز از روزها در رسید و ایشان بر عادت خود بیامدند و باز شدند مردم خرمیه از معادله و تفتیش سپاه افشین ضجرت گرفته بودند، و افشین بر حسب عادت خود با مردم و دسته های لشکر بازگشت و أبو سعید از رودخانه عبور داد و همچنین احمد ابن خلیل و پاره اصحاب جعفر خياط عبور دادند.

خرميه دروازه خندق خودشان را برگشودند و ده سوار از آنان بیرون آمدند و بر آنکسان که از اصحاب جعفر خیاط در آن مکان ایستاده بودند حمله آوردند و فریاد و غوغا در لشکرگاه بلند شد و جعفر چون این حال را بدید با یکدسته از سپاهیان بنفس خودش بازگشت و بر آن سواران حمله ور گردید تا آنها را بدروازه بذ رسانید و بعد از آن ضجه و فریاد لشکر بلند شد .

افشین از آن صدای نفیر و هیاهو بازگشت و جعفر و اصحابش از آنجانب مقاتلت می ورزیدند، و چون کار بدینجا پیوست ، جمعی از اصحاب جعفر بیرون تاختند و از آنطرف بابك گروهی از سواران جنگ آور را بمدافعت بیرون فرستاد و در سپاه افشین و بابك يكتن پیاده نبود و بجمله سوار کارزار و خنجر گذار پهنه سپار بودند و از هر دو سوی بر هر دو سوی حمله پوی و جنگجوی شدند و جمعی مجروح گردیدند .

افشین بازشد و پوست بگسترند و کرسی بگذاشتند و افشین در همان جای که همه وقت می نشست بنشست اما بر جعفر و کردار بی هنگام او سخت خشمگین گشت و همی گفت تعبیه و ترتیب کار مرا فاسد نمود و آنچه اراده داشتم دیگرگون ساخت در این اثنا ضجه و فریاد بلند شد و چنان بود که در میان دسته قشونی که با ابودلف بودند گروهی از مطوعه از مردم بصره و جز ایشان بودند که نگران جعفر

ص: 83

و قتال او شدند .

آنجماعت مطوعه بدون اینکه از افشین امری صادر شود از فراز بفرود آمده بآنطرف رودخانه عبور دادند تا بطرف بذرسیدند و بآنجا تعلق جستند و آثار ازدحام و جلادت در آنجا بگذاشتند و نزديك بود از دیوار برشوند و بشهر بذ اندرآیند .

جعفر بافشین پیام فرستاد تا پانصد تن پیاده تیرانداز بیاری او بفرستد ، چه امیدوارم که بخواست خدا بشهر بذ داخل شوم و اينك در برابر خود عددى كثير جز این دسته سپاهی که تو می بینی نمی بینم یعنی کردوس آذین .

چون این پیام بافشین رسید در جواب او پیغام داد که توامر وترتيب مرا تباه ساختی هم اكنون اندك اندك خودت و اصحابت را کناری بده و بازگرد ، و از آنسوی در آنحال که مردم مطوعه بدیوار به پیوستند و فریاد ایشان بلند گشت و آنجماعتی که در چند موضع بامر بابك كمين نهاده بودند گمان نمودند جنگ در گرفته لاجرم یکدفعه نعره برکشیدند و از تحت لشکر بخارا خدا بیرون جستند و نیز کمینی دیگر از زیر لشکرگاه افشین از پشت همان پشته که افشین بر آن می نشست بیرون تاختند و جماعت خرمیه نیز از دیدار این حال بجنبش آمدند و سپاهیان افشین بر فراز سر آنها ایستاده و احدی از آنجایی که مقرر بود از جای خود بدیگر جای نمی جست.

چون افشین نگران کمین و بیرون تاختن اهل کمین شد شادمان گشت و گفت ستایش مرخدا راست که مواضع کمین را بما بنمود، بعد از آن جعفر و جماعت مطوعه بر حسب فرمان افشین باز گردیدند .

جعفر با دلی پر آشوب بخدمت افشین آمد و گفت: همانا سید و آقای من أمير المؤمنين مرا برای جنگ و حربی که می بینی مأمور ساخته است و برای نشستن وقعود در این مکان امر فرموده است و تو در آنحال که در موضع حاجت من و گرفتن شهر دشمن و پانصد تن برای امداد من کافی بود تا بشهر بذ اندر آیم بلکه بدرون سرای بابک بنازم ، چه می دیدم در برابر من مرد می قابل و کارزار را کافی نبودند راه مرا

ص: 84

قطع کردی و از مقصودم بازداشتی .

افشین گفت: بآنچه در پیش روی می بینی منگر بلکه بآنچه در دنباله آن و آن گروه که به بخارا خدا بتاخته اند و باصحابش هجوم جسته اند نگران باش ، فضل ابن کاوس که حضور داشت با جعفر خیاط که از نهایت خشم در شعله و شرر بود گفت: اگر امر حرب بابك بتو محول شده بود هرگز آن قدرت و توانائی نداشتی که كه باين موضعی که اینک بر آنی بیائی تابتوانی بگوئی چنین هستم و چنین میباشم .

جعفر از این سخن بر آشفت و گفت : اینك این میدان حرب و این من هستم و برای محاربت هر کس بیاید حاضرم فضل در خشم شد و گفت: اگر بملاحظه مجلس امیر نبود در همین ساعت خودت را بخودت میشناسانیدم تا بدانی کیستی و چیستی .

افشین چون این مکابرت و تشاجر را بدید بانگ برکشید و بهر دو صیحه بزد تا خاموش شدند و ابودلف را فرمان داد تا جماعت مطوعه را از باره بد بازگرداند أبو دلف باجماعت مطوعه گفت : بازگردید، پس مردی از آنها بیامد و سنگی با خود داشت و گفت : آیا ما را باز میگردانی با اینکه این سنگ از دیوار شهر با من است یعنی چندان بشهر نزديك و بكار خود سوار شده ایم که سنگ از باروی شهر برآورده ایم گفت : همین ساعت که باز می شوی بر تو مکشوف میگردد که کدام کس برگذرگاه تو نشسته است ، یعنی آن سپاهی که از پشت سر لشکریان بر بخارا خدا تاخته اند .

بعد از آن افشین با ابوسعید در برابر جعفر خياط گفت : خداوند نیکو بگرداند پاداش ترا از نفس خودت و از امیر المؤمنین ، چه از آنوقت که بحال تو بصیرت یافته ام بامر این لشکر و لشکر کشی با خبر دیده ام نه چنان است که هر کسی سر بجنباند و همی گوید که توقف جستن در موضعی که محل حاجت است بهتر است از محاربت در موضعی که بدان حاجت نمی رود .

همانا اگر این جماعتی که در تحت تو هستند و اشارت بآن کمینی نمود که در زیر آن کوه بود - وثوب و تاختن بگيرند باری بگو حال این جماعت مطوعه را

ص: 85

که در آن اماکن هستند چگونه خواهی دید و کدام کسی میتواند ایشان را فراهم نماید ، یعنی از هیبت کمین سپاران چنان پراکنده و پریشان می شوند که جمع آوری ایشان سخت و دشوار می شود ، حمد و ستایش مخصوص بخداوندی است که این جماعت را بسلامت بداشت.

کنایت از اینکه اگر پیروی تدبیر و رأی جعفر را می نمودیم و بیرون از هنگام جنگ میکردیم دچار بلیت و خطر میشدیم، هم اکنون در این مکان بجای باش و از جای بدیگر جای مشو تاگاهی که در اینجا هیچکس باقی نماند.

افشین چون این کلمات را بگذاشت بازگشت و او را سنت و رویت چنان بود که چون شروع به انصراف می نمود از نخست علم دسته های سپاه و سواران را سرازیر میساخت و پیادگان سپاه و کردوس دیگر متوقف میشدند و در میان ایشان وافشین باندازه يك تير پرتاب فاصله بود و افشین بهیچ پشته و تنگنائی نزدیک نمی شد تاگاهی که او را مسلم می گشت که تمام آحادی که در آن کردوس در حضور او بودند بگذشته و راه برای عبور او خلوت شده است .

اينوقت نزديك ميشد و با سواران خود و پیادگان خود در کردوسی دیگر انحدار میگرفت و همواره بر این شیمت و روش می گذرانید و مردم هر دسته و کر دوسی که بجای می ماند آندسته دیگر را که میرفت میشناخت و ترتیب و نظام کار حرکت و سکون را میدانست از این روی هیچکس و هیچ دسته از دیگر دسته پیشی نمی جست یا واپس نمی ماند .

بر این نهج میرفتند تا جمیع کرادیس می گذشتند و بغیر از بخارا خدا باقی نمی ماند اینوقت بخارا خدا فرود شدن میگرفت و آن پشته را از مرد و مرکب و پیاده وسواره خالی میگذاشت و میگذشت ، و آنروز بر این هیئت بپای میبردند و ابوسعید آخر کس و آخر سر کرده بود که انصراف می گرفت .

و چنان بود که هر وقت سپاهی بموضع و مکان بخارا خدا عبور میدادند وبدان موضعی که محل کمین دشمن بود نظاره میکردند ایشان را معلوم میشد که برای

ص: 86

ایشان و دمار ایشان چه نوردی در کار و نوردیده در بازار دارند و آن گبرها که در اندیشه آن موضعی که بخارا خدا در آنجا بود و حفظ می نمود از آن ترتیب و نظام می اندیشیدند و پراکنده می شدند و بمواضع و اماکن خود باز میگردیدند .

افشین در خندق خودش که در رودالز وذ بود روزی چند نبود جماعت مطوعه بناله در آمدند و از تنکی علوفه وارزاق ومخارج ونفقات شکایت کردند افشین در جواب مطوعه گفت: هر کسی از شما طاقت صبوری و شکیبائی بر سختی گذران دارد صبر کند و بماند و هر کسی شكيبائي را تاب ندارد اينك طريق وسیع و راه گشاده است باختیار خود اوست بسلامتی و تن درست بازگردد ، همان سپاه امیر المؤمنين ووجيبه خوران او با من هستند و در گرما و سرما از من کناری نمیگیرند و من از این مکان قدمی بر نمیدارم تا برف از آسمان فرود آید.

مطوعه چون بشنیدند منصرف شدند و همی گفتند : اگر افشین جعفر و مارا بجای می گذاشت شهر بذ را گرفته بودیم اما افشین مایل بآن است که امر را بمماطله و مسامحه بگذراند، این سخنان و بسیار گوئیهای مطوعه در حق او و نسبت دادن او را بمماطله و اینکه افشین دوست دار مناجزت نیست و جز باندیشه تطویل نیست .

حتی پاره گفتند که در خواب رسول خدای صلی الله علیه وآله را بدیده و او را فرموده است که با افشین بگوی بایستی با این ،مرد یعنی بابك جنگ نمائی و در کار او کوشش بورزی وگر نه جبال را امر فرمایم تراسنگ باران کنند و مردمان این خواب را در میان سپاهیان و لشکرگاه آشکارا بیان همی کردند و چنان می نمودند که گویا میخواهند این خواب را لشکریان نشنوند و اسباب تحریض و هیجان ایشان نشود.

افشین رؤسای مطوعه را حاضر ساخت و گفت: دوست همی دارم که این مرد را که این خواب را دیده است بمن بنمائید چه مردمان در ذکر این خواب ابواب مختلفه نقل می نمایند، پس برفتند و آنمرد را با جماعتی از دیگران بیاوردند.

ص: 87

آنمرد افشین را سلام بفرستاد افشین او را نزديك بخود جای داد و گفت :

خواب خود را بطور واقع بيان كن وشرم مكن واحتشام مرا نگران مباش ،چه ادای آنچه فرموده اند نموده باشی، گفت: چنان و چنین در خواب دیدم .

افشین گفت: خدای تعالی هر چیزی را پیش از هر کسی بهتر میداند و از اراده من نسبت باین خلق آگاه است ، همانا اگر خدای تعالی اراده فرماید که جبال را امر کند کسی را سنگ باران کنند هر آینه این کافر را سنگسار فرمودی وما را ازش او ،يعنى بابك ، كفايت ميفرمود و مرا که همی خواهم امر این کافر را کفایت نمایم چگونه رجم میفرماید ؟! و اگر میخواست خود او را سنگسار می نمود هیچ محتاج بآن نیست که من با وی قتال دهم .

ومن نيك ميدانم که خداوند عزوجل هیچ پوشیده بر حضرتش مخفی نیست وبرقلب و بر قلب من ومكنون ضميرم آگاه است و بر آنچه در حق شما اراده دارم ای مساکین با خبر است .

مردی از مطوعه که دیندار بود از میانه زبان برآورد و گفت: اگر شهادت ما در رسیده ما را از شهادت و سعادت آن محروم مساز ، چه ما را جز ثواب خدای ووجه الله تعالى مقصودی و مطلوبی نیست ، تو ما را به تنهایی بخود گذار تا باجازت و دستوری تو در میدان مبارزت بتازیم و گوی سبقت برگیریم شاید ایزد فتاح این فتح را بهره ما سازد و ابواب فتح و فیروزی را بر ما برگشاید .

افشین گفت: همانا می بینم که نیات و ارادات شما حاضر شده است و چنان می پندارم که اراده خداى بر اين فتح علاقه یافته و إنشاء الله تعالى بخير و خوبى و بهروزی و فیروزی مقرون است همانا شما را حالت نشاط و دیگران را نیز حال نشاط و انبساط در یافته است هم اکنون هر وقت و هر روز را که دوست میدارید بر برکت و عنایت خدای عزیمت استوار کنید تا ما لیز لشکریان را به نهضت و حرکت در آوریم ولا حول ولا قوة إلا بالله .

چون این سخنان بیایان رفت جماعت مطوعه با بشارت و بهجت از خدمتش

ص: 88

بیرون شدند و اصحاب خود را از اجازت افشین و رخصت جنگ با دشمنان شادمان ساختند و هر کسی آهنگ باز شدن داشت از بشارت این خبر عزم رحیلش با قامت مبدل شد و هر کسی بیرون شده و چند منزل راه نوشته و مأیوس میرفت چون این بشارت بشنید شادمان و شتابان باز گردید و لشکریان را بروزی مخصوص وعده آهنگ جنگ دادند.

و افشین تمام سپاه را از سواره و پیاده فرمان داد تا تهیه حرب به بینند و چنان ظاهر نمود که لامحاله اراده جنگ دارد و افشین خود بیرون شد و مال و آذوغه و توشه را بار کرد و هیچ استری در معسکر نماند جز اینکه محملی برای حمل زخمداران بر آن بر بستند و نیز گروهی از اطباء و پزشکان با خود بیرون برد و بسیاری نان خشك وسويق با خود بار کرد و هر چه محل حاجت بود حمل نمود و لشکریان بحرکت در آمدند و راه بر نوشتند تا بشهر بذ صعود دادند و بخارا خدای را بر همان مکانی که بر آن پشته داشت بدیدبانی باز گذاشت.

و از آن پس پوست بگستردند و کرسی بر رویش نصب کردند و افشین بقانونی که داشت بر کرسی جلوس نمود آنگاه با ابودلف گفت :با جماعت مطوعه بگو هر سمتی و ناحیه را که برای خود آسان تر میدانند برای کارزار بهمان جا اقتصاد نمایند، و با جعفر خیاط فرمود: اينك تمام این سپاه در پیش روی تو حاضراند وگروه تیراندازان و نفط افکنان آماده اند اگر خواهی از مردم کارزار با تو یاور ویار گردند هر مقدار خواهی و حاجتمند هستی بتو می گذارم اکنون با توسل به برکت و نصرت خدای عزیمت محکم ساز و بهر مکانی که خود میخواهی نزدیکی میجوی.

جعفر گفت : قصد همان موضع را دارم که در آنجا بودم افشین فرمود: بدانسوى بپوى ، و أبو سعید را بخواند و فرمود: تو با تمامت بارانت در حضور من بجای بمانید و هیچکس از شما از جای خود بدیگر جای نشوید . وأحمد بن خليل را گفت تو با اصحابت در آنجا بمانید و جعفر را بگذار تا با تمامت کسانی که با او هستند عبور دهند و از آن پس اگر پیاده و سواری از ما خواستند در مدد او میفرستیم .

ص: 89

ونيز أبو دلف واصحاب او از مردم مطوعه را بجانب دشمن مأمور کرد و ایشان از آن بلندی برودخانه فرود شدند و از همان دیوار شهر بد که در دفعه نخست بالا رفته بودند صعود گرفتند و برشیمت نوبت سابق بدیوار باره بر آویختند و جعفر خیاط حمله سخت برآورد چندانکه ضربتی بر گونه سابق بدروازه شهر برزد و در همان جای بایستاد و جماعت كفار يك ساعت تمام در برابرش ایستادن گرفتند .

اینوقت افشین مردی را با يك بدره دينار سرخ روانه کرد و با او گفت: نزد اصحاب جعفر برو و بگو هر کسی باین امر پیشی میجوید هر دو کف خود را از بهرش آکنده از این زر بگردان و نیز مردی دیگر را با يك بدره زر بفرستاد و گفت: نزد مطوعه برو و با این زر و طوقها و دست اور نجهای زرین با ابودلف بگو هر کسی را از گروه مطوعه و دیگران نگران شدی که در امر حرب نیکو کار کرد بدو عطا کن .

وصاحب شراب را بخواند و گفت: برو و در میان حربگاه بجائی که من تو را بچشم خود بنگرم بیاش و آب و سویق با خود بدار تا چنان نشود که جنگجویان تشنه شوند و آب نیابند و ناچار شوند که باز گردند و با اصحاب جعفر نیز در کار آب و سویق همین معاملت بورزید.

وصاحب ورئيس کلغریه ، یعنی فعله را بخواند و گفت: هر کسی را نگران شدی که از جماعت مطوعه در وسط حریگاه تبری در دست دارد همانا برای اوپنجاه در هم ازد من موجود است و بدره از دراهم بد و بداد و با اصحاب جعفر نیز بر این گونه امر کرد و جمعی فعله که تبرها در دست داشتند بجانب ایشان روان کرد.

و نيز يك صندوق که طوقها و دست اور نجها در آن بود برای جعفر خیاط بفرستاد و گفت: بهر کس که میخواهی و شایسته میدانی از اصحاب خودت عطا کن و این سوای آن عطائی میباشد که از من بدو خواهد رسید و هم بر عهده من است که در رزق و وجیبه این نوع مردم فزایش دهم و اسامی و خدمات و بلیات آنها را در ذيل مكتوبي بخدمت أمير المؤمنين بنمايش آورم و مزید الطافش را خواهش کنم.

ص: 90

بیان مجادله خرمیه با سیاه افشین در بیرون دروازه شهر بد پای تخت بابك

چون کلمات و تعهدات سردار بلند تدبیر دوربین افشین با جماعت مطوعه و دیگران بدانجا رسید که سمت تحریر یافت خون در عروق بجوشيد و مغزها نغز گردید و قدمها در قدمت قدوم استوار و دلها خواستار کارزار آمد ، نبرده سواران دلیر و خنجز گذاران شیرگیر در بیرون دروازه شهر به مدتی طویل جنگ در افکندند .

و از آن پس جماعت خرمیه در برگشودند و بر اصحاب جعفر مانند آتش شعله ور بیرون تاختند و ایشان را از دروازه دور ساختند، و از گوشه دیگر بر مطوعه سخت و چالاك شدند چندانکه دو علم از آنان بگرفتند و جمله را از کنار باروی شهر بيك سوى افکندند و با صخره و سنگ مجروحشان گردانیدند و نشان زخم در ایشان بگذاشتند و آنجماعت از پهنه حرب پراکنده شدند و در جانبی بایستادند.

این وقت جعفر صيحة باصحاب خود برکشید و یکصد تن از یارانش بمیدان جنگ بشتافتند و سپرهای خود برسر بر آوردند و بطوری که با همدیگر حاجزی و حایلی در میانه دارند برابر هم بایستادند و از دو طرف اقدامی بمحاربت نمیکردند و بر این گونه بپای بردند تا مردمان از نماز ظهر بپرداختند.

و چنان بود که افشین عر ادهای چند حمل کرده و یکی از آن عرادات از آنعارف که جعفر بود بر دروازه نصب شده و عراده دیگر از جانب رودخانه از ناحية مطوعه منصوب گردیده بود، اما آن عراده که از ناحیه جعفر بود جعفر بدستیاری آن چندان مدافعه نمود تا بجائی کشید که بقدر یکساعت در از درمیان ایشان و خر میشه دچار بود .

ص: 91

و از آن پس اصحاب جعفر آن عراده را پس از جهد و کوشش و مشقت و کشش بسیار از آنجا بر کندند و بلشکرگاه باز آوردند و لشکریان یکسره هر دو گروه ایستاده سپرها برسر کشیده تیر و سنگ در میان آنها پر آن بود، گروه خرمیه بر فراز باره و دروازه و مردم افشین نشسته و سر در سپر داشتند و از آن پس بمناجزت و مبارزت در آمدند .

و چون افشین بر این حال نگران شد مکروه می شمرد که دشمنان در سپاهیان طبع بندند لاجرم آن گروه پیادگان را که آماده کار ساخته بود بمدد بفرستاد و ایشان بفرموده او برفتند و در موضع مطوعه بایستادند و نيز يك دسته سوارکار گذار که گروهی پیادگان را انضمام داشت بیاری جعفر را هسپار گردیدند .

جعفر گفت: برای قلت رجال ترك كارزار نخواهم چه سپاهی بسیار با من حاضر است لکن من نمی بینم که برای جنگ و رزیدن موضعی از بهر آهنگ باشند تا بتوانند با جنگ پیشی بگیرند و تقدم جویند، چه اینجا مكاني تنگ و باريك است و افزون از يك مرد یا دو مرد را مجال حرکت نیست و ایشان بر آنجا واقف هستند لاجرم سلسله حرب منقطع گشت و افشین بد و فرستاد که با برکت یزدان بازآی وجعفر روی با نصراف آورد .

بعد از آن افشین بفرمود تا آن استرهایی که با خود بیاورده و محملها بر آنها استوار کرده بودند ببردند و کسانی را که زخم دار شده یا از صدمت سنگ زحمت یافته و نیروی راه سپردن نداشتند در آن محامل حمل کردند و لشکریان را امر بانصراف نمود و ایشان بسوی خندق خودشان که به رودالروذ بود باز شدند و از آن مأیوس گردیدند که در آن سال بفتح بذ کامکار آیند و جمعی از جماعت مطوعه نیز انصراف گرفتند.

و از آن سوی چون مدت دو جمعه برگذشت افشین در دل شب تجهیز لشکر بدید و پیادگان تیرانداز که هزار تن بشمار آمدند بفرستاد و پاره را آب و نان خشك و بعضی را علمهای سیاه بداد و پاره را مایحتاج دیگر عطا کرد و هنگام غروب

ص: 92

آفتاب جملگی را با جمعی راهنمای مأمور فرمود و ایشان آن شب را در کوهستانهای صعب المسلك و بيراهه راه بنوشتند تا در پس تلی که آذین سردار بابك بر آن توقف داشت و کوهی بلند و سرکش بود پره زدند .

و افشین بآنها فرمان کرده بود که هیچکس را از آنحال آگاه نسازند و بر آنحال بباشند تا گاهی علمهای افشین را از دور بدیدند و نماز صبح را بگذاشتند و نگران جنگ شدند ، این اعلام را بر فراز نیزه ها سوار کرده و طبلها بنوازش آورده از بالای کوه فرود شدن گیرند و با تیر و سنگ بر خر میه افکندن نمایند و اگر اعلام افشین را ننگرند از جای خود جنبش نجویند تاخیر افشین بایشان برسد .

آنجماعت برحسب فرمان روان شدند و هنگام سحرگاهان ببالای کوه رسیدند و مشکها را از آب وادی مملو ساخته و بر سر کوه برفتند ، و چون پاره از شب برگذشت، افشین بسر هنگان لشکر و أميران عسکر پیام فرستاد که در جامه جنگ اندر آیند چه او در وقت سحر برخواهد نشست .

و چون پاسی از شب برگذشت بشیر ترکی را با جمعی از سرهنگان فراغنه که با او بودند بفرمود تا راه برگیرند تا بزیر آن تل برسند که در پائین رودخانه ایست که از آن آب بر میگرفتند و این تل در تحت کوهی بود که آذین بر آن بود وافشین بر این معنی واقف بود که آن ،کافر یعنی بابک در کمین ایشان جای کرده و بشیر و فراغنه بهمان طریق که کمین گاه آنان بود آهنگ نمودند و شب هنگام راه نوشتند و بیشتر سپاهیان از حال ایشان باخبر نبودند.

بعد از آن سرهنگان لشکر را پیام فرستاد که جامه جنگ بر تن کنید و آماده حرکت باشید ،چه امیر افشین سحر گاهان هنگام بانگ خروس کوس کوچ می کوبد .

و چون نسیم سحری وزیدن گرفت افشین بیرون شد و لشکریان را حکم بخروج داد، و نیز نفاطين ولفاطات ، یعنی دلیران آتش افروز و دلبران جهان سوز را با شمع و روشنائی بیرون فرستاد و قانون او در هنگام کوچیدن بر این حال و منوال

ص: 93

بود و خود نماز بامداد بگذاشت و کوس کوچ را بلند آوازه ساخت و سوارشد و رهسپارگشت تا بهمان موضع رسید که در هر مره میرسید .

اینوقت فرمود قطع بگستردند و کرسی بر آن بر نهادند و امیر جهان گیر بعادت خویش بر نشست و بخارا خدا بر همان عقبه که دیگر ایام بر آن توقف می نمود ببود .

و چون این روز در رسيد بر حسب فرمان أمير با أبوسعيد وجعفر خياط وأحمد ابن خلیل بن هشام در مقدمه لشکر را هسپر شد اما سپاهیان این تعبیه را در این وقت پسندیده نمی شمردند و آن سپهبد دانشمند امر نمود تا بآن پشته که آذین سرهنگ بابک بر آن جای داشت نزديك شوند و برگردش پره زنند و حال اینکه از آن پیش از این کردار نهی می نمود.

پس لشکریان با این چهارتن سرهنگ مذکور برفتند تا بر حوالى تل نزديك شدند و جعفر خياط با مردم خود در آن سمت که پهلوی دروازه شهر بود و ابوسعید از دیگر سوی و بخارا خدا در پهلوى أبوسعيد وأحمد بن خليل بن هشام از يك جانب بخارا خدا با مردم خود جای گرفتند و بتمامت برگرداگرد آن پشته حلقه زدند.

ضجه و فریاد از پائین رودخانه بلند شد و مکشوف گردید آن کمینی که در تحت آن تلی که آذین بر آن جای داشت بیرون تاخته و با بشیر ترکی و فراغنه در آویخته بودند، بمحاربت مبادرت گرفتند و آتش جنگ در میانه شعله ور گشت و مردم لشکرگاه فریاد ایشانرا بشنیدند و از جای برآمدند.

افشین چون این حال را بدید فرمان کرد تا در میان لشکریان منادی بندا برخاست : ایمردمان این بشیر ترکی است با فراغنه که من خود ایشانرا بدانسوی روان داشته ام و اینک از کمین گاه بیرون تاخته اند شما از جای خود جنبش مجوئید .

ص: 94

بیان محاربت لشکر افشين و بابك وفتح شهر بذ و ویرانی قصور و اسیری جمعی از اولاد بابك

چون جماعت پیادگان ورجاله سپاه و تیر افکنان کینه خواه که از آن پیش پیشی گرفته و ببالای کوه رفته بودند این هیاهو و آوای جنگجویان پولاد خوای وسواران پهنه سپار را بشنیدند بدانگونه که امیر نیکو تدبير افشين دستورالعمل داده بود اعلام را بر سر نیزه ها نصب کرده و لشکریان بآن نگران شدند که از کوهی سر بر آسمان روی بزمین آورده و در میان لشکریان و آن در فشهای سیاه و مردم جنگ خواه افزون از يك فرسنگ مسافت نبود و ایشان بر جبال آذین از بالای ایشان با اعلام فرود می آمدند و بآهنگ آذین سرازیر بودند .

چون سپاه آذین نگران ایشان شدند آذین جمعی از پیادگان سپاه خود را بایشان فرستاد و بجمله از خر میه بودند، و چون سپاه افشین بآن جماعت نظر آوردند بيمناك شدند، افشین بایشان پیام فرستاد بيمناك نباشید همانا ایشان رجال خود ما هستند که بامر من بر این کوه برفتند تا بر آذین مشرف و مسلط باشند ، آنگاه جعفر خياط و اصحاب او را بجانب آذین فرستاد تا بطرف ایشان صعود گرفتند و چنان حمله سخت و دلیرانه بر مردم آذین آوردند که آذین و یارانش را از آن کوه و مسکن که داشتند بر کندند و برودخانه متفرق ساختند .

مردی از آن جماعت که در ناحیه ابی سعید و از اصحاب او بود و معاذ بن محمد یا محمد بن معاذ نام داشت با جمعی که با او بودند بر آنجماعت حمله با برد بناگاه معلوم افتاد که در زیر سم و پای اسبهای ایشان چاه ها و گودالها حفر کرده اند تا دست مرکبها بآن حفره ها در آید ، لاجرم جمعی از سواران ابوسعید باین سبب

ص: 95

از مرکبها بزمین افتادند و چون افشین بدانست گروهی فعله بفرستاد تا دیوارهای منازلشان را از ریش برآورده و آن آباد و گودالها را بینباشتند و مردمان را راه صاف و هموار گردیده یکباره بر دشمن حمله واحده آوردند .

و چنان بود که آذین گبری را در فراز کوه که سنگ فراوان داشت آماده نهاده بود و چون مردمان حمله ور شدند آن گبر بر آن جنگ آوران سنگ همی فرود افکند لاجرم سپاهیان راه را گشاده داشتند تا آن سنگها بزمین غلطید و دیگر باره از هر سوی حمله ور گردیدند.

و از آنطرف چون بابک بدید که اصحابش را لشکر مخالف در پره افکنده اند و از طرف شهر بد از آن دروازه که پهلوی افشین بود و از آن دروازه و آن تلی که افشین بر آن بود باندازه يك ميل راه مسافت داشت یارانش را فرو گرفته اند با جمعی از اصحاب خودش از شهر بیرون آمد و همی از افشین و مکان او پرسش میگرفتند .

اصحاب أبي دلف چون ایشان را بدیدند پرسیدند این شخص کیست ؟ گفتند : بابك است كه در طلب افشین است ، ابودلف يكتن را بخدمت افشین فرستاد و ازین حال آگاهی داد افشین مردی را که بابک را می شناخت بدانسوی روانه کرد برفت و بدید و باز شد و گفت وی بابك است .

افشین سوار و بجانب بابک رهسپار شد و همی بدو نزديك آمد تا بمکانی رسید که سخن بابک را می شنید و کلمات یارانش را بگوش می آورد و جنگ بپای بود و در ناحیه آذین بقتال و جدال مشغول بودند ، بابك با افشین گفت : میخواهم از أمير المؤمنين أمان يابم، افشین گفت: مکرر من این کار را بر تو عرضه داده ام هم اکنون نیز در حق تو مبذول است و هر وقت بخواهی در امانی .

بابك گفت: هم ايدون خواهان امانم اما بدان شرط که مرا چندان مهلت گذاری که اهل و عیال خود را حمل نموده و مهیای سفر شوم، افشین گفت : سوگند با خدای کراراً ترا نصیحت و خیر خواهی نمودم و او پذیرای پند من نشدی و هم اکنون نیز در این ساعت بتو نصیحت مینمایم که در آمدن امروز تو بأمان برای

ص: 96

تو از خروج فردا بهتر است، بابك خرم كيش گفت : أيها الأمير قبول کردم و بر این عهد و پیمان هستم .

افشین گفت : پس آن رهاین و گروگانها را که از این پیش از تو خواستم بفرست، گفت: بلى أما فلان و فلان همانا براين تل جای دارند اصحاب خود را بفرمای تا آنها را بازدارند راوی میگوید: رسول افشین بیامد تا مردمان و سپاهیان را از جنگ بازگرداند .

در این اثنا با افشین گفتند: اينك اعلام فراغنه و رایت های محاربت ایشان است که بشهر بذ اندر و بقصور صعود داداند، چون افشین این خبر بشنید بآن سخنان وقعی نگذاشت و بر نشست و سپاهیان را فریاد بر کشید و خود داخل بذ شد و لشکریان نیز داخل شدند و بقصور برشدند و اعلام خود را بر فراز قصور بابك بر آوردند .

وچنان بود که در قصور بابک چهار دسته که هر دسته ششصد نفر پرخاشگر بودند در کمین جای داشتند لشکریان آنان را در یافتند و اعلام خودرا بر بالای قصور نصب نمودند و شوارع و میادین و طرق و کوی و برزن آن شهر از سواران و پیادگان آکنده شد و در این حال آن سپاهی که در کمین گاهها بودند از ابواب قصور پیاده بیرون تاختند و با لشکریان قتال میدادند و بابک همی برفت تا بآن رودخانه که در کنار هشتاد سر بود در آمد.

و از آن طرف افشین و تمامت سرهنگان سپاه و لشکریان جنگ آور در ابواب قصور بجنگ در آمدند و جماعت خرمیه هر چه سخت تر جنگ بورزیدند و قتالی شدید بپای آوردند .

نفط افکنان را حاضر ساختند و بر مردم بابك همی نفط بریختند و آتش بیفکندند و دیگر سپاهیان قصور بابک را ویران همی ساختند و مردم بابك را تا بآخر بکشتند ، و افشین فرزندان بابک را با کسانی که با آنها بود مأخوذ نمود و جملگی ایشان و عیالات ایشان را که در بذ بودند گرفتار ساخت و بر اینگونه بگذرانیدند تا بتاریکی شب دچار شدند .

ص: 97

این وقت افشین فرمان کرد تا لشکریان دست از حرب وقتل وحرق اشرار بر کشیدند و بازگشتند و عامه خرمیه در بیوت منزل داشتند و افشین در همان خندقی که در رودالی ون داشت باز آمد .

گفته اند : چون بابك و آنانکه با او بودند چون بدانستند که امیر افشین بخندق خود باز گردیده است بشهر به مراجعت نمودند و چندانکه میتوانستند زاد و توشه و آذوقه و اموال خود را حمل کردند و دیگر باره بهمان رودخانه که در هشتاد سر بود بازگشتند .

و چون آن شب بپایان رسید و خورشید رخشان بر صفحه آسمان درخشان شد افشین برنشست و راه برگرفت و بشهر به درآمد و در آن قریه توقف جست و بهدم قصور عالیه و ویرانی دژهای استوار امر نمود و جمعی از پیادگان را بفرستاد تا در اطراف آن قریه بگردیدند و هيچيك از آن گبرها را ندیدند .

پس عمله وفعله بالا رفتند و آن قصور کامیاب را خراب کردند و آن اماکن آرامش را آتش زدند و تا سه روز باین کار اشتغال و آن ابنیه و عمارات اشتعال داشتند، چندانکه از آن کوشکها و خانه ها و بیوت اثری برجای و از آن خزاین نمودی نمودار نماند و بجمله دستخوش آتش گشت .

آنگاه افشین باز گردید و بدانست که بابک از میانه نجات یافته و فرار کرده است و باجماعتی از یارانش از چنگ دمار نجات یافته اند ، پس نامه بملوك ارمنیه و بطارقه آنجا بنوشت و باز نمود که بابك و جمعی از اصحابش فرار کرده و برودخانه رفته اند و از آنجا بناحیه ارمنیه روی آورده اند و البته بجانب شما روی خواهد آورد می بایست هر يکي از شما حافظ ناحیه و نگاهبان آن باشید و هر کس بر شما بگذرد البته او را بگیرید تا از ایشان معلوم کنید که بابك بكجا اندر است .

لاجرم بکاوش و پژوهش در آمدند تا مکانش را بدانستند و پژوهش گران بحضور امیر افشین بیامدند و در حضرتش معروض داشتند كه بابك خرم كيش در فلان موضع برودخانه جای دارد و آن رودخانه گیاه و اشجار و بیشه و جنگل

ص: 98

بسیار داشت یکطرفش بارمنیه و يك سويش بسوي آذربایجان می پیوست و از کثرت اشجار و بیشه هیچ سواری را امکان مرورو هیچکس را مجال دیدار پوشیدگان نبود و بجمله بیشه و جنگل واحد بود و آن وادي را غيضه ، يعني بيشه و جنگل می نامیدند .

أمير افشين جمعی را مأمور ساخت تا در هر مکان و موضعی که میدانست از آنجا راهی میباشد که بآن غيضه فرود آیند یا برای بابك ممکن است که از این راه بیرون آید نگاهبان باشند .

پس در هر طريقي و موضعی از این مواضع لشکري که باندازه چهارصد تن إلى پانصد نفر بودند و بجمله جنگ آور و پهلوان کارزار باتفاق مردم کوهیانیه مأمور ساخت تا بر آن طرق متعدده بایستند و شب هنگام بحر است و حفاظت راه بپردازند تا هیچکس از آنجا بیرون نتواند آمد و برای هر جماعتی از این لشکریان خوردنی و خواربار می فرستاد و آن جمله پانزده دسته لشکر .

بر این حال ببودند تا مکتوب خلیفه روزگار معتصم عباسی که بذهب مختوم بود در امان بابك برسید افشین کسانی که از اصحاب بابك بدو امان جسته بودند طلب کرد و در میان ایشان یکتن از فرزندان بابك بود که از دیگر فرزندانش مهین تر بود بیامدند افشین با او و دیگر اسیران گفت: این امانی است که هرگز گمان نمی بردم از امیر المؤمنين برسد و هرگز طمع نمي بردم که أمير المؤمنين با اینکه بابک را در چنین حال استیصال میداند امانش دهد.

هم اكنون كدام يك از شما میگیرد و برای بابک میبرد، از آن اسیران هیچکس را این جرأت و جسارت نبود که حامل آن امان نامه شود و یکی از ایشان گفت : أيها الأمير در میان ما چنان کسی نباشد که او را با این نوشته جرأت ملاقات کند .

افشين گفت : ويحك بابك باين نوشته فرحناك مي شود ، گفت : أيها الأمير ما او را در این امر بهتر از تو میشناسیم. افشین گفت: برشما واجب است که

ص: 99

نفوس خود را بمن ببخشید و این نامه را بدو برسانید، این وقت دو مرد از میان اسیران از جای برخاست و بخدمت امیر افشین عرض کردند که باید ضامن کفالت عيالات ما بشوي افشين ضمانت نمود، پس آن مکتوب را بگرفتند و جانب راه سپردند و همواره در آن جنگلها گردش نمودند تا با بک را در یافتند .

و نیز پسر بابك نامه بدو کرده و از امان نامه خبر داده و خواستار شده بود که با آن امان نامه بلشکرگاه افشین بیاید چه برای او سالم تر و بهتر است و آن دو تن نامه پسرش را بدو بدادند .

بابك بخواند و بدانست و گفت: شما چه میکردید؟ گفتند: عیالات ما را در این شب اسیر کردند و کودکان ما را ببردند و ما از مكان وموضع تو باخبر نبودیم تا بخدمت تو بیائیم و در يك موضعی بودیم كه بيمناك از گرفتاري شديم بناچار امان خواستیم.

بابك با آنکس که آن مکتوب با او بود گفت: این مرد را نمی شناسم لکن تو ای فرزند بدکاره چگونه جرأت نمودي از نزديك اين پسر فاعله ، یعنی پسر خودش ، نزد من بیائی ، پس او را بگرفت و گردنش را با تیغ بزد و آن امان نامه را بهمان طور که سر در مهر داشت و نشکافته بود بر سینه او بر بست آنگاه با آندیگر گفت: براي آن ابن الفاعله، يعني پسرش ،در آنجا که بمن این مکتوب نوشت این حکایت را بازگو .

و هم بدو نوشت اگر تو بمن ملحق شوی و اتباع دعوت نمائی تا روزی این امر بتو باز آید پسر من بودی اما در این ساعت مرا صحیح و صریح افتاد که مادر فاعله تو بدکاره و تباه کار بوده است یا ابن الفاعله امید است كه يك روز از این پس زندگی نمایم و این ریاست بنام من باشد اگر چه بهر کجا که خواهد باشد یا مرا پادشاهی بخوانند لکن تو از جنسی هستی خيري در آن نیست و من گواهي میدهم که تو پسر من نیستی اگر تو يك روز زنده بمانی و رئیس باشی نیکوتر از آن است که چهل سال روزگار بر سر سپاري و بنده خوار وذليل باشي .

ص: 100

این نامه را بنوشت و از آن زمین که جای داشت بکوچید و سه تن با آن مرد همراه ساخت تا او را از یکی از مواضع صعود دادند و بعد از آن بيابك ملحق شدند .

و بابك همواره در آن بیشه ها و جنگلها ببود تا زاد و طعام او از میان برفت پس بطريقي بیرون شد که پاره از لشکریان چنانکه مذکور شد در آنجا دیدبان بودند و در موضع طریق کوهی بی آب بود لاجرم آن لشکریان از آن راهگذر بجائی که بآب نزديك بود کناره گرفتند و از جماعت کوهبانیین و سوارکاران کارزار بریکطرف آن طریق بحر است برگماشتند و از آن لشکریان تا آن طریق يك مسافت بود و بهر روزي دو سوار و دو تن از کوهبانها نایب آن طریق بودند .

یکی روز که بر این حال بودند در نیمه روز بناگاه بابك و ياران او بیرون و بهر سوی در نظاره آمدند هیچکس را ندیدند و نیز آن چهار سوار و کوهبانان را نیافتند، لاجرم بابك با دو برادرش عبدالله ومعاويه ومادرش ويكنفر زوجه او که او را ابنة الكلندانية میخواندند بیرون آمدند و از راه در آمدند و می خواستند بارمنیه شوند .

در این اثنا آندو سوار و دو کوهبان نگران ایشان شدند و بجماعتی از لشکریان که در امارت ابي الساج بودند پیام فرستادند که ما جمعی سواران را بدیدیم که می گذشتند و نشناختیم کیستند.

لشکریان سوار شدند و راه سپار گردیدند و از دور ایشانرا بدیدند که بر چشمه آبی فرود شده طعام بامداد میخوردند .

و از آن طرف چون نظر بابك بر آن لشکر افتاد پیشی نموده سوار شد و دیگران نیز با او همراه شدند و از چنگ سپاه بجستند ،و معاویه و مادر بابك و زوجه اش ابنة الكلندانيه اسير شداد و بابک را غلامی در رکاب بود ، أبو الساج معاويه و آن

ص: 101

دو زن را بلشکرگاه فرستاد، و بابك يكسره راه بر نوشت تا بکوهستانهای ارمنیه اندر شد و متکمناً در آن جبال راه می سپرد.

بیان گرفتاری بابك خرم گيش بدستیاری سهل بن سنباط ورسیدن بخدمت افشین

با بك خرم كيش در آن جبال و تلال شتابان و دوان بود تا حاجتمند خوردني گردید و چنان بود که تمامت بطارقه و سرهنگان ارمنیه چنانکه سبقت نگارش یافت ،حافظ نواحی و حارس اطراف خود بودند و بمسالح و جز آن سفارش کرده بودند که هر کسی برایشان بگذرد البته او را بگیرند تا بشناسند کیست و باندیشه چیست لاجرم اصحاب مسالح بجمله در حالت تحفظ وتيقظ بودند .

و از آن سوی چون گرسنگی بر بابك خرم کیش چیرگی نمود بیلندی برآمد ناگاه برزگرانی را بدید که بر زراعت گاه او که در یکی از اودیه بود مشغول حرث و کشت بودند با غلام خود گفت: باین زراعت گران فرود شو و دینار و در همی چند با خود بر، اگر با اونانی باشد بگیر و بهایش بازده ، و این زراعت کار را شریکی بود که برای حاجتی برفته بود.

چون آن غلام نزد وی بیامد شریکش از دور بدید و در آن مکان دور بایستاد كه كيست نزديك شريكش می آید و شریکش با وی چه خواهد کرد پس غلام چيزي بآن زراعت کار بداد و آن زارع بیامد و نانی بغلام افکند و شریکش از دور ایستاده و نظر می نمود و گمان میبرد که آن غلام آن نان را از وی بغصب گرفته است و گمان نمی کرد که چیزی بدو عطا کرده است.

لاجرم بطرف مسلحه بدوید و با ایشان گفت: همانا مردی با اسلحه نبرد بیامده است و با شمشیر و تیرنان شریکش را از میان رود خانه بگرفته است

ص: 102

صاحب مسلحه که در جبال ابن سنباط بود چون این خبر بشنید بر نشست و این داستان را بسهل بن سنباط پیام فرستاد .

ابن سنباط با جمعی بر نشستند و شتابان بیامدند و نزديك آن زراعت کار رسیدند و آن غلام هنوز برجای بود ابن سنباط با آن برزگر گفت: این مرد کیست ؟ گفت : این مردي است که نزد من آمد و از من نانی بخواست و بدو بدادم با غلام گفت: آقای تو کجاست؟ غلام گفت: اینجا میباشد و بسوی بابك اشارت کرد.

ابن سنباط از دنبال غلام روان گشت و بابک را دریافت که فرود گشته بود چون رویش را بدید او را بشناخت و از راه حیات و مكيدت از باره بزیر آمد و پیاده بدو نزديك شد و دستش را ببوسید بعد از آن گفت: یا سیداه بکدام سوی روی داری ؟ بابك گفت : آهنگ بلاد روم یا جای دیگر که نامش را یاد کرد دارم .

ابن سنباط گفت: هیچ موضعی و هیچ کسی را که بحق تو عارف یا سزاوارتر از من باشد که نزد او بماني در نمی یابی ، تو خود موضع مرا میدانی در میان من وسلطان کاری و عملی و از اصحاب سلطان هیچکس را بمنزل من آمدن و شدني نمی باشد و تو بقضیه من و تمامت بطارقه این حدود دانائی همانا ایشان اهل بیت تو هستند و تو را از ایشان فرزندانی است .

و این سخن را از آن روی می گفت که چون بابك آگاه شدی که نزديكي از بطارقه دختری نیکو روى نيك اندام یا خواهري زدوده موی لیکوفام است در طلب آن ماه رخسار می فرستاد اگر او را تقدیم میکردند خوب و گرنه برای آن خانه شب تاخت کرده آن خورشید روی را با هر چه متاع وغير ذلك بود از آن سرای بغارت میبرد و از روی غصب بشهر و دیار خویش میرسانید .

بالجمله ابن سنباط بيابك گفت : نزد من بیای و در این قلمه من بگذران چه این حسن منزل تو است و من بندۀ او هستم این مدت زمستان را در اینجا بگذران و از آن پس بهرچه رأی صواب نمایت دلالت نماید چنان کن .

ص: 103

و چون بابک را زیان و کوفتگی و مشقت بسیار حاصل شده بود بسخن ابن سنباط مایل گردید و گفت : چنان شایسته نیست که من و برادرم در يك موضع و مكان بمانیم شاید یکی از ما را لغزشی روی نماید اقلاً آندیگر برجای باقی باشد لاجرم من نزد تو بمانم و برادرم عبدالله نزد ابن اصطفانوس میرود نمیدانیم ما را چه پیش خواهد آمد و براي ما خلفي و پس مانده نیست که بدعوت ما قیام نماید .

سهل بن سنباط گفت: فرزندان تو بسیار هستند، بابك فرمود : در وجود ایشان خبري نيست ، و بر آن عزیمت شد که برادرش عبدالله را در قلعه این اصطفانوس بفرستد ،چه بدو وثوق داشت و خودش در قلعه سهل بن سنباط با این سنباط روز سپارد و چون صبح بردمید عبدالله بقلعه ابن اصطفانوس برفت و بابك نرد ابن سنباط بماند.

ابن سنباط مکتوبی بخدمت امیر افشین در قلم آورده او را باز نمود که بابك در قلعه اوتزد اوست ، افشین در جواب او نوشت اگر این خبر که نوشته مقرون بصحت باشد ترا نزد من و نزد أمير المؤمنین ایده الله آنچیزی است که تو خود دوست بداری و مطلوب شماری و هم بد و در مجازات خیر بر نگاشت.

آنگاه افشین با یکی از اصحاب خاص که از خواص مخصوص و موثقين منصوص او بود از صفت و شيمت وهيكل وعلامات خلقيه بابك خرم كيش برشمرد و اورا بشكل و شمايل و اخلاق وی عارف ساخته بمنزل ابن سنباط فرستاد و بدو نوشت که مردی از خاصان اصحاب خود را بتوگسیل داشته ام و دوست میدارم كه بابك را بدو بنمائی تا باز آید و از دیدارش با من باز نماید.

این سنباط چون این نامه و فرستاده را بدید جایز ندانست که بدون ترتیب مقدمه بابك را بدو بنماید و اسباب وحشت و تنفس بابك گردد، پس با آنمرد گفت: نمی شاید بابک را دیدار نمود مگر وقتی سر بطعام داشته و گرم خوردن و شکم آکندن گردد هر وقت نگران شدی که ما خواستار خوردنی بامداد شدیم جامه آش پزان را که با ما بر هیئت گبرها هستند بپوش و تندانند بیا گویا تقدیم

ص: 104

خوردنی می کنی یا چیزی را تناول می نمائی و بر میگردی ،چه بابک در آنوقت سربخوردن فرود آورده است و آنچه خواهی از حال و هيكل ومخائل او تفقد كن وبرو وخبر بافشين حيدر بن كاوس بسپار .

آنمرد چنانکه فرمود رفتار نمود و در آن اثنا بابك سر بر كشيد و بدو بنگريد و بدو شناسا نگردید و گفت: کیست این مرد؟ سهل بن سنباط گفت : مردی است از مردم خراسان که باین سامان آمده و دیربازی که بما پیوسته و نصرانی است و ابن سنباط پاره عبارات نصرانی را که در مخاطبات بکار است بآن مرد تلقین کرده لغات اشر وسنی بدو بیاموخته بود .

اشر وسنه بضم الف و سكون معجمه وضم مهمله وواو ساكنه ومهمله مفتوحه ونون وهاء شهری است بزرگ در ماوراء النهر از بلاد هیاطله ما بين رود سیحون و سمرقند و از آنجا تا سمرقند بیست و شش فرسنگ مسافت است ، و اصطخری گفته است اسم اقلیمی است و در آنجا شهری یا مکانی باین نام نیست و اسروشنه با سین مهمله نیز بروایت سمعانی وارد است .

بالجمله بابك با آن مرد گفت: چند وقت در اینجا هستی ؟ گفت : از فلان و فلان سال ، گفت : چگونه این مدت در این غربت اقامت جستی ؟ گفت: در اینجا زن اختیار کردم و متأهل شدم ، گفت : بصدافت گفتی هر وقت با مردی گویند تو از کجائی میگوید از آنجا که زنم میباشد.

پس از آن آنمرد بخدمت افشین بازشد و او را خبر داد و تمام آنچه را که دیده بود توصیف نمود آنگاه افشین أبو سعید و بوزباره را بسوی ابن سنباط فرستاد و بدو نوشت و بایشان امر نمود که چون بپاره گذرگاه رسیدند این نوشته را با یکی از گبرها برای سنباط قبل از ورود خودشان بفرستند و بهر دو امر فرمود که از اشارت و تصویب این سنباط بهیچوجه تخلف نورزید.

راقم حروف گوید:در بعضی نسخ بو زیاده با باء ابجد وواد و زاء هوز و در پاره باراء قرشت نوشته شده و هر دو ممکن است ، چه بوز بضم اول وزاء معجمه

ص: 105

اسب نیله ایست که رنگش بسفیدی مایل باشد و اسب جلد و تند و تیز را هم گویند و بود بضم باء ابجد وراء قرشت اسب سرخ رنگ و تذرو را که پرنده ایست مشهور گویند، وباره با باء ابجد والف وراء مهمله وهاء بمعنى دوست باشد چنانکه گویند غلام باره یا شکم باره یا زن باره یعنی پسر دوست و شکم دوست و زن دوست پس می توان گفت بور باره یعنی اسب نیله یا اسب سرخ رنگ یا تندرو دوست .

و نیز میشاید یوزباره بایاء حطى وزاء هو ز باشد یعنی یوز دوست ، چه یوز حیوانی است شكاری كوچك تر از پلنگ و سگ توله شکاری را نیز گویند که پرندگان را مثل كبك و تيهو و درّاج و امثالش را به نیروی بوی کردن پیدا کرده از سوراخ وتراك سنگ و بوته خار بیرون کشد ، و بمعنی جست و خیز نیز آمده است و میتواند بود بوزباره با باء ابجد و زاء هوز معرب بورباره با راء مهمله باشد در هر صورت بهريك از این معانی مذکوره مناسب است.

بالجمله أبو سعيد وبور باره بدستوری که افشین داده بود رفتار نمودند و مکتوب افشین را بفرستادند، این سنباط در جواب نوشت که در فلان موضع که نام برده و صفت کرده بود اقامت نمایند تا فرستاده وی نزد ایشان آید، پس در همان موضع که مقرر بود هر دو تن بماندند و ابن سنباط برای ایشان خوردنی و آذوغه و علوفه می فرستاد .

تا یکی روز که بابک برای شکار سوار شد ابن سنباط گفت در اینجا مکانی خوب وخوش و رودخانه با صفا و دلگشا است و تو در درون این قلعه تنگدل شدی اگر بیرون شویم و بازو باشه و آنچه در بایست شکار است با خود داشته باشیم و تا هنگام خوردن غذا به تفرج و گردش و شکار و رامش بگذرانیم کاری ستوده است.

بابك گفت : اگر چنین میخواهی پس امر کن این کار را با مدادان بگاه آماده دارند و هیچ ندانست که خود شکار شیران شکاری و پلنگان کوهساری و باز بلند پرواز اجل و دست انداز قاطعان سلاسل آرزو و امل خواهد گشت .

ص: 106

بیان گرفتاری بابک خرم کیش به نیرنگ سهل بن سنباط بدست سرهنگان افشین

چون سهل بن سنباط بدانگونه با بابك خرم کیش نیرنگ اندیش شد و چنانکه می خواست بخواست مکتوبی بأبي سعيد و بوزباره بر نگاشت و ایشان را از عزیمت خود با خبر داشت و چنان دستور داد که ابو سعید باسپاه خود از یکطرف کوه و بوزباره با مردم خود از جانب دیگر کوه بدو آیند و در حالت کمین راه سپار شوند تا نماز بامداد و هر وقت فرستاده او نزد ایشان آمد بر آن وادی بر آمده و چون بابك و اصحابش برایشان نگران شدند یا ایشان آنان را بدیدند یکدفعه برایشان فرود آمده جملگی را مأخوذ دارند .

و از آن طرف چون ابن سنباط وبابك صبحگاه سوار شدند ، ابن سنباط رسولی ترد أبو سعيد و رسولی دیگر نزد بوزباره فرستاد و با هر فرستاده گفت بفلان موضع نزد وی شود بگو برما مشرف شوید و چون ما را بدیدید بگوئید ایشان آنجماعت هستند هر دو را بگیرید و ابن سنباط همی خواست امر را بر بابك مشتبه سازد و بگوید اينك سوارانی که بناگاه بما تاخت آوردند و بدون خبر ما را مأخوذ نمودند ، و این از آن میکرد که دوست نمی داشت که بابک را در منزل خودش بدست ایشان بدهد.

پس آندو فرستاده نزد ابو سعید و بود باره شدند و ایشانرا بیاوردند تا گاهی که بروادی مشرف آمدند و بناگاه بابك و ابن سنباط را بدیدند و با مردم خود بر ایشان فرود آمدند ابوسعید از یکطرف و بورباره از طرف دیگر چون شیران شرزه بتاختند و بابك و ابن سنباط را بگرفتند و بازو باشه و جانوران شکاری با ایشان بود ، در آنروز بابک دراعه سفید و عمامه سفید و موزه قصیر برسر و تن و پای داشت و بقولی باشه در دست او بود.

ص: 107

چون نظر بر آن سپاه افکند که بر گرد او پره زده اند بایستاد و نظر با ابوسعید و بود باره افکند هر دوتن با و گفتند: از اسب فرود شو ، بابك گفت : شما کیستید ؟ یکی گفت : من أبو سعيدم ودیگری گفت : بوز باره ام ، گفت : بلی و از مرکب فرود شد و این سنباط نظر بدو همی کرد .

بابك بدانست که این گرفتاری و تبه روزگاری او بفسون و نیرنگ ابن سنباط بوده است پس زبان بدشنام وی نیز کرد و ببدی و زشتی برشمرد و گفت: مرا بچیزی اندک بیهوده بفروختی اگر اراده مال داشتی و میطلبیدی افزون از آنچه ایشان بتو میدهند میدادم ، أبو سعيد بدو گفت : برخیز و سوارشو ، گفت : بلی ، پس او را نشاندند و باحالی زار بخدمت افشین رهسپار شدند .

بیان آوردن أبو سعيد و بوزباره بابك خرم کیش را بدرگاه امیر افشین

چون بابك خرم را بلشکرگاه افشین نزديك ساختند به برزند صعود داد و برای او خرگاهی بر برزند برزدند ، افشین فرمان کرد تا مردمان بر دوصف بایستادند و خود در سایه بانی جلوس فرمود و بابك را بیاوردند و نیز بفرمود تا از مردم عرب هیچکس را در میان دو صف داخل نکنند ، چه از آن نگران بود تا مبادا شخصی بابك را بکشد یا محروح سازد ، چه از آن جماعت بعضی بودند که از دوستان ایشان بدست بابك بقتل رسیده بود یا آسیبی بدو وارد گشته بود.

و نیز چنان بود که زنان و کودکانی بسیار نزديك افشین آورده بودند و د و میگفتند بابك ايشان را اسیر کرده و این جماعت از بزرگان و احرار عرب و دهاقین هستند .

ص: 108

افشین فرمان کرد که حظیره و باغستانی بزرگ برای ایشان مرتب کرده و جمله آن نسوان وصبیان را در آنجا مسکن داده و نان و خوردنی برای ایشان مقرر ساخته و بایشان امر فرموده بود که از حال و وضع روزگار خود باولیای خودشان بهرجای که هستند بنویسند .

پس از اولیای ایشان هر کسی بیامدی وزنی یا کودکی با جاریه را بشناختی و دو تن شاهد اقامت نمودی که وی او را میشناسد با آن زن را بدو حرمت یا قرابتی است آن زن را بآنمرد میداد ، لاجرم مردمان همی بیامدند و از آن اسیران جمعی کثیر را ببردند و نیز جماعتی بسیار از آنان برجای بماندند و منتظر ورود اولیای خود بودند .

و چون این روز در رسید که افشین فرمان داد تا لشکریان او بر دو صف رده برکشند ، در میان او و بابك بقدر نيم ميل مسافت باقی بود که اورا از اسب بزیر آوردند و با بک با آن در اعه و عمامه و موزه در میان دوصف پیاده راه میسپرد تا بیامد و در حضور افشین بایستاد، افشین بدو نظاره بنمود و گفت : او را بلشکریان باز نمائید .

پس با بك را سوار کردند و بلشکرگاه گردش دادند ، چون نظر آنزنان و کودکان که در حظیره جای داشتند بدو افتاد لطمه برسر و صورت خود همی زدند و فریاد برکشیدند و بگریستند چندانکه نعره ایشان بگریه و ناله بلند گشت .

افشین بایشان گفت: شما دیروز می گفتید ما را اسیر کردند و امروز بروی گریستن کنید لعنت خدای بر شما باد ! گفتند : بابك بامانیکی می نمود ، بعد از آن افشين بفرمود تا بابك را در خانه در آوردند و مردی چند از اصحاب خودش را بروی موکل گردانید.

و از آنطرف چنان بود که عبدالله برادر بابك چون بابك نزد ابن سنباط اقامت گزید ، بسوی عیسی بن یوسف بن اصطفانوس چنانکه مذکور شد برفت و چون امیر افشین با بك را بگرفت و او را با خود بلشکرگاه خود بر دو بروی موکل نهاد

ص: 109

او را خبر دادند که عبدالله نزد ابن اصطفانوس است .

افشين بابن اصطفانوس مکتوب نمود که عبدالله را بخدمت وی بفرستد و او اطاعت امر کرده عبدالله را بلشکر گاه افشین فرستاد و افشین بفرمود تا او را در همان خانه كه بابك محبوس بود حبس کردند و گروهی را بحفظ و نگاهبانی ایشان بازداشت و تفصیل حال را و گرفتاری بابك و برادرش را بخدمت معتصم بنوشت .

معتصم در جواب او رقم نمود که هر دو تن را بدرگاه خلافت دستگاه بیاورد و چون افشین خواست بعراق شود ببابك پیام فرستاد که من همی خواهم ترا با خود مسافرت دهم بنگر از بلاد آذربایجان كدام يك را مایل تر هستی ؟ بابك گفت : میل دارم بشهر خودم بنگرم .

افشین جمعی را باتفاق او در شبی که ماهتاب فروزان بود بشهر بذ روانه داشت تا در آن شهر بگردید و بآن کشته گان و بیوت ویران تا صبحگاه بنگرید آنگاه او را بخدمت افشین باز آوردند .

و چنان بود که افشين يك تن از اصحاب خود را بر بابك موكل نموده بود بابك از مصاحبت وی خواستار مهاجرت شد افشین گفت: از چه روی از وی استعفا نمودی؟ گفت : می آید و دست آکنده از چربیش را بوی ناخوش و عفن است و بر فراز سرمن میخوابد و بوی گندیده ناخوشش مرا آزار میدهد .

چون امیر افشین این سخن بشنید بابک را از ملاقات و همخوابگی وی معفو داشت ووصول بابك بخدمت افشین در برزند در دهم شوال بین بود باره و دیودان بود.

عبارت طبری اين است : «وكان وصول بابك إلى الأفشين ببرزند لعشر خلون من شوال بين بوزباره و دیوداذ»از لفظ بین چنان میرسد که نام دو مکان است لکن در کتب بلدان و امصار که حاضر است در نظر نیامده است ممکن است دو نفر باشند: یکی بوزباره و آندیگر دیوزاد که معربش دیوداذ باشد .

ص: 110

بیان استیلای عبدالرحمن اموی صاحب اندلس بر مردم طلیطله

هم در این سال دویست و بیست و دوم هجری عبدالرحمن بن حکم بن هشام اموی صاحب مملکت اندلس بر طلیطله مستولی شد و ازین پیش از عصیان مردم طلیطله در خدمت عبدالرحمن و فرستادن لشکرهای بسیار بمحاصره شهر طليطله مرة بعد مرة حكايت نموديم که در سال دویست و نوزدهم سپاهی با امیة بن حكم بشهر طلیطله بفرستاد و آنشهر را بمحاصره و شداید عدیده و قتل شدید در سپردند .

و چون سال دویست و بیست و یکم در آمد گروهی از مردم طلیطله بقلعه رباح که لشکری از عبدالر حمن اموی در آنجا بود بیرون تاختند چون لشکریان این حال بدیدند جملکی بر محاصره طلیطله فراهم شدند و کار را بر شهر و شهریان تنگ آوردند و راه و روش و ورود آذوغه و خورش را از مردم آنشهر قطع نمودند و در محاصره شهر شدت کردند و آن مردم بهمان حال بگذرانیدند تا سال دویست و بیست و دوم چهره نمود .

پس عبدالرحمن اموی صاحب اندلس برادر خود ولید بن حکم را نیز بدانسوی فرستاد ولید نگران شده حال مردم طلیطله را بدید که بمشقتی بس بزرگ و شدتی بس دشوار و مدتی بس طویل دچار شدهاند و از مقاتلت و مدافعت ذلیل و سست گشته اند لا جرم آنشهر را قهراً وعنوة در روز سه شنبه هشتم شهر رجب مفتوح گردانید و بتجدید بنای قصر بر در آن حصنی که در زمان فرمانفرمائي حکم ویران شده بود امر فرمود و تا پایان شهر شعبان سال دویست و بیست و سوم در آنجا اقامت نمود تا قواعد مردم آنجا استقرار گرفت و سکون گرفتند.

ص: 111

بیان حوادث و سوانح سال دویست و بیست و دوم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال محمد بن داود مردمان را حج اسلام بگذاشت .

و هم در این سال ستاره از جانب يسار قبله نمایش گرفت و تاچهل شب برجای بماند و همه شب دیده میشد و او را چیزی مانند دم مي نمود و نخست هنگام طلوعش هنگام مغرب بود و از آن پس بجانب مشرق طلوع بود و بسیار در از بود، مردمان از دیدار این ستاره دنباله دار هولناك شدند و بسي عظيم شمردند ، ابن أبي اسامه اين حادثه را در تاریخ خود یاد کرده است و او از ثقات اثبات است.

راقم حروف گوید: در طی این کتب مبار که وشرح اجسام عظیمه آسمانی بستاره دنباله دار اشارت کردیم و عقاید منجمان و علمای هیئت را در کثرت عدد این گونه ستاره و بسیاری طول ذنب ذوات الاذناب یاد نموده ایم که دنباله آنرا که در زمین بمقدار پنجاه شصت ذرع فرضاً بنظر می آورند بقوت دوربین های عظیم اروپائیان این زمان تا بشصت کرور فرسنگ مذکور نموده اند ، والعلم والعظمة والقدرة والبقاء والكبرياء الله تعالى شأنه عما يصفون .

و نیز در این سال أبوزكريا يحيى بن صالح وحاظی از این جهان بدیگر جهان مایل و مسافر گشت و او دمشقی و بقولی حمصی بود .

و حاظه بضم و او و حاء مهمله والف و ظاء معجمه ، و بعضی احاظه با الف گویند مخلافی یعنی شهر و روستائی در یمن است ،چه مخالیف یمن بمنزله گور و رسائیق است و با سامی قبایل و طوایفی که در آنجا ساکن میشوند مضاف است مثل مخلاف جعفر و غیر از آن و این مخلاف منسوب بو حاظه میباشد که قبیله ایست از حمیر .

ص: 112

وهو إحاظة بن سعد بن عوف بن عدى بن مالك بن زيد بن سهل بن عمرو بن قيس بن معاويه بن جشم بن عبد شمس بن وائل بن الغوث بن قطن بن عريب بن اهير ابن ايمن بن الهميسع بن حمير بن سبا و پاره علما باین جا منسوب میباشند .

و نیز در این سال أبوهاشم محمد بن علي بن أبي خداش موصلى بدار الوصال وصول یافت، مردی عالی و عالم بود و از معافی بن عمران روایات کثیره را روایت می نمود .

بیان وقایع سال دویست و بیست و سوم هجری مصطفوی صلى الله عليه وآله

اشاره

در این سال امیر ستوده تدبیر حیدر بن کاوس مشهور بافشین با آیات بهروزی ورايات فتح و فیروزی بپای تخت سامر اروی نهاد و بابک خرمی که از نخستش چنین نام بود و برادرش عبدالله را با خود همراه داشت ، و اين قضية در شهر صفر المظفر سال دویست و بیست و سوم هجرت خیر البشر صلی الله علیه وآله بود و خلیفه روزگار معتصم عباسی .

از آنزمان که افشین از برزند راه بر نوشت تا گاهی که بسامرا پیوست هر روزي که چهره برگشودی خلعتی و اسبی برای افشین میفرستاد و هيچ روزي او را از عطیت ملکی وخلعت ومركب ملوكي عری و بی بهره نمی فرمود.

و چون موکب افشین بقناطر حذیفه رسید، هارون بن معتصم که عبارت از واثق باشد با اهل بیت معتصم باستقبال و دیدار او پدیدار شدند، طبری در تاریخ خود می نویسد: وصول افشین بسامرا در شب پنجشنبه که سه شب از صفر سپري گشته بود، اتفاق افتاد.

و چون معتصم در امر بابك واحتياط كار و اخبار او عنایتی بسیار داشت و نیز

ص: 113

طرق وشوارع از کثرت برف و دیگر حوادث فساد عظیم یافته بود ، لهذا از سامراء تا عقبه و پشته حلوان خیل و اسبهائی را که ریاضت داده و براي تاخت و تاز و تاب دویدن لاغر کرده بودند و سوارانی کار آزموده و پرطاقت مقرر داشته و در سر هر يك فرسنگ مسافت اسبي براي تاختن و سخت دویدن و بچاپاري تاختن همراه بود و فرسنگ بفرسنگ در تب نموده تا چون خبری میرسید دست بدست و تن بتن بهمدیگر میرسانیدند .

باین ترتیب چون خبری و اصل میشد بدستیاری اسب تاختن این سوار بآن سوار میرسانید و از حلوان تا آذربایجان اسبها در چراگاه معین کرده و يك روز یا دو روز می تاختند آنگاه آن اسب را با اسبی دیگر تبدیل می نمودند و از غلامان اصحاب برج که شاگرد چاپار باشد بر آن سوار می نمودند و هر مر کوبی باین ترتیب درسر هر فرسخی آماده بود .

نیز برای ایشان در فرازهای کوه کوسها و سرناها تهیه کرده بودند که شب وروز که هر وقت خبری از محلی برسد نعره بر کشند تا آنکس که نزديك اوست بشنود و مهیا گردد و این صاحب او که نعره بر کشیده بدو نرسد تا گاهی که آن يك برای دیدار او است در راه بایستد و آن خریطه را از وی بگیرد ، و این خریطه از لشکرگاه افشین تا سامر ا در مدت چهار روز بلکه کمتر میرسید .

بالجمله چون افشين بسامرا رسيد بابك خرم کیش را در قصر خودش در مطیره در آورد.

یاقوت حموی در معجم البلدان میگوید:مطیره بفتح ميم وكسر طاء مهمله فعیله از مطر است و نیز میشاید مطيره بصيغة فعله اسم مفعول از باب طار يطير باشد نام قریه ایست از نواحی سامرا و در شمار متنزهات بغداد و محل تفرج وعيش گاه اهل بغداد وسامرا باشد، بقعه مطیره در ایام خلافت مأمون بنيان گردید و بمطر ابن فزاده شیبانی منسوب است که بمذهب و رأی گروه خوارج میرفت و از نخست مطریه نام داشت و بعد از آن تغییر یافته مطیره نام یافت، و این شعر از اشعاری است که

ص: 114

بیاد آن گفته اند :

سقيا ورعياً للمطيرة موضعاً *** أنواره الخيرى و المنثور

و ترى البهار معانقاً لبنفسج *** فكان ذلك زائر و مزور

وكأن نرجسها عيون كحلت *** بالزعفران جفونها الكافور

تحى النفوس بطيبها فكأنها *** طعم الرضاب يناله المهجور

و جماعتی از محدثین باین مکان منسوب هستند، بالجمله چون چندی از شب برگذشت أحمد بن أبي داود متنكراً و ناشناس بآن قصر بیامد و بابك را بدید وباوى تكلم نمود و بخدمت معتصم بازگشت و مخائل و شمائل او را در خدمتش توصیف کرد، معتصم چون بشنید صبر و طاقت نیاورد و ما بین دو دیوار حير برنشست و متنكراً بر بابك درآمد و بتأمل در وی نظاره کرد و بابك اورا نمی شناخت.

یاقوت حموی گوید: حير منقوص از حایر است اسم قصری است در سامرا و متوکل چهار هزار بار هزار در هم در بنای آن بمصرف رسانید و از آن پس مستعین در زمان خلافت خودش آن را بوزیر خودش أحمد بن الخطيب در جمله دیگر موهوبات ببخشید و این خبر چنان می نماید که درست نمی آید، چه متوكل بعد از معتصم خلافت یافته مگر اینکه در زمان معتصم و ولی عهدی خود ساخته باشد.

مع الحديث چون آن شب بپای شد و آخرین روز زندگانی بابك و نوبت خزان برگ خرمی او که روز دوشنبه یا پنجشنبه بود روی گشود. معتصم بمكافات بابك بر نشست و مردمان از باب العامه تا مطيره صف بیار استند و معتصم میخواست بابک را مشهور و نمایان گرداند و مردمانش بنگرند گفت: بابك را برچه چیز باید حمل نمود و او را به نیکتر حالی بدیدار مردمان پدیدار آورد ؟

از میان حاضران حزام گفت: ای امیر المؤمنین هیچ چیزی نماینده تر از فیل قوی هیکل و تناور تر از آن نیست ، معتصم گفت :بصدق گفتی ، لاجرم فرمود تا فیل را آماده کنند و باحضار بابك فرمان کرد پس قبائی از دیبا و قلنسوه سمور مدور

ص: 115

بر او بیار استند و او را به تنهایی برفیل بر نشاندند و محمد بن عبد الملك زيات اين شعر بگفت :

قد خضب الفيل كمادانه *** يحمل شیطان خراسان

و الفيل لا تخضب اعضاؤه *** إلا لذي شأن من الشأن

و این شعر را از آن در گوید که فیل را پوشش سبز نموده بودند ، پس مردمان از مطيره تا باب العامه بتماشای بابك برآمدند و او را بحضور معتصم در آوردند و جزاری را حاضر کردند تا هر دو دست و هر دو پای او را ببرد بعد از آن بفرمود تا سیاف خود بابك را بیاورند، حاجب از باب العامه بیرون آمد و همی ندا برکشید : نود نود ، چه اسم سياف بابك بود، چون بانگ حاجب بلند شد فریاد فریاد از هر جانب به نود نود برخاست تا حاضر گشت و بدار العامه در آمد.

معتصم فرمان داد تا هر دو دست و هر دو پای بابك را ببرد سياف في الفور از هم جدا ساخت و بابك بر زمین افتاد بعد از آن امر فرمود تا سرش را ببرد و جسدش را دوپاره گرداند و سرش را بسوی خراسان روان دارند و بدنش را در سامرا نزديك عقبه بردار بیاویزند و هنوز آن چوبه دار بنام بابك اشتهار دارد .

و نیز بفرمود تا برادرش عبدالله را با ابن شروین طبرى بجانب إسحاق بن إبراهیم که از جانب معتصم در مدينة السلام بغداد خلافت داشت حمل کرده و بدو امر فرمود که گردن عبدالله را بزند و باوی همان معاملت نماید که با برادرش با بك نمودند و بدنش را بردار ،برزند چون ابن شروین عبدالله را بسوی بردان که قریه ایست از نواحی بغداد فرود آورد در قصر بردان منزل ساخت .

اینوقت عبدالله با او گفت: کیستی تو ؟ گفت : ابن شروین هستم و پادشاه طبرستانم، گفت: سپاس خداوندی را که مردي را بقتل من موفق ساخت که از دهاقین و فرمانروایان است، یعنی مرا این شأن و مقامی داد که ملك طبرستان متولی این امر شد ،ابن شروین گفت :بلکه قاتل تو این و اشارت به نود نود کرد که حاضر بود و او همان کسی بود که از نخست دژ خيم وسیاف بابك بود.

ص: 116

عبدالله با ابن شروین گفت: صاحب من توئی و این مرد یعنی نود نود گبری بیش نیست هم اکنون بفرمای آیا بتو امر شده است که بچیزی مرا اطعام نمائی یا امر نشده است ؟ ابن شروین گفت: هر چه میخواهی بگو ، عبدالله گفت : امر کن پالوده برای من بزنند و او بفرمود تا در همان دل شب پالوده برای او آماده ساختند و عبدالله چندان از آن بخورد تاشکمش پر شد بعد از آن گفت: ای أبوفلان زود است که بامداد بدانى من دهقانم إنشاء الله بعد از آن گفت :میتوانی نبیذی بمن بیاشامی ؟ گفت: بلی اما نه بسیار ، عبدالله گفت: من در شرب خمر اکثار نمی کنم.

ابن شروین بفرمود تا چهار رطل شراب ناب حاضر کردند وعبدالله بنشست و آن نبیذ را تا صبحگاه متدرجاً بیاشامید و چون هنگام سحرگاهان نمایان شد بکوچیدند و او را بمدينة السلام وسر جسر بغداد رسانیدند، و إسحاق بن إبراهيم بموجب فرمان معتصم امر نمود تا هر دو دست و هر دو پای او را قطع نمایند و عبدالله در چنین رنج و شکنج الیم هیچ سخنی و تکلمی در کار نیاورد و بعد از آن امر نمود تا بدنش را در جانب شرقي بغداد بين الجسرين بردار زدند .

طبري از طوق بن أحمد حکایت میکند که چون بابك فرار كرد نزد سهل بن سنباط برفت و چون افشین این را بدانست أبو سعید و بوزباره را بفرستاد تابابك را از وی بگرفتند وسهل بن سنباط معاویه پسرش را با بابك روانه کرد.

افشین فرمان کرد تا یکصد هزار در هم در حق معاویه و هزار بار هزار درهم درباره سهل بن سنباط مقرر نمودند که از خزانه معتصم استخراج کنند و نیز منطقه و کمربندی که بجواهر مرصع و تاج البطرقه در حق سهل مبذول ساخت و باین سبب سهل بطریق یعنی سرهنگ شد، و عبدالله برادر بابك نزد عيسى بن يوسف معروف بابن اخت اطفانوس ملك بيلفان بود .

محمد بن عمران كاتب علي بن مر ميگويد : علي بن مر" با من گفت : يك تن از صعاليك مطر نام با من گفت: اى أبو الحسن سوگند باخدای که بابك پسر من

ص: 117

است ، گفتم : این حال چگونه است؟ گفت: با ابن الرواد بودیم و مادر بابك خرمی که برومند و يك چشم بود از علوج و گبرهای ابن الرواد بود و من بر آنزن فرود شدم و زنی با شدت و قوت بود و مرا خدمت میکرد و جامه مرا می شست .

روزی بدو نظر کردم و بسبب شبق سفر وطول زمان غربت با او مقاربت کردم و نطفه این فرزند را در رحم او برقرار ساختم و از آن پس چنان اتفاق افتاد كه يك مدت زمانی غیبت نمودیم و چون باز آمدیم برومند را درد زادن فرو گرفته بود ناچار بمنزل دیگر رهسپر شدم.

پس از روزی چند نزد من آمد و گفت:هنگامی که شکم مرا پر کردی بدیگر جای فرود شدی و مرا بجای گذاشتی و بهرکس باز نمود که بابک فرزند من است، با او گفتم قسم بخدای اگر دیگر باره نام من بر زبان آوری البته ترا میکشم از این روی نام مرا از زبان بیفکند اما سوگند با خداوند تعالى بابك فرزند من باشد .

بالجمله مینویسند چنان بود که آن مدتی که افشین در برابر بابك مقام داشت و بکار مدافعت و کارزار می گذرانید در هر روزی که بر می نشست ده هزار درهم و هر روزی که سوار نمیگردید پنج هزار در هم در حق او مقرر بود و این مبلغ سوای ارزاق و انزال و معاون بود که از دستگاه خلافت آیت میرسید.

و نیز می نویسند : تمامت کسانی را که بابک در مدت بیست سال مخالفت و یاغی گری خود بقتل رسانیده بود دویست و پنجاه و پنج هزار و پانصد تن آدمی بشمار آمد ويحيى بن معاذ وعيسى بن محمد بن أبي خالد وأحمد بن الجنيد را مغلوب وأحمد را اسیر وزريق بن علي بن صدقه ومحمد بن حميد طوسي وإبراهيم بن اللیث را در هم شکست و سه هزار و سیصد و نه تن با بابك اسير شدند و هفت هزار و ششصد نفر از مسلمات و اولاد ایشان را از جمله کسانی که بابک اسیر ساخته بودند از قید اسارت بیرون آوردند و از بني بابك هفده مرد و از دختران و پوشیدگان او بیست و سه تن زن بدست افشین اسیر گردیدند.

ص: 118

خليفه عصر معتصم عباسی در ازای این خدمات نمایان و زحمات بی پایان و مشقات و تحملات شدیده و تدابیر مفیده سردار بی نظیر امیر افشین که چنان داهيه عظمی را چاره ساخت و چنان آتش فروزنده را از خاندان سلطنت و دودمان خلافت برافکند ناجی گرانبها بر سر او بر نهاد و نیز در حمایل مرصع بجواهر زواهر بر او بیاویخت و بیست هزار بار هزار در هم در صله او مبذول ساخت تا ده هزار بار هزار درهم مخصوص بخود او باشد و نیمی دیگر را بمردم سپاهی که با او بودند بخش کند.

و نیز رایت امارت سند را از بهرش بر بست و آن امارت بدو مخصوص گشت و آن أمیر بلند تدبیر را از این پاداش بزرگ مقامی بلند حاصل شد و جماعت شعراء بخدمتش در آمدند و عرض مدایح نمودند و بصلات گرانمایه کامیاب شدند و این حکایت در روز پنجشنبه سیزده شب از ماه ربیع دوم بر گذشته بود و از جمله مدایح شعراء شعر أبي تمام طائى است.

بد الجلاد البدء فهو دفين *** ما إن بها إلا الوحوش قطين

لم يقر هذا السيف هذا الصبر في هيجاء *** إلا عن هذا الدين

قد دان عذرة سؤدد فافتضها *** بالسيف فحل المشرق الأفشين

فأعادها تعوى الثعالب وسطها *** ولقد ترى بالأمس و هي عرين

هطلت عليها من جماجم أهلها *** دیم امارتها طلى و شئون

كانت من المهجات قبل مفازة *** عسراً فأضحت وهى منه معين

در کتاب زهر الأداب مسطور است که از اشعار جيده بديعه إسحاق بن إبراهيم موصلی این چند بیت است که در مدح إسحاق بن إبراهيم مصعبى بعداز محاربت او با جماعت خرمیه انشاء نموده است .

تفضت لبانات وجد رحيل *** و لم يشف مين أهل الصفاء عليل

ومدت اكف للوداع فصافحت *** و فاضت عيون للفراق تسيل

ولا بد للألاف من فيض عبرة *** إذا ما خليل بان عنه خليل

فكم من دم قد طال يوم تحميلت *** أو انس لا يودى لهن قتيل

ص: 119

غداة جعلت الصبر شيئاً نسيته *** واعولت لواجدي على عويل

ولم انس منها نظرة هاج لي بها *** هوى منه باد ظاهر و دخیل

كما نظرت جوزاء في ظل سدرة *** دعاها إلى ظل الكناس مقيل

فلا وصل إلا ان تلافاه اينق *** عتاق نماها شدقم وجديل

إذا قلبت اجفانها بتنوفة *** طوى البعد منها هزة و ذميل

نفرد إسحاق بنصح أميره *** فليس له عند الأنام عويل

يفرج عنه الشك صدق عزيمة *** و لب به يعلو الرجال اصيل

اعز نجيب الوالدين كأنه *** حسام جلت عنه العيون صقيل

بني مصعب للمجد فيكم إذا بدت ***وجوهكم للناظرين دليل

كرمتم فما فيكم جبان لدى وغي *** و لا منكم عند العطاء بخيل

غلبتم على حسن الثناء فراقكم *** ثناء بأفواه الرجال جميل

إذا استكثر الأعداء ما قلت فيكم *** فان الذي يستنكرون قليل

أما ابن اثیر در تاریخ الکامل می نویسد: معتصم بیست هزار بار هزار دینار در صله افشین و ده هزار هزار در هم در اعطای آن لشکر بداد ، لكن خبر طبری صحیح تر مینماید ، چه یکنفر سردار را دو برابر تمام يك سپاه بزرگ و جماعتی از زعما و سرهنگان لشکر اگر عطا نمایند سخن بسیار و موجب بغض وملالت وحسد و کسالت و خصومت و خجالت تامه خواهد گشت.

مسعودی در مروج الذهب می گوید :چون امر بابک خرمی در بلاد ران و بیلقان و آنحدود سخت گردید و لشکر او در اغلب بلاد و امصار بگردش و کوشش در آمدند وسپاه خلیفه عصر را در هم شکستند و بقتل و اسر و نهب در سپردند ، معتصم لشکر بساخت و افشین را بر آنها امیر ساخت و جنگهای سخت در میانه برفت.

كار بر بابك خرمی تنگ گشت و لشکرش در هم شکست و مردمش اندک شد و بکوهستان معروف به بذین از زمین ران كه بلاد بابك و تا این زمان بادو معروف میباشد پناهنده و متحصن شد و آخر الأمر با برادرش وأهل وعيال واولادش متنكراً

ص: 120

از آنجا با خواص درزی و هیئت مسافران فرار کرد و بصورت سوداگران و اهل قوافل در موضعی از ارمنیه از اعمال سهل بن سنباط که از بطارقه ارمنیه بود در آبگاهی فرود آمد.

در نزدیکی وی شبانی بود که گوسفندانی را در چرا داشت گوسفندی از وی بخریدند و نیز خوردنی از وی بخواستند شبان ایشان را بشناخت في الفور بشتافت و ابن سنباط را خبر ساخت و گفت: این شخص بيشك بابك است، این سنباط در ساعت با مردم خود برنشست و بخدمت بابك بتاخت و احترام او را پیاده شد و او را بپادشاهی سلام داد و گفت: ای شهریار بطرف قصر خودت که ولی تو در آنجا است و موضعی استوار است که خداوند ترا در آنقصر از گزند دشمنت نگاهداری میفرماید راه برگیر .

بابك با او راه بر نوشت تا بقلعه او در آمد ، ابن سنباط او را بر سریرش بنشاند و پاس عظمت و احتشام او و اصحابش را مرعی بداشت و خوان طعام حاضر کرد بابك بخوردن طعام مشغول شد و ابن سنباط با کمال ادب و رعایت حرمت در پایان مجلس بخوردن بنشست.

بابك از كمال جهل و غرور و آن وارداتیکه مغزش را در هم آشفته و حالات ادباری که بر اقبال چیره گشته بر آشفت و در نهایت تحقير وتصغير بسهل بن سنباط بر آشفت و گفت: آیا چون مانند تو کسی با مانند من شخصی در يك خوان طعام می خورد.

سهل في الفور از كنار مائده برخاست و زبان بمعذرت برگشود و گفت : أيها الملك بخطا رفتم و از حد خود بیرون تاختم و اينك تو بواسطه آنجلالت قدر و عظمت منزلت شایسته تر هستی که چشم از خطای بنده خود بپوشی ، چه منزلت و مقام من فرودتر از آن است که با پادشاهان جهان بريك خوان بنشینم و در يك سفره دست بخوردن در از نمایم این بگفت و برفت و آهنگری را حاضر ساخته و با بابك گفت : ای پادشاه ذیجاه پای مبارک در از کن، بابك بناچار سر بتسليم

ص: 121

و پای به بند بر کشید و این سنباط او را در همان سماط و بساط بند آهن بیای نازنین بگذاشت ، بابک چون این کردار را بدید از نهایت تعجب گفت : آیا کار به نیرنگ و تزویر سپردی ای سهل.

چون ابن سنباط این سخن بشنید گفت : ای پسر زن خبیثه همانا تو گوسفند چرانی بیش نبودی و روزگار بچرانیدن گوسفند و گاومیسپردی ترا با تدبیر و سیاست ملك ونظم سیاسیات چه آشنائی و مناسبت است ،و نیز بفرمود تا مصاحبان بابك را را نیز بند بر نهادند و این خبر را بافشین پیام کردند.

افشین چهار هزار تن که همه مردم کارزار بودند با خلیفه از جانب خود که اورا بوباره نام بود با مقداری بند و غل آهنین بدو فرستاد ، ابن سنباط با آن جماعت بخدمت افشین بیامد افشین بر مقام و منزلت او بر افزود و خلعت و البسه گرانمایه گوهرین بدو عطا کرد و خراجی که او را بر گردن بود ساقط نمود و فتح نامه را بدستیارى طيور بمعتصم بفرستاد .

چون خبر فتح نامه بمعتصم پیوست تمام خلق صدا به تکبیر برکشیدند وفرح و سرور در جمله مردمان ظاهر و موجود شد و از این فتح و فيروزى بتمام امصار رقم کردند چه بابک در طی اینمدت بسی لشکرها را فانی ساخته و مردمان را دچار قتل وغارت ساخته بود، پس بابك را افشین بدرگاه خلافت دستگاه حرکت داد .

و چون به وضعی که معروف بقاطول است و در پنج فرسنگی سامرا واقع است رسیدند ، هارون بن معتصم ، يعنى واثق با أهل بيت خلافت و رجال دولت باستقبال افشین حاضر شدند و پیل اشهب را نیز معتصم بدو فرستاد، و این فیلی بود که یکی از سلاطین هندوستان برای مأمون فرستاده و سخت قوی هیکل و کلان جثه بود و آن فیل را با دیبای سرخ و سبز و حریرهای گوناگون که با ذهب بافته بود مجلل و پوشش نمودند و نیز شتری سخت بزرگ در اهوار که برگونه فیلش آراسته بودند بیاوردند .

و نیز در اعه از دیبای احمر که زرتار و گرانمایه و صدر آن را بانواع یاقوت و گوهر ترصیع داده و دراعه دیگر از آن فرودار وقلنسوه عظیم و بزرگ

ص: 122

مانند برنس که آویزها از آن آویزان و هر آویزی برنگی بود و بر آن قلنسوه بسیاری مروارید و جواهر نصب کرده بودند برای افشین بفرستاد و آن در اعه را بر بابك و دراعه دیگر را برتن برادرش بپوشانیدند و آن قلنسوه را بر سر بابك و یکی دیگر برسر برادرش بر نهادند و آن فیل را نزديك بابك و شتر را نزديك برادرش حاضر ساختند .

چون بابك صورت فیل را بدید سخت بزرگ شمرد و گفت : این جانور بزرگ چیست و آن در اعه را نيك پسندیده دانست و گفت: این کرامت پادشاهی عظیم و جلیل است بسوی اسیری که عزت را از دست بداده و ذلیل گردیده و اقدار روزگارش دستخوش هول و هوان و لغزش ساخته و بخت و سعادت از وی زایل شده ومحن روزگارش در زیر پی در سپرده است، همانا آن فرحه مقتضی این ترحه و آن شادمانی و سرور مستوجب این اندوه وفتور است .

بالجمله از قاطول تا سامراء در این پنج فرسنگ مسافت خیل وسوار با اسلحه و حدید و رایات و بنود از دو جانب صف بر کشیده و تمام این دو صف بهم متصل و باندازه يك تن انفصال نداشت و بابك برفيل و برادرش از دنبالش برشتر سوار بودند و آن فیل مهيب عظيم الجثه بابک را در میان دوصف می برد.

بابك براست و چپ نگران بود و آن کثرت سوار کارزار و مردم جنگ جوی پهنه سوار و آن عظمت و شوکت را میدید و همی اظهار اسف و اندوه می نمود که چرا بریختن خون چنین جمع كثير وجم غفیر برخوردار نگشت و آن گروهان گروه را که از این مدت خون بریخته بود بزرگ نمی شمرد و بآن جماعت حاضر وقع واعتنائی نداشت .

و این حکایت در روز پنجشنبه دو شب از شهر صفر سال دویست و بیست و سوم گذشته روی داد و مردم آن عصر هرگز چنان روز یا مانند آنروز و آن زینت و ابهت و شوکت را در نظر نیاورده بودند .

پس از آن افشین بحضور معتصم بیامد معتصم منزلت و مکانش را بلند ساخت

ص: 123

آنگاه بابک را بیاوردند و او را در پیشگاه معتصم بگردانیدند معتصم گفت : توئی بابك ؟ و او جواب نداد و این پرسش را چند دفعه بنمود و بابك ساكت بود.

افشین بدو نزديك شد و گفت : وای برتو أمير المؤمنين ترا خطاب میکند و تو خاموشی !بابك گفت : بلی من بابك هستم، معتصم در این حال حضرت مهیمن متعال را سر بسجده نهاد و شکر چنان موهبت را بگذاشت و بقطع هر دو دست و هر دو پایش امر نمود.

مسعودی میگوید: در کتاب اخبار بغداد دیدم که چون بابك در حضور معتصم بايستاد ساعتى مطول با او سخن نکرد، بعد از آن گفت : توئى بابك ؟ گفت: بلى من بنده تو و غلام تو هستم ، ونام بابك حسين و نام برادرش عبدالله بود.

معتصم گفت : او را برهنه کنید ، خدام بشتافتند و هر چه زینت و حلیه بروی بود بکندند و دست راستش را ببریدند و بر صورتش زدند و با دست چپش همین معاملت کردند و بعد از آن هر دو پایش را جدا کردند و او را در آن نطع و پوست که بگسترانیده بودند در خون خود می غلطید و سخنان بسیار می گفت و قبل از آنحال باموال عظیمه ترغیب می نمود تا مگر از قتل برهد .

معتصم التفاتى باو و سخنان او نفرمود و همی آنچه از دو بند دستش بجای مانده بصورت خود میزد و معتصم از نهایت خشم و قساوت باسیاف امر نمود که شمشیر خود را در میان دو ضلع از اضلاع اسفل از قلب او اندر آورد تا شکنج و عذابش سخت تر و طولانی تر باشد سیاف بدانگونه معمول داشت ، بعد از آن بفرمود تازبانش را بریدند و اطرافش را با جسدش بردار کشیدند.

از آن پس سرش را ببغداد برده بر جسر حمل کردند و پس از چندی بخراسان بردند و در تمام شهرهای خراسان بگردانیدند، زیرا که مردم عصر امر او را سخت و مردانه و شأنش را عظیم و فرزانه و لشکرش را بی شمار و اورا برازاله سلطنت بني عباس وقلب وتبدیل ملت مشرف و کار آمد می دانستند ، ووالی بغداد با برادرش همین معاملت ورزید.

ص: 124

جسد بابك را بر چوبی بس بلند در اقاصی سامراء نصب نمودند و آن موضع تاکنون مشهور و بكنيسه بابك معروف است ؛ مسعودی میفرماید: واگرچه سامرا در این وقت از ساکنان خود خالی و قاطنان آن نیز بکوچیده اند و جز اندکی از مردمان در بعضی مواضع آن بر جای نمانده اند .

وچون بابك و برادرش بقتل رسیدند خطباء در مجلس معتصم بایستادند و در تهنیت او خطبه براندند و شعراء انشاد اشعار نمودند ، وإبراهيم بن المهدي بايستاد و در ازای خطبه این شعر بخواند .

يا أمين الله إن الحمد لله كثيراً *** هكذا النصر فلا زال لك النصر وزيراً

و على الأعداء أعطيت من الله ظهيراً *** هناك الله لك الفتح يسيراً

فهو فتح لم ير الناس له فتحاً نظيراً *** وجزى الأفشين عبد الله خير أو حبوراً

فلقد لاقى به بابك يوماً قمطريراً *** ذاك مولاك الذي الفيته جلداً صبوراً

لك حتى خرج السيف له خدا نظيراً *** ضربة أبقت على الدهر له في الوجه نوراً

و افشین را بتاجی از طلا مرصع بجواهر و اکلیلی که از جنس جواهر جز ياقوت احمر و زمرد اخضر نبود و مشبك بذهب بر سر نهادند و دو حمایل جواهر بر آویختند .

و نیز پسر افشین حسن را که در حسن و جمال تابنده ماه روی زمین بود با اترجه دختر اشناس که خورشید تابانش در اساس و ناهید گوهر افشانش اسیر اسیر کریاس بود تزویج نموده و بزفاف در آورد و برای این دو بدر فروزان ترتیب عرسی که از حد بها و جمال متجاوز باشد بدادند و چون شب زفاف و الصاق ناف بناف رسید عوام و خواص را سروری خاص فرو گرفت و معتصم خلیفه عهد ابیاتی در توصیت حسن و جمال و اجتماع این دو نیر در افشان انشاء نمود وهي هذه:

زفت عروس إلى عروس *** بنت رئيس إلى رئيس

أيهما كان ليت شعرى *** أجل في الصدر والنفوس

أصاحب المذهب المعلى *** أم ذو الوشاحين و الشموس

ص: 125

در تاریخ روضة الصفا می نویسد که چون کار بابك بزرگ و گروهى كثير بقتل رسیدند ، معتصم حيدر بن کاوس را که از امیرزادگان ولایت ماوراء النهر بود و بافشین نامدار شد با لشكرى سنگين بمحاربت بابک خرم دین بفرستاد و بقیه حکایت را بطور اختصار رقم کرده است و می گوید: گفته اند بابك ده تن جلاد داشت از یکی از ایشان پرسیدند که تو در این مدت چند تن را کشته باشی ؟ گفت: قتيلان من افزون از بیست هزار تن هستند، و نیز می نویسد که بعضی گفته اند : مقتولان بابك از هزار بار هزار نفر بیشتر بودند والعهدة على الراوى .

در تاریخ حبیب السیر مرقوم است که چون یکدست بابك را بریدند بدستی دیگر مقداری خون گرفته بر چهره خود بمالید پرسیدند سبب این کار چیست ؟

گفت: از آن بیم داشتم که روی من از زحمت قطع زرد شود و مردمان برجزع من حمل نمایند، چنانکه بعضی نوشته اند: چون برادرش عبدالله را در معرض سیاست در آوردند تا نفس آخر اظهار تألم وجزع ننمود ، و در حق بابك ومذهب او باختلاف سخن کرده اند بعضی نوشته اند بمذهب تناسخ معتقد بود و می گفت : ارواح با بدان نقل مینمایند یعنی چون بدنی قبض روح شود آنروح بدیگر جسد انتقال می نماید و گاهی باشد که روح خسیس چون از جسد آدم بیرون شود بجسد چارپائی و گاهی بعکس آن میشود .

و برخی می نویسند : مردی ملحد ملحد و معتقد بدين مزدک بود و هر مسلمانی را بدست آوردی از پای در آوردی، و گروهی او را از زنادقه شمردند چنانکه از این پیش در ذیل وقایع سال دویست و یکم در خلافت مأمون در کتاب احوال حضرت إمام رضا علیه السلام باین مسائل اشارت رفت.

و بعضی نوشته اند: جسد بابك و برادرش عبدالله را بآن نحو که مرقوم شد بکشتند بسوختند، و نیز نوشته اند: بابك را جلادی بود که اسیر کرده بحضور معتصم بیاورده بودند معتصم از وی پرسید با مر بابك چند تن کشته باشی ؟ گفت : ما بيست تن جلاد بوديم أما بمن كمتر خدمت میفرمود آنچه بدست من بقتل رسیده

ص: 126

شاید از بیست هزار تن بر افزون باشند از دیگران خبر ندارم.

اگر این خبر مقرون بصحت باشد تواند بود که آن خبريكه مقتولين بابك را از دو کرور نفس افزون دانسته اند بی پایه نباشد، چه باین شماره جلادان نزديك به يك كرور می شود و البته آنچه در این مدت بیست سال وكسرى در معارك ومخاطر و مهالك معدوم شده اند کمتر از آن نخواهد بود و همه بدست جلادان بقتل نرسیده اند والعلم عند الله تعالى .

راقم حروف گوید: چون کسی را شقاوت و بدبختی روی نماید نخست تخلف از مذهب خصوصاً از مذهب اسلام با خس مذاهب است که الحاد و زندقه و دینی که مخرب امر ناموس وقانون إلهي ومفسد نظم عالم باشد .

دیگر اینکه بخون ریزی وفتنه انگیزی و نهب اموال و اسر نساء و رجال و اضطراب نفوس و اخلال نظام جهان و تخریب بلاد اقدام نماید، دیگر اینکه بدست خود موجبات هلاك خود و تنفر و انزجار طبایع را فراهم کند چنانکه بابك را كراراً خط امان فرستادند و او اعتنا نکرد.

بعلاوه یکی از آن دو تن را که با آن امان نامه معتصم از جانب اوشین نزد وی آمدند و نامه پسر او را که در اسیری افشین بود بدو آوردند با آنکه آن دو تن از کسان خود بابك و گرفتار افشین بودند حامل امان نامه و مکتوب پسرش بودند بکشت و امان نامه را آنطور لغو و بی منزلت شمرد و آن پیام ناخوب و مکتوب نامطلوب را با پسر خود فرستاد.

دیگر اینکه در منزل سهل بن سنباط که یکتن از رؤسا و بطارقه ارمنیه بود و از بابك پذیرائی نمود آن سخنان ناهموار را در سر خوان طعام بدو بگفت و او را رنجیده خاطرو پای خود را دچار بند و زنجیر آهن ساخت ، دیگر اینکه در عرض مدتی متمادی دوشیزگان و زنان خوبروی طارقه را می طلبید .

اگر مضایقه در قبول میرفت چنانکه مذکور میشد بر آنخانواده شب تاخت آورده در شب تاری آن ماه رخان ده چهاری را با اموال آنان بتاراج میبرد ، این بود

ص: 127

که ابن سنباط گاهی که او را خدیمت میداد از روی کنایت گفت : فرزندان تو در اینجا بسیارند.

واگر بابك باين رأی و عقیدت و بی خبری از مکافات حضرت احدیت و آزار جمعی بی گناه و قتل بی موقع بندگان خدای نمی پرداخت شاید خلیفه بغداد را بعد از مدتها که بر لشکرهای بی شمار مأمون و آن سرداران بزرگ فیروز شد و خود نیز دارای لشکر و کشور و بضاعت و ثروت و حصون و قلاع وجبال و تلال عدیده شد بروی غلبه نمی افتاد و آخر الأمر اگر برخلیفه وسلطنت او مستولی نمی شد اقلا در ولايات عديده سلطان نافذالأمر میگردید .

چنانکه کراراً بتجربه رسیده است که اینگونه مردمی که با این نمونه سامان و اطاعت جمعي كثير ياغي وعاصی شده اند و اسباب طغیان و عصیان نیز موجود ساخته اند در پایان کار یا بر آن سلطان ومملكت يكباره غالب ومالك شده اند و اگر نه بواسطه زحمت مردم از طول مدت خسارت و محاربت و نهب و غارت و ملالت لشکر و قواد لشكر و اعیان دولت و زیان سلطان و طرف برابر قرار بر صلح رفته است و ولایت و ایالتی چند را در تملك و اطاعت یاغی باز گذاشته و از آن صدمات و خسارات و مشقات وارسته اند .

اما این حال در صورتی بود که یاغی بمخالفت مذهب وحركات وحشت آيات و اوصاف رذیله خبيثه و معاندت با دین خداوندی منسوب و مشهور و مبغوض و مطرود اهالی آن مذهب نگردد و اگر چنان بود ابداً روی نجاح و بوی فلاح نمی دید و نمی شنید .

چنانکه حسن خان سالار با پسر حاجی الله یارخان آصف الدوله خالوی شهریار تاجدار محمد شاه قاجار طاب ثراه چند سال در مملکت خراسان رایت عصیان و و آیت طفیان نمایان ساخت و چون با سلطنت عظمی قرابت و پدرش آصف الدوله دارای امارت بلکه صدارت و بضاعت و استطاعت بود پیشرفتی عظیم حاصل ساخت و مکرر سپاه دولت را در هم شکست و در اواخر کار و اوایل سلطنت شاهنشاه شهيد ذوالقرنين

ص: 128

اعظم ناصر الدین شاه اعلی الله در جانه و صدارت عظمای مرحوم میرزاتقی خان فراهانی أمير كبير انا بيك اعظم نزديك بآن شده بود که امنای دولت علیه برای رفع غایله چند ساله اوایالت خراسان را أبداً با او و اخلافش باز گذارند .

لکن چون ادبار با او چنگ در انداخت و در حرم مطهر حضرت إمام ثامن علي بن موسى الرضا علیهما السلام بیرون از ادب و تکالیف مذهبیه جسارت ورزید و از سربازهائی که بآن مقام امن و مرکزامان پناهنده شده بودند بکشت و از طلا و نقره بقعه مبارکه ببرد و بمصارف خود و اعمال یاغی گری خود بمصرف رسانید مردمان یکباره از وی رمیدن گرفتند و کردار او را بر خلاف طریقت شرع و نهج تشیع شمردند و با او مخالف و معاند شدند و از حمایت و طرف داری و یاري او دست بداشتند .

لاجرم عاقبت او وخیم و با سوء خاتمه و هلاك و دمار خود و اولاد و کسانش ندیم گردید ، و شرح این قضیه در مجلد احوال سلاطین قاجاریه از مجلدات ناسخ التوايخ و دیگر تواریخ دولتیه مبسوط است .

و این معنی ، یعنی عدم تجاوز از حدود شرعيه خاصه إلهيه و با خبری از خداوند خبير ومتابعت قانون علام بيچون ورعايت حد اعتدال در حفظ بقا و دوام وثبات وقوام ونظام تمام اشیاء موجودات و اجزای ممکنات شرط قوى واهم مطالب واقدم مآرب است و در تمام امزجه و نفوس ومخلوقات وفلکیات و عناصر و اخلاط بلا استثناء وكليه نظامات ممكنات بهر اسم و رسم وشأن وعنوان مراعات آن واجب ووجود آن لازم است .

و اگر این حيثيات موجود نشود یا در پارۀ نقصان یا تجاوز شود البته از حالت استقامت و اعتدال بیرون شود و چون چنین شد بدوام و قوام آن طمع نباید داشت بلکه منتظر فساد وهلاك وفنای آن باید بود چنانکه اگر در اخلاط و عناصر انسانی یا هر حیوانی یا مرکبی اگرچه از نباتات و جمادات هم باشد اگر در اخلاط یا اجزای ترکیبیه از حالت اعتدال بگردد و یکی را حالت چیرگی افتد

ص: 129

البته این چیرگی اسباب ضعف و تیرگی سایر اجزای ترکیبیه خواهد گردید و چون ضعف و سستی پدیدار شد در عملیات آن چنانکه باید نقصان رسد و چون رسید و بعمل خود که از موجبات حفظ آن کالبد است چنانکه باید نمی تواند فایز باشد و هر چه ضعف آن فزون تر گردد قوت مخالف بیشتر شود .

و چون چنین شد همان اقتدار آن يك وانكسار این يك سبب تجاوز از حد اعتدال میشود و یکی از اندازه طبیعی که موجب مدار و تدویر و تدبیر است فزایش و آندیگر را کاهش و هر دو از عمل بر حد مناسب بیشتر و کمتر روند و در کارخانه حفظ و صیانت جسم تخلخل آید و کار از علاج بگذرد و در مراعات آن جسم نقصان آید و منجر به تباهی و بطلان کار گذاران جسم و فنای جسم گردد .

چنانکه مثلاً در نباتات نیز همین مراعات باشد اگر آب از حدش فزایش جوید بپوسد اگر کاهش نماید بخوشد اگر خاک غلبه جوید خفه شود و تاحالت غلبه پدید نیاید از لطمه کرم رنجور و از اعطای میوه مهجور نیاید و این نمایش کرم نیز از فزایش یا کاهش در خود آن تولد گیرد یا بروی تسلط یابد و در حال اعتدال این حال نیابد، و نیز از باد و هوای سموم و ناخوش رنجیده و فرسوده و گاهی سوزیده و فانی شود و اگر در جمادات بنگرند نیز فساد یا قوامش در این معنی خواهد بود .

و چون سنگ را که از آب وخاك و تربيت آفتاب وهوا ترکیب یافته از حالت اعتدال تجاوز آید از هم بريزد و خاك شود و آب و هوا بجای خود بازشوند ، و این تب که بکوه نسبت دهند و محسوس شود که سنگ از عالم صخربت به حالت ترابیت متوجه است بواسطه تعبی است که از تجاوز از حال اعتدال یافته است.

و هم چنین در معدنیات بلکه مصنوعات نیز این عالم و حالت باشد مثلاً اگر بواسطه ازدیاد حرارت یا برودت یا یبوست نباشد و در تار و پود فرایشی و کاهشی و تجاوز از حد اعتدالی که در ترکیب و اخلاط آن شرط است موجود نشود فاسد و کهنه و پوسیده یا خشکیده و فانی نگردد ، آهن در آب بپوسد و سرب در آب بماند و پاره

ص: 130

اشیاء از شدت برودت و برخی از کثرت حرارت و بعضی از نهایت یبوست فانی و باطل شوند، و این همه بواسطه ترکیب و دچار بودن در عالم ترکیب است .

از این است که عناصر بدون ترکیب را فنائی نیست هرگز آب و خاك و نار و با درا منفرداً زوالی نباشد اگرچه مرکب را نیز من حيث المعنى فنا وزوالی نباشد بلکه در حالت مرکبیت و سقوط از عالم ترکیب چنین در نظر می آید و اگر نه چون مرکب مجزی گردد و هر جزوی بکل باز آید چرا باقی میماند و بقای درفنا همین است، و از این است که روح از عالم بسیط است و همیشه باقی است، زیرا که مانعی و دافعی در بقاندارد و در این عالم اخشیجی موقتاً بحفظ جسمی و حیات بدان مأمور است .

و خداوند حي باقي بحکمتی که خود داند جوهر بسيطي را بعوالم مركبات هبوط داده تا در مدتی معین و اجلی محتوم بپاید و از آن پس بمرکز اصلی خود باز شود و باين سبب شأن خطاب وعتاب و ثواب و عذاب را در یابد .

از این است که این حال تماماً در وجود ملائکه و اجسام لطيفه مخلوقات عوالم ملكوت وجبروت ولاهوت نباشد وإبليس ياهاروت وماروت وزهره تا باین عالم سایر نشدند و در اعمال و افعالی که در خور مکلفان عوالم ترکیبیه است اختلاط نیافتند و با موجودات این عالم اخسیت و اختلاط وانسی نیافتند شأن ورتبت آن خطاب و عتابی که در خور این گونه موجود است نیافتند و در حقیقت از حد اعتدال و شئونات خود تجاوز و از تکالیف وجودیه خود تعدي ورزیده اند و بیلا و آزمایش مبتلا گردیده اند و معذلک در اصل فطرت و طبیعت خود ترقی کرده اند .

ابلیس نیز در مراتب مخالفت فطري خود و تلبیسی که در نهاد و سرشت اوست ترقی نمود و اگر در این عالم تركيب ومحل تكليف وصول نميگرفت آن شئونات فطريه إبليسيه او بعد كمال ظاهر میشد و از مقام ترقی باز میماند يك موجود يرا بر حسب فطرت اصلية او چون بأسفل السافلين برسد بمنزل و مقام خود ترقی وسکون گرفته و موجودی دیگر را نظر بقابلیت فطرت و طبیعت اصلیه خود چون

ص: 131

روحش را بأعلى عليين منزل آید بکمال ترقی فایز است .

خراطین در گل سیاه و ماهی در آب و حیوانات و نباتات و جمادات و اجسام آدمی را در خاک مسکن و الفت است و ارواح را در مراکز علویه محمد و منزلت است و هر روحی را باندازه شأن و رتبتی که دارد در مراتب و مقامات نورانیت پرواز و ترقی است و هر يك را مقامی معلوم و معراجی معین است.

برترین معارج و مدارح علويه نوريه إلهيه خاصة ربانية بنور الأنوار برگزیده خداوندی نور منير محمد بشیر و نذیر صادر اول وعلت وجود ارواح و انوار صلى الله علیه و آله است که هیچ آفریده و مخلوقی را من الأزل إلى الأبد استعداد و لیاقت و قابلیت و شأن و قدرت ادراک آن نور نیست و «أول ما خلق الله نوری »شاهد این مقال و «هونور السموات والأرض »مبین این منوال است .

و این مبارك را مزاج نبوت امتزاج بحد اعتدال است اگرچه برحسب حالت ظاهریه جسمیه در حالت اعتدال حقیقی نیست،چه اگر اعتدال حقیقی باشد مرگ را بر آن راهی نخواهد بود اما از تمام مخلوق اعتدالش بیشتر است این است که میفرماید: اجسام ما را خاک نمی خورد و ابدان ما پوسیده و فرسوده نمی شود .

و از این پیش در طی این کتب مبارکه و مطالب ترقيات نفوس حتى ترقى تمام مركبات وبسایط بعوالم ومعالم ارواح و انوار بیانات دقیقه کافیه رقم شده است پس تمام این مطالب بعالم اعتدال و اطاعت اوامر و نواهی مهیمن متعال باز گشت نماید و تا این حال علی حسب القدرة و الاستعداد رعایت شود مراتب نظام و دوام و خیر دنیا و آخرت محفوظ گردد و همه گونه کامکاری و برخورداری حاصل آید.

چنانکه اگر در طبقات سلاطين يا حكما با علما با اصناف خلق از ابتدای تاریخ عالم در تمام ام بنگرند اگر چه در کفار هم باشد چندانکه حفظ این حال را نمودند غالب و قاهر و متنعم و با دوام شوند ، بسیار افتد که بر غایت همین حال کفار را بر أهل کتاب اگر چه مسلمان هم باشند و رعایت این امر را کما ینبغی نکرده باشند غلبه افتد و قوت این حال بجائی برسد که در استجابت دعوات و نفرین انبیا

ص: 132

و اولیای عظام علیهم السلام تعویق افتد و آنحالت عدل و اعتدال مانع تعجیل در تشکیل آید.

و هر سلطانی خواه در سلطنت فرمانفرمائی یا در سلطنت علم وحکمت وفضایل و ریاضت ترقی نماید جز برعایت این حال نبوده است و باین سبب مقام سلطنت و تفوق یافته است و تا در اخلاق او و اخلاف واقارب او این حال بوده است در ارکان اقتدار وتفوق وغلبه ایشان تزلزلی نرسیده است و چون تغییر یافته است نوبت زوال و فنا و اضمحلال آن دولت و خانواده و شهامت بپایان رسیده و دچار انکسار و ادبار شده اند .

چنانکه اگر در يك زمره سلاطین اسلامیه بنگرند و آغاز اسلام و اقتدار رسول خدا صلی الله علیه وآله و خلفای آن حضرت را تا بحال نگران شوند بر صدق این معنی دلیل شمارند و دول متعدده سامانيه وسلجوقيه وديلميه وصفاريه ومغوليه وغزنويه وروميه وهنديه وصفويه وافشاریه و آغاز زندیه وسلاطين عظيم الشأن قاجاريه و سایر طبقات اعیانیه را صنف بصنف تا عالم امروز را در نظر آورند آنچه باید دانست خواهند دانست.

از خداوند تعالی بقا و دوام این دولت و ملت و این سلطنت و نمایش شوکت و قدرت پادشاه اسلام و علمای اسلام و ناصرین اسلام را مسئلت مینمائیم .

بیان خروج توفيل بن ميخائيل قيصر روم ببلاد اسلام و قتل و ویرانی

در این سال توفیل بن میخائیل پادشاه مملکت روم و بقول مسعودی در ذیل اسامی سلاطین روم نظر نوفيل بطرف بلاد اسلام بیرون تاخت و با مردم زبطره وغيرها جنگی عظیم در انداخت و جمعی را اسیر و اماکن و مساکن و شهر ایشان را

ص: 133

ویران ساخت.

یاقوت حموی در معجم البلدان می گوید: زبطره بكسر زاء معجمه وفتح باء موحده وسكون طاء مهمله وراء مهمله شهری است در میان ملطیه و سميساط وحدث در طرف بلد روم بنام زبطره بنت الروم بن اليفز بن سام بن نوح علیه السلام موسوم شده است ، أبو تمام در مدح معتصم گوید :

لبيت سوتاً زبطرياً هرقت له *** كأس الكرى ورضاب الخر دالعرب

و این اشاره بآن است که رومیان زنی علویه را اسیر کرده فریاد وامعتصماه او بلند شد و این خبر گوشزد معتصم گشت و آواى لبيك لبيك او بلند شد چنانکه در این فصول مذکور میشود .

بالجمله ملك روم بعد از ويرانى آن مرز و بوم في الفور از آنجا بطرف ملطيه بتاخت و بر مردم آنشهر و براهالی چندین حصن از حصون مسلمانان إلى غير ذلك غارت برد و از اهالی زبطریه و دیگر بلاد افزون از هزار مسلمه اسیر ساخت و هر کسی از مسلمانان را دریافت مثله ساخت و چشمهای ایشان را تاريك و نابینا گردانید و گوشها و بینی های ایشان را ببرید.

و سبب این کردار شنیع این بود که چون افشین در محاربه بابک خرم دین كار را بر بابك سخت و جهان را بروی تنگ و او را مقهور و مغلوب ومشرف برهلاك و دمار گردانید و یقین دانست که از محاربه افشین سست و ضعیف گردیده است کیدی بیندیشید.

مكتوبى بملك روم توفيل بن ميخائيل بن جورجس بنوشت و بدو باز نمود که پادشاه عرب معتصم را کار چنان تنگ افتاده است که هر چه سپاه در رکاب داشته و هر مردي جنگجوی او را بوده بناچار بآن حربگاه بفرستاده حتى خياط خود یعنی جعفر بن دينار وطباخ خودش را یعنی ایتاخ بمقاتلت مأمور ساخته است اينك هیچکس از مردمی که سپاهی و سلحشور باشند در پیشگاه سلطنت و در گاه خلافت لیست اگر وقتی آهنگ خروج در سرداری اینک همان زمان است ، چه هیچکس نیست

ص: 134

که مانع ودافع تو وطریق تو باشد .

بابك در این مکتوب در طمع آن بود که چون این نامه بپادشاه روم رسد و از جای جنبش گیرد و ببلاد اسلام روی نماید و معتصم بداند ناچار گروهی انبوه از آن لشکر که در رکاب افشین و محاربه باوی هستند احضار و بمرز روم و دفع پادشاه آن مرز و بوم مأمور گرداند و بابك از آن سپه انبوه که در ستوه و مشرف بهلاك بود قدری آسایش بگیرد و آن سپاه بمحاربت ملك روم اشتغال گيرند و بابك از زحمت آن اشتعال بر آساید .

لاجرم چنانکه گفته اند توفیل با یکصد هزارتن یا بیشتر که هفتاد هزار تن مردم لشکری و بقیه از اتباع بودند روی بیلاد اسلام و زبطره نهاد و از جماعت محمره که از آن پیش در جبال بیرون شده و در آن هنگام كه إسحاق بن إبراهيم ابن مصعب با ایشان قتال داده و از آن پس ملحق بروم شده بودند جماعتی که رئیس ایشان بارسیس بود در ركاب ملك روم بودند و پادشاه روم برای این گروه مهاجرین وظیفه مقرر ساخته و ایشان را بازنان رومیه تزویج کرد و در زمره مردم جنگ آور مقرر ساخت تا اگر مهمی عظیم برای او روی دهد با نجماعت استعانت جوید .

و چون ملك روم داخل زبطره شد و رجالی را که در آنجا بود بکشت و ذراری و زنان را اسیر گردانید و آنشهر را بسوزانید و این خبر در خدمت معتصم معروض گردید؛ سخت عظیم گرفت و بروی بسی گران گردید ، و نیز بدو گفتند که زنی هاشمیه در حالتیکه در چنگ مردم روم اسیر گردیده بود ناله وامعتصما بر می کشید .

معتصم چون بشنید دیگرگون گردید و در همان حال که بر تخت خود نشسته بود در پاسخ او و جواب او نعره لبيك لبيك بركشيد و هم در ساعت چون برق جهنده و باد وزنده و مارگزنده از جای برخاست و در قصر صداى النفير النفير بلند ساخت و بر اسب خود بر نشست و آنچه در بایست آن سفر بود از زاد و راحله و خوردنی و آشامیدنی و آذوغه و علوفه و اوانی آهنین و بند و مسمار و میخهای آهنین و مشك و رادیه و باردانها و آنچه برای راکب و مرکوب و اهل اردو و لشکرگاه از خیمه

ص: 135

و خرگاه لازم است در فتراك ودوال در آورد اما خروج استقامت نگرفت مگر بعد از آن که آنچه لازم بود تعبیه شود.

و از آن پس در دارالعامه جلوس کرد و قاضی بغداد عبدالرحمن بن إسحاق وشعيب بن سهل را که از اهل مدينة السلام بودند احضار فرمود و با ایشان سیصد و بیست و هشت تن مرد که از اهل عدالت و در زمره عدول بودند در آن مجلس حاضر شدند و ایشان را بر آن ضیاعی که از مال وملك خود وقف کرده بود بشهادت گرفت و يك ثلث را برای فرزندان خود وثلث دیگر را الله تعالى ويك ثلث را برای موالی خود مقرر و موقوف نمود.

و از آن پس در غربی دجله لشکرگاه نمود ، و این حکایت در روز دوشنبه دوشب از جمادی الاولی بر گذشته اتفاق افتاد، و از آن طرف چون ملك روم بز بطره بتاخت مردم ثغور و سرحدات شام وجزيره واهل جزیره مگر کسیکه او را مرکوبی و سلاحی نبود بتمامت بیرون شده بودند .

بالجمله خليفه غیور دلیر جوانمرد جهان معتصم بالله عجيف بن عنبسه وعمران فرغانی و محمد کوتاه و جماعتی از قواد سپاه و اسرهنگان کار آگاه را برای اعانت و یاری اهل زبطره بفرستاد چون بر همه معلوم افتاد که ملک روم بعد از آن افعال وقتل وغارت و اسر و تخریب که مذکور شد بطرف بلدان و امصار خود مراجعت کرده است ، لاجرم ایشان چندی توقف گزیدند تا مردمان اطمینان یافتند و بقراء خود معاودت نمودند .

و چون معتصم ببابك مظفر گردید گفت : كدام يك از بلاد روم منيع تر و استوارتر است ؟ عرض کردند شهر معمور عموریه میباشد که از ابتدای اسلام تاکنون احدی از مسلمانان را نیروی تعرض آن نبوده است و این شهر عين جماعت نصرانيه و ریشه و بن و اقامت گاه و محل پناه ایشان و نزد ایشان اشرف و برتر از قسطنطينيه پای تخت بزرگ مملکت روم است .

یاقوت حموی گوید : عموريه بفتح عين مهمله وميم مشدده وو او وراء مهمله

ص: 136

و یاء حطي و هاء شهری است در بلاد روم که معتصم عباسی گاهی که ناله علویه را بشنید بجنگ مردم روم وفتح این شهر جنبش نمود و باسم عموريه بنت الروم ابن اليفز بن سام بن نوح علیه السلام موسوم گردیده است ، و این شهر را ابو تمام طائی در این شعر خود یاد کرده است .

يا يوم وقعة عمورية انصرفت *** عنك المنى حفلاً معسولة الحلب

می گوید: این همان شهری است که معتصم عباسی در سال دویست و بیست و سوم برگشود و بسبب اسیری زنی علوینه انقره را فتح نمود و این فتح عظیم ترین فتوح اسلامیه است، و نیز عموریه نام شهرکی است که بر شاطیء عاصی بنیان شده و در میان فامیه و شیزر واقع است، در این شهر كوچك آثار و علامات بناهای خراب نمودار و دارای دخلی وافر و آسیای بانفع وسود است .

بیان حرکت معتصم عباسی از سامراء بمملكت روم وفتح بعضی امصار آندیار

در این سال خليفه عهد معتصم بالله عباسى بغزو ممالك روم عزيمت بر نهاد و بعضی حرکت او را بمملکت روم از سامراء در سال دویست و بیست و چهار و برخی در سال دویست و بیست و دوم بعد از کشتن بابک خرم دین نگاشته اند و چنان در قلم آورده اند که این خلیفه نامدار وسلطان با اقتدار در ساز سپاه و تهيه و تجهيز لشکر از اسلحه و آلات و خورش و خوردنی و اشتر و استر و راويه ومشك و آلات و ادوات آهنین و نفط چندان آماده و فراهم و تدارك فرموده بود که از بدایت خلافت خلفا

ص: 137

و فرمانروایان بزرگ جهان دیده نشده بود.

آنگاه اشناس ترکی را در مقدمه و پیشروی سپاه و محمد بن إبراهيم را در مساعدت و همراهی او مقرر و ایتاخ را برمیمنه لشکر و جعفر بن دینار بن عبدالله خیاط را بر طرف چپ سپاه و عجیف بن عنبسه را در قلب لشكر مقرر ومأمور فرمود و چون بشهرهای روم و اراضی آن مملکت داخل گشت در کنار رودخانه لمس و بقولی نهر الس که مشرف بر سلوقیه است اقامت گزید.

سلوقيه باسین مهمله و قاف حصنی است در ساحل انطاکیه و دروع سلوقيته و كلاب منسوب بآن است و نزديك بدريا و ميان آن و طرسوس مقدار یکروز مسافت و هر زمان که در میان مسلمانان و رومیان امر بفداکاری میکشید در این موضع بود و معتصم حيدر بن کارس مشهور بافشین را بجانب سروج بفرستاد.

سروج بفتح سين مهمله شهری است نزديك بحران از دیار مضر و بین آن و بيره يك منزل راه در جبال است و هم او را به بروز و ظهور از آنجا بدرب الحدث امر داد .

الحدث بتحريك و در آخر ناء مثلثه قلعه ایست استوار مابین ملطیه که از ابنیه اسکندر و مسجد جامعش از بناهای صحابه و از بلاد روم ومتاخم بشام و شمشاط و مرعش است و بيوت و قلعه آن بر کوه احيدب واقع است و شمشاط با دو شین معجمه و طاء مهمله شهری است در روم که بر شاطی فرات واقع است ، ومرعش بفتح میم و راء وعين مهملتين وشين معجمه شهری است در ثغور میان شام و بلاد روم که رشید خلیفه احداث کرد و بهارونیه معروف است .

بالجملة معتصم روزی را که افشین بایستی در آنجا داخل شود معین نمود و نیز روزی را برای لشکر خودش ولشكر اشناس مقرر نمود تا در آن روز در آنجا اجتماع نمایند بقدر ما بين المسافتين بسوی آن موضعی که بایستی جمله سپاهیان در آنجا فراهم آیند و آن مکان که معین کرده بود القره بود .

انقره بفتح همزه وسكون لون وقاف نام شهر انکوریه از بلاد روم است که

ص: 138

قبیله ایاد را گاهی که کسری ایشان را از بلاد خودش بیرون کرد در آنجا منزل کردند ، و چنان معتصم مقرر ساخته بود که چون خدای تعالی او را بفتح انقره فایز گرداند بفتح عمور یه توجه نمایند چه از تمامت بلاد روم و مقاصد او هیچ شهری از این دو شهر أعظم و شایسته تر از آنکه منتهی درجه مقصود و آمال او باشد نبود .

و نیز فرمان داد تا اشناس ترکی از درب طرسوس اندر شود و در صفصاف بفتح صاد مهمله نخست و دوفاء که درخت خلاف و کوره از سرحدات مصیصه است بانتظار معتصم بپاید، وشخوص و حرکت اشناس در روز چهارشنبه هشت روز از شهر رجب بجای مانده روی نمود ، و نیز وصیف ترکی را در اثر اشناس در مقدمات معتصم روانه ساخت و خود معتصم روز جمعه شش روز از ماه رجب باقی مانده حرکت فرمود .

و چون اشناس بمرج اسقف رسید مکتوب معتصم از مطامير بدو آمد ، مطامير جمع مطموره شهری است در ثغور شامیه ، واشناس را باز نموده بوده که ملك روم در پیش روی او است و اراده او چنان است که لشکریان را از لمس بگذراند و بر مخاضه توقف کند و در آنجا ایشان را بچاه و چاله در سپارد و اشناس را مقرر ساخت که در مرج الاسقف اقامت نماید .

و چنان بود که جعفر بن دینار بر ساقه سپاه معتصم امارت داشت و معتصم در طی آن نامه که باشناس نمود فرمان کرده بود که منتظر رسیدن ساقه سپاه باشد چه اثقال ومجانيق وزاد و توشه وغير ذلك با آنان بود و چون بواسطه مضیق آندرب گذشتن ساقه لشکر آسان نبود اشناس را امر کرده بود که در آنجا مقام جوید تا صاحب ساقه از آن تنگنای دروازه با کسانیکه با او بودند خلاص شوند و بیابان در نورد گیرند تا ببلاد روم اندر شوند .

لاجرم اشناس سه روز در مرج الاسقف بیائید تا نامه معتصم بدو رسید و او را فرمان کرده بود که یکی از سرهنگان لشکر را با سوارانی چند شب هنگام مأمور نمود که در بلاد روم بتازند و از رومیان مردی را بدست آرند و ازوی از اخبار

ص: 139

پادشاه و ملتزمین رکابش سؤال نمایند .

اشناس حسب الأمر خليفه بلند كرياس عمر و فرغانی را با دویست تن سوار جر ارظلمت سپار باین امر مأمور نمود ایشان در آنشب راه بنوشتند تا بحصن قرة با قاف وراء مهمله قريه نزديك بقادسیه رسيدند و باطراف قرة در طلب مردی از حوالی آن حصن بر آمدند و این مقصود ممکن نشد و صاحب قرة با ایشان پیمان و حیلت ورزید و از آن پس با تمامت سواران خود که با او در قره جای داشتند بیرون آمد و در کوهی در میان قرة و دره کمین نهاد و آن کوهی بزرگ و برستاقی که برستاق قرة موسوم است احاطه دارد .

و از آن طرف عمرو فرغانی بدانست که صاحب دره با ایشان بحیلت و نیرنگ رفته است پس بدرة بشتافت و آن شب را در آنجا بکمین بگذرانید و چون روشنائی روز نمودارشد لشکر خود را سه دسته گردانید و بایشان فرمان کرد که از هر سوی بشتابند تامگر مردی را که از پادشاه روم با خبر باشد اسیر سازید و با ایشان مقرر نمود که او را در موضعی که ادلاء بر آن آگاه بودند بدو آورند و با هر دسته دو تن دلیل مأمور ساخت .

آن جماعت در طلیعه بامداد بیرون شدند و بسه سمت پراکنده گردیدند و جمعی از رومیان را بگرفتند و آنان بعضی از لشكر ملك روم برخی از سواد بودند وعمرو مردی از اهالی روم را که از فرسان اهل قرة بود بدست آورد و از ملك روم پرسید گفت: ملك سپاه در نزدیکی او در چهار فرسنگی و راء لميس جای دارد وصاحب قرة در این شب با ایشان نذر و پیمان بدروغ بسته و اينك در كمين ايشان در بالای این کوه بالای سرایشان جای کرده است .

پس عمر و همواره در همان مکانی که با اصحاب خود و عده نهاده بود ببود و دلیلانی را که با او بودند امر کرده بود در سرهای کوه متفرق شوند و بر آن کرادیس و سه دسته سپاهی مشخص کرده بینا و مشرف باشند از اینکه مبادا صاحب قرة اگر خواهد بیکی از آن دسته جات بیرون تازد آن دیدبانان ایشان را بنگرند و خود را بر آنان

ص: 140

آشکارا بدارند .

بالجمله آنجماعت بیامدند و بهم رسیدند و عمر و در موضعی جز آن موضع بود که برای او مهیا ساخته بودند پس از آن اندکی فرود آمدند و سپس بکوچیدند و آهنگ لشکر گاه داشتند، و در این وقت جمعی از آنان را که در لشکر ملك روم بودند گرفته بودند و ایشان را بخدمت اشناس که در لاس توقف داشت رسانیدند .

اشناس از ایشان مستفسر خبر گشت و بدو باز نمودند که ملک روم بیشتر از سی روز است که اقامت جسته و منتظر عبور معتصم و مقدمه سپاه او در لمس است تا با ایشان در آنسوی لمس حرب نماید و نیز بدو در این نزدیکی خبر رسیده است که از ناحیه ارمیناق لشکری ضخیم کوچ داده اند و در میان شهرها در آمده اند یعنی سپاه افشین و اینکه او در دنبال آنها میرسد .

پس ملك روم مردى از اهل بیت خودش را که پسر خالوی او بود بجای خود در لشکر گاهش خلافت داد و خودش با گروهی از لشکرش بآهنگ ناحیه افشین بیرون شد، پس اشناس این مردی را که این خبر بدو آورده بود بخدمت معتصم بفرستاد و او برفت و در پیشگاه سریر خلافت مسیر بعرض رسانید چون معتصم بدانست گروهی از ادلاء لشکر خود را بخواند و هر يك را ده هزار درهم بضمانت گرفت بدان شرط که مکتوب او را بافشین برسانند و او را بیا گاهانند که لشکر معتصم مقیم است و او بیایست برای محاربة ملك روم اقامت بورزد.

و نیز مکتوبی باشناس کرد و بدو فرمان داد که از جانب خودش رسول مخصوصی از جماعت ادلائی که شناسای طرق جبال و سایر طرق و رهگذرهایی که همانند طرق روم است بفرستد و برای هر مردی از آنها ده هزار درهم بضمانت گیرد اگر آنمرد آن نامه را برساند، و هم بدو بنوشت که سلطان روم بجانب او روی آورده است و بیایست در جای خود مقیم باشد تا گاهی که مکتوب معتصم بدو برسد .

اما رسولان افشین را ندیدند، زیرا که افشین در بلاد روم وغول گرفته و در آن مرز و بوم در افتاده ، وآلات واثقال معتصم با صاحب ساقه لشکر بلشکرگاه میرسید

ص: 141

لاجرم باشناس او شت که نقدم گیرد، پس اشناس بر حسب امر در مقدمه راه بر گرفت و معتصم از دنبال راه میسپرد و در میان ایشان يك منزل مسافت بود ، چون معتصم فرود می گشت اشناس راه می نوشت و چون اشناس حرکت میکرد معتصم در منزل دیگر وارد شده بود، و از جانب افشین خبری برایشان وارد نشد تا گاهی که از انقره بقدر سه منزل راه سپار شدند و سپاه معتصم از کمی آب و علف در سختی و تنگی شدید در افتادند .

و نیز چنان بود که اشناس در راهی که طی می نمود جمعی را اسیر ساخت و بفرمود تا تن بتن را گردن همی زدند تا افزون از یکتن پیری فرتوت برجای نماند چون خواستند آن پیر را از شمشیر بگذرانند با اشناس گفت : در چنین وقت که تو و لشکرت در این تنگی آب و آذوغه هستید؟ در اینجا قومی هستند که از آن ترس که پادشاه عرب برایشان بتازد از انقره فرار کرده اند و اينك در نزدیکی ما باشند و آذوغه وطعام و خوردنی و آشامیدنی و علوفه و شعیری کثیر با خود دارند هم ایدون مرا زنده بگذار و جماعتی را با تفاق من بآنصوب روانه دار تا آنان را باینان سپارم آنگاه مرا رها کن.

چون اشناس این خبر بشنید مسرور گردید و فرمود تا منادی در میان لشکر ندا همی در داد: هر کسی را حالت نشاط و انبساطی است باید سوار شود قریب پانصد تن سوار جرار که درنگ را ننگ می دانستند و پذیرائی خدنگ را کمترین آهنگ میشمردند بر نشستند و انجام فرمان را شتابان آمدند .

پس از آن اشناس نیز بیرون آمد و راه بر سپرد چندانکه بقدر يك ميل راه از لشکر کاهش دور گردید و از مردم سپاهی آنانکه بساط نقمت را باسماط نعمت یکسان میشمردند بیرون آمدند .

اشناس مرکب خود را بتازیانه در سپرد و چون برق و باد قریب دومیل بتاخت آنگاه عنان بکشید و بامتحان بایستاد و نگران یاران خود شد تا از عقب او کیست و از آن مردم هر کسی که بسبب ضعف مرکبش قدرت پیوستن بکر دوس و دسته سواران

ص: 142

نداشت او را بلشکرگاه خودش بازگردانید و آن پیر اسیر را بمالك بن كيدر سپرد و گفت: هر وقت این مرد اسیر غنیمت و اسیر بسیار بتو بنمود او را چنانکه عهد و ضمانت کرده ایم براه خودش بگذار .

آن پیر فرتوت آنجماعت را تا هنگام نماز عشا را هسپار ساخت و ایشان را برودخانه و گیاه حشیش بسیار وارد کرد آن مردم دواب خود را در آن سبزه وحشيش فراوان بچریدن گذاشتند تا سیراب و کامیاب و نیرومند شدند و از زحمت جوع برستند و سپاهیان نیزبتعیشی پرداختند و بیاشامیدند چندانکه سیر و سیراب و آسوده و کامیاب گردیدند .

و از آن پس آن پیراسیر ایشانرا راهسپار گردانید تا از بیشه و جنگل بیرون برد واشناس از موضع خودش که در آنجا منزل داشت همی سیر کرد و بجانب انقره روی آورد ومالك بن كيدر و جماعت ادلاً و راه شناسانی که با او بودند فرمان داد تا در انقره خدمت اشناس را در یابند .

آن شیخ سالخورده گیر بقیه آن شب را تا صبحگاهان با آن جماعت برفت و ایشانرا را در کوهستانی که آنان را از آنجا بیرون نیاورده بود بگردش در آورد جماعت راه نمایان با مالك بن كيدر گفتند: این مرد ما را همی گردش میدهد مالك سخن راه نمایان و راه پیمایان را با شیخ بگفت .

در جواب گفت ایشان بصداقت سخن میرانند اما آن قومی که در طلب ایشان هستید بیرون از این میباشند لاجرم از آن بيمناك هستم که شب هنگام از کوه بیرون تازم و آن قوم آوای سنب ستوران را بر سنگ کوه بشنوند و فرار نمایند و چون ما از کوه بیرون آئیم و بمقصد رویم و هیچکس را نیابی سخن مرا تکذیب و نیرنگ شماری و بقتلم رسانی لاجرم ترا و مردم ترا در این کوه تا صبحگاه میگردانم تا آنجماعت از ما نشانی نیابند و چون روشنایی روز دمیدن گرفت با نقوم راه برسپاریم تا ایشان را بتو بنمایم و از کشته شدن خود ایمن شوم ، مالك بن كي در گفت : ويحك پس ما را در این کوه فرود بیار تامگر بآرامشی آسایش گریم ، شیخ گفت : بهرچه

ص: 143

رأى زنى مختارى.

پس مالك و مردمان بر آن سنگستان فرود آمدند و لگام اسبهای خود را بدست اندر داشتند تا خورشید تابان سر از کوه بیرون کشید ، اینوقت آن پیردانا گفت : دو مرد را بفرستید تا بر این کوه صعود دهند و نگران شوند بالای آن کوه چیست و هر کسی را در آنجا دیدند بگیرند.

پس چهار مرد تناور کوه سپر بر شدن گرفتند و مرد وزنی را در یافتند و فرود آوردند ، آن پیرگیر از ایشان پرسید مردم انقره در کجا بیتونه کرده اند؟ ایشان مکان بیتونه را نام بردند شیخ با مالك گفت: این مرد و زن را براه خود بگذار.

چه ما ایشان را امان دادیم تا بما نزديك آمدند، مالك هر دو تن را رها ساخت .

و از آن پس آن شیخ کبر ایشانرا بهمان مکانی که با ایشان نام برده بود ببرد و ایشان را بر لشکر انقره مشرف نمود که در طرف ملاحه و شور زاری بودند ، چون سپاه مخالف را بدیدند فریاد برزنان و صبیان خود بر کشیدند تا داخل شورستان شدند و مردانشان در کمال شجاعت وجلادت بريك طرف نمکستان بمقاتلت صف کشیدند و با نیزه وسنان مانند شیر نیستان می جنگیدند و موضع سنگزار یاخیل ومركب نبود .

سپاه مالك مانند شراره نار و زبانه آتشبار بتاختند و جنگی سخت بپای بردند و گروهی را اسیر ساختند و در زمره اسیران جمعی را بازخمهای کهنه و جراحات پیشین زمان بدیدند و سبب آنزخم را بپرسیدند گفتند ما مردمی هستیم که در وقعه پادشاه روم با افشین در جمله سپاه و رزم خواه بودیم و این جراحات یافتیم، گفتند : از این قضیه ما را باخبر گردانید.

گفتند: ملک روم در چهار فرسنگی روم لشکرگاه داشت تا رسولی بیامد و عرض کرد، لشکری گران و سپاهی ضخیم از ناحیه ارمنیاق در آمده اند ، ملك روم چون این خبر بشنید مردی از اهل بیت خود را از جانب خود در لشکر گاه بنشاند و فرمود قائم مقام ملك باشد هر وقت مقدمه پادشاه عرب فرا رسید با او بجنگد

ص: 144

تا او براه خود شود آنگاه با آن سپاهی که داخل ارمنیاق شده اند ، یعنی لشکر محاربت جوید.

چون آنقوم این خبر را باز گفتند امیر آنها گفت : بلی چنین میباشد و من نیز از آن کسان بودم که با ملک روم سير ميكردم و چون نماز بامداد بگذاشتیم با سپاه خلیفه کار بکارزار آوردیم و نبردی مرد افکن بدادیم و آنجماعت را هزیمت ساختیم و پیادگان آنها را بجمله از تیغ بر آن از پای در آوردیم و بضرب سنان تا بدار از باره زندگی پیاده نمودیم و سپاه گروه بگروه وجوقه بجوقه در طلب دشمنان بر آمدند .

و چون هنگام ظهر در رسید سواران مخالف بیامدند و چون شیر درنده و مار گزنده و اژ در دمنده با ما جنگی بس ناهموار و کارزاری بس استوار بدادند تا صفوف لشکر ما را در هم دریدند و ایشان با ما و ما با آنها مختلط و مخلوط شدیم و هیچ ندانستیم پادشاه روم بکدام دسته و کردوس مصاحب است و بر این حال و این شدت قتال بگذرانیدیم تا نوبت عصر در رسید .

آنگاه بلشکرگاه ملک باز شدیم که در کمیس بودند و نگران شدیم که آن سپاه در هم شکسته و مردمان از آن خویشاوند ملك روم كه بر لشكر پادشاه امیر وسپه سالار بود روی بر کاشته و انصراف جسته اند، بناچار آن شب را باین حال بپای آوردیم.

و چون بامداد گردید پادشاه روم با گروهی اندك بما پیوست و نگران شد که لشکرش اختلال گرفته اند و بجمله پریشان و پراکنده شده اند از سختی خشم و کین آن خویشاوند خود را که امارت لشکر داده بود بگرفت و گردن او را بزد و بهر شهر و دژی بر نگاشت که بایستی هر کسی را که از لشکرگاه ملك باز شده بنگرند بضرب تازیانه سخت شکنج دهند و آن مکان که خود معین فرموده بود باز گردانند تا مردمان بآنمکان فراهم شوند و در آنجا لشکر گاهی آراسته شود و با ملک عرب بمناهضه و مجادله اندر آیند .

و نیز یکتن از خواجه سرایان خود را بطرف انقره فرستاد تا بجای آن

ص: 145

خویشاوند ملک اقامت نماید و مردم آن شهر را محافظت فرماید و اگر ملك عرب بدانجا گراید بجنگ و ستیز او در آید و بحفظ شهر وأهلش بپاید، آن مرد اسیر راوی داستان گفت: چون آن خصی با نقره آمد و ما نیز در ملازمتش بودیم مکشوف شد که اهل انقره از آنجا بیرون شتافته و فرار کرده اند و کار انقره معطل و مهمل افتاده است .

آن خواجه سرای از این حکایت بخدمت ملک روم مکتوب نمود چون ملك روم این حال را بدانست بآن خصی رقم کرد تا بجانب عموریه برفت میگوید: از آن حکایت گذار پرسیدم مردم انقره بعد از بیرون شدن از انقره آهنگ کدام موضع و مکان را نمودند؟ گفتند : ایشان در ملاحة و شورستان بودند و ما بایشان پیوسته شدیم.

میگوید: اینوقت مالك بن كيدر با مردمان گفت: آنچه را که مأخوذ نموده اید برگیرید و باقی را دست بدارید ، پس دست از اسیر ساختن و کشتن بازداشتند و روی ببازگشت و در آمدن بلشکرگاه اشناس آوردند و نیز در طی راهی که می نمودند گاو و گوسفند بسیار و غنم بیشمار بغنیمت يافتند ، ومالك آن شيخ اسیر را رها فرمود و با آن گروهی که اسیر ساخته بود بلشکر گاه اشناس راه نوشت تاگاهی که بأنقره پیوست و اشناس بهمه جهت يك روز در آنجا در نگ و رزیده و دیگر روز معتصم بدورسید.

اشناس حکایت آن اسیر فرتوت و اخبار او را با بقیه حالات بعرض رسانید و معتصم مسرور گردید و چون روز سوم نمودار شد از ناحیه افشین خبر سلامت او و همراهانش را بحضور معتصم بشارت آوردند و گفتند: افشین در انقره بادراك خدمت خلیفه روزگار ورود میدهد، و چون يك روز در میانه بگذشت افشین و لشکر او در انقره حاضر شدند و معتصم روزی چند با کمال عظمت و ابهت در انقره بپای آورد.

ص: 146

بیان حرکت معتصم از انقره با لشکر خونخوار و سپاه سپه سپار بجانب شهر عموریه

چون خلیفۀ افراسیاب عزم اسفندیار رزم هوشنگ حزم جمشید برم از انقره آهنگ عموریه فرمود، سپاهیان سپه سپار و لشکریان لشکر شکن جرار و قواد پهنه گذار را برسه بخش مقرر ساخت : يك بخش را که در امارت اشناس بود در میسره سپاه معین نمود و خود معتصم با سپاهی جان ربای در قلب جای گرفت و افشین را باگردانی پرکین در میمنه سپاه مشخص فرمود و فاصله میان هر لشکری با لشکری دیگر دو فرسنگ بود.

و نیز بفرمود هر يك از این سه گروه سپاهیان را بایستی میمنه و میسره مقرر باشد و با این نظم و ترتیب وهيكل و ترکیب هر قریه و دیهی را در عرض راه دریابند بدون تأمل و تعلل و درنگ بسوزانند و ویران سازند و از اسیران هر کسی بآنجا ملحق شده باشد مأخوذ دارند و چون هنگام فرود آمدن بمنزل برسد هر عسکری و پرخاشگری بجایگاه صاحب و رئیس خودشان در آیند و بدینگونه در میان انقره تا عموریه که هفت منزل راه است رفتار کنند تا گاهی که عساکر فتوحات مآثر بعموریه وارد شوند.

می گوید: چون لشکر هامون سپر دریا سپار بعموريه نزديك آمد أول کسیکه وارد آن سرزمین گردید اشناس و سپاه او بودند که در روز پنجشنبه هنگام چاشتگاه بود پس اشناس یکدور برگرد عموریه بگردید و بعد از آن در جائی که دوميل بعموریه مسافت داشت و بآب و گیاه ممتاز بود منزل گزید.

و چون روز دیگر مهر خاور بر پهنه آسمان نمایان شد معتصم سوار شد

ص: 147

و یکدور بر دور عموریه دور بزد و در روز سوم افشین بیامد و بگردید و معتصم گردش آن شهر را در میان قواد لشکر و سرهنگان پهنه سپر تقسیم فرمود و هر برجی از ابراج آن شهر را بهر يك از ایشان بر حسب کثرت وقلت اصحاب ایشان مقرر فرمود و برای هر يك از سرهنگان ايشان ما بين دو برج إلى بيست برج را تقریر داد ، یعنی دیدبان آن و جنگ آن باشد، مردم عموریه از آن لشکر بیکران پادشاه عرب در تاب و تعب و تحرز و تحصن در آمدند و دروازه های شهر را بر بستند .

و چنان بود که مردی از مسلمانان را اهل عموریه اسیر و دستگیر ساخته بودند و آن مرد دین نصرانی گرفت وزن اختیار نمود و چون معتصم و آنلشکر معظم را بدید مغتنم شمرده گاهی که میخواستند اهل عموریه درون قلعه شوند خویشتن را مخفی ساخت و چون معتصم را بدید آشکار گردید و بمسلمانان بشتافت و پیوست و بخدمت معتصم تشرف جست که مکانی از این شهر را بواسطه بارانی شدید که ببارید سیلاب رودخانه و حمله آب ویران و آن سورو دیوار شهر بباب (1) گردانید.

و چون پادشاه روم آن ویرانی را بدانست بعامل عموریه بنوشت که آن یباب را بسازد و دیوار را برکشد ، عامل عموریه در اتمام و تعمیر آن مبانی توانی گرفت تا زمانیکه معلوم نمود ملک روم از پای تخت قسطنطینیه بیاره مواضع بیرون شده است و سخت بيمناك شد که موکب شهریار بر این ناحیه راه گذار آید و باره شهر عبور دهد و او را مكشوف افتد که ساخته نشده است .

لاجرم کارگران و دیوار کشان را حاضر نموده بعجله و شتاب امر نمود که روی باروی شهر را سنگ بر سنگ چیده و آن سوی بارو را که بجانب شهر است مانند بقیه دیوار باره پر نکنند و حشو گذارند و بالای دیوار را بکنگره و شرف برآورند و بهمان صورت که بود نمودار نماید تا اگر پادشاه بگذرد آن دیوار را بی عیب و استوار و عریض و هموار بداند و نداند که حیات بکار برده اند و نازك و كم پهنا ساخته اند ووالی را مورد مؤاخذه و سیاست نگرداند.

ص: 148


1- يباب ، یعنی خراب .

پس این مرد مسلمان معتصم را بر آن ناحیه که توصیف کرده بود نگران ساخت معتصم مسرور شد و بفرمود تا خیمه و خرگاه او را در همان موضعی که دید بر پای کردند و منجنیق ها بر آن بنای جدید بر کشید و آندیوار شهر را در همان موضع از صدمت منجنیق بر هم شکافت .

چون اهل عموریه انفراج آندیوار را بدیوار بدیدند چوبهای بس بزرگ بسیار که هر یکی بر دیگری چسبیده و پیوسته بود بر دیوار برآوردند و معلق نمودند از این روی چون سنگ منجنیق بر آن چوب میرسید می شکست و ایشان چوب دیگر را علاقه میساختند و بالای آن اخشاب گلیم های درشت و ضخیم می کشیدند تا دیوار را مانند سپری باشد .

اما چون صدمه سنگهای مجانیق بر آن موضع بسیار میشد آن دیوار همی بر شکافت ، باطس و آنخواجه سرای مكتوبى بملك روم بفرستاد و داستان آندیوار را عرضه داشتند و آن مکتوب را در صحبت مردی که در زبان عرب فصاحتى بكمال داشت با غلامی رومی روانه نمودند و آندو تن را از فصیل و دیوار درون حصار بیرون فرستادند.

ایشان از خندق بگذشتند و بناحيه ابناء ملوكى وسلاطینی که به عمر والفرغاني مضموم بودند در افتادند و چون از خندق بیرون آمدند مردم لشکری ایشانرا نشناختند و پرسیدند از کجا می آئید ؟ گفتند : ما از اصحاب و یاران شما هستیم، گفتند : از اصحاب کدام کس باشید ؟ أما ايشان هيچيك از قو ادوسر هنگان سپاه را نمی شناختند تا نامش را بازگویند لاجرم ایشانرا نشناختند و هر دو را بخدمت عمر والفرغاني بن ارنجا حاضر ساختند و عمر و بفرمود تا بخدمت اشناس روان داشتند .

اشناس هر دو تن را به پیشگاه خلافت دستگاه گسیل ساخت ، معتصم از هر دو به پرسش و پژوهش درآمد و مکتوبی از باطس بملك روم با ایشان بدید که در آن نامه نوشته بود سپاه خلیفه که جمعی کثیر هستند شهر عموریه را بحصار انحصار داده اند و گرداگردش را فرو گرفته اند و آن موضع برایشان تنگ افتاده است و دخول

ص: 149

ملك روم باين مكان خطاء و ناصواب است .

والی عمور یه بر آن اندیشه است که شبی با خواص اصحاب خودش بر چارپایانی که بحصن اندرند بر نشیند و غفله درهای شهر را برگشاید و با جلادت و شهامت بیرون تازد و بر لشکر دشمن حمله ور شود هر چه خواهد باشد گو باش هر کس کشته شد شد هر کس نجات یافت یافت، هر کس مبتلا بیلائی گشت گشت تا باین سبب از زحمت در بندان و صدمت حصار رستگار شوند و به پیشگاه پادشاه پناه آورند .

چون معتصم این مکتوب را قراءت کرد فرمان داد تا آنمردی را که در لغت عرب فصیح البیان و آن غلامی که با او همچنان بود بدره عطا کردند ، چون ایشان این لطف و کرم را بدیدند اسلام آوردند معتصم هر دو را باعطای خلعتی فاخر مفتخر ساخت.

و چون آفتاب بر ظلمت شب چیره شد بفرمود تا آندو تن را در اطراف عموریه بگردانند ایشان گفتند یاطس در این برج است معتصم بفرمود تا ایشان را در برابر آن برج بازداشتند و مدتی بر این حال بایستادند و در حضور آنها دو تن که حامل دراهم ایشان بودند حضور داشتند و هر دو تن را خلعت بر تن بود و آن مکتوب را با خود داشتند .

ياطس و مردم از دیدار ایشان و آنحال بهمهمه و دمدمه در آمدند و از بالای دیوار حصار هر دو را بدشنام و زشتی در سپردند، آنگاه معتصم بفرمود تا ایشان را از آنجا بکنار بردند.

ونیز بفرمود تا کار حراست و كشيك و پاسبانی لشکر در میان سپاهیان بنوبت و در هر شبی از روی ترتیب باشد و سواران کارزار هر دسته در هنگامی معین بپایند و با جامه جنگ برپشت مرکبها جای گرفته بهمان حالت بیتونه و شب گذرانی کنند و بر آن شهر و شهریان واقف و بحال آنها عارف باشند تا مبادا مردم عمور یه شبانگاه دروازه شهر بر گشایند و کسی از آنجا بیرون آید.

مردمان از آن وقت که معتصم این گونه امر فرمود همواره مرکبها در زین

ص: 150

و خویشتن را در جامه جنگ و سوار بر مرکبها شب بروز میسپردند تا گاهی که آن قطعه دیواری که آنمرد مسلمان برای معتصم توصیف نموده بود که استوار نبود و در میان دو برج واقع بود ویران گردید .

سپاهیان بانگ بپای افتادنی بشنیدند و آماده جنگ شدند و گمان بردند که مگر دشمن بر پاره کرادیس و دسته های سپاه بیرون تاخته و جنگ و جدال می نمایند و همی خواستند بر آیند و قتال آرایند، معتصم چون بدانست مردی را بفرستاد تا درمیان لشکریان بگشت و باز نمود که این صدا که بشنیدید بانگ فرود آمدن دیوار شهر است ، اینوقت سپاهیان آسوده و خرم گشتند .

و چنان بود که در آن زمان که معتصم در کنار عموریه فرود آمد و نظر بوسعت خندق وطول دیوار آنشهر افکند و چنانکه مذکور آمد در طی راهی که می نمود بسیاری گوسفند با خود برانده بود .

لاجرم در این وقت برای چاره آن خندق و باره شهر عموریه چنان تدبیر نمود که منجنیکهای بزرگ بقدر ارتفاع دیوار شهر آماده دارند و وسعت هر منجنیقی بقدر نگاهبانی چهار مرد باشد، و این منجنیقها در نهایت استواری و استحکام باشد و آن مجانیق را بر کرسیهایی که در زیر آن گوساله و گاومیش است بر نهند .

و نیز تدبیر دیگرش در این امر این بود که برای هر مردی از لشکریانش يك گوسفند بفرستد تا گوشت آن را بخورد و پوست آن را از خاک نرم پر نماید آنگاه آن جلود را که انباشته از خاک است بیاورند و در خندق بریزند ، ایشان اجابت فرمان نموده بیاوردند و بریختند .

و هم بفرمود تا دبه ها و خمره ها و ظرفهای بس عظیم و امثال آن كه هريك بتواند ده مرد را در خود جای دهد بساختند و آماده نمودند و محکم و استوار کردند تا بتوسط آن جلود خاك آكنده بخندق بغلطانند تا خندق پر وراه عبور بدست شود و چون چنان کردند که چنان امر کرده بود و جلود مملوه را بخندق در افکندند آن پوستهای گوسفند انباشته از خاك مستوى و بهم پیوسته طرح نشد ، زیرا که چون

ص: 151

از سنگ اندازی رومیان بیمناک بودند نمی توانستند بآرامی و ترتیب، آن جلود را مستوياً مطروح سازند لاجرم مختلفة فرود آمد و بطور تسویه امکان نیافتند لاجرم معتصم بفرمود تا بر روی آنها خاك بريختند تا بحال استوا و همواری رسید.

و از آن پس دبا به بیاوردند و گرد و غلطان ساختند چون از بالای خندق و دامنه آن به نیمه رسید بآن جلود بیاویخت و آن قوم در آن دبابه بجای مانده و با کوشش وجهد و زحمت فراوان بیرون آمدند و آن اشیاء و آن اشخاص در آنجا مقیم بماندند و حیلت و تدبیری در کار عجله نبود تا گاهی که عموریه برگشودند و آن دبابات و منجنيقات و نردبانها و غیرها که تعبیه کرده بودند بجمله باطل بماند تا همه را بسوختند .

و چون از این امور بپرداختند و روز بپایان و ظلمت شب نمایان گردید، همچنان در تدابیر امور جنگ و تعبیه دلیران کارزار و خنجر گذاران نیزه سپار و ترتیب فتح حصاربگذرانیدند.

بیان آغاز جنگ و محاربت لشکر معتصم عباسی بالشكر عموريه و نفاق پاره سرداران سپاه

چون خورشید خاوری سر از پرده نیلوفری بیرون و شحنه چارم حصار با گنبد دوار روی کشود سپاه معتصم از همان ثلمه و رخنه دیوار عموريه بقتال و محاربت شهریان در آمدند و نخستین کسیکه در میدان مشاجرت مبادرت گرفت و سینه سپر بلا گردانید اشناس و اصحابش بودند و آن موضعی تنگ و دشوار بود و غازیان اسلام را مجال جنگ نمیداد .

لاجرم خلیفه عباسی با کبریای اهنگ و حشمت هر ماسی بفرمود تا منجنیکهای

ص: 152

بزرگی را که بهر سوی پراکنده بودند در حوالی باره شهر بیاورند ، پاره را با پاره فراهم ساخته بپای ثلمه کرد نمودند و معتصم فرمان داد تا بآن مکان سنگریزی و نفط افکنی نمایند .

روزانه دوم نوبت جنگیدن با افشین و اصحابش بود و ایشان جنگی سخت بدادند و حربی پسندیده بپای آوردند و پیشی گرفتند و از آن سوی معتصم بر مرکب خود سوار و در برابر آن ثلمه ایستاد و اشناس و افشين و خواص سرداران جنگ آور در حضورش حاضر بودند و بقیه سرهنگانی که در شمار مقر بین و خواص پیشگاه نبودند باپیادگان توقف داشتند .

معتصم چون نگران جنگ جنگجویان و شدت و غلظت ایشان گردید فرمود امروز حربی سخت نیکو میسپارند، عمرو فرغانی عرض کرد: جنگ دیروز از جنگ امروز اجود بود ، اشناس این سخن را بشنید ولب بجواب بر نگشود .

و چون روز به نیمه رسید و معتصم بسراپرده خود بخوردن طعام باز آمد وسرهنگان و سرداران لشکر نیز بشکستن ناهار بخیام و چادرهای خود بازگشتند و اشناس بخرگاه خود نزديك شد ، سرهنگان بقانون دیگر اوقات برای تفخیم و تکریم او از مرکبها پیاده شدند و عمر و فرغانی و أحمد بن خليل بن هشام نیز در جمله سرداران پیاده در رکابش بخیمه گاهش راه سپار گردیدند.

اشناس با کمال خشم و ستیز روی با آنان کرد و گفت : ای فرزندان زنا از چه سبب و بچه چیز در پیش روی راه می سپارید همانا شایسته چنان بود که روز گذشته در همان مکان که توقف داشتید در حضور أمير المؤمنین جنگ میدادید و از آن پس می گفتید جنگ امروز از جنگ دیروز بهتر است گویا دیروز غیر از شما محاربت می نموده است اکنون به خیمه های خود بازگشت کنید .

چون عمرو فرغاني و أحمد بن خليل بن هشام با آن حالت خفت وذلت از خدمت اشناس باز شدند یکی از آنها با آندیگر گفت: دیدی این بنده زانیه زاده، يعني اشناس امروز با ما چه کرد و چگونه مفتضح و خفیف گردانید آیا داخل شدن بشهرهای

ص: 153

روم و قبول آن زحمات وطى براري وجبال ومشقات جنگ و جدال از این کلام که از این غلام امروز شنیدیم و از این هون وهوان برای ما آسان تر نبود .

عمرو فرغانی که خبري از طلوع و مخالفت برادر معتصم عباس بن مأمون از رؤسا و اندیشه خلیفتی او داشت با أحمد بن خلیل گفت: اى أبو العباس چندین در وسوسه و وسواس مباش زود است که خدای تعالی کفایت کار او را از تو میکند بشارت باد ترا .

أحمد چون این سخن بشنید یقین کرد که عمرو را علم و خبري حاصل شده است، لاجرم بسياري الحاح ورزید و خواستار کشف مطلب گردید .

عمرو فرغانی از آن خبرش مستحضر نمود و گفت: همانا عباس بن مأمون کارش مقرون بانجام و خلافتش نزديك با تمام رسیده است و زود باشد که ظاهراً و آشکارا با او بخلافت بیعت کنیم و معتصم و اشناس و جز اینان را بزودی بقتل رسانیم و از زحمت غرور و بی اندامی ایشان بر آسائیم و با تو میگویم و بصواب می بینم که نزد عباس شوی و پیشی گیری و در عداد و شمار کسانى باشي كه بالطبيعة بخلافت وخدمت اومایل وطالب شدند .

چون احمد این سخنان بشنید با عمر و گفت : این امری است که گمان نمی برم جانب اتمام و رتبت انجام پذیرد عمر و گفت: همانا تمام گردید و از این کار فارغ شدند و او را بحارث سمرقندي كه با سلمة بن عبيد الله بن وضاح که متولی ایصال مردمان بخدمت عباس بن مأمون واخذ بيعت بخلافت او بود ارشاد نمود و با أحمد گفت: من ترا باحارث بيك جای فراهم میسازم تا در شمار اصحاب ما اندر شوی .

احمد گفت: اگر این امر از کنون تا ده روز دیگر فیصل پذیر گردید من باشما هستم و اگر از این مقدار تجاوز نمود و بجائی پیوسته نشد در میان من و شما کاری و کرداری نخواهد بود، پس حارث برفت و عباس را بدید و گفت : عمر وفرغانی بدو گفته است که از این امر با أحمد بن خليل مذاکره نموده است و او را در این حد دعوت کرده است، عباس فرمود: من دوست نمیدارم که خلیلی بر هیچ چیز از

ص: 154

أمور ما مطلع شود از او دست بدارید و در هیچ کاری از امور خود او را شريك مسازید او را در میان خودشان بگذارید ، لاجرم دست از دعوت أحمد بن خليل بداشتند .

مع الحكاية در روز سوم جنگ به لشکر معتصم وسرداران او خاصه تعلق گرفت وجماعت مغاربه و اتراك بسرداری ایتاخ که در رکاب او بودند با ایشان بحرب در آمدند و جنگی سخت و ستوده بپای بردند و آن ثلمه را گشاده داشتند و آن حرب بر پای بود چنانکه رومیان را جراحات بسیار رسانیدند .

و چنان بود که در آن هنگام که سپاه معتصم بکنار دیوار عموریه رسیدند سرهنگان وقو اد سپاه روم برجهای شهر را در میان خود برای حفاظت قسمت کردند و هر سرهنگی و دسته لشکرش را چند برج بقسمت افتاد و در آن سمت دیوار شهر که آن ثلمه را یافته بود سرهنگی از رومیان که او را وندوا نام بود که بمعنی گاو است حافظ وحارس گردید و آن مرد و اصحابش قتالی سخت و جنگ شدیدی در هر روز و شب می دادند و محاربت در آن نقطه بر او و اصحابش محول بود و ياطس و جز او بهيچيك از سپاه روم او را مدد نمی کردند .

و چون آن روز بشب پیوست آن سرهنگ نگاهبان آن ثلمه نزد رؤسای لشکر روم بیامد و گفت: همانا جنگ در این موضع و مكان بامن و اصحاب من راجع است و در میان یاران من يك نفر جز مجروح برجای نیست هم اکنون از اصحاب خود جماعتی را مأمور کنید که بیایند و اندک زمانی تیراندازی کنند و اگر این کار نکنید رسوا می شوید و این شهر از دست می رود.

آنجماعت از قبول این امر و امداد او و از قبول مسئول او امتناع ورزیدند و گفتند: در آن جانب دیوار که ما بر آن مستحفظ هستیم نردبان ها بجنگ بر نهاده اند ما در این چند وقت از تو امداد نخواستیم هم اکنون به شماها از ما در طلب مدد باشید ونه ما از شما تو خود بدان با آن ناحیه و گوشه که سپرده پتو می باشد.

چون وندوا و اصحابش این جواب غلیظ ناهموار بشنیدند سخت آزرده خاطر

ص: 155

و مأیوس گردیدند و عزیمت بر آن استوار کردند که به پیشگاه خلیفه روزگار رهسپار و امن و امان را خواستار شوند و شهر را بدو تسلیم نمایند و عهد و پیمان بر آن بندند که آنچه در شهر از امتعه و اسلحه و خوردنی است باوی گذارند بدان شرط که ذریه و کسان ایشان در مهد آسایش و عهد آرامش روزگار برند .

چون خنجر مهر سپهر پرده نیلگون شب را چاك زد وسفر سوى افلاك برد و ندوا یاران خود را در دو سمت آن ثلمه بحر است بگذاشت و چون آن کار را مرتب ساخت بیرون تاخت و با ایشان گفت آهنگ خدمت أمير المؤمنين دارم شما بمانيد و چنگ بحرب نرانید تا باز آیم و تکلیف کار را بفرمایم ، پس راه بدرگاه خلافت پناه بسپرد تا بحضور معتصم رسید .

و از آن طرف سپاه اسلام روی بجانب ثلمه آوردند و رومیان که مستحفظ بودند بآهنگ جنگ بر نیامدند تا آن سپاه بپای دیوار رسیدند و رومیان با دست اشارت همی کردند که بیم نیارید و خویشتن را نبازید و ایشان همی نزدیک میشدند و از آن سوی و ندوا در حضور معتصم نشسته بود .

آنگاه معتصم بفرمود تا اسبی حاضر کردند و و ندوا را بر آن بر نشانیدند و در برابر آن گروه بازداشتند چندانکه سپاهیان با ایشان بيك طرف تلمه پیوستند و اینوقت عبدالوهاب بن علي در حضور معتصم ایستاده بود و مردمان سپاهی را با دست خود اشارت نمود تا بشهر عموریه اندر آیند و یکباره کار آشهر و مردم شهر و لشکریان و نگاهبانان شهر را چنانکه باید بسازند.

ص: 156

بیان ورود سپاه معتصم عباسی بشهر عموريه وفتح وقتل و غارت آن بلده

لشکریان بر حسب فرمان بجانب شهر عمور یه چون خدنگ آتش بارو پلنگ مردم خوارشتابان شدند و بآن شهر بزرگ اندر آمدند، وندوا بر این کار در نگریست و از شدت خشم و حشمت اندوه دست بر ریش خود همی برزد، معتصم فرمود: چیست ترا؟ گفت: بآن آمدم که سخن ترا بشنوم و کلام مرا بشنوی و با من بغدر و نیرنگ پرداختی .

خلیفه فرمود: هر چه را که میخواستی بگوئی و بخواهی همانا قبول و انجام آن بر من واجب است، بگوی تا چه گوئی و بخواه تا چه خواهی که مرا در مقال ومرام تو مخالفتی نخواهد رفت .

وندوا گفت: در چه چیز با من مخالفت نمی ورزی با اینکه این سپاه کینه خواه بشهر اندر شدند، یعنی بقتل و غارت و ویرانی میپردازند، فرمود: بهرچه میخواهی دست بر آن برزن که از آن تو است و هر چه میخواهی بگوی تا بتوعطا كنم ، وندوا در خیمه معتصم بایستاد.

و از آن سوی پاطس که از سرداران روم بود در آن برجی که در آن منزل داشت ببود و در پیرامونش گروهی از رومیان حضور داشتند و بك جماعتی از مردم روم در کنیسه بس بزرگ در زاویه عموریه ساکن و پناهنده بودند و با سپاه معتصم هر چه سخت تر قتال بدادند آخر کار مردم کارزار بر آنها بتاختند و آن کنیسه را بر آن قوم بسوختند و بجمله محترق شدند و پاطس در برج خود با اصحاب خود باقی بماندند.

ص: 157

سپاه اسلام چون غمام خون آشام مردم عموریه را بشمشیر بر آن فرو گرفتند و همی خون بریختند واقعه محشر نمایشگر گشت و خونها در كويها وجوبها و برزنها و مكمنها روان آمد و جز مردم کشته وزخمدار در دیدار بدیدار نیامد ،در این حال معتصم عباسی که آسمانش کرباس و کریاسش فیروزی اساس گردید بر نشست وراه بر نوشت تا در برابر برج باطس و آن جماعت حارس بایستاد و آنمکان پهلوی لشکر اشناس بود.

ملتزمين ركاب نصرت مآب فریاد برکشیدند ای باطس اينك خليفه روى زمين أمير المؤمنین است کنایت از اینکه ایمن باش و تقبیل رکاب را بشتاب، جماعت رومیان که در فراز برج با او بودند، صیحه برآوردند که باطس در اینجا نیست گفتند: در اینجا میباشد او را بگوئید امیرالمؤمنین در این مکان بایستاده است ، دیگرباره از فراز باره بانگ برکشیدند یاطس در این مکان نیست .

چون معتصم این جواب بیرون از صدق وصواب را بشنید غضب آلود برگذشت و چون چندی برفت رومیان فریاد بر کشیدند : این است یاطس این است یاطس.

معتصم دیگرباره بازآمد و در برابر برج بایستاد و بفرمود تا آن نردبانها که آماده کرده بودند بر آن بر آورند پس از آن سلاليم يك نردبان را بر همان برج که یاطس را مسکن بود بگذاشتند و حسن رومی که غلام أبي سعيد عبد بن يوسف بود ، بدستیاری نردبان بآن برج بر شد و با یاطس گفت :اينك أمير المؤمنين است سر باطاعت و حکومتش اندرآر، این بگفت و بخدمت معتصم فرود شد و باز نمود که با باطس ملاقات و مقالات نموده است ، معتصم فرمود: بازشو و بگو تا فرود آید.

حسن رو می دوم بار ببرج بر شد و بگفت و یاطس سر بتسلیم در آورد و شمشیری با خود حمایل ساخته بود تا به برج رسید و معتصم بدو بنظاره اندر بود، باطس شمشیر از گردن در آورد و بحسن بداد و بعد از آن از برج بزیر آمد و در حضور معتصم بایستاد معتصم او را يك تازیانه در ازای عدم اطاعت بار نخستین بزد و بخرگاه خلافت دستگاه بازگردید و گفت : باطس را بیاورید .

ص: 158

یاطس اندکی پیاده راه نوشت و فرستاده معتصم بیامد و گفت : او را سواره بیاورید، پس او را معزز و سوار تا مضرب خیام خلافت ارتسام بیاوردند و آسوده و فارغ البال منزل دادند .

بیان قتل و غارت و سوزانیدن شهر عموریه و وقایع ایام توقف معتصم در آنجا

بر حسب تقدیر ایزد منان و تقاضای اعمال مردم عموریه سپاه اسلام در آنشهر بقتل وغارت پرداختند و غازیان جنگجوی جوی خون در هر جوی روان ساختند و در قلوب کسان از انواع بیم و هراس اساس بگذاشتند و چندان اسیر و دستگیر از برنا وپیر وكبير وصغیر بلشکرگاه بیاوردند که لشکر گاه مملو از اسیر شد .

معتصم عباسی بسیل ترجمان را امر فرمود که اسیران را بدیده بینش و علم بنگرد و از هم دیگر ممتاز وجدا سازد و آنان را که از مردم روم دارای قدروشرف و نجابت هستند در يك طرف گذارد و دیگران را در جانب دیگر سپارد ، بسیل موجب فرمان بجای آورد .

آنگاه معتصم امر فرمود تا سرهنگان سپاه و گردان لشکرش را بر غنایم و مقاسم که از آنشهر فراهم شده بود موکل ساختند واشناس را بآنچه از ناحیه و جانب او بغنیمت بیرون آورده بودند موکل گردانید و او را فرمود تا برفروش غنایم ندا برآورد.

افشین را نیز بآنچه از ناحیه و گوشۀ او بیرون آورده بودند موکل ساخت و او را فرمان داد تا ندا برکشد و بفروش رساند و همچنین ایتاخ و جعفر خياط سرهنگان لشکر را همان گونه دستور العمل و فرمان داد و بهريك از این سرهنگان

ص: 159

و سرداران مردی را از جانب أحمد بن أبي دواد که قاضی و ندیم او بود موکل فرمود تا احصاء و شمار و بهای غنایم را بنماید.

پس در مدت پنجروز مشغول بیع غنایم شدند و آنچه را که در این ایام توانستند بفروختند و بهایش را جمع آوردند و هر چه بی خریدار ماند با مر آن خلیفه قهار بهره آتش جر ار و سوختن در آمد و معتصم چون از این امور بپرداخت و از فتح چنان شهر و قهر چنان قاهران فراغت یافت اندیشه انصراف زمین طرسوس را کوس کوچ بنواخت .

و چون روز نوبت ایتاخ قبل از آنکه معتصم کوچ نماید در رسید سپاهیان بر آن مغنمی که ایتاخ بر فروش آن موکل بود بتاختند و این همان روز بود که عجیف با پاره لشکریان و مردمان وعده نهاده بودند که در دولتخواهی عباس بن مأمون بر معتصم بتازند و کارش را بسازند.

چون این داستان بمعتصم پیوست چون شیر نیستان و پهلوان سیستان بر مرکب بر آمد و مانند برق جهنده و شیر گراینده بتاخت و شمشیر خون آشام از نیام برکشید مردمان که مانند مورو ملخ بر آن غنیمتها دست آورده بودند چون آن شیر مهیب را بدیدند، مانند گوسفندان شیر دیده، گرگ گزیده دست بداشتند و پای بفرار آورده بکناری برفتند و چشم از غارت غنیمت بپوشیدند ، معتصم بخیمه وخر گاه خود بازگردید .

و چون روز دیگر نمایشگر گشت فرمان داد تا افزون از سه نوبت در فروش سبايا و اسیران فریاد بر نکشند تا در بهایش افزوده آید و هر کس بعد از صدای سوم بر قیمت بر افزود اور است و گرنه زنان بی شوی را بفروش آورند و این کار در روز پنجم بود و در روز پنجم این کار را در فروش رقیق و بندگان بنمودند و پنج تن پنج تن و ده تن ده تن و متاع بسیار را جملة واحده محض اینکه بسرعت با نجام برسد بفروش آوردند.

و چنان بود که ملک روم در آغاز ورود معتصم بعمور به رسولی را بفرستاده بود

ص: 160

معتصم بفرمود تا او را در کنار آن آبی که مردمان از آن می آشامیدند و از آنجا تا عموریه سه میل راه مسافت داشت منزل دادند و او را اجازت مراجعت بخدمت ملك روم نداد تا گاهی که عمودیه را فتح کردند او را رخصت داد تا بملك روم بازشود، اینوقت او راه برگرفت تا بخدمت پادشاه روم برود و از آن مرز و بوم حکایت کند.

بیان حرکت معتصم از شهر عمور به بجانب طرسوس و دیگر سرحدات وقتل جمعی از اسیران

چون در خدمت معتصم مکشوف افتاد که پادشاه روم در آن اندیشه است که براثر او بیرون آید یا بلشکر اختلاط جوید از عموریه انصراف گرفت و در راه جاده مستقيم يك منزل راه نوشت و دیگر باره بازگشت و مردمان را بیاز گشت حکم فرمود.

و از آن پس از طریق جاده به وادی الجور عدول کرده اسیران را در میان سرهنگان و سرداران سپاه متفرق گردانید و بهريك از سرهنگان سپاه يك طايفه از اسیران بسپرد تا محفوظ بدارند و رؤسای سپاه آنان را در میان اصحاب خودشان متفرق نمودند و از طریق غیر معتاد که آب نداشت چهل میل راه نوشتند .

و چنان بود كه هر يك از اسیران که بواسطه شدت عطشی که بانان روی کرده بود از پیاده راه نوشتن امتناع میورزیدند گردنش را میزدند ، پس سپاهیان در راه وادی الجور در بیابان در آمدند و تشنگی برایشان چنگ اندازان آمد و لشکریان و چارپایان از ضعف عطش می افتادند اسیران وقت را غنیمت شمرده پاره از ایشان

ص: 161

برخی از لشکریان نیم مرده را بکشتند و فرار کردند .

و چنان بود که معتصم بر سپاه پیشی و تقدم گرفته بود ، این وقت باستقبال ایشان با آب گوارا که از آن موضعی که نازل شده بود با خود داشت بیامد و مردمان در آن رود خانه بی آب از ضربت عطش هلاکت یافته بودند و در خدمت معتصم معروض داشتند که این اسیران جمعی از جنگیان و لشکریان ما را بکشته اند .

معتصم را آتش خشم شعله ور گشت و بسیل رومی ترجمان را فرمان داد تا در آن اسیران بدقت نگران گردد و مردمان ذی قدر و شرف را از میانه جدا سازد بسیل این گونه کسان را از میان اراذل و اشرار جدا و در کناری ماوی داد آنگاه معتصم بفرمود باقی ماندگان را بفر از جبال برآوردند و برودخانه ها و اوديه فرود ساختند و جمله آنها را که شش هزار مرد بودند در دو موضع در وادی الجور ودیگر موضع گردن بزدند .

از آن پس معتصم از آن موضع بآهنگ سرحدات بکوچید تا بطرسوس اندر شد و در طی این سفر حوضها که از پوست و بلغار مرتب کرده بودند با سپاه خود برای لشكري که در عموریه بودند از بهرش نصب کردند و لشکریان از آن آب بسیار بنوشیدند و در طلب آب و صدمت عطش رنج و مشقت نیافتند .نوشته اند وقعه ومحاربتی که در میان افشين وملك روم روی داد روز پنجشنبه پنج روز از شهر شعبان المعظم بود و فرود آمدن معتصم در کنار شهر عموریه روز جمعه ششم شهر المبارك اتفاق افتاد و پس از مدت پنجاه و پنجروز توقف از آنجا حرکت فرمود :

حسين بن ضحاك باهلی این شعر را در مدح افشین و صفت جنگ او باملك روم گفته است:

أثبت المعصوم هذا لأبي *** حسن أثبت من ركن اضم

كل مجد دون ما أتله *** لبني كاوس املاك العجم

إنما الأفنين سيف سله *** قدر الله بكف المعتصم

لم يدع بالبد من ساكنة *** غير أمثال كأمثال إرم

ص: 162

ثم اهدى سلماً بابكه *** رهن حجلين لجيناً للندم

و قرا توفيل طعناً صادقاً *** فض جمعيه جميعاً وهزم

قتل الأكثر منهم و نجا *** من نجا لحماً على ظهر وضم

وضم بفتح واو و ضاد معجمه تخته ایست که گوشت بر آن نهند، میخواهد بگويد: هر کسی هم که نجات یافت چون گوشت کوفته بود و در این اشعار از فتوحات حيدر بن کارس که مسطور شد باز میگوید و باز مینماید : افشین بکاوس وملوك عجم رشته نسب میکشاند .

مسعودي در مروج الذهب می نویسد : در این سال دویست و بیست وسوم نوفل ملك روم بالشكريان خود بیرون تاخت وملوك برجان وبرغر وصقالبه و جز ایشان از پادشاهانی که با او مجاور بودند بعدد او حاضر شدند و راه بر سپردند تاگاهی که بشهر ز بطره از سرحد جود رسیدند، آن شهر را به نیروی تیغ بر آن فرو گرفت وصغیر و کبیر را از دم شمشیر بگذرانید و بر پاره شهرها و دیار غارت برد ، مردمان در امصار و بلدان بضجه و فغان در آمدند و در مساجد و دیار فریاد استغاثه بلند ساختند .

پس إبراهيم بن مهدي بخدمت معتصم در آمد و در انگیزش بجهاد این شعر بگفت:

يا غارة الله قد عاينت فانتهكي *** هتك النساء وما منهن يرتكب

هب الرجال على أجرامها قتلت *** ما بال اطفالها بالذبح تنتهب

و این قصیده طویلی است وإبراهيم بن مهدي اول کسی است که در شعر خودش ياغارة الله گفته است معتصم چون بشنید عنان تمالك از دست بداد وفي الفور از جاى برخاست و در امه از پشم سفید بر تن داشت و سر را بعمامه جنگ آوران معمم ساخت و این روز دوشنبه دو شب از جمادی الاولی سال مذکور بر گذشته بود و اعلام جنگ را بر جسر بغداد نصب کرد و در امصار ندا بر کشیدند و مردمان را به نفیر والزام رکاب خلافت مسیر خبر دادند از بلاد اسلام مردم جنگجوی و جماعت متطوعه گروه از پی گروه

ص: 163

و انبوه از پس انبوه راه بگرفتند و دشت و کوه را بستوه آوردند .

اشناس تركى ومحمد بن إبراهيم و جعفر بن دينار وبغاء كبير وعجیف که از سرافرازان سرداران بودند در مقدمه و قلب و جناح و میمنه و میسره مقرر گردیدند و معتصم از ثغور شامیه راه برگرفت و از درب السلامة داخل شد و افشین از درب الحرث و سایر مردمان از سایر دروب اندر آمدند و احصاء وضبط و ثبت لشکر از بسکه بسیار بود ممکن نبود برخی پانصد هزار و پاره دویست هزار تن گفته اند و فتوحات مذکوره را بنمودند و بطريق كبير باطس را اسیر ساختند و سی هزار تن از مردم عموریه را بقتل رسانیدند و معتصم چهار روز در آن شهر بهدم و حرق بنشست و همی خواست بجانب قسطنطینیه بتازد و بر خلیج آن نازل شود و در فتح آن بحراً وبراً تدبير نمايد، أما خبر مخالفت عباس بن مأمون و بیعت مردمان با او اسباب تغییر تدبیر و خیال او گردید.

در تاریخ الخلفاء مسطور است که در سال دویست و بیست و سوم معتصم با رومیان محاربت ورزیده و مردم روم را در نکایت و بلیتی دچار ساخت که در هیچ عهدی از هیچ خلیفه شنیده و دیده نشده بود جموع آن جمع را متشتت و خانمانشان را ویران و عموریه را بضرب شمشیر فتح و سی هزار تن از ایشان را مقتول و سی هزار تن را اسیر گرفت .

و در آن هنگام که بفتح عموریه عزیمت می نمود منجمین از مقارنت نجوم حکم بر آن نمودند که طالعی نحس و ساعتی غیر مسعود است اگر باین مقاتلت تجلد جوید شکسته و مغلوب می شود باین سخنان وقعی ننهاد و با عزم ثابت و قلبی قوي و نیتی رشید و توجهی غلیظ لشکرها بکشید و کشورها بکشود و جمعی را بکشت و گروهی را اسیر ساخت بر رونق وقوت اسلام بیفزود و از بهای کفر و شوکت کافرستان بکاست و نامی بزرگ بگذاشت .

أبو تمام طائی در این قصه مشهوره خود بآن آثار بلند وفتح ارجمند اشارت کند از آنجمله است :

ص: 164

السيف أصدق إنباء من الكتب *** في حدة الحد بين الجد واللعب

و العلم في شهب الأرماح لامعة *** بين الخميسين لا في السبعة الشهب

أين الرواية أم أين النجوم وما *** صاغوه من زخرف فيها و من كذب

تخرصاً واحاديثا ملفقة *** ليست بعجم اذا عدت ولا عرب

در بعضی کتب فارسیه و تواریخ مشهوره رقم کرده اند که چون قیصر روم در بلاد اسلام تاختن کرد و آن زن هاشمیه را اسیر کردند و بیازردند و بانگ وامعتصمای او بگوش سلطان روم رسید بخیره و سخره گفت بلی معتصم بر اسب ابلق خود می نشیند و بجانب تو میآید !

این سخن را شخصی در مجلس شراب بمعتصم گفت بشنیدن این چنانش حالت بگشت که فوراً برخاست و ساغر از ساقی نگرفت و گفت این پیاله سر بمهر نگاهدار که این شراب که میخواستم بر من حرام تا عموریه را نگشایم و قیصر و کفار را دمار از روزگار بر نیاورم.

آنگاه دو نوبت فریاد بركشيد : لبيك لبيك اى مظلوم اينك براسب ابلق سوار گردیده آمدم تا داد ترا از قیصر روم بستانم و در ساعت صداى الرحيل الرحيل برکشید و بفرمود تا شکال ، یعنی پای بند و توبره اسبش را بر پهلوی اسبش بربسته و نیز بفرمود تمامت سواران و سرداران خاصه را حاضر ساختند و گفت بجمله بر اسب ابلق سوار شوید و او خود بر اسب ابلق سوار گردیده اموال خود را چنانکه مذکور گردید با حضور قاضی بغداد و ابن سهل و سیصدوسی تن عدول برسه بخش قسمت کرده کلمه طیبه بر زبان جاری ساخته روی بدانسوی آورد .

هر قدر علمای اسلام و فضلای بغداد عرض نمودند که وسط زمستان است و برف و آب و گل زمین را فرو گرفته بیشتر سپاه در طی این راه هلاک میشود دوماه شکیبائی فرمای آنگاه با باد آذار و هوای بهار راه سپار شو پذیرفتار نگشت و گفت چون سفر عموریه بزبان ما بگذشته است فسخ آن امکان ندارد و جانب راه گرفت .

و چون چند منزل برفت بارانهای فراوان بیارید و بادهای عظیم بوزید

ص: 165

چندانكه يك نفر شتر و بارگیر زنده نماند، عرض کردند: امسال سفر عموریه بسیار متعذر و دشوار است، چه کفار فرنگ سحر و جادوئی بکار برده اند كه يك شتر در تمام سپاه زنده نمانده است، معتصم فرمود تا دویست هزار شتر بر سپاه قسمت نمایند و با عزم راسخ راه بر نوشت و چون بعموریه رسید فرمود تا هشتاد هزار اسب ابلق را در زیر زین کشیدند و هشتاد هزار غلام خاصه را سوار کرده با سپاه فرنگ جنگ در افکند و قیصر را در هم شکست و آنزنهاشمیه را بدست آورده با آوای بلند با قیصر و اسرای روم گفت: بدانید معتصم بر اسب ابلق بیامد و مظلوم را خلاص نمود.

می نویسند:آنگاه قیصر و مردم او را گردن زدند و حکومت عموریه را با آن زن گذاشت و راه دار الخلافه را پیش گرفت و هم در روایتی دیگر دیده شده است که چون آنزن هاشمیه ناله وامعتصماه برکشید و رومیان گفتند: با معتصم بگوی تا اسب ابلقش را بنشیند و بنجات تو بیاید و این سخن بمعتصم رسید در همان چاشتگاه روز فرمود: هر کس را در بغداد و حوالی اسب ابلق است باید بر نشیند و حاضر شود ، تا عصر آنروز هشتاد هزار و بقولی یکصد و پنجاه هزار ابلق سوار در بیرون شهر انسان بگذشتند .

و این روایات بیرون از غرابت و اعجاب نیست ، زيرا كه أولاً نوفيل ملك روم بدست معتصم کشته نشد بلکه در سلطنت واثق در سال دویست و بیست و نهم بمرد ، دیگر اینکه معتصم را هشتاد هزار غلام خاصه نبود اگر چه حشمت و شوکت معتصم مقامی رفیع داشت .

دیگر اینکه هشتاد هزار یا صد و پنجاه هزار اسب ابلق در يك اقلیمی موجود نشود اقلاً باید بیست برابر آن اسبها برنگهای مختلف باشد تا اینمقدارش ابلق باشد ، وانگهی در ده روز در يك شهر امکان ندارد که این تعداد اسب راهوار وسوار کارزار حاضر شوند و اسب ابلق از سایر الوان كمتر است ، والله تعالى اعلم .

ص: 166

بیان خشم معتصم با برادر زاده خود عباس بن مأمون وحبس و بند وهلاك او

در این سال معتصم عباسی عباس بن مأمون برادر زاده خودرا بحبس و بند در آورد و سبب این کار این بود که در آن زمان که معتصم چنانکه سبقت نگارش یافت عجيف بن عنبسة را بطرف بلاد روم مأمور نمود وملك روم با زبطره و مردم آتشهر بدانگونه که نگاشته شد معاملت ورزید و عمرو بن ارسنجاء فرغاني و محمد کوتاه را نیز باعجیف همراه ساخت دست عجیف را در نفقات رمخارج مانند افشین و مختاریت او گشاده و مطلق نگردانید و در کار عجیف و افعال او باقتصار پرداخت و مختصر گرفت .

این حال و این تفاوت منوال برعجیف مكشوف و روشن گردید لاجرم بکید و کین در آمد و زبان بنکوهش عباس بن مأمون دراز کرد و او را بر کردار او در زمان وفات مأمون بنكوهيد تا چرا با أبو إسحاق معتصم بيعت کرد و او خود پسر مأمون و شایسته تر و بوراثت خلافت نزدیکتر بود و از چه روی در کار خود بتفریط گذرانید و دیگری را برخود برگزید و بپرورانید و هم او را بادراك مافات دلیر همی ساخت .

عباس بطمع در آمد و این امر را از وی بپذیرفت و مردی را که او را حارث سمرقندي نام و با عبيد الله بن وضاح سمت قرابت بجای بود و عباس با وی انسی کامل داشت در باطن بدید و بآغاز و اتمام آن امر مأمور ساخت ، وابن حارث مردی ادیب ولبيب و هنرمند و آرام و حلیم بود و عباس اورا رسول خود بجانب سرهنگان و سردارن سپاه گردانید و او در لشکرگاه گردش و با هر گروهی آشنائی همی داد ناگروهی

ص: 167

از قواد سیاه با او الفت گرفتند و با او بیعت نمودند .

و از آنجماعت جمعی از خواص پیشگاه معتصم به بیعت در آمدند و برای هر یک از سرداران معتصم که بیعت می نمودند یکتن از خواص اصحاب معتصم را نامبردار می نمودند و او را بر این شخص موکل میداشتند که هر وقت بخروج امر دادیم و اظهار مخالفت کردیم بیبایست هر یکی از شما آنکس را که در عهد او نهاده ایم بقتل برساند و آن جماعت این کار را بضمانت وعهده خود برگرفتند .

پس قانون چنان بود که با آنمرد که بیعت کرده بود می گفت ای فلان برتو میباشد که فلان را مقتول سازی و او میگفت بلی میکشم ، پس آنکس را که از خاصه و محرم معتصم بود و با عباس بیعت نموده بود بر معتصم موكل نمود و از خاصه افشین موکل برافشین و از خاصه اشناس موکل براشناس و موکل او از خواص او از اتراك بود ، پس این کار را تمامت آنکسانی که بیعت نموده بودند بر عهده خویش گرفتند و انجامش را ضمانت نمودند .

پس در آن هنگام که میخواستند داخل درب شوند و اراده انقره و عموریه داشتند و افشین از ناحیه ملطیه درآمد عجیف با عباس گفت که وقت را از دست مگذار و در این درب بر معتصم که با معدودی قلیل است بتاز ، چه لشکریان از وی جدا هستند و بآسانی میتوانی بقتلش رسانی و ببغداد باز آئی و این لشکریان نیز بواسطه بازگردیدن از جنگ و آرامش در آسایشگاه خود شادمان شوند و کارتو با نجام وسلطنت تو برکام و خلافت بر نظام آید.

عباس این سخن را پذیرفتار نگشت و گفت : اسباب فساد این جنگ نمیشوم و صبوری مینمایم تا ایشان ببلاد روم اندر شوند و عموریه را فتح نمایند ، عجیف از از کمال تعجب گفت :«يا نائم كم تنام قد فتحت عمورية ! »چند خسبى بغفلت ای غافل عموریه را بر گشودند ! این مرد یعنی معتصم در اینجا جای کرده گروهی را بنهب غنایم بفرست و چون خبر نهب غنایم را بداند با شتاب و سرعت سوار می شود آنگاه در اینجا بقتل وی امر کن .

ص: 168

عباس بسخن عجيف وقعی ننهاد و گفت :منتظر میمانم تا باین دروازه برسد و تنها بماند چنانکه در مرة نخستین چنین بود و قتل در آنحال ممکن تر است تا در این حال .

و چنان بود که عجیف بنهب و غارت متاع امر کرده بود و آنانکه در امارت بودند بآن امر مشغول شدند و بعضی از خرنی را در لشکرگاه ایتاخ تاراج نموده بودند و معتصم سوار شد و تازان بیامد و مردمان ساکن شدند و دست از آن کار بداشتند وعباس بن مأمون هيچيك از آن کسان را که با آنان عهد و میعاد داده بود مرخص نگردانید تا بکاری دست یازند لاجرم احداث امری ننمودند و مکروه میشمردند که بدون امر و اجازه عباس بکاری اقدام نمایند و کسی را از پای در آورند .

و چنان افتاد که در آن روز این خبر را عمر و فرغانی بشنیده بود و عمر و را غلامی امرد در خاصه معتصم خویشاوند بود و آن غلام نزد فرزندان عمرو بیامد و در آن شب با ایشان بشرب بنشست و با ایشان گفت :أمير المؤمنين سوار شده مستعجلاً راه می نوشت و من در پیش رویش میدویدم و نخست غضبناك كرديده و مرا امر فرمود بیشتر خود را کشیده دارم و هر کسی بمن روی آورد بروی آورم.

عمرو فرغانی چون این کلام را از آن غلام بدانست بروی بترسید تا مبادا آسیبی با و رسد و گفت: ای پسرك من تو گول و احمق هستی از دوام خدمت أمير المؤمنین در شبها بپرهیز و از حضور خود قدری بکاه و در خیمه خود ملازمت بجوی و اگر صیحه و فریادی مثل این فریاد یا آشوبی و هیجانی مانند این هیجان دیدی پای از خیمه خود بیرون مگذار چون نوجوانی مغرور و پسری بی تجربه هستی و از حال عساکر و دوری و نزدیکی ایشان بی خبری، آن غلام از مقاله عمر و آگاه شد و معتصم از عموریه بآهنگ سرحد سوار گشت .

و از آن طرف افشین فرمان کرد تا ابن الاقطع در طریقی که مخالف آنراهی بود که معتصم طی مینمود روانه شود و فلان موضع را که نامش را بد و باز نموده بود بغارت سپارد و چون از آن کار بپردازد در بعضی طرق بافشین پیوسته گردد.

ص: 169

يس ابن الأقطع بانجام فرمان بناخت و معتصم بقصد سرحد برفت تا بمکانی رسید که شایسته اقامت بود ، خواست ناراحت و استراحت جوید و نیز مردمان و سپاهیان از آن تنگنائی که در طی راه داشتند بگذرند ، و از آنطرف ابن الأقطع بتاخت و در آن موضع دست بغارت انداخت و غنیمتی و افر بدست کرده بخدمت افشین پیوست و لشکرگاه معتصم از لشکر افشین جدا و در میان ایشان بقدر دومیل یا بیشتر فاصله بود.

و از آنسوی اشناس را بیماری در سپرد و معتصم در اول صبحگاه بعيادتش بر نشست و بخیمه گاه ورود و او را عیادت فرمود و هنوز افشین بلشکر گاهش ملحق نشده بود و چون معتصم از خیمه اشناس بیرون آمد که باز شود افشین در عرض راه خدمتش را دریافت معتصم بدو فرمود اراده أبو جعفر، يعني اشناس را کرده ؟

و چنان بود که عمر وفرغاني وأحمد بن خلیل گاهی که معتصم از عیادت اشناس بازگشته بود بطرف لشکر افشین روی آورده بودند تا برغنایم این اقطع بنگرند و از اسیران که آورده خریداری نمایند و مطبوع و مطلوبش را از دست نگذارند .

پس بلشکرگاه افشین روی آوردند و افشین که بقصد عیادت اشناس میرفت ایشان را بدید عمرو و احمد بپاس حشمت و توقیرش پیاده شدند و سلام بدادند و حاجب اشناس از دور ایشان را بدید و افشین بچادر اشناس در آمد و او را عیادت کرده بازشد و عمرو و أحمد برای انجام مقصود خودشان بلشکرگاه افشین برفتند ، هنوز اسیران را بیرون نیاورده بودند پس در گوشه بانتظار ندای فروش بنشستند تا خریداری نمایند.

و از آنطرف چون در بان اشناس ایشان را بدان کیفیت نگران گشت خدمت اشناس در آمد و عرض کرد: عمرو فرغاني وأحمد بن خلیل بآهنگ لشکرگاه افشین میرفتند و او را در عرض راه بدیدند و از مرکب زیر آمده سلام بدادند و بسپاه گاه او راه گرفتند .

اشناس محمد بن سعيد سعدی را فرمود بلشکرگاه افشین بشتاب و بنگر عمرو فرغانی و أحمد بن خلیل را در آنجا میبینی و بازدان نزد کدامیکس فرود شده اند

ص: 170

و داستان ایشان چیست، محمد برفت و هر دو تن را بر پشت اسب خودشان سواره بدید و گفت : کدامکس شما را در اینجا توقف داده است؟ گفتند: برای دیدار اسیران آمده ایم تا ابن الأقطع بیرون بیاورد و بعضی را بخریم.

محمد بن سعید گفت: کسیرا وکالت بدهید تا برای شما خریداری نماید گفتند : دوست نمیداریم تا آنچه را بنگریم و دوست دار گردیم دیگری خریدار آید محمد بن سعید باز گشت و با شناس خبر داد اشناس گفت: با ایشان بگو در لشکرگاه خودتان ملازمت جوئید، چه این کار برای شما خوب تر است و باینجا و آنجا نروید .

حاجب نزد ایشان رفت و پیام اشناس را بگذاشت عمرو وأحمد از این امر اندوه گرفتند و بر آن متفق شدند که نزد صاحب خبر عسکر بروند تا ایشان را از ملازمت خدمت اشناس مستعفى بدارد، پس بدو شدند و گفتند: ما بندگان أمير المؤمنین هستیم بهر کس که خود خواهد ما را بسپارد و در ریاست او گذارد ، چه این مرد ، یعنی اشناس ما را خفیف و خوار و بناسزا و دشنام و بیم و وعید زشت نام می نماید و ما از امارت و تقدم او خائف ميباشيم أمير المؤمنین بهر کس که محبوب اوست ما را منضم فرماید .

صاحب الخبر همان روز این حال را بعرض معتصم برسانید، و چنان اتفاق افتاد که در هنگام نماز صبحگاه کوس کوچ بکوبیدند و چنان بود که هر وقت مردمان اردو میکوچیدند لشکریان بر حوالی ایشان راه می نوشتند و اشناس و افشین و تمامت سرهنگان و سرداران بزرگ در لشکرگاه معتصم ملازمت می ورزیدند وخدام خود را که خلیفه و نو آب ایشان بودند بر لشکریان موکل میساختند تا سپاه را راه سیار دارند و افشین در میسره سپاه و اشناس در میمنه لشکر راه سپر بودند .

و اشتها و چون اشناس بخدمت معتصم آمد فرمود :«أحسن أدب عمرو الفرغاني و أحمد بن الخليل فانهما قد حمقا أنفسهما »اين دو تن را ادبی نیکو و تأدیبی كافي بكن ، چه مردمی احمق و بیرون از حد ادب هستند، اشناس بمحض صدور این حکم خلیفه قهار مهیب روزگار اسب تازان باشکرگاه خود بتاخت و عمرو

ص: 171

وأحمد را طلب کرده مرورا فوراً بياوردند وأحمد بن خلیل در میسره برفته بطرف روم

مبادرت داشت.

چون عمرو را حاضر کردند اشناس بفرمود سياط را حاضر سازند و تا اورا بیاوردند مدتی طویل عمرو برهنه بود و سیاط را نیاورده بودند عم عمرو بخدمت اشناس لب بشفاعت برگشود و او مردی اعجمی بود و عمر و همانطور برهنه ایستاده بود.

اشناس گفت : عمرو را بر نشانید و جامه اش را بپوشانید، پس او را برقبه سوار کردند و بلشکر گاهش بردند و از آن طرف أحمد بن خلیل سواره و شتابان بیامد اشناس گفت: اين يك را با عمرو محبوس بدارید احمد را از مرکب خود بزیر آوردند و او را عدیل عمر و گردانیدند و بمحمد بن سعيد سعدي بسپردند تا محفوظ بدارد .

و از آن هنگام برای عمر و وأحمد خیمه جداگانه در بیابان یا حجره می افراشتند و فرش می گستردند و خوان طعام و حوض آب که از پوست بود می نهادند و بار و بنه واثقال واحمال و غلامان ایشان در لشکرگاه بودند و اجازت حرکت نداشتند و عمرو وأحمد بر این حال بودند تاگاهی که بکوه صفصاف رسیدند .

در این سفر اشناس در ساقه لشكر وبغاء كبير در ساقه سپاه معتصم جای داشتند وچون بصفصاف وصول يافتند وغلام فرغانی که با عمر و قرابت داشت از حبس عمرو با خبر شد از آن سخنان که در آن شب در میان او و عمر و گذشته بود که هر وقت هیجانی

و آشوبی دیدی در خیمه خود بیای و بیرون مشو در خدمت معتصم عرضه داشت .

معتصم چون بشنید با بغاء گفت: فردا از این مکان خود بدیگر جای مشو تا اشناس را بیاوری و عمرو را از وی بگیری و بمن ملحق سازی ، و این قضیه در جبل صفصاف بود لاجرم بغاء با اعلام ورايات خود توقف نمود و منتظر دیدار اشناس بود و محمد بن سعید که نگاهبان عمر ود أحمد بن خليل بود با هر دو تن بیامدند .

بغاء با اشناس گفت: أمير المؤمنين با من امر فرموده است که در همین ساعت عمرو را بحضورش درآورم، پس عمرو را فرود آوردند و مردی را در آن قبه بجای

ص: 172

عمرو جای دادند که معادل أحمد بن خليل باشد ، و بغاء عمرو را به پیشگاه معتصم در آورد احمد بن خلیل چون حال عمرو را بدید یکی از غلامانش را بدانسوی بفرستاد تا به بیند با عمر و چه میکنند .

غلام بعد از ساعتی بازگشت و گفت : عمرورا بحضور معتصم در آوردند و پس از ساعتی او را بایناخ سپردند ، و این داستان چنان بود که چون عمرو را در حضور خلیفه حاضر کردند از آن کلمات و سخنانی که با غلامی که با وی قرابت داشت و بگذاشته بود بپرسید، عمر و منکر شد گفت: وی در آن شب هست و بی خویش بود و چيزي نمی فهمید و من بدو سخنی نگفته ام و از آنچه گفته است بی خبرم ، لاجرم معتصم بفرمود تا او را بدست ایتاخ بسپردند و معتصم براه افتاد تا با بواب بدندون رسید .

اشناس تامدت سه روز در آن تنگنای بدندون توقف کرد تا لشکریان معتصم از آنجا نجات یابند، چه اشناس در ساقه سپاه جای داشت و این کار بدو اختصاص گرفت و از آن طرف أحمد بن خلیل رقعه باشناس نوشت و بد و باز نمود که در حق أمير المؤمنين نصیحت و خیرخواهی مخصوص است .

در اینوقت اشناس در همان تنگناي بدندون مقیم بود وأحمد بن خصيب وأبو سعيد محمد بن يوسف را نزد أحمد بن خلیل فرستاد تا بپرسند آن نصیحت چیست ؟أحمد گفت : جز در حضرت خلیفه مکشوف نمی دارم .

هر دو تن بیامدند و اشناس را باز گفتند اشناس در تردید و اوسواس آمد و گفت: بدو باز گردید و سوگند یاد کنید که من قسم یاد کرده ام بزندگانی أمير المؤمنين كه اگر أحمد بن خلیل این نصیحت را که دارد با من خبر ندهد او را چندان بنواخت تازیانه در سپارم که جانش از تن بیرون کشانم .

ایشان برفتند و آن خبر سهمناك را با أحمد بن خلیل باز گفتند احمد بدانست که از نخست ندانست و گرنه مکنون خاطر را مکشوف نمی آرست ، پس منزل را از هر کسی که بیرون از احمد بن خصيب و أبو سعيد بود بپرداخت و حکایت ابلاغ عمرو فرغانی در باب عباس بن مأمون و بیعت کردن با او را که بوی کرده بود مین

ص: 173

آغازه إلى انجامه باز نمود و آنچه را که خبر داشت مشروح ساخت و خبر حارث سرمقندی را که محرم راز عباس و از خواص اصحاب و داعیان او بود مکشوف کرد پس هر دو تن نزد اشناس شدند و آنچه شنیده بودند معروض داشتند.

اشناس در طلب آهنگران بفرستاد و دو تن حداد از لشکر گاه حاضر کردند قطعه آهنی بآنها بداد و گفت: از این آهن قید و زنجیری مانند قيد أحمد بن خلیل بسازید و در همین ساعت هر چه زودتر بیاورید، و چون هنگام نماز واپسین در رسید و حاجب اشناس شبها نزد أحمد بن خليل با محمد بن سعيد سعدي بكشيك میخفتند در این شب حاجب اشناس بخیمه حارث سمرقندی برفت و او را از خیمه اش بیرون آورده بخدمت اشناس حاضر ساخت .

اشناس او را در قید آهنین در آورد و حاجب را بفرمود تا حارث را بخدمت معتصم حمل نماید ، حاجب باحارث بدا نسوی روی نهادند ، هنگام بامداد کوچ کردن اشناس را زمان در رسید و اشناس بموضع لشکر کاهش در آمد حارث او را بدید و از جانب معتصم مردی با او بود و خلعت معتصم برتن حارث آراسته گردیده اشناس در عجب رفت و گفت : حال چگونه است؟ حارث گفت: آن قیدی که مرا بپای بود اینک در پای عباس بن مأمون است .

و این حال چنان بود که چون حارث را بخدمت معتصم در آوردند معتصم از کار او و اخبار او بپرسید و او اقرار نمود که وی صاحب خبر عباس است و تمامت اخبار وحالات عباس و جمیع کسانیکه با عباس از جماعت قواد سپاه و گردنکشان پیشگاه بیعت کرده بودند بعرض معتصم برسانید.

معتصم حارث را رها و مخلع فرمود اما چون جمعی کثیر از قواد لشکر را باین تهمت بیالوده بود باور و تصدیق نمیکرد و در کار عباس بن مأمون و این نسبت که بدو داده بودند متحیر بماند لاجرم گاهی که بطرف درب بیرون میشد او را نیز رها و امیدوار فرمود و چنانش باز نمود که از وی صفح نظر کرده و معفو داشته و با عباس بريك خوان تغدى و صرف طعام مینمود و باظهار حفاوت دلش را بجای آورده بخیمه گاه

ص: 174

خودش باز گردانید.

و چون تاریکی شب جهان را فرو گرفت او را بعطوفت بخواند و بارأفت و مهر با او چهر گشود و بمنادمت پرداخت و با هم بآشامیدن شراب و نقل و کباب صحبت نمودند و چندانش بیاشامانید که سرمست و سکران گشت و در آن هستی که از اثر شراب ناب پرده حفظ اسرار و خانه دل را پاره و خراب ساخت اور ا سوگند بجان و تن وسر و چشم خود داد که از کار خود و گرمی بازار خود هیچ چیز را از عم گرامی خود مکتوم نگرداند .

عباس را که بنای کتمان ویران شده و استار حفظ اسرار چاک دار شده بود هیچ حکایت و خبری نماند که مشروحاً در خدمت هم بزرگوار مکشوف ننمود ، سرگذشت خود و کسانی را که در کار او بدایت گرفتند و سبب آن چه و کسانی که با او بیعت نمودند چه کسانی و بچه نام و نشانی بودند جزء به جزء بعرض رسانید .

معتصم بنوشت و جمله را بخاطر در سپرد و چون از امر عباس و ضبط اخبارش بپرداخت حارث سمرقندی را بخواند و حکایت را از وی از بدایت تا خاتمت بپرسید او نیز بر همان طریق و نهجی که عباس معروض داشته بود عرضه داشت معتصم گفت :همی خواستم در اخبار خود بكذب سخن کنی و بحدیث بیرون از صدق خبردهی تاراهی برای شخص خودت بدست من آید و تو جز براستی حدیثی نیار استی و خبری نپرداختی و از چنگ هلاك ودمار رستگار شدی ، حارث عرض کرد : يا أمير المؤمنين صاحب كذب و کاذب در خبر نیستم .

آنگاه عباس را که در بند و قید کشیده بود با فشین سپرد و از آن پس تمامت آن سرهنگان و مردانی را که با عباس دست به بیعت و اتحاد سپرده بودند بگرفت و فرمان داد تا أحمد بن خلیل را بر استری که پالانی بدون پوشش بر نهاده بودند سوار کردند و هر وقت خواستند فرود آورند در مکانی که سقف و خیمه نداشت در آفتاب فرود ساختند و بهر روزی يك گرده نان بدو اطعام نمودند ، وعجيف بن عنبسة را در جمله

ص: 175

مأخوذ ین از سرهنگان بیاوردند و با دیگر سرداران پایتاخ سپردند و أحمد بن خليل را باشناس تسلیم کردند و عجيف وسایر اصحاب او را بر استرهای پالایی بدون پوشش سوار میکردند .

شاه بن سهل را که سر سرکردگان و از مردم سجستان که قریه ایست از خراسان بگرفتند معتصم او را احضار فرمود و اینوقت عباس در حضور معتصم حاضر بود پس معتصم روی بدو آورد و گفت : ای پسر زانیه بانو احسان ورزیدم و توسپاسش را بجای نیاوردي.

شاه بن سهل با قوت قلب وجلادت خاطر گفت:پسرزانیه این کسی است که در حضور تو ایستاده و حاضر است یعنی عباس ، چه اگر مرا گذاشته بود ، یعنی مانع از قتل تو نمی شد تو را آنقدرت نبود که در این ساعت در این مجلس بنشینی و با من بدشنام زبان بگردانی و بمن يا بن الفاعله خطاب كنى ، معتصم بفرمود تا گردنش را بزدند ، و این شاه ابن سهل اول کسی بود که از جمله سرهنگان و سرداران مقصر بقتل رسید و اصحابش با او بودند .

آنگاه عجیف را بایتاخ سپرد و بندهای آهنین بسیار بروی بیاویختند و اورا بر استري در محملی بدون پوشش سوار کردند و عباس بن مأمون همانطور در دست أفشين بود و طعام بخواست خوردنی بسیار از بهرش بیاوردند و او فراوان بخورد و چون عطش بروی مستولی شد و آب بخواست از آبش باز داشتند و او را در آن شدت تشنگی در پلاسی به پیچیدند و بمالیدند تا در منزل منبج بمرد و یکی از برادرانش بروي نماز گذاشت .

حمد الله مستوفی در تاریخ گزیده مینویسد: چون متعصم بعد از فتح عموريه مراجعت می نمود جمعی از امراي لشكر او با عباس بن مأمون شراب میخوردند عباس بگریست و گفت: خلافت حق من بود عم من بتقلب مرا محروم ساخت حاضران گفتند: جانهای ما فداي تو باد بکوشیم تا ترا بخلافت رسانیم، و مستانه همان شب خروج کردند و در سرای معتصم ریختند پاسبانان آگاه بودند بحرب ایشان در آمدند

ص: 176

و جمله را بکشتند .

منبج بفتح ميم وسكون اون و باء موحده وجيم شهری قدیم و بزرگ و پهناور و تا فرات سه فرسنگ مسافت دارد و ده فرسنگ تا حلب بعد مسافتش میباشد و مردم و مزارعش از آب قنوات مشروب میشوند که بر روی زمین روان میشود و آبی خوشگوار وصحيح المزاج دارد .

و أما عمرو فرغاني عاقبت حالش بر آن رفت که چون معتصم در نصیبین فرود آمد و در بوستان آنجا جای گزید بوستان بان را بخواند و فرمود در فلان موضع چاهی باندازه قامتی حفر کن، صاحب بوستان بکندن چاه مشغول شد ، آنگاه عمرو را احضار نمود و خود نشسته و چندین قدح باده ارغوانی نوشیده و مست گردیده بود.

چون عمر و را حاضر ساختند ، معتصم با عمر و وعمرو با معتصم بهیچوجه تكلم ننمودند و چون عمرو را در حضور او حاضر نمودند فرمان داد تا او را برهنه ساختند و جماعت اتراك با آن شدتی که در نهاد دارند او را بتازیانه فرو گرفتند و آنچاه را مشغول کندن بودند و چون کنده شد صاحب بستان گفت: چاه را حفر نمودیم معتصم در این حال از شدت غضب بفرمود تا با چوب بر سر و صورت وجسم وجسد عمرو بزدند تا فرو افتاد و چون کار چاه با نجام رسید گفت همچنان بجانب چاه بکشیدندش و بچاهش در افکند و عمر و در تمام این ضربات عدیده و فرعات شدیده هیچ سخن نکرد تا بمرد و جسدش را بچاه در انداختند و باخاك وخاره بينباشتند .

وأما عجيف بن عنبسه همانا بطوری که مأخوذ بود بياعيناثا رسیدند از کمال ضعفی که از پاره حالات بدو راه کرده بود در محمل بمرد و جسدش را نزد صاحب المسلحه افکندند تا در همان قریه مدفون دارد پس لاشه او را در کنار دیوار خرابه بینداختند و در آنجا مدفون گشت .

وعلي بن حسن الزيدانی گوید: عجیف در دست عمل بن إبراهيم بن مصعب بود معتصم از حال عجیف از وی بپرسید و فرمود ای عمل عجیف نمرده است ؟ گفت :

ص: 177

یا سیدی امروز میمیرد آنگاه عمل بخیمه گاه خود بیامد و با عجیف گفت : ای ابو صالح با چه چیز مایلی؟ گفت: اسفیدباج و حلوای پالوده ، محمد بفرمود تا از هر گونه طعامی برای او ترتیب دادند عجیف از آنجمله بخورد و تشنگی بروی چیره شد و آب خواست و او را آب ندادند و از شدت عطش بر خود می پیچید و جان می کند تا بمرد و جسدش را در با عينانا مدفون ساختند .

با عيناثا بابای موحده والف وعين وياء تحتانى ساكنه و نون والف وثاء مثلثه والف دیگر قریه بزرگی مانند شهری است در بالای جزیره ابن عمر، رودخانه ای بزرگ دارد که در دجله میریزد .

وأما آن ترکی که در خدمت عباس بن مأمون عهد و ضمانت کرده بود که هر وقت بدو امر کند اشناس را بقتل برساند و این ترکي در خدمت اشناس معزر و مکرم و با او ندیم بود و هرگز او را از خود دور و محجوب نمي فرمود وشب و روز هر ساعت که خواستی اشناس را دریافتی .

چون کید و ناسپاسی او را اشناس بدانست در نزدیکی خودش در خانه او را حبس کرده درش را کل زد و بهر روز يك كرده نان و يك كوزه آبش میدادند و یکی روز پسرش بدو آمد و بایدرش از پشت دیوار تكلم نمود ترکی گفت : ای پرك من اگر توانی کاردی نیز و کارگر بمن برسانی میتوانم بدستیاری آن از این مکان بیرون شوم و نجات یابم، پسرش بلطایف الحیل زحمتها کشید تا کاردی بدو رسانید ترکی خود را بدست خود بکشت و از صدمت حبس وزندان جهان برست .

وأما سندي بن بختاشه را معتصم فرمان داد تا بپدرش بخشیده دارند، چه پدرش در کار عباس بن مأمون و مخالفت با معتصم آلوده تهمتی نگشت و معتصم گفت :این پیر فرتوت را نبایست در هارك پسرش دچار فجعت و رزیت داشت و بفرمود تا او را رها کردند .

وأما أحمد بن خليل همانا اور ا اشناس تركي بمحمد بن سعيد سعدي سپرد وشید چاهی از بهرش در جزیره سامرا محفور ساخت ، روزی معتصم با اشناس گفت:

ص: 178

أحمد بن خلیل چه کرد؟عرض کرد وی نزد محمد بن سعيد سعدي است و محمد از بهرش چاهی بکنده و او را در آن چاه جای داده و رویش را بپوشانیده و روزنه باندازه که نان و آبی در آن بیفکنند بگذاشته است .

معتصم گفت : چنان گمان میبرم كه أحمد بن خلیل در این محبس قربی شده باشد، اشناس این سخن را بمحمد بن سعید رسانید محمد بفرمود تاسقایان آب بکشند و بر آن چاه بریزند تا پر شود وأحمد بن خليل بمیرد سقایان آب همی ریختند و زمین شن زار و ریگ آثار آنچاه آب را فرو میکشید از این روی أحمد بن خلیل را غرق و مرگی نیفتاد، چون این احوال را اشناس بدانست بفرمود تا احمد را بغطريف خجندي بسپردند احمد روزی چند نزد او بپائید و بمرد و در آنجا مدفون شد .

وأما هرثمة بن النضر الختلی که در مراغه والی بود و در شمار آنکسان میرفت که عباس بن مأمون از اصحاب خود قلم داد نمود، از دربار خلافت مدار فرمان شد تا او را در بند و قید حاضر سازند، افشین که سردار بزرگ و مقرب آستان بود بشفاعتش لب گشود و از پیشگاه معتصم خواستار گردید که او را بدو بخشد ، معتصم مسئول خيذر بن کاوس افشین را با جابت مقبول داشت .

آنگاه افشین مکتوبي بهرثمة بن النضر در قلم آورد که امیر المؤمنین از گناه وی در گذشت و او را با فشین بخشید و نیز امر فرمود که بهر بلدي که او را وارد کنند و این مکتوب بدو رسد ایالت آنولایت با او باشد ، واین نامه در شهر دينور وصول یافت و هنگام شامگاهان هرثمه را در بند آهن بسته بودند و بآنجا وارد کردند در نیمه شب بقراءت آن مكتوب مطلوب نایل و گاهی بامداد نمود که والي دينور بود «فسبحان الأمر القاهر القادر الحاكم الذي إذا شاء جعل الأمير أسيراً والأسير أميراً ».

و نیز بقیه آن سرهنگان و کسانی را که از اتراك وفراغنه نامشان را محفوظ بودند بجمله بقتل رسانیدند و معتصم با نهایت سلامت و بهترین حال فیروز

ص: 179

ومنصور و بهروز ومسرور فاتحاً غائماً بسامراء تشريف ورود داد و از آنروز عباس بن مأمون را عباس لعین نامیدند و فرزندان مأمون را که از سندس بودند بایتاخ سپردند و ایشان را در سردابی در سرای ایتاخ حبس نمودند و از آن پس جملگی بسردابه گور جای گرفتند.

در کامل ابن اثیر مسطور است که از حکایات عجیبه این است که محمد بن علي اسكاف متولي ضياع و عقار و اقطاع عجیف بود مردم آن اقطاع بشكايت و خیانت او بعرض عجیف رسانیدند عجیف او را بگرفت و خواست بقتلش برساند این اسکاف را زهوار شکاف سست و حبس ادرار را ناتوان گشت و از آن غلظت کثیف آن منظر منيف را مخبر کنیف شمرد و از شدت بیم بشاشید و از جامه فرو بارید .

حاضران بشفاعتش لب گشودند عجیف از قتلش بحبس و بندش قناعت نمود و از آن پس در رکاب معتصم بمملکت روم رفت و در پایان کار چنانکه مذکور شد بهلاك و دمار پیوست و هر کسی را که در زندان داشت رها نمودند و از آنجمله نجات یافته گان اسکاف بود و از آن پس او را در جزیره عامل پاره نواحی ساختند و از جمله آن نواحی که در تولیت او مقرر گشت با عیناهای مذکور بود .

اسکاف میگوید: یکی روز برتل با عينانا بر آمدم و حاجتمند وضوء شدم و بتل در آمدم و بر آنجا گمیز راندم و شیخ با عینا نا در من نگران بود و بعد از آن با من گفت: قبر عجیف در این تل است و آن گور را با من بنمود و چون بدیدم بر همان گور بول افکنده بودم و از آن روز که از بیم عجیف در محمد او بول از جامه خود روان کرده بودم تا این روز که بر مرقدش پیشاب راندم یکسال تمام بدون يك روز کم یا زیاد برگذشته بود .

همانا چون بر این فصل از حکایات معتصم عباسی و افعال و اعمال و سفك دماه بندگان خدا و امرای در گاه و جماعتی از اولاد مأمون که خویشاوندان نزديك او بودند و آن شدت و غلظت سیاسات و قساوت قلب و درشتی حالات او بنگرند

ص: 180

شگفتیها از پی شگفتیها و عبرتها از پس عبرتها حاصل نمایند که این خلیفه عباسی که بر مکاید و شداید این کهنه دیر شماسی آگاه بود و میدید که در این کریاس خلافت اساس بهر نوبتی یکی بخلافت بنشست و دیری بر نیامد که نوبتش بسر آمد و دیگری بجایش بر آمد تا گاهی که نوبت بدورسید .

معذلک برای این چند روزه سلطنت مصائب آیت چه رنجها بر خود بر نهاد وچه براری و جبال واوديه و تلال و صحراها و بحار به پیمود و چه لشکرها بکشورها بتاخت و چه خونها بریخت و چه گنجها بیندوخت و چه خاندانها بسوخت و چه قطع صله ارحام بنمود تا بزمانی نزديك پيمانه زهراب مرگ را بپیمود.

چه خوب است سلاطین کامکار و امرای نامدار و وزرای مبارك تدبير و علمای صافي ضمیر و اصناف مردم بر این گونه حکایات بگذرند و نگذرند و با ديدة بينا وكوش شنوا وفهم رسا و قلب دانا بنگرند و برای عبرت و بصیرت و جمیل عاقبت محفوظ دارند و بدانند بقاء وكبريا و غنا مخصوص بذات واجب الوجود بی همتا است و ماسوای او را بهره و شرکتی نیست .

بیان وفات زيادة الله بن ابراهيم بن اغلب و بدایت ولایت برادرش اغلب

ابن اثیر در تاریخ الکامل می نویسد در سال دویست و بیست و سوم هجری مصطفوي صلی الله علیه وآله در چهاردهم رجب زيادة الله بن إبراهيم بن اغلب امير افريقيه جانب جهان دیگر جست و از مدفن فنا بمكمن بقا پیوست ، مدت پنجاه و یکسال و نه ماه و هشت روز در این کاخ دلفروز شب بروز رسانید و از این جمله بیست و یکسال و

ص: 181

هفت ماه دارای گنج و سپاه و تخت و کلاه و والی ولایات و آمر امارات مملکت افریقا بود.

چون از تخت بتخته و از فراخنای قصور بتنگنای قبور برفت برادرش أبو عفان و بقولي أبو عقال اغلب بن إبراهيم بن اغلب بجايش برآمد و بکاشتن نهال نیکوئی بپرداخت بالشکریان نیکی ورزید و بسیاری مظالم ظلمت آیت را از میان برداشت و در ارزاق عمال بیفزود و غبار ناهنجاری و نابکاری را از مرآت قلوب بزدود و دست تعدي وستم ستمکاران را از انیال رعايا وبرايا كوتاه ساخت و تخم عدل وانصاف بكاشت وبار نیکی و نام نیکو برداشت و از مملکت قیروان نبیذ و خمر را مقطوع ساخت .

و در سال دویست و بیست و چهارم سریه بطرف صقلیه برگماشت و غانم وسالم بازگشت ، و در سال دویست و بیست و پنجم جماعتی از ساکنان حصون جزیره بمسلمانان پناهنده شدند از جمله ایشان حسن بلوط و ابلاطنو وقرلون ومرو بودند واسطول صاحب قسطنطينيه مسلمانان را بجانب قلوریه راه سپار ساخت و قلورینه را مفتوح گردانید و آنجماعت اسطول را روی در روی شدند و بعد از جنگ و قتال بسیار هزیمتش کردند و اسطول مهزوماً بجانب قسطنطينيه مراجعت نمود و این فتحی عظیم و نامدار بود .

و در سال دویست و بیست و ششم هجري سریه از مسلمانان که در صقلیه بودند بجانب قصریانه بتاختند و بسیاری غنیمت بدست کردند و در آنجاها آتش زدند و بسوختند و گروهی را اسیر و دستگیر کردند و از آنطرف هیچکس بدانسوی بیرون نشد و از آن قصر به حصن غیران راه برگرفتند و غیران عبارت از چهل غار است و آنچه در آنغارها بود غارت نمودند ، وأبو عفان در همان سال دویست و بیست و ششم وفات کرد چنانکه إنشاء الله تعالى مذکور آید .

یاقوت حموی در معجم البلدان می گوید: بلوط با باء موحده مفتوحه ولام مشدده بلفظ البلوط من النبات وفحص البلوط نام ناحيه ايست در اندلس و بیشتر اراضی ایشان شجر بلوط دارد، وقلعة البلوط در صقلیه میباشد و در حول آن انهار و اشجار

ص: 182

واثمار و اراضی کریمه است که همه چیز را میرویاند و حسن حصنی است در اندلس ولکن از حسن البلوط نام نبرده است شاید حصن بصاد باشد اگرچه حسن البلوط بصاد نیز مذکور نیست و میگوید : فحص بافاء وحاء وصاد مهملتين مانند قريه است و نام ناحیه کبیره از اعمال طلیطله و اقلیمی از اقالیم سوسه و نیز اقلیمی در اشبيليه وفحص الاجم حصن منيعی است از نواحی افریقیه و فحص سور نجین در طرابلس میباشد و بلاطنو مذکور نیست.

وقرلون بضم اول که قاف است و راء مهمله ولام مشدده وسكون واوونون شهری است در سواحل صقليه ومرو بفتح ميم وسكون را نام حصنی است و قلوريه بكسر قاف وتشديد لام مفتوحه وسكون واو و كسر راء وياء خفيفه مفتوحه جزیره ایست در شرقی صقلیه و این جزیره را شهرهای بسیار و بلاد وسیعه است و مردمش فرنگی میباشند .

بیان حوادث و سوانح سال دویست و بیست و سوم هجری

در شهر شوال این سال إسحاق بن إبراهيم بدست خادم خودش مجروح گردید و در این سال محمد بن داود مردمان را حج اسلام بگذاشت .

و نیز در این سال عبدالرحمن بن حكم صاحب اندلس لشكرى بجانب التيه و قلاع روانه داشت و آن سپاه برفتند و در حسن الفرات فرود آمدند و آن حصن را حصار دادند و آنچه در آن بود بغارت بردند و مردمش را بکشتند و زنان و ذریه را اسیر وعود نمودند .

ص: 183

بیان پاره مناقب و مفاخر و فضايل حضرت امام علی نقی علیه السلام

چنانکه بارها در طی مسطورات خود اشارت کرده ایم تمامت مناقب و مفاخر و فضایل و مآثر جمیله در وجود مبارك أئمه هدى صلوات الله عليهم موجود بلكه وجود مناقب و نمود مآثر از خود ایشان ظاهر و در هیاکل سایر موجودات مشهود است چون خود ایشان چنانکه میفرمایند اسماء الله الحسنی هستند و در هر اسمی خاصیتی مخصوص و صفتی و اثری منصوص است ، یکی از آن خواص و آثار مناقب و صفات و مآثر و آیات جلیله است پس دیگر چه جای سخن وسخن را چه جای بیان است «بلغ العلى بكمالهم حسنت جميع خصالهم صلوات الله وسلامه عليهم أجمعين ».

پس اگر در این مبحث قلمی برنامه و سخنی بر زبانی رود محض عرض خلوص نیست و صفوت عقیدت و صدق ارادت است ( ورنه خیالات و وهم کی رسد آنجا )سبط ابن الجوزي در تذکره از مراتب علم وزهد وورع و عبادت وحسن سيرت وسلامت طریقت و ملازمت مسجد و عدم رغبت بدنيا وصفات حميده و مخائل ستوده آنحضرت یاد می نماید .

و محمد بن طلحه شافعی در کتاب مطالب السؤول می نویسد «وأما مناقبه فمنها ما حل في الأذان محل حلاها باشنافها واكتنفه شغفاً به اكتناف الكثالي الثمينة باصدافها وأشهد لأبي الحسن أن نفسه موصوفة بنفايس أوصافها وأنها نازلة مين الدرجة النبوية في ذوى اشرافها وشرفات أعرافها »

ص: 184

وأما مناقب جلیله و افعال کریمه آنحضرت که حدش از حدود وجهات بیرون و وصفش از توصیف صفات افزون است یکی از هزارها چیزی است که گوش هوشمندان روزگار را برترین گوشواره لالی آبدار وشغاف اصداف قلوب دانایان ذکاوت آثار را پر بهاترین گوهر شاهوار و ظهور آن گواهی بزرگ است که نفس نفیس حضرت أبي الحسن علیه السلام بنفايس اوصاف حمیده اش موصوف و عروق همایونش با عراق شرافت آيات نبویه و درجات عالیه مصطفويه صلی الله علیه وآله منسوب و معروف است و بعد از این بیانات جلیله بیکی از فقرات جود و کرم آن مصدر کرم وجود گزارش می گیرد چنانكه إنشاء الله تعالى مذكور ميشود .

علي بن عيسى بن أبي الفتح اربلي نور ضريحه در کشف الغمه می فرماید:«شرف مولانا الهادي علیه السلام قد ضرب على المجرة قبابه ومد على النجوم أطنابه ووصل بأسباب السماء أسبابه فما تعد منقبة الأوله نحيلتها ولا تذكر كريمة إلا وله فضيلتها ولا تورد حسنة إلا وله تفصيلها وجملتها ولا تستعظم حالة سنية إلا وتظهر عليه أدلتها .

استحق ذلك بما في جوهر نفسه من كرم تفرد بخصايصه ومجد حكم فيه على طبعه الكريم فحفظه من الشوب حفظ الراعي لقلايصه فكانت نفسه مهذبة و أخلاقه مستعذبة وسيرته عادلة وخلاله فاضلة ومبارة إلى العفاة واصلة و رباع العرف بوجوده آهلة.

أجرى من الوقار والسكينة والسكون والطمأنينة والعفة والنزاهة و الخمول في النباهة والشفقة والرأفة والحزم والحصافة والحنو على الأقارب والأباعد والحدب على الولي والحاسد على وتيرة نبوية وشنشنة علوية ونفس قدسية و همة علية لا يقاربها أحد من الأنام ولا يدانيها وطريقة لا يشاركه فيها خلق ولا يطمع فيها.

إن السرى إذا سرى فبنفسه *** و ابن السرى إذا سرى أسر اهما

إذا قال بذ الفصحاء وحين البلغاء واسكت العلماء إن جاد بخل الغيث وإن صال جبن الليث و إن فخر أذعن كل مساجل وسلم إليه كل مناضل واقر لشرفه

ص: 185

كل شريف وإن طاول الأفلاك ونافر الأملاك واعترف الله ليس هناك .

وإن ذكرت العلوم فهو علیه السلام موضح اشكالها و فارس جلادها وجدالها وابن نجدتها وصاحب أقوالها واطلاع نجادها وناصب أعلام أعقالها هذه صفاته التي تتعلق بذاته وعلاماته الدالة على معجز آياته فان أتى الناس بآبائهم انى بقوم أخبر بشرفهم هل أتى ودلت على مناصبهم آية المباهلة وإن عنا عن قبولها من عتا .

و نطق القرآن الكريم بفضلهم ونبه الرسول صلی الله علیه وآله على نبلهم ولم يسأل على التبليغ أجراً إلا ودهم وبالغ في العهد بأحسنوا خلافتى في أهلي فما حفظوا عهده ولا عهدهم فهم عليهم السلام امناء الله وخيرته وخلفاؤه على بريته وصفوته المشار إليهم بآداب القرآن المجيد المخاطبون بأن في ذلك لذكرى لمن كان له قلب أو ألقى السمع وهو شهيد .

الذينهم على أولياء الله أرق من الماء وعلى أعدائه اقسى من الحديد واجواد و السحاب باخل ايقاظ في اللقاء والليث ذاهل قلوبهم حاضرة و وجوههم ناضرة والسنتهم ذاكرة وإذا كان لغيرهم دنياً فلهم دنيا وآخرة صلى الله عليهم صلاة يقتضيها كرم الله واستحقاقهم الكامل وهذان سببان يوجبان الحصول لوجود الفاعل والقابل » .

آیات شرف عالیه و رایات مراتب سامیه مولای ما و آقای ما حضرت هادي إمام أبي الحسن رابع علي نقي صلوات الله عليه قباب خرگاه عظمت و رفعت را بر کهکشان برافراخته و طناب جلالت و نبالت را بر ستارگان آسمان ولایت برکشیده واسباب إمامت ووصايت را باسباب سموات ابهت و خلافت متصل ساخته است .

هیچ منقبتی در شمار و مفخرتی در پندار نگنجد جز اینکه مخزنش در معدنش و منبعش در منشأش و هیچ کریمه و حسنه در آینه تصور جلوه گر نیاید جز اینکه تفضیل و فزونی آن در خدمت آنحضرت و جملگی و تمامت در آن وجود مبارك موجود است ، و هیچ حالت ستوده و پسندیده بزرگ نشود مگر وقتیکه در وجود همایونش متظاهر گردد و ادله عظمت آن در هیکل مبارك و خمیر مایه شرافت آیتش هویداست.

و بسبب آن جوهر کرمی که در جوهر نفس شريفش بخصايص ذات والاصفاتش

ص: 186

متفرد است و بعلت آن مجد و جلالت حاکم شده است در وی بر طبع کریمش مستحق تمامت محامد صفات و محاسن اوصاف است دارای خصایص شریفه و حافظ و نگاهبان آن است از هر گونه خوب و شایبه و ترشح آیات غیر ممدوحه چنانکه شبان در قلایص و شتر بچگان جوانه در حکم جاریه و جوانه دختر است نسبت بزنان نگاهبان است.

نفس نفیس مقدسش ستوده و مهذب و اخلاق مکر مش پسندیده و مستعذب سيرتش زيباترين سيرتها وخصال وخلال او نكوترين خصالها است شیوه مرضیه اش وقار وسكينه وطمأنینه است مبرات وحسناتش بعفاة وکسانی که شایسته و بایسته اند وصول گیرد و رباع عرف واماكن احسان بجود ووجودش تأهل وانس پذیرد.

در مقامات وقار وسكينه وسكون وطمأنينه وعفت و نزاهت وخمول در نباهت وشفقت ورأفت وحزم وحصافت وحنو و مودت ودنو ومحبت با اقارب واباعد ومهر و عنایت و سخاوت بر دوست و حاسد بروتيره و روش نبوية و شنشنه و اخلاق علويه و نفس قدسیسه ایست که احدی از انام را بآن تقرب و نزدیکی نشاید و طریقتی است که هیچکس را در آن شرکتی نباید و طمعی در آن نزیبد .

همانا مردم جوانمرد و جواد چون بجود و بخشش در آیند از جان دریغ نجویند و آنانکه زاده جوانمردان و اسخياء واجواد هستند از خود و زادگی و آزادگی دریغ از جان ومال نکنند، این حضرت ولایت آیت چون لب بسخن برگشاید از کلام معجز نظامش فصحای روز گارو بلغای بلاغت آثار عاجز و متحیر شوند و علمارا جز سکوت چاره نباشد .

اگر دریای جودش بطلاطم آید باران بهاران را بخیل شمارند و اگر اظهار صولت و شجاعت فرماید شیر ژیان چون رو به كسلان ترسناک نماید .

و اگر در مقام افتخار برآید و به بزرگی و نازش گذارش گیرد هیچکس درمساجلت و عرصه مناضات ومباراتش جز باذعان وتسلیم نگراید و هر شریفی و بلند مقامی اگر چه مقام رفعتش از حيز افلاك ومركز املاك بلندتر باشد بشرافت وعلوم

ص: 187

رفعتش اقرار و در عدم هم پروازی و هم سری او اعتراف نماید و بداند و بگوید که در آنجا که آنحضرت را پای و پایه است احدی را محل سروما یه نیست .

واگر مقام حل مشكلات علوم و معضلات حکم در رسد موضح اشکال و فارس میدان جلاد وجدال و ابن نجدت و صاحب اقوال آن و اطلاع نجاد و بر آمدن بر مراتب عاليه وناصب اعلام اعقال آن است ، این است آن صفات حمیده و خصال سعیده که بجمله بذات والا آیانش متعلق و علامات و نشانهائی است که بر معجز آیاتش دلالت است .

و چون از این جمله یاد کنیم همانا اگر مردمان خواهند از پدران گزیده واجداد پسندیده خود یاد کنند و سند نسب و شرف حسب شمارند سوره هل أتی از شرف او و آباء عظام و اجداد فخامش علیهم السلام شاهد صادق و آیه مباهله «قل تعالوا ندع أبناءنا وأبناء كم»بر مناصب ایشان مخبر موافق است ، اگر چه آنانکه عتی و عاصی و سرکش و خدای نشناس باشند از قبولش عتو وعصيان ورزند.

قرآن کریم بفضل ایشان ناطق است و رسول رحیم صلی الله علیه وآله بر نبل ایشان مخبر و منبه است و بر تبلیغ رسالت که با آن عظمت و شأن و مشقت است جز دوستی ایشان چیزی از امت خواستار نگشته است و در عهد و شرطی که با جهانیان فرموده است و مبالغه در احسان ایشان که ذريه وأهل و خلفای آنحضرت هستند کرده است معذلك این امت حق شناس نه عهد آنحضرت و نه عهد اوليا وخلفا و اولاد آن حضرت را محفوظ بداشتند !

همانا این شموع دبستان امامت وشموس آسمان ولایت امنای خدای و برگزیدگان و خلفای خداوند تعالی بربریته وصفوت و حجج خدای در ارض خدا و ودایع خدا و رسول خدا در رعیت و متاد بین بادب الله تعالى و متخلفين باخلاق الله و مستغرقين في مرضات الله وحاملين اسرار الله و خازنين وحی الله و شهدای بر اولیای خدا ایشان اند.

بر دوستان خدا لطیف تر از آب زلال و بردشمنان یزدان سخت تر از آهن و بخشنده تر از سحاب و در مقامات جهاد في سبيل الله همه بیدار و از شیر غریونده دلیرتر

ص: 188

باقلوب حاضره ووجوه ناضرة والسنه ذاكره وعيون ناظره ، و اگر دیگران را دنیای به تنهائی است ایشان را هم دنیا و آخرت است صلوات خدای بادبرایشان آن صلواتی که مقتضی کرم خدای و استحقاق کامل ایشان است و این دو سببی است که موجب حصول وجود فاعل و قابل است .

صاحب فصول المهمه نيز بكلمات صاحب كشف الغمه ومحمد بن طلحه شافعي اشارت مینماید، مجلسی اعلی الله مقامه ميفرمايد «و كان أطيب الناس مهجة وأصدقهم لهجة و أملحهم من قريب و أكملهم من بعيد إذا صمت عليه هيبة الوقار و إذا تكلم سيماء البهاء وهو من بيت الرسالة والامامة ومقر الوصية والخلافة شعبة من دوحة النبوة منتضاه مرتضاه وثمرة من شجرة الرسالة مجتناه مجتباه».

حضرت ولایت آيت أبي الحسن رابع إمام ساجد راكع الهادي النقي علیه السلام بطيب مهجة و يمن بشره وحسن مکالمت وملح مقاولت و صدق لهجه و راستی بیان و درستی زبان از تمامت آفریدگان ایزدان خوش تر و خوب تر وصديق وصادق تر و در ملاقات کسان که بشرف حضور مبارکش نایل شدندی از همه ملیح تر و نمکین تر و اگر اوصاف حمیده و مخائل مجيده و شمائل سعيده اش از دور بشنیدندی و بحس وفهم خود ادراك نمودندی از جمله مخلوق خالق کامل تر و فزون تر بودی .

چون خاموش بودی محضر مبارکش از هیبت وقار و مهابت سکینه و وقر آکنده ، و چون زبان مبارک به سخن مطبوع و کلام بلاغت ارتسام برگشودی مجلس همایونش را بهاء كمال وسناء جلال فزاینده گردیدی .

واين إمام انام ومقتداى لیالی و ایام اگر دارای این رتبت عاليه وشرف سامية و اوصاف برتر از حد بشر و مناظر افزون از حد نظر است غریب و عجیب نیست چه از خانواده رسالت و امامت و مقر وصیت و خلافت است شعبه ایست که از دوحه نبوت بر کشیده و برگزیده است و ثمری است که از شجره رسالت چیده و اختیار و انتخاب گردیده است .

صاحب حبیب السیر می نویسد: مفاخر ومآثر إمام همام مؤيد أبو الحسن

ص: 189

علي بن محمد خصهما الله تعالى باللطف السرمد و سیر حمیده و شیم پسندیده و محاسن اطوار و مكارم آثار آن امام عالی مقدار بسیار است و شرف ذات ومحامد صفات و علوم مراتب وسمو مناقب آن قدوه صغار و کبار زیاده از حد انحصار ، انوار باطن خجسته میامنش منور حجرات عبادت بود و آثار محاسن فضایلش مرتب اسباب سعادت اختصاص وجود فايض الجودش بسرير إمامت و امارت معین و اشتغال فیض پذیرش باستكمال فنون فضيلت مبين .

راقم حروف گوید: اگر بخواهیم از ثنا و ستایش ومدح وتمجيد مؤالف و مخالف وسني وشيعي و دیگران که در حال نگارش احوال خجسته خصال و گذارش خصال ستوده منوال ونام همایون مبارکش بحد اختصار را ناچار بوده اند شرح دهیم نامه ها از خامه ها از بیاض بسواد آید و کتابها از این در ر آبدار و غرر شرافت مدار بحد نصاب رسد .

اگر ملائکه مقربین و نگارندگان آسمان و زمین اشجار عالم را اقلام و بحار عالم را مداد سازند و قلم از پی قلم بردوانند و رقم از پس رقم باز نمایند لنفدت قبل ان تنقد آثاره وما يعلم الأخالق اسراره وعالم إخباره .

و این چند کلمه که از موافق و منافق رقم شد نمونه ایست زصد بحر بی کرانه او نا بدانند که جز آنکس که دیده ظاهر و باطن او کور و از دیدار شموس منوره بالمره معزول و مهجور و بکوری جهل مرکب و عمای مطلق مبتلا و از نهایت کوری دل و دیدار خورشید منیر را برترین اعداء است نمی تواند جمله را نادیده و بحار بی پایان و خورشید حقیقی فروزان را که هزاران هزارها شمس آسمانش مستنیر انوار ولایت وفقير اشعه إمامت اند ، نایافته و ناشمرده نشمارد .

همینقدر اگر بنظر انصاف و ديده فتوت اتصاف بنگرند و بر مخائد و شمایل و فضایل و مناقب این اورا نجم و پیشوای دهم که باجد اعلایش حضرت مصطفى ومرتضى و آباء كرامش أئمه هدى صلوات الله عليهم أجمعین با چندین پشت فاصله هیچ تفاوت و تباینی ندارد و در تمام اوصاف با تمام ایشان مساوی و بريك نهج و نسيج و منوال

ص: 190

و بسیج است.

و در هیچ طبقه از اطباق ناس این اختصاص اساس و اتحاد و تناسب و تقارب وتساوى در معانی و مبانی و تظاهر بظهورات معينه منوره و تكامل و توارد در اخلاق و عناوین و تشریح و تفنن و تفاضل در کلیه اقاويل و قواعد وقوانين وتأويل وتفاسير و تكاليف وبيانات وابلاغات ومناهج ومسالك مرضيه إلهيه مرعي ومحسوس ومأنوس و موجود نگردیده که « أولنا محمد و أوسطنا محمد وآخر ناعمد وكلنا من نور واحد و روح واحد وأصل واحد »بر این جمله شاهد است و در مخلوقات اولین و آخرین جز در این انوار واحده و اسرار ربانيه و ارواح سبحانیه دیده و شنیده نشده و نخواهد شد «ذلك فضل الله يؤتيه من يشاء».

بیان پاره اشعار عربیه و فارسیه که در مدح و ثنای حضرت هادی علیه السلام معروض شده

صاحب كبير معظم جامع شتات فضایل مبرز ملك الفصحاء وقدوة البلغاء بهاء الدنيا والملة والدين ركن الاسلام والمسلمين أبي الحسن علي بن سعيد فخر الدين عيسى بن أبي الفتح اربلی قدس روحه و نور ضریحه در کتاب کشف الغمه في معرفة الأئمة بعداز منشورات مذکوره این اشعار بلیغه می نویسد و میفرماید : این ابیات را در مدح مولای ما أبو الحسن علیه السلام مفروض و امیدوار بثواب آن در عاجل و آجل ودنیا و آخرت هستم در آن حال که بتقصیر معترف ، یعنی بآنچه شایسته مدح است عاجزم . والله عند لسان كل قائل :

ص: 191

يا أيهذا الرايح الفادي *** عرج على سيدنا الهادي

و اخلع إذا شارفت ذاك الثرى *** فعل كليم الله في الوادي

و قبل الأرض وسف تربة *** فيها العلى والشرف العادي

و قل سلام الله وقف على *** مستخرج من صلب أجواد

مؤيد الأفعال ذو نائل *** في المحل يروى غلة الصادي

يفوق في المعروف صوب الحيا *** الساري با براق وارعاد

في البأس يردي شافة المعتدي *** بصولة کالاسد العادی

و في الندى يجري إلى غاية *** بنفس مولى العرف معتاد

يعفو عن الجاني و يعطى المنى *** في حالتي وعد و ابعاد

كأن ما يحويه من ماله *** دراهم فی کف نقاد

مبارک الطلعة میمونها *** و ماجد من نسل امجاد

من معشر شادوا بناء العلى *** كبيرهم والناشيء الشادي

كأنما جودهم واقف *** لمبتغی الجود بمرصاد

عمت عطاياهم و احسانهم *** طلاع اغوار و انجاد

في السلم اقمار و إن حاربوا *** كانت لهم نجدة آساد

و لاؤهم من خير ما نلته *** وخیر ما قدمت من زاد

إليهم سعيى و في حبهم *** و مدحهم نصی و اسناد

يا آل طه أنتم عدتى *** و وصفكم بین الوری غادى

وشکر کم دابی و ذکری لکم *** همی و تسبيحي و أورادي

و یعجب الشعیة ماقلته *** فيكم و يستحلون إیرادی

و يُعجب الشيعة ما قلته *** فیکم و یستحلون إیرادی

بدأتم بالفضل و ارتحتم *** الی العلی و الفضل للبادی

ولى أمان فيكم جمعة *** تقضی بالقبالی و اسعادی

و واجب فی شرع احسانکم *** انالتی الخیر و امدادی

لازال قلبی لکم مسکناً *** فی حالتی قرب و ابعاد

ص: 192

ابن شهر آشوب عليه الرحمة در کتاب مناقب این اشعار مدیحه را در ذیل احوال امام علی نقی علیه السلام رقم کرده است . أبو الأسود کندی گوید :

امفندي في حب آل محمد *** حجر بفيك فدع ملامك أوزد

من لم يكن بحبالهم مستمسكاً *** فليعرفن بولادة لم تشهد

در این شعر باز مینماید كه هريك بحبال ولايت وولاى إمامت آل محمد صلی الله علیه اسلام استمساك تجويد البته مادرش را بنهج شرع انور با پدرش تزویج نرفته و فرزند حلال زاده نیست. وصاحب بن عباد عليه الرحمة فرموده است .

حبى محض لبنى المصطفى *** بذاک قد تشهد اضماری

و لامنى جاري في حبهم *** فقلت بعدا لک من جار

والله مالي عمل صالح *** ارجوبه العتق من النار

إلا موالاة بني المصطفى *** آل رسول الخالق الباری

لمولفه

بجز حب علی و آل أحمد *** نمی بخشد نجات از نار سرمد

اگر در سر هر مخلوق بینی *** نبيني جز علي و جز محمد

تمامی قاسم نارند و جنت ***از ایشان خواه مینوی مخلد

توسل گر بایشان جوئی ازدل ***بهر کاری ز حق گردي مؤيد

زبحر مهر ایشان گر بنوشی *** شوی سیراب از آن عذب مؤبد

زهر قیدی اگر خواهی رهائی *** بقید حب ایشان شو مقید

بجز اسلام و دین باجمالش*** نخواندستم بگاه درس ابجد

زکمیات اگر خواهی تجرد *** بجز از ود ایشان شو مجرد

ودیگر ابن حماد گفته است:

بنی مریم الکبری بنی خیرة الوری *** بنی الحجة العظمى بني خاتم النذر

بنی العلم و الاحکام و الزهد و التقی *** وآل الندى والجود والمجد والفخر

بنی التین و الزیتون فی محکم الذکر *** أجل و بني طوبى بني ليلة القدر

ص: 193

و دیگر زید المزر بی عرض کرده است :

لمؤلفه

قوم رسول الله جدهم *** وعلى الأب فانتهى الشرف

غفر الإله لأدم بهم *** ونجا بنوح فلكه القذف

أمناء قد شهدت بفضلهم ***التوراة والانجيل والصحف

قومی که رسول جد ایشان باشد *** و ان باب جلي علي عمران باشد

هست آدم بوالبشر از ایشان باشد ***وان نوح رهانیده ز طوفان باشد

توراة و زبور و صحف و انجیلش***شاهد بفضایلش چو قرآن باشد

حقا امنای حق و پایان شرف *** هستند و بر این قضای یزدان باشد

جز حب رسول و آل او را نخرد *** هر کس که در او گوهر ایمان باشد

ای آنکه محب علی عمرانی*** تك شيعت او خليل رحمان باشد

آنکس که ولی علی عمران است *** در فضل چنان موسی عمران باشد

چون آل نبي کشتی فرزند و نجات ***اشیاع وی آسوده ز طوفان باشد

خلد است مقام شيعت آل علي*** اشباع علي برون ز نیران باشد

وديگر أبو علي بصير عرضه داشته است :

بنفسي و مالي من طريف و تالد *** كذا الأهل أنتم يا بني خاتم الرسل

بحبکم ینجو من النار من نجا*** ویز کولدی الله الیسیر من العمل

أواصل من واصلتموه و إن جفا ***ويزكو لدى الله اليسير من العمل

عليه حياتى ما حييت وإن امت *** أقطع من قاطعتموه و ان وصل

علیه حیانی ما حییت و ان امت *** فلست على شيء سوى ذاك اتكل

و دیگر محمد بن علي بن هرمیه در مدیحه عرض میکند :

ومهما الام على حبهم *** بأني أحب بني فاطمة

بنى بنت من جاء بالمحكمات *** و بالدين و السنة القائمة

و لست أبالى بحبى لهم *** سواهم من النعم السائمة

و بعضی از مغار به در مدح ایشان انشاء کرده است :

إن كنت تمدح قوماً الله لا لتعله *** فا قصد بمدحك قوماً هم الهداة الادله

اسنادهم عن أبيهم عن جبرئيل عن الله

ص: 194

مدح آنقومی نما و آن ثفات *** کز خدا بر خلق گردیده هدات

از آب و از جد و جبریل امین *** خود روانند از حق و نعم الروات

گر سند پیوستگی نارد بیهم *** آن سند باشد پسندیده طفات

آنچه گفتم گر بگوش آری زهوش ***بر شمرده میشوی اندر دهات

دانش است اندر مدينه علم حق *** باب او میجوی از روی ثبات

ور نباشی از پی آن باب و شهر *** از مدینه نیستی بل از دهات

هر کسی داعی بود نبود بحق ***با دعاة حق شو و باش از دعاة

داعی حق باش و میخوان سوی حق ***تا بخوانندت بحق اكفى الكفات

گر رقم زینسان بگردانی بحق *** با شدت شایسته اقلام و دوات

وزنه از کف نه دوات و خامه را ***خواه باشی سبزواری یا هرات

خالق ارض و سما و چرخ و نجم *** خلق کیهان کرد بهر این ذوات

محض ایشان کرد خلق شش جهت *** ور نبودندی نبودی این جهات

گر یلی الخلقی این نورش نبود *** کی زمین را بود این نبت نبات

این حیات آمد برای معرفت ***ورنه نا ورنه نا پوشید كس جامه حیات

معرفت از احمد است اندر نفوس *** غاية الغايات آمد در ولات

گر نبودی والیان حق شناس *** کی کسی بشناخت حق را در سمات

غایت و موضوع باشد شرط علم *** گر بخواهی در نگر کتب نحاة

غاية و موضوع در ایجاد خلق *** در رسول و آل و بر وی صد صلوة

گوهر عرفان از ایشان شد پدید *** هست عرفان مايه ذخر تقات

متقی را هست عرفان زاد راه *** توشه ایشان بود يوم النجاة

حب آل مصطفی را توشه کن *** تا وسیله گرددت يوم الممات

دور شو از خواب غفلت ای عزیز *** چند خواهی این نیام و این سبات

گنج نادر هست گنج معرفت *** نادرا در چندی پی گنج کلات

گنج بی رنجت بود حب علي *** آتش است این زر و این سیم و منات

ص: 195

غياث الدین مدعو بخوانده امیر در تاریخ حبيب السير بعد از نثر مسطور این نظم بدیع را رقم کرده است :

إمام علي نام هادي نسب *** که ظاهر از او گشت فضل و ادب

از او نور ایمان فروزنده بود ***با و سنت مصطفی زنده بود

فرو مرد بدعت بایام او *** نبودی بجز مكرمت كام او

سپهر شرف را رخش آفتاب *** دلش وافي سر أم الكتاب

بتاج إمامت سرش سرفراز *** فتاده بپایش ملک از نیاز

مرحوم حاجی کلیعلی خان بهادر پسر نواب محمد یوسفعلی خان فرمانفرمای دارالریاسه مصطفی آباد عرف رامپور از ممالک هندوستان طاب ثراه که ازین پیش در طی مجلدات حالات شرافت آیات ائمه هدى سلام الله تعالى اجمعين بتفصيل حال ایشان و فرستادن آقامیرزا محمد شاعر متخلص به نثار ندیم حضور خود را که از اهل شیراز و صاحب طبع غرا بود بدار الخلافه طهران با دیوان اشعار خود موسوم بتاج فرخی و صندوق هدایای نفیسه آن سامان برای پدرم مرحوم میرزا محمد تقی لسان الملك وخواستاري تصحیح آن دیوان اشعار و بعد از ارتحال پدرم بدیگر جهان فتح الباب مراسلات وتنسوغات برای این بنده حقیر عباسقلی سپهر ثانی و برادر مرحومم میرزا هدایت الله ملك المورخين لسان الملك ثانى اشارات رفت .

و نیز از مدایح آن نواب و الاجاه که در ثنای هر يك از ائمه اطهار صلوات الله عليهم بعرض رسانيده بالمناسبة در محل خود مسطور گردید در این مورد نیز این قصیده آنمرحوم را که در مدح و ثنای حضرت ابی الحسن رابع إمام خاضع خاشع إمام علي نفى صلوات الله وسلامه عليه معروض داشته در اینجا مرقوم میدارد تا سبب شادی روح و نجات آنمرحوم و ادای حقوق آنمرحوم نسبت باین خانواده شده باشد:

تا چند ای باد صبا نظاره سرو و سمن *** سازی ندانم تا کجا گل گشت گلزار و چمن

تا کی دوی در راغها تاکی روی در باغها *** تاكي نمائى لاغها در وصل یاس و نسترن

گاهی باطراف قلل بخرامی از غنج ودلل *** گاهی با کناف طلل رقاصی شوخی وشن

ص: 196

گاهی بصحرا فرخی از بوى مشك خلخى *** گاهی بیستان گلرخی از گونه خاك چمن

گاهی بیوی یوسفی چشم پدر روشن کنی *** گاهی بمانی منزوي در زلف همچون راهزن

از تو شود بستان چین سر تا بس روی زمین *** از تو مدد در فرودین گلها ختن اندر ختن

آخر چه سود آخرچه ضر آویختی دائم اگر *** با طرهای مار سر با زلفهای پر شکن

خواهی که باشی مثل حر آزاد از دام سعر *** کن دامن امید پر از سیر یثرب همچو من

طوفی بآنات شبی برگرد مشکوی نبی *** نوشی بصافي مشربی جام می مدح وسون

زان پس بقیعش را ببین بوسی بزن باصد حنین *** بر قبر زين العابدين بر مرقد پاک حسن

دخت نبي بینی در آن حوا صفت مریم نشان *** أما نموده جاودان در گلشن مينو وطن

نوشابه و اقلیمیا گفته بدر گاهش ثنا *** بلقيس و راحيل ولیا خوانده صفاتش با لسن

کز عصمتش گیر دسکون وقت مدیحش در بطون *** نايد زكلك ولب برون بی پرده که حرف سخن

سوی دگر بفکن نظر زی باقر و صادق نگر *** یابی بوصلت دو قمر در رونق فرض و سنن

بر همگنان خیر و دعا بفرست با صد التجا *** چندانکه تا روز جزا هرگز نگنجد در جهن

ص: 197

عودی نمائى باشرف در وقت خوش سوی نجف *** بینی در آنجاصف بصف حور و ملك هر سوى وجن

بهر ثنا بگشای لب در حضرت میں عرب *** دست خدا حيدر لقب خیبر گشا عنتر فكن

ز آفاق شور حرب او محروم کرده ضرب او*** افتاده از يك ضرب او در دو جهان صد بومهن

زان پس گذر در کربلا با ناله و آه و بکا *** پیش حسین با وفا پیش شه خونین کفن

آن بلبل باغ یقین کو در هوای نور دین *** دانست آه واپسین به از نوای خارکن

خصمش چو از روی طغی آمد به پیشش در وغا *** تیغش نماید لام لا در نفی هر قرن و قرن

گردد طلاقت مصقعی پیش أمير المعی *** مدحی بخوان چون اصمعی برگير يك خلد سكن

پیراهنش اعلی تنان در گردمه چون کهکشان *** هر يك از آن صاحبقران هر يك از آن نجم قرن

جستی فراغت چون از آن در کاظمینش شودوان *** بحرین بر و امتنان بینی در آنجا موج زن

هر يك از آن با جود کی چرخ سخاوت را جدی *** ماحی نام ماه طي محيي صيت ذي يزن

بعد ثنا برکش قدى اندر رياض مشهدي *** بینی شجارش زمردی بینی حجارش بهر من

یایی در آنجا مضجعی عین شرف را منبعی *** جنت بجنبش بلقعی جشن جهان پیشش جشن

ص: 198

خم شو برای سجده ها بر تربت پاك رضا *** کور است ایزد حاميا هر لحظه در سر وعلن

زین پس شوی چون سافره باسررویزی سامره *** آن پیشگاه باهره آن قبله گاه مرد و زن

کرسی زمین سافلش عرش برین هر منزلش *** پیش لچین آسا گلش سیماب افرنجی لجن

هر گوشه اش گنج ارم هر خانه اش بيت الحرم *** هر خاشه اش باغی خرم هر ذره اش در عدن

خشت اساس آن سمك سنگ رواق آن فلك *** در تا بدان آن ملك افكنده طرح صد وكن

آب و هوایش آنچنان کز فیض آن مورنوان ***هرگز نگنجد در جهان از فربهی و از سمن

بینی دو دل در قالبی شنبی میان مرجبی*** چرخ علا را کوکبی در زیر آن کرده وطن

بوسی بزن بر آستان بهر صفت بگشا زبان ***وانگه سلام من رسان پیش خدیو مؤتمن

غيث العطا ليث الوغا عرش العلى كهف الوری *** شمس الضحى نجم الهدی بدر زمان صدر ز من

بهرون خدم آصف حکم آدم حشم هارون کرم *** عیسی هم موسى شيم يحيى حيا لقمان فطن

فرقد سنان هرمز کله زهره نشان انجم سپه *** نوشه کمان کش بار که کیوان کشان گردون مجن

آذین کاخ از رقی فر خداوندي نقی ***لخت دل باك تقي نور عيون پنجتن

ص: 199

شاهی که افرازد علم اندر عرب کی شام دم *** دیجور خندد در عجم برتاب شعرای یمن

خورشید عکس روی او گشته زحل هندوی او*** هر پارگین کوی او سرچشمه شهد و لبن

از فیض او بینی عیان شکفد میان گلستان*** لعل بدخش از ناروان مهر درخش نارون

قندیل مه در چار حد روشنز نورش تا ابد *** شمع خوراز مهرش بود آذین این زمرد لگن

با لطف او طوف دژم نهراسد از شیر اجم *** بی التفاتش پیل سم بگریزد از صوت زغن

یکسو است از کيف و كذا طبعش بهنگام عطا *** خالی بود وقت سخا قولش ز لفظ لا ولن

تیغش بکف در جنگ بین صدسحر وصد نیرنگ بین *** گلچهره و اورنگ بین این مهروش آن ماه تن

در عهد تو درد سبو ریزد چو رندی در گلو *** گردون زند بر فرق او سرچنگ آشوب وفتن

دست یداللهی نشان بنهی چوبر چاچی کمان *** خيزد صداى الأمان از هود برجای غرن

تیغی کشی گر از کمر گردد جدا چون خیر و شر *** آب از قمر تاب از گهر نور از سحر لمع از پرن

گردون لجیمی هورزین زرین سمی سیمین سرین *** پروین دمی زهره جبين داري عجب تازي كرن

افلاک پیما باره کو برزند بیغاره *** بر چارمین سیاره بر هفتمین چرخ کهن

ص: 200

در رزمهایت مغفرا کرده بحیرت چشم وا *** بهر ثنایت در وغا حلقه سرابا شد دهن

بیند ز تو از داوری از رشك در خیل پری *** جم بسپرد انگشتري مانا بدست اهر من

عون تو باشد ارضمین بهر قوای هر زمین *** خورشید باشد خوشه چین از شاخ خضرای دمن

جم آیدت با ابهت بر درگهت سائل صفت *** حاتم برای کدیه ات آرد برون دست از کفن

سازی چوتقلیب قرون برخیزد و آید برون *** خار از گل و خیر از فسون عقل از ما و عیش از محن

آموزد ارغونت روش گیرد عجوز مرتعش *** گرزن زفرق تقتمش جوشن زجسم تهمتن

ای خور بنه بر آسمان تختي ز جرم فرقدان *** شاید که بنشیند بر آن میر سلیمان انجمن

ای مه فرودآ از سما با طرز نيك و دلربا *** باشد کند افسر ترا روزی شه رحب العطن

جوزا رکاب شاه شو مه شاطرانه پیش دو *** عيوق باز آ در جلو با تیر و برجیس و پرن

اوصاف چون تو سرورى ناید ز كلك لاغرى *** هرگز نروید عنبری از کهنه شاخ کرگدن

ويحك زلطفت هر زمان بی یاری کام و زبان *** رخشان تر از پروین جمان دارم بخاطر مختزن

كلك مديح آمیخته مدج و ثنا انگيخته *** زر مجزی ریخته برصفحه از اور کشتن

ص: 201

أما ز چرخ بوالهوس افتاده در شهدم مگس *** در هر زمان و هر نفس نالم بسان در دمن

جسمم شده همچون عرض جو هر صفت گشته مرض *** محبوس هستم الغرض در بند آلام و حزن

بشنو زمن الحاح را دریاب این مداح را *** بفرست روح و راح را از غیب چون سلوا ومن

من بعد عرض مدعا بر آستان تو شها *** آرم پی نذر از دعا لؤلؤی رخشانی ثمن

تا صوفي پاکیزه دم گردد برای سجده خم *** تا بر جبین هر صبحدم صندل بمالد بر همن

تا در جهان بعد شرق از قرمزی سر شفق *** انجم بميدان عَسق تازند با انداز و فن

از مهر تو با صد فرح گیرد محبت بی ترح ***در دست از عشرت قدح در چشم از راحت وسن

وز قهر تو دارد عدو در فوه وجسم و قلب ورو *** خنجر زبان ملتق گلو نشتر روان ابروسفن

از کرم و کرامت ائمه اطهار برگزیدگان یگانه کرد گار امیدواریم که از برکت و شرف و شرافت مدایح ائمه هدى صلوات الله علیهم اجمعین کار اینجهانی ناظم این ابیات بطوری شایسته درگاه حضرت سبحانی گردیده باشد که با دین پاك وعقيدت تابناك ومهرو تولاي الخواجه لولاك سفر آنجهانی و کسب مثوبات ربانی نموده باروی سفید و قلب و قلب صحیح و نیست خالص و دین ستوده بولای اهل بیت اطهار رستگار گردد، چه هر بیتی که در مدایح ایشان معروض آید به بیتی از جنت اجر و ثواب یا بد زیرا همه بحر کرامتند و کرام اگر بخواهند شکسته سفال را تابنده لأل وشقاوت منوال را سعادت مآل فرمایند میفرمایند .

ص: 202

و نیز در این موضع که مناسبت مقام تقاضا دارد ، این کمتر بنده ضعیف خاکسار از اشعار پست و سست خود که بی مقدار است و در مدح وثناي اين إمام والا مقام عليه السلام داراي مقام ورفعت میشود حسب المعمول مرقوم میدارد و در زمره دیگر اشعار اندراج میدهد و از ناظرین خواستار اغماض و از ممدوح عظيم الشأن عظيم المقدار عظيم الأثار عظيم الاحسان خواهان قبول و اجر و ثواب دنیا و آخرت و آمرزش والدین می گردد چه کرم و احسان ایشان نظر بخوردی ارمغان ندارد و شامل تمام موجودات است :

دهمین پیشوای جن و بشر*** نور الأنوار خالق اكبر

نقي بن تقي إمام أمم *** روح بخشای پیکر آدم

آن پدر کوست متقی و تقی *** بیقین پور پاک اوست نقی

زاده متقی تقی باشد *** پور راد تقی نقی باشد

لقبش هادي و عليش نام *** هادی خلق و طادی اعوا

او دليل است و جمله را هادي است *** آرزو بخش حاضر و بادي است

نور او نور نور انوار است ***سر او سر سر اسرار است

مطلع فیض و منبع کرم است *** منشا جود و منعم نعم است

این بحار از بحار او موجی است *** وين سما از سماء او اوجی است

ملکوت و سماء و عرش برین *** همه از وی مبین است و مبین

عرش و فرشی که آمده بوجود *** از وجودش همه شده موجود

هست برتر ز حيز احساس *** ارفع است از وجود نه کریاس

اینجهان و الجهان زبودوی است *** همه سودها ز سود وی است

بحقیقت نقاوه رسل است *** رهنمای طرائق و سبل است

آن نصوصی که شدید و مخصوص *** از ازل بر إمامتش مخصوص

آینه حق نمای اللهی *** اوست از فوق ماه تا ماهی

نور خور ذره زنور وي است *** بس چوموسی اسیر طوروی است

ص: 203

جمله افلاك و عقل نه گانه ***زو بجویند منزل و خانه

فرش خاکی و عرصه بالا ***از نعیمش گرفته این کالا

روز روشن فروزش از رویش ***شب تاري ز تاري مويش

باغ رضوان و کوثر و تسنیم ***وان مزایا و وانهمه تنعيم

همه از برکت وجود وی است *** همه از نعمت بود وی است

ای برون از توهم اوهام *** وی فزون از تفهم افهام

ای برون از قیاس و حس اساس ***برتر از عرش اعظمت کریاس

قدم عز اگر بفرش نهی *** پایه فرش بر زعرش نهی

از تو این با دو آب و آتش و خاك *** خاک درگاه تو است این افلاك

عرش رازان خدای عرش بخواند ***که تو را بر ز عرش و فرش براند

همگی زاده ابود تو اند *** سر بسر خادم خلود تو اند

وین شتاء و ربيع وصيف وخريف *** سفلی و علوی و وضیع و شریف

حارس ماه و سایس خورشید ***راید ابرو قاید ناهید

خاص تو شد خليفة اللهی ***تو بر افزائی و تو میکاهی

ای که برترشدي راس اساس *** کس کجا میشناسدت مقیاس

این فروزنده مهروماه تو است *** زانسوی عرش تختگاه تو است

سرخ و سبز و سیاه و زرد و سفید *** رونق مهر و بهجت ناهید

همه لوتی بود ز الوانت *** همه بخشی بود ز احسانت

اثري هست زیر هر نامی ***از اسامی خالق نامی

چون تولی آن اسامی الحسنی ***اثر تو است دنیی و عقبی

چون توئی مظهر جمال و جلال *** از تو پیدا شد این بحار و جبال

مظهر جود و مظهر اسماء ***آمدي تو زخالق الأشياء

نور یکتای کردگار توئی *** مالك عزم و اختیار توئی

اعتصام الورى بجود تو است*** اصل موجودها وجود تو است

معتصم راست اعتصام از تو *** محتشم راست عز و کام از تو

ص: 204

معتصم را چه ره بعصمت کل *** متوكل کجا و همت کل

معتصم را ز تو است فرو بها *** متوكل بخواهد از تو شفا

متوکل تو کلش از تو است ***باغ را غنچه و گلش از تو است

چون توئی هادي طريق هدى ***کارفرمای دنیی و عقبی

راحت روح و نور روح توئی *** آیت نصرت و فتوح توئی

والى شرع و نور ایمانی***وارث علم و اصل برهانی

از مشایای خالق اسما*** تو شدی کلی و همه اجزا

لاجرم منشائى بجزء وبكل *** جزء کی میشود جدا از کل

متوكل یکی از اجزایت *** دو جهان پر بود از اعضایت

بوالعجب كاو بقصد توهينت ***ليك غافل زهان و از هیئت

بی خبر بود از هویت تو *** ز اختیار تو و طویت تو

گر اراده کني بيك آنی *** صد هزاران چو او شود فانی

کارفرمای نور وناري تو ***روز بخشای مور و ماری تو

چشم جمله ز نورتو روشن *** جان ز گلزار تو بود گلشن

همه پیدائی زمان و مکان ***حق بدادت ز حیز امکان

در فلك از ملك همه تسبيح ***حق نهاده بیاد تو تلویح

هر چه بینند خود تو میباشی ***هم تو منقوش و هم تو نقاشی

همه دیدندت و ندیدندت ***گرچه از جان و دل خریدندت

ور گمان میبرند دیدندت***وانچه بشنیده شنیدندت

پس چرا بی خبر ز گفت تو اند ***بينوا ز آن همه شنفت تو اند

گربگوئی از آنچه بشنیدی ***و ر نمائی از آنچه خود دیدی

چشمها کاژ گردد از دیدن *** گوشها غاز از نیوشیدن

کس کجا نور حق تواند دید *** سر ایزد چگونه کس بشنید

مگر آنکس که جانش با حق هست ***چشم و گوشش بصدق مطلق هست

ص: 205

نتوانی چو دید بر خورشید ***یا نظاره بكوكب ناهيد

طمع دید اور سبحانی *** طمعی خام دان ز نادانی

وهم تو قاصر است از فهمش ***فهم تو عاجز است از و همش

گرچه نتوان نمود در کش را*** نتوان نیز گفت ترکش را

نور خورشید گرچه نتوان دید ***تربیت دید باید از خورشید

تربیت چون ز خور توانی یافت *** از مربی خور چه دانی یافت

پس چسان دور مانی از نوری *** که از و نور جنت و حوري

صد هزاران فروز شمس از اوست*** گردش سال و یوم و امس از اوست

ای پدید از تو سنت جاوید ***وی بدید از تو جنت جاوید

ای ز تو اول و بتو آخر***مرکز فضل و دانش فاخر

از تو رخشنده گشت جان ملك ***و ز تو گردنده شد روان فلك

ای فراتر ز مدرك إدراك *** نور فياض خواجه لولاك

از نسیمت نمود این مولود *** و ز شمیمت ، نعیم این موجود

در کلامت کلیم شد موسی *** وز قوامت قویم شد عیسی

حق تو را آفرید و داد کلام ***خلق را از تو خواست فر نظام

ورنه حق را کجا زبان باشد *** خالق السنه و بیان باشد

آفریننده زبان و بیان ***هست یزدان ولی نه بر تو عیان

ناپدید است از حواس و عیون ***راه نبود بدوز چند و ز چون

قاصر از ذیل کبریایش و هم ***عاجز از درك كنه ذاتش فهم

قطره را کی خبر ز دریا هست ***ذره را کی اثر ز بیضا هست

نور ذره ز نور مهر بود *** هم ز مهرش فروغ چهر بود

خالق کن خدای کون و مکان *** هست بیرون ز نسبت امکان

چون فزون است از حد دیدار *** برتر است از گزارش پندار

نایب کردگار «كن فيكون » *** نور الأنوار ایزد بیچون

ص: 206

هست یکتا رسول و اولادش ***اصل والا و نسل امجادش

مظهر کردگار بی چه و چند ***خود علی هست و یازده فرزند

صدر والاى او كتاب مبين ***حافظ دین و ناظم آئین

قدر او بر ز درك هر خاطر*** کوست مفطور و هم بود فاطر

گفت آن مظهر خدای مبین ***که منم خالق سماء و زمین

لاجرم هر که جانشین وی است***گوهر عالی ثمین وی است

آنچه اور است از خدای جلیل ***دروی آورده کردگار جمیل

همه دانا و پاك و متقي اند ***تن بتن هم تقی و هم نقي اند

همه از يك طبيعتند و نسيج***همه را يك طريقت است بسیج

صلوات و سلام حق جلي ***باد بر دودمان پاک علی

برنبي و آل اوبكل اوان

باد صلوات ایزد منان

بیان وقایع سال دویست و بیست و چهارم هجری مصطفوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در این سال مازیار بن قارن بن و ندا هرمز در مملکت مازندران در خدمت معتصم بطغيان و مخالفت و عصیان و محاربت مبادرت گرفت، در تاریخ طبری و جزری نوشته اند :سبب این جسارت و مخالفت این بود که مازیار بن قارن با آل طاهر منافرت داشت و بسبب این تنفر مزاج تقديم خراج را مضایقت داشت .

و از آن طرف معتصم بدو رقم همی فرمود که خراج بعبد الله بن طاهر حمل کن، و مازیار را حمل این بار گران همی افتاد و همی گفت : بعبد الله حمل نمیکنم لكن بدر أمير المؤمنين تقدیم مینمایم و معتصم برای سهولت امرچون نوبت حمل

ص: 207

خراج مازیار بدربار خلافت میرسید امر میکرد چون آن بار بهمدان میرسید آنمردی که از طرف وی در همدان بود میگرفت و تحويل صاحب عبدالله بن طاهر میداد تا بجانب خراسان باز گرداند و بعبدالله بن طاهر والی خراسان باز رساند و بر این حال بچند سال صاحب مازندران با والی خراسان میگذرانید و با آل طاهر متظاهر بتفاخر بود تا گاهی که از تنافر بتشاجر و از طلاطم بتفاقم پیوست و امر مناقشت قوت گرفت .

و از آن طرف حیدر بن کاوس افشین گاه بگاه از خلیفه روی زمین همی بشنید که سخنانی بزبان میگذرانید که استنباط عزل آل طاهر را از خراسان در نهاد داشت و چون بدانگونه که سبقت نگارش و قدمت گزارش گرفت افشین با یاغی دولت بابك خرم دين محاربات نموده بروی نصرت یافت و در ازای این خدمت بزرگ مقام و منزلتی او را از پیشگاه معتصم حاصل گردید که هیچکس را پیش از وی دست نداده چنانش باد خیلا در دماغ طغیان کرد که آرزوی فرمانفرمائی خراسان نمود .

و چون خبر مناقضت و مناقشت مازیار و آل طاهر را بدانست بآن امید بر آمد که این حال موجب انعزال عبد الله بن طاهر از خراسان و به نیروی نوبت این امارت بافشین انتقال گیرد لاجرم در انجام مقصود خود بمازیار ابواب مکاتبات پنهانی متواتر و مفتوح ساخت و او را بدهفنت و عاملی مازندران مستمال گردانید و او را از مودت خودش نسبت بمازیار مسرور همی داشت و نیز بد و مکشوف ساخت که ولایت خراسان را بافشین وعده داده اند.

این مکاتبات و اين مواعید مازیار را بر آن میداشت كه يكباره بترك حمل خراج بجانب عبدالله بن طاهر بازدارد، و از آن طرف عبد الله بن طاهر شکایت ماز یاورا بدربار خلافت متواتر همی گردانید چنانکه معتصم را از مازیار متوحش و بروی بخشم آورد و مازیار نیز از این ترتیب پیش آمدکار خاطر بر آن استوار ساخت که از جای بر آید و راه مخالفت ومنع خراج و ضبط کوهستان طبرستان را پیش نهاد نماید و بروز و ظهور این امور افشین را مسرور و با مارت خراسان طمعناک همی داشت.

ص: 208

معتصم را خشم و ستیز بر آندعوت نمود که بعبد الله بن طاهر رقم فرمود تا بمحاربت مازیار استوار گردد ، و نيز افشين بمازيار مكتوب فرستاد که در محاربت عبدالله بن طاهر پایدار شود و او را نوید داد که در خدمت معتصم ترتیبی که برای مازیار پسندیده آید بکار آورد ، و نیز مازیار در قبول این امر بدو می نگاشت چندانکه افشین را یقین افتاد که زود باشد که مازیار را با عبدالله بن طاهر میدان جنگ تنگ آید و چندان مقاومت نماید که معتصم ناچار افشین و دیگر سرداران را بدانصوب مأمور فرماید .

محمد بن حفص ثقفى طبرى حکایت کند که چون مازیار بر عزیمت مخالفت يك جهت گشت مردمان را به بیعت دعوت نمود و آنجماعت کرها با او بیعت نمودند و مازیار گروگانها از ایشان بگرفت و آنان را در برج اسپهبد محبوس گردانید و هم اکره و کارکنان ضیاع و دهات را فرمان داد تا بارباب ضياع بتازند و اموال ایشان را بغارت برند و هم مازیار در اوقات کوبیدن کوس عصیان به بابك نامه میفرستاد واورا تحريص وتحريك وبنصرت و فیروزی امیدوار می نمود .

و چون معتصم از كار بابك بپرداخت مردمان اشاعه و انتشار همی دادند که أمير المؤمنين بآن اراده اندر است که بقر ماسین سفر کند و افشین را بسوی شهر ری بجنگ مازیار رهسپار فرماید، و چون این ارجاف و بیهوده سرائی مردمان گوشزد مازیار گشت فرمان کرد تا آن بلادی را که سوای من قاطع علی ضیاعه است مساحت كرده يك ثلث برده يك معمول زیاده خراج مطالبه کنند و هر زمینی را که در حساب آورند اگر فزایش داشته باشد آنمقدار فزونی را مأخوذ نمایند و اگر نقصی و نقصانی در دخل معمول روی آورده باشد بهیچوجه محسوب ندارند و مالیات معمولی را طلب نمایند.

و از آن پس بعاملش که متولی امر خراج و نامش شاذان بن فضل بود نامه باین

ص: 209

مضمون رقم کرد :

بسم الله الرحمن الرحيم إن الأخبار تواترت علينا وصحت عندنا بما يرجف به جهال أهل خراسان وطبرستان فينا ويولدون علينا من الأخبار و يحملون عليه رؤسهم من التعصب لدولتنا والطعن في تدبير ناو المراسلة لأعدائنا وتوقع الفتن وانتظار الدوائر فينا جاحدين للنعم مستقلين للأمن و الدعة والرفاهية والسعة التي آنرهم بها فما يرد الرى قائد ولا مشرف ولا يأتينا رسول صغير ولا كبير إلا قالوا كيت وكيت ومدوا أعناقهم نحوه وفاضوا فيما قد كذب الله احدوثتهم وخيب أمانيهم فيه مرة بعد مرة .

فلا ينهاهم الأولى عن الأخرة ولا يزجرهم عن ذلك نقية ولا خشية كل ذلك نغضي عليه و نجرع مكروهه استبقاء على كافتهم وطلباً للصلاح والسلامة لهم فلا يزيدهم استبقاؤنا إلا لجاجاً ولا كفنا عن تأديبهم إلا اغراء إن أخرنا عنهم افتتاح الخراج نظراً لهم ورفقاً بهم قالوا معزول و إن بادرنا به قالوا لحادث أمر لا يزدجرون عن ذلك بالشدة إن أغلظنا ولا برفق إن أنعمنا والله حسبنا وهو ولينا عليه نتوكل و إليه ننيب .

وقد أمرنا بالكتاب إلى بندار آمل والرويان في استغلاق الخراج في عملها و اجلناهما في ذلك إلى سلخ تيرماه فاعلم ذلك وجرد جبايتك و استخرج ما على أهل ناحيتك كملاً ولا يمضين عنك تيرماه ولك در هم باق فانك إن خالفت ذلك إلى غيره لم يكن جزاؤك عندنا إلا الصلب .

فانظر لنفسك وحام عن مهجتك و شمر في أمرك و تابع كتابك إلى العباس وإياك و التعذير واكتب بما يحدث منك من الانكماش والتشمير فا نا قد رجونا أن يكون في ذلك مشغلة لهم عن الأراجيف ومانع من التسويف فقد اشاعوا في هذه الأيام إن أمير المؤمنين أكرمه الله صائر إلى قرماسين و موجه الأفشين إلى الرى .

ولعمري لئن فعل ايده الله ذلك إنّه لما يسرنا الله به ويونسنا بجواره ويبسط

ص: 210

الأمل بماقد عودنا من فوايده وافضاله ويكبت أعداؤه وأعدائنا ولمن يهمل أكرمه الله أموره ويرفض ثغوره والتصرف في نواحى ملكه لأراجيف مرجف بعماله و قول قائل في خاصته فانه لا يسرب أكرمه الله جنده إذا سرب ولا يندب قواده إذا ندب إلا إلى المخالف .

فاقرء كتابنا هذا على من بحضرتك من أهل الخراج ليبلغ شاهدهم غائبهم فاعنف عليهم في استخراجه ومن هم بكسره فليبد بذلك صفحته لينزل الله به ما أنزل بأمثاله فان لهم أسوة في الوظائف وغيرها بأهل جرجان والرى وما والاهمافا نما خفف الخلفاء عنهم خراجهم ورفعت الرفائع عنهم للحاجة التي كانت إليهم في محاربة أهل الجبال ولمغازي الديلم الضلال ، و قد كفى الله أمير المؤمنين أعز الله ذلك كله وجعل أهل الجبال والديلم جنداً وأعواناً والله المحمود .

می گوید :اخباریکه اراجیف جهال مردم خراسان و طبرستان در کار ما انتشار داده اند و نیز اخبار یکه برای ما تولید می نمایند و برما می بندند متواتراً بما پیوست، و این جماعت جز اندیشه فساد در نهاد ندارند و جز طعن در تدابیر ما و بر هم زدن آنچه بهم پیوسته ایم اندیشه ندارند و از مراسله با دشمنان ما توقع و ترصد فتنه های بزرگ و انتظار ورود حوادث ونوازل شدیده بر ما و انکار نعمتهاي با واندك شمردن آن امن و امان و آسایش و آرامش و خصب نعمت و رزق و رفاهیت و وسعت اموریکه خداوند تعالی بهره ایشان گردانیده و ایشان را بحصول آن برگزیده ساخته است دست باز نمی دارند با اینکه از جانب پیشگاه خلافت نه سر نه سرهنگی و سپاهی و نه مشرفی و ناظری بشهرری آمده و نه از آن پیشگاه خلافت دستگاه رسولی صغیر یا فرستاده کبیر باين صوب مأمور شده است.

و این مردم فتنه خوی آشوب جوی بیهوده گوی ناستوده پوی از هرگونه سخنان لغو و انتشارات بی اصل و مغز پراکنده کنند و گردنها باین مردم نابهنجار از خواری در از نمایند و در آنچه خدای تعالی تکذیب آن احدوثه و عناوین آنانرا

ص: 211

فرموده و آرزوهای ایشان را خائب و خاسر ساخته است مرة بعد مرة و كرة بعد آخری گردنهای جهل و بغی در از گردانند و زیان اراجیف نخست باز نمی دارد ایشان را از دوم و هیچ تقیه و خشیتی ایشانرا از تبعیت این امر باز نمی گرداند وما تمامت این خصومتها وعنادها و جهل و کینه های ایشان را نادیده میشماریم و اقداح تلخ و تند و پیمانهای ناگوار ایشان را گواریده و شیرین از کلو فرو میسپاریم چه مایل بقای جملگی ایشان و طالب صلاح و سلامت ایشان هستیم .

أما اين دعايات وملاطفات و ملاحظات ما در حق ایشان جز مزید لجاج و تشدید اعوجاج آنها حاصلی نیاورد و هیچ چیز ما را از تأدیب ایشان جز اغراء و برانگیزش وبولع افکندن ایشان باز نداشت.

اگر در افتتاح ابواب خراج ایشان تأخیری در کار ایشان رفت و محض مهلت و رفق و ملایمت با ایشان تسامحی نمودیم گفتند ما معزول هستیم، و اگر در مطالبه خراج مبادرت و عجلت نمودیم گفتند البته امری حادث خواهد شد که بر اینگونه شتاب میکنند اگر در طلب خراج بغلظت یا بشدت بگذرانیم و با ملایمت و انعام و عطوفت کار کنیم از آنچه می گویند و از آن بیهوده سرائی و محملی که برای آن قرار میدهند مزدجز ومنزجر نمی شوند .

بهر حال خداى متعال كافي و ولی ما میباشد و بر او توکل و بدو باز گشت جوئيم وما به بندار آمل و رویان رقم کرده ایم که خراج آن در ولایت را وصول و تا سلخ تیرماه بما برساند .

در کتاب برهان قاطع می گوید: بندار بضم باء موحده وسكون لون بروزن گلزار بمعنی کیسه داروخانه دار وصاحب تجمل ودوا فروش وگران فروش باشد و نیز نام یکی از شعرای قدیم است و می تواند بود که مخفف بند دار باشد و بند را بیست و دو معنی است که اغلب آن مناسب این معنی است ، و نیز می تواند بنداد با دو دال مهمله بروزن و معنی بنیاد و پشتیبان باشد و أصل هر چیز را

ص: 212

نیز گویند .

بالجمله میگوید: این مطالب را بدان و باژ و خراج را هر چه زودتر در معرض وصول درآر و مالیاتی که بر ناحیه خودت مقرر است استخراج کن و تمام و کمال مأخوذ بدار و دیناری فرو مگذار و بایست در استخراج خراج و تحصیل منال ساعی و جاهد باشی که چون تیر ماه سپری شود دیناری باقی نمانده باشد ، چه اگر تو در این کار مسامحت ورزی و دیگری بوصول و ایصال مأمور آید جزا و كيفر کردار تو در خدمت ما جز که بردار مصلوب شوی چیز دیگر نخواهد بود.

هم اکنون برجان خود بنگر و خون خود را نگاهداری کن و در کار خود مشمر و با اهتمام کامل باش و مکتوب خود را بعباس بگذران و از تعذیر بپرهیز و از انكماش و تشمیر که در انجام این امر می نمائی بما برنگار ، چه ما امیدوار هستیم که در این امر اسباب مشغله برای ایشان از این گونه اراجیف باشد و ایشان را از تعلل ومماطله وتسويف مانع شود.

همانا در این ایام چنان شایع ساخته اند که امیر المؤمنين أكرمه الله بقرماسين توجه میفرماید و افشین را بزمین ری میفرستد .

قسم بجان خودم اگر باین کار اقدام فرماید امری است که خدای تعالی برای سروروخر می میسر گردانیده و امیر المؤمنین در این مسافرت ومجاورت اسباب استيناس و خرسندی ما را خواسته و آن آرزومندیهای ما را که همیشه از فوائد مکارم و عواید مراحمش بما عادت داده منبسط می نماید و دشمنان خود و ما را سرشکسته و کابت وخوار و خاس می سازد و امور خود را دستخوش اهمال و ثغور و سر حداتش را پای کوب رجال بیگانه نمی گذارد و باین اراجیف که ناخوشتر جیفه است و از عمال و کارگزارانش خبر میرسد از انتظام ممالك و أمور صرف نظر نمی فرماید و فساد مفسدین و سخنان اهل غرض را در حق خواص پیشگاه و دولتخواهان در گناه نمی پذیرد.

همانا أمير المؤمنين لشکریان خود را چون بجائي وحربي برانگیزد بي پرستار

ص: 213

و تجهیز نمی گذارد و چون سرهنگان خود را با سپاه جنگ خواه بیاراید جز بجانب مخالف مأمور نمی فرماید کنایت از اینکه بطرف ما مردم که موافق و مطیع و دولتخواه او هستیم بكينه لشکر نمی تازد .

پس این مکتوب ما را بکسانی که بایستی ادای خراج نمایند و حاضر حضور تو هستند قراءت کن تا شاهد بغایب ابلاغ نماید و در کار تحصیل باج واستخراج خراج بعنف و غلظت مطالبه نمای و هر کس از این جماعت بخواهد چیزی از خراج بکاهد نامش را معلوم دار و در ورقه مالیاتش برنگار تا خداوند تعالی بدو نازل فرماید آنچه را که بامثال او نازل ساخت و بعذاب و نکال خود برسد .

چه اینگونه مردم نافرمان را باهل ری و جرجان و ولایاتی که مجاور آن است اسوه و پیروی میباشد و اگر خلفای روزگار خراج از ایشان برداشتند برای این بود که در محاربت اهل کوه پایه و جنگ جوی دیلمیان گمراه بایشان حاجت بود و امروز خداى تعالى أمير المؤمنين أعزه الله را از این مهم فارغ داشته و از این حاجتمندی بیا سوده بلکه اهل کوهستان و دیلم را لشکرى مطيع واعوان فرمان پذیر او گردانیده است ، والله المحمود .

می گوید :چون این مكتوب مازيار بشاذان بن فضل که عامل او برخراج بود رسید خراج گذاران را باخذ خراج مأخوذ و در مدت دو ماه در نهایت غلظت طلب و شدت مباشر بن تمام مالیات را وصول نمودند ، و از آن پیش مأمول چنان بود که خراج مملکت را عرض دوازده ماه به قسط دریافت می نمودند .

و مردی که او را علی بن یزداد عطار می نامیدند و از آنان بود که از وی رهینه گرفته بودند تا بعهد و بیعت خود پایدار باشد فرار کرد و از عمل مازیار بیرون تاخت وأبو صالح سرخستان که بر ساریه خلیفه مازیار بود این خبر را بدانست و بزرگان و شناختگان اهل شهر ساریه را فراهم نمود و بتوبیخ و نکوهش ایشان زبان برگشود و گفت :

بازگوئید از این پس چگونه پادشاه بشما اطمینان خواهد یافت و بشما وثوق

ص: 214

خواهد داشت و حال اینکه این مرد علي بن يزداد از آنجمله کسانی است که سوگند یاد کرده و بیعت نموده است تا بر خلاف عهد و سوگند و بیعت نرود و اکنون فرار کرده است و نکث بیعت نموده است و گروگان خود را بجای بگذاشته و بگذشته است و شما مردمی باشید که نه بسوگند خود وفا می کنید و نه از خلاف پیمان و گناه مخالفت سوگند کراهت دارید و با این حال ملك را با شما چه وثوق است و چگونه بر آن اندیشه برخواهد آمد که بآنچه شما محبوب میشمارید باز آید ؟!

از میان آن جماعت یکی زبان برگشود و گفت: ما آن رهینه ، یعنی گروگان علي بن يزداد را بقتل میرسانیم تا هیچکس از کسانی که گروگان سپرده اند فرار نکنند، سرخستان گفت: آیا چنین می کنید؟ گفتند بلی چنین میکنیم ، سرخستان بآنکس که رهاین و گرویها را نگاهبان بود نوشت که حسن پسر علي بن يزدادرا که پدرش علي بگروگان داده بود بآنجا بفرستد.

چون آن پسر را بساریه آوردند مردمان در آن سخن که با ابو صالح سرخستان در اجازت قتل گروگان داده بود پشیمان شدند و بآنکس که از نخست این را گوشزد أبو صالح نمود از روی تصنیف و توبیخ سخن بیاراستند تا چرا اشارت بقتل وی کرد و از آنطرف أبو صالح سرخستان آنجماعت را فراهم ساخت و آن گروگان که حسن ابن علي بن يزداد بود نیز حاضر بود .

پس روی بایشان آورد و گفت: شما بالصراحة چیزی را ضامن شدید و اکنون این گروگان حاضر است اگر بعهد خود پاینده اید او را بکشید، از میانه عبدالکریم ابن عبدالرحمن كاتب گفت : أصلحك الله همانا تو برای آنکسی که از این شهر بیرون شود و فرار کند دوماه مهلت نهادی و این گروگان نزد تو و در بند تو است و ما از تو خواستاریم که این پسر را تا دو ماه مهلت گذاری اگر در طی مدت پدرش باز گشت خوب وگرنه آنچه بخواهی در حقش امر بفرمای.

چون سرخستان این سخن بشنید چون آتش نیستان شعله خشمش طغیان کرد و رستم با رویه رئیس پاسبانان خود را بخواند و فرمان داد تا آن پسر را بردار

ص: 215

کشد، آن جوان بیگناه خواستار شد تا اجازت دهد دو رکعت نماز بسپارد سر خستان بدو اجازت داد و او بنماز بایستاد و نماز را بطول و دراز آورد و همی از بیم میلرزید و در برابرش چوبه دار را بلند کرده بودند بطول نماز معطل نشدند و او را در حال نماز بکشیدند و پای چوبه دار برآوردند و گلویش را با حلقه دار استوار ساختند تا خفه شد و بمرد و همچنان بر فراز دار بود.

و نیز سرخستان فرمان کرد تا مردم ساریه بجانب آمل بیرون شوند، و نیز با اصحاب مسالح فرستاد تا اهل خنادق را از ابناء وعرب حاضر ساختند و با اهل ساریه بآمل شد و با آنجماعت گفت: من همی خواهم شما را بر مردم آمل شاهد و اهل آمل را برشما شاهد بگیرم واموال وضياع شما را بشما بازگردانم ، پس اگر بطاعت و مناصحت ملازمت جستید از جانب خودمان دو برابر آنچه از شما اخذ نمودیم برای شما بزيادت كنيم .

بالجمله چون بآمل رسیدند جملگی را در قصر خليل بن و نداسنجان فراهم گردانید و مردم ساریه را در يك ناحیه از دیگران دور بداشت و لوزجان را برایشان موکل گردانید و اسامی تمام مردم آمل را بر نگاشت تا از فتنه و فساد هیچکس خوفناک نباشند، و از آن پس ایشان را بر آن اسماء عرضه داد تا مطابق آن اسامی مسطور جمع شوند و هیچکس نیروی تخلف نیابد.

بعد از آن جمعی را با اسلحه کارزار بر پیرامون ایشان بازداشت و جملگی را بفرمود تا صف بر کشیدند و بهريك تن از آنجماعت دو مرد مسلح را موکل نمود و با موكلين امر نمود تا هر کسی نیروی پیاده راه سپردن ندارد او را سر بر دارد ، یعنی آنانکه دست و پای ایشان معیوب و از مشی عاجزند و كتف ایشان را بر بسته آنها را براند تا بکوهی که هرمز آباد نام دارد و در هشت فرسنگی آمل و هشت فرسنگی شهر ساریه است برساند و جملگی ایشان را در بند آهن در آورد و بزندان جای بخشد.

پس بموجب فرمان رفتار نمودند و شمار آن جماعت به بیست هزار تن پیوست

ص: 216

و بروایت محمد بن حفص این حکایت در سال دویست و بیست و پنجم بود ، و جمعی دیگر از اهل خبر و آنانکه ادراک این حال را کرده اند گفتند: این داستان در سال دویست و بیست و چهارم اتفاق افتاده است، طبری میفرماید: این قول نزد من استوار تر است ، چه مقتل مازیار در سال دویست و بیست و پنجم روی داده و این رفتار واطوار او با اهل طبرستان يكسال قبل از قتل او روی نموده است .

یاقوت حموی در مراصد الاطلاع می نویسد: سارویه باسين مهمله والف وراء مهمله و ياء تحتانى مثناة مفتوحه بلفظ ساریه که بمعنی اسطوانه و نیز ابری است که شبانگاه برخیزد و اصلش از سري یسری سری و مسری میباشد که بمعنی سیر کردن و رفتن در شب است و ساریه نام شهر طبرستان است که عبارت از مازندران باشد و از ساریه تا دریای مازندران سه فرسنگ و تا آمل هشت فرسنگ است .

بلاذری میگوید : کوره های طبرستان، یعنی شهرهای نامدارش هشت است یکی ساریه که در ایام ملوك طاهريه منزل گاه عامل بود و پیش از آن منزل عامل در آمل بود و در حال نسبت ساری گویند، و محمد بن طاهر مقدسی گوید: چون بساریه طبرستان نسبت دهند سر وي گويند أبو الحسين محمد بن صالح بن عبد الله سروي طبري مشهور است، و می گوید: ساری مخفف الياء همان ساریه است شماخ شاعر مشهور گوید :

حنت إلى سكة الساري تجاوبها ***حمامة من حمام ذات اطواق

و آمل با الف ممدوده و میم مضمومه ولام بزرگترین شهرهای طبرستان است که در بیابان هموار واقع است و از آنجا تا ساریه هیجده فرسنگ راه و تا رویان دوازده فرسنگ و تا سالوس دوازده فرسنگ مسافت است و نام چند موضع دیگر در ديگر ممالك است .

راقم حروف گوید:حموی در ساریه نوشت: تا آمل هشت فرسنگ است و در آمل میگوید :تا ساریه هیجده فرسنگ است، و البته این سهو از قلم نساخ است .

ص: 217

و در این سال گذشته میلان ئیل حرق عظیمی در ساری و آمل روی نمود چنانکه در هیچ عهدی باین شدت و عظمت خسارت و صدمت اهالی روی نداده بود و مردم آنجا در نهایت استیصال و بیچارگی بی لانه و خانه بصحرا و دیگر بلاد روی نهادند وازدارالخلافه طهران و هیئت وزرای دولت تدابیر حسنه در جمع آوری وجوه برای ایشان و فرستادن بآن سامان نموده آمد.

يحمد الله تعالى تا امروز که یکشنبه دوم شهر رجب المرجب يونت ثيل خيريت دلیل سال یکهزار و سيصد و هیجدهم هجري نبوي صلی الله علیه وآله و مطابق بیست و پنجم تحويل آفتاب از برج حوت بحمل است جانب آسایش و آرامش و تعمیر و اصلاح میسپارد اللهم اجعل عواقب أمورنا وأمورهم خيراً فانك خالق العباد وحافظ البلاد وساطح المهاد ودافع الفساد عن الطارف والتلاد .

بیان پاره حکایات مازیار و افعال اونسبت بمردم آمل و در بند کشیدن جمعی کثیر را

طبری از محمد بن حفص روایت میکند که مازیار بجانب دري رقم کرده که با وجوه عرب و ابناء از آنانکه در مرو با او بودند بهمین معاملت پردازد و جمله را در بند و غل آهنین در آورده محبوس نماید و جمعی را در زندان برایشان موکل سازد ، و چون مازیار در کار متمکن گشت و کارش راست بایستاد و امر آن مردم را بطوری که خواست بیار است یاران خود را فراهم کرده سرخاستان را بتخريب باره شهر آمل امر فرمود.

سرخاستان طبل زنان و سرود گویان باروی آمل را بزیر آورد و از آن پس باطبول ومزامير بشهر ساریه روی نهاده و دیوار آنشهر را بهمان گونه ویران ساخت و چون از این کارها بپرداختند مازیار برادر خود قوهیار را بشهر طمیس که در سرحد جرجان است بفرستاد .

ص: 218

طميس باطاء مهمله و میم و یاء حطی و سین مهمله وبقولى طميسه بفتح أول و کسرثانی شهری است از سهول و اراضی هموار طبرستان و تاساریه شانزده فرسنگ و این شهر یکی از حدود طبرستان از ناحیه جرجان و دارای دروازه بس عظیم است و از مردم طبرستان هیچکس را آن نیرو و توان نیست که از آن سرحد بگذرد مگر از این دروازه بجانب جرجان بیرون شود، چه دیواری است که از بالای کوه تاشکم دریا با آجر و گچ کشیده اند و کسری انوشیروان عادل این دیوار را برآورده است تا در میان مردم ترك وغارت گری مردم طبرستان حایل و عاجز باشد .

بالجمله میگوید: قوهیار بر حسب امر مازیار برفت و دیوار آن شهر را خراب کرد و جان و مال و ناموس خلق را مباح گردانید هر کسی توانست فرار کرد و هر کسی نتوانست مبتلا گشت ، و از آن پس سرخاستان بجانب طمیس متوجه گردید وقوهيار از طمیس بازگشت و با برادرش مازیار ملحق شد.

و از آن بعد سرخاستان دیواری از طمیس تا دریا برآورد و باندازه سه میل راه در دریا امتداد داد و از آن پیش پادشاهان اکاسره این دیوار را در میان طمیس و ترك بنيان كرده بودند ، زیرا که مردم ترك براهل طبرستان بغارت میتاختند و ایشان را در ایام اکاسره آسوده نمی نهادند.

سرخاستان لشکرگاهی در طمیس مقرر داشت و گرداگرد آن سپاهگاه را کند برکشید که سخت محکم بود و برجها برای حارسان و كشيك چيان بنيان نمود و برای آن دری استوار قرار داد و رجال ثقات در آنجا موکل نمود ، مردم جرجان از دیدار این حال بیم ناک شدند و بر اموال خود و شهر خود بدهشت و وحشت در آمدند و تنی چند از آنجا فرار کرده به نیشابور رفتند .

این خبر بعبدالله بن طاهر والی مملکت خراسان پیوست ، و نیز داستان این شروشور وتيه وغرور بدر بار خلیفه روزگار معتصم رسید و از کردار نابهنجار مازیار وسرهنگان و اعوان و انصار نابکار و بیچارگی بندگان خداوند قهار وخسارتها و آزار وقتل وغارت خاطر خلیفه روی زمین آزرده و اندوهگین گردید .

ص: 219

یاقوت حموی گوید :شهر طمیس را در سال سیام مجری سعید بن عاصی در زمان حکومت عثمان بن عفان مفتوح ساخت و در این شهر جمعی کثیر جای دارند و مسجد جامعی دارد، و سرهنگی در آنجا است که دو هزار مرد در تحت فرمان دارد و مردم عجم این شهر را تمیسه نامند و أبو إسحاق إبراهيم طميسى منسوب بآنجا است.

بیان فرستادن عبدالله بن طاهر لشکری گران بدفع مازیار

عبد الله بن طاهر فرما نگذار خراسان چون انگیزش و فساد مازیار و انصارش را در بلدان وامصار بدانست عم خود حسن بن حسین بن عبد الله بن مصعب را که صعب تر از صخر وصلب تر از سنگ بود با جمعی کثیر و لشکری بسیار بجنگ اور هسپار نمود تا بحفظ و حراست جرجان بکوشد و برخندق لشکرگاه بیاراید، حسن بن حسین روی براه آورد و در همان خندقی که سرخاستان حفر کرده بود لشکرگاه بیار است و در میان آن دو لشکر همان پهنای خندق فاصله بود و نیز عبدالله بن طاهر حيان بن جبله را با چهار هزار مرد مبارز بجانب قومس فرستاد تا لشکرگاه نمایند و در سرحد جبال شروین مکین و در کمین باشند.

و از طرف دیگر معتصم عباس بن محمد بن إبراهيم بن مصعب برادر إسحاق بن إبراهيم را بالشکری گران و سپهی بی پایان بدانسوی مأمور وحسن بن قارن طبرى سرهنگ را بدو مضموم فرمود ، ولشکری را که از مردم طبرستان حاضر آستان خلافت نشان بود با او همعنان نمود، ومنصور بن حسنهار صاحب دماوند را بشهر ری روانه کرد تا از ناحیه ری بطبرستان اندر شود ،وأبو الستاج را بسوی لارز و دماوند مأمور گردانید، و این گروهان گروه و انبوهان انبوه که از شکوه ایشان دریا و کوه درستوه بود بأماكن مقرر و نقاط مشخصه انجمن ساختند.

و چون سواران جرار و خنجر گذاران هامون سپار بر پیرامون مازیار حلقه

ص: 220

زدند ناچار إبراهيم بن مهران صاحب شرطه خود وعلي بن ربن كاتب نصرانی را که خلیفه صاحب حارسان با ایشان بود بأهل آن شهرها که بایشان اطمینان داشت و محبوس نموده بود فرستاد که سواران کارزار از هر جانب بمن تاخته اند و من شمارا از این روی محبوس نموده ام که این مرد که در میان شما است : یعنی معتصم کسانی را بمن بفرستد و او چنین نکرد .

و مرا رسیده است که حجاج بن يوسف بر صاحب سند در باره يك تن زن که از مسلمانان اسیر شده و او را ببلاد سند در آورده بودند خشمناك شد تا بدانجا که با مملکت سند آغاز جنگ نهاد و اموال بیوت اموال را در مصارف این حرب بکار بست تاگاهی که آن زن را از ایشان بگرفت و بشهر خودش بازگردانید .

أما معتصم باین بیست هزار تن که در اسارت و زندان من اندرند باکی و اعتنائی ندارد و هیچکس را بمن نفرستاد و در حق شما و رهائی شما اظهاری نکرد و من بمحاربت او اقدام نخواهم کرد با اینکه شما در پیش روی من هستید، هم اکنون خراج دوساله خود را بمن تسلیم کنید و من شما را رها میکنم و هر کس از شما جوان و تناور باشد او را برای قتال تقدم ميدهم و هر کس از شما در تادیه خراج بامن وفا نمود مالش را بدو باز می گردانم و هر کس و فا ننمود دیت او میگیرم و هر کس سالخورده یا ضعیف الحال باشد او را در زمره حارسان و دربانان تقریر میدهم .

از میان آن مردم مردی که او را موسی بن هرمز زاهدی می نامیدند و میگفتند تا آنزمان بیست سال بر آمده بود که آب نیاشامیده بود گفت : من خراج دو ساله را میپردازم و در نادیه آن قیام می ورزم.

خلیفه صاحب حارسان که از جانب مازیار مأمور بود گفت : اى أحمد بن صغیر از چه روی تو سخن نمی کنی با اینکه از تمامت این قوم در خدمت اسپهبد با بهره تر و مقرب تری و من می بینم که تو در حضور او با او طعام میخوری و برو ساده او تکیه میدهی و ملك با هيچكس غیر از تو این معاملت مرعی نمی دارد و با این حال تو در قیام باین کار از موسی سزاوارتری.

ص: 221

أحمد در جواب گفت: همانا موسی نمی تواند بجمع آوری يك درهم قيام جوید و آنچه در جواب شما بزبان بگذرانید از روی جهل و بسبب آنچه بر او و بر دیگر مردمان است میباشد و اگر صاحب شما مازیار میدانست نزد ما يك در هم موجود است ما را محبوس نمی ساخت و ما را زمانی بزندان در آورد که اموال و ذخایر ما را بجمله ببرد، هم اکنون اگر میخواهد در ازای این مال ضیاع از ما بگیرد باد میدهیم.

علي بن ربن كاتب نصراني در پاسخ ایشان گفت: این ضیاع از خود ملك است نه از آن شما میباشد إبراهيم بن مهران گفت : ای ابو محمد ترا بخدای سوگند میدهم که از این گونه سخن لب فروبندي ، أحمد گفت : همواره ساکت خواهم بود تا این مرد بآنچه شنیدی با من تكلم نماید .

آنگاه فرستادگان مازیار بضمانتی که موسی زاهد کرده بود باز گردیدند و مازیار را از ضمانت او بیاگاهانیدند و نیز گروهی از سعاة وخبر چينان بموسى زاهد منضم شدند و گفتند: فلان کس میتواند ده هزار و فلان کس قوه بیست هزار وازین کم و زیاد می توانند بپردازند و مردمان اهل خراج را بر این گونه بدست میدادند .

و چون روزی چند بر این امر برگذشت مازیار دیگر باره فرستادگان خود را بخواهش مال و انجاز وعده و ضمانت موسى زاهد بفرستاد لکن اثری و حقیقتی در این سخن موسی وساعیان نمايان نشد وقول أحمد بن الصقير وصدق و راستى او محقق آمد و مازیار دانست که موسی در این کار گناه کار است و نزد آن قوم چیزی نیست که ادا نمایند و موسی در این سخن که گفت : میخواست در میان اصحاب خراج و آنانکه خراجی برایشان نیست از جماعت تجار و سوداگران و صناع و پیشه وراد القای شر و فسادی نماید و ایشان را دچار محظورات و مخاطرات گرداند .

و از آنطرف سرخاستان که از جماعت ابناء قو ادوس هنگان و جز ایشان جمعی ، از جوانان دلیر از آنانکه از مردم آمل دلیر و صاحب جلادت و شجاعت بودند اختبا نموده بود دو پست و شصت تن از ایشان را در سرای خود از آنکسان که از ناحیه آن

ص: 222

خائف بود فراهم ساخت و چنان باز نمود که ایشان را برای مناظرت و پاره مکالمات حاضر ساخته است .

و نیز یکی را بجانب اکره ، یعنی کشاورزان که از جمله دهقانان و کدیوران برگزیده بودند بفرستاد و پیام داد که این جماعت ابناء با مردم عرب و جماعت مسوده هواخواه و دوست هستند از این روی از مکر و غدر ایشان آسوده و ایمن نیستم و من اينك كسانی را که در حق ایشان بدگمان و از فتنه ایشان اندیشناك بودم فراهم ساختم و شما جملگی ایشان را بکشید تا از فساد ایشان ایمن شوید و در میان لشکر شما کسیکه هوای او مخالف هوای شما باشد نباشد .

آنگاه امر کرد تا اکتاف آنها را بر بستند و شبانگاه بکشاورزان و دلاوران تسلیم کردند و آنجماعت این اسیران را در کنار قناتی که در آنجا بود ببردند و بکشتند و اجساد آنان را در کهنه چاههای آن قنات بیفکندند و بازگشتند ، و چون بعقول خود باز آمدند از کردار خود پشیمانی و بر آن قتال بیم و فزع گرفتند .

و از آن طرف چون مازیار بدانست که نزد آن مقتولین مال و بضاعتی نیست که بدو ادا نمایند بآن کشاورزان که مختار او بودند و آن دویست و شصت تن جوان را بکشته بودند پیام فرستاد که من اسباب و اشياء ومنازل ارباب ضياع وحرم آنها را مگر جواری ماه دیدار و دختران سر و رفتار ایشان را که بایستی برای ملك ، يعنى مازيار مخصوص شمارند و بخدمت او فرستند بر شما مباح و حلال شمردم .

و هم بآنها پیام داد که بزندان خانه بروید و ارباب ضياع را بجمله بقتل رسانید و این کار را پیش از نهب اموال وهتك حريم وضبط حرم آنها بجای بیاورید، اكرة و دهاقین از ارتکاب این امر و این قتل و غارت بترسیدند و اطاعت امر واجابت مسئول مازیار را نفرمودند .

ص: 223

بیان در آمدن سپاه حسن بن حسین بلشکرگاه مازیار و فرار سرخاستان از گرما به

در تاریخ طبری می گوید: چنان بود که آنانکه از مردم سرخاستان موکل باروی شهر بودند شب هنگام با حارسان و كشيك چيان حسن بن حسين بن مصعب حدیث و حکایت می نهادند و مابین ایشان جز پهنای خندق فاصله نبود و در این محادثت و مکالمت پاره را با پاره مؤانست افتاد و آخر الأمر قرار بر آن دادند که باروی شهر را باصحاب حسن بن حسین تسلیم نمایند لاجرم بایشان تسلیم کردند .

اصحاب حسن از همان موضع غفلة بدون اطلاع حسن بن حسین بلشکرگاه سرخاستان در آمدند و سرخاستان نیز آگاهی نداشت و اصحاب حسن نگران ان همی شدند که قومی از دیوار داخل می شوند ایشان نیز با آنها در آمدند و مردمان پاره بپاره نگران گردیدند و از جای بر آمدند .

و این خبر بحسن بن حسین پیوست سخت بدهشت در آمد و همی بانگ برکشید و گفت : ای قوم بر شما از آن میترسم که همان بلیت شما را در سپارد که قوم دا وندان را فرو گرفت بجهالت کار نکنید و درون دیوار نشوید، لکن چندان وقعی بر نهى ومنع نگذاشتند و اصحاب قسیس بن رنجویه که از اصحاب حسن بن حسین بود همی چون تیر شهاب بگذشتند تا با کمال جلادت رایت نصرت آیت را بر فراز دیوار در لشکرگاه سرخاستان نصب نمودند .

این خبر دهشت اثر برخاستان پیوست که لشکر عرب باروی شهر را بشکستند و نابگاه داخل شدند،سرخاستان را جز فرار تدبیری بخاطر نگنجید و این وقت بدن در گرما به داشت و فریاد و نفیر را بشنید از شدت بیم با همان غلاله وساما کچه که در گرما به بر آن داشت از حمام بیرون دوید.

ص: 224

و از آنطرف حسن بن حسین بن مصعب چون نگران شد که یارانش اطاعت فرمانش را نکردند و بازگردانیدن ایشان را قدرت نیافت عرض کرد : «اللهم إنهم قد عصوني و أطاعوك اللهم فاحفظهم وانصرهم»بارخدایا این قوم عصیان مرا ورزیدند و نهی مرا بچیزی نخریدند و داخل سور شدند و ترا در کار جهاد و دفع دشمن و فساد اطاعت کردند بار خدایا ایشان را از گزند دشمنان نگاهبان و بردشمنانشان یاری بخش باش .

اصحاب حسن يكسره بمتابعت آنقوم برفتند تا بدروازه آن باره رسیدند و به نیروی مردی و بازوی مردانگی آن در را بشکستند و راه برگشادند ولشکریان بدون مانع و دافعی داخل شدند ناگاهی که بر تمام آنچه در لشکرگاه بود مستولی گردیدند و قومی در طلب مال وغارت برفتند .

از زرارة بن يوسف سكزي مردي است که گفت : در طلب مال میرفتم و در آن اثنا که می گذشتم ناگاه بموضعی از جانب چپ راه رسیدم و بيمناك شدم که از آن موضع مرور نمایم و با نیزه آنجا را بکوبیدم بدون اینکه کسی را بنگرم و نعره بر کشیدم وای بر تو کیستی ؟ بناگاه پیری کهن سال درشت اندام نعره برکشید زينهار يعنى الأمان ، بروی حمله آوردم و او را بگرفتم و کتفش را سخت بر بستم و چون نگران شدم شهریار برادر ابو صالح سرخاستان صاحب عسکر بود پس او را به یعقوب بن منصور که قائد من بود بدادم و این وقت سیاهی شب پرده برکشید ومارا از طلب وطمع حایل شد و مردمان بلشکر گاه بازشدند و شهریار را نزد حسن ابن حسین بیاوردند و گردنش را بزدند .

و أما أبو صالح سرخاستان چون از حمام فرار کرد یکسره راه بنوشت تا در پنج فرسخی لشکر گاهش رسید و این وقت علیل بود و عطش و جزع بر وی چنگ در انداخت و در جنگلی در جانب راست راه بدامنه کوهی فرود شد و مرکب خود را بجائی بر بست و از زحمت خستگی و محنت تشنگی ستان بیفتاد .

یکی از غلامان او و مردی از یاران او از دور او را بدیدند و آنمرد جعفر بن

ص: 225

و نداوند نام داشت و سرخاستان در حالت خواب او را بدید و گفت: ای جعفر يك شربت آبی بمن برسان که عطش مرا بزحمت و مشقت افکنده است ، جفر گفت: ظرفی با من نیست که از این موضع آب بیاورم سرخاستان گفت: سرجعبه مرا برگير ومرا سقایت كن .

جعفر میگوید: در این حال بطرف پاره اصحاب خود نگران شدم و گفتم :

همان شیطانی است که ما را دچار هلاك ودمار ساخته است پس چه بهتر که سبب گرفتاری او بخدمت سلطان تقرب جوئیم و برای خودمان امان بستانیم، گفتند : ما را چگونه دست بدو میرسد؟ جعفر آنجماعت را بر مکان او واقف ساخت و گفت : ساعتی با من اعانت کنید و من او را بچنگ می آورم ، پس چوبی عظیم بر گرفت و سرخاستان همانطورستان بیفتاده بود، جعفر خود را بروی افکند و دیگران نیز یاری کردند و بروی دست یافتند و کتفش را بر آن چوب بستند .

سرخاستان گفت: صد هزار در هم از من بستانید و دست از من بدارید ، چه مردم عرب در ازای تسلیم کردن مرا بآنها چیزی بشما عطا نمیکنند ، گفتند : این دراهم را حاضر کن، گفت: ترازوئی بیاورید، گفتند: ما از کجا ترازو بیاوریم سرخاستان گفت: اگر نتوانید میزان را حاضر نمائید من در اینجا بشما چیزی نمیدهم با من بمنزل من بيائيد و من بشما عهود ومواثيق ميدهم که بآنچه گفته ام و فانمایم و بر افزون از آن بدهم .

ایشان چون این نیرنگ را بدیدند او را نزد حسن بن حسین بردند سواران حسن بن حسین ایشان را از دور بدیدند و ایشان را استقبال نموده و بر سر و مغز آنانکه او را گرفتار کرده بودند بزدند و سرخاستان را از دست آنها بگرفتند تا پاداش عظیم یابند و نزد حسن بن حسین بردند .

و چون او را نزد حسن بپای داشتند حسن سرهنگان و قایدان طبرستان را مثل محمد بن مغيرة بن شعبه ازدی و عبدالله بن محمد قطقطى ضبي وفتح بن فراط و جز ایشان را بخواند و با ایشان گفت : سرخاستان همین است ؟ گفتند : آری، حسن

ص: 226

با محمد گفت:برخيز و او را بکش، چه او برادرت و پسرت را بکشته است ، محمد بن مغیره برخاست و با شمشیر بروی بنواخت و دیگران نیز شمشیرها بروی بکار آوردند و سرخاستان را بخارستان عدم روان ساختند. از این پیش در طی مجلدات مشكاة الأدب تفصيل دماوند مذکور شده است .

أما لارز بازاء هوز بنظر نرسیده و بدون زاء باراء مهمله جزیره ایست بین سیراف و قیس و دارای قرای کثیر و در آنجا برای در آوردن مروارید غوص گاهی است دوازده فرسنگ دور آن است و از حدود مملکت فارس بشمار می آید و نیز لار اسم دهی است در دماوند که بخوشی آب و هوا موصوف و ییلاق تختگاه ری و پنیر لار بامتياز معروف است.

بيان حال أبى شاس شاعر ادیب واطاعت قارن بن شهر یارو رهائی محبوسین

طبري و جزري می نویسند : أبوشاس و هو الغطريف بن حصين بن حنش شاعر جوانی از اهل خراسان و تربیت یافته در زمین خراسان و ادیب و دانشمند و لبیب بود سرخاستان او را ندیم خود و ملازم خود نموده تا از اخلاق و ادب مردم عرب ومذاهب ومسالك ايشان از وی بیاموزد.

و چون سرخاستان را آن بلیت در سپرد و أبوشاس در لشکر گاهش جای داشت و دواب و انقالی او را بود گروهی از بخاریه در آنحال آشوب و غارت که از اصحاب حسن بن حسین بودند بروی بتاختند و آنچه او را بود بغارت بردند اوز خمها برداشته ناچار سبوئی که با خود داشت بر دوش خود بر آورده و نیز قدحی بدست گرفت و چون سقایان فریاد همی بر کشيد : الماء السبيل .

بدینگونه سخن کرد تا از آنقوم غفلتی بدید و از خیمه گاه خود فرار کرد و اینوقت زخم دار بود و غلامی او را بدید و در این حال بمضرب عبد الله بن محمد بن حميد

ص: 227

قطقطی طبری نویسنده حسن بن حسین می گذشت خدام عبدالله أبى شاس را بهمان حال که سبو و قدح بر دوش داشت بشناختند و او را بخیمه خود در آوردند و بصاحب خود خبرش را بدادند و بحضورش در آوردند.

عبدالله باوی باحسان گرائید و مرکب و کسوه بداد و در اکرامش بعد کامل بکوشید و در خدمت حسن بن حسین از اوصافش بعرض رسانید و با ابوشاس گفت : در مدح أمير ، يعنى حسن قصيدة بنظم در کش، أبوشاس گفت :سوگند با خدای از شدت هول و هراس از آیات کتاب سبحانی آنچه در سینه محفوظ داشتم محرومنسي شد چگونه توانم شعری پسندیده انشاء نمایم.

و از آنطرف حسن بن حسين بفرمود تا سر أبو صالح سرخاستان را برای عبدالله بن طاهر ببردند و آن سر همواره در لشکر گاهش بود. محمد بن حفص حکایت میکند که حیان بن جبله مولی عبدالله بن طاهر در رکاب حسن بن حسين بناحية طمیس راه سپرد و با قارن بن شهریار ابواب مکاتیب برگشود و بطاعت ترغیب نمود و بضمانت گرفت که اگر قارن سر بچنبر اطاعت در آورد او را بر جبال پدر وجدش مالك وحاكم سازد ، و این قارن در شمار قواد و سرهنگان سپاه مازیار و برادرزاده او بود چنانکه قتل او را یاد کردیم و مازیار او را با برادر او عبدالله بن قارن مأمور و جمعی از قواد خود و قراباتش را با این دو تن همراه نموده بود.

و چون قارن را حیان بن جبله مستمال گردانید و با قارن عهد و ضمانت نموده بود که چون جبال طبرستان و شهر ساریه را تا سرحد جرجان بحيان تسلیم نماید حیان نیز در ازای این خدمت او جبالی را که از پدر وجد قارن بود بتمليك او گذارد و حیان این شرط وضمان را بعبد الله بن طاهر بنوشت وعبدالله بن طاهر تمام این شرایط طرفین را مسجل و ممضی گردانید و بحیان نوشت که از جای خود حرکت نکند و بکوهستان دخول و وغول نگیرد تا قارن را مکشوف افتد که این کار دلالت بروفای بضمانت دارد و از وی مکر و غدری روی ندهد و حیان باین جمله بقارن بنوشت .

ص: 228

قارن چون این مکتوب را بدید بعبد الله بن قارن که برادر مازیار بود مکتوبی در قلم آورده و قواد و سرهنگان او را بجمله بخوان طعام دعوت نمود چون بیامدند و بنشستند و بخوردند و دست بشستند و سلاح از تن بیفکندند و با اطمینان خاطر بفراغت بنشستند و صحبت پیوستند ناگاه اعوان حیان شاکی السلاح برایشان حلقه زده بازوهای آنان را بر بسته جملگی را بخدمت حیان روان داشتند حیان آنجماعت را در بندگران در آورده و خودش با اصحابش بر نشسته راه سپار شدند تا بجبال قارن در آمدند.

این خبر ناخوش بمازیار رسید سخت غمنده گردید، این وقت توهیار برادرش گفت: اينك بيست هزار تن از مسلمانان را که برخی کفش دوز و پاره خیاط بیش نیستند در زندان داری و خویشتن را بنگاهباني يك دسته پیشه ور مشغول و معطل میسازی و از مأمن خود و کنار اهل بیت و خویشاوندان خود بازشدی بازگوی با این جمعی که بزندان داری چه خواهی ساخت مازیار چون این سخن استوار بشنید فرمان داد تا جمله زندانیان را رها کردند.

و از آن پس إبراهيم بن مهران صاحب شرطه خود را بخواند و نيز علي بن ربن نصراني كاتبش و شاذان بن فضل صاحب خراج خود را و يحيى بن روز بهار جهبذ وأمير خود را که از اهل سهل بود احضار کرده نزد خود فراهم نمود و با ایشان گفت :همانا حرم شما ومنازل وضياع شما در سهل است .

ياقوت حموي میگوید: سهل خلاف صعب اقلیمی است از اعمال باجۀ اندلس و در اقلیم اشبیله نیز سهل است و بنوسهل قریه ایست در بحرین وسهل نام مسجد معروف کوفه است و شاید در اینجا مقصود از سهل زمین هموار و بیابان باشد .

بالجمله گفت : اينك لشكر عرب بسهل در آمده اند و من مکروه می دارم که شمارا بشآمت در آورم هم اکنون بمنازل خود بازشوید و برای خود امان بگیرید پس از آن هر يك را جایزه و صله بداد آنجماعت بمنازل خود برفتند و برای خود امان گرفتند، و چون خبر گرفتاری سرخاستان و استباحه و تاراج لشکرگاه

ص: 229

و در آمدن حسان بن جبله بكوه شروین باهل شهر ساریه پیوست بر عامل ساریه که از جانب مازیار بود بشوریدند و نام او مهریستانی بن شهریز بود.

چون وثوب مردمان را نگران گشت از چنگ ایشان فرار کرده برست و مردمان در زندان را برگشودند و زندانیان را بیرون آوردند و پس از این واقعه حیان بشهر ساریه در آمد و کوهیار برادر مازیار این خبر را بشنید محمد بن موسی ابن حفص را که عامل طبرستان و در حبس او بود بیرون آورده بر استزی زین دار سوار و بجانب حیان رهسپار نمود تا از بهر وی امان بگیرد و کوهستان پدرش وجدش را بدو گذارد بدان شرط که مازیار را بحیان تسلیم نماید و حمد بن موسى ابن حفص وأحمد بن الصغير را برای اطمینان او ضمانت دهد.

چون محمد بن موسی این اظهار د رسالت قوهیار را در خدمت حیان بن جبله معروض داشت حیان گفت: این شخص ، یعنی احمد کیست ؟ محمد گفت : شیخ بلاد است خلفای روز و أمير عبدالله بن طاهر او را میشناسند و بحال او عارف هستند حيان يكتن بفرستاد و أحمد را حاضر ساخت و بدوفرمان داد تا با محمد بن موسى بمسلحه خرم آباد بیرون شوند .

أحمد بن صفیر را پسری بود که اسحاق نام داشت و از مازیار فرار کرده روزها در بیشه ها و جنگلها پناه میبرد و شبها بضیعتی که او را بود و ساواشریان نام داشت و برطریق جاده از قدح اسپهبد که قصر مازیار در آنجا بود جای میجست .

إسحاق مى گوید: در این ضیعه جای داشتم ناگاه عده از انصار مازیار بر من بر گذشتند و چارپایانی با خود داشتند که بدون سوار با خود میبردند از جای برجستم و بریکی از آن اسبها که بسی درشت اندام و سفید و نجیب و برهنه بود بر نشستم و یکباره بشهر ساریه راه برگرفتم و آن اسب را بپدرم أحمد تسلیم نمودم .

و چون پدرم اراده سفر خرم آباد کرد بر همین اسب بر نشست و حیان بن جبله بدید و در آن باره همی بنظاره و در عجب شد و بلوزجان که از اصحاب قازن بود روی کرد و گفت: آیا این شیخ را بر این اسب نبیل و اصیل می نگری مانند

ص: 230

این اسب کم دیده ام ، لوزجان :گفت این اسب نامدار راهوار مازیار است .

حیان کسی را نزد أحمد بن صقیر فرستاد که این اسب را بمن فرست تا تماشا كنم ، أحمد بدون تأمل و تعلل بفرستاد چون حیان در آن اسب و اعضای آن بخوبی بطور پژوهش بدید بعلاوه تمام محسنات شطب الیدین نیز بود و حیان را دل بدو یازان و خاطر گرایان گشت و آن اسب را بلوزجان بداد و با رسول أحمد گفت :این اسب مازیار است و مخصوص بأمير المؤمنین میباشد .

أحمد از این کردار بر لوزجان خشمناك شد و او را بدشنام و تشتیم پیام داد لوزجان گفت:مرا در این کار گناهی نیست و اسب را برای احمد بعلاوه برذونی و شهری باز فرستاد أحمد آن را دوباره بازگردانید و از آن کاری که حیان در کار اسب با وی مسلوك داشت براد برنجید و گفت: این جولاه به نزد من شیخی میفرستد و بدینگونه رفتار مینماید .

آنگاه نامه بکوهیار نوشت : ويحك از چه در كار خود بغلط رفتی و مانند حسن ابن حسين عم أمير عبدالله بن طاهر را از دست بگذاشتی و در تحت امان این عبد جولاه در آمدی و برادرت مازیار را دور افکندی و قدر بلند خود را پست کردی و حسن بن حسین را بواسطه اینکه او را متروك نمودی و بیکی از بندگان او روی آوردی برخود کینه ور و دشمن ساختی؟!

کوهیار در جواب او نوشت: همانا در این کردار بر غلط رفتم و با این مرد وعده نهاده ام که فردا صبح بدو شوم و هیچ از آن ایمن نیستم که اگر با حیان مخالفت نمایم بجانب من جنبش آورد و محاربت کند و خانمان ما را بغارت و اباحت در سپارد و اگر با او بمقاتلت در آیم و از اصحابش دستخوش شمشیر سازم کین وعدوانی پایدار در دودمان استوار آید و این امری را که خواستار شده ام باطل و بیهوده شود.

احمد در جواب نوشت: چون روز میعاد در رسد تنی از مردم خاندان خود بدو فرست و او را بر نگار که مرا رنجوری در تن روی داده است که از حرکت کردن

ص: 231

و بتو پیوستن بازداشته است و اينك ناسه روز لاعلاج بکار علاج مشغول میشوم اگر این معالجه سودمند و موجب عافیت شد خوب بسلامت و خوشی ادراك خدمت مینمایم واگر بهبودی نیافتم بناچار در محملی جای کرده بسوی تو می شتابم .

بعد از آن بکوهیار نوشت زود باشد که کاری پیشنهاد کنیم که حیان را بر قبول کردن این عذر تو و رفتن تو بسوی او بعد از سه روز بازداریم، آنگاه أحمد بن صقير ومحمد بن موسى مكتوبى بحسن بن حسين که در این وقت در لشکرگاه خودش در طمیس و منتظر وصول أمر أمير عبدالله بن طاهر و جواب مکتوب خودش در کار قتل سرخاستان وفتح طمیس جای داشت در قلم آوردند که بجانب ما برنشین و بیا تا مازیار و کوهستان را با تو سپاریم و گرنه این کار از تو فوت می شود ، و این مكتوب را بتوسط شاذان بن فضل كاتب روانه و او را سفارش کردند که بایستی که در عجله و شتاب بر سحاب طعنه زند .

چون حسن بن حسین مکتوب ایشان را بدید در ساعت برنشست و مانند برق جهنده و باد وزنده سه روز راه را در یکشب در نوشته بشهر ساریه رسید و چون بامداد چهره بر گشود بخرم آباد که میعادگاه کوهیار بود راه بر نوشت ، و از آنطرف کوس و نای سپاه حسن که بگنبد آبنوس میرسید گوشزد حيان گشت في الفور برنشست و به پذیرائی بناخت و در يك فرسنگی خرم آبادش بملاقات دریافت .

حسن بدون دقیقه درنگ با او گفت در اینجا چکنی و از چه روی باین وجه روی آوردی با اینکه کوهستان شروین مفتوح شد تو آنجا را بگذاشتی و باینجا راه به برداشتی چه تو را ایمن از آن داشته است که برای آن قوم و آن گروه بدائی دست دهد و با تو بغدر مکیدت مبادرت گیرند و تمام این زحمات و آنچه کردی و فتوحاتی را که نمودی بر تو منتقض نمایند.

هم اکنون بكوهسار شروین بشتاب و مسالح جنگ جویان و آلات حرب را در نواحی و اطراف بازدار و بر مردم آن جبال چنان مشرف و سرافرازی بگیر که اگر بخواهند با تو بغدر و کید برآیند برای ایشان امکان نداشته باشد، حیان گفت:

ص: 232

من خود در کار مراجعت هستم و همی خواهم احمال واثقال و رجال خود را پیش از خود بفرستم ، حسن گفت : تو خود راه بركير من احمال ورجال ترا از دنبالت حمل میدهم و هم امشب در شهر ساریه بصبح گذار تا آنها بتو برسند، و چون روشنی روز نمایان شد حیان بیرون شد و چنانکه حسن بفرموده بود في الفور بجانب ساريه شتابان گشت و در همان اثنا مکتوبی از عبدالله بن طاهر بحیان رسید که در لبوره که از جبال و ندا هرمز است لشکرگاه سازد.

در كتاب برهان اللغة می گوید : وندا بروزن عمدا بلغت زند و پازند بمعنی خواهش و خواسته باشد و وند بروزن قند ظرف را گویند مانند طبق و کاسه و کوزه و امثال آن و بمعنی صاحب و مالدار هم هست چندانکه دولتمند را دولت وند نیز گویند و از این پیش در طی مجلدات سابقه ومشكاة الأدب در كلمه دماوند و نهاوند مذکور نمودیم که بمعنی شهر دوم و شهر نهم دنیاست، چه اوند و وند بمعنی ظرف است وچون هر چیزی را در شهر گذارند مانند ظرف خواهد بود .

یاقوت حموی گوید : وندا هرمز بفتح و او و نون و هرمز نام یکی از پادشاهان فرس است کوره ایست در جبال طبرستان محاذی خراسان مجاور جبال ، و این هرمز در ری در زمان رشید بعصیان گرائید رشید او را بخواند و امان بداد هرمز بدرگاه رشید آمد و بلادش را بعمال رشید تسلیم نمود هارون الرشید در ازای این اطاعت سپهبدی خراسان را بدو گذاشت و عبدالله بن مالك خزاعی را مأمور فرمود تا برفت و بلاد هرمز را که در کوهستان بود بحیطه حیازت و امارت در آورد.

حموی و نداد هرمز را بدو دال مهمله یاد می کند اما گمان چنان است که بهمان یکدال باشد که لغتش را مذکور نمودیم. و در معجم البلدان می گوید : هرمز یکی از پادشاهان فرس است و این و نداد هرمز کوره ایست در جبال طبرستان مجاور جبال شروین و ونداد هرمز نام مردی است که در ایام خلافت هارون الرشید در این جبال سر بعصیان در آورد ،رشید خود بشهر ری بیامد و او را بخواند و باخط امان بیامد و بلاد خود را بکار گذاران رشید تسلیم نمود .

ص: 233

رشید او را اصفهيد خراسان گردانید و عبدالله بن مالك خزاعی را بحيازت بلادش بفرستاد وعبدالله آن بلاد را در تصرف آورده و بمسالح بازنهاد و چون مأمون خلیفه شد آن بلاد را از آنها بگرفت و با صحاب خود گذاشت و مسالح از اول خراسان تا اول حدود ديلم سيويك مسلحه است، ومسلحة الجيش عبارت از اصحاب سلاح و سلحشوران هستند که بحفظ مواضع می پردازند و از دویست تن تا دو هزار تن میباشند.

بالجمله این موضع را که عبدالله بن طاهر امر بلشکر گاه فرمود احصن و استوارترین مواضع آن کوهستان است و بیشتر اموال مازیار در این مکان و عبدالله بن طاهر بحيان امر کرده بود که قارن را از آنچه از این جبال و اموال بخواهد ممنوع ندارد .

لاجرم قارن هر چه مازیار را در آنجا بود و آنچه در اسباندره از ذخایر مازیار و آنچه را که در قدح السلتان از سرخاستان بود بتمامت برای خود برگرفت و تمام مقاصد ومنظورات حيان بن جبله که بر آن دل بربسته و طمع کرده بود رشته اش بر هم گسیخته و هیچ چیز بدو عاید نشد و تمام این حالات و خسارات که او را رسید بسبب آن طمعی بود که در اسب أحمد بن صقیر داشت وأحمد را بر آن خصومت وتلافي بازداشت ، بلی هر چه هر کس را میرسد از بلیت حرص و آز و مصیبت طمع وطلب نابساز است .

لمؤلفه

هر چه آید در جهانت تا بساز *** هست از آسیب طمع و رنج آز

چند بینی این فراز و این نشیب *** مردمان دیدند بس شیب و فراز

چند امیدت بمحتاجان بود *** رو نیاز اور بحق بی نیاز

آنکه او عین نیاز و فقر هست *** کی تواند برگ و سازت دادساز

حاجتت را نزد دانائی پیر *** کو بود آگاه بر هر سر و راز

چون بدانی رزق مقسومت رسد *** از چه بر خود میخری صد کبر و ناز

ص: 234

گوهر نفست که باشد بس عزیز *** تا که بتوانی به بیهوده مباز

چون یکی کاز است این ملک جهان *** دل مبند اندر سینچی چو کاز

از پی آب و طعام برگذر ***چند چون قازان کنی گردن در از

فازك و اردک بی آب و خورند *** خویشتن را بازدان آخر زقاز

گر نباشی در پی پاکی جان ***پست تر باشد نهادت از گراز

گر تو فرهومند باشی فرهی ***زین بم حمود آمدی سلطان اياز

شاه محمودی که بردندش سجود *** در ایاس آمد بهر که در نماز

خلق چون کبکند و چون عصفور خورد ***وین جهان ماننده در نده باز

بهرخود خواهی همه ملك جهان *** بهره ات افزون نباشد از دو باز

چون چنین است این جهان پرفسون *** پیش عاقل نیست افزون از دو غاز

روز و شب تازان بی عمرت بوند *** در پی این روز و شب چندین متاز

گرچه اندر برنیارت پرورند *** عاقبت گیرند اندامت بگاز

گر در اصفاهان و مازندر شوی *** کار فرما بدهدت صدگونه باز

چون جهان آمد برای رنج و مرگ *** قطع کن از خویشتن امید ماز

هر نهال تازه میگردد کهن ***پس تو خود را می بناز اندر به ناز

ما همه مغلوب سلطان فلك *** سال و مه از جان ما خواهند واژ

گر کنی منزل بشخهای جبال *** باژگونه عاقبت گردی و هاژ

چون متاع جان نماند بهر کس *** در متاع دهر دون چندین میاز

نوشه باید در گذشت این جهان ***زاد نقوی را بخر خط جواز

ورنه بس افسوس یابی و دریغ ***از چنین وقتی بکن بس احتراز

سخت باید بود در اندوه و غم *** از تهی دستی و راه بس دراز

بار إلها جز بنو امید نیست ***باب های رحمتت را ساز باز

بار إلها چشم دل را باز کن *** تا تواند دید حق را از مجاز

قادرا هستی تو آن دانا حکیم *** كز فلك دادی نمونه در پیاز

ص: 235

کار ما ناساز خواهد ماند و لغو *** گرنه شافع بود سلطان حجاز

بالجمله حيان بن جبله بعد از نمایش آن احوال نكوهیده منوال از این سرای ملال بدیگر سرای سفر کرد و عبدالله بن طاهر فرمان کرد تا محمد بن حسين بن مصعب بجای او برفت و حکمران اصحابش بگشت و همچنان عبدالله بمحمد از نخست توصیه کرد هرچه قارن خواهد دست رد بر سینه اش نگذارد ، و حسن بن حسین بخرم آباد رفت از آن پس محمد بن موسى بن حفص وأحمد بن الصغير پوشیده بدو آمدند وسرا با او مناظره کردند و حسن هر دو تن را پاداش نیکو فرمود و بقوهیار بنوشت تا بخرم آباد آمد و بخدمت حسن رسید .

حسن اور اگرامی بداشت و مورد احسان گردانید و بهرچه خواست اجابت کرد و بروزی مخصوص وعده نهادند آنگاه قوهیار را بازگردانید و کوهیار نزد برادرش مازیار برفت و بدو باز نمود که از بهرش امان بسنده و کارش را استوار ساخته است .

و چنان بود که حسن بن قارن از ناحيه محمد بن إبراهيم بن مصعب بقوهيار مكتوبي کرده و ضمانت کرده بود که همه گونه احسان و اکرامى از جانب أمير المؤمنين معتصم در حقش مرعی ،گردد، قوهیار مسئول او را اجابت نموده و آنچه را که با دیگران ضمانت گرفته در حق او ضامن شد و تمام این کارها برای این بود که ایشان را از اندیشه محاربت بگرداند و بدو مایل سازد.

پس محمد بن إبراهیم از شهر آمل سوار شد و این خبر بحسن بن حسین پیوست إبراهيم بن مهران كوید که نزد أبو السعدي حدیث می گذاشتم :چون نزديك بزوال رسید باراده منزل خود بازگشتم و راه بر در خیمه گاه حسن بود چون بخیمه حسن برابر شدم ناگاه حسن را به تنهایی سواره بدیدم و جز سه تن غلامان ترك با او نبودند چون حسن را بدیدم خویشتن را از مرکب بزیر افکندم و او را سلام فرستادم حسن گفت :سوارشو چون سوار شدم گفت: راه آرم کدام است؟ گفتم : در این رودخانه است فرمود :در پیش روی من راه برگیر.

می گوید: راه بر نوشتم تا بدر بی رسیدیم که تا آرم دو میل مسافت داشت

ص: 236

من هولناك شدم و گفتم : أيتها الأمير اينجا مكانى هولناك باشد و جز اينكه با هزار سوار باشند جایز نیست بگذرند صلاح چنان می بینم که باز شوی و داخل این در نشوی .

چون این سخن بشنید فریاد بر من برند برو! بناچار برفتم لكن عقلم خيره بود و در طی راه کسی را ندیدیم تا بآرم رسیدیم با من گفت راه هرمزدآباد کدام است ؟ گفتم : بر فراز این کوه است ، گفت : بدان سوى روى كن ، گفتم : أيها الأمير برخودت و برما و در این مردم سپاهی که در لشکرگاه تو هستند رحم فرمای.

چون این سخن گفتم نعره بر من بزد و گفت : یابن اللخناء ای پسرزن نکوهیده علامت برو گفتم : تو گردن مرا بزنی دوست تر دارم که مازیار مرا بکشد و در خدمت عبد الله بن طاهر گناه مند باشم چنان بر من پر آشوب سخن کرد یقین کردم که بسیاست وبطش او دچار میشوم بناچار راه برگرفتم اما دلم از جای بر کنده شده بود.

با خود گفتم : البته در این ساعت تمامت ما را میگیرند و مرا در برابر مازیار باز میدارند و او بنکوهش من زبان می گشاید و می گوید : همانا دشمن مرا بمن راهنمون آمدی ، و در این حال که در این خیال میگذشتم بناگاه در پیگاهی و زردی آفتاب بهرمز آباد رسیدیم .

حسن بن حسین با من گفت:زندان مسلمانان در کجاست ؟گفتم:در این موضع است ، اینوقت حسن فرود شد و بنشست و ما بجمله لب بروزه داشتیم و سواران دسته بدسته بما پیوسته می شدند و این حال از آن بود که حسن بدون اینکه مردمان لشکرگاه بدانند سوارشد و آنها بعد از او بدانستند و از دنبالش بیامدند .

اینوفت حسن يعقوب بن منصور را بخواند و گفت: اى ابو طلحه دوست میدارم که بجماعت طالقانیه شوی و بتدبیری که توانى باجيش أبي عبد الله محمد بن إبراهيم بن مصعب در همان جا ساعتی دو یا سه یا بیشتر هر قدر امکان یا بی تلطف کنی و از آنجا که حسن بود تا طالقانیه دو فرسنگ یا سه فرسنگ بعد مسافت بود ، إبراهیم گوید : در آنحال که در حضور حسن بن حسین ایستاده بودم قیس بن زنجويه را بخواند و با او گفت :

ص: 237

بطرف دروازه لبوره بشتاب و تا بانجا يك فرسنگ راه بود و اصحاب خود را در آنجا نمایان بگردان.

می گوید : چون نماز مغرب را بگذاشتیم و تاریکی شب چهره گشود ناگاه سوارانی دیدیم که چراغی فروزان پیش روی داشتند و از طریق لبوره می آمدند حسن با من گفت : اى إبراهيم راه لبوره کدام است؟ گفتم: سوارانی و نیرانی را می نگرم که از این راه می آیند میگوید: من از دیدار این سواران و شمعهای فروزان در دهشت و از خویش بیرون بودم و هیچ نمیدانستم بچه کار و بچه حال و بچه جای و بچه سخن اندرم و همي بوحشت اندر بودم تا فروغ چراغ نزديك رسيد .

چون نيك نظر كردم مازیار را با کوهیار پدیدار دیدم و هیچ نفهمیدم که این چه حال است تا هر دو تن فرود آمدند و مازیار دوید و حسن را با مارت سلام فرستاد حسن بدو پاسخ نداد و با نهایت قدرت و استيلا وعدم اعتناچنانکه با ادنی خادمی سلوک نمایند، با طاهر بن إبراهيم و اوس بلخی گفت : وی را نزد خود بدارید و ایشان او را بگرفتند .

و نقل شده از برادر امیدوار بن خواست جیلان که در آن شب با چند نفر نزد قوهیار برفت و با او گفت از خدای بترس سروات ما را بجای بگذاشتی .

سرو درخت معروف سروة یکی و جای بلندتر از آب را و فرودتر از کوه ومحلد حمير و جوانمردی و مردمی سراة جمع آن وسروات جمع الجمع است .

بالجمله گفت : سروات ما را بگذاشتی هم اکنون اجازت فرمای تا این مردم عرب را در بال اقتدار در آورم، زیرا که لشکریان همه سرگردان و گرسنه و پریشان هستند و راه گریزی ندارند و باین سبب شرف و شرافت ایشان تا پایان جهان بدست تو میرود و بعهد و پیمانی که مردم عرب با تو دادهاند وثوق مجوی ، چه ایشانرا وفائی در نهاد و صفائی در بنیاد نیست کوهیار پذیرفتار نشد و گفت : چنین کاری نکنید .

در این اثنا نگران شدیم کوهیار مردم غرب را بر ما آماده و تعبیه کرده ومازيار واهل بیتش را بحسن بن حسین تسلیم کرده تا خود کوهیار در كارملك منفرد گردد و هیچکس بمنازعت و ضدیت او نباشد.

ص: 238

بیان گرفتاری مازیار حکمران طبرستان و فرستادن او را بخرم آباد و ساریه

چون طاهر بن إبراهيم واوس بلخي بفرمان أمير قوى قلب بلند تدبير حسن بن حسین مازیار را بگرفتند و هنگام سحرگاهان و آوای خروس سحرگاهی در رسید حسن امر فرمود تا اوس بلخى وطاهر بن إبراهيم مازيار را بخرم آباد برند و نیز بفرمود تا او را بشهر ساریه سیر دهند، و امیر حسن خود بر نشست و ازوادى بابك خرم دین بسوی کانیه باستقبال محمد بن إبراهيم بن مصعب راه عبور را در سپرد .

پس با او ملاقات کرد و محمد همی خواست که بطرف هرمز آباد بتازد و مازیار را بگیرد ، حسن گفت : يا أبا عبدالله بكجا ميشوى؟ گفت : بآهنگ مازیار رهسپارم گفت : مازيار اينك در ساریه است، چه او را بمن آوردند و بدانسویش روان ساختم محمد بن إبراهيم از این خبر متحیر و مبهوت ماند، چه قوهیار بر آن اندیشه بود که با حسن غدر و نیرنگ بورزد و مازیار را بمحمد بن إبراهيم سپارد أما تقدير قدیر بر آن بود که حسن بر این امر سبقت یابد.

و این امر را سبب شد که قوهیار از او بيمناك شد که گاهی که حسن را بدید و حسن او را در میان کوه نگران شد اگر مازیار را بدو تسلیم نکند حسن با او بمحاربت ومقاتلت مبادرت جوید وفتنه و خونریزی برخیزد.

و بعلاوه أحمد بن صفیر بقوهیار نوشته بود که در کارتو صلاح نمیدانم که با عبد الله بن طاهر والی خراسان در مقام تخلیط و مناصبه بر آئی و بیرق مخالفت برافرازی و حال اینکه از خبر تو وضمان او بعبد الله نوشته اند هیچ نمی شاید دو دله و دو روی و دو رویه باشی ، لاجرم او را تحذیر نمود و کوهیار برادرش مازیار را بحسن داد

ص: 239

ومحمد من إبراهيم وحسن بن حسین بهرمز آباد تاختند و قصر مازیار را که در آنجا بود بسوختند و مال او را تاراج کردند و از آنجا بلشکرگاه حسن بخرم آباد بازشدند و خرم و کامیاب بنشستند و جمعی را بفرستادند تا برادرهای مازیار را در سرای خودش بزندان بردند و جماعتی را بحر است و كشيك ايشان بگذاشتند .

و چون از این امور فراغت یافتند حسن بن حسين بشهر ساریه کوچ نمود و در آنجا اقامت گزید و مازیار را نزديك بخيمه حسن حبس کردند و حسن یکی را بسوى محمد بن موسى بن حفص بفرستاد و آن قید و بند آهنینی را که مازیار بر او بر نهاده و مقيد سه بود بخواست و محمد بفرستاد و حسن حکم داد نامازیار را در همان قید مقید نمودند و از آنطرف محمد بن إبراهيم در شهر ساریه بملاقات حسن بیامد تا در باب اموال مازيار وأهل بيت او باحسن مناظرت نمایند و هر دو تن نامه بعبد الله بن طاهر فرمانروای خراسان فرستادند و منتظر وصول امر او شدند .

در این حال جواب عبدالله بحسن بیامد که مازیار و برادران و اهل بیتش را بمحمد بن إبراهیم تسلیم نماید تا ایشان را بدرگاه أمير المؤمنين معتصم بکوچاند وعبد الله بن طاهر بهیچوجه متعرض و خواهنده اموال مازیار و کسانش نگشت و بدو امر نمود که تمامت اموال مازیار را استصفا نماید و محفوظ و محروز بدارد.

حسن بموجب امر امیر خراسان مازیار را حاضر کرده از اموالش بپرسید مازیار جماعتی که از وجوه وصلحای مردم ساریه و ده تن بشمار می آمدند نام بردار کرد و گفت : اموال من نزد ایشان است و قوهیار را حاضر کرده و برای او مکتوبی نگاشته و او را بر آن اموال و آنچه اضافه آن مقداری است که مازیار مذکور داشته و نزد خازنان و اصحاب کنوز مازیار است باز نمود و برایصال آنش ضامن ساخت و کوهیار در آن کار ضمانت کرد و بر خویشتن شهادت داد .

بعد از آن حسن فرمان داد تا آن شهودی را که حاضر کرده بود نزد مازیار شوند و بروی گواهی دهند، یکی از آن جماعت حکایت کرده است که گفت :چون بر مازیار در آمدیم از احمد بن صفیر خائف بودیم تا مبادا سخنی با او بیفکند که

ص: 240

مازیار را ترسناك نمايد لاجرم با أحمد :گفتم دوست همی دارم تو زبان از وی بازداری و بآنچه با تو اشارت کرده اند تذکر نکنی .

أحمد در این موقع جانب سکوت گرفت و مازیار گفت : همگی گواه باشید که تمامت آنچه از اموال خودم را حمل کرده ام و با خود همراه داشته ام: نودوشش هزاردینار و هفده قطعه زمرد و شانزده قطعه یاقوت سرخ و شانزده بارسله مجلد که در آن الوان ثیاب و جامه های گوناگون و تاج و شمشیری از طلا و مرصع بجواهر گرانبها و خنجری از طلا گوهر نشان و حقه بزرگ آکنده از جواهر زواهر است .

و مازیار آنجمله را در پیش روی ما بگذاشت و گفت : این اشیاء را بمحمد بن صباح تسلیم نمودم که خازن عبدالله بن طاهر وصاحب خبر او بر لشکرگاه است وبکوهیار بدادم .

راوی میگوید : چون این سخنان را بشنیدیم بخدمت حسن بن حسین بیامدیم حسن گفت : بر این مرد ، یعنی مازیار شاهد شدید؟ گفتیم : بلی ، گفت : این اشیائی است که برای خود من اختیار کرده بودند و دوست همی داشتم که قلت آن و خواری آن را نزد من دانسته باشید.

علي بن ربن كاتب نصرانی گوید: هیجده هزار بار هزار درهم بهای جواهری است که در این حقه بود و مازیار و جدش و شروین و شهریار این مبلغ را در مدتی متمادی پرداخته بودند و چنان بود که مازیار تمام این اموال كثيره را بخدمت أمير حسن ابن حسین حمل کرده بود بر این معنی که چنان ظاهر نماید که مازیار باسم امان یافتن بدو راه سپرده و حسن او را بر جان و مال و فرزندانش امان داده و جبال پدرش را بدو باز گذاشته است ، حسن از قبول این مبلغ بزرگ و این کار امتناع ورزید و از چنین دولتی بی پایان عفت و روی بر تافتن گرفت چه حسن از تمامت مردمان عصر خود از اخذ دینار یا در هم عفیف تر بود .

و چون آنشب بیا مداد پیوست مازیار را با طاهر بن إبراهيم وعلي بن إبراهيم حربی روانه ساخت و از آن پس نامۀ عبد الله بن طاهر بدو رسید عبدالله که مازیار را

ص: 241

باتفاق يعقوب بن منصور بفرستند و در این وقت مازیار را تا سه منزل برده بودند حسن بموجب حکم، یکی را بفرستاد و مازیار را برگردانیده با یعقوب بن منصور روانه ساخت .

بعد از آن حسن بن حسین قوهیار برادر مازیار را فرمان داد تا آن اموالی را که ضمانت کرده بود حمل نماید و استری چند برای حمل اموال بدو بداد و هم بفرمود تا جمعی از لشکریان با او باشند تا بآن اموال آسیبی نرسد ،فوهیار از آن کار امتناع جست و گفت : مرا حاجتی باین مردم و این اموال نیست و خودش و غلامانش با آن استرها بیرون شدند .

و چون بکوه وارد گشت و در خزائن برگشود و اموال را آماده ساخت تا حمل کند. زرخریدان مازیار بروی بتاختند و این جمله هزار و دویست تن از دیلمیان بودند و گفتند : تو با صاحب ما بغدر وحیلت رفتی و او را بجنگ عرب تسلیم کردی واينك بیامدی تا اموال او را نیز مأخوذ داری ، پس او را بگرفتند و در بند آهن کشیدند .

و چون شب در رسید روز عمرش را تاريك ساختند و آن اموال و بغال را بغارت بردند.

و از آن پس این خبر بحسن بن حسین پیوست و او بر آشفت و لشکری بآن سوی که کوهیار را بکشته بودند مأمور نمود ، و از آنطرف قارن نیز سپاهی از جانب خودش در گرفتن قاتلین بفرستاد و صاحب قارن چند تن را بگرفت و از جمله گرفتار شهریار ابن مصمغان پسرعم مازیار بود که رأس عبید و محرض ومحرك آن مماليك بود و قارن مصمغان را بخدمت عبد الله بن طاهر بفرستاد .

و چون بقومس رسید جانب سرای دیگر ،سپرد و این جماعت دیالمه راه دامنه کوه و جنگل گرفته بودند و همی خواستند بدیلم شوند وعد بن إبراهيم بن مصعب آنجمله را جای بدانست و از جانب خود گروهی از شجعان طبریه و دیگران را بجانب ایشان بفرستاد.

ص: 242

آنجماعت برفتند و با دیالمه روی در روی شدند و راه عبور را برایشان فرو گرفتند و جمله را بگرفتند و با علي بن إبراهيم بشهر ساریه روانه ساختند و مدخل و در آمدن گاه محمد بن إبراهیم گاهی که از شلنبه در آمد بر طریق رودبار بسوی رویان بود.

رویان بضم راء مهمله وسكون واو وياء حطى والف و نون شهری بزرگ از جبال طبرستان و کوره واسعه و بزرگترین شهرهای جبال طبرستان و آمل بزرگترین شهرهای صحرا و جبال رویان متصل بجبال ری و ضیاع و مدخل از پیرامون شهرری میباشد ، یاقوت حموی می گوید: شلمبه بفتح شين معجمه ولام وميم ساكنه وباء موحده نام بلده ایست از ناحیه دماوند نزديك بريمه و دارای زروع وبساتين است اما شلنبه که بعد از لام تون باشد مذکور نشده است .

طبری می گوید: بعضی گفته اند :فساد امر مازیار وهلاك او از جانب پسر عمش روی داده و این داستان چنان است که جبال طبرستان بتمامت در دست او و آنچه در زمین هموار و بیابان واقع بود دست مازیار بود و این امر مانند آن بود که قسمتی کرده باشند و بتوارث میبردند .

محمد بن حفص طبری گوید: جبال طبرستان سه بخش است: یکی جبل وندا هرمز است که در وسط جبال طبرستان است، دوم جبل برادرش و نداستجان است که پسر انداد بن قارن است.

سوم جبل شروين بن سرخاب بن باب و بر این گونه و این تقسیم می گذشت تا امر امارت و ریاست مازیار نیرومند و استوار شد و باین پسر عمش که حکمران تمامت جبال طبرستان بود و بقولی گفته اند وی کوهیار برادر مازیار بود پیام فرستاد و او را حاضر کرده بملازمت در بار خودش امر کرد و از جانب خودش یکتن را بولایت و امارت جبال بفرستاد و او را دری نام بود ، و روزگار چندی بگذشت و مازیار را محاربت عبدالله بن طاهر بمردم جنگجوی حاجتمند ساخت .

پس پسر عمش و بقولی برادرش قوه یار را طلب کرد و گفت : تو با مور کوهسار

ص: 243

خود از دیگران داناتری و او را بر امر افشین و مکاتبتی که افشین خیذر بن کاوس بدو کرده و بآن اشارت رفت بیاگاهانید و گفت : تو بناحیه کوه برو و بحفظ کوه بپرداز و نیز مازیار بدری نامه نوشت و او را بحضور خود بخواند .

چون دري حاضر درگاه شد مازیار جمعی لشکر با او منضم گردانیده در برابر عبدالله بن طاهر روانه کرد و گمان مازیار براین میرفت که بدستیاری پسر عمش یا برادرش قوهیار در آن کوهستان امرش استوار خواهد ماند .

و این اندیشه را از آن می نمود که یقین داشت عبدالله بن طاهر یا دیگری هرگز نتواند از کوه عبور نماید چه از کثرت اشجار و جنگل و اشجار و تنگ هائی که در آنجا بود برای مرور عساکر یا ترتیب جنگ راهی نبود و هم در آن مواضعی که از آنجا امکان ورود لشكر ومحاربات خوف و هراسی می نمود بدری و اصحاب او راه را استوار ساخته و مطمئن خاطر شده بود و جمعی مردم جنگ آور و مردم عسکر خود را با دری مضموم نمود .

و از آنطرف عبدالله بن طاهر عم خود حسن بن حسین بن مصعب را که شیر نیستان و بیشه دلاوری بود با جمعی کثیر از مردم خراسان بطرف مازیار راه سپار نمود و از جانب ديگر معتصم خليفه محمد بن إبراهيم بن مصعب را با صاحب خبری که او را یعقوب ابن إبراهيم بوشنجى مولی هادی و معروف بقوصره نام بود مأمور فرمود تا يعقوب خبر لشکر را بدو بر نگارد.

پس محمد بن إبراهيم بحسن بن حسین پیوست و لشکر کیهان سپر بجانب مازیار پی سپر شد تا گاهی که بدو نزديك شدند و مازیار را هيچ شك و شبهتی نبود که در آن کوه چنان امر حفاظت و حراست را استوار ساخته است که بآن مکان احدی را راه مرور و اندیشه محاربت نخواهد بود.

و اینوقت مازیار در شهر خود با معدودی قلیل جای داشت اما چون تقديرات آسمانی بتوجهی دیگر آماده بود آن آتش کین و حقدی که در نهاد ابن عم مازیار بسبب آن تعدی مازیار بدو و دور ساختن او را از محل امارت موروثی جای داشت

ص: 244

یکدفعه مشتعل و بخار وجودش دماغش را تافته ساخت و او را بر آن بداشت که با حسن بن حسین امیر سپاه خراسان ابواب مکاتبات مفتوح نموده و او را از تمام آنچه در عساکر اوست با خبر گردانید .

و نیز حسن را باز نمود که افشین خیذر بن کاوس أمير بزرگ دولت عباسی که کوس ابهت و حشمتش گنبد آبنوس را کر ساخته بر رغم عبدالله بن طاهر والی مملکت خراسان و طمع در والی گری آن سامان پوشیده بمازیار مراسله می نماید و او را در انگیزش فتنه و فساد و سر کشی وطغيان محرك می شود ، حسن بن حسین مکتوب پسرعم مازیار را برای عبدالله بن طاهر بفرستاد و عبدالله نیز آن مکتوب را بخدمت معتصم خلیفه عصر تقديم نمود .

و نيز عبد الله بن طاهر وحسن بن حسين بابن عم مازیار یا به برادرش قوهیار مکتوبی در رقم آوردند و باری پیمان و ضمانت نمودند که آنچه را که او بخواهد با نجام رسانند و چنان بود که پسرعم مازیار عبدالله بن طاهر را بیاگاهانیده بود که آن کوهستانی را که وی اکنون بحفاظت آن مأمور است از آن او و پدرش و اجداد او بوده است و مازیار در آن هنگام که فضل بن سهل او را امارت طبرستان بداد این کوهسار را از دست تصرف وی در آورد و او را بملازمت دربار خودش ملزم و محکوم گردانید و خوار و خفیفش نمود .

لاجرم عبد الله بن طاهر باوی شرط و عهد نمود که اگر وی بر مازیار تاختن برد و چاره کار او را بکند امارت آن کوهستان را همیشگی با او گذارد و هیچوقت متعرض او نشود و با او بمحاربت و مدافعت بر نیاید و ابن عم مازیار باین پیمان و پایندانی راضی گشت و عبدالله بن طاهر در این مقررات و شروط مکتوبی برای او بر نگاشت ومسجل وموثق فرمود.

آنگاه پسرعم مازيار با حسن بن حسين وعده نهاد که اورا و مردم او را بآن کوه داخل کند و چون آن زمان که میعاد نهاده بود در رسید عبدالله بن طاهر بحسن بن حسين امر نمود که برای مقابله دری لشکر را حرکت دهد و لشکری ضخیم که

ص: 245

يك تن از سرهنگان او امیر ایشان بود در دل شب بدانسوی مأمور ساخت و ایشان برفتند و پسرعم مازیار را در آن کوه ملاقات کردند و او کوهستان را بایشان تسلیم کرده و ایشانرا بکوه در آورد .

و از آن طرف دری سپاه خود را صف از پی صف بداشت و مازیار از همه چیز بی خبر در قصر خود جای داشت و بناگاه پیاده و سوار بر پیرامون قصرش فراهم شدند ودري بالشکری دیگر در محابت آمد و آنجماعت مازیار را محاصره واورا بحكم و فرمان خلیفه روزگار معتصم نزول دادند و کار مازيار بهلاك ودمار رسيد .

بیان گرفتاری مازیار حکمران طبرستان بدست لشکر عبدالله بن طاهر وقتل او بامر معتصم

عمرو بن سعید طبری گوید که مازیار مشغول صید و شکار و از شکار گردیدن خودش بدست مرگ تن او بار بی خبر بود که ناگاه سواران کارزار در صیدگاه بدو رسیدند و او را اسیر و دستگیر ساخته بقهر و غلبه بقصرش در آمدند و هر چه در قصرش بیافتند ببردند و حسن بن حسین مانند تنین مرد آغال مازیار را بر بود و با خود ببرد.

و از آنطرف دری با خاطر آسوده و اندیشه گرم با آن سپاهی که با او برابر بودند جنگ می ورزید و از گرفتاری مازیار و انجام کار بی خبر بود که بناگاه سپاه عبد الله بن طاهر را در برابر خود بدید و لشکرش از آن هیبت وصولت از هم جدا ومنهزم شدند دری راه بر گرفت و همیخواست داخل بلاد دیلم شود اصحابش کشته شدند و سپاه عبدالله بدنبالش برآمدند و او را با چند تن اصحابش در یافتند .

دری ناچار روی بجنگ آورد و سرانجام او را بکشتند و سرش را از تن دور ساخته بخدمت عبدالله بن طاهر فرستادند و مازیار نیز در دست عبدالله بن طاهر گرفتار بود عبدالله بدو وعده نهاد که اگر مازیار او را بر مکاتیب و مراسیل افشین آگاه سازد

ص: 246

در خدمت معتصم خواستار شود تا از جریرت و خون مازیار در گذرد و هم عبدالله بمازیار معلوم داشت که میداند که آن مکتوبات نزد مازیار است ناچار مازیار بر آنجمله اقرارکرد.

عبدالله آن کتب را بخواست و چندین مکتوب بدو بنمود و آنجمله را عبدالله بن طاهر بگرفت و با مازيار بتوسط إسحاق بن إبراهيم روانه در بار خلافت مدار نمود وبا إسحاق امر و توصیه سخت نمود که آن مکاتیب و مازیار را جز بدست معتصم ندهد تا مبادا در کار آن کتب و مازیار تدبیری نمایند، یعنی افشین چون این حال را بداند و کشف اسرار و خیانت خود را نزديك نكرد تدبیری کند و مازیار و مکاتیب خود را نابود سازد.

إسحاق بطوريكه عبدالله دستور داده بود کار کرد و بدست خودش بدست معتصم بداد ، چون معتصم بدید از مازیار از تفیصل آن مکاتیب بپرسید مازیار بآنجمله اقرار نكرد ومعتصم بضرب مازیار امر کرد و مازیار را بتازیانه بر بستند و چندانش بضرب تازیانه رنجه و آزرده ساختند تا در همان ضرب تازیانه جان سپرد .

مسعودي در مروج الذهب می نویسد : در این سال دویست و بیست و پنجم هجري مازيار بن مازن بن بندار هرمس صاحب جبال طبرستان را بسامرا در آوردند و اقرار نمود که افشین او را بر خروج و عصیان انگیزش داد ، چه ایشان بر مذاهب ثنويه و مجوس و با هم متفق بودند و افشین را يك روز قبل از قدوم مازيار بسامراء گرفتار کرده بودند و مازیار را جندان تازیانه بزدند که بمرد و چسدش را بر یکطرف دار بابك بردار زدند .

مازیار معتصم را باموال كثيره ترغیب نمود که اگر او را زنده بدارد بدر گاهش حمل کند معتصم نپذیرفت و با این شعر تمثل جست :

ان الاسود اسود الغيل همتها *** يوم الكريهة في المسلوب لا السلب

و چنان شد که چوبه دار مازیار بچوبه دار بابك متمایل همیگردید و اجسام ایشان بهمدیگر نزدیک همیشد و نیز چوبه داری که باطس بطريق وسرهنگ عمودیه

ص: 247

را بر آن برزده بودند بسوی ایشان سرازیر میشد أبو تمام این شعر را بگفت :

و لقد شفى الاحشاء من برحائها *** إذ صار بابك جار مازیار

ثانيه في كبد السماء و لم يكن *** لاثنين ثان اذ هما في الغار

فكأنما انحنيا لكيما يطويا *** عن ياطس خبراً من الأخبار

طبری میگوید : مأمون بن رشید در زمان خلافت هر وقت بمازیار فرمانی بنگارش میداد می نوشت :«من عبد الله المأمون إلى جيل جيلان اصبهبد اصبهبدان بشوار خرشاد محمد بن قارن مولى أمير المؤمنين .

در برهان اللغة می نویسد: گیل با کاف فارسی و یاء مجهول بروزن فیل گیلان را که نام ولایتی معروف از طبرستان است و بزبان گیلانی رعیت و روستائی و مردم عامی را گویند و معرب آن جیل است چنانکه جیل دارو معرب گیل دارو و گيلك با ياء مجهول بزبان گیلان مردم عامی و روستائی و رعیت را گویند و آواز گيلك يکی از اصوات مشهوره است و منسوب بگیل را گیلکی خوانند و نام طایفه از ترکان هم هست و بعضی گویند: گیلکی طایفه از گلیم پوشان هستند .و در صراح اللغة می گوید : جيل ترك وروم وجيل من الناس ، یعنی صنفی از ناس جیلان بکسر جیم قومی در بحرین تربیت یافته کسری .

حموی گوید: جیلان بكس جيم وسكون ياء حطی نام شهرهای بسیار است از آنسوی بلاد طبرستان و اینها قرائی است که در برجهایی میان جبال و بر ساحل بحر طبرستان واقع است ، وجيل بكسر جیم اهل همین جیلان ، یعنی گیلان است و هم نام قریه ایست از قراء بغداد زیر مدائن برجانب دجله که اکنون آنجارا کیل نامند و این غیر از جیلان بفتح جیم است که می گویند : قومی از ابناء فارس از ابناء وزادگان مملکت فارس از مردم استخر در یکطرف بحرین بیامدند و در آنجا زراعت کردند و درخت بنشاندند و حفر قنوات فرمودند و اقامت آن زمین را برگزیدند و گروهی از بني عجل نیز برایشان ورود دادند و در میان ایشان داخل شدند و ایشان را جیلان نامیدند .

ص: 248

لکن از خطابی که مأمون مینماید و جیل جیلان می نویسد چنان میرسد که مقصود بزرگ و أمير وحکمران و رئیس جیلان و بزرگ بزرگان است بقرينه اصفهيد اصفهبدان ، یعنی سردار بزرگ سرداران و سپهسالار سپه داران ، چه صفهبد بمعنی سپهبد است و اصفهبدان که نام شهری است در بلاد دیلم و پادشاه ناحیه ، یعنی طبرستان در آنجا ساکن بود و اصفهبد نام داشت این شهر را بدو منسوب داشته اصفهيدان بمعنی اسپهبدان نامیدند چنانکه نام اصفهان اسپاهان بوده ، یعنی محل سپاه و لشکر دارا پادشاه ایران در این زمین لشکرگاه داشتند از این روی اسپاهیان و اسپاهان خواندند و معرب آن اصفاهان و مخفف آن اصفهان است.

سپهبد بکسر سین مهمله وباء فارسی وهاء وباء ابجد سپاه سالار لشکر و خداوند سپاه را گویند ، چه سپه و سپاه بمعنی لشکر و بد بضم باء موحده بمعنى صاحب و خداوند و معرب آن اصفهبد است، و بعضی گویند : سپهبد نامی است مخصوص بپادشاهان طبرستان که دارالمرز باشد چنانکه قیصر و خاقان مخصوص پادشاهان روم و ترکستان است و در زبان فارسى تقدم مضاف إليه بر مضاف معمول است چنانکه خوانسالار و سپاه سالارو توران شاه و ایران شاه و کشتی خدا و امثال آن بر این صورت است (سپیدیو از توهلاك آمده است )یعنی دیو سپید و بزرگ مرد ، یعنی مرد بزرگ و اسپهبد خوره یعنی خوره اسپهبد و خوره یکحصه از پنج حصه ممالك فارس است .

خرشاد بضم خاء معجمه بروزن بنیاد یکی از نامهای خورشید است و بدون دال نیز بهمین معنی است؛ حموی کوید جیلان و موقان دو پسر کالح بن یافت بن نوح علیه السلام بودند ، و عجم گیلا می گویند ، و چون خواهند نسبت باین بلاد دهند جیلانی و اگر بمردی از ایشان نسبت دهند جیلی گویند و جمعی کثیر از علمای هر فن خصوصاً فقهاء بگیلان منسوب هستند؛ و ابن حجاج در این شعر گیل بغداد را کال خوانده .

لعن الله ليلتى بالكال *** انها ليلة تغر اللئالي

میگوید : شاید ابن حجاج گمان کرده است که این الف مماله است ، یعنی

ص: 249

یاء را مماله ساخته و کال گفته است .

طبری میگوید : بعضی ید : بعضی گفته اند که آغاز خرابی کار و شکست رونق بازار دری این شد که چون از آن پس که مازیار لشکری از عساکر خود را در سالاری او نهاد او را خبر رسید که سپاه محمد بن إبراهيم بدماوند آمده است پس برادر خود بزرجشنش را بدانسوي مأمور وعمل وجعفر دو پسر رستم لاری و جمعی از مردم سرحد وسپاه رویان را با او مضموم گردانیده فرمان داد تا بحدود رویان و شهرری بروند تا لشکر بیگانه را راه نگذارند .

و چنان بود که حسن بن حسین از آن پیش با دوپسر رستم محمد وجعفر که از رؤسای اصحاب دری بودند مکتوب کرده و باطاعت و انقیاد خلیفه روزگار ترغيب وتطميع نمود ، لاجرم چون لشکر دربی و سپاه محمد بن إبراهيم روى در روى آمدند دو پسر رستم و اهل سرحد و أهل رویان برحسب میعاد که نهاده بودند یکدفعه از جای برآمدند و بر بزرجشنش برادر دری بتاختند و او را اسیر گردانیده وبامحمد بن إبراهيم بمقدمة الجيش او پيوستند.

و اینوقت دری در مکانی بود که مرو نام داشت و در آنجا در قصری با اهل وعیال و تمامت لشکر خود می گذرانید و چون غدر و نفاق محمد و جعفر دو پسر رستم و متابعت مردم هر دو سرحد رویان را بایشان بشنید و اسیری برادرش بزرجشنش را بدانست باندوهی عظیم مبتلا شد و اصحاب او نیز خود را گرد کردند و یکباره بر حفظ نفوس خودشان همست بر بستند .

آنگاه دری در طلب دیالمه بفرستاد و چهار هزار مرد دلیر دیلمی در پیشگاه او حاضر شد ، دري زبان چون در برگشود و ایشان را بدرد و غرر و مال و بضاعت ترغیب کرده صله و جایزه بداد و از آن پس بر نشست و اموال خود را با خود حمل نمود و راه بر گرفت گوئی همی خواهد برادرش را از چنگ دشمن و رنج اسارت بیرون آورد وبامحمد بن إبراهيم جنگ نماید لکن در باطن میخواست داخل دیلم شود و از ایشان مدد جوید و بامحمد بن إبراهيم حرب كند .

ص: 250

و از آنسوی محمد بن إبراهيم با سپاه خودش او را استقبال کرده جنگی بس سخت و نبردی مردانه در میانه برفت و از آنطرف چون دري از جای خود راه بر سپرد کسانی که بر زندانیان موکل بودند فرار کردند و زندانیان بندهای خود را بشکستند و بگریختند و هر کسی بأهل و کسان و شهر و دیار خود پیوست واتفاقاً خروج اهل ساریه که در زندان مازیار بودند با خروج این جماعت که در حبس در ي بودند بيك روز روی داد،و این حکایت سیزده شب از شهر شعبان المعظم سال دویست و بیست و پنجم هجري بقول محمد بن حفص طبري و سال دویست و بیست و چهارم بقولی دیگر چهر نمود .

داود بن قحذم گوید : محمد بن رستم گفت :چون دري و محمد بن إبراهيم در ساحل در یامیان جبل و بیشه و جنگل روی در روی شدند و دریا و جنگل بدیلم متصل بودند و دري مردی شجاع و دلیر و نبرده سواری شیر گیر بود و از کمال جلادت يك تنه بر اصحاب محمد چنان حمله ور میگشت که ایشان را از هم می شکافت و دیگر باره معارضة بدون هزیمت و خوف و هر اس حمله می نمود و همیخواست بجنگل اندر شود.

بناگاه مردی از یاران محمد بن إبراهيم که او را فند بن حاجبه نام بود بروی حمله درشت و تاختنی ضخیم آورده دري دلير را که در دري صدف شجاعت و ابهت بود اسیر گردانیده باز آورد و لشكر محمد بن إبراهيم اصحابش را دنبال کرده تمامت اموال واثقال واثاث ودواب وسلاح و احمال دري را مأخوذ داشتند ، آنگاه محمد بن إبراهيم فرمان کرد تا بزرجشنش برادر دري را بقتل رسانیدند.

بعد از آن دری را بخواند دري بیامد شیر ژیان و ببر دلیر با دل فولاد و چون بیل آهنین دست دراز کرد و دستش را از مرفق و آرنج از تن بیفکندند و بدون ناله و آه پای خود را دراز کرد و پایش را از زانو بیفکندند و هم چنین دست دیگر و پای دیگرش را بهمان طور از بدن قطع نمودند و آن در دریای دلاوری و نهنگ بحر شجاعت و پلنگ کوهسار جلادت و اژدهای صحرای تن او باری بدون پا و دست

ص: 251

بر نشستنگاه بر نشست و چون ستون آهن و کوه فولاد مستقر گردیده نه با کسی تکلم کرد و نه جنبشی و لرزشی و تزعزعی در وی نمودار شد .

چون محمد این سختی و سخت جانی و صعوبت و جلادت و استحکام در وجود غرابت نمودش بدید امر کرد سرش را از تن جدا ساختند و بعد از آن محمد بر اصحاب دری نیز دست یافته جملگی را مکبل و در بند آهن در آورده حمل فرمود.

راقم حروف گوید :اگر این خبر مقرون به صدق و بیان واقع باشد گمان میرود که از باستان روزگار تا این زمان که بآن اندریم در حق کسی باین شرح وبسط نیافته باشیم اگر چه در طی این کتب یا تواریخ سابقه از قتل پاره اشخاص و قوت قلب و نهایت طاقت و تاب آنها و سخت جانی ایشان در قطع اعضاء آنها و در همین فصول این کتاب یاد كرده ايم لكن هيچيك را باين صدمت قتل وميزان طاقت نیافته ایم و اتفاق افتاده است که در زمان سلاطین روزگار حتى سلاطين قاجاریه پاره مقصرین را بقتلی سخت و قطع بند بند مفاصل امر کرده اند و سخن نیاورده اند .

بلکه اگر قطاع را از سکوت و تحمل آنها خشم و غیظی روی داده و زبان بدشنام او گشوده و آن مقصر دشنامش را بدو برتافته است و گفته است: تو بآنچه مأموری کار کن و ترا نمیرسد که بیرون از حشمت و مقام من وخارج از شأن و اندازه خودت سخن کنی .

معذلک نمی توان با تاب و سکوت در برابر شمرد و در باب قتل مازیار و ورود او بخدمت معتصم روایتی دیگر نیز هست که در وقایع دویست و بیست و پنجم رقم میشود .

ص: 252

بیان عصیان منگجور که از اقوام افشین خیذر بن کاوس بود

چون افشین از كار با بك خرم كيش و انجام امر او فارغ شد و بسامرا بازگردید مملکت آذربایجان در امارت او مقرر گردید و منكجور که از اقارب او بود و در زمره عمالش اندراج داشت در یکی از قراء بابك مالی عظیم یافت ومعتصم وافشين هيچيك بآن آگاه نشدند و صاحب برید از این حال بمعتصم برنگاشت و منکجور شرحی در تکذیب او بحضور معتصم نوشت و صاحب البريد و منکجور با هم در مقام مناظره بر آمدند و اندیشه منكجور بقتل او استوار شد اما مردم اردبیل او را بازداشتن همی خواستند .

چون این ممانعت بدید بمقاتلت آنجماعت سر بر کشید و این خبر در پیشگاه معتصم مکشوف شد افشین را بعزل منکجور امر فرمود ، افشین سرهنگی را بالشکر گران بدفع او روان کرد چون منکجور این خبر بشنید یکباره برباره مخالفت و خلع طاعت بر آمد و کروهی صعاليك فراهم ساخته از اردبیل بیرون تاخت آن سرهنگ با او تلاقی کرده منکجور را منهزم ساخت.

طبری گوید: آنکس که خبر جمع اموال منکجوررا بمعتصم بنوشت مردی از شیعه بود که عبدالله بن عبدالرحمن نام داشت ، بالجمله چون منکجور انهزام گرفت بیکی از حصون آذربایجان برفت كه بابك خراب کرده و سخت استوار و در کوهی منیع بود، پس منکجور دیگرباره آنجا را بساخت و متحصن گشت و افزون از یکماه در نگ نیاورده همان اصحابش که با او در دژ بودند بروی بتاختند و او را بگرفتند و بدست همان سرهنگی که از جانب افشین بحر بش مشغول بود بسپردند.

سرهنگ او را بسامراء بیاورد و معتصم فرمان کرد تا بزندانش جای دادند وافشین در کار او مورد تهمت افتاد و بعضی گفته اند: آن قائد که بحرب منكجور

ص: 253

مأمور شد بغاء كبير بود و گفته اند : چون بغاء او را بدید منكجور امان یافته بدو باز آمد .

راقم حروف گوید : چون کوکب اقبال در شرف سعادت و فروز و رفعت وقوت باشد البته دیگر کوکبی که دارای این مراتب نباشد با او برابر نتواند شد روزگار برای صاحب آن کوکب همه گونه اسباب شوکت و تقدم و تفوق و قضای آرزوهای بزرگ را فراهم مینماید و مخالفان او بر عکس آن کار میکنند تا او را بر سایرین چیره وستاره را در چشمشان خیره میگرداند.

چنانكه در يك مدت اندك خلافت معتصم این چنین دشمنان قوی پنجه او را که در زمان سایر خلفا مقهور نیامدند مانند بابك و پادشاه روم ومحمد بن قاسم علوى و جماعت زط ومازيار ودري و بروز نیست افشين وهلاك او مقهور ومغلوب ومقتول آوردند و غالباً خودشان قوت خود را در عین مخالفت صرف ازدیاد قهر وغلبه معتصم ساختند و برادر با برادر خود مخالف و با سردار معتصم موافق کشت چون بدقت بنگرند هزاران عبرت بگیرند.

بیان ولایت عبد الله بن انس در موصل وقتل او در فتنه جعفر

در این سال جعفر بن فهر جس که از رؤساء و پیشروان جماعت در اعمال موصل بود، سر بعصیان برآورد و خلقی کثیر از اکراد و جز آنان که آهنگ فساد داشتند، چون این خبر در پیشگاه معتصم معروض کردید عبدالله بن السيد بن انس ازدی را بر موصل امارت و بقتال جعفر فرمان داد و عبدالله روی بسوی موصل نهاد راینوقت جعفر در ما تعیس جای داشت و بر آنجا مستولی شده بود لاجرم عبد الله بن سید با سپاه خود بدو روی نمود.

چون بدانجا رسید با جعفر پرخاشگر شد و مقاتلت بداد و او را از ما تعیس

ص: 254

بیرون کرد، جعفر چون این حال را بدید آهنگ کوه داسن را نموده و در موضعی عالی که هیچکس را آهنگ آنجا میسر نبود و رهگذری تنگ و صعب داشت جای گرفت و از دشمن امتناع خواه و پناه جوی گشت .

چون عبدالله این معنی را بدانست بآهنگ او بدانکوه راه نوشت و در آن مضايق توغل نمود تا بدو رسید و بقتال او روی آورد جعفر و کسانی که با او بودند از جماعت اکراد یاری و در نصرت او و دفع عبدالله مدد خواست ، چه جماعت اکراد بآن طرق وموضع مطلع و پیادگان ایشان در کار قتال نیرومند و قوی چنگال بودند چون اکراد نیز بمردم جعفر اتصال گرفتند و بجنگ و جدال یال و کوپال برافراختند عبدالله را هزیمت افتاد و بیشتر اصحابش کشته شدند .

و از جمله اصحاب عبدالله که آثار جلادت و شجاعت و تهور و چالاکی را در صفحه جهان بیادگار نهاد مردی رباح نام بود که براگراد حمله آورد و چون تیغ آتش بارومیغ شرر بیز برایشان زده صف آنان را در هم شکافت و با نیزه خارا شکاف در میان آنها جولان داد و بزد و بکشت و از پس پشت در آمد و همی بهر سو بتاخت چندانکه اکراد را از اصحاب خودش مشغول ساخت و هر کس از یارانش را توانست از چنگ آنها نجات داد.

اکراد چون آن پلنگ افکن سخت بنیا د ر ابان جلادت بدیدند بروی از دحام کردند بجوشیدند و بخروشیدند،چون رباح را این حال مشهود و ریاح بلایا را موجود نمود خویشتن را همچنانکه بر اسب خویش سوار بود از فراز کوه بزیر افکند و در پائین کوه رودخانه می گذشت اسبش در آب بیفتاد و رباح را ریاح امید بفلاح و نجاح آورد و جان بسلامت ببرد .

و از جمله کسانیکه جعفر از مردم عبدالله اسیر ساخته بود دو مرد :يك تن إسحاق وديگر إسماعيل نام بودند و إسحاق بن انس عم عبد الله بن سيد و إسحاق داماد و صهر جعفر بود جعفر هر دو تن را نزد خود بیاورد، إسماعيل بدان گمان بود که جعفر او را میکشد اما إسحاق را بواسطه مصاهرت و خویشاوندی که با جعفر دارد

ص: 255

بجای میگذارد،لاجرم روی با إسحاق آورد و گفت: اى إسحاق تو را در حق فرزندانم وصیت می گذارم ، إسحاق گفت: آیا گمان میبری که تو بقتل میرسی ومرا بعد از تو باقی می گذارد ؟

آنگاه روی با جعفر آورد و گفت: از تو خواستارم که مرا پیش از اسماعیل مقتول داری تا نفس او آرام و خوب و خوش گردد و بداند که من بعد از وی زنده نمی مانم، جعفر مسئول او را مقبول و او را قبل او إسماعيل مقتول و إسماعيل را پس از او شهید ساخت .

و چون این اخبار گوشزد معتصم گردید ایتاخ ترکی را فرمان کرد تا آماده سفر وتجهيز لشكر و حرب جعفر گردید، ایتاخ در سال دویست و بیست و پنجم بطرف موصل ره سپر گشت و آهنگ جبل داسن نمود و راهش را بر سوق الاحد نهاد جعفر بناچار بقتال اور هسپار آمد .

دوسیاه خونخواره بجنگ در آمده غبار پهنه آوردگاه را بچرخ ماه و نوای کوس را بگنبد آبنوس رسانیدند جنگی بجنگی گرایان و سواری بسواری شتابان و جوی خون بهر کوی روان و نشان فیروزی در سپاه ایتاخ نمایان گشت و خون جعفر از جعفر و روانش بدیگر مقر رهسپر برگذشت اصحابش بهرسوی پراکنده و بهر کوی شتابنده شدند و شر و گزند جعفر و مردمش از مردم برخاست و خلق یزدان از زیانش بر آسودند.

بعضی گفته اند:چون جعفر نگران رياح حوادث وسموم دواهي وقهر إلهي گشت ، زهری که برای روز حاجت با خود داشت بیاشامید و روان بدیگر جهان کشانید و از آنطرف ایتاخ بر اکراد بتاخت و به سخت تر محاربت جنگ در انداخت و جمعی کثیر بکشت و گروهی غیر معدود را نابود نمود و اموال و اثقال آنان را مباح ساخت و اسیران و زنان و اموال را بسوی تکریت بیرون فرمود و آن صفحه را از شر اشرار بر آسود.

و بعضی نوشته اند که حرب ایتاخ با جعفر در سال دویست و بیست و ششم

ص: 256

هجری مصطفوی صلی الله علیه وآله اتفاق افتاد و خدای دانا بحقایق احوال عالم است .

حموی در معجم البلدان مینویسد . داسن بادال و سین مهملتین نام کوهی است عظیم در شمالی موصل از جانب دجله شرقی و در این کوه جمعی کثیر از اکراد هستند که ایشان را داسنیه به کسرسین می خوانند.

بیان جنگ و رزیدن مسلمانان با پاره مشرکین اندلس

جزری در تاریخ الکامل می گوید: در این سال عبدالرحمان فرمان داد تا عبدالله معروف به ابن بلنسی به جانب شهرهای دشمن و مخالفین روی نهاده و طی راه کرده و پس از طی منازل به البه و قلاع رسیدند چون گروه مشرکان خبر ایشان را بدانستند بتمامت بمحاربت مبادرت وبمناجزت مکابرت ورزیدند از دو سوی بهیاهوی و تکاپوی در آمدند گرد و غبار برخواست رعد و برق قوارع شمشیر و پرش تیر بر جست چنان جنگی عظیم در میان ایشان نمایان شد که مادر روزگار از زادن چنان جنگجویان عقیم افتاد و چنان قتالی جانب اتصال گرفت که زمانه گفتی خرمن نصال نمود .

سرانجام نور اسلام روی بفروز وروز مشرکان تاریکی پذیرفت مسلمانان غالب و مشركان منهزم شدند و گروهی بی شمار از کفار عرضه هلاك و پای کوب دمار گردیدند سرهاي مشرکان را اکداس و خرمن ها ساختند چندانکه از کثرت آن و بزرگی خرمن هیچ سواری آنکس را که از آنسوی خرمن روس بود نمی دید.

و در این سال لذريق بالشکریان خود بیرون آمد و همی خواست بر شهر سالم که از مملکت اندلس است غارت برد فرتون بن موسی با سپاهی جرار بمقابلت او راه نوشت و با لشکری جوار با او بکارزار پرداخت بعد از قتالی سخت و حربی پر طعن و ضرب لذریق را شکست و انهزام افتاد و جمعی کثیر از سپاهش را بکشتند و فرتون با نیروی ظفریابی بحصنی که اهل آلیه در برابر سرحد مسلمانان بنا کرده

ص: 257

بودند بتاخت و بدر بندان بینداخت و بقدرت بر گشود و بهمت ویران کرد .

حموی گوید : آلیه با الف ممدوده و لام و یاء حطی خفیفه گویا مکانی است که قصر موسوم بآلیه بآنجا منسوب است و چنان می نماید که همان حصنی را که فرتون بر گشوده و خراب نموده همین قصر است .

بیان سوانح و حوادث سال دویست و بیست و چهارم هجری

در این سال جعفر بن دینار حکمران یمن گردید و نیز در این سال حسین بن افشین اتراجه دختر اشناس را که روئی چون ماه و موئی چون مشك سياه و اندامی چون نسرین و سرینی چون آس داشت تزویج کرده و در ماه جمادی الاخره در قصر معتصم با آن با نوی خورشید روی زفاف نمود و عامه اهل سامرا در این مجلس عيش و سرور حضور داشتند و در تغاری از نقره که آکنده از غالیه بود ریش و موی حاضران را اندوده و خوشبو میساختند و از این پیش در ذیل حکايت بابك خرم دین و انجام کار او بدست افشین و ظهور الطاف خلیفه روزگار در حق آن یگانه سردار بزرگ آثار بداستان این عرس و تزویج این ماه و خورشید و شعر معتصم اشارت رفت.

و در این سال محمد بن عبدالله ورثاني در ورثان سر بمخالفت و امتناع برکشید و چون دانا و عاقبت اندیش بود از این نافرمانی پشیمانی جست و در سال دویست و بیست و پنجم با خط امان بآستان خلیفه جهان بیامد و حضور معتصم را محترم و مکرم در یافت .

حموی گوید : ورثان بفتح ، او وراء و سكون اون و تاء مثلثه والف ونون ثانيه و بقولى بتحريك راء مهمله شهری است در حدود آذربایجان در میان ورثان ورش دو فرسخ و تا بیلقان هفت فرسخ است و از نخست از اراضی آذربایجان منظره بود مانند دو منظره وحش و ارشق که هر دو را در زمان بابك احداث کردند

ص: 258

و ورثان را مروان بن محمد بن مروان بن الحكم بنيان نهاد و اراضی آنجا را احیا و آباد و حصنی استوار گردانید و از آن پس ضیعتی از وی گردید .

و از آن پس که روز کار دولت مروانیان را به باد فنا داد و درخش سلطنت و اقبال آل عباس را بلند اساس گردانید مخصوص بام جعفر زبیده خاتون دختر جعفر بن منصور زوجه هارون الرشید گردید، پس از آن و گلای زبیده دیواری برگردش بر آوردند وورثانی معروف از موالی ام جعفر بود و جمعی از فضلا و اهل تصوف ومحدثين وغيرهم به ورثان منسوب هستندا بن کلبی گوید :ورثان همان آذربایجان است .

و در این سال ناطس و بقولی باطس بمرد و او را در سامراء در کنار بابك بردار کشیدند ، و هم در این سال محمد بن داود مردمان را حج اسلام بگذاشت ،و نیز در مملکت افریقا فتنه برخاست که مورث حرب و جنگ درمیان عیسی بن ریعان الأزدى وميان لوائه وزواغه و مكانسه گردید و از آن پس آتش حرب در بین قفصه و قسطیلیه نمودار شد قفصه بفتح قاف وفاء ساكنه وصاد مهمله شهرى كوچك در طرف افریقیه از ناحیه مغرب از عمل زاب كبير.

وقسطيليه با قاف مفتوحه وسكون سين مهملة وكسر طاء مهمله و یاء ساكنه ولام وياء خفيفه وهاء شهری است در اندلس نیز کوره ایست در افریقیه که دارای چند شهر است بالجمله عیسی بن ريعان تمام ایشان را از اول تا آخر بکشت .

و هم در این سال مردم سجلماسه بر مدرار بن اليسع فراهم آمدند تا میمون بن مدرار را در امارت شهر سجلماسه برآورند و برادرش را که معروف بابن تقیه بود از امارت معزول و از سجلماسه بیرون کنند و چون امارت آنشهر بر میمون استقرار و حکومتش پایدار آمد پدر و مادر خود را بیاره قراء سجلماسه اخراج کرد.

و در این سال نوح بن اسد ، کاسان و او رشت را که از بلاد ما وراء النهر بود مفتوح ساخت ، چه صلحی را که نموده بود بر هم شکستند و نیز نوح بن اسد سامانی اسبیجاب را برگشود و بر گردش باروئی برکشید که برانگورستان و مزارع اهالی آنجا محیط بود .کاسان باسین مهمله است.

ص: 259

و هم در این سال أبو عبيد قاسم بن سلام که امام لغت بود و هفتاد و ششش سال روزگار گذاشت بدیگر جهان رهسپار کشت وفاتش در مکه معظمه روی داد سلام بفتح سين مهمله و تشدید لام است، از این پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب بشرح حال أبي عبيد قاسم بن سلام و شئونات علميه این عالم لغت و پیشوای لغویین اشارت رفت.

بیان وفات أبى اسحاق ابراهيم بن مهدی عباسی و پاره حالات او

أبو إسحاق إبراهيم بن مهدي بن منصور أبي جعفر بن محمد بن علي بن عبدالله ابن عباس بن عبد المطلب هاشمی برادر هارون الرشید در این سال دویست و بیست و چهارم هجری در ماه رمضان بدرود جهان نمود ، معتصم خلیفه بروی نماز بگذاشت چنانکه ابوالفرج اصفهانی در اغانی و ابن خلکان در وفیات الاعیان و جزایشان در کتب خود اشارت و از این پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب و هم چنین در ذيل مجلدات این کتب مبارکه و حکایات او باهارون و مأمون و اعیان عصر و جماعت شعرا و سرودگران و خوانندگان و خلافت او و مخاطبات با خلفا وغيرهم مشروحاً یاد کرده ایم .

او را در ملاهی و غنا و ضرب بملاهی و حسن منادمت يدى طولا و بازوئی توانا و بياني شيوا و لسانی گویا و رنگش سیاه و عظیم الجثه بود و او را بواسطه تناوری و درشتی اندام و بزرگی بدن تنین ، یعنی اژدها می خواندند ، چه اژدها نیز از دیگر مارها بزرگتر است و چون با او بخلافت بیعت کردند مبارك لقب یافت و سیاهی رنگ او از آن بود که مادرش کنیز کی سیاه بود.

شكله بفتح و كسر شين معجمه وسكون كاف ولام وهاه نام داشت و از مولدات بود ، پدرش مردی از اصحاب مازیار میباشد که بحالش گذارش رفت و اورا شاه

ص: 260

افرند می نامیدند و با مازیار فرما نگذار طبرستان بقتل رسید و دخترش شکله را اسیر ساختند و بخدمت منصور حمل کردند و منصور اورا بمحياة ام ولد خودش به بخشید و آن ام ولد او را تربیت نمود و بطائف فرستاد در طائف ببالید و بفصاحت کلام امتیاز یافت و چون بزرگ شد دیگر باره برای ام ولد منصور اعادت داد.

چون مهدی او را نزد او بدید در وی بشگفت و عجب رفت و از محياة طلب کرد محياة نيز بدو بخشید و با براهیم آبستن شد ، ولادت ابراهیم در ذی قعده سال یکصد و شصت و دوم و وفاتش بتصريح ابن خلکان روز جمعه هفتم شهر رمضان سال دویست و بیست و چهارم در سر من رای اتفاق افتاد و بطوری که یاد کردیم برادر زاده اش معتصم بن هارون بر او نماز بگذاشت .

راقم حروف گوید: اینکه ابوالفرج در اغانی میگوید : شاه افرند پدر شکله را که از اصحاب مازیار بود با او بقتل رسانیدند و دخترش شکله را که خورد سال بود اسیر ساختند و بخدمت منصور آوردند با اینکه بطوریکه مذکور ساختیم قتل مازیار در همین سال وفات ابراهیم بن مهدی است هیچ موافقت ندارد دختری که متجاوز از شصت سال قبل اسیر شده و ابراهیم بن مهدی از وی متولد گردیده چگونه پدرش در رکاب مازیار در سال دویست و بیست و چهارم بقتل میرسد و خودش اسیر میگردد و پسر این اسیره نیز در همین سال در چنان عمر در از وفات مینماید مگر اینکه مازیار متعدد بوده است و قبل از زمان منصور بقتل رسیده است وفات خود منصور هم در سال یکصد و پنجاه و هشتم چند سال قبل از ولادت مهدی است ، در هر صورت جای تأمل است .

أبو الفرج می گوید :إبراهيم مردى خردمند هوشیار دیندار ادیب شاعر و روایت کننده اشعار بلاغت آثار و ایام عرب و خطيب وفصيح ونيكو معارضه بود إسحاق موصلی می گفت : عباس بن عبد المطلب بعد از عبدالله بن عباس مردی فاضل تر از إبراهيم بن مهدي متولد نگردانیده است ، با او گفتند: با آن حال غناء

ص: 261

و سرودی که دروی است ؟ گفت : مگر فضل و فزونی جز باین مقام جانب اتمام می گیرد.

أبو الفرج در مجلد نهم اغانی در ذیل صنعت و تغنی اولاد خلفا ذكوراً وإناثاً ميگويد : أول ايشان وانقن ايشان من حيث الصفة ومشهورترین ایشان در صفت غناء إبراهيم بن مهدی است و در این امور تحقیق و تغني كامل وولع وحرصى عجيب داشت تا بدانجا که عمر خود را در این کار صرف و نفس خود را ذلیل و مبتذل میداشت و بآن مقام منبع و خویشاوندى بس نزديك ومحتشم ومحترمی که با عنصر خلافت عظمی بلکه خود مدنی بر مسند خلافت جای داشت از هیچکس این اوصاف وصفت خود را مکتوم نمی داشت و از حضور در مجالس غنا تحاشی نداشت و بادیگر مغنیان می خواند و میسرود.

و آغاز کارش بر آن نهج بود که جز از پس پرده نمی نشست و نمی سرود و کسی را در چنان حال بدو بار و راه نبود مگر اینکه برادرش رشید و بعد از رشید محمد امین که بر مسند خلافت بودند او را در خلوتی می خواندند و از فواید وجودیه او متلذذ میشدند .

و چون در زمان خلافت مأمون بطوریکه در ذیل حال او در کتاب احوال حضرت امام رضا علیه السلام یاد كرديم أهل بغداد بر مأمون بمخالفت برخواستند وإبراهيم عم او را بخلافت بنشاندند و مأمون بعد از زحمات كثيره ببغداد آمد و استیلا یافت وإبراهيم فرار کرده مخفی شد و پس از چندی گرفتار و در حضور مأمون حاضر ومأمون از خونش در گذشت و او را امان داد إبراهيم از بیم مأمون وسوء ظن او ناچار خود را بمقامی تنزل داد که بالمرة از کیفیت لیاقت خلافت ها بط و از شئوناتی که نزديك باین مقام است ساقط گردد و مأمون را هرگز در خاطر خطور نکند که او را اندیشه بلند پروازی یا یادی از خلافت وسلطنت است یا خود را مستعد این مقام می داند و در تدبیر هلاك و دمار او بیرون شود بلکه او را همدوش مغنیان و هم آغوشی سرایندگان و سرود گران شمارد .

ص: 262

لاجرم علناً خود را بغناء و سرودگری شهره آفاق ساخت و در محضر مأمون شراب می خورد و مست طافح بیرون میرفت و با مغنیان در يك زمره میگذشت تا بمأمون بنمايد كه إبراهيم در امورى داخل و با اشخاصی معاشر ومجالس گشت که ربقه خلافت را از گردن خود خلع و استحقاق آن مقام را از خود ساقط ساخته و از این پس هرگز صلاحیت مقام خلافت را ندارد؛ چنانکه از این پیش در ذیل حال مأمون و شعر دعبل و ردیف آوردن إبراهيم را با مخارق مغنى وامثال او و هر طبقه فاسق مذکور نمودیم .

إبراهيم در کار نغم ووتر وايقاعات وغنا وحسن صوت از تمامت مردمان اعلم واطبع واحسن و از جمله کسانی بود که در طیب صوت و خوشی آواز خاصه شمرده می شد ، چه معدودین در حسن در دولت عباسيه إسحاق موصلی و ابن جامع وعمرو بن أبى الكنات و ابراهيم بن مهدی بودند و این چهار تن از طبقه اولی هستند اگرچه پاره برپارۀ نقدم داشتند.

أما إبراهيم با آن غزارت علمی که داشت و طبع سرشاری که او را بود از ادای غناء قدیم از اینکه در صفت خود بتمامت بکار بندد تقصیر می نمود و نغم كثيره اغانی را که عمل بسیار در آن بود بسیاری را می افکند و بآن اندازه که در تغنی خود صلاحیت داشت و میتوانست از عهده ادای آن برآید فرود می آورد و هر وقت در این کار بروی عیب میگرفتند می گفت : من پادشاه و پادشاه زاده ام بهراندازه که میل دارم و لذت میبرم تغنی مینمایم.

و إبراهيم اول کسی است که غنای قدیم را فاسد ساخت و برای مردمان طریقی برای جسارت ورزیدن در تغییر غنای قدیم هموار نمود؛ أبو الفرج می گوید :مردمان تاکنون بر دو صنف و دو مسلك هستند :پاره بر مذهب إسحاق واصحاب او می باشند که منکر تغییر غنای قدیم هستند و اقدام بر تغییر را سخت عظیم میشمارند و هر کس را که باین کار توجه نماید نکوهش می نمایند.

و صنف ديكر بمذهب إبراهيم بن مهدي و کسانی که بار اقتدا کرده اند مثل

ص: 263

مخارق و شاریه وریق رفته اند و آنانکه از ابراهیم و متابعان او اخذ کرده اند ایشان بغناء قديم تغنى مینمایند لکن آن نحو که میل خاطر این جماعت است نه بطور تغنی کسیکه این غناء قدیم بدو منسوب است و جمعی را نیز در این صفت و این سلیقه باخود مساعد یافته اند.

أبو الفرج میگوید: در این عصر نیز باین ترتیب میروند و بغناء قدیم معرفت نامه ندارند و بر پنج طبقه شده اند، و بنو حمدون بن اسماعیل از کسانی هستند که خاصه ترتیب این غنا را فاسد ساختند چه اصول این تغنی را بر روش مخارق بنا کرده اند و هر کس از وی اخذ کرده باشد منتفع نمی شود .

رزیات واثقیه نیز بهمین صورت بود و غنا را تغییر داد و بطوریکه خود مایل بود مرتب ساخت کنيز كان شاریه وریق نیز بر این مسلک بوده اند اما در دور عریب و دور جواری این زن و قاسم بن زرزور و فرزندانش ودور بذل الكبرى و آن مغنیان و مغنشیات که از وی اخذ کردند و جواری بزرگان بر امکه و آل هاشم وآل يحيى بن معاذ و عهد آل ربیع و آنانکه بر مجری و مسلك ایشان از كسانيكه بغناء قديم تمسک جستند و چنانکه شنیده بودند بکار بردند شاید قلیلی از کثیر بجای مانده باشند و در این عصر ما از هر دو صنف منقضی شده اند .

و از این پیش در شرح حال بعضی مغنیان و عنوان مغنيان ومائه مختاره و انتخاب از آن در زمان هارون الرشید یاد کردیم و بعد از این نیز انشاء الله تعالی در زمان واثق و بعضی خلفا آنچه روي داده مذکور میشود .

أبو الفرج اصفهانی در نهم اغاني ميگويد: إبراهيم بن مهدی از تمامت خلق در اعظام غناء وحفظ و حراست حدود آن وكثرت ميل و اشتیاق باین امر شدید تر و راغب تر بود و صنعتی ارم و ملایم داشت و هر وقت صنعتی می نمود نسبتش را بشاريه وریق میداد تا بخود او منسوب و مورد طعن و تقريع ندارند .

و این صنعت او در کار غنا در میان مردمان و دست و دهان ایشان باین سبب کثرت یافت و هر وقت در این امر با او سخنی میراندند می گفت: من این صنعت را

ص: 264

تطرباً نه تكسباً بجای می آورم و این تغنی را برای خود می نمایم نه برای مردمان و آنچه را که خود مایل هستم معمول میدارم و به نهایت حسن صوت و خوشی آواز و آهنگ چندان مطبوع و بلند آوازه گشت که ننگ و عوار این کار را بتمامت پوشیده گردانید و جهانیان همی گفتند: در زمان جاهلیت و اسلام هیچ برادر وخواهری را از إبراهيم بن مهدي وخواهرش علية خوش غناءتر ندیده اند .

و چنان بود كه إبراهيم بن مهدى باإسحاق بن إبراهيم موصلى مغنی بزرگ روزگار در کار غناء مجادله و مخاصمه می نمود اما نمی توانست با او پایداری کند و باو برسد و إسحاق همیشه بروی غلبه می کرد و او را دچار اندوه وسقطاتش را بدو باز مینمود و عجز او را از معرفت خطاء غامضی که در حال مرور بغنا دست میداد مکشوف و اندوهش را می افزود و قصورش را از ادای غناء قدیم مبرهن وباين سبب إبراهيم را مفتضح و خفیف می گردانید و مناظرات و مخالفات و مجادلات ومكاتبات و مراسلات ومشافهات إبراهيم وإسحاق كه درباره پاره اصوات و سرود روی داده در ذیل احوال إسحاق و إبراهيم مذكور است و مردمان در حضور ایشان حاضر و بر آن امر ناظر و مستمع می شدند.

أما در میان ایشان کسی باقی نبود که بتواند ممیز و حاکم این امر و در تفضیل یکی از ایشان بر آن يك مصدق شود ، لاجرم مكيالها و میزانها برای معرفت اقدار طرایق وضع می کردند و بهر ترتیب و تقدیر که بکار میبردند اصلاح چیزی را نمی کردند جز اینکه سخن إبراهيم بن مهدى مضمحل و باطل و متروک می شد ومردمان بمذهب و مسلك إسحاق ميرفتند ، چه إسحاق از إبراهيم اعلم و اشهر بود و وجوهی بر این امر روشن میداشت .

این منازعات تا هنگام مرگ ایشان متروك نشد حتی بسا میشد که در میان ایشان باطوار قبيحه واقوال سخيفه منتهی میگشت.

أبو الفرج می گوید: اگر بخواهم بشرح و بسط اين مطلب وساير اخبار إبراهيم ابن مهدی و حکایات از زمانی که متولی امر خلافت شد و صفات جليله او را از فصاحت

ص: 265

لسان و حسن بیان و جودت شعر و روایت علم و معرفت بعلم جدل وجزالت رأى تصرف در فقه و لغت وسایر آداب شريفه وعلوم نفیسه و ادوات رفیعه مذکور دارم همانا سلسله سخن و رشته تحریر را در از خواهم ساخت و مقصود من در این کتاب اغانی است یا آنچه جاری مجرای آن باشد خصوصاً در نگارش حال کسانیکه روایات و حکایاتی که از ایشان مأثور است بسیار است .

حمدون بن إسماعيل گويد :إبراهيم بن مهدى با من گفت : اگر نه از آن روی بودی که من خود و مقام خود را بالاتر از آن میدانستم که باین صناعت اعتنا نمایم علوم و معانی و مبانی در آن ظاهر میساختم که مردمان را مکشوف افتد که هیچکس را مانند من پیش از من ندیده اند، و از جمله غناء مشهور إبراهيم بن مهدی در این شعر است :

هل تطمسون من السماء نجومها ***با كفكم أو تسترون هلالها

أو تدفعون مقالة من ربكم ***جبريل بلغها النبي فقالها

طرقتك زائرة فحى خيالها ***زهراء تخلط بالدلال جمالها

و این اشعار از مروان بن أبي حفصه ، و از این پیش در طی مجلدات سابقه رقم شده است در جلد اول اغانی در ذیل احوال ابن سریج مغنی که از این پیش بشرح حال او اشات رفت مسطور است که یوسف بن ابراهیم میگوید : شبی اسحاق بن ابراهیم موصلی حضور یافت و از برای ابراهیم بن مهدی مذاکره می نمود تا بدانجا که گفت : این صوتی است که ابن سریج در این صوت بمعبد اقتدا کرده است .

ابراهیم گفت: ای ابو محمد هرگز گمان نمی بردم که تو با این علم و تقدمی که حاصل کرده مانند این گونه سخن در حق ابن سریج بفرمائی و بگوئی ابن سریج این صوت را از معبد آموخته و حال اینکه معبد مغنی هر وقت صوتی نیکو بکار بردی میگفت اصبحت سريجاً .

همانا خداوند تعالی ابن سریج را از امثال این گونه سخن بي نياز و قدر و منزلتش را از این مقدارها برتر گردانیده است و ترا بخدای پناه میدهم که مانند اینگونه سخنان

ص: 266

در حق ابن سریج اشعار کنی، میگوید اسحاق این کلمات را باز نگردانید و چیزی بر این سخن نیفزود که گفت: این سخنی است که مردمان می گویند و من اگر بگویم نه از راه عقیدت خودم میباشد بلکه بر حسب عادتی که حاصل شده است تکلمی نمودم .

و نیز از اسحاق بن عمر بن بزيع در نهم اغاني مروی است که گفت برای ابراهیم بن مهدی سازی را در نواز داشتم ابراهیم آن نوا را بر چهار گونه بسی لطیف که عود را بر آن طراز داده بودند بنواخت و نیز همان نوای چهارگانه را بر ضعف و اسجاح آن و بر اسجاح الاسجاح بنواخت .

عبیدالله بن عبدالله گوید این هنرمندی و استادی و زبردستی باندازه عالی است که احدی برای ما از هیچکس جز از ابراهیم مذکور نداشته است و یکی از اساتید توانای در این صنعت خواست این نوا را چنانکه ابراهیم بن مهدی بکار بسته بود تغنی کند معلوم ساخت که بسی صعب و دشوار و متعذر و سخت است و جز بصوت قوی و آواز درشت نمی توان از عهده بر آمد تا چه رسد باسجاح الاسجاح .

محمد بن سليمان بن موسی الهادی گوید : روزی ابراهیم بن مهدی مرا دعوت کرد بخدمتش برفتم و این صوت معبد را در این شعر تغني کرد.

أفي الحق هذا انني بك مولع *** و ان فؤادي نحوك الدهر نازع

آنگاه إبراهيم گفت : این سرود از کیست؟ گفتم: ای آقای من می گویند از معبد است لکن سوگند باخدای ، هرگز بدینگونه سرود ننموده و از هیچکس نشنیده ام که چنین سرودی آورده و شنیده باشد ، سوگند باخدای ، در دنیا چنین غنائی نیست ، میگوید : إبراهيم بخندید و از آن پس گفت : سوگند باخدای ای پسرك من بنصف آنچه معبد قيام جسته است قیام نکرده ام.

از آثیره کنیز منصور بن مهدی از ذؤابة كنيز دیگر او نیز مسطور است که گفت : اسماء دختر مهدی با من گفت: وقتی با برادرم إبراهيم بن مهدی گفتم : اى برادر سخت مایلم که از تو چیزی از آوای ترا بشنوم، إبراهيم گفت : ای خواهر من سوگند با خدای در این هنگام مانند آنرا نخواهی شنید ، و بعد از آن قسم های

ص: 267

غلیظ و سخت یاد کرد که اگر نه چنان باشد که إبليس بمن ظاهر شد و نفر و نغم را با من بیاموخت و با من گفت : برو همانا نواز من هستی و من از تو میباشم .

حکایت کرده اند که چون إسحاق بن إبراهيم آوای خود را در این شعر ( قل لمن صد عاتباً ) بساخت خبر این صنعت با براهيم بن مهدی رسید و او با سحاق مکتوبی نمود و از آن صوت پرسش کرد إسحاق آن شعر را و ايقاع وبسط آن و مجرای آن و اصبع وتجزئة واقسام آن و مخارج تغنم و مواضع مقادیر آن و مقادیر آواز آن و اوزانش را بدو بنوشت وإبراهيم بآن ترتيب تغنی کرد : إسحاق گويد : بعد از آن إبراهيم با من ملاقات و بر من همان صوت را تغنی کرد و بر من در این فزونی گرفت بعلاوه حسن صوتی که او را بود .

از حسن بن عليل مروي است که گفت:از هبة الله بن إبراهيم بن مهدى شنيدم که گفت :پدرم إبراهيم حراقه بگرفت و بفرمود در جانب غربی برابر سرایش بر بستند و من یکی شب بآنسوی شدم و پدرم از سرای خودش ما را مخاطب می کرد وامر و نهی می نمود و ما صدای او را می شنیدیم با اینکه عرض دجله در میان حراقه واو فاصله داشت معذلك إبراهيم را آن جوهر صدا و درشتی آهنگ بود که در تکلم خود زحمتی برخود نمی داد یعنی صدای خود را چندانکه می توانست بلند و رسا نمي ساخت و معذلك سخنان او را می شنیدیم.

ابن أبي طيبه گوید:بسا بودی که إبراهيم بن مهدی تنحنح می نمود و من بطرب می آمدم، عبدالله بن عباس ربیعی گوید: روزی در خدمت إبراهيم بن مهدی بوديم وإبراهيم تمام مطربهاى نیکوی استاد آن روزگار را در مجلس خود دعوت کرده و خودش با یکی از ایشان بملاعبه شطرنج مشغول بود در اینوقت به این شعر تغنی کرد :

قال لي أحمد و لم يدر مابي *** أتحب الغداة عتبة حقاً

و ابراهیم در این حال تکیه کرده بود و چون از این تغنی و ترنم فراغت جست مخارق بهمان صوت نغنی کرده نيك بسرود و ما را بطرب آورد و بر إبراهيم

ص: 268

بفزود پس از آن إبراهيم اعاده کرد و در آن صوت بر افزود و غنای مخارق را بپوشید و چون إبراهيم فراغت يافت مخارق دیگر باره بازگردانید و در آن صوت تغنی کرد و تمام آواز خود را در آن بکار برد و در آن تغنی محظوظ داشت چنانکه همی خواستم از شدت سرور پرواز گیرم .

اين هنگام إبراهيم راست بنشست و آن صوت را بتمامت آوای خود بخواند و تغنم و شذور خود را بکار آورد و من همی دیدم هر دو کتف او بجنبش در آمده و اندامش بجمله بحرکت افتاده تاگاهی که از آن صوت و سرود بپرداخت و مخارق در برابرش نشسته و همی می لرزید و رنگش برافروخته و انگشت هایش در حالت اختلاج در آمده سوگند با خدای ، چنان حالی بمن دست داد که می پنداشتم ایوان ما را بهر سوی گردان است .

وچون إبراهيم از صوت خود فراغت یافت مخارق بدو نزديك شد و دستش را ببوسید و گفت: خداوند مرا فدای تو بگرداند مرا با توچه شأن و مقدار است تو کجا و من کجا ، و از آن پس مخارق در آن روز تا پایانش از تغنی خود سودمند نشد سوگند با خدای ، گویا مخارق در کار تغنی کودکی نورسیده می نمود .

منصور بن مهدی گوید: روزی ابراهیم در تغنی برآمد چنانکه هیچوقت چنین غنائی نشنیده بودم و از وی چیزی عجیب مشاهدت کردم که اگر از آن حکایت کنم تصدیق مرا نخواهی کرد، چه گاهی که شروع به تغنی می نمود وحوش از شدت خوشی آوازش گوش بدو میداشتند و هوش بدو می سپردند و گردنها بطرف او دراز میکردند و همى بما نزديك ميشدند چنانكه نزديك بود سرهای خودشان را بر آن دکانی که ما بر آن جاي داشتيم بگذارند و چون إبراهيم خاموش می شد وحوش بهوش می آمدند و از ما متنفر و چندان دور میرفتند که از آن دورتر نمی توانستند گردید.

أبو العبيس بن حمدون گوید: چون مخارق لحن خود را در این شعر عتابی بصنعت آورد .

ص: 269

أخيضني المقام العمران كان غرني *** سنا خلب أو زلت القدمان

و در خدمت إبراهيم تغنی کرد إبراهیم گفت: قسم بجان خودم چندانکه بخواهی نیکوآوردی ، مخارق از سروری که از شنیدن این سخن بدو دست داد بسجده نهاد، عمرو بن بانه گويد : روزى إبراهيم بن مهدی این شعر را تغنی کرد :

ادارا بحزوى هجت للعين عبرة *** فماء الهوى يرفض أو يترقرق

من سخت نيکو شمردم و خواستار اعادت شدم تا ازوى مأخوذ دارم إبراهيم بر اینگونه معمول ننمود بعد از آن با من فرمود: داستان این صوت از خود این آواز نیکو تر است ، گفتم : اعزك الله داستان این صوت چیست ؟ إبراهیم گفت : این تغنی را ابن جامع برای من بنمود و این صنعت که در این تغنی است از اوست و چون من این صوت را از وی اخذ کردم برای او بسرودم تا از من بشنود چون بشنید بسی پسندیده داشت و جدا تحسین کرد و گفت : سوگند با خدای ، گویا جز از تو از احدی این صوت را نشنیده ام و از آن پس همین صوت را برای من تغنی میکرد.

ابن حمدون از پدرش حکایت کند که می گفت دوست می داشتم که وقتی ابراهیم بن مهدی را با احمد بن یوسف بیکجای فراهم یا بم چه بر حال تقدم احمد و غلبه تمامت مردمان بحفظ و بلاغت و ادب او در هر مجلس و محضري واتفاق ايشان بر این معنی اطلاع داشتم .

پس یکی روز بخدمت ابراهیم بن مهدی در آمدم و احمد بن یوسف و ابو العالية خزری نیز حضور داشتند و ابراهیم از هر طرف برای او حکایت میراند و يك مرة چیزی را بر چیزی می افزود و ما را بخنده می آورد و گاهی ما را موعظت می کرد و وقتی برای ما شعر میخواند و زمانی ما را از داستانی فرا خاطر می آورد واحمد بن يوسف ساکت بود و چون مجلس بطول انجامید خواستم باحمد بن یوسف خطاب نمایم ابوالعالیه بر من سبقت گرفت و گفت :

ما لك لا تنبح ياكلب الدوم *** قد كنت نباحاً فمالك اليوم

ابراهیم تبسمی کرد و بعد از آن گفت اگر مرا در دست جعفر بن

ص: 270

یحیی میدیدی «لرحمتنى كما رحمت احمد مني»يحيى بن علي می گوید پدرم می گفت اسحاق با من گفت: در میان مردمانی که مدعی بعلم غنا هستند مانند ابراهیم بن مهدی و ابو دلف قاسم بن عیسی عجلی کسی نیامده است پدرم گفت پس محمد بن حسن بن مصعب را با ایشان حال و مقام برچه منوال است إسحاق گفت : اگر با تو بگویند محمد بن حسن در امر غناء بصیرت دارد تو را میزد که بگوئی چگونه در کار صوت و سرود بصیرت دارد کسیکه در زمین خراسان ببالیده و از غنا و فنون سرود نشنیده است مگر چیزی را که نفهمیده است.

عمرو بن بانه می گوید نگران شدم که اسحاق موصلی با ابراهیم بن مهدی در کار غناء مناظره می کردند و در آن تکلمی می نمودند بآنچه خود می فهمیدند و ما از آن بیانات و مطالب چیزی نمی فهمیدیم با ایشان گفتم : اگر بصیرت و علم در امر وفنون غناء این است که شما بر آن هستید همانا ما را از اینکه کار بهره کم یا بسیار در کار نیست .

جعفر بن محمد هاشمی میگوید : یکتن از خدام إبراهيم بن مهدي با من حكايت کرد که إبراهيم را جاریه بود که نامش صدوف وإبراهيم را دل بآن صدف گوهر حسن و وجاهت ولطف و ملاحت مأنوس و مالوف بود،سایر جواري إبراهيم براين گونه ومحبت إبراهيم حسد بردند و همواره از صدوف در خدمت إبراهيم سعایت کردند و اخباری باز نمودند که او را مکروه افتاد و آخر الأمر بر صدوف غضبناك گرديد وروزی چند آن گوهر صدف دلبری را آزرده همی داشت .

و بعد از آن این کار و کردار را و این خشم و آزار را که در حق صدوف روا داشت بروی سخت و ناگوار افتاد تا چرا یار دلدار را دلازار گردانید و سخت اندوهناك شد و از آنطرف خاطرش همراهی نمی کرد که او را بخواهد و دلش بدست آورد و با او بصلح وصفا پردازد.

تا یکی روز اعرابی برادر معلله صاحبه فضل بن ربیع که مردی نیکو شعر وشيرين سخن وفصيح و إبراهيم را بدو أنس والفت بود ، بخدمت إبراهيم درآمد

ص: 271

و گفت : چیست مرا که روزی چند است امیر را شکسته دل و پریشیده خاطر می نگرم إبراهيم جوابی نداد ، اعرابی گفت: همانا برحال أمير عارف و واقف هستم و در این مسئله شعری چند انشاء کرده ام اگر اجازت فرمايد بعرض ميرسانم ، إبراهيم تبسمی کرده گفت : بگوی ، و او این شعر بخواند :

أعتبت أم عتبت عليك صدوف ***و عتاب مثلك مثلها تشريف

لا نقعدن تلوم نفسك دائباً *** فيها و أنت بحبها مشغوف

ان الصريمة لا ينوء بحملها ***الا القوى بها و أنت ضعيف

ابراهیم این اشعار را پسندید و بفرمود تا دویست دینار باعرابی بدادند و نیز صدوف را طلب کرده و آن ماه ده چهاری بخدمت ابراهیم بیامد وإبراهيم از وی خوشنود گشت صدوف نیز صد دینار سرخ برای اعرابی بفرستاد.و از این پیش در ذیل احوال مأمون بدو فقره رؤیای ابراهيم ومكالمه با حضرت أمير المؤمنين علي بن أبي طالب علیه السلام وجواب مأمون اشارت شد .

حسين بن ابراهيم بن رباح حکایت کند که از مخارق سؤال می کردم که در میان مردمان کدامکس نیکوتر تغني نمايد؟ و مخارق جوابی مجمل بمن میداد تا یکی روز جداً وتحقيقاً بپرسیدم مخارق گفت : ابراهیم موصلی سرود وغناء و نوازش بده طبقه از ابن جامع نیکوتر بود و من در سرود و تغنی بده طبقه از ابراهیم نیکوترم و ابراهیم بن مهدی بده طبقه بهتر و نیکوتر از من تغنی نماید.

و از آن پس با من گفت:بهترین مردمان از حیثیت غناء نیکوترین خلق است از حیثیت صوت ، و این سخن از آن روی گوید که ابراهیم بن مهدی چنانکه یادکردیم از همه معاصرین نیکوتر خواندی و از جن و انس و وحش طیر خوش آواز تر است و همین بیان برای تو کافي است .

از محمد بن فضل جرجانی حکایت کرده اند: روزی سحرگاهان که ظلمت شب مرتفع نگشته بیدار شدم در همین اثنا غلام بیامد و گفت :اسحاق موصلی بر در است و من هنوز نماز بامداد نگذاشته بودم گفتم: آیا میشاید در دنیا کسی اندر آید و برای اسحاق

ص: 272

رخصت دخول بخواهد ، پس اسحاق در آمد و گفت : چندانم اشتیاق بدیدار تو بود که مرا بر آن داشت که در این آغاز صبحگاه بدینجا شدم وشراب خود را با خود بیاوردم و ترتیب مقام خود را در خدمت تو بدادم ،گفتم : مرحباً بك وأهلاً آنگاه آشپز خود را بخواندم و پرسیدم در آشپزخانه از خوردنی چیست؟ چیزهای اندک برشمرد از آنجمله يك پاره بزغاله و گوشت پارههای دیگر و در آج بود که بیاویخته بودند .

اسحاق گفت جز این نخواهم هم در این ساعت حاضر کنید پس با طباخ گفتم هر چه زودتر بیاور و با اسحاق بخوردن در آمدم و بصحبت و اشتغال خود مشغول بودیم در این اثنا حاجب من بیامد و گفت اينك فرستاده امير اسحاق بن ابراهیم بر در است بناگاه فرانق نمودار شد و گفت او را در طلب محمد بن فضل مأمور کرده اند.

می گويد : إسحاق چون این خبر بشنید با من گفت : در حفظ و حراست خدای بپاشو و کوشش در تعجیل فرمای، من با خادم گفتم جواری مغنیه را در خدمت إسحاق حاضر کند و باده ارغوانی در حضور حاضر کند و خودم جامه بپوشیدم و بیرون شدم و بر نشستم و برفتم و چون قدمی چند برفتم با خود گفتم زیانکارترین مردم من باشم اگر مانند إسحاق بن إبراهیم موصلی را در منزل خود بجای گذارم و نزد إسحاق بن إبراهيم مصعبي بروم و حال اینکه ندانم از من چه میخواهد .

پس با فرانق فرستاده إسحاق گفتم: آیا میل و رغبت بخیر و خوبی داری ؟ گفت : تا چه باشد ، گفتم: سیدر هم از من بگیر و بخدمت أمير إسحاق برو و بگو مرا در حالی دیدی که بخوردن دواء مشغول هستم ، گفت : بلی ، پس آندراهم را بدو بدادم و با او عهد نمودم و بمنزل خود بازگشتم .

إسحاق موصلی گفت : سخت زود باز آمدی داستان خود را بد و باز نمودم گفت :توفيق يافتي ، پس بنشستم وإسحاق مشغول اكل بود من نيز با او بخوردن پرداختم آنگاه بصحبت و مجالست خود پیوستیم و کنیزکان مغنیه بمجلس در آمدند و بسرود و آواز پرداختند تا باين صوت إبراهيم بن مهدى و شعر او بتغنی در آمدند :

ص: 273

جدد الحب بلايا *** امرها ليس يسيرا

إسحاق موصلی از شنیدن این صوت و این شعر چنان طربناک شد که هر گزش در اینچند طرب نیافته بودم و از این گونه صنعت نيكوي إبراهيم بن مهدى و جودت قسمتش در عجب رفت و تمام آنروز تغنی مجلس ما جز در این شعر و صوت نبود وإسحاق بنوشید چندانکه سیزده وطال از شراب ناب خود بیاشامید، و هر وقت نوبت نمازی می رسید إسحاق بر می خاست و ما را نماز می گذاشت تا بآنجا که ما را نماز عتمه وعشای واپسین بجای آورد و از شراب خودش چیزی برجای نماند و دو رطل از شراب خود من بر آن صوت بنوشید .

می گوید: چنان بود که محمد بن فضل در سوق الثلثاء وإسحاق برنهر مهدى فرود می آمدند و عید قبل از عبید الله بن یحیی وزارت متوکل خلیفه عباسی را می نمود وشعر مذكور از إبراهيم بن مهدی و بقیه آن این است :

كبر الحب و قدماً ***كان إذ حل صغيرا

ذلل الحب رقابا ***كان ادناها عسيرا

ليس لي من حب الفي ***غير حرماني السرورا

عبدالوهاب بن محمد بن عيسى گويد : وقتى إبراهيم بن مهدی نزد پاره یکی از کسان خود از جماعت زنان پنهان شد آن کنیز آفتاب روي گلندام که هزار ماهرویش کمترین غلام بود بخدمتش برگزید و با او گفت: اگر ابراهیم از تو چیزی خواهد او را اطاعت کن و نیز او را از این معنی بیاگاهان تا کار زندگی بروي بوسعت گذرد یعنی اگر از تو در طلب بوس و کنار بر آید کناری بجوی و هم از نخست بدین بشارتش اشارت ده.

آن زهره جبین سپیداندام در حقوق خدمتکاری و بزرگ داشتن و مراقبت کردن دقیقه فروگذار نمود لکن با آنچه خانونش بدو دستور داده و حکم کرده بود که ابراهیم را نیز آگاهی سپارد خبر نداد، حسن و ملاحت او در نفس ابراهیم بن جلیل القدر گشت چندانکه روزی دست آن سیمین ساعد را ببوسید ماهر و چون

ص: 274

این اندازه لطف و عنایت و خضوع أمير روزگار را بدید زمین ببوسید و ابراهیم این شعر بخواند :

يا غزالا لي إليه شافع من مقلتيسه *** والذى اجللت خديه فقبلت يديه

بأبى وجهك ما أكثر حسادى عليه ***أنا ضيف و جزاء الضيف احسان إليه

أبو عبدالله هشامی از اهل خود حکایت کند که روزی در خدمت إبراهيم از طبل و نوازش طبل سخن میرفت إبراهیم گفت : طبل از آلاتی است که جایز نیست بنهایت آن برسند، گفتند: چگونه طبل باین معنی اختصاص دارد ؟ إبراهیم گفت : برای اینکه در نواختن طبل عمل هر دو دست در حکم عمل واحد است و بنا چاریسار را در نواختن طبل نقصانی از دست راست میرسد. آنگاه بفرمود تا طبلی حاضر کردند تامارا از این چگونگی معلوم دارد و چنان بنواخت که ما را گمان نمیرفت که مانند چنین ايقاعى ممكن ميشود ،و إبراهيم با این حال و اینگونه نوازش موضع زیادتی یمین را بریسار بما نمودار میکرد .

و نیز هشامی گوید: هر وقت إبراهيم بن مهدی در این لحن خود تغنی میکرد «هل تطمسون من السماء نجومها »تا باين بيت «جبريل بلغها النبي فقالها»گلوی خود را در این صوت جنبش و به ترجیعی رجعت میداد که زمین را بلرزه در می آورد.

و از این پیش از مماظه و منازعه که در میان إبراهيم بن مهدى وإسحاق موصلى بود اشارتي شد و از جمله مكاتيبي كه إسحاق بخط خودش نوشته وأبوالفضل عباس بن أحمد بن ثوا به اظهار کرده است و گفته است : من بخط وقرطاس إسحاق شناسا هستم و نیز جوابی را که إبراهيم بخط خودش در پشت آن قرطاس نگاشته و از اول کتاب و جواب مقداری از میان برفته است و بقیه آنرا استنساخ كرده و خط إبراهيم يك اندازه ضعيف است أما خط إبراهيم است ، چه اگر خط كانبی بود از این خط نیکوتر واجود بود و آنچه بدست آمده است از ابتداء مكتوب إسحاق این است :

ص: 275

«و كنت جعلت فداك كتبت في كتابك إلى محمد بن واضح تذكر أنك مولاى و سیندى فمتى دفعت وهل لي فخر غيره أو لأحد على وعلى أبي رحمه الله من قبلي نعمة سواكم و أحب ذلك أن يكون وأرجو أن أموت قبل أن يبتلينى الله بذلك إن شاء الله ، فأما ذكرك جعلت فداك الصناعة فقد أجل الله قدرك عن الحاجة إلى دفعها والاعتذار عنها.

وأما أنا المسكين فأنت تعلم أني لم اتخذ ما نحن فيه صناعة قط واني لم اردها إلا لكم شكراً لنعمتكم وحباً للقرب منكم وإليكم فليس ينبغي أن يعيبني ذلك عندكم ولا يجوز لأحد أن يعيبني به إذ كان لكم .

و قد علمت أنك لم تضعني من علويه و مخارق بحيث وضعتني إلا لغضب احوجك إلى ذلك وإلا فأنت تعلم أنهما لو كانا مملوكين لي لأثرت تعجيل الراحة منهما بعتقهما أو تخلية سبيلهما على ثمن أصيبه ببيعهما أوحمد اكتسبه بثمنهما فكيف أظن أني عندك مثلهما أو أنك تقرنني إليهما وتذكرني معهما أو تلومني الأن على أن أخرس فلا أنطق بحرف و أن أقر من الغناء فرارك من الخطاء فيه وأمتعض منه امتعاضك ممن يخفى عليك شيئاً من علومه كيف ترى جعلت فداءك الان سبابي و أنت ترى أن أحداً لا يحسن السب غيرك قد أحدثت لي جعلت فداءك أدباً وزدتني بصيرة فيما احب من تركه وترك الكلام فيه .

فان ظننت أن هذا فرار من الحجة وتعريد عن المناظرة كما قلت فقد ظفرت وصرت إلى ما أحببت وإلا فإنه لا ينبغي للحر أن يتلهى بما لا تقوم لذته بمعرته ولا لعاقل أن يبذل ما عنده لمن لا يحمده ولعله لا يقلب العين فيه حتى يلحقه ما يكره منه.

وأما ما قاله أبي رحمه الله من أنّه لم يزل يتمنى أن يرى من سادته من يعرف قدره حق معرفته و يبلغ عمله بهذه الصناعة الغاية العظمى حتى راك فقد صدق ما زال يتمنى ذلك وما زلت اتمناه فهل رأيت جعلت فداك حظتي منه إلا بأن ساويت فيه من لم يكن يساوي شسعه.

ولعلك لا ترضى في بعض القوم حتى تفضله عليه لا تنفعه عندك معرفة به و لا رعاية الطول الشحبة والخدمة و لا حفظ لأثار محمودة باقية نذكرها ونحتج بها ثم

ص: 276

ها أنا من بعده تضعني بالموضع الذي تضعني به وتنسبني إلى ما تنسبني إليه لأني توخيت الصواب واجتهدت في البذل والمناصحة لا يدفعك عني حفظ لسلف ولا صيانة لخلف ولا استدامة لقديم ما تعلم ولا مصانعة لما تطلب ولا ولاء مما أكره أن أقوله فما أرى جعلت فداءك من معرفتك بما في أيدينا الا تجرع الحسرات وتطلبك لنا العثرات والله المستعان .

كيف أصنع جعلت فداءك إن سكت لم تقبل ذلك مني و إن صدقت كذبتني و إن كذبت ظفرت بي وإن مزحت لأطربك و اضحكك وأقرب من أنسك و آخذ بنصيبي من كرمك غضبت و سببت ولو كنت قريباً منك لضربت وليتك فعلت فكان ذلك ايسر من غضبك .

ثم من أعظم المصائب عندي أمرك إياى أن أسأل عهد بن واضح عن قول قلته في عند عمر و بن بانة فوالله جعلت فداءك إني لأبشع بذكره فكيف أحب أن اذكره واذكر له و إني لارثي لك من النظر إليه واعجب من صبرك عليه مع أني أعوذ بالله من ذلك لورغبت في هذا منه ومن مثله لكفيتك ونفسى ذلك بأن أكسوه ثوبين أواهب له دينارين أو أقول له احسنت في صوتين حتى تبلغ أكثر مما أردته لي أو أريده لنفسي .

فالحمد لله الذى جعل حظي منك هذا ومثله غير مستصغر لشأنك و لا مستقل لقليل حسن رأيك والله اسأل أن يطيل بقاءك ويحسن جزاءك ويجعلني فداءك قد طال الكتاب وكثر العتاب وجملة ماعندى من الاعظام والأجلال اللذين لا أخاف ان أجعلهما عندك والمحبة التي لا أمتنع منها ولا أعرف سواها والسمع والطاعة في تسليم ما تحب تسليمه والا قرار بما أحببت أن اقربه .

و سأشهد على ذلك محمد بن واضح وأشهد لك به من أحببت وأودى الخراج ولكن لا بد من فائدة وإلا انكسر فهات جعلت فداءك وخذ و اوف واستوف فانك واجد صحة و استقامة إنشاء الله في عمرك وصبرني عليك وقد منى قبلك وجعلني من كل سوء فداءك » .

ص: 277

فدایت گردم در آن مکتوبی که بمحمد بن واضح شرف صدور دادی چنان اظهار فرمودی که تو مولی وسید و آقا و بزرگ من هستی کدام زمان بوده و تواند بود که من که اسحاق هستم منکر این امر بوده و توانم بود آیا برای من جز این افتخار و اعتبار هست که مانند توئی سید و مطاع و بزرگ و واجب الاتباع من باشی ؟

آیا مرا و پدرم رحمه الله را که پیش از من بوده جز از شما نعمتی و ولی نعتمی بوده و هست همیشه دوست میدارم که این حال بر این حال بپاید و فروزشمس اقبال و اجلال و دولت و نعمت شما باقی و مستمر بماند و امیدوارم که خداوند تعالی مرا قبل از آنکه بیلائی مبتلا شوم که متضمن زوال آن باشد بمیراند و اما آنچه در باب این صنعت یعنی تغنى مذكور فرمودی .

همانا خداوند تعالی که مرا فدایت فرماید قدر رفیع و مقام منيع ترا از آن برتر و اجل گردانیده است که بدفع آن یا اعتذار از آن حاجتمند باشی و تو میدانی که این بنده مسکین و برده مستکین در اخذ تعلم و تعلیم این صناعت و تغنی هرگز توجهی نداشته ام و به این صنعت نپرداخته ام که برای میل خاطر و رغبت شما تا ادای شکر نعمت شما را کرده باشم و بآستان جلال شما که سخت دوست میدارم تقرب و بحضرت شما راه جویم .

پس هیچکس را نمی رسد که این امر را در حضور شما برای من عیبی شمارد چه اظهار این صنعت مخصوص شما است و من نيك ميدانم که اگر تو مرا بمنزلت علویه و مخارق فرود می آوردی محض آن خشم و غضب تو میباشد که تو را باین کردار نیازمند کرده است و گرنه تو خوب میدانی که اگر این دو تن زر خرید و مملوك آینه آزاد کردن ایشان را با رها ساختن آنان را بهر قیمتی که مرا در فروش ایشان با اینکه بهای آنان را بجائی بمصرف برسانم یا در راه خدای ببخشم تا کسب ستایش محمدتی نموده باشم و براحت و آسایش بگذرانم ترجیح میدادم عجله این امر را بر نگهداری ایشان یعنی چندان ناشایست و بی لیاقت هستند چنان از آنها متنفر هستم که اگر مملوک باشند رغبتی بنگهداری ایشان ندارم بلکه

ص: 278

هر چه زودتر مباعدت و خروج آنها را خواهانم و با این حال که مرا نسبت باین دو تن میرود چگونه گمان میبرم که در خدمت تو در مقدار و عیار آنها بشمار آیم يا مقام و منزلت و شئونات مرا بایشان نزديك بدانی و نام مرا به ایشان یاد کنی يا مرا هم اکنون نکوهش کنی بر اینکه اخرس و ناگویا شوم و بيك سخن ترانم و از کار غناء فرار کنم چنانکه تو از خطای در غناء فرار مینمائی و خشمناك بگردم از آن مانند امتعاض و خشمناکی تو از کسیکه پاره از علم خودش را از تو مخفی بدارد .

فدایت گردم چگونه میبینی سب مرا و تو میدانی که هیچکس جز تو سب" مرانیکو نمی آورد و برای این احداث کردی که موجب ادب وزيادت بصيرت من گردد در آنچه ترك آن و ترك سخن در آن را دوست میدارم .

فدایت کردم پس اگر گمان میبری که اینکار اسباب فرار از حجت و برهان و گریختن از مناظره است چنانکه فرمودی همانا پیروز شدی و بآنچه مایل و دوست داري رسیدی و اگر نه برای این مقصد و مقصود است همانا برای مردم آزاد و آزادگان روزگار نمی زیبد که تلهی و بازی جوید بآنچه قیام تجويد لذتش بسبب معرة و خشم و خشونتش و هیچ عاقلی را نمی سزد که آنچه دارد در حق کسی بذل نماید که بر آن احسانش نیایش و ثنا نگذارد و شاید در این امر چشم نگردانیده باشد تا چیزی در ازای احسانی که بدو کرده است از وی بدو شد که او را مکروه افتد .

وأما آنچه پدرم که خدایش رحمت کند که خدایش رحمت کند گفته است که همیشه آرزومند بود که از میان سادات و آقایان او کسی چهره گشاید که چنانکه باید بمعرفت و شناسائی او بطور کامل عالم گردد و در عمل غناء و سرود و این صنعت تغنی بدرجه عامل و آگاه باشد که برتر از آن تا يعنى آرزوى إبراهيم بدر إسحاق همیشه این بود که از اولاد خلفا کسی ببالد .

که مغنی و سرود گرویگانه استاد این فن باشد تا قدر اوستادی و هنرمندی و فضیلت وفزوني إبراهيم را در صنعت غناء بفهمد و بشناسد، چه تا یکی از خلفا با اولاد خلف

نشود .

ص: 279

ایشان دارای این صفت نشوند آنگونه لذتی که باید نبرند و بر دقایق و نکات و استادی در این فن عالم نگردند و مقام و منزلت مانند ابراهيم را ندانند .

و اگر سایر مغنیان آن عصر هم بدانند هرگز نمی خواهند آشکار شود و از رونق بازار ایشان بکاهد و حتى الامكان مراتب او را مكتوم ومقامات خود را ظاهر میسازند ، از این روى إبراهيم را اين تمنای لطیف بود تا ترا بدید و إبراهيم را این آرزو میرفت وسخن تو بصدق مقرون و من نیز بر این آرزو روز میبردم .

فدایت شوم آیا حظ و بهره من در این امیدواری که مرا بود جز آن گردید که بایستی با مثل مخارق و علویه و همانندان ایشان در يك ميزان شمرده آیم و با کسی که مقدار بند موزه ام را ندارد بيك مقام محسوب آیم و شاید تو باین اندازه نیز رضا نمی شوی و خاطرت آسوده نمی گردد تاگاهی که او را بر من فضیلت دهی و این معرفتی که تو را در کار من حاصل است سودی بمن نرسانید و این طول صحبت و خدمت گذاری من مقروق برعایتی نگردید و این آثار محموده باقیه من که بآن مذاکره و حجت خود می نمائیم در حق من محفوظ نماند .

و بعد از این جمله معروضه عرضه میدارد که بهر موضع و مقامی که مرا فرود می آوری و نسبت میدهی مرا بآنچه نسبت میدهی چنان کن که خواهی ، چه من در توخی و جستجوی صواب و اجتهاد و کوشش در بذل و مناصحه هستم و این ناملایمات و عدم رعایت و عنایت که روی میدهد مرا از حفظ مکارم سلف وصیانت مراتب خلف باز نمی دارد و استدامت باطوار و آداب قدیم را که بر آن دانائیم و مصانعت آنچه را که مطلوب تو است و نه از آنچه مرا مکروه است از گفتن بآن دیگر گونی نمیآورد.

فدایت گردم از این معرفتی که ترا بآنچه در دست ما میباشد چیزی نمی بینم جز اینکه بایستی آب ناگوار حسرت را بنوشید و منتظر این بود که چه وقت لغزشی از ما روی نماید که مطلوب تو همان است و خداوند سبحان در هر حال و زمان و اوان مستعان است .

فدایت کردم ندانم چه میسازم اگر یکباره لب از گفتار لا و نعم فرو بندم

ص: 280

و خاموش و بی جوش بنشینم از من پذیرفته و مقبول نمیخواهی و اگر بصدق و راستی و حقیقت و درستی سخن کنم دروغ شماری و اگر بكذب و دروغ فروغ جویم برمن دست تطاول برآوری و اگر بمزاح و ظرافت گرایم تا تو را خوشنود و خندان نمایم و بمؤانست نزديك شوم و از کرم و جود تو بهره یاب شوم خشمناك شوى و بدشنام و سب پردازی و اگر بخدمت نزديك باشم مضر و بم داری و کاش تو چنان کنی که خواهی و این حال ناگوار نیز از خشم تو بر من آسان تر است و تمام این مصائب و مشقات عظیم تر بر من است که مرا امر میفرمایی که از محمد بن واضح از آنچه در حق من بفرمودي و نزد عمر و بن بانه بر شمردی پرسش نمایم همانا این پرسش از تمام این مصائب وسب و نکوهش که مرا رسید سخت تر است .

فدایت گردم سوگند باخدای من از یاد آن کراهت و تنفر دارم پس چگونه دوست میدارم که مذکور نمایم و برای او تذکره نمایم بلکه برای تو شایسته و خوش نمی دانم که بمحمد بن واضح نظر کشائی و از صبر و شکیبائی تو بر این امر ناگوار بشگفتی اندرم با اینکه من از این امر و اینگونه کار بخدا پناه میبرم اگر تو رغبت فرمائی در این از وی و از مانند او هر آینه تو را و خویشتن را بهمان اندازه که دوپاره جامه بدو بپوشم یا دو دینار بدو بدهم کفایت می کنم یعنی شأن و مقام او برتر از این نیست یا اینکه اگر دو آواز بخواند يك كلمه أحسنت بدو بگويم و همين كردار من بیشتر از آن باشد که تو در حق من اراده فرمائی یا خود من در حق خود بطلبم.

پس حمد و ستایش خداوندی را سزاوار است که حظ و بهره مرا و مقام مرا از تو و مثل او چنین گردانید و مستصغر شأن تو یا مستقل حسن رأی تو نمی باشد و از خدای باقی بقای تو وحسن جزای تود گردانیدن مرا فداي تو خواستارم .

همانا طولانی شد کتاب و بسیار گردید عتاب تو و جمله آنچه نزد من موجود است از اعظام واجلال تو است که هیچ بیمناک نیستم که هر دو را در خدمت تو سپارم .

یعنی امری است باطنی و اعظام واجلالی که در حق تو قائلم ریا و دروغ و نفاقی را متضمن ندارد که بیم ناک باشم که در خدمت توسپارم، چه هر گز شائبه

ص: 281

خلاف و کذبی در آن روی نخواهد داد تا از تسلیم و تودیع بخدمت تو متزلزل و متوحش باشم و محبتی قلبی است که از آن امتناع ندارم و سوای آن چیزی را نمی شناسم و سمع و طاعتی است در تسلیم آنچه را که تسلیمش را دوستدار هستی و اقراری است بآنچه را که اقرار کردن مرا بآن محبوب میشماری

و زود باشد که محمد بن واضح و هر کسی را که تو محبوب شماری بر این امر شاهد بگردانم و ادای خراج را بنمایم لکن بناچار هر فایدتی را مترتب باشد و گرنه در هم می شکند فدایت کردم ، پس بیارو بگیر و وفا کن و خواستار وفا و استیفا باش، چه بخواست خدا صحت و استقامت را در یابنده خواهی بود ، بارخدای روزت را در از وزندگانیت را دیر باز و صبر و شکیبائی مرا بر بنده آزاری تو بسیار و مرا پیش از تو بدیگر سرای رهسپار و مرا از هر سوئی و گزندی فدایت بگرداند.

و این مکتوب را چون بالفاظ وعباير وإشارات وكنايات ومصرحات ومتضمنات و اسلوب و آدابش بتأمل بنگرند معلوم می شود که ترتبيب مكالمات و شکایات با تشكرات وعنوانات وعرض مطالب و مسئولات و تنگدلیها ووضع مكابرات و گذارش گله و رنجش خاطر متجاوز از هزار سال قبل از این نیز با این زمان يك روش و يك زبان بوده است.

چه إسحاق بن إبراهيم در طی این مندرجات بطوری عنوان مطالب کرده است و با پادشاه زاده عصر خود که درفن با اوشريك است عرض مطالبی و ترتیب کلامی و مقاصدى ورضا مندي وشكايت نکاتی نموده است که امروز نیز اگر مانند اسحاق کسی نسبت با براهيم بن مهدي شخصی طی مکاتبات نماید جز این نخواهد بود وجز باین نهج آنچه او را در حق خودش مطلوب و بحق میشمارد ثابت و از اضداد خود ساقط اقدام نخواهد کرد.

و از اینجا میرسد که خلفای آنزمان تاچه مقدار در رعایت حفظ حدود ومراتب توجه و مواظبت داشته اند که مانند اسحاق موصلی که در فن خود سرآمد ابنای روزگار و بعلاوه در علوم فقهیه و نظریه و کلام و جدلیه بصیرت و اطلاع داشت

ص: 282

و بمصاحبت ومنادمت و محرومیت و مؤانست خلفا ممتاز بود .

وإبراهيم بن مهدي نيز با اینکه باطناً مبغوض خلفا ومدعی کار خلافت شمرده می گشت و خود را متلبس بلباس و هیکلی ساخته بود که بیرون از شأن خلفا و پادشاه زادگی و موافق شئونات مغنیان و تکالیف ایشان بود ، وإسحاق و پدرش إبراهيم ندیم و محبوب القلوب و مایه مسرت خاطر خلفا وچاره افسردگی ایشان و خوشی روزگار ایشان بود.

معذلك كله إسحاق را آن قدرت و استعداد نبود که بتواند باین مقامات خود غرور پیدا کند و از حد خود تجاوز نماید و نسبت با براهيم بن مهدي بیرون از ادب مکالمت و مكاتبت جويد و اگرچه از ابراهیم تندی و درشتی یابد بتواند بیرون از جاده و حدود چاکری و عبودیت سخن کند و اگر لازم بداند و عرض شکایت را واجب شمارد با هزاران پوزش و حقارت و فروتنی و نیازمندی و تعظیم و تکریم و جعلت فداك و جعلني الله فداك وجعلنى من كل سوء فداك وأسأل الله أن يطيل بقاءك و امثال آن پردازد.

و البته در هر عصری که حفظ حدود بشود امور را انتظام پدید آید ، چه حفظ حدود نظر بيك مقامى دون مقامی ندارد بلکه شامل همه چیز است و در حقیقت بمعنى ومصدر عدل راجع است و رواج عدل نظام جهان و قوام تراكيب واساليب كيهان و آسایش و آرامش بلاد و عباد و استقامت امور دنیا و آخرت واستدامت صفوت و سلامت را متضمن است .

حفظ حدود مانع نمایش ظلم و تخطى و تعدی است حفظ حدود مؤید نشر ونفوذ أوامر إلهيته ونواهی سماویه است چون رعایت حدود منظور گردد در اخذ و صرف منال و مالیات و خراج از حد خود تجاوز نکنند بظلم نگیرند و در مظلم بکار نبندند و از حدود قانونيه شرعيه وعرفيه تجاوز نکنند و هیچکس از مقدار خود تجاوز نتواند کرد تا اسباب سلب راحت خودش و دیگران شود.

اغلب معاصى وفسوق وفجوری که ظاهر میشود بواسطه تخلف از قانون و رعایت

ص: 283

صیانت حدود است و تنزل اشخاص وممالك وترقيات آنها بسبب عدم رعایت حدود یا مراعات محدود است و چون حدود هر چیزی مطابق شأن و مقام واستعداد و لیاقت و بضاعت واستطاعت وقابليتش مقر رو مرعی گردید از بلیت حوادث و نوازل غیر مترقبه و پایمال شدن در چنگال نوائب و مصائب آسوده شوند و اگر نشود هیچ چیز تلافی آنرا نخواهد کرد.

و اگر بخواهیم شرح و بسط بدهیم شروح كثيره لازم دارد ، دانشمندان بصیر و ناقدان خبير بردقايق حقایق و حقایق دقایق آن داناو بینا هستند ، بالجمله نسخه جواب إبراهيم بن مهدي بعد از آنکه برخی از آن از میان رفته است براین صورت است:

«وأيَّة سلامة أقدرلك عليها الا أسوقها إليك وأعطانى الله ما أحب من ذلك لك فأما أن أتكلم من ورائك بشيء تستثقله متعمداً فما أنا إذا بحر ولا كريم معاذ الله من ذلك ولئن جمعني وإيناك وعلي بن هشام مجلس الاستشهدته على أشياء لم أذكرها لك ولم اكتب بها إليك اجلالاً لقدر حالك عندي من اعتداد بمثل ذلك منى وأنت عنه غافل والله به عليم.

وأما الرشوة فأرجو أن تجيئك على ما تشتهي آتاك الله ما نحب فيما تحب و تكره وجعلك له شاكراً ، و أما الفوائد التي وعدت ورودها علينا فاني لواثق انك لا تفيدني شيئاً فانظر فيه إلا وجدتني فطناً أجيد تفتيشه وأعرف كنهه وافيدك فيه وفيما استنبطت منه ما لا تجد عند نفسك أكثر منه ، فأما غيرك فالهباء المنثور .

و يا رأس المشتعين تقول إنى عيرتك بالصناعة ثم نحتج بحذقك في تحريف الأقوال واكتساب الحجج لتفحم خصمك وتعلى حجتك فكيف اعيبك بحاجتي إليك وما أنا داخل فيه معك لا ولكني قلت لك إني لست كفلان و فلان ممن لو كان عنده أمر ينازعك به ثقل عليك .

إنما أنا رجل من مواليك متوسل إليك بما يسرك أو كصاحب لك تناظره بما تحب أن تجد من تناظره فيه فليكن ذلك بالانصاف وطلب الصواب أصبته أو

ص: 284

أخطأته لا بالحمية والألفة والحيلة لترد الحق بالباطل.

هذا معنى قولي وقد استشهدت عليك فيه أبا جعفر وجاءني كتابك وهو عندي يشهد لى والكتاب الذى هذا فيه بخطى عندك لم ترده على فتتبع ما فيه وخذني به .

فلعمرى لئن كنت قرنتك بمن ذكرت لأعيبك بالتشبيه لك بهم ماعبت غير رایی ولا جهلت غیر نفسی و اعتذر من هذا لانك تشهد بالحق فيه وإنما تريد أن تخصمني بلاحجة فيكفينى علمك بما عندى وإلا فانك إذا بي اجهل منى بك .

وقلت تذكر فى معهما فقد ذكر الله النار مع الجنة وموسى مع فرعون وإبليس مع آدم فلم يهن بذلك موسى ولا آدم ولا أكرم فرعون وإبليس فاعفنى من المغالطة لي و التحريف لقولى و استمتع بى وامتعنى بالمصادقة فإن أنت لم تفعل بقيت واحداً مستوحشاً و لم نجد غيرى إن علم مالم تعلم لم ينقصك وإن علم أكثر منك لم يشنك وإن أفهمه كافاك وإن استفهمته شفاك.

لا والله ما أردت إلا ماذكرته لك ولا أحسبك ظننت في غير ذلك لأنك لا تجهلنى فأنا عندك غير جاهل و واحدة هي لك دونى و والله ما كنت أبالى أن لا أسمع من مخارق وعلويه شيئاً حتى اسمع بنعيهما ولا أراهما حتى أراهما ميتين وما في هذا غيرك والاعظام لك والاكرام .

و ذلك أنهما كانا لك غلامين فصير تهما ندين تقول فيهما و يقولان فيك و إنماهما صنيعتاك وخريجا تأديبك وإن كانا غير طائل فلو أعرضت عن انتقاصهما ورفعت ما رفع الله من قدرك عن الافراط في عيبهما لكان ذلك أشبه بك واجمل بمحلك و خطرك ومكانك وكذلك الذى ترنی له منه.

وصاحبه محمد بن الحرث فو الله ما أحب لك في أدبك وفضلك ودينك ومحلك أن تشهر نفسك لهما بهذا ء مثله وأن ينتهى إليهما ذلك عنك أقول يعلم الله في ذلك لالهما وان ذلك لوصرت إليه لأجمل بك وأجل لقدرك وإن كنت لتتخو لها به ولو أردت ذلك و إن زهدت فيه لم تضع نفسك و محلك غلمان احداث يبسطون السنتهم فيك بما بسطته منهم على نفسك ولو لم تفعل لكنت أعظم في عيونهم من بعض مواليهم

ص: 285

الذين تولوا منتهم .

هذا رابي لك بما هو أكبر لأمرك وأشبه بمحلك ووالله ما غششتك ولا أوطانك عشواء فاختر لنفسك مارأيت ولا والله لاسمعا بهذا أبداً ولا بماقلته في إلا خزياً حتى يمونا ولا أردت شهد الله بهذا غيرك .

و أما ما ذكرت اني اسويه بأبي إسحاق رحمه الله وهو لا يساوي شسمه فانك عنيت ابن جامع و أنت لا تدخل بيني و بين أبي إسحاق رضى الله عنه ولا أظنك والله أشد حبا له مني ولا كان لك أشد حباً منه لي فقد تعلم كيف كان لي ولكن لا أظلم ابن جامع كما تظلمه أنت يا أظلم البشر ولئن ضمنت أن تنصفني لا كلمنك فيه بما لا تدفعه ولكنى لا أكلمك في شيء حتى اثق بهذه منك وإلا وسعنى من السكوت ما وسعك .

و من العجب الذي لم أر مثله والمكابرة التى لا يشبهها شيء اعتداؤك علي في التجزية حتى تقول :

حييا أم يعمرا *** قبل شحط من النوى

يا أخي وحبيب نفسى فانظر كم في هذا من العيوب قولك بيا ليكون مثل شحط في في الوزن أيكون مثل هذا في الكلام وقولك في الجزء الثاني حى يكون مثل قبل هل يكون مثل هذا أوليس في بيا المشددة أربع یا آت وفي حى التي عطفت بها ثلاث فتصير سبع ياءات وإنما هي ثلاث في الأصل الياء المشددة وياء الاثنين حتى تقول حييا والناس في هذا بيني وبينك بهائم فمن استعدى عليك .

ولو أنصفت لعلمت انه لم يكن في حييا أم يعمرا غير ما جزأت أنا إلا بهذا الغلط الذي لا يحول من تحريك ساكن تجعله أول الكلام فقد زدت قبله حرفاً أو تسكين متحرك فتزيد بعده حرفاً كقولك أم يعمرا قابل شحطن حيث جعلت قبل الباء ألفاً وكقولك أم يعمرن قبلاً فزدت الألف لتسكت عليها لأن السكوت على متحرك لا يمكن فاية حجة هذه أو من يصبر لك على هذا وإنما أردت أنا ما يجوز فجئني بتجزية واحدة لا اريد غير ذلك منك مالك يا أخى تنفس على الصواب بما

ص: 286

لا نقيصة عليك فيه ولا عيب .

ثم اتخذت تحمدى إليك بما قلت لك أن تسأل عمداً من قولى فيك بظهر الغيب ذنباً بطبعك على الظلم والتحريف حتى كأني اعلمتك أن أحداً تنقصك فحميت لذلك ولم يكن غير الرد عليه والله ما مثلي بهذا ولكنى كنت إذا تحدثت مع محمد خالياً كلمته بمثل ما اكلمك به من الرد والجدل فلما كان عندنا من يحتشم كان كلامي بما يحب أن اتكلم به من الاكرام والتقديم فقال لي أى شيء هذا الذي أرى فقلت له هذا كلام الحشمة وذلك كلام الانس .

فأردت بأعلامك هذا أن تعلم أني لا أريد بما انازعك فيه شيئاً يزيغ عما تعرف مني وإني أذكرك بما يشبهك في موضعه فلوا تقيت الله وابقيت على الأخاء لما كنت تحرف هذا بشيء وهو جميل أرضاه من نفسي فتصيره قبيحاً تريد أن اعتذر عليك منه .

و أما أداء الخراج و الاشهاد فهذا شيء لم أطلبه منك انما أنت طلبته منى ظالماً لي و ذلك لانی لم أنازعك إلا منازعة مناظر يحب أن يعرف حسن فحصه و ثاقب نظره ، وأما الرئاسة فقد جعلها الله لك على أهل هذا العمل و لا رياسة لي عليهم ولا لك على لانى في العلم مناظر و في العمل متلذذ فلا تظلمني ولا نفسك لي .

ومن بعد فانى احب أن تخبرني كيف أنت اليوم بعد، والله غممتني لا غمك الله ولا غمني بك ولو شئت ارسلت إلى يحيى بن خالد طبيب أخى عبيد الله فانه رفيق مبارك عالم وهومنك قريب في دار الروم فأخذت برأيه ومن علاجه وهب الله لك العافية ووهبها لي فيك برحمته».

کدام سلام و سلامت و عافیتی است که بر آنم دست و قدرت باشد مگر اینکه بتور سانم و بسوی تو کشانم و خدای عطا فرماید بمن آنچه را که از این حیث دوست میدارم برای تو ، وأما اينكه من در عقب بسخنى تكلم جویم و متعمداً بكلامى سخن آورم و چیزی که تراگران باشد بزبان آورم در این صورت من آزاده و کریم نخواهم بود، از این گونه کار و ازین نمونه گفتار بحضرت دادار پناه میبرم .

واگر مجلسی فراهم آید که من و تو وعلي بن هشام در آن مجلس حاضر شویم

ص: 287

او را بچیزهائی بگواهی آورم که تاکنون برای تو یاد نکرده ام و بر آنت آگاه نداشته ام و از آنت بقلم در نیاورده ام ، زیرا که پاس اجلال تورا بقدر ومقدار و مقامی که ترا نزد من ثابت است و نزد من آماده و مقر راست منظور داشته ام و تو از آن غافل و خدای بآن عالم و دانا است .

وأما رشوه شاید مقصود همان لفظ خراج است که اسحاق نوشت اداى خراج می نمایم، پس امیدوار چنانم که بتو برسد بطوریکه مایل هستی ، خدای تعالی میرساند ترا آنچه را که دوست میداری در آنچه محبوب و مکروه میداری و تو را شاکر آن میگرداند ، وأما آن فوائدی را که وعده نهادی که بر ما ورود میدهد بدرستيكه من كمال وثوق دارم که تو هیچ فایدتی بمن ترسانی و من بدان نگران شوم مگر اینکه من در آن چیز با فطانت و در تفتیش جید و بکنه آن عارف هستم و ترا در آن افادت میرسانم و در آنچه استنباط کنم از آن بهره ور میگردانم بدان اندازه که تو از خودت فزون تر و بیشتر نیابی .

یعنی اینکه مرا نوید میدهی که اگر بمیل تو کار کنم از صنعت و تغنی و علوم غنائيه خود بمن مكشوف میداری و از آنم فایدت میرساني من نه محتاج باين كار هستم بلکه در همان صنعت تو و استنباطاتی که از آن بکنم صنایعی در آن بکار بندم و فوایدی بتو عاید دارم که خودت نتوانی بیشتر از آن را دریابی ، وأما غير از تو بچیزی شمرده نیایند و دیگر مغنیان را مقام و منزلتی عالی نیست و هباء منثور باشند .

ای رأس مغنین و سر کرده و سردار سرود گران بمن میگوئی که من ترا در صنعت تغنی نکوهش کرده ام آنگاه بتحريف اقوال واكتساب حجج باوستادی و حذاقت خودت احتجاج می ورزی تا خصم خود را خاموش و از جواب عاجز کنی و حجت خود را بلند و برهانت را ارجمند و اهل این حرفه را بخودت نیازمند سازی .

پس چگونه من ترا نکوهش میکنم با حاجتی که مرا بتو میباشد و من در آن کار با تو داخل نیستم یعنی اگر چه در شمار مغنیان و زمره سرودگران و در ردیف تو و امثال تو اندر نیستم اما برود تو و تغني و فنون تو مایل و نیازمندم

ص: 288

ومن خود نیز دارای این صنعت و استاد حاذق این علم میباشم پس چگونه در آنچه من خود دارا و عامل هستم بنکوهش تو که باین صنعت و علم نام برداری زبان بسرزنش و عیب جوئی باز میکنم.

لكن من گفتم : من مانند فلان و فلان نمی باشم که اگر از این علم دارا باشد و با تو بمنازعت در آید بر توگران گردد، بلکه من مردی از دوستان توهستم و بآنچه تو را مسرور دارد توسل جویم یا چون صاحبی و رفیقی با تو هستم که باوی مناظرت بجوئی بآن طور که دوستداری و محبوب داری که با کسی در این امر مناظرت بورزی و این حال باید از روی انصاف وطلب صواب باشد که آنرا بصواب یاخطاء شماری نه از راه حمیت وانفه و حیلت ناحق را بباطل بازگردانی .

این است معنی قول من و مفاد مقصود من و در این امر أبو جعفر را بر تو بشهادت گرفته ام، چه مکتوب گاهی بمن رسید که او نیز نزد من حاضر و براین امر شاهد بود و این مکتوب که بخط من است نزد تو میباشد بمن باز مگردان، بمفاد ومسطورات آن تتبع جوی و مرا بهمان بازگیر، سوگند بجان خودم اگر من تو را قرینه آنانکه تو یاد کرده بنمایم برای تو عیبی از حیثیت تشبیه تو بانان لیست بلكه من رأى خود را عیب دار نموده ام و نفس خود را بجهالت منسوب داشته ام و از این امر از تو معذرت نمی طلبم، زیرا که تو در حق من در این کار بحق شهات داده باشی.

توهمی خواهی بدون اقامت حجت و شهادت برهان با من خصومت جوئی همانا علم تو بآنچه نزد من است كافي است و اگر غیر از این باشد تو درباره من جاهل تر هستی از من در حق تو ، و شکایت نمودی که من تو را با علویه و مخارق در يك نهج یاد کرده ام همانا خداوند قهار ناررا با بهشت و موسی را با فرعون و إبليس را با آدم مذکور میدارد و در این مذاکره موسی و آدم را خورد و فرعون وإبليس را مكرم نخواسته .

از این گونه مخالطات و مخاطبات که با من میورزی و تحریفات که متعمداً در اقوال من قائل می شوی تا خود را ذیحق شماری دست از من باردار و گوش هوش بمن بسپار و از علم وصنعت من بهره یاب شو و مرا از مصادقت و یکرنگی و یگانگی

ص: 289

کامکار کن و اگر در آنچه گفتم توجهی نجوئی و بکار نیاوری تنها و متوحش وغريب میمانی و جز من کسی را برای ذخیره روز کار خود نمی یا بی که اگر در آنچه را که تو میدانی بداند نقصانی بر تو فرود نیاید و اگر علم او بر علم تو فزونی داشته باشد اسباب نکوهش وعیب و نقص تو نگردد ، و اگر بدو بیاموزی مکافات تو را بخوبی بگذارد، و اگر از وی بخواهی بفهمی تعلیم او برای تو شافی باشد.

مقصود این است که چون ابراهیم هیچکس را نیابی که سمت استادی و شاه زادگی و علو مرتبه وفضل و علم و برتری او نسبت به تو بآن میزان باشد که اگر از علوم اواخذ وتعلم جوئی نقصانی در شأن و منزلت تو نیارد بلکه موجب فخر و مباهات تو باشد، واگر علم اواز تو بیشتر باشد و مردمان او را از تو استادتر وعالم تر بدانند برای تو ننگ و نکوهشی نخواهد بود، چه در هیچ چیز باری انباز و هم شان نیستی او سید است و تو مولی او آقاست و تو چاکر اگر مغلوب و شاگرد او هم باشی همین نسبت برای تو عین مفاخرت و همین ظرفیت نهایت مباهات است .

اما اگر نسبت بدیگران که هم شأن وهم سلك تو نيستند معلم وغالب هم باشی متشکر نخواهی بود بلکه منکسر و منفعل میگردی و اگر متعلم و مغلوب شوی مفتضح و منفعل میمانی ، سوگند با خدای نه چنین است که گمان کردی جز اینکه برای تو مذکور داشتم اراده در حق تو ندارم و هیچ گمان نمی برم که تو در حق من جز این را گمان بری ، چه بر حال من مجهول نیستی و مرا نیز جاهل نیمخوانی و يك چيزی است که مخصوص بتو میباشد و مرا بهره از آن نیست .

و سوگند باخدای هیچ باکی ندارم که از مخارق وعلویه هرگز چیزی و سرودی نشنوم تا گاهی که خبر مرگ آنها را بشنوم و هرگز دیدار بدیدار ایشان پدیدار نیاورم تا گاهی که مردۀ هر دو را بنگرم چه جز بتوام اعتنائی و رغبتی نیست وجز باعظام واکرام تو نظر ندارم ،چه این دو تن غلام تو بوده اند و تو خود ایشان را شريك وند خودگردانیده و در باب ایشان لب بسخن میگشائی و آنها نسبت بتوسخن میرانند و حال اینکه این دو تن صنیع و دست پرورده تو هستند و توایشان را تربیت کردی

ص: 290

و ادب آموز گشتی و اگرچه غیر طائل هستند .

و با این حال اگر زبان از انتقاص و کاهش ایشان بر تابی و مقام رفیع خودت را که خدایت عطا فرموده بلند بداری و در افراط بعیب آنها نكوشى و شأن عالى خودت را از این حیث تنزل ندهی هر آینه با عمال مانند توئی اشبه و بمحل وخطر ومكان سامی تواجمل است .

و هم چنین آنچه را که برای او و صاحب او محمد بن حارث پیشنهاد مینمائی همانا سوگند با خداوند برای تو با آن ادب و فضل و دین و محلی رفیع که داری دوست نمیدارم که خودت را در چنین امور و امثال آن خود را با ایشان مشهور و آشکارا و هم نام و هم تر از نمایی و این کردار و گفتار تو بایشان پیوسته آید .

خدای داند که من سخن نه برای سود ایشان گویم بلکه اگر بآنچه گفتم کار کنی برای تو جمیل تر و برای قدر و منزلت تو جلیل تر است ، و باین کار نگاهداری این دو تن را اگر بخواهی میتوان نمود و اگر در این کار مایل شوى شخص خودت ومحل منیع را با پسرانی نوجوان همان گونه که مقدار ایشان یکسان نمی سازی تا زبان خود را در حق تو برگشایند بچیزهایی که اسباب این کار خودت شده و زبان ایشانرا خودت در حق خودت باز نمودی، و اگر چنین نکنی و گرد اینگونه کار نابهنجار نگردی در چشم ایشان از پاره موالی و آقایان ایشان عظیم تر و بزرگتر خواهی بود .

این است رأی من و صوابدید من درباره تو بآنچه برای امر تواكبر و بمحل و مقام تو اشبه است ، و سوگند با خدای در آنچه با تو گفتم خیانتی با تو نورزیدم و کورانه و نادانسته بساط علم و فضل تو را در هم نوردیدن نخواستم پس از بهر خود آنچه را که می بینی و صلاح خود را در آن دانی اختیار فرمای سوگند باخدای نه چنان است که پندار کنی هرگز این دو تن این را نشنوند و نه آنچه در حق ایشان گفتی بدانند مگر اینکه رسوا و نکوهیده شوند و تنها و بی معین بمانند تا بمیرند .

خدا گواه من است که در این جمله جزتو و حفظ مقام تو را نخواسته ام و اینکه مذکور داشته و گله مند شدی که من وی را با أبو إسحاق رحمه الله تعالى

ص: 291

یکسان ساخته ام با اینکه با بند نعل او مساوی نیست ، همانا تو از این سخن ابن جامع را قصد نموده و گمان کرده که او را با پدرت یکسان خوانده ام ، و تو در میان من و أبو إسحاق رضى الله عنه داخل ،نبودی و سوگند با خدای گمان نمی برم که دوستی او با پدرت افزون از من یا دوستی او با من از تو شدیدتر بوده است و تو خود میدانی حالت پدرت أبو إسحاق بامن برچه منوال بوده است .

لكن من ابن جامع را ستم نمی دانم چنانکه تو بروی ظلم میکنی ای کسیکه ظالم ترین نوع بشر هستی و اگر ضمانت کنی که با من بانصاف روی در حق تو و او سخنانی با تو میگویم که نتوانی دفع نمود ، لكن من بانو در چیزی سخن نمیکنم تا در آن گفتار بتو وثوق پیدا کنم و اگر نه برای من دامنه سکوت و پهنه خاموشی وسیع است چنانکه ترا وسیع است و از چیزهای عجیبی که مانندش را ندیده ام و مکابرتی که هیچ چیز بآن همانند نیست اعتدای تو است بر من در این تجزیه تا گاهی که می گوئی

حيبا أم يعمرا *** قبل شحط من النوى

ای برادر من ایدوست من نيك بنگر در این بیت و این تجزیه چند عیب است این سخن تو حییا تا در وزن مثل شحط باشد آیا چنین چیزی در کلام عرب دیده شده است؟ و قول تو در جزء دوم حی تا مثال قبل باشد آیا مانند این رسیده است آیا در لفظ بیا مشد ده چهاریا نیست و در آن حی که بر آن معطوف نمودی سه یا و این جمله هفت یاء می شود و حال اینکه در اصل سه یاء است: یکی یاء مشددة و دیگر یاد اثنین تا اینکه بگوئی : حييا ، دیگران مانند بهائم اند، چگونه میان من و تو قضاوت کنند و من باچه کسی بر تو استعداء نمایم و اگر انصاف بدهی هر آینه میدانی که نیست در «حیَّیا أم يعمرا غير ما جزأت انا إلا بهذا الغلط الذي لا يحول من تحريك ساكن تجعله أول الكلام فقد زدت قبله حرفاً أو تسكين محرك فتزيد بعده حرفاً كفولك ام يعمرا قابل شحطن ، يعنى در تقطیع این صورت پیدا میکندگاهی که قبل از باء الف را قرار میدهی، و مثل قول تو ام يعمرن قبلا که الف را زیاد

ص: 292

میکنی تا بر آن سکوت جوئی ، چه سکوت بر متحركه جايز نيست .

پس این چه حجتی است یا کدام کس بر این کردار عجیب بی قانون تو شکیبائی می گیرد و من اراده ما يجوز نمودم و تو بتجزيه واحده آوردی و من اراده جز آنرا از تو ننمودم.

ای برادر من مایل بصواب وطريق صحت عمل باش و کلام دوستان مشفق را بآنچه برای تو نقیصه نخواهد بود از نظر مسپار و آنچه برای تو در قبول آن عیب و نکوهشی را متضمن نیست توجه بجوی و تو سپاس و منت گذاری مرا برخود بآنچه برای تو گفتم ( یعنی بایستی سخنان مرا که با تو از روی دوستی و خیرخواهی و حفظ مراتب گفتم از آن ممنون شوی و منت مرا بپذیری که در غیاب تو گفته ام واز محمد سؤال نمائی ) گناهی میشماری و بظلم و تحریف که طبیعی تو است میروی چندانکه گویا من بتو خبر داده ام که شخصی بنقصان تو کار و گفتار آورده و من او را حمایت کرده ام و حال اینکه جز به رد بر گفتار و کردار او توجه نکرده ام .

سوگند با خدای نه چنین است که تصور شود مانند من کسى باين أمور و این حفظ الغيب و حفظ مقامها منت نمیگذارد ، ولكن من هر وقت با عمد در خلوتی حدیثی کرده ام و سخنی گفته ام مانند همین کلماتی میباشد که در رد و جدل با تو آورده ام و هر وقت نزد ما کسی بوده است که بایستی رعایت احتشام و حرمت نمود کلام و سخن من بر نهجی بوده است که تکلم من بآن در اکرام و تقدم محبوب و پسندیده بوده است.

یعنی اگر در مقام خلوتی در حق نوسخن کرده ام بر همان گونه که با شخص خودت مكالمه ومكاتبه مینمایم خیرخواهی مینمایم و از روی یکرنگی سخن می آورم ورد وجدل مينمايم وتاجزعد کسی نبوده است اینگونه تکلمات را مینمایم لکن در حضور دیگران از اکرام و تقدم تو قصوری نمیجویم تا بآنجا که عمل در عجب میشود که آن کلام چه بود و این سخن چیست و این چه چیز است که میبینم !

در جواب میگویم : این سخن رعایت حشمت است و آن سخنان که در خلوت

ص: 293

میگویم کلام انس است و من همی خواستم که ترا بیاگاهانم که من در آنچه با تو منازعه میجویم چیزی را قصد نمیکنم که از آنچه از من شناخته داری انحراف داشته باشد و من ترا یادآور میشوم بآنچه ترا در موضع آن بشبهت میآورد .

پس اگر از خدای بترسی و مراتب اخوت و شرط اخاء را بر جای بداری هرگز حالت کناره جوئی در کار نمیآید و این کاری است جمیل که من از خودم پسندیده میدارم اما تو قبیح میگردانی و همیخواهی باین ترتیب و این تمویه از تو معذرت بجویم و کردار پسندیده خود را ناپسند شمارم .

و أمّا اداء خراج واشهاد همانا این چیزی است که من از تو طلب نمیکنم بلکه تو از من میطلبی در حالیکه بر من ستم میورزی و این امر برای این است که من با تو اگر منازعتی بورزم از قبیل منازعه مناظره است که حسن تفحص و نظر ثاقب را دوستار شناسائی میباشد.

وأما رياست همانا خداوند این ریاست را برای تو بر أهل این کارو این فن تغنی مقرر فرموده است و مرا بر این جماعت وأهل این صنعت ریاستی نیست و نیز ترا بر من ریاستی نباشد ، چه من در این علم مناظر و در این عمل متلذد هستم، یعنی شأن من اجل از آن است که در این فن و صنعت رئیس یا مرؤس و معلم یا متعلم باشم و اگر در این حدود توجهی میکنم برای مناظره در این علم و لذت بردن از این علم است .

اما ترا که استاد این فن نسبت بدیگران و مشهور و معروف باين صنعتی بر جماعت مغنیان ریاست است ، پس با من و با خود بظلم وستم متاز و سلسله انصاف را از دست مباز و بعد از این نیز بدیگر سوی ودیگر راه مسلك مساز ، همانا من دوست همی دارم که مرا خبر دهی که امروز بر چه اندیشه و منوال هستی .

سوگند با خدای مرا اندوهناك نمودى خداوندت اندوهمند نگرداند و مرا بتو غمگین اگر داند ، یعنی بمرگ تو به اندوه نیفکند و اگر صلاح بدانی یحیی بن خالد طبیب برادر عبیدالله را بمعالجه بخوانی و اور فیقی مبارك وعالم وميمون و در دارالروم بتو نزديك است و برای او و معالجه او اقدام نمائی خداوند تعالی بتوعافیت میدهد

ص: 294

وهم برحمت وفضل الوهيتش در عافیت تو بمن نیز عافیت می بخشد .

أبو الفرج میگوید : اینکه این مکتوب إسحاق بن إبراهيم موصلى وجواب إبراهيم بن مهدي را با این طول و درازی کلام که دارد مذکور نمودم و حال اینکه نسبت بسایر مکاتبات این دو تن قلیل است برای این بود که براسطه این سؤال وجواب يك اندازه از مقدار این دو نفر در منازعه و مجادله شناخته آید ، إسحاق موصلی همی خواست و تدبیر می نمود که إبراهيم نسبت بدو و اوستادی او خضوع وخنوع و فروتني و سبكساری و بریاست او هموار و رام شود و در پاره اوقات از وی متحامل گردد .

إبراهيم بن مهدي نيز همین اندیشه را داشت و از اسحاق در طلب تواضع وتخاضع و قبول فروتنی را می طلبید، چه جلالت نفس او و بزرگی و بزرگ زادگی و ریاست فطري وعلم كامل وفضل شامل و صنعت بدیعی که او را بود از آنچه اسحاق از وی طالب بود ابا و امتناع میورزید .

لاجرم همان مباینت که إسحاق باوی در میان میآورد إبراهيم نيز با او بكار میبرد و در این ستم شریكى هر دو در يك حال و يك منوال بودند و هر یکی از ایشان از انصاف گزیدن در حق صاحب خود دوری می جستند .

يوسف بن إبراهيم اخبار و حکایاتی در آنچه در میان آندو تن جریان جسته روایت نموده است و من کلام این دو تن را بر هم پیوسته و بر روی هم بر نهاده دیدم وإبراهيم بن مهدي سخنان وكلمات خود را بر هم چیده و درهم کشیده و بر اسحاق تحاملی سخت آورده و حکایاتی که نقل کرده با سحاق منسوب داشته که دلیل برجهل إسحاق باین صنعت میشود.

از إسحاق با آن رتبت بلندي که در این علم و صنعت دارد سخت دور مینماید که امثال این حکایتها و نسبتها بدو منسوب ،آید، لاجرم دانستم که إبراهيم بن مهدي در اين کار بتعمد رفته است و خودش تألیف این حکایات را فرموده و یوسف را فرمان کرده است که در میان مردمان نشر دهد تا در دست ایشان بگردش آید

ص: 295

و باين واسطه او را بر إسحاق فضل و فزونی دهند و وقوع این امر بعید است و نمی توان حقایق را با کاذیب و معانی را بالفاظ دفع نمود و هرگز صواب را خطا زایل نمیکند و سداد را خطل باطل نمی سازد.

براى إسحاق و مقامات عالیه او همين كافي است كه اغاني إبراهيم بن مهدي بآنجا نزديك نگشته بود که آوازی و صوتی از اغانی او معروف آید و جز اندکی ازوی روایت نمی گشت و کلام او در تجنیس طرايق ، طروح وعملش بر مذهب إسحاق است ، وضع إبراهيم بهمين منقضی گردید که او خودش در مقام انقضا پیوست چنانکه باطل نیز چون اهلش مضمحل گردد و اضمحلال میجوید .

و من از نگارش این اخبار و گزارش این عناوین کناری گرفتم نه اینکه این اخبار بمن نرسیده باشد لکن چون اخباری است که در بیان آنها تحامل و کینه ایشان روشن میگردد و آن سب وشتم و تجهلی را نسبت با سحاق متضمن است که معلوم می آید که هیچ نباید در چنین اموری بروی حکم براند و نسبت دهد اگرچه بداند اگر ندهد بیم قتل میرود .

از این روی این کار را عین برودت دانستم و بدور افكندم ودر اخبار إبراهيم ابن مهدي بر آنچه صحیح است و جریان این کتاب برنگارش اخبار مستحسنه و حکایات ظریفه بر آنست اعتماد ورزیدم نه آن اخباریکه جاری مجرای تحامل و مطالب ناپسند است ، چه در صدر اين كتاب اخبار إسحاق بن إبراهيم وإبراهيم بن مهدي که بجمله اندوه و غمگینی وغصه إبراهيم را در برداشت و از صبر تلخ تر بود ودليل بطلان دیگر اخبار بود مسطور گردید .

كلام أبو الفرج اصفهانی در این جلد نهم اغانی در این فصل در شرح حال إبراهيم بن مهدي در اين موقع با نجام میرسد ؛ و چون در جواب إبراهيم بن مهدى که با سحاق موصلی رقم کرده است نظر گشایند همچنان مفهوم آید در عین عظمت سلطنت و دودمان سلطنت وفخامت علم وفضل وصنعت ومقام و آقائی و بزرگی و ریاست طبیعی که او را با سحاق بود حفظ مقام إسحاق واوستادى وفضل و برتری او را نسبت

ص: 296

باقران و تقرب او را بآستان خلافت بنیان از دست نگذاشته.

معلوم میشود درجات مردم علی اختلاف طبقاتهم وأصنافهم واشغالهم وصناعاتهم و شئوناتهم وكيفياتهم وكمياتهم در همه حال محفوظ ومنظور بوده و بهمین علت دولت و ملت از نتایج افکار و علوم و صنایع و کمالات و بدایع ایشان بهاور و در عالم ترقی سیر داشته است چه حفظ حدود و مراتب و اعطای حق بمن له الحق و پاداش و مجازات موجب تشويق وترويج وسبب تكميل و ترقی علوم و صنایع و ازدیاد گنجینه علوم وفنون وذخاير و نفایس و اشتهار در صفحه زمین و اعتبار درمیان مخلوق ارضین و مزید صنعت و توجه خلایق ورواج بازار و ثروت وقوت مملکت وشوکت و ابهت سلطنت می آید و چون حدود محفوظ نماند تمام آنچه یاد شد نتیجه بعکس می بخشد چنانکه در این از منه و اعصار بهمین بلیت گرفتارند .

و نیز در این جواب که ابراهیم نوشته است روشن است که بزبان و بیان رایج همین اعصار است اما مغز كلام وبيانات وتلويحات او باستحكام وقوام ومعنويت وحسن تربيت إسحاق نيست .

و نیز در نهم اغانی مسطور است که عمر و بن بانه گفت : إسحاق موصلی را نگران شدم که با إبراهيم بن مهدي در کار غناء و سرود مناظرة همی کردند و در شئونات و تکالیف این علم سخنها می نمودند بچیزهایی که می فهمیدیم و آنچه هیچ نمی فهمیدیم من با ایشان گفتم: اگر علم و دانش و بصیرت و خبرت این است که شما در کارغناء دارید همانا ما را نصیبی از این صنعت خواه در کم خواه در زیاد آن نیست .

محمد بن موسى منجم میگفت : حکم میکنم براينكه إبراهيم بن مهدي از تمامت مردمان از روی دلیل و برهان نیکوتر سرود مینماید.

و این حکومت برهانی را از آن مینمایم که ابراهیم را در مجالس خلفاء مانند مأمون و معتصم نگران می شدم که به تغني شروع مینمود و چون آهنگ بآهنگ و آواز بآواز هم آواز و هم راز و دم گیر و دمساز میساخت و از جوهر صوت پهنه زمین و عرصه هموار راپر نوا و با نوا و گوش زمانه را بسماعی دلکش و نوائی خوش کامر وامینمود.

ص: 297

چنان در اسماع خدام و چاکران آستان خلافت بنیان از مرد و زن و سیاه وسفيد و بزرگ و كوچك اثر آور میگردید که هر کسی را از هرگونه خدمت وشغل و صنعتی چنان باز میداشت که پاس حشمت و سطوت و خدمت خلیفه و هیبت و خشم وعقوبت او از میان میرفت و هر کس هر چه بدست داشت از دست میگذاشت و بهر موضعی که نزدیکتر و امکان استماع داشت نزديك همی شد و تا إبراهيم لب از آواز نمی بست ایشان گوش آوایش می گشودند و از هر کار و هر شغلی خواه لازم و محل مؤاخذه ومسئوليت وعقوبت بود یا مستحب و موجب نکوهش میگشت دست باز میداشتند و بآنصوب دلنواز میگردیدند و بهیچ صوت و صیتی دیگر نمی پرداختند .

تاحال بر آن منوال بود ایشان نیز بر آن منوال وحال و از منوال وحال خود بی خبر بودند تا إبراهيم دست و دهان از تغنی وصوت باز میگرفت و دیگری از اسانید مغنیان شروع بتغنی مینمود این جماعت گوش و هوش بر میگرفتند و بمشاغل خود باز میگشتند و دیگر بآن سرود و آواز که بگوش میگرفتند در گوش نمیگرفتند.

هیچ برهانی در رجحان إبراهيم بر تمامت آن امثال و اقران از شهادت این گونه مردم با فطانت وزيرك و اتفاق ورزیدن طبايع بتصدیق آن با آن کثرت اختلافی که نهاد طبایع و تشعب طراق بر این میل و رغبتی که ایشان را بصوت او و انقیادی که ایشان را در استماع آواز او ظاهر میشد قوي تر از آنچه گفتیم نخواهد بود .

در مجلد یازدهم اغانی در ذیل اخبار محمد بن امیه و برادرش علي بن امیه از أبو حشيشه از محمد بن علی بن امیه مروی است که گفت : عم من محمد بن أميه با من حکایت کرد که روزی در حضور إبراهيم بن مهدي نشسته و از هر در سخن در پیوسته بودم بناگاه أبو العتاهيه شاعر مشهور که در این وقت بحالت تنسك و پوشش جامه پشمین پرداخته و از گفتن شعر مگر در آنچه در زهد باشد زبان کوتاه کرده بود اندرآمد، إبراهيم مقامش را رفیع گردانید و بحضورش مسرور شد و روی بدو وحدیث او نمود.

أبو العتاهيه عرض كرد أيها الأمير بمن پیوسته است که جوانی در ناجیه و از

ص: 298

موالی تست و با بن امیه مشهور است و طبعی غرا دارد و شعر میگوید و برای من شعری از وی انشاد نمودند که مرا بعجب آورد آنجوان چه کرد ، ابراهیم از سخن أبو العتاهيه بخندید و گفت : شاید این جوان در این مجلس ما از تمامت حاضران بتو نزدیک تر می باشد.

أبو العتاهيه مطلوب را دریافت و روی بمن آورد و گفت : فدایت شوم ابن امیه توئی ، من سخت شرمگین گردیدم و گفتم: من محمد بن امیه هستم فدایت گردم و اما در باب شعر همانا من جوانم و بيك شعر یادو یا سه بیت بازی می ورزم چنانکه جوان بعبث و لعب میرود ، گفت: فدایت شوم سوگند باخدای ، آن زمان زمان شعر و ابان آن بود و هرگونه شعری که در آن اوقات گفته میشود از غرر اشعار وعيون ابيات بود و قصوری در شعر نمیرفت و در معنی که قصد میکردند ابلغ واملح بود.

ميگويد: أبو العتاهیه بهمان گونه مؤانست میکرد و بنشاط می آورد تا بدانست که من با او مانوس شده ام بعد از آن با إبراهيم بن مهدي گفت : اگر رأى مبارك أمير أكرمه الله علاقه میگیرد که امر بفرماید که از اشعار خود آنچه حاضر دارد بمن برخواند، میفرماید : إبراهيم با من گفت : بجان من بخوان، پس این شعر بخواندم :

رب وعد منك لا انساه لي *** أوجب الشكر وإن لم تفعلى

با این چند بیت :

أقطع الدهر يظن حسن ***و أجلى غمرة ما تنجلي

كلما املت يوماً صالحاً *** عرض المكروه لى في املى

و ارى الأيام لا تدنى الذي *** ارتجي منك و تدنى احلى

أبو العتاهيه چون این اشعار پند آثار را که از انقلاب روزگار و اختلاف چرخ باژگون کردار شعار داشت بشنید هر دو دیده اش اشکبار شد و چندان بگریست که آب دیده اش بر محاسنش سرازیر شد و آن شعر اخیر را همی اعاده میداد و ناله میکرد

ص: 299

برخاست و بیرون شد و همچنان آن شعر را پی در پی میخواند و می نالید و میموئید و میزارید تا از در سرای بیرون شد .

لمؤلفه :

روز وصلت را نیارد روزگار ***ليك روز فصل را آرد بکار

ما یکی زرعیم و مرگ ما چوداس ***ما شکاریم و جهان مرد شکار

پاره سازد رشتهای حسن ظن ***دشنها دارد بکار این نابکار

بدرویده بوستان بان جهان ***از همه گلزارها بس گلعذار

تو مگر خود غمگسار آئی بخویش *** ورنه دنیایت نباشد غمگسار

نیست چون خویش و تبارت غم گسل ***پس توقعها ز بیگانه مدار

این همان گردنده گردون است کو*** هر مداری را بیفکند از مدار

این همان دریای بی قعر است کو ***زنده ها افکنده مرده در کنار

این همان بئر عمیق هایل است *** که هزاران شاه را شد چاه سار

چون چنین است این جهان گونه گون *** چشم یکرنگی بدو هرگز مدار

روی آور سوی دربار شهی ***که بروز و شب بخواهی جست بار

سوی درگاه خداوندت شتاب *** که بدو باشد سرانجامت گذار

بگذر ازشاه و وزیر و امر و نهی*** كت بمعنی نیست غیر از ننگ و عار

بگذر از این لفظ و لفاظی لغو ***ای برادر دعوی از معنی بیار

صد هزاران سال اگر مانی بدهر ***نیست غیر از دیدن لیل و نهار

بوستان اخروی را ساز کن ***چون دوامی نیست در این نوبهار

سال اگر برصد سپاری ای پسر***روز آخر چون یکی روزش شمار

آنچه باقی مانده باشد در نظر*** و آنچه بگذشته نباشد در گذار

اعتبار از عمر و کار خود بجوی ***نیست بر عهد زمانه اعتبار

چند باشی در پی عمر دراز*** یاد کن از نکبت پیرار و پار

میر اگر باشی بمیری مبردت *** شاه اگر باشی به بینی شاهکار

ص: 300

خفت اگر خواهی بمهد أمن وعيش ***گوش کن این گوشوار شاهوار

باطن و ظاهر بشاهي يك نمای ***کوست شاه هر شهی والا تبار

خالق مخلوق و رزاق وحكيم ***مالك املاك و دیار دیار

چون بدو تفویض سازی کار خویش*** در همه کارت بگردی کامکار

چون دهی تفویض کار خود بحق***صنعها بینی ز لطف کردگار

صاحب نام نکو کردی بدهر ***در دو گیتی می بگردی بختیار

گر بجوئی نعمت هر دو جهان ***غیر از این دعوی دگر دعوی میار

این همه غل و غش از نفس تو است *** پاك شو تا پاك آرندت عيار

چند بسیاری بغفلت روز و شب ***یاد آور زان مهان خاکسار

چون تو خود خواری جهان خوارت کند ***ور عزیزی کی بخواهی گشت خوار

در مجلد پانزدهم اغانی مسطور است که مردی برده فروش که او را ابو الخطاب میخواندند و معروف بقرین، مولی عباسه دختر مهدي خليفه جاریه را در معرض فروش آورده که ذات الخالش بخواندند و نامش خنث بود و او را از این روی ذات الخال نامیدند که :

بکنج لبش بر یکی خال بود ***که چشم خودش هم بدنبال بود

بالاي لب بالايش خالی بود که هزاران خیال را آشفته و هزار دل را شیفته داشت و مردم عاشق پیشه و شعرای چکامه اندیشه در وصف خال و مدح آن حسن و جمال که نادره وجاهت عصر و یکه گوهر بحر ملاحت و ماه آسمان رجاحت و تازه نوگل بوستان صباحت بود شعرها گفتند و غزلها سروده و بیداهای فصاحت پیمودند .

إبراهيم بن مهدي نيز یکی از عاشقان آن گلمدار و والهان آن سرو چمن خوش رفتار بود و غالباً خیالش بدنبال خالش و آمالش در وصالش می گذشت و این شعر از اوست:

ص: 301

ما بال شمس أبى الخطاب قد حجبت ***يا صاحبي لعل الساعة اقتربت

أولا فما بال ريح كنت آنسها ***عادت على بصر بعد ما جنبت

إليك اشكو أبا الخطاب جارية ***غريرة بفؤادي اليوم قد لعبت

و أنت قيمها فانظر لعاشقها ***يا ليتها قربت مني و ما بعدت

شايد «ياليتها بعدت مني وما قربت »وموافق روی بوده است ، یعنی ایکاش از من دور بود و نزديك نبود که باینگونه گرفتار عشق ومرض هوا باشم، و از این پیش در ذیل احوال هارون الرشيد بحكايت او وذات الخال اشارت شد ، وعباسه خواهر رشید همان است که اسباب هلاك جعفر برمکی شد.

در کتاب زهر الأداب وعقد الفريد مسطور است که یکی روز إبراهيم بن مهدي و ابن بختیشوع طبيب در محضر ابن أبي دواد أحمد قاضی در باب عقاری که در ناحیه سواد بود تنازعی روی داد ، إبراهيم در طى مكالمت بر طبيب يهود فزونی فزود و غلظت نمود أحمد بن أبي دواد از این کردار تا بهنجار ملول شد و در دل بگرفت و از آن پس گفت :

« يا إبراهيم إذا نازعت في مجلس الحكم بحضر تنا أمراً فلا أعلمن انك رفعت عليه صوتاً و لا أشرت بيد وليكن قصدك أمماً وريحك ساكتة و كلامك معتدلاً و رف مجالس الخليفة حقوقها من التعظيم والتوقير والاستكانة والتوجه إلى الواجب فإن ذلك أشكل بك واشمل لمذهبك في محتدك وعظيم خطرك و لا تعجلن فرب عجلة تهب ريثاً والله يعصمك من خطل القول والعمل ويتم نعمته عليك كما أتمها على أبويك من قبل إن ربك حكيم .

قال إبراهيم : اصلحك الله امرت بسداد و حضضت على رشاد ولست بعائد إلى ما يثلم مرواتي عندك ويسقطني من عينك ويخرجني من مقدار الواجب إلى الاعتذار فها أنا معتذر إليك من هذه البادرة اعتذار مقر بذنبه معترف بجرمه ولايزال الغضب يستفز أي بمواده فيرد لي مثلك بحلمه وتلك عادة الله عندك وعندنا منك وقد جعلت حقي من هذا المقار لا بن بختيشوع فليت ذلك يكون وافياً بأرش الجناية عليه

ص: 302

ولم يتلف مال افاده موعظة ، وحسبنا الله ونعم الوكيل » .

اى إبراهيم چون در مجلس حکومت در حضور ما در امری با خصم خود بمنازعت پردازی چنان باز منمای که در مقام منازعت و مکالمت صدای خودت را بر صدای او برتر و بانگت را بر بانگ او عظیم تر سازی و با دست و بازو بهر سوی اشارت ورزی و آنچه قصد کنی بر طریق دین و آئین و ملایمت و باد غرور و کبریایت ساکت و سخنت بر نهج اعتدال باشد حقوق خلیفه را از حیثیت تعظیم وتوقير واستكانت و توجه بسوی واجب در مجالس او وفا کن اگر چنین کنی و بر این شیمت بروی برای تو شکیل تر و پسندیده تر و برای مذهب تو در محمد کریم و خطر عظيم اشمل است.

وكار بعجله وسخن بشتاب میفکن ، چه بسیار عجله و شتابندگی است که مورث درماندگی و خستگی وریث می شود ، خداوندت از خطل قول و هفوات لسان و تباهی کلام و عمل نگاهداری و نعمتش را بر تو پایدار فرماید چنانکه بر دو پدرت از این پیش تمام گردانید، اشارت بآيه مباركه «إبراهيم وإسماعيل »است ،چه نسب ایشان بآنجا میرسد، همانا پروردگارت حکیم و علیم است .

إبراهيم گفت :اصلحك الله همانا از راه سداد حکم راندی و بمنهج رشد فرود آوردی و من کسی نیستم که پناهنده شوم بچیزی که در خدمت تو رخنه در ارکان مروت من افکند و مرا از چشمت ساقط میگرداند و بیرون میکشد مرا از مقدار واجب بسوى اعتذار ، هم اکنون من از این گونه خطا بحضور تو اعتذار آورنده ام اعتذار جستن کسیکه بگناه خودش اقرار نماینده و بجرم خودش اعتراف گیرنده است و همواره غضب جنبش میدهد مرا بمواد آن و مانند توئی بحلم و بردباری خودش باز میگرداند و عادت خدای نزد من و تو و نزد ما این است ، و بتحقیق که قرار دادم حق خودم را از این عقار برای ابن بختیشوع، پس کاش این حق من بدیه و ارش جنايت وافي بودی و هرگز مال و بضاعتی که افاده موعظت نماید تلف نشده است حسبنا الله ونعم الوكيل .

ص: 303

در کتاب زهر الأداب و ثمر الألباب مسطور است که از حکایات أبي الحسن أحمد بن جعفر بن موسى بن يحيى برمکی معروف به جحظه این است که گفت : خالد كاتب با من حديث كرد كه يكى روز إبراهيم بن مهدی در طلب من بفرستاد چون بمجلس او شدم مردی سیاه را بر فرش که در آن فرورفته بود بدیدم پس مرا بنشانید و گفت: از اشعار خودت برای من بخوان ، و من این شعر را در خدمتش قراءت کردم :

رأت منه عيني منظرين كما رأت ***من الشمس والبدر المنير على الأرض

عيشة حيتاني بورد كأنه *** خدود اضيفت بعضهن إلى بعض

و نازعني كأساً كأن حبابها *** دموعی لما صد عن مقلتي غضي

و راح وفعل الراح في حركاته ***كفعل نسيم الريح بالغصن الغض

چون إبراهيم بن مهدی این اشعار لطایف شعار ملاحت آثار را بشنید چنان دروی اثر کرد که همی از جای جنبش گرفت چندانکه يك ثلث فراش را در سپرد و گفت: ای جوان شعرا رویهای گلگون را بگل تشبیه کنند و توگل را بچهره های گلعذار همانند نمودی ، یعنی گفتاری لطیف و تشبیهی بدیع آوردی و تو خود مبدع این کلام هستی، پس این شعر را بخواندم :

عاتبت نفسي في هواك *** فلم أجدها تقبل

و اطعت داعيها إليك *** فلم اطع من يعذل

لا و الذى جعل الوجوه ***لحسن وجهك تمثل

لا قلت إنَّ الصبر عنك ***من التصابي أجمل

از این اشعار چنان حالش بگشت که یکباره فراش را در نوشت و از فرش بز مین نشست و گفت : بگوی پس بخواندم :

عش فجئيك سريعاً قاتلي ***والضنى ان لم تصلني واصلي

ظفر الحب بقلب دنف ***فيك و السقم بجسم ناحل

فهما بين اكتئاب وضنى ***تركاني كالقضيب الذابل

ص: 304

فيكي العادل لي من رحمة *** فبكائي لبكاء المائل

إبراهيم از شدت وجدت و کثرت طرب فریادها بر کشید و باغلامش گفت : ای بلیق برای نفقه ما چه مقدار نزد تو است؟ گفت: هشتصد و پنجاه دينار ، گفت : این مبلغ را در میان من وابن خالد دو قسمت کن پس نصف آنرا بمن بداد .

و دیگر در زهر الأداب مسطور است كه وقتى إبراهيم بن مهدى بيكي از دوستان نوشت: «كتابي إليك كتاب مخبر وسائل ، فاما الاخبار فمن تصرف الخطوب على ما يوجب العذر عند صديقي العزيز عملي في ابطائى بالتعهد له ، وأما السؤال فمن امساك هذا الأخ الودود وعن مثل ذلك ، فان البذل كاشف ما سلف مصلح لما استأنف .

و دیگر در عقد الفرید مسطور است که إبراهيم بن مهدی بشخصی نوشت : أما بعد فانك لو عرفت فضل الحسن لتجنبت شين القبيح ورايتك آثر القول عندك ما يضرك فكنت فيما كان منك ومنا كما قال زهير بن أبي سلمى »:

وذى خطل في القول يحسب انه *** مصيب فما يلمم به فهو قاتله

عبات له حلماً واكرمت غيره *** و أعرضت عنه وهو باد مقاتله

اگر فضل و فزونی کار و کردار و گفتار نیکو را میدانستی و از زشت امتیاز میدادى البته از عیب و نکوهش نکوهیده وزشت دوری میجستی اما در سجیت و بلاهت تو نگرانم که هر سخنی که ترا زیان برسد نزد تو بهتر و برگزیده تر است .

لاجرم حالت تو نسبت بخودت و بما بدانگونه است که زهیر بن أبی سلمی گفته است: چه بسیار مردم بی تأمل و تفگراند که در سخن کردن بدون اینکه بیندیشند و بفهمند که چه می گویند شتابنده و در سخنان فاسد و تباه سبك روح میشوند و چنان گمان میبرند که از روی صواب و صلاح تکلم کرده اند اما از باطن گفتار خود بی خبراند که همان سخن تباه راندن موجب تباهی او می شود ، لاجرم يحلم و بردبادی باوی کار کردم و دیگری جز او را با کرام و تکریم در سپردم و از وی روی بر کاشتم و همان کس با او بقتال و جدال بدایت گرفت و راهش را بروی مکشوف نمود.

ص: 305

در زهر الأداب مسطور است که مردی بخدمت إبراهيم بن مهدی عرض کرد :

«قد أوحشنى منك تردد غليل في صدرى أهابك عن اظهاره واجلك عن كشفه .

مرا سوزی است اندر در دل اگر گویم زبان سوزد *** وگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد

عظمت مقام و هیبت دور باشی رفعت منزلت تو از اظهار مطلب خود بازم داشت.

إبراهيم در جواب گفت : « لكني اكشف لك معروفي و اظهر احسانى فان يكن غير هذين في خلدك فاكتب رقعة يخرج توقيعى سراً لنقف على ما تحب»اگر تو بپاره ملاحظات از عرض مطلب خود درنگ میجوئى أما من ما نعى ندارم و معروف و احسان و بخشش و نیکوئی خود را در حق تو آشکار میدارم و اگر مقصود تو بجز این دو مقصد است و در اظهار شفاهی تأمل داری و آنچه در پرده دل دارد نمیتوانی در صفحه عرض بیاوری بر صفحه قرطاس برنگار تا توقیع وحكم من در انجاح مطلوب تو پوشیده بتورسد تا هر چه محبوب تو است اظهار و بحصول آن برخوردار شوى .

اين كلام إبراهيم بن مهدی بمهدی رسید گفت: سوگند باخدای آخر درجه کرم و پایان بذل و بخشش همین است گویا مهدی نگران پاره جنابهای برودت مآب بود که زردی رنگ سائل را جز بپاسخ سردتر از خود نمی دهند و گرمی روزگار خود را جز در سردی بازار دیگران نمیشناسند .

در مجلد سوم عقد الفريد مسطور است که وقتى إبراهيم بن مهدي انبانه از نمك وانبانه از اشنان براى إسحاق بن إبراهيم موصلى بهدیه فرستاد و بدو نوشت «لولا أن القلة قصرت عن بلوغ الهمة لا تعبت السابقين إلى برك ولكن البضاعة قعدت بالهمة وكرهت أن تطوى صحيفة وليس لي فيها ذكر فبعثت بالمبتدا به ليمنه وبركته والمختوم به لطيبه ونظافته ، وأما ما سوى ذلك فالمعتبر عنا فيه كتاب الله تعالى إذ يقول ليس على الضعفاء ولا على المرضى ولا على الذين لا يجدون ما ينفقون حرج إلى آخر الأيه ».

ص: 306

اگر قلت بضاعت از ادراك همت قصور نمی جست ، یعنی اگر عدم بضاعت مانع آن نمی شد که بقدر قصد و همتی که در احسان تو وشأن و منزلت تو تقاضا دارد از عهده برآیم هر آینه با دیگران در احسان بتو متابعت می ورزیدم لكن بضاعت اندك از بلوغ بهمست فرو می نشاند و دست احسان را از دریافت مرام فرو میکشاند و از آن طرف مکروه داشتم که صفحه در قلم و صحیفه در رقم آورم و هیچ یادبودی در آن نباشد لاجرم آنچه در بدایت اكل طعام بدان شروع میشود که عبارت از نمك است برای میمنت آن ، و آنچه در ختم طعام در آن دست می آلایند و دست میشویند که عبارت از اشنان است برای طیب و نظافت آن که دهان را خوشبوی و دست و دهان را نظافت میدهد برای تو فرستادم .

و اما آنچه بیرون از این دو باید تقدیم کرد و نتوانستم بفرستم همانا کتاب خدای براي اعتبار از کارما کافی است که میفرماید : بر مردمان ضعيف الحال والأحوال و آنانکه رنجور و بیمار و آنانکه بعسرت روزگار دچار و تنگدست هستند و چیزی نمی یابند که انفاق نمایند حرجی و گناهی نیست .

و نیز در آن کتاب مسطور است که وقتى إبراهيم بن مهدی بیکی از دوستان خود نوشت : « لو كانت التحفة على حسب ما يوجبه حقك لا جحف بنا أدنى حقوقك ولكنه على قدر ما يخرج الوحشة و يوجب الأنس و قد بعث بكذا وكذا »اگر فرستادن تحفه بایستی باندازه و اقتضای آن باید باشد که حق تو واجب گردانیده است هر آینه رعایت کمتر حقوق تو مارا میر بود و میبرد لکن این تحفه بآن اندازه است که وحشت و نفرت را با نس و صحبت باز آورد لاجرم فلان چیز و فلان چیز را بفرستادم.

در دوم مستطرف مسطور است كه إبراهيم بن مهدی چون از بیم مأمون مخفی همی گشت نزد عمه اش زينب دختر أبي جعفر منصور دوانیق پنهان شد عمه اش كنيزك خود را كه ملك نام بود برای خدمات إبراهيم مقرر داشت و اين كنيزك را آن حسن و جمال و ضوء و کمال و ادب و فرهنگ و آب و رنگ بود که در زمان خودش مانند نداشت و پانصد هزار در هم در بهایش میدادند و بمقصود نمیرسیدند .

ص: 307

إبراهيم يكباره دل بدو باخت و نتوانست دست بدو آخت و مکروه میداشت که با اورام شود و از او کام گیرد تا یکی روز که آن سر و آزاده در برابرش ایستاده بود این شعر را بتغنی و سرود بخواند :

يا غزالاً لى إليه ***شافع من مقلتيه

أنا ضيف وجزاء الضيف ***احسان إليه

لمولفه

ای آهوی خطائی کانجام حاجت من ***جز از دو چشم مستش از دیگری نشاید

من ميهمان اویم پاداش میهمان را ***جزنیکی و فتوت چیزی دیگر نباید

آن غزال رعنا و دلربای زیبا مقصود إبراهيم را بفهمید و مطلوب او را که در کالای نفیسش پنهان بود بدانست و عماش او را در سر چشمه حیاتش معلوم ساخت و در خدمت خاتون خود زینب با هزاران عشوه و وصب باز نمود ، خاتونش گفت : نزد إبراهيم بازشو واورا بياگاهان که من ترا بدو بخشیدم، آن ماهروی بهشت سرشت دیگرباره بمطلوب خود وطالب خود راه نوشت .

چون إبراهيم آن آهوی دشت ملاحت و غزال بیدای صباحت را بدید بی اختیار بتغنى دوبيت مذكور اعادت گرفت ، آن بدر سماء وجاهت را که تغنی دلنواز برغبت مباشرت در سوزوساز آورده بود چنان بر بود که بیچاره مانند خرمن نسترن خود را بر إبراهيم بیفکند و چون خورشیدش در سایه سپرد ، إبراهيم چون از اجازت خاتون و اقبال بخت بی خبر بود ابهت مقامش از ادراك مقصود مانع شد و گفت: «كفى فلست بخائن» از اندیشه در آمیختن در گذر که بخیانت نمی گذرم .

آن ماه سرورفتار لب شکرین برگشود و إبراهيم را بشارت داد که خاتون من مرا بتو بخشيده و اينك من خود فرستاده او و پیغام رساننده او هستم و بعشرت اشارت نمود، إبراهيم گفت :« أما الآن فنعم»اکنون که خاتونت بمن بخشید براي کامیابی وتلافي آن حسرت و مهاجرت از لذت حاضرم ، پس بتدارك ايام وليالي وادراك مافات بنعمت مباشرت و دولت مواصلت مبادرت جست .

ص: 308

راقم حروف گوید: در این داستان إبراهيم بن مهدی چون بدرنگ بگذرند بروی و مناعت طبع اور عفاف او تحسین نمایند، چه در آن حال كربت اختفا وعزوبت و در آمدن در سرای عمه خودش و آنعالم مستی و دلبستگی بآن خدمتگذار ماهروی شهوت انگیز آماده ساخته وپرداخته و خواهان کامرانی و افكندن خود را برإبراهيم که موجب ازدیاد میل و رغبت و جنبش عشق و شهوت وضعف صبر و ذهاب بضاعت طاقت و تاری چشم عقل و دوراندیشی و امانت است، اینطور پاس امانت داشتن و چشم از خیانت پوشیدن و نظر از منظور برگرفتن کاری سخت و گذشتی عظیم و عفافي عمیم است با اینکه إبراهيم را مکشوف بود که عمه را در کامکاری او انگاری نخواهد بود و هر صفتی ممدوح یا مذموم حاصلش در کیسه و جیب موصوف موجود می شود چنانکه پس از سالیان بسیار از وی یادگار است .

بیان پاره از حکایاتی که بر کمال جود و فتوت حضرت هادی علیه السلام دلالت دارد

جود وفتوت که از اثرات یکی از اسامي حسناى الهى است قبل از ايجاد ممکنات در وجود کرامت آسود أئمه هدى صلوات الله عليهم موجود بود و از اشعه انوار جود و کرم وفضل و نعم ایشان در هر موجودی موجود شد ، پس می توان گفت صفت جود یکی از مظاهر حسنة جود ایشان بلکه فرع جود ايشان وجود بالاصالة والحقيقة عين وجودات مباركه و سخای ایشان است ، پس اصل جود و معنی حقیقی جواد ایشان هستند و سوای ایشان خواه جود یا جواد یا سخا پاسخی طفیل و فرع آن است و اگر لطیف تر سخن کنیم تمام موجودات از جود و کرم وجود ذی جود ایشان است .

در بحار الأنوار وكشف الغمه وفصول المهمه وعموم كتب اخبار مسطور است که گواهی میدهد برای حضرت ابی الحسن رابع علیه السلام که نفس مبارکش بنفایس

ص: 309

اوصافش موصوف وذات ولایت سمانش ببدایع آیات مزین و آنحضرت در درجه نبوية نازل است در دار اشراف آن و بشرفات اغراف آن این است که یکی روز حضرت أبي الحسن علیه السلام از سر من رآی بقریه که از خود آنحضرت بود بیرون شد تا مهمی که داشت بانجام رساند .

و از آن طرف مردي از اعراب که پریشان حال شده بود در طلب آن حضرت بیامد و امام علیه السلام را در منزل مبارکش ندید و بپرسید گفتند بفلان موضع تشریف قدوم داده است، اعرابی بآهنگ آنحضرت بهمان موضع راه بر گرفت و چون بحضور همایونش توجه کرد و تشرف یافت فرمود: حاجت تو چیست .

عرض کرد :مردی از اعراب كوفه ومتمسك بولايت جدت علي بن أبيطالب علیه السلام هستم و سر فخر و مباهات باوج سماوات میرسانم و اينك دچار مبلغی قرض و سختی روزگار وزحمت طلب کار و محنت بده کاری شده ام پشتم را سنگینی این وام گران بار ساخته و روزگارم تیره و تار شده است و در این پهنه زمین هیچکس را ندیدم که دارای فتوت و مروتی باشد که بتواند این گران بار را از دوش من بردارد و مرا بفراغت خیال بگذارد مگر اين وجود كثير الجود مبارك .

حضرت أبي الحسن علیه السلام فرمود :«كم دينك »چه اندازه وام داری ؟ عرض کرد: بمقدار ده هزار درهم فرمود : «طب نفساً وقرعيناً يقضى دينك ان شاء الله »دل خوش و دیده روشن بدار که قرض تو انشاء الله تعالی ادا می شود ، آنگاه فرمود او را در منزلی فرود آورده پرستاری و میهمان داری نمودند تا روشنایی روز دیگر بر دمید و اعرابی را طلب کرده فرمود :

«يا أخا العرب أريد منك حاجة لاتعصاني فيها الله الله فيما آمرك به وحاجتك تقضى إنشاء الله تعالى »و بروایتی با اعرابی فرمود :«أريد منك حالة الله الله أن تخالفني فيها»ای برادر عرب از تو حاجتی خواهم یا اینکه فرمود:حاجت تو برآورده و دینت را ادا میکنم بدان شرط که در آنچه فرمان دهم نافرمانی نکنی و از مخالفت ورزیدن با من از خدای بپرهیزی، اعرابی عرض نمود پناه بخداي ميبرم

ص: 310

از اینکه در هیچ امری از امور با تو از در مخالفت بیرون شوم و در قول و فعل تو عصیان بورزم .

اينوقت حضرت أبي الحسن علیه السلام ورقه بر گرفت و بخط مبارکش در آن ورقه بر نگاشت که فلان اعرابی را فلان مبلغ بر من دین است و از آنچه اعرابی خواسته بود فزون بر نوشت و با اعرابی فرمود : « خذ هذا الخط معك فاذا حضرت سر من رأي فتراني اجلس مجلساً عاماً فاذ احضر الناس واحتفل المجلس فتعال إلى بالخط وطالبني واغلظ علي في القول في ترك ايفائك إياه الله لله أن تخالفني في شيء مما أوصيك به» .

این نوشته را با خود بدار و چون من بسر من رأى حاضر شدم و مرا نگریستی که در مجلسی عام جلوس نمودم هر وقت مردمان حاضر شدند و مجلس بحضور حضار استقرار یافت این خط را شتابان نزد من بیاور و این مبلغ را مطالبه کن و در سخن راندن با من و طلب کردن طلب خود تا چرا در این مدت این مبلغ را نپرداخته ام بغلظت و درشتی و خشونت تكلم نمای و از خدای بیندیش که در آنچه ترا با جرای آن وصیت کردم با من مخالفت کنی وزنهار که این سر را با هیچکس آشکار نداری إن شاء الله اداى حاجت تو میشود ، عرض کردم چنان کنم .

چون حضرت أبي الحسن رابع علیه السلام بسر من رأی بازگشت آن اعرابی منتظر وقت بود و آن حضرت در مجلس عامی جلوس فرمود و جمعی کثیر از اصحاب آنحضرت ووجوه عصر وياران خلیفه روزگار متوکل عباسی و دیگران در محضر منور تشرف جستند ، آن اعرابی بآن مجلس شتابان بیامد و آن نوشته را بیرون آورده و مبلغ مذکور را مطالبه کرد و حضور مبارکش را بغلظت کلام و سرعت در انجام مرام مشغول ساخت .

حضرت برگزیده ذوالمنن أبو الحسن صلوات الله عليه شروع بعذر خواهی نمود و بملایمت و فرمی و آهستگی سخن کرد و دلش را بسخنان ملاطفت باز جای آورد و فرمود بزودی ترا آسایش میدهم .

حاضران نیز بر آنگونه با وی نرم و گرم سخن کردند و آن حضرت سه روز

ص: 311

از اعرابی مهلت خواست ، و چون آن مجلس منقضی گشت این حال و این کلام را نزد متوکل نقل کردند .

متوكل أمر نمود که علی الفور سي هزار در هم بخدمت أبي الحسن علیه السلام حمل نمایند چون در حضور مبارکش حاضر ساختند بهمان طور بجای خود بگذاشت تا اعرابی بیامد إمام علیه السلام با او فرمود : «خذ هذا المال فاقض منه دينك واستعن على وقتك والقيام على عايلتك وبقولي وانفق الباقي على عيالك وأهلك واعذرنا »اين مال را برگیر و قرض خود را از این مبلغ بازرسان و آنچه را که برجای میماند در نفقه اهل و عیال و قیام در امور ایشان بکار بند و مارا معذور بدار .

ابن صباغ مالکی در فصول المهمه و دیگران مینویسند : اعرابی عرض کرد: يا ابن رسول الله سوگند باخداي در همان ده هزار در هم بمطلب خود بالغ میشوم و نهایت حاجتمندی من همان مبلغ است و مرا كافي است، حضرت أبي الحسن علیه السلام فرمود : «والله لتأخذن ذلك جميعه. وهو رزقك الذي ساقه الله إليك ولو كان أكثر من ذلك ما نقصاه»سوگند با خداوند بیایست این مال را بتمامت بر گیری و این رزق و روزیی میباشد که خدای تعالی بسوی تو رانده است و اگر از این مقدار هم بیشتر میبود از آن نمی کاستیم .

اعرابی عرض کرد: یا ابن رسول الله سوگند باخداى « إن أملي كان يقصر ثلث هذا ولكن الله أعلم حيث يجعل رسالاته »آرزوی من ورشته امیدواری من از ثلث این مال کوتاه تر بود لكن شما معدن جود ومنشأ كرم ومنبع فضل و مخزن نعم و دودمان نبوت و خاندان رسالت هستید با دیگران در يك قياس و میزان نباشید خدای بهتر دانست که رسالت خود را در کجا فرود آرد و بر قرار بگرداند .

محمد بن طلحه شافعی و علی بن عیسی اربلی و ابن صباغ مالکی و جمعی دیگر مینویسند که اعرابی مال را بگرفت و برفت و این منقبتی است که هر کس بشنود حكم له بمكارم الأخلاق وقضى له بالمناقب المحكوم بشرفها بالاتفاق بمكارم اخلاق آن حضرت و مناقب شریفه اش صلوات الله علیه که تمام آفاق بر آن اتفاق دارند حکم مینماید.

ص: 312

راقم حروف گوید: مؤرخین و محدثین شیعی و سنی براین خبر اتفاق و در کتب خود ثبت نموده اند، و چون کسی بدقایق این خبر بنگرد از لطایف آن باخبر میشود و او را روشن میگردد که تراوش این گونه حالات جز از صاحبان انوار خاصه إلهيه نمايش نيابد، أولاً چون اعرابی عرض حاجت کرد و میزان قرض خود را باز نمود فرمود حاجت تو را بجای میآوریم و نفرمود نقضى دينك قرض تورا میدهیم چه اراده فرمود که اضافه برقرض او برای امر معاش او و عیال او نیز عطا فرماید .

دیگر اینکه در خدمتش مکشوف بود که این مبلغ را بآ نحضرت از طرف خليفه تقدیم مینمایند و باعرابی عطا میفرماید وگرنه آن نوشته را بخط مبارك بدست اعرابی نمیداد .

دیگر اینکه کمال فتوت و ترحم وخلق كريمش بآ نمقام است که با اینکه اعرابی در حضرتش بعرض حاجت آمد با آن شأن و مقام عالى إمامت و آن تفوق وحكومت و محتاج إليه تمام كاينات وسيد و سرور مخلوقات بودن با اعرابی خطاب برادر و خود را باوی برابر میکند و در کمال لطافت میفرماید : اراده دارم که حاجتی از تو بخواهم وعرض حاجت را بلفظ « اريد منك »مصدر میدارد که بیشتر رعایت ادب را متضمن است.

دیگر اینکه در اطاعت امر مبارکش با اینکه مطاع ازلی است و در آنحال در انجام امر خود اعرابی بوده است خدای را بیاد او میآورد و تحكّماً نمیفرماید ، البته باید از آنچه امر میکنم تخلف نکنی و عصیان نورزی ، شاید این نیز برای این است که چون اعرابی با حالی نژند و پژمرده و خاطری مستمند و افسرده تشرف جسته در تكلم و خطاب او بیشتر بملاطفت پرداخته تا دلش خرم شود و خود را ذلیل و بیچاره و گرفتار و ناچار و بقبول ذلت روزگار دچار نشمارد و در نظر مبارکش خوار و سبکسار نینگارد .

برخلاف ابنای زمان که اگر عزیزی با شرف و جلیل اصیلی را بایشان

ص: 313

حاجتی روی نماید با اینکه همه وقت او را عزیز و محترم میداشته اند في الفور قبل از انجاح مرام با اقدام در اصلاح حال او بنظر خفت و توهین دروی بنگرند و او را خفیف و ذلیل شمارند و برای آن شخص جز عرق انفعال آب و مایه نگذارند و غالباً قدم و قلمی در کارش بکار نیاورند و جز هتك آبرو برايش نماند و جز نقصان شرف نتیجه نیابد.

وإمام علیه السلام که میفرماید :«الله الله أن تخالفني فيها»در اینجا به مقصود اظهاراطاعت حكم وعدم تجاوز از حد انقیاد است بلکه از راه ترحم ودلسوزی و جانب داری اعرابی است که گویا آنحضرت میخواهد بفرماید: چون هر چه کنم و فرمان دهم برای اصلاح امر تو و رعایت خاطر و آسایش تواست التماس مینمایم و خدای را بیاد تو میآورم و شاهد قرار میدهم که از دستورالعمل تجاوز نکنی، چه امام میدانست اعرابی طلبی از آنحضرت ندارد شاید رضا ندهد ياحيا نماید یا جایز نشمارد که از آنحضرت سندی بدان نحو بستاند ، از نخست این شرط وعهد را با او فرمود و اورا ملزم ساخت که از آنچه فرماید محض پاره خیالات تخلف نکند .

دیگر آنکه با اینکه حالت خصومت و عداوت و نفاق خليفه عصر و اصحاب و اعیان دولت او را نسبت بخود میدانست و هر وقت جلوس میفرمود از اصناف طبقات ناس و اصحاب خلیفه و اعیان عصر در مجلس همایونش مشرف بودند و غالب آنها مایل بتوهين وتخفيف آنحضرت و بشارت آوردن بمتوكل وحصول خوشنودی و ترقی خود بودند، امام علیه السلام برای انجام امر اعرابی بر خود بر نهاد که در مجلس عام و حضور مؤالف و مخالف نوشته آنحضرت را بیاورد و مطالبه نماید و از تعویق پرداخت آن و انقضای مدت مقرر بنالد و شکایت کند .

و البته در همان مجلس پاره منافقان بوده اند که باستهزا با هم دیگر تبسم کرده وبايماء و اشاره می پرداخته اند و چون بیرون میرفته اند میگفته اند : ایشان مدعی این هستند که گنجهای زمین و آسمان در قبضه اقتدار و اتفاق ایشان است و اينك برای جزئی مبلغی چندان ادای دین را نمی نمایند که از مدت وعده آن میگذرد و بد این نمیرسد تا بناچار بعد از چندین دفعه مذاکره کردن و وعده ادای آن را

ص: 314

دادن و ندادن در چنین مجلس عام از همه چیز خود میگذرد و با این جسارت مطالبه و با این غلظت مکالمه میکند و آنحضرت چون بواسطه عدم ایفای بوعده خجل ومنفعل است لابد خشونت و غلظت او را متحمل شده با کمال ملایمت و رفق و نرمی جواب میدهد و خواستار سه روز مهلت میگردد .

أما شيعيان او بر آن عقیدت هستند که اگر رأیش علاقه گیرد در آنی جهانیرا فانی و در دقیقه تمام مردگان را زنده و بآنچه خواهد اراده کند چنان خواهد شد.

اما نمیدانند در این کار و خبر یافتن متوکل و فرستادن آندراهم چه حکمتها است که خود آنحضرت میداند: شايد يك جهتش اطفاء حرارت بعضی و کین او و اطمینان خاطر او باشد و چنانش مکشوف آید که آنحضرت را بضاعتی و استطاعت مخالفتی و اندیشه خلافتی نیست و اگر چیزی بدو عرض کرده باشند از راه عناد وحسد يا جهل باسعایت شمارد و دل از اندیشه آنحضرت فارغ دارد .

دیگر اینکه از مراتب فتوی و جود و مکارم اخلاق آنحضرت نموده آید که با اینکه آن مبلغ را بتمامت باعرابی عطا فرمود بمعذرت سخن کرد ، از این است که اعرابی نیز که ملتفت آن لطایف بود آنگونه جواب عرضه داشت .

بیان برخی از فضایل و مفاخر حضرت امام علی نقی صلوات الله عليه

چنانکه در بدایت عنوان اینگونه فصول که اصول تمامت فصول ليل ونهار ووصول بفضل و رحمت حضرت پروردگار و سعادتمندی روزگار است بقدر فهم ناقص وعلم سبك عيار خود اشارت نموده است، خداوند تعالی جنت اسمانه که این انوار لامعة أزلية إلهيه را مظاهر جلال و جمال و قدرت و قهاریت و مظهر اسماء حسنی خود ساخته و تمام اثرات در وجودات مبارکه ایشان گردانیده و ایشان عین اسمای حسنی هستند .

ص: 315

البته هر صفتی را که محمود و هر نشانی را که مسعود شمارند از ایشان ظاهر و دردیگران نمایشگر شود پس چگونه ، پس چگونه میتوان شخص شخیص ایشانرا که آینه سرتا پا نمای تمام موجودات وصفات حميده إلهى هستند بصفتی خاص و نمودی مخصوص اختصاص و انتساب داد بلکه هر چه در هر که نیکو شمارند از ایشان باید دانست، چه آن ذوات مقدسه نورانیه که نظام وقوام و دوام تمامت عوالم ممكنات بدست قدرت ایشان حوالت رفته است تا دارای تمام فضایل و مكارم ومفاخر وعلوم وصفات ایزدی سمات نباشند دارای آن مقام عالی و مستحق این شأن متعالی نتوانند شد .

پس باید در تمام این جمله دارای حد کمال باشند تا شایسته تکمیل و تربیت و ترقی سایر ممکنات گردند و هیچ موجودی از موجودات برحسب طبیعت وسرشت خلقت را حد چون و چرا نماند و همه خود را در ظاهر بدانند خود را مستحق محکومیت و منقادیت بدانند لاجرم اگر حکایتی یا حدیثی از اوصاف واحوال این شموع شبستان ولایت و امامت در میان آید برای تذکره و تبصره و لذت روح و هزت روان دیگران است .

از این است که ابن شهر آشوب و پاره علمای اخبار و تواریخ چون در این فصل میرسند عموماً از آیات مبار که قرآنی که بر شئونات عالیه ایشان حکایت میکند مرقوم میدارند تاجهات جامعیت را بعلاوه تذکره خاطر ناظر وتبصرة بادى وحاضر شرذمه را راقم و ذاکر باشند .

محقق نبيه ومدقق فقيه عالم ربانی و فاضل صمدانی محمد بن علي بن شهر آشوب مازندرانی که در جنان جاودانی باد در کتاب مناقب در ذیل باب إمامت حضرت إمام علي نقي علیه السلام مينويسد : سعيد بن طريف از حضرت أمير المؤمنين صلوات الله عليهما روایت میکند که فرمود :

«في الجنة لؤلؤنان إلى بطنان العرش: إحداهما بيضاء والأخرى صفراء في كل واحدة منهما سبعون الف غرفة أبوابها وأكوابها من عرق واحد فالبيضاء الوسيلة لمحمد وأهل بيته والصفراء لا براهيم وأهل بيته ».

ص: 316

در بهشت برین دو گوهر رخشان تا بزیر عرش مبین در افشان است : یکی سفید و دیگر زرد در هر دانه از این دولؤلؤ ریان و مروارید غلطان هفتاد هزار غرفه است که ابواب و اکواب آن از عرق واحد ويك بيخ است، لؤلؤة بيضا از آن محمد صلی الله علیه وآله و أهل بيت او ولؤلؤة صفراء از إبراهيم و اهل بيت او صلوات الله عليه وعلى نبينا و آله میباشد .

راقم حروف گوید: عظمت و وسعت بهشت و خالق بهشت را از اینجا توان قیاس کرد که در چنین فضائی آن چند وسعت نهاده که دودانه مرواریدش را این عظمت و وسعت و گنجایش است و در اینکه مروارید سفید اختصاص برسول خدا وأهل بیت آن حضرت ، وزرد بحضرت إبراهيم علیه السلام وأهل بيت آنحضرت یافته است معنی لطیف استنباط می شود.

و اینکه از میان سایر مرسلين صلوات الله عليهم بحضرت إبراهيم خليل منسوب گردید شايد يك جهتش برای این است که رسول خدای صلی الله علیه وآله نسل جلیل حضرت خلیل و بردین حنیف و اسلام است، پس این دو لؤلؤ برسول خداى وأهل بيت او منسوب خواهد بود و میفرماید: بیضاء وسیله است برای محمد وأهل بيت آنحضرت صلى الله علیه و آله اما در صفراء این لفظ مذکور نیست، حضرت صادق علیه السلام میفرماید: «نحن السبب بينكم وبين الله »مائیم سبب و پیوند شما و اسباب تقرب و وسیله ارتقای شما بحضرت پروردگار .

شاید یکی از معانی این باشد که تقرب عبد و پیوستگی او بعوالم عاليه إلهيه روحانيه جز بطيران روح انسانی نشاید بود و روح انسانی چندانکه بگو هر عرفان وعلوم سبحانيته امتیاز نیابد از روح حیوانی ممتاز ولایق پیشگاه حضرت بنده نواز وادراك منوبات خداوند بی نیاز نمیتواند گردید.

و چون بصیقل معرفت از زنگار جهالت وظلمت غوایت و رتبت حیوانیت واغشیه آخشیجی و تاریکنای عنصری برست و بمعارف الهیه برخوردار گشت بشئونات نفس ناطقه و درجات روح انسانی و نور ربانی برخوردار و مستعد ادراك حضرت پروردگار

ص: 317

و سعادتمندی ابدی و شرف سرمدی میشود و چون نافیض و فضل و تعليم واثارت وارادت ائمه اطهار صلوات الله عليهم شامل نگردد باین مقام نایل نتوان گردید ، این است که میفرماید : مائیم سبب درمیان شما و خدا ووسیله ارتباط بآستانه کبریا .

و دیگر یزید بن معاویه از حضرت صادق علیه السلام در این قول خدای«و عنده علم الكتاب »روایت میکرد که فرمود : «إيمانا عنى على أولنا وافضلنا وخيرنا بعد النبي صلی الله علیه وآله »خداى تعالى ما را قصد فرموده است و علم کتاب نزد ماست و علي علیه السلام أول ما وافضل ما و بهتر ما بعد از رسول خدای صلی الله علیه وآله است .

راقم حروف گوید: از این ابهام ضمیر«عنده»چه بسیار عظمت و ابهتی برای دارای علم کتاب و ائمه علیهم السلام معلوم میشود که جز خدای اندازه اش را نداند واينكه فرمود : علي علیه السلام بعد از رسول خدا أول ما وأفضل و بهتر ما هست از راه حقیقت است ، چه كلمات أئمه صلوات الله عليهم چون کلمات متعارفه دیگران که غالباً برای خوش آمد طرف برابريا رعايت سن وابوت وبنوت و قرابت و امثال آن نیست و در لسان ائمه علیهم السلام جز در حق خودشان این عبارات وتصديقات وارد نیست .

مثلا عم و خال و اجداد و آباء مادری خود را هر چند دارای فضایل باشند افزون از شأن و مقام خودشان در حقشان تصدیق نمیفرمایند حتی در باره انبیای سلف علیهم السلام وذكر شئونات ایشان برخود ترجیح نمیدهند و نمیفرمایند : إبراهيم یا آدم ابوالبشر يا نوح شيخ الأنبياء با اینکه مرسل واولوا العزم وصاحب صحف ومقام ابوت دارند یا عیسی و موسی سلام الله عليهم که صاحب کتاب آسمانی میباشند برما أفضل میباشند بلکه ایشانرا شيعه علي وتابع اسلام ميخوانند .

يا «علماء أمتى أفضل من أنبياء بني إسرائيل »وارد است و در تمام مخلوق نظر راعی بر عیت و عالی با ادنی و معلم بمتعلم ومربى بمربا واعلم بعالم يا جاهل میفرمودند پس نسبت بمقام أمير المؤمنين صلوات الله عليه که میرسند و او را باین سمات عالیه موصوف وبجهات أوليت كه حكم اولويت وأفضليت که رتبت اکملیت و خیریت که شأن أقدمیت دارد مذکور میدارند، اگر بشرح و تفسیر بیاورند از حدود بیان

ص: 318

وافهام ما مردم قاصر جاهل بیرون خواهد بود چنانکه اخباریکه از رسول خدای در شئونات آنحضرت صلوات الله عليهم وارد است از این معنی حکایت و بر این مطلب دلالت دارد .

و از این است که لقب أمير المؤمنين بآنحضرت اختصاص دارد و هیچکس را نمیرسد که خود را مستحق این لقب بداند چه خود حضرات ائمه معصومين نخستین مؤمن حقیقی هستند، عجبا بر آن کسانیکه با اینکه غرقه بحار جهالت و عيون غوایت و گمشده بیدای ضلالت هستند خود را باین لقب خواندند و از خدا و رسول خدا وعلي مرتضى وأئمه هدی و خلق خدا بلکه از نفس اماره بیچاره و ارتکاب آنگونه معاصى كبيره وفواحش كثيره شرم نیاوردند !! «اولئك لهم خزى في الدنيا وعذاب شديد في الآخرة ».

کدام خزی و عذاب شدیدتر از آن است که با این همه افتضاح و رسوائی بملاقات عتاب و خطاب سرمدى ومقاسات مان وهين أحمدی و شرمساری ابدی گرفتار آیند . اللهم اجعل عواقب أمورنا خيراً .

يحيى بن اكنم از حضرت ابى الحسن علیه السلام از این قول خدای «سبعة ابحر ما نفدت كلمات الله »بپرسید که این هفت دریا کدام است این هفت بحار «عين الكبريت وعين اليمن البرهوت وعين الطبرية وحمه ماسندان وجمة افريقيه وعين باحوران است «ونحن الكلمات التي لا تدرك فضايلنا و لا تستقصى »اصل آیه شریفه چنین است: « ولو أنَّ ما في الأرض من شجرة أقلام والبحر يمده من بعده سبعة أبحر ما نفدت كلمات الله إنَّ الله عزيز حكيم».

واگر تمام اشجاریکه در زمین است قلمها بودی و دریای محیط با آن طول و عرض و عمق و پهناوری مداد شدی و پس از آنکه آب مداد شده آنها بیایان و فناپیوستی هفت دریای دیگر مانند آن مداد گشتی و باین قلمها و آن آبهای بحر محیط و بحور سبعه دیگر که بجمله مداد کشته کتابت کردندی بپايان نيامدى علوم إلهى و عجایب و غرایب نامتناهی صنع پادشاهی بنوشتن آن باین اقلام و مداد .

ص: 319

مراد بكلمات معلومات ومقدورات حق تعالی است و چون معلومات مقدورات إلهی را تناهی نباشد لاجرم کلمات که عبارت از آن است پایانی ندارد و تناهی مداد و عدم تناهی کلمات برای آن است که قلم و مداد متصف به تناهى و كلمات إلهي متصف بغیر تناهی است بدرستیکه در حکم و فرمان بی پایان خود غالب و دانا است و از تفسیر کشاف چنان مستفاد میشود که اگر هر چه در زمین از جنس شجر باشد و قلم گردد چندانکه دیگر باقی نماند و همچنین جنس دریا آنچه هست مداد یا دریای اعظم بمنزله دوات و هفت دریا بجمله مملو از مداد آید و دائماً از آن مداد بان دوات ریخته شود و انقطاع نیابد و با آن قلمها کتابت شود کلمات خدای بپایان نخواهد رسید .

و ممکن است معنی این باشد که اشجار و ابحاری که از آغاز جهان تا پایان زمان پدیدار آیند برای این امر کافی نباشند ، کلمات ، جمع قله و كلم جمع كثره است و اینکه در آیه شریفه قله آمده برای آن است که باز نموده آید که بعد از آنکه کلمات اندك وقليل خالق جليل را نتوان به نیروی این اقلام و مداد استقصاء نمود پس چگونه میتوان کلمات بسیار پروردگار را استقصاء واستيعاب نمود ، جمعی از مشرکین گفتند: زود باشد که وحی از محمد منقطع گردد تا بآن واسطه ما آسوده شویم، خدای تعالی باین آیه شریفه پیغمبر خود را اعلام فرمود : كلام من هرگز فنا پذیر وفانی نگردد .

و دیگر در تفسیر برهان در ذیل آیه شریفه «قل لو كان البحر مداداً لكلمات ربي - إلى آخرها »از حضرت صادق علیه السلام مروي است که « ان كلام الله ليس له آخر ولا غاية ولا ينقطع أبداً» .

و هم در تفسیر برهان بروایت سابقه از احتجاج طبرسی مروي است که یحیی بن اكثم از حضرت أبي الحسن عالم عسكري علیه السلام از قول خدای : «سبعة ابحر ما نفدت کلمات الله » بپرسید و آنحضرت جواب مذکور را بداد و بحور را بشمرد و فرمود :مائيم آن كلماتيكه ادراك فضايل ما واستقصای آن را امکان نیابند و در این باب که

ص: 320

أئمه علیهم السلام كلمات الله هستند أحادیث بسیار است و گاهی در طی این کتب مبارکه اشارت بآن رفته و إن شاء الله تعالی در مقامات آتیه خواهد رفت ، حموی گوید : حمه بتشديد ميم وفتح حاء مهمله بمعنى عين حاره و چشمه ایست که آبش گرم و در بلاد عرب حمات كثيره است مثل حمة الثوير وحمة البرقه وحمة صرر ، و نیز در افريقيه وصعيد وغيرها و نام شهر وجبل و رودخانه نیز هست .

بر هوت با باء موحده وراء مهمله مفتوحه وهاء مضمومه وسكون واو وتاء قرشت نام وادی میباشد در یمن ، در اخبار وارد است که ارواح کفار در آنجا مسکن دارد و بعضی گفته اند: نام چاهی است در حضرموت ، و بعضی گفته اند : نام شهری است که این چاه در آنجا است و بسیار بدبوی و نکوهیده منوال است.

عروة بن اذينه از حضرت ابی عبدالله علیه السلام پرسید از این آیه شریفه :«و قل اعملوا فسيرى الله عملكم ورسوله والمؤمنون »فرمود :«إيا ناعني »مقصود ما هستيم یعنی مراد از مؤمنان مائیم و خلاصه وأصل آنیم، چنانکه در غاية المرام ودیگر کتب أخبار بتقریبی مذکور است که برسول خدای صلی الله علیه وآله سند میرسد که اگر جنگلها و بیشه ها اشجارش قلم و دریا مداد و گروه جن حسابگر وانس نویسنده شوند فضایل علي بن أبي طالب علیه السلام احصاء واستقصاء نتوانند نمود.

اززيد بن علي علیه السلام در این قول خداى تعالى :«أفمن يهدي إلى الحق أحق أن يتبع أمن لا يهدي »مروي است « إلا أن يهدى نزل فينا »

از زید شحام مروی است که حضرت أبي عبدالله علیه السلام در این قول خدای تعالی « إن يوم الفصل ميقاتهم أجمعين يوم لا يغني مولى عن مولى شيئاً ولانهم ينصرون إلا من رحم الله »میفرمود : «رحم الله الذى يرحم الله ونحن والله الذين استثنى الله عز وجل لكنا نغني عنهم »مائیم سوگند با خدای آلکسانی که خدای عزوجل مستثنی داشته است ما را ، یعنی فرموده است: در آنروزی که هیچکس باز نمیدارد چیزی را از مولای خود و نصرت کرده نمی شوند ایشان مگر کسی را که خدای او را رحم نماید مائیم آنمرحوم ، چه ما از ایشان باز میداریم، از علی بن عبدالله از

ص: 321

تفسیر این قول خدای تعالى :«فمن تبع هداى فلا يضل ولا يشقى »پرسیدند گفت : آنکسی است که قائل بائمه هدى صلوات الله عليهم باشد و متابعت امر ایشان را نماید و از اطاعت ایشان تجاوز نکند .

عبدالله بن سنان از حضرت أبي عبد الله علیه السلام از این قول خدای تعالی : « وممن خلفنا أمة يهدون بالحق وبه يعدلون »سؤال کرد ، فرمود : «هم الأئمة وإنَّ الله تعالى جعل على الأمة شهداء قال وكنت عليهم شهيداً مادمت فيهم ، و قال للنبي صلی الله علیه وآله :«ليكون الرسول عليكم شهيداً »ودرحق علي علیه السلام: «ويتلوه شاهد» و درباره ائمه علیهم السلام فرمود : «وتكونوا شهداء على الناس» بعد النبي صلی الله علیه وآله.

و چون در طی این کتب شريفه بمعنی و تفسیر این آیات شریفه گذارش رفته است بتجدید آن حاجت نمیرود و در این موقع بمناسبت مقام و متابعت علام فهام شهر آشوب وهو المسك ما كررته يتضوع اشارت شد .

در این کتاب ابن شهر آشوب و کشف الغمه واغلب كتب أخبار از علي بن محمد نوفلی مأثور است که از حضرت أبي الحسن علیه السلام شنیدم میفرمود : « اسم الله الأعظم ثلاثة وسبعون حرفاً ، وإنما كان عند آصف حرف واحد فتكلم به فانخرق له الأرض فيما بينه وبين سبا فتناول عرش بلقيس حتى صيرها إلى سليمان ، وعندنا منه اثنان وسبعون حرفاً وحرف واحد عند الله مستأثر في علم الغيب .

اسم اعظم إلهى و نام بزرگ پادشاهی هفتادوسه حرف است ، آصف بن برخیا وزیر حضرت سلیمان علیه السلام يك حرف را داشت و برزبان خود جاری ساخت پس زمین از بهر او بر شکافت از موضعی که در فارس یا شام بود تا سبا که شهر بلقیس بود تخت بلقیس را برداشت و کمتر از چشم بر هم زدنی برای سلیمان حاضر ساخت و دیگر باره زمین پهن و منبسط گردید.

ما بهفتاد و دو حرف از آن دانائیم و یکی مخصوص بذات اقدس كبرياى الهى است که خود را بآن يك در علم غیب اختصاص فرموده است؟و از اینجا معلوم میشود که اقتدار و تصرف وعلوم واختيار أئمه هدى سلام الله عليهم در تمامت اعیان موجود

ص: 322

است و ممكنات وكليه عوالم ومعالم وظواهر وبواطن وماسوی الله تعالى تاچه میزان است و آنچه بر حضرت ختمی مرتبت مکشوف است برایشان نیز مشهود است و باین خبر نیز مکرر اشارت رفته است .

بیان وقایع سال دویست و بیست و پنجم هجری مصطفوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در این سال چنانکه در حوادث سال دویست و بیست و چهارم سبقت نگارش یافت محمد بن عبدالله ورثانی در خط امان در محرم بخدمت معتصم آمد، و هم در این سال بغاء كبير منكجور را سامرا آورد و در این سال معتصم بطرف سن بیرون شد و اشناس را از جانب خود بنیابت بنشاند ، سن بكسرسين مهمله و تشدید نون که سن باد نیز خوانند شهری است بر دجله بالای تکریت.

و در این سال معتصم امر کرد تا اشناس را بر روی تخت بنشاندند و تاجی بر سرش بر نهادند و حمایلی مرصع از پیکرش بیاویختند و این داستان در شهر ربيع الأول روی نمود ، و در این سال غنام مرتد را بسوختند .

و در این سال افشین از امارت كشيك چیان و حارسان معزول وإسحاق بن يحيى ابن معاذ را بجای او منصوب نمودند ، و در این سال چنانکه سبقت شرح گرفت عبدالله بن طاهر مازیار را بدرگاه . روانه داشت و إسحاق بن إبراهيم بآوردن او از سامرا بیرون شد و بدسکره بیامد و او را در ماه شوال بسامراء وارد ساخت و از اول فرمان کرد تا او را بر فیل سوار کنند و محمد بن عبد الملك آند و شعر را در ذيل أحوال بابک خرمی و سوار کردن او را برفیل که مذکور شد بگفت ، و مازیار از سواری برفیل امتناع ورزید لاجرم او را بر استری که پالانی بر آن بر نهاده بودند سوار کرده بشهر سامراء در آوردند .

معتصم در آن سرای که عامه خلق را بار بود جلوس فرمود و اینوقت پنجم

ص: 323

ذى القعده بود ، وافشین را نیز بیاوردند و با او بیکجای فراهم ساختند و افشین یکروز از آن پیش محبوس شده بود و از مازیار بپرسش در آمدند .

مازیار اقرار نمود که افشین باوی مکاتبت میکرد و تصویب می نمود که از راه خلاف و معصیت بیرون شود، معتصم فرمان کرد تا افشین را بزندانش باز بردند و مازیار را بتازیانه بر سپردند و چهار صد و پنجاه تازیانه اش بزدند مازیار آب بخواست و بیاشامید و بمرد ، و از این پیش مذکور شد که مازیار اقرار نمی نمود سبیش اختلاف ناقلان است .

بیان خشم معتصم خلیفه بر خبذر بن کاوس افشین و بزندان فرستادن او را

در این سال معتصم خلیفه برافشین خشمگین گردید و بزندانش جای بخشید سبب غضب این بود که در آن روزگار که افشین را با بابك خرم كيش روز بکارزار میگذشت هرگونه هدیه و پیشکس که از مردم ارمنیه و آذربایجان بخدمت او بزمین خرمیه میآوردند باشر وسنه میفرستاد و آن احمال واثقال بمقام ومحل عبدالله بن طاهر گذر می نمود و عبدالله آنچه در آنمدت از وی عبور کرده بود بخدمت معتصم رقم وخاطر خليفه قهار را مستحضر میداشت.

لاجرم معتصم بعبدالله والی کشور پهناور خراسان نوشت و امر فرمود که از تمام اشیائی که افشین با سروشته از هدایا و جز آن فرستاده و میفرستد بنویسد و باز نماید که چیست عبدالله بر حسب فرمان بجای میآورد ، و چنان بود که افشین چون بد گمان شد هر وقت مالی برای او آماده شدی دنانير سرخ را در همیانها بر کمر اصحابش بسته بطور پنهان بطرف اشر وسنه روان میداشت و هر مردی را باندازه طاقتش حمل میداد چنانکه هر مردی از هزار دینار و از آن بیشتر در وسطش

ص: 324

بر می بست وره مینوشت، و این خبر را بعبد الله بن طاهر بدادند .

یکی روز که فرستادگان افشین با هدایا به نیشابور در آمدند و عبدالله بدانست جمعی را بفرستاد و فرستادگان افشین را بگرفتند و بکاویدند و آن همیانها را در کمرهای آنها بیافتند و از ایشان بگرفتند، عبدالله با آن جماعت گفت : این مال را از کجا بدست آوردید؟ گفتند: این هدایای افشین و این اموال او است عبدالله گفت : سخن بدروغ آوردید اگر برادرم افشین میخواست این گونه اموال را بفرستد البته بمن می نگاشت و مرا با خبر میداشت که در حفظ آن بکوشم و جمعی را با فرستادگان او همراه نمایم تا خطری با این اموال چهر نگشاید، چه این مالی عظیم و بضاعتی بزرگ است چگونه بدون حفاظ و احتیاط میفرستد و شما مردمی دزد و راهزن باشید .

پس عبدالله آنمال را بگرفت و از جانب خودش بآن سپاهی که با او بودند عطا کرد و مکتوبی بافشین نگاشت و سخنان آن جماعت را بنوشت و باز نمود که من منکر آن شدم که تو چنین مالی عظیم را بطرف اشر وسنه بفرستي و بمن ننویسی تا در بدرقه وصیانت آن بفرستم ، پس اگر این مال از تو نبوده است و از ایشان بگرفتم همانا بلشکریان عطا کردم در مکان و ازای آنمالی که در هر سالى أمير المؤمنین برای لشكريان بمن میفرستد.

و اگر این مال چنانکه این جماعت گفتند از آن توست هر وقت مال از جانب أمير المؤمنین آوردند برای تو میفرستم و اگر غیر از این میباشد أمير المؤمنین باین مال سزاوارتر است و من این مال را بلشکر دادم ، چه همیخواهم لشکر را بیلاد ترك بفرستم.

افشین در جواب عبدالله نوشت که مال او و مال أمير المؤمنين یکی است وازوى خواستار شد که آنقوم را رها گرداند تا باشر وسنه بروند ، عبد الله بن طاهر آنجماعت را رها نمود تا براه خود برفتند، و این کار سبب وحشت و نفرت میان عبدالله بن طاهر و افشین گردید .

ص: 325

و از آن پس عبدالله در صدد تتبع و پژوهش حال وکار افشین همی برآمد وچنان بود که افشین گاه یگاه کلمانی از معتصم می شنید که دلالت بر آن میکرد که معتصم اراده دارد که عبدالله را از امارت خراسان معزول دارد ،از این روی افشین در امارت خراسان طمع بربست و با مازیار ابواب مکاتبات برگشود و او را بر مخالفت و عصیان انگیزش همی داد و ضمانت کرد که شر سلطان ، یعنی خلیفه زمان را از وی بر می تابد .

این کار را از آن روی پیشنهاد می نمود که گمان میبرد که چون مازیار سر بطغیان برآرد معتصم حاجتمند و ناچار میشود که افشین را بدفع او وحرب او مأمور نماید و عبدالله و آل طاهر را از ایالت خراسان کناری دارد و فرمانفرمائی خراسان را بافشين تفویض نماید و کار مازیار و نتیجه افعال و اقدام او بطوری بود که سبقت نگارش گرفت و امر منکجود در آذربایجان چنان شد که از این پیش پیشی بنگاشتن یافت .

و چون کار مازیار بوضوح روی گشود یکباره در خدمت معتصم بتحقیق پیوست که افشین در مکاتبه مازیار و انگیزش او را در امر مخالفت در کار منکجور نیز آلوده تهمت است و این کار نیز بر حسب رأى وتصويب وميل افشین بوده است و افشین نیزاز تغير رأى خليفه روزگار احساس کرد و بدانست که عقیدت معتصم در حق او بگشته است و ندانست که در اصلاح کار خود بچه تدبیر چنگ درزند .

آخر کار عزیمتش بطوریکه گفتهاند بر آن استقرار گرفت که در قصر خود اطراف کارش را استوار و اشخاصی آماده بدارد و حیلتی در کار آورد تا یکی روز معتصم وقواد پیشگاهش بکاری مخصوص مشغول باشند راه موصل را پیش گیرد و بدستیاری اطواني که آماده کرده از زاب عبور کند و بیلاد ارمنیه و از آنجا بیلاد خزر رهسپر گردد.

اما این کار بروی دشوار افتاد و سمتی فراوان آماده ساخت و بر آن عزم نمود که طعامی بسازد و معتصم و سرهنگان پیشگاهش را بر آنخوان بخواند و از آن زهر

ص: 326

بیاشاماند و اگر معتصم دعوتش را اجابت نکند اجازت بخواهد تا قواد و سرهنگان بزرگ و سرداران ترك پيشگاه خلافت را مانند اشناس و ایتاخ و جز ایشان را در یکی روز که معتصم بکار خود و عیش خود مشغول باشد میهمان کند و چون بخانه و خوان او بنشینند ایشان را اطعمه لذيذه بخوراند و از آن پس از باده ناب کامیاب و در آن میانه از زهر مذاب جگرها را خوناب خوراند و چون آنجماعت مسموماً از سرای او بیرون شدند افشین در آغاز بیرون برود و این اطواف و آلتی را که بآن عبور توان داد بر پشت چارپایان حمل نموده تا بزاب بروند و اثقال خودش را بدستیاری اطواف بگذراند و چار پایان را بشناوری خودشان حتی الامکان بگذرانند و از آن پس اطواف را بفرستند تا در دجله عبور کند و افشین خودش بیلاد ارمنیه که در امارت او مقرر بود اندر آید و از آن پس بیلاد خزر اندر شود .

خزر بفتح خاء و زاء معجمتين وراء مهمله بلاد ترك ودر خلف باب الأبواب و ایشان مردم سند از جماعت ترك باشند و تفصيل حال و عقاید سخيفه و اخلاق رذیله ایشان مذکور شده است ، بالجمله افشین بر آن اندیشه بود که در بلاد خزر برسد و با حالت امن و آسایش خیال از بلاد خزر ببلاد ترك گردش کرده از آنجا بلاد اشر وسته باز گردیده و از آن پس مردم خزر را بر مردم اسلام بشورد وافشین در این تهیه وتدارك بود .

اما این امر و انجام این کار بطول انجامید و برای او ممکن نشد ، و چنان بود که سرهنگان و قوادی که در تحت امارت و سرداری افشین بودند در سرای خلافت بنوبت و کشیکی معمولی چون دیگر فواد میرفتند تا چنان شد که واجن اشر وسنی را با یکدیگر که بر امر ونیت افشین مطلع بود حکایتی برگذشت و واجن با او گفت : این امر را گمان نمی کنم که ممکن و تمام گردد.

این مردی که این سخن را از واجن بشنید فوراً نزد افشین برفت و برای افشین مکشوف ساخت و یکی از مردمی که از جمله خدام افشین و خاصه و دوستدار واجن بود این کلمات را بشنید و بدانست و اجن را از افشین آسیبی عظیم خواهد

ص: 327

رسید و سخنان افشین و خشم او را در حق و اجین شنیده بود در نگ نمود تا واجن در پاسی از شب که نوبت کشیکش بیایان رسیده بود بازگردید و با او از آن داستان و رسیدن سخنان واجن بافشین باز گفت .

واجن سخت بترسید و از سوء عاقبت بیندیشید و در همان حال شب بر نشست تابسرای معتصم در آمد و این وقت خلیفه در خواب بود، واجن بخدمت ايتاخ برفت و گفت: مرا در حضور أمير المؤمنین گفتنی سخنی است که در دولتخواهی او باید عرضه بدارم ایتاخ گفت: مگر تونه در این ساعت در این جای بودی وأمير المؤمنين خوابیده است و اجن گفت: برای من ممکن نیست که تا صبحگاه درنگ نمایم .

ایتاخ بناچار دق الباب کرده با کسی پیغام و اجن را بگذاشت و او بعرض معتصم برسانید ، معتصم گفت : واجن را بگوئید امشب بمنزل خود برود و بامدادان یگاه به پیشگاه آید و مرا بنگرد، و اجن گفت: اگر امشب از این سرای بازگردم جانم تباه می شود، معتصم کسی را نزد ایتاخ بفرستاد که واجن را امشب نزد خود تا با مداد بدار ، ایتاخ بر حسب فرمان خلیفه واجن را نزد خود جای داد و چون روشنی روز چهر گشود و اجن را در هنگام نماز صبح بخدمت معتصم در آورد، واجن آنچه از اخبار و خیالات افشین میدانست بجمله را در خدمت معتصم بعرض رسانید .

معتصم محمد بن حماد بن دنقش کاتب را در طلب افشین بفرستاد چون افشین بالباس سیاه که شعار ایشان بود حاضر شد معتصم بفرمود تا آن پوشش سیاه را از وی بگرفتند و او را در جوسق محبوس نمود .

جوسق در چند موضع است از آنجمله قریه بزرگی است از دجیل از اعمال بغداد و نیز از قرای نهروان از اعمال بغداد و دیگر جوسق خرابه در ظاهر کوفه نزديك نخيله است ، بالجمله جوسق را محبس افشین گردانید و از آن پس از بهرش زندانی رفیع در داخل جوسق بنیان کرده لؤلؤة نامیدند و بلؤلؤة افشین معروف شد.

و چون معتصم از حبس افشین بر آسود بعبد الله بن طاهر رقم کرد تا در گرفتاری حسن بن افشین که بعروسی او با دختر اشناس و اشعار تبريك معتصم اشارت رفت

ص: 328

هر حیلتی تواند بکار برد، و چنان بود که حسن بن افشين مكاتيبش بعبد الله بن طاهر متواتر بود و او را می آگاهانید که نوح بن اسد بر ضیاع او و ناحیه او حمله می آورد و آسیب میرساند .

در این وقت عبدالله بن طاهر نامه بنوح بن اسد بر نگاشت و او را از آنچه معتصم دربارۀ حسن بعبد الله نگاشته مستحضر ساخت و بدو امر کرد که اصحاب خود را فراهم کرده مهیای گرفتاری حسن گردد تا هر وقت حسن نزد او بیاید و فرمان حکومت خود را بیاورد او را بگیرد و بند بر نهد و نزد عبدالله بفرستد.

و از آن طرف نامه بحسن بن افشین نگاشت و بدو باز نمود که نوح بن اسد را معزول ساخته و حسن را بجای او در همان ناحیه حکومت داده ،و مكتوب عزل نوح بن اسد را برای حسن بفرستاد، حسن بن افشین از غلبه بر خصم و منصوب شدن بجای او سخت شادمان و مغرور گردیده با جمعی قلیل از اصحاب خود و اسلحه بیرون شد و راه بر نوشت تا بمحل حکومت نوح بن اسد رسید و حسن را گمان صحیح و علم صریح میرفت که والی آن ناحیه است.

پس نوح بن اسد بر حسب امر عبدالله بن طاهر وتهيه حاضر حسن را بگرفت و در بند آهنین برکشید و بخدمت عبد الله بن طاهر بفرستاد و عبدالله نیز آن شکار دست و پای بسته را بدرگاه خلافت پایگاه و خلیفه شیر اوژن تقدیم کرد ، و آن زندانی که برای افشین بساختند مانند مناره و در میان آن باندازه نشستنگاه او جای داشت و مردمان در زیر آن بنوبت پاس می دادند .

و از هارون بن عیسی بن منصور حکایت کرده اند که در سرای معتصم حضور داشتم وأحمد بن أبي دواد قاضى و إسحاق بن إبراهيم بن مصعب و حمد بن عبد الملك زیات در آنجا بودند پس افشین را بیاوردند و از آن پس در حبس شدید نبود.

آنگاه بفرمان معتصم جمعی از وجوه و اعیان را حاضر کردند تا بر عقاید و نیات افشین آگاه شوند و در سرای خلافت احدی از ارباب مراتب و اصحاب مناصب را بجز اولاد منصور بجاي نگذاشتند و جمله را بیرون رفتن فرمودند .

ص: 329

مردمان برفتند و محمد بن عبد الملك زيات مناظر افشین بود ، و کسانی را که حاضر کرده بودند : مازیار صاحب طبرستان و مؤبد و مرزبان بن ترکش یکتن از ملوك سند و دو مرد دیگر از اهل سغد بودند ، اینوقت محمد بن عبدالملك بفرمود تا دو مرد را که جامه کهنه بر تن داشتند بیاوردند محمد با ایشان گفت : شأن و حال شما چیست ؟ جامه از پشت خویش برافکندند و نشانی از گوشت برپشت ایشان نمانده بود.

عمل با افشین گفت : این دو تن را میشناسی؟ گفت : بلى اين يك تن مؤذن است و آندیگر پیش نماز است و این دو تن مسجدی بساختند در اشر وسنه و من هر یکی را هزار تازیانه بزدم و این کار برای این بود که در میان من وملوك سغد عهد و شرطی استوار بود که من هر قومی را بردین و آئین خودشان بر جای گذارم و در امور و احوال آنها تغییری ندهم این دو تن بر صنم خانه بتاختند، یعنی صنم خانه أهل اشر وسنه و بتها را بیرون آوردند و بجای آن بتخانه مسجد بساختند.

چون چنین دیدم هر يك را در ازای فعل خودشان هزار تازیانه بزدم تا چرا بتعدی و ظلم کار کردند و آن قوم را از معبد خود و عبادت خودشان ممنوع نمودند ، محمد بن عبدالملك با افشین گفت: آن کتابی که نزد تو است که بذهب وجواهر مزين ومرصع و بدیبای لطیف پوشش نموده و محتوی بر کفر بخداوند است چیست ؟

افشین گفت: این کتابی است که از پدرم بمرده ريك برده ام ادبی از آداب و عقاید عجم را حاوی است و آنچه تو از کفریات آن یاد میکنی مرا کاری بآن نیست از آداب و اخلاق آن بهره میگیرم و آنچه بیرون از آن است متروك میدارم و این کتاب را با حلیه و زینت دیدم حاجتی مرا روی نداد که باخذ آن حلیه ناچار شوم و آن را بهمان حالی که داشت باز گذاشتم مثل کتاب کلیله و دمنه و کتاب مزدك كه بمنزل تو اندر است و گمان نمی برم که کتاب محلی و مزین کسی را از دین اسلام خارج می نماید .

ص: 330

چون سخنان محمد بن عبد الملك بپای رفت مؤبد پیش آمد و گفت : افشین گوشتمیته میخورد و مرا براکل گوشت حیوان خفه شده سرنا بریده باز می دارد و چنان می پندارد که گوشت مخنوقه بر مذبوحه ارطب است و نیز در هر روز چهارشنبه گوسفندی سیاه را میکشد باین معنی که با شمشیرش بردونیم می گرداند و از آن پس در میان دو نیمه اش راه میسپارد و گوشتش را میخورد .

یکی روز با من گفت: من این قوم ، یعنی مسلمانان و برای خاطر ایشان در هر چیزی که مکروه می شمردم اندر شدم حتی برای موافقت ایشان روغن زیت بخوردم و برنشستم برشتر و نعل بپای آوردم جز اینکه موئی از من ساقط نشده است یا تنویر نکرده ام و موى عانه را از خود بیگانه نساخته ام و مختون نشده ام ، یعنی چون این دو حال مکشوف نیست دیگرگون نکرده ام و بموافقت آن ناچار نشده ام .

افشین با حاضران گفت : از نخست با من خبر بدهید که این مردیکه با من سخن میکند و اینگونه کلام می پیماید آیا در دین و کیش خودش محل وثوق هست و این مؤبد بردین مجوس بود و بعد از آن بدست متوکل اسلام آورد و او را ندیم گردید گفتند : چنین نیست ، افشین گفت : اگر موثق نیست پس معنی قبول کردن شما شهادت کسی را که باو وثوق ندارید و او را عادل نمی دانید چیست .

آنگاه روی با مؤبد آورد و گفت : آیا درمیان منزل من و منزل تو دری و رخنه و سوراخی هست تا از آن بر من مطلع شوی و اخبار مرا از آن بازدانی ؟ مؤید گفت: نیست، افشین گفت: آیا نه چنان است که من ترا بمنزل خود در آورده ام و بسته اسرار خود را در پیش تو در گشوده و منتشر ساخته و ترا با عجمیت و میل خود را بمذهب عجم باز نموده ام ؟ گفت : بلی، گفت: پس تو در دین و کیش خودت موثق و در عهد و پیمان خودت کریم نیستی که سری را که من با تو گذاشتم و بدیانت وامانت تو مطمئن بودم آشکار ساختی .

این هنگام مؤید بر کناری رفت و مرزبان بن ترکش قدم پیش آورد حاضران با افشین گفتند:آیا وی را می شناسی ؟ گفت: نمی شناسم ، با مرزبان گفتند : وی را

ص: 331

می شناسی؟ گفت: بلی افشین است پس با افشین گفتند: این مرد مرزبان است مرزبان روی با افشین کرد و گفت : ای ممخرق ، گویا مقصودش صورت تراشیده باشد تا چند بمدافعه و تموه می گذرانی .

افشین گفت: ای در از ریش چه می گوئی؟ گفت أهل مملکت تو بتوچگونه مکتوب میکردند؟ گفت: بدان نهج که بپدرم وجدم می نگاشتند ، مرزبان گفت: بازگوی ، افشین گفت: نمی گویم مرزبان گفت: آیا چنین و چنان باشر وسنیه نمی نگاشتند؟ گفت: بلی گفت آیا این کلمات در عربی این نیست که : «إلى اله الألهة من عبده فلان بن فلان»بسوی خدای خدایان از فلان بنده اش ؟ افشین گفت : بلی.

این هنگام محمد بن عبد الملك زيات گفت : آیا مسلمانان حمل چنین امری را می نمایند که بایشان اینگونه کلمات بنویسند و چنین خطابی نمایند پس اگر بپذیرند برای فرعون که گفت و خطاب با قوم خود نمود « أنا ربكم الأعلى »چه باقی می ماند یعنی مسلمانان هم که قبول نمایند که در نامه که بایشان بنویسند ایشان را خداوند خداوندان بخوانند با فرعون که گفت : من پروردگار اعلی یعنی رب الأرباب شمایم چه فرق خواهند داشت و با فرعون در يك حكم ويك منوال ويك عنوان خواهند بود ، افشین گفت : عادت این مردم عجم در نامه نگاری بپدرم وجدم چنین بود و با من نیز قبل از آنکه مسلمانی گیرم همین گونه سلوک می نمودند و من مکروه میداشتم که خود را از دآنمردم پست نمایم و باین واسطه در اطاعتی که ایشان نسبت بمن دارند فسادي افتد.

اين وقت إسحاق بن إبراهيم بن مصعب با افشین روی آورد و گفت : ويحك ای خیذر چگونه برای ما سوگند میخوری بخدای ما و ماترا و سوگند ترا تصدیق کنیم و در زمره مسلمانانت اندر آوریم و حال اینکه تو ادعائی مینمائی که فرعون مدعی بود.

افشین گفت : ای ابوالحسین این سوره ایست که عجیف بر علي بن هشام

ص: 332

قراءت می کرد و اينك تو بر من میخوانی پس اينك بنگر که فردا کدام کس بر تو قراءت خواهد کرد، کنایت از آنکه امروز میخواهی همان گونه رفتار و گفتاری که عجیف بخوشنودی خلیفه و اصحاب خليفه باعلي بن هشام در میان آورد تو نیز بهمان نيّت با من بكار برى اما غافلی که چهار روز دیگر با تو نیز همان معاملت میرود و برای خوشنودی آنها ترا مبتلا خواهند ساخت .

بعد از آن مازیار حکمران طبرستان پیش آمد با افشین گفتند: وی را می شناسی؟ گفت نمیشناسم، گفتند: ای مازیار تو این مرد را میشناسی؟ گفت : بلی وی افشین است ، پس با افشین گفتند: وی مازیار است، گفت: بلى الان او را شناختم ، با افشین گفتند: آیا با مازیار مکاتبتی کرده باشی ؟ گفت : نکرده ام .

با مازیار گفتند: آیا افشین با تو مکاتبت کرده است ؟ گفت : بلی برادرش خاش به برادرم قوهیار نوشته بود که این دین ابیض ، یعنی دین مجوس را جز من وجز تو و جز با بك يارى ننمود اما با بك همانا بواسطه حمقی که او راست جان خود را بباد فنا میدهد و من بسی کوشش کردم تا مگر حادثه مرگ را از وی بر تابم اما پيك حمق او ابا و امتناع نمود و چیزیرا قبول ننمود جز اینکه او را بآن بلیتی که بآن دچار شد در افکند پس تواگر بر خلاف آن روی برای این قوم کسی جز من نمی ماند که ترا هدف تیر سازند .

اينك سواران کارگذار و مردم جلادت آثار و بطش و بأس حاضرند پس اگر من بتوروی آورم هیچکس باقی نمیماند که با ما جنگ بجوید مگر سه طبقه : یکی مردم عرب، دیگر مردم مغرب زمین، و دیگر جماعت اتراك ، مردم عرب بمنزلة سگ هستند لقمه نانی بد و بیفکن و از آن پس سرش را با دبوس بكوب ، یعنی همینقدر که پاره نانی بدو بخورانی بهرگونه که بخواهی فرمان بردار می شوند .

و این گروه ذباب و مگسها ، یعنی مغربیان همانا سرخوران باشند و فرزندان شياطين ، یعنی جماعت اتراك ، افزون از ساعتی دوام و ثبات نیاورند و چندان برجای بمانند که تیرهای ایشان بکار رود و چیزی باقی نماند و چون بی حربه شدند بيك

ص: 333

ترکتازسواران نیزه باز از میدان بدر شوند ، و چون این حال بدین منوال پیوست ومسلمانان را اینگونه انهزام افتاد دین و آئین همیشگی ایام عجم محکم و قواعدش استوار وقوانینش برقرار آید.

چون افشین این کلمات را بشنید گفت:این مرد ، یعنی مازیار ادعا میکند که برادرش با برادرم مکاتبتی کرده است و بر من چیزی واجب نمی گردد و اگر من خود این نامه بدو کردمی و این مضامین را در عنوان در آوردمی تا مگر او را زی خویشتن چمیدن دهم و پیمان این سامان را بهر خود استوار دارم هیچ کاری زشت و ناشناس نبود ، چه گاهی که من بیاری خلیفه روزگار بدست خود کار میکردم بسی سزاوار بودم که بدست چاره گری و پیچاپیچ افکندن کار بپردازم و دریاری او گوناگون کردار پدیدار آرم تا برگردنش دست یازم و او را بچنگ نیرو فرو گیرم و به پیشگاه پادشاه جهان اندر کشم تا در بارگاه وی همان بهره یا بم که عبدالله پسر طاهر برد.

چون این سخنان نیز با نجام رسید مازیار بکناری برکنار شد ، و در آنهنگام که افشین با مرزبان ترکشی گفت آنچه گفت و با إسحاق بن إبراهيم مصعبى بر زبان آورد آنچه آورد ، احمد بن أبي دواد قاضی که همی خواست خلیفه و یارانش را راضی بدارد افشین را همی بباز داشتن و منزجر ساختن در سپرد افشین بخشم و کین آمد و گفت: اى أبو عبدالله تو این طیلسان خود را بلند گردانی و بادست خود برافرازی و بردوش خود باز نگذاری تا گروهی را باین کار بکشتن دهی.

أحمد با او گفت: آیا تو مطهری؟ گفت : نه ، یعنی مختون هستی گفت:نیستم، گفت : پس چه چیزت از اختتان بازداشت با اینکه تمامیت اسلام و طهور از نجاست و پاکیزگی از پلیدی در این کار است، افشین گفت : مگر نه این باشد که در دین اسلام و کیش بهی کار بتقیه و پرهیز میرود ، احمد گفت : چنین است ، گفت:از آنم بیم بیم بود که اگر این عضو را از تن خویش ببرم از رنج آن بمیرم .

أحمد گفت : تو بانیزه میزنی و با شمشیر جنگ میکنی و از هر دو زخم می بینی

ص: 334

و این کارترا از کارزار باز نمیدارد اما از بریدن یکپاره پوست که پوشش حشفه است بيمناك هستی ! افشین گفت : آنزخم از نیزه و شمشیر بر خویشتن هموار کنم از راه ناچاری و پیش آمد کار بایسته است و بر آن شکیبائی گیرم چون فرود آید و این چیزی است که من خود پیش میکشم و کاری است که بدست خود بر خود فرود می آورد لاجرم خود را در پذیرائی این کار نمی توانم از مردن زنهار بخشم و این ندانستم که در فرو گذاشتن این کار بیرون شدن از کیش اسلام است .

این وقت ابن أبي دواد با حاضران گفت: آنچه باید بر شما روشن گشت یعنی کفر وارتداد افشین بر همه ثابت شد و با بغاء كبير أبو موسى تر كى گفت : عليك به افشین را با خود بدار ، بغاء دست بیفکند و کمربند افشین را بگرفت و بکشید افشین گفت : من پیش از این روز اینگونه کار و کردار را از شما متوقع بودم بغاء باین سخنان نگران نیامد و دامنه قبارا برسرش برگردانید و از آن پس مجامع قبارا از گردنش بدست خود پیچیدن داده و او را از باب الوزیری بزندان او ببرد و جای داد.

راقم حروف گوید: چون ستاره اقبال را حالت صعود و سعادت و لمعان وقوت باشد حالت آنشخص یکسره بر وفق مرام گذرد دوستانش کامکار و دشمنانش بخاك مذلت خاکسار کردند چنانکه افشین که نخست سردار با اقتدار پسندیده تدبیر ستوده کردار آنروزگار بود چون در اندیشه مخالفت با معتصم در آمد همان اندیشه ترك او بیشه مرگ او و همان خیال مخالفتش سوهان جانش گردید هر تدبیری کرد اگرچه بصواب بود قوت کو کب معتصمش اسباب پیچ و تاب خودش گردانید هر چاهی در راه او بکند محتد وزر و وبال خودش گردید و هر بیانی در پیش آورد شکنجی بر خویش ساخت چنانکه اگر در این مشروحات من البداية إلى النهاية بنگرند تصدیق می نمایند .

چو بخت و دولت و روز و فلك بحكم خداى *** همه موافق باشند با یکی یکسان

ص: 335

گر آهن است مخالف کزو بد اندیشد *** خدای فکرت او را بدو کند سوهان

چو از مخالفت او کسی حدیث کند *** برو در از شود دست محنت دوران

مگرنه همان افشین بود که در زمان سعادت ستاره و قوت بخت آنچندش کارها رنگین و کردارها نمكين وطرزها وقوانين دلکش و خوش آئین بود و آنانکه امروز برای چاپلوسی بزیان او زبان بگردش آوردند و اورا وافعالش را ناخجسته و شایسته هزار گونه عقوبت میشمردند، در آن ایام بر خلاف آن می گفتند و اندك نیکو کاری را بزرگ و در خور هزاران عنایت و رافت و آیت اقبال خلافت میخواندند .

پس در هیچ وقت بر هیچ گونه پیش آمد روزگار امید و یاس کامل نشاید ، چه بهر ساعت مادر روزگار مولودی بتازه بزاید و دهقان زمانه چیزی از او بنماید و گردون گردان بتجدید امری نمایش نماید و جزذات مقدس متعال ایزد ذو الجلال و الجمال هیچ چيزي بريك صورت و يك منوال نپاید .

بیان حوادث و سوانح سال دویست و بیست و پنجم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال خلیفه عصر معتصم عباسی بر جعفر بن دینار که از این پیش بحال او و امارت او در یمن اشارت شد بخشم اندر شد و سبب ختم او و ثوب و تاخت و تاز او بر آنکسان که از جماعت شاکریه با او بودند گردید و جعفر را پانزده روز نزد اشناس حبس کرد و او را از امارت یمن معزول ساخت و آن ایالت را با ایتاخ گذاشت و از آن پس از جعفر راضی و خوشنود شد .

و در این سال عبدالله بن طاهر حسن بن افشین را چنانکه مذکور شد بازوجه اش اترنجه دختر اشناس را که دو هور و ماه بلند اساس بودند بدرگاه معتصم بسامراء

ص: 336

روانه ساخت، و در این سال چنانکه مذکور شد معتصم خلیفه افشین را از امارت كشيك خانه و حارسان معزول فرمود و آن امر را با سحاق بن يحيى بن معاذ تفويض نمود و از این عزل و نصب باز نموده میشود که اطمینان معتصم از افشین برفته بود که از حراست در بار خلافت معزول گردانید .

و در این سال عبدالرحمن صاحب اندلس بالشکری بیکران در شهر شعبان بیلاد کان را هسپار گشت و ببلاد جلیقیه اندر آمد و چندین حصن از ایشان مفتوح ساخت و در اراضی ایشان همی بگشت و همی خراب کرد و غنیمت برد و بکشت و اسیر گرفت و مدتی در از در این جنگها بگذرانید و ناصر و فاتح وغانم وسالم بقرطبه باز گردید .

و در این سال محمد بن داود مردمان را حج اسلام بگذاشت .

و در این سال أبو عمرو جرمی نحوی که نامش صالح بن إسحاق و از جمله صلحای روزگار بود رخت بدار القرار کشید، از این پیش در ذيل مجلدات مشكاة الأدم بشرح حال او وعلم او بفقه ونحو ولغت اشارت کرده ایم ، اصلش از بصره است ببغداد درآمد و از اخفش و جزاو علم نحورا فرا گرفت ويونس بن حبيب نحوى مشهور را ملاقات نمود ، واز أبو عبيده وأبوزيد انصارى و اصمعی و طبقه ایشان اخذ لغت کرد بدیانت وورع وحسن مذهب امتیاز داشت و باعتقاد صحیح مشهور بود، و در این قول خداى تعالى «ولا تقف ماليس لك به علم »می گفت :نگو شنیدم و حال اینکه نشنیده باشی و نگو دیدم و ندیده باشی و نگو دانستم و ندانسته باشي ، زيرا كه «إن السمع والبصر والفؤاد كل اولئك كان عنه مسئولاً »در قيامت از گوش و چشم و دل پرسش خواهند کرد، یعنی اگر بدروغ نسبتی برایشان رود مسئول خواهند شد .

و هم در این سال أبو الحسن علي بن محمد بن عبد الله مدائنی از شهر بند این اقالیم بی بقا بشهرستان جاوید نامی سرای بقا تحویل داد ، نودوسه سال در این سرای پر ملال به جنجال خیال و تعب روز و شب مبتلا بود ، در مغازی و ایام عرب كتابها بنوشت و از مردم بصره بود و چون در مداین اقامت گزید بدانجا منسوب گردید .

ص: 337

و نیز در این سال أبو دلف قاسم بن عيسى عجلی که قاسم بن عیسی نام داشت از این سراچه اندوه و ملال و محنت منزل پر زلزله وزلزال بسرای باقی و منزلگاه همیشگی اتصال گرفت ، از این پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب بشرح حال این امیر جواد شجاع سخی اشارت رفته است .

و نیز در ذیل احوال خلفای بنی عباس که ابودلف معاصر ایشان بوده است در طی این کتب بپاره حالات این کریم سری گذارش نموده ایم در زمان مأمون و معتصم در شمار بزرگان سرداران سپاه و امرای درگاه بود ،علي بن جبله معروف بمكوك شاعر وأبو تمام طائى واغلب شعرای عصر در مدح این امير فاضل وجواد باذل وشجاع بادل مدایح غرا بعرض رسانیده بصلات بیضا نایل شده اند ، و بعضی حالات وی در ذيل احوال عكوك شاعر مشهور در كتاب مشكاة الأدب مذکور شده است دارای وقایع مشهوره و صنایع مأثوره و فضایل جامعه و در فن غناء صاحب صنعتی خاص گردید و کتب مصنفه بیادگار گذاشت، وفضلا و ادبای زمان از بدایع علوم و صنایع افکارش اخذ می کردند .

و او را آنقوت بازو و شجاعت بود که در یکی از معارك واكراد قطاع الطريق چنان نیزه برسواری بزد که از وی بسواری دیگر بر نشست و هر دو را بکشت پدرش عيسى بن إدريس شهر کرج را در میان همدان و اصفهان بنيان كرد و ابودلف بپایان رسانید و در آنجا منزل گزید، وأبو مسلم مروزی مربای تربیت جد وی بود.

حفيدش أمير أبو نصر علي بن ماكولا صاحب كتاب اکمال است که در ذیل مجلدات مشكاة الأدب مذكور است حالت تشيع أبو دلف و بذل و بخشش او در حق ده تن اشراف ووصیت او در تکفین او با آن اوراق رقم یافته است ، چون شرح حال او بتفاریق در طی این کتب و در مشكاة الأدب یاد شده است قناعت رفت و اگر جمع شود کتابی وافي است ، و از این پس در حوادث سال دویست و بیست و ششم نیز روایتی در وفات أبي دلف مذکور خواهد شد .

ص: 338

بیان وقایع سال دویست و بیست و ششم هجری مصطفوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در اين سال علي بن إسحاق بن يحيى بن معاذ که از جانب صول ارتکین متولی معونه دمشق بود بر رجاء بن أبي الضحاك وثوب و تاختن گرفت ورجاء متولی امر خراج بود و بدست ابن إسحاق بقتل رسيد .

و چون این کار از وی ظهور گرفت و رجاء را بکشت اظهار وسواس را براي نجات خود بهترین اساس دانست و خود را دیو زده و دارای اندیشه های گوناگون و خیالات رنگارنگ نمود ، وأحمد بن أبي دواد قاضی که در خدمت معتصم مسموع القول و محترم و خيرانديش و محتشم میگذرانید بشفاعتش سخن کرد معتصم از وی بپذیرفت وابن إسحاق را از حبس رها کرد و چنان بود که حسن بن رجاء گاه بگاه او را در راه گذر سامراء ملاقات و قاتل پدر را رهسپر میدید، پس بحتري طائی این شعر بگفت :

عفى علي بن إسحاق بفتكته *** على غرايب تيه كن في الحسن

انسته تنقيعة في اللفظ نازلة *** لم تبق فيه سوى التسليم للزمن

فلم يكن کابن حجر حين ثار ولا ***أخي كليب ولا سيف بن ذي يزن

ولم يقل لك في وتر طلبت به ***تلك المكارم لا قعبان من لبن

در این ابیات بکنایت میرساند که ابن إسحاق رجاء را بکشت و به بهانه وسواس و شفاعت قاضی از نقمت قصاص برست وولی دم مقتول بسبب تيه وكبروكولي یا بیم و دهشت از سطوت خلافت بمدارات و مماشات باوی بگذرانید و چون سایر خونخواهان گذشته این راه را ننوشت.

بالجمله عجب در این است که چنانکه در حکایت مناظرة افشين مذكور نموديم معاملت قاضی آنگونه و در اینجا اینگونه بود و از اینجا معلوم می شود که در هیچ

ص: 339

عهدی از عهود از بدایت هبوط و زمان عاد و ثمود جز باين نمونه نبوده است منتهای امر در تمام از منه و دهور شدت و ضعفی در امور بوده و هست و همیشه خواهد بود .

و در این سال محمد بن عبد الله بن طاهر بن حسين که در طی این مجلدات ومشكاة الأدب بحالت جدش و پدرش اشارت رفته است وفات کرد و خلیفه عصر معتصم در سرای محمد بروی نماز بگذاشت و این محمد بن عبدالله أمير شرطه بغداد و امیری جلالت نهاد بود، و برادرش عبيد الله أبو أحمد بن عبدالله از جانب او خلافت داشت و بعد از قوت محمد در آن امارت مستقل شد و در مشكاة الأدب مذكور است .

در بحیره فزونی مسطور است که محمد بن طاهر در بخشش و جود و سخاوت نامدار بود ، و در نیشابور شخصی موسوم بمحمود وراق دارای کنیز چنگ زن داشت که از چنگش چنگها بدلها و از حسن و جمالش آتشها در درونها بود و غزلهای نیکو از طبع سرشارش در السنه ظرفای روزگار جریان داشت ، این حسن و جمال و و غنج ودلال را محمد بن طاهر بدانست و دل بد و در باخت و آن کنیز را از محمود وراق مکرر طلب کرد و چون محمود دل بعشق و آن معشوقه گرفتار داشت طاقت مفارقت نداشت و با محبوبه خود روزگاری بخوشی میگذاشت .

چون مدتی برآمد نوبت عیش و عشرت بسر آمد و سرمایه محمود در بهای هوای آن گوهر مسعود با نجام رسید ناچار دل از دلدار برگرفت و یکی را بخدمت محمد بن طاهر بفرستاد که میخواهم كنيزك را بفروش برسانم بسرای من بیا و بسرای خود ببر، محمد که مدتها تشنه آب زلال وصال آنحور جمال بود شهواره با چهار بدره زر بخریداری آن بدر آسمان صباحت بخانه محمود درآمد و بنشست و بنشست و آن مال را در پیش محمود بگذاشت محمود چون زر ناب را بدید با آن سیم اندام گفت :برخیز و این جامه را بپوش و استعداد خدمت امیر را آماده شو که من تو را بدو میفروشم تا باقی عمر را بفراغت بگذرانی .

گفت: ای مولای من اگر این کار را برای من میکنی مکن ،چه من قبول نمودم که بقیت عمر را برای تو کسب کنم و از رشتن و بافتن که درخور زنان است

ص: 340

قصور نورزم و امر تو و خود را بگذرانم ، محمود و راق گفت: اگر چنین است من ترا از مال خود آزاد میکنم، چون محمد بن طاهر این مذاکره را بشنید گفت : ای محمود من این سیم را بتو بخشیدم تا بقیت عمر را بفراغت بگذرانی ، پس آن مال را بداد و با دست تھی بیرون رفت .

بلی کار آزادگان چنین باشد و اینکه طبری یا جزری رقم کرده اند که محمد بن عبدالله بن طاهر در این سال وفات کرد سهوی از قلم کاتب است و محمد بن طاهر مخصوصا ومحمد بن عبد الله بن طاهر در سال دویست و پنجاه و سوم بمرضى دشوار وفات نمود و پسرش طاهر بروی نماز گذاشت چنانكه إنشاء الله مذکور خواهد شد و اورا با يعقوب بن ليث محاربات شدیده است .

بیان وفات سردار بزرگ روزگار خيذر بن كاوس معروف به افشین

از این پیش بخشم مظهر هیبت مهيمن قدوس معتصم وحبس و بند افشين خيذر این کاوس اشارت نمودیم ، در تاریخ طبری و کامل جزری از حمدون بن إسماعيل داستان کرده اند که گفت : چون فاکهه و میوه حدیثه بدست آمد.

وحديثه بفتح حاء مهمله و کسر دال مهمله و ثاء مثلثه که ضد عتیقه است در چند موضع است از آنجمله شهرى كوچك بر دجله در جانب شرقي نزديك زاب اعلى است که حديثة الموصل خوانند و دیگر حديثة الفرات است که قلعه استوار در وسط فرات و آب بر آن احاطه دارد و دیگر نام قریه ایست در دمشق .

بالجمله معتصم از اقسام آن فوا که جمع کرده در طبقی بر نهاد و با پسرش هارون واثق فرمود: تو خودت این فواکه را با خود نزد افشین بوده بدو اندر شو پس حسب الأمر خليفه جهان آن طبق را در خدمت واثق حمل کردند و برفتند

ص: 341

وبمکان محبس او كه لؤلؤة نام وسبقت نگارش یافت بر شدند افشین بآن طبق نظر گشود و بجستجو در آمد و آلو و شاه بلوط در آن ندید و با واثق گفت : لا إله إلا الله تا چند طبقى نيكو وفواكهي دلجو است لکن در این میوه ها آلو وشاه بلوط نیست واثق گفت : این دو میوه نیز در آنجا حاضر است باز می شوم و برای تو میفرستم .

افشين دست بهيچيك از آن فواکه نبرد و چون واثق خواست بازگردد افشین گفت: بآقای من سلام برسان و بگو از تو خواستارم که یکنفر از موثقان ومعتمدان خودت را نزد من بفرستی تا آنچه را که بدو بگویم برساند ، معتصم بفرمود تا حمدون ابن إسماعيل نزد افشین برود و پیامش را بیاورد.

و ابن حمدون بروایت طبری در ایام متوکل در حبس سليمان بن وهب بود و چنین حدیث می نماید که معتصم با من گفت نزد افشین برو وافشین سخن بدراز می افکند و تو را معطل مینماید اما تو بسیار با او مگذران ، حمدون ميگويد : نزديك افشین شدم و آن طبق فا کهه در پیش روی او بود و بهیچوجه بچیزی از آن دست نبرده و نخورده بود با من گفت : بنشین بنشستم پس بطور دهقته باستمالت من سخن کرد و از آنچه در حقش گفته بودند بمعاذیر پرداخت ، با افشین گفتم : بطول کلام مپرداز چه أمير المؤمنین با من امر کرده است که نزد تو بسیار نپایم نونیز مختصر فرمای.

گفت: باأمير المؤمنين بگوی: با من احسان ورزیدی و شرافت بخشیدی و زبان مردمان را درباره من روان داشتی آنگاه کلماتی را که بمن نسبت دادند وأ موری که در حق من یاد کردند بدون اینکه تحقیق کنی و بعقل تدبر نمائی مقبول شمردی ، این حال و این اندیشه پست و خیال بیرون از بند و پیوست را چگونه میتوان بر من بربست و چگونه مرا روا باشد که چنین کار کنم و چنین اندیشه در پهنه خاطر راه دهم و آنچه را که بعرض تو رسانیده اند چگونه تواند از من برآید .

آیا چگونه من بمنکجور پوشیده میرسانم که خروج نمایم و تو این خبر را باور میداری و ترا خبر میدهند که من بآن سرهنگی که او را بسوی منکجور

ص: 342

مأمور نمودم سفارش کرده که باوی جنگ مجوی و عذر بیاور و اگر احساس بيکتن از ما نمودی از حضور وی منهزم شو همانا تو مردی هستی که بعوالم حرب معرفت داری و با مردان جنگ آور هم نبرد شدى ولشكرها بمعارك كشيدى .

این ممکن تواند بود که سردار و رئیس و امیر لشکر باسپاهی که با گروهی دچار میشوند چنین و چنان بگوید این امری است که برای احدی راه سپار نیامده است و طریق این گونه کار و کردار هموار نگردیده است .

و اگر این کار هم ممکن باشد شایسته نیست که تو بپذیری از دشمنی که سبب دشمنی و این گفتار او را تو خود میدانی و تو از من سزاوارتری و اولویت داری من بنده از بندگان تو و ساخته دست تربیت و احسان تو هستم لكن مثل من ومثل تو اى أمير المؤمنین چنان مردی است که گوساله را بپروراند تانيك فربه و بزرگش نماید و حالش نیکو شود و آن مرد را اصحابی و یارانی باشند که مایل بآن باشند که این گوساله سمین چاق را بخورند و از گوشتش نصیب برند و همی در خدمت آنمرد ذبح آن گوساله را عرضه دهند و محاسنش را جلوه گر دارند و صاحب گوساله مسئول ایشان را اجابت نکند .

و چون ایشان از قبول او مأیوس شوند و بآنچه مایل هستند نایل نشوند تدبیر بر آن نهند و یکی روز جملگی بر آن اتفاق آورند که با صاحب گوساله بگویند ويحك از چه روی و بچه امید این شیر در نده را تبیت کنی و پرورش دهی این حیوانی در نده و گیرنده است و اينك بزرگ شده است «این دم شیر است ببازی مگیر »بحال حالیه و بچگی او فریب مخور «عاقبت شیرزاده شیر شود »هر وقت شیر بچه بزرگ شود بسرشت شیری و تبعیت خود باز می گردد.

صاحب گوساله در جواب ایشان می گوید :ویحکم این گوساله و بچه گاو است شیر درنده نیست، آنجماعت متفقاً گویند نه چنین است که تو گمان میبری این شیری دلیر است از هر کس میخواهی بپرس و این جماعت از نخست با تمامت آنانکه این گوساله را دیده و شناخته اند سپرده بودند که باید از این گوشت لطیف سمین خورد

ص: 343

اگر صاحب آن از شما سؤال نماید که این گوساله چیست همه یکزبان بگوئید شیر است.

از این روی چون صاحب گوساله در غیاب آن جماعت با هر کس در سخن آمد و با او گفت:هیچ نگرانی که چه گوساله نیکوئی است ، یکی گفت : این سبع درنده است ، دیگری گفت : ويحك این شیر گیرنده است و چندان این گونه جواب گفتند و شهادت داشتند که بر صاحب گوساله این امر چنان مشتبه گردید که آن گوساله را شیری گیرنده ستیزه پنداشت و بذبح آن امر نمود ، پس آن حیوان را بکشتند و درندگان دو پای گوشتش را بخوردند و بمراد خود رسیدند .

همانا اكنون من آن گوساله ام چگونه آنقدرت دارم که شیر گردم ، خدای را در کار من نگران باش تو مرا ساخته تربیت خود ساختی و مشرف و بلند نمودی وتوسيد من و مولاى من هستی از خداوند مسئلت می نمایم که دلت را بر من عطوف و مهربان فرماید .

حمدون می گوید: پس برخاستم و برفتم و آن طبق فواکه را بهمان حال بگذاشتم و افشین دست بهیج میوۀ نسوده بود ، چه بد گمان بود که مبادا زهری در آنها بکار برده باشند تا او بخورد وهلاك شود ، و از آن پس جزاندکی نگذرانیدم جز اینکه گفتند افشین میمیرد یا مرده است ، و معتصم گفت : او را به پسرش بنمائید پسر جسد او را بیرون آوردند و در پیش روی پسرش بیفکندند پس ریش اور ابتراشیدند و مویش را بستردند و از آن پس معتصم امر کرد تا او را بمنزل ایتاخ حمل کردند.

ميگويد :أحمد بن أبي دواد افشین را در دار العامه سرای معتصم از حبس بخواند و گفت: ای خیذر با أمير المؤمنين خبر داده اند که تو اقلف ، ختنه ناکرده هستی، گفت:بلی و تصدیق نمود، چه قصد ابن أبي دواد این بود که جمعی را بروی گواه بگیرد، پس اگر خود را بنماید و مکشوف المورة گردد به خرع و شکافتگی و عدم ختان که مذهب اسلام است منسوب شود و اگر کشف عورت نکند بروی صحیح و ثابت افتد که اقلف و ختنه ناکرده شده است و در این روز تمامت مردمان

ص: 344

از سرهنگان و اعیان در دار العامه فراهم بودند و ابن أبي دواد افشین را پیش از آنکه واثق برای او فاکهه ببرد در آنسرای و حضور آن جمع کثیر در آورده بود و هنوز حمدون بن إسماعيل نيز نزد افشین نرفته بود .

چون حمدون نزد افشین برفت با او گفت:آیا تو چنانکه کمان میبری اقلف باشی،افشین گفت: أحمد بن أبي دواد در چنان روزی در چنان موضعی که تمامت مردمان و سرهنگان سپاه و بزرگان پیشگاه فراهم شده اند مرا بیرون می آورد و بر من می گوید آنچه را که بگفت و مراد اوجز افتضاح و رسوائی در حضور چنان جماعت چیزی نبود .

اگر با او گفتم بلی سخن مرا نمی پذیرفت و می گفت:کشف العوره شو تا درمیان مردمان رسوا شوم و مرگ برای من نیکوتر از آن بود در پیش روی مردمان عورت خود را مكشوف دارم ، لكن اى حمدون اگر دوست میداری خویشتن را در حضور برهنه اندام ومكشوف العوره دارم تا بنگری چنان میکنم حمدون میگوید : در جواب افشین گفتم : تو نزديك من صدوق و راست گوی باشی هیچ نمیخواهم مكشوف العوره شوی و چون حمدون از نزديك افشین بازگشت و رسالت خود را بدو معروض داشت معتصم فرمان کرد تا طعام را از وی بازگیرند و جز اندکی بدو نرسانند لاجرم هر روزي يك گرده نان بافشین میدادند تا از ضعف بنیه و زحمت جوع

و چون بعد از مرگش او را بسرای ایتاخ چنانکه مذکور شد ببردند جسدش را بیرون آوردند و بر باب العامه بردار زدند تا مردمانش بنگرند ، و از آن پس جسدش را با همان چوبه که بر آتش صلب کرده بودند بر همان زمین باب العامه فرود افکندند و بسوزانیدند و خاکسترش را بدجله بریختند .

نویسنده این حروف گوید: گویا معتصم از این ضرب المثل افشین و حکایت گوساله و مشتبه شدن بر صاحب گوساله و فریب غداران را خوردن که علامت حمق و بلادت است رنجیده خاطر و خشمگین گردید ،چه چنان می نمود که تو را که خلیفه عصر هستی توانند اینگونه فریب داد تا گوساله از شیر و خادم را از خائن فرق

ص: 345

نگذاری ، از این روی طعام از وی باز گرفت تا بنماید که چنانت که قربه و شایسته انتفاع نمودم اينك لاغر ومهيا وسود نمايم.

و اینکه جسدش را سوزانیدند برای این بود که مردمان بدانند چون بیرون از دین ومرتد شد جسدش سوختن است، بالجمله چنان بود که در آن هنگام که معتصم بحبس افشین امر کرد سلیمان بن وهب كاتب را بفرمود تا بسرای افشین برود و آنچه در سرای اوست بتمامت در حیز احصا و کتابت در آورد و این کار را در شبی از شبها بپایان رساند و قصر افشین در مطیره بود پس در سرای او اتاغی یافتند که در آن تمثال انسانی بود که بر آن حلیه بسیار و جواهر گرانبار و در گوشش دوسنگ سفید مشبك بود که بر آن طلا بکار برده بودند .

پاره از آن کسان که با سلیمان بودند یکی از آن دوسنگ را برگرفت و گمان برد گوهری پر قیمت است، چه این حال در شب بود و شب گر به سمور می نماید ، چون صبح بردمید و آن شباك ذهب را از روی آن برگرفت سنگی مانند صدف بود که نامش حبرون و از جنس صدفي است که آن را برق از صدف گویند .

و هم از منزل او صورتهای سماجه و جز آن و بتها و غیر از آن و اطواف خشبی که افشین آماده ساخته بود که بدستیاری آن از آب بگذرد و مذکور شد و مجال نیافت و نیز برای او متاعی از وزیریه دیدند که در آن هم بتی بود سوای دیگربتها .

و در میان کتب او کتابی یافتند از کتب مجوس که آنرا زراوه می گفتند و هم کتب بسیار دیدند که در آنها دیانت و کیشی که بدستیاری آن پروردگارش را پرستش و اطاعت می کرده بود ثبت بود و مرگ افشین در شهر شعبان سال دویست و بیست و شش روی داد.

مسعودی می گوید : افشین در زندان بدرود جهان نمود و او را مرده بیرون آوردند و بر باب العامه صلب کردند و بتهائی را که گمان می بردند برای او میفرستاده اند حاضر کرده برجسد افشین فروریخته جملگی را بآتش بسوختند .

معلوم باد چنانکه در حوادث سنه دویست و بیست و پنجم اشارت کردیم که روایتی

ص: 346

دیگر در وفات أبي دلف در ذیل حوادث سال دویست و بیست و ششم نگاشته خواهد شد این است که مسعودي در مروج الذهب بعد از نگارش مرگ افشین و مازیار میگوید : در این سال دویست و بیست و ششم هجري ابودلف عجلي كه سيد أهل وعشيرت و رئیس قوم و قبیله خود از طوایف عجل و غیر از عجل از قبایل ربیعه بود و این شعر از أبيات اوست :

يوماً تراني على طمر *** ترهبنى الاجبل الرواسي

و يوم لهواحث كاساً *** و خلف اذنی قضیب اس

میگوید: عیسی بن ابی دلف حکایت کرده است که برادرش دلف که پدرش او را ابودلف کنیت داده بود از مقامات علی علیه السلام که فرودترین طبقاتش طبقات سماوات است کاستن میخواست و شیعیان آنحضرت که از جمله ایشان حضرت خلیل الرحمن علیه السلام است پست می گرفت و بجهل منسوب میداشت ، و یکی روز که در مجلس پدرش ابودلف حاضر و پدرش غایب بود بزبان همی راند که شیعیان را گمان چنان است که هر کس از مقام على بكاهد بیگمان از رشد بیرون است ، یعنی پاک زاد نیست وشما غيرة أمير ميدانيد وانه لا يتهيا الطعن على أحد من حرمه ، نهايت غيرت وعفت پدرم امیر را میدانید که هرگز کسی در باب حرم او طعنی نزده است و چنین راهی و تهیه بدست هیچکس نیامده است، یعنی نتوانسته اند پردگیان او را بزنا و کردار ناسزا نسبت دهند و من البته حلال زاده هستم و با این من دشمن علي هستم.

عیسی میگوید : از همه حال بی خبر ناگاه ابودلف بیرون آمد ما چون او را بدیدیم احتشامش را بر پای خاستیم ، ابودلف گفت : آنچه دلف گفت می شنیدم و حدیث را دروغ نباشد و خبر وارد در این امر، یعنی دشمن علي علیه السلام ولد الزنا وولد الحیض است کهنه نمی گردد و دلف سوگند با خدای ولد زنا و حیض است .

و این حکایت چنان است که وقتی من علیل و رنجور بودم و خواهرم جاریه خود را که من بحسن و جمال او شیفته بودم برای من بفرستاد من خودداری نتوانستم کرد و با او در آمیختم و مواقعه نمودم اتفاقا آن جاریه حایض بود و نطفه این پسر

ص: 347

بسته شد و چون حمل آن جار به ظاهر گشت و خواهرم بدانست ناچار او را بمن بخشید از این روی این پسر بنهره با پدرش که من هستم دشمن و مخالف و ناصبر گردید چه غالب بر مزاج پدرش مذهب تشيع وميل بسوى علی علیه السلام است تا بدانجا که بعد از وفات پدرش نیز بواسطه ناپاک زاده بودن بجسارت سخن می نماید .

عيسى بن أبي دلف میگوید :و آن جسارت و تشنیعی که برادرش دلف بعد از وفات أبي دلف بر پدرش می نمود این بود که علی بن محمد قوهستانی میگوید : دلف بن أبي دلف با من حكايت نمود که چنان در خواب دیدم که بعد از مرگ پدرم یکتن بمن آمد و گفت : فرمان امیر را اجابت کن.

پس برخاستم و با او برفتم و آن شخص مرا وحشت ناک بیم خیز در آورد و از آن پس بمکانی بلند ببرد و در بالاخانه که بر دیوارها و زمین آن نشان خاکستر بود در آورد پس اور ا برهنه و سر در میان هر دو زانویش در آورده بدیدم، پس با من بطریق استفهام گفت : دلف هستی ؟ گفتم : دلف باشم آنگاه این شعر بخواند .

فلو انا إذا متنا تركنا ***لكان الموت راحة كل حي

ولكنا إذا متنا بعثنا ***ونسأل بعده من كل شيء

بعد از آن گفت: آیا فهمیدی؟ گفتم بلی و از آن پس بیدار شدم.

از وضع این خواب جنان مینماید که موضوع است ، چه از جانب کسیکه در چنان جای و در چنین حال سخت منوال باشد در طلب کسی بیایند اجب الأمير نگویند و او را امیر نخوانند و حکم او را باین غلظت و مطاعیت ابلاغ ننمایند وانگهی در دیگر جهان کسی را امیر نشاید خواند، دیگر اینکه اگر أبود لف احضار یکی از فرزندانش را لازم میدانست چرا آن يك را كه مردود و حرام زاده و دشمن خود و مخالف مذهب خود میداند احضار می نماید، و اگر کسی شیعه باشد و علي علیه السلام را إمام وخليفه بداند مرتکب معصيتى نگردیده است که باید در چنان حال و منزل باشد مخالفت آنحضرت بیگمان عقوبت و موافقتش ثواب دارد فرضاً اگر ثواب هم نداشته باشد البته عذاب نخواهد داشت .

ص: 348

و اگر مقرون بصدق باشد و بطوریکه معبرین رقم کرده اند هر کسی هر خواب که بیند غالباً نظر بميل طبیعت و مذاکرات خیالیه وميل قلب ومسلك و نظريات محسوسه ومنظوريه وعادانيه او و محاظرات ذهنيه و مخاطرات دماغيه ومذهبيته او می نماید ، هر کس با کسی دوست باشد او را در حالت خوش و گردشمن دارد در عالم ناخوش می بیند .

و از این گذشته غالب خوابهای مردم اضغاث احلام است ، و اگر هيچيك نباشد ومقرون بصدق و حقیقت باشد معلوم می شود که تشيع أبي دلف بخلوص و كمال مزین نبوده است از این روی عالم ناخوشی داشته ، واگر بی اخلاص و ارادت صرف بود البته بعالمی سخت تر و عذابی شدید مبتلا و با آن حالت بخواب دلف می آمد ، پس این حالت بین بین نیز از برکت تولای باذيال محبت وارادت غير كامل بآنحضرت وعنوان بشیعتی او علیه السلام است.

علمای بزرگ سنتی مثل شافعی و زمخشرى حتى حسن بصري که در زمره مبغضین شمرده می شود و مصنفين ومحدثین و مفسرين وحكما و عرفای ایشان مثل غزالی و جامی و ابن جوزي وابن أبي الحديد ومحمد بن طلحه و ابن صباغ وابن خلكان و امثال ایشان واركان ایشان همه در درجات کمالیه فضایل و مناقب آنحضرت وعدم احصای بآن قائل و در تصانیف خود ناقل هستند و همه دوستی آنحضرت را موجب مثوبات أخرويه .

و بغض آنحضرت را دلیل نقمات سرمدیه شمارند و بمدح و ثنای آنحضرت واولاد طاهرین آن حضرت نظماً ونثراً عذب البيان ورطب اللسان میباشند و کتب خود را بنقل اخبار و احادیث وارده در فضایل و مفاخر ایشان مزين وحب آنحضرت را إيمان و بغضش را کفر می شمارند، منتهای امر تفاوتی که بر حسب ظاهر و عموماً با شیعه دارند همان است که شیعه بخلافت بلافصل قائلند وايشان بترتیب میشمارند و چون بآن معنی که شیعه در شأن إمام وخليفه حقیقی پیغمبر عقیدت دارند و اهل سنت و جماعت در شأن خلیفه و ریاست امت که راجع بشئونات و تکالیف سلطنت است

ص: 349

چنانکه در مقامات خود مسطور است .

ابن خلکان یکی از متعصبین غلیظ التعصب است و حتی الامکان در نقل فضایل حضرات أهل البيت علیهم السلام امساك و در نشر مآثر مخالفان اصرار دارد معذلك در ذيل احوال همام بن غالب شاعر مشهور بفرزدق می نویسد که يك فقره مکرمه را دارا میباشد که برای او موجب امیدواری ببهشت است و آن مدیحه اوست در حق حضرت علي بن الحسين سيد الساجدين علیهما السلام معروض داشته «هذا الذي تعرف البطحاء وطائته»چنانکه در ذیل کتاب احوال آنحضرت علیه السلام مشروحاً مذكور نموديم .

مگر جناب أبي بكر و عمر وعثمان در نقل أخبار فضایل آنحضرت و تصدیق برعلم و شرافت وجلالت و تقدم و اوصاف حمیده آنحضرت ساکت صرف بودند بلی چنانکه گفته اند «الملك عقيم »و باین مطالب در طی این کتب مبارکه کراراً و مشروحاً گذارش رفته است ، والله تعالى اعلم .

بیان وفات اغلب بن ابراهیم امیر افریقیه و ولایت محمد بن اغلب

در این سال در روز پنجشنبه هفت روز از ربیع الآخر بجای مانده اغلب بن إبراهيم بن اغلب أمير مملکت افریقیه رخت امارت از سراچه اسارت بر بست و بشمارگاه آخرت پیوست مدت ولایت و امارتش دو سال و هفت ماه و هفت روز بود ، و چون بدرود جهان گفت : أبو العباس محمد بن اغلب بن إبراهيم بن اغلب بجای پدر در مملکت افریقا بولایت و امارت بنشست و بلاد و امصار آن مملکت در تحت امارت و حکومتش درآمد و شهری از ديك شهر تا هرت بنا کرده عباسیه نام نهاد.

و این بنا در سال دویست و سی و نهم اتفاق افتاد و افلح بن عبد الوهاب اباضی این شهر را بسوزانید و بآموی صاحب اندلس صورت این قضیه را بنوشت و آموی والی

ص: 350

اندلس صد هزار در هم در پاداش این کردار و سوزانیدن يك شهر آباد و پراکندگی گروهی از عباد بدو بفرستاد ، وأبو العباس محمد بن اغلب مذکور در روزده شنبه غره شهر محرم الحرام سال دویست و چهل و دوم بار اقامت بسرای آخرت کشید ، مدت امارتش پانزده سال و هشت ماه و ده روز بود، و بعضی نویسندگان می نویسند : بعد از وفات أبي عقال اغلب بن إبراهيم بن اغلب برادرش أبو العباس محمد بن إبراهيم بن اغلب بجاى او برقرار گرديد ، و بجاى أبو عفان أبو عقال و بجای پدر برادر نوشته اند .

بیان ولادت ابی عبدالله محمد بن احمد بن اغلب در مملکت افریقیه و برخی از حالات او

جزری در تاریخ الکامل می نویسد :چون زيادة الله بدرود جهان نمود أبو عبدالله محمد بن أحمد بن محمد بن اغلب بجای او ولایت یافت و مملکت افریقیه را در حیطه انقیاد در آورد برسنن اسلاف و روش گذشتگانش رفتار نمود ،مردی اديب وفاضل و نیکوسیرت و پسندیده سریرت بود جز اینکه در زمان او مردم روم بر چند موضع از جزيرة صقلبیه غلبه کردند ، و نیز حصون عديده و محارس بر ساحل بحر بنیان کردند و در مغرب زمینی است که بارض کبیره معروف است در میان آن و برقه پانزده روز راه است و در آنجا بر ساحل دریا شهری است که باره نام دارد .

حموی گوید :باره باباء موحده تحتانى والف وراء مهمله وهاء شهری است كوچك از نواحی حلب و در آنجا حصنی است که زاوية البارة نام دارد و هم نام اقلیمی است از اعمال جزيرة الخضراء در اندلس که در جبال شامخه واقع است.

بالجمله مردم این شهر نصرانی هستند و از روم نيستند حياة مولى اغلب با آنگروه بجنگید و بر آن شهر دست نیافت پس از آن خلفون بربری در آنجا جنگ افکند و بعضی گفته اند: یکی از موالی از جماعت ربیعه بود و بر آنجا استیلا یافت و این

ص: 351

تفصیل را بوالی مصر بر نگاشت و خبر خود بدو بگذاشت و او را بیاگاهانید که برای خودش و گروه مسلمانان نمازی منعقد نتواند شد مگر اینکه در آن ناحیه امامی مشخص نمایند و امارت آنشهر نیز بدو گذارند تا از حد متغلبين خارج شود و مسجد جامعی در آنجا بنیان گردد و از آن پس اصحابش بروی بشوریدند و او را بکشتند .

و بعد از آن أبو عبد الله محمد بن أحمد بن اغلب مذکور در سال دویست و شصت و يكم هجري كوس رحیل بکوفت و از این سرای پرقال وقیل برست ، جزری گوید: اینکه این چند نفر را که در مملکت افریقیه با مارت و ایالت روز نهادند در اینجا پیاپی یاد کردیم برای این بود اندکی اخبار بود ، ولايت أبي عمد تقریباً پانزده سال بوده است .

بیان حوادث و سوانح سال دویست و بیست و ششم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال اهواز را در مدت پنج روز زلزله سخت فرو گرفت و نیز بادی بس شدید با آن بوجهی توأم بود و چندان کار دشوار گشت که مردم اهواز تاب در نگ نیاوردند و از منازل و مساکن خود بکوه و دشت فرارنده و پراکنده شدند و بسیاری از ابنیه آنشهر ویران و منزلگاه و حوش بیابان گشت .

اهواز با الف مفتوحه وهاء ساكنه وواو والف وزاء معجمه اصلش احواز باحاء حطی است و مردم فرس بهاء هو ز تبدیل نمودند، چه در لغت ایشان حاء حطی نیست واسم این ملک در ایام فرس خوزستان بود یعنی شکرستان ، چه نیشکر در اینجا بسیار بود ، و بقولی هرمز شهر نام داشت و این زمین کوره بزرگ ، حموی گوید :چون در کلام مردم فارس حاء مهمله نیست چون بکلمۀ که حاء حطی در آنست

ص: 352

خواهند تكلم نمایند بدل بهاء کنند چنانکه در حسن هسن و در محمد مهمد گویند و بعد از آن مردم عرب از حیثیت کثرت استعمال آن اهواز باهاء هو زمستعمل داشتند و خوزستان نام نخست آن بود.

و در اینجا چند موضع است كه هر يك را خوز خوانند مثل خوز بنی اسد و غیر از آن ، و اهواز اسم آن کوره باسرها میباشد و آنشهر یکه نزد عامه مردمان امروز این نام بر آن غلبه دارد سوق الأهواز است وأصل حوز با حاء حطی در كلام عرب مصدر حاز الرجل الشيء يحوز حوزاً إذا حصله و ملکه میباشد و حوز در اراضی این است که مردی آن زمینها را بگیرد و حدودش را ظاهر سازد و خودش مستحق آنجا گردد و برای احدی حقی در آن نباشد و این مکان را حوز گویند.

وهم اخواز باخاء معجمه گویند و اهواز بصیغه جمع است لكن واحد آنرا هور نگویند و اهل این بالاد را بتمامت حوز باحاء حطی گویند ، وحضرت امام رضا علیه السلام گاهی که در سفر مرد با هو از عبور داد مسجدی در برابر شادروان آنجا بنا فرمود چنانکه شرحش در کتاب احوال آن حضرت و حرکت فرمودن از مدینه طيبة بجانب خراسان مذکور شد و تفصیل اهواز در ذیل مجلدات مشكاة الأدب مرقوم شده است .

و در این سال محمد بن داود بفرمان اشناس سردار بزرگ دولت معتصم مردمان را حج اسلام بگذاشت و سبب این حال و فرمان روائی اشناس ترکی این بود که در این سال اشناس با قامت حج سفر مکه معظمه نمود لاجرم محض احتشام و احترام آن سردار بلند اعتبار فرمان خلیفه صادر شد که در هر شهری که در طی این سفر عبود مینماید والی و حکمران باشد، و از این روی بر تمامت منابریکه وی بآنجا فرود می آمد از سامراء تا مکه و مدینه بنام او خطبه خواندند و دعا کردند ، محمد بن عبدالرحمن بن عيسى بن موسى در منبر کوفه برای آن امیر کبیر دعا بخواند، و هارون بن محمد بن أبي خالد مروروذی در منبر فید بنامش خطبه و دعا براند .

ص: 353

فيد بفتح فاء وسكون ياء حطى ودال مهمله شهرى كوچك در نیمه راه مکه از کوفه است در وسطش قلعه ایست که دروازه آهنین دارد و برگردش دیواری استوار است و مردم حاج فزونی زاد و توشه خود را در آنجا بودیمت می گذارند تا مراجعت نمایند .

ومحمد بن أيوب بن جعفر بن موسی در منبر مدینه بنامش آغاز دعاء نمود و در تمامت این شهر با مارت بروی سلام دادند و همچنین ولایت و امارت این امصار در تحت ریاست و اقتدار اشناس بود تا گاهی که از مکه معظمه بسامراء بازگردید.

و در این سال أبو الهذيل عحمد بن عبد الله بن العلاف البصری که در زمان خود شیخ جماعت معتزله بود بمرد و مدت عمرش از یکصد سال بر افزود ، جزری میگوید: او را در اصول مسائل قبیحه است و در آن عقیدت منفرد است و شریکی ندارد از این پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب بشرح حال أبو الهذيل ووفات او درسته 235 علاف متكلم مشهور و در طی این مجلدات بمناظرات او باشخاصی که او را در زمان مأمون مجنون ميدانستند در باب اثبات خلافت بلافصل على بن ابيطالب وفضائل أهل البيت صلوات الله عليهم وبيانات او در مجلس يحيى بن خالد برمکی در معنی عشق شروح مبسوط نگاشته ایم ، و از این بعد إن شاء الله تعالى يك فقره مناظره با هشام در ذیل حکایات متول مذکور می شود .

و نیز در این سال یحیی بن بکر بن عبدالرحمن تمیمی حنظلی نیشابوری مكنى بأبي زكريا در شهر صفر در شهر نیشابور از این شهر بند بلایا بشهر بند بقا سفر کرد.

و هم در این سال سليمان بن حرب واشجی قاضی جانب دیگر جهان بنوشت کنیتش أبو أيوب بصری از قبیله از داست، و دیگر ابو الهيثم رازی نحوی که بنحو کوفیین عالم بود بدیگر عالم رفت .

ص: 354

بیان پارۀ اخبار یکه از حضرت ابی الحسن ثالث عليه السلام در باب تعلیم و توحید و ارداست

در جلد اول بحار الأنوار مأثور است که جبرئيل بن محمد از موسى بن جعفر بن وهب از أحمد بن حاتم بن ما هویه روایت کرده است که گفت : بحضرت أبي الحسن ثالث علیه السلام عریضه نوشتم که از چگونه کسی اخذ معالم دینی خود را بنمایم؟ و همچنین

برادر أحمد بن حاتم بدينگونه عريضه عرض و همین سؤال را بنمود .

حضرت إمام على نقي صلوات الله عليه در جواب هر دو برادر رقم فرمود :

«فهمت ما ذكرتما فاعتمدا في دينكما على مسن في حبكما وكل كثير القدم في أمرنا فانهم كافو كما إن شاء الله تعالى »آنچه در مکتوب خود مذکور داشته بودید بدانستم در امور ومعالم دینیه خود بر آنکسی در محبت شما سالخورده است اعتماد بجوئید و هر کسی که در امر ما كثير القدم باشد اینگونه جماعت شمارا بخواست خدا کفایت نمایند.

شاید معنی این باشد که آنکسان که در دوستی شما و دین و آئین شما ثابت و سالخورده و روز گاری دراز بر این نمط سیر کرده و تغییری در يك مدت طویلی در عقیدت و روش و طریقت خود نداده و بريك حال و مقال و مسلک و مذهب گذرانیده و در امر ما ومذهب وطريقت ما بسیاری روزگار نهاده و بحث و پژوهش و تعلیم و تعلم و کوشش کرده و از آزمایش ما بصحت عقیدت وصفوت نيت و ثبوت قدم وصحت قلم و سلامت رقم رفته و در دوستی ما راسخ و ثابت باشند البته اینگونه اشخاص ممتحن کار آزموده محل اعتماد ما و اطمینان شما خواهند بود ،پس در اخذ معالم دین و آئین خود از اقوال و افعال و اطوار و اشارت وانارت ایشان اخذ کنید تا براه صواب راه يا بيد و ادراك ثواب و اجر جميل نمائيد.

ص: 355

در مجلد دوم بحار الأنوار واحتجاج طبرسى وغيرهما در باب احتجاح حضرت أبي الحسن علي بن محمد عسكري علیهما السلام در مطالب توحیدیه و علوم دینیه و دنیاویه بر مخالف و مؤالف مسطور است که از آنحضرت صلوات الله عليه در مسئله توحید حضرت باری پرسش کردند و عرض نمودند: همیشه خدای تعالی به تنهایی بوده چیزی با او نبوده پس از آن اشیاء را بدیعاً بیافرید و برای خود نیکوترین و أحسن اسماء را اختیار فرمود یا اینکه اسماء و حروف همیشه با او بوده اند قديمة، یعنی همیشه از ذات كبريا انفكاك نداشته و قدیمی هستند؟

حضرت أبي الحسن صلوات الله عليه در جواب رقم فرمود : «لم يزل الله موجوداً ثم كون ما أراد لا راد لقضائه ولا معقب لحكمه تاهت أوهام المتوهمين و قصر طرف الطارفين ، و بقولى : طرف العارفين و تلاشت أوصاف الواصفين أو اضمحلت أقاويل المبطلين عن الدرك لعجيب شأنه والوقوع بالبلوغ على علو مكانه فهو بالموضع الذي لا يتناهى و بالمكان الذى لم تقع عليه الناعتون بإشارة و لا عبارة هيهات هیهات».

حضرت واجب الوجود همیشه موجود بود و از آن پس بوجود آورد هر موجودی را که اراده فرمود ، فرمانش را هیچ چیز بر نتابد و حکمش را هیچ چیز نتواند واپس افکند ، سرگشته و پریشیده می گردد، اوهام توهم كنندگان و قاصر می گردد ابصار طارقان و عارفان و متلاشی و بعید می گردد اوصاف وصف نمایندگان با مضمحل و ناچیز میشود اقاويل مبطلان از ادراك عجيب شأن ووقوع ببلوغ ورسيدن بعلو مكان او پس خداوند على أعلى را موضع شأن و جلالی است که متناهی نیست و مکان و مقامی است که هیچ صفت کننده را اشارتی بآنجا واقع و هیچ تعبير وعبارتي بآن مکان نتواند واقع شد هيهات هيهات .

یعنی سخت دور و بعید است از اینکه در حیز تصور و توهمى و انديشه و خیالی و دل و مغزی اندر آید و چون در این گونه اخبار بگذرند درجه عبودیت وخضوع و خشوع واذعان و اقرار ويقين وقوت ايمان أئمه هدى صلوات الله عليهم را

ص: 356

بتوحيد يزدان مجید و از لیت و وحدت و ابدیت و قدمت ذات كبريا وعدم شركت هیچ موجودی از ما سوا را نسبت بآن ذات واجب باز شناسند، چه بعد از آنکه خودشان اقرار می نمایند که ذات کبریا بود و هیچ نبود و از آن پس خود بخواست وتكوين اشياء فرمود، البته خود ایشان نیز از جمله اشیاء خارج نیستند و البته باراده خداوندی هر وقت خواسته است ایجاد ایشان را فرموده است .

پس زمانی بوده است که خدای بوده است و ایشان نبوده اند ، چیزی که هست اول چیزی که اراده ایجاد آن را فرمود و اول نوریکه از انوار خاصه مکنونه او در عالم خلقت وأمر بمنصة شهود وعرصه وجود خرامید و علت خلق جميع موجودات و ممكنات و مظاهرات گردید نور محمد و آل محمد صلی الله علیه وآله بود که صادر أول و سایر صادرات را علت ظهور و بروز و تمام مظاهر و موجودات از نور مبارك او موجود شد .

دیگر اینکه إمام علیه السلام نفی صریح میفرماید که هیچ و همی و طرفي و وصفی وقولى بإدراك شناسى شأن ومكان و موضع لا يتناهی الهی نرسد تا چه برسد بشناسی ذات يا كنه ذات خالق ذوات وجهات ، و چون نفى عموم دارد خود ایشان نیز داخل میشوند چنانکه میفرمايد : «عجز الواصفون عن صفته يا رب لا احصي ثناء عليك بل أنت كما اثنيت على نفسك»بلی تفاوت ایشان این است که در شناسی ذات و توصیف صفات باری تعالی نسبت بمدركات خودشان قاصراند.

أما نسبت بمعارف سایر مخلوقات چندان برتری و بشئونات ایزدی و صفات الهيئه وانوار عظمت وجلال وخلافيت ومخلوقات خالق ارضين وسماوات عارف وبصير هستند که عقول وافهام وتصورات وخیالات سایر انواع مخلوق در تصور و تعقل آن تصورات و تعقلات و آن قوه مدرکات و آن معیار عرفان عاجز و بیچاره و سرگشته می گردد.

لمولفه:

أبيا در مدركات أحمدى ***واله اندر بهت های سرمدی

أحمد آخر زمان داند بسی ***که نداند زانیا دیگر کسی

ص: 357

ليك أحمد در شناس آن صفات ***عرض عجز واصف آرد زان سمات

علم او برتر ز هر علم ای همیم *** إن إن فوق كل ذي علم عليم

جمله دانشها ز دانشهای اوست *** کانچه اوداند از علم خاص هواست

علم پیغمبرها طفیل علم اوست *** او چو مغز است و دگر ها همچو پوست

أولين صادر چو أحمد هست و بس *** جز بدویت نیست راه دست رس

زان تو خود بگذر که تانی حق شناخت *** گر چنین خواهی بخواهی عقل باخت

تو چه دانی فطرت نور الست *** تا شناسی فاطر بالا و پست

از شناس نفس خود تو عاجزی *** و ز وجودت معرفت را حاجزی

پس چه دعوی درشناس احمد است *** کز فروغش نورهای سرمد است

در کتابش مولوی معنوی*** که بهر بیتیش بحری منطوی

از ره انکار و استفهام گفت *** چونکه گوهرهای عرفان را بسفت

از عبادت کی توان الله شد *** میتوان موسى كليم الله شد

چون نشاید کشت موسی کلیم *** در سعادت و از عبادت های فهیم

کی توانى أحمد مرسل شدن *** پای از اندازه ات بیرون زدن

أنبيا داره نه اندر حد اوست *** کوست لب اللب و سایر همچو پوست

جاهلانه تازی اندر فهم حق *** کوست بیرون از شناس من سبق

أحمد اندر دانشش آن نور پاک *** پای عرفان را زند در آب و خاك

گرچه آب و خاک را او ما یه است *** در شناس ذات در يك پايه است

گفت دانای علوم اولین *** آیت يزدان أمير المؤمنين

هر که خود بشناخت ایز در اشناخت *** هست تعلیق محال ای خوش نواخت

زانکه نفس ناطقه تو عرشی است *** نفس حیوانی چو جسمت فرشی است

تو ز آب و آتش و بادی و خاك *** کی توانی فهم آن عرشی پاك

قاصری چون از شناس خویشتن *** زانکه میباشی اسیر نفس تن

پس چسان خلاق جان را ای عمو *** میشناسی بیش از حدت مجو

ص: 358

و هم از آن گونه کلمات معارف سمات مقدار علوم و عرفان و شئونات عاليه إمام علیه السلام و بصیرت نامه ایشان فوق دیگر بصایر و معرفت ایشان برتر از هرگونه معارف بيك اندازه که مدرکات ناقصه ما میتواند دریابد مکشوف می آید، چه معین و مبین می گردد که با این علوم كثيره بديعه إلهيه و نظرات ساميه صمدانیه ایشان و آن اندازه احاطه و اختیار و تصرفاتی که یزدان تعالی در تمام ماسوی بایشان داده و ماسوا را در مراتب قدرت و درجات فوق درجات عطا فرموده است برچگونه عظمتها و جلال ومدارج هيمنه ومخلوقات ایزد متعال آگاه میباشند که اینطور کلمات در عدم شناس ذات بلکه صفات خاصه ذاتیه حضرت کبریای بزبان می آورند و اینگونه عرض عبوديت وخضوع و خشوع و حقارت و عبادت و اطاعت میفرمایند چه این جمله فرع معرفت است و هر کسی معرفتش بیشتر است نمایش این حالات در وجودش بیشتر است «إنما بخشى الله من عباده العلماء ، حسنات الأبرار سيئات المقربين ».

و نیز در مجلد دوم بحار الأنوار مسطور است که حضرت أبي الحسن ثالث فرمود:«إن الله لا يوصف إلا بما وصف به نفسه وأتى يوصف الذي يعجز الحواس أن تدركه والأوهام أن تناله والخطرات أن تحده والأبصار عن الاحاطة به نأى في قربه وقرب في نأيه كيف الكيف بغير أن يقال كيف واين الاين بلا أن يقال اين هو منقطع الكيفية والأبنية الواحد الأحد جل جلاله وتقدست أسمائه ».

بدرستیکه یزدان تعالی جز بآنچه خودش خویشتن را وصف کرده است نتوان توصیف نمود و چگونه می تواند ذاتی را در حیّز وصف در آورد که حواس از ادراکش عاجز و اوهام از نایل شدن بآن بیچاره و قاصر و خطرات از تحديدش وابصار از احاطه آن زبون و کوتاه است، در نهایت قرب در اقصی درجه بعد و در کمال دوری بجمال نزدیکی دوری و نزدیکی میگیرد تكيف كيف داده ، يعنى بمقوله كيفيت و چگونگی در آورده بغیر از اینکه گفته چگونه و کیف بود و تأين أينيت و كجا بودن و مکانیت داد بدون اینکه گفته کجا و این میباشد چه منقطع الكيفية والاينية می باشد .

ص: 359

یعنی با اینکه برای خدای صفتی که در خور مخلوق نیست و نسبت چگونه و کجا بدو نشاید زمان و مکان و موجودات را از کتم نیستی بعرصه وجود و هست در آورده ، واحد أحد است جل جلاله وتقدست اسمائه ، یعنی یکتا و تنها و بی همتا است شریکی و انبازی ندارد همه چیز را او بوجود آورده ، اما چون او واجب و دیگران ممکن و او همیشه باقی و ديگران فاني واو عين غنا و ديگران عين فقر و او از همه چیز بی انباز و همه چیز بدو نیازمند و او قادر و دیگران عاجز میباشند .

پس واحد أحد است ، چه هیچ مجانستی او را با مخلوق نیست پس بگه و تنها و بی نباز و شريك است پس هر چه هست اوست و هر چه جز اوست نیست ، و این خبر نیز مؤيد خبر سابق و بیانات سابقه مذکور است .

و دیگر در احتجاج شیخ طبرسى أعلى الله رتبته مسطور است که أحمد بن إسحاق گفت : بحضرت أبي الحسن علي بن محمد علیهما السلام نوشتم و از مسئله روویت و آن عقاید و اقوال که مردمان در این امر دارند ، یعنی رویت خدای تعالى الله عما يقوله الجاهلون؟

آنحضرت در جواب مرقوم فرمود : « لا نجوز الرؤية ما لم يكن بين الرائى و المرئي هواء ينفذه البصر فمتى انقطع الهواء وعدم الضياء لم تصح الرؤية وفي وجوب اتصال الضياء بين الرائى و المرئي وجوب الاشتباه ، و الله تعالى منزه عن الاشتباء ، فثبت أنه لا يجوز عليه سبحانه الرؤية بالإبصار لان الأسباب لابد من اتصالها بالمسببات» .

تاگاهی که در میان بیننده و دیده شده هوایی که برش نافذ بگرداند نباشد رؤیت و دیدن روا نیست ، پس هر وقت هوا را انقطاعی باشد و فروزی در کار نباشد رؤیت صحبت نمی یابد، یعنی اسباب رؤیت همین است که بدستیاری و توسط آن ممکن میشود و در وجوب اتصال ضیاء در میان رائی و مرئی وجوب اشتباه میرسد و خدای تعالی از اشتباه منزه است، یعنی بسا می شود که بر رائی در مرئی اشتباه حاصل میشود و خدای تعالی از این صفت منزه است ، پس ثابت میگردد که خدای سبحان را دیدار بدیدار نشاید، چه اسباب را ناچار اتصال بمسببات میباشد .

ص: 360

در کشف الغمه باین حدیث شریف اشارت کرده و در بدایت آن مینویسد :

فتح بن يزيد جرجانی میگوید: چنان شد که در آن هنگام که از مکه معظمه بجانب خراسان مراجعت میکردم طی آن راه مرا بحضرت أبي الحسن صلوات الله عليه که بسوی عراق راهسپار بود مضموم و مشرف ساخت ، پس از آن حضرت شنیدم که همی فرمود: «من اتقى الله يتقى ومن أطاع الله بطاع »هر کسی از خدای بترسد دیگران از وی میترسند، و هر کسی خدای را اطاعت نماید مطاع دیگران گردد .

يك سبب آن این است که تا کسی سعاتمند و خودیار و پاک طینت و هوشیار و دانا نباشد و بمعارف یزدانی آگاهی ندارد و اطاعت اوامر و نواهى إلهي را عين صلاح و فلاح دنیا و آخرت و ترکش را عین فساد و تباهی هر دو جهان نداند و بعظمت و قدرت و قهاریت و انتقام و عقوبت و عدل و مکافات ایزد متعال یقین نکند از خدای نترسد و چون بترسد و مطیع و منقاد خالق عباد گردد البته افعالش پسندیده و اعمالش مقبول در گاه خالق مهر و ماه آید و خداوندش در هر کاری یار و معین آید و او را با عزت و هیبت و بمددهای غیبیه معززگرداند و البته دیگران از وی خوفناك شوند و پاس احترام و رضای خاطر واطاعت او را بدارند .

و هم چنین هر کسی مطیع خدای باشد بهمین معنی مذکور مطاع مخلوق شود چنانکه در خبر وارد است : « من خاف الله امنه من كل شيء ومن خاف الناس اخافه الله من كلشيء».

فتح بن یزید می گوید: چون از آن حضرت این کلمات حکمت سمات را بشنیدم چندان بملاطفت و تدبیر کار کردم تا خود را بحضور مبارکش رسانیدم و سلام فرستادم ورد سلام فرمود و اجازت جلوس داد و اول کلامی که با من فرمود گفت : ای «فتح من اطاع الخالق لم يبال بسخط المخلوق ومن أسخط الخالق فأيقن أن يحل به الخالق سخط المخلوق » .

هر کس فرمان آفریننده را اطاعت کند او را از خشم وسخط مخلوق با کی نیست و هر کسی خالق را بخشم بیاورد پس باید یقین بداند که خالق جهان او را

ص: 361

پای کوب سخط وغضب آفریدگان میگرداند و این حال سوای آن رنج و بلیتی که باو میرسد از آن حیثیت که دچار مخلوقی مانند خود ذلیل وزبون و عاجز میگردد بذلت وهوانى مخصوص دچار و ننگ دار می شود.

آنگاه فرمود :«و إن الخالق لا يوصف »و همين حديثی را که مذکور نمودیم مینگارد و در پایان آن می نویسد :« هو الواحد الأحد الصمد لم يلد ولم يولد ولم يكن له كفواً أحد فجل جلاله ، أم كيف يوصف بكنهه محمد صلی الله علیه و آله و قد قرنه الجليل باسمه وشركه في عطائه وأوجب لمن أطاعه جزاء طاعته إذ يقول : وما نقموا إلا أن أغناهم الله ورسوله من فضله ، وقال ، ويحكي قول من ترك طاعته وهو يعذ به بين أطباق نيرانها وسرابیل قطرانها : ياليتنا أطعنا الله وأطاع الرسول (وأطعنا الرسولا ظ).

أم كيف يوصف بكنهه من قرن الجليل طاعته بطاعة رسوله حيث قال : اطيعوا الله وأطيعوا الرسول واولى الأمر منكم ، وقال : ولوردوه إلى الله وإلى الرسول و إلى أولى الأمر منهم ، وقال:إن الله يأمركم أن تؤدوا الأمانات إلى أهلها ،وقال: فاسئلوا أهل الذكر إن كنتم لا تعلمون.

يافتح كما لا يوصف الجليل جل جلاله والرسول والخليل وولد البتول كذلك لا يوصف المؤمن المسلم لأمرنا ، فنبينا أفضل الأنبياء وخليلنا أفضل الأخلاء ووصيه أكرم الأوصياء اسمهما أفضل الأسماء وكنيتهما أفضل الكنى وأجلاها لولم يجالسنا إلا كفو لم يجالسنا أحد ولولم يزوجنا إلا كفو لم يزوجنا أحد أشد الناس تواضعاً أعظمهم حلماً وأنداهم كفاً وأمنعهم كنفاً، ويرث عنهما أوصياؤهما علمهما فاردد إليهم الأمر وسلم إليهم، أما تاك الله مماتهم وأحياك حياتهم إذا شئت رحمك الله » .

اوست خداوند واحد أحد صمد یکتای یگانه بی نیاز که تمام مخلوق بدرگاه عنایتش نیازمند هستند، ته چیزی از وی زاده شد و نه او را برائیدند و نه هیچکس اورا شريك و انباز است پس جلیل است جلال او .

یا چگونه میتوان محمد صلی الله علیه وآله را بکنه ذات مبارکش توصیف نمود و حال اینکه خداوند جلیل مقرون داشته است او را باسم خودش و شريك فرموده است اور ادر عطای

ص: 362

خودش ، و واجب گردانیده برای کسیکه اطاعت آنحضرت را نماید پاداش کسیرا که اطاعت خدای را کرده باشد، گاهی که میفرماید : اهل مدینه کینه ور نشدند و راه کینه نداشتند مگر اینکه خدای و رسولش توانگر ساخت ایشان را از فضل و کرم خود.

یعنی اهل مدینه مردمی نیازمند و تنگ روزی بودند چون قدم همایون رسول خداوند بیچون بآن شهر رسید از برکت آن پیکر سعادت مخبر غنایم بسیار بدست ایشان رسید و توانگر شدند و بواسطه آن بی نیازی بطغیان و کینه در آمدند چنانکه در مثل گویند : بترس از بدی آنکس که بدو نیکی کرده باشی .

و دیگر خدای در حکایت از قول آنکس که در این جهان بترك فرمان یزدان گفته و منتقم حقیقی در دوزخ در میان طبقات نیران آتش و سرابیل قطران نیران او را معذب می گرداند میفرماید: «يوم تقلب وجوههم في النار يقولون يا ليتنا أطعنا الله واطعنا الرسولا »

روزی که گردانیده شود رویهای ایشان در آتش از جهتی بجهتی مانند گوشت بریان که در هنگام بریان کردن زیروروی همی کنند و در آتش بگردانند یا گوشت در دیگ جوشان که زیر و روی همی شود یا هر ساعتی برنگی اندر شوند یا مغلوب و منکوس در آتش بیندازند و از سختی عذاب و ندامت اعمال سابقه خود همی گویند ای کاش فرمان میبردیم خدای را و فرمان برداری میکردیم پیغمبر را تا بچنین عذاب دچار نمی شدیم.

وإمام علیه السلام ميفرماید:و چگونه میتوان توصیف بکنه کرد پیغمبری را که مقرون فرموده است خدا طاعت خودش را بطاعت او در آنجا که میفرماید:اطاعت کنید خدای را و اطاعت کنید رسول خدای را و آنان را که والیان و صاحبان امر شما هستند یعنی ائمه اطهار سلام الله عليهم را و دیگر میفرماید :و اگر بازگردانید آن را بسوی خدای و بسوی رسول و بسوى اولى الأمر از ایشان.

و میفرماید: بدرستیکه خدای امر میفرماید شما را که بازگردانید اما نات را

ص: 363

بسوی اهلش ، ومیفرماید : پس بپرسید از اهل ذکر و قر آن اگر شما خود دانا وعالم نیستید میفرماید : ای فتح همان طور که خدای جلیل را جل جلاله ورسول خدای صلی الله علیه واله و فرزندان بتول ، يعنى أئمه اطهار صلوات الله عليهم را توصیف نتوان کرد ، یعنی چنانکه حق وشأن ایشان نمی توان توصیف ایشان را نمود .

پس بر همین طور مؤمنی را که در اطاعت امر ما تسلیم دارد، یعنی بحقیقت ایمان وایقان ممتاز است توصیف نشاید نمود، یعنی بواسطه آن گوهر ایمان و فروز ایقان دارای مقامات و اوصاف حمیده و تصفیه گردیده است که دیگران از توصیفش قاصراند ، چه دیگران که از روح الایمان بی بهره اند چگونه توانند توصیف چنان روح را نمود پس باین دلایل و شرافت که مذکور شد پیغمبر ما افضل پیغمبران وخليل ما افضل خليلان و وصي ما اكرم اوصیاء و اسم ایشان افضل اسامی و کنیت ایشان افضل و اجلای کنیتها است اگر با ما مجالست نمیکرد مگر کفوی و انبازی هیچکس با ما مجالست نمی نمود و اگر تزویج نمیکردیم مگر کفوی را هیچکس با مازوجیت نمی جست .

سخت ترین مردمان از حیثیت تواضع عظیم ترین ایشان است از حیثیت حلم و بردباری ، و بخشنده ترین است از حیثیت کف باذل ، و منیع ترین ایشان است از حیثیت پناه دادن و در کنف حمایت و رعایت در آوردن وراثت یافته است از رسولخدا ووسي أو علي مرتضى علم ایشان را اوصیای ایشان علیهم السلام، پس بازگردان بسوی ایشان امر را و تسلیم کن بایشان تا خداوند بمیراند ترا چون ممات ایشان وزنده بدارد ترا مانند زندگی ایشان هر وقت بخواهی انشاء الله .

معلوم باد ، گویا اشارت باین است که اسم مبارك پيغمبر ووصي او که محمد يا أحمد وعلي است چون از ماده محمود وأحد واعلى وكنيت مبارك ايشان كه أبو القاسم وأبو الحسن است موافق قاسم و حسن است که از اسماء خداوند تعالی است لهذا افضل اسامى وكنى است ( هو الأحد المحمود بكل خصال والعلى الأعلى وحسن التجاوز عن كل فعال ».

و بعد از آنکه آن اوصاف حمیده حلم وجود و نگاهداری و حمایت را یاد فرمود

ص: 364

چون نمود بحد کمالش را فرد کامل موجود است که حضرات ائمه طاهرین هستند لهذا علم کامل صحیح را بخودشان من حيث الوصاية والوراثة اختصاص میدهد و دیگران را در چنین علوم فاخره عاليه الهيئه بهره نمی باشد .

و چون چنین فرمود تصریح میفرماید که من حيث اللزوم والوجوب والصلاح و الصواب و الفلاح باید امر دنيا و آخرت وولايت وإمامت ووصايت حقه را بايشان تفویض و تسلیم دارند تا ترا مکافاتی عظیم و پاداشی کریم عطا فرماید که عبارت از این است که در زندگانی این جهان و در آمدن بآن جهان در اوصاف و مجاورت ایشان بگذرانند و سعادت هر دو سرای را نایل گردند.

و اینکه فرمود: اگر غیر از کفو ما مجالس ما نبود هیچکس مجالس ما نمیگشت نظر بباطن امر و معنی آن دارد چه مجالس ایشان از روي حقیقت و معنویت جز مجالس ایشان که انباز و کفو ایشان در مراتب روحانیت و شئونات خاصه ولایت و ایمان است نتواند بود و اگر بر حسب ظاهر دیگران نیز با ایشان مجالست می نمایند و خود را مجالس ایشان و مصاحب می شمارند اما برحسب باطن نیستند، چنانکه در حکایت جناب اویس قرنی که در قرنها قرنی ندارد و بیان کردن شمایل مبارك جناب ختمی مآب صلی الله علیه وآله را در کمال صحت با اینکه بر حسب ظاهر بحضور مبارکش تشرف نجسته بود، وعجز دیگران از بیان شمایل نبوت دلایل با اینکه همیشه در آستان مبارك آنحضرت حضور داشتند .

و آنچه در تزویج فرمود نیز دارای همین معنی است آن نیز نظر بباطن امر دارد چه حضرت صدیقه كبرى فاطمه زهراء صلوات الله عليها يا صبايای مرضیه معصومه حضرات ائمه طاهرین علیهم السلام بر حسب ظاهر و باطن كفو همدیگر توانند بود چنانکه در خبر است که اگر فاطمه نبود علی را زوجه و کفوی واگر علي علیه السلام نبود حضرت صدیقه را زوجی و انبازی نبود ، اما سایر ازواج ایشان زوجیت ظاهره داشته اند اگرچه بسبب ازدواج با ائمه هدى علیهم السلام وعصمت ایشان طاهره نیز بوده اند اما اغلب آنها بخبث نفاق وغوغا وبغضاء ولعنت اتصاف یافته اند .

ص: 365

أما آن ازواجی که بموجب سعادت ازلی و شرافت ابدى أمهات و والدات بلکه مرضعات ومربيات اولاد پيغمبر و ائمه هدى صلوات الله عليهم كه رتبت إمامت دارند گردیده اند بشئونات عصمت و عفت و طهارت على قدر مراتبهن برخوردارند و آن جلالت و شرافت را دارا شده اند که کفو معنوی آن شموس آسمان ولایت وإمامت باشند .

وحديث عايشه وافك او در طهارت وماريه قبطيه و مخنث در عفت و طهارت اثبات این بیانات را می نماید ، چه اگر این صفت در ایشان نبودی هر گر بمزاوجت ظاهريه و باطنیه سزاوار نشدند و دور باش عصمت و طهارت معصومین طاهرین ازدواج آنها را امتزاج نمی جست و انوار لامعه ایزدی را جز اصلاب شامخه و ارحام مطهره سرمدی که لم تنجسها الجاهلية بأنجاسها حامل وناقل نتواند گرديد ذلك حكم الله لا معقب لحكمه ولا راد لقضائه يفعل ما يريد ويحكم ما يشاء .

مع الحكاية فتح بن خاقان میگوید: از حضور مبارك حضرت أبي الحسن علیه السلام بیرون شدم و چون روشنائی با مداد بردمید چندان لطایف بکار بردم تا بحضور ولایت دستورش تشرف جسته و بر آن حضرت سلام فرستادم و جواب سلام بداد .

آنگاه عرض کردم یا ابن رسول الله آیا اجازت میفرمایی که از مسئله که در این شب در سینه من خلجان گرفته است و امرش در قلبم خطور دارد سؤال نمایم؟ فرمود :«سل وإن شرحتها فلي وإن أمسكتها فلي فصح في نظرك وتثبت في مسئلتك وأصغ إلى جوابها سمعك و لا تسئل مسئلة تعنت و اعتن بما تعتني به فإن العالم والمتعلم شريكان في الرشد مأموران بالنصيحة منهيان عن الغش.

وأما الذي اختلج في صدرك ليلتك فإن شاء العالم أنباك إن الله لم يظهر على غيبه أحداً إلا من ارتضى من رسول فكلما كان عند الرسول كان عند العالم وكلما اطلع الرسول فقد اطلع أوصياؤه عليه لئلا تخلو أرضه من حجة يكون معه علم يدل على صدق مقالته وجواز عدالته.

يا فتح عسى الشيطان أراد اللبس عليك فأوهمك في بعض ما أودعتك وشككك في

ص: 366

بعض ما أنبأتك حتى اراد إزالتك عن طريق الله وصراطه المستقيم »

بپرس اگر شرح بدهم آنرا باراده و اختیار خود من است و اگر از شرحش امساک بجویم همچنان باختیار و رأی خودم باشد ، پس نظر دانش و بینش خود را صحيح بدار و در مسئله و پرسش خود ثابت باش و گوش خود را بجوابش شنوا گردان و مسئله را مپرس که طرف را خسته و ناتوان سازی ، چیزی بپرس که مورد حاجت تو است ، چه عالم و متعلم در رشد شريك و بنصيحت مأمور و از غش ودغل و ظاهر را بر خلاف باطن نمایش دادن منهی هستند .

و اما آنچه در سینه تو اختلاج گرفته در این شب تو همانا اگر عالم بخواهد بتو خبر میدهد بدرستیکه خداوند هیچکس را بر غیب خود ظاهر نساخته است مگر آن رسولی را که پسندیده و برگزیده نموده باشد و هر چه و هر علمی که نزد رسول باشد نزد عالم هست و بر هر چه رسول مطلع باشد اوصیای او بر آن مطلع هستند تازمین از حجتی که علمی با او باشد که بر صدق مقالت وجواز عدالتش دلالت نماید خالی نباشد .

ای فتح تواند بود که ترا إبليس دچار تلبیسی کرده و در پاره از آنچه بتو ودیعت نهاده ام بتوهم و در بعضی از آنچه بتو خبر داده ام به تشكيك افكنده باشد تا اینکه اراده نماید که ترا از راه خدای و صراط مستقیم اور زایل نماید .

«فقلت متى أيقنت أنهم كذا فهم أرباب معاذ الله إنهم مخلوقون مربوبون مطيعون الله داخرون راغبون »پس بیایست با خود گوئی هر وقت من یقین نمایم که حضرات ائمه علیهم السلام و بزرگان دین دارای چنان اوصاف و چنین مراتب هستند پس ایشان را ارباب باید شمرد و از این سخن و این عقیدت بخدای پناه باید برد بدرستیکه ایشان ارباب و پروردگار نیستند بلکه همه مربوب و پرورش یافته و مطیع امر خدای و در حضرت یزدان داخر وصاغر ومنقاد و بحضرت سبحان راغب و جز بخدای متعال توجه ندارند .

«فاذا جاءك الشيطان من قبل ما جائك فاقمعه بما أنبأتك به »پس هر وقت

ص: 367

که شیطان با اینگونه وسوسه بتو آمد بدستیاری همین که ترا بآن خبر دادم و برای تو در عبودیت خودمان مکشوف داشتم ریشه او وسوسه و تلبیس او را از دل برکن و خاطرت را از شر کید و فساد او آسوده بدار .

فتح میگوید: بحضرت أبي الحسن علیه السلام عرض کردم: فدایت گردم اندوه شك و شبهت از خاطرم زایل ساختی و در این شرحی که بیان فرمودى تلبيس إبليس و تدلیس آن ملعون را از من دور نمودی ، چه شیطان چنانم در دل بیفکنده بود که شماها ارباب و پروردگار هستید، حضرت أبي الحسن علیه السلام چون این سخنان بشنید در حضرت معبود سر بسجود آورد و در سجده خود غرض همی کرد :«راغماً لك يا خالفى داخراً صاغراً خاضعاً»ای خالق من این سجود را بر آن مینمایم که بینی خود را در پیشگاه ربوبیت تو برخاك عبوديت بمالم و خواری و صاغری و خاضعی و فروتنی و خواری خود را در حضرت الوهیت تو آشکار نمايم .

فتح می گوید:آنحضرت بر همین گونه در سجود بگذرانید تا شب بر من برفت آنگاه فرمود : اي فتح «كدت أن تهلك ونهلك »نزديك بود كه از این عقیدت که تو را روی داد خودت را بهلاکت و دیگران را در مورد هلاك در افکنی «وماضر عيسى إذا هلك النصارى فاذهب إذا شئت»براى عيسى بن مريم علیه السلام چه زیانی رسید گاهی که نصاری بهلاکت رسیدند.

یعنی چون جماعت نصاری از روی جهالت و ضلالت وغوايت بعضی نسبتها بعيسى دادند که بیرون از حد مخلوقیت است و بهلاك ابدی دچار شدند عیسی علیه السلام را که منکر آن نسبتها و ناهی آن مردم احمق بود و در حضرت یزدان از تمامت بندگان خضوع و خشوع و عبودیت و تقوایش بیشتر بود از هلاك نصاري چه زیانی دید ، چه خدای تعالی بر سر ایر و ضمایر آگاه است چنانکه عیسی در جواب خدای عرض کرد:«أنت أعلم بما في نفسي».

بالجمله با فتح بن یزید فرمود : برو اگر میخواهی خدایت رحمت کند می گوید :پس بیرون شدم در حالتينكة «أنا فرح بما كشف الله عنى من اللبس بأنهم

ص: 368

هم و حمدت الله بما قدرت عليه ، سخت شادان بودم باینکه خدای تعالی آن لبس و شبهت را که از شیطان مرا دست داده بود ببرکت آن حضرت از من مكشوف ساخت و بر گرفت و ثابت شد که ائمه هدی صلوات الله عليهم بنده و مربوب ومطيع ومنقاد خالق عباد هستند و در حضرت خدای اینچند خاضع و خاشع میباشند .

و چون از آن منزل بمنزل دیگر حرکت کردیم بحضور مبارك آنحضرت مشرف شدم آنحضرت تکیه کرده و در پیش رویش مقداری گندم برشته بود که بآن بازی همی کرد و چنان بود که شیطان در دلم افکنده بود که سزاوار نیست که ائمه هدی بخورند و بیا شامند ، چه این خوردن و آشامیدن آفت است وإمام مؤف نیست .

آنحضرت فرمود: اى فتح بنشين «فإن لنا بالرسل اسوة كانوا يأكلون و يشربون و يمشون في الأسواق و كل جسم مغذ و بهذا إلا الخالق الرازق لأنه جسم الأجسام ولهولم يجسم و لم يجزا بتناه ولم يتزايد و لم يتناقص مبراء من ذاته ما ركب في ذات من جسمه الواحد الأحد الصمد الذي لم يلد ولم يولد و لم يكن له كفواً أحد .

منشىء الأشياء مجسم الأجسام وهو السميع العليم اللطيف الخبير الرؤوف الرحيم تبارك و تعالى عما يقول الظالمون علواً كبيراً لو كان كما وصف لم يعرف الرب من المربوب ولا الخالق من المخلوق ولا المنشأ من المنشأ لكنه فرق بينه وبين من جسمه وشيئا الأشياء إن كان لا يشبهه شيء يرى ولا يشبه شيئاً ».

همانا ما را به پیغمبران تأسی و پیروی است«ولكم في رسول الله اسوة حسنة »همان طور که پیغمبران چنانکه در قرآن نیز یاد شده است «ما لهذا الرسول يأكل الطعام و يمشي في الأسواق »میخوردند و می آشامیدند و در بازارها چون دیگر مردمان راه می سپردند ما نیز چنانیم و هر جسمی بخوردن و آشامیدن و راه نوشتن غذا داده و پرورش یافته است مگر خداوند آفریدگار روزی دهنده روزی خواران .

چه خدای اجسام را رتبت جسمیت داده و او جل جلاله جسم نیست و مجسم

ص: 369

نگشته و تجزی که در خود اجسام و ابدان مخلوق است یا زیادتی و نقصان که برای حیوان مجسم باید در آن ذات پاك نشاید ، چه ذات والا صفاتش از آنچه در ذات کسیکه او را جسمیت داده مبرا میباشد .

خداوند آن واحد أحد صمدی است که لم يلد ولم يولد ، چه این صفت درخور جسم ومركب است و چون جسم ومركب ومتصف بصفات مخلوقين ومربوبين نيست لاجرم هيچكس كفو وشريك وانباز و هم راز او نیست .

ایجاد تمامت موجودات و اشیاء از اوست و اجسام را او بمقام جسم در آورد با این حال که نه جسم و نه مرئى و نه مركب و نه محتاج و نه دارای آلات و ادوانی و جوارحی است که مخلوق را است شنونده لطیف خبير رؤوف مهربان رحیم است و با اینکه این صفات بدستیاری آلات و اسباب و ادوات در مخلوق موجود است در آن ذات پاك بدون این اسباب بحد کمال موجود است .

بزرگتر و برتر و بلندتر است از آنچه مردمان ظالم جهول نسبت بآن ذات كبريا ميدهند علواً كبيراً، و اگر خدای چنان بود که این مردم کول نادان نسبت میدهند هر گزرب از مربوب و پرورنده از پرورده شده و خالق از مخلوق و ایجاد کننده از ایجاد کرده شده شناخته نمی گشت.

لکن خدای متعال در میان خود و آنکس و آنچه او را مجسم ساخته فرق گذاشته و اشیاء را شیئیت و موجودیت داده است در آن حال که هیچ چیز بد و همانند نبود که دیده شود و او بچیزی شبیه نبود یعنی گاهی که هیچ موجودی و جز ذات پاکش هیچ چیزی چون اراده بخلقت نهاد بدون اینکه سابقه بچیزی باشد جمله موجودات را بطوریکه حکمتش تقاضا داشت بیافرید .

معلوم باد ، از این حدیث شریف مقامات توحيديه ثابت می شود ، چه اگر خدای نیز بصفات و حالات و حاجات این مخلوق بود او نیز خالقی دیگر میخواست چه آنچه مانند دیگری باشد و در این صفات که عين حاجتمندی است انصاف یابد ا می تواند خالق مثل خود باشد این است که خدای را شريك تواند بود و هر دو

ص: 370

خالق نشایند گشت ، چه بناچار یکی خالق آندیگر میباشد و آندیگر مخلوق آن خالق است پس بناچار خالق یکی است و از صفات مخلوق منزه و مبرا میباشد. و نیز مکشوف میشود که در افراد ائمه هدی صلوات الله عليهم اوصاف جامعه متحده ایست که از حیز حوصله بشر خارج است، از این روی مردمان کوتاه نظر در حق ایشان غلو نمایند و چون جملگي يك روح و يك نور هستند در تمامت صفات خواه برحسب اقتضای وقت ظاهر نمایند یا ننمایند متصف وبريك بسيج و نسیج میباشند .

حالا باید دید که چگونه صفات حمیده فوق العاده والطاقه از حضرت أبي الحسن على نقي صلوات الله علیه که از جمله یکی همین حدیث مذكور ومكر رخبر از باطن فتح بن یزید و هر گونه خلجانی که در خاطر او داده بداده است که در اصحاب خاص آنحضرت حالت غلو پدیدار آمده و صفات و شئوناتی برای آنحضرت قائل شده اند که جز برای خدا نتوان قائل شد و آنحضرت، محض اینکه او را از چنین اندیشه باطل و حالت خطرناك نجات بدهد بخود راه داده بود تا آنچه در دل داشت و او را پریشان حال ساخته و عقیدتش را فاسد میساخت زایل و براه راست واصل نماید و راه راست را بدو ارائه فرماید .

و بعد از آن برای ازدیاد قوت توحید او وزوال و شبهت و ترديد و تشكيك او در آن شب در حضرت یزدان تا پایان شب سر بسجده آورد و آن کلمات حکمت آیات را که همه در خور مخلوقی ذلیل نسبت بخالقی جلیل است بر زبان بگذرانید و نیز برای ذات پاك كبريا اوصاف و شئوناتی برشمرد و از مکنون خاطر فتح در باب خوردن و آشامیدن ظاهر ساخت و از تأسی ائمه هدی به پیغمبران خدا مکشوف فرمود که همه برای اینکه ایشان مخلوق و بنده و مطیع آفریننده اند در صفات بشریت و ذوى الأجسام با ساير آفریدگان یکسان هستند حتی پیغمبران که بر اوصیای خود تقدم و فزونی دارند در این مقام باسایر مخلوق همانند باشند .

و اگر در صفات باطنيه برحسب مشيئت إلهي برسایر مخلوق برتری دارند

ص: 371

در این صفات در حکم دیگر مخلوق باشند حتی رسول خدای صلی الله علیه وآله که صادر اول وممتاز از کل مخلوق است در این ترتیب تساوی دارد ، و چون در این مطالب بنگرند و بر پاره دقایق بگذرند بر یکی از صد هزاران شئونات إمام علیه السلام شاید خبر یا بند .

بیان وقایع سال دویست و بیست و هفتم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در این سال أبو حرب مبرقع یمانی خروج نمود، طبری در تاریخ خود می نویسد: یکتن از اصحاب من که باحوال او خبیر بود برای من مذکور نمود که سبب خروج وی بر سلطان، یعنی معتصم خلیفه زمان این شد که در فلسطین پاره از مردم سپاهی خواست بسراى أبو حرب فرود آید و اینوقت أبو حرب حاضر نبود و در سرای او زوجه او یا خواهرش بودند و سپاهی را از اندیشه خود منع کردند سپاهی خشم ناک شد و با تازیانه که در دست داشت بآن زن بزد چنانکه بازویش را بیازرد و اثر ضرب انیف در ساعد لطیف بماند .

چون أبو حرب بمنزل خود بازگشت آنزن بگریست و از زحمت سپاهی شکایت کرد و سرخی ضرب را بر ساعد سفيد بنمود أبو حرب سخت پياشفت و شمشیر خودرا بر گرفت و از پی جندی بتاخت و او را در حال غرور و بی خبری دریافت و چندانش با شمشیر بزد تا بکشت و از آن پس فرار کرده و برقعی بر روی خویشتن برآورد تا او را نشناسند و گرفتار نیارند و بیکی از کوهساران اردن برفت .

از آن طرف چون این خبر منتشر شد سلطان در طلبش برآمد و هر چند پژوهش کردند از وی خبری مشهود نگشت ، وأبو حرب چون روشنی روز برآمدی بر فراز همان کوهسار که بدان مأوى جسته بود ظاهر شدی و برقع بر روی داشتی و چون

ص: 372

بیننده او را میدید و بدو می آمد أبو حرب با او بمذاکره می آمد و از ظلم وستم فرمانگذاران روزگار بر میشمرد و او را با مر بمعروف و نهی از منکر تحریص و ترغيب مینمود و از پادشاه عهد معتصم وظلم و شدت او نسبت برعايا و برایا یاد می کرد و او را بعیب و نکوهش بر می شمرد.

بر همین گونه بگذرانید تا گاهی که گروهی از زارعان و برزگران آن ناحیه واهل قری با وی همدست و همداستان شدند و دعوتش را اجابت کردند و او خود چنان می پنداشت که اموی است لاجرم آنانکه برگردش انجمن کرده بودند می گفتند : این مرد همان سفیانی است و چون غاشیه و متابعان وی از این گونه طبقه از مردمان بسیار شدند سایر مردم خانوادهای آن ناحیه را دعوت کرد جمعی از رؤسای آن طوایف نیز دعوتش را بپذیرفتند و ایشان از رؤسای یمانیه بودند.

از جمله ایشان مردی بود که او را ابن بیهیس می نامیدند و در میان اهل یمن مطاعیت کامل داشت و دو مرد دیگر نیز از اهل دمشق بودند ، چون این کار قوت گرفت خبر بمعتصم پیوست و در این وقت بمرض موت دچار بود با آنحال رجاء بن أيوب حضاری را با هزار تن مرد لشكري بدفع وقمع او بفرستاد .

چون رجاء بدو پیوست او را در گروهی کثیر از مردمان بدید و بروایتی صد هزار تن برگردش انجمن داشتند .و از این روی رجاء مکروه شمرد که باوی بجنگ و قتال در آید و در برابرش لشکرگاه بیاد است و باوی بمطاوله و مسامحه بگذرانید تا آغار فلاحت و زراعت در رسید و جماعت زراعت کاران که با ابو حرب بودند برای زراعت واهل اراضی برای عمارت انصراف يافتند و أبو حرب با معدودی از مردمان که مقدار هزار تن یا دو هزارتن بودند بجای ماندند .

این وقت رجاء بارجاى واثق هنگام حرب أبي حرب را مغتنم شمرده باب حرب برگشود و دو سپاه کینه خواه از هر دو سوی آماده جنگ شدند ، و چون باهم برابر گردیدند رجاء در سپاه ابو حرب بتأمل بنظاره آمد و گفت : در تمام لشكر أبي حرب هیچکس را جز خودش بعالم فروسیت و جلادت نمی بینم و او بزودی خود را نزد اصحاب

ص: 373

خود از این جماعت رجاله ظاهر خواهد ساخت و شما بروی شتاب بگیرید .

و این سخن همانطور بود که رجاء بگفت ، چه در نگی نکرده بودند که مبرقع بر لشکر رجاء حمله ور شد، رجاء با اصحاب خود گفت: راه بروی گشاده دارید و ایشان چنان کردند تا با ایشان مجاور و نزديك شد ، پس از آن دیگر باره کرار گشت و بازآمد ، رجاء گفت : برای او راه برکشائید تا او از میان ایشان بگذشت و بلشکر خود پیوست ، پس از آن رجاء به امهال بگذرانید و با اصحابش گفت ، زود باشد که ابو حرب کرتی دیگر بر شما حمله آرد و شما راه بدو برگشائید و چون خواست بلشکر خود بازگردد حایل و حاجز شوید و او را مأخوذ بگردانید .

از آن طرف أبو حرب مبرقع بدانگونه بازشد و بر لشکر رجاء حمله آورد و ایشان صف خود را بر شکافتند و بدو راه گذاشتند تا بهمان طور تازان از ایشان در گذشت و چون خواست بلشکر خود باز گردد سپاه رجاء برگردش پره زدند و او را بگرفتند و از باره اش بزیر آوردند .

می گوید چنان بود که در آن هنگام که رجاء از عجله محاربه با ابوحرب دست بداشته بود مردی از جانب معتصم باردوی او در آمده و او را انگیزش بر حرب همی داد رجاء آنرسول را بگرفت و در بند کشید تا گاهی که معامله او با ابوحرب بآن صورت که مذکور شد پیوست آنگاه او را از بند رها ساخت .

می گوید چون ابو حرب دارجاء بدرگاه معتصم حاضر ساخت معتصم به نکوهش رجاء زبان بر گشود تا چرا بارسول معتصم بآن سلوك مبادرت نمود و به بندش برکشید رجاء گفت ای امیرالمؤمنین خدای مرا فدایت بگرداند تو مرا با هزار تن بمحاربت صدهزار تن بفرستادی از این روی مکروه میشمردم که در حرب ابی حرب شتاب بورزم و خودم و آنمردم که با من بودند دچار هلاك شويم و هیچ چیز ما را سودمند نسازد .

لاجرم مهلت و درنگ پرداختم تا آنکس انکه برگردش فراهم بودند پراکنده شدند و جمعی قلیل بجای ماندند و فرصت یافتم و برای حربش موقع و مقامی بدست

ص: 374

آوردم و با او بجنگ در آمدم و چون ضعيف وقليل الجمعية شده بود و ما بقوت و قدرت خود باقی بودیم بسهولت بروی چیره شدیم و زیانی در مال و جان نیافتیم و اينك این مرد یعنی ابو حرب را اسیر و دستگیر بیاورده ام .

ابو جعفر طبری گوید دیگری این خبر را با من گذاشت و گفت خروج ابو حرب در سال دویست و هشتاد و ششم در فلسطین یا در ربله روی داد و مردمان اور اسفیانی دانستند و بدعوتش بتاختند و ابو حرب با پنجاه هزار تن از اهل یمن وغير یمن حرکت کرد و این بهیس و جمعی از مردم دمشق با او پیوسته شدند.

چون خبر آشوب وطغيان او بعرض معتصم رسید رجاء حضاری را با جمعی بزرگ بحرب او بفرستاد رجاء در دمشق با ایشان جنگ در افکند و در آنکارزار استوار جنگجویان شجاعت آثار از اصحاب ابن بهیس و دو نفر مصاحبش پنجهزار تن کشته شد و این بهیس را اسیر ساختند و هر دو مصاحبش بقتل رسیدند و ابوحرب در رمله جنگ نمود و مقدار بیست هزار تن از یارانش مقتول گردیدند و ابوحرب را اسیر گردانیدند و بجانب سامراء حمل کردند و او را با این بهیس در مطبق که زندانی سخت بود جای دادند .

راقم حروف گوید: چون تامل و تدبر در اخبار و حوادث و نوايب ومصائب روزگار نمایند اغلب حوادث عظیم آغازش بسيار اندك بوده و يك برقي آفاقی را شعله در سپرده است و کمتر اتفاق می افتد که خواه در عیش یا در طیش سبب عمده اش زن نبوده است .

چنانکه در همین داستان حرب ابي حرب وقتل و نهب گروهی بزرگ علتش همان يك تازیانه بوده است که از آنمرد سپاهی بزن یا خواهر ابو حرب زده و چون ابو حرب بیامده است اثر آن تازیانه را که بر ذراع وی رسیده با ابو حرب بنموده و او را بکلمات و نکوهشی که زخمش از هر زخمی سخت تر است فرو گرفته است چندانکه او را آشفته و متعصب و متغیر ساخته تا برفت و آن سپاهی را بکشت .

و از آن پس از بیم مکافات بکوهستان و بیابان فرار کرد و چون زنان روی

ص: 375

خود را پوشیده داشت و بعد از آن بهواجس نفسانی و وساوس شیطانی مردمان را بخود دعوت کرد با سلطانی قهار مانند معتصم یاغی گشت و در پایان کار خود و جمعی کثیر را دچار بلیت و حبس وقتل آورد و چون بنگرند مایه این فساد خلق بسیار همان يك تازيانه و همان يك ناله عشوه آميز آن خاتون پرغمزه وستیز بود که مهمیز ابو حرب و خونریزی شد.

و در این سال به روایت طبری جعفر بن مهرجش کردی با خلیفه روزگار معتصم بالله جانب مخالفت و طغیان گرفت چون خبر عصیانش در آستان معتصم نمایان شد ایتاخ ترکی را با گروهی مردم سپاهی در ماه محرم بحرب او بفرستاد و ايتاخ با لشکر خود راه برگرفت و بمحاربت او بکوهستان و جبال موصل بتاخت و مردم ایتاخ دلیرانه بر جعفر بتاختند و او را بقتل رسانیده بر آسودند .

بیان وفات خلیفه قهار معتصم بالله ابی اسحاق عباسی

و در این سال چنانکه بدان اشارت رفت ابو اسحاق محمد بن هارون الرشيد بن مهدی بن منصور رنجور گشت و در آن رنجه بماند تا بروایتی که شده است روز پنجشنبه و بقولي هجده شب از شهر ربیع الاول گذشته که دو ساعت از روز بپایان رسیده بود زمان سفر دیگر جهان پیش آمده بهرچه اعتصام جست تا مگر از چنگ پيك مرگ رهائی جوید مفید نگشت و با حسرت و ندامت دم فرو بست و رشته زندگانیش بر هم گسست .

در تاریخ طبری مسطور است که بدایت مرض و آغاز رنجوری معتصم از آن بود که در اول روز محرم الحرام حجامت کرد و در آن حجامت دچار علت گردید از محمد ابن احمد بن رشيد حکایت کرده اند که ز نام زامر گفت چنان شد که یکی روز

ص: 376

معتصم را در همان مرض و رنج حرمان جهان افاقتی حاصل گشت گفت زلال را برایم آماده دارید تا فردا سوار شوم میگوید معتصم بکروز بر نشست و من نیز در خدمت او بر نشستم و او در طی دجله در برابر منازل خودش عبور داد و با من فرمود ای ز نام این شعر را برای من درنی بنواز :

يا منزلا لم تبل اطلاله ***حاشى لاطلالك ان تبلی

لم أبك اطلالك لكنى ***بكيت عيشي فيك اذولي

والعيش اولى ما بكاه الفتى ***لا بد للمحزون ان يسلي

آن منازل عیش و طرب را بدوام بقا و تری و تازگی و لطافت و نزاکت دعا میکند لکن از زبان غیب بر طول زمان آن ابنيه ادعيه خيريه دعا و برزوال عيش وفنای روزگار و زندگی خودش گریستن کند ز نام میگوید من یکسره در این ابیات نی می نواختم و آوای جانسوز نی را بلند میساختم تارطلية بخواست و قدحی از آن بنوشید و من همی برایش مزامره کردم و مکرر نمودم .

ومعتصم منديلي که در پیش روی داشت بر گرفت و یکسره همی بگریست و اشك خود را بدان دستمال پاک میکرد و ناله و نفیر بر می آورد و اشک حسرت بر دامان ندامت فرو میریخت تا بمنزل خودش باز گشت و آشامیدن آن رطلبه بپایان نرسید .

مسعودی میگوید وفات معتصم در قصر خودش که معروف بقصر الخاقانی است و مشرف بر دجله بود روز پنجشنبه هجده شب از شهر ربیع الاول باقي مانده و بقولى دو ساعت از شب پنجشنبه گذشته سال دویست و بیست و هفتم روي نمود .

طبری میگوید از علی بن جعد مرویست که گفت آن زمان که معتصم راحالت احتضار و سفر بحضرت پروردگار نمودار و از زندگانی سرای ناپایداری مأیوس گشت همی میگفت « ذهبت الحيل ليست حيلة حتى اصمت» همه گونه چاره ها و تدبیر و حیلتی از دست برفت و رهائی از چنگ پلنگ مرگ و ناب نهنگ هلاك را چاره نماند تا گاهی نفس قطع شود و زبان از گویائی و دیده از بینائی و گوش از شنوائی فرو کشیدن

ص: 377

گیرد و جان از تن بر کشیدن جوید و دیگری غیر از علي بن جمد گفته است که معتصم بالله چون دچار آن رنجوری گشت که مهجوری از خلق را یقین کرد همی گفت «اني اخذت من بين هذا الخلق »مرا خواهی نخواهی گیرندگان جان و ربایندگان روان از میان مردمان بدیگر جهان میر بایند و با تمام قدرت وقوت سلطنت گریز و گزیری نیست .

دیگری روایت کرده است که چون معتصم در چنگ و ناب گرگ اجل دچار و اززندگی قطع امل نمود گفت «لو علمت ان عمرى هكذا قصير ما فعلت ما فعلت »

اگر میدانستم روزگار زندگانیم در این گردش هو روماه اینگونه کوتاه وروز روشن آرزویم بتاری شب نودیدی باین سرعت سیاه است نمی کردم آنچه را کردم این آثار و علامات و این ظلم و تعدیات را که در امید عمر دراز و گمان روز دیدباز متحمل و وزر و و بالش را بردوش آوردم نمی نمودم تا باین ضجرت وحسرت بگذرم .

سیوطی در تاریخ الخلفاء می نویسد معتصم در روز پنجشنبه یازده شب از ربیع الاول سال دویست و بیست و هفتم هجری بجای مانده از جهان در گذشت و در این حال دشمنان اطراف و نواحی را ذلیل و خوار گردانیده و مملکت را از گزند اشرار آرام ساخته بود میگوید در مرض موت خود این آیه شریفه را قراءت میکرد «حتى إذا فرحوا بما اوتوا أخذناهم بغته »چون بآنچه بایشان داده بودیم نیمی از متاع این جهان غرور شادمان و مغرور و غافل و مسرور گردیدند بناگاه ایشانرا بچنگ بلا و لطمه مرگ فرو گرفتیم و از آرزوگاه خود بیرون کشیدیم .

وچون بحالت احتضار اندرشد در حضرت پروردگار حی باقی قادر قهار عرض كرد«اللهم انك تعلم اني اخافك من قبلى ولا اخافك من قبلك وأرجوك من قبلك ولا أرجوك من قبلى »بار خدايا تو خود میدانی که من از طرف خودم از تو میترسم و نمی ترسم از تو از جانب خودت و امیدوارم بتو از جانب او و امیدوار نیستم به تو از طرف خودم.

معنی این کلمات این است که اگر کسی از خدای بترسد برای مکافات اعمال

ص: 378

و افعالی است که از خود او نمودار و سزاوار عقاب و نكال و تنبیه و عذاب شده است پس هرچه بدو برسد از خود او بدو عاید می شود و اگر صدمت و زحمتی بیند باعث آن خود اوست و گرنه از خداوند که ارحم الراحمین است جز رحم و عنایت هویدا نمی شود پس هر چه بیابند«بما کسبت ایدیهم»است و اگر امیدواری بفضل و کرم الهی برود محض کرم و عنایت خدای کریم عطوف رؤف رحیم است که سبقت رحمته غضبه و گرنه اعمال افعال و بندگان در خور رحمت و ثواب و عفو نیست .

و در اخبار الدول إسحاقى باین کلمات مذکوره که معتصم در حال احتضار بر زبان رانده است اشارت کرده است و این چند کلمه را در آخر آن باضافه رقم نموده است «فيامن لا يزول ملکه ارحم ملكاً قدزال ملکه اي پادشاهی که هرگز نسیم زوال بر ملك لا يزال نمى وزد ترحم فرمای بر سلطانیکه ملکش و ایام قصير سلطنتش زایل گشت و این شعر را بخواند :

تمتع من الدنيا فانك لا تبقى ***وخذ صفوها لما صفت ودع الزلقا

ولا تأمنن الدهر اني امنته ***فلم يبق لي جالا ولم يرع لى حقاً

فتكت صناديد الرجال ولم ادع ***عدواً ولم امهل على جسد حنقاً

واخليت دار الملك عن كل نازل ***و فرقتهم غرباً و مزقتهم شرقاً

فلما بلغت النجم عزاً ورفعة *** ودانت رقاب الخلق اجمع لي رقا

رماني الردى مهما فاخمد جمرتی *** فما أناذا في حفرتي عاجلا ملقى

وافسدت دنیای و دینی سفاهة *** فمن ذا الذي مني بمصرعه اشقى

قیالیت شعري بعد موتي ما ارى*** إلى رحمة الرحمن أم ناره ألقى

وقت را غنیمت دان آنقدر که بتوانی *** گس بجا نخواهد ماند در سراچه فانی

چندانکه ممکن است از نعمت و ناز این جهان پرسوزوگداز برخوردار و از زلال صافي آن تا بغبار حوادث منكدر نگشته کامکار شو و از مکاید روزگار و عواید این دهرنا استوار ایمن مشو و دلخوش مدار ، چه من ایمن شدم و بدست این ریمن نابکار

ص: 379

گرفتار آمدم و چون غافل شدم نه برایم حالی و نه مراعات حقی بکار آورد ، در ایام سلطنت وقهر وغلبه وقهاريت و انانیت خود بزرگان رجال وصناديد ابطال سكوت اختیار کردند و دست از پا خطا ننمودند، هیچ دشمنی را بر جای نگذاشتم و هیچ جانداری بپای نخواستم و جملگی را از دست بیفکندم و از پای برآوردم .

و مرکز خلافت و پای تخت سلطنت را از هر گونه مخالف و خصم نازله و معاندی تھی کردم و در غرب جهان پراکنده و در شرق زمین بر هم گسیخته وریشه وجود ورشته نمودشان را کنده و پاره ساختم، و چون از کمال جلال ووفور اقبال و بدر فروزان بخت و مهر در فشان سعادت سرعزت و فرق رفعت از ستاره آسمان بر کشیدم.

و تمام خلق روزگار رقبه انقیاد در ربقه رقیت و اطاعت من در آوردند و صفحه زمین را در حلقه نگین و تمکین در آوردم بناگاه از سهم الغيب حوادث و كما نكش روزگار تیری شرربار بمن برجست و آتش طغیان و شعله هیجان مرا خاموش کرد و دیگ جوشان عیش و عشرت مرا بیاران نوایب افسرده و نهال زندگانی مرا در بوستان عظمت و اقبال از سموم بلایا پژمرده نمود و هم اکنون زود باشد در کوده گورو گودال پرشور و شرور خود تنها و بی نوا افکنده شوم و از همه کار و همه جا دست بریده ورشته امید گسسته گردم .

برای این چند روزه زندگانی و کامرانی دنیای فانی چنان از عاقبت خود غافل و از مکافات آنجهانی ذاهل ماندم که دنیا و دین خود را از روی سفاهت و راه بلاهت تباه گردانیدم هم ایدون کاش بدانستمی کدامکس در مصرع مکافات و خوابگاه مجازات و افتاد نگاه مقاسات اعمال از من بدبخت تر خواهد بود ،ایکاش بدانستمی که پس از مردن و روی از این جهان بر تافتن و تاریکنای گور تاختن و با مارو مور خفتن با من چه خواهد رسید آیا ببوستان رحمت رحمان یا بکلخنستان شعله نیران خواهندم رسانید و کشانید.

عجب این است که سلاطين بني امينه و بنی عباس بلکه خلفای پیش از ایشان را چون زمان مرگ و نوبت ترك جهان و قطع رشته امانی و ارمان رسید چه بسیار کلمات

ص: 380

حسرت آیات ضجرت سمات خوف آیات ندامت علامات بزبان راندند که در متون كتب تواريخ وسير واحاديث مدون و مشتهر است، و همه از بیم عقوبت ابدی و نکال سرمدی و پشیمانی از اعمال ناخجسته این چند روز حیات بی ثبات چه کریشها و ناله و استغاثه ها و توبتها و انابتها وتمنيات و آرزومندیها نموده اند :ای کاش بدنیا نیامدیم یا فلان و فلان بودیم و در زمره آدمی زاده شمارده نشدیم تافلان ظلم وستم را نکردیم و غصب فلان و فلان حق را ننمودیم تا چنین روزی بناگاهان دچار چنین حال و این عاقبت زشت منوال نگر دیدیم .

همه با چشم گریان و قلب بریان و مغز آشفته و خاطر اندوهناك بزيرخاك شدند و ر بسزای اعمال خود رسیده و میرسند .

عجب تر اینست که ولاة عهد و محارم مهد ایشان که بر اعمال دنیویه ایشان نگران بودند و باطناً تصدیق نداشتند و تکذیب و تسفيه و تحمیق می نمودند و ایشان را بعاقبت وخیم ندیم می شمردند بمحض آنکه آن جسد را در لحد آوردند چنان حب دنيا ومتاع دنيا و ناز و نعمت دنیا و ریاست و امارت و ابهت دنیا و مال و بضاعت وسلطنت دنیا بر ایشان چیره و چشم ایشان خیره گشت که گوئی بتازه از مادر بزاده اند و هیچ نگرفته و نداده اند .

فی الفور با امیدهای دراز و چشم داشت بسالهای دیرباز با هزاران عشوه و ناز برهمان ،مسندی که در ساعت پیش خلیفه و سلطان سابق جای داشت و از همان تخت پرشر و شور بتخته ذلت جانب گور گرفت بنشستند و کوس لمن الملك را بلند آواز گردانیده تمام آن معایب را که از صدر نشین سابق یاد میکردند فراموش کردند و آن معایب و مفاسدی که خود داشتند بر مثالب و مقاصد آنان بر افزودند .

و اگر محاسنی در اخلاق دنیاداری آنها بود هیچ بکار نیاوردند و درخت نابکاری را ببار آوردند وذلك هو الخسران المبین و این نمایش ها که در آن محتضرین نمودار شد بود و آن ندامتها وحسرتها كه پدیدار بود يكنوع حجتی استوار بر مظلومیت و ذیحق بودن طرف برابر و غاصبیت ایشان و مغصو بيت او و اثبات ظلم خود او با قرار خود او

ص: 381

و شدت شقاوت خلیفه و جایگیر اوست .

اما هیچ خوانده و شنیده و دیده نشده است که اولیای دین و ائمه آئین که بر نهج حق و از جانب حق بوده اند با هر گونه زندگانی که در جهان کرده اند خواه بر مسند خلافت ظاهر یه جلوس کرده یا نکرده یا در کار حق قتلها کرده یا نکرده اند در هنگام سفر بآن سرای اظهار حسرت و ندامت و بیم و خشیت از عقوبت یا مسئولیت نموده باشند یا بر ظلم و ستم خود و ابطال حق ذیحق افسوس خورده باشند بلکه از کمال اطمینانی که از اعمال حسنه خود و اجراي اوامر الهی و ترویج شریعت رسالت پناهی و عدل و انصاف خود داشته نهایت اشتیاق بلقای پروردگار داشته اند.

و چون يقين بمفارقت از این سرای و مجاورت بحضرت خدای کرده اند صدای «فزت و رب الکعبه »ایشان گوشزد صوامع ملکوت و ساکنان عرصه جبروت شده است و ضیافت گاه ارواح مقدسه ایشان پهنۀ لاهوت بوده است و آنکس که جانشین وی بوده است طابق النعل بالنعل با خليفه وولی سابق رفتار کرده است و در افعال و اعمال او جزءاً ام كلا ایرادی نداشته است و بر وفق حکم خدا و شریعت رسول خدا شمرده خردلی انحراف از آن را جایز ندیده و به روش او رفتار نموده و بر طبق اوامر الهی خوانده است.

اما سایر طبقات هر کسی جای بپرداخته است آنکس که بجایش بنشسته خواه از فرزندان و اقارب واصدقاء او بوده است از همان ساعت جلوس تا هنگام مردن غالب اوقات بتكذيب اعمال واطوار او من جميع الجهات عذب البيان بوده و تکذیب اورا تصدیق خود و توهین او را تمکین خود دانسته است پس اگر بدیده انصاف در این بیان بنگرند بسامسائل لطیفه را مکشوف نمایند و راه راست را از کژ بشناسند در اخبار الدول میگوید : وفات معتصم در شب پنجشنبه یازده شب از ماه ربیع الاول سال دویست و بیست و هفتم بجای مانده اتفاق افتاد .

دمیری در حیاة الحیوان می نویسد معتصم در سر من رای حجامت نمود و محموم گردیده دوازده شب از شهر ربیع الاول سال مذکور بر گذشته در گذشت.

ص: 382

در تاریخ الخلفاء مسطور است که اسحاق بن يحيى بن معاذ گفت که بعیادت معتصم حاضر شدم و گفتم بعافیت اندری گفت چگونه چنین باشد با اینکه پیغمبر صلی الله علیه وآله فرمود: هر کسی در روز پنجشنبه حجامت کند و در آن روز مریض شود در چنان روز می میرد ، در تاریخ حبیب السیر مسطور است که معتصم در ماه محرم مریض گردید و در شهر ربیع الاول همان سال مذکور وفات کرد .

در جلد دوم مستطرف مسطور است که چون معتصم را حالت احتضار وشدايد جان کندن در رسید حاضران سخن همی کردند و آن امر را بروی خوار و هموارهمی شمردند معتصم گفت «هان على النظارة ما يمر بظهر المجلود ».

از قیامت خبری می شنوی ***دستی از دور بر آذر داری

پای در کوره آهنگر نه *** تا بدانی که چه بر سر داری

آنانکه در کناری ایستاده و تماشای آنکس را بتازیانه اش میکنند چون المی در خود نمی نگرند از آن صدمت و درد و زحمتی که بر پشت او وارد میشود بی خبرند و آسان و هموار می شمارند یعنی چون شما دچار لطمات سکرات مرگ و صدمات غمرات موت نیستید و از آن شدت و محنتی که من به آن مبتلا هستم بی خبرید سهل و آسان میدانید چون نوبت شما هم در رسد آنوقت واقف میشوید .

در وفيات الأعيان مسطور است که چون معتصم را حالت احتضار در رسید همی گفت « ذهبت الحيلة »تا خاموش شد و چون بمرد پسرش ابو جعفر هارون بن معتصم ملقب بواثق بالله بروی نماز میت بگذاشت .

ص: 383

بیان مدفن و نقش نگین و شمایل ابو اسحاق معتصم بالله بن هارون الرشيد

چون معتصم جان از تن روان داشت و در سامره خاك سياه گور بر چهره سفید بينباشت وزیرش محمد بن عبد الملك زیات این شعر را که جامع تعزیت و تهنیت است در رثای او به رشته نظم کشید .

قد قلت اذغيبوك و اصطفقت ***عليك ايد بالترب و الطين

اذهب فنعم الحفيظ كنت على ***الدنيا و نعم الظهير للدين

ما یجبر الله امة فقدت *** مثلك الا بمثل هارون

گاهی که ترا در تنگنای گورجای دادند و آندستها که هر روز بسویت نیازمند بودند دست زنان خاك و گل بر رويت بريختند و ترا تنها بگذاشتند و بازگشتند گفتم نیکو نگاهبانی بر دنیا و پشتیبانی بردین بودی وخداوند تعالی جبران کار قومی را که مانند توئی را مفقود کردند جز بمانند هارون پسرت نمی فرماید .

و نیز در تاریخ الخلفاء مسطور است که نقش نگين معتصم الحمد لله الذى لیس کمثله شیء بوده است و در اغلب کتب نقش خاتم اورا الحمد لله نوشته اند و گویند هشت حرف است چنانکه اغلب چیزهای او چنانکه مسطور آید بعدد هشت در آمده است و هم طبری در تاریخ خود گوید چون معتصم رخت اقامت بسرای آخرت کشید مروان بن ابی الجنوب که همان ابن ابی حفصه است این شعر را انشاد نمود .

أبو إسحاق مات ضحى فمتنا ***و أمسينا بهارون حبينا

لمن جاء الخميس بماكرهنا ***لقد جاء الخميس بما هوينا

چون أبو إسحاق معتصم در چاشتگاه روز بمرد ما نیز بمردیم و چون شب در رسید

ص: 384

بجلوس پسرش هارون بن معتصم واثق بالله دیگر باره زنده شدیم ،اگر روز پنجشنبه مارا بليت مرگ معتصم دچار مکروه و ناپسند گردانید همان روز پنجشنبه مرگ او هارون را بخلافت ما برقرار ساخت که خواستار آن هستیم ، پس بسبب حوادث روزگار در یکروز هم اندوه بار و هم کامکار آمدیم .

مسعودی در مروج الذهب در ذیل احوال متوكل عباسى وهلاك وزير او محمد بن عبد الملك زينات كه شاعری ادیب بود می نویسد : این شعر را در مرثیه معتصم بالله گفته است:

وظل له سيف النبي كانما ***مدامعه من شدة الحزن تذرف

حمائله والبرد تشهدانه ***هو الطيب الأولى الذي كان يعرف

أقول ومن حق الذي قلت انني*** أقول و اثنى بعد ذاك و احلف

لماهاب أهل الظلم مثلك سائسا ***ولا انصف المظلوم مثلك منصف

بلی ازین گونه کلمات و اشعار که در تعزیت و تهنیت می گویند مقدار دنیا واهل دنيا وسلاطين وخلفا و اعیان جهان معلوم میشود که پس از سالها معاشرتها و نعمتها و مطاع بودن و مطيع ساختن و هزار گونه مهر و عطوفت و جود و سخاوت بکار بردن و حفظ و حراست حدود و ثغور نمودن و دارای مراتب و مقامات عالیه و مسجود خلق گردیدن چون جامه هستی از تن بیفکنند و کفن بپوشند و سر در گور آورند و دیگری بجای او جلوس نماید همان نعمت پروردگان که سالها از وی همه نوع عزت و ثروت وتمكن و اقتدار و حکومت و امارت یافته و صاحب خاندان و دودمان و مناصب عالیه شده اند او را نادیده شمارند و بخلیفه او یا هر کسی بجای او بر نشسته اگرچه بعنف و غصب باشد در چنین عناوین اندر شوند .

و اگرچه آن جای نشین یکی از خدام خائن او بوده است و از روی خیانت وخباثت بمدد عطيات والطاف او برجای متمکن شده است و دست اولاد دوراث او را از حقوق خودشان کوتاه کرده بلكه هر يك را مانع پیشرفت خود دیده از پای در آورده اند.

ص: 385

و اگر در حرم سرای او زنی آفتاب روی مشکموی از زوجات او یا اخوات یا دخترهای او بوده اند که سالهای در از بروي خاتون و ملکه بوده اند خواه با رغبت يا عدم رغبت در مضاجعت خود در آورده و در دواج ازدواج دارای نتاج گردیده وانواع خیانت را ظاهر ساخته است .

بر همین گونه بعنوانهای مختلف که شیوه اهل نظم و نثر و روش مردم دنیا خواه است نهنيتها وتحيتها تقدیم نمایند و ظالمی را عادل و بخیلی را باذل و بد اصلی را اصیل و ذلیلی را جليل و بيرون از استحقاق را أول مستحق آفاق خوانند و آنکس را که ممدوح شمرده اند و بستایش و نیایش و سجده او پرداخته و خود را عبد عبيد ومملوك زرخرید ومالك دنيا و آخرت وعلت بقا وعيش خود نموده اند .

با اینکه این حال را در این طبقات مردم خصوصاً از ارباب نثر و نظم در ماده آنکسی که ساعتی قبل از روی این تخت به تخته تا بوت رفته همین مضامین و بیانات که از حد مخلوق بیرون است می نمودند و اينك او را فراموش کرده موش و گربه این بساط و سماط گردیده پهلوان تازه را بریشخند گرفته اند واگر در مقاصد ایشان و انجام مآرب ایشان اندك قصوری برود بمحض خروج از مجلس آن زبانهای شکر ومدح بناسپاسی و قدح مبدل گشته جهانی را از ذمایم و مثالب او مملو میسازند ذلك آدابهم واطوارهم وعاداتهم الى يوم القيمة .

شگفتی در این است که ممدوح و مسجود لاحق اوقات ایشان را با سابق دیده است و معذلك بر خود واجب و صریح میگیرد و از آن کلمات بی پایه و مایه پایه غرور و كبر وتيه را بر عرش اعلی میرساند .

در عقد الفرید مسطور است که روز پنجشنبه دوازده شب از شهر ربیع الاول سال دویست و بیست و نهم هجری معتصم وفات کرد و نقش خانم او را چنین رقم کرده اند «الله ثقة ابي اسحق بن الرشید و به یؤمن »اما در این تعیین سال هیچکس موافق نیست و گمان میرود لفظ سبع وعشرين را كاتب سهواً تسع نوشته است زیرا که در تعیین سال عمر و مدت خلافت هم که صاحب عقد الفرید نوشته است معلوم میشود که

ص: 386

این سهو از کاتب است زیرا که می نویسد ولادت معتصم در شهر رمضان سال یکصد و هفتاد و هشتم هجری بود و بیعت او بخلافت روز جمعه دوازده شب از شهر رجب سال دویست و هجدهم بر آمده اتفاق افتاد و زمان خلافتش هشت سال و هشت ماه بود و مدت عمرش چهل و هشت سال بود .

و با این حساب معلوم می گردد که وفاتش در سال بیست و هفتم بوده و اگر بیست و نهم باشد زمان عمر او از پنجاه و خلافتش از ده سال بر افزون خواهد بود و در بعضی کتب متأخرین مدت عمرش را سی یا سی و دو سال و زمان خلافتش را هشت سال و هشت ماه و دوروز نوشته اند و این مقدار یکه در عمر او تشخیص داده اند سهوی صریح است و با تحریرات عموم مورخین مخالف است زیرا که پدرش هارون الرشید که او را از ولایت عهد خلع کرد تا زمان وفات معتصم افزون از این مقدار مدت است و از زمان مرگ رشید تا وفات معتصم قریب سی و پنج سال میشود .

در تاریخ طبری میگوید: مدت خلافت معتصم هشت سال و هشت ماه و دو روز و بروایتی تولدش در سال یکصد و هشتادم در شهر شعبان و بقولی یکصد و هفتاد و نهم بود میگوید اگر چنین باشد مدت عمرش بتمامت چهل و شش سال و هفت ماه و هشت روز می شود و اگر بروایت دوم باشد زمان زندگانیش چهل و هفت سال و دوماه و هجده روز خواهد بود .

راقم حروف گوید: با اینکه طبری روز ولادت را معین نکرده است که در چندم فلان ماه است این ایامی را که در مدت عمر تشخیص میدهد ندانم چه ما خذدارد .

و نیز می نویسد بعضی ولادتش را در سال یکصد و هشتاد در ماه هشتم آنسال نوشته اند و عمرش را چهل و هشت سال مینگارند و ماه هشتم همان ماه شعبان می شود.

و در تاریخ الخلفاء تولدش را در سال یکصد و هشتادم و بروایت صولی در شهر شعبان سال هفتاد و هشتم و مدت ملکش را هشت سال و هشت روز و مدت عمرش را چهل و هشت سال وطالع او را عقرب می نویسد که برج هشتم از بروج است و زمان مرگش

ص: 387

را در هشتم ربیع الاول رقم میزند .

و در طبری میگوید تولدش در خلد روی داد و خلد بضم خاء معجمة وسكون لام ودال مهمله نام قصری است که منصور چون از بنای بغداد فارغ شد در کنار دجله در پیش روی مارستان عضدی که امروز باقی است بساخت و در اطرافش منازل متعدده بنیان کرد چندانکه محله بزرگ شد و معروف به خلد گردید و اصل در آن بنا همان قصر است و موضع خلد از نخست دیری بود که در آن راهبی جای داشت و اینکه منصور این مکان را برای نزول خود اختیار کرد و قصرش را بنیان نمود بواسطه زحمتی بود که از پشه میدید چنانکه در ذیل حال او و آزار از پشه و شکایت بحضرت صادق علیه السلام وجواب آنحضرت اشاره شد و این موضع بسیار خوش بود چه بر تمامت مواضعی که در بغداد است بلندی داشت علي بن ابي هاشم كوفي به خلد بگذشت و این شعر بگفت :

بنوا و قالوا لانموت *** وللخراب بنى المبنى

ما عاقل فيما رأيت ***الى الخراب بمطمئن

خلل پذیر بود هربنا که می بینی *** بجز بنای محبت که خالی از خلل است

لمؤلفه :

سکونت چیست اندر این منازل *** که مبنایش بود برخاك و برگل

بود ویرانی خاك از خود آب *** تمنای بقا کاری است مشکل

ز آیت خاك گل میگردد و سست *** وزین فانی همی گردد هیاکل

چو هريك مفسد آنديگر آمد *** چرا آباد میخواهی محافل

ز يك يك هيچ کاری برنیاید*** چو جفت آیند مفعولند و فاعل

گهی این فاعل و مفعول آن يك *** امیدت چیست زین معمول و عامل

تمام این عناصر ضد هم دان *** نه آسان گردد از اضداد مفصل

چه این جمله خردمندان بدانند *** نگردند از فریب دهر غافل

جهان يكسر خراب اندر خرابست *** نبندد دل بدنیا مرد عاقل

یاقوت حموی در معجم البلدان می گوید این قصر را منصور خلیفه در سال پنجاه و نهم بعد از بنای بغداد بنا کرد با اینکه مطابق روایت جمهور مورخین چنانکه در

ص: 388

ذیل حال او اشاره کردیم وفات منصور در ششم ذى الحجه سال یکصدو پنجاه و هشتم هجری در بئر میمون اتفاق افتاد و شهر بغداد را نیز چنانکه بتفصیل مذکور شد در سال یکصد و چهل و پنجم بنیان کردند مگر اینکه گوئیم بنای قصر در یکصد و چهل و نهم بوده است و در رقم رقومی 149 سهواً 159 ابکارش جسته است .

وجماعتی از اهل علم وزهد باین محله منسوب هستند از آنجمله جعفر خلدی زاهد است یکی از جماعت صوفیه گوید جعفر بن محمد بن نصير بن قاسم ابوالخواص معروف بجعفر خلدی هرگز در قصر خلد و این محله ساکن نبوده است و سبب نسبت او بخلدی از این جهت بود که جعفر سفر بسیار کردی و مشایخ بزرگ را از مردم صوفي و محدث ملاقات نمودی و از آن پس ببغداد بازگشت و در آنجا متوطن شد روزی در خدمت جنید بغدادی حاضر شد و جماعتی از یاران حضور داشتند و مسئله از جنید بپرسیدند .

جنید با جعفر فرمود: ای ابومحمد پاسخ ایشان را بازده ، پس از وی پرسیدند از کجا طلب رزق کنیم؟ گفت اگر بدانید آنجا کجاست پس طلب رزق را بنمائید گفتند: روزی را از خداي خواستار می شویم، گفت: اگر دانسته اید که خدا شمارا فراموش کرده است یادآور شوید ، گفتند: درون خانه میشویم و بدو توکل میجوئیم گفت: آیا میخواهید پروردگار خود را بدستياري توكل بيازمائید این شك است گفتند: چاره چگونه است؟ گفت : ترك حيله و چاره است .

جنید چون این کلمات را بشنید گفت: ای خلدی ، یعنی بهشتی این جوابها از کجا برای تو موجود شد، از آن روز اسم خندی بروی جاری گردید .

و صبيح بن سعید نجاشی خلدی مراق باین محله منسوب است و او وضع حدیث می نمود و کذابی خبیث بود و در خلد منزل میساخت و عمل بن یزید مبرد نحوی در این جا منزل مي نمود و أطلب لحوى باين سبب او را خلدی میخواند وأبو جعفر منصور این قصر را بسبب تشبيه بخلد که یکی از اسامی بهشت است خلد خواند وأصلش از خلود است که عبارت از ابقای در سرائی میباشد که از آنجا بیرون نشوند .

ص: 389

وخلد نیز نوعی از موش است که خداوندش کور بیافریده و هرگز دنیا را ندیده و جز در بیابانهای بی آب و گیاه نیست و در حقیقت یکی از علامات قدرت قادر مطلق است که چنین حیوانی کور را در چنان بیابان قفر نگاهبانی می نماید .

فیروز آبادی در قاموس اللغة می گوید: جمع خلد مناجد است که بر غیر لفظ آن است چنانکه مخاض جمع خلفه است و مخاض شتر آبستن است و واحد آن خلفه است و نادر است و این جمعی است که واحد ندارد و راحله واحد رکاب است نه اینکه رکاب جمع راحله باشد .

در تاريخ اخبار الأول إسحاقي مسطور است که در سال یکصد و هشتاد و هشتم و ماه هشتم آن هیجده شب از رمضان گذشته معتصم متولد شد اما شهر رمضان ماه نهم سال است نه هشتم و زمان وفاتش را که رقم کرده است یاد کردیم.

و در اخبار الدول واعلام الناس می نویسد : معتصم نامش إبراهيم بود و این بر خلاف اقوال سایر مورخین است که نامش را محمد می نویسند و می گوید نقش خاتم او سل الله يعطيك بود و تواند بود که انگشتری و نگین متعدد داشته و هر يك را نقشی بوده است وفاتش را در سال مذکور و مقدار زندگانیش را چهل و هشت سال و مدت خلافتش را هشت سال و هشت ماه و هشت روز رقم کرده است می گوید مادرش ام ولدی از مولدات کوفه و نامش مارده دختر شبیب بود . سیوطی نیز بدینگونه در تاریخ الخلفاء یاد کرده و گوید این زن در خدمت هارون الرشید از تمامت مردمان کامکار تر بود.

و نیز مسعودی میگوید روزی که معتصم خلیفه شد سی و هشت ساله بود مادرش اساحيه نامش ماديه بنت شبیب بود و مدت خلافتش هشت سال و هشت ماه و مدفنش در جوسق بود و نیز چنانکه مذکور شد میگوید وفاتش بر دجله در قصر خودش معروف بخاقانی و مولدش در خلد در بغداد در سال یکصد و هشتاد و هشتم در سن چهل و هشت و بقولی در سن چهل و شش سالگی روی نمود .

و نیز در آخر مروج الذهب که مدت خلافت خلفا را به تحقیق می نویسد می گوید هشت سال و هشت ماه و يك روز خلافت کرد ابن اثیر در تاریخ الکامل در مدت

ص: 390

خلافت وعمر او بهمان روایات مذکوره اشاره کند و گوید مادرش مارده از مولدات كوفه ومادر او زنی صفدیه و پدر او در بندینجین ببالیده بود .

م و از این پیش در ذیل حال زوجات هارون الرشيد و خشم رشید بر زوجه اش مارده و پشیمانی رشید از مهاجرت او واشعار عباس بن احنف و اصلاح در میان ایشان و شدت محبت رشید بمارده رقم نمودیم طبری می نویسد فضل بن مروان میگوید : مارده مادر معتصم سغدیه و پدرش در سواد بالیده بود و گمان میبرم که در بند ینجین پرورش یافته است و هارون الرشید را از مارده سوای معتصم فرزندان دیگر یکی ابو اسمعیل و یکی ام حبیب و دو تن دیگر بودند که اسم ایشان معلوم نگشت .

و در حلبة الكميت از حماد بن اسحق روایت میکند که ماریه جاریه رشید مادر معتصم در دل رشید جای گرفته و بر وجود ر شید استیلا و تمکن گرفت چندانکه آوازه اش بلند شد و از آن پس چنان روی داد که بر رشید خشمناک گشت و بصلح نپرداخت و خود را از آن بزرگتر دانست که سخن از آشتی بیاراید رشید را نیز کبریای خلافت و خیلای سلطنت از اقدام بصلح بازداشت .

و ماریه روزی چند بر این حال بزیست و بغم و اندوهی دچار شد وزندگانی بروی ناگوار گردید و مکتوبی بعنان جاريه ناطفی بنوشت و از روزگار خود بدو شکایت برد و مشورت کرد تاچه کند ، عنان این شعر در جواب او بنوشت :

الحب ارزاق و لكنما *** للحب اسباب تقويه

فساعدى مولاك في كلما *** يطلبه منك ويرضيه

كوني له عوناً على ما اشتهى *** و اساعديه و استميليه

لا تستزيديه الهوى كاملا *** بل كل ما يهوى استزيديه

وانما يدعى الهوى بالهوى *** وليس يدعى التيه بالتيه

دوستی یکنوع رزق و روزی دل و جان است لکن برای دوستی اسبابی است که موجب تقویت آن است .

پس ببایست با مولا و آقایت در آنچه می طلبد و رضای او در آن است مساعدت

ص: 391

کنی و بآنچه مایل است اعانت نمائی و خاطر او را مستمال داری و بمیل خاطر او رفتار کنی و مهرش را برافزائی .

هوا وميل و دوستی را بدوستی و هوا میخوانند و ميجويند أماكبر وتيه را به تيه و کبر نمی خوانند و نمی جویند.

چون این اشعار را بخواند تکلیف کار و تلافي حرمان از مصاحبت را بدانست و بر خاست و به نصیحت شفقت آمیز عنان، خود را به برترین و نیکوترین زینتی بیار است و چون طاوس بهشت بخدمت رشید برفت و مانند حور برپایش بیفتاد و ببوسید .

رشید گفت این چگونه حالی است و چه سبب ترا بر این کار بداشت آنداستان را عرضه داشت و آن اشعار را بخواند رشید بفرمود تا جائزه نيکوئي بعنان بدادند ماریه نیز جایزه کمتر از آن بدو بفرستاد و دیگر باره قواعد مهر و محبت و دوستي والفت در میان ماریه و رشید محکم شد و صاحب حلبة الكميت بعد از این حکایت بداستان رشید وزوجه اش ماردة که شبیه باین حکایت مذکوره است اشاره می کند و الله اعلم .

و در عقد الفرید میگوید ابو اسحق معتصم بن هارون الرشيد معروف بابن الماردة بود .

یاقوت حموی گوید بندينجين لفظش لفظ تثنیه است و مفردش بندینج را ندیده ام جز اینکه ابو حمزه اصفهانی می گوید در ناحیه عراق موضعی است که وندینگان نامند و به بندينجين معرب شده است و معنای آنرا تفسیر نکرده است شهری است مشهور در طرف نهروان از ناحیه جبل از اعمال بغداد .

عماد بن كامل بند ينجينى فقیه حدیث کرده است که بندینجین اسمی است که بر محال متفرقه غير متصلة البنيان اطلاق می شود بلکه هر یکی منفرد میباشد بآن دیگر کارش نیست اما نخلستان همه متصل بهم است و بزرگترین محلات آنجا را با قطنايا گویند و در آنجا بازار و دار الاماره است و قاضی در آنجا منزل دارد بعد از آن بویقا

ص: 392

پس از آن سوق جمیل پس از آن فلشت و گروهی از علمای محدث وشعرا و فقها و کتاب از اینجا بیرون آمده اند .

دمیری نیز در حیات الحیوان و سایر مورخین در مدت عمر و خلافت معتصم بروایات مذکوره توجه داشته و در تحفة الناظرين نيز بروایت صاحب اخبار الدول نظر گماشته است.

شمایل معتصم با حشمت بوده است اندامی سرخ وسفید و دیداری گلگون و سفیدی بروی غالب و موئی گلگون و ریشی دراز و ببعضی روایات مربوع و چهارشانه و مشرب اللون وسرخی بر آن غالب و نیکوچشم و بسیار مهیب بود در تمامت خلفای برگذشته هیچکس بمهابت و صلابت وصولت و سطوت و شدت وحدت او نبودند چون غضب بروی چنگ در افکندی هیچ ندانستی طرف برابر او کیست و خشم و ستیزش یا کدام کس و از چیست ، دارای قوت و نیرو و شجاعت و دلاوری عالی بود.

ص: 393

فهرست جلد اول ناسخ زندگانی امام هادی علیه السلام

ولادت سعادت دلالت أبو الحسن ثالث إمام علي هادي علیه السلام ...2

شرح حال والدة ماجدة عصمت مآب آن حضرت ...8

بيان شمائل إمامت دلائل پیشوای دهم امام هادى ...11

بیان اسامی مبار که وزبر وبینات آن...12

بیان کنای مبارکه والقاب شریفه آن سرور ...15

شرح القاب وكناى أئمة هدى كه مشترك است ...20

مراتب علم و دانش ائمه اطهار علیهم السلام...21

علت اختلاف احاديث ...23

شرائط نقل حديث وطبقات و درجات آن ...27

قانون محدثین در ذکر حدیث وخبر وروايت ...33

القاب و کنای مشتركة أئمه اطهار ...35

بيان أخلاق حسنه وشيم حمیده وصفات سعیده آن سرور ...36

حكايت امام هادی علیه السلام با خلیفه عباسی متوکل ...37

نقش نكين ولايت آئين ونصوص إمامت ولايت امام هادى ...42

بيان ظهور إمامت و خلافت آن سرور ...58

***

وقایع سال 221 هجری نبوی صلی الله علیه وآله ومحاربة بابك وبغاء كبير ...60

مقتول شدن طرخان سرهنگ سپاه بابك خرم كيش ...68

وقایع سال 222 هجری نبوی صلی الله علیه وآله و محاربة بابك در نوبت دوم ...71

فتح شهر بذ پایگاه جنگي بابك خرم كيش ...74

آغاز محاربات افشین سپه سالار معتصم با بابک خرم دین ...81

ص: 394

مجادله خرميه باسپاه افشین در خارج شهر بذ ...91

ویرانی شهر بذ واسیری جمعی از اولاد بابك ...95

امان نامه معتصم برای بابك و رد کردن آن ...101

بیان گرفتاری بابك خرم كیش به نیرنگ سهل بن سنباط ...102

حوادث اندلس واستيلاى عبد الرحمن اموی بر مردم طلیطله ...111

حوادث و سوانح سال 222 هجری نبوی صلی الله علیه وآله...112

وقایع سال 223 هجری نبوی و آوردن بابك به پیشگاه معتصم ...113

شورش بابك خرم كيش وسرکوبی آن بروایت مسعودی ...120

قتل بابك خرم كيش وسخن مؤلف پیرامون آن ...126

هجوم توفيل بن میخائیل ، قیصر روم ببلاد اسلام وقتل و ویرانی ...133

حرکت معتصم عباسی از سامراء به سوی آنقره و تجهیز سپاه ...137

حرکت معتصم از آنقره ( آنکارا ) بسوی شهر عموریه ...147

آغاز جنگ و محاربت معتصم با سپاه عموريه...152

ورود سپاه اسلام به شهر عموریه و غارت آن بلده ...157

حرکت از عموریه بجانب طرسوس و سایر سرحدات روم ...161

كشف توطئه عباس بن مأمون و محبوس گشتن او ...167

وفات زيادة الله بن إبراهيم بن اغلب امير افريقيه ...181

حوادث و سوانح سال 223 هجری نبوي صلی الله علیه وآله...183

مناقب ومفاخر ومدايح إمام هادى علیه السلام ...185

وقایع سال 224 هجری نبوی صلی الله علیه وآله شرح شورش مازیار بن قارن در اقلیم مازندران ...107

مأموریت عبدالله بن طاهر بدفع مازیار ...220

در آمدن سپاه حسن بن حسن طاهری بر سپاه مازیار و فرار سرخاستان ...224

انجام حال أبوشاس شاعر ادیب و رهایی او از میان محبوسین ...227

تسلیم شدن کوهیار، برادر مازیار ...231

ص: 395

تسلیم شدن مازیار و گسیل شدن به خرم آباد ...239

شرح شورش مازیار بروایت دیگر ...243

مقتول شدن مازیار بفرمان معتصم عباسی...246

عصيان منکجور ، از اقوام افشین ...253

ولایت عبدالله بن انس در موصل و مقتول شدن او ...254

جنگ مسلمانان اندلس با مشركين ...257

سوانح و حوادث سال 224 هجری ...258

وفات أبو إسحاق إبراهيم بن مهدى ( ابن شكله ) وشرح حال او ...260

مشاجرات إسحاق موصلى وإبراهيم بن شكله در سرود وغنا ...281

***

شرحی از جود و کرامت وفتوت امام هادى علیه السلام ...309

برخی از فضائل و مفاخر آن سرور ...315

وقایع سال 225 هجری ...323

خشم معتصم عباسی برافشین و محبوس گشتن او ...324

شرح گرفتاری و محاکمه افشین .

حوادث وسوانح سال 225 هجری نبوی صلی الله علیه وآله ...336

وفات خیذر بن کاوس افشین سردار بزرگ ...341

سخنی از مؤلف و حکایتی از أبي دلف ...346

وفات اغلب بن إبراهيم امير افريقية...350

ولايت محمد بن أحمد بن اغلب در افريقيه ...351

حوادث سال 226 هجری نبوی صلی الله علیه وآله...352

برخی احادیث و اخبار که از امام هادی روایت گشته است ...355

وقایع سال 227 هجری نبوی صلی الله علیه وآله...372

وفات خلیفۀ عباسی معتصم بن هارون الرشيد ...376

شمائل ومخائل وتاريخ ولادت و وفات معتصم عباسی ...384

ص: 396

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109