ناسخ التواریخ زندگانی حضرت امام صادق علیه السلام جلد 8

مشخصات کتاب

جلد هشتم از ناسخ التّواریخ

زندگانی حضرت امام جعفر صادق علیه السلام

تأليف :

موّرج شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپهر

* (1357 ش - 1398 ه - ق) *

از انتشارات:

موسسه مطبوعات دینی قم

اسفند ماه - 1351 شمسی

خیراندیش دیجیتالی: انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب: خانم شهناز محققیان

ص: 1

اشاره

جلد هشتم: کتاب ناسخ التواريخ حضرت امام صادق علیه السلام

دنباله بیان عرض سدیف و دیگران اشعار خود را در خدمت سفاح و قتل گروهی از بنی امیه

و نیز ابن ابی الحدید گوید که از بعضی روایات بما رسیده است که چون ابو العباس سفاح بآن اراده بر آمد که آن مردم بنی امیه را که با او منضم و ملحق بودند بقتل رساند روزی در هاشمیه کوفه بر تخت خلافت بر نشست و گروه بنی امیه و جز ایشان از جماعت بنی هاشم و سرهنگان لشکر و دبیران کشور بجمله حاضر شدند ایشان را در سرائی که متصل بسرای او بود جلوس داد و پرده در میان خود و ایشان آویزان داشت

آن گاه ابوالجهل بن عطيّه بسوی آن جماعت بیرون شد و مکتوبی که بهم ملصق بود بدست اندر داشت و در جائی که آن مردم می شنیدند ندا بر کشید

ص: 2

کجاست رسول حسين بن علي بن ابيطالب علیهم السلام هيچ کس سخن نکرد

ابوالجهل بدرون سرای شد و بازگشت و در مره ثاني بانك برآورد کجاست رسول زيد بن علي بن الحسين علیهم السلام هيچ کس او را جواب نگفت.

پس داخل سرای شد و دفعه سوم بیرون آمد و ندا بر آورد کجاست رسول يحيى بن زيد بن علي هیچ کس بپاسخ او لب نگشود

دیگر باره بسرای رفت و بدفعه چهارم بیرون آمد و ندا بر کشید کجاست رسول ابراهيم بن محمّد امام این وقت جماعت بنی امیه در یکدیگر بنظاره در آمدند و یقین نمودند که شری ایشان را فرو می گیرد.

پس ابوالجهل درون سرای شد و بیرون آمد و با بزرگان بنی امیه گفت امیر المؤمنین با شما می فرماید این جماعت که نام برده شدند شدند اهل من و گوشت من هستند با ایشان چه ساختید ایشان را بمن بازگردانید و گرنه نفوس خود را خون بهای ایشان سازید

بني اميه بيك حرف و يك كلمه جواب نياراستند این وقت جماعت خراسانیه با چوب دستی ها و چماق ها بیرون تاختند و ساعتی بر نیامد که تمامت ایشان را در هم خورد کرده تباه ساختند

ابن ابی الحدید گوید این معنی از قول فضل بن عبدالرحمن بن العباس بن ربيعة بن حارث بن عبدالمطلب مأخوذ است همانا چون زيد بن علي علیه السلام را در سال یک صد و بیست و دوم هجری در زمان خلافت هشام بن عبدالملك بكشتند هشام بقاسم بن محمّد ثقفی که از جانب او عامل بصره بود مکتوب نمود که هر کس از مردم بنی هاشم در عراق است محض خوف از خروج ایشان بمدينه حاضر کند و بعامل مدینه نوشت که ایشان را مانع گردد که از مدینه بیرون شوند و در هر هفته يك دفعه ایشان را عرض دهد و جمعی را برایشان کفیل گرداند تا از مدینه بیرون نیایند

فضل بن عبدالرحمن چون نگران این حال و سختی روزگار گشت قصیده

ص: 3

طویله بگفت از آن جمله است این اشعار :

كلما حدثوا بأرض نقيقا *** ضمنونا السجون أو سيّرونا

أشخصونا إلى المدينة أسرى *** لا كفاهم ربّي الذي يحذرونا

خلفوا أحمد المطهر فينا *** بالذي لايحبّ، و استضعفونا

قتلونا بغير ذنب إليهم *** قاتل الله أمّة قتلونا!

ما رعوا حقنا ولا حفظوا *** فینا وصاة الاله بالاقربینا

جعلونا أدني عدوّ إليهم *** فهم فی دمائنا یسبحونا

أنكروا حقّنا و جاروا علينا *** و علی غیر احنة ابغضونا

غير أنّ النبيّ منّا و أنّا *** لم نزل فی صلاتهم راغبینا

إن دعونا إلى الهدى لم يجيبونا *** و کانوا عن الهدی ناکبینا

أو أمرنا بالعرف لم يسمعوا *** منّا و ردّوا نصیحة الناصحینا

و لقدما ما ردّ نصح ذوي الرأي *** فلم یتبعهم الجاهلونا

فعسى الله أن يديل أناساً *** من اناس فیصبحوا ظاهرینا

فیقر العيون من قوم سوء *** قد اخافوا و قتلوا المومنینا

ليت شعري هل توجفن بي الخیل *** علیها الکماة مستلئمینا

من بني هاشم و من كلّ حيّ *** ینصرون الاسلام مستنصرینا

في أناس آباؤهم نصروا الدين *** و کانوا لربّهم ناصرینا

تحكم المرهفات في الهام منهم *** باکفّ المعاشر الثائرینا

أين قتلى منا بغيتم عليهم *** ثمّ قتلتموهم ظالمینا

إرجعوا هاشماً وردوا ابا اليق *** ظان و ابن البدیل فی اخرینا

و ارجعوا ذا الشهادتين و قتلی *** انتم فی قتالهم فاجرونا

ثم ردوا حجراً و أصحاب حجر *** یوم انتم فی قتلهم معتدونا

ثمّ ردّوا أبا عمير و ردّوا *** لي رشیداً و میثماً و الذینا

ص: 4

قتلوا بالطف يوم حسين *** من بنی هاشم و ردّوا حسینا

أين عمرو و أين بشر و قتلى *** معهم بالعراء ما یدفنونا

ارجعوا عامرا و ردّوا زهير*** ثمّ عثمان، فارجعوا عازمینا

و ارجعوا الحر و ابن قين و قوما *** قتلوا حين جاوزوا صفينا

و ارجعوا هانئا و ردّوا إلينا *** مسلماً والرواع في آخرينا

ثمّ ردوا زيدا إلينا و ردّوا *** كلّ من قد قتلتم أجمعينا

لن تردوهم إلينا و لسنا *** منكم غير ذلكم قابلينا

ابن اثیر گوید چون جماعت بنی امیه را بقتل رسانیدند و قبور خلفای آن قوم را چنان که در کتاب احوال حضرت سجاد علیه السلام نگارش رفت بشکافتند و آن چه ببایست نمود بنمودند در امصار و بلدان از دنبال بنی امیه از اولاد خلفای بنی امیه و جز ایشان بر آمدند و جمله را بگرفتند و بکشتند.

و ازین جماعت جز طفل های شیر خواره یا کسی که بزمین اندلس آواره شد رستگار نگشت و جمله را در کنار رودخانه ابی فطرس خون بریختند و محمّد نشال ابن عبدالملك بن مروان و عمر بن يزيد بن عبدالملك و عبدالواحد بن سليمان ابن عبدالملك و سعيد بن عبدالملك و ابو عبيدة بن وليد بن عبدالملك در جمله مقتولین بودند .

و بعضى گفته اند سعید بن عبد الملك پیش ازین قضیه وفات کرده بود و نیز گفته اند که ابراهیم بن یزید که از خلافت خلع شده بود با این جماعت بقتل رسید و تمامت اموال و آن چه بجماعت بنی امیّه اختصاص داشت از ایشان مأخوذ گشت و چون سفاح از کار ایشان فراغت یافت گفت :

بني امية قد افنيت جمعكم *** فكيف لي منكم بالأول الماضي

يطيب النفس انّ النار تجمعكم *** عوضتم من لظاها شرّ معتاض

منيتم لا اقال الله عنرتكم *** بليث غاب الى الاعداء انهاض

ص: 5

ان كان غيظى لفوت منكم فلقد *** منيت منكم بما ربّى به راض

پاره گفته اند که سدیف این ابیات را در حضور سفاح قرائت و حادثه بنی امیه در آن حال روی نمود و این اشعار او اسباب قتل این جماعت شد.

و نیز ابن ابی الحدید نوشته است که چون ابوالعباس سفاح در آن روز که مردم با وی بیعت می کردند بر منبر کوفه بر آمد و حاضران را خطبه براند سید حمیری پیش رویش بایستاد و این اشعار را در تحریص او بخواند

دونكموها یا بني هاشم*** فجددوا من أيّها الطامسا

دونكموها لاعلاکوب من *** أمسى عليكم ملكها نافسا

دونكموها فالبسوا تاجها *** لا تعدموا منكم له لابسا

خلافة اللّه و سلطانه *** و عنصر کان لکم دارسا

قد ساسها من قبلكم ساسة *** لم يتركوا رطباً و لا يابسا

لو خيّر المنبر فرسانه *** ما اختار إلّا منكم فارسا

و الملك لو شوّر في سایس *** لما ارتضى غيركم سائسا

لم يبق عبد اللّه بالشام من *** إلى أبي العاص امرءً عاطسا

فلست من أن تملكوها إلى*** هبوط عيسى منكم آیسا

ابن ابی الحدید و بعضی از مورخین نوشته اند که چون کار خلافت بر ابو العباس سفاح استقرار گرفت ده تن و بقولی جماعتی از زعمای شام بخدمت او وفود دادند ابوالعباس ایشان را بملامت سپرد که از چه روی با بنی امیه بیعت کردند و از بنی عباس که عمّ زادگان پیغمبر صلی الله علیه و اله می باشند روی برتافتند

آن جماعت بخداوند و بطلاق زن های خود و بایمان بیعت سوگند خوردند که ایشان تا گاهی که مروان کشته شد هیچ نمی دانستند که رسول خدای صلی الله علیه و اله را اهل و خویشاوندی جز بنی امیه بوده است.

مسعودی گوید ابراهیم بن مهاجر بجلی این شعر را در این باب انشاد نمود .

ايها الناس اسمعوا اخبركم *** عجباً زاد على كلّ العجب

ص: 6

عجباً من عبد شمس انهم *** فتحوا للناس أبواب الکذب

ورثوا أحمد فیما زعموا *** دون عباس بن عبد المطلب

کذبوا والله ما نعلمه *** یحرز المیراث إلا من قرب

همانا این سخن مردم شام را که معاصر آن زمان بوده اند بدروغ منسوب نباید داشت چه بعد از شهادت حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام و استیلای معاویه و انزوا و شهادت امام حسن و قتل جماعت شیعه و محبان اهل بیت و طغیان سلطنت بنی امیه و شهادت حضرت سید الشهداء صلوات الله عليه و اهل بيت آن حضرت و میل نفوس و قلوب اهل دنيا بمال و حطام دنیا و اجتماع بدربار خلفای جور چنان دولت باطل قوت گرفت و کار اهل دنیا رونق فزود که بالمره از یاد خدای و روز جزای و رسول راهنمای بی خبر ماندند که جز از بنی امیه نام نبردند و نشان نخواستند و زادگان عصر مروان یکباره بی خبر شدند

و اگر بعضی از مشایخ و دانایان خبری داشتند مجال استخبار نبود ازین روی اغلب کسان گمان بردند که اقربای رسول خدا صلی الله عليه و آله بجماعت بنی امیه انحصار دارد

و دیگر ابن ابی الحدید و ابوالفرج روایت کنند که ابوسعید مولی فاید از موالی بنی امیه بود و در زمره موالی عثمان بن عفان شمرده می گشت و اسم او ابراهیم است و از آن جمله شعرای این طبقه است که ایشان را مرثیه کردی و بر دولت و ایام ایشان بگریستی و از جمله اشعار اوست که بعد از زوال ملك ایشان گوید :

بكيت زماناً يرد البكاء *** و قل البكاء لقتلي كراء

اصيبوا معا فتولوا معا *** كذلك كانوا معاً في رخاء

بكت لهم الأرض من بعدهم *** ناحت عليهم نجوم السماء

و كانوا ضياء فلمّا انقضى *** الزمان لقومى تولى الضياءته

ص: 7

و هم از اشعار اوست که در حق ایشان گفته است:

اثر الدهر في رجالى فقلّوا *** بعد جمع فراح عظمى نهيضا

ما تذكرتهم فتملك عينى *** فيض دمع و حق لي ان تفيضا

و هم از اشعار اوست در حق بنی امیه :

اولئك قومى بعد عزّ و ثروة *** تداعوا فالاً تذرف العين تكمد

كانّهم لاناس للموت غيرهم *** و ان كان فيهم منصفا غير معتدى

ابوالفرج گوید روزی مأمون در دمشق از پی شکار سوار شد تا بجبل الثلج رسید و در عرض راه بر کنار برکه عظیم و آبگیری بزرگ و با صفا که چهار سرو بس عالی که هیچ کس از آن بهتر بچشم نیاورده بود وقوف گرفت و چون مکانی با نزهت و بهجت یافت فرود گشت و بآثار و علامات بنی امیه نگران شد سخت در عجب آمد و ایشان و روزگار بر گذشته ایشان را بیاد همی آورد و طعام بخواست و بخورد و حالتی خوش دریافت و بغناء و سرود راغب گشت و علویه را بتغنی فرمان داد علویه در این شعر مذکور تغنی گرفت :

اولئك قومى بعد عزّ و منعة *** تفانوا فالا تذرف العين تكمد

و این علویه از موالی بنی هاشم بود ازین روی باین شعر که ابو سعید ابراهیم در مرثیه آن جماعت انشاء کرده است تغنی کرد

مأمون سخت بر آشفت و گفت یا بن الفاعله آیا برای تو وقتی دیگر ممکن نبود که بر قوم خود گریستن گیری مگر همین زمان گفت چگونه برایشان گریان نشوم و حال این که مولای شما زریاب در روزگار دولت ایشان چندان نعمت و دولت یافته بود که چون سوار شدی یک صد غلام از خود او با او بر نشستی و من مولای ایشان بودم و اکنون با شما روزگار می سپارم و از گرسنگی می میرم

مأمون با کمال خشم و ملالت خاطر برخاست و بر نشست و مردمان انصراف گرفتند و تا بیست روز مأمون بآن خشم و غضب ببود و علویه را بار نمی داد تا بشفاعتش زبان بر گشودند مأمون از وی راضی شد و بیست هزار درهم بدو بداد.

ص: 8

بقیه داستان سدیف و تحریص سفاح بروایت ابی مخنف

ابو مخنف بعد از نگارش اشعار سینیه مسطوره سدیف که بآن اشارت شد می گوید بعضی گفته اند که سدیف بخدمت سفاح در آمد و این وقت دست سفاح در دست سلیمان بن عبدالله بود چون سدیف این حال را نگران شد بر وی گران بر افتاد و این شعر را بر طریق اشارت و کنایت بخواند و چند شعرش مسطور شد

طيبه نفسك و قرّ عينك هنيئة *** ان صبرك الجميل رويّا

سفاح با او گفت « اهلا لطلعتك و مرحباً برؤيتك قدمت خير مقدم و غنمت خير مغنم فلك الاكرام و الانعام»

و چون این کلمات و تحیّات و نوازش را بفرمود گفت اما آن آتش تافته که از دشمنان در دل نهفته داری و آن جوش و خروش که از بلیات اعدا در سینه بسپرده بهتر آن است که از آن در گذری و نادیده انگاری چه کریم تر و گرامی ترین مردم کسی است که در اوقات قدرت عفو نماید و هنگام ظفر از گذشته چشم بر گیرد.

آن گاه سفاح صدا بر کشید ای غلام يك تخت جامه و يك كيسه از دینار سرخ حاضر کن چون بیاورد سفاح گفت این جمله را برای خود بر گیر و جامه خود را تغییر بده و امور و احوال خود را با صلاح بیاور و بامداد دیگر بخواست خدای تعالی نزد ما بازشو همانا ترا در خدمت ما بآن چه دوست بداری و خوشنود شوی بهره است و زود باشد که بخوشنودی و برتر از خوشنودی باز رسی

سدیف چون این سخنان بشنید با نهایت فرح و سرور از خدمت سفاح بیرون شد لکن بنی امیه ازین گفتار و کردار سدیف و سفاح بدهشت و حیرت اندر شدند.

ص: 9

و بیکدیگر بنظاره در آمدند چون سفاح این حال را در ایشان نگران شد و آن اندوه و حیرت را مشاهدت فرمود خواست ایشان را اطمینان دهد تا بخدمتش آسوده خاطر مایل شوند و بجملگی بآستانش روی آورند.

پس با ایشان روی آورد و گفت ای بنی امیه این سخنان که ازین عبد یعنی سدیف بشنیدید بر شما گران و بزرك نگردد چه او جز بسبب عقل و كثرت جهل خویش سخن نمی نماید و دارای رأیی استوار نیست.

و هیچ نشاید نشاید که برأی و سخن او بلکه مطلق عبيد التفات نمود بلکه قسم بجان خودم موالی و آقایان او نیز نباید بمذاکره این گونه فعال که جز جماعت جهال فاعل آن نیستند عنایت جویند و مذاکره فرمایند

بالجمله سفاح ازین سخنان خاطر آن جماعت را بر آسود و گفت اکنون بر من است که با شما بطریق احسان و انعام و اکرام پردازم و بخشش های نیکو کنم و بر آن چه آرزو دارید افزون عطا کنم چه آن عهد گذشته که آن افعال نا خجسته روی نمود زمانی دیگر و حالا زمانی دیگر است و برای هر چیزی هنگامی و اوانی است و سجیت و سرشت عفو است بنیان و پایه عفو و گذشت مائیم .

پس بشارت گیرید و خوش دل و خرم خاطر باشید که من در حق شماها عطاهای بزرگ نمایم و پاداش نیکو دهم و آن چه آرزومند هستید باز رسانم .

جماعت بنی امیه از خدمت سفاح بیرون شدند و از کلمات او قدری اندوه و افسردگی ایشان کاسته شد و چون شب در رسید در گرد هم بمشورت بنشستند.

یکی از ایشان گفت مادامی که این بنده سدیف در طلب شما زبان می گشاید باید ازین شهر و دیار فرار کرد سوگند با خدای قرار و آرام و محل نجاتی و در طلب این خون جوئی او برای شما ملجأ و معاذی نیست نگران هستید که سدیف با شما بمعادات و دشمنی برآمد گاهی که تنها و فرید بود و معین و نصیر و مجیری نداشت .

چگونه اکنون که روز اوست و زمان داوری و خصومت وی فرا رسیده و

ص: 10

عداوتش ظهور یافته زبان بر خواهد بست پس خویشتن را ازین مهلکه برهانید و با نظر پيش بين بنگرید و از آن پیش که ازین مرد دچار امری شنیع گردید چاره کار خود بکنید

گفتند وای بر تو اينك امير المؤمنین خطاب های نیکو و کلمات شایسته مطبوع با ما بگذاشت و بجایزه و صله میعاد نهاد.

سدیف در خدمت کمتر و زبون تر ازین است که بسخنان او گوش دهد و باشارت او مبادرت جوید این بگفتند و بمنازل و مساکن خود پراکنده شدند و چون شب بپایان رسید و خورشید درخشان چهره برگشود مردم بنی امیه به مجلس سفاح در آمدند و سلام براندند و پاسخ گرم بیافتند سفاح بر مراتب ایشان بر افزود و مقامات و مجالس ایشان را از دیگر روزان رفیع تر ساخت و ایشان را نیک تر بنواخت و آن جماعت بسیار شادان شدند

آن گاه سفاح روی آن قوم آورد و از حال ایشان و وصول ايشان بمجلس خود بپرسید و حوائج ایشان را برآورده داشت و در آن اثنا که ایشان شادمان و آسوده خاطر و خزم خیال بودند بناگاه سدیف چون بلای آسمانی و قضای یزدانی برایشان وارد شد و لباس خود را تغییر داده و سفاح را سلام داده و سفاح را سلام براند و با دست خود اشاره بسفاح کرد و گفت :

«نعم صباحك و بان فلاحك و ظهر نجاحك كشف الله بك رواكد الهموم و فداك أبي بالثار و كاشف عن قومك و خيمة العار و الضارب بالسيف النار و قاتل الاشرار فحاشاك أن تكون من الغافلين عن ثار قبيلتك فاغضب لعشيرتك يابن الرؤساء من بني العباس و السادة من بني هاشم و السراة من بني عبد مناف»

آفتاب دولتت سر بر کشید و هنگام فیروزی و نعمتت روی باز نمود و زمان بهروزی و نجاح و سعادت و فلاح نمایان گشت خداوند بوجود مسعودت بارهای اندوه و جبال غم و سحاب همّ و غصه را از میان بر گرفت.

ص: 11

پدرم فدای تو باد که خون خواهی مظلومان را بکنی و از قوم و عشیرت خود و ضیمت عار و ننك را برداری و بشمشیر آبدار خون شهدا را ازین مردم تا بکار بخواهی و با اشرار بزه کار مقاتلت دهی .

پس بیدار باش تا در طلب خون قبیله خود از جمله غافلان باشی هان ای پسر رؤسای جماعت بنی عباس و سادات بنی هاشم و بزرگان عبد مناف برای آن ظلم و جوری که بر عشیرت تو برفته است هیچ از خشم و ستيز فرو گذار مکن تا آن کین کهن بازخواهی و آن خون های بیگناهان را باز طلبی و چون سدیف این کلمات بگفت این شعر را انشاد نمود :

اصبح الملك عالى الدرجات *** بكرام و ساده و حماة

يا سيّد المطهرين من الرجس *** و يا رأس منبر الحاجات

لك اعنى خليفة الله في الارض *** ذا المجدوا هل الحيات و الممات

غدرونا بنو امية حتّى *** صار جسمى سقيماً بالمصيبات

و استباحوا حريمنا و سبينا *** و رمينا بالذل و النكبات

این زید و این عون و من *** حلّ ثاوياً بالفرات

و الامام الذى بحر انّ اضحى *** هو امام الهدى و رأس الثقات

كيف اسلوا ممن قتلوه جهراً *** بعد ذلك و هتكوا الحرمات

چون سفاح این کلمات سدیف را نثراً و نظماً بشنید زمانی سر بزمین فرو افکند و خود داری نمود تا آن حالت خشم و غضب و جوش و انقلاب که از شنیدن این کلمات در وی پدید گشته بود سکون یافت و بحلم و صبوری باز شد.

آن گاه سر بلند کرد و گفت این کلمات را اندك كن و از گذشته یاد مکن و آن چه روزگار بهره می گرداند مأخوذ دار زیرا که برد بارترین مردمان کسی است که از آنان که زحمتی یافته صفح نظر نماید و از آن کس که بدو ستم رانده عرض خود را محفوظ بدارد.

ای سدیف از بهر تو در خدمت ما گرامی ترین پاداش ها و کرامات و حسن

ص: 12

منظر و رسیدن بآرزو است

ای سدیف باز شو و ازین پس بدین گونه سخنان هرگز باز مگرد سدیف چون این کلمات را بشنید از خدمت سفاح باز شد و ديك غضبش جوش همی زد و از آن صحبت ندامت گرفت .

و چون سدیف از مجلس سفاح بیرون شد سفاح روی با بنی امیه آورد و ایشان از آن اقوال و افعال سدیف همه ترسناك سرها بزیر افکنده بودند سفاح با ایشان گفت من نيك می دانم سخنان این عبد شما را بدهشت و اندیشه در افکنده و در دل های شما اثر کرده است بسخنان او اعتنائی نکنید چه من در حق شما بآن مقام و احوال هستم که دوست می دارید و از آن برتر آرزو ندارم و زود است که برعطا و جزای شما بیفزایم و شما را بر دیگران مقدم دارم.

جماعت بنی امیه از خدمت او بیرون شدند و از شنیدن آن بیانات چندی بر آسودند و بگرد هم انجمن شدند و بمشورت سخن نمودند.

از میانه یکی سر بر آورد و گفت نیکو چنان است که جملگی بدرگاه سفاح شتاب گیریم و یک زبان خواستار شویم تا سدیف را بما بسپارد تا او را بقتل رسانیم یا او را به بندگی خود برداریم و در این امر بکوشید و پای طلب را فرو کوبید چه سفاح ردّ مسئول ما را نکند و ما را که هفتاد هزار تن مردم بزرك و آقائیم برای بنده نکوهیده رنجیده خاطر نگرداند.

راقم حروف گوید همین سخن که می گویند ما بزرك و آقا هستیم دلالت بر آن می نماید که هفتاد تن بوده اند نه هفتاد هزار تن .

بالجمله گفت اگر این کار را سهل و هموار گیرید و از دست باز دهید سدیف یک سره در خدمت سفاح بیاید و او را بخون ما تحریص نماید تا جملگی ما را بهلاك و دمار دچار گرداند و اکنون دام های کید بیفکنده و ما را بجملگی در يك جاي فراهم ساخته تا یکتن از ما نجات نیابد

ص: 13

سخت بپرهیزید و خویشتن را نگران باشید دیگری زبان برگشود و گفت سفاح این اظهار مهر و حفاوت و کلمات محبت آیت را بدان جهت اظهار نمود که بدو اطمینان گیرید و آن چه در دل دارید بیرون کنید هیچ نشاید بکلام سفاح ایمن بود.

پاره دیگر گفتند اگر سفاح در صدد تباهی ما باشد مانعی از بهر او نیست و او مالك رقاب ماست هر چه خواهد چنان می کند هر چه دیده ایم و یافته ایم جز از راه احسان ندیده ایم ما را در مجلس خود محترم و محتشم و بر سایر طبقات مقدم و مکرم می دارد و بخير و عطاى جزيل وعده می دهد.

آن مرد گفت ای قوم من همانا قول مرا بیهوده و رأی مرا ضایع ساختید و با من مخالفت کردید و آن چه گفتم پذیرفتار نشدید باری قرار بر آن بگذارید. که هر وقت بمجلس سفاح می شوید بجمله داخل نشوید بلکه بعضی اندر شوید و بعضی بر در توقف جوئید تا بافعال او بینا و دانا باشید .

اگر اظهار عنایت و عطیت و اکرامی مشاهدت کردید دیگران نیز اندر شوید و چون طبقه نخستین رفتار نمائید و بخدمتش افاضت یابید و چون بر این نهج باشید و هیچ وقت یک دفعه بمجلس او فراهم نشوید همیشه ایمن بمانید

و از آن طرف چون تاریکی شب جهان را در پرده ظلمت فرو گرفت و چشم ها بخواب اندر شد سفاح سدیف را حاضر ساخت و فرمود وای بر تو سدیف سخت در کار خود بعجلت و شتاب هستی و سرّ خویش را آشکار می گردانی و بکتمان کار نمی کنی.

سدیف گفت چندان کتمان نمودم و درد دل در دل منزل دادم و اندوه و غم را متحمل شدم که ازین پس کتمان کردن مرا می کشد و تحمل ناملایمات رنجورم دارد و نظاره باین قوم خبیث بیمارم گرداند.

و از آن جمله که مرا می رسد بر تو پوشیده نیست و از آن چه بمن و اهل تو

ص: 14

عشيرت و موالى و اقارب و خویشاوندان تو از قتل رجال و ذبح اطفال و هتك نسوان و حمل تحریم مخترم رسول خدای صلی الله علیه و اله بر شتران بی جهاز و گردانیدن بهر شهر و دیار رسیده آگاهی و با این حال و این روزگار بلیّت شعار کدام چشم است که بتواند سيلاب اشك جارى نكند و كدام دل است که بتواند دردناک نباشد.

اکنون این خون از ایشان بجوی و این کین از ایشان بخواه و بیخ دشمن برافکن و از آنان که با ائمه هدی صلوات الله عليهم ستم ورزیدند و با مشاعل شبستان دین و بزرگان دنیا و آخرت بظلم و عدوان کار کردند هیچ کس را در صفحه جهان در جای نگذار آن گاه سدیف بگریست و این اشعار بخواند:

حق لي ان ادوم ما عشت في جرى *** فاجرى الدموع على الخدين و الذقن

یا آل احمد ما قد كان حزبكم *** كانّ حزبكم في الناس لم يكن

رجالكم قتلوا من غير ذي سبب *** و اهلكم هتكوا جمراً على البدن

سكينة لست انساها وقد خرجت *** في هيئة بفجعة من شدة الحزن

ابكى الحسين ام ابكي نسوة هتكوا *** ام ايك فاطمة ام ابكى الحسن

ام ابكى ليث الوغا في الروح حيدرة *** ام ابك ابن رسول الله ذى المنن

اشتكوا الى الله ما القاه من امم *** ما ارتضى منهم بالفعل والسنن

چون این اشعار باین مقام رسید حالت سفاح دیگرگون شد و سخت بگریست و رنك از چهره اش بگشت و با بانکی بلند و صوتی عالی همی ندای وامحمّداه واعلياه واسيداه و اقوماه وا أهلاه و اعشيرتاه بركشيد و سدیف آن چند بزارید و بنالید که بیهوش بیفتاد

چون بهوش آمد سفاح روی بدو کرد و گفت ای سدیف مدت این گروه بپایان رفت و آن چه بآرزوی آن بودی نزدیک رسید گویا بتو نگرانم که راه بر تو بر گشاده و مطلق العنان هر چه خواهی در اعراض و هجای ایشان بگوئی مختار باشی

ص: 15

سدیف گفت ای مولای من اگر چنین راه سخن بر من برگشائی خداوند جلیل را خوشنود کنی و خون رسول را ازین گروه خبیث بجوئی و تو خود نیز خرسند شوی.

سفاح بدو گفت امشب را با چشم روشن بخواب و بامدادان بخدمت من بشتاب تا بعطایای من برخوردار شوی و بآن چه آرزومندی بازرسی

سدیف برفت و آن شب را مضطرب الحال در حضرت خداوند متعال بدعا و زاری مشغول بود تا آن چه سفاح بدو وعده بر نهاده بپایان آورد و چون آفتاب چهره بر گشود و سفاح سر از خواب بر کشید آن روز همایون را روز نوروز نامید و این همان روز است که جماعت بنی عباس نوروز القتلش نامیدند چه این همان روز بود که بنی امیه مقتول و بني العباس مسرور شدند

بالجمله سفاح فرمان کرد تا منادی ندا بر کشید که امیرالمؤمنین ابوالعباس سفاح بساط بذل وجود پهن کرده و خزائن خویش را بر آن فرو ریخته و می فرماید امروز روز عطا و جوایز است و نیز بوق و کرنا بر نواختند و طبل ها بصدا در آوردند و علم ها بر افراشتند و رايات عيش و عشرت برافراختند.

آن گاه سفاح سرير ملك خود را نصب کرد و بارگاه را بزیب و زینت بیاراست و بساط ها بر کشیدند و زر و سیم و یاره و کمربند و گوشوار و مراكب صغار از طلا و نقره بر روی هم بریختند

و چون این جمله را مهیا کرد و آن مجلس را چون بهشت ارم بیاراست چهار صد تن از غلامان رشید و شجاع و دلير و هتاك و فتاك و چالاك و بی باک خود را بخواست و عمودها و شمشیرها و اقسام آلات قتاله بایشان بداد و گفت در پس پرده چشم و گوش و هوش بفرمان من بدارید هر وقت نگران شدید که من کلاه خود را بر زمین زدم بیرون بتازید و هر کس را بنگرید اگر چه از بنی عم من باشند گردن بزنید.

گفتند سمعاً و طاعة و از آن طرف چون روز بلند شد و مردمان از هر سوی

ص: 16

با زینت و بهجت برای تقدیم سلام و ادراك عطايا بدرگاهش روی کردند و بنو امیه بطمع و طلب همی انجمن شدند تا شمار ایشان بهفتاد تن و بقول ابی مخنف بهفتاد هزار تن از آل یزید و آل مروان رسید با حشمتی کامل بیامدند تا بقصر الاماره رسیدند

این وقت از مرکب های خود فرود شده و شمشیرها و آلات حربیه خود را به غلامان خود بدادند و با کمال تبختر و وقار و كبر بعادت و شیمتی که داشتند دامن کشان و خرم و مسرور راه سپردند.

راوی گوید در میان ایشان مردی از مجالسین سفاح بود که قصیده بس نیکو در مدح سفاح انشاء کرده و جایزه نیکو یافته بود بعضی از در بانان که بر باطن امر آگاه و با وی آشنا بودند بآن شاعر گفتند باز شو چه این روز عطا و بخشش نیست بلکه روز مکر و خداع و فرسایش است خویشتن را بهلاك و دمار دچار مساز چه ما نگران شده ایم که امیرالمؤمنین در حق توعطا فرموده و خرسندت داشته اکنون دوست نمی داریم که تباه شوی.

آن مرد بخت بر گشته گفت سخت خوشنود هستم که در هر موردی که قوم من اندر شوند در آیم و بهر مصدر که ایشان باشند جای گیرم.

چون نیکخواهان این سخن بشنیدند گفتند بلعنت ابدی و فضیحت سرمدی راه بر سپارپس با گروه بنی امیه بمجلس در آمد و سفاح نیز بیامد و با شمشیری که حمایل کرده بر مکانی رفیع بنشست.

آن گاه روی بجانب بنی امیه کرد و فرمود این همان روز است که شما را بجزا و عطا میعاد می نهادم بازگوئید دوست می دارید بکدام طبقه از نخست شروع نمایم بنی امیه محض این که بدو تقرب و در دلش جای جویند گفتند یا امیرالمؤمنین در حق بنى هاشم واحداً بعد واحد بدایت گیر چه ایشان بهترین اهل عالم و ارباب مواسم هستند .

سفاح غلامی را که زبانی فصیح و بیانی بلیغ داشت و از جانب راست او بنشسته

ص: 17

بود و او را از مقصود خود آگاه ساخته صیحه بر زد تا بحضرتش نزديك شد و گفت ای غلام جماعت بنی هاشم را يك بيك بنزد من در آور تا عطای ایشان را هر چه نیک تر بدهم و پاداش ایشان را هر چه بهتر بگذارم

آن غلام در آن عرصه وسیع بانکی رفیع بركشيد كجاست ابو عبيدة بن حارث بن عبد المطلب بن هاشم بشتاب و عطای خود بستان سدیف که حاضر و بر آن معنی ناظر بود گفت ای شیخ این چه سخن است و عبيدة بن الحارث در کجاست غلام گفت خدای با وی چه کرد

سدیف گفت شیخی ازین قوم بنی امیه که او را شيبة بن ربيعة بن عبد شمس می نامیدند او را بکشت سفاح گفت باین امر عالم نبودم ای غلام نام او را چون غایب است فرو گزار و دیگری را بخوان

غلام بانك بركشيد شير خدا و شير رسول خدا حمزة بن عبد المطلب بن هاشم کجاست زود بشتاب و عطای خویش را بگیر

سدیف گفت حمزه در کجا می باشد سفاح گفت خدای با وی چه کرد سدیف گفت زنی ازین گروه که او را هند دختر عقبة بن ربیعه می نامیدند در وقعه احد بکشت

و این داستان چنان است که هند با وحشی مولای حیدر میعادی بر نهاد تا وحشی او را مقتول ساخت و هند از شدت بغض و کین بیامد و شکمش را بر شکافت و جگر حمزه را بیرون آورد و در دهان در آورد تا بخورد خداوند قادر کبد حمزه را در دهان او سنك نمود از من روی هند را آكلة الأكباد نامیدند و چون نتوانست جگر را بخورد انگشت های حمزه را قطع نمود و گردنبند خود ساخت

سفاح گفت ای غلام بر این حال آگاه نبودم چون حمزه از ما غایب است نامش را از زبان بیفکن و دیگری را بخوان غلام تدا بر کشید کجاست عقیل بن عبد المطلب بن هاشم بسوی ما شتاب کن و عطای خویش بستان

ص: 18

سدیف گفت یا امیر المؤمنین عقیل در کجا می باشد سفاح گفت عقیل چه شد و خدای با وی چه کرد سدیف عرض کرد گاهی که عقيل از شام بآهنك مدينة الرسول راهسپار بود این قوم خبيث او را بکشتند

سفاح گفت بر این قضیه خبر نداشتم ای غلام چون عقیل از ما غایب است نامش را بزن و دیگری را بخوان غلام با آوازی بلند ندا بر کشید مسلم بن عقیل کجاست بیاید و عطای خود بستاند

سدیف گفت ای مولای من مسلم بن عقیل در کجا بود سفاح گفت خدای با وی چه کرد سدیف گفت بدست این قوم شهید شد عبیدالله بن زیاد آن جناب را بگرفت و او را از فراز بام قصر الاماره بزیر افکند و باین قناعت نکردند و ریسمانی بر پای مبارکش بر بستند و باین حالش در کوچه و بازار کوفه همی بکشیدند و ندا بر آوردند این است سزای کسی که بر خلافت و سلطنت بنی امیه خروج نماید و زبان بدشنام پدران و جد او بر گشودند

سفاح گفت بر این جمله وقوف نداشتم ای غلام نام مسلم را از دهن بزن و چون از ما غایب است دیگری را ندا برکش .

این وقت غلام به آوازی بلند در آن عرصه ارجمند صدا بر کشید کجاست آن کس که اسلامش بر تمامت آفریدگان مقدم و از جمله اوصيا افضل و يعسوب و بزرك و رئيس دين و امام بطين است و او علي بن ابيطالب علیه السلام است بسوی ما شتاب کن و آن چه در خور تقدیم حضور مبارك توست مأخوذ فرماى .

سدیف گفت اى مولاى من علي بن ابيطالب کجاست ، سفاح گفت خدای با آن حضرت چه کرد گفت عبدالرحمن بن ملجم مرادى لعنة الله تعالی علیه آن حضرت را شهید ساخت و معاویه از خرسندی و فرحناکی شهادت او شهر شام را آئین بست و از شدت فرح و شادی در جامه خود نمی گنجید

سفاح گفت ای غلام بر این قضیه علم نداشتم چون آن حضرت حاضر نیست

ص: 19

دیگری را دعوت کن غلام بانك بر آورد كجاست پسر دختر پیغمبر حسن بن علي ابن ابيطالب صلوات الله عليهم بزرگ جوانان اهل بهشت بسوی ما راه بر گیر و عطای خود را مقبوض دار

این وقت سدیف بگریست و با سوز دل و دیده اشکبار گفت ای مولای من حسن بن علي کجا می باشد سفاح گفت با فرزند رسول خدای صلی الله علیه و اله چه کردند.

گفت جعده ملعونه که زوجه آن حضرت بود بدستیاری زهری که معاویه از شام مرتب کرده برای آن زن بدکیش بفرستاده بود آن امام والا مقام را مسموم و مقتول نمود سفاح گفت هیچ ازین قضیه هایله مخبر نبودم ای غلام چون وی حاضر نیست نامش را از زبان بگزار و دیگری را بخوان .

غلام ندائی بلند و رفیع در آن عرصه منبع بر کشید و گفت کجاست پسر دختر پیغمبر سیّد جوانان اهل بهشت حسين بن علي بن ابيطالب صلوات الله عليهم بما بشتاب و بهره خود را دریاب .

سدیف با هر دو دیده اشکبار و خاطر نزار و دل افکار گفت کجا و در چه مکان است حسين بن علي بن ابيطالب سفاح گفت با فرزند دلبند رسول خدای صلى الله علیه و آله چه کردند.

سدیف با زبان آتش ریز و جگر اخگر آمیز گفت امیر این گروه خبیث که اکنون در این مجلس همه بكمال تقرب ممتاز و با کمربند ویاره در حضرت تو بر کرسی های طلا و نقره سرافراز و در اطراف مجلس جلوس کرده اند حسین علیه السلام را در زمین کربلا با لب تشنه و جگر تفته بکشتند و حال آن که نهر فرات مملو از آب بود آن گاه سر مبارکش را از بدن جدا کرده بر نیزه بلند بر افراختند و از کوفه حمل کرده طی مسافت نموده تا گاهی که بر یزید بن معاویه در آوردند و چندان این مصیبت بزرك و بلیّت عظیم بود که جماعت جن بر آن حضرت ندبه و زاری نمودند و نیز مردی از مردمان این شعر در مرثیه آن حضرت بگفت :

هلال بدوی هلال افل *** كذلك تجزى صروف الدول

ص: 20

سفاح گفت بر این مصیبت بزرگ آگاهی نداشتم ای غلام چون آن حضرت حاضر نیست از نام مبارکش بر زبان مگذران دیگری را بخوان

غلام آواز برکشید كجاست عباس بن علي بن ابيطالب برادر امام حسین عليهم السلام بجانب ما شتاب کن و عطای خود مأخوذ بفرمای.

در این وقت سدیف مجال سخن بسفاح نداد و گفت یا امیرالمؤمنین ازین گونه گفتار و کردار تو چنان می نماید که همی خواهی این قوم را بآن چه کرده اند مأخوذ داری یا بآن چه ساخته اند مجازات دهی این جماعتی را که تو یاد می کنی و این رفتگانی را که ندا می فرمائی بجمله را این جماعت در زمین کربلا با شکم گرسنه و جگر تشنه بکشتند و با بدن در صفحه بیابان در افکندند

سفاح گفت ازین اخبار استحضار نداشتم ای غلام نام عباس را فرو گذار و دیگری را احضار کن غلام بانك برآورد کجاست زيد بن علي بن ابيطالب علیه السلام بجانب ما شتاب جوى و عطای خویش را بازگیر .

سدیف گفت ای مولای من زید در کجاست و خبر از وی چیست ، سفاح گفت خدای با وی چه کرد.

گفت يك نفر ازین گروه که او را هشام بن عبد الملك بن مروان می نامیدند زید را بکشت و سرنگونش از دار بیاویخت فاخته در اندرونش آشیان بساخت و بعد از آن که مدتی دیرباز جسد مطهرش بر آن حال بر فراز دار بود فرودش آوردند و بآتشش بسوزانیدند و استخوان های او را در هاون نرم کردند و بهوا پراکنده کردند و آن غبار فراهم شد و بر روی آب بایستاد و از آن بر روی آب بایستاد و از آن پس در آب فرو رفت و پیکری تمام و مستوی بیرون آمد و با صوتی باند ندا بر کشید ﴿وَ سَیَعْلَمُ الَّذینَ ظَلَمُوا اَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ ﴾

و این جماعت پسرش یحیی بن زید را نیز بعد از زید شهید ساختند و قبرش در آن مکان است سفاح گفت ای غلام بر این امر عالم نبودم نام وی را از دهان

ص: 21

فرو سپار و دیگری را بخوان .

بعد از آن فرمود این جماعت همه سادات و بزرگان ما بودند که با سعادت بزیستند و آخر الامر بشمشیر اعدا شهید شدند .

آن گاه غلام آوازی سخت بر کشید کجاست امام ابراهيم بن محمّد بن علي بن عبد الله بن عباس بجانب ما شتاب كن و عطاى خود مأخوذ دار سديف خاموش ماند نه سخنی براند و نه جوابی باز گفت بنی امیه در این وقت بر هلاکت خویشتن یقین کردند چه ایشان آن مردم بودند که ابراهیم را مقتول ساختند

سفاح چون سدیف را ساکت دید گفت وای بر تو ای سدیف هر وقت نام یکی از بنی هاشم را بر زبان می گذرانیدند در جواب شتاب می نمودی چیست تو را که چون نام برادرم را بگفتند از خطاب و جواب عاجز ماندی سدیف گفت سکوت من از آن جهت باشد که شرم دارم در حضور تو آن چه با برادرت کرده اند در روی تو بازگویم.

سفاح گفت ترا بخدای سوگند می دهم که مرا بآن چه شده خبر دهی و از آن چه با برادرم بجای آورده اند باز گوئی .

سدیف گفت یکی ازین مردم که او را مروان می خواندند ابراهیم را بگرفت و سرش را در پوست گاوی در آورد و دمی بر اسفلش بر نهادند و همی در وی بر دمیدند و در چنان حال و چنان عذاب الیم فرمان کرد او را تازیانه زدند چندان که در مدت سه روز ده هزار تازیانه بر اندامش بزدند و اکنون قبرش در حران است.

این هنگام مردی از بنی امیه که او را سلیمان بن عبدالملك می نامیدند سدیف را بانك بر زد و گفت وای بر تو ای مرد بد و بدخواه همانا تعرض تو عظیم گشت چندان که امیرالمؤمنین را بر هلاك همه ما باز می دارد.

سديف كفت مقصود من جز این نیست این وقت سفاح بر حال سدیف رقت گرفت و از خشم و غضب روانی شررناك و دلی اندوهگین داشت و درونش را آتش خشم پر ساخته بود و این شعر را بخواند.

ص: 22

حسبت امية ان سترضي هاشم *** عنها و يذهب زیدها و حسنها

كذبت و حق محمّد و وصيّه *** حقا مستبصر ما بشيء ظنونها

و ندبن كلّ خليلة بخليلها *** بالمشرق و تقضين ديونها

ستعلم لیلی ای دین تداینت *** و اىّ ديون في البرايا ديونها

بعد از آن که سفاح این اشعار مصیبت شعار را بخواند اشك از دیده بیارید و ناله به ندبه و زاری بر کشید و قلنسوه خود را از سر بر زمین افکنده و خود را از تخت بزیر انداخت و صدای یا لثارات الحسین یا لثارات بنی هاشم یا لثارات عبدالمطلب بلند گردانید.

چون آن غلامان نگران سفاح و افعال او شدند بناگاه درها را بر گشادند. و با تیغ های آخته و گرز و چماق بیرون تاخته جماعت بنی امیه را چون بلای آسمانی از هر سوی فرو گرفتند .

آن مرد شاعر که مدح ابی العباس سفاح را کرده بود و با او گفتند در چنین روز با بنی امیّه در این مجلس حاضر مشو و خویشتن را به هلاکت میفکن و پذیرفتار نشد

چون این حال تباه و تباهی را نگران شد پریشان و سرگردان از یمین و شمال می دوید و همی گفت من همان کس هستم که سفاح را مدح نمودم .

سفاح گفت اگر تو از ایشان و دولتخواه ایشان نبودی با ایشان اندر نمی شدی و آن شاعر را بدست خود بکشت و شمشیر خود را بر کشید و از راست و چپ بتاخت و همی بزد و بکشت.

آشوب محشر برخاست و غلغله رستاخیز بلند گشت افزون از ساعتی بلکه به اندازه دوشیدن شیر شتری بر نیامد جز این که تمامت آن جماعت را بکشتند و در خاک و خون بیاغشتند چنان که در همان حال که عبید و غلمان و خدم و تیغ زنان به خونریزی و زدن و کوفتن در اطراف قصر مشغول بودند خون کشتگان از در و

ص: 23

پیشگاه بگذشت و هر چاله و چاه را پر ساخت گفتی سیل جاری و دهان مشک ها خون بار است این کار بسیار عظیم گشت و مردمان را در عجب در افکند

و چون سفاح از کار آن جماعت بپرداخت و جملگی را در چاه هلاکت و قعر تباهی نگونسار ساخت بفرمود تا اجساد پلید کشتگان را فراهم ساخته مانند مصطبه ترتیب داده و تخته پوست ها بر روی آن بیفکند.

سفاح و سدیف و جماعتی از بنی هاشم و حشم سفاح بنشستند و موائد اطعمه بیاوردند و بر روی آن اجساد بر نهادند و انواع اغذیه حاضر کردند و جملگی بخوردن طعام مشغول شدند و جماعت کشتگان که هنوز نفسی باقی داشتند صدای انين و بانك نفيرشان از طرف اعلی واسفل مغز مجلسیان را نیرو می داد و اضطراب آن ها در ماتحت ایشان مافوق آن جماعت را آرام می بخشید .

پس از آن سفاح با سدیف روی آورد و گفت آن سوز که در دل و آن تفتگی که بخاطر اندر داشتی خنك شد

گفت ای سید من سوگند با خدای هرگز گواراتر و بهتر ازین طعام که می خورم نخورده ام .

بعد از آن سدیف گفت بخداوند قسم است که بقتل این گروه خوشنود نمی شوم و حال این که بزرگان و اشراف این جماعت در منازل و اقطاع و اعمال خودشان متفرق و آسوده و سالم بگذرانند

سفاح گفت ای سدیف کاش می دانستم این گروه را در کدام مقام می توان بدست آورد و بیم همی دارم که بشنوند و بدانند که با اقوام ایشان چه معاملت رفته بشرق و غرب عالم پراکنده شوند و در کوه و بیابان پنهان کردند.

اما ای سدیف هر کس این حیلت و تدبیر را در قتل این جماعت بکار آورد آن قدرت دارد که با سایرین نیز معاملتی بورزد که از بزرك و كوچك ايشان يك نفر را باقی نگذارد و ریشه وجود ایشان را از زمین برافکند.

سدیف گفت اگر چنین شود آن قرحه که بر دل است برداشته و نشان

ص: 24

ایشان از صفحه جهان بر کنده گردد سفاح گفت ای سدیف زود باشد که از من نگران تدبیری و چاره در انجام این امر بنگری که هیچ کس در آن تدبیر بر من سبقت ننموده باشد

و چون چندی بر آمد سفاح ببازماندگان بنی امیه پیام فرستاد که از هر سوی و کنار بدیدار من رهسپار شوید چه من هر چه باین جماعت بضمانت گرفتم عطا کردم و بصله و جایزه برخوردار ساختم.

اما آن گروه از بیم این که سفاح کیدی در حق ایشان بنماید از ادراك خدمت وی درنك همي درنك ورزیدند و خویشتن را پاس می داشتند چه هر وقت خواستند به مجلس سفاح اندر شوند بر دو قسمت می شدند يک جماعت حاضر می گشتند و يك جماعت حضور نمی جستند.

ازین روی کار بکام سفاح نمی گشت و بر هلاك آن جمله فایز نمی شد چه اگر آن يك بهره را تباه می ساخت بقیه پوشیده و پنهان می ماندند و مقصود سفاح حاصل نمی شد و آن گروه که نه صد و چهل و پنج تن شمرده می شدند و از آن جمله هفتاد تن بزرگان ایشان بودند که همه بامید خلافت و امارت روز می نهادند

سفاح چون نفرت ایشان را بدید تدبیری بساخت و جمعی دیوارگر و بنا و اهل صنعت حاضر کرد فرمود همی خواهم بنیان قصری از بهرم بر نهید که در روی زمین مانند آن نباشد و در هیچ ملك و شهر و دیاری چنین آثاری پدیدار نگردد گفتند حبّاً و كرامة تو به مال و بضاعت همراهی کن تا بخواست خدا آن چه خواهی چنان کنیم

سفاح گفت در بذل اموال دریغ نکنم و آن چه خواهید فراهم نمایم آن گاه نشان آن بنیان را بگذاشت و آن جماعت که هزار و پانصد تن بودند حاضر شدند و چون کارکنان از حفر اساس بر آسودند دراز گوش ها و استرها را نمك بار كرده در زیر پی آن بنیان بریختند چندان که پایه عمارات از نمك برآمد.

ص: 25

آن گاه سفاح بفرمود تا خشت بر روی نمک بگذاشتند و پایه ها را بر کشیدند و سفاح با جمله صنعتگران و بنا و عمله عهد و شرط نمود و همه را سوگندهای سخت بداد که ازین راز با هیچ کس هم آواز نشوند و این سرّ پوشیده را آشکار ندارند و اگر افشای آن را بنمایند خون جمله ایشان حلال و اموال همه منهوب و مقسوم خواهد بود و اگر پوشیده دارند بانواع عطایا برخوردار گردند.

و نیز با ایشان فرمان داد که در اطراف قصر جای کنند و رخنه ها برای جریان آب به آن پایه ها و اساس مقرر دارند تا هر وقت حاجت رسد آب را بزیر آن بنیان روان نمایند

آن جماعت بآن چه فرمان رفته بود اطاعت کردند آن گاه شروع در بنای قصر و عمارات کردند پاره در بنیان بیوتات و بعضی در بنای مقصوره ها و گروهی در بر زدن سقف ها و قومی در گچ کاری و زینت عمارات و جماعتی بتذهیب درهای عمارات و انبوهی در عاج سازی و آبنوس اشتغال یافتند و اندکی روزی برگذشت و ایشان آن بنای عالی را بساختند و از ابواب و مجالس و ضياء مقاصير فراغت یافتند

آن گاه پرده های الوان بیاویختند و بیوتات را بهرگونه زینت بیار استند و فرش های گران بها بگستردند و از هر گونه آلات و اثاث البيت شایسته با کمال بها مرتب نمودند و خاص و عام را اجازت دادند که بتفرج آن مکان رفیع و تماشای آن بنیان بدیع بروند

لاجرم از هر سوی و کنار بتماشای آن عمارات منیعه بیامدند و از حسن بنیان و آن زینت و کیفیت و حشمت در عجب رفتند جماعت بنی امیه نیز از صغیر و کبیر بنظاره بیامدند و از آن بنیان عجیب متحيّر و مدهوش ماندند و سوگند خوردند که این بنا از تمامت بناها بباغ ارم که مانندش در تمامت بلدان دیده نشده و ساخته نگردیده شبیه تر است و همی با هم گفتند آیا این بنای عالی را برای کدام کس بر نهاده اند.

ص: 26

پاره گفتند بدون شك و شبهت این قصر را برای برادرش ابو جعفر ساخته و بعضی گفتند این بنیان را سفاح جز از بهر عمش صالح بپایان نیاورده و عقاید و اقاویل ایشان مختلف شد و هر کس سخنی بگفت و حدسی بزد و این اقاویل مختلفه گوشزد ابو العباس سفاح شد

سفاح سوار شد و نزد آن جماعت حضور یافت و گفت ای جماعت بنی امیه بخدمت شتاب گیرید تا بعطای وافر بهره یاب شوید و شما را بر تمامت عرب و بزرگان روزگار برگزیده دارم آن جماعت از سفّاح بحالت تنفر و وحشتی عظیم بودند

سفاح به ایشان پیام فرستاد ای بنی امیه این قصر رفيع و كاخ منيع و محمّد بلند و مرقد ارجمند را جز از بهر شما نساختم اکنون بآن چه گویم مطمئن و بآن چه فرمایم موثق باشید چه قوم و عشیرت شما از دهشت و اضطراب شما از من بمن گفتند علق و باز نمودند که این تخلف شما از من بسبب آن ست که از من بیمناک شده اید

عجب این است که ندانسته اید که اگر من بزیان و هلاك شما قصد نمایم هیچ کس نتواند مانع و دافع باشد پس با خاطر آسوده و دل شاد باین قصر در آئید و چون اندر شوید این قصر از آن شما باشد و من با خدای و رسول خدای سوگند می خورم که این قصر بشما اختصاص دارد

چون این کلمات بشارت آیت با نجماعت پیوست اطمینان یافتند و پاره بپاره دیگر گفتند وای بر شما بمقابر و منازل خود شتابان می شوید لکن بهتر این است اسلحه خویش بر تن کنید و خویشتن را محکم و استوار دارید

اگر کسی ازین مردم بر شما بتازد او را از فراز كوشك بزير افكنيد و خودتان در قصر متحصن گردید تا هیچ کس بر شما نتواند دست بیابد

حاضران گفتند رأی صحیح و اندیشه با صواب همین است و از میانه بعضی دیگر گفتند بیمناک از آنیم که چون در قصر تحصن جوئیم این جماعت درهای کاخ

ص: 27

را بر ما بر بندند و لشکرها ترتیب و ترکیب داده ما را حصاری کنند و آخر الامر این عمارات و مقاصير و احجار قبرستان ما گردد.

دیگری از میانه زبان بر گشود و گفت هیهات هیهات هرگز این کار نشاید زیرا که سفاح مردی شریف و او را به رسول خدای صلی الله علیه و اله اتصالی است و اکنون زعيم قوم و بزرك جماعت و خلیفه حضرت احدیت بر خلقت است

و بعد از آن که سخن ها بگذاشتند و رأی در رأی افکندند متفق الرأى شدند که بقصر اندر شوند و در میان مردم شایع شد که از سفاح بردبارتر رفته کریم تر نتواند بود چه او با مردمی که اسلاف و آباء او را بکشتند و قوم و عشيرتش را بقتل رسانیدند نیکی ورزد و اقطاع و املاك بایشان دهد و بوستان ها از بهر ایشان بر نهد و مراتب ایشان را رفیع گرداند.

بالجمله بزرگان بنی امیه تن بتن روی بقصر آوردند و چندان نیکو یافتند که بر هم سبقت همی گرفتند و هر يك را مقامی مخصوص بدست بود لكن بجمله اسلحه جنگ بر تن داشتند و هر مولائی چند نفر غلام با خود همراه داشت تا آسیبی نیابند

چون جملگی انجمن شدند و خبر بسفاح بدادند بفرمود خوان های طعام حاضر کنند و گوسفندها بکشتند و انواع حلويات ترتیب دادند و آن قوم در کمال راحت بر موائد اطعمه بنشستند و بخوردن مشغول شدند

این وقت در خدمت سفاح عرض کردند این جماعت بتمامت حاضرند و در قصر انجمن شده اند اگر آهنگی در قتل ایشان داری وقت آن رسیده است چه جمله دشمنان خدا و رسول خدا در قصر فراهم هستند

ساعتی بر نیامد که بفرمان سفاح آب در آن عمارات جاری کردند و نمک ها را که در زیر بناها انبار کرده بودند آب بگرفت و جمله را آب ساخت و آن قوم خبيث همچنان بر خوان طعام جلوس داشتند و هیچ نمی دانستند چه بلائی ایشان

ص: 28

را در خواهد سپرد.

بناگاه قصر را به جنبش دیدند و صدای شکست عمارات از هر طرف برخاست پریشان و سرگردان از جای برخاستند و آهنگ فرار کردند دیوارها نیز درهم شکست و ارکانش ویرانی گرفت و پایه ها از هم بر گسست

آن قوم از آن حالت بفزع و جزع در آمدند و در بیم و دهشت اندر شدند و آشوب رستاخیز را نمایان دیدند و از نهایت ترس و بیم سرها بر زانوها بگذاشتند و بعضی گفتند این بلای آسمان است که بواسطه اعمال ما بر ما فرود گردیده و در این سخنان اندر بودند که دیوارها سر بسر فرود آمد و جرزها و پایه ها و سقف ها و رکن های عمارات بر روی هم بریخت.

آن قوم را وحشت و دهشت بر افزود و آن قصر بلند و کاخ رفیع بر آن جماعت فرود آمد و جملگی را بهلاك و دمار در سپرد و بزرك و كوچك و اطفال و ذراری حتی غلامان و کنیزان و نسل ایشان را دچار مرك تن اوبار ساخت گویا زمين يكباره ایشان را فرو برد

و این بشارت بسفاح رسید بر نشست سدیف نیز در خدمتش راه بر گرفت تا بقصر رسیدند و تمامت آن جماعت را دستخوش هلاکت دیدند خدای را شکر و سپاس بگذاشتند و سفّاح روی با سدیف آورد و گفت آیا خون خود و خون موالی خود را بگرفتی

گفت سوگند با خداوند اگر هزار چندان این جماعت را بکشند معادل بند نعل حضرت امام حسين علیه السلام يا يك تن از غلامان آن حضرت نیست و بمن رسیده است که در مملکت شام جمعی کثیر ازین جماعت هستند و دمشق ازین گروه مملو است و جمعی کثیر از اکابر ایشان در شهر دمشق هستند و من امیدوارم که خداوند قاهر قادر هيچ يك از ایشان را از من فوت نکند .

سفاح گفت ای سدیف آیا در این امر و معنی شعری انشاد کرده باشی سدیف

ص: 29

گفت آری ای مولای من بشنو آن چه را گفته ام و این اشعار را بخواند .

ألا أبلغن سادات هاشم معشری *** و جمع قریش و القبایل من فهر

تمیما و مخزونا و أبناء غالب *** و سکّان بیت اللّه و الرکن و الحجر

و من کان منهم بالمدینه ثاویا *** امیری نبی صاحب النهی و الأمر

قریب من النور المغیب فی القبر *** و من بالغری افدی و من سکن الغری

و من سکن الطفّ المعظّم قدره *** حسین الرضا المدفون فی البلد القفر

و من حوله من أله و موالیه *** و اخوته من خیر نسل و من طهر

بأنّ سدیفا قد شفی اللّه قلبه *** بزرق طوال ثمّ مرهفه تبر

فعلت أبا العبّاس فعل أهالک *** فأوفیت ما أنذرت فی سالف الدهر

من أخذ لثارات الحسین بن حیدر *** و فاطمه و السّبط الحسن السیر

و من حلّ بالنهرین فی أرض کربلا *** و من حوله صرعی من الأنجم الزهر

سلام و رضوان علی ساده الوری *** خیار بنی حوّا و آدم ذو الطهر

صلاة من الرحمن تغشی أئمه *** هداة اصیبوا بالخدیعة و المکر

فاحمل أبا العبّاس یا خیر ناصر *** سدیف یرجی منک أن تجلی الفقر

و تجلی کما أجلیت منهم قلوبنا *** فقد أیّدک ربّ البریة بالنّصر

علی الارض منهم لا تخلّی واحداً *** و اشف نفوساً صار مات من الضرّ

و کم کربه أجلیتها من قلوبنا *** بعزم و تأیید تساوی البحر

فیا سایر الأذقان خرّوا و سجّداً *** لهیبة أبی العباس فی اللیل و الفجر

و لا تقنطوا من فضل من بان فضله *** فمنه إلیکم یعقب النهی و الأمر

علی ظالمیهم لعنة اللّه ما دجی *** سهیر سجیر اوما أضوء لیل من الهجر

و چون سفاح ازین جمله بپرداخت بقصر خود باز شد و آن شب را شادان و مسرور بخفت و خدای را بآن عزت و هیبت که او را عنایت فرموده سپاس بگذاشت.

و چون بامداد شد عم خويش صالح بن علي بن عبدالله بن عباس را بخواند

ص: 30

و رایتی از بهرش بربست و لشکری مرتب ساخت و از قوّاد سپاه و جنگجویان کینه خواه همراه کرد .

آن گاه با صالح گفت ای عمّ بطرف شام روی کن دمشق و اعمال دمشق را بوکالت تو گذاشتم بسوی آن سامان شتابان شو با نیکو کاران نیکی کن و بدکاران را سزا در کنار گذار و خوب نگران شوهر کس با دولت ما مخالف باشد یا خلل و دغلی در کارش مشهود گردد در هلاك و دمارش کوتاهی مکن .

اينك سدیف است که در خدمت ما مصاحبت دارد او را با خود حرکت بده از نصیحت و مروت او باخبری هر چه خواهد چنان کن و او را امین و مشیر خود بدان صالح گفت حباً و كرامة اگر این وصیت را هم درباره او نفرمودی بر من واجب بود که بدون مشورت او در تمشیت امور اقدام نورزم .

سفاح از کلمات عم خود خرسند شد و او را پاداش نيك بفرمود و لشكريان را چنان که می خواست از مردم کارزار مرتب ساخته سدیف را نیز بدو مضموم داشت

و ایشان راه برگرفتند و کوه و بیابان در نوشتند تا بشهر دمشق در آمدند و در دارالاماره بنشستند صالح در ترتیب عمال و حکام و ضبّاط بپرداخت و کفات رجال را عامل اعمال بگردانید

و چون مهمات آن ایالت را منظم و منسق گردانید در تفتیش احوال اولاد یزید و اولاد مروان بر آمد و در حضور خود حاضر و هر کس هر چه خواستی و هر ولایت و حکومت استدعا کردی بد و بگذاشتی و از مال و منال بهره ور ساختی سدیف نیز بر این جمله تصدیق و تصویب داشت

و چون آن جماعت یک باره آسوده خاطر و خرم خیال و فارغ البال شدند چون حوادث آسمانی و بلیات ناگهانی برایشان بتاخت و بطعن و ضرب جمله را بنواخت چندان که سی هزار تن از مردم بنی امیه در شهر دمشق بکشت و همی گفت سوگند

ص: 31

با خدای اگر اضعاف مضاعف این از بنی امیه بقتل رسانم بلکه اگر تمام مخلوق عالم را بکشیم برابر بند نعل مولایم حسین علیه السلام نخواهد بود .

و چون داستان افعال و تدابیر سدیف بعرض سفاح رسید سخت مسرور شد نامه بسدیف بنوشت و آن ابیات مذکوره را که سدیف قبل از حرکت بدمشق گفته بود بدو اعادت داد و سفاح نیز تفتیش کامل کرده هر کس از بنی امیه بجای بود بدست آورده بکشت

و چنان بود که جماعتی از بنی امیه فرار کرده بدریا بر نشسته بآهنگ بلاد مغرب می رفتند سفاح سپاهی را از دنبال ایشان بر کشتی ها بر نشاند و ایشان برفتند و آن جماعت را بچنك آورده جملگی را از تیغ بگذرانیدند و از آن گروه جز جماعتی که بجامه زنانه اندر شدند نجات نیافتند

ابو مخنف که راوی این داستان است می گوید این جماعت را تا این زمان که بآن اندریم ملثمه می نامند و چون صالح بدمشق بازگشت سفاح نذر کرده بود که هر وقت خدای تعالی او را بر بنی امیه مسلط نماید بناها و آثار ایشان را بغیر از مسجد جامع اموی ویران گرداند لاجرم تا مدت چهل روز عمارات و اماكن ایشان را در دمشق خراب و منهدم گردانید.

و مدت ملك بني العباس چندان بطول انجامید که چهل تن از ایشان در مملکت جهان حکمران شد و چنان که رسول خدای صلی الله علیه و اله با عمّ خود عباس بفرمود درست افتاد

چه روزی عباس بآن حضرت عرض کرد ای برادر زاده من در خواب چنان دیدم که چهل زنبور از دبرم ظهور گرفت رسول خدای صلی الله علیه و اله فرمود زود است که چهل مرد از پشت تو بیرون آیند و خلافت را بگیرند عباس ازین حال در ملال شد.

پیغمبر فرمود اى عمّ ﴿فقد قُضِیَ الْأَمْرُ و حق القول و کانَ ذلِکَ فِی الْکِتابِ مَسْطُوراً﴾ مشیت خدای بر این امر علاقه گرفته و دیگرگون نشود و بنی امیه باید

ص: 32

ملاك شوند و خون حسین را بجویند و بدانید که خون جوئی آن حضرت تا قیامت قطع نخواهد شد و بیان ابو مخنف در این مقام پایان می گیرد.

راقم گوید در انتساب این اخبار مسطوره بلوط بن یحیی که ابو مخنف کنیت دارد بی تأمل نشاید بود زیرا که بعضی او را از اصحاب امیر المؤمنین علیه السلام دانند و آنان که صحبت او را صحیح نشمارند و صحبت پدرش یحیی را تصدیق می نمایند عقیدت بر آن دارند که در واقعه يوم الطف حضور داشته

و از جمله کتبی که بدو نسبت دهند کتاب مقتل امام حسین علیه السلام و کتاب اخبار مختار و کتاب مقتل محمّد بن ابى بكر و کتاب مقتل عثمان و کتاب جمل و صفين و كتاب خطبة الزهراء و غيرها است و اشارت بكتاب سفاح و قتل بني اميه نکرده اند

و اگر لوط بن یحیی ادراك آن از منه سالفه را کرده است چگونه زمان سفاح را و بعد از وی را نموده و اگر نموده چگونه استطاعت نگارش آن احوال را دارد زیرا که البته در زمان سفاح از یکصد سال بیشتر روزگار شمرده خواهد بود مگر خود در واقعه کربلا حاضر نباشد و سال ها بعد از آن قضیه هایله به آن وقایع اشارت نموده باشد

و نیز از شرح و بسط پاره مسطورات مذکوره و خبر اخیر که عباس چنان خواب دید و بچهل تن خلیفه عباسی تعبیر شد و چهل نفر سلطنت کردند چنان بر می آید که مقرون بصحت نباشد

زیرا که اولا این خبر در کتب دیگر مندرج نیست دیگر این که چهل نفر از نسل عباس خلافت نیافتند دیگر این که لوط بن یحیی در جهان نپایید تا بداند باین شمار از اولاد عباس خلافت کردند مگر این که راوی بعضی ازین داستان دیگری باشد

و در کتب تواریخ در نگارش این مطالب چنان که اشارت شد اختلاف بسیار و اختیارش با اهل تتبع و آثار است

ص: 33

طبری گوید مداینی نوشته است مخزمة بن جرعه در خدمت ابی العباس شد و در نکوهش بنی امیه و ظلم ایشان و مدح بنی عباس و عدل ایشان و کشته شدن اهل بیت بدست بنی امیه و تحریص بر خون خواهی شعری چند بخواند:

ابو العباس سیصد دینار به مخزمه بداد و بخشم اندر شد و آنان که از آل ابی طالب حضور داشتند از کردار بنی امیه سخت بگریستند

ابو العباس عم خود داود بن علي را ولایت حرمین بداد و گفت هر کس را از بنی امیه بیابی بکش داود برفت و هر که را از آن گروه بیافت بکشت و از هر دخمه و سوراخی و زیرسنك و كلوخی بدست آورده تباه گردانید .

ابو العباس نامه بعمّ خود عبدالله که در شام بود بنوشت و او را سوگند داد که از بنی امیه کسی را زنده نگذارد عبدالله بن علي از هر گوشه و کنار ایشان را بدست آورده بکشت و ابوالعباس را نامه کرد که بنی امیه بجمله کشته شدند رشیدی گوید از بنی امیه سليمان بن هشام بن عبدالملك را با شش صد تن بکشتند.

در جلد دوم عقد الفرید مسطور است که چون عبدالله بن علی در کنار رودخانه ابو فطرس فرود آمد مردمان بدرگاه او حاضر شدند و اجازت دخول خواستند و هشتاد و دو تن از بنی امیه نیز بیامدند در این اثنا یکی بیامد و گفت ای مردم خراسان بپای شوید و ایشان بیامدند و دو صف در مجلسش بایستادند بعد از آن اجازت داد تا بنی امیّه اندر آیند آن جماعت شمشیرها بر گرفتند و بر وی در آمدند

ابو محمّد شاعر عبدی گوید در این حال حاجب بیامد و گفت اندر آی پس برفتم و سلام براندم و پاسخ بیافتم آن گاه با من گفت این شعر خود را « وقف المتيم في رسوم دیار» بر من برخوان پس بخواندم تا گاهی که باین شعر خود رسیدم:

امنا الدعاة إلى الجنان فهاشم *** و بنو امية من دعاة النار

من كان يفخر بالمكارم و العلا *** فلها يتم المجد غير فخار

ص: 34

عمر و بن يزيد بن عبدالملک با عبدالله در مصلی نشسته و بنو امیه بر فراز کرسی ها جلوس کرده بودند عبدالله کیسه حریر سبزی که پانصد دینار در آن بود بمن بیفکند و گفت ده هزار درهم و جاریه و مرکبی راهوار و غلامي و يك تخته جامۀ مخصوص تو نزد ماست می گوید سوگند با خدای به آن چه عبدالله وعده نهاد وفا فرمود.

آن گاه عبدالله بن علی این شعر را «حسبت امية ان سير سیرضی هاشم» که مسطور شد بخواند و کلاه از سر بر گرفت و سخت بر زمین بر زد و آن جماعت لشکریان که حضور داشتند بر بنی امیه بتاختند و با شمشیر و گرز جملگی را تباه ساختند

و کلبی که در میان ایشان و از اتباع ایشان بود با عبدالله گفت ایها الامير سوگند با خدای من ازین مردم نیستم عبدالله بن علي گفت:

و مدخل رأسه لم يدعه أحد *** بين الفريقين حتّى بزه القرن

بزنید گردنش را آن گاه روی باغمر آورد و گفت هیچ گمان نمی کنم که برای تو بعد ازین جماعت خیر و خوبی در زندگانی باشد گفت آری.

عبدالله گفت ای غلام گردنش را بزن پس او را از مصلی بیرون آورده سر از تنش بر گرفتند و بفرمود بساطی بیاوردند و بر فراز کشتگان بیفکندند و طعام بیاوردند و بخوردند و ناله آن جماعت از زیر بساط بلند بود.

و می گوید بروایتی دیگر عمر و بن یزید بن عبدالملك با هشتاد تن از بنی امیه بدرگاه ابوالعباس سفاح بیامدند ابو العباس بفرمود تا کرسی ها و نمرق ها از بهر ایشان ترتیب داده زعمای بنی امیه بر آن ها بنشستند و غمر با ابوالعباس در مصلی جای گرفت.

آن گاه سفاح رخصت داد تا اتباع و اشیاع بنی عباس در آمدند و سدیف نیز با آن جماعت در آمد شمشیری حمایل و کمانی بر دوش داشت و بلند بالا و گندم گون بود پس سدیف بخطبه برخاست و خدای را حمد و ثنا بگذاشت بعد از آن گفت

ص: 35

«ايزعم الضلال بما حبطت اعمالهم انّ غير آل محمّد اولى بالخلافة فلم و بم»

«ايها الناس لكم الفضل بالصحابة دون حقّ ذوى القرابة الشركاء في النسب الاكفاء في الحسب الخاصة في الحياة الوفاة عند الوفاة مع ضربهم على الامير جاهلكم و اطعامهم في الأولى جائعكم»

« فكم قصم الله بهم من جبار باغ و فاسق ظالم يسمع بمثل العباس لم تخضع له امّة بواجب حقّ ابو رسول الله صلی الله علیه و آله أبيه و جلده ما بين عينيه ».

«امينه ليلة العقبة و رسوله الى أهل مكة و حاميه يوم حنين لا يردّ له رأياً وليخالف له قسماً»

«انّكم والله معاشر قريش ما اخترتم لانفسكم من حيث ما اختاره الله لكم تیمی مرة و عدوى مرّة و كنتم بين ظهر انى قوم قد آثروا العاجل على الاجل و الفاني على الباقي و جعلوا الصدقات في الشهوات و الفيء في اللذات و الغناء و المغانم في المحارم».

«اذا ذكروا بالله لم يذكروا و اذا قدموا بالحق ادبروا فذلك زمانهم و بذلك يعمل شيطانهم»

آیا گروه گمراهان با بطلان اعمال آن ها گمان می برند که بغیر از آل محمّد صلى الله علیه و آله دیگری بخلافت اولی و احقّ است از چه روی و به چه سبب چنین پندار نا بهنجار بدماغ راه دهند و چنین اندیشه نا صواب بدل اندر جای نمایند .

ای مردمان برای شماست فضیلت بسبب صحابت اما گاهی که رعایت حق ذوى القرابة را که در نسب با پیغمبر شريك هستند و در حسب همانند می باشند و در زمان حیات آن حضرت در جمله خواص بودند و در هنگام وفات بآن چه عهد و وعده نهاده وفا کردند و جهال شما را در حمایت امیر مضروب و گرسنگان شما را در بدایت امر سیر کردند.

ص: 36

چه بسیار گروه جباران سرکش و فساق ستمگر را خداوند داور بوجود ایشان در هم شکست هرگز مانند عباس شنیده نشده است و هیچ امتی حقوق واجبه و شرایط حرمتش را چنان که باید بجای نگذاشته همانا عباس بعد از پدر پیغمبر مقام پدری آن حضرت را دارد و در حضور مبارکش از هیچ گونه خلوص نیت و جلادت و جان فشانی دریغ ننموده است

در ليلة العقبه امین آن حضرت بود و بجانب مردم مکه رسول وی بود و در وقعه حنین حامی او بود هرگز بر خلاف رأی مبارکش کار نکرد و در هیچ قسمی مخالفت نورزید.

سوگند با خدای ای جماعت قریش شما برای خویشتن اختیار نکردید آن چه را که خدای از بهر شما مختار داشته بود گاهی تیمی هستید و گاهی عدوی و با آن مردم که دنیا را بر آخرت برگزیدند وفانی را بر باقی اختیار کردند و صدقات را در شهوات نفسانیه خود بکار بردند و فیء و بهره مسلمانان را در لذات و تغنی و سرود و ملاهی و ملاعب صرف نمودند و مغانم را در محارم پنداشتند.

و هر وقت ایشان را بخداوند بخواند یاد نکردند و هر وقت بحق دعوت نمودند روی برتافتند روزگار بر نهادید این است وضع زمان ایشان و باین گونه کردار کارکرد شیطان ایشان.

بالجمله چون بامداد دیگر شد ابو العباس ایشان را اجازت بداد تا در آمدند شبل نیز با ایشان بود چون هر کسی در جای خود بنشست شبل بپای خواست و انشاد شعر را اجازت خواست سفاح رخصت بداد

شبل آن اشعار سنيّه را «اصبح الملك ثابت الاساس» چنان که مسطور شد انشاد نمود بعد از آن سفاح برخاست و آن جماعت نیز برخاستند

از آن پس نیز روزی اجازت بداد تا بخدمتش در آمدند شیعه بنی عباس نیز در آن مجلس حضور یافتند و چون بنشستند سدیف بن میمون برخاست و گفت :

قد اتتك الوفود من عبد شمس *** مستعدين يوجعون المطيّا

ص: 37

غفوة ايّها الخليفة لاعن *** طاعة بل تخوفوا المشرفيا

باضافه دو شعر دیگر که ازین پیش مسطور شد پس از آن خلف بن خليفة الاقطع بپای شد و گفت:

ان تجاوز فقد قدرت عليهم *** او تعاقب فلم تعاقب بریّا

او تعاقبهم على رقة الدين *** فقد كان دينهم سامريّا

این هنگام ابو العباس بجانب غمر نگران آمد و گفت این شعر را چگونه بینی گفت سوگند با خداوند این مرد شاعر است لکن شاعر ما شعری گفته است که اقعد و جای گیرتر است سفّاح گفت آن شعر کدام است غمر این شعر را بخواند :

شمس العداوة حتى يستقاد الهم *** و اعظم الناس احلاماً اذا قدروا

چون ابوالعباس این سخن بشنید چهره اش بر افروخت و گفت یا بن اللحناء دروغ گفتی همانا بعد ازین نیز در کلّه تو خیلای خلافت باقی است آن گاه برخاستند و ابو العباس بفرمود تا ایشان را در میان شیعیان عباسی قسمت کردند و آن جماعت آنان را بکشتند و ریسمان بر پای های آن ها بسته در انبار در بیابان افکند تا خوراك سك و خوك شدند

و سدیف با جماعت شیعه بر فراز کشتگان ایشان بایستاد و شعر مذکور را «طمعت امية أن سترضي هاشم» بخواند .

صاحب عقد الفرید گوید عبدالله بن علي از تمامت جهانیان بر جماعت بنی امیه شدیدتر بود و سلیمان بن علي از تمامت مردمان بر ایشان بیشتر رحمت آوردی و ابو مسلم او را كنف الامان نامیده بود و هر کس از بنی امیه بدو پناهنده شدی پناه دادی و چنان که مذکور شد از بهر ایشان از سفاح امان بگرفت.

و چون سلیمان بن علي بمرد افزون از هشتاد تن از حرم بنی امیه در سرای او آسوده روز می گذاشتند

ص: 38

و حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده گوید سفاح اولاد بنی امیه را طلب کرد و از خورد و بزرگ هشتاد تن برآمدند تمامت را زنده زنده استخوان اعضاء خورد کردند و بر فراز یکدیگر بریختند و بساطی بالای ایشان بگستردند.

سفاح و اتباعش بر روی ایشان بنشستند و طعام خوردند و ایشان در زیر ایشان شغل با ناله و افغان جان می دادند.

گویند آن جماعت را در مهد زرین پرورده بودند و ازین جمله اخبار گوناگون که در قتل بنی امیه مسطور شد این خبر اخیر صاحب عقدالفرید صحیح تر می نماید چه اغلب مورخین این اشعار را «اصبح الملك» الى آخرها بشبل بن عبدالله نسبت داده اند.

و بعضي سدیف را از موالی بنی هاشم و برخی از آل ابی لهب و مبرد در کامل مولی ابی العباس می شمارد و صاحب مجالس المؤمنین می گوید سدیف شاعر مداح خاندان بود.

و ابوالفرج اصفهانی در کتاب اغانی می گوید سدیف بن میمون مولی خزاعه است و سبب ادعای ولاء بنی هاشم را این بود که مولاتی از آل ابی لهب را تزویج نمود و مدعى ولاء آن جماعت گردید و در جمله موالی ایشان در آمد و بقولی پدرش کنیزکی از آل لهب را تزویج کرد و سدیف از وی متولد گشت

و چون رشد و طبع شعر یافت و بحسن بیان و معارضه معروف گردید در جمله موالی پدرش اندر آمد و آن جماعت او را بخود منسوب داشتند

و این سدیف از شعراء حجاز و مخضرمین شمرده می شود چه ادراک دولت بنی امیه و بنی عباس را بنمود و در حق بنی هاشم شدید التعصب بود و این تعصب را در زمان بنی امیه آشکار می داشت و در ظاهر مکه در بیابانی که صفا الشراب نام داشت بیرون می شد.

به او نیز یکی از موالی بنی امیه که او را سباب نام بود با وی بیرون می آمد

ص: 39

و هر دو تن بسبّ همدیگر و بیان مثالب و معایب می پرداختند و از سف های هر دو طایفه بعضى بتعصب سديف و بعضى بتعصب سباب بیرون آمدند و از آن جا حرکت نمی کردند تا جنك و نزاع بر می خواست و جریح و سر شکسته بر زبر هم می ریخت.

و حکمران بلد با جمعی بآن جماعت می تاخت و ایشان را متفرق می ساخت و هر کس جنایتی کرده بود عقوبت می دید.

و این عصبیّت در میانه باقی بود تا در عامه و سفله شیوع گرفت و بر دو صنف شدند يك صنف را سدیقیه و صنف دیگر را سبابیه نامیدند و در تمام ایام خود و روز گار خلفای بنی امیه بر این حال بزیستند .

و چون نوبت سلطنت با بنی هاشم افتاد این کار انقطاع یافت و این عصبیت که در مکه متداول بود در میان جماعت حناطین و جزارین شایع گشت

و چون سدیف این قصیده خود را که در امر بنی حسن بن حسن گفته بود بعد از آن که منصور محمّد بن عبدالله بن حسن را بکشت در خدمت منصور قرائت کرد و آن ابیات را بعرض همی رسانید تا باین شعر رسید:

يا سوأتا للقوم لا كفواً و لا *** اذ حاربوا كانوا من الاحرار

منصور گفت ای سدیف آیا ایشان را بر من می آشوبی سدیف گفت چنین نمی کنم لکن ایشان را متنبه می نمایم وقتی سدیف بر مردی از بنی عبدالدار سلام براند آن مرد عبدی گفت ای رد کیستی.

گفت مردی از قوم تو می باشم من سدیف بن میمون هستم گفت سوگند با خدای در قوم من نه سدیف است و نه میمون.

چون سدیف این سخن بشنید گفت براستی سخن کردی قسم بخدای هرگز درمیان ایشان میمون و مبارك نيست و ازین سخن خواست بد و بگوید میمنت و برکت در میان شما نیست.

بالجمله ابوالفرج شرح حال سدیف را باین مقام می رساند لکن بهیچ وجه اشارتی بداستان او و سفاح و قتل بنی امیه نمی کند لکن در مقامات دیگر چنان که

ص: 40

در ذیل این اخبار مسطور گردید .

و ابن ابی الحدید نیز روایت می کند بداستان و اشعار سدیف در تحریص ابى العباس بقتل جماعت بنی امیه و کشته شدن جماعتی از آن ها اشارت می نماید.

در مجالس المؤمنين مسطور است که عبدالله بن المعتز مي گفت سدیف بن ميمون كوفي شاعری تیز زبان و ادیبی براعت نشان و خطیبی فصیح البیان و از جمله موالی بنی هاشم و مداح ایشان بود .

و همیشه بنفرین بنی امیه اشتغال داشت و بعد از زوال بنی امیّه بواسطه سبقت آشنائی با ابو العباس سفاح نزد او شد و در آن قصيده مذكوره محرك قتل بنی امیه گردید .

و چون ایشان را بکشتند و گاهی که بر فراز آن اجساد طعام می خوردند سفاح نگران شد که سدیف با يك دست طعام می خورد و با دست دیگر از پس پشت خود با زمین مشغول بود

گفت ای سدیف در چه کاری گفت ازین گروه ملعون یکتن نیم جان مانده گلویش را می فشارم تا بمیرد

سفاح بخندید و او را نوازش فرمود و چون نوبت خلافت بمنصور رسید و ابراهيم بن عبدالله بن حسن در بصره بر وی خروج کرد سدیف از نزد منصور به خدمت او بگریخت و عداوت بنی عباس را آشکار کرد

و چون روز جمعه ابراهیم بر منبر برفت و آغاز خطبه نمود سدیف در برابرش بایستاد و دو شعر بآواز بلند قرائت کرد.

و پس از شهادت ابراهیم بگریخت و مدت ها پنهان بود آخر الامر پیدا شد و بفرمان منصور بدست عمش مقتول شد و بروایتی او را نزد منصور آوردند و منصور حکم کرد تا زنده در گورش کردند.

در هر صورت بنی عباس ریشه بنی امیه را از زمین بر کندند و اگر کسی از

ص: 41

آن جماعت زنده بماند ابدالدهر در زوایای خمول مخذول بزیست و جز عبدالرحمن ابن معاوية بن هشام که باندلس رفت و چنان که انشاء الله تعالی در مقام خود مذکور آید در آن جا سلطنت یافت و مدتی در آن نقطه اولادش بزیستند هیچ کس از آن جماعت نرست و نامش مشهور نگشت

بلکه چنان در سزای آن جماعت کوشیدند که از مردگان ایشان نیز چشم نپوشیدند و خلفای آن طایفه را آسوده نگذاشتند و گور جمله را بشکافتند و آن چه باید بپای بردند

اما از غرایب اوصاف مردم دمشق که صاحب مجالس المؤمنين مي نويسد اين است که اهل سنت و جماعت بعد از صد سال که حال آن قبور بر آن منوال برگذشته بود پاره از اهل سنت بجای آن قبور مندرسه علامتی بر نهادند و بدلی از سناك و کلوخ ترتیب دادند و تا کنون بزیارت آن مشغول هستند.

بیان ملك ملوك بني اميه و مدت سلطنت ایشان

چنان که در دامنه کتب احوال ائمه هدى سلام الله عليهم و تفسير سوره مبارکه قدر اشارت نموده ایم مدت ملك خلفای بنی امیه هزار ماه است

و علي بن ابراهيم قمی در تفسیر خود می نویسد رسول خدای صلی الله علیه و اله در خواب دید که بوزینگان بر منبر مبارکش صعود می دهند و آن حضرت ازین خواب اندوهناك شد و خدای تعالی سوره مبار که قدر را نازل فرمود ﴿ لَیْلَهُ اَلْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ تَمْلِکُهُ بَنُو أُمَیَّهَ لَیْسَ فِیهَا لَیْلَهُ اَلْقَدْرِ ﴾

و در تفسیر صافي از كافي از حضرت صادق علیه السلام نیز در تفسیر این آیه مبارکه روایتی دیگر مسطور است که ازین پیش در ذیل اخبار داله بر ظهور بنی امیه

ص: 42

مسطور گشت .

بالجمله می فرماید این لیلة القدر که خداوند تعالی باین امت مرحومه عطا فرموده از هزار ماه که بنی امیه بگذرانند و سلطنت نمایند و در آن شب قدری نیست بهتر است

دمیری در حیوة الحيوان گوید مروان حمار آخر خلیفه بنی امیه است و ایشان چهارده تن بودند اول ایشان معاوية بن ابی سفیان بن صخر بن حرب بن امية ابن عبد شمس بن عبدمناف و آخر ایشان مروان جعدی ملقب بحمار است و مدت خلافت ایشان هشتاد و چند سال بود و این جمله هزار ماه برآمد

و چون دولت ایشان پایان گرفت صدق کلام معجز نظام حضرت امام حسن ابن علي بن ابيطالب علیهم السلام معلوم شد در آن که آن حضرت عرض کردند خلافت را بمعاویه واگذار فرمودی.

فرمود ﴿ لَیْلَهُ اَلْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ﴾ يك شب قدر که خدای بما عطا فرموده از هزار ماه بهتر است.

و در دولت مروان در نظام مملکت اختلال افتاد چه مجرب شده بود که هر خلیفه ششمی خلع شود و این وقت این شمار کامل نشده بود چه ولید بن یزید مخلوع چون خلع شد پس از وی جز سه تن از مردم بنی امیه خلافت نیافتند و ایشان یزید بن الوليد بن عبدالملك پس از وی برادرش ابراهیم و بعد از او مروان ابن محمّد بن مروان بن الحکم است که دولت بنی امیه بدو پایان گرفت و نیّر دولت بنی عباس برافق اقبال درخشان شد.

در تاریخ الخمیس نیز اشارت بحکایت حضرت امام حسن علیه السلام و آن فرمایش می نماید و می گوید مدت خلافت بنی امیه از آن هنگام که کار سلطنت برای معاویه صافي گشت تا گاهی که مروان بقتل رسید نود و یک سال و نه ماه و پنج روز بود

ص: 43

ازین جمله نه سال و بیست و دو روز فتنه ابن زبیر بود و از آن پس بعد از قتل مروان بهر ملك و ديار متفرق و سلسله وجود ایشان از هم گسیخته شد و از ميانه عبدالرحمن بن معاوية بن هشام بن عبدالملك باندلس گریخت و اهل اندلس در سال یکصد و سی و نهم با وی بیعت کردند و سی و سه سال و چهار ماه در اندلس حکومت کرد و در اعقاب او سال ها این حکومت بیائید چنان که انشاء الله تعالی در مقام خود مسطور شود

مسعودی در مروج الذهب كويد سلطنت جمیع بنی امیّه تا زمانی که با ابو العباس سفاح بیعت کردند هزار ماه کامل بود نه يك روز زیادتر و نه يك روز کم تر چه این جماعت نود سال و یازده ماه و سیزده روز خلافت کردند و مردمان در تواریخ ایام ایشان مختلف سخن کرده اند.

و صحیح این است که معاوية بن ابی سفیان بیست سال .

و یزید بن معاویه سه سال و هشت ماه و چهارده روز

لاد و معاوية بن يزيد يك ماه و یازده روز .

و مروان بن الحکم هشت ماه و پنج روز.

و عبدالملك بن مروان بیست و یک سال و يك ماه و بیست روز .

و ولید بن عبدالملك نه سال و هشت ماه و دو روز

و سليمان بن عبدالملك دو سال و شش ماه و پانزده روز

و عمر بن عبدالعزيز دو سال و پنج ماه و پانزده روز و بقولی پنج روز یعنی موافق نسخه دیگر

و یزید بن عبدالملك چهار سال و سیزده روز .

و هشام بن عبدالملك نوزده سال و سه ماه و مطابق نسخه دیگر نوزده سال و نه ماه و نه روز

و وليد بن يزيد بن عبدالملك يك سال و سه ماه.

و يزيد بن ولید بن عبدالملك دو ماه و ده روز و ایام ابراهیم بن ولید بن

ص: 44

عبدالملک را از درج ساقط نمودیم چنان که ایام ابراهیم بن مهدی را از شماره در خلفاء بنی عباس ساقط می گردانیم.

و مروان بن محمّد پنج سال و یک ماه و ده روز مدت خلافتش تا گاهی که بر ری نصرت یافتند طول کشید و این جمله نود سال و یازده ماه و سیزده روز است و هشت ماهی که مروان در طی آن مدت با بنی العباس قتال می داد تا بقتل رسید بر این جمله اضافه می شود و جملگی مدت ملك ايشان نود و يك سال و هفده ماه و سیزده روز می شود.

و ازین مدت مسطوره زمان خلافت حضرت امام حسن بن علي بن ابيطالب عليهما السلام که پنج ماه و ده روز است و اوقات خلافت ابن زبیر تا گاهی که بقتل رسید و هفت سال و ده ماه و سه روز و موافق نسخه دیگر ده روز می شود موضوع می شود و بقیه ایام دولت بنی امیه هشتاد و سه سال و چهارماه بر آید که مطابق هزار ماه بدون یک روز کم و زیاد است

مسعودی می گوید جماعتی گفته اند که تأویل قول خداى عزّ وجل ﴿لَیْلَهُ اَلْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ﴾ همان هزار ماه سلطنت بنی امیه است در شرح شافیه ابی فراس نیز باین روایت اشارت است

بیان پارۀ جهات که از کتب تواریخ و اخبار در سبب انقضای ملک بنی امیه استنباط می شود

ازین پیش در ضمن زوال دولت بنی امیه سبب انقراض سلطنت ایشان مذکور شد و باز نموده گشت که جهت عمده آن همان انغمار در بحار معاصی حضرت پروردگار و اتباع لذات و مشتهيات نفسانی و غفلت از امور مملکت و ظلم و جور برعایای مملکت و مصاحبت با ارذال و مهاجرت از صحبت علما و ابدال و غرور در

ص: 45

حضرت یزدان و غفلت از سرای جاویدان و ظلم و ستم با خاندان رسالت بنیان و تفويض مهام خطيره مملکت را بمردم نادان که برای انقراض هر دولتی قوی بنیان کافی است بود.

و چون مروان حمار بر این معنی آگاه بود در آن هنگام که بقتل می رسید گفت دولت ما منقرض شد

ابن ابی الحدید گوید گفته اند اگر دولت بنی امیه بدست دیگری که غیر از مروان بن محمّد بود تباه می گشت البته عقلای روزگار می گفتند اگر مروان حکمران آن مملکت می بود منقرض نمی شد و همیشه می گفتند خلیفه آخرین بنی امیه مادرش کنیز است .

ازین روی خلفای بنی امیه از اولاد خود هر کس کنیز زاده بود ولیعهد نمی ساختند و اگر این کار شایسته بود مسلمة بن عبدالملك از تمامت فرزندان خلفای بنی امیه که از کنیز پدید شده اند شایسته تر بود

لكن چون تقدیر چنین شده بود انقراض سلطنت ایشان بدست مروان افتاد و مادرش کنیزکی از مصعب بن زبیر است که از او به ابراهیم بن اشتر رسید و آن روز که این اشتر مقتول شد محمّد بن مروان آن کنیز را از متروکات او بدست آورد.

بعضی گفته اند آن کنیز بمروان آبستن بود و مروان را در فراش محمّد بن مروان از شکم بگذاشت ازین روی در آن اوقات که در میان مروان و سپاه خراسان جنك مي رفت در حربگاه او را بابن الاشتر خطاب و ندا می کردند

و بعضی گفته اند آن كنيزك مروان را از مصعب بن زبیر در شکم داشت و چون نزد ابراهیم آمد مدتش در خدمتش بطول نکشید و ابراهیم مقتول شد و در فراش محمّد بن مروان این بار را از شکم بگذاشت ازین روی جماعت مسوده در اوقات حرب صیحه بر می کشیدند.

و مروان را گاهی ابن مصعب و گاهی ابن الاشتر می خواندند و مروان می گفت

ص: 46

«ما ابالى اىّ الفحلين غلب علیّ» کنایت از این که مصعب و ابن اشتر هر دو تن از فحول رجال و مشاهیر ابطال هستند مرا بهر يك منسوب دارند باکی و عاری ندارم

یکی از موالی مروان چنان که صاحب عقد الفرید روایت کرده است می گوید در آن اوقات که مروان بهر سوی فرار همی کرد روزی با من گفت «این غربت عنا حلومنا في نسائنا الا زوجناهم من اكفائهن من قريش فكفينا مؤنتهن اليوم»

بعضی از کسان مروان گفته اند که هیچ چیز در اوقاتی که فراری بودیم از گوهرى سبك وزن و سبك قيمت که بهایش مساوی پنج دینار بود و از آن کمتر برای ما سودمندتر نبود چه این گونه جواهر را هر کودکی و خادمی از ما ببازار می برد و می فروخت و پوشیده بما می آورد تا در مخارج خود مصروف داریم و ما را نه آن استطاعت و قدرت بود که بتوانیم گوهرهای گران بها را بیرون آوریم اگر چنین می کردیم بر ما راهنما می شد

مصعب بن ربيع بن ربیع خثعمی كاتب مروان بن محمّد می گوید چون مروان انهزام گرفت و عبدالله بن علي بر اهل شام نیرو یافت در خدمتش حاضر بودم و عبدالله تکیه کرده بود در این حال از مروان و انهزامش سخن رفت با من گفت در آن مقاتلت حاضر بودی گفت آری اصلح الله الامير

در آن اثنا مروان با من گفت این جماعت را بنگر تا چه میزان و مقدار هستند گفتم من صاحب قلم هستم نه صاحب حرب

مروان در اندک فرصتی از یمین و یسار خویش نگران شد و با من گفت این جماعت دوازده هزار مرد کارزارند مقصود ازین کلام نهايت جلادت و علم برجنك و اطلاعات بر کتيبه حرب است.

و نیز مصعب گوید در آن هنگام که بیت المال صغیر را نهب و تاراج کردند و با مروان گفتند روی با بیت المال دیگر نهاد با او گفتند مردم شام بیت المال

ص: 47

اکبر را هم منهوب داشتند و چون نوبت نکبت رسیده بود هیچ مجال از او نگذاشتند .

ابو الجارود سلمی گوید یکی از مردم شام با من داستان کرد که مروان را در کنار رودخانه زاب بدیدیم و اهل شام مانند کوه آهن بر ما حمله آوردند ما فرود آمدیم و بزانو بنشستیم و نیزه بكار بردیم.

آن جماعت چون ابر بهاران از ما دور شدند و خدای ما را برایشان مستولی فرمود و آن جسر که پهلوی آن ها جسر که پهلوی آن ها بود پاره شد و کار عبور ایشان دشوار آمد .

مردی از اهل شام در آن جا بماند یکی از ما بدو شد و بدست شامی بقتل رسید مردی دیگر برفت و شامی او را نیز بکشت تا سه تن بقتل آمد مردی از سپاه ما گفت شمشیری برنده و سپری سخت بمن دهید بدو بدادیم و بجانب شامی برفت شامی ضربتی بدو فرود آورد آن مرد بدستیاری سپر آن ضربت را بگردانید و ضربتی بر پای شامی بزد و ببرید و او را بکشت و باز شد پس او را حمل کرده تکبیر بگفتیم و چون معلوم شد عبدالله کابلی بود .

در عقد الفريد مسطور است که در آن هنگام که حکم بن الوليد محبوس بود این شعر را بمروان فرستاد:

الا فتيان من مضر فيحموا *** اسارى في الحديد مكبلينا

تذهب عامر بدمى و ملكي *** فلا غثا اصبت ولا سمينا

فان اهلك أنا و ولى عهدى *** فمروان امير المؤمنينا

فادب لا عدمتك حرب قيس *** فتخرج منهم الداء الدفينا

الا من مبلغ مروان عنّى *** و عمّي الغمر طال بذا حنينا

فانی قد ظلمت و طال حبسى *** لدى الخضراء في لهف مهينا

در روضات الجنات مسطور است که شیخی از بنی امیه نشسته و جمعی از مشایخ بر گردش انجمن بودند در این حال مردی اعرابی زبان بر سؤال برگشود و گفت قحطی سال و شدت حال بر ما چنك در افكنده و مرا ده و چند دختر در فراش

ص: 48

و بستر است.

آن شیخ خام بطریق استهزاء گفت دوست همی دارم که خدای تعالی در میان شما و آسمان صفحه های آهنین بر زند و يك قطره بر شما نریزد و شماره دخترهای تو را چندین برابر این جمله که هستند بگرداند و ترا در میان ایشان با دست و پای بریده بیفکند و جز تو هیچ کس را برای کسب معیشت ایشان نگذارد

و چون این سخنان دل گداز را بآن فقیر با نیاز بگفت سك خود را صفیری بر زد تا بیامد و بآن سائل بیچاره بیاویخت و هر چه بر تن پوشیده بود بدرید آن بیچاره با کمال تحیّر و اندوه گفت سوگند با خدای ندانم با تو چه گویم.

همانا مردى قبيح المنظر و سخيف المخبرى خدا فرزندان تو و مادرهای ایشان را بی شوهر و گرسنه و برهنه گرداند

و دیگر وقتی مردی به محمّد بن عبدالملك در آمد و گفت مرا در خدمت تو دو سبب برای رعایت من موجود است یکی همسایگی و دیگر سختی حال و بدی روزگار و این هر دو برای شمول رحمت دعوت می نماید

گفت اما جوار را همان وجود دیوار دور می گرداند و اما رحمت آوردن از شیمت زنان و کودکان است از محضر من بيرون شو و يك هفته بر نیامد که بنی امیه را نکبت فرو گرفت

در جامع رشیدی مسطور است که روزی سفاح خطبه کرد و گفت «الحمد لله الذى طهّر الارض من جور بني امية الذين قتلوا اولاد محمّد و آله و اتباعه و استباحوا حريمهم»

سپاس خداوندی را که پاک کرد زمین را از لوث جور بنی امیه که اولاد محمّد صلى الله عليه و آله و سلم و آل و اتباع او را بکشتند و حرمت حریم ایشان را نادیده انگاشتند نه معاویه آن است که قصد صحابه کرد و خالد بن ولید و علي و حسن علیهما السلام و عايشه و محمّد بن ابی بکر را بکشت

ص: 49

و یزید بن معاویه همان کس نیست که حسین و خاندان او عليهم السلام را شهید ساخت و اهل آن حضرت را بی لباس حشمت نزد او حاضر کردند و ابن زیاد ملعون حرام زاده مسلم بن عقیل را بکشت و هشام بن عبدالملك همان نیست که زيد بن علي بن الحسين سلام الله عليهم را بقتل رسانید.

و مروان حمار نه آن بود که برادرم ابراهیم امام را بقتل رسانید اکنون چرا باید بر ایشان رحم کنیم و این جماعت را زنده بگذاریم و بیخ این شجره خبيثه ملعونه را بر نیندازیم .

پدر او دندان رسول را بشکست و مادرش هند جگر عمّش حمزه را بخورد و خودش قصد امام زمان یعنی علی بن ابی طالب علیه السلام را بنمود و رشیدی این بیان این شعر را مسطور می دارد.

دوستان از پسر هند مگر بی خبرید *** که ز افعال بد او به پیمبر چه رسید

پسر او لب و دندان پیمبر بشکست *** مادر او جگر عمّ پیمبر بدرید

او بنا حق حق داماد پیمبر بستد *** پسر او سر فرزند پیمبر ببرید

این چنین گرش دوست نداری شاید *** لعن الله يزيد و على آل يزيد

حمد الله مستوفی قزوینی در تاریخ گزیده گوید چون اکابر دولت بنی امیه از جاده شریعت و عدل پای را بیرون نهادند شومی کردار ایشان در تمامت آن قوم سرایت نمود و می گوید این شعر را بزبان پهلوی مناسب این گفته اند :

بزه کاران که بدکوانه رسند *** گر بدمانی رسند و ادمان

و در هر صورت و هر لباس خواه بزبان عرب یا عجم یادری یا پهلوی یا هندی

ص: 50

چینی یا فارسی و گیلی بلکه بالسنه ساکنان هفت اقلیم تا قیامت بقدح و ذمّ این گروه می گویند و دفترهای خویش را از مثالب و معایب این جماعت از بياض بسواد می رسانند.

پس بر عقلای روزگار و امرای والا تبار و حکام ولایات و عمال ایالات و اصناف امم بلکه بر تمامت طبقات اهل عالم که خواهان سود جهان و سعادت سرای جاویدان و نکوئی نام و روائی کام و کمال اقبال و جمال اجلال می باشند و همی خواهند خدای و خلق خدای از ایشان راضی و ایشان در تمامت احوال و ادوار ممدوح اهل روزگار باشند واجب باشد که احوال و سبب اقبال و جهت ادبار دولت های بزرك و سلطنت های عظیم را از متون کتب و لسان رجال بنگرند و بشنوند تا آن چه موجب سعادت و اقبال است بکار بندند و از آن چه مایه غوایت و ادبار است کناری گیرند تا در هر دو جهان بتخم کامکاری برخورداری گیرند و به زرق و فسون این سرای بوقلمون و مکر و فریب این جهان ادیب فریب نخورند و از دیو نفس اماره نهیب نیابند و از مکر و غدر شيطان رجيم آسیب نبینند و نيك بدانند (این سرائی است که البته خلل خواهد یافت)

و نیز بدانند رهگذارت بحساب است نگهدار حسيب لاجرم بهره خویشتن از عمر فراموش مکن

بیان بعضی کلمات معجز آیات حضرت صادق صلوات الله علیه که در باب دنیا و اهل دنیا وارد است

و آفریدگار آب و آتش این سرای پر حوادث و انقلاب و سراچه پر آفات و اضطراب را زراعت گاه دیگر سرای و فرودگاه دیگر جای و اسباب آزمایش و امتحان جمله کسان گردانیده عقل در تن و هوش در بدن و چشم و گوش بینا و شنوا

ص: 51

در سر و قوای ظاهریه و باطنیه در این قالب بر نهاده تا محسوسات و معقولات را دریابند و محاسن و قبایح و فواید امور و اشیاء را از سود و زیان بنگرند و بقوه مميزه بقوه عاقله رجوع نمایند و بآن چه موجب سعادت ابدی است اتصال و از آن چه مایه شقاوت سرمدی است اجتناب ورزند.

و با این بیان چون با نظر بینش و قلب دانا تأمل نمایند هیچ منزلی ازین جهان ویران محمود تر و آبادتر نیست زیرا که ازین منزل بسرائی جاویدان می رساند.

اما آن محل جاوید بهشت نعیم است یا دوزخ و جحيم راجع باعمال و افعال است (تا کدامین را تو باشی مستعد).

برین جهان جهنده و کیهان گذرنده و خورشید تابنده و ناهید فروزنده و کرات گردان و کواکب درخشان و ضیاء ایام و ظلمت ليالي و جبال رفیع و بحار عمیق و معدن های ذخار و جنگل های پر اشجار و گردش فصول و جنبش رياح و تراكم سحاب و مطالع و مغارب ماه و آفتاب و تازگی و فرسودگی و بری و خشکی و رنجوری و صحت و توانگری وفاقت و طول اعمار و قصر مدت و نمایش آفات و بلیت و زحمت و راحت و مواصلت و مهاجرت و مقاربت و مباعدت و آبادانی و ویرانی و حصول آمال و بر نیامدن مقاصد و مرام و قوام دولتها و زوال نعمت ها و بقاى نقمت ها و فسخ عزیمت ها و انقلابات گوناگون و اختلافات رنگارنك و حوادث ناگهانی و موافق نیامدن هواهای نفسانی و غرايب آثار و عجایب اطوار و عزت و ذلت و نعمت و نكبت و آسایش خیال و پریشانی احوال و امثال این مسائل و اشباه این نظایر بحث و ایرادی و تقصیر و گناهی وارد نیست بلکه اگر چنین نبود جای ایراد بود.

کدام روز آفتابی بتافت که ظلمت شبش حسرت دیدارش بر دل ها نگذاشت کدام شب ماهی چهره برگشود و ستاره فروغ بنمود که هیمنه خورشیدش در تحت الشعاع عظمت از فروز نیفکند.

ص: 52

کجا اختری شامگه شعله ناك *** برآمد که نامد سحرگه بخاك

کدام بهاری گلزارها بیاراست که آفت خزانش زرد نساخت کدام گیاهی خرم بر دمید که تند باد حوادثش خشك نساخت

کدام سروی دلجوی برکنار جوی برست که قامتش از صرصر صوادر نخست کدام غنچه دهان برگشود که پای فنایش نپیمود

کدام دیداری خورشیدوش طلعت بنمود که از حوادث آسمان و زمین پرچین نگشت کدام جوان پیر نگشت و چه بسیار ضعیف که بفرجام چیر بگشت .

چه بوستان ها که سرانجام گورستان ها شد و چه گورستان ها که آخر الامر عشرتگه دوستان ها گردید کدام کس گل بی خار بوئید و کدام کس بار بی آزار بچید چه عمارات رفیع که مزار گشت چه پیکرهای منیع که نزار شد.

چه جبال شامخه که از هم بریخت چه بحار زاخره که قعر بنمود چه منزلگه بوستان جانی که غمکده جاودانی شد چه جولانگه یاران که مغاك موران و ماران آمد چه نوعروسان دلپذیر که بفرسایش هرم و کاهش نعم زالی شکسته بال گشت

چه نو دامادان خوبروی که باندک فرصتی خمیده پشت و سفید موی شد چه البسه حریر و دیبا که در قلیل مدتی فرسوده و نا زیبا شد چه چشم های شهلا و قامت های سرو بالا و چهره های ماه سیما که در مختصر زمانی نا مطبوع و موحش افتاد .

چه لشکرهای گران كه در يك نفس بی نفس شدند و چه پرندگان نیز چنگال كه بيك هوس در قفس جای کردند چه بضاعت ها که بر باد رفت و چه صحابت ها که از یاد شد.

چه ماهرویان حوروش که بر بالین ناز خفته و جهانی را بکرشمه در نیاز آورده بناگاه با بدن نازنین در شکم زمین جای کردند و چه پادشاهان کینه کش

ص: 53

که از فراز تخت شاهی به تخته تباهی پای نهادند.

چه سواران جنگجوی که از تصال نوازل در خاك تيره منزل گرفتند و چه گردان دلیر که از گردش ماه و تیر بکمند دواهی اسیر آمدند.

کدام روز برآید که فقیری تیره روز سلطانی بهروز نشود و کدام شب بپای رود که شاهی با گنج و كلاه بخاك سياه مأوى نجويد مگر این جهان نه آن است که صد هزار کاوس و کیقباد با چهره سندروس بر باد داده

و این ماه و خورشید نه همان است که هزاران کیومرث و جمشید را نامراد گردانیده

جگر آدم را داغ قابيل بر نهاد و لشکر ابرهه و فیل را با گل ریزه ابابیل بهم بر شکست هر آنی از فساد خود فریاد زند و گوش شنوا نیابد و هر زمانی کاهش خود را نمایش دهد و چشم بینا نبیند.

از زوال خود داستان ها کند و هیچ کس بحدیثش ننگرد و از بی وفائی خود حکایت ها بنماید و هیچ کس را عبرت نباشد هر چه گویند متاع جهان فانی و بقای دیگر جهان جاودانی است در دل هیچ کس اثر ننماید .

و هر چند خداوند سبحانی و پیمبران یزدانی و کتب آسمانی با هزاران بیان و هزاران برهان می گویند و محسوس می دارند که این جهان بر کس نپاید و در راه عقبی مانند پلی و برای آخرت مزرعه بیش نیست نشنوند و نفهمند.

و چون بر خلاف مراد خویش بنگرند شکایت از جهان کنند و نکوهش بر زمان نمایند با این که در هر بندش هزاران پند و در هر نمایشش هزاران آزمایش و در هر سرورش هزاران غرور و در هر نعمتش هزاران مکیدت و در هر دولتش هزاران نکبت آمدنش عین رفتن و خواستنش عين برتافتن و راحتش عين زحمت.

مگر چنان که اشارت شد نه آن است که لذات جهان بر شش نوع است مطعوم و مشروب و ملبوس و منكوح و مركوب و مشموم.

شریف ترین مطعومات عسل است و آن لعاب مگس است و بهترین مشروبات

ص: 54

آب است و جمله حیوانات با دیگران یکسانند.

و نيكوترين مشمومات مشك است و آن خون آهو است و اشرف مرکوبات اسب است و سوارش در معرض دمار و نفیس ترین ملبوسات دیبا است و آن تنیده کرم است و بزرگ ترین فواید منکوحات جماع است و آن در آوردن بولگاهی است در بولگاهی دیگر

و چون معظم لذات دنیا مبتنی بر این امور پست خسیس است روشن و مبرهن است که بهایش چند است و از حصول آمال و امانی نفس نفیس انسانی را چه منزلت و مقامی خواهد بود چه خوب می فرماید مولوی معنوی در مثنوی .

همچنین دنیا اگر چه خوش شکفت *** عیب خود را بانك زد با جمله گفت

اندرين كون و فساد ای اوستاد *** آن دغل کون و نصیحت آن فساد.

کون می گوید بیا من خوش پیم *** و آن فسادش گفت رو من لاشیم

ای ز خوبی بهاران لب گزان *** بنگر آن سردی و زردی خزان

روز دیدی طلعت خورشید خوب *** مرگ او را یاد کن وقت غروب

بدر را دیدی برین خوش چار طاق *** حسرتش را هم ببین وقت محاق

کودکی از حسن شد مولای خلق *** بعد فردا شد خزف رسوای خلق

گر تن سیمین بران کردت شکار *** بعد پیری بین تنی چون پنبه زار

نرگس چشم خماری همچو جان *** آخر اعمش بین و آب از وی چکان

طبع تیز دوربین محترف *** چون خر پیرش ببین آخر خرف

زلف و جعد مشکبار عقل بر *** آخر او چون دم زشت پیره خر

پس مگو دنیا به تزویرم فریفت *** ورنه عقل من ز دانه می شکیفت

از جهان دو بانک می آید بضدّ *** تا کدامین را تو باشی مستعد

آن یکی بانگی كه اينك حاضرم *** بانك ديگر بنگر اندر آخرم

اى خنك آن كو ز اول آن شنید *** كش عقول و مسمع مردان شنید

ص: 55

این جهان و اهل آن بی حاصلند *** هر دو اندر بی وفائی يك دلند

زاده دنیا چو دنیا بی وفاست *** گرچه رو آرد بتو آن رو قفاست

در جهان هر چیز چیزی را کشد *** کفر کافر را و مرشد را رشد

اگر کسی بسفری بار بندد تا تواند سبکبار تر رود تا زحمتش کم تر باشد و از منزلی بمنزلی چون حمل اثقال کند دشوار نشود .

مثلا اگر در وطن بهر روزی جامۀ دیگر گون پوشد و طعام های رنگارنگ و شربت های گوارا نوشد در هنگام سفر ازین جمله چشم بپوشد و باختصار کوشد و چون چنین کند سالم تر و آسوده تر بمنزل موعود باز رسد .

این جهان نیز منزل گاه آخرت است هر چه سبک تر و سبك بارتر باشند زودتر و سالم تر می روند و بارهای سنگین بر دوش نمی کشند و چون بدقت بنگرند هر چه بر تجمّل و بضاعت و دستگاه بیفزایند از راحت بکاهند و بر زحمت فزایش دهند

مثلا اگر درست نظر کنند تمامت این زحمات آدمی برای پر کردن انبان شکم است عجب تر این که بمحض این که برای رفع مرض جوع طعامی بخورند برای ده دقیقه لذت که آن هم زحمت دست و دندان و بلع کردن را شامل است چند ساعت زحمت هضم آن قلیل مقدار طعام را ببایست متحمل شد و اگر بحد سیر شدن بخورند بی گمان بامتلاء معده و مرض مبتلا شوند و انيس طبيب و الیف بستر و ندیم سرای و شرب دوا و تنقیه و نشتر گردند.

یا برای چاره برهنگی جامه بر تن آورند آن نیز موجب زحمت بدن و حمل کردن جامه و وجود كيك و قملّ و چركنى و کثافت و احتیاج بخریدن و بریدن و دوختن و پوشیدن و کندن است و بآن واسطه حاجت بگرما به و زحمات و صدمات آن خواهد بود.

و اگر در برآوردن عمارات رفیعه بکوشند از آن وقت که خشتی بر فراز بود خشتی بگذارند تا بمقام ظهور عمارات و بساتين و فروش و اسباب زینت عمارات و

ص: 56

تعمیر همه روزه و تغییر آلات و ادوات بیوتات و خرابی و ویرانی و سرقت سارق برسد بباید نگران شد که در مدت عمر چه زحمت ها و اشتغال ذمّت ها را باید متحمل شد و آن چه را اسباب راحت شمرده اند مایه چگونه و زحمت ها است

و بهمین صورت است حالت زن و فرزند و خویش و پیوند و املاك و اموال و زراعت و فلاحت و دفاین و خزاین و امثال آن که وجود هر يك مایه نمود هزاران رنج و خسارت و ملالت و ندامت است.

پس باین بیانات معلوم شد که دنیا مزرعه دیگر سرای است هر چه عمل کنند در آن جا پاداش یابند سرای آزمایش و امتحان است نه محل آسایش آرامش کسان .

و این جمله را با لسانی فصیح و بانگی بلند می گوید و می نماید اما اگر ننگرند و نشنوند و متنبه نشوند و تابع نفس اماره گردند ملامت بر خودشان است نه بر جهان گذران

در نهج البلاغه از امیرالمؤمنين صلوات الله علیه مسطور است ﴿مَا أصِفُ مِنْ دَارٍ أَوَّلُها عَنَاءٌ وَ آخِرُهَا فَنَاءٌ فِی حَلالِهَا حِسابٌ وَ فِی حَرامِهَا عِقَابٌ﴾

﴿مَنِ اِسْتَغْنَی فِیهَا فُتِنَ وَ مَنِ اِفْتَقَرَ فِیهَا حَزِنَ وَ مَنْ سَاعَاهَا فَاتَتْهُ وَ مَنْ قَعَدَ عَنْهَا وَ اتَتْهُ وَ مَنْ أَبْصَرَ بِهَا بَصَّرَتْهُ وَ مَنْ أَبْصَرَ إِلَیْهَا أَعْمَتْهُ﴾

در صفت دنیا می فرماید چه وصف کنم سرائی را که اولش که زمان مکث و درنك است عنا و رنج است و آخرش که هنگام رحیل است فنا و فوت است و در آن چه بآن متمتع شوند اگر حلال باشد در آخرت حسابش را بباید بازداد و اگر حرام باشد مآل آن عقاب و مرجعش عذاب است .

هر کس در این جهان توانگر شود بانواع بلایا و کدورات مبتلا شود و هر که در دنیا درویش و فقير باشد اندوهناك شود و هر کس در طلب آن فرو ننشیند و

ص: 57

کوشش کند سرمایه اش بفوت و موت ناچیز گردد و هر کس از طلبش فرو بنشیند مساعدت و متابعت کند او را و هر کس دنیا را از پی عبرت و هدایت بنگرد دنیا راه راست را بدو می نماید و هر کس از روی میل و رغبت و طلب متاع و منال دنیا بدنيا بنگرد همان زر و زیور جهان چشم بصیریش را کور گرداند.

و در خطبه دیگر فرماید ﴿نَحْمَدُهُ عَلَى مَا كَانَ وَ نَسْتَعِينُهُ مِنْ أَمْرِنَا عَلَى مَا يَكُونُ وَ نَسْأَلُهُ الْمُعَافَاةَ فِي الْأَدْيَانِ كَمَا نَسْأَلُهُ الْمُعَافَاةَ فِي الْأَبْدَانِ﴾

﴿أُوصِيكُم بِالرّفضِ لِهَذِهِ الدّنيَا التّارِكَةِ لَكُم وَ إِن لَم تُحِبّوا تَركَهَا وَ المُبلِيَةِ لِأَجسَامِكُم وَ إِن كُنتُم تُحِبّونَ تَجدِيدَهَا ﴾

﴿فَإِنّمَا مَثَلُكُم وَ مَثَلُهَا كَسَفرٍ سَلَكُوا سَبِيلًا فَكَأَنّهُم قَد قَطَعُوهُ وَ أَمّوا عَلَماً فَكَأَنّهُم قَد بَلَغُوهُ وَ كَم عَسَي المجُريِ إِلَي الغَايَةِ أَن يجَريِ إِلَيهَا حَتّي يَبلُغَهَا﴾

﴿وَ مَا عَسَي أَن يَكُونَ بَقَاءُ مَن لَهُ يَومٌ لَا يَعدُوهُ وَ طَالِبٌ حَثِيثٌ مِنَ المَوتِ يَحدُوهُ وَ مُزعِجٌ فِي الدّنيَا حَتّي يُفَارِقَهَا﴾

﴿فَلَا تَنَافَسُوا فِي عِزّ الدّنيَا وَ فَخرِهَا وَ لَا تَعجَبُوا بِزِينَتِهَا وَ نَعِيمِهَا وَ لَا تَجزَعُوا مِن ضَرّائِهَا وَ بُؤسِهَا فَإِنّ عِزّهَا وَ فَخرَهَا إِلَي انقِطَاعٍ وَ إِنّ زِينَتَهَا وَ نَعِيمَهَا إِلَي زَوَالٍ وَ ضَرّاءَهَا وَ بُؤسَهَا إِلَي نَفَادٍ وَ كُلّ مُدّةٍ فِيهَا إِلَي انتِهَاءٍ وَ كُلّ حيَ فِيهَا إِلَي فَنَاءٍ﴾

﴿أَ وَ لَيسَ لَكُم فِي آثَارِ الأَوّلِينَ مُزدَجَرٌ وَ فِي آبَائِكُمُ المَاضِينَ تَبصِرَةٌ وَ مُعتَبَرٌ إِن كُنتُم تَعقِلُونَ أَ وَ لَم تَرَوا إِلَي المَاضِينَ مِنكُم لَا يَرجِعُونَ وَ إِلَي الخَلَفِ البَاقِينَ لَا يَبقَونَ﴾

﴿أَ وَ لَستُم تَرَونَ أَهلَ الدّنيَا يُصبِحُونَ وَ يُمسُونَ عَلَي أَحوَالٍ شَتّي فَمَيّتٌ يُبكَي وَ آخَرُ يُعَزّي وَ صَرِيعٌ مُبتَلًي وَ عَائِدٌ يَعُودُ وَ آخَرُ بِنَفسِهِ يَجُودُ وَ طَالِبٌ لِلدّنيَا وَ المَوتُ يَطلُبُهُ﴾

﴿وَ غَافِلٌ وَ لَيسَ بِمَغفُولٍ عَنهُ وَ عَلَي أَثَرِ الماَضيِ مَا يمَضيِ الباَقيِ أَلَا فَاذكُرُوا هَاذِمَ اللّذّاتِ وَ مُنَغّصَ الشّهَوَاتِ وَ قَاطِعَ الأُمنِيَاتِ عِندَ المُسَاوَرَةِ لِلأَعمَالِ القَبِيحَةِ وَ استَعِينُوا اللّهَ عَلَي أَدَاءِ وَاجِبِ حَقّهِ وَ مَا لَا يُحصَي مِن أَعدَادِ نِعَمِهِ وَ إِحسَانِهِ﴾

سپاس می گذاریم خدای را از آن چه واقع شده از نعمت ها و یاری می جوئیم

ص: 58

از خدای از کار خود بر آن چه می شود بعد ازین و مسئلت می کنیم از حضرت او رستگاری در دین را چنان که می خواهیم رستگاری در بدن را چه همچنان که ابدان را مرض و علت هاست عقاید فاسده و اعمال نا شایسته دین و آئین را مریض می گرداند.

وصیت می کنم شما را ای بندگان خدای باین که از دنیا دست بدارید چنان که دنیا نیز از شما دست بخواهد داشت هر چند ترك دنیا را به اختیار خودتان دوست نال نمی دارید و این دنیا اجساد شما را بپوساند و اگر چه دوستدار تازگی و نو بودن آن هستید.

همانا داستان شما و داستان دنیا مانند مسافرانی باشد که راهی را در سپارند پس گوئیا ایشان آن راه را بریده اند و قصد کنند نشانه آن را پس گوئیا ایشان به آن جا رسیده اند زیرا که هر کس در راهی می رود ناچار باید قصد و مطلبی داشته باشد پس چون قدم در آن بر نهد گویا بآن مطلب رسیده است و آیا شاید روان گشته بسوی آن مطلب و این استفهام است برای تحقیر آن چه از بقای دنیا امیدوار هستند آن که جاری شود بسوی آن غایت تا گاهی که برسد بآن .

و همچنین استفهام در تحقیر طلب بقای دنیا است که می فرماید آیا شاید این که یافت شود بقای کسی که مر او راست روزی که در نگذرد از آن روز و طلب کننده نرم شتابنده که مرک است می راند او را در دنیا بتازیانه رنج و عنا تا مفارقت می کند از آن .

پس ببایست که با این حالت و این بی وفائی و عدم بقای جهان رغبت نکند در عزّت و ارجمندی آن و فخر نمودن بآن و شگفتی مگیرید و خرم نشوید بآرایش و نعمت و ناز این جهان نابساز و جزع مکنید از دشواری و سختی آن چه عزت و فخر جهان را با نقطاع و انفصال انتهى باشد و زینت و نعمتش دستخوش فنا و زوال گردد و دشواری و سختی آن نیستی گیرد و هر مدتی که جهان راست بپایان

ص: 59

می رسد و هر زنده که در اوست بفنا باز می گردد.

آیا آثار و نشان آنان که پیش از شما بوده اند و در پدران شما بوده محل عبرت و بصیرت نیست اگر در امور دنیا تعقل کنید آیا با دیده بصیرت بآنان که پیش از شما بگذشته اند و هرگز بازگشت ندارند نمی بینید و بسوی پس گذاشته باقی مانده که بر جای نخواهند ماند بچشم عبرت نمی نگرید.

آیا نظر نمی کنید که اهل دنیا بر حالت های گوناگون شبانگاه و صبحگاه می سپارند یکی مرده ایست که چشم ها بروی گریان است و دیگری پس مانده است که در تعزیتش زبان ها گردان است و یکی افتاده ایست که بانواع بلاها گرفتار است و یکی بعیادت بیماری رهسپار و یکی در حالت جان کندن و دیگری در طلب دنیا می کوشد و مرك او را می جوید .

و دیگری بی خبر از عقبی است و حال این که هیچ از وی و اعمال وی اصلا غافل نیستند و هر زنده از دنبال مرده پوینده است آگاه باشید و بیاد آورید مرك را که ویران کننده و شکننده لذت ها و ناخوش سازنده شهوت ها و قطع نماینده آرزوهاست هنگام برجستن برای کردارهای زشت و عمل های ناشایست.

و یاری بجوئید از خدای تعالی بر ادا کردن حق واجب او و آن چه شمرده نمی شود از شمارهای نعمت های بی پایان و احسان او .

و نیز از جمله خطبه دیگر آن حضرت است ﴿و اُحَذِّرُکُمُ الدُّنیا ؛ فَإِنَّها مَنزِلُ قُلعَهٍ و لَیسَت بِدارِ نُجعَهٍ ، قَد تَزَیَّنَت بِغُرورِها و غَرَّت بِزینَتِها دَارٌ هَانَتْ عَلَی رَبِّهَا﴾.

﴿فَخَلَطَ حَلاَلَهَا بِحَرَامِهَا، وَ خَیْرَهَا بِشَرِّهَا، وَ حَیَاتَهَا بِمَوتِهَا ، وَ حُلْوَهَا بِمُرِّهَا لَمْ یُصْفِهَا اللّهُ تَعَالَی لاوْلِیَائِهِ ، وَ لَمْ یَضِنَّ بِهَا عَنْ أَعْدَائِهِ﴾

﴿خَیْرُهَا زَهِیدٌ وَ شَرُّهَا عَتِیدٌ . وَ جَمْعُهَا یَنْفَدُ ، وَ مُلْکُهَا یُسْلَبُ ، وَ عَامِرُهَا یَخْرَبُ . فَمَا خَیْرُ دَارٍ تُنْقَضُ نَقْضَ الْبِنَاءِ ، وَ عُمُرٍ یَفْنَی فِیهَا فَنَاءَ الزَّادِ ، وَ مُدَّهٍ تَنْقَطِعُ انْقِطَاعَ السَّیْرِ﴾

و می ترسانم و متنفر می گردانم شما را از دنیا چه دنیا منزل بر کندنی است و نیست سرائی که طلب آب و گیاه نمایند و بآسایش خاطر در طلب آرامش باشند

ص: 60

و بخنده های گریه آمیزش مغرور و مسرور شوند بتحقیق که آراسته شده بفریب خود یعنی می آراید خود را و فریب می دهد اهل خود را و فریب داده است بآرایش خود سرائی که در حضرت کبریائی خوار است

حلالش بحرامش آمیخته و خیرش بشرش و زندگانیش بمرگش و شیرینیش بتلخش در آویخته هیچ راحتی نیابی که مشقتش در دنبال نباشد و هیچ صفائی ننگری که کدورتش در عقب نیاید صافي نگردانیده است خدای تعالی دنیا را برای دوستان خود و امساك نفرموده در حق دشمنان خود.

یعنی چون دنیا را مقام و منزلتی نیست این است که دشمنان خدای بحطام بی دوامش نایل می شوند.

خیرش اندك است و بی رغبت شرش آماده و حاضر است با صفت کثرت هر چه فراهم کنند فانی شود و سلطنت آن ربوده و زایل گردد و آبادش ویران شود پس چیست نیکی دنیائی که شکسته می شود چون شکسته شدن بناهای بی اعتبار و چه عمریست که فانی می شود چون فانی شدن توشه اسفار و چیست نیکی روز گار که منقطع می گردد مانند انقطاع رفتار .

و نيز امير المؤمنين علیه السلام در این خطبه می فرماید ﴿دَارٌ بِالْبَلاَءِ مَحْفُوفَةٌ وَ بِالْغَدْرِ مَعْرُوفَةٌ لاَ تَدُومُ أَحْوَالُهَا وَ لاَ تَسْلَمُ نُزَّالُهَا أَحْوَالٌ مُخْتَلِفَةٌ وَ تَارَاتٌ مُتَصَرِّفَةٌ الْعَيْشُ فِيهَا مَذْمُومٌ وَ الْأَمَانُ مِنْهَا مَعْدُومٌ وَ إِنَّمَا أَهْلُهَا فِيهَا أَغْرَاضٌ مُسْتَهْدَفَةٌ تَرْمِيهِمْ بِسِهَامِهَا وَ تُفْنِيهِمْ بِحِمَامِهَا﴾

﴿وَ اعْلَمُوا عِبَادَ اللَّهِ أَنَّكُمْ وَ مَا أَنْتُمْ فِيهِ مِنْ هَذِهِ الدُّنْيَا عَلَى سَبِيلِ مَنْ قَدْ مَضَى قَبْلَكُمْ مِمَّنْ كَانَ أَطْوَلَ مِنْكُمْ أَعْمَاراً وَ أَعْمَرَ دِيَاراً وَ أَبْعَدَ آثَاراً أَصْبَحَتْ أَصْوَاتُهُمْ هَامِدَةً وَ رِيَاحُهُمْ رَاكِدَةً وَ أَجْسَادُهُمْ بَالِيَةً وَ دِيَارُهُمْ خَالِيَةً وَ آثَارُهُمْ عَافِيَةً﴾

﴿فَاسْتَبْدَلُوا بِالْقُصُورِ الْمُشَيَّدَةِ وَ النَّمَارِقِ الْمُمَهَّدَةِ الصُّخُورَ وَ الْأَحْجَارَ الْمُسَنَّدَةَ وَ الْقُبُورَ اللاَّطِئَةَ الْمُلْحَدَةَ الَّتِي قَدْ بُنِيَ بِالْخَرَابِ فِنَاؤُهَا وَ شُيِّدَ بِالتُّرَابِ بِنَاؤُهَا

ص: 61

فَمَحَلُّهَا مُقْتَرِبٌ وَ سَاكِنُهَا مُغْتَرِبٌ- بَيْنَ أَهْلِ مَحَلَّةٍ مُوحِشِينَ وَ أَهْلِ فَرَاغٍ مُتَشَاغِلِينَ﴾.

﴿لاَ يَسْتَأْنِسُونَ بِالْأَوْطَانِ وَ لاَ يَتَوَاصَلُونَ تَوَاصُلَ الْجِيرَانِ عَلَى مَا بَيْنَهُمْ مِنْ قُرْبِ الْجِوَارِ وَ دُنُوِّ الدَّارِ﴾

﴿ وَ كَيْفَ يَكُونُ بَيْنَهُمْ تَزَاوُرٌ وَ قَدْ طَحَنَهُمْ بِكَلْكَلِهِ الْبِلَى وَ أَكَلَتْهُمُ الْجَنَادِلُ وَ الثَّرَى وَ كَأَنْ قَدْ صِرْتُمْ إِلَى مَا صَارُوا إِلَيْهِ وَ ارْتَهَنَكُمْ ذَلِكَ الْمَضْجَعُ وَ ضَمَّكُمْ ذَلِكَ الْمُسْتَوْدَعُ﴾.

﴿فَكَيْفَ بِكُمْ لَوْ تَنَاهَتْ بِكُمُ الْأُمُورُ وَ بُعْثِرَتِ الْقُبُورُ هُنالِكَ تَبْلُوا كُلُّ نَفْسٍ ما أَسْلَفَتْ وَ رُدُّوا إِلَى اللّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِّ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ﴾.

سرائی که بانواع بلاها محاط و محفوف و به بیوفائی معروف و مشهور است حالات این سراچه غدار را دوامی و منزل گزیدگانش را سلامت و قوامی نیست حالت هائی است گوناگون و مرات و تاراتی است متغیّر و متبدّل زندگانی در آن نکوهیده و ایمنی در آن معدوم و اهلش در میانش نشان های تیر بلا و هدف سهام قضا می اندازد ایشان را به تیرهای خود و فانی می سازد ایشان را بمرك خود.

و بدانید ای بندگان یزدان که شما و آن چه در آنید ازین دنیا از حالات این جهان بر راه و روش آن کسانید که پیش از شما بگذشتند از آنان که از شما به درازی عمر و معموریت سرای و آثار و علامات عالیه و قصور متعالیه برخوردارتر بودند آوازهای ایشان فرو بمرد و بادهای غرور ایشان افسرده گشت و بدن های نازپرور آن ها بپوسید و سراهای ایشان از ایشان تهی گردید و اثرهای ایشان ناپدید شد .

پس بدل کردند کاخ های استوار را و بالش های گسترده زرنگار را به سنگ های بهم بر نهاده و گورهای به زمین هموار شده فرو رفته لحد کرده شده شکافته گشته که بنا کرده شده است بر خرابی و ویرانی میان سرای آن قبور و بخاك استوار شده است بنای سرای آن پس منزل آن قبور قریب است و حال آن که ساکن آن غریب است در میان اهل محله که ترسانند و هراسان و در میان اهل فراغت بحسب

ص: 62

ظاهر که مشغول هستند بهم و بحقیقت گرفتار می باشند بخود

انس نمی گیرند بآن وطن ها و نمی پیوندند بیکدیگر چون پیوستن همسایگان بر آن چه میان ایشان است از قرب همسایگی و نزدیکی سرای .

چگونه توانند بزیارت یکدیگر نایل شوند و حال آن که این خاک سیاه بدن های نازنین ایشان را مانند آرد کرده است بسینۀ پوسیدگی خود یعنی پوسیده گردانیدن زمینیان را و خورده است ایشان را سنگ ها و خاک ها و گوئیا گردیدید شما بآن چه گردیدند ایشان بسوی آن و بگرو گرفته است شما را آن خوابگاه و بهم آورده است شما را آن محل امانت جان کاه

پس چگونه باشد حال شما ای گروه مغرور شدگان اگر بپایان رسد شما را کارها و بیرون آورده شوند مرده های قبرها در آن زمان بیازمایند هر تنی آن چه را که از پیش فرستاده و بازگردانیده شوند بسوی خدا که خداوند ایشان است براستی و کم شود از ایشان آن چه را که ایشان از روی گمراهی افترا می کردند

و هم از خطب آن حضرت صلوات الله علیه است که شیخ مفید علیه الرحمة در ارشاد مذکور فرموده است.

﴿خُذُوا رَحِمَکُمُ اَللَّهُ مِنْ مَمَرِّکُمْ لِمَقَرِّکُمْ وَ لاَ تَهْتِکُوا أَسْتَارَکُمْ عِنْدَ مَنْ لاَ یَخْفَی عَلَیْهِ أَسْرَارُکُمْ وَ أَخْرِجُوا مِنَ اَلدُّنْیَا قُلُوبَکُمْ قَبْلَ أَنْ یَخْرُجَ مِنْهَا أَبْدَانُکُمْ فَلِلْآخِرَهِ خُلِقْتُمْ وَ فِی اَلدُّنْیَا حُبِسْتُمْ﴾

﴿إِنَّ اَلْمَرْءَ إِذَا هَلَکَ قَالَتِ اَلْمَلاَئِکَهُ مَا قَدَّمَ وَ قَالَ اَلنَّاسُ مَا خَلَّفَ فَلِلَّهِ آبَاؤُکُمْ قَدِّمُوا بَعْضاً یَکُنْ لَکُمْ وَ لاَ تُخَلِّفُوا کُلاًّ فَیَکُنْ عَلَیْکُمْ و بالا﴾

﴿فَإِنَّمَا مَثَلُ اَلدُّنْیَا مَثَلُ اَلسَّمِّ یَأْکُلُهُ مَنْ لاَ یَعْرِفُهُ﴾

﴿لاَ حَیَاهَ إِلاَّ بِالدِّینِ وَ لاَ مَوْتَ إِلاَّ بِجُحُودِ الْیَقِینِ﴾

﴿فَاشْرَبُوا الْعَذْبَ الْفُرَاتَ یُنَبِّهْکُمْ مِنْ یَوْمِ السُّبَاتِ، وَ إِیَّاکُمْ وَ السَّمَائِمَ الْمُهْلِکَاتِ الدُّنیا دارُ صِدقٍ لِمَن عَرَفَها،و مِضمارُ الخَلاصِ لِمَن تَزَوَّدَ مِنها هِیَ مَهبَطُ

ص: 63

وَحیِ اللّهِ و مَتجَرُ أولِیائِهِ،اتَّجَروا فَربِحُوا الجَنَّهَ اَلدُّنْیَا دَارُ صِدْقٍ لِمَنْ صَدَقَهَا وَ دَارُ عَافِیَهٍ لِمَنْ فَهِمَ عَنْهَا وَ دَارُ غِنًی لِمَنْ تَزَوَّدَ مِنْهَا مَسْجِدُ أَنْبِیَاءِ اَللَّهِ وَ مَهْبِطُ وَحْیِهِ وَ مُصَلَّی مَلاَئِکَتِهِ وَ مَتْجَرُ أَوْلِیَائِهِ اِکْتَسَبُوا فِیهَا اَلرَّحْمَهَ وَ رَبِحُوا فِیهَا اَلْجَنَّهَ فَمِنْ ذَا یَذُمُّهَا وَ قَدْ آذَنَتْ بِبَیْنِهَا وَ نَادَتْ بِفِرَاقِهَا وَ نَعَتْ نَفْسَهَا فَشَوَّقَتْ بِسُرُورِهَا إِلَی اَلسُّرُورِ وَ بِبَلاَئِهَا إِلَی اَلْبَلاَءِ تَخْوِیفاً وَ تَحْذِیراً وَ تَرْغِیباً وَ تَرْهِیباً فَأَیُّهَا اَلذَّامُّ لِلدُّنْیَا وَ اَلْمُعْتَلُّ بِتَغْرِیرِهَا مَتَی غَرَّتْکَ أَ بِمَصَارِعِ آبَائِکَ مِنَ اَلْبِلَی أَمْ بِمَضَاجِعِ أُمَّهَاتِکَ تَحْتَ اَلثَّرَی کَمْ عَلَّلْتَ بِکَفَّیْکَ وَ مَرَّضْتَ بِیَدَیْکَ تَبْتَغِی لَهُمُ اَلشِّفَاءَ وَ تَسْتَوْصِفُ لَهُمُ اَلْأَطِبَّاءَ وَ تَلْتَمِسُ لَهُمُ اَلدَّوَاءَ لَمْ تَنْفَعْهُمْ بِطَلِبَتِکَ وَ لَمْ تُسْعِفْهُمْ بِشَفَاعَتِکَ مَثَّلَتِ اَلدُّنْیَا بِهِمْ مَصْرَعَکَ وَ مَضْجَعَکَ حَیْثُ لاَ یَنْفَعُکَ بُکَاؤُکَ وَ لاَ یُغْنِی عَنْکَ أَحِبَّاؤُکَ ﴾

فراگیرید رحمت کند خدای شما را از محل گذشتن خودتان که دنیاست توشه از بهر قرارگاه خودتان که سرای عقبی است و مدرید پرده های خود را نزد کسی که پوشیده نیست در حضرت او اسرار شما یعنی از گناهان توبه کنید و بر معاصی اصرار مکنید تا چون در پیشگاه عالم السرّ و الخفيات بعرض اعمال شما پردازند ساتر ذنوب خویش نباشید .

و بیرون برید از دنیا دل های خود را و مقیّد بمتاع سريع الزوال دنيا و زندگانی این سراچه سراسر زاج و عنا نباشید بلکه بدان سرای باز بندید و از دنیا بیرون برید پیش از آن که بدن های شما را از دنیا بیرون برند همانا از بهر آخرت آفریده شده اید و بجهان اندر بزندان هستید

چون بمیرد مرد فرشتگان گویند چه از پیش فرستاده و مردمان گویند چه بر جای بگذاشته پس گرامی و بزرگ هستند پدران شما که برای خدا و منسوب بحضرت کبریا می باشند.

برخی از اموال خود را در راه خدای و خیرات و مبرات صرف نمائید و از پیش بفرستید تا شما را در وقت حاجت سودمند افتد.

و تمامت بضاعت و مکنت خویش را بجای مگذارید و در صدقات و ادای

ص: 64

زکوة اهمال مورزید تا اسباب و بال شما باشد چه از گذاشتن آن اموال و گذشتن ازین سرای پر ملال بمؤاخذه خداوند بیهمال دچار شوید .

و اگر وارثان شما مرده ريك شما را در امورات غير شرعيه بکار بندند گناهش گریبان گیر او نیز می شود و اگر در مصارف شرعیه صرف نمایند از مشاهدت ثواب آن در روز شمار بحسرت بی شمار گرفتار خواهید شد و بهر صورت و بالی از بهر شما لا يزال خواهد ماند

همانا داستان این جهان سست بنیان داستان زهر جان گزای است که کس بر زیان آن آگاه نیست می خورد آن را .

و از كلمات امير المؤمنین علیه السلام است که بر مراتب حکمت احاطت دارد.

نیست زندگانی مگر بمتابعت دین یزدانی و مطاوعت وظایف ایمانی چه آنان که بلباس دین و آئین آذین ندارند مردگانی باشند در صورت زندگان و نیست مرگی مگر با پایندگی و یقین.

پس بیاشامید آب شیرین گوارا یعنی در مراتب دين تحصیل صدق يقين و حسن اعتقاد بکنید که جاری مجرای آب حیوان و روان افزای پیر و جوان است تا بیدار کند شما را از خواب آسایش غفلت که مستلزم ترك رياضات و عدم قيام بوظایف طاعات است .

و بپرهیزید از زهرهای هلاك نماینده که عبارت از اعتقادات باطله و آرای فاسده است دنیا خانه راستی است بر هر کس که بشناسد آن را

یعنی چون بدانند دنیا دار عمل و امتحان و زوال و مهان است و ببایست توشه برای سفر آخرت بر گرفت و بمنزلگاه یقین بتفت آن وقت دنیا جز راستی و موعظت ننماید و از غفلت متنبه سازد.

و میدان خلاصی است برای کسی که توشه بر گیرد از آن دنیا محل فرود آمدن وحی الهي و مقام تجارت کردن و سود بردن دوستان حضرت کبریائی است تجارت کردند در دنیا و در بازار حسنات متاع گران بهای طاعات بر دوش عبادات حمل

ص: 65

نمودند و از سودای خود در بازار قیامت بهشت بی بها را بسود بردند

و هم از کلمات امیرالمؤمنین علیه السلام است که با مردی که بمذمت جهان سخن می کرد و بدون این که بحقیقت معنی دنیا عالم و عارف باشد زبان به نکوهش دنیا بر گشود.

فرمود این جهان از بهر آن کسان که به تغییر و زوال و انقلاب اوضاع و احوال آن تصديق و اعتراف نمایند سرای راستی است نه کجی و ناراستی و سرای عافیت و ایمنی از عذاب اخروی است برای کسی که فهم کرد از دنیا یعنی پند و عبرت گرفت از کیفیت حال و زوال آن .

و سرای توانگری است برای کسی که توشۀ سفر پر خطر آخرت را بر گرفت دنيا مسجد پیغمبران یزدانی و موضع فرود وحی حضرت سبحانی و جای نماز فرشتگان آسمانی و محل تجارت محبان ایزد صمدانی است که بسبب ادای طاعات و قيام بمراتب عبادات رحمت الهی را کسب کردند و بهشت جاویدان را به آن سوداگری به منفعت بردند .

پس کیست آن کس که جهان را مذمت می کند و حال این که دنیا اعلام کرده است و با بانك بلند و زبان فصیح خلایق را به دوری و جدائی خود باز گفته و بفنا و فراق و زوال خود ندا کرده و از مرك و فنای نفس خویش خبر داده.

پس مشتاق و آرزومند ساخته است مردمان را بسبب سرور خود به سرور ابدى اخروى .

یعنی باز نموده است که آنان که از سرور این سرای غرور دل بر گیرند بسرور جاوید برخوردار شوند و بسبب بلا و محنت خود بيلا و عذاب همیشگی قیامت یعنی سرور دنیا یا بلا و محنت آن نمونه از سرور و محنت آن سرای است .

پس گویا صفحه گزارش و عرصۀ نمایش این جهان ایرمان بمنزله آئینه ای است که صورت احوال عقبی صورت احوال عقبی در آن متمثل گردیده و اگر چه تفاوت

ص: 66

ما بين صورتين بسیار است بجهت بترس افکندن و حذر دادن و راغب گردانیدن و ترسانیدن .

پس ای آن کسی که دنیا را مذمت کننده است و بفریفتن آن اقامت علت و بهانه آورنده است یعنی فریبندگی دنیا را عذر تحصیل اموال و اسباب و علت تعمیر این سرای خراب دانسته و از تدارك ضروریات آن نشأه تكاهل می نمائی.

دنیا کی ترا فریب داده است آیا فریب دادن دنیا از بابت افتادن های پدران توست بر خاك هلاك و پوسیده و فرسوده شدن اجسام ایشان یا فریبندگی دنیا ترا باین است که مادرهای ترا در زیر خاک پنهان کرده است .

یعنی این حالات دنیا و تباهی اهل دنیا برای مردم با بصیرت مایه عبرت و بیداری از خواب غفلت است نه موجب فریب خوردن و از یاد خدای و پرسش روز جزای فراموش کردن.

چه بسیار بهر دو کف دست خود پرستاری حال پدر و مادر و اقارب خویش را در حال مرض ایشان نمودی و بدست های خود بیمارداری فرمودي و شفا و علاج امراض ایشان را از ادویه مختلفه و طبیبان می جستی و دواها از بهر ایشان التماس می کردی و آخر الامر در این طلب و تعب تو هیچ سودی به ایشان نرسید و بهر زبان که شفاعت ایشان را کردی حاجت ایشان را روا نساختی

تمثيل و تصویر کرده است دنیا بواسطۀ پدران و مادران بر گذشته تو محل هلاك و خوابگاه ترا در زیر خاك هلاك در جائی که سود نمی رساند بتو گریه تو و سود نمی بخشند از تو دوستان تو .

و با این کلمات معجز آیات حضرت امیرمؤمنان و سه طلاقه نماینده جهان ایرمان علیه سلام الله تعالی مکشوف و مبرهن شد که خداوند منّان جلّ عزّه و عزّ اسمه دنیا را تجارت گاه و زراعت گاه و محل آزمایش و میزان و مقیاس نمایش مقامات و مراتب نفوس و آئینه سراپا نمای دیگر سرای گردانیده است .

ص: 67

اگر کسی فریب خورد بر نفس خویش ملامت کند تا چرا بآن چه زایل است رغبت کند و از آن چه باقی است غفلت جوید.

این جهان آمد برای اعتبار *** عبرتی برگیر ازین بی اعتبار

آن چه دیدی برقرار خود نماند *** و آن چه می بینی نماند بر قرار

در متمم هفدهم بحار الانوار از كافي از طلحة بن زید مروی است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام فرمود .

﴿مَثَلُ اَلدُّنْیَا کَمَثَلِ مَاءِ اَلْبَحْرِ کُلَّمَا شَرِبَ مِنْهُ اَلْعَطْشَانُ اِزْدَادَ عَطَشاً حَتَّی یَقْتُلَهُ﴾

داستان جهان ناپایدار که چون دریائی به انواع بلیّات موّاج است داستان آب دریاست که شخص تشنه از آن بیاشامد بر تشنگی آن بیفزاید چندان که او را بکشد

و این کلام مبارك اشارت بآن است که جهان را بحسب باطن جز تلخی و شوری نیست لاجرم هر چه بعلاقه بیشتر دچار و بلذایذ بیشتر گرفتار شوند حرص و آرمان بیشتر گردد تا حریص را به هلاکت در آورد.

چنان که آب دریا که شور است چون بیاشامند بسبب آن شوری بر عطش بیفزاید و آن تشنه هر چه بخورد تشنه تر گردد ناچار چندان بیاشامد که هلاك شود

و دیگر در کافی و معالم العبر از حضرت ابی عبدالله صلوات الله علیه مروی است ﴿رَأْسُ کُلِّ خَطِیئَهٍ حُبُّ اَلدُّنْیَا﴾

دوستی جهان سر تمامت گناهان است و حکمت این کلام معجز نشان بر دارایان بصیرت عیان است.

و هم در آن دو کتاب از عبدالله بن ابی یعفور و دیگران از آن حضرت علیه السلام مروی است.

﴿مَنْ أَصْبَحَ وَ أَمْسَی وَ اَلدُّنْیَا أَکْبَرُ هَمِّهِ جَعَلَ اَللَّهُ اَلْفَقْرَ بَیْنَ عَیْنَیْهِ وَ شَتَّتَ أَمْرَهُ

ص: 68

وَ لَمْ یَنَلْ مِنَ اَلدُّنْیَا إِلاَّ مَا قُسِمَ لَهُ - وَ مَنْ أَصْبَحَ وَ أَمْسَی وَ اَلْآخِرَهُ أَکْبَرُ هَمِّهِ جَعَلَ اَللَّهُ اَلْغِنَی فِی قَلْبِهِ وَ جَمَعَ لَهُ أَمْرَهُ﴾

هر کس صبح و شب نماید در حالتی که این جهان بی دوام بزرگ ترین مقاصد او باشد خداوند نکبت فقر را در پیشگاه دیده اش جلوه گر فرماید و امرش را پریشان و پراکنده سازد و از نصیبه جهان جز آن که از ازل از بهرش قسمت شده نایل نشود.

و هر کس با مداد و شامگاه نماید در حالتی که اصلاح امر سرای جاوید بزرگ تر مقصود و مطلوبش باشد خداوند دولت غنی و نعمت توانگری را در قلبش مقرر و امورش را مجموع و منظم گرداند پس در صدد اصلاح امر آخرت و تعمیر سرای جاوید بودن اسباب آبادانی هر دو جهان و برخورداری از هر دو سرای است

و نیز در هر دو کتاب از حفص بن فرط از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است ﴿ مَنْ کَثُرَ اِشْتِبَاکُهُ بِالدُّنْیَا کَانَ أَشَدَّ لِحَسْرَتِهِ عِنْدَ فِرَاقِهَا﴾

هر کس که اشتباك و چنك افكندنش به جهان و علایق دنیویه بیشتر باشد حسرتش در هنگام مفارقتش از جهان سخت تر باشد

و نیز در آن دو کتاب از یحیی بن عقبة الازدی از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که فرمود ابو جعفر سلام الله علیه می فرماید

﴿ مَثَلُ اَلْحَرِیصِ عَلَی اَلدُّنْیَا کَمَثَلِ دُودَهِ اَلْقَزِّ کُلَّمَا اِزْدَادَتْ مِنَ اَلْقَزِّ عَلَی نَفْسِهَا لَفّاً کَانَ أَبْعَدَ لَهَا مِنَ اَلْخُرُوجِ حَتَّی تَمُوتَ غَمّاً﴾

داستان آن کس که بر زخارف و امتعه جهان حريص است چون داستان کرم پیله است که هر چه بر خویشتن بیشتر پیله کند و به پیچد همان حرص بر پیچیدن آمدن او را از پیله دورتر دارد و راه نجاتش را مسدودتر گرداند تا اندوه آن حالش هلاك نمايد .

ص: 69

پس حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود ﴿ أَغْنَی الْغِنَی مَنْ لَمْ یَکُنْ لِلْحِرْصِ أَسِیراً﴾

توان گرترین توانگری ها و بی نیازترین مردمان کسی است که اسیر حرص و آز این سرای نابساز نباشد .

تاس و نيز در كافي و بحار از حضرت صادق علیه السلام مروی است ﴿ مَنْ تَعَلَّقَ قَلْبُهُ بِالدُّنْیَا تَعَلَّقَ قَلْبُهُ بِثَلَاثِ خِصَالٍ هَمٍّ لَا یُغْنِی وَ أَمَلٍ لَا یُدْرَکُ وَ رَجَاءٍ لَا یُنَالُ﴾

هر کس دلش بدنیا علاقه گیرد قلبش بسه خصلت گرفتار است یکی به همی که موجب توانگری نیست دوم آرزوئی که دریافت نخواهد شد سیّم امیدی که به رسیدن بآن برخوردار نخواهد گردید .

و نیز در آن دو کتاب از هیثم بن واقد حریری مروی است که حضرت ابی عبد الله علیه السلام فرمود :

﴿مَن زَهَدَ فِی الدُّنْیا أثْبَتَ اللّهُ الْحِکْمَةَ فی قَلْبِهِ وَ أنْطَقَ بِها لِسانَهُ وَ بَصَّرَهُ عُیُوبَ الدُّنْیا دائَها وَ دَوائَها وَ أخْرَجَهُ مِنْها سالِماً إلیٰ دارِ السَّلامِ﴾

هر کس در حطام بی دوام جهان زشت فرجام زهد بورزد و چنگ و دندان رغبت نیفکند خداوند نور حکمت را در دلش ثابت گرداند و زبان او را بکلمه آن حکمت ناطق گرداند و او را بر درد و علت و رنج و نقمت جهان و عيوب آن و سوء علاقه بآن و دوای آن بصیرت دهد

و بدون آلایش بعلاقه و حبّ دنیا که رأس هر خطيئت و سرمایه هر بلیّت است با سلامت دین و عقیدت از دار الملااش بدار السلام بیرون برد.

و نیز در آن کتاب ها از حفص بن غیاث مروی است که گفت از حضرت ابی عبد الله عليه السلام شنيدم فرمود ﴿جُعِلَ الْخَیرُ کُلُّهُ فِى بَیتٍ وَ جُعِلَ مِفْتَاحُهُ الزُّهْدَ فِى الدُّنْیا﴾

تمام خیر را در بیتی قرار داده اند و کلید آن را زهد ورزیدن در زینت و آرایش و متاع سرای غرور بر نهاده اند و این از آن است که میل کردن بزیب و زیور جهان موجب آن است که مرتکب معاصی و محرّمات الهی و اقسام فسق و

ص: 70

فجور بلکه معاصی کبیره و افعال ذمیمه شوند و از سعادت هر دو جهان محروم گردند و دچار شرّ و خسران هر دو نشأه شوند

بالجمله حضرت ابی عبدالله علیه السلام بعد ازین کلام حکمت نظام فرمود رسول خدای صلی الله علیه و اله می فرماید:

﴿ لاَ یَجِدُ اَلرَّجُلُ حَلاَوَهَ اَلْإِیمَانِ حَتَّی لاَ یُبَالِیَ مَنْ أَکَلَ اَلدُّنْیَا﴾

هیچ بنده شیرینی ایمان را در دل خود نمی یابد تا وقتی که باك نداشته باشد که کدام کس دنیا را بخورد یعنی هیچ در اندیشه نباشد و مقید نگردد که دنیا را کدام کس بخورد و کدام کس ببرد

یعنی دنیا در نظرش هیچ قرب و منزلت و بها و قیمتی نداشته باشد زیرا که مهر دنیا با حلاوت آخرت موافقت ندارد.

پس از آن حضرت ابی عبدالله سلام الله علیه فرمود ﴿حَرَامٌ عَلَی قُلُوبِکُمْ أَنْ تَعْرِفَ حَلاَوَهَ اَلْإِیمَانِ حَتَّی تَزْهَدَ فِی اَلدُّنْیَا﴾

يعنى بر قلوب شما حرام است که شیرینی ایمان را بشناسد تا گاهی که رغبت از متاع و زینت دنیا بر گیرد.

و نیز در آن کتاب از سفیان بن عیینه مروی است که گفت از حضرت ابی عبدالله علیه السلام شنیدم می فرمود ﴿كُلُّ قَلْبٍ فِيهِ شَكٌّ أَوْ شِرْكٌ فَهُوَ سَاقِطٌ، وَ إِنَّمَا أَرَادُوا بِالزُّهْدِ فِي الدُّنْيَا؛ لِتَفْرُغَ قُلُوبُهُمْ لِلاْخِرَةِ﴾

هر دلی که بزنگار رشك يا شرك تيره و تار باشد از مقام معرفت و پرتو انوار حضرت احدیت ساقط است و این که خواسته اند که مردمان در جهان زاهد و بی رغبت باشند برای آن است که قلوب ایشان یکباره پذیرای امور اخرویه باشد .

زیرا که دنیا و آخرت چنان که فرموده اند با هم جمع نمی شوند و چون دنیا فانی و عقبی باقی است پس ببایست دل از دنیا بر گرفت و بآخرت افکند و فانی را بر باقی برنگزید.

ص: 71

و نیز در معالم العبر و بعضی کتب اخبار از ابن عماره از پدرش از حضرت ابی عبدالله صلوات الله عليه مروی است .

﴿مَطْلُوبَاتُ النَّاسِ فِي الدُّنْيَا الْفَانِيَةِ أَرْبَعَةٌ الْغِنَى وَ الدَّعَةُ وَ قِلَّةُ الِاهْتِمَامِ وَ الْعِزُّ فَأَمَّا الْغِنَى فَمَوْجُودٌ فِي الْقَنَاعَةِ فَمَنْ طَلَبَهُ فِي كَثْرَةِ الْمَالِ لَمْ يَجِدْهُ وَ أَمَّا الدَّعَةُ فَمَوْجُودَةٌ فِي خِفَّةِ الْمَحْمِلِ فَمَنْ طَلَبَهَا فِي ثِقْلِهِ لَمْ يَجِدْهَا وَ أَمَّا قِلَّةُ الِاهْتِمَامِ فَمَوْجُودَةٌ فِي قِلَّةِ الشُّغُلِ فَمَنْ طَلَبَهَا مَعَ كَثْرَتِهِ لَمْ يَجِدُهَا﴾.

﴿وَ أَمَّا اَلدَّعَهُ فَمَوْجُودٌ فِی خِفَّهِ اَلْمَحْمِلِ فَمَنْ طَلَبَهَا فِی ثِقَلِهِ لَمْ یَجِدْهَا وَ أَمَّا قِلَّهُ اَلاِهْتِمَامِ فَمَوْجُودَهٌ فِی قِلَّهِ اَلشُّغُلِ فَمَنْ طَلَبَهَا مَعَ کَثْرَتِهِ لَمْ یَجِدْهَا﴾

چهار چیز است که جهانیان را در این جهان فانی مطلوب است یکی تو انگری و دیگر تن آسائی و کامرانی و دیگر قلت اهتمام و غمخوارگی و دیگر عزت است اما توانگری در قناعت موجود است چه تا قناعت نباشد اگر تمام جهان از آن يك تن باشد او را کافی نیست و در طلب زیادت است و همان حالت طلب عين فقر و تعب است

پس هر کس گمان برد که توانگری را باید در کثرت اموال حاصل کرد بدولت غنی فایز نمی شود.

و اما آسودگی و تن آسائی در قلت علاقه و سبکباری است هر کس در سنگین باری بجوید نجوید

و اما قلت اهتمام و اندیشه و زحمت خیال در قلّت شغل و اشتغال موجود است و هر کس این حال را در کثرت آن بداند و بیابد نیابد و اما نعمت عزّت در خدمت خالق بریّت موجود است و هر کس در خدمت مخلوق بدست آرد بدست نیارد .

و دیگر در معالم العبر و مصباح الشريعة مسطور است که حضرت صادق صلوات الله عليه فرمود:

﴿الدُّنْیا بِمَنْزِلَةِ صُورَةٍ رَأسُهَا الْکِبْرُ،وَ عَیْنُها الْحِرْصُ،وَ اذُنُهَا الطَّمَعُ، وَ لِسانُهَا الرِّیاءُ وَ یَدُهَا الشَّهْوَةُ،وَ رِجْلُها الْعُجْبُ وَ قَلْبُهَا اَلْغَفْلَهُ وَ کَوْنُهَا اَلْفَنَاءُ وَ حَاصِلُهَا الزَّوَالُ﴾

ص: 72

﴿فَمَنْ أَحَبَّهَا أَوْرَثَتْهُ الْکِبْرُ وَ مَنِ اسْتَحْسَنَهَا أَوْرَثَتْهُ الْحِرْصُ﴾

﴿وَ مَنْ طَلَبَهَا أَوْرَدَتْهُ إِلَی الطَّمَعِ وَ مَنْ مَدَحَهَا أَکَبَّتْهُ الرِّئَاءُ وَ مَنْ أَرَادَهَا مَکَّنَتْهُ مِنَ الْعُجْبِ﴾

﴿وَ مَنِ اطْمَأَنَّ إِلَیْهَا رَکِبَتْهُ الْغَفْلَهُ وَ مَنْ أَعْجَبَهُ مَتَاعُهَا فَتَنَتْهُ فِیمَا یَبْقَی وَ مَنْ جَمَعَهَا وَ بَخِلَ بِهَا رَدَّتْهُ إِلَی مُسْتَقَرِّهَا وَ هِیَ النَّارُ﴾

این دنیای غدار و جهان ختار بمنزله چهره و پیکری است که سرش کبر و چشمش حرص و گوشش طمع و زبانش ریاء و دستش شهوت و پایش عجب و خویشتن شناسائی و دلش غفلت و رنگش توانگری و حاصلش زوال است

پس هر کس دوست بدارد دنیا را ببلای کبر مبتلا گردد و هر کس نیکو شمارد جهان را قلبش مخزن حرص شود

و هر کس در طلب دنیا سعی نماید به بلیت طمع در افتد و هر کس زبان به مدح جهان برگشاید نطقش به ریاء ممزوج آید

و هر کس به اراده جهان روزگار بسپارد بصفت مذموم عجب مقرون گردد و هر کس بوفا و بقای جهان گذران اطمینان گیرد او را دچار غفلت و بیخبری سازد .

و هر کس را متاع جهان در عجب افکند گرفتار حبایل فتنه شود و چون مفتون گردد باقی نماند.

و هر کس مال دنیا را جمع نماید یا بر انفاقش بخل بورزد او را بمستقر خودش که آتش نیران است روان گرداند .

و نیز در آن کتاب از ابو یعفور مسطور است که گفت بحضرت ابی عبد الله علیه السلام عرض کردم ما دنیا را دوست می داریم با من فرمود ﴿ تَصنَعَ بِها ماذا﴾

با دنیا چه می کنی عرض کردم تزویج می نمایم و بر عیالم انفاق می کنم و دوستانم را بر خوردار می دارم و بتصدق می دهم فرمود

﴿ لَیْسَ هَذَا مِنَ اَلدُّنْیَا هَذَا مِنَ اَلْآخِرَهِ﴾

ص: 73

یعنی اگر در جهان باین شیمت رفتار کنی و دنیا را برای این امور دوستدار باشی باعمال اخرویه رفته باشی نه دنیویه یعنی باین قدر از دنیا قناعت کردن و خواستار آن شدن در خور اهل آخرت است .

و نیز در آن کتاب و امالی از محمّد بن حمران و بقولی از زراره از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که فرمود ﴿آخِرُ نَبِیًّ یَدخُلُ الجَنَّهَ سُلَیُمَان بن داود علیه السلام وُ ذلِکُ لِما اُعطِیَ فِی الدُّنیا﴾

یعنی سلیمان بن داود علیهما السلام از تمامت پیغمبران واپس تر در بهشت در آید چه از ملك جهان برخوردارشد ﴿رَبِّ هَبْ لِی مُلْکاً لا یَنْبَغِی لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِی﴾ گفت .

و دیگر در آن کتاب مسطور است که حضرت صادق علیه السلام با اصحاب خود فرمود :

﴿یا بَنی آدَمَ إهرَبُوا مِنَ الدُّنیا إلی اللهِ، و أخرِجُوا قُلوبکُم عَنها، فَأِنَّکُم لا تَصلُحُونَ لَها وَ لا تَصلُحُ لَکُم، و لا تَبقُونَ فیها وَ لا تَبقی لَکُمْ﴾

﴿هِیَ الْخَدَّاعَهُ الْفَجَّاعَهُ الْمَغْرُورُ مَنِ اغْتَرَّ بِهَا الْمَفْتُونُ مَنِ اطْمَأَنَّ إِلَیْهَا ﴾

﴿الْهَالِکُ مَنْ أَحَبَّهَا وَ أَرَادَهَا فَتُوبُوا إِلی اللَّهِ بارِئِکُمْ وَ اتَّقُوا رَبَّکُمْ وَ اخْشَوْا یَوْماً لا یَجْزِی والِدٌ عَنْ وَلَدِهِ وَ لا مَوْلُودٌ هُوَ جازٍ عَنْ والِدِهِ شَیْئاً﴾

﴿ أَیْنَ آبَاؤُکُمْ وَ أُمَّهَاتُکُمْ أَیْنَ إِخْوَانُکُمْ أَیْنَ أَخَوَاتُکُمْ أَیْنَ أَوْلَادُکُمْ ﴾.

﴿دُعُوا فَأَجَابُوا وَ اسْتُودِعُوا الثَّرَی وَ جَاوَرُوا الْمَوْتَی وَ صَارُوا فِی الْهَلْکَی﴾

﴿وَ خَرَجُوا عَنِ الدُّنْیَا وَ فَارَقُوا الْأَحِبَّهَ وَ احْتَاجُوا إِلَی مَا قَدَّمُوا وَ اسْتَغْنَوْا عَمَّا خَلَّفُوا﴾

﴿ کَمْ تُوعَظُونَ وَ کَمْ تُزْجَرُونَ وَ أَنْتُمْ لَاهُونَ سَاهُونَ مَثَلُکُمْ فِی الدُّنْیَا مَثَلُ الْبَهَائِمِ أَهَمَّتْکُمْ بُطُونُکُمْ وَ فُرُوجُکُمْ أَ مَا تَسْتَحْیُونَ مِمَّنْ خَلَقَکُمْ قَدْ وَعَدَ مَنْ عَصَاهُ النَّارَ وَ لَسْتُمْ مِمَّنْ یَقْوَی عَلَی النَّارِ وَ وَعَدَ مَنْ أَطَاعَهُ الْجَنَّهَ وَ مُجَاوَرَتَهُ فِی الْفِرْدَوْسِ الْأَعْلَی فَتَنَافَسُوا وَ کُونُوا مِنْ أَهْلِهِ وَ أَنْصِفُوا مِنْ أَنْفُسِکُمْ وَ تَعَطَّفُوا عَلَی ضُعَفَائِکُمْ وَ أَهْلِ الْحَاجَهِ مِنْکُمْ وَ تُوبُوا إِلَی اللَّهِ تَوْبَهً نَصُوحاً ﴾

ص: 74

﴿وَ کُونُوا عَبِیداً أَبْرَاراً وَ لَا تَکُونُوا مُلُوکاً جَبَابِرَهً وَ لَا مِنَ الْفَرَاعِنَهِ الْمُتَمَرِّدِینَ عَلَی اللَّهِ قَهَرَهُمْ بِالْمَوْتِ﴾

﴿بِرَهِ رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَ رَبُّ الْأَرْضِ وَ إِلَهُ الْأَوَّلِینَ وَ الْآخِرِینَ مَالِکُ یَوْمِ الدِّینِ شَدِیدُ الْعِقَابِ الْأَلِیمُ الْعَذَابِ لَا یَنْجُو مِنْهُ ظَالِمٌ وَ لَا یَفُوتُهُ شَیْءٌ وَ لَا یَتَوَارَی مِنْهُ شَیْ ءٌ﴾

﴿أَحْصَی کُلَّ شَیْءٍ عِلْمَهُ وَ أَنْزَلَهُ مَنْزِلَهُ فِی جَنَّهٍ أَوْ نَارٍ﴾

﴿ابْنَ آدَمَ الضَّعِیفَ أَیْنَ تَهْرُبُ مِمَّنْ یَطْلُبُکَ فِی سَوَادِ لَیْلِکَ وَ بَیَاضِ نَهَارِکَ وَ فِی کُلِّ حَالٍ مِنْ حَالاتِکَ فَقَدْ أَبْلَغَ مَنْ وَعَظَ وَ أَفْلَحَ مَنِ اتَّعَظَ﴾

﴿قَالَ اللَّهُ تَعَالَی یَا مُوسَی إِنَّ الدُّنْیَا دَارُ عُقُوبَهٍ وَ جَعَلْتُهَا مَلْعُونَهً مَلْعُونٌ مَا فِیهَا إِلَّا مَا کَانَ لِی﴾

﴿یَا مُوسَی إِنَّ عِبَادِیَ الصَّالِحِینَ زَهِدُوا فِیهَا بِقَدْرِ عِلْمِهِمْ وَ سَائِرَهُمْ مِنْ خَلْقِی رَغِبُوا فِیهَا بِقَدْرِ جَهْلِهِمْ وَ مَا مِنْ خَلْقِی أَحَدٌ عَظَّمَهَا فَقَرَّتْ عَیْنُهُ وَ لَمْ یُحَقِّرْهَا أَحَدٌ إِلَّا انْتَفَعَ بِهَا﴾

ای فرزندان آدم فرار کنید از دنیا بحضرت خدا و دل های خود را بیرون کشید از دنیا چه شما در خور دنیا نیستید و دنیا برای شما صلاحیت ندارد و شما باقی نمی مانید و جهان از بهر شما بر جای نمی ماند

این همان دنیای فریبنده است که جمله جهانیان را بمصیبت و بلیّت دچار ساخته است مغرور و فریفته کسی است که بجهان غرّه شود و مفتون کسی است که به زندگانی و عیش و کامرانی این سراچه امانی مطمئن گردد.

هلاك شونده کسی است که بمحبت دنیا روز گذارد و خواستار آن باشد پس از میل و رغبت این سرای بوقلمون بحضرت پروردگار بیچون بازگشت گیرید و از پروردگار خود بپرهیزید و از آن روز که هیچ پدری بدرد پسر و پسری بکار پدر بر نیاید بیمناک باشید.

کجا شدند پدران شما و مادران شما کجا هستند برادران و خواهران شما

ص: 75

کجا می باشند فرزندان شما.

کنایت از این که فرزندان شما که پس از شما بجهان آمدند نیز پاره پیش از شما کوس رحيل بكوفتند و بدیگر سرای راه بر گرفتند و با این حالت عبرت شما ببایست بیشتر و طمع شما از بقای در این سرا بریده تر گردد.

جملگی را داعی اجل و پيك مرك بخواند و ایشان را جز اجابت آن دعوت با هیبت و حسرت راهی نماند بمردند و در زیر خاک سیاه بخفتند و با دیگر مردگان مجاور و در زمره هلاک شدگان راه نوشتند

از دنیا با حسرت ها بیرون شدند و از دوستان جانی جدائی گرفتند و بآن چه از پیش فرستادند محتاج آمدند و از آن چه برجای بگذاشتند ممنوع گشتند

تا چند موعظت یابید و زجر بینید و همچنان ساهی و لاهی باشید و این جمله را لغو و بازی بشمارید داستان شما در دار دنیا داستان چهارپایان است که همتی جز بطن و فرج ندارند

آیا شرمسار نمی شوید از آن کس که شما را بیافرید و از روی تحقیق آتش را برای آنان که نا فرمانی او را کنند وعده نهاده است و حال این که شما و عنصر شما طاقت عذاب آتش را ندارد و وعده فرمود آن کس را که خدای را اطاعت نماید بهشت و مجاورت رضوان یزدان و فردوس جاویدان را

پس مایل بجنت شوید و کرداری بنمائید که در خور بهشت باشید و از نفوس خودتان انصاف بجوئید و بر ضعفای اهل روزگار خودتان مهر و عطوفت بورزید و اهل حاجت را بهره ور نمائید و بخدای تعالی توبتی نصوح پیش گیرید.

و بندگانی نیکوکار باشید و ملوکی جبّار و فراعنه جور آثار که در حضرت آن کس که ایشان را بتازیانه مرك مقهور ساخته سرکشی می نمایند نباشید.

همانا خداوند تعالى جبّار جبابره و پروردگار آسمان ها و زمین و خداوند اولين و آخرين و مالك یوم الدین است که عقابش شدید و عذاب الیم است هیچ ستمکاری از پیشگاه عدل و دادش نجات نجوید و هیچ چیز از نظر کبریایش فوت

ص: 76

نشود و هیچ چیز از میدان احاطه و استیلایش پوشیده نماند.

يعلم عالی خود همه چیز را در حیّز احیاء در آورد و بفرود گاهش فرود گرداند و این فرودگاه یا بهشت نعیم است یا نارجحیم

ای فرزند آدم که بس ضعیف و ناتوان هستی یک جا می توانی فرار کرد از دست قدرت آن کس که ترا در تاریکی شب تو و روشنی روز و طلب می کند و در هر حال از حالات تو که بدان اندر باشی تو را می جوید و در پیشگاه عظمت و عدالت و عقوبت خود حاضر می گرداند.

همانا هر کس این وعظ را بنمود چیزی از مراتب موعظت فرو نگذاشت و هر کس پند گرفت نجات یافت .

خداوند تبارك و تعالی می فرماید ای موسی بدرستی که دنیا سرای عقوبت است و من ملعون ساخته ام آن را و هر چه جز از بهر من در آن باشد ملعون است.

ای موسی بدرستی كه يتدكان صالح من در دنيا زهد ورزیدند و دیده رغبت يفكندند و بقدر علم خودشان از آن روی بر تافتند.

یعنی هر کس با اندازه علمی که بر مراتب دنیا و زوال وقتای آن و نعمت های جاودانی آن سرای دارد از جهان و متاع آن روی بر می گرداند و هیچ کس دنیا و حطام دنيا را بزرك نشمرده است که اسباب روشنی چشمش فراهم شود و هیچ کس جهان و اسباب جهان را حقیر نشمرده که موجبات سودمندی او از جهان فراهم نیاید

و این معنی نیز بر اهل بصیرت پوشیده نیست و گاهی بلطایف آن اشارت شده و بقیه این خبر شریف ازین پیش در مقامات مناسبه مذکور شده است.

و دیگر در معالم العبر از طلحة بن زيد از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است ﴿إنّ مَثَلُ الدُّنیا مَثَلُ الحَیّهِ ؛ مَسُّها لَیِّنٌ و فی جَوفِها السُّمُّ القاتِلُ ، یَحذَرُها الرِّجالُ ذَوُو العُقولِ ، و یَهوِی إلَیها الصِّبیانُ بأیدیهِم ﴾

ص: 77

داستان دنیا و ظاهر نرم و مطبوع آن داستان ماری است که چون دست بر آن بمالند بسیار نرم و لطیف است لکن شکمش از زهر کشنده آکنده است مردی که عاقل است و از آن زهر قتال باخبر چون مار را بنگرد پرهیز گیرد لکن کودکان بی دانش و خبر به نرمی اندامش فریب خورند و بازیچه دست خویش گردانند تا سر انجام با جان خود ببازی اندر شوند

و نیز در آن کتاب از داود بن فرقد مروی است که گفت بحضرت ابی عبدالله عليه السلام عرض کردم با دولت دوستی شما دنیا و ما فيها مرا بسرور نمی افکند فرمود :

﴿ أُفٍّ لِلدُّنْیَا وَ مَا فِیهَا وَ مَا هِیَ یَا دَاوُدُ هَلْ هِیَ إِلَّا ثَوْبَانِ وَ مِلْءُ بَطْنِكَ﴾

یعنی بر دنیا و آن چه در آن است اف باد چیست دنیا ای داود مگر دنیا جز دوپاره جامه نو یا کهنه و پر شدن شکم چیزی است .

یعنی نتیجه حال دنیا و سعی و کوشش و این زحمات و بلیات مردم دنیا بجمله برای همین است که جامه بر تن و پاره نانی در شکم آورند .

و نیز در آن کتاب از ابو یعفور مروی است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام فرمود :

﴿ إِنَّا لَنُحِبُّ اَلدُّنْیَا وَ لَأَنْ لاَ نُؤْتَاهَا خَیْرٌ مِنْ أَنْ نُؤْتَاهَا وَ مَا مِنْ عَبْدٍ بَسَطَ اَللَّهُ لَهُ مِنْ دُنْیَاهُ إِلاَّ نَقَصَ مِنْ حَظِّهِ فِی آخِرَتِهِ﴾

ما دنیا را دوست می داریم و اگر بدنیا روی نکنیم بهتر از آن است که بمتاع آن دست بگشائیم و هیچ بنده نیست که خدای تعالی او را به بهره دنیوی برخوردار فرماید مگر این که از بهره اخروی او کاسته شود.

مقصود این است که دنیا از آن حیث که تجارتگاه آخرت است و هر چه در آن بکارند در آخرت بدروند و سرای عمل و طاعت و عبادت خداوند لم يزل است و حاصل آن بهشت است مطلوب است

لکن از آن حیث که آلایش بنمایش و آرایش آن موجب غفلت است هر چه

ص: 78

از آن دورتر باشند نیکوتر است پس خوب است از جهتی و ناخوب است از جهتی و جمع بین هر دو ممدوح است

بیان اخباری که از حضرت صادق علیه السلام از جناب ختمی مآب صلی الله علیه و آله در باب دنیا وارد است

در كافي و معالم العبر از عبدالله بن سنان از حضرت ابی عبدالله مسطور است که فرمود :

﴿مَا أَعْجَبَ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ شَیْءٌ مِنَ اَلدُّنْیَا إِلاَّ أَنْ یَکُونَ فِیهَا جَائِعاً خَائِفاً ﴾ .

هیچ چیز دنیا بشگفت نمی آورد رسول خدای صلی الله علیه و آله را مگر این که گرسنه خوفناک در جهان باشد یعنی بنده که از خدای بترسد و از لذایذ جهان چشم بپوشد و شکم را آکنده و بخار آلود نگرداند تا بعبادت حضرت ودود بکوشد .

و دیگر در آن کتاب از حسن بن راشد از حضرت ابی عبدالله مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و اله فرمود.

﴿مَا لِی وَ لِلدُّنْیَا وَ مَا أَنَا وَ اَلدُّنْیَا إِنَّمَا مَثَلِی وَ مَثَلُهَا کَمَثَلِ اَلرَّاکِبِ رُفِعَتْ لَهُ شَجَرَهٌ فِی یَوْمٍ صَائِفٍ فَقَالَ تَحْتَهَا ثُمَّ رَاحَ وَ تَرَکَهَا﴾

مرا با دنیا و دنیا را با من چکار است همانا داستان من و داستان دنیا مانند شخصی است که بیابانی را در زمان تابستان و گرمی هوا و آفتاب در سپارد این وقت درختی با برك و شاخ از دور نمایان یابد و برای راحت در زیر آن درخت شود و در سایه اش قیلوله نموده پس از آن راه بر گیرد و آن درخت را بجای بگذارد

کنایت از این که دنیا محل گذاشتن و گذشتن است و چون هر چه بدست آرند و هر نشان و علامت که بگذارند و بهر علاقه که دل بدان بر نهند ببایست در فرجام کار بگذارند و بگذرند.

ص: 79

پس از چه باید جمع نمود و چشم حسرت بر آن ها بر گشود و بعلاوه از یاد خدای و عبادت خدای و آبادانی آن سرای که منزلگاه جاوید است غافل و محروم ماند

بیان اخباری که از حضرت صادق علیه السلام از جناب ولایت مآب علیه السلام در باب دنیا وارد است

در معالم العبر از حضرت امام جعفر مروی است که امیرالمؤمنین علیهما السلام می فرمود ﴿إِنَّما اَلدُّنْیَا فَنَاءٍ وَ عَنَاءٍ وَ عِبَرٍ وَ غِیَرٍ فَمِنَ اَلْفَنَاءِ أَنَّ اَلدَّهْرَ مُوتِرٌ قَوْسَهُ مفتوحا نَبْلَهُ يَرْمِي الصَّحِيحَ بِالسَّقَمِ و الْحَيَّ بِالْمَوْتِ﴾

﴿وَ مِنْ عَنَائِهَا أَنَّ اَلْمَرْءَ یَجْمَعُ مَا لاَ یَأْکُلُ وَ یَبْنِی مَا لاَ یَسْکُنُ وَ مِنْ عِبَرِهَا أَنَّکَ تَرَی اَلْمَغْبُوطَ مَرْحُوماً وَ اَلْمَرْحُومَ مَغْبُوطاً﴾

﴿لَیْسَ فیها إِلَّا نَعِیماً زَلَّ وَ بُؤْساً نَزَلَ وَ مِنْ عِبَرِهَا أَنَّ الْمَرْءَ یُشْرِفُ عَلَی أَمَلِهِ فَیَقْتَطِعُهُ حُضُورُ أَجَلِهِ ﴾

همانا این کیهان ناپایدار دار نیستی و فنا و رنج و عنا و عبرت و تغییر است دلیل بر فناء آن این است که دهر جفاکار کمان خویش را بزه کشیده و تیرجان ربا بر آن بر نهاده مردم صحیح و سالم را بسهام امراض گوناگون و زندگان را از نبال مرك و تباهی می افکند.

و دلیل رنج و عنایش این است که آدمی در این سرای ایرمان و منشاء حرص و آز فراهم می کند آن چه را که بخوردن آن کامیاب نمی شود و بنا می نماید مساکنی را که سرانجام می گذارد و می رود

و دلیل عبرتش این است که می نگری هر کس که مغبوط است و بدو غبطه می برند آخر الامر محل ترحم می شود و هر کس مرحوم و محل ترحم است يك

ص: 80

وقتی مغبوط می شود.

یعنی مثلا فلان شخص که بواسطه ناز و نعم و اوصاف مطلوبه دیگر محل رشك و غبطه دیگران است و همه حسرت مقام و منزلت او را دارند این روزگار پر انقلاب باندك مدتی او را چنان از آن حیثیات و کیفیّات کامرانی یا ریسمان جوانی یا کمالات نفسانی ساقط می گرداند که محل ترحم ابنای جنس می شود.

و نیز بسا می شود که مردم فقیر بینوا و بی منزلت که محل ترحم همه کس بوده اند باندک زمانی دارای برك و سامانی می شوند که دیگران برایشان رشك و غبطه می ورزند و همی خواهند بآن چه او راست بهره ور شوند

نیست در این جهان گذران مگر نعمتی که دستخوش زوال است و سختی و شدتی که پیاپی فرود می گردد.

و دلیل بر تغییر این سرای پر نفیر این است که آدمی چون بآن چه آرزومند است مشرف شد باز اجل چنك در افکند و او را از مسکن مألوف و محل مطلوب باز رباید و بآن چه سال ها آرزوی آن را می داشت و اکنون بآن دست یافت نرسد و با کمال حسرت برود

در امالی صدوق عليه الرحمه از مغيرة بن نوبه از حضرت صادق از آباء عظامش عليهم السلام مروی است که چون امیرالمؤمنين صلوات الله عليه مشرف بر مقابر گشت فرمود :

﴿یَا أَهْلَ اَلتُّرْبَهِ وَ یَا أَهْلَ اَلْغُرْبَهِ أَمَّا اَلدُّورُ فَقَدْ سُکِنَتْ وَ أَمَّا اَلْأَزْوَاجُ فَقَدْ نُکِحَتْ وَ أَمَّا اَلْأَمْوَالُ فَقَدْ قُسِمَتْ فَهَذَا خَبَرُ مَا عِنْدَنَا فَمَا خَبَرُ مَا عِنْدَکُمْ﴾

ای خفتگان در زیر خاك تيره واى اهل غربت و تنهائی همانا آن خانه ها و عمارات و سراها و كاخ ها و باغ ها و بوستان ها که با میل خاطر و سرور دل و زحمت فراوان بساختید و وبال آن را بر خویش بر نهادید و بالش را با خود بردید و بحسرت دل برگرفتید و با دیگران بگذاشتید.

و اکنون آن کسانی که بیرون از گمان شما بودند در آن مسکن ورزیدند

ص: 81

و بخوشی و کامرانی می گذرانند و از شما یاد نکنند .

اگر محل عبادت و ثواب گردانند هیچ بشما عاید نشود و بر ثوابی که ایشان یابند حسرت برید و اگر منزل معصیت و فسق و فجور گردانند شما خجل و منفعل گردید.

و اما زن های ماهروی شما که رنج ها بردید و شب ها در خیال وصال ایشان نخفتید و تدبیرها بنمودید و وسایل برانگیختید و مال ها در مصارف عقد و نکاح و مهریّه و نفقه ایشان بکار بستید و با سرور قلب و شاد کامی ایشان را بسرای آوردید و در دواج ازدواج قرین ابتهاج شدید و در نفقه و کسوه و کنیز و غلام و حجله و مجلس و قصور و کاخ و باغ آسایش و آرامش و آرایش ایشان قصور ننمودید و ساعتی از هم مهجور نبودید.

و اگر خاری بر پای ایشان بنشستی چون نیش خنجر بر جگر خویش شمردید و یکسره خوش بگفتید و خوش بخفتید چون پيك اجل بتاخت و شما را از یکدیگر جدا ساخت آن رشك ماه و هور تا لب گور بیامد و از دو چشم شهلا اشك ها نثار کرد و روزی چند جامه ماتم بر تن بپوشید و چهره نازنین را بخراشید .

در همان مجلس مصیبت حاضران و تسلیت گزاران دست نازنینش را بگرفتند و اشك از چشمش بشستند و زبان بنصیحت و تعزیتش بگردانیدند و آنان که از جانب مردی دیگر بخواهش گری آن سیمبر حضور داشتند بلطايف الحيل و معما و غزل و اشارت و کنایت سخن ها بیاراستند که جهان گذران از ابتدای خلقت بر این شیمت بوده

بسا یاران جانی را در عین کامرانی از هم جدا ساخته و بناگاه پيك مرك بر ایشان بتاخته است و اگر آن یار وفادار تا پایان عمر برایشان بگرید و بر مفارقت یار جانی بنالد جز رنج خود و پژمردگی چهرۀ حوروش و روی گلعذار هیچ فایدت نبخشد

اينك بهار جوانی و اوان کامرانی توست بهر ساعت باید از گلستان عارضت

ص: 82

گل ها بویند و از قامت دلجویت داستان ها گویند و از کنارت بهره ها و از دیدارت مسرت ها يابند تو نیز از بهار عمرت سودمند شوی و بر آن چه برفت و هرگز باز نخواهد گشت دل نبندی و ازین نمونه سخن ها چندان بیارایند که او را از یاد شوی مرده خویش بیرون برند و به اندیشه و صال دیگری مقرون دارند .

و بسا باشد که در همان مجلس مقررات مواصلت و مناکحت را بجای آورده اگر زنی بس نجیب و با عفت باشد تا انقضای مدت عدت را شکیبائی کرده همان شب در کنار شوی تازه سریالین گذارد و یاد از شوی گذشته نکند.

و اما آن اموال شما که بجمعش رنج بردید و از ممر حلال و حرام بدست آوردید و بسا حق ها بنا حق آوردید و وزرها و وبال ها بر گردن بر نهادید و در فراهم کردنش بمعاصی و مناهی الهی ارتکاب جستید و از هیچ کار اجتناب نگرفتید و مرتكب خون ها و فتنه ها شدید و جمعی را مظلوم نمودید تا در گوشه جمع کردید و بناگاه بسیلی مرك و طپانچه اجل چون دراز گوش در و حل دچار شدید و بگور منزل ساختید و جز وبال آن مال و حسرت آن بضاعت با خود نبردید.

بمحض این که جان از کالبد شما بیرون شد هنوز بدن شما سرد نشده بود که اموال شما را گرماگرم قسمت کردند و به یاد شما دیناری بکار نبستند

﴿فَهَذَا خَبَرُ مَا عِنْدَنَا فَمَا خَبَرُ مَا عِنْدَکُمْ﴾ پس این است خبری که نزد ماست پس خبری که نزد شماست چیست؟

آن گاه حضرت امیر المؤمنين صلوات الله عليه روی باصحاب خود آورد و فرمود:

﴿ لَوْ أُذِنَ لَهُمْ فِی اَلْکَلاَمِ لَأَخْبَرُوکُمْ أَنَّ خَیْرَ اَلزّادِ اَلتَّقْوی﴾

اگر این مردگان را رخصت سخن کردن دهند با شما خبر می دهند که بهترین زاد و توشه سرای آخرت تقوی و پرهیز کاری از حضرت احدیت است .

ابو العتاهيه شاعر مشهور این معنی را بنظم در آورده و در ارشاد القلوب

ص: 83

دیلمی مسطور است:

جمعوا فما اكلوا الذي جمعوا *** و بنوا مساكنهم فما سكنوا

و كانّهم كانوا بها طعنا *** لما استراحوا ساعة ظعنوا

امیر المؤمنين علیه السلام را در باب دنیا و اوصاف آن خطب و کلمات و بیانات ضيحه بلیغه است که احدی از آحاد آفریدگان از ابتدای جهان تا انتهای نمی تواند باین طور مجسم گرداند انشاء الله تعالى در مواقع خود مذکور خواهد شد

بیان پارۀ کلمات جناب سلمان و ابی ذر عليهما الرحمة والرضوان که به روایت حضرت صادق سلام الله عليه در باب دنیا وارد است

در معالم العبر از منذر الجوان از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که سلمان رضی الله عنه گفت :

﴿عَجِبْتُ لِسِتٍّ ثَلاَثٌ أَضْحَکَتْنِی وَ ثَلاَثٌ أَبْکَتْنِی فَأَمَّا اَلَّذِی أَبْکَتْنِی فَفِرَاقُ اَلْأَحِبَّهِ مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله وَ حِزْبِهِ وَ هَوْلُ اَلْمُطَّلَعِ وَ اَلْوُقُوفُ بَیْنَ یَدَیِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ﴾.

﴿وَ أَمَّا اَلَّذِی أَضْحَکَتْنِی فَطَالِبُ اَلدُّنْیَا وَ اَلْمَوْتُ یَطْلُبُهُ وَ غَافِلٌ لَیْسَ بِمَغْفُولٍ عَنْهُ وَ ضَاحِکٌ مِلْءَ فِیهِ لاَ یَدْرِی أَ رَضِیَ اَللَّهُ أَمْ سَخِطَ﴾

از شش چیز در عجبم که سه چیز آن مرا می خنداند و سه چیز آن می گریاند اما آن سه چیز که می گریاند یکی فراق دوستان جانی است که محمّد صلی الله علیه و آله و اصحاب و یاران آن حضرت است و دیگر هول مطلع و دهشت شب اول قبر و سؤال نكيرين است و دیگر واقف شدن در پیشگاه مسئولیت و حساب ایزد وهاب است.

و اما آن سه چیز که مرا می خنداند یعنی از کمال عجب و شگفتی بخنده

ص: 84

می آورد یکی کسی است که در طلب دنیاست و با این که بر انقلاب و زوال و تغییرات عالم کون و فساد آگاه است در طلبش می کوشد و حال آن كه گرك مرك چنك و دندان در طلب او تیز کرده است و البته او را تباه می سازد

دیگر از آن کس در خنده ام که عمر خود را بغفلت بسپارد و در اندیشه حساب و عقاب و ثواب يوم الجزا نباشد و حال این که از وی و افعال و اعمال وی غفلت ندارند و تمامت اوقات و دقایق و آنات لیالی و ایام او را ضبط و ثبت می نمایند و از وی سؤال خواهند کرد

و دیگر کسی که دهان خویش را بخنده آکنده دارد و نداند که در این خنده رضای خدا بعمل می آید یا خشم او را جنبش می

و دیگر در معالم العبر از ابو بصیر از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که فرمود ابوذر رضي الله عنه در خطبه خود می فرمود.

﴿یَا مُبْتَغِیَ اَلْعِلْمِ کَأَنَّ شَیْئاً مِنَ اَلدُّنْیَا لَمْ یَکُنْ شَیْئاً إِلاَّ مَا یَنْفَعُ خَیْرُهُ وَ یَضُرُّ شَرُّهُ إِلاَّ مَنْ رَحِمَ اَللَّهُ یَا مُبْتَغِیَ اَلْعِلْمِ لاَ یَشْغَلُکَ أَهْلٌ وَ لاَ مَالٌ عَنْ نَفْسِک﴾

﴿أَنْتَ یَوْمَ تُفَارِقُهُمْ کَضَیْفٍ بِتَّ فِیهِمْ ثُمَّ غَدَوْتَ عَنْهُمْ إِلَی غَیْرِهِمْ وَ اَلدُّنْیَا وَ اَلْآخِرَهُ کَمَنْزِلٍ تَحَوَّلْتَ مِنْهُ إِلَی غَیْرِهِ وَ مَا بَیْنَ اَلْمَوْتِ وَ اَلْبَعْثِ إِلاَّ کَنَوْمَهٍ نِمْتَهَا ثُمَّ اِسْتَیْقَظْتَ مِنْهَا یَا مُبْتَغِیَ اَلْعِلْمِ قَدِّمْ لِمَقَامِکَ بَیْنَ یَدَیِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَإِنَّکَ مُثَابٌ بِعَمَلِکَ کَمَا تَدِینُ تُدَان﴾

ای کسی که در طلب علم می کوشی دنیا را هر چه بود و هست کان لم یکن باید شمرد مگر آن چه را که از خیرش سود می رسد و از شرش زیانی رسد .

یعنی همه چیز دنیا می گذرد و نشانی از آن نمی ماند مگر عمل نيك و بد که پاداش آن در دیگر جهان دیده خواهد شد و سزای آن را در کنار فاعل آن می گذارند مگر کسی که خدایش رحمت کند و بیامرزد

ای طالب علم نباید اهل و عیال و ملك و مال این جهان گذران تو را از

ص: 85

نفس خودت مشغول دارد بلکه باید همیشه در خیال اصلاح نفس و امر خود باشی و هرگز غافل نمانی .

همانا تو در آن روز که از اهل و مال خویش جدائی گیری در حکم یکی تو میهمان هستی که در میان ایشان شبی به روز آوری و چون بامداد چهره بر گشاید از کنار ایشان نزد کسانی دیگر و مکانی دیگر شوی و دنیا و آخرت مثل منزلی است که از آن منزل بدیگر منزل انتقال گیرند و در میان مرك و انگیزش روز محشر جز مانند خوابی که بخوابی و از آن خواب بیدار شوی نیست

ای طالب علم برای آن روز که در پیشگاه خداوند عزّ و جلّ مسئول شوى توشه برگیر و ذخیره بردار چه تو بهر چه عمل کنی مزد یابی و بهرطور در حضرت یزدان روزگار سپاری پاداش بینی اگر اطاعت کنی بهشت یابی اگر معصیت ورزی بدوزخ شوی

از آن زمان که خداوند تعالی مخلوقی در زمین بیافریده بهر حال که بوده اند خواه شاه خواه گدا خواه فاجر خواه پارسا خواه فقیر خواه غنی خواه در عين عشرت خواه در عین عسرت خواه در جمال صحت خواه در کمال نقمت خواه در حال مواصلت خواه در ایام مهاجرت خواه در زمان اقبال خواه در هنگام ادبار آخر الامر زبان ها بشكايت دنیا و بی وفائی این عروس نا زیبا باز بوده است و از غفلت خویش و فریب یافتن ازین یار بداندیش حسرت ها در دل ها و نیش ها بر جگر افتاده است .

معذلک با این که می خوانیم و می شنویم و می دانیم و می نگریم چنان در خواب غفلت و بحر جهالت گرفتاریم و بآن گونه بوساوس نفس اماره و طلب این دنیای غداره دچار که گویا هرگز ندیده و نشنیده و تجربت نکرده و از گذر آن خبر نداشته ایم.

اگر جز این بودی این افعال زشت منوال بنی امیه چه بودی و این غفلت بنی عباس از چه روی نمودی.

ص: 86

هر طبقه بر مثالب و معایب طبقه دیگر سخن ها کنند و چون آن طبقه زایل شد خود ایشان در اندک زمانی اطواری نا خجسته تر و افعالی ناستوده تر پیشه نمایند و معاصرین ایشان همان سخن که ایشان در پیشینیان و مثالب ایشان می نمودند درباره طبقه حالیه نمایند

و چون خود بر مسند ایشان جای کنند پیشنهادی نکوهیده تر باز نمایند هر گروهی بر پیشین گروه لعنت کنند و گروهی که از آن پس آیند بر این لعنت کنندگان لعن فرستند و چنان در حب دنیا اسیر و بطمع اموال ناروا دستگیر کردند که جماعت گذشتگان را بر خود خندان دارند و این جمله همه از روی حکمت الهی است تا نظام عالم از قوام نیفتد و سره از ناسره هویدا گردد

داستان طغیان حبيب بن مرة المرى و جمعی از اهل بثینه و خلع نمودن سفاح را

در این سال یک صد و سی و دوم هجرى حبيب بن مرة المرى جامه سياه را که شعار عباسیان بود از تن بگذاشت و لباس سفید بپوشید و با جمعی از یاران خود که از اهل بثینه و حوران بودند سر بطغیان و عصیان بر آوردند و بر خلع سفاح يك زبان آمدند و این کردار ایشان پیش از آن بود که ابوالورد کلابی به خلع سفاح سخن نماید.

چون خبر طغیان ایشان شایع شد عبدالله با لشکری ساخته بسوی ایشان شتابان شد و چند نوبت بمحاربت ایشان مبادرت گرفت و این حبیب از جمله سرهنگان لشکر مروان و سواران دلیر و گردان جنگجوی شمرده می گشت و سبب جامه سفید پوشیدنش بیم بر نفس خود و مرك خود بود .

پس جماعتی از مردم قیس و جماعاتی که در مجاورت ایشان بودند با وی

ص: 87

بیعت کردند و چون خبر مخالفت و سفید جامه شدن ابوالورد بعبدالله رسید حبیب را بصلح بخواند حبیب نیز خیر را در صلح بدید و مصالحت ورزید عبدالله او را و یارانش را امان داده بسوی ابوالورد راه سپرد

داستان خلع نمودن ابو الورد و اهل دمشق بیعت سفاح را

در این سال ابوالورد مخبرة بن الكوثر بن زفر بن حارث کلابی که از جمله یاران و سرهنگان مروان بود سر از بیعت سفاح برتافت و او را خلع نمود .

و سبب این کار این بود که چون مروان حمار انهزام گرفت ابوالورد در شهر قنسرین قیام نمود و از آن پس که عبدالله بن علي بقنسرين بيامد ابوالورد با وی بیعت کرد و بمتابعت او چون دیگران اندر شد و این وقت اولاد مسلم بن عبدالملک در بالس و ناعوره با ابوالورد مجاورت داشتند

چنان شد که یکی از سرهنگان لشکر عبدالله بن علي ببالس بيامد و اولاد مسلمه و زنان ایشان را انگیزش داد پاره از ایشان این شکایت را با ابوالورد بگذاشتند.

ابوالورد را خشم فرو گرفت و از مزرعه که خسان نام داشت خروج نمود و آن سرهنگ را با آنان که با وی بودند بکشت و جامه سفید بپوشید و عبدالله را خلع نمود و مردم قنسرین را باین مخالفت و طغیان دعوت کرد.

آن جماعت نیز بتمامت اجابت کردند و جامۀ سفید را که علامت مخالفت و مناقضت بود شعار ساختند و این وقت سفاح در حیره روز می گذاشت و عبدالله بن علي چنان که مسطور شد بمحاربت حبيب بن مرة المرى در زمین حوران بلقاء و حوران و بثینه اشتغال داشت.

ص: 88

و چون خبر طغیان اهل قنسرین را بدانست صلاح در صلح دید و با حبیب ابن مرة آشتی کرد و خود برای ملاقات ابی الورد بجانب فنسرین راه بر گرفت و بر دمشق عبور داد و ابوغانم عبد الحميد بن ربعی الطائى را با چهار هزار نفر از جانب خود در دمشق بگذاشت و این وقت اهل و عیال و مادرهای اطفال عبدالله و اثقال او در دمشق بودند .

و چون عبدالله بحمص رسید اهل دمشق بیعتش را بشکستند و جامه سیاه بگذاشتند و لباس سفید برتن بیاراستند و با عثمان بن عبد الاعلى بن سراقة الازدى قيام ورزیدند و ساخته ملاقات ابو غانم و یاران او شده جنك بساختند و او را بهزيمت بتاختند و جمعی کثیر از اصحابش را بکشتند و اموال عبدالله را که در دمشق ذخیره ساخته بتاراج بردند لكن متعرض کسان و حرم او نشدند و یک باره بر مخالفتش يك زبان شدند و از آن طرف عبدالله همچنان راه بسپرد.

و چنان بود که گروهی از مردم قنسرین گرد ابوالورد انجمن ساخته بودند و با مردم حمص و تدمر که در اطراف ایشان بودند مکاتبت نمودند و از مردم حمص و تدمر جمعى بسرداری محمّد بن عبدالله بن يزيد بن معاویه راهسپار گشتند و مردمان را به بیعت ابي علي دعوت کردند و گفتند این همان سفیانی است که همه وقت نام او را یاد می کردند .

و این هنگام چهل هزارتن با وی معاون و مساعد بودند و در مرج الاخرم لشکرگاه ساختند و عبدالله بن علي بآن جماعت نزديك شد و برادرش عبد الصمد بن علي را با ده هزار تن مرد سپاهی بدفع ایشان بفرستاد و در این وقت تدبیر لشکر قنسرین و كار قتل و قتال و جنك و جدال را ابوالورد متصدی بود و ایشان را بجنك برانگیخت و از هر دو فرقه جمعى كثير بقتل رسید.

و عبدالصمد و یارانش را آثار ضعف نمودار شد و چند هزار نفر از لشکرش کشته گشت و خودش ناچار با برادرش عبدالله پیوست .

ص: 89

عبدالله چون این حال را بدید ساخته کار شد و با عبدالصمد و جمعی از شجعان و سران لشکر راه برگرفت و دیگر باره در مرج الاخرم هر دو گروه بجنك در آمدند و قتالی سخت بدادند عبدالله پای ثبات بفشرد و اصحاب ابی الورد را منهزم ساخت.

لكن ابوالورد چون مردان مرد از جای نلغزید و با پانصد تن از قوم و اصحاب خود چندان بپائید و بکوشید و بجنگید تا بجمله بقتل رسیدند .

و ابو محمّد و یارانش فرار کرده چندان بشتافتند تا بتدمر رسیدند و این هنگام عبدالله مردم قنسرین را امان داد و آن جماعت جامه سیاه را شعار کردند و با وی بیعت نمودند و بطاعتش اندر شدند .

و عبدالله چون از نظم کار ایشان بر آسود بجانب مردم دمشق مراجعت گرفت چه از مخالفت و تبییض ایشان مستحضر بود و چون بآن مردم نزديك شد فرار کردند و دست و دست بقتال و جدال بر نیاوردند

عبدالله ایشان را امان داد و بکردار ایشان مؤاخذه ننمود اهل دمشق با وی بیعت کردند و کار دمشق منظّم و منسّق گشت و ابو محمّد سفیانی همچنان پوشیده و هارب بزیست تا به زمین حجاز پیوست و تا زمان خلافت منصور به آن حال بزیست

و آن وقت زیاد بن عبدالله حارثی که عامل منصور بود مکان و منزل او را بدانست و لشکری بدو برانگیخت با وی قتال دادند و او را بقتل رسانیدند و دو پسرش را به اسیری بگرفتند زیاد سر ابو محمّد بن عبدالله سفیانی و دو پسرش را بدرگاه منصور بفرستاد

منصور هر دو پسر او را امان داده رها کرد و بعضی بر آن عقیدت هستند که محاربه عبدالله و ابوالورد در سلخ ذى الحجة سال یک صد و سی و سیم روی داده است و الله اعلم.

ص: 90

بیان مخالفت مردم جزیره و پوشیدن جامه سفید شود و خلع بیعت سفاح را

در این سال اهل جزیره شعار عباسیان از تن بگذاشتند و جامه سفید بر بدن بیار استند و بیعت ابی العباس سفاح را بشکستند و از طاعتش سر برتافتند و بجانب حران بشتافتند

و در این هنگام موسی بن کعب باسه هزار تن از سپاهیان سفاح در جزیره روز می نهاد مردم جزیره موسی را در حرّان بحصار افکندند و دو ماه بر این حال بماندند .

و چون این خبر را ابوالعباس سفاح بشنید برادرش ابو جعفر را که در این وقت با گروهی از لشکریان در واسط ابن هبیره را محاصره کرده بود بدان سوی مأمور کرد ابوجعفر با آن جماعت لشکر بقرقیسیا و رقه که مردمش سفید پوش و مخالف شده بودند راه نوشت و بجانب روی نهاد و اسحق بن مسلم بطرف رهاء راه بر نوشت و این داستان در سال یک صد و سی و سیم روی داد .

و موسی بن کعب از حران بیرون شد و ابو جعفر را ملاقات کرد و اسحق بن مسلم برادر خود بکار بن مسلم را بسوی مردم ربیعه بدارا و ماردین بفرستاد و رئیس جماعت ربیعه در این وقت مردی از مردم حروریّه بود که او را بریکه می نامیدند.

ابو جعفر خویشتن را بمقاتلت ایشان بساخت و آن جماعت را دریافت و جنگی سخت در میانه برفت و بریکه در معرکه قتال و جدال بهلاك پیوست و بکار نزد برادرش اسحق بشهر رها مراجعت نمود .

اسحق او را در آن جا بگذاشت و خود با لشکر بزرك بطرف سميساط روى

ص: 91

نهاد و ابو جعفر بطرف رهاء بیامد و در میان او و بکار جنگ های بسیار بگذشت و سفاح بعبد الله بن علي نامه بنوشت و او را بفرمود تا با لشکریان خود بطرف سمیساط راه بر گیرد

عبدالله برحسب فرمان خلیفه زمان بجانب سمیساط شد و در آن جا در برابر اسحق فرود گشت و این وقت اسحق با شصت هزار مرد جنگی جای داشت و فرات در میان ایشان میانجی بود.

ابوجعفر نیز از رهاء بیامد و اسحق را مدت هفت ماه در سمیساط حصار دادند و اسحق در این مدت همی گفت بیعتی مرا بر گردن است یعنی در بیعت مروان حمار هستم و تا یقین ندارم که مروان بمرد یا کشته شد رشته این بیعت را از گردن فرو نگذارم .

ابو جعفر چون این خبر بدانست اسحق را پیام داد که مروان کشته شده اکنون ازین مخالفت کناری جوی گفت تا یقین نکنم چنین نکنم .

و چون قتل مروان را محقق بدانست در طلب صلح و امان بر آمد این داستان را به سفاح بنوشتند سفاح ایشان را فرمان کرد که اسحق را با یاران او امان بدهند

پس در این باب مکتوبی نگارش یافت و اسحق بخدمت ابی جعفر بیامد و جماعتی از بزرگان اصحابش نزدش بودند

این وقت اهل جزیره و شام بحالت استقامت در آمدند و ابو العباس برادرش ابو جعفر را بولایت جزیره منصوب داشت و ارمینیه و آذربایجان را ضمیمه ایالت او ساخت و ابو جعفر در این ولایات بماند تا گاهی که بر مسند خلافت بنشست

و بعضی گفته اند که عبدالله بن علي همان کس باشد که اسحق بن مسلم را امان داد یعنی این کار را بدو نسبت داده اند

ص: 92

بیان قتل ابي سلمة الخلال وزیر آل محمّد صلى الله علیه و آله و سلیمان بن كثیر

ازین پیش در بدایت امر سلطنت ابي العباس سفاح مذکور گردید که چون ابراهیم امام گرفتار شد با برادران خود وصیت نهاد که شما در کوفه بسرای ابوسلمه خلال اندر شوید چه من در کار شما بدو وصیت نموده ام.

آن گاه با عبدالله سفاح و پس از وی برادرش ابو جعفر عبدالله منصور را به خليفتی خویش نامدار ساخت و بدیگر سرای رهسپار شد.

چون سفاح و منصور بکوفه رسیدند ابو سلمه هر دو را در سردابه فرود آورد و کار ایشان را پوشیده همی داشت و چهل روز بر این حال بگذرانید چه همی خواست منصب خلافت را بیکی از فرزندان ابوطالب و اولاد رسول خدای صلی الله علیه و اله اندازد و جماعت شیعه چون خواستند یا سفاح و منصور بیعت نمایند به تهاون می گذرانید چنان که مشروح گردید.

ازین روی ابو العباس سفاح کینه او را در دل بنهفت و منتظر وقت بنشست

مسعودی گوید چون ابو سلمه از کشته شدن ابراهیم امام خبر یافت بدل اندر گرفت که از دعوت عباسیه بوی آل ابی طالب رجوع فرماید .

بالجمله ابو العباس را مزاج بر وی بگشت و این وقت در لشکر گاه خود در حمام امین جای داشت و از آن جا بمدینه هاشمیه تحویل داد و در قصر الاماره آن شهر منزل گرفت و در کار ابو سلمه خشمگین بود و همی خواست او را از پای در آورد لكن بيمناک بود که این کار بدون اشاره و اجازه ابو مسلم باشد.

الاجرم مکتوبی بسوی ابومسلم فرستاد و او را از اندیشه خود در حق ابی سلمه و غش و غل ابی سلمه آگاهی داد

ص: 93

ابو مسلم در جواب نوشت اگر امیرالمؤمنین بر این گونه احوال او اطلاع دارد البته باید او را بکشد

داود بن علي با سفاح گفت یا امیرالمؤمنین چنین مکن چه ابو مسلم بر این کردار تو با ابوسلمه بر تو اقامت حجت فرماید و اهل خراسان که با تو یار و یاور می باشند بجمله اصحاب او هستند و حالت اقتدار و نفوذ او در اهالی خراسان چنان است که می بینی

یعنی اگر ابو سلمه را بکشی ابو مسلم این کار را بر عدم لیاقت و استحقاق تو حجت نماید و خود داعیه خلافت کند و اهل خراسان نیز با وی متابعت نمایند و امرش استوار شود.

بهتر آن است که ابو مسلم را مکتوب کنی تا او خود یکی را بفرستد و ابو سلمه را بکشد سفاح این رأی را پسندیده شمرد و دیگر باره مکتوبی بدو فرستاد و ابو مسلم مراد بن انس ضبّی را برای قتل وی بفرستاد مرار بخدمت سفاح در آمد و او را از مأموریت خود بیا گاهانید

ابوالعباس حیلتی بکار برد و بفرمود تا ندا بر کشیدند که امیرالمؤمنین از ابوسلمه خوشنود گشت و ابوسلمه را احضار کرد و خلعتی فاخر بدو بپوشانید و بر این گونه بگذشت و یکی شب نزد سفاح بیامد و تا پایان شب در خدمتش ببود .

آن گاه بمنزل خویش بازگشت در این وقت مراد بن انس و اعوانش با وی متعرض گردیده او را بکشتند و همی گفتند جماعت قواتل او را بقتل رسانیدند و بامداد جسدش را بیرون آورده بر وی نماز بگذاشتند

مسعودی می گوید اول کسی که در دولت بنی عباس نام وزارت بر وی مقرر شد ابو سلمه حفص بن سلیمان خلال همدانی مولی سبیع بود

و ابوالعباس را از وی کدورتی در خاطر بود چه او می خواست امر خلافت را از بنی عباس به بنی هاشم بگرداند و ابو مسلم به ابوالعباس بنوشت تا او را به قتل رساند و گفت خون او را خدای بر تو حلال ساخته چه او بر خلاف خود رفتار نمود.

ص: 94

سفاح گفت هرگز افتتاح دولت خود را بقتل مردی از شیعیان خود نکنم خصوصاً کسی مانند ابو سلمه که داعی دولت ما بود و در راه ما از جان و مال چشم بپوشید و امام خود را نصیحت کرد و با دشمن او جهاد نمود

ابو مسلم به ابو جعده و داود بن علي عمّ سفاح نیز در این باب مکتوب کرده بود ایشان نیز در قتل ابی سلمه با سفاح سخن کردند بکلمات ایشان اعتنا نکرد و گفت چنین مردی را بواسطه اندك لغزشی که از خطرات شیطانی و غفلات انسانی است از پای در نیاورم

گفتند پس بهتر آن است که امیرالمؤمنین از وی بپرهیزد چه ما از شرّ او بر تو ایمن نیستیم

گفت هرگز این چنین نکنم بلکه در روز و شب و پوشیده و آشکار خود از وی ایمن هستم.

چون این سخن به ابو مسلم رسید بزرگ شمرد و از ابوسلمه بیندیشید تا مبادا او را گزندی رساند لاجرم جماعتی از ثقات اصحاب خود را در پنهان بفرستاد تا در قتل او هر حیلتی که ممکن باشد بکار برند

و ابوالعباس با ابوسلمه انسی بکمال داشت و ابوسلمه همه شب از بهر او افسانه سرائی کردی و سفاح از حکایات و ادبیات و علوم او و آداب او در سیاست و تدير مملکت برخوردار می شد .

بعضی گفته اند یکی شب که ابوسلمه از خدمت وی بمنزل خود باز می گشت اصحاب ابی مسلم بتاختند و او را بکشتند و هیچ کس با وی نبود .

چون خبر قتل او بسفاح رسید این شعر بخواند :

الى النار فليذهب و من كان مثله *** على أيّ شيء فاتنا منه نأسف

و ازین خبر چنان می رسد که قتل ابی سلمه به اشارت و اطلاع سفّاح نبوده است

ص: 95

بالجمله چون کشته شد يحيى بن محمّد بن علي بر وی نماز بگذاشت و در مدینه هاشمیه کنار کوفه مدفون شد این وقت سلیمان بن مهاجر بجلی این شعر را بگفت :

ان المساءة قد تسر و ربمّا *** كانّ السرور بما كرهت جديرا

انّ الوزير وزیر آل محمّد *** اودى فمن يشناك صار وزيرا

همانا ابوسلمه را وزیر آل محمّد و ابو مسلم را امیر آل عمده می خواندند .

حمد الله مستوفی در تاریخ گزیده گوید بعد از قتل ابی حفص بن سلیمان ابو مسلم منصب وزارت را بخالد بن جعفر برمکی داد

و چون ابوسلمه را بکشتند ابو العباس سفاح برادر خود ابوجعفر را نزد ابو مسلم بفرستاد چون منصور بخراسان رسید و بر ابو مسلم قدوم داد عبیدالله بن حسن اعرج و سليمان بن كثير با منصور همراه شدند

سلیمان با عبیدالله گفت ای مرد ما را گمان همی رفت که این امر با شما منتقل می شود هم اکنون اگر در طلب این کار یعنی خلافت هستید بآن چه اراده دارید ما را بخوانید.

عبیدالله چون این سخن بشنید گمان برد که ابو مسلم خواسته است درون او را بازداند و این سخن را با سلیمان بیاموخته تا بدو گوید و اندیشه او را بازداند لاجرم نزد ابو مسلم شد و آن خبر بدو بگذاشت چه بیمناک بود که اگر او را نیا گاهاند بدست ابو مسلم کشته گردد.

ابو مسلم سلیمان بن کثیر را حاضر کرد و گفت آیا قول ابراهیم امام را در خاطر داری که با من گفت هر کس را متهم بدانی او را بکش گفت آری .

ابو مسلم گفت اينك تو در خدمت من تهمت زده باشی سلیمان مرك را معاینه بدید و او را سوگند بداد ابو مسلم بدان جمله ننگریست و بفرمود تا گردنش را بزدند

و ابو جعفر بجانب سفاح باز شد و گفت اگر ابو مسلم را بحال خود گذاری و او را نکشی خلیفه نیستی و کار تو بجائی نمی رسد

ص: 96

گفت این سخن از چه راه است گفت سوگند با خدای جز آن چه خود خواهد نمی کند ابو العباس گفت این سخن را مستور بدار و ابن اثیر و صاحب تاريخ الفي و روضة الصفا گويند ابو جعفر منصور پیش از آن که ابوسلمه بقتل رسد نزد ابو مسلم سفر کرد چه سفاح چون ظهور کرد و مخالفت ابی سلمه را بدانست پاره گفتند ممکن است ابو سلمه باشارت ابی مسلم در مقام مخالفت بر آمده باشد.

سفاح گفت اگر این کار باشارت وی باشد همانا دچار بلائی عظیم شده ایم و چاره این کار را مگر پروردگار قهار نماید .

آن گاه ابو جعفر برادر خود را نزد ابو مسلم بفرستاد تا اندیشه او را بازداند و خبر مخالفت ابی سلمه را با وی گذارد و دیگر باره با ابو مسلم و مردمان خراسان تجدید بیعت کند

لاجرم ابو جعفر از عراق عرب طی منازل کرده چون بحوالی مرو رسید ابو مسلم باستقبال او بشتافت و چون ابو جعفر را بدید پیاده شد و رکاب اسبش را ببوسید و پیاده در رکابش راه نوشت .

ابو جعفر بفرمود تا ابو مسلم سوار شد و باتفاق او بشهر در آمدند و بسرای ابو مسلم در آمدند ابو جعفر مردم خراسان را مطیع و منقاد یافته مسرور شد .

در زينة المجالس مسطور است که ابو جعفر دو ماه در مرو توقف نمود و روزی صد هزار درم ابو مسلم برای او می فرستاد و نزل و علوفه چندان تقدیم می نمود که از حساب بیرون بود و گاهی که مراجعت می کرد اموال خراسان یعنی خراج خراسان را با او همراه نمود و حریف مروزی را که از معتمدین او بود برای انجام کار ابو سلمه بفرستاد و از ابتدای رفتن ابو جعفر بخراسان تا مراجعت وی دو سال و سه ماه طول کشید

ابو مسلم و اهل خراسان دیگر باره با ابو العباس تجدید بیعت کردند و چون ابو جعفر خواست بخدمت ابی العباس بازگردید ابو مسلم اموال بسیار در خدمتش تقدیم کرد و اشیاء نفیسه و تحف بدیعه برای ابوالعباس تسلیم کرد.

ص: 97

و چون خواستند وداع نمایند ابو جعفر با ابو مسلم گفت همانا بنای قصر این دولت از تو شد مقام و منزلت تو از آن برتر است که توصیف نمایند.

اما ابو سلمة الخلال خود را مختار ملک و دولت می داند و بر احکام خلیفه اعتراض می نماید و زیاد از حدّ کبر و غرور پیدا کرده است و خلیفه محض رعایت مقام تو اغماض می کند چه منصب وزارت خویش را برای تو با او محول ساخته است.

ابو مسلم چون این سخن بشنید رنگش بگشت و گفت من و ابو سلمه دو بنده از بندگان امیرالمؤمنین هستیم اکنون که ابو سلمه پای از حدّ خود بیرون نهاده است بهرطور که خواهد او را تأدیب فرماید .

چون ابو جعفر نزد سفاح شد و حکایت او و انقیاد اهل خراسان را بعرض رسانید در همان شب ابی سلمه را بکشتند و ابو جعفر بخلیفه گفت ابو مسلم جباری از جباران جهان است و تا او زنده باشد سلطنت تو را رواجی و زندگانی ترا خرمی نخواهد بود .

اما باید تو این سخن را پوشیده بداری تا پایان کار بکجا برسد .

و در بعضی تواریخ مسطور است که ابو جعفر نوبتی دیگر بخراسان رفت تا ابو مسلم با وی بولایت عهد بیعت کند لکن چون ابو مسلم از سفاح رنجیده خاطر شده بود تا چرا بدون مشورت با او ابو جعفر را ولایت عهد داد ابو جعفر را در این نوبت خفیف کرد و تعظیمی که در خور وی بود ننمود و پیشکشی شایسته از حضورش نگذرانید و سلیمان بن کثیر را با این که محل عنایت ابی جعفر بود در حضور او بقتل رسانید

در زينة المجالس مسطور است که چون عبدالله بن علي عمّ سفاح بواسطه عهدی که با او شده بود در طمع ولایت عهد بود.

و چون سفاح این منصب را با برادر خود گذاشت بدو گفت اگر می خواهی

ص: 98

کارت محکم شود بخراسان شو و از ابو مسلم بیعت بستان لاجرم روی بخراسان نهاد و چون ابو مسلم مقصود او را بدانست اظهار ارادتی نکرد و سفاح از وی رنجیده خاطر شد.

و ابو مسلم می گفت می بایست در چنین امر بزرگ با من مشورت نمودی در این اثنا روزی ابو مسلم با ابو جعفر گفت چون بخدمت امیر المؤمنین رسی از وی التماس کن تا عمه خود آمنه بنت علي را بمن دهد ابو جعفر ازین سخن نیز آزرده گشت لكن با وی مدارا نمود و سه ماه در مرو بگذرانید.

و ابو جعفر با کمال پریشانی حال از خراسان باز شد و در خدمت ابی العباس زبان بسعایت برگشود لكن ابو العباس صلاح ندید که متعرض او شود و بروایت صاحب تاريخ الفي در اين سال صالح بن علي عمّ خليفه والى مصر شد و بدان صوب روانه گشت

بیان محاصره یزید بن هبیره در واسط

ازین پیش داستان ابن هبیره و لشکر خراسان را که با قحطبه با وی دچار شدند و از آن پس با پسرش حسن برابر گشتند و او را بواسط منهزم و متحصن ساختند باز نمودیم

و چنان بود که چون پسر هبیره منهزم شد جماعتی را برای حفظ اثقال خود موكل ساخت و اموال و اثقال او را ببردند حوثره با وی گفت بکجا می شوی و حال این که ایشان صاحب خود یعنی قحطبه را بکشتند.

آیا با این که لشکری بسیار با تو رهسپار است بکوفه می روی و با ایشان قتال می دهی تا کشته شوی یا ظفر جوئی

گفت بلکه بواسط می رویم و نگران می شویم تا چه باید ساخت حوثره

ص: 99

گفت این رأی که بدان اندری امید فلاح در آن نیست.

و يحيى بن حصين گفت هر چه در خدمت مروان تقدیم کنی او را از خود این لشکر بهتر نیست در کنار فرات بمان تا بدو شوی و بپرهیز و دچار حصار گردی چه بعد از محاصره شدن جز کشته شدن نباشد

ابن هبیره قبول نکرد و این از آن بود که از مروان اندیشه ناك و خائف بود چه مروان آن چه بدو می نگاشت و امر می نمود بر خلاف آن بجای می آورد ازین روی بیمناک بود که بدست مروان هلاك شود و بواسط در آمد و در آن جا متحصن شد

و ابوسلمه وزیر حسن بن قحطبه را با لشکری گران بدو فرستاد و نخست جنگی که در میانه ایشان بگذشت در روز چهار شنبه بود مردم شام با ابن هبیره گفتند ما را در قتال ایشان اجازت بده وی اذن بداد

پس مردم شام از شهر بیرون آمدند ابن هبیره نیز با ایشان بود و پسرش داود بر میمنه سپاه بگذاشت و خازم بن خزیمه در میمنه سپاه حسن بن قحطبه جای داشت .

چون دو لشکر با هم برابر و پرخاشگر شدند خازم چون بحر متلاطم خروش برآورد و بر ابن هبیره حمله آورد ابن هبیره و همراهانش فرار کردند و در شهر را بر بستند و یاران خازم را راه نداد و بضرب عمود بازگردانید.

اهل شام نیز باز شدند و حسن با سپاه خود برایشان بتاخت و چنان حمله آورد که بدجله ملجأ ساخت و جمعی کثیر از ایشان در دجله غرقه شدند همچنان بکشتی ها در آمدند و ایشان را از بیرون رفتن مانع شدند و هفت روز بر این حال بماندند

آن گاه دیگر باره بیرون آمده قتال دادند و لشکر شام بصورتى بس قبيح هزیمت یافتند و بشهر در آمدند و چندان که خدای می خواست بماندند و جز به پرش تیر جنگ نمی دادند.

ص: 100

در این وقت که ابن هبیره در حصار جای داشت بشنید که ابو امیه تغلبی جامه سیاه که شعار عباسیان است بر تن بیاراسته است لاجرم او را بگرفت و بزندان در افکند جماعتی از قبیله ربیعه و معن بن زائده شیبانی در این باب لب بسخن بر گشودند و سه نفر از مردم فزاره را که طایفه ابن هبیره بودند بگرفتند و به زندان در آوردند و ابن هبیره را دشنام داده گفتند تا صاحب ما ابو امیه را رها نکند ما ایشان را از دست نگذاریم و ابن هبیره آن سخن را پذیرفتار نشد .

ازین روی معن بن زائده و عبدالرحمن بن بشیر عجلی با اصحاب خودشان از جماعت کناری گرفتند بعضی دولتخواهان ابن هبیره گفتند این جماعت فرسان و سواران و یاران تو بودند که حال ایشان را بفساد افکندی و اگر در این کار استبداد جوئی ایشان بر تو از آن جماعت که تو را بحصار افکنده اند سخت تر شوند

ابن هبیره چون این سخن بشنید ابو امیه را از زندان در آورده بجامه فاخر افتخار داده رها ساخت معن بن زائده و دیگران شادمان شدند و صلح کردند و بعقیدت و طریقت خویش باز گردیدند.

مأمور شدن ابو جعفر منصور بقتال ابن هبيره و قتل ابن هبیره بدست او

چنان افتاد که ابو نصر مالك بن الهيثم از اراضی سجستان بجانب حسن بن قحطبه روی نهاد و حسن جماعتی را بواسطه قدوم ابی نصر بدرگاه سفاح روانه داشت.

غيلان بن عبدالله خزاعی رئیس وافدین بود و از حسن خاطری رنجیده داشت چه حسن او را بجانب روح بن خاتم روانه داشته بود تا مدد او باشد.

لاجرم چون بخدمت سفاح در آمد گفت گواهی می دهم که توئی امیر المؤمنین

ص: 101

و حبل الله المتين و امام متقين

سفاح گفت ای غیلان حاجت تو چیست گفت از تو طلب گذشت می کنم گفت خدای از تو می گذرد غیلان گفت یا امیر المؤمنين بر ما منت بگذار و یکی از اهل بیت خود را با مارت ما بر گمار.

گفت آیا حسن بن قحطبه که عامل شماست از اهل بیت من نیست گفت اى امير المؤمنين بمردی از اهل بیت خود بر ما منت سپار که بدیدار او بنگریم و چشم خود بنور او روشن داریم .

ازین سخنان سفاح را قصد ایشان معلوم شد لاجرم برادر خود ابو جعفر منصور را چون از خراسان مراجعت نمود برای مقاتله ابن هبیره مأمور گردانید و بحسن بن قحطبه نوشت لشکریان لشکر تو هستند و سرهنگان سپاه سرهنگان تو می باشند لکن دوست همی دارم که برادرم نیز در آن جا حاضر باشد تو بسخن او گوش بدار و اطاعت او را واجب شمار و در موازرت و معاضدت او اقدامی نيكو بکار بند

و نیز به مالك بن هيثم نامه باین مضمون که مذکور شد بنوشت و حسن بن قحطبه مختار و مدبر آن لشکر جرار بود چون ابو جعفر بدو قدوم نمود حسن از خیمه و خرگاه خویش بیرون شد و منزلگاه خویش را بدو گذاشت

و چنان افتاد که حسن بن قحطبه که سردار سپاه بود منصور و عثمان بن نهيك را امارت حارسان و كشيك چیان داده بود و یکی روز مالك بن هیثم با ایشان قتال داد و اهل شام بخندق های خود انهزام گرفتند و در این وقت معن بن زائده و ابویحیی جذامی در کمین ایشان بودند .

چون اصحاب مالك از ایشان بگذشتند برایشان بیرون تاختند و تا شامگاه قتال دادند و ابن هبیره در برج الخلالین جای داشت و نیز مقداری از شب بکارزار گذشت و ابن هبیره یکی را بمعن بفرستاد تا باز گردید و روزی چند بسکون و سکوت بگذرانیدند.

ص: 102

و از آن پس اهل واسط با معن و محمّد بن نباته بیرون آمدند و اصحاب حسن با ایشان جنگ داده و آن جماعت را بدجله منهزم نمودند چندان که بدجله فرو ریختند و ایشان باز شدند و پسر مالك بن هیثم در این جنك بقتل رسیده بود.

چون پدرش فرزند خود را کشته بدید خروش برآورد و گفت بعد از تو لعنت بر زندگی باد

آن گاه بر مردم واسط حمله آوردند و ایشان را تا بشهر بدوانیدند و چنان كه مالك بن هیثم در کشتی ها هیزم انبار می کرد و از آن پس آتش در آن می زد تا هر چه بآن بگذرد بسوزد .

و ابن هبیره این کشتی ها را با چنگال های آهنین می کشید و بر این حال یازده روز بگذرانیدند

در تاریخ یافعی مسطور است که ابو جعفر منصور همی گفت که ابن هبیره مانند زنان بر گرد خویشتن خندق بر آورده است و در این وقت دختر معن بن زائده با ابن هبیره بود

چون ابن هبیره این سخن را بشنید ابو جعفر را پیام فرستاد که تو این گونه سخن کردی بمبارزت من اندر آی تا آن چه باید باز بینی .

منصور در جواب او پیام کرد که از بهر خود و تو هیچ افسانه و مثلی بهتر از حکایت شیر و خوك نيافتم همانا وقتی خوکی با شیری گفت با من مبارزت بجوی .

شیر گفت تو انباز و هم سنك من نیستی ازین روی اگر با تو مبارزت جویم و مرا از تو مکروهی رسد تا قیامت این ننك بر من بماند و اگر ترا بکشم خوکی را کشته باشم و شرفی نیافته ام و افتخاری از بهر من نباشد .

خوك در جواب گفت اگر با من جنك نجوئی تمام درندگان را خبر می دهم که تو از من خوف نمودی و از جنك من بترسيدى شیر گفت حمل این کار برای من بهتر از آن است که خود را بخون تو آلایش دهم.

ص: 103

و نیز یافعی می گوید که روزی ابن هبیره با منصور گفت دولت شما بکر و تازه است نیک تر چنان است که در آغاز دولت خودتان این چند از پي جنك و جوش بر نیائید و مردمان را از دولت خود شیرین کام گردانید و از این تلخی دور بدارید تا محبت شما در قلوب ایشان جای کند و بردن نام شما بر زبان ایشان گوارا گردد و ما همیشه منتظر دعوت و ظهور دولت شما بوده ایم.

منصور را این سخن پسندیده دیگرگون ساخت و گفت سخت عجب دارم از آن کس که مرا بقتل چنین کسی امر می کند یعنی سفاح و این کلمات بعد از صلح با ابن هبیره بود.

اما رشیدی در جامع التواریخ می گوید منصور در قتل ابن هبیره اقدام داشت و محرك سفاح شد و سفاح در آن امر راغب نبود

چون مدت حصار برایشان بسیار گشت در طلب صلح برآمدند و بحال خود ببودند تا اسمعیل بن عبدالله قسرى خبر قتل مروان بن محمّد را بایشان بیاورد و گفت خویشتن را از چه بکشتن می دهید.

این وقت در میان بزرگان سپاه اختلاف افتاد و هر کس اندیشه بساخت و سخنی بگذاشت و بعضی با بعضی جنك بدادند و ابن هبیره بآن خیال آمد که مردمان را به بیعت محمّد بن عبد الله بن حسن بن علي علیهم السلام دعوت نماید و در این باب کتابی بدو بفرستاد و محمّد بن عبدالله در ردّ جواب درنك ورزید.

و از آن طرف سفاح بجماعت یمانیه از اصحاب ابن هبیره نامه کرد و ایشان را بوعد و نوید تطمیع کرد.

زیاد بن صالح و زیاد بن ابی زیاد که هر دو حارثی بودند و وعده بر نهادند و این هبیره نیز همی خواست بدستیاری ایشان کار را بصلح افکند لكن بجای نیاوردند

و سفراء در میان ابی جعفر منصور و ابن هبیره مراوده همی کردند تا آخر الامر فرمان از بهرش مقرر گشت و مکتوبی در این کار بر نگاشتند و ابن هبیره چهل روز در آن امر با علما بمشورت بگذرانید تا بآن قرار رضا داد

ص: 104

آن امان نامه را نزد ابو جعفر بفرستادند و ابو جعفر برای برادرش سفاح بفرستاد و بدو نوشت که آن نوشته را امضا نماید.

طبری در تاریخ خود می نویسد که ابو جعفر در آن صلح نامه نوشت که ابن هبیره را و هر کس با اوست از اهل بیت و هوا خواهان از مردم عراق و شام از پرستاران و غلامان او همه را زنهار دادم زنهار دادنی راست و درست بیرون از غلّ و غش و خیانت و هر لغزشی و گناهی و جرم و جنایتی از خونریزی که باشد خواه بعمد و خواه بخطا بر وی نگیرم و حیلت و غدر نکنم .

و من که ابو جعفرم اجازت دادم که چندان که خواهی در شهر واسط بمان بدون این که از هیچ گونه غدر و فریبی ترسان باشی و اگر بخواهی بدیگر جای شوی خود دانی .

و اگر عبدالله بن محمّد یعنی ابو جعفر برادر ابو العباس امیر المؤمنین این زنهار را بشکند خدای عزّ وجل از وی هیچ نیکوئی را نپذیراد و سوگندهای بی کفاره بگردن وی اندر است و السلام .

اما چون سفاح هیچ کاری را بی تصویب ابی مسلم تمشیت نمی داد و ابوالجهم نیز از جانب ابی مسلم ،نگران افعال و اعمال سفاح و دیدبان اقوال و اطوار او بود ناچار سفاح این خبر را به ابی مسلم بر نگاشت

ابو مسلم امان او را تصویب نکرد و در جواب سفاح نوشت که چون در راهی صاف و هموار سنگی و کلوخی بیفتد فاسد و دشوار شود و کار عبور را مشکل دارد لا والله هر طریقی که ابن هبیره در آن باشد اصلاح پذیر نباشد

و از آن طرف چون آن عهد نامه را بنوشتند ابن هبیره با هزار و سی صد تن بجانب ابی جعفر راه بر گرفت و همی خواست با مرکوب خود بسرای او اندر آید.

سلام بن سلیم دربان ابو جعفر بدو برخاست و گفت مرحبا بر تو ای ابو خالد

ص: 105

فرود شو راشداً و چنان بود که ده هزار تن از مردم خراسان در اطراف حجره و سرای ابو جعفر منصور طواف همی دادند و پاسبانی کردند .

پس فرود شد و ساده بیاوردند تا بر آن بر نشست و سرهنگان نیز در آمدند و منتظر دیدار ابو جعفر بودند در این حال از جانب ابی جعفر منصور کسی بیامد و ابن هبیره را به تنهائی دعوت کرد

ابن هبیره بخدمت ابی جعفر شد و ساعتی با او به صحبت و حکایت بنشست و برخاست و از آن پس يك روز بخدمت منصور بیامد و يك روز نیامد و غبّاً او را زیارت می نمود و هر وقت بخدمتش روی می نهاد با احتشامی بزرگ بود پانصد سوار و سیصد تن پیاده در رکابش راه سپار بودند .

بعضی با ابو جعفر گفتند هر وقت ابن هبیره بدین سرای راه می سپارد با حشمتی لایق و عظمتی نامدار حرکت می کند و لشکریان در حضرتش فروتن می شوند و باحترامش از جای می شوند و از مقامات سلطنت و جلالت او چیزی کاسته نمی گردد

ابو جعفر چون این سخن بشنید بدو پیام کرد که جز با نوکرهای خاص و اصحاب مخصوص خویش سوار و بجانب وی رهسپار نیاید ازین روی چون ابن هبیره بخدمت منصور راه می نوشت با سی نفر حرکت می کرد.

و از آن پس چندان از حشمت و جمعیت خویش بکاست که با سه نفر و چهار نفر بسرای ابو جعفر می آمد و چنان بود که یکی روز ابن هبیره با منصور سخن می کرد در اثنای محاوره گفت ای فلان یا ای مرد آن گاه ملتفت شد و گفت ایها الامیر چون مردمان باین نوع که ترا خطاب کردم خطاب همی کردند و من قریب العهد باین خطاب بودم زبان من بدان چه به مقصود من بود پیشی جست .

بالجمله سفاح بمنصور همی نوشت و اصرار نمود که این هبیره را بقتل رساند و منصور در جواب او بشفاعت مکتوب می کرد و امر او را مجری نمی داشت تا سفاح بدو نوشت سوگند با خدای ببایست او را بقتل رسانی و الا کسی را

ص: 106

می فرستم تا او را از حجره تو بیرون آورده و من او را می کشم

ابو جعفر ناچار بر قتل ابن هبیره عزم نمود و خازم بن خزیمه و هیثم بن شعبة بن ظهير را فرمان داد تا بیوت اموال را نمایند بعد از آن باحضار رؤسا و امرائی که با ابن هبیره بودند امر نمود و ایشان از جماعت قیسیه و مضریه بودند و محمّد بن نباته و حوثرة بن سهيل با بیست و دو مرد بیامدند

سلام بن سليم صاحب منصور بیرون شد و گفت ابن نباته و حوثره بکجا اندر باشند پس هر دو تن در آمدند و در این وقت ابو جعفر منصور فرمان کرد بود تا عثمان بن نهيك و يك صد تن در حجرات متعدده جای کرده بودند پس شمشیر ابن نباته و حوثره را بگرفتند و هر دو را کتف بر بستند و همچنان دو تن بدو تن و همان گونه با ایشان معاملت کردند.

بعضی از آن جماعت گفتند با ما عهد و پیمانی یزدانی می سپارید آن گاه بغدر و حیلت می روید و ما همی از خدای امیدواریم که بقصاص ما شما را فرو گیرد و ابن نباته ضرطه می انداخت و می گفت گویا باین حال نگران بودم.

و از آن سوی خازم و هیثم بن شعبه با صد نفر بجانب ابن هبيره برفتند و گفتند برای حمل مال بیامده ایم ابن هبیره با دربان خود گفت ایشان را بر خزاین اموال دلالت کن .

پس بر در هر بیتی مردی را بازداشتند و خود بجانب او روی کردند و این وقت پسرش داود نزد وی بود و نیز جماعتی از غلامان او حضور داشتند و هم کودکی خورد سال از فرزندان خودش را در دامان داشت چون آن مردم بی محابا روی بدو کردند حاجبش در روی ایشان برخاست.

هیثم بن شعبه چنان بر دوش او بزد که او را بر زمین افکند و پسرش داود نیز زخمدار بحمایت پدر برفت و آن كودك را از دامانش بر گرفت

ابن هبیره گفت اين كودك را از چنك قتل نجات بدهید و خودش سر بسجده

ص: 107

نهاد و بقتل رسید پس سرهای ایشان را نزد منصور حمل کردند.

در تاریخ یافعی مسطور است که یزید بن عمرو بن هبيره امیر عراقین مردی شجاع و خطيب و دانشمند بود و از جمله کسانی است که امارت عراقین بر وی مقرر شد و اول ایشان زیاد بن ابیه و آخر ایشان ابن هبیره است.

و ابو مسلم خراسانی سفاح را بر قتل او تحریص کرد و گفت راه آسان آن است که سنگی نداشته باشد .

در تاریخ طبری مسطور است که ابن هبیره را در واسط با چهل و دو تن از هوا خواهانش بکشتند آن گاه ابو جعفر بجانب خراسان روی نهاد

در تاریخ یافعی و حبیب السیر مسطور است که ابو جعفر منصور مدت پانزده ماه شهر واسط را محاصره کرد تا بعد از وصول خبر قتل مروان از وی امان طلبیدند و ابن هبیره از حصار بیرون شد.

و می گوید ابن هبیره چون بقتل رسید چهل و پنج سال از روز گارش برگذشته بود و مردی فصیح و شجاع و در اكل و شرب اطعمه واشر به افراط می نمود و چون صبح می شد قدحی بزرگ از شیر که با شکر و عسل در آمیخته بودند در خدمتش حاضر می کردند و بعد از طلوع آفتاب می نوشید و غذای بامدادان می طلبید و دو مرغ و دو جوجه کبوتر کباب کرده با يك نيمه بزغاله بریان و چندین قسم گوشت پخته کباب کرده می خورد .

آن گاه از اندرون سرای بیرون شده تا گاهی که روز به نیمه می رسید و در عرایض و مطالب مردمان رسیدگی می نمود

آن گاه بمكان راحت خود اندر می شد و غذا می خواست و مشغول خوردن می شد و لقمه را چنان بزرگ بر می گرفت که گوئی مدتی با شکم خالی بگذرانیده است .

و در این وقت جماعتی از اعیان نیز برخوان او مشغول خوردن طعام بودند و چون فارغ می شدند متفرق می گردیدند.

آن گاه ابن هبیره نزد زنان خود می رفت و پس از ساعتی برای ادای نماز ظهر

ص: 108

بیرون می آمد و در مطالب مردمان نگران می شد.

و چون از نماز عصر می پرداخت تختی از بهرش می نهادند و از بهر دیگران کرسی ها می گذاشتند و قدح های شیر و عسل و انواع اشر به حاضر می کردند و برای او خوانی بلند می گذاشتند و تا مغرب بخوردن و نوشیدن و حکایت راندن می سپردند و در هر شب حاجت ده تن را روا می کرد و مردمان را به احسان و اکرام برخوردار می فرمود.

بالجمله بآن داستان که اندر بودیم باز شویم می گوید آن گاه فرمان کرد تا مردمان را بغیر از حکم بن عبدالملك بن بشر و خالد بن سلمة المخزومي و عمر ابن ذر را امان دادند و ندا بامان بر کشیدند و زیاد بن عبیدالله بن ذر را امان داد و امانش پذیرفته شد.

و حكم بن عبد الملك فرار كرد و ابو جعفر منصور خالد را امان داد لكن سفاح او را بکشت و امان ابی جعفر را پذیرفتار نشد و ابوالعطاء سندی این شعر را در مرثیه ابن هبیره ره بگفت:

الا ان عینا لم تجد یوم واسط *** عليك بجارى دمعها لجمود

عشية قام النابحات و صفقت *** اكفّ بايدى مأتم و خدود

فان تنس مهجور الفناء فربما *** اقام به بعد الوفود وفود

فانك لم تبعد على متعهد *** بلى كلّ من تحت التراب بعيد

بیان فرمان دادن ابو مسلم خراسانی محمّد بن اشعث را بقتل عمال ابی سلمه وزیر

در این سال ابو مسلم خراسانی محمّد بن اشعث را بفارس فرستاد و بقتل عمال ابی سلمه امر کرد محمّد بن اشعث در آن مملکت برفت و بآن چه امر یافت کار کرد و

ص: 109

عبدالله سفاح عمّ خود عيسى بن علي را بايالت فارس مأمور ساخت و این وقت محمّد ابن اشعث حکومت آن مملکت داشت و به آن اندیشه در آمد که عیسی را به قتل رساند

دولتخواهان وی این رأی را پسندیده نداشتند و گفتند برای تو نیکو و خوش عاقبت نیست گفت چنین است اما ابو مسلم با من فرمان کرده است که هر کس بدون او بآهنك حكومت این مملکت بیاید سر از تنش بر گیرم .

لکن از وخامت عاقبت بیندیشید و گرد این کار بر نیامد و متعرض عیسی نگشت و عیسی را سوگند داد و با وی پیمان بر نهاد که نه بر منبری به خطبه صعود دهد و نه شمشیری که علامت امارت است جز در حال جهاد حمایل کند .

عیسی بر آن سوگند بپائید و از آن بعد متولی ولایتی و متقلد شمشیری جز در جنگ اعدای دین نگردید و عبدالله سفاح بعد از آن حال اسمعيل بن علي را بولایت فارس مأمور کرد چنان که در مقام خود مذکور آید

بیان حکومت یحیی بن محمّد در موصل و آن چه در این باب مذکور داشته اند

در این سال عبدالله سفاح برادرش يحيى بن محمّد را در عوض محمّد بن صول به ایالت موصل مقرر داشت سبب این کار این بود که مردم موصل از فرمان برداری محمّد بن صول سر بر تافتند و گفتند این چگونه تواند بود که غلام خثمم در میان ما حاكم لا و نعم گردد و او را از میان خود بیرون کردند

محمّد بن صول این حال را بدستیاری رسولی بخدمت سفاح معروض نمود لاجرم سفاح فرمان کرد تا برادرش یحیی بن محمّد با دوازده هزار مرد دلیر بحکومت ایشان رهسپار و در قصر الاماره پهلوی مسجد جامع فرود شد

ص: 110

و در بدایت ورود هیچ گونه گفتار و کرداری ننمود که با طبیعت مردم موصل منافي باشد و در آن چه کردند متعرض ایشان نگشت بعد از آن حکم باحضار آن جماعت بداد و دوازده هزار مرد از ایشان بکشت اهل شهر چون این حال شقاوت منوال بدیدند متنفر شدند و جامه جنك بر گرفتند يحيى بفرمود تا ایشان را امان دادند و منادی ندا برکشید که هر کس به مسجد جامع در آید ایمن است مردمان چون این ندا بانك امان بمسجد دويدند .

چون جمعی کثیر در آن جا انجمن شدند یحیی گروهی از مردان کارزار را بحفظ و حراست درهای مسجد بر گماشت و آن وقت شمشیر بخون مردمان بر کشیدند و گروهی بسیار را بهلاك و دمار در آوردند و از اسراف و اتلاف فروگزار نکردند.

گفته اند این جماعت که در مسجد بقتل رسیدند یازده هزار تن بودند بعضی با انگشتری زنهار و برخی بدون انگشتری و چون شب در رسيد يحيى بانك ناله و ندبه زنانی را که مردان ایشان را بقتل آورده بودند همی بشنید و گفت این چه آواز است تفصیل را بعرض رسانیدند .

یحیی گفت چون صبح بردمد روز زندگی این زنان و کودکان را نیز کوتاه و تاريك كنيد آن جماعت شقاوت آیت تا سه روز زنان و کودکان مظلوم را بکشتند و در لشکرگاه یحیی مردی سرهنگ بود که چهار هزار تن زنگی را امیر بود این زنگیان بی باک زنان مسلمانان را بقهر و غلبه می گرفتند و با ایشان در می آمیختند

چون یحیی در روز سیم از قتل مردم موصل بر آسود روز چهارم سوار شد و در پیش روی او جمعی کثیر با آلات حرب و ضرب و تیغ های آخته روان بودند زنی با وی دچار شد و عنان مرکبش را بگرفت.

ص: 111

اصحاب يحيى خواستند او را بکشند یحیی منع کرد و آن زن گفت آیا تو از بنی هاشم نیستی آیا پسر عمّ رسول خدای صلی الله علیه و آله نیستی آیا در غیرت و حمیت تو می گنجد که غلامان سیاه زن های مسلمانان را بعمل نامشروع در سپارند.

یحیی در جواب اوسخن نکرد و یکی را با آن زن بفرستاد تا مسکن او را بدانست اما سخن آن زن مانند تیر کارگر در دل یحیی اثر کرد و چون صبح بر آمد بفرمود تا زنگیان را برای گرفتن عطا انجمن کنند

چون بآن طمع و طلب حاضر شدند بفرمود تا جملگی را بکشتند و یکتن را بر جای نگذاشتند بعضی گفته اند سبب کشتن يحيى اهل موصل را این بود که چنان از ایشان مشهود گشت که بنی امیه را دوست می دارند و از سلطنت بنی عباس بکراهت هستند

و این روایت مخالف آن خبری است که چون مروان بن محمّد فرار کرده بشهر موصل آمد اهل آن شهر دروازه را بر وی بر بستند و او را راه ندادند و گفتند سپاس خداوند را که ما را از شرّ شما طایفه نجات و مردمی از آل محمّد صلی الله علیه و آله را بر ما حکومت داد

و نیز چنان شد که زنی از فراز بامی سر خویش را می شست اتفاقاً مقداری خطمی بیفتاد و بر سر یکی از مردم خراسان رسید و گمان چنان رفت که آن زن محض استخفاف آن مرد کرده است لاجرم بسرای او هجوم آور شدند و مردم آن خانه را بکشتند

مردم شهر چون این حال را بدیدند خروش بر آوردند و از جای بر آمدند و آن مرد خراسانی را بکشتند ازین روی فتنه برخاست و آشوب بلند شد و مردم موصل دچار آن گونه قتل و نهب شدند .

و از جمله مقتولین معروف بن ابی معروف بود که بمراتب زهد و عبادت امتیاز داشت و خدمت جمعی از صحابه را دریافت و از ایشان روایت کرد و راقم حروف شرح حال او را در مشکوة الادب مسطور نموده است.

ص: 112

و ابو جعفر طبری در تاریخ خود می گوید ابو العباس سفاح مردی را که محمّد ابن صول بود بخواند و لشکری گران با وی گذاشت و او را بمملکت ارمنستان و آذربایجان فرستاد مردمان از هر سوی بر وی گرد آمدند تا بیست هزار تن انجمن شدند و در آن هنگام مسافر بن کثیر بر آذربایجان استیلا یافته بود و چون خبر وصول پسر صول را بشنید بقلعۀ تحصن جست محمّد بن صول بر در قلعه بیامد و جنگ بر پاى شد محمّد بن صول از کشش و کوشش نیاسود تا مسافر و یارانش را بدیگر جهان مسافر کرد و آن ولایت را مصفی و بخدمت سفاح باز شد.

بیان حوادث و سوانح سال یک صد و سی و دوم هجری نبوی صلى الله علیه و آله

در این سال ابو العباس سفاح برادرش منصور را بحکومت جزیره و آذربایجان و ارمينيه منصوب و مأمور داشت و منصور بمقر ایالت برفت و به امور حکومت بنشست.

و نیز در این سال بفرمان عبدالله سفاح داود بن علي عمّ سفاح از حکومت کوفه و سواد كوفه معزول و بامارت مدینه و مکه و یمن و یمامه منصوب و برادر زاده سفاح عيسى بن موسى بن محمّد عامل کوفه گشت

و چون در مسند حکومت کوفه بنشست ابن ابی لیلی را بقضاوت کوفه مقرر داشت

و در این سال سفیان بن عیینه مهلبی عامل بصره و حجاج بن ارطاة قاضى بصره و منصور بن جمهور والی سند و محمّد بن اشعث فرمان گزار فارس

و ابو جعفر منصور حکمران ارمینیه و آذربایجان و جزيره و يحيى بن محمّد بن علي حكمران موصل و عبدالله بن علي فرمان فرمای شام و ابوعون عبدالملك

ص: 113

ابن یزید فرمان فرمای مملکت مصر و ابو مسلم مروزی فرمان گزار مملکت خراسان و جبال بودند

و خالد بن برمك در امور خراج و وزارت مالیه روز می گذاشت .

و در این سال داود بن علي مردمان را حجّ اسلام بگذاشت .

و در این سال عبدالله بن ابی نجیح رخت بدیگر سرای کشید .

و نیز در اینسال اسحق بن عبد الله بن ابی طلحه انصاری رحل اقامت بجهان جاوید افکند .

یافعی گوید وی مردی فقیه بود و مالك هيچ كس را بر وی مقدم نمی شمرد

و هم در اين سال يحيى بن معاوية بن هشام بن عبدالملك با مروان بن محمّد در زاب بقتل رسید و این یحیی برادر عبدالرحمن بن معاویه است که در مملکت اندلس در آمد و سال های بسیار خودش و اعقابش در آن ملک سلطنت کردند .

و نیز در این سال یونس بن مغيرة بن حلين در دمشق کشته و قتل او در آن هنگام بود که عبدالله بن علي بدمشق درآمد و این وقت یک صد و بیست سال از عمر یونس برگذشته بود دو تن از مردم خراسان او را بکشتند لکن او را نمی شناختند .

و چون مقتول خود را بشناختند بر وی بگریستند و بعضی گفته اند یکی از چارپایان او زحمتی بد و رسانید و او را بکشت و هر دو چشمش از بینش بی بهره و موصوف بفضل و زهد و مردی بلند قدر و از بزرگان اهل حدیث و خبر و راوی بود.

و هم در این سال صفوان بن سلیم مولی حمید بن عبدالرحمن بجانب دیگر جهان گرایان شد کنیتش ابو عبدالله و مردى فقيه مدنی و از ابن عمر و جابر بن عبدالله انصاری و جماعتی راوی بود احمد بن حنبل در حق وی گوید مردی راستگوی و از بندگان نیکوی یزدان بود و بدعایش باران فرو بارید

و هم در این سال محمّد بن ابى بكر بن محمّد بن عمرو بن حزم که قضاوت مدینه

ص: 114

طيّبه را داشت در همان شهر بمرد صاحب حبيب السير گويد وی استاد مالك بود و از انس روایت داشت.

و در این سال همام بن منبّه از طپانچه مرك متنبه شد با ابوهریره مصاحبت داشت و از بهر برادرش وهب خریداری کتب می نمود.

و هم در اين سال عبدالله بن عوف ازین سرای پرقال و قیل کوس رحیل بکوفت و بار اقامت بدیگر سرای تحویل داد.

و نیز در این سال سعید بن سليمان بن زيد بن ثابت انصاری از جهان ایرمان بحضرت باری روان شد

و خبیب بن یسار انصاری که خال عبیدالله بن عمر العمری است به حضرت پروردگار جوار گرفت خبيب بضم خاء معجمة و فتح باء موحده و بعد از باء حطى باء موحده ثانیه است

و نیز در این سال عمّارة بن ابي حفصه ثابت مولى عنيك بن ازد جامه هستی بگذاشت و به سرای باقی و هست رخت بربست و او پدر حرمی است و کنیت او ابو روح است حرمی بفتح حاء مهمله و راء مهمله است.

و هم در این سال عبدالله بن طاوس بن کیسان همدانی که از عباد اهل یمن و فقهای ایشان بود از دار فنا بدار بقا روی نهاد

یافعی گوید عبدالله بن طاوس یمانی نحوی از پدرش طاوس روایت داشت و در علم عربیت و اخلاق ستوده و بر مردم عصر خویش فزونی گرفت و فقیه زاده مانند او کمتر دیده بودند

وقتی ابو جعفر منصور او و مالك بن انس را احضار کرد چون بر وی در آمدند ساعتی سر بزیر افکند آن گاه بجانب ابن طاوس نظر افکند و گفت از پدرت از بهر من حدیثی بازگوی

عبدالله گفت پدرم با من حدیث فرمود که شدیدترین مردمان بعذاب

ص: 115

روز قیامت مردی است که خدای تعالی او را در سلطنت خود شريك فرماید و این مرد در احکامی که در سلطنت می راند ظلم و جور داخل کند ابر جعفر ساعتی خاموش شد.

مالک می گوید از غلظت و درشتی این مکالمت یقین کردم ابو جعفر او را یخواهد کشت و جامه های خود را جمع کردم تا مبادا خون عبدالله بر آن برسد.

چون مدتی برگذشت متصور با عبدالله گفت این دوات را یمن باز ده عبدالله تعداد متصور به دفعه آن سخن بگذاشت و عبدالله اعتنا ننمود متصور با کمال خشم و ستیز گفت یمن نمی دهی عبدالله گفت می ترسم چیزی از قلم تو بگذرد که حامل معصیتی باشد و من در این معصیت با تو شرکت نموده باشم .

چون متصور این سخن ناهموار بشنید سخت خشمناک شد و با کمال خشم بانك برزد و گفت از حضور من بيرون شويد عبدالله گفت این همان است که ما طالب آن هستیم مالک می گوید از آن روز بدانستم که این طاوس را فضیلتی مخصوص است.

راقم حروف شرح حال ابن طاوس را در ذیل مجلدات مشكوة الأدب مسطور داشته است

یافعی می گوید در این سال ابو عتاب منصور بن معتمر سلمى كوفي حافظ که از بزرگان تابعین بود وفات نمود در کوفه هیچ کس از وی احفظ نبود زائده می گوید چهل سال روزه بداشت و شب بعبادت بروز گذاشت و چشمش از کثرت گریستن اعمش گردید و با کمال کرامت دو ماه در کوفه قضاوت نمود و مناقبش بسیار بود

و نیز یافعی می نویسد در این سال چندین هزار تن از مردم بنی امیّه بقتل سیدند از جمله ایشان امیر ایشان ولید و سلیمان بن هشام بن عبدالملك و سليمان ابن يزيد بن عبدالملك و ديگر امير محمّد بن عبد الملك بن مروان بودند که مقتول شدید

ص: 116

و نیز یافعی می گوید در این سال عبیدالله بن ابی جعفر لیثی بصری فقیه که يك تن از علما و زهاد آن عصر بود وفات کرد و در سال وفات او اختلاف ورزیده اند .

و نیز در این سال بروايت يافعي ابو جعفر يزيد بن قعقاع قارى مولى عبدالله ابن عباس که از ابو هریره و عبدالله بن عمر سماع داشت وفات کرد .

بعضی وفات او را در سال یک صد و بیست و هشتم و برخی در یک صد و سی ام نوشته اند در مدینه شریفه قرائت می کرد و گروهی گفته اند وی مولی امّ سلمه زوج رسول خداى صلی الله علیه و اله و افضل مردمان بود بیاضی بر گلویش هویدا داشت می گفتند نور قرآن است .

گفته اند در خدمت زید بن ثابت قرائت نمود و نافع بن عبدالرحمن و سليمان ابن مسلم و جز ایشان قرائت را عرضاً از وی روایت کردند روایت نموده اند که بعد از وفاتش او را در خواب بدیدند که بر ظهر کعبه بود و خبر داد که در زمره شهداء کرام است

بیان وقایع سال یک صد و سی و سوم هجری نبوی صلى الله عليه و آله و غلبه قسطنطين ملك روم بر شهر ملطیه

ملطيّة بفتح ميم و لام و سكون طاء و تخفيف ياء حطّی از ابنیه اسکندریه و مسجد جامعش از بناهای صحابه است و از جمله شهرهای مشهور روم و پیوسته بحدود شام است کمخ با کاف و میم و خاء معجمه شهری است در روم و بعضی کماخ نامیده اند .

در میان آن و ارزنجان یک روز طی مسافت است و ارزنجان شهری مشهور و خوش آب و هوا و كثير الخیرات از بلاد ارمینیه در میان بلاد روم و خلاط و نزديك بارزن الروم و بیشتر اهالی آن جا ارمنی است و این شهر را ارزنگان نیز گویند.

ص: 117

بالجمله در این سال قسطنطین پادشاه روم بجانب ملطیه و کمخ روی کرد و در کمخ فرود شد مردم کمخ چون از نزول این نازله خبر یافتند از مردم ملطیه استمداد نمودند هشت صد تن مرد جنگجوی بیاری ایشان روی نهاد سپاه روم به جنگ در آمدند و مسلمانان را هزیمت دادند و در کنار ملطیه فرود شدند و آن شهر را محاصره کردند

و در این وقت چنان که سبقت نگارش یافت اهل جزیره بمخالفت روز می گذاشتند و ابو العباس را خلع نموده بودند و موسی بن کعب در آن جا محصور بود.

قسطنطین پادشاه روم اهل ملطیه را پیام کرد که من شما را محاصره نکردم مگر وقتی که از اختلاف مسلمانان مطلع شدم هم اکنون شما را امان می دهم بدان شرط که به شهرهای مسلمانان باز شوید و من ملطیه را باخاك برابر کنم و زراعت نمایم .

آن جماعت اجابت نکردند لاجرم بفرمان ملك روم منجنيق ها بر آن شهر نصب کردند مردم ملطیه ناچار تمکین کردند و آن شهر را بشرط امان تسلیم دادند و بشهرهای اسلام انتقال نمودند و آن چه را از اموال و اثقال خود توانستند حمل کردند و آن چه را نتوانستند در چاه ها و گذرگاه های آب و غیره بیفکندند .

و چون ایشان بیرون رفتند مردم روم شهر ملطیه را ویران ساختند و از آن جا باماکن خود بازگشتند و اهل آن جا در بلاد جزیره متفرق شدند و سلطان روم بجانب قاليقلا روی آورد

و قالیقلا با هر دو قاف در ارمینیه عظمی از نواحی خلاط است و در مرج الخصی نزول گرفت و کوشان ارمنی را با لشکری بفرستاد تا آن شهر را بحصار گرفت

جماعتی از مردم ارمن که در آن شهر بودند و با کوشان دوستی و برادری داشتند رخنه در دیوار شهر بر زدند.

ص: 118

لاجرم کوشان و آن کسان که با وی بودند بشهر در آمدند و غلبه یافتند و مردم آن شهر را بکشتند و زنان را اسیر کردند و آن چه بتاراج و غنیمت بردند بخدمت پادشاه روم بردند و خاطرش را خوشنود ساختند.

بیان حوادث و سوانح سال یک صد و سی و سوم هجری نبوی صلى الله عليه و آله

در این سال سفاح عمّ خود سلیمان را بولایت بصره و اعمال بصره و کور دجله و بحرين و عمان و مهرجان قذق ولایت داد

حموی در مراصد الاطلاع می گوید چون کور دجله مطلقاً استعمال شود همانا اعمال بصره را که ما بین میسان بجانب بحر جمله را اراده نمایند و این جمله را کور دجله خوانند.

و نیز حموی می گوید مهرجان قزق سه کلمه مرکب است بکسر میم و سکون ها و بعد از آن راء است که بمعنی محبت است و جان فارسی روح است و معنی این دو کلمه این است که محبت نفس قذق است و قذق اسم مردی است می گوید کوره ایست نیکو و دارای چند شهر و قریه نزديك ضيمره از نواحی جبالی که از زمین عراق بهمدان امتداد یافته است

بالجمله ابو العباس سفاح عمّ ديگرش اسمعيل بن علي را حکومت اهواز و لر بزرك و كوچك داد.

من نیز در این سال داود بن علي بسى اهتمام ورزید و هر کس از مردم بنی امیه را در مکّه و مدینه دریافت از شمشیر بگذرانید و چون آهنك قتل آن جماعت را نمود عبدالله بن حسن بن حسن با او گفت ای برادر چون تمام بنی امیه را بکشی و از ایشان هیچ کس را بجای نگذاری با کدام کس مباهات خواهی نمود که

ص: 119

ملکش را از چنگش بدر کردی و فیروز و کامکار شدی .

آيا تو را كافي نيست که این جماعت در هر بامداد و شامگاه نگران فتح و فیروزی و جلالت و عظمتی در تو و ذلت و مسکنتی در خویش باشند که از مرك برایشان سخت تر گردد .

داود بن علي اين سخن را پذیرفتار نشد و از آن جا که مشیّت قادر مطلق بر زوال ریشه قوام و اقبال آن جماعت قرار گرفته بود ایشان را بکشت

و هم در این سال امیر داود بن علي بن عبدالله بن عباس عمّ سفّاح بعد از قتل بنی امیّه لوای اقامت بدیگر جهان برافراشت وفاتش در شهر ربیع الاول بود امارت حجاز بدو تعلق داشت و مرگش در مدینه طیّبه روی داد مردی فصیح و زبان آور بود و گاهی که جان پاکش آهنگ آشیان جاویدان نمود پسرش موسی جانب خود خلیفه ساخت.

و چون سفّاح از وفاتش آگاه شد خالوی خود زیاد بن عبیدالله بن عبد المدان حارثی را در مکّه معظّمه و مدینه طیّبه و طایف و یمامه امارت داد و محمّد بن يزيد بن عبیدالله بن عبد المدان را بولایت یمن مأمور ساخت

و چون زیاد بمدینه آمد ابراهیم حسان سلمی که همان ابو حماد ابرص بن مثنّی باشد با مردى جنك آور بدفع يزيد بن عمر بن هبیره که این وقت در یمامه جای داشت بفرستاد ابراهیم برفت و یزید و یارانش را بکشت

و در این سال محمّد بن اشعث بجانب افریقیه روی نهاد و با اهالی آن جا قتالی هر چه سخت تر بداد و چندان جنك بورزید تا آن مملکت را مفتوح نمود رشیدی در جامع التواريخ نیز باین حال اشارت کرده است.

ص: 120

بیان خروج شريك بن شيخ المهرى در بخارا بر ابو مسلم و قتل او

در این سال مردم بخارا بتحريك و افساد شريك بن شيخ المهرى با ابو مسلم مروزی والی خراسان و سیستان و عراق عجم و جبال اظهار مخالفت کردند.

و سبب این کردار این بود که شريك با سی هزار تن از بقية السيف مروانيه که در ماوراء النهر سرگردان می زیستند سایر مردم اعراب را با خود متفق کرده گفتند ما برای آن بمتابعت شما اندر شدیم تا حق آشکار شود و هم اکنون نگران هستیم که شما همان کنید که بنی امیّه ظالم همی کردند و با مردم بخارا گفتند ابو مسلم دست بظلم و ستم بر آورده است و مسلمانان را بنا حق می کشد و در خونریزی اسراف می نماید و بی گناه را بجای گناهکار خون می ریزد شما را چه افتاده است که بطاعت چنین ستمکاری نابکار روزگار می سپارید.

اهل بخارا نیز بسخنان او فریب یافته سر بمخالفت بر آوردند و شريك را بر خود امیری داده عمال ابی مسلم را بیرون کردند.

چون این خبر در مرو گوشزد ابو مسلم گردید رنجیده خاطر شد زیاد بن صالح خزاعی را بدفع او بفرستاد زیاد برفت و با آن جماعت قتال داد و شريك را بكشت و بقولى ابو مسلم زیاد را با سی هزار مرد جنگجوی بحرب او بفرستاد

زياد برفت و جنك بداد و مظفّر گشت و او را بکشت و سرش را برای ابو مسلم بفرستاد ابو مسلم بفرمود تا زیاد بن صالح بتاخت و تا سر حدّ ترکستان برفت و جمله را فرو گرفت.

و صاحب الفى گوید چون ابو مسلم خبر خروج آن جماعت را بدانست با لشکری گران روی بدان سامان نهاد و زیاد بن صالح و ابوداود و خالد بن ابراهیم

ص: 121

هذیلی را با جمعی کثیر از بهادران سپاه در مقدمه لشکر مقرر داشت.

و چون ایشان ببخارا رسیدند جنگی عظیم در گرفت آخر الامر لشکر ابو مسلم نصرت يافتند و شريك را با جمعی کثیر از مخالفان بقتل آوردند و در خلال این حال ابو مسلم ببخارا رسیده فرمان داد تا بقية السيف مخالفان را که در هر گوشه و مغاك پنهان شده بودند بدست آورده بکشتند.

آن گاه روی بسمرقند نهاد و حکم داد تا حصار آن شهر را استوار ساختند و چنان محکم بر آوردند که از آن پس احدی از مخالفان نتوانستند بآن جا راه یابند.

بیان مخالفت اخشيد ملك فرغانه با ملك شاش و دفع ایشان بحکم ابی مسلم

فرغانه بفتح فاء و سكون راء مهمله و غين معجمة و الف و نون و هاء شهری و کوره واسعه ای است در ماوراء النهر که متصل است بمملکت ترکستان و از آن جا تا سمرقند پنجاه فرسنك بعد مسافت است و از جمله ولایات آن خجنده است.

شاش با دو شین معجمه شهری است در ماوراء النهر که چاچ گویند و با بلاد ترك متصل است و قراء و اعمال بسیار دارد و از تمامت بلاد ما وراء النهر با صفاتر و منزه تر است و قصبه این زمین را تنگت نام است.

بالجمله در این سال اخشید والى فرغانه با ملك شاش که عبارت از ترکستان باشد آغاز مخالفت نمودند

اخشید از پادشاه خطا مدد خواست ملك خطا صد هزار تن مرد جنگجوی بمدد او بفرستاد و اخشید با آن لشکر گران ملك شاش را محاصره نمود.

و چون ملك شاش مدنی در حصار بزیست و کار بدانجا کشید که مغلوب و

ص: 122

مقهور شود رسولی بدرگاه پادشاه خطا بفرستاد و امان خواست.

پادشاه خطا فرمان داد که چون ملك شاش از قلعه خویش بیرون شود هیچ کس متعرض او و اصحابش نشود لاجرم ملك شاش از قلعه برفت و چون این خبر را ابو مسلم بشنید غنیمت شمرد و زیاد بن صالح را با لشکری عظیم بدان سوی بفرستاد

زیاد بحرب اخشید آماده شد و روی بترکستان آورد و در طی راه بهر ولایتی بگذشت بحیطه تصرف در آورد و همچنان راه بنوشت تا در کنار رودخانه طراز با اخشید دچار گردید.

و در ماه ذوالحجه سال مذکور از هر دو طرف ساخته حرب شدند و جنگی عظیم در میانه برفت و آخر الامر نصرت با سپاه اسلام افتاد و افزون از پنجاه هزار تن از سپاه کفر بقتل رسید و بیست و پنج هزار تن اسیر آمدند سپاه اسلام بر اردوی آن جماعت مستولی شدند و چندان اموال و اسباب و کنیزان و غلامان خطائی و اقمشه نفیسه و امتعه بدیعه و زر و سیم و لعل و گوهر و ظروف چینی فغفوری و دیگر اجناس بدست سپاه اسلام افتاد که از حوصله و حصر بیرون بود .

در تاریخ الفى مسطور است زیادتر از پنجاه هزار خرگاه بدست مسلمانان افتاد که پوشش های آن ها همه زربفت خطائی بود و زیاد بن صالح خلاصه این اموال را برای ابو مسلم بفرستاد و بقیه را بر لشکریان قسمت کرد و از آن پس مظفّر و منصور با اسیران بسیار در سمرقند بخدمت ابی مسلم رسید

ابو مسلم او را بعنایات سلطانی بنواخت و حکومت ماوراء النهر را بدو گذاشت و خود بجانب بخارا بازگشت و بیشتر ملوك و دهاقين و سرکشان ماوراء النهر را بگرفت و اموال وزن و فرزند ایشان را مأخوذ و اسیر نمود

در تاریخ رشیدی مسطور است که چون خلاف این دو ملك را ابو مسلم بدانست غنیمت شمرد و هر دو را در نهر طراز بکشت.

ص: 123

مامور شدن ابو داود از جانب ابو مسلم بحرب ملك ختل و دفع او

ختلّ بضمّ خاء معجمة و فتح تاء فوقانی و تشدید کوره وسیع و پهناور و دارای مدن کثیره است و از آن سوی نهر جيحون واقع است و اجلّ از صغانیان و اطراف و حواشی و خیر و خوبی آن بیشتر است و در پایان سند است و قصبه آن جا را هليك نامند و دارای شهرهای بسیار است .

بالجمله در این سال ابو داود خالد بن ابراهيم بفرمان ابو مسلم باراضی ختل و نخشب بتاخت و بدون مانعی بآن جا در آمد چه والی آن سامان که جیش ابن شبل نام داشت در صدد ممانعت در نیامد بلکه با جماعتی از دهاقین تحصّن اختیار کردند.

و چون ابو داود در کار حصار ابرام و اصرار نمود ناچار با دهقانان آن جا از حصار بیرون آمده برفتند تا بزمین فرغانه رسیدند و از آن جا بلاد ترك را طیّ نموده تا بملك چین رسیدند

و ابوداود هر کس از آن جماعت را دریافت مأخوذ داشت و جمله را به درگاه ابو مسلم بفرستاد و متاع ترکستان را بسی بدست آورده تقدیم سفّاح نمودند.

و در این سال سلیمانی که او را اسود می خواندند عبدالرحمن بن يزيد بن مهلب را در کوفه به قتل رسانید با این که او را زینهار داده و امان نامه بدو سپرده بود.

و در این سال بفرمان صالح بن علي سعيد بن عبدالله روی بصايفه و ماوراء دروب برفت تا جنك دهد

ص: 124

و در این سال یحیی بن محمّد از امارت موصل معزول گردید و اسمعیل بن علي بجای او منصوب شد و عزل یحیی بآن سبب بود که جمعی از مردم موصل را بکشت و با ایشان روشی ناستوده داشت چنان که ازین پیش به آن اشارت شد

و در این سال زیاد بن عبیدالله حارثی مردمان را حجّ اسلام بگذاشت و عمال ولایات بهمان ترتیب بودند که در سنه ماضیه مذکور گشت مگر حجاز و یمن و موصل که تغییر و تبدیل آن مسطور گردید .

و در این سال مروان بن ابی سعید رخت بدیگر سرای کشید.

و نیز در این سال ابن المعلى الزرقي الانصارى روی بسرای باقی نهاد.

و ديگر علي بن بذيمه مولى جابر بن سمرة السوائی روی بجهان باقی گذاشت بذیمه بفتح باء موحده و کسر ذال معجمه است

یافعی در مرآة الجنان می گوید در این سال ابوایوب بن موسى اموی مکی فقیه که از عطا و مکحول روایت داشت بار سفر برداشت و بدیگر جهان روی بر کاشت.

و در این سال و بقولی سال قبل از این سال يحيى بن يحيى بن قيس عناني که در زمان خود بزرگ اهل دمشق بود وفات نمود.

و هم در این سال مغيرة بن مقسم الضبّى كوفي فقيه اعمی که مولای بني ضبّ و یکتن از پیشوایان فقه بود جامه هستی به سرای بقا کشید.

و نیز در این سال عمر بن ابی مسلمه به روایت پارۀ مورخین بدیگر جهان روی برنهاد والله اعلم

ص: 125

بیان وقایع سال یک صد و سی و چهارم هجری و خلع بسام بن ابراهیم سفاح را

در این سال بسام بن ابراهیم بن بسام که از مردم خراسان بود سر از بیعت و اطاعت سفّاح برکشید و با جماعتی که بعقیدت و مذهب او می رفتند پوشیده از لشکر سفّاح بمداین راه گرفت.

چون سفّاح این داستان بشنید خازم بن خزیمه را با لشکری بدفع او مأمور ساخت و ایشان با همدیگر قتال دادند و بسّام و یارانش منهزم گردیدند و بیشتر آن ها کشته شدند و نیز آنان که فرار کرده بدو پیوسته بودند بقتل رسیدند.

و چون خازم ازین کار بپرداخت و بازگشت در طیّ راه به ذات المطامير عبور داد و خالوهای سفّاح در آن جا بودند و ایشان از بنی عبدالمدان و سی و پنج نفر و هیجده مرد سوای ایشان و هفده تن از موالی آن جماعت در آن جا انجمن داشتند.

خازم برایشان سلام نراند و چون بدون سلام از آن گروه بگذشت زبان بدشنامش بر گشودند و خازم چون از حال مغیره و پناهندگی او به ایشان اطلاع داشت و بیمناک بود از آن جماعت دلی رنجیده داشت و این مغیره از اصحاب بسّام این ابراهیم بود.

لاجرم چون آن دشنام را بشنید به نزد آن جماعت باز گردید و از مغیره از ایشان بپرسید گفتند مردی که طیّ سفری می کرد بر ما بگذشت و ما او را نمی شناختيم يك شب در قریه ما بزیست و بامدادان راه بر گرفت و برفت.

خازم از روی کینه وری و بهانه جوئی گفت شما خالوهای امیر المؤمنين باشید و دشمن او نزد شما می آید و در قریه شما بحالت امن و امان می گذراند

ص: 126

پس از چه روی جمعیت نساختید و او را مأخوذ نداشتید.

آن جماعت بواسطه اعتمادی که بخویشاوندی خلیفه روزگار داشتند در پاسخ او جوابی ناهموار آوردند خازم آشفته شد و بفرمود تا جملگی ایشان را گردن زدند و خانه های ایشان را خراب کرده آن چه داشتند تاراج کردند.

چون بمراد خود باز رسید از آن جا باز گردید و این حکایت هایل بجماعت یمانیه پیوست همه آشفته خاطر شدند و فراهم گردیدند.

و زياد بن عبيدالله حارثی با آن جماعت بخدمت سفاح در آمدند و گفتند خازم در حضرت تو جسارت و جرأت ورزید و حق تو را خوار گرفت و خالوهای تو را که از بلاد وامصار بعیده بقصد ادراك حضور و نوال تو طیّ مسافت کردند و در جوار تو بیارمیدند بقتل رسانید و خانه های ایشان را ویران نمود و اموال ایشان را بغارت برد با این که مرتکب هیچ گناهی و جریرتی نگشته بودند.

سفاح ازین سخنان دیگرگون شد و بقتل خازم دل بر نهاد موسی بن کعب و ابوالجهم بن عطیه از قصد سفاح آگاه شدند و بخدمتش در آمدند و گفتند ای امیرالمؤمنین از سخنان ایشان خبر یافتیم و آهنك ترا در قتل خازم بدانستيم و ما تو را ازین کردار بخداوند کرد کار پناه می دهیم چه خازم را در دولت سابقه خدمت و اطاعت است و در این کار که کرده است البته علتی بزرگ داشته است.

همانا شیعیان خراسانی شما چنان در مراتب عقیدت ثابت هستند که شما را بر اولاد و اقارب خود برگزیده می دارند و هر کس که خواهی باش با شما مخالفت ورزد او را می کشند و تو از همه کس شایسته تری که از بدی بدکاران ایشان چشم بپوشی.

و اگر هم اکنون از صمیم قلب بر کشتن او يك جهت هستی تو بخویشتن والی قتل او مشو و بانجام امری او را مأمور دار اگر در سر آن خدمت کشته شود همانا به آن چه مقصود تو بوده است رسیده باشی و اگر نصرت یابد فایده آن

ص: 127

فیروزی عاید روز تو می گردد.

آن گاه سفّاح را بر آن باز داشتند که او را بحرب خوارج عمان و خوارج جزیره بر کاوان باتفاق شيبان بن عبد العزيز يشكرى خروج کرده اند روان نماید.

سفّاح این رأی را پسندید و او را با هفت صد تن مرد جنگی بدان سوی مأمور ساخت و مکتوبی به سليمان بن علي والى بصره بنمود تا ایشان را به آن دو مکان روان دارد

حموی می گوید بر كاوان بفتح باء موحده و راء مهمله و کاف و الف و واو و الف و نون از نواحی فارس است و در جای دیگر می نویسد جزیره کاوان و بقولی جزيرة بني كلوان جزیره بزرگی است که آن جا را جزیره لافت گویند.

و این جزیره در بحر فارس ما بين عمان و بحرین واقع است و این جزیره دارای قراء و مزارع كثيره بود و هم اکنون خراب است و این عبارت با لفظ برکاوان مطابق نیست.

بیان حال خوارج و قتل شیبان بن عبد العزيز

در این سال چنان که اشارت رفت خازم با سپاهی که با او بود بجانب بصره روی نهاد و چنان بود که خازم از اهل و عشیرت و موالی خویشتن و آنان که بایشان وثوق داشت و از اهالی مرو بودند جمعی را انتخاب کرده بود .

و چون ببصره رسیدند سليمان بن علي بر حسب امر سفاح ایشان را بر کشتی ها جای داد و نیز گاهی که ببصره آمدند جماعتی از بنی تمیم را بایشان منضم گردانید.

پس آن جماعت آب دریا را بسپردند تا بجزیره بر کاوان رسیدند این وقت

ص: 128

خازم فرمان کرد تا فضلة بن نعيم نهشلی با پانصد تن روی بشیبان نهادند و ایشان با همدیگر دچار شدند و جنگی سخت بدادند.

پس شیبان و اصحابش بکشتی در آمدند و بجانب عمان روی کردند و ایشان همان جماعت صفریه بودند.

چون بعمان پیوستند جلندی و یارانش که عبارت از مردم اباضیه باشند با ایشان به جنك در آمدند و جنگ در میانه سخت شد و شیبان و آنان که با وی بودند بقتل آمدند و ازین پیش در ذیل وقایع سال یک صد و بیست و نهم بقتل شیبان بهمین سیاق که در این جا مذکور شد اشارت رفت.

و از آن پس خازم با لشکری که با خود داشت دریا را در نوشت تا بساحل عمان پیوست و به صحراء در آمدند جلندی و یارانش با ایشان روی در روی شدند و قتالی هر چه سخت تر در میانه برفت چنان که نهصد تن در آن روز از خوارج کشته شدند و قریب بنود نفر از آن ها بسوخت

و از آن پس بعد از هفت روز با مقدمة الجيش خازم دچار گشتند چه پاره از اصحاب خازم بدو اشارت کرده بودند که سپاه خود را فرمان کند تا پارۀ آلات بر سنان های خود نصب کرده و با نفط آلوده ساخته آتش بآن بر زنند و با آن آلت مشتعل راه در سپارند تا در بیوت اصحاب جلندی افکنند و این آلات از خشب بود.

چون چنان کردند و بناگاه آن آتش را در بیوت ایشان در انداختند آن جماعت هراسان شده بحراست اولاد و اسباب و زنان و پردگیان خود مشغول گردیده.

در این وقت خازم با سپاهش برایشان حمله ور گردیده شمشیر در ایشان بگذاشتند و آن جماعت را با جلندی بقتل رسانیدند و شمار کشتگان بده هزار تن پیوست و سرهای ایشان را ببصره فرستادند و سلیمان بن علي آن سرها را بدرگاه سفاح فرستاد و خازم بعد ازین واقعه چندماه بزیست تا سفاح او را طلب کرد .

ص: 129

بیان غزوۀ ابی داود با مردم کش و قتل آخرید پادشاه آن جا

كشّ بفتح كاف و تشدید شین معجمه نام قریه ای است در سه فرسنگی جرجان که بر کوهستان واقع است و نیز کش نام قریه ایست از قراء اصفهان اما جش بجیم می نویسند.

بالجمله در این سال ابو داود خالد بن ابراهیم با مردم کش قتال داد و ملك آن جا آخرید را با این که سامع و مطیع بود بکشت و یاران او را از تیغ بگذرانید و ظروف چینی که بجمله منقوش و مذهّب و مانند آن را هیچ کس ندیده با زین های دیبا و متاع چینی که بجمله از دیبا و اشیاء ظریفه بسیار از ایشان مأخوذ داشت و برای ابو مسلم حمل کرد

و این وقت ابو مسلم در سمرقند جای داشت و گروهی از دهاقین ایشان را بكشت و طاران برادر آخرید را زنده بگذاشت و او را بامارت کش مقرر داشت و ابو مسلم بعد از آن که جمعی از مردم سغد و بخارا را بکشت بجانب مرو انصراف گرفت و فرمان داد تا دیوار باره سمرقند را بر کشند و زیاد بن صالح را از جانب خود امارت سمرقند داد و بخارا را نیز در تحت حکومت او بگذاشت و ابوداود ببلخ باز شد

ص: 130

بیان حال منصور بن جمهور والی سند و هلاکت او

در این سال ابو العباس سفّاح موسى بن کعب را با لشکری نامدار به قتال منصور بن جمهور ملك سند مأمور ساخت

موسى بموجب فرمان روان شد و مسیّب بن زهیر را بر جای خود برپاست شرطه سفّاح نیابت داد.

آن گاه راه در نوشت تا به اراضی سند پیوست منصور نیز با دوازده هزار مرد جنگ آور با وی دچار شد لکن با لشکر خود از موسی منهزم گشت و در بیابان روان شد و در ریگستان از تشنگی هلاك گردید .

و بعضی گفته اند شکمش را آسیبی رسید و بمرد و چون خلیفه او در سند بود هزیمت او را بدانست عیال و اثقال منصور را بر گرفت و از سند بیرون شد و ایشان را در بلاد خزر در آورد.

يافعي هلاك منصور را در سال یک صد و سی و چهارم می نویسد و می گوید کیش قدری داشت.

بیان حوادث و سوانح سال یک صد و سی و چهارم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال محمّد بن یزید بن عبیدالله که والی یمن بود بحضرت ذي المنن شتافت و علي بن ربيع بن عبيد الله بر حسب فرمان سفّاح ولایت یمن یافت.

و در این سال ابو العباس از حیره به انبار انتقال نمود.

ص: 131

حيره بكسر حاء مهمله و یاء حطّی ساکنه و راء مهمله شهری در يك فرسنگی کوفه است که بر زمینی مرتفع واقع است چنان دانسته اند که دریای فارس بآن متصل می باشد و قصر خورنق در یك میلی حیره از طرف شرقی در وسط بیابانی است که در میان آن و شام است.

و حیره در زمان جاهلیت مسکن نعمان بن منذر و پدران او که ملوك عرب بودند بود.

و این شهر را بواسطه خوبی و خوشی آن جا حيرة البيضاء می خواندند و بعضی گفته اند که این شهر را از آن روی حیره گفتند که تبّع که از ملوك يمن گاهی که آهنگ خراسان فرمود ضعفای لشکر خود را در این موضع بگذاشت و گفت «حیروا به» یعنی در این مقام اقامت کنید.

در مراصد الاطلاع مذکور است که انبار بفتح الف و نون ساکنه و باء موحده و الف و راء مهمله شهری است نزديك بلخ .

و نیز شهری است در کنار فرات در طرف غربی بغداد مردم عجم این شهر را فیروز شاپور می نامیدند و اول کسی که این شهر را عمارت کرد شاپور ذو الاكتاف بود.

و چون گندم و جو در این جا انبار می کردند نامش را انبار نهادند و ابوالعباس سفّاح بعد از آن که از کوفه باین شهر انتقال داد قصرها و عمارات عالیه بساخت و تا زمان وفات در آن جا بزیست.

در تاریخ الفی مسطور است که در این سال ابوالعباس سفّاح بشهر انبار انتقال نمود و مدینه هاشمیه را طرح انداخت.

اما یاقوت حموی در مراصد الاطلاع نوشته است که هاشمیه نام شهری است که سفّاح در کوفه بساخت و این داستان چنان است که از آن پس که سفّاح خلیفه شد در قصر ابن هبیره فرود آمد و بنای آن جا را تمام کرد و آن جا را شهری گردانید و نامش را هاشمیّه نهاد اما مردمان بر حسب عادتی که داشتند همچنان

ص: 132

بنام ابن هبیره می خواندند.

سفّاح بر آشفت و گفت نمی نگرم که نام ابن هبیره را ازین شهر ساقط نمایند و فرمان داد تا از آن پس هیچ کس آن شهر را بنام وی مذکور ندارد.

و چون سفاح این امر را بانجام آورد شهری دیگر در برابر آن بنیان نمود و هاشمیه نام نهاد و در آن جا نزول داد و از آن پس از آن جا بانبار انتقال فرمود و آن شهر را که بدو معروف است در يك جانب آن بساخت.

و چون بمرد در آن جا مدفون شد و چون منصور خلافت یافت در آن جا منزل گزید و بنای آن را هر چه باقی مانده بپایان رسانید و از آن پس از آن شهر تحویل داد و بغداد را بنیان کرد چنان که انشاء الله تعالی در مقام خود مذکور شود.

و در این سال بفرمان سفّاح از کوفه تا به مکّه معظّمه مناره ها و میل ها بر زدند تا اسباب آسایش و آرامش مسافرین و علامات عرض راه باشد.

و در این سال عیسی بن موسی که والی کوفه بود مردمان را حج اسلام بگذاشت.

و در این سال ابن ابی لیلی قاضی کوفه بود.

و زیاد بن عبدالله عامل مدينه و مكّه وظايف و يمامه.

و علي بن ربيع حارثي حكمران یمن.

و سليمان بن علي حاكم بصره و اعمال بصره و کور دجله.

و عباد بن منصور و موسی بن کعب حکمران سند.

و ابو مسلم مروزی فرمان فرمای مملکت خراسان و جبال.

و صالح بن علي حكمران فلسطين

و ابوعون فرمان گزار مصر

و اسمعيل بن علي حاكم موصل.

و یزید بن اسید فرمانفری ارمنستان و محمّد بن صول حکمران آذربایجان.

و وزیر مالیات خالد بن برمك و عامل جزیره ابو جعفر منصور و عبدالله بن

ص: 133

علي عامل شام بودند.

و در این سال محمّد بن اسمعیل بن سعد بن ابی وقاص ازین جهان سست اساس بدیگر جهان منزل و مناص جست.

و هم در این سال سعد بن عمر بن سليم الزرقى روی بدیگر سرای آورد.

و هم در این سال بروایت یافعی يزيد بن يزيد بن جابر ازدی دمشقی رخت بدیگر جهان کشید از مکحول و جماعتی روایت داشت مردی فقیه بود ولید بن یزید اموی در يك مرّه پنجاه هزار دینار باو جایزه بداد وقتی نام او را برای قضاوت مذکور داشتند و او را در آن کار عالم و عارف دیدند

بیان وقایع سال یک صد و سی و پنجم هجری و خروج زیاد بن صالح

در این سال زیاد بن صالح از آنسوی رود جیحون خروج نمود ابن اثیر گوید ابو مسلم از مرو استعداد جنك او را بدید و ابوداود خالد بن ابراهيم نصر ابن راشد را به ترمذ فرستاد تا مبادا زیاد بن صالح جمعی را بجانب قلعه و کشتی ها بفرستد و آن جمله را مأخوذ دارد.

نصر برفت و در آن جا اقامت گزید جماعتی از اهل طالقان با مردی مکنی بابی اسحق بر وی خروج کردند و نصر را بکشتند.

چون این خبر به ابو داود رسید عیسی بن ماهان را مأمور کرد تا از دنبال کشندگان نصر بتازد.

عیسی برفت و آن جماعت را بدست آورده بکشت و از آن طرف ابو مسلم با لشکری ساخته شتابان برفت تا به آمل رسید سباع بن نعمان ازدی با ابومسلم بود و ابن سباع همان کس باشد که سفّاح او را بسوی زیاد بن صالح برسالت فرستاد

ص: 134

و اورا بفرمود اگر فرصتی بدست کند بر مسلم بتازد و او را بقتل رساند.

و ابو مسلم این حال را بدانست سباع را بگرفت و در زندان آمل افکند و خودش بجانب بخارا عبور داد.

و چون در بخارا نزول نمود جمعی از سرهنگان زیاد بن صالح نزد او شدند و زیاد را خلع کردند و از آن پس با ابو مسلم خبر دادند که سباع بن نعمان همان کس باشد که زیاد بن صالح را به فتنه و فساد محرك شد.

ابو مسلم بعامل خود که در آمل بود بنوشت تا او را بکشد و از آن سوی چون سرهنگان و سران سپاه زیاد در خدمت ابی مسلم سر بتسلیم در آوردند و بدو پیوستند زیاد بدهقانی که در آن مکان بود پناهنده شد

دهقان او را بکشت و سرش را به سوی ابو مسلم فرستاد و ابو داود برای اختلاف حالات اهل طالقان از ابو مسلم بازپس ماند.

ابو مسلم از قتل ابوداود بدو بنوشت و او بکش بیامد و صاحب تاریخ الفی گوید زیاد بن صالح در ماوراء النهر فرمانی دروغ از جانب ابی العباس سفاح ظاهر ساخت که ما ابو مسلم را از خراسان معزول ساخته ایالت آن دیار را به زیاد بن صالح محول نمودیم.

پس با ابومسلم کوس یاغی گری بنواخت و بواسطه آن فرمان بیشتر لشکر با وی اتفاق کردند و ابو مسلم ازین حیلت بی خبر بود و تهيه تسخير ممالك خطا را می نمود و بواسطه حركت بجانب خطا لشکری بیرون از اندازه شماره فراهم ساخته جمله ایشان را علوفه و اسلحه داده خواست بطرف خطا راه بر گیرد.

بناگاه خبر طغیان زیاد را بشنید و بالضروره جمعی کثیر از امرای سپاه را بدفع او فرمان داد و خود نیز از دنبال ایشان روی بماوراء النهر نهاد.

و امیران او قبل از وصول ابی مسلم از آب گذشته بازياد جنك داده او را بکشتند و سر او و اصحابش را برای ابو مسلم روانه داشتند.

بالجمله ابن اثیر گوید ابوداود بکش آمد و عیسی بن ماهان کسی را به

ص: 135

جانب بسام فرستاد و لشکری بساعير مأمور ساخت اهل آن سامان در طلب صلح آمدند و مسئول ایشان مقبول شد.

در تاریخ ابن اثیر ساعر بر وزن ساغر می نویسد اما در مراصد الاطلاع ساعر مذکور نیست و می گوید ساعير در تورية اسم کوهستان فلسطین و نیز نام قریه ای است از ناصره در میان عکّه و طبریّه.

و اما بسّام را از عیسی آسیبی نرسید و عیسى بكامل بن مظفّر صاحب ابی مسلم مکتوب نمود و نسبت با ابوداود بتزوير و عتاب کار کرد و او را بعصبیّت منسوب نمود.

ابو مسلم آن مکتوب را برای ابوداود فرستاد و بدو نوشت که این مکاتیب آن گبری است که او را با خود هم سنك نمودى اينك تو داني و او.

ابوداود چون این حال را بدید مکتوبی به عیسی کرد او را احضار نمود چون عیسی در خدمتش حاضر شد او را محبوس و مضروب ساخته از آن پس از زندانش بیرون کرد اما لشکریان او را بکشتند و ابو مسلم بمرو بازگشت.

بيان جنك نمودن عبدالله بن حبيب در جزیره صقلیه

در این سال عبدالله بن حبیب در جزيرة صقليه جنك داد و غنیمت برد و اسیر ساخت و چنان بر مال و عیال مردم آن جا ظفرمند شد که تا آن وقت هیچ کس آن گونه پیروزی نیافته بود و این بعد از آن بود که در تلمسان حرب نمود.

و چون والیان مملکت افریقیه با جماعت بربر در مجادلت و مبارزت اشتغال داشتند.

پس صقلیه را رومیان مصفّی و ایمن ساختند و از جميع جهات آسوده

ص: 136

نمودند و حصن ها و معقل ها در آن جا بعمارت آوردند و بهر سال کشتی ها بدریا می راندند و اطراف جزیره می گشتند و بد اندیشان را از آن جا دور می ساختند و بسیار افتادی که سوداگران مسلمان را بدست آورده مأخوذ می داشتند

بیان حوادث و سوانح سال یک صد و سی پنجم هجری نبوی صلى الله عليه و آله

در این سال سلیمان بن علي حكمران بصره و اعمال بصره مردمان را حجّ بگذاشت.

و در این سال عمال و حكام و قضات ولایات همان کسان که در سال گذشته بودند.

و در این سال و بقولی سال یک صد و چهلم و بقولی یک صد و چهل و چهارم هجری ابو خازم اعرج وفات کرد.

و در این سال عطاء بن عبدالله مولى مطلب و بقولي مولى مهلّب وفات کرد و بعضی گفته اند وی عطاء بن میسره و مکنی بابی عثمان خراسانی است و بعضی گفته اند وفاتش در سال یک صد و سی و چهارم بود .

در تاریخ یافعی مسطور است که عطاء خراسانی نزیل بیت المقدس بود و از صحابه كثير الارسال و راوی بود و گاهی غزو می نمود و شب ها را بعبادت می گذرانید و مردمان را موعظت و بر تهجد و شب زنده داری نصیحت می فرمود

و در تاریخ حبیب السیر مسطور است که عطاء السایب الكوفي الثقفى از عبدالله بن بنى اوفي صحابی روایت داشت و می گوید احمد بن حنبل گفته است وی مردی صالح بود و بهر شب يك قرآن را ختم می نمود

و نیز در این سال یحیی بن محمّد بن علي بن عبدالله بن عباس که امیر مملکت

ص: 137

فارس بود در فارس بمرد و از آن پیش امیر موصل بود.

و نیز در این سال ثور بن زید دئلی که مردی ثقة و درست سخن بود وفات نمود .

و هم در این سال زیاد بن ابی زیاد مولی عبدالله بن عيّاش بن أبي ربيعة المخزومی که از ابطال رجال و مردان با برز و یال بود ازین سپنجی سرای پر ملال بسرای آخرت انتقال داد عیاش با عين مهمله و یاء حطى و شين معجمه است والله تعالى اعلم .

بیان حال رابعه عدویه و وفات آن عابده زاهده

در این سال یک صد و سی و پنجم هجری بروایت ابن خلکان و یافعی و غیرهما امّ الخير رابعه بنت اسمعيل العدوية بصريه مولاة آل عتيك كه در میان زن های جهان بمراتب زهد و عبادت و تقوى و طهارت و صلاح و عفاف و قدس و انصاف امتیاز و در زمره اعیان و شناختگان عصر خویش اشتهار بلکه نامش در پهنه روزگار دوام و قرار دارد وفات نمود.

چندان که چون خواهند زنی را بزهد و قدس و عبادت و طهارت ذیل و پاکی نظر و صدق مخبر ستایش نمایند گوید رابعه روزگار خویش است.

بعضی وفات او را در سال یک صد و هشتاد و پنجم دانسته اند لکن قول اول اصح و اثبت است.

یافعی می گوید قول آن کسان که می گویند را بعه عدویه را با سرّی سقطی حکایتی روی داده است مقرون به صحت نیست چه سرّی در سال دویست و پنجاهم هجری وفات نمود

ص: 138

ابوالقاسم قشیری در رساله خود می نویسد از کلمات رابعه عدویه است که در مناجات خود عرض همی کرد پروردگارا آیا آن دل را که دوستی تواش منزل است بآتش می سوزانی نوبتی در جواب خود از هاتفی بشنید که ندا در داد و گفت بد گمان مشو که پروردگار رحیم مهربان چنین نمی فرماید.

روزی سفیان ثوری گفت و احزناه رابعه گفت مگو واحزناه بلکه بگو وای بر قلّت حزن و اندوه ما و اگر تو از روی حقیقت محزون بودی و اندوه معاصی و آن چه تو را در پیش است فرو سپرده بود هرگز آن فرصت و مجال نیافتی که نفسی بر کشی.

و نیز گفته اند روزی رابعه از سفیان شنید که می گفت بار خدایا از تو رضای تو را خواستاریم رابعه فرمود آیا شرم نمی آوری که رضای کسی را که تو از وی راضی نیستی می طلبی.

سفیان ثوری با آن مدارج علمیّه که او را بود بر مدارج جلالت قدر رابعه اعتراف داشت و بزیارت وی نایل می شد و بعضی مسائل غامضه که در حقایق مطالب و دقایق مسالك داشت بدو عرضه می داشت و رابعه آن مشکل را حل می نمود.

یکی روز با رابعه گفت درجه ایمان و عقیدت تو در حضرت یزدان بر چه میزان است گفت ایزد سبحان را بشوق جنان یا خوف نیران نمی پرستم بلکه محض عشق و شوق بحضرت احدیت و ادای شرط عبودیت عبادت می نمایم.

بعد از آن شعری چند که متضمن همین معنی است بر سبیل مناجات انشاد نمود و این کلمات او از کلام امیر المؤمنين علیه السلام مأخوذ است که بتقریبی می فرماید من تو را نه از شوق بهشت و نه از بیم جحیم عبادت می نمایم بلکه ترا شایسته و اهل عبادت می دانم.

و از کلمات رابعه است که می گوید این استغفار ما باستغفاری دیگر نیاز دارد یعنی چون از روی حقیقت و عقیدت کامل نیست پس باید از چنین استغفار نیز استغفار نمود.

ص: 139

و نیز رابعه می گوید آن چه از اعمال من آشکار شود آن را در شمار چیزی نمی دانم یعنی بر طریق ریاء و سمعه خواهد بود.

و از جمله وصایای اوست که اعمال حسنه خود را پوشیده بدارید چنان که اعمال سیئّه خود را مکتوم می گردانید.

چون شوهر رابعه بمرد حسن بصری خواست او را تزویج نماید رابعه محض امتحان بعضی مسائل در حقایق و معارف از وی بپرسید و چون او را کامل نیافت از قبول مسئول وی روی برتافت و شعری چند بنظم در آورد و باز نمود که راحت و سعادت در خلوت از خلق است

چه خلوت از مخلوق موجب مؤانست با خالق و آن معشوق حقیقی است که هیچ چیز بدل او نمی تواند بود طبیب اوست حبیب اوست معشوق اوست سرور قلب و قوّت دل و مایه آرامش هر دو جهان و اسباب زندگی جاویدان اوست.

شیخ فریدالدین عطار در تذکرة الاولیاء می فرماید رابعه در زمان خود در عمل و معرفت نظیر نداشت و مایه اعتبار بزرگان و حجت قاطع اهل جهان بود.

در آن شب که متولد شد در همه خانه پدرش آن بضاعت نبود که تحصیل قلیل مقداری روغن نمایند و ناف او را چرب کنند و چراغی نیز موجود نداشتند و پاره نبود که وی را در آن پیچند و آن مرد را سه دختر دیگر بود و رابعه چهارمین ایشان بود ازین روی او را رابعه خواندند.

زوجه اسمعیل پدر رابعه بشوهر خود گفت نزد فلان همسایه رو و مقداری روغن بخواه تا چراغی برافروزیم پدر رابعه پیمانی بر نهاده بود که از هیچ مخلوقی چیزی نخواهد.

بناچار بیرون آمد و دست بر در سرای آن همسایه بر زد و بازگشت و گفت در را باز نمی کند و با آن اندوه بخواب اندر شد رسول خدای صلی الله علیه و آله را بخواب اندر دید که غمگین مشو که این دختر سیّده ایست که هفتاد هزار تن است در شفاعت او اندر باشند

ص: 140

آن گاه فرمود که نزد عیسی امیر بصره برو و بر کاغذی بنویس که به آن نشان که هر شب صد بار بر من صلوات می فرستی و شب های جمعه چهار صد بار این شب آدینه که بگذشت فراموش کردی کفّاره آن را چهارصد دینار حلال باین مرد بده

پدر رابعه چون بیدار گشت گریان شد و این خط بنوشت و بدو فرستاد امیر چون آن مرقومه را بدید گفت بشکرانه این که رسول خدای از من یاد کرده است ده هزار درم بدرویشان و چهار صد دینار باین مرد دهید و بگوئید همی خواهم نزد من اندر آئی تا دیدارت را بنگرم اما روا نمی دارم که مانند توئی که پیغام حضرت خیر الانام را بمن می رسانی نزد من آئی بلکه من خود بحضرت تو آیم و خاك آستانت را با محاسن خود برویم اما ترا با خدای سوگند می دهم که بهر چه حاجت داری بر من عرضه داری

پدر رابعه آن دینار بگرفت و بآن چه نیازمند بود خریداری نمود چون رابعه بزرگ شد مادر و پدرش از جهان بیرون شدند و قحط و غلائی شدید بصره را فرو گرفت خواهرهای رابعه بهرسوی پراکنده شدند او نیز برفت و به چنك ظالمی در افتاد و آن ظالم او را بچند درهم بفروخت

شخص خریدار رابعه را بسرای خود برد و او را بکارهای دشوار بازداشت يك روز رابعه از پی مهمی می رفت ناگاه نامحرمی نزد او آمد رابعه بگریخت و اندر راه بیفتاد و دستش بشکست

پس روی بر خاك نهاد و گفت بار خدایا غریب هستم و بی مادر و پدر و اسیر و دست شکسته و ازین جمله ام اندوهی نیست و رضای تو می خواهم باید بدانم راضی هستی یا نیستی آوازی بشنید غم مخور که فردای قیامت مقامی یابی که مقرّبان آسمان بتو بنازند .

رابعه بسرای خواجه بیامد و همه وقت روز بروزه می سپرد و بخدمت خواجه

ص: 141

روز می برد و همه شب نماز می گذاشت و تا روشنی روز از حال عبادت نمی گذشت.

شبی خواجه از خواب بیدار شد آوازی بشنید رابعه را در حال سجده بدید که همی عرض می کرد الهی تو می دانی که هوای دل من در موافقت فرمان توست و روشنایی چشم من در خدمت درگاه تو اگر کار باختيار من می بود يك ساعت از خدمت تو نیاسودم.

اما تو مرا زیر دست دیگری کردی و بواسطه انجام خدمت او بعبادت تو دیر می رسم خواجه نظر کرد و دید در آن حال که رابعه این مناجات می کرد قندیلی بر فراز سرش معلق است و همه سرای را نور فرو گرفته است

چون این حال را بدید برخاست و متفکّر بنشست و با خود گفت چنین کسی را بخدمت خود مشغول نشاید کرد بلکه باید ما بخدمت اوقیام ورزیم.

چون روشنی روز نمودار شد رابعه را نيك نوازش کرده آزاد ساخت و گفت اگر در این خانه زیست بفرمائی جملگی بخدمت تو کمر بندیم و گر نه حکم ترا است رابعه اجازت خواست و بیرون آمد و بعبادت یزدان تعالی اشتغال ورزید

منقول است که وقتی دو تن از مشایخ نزد رابعه آمدند و گرسنه بودند گفتند اگر طعامی داری بیاور تا بخوریم چه طعام تو حلال است.

رابعه دو گرده نان موجود داشت پیش آورد در این حال بانك سائلی برخاست رابعه هر دو قرص را بدو داد ایشان متحیر بماندند زمانی بر نیامد کنیزکی بیامد و دسته نان گرم بیاورد و گفت کدبانو فرستاده است

رابعه بشمرد هیجده گرده نان بود رابعه گفت باز بر که غلط كرده كنيزك گفت نزد تو فرستاده است گفت باز بر که غلط کرده کنیز باز برد و آن حکایت با خاتون خود بگذاشت و باز پس فرستاد

رابعه بشمرد بیست گرده بود بگرفت و نزد ایشان گذاشت آن دو شیخ می خوردند و در عجب بودند و با رابعه گفتند این چه سرّ است.

ص: 142

گفت چون شما آمدید دانستم گرسنه اید با خود گفتم چگونه دو گرده نان پیش دو بزرك نهم چون سائل بیامد بدو دادم و مناجات کردم که خدایا تو گفتی که یکی را ده بار عوض دهم و در این یقین اندر بودم اکنون برضای تو دو نان دادم چون هیجده گرده نان آوردند دانستم یا تصرفي در آن شده یا از بهر من نفرستاده اند باز پس دادم تا بشمار بیست رسید یعنی عدد تمام گشت

بیان بعضی کلمات رابعه عدویه که بر طریق عرفان نقل شده است

در تذكرة الاولياء مذكور است که رابعه روزی بر کوهی بر شده بود نخجیران و آهوان و گور خران در گردش فراهم شده رام و هموار در وی نظاره می کردند ناگاه حسن بصری پدید شد جملگی برمیدند

حسن ازین حال دیگرگون شد و گفت ای رابعه چون است که از من رمیدن و با تو انس ورزیدن گرفتند

رابعه گفت بگوی امروز چه خوردی حسن گفت پیه آبه رابعه گفت تو پیه اینان خوری چگونه از تو گریزان نشوند و ازین سخن بر آمد که رابعه از گوشت و پیه حیوانات نمی خورده است

و نیز حکایت کرده اند که وقتی رابعه را بر خانه حسن عبور افتاد حسن بر بام صومعه چندان گریسته بود که اشکش از ناودان می چکید.

رابعه تفحص کرد و چون بدانست چه آبست گفت ای حسن اگر این گریه از رعونت نفس است آب چشم نگهدار تا اندرون تو دریائی گردد چنان که اگر در آن دریا دل را بجوئی نیابی مگر در حضرت پادشاه صاحب قدرت یعنی خداوند تعالى .

ص: 143

حسن را این سخن سخت افتاد و هیچ نگفت تا یکی روز رابعه را بدید که بر لب آب فرات بنشسته حسن سجّاده بر آب انداخت و گفت ای رابعه بیا تا این جا دو رکعت نماز بگذاریم.

رابعه گفت ای استاد چون در بازار دنیا آخرتتان را عرضه دهی چنان باید باشد که ابناء جنس تو از آن عاجز باشند.

پس رابعه سجاده در هوا انداخت و گفت ای حسن این جا بیا تا از چشم خلق پوشیده تر باشی آن گاه خواست تا دل حسن را بجای آرد و گفت ای استاد آن چه تو کردی ماهی بکند و آن چه من کردم مگسی می کند کار ازین هر دو مقام بیرون است.

و نیز نوشته اند که حسن بصری گفت كه يك شبانه روز نزد رابعه سخن طریقت و حقیقت می کردم که نه بر خاطر من بگذشت که مرد می باشم و نه بر خاطر او که زن است آخر الامر چون برخاستم خود را مفلسی و او را مخلصی .

و دیگر حکایت کرده اند که وقتی رابعه پارۀ موم و سوزنی و موئی برای حسن بفرستاد و بدو پیام کرد که مانند موم جهان را روشنی بخش و خویشتن را بسوزان و چون سوزن برهنه باش و همواره کاری بساز چون این بجای آوردی مانند موی باش تا کارت باطل نشود

نوشته اند وقتی حسن بصری با رابعه گفت بشوهر رغبت داری گفت عقد نکاح بر وجودی وارد می شود این جا وجود کجاست

چه من از آن خویشتن نیستم بلکه از وی هستم در سایه حکم خدائی از خدا باید خطبه کرد.

حسن گفت ای رابعه این درجه از چه راه یافتی گفت بسبب این که هر چه هست در مقام دوست حقیقی گم کردم حسن گفت خدای را چون دانی گفت ای حسن چون تو دانی ما بی چون دانیم

و دیگر نوشته اند که روزی حسن بصری با رابعه عدویه گفت و این وقت

ص: 144

در صومعه خویش بود که از علم ها که نه از راه تعلیم آموختی و نه بگوش بشنیدی بلکه بیواسطه خلق بدل تو فرود آمده باشد مرا حرفي بازگوی .

گفت کلافه چند ریسمان رشته بودم تا بفروشم و از آن قوتی سازم پس بفروختم و دو درهم بها یافتم يك درهم باین دست گرفتم و درهمی بدست دیگر و از آن ترسیدم که اگر هر دو را بیک دست گیرم جفت شود و مرا از راه ببرد.

فتوح امروز این بود و این کلامی لطیف است و اشارت بتوحید و خسران شرك می نماید.

وقتی با رابعه گفتند حسن می گوید اگر فردا يك نفس از دیدار حق محروم مانم در آخرت چندان بگریم و بنالم که همه اهل بهشت را بر من رحم بیاید.

رابعه گفت این سخن نیکوست اما اگر در دنیا چنان باشد كه يك نفس از یاد خدای تعالی غافل می ماند همان ماتم و گریه و زاری پدید آید نشان آن خواهد بود که در آخرت نیز چنان بخواهد بود و گرنه چنان نیست.

وقتی با رابعه گفتند از چه روی شوهر نمی کنی گفت در غم سه چیز مانده ام اگر مرا از آن بی غم کنید شوهر کنم.

اول آن که در وقت مرك ایمانم را بسلامت برم یا نبرم گفتند ما نمی دانیم.

گفت دوم این که نامه عمل من بدست راست دهند یا ندهند گفتند خدای تعالی داند.

گفت سوم این که در آن ساعت که جماعتی را از دست راست بجانب بهشت می برند و گروهی را از جانب دست چپ بدوزخ می فرستند من از کدام سوی بخواهم رفت گفتند ما ندانیم رابعه گفت چون چنان ماتم ها در پیش دارم چگونه پروای شوهر خواهد بود.

وقتی از رابعه پرسیدند از کجا می آئی گفت از آن جهان گفتند کجا خواهی رفت گفت بدان جهان گفتند در این جهان چه می کنی؟

گفت افسوس همی برم گفتند از چه روی گفت از آن که نان این جهان می خورم

ص: 145

و کار آن جهان می کنم.

گفتند عظیم شیرین زبان هستی برای آن خوبی که کاروان سرایان باشی گفت من خود رباط باشم هر چه اندرون من است بیرون سازم و هر چه بیرون است در اندرون نگذارم اگر کسی در آید و برود با من کار ندارد

دل نگاه می دارم نه گل گفتند شیطان را دشمن می داری گفت از دوستی رحمن با عداوت شیطان نمی پردازم.

حکایت کرده اند که رابعه همیشه چشم بگریه اندر داشت گفتند این گریستن از چیست گفت از جدائی بگریم از آن همی ترسم که با حق خو کرده ام مبادا هنگام مردن و جامه زندگی بگذاشتن ندا آید که شایسته حضرت ما نیستی.

گفتند بنده کدام وقت راضی شود گفت گاهی که از محنت شاکر شود چنان که از نعمت.

گفتند اگر گناهکار توبه کند قبول کنند یا نکنند گفت چگونه توبه کند مگر خداوندش توبه دهد و قبول کند تا او توبه ندهد نتوان کرد.

و گفت ای بنی آدم از دیده بحق منزل نیست و از زبان ها بدو راه نباشد و سمع شاهراه گویندگان است و دست و پای سکان حیرت هستند کار با دل افتاده است.

بکوشید تا دل را بیدار دارید که چون دل بیدار شد او را بیار حاجت نیست یعنی دل بیدار آن است که در حق گم شده است و هر که در او گمشد یار را چه کند و معنی فناء في الله در این جا باشد.

و نیز می گفت استغفار که بهمان زبان باشد کار دروغ زنان است.

و گفت اگر ما بخود توبه کنیم بتوبه دیگر محتاج باشیم.

و می گفت ثمره معرفت روی بخدا آوردن است.

ص: 146

صالح مرّی پیوسته می گفت هر کس دری کوبد عاقبت باز شود روزی رابعه حاضر بود و این سخن بشنید گفت تا چند گوئی که بخواهد گشاد کدام کس بسته است که باز شود گفت عجبا مردی جاهل و زنی ضعیفه دانا.

روزی رابعه یکی را دید که عصابه بر سر بسته است گفت چرا عصابه بر بستی ادرم گفت بدرد سر اندرم گفت چند سال از عمرت بر گذشته است گفت سی سال گفت در این مدت تندرست بودی یا رنجور گفت تندرست

رابعه فرمود هرگز عصابه شکر بر نبستی بیک روز رنجوری عصابة شکایت بر می بندی.

حکایت کرده اند که وقتی چهار درم بکسی داد تا کلیمی بخود گفت گلیم ما سفید رابعه گفت درم بازده پس باز گرفت و بدجله افکند و گفت هنوز گلیم تا خریده تفرقه پدید شد.

حکایت کرده اند که رابعه در هنگام بهاری در خانه رفت و بیرون نمی آمد خادمه گفت ای سیّده بیرون آی تا آثار صنع را بنگری گفت تو اندر آی تا صانع را بینی همانا مشاهدة صانع مشغول ساخته است مرا از دیدان صنع.

وقتی جمعی پیش او رفتند و نگران شدند که گوشت را با دندان پاره همی کرد گفتند مگر کارد نداری گفت از بیم قطیعت هرگز کارد نداشتم.

راقم حروف گوید اگر در جوابش می گفتند اگر از کارد باین سبب می ترسی که آلت جدائی است سی و دو دندان که در دهان اندر است روز و شب در کار قطیعت است جواب چه بودی.

نوشته اند وقتی بزرگی نزد رابعه رفت جامه او بسیار با خلل دید گفت کسان باشند که اگر اشارت کنی در حق تو نظر نمایند یعنی بتو هر چه بخواهی بدهند.

رابعه گفت مرا شرم می آید از آن کس که تمام جهان ملك اوست یعنی خداوند تعالی دنیا را طلب کنم پس چگونه از کسی خواستار شوم که دنیا بدست

ص: 147

او بعاریت اندر است.

آن بزرك گفت بر همّت بلند این ضعیفه بنگرید که او را چگونه بلندی و برتری داده است که دریغش همی آید که وقت خویش را بسؤال مشغول دارد.

راقم حروف گوید این کلام مأخوذ از حضرت امام زین العابدین است که در خانه کعبه فرمود چنان که در کتاب احوال آن حضرت مذکور شد.

و دیگر نوشته اند که وقتی جمعی برای امتحان رابعه بمنزل او رفتند گفتند تمامت فضایل را قسمت مردان نموده اند و کمر کرامت بر میان مردان بسته اند هرگز هیچ زنی رتبت نبوّت نیافته است بازگوی تو این لاف از کجا می زنی.

رابعه گفت آن چه گفتی چنین است اما ادعای الوهیّت و دعوی منیّت از گریبان هیچ زن بر نیامده است یعنی هیچ زنی نگفته من پروردگار جهانیان هستم بلکه مخصوص بجماعت مرد بوده است و هیچ زنی هرگز مخنث نبوده است و این صفت در جنس مرد ظهور نموده است

حکایت کرده اند که وقتی رابعه بیمار شد پرسیدند سبب بیماری تو از چیست گفت سحرگاهان دل ما خواستار بهشت شد دوست با ما عتاب نمود و ادب فرمود این بیماری از عتاب اوست.

حسن بصری بعیادت رابعه آمد خواجه از خواجگان بصره را نگران شد که بر در صومعه رابعه کیسه زر در پیش نهاده می گریست.

حسن گفت این گریستن از چیست گفت برای این زاهده فاضله کریمه زمانه که اگر برکت او نبودی خلق هلاك شوند چیزی آورده ام و نذر او کرده ام همی ترسم پذیرفتار نشود تو اکنون لب بشفاعت بگشای باشد که قبول فرماید.

حسن نزد رابعه رفت و آن پیغام بگذاشت رابعه با گوشه چشم بدو بدید و گفت کسی که در حضرت یزدان بیرون از ادب سخن می کند روزی از وی باز نمی گیرد

ص: 148

آیا کسی که در محبت او جوش می زند رزق او را باز می گیرد من او را شناخته ام و پشت بر خلق کرده ام و مال کسی را که ندانم حلال یا حرام است چگونه قبول کنم.

نوشته اند رابعه گفت وقتی بروشنائی چراغ سلطان شکاف پيرهن بدوختم تا مدتی دلم بسته شد و تا شکافتم گشاده نگشت (خواجه را عذر خواه تا دلم دربند ندارد).

عبدالواحد عاص گوید که من و سفیان روزی بعیادت رابعه رقتیم از هیبت او قدرت نداشتیم که ابتدا بسخن نمائیم.

رابعه با سفیان گفت چیزی بگوی گفت ای رابعه دعا کن تا یزدان تعالی این رنج را بر تو آسان نماید رابعه رو بدو کرد و گفت ای سفیان تو ندانستی که این رنج که مرا می باشد خدای تعالی خواسته است گفت آری چنین است.

رابعه گفت چون این را می دانی با من امر می فرمایی تا از خدای بر خلاف آن چه او خواسته است درخواست کنم با دوست خلاف کردن روا نیست.

سفیان گفت ای رابعه چه چیزت آرزو است گفت ای سفیان تو مردی از اهل علم باشی چرا چنین سخن می کنی دوازده سال است نفس من خواهان خرما می باشد و تو نيك می دانی خرما را در بصره قدر و قیمتی نباشد و من هنوز نخورده ام چه من بنده ام و بنده را بآرزو چکار اگر من بخواهم و خداوندم نخواهد این کفر باشد.

سفیان گفت من در کار تو سخن نمی توانم کرد تو در کار من سخن کن گفت نيك مردی باشی اگر ته آن باشد که دنیا را دوست می داری گفت آن چیست.

رابعه گفت روایت حدیث یعنی این جاهلی است سفیان را رفت افتاد و عرض کرد خداوندا از من خوشنود باشی رابعه گفت شرم نیاری که رضای کسی را جوئی که از او خوشنود نیستی

ص: 149

مالك دینار گفت پیش رابعه رفتم و نگران شدم کوزه شکسته برای آب نوشیدن و وضوی خویش از یک سوی بر نهاده و بوریای کهنه و پاره خشتی که سر بر آن می نهاد نظاره کردم سخت دلم بدرد آمد و گفتم ای رابعه مرا دوستان توانگر هستند اگر اجازت باشد از بهر تو از ایشان چیزی بخواهم.

گفت اى مالك همانا بغلطی بزرگ رفتی مگر روزی دهنده من و ایشان یکی نیست گفتم یکی است گفت مگر روزی درویشان را بواسطه درویشی ایشان فراموش کرد و توانگران را زیاد فرمود بسبب توانگری ایشان

گفتم نه چنان است گفت چون خدای حال هر کس را می داند چه حاجت که بیادش دهم او چنین می خواهد ما نیز چنان خواهیم که او خواهد.

وقتی حسن بصرى و مالك دينار و شقیق بلخی نزد رابعه حضور داشتند و در مرتبه صدق سخن می رفت و حسن گفت صادق نیست در دعوی خود هر کس صبر نکند بر زخم خداوند خود .

رابعه گفت ازین سخن بوی منی می آید شقیق گفت صادق نیست در دعوی خود هر کس شاکر نشود بر زخم خداوند خود .

رابعه گفت ازین بهتر باید گفت ، مالك گفت صادق نیست در دعوی خود هر كس لذّت نیابد از زخم دوست خود .

رابعه گفت به ازین باید ایشان گفتند اکنون تو بفرمای.

رابعه گفت صادق نیست در دعوی خود هر کس فراموش نکند زخم مولای خود را در هنگام مشاهدت مولای خود و این عجب نیست چه زنان مصر در مشاهده جمال يوسف علیه السلام الم زخم در نیافتند پس اگر کسی در مشاهده حضرت آفریدگار باین صفت باشد چه عجب.

نوشته اند یکی از مشایخ بصره نزد رابعه آمد و بر بالین او بنشست و شروع بنکوهش جهان نمود.

رابعه گفت تو بسیار دنیا را دوست می داری چه اگر دوست نمی داشتی نامش

ص: 150

نبردی زیرا که هر کس خریدار کالائی باشد سخن در پستی و شکست آن کند تا بدین حیلت بدست آرد اگر تو از دنیا فارغ بودی به نيك و بد از وی یاد نکردی اما از آن روی یاد می کنی که هر کس دوستدار چیزی است بسیارش یاد نماید.

در کتاب مستطرف مسطور است که رابعه عدویه روز و شبی هزار رکعت نماز می گذاشت و می گفت سوگند با خدای ازین نماز در طلب اجر و ثواب نیستم لکن می خواهم رسول خدای صلی الله علیه و اله مسرور شود و با دیگر پیغمبران بزرك علیهم السلام بفرماید نظر کنید بزنی از امّتم که عمل او در روز و شب این است.

حکایت کرده اند که حسن بصری گفت نماز دیگر نزد رابعه رفتم و او چیزی خواست بپزد و گوشت در ديك افکنده بود.

چون در سخن آمدیم گفت این سخن خوش تر از ديك بكار آوردن است ديك را رها کرد و تا نماز بسخن پرداختم نان خشك بياورد و بر سر ديك رفت تا بر گیرد و ديك بقدرت خداى تعالى می جوشید پس بکاسه ریخت و ما از آن گوشت بخوردیم طعامی بود که هرگز بدان ذوق نخورده بودیم

سفیان گفت یکی شب پیش رابعه بودیم در محراب شد و تا روز نماز کرد و من در گوشۀ دیگر نماز می کردم وقت سحر گفت چگونه این شکر بجای آوریم که ما را توفیق بداد تا همه شب او را خدمت کردیم گفت فردا بشکرانه این عنایت روزه بداریم.

راقم حروف گوید این داستان آبگوشت با آن داستان سابق معاشرت حیوانات با رابعه و رمیدن از حسن بصری مباینت دارد .

از جمله مناجات های را بعه است که عرض می کند خدایا اگر مرا فردای قیامت بدوزخ فرستی سرّی آشکارا کنم که دوزخ از من بهزار ساله راه بگریزد .

و دیگر گفت الهی ما را هر چه از دنیا قسمت کرده بدشمنان خود ده و هر چه از آخرت قسمت فرموده بدوستان خود ده که ما را تو بس باشی.

ص: 151

و دیگر عرض می کرد خداوندا اگر ترا از ترس دوزخ می پرستم در دوزخم بسوز اگر بامید بهشت می پرستم بر من حرام گردان و اگر برای تو می پرستم ترا جمال باقی خود را از من دریغ مدار.

و عرض کرد بار خدایا کار من و آرزوی من در دنیا از جمله دنیا یاد توست و در آخرت از جمله آخرت لقاء تو آن من این است تو هر چه خواهی همان کن.

و شبی عرض می کرد پروردگارا دلم را حاضر کن یا نماز بیدل قبول فرمای چون هنگام وفاتش فرا رسید بزرگان بر بالینش حضور داشتند گفت بر خیزید و جای رسولان خدای تعالی را خالی کنید .

برخاستند و بیرون رفتند و در بر بستند آوازی شنیدند ای نفس مطمئنه به حضرت پروردگارت بازگشت کن تا آخر آیه شریفه و زمانی بر گذشت و هیچ آوازی بر نیامد داخل حجره شدند رابعه بدیگر سرای رخت کشیده بود.

مشایخ گفتند رابعه بدنیا نیامد و بآخرت رفت و هرگز در حضرت باری تعالی گستاخی ننمود و هیچ نخواست و هرگز عرض نکرد مرا چنین دار یا چنان تا بآن چه رسد که از خلق چیزی بخواهد.

بعد از وفاتش در خوابش بدیدند گفتند از نکیر و منکر خبر گوی گفت چون آن جوانمردان در آمدند و گفتند کیست پروردگار تو.

گفتم باز گردید و حق را بعرض رسانید که با چندین هزار هزار خلق پیرزنی ضعیفه را فراموش نکردی منکه از همه جهان ترا دارم چگونه تو را فراموش می کنم تا کسی را بفرستی که خدای تو کیست.

محمّد اسلم طوسی و نعمی طرطوسی که در بیابان سی هزار تن تشنه را آب می رسانیدند هر دو بر قبر رابعه بیامدند و گفتند ای آن که لاف ها می زدی که سر بهر دو سرای فرود نیاورم اکنون حال تو بکجا پیوست آواز رسید که نوشم باد آن چه دیدم و می بینم.

بالجمله اخبار رابعه بسیار است و راقم حروف در ربع دوم مشكوة الادب

ص: 152

بشرح حال او اشارت کرده است مقبره اش در ظاهر قدس از طرف شرقی بر فراز کوهی که طور نامیده می شود واقع است و مزار است.

بیان وقایع سال یک صد و سی و ششم هجری و حج نهادن ابو جعفر منصور و ابو مسلم

ابن اثیر گوید در این سال ابو مسلم بخدمت سفاح مکتوبی نمود و خواستار شد که به پیشگاه سفّاح حاضر شود و اقامت حجّ نماید چه از آن هنگام که مالك خراسان شده بود تا این سال از خراسان مفارقت نکرده بود.

سفّاح در جواب او نوشت که با پانصد تن از مردم سپاهی بدرگاه خلافت پناهی حاضر شود ابو مسلم دیگر باره نوشت جمعی را بکشته ام و مردمان را با خود خونی و کینه ور ساخته ام ازین روی بر جان خود ایمن نیستم که با مردمی قلیل سفر کنم.

سفّاح در جواب نوشت که با هزار نفر جانب راه سپار چه تو در زمین ایالت و حکومت و اهل و رعیت خویش جنبش می کنی و راه مکّه معظمه نمی تواند متحمّل جمعی کثیر از لشکر شود

ابو مسلم با هشت هزار تن مردم سپاهی از خراسان بیرون شد و آن سپاهیان را در میان نیشابور و ری متفرق ساخت و اموال و خزاین بیرون از اندازه با خود حمل داد و در ری بجای بگذاشت و نیز مال و منال جبل را فراهم نمود و با هزار تن بخدمت سفّاح حاضر شد.

سفّاح فرمان داد تا بزرگان و سرهنگان سپاه باستقبال او روی نهادند دیگر کسان نیز پذیرا شدند و ابو مسلم را با حشمتی لایق درآوردند.

ابو مسلم بحضور سفّاح نایل و باکرام و اعظام او برخوردار شد بعد از آن

ص: 153

از سفّاح دستوری اقامت حجّ خواست و در دل می داشت که در آن سال امیر حاجّ باشد.

سفّاح بدو اجازت داد و گفت اگر نه آن است که برادرم ابو جعفر منصور در این سال آهنگ حج كرده است امارت حاج و موسم را با تو می گذاشتم و ابو مسلم را در منزلی که بسرای خلافت نزديك بود در آورده و چنان بود که چنان که ازین پیش اشارت شد در میان ابو مسلم و ابو جعفر غبار کدورتی افتاده بود.

زیرا که در آن هنگام که ابو جعفر بفرمان برادرش سفّاح بخراسان رفت ابو مسلم او را خفیف گردانید ازین روی چون ابو مسلم این نوبت بدرگاه سفاح حاضر شد ابو جعفر با سفاح گفت آن چه گویم بپذیر و ابو مسلم را بکش سوگند با خدای در سر او باد حیلت و مخالفت جای دارد

سفّاح گفت تو خدمات و بلیات او را در کار دولت ما دیدی و دانستی و آن چه از وی ظاهر گشت بر تو مجهول نیست.

سفّاح گفت هر چه از وی ظاهر شد بجمله از قوت اقبال دولت ما می باشد سوگند با خدای اگر گربه را بانتظام ملك و قلع اعدای دولت مأمور فرمائی همان کار کند که ابو مسلم کرد و بهمان مقام رسد که وی رسید

سفّاح گفت قتل و مقام قتل او چگونه خواهد بود ابو جعفر گفت گاهی که بخدمت تو حاضر می شود و با تو بمحادثه و مکالمه می پردازد جمعی را مقرر می داری تا بناگاه از دنبال او در آیند و کارش را بسازند

سفاح فرمود با یارانش چه باید کرد ابو جعفر گفت چون ابو مسلم کشته شود آن جماعت متفرق شوند و ذلیل و هموار گردند.

سفاح این سخن را بپذیرفت و ابو جعفر را بقتل ابی مسلم امر کرد و ابو جعفر برای تهیه این کار برفت لکن سفاح از آن پس چندی بیندیشید و پشیمان شد و ابو جعفر را بفرمود تا از آن کار دست باز دارد.

و ابو جعفر از آن پیش که ابو مسلم بخدمت سفاح بیاید در حرّ ان جای داشت

ص: 154

و این وقت از حرّان بجانب انبار که این هنگام دارالخلافه سفّاح بود بیامد و مقاتل بن حکیم عکّی را از جانب خود در حرّان گذاشت و ابو جعفر و ابو مسلم هر دو تن اقامت حجّ کردند لکن امارت حاج با ابو جعفر بود.

صاحب روضة الصفا نوشته است که در آن ایام که ابو مسلم در خدمت سفاح حضور داشت روزی ابو مسلم در مجلس خلیفه نشسته بود در این هنگام ابو جعفر منصور درآمد و ابو مسلم بتعظیم او بر پای نشد .

سفاح خواست ابو مسلم را ملتفت کند گفت برادرم ابو جعفر منصور است ابو مسلم گفت این مجلس امیرالمؤمنین است و در این جا باید حقوق او را بجای آورد پس باید بپاس حشمت و عظمت او بدیگران التفات ننمود.

و چنان که مسطور شد در آن ایام هر چند ابو جعفر با ابوالعباس گفت اگر می خواهی سلطنت تو پایدار شود ابو مسلم را بدار القرار فرست پذیرفتار نشد و گفت مردم جهان بملامت ما يك زبان شوند و دیگران را بر ما اعتماد نماند

و چون موسم حجّ نزديك رسيد سفّاح با ابو مسلم گفت برادرم ابو جعفر خواهش نموده است که امسال امیر حاج باشد و من قبول کرده ام و گرنه این منصب را با تو می گذاشتم.

این سخن بر ابو مسلم گران گردید و نزد دوستان خود زبان بشکایت بر گشود که ایشان همیشه ملازم خانه کعبه هستند سزاوار این بود که امارت امسال قافله را با من گذارند.

آن گاه با ابو جعفر روی بمکّه نهادند دویست قطار شتر در زیر آلات آشپزخانه ابو مسلم بود و ابو مسلم در طیّ راه همه جا يك منزل پيش از ابو جعفر کت می کرد و فرمان کرده بود تا در قافله ندا کردند که هیچ کس رخصت طبخ کردن ندارد و لشکریان و غربا و مسافران همه روز بنوبت بر خوان طعام عام وی حاضر می شدند

ص: 155

يك روز نگران شد که از منزلی دود مطبوخی بلند بود بسیاستش امر کرد آن شخص گفت صاحب این وثاق بیمار است و شوربائی از بهرش می پزند.

ابو مسلم فرمان کرد تا از آن پس در مطبیخ او مزوره نیز مرتب دارند تا بیماران را نیز حاجت بدیگر جای نیفتد.

بالجمله ابو مسلم با این شأن و شوکت و عظمت بمکّه معظّمه رسید و از مناسك حجّ فراغت یافته بعضی از مسافران و جمله مجاوران حرم را جامه و لباس بداد و آن چند خیر و احسان بجای آورد که مردم او را امیر حقیقی و ابو جعفر را امیر مجازی گفتند

یافعی در تاریخ خود نوشته است چون ابو مسلم بمکّه مشرفه رسید پانصد تن خادم که مندیل ها بر گردن داشتند در مشعر بازداشت تا هر کس از حاجیان را که ما بین صفا و مروه سعی کرده از اشربه مطبوعه سقایت کردند.

و چون بحرم رسید فرود گردید و هر دو نعل از پای در آورد و با پای برهنه راه سپهر گشت و در تعظیم آن مکان مقدس فرو گزار ننمود تا از کار حجّ فراغت یافتند.

و هنگام مراجعت ابو جعفر بر ابو مسلم پیشی گرفت و ازین گونه اعمال و افعال و عظمت ابی مسلم سخت متغیر الحال گردید و این علت بواسطه لئامت منصور بود چه همه مردم دو نوبت برخوان ابو مسلم نشستند اما از وی لقمه نانی ندیدند

و در این سال بروایت ابن اثیر زید بن اسلم مولى عمر بن خطاب به سرای عذاب و ثواب روی نهاد.

در تاریخ یافعی مسطور است که زید بن اسلم بن عبدالرحمن سلمى كوفي عددی از موالی ایشان و مردی فقیه و عابد بود ابن عمر و جماعتی را ملاقات کرد و او را آن درجه فقاهت بود که چهل تن از فقها در مجلس درسش حاضر شدند و در مدینه دارای حلقه فتوی و علم بود.

ابو حازم گوید در حلقه زید بن اسلم چهل نفر فقیه دیدیم که کمتر معلومات

ص: 156

ایشان با تمام علوم ما مساوی است.

بخاری در کتاب خود گوید که در حضرت امام زین العابدین علیه و آله السلام و صحبت گرامی آن حضرت تشرف می جست و راقم حروف در کتاب احوال آن حضرت باین حال اشارت کرده است

بيان وفات أبي العباس عبدالله سفاح اول خلیفه عباسی در انبار

در این سال یک صد و سی و ششم هجری سیزده شب و بقولی دوازده شب از شهر ذى الحجة الحرام برگذشته ابو العباس عبدالله بن محمّد بن علي بن عبدالله بن عباس بمرض آبله در مدینه انبار وفات کرد و در آن روز که بمرد سی و سه سال و بقولی سی و شش سال و بروایتی بیست و هشت سال از عمرش برگذشته بود.

مدت ولایتش از هنگامی که مروان بقتل رسید تا زمانی که خود رخت به دیگر سرای کشید چهار سال و از آن زمان که در زمان مروان با او بخلافت بیعت کردند تا وفات نمود چهار سال و هشت ماه و بقولی نه ماه انجامید.

و ازین مدت هشت ماه با مروان قتال می داد و بعضی مدت خلافتش را چهار سال و ده ماه دانسته اند.

و یافعی پنج سال نوشته است اما در تاریخ طبری مذکور است که چون سال یک صد و سی و پنجم هجری اندر آمد سفاح بیمار شد و ابو جعفر منصور این وقت با ابو مسلم در مکّه بودند و عبدالله بن علي بروايت طبری در شام جای داشت.

سفاح در آن بیماری از مردمان از بهر ابو جعفر منصور بیعت بستد و در آن رنجوری بمرد و مدت خلافتش سه سال و چند ماه بود و ابو جعفر دو منزل از مکه باز شده از آن پیش که بمنزل ذات عرق رسد از مرگ برادرش سفاح خبر یافت.

ص: 157

و صاحب تاريخ الفی مدت عمر سفاح را چهل و دو سال و بقول دیگر چهل و سه سال دانسته است.

مسعودی در تاریخ خود می گوید سفاح چهار سال و نه ماه خلافت کرد و در انبار در آن شهر که خود بنا کرده بود وفات نمود و این حادثه در روز یکشنبه دوازده شب از شهر ذی الحجه بیپای رفته روی داد و این وقت سی و سه ساله و بروایتی بیست و نه ساله بود و بقولی بیست و چهار سال عمر یافت.

و سه ساله و بروایتی در تاريخ الخلفاء مسطور است که ابوالعباس سفاح در سال یکصد و هشتم و بقولی یک صد و چهارم هجری در حمیمه که از نواحی بلقاء است متولد شد و در آن جا ببالید و در کوفه باوی بیعت کردند و در ذی الحجه يك صد و سی و ششم بمرض آبله در گذشت .

در تاریخ گزیده مدت خلافتش را چهار سال و سه ماه نوشته است و می گوید چون وفات کرد و در آن جا در مسجد مدفون شد.

و ابن اثیر در تاریخ الکامل گوید چون سفاح وفات کرد عمّش عيسى بن علي بر وی نماز بگذاشت و او را در انبار عتیق مدفون ساخت.

در سبب مرگش نوشته اند که جعفر بن یحیی حکایت کرده است که روزی سفاح خویشتن را در آینه بدید و از تمامت مردم عصر خود خوش روی تر بود.

عرض کرد خداوندا من آن نگویم که سلیمان بن عبدالملك گفت منم پادشاه جوان لكن عرض می کنم بار خدایا عمری دراز بمن عنایت فرمای که با نعمت عافیت بطاعت تو بگذرد.

هنوز این کلامش با نجام نرسیده بود که بشنید غلامی با غلامی دیگر می گوید مدت میان من و تو دو ماه و پنج روز است سفاح ازین سخن دیگر گون شد و آن سخن را به تطیّر گرفت و گفت ﴿حَسْبِيَ اللهُ وَ لا قُوَةَ اِلا بِاللهِ عَلَيكَ تَوَكَلْتُ وَ بِكَ اَسْتَعِينُ﴾ و روزی چند بر نیامد که تب آبله بر وی چیره شد و بعد از دو ماه و پنج روز بهمان طور که بشنید و بفال بد گرفت وفات نمود .

ص: 158

بدن و از این جا معلوم می شود که در تفأل و تطيّر اثری کامل است چنان که رسول خداى صلی الله علیه و اله فرمود ﴿تَفَاَّلْ بِالْخَيْرِ تَنَلْهُ﴾ يعنى فال نيكو بزن تا ثمرش را دریابی و همچنین فرمود تطیّر در دین اسلام نیست

بیان نسب و حسب و کنیت و شمایل و لقب و اخلاق ابی العباس سفاح

کنیت وی ابوالعباس است و چون در زمانش خون ریزی بسیار روی داد او را سفاح لقب دادند زیرا که سفح بمعنی ریختن آب و خون است و گفته می شود مردی است سفّاح یعنی قادر است بر کلام و ممکن است ابو العباس را بهمین مناسبت قدرت بر نطق سفاح لقب کرده باشند چنان که از صحاح اللغه جوهری چنین معلوم می شود.

و ممکن است چون خود او خونریزی بسیار کرد این لقب یافته باشد صاحب زينة المجالس می گوید چون بسیار عابد و زاهد بود او را سجاد گفتند چه روزی هزار رکعت نماز می گذاشت و می گوید نام او را مرتضی و بعضی عبدالله نوشته اند.

و این هر دو روایت بیرون از غرابت نیست و با مجالس سفاح و حضور طرب منافي است و می تواند بود که مرتضی لقب سفاح باشد.

وی نخست خلیفه از خلفای بنی العباس است و هو ابو العباس عبدالله بن محمّد بن علي بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف سلسله نسبش در عبدالمطلب با رسول خدای صلی الله علیه و اله پیوسته می شود.

مادرش بقول سیوطی در تاریخ الخلفا رائطه حارثيّه و بقول ابن اثیر و دیگر مورخین ربطه دختر عبيد الله بن عبد الله بن عبد المدان حارثی می باشد

مسعودی می گوید مادرش از نخست در تحت نکاح عبدالملك بن مروان بود

ص: 159

و حجاج بن عبدالملك از وی متولد شد و چون عبدالملک مروان بدیگر جهان شد محمّد بن علي بن عبدالله بن عباس او را تزویج نمود عبدالله سفاح و عبیدالله و داود و میمونه را بزاد و ازین جا معلوم می شود که ما در سفاح غیر از منصور است چه منصور نیز عبدالله نام دارد و عبیدالله برادر مادری سفاح است چنان که بخواست خدای در ذیل احوال منصور مذکور آید .

بالجمله سفاح دیداری چون فروزنده ماه داشت اندامی سفید و قامتی بلند و بینی کشیده چون پشت شمشیر و نیکو روی و جعد موی و از تمامت نيك رويان روزگار خود نیکوتر بود نقش نگينش «الله ثقة عبد الله و به يؤمن» است .

ابن اثیر می گوید چون سفاح وفات کرد نه ثوب جبّه و چهار پیراهن و پنج سراویل و چهار طیلسان و سه مطرف خز از وی بماند و مطرف جامه ای است از خز که دارای اعلام باشد.

دو فرزند از کنیزکی بیاورد یکی محمّد که در کودکی بمرد و دیگر دختری ریطه نام که او نیز از کنیزکی دیگر پدید شد و مهدی عباسی او را تزویج کرد و علي و عبيد الله از وی متولد شدند.

و ممکن است این دختر بنام مادرش سفاح نامیده شده باشد و تواند بود که مادر سفاح رائطه حارثیّه نام داشته و دختر سفّاح ریطه بوده است و پاره از نویسندگان در میان این دو نام فرق نکرده باشند

وزیر سفاح چنان که مذکور شد ابو سلمه حفص بن سلیمان خلال مشهور به وزیر آل محمّد بود و چون سفاح او را بکشت و اول کسی بود که وزیر لقب یافت وزارت خود را با خالد بن برمك نهاد و تا پایان روزگارش منصب وزارت با او بود.

اما ابن اثیر می گوید ابوالجهم بن عطیه وزیر سفّاح بود شاید بعد از وی خلد بن برمك وزير شده است يا هر يك در يك رشته مهم دولت وزارت داشته اند .

و ابو غسان صالح بن الهيثم حاجب سفاح بود

ص: 160

و یحیی بن سعید انصاری در ایام خلافت او بشغل قضاوت روز می گذاشت و در ایام خلافتش چنان که اشارت رفت انبار را دار الملك ساخته بآن جا انتقال داد و لوای عدالت بر افراشت.

اما صاحب عقد الفرید می نویسد که بعد از آن که با محمّد بن علي بن عبدالله گفتند امر خلافت بفرزند تو عبدالله بن حارثیّه منتقل می شود و پس از وی برادر دیگرش که او را نیز عبدالله نام می باشد خلیفه می شود و تا آن زمان محمّد بن علي را فرزندی عبدالله نام نبود از آن پس از زوجه حارثيه او دو پسر بعرصه وجود خرامید كه هر يك را عبدالله نام نهاد و عبدالله مهتر را ابو العباس و عبدالله کهتر را ابو جعفر کنیت داد و ازین خبر معلوم می شود که مادر ایشان یکی است و سفاح از ابو جعفر سنش بیش تر است.

اما از تاریخ الخلفا چنان بر می آید که ابو جعفر چند سال قبل از سفاح متولد شده است چه ولادت او را در سال نود و پنجم هجری و ابوالعباس را در سال یک صد و هشتم و بروایتی یک صد و چهارم می نویسد چنان که در بیان حال سفاح می گوید از برادرش منصور اصغر بود.

و این سخت مشکل می نماید زیرا که اگر ایشان هر دو از يك مادر باشند هیچ دلیل ندارد که سفاح با این که چند سال از ابو جعفر کهتر باشد قبل از ابو جعفر بمنصب خلافت برآید با این که حالت سفاکی و جلادت و کفایت و هیبت او بسی بر سفاح فزونی داشت و هیچ مانعی هم در کار نبود که بعد از وی بایست خلیفه شود مگر این که بآن روایت که نوشته اند سفاح چهل و دو سال عمر کرد و عنایت نمائیم و گوئیم سفاح در سال نود و پنجم متولد شد و در سال یک صد و سی و ششم وفات کرد و این وقت چهل و دو سال از عمرش بپایان رفته خواهد بود و رفع این اشکال می شود

چنان که از روایت عقد الفرید که می گوید بعد از وفات ابى هاشم محمّد بن علي بجای او قیام ورزید و جماعت شیعه بخدمت او روی آوردند و چون ابوالعباس

ص: 161

متولد شد او را در خرقه پیچیده نزد شیعیان آوردند و گفتند اينك صاحب شماست و می گوید ابو العباس در زمان خلافت عمر بن عبدالعزيز متولد شد و بدایت خلافت عمر قبل از سال یک صدم هجری است و الله اعلم.

و نیز در کتاب عقد الفرید مسطور است که ابو ایوب مرزبانی اهوازی کاتب ابی العباس و ابی جعفر بود.

در تاریخ الخلفا مسطور است که در زمان دولت ابی العباس جماعت متفرق شدند و از ما بین تاهرت و طينة تا بلاد سودان و مغرب زمين و تمامت ممالك اندلس سر از اطاعت او بیرون آوردند و جماعتی خروج کرده بر این شهرها غلبه کردند و سال ها با آن ها بماند چنان که انشاء الله تعالی در این کتاب در جای خود مذکور شود.

مسعودی در مروج الذهب گوید با عبدالله بن علي گفتند که عبدالله بن عمر ابن عبدالعزیز مذکور می نمود که در بعضی کتب خوانده است عين بن عين بن عين و امیدواری دارد که وی همان مرد است یعنی چون نام خودش عبدالله و پدرش عمر بن عبدالعزيز و جدش عمر بن خطاب است و حرف اول اسامی هر سه تن عین است پس مقصود از عين بن عين بن عين اوست و خلافت بدو می رسد

چون عبدالله بن علي این سخن بشنید گفت سوگند با خدای این شخص منم و سه عینی که در اسم من و پدرم و جدم هست بر آن سه عین که در نام او و پدرش و جدش می باشد افضل است چه من عبدالله بن علي بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب ابن هاشم هستم که نامش عمرو بن عبد مناف است

و چون مروان حمار عبدالله بن علي را ميهمان کرد مروان روی بمردی که در کنار او نشسته بود آورد و گفت کدام مرد بود آن کسی که نزد تو با عبدالله ابن معاوية بن عبدالله بن جعفر کشیده بینی تند نظر نیکو منظر مخاصمت همی کرد .

ص: 162

من گفتم خداوند تعالی بهر کس خواهد بهره از بیان می رساند مروان گفت وی همان است گفتم آری گفت از فرزندان عباس بن عبدالمطلب است گفتم آری.

مروان گفت «انا الله و انا اليه راجعون» ويحك گمان همی بردم که آن کس که با من محاربت می نماید از فرزندان ابو طالب است و این مرد از فرزندان عباس است و اسمش عبدالله است هیچ می دانی از چه روی عهد خلافت را بعد از خودم با پسرم عبدالله نهادم و حال این که برادرش محمّد از وی مهین تر است برای این بود که ما را خبر داده بودند که امر خلافت بعد از من بعبدالله و عبيدالله می رسد.

چون این خبر را ملاحظه کردم عبیدالله را بسوی عبدالله از محمّد نزدیک تر دیدم یعنی لفظ عبیدالله بلفظ عبدالله از لفظ محمّد نزدیک تر است ازین روی امر خلافت را با عبیدالله تفویض کردم نه به محمّد می گوید چون مروان این حدیث را با مصاحب خود بگذاشت پیغامی پوشیده بعبد الله بن علي فرستاد که ای پسر عمّ این امر بتو می رسد از خداوند در امر حرم من بترس .

عبدالله در جواب او پیام داد که حق در خون تو از برای ماست و در امر تو حق بر ماست یعنی اگر خون تو را بریزیم حق با ماست چه خون خواهی کرده ایم لکن در کار حرم تو اگر حفظ و حراست نکنیم موجب خسارت است .

بیان سرگذشت ابو العباس سفاح با ام سلمه بنت يعقوب زوجه او

در کتاب مروج الذهب و اعلام الناس و كتاب الاذكياء ابن جوزی از مصعب ابن زبیری از خالد بن صفوان مسطور است که ام سلمه دختر يعقوب بن سلمة ابن عبدالله بن الوليد بن المغيرة المخزومی در تحت نكاح عبدالعزيز بن وليد بن عبدالملك بود .

ص: 163

چون عبدالعزیز بمرد هشام او را تزویج نمود و همچنان وفات یافت در این حال که بآن حال اندر بود یکی روز ابو العباس سفاح بر وی عبور داد و چون مردی جميل و فربه و خوبروی و زن پسند بود ام سلمه را پیوند او بخاطر افتاد و از مردی از نسب و حسب و نام و نشان وی بپرسید.

چون بدو باز گفتند دلش بهوایش یازان و جاریه را بدو تازان کرده از بهر مواصلت پیام داد و هفت صد دینار بجاریه بداد و گفت این زر را بآن سیمبر بده و بگو این مال را بتو فرستاده است و او را جواهر گرانمايه و مال و نعم و ملك و حشم بسیار است

جاریه بسفاح راه گرفت و پیام ماه بگذاشت سفاح گفت من مردی بی چیز و فقیر هستم و از مال و متاع جهان بهره ندارم جاریه آن مال را بدو باز داد.

سفاح آن زر را ذخیره این کار کرد و خود نزد برادر ام سلمه برفت و خواستار شد که خواهرش را با وی تزویج نماید برادرش پذیرفتار شد.

سفاح پانصد دینار در کابین او نهاد و دویست دینار دیگر را بهدیه فرستاد و در همان شب بدرگاه آن ماه روی نهاد و آن مهر آسمان دلبری را بر مکانی بلند بدید.

سفاح بدو راه سپرد و همی صعود داد و چندان آن اندام زیبا و اعضای دلارا را بجواهر زواهر آراسته دید که از کثرت گوهر بحقه گوهر راهی نبود.

چون آن ماه گوهرین غبغب این حال را بدید یکی از کنیزکان خود را بخواند و خود از آن مکان بلند فرود آمد و آن جامه را که بر تن داشت به پوشش های رنگارنگ مبدّل ساخت و منزل را بگردانید و فرشی بر زمین بگسترانید.

ابو العباس همچنان از ادراك او عاجز گشت و چنان ذوق زده شده بود که تهیه آن چه را که موافق ذائقه ام سلمه بود دست نیافت.

ص: 164

ام سلمه گفت ازین حال و عدم حرکت اسباب روسفیدی رجال در کلال و ملال مباش چه دیگر مردان را نیز در چنین حال و دیدار خوبرویان مهر تمثال این حال که تو را نمودار شد می شود.

ابو العباس در کنار و آغوش آن ماه سیمین بنا گوش بماند تا آن چه خواست بر هدف مراد راست و درست افتاد و چون از آن ماه عالمتاب کامیاب شد سوگند بخورد که جز با او سر ببالین هیچ زنی یا جاریه نیاورد و جز از وی کام نخواهد و جز با او آرام نخوابد.

ام سلمه يك پسر که محمّد نام داشت و يك دختر که او را ریطه می خواندند از وی بزاد و این خبر مخالف آن خبری است که مذکور شد که این دو فرزند را سفاح از دو جاریه بیاورد.

بالجمله ام سلمه چنان بر سفاح دست یافت و محبتش بر جانش چنك در انداخت که هیچ کاری را بدون اشارت و مشورت و امر او قطع نمی کرد تا گاهی که به مقام جليل خلافت رسید همچنان بعهد و پیمان خود ببود و با هیچ زن از هیچ رقم نزدیکی نمی جست.

و بر این گونه همی بگذرانید تا یکی روز خالد بن صفوان که از خواص پیشگاه خلافت بود در خلوتی نزد سفاح در آمد و گفت امیر المؤمنين قسم بخدای از آن هنگام که خلافت را حضرت احدیت بتو ارزانی داشت تا اکنون همواره منتهز چنین وقت و منتظر چنین روز و چنین مقامی خلوت بودم تا مطلبی لازم بعرض برسانم.

اگر امیر المؤمنین را میل بر آن باشد که دربان را بسدّ باب فرمان دهد چنان خواهد کرد سفاح بفرمود تا در را بر بستند و مجلس را از ثالث بپرداختند.

این وقت خالد عرض کرد روزگاری بر می گذرد که من در کار تو بفکر اندرم و مرکب خیال بهرسوی می تازم و می بینم که هیچ کس را امروز آن استطاعت و

ص: 165

بضاعت و قوت و قدرت آن نیست که مانند تو بتواند از کنار ماهرویان سیمبر و سیم بران ماهروی و جعد مویان عنبر بوی چون تو کامیاب شود معذلك هيچ كس را از چنین بهره دلپسند از تو بی نصیب تر ندیدم.

چه زنی از زن های روزگار بر نفس تو مالك شده و عنان اختیار ترا بدست آورده و تو بر وی اقتصار ورزیدی اگر رنجور شود تو در رنج او رنجه باشی و اگر غیبت گیرد تو نیز از دیگران دوری جوئی و خویشتن را از آن جواری فرخاری و گلرخان نوبهاری و شناسائی اخبار و اطوار خلوتی های ایشان و لذت یافتن از کنار ایشان بآن چه جانت خواهان و نفست را هوس است محروم و مهجور داشته.

همانا ازین زن های حور سرشت بعضی بلند بالا با گردن های بر کشیده چون شمش نقره و بدن های نرم و سفید هستند که از کثرت نکوئی ایشان جانت به هیجان آید و برخی چنان روشن روی و زدوده موی باشند که دیدار ایشان قلبت را نور و روانت را سرور بخشد و بعضی گندم گون و فربه سرین و سیمین ساق و چهره های سفید و بر گشاده روی مانند ماهرویان بربر و گلعذاران خورشید پیکر مانند زر دست افشار و سیم گوهربار و مولدات مدینه و طایف و يمامه با لب های نازك و سخن های شیرین و حركات نمكين و مطلوب خاطر و جواب حاضر هستند.

و جمعی از دوشیزگان کوفیه همه شیرین کلام و نيكو اندام و ميان باريك و لطیف بدن و نارپستان و خوش جامه و نیکو روش و پسندیده نمایش و ستوده گزارش باشند که دل بدیدار ایشان عاشق و روان بگفتار ایشان تازه و دیده به ملاقات ایشان روشن و خاطر بجمال ایشان گلشن گردد.

و همچنین دوشیزگان سرای پادشاهان و تربیت یافتگان شبستان تاجداران که از نظارت و نظافت ایشان آن چه چشم می خواهد و دل می جوید و دل و روان را قوت می بخشد موجود هستند و تو ازین نعمت های بیرون از حدّ قیمت بی نصیب باشی.

پس خالد زبان را بتوصیف ایشان و بیان مخائل و شمایل انواع این ماه و شان فرشته دیدار و گلرخان شیرین گفتار و سرو قدان سنگین رفتار بگردانید

ص: 166

و چندان بگفت و سفاح را تشویق نمود که چون از کلمات خود بپرداخت سفاح گفت و يحك گوش مرا چندان ازین سخنان آزاده پرساختی که از دیگر امور خاطرم را مشغول داشتی.

سوگند با خدای تا امروز هیچ سخنی نیکوتر و شیرین تر و پسندیده تر این کلمات بگوش من اندر نشده آن چه گفتی دیگر باره بگوی چه در من اثری بزرك افكند.

خالد دیگر باره آغاز سخن کرد و آن ساز دلنواز را از پرده دیگر بنواخت و سفاح را در ورطه حیرت و حسرت در انداخت سفاح او را رخصت انصراف بداد و خود در بحر تفکّر و بیشه اندیشه و تحیر اندر ماند.

در خلال این حال زوجه اش ام سلمه بر وی در آمد و خلیفه روزگار را در پهنه فکر و اندوه گرفتار دید و سبب بپرسید و گفت یا امیرالمؤمنین مگر حادثه مکروه روی داده یا خبری دهشت آمیز بعرض پیشگاه خلافت پناه رسیده که از آن بيمناك و اندوهمند شدی.

گفت چنین نیست ام سلمه دیگر باره بپرسید و سفاح بپوشید ام سلمه بر الحاح و اصرار بیفزود و در کشف اسرار بکوشید تا سفاح سرپوش از راز بر گرفت و کلمات خالد را بجمله با وی باز گذاشت.

ام سلمه آشفته شد و گفت تو در جواب این فرزند زنا چه گفتی سفاح گفت سبحان الله آیا او مرا نصیحت کند و تو او را بدشنام و فضیحت در سپاری

این بگفت و ام سلمه خشمناك و پركين برفت و جماعتی را از نجاریه حاضر کرد و گفت با چماق های کافر کوب جان آشوب بر خالد بتازید و هیچ عضوی از اعضای او را صحیح و سالم مگذارید.

این از آن طرف خالد گوید خرم و خرسند بمنزل خود باز شدم و از آن حالت وجد و اعجاب امیرالمؤمنین از آن کلمات و بیانات خودم بسیار شادان بودم و هیچ

ص: 167

شک نداشتم که ساعتی بر نیاید و جایزه او از بهر من بیاید در این اندیشه می گذرانیدم تا آن جماعت نمودار شدند و من کنار درب سرای خود نشسته بودم چون ایشان را بجانب خودم نمایان دیدم یقین نمودم كه اينك جايزه وصله امير است که می رسد.

چون بمن رسیدند پرسیدند خالد بکجا اندر است گفتم اينك من خالدم یکی از ایشان پیش دستی نمود و چوب دستی خود را بر آورد تا بر من فرود آورد از بیم جان برجستم و بدرون سرای رفته در بر بستم و در مکانی پنهان شدم و روزی چند بر این حال بگذرانیدم و پای از منزل بیرون نگذاشتم و همی بخاطر آوردم که این بلیت از جانب امّ سلمه بمن می رسد.

و از آن سوی ابوالعباس خلیفه سخت در طلب من بر آمد و یکی روز که در سرای خود جای داشتم بناگاه بی خبر از هر راه جمعی بر من هجوم آور شدند و گفتند فرمان امیرالمؤمنین را اجابت کن یقین کردم که بقتل می رسم و گوشت و پوست در تنم آب شد و بناچار سوار شدم و بسرای خلافت رهسپار گردیدم و گفتم «انا لله و انا اليه راجعون».

همانا هیچ خون شیخی سالخورده را چون خون خودم بهدر ندیدم پس برفتم و به مجلس سفاح در آمدم و سلام و تحیت براندم و اجازت جلوس دریافتم و چون سکونی گرفتم ناگاه بر پشت سرم دری دیدم که پرده ها بر آن آویزان بود و از پس پرده احساس حرکتی می شد.

پس گفت ای خالد سه روز است ترا نمی بینم گفتم یا امیرالمؤمنین علیل گفت و يحك در مجلس آخرین خود که با من در سپردی از اوصاف زنان و جواری بیاناتی بنمودی که هیچ وقت کلامی از آن خوش تر بگوش من نرسیده بود اکنون آن کلمات را دیگر باره اعادت کن.

همانا معلوم می شود که از آن پس که سفاح کلمات خالد را برای ام سلمه بگذاشته ام سلمه از کمال خشم خواستار شده است که خود بگوش خود بشنود

ص: 168

سفاح این مجلس را ترتیب داده و خالد را حاضر ساختند تا بجمله را بگوید و امّ سلمه بشنود و سفّاح را از آن تهمت بری بداند و هر چه خواهد با خالد پای گذارد.

اما خالد بکیاست و فراست از آن پرده آویختن و مستوره از پس پرده نشستن بدانست که از وی چه خواهند و اگر آن سخنان را دیگر باره بگوید بی گمان جانش در معرض هلاکت است.

ازین روی کلام خود را دیگرگون ساخت و خون خود را حفظ کرد و در جواب سفاح گفت آری ای امیر المؤمنين من ترا اعلام همی کردم که عرب در لغت خود اسم ضرّة را که بمعنی هوو است از ضرّ که بمعنی ضرر و زیان است مشتق ساخته اند یعنی هر کس دو زن بسرای اندر دارد زحمت و خسارت بیند و هر کس از مردم عرب را دو زن در تحت ازدواج آمد بمشقت و بلیت دچار شد.

ابو العباس گفت ويحك این سخن که می گوئی در ضمن حدیث تو نبود گفت سوگند با خدای در جمله آن کلمات اندر بود و نیز تو را خبر دادم که هر کس سه زن داشته باشد چنان اسباب بلیت گردد که گوئی این سه تن را در دیگی می جوشانند.

ابوالعباس چون این کلام را بشنید از کمال غرابت و خشم گفت از قرابت خود با رسول خدای صلی الله علیه و اله بیزار باشم اگر چنین کلمه را در ذیل حکایت تو شنیده باشم.

خالد گفت و نیز تورا خبر دادم که هر کس را چهار زن در سرای باشد شرّى بزرك بهره اوست او را رنجور و علیل و کلیل و پیر و ذلیل نمایند.

سفاح گفت وای بر تو و بلا بهره تو باد قسم بخدای هرگز این سخن را از تو و از دیگران نشنیده ام خالد گفت سوگند با خداوند از من شنیده باشی.

ابوالعباس چون آتش برافروخت و گفت ویل و وای بر تو باد مرا تکذیب

ص: 169

می کنی خالد گفت یا امیر المؤمنین همی خواهی مرا بکشتن دهی سفّاح گفت به سرگذشت خود بازشو خالد گفت و نیز با تو خبر دادم که ابکار جواری را زن گلبدن نتوان شمرد بلکه در حکم مرد بی خایه باشند.

خالد می گوید چون سخن باین مقام رسید صدای خنده از پس پرده بلند شد گفتم آری ای امیر المؤمنین همچنان با تو خبر دادم که بنی مخزوم ریحانه قریش باشند و اينك در خدمت تو ریحانه از ریاحین است و تو با این حال چشم بدیگر زنان آزاده و غیر آزاده از کنیزکان می افکنی .

خالد می گوید چون این سخن بگذاشتم از پس پرده با من گفتند ای عمّ سوگند با خدای راست گفتی و با امیرالمؤمنین حدیثی نیکو و بياني نيك بگذاشتی لكن امير المؤمنين كلمات ترا دیگرگون ساخت و بزبان تو آن چه گفت بر گفت.

ابو العباس ازین گونه گفتار و کردار مبهوت و متحیر و آشفته شد و گفت چیست تو را که خداوندت بکشد و رسوا گرداند و چنین و چنان با تو بنماید.

خالد می گوید دیگر جواب ندادم و هر چه زودتر از مجلس بیرون تاختم و این وقت بزندگی خود یقین کردم و بسرای خویش برفتم و از همه جا بی خبر ناگاه فرستادگان امّ سلمه بمن رسیدند و ده هزار در هم با تخت و مرکبی رهوار و غلامی تربیت یافته نیکو رفتار بمن تحویل کرده باز شدند .

بیان پارۀ اوصاف حمیده ابو العباس سفاح و کرم و فتوت و مروت او

ابو العباس سفاح در میان خلفای عباسی بجمال دلارا و حسن خوی ممتاز بود و بسامره و محادثه رجال و شنیدن حکایات بدیعه بسی اشتیاق داشت چون سفره طعامش را بگستردند از تمامت اوقات گشاده روی تر و نيك خوى تر بود ازین روی

ص: 170

بیشتر حاجات مردمان در آن حال برآورده می گشت.

و ابراهیم بن مخرمه کندی هر وقت حاجتی داشت که می خواست بحضرت سفاح بعرض رساند چندان درنك می نمود تا خوان طعامش را بر می نهادند آن گاه زبان بسؤال و مسئلت می گشود.

یکی روز سفاح با او فرمود ای ابراهیم چیست ترا و چه چیز بر آنت باز می دارد که بعرض حوایج خودت مرا از خوردن طعام مشغول می داری گفت چون می دانم در این هنگام هر حاجتی بعرض رسد قرین انجاح می شود ازین روی حاجت من مرا باین وقت دعوت می نماید ابو العباس گفت بواسطه این حسن فطنت و کمال زیرکی و هوشیاری که تر است سزاوار بزرگی و ریاست باشی.

و از آداب سفاح این بود که هر وقت دو تن از یاران او و بطانه و محارم آستان او باهم بخصومت و عداوت بر آمدند سخن هيچ يك را در حق دیگری بگوش نمی گرفت و اگر چه گوینده آن سخن در شهادتش عادل بود پذیرفتار نمی گشت .

و همچنین اگر دو مرد با هم بصلح می پرداختند همچنان شهادت آن يك را درباره آن يك خواه بر سود او یا بر زیان او پذیرفتار نمی شد و می گفت کینه دیرینه دشمنی محض و مخصوص را می زاید اگر چه در ظاهر اظهار سلامت و صدق و صفا را حمل کند اما در باطن ماری گرزه را تربیت و تولید می نماید که هر وقت تمکّن یابد نشانی باقی نگذارد.

یعنی آنان که خصومت دیرین دارند هرگز دوست نشوند و اگر بصلح پردازند بالعرض است اما آن حقیقت خصومت از میان نرود و عداوتی خالص و سخت بهمه وقت تولید نماید تا در هنگام خود ظهور کند پس بشهادت این مردم نباید گوش بر نهاد و قبول کرد .

و نیز از اوصاف اوست که در بدایت خلافتش با ندما و اصحاب مجلس خود حاضر می شد و بيك جای می نشست .

ص: 171

و چون یک سال از ایام خلافتش بر گذشت از ایشان پوشیده می نشست و از پس پرده بطرب و عيش مشغول می گشت و با مغنیان می فرمود سوگند با خدای نیکو خواندی و این آواز را دیگر باره آغاز کن.

و نیز از آداب سفّاح که هیچ کس از ندما و اهل طرب از مجلسش بیرون نمی رفت جز این که او را بمال و جامه صله می داد و گفت هیچ نمی شاید که سرور ما و طرب ما زود و عاجل باشد لکن مکافات و بهره آنان که ما را بسرور و طرب آوردند دیر باشد و در میان سلاطین عجم بهرام گور نیز این روش و شیمت داشت.

مسعودی در مروج الذهب می گوید ابو العباس سفّاح این احتجاب را از اردشير بابكان ملك الملوك ایران انتخاب کرد.

چه ملوك عجم از زمان اردشیر از مردمان در حجاب می شدند و در میان پادشاه و اول طبقات بیست ذراع فاصله بود و آن پرده که در میان پادشاه و دیگران بر کشیده بودند بده ذرع فاصله می گشت و آن مردی که موکل پرده بود از ابناء اساوره بود و ببایست دارای علم و فضل باشد و او را نامی می نهادند که معنی آن این بود خرم و مسرور باش.

و چون پادشاه از پس پرده می نشست و بر فراز آن مقام بلند که ده ذرع مرتفع بود جای می کرد این مرد با آوازی بلند می گفت و گوشزد تمام حاضرین می نمود که ای زبان سر خود را حفظ کن و بر باد مده و آن چه می گوئی سنجیده و فهمیده بگوی چه تو در این روز با پادشاه مجالست می کنی

آن گاه از آن مکان فرود می شد و بهر روز که پادشاه برای عیش و طرب و لهو و لعب می نشست این آداب را مرعی می داشتند لاجرم ندمای مجلس هر يك در جای خود با کمال وقر و ادب و سکون و آرام می نشستند و اعضا و جوارح خود را حرکت نمی دادند تا گاهی که آن مردی که موکل پرده بود اطلاع می کرد و می گفت ای فلان بفلان و فلان شعر و سخن و آواز تغنی کن و ای فلان به فلان و فلان طریق که از طرق موسیقی است بزن

ص: 172

می گوید اوایل خلفای بنی امیه نیز این روش داشتند و نزد ندمای مجلس ظاهر نمی شدند لکن اوایل خلفای بنی عباس بعکس این بودند

راقم حروف گوید مقصود مسعودی غیر از ابوالعباس سفاح است در تاریخ الخلفاء نوشته که ابوالعباس سفاح از برادرش ابراهیم بن محمّد معروف بامام روایت داشت و عمش عيسى بن علي از سفاح راوی بود .

صولی می گوید سفاح از تمامت مردم جهان بخشنده تر و جوادتر بود هرگز وعده با هیچ کس نداد که از وقت آن و زمانی که میعاد نهاده بود عقب افکند و از مجلس خود بر نمی خواست تا آن چه را که وعده کرده بجای می آورد

روزی عبدالله بن حسن بسفاح گفت هزار بار هزار درهم را بسیار شنیده ام اما هیچ وقت ندیده ام.

سفاح بفرمود تا آن مبلغ گران را حاضر کردند و امر کرد تا آن دراهم كثيره را با عبدالله بن حسن بمنزل او حمل دادند اما چندان بشعر و شاعری توجه نداشت.

جماعت مورخین نوشته اند کلمه اسلام در دولت بنی عباس پراکنده شد و اسم عرب از دیوان ساقط و اسم اتراك در دیوان خلافت ثبت شد و مردم اتراك بر دیلم مستولی شدند و از بهر ایشان دولتی عظیم گردید .

و ممالك روى زمين بچند قسم بچند قسم منقسم گشت و در هر قطری از افطار اقالیم يك نفر را بر گماشتند تا از مردمان بعنف و ظلم اخذ اموال نمود و جمله را مقهور و محکوم و مجبور ساخت.

و سفاح در خونریزی شتاب می ورزید عمال او نیز در مشرق و مغرب جهان بدان شیمت کار کردند اما مردی بخشنده و کثیر الجود بود.

در تاریخ الفى مسطور است که در اوایل خلافت ابی العباس سفاح یکی از كان اعیان دولتش عریضه در حضرتش معروض داشته استفسار نمود که در میان الوان

ص: 173

مختلفه کدام رنك را برای جامه و علم اختیار نماید.

سفاح در جواب نوشت که نظام ملك بعدالت و قوام مملکت بسیاست و حفظ حدود و مقدار مردم است اما الوان گوناگون همانا رنگ زرد و سرخ در خور كودكان و رنك سفيد لايق آزادگان و رنگ سبز نشانه رحمت و رنك سياه لباس هیبت است جامه جان می باید که زبان جهانیان بستایش او گردان باشد و در خزانه هیچ دولتیاری مانند آن جامه نباشد و اهل آن جامه بردبار باشند و پودش نیکوکاری باشد

در مجالس المؤمنين مسطور است که از جمله اشعار سفاح که بعد از کشتن جمعی از بنی امیه و انتقام گرفتن خویشتن از ایشان گفته است این دو شعر است :

تناولت ثارى من اميّة عنوة *** و خرّت ترات اليوم عن سفلى قسرا

و القيت ذلا من مفارق هاشم *** و البستها عزّا و اعليتها قدرا

و در این شعر از مراتب خون جوئی از بنی امیّه و دفع ذلت بنی هاشم و کمال عزّت ایشان باز می نماید.

در تاریخ الخلفا مسطور است که سعید بن مسلم باهلی حکایت کند که عبدالله بن حسن بن علي علیهم السلام روزی نزد سفّاح بیامد و این وقت جمعی کثیر از بنی هاشم و جماعت شیعه و اعیان مردمان حضور داشتند و مصحفی با عبدالله بود و با سفّاح فرمود ای امیرالمؤمنین آن حق را که خدای تعالی در این مصحف خود از بهر ما مقرر فرموده بما بگذار

سفاح در جواب گفت جدّ تو علي علیه السلام از من بهتر و عادل تر بود و آن حضرت خلیفه شد و بدو جد تو حسن و حسین علیهما السلام که هر دو از تو بهتر بودند چیزی مهم عطا نفرمود و مرا واجب همی باشد که بهمان میزان با تو عطا نمایم

پس اگر این کار را کرده ام همانا با تو بانصاف رفته ام و اگر با تو بیشتر عطا کرده ام جزای من از تو چنین نبود

ص: 174

عبدالله بن حسن بازگردید و جوابی نگفت و حاضران از جواب سفّاح عجب کردند.

در فوات الوفيات مسطور است که ابوالعباس سفاح اول کسی است از خلفا که ایستاده بر منبر قرائت خطبه کرد و مردمان نيك شادان شدند و گفتند ای پسر عمّ رسول خدای همانا سنت را زنده ساختی چه خلفای بنی امیه نشسته خطبه می راندند و در زمان خلافت خود اقامت حجّ نفرمود .

و اول کسی است که هزار بار هزار در هم صله داد و اول کسی است که از خلفای بنی عباس بزمین عراق نزول نمود

بیان بعضی کلمات و خطب سفاح که در بعضی موارد شخصه فرموده است

ابو العباس مردى قليل الشعر بود و در كتب اخبار و تواریخی که بنظر رسیده است افزون از چند شعر بنظر این بنده حقیر نرسیده است چنان که دو شعرش مسطور شد و نیز کلمات حکمت آيات او اندك است

در فوات الوفيات مسطور است که از جمله کلمات ابی العباس است «ما اقبح الدنيا اذا كانت لنا و اوليائنا خالون من حسن آثارنا» تا چند پست و زشت و نکوهیده خواهد بود دنیا گاهی که بدست ما اندر باشد اما دوستان از حسن آثار و يمن احسان و اطوار ما بی بهره باشند.

و دیگر می فرمود «الاناة محمودة الاّ عند امكان الفرصة» يعنى تأنى و درنك ورزیدن خوب است مگر هنگامی که فرصت بدست باشد.

و چون در حال نزع روان افتاد آخر سخنش این بود «اليك يا ربّ لا الى النار» یعنی پروردگارا مصیر مرا بحضرت رحمت آیت خود بدار نه بسوی آتش

ص: 175

ابد قرار.

مسعودی در مروج الذهب گويد هيچ يك از خلفا چون ابوالعباس دوستدار مجالست با مردان دانشمند خبیر بصیر و شنیدن حکایات بدیعه نبود و بسیار می گفت «انما العجب ممن يترك ان يزداد علماً و يختار ان يزداد جهلا»

یعنی سخت عجب باید کرد از آن کس که تارك ازدیاد علم و اختیار کننده ازدیاد جهل باشد.

ابو بکر هذلی گفت یا امیرالمؤمنین تأویل این کلام چیست فرمود این است که مجالست تو و امثال تو را ترک نمایند و با زنی یا جاریه بنشینند و یکسره کلمات سخیفه بشنوند و کلامی نابهنجار را راوی شوند

یعنی اثر مجالست نسوان شنیدن سخن های ناپخته و باز گفتن کلمات خام است تواند بود که مقصود ابى العباس اشارت بخلفای بنی امیه باشد چه اکثر ایشان روزگار خود را بلهو و لعب و مجالست با زنان فاحشه مغنیه و طیّ مجالس عیش و سرور و ارتکاب مناهی الهی می سپردند.

بالجمله ابوبکر هذلی در جواب این کلام حکمت نظام گفت بهمین جهت خداوند تعالی شما را بر تمام مردم جهان فزونی داد و خاتم انبیاء صلی الله علیه و اله را از شما بگردانید.

و از کلمات سفاح است که می فرمود چون قدرت کمال پذیرد شهوت نقصان پذیرد و نکته این کلام این است که آدمی از آن چه آرزومند و محروم باشد و خود را از ادراک آن عاجز شمارد در طلب آن مایل و حریص گردد اما چون قدرتش بسیار باشد و ادراك مقصود را توانا باشد آن میل و حرص اندك شود چه بر وی مسلم است که هر وقت بخواهد در می یابد.

و از کلمات سفاح است که رذل ترین مردمان آن کس باشد که تحمّل را کفایت شمارد و بردباری را مذلت و خواری پندارد.

نوشته اند وقتی مردی شرحی مفصل و مبسوط مرقوم داشته بیکی از خواص آستان

ص: 176

سفاح بداد تا بخدمتش بعرض رسانید سفاح قرائت کرده بر پشت آن ورقه نوشت بدستیاری اسبابی که از حضرت یزدان دور شوی بما نزدیکی مجوی و پاداش نیکی نیابد آن کس که فرمان یزدان عزّ و جل را مخالفت ورزد.

یعنی هرگز نباید مرتکب معاصی و مناهی الهی گشت تا بآن وسیله بدرگاه سلاطین و حکام روزگار تقرب حاصل کرده و رانده پیشگاه حضرت احدیت شد و بامید از مخلوق از حضرت خالق مهجور ماند چه جمله نیکوئی ها و آرزوها و حصول مقاصد و انجاح مآرب بمشيّت خداوند مخصوص است.

و اگر کسی بر خلاف فرمان خداوندی کار کند و رضای مخلوق را جوید هرگز عاقبت محمود و سزای مسعود نیابد و اگر چه آن پادشاه یا حاکم یا قاضی بخواهند او را سزاى نيك دهند از بهر ایشان میسر نشود.

و اگر گر برای ایشان میسر باشد آن شخص بآن بهره نرسد و اگر در صورت ظاهر هم برسد در باطن نرسیده است و بر عکس مقصود او خواهد شد.

در عقد الفرید مسطور است که وقتی جماعتی از اهالی انبار بخدمت سفاح مکتوبی فرستاده شکایت کردند که منازل ایشان را بگرفته اند و داخل آن بنیانی که ابوالعباس به بنای آن فرمان کرده در آوردند و بهای آن را نرسانیده اند .

سفّاح در جواب این آیت مبارك را بنوشت و بدین گونه تضمین کرد «هذا بناء اسس على غیر تقوی» این بنائی که بر تقوی و پرهیزکاری بنیان نشده است و بفرمود تا بهای منازل ایشان را تسلیم کردند.

و در آن هنگام که ابو جعفر منصور در واسط با این هبیره حرب می کرد و با همال می گذشت سفاح مکتوبی بدو نوشت «انّ حلمك افسد علمك و تراخيك اثر في طاعتك فخذلي منك ولك من نفسك»

برد باری تو در علم تو فساد افکند و تراخی و درنك تو در شرایط طاعت و فرمان پذیری تو خلل انداخته حق من و حق خود را از نفس خود مأخوذ دار .

کنایت از این که چون بهوای نفس خود کار کردی و در کار من و خودت

ص: 177

فساد انداختی بر خلاف نفس خود کار کن و تدارك مافات را بفرمای.

و نیز بعد از آن که ابو جعفر در قتل ابن هبیره مسامحت و در تأخیر آن امر با سفاح مکاتبت می ورزید بابوجعفر نوشت «لست منك و لست منّى ان لم تقتله» اگر ابن هبیره را نکشی در میان من و تو قطع سلسله اخوت و محبت خواهد شد.

و چون ابو مسلم مکتوبی در اجازت اقامت حج و ملاقات او بسفاح بنوشت در جوابش نوشت «لا احول بينك و بين زيارة بيت الله الحرام او خليفته و اذنك لك» در میان تو و بیت الله الحرام یا خلیفه او یعنی سفاح حایل نمی شوم و اجازت را حایل نمی گردانم.

و نیز وقتی جماعتی از خواص او از دیر رسیدن ارزاق خود بدو شکایت کردند سفاح در جواب نوشت «من صبر في الشدّة شورك في النعمة»

یعنی هر کس در حال سختی و ضیق معاش با کسی شریك گردد در نعمت نیز با او شريك است و بفرمود تا آن چه در حق ایشان مقرر بود باز رسانیدند.

و نیز بعاملی که از وی شکایت کرده بودند این آیه مبارکه را بنوشت ﴿وَ ما کُنْتُ مُتَّخِذَ اَلْمُضِلِّینَ عَضُدا﴾ کنایت از این که من با تو همراه و همراز نشوم و مردم ستمگر را یار و یاور نگیرم .

و درباره قومی که ضیاع ایشان در نواحی کوفه سوخته بود نوشت ﴿و قِیلَ بُعْداً لِلْقَوْمِ اَلظَّالِمِینَ﴾ و ازین آیه مبارکه باز نمود که این آتش ظلم و فسادی است که در ابنیه شما افتاد

در تاریخ الخلفاء مسطور است که از کلمات ابی العباس سفاح است :

«انّ من ادنياء الناس و وضعائهم من عدّ البخل حزماً و الحلم ذلا»

یعنی مردم پست و فرومایه روزگار هستند که بخل را حزم و حلم را ذلت شمارند

و می گفت ﴿إِذَا کَانَ اَلْحِلْمُ مَفْسَدَهً کَانَ اَلْعَفْوُ مُعْجِزَهً﴾ گاهی که حلم اسباب

ص: 178

فساد باشد یعنی بآن مقام رسد که از حلم ورزیدن فسادی پدید گردد عفو نمودن در شمار معجزه خواهد بود.

«والصبر حسن الا على ما اوقع الدين و اوهن السلطان»

شکیبائی نمودن نیکو است مگر گاهی که در کار دین یا سلطنت نقصانی و وهنی رساند .

و از کلمات اوست «قل تبرّع الا و معه حقّ مضاع».

و نیز در عقد الفرید مسطور است که بعد از قتل مروان حمار این خطبه را أبو العباس سفاح قرائت نمود و از نخست باين آيه وافي دلالت بدايت فرمود :

﴿أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَّهِ كُفْرًا وَ أَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دَارَ الْبَوَارِ جَهَنَّمَ يَصْلَوْنَهَا وَ بِئْسَ الْقَرَارُ نكص بكم يا اهل الشام آل حرب و آل مَرْوان، يَتَسكّعون بكم الظُّلم و يتهورون بكم مداحض الزلق يطئون بكم حرم الله و حرم رسوله ما ذا يقول زعماؤكم غداً﴾

﴿ يقولون رَبَّنَا هَٰؤُلَاءِ أَضَلُّونَا فَآتِهِمْ عَذَابًا ضِعْفًا مِنَ النَّارِ اذا یقول الله عزّ و جلّ لِكُلٍّ ضِعْفٌ وَ لَٰكِنْ لَا تَعْلَمُونَ»

﴿أما أمير المؤمنين فقد ائتنف بكم التوبة و اغتفر لكم الزلة و بسط لكم الاقالة و عاد بفضله على نقصكم و بحلمه على جهلكم فليفرح روعكم و لتطمئن به دار كم و ليقطع مصارع أوائلكم فتلك بيوتهم خاوية بما ظلموا﴾

آیا نگران آن جماعت نیستی که نعمت خدای را از در ناسپاسی و کفران در آمدند و قوم و عشیرت خود را بدار بوار و نار جاوید آثار دچار ساختند و در بئس القرار فرود آوردند.

ای مردم شام همانا آل حرب و آل مروان بر شما هجوم آوردند و شما را از طریق ظلم و عناد فرو گرفتند و شما را در مواقع هلاك و لغزش گاه بلایا فرو افکندند و در حرم خدا و حرم رسول خدا خون شما را بریختند و شما را در زیر

ص: 179

پی جود و اعتساف در نوردیدند زعما و بزرگان شما بامداد قیامت چه خواهند گفت:

همانا خواهند گفت پروردگارا این جماعت ما را بعرصه گمراهی و ضلالت دلالت کردند و از راه مستقیم گمراه ساختند پس در آتش جهنم بر عذاب ایشان بیفزای گاهی که خدای عزّ و جلّ می فرماید برای هر يك دو برابر عذاب است لکن نمی دانند

اما امير المؤمنین یعنی سفاح شما را براه توبت و انابت دعوت کرد و از لغزش شما در گذشت و ابواب عفو و اغماض و بساط رحمت و گذشت را از بهر شما منبسط نمود و از نقصان شما بفضل خود و بدستیاری حلم خود بر جهل شما روی نمود و بوجود او دهشت و وحشت شما برفت و بسیاست و حراست او جملگی در مهد امن و امان اندر شدید و نشان پیشینیان شما از میان برفت چنان که اکنون آن بیوت عامره و عمارات عالیه ایشان ویران و از اهل خود خالی ماند .

بیان بعضی حکایات و مکالماتی که در میان سفاح با پارۀ مردم بپای رفته است

در حلية الكميت مسطور است که ابو العباس سفاح را با ابودلامه زند بن الجون که از فصحاء و بلغای عرب و اهل ظرافت و ملاحت و صحبت بود انسی کامل و میلی بسیار و با شعار و احادیث و اخبار او سخت مولع بود و او را بجوایز و صلات گرانمایه می نواخت.

و هر وقت ابودلامه از مجلس خلیفه بیرون می شد جز در بیوت خمر فروشان بدست نمی آمد و چون این افعال و اطوار ابی دلامه بطول انجامید و ابو العباس همی خواست او را نزد خود بدارد فرمان کرد تا ابو دلامه در مسجد سفاح که در قصر

ص: 180

او بود التزام جوید و روز و شب کناری نجوید تا در نمازهای پنجگانه در خدمت سفاح حاضر باشد.

ابو دلامه را جز اطاعت فرمان چاره نبود و چند روز باین حال در مسجد اقامت جست و سخت منزجر و پریشان خاطر گشت و این شعر را در شکایت حال خویش پیارۀ دوستان خود مسطور نمود :

الم تعلموا انّ الخليفة لزنى *** بمسجد و القصر مالی و للقصر

اصلّی به الأولى مع العصر دائماً *** فويلي من الأولى و ويلى من العصر

و والله مالي نية في صلواتهم *** و لا البر و الاحسان و الخير من امرى

و ما ضرّه والله يحسن امره *** امره لو ان ذنوب العالمين على ظهرى

می گوید مگر نمی دانید که من بفرمان خلیفه بملازمت مسجد و نماز و توقف قصر و نیاز مجبور شده ام و در این مسجد نماز ظهر و عصر را می سپارم پس وای بر من از نماز اول و نماز عصر

سوگند خدای در این نماز که می گذارم هیچ نیت ندارم و از روی قلب و نیت نیستم و در این کار من احسان و نیکی و خیر و خوشی مترتب نیست.

و اگر تمام گناهان اهل جهان بر پشت من باشد بدو زبان نمی رساند و امرش به خوبی و نیکی بپایان می رسد.

چون این اشعار بسفاح رسید گفت او را براه خود گذارید سوگند با خدای هرگز روی دستگاری ننگرد و از آن طرف مادر ابو دلامه بر ابوالعباس در آمد و از وی داوری و فریادرسی نمود و گفت ابو العباس اموال خود را تلف می کند و یکسره در دکه خمر فروشان می گذراند.

سفاح در طلب او فرمان داد و ابو دلامه را مست لا يعقل حاضر کردند سفاح بفرمود تا طیلسان ابو دلامه را پاره کرده و او را در خانه که مخصوص بدجّاج و مرغ های خانگی بود حبس نمودند.

ص: 181

چون ابودلامه از آن حالت سکر و مستی بهوش آمد سفاح او را احضار نمود و ابودلامه این شعر بخواند:

لقد كانت تخبرني ذنوبي *** بانّي من عقابك غير ناج

اقاد الى الحبوس بغير جرم *** کانى بعض عمّال الخراج

فلو معهم حبست لهان عندى *** و لكنّى حبست مع الدجاج

امير المؤمنين جزيت خيراً *** غلام حبستنی و خرجت ساجی

می گوید گناهان بسیار من مرا اخبار می نمود که از عقوبت تو رستگار نخواهم شد.

هر روزی بدون جرم و جریرتی مرا بزندانی می کشند گویا من عامل خراج و ضابط باج بوده ام.

و اگر مرا با این جماعت محبوس می نمودند باری بر من آسان می گشت لكن مرا با مرغ خانگی در يك لانه باز داشته اند.

ای امیرالمؤمنین بچه جرم و جریرت مرا بزندان افکندی و طیلسان مرا پاره ساختی ابو العباس بخندید و فرمان داد تا او را رها کردند

در کتاب اعلام الناس مسطور است که روزی ابودلامه شاعر در حضور سفاح ایستاده بود سفاح گفت حاجت خود بعرض برسان ابودلامه گفت سگی شکاری می خواهم.

فرمود بدو عطا کنید ابودلامه گفت مرکوبی خواهم تا بر آن سوار شوم و بدستیاری این سگ شکار نمایم سفاح گفت چهارپائی بدو دهید .

ابود لامه گفت غلامی نیز می خواهم كه سك و صید را نگاهداری کند سفاح گفت غلامی بدو نمائید.

ابودلامه گفت جاریه نیز بمن عطا فرمای تا شکار ما را طبخ نماید و کار اكل و شرب ما را بیاراید سفاح فرمود کنیزی بدو بخشید

ابو دلامه گفت یا امیرالمؤمنين اينك مرا داراى يك جمع عيال نمودی و

ص: 182

خانه برای مسکن ایشان لازم است سفّاح گفت خانه بدو دهید که منزل ایشان باشد.

ابو دلامه گفت اگر ایشان را خانه و منزلی باشد معاش ایشان از کجا خواهد بود سفّاح فرمود ده ضيعه عامر و ده ضيعه غامر از بیابان بنی اسرائیل بتو تيول دادم.

ابو دلامه گفت ای امیرالمؤمنین معنی غامره چیست گفت آن زمینی است که بی آب و گیاه باشد .

ابو دلامه گفت یا امیرالمؤمنين صد ضيعة خشك و بی گیاه از بیابان بنی سعد بتو بخشیدم سفّاح بخندید و گفت تمام این ضیاع را آباد و عامر بدو دهید.

و ابو دلامه از کمال حذاقت و فراستی که داشت مطالب خود را يك بيك از روى ترتيب و فكاهت مأخوذ داشت تا هر چه آرزومند بود بگرفت و اگر این جمله را یک دفعه اظهار می کرد بمقصود خود نمی رسید.

راقم حروف گوید احوال زيد بن الجون معروف به ابی دلامه در ذیل مجلدات مشكوة الادب مذکور است و در آن جا نسبت این حکایت را با مهدی خلیفه داده اند

حکایت مكالمه ابی العباس سفاح با مردی اعرابی

در جلد دوم عقد الفرید مسطور است که روزی ابو العباس خلیفه عباسی در شهر انبار بتفرّج و تنزّه مشغول بود و در بنای آن شهر نظر می کرد و جمعی از اصحابش با او بودند از ایشان کناری گرفت و خیمه از دور بدید که از مردی اعرابی بود بدان سوی روی کرد.

ص: 183

اعرابی گفت تو از کدام مردمی گفت از قبیله کنانه گفت از کدام جماعت کنانه باشی گفت ابغض کنانه بسوی کنانه هستم، اعرابی گفت اگر چنین است از مردم قریش بخواهی بود سفاح گفت آری .

اعرابی گفت از کدام طبقه فریش هستی گفت از ابغض قریش بسوی قریش اعرابی گفت پس تو از فرزندان عبدالمطلبی سفاح گفت آری.

اعرابی گفت از کدام طبقه فرزندان عبدالمطلب هستی گفت از ابغض اولاد عبدالمطلب بسوى اولاد عبدالمطلب هستم.

اعرابی گفت اگر چنین است باری تو امیر المؤمنين باشي السلام عليك يا امیرالمؤمنین این بگفت و بتعظیم و تکریم سفاح بپای جست سفاح از افعال او و حسن فطانت او خرسند شد و بفرمود جایزه بدو عطا کردند

حکایت سفاح با ابو بكر هذلی و داستان شیرویه پسر پرویز

مسعودی در مروج الذهب گوید روزی سفاح در مجلس خود جای داشت و ابوبکر هذلی از اخبار و حكايات جنك انوشیروان با بعضى ملوك مشرق زمین در خدمتش بعرض همی رسانید.

در این هنگام بادی تند وزیدن گرفت چنان که چندی خاك و چند پاره آجر از سطح بام بمجلس بریخت اهل مجلس از وقوع این حادثه ناگهانی سخت بیمناک شدند و از جای برجستند و غوغا بر آوردند.

اما ابوبکر با کمال طمأنينه و وقار روي بجانب ابی العباس داشت و چون دیگران دیگرگون نشد.

ابو العباس گفت ای ابوبکر آفرین بر تو باد همانا امروز ترا ترس و بیم

ص: 184

فرو نگرفت چنان که ما را در سپرد و بآن چه بر ما وارد شد احساس و اعتنا ننمودی .

گفت یا امیرالمؤمنین خدای دو دل از بهر يك مرد مقرر نساخته است و برای مرد افزون از يك دل در اندرونش نیست و چون این دل را بفائده و محادثه امیرالمؤمنین خرسندی و سرور فرو گرفت هیچ حادثه را در آن مجال نیست.

و خداوند عزّ و جلّ هر وقت یکی از بندگان خود را بخواهد بکرامتی متفرّد و مخصوص بدارد و دوست بدارد که این کرامت برای او در صفحه روزگار برقرار بماند این کرامت را بر زبان پیغمبری یا خلیفه جاری می سازد.

و این کرامت که امروز بآن اختصاص یافتم خون من و جان من بآن مايل و فکر من بدان مشغول شد و اگر آسمان بر زمین فرود می آمد بآن نگران نمی شدم و روی ترش نمی کردم و جز بآن چه امیرالمؤمنین اعزّه الله تعالى مرا بآن مخاطب و مفتخر فرموده توجه نمی کردم

سفاح چون کلمات حکیمانه او را بشنید و این مقام ادراك را در وی بدید گفت اگر عمر من دوام کند ترا آن مکانت و منزلت بخشم که از آسیب جنبندگان زمین و پرندگان آسمان محفوظ بماند .

عبدالله بن عباس منتوف گوید هیچ چیزی برای تقرّب عامّه ناس بدرگاه پادشاهان جهان چون طاعت و برای بندگان ایشان چون خدمت و براى بطانة و خواص پیشگاه سلاطین مانند حسن استماع نیست یعنی باید بطانة و اشخاصی که محرم اسرار سلاطین هستند چون محل خطاب پادشاه شوند یکباره گوش و هوش باشند تا آن چه فرماید بدون کم و زیاد در خاطر بسپارند و در هنگام لزوم بجای گذارند و وقت روایت بعینه باز گویند.

روح بن زنباع می گفت هر مردی که آن چه گویم بگوش بسپارد هرگز قدر و منزلتش در خدمت من پست نشود و چون در خدمت من بحسن استماع شناخته گردد هر چه در قدح و ذمّ او گویند در قلب من اثر نکند.

ص: 185

و معنی این کلام این است که هر کس کلمات طرف برابر را جزء بجزء آویزه گوش خود نماید دلیل کمال اطاعت و اعتنای بمخاطب و اجرای اوامر و مقاصد اوست و چون کسی اوامر کسی را در مقام انقیاد و اجرا باشد و آن چه فرماید بجای آورد و حالت اطاعت و کفایت خود را مکشوف و مشهود گرداند البته سخن مفسد و فتنه اهل فتنه در حق او چندان اثر نکند بلکه فساد باطن ساعی ظاهر شود چه مقصود آن سلطان و امیر چون بجای آمده باشد و فرمانش را اطاعت کرده باشند جای سخن نمی ماند .

و نيز روح بن زنباع می گفت هر وقت خواهان آن باشی که پادشاه بعرایض تو گوش بسپارد تو نیز در اصغای کلمات و حسن استماع حدیث او گوش بسپار یعنی اطاعت اوامر او را جزء بجزء مرعى بدار تا او نیز بعرایض تو گوش بسپارد و بانجاح مقاصد تو روی بیاورد .

و معاویه می گفت چون در حال سورت غضب پادشاهان بحلم و سکوت باشند و در اصغای اوامر ایشان گوش هوش بسپارند برایشان و در نفس ایشان رسوخ یابند.

مسعودی می گوید در اخبار سلاطین عجم دیده ام که شیرویه پسر پرویز روزی در یکی از بساتین و منتزهات خود که در زمین عراق بود تفرّج می نمود و او را قانون آن بود که هیچ کس در خدمتش بدایت بسخن نمی کرد و بزرگان پیشگاه از عقبش راه می سپردند و او تنها قدم می زد و چون بجانب راست التفات می کرد سالار سپاه بدو نزديك مي شد و اگر بسوی چپ نگران می شد مؤبدان در گاه به خدمتش نزدیک می شدند و آن وقت هر کس را مایل بود باحضارش فرمان می داد.

و در این تفرج که می نمود بطرف راست توجه کرد و سپهدار دولت بدو آمد شیرویه گفت بنداد بن خورشید در کجاست فوراً او را حاضر کردند .

شیرویه با او بصحبت و حدیث مشغول شد و گفت در داستان جنك اردشیر بن بابك گاهی که با پادشاه خزر جنك نمود و از بهر من حدیث کردند بفکر اندرم اگر تو این داستان را می دانی از بهر من فرو گذار.

ص: 186

بنداد این داستان را با این که از ملك الملوك ایران انوشیروان شنیده و کیفیت آن مکیدنی را که بکار برده و اردشیر در محاربه ملك خزر بپای آورده بود عرض کرد ندانسته و نشنیده ام شیرویه آن داستان را بدو بگذاشت و بنداد تمامت اعضا و جوارحش برای استماع و اصغای حدیث شیرویه گوش گشت.

و در این وقت که شیرویه سواره این داستان را می گذاشت در کنار نهری راه می سپرد بنداد چنان بكلمات و حکایات شیرویه خاطر سپرده و توجه داشت که از خود بی خبر بود و ملتفت جای پای مرکوب خود نبود

در این حال یک پای دابّه اش در گل بلغزید چنان که بنداد از جانب راست بنهر آب در افتاد و آن اسب رمیدن گرفت خدام پادشاه آن اسب را از وی بازداشتند و بنداد را از آب بر گرفتند و بدستیاری دست خود حمل کرده بر زمین خشك نهادند

شیرویه از مشاهدت این حال در ملال شد و از اسب بزیر آمد و با بنداد بمعذرت سخن کرد و فرمود از دیدن محل پای دابه تو غافل ماندم بنداد زبان بدعا و ثنا بر گشاد و عرض کرد ای پادشاه جهان همانا چون ایزد سبحان یکی از بندگان خود را بنعمتی برخوردار نمود در برابر آن نعمت محنتی و آن دولت بلیتی نمودار گردد و محنت هر کس بقدر نعمت اوست .

و امروز خداوند رحمن بدو نعمت بزرك مرا برخوردار فرمود نخست این بود که شهریار جهان در میان این مردم کثیر و این سواد اعظم روی با من کرد و باین افتخار مرا مباهات داد.

دیگر این که تدبیر اردشیر را در کار حرب حدیث راند و مرا از چنین فایده عظیم دانا گردانید و مرا آن بهره رسید که اگر مرا بآن جا که آفتاب طلوع می کند یا غروب می نماید اندر می بردند همچنان سودمند بودم.

و چون این دو نعمت جليل دريك وقت مرا حاصل گشت این محنت را مقابل

ص: 187

این دو نعمت آوردم و اگر ادراك حضور پادشاه و یمن بخت او نبودی در معرض هلاکت اندر بودم و علاوه این جمله اگر در این آب چندان غرقه می شدم که در شکم زمین فرو می رفتم پادشاه جهان نام جلیلی از من بروزگاران دراز بر جای می گذاشت و چندان که روز بشب و شب بروز اندر آید مردمان بیاد من اندر می شدند.

چون پادشاه این سخن گرامی از آن خردمند نامی بشنید سخت مسرور شد و فرمود هرگز گمان نمی بردم که تو را این مایه و مقدار و پایه باشد.

آن گاه بفرمود تا دهانش را از درّ و گوهر گران بها مملو کردند و او را بخویشتن محرم و نزديك گردانید چندان که بر اغلب امور مملکت فایز و غالب شد.

مسعودی می گوید این داستان را از آن روی بیاوردیم که بدانند ابوبکر هذلی در آن کردار خود و اندیشه نکردن از باد و خاک و آجر و توجه داشتن به خطاب سفاح نه آن است که پیش از وی هیچ کس را این رعایت و هوش سپردن بحدیث پادشاهان مرعی نبوده است .

بلکه دیگران نیز مانند بنداد بن خورشید این مراعات را داشته اند و چنان هوش و گوش خود را با حادیث پادشاهان می سپرده اند که اگر حادثه بس عظیم روی می داد ملتفت نمی شده اند و بهترین آداب با سلاطین گوش سپردن بکلمات ایشان و فرا گرفتن از روایات و بیانات ایشان است.

و حکمای یونان می گفتند بر هر کسی که پادشاه یا رئیسی روی بدو آورد واجب است که تمام فکر و خیال خود را با حادیث او مصروف دارد و اگر چند آن داستانی را که پادشاه از بهرش می نماید دانسته باشد باید چنان بنماید که هرگز نشنیده است و بحدیث پادشاه اظهار سرور و بشارت و بشاشت نماید.

چه در این کردار دو مسئله مندرج است یکی حسن ادب این شخص شنونده است چه حقوق پادشاه را در این حسن استماع حدیث او و استغراب از بهر او ادا می نماید که گویا هرگز نشنیده و اکنون از شنیدنش خرسند و شادمان گردیده

ص: 188

دیگر استفاده از پادشاه است چه نفس بکسب فوائد از ملوك و احادیث ایشان مایل تر است تا بکسب نمودن از مردم بازاری و اهل کوی و برزن و امثال ایشان.

مسعودی می گوید نظیر این داستان را از معاوية بن ابي سفيان و يزيد بن سحرة الرهاوی مذکور داشته اند و این حکایت چنان است که روزی این سحره با معاویه راه می نوشت و بصحبت و حکایت مشغول بودند و در میانه انسی بکمال بود و معاویه روی با او کرده از جرعان که نام روزی است از بنی مخزوم و غیر از ایشان از قریش که در آن روز حربی عظیم روی داده و گروهی بسیار از مردمان بقتل و هلاك رسيدند

و این داستان قبل از اسلام و بقولی قبل از هجرت روی داد و چنان اتفاق افتاد که ابوسفیان را در آن روز مکرمت و سبقتی در ریاست نمودار شد .

چه در آن حال که دو گروه مردم جنگجوی مستعد نبرد شدند ابوسفیان بر زمینی بلند بر آمد و صیحه بهر دو گروه برزد و با آستین اشارتی بکرد و هر دو فرقه محض اطاعت امر او منصرف شدند و معاوية بن ابی سفیان باین داستان و این حالت مطاعیت و ریاست پدرش ابوسفیان اعجاب داشت.

و در آن حال که این حکایت را می نمود و یزید بن سحره بیک باره روی و گوش و هوش بدو سپرده و هر دو تن را لذّت آن حدیث فرو گرفته بود سنگی بر جبين ابن سحره افتاد و خون جاری شد چنان که روی و موی و جامه او خون آلود شد لکن در حالت او تغییری روی نکرد و همچنان گوش بحدیث معاویه داشت .

معاویه گفت یا بن سحره خدایت خیر دهاد آیا باین حال که ترا دریافت نگران نیستی، گفت ای امیرالمؤمنین چه حالی مرا پیش آمده است گفت اينك خون است که از پیشانی تو بجامه تو رسیده است.

گفت تمام ما يملك من آزاد باد اگر حدیث و سر گذشت امیرالمؤمنین مرا

ص: 189

چنان از خویشتن بی خبر نکرده باشد و فکر من و دل مرا مشغول ننموده باشد تا باین حال که مرا رسیده است احساس کرده باشم مگر اکنون که امیرالمؤمنین مرا آگاه فرمود.

معاویه چون این حال و این حسن استماع و لطف اصغاء و توجه كامل و تسليم قلب او را بدید او را گفت همانا ظلم کرده است آن کس که تو را در زمره آنان که عطای ایشان از بیت المال هزار دینار است مقرر داشته و از میزان عطای ابناء مهاجرین و آن رؤسا که با ما در محاربت صفین حضور داشته اند خارج کرده است

در همان حال که معاویه راه می سپرد فرمان داد پانصد هزار درهم بدو عطا کردند و هم هزار درهم بر مرسوم او بیفزودند و او را از جمله خواص وندهای با اختصاص خویش گردانید .

بعضی از ادبا گفته اند بروز این معنی از معاویه و ابن سحره اگر خدیعتی است که این سحره در کار معاویه کرده با این که معاویه از آن مردم نبود که دستخوش مکر و خدیعت نمایند کاری بس عظیم کرده و مثل او چنان است که گفته اند هر کس گور خر را بگاید همانا مجامعتی کامل و گائیدنی نامدار کرده است.

و اگر بلاهت و قلّت حس و ادراك ابن سحره بآن اندازه است که خود وصف خود را نموده است چنین کسی با چنین بلاهت و عدم حس در خور آن نیست که پانصد هزار در هم بدو عطا دهند و هزار درهم بر عطای او و مرسوم او بیفزایند و هرگز گمان نمی رود که این معنی بر معاویه پوشیده مانده باشد .

راقم حروف گوید این اخباری که از بعضی کسان و هوش سپاری ایشان به احادیث سلاطین چندان که اگر حادثه برایشان فرود آمدی بهیچ گونه تغییری در ایشان روی ننمودی غالباً تقلید از ائمه هدی صلوات الله عليهم است .

چه ایشان چون در حضرت یزدان پاك بنماز و مناجات در آمدند چنان بحق متوجه شدند که اگر خار مغیلان بپای ایشان جای کرده بود در آن حال در آوردند

ص: 190

و ایشان اظهار تألم نفرمودند یا اگر آسیبی به اطفال ایشان می رسید التفات نمی فرمودند چنان که در احوال حضرت امیرالمؤمنین و امام زین العابدین سلام الله عليهما مذكور است.

اما بباید دانست که نه آن است که امام علیه السلام از خویشتن باین درجه بی خبر و بی هوش بماند زیرا که در همه عوالم امکان توجه و تصرف دارند و اگر این چند بی خبر و غافل بمانند رشته نظام عالم می گسلد بلکه محض اظهار عظمت و هيبت معبود و محبوب حقیقی است.

بیان سرگذشت نمودن یزید رقاشی شده از مردی تنوخی و جاریه ادیبه

مسعودی گوید سفاح سخت مایل بود که حکایات و مفاخرات عرب را از قبیله نزار و یمن بشنود و از شنیدن اخبار و آثار ظریفه ایشان در عجب می رفت یزید الرقاشی گوید شبی در خدمت ابو العباس سفاح مشغول مسامرة و محادثه بودم با من گفت ظریف ترین حکایتی که شنیده باشی بازگوی.

گفتم یا امیرالمؤمنین اگر چه در بنی هاشم هم اتفاق افتاده باشد فرمود این نزد من عجيب تر است

گفتم یا امیرالمؤمنين وقتی مردی از قبیله تنوخ بطایفه از بنی عامر بن صعصعه در آمد و هیچ متاعی از خود را آشکار نمی کرد جز این که به این شعر تمثل می نمود :

لعمرک ما تبلی سرابیل عامر *** من اللؤم ما دامت عليها جلودها

یعنی قسم بجان تو لباس های بنی عامر تا گاهی که جلد و پوست بر آن باقی است از نکوهش عاری نمی شود

ص: 191

در این حال جاریه از مردم قبیله بیرون آمد و با آن مرد چندی بنشست و با هم از هر در سخن راندند و حدیث نمودند تا با یکدیگر انس گرفتند آن گاه جاریه بآن مرد گفت کیستی همانا از تو بهره ور شدم گفت مردی از بنی تمیم هستم جاریه گفت آیا گوینده این شعر را می شناسی.

تميم بطرق اللؤم اهدى من القطار *** و لو سلكت سبل المكارم ضلّت

و لو انّ برغوثاً على ظهر قملة *** يكرّ على صفى تميم لولّت

ذبحنا فسمّينا فتمّ ذبيحنا *** و ما ذبحت يوماً تميم فسمّت

ارى الليل يجلوه النهار و لاارى *** عظام المخازى عن تميم تجلت

یعنی مردم بنی تمیم بطرق لئامت و دنائت و بدی و پستی راه یابنده تر است از قطا که نام طایری است که براهنمائی مشهور و در اشعار و امثله عرب مذکور است چنان که گفته اگر قطا دلیل قومی باشد ایشان را براه راست و نجات دلالت کند و اگر غراب دلیل قومی باشد ایشان را بطریق هلاکت اشارت نماید و اگر پشه بر پشت موری بر آید و از میان مردم تمیم بگذرد از لؤم و نکوهش ایشان روی بر تابد.

و ما چون گوسفندی یا شتری با حیوان حلال گوشتی را بخواهیم سر ببریم بقانون اسلام و احکام دین مبین نام خدای می بریم لكن هیچ وقت بنی تمیم بر ذبیحه خود نام خدای را مذکور ندارند .

کنایت از این که بر کیش اسلام نباشند و ذبایح ایشان حرام است

می بینم که شب بآن تاری و ظلمت را روشنی روز باز می نماید اما می بینم که پرده نکوهش و رسوائی هرگز از چهره ننك و عاد بنی تمیم برخیزد.

آن مرد چون این قدح و سرزنش را از آن جاریه در حق بنی تمیم بشنید گفت سوگند با خدای بطایفه بنی تمیم نسبت نمی برم گفت از کدام مردمی گفت از طایفه عجل هستم گفت هیچ بشناسی آن کس را که این شعر را در حق ایشان گوید :

ص: 192

ارى الناس يعطون الجزيل و انما *** عطاء بني عجل ثلاث و أربع

اذا مات عجلي بارض فانّما *** يشق له منها ذراع و أصبع

یعنی جمله مردمان عطای جزیل و بسیار و نیکو نمایند اما عطای بنی عجل هرگز از سه در هم یا چهار در هم افزون نشود.

و هر وقت مردی عجلی در زمینی بمیرد افزون از يك ذراع و يك انگشت زمین را از بهرش نشکافند یعنی از کثرت لئامت و خسّت قبر او را چندان تنك نمايند که جسد او را در هم پیچیده بآن گودال در اندازند

آن مرد چون این مذمت را بشنید گفت سوگند بخداوند که من عجلی نیستم جاریه گفت پس از کدام قبیله هستی گفت مردی از بني يشكر باشم جاريه گفت آیا می شناسی آن کسی را که این شعر را در حق ایشان گوید :

اذا يشكرى مسّ ثوبك ثوبه *** فلا تذكرن الله حتّى تطهرا

هر وقت جامه مردى يشکری بجامه تو برسد تا جامه خود و خودت را شست و شوی ندهی خدای را یاد مکن آن مرد گفت لا و الله من يشكرى نيستم .

گفت از کدام مردمی گفت مردی از بنی عبدالقیس هستم گفت هیچ می شناسی آن کسی را که این شعر را در حق ایشان گوید :

رأيت عبد القيس لاقت ذلا *** اذا اصابوا صلا و خلا

و مالحاً مصنّعاً قد طلا *** باتوا يسلون النساء سلا

سلّ النبيط القصب المبتلا

یعنی مردم عبدالقیس از پستی طبع هر وقت مقداری پیاز و سرکه و غذائی شور و آشی ناپخته بهم پرداخته بینند راحت و رام و قرین شادی و کام شوند و آسوده و فارغ البال شب بروز آورند و از زنان خود کامیاب گردند .

آن مرد گفت لا و الله من از مردم عبد القیس نیستم جاریه گفت از کدام هستی گفت مردی از قبیله باهله باشم گفت هیچ می شناسی آن کسی را که این شعر را در حق ایشان گوید:

ص: 193

اذا ازدحم الكرام على المعالي *** تنحّى الباهلي عن الزحام

فلو كان الخليفة باهليّاً *** لقصّر عن مناواة الكرام

و عرض الباهلي و ان توقى *** عليه مثل منديل الطعام

چون مردم کرامی بزرگ نامی بر معالی امور و جلایل مهام از دحام ورزند جماعت باهله از آن قافله دور و از نصیبه مهجور مانند و اگر خلیفه روزگار نسب بمردم باهله رساند البته از پاداش کرام و قضای حوایج و مرام قصور و تقصیر یابد و عرض و ناموس باهلی هر چند پوشیده بماند آخر الامر مثل سرپوشی که از طعام بردارند آشکار می شود.

آن مرد گفت سوگند با خدای من از قبیله باهله نیستم.

راقم حروف گوید ازین پیش در ذیل مجلدات مشكوة الادب و كتب احوال ائمه هدى سلام الله عليهم در شرح احوال قتيبة بن مسلم باهلی شرحی از حالات این طایفه مسطور شد و باز نموده آمد که در میان قبایل عرب هیچ قبیله باین نکوهش نیست

بالجمله آن مرد گفت پس بازگوی از کدام طایفه باشی گفت مردی از فزاره ام جاریه گفت آیا می شناسی آن کس را که در باره ایشان این شعر را گفته است:

لا تأمنن فزاريّاً خلوت به *** على قلوصك و اكبتها باسيار

لا تأمنن فزاريّاً على حمر *** بعد الذي امتل اير العير في النار

قوم اذا نزل الأضياف ساحتهم *** قالوا لامّهم بولي على النار

یعنی بهیچ مردی فزاری چون با وی خلوت کنی بر شتران جوان خود ايمن مباش و او را در شمار روندگان بشناس بلکه بعد از آن که ایر این قافله برخیزد بر دراز گوشان خود اطمینان نداشته باش همانا این جماعت چنان دنائت طبع و لئامت فطرت و خسّت طبیعتی دارند که چون میهمانی بساحت ایشان نزول

ص: 194

نماید با زنان خود گویند بر آتش بشاش کنایت از این که چراغ دار و آتش افروخته در کار نباشد تا نتوانند بایشان در آیند.

آن مرد بیچاره گفت سوگند با خدای من از قبیله فزاره نیستم جاریه گفت پس بکدام طایفه نسب می رسانی گفت مردی از قبیله ثقیف هستم جاریه گفت هیچ می شناسی کسی را که دربارۀ ایشان گفته است:

اضلّ الناسبون ابا ثقيف *** فما لهم أب الاّ الضلال

فان نسبت او انتسبت ثقيف *** الى احد فذاك هو المحال

خنازير الحشوش فقتلوها *** فانّ دماءها لكم حلال

یعنی گم کردند دانایان انساب پدر ثقیف را و برای این قبیله جز ضلالت و گمراهی پدری نیست پس اگر نسبت داده شود یا قبول نسبت نماید ثقیف به احدی از خلق جهان از جمله محالات است و قبول نباید نمود.

همانا مردم ثقیف خوک های علف زارند و جز زیان از وجود ایشان نمایان نیست ایشان را بکشید که خون ایشان از بهر شما حلال است

آن مرد چون این قدح و ذمّ را نسبت بجماعت ثقيف بشنید گفت سوگند بخداوند که من از ثقیف نیستم جاریه گفت پس بکدام جماعت پیوسته می شوی گفت مردی از مردم عبس هستم گفت هیچ می شناسی آن کسی را که در حق ایشان می گوید :

اذا عبسيّة ولدت غلاماً *** فبشرها بلؤم مستفاد

هر وقت زنی عبسیّه پسری بزاید بشارت بده آن زن را بلئامتی که از آن مولود مستفاد می شود .

آن مرد گفت قسم بخدای من از جماعت عبس نیستم جاریه گفت باز فرمای از کدام قبیله گفت بجماعت ثعلبه منسوب هستم گفت آیا می دانی کسی را که در حق ایشان گوید :

ص: 195

و ثعلبة بن قيس شرّ قوم *** و الامهم و اغدرهم بجار

یعنی مردم ثعلبة بن قیس از تمامت اقوام شریرتر و نسبت بهمسایه از همه طوايف لئیم تر و محیل تر باشند.

آن مرد گفت لا والله ازین جماعت نیستم گفت پس از کدام طایفه گفت مردی از بنی مرّه باشم گفت آیا می شناسی آن کس را که در حق این جماعت این شعر را گفته است:

اذا مرّية خضبت يداها *** فزوّجها و لا تأمن زناها

هر وقت زنی مرّ یه هر دو دست خود را بخضاب در سپارد او را تزویج کن لکن از زناکاری آن زن ایمن منشین

آن مرد گفت بخدای سوگند که من از مردم بنی مرّه نیستم جاریه گفت بازگوی نسبت بکدام قبیله می رسانی گفت مردی از بنی ضبّه هستم گفت هیچ می شناسی شاعری را که در حق ایشان می گوید :

لقد زرقت عيناك يابن معكبر *** كما كل ضبي من اللؤم ازرق

یعنی ای پسر معکبر هر دو چشمت کبود است چنان که مردم ضبّی از کمال لئامت کبود چشم هستند.

آن مرد گفت لا والله من از بنی ضبّه نیستم جاریه گفت پس از کدام مردمی گفت از قبیله بجیله می باشم گفت آیا می شناسی کسی را که در حق ایشان می گوید :

سألنا عن بجيلة حين حلّت *** لتخبر این قرّبها القرار

فما تدري بجيلة اين تدعى *** أقحطان أبوها أم نزار

فقد وقعت بجيلة بين بين *** و قد خلعت كما خلع العذار

یعنی چون جماعت بجیله پدیدار شدند از حسب و نسب ایشان پرسش کردیم هیچ ندانستند رشته نسب ایشان بقحطان مي رسد یا به نزار لاجرم در حال بين بين بماندند و از نسب معین مشخص خلع شدند چنان که عذار خلع می شود.

آن مرد گفت من از بجیله نیستم جاریه گفت پس از کدام گروهی گفت

ص: 196

مردی از قبیله غنی هستم گفت هیچ می دانی آن کس را که این شعر را گوید :

اذا غنويّة ولدت غلاماً *** فبشّرها بخياط مجيد

چون زنی غنویه پسری بزاد بشارت بده او را به خیاطی نیکو .

آن مرد گفت سوگند با خدای از مردم غنی نیستم جاریه گفت پس از کدام طایفه ای گفت مردی از بنی الازد هستم گفت می شناسی آن کس را که در حق ایشان گوید :

اذا ازديّة ولدت غلاماً *** فبشّرها بملاح مجيد

هر وقت زنی از دیه پسری از شکم بگذارد او را بکشتیبانی خوب و نیکو مژده بده.

آن مرد گفت سوگند با خدای از بنی ازد نیستم ، جاریه گفت پس تو کیستی وای بر تو آیا حیا نمی کنی آخر براستی سخن کن گفت مردی از خزاعه باشم گفت می دانی آن کس را که در حق ایشان گوید:

اذا افتخرت خزاعة في كريم *** وجدنا فخرها شرب الخمور

و باعت كعبة الرحمن جهراً *** بزق بئس مفتخر الفخور

چون جماعت خزاعه سخن بفخر و مباهات سپارند فخر ایشان را در خوردن باده ارغوانی و فروختن خانه یزدانی را آشکارا بيك مشك ديديم بد باد این افتخار و اعتبار.

آن مرد گفت از خزاعه نيستم گفت ويحك بازگوی از کدام قبیله باشی گفت مردی از سلیح باشم گفت می شناسی آن کس را که در حق ایشان این شعر گفته است:

اما لسليح شتت الله امرها *** تنيك بايديها و تعيى ايورها

یعنی چیست سلیح را که خدای متفرق گرداند امور ایشان را همانا ایشان از کثرت لئامت چون شهوت برایشان مستولی شود با دست خود استمناء کنند

ص: 197

و آلت رجولیت خود را معذب بدارند .

آن مرد گفت سوگند با خدای من از مردم سلیح نیستم گفت پس از کدام جماعتی گفت مردی از قبیله لقیط هستم گفت هیچ می شناسی آن کس را که در حق ایشان گوید :

لعمرك ما البحار ولا ألفيا في *** با وسع من فقاح بني لقيط

لفيط شرّ من ركب المطايا *** و انذل من يدبّ علي البسيط

الا لعن الاله بني لقيط *** بقايا سبّة من قوم لوط

یعنی قسم بجان تو دریاهای پهناور و بیابان های فراخ از منفذ بنی لقیط فراخ تر نیست و طایفه لقیط از جمله مردمانی که بر چارپایان بارکش بر نشینند شریرتر و از جمله جنبندگان روی زمین زبون تر هستند خدای تعالی جماعت لقیط را که از بقایای فواحش قوم لوط هستند لعنت کند

آن مرد گفت سوگند با خدای از طایفه لقیط نیستم جاریه گفت پس نسب بکدام مردم می رسانی گفت مردی از قبیله کنده باشم گفت آیا می شناسی کسی را که در حق ایشان گفته است:

اذا ما افتخر الكندى *** ذو البهجة و الطرة

فبالنسج و بالخفّ *** و بالسدل و بالحفرة

فدع كندة للنسج *** فاعلى فخرها عرة

گاهی که با جمال و نیکو دیدار و خوش موی و خوشروی کنده آهنك افتخار نمایند مباهات ایشان بیافتن و موزه دوختن و حفره بر آوردن و پرده برکشیدن است پس مردم کنده را برای نساجی بگذار چه برترین افتخار ایشان باین گونه کردار و افعال نابهنجار است

آن مرد گفت لا والله من از مردم کنده نیستم گفت پس از کدامین مردمی گفت مردی از مردم خثعم باشم جاریه گفت آیا می شناسی آن کس را که در حق

ص: 198

ایشان گوید :

و خثعم لو صفرت بها صغيراً *** لطارت في البلاد مع الجراد

مردم خثمم از پستی فطرت و زبونی و جبن بآن مقام هستند که اگر صفیری بایشان برزنی با ملخ ها در شهرها پراکنده و پرواز کننده باشند.

آن مرد گفت سوگند بخداوند از خثعم نباشم جاریه گفت پس از کدام قبیله باشی گفت مردی از طایفه طیّ هستم گفت می دانی آن کس را که گوید :

و ما طيء الاّ نبيط تجمّعت *** فقالت طيانا كلمة فاستمرت

و لو انّ حرقوصاً يمدّ جناحه *** على جبلي طى اذا لا استظلت

یعنی نیستند مردم طیّ مگر جماعتی گمنام و پراکنده و پنهان که فراهم شده و آشکار گردیده اند و گفتند طیانا یعنی باز آمدیم و این کلمه بر این جماعت استمرار گرفت و اگر طایری که باندازه کیکی است دو بال خود را بر دو کوه مردم طی برگشاید هر آینه ایشان را در سایه خود می سپارد .

آن مرد گفت لا والله من از مردم طی نیستم گفت پس از کدام قبیله نسب می بری گفت مردی از طایفه مزینه هستم گفت آیا می شناسی آن کسی را که در حق ایشان می گوید:

و هل مزينة الاّ من قبيلة *** لا يرتجى كرم منها و لا دين

آیا مزینه جز آن قبیله ای است که از ایشان امید دین و کرم نمی رود.

آن مرد گفت سوگند بخداوند از قبیله مزینه نیستم جاریه گفت بفرمای بکدام قبیله انتساب داری گفت مردی از نخع می باشم جاریه گفت آیا بحال آن کس که این شعر را گفته است شناسائی داری :

اذا النخع اللئام عدواً جميعاً *** تأذّي من وفر الزحام

و ما يسموا إلى نجد كريم *** و ما هم في الصميم من الكرام

چون مردم نخع لئیم بامداد نمایند و بجمله جمعیت کنند مردمان از کثرت

ص: 199

نفوس و تنفس ايشان آزار بینند و این جماعت هرگز بمقامی بلند و گرامی بلندی نگیرند و اصل ایشان بکرام اقوام و طبیعت مردم کریم اتصال ندارند .

آن مرد گفت قسم بخدای من از مردم نخع نیستم جاریه گفت باز گوی بکدام مردم رشته نسب خود را پیوسته می داری گفت مردی از اود هستم گفت می شناسی کسی را که در حق آن ها گوید :

اذا نزلت بأود في ديارهم *** فاعلم بانّك منهم لست بالناج

لا تركنن الى كهل و لا حدث *** فليس في القوم الاّ كلّ عفّاج

یعنی هر وقت بطايفه أود نازل شدی بدان که ترا از ایشان نجاتی نخواهد بود و هرگز به پیر و جوان ایشان مایل و نازل مباش زیرا که در نهاد این جماعت جز حماقت بودیعت نیست

آن مرد گفت لا والله من از جماعت اود نیستم گفت پس از کدام طایفه گفت مردی از بنی لخم باشم جاریه گفت آیا بشناسی آن کس را که در حق ایشان این شعر را گفته است:

اذا ما انتمى قوم لفخر قديمهم *** تباعد فخر الجود عن لخم اجمعا

چون جماعتی بافتخار قدیم خود بلندی گیرند مفاخرت ورزیدن بجود و جلالت از تمامت بنی لخم دوری گیرد.

آن مرد گفت لا والله از بنی لخم نیستم جاریه گفت پس بکدام جماعت نسبت داری گفت مردی از قبیله جذام هستم جاریه گفت هیچ می شناسی کسی را دربارۀ ایشان گوید:

اذا كأس المدام ادير يوماً *** لمكرمة تنحّي عن جذام

در مجلسی که جام باده مکرمت و جلالت گردش گیرد مردم جذام را در آن راهی نیست .

آن مرد گفت سوگند بخداوند از طایفه جذام نیستم جاریه آشفته شد و زبان ملاحت نشان بر گشود و گفت وای بر تو بازگوی پس بکدام قبیله از قبایل

ص: 200

نسب می بری آیا از خدای شرم نداری که این چند سخن بدروغ گفته ای.

گفت مردی از قبیله تنوخ هستم و این سخن مقرون براستی است جاریه گفت می شناسی آن کس را که در حق ایشان گوید:

اذا تنوخ قطعت منهلا *** في طلب الغارات و الثار

آبت تجزى من اله العلا *** و شهرة في الأهل و الجار

هر وقت مردم تنوخ در طلب غارت و خون خواهی باندازه مسافت پشته راه سپارند در اول حمله از خداوند تعالی شکست یابند و در میان اهل و همسایگان برسوائی و خواری شهرت بجویند

آن مرد گفت لا و الله از جماعت تنوخ نیستم گفت مادرت بمزایت بنشیند پس از کدام مردم باشی گفت مردی از طایفه حمیر هستم جاریه گفت هیچ بشناسی کسی را که در حق ایشان گفته است :

نبئت حمير تهجوني فقلت لهم *** ما كنت احسبهم كانوا و لا خلقوا

لانّ حمير قوم لا نصاب لهم *** كالعود بالقاع لا ماء و لا ورق

لا يكثرون و ان طالت حيوتهم *** و لو يبول عليهم ثعلب غرقوا

یعنی خبر بمن دادند که جماعت حمیر مرا هجو کرده اند با ایشان گفتم من این جماعت را در شمار هیچ موجودی ندانسته و نمی دانم چه این مردم بهیچ چیز حساب نمی شوند مثل چوبی که در میان بیابان و گیاهی بدون برگی افتاده باشد و این مردم اگر چه روزگاری دراز زنده بمانند بسیار نشوند و اگر روباهی برایشان کمیز براند غرق شوند .

آن مرد بخت برگشته گفت من از قبیله حمیر نیستم گفت باز گوی بکدام قبیله می رسی گفت از طایفه نحاتر هستم گفت می شناسی کسی را که گفته است:

و لو مرّ مزمار بارض تحاتر *** لماتوا واضحوا في التراب رميما

اگر مزماری بزمین نحاتی آواز برآورد این جماعت از ضعف قلب و زبونی

ص: 201

حال و بيم و خشیت فوراً بمیرند و چاشتگاه همان روز در خاک خود بپوسند.

آن مرد گفت سوگند با خدای سبحان که من از نحاتر نيستم كنيزك گفت پس بفرمای رشته نسب بکدام قبیله متصل می کنی گفت مردی از قشیر هستم

جاریه گفت آیا می شناسی کسی را که در حق آن ها گوید :

بني قشير قتلت سيّدكم *** فاليوم لا فدية و لا قود

اى بني قشير بزرك و آقای شما را کشتم و امروز نه می توانید در طلب دیه بر آئید نه قصاص کنید.

آن مرد گفت سوگند با خدای از بنی قشیر نیستم جاریه گفت پس بکدام قبیله منسوب هستی گفت مردی از بنی امیه باشم گفت آیا می شناسی آن کس را که در حق ایشان گوید :

و هي من اميّة بنيانها *** فهان على الله فقدانها

و كانت اميّة فيما مضى *** جرى على الله سلطانها

فلا آل حرب الطاعوا الرسول *** و لم يتق الله مروانها

یعنی بنیان بنی امیه سست و مدت حکومت ایشان که بر قلم تقدیر برگذشته بود بپای رفت و خدای تعالی فقدان این گروه را بخواست.

و این جماعت بنی امیه در پیشین روزگار در حضرت خداوند قهّار بجرأت و جسارت می رفتند و بگناه و معصیت سلطنت می نمودند.

نه آل حرب یعنی پدر معاویه و اولادش اطاعت رسول خدای را نمودند نه آل مروان که طبقه دوم سلاطین بنی امیه هستند از خدای بترسیدند بلکه بهوای اماره هر چه خواستند کردند

آن مرد گفت سوگند با خدای که من از بنی امیه نیستم جاریه گفت پس از کدام مردمی گفت مردی از بني هاشم هستم گفت می دانی آن کس را که گوید:

بني هاشم عودوا الى نخلاتكم *** فقد صار هذا التمر صاعاً بدرهم

فان قلتم رهط النبيّ محمّد *** فانّ النصاري رهط عيسى بن مريم

ص: 202

ای جماعت بني هاشم بر سر درخت های خرمای خود بازشوید یعنی بکار نخل کاری و خرما فروشی خود عود کنید زیرا که خرما گران شده و یک من آن يك در هم بها پیدا کرده است .

و اگر گوئید ما طایفه رسول خدای صلی الله علیه و اله می باشیم همانا مردم نصاری نیز طايفه و امت عيسي بن مريم علیهما السلام هستند

آن مرد گفت قسم بخدای سبحان که من از بنی هاشم نیستم جاریه گفت پس از کدام مردمی گفت مردی از همدان باشم جاریه گفت می شناسی کسی را که در حق ایشان گفته است:

اذا همدان دارت يوم حرب *** رماها فوق هامات الرجال

رأیتهم يحشون المطايا *** سراعاً هاربين من القتال

یعنی چون روز جنگ پیش آید و آسیای نبرد بر سر مردان مرد گردش گیرد مردم همدان مرکب های خود را رهسپار و جانب فرار بر سپارند

آن مرد گفت قسم بخدای از جماعت همدان نیستم جاریه گفت پس بکدام طایفه پیوستگی داری گفت مردی از قبیله قضاعه هستم گفت می شناسی آن کس را که می گوید:

لا يفخرن قضاعيّ باسرته *** فليس من يمن محضاً و لا مضر

مذبذبين فلا قحطان والدهم *** و لا نزار فخلوهم الى سقر

یعنی هیچ مردی قضاعی نباید بطایفه و گروه خود مفاخرت بورزد چه ایشان نه از مردم یمن خالص و نه از مضر خالص هستند بلکه در این میانه مذبذب و معلق و دو دل باشند

یعنی نه ازین و نه از آن و در این میانه متحیر و سرگردان هستند نه قحطان پدر ایشان است و نه نزار پس بگذار ایشان را بآتش شعله دار.

گفت سوگند با خدای از جماعت قضاعه نیستم گفت پس از کدام جماعتی

ص: 203

گفت مردی از شیبان هستم جاریه گفت می شناسی آن کس را که در حق ایشان گوید :

شیبان قوم لهم عديد *** فكلّهم مقرف لئيم

ما فيهم ماجد حسيب *** و لا نجيب و لا كريم

یعنی قبیله شیبان اگر چه جمعی فراوان هستند لکن همگی پوست بی مغز و صورت بی معنی و لئیم هستند و در میان ایشان یکتن نباشد که بشرف مجد و جلالت حسب و نبالت نجابت و کرم امتیاز داشته باشد

آن مرد گفت قسم بخدای از بنی شیبان نباشم جاریه گفت پس بکدام طایفه از طوایف منسوبی گفت از مردم نمیر می باشم جاریه گفت آیا بحال آن کس که این شعر گوید عارفي :

فغضّ الطرف انّك من نمير *** فلا كعباً بلغت و لا كلاباً

فلو وضعت فقاح بني نمير *** على خبث الحديد اذاً لذاباً

یعنی فرو خوابان چشم خویشتن را زیرا که تو از بنی نمیر هستی یعنی چون ایشان بدنائت و رذالت موصوف هستند تو نیز که بایشان منسوبی چشم بر مگشای و بمفاخرت نظاره مکن نه بطایفه کعب می رسی و نه بقبيلة كلاب انتساب می بری اگر کون بني نمير را بردیم آهن بر نهند آهن را آب می نماید :

راقم حروف گوید این دو شعر از اهاجی نامدار جریر است که شرح حال او در کتاب مشكوة الادب و دیگر کتب این بنده مسطور است .

بالجمله آن مرد گفت لا والله من از بنی نمیر نیستم جاریه گفت پس از کدام مردمی گفت مردی از طایفه تغلب هستم گفت آیا می دانی آن کس را که این شعر را گوید:

لا تطلبن خولة من تغلب *** فالزنج اكرم منهم اخوالا

و التغلبي اذا تنحنح للقري *** حك استه و تمثل الامثالا

هرگز از مردم تغلب دولت و نعمت طلب مکن چه مردم زنک از ایشان در نعمت و مكرمت كريم تر هستند

ص: 204

و چون مردی تغلبی را نام از ضیف و ضیافت بگذارند کون خود را می خراشد و بضرب امثال می پردازد

در عقد الفرید مسطور است که این شعر جریر از هجوهای بسیار سخت عرب است و چون جریر این شعر را بگفت سوگند با خدای خورد و گفت بنی تغلب را بشعری هجو کرده ام که اگر با نیزه ها بکون ایشان طعن آورند نتوانند پاک بگردانند

بالجمله آن مرد گفت سوگند با خدای از جماعت تغلب نیستم جاریه گفت از کدام جماعتی گفت مردی از قبیله مجاشع باشم گفت می شناسی کسی را که در حق او گوید :

تبكي المغيبة من بنات مجاشع *** و لها اذا سمعت نهيق حمار

چون زن شوهر مرده از بنات مجاشع بر شوی خود گریه و ناله بر آورد آوازش چون صدای خر است .

آن مرد گفت سوگند با خدای از قبیله مجاشع نیستم گفت پس از کدام قبیله باشی گفت از طایفه کلب هستم گفت می شناسی آن کس را که گفته است:

فلا تقربن كلباً و لا باب دارها *** فما يطمع السارى يرى ضوء نارها

یعنی نزديك سرای و باب سرای بني كلب فرود مشو چه مردم راهگذار را آن طمع نیست که بفروغ آتش ایشان فروز جویند

آن مرد گفت قسم بخداوند از طایفه کلیب نیستم جاریه گفت پس بکدام طایفه منسوبی مردی از قبیله تیم هستم گفت می شناسی کسی را که درباره ایشان گفته است:

تيمية مثل انف الفيل عنبلها *** تهدى الرخا بنبان ليس مخروم

یعنی زنی تیمیه که محل ختنه گاه او که ختنه نشده است مثل خرطوم فیل راهنمائی می کرد بزمینی نرم و هموار با انگشت های خود و سوراخ نشده یعنی

ص: 205

دوشیزه بود و در طلب مباشرت اشارت می نمود.

آن مرد گفت سوگند با خدای از بنی تیم نیستم جاریه گفت از کدام طایفه گفت مردی از قبیله جرم هستم گفت می شناسی کسی را که در حق ایشان می گوید :

تمنيتني سويق الكرم جرم *** و ما جرم و ما ذاك السويق

فما شربوه لمّا كان حلا *** و لا غالا بها اذ قام سوق

فلمّا انزل التحريم فيها *** اذا الجرمي منها لا يفيق

یعنی طایفه جرم شراب انگور از من آرزو کرد و طایفه جرم را با شراب انگور چه کار و این جماعت تا گاهی که شراب حرام نشده بود نمی خوردند و در بازار شراب فروشان بآهنگ بر نمی آمدند

لکن چون آیه تحریم خمر نازل شد مردم قبیله جرم يك ساعت از مستی بحالت هوشیاری نبودند

آن مرد گفت سوگند با خدای من از قبیله جرم نیستم گفت پس از کدام قبیله ای گفت مردی از بنی سلیم باشم گفت می شناسی آن کس را که گفته است:

اذا ما سليم جئتها لغدائها *** رجعت كما قد جئت غرثان جايعاً

چون نزد طایفه سلیم شوی تا نزد ایشان تغذّی کنی و طعامی صرف کنی همان طور که گرسنه رفتی باز می شوی.

آن مرد گفت سوگند با خدای از مردم سلیم نیستم گفت پس سلسله نسب تو بکدام رشته مسلسل می شود گفت مردی از موالی هستم گفت می شناسی کسی را که در حق ایشان گوید :

الا من اراد الفحش و اللؤم و الخنا *** فعند الموالي لا يزال جزيلها

یعنی آگاه باشید هر کس اراده فحش و نکوهش و لؤم و بدی داشته باشد این متاع نفیس را نزديك موالی باید دریابد .

آن مرد گفت قسم بپروردگار کعبه در بیان نسب خود بخطا رفتم من مردی از حور باشم جاریه گفت آیا می شناسی آن کس را که این شعر را در حق

ص: 206

ایشان گوید :

لا بارك الله فيكم ابدا *** يا معشر الحور انّ الحور في النار

ای جماعت حور خداوند هرگز برکت در شما ندهد بدرستی که طایفه حور همیشه جای در آتش دارند.

آن مرد گفت قسم بخداوند تعالی من نه از مردم خور هستم گفت پس از کدام گروهی گفت مردی از اولاد حام باشم جاریه گفت می شناسی کسی را که در حق ایشان گفته است:

فلا تنكحن اولاد حام فانّهم *** مساويه خلق الله حاشا ابن اکوع

یعنی نکاح مكن فرزندان حام را که ایشان بدترین مخلوق خدای هستند مگر پسر اکوع .

آن مرد گفت سوگند با خدای من از اولاد حام نیستم لکن از فرزندان شیطان رجیم می باشم جاریه گفت خدای لعنت کند ترا و پدرت شیطان را آیا می شناسی آن کس را که این شعر را درباره شیطان می گوید:

الا ما عباد الله هذا هذا عدوّکم *** عدوّ نبي الله ابليس ينهق

ای بندگان خدای آگاه باشید که اینک شیطان است که با آوازی ناخجسته بدشمنی شما و دشمنی پیغمبر خدا روزگار می سپارد.

چون آن مرد این سخن بشنید و آن درجه فضل و ادب و اطلاع کامل آن جاریه را در احوال قبایل عرب حتی شیطان بدید راه چاره بر وی مسدود شد و در مقام عجز و انکسار برآمد و گفت این جا مقامی است که باید پناه بتو برد

آن زن گفت آری اکنون برخیز و رانده شده و نکوهش گردیده بار بر بند و ازین پس هر وقت در میان قومی فرود شدی تا ایشان را خوب نشناسی انشاد شعرى مكن و متعرض مساوی مردمان مباش و بنکوهش و بدی کسی زبان مگشای چه هر طایفه را نيك و بد بسیار است مگر پیغمبران یزدان پاک و آنان را که

ص: 207

خدای ایشان را از میان بندگان خود برگزیده و از دشمن خود نگاه داشته و تو چنانی که جریر از بهر فرزدق گفته است:

و كنت اذا حللت بدار قوم *** رحلت بخزية و تركت عارا

هر وقت بسرای جماعتی فرود می شدم و بار اقامت می گشودم به تنهائی مي كوچيدم و ننگ و عار را بجای می گذاشتم.

کنایت از این که اگر ننگ و عاری در ایشان می دیدم پوشیده می داشتم و با خود بار نمی کردم و نزد هر کس آشکار نمی ساختم و نادیده می انگاشتم و می شود معنی این شعر برعکس آن چه مسطور شد باشد.

آن مرد بآن جاریه گفت قسم بخدای سبحان که ازین پس هرگز هیچ شعری را انشاد نکنم و لب بقرائت شعری نگشایم .

چون یزید رقاشی این داستان را بپایان برد سفاح در عجب آمد و فرمود اگر تو خود این حکایت را بسته و این شعر را در حق آن کسان گفته باشی همانا بسیار نیکو آورده و بزرك دروغگویانی و اگر این خبر مقرون بصدق باشد و تو در آن چه مذکور داشتی براستی سخن نمودی همانا این جاریه از تمامت مردم جهان حاضر جواب تر و بمثالب و معایب خلق روزگار با بصیرت تر است.

حکايت شبيب بن شبة اهتمى ابو العباس عبدالله سفاح

در کتاب عقد الفرید مسطور است که شبیب بن شبه اهتمی گفت در آن سال که هشام بن عبدالملك بديگر جهان رخت بر بست و وليد بن يزيد بتخت سلطنت بر نشست و این داستان در سال یک صد و بیست و پنجم هجری روی داد اقامت حجّ نمودیم و در آن حال که در گوشه مسجد براحت نشسته بودم ناگاه از دری از

ص: 208

درهای مسجد جوانی گندم گون رقيق السمرة که موئی بسیارش بر دوش رسیده و محاسنی اندك موى و خفیف و جبینی گشاده و بینی چون شمشیر هندی و دو چشم دلفریب که گفتی دو زبان گویا بود با ابهت و حشمت سلاطین و جامه و هیئت مردمان ناسك داشت طلوع نمود دل ها بجانبش بازان و چشم ها از دنبالش نگران و در تواضع او آثار شرف شناخته و از صورت همایونش نشان عفو و گذشت و از رفتارش علامات عقل و دانش نمودار بود.

از آن شمایل مبارك و ديدار بهجت آثار و هيكل محمود خودداری نتوانستم نمود و بی اختیار از جای برجستم تا در اثر او بروم و از حال او بپرسم او بر من سبقت گرفت و کار طواف بیاراست .

و چون طواف هفتگانه را بگذاشت آهنگ مقام نمود و برکوع برفت و من چشم بدو انداختم آن گاه بپای شد تا باز شود در این حال چشم زخمی بدو رسید و بر زمین افتاد و انگشتش خونین شد و بهیئتی مخصوص بنشست.

بدو نزديك و از آن صدمت كه بدو رسیده بود دردناك شدم پس در کنارش بمهر و عطوفت بنشستم و خاک از پایش بستردم و او هیچ امتناعی نداشت آن گاه از کنار جامه اش مقداری بشکافتم و انگشت او را بدان بر بستم این کار را نیز انکار نداشت و مرا باز نمی داشت.

آن گاه برخاست و تکیه بر من آورد من در خدمتش باطاعت و انقیاد در آمده با وی راه می سپردم تا بسرائی بالای مکه رسید این وقت دو مرد بخدمتش شتابان آمدند چنان که نزديك بود سینه ایشان از هیبتش برهم شکافد.

پس در سرای را بر گشودند وی بسرای اندر شد مرا نیز بسرای اندرآورد آن گاه دست مرا رها کرده روی بقبله آورد و دو رکعت نماز بگذاشت و موجز و مختصر بپای برد بعد از آن در صدر مجلس خود راست بنشست و خدای را ثنا و رسول را درود فرستاد و با زبانی بس فصیح و بیانی محمود حمد و ثنای ایزد ودود و رسول مسعود را با نجام رسانید .

ص: 209

آن گاه گفت عطوفت و مهربانی تو در این روز بر من پوشیده نماند بازگوی تا کیستی خداوندت رحمت کناد گفتم شبيب بن شبة تمیمی هستم گفت اهتمی گفتم آری پس زبان به ترحيب و ترجیب من برگشود و با من نزديك شد و قوم مبرا با بیانی روشن و زبانی فصیح توصیف کرد گفتم اصلحك الله من تو را از آن برتر می دانم که از نام و نسب تو پرسش نمایم لکن دوست همی دارم که باین امر معرفتی حاصل نمایم .

چون این سخن بشنید لب بخنده بر گشود و گفت اهل عراق مردمی لطیف هستند همانا من عبدالله بن محمّد بن علي بن عبد الله بن عباس هستم گفتم پدرم و مادرم فدای تو باد شمایل ستوده و مخائل حمیده تو بسیار بشرافت نسب تو همانند است و جلالت قدر به نبالت منصب و مقام دلالت می نماید و چندان محبت تو در دلم سبقت گزیده است که از وصف آن عاجزم.

فرمود یا اخا بنی تمیم خدای را برین نیت و صدق رویت خود شاکر باش چه ما آن جماعت باشیم که خداوند هر کس را دوست بدارد بواسطه محبت او با ما سعید می گرداند.

و هر کس را دشمن باشد بعلت بغض او با ما شقى و بدبختش می گرداند و دل هيچ يك از شما بنور ایمان روشن نمی شود تا خدای و رسول خدای را دوستدار نباشد و اگر ما برای پاداش او نیرومند نباشیم خداوند برادای آن نیرومند است .

گفتم تو بکمال علم و جمال دانش موصوفي و من خواهان علم و از حاملان گوهر علم هستم و ایام موسم تنك و مشاغل مردم مکه بسیار و در دل من چیزهای بی شمار است که همی دوست می دارم از آن جمله پرسش نمایم فدای تو گردم آیا اجازت می دهی تا از آن پرسیدن گیرم

فرمود ما از تمامت مردمان بیشتر وحشت و تقیه داریم و امیدوارم که تو در حفظ راز امین باشی و امانت را نیکو بداری اگر بدان صفت هستی که من

ص: 210

امیدوارم هر چه خواهی بپرس.

چون این سخن بگفت سوگندها یاد کردم و عهدها و میثاق های استوار بر نهادم تا خاطرش اطمینان یافت آن گاه این آیه شریفه را که مناسب آن عهد و پیمان بود تلاوت فرمود.

﴿قُلْ أَيُّ شَهَادَةً أَكْبَرُ شَهَادَةً قُلِ اللَّهُ شَهِيدٌ بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ﴾

کنایت از این که یزدان سبحان در این عهد و پیمان که در میان من و تو برگذشت گواه است.

آن گاه گفت از هر مسئله که خواهی بپرس گفتم در حق این کس که امیر حاج و رئيس موسم است چه می فرمایی و در این وقت یوسف بن محمّد بن يوسف ثقفى خالوی ولید امارت داشت.

پس نفسی سرد بر کشید گفت از نماز بگذاشتن در عقب می پرسی یا از امارت او بر آل خدا با این که از خود این جماعت نیست کراهت داری.

گفتم از هر دو مسئله می پرسم گفت این حال در حضرت خداوند کریم بسی عظیم است اما نماز همانا خداى تعالى فرض کرده است بر بندگان خودش تا او را پرستش نمایند و بر تو واجب است که آن چه را که یزدان تعالی فرض کرده است بر تو ادا کنی در هر وقت و با هر کس و بر هر حال که خواهی کو باش.

چه آن کس که ترا حج خانه خدای و حضور جماعت و اعیاد او را امر کرده است در کتاب خدای خبر نداده است ترا باین که هیچ نسکی را از تو قبول نمی کند مگر با آن کس که از تمامت مؤمنان ایمانش اکمل باشد

و این کار محض شمول رحمت اوست چه اگر چنین حکم می فرمود کار برتو تنك مي گشت پس تو کار را بسماحت و سهولت بسپار چنان که بر تو آسان گردند

می گوید همچنان از وی از مسایل غامضه بپرسیدم و آن چند بیاموختم که

ص: 211

از آن پس حاجت نیافتم که از مسائل دینیه از دیگری پرسش نمایم.

آن گاه گفتم اهل علم و بینش چنان می دانند که بزودی دولتی شما را نصیب می شود گفت هیچ شکی در آن نمی رود و چندان که آفتاب را طلوع و غروب باشد ستاره دولت ما فروغ افزای عرصه جهان خواهد بود و از خدای تعالی خیر و خوبی این دولت را خواهنده و نیز از شرش بحضرتش پناهنده ایم.

و تو اگر بزمان ظهور این دولت بهره ور شدی بقدر استطاعت با دست و زبان مساعدت کن و نصیب خود را دریاب.

گفتم مگر هیچ کس از مردم عرب با این دولت خدا داد مخالفت خواهند کرد با این که شما بزرگان و آقایان اعراب هستید.

گفت آری قومی باشند که جز وفاداری با آن کس که ایشان را بدست پرورش تربیت کرده ابا و امتناع دارند مگر مطالبه حق ما را پس ما نصرت یابیم و ایشان مخذول گردند چنان که اول ایشان بواسطه مخالفت با اول قرین خذلان شدند در آن وقت نیز هر کس از ایشان و این طایفه با ما مخالفت جوید مخذول و تنها و رسوا گردد

چون این سخن را بفرمود گفتم «انا الله و انا الیه راجعون» گفت امر را بر خود آسان بدار همانا این امر سنت خداوند است که از ازل مقرر شده است و برای سنت یزدان تبدیلی نیابی و افعال و اعمال نکوهیده ایشان ما را از صلهٔ ارحام ایشان و حفظ اعقاب ایشان و تجدید احسان با ایشان باز نمی دارد.

یعنی ما بر روش ایشان نمی رویم که از پیغمبر و آل پیغمبر صلی الله علیه و اله نیکی دیدند و بدی کردند گفتم چگونه قلوب شما تسلیم می نماید که با ایشان نیکی ورزید با این که ایشان با شما خصومت ورزیدند و با شما قتال دادند

فرمود ما مردمی هستیم که وفا را دوست می داریم هر چند زبان ما در آن است و غدر و حیلت را دشمن می باشیم هر چند که سود ما در آن است و همانا ازین جماعت جز معدودی از ما جدائی نجوید و از جمهور دور نشود

ص: 212

و اما ياوران دولت و نقباي شيعت و فرمانگزاران سپاهیان ما موالی ایشان باشند و موالی آن قوم از خود ایشان باشند.

و چون آسیای جنك بگردد و اوزار كارزار نمایش گیرد و کار محاربت انجام پذیرد ما بواسطه نیکی نیکو کاران از بدی بدکاران چشم بپوشیم و بکیفر ایشان نکوشیم و بملاحظه نیکی یکتن از تقصیر قوم و عشیرت او بگذریم و با این وسیله فتنه بخوابد و مکابرت و مثابرت از میان برخیزد و دل ها آسایش و آرامش گیرد.

گفتم چنان می گویند که در دولت شما هر کس بخلوص محبت شما نامدار شود بشما مبتلا گردد گفت هما ناروایت شده است که بلا بدوستان ما سریع تر است از آبی که بمحل خود می رسد.

گفتم اراده من این نبود گفت بازگوی چه قصد کردی گفتم می گویند که شما دوستان خود را دچار رنج و بلا و دشمنان خود را برخوردار از بذل و عطا می دارید.

گفت آنان که در دولت ما از جمله دوستان ما سعادت و برخورداری یابند بیشتر هستند و آنان که از دشمنان ما جانب سلامت سپارند کم ترند و ما از جنس بشر هستیم و گوش بهر سخن و هر حدیث می سپاریم و جز خداوند علام الغيوب برازهای پوشیده عالم نیست .

و بسیار می شود که امور از ما مستور می ماند لاجرم بآن چه مقصود و مراد ما نیست حکم می کنیم و ما را احسان و احسابی است که خداوند بواسطه آن آن چه ناستوده از ما پدید آید یا از سوء تدبیر ما ناپسندیده گردد اصلاح می فرماید و ما از آن چه ندانیم و بدون علم کار کنیم در حضرت یزدان استغفار می کنیم و تو را چه انکاری است که این امر چنان که شنیده روی نماید.

همانا تکلیف دوست تعزز و ادلال و ثقه و استر سال است و تکلیف دشمن تحرز و احتیال و تذلل و اغتلال می باشد

ص: 213

و بسا باشد «و ربّما اهل المذلّ و اخل المسترسل و تجانب المتقرب و مع المعة تكون الثقة».

و آخر الامر عاقبت نيك بهره ما و سرانجام ناخجسته نصیب دشمن ماست و دوستان ما با ما شريك هستند.

آن گاه گفت ای برادر تمیمی همانا بسیار سؤال می کنی گفتم از آن می ترسم که ازین پس ترا ننگرم گفت من امیدوارم که ترا ببینم و تو مرا بنگری چنان که دوست می داری بزودی بخواست خدای تعالی.

گفتم خدای این کار را زود برساند گفت آمین ، گفتم و هم چنین سلامت مرا از گزند شما نبخشد چه من از دوستان شما هستم گفت آمین و تبسمی بنمود و گفت تا گاهی که خدای تعالی ترا از سه چیز نگاه بدارد زیانی بتو نمی رسد.

گفتم آن سه کدام است گفت یکی قدح و طعن در دین و دیگر هتك در كار ملك و آئین و سیم تهمت در حرمت است.

بعد از آن فرمود آن چه ترا گویم محفوظ بدار «اصدق و ان ضرّك الصدق و انصح و ان باعدك النصح و لا تجالس عدوّنا و ان اخطيناه فانّه مخذول و لا نخذل وليّنا فانّه منصور واصبحنا بترك المماكرة و تواضع اذا رفعوك وصل اذا قطعوك و لا تسخف فيمقتوك و لا تنقبض فيتحشموك و لا تبدأ حتّى يبدؤك و لا تخطب الاعمال و لا تتعرض للاموال»

یعنی سخن براستی و کار بصدق بسپار اگر چه ترا زیان رساند و از شرایط نصیحت زبان بر مبند اگر چه اسباب ملالت شنونده و مباعدت تو شود و با دشمنان ما مجالست مکن هر چند در خدمت ما مورد عنایت باشند چه ایشان مخذول هستند

و از دوستان ما کناری مجوی چه ایشان بهر حالت منصور و مظفر هستند و در مصاحبت ما هیچ وقت جانب حيلت و ما كرت مگير

ص: 214

و چون مقام ترا بلند گردانند بر فروتنی و خضوع بیفزای و اگر از تو قطع و جدائی نمایند تو طریق اتصال را از دست مگذار و سخنان سخیف و بیهوده مگوی تا با تو خشمگین شوند و منقبض مباش تا از ملاقات و مصاحبت تو بیزار کردند و بسخنی و کاری بدایت مگیر تا ایشان از تو بپرسند و بخواهند و چندان که توانی خود را دخيل اعمال و متعرض اموال مدار

آن گاه گفت من در این شب از این جا می روم اگر حاجتی داری باز گوی این وقت بوداع او برخاستم و وداع کردم.

آن گاه گفتم آیا برای ظهور این امر مراقب وقتی مشخص باشم گفت تقریر وقت با خداوند مقدر الامور است چون بانك دو نوحه و نیاحه در شام برخاست آخر العلامات بشمار، گفتم این دو نشان کدام است ؟

گفت یکی مردن هشام است در این سال و دیگر مرك محمّد بن علي است در هلال ذی القعده و پس از وی این امر جانب نمایش گیرد و شمشیر جهان گیر ما تابش فزاید.

گفتم محمّد بن علي آيا امر با کسی نهاده است آری با برادرش ، ابراهیم می گوید چون من از خدمتش بیرون شدم بناگاه غلام او از دنبال من بیامد تا منزل مرا بشناخت و برفت و جامه از البسه او برای من بیاورد و گفت ابو جعفر با تو فرمان می کند که در این جامه نماز بگذار .

بعد از آن از هم جدا شدیم سوگند با خدای چندی بر نیامد و او را ندیدم مگر وقتي كه دو نفر كشيك چی مرا بگرفتند و بخدمت او با جماعتی از قوم من نزديك ساختند تا با او بیعت کنیم چون ابو جعفر مرا بدید بشناخت و گفت از کسی که مودتش قرین صحت و حرمتش ندیم قدمت و بیعتش پیش ازین روز اخذ شده دست بدارید.

چون این سخنان را بگفت مردمان بزرك شمردند و من او را بر آن عهد

ص: 215

و پیمانی که از نخست بگذاشته بود دریافتم آن گاه فرمود در ایام خلافت برادرم ابو العباس بکجا اندر بودی، خواستم بمعذرت سخن کنم.

گفت حاجت بمعذرت نیست چه هر چیزی را وقتی است و اگر در این مدت بهره مودت و حق سبقت مودت تو فوت شده است هم اکنون از دو کار یکی را اختیار کن یا مرسومی از بهرت مقرر داریم که روزگار خویش را بوسعت بگذرانی یا شغل و عملی با تو گذاریم که ترا بمقامی بلند باز رساند

گفتم من حافظ وصیت تو هستم یعنی آن سخنان تو که ازین پیش فرمودی گرد اعمال مگرد گفت من آن وصیت را نیک تر محفوظ بدارم همانا من تو را نهی فرمودم که در طلب اعمال بر نیائی نه این که اگر با تو گذارند قبول نکنی.

گفتم همان را خواهم که در رزق و روزی من وسعت دهی و بخویشتن تقرّب بخشی گفت این حال باختیار تو است و این کار برای تو بهتر و شایسته تر و از خطر دورتر است

آن گاه فرمود آیا بعد از آن روز که از تو جدا شدم بر شمارۀ عیالت افزودی و از افراد ایشان از من بپرسید من از حفظ او در عجب شدم و ایشان را در خدمتش نام بردم و گفتم اسب و خادمی افزوده شده است

گفت عیال ترا بعیال خودمان و خادم ترا بخادم خودمان و اسب ترا بخیل خودمان ملحق ساختیم و اگر برای من مجال و ممکن بود از بیت المال نیز برای تو حمل مال می نمودم و هم اکنون ترا با پسرم مهدی متصل و منضم داشتم و در حق تو سفارش و وصیت بدو می کنم چه او برای انجام مقاصد و نظم تو فراغتش از تو بیشتر است

معلوم باد از بدایت این داستان چنان معلوم می شود که این مکالمات در میان شبیب و سفاح روی داده است چه در ضمن مکالمه از ظهور دولت ایشان می پرسد و بدو خبر می دهند

و از پاره مقامات چنان معلوم می شود که ابو جعفر منصور بوده است چنان که

ص: 216

می گوید ابو جعفر چنین و چنان گفت و مرا بمهدی بسپرد و شمار عیال مرا بپرسید و من از حفظ او در عجب ماندم و از آن جا که گفت چرا در زمان برادرم ابو العباس نیامدی مکشوف می شود که شبیب در خدمت سفّاح عهد و بیعت بر نهاده است و الله اعلم.

بیان پاره کلمات و محاورات ابی العباس سفاح با خالد بن صفوان

ازین پیش بعضی حکایات خالد بن صفوان و عبدالله سفاح مسطور شد همانا بن صفوان مردی دانشمند و از اخبار و وقایع روزگار بصیرتی تام و ملاحتی در کلام داشته است و ابوالعباس سفاح و بعضی خلفای ایام بمصاحبت و حکایت او رغبت داشته اند.

در جلد سوم عقد الفرید مسطور است که وقتی خالد بن صفوان به حضرت سفاح درآمد و این وقت خالوهای سفاح که از قبیلهٔ بني الحارث بن كعب بودند در حضرتش حضور داشتند.

ابو العباس روی با خالد آورد و گفت در حق خالوهای من چگونه سخن می کنی خالد گفت «هم هامة الشرف و عرنين الكرم غرس الجود انّ فيهم خصالا ما اجتمعت في غيرهم من قومهم لانّهم اطولهم امماً و اكرمهم شيماً و اطيبهم طعماً و اوفاهم ذمماً و ابعدهم همماً الجمرة في الحرب و الرفد في الجدب و الرأس في كلّ خطب و غير هم بمنزلة العجب»

این جماعت اندام شرف و هیکل جلالت را سر و پیکر جود و میدان کرم را برترین نشان ها و بزرگ ترین علامات و در بوستان بذل و عطا نو نهال برومند با بها هستند خصال و صفاتی حمیده در ایشان جمع شده که در سایر مردمان و عشایر

ص: 217

و اقوام ایشان نمایان نیست.

چه از جمله ایشان در مقاصد عالیه و اتباع سامیه برتر و در شیم پسندیده و خصال ستوده و ذوق سلیم و ملاحت صحبت و معاشرت و مجالست کریم تر و بعهد و پیمان خود پاینده تر و پناهنده خود را نگاهدارنده تر و در علوّ همت و وسعت صدر بلندترند.

در میدان حرب چون آتش سوزنده و در دستگیری بیچارگان و نوازش در ماندگان چون بحر گوهر نشان هستند در هر امری جلیل و خطبی عظیم بر همه مردمان سر و سردار و دیگران بمنزله بن دم و عجب هستند .

چون این کلمات بپایان رفت سفاح گفت ای ابو صفان صفت کردی و نیکو صفت نمودی خالوهای وی ازین اوصاف اظهار فخر و مباهات نمودند چندان که ابو العباس در خشم شد و گفت ای خالد بر اخوال امیر المؤمنين افتخار بجوی چه تو از اعمام او هستی.

خالد بن صفوان بالبداهة كفت كيف افاخر قوماً بين ناسج برد و سايس قرد و دابغ جلد و راكب عود دلّ عليهم هدهد و غرقهم جرد و ملكتهم امّ ولد» .

یعنی چه جای مفاخرت است با قومی که بافنده برد و راننده قرد و پیراسته نماینده جلد و سوار شونده عرد بودند هدهدی برایشان دلالت نمود و كلاك موشى ایشان را غرق گردانید و کنیزکی برایشان حکمران گردید.

و خالد بن صفوان در این كلمات بقوم سباء و حكايت هدهد و سلیمان علیه السلام و بلقیس اشارت کند که سیل عرم ایشان را در ربود و موش های کلان سنگ ها می کندند و آب از زیر آن طغیان می گرفت تا گاهی که ایشان را طوفان فنا در سپرد

بالجمله ابو العباس را ازین گونه کلمات خرسندی افتاد و رویش درخشان شد جاحظ می گوید سوگند با خداوند اگر خالد بن صفوان در بیان این کلمات و

ص: 218

شرح معایب ایشان و اختصار الفاظ در مثالب آن جماعت بعد از آن که آن ها را بدان گونه مدیحت بر ستوده بود در تمام معایب ایشان فکرها می کرد و چنین بیان ها می نمود بسیار اندک بود تا چه رسد که بدون فکر و تأمل بالبديهه این طور بیان نماید و در نهایت اختصار تمام مثالب ایشان را مذکور دارد والله اعلم.

و هم در آن کتاب مسطور است که ابو العباس سفاح وقتی با خالد بن صفوان گفت ای خالد همانا مردمان در توصیف نسوان بسی سخن کرده اند بازگوی تو در کدام نوع زنان شگفت تر هستی و در نظر تو نیکوترند گفت :

«اعجبهن يا امير المؤمنين التي ليست بالضرع الصغيرة و لا الفانية الكبيرة و حسبك من جمالها ان تكون فحمة من بعيد مليحة من قريب اعلاها قضيب و اسفلها كتيب كانت في نعمة ثمّ اصابتها حاجة فمعها ادب النعمة و ذلّ الحاجة فاذا اجتمعنا كنا اهل دنيا و اذا افترقنا كنّا اهل آخرة قال قد اصبتها لك قال و اين هي قال في الرفيق الأعلى من الجنة فاعمل لها»

یعنی ستوده ترین زنان آن زنی است که نه سست و كوچك و نه كلان و درشت اندام باشد و برای حسن و جمال و توصیف دلربائی و کمال ایشان کافی است که چون از دورش بنگری رام و مطیع و موقّر و سنگین و چون نزدیکش یابی با ملاحت و نمکین بینی قامتش چون شاخ شمشاد و کفلش مانند تل نسترن و روزگاری در بزرگی و نعمت بپای برده و از آن پس بزحمت نیاز و رنج حاجت نیز آزمایش شده باشد و ازین روی به آدابی که در خور نعمت یافتگان است برخوردار و به همواری و ملایمتی که شیمت حاجتمندان است ناچار باشد تا بآن يك به روش بزرگان و بزرك زادگان باشد و بر طریق پست زادگان نرود و باین يك بر نسق مردم رنج کشیده بمعاشرتی ملایم بگذارند تا شوی او از مصاحبتش کامکار و بآسایش و بآرامش برخوردار گردد.

و چون ما با این گونه زنان اجتماع جوئیم اهل دنیا باشیم و هر وقت جدائی

ص: 219

پذیریم اهل آخرت هستیم

سفاح چون این کلمات و اوصاف بشنید گفت من این گونه زن از بهرت بدست کردم خالد گفت در کجاست فرمود در فردوس برین و بهشت جاوید پس در اعمال حسنه بكوش تا بآن فيروز شوى .

در خبر است که از مردی اعرابی که در کار زنان و اخلاق و اوصاف ایشان دارای تجربت و بصیرت بود از چگونگی ایشان و پسندیده ترین ایشان بپرسیدند.

گفت بهترین و فزون ترین زنان آن زن است که با قامتی چون سرو سهی باشد چون بایستد و در کمال عظمت و فربهی باشد چون بنشیند و در کمال صداقت باشد چون سخن کند

و هر وقت آتش خشمی بر وی چیره گردد به زلال بردباریش فرو نشاند و هر وقت در امری بشگفتی در آید و خندیدن را بشاید چون غنچه تبسم نه بخنده مانند گل دهان برگشاید و بهرکاری و صنعتی دست برد آثار جودت و ظرافت را باز نماید باطاعت و انقیاد شوهرش و بملازمت سرایش بگذراند و در میان قوم و عشيرتش گرامی و با عزت و بنفس ها فروتن و خوار و شوهر دوست و فرزند زای و افعال و اعمالش محمود باشد و هرگز کرداری ناپسند از وی نمودار نشود

مكالمه و مفاخره خالد بن صفوان و ابراهیم بن مخرمه در حضور سفاح

در کتاب مستطرف مسطور است که شبی ابوالعباس سفاح در مجلس خود جلوس کرده بود و سخت دوست می داشت که رجال خبیر در خدمتش باحادیث و حكايات و منازعت و مفاخرت صحبت کنند .

در این وقت ابراهیم بن مخرمه کندی و خالد بن صفوان بن اهتم در حضرتش

ص: 220

حاضر شدند و از هر در سخن کردند و حکایات مختلفه راندند و در پایان کار از قبيله مضر و يمن سخن در میان آمد.

ابراهیم بن مخرمه گفت یا امیرالمؤمنین اهل یمن همان جماعت هستند که مردم جهان در خدمت ایشان فروتن شدند و در آستان ایشان گروگان اطاعت و انقیاد آمدند همیشه ازین زمین جلالت قرین سلاطین معدلت آئین بر مسند سلطنت مکین بودند و پدر در پدر و گوهر در گوهر صاحب تاج و افسر شدند و رشه سلطنت ایشان با حبل المتین نجابت و اصالت و قدمت توأمان و نشان شرف و شرافت حسب و نسب در ناصیه ایشان نمایان بود.

و از جمله ایشان نعمان است و منذر و ازین جماعت است عیاض صاحب بحرین و از ایشان است آن پادشاهی که از کمال قدرت و جلادت ﴿یَأْخُذُ کُلَّ سَفِینَهٍ غَصْباً﴾

هیچ کاری نیست که بزرگی و خطری داشته باشد جز این که نسبتش با ایشان است هر وقت از ایشان سئوالی کردند عطا فرمودند و در هر زمانی مهمانی بایشان نازل شد میهمان پذیری نمودند و با این اوصاف حمیده و اخلاق پسندیده که ایشان راست عرب خالص ایشان هستند و دیگران عرب اصیل نیستند بلکه خویشتن را عرب می خوانند.

چون ابو العباس سفّاح این مفاخرت سرشار بشنید فرمود گمان نمی کنم مردم تمیم باین داستان رضا دهند.

آن گاه روی با خالد بن صفوان کرد و گفت ای ابو خالد بازگوی تا چه گوئی گفت اگر امیر المؤمنين مرا اجازت دهد تا لب بسخن بر گشایم چنان کنم فرمود تکلم کن و از هیچ کس پرهیز مکن ، خالد گفت این مرد در این اقتحام که بنمود بخطا رفت و بیرون از صواب سخن راند و این اوصاف سامیه و مراتب عالیه چگونه برای قومی شایسته است که نه صاحب زبانی فصیح و نه لغتی صحیح هستند

ص: 221

که نه از آسمان کتابی بآن زبان و لغت نازل شده و نه در احکام سنت تنطقی رفته باشد بوجود نعمان و منذر بر ما مباهات جویند و ما بحضرت خیر الانام و اكرم الكرام سيّدنا محمّد عليه افضل الصلوة و السلام برایشان مفاخرت نمائیم.

همانا یزدان رحیم را بسبب این رسول کریم بسی منتها بر ما می باشد پس از ما هست پیغمبر مصطفی و خلیفه مرتضی و از ما می باشد بیت معمور و زمزم و حطيم و مقام و حجابت و بطحاء و مآثر و مفاخر بیرون از حدّ احصاء و از ما می باشد صديق و فاروق و ذوالنورین و رضا و ولی و اسدالله و سید الشهداء و بوجود اینان شناخته شد دین و جهانیان را رسید درجه یقین پس هر کس ما را بزحمت رساند او را زحمت دهیم و هر کس دشمنی کند او را در هم نوردیم .

و چون خالد ازین کلمات بپرداخت روی با ابراهیم آورد و گفت آیا ترا بلغت قوم خودت علمی گفت آری.

خالد گفت اسم عين در لغت شما چیست گفت جمجمه گفت اسم سنّ یعنی دندان چیست گفت میدن گفت اسم اذن یعنی گوش چیست گفت صناره گفت اسم اصابع یعنی انگشتان چیست گفت شناتیر گفت اسم ذئب يعني گرك چيست گفت کنع.

خالد گفت آیا ترا بكتاب خدای عزّ و جل علمی هست گفت آری ، خالد گفت خدای تعالی می فرماید ﴿إِنَّآ أنزلنَاهُ قُرآنَاً عَربِيَاً﴾ یعنی قرآن را بزبان و لغت عرب فرو فرستادیم.

و نیز خدای تعالی می فرماید «بلسان عربيّ مبين» یعنی قرآن را بزبان و لغت عربی روشن و فصیح و آشکار نازل کردیم.

و نیز می فرماید ما هیچ پیغمبری را نفرستادیم مگر این که بزبان قوم خودش سخن کرد و احکام آورد آیا نگران نیستی که یزدان تعالی می فرماید ﴿وَ الْعَیْنَ بِالْعَیْنِ﴾ و نفرمود «و الجمجمة بالجمجمة» و مي فرمايد ﴿وَ السِّنَّ بِالسِّنِّ﴾، و نفرمود «و المیدن بالمیدن» و می فرماید ﴿وَ الْأُذُنَ بِالْأُذُنِ﴾ و نفرمود «و الصنارة بالصنارة» و

ص: 222

خدای تعالی می فرماید ﴿يَجْعَلُونَ أَصابِعَهُمْ فِي آذانِهِمْ﴾ و نفرمود «شناتيرهم في صناراتهم» و مي فرمايد ﴿فَأَکَلَهُ الذِّئْبُ﴾ و نفرمود «فاكله الكنع».

و چون خالد ازین کلمات فارغ شد با ابراهیم گفت من از چهار چیز از تو می پرسم اگر باین جمله اقرار نمودی مقهور خواهی شد و اگر انکار کردی و کفران نمودی کافر می شوی .

ابراهیم گفت آن جمله کدام است خالد گفت پیغمبر خدای از ما می باشد یا از شما گفت از شما است، گفت قرآن بر ما فرود شده است یا بر شما گفت بر شما بر شما ، گفت منبر در میان ما می باشد یا در میان شما است ابراهیم گفت در میان شماست ، خالد گفت خانه خدای از برای ماست یا شما گفت برای شماست

خالد گفت براه خویش باش بعد ازین چهار چیز که از ماست هر چیز دیگر هست از آن شما باد بلکه شما جز رانندگان بوزینگان یا دباغ پوست ها یا بافنده برد نیستید این وقت ابو العباس بخندید و بفضل و فزونی خالد اقرار کرد آن گاه خالد و ابراهیم را ببذل و احسان نوازش فرمود .

بیان کلمات و مجالسات سفاح با بعضی ادبا و ظرفای روزگار

در کتاب زهر الاداب و ثمر الالباب مسطور است که وقتی عمارة بن حمزه را ابوالعباس سفاح بجوائز نفیسه و البسه بدیعه و صله گرانمایه بنواخت و بر عزت و حشمت او بیفزود و او را بخویشتن نزديك ساخت عماره زبان بشكر و ثنا بر گشود و گفت «وصلك الله يا امير المؤمنين و برّك فوالله لئن اردنا شكرك على كنه صلتك فانّ الشكر لقصر عن نعمتك كما قصرنا عنك لبعض شكرنا»

یعنی ای امیرالمؤمنین یزدان تعالی ترا به رحمت و عطیت و نعمت خود

ص: 223

برخوردار و موصول و باحسان و نیکی کامکار بدارد سوگند با خدای اگر ما بخواهیم حقایق و دقایق صله و عطایای ترا سپاس بگذاریم همانا شکر ما از اندازه نعمت تو قصور یا بد چنان که هر گونه شکر بسپاریم و به زبان قاصر خود سپاس گذاریم همچنان قاصر و منفعل مانیم

در کتاب مستطرف مسطور است که روزی ابو العباس سفاح و زوجه اش ام سلمه در نزاهت نفس و كبر عماره سخن می کردند ام سلمه گفت عماره را بفرمای حاضر کنند و من این سبحه خود را که پنجاه هزار دینار بها دارد بدو می بخشم اگر طمع کرد و قبول نمود می دانیم که او را نزاهت نفس و مناعت محلی نیست .

ابو العباس یکی را فرمان کرد تا عماره را حاضر ساخت و ساعتی با وی به حدیث و صحبت بگذرانید و چون امّ سلمه از صحبت آن سبحه خود را بجانب او افکند و گفت سبحه بس طرفه و نفیس است هم اکنون بتو اختصاص دارد.

عماره آن سبحه را در حضور خود بگذاشت و پس از ساعتی برخاست و برفت و آن را بجای بگذاشت .

امّ سلمه گفت تواند بود فراموش کرده است که بر گیرد پس خادمی را بخواند و آن سبحه را برای عماره بفرستاد عماره با خادم گفت این سبحه از آن تو باشد خادم باز شد و گفت بمن بخشید ام سلمه هزار دینار بخادم بداد و سبحه را بازپس گرفت.

در ذیل این داستان می نویسد چون عبدالله بن طاهر والى مملكت مصر شد عبدالله بن سری یکصد تن خدمتکار نيكو عذار كه با هر يك هزار دینار همراه کرده شب هنگام بخدمت او تقدیم کرد عبدالله بن طاهر را آن مناعت نفس و بلندی نظر بود که باین جمله اعتنا نکرد و باز فرستاد و در جواب نوشت اگر هدیه تو را شب هنگام پذیرفتار شدمی در روز روشن نیز قبول می کردم.

«فما آتانی اللَّهُ خَیْرٌ مِمَّا آتاکُمْ بَلْ أَنْتُمْ بِهَدِیَّتِکُمْ تَفْرَحُونَ» پس آن چه را که

ص: 224

خدای تعالی بمن رساند از آن چه شما را رسانید بهتر است بلکه شما یهدیه خودتان شادان هستید.

و هم در آن کتاب مستطرف مسطور است که ابو نخیله روزی بر سفاح در آمد تا از بهرش انشاد شعر نماید سفاح گفت چه مدح توانی سرائید و انشاد شعر توانی نمود بعد از آن که این شعر را در حق مسلمه بنظم در آوردی .

امسلمة يا فخر كلّ خليفة *** و يا فارس الدنيا ويا جبل الارض

شكرتك ان الشكر دين على الفتى *** وما كل من اوليته نعمة يقضي

واحببت لي ذكرى و ما كان خاملا *** و لكن بعض الذكر انيه من بعض

می گوید ای مسلمة بن عبدالملك بن مروان اى که مایه فخر و فخار تمام خلفای زمان هستی ای سوار نامدار صفحه روی زمین ای کوه با وقار و تمکین که زمین را بسکون تو قرار است و زمان را بقرار تو مدار تو را همواره شکر و سپاس می گذارم چه ادای شکر بر جوانمردان روزگار دین و قرض گرانبار است اما هر کس را بنعمتی برخوردار و بکرامتی کامکار بداری شکر و تلافی آن را بجای نمی آورد.

همانا تو نام مرا و یاد مرا زنده ساختی هر چند کم نام و خامل الذکر نبودم لكن بعضی یاد کردن ها بر بعضی تنبیه و تفسیرش بیشتر است.

می گوید رشید این شعر را بشنید گفت مردمان شریف ممدوح خود را بدین گونه مدح کنند که نه از امدح ممدوح و نه از قدر خویش بکاهند.

اما در مروج الذهب مسعودی مسطور است که بعد از آن که سفاح آن ابیات را که ابو نخیله در حق مسلمة بن عبدالملك گفته بخواند ابو نخیله گفت یا امير المؤمنين منم آن کس که این شعر را می گویم :

لمّا رأينا استمسكت يداكا *** كنا اناساً نرهب الملاكا

و تراكب الاعجاز و الاوراكا *** من كل شيء ما خلا الاشراكا

فكل ما قد قلت في سواكا *** زور و قد كفر هذا ذا كا

ص: 225

انا انتظرنا قبلها ایاکا *** ثمّ انتظرنا بعدها اخاكا

ثمّ انتظرناک لها ایاکا *** فكنت انت للرجاء ذاكا

چون ابو نخیله این اشعار را بعرض رسانید سفاح از وی خوشنود شد و او را باعطای صله و جایزه شاد کام ساخت.

و ابوالفرج اصفهانی در جلد هشتم اغانی باین داستان باندك تفاوتی اشارت کند و نیز حکایت می نماید که ابو نخیله بعد از آن که از خشم و ستیز سفاح بر آنان که بنی مروان را مدح نموده بودند آسوده شد و بدانست که از جریرت ایشان در گذشت روزی در خدمت سفاح شد و بایستاد و زبان بدعا و ثنا بر گشاد و اجازت انشاد اشعار بخواست.

ابو العباس گفت کیستی گفت یا امیرالمؤمنین بنده تو ابو نخیله حمانی هستم .

گفت ای چارپای زبون «لا حياك ولا قرب دارك» آیا نه توئی که در حق مسلمة بن عبدالملك گوئى:

امسلم يا من ساد كلّ خليفة *** و يا فارس الهيجاء و يا قمر الارض

سوگند با خدای اگر نبودی که امثال تو را امان داده ام هنوز چشم برهم نزده بودی که در خونت رنگین می شدی ابو نخیله اشعار مسطوره را بخواند و ابو العباس بخندید.

بعد از آن فرمود همانا مردی شاعر و طالب خیر هستی و مردم روزگار پادشاهان را در زمان سلطنت ایشان مدح می نمایند توبت پوشاننده خطیئت و فیروزی زایل کننده حقد است و ما از تو در گذشتیم و با تو احسان می ورزیم و تو اکنون شاعر ما باشی و باین نشان بباش تا نشان بنی مروان از تو زوال گیرد و چنان که گفتم این کردار تو کفاره آن کار است .

بعد از آن روی با ابو خصیب آورد و گفت ای ابو مرزوق او را به سرای جواری اندر آر تا هر جاریه را که خود خواهد از بهر خود اختیار نماید

ص: 226

ابو نخیله در آن جا برفت و جاریه آکنده گوشت و فربهی اختیار نمود لکن او را پسندیده نیفتاد.

و چون روز دیگر بخدمت ابی العباس اندر شد و جاریه را بدید که بر فراز سرش ایستاده بود ابو العباس بکنایت گفت حال آن جاریه را که اختیار نمودی نيك می دانم نیکش نگاهداری کن ابو نخیله این شعر را بخواند:

اني وجدت الانذيان الكوذكا *** غير منيك فابغني منيكا

حتّى اذا حركته تحركا

و ازین کلمات باز نمود که آن جاریه را گردشی و جنبشی در کار نیست ابوالعباس بخندید و گفت این وصیفه را برای خود برگیر زیرا که چون با وی خلوت کنی بدون این که حرکت دهی حرکت کند

و نیز در آن کتاب مسطور است که اصمعی گفت ابونخيله بحضور ابی العباس سفاح در آمد و این وقت ابو صفوان اسحق بن مسلم عقیلی نیز حاضر بود و ابو نخیله اشعار خود را که در جمله آن مدح ابی العباس را گوید:

حتّى اذا ما الاوصياء عسكروا *** و قام من بتر النبيّ الجوهر

و من بني العباس نبع اصغر *** ينميه فرع طيب و عنصر

و از آن جمله این شعر است :

و این مروان و این اشقر *** و این خلّ لم يفت محير

و این عاديكم المجهر *** و عامر و عامر و اعصر

یعنی عامر بن صعصعه و عامر بن ربیعه و اعصر باهله و غنى .

اسحق بن مسلم سخت خشمگین شد و بر آشفت و گفت ای ابو نخیله این جماعت را که نام بردی بجمله در فلان مادرت باد.

خلیفه این سخن را ناستوده گرفت اسحق گفت یا امیرالمؤمنین سوگند با خدای در مجالس بنی مروان چیزها در حق شماها از وی شنیده ام که ازین

ص: 227

بدتر است و او را نه عهدی است و نه وفائی و نه کرامتی.

این کلمات در دیدار ابوالعباس اثر کرد و با آوازى باريك گفت توبت شوینده گناه و حوبت و حسنات ربایندۀ سیئات است و این مرد شاعر بنی هاشم است پس از آن بپای شد و بخلوتگاه خود رفت و مردمان باماکن خویش شدند و ابو نخیله را عطائی نفرمود.

و نیز در کتاب مستطرف مسطور است که یکی روز ابودلامه شاعر که به ظرافت و ملاحت گفتار و کردار مشهور روزگار است در حضور ابی العباس ایستاده و خلیفه زمان را بسخنان دلفریب خرسند می داشت.

ابو العباس گفت هر حاجت که داری بخواه گفت سگی شکاری خواهم سفاح گفت بدو عطا کنید ابودلامه گفت دابه نیز می خواهم فرمود بدو دهید گفت غلامی نیز می خواهم که سک بانی کند و بدستیاری آن سك شكار نماید ، سفاح گفت غلامی نیز بدو دهید.

گفت کنیزکی می خواهم تا شکار را طبخ نماید و ما را از گوشت آن بخوراند، سفاح گفت جاریه بدو بخشید ابو دلامه عرض کرد یا امیر المؤمنين اينك يك جماعتی عیال از بهر من فراهم شد ناچار سرائی برای نشیمن ایشان لازم است

فرمود خانه بدو دهید تا ایشان را مسکن شود ابودلامه گفت اگر از بهر ایشان ضیعتی و مزرعه نباشد از کدام محل زندگانی خواهند کرد.

فرمود ده ضباع عامره و ده ضیاع غامره در اقطاع ابی دلامه مقرر داشتم.

ابو دلامه گفت عامره را بدانستم اما بفرمای غامره کدام است گفت غامره آن زمینی است که بی گیاه و لم یزرع باشد ابو دلامه گفت یا امیرالمؤمنین اگر چنین است من یکصد ضیمه غامره از بیابان های بی آب و گیاه بنی اسد با تو عطا می کنم

این وقت ابوالعباس بخندید و فرمود تمام این ضیاع را عامر و محمود بدو

ص: 228

عطا کنید همانا ببایست بحذاقت استادی ابو دلامه در سؤالی که نمود نظر کرد که چگونه بلطافت و زیرکی مسئلت نمود و از نخست سگی شکاری خواست که سهل القضیه بود و از آن پس بآن ترتیب خواهش نمود و ملاحت و فکاهت بکار برد تا آن چه خواست بخواست لکن اگر این جمله را یک دفعه طلب می کرد هرگز بمراد خود فایز نمی شد.

و این حکایت را بعضی بمهدی خلیفه و ابودلامه نسبت داده اند چنان که راقم حروف در ذیل احوال ابی دلامه زند بن الجون در کتاب مشكوة الادب رقم کرده است

حكايت ابو العباس سفاح تا با عبد الله بن حسن بن حسن بن على عليهم السلام

ابو الفرج اصفهانی در مقاتل الطالبین می نویسد که بهیچ وجه ما را خبری بدست نیست که ابو العباس سفاح از جماعت بنی هاشم کسی را کشته باشد یا مکروهی از وی دیده باشند مگر این که محمّد و ابراهیم پسرهای عبدالله بن حسن بن حسن علیه السلام از وی بيمناك شدند و پنهان گردیدند ازین روی در میان سفاح و پدر ایشان در کار ایشان مخاطبانی روی داده است.

از آن جمله این است که عبدالله بن جمیل عتکی از محمّد بن یحیی حدیث می کند که چون ابو العباس سفاح بر سریر خلافت بر نشست نشست عبدالله بن حسن بن حسن و برادرش حسن بن حسن بن حسن علیهم السلام بخدمتش وفود دادند

سفاح در حق ایشان احسان ورزید و صله بداد و از میانه عبدالله را بشمول مکارم و اعظام و اكرام اختصاص داد و با او مواخاة ورزيد و او را برگزید چندان که بسیار شدی که عبدالله در حضور سفاح اطراف جامه خویش را بر افراشتی

ص: 229

و بر دوش افکندی و سفّاح این معاملت با وی می نمود و می گفت امیرالمؤمنین در حق هیچ کس این حال را روا ندارد اما چون ترا پدر و غّم خود می شمارد جایز می داند.

آن گاه با عبدالله گفت دوست می دارم که با تو از مطلبی راز برگشایم عبدالله گفت یا امیر المؤمنين بفرمای تا چیست سفاح از دو پسرش محمّد و ابراهیم یاد کرد و گفت از چه روی با تو نیامدند و چه چیز مانع ایشان شد که با اهل بیت خودشان بدرگاه امیرالمؤمنین روی نمایند.

عبدالله گفت تخلف ایشان از خدمت امیرالمؤمنین ابداً برای مهمی که مکروه امیر المؤمنین باشد نخواهد بود ابو العباس سکوت نمود و چون شب دیگر با عبدالله بصحبت و حکایت بنشستند ابو العباس آن سخن را اعادت کرد و همچنان در چندین مجلس بآن كلام تجدید نمود .

و از آن پس با عبدالله گفت همانا ایشان را تو غایب ساختی و باشارت تو پنهان ماندند سوگند با خدای محمّد را بر سلع و ابراهیم را بر نهر عیّاب بخواهند کشت.

در مراصد الاطلاع می گوید سلع بفتح سین مهمله و سكون لام نام کوهی در سوق مدینه و بقولی موضعی است نزديك بمدينه و مشهور این است که نام کوهی است مقابل دروازه مدینه و نیز نام قلعه ایست در وادی موسى نزديك به بيت المقدس و نيز نام کوهی است در بلاد هذیل و سلع بكسر سین نام چند موضع منسوب ببادیه است.

بالجمله چون این کلمات را عبدالله بشنید افسرده و پژمرده باز شد برادرش حسن بن حسن گفت این اندوه و حزن و فرو مردگی چیست عبدالله حکایت خود را باز گذاشت

حسن گفت آیا آن چه با تو گویم بجای می آوری گفت آن چیست گفت ازین پس اگر سفاح از حال پسران تو محمّد و ابراهیم پرسش فرمود در جواب

ص: 230

بگو عمّ ايشان حسن بن حسن بحال ایشان از من داناتر است.

عبدالله پذیرفتار شد و چون نوبتی دیگر بقانون سابق بخدمت سفاح در آمد و ابوالعباس بر حسب عادت خود از محمّد و ابراهیم پرسیدن گرفت گفت یا امير المؤمنين عمّ ايشان حسن از تمامت مردمان بحالت ایشان داناتر است از وی بپرس .

سفاح سکوت کرد تا گاهی که عبدالله بمنزل خود روی نهاد پس حسن بن حسن را بخواند و آن حکایت با وی براند حسن گفت یا امیر المؤمنین آیا من باید هیبت و حشمت خلافت را در مقام مکالمت منظور بدارم یا بآن طریق که مردی با پسر عمّ خود مکالمت می نماید تکلم کنم.

سفاح گفت بدان گونه که مردی با پسر خویش سخن می راند چه تو و برادرت عبدالله در خدمت من دارای هر گونه مقام و منزلتی هستید.

حسن گفت من می دانم این هیجانی که ترا در یاد کردن و نام بردن محمّد و ابراهیم روی داده است برای بعضی اخبار است که از ایشان بتو رسیده است یعنی داعیه طغیان و خلافت دارند .

اما ترا با خدای سوگند می دهم که هیچ گمان می بری که خداوند قادر قهار اگر در سابق علم خود با قلم قدرت بر صفحه تقدیر رقم کرده باشد که محمّد و ابراهیم والی امر خلافت خواهند شد و از آن پس تمام آفریدگان زمین و آسمان دست در دست دهند و اتفاق و اتحاد ورزند که از آن چه خدای در حق محمّد و ابراهیم نوشته می توانند رد نمایند و خواست حق را دیگر گون گردانند

و اگر در قلم تقدیر چنین امری را خداوند قدیر رقم نکرده باشد آیا می توانند که همدست و همزور شوند و بر این امر استیلائی یابند.

سفاح گفت لا والله هیچ کس نتواند و هیچ چیز امکان ظهور و بروز نجوید مگر آن چه را که خدای تعالی نوشته باشد

ص: 231

حسن گفت یا امیر المؤمنین پس این تنغیص نعمت خودت را که باین شیخ يعنى عبد الله و ما مبذول داشته از چه روی می خواهی سفاح گفت بعد ازین مجلس هیچ وقت متعرض نام ایشان نخواهم شد مگر این که خبری از ایشان بمن باز رسد که مرا بهیجان آورد و ناچار نام ایشان را مذکور دارم پس زبان از یاد و نام ایشان فرو بست و عبدالله بجانب مدينه انصراف جست

ابوالفرج اصفهانی در کتاب مقاتل می گوید که ابو العباس در آن حال که پسرهای عبدالله بن حسن غایب بودند این شعر را بعبدالله نوشت:

ارید حیاته و یرید قتلی *** غديرك من خليك من مرادى

و عمر بن شبیب گوید که ابوالعباس این شعر را به محمّد نوشت و او این اشعار را در جواب نوشت :

و كيف يريد ذاك و انت منه *** بمنزلة النياط من الفؤاد

و كيف يريد ذاك و انت منه *** و زندك حين يقدح من زناد

و كيف يريد ذاك و انت منه *** و انت لهاشم رأس و هاد

و نیز ابوالفرج از عبدالله بن حسن روایت کند که ابوالعباس را قانون آن بود که هر وقت دهان بخمیازه برگشودی یا باد بیزن از دست بیفکندی حاضران حضرت از جای برخاستند و بیرون شدند

یکی شب که در خدمتش حضور داشتیم بدان گونه کار کرد و ما بپای شدیم تا بیرون شویم از جمله مرا نگاه داشت و جز من هیچ کس بجای نماند.

آن گاه دست بزیر فراش خود برده يك بسته نوشته بیرون آورده گفت قرائت کن ای ابو محمّد چون بخواندم نامه پسرم محمّد بجانب هشام عمرو بن بسطام تغلبى بود که او را به بیعت خویشتن دعوت کرده بود

چون بخواندم گفتم یا امیرالمؤمنین با تو بعهد و میثاق خداوند تعالی پیمان می بندم که تا دو پسرم در دنیا زنده باشند هر گز کاری که مخالف طبع و مزاج تو باشد از ایشان روی نکند

ص: 232

حكايت ابي العباس سفاح با عبدالله بن حسن در باب شهر رصافه و شعر او

ازین پیش در ذیل حوادث سال یکصد و سی و چهارم هجری از بنای شهر هاشمیه و چگونگی آن شرحی مسطور شد.

حموی می گوید رصافه بضمّ راء مهمله و فتح صاد مهمله و بعد از فاء هاء ساکنه در چند موضع است و راقم حروف رصافه دهگانه را در جلد اول از ربع مشكوة الادب در ذيل ترجمه احوال ابی عبدالله محمّد بن غالب رصافی مذكور سیم داشته است و از آن جمله رصافه ابی العباس است.

حموی و ابوالفرج می گویند چون ابوالعباس سفاح در انبار بنای شهر خود را که رصافه ابی العباس خوانده می شود بر نهاد با عبدالله بن حسن بن حسن بن علي ابن ابیطالب علیهم السلام گفت با من داخل این عمارت شو و بر این ابنیه عالیه بنگر.

عبدالله در خدمت سفاح بآن مکان اندر آمد و چون آن بنیان را نگران شد بدون اندیشه گفت «الم تر حوشباً» و از بقیه آن کلام بزبان بر بست.

ابو العباس گفت بقیه را بازگوی عبدالله گفت یا امیرالمؤمنين جز خير و خوبی اراده نکردم سفاح گفت سوگند با خدای عظیم ازین جا بیرون نشوی تا نخوانی عبدالله این شعر را بخواند:

الم تر حوشباً امسى يبنّى *** بيوتاً نفعها لبنى نفيلة

يؤمّل ان يعمّر الف عام *** و امر الله يطرق كلّ ليلة

کنایت از این که زحمت این بنیان از بهر تو و سودش برای دیگران است. چنان که حوشب نیز چنین کرد و آرزو همی برد که هزار سال روز گار بخواهد گذاشت و حال این که هر شبی بهزار گونه حوادث و دواهی آبستن است و هیچ کس

ص: 233

نداند چون بامداد شود چگونه بار فرو می گذارد.

موسى بن سعید راوی این خبر می گوید ابو العباس این کردار و گفتار ناگوار را متحمل شد و بهلاك عبدالله بن حسن فرمان نکرد و بقولی با عبدالله گفت ازین کلام چه قصد کردی گفت خواستم در این ابنیه قلیله تو را زاهد و بی رغبت گردانم.

و رصافه منصور که در بغداد بساخت غیر ازین رصافه است و انشاء الله تعالی ازین پس در ذیل احوال او مسطور خواهد شد.

صاحب زهر الاداب می گوید عبدالله بن حسن با ابوالعباس در جامع شهر انبار بصحبت می گذشتند و عبدالله بآن بنیان که ابوالعباس بر نهاده نظر می کرد و برگرد آن می گشت و شعر مذکور را بخواند.

و چون ابوالعباس در حق عبدالله اکرام ورزیدی و مقام او را بزرگ شمردى خشمناک تبسم نمود و گفت اگر بکار خود دانا بودیم حق مسايرت را بجای می آوردیم.

عبدالله گفت آن چه مذکور گردید نه از روی صمیم قلب و ترتیب خیال بود بلکه بدون رویه بر زبان بگذشت سوگند با خدای جز این نبود که بیان نمودم و مقام و منزلت تو از آن برتر است که آن چه نه در خود باشد بعرض رساند و بعفو و گذشت از همه کس برتری داری و شایسته آنی

سفاح گفت راست گفتی این داستان بگذار و از مقام دیگر حدیث کن.

و در انوار الربيع مسطور است که چون سفاح آن بنا را بگذاشت و عبدالله آن شعر را بتمثل بخواند چهره سفاح دیگرگون شد و عبدالله در مقام اعتذار برآمد که بلا رویه بر زبانش بگذشت و روزی چند بپایان نرفته بود که وفات نمود و ازین پس پارۀ حالات عبدالله بن حسن با سفاح و منصور عباسی در مقام خود مذکور خواهد شد

ص: 234

حكايت ابي العباس سفاح با ابراهیم بن سليمان بن عبدالملك

در اعلام الناس مسطور است که از جمله کسانی که در زمان طلوع دولت بنی عباس و خلافت سفاح از بیم تیغ خونریز و زمانه فتنه انگیز در بیت الحزن اختفا و سراچه انزوا پوشیده مانده بود ابراهیم بن سليمان بن عبدالملك چندان در ظلمت عزلت و نکبت انزوا بزیست که خسته و ملول و بر هلاك و دمار خویش عجول شد .

بوسایط مختلفه و وسایل متشتته چنك در افکند تا بخط زنهاری از جانب سفاح شادخوان و در میان خلق جهان آشکار شد.

و چون مردی خردمند و ادیب و بلاغت شعار و لبیب بود بالطاف و اشفاق خلیفه روزگار با نصیب و بصحبت او مفتخر شد یکی روز که به مصاحبت و منادمت می گذرانید سفاح بدو فرمود روزگاری دراز در کنج اختفا بگذرانیدی و عجایب زمانه بر سر بسپردی از عجیب ترین حوادث و حکایات خود با من حدیث کن چه آن روزگاران که در نوشتی ایام تکدیر و ملاقات سوانح غریبه را تقدیر رفته بود.

گفت یا امیرالمؤمنین از سر گذشت من عجیب تری نیست همانا در منزلی پنهان بودم و نظر بجانب بطحاء داشتم در اثنای این حال علم های سیاه بدیدم که از کوفه بجانب حيره روان بود مرا بخاطر بگذشت که مگر در طلب من بیرون آمده اند ناچار در لباسی با شناخت و از راهی غیر معتاد راه برگرفتم

سوگند با خدای بسی سرگردان و پریشان بودم و هیچ کس را نمی شناختم ناگاه دری بزرگ در پیشگاهی منیع نمایان شد پس بآن پیشگاه در آمدم و نزديك

ص: 235

بسرای بایستادم در این حال مردی خوش هیئت که بر اسبی سوار و جماعتی از یاران و غلامانش در رکابش رهسپار بودند بیامد و درون رحبه شد و مرا بدید که با پریشانی حواس بایستاده ام.

فرمود حاجتی داری گفتم مردی غریب و از بیم قتل در تشویش هستم گفت اندر آی پس بحجره که در سرای او بود اندر شدم گفت این منزل بتو اختصاص دارد آن گاه آن چه در بایست من از فرش و ظروف و لباس و طعام و شراب حاضر ساخت پس آسوده و مرفه الحال در خدمتش اقامت کردم.

سوگند با خدای در تمام آن مدت هرگز از من نپرسید که من کیستم و از کدام کس در ترس و بیم هستم لکن همه روز سوار می شد و مدتی می رفت و افسرده و پژمرده و خشمناک باز می گشت.

گویا در طلب چیزی که از دست او برفته می رفت و با دست تهی باز می گشت روزی با او گفتم تو همه روز بر می نشینی و می روی و با کمال تأسف و اندوه باز می شوی گوئی در طلب چیزی که از دست داده باشی می روی و بدست نمی آوری.

گفت ابراهیم بن سليمان بن عبدالملك پدرم را بکشته و در این اوقات با من خبر دادند که وی از بیم سفاح پنهان شده است ازین روی همه روز در طلب او می کوشم تا مگر او را بدست آورده خون پدرم را از وی بخواهم.

یا امیرالمؤمنین چون این سخن بشنیدم از فرار کردن خود و شومی بخت خود در عجب شدم که زبونی طالع و نحوست ستاره من بآن درجه است که مرا بخانه کسی که پدرش را کشته ام و همه وقت در طلب من و خون خواهی پدر خود کوشش می کند می کشاند

ازین روی سخت کوفته خاطر و از زندگانی خویش ملول شدم و مرك را هر چه زودتر خواستار آمدم بلکه ازین سختی و شدت روزگار و حوادث دهر جفا کار بر آسایم.

ص: 236

پس نام پدرش را و سبب قتلش را از وی بپرسیدم چون بر شمرد صحیح و درست نگریستم و گفتم ای مرد همانا حق تو بر من واجب شده است.

و از حقوق تو بر من یکی این است که ترا بر قاتل پدرت راهنمائی کنم و زحمت تو را در طلب او اندك نمایم.

گفت هیچ می دانی کشنده پدرم در کجاست گفتم آری از کمال تعجب و غرابت گفت باز گوی بکدام سوی اندر است گفتم سوگند با خداوند من خود همانم.

اکنون خون پدرت را از من بجوی از نهایت حیرت گفت گمان می برم که در این مدت که در کنج گوشه گیری پوشیده بودی مزاج تو از اندازه سرشت خود بگشته است و چندان کوفته و رنجه شدی که زندگانی را ناگوار می شماری.

گفتم چنین است و از زندگی بیزارم سوگند با خداوند من پدر تو را در فلان روز و فلان روزگار بکشتم چون راستی سخن مرا بدانست رنگش دیگر گون شد و هر دو چشمش مانند مشعل برافروخت و ساعتی سر بزیر افکند و به تفکر و تحیر اندر شد.

آن گاه سر بر آورد و با من خطاب کرد و گفت اما پدرم زود باشد که روز قیامت تو را در یابد و در پیشگاه خداوندی که هیچ پوشیده بر وی پنهان نمی ماند محاکمه می نماید.

و اما من هرگز پناه داده خود را و پناه خود را خوار نکنم و پیمان خود را در هم نشکنم و کسی را که بسرای من فرود گشته بیهوده نگردانم هم اکنون از سرای من بیرون شو چه من از پس این روز از نفس خود بر تو آسوده نیستم.

و چون این سخنان بگذاشت از جای برجست و کیسه که پانصد دینار در آن بود از صندوق بیرون آورد و با من گفت این دینارها را بر گیر تا در مکانی که پنهان می گذرانی بکار بندی

ص: 237

من مكروه شمردم که از وی باز گیرم و از سرایش بیرون آمدم و کریم ترین و بخشنده ترین مردی که در روزگار خود از چشم بر سپردم این مرد بود سفاح از کثرت طرب همی جنبش نمود و تعجب ورزید.

بنده نگارنده گوید چون مردمان بر این گونه داستان بگذرند و بدانش بنگرند می دانند که پس از هر سختی يك سستی و پس از هر بستگی گشایشی است که هیچ کس را در چراگاه اندیشه نمی گذرد و چون خدای خواهد پدر کشته را دوست مهربان و سبب آسایش کشنده پدر گرداند و نیز از غیرت و جوانمردی جوانمردان روزگار دانا شود که برای نگاهبانی منزلت خود و پناه خود از خون پدر بگذرند و بعلاوه بذل دینار و درهم نمایند .

و نیز چون خدای خواهد کسی را که اعوان پادشاه در بدست آوردن او رنج ها می بردند تا او را بسیاست پادشاه رسانند و سودمند شوند کارش بجائی می رسد که پادشاه از بقای او خرم می گردد و بصحبت و حکایت او شادان می شود.

بیان اخباری که از حضرت صادق علیه السلام در فضایل و مناقب رسول خدا صلى الله علیه و آله وارد است

اخباری که در فضایل رسول خدا صلی الله علیه و آله وارد است اگر بجمله فراهم شود کتاب های مبسوط خواهد شد و در این مقام بر حسب مناسبت این کتاب به بعضی اخباری که از حضرت صادق سلام الله عليه مأثور است اشارت می رود همین قدر باید دانست که فضیلت هر صاحب فضلی از آثار و رشحات غمام فضایل و سحاب فواضل صادر اول و معلول اول و معلوم اول و موجود اول موجد موجودات عليه و آله آلاف الصلوة و التحيات است.

در بحار الانوار و امالی صدوق عليه الرحمة از یحیی بن ابی اسحق از حضرت

ص: 238

صادق علیه السلام مروی است که از پیغمبر صلی الله علیه و الله سؤال کردند گاهی که آدم علیه السلام در بهشت بود بکجا اندر بودی.

﴿قَالَ کُنْتُ فِی صُلْبِهِ وَ هُبِطَ بِی إِلَی اَلْأَرْضِ فِی صُلْبِهِ وَ رَکِبْتُ اَلسَّفِینَهَ فِی صُلْبِ أَبِی نُوحٍ وَ قُذِفَ بِی فِی اَلنَّارِ فِی صُلْبِ أَبِی إِبْرَاهِیمَ لَمْ یَلْتَقِ لِی أَبَوَانِ عَلَی سِفَاحٍ قَطُّ﴾

﴿و لَمْ یَزَلِ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ یَنْقُلُنِی مِنَ اَلْأَصْلاَبِ اَلطَّیِّبَهِ إِلَی اَلْأَرْحَامِ اَلطَّاهِرَهِ هَادِیاً مَهْدِیّاً حَتَّی أَخَذَ اَللَّهُ بِالنُّبُوَّهِ عَهْدِی وَ بِالْإِسْلاَمِ مِیثَاقِی وَ بَیَّنَ کُلَّ شَیْءٍ مِنْ صِفَتِی﴾

﴿وَ أَثْبَتَ فِی اَلتَّوْرَاهِ وَ اَلْإِنْجِیلِ ذِکْرِی وَ رَقَا بِی إِلَی سَمَائِهِ وَ شَقَّ لِی اِسْماً مِنْ أَسْمَائِهِ أُمَّتِی اَلْحَمَّادُونَ فَذُو اَلْعَرْشِ مَحْمُودٌ وَ أَنَا مُحَمَّدٌ ﴾ .

فرمود در آن هنگام در صلب آدم علیه السلام بودم و همچنان که در صلب او بودم با او بزمين هبوط نمودم و سوار کشتی نوح شدم گاهی که در صلب او جای داشتم و چون پدرم ابراهیم را بآتش افکندند در صلب او بودم و در جمله این مدت و این انتقالات هیچ وقت پدر و مادری از من جز بطریق حلال زناشوئی نکردند.

و خداوند عزّ و جلّ همواره مرا از اصلاب پاك و طيب به ارحام پاکیزه و طاهر بگردانید در حالتی که هادی و مهدی بودم تا گاهی که عهد مرا به نبوت و میثاق مرا بدین اسلام بگرفت و هر صفتی از اوصاف مرا مبیّن و آشکارا داشت.

و در تورات و انجیل نام مرا ثابت گردانید و مرا بآسمان بلند ساخت و از اسمای حسنی خود نامی برای من مشتق ساخت امت من حمد کنندگان و بسیار سپاس گزاران هستند پس صاحب عرش یعنی خداوند خالق عرش محمود است و من محمّد هستم یعنی امت من حمّادند و خدا محمود و من محمّدم

و دیگر در بحار الانوار و قرب الاسناد از ابن علوان از امام جعفر صادق از پدر بزرگوارش امام مغارب و مشارق علیهما السلام مروی است که رسول خدای فرمود خدای تبارك و تعالی مردمان را بر دو صنف کرد و من در نصف نیکو بودم پس از

ص: 239

آن نصف خیر و خوب را سه قسمت ساخت و من ثلث خیر بودم و هرگز در صلب و رحم بی نکاح نرفتم یعنی پدر و مادرهایم در این مدت جز بقانون نکاح و حلال مباشرت ننمودند و بر طریق نکاح اسلام بودند حتی آدم

مجلسی اعلی الله مقامه می فرماید این که می فرماید «ثم قسّم نصف الخير ثلثة» مراد از نصف خیر اصحاب یمین هستند چنان که در خبری که از ابن عباس از آن حضرت مروی است باین معنی دلالت دارد.

و ممکن است مراد این باشد که ابتدای جهان مردم عالم يك نيمه اش خوب بودند و آن حضرت با آن خوب بود و بعد از آن کمترش خوب بودند و آن حضرت با ایشان بود فرضاً اگر يك عشر يا هزار يك ايشان خوب بودند آن حضرت در آن زمره نیکویان و صلب ایشان جای داشت و غالباً در اصلاب انبیای عظام و پیغمبران اولو العزم می گذرانید.

چنان که در این خبر مبارك مروى از ابراهيم بن یحیی از حضرت صادق علیه السلام تأیید آن حدیث ظاهر می شود می گوید جعفر بن محمّد از پدر بزرگوارش علیهما السلام حدیث می نماید که رسول خدای صلى الله عليه و سلم فرمود خدای اهل زمین را بر دو قسم تقسیم کرد.

﴿فَجَعَلَنِی فِی خَیْرِهِمَا ثُمَّ قَسَمَ اَلنِّصْفَ اَلْآخَرَ عَلَی ثَلاَثَهٍ فَکُنْتُ خَیْرَ اَلثَّلاَثَهِ ثُمَّ اِخْتَارَ اَلْعَرَبَ مِنَ اَلنَّاسِ ثُمَّ اِخْتَارَ قُرَیْشاً مِنَ اَلْعَرَبِ ثُمَّ اِخْتَارَ بَنِی هَاشِمٍ مِنْ قُرَیْشٍ ثُمَّ اِخْتَارَ بَنِی عَبْدِ اَلْمُطَّلِبِ مِنْ بَنِی هَاشِمٍ ثُمَّ اِخْتَارَنِی مِنْ بَنِی عَبْدِ اَلْمُطَّلِب﴾

پس در آن نیمه خیر و خوب مقرر گردانید و از آن پس آن نصف دیگر را بر سه قسم گردانید و من بهترین ثلاثه بودم بعد از آن جماعت عرب را از دیگر مردمان برگزیده ساخت و از آن پس طایفه قریش را از قبایل عرب اختیار فرمود و بنی هاشم را از طوایف قریش مختار ساخت و بعد از آن بنی عبدالمطلب را از جماعت بنی هاشم برگزید آن گاه مرا از بنی عبدالمطلب مختار گردانید.

و دیگر در بحار الانوار از تفسیر عیاشی از سلیمان بن خالد مروی است که

ص: 240

بحضرت ابی عبد الله علیه السلام عرض کردم در این قول مردمان به علی علیه السلام که اگر برای او حقی است چه چیز مانع اوست که بحق خود قیام نمی کند یعنی مردمان همی گفتند اگر آن حضرت را در خلافت حقی است از چه روی در خانه خود انزوا گرفته و در طلب حق خود بر نمی خیزد حضرت صادق فرمود :

﴿إِنَّ اَللَّهَ لاَ یُکَلِّفُ هَذَا إِلاَّ إِنْسَاناً وَاحِداً رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ قَالَ فَقاتِلْ فِی سَبِیلِ اَللّهِ لا تُکَلَّفُ إِلاّ نَفْسَکَ وَ حَرِّضِ اَلْمُؤْمِنِینَ فَلَیْسَ هَذَا إِلاَّ لِلرَّسُولِ ، وَ قَالَ لِغَیْرِهِ إِلاّ مُتَحَرِّفاً لِقِتالٍ أَوْ مُتَحَیِّزاً إِلی فِئَهٍ فَلَمْ یَکُنْ یَوْمَئِذٍ فِئَهٌ یُعِینُونَهُ عَلَی أَمْرِهِ﴾.

اصل آیه شریفه چنین است ﴿فَقَاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ لَا تُكَلَّفُ إِلَّا نَفْسَكَ ۚ وَ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ ۖ عَسَى اللَّهُ أَنْ يَكُفَّ بَأْسَ الَّذِينَ كَفَرُوا ۚ وَاللَّهُ أَشَدُّ بَأْسًا وَ أَشَدُّ تَنْكِيلًا ﴾

یعنی اگر ارادۂ اجر عظیم داری پس کارزار کن در راه خدا تکلیف کرده نشد در جهاد مگر بفعل نفس خود نه بفعل غیر خود زیرا که ضرری بتو نمی رسد از تخلف از جهاد بلکه وقوع ضرر بر تو بترك نفس تو است امر جهاد را و ضرر آنان که تخلف ورزند برایشان است نه بر تو و اگر ایشان با تو مساعدت نکنند خداوند ناصر تو است نه لشکر.

و ترغیب کن مؤمنان را بر قتال مشرکان که بر تو تحریص است نه تکلیف شاید خدای تعالی بازدارد از مسلمانان شدت کارزار کفار را یعنی قریش را و خدا سخت تر است در هیبت و صولت و نکایت و شدت از قریش و سخت تر است در عقوبت و تعذیب ایشان .

مفسرین نوشته اند نزول این آیه مبارکه در وقتی بود که رسول خدای به غزوۂ بدر صغری خروج فرمود و نعيم بن مسعود مردمان را از لشکر ابوسفیان بیم همی داد و بعضی از صحابه از طیّ آن سفر کراهت داشتند .

رسول خدای فرمود اگر تنها نیز باشم می روم پس بیرون شد و يك هزار و هفتاد تن بیشتر در رکاب مبارکش ملازمت نجست و آیه شریفه دیگر این است.

﴿يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا لَقِيتُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا زَحْفاً فَلا تُوَلُّوهُمُ الْأَدْبارَ وَ مَنْ

ص: 241

يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إِلَّا مُتَحَرِّفًا لِقِتَالٍ أَوْ مُتَحَيِّزًا إِلَىٰ فِئَةٍ فَقَدْ بَاءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ وَ مَأْوَاهُ جَهَنَّمُ ۖ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ﴾

در ای کسانی که ایمان آورده اید چون ملاقات کنید و باز رسید بآنان که کافرند حالتی که انبوه و در هم پیوسته باشند برای جنگ شما پس پشت برایشان مکنید یعنی هزیمت نشوید اگر چه اندك باشيد و هر کس بگرداند در آن روز پشت خود را برایشان یعنی از جنگ روی برتابد مگر در حالتی که ترک کننده و میل نماینده و برگردنده باشد از طرفي بطرفي ديگر براى حصانت یا برای کرّ و فرّ برای کارزار یعنی چنان خود را فرا نماید که می گریزد و بآن خصم را بازی دهد تا غافل شود پس باز گردد و بر سر وی تازد چه از مکاید مستحسنه حرب است یا پناه جوینده باشد بسوی گروهی از مسلمانان یعنی از میمنه بسوی میسره رود یا بعكس تا بایشان استعانت جوید و هر کس بیرون ازین دو جهت پشت بر خصم نماید پس باز گردد بخشمی بزرگ از خدا و بازگشت او دوزخ باشد و بد جای بازگشتنی است دوزخ.

بالجمله فرمود خدای تعالی این کار را جز بيك انسان واحد که رسول الله صلى الله عليه و آله است تکلیف نکرد یعنی این فضیلتی است مخصوص به پیغمبر که اگر او را معینی هم نباشد قیام بحق فرماید اما دیگران تکلیفی دارند چنان که مذکور گشت

چنان که در بحار از عیص از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله را تکلیفی بود که هیچ کس را آن تکلیف نبود چه باید به تنهائی در راه خدای قتال دهد و بآن حضرت فرمود ﴿حَرِّضِ اَلْمُؤْمِنِینَ عَلَی اَلْقِتالِ وَ قَالَ انما کُلِّفْتُمُ اَلْیَسِیرَ مِنَ اَلْأَمْرِ اَنْ تَذْکُرُوا اَللَّهِ﴾

و دیگر در آن کتاب از منصور بن حازم مروی است که حضرت صادق علیه السلام فرمود رسول خدای صلی الله علیه و آله همواره می فرمود ﴿إِنِّی أَخَافُ إِنْ عَصَیْتُ

ص: 242

رَبِّی عَذَابَ یَوْم عَظِیم﴾ تا گاهی که سوره فتح نازل شد و از آن پس باین کلام عود نفرمود.

مجلسی اعلی الله مقامه می فرماید عدم عود آن حضرت بآن کلام بواسطه این قول خدای تعالی است در آن سوره مبارکه ﴿لیَغْفِرَ لکَ اللهُ مَا تَقَدَّمَ مِن ذَنبِکَ و مَا تَأَخَّرَ﴾ تا آخر آیه.

و دیگر در تفسیر فرات بن ابراهیم و جلد ششم بحار الانوار از سلیمان دیلمی از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که در این قول خداى تعالى اولئك ﴿مَعَ الَّذِينَ أنعَمَ اللهُ عَلَيهِم مِنَ النَّبِيِّينَ وَ الصِّدّيقينَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصَّالِحينَ﴾

فرمود رسول خدای صلی الله علیه و آله در این آیه شریفه نبیّین است و ما در این موضع صديقين هستیم و شهداء و شما صالحین هستید.

و از تأویلی که امام علیه السلام می فرماید معلوم می شود فضیلت و جلالت رسول خدا و ائمه هدی و شهدای امت و شیعت ایشان بچه اندازه است که دارای تمام مراتب و شئونات و مقامات و برخورداری و کامکاری های جمله پیغمبران و صدیقان و شهدا و صالحان هستند بلکه فرد کامل تمام اخیار و ابرار و انبیاء و رسل و اولیاء و اوصیاء و بندگان مقرب حضرت پروردگار جلّ جلاله ایشان هستند و بس.

و دیگر در بحار از فضیل بن یسار مروی است که در حضرت ابی عبدالله عليه السلام عرض کردم ﴿اَللّهُ نُورُ السَّمواتِ وَ الاْرْضِ﴾ یعنی خداوند است نور آسمان ها و زمین فرمود خداوند عزّ و جلّ چنین است عرض کردم «مثل نوره» فرمود محمّد صلی الله علیه و آله است.

عرض کردم «کمشکوة» مانند چراغ دان یعنی معنی مشکوه در این آیه شریفه چیست فرمود صدر و سینه محمّد است عرض کردم «فيها مصباح» چیست فرمود ﴿ فِیهِ نُورُ اَلْعِلْمِ یَعْنِی اَلنُّبُوَّهَ﴾ در آن مصباح نور علم است که نبوت باشد.

عرض كردم «المصباح في زجاجة» چيست فرمود علم رسول خدای صلی الله علیه و آله است

ص: 243

که بقلب علی علیه السلام صادر شد عرض کردم «کانّها» فرمود از چه روی «کانّها» قرائت می کنی عرض کردم فدای تو شوم چگونه است فرمود «کَأَنَّهُ کَوْکَبٌ دُرِّیٌّ».

عرض کردم «يُوقَدُ مِن شَجَرَةٍ مُّبَارَكَةٍ زَيْتُونِةٍ لاَّشَرْقِيَّةٍ وَ لاَغَرْبِيَّةٍ» يعنى معنى آیه و این شجره مبارکه چیست فرمود این امیرالمؤمنين علي بن ابيطالب علیه السلام است که نه یهودی است و نه نصرانی .

عرض کردم «یَکَادُ زَیْتُهَا یُضِیءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ » فرمود نزديك است كه علم از دهان عالم از آل محمّد بیرون آید از آن پیش که بآن تنطق فرماید.

عرض کردم «نور علی نور» یعنی معنی این چیست فرمود امامی بر اثر امامی است معلوم باد از طرق اهل بیت علیهم السلام در تفسیر این آیه شریفه نور تفاسیر متواتره وارد است که همه قریب بیکدیگر است و انشاء الله تعالی در مقامات خود مسطور می شود.

و دیگر در بحار الانوار از عبدالله بن سلیمان مروی است که از این آیه شريفه ﴿قَدْ جَائَکُمْ بُرْهَانٌ مِنْ رَبِّکُمْ وَ أَنْزَلْنَا إِلَیْکُمْ نُورا مُبِینا﴾ پرسیدم فرمود برهان رسول خدا صلی الله علیه و آله و نور مبين علي بن ابيطالب سلام الله علیه است.

و دیگر در کتاب کافي و بحار از ابو یعفور مروی است که از حضرت ابی عبدالله علیه السلام شنیدم می فرمود سیّد پیغمبران و رسولان پنج تن هستند و ایشان پیغمبرهای اولی العزم می باشند ﴿و عَلَیْهِمْ دَارَتِ اَلرَّحَی﴾ و آسیاب دایره آفرینش بوجود ایشان گردش کند نوح و ابراهیم و موسى و عيسى و محمّد صلى الله عليهم و على جميع الانبياء.

و دیگر در كافي و بحار از برید مروی است که از حضرت ابی عبدالله علیه السلام ازین قول خدای عزّ و جل ﴿وَ كَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَي النَّاسِ﴾ بپرسيدم فرمود مائیم است وسطی و مائیم شهدای الهی بر خلق خدا و حجت های خدائی در زمین او.

عرض کردم قول خداى عزّ و جلّ «ملّة أبيكم ابراهيم» فرمود ما را خاصه

ص: 244

قصد فرموده ﴿هُوَ سَمّاکُمُ اَلْمُسْلِمِینَ مِنْ قَبْلُ فِی اَلْکُتُبِ اَلَّتِی مَضَتْ وَ فِی هذا اَلْقُرْآنِ لِیَکُونَ اَلرَّسُولُ شَهِیداً عَلَیْکُمْ﴾

پس رسول خدای صلی الله علیه و آله بر ما شاهد است بآن چه ما را از خدای عزّ و جلّ ابلاغ کرده و ما گواهانیم بر مردمان پس هر کس ما را تصدیق نماید تصدیق می کنیم او را روز قیامت و هر کس تکذیب نماید تکذیب کنیم او را

و دیگر در آن کتاب از محمّد بن سنان از مفضل از حضرت ابی عبد الله علیه السلام مروی است که فرمود ﴿مَا جَاءَ بِهِ عَلِيٌّ آخُذُ بِهِ وَ مَا نَهَى عَنْهُ أَنْتَهِي عَنْهُ جَرَى لَهُ مِنَ الْفَضْلِ مِثْلُ مَا جَرَى لِمُحَمَّدٍ وَ لِمُحَمَّدٍ الْفَضْلُ عَلَى جَمِيعِ مَنْ خَلَقَ اللَّهُ الخبر﴾

خلاصه معنی این است که بآن چه علی علیه السلام امر و از آن چه نهی فرماید باید طابق النعل بالنعل عمل کرد چه هر فضیلتی برای پیغمبر است برای آن حضرت است و رسول خدای را بر تمام آفریدگان خدای فضل و فزونی است الی آخر الخبر.

و دیگر در آن کتاب از عبدالرحمن بن کثیر مروی است که گفت از حضرت ابی عبدالله سلام الله علیه ازین قول خدای عزّ و جل سؤال کردم ﴿أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ بَدَّلُواْ نِعْمَةَ اللهِ كُفْراً﴾ الاية فرمود مقصود ازین جماعت که کفران نعمت کردند قاطبه قریش می باشند که با رسول خدای عداوت ورزیده و علامات جنك از بهرش نصب نمودند و وصیتش را منکر شدند.

و دیگر در بحار از معانی الاخبار از حفص از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که شیطان بموسی بن عمران گاهی که آن حضرت با خداوند منان مشغول مناجات بود بیامد یکی از فرشتگان با ابلیس گفت در این حال که موسی با پروردگارش مشغول مناجات است از وی چه امید داری یعنی چگونه آرزومند هستی که در حضرتش تلبیسی نمائی

ابلیس گفت همان امید را از وی دارم که از پدرش آدم داشتم گاهی که در بهشت بود.

ص: 245

و از جمله مناجات ها که پروردگار عزّ وجلّ با موسی می سپرد این بود که فرمود ای موسی پذیرفتار نمی شوم نماز را مگر از آن کس که تواضع و فروتنی نماید بزرگی مرا و خوف و بیم مرا در قلبش ملازم گرداند و روز خود را بياد من بپای گذارد و بر خطیئت اصرار نورزد و حقّ اولیای من و دوستان مرا بشناسد.

موسی عرض کرد بار خدایا قصد تو از احبای تو و اولیای تو ابراهیم و اسحق و يعقوب هستند فرمود ایشان چنین هستند ای موسی جز این که من کسی را اراده کرده ام که بواسطه او آدم و حوّا را بیافریدم و بسبب او بهشت و دوزخ را خلق نمودم .

موسی عرض کرد پروردگارا کیست این شخص فرمود محمّد احمد است که اسمش را از اسم خودم مشتق کردم چه منم محمود موسی عرض کرد پروردگارا مرا از امت او قرار بده فرمود ای موسی تو از امت او هستی چون مقام و منزلت او و منزلت اهل بیت او را بشناسی.

همانا مثل او و مثل اهل بیت او و آنان را که بیافریدم مانند مثل فردوس است در جنان که هرگز برك آن خشک نمی شود و طعمش دیگر کون نگردد پس هر کس بشناسد ایشان را و بشناسد حق ایشان را مقرر می دارم برای او هنگام جهل علم را و نزد تاریکی نور را و اجابت می کنم او را پیش از آن که دعا نماید و عطا می کنم بدو از آن پیش که سئوال کند و این حدیث طویل است بمناسبت حاجت مرقوم گردید.

و دیگر در بحار از صفوان جمال مروی است که حضرت صادق علیه السلام با من فرمود ای صفوان هیچ می دانی خدای تعالی چند تن پیغمبر مبعوث فرمود عرض کردم نمی دانم فرمود خدای تعالی یکصد و چهل و چهار هزار تن پیغمبر بر انگیخت

و مِثلَهُم أوصِیاءَ، بِصِدقِ الحَدیثِ و أداءِ الأَمانَهِ وَ الزُّهدِ فِی الدُّنیا وَ ما بَعَثَ اللّهُ

ص: 246

نَبِیّاً خَیراً مِن مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله، و لا وَصِیّاً خَیراً مِن وَصِیِّهِ﴾.

و بهمین شماره اوصیای ایشان اند که همه با صدق حدیث و ادای امانت و زهادت در دنیا بودند و هیچ پیغمبری را مبعوث نگردانیدم که از محمّد صلی الله علیه و آله بهتر و نه وصیّی از وصیّ او بهتر باشد.

و دیگر در بحار الانوار از کشف الیقین از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که چون خدای تبارك و تعالی عرش را بیافرید دو فرشته خلق فرمود تا عرش را احاطه کردند و بآن ها فرمود گواهی بدهید که خدائی جز خدای احد نیست آن دو ملك شهادت دادند پس از آن فرمود شهادت بدهید که محمّد رسول خداست شهادت از آن فرمود گواهی بدهید که علی امیرالمؤمنین است گواهی دادند.

و دیگر در بحار الانوار از معمر بن راشد مروی است که از حضرت ابی عبدالله علیه السلام شنیدم فرمود که مردی یهودی بحضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله بیامد و همی نظر بآن حضرت نیز می کرد فرمود ای یهودی حاجت تو چیست ؟

عرض کرد فضیلت تو بیشتر است یا موسی بن عمرانی که خدای با او تکلم می کرد و تورات و عصا بدو فرستاد و دریا را از بهرش بشکافت و او را بسایه ابر در می سپرد

پیغمبر صلی الله علیه و اله فرمود برای بنده مکروه می باشد که تزکیه نفس خویش را نماید.

لكن من می گویم که چون آدم را خطیئه افتاد توبت او این بود که گفت خدايا من ترا بحق محمّد و آل محمّد قسم می دهم و سئوال می نمایم که از من در گذری خدای از وی در گذشت.

و نوح چون در کشتی بنشست و از غرق شدن بترسید عرض کرد خداوندا من سئوال می کنم از تو بحق محمّد و آل محمّد که مرا از غرق شدن نجات دهی و خدای تعالی او را از غرق نجات داد.

ص: 247

و ابراهیم را چون بآتش در افکندند عرض کرد خداوندا از تو سئوال می نمایم بحق محمّد و آل محمّد كه مرا از آتش نجات بخشی و خداوند آن آتش را بر وی برد و سلام گردانید.

و موسی چون عصای خود را بیفکند و در نفس خویش ترس و خوفي بديد عرض کرد بارخدایا از تو بحق محمّد و آل محمّد مسئلت می نمایم که مرا ایمن گردانی خدای جلّ جلال فرمود بيم نكن ﴿إِنَّكَ أَنْتَ الْأَعْلى﴾.

ای یهودی اگر موسی مرا ادراک می نمود و از آن پس بمن و نبوّت من ایمان نمی آورد ایمان از هیچ از بهرس سودمند نبود و نبوّتش او را منفعت نمی رسانید.

ای یهودی از ذریه من مهدی است که چون خروج نماید عیسی بن مریم برای نصرت او فرود آید و از دنبالش نماز بگذارد یعنی بمهدی اقتدا فرماید.

و دیگر در آن کتاب از فضیل بن عثمان مروی است که از حضرت ابی عبدالله علیه السلام شنیدم می فرمود ﴿ اِتَّقُوا اَللَّهَ وَ عَظِّمُوا اَللَّهَ وَ عَظِّمُوا رَسُولَهُ وَ لاَ تُفَضِّلُوا عَلَی رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ أَحَداً فَإِنَّ اللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی قَدْ فَضَّلَهُ الْخَبَرَ﴾

از خدای بترسید و خدای را بزرگ شمارید و رسولش را معظم بدارید و هیچ کس را بر رسول خدای تفضیل ندهید چه خدای تعالی او را تفضیل داده است.

و دیگر در آن کتاب از حسین بن عبدالله از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که به حضرت ابی عبدالله عرض کرد رسول خدای صلی الله علیه و آله اسید و بزرك فرزندان آدم است فرمود سوگند با خدای سیّد همه آفریدگان خداوند است و خدای هیچ مخلوقی را نیافریده است که از محمّد صلی الله علیه و آله بهتر باشد.

و هم در آن کتاب از حماد مردی است که در حضرت ابی عبدالله از رسول خدای نام می بردند فرمود امیرالمؤمنین علیه السلام می فرماید خداوند هیچ مخلوقی را نیافریده است که از محمّد صلی الله علیه و اله بهتر باشد

معلوم باد که این که در این قبیل اخبار وارد است که خدای هیچ مخلوقی را

ص: 248

نیافریده که از آن حضرت بهتر باشد نه آن است که هیچ مخلوقی با آن حضرت مساوی تواند بود چه تمام آفریدگان از هر طبقه خواهد باشد نسبت بآن حضرت عالم رعیت دارند و بطفیل وجود مبارکش موجود شده اند چنان که از سایر اخبار و احادیث که بعضی در این باب مسطور گشت مستفاد می شود صلی الله علیه و آله.

بیان خطبه حضرت ابی عبدالله عليه السلام که در فضایل و صفات پیغمبر و ائمه می فرماید

در كتاب كافي و بحار الانوار از اسحق بن غالب مروی است که حضرت ابی عبدالله علیه السلام این خطبه مبارکه را خاصه در ذکر احوال پیغمبر و ائمه صلوات الله عليهم و صفات ایشان می فرماید.

﴿فَلَمْ يَمْنَعْ رَبَّنَا لِحِلْمِهِ وَ أَنَاتِهِ وَ عَطْفِهِ مَا كَانَ مِنْ عَظِيمِ جُرْمِهِمْ وَ قَبِيحِ أَفْعَالِهِمْ أَنِ انْتَجَبَ لَهُمْ أَحَبَّ أَنْبِيَائِهِ إِلَيْهِ وَ أَكْرَمَهُمْ عَلَيْهِ مُحَمَّدَ بْنَ عَبْدِ اللَّهِ صلی الله علیه و اله فِي حَوْمَةِ الْعِزِّ مَوْلِدُهُ وَ فِي دَوْمَةِ الْكَرَمِ مَحْتِدُهُ غَيْرَ مَشُوبٍ حَسَبُهُ وَ لَا مَمْزُوجٍ نَسَبُهُ وَ لَا مَجْهُولٍ عِنْدَ أَهْلِ الْعِلْمِ صِفَتُهُ﴾

﴿مُهَذَّبٌ لَا يُدَانَي هَاشِمِيٌّ لَا يُوَازَي أَبْطَحِيٌّ لَا يُسَامَي شِيمَتُهُ الْحَيَاءُ وَ طَبِيعَتُهُ السَّخَاءُ مَجْبُولٌ عَلَي أَوْقَارِ النُّبُوَّةِ وَ أَخْلَاقِهَا مَطْبُوعٌ عَلَي أَوْصَافِ الرِّسَالَةِ وَ أَحْلَامِهَا إِلَي أَنِ انْتَهَتْ بِهِ أَسْبَابُ مَقَادِيرِ اللَّهِ إِلَي أَوْقَاتِهَا وَ جَرَي بِأَمْرِ اللَّهِ الْقَضَاءُ فِيهِ إِلَي نِهَايَاتِهَا أَدَّاهُ مَحْتُومُ قَضَاءِ اللَّهِ إِلَي غَايَاتِهَا﴾

﴿تُبَشِّرُ بِهِ كُلُّ أُمَّةٍ مَنْ بَعْدَهَا وَ يَدْفَعُهُ كُلُّ أَبٍ إِلَي أَبٍ مِنْ ظَهْرٍ إِلَي ظَهْرٍ لَمْ يَخْلِطْهُ فِي عُنْصُرِهِ سِفَاحٌ وَ لَمْ يُنَجِّسْهُ فِي وِلَادَتِهِ نِكَاحٌ مِنْ لَدُنْ آدَمَ إِلَي أَبِيهِ عَبْدِ اللَّهِ

ص: 249

فِي خَيْرِ فِرْقَةٍ وَ أَكْرَمِ سِبْطٍ وَ أَمْنَعِ رَهْطٍ وَ أَكْلَإِ حَمْلٍ وَ أَوْدَعِ حَجْرٍ﴾

﴿اصْطَفَاهُ اللَّهُ وَ ارْتَضَاهُ وَ اجْتَبَاهُ وَ آتَاهُ مِنَ الْعِلْمِ مَفَاتِيحَهُ وَ مِنَ الْحُكَمِ يَنَابِيعَهُ ابْتَعَثَهُ رَحْمَةً لِلْعِبَادِ وَ رَبِيعاً لِلْبِلَادِ وَ أَنْزَلَ اللَّهُ إِلَيْهِ الْكِتَابَ فِيهِ الْبَيَانُ وَ التِّبْيَانُ قُرْآناً عَرَبِيًّا غَيْرَ ذِي عِوَجٍ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ﴾

﴿قَدْ بَيَّنَهُ لِلنَّاسِ وَ نَهَجَهُ بِعِلْمٍ قَدْ فَصَّلَهُ وَ دِينٍ قَدْ أَوْضَحَهُ وَ فَرَائِضَ قَدْ أَوْجَبَهَا وَ حُدُودٍ حَدَّهَا لِلنَّاسِ وَ بَيَّنَهَا وَ أُمُورٍ قَدْ كَشَفَهَا لِخَلْقِهِ وَ أَعْلَنَهَا فِيهَا دَلَالَةٌ إِلَي النَّجَاةِ وَ مَعَالِمُ تَدْعُو إِلَي هُدَاهُ فَبَلَّغَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و اله مَا أُرْسِلَ بِهِ وَ صَدَعَ بِمَا أُمِرَ وَ أَدَّي مَا حُمِّلَ مِنْ أَثْقَالِ النُّبُوَّةِ﴾

﴿وَ صَبَرَ لِرَبِّهِ وَ جَاهَدَ فِي سَبِيلِهِ وَ نَصَحَ لِأُمَّتِهِ وَ دَعَاهُمْ إِلَي النَّجَاةِ وَ حَثَّهُمْ عَلَي الذِّكْرِ وَ دَلَّهُمْ عَلَي سَبِيلِ الْهُدَي بِمَنَاهِجَ وَ دَوَاعٍ أَسَّسَ لِلْعِبَادِ أَسَاسَهَا وَ مَنَارٍ رَفَعَ لَهُمْ أَعْلَامَهَا كَيْلَا يَضِلُّوا مِنْ بَعْدِهِ وَ كَانَ بِهِمْ رَءُوفاً رَحِيماً﴾.

و از نخست بپاره لغات و تشکیل بعضی عبارات اشارت می رود و بعد از آن بترجمه حدیث شریف می پردازد چنان که مجلسی اعلی الله مقامه نیز در ذیل این خبر بیان فرموده است.

﴿حَوْمَةُ البَحْرِ و الرَّمْلِ و القِتالِ﴾ و جز آن بمعنی معظم آن و سخت ترین موضع آن است.

و دومة الشيء بضمّ و فتح دال مهمله اصل آن است .

و هم چنین محمّد بكسر تاء بمعنی اصل است و حتد بالمکان یعنی اقامت کرد در آن مکان و می شاید باشد که مراد باول یعنی دومة نسل ابراهيم یا هاشم و بثاني يعني دومة مكه معظمه شرفها الله تعالی یا این که اول ابراهیم و ثانی هاشم یا مقصود از دومة و دومة مكّه باشد اما معنی اول اظهر است و مراد بحسب با اخلاق کریمه است یا انساب شریفه یا هر دو با هم و ضمیر در نعتها راجع بعلماء و اضافه بسوى فاعل و ضمیر بوصفها نیز در همین حکم است.

ص: 250

و لفظ لایدانی بنا بر مجهول است يعنى لا يدانيه في الكمال أحد و همچنين لايوازى و لا يسامى و مسامات بمعنی مفاخره می باشد.

و شيمه بكسر شين معجمة بمعنى خلق و خوی است و عبارت اوقار النبوّة بمعنی اثقال نبوت است کنایت از شرایط عظیمه ایست که نبوت بدون آن صحت نمی گیرد یعنی صارت تلك الاخلاق جبلّته و طبعه و عليها خلق.

و احلام ها یعنی عقول ها یا این که جمع حلم است که مقابل سفاهت است و قول آن حضرت الى اوقاتها این ضمیر راجع بمقادیر است یعنی اوصلة اسباب مقادير الله الى اوقات حصول ما قدر فيه من وجوده او وفاته و انقضاء مدته و اول اظهر است .

و همچنین است ضمیر نهاياتها و غایاتها که هر دو بسوی قضاء و مقادیر راجع هستند .

و قول آن حضرت «تبشّر به» در این جا استیناف است یا عطف بیان است برای جمل سابقه قول آن حضرت نكاح يعنى باطل من انكحة الجاهلية.

سبط بكسر سین مهمله فرزند زاده است و بمعنی قبیله عظیمه است ، کلائة بمعنى و حراست است و مقصود از حجر در این خبر حجر عبدالمطلب و ابو طالب است.

و نهجه بفتح هاء مخففه یعنی اوضحه و ممکن است هداة با تاء قرائت شود لكن بضمیر اظهر است گفته می شود صدع بالحجة یعنی «تكلم بها جهاراً».

و مراد بذكر یا قرآن است یا اعمّ از آن است و ضمیر در اسألها راجع بمناهج و دواعی است .

و مراد بتأسيس يا وضع است یا احکام و اتقان و بسبيل هدى منهج شرع و بمناهج و دواعی اوصیای آن حضرت علیهم السلام و مقصود از تأسیس نصب ادله است.

بالجمله می فرماید حلم و بردباری و رحمت و عطوفت پروردگاری بآن درجه است که با این که بندگان او دارای معاصى بزرك و جرم های عظیم و قبایح افعال

ص: 251

خود بودند خداوند تعالی را باز نداشت از این که برگزیده برای ایشان محبوب تر و گرامی ترین پیغمبران خود را محمّد بن عبد الله صلی الله علیه و آله که در اصلی شریف و محتدی جلیل و دودمانی جمیل و خاندانی نبیل و حسبی غیر مشوب و نسبی غیر ممزوج پرورش یافته و صفات حمیده و اخلاق سعیده اش بر مردمان خردمند و علمای خبیر مجهول نیست

ظاهر این کلام معجز نظام باز می نماید که گوهر وجود مسعود مبارك عقل كل و هادی سبل و نمایش اول و مظهر نخست که برترین ذخایر و برترین جواهر کارگاه وجود است بر تمامت مخلوقات تقدّم و تفوّق دارد و خداوند تعالی محض رحمت شامل و عنایت کامل خود این وجود مبارك را اگر چه افزون از ادراک این مردم است با این که مردم دارای معاصی و مفاسد و نواقص و مرتکب اقسام مناهی و ملاهی بودند و شایسته شمول انوار این نور بزرگ الهی نبودند بواسطه حکم عالیه خداوندی در این موقع و وقت که تکمیل و تربیت و ترقی و نجات امت از بیدای ضلالت و هلاکت و غوايت و جهالت مقتضی شده تفضل فرمود و در میان ایشان ظاهر ساخت تا از برکت وجود مبارکش بسعادت دنیا و آخرت فايز و از شقاوت ابدی رستگار گردند.

می فرماید انبیای عظام را در کتب آسمانی که خدای سبحانی فرو فرستاده بظهور این پیغمبر صمدانی بشارت آمد و علمای بزرگوار را که بر اخبار و آثار ماضی استحضار دارند بنعت و صفت این پیغمبر بزرگوار سخن کرده اند و حکمای عالی مقدار در وصفش تأمل و تفکر نموده اند.

یعنی چندان اوصافش جلیل و اطوارش جمیل است که دانایان جهان بآن نطق نموده و چندان از اندازه بشر بیرون است که حکمای روزگار با آن فهم و ادراک عالی در بیدای توصیفش متحیر مانده اند.

مهذبی است که هیچ کس نمی تواند بآن مقام عالی نزديك شود هاشمی نسبی است که هیچ کس هم ترازوی او نمی گردد ابطحی مولدی است که هیچ کس

ص: 252

نمی تواند با وی بمفاخرت مکالمت نماید .

خوی و شیمت اوحيا و شرم است و طبیعتش سخا و جود است تمام اوصاف جلیله مقام منیع نبوت را دارا و بر آن جمله مجبول و بر اخلاق آن سرشته است و بر اوصاف و احلام رسالت مطبوع بود

و خدای این وجود مبارك و نور کثیر الانوار را در آن وقت که مطابق تقدیر و مناسب حال بود ظاهر نمود چندان که آن چه تکلیف بود بگذاشت و ابلاغ آن چه باید بفرمود تا بحضرت حق پیوست.

هر امتی پس از امتی بظهور و وجود این پیغمبر گرامی بشارت یافتند و از پشت هر پدری به پشت پدری دیگر بیامد و عنصر مبارکش را غبار سفاح در نسپرد و ولادتش را نکاح جاهلیت ناپاک نداشت و از زمان آدم علیه السلام تا پدرش عبدالله همه وقت در اصلاب طاهره و ارحام طیّبه سیر نمود و در دودمانی مبارك و قومی بزرگوار نمایش گرفت و حمل و تربیت آن حضرت در محلی جمیل و موردی نبیل بود.

خداوندش مصطفی و مرتضی و مجتبی گردانید و مفاتیح علوم یزدانی از خزاین سبحانی بدو رسید و در چشمه سار حکم سبحانی بهره ور گردید خدای تعالی این وجود مسعود را رحمت بندگان و ربيع بلاد و بهار بلدان ساخت و قرآن کریم را که دارای بیان و تبیان است بدو نازل گردانید که فصیح و عربی است و دارای عوج نیست شاید مردمان بنگرند و بدانند و راه تقوی در سپارند.

و این رسول گرامی معضلات قرآن را برای مردمان بیان کرد و بآن علم گزین و دین مبین نهج مستقیم را بنمود و فرایض و حدود و امور واجبه را بر جهانیان مشخص و روشن ساخت و آن چه اسباب نجات ایشان است باز نمود و به آن چه باید تبلیغ فرمود و به آن چه مأمور بود تنطق نمود و اثقال نبوّت را فرو گزار نمود.

و در راه خدا بر شداید امور و احوال صبوری کرد و در راه خدای جهاد

ص: 253

ورزید و امت را نصیحت فرمود و به نجات دعوت کرد و بیاد خدای و اطوار حسنه انگیزش داد و به راه راست و رستگاری دلالت کرد و بدستیاری ائمه دین و پیشوایان طريقت مستقيم و تأسيس اساس استوار آئین و فروز انوار اولیای حق گزین اعلام هدایت و فیروزی و آیات درایت و بهروزی را باز نمود تا بعد از آن حضرت دچار ضلالت نشوند چه درباره ایشان رؤف و رحیم بود.

و دیگر در كافي و بحار الانوار از عبدالله بن سنان از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که شنیدم از آن حضرت می فرمود ﴿ اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ صَفِیِّکَ وَ خَلِیلِکَ وَ نَجِیِّکَ اَلْمُدَبِّرِ لِأَمْرِکَ﴾

و نیز در بحار الانوار از مفضل مروی است که حضرت صادق صلوات الله عليه می فرمود ﴿مَا بَعَثَ اَللَّهُ نَبِیّاً أَکْرَمَ مِنْ مُحَمَّدٍ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ لاَ خَلَقَ اَللَّهُ قَبْلَهُ أَحَداً وَ لاَ أَنْذَرَ اَللَّهُ خَلْقَهُ بِأَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ قَبْلَ مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و اله﴾

﴿فَذَلِکَ قَوْلُهُ تَعَالَی: هذا نَذِیرٌ مِنَ اَلنُّذُرِ اَلْأُولی وَ قَالَ: إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِکُلِّ قَوْمٍ هادٍ فَلَمْ یَکُنْ قَبْلَهُ مُطَاعٌ فِی اَلْخَلْقِ وَ لاَ یَکُونُ بَعْدَهُ إِلَی أَنْ تَقُومَ اَلسَّاعَهُ فِی کُلِّ قَرْنٍ إِلَی أَنْ یَرِثَ اَللَّهُ اَلْأَرْضَ وَ مَنْ عَلَیْهَا﴾

یعنی مبعوث نداشته است خداوند عالمیان هیچ پیغمبری را که از محمّد اکرم صلی الله علیه و آله باشد و خلق نفرموده است خدای تعالی پیش از آن حضرت هیچ کس را و نداده است خدای تعالی مخلوق خود را بهیچ کس از آفریدگان خود قبل از محمّد صلی الله علیه و آله.

پس این است قول خدای تعالی که می فرماید این نذیر و بیم دهنده ای است از بیم دهندگان نخستین و می فرماید بدرستی که تو بیم دهنده ای و برای هر قومی هدایت کننده ایست پس نبوده است پیش از رسول خدای صلی الله علیه و آله اطاعت کرده شده در مخلوق و نخواهد بود بعد از آن حضرت مطاعی در خلق تا روز قیامت در هر قرنی تا گاهی که خدای تعالی وارث زمین و هر کس بر روی زمین است بشود یعنی تا گاهی که جز ذات لا يزال خدای هیچ کس در زمین باقی نماند و خدای تعالی وارث

ص: 254

كلّ على الاطلاق .

علامه مجلسی اعلی الله درجاته در بیان این خبر مبارك مي فرمايد قول امام علیه السلام ﴿وَ لَا خَلَقَ اللَّهُ قَبْلَهُ أَحَداً﴾. یعنی پیغمبر صلی الله علیه و آله اول مخلوقات است چنان که اخبار کثیره که در این باب وارد است مذکور گردید

و کلام امام علیه السلام ﴿وَ لاَ أَنْذَرَ اَللَّهُ خَلْقَهُ بِأَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ قَبْلَ مُحَمَّدٍ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ﴾ یعنی آن حضرت در عالم ذر منذر بود و انذار آن حضرت پیش از همه کس بود و استشهاد آن حضرت بآیه اولی یا بواسطه حمل آن است بر این که مراد بآن این است که هذا یعنی محمّد صلی الله علیه و آله از نذر سابقه و بیم دهندگان نخستین .

و انذار و بیم دادن آن حضرت مختص باین زمان نیست یا بنا بر حمل کردن بر این است که مقصود بآن اینست که تو منذری مر نذر اولی را در عالم ذر بنا براین که کلمه من در آیه شریفه از برای تعلیل باشد مثل قول خدای تعالی ﴿مِمّا خَطیئاتِهِمْ اُغْرِقُوا﴾

«یعنی بعلت خطيئات ایشان غرق شدند یا بمعنی «علی» می باشد مثل قول خدای تعالی ﴿وَ نَصَرْنَاهُ مِنَ الْقَوْمِ يعنى عَلَی اَلْقَوْمِ﴾

و مؤید این هر دو وجه است این روایت صفار که بحضرت ابی عبدالله سند می رساند که از آن حضرت سؤال کردند از قول خدای تبارك و تعالى ﴿هذا نَذِیرٌ مِنَ النُّذُرِ الْأُولی﴾ فرمود مقصود بأن محمّد صلی الله علیه و آله است «﴿حَیْثُ دَعَاهُمْ إِلَی اَلْإِقْرَارِ بِاللَّهِ فِی اَلذَّرِّ اَلْأَوَّلِ﴾

در آن جا که دعوت فرمود ایشان را بری اقرار نمودن بخدای در عالم ذر اول و استشهاد بآیه ثانیه برای این است که مفاد آن بر طریقی که نزد جماعت مفسرین مشهور است این است که ﴿إِنَّمَا أَنتَ مُنذِرٌ وَ لِکُلِّ قَوْمٍ هَادٍ﴾

پس رسول خدای صلی الله علیه و آله هادی پیغمبران و امت های ایشان است و احتمال دارد که غرض امام صلی الله علیه و اله این باشد که انذار را منحصر در وجود مبارك رسول

ص: 255

خدای صلی الله علیه و آله فرماید و معنی چنین باشد که پیش از رسول خدای منذری بحقیقت نبوده است و منذر و مطاع على الاطلاق رسول خدای است چنان که آخر خبر ﴿فَلَمْ یَکُنْ قَبْلَهُ مُطَاعٌ فِی اَلْخَلْقِ﴾ بر این معنی دلالت دارد.

پس استشهاد بآیه نخستین یا بنا بر حمل آن بر معنی آخری از آن دو معنی است چه آن حضرت چون «منذراً للنذر» باشد پس حقيقة منذر جملگی خواهد بود و انذار دیگران بوجود مبارکش می باشد.

چنان که هر کس از اوصیای آن حضرت که بعد از آن حضرت می باشند بر این حال و مقام هستند یا بنا بر حمل کردن آن است بر این که مراد باین معنی حصر است یعنی «هذا منذر حسب من جملة من يسمون بالنذر من الانبياء السابقة».

و بمعنى دوم بنا بر حمل کردن بر آن است که قول خدای ﴿وَ لِکُلِّ قَوْم هَاد﴾ از قبیل عطف جمله است بر جمله و مراد بجزء اول حصر کردن انذار است در وجود مسعود پیغمبر صلی الله علیه و آله بر سبيل قلب «اى ليس المنذر الا انت و اما غيرك فهم هادون من قبلك»

یعنی بیم دهنده جز تو نیست اما انبیای دیگر هادی مردمان بوده اند پیش از تو یا بر آن وجهی است که در وجه اول تقریر دادیم و ممکن است تکلفش کمتر باشد مجلسی می فرماید این معنی است که در قلب من خطور کرده است و خدای باسرار ائمه انام دانا است.

می فرماید صدوق علیه الرحمه در هدایه می گوید واجب است که ما اعتقاد داشته باشیم که نبوّت حق است چنان که اعتقاد داریم توحید حقّ است و معتقد باشیم باین که پیغمبرانی که خدای مبعوث داشته است ایشان را یکصد و بیست و چهار هزار پیغمبر هستند که همه بحق از جانب حق بیامدند

و این که قول ایشان قول خدای و امر ایشان امر خدای و طاعت ایشان طاعت خدای و معصیت ایشان معصیت خدای است و این که ایشان بچیزی نطق نکنند مگر این که از جانب خدای عزوجل و از عز وجل و از وحی خدای تعالی است و این که بزرگ و سیّد

ص: 256

و آقای پیغمبران آن پنج تن پیغمبر هستند که آسیاب آفرینش بوجود ایشان گردش دارد و ایشان صاحبان شریعت هستند و ایشان اولوالعزم می باشند نوح و ابراهيم و موسي و عيسى و محمّد صلوات الله عليهم .

سیّد و افضل این پیغمبران صاحب شریعت اولوالعزم محمّد صلی الله علیه و آله می باشد و آن حضرت بحقّ بیامد و پیغمبران مرسل را تصدیق فرمود ﴿فَالَّذینَ آمَنُوا بِهِ وَ عَزَّرُوهُ وَ نَصَرُوهُ وَ اتَّبَعُوا النُّورَ الَّذی أُنْزِلَ مَعَهُ أُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ﴾

پس آن کسان که گرویدند بدو و یاری کردند او را و پیروی کردند نوری را که فرستاده شد با او این گروه رستگاران هستند.

و واجب است که معتقد باشد باین که خدای تعالی نیافریده است هیچ آفریده را که از محمّد صلی الله علیه و اله افضل باشد و بعد از آن حضرت ائمه هدى صلوات الله و سلامه علیهم از تمامت آفرینش در حضرت خدای محبوب تر و گرامی ترند و از تمامت مخلوق در اقرار بوحدانیت خالق گاهی که خدای تعالی میثاق پیغمبران را در عالم ذرّ بگرفت و ایشان را بر نفوس خودشان شاهد گردانید گاهی که فرمود ﴿أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ﴾ آیا من پروردگار شما نیستم قالوا بلی، عرض کردند آری پروردگار مائی تقدم دارند.

و در این مقام رفیع اقرار بتوحید اول همه هستند و باید اعتقاد بر آن داشت که خدای تعالی حضرت محمّد صلی الله علیه و آله را بجماعت پیغمبران خود در عالم ذرّ مبعوث داشت و نیز اعتقاد باید داشت هر چه را که خداي بهر پیغمبری باندازه معرفت او بدو عطا کرده به پیغمبر ما جمیع آن ها را عطا کرد و این پیغمبر گرامی را بمنصب اقرار به وحدت الهی سبقت داد.

و ما معتقد هستیم که خداي تبارك و تعالى تمامت مخلوق را از برکت وجود رسول خدای و برای آن حضرت و اهل بیت آن حضرت خلق کرد و معتقد بآن هستیم که اگر این انوار طیبه نبودند خداوند خلق نمی فرمود آسمان و زمین و بهشت و جحيم و آدم و حوا و فرشتگان و هیچ چیزی را از آن چه خلق فرموده است صلوات

ص: 257

الله و سلامه على نبينا محمّد و آله الطيبين الطاهرين.

در تفسير منهج الصادقین در ذیل معنی آیه شریفه ﴿هذا نَذِیرٌ مِنَ النُّذُرِ الْأُولی»﴾ مسطور است که این پیغمبر که محمّد صلی الله علیه و اله است پیغمبری بیم کننده است از جنس کنندگان نخستین یعنی همچنان که پیغمبرانی که پیش از آن حضرت بودند قوم خود را انذار می نمودند این پیغمبر گرامی نیز قوم خود را منذر است و امت خود را بهمان امر می فرماید که ایشان می فرمودند.

و بعقيدت بعضی مشاراليه هذا قرآن است و مراد از نذر بصيغه جمع كتب سالفه است یعنی این قرآن بیم دهندۀ مردمان است و از جنس کتب منذره سابقه است و گویند مشارالیه مخبر به مذکور است.

و معنی چنین است که خبر دادن از هلاکت امم پیشین روزگار بیم دهنده است مر شما را

و نیز در منهج الصادقین در معنی آیه شریفه ﴿إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِکُلِّ قَوْمٍ هادٍ﴾ مسطور است جز این نیست که تو بیم کننده یعنی فرستاده شده برای بیم کردن و بر تو همین بلاغ است و بس یا اظهار معجزه که دلالت بر وفق آن نماید و ترا در اظهار آیات مقترحه بدون ارادۀ ما چه اختیار است.

و هر گروهی را راهنماینده ای است یعنی پیغمبری که مخصوص باشد به معجزی در آن صورت که بر قوم او غالب بود .

یعنی هر پیغمبری در هر زمانی که بیاید باید معجز او آن باشد که هر فنی که در آن عصر رایج باشد آن را بطور کامل و صحت و صدق بدرجه بیاورد که همه از اتیان بمانند آن عاجز شوند.

چنان که در زمان حضرت موسی علیه السلام فنّ سحر و ساحری رواجی عظیم داشت موسی علیه السلام بعصای خود ایشان را عاجز و سحر ایشان را باطل نمود و در زمان عيسى علیه السلام فن طب و طبابت درجه بزرگی داشت و اطبای عالی مقدار بودند

ص: 258

آن حضرت احیای اموات فرمود و کوری و کری و امراض دیگر را که شفای ایشان از حدّ آن جماعت بیرون بود ظاهر ساخت و همه را عاجز گردانید و معجزه این دو پیغمبر بزرگوار اختصاص بزمان ایشان داشت

و چون در زمان شما صفت فصاحت بر شما غالب است قوی ترین معجزه باقیه من که خاتم انبیاء هستم قرآن است پس اگر می توانید يك سوره مانند آن بیاورید و تمام فصحای روزگار از اتیان آن عاجز شدند .

در تفسیر مزبور مذکور است که فخرالدین رازی که یکی از اعاظم اهل سنت است در تفسیر کبیر خود آورده است که چون این آیه مبارکه نازل شد رسول خدای صلی الله علیه و اله دست مبارک بر سینه شریف خود بر نهاد و فرمود منم پیغمبر بیم دهنده و بعد از آن دست همایون را بر دوش علي علیه السلام نهاد و بآن حضرت خطاب فرمود که ای علی ﴿بِکَ یَهْتَدِی اَلْمُهْتَدُونَ مِنْ بَعْدِی﴾ بعد از من مردمان بوجود تو هدایت یابند نه بغیر تو.

حافظ ابو نعیم اصفهانی که از مشاهیر اهل سنت است در تفسیر خود می گوید که از ابن عباس مروی است که چون این آیه شریفه نزول یافت رسول خدا فرمود منم منذر آفریدگان و علي بن ابيطالب است هادی و راهنماینده ایشان.

و ثعلبی در تفسیر خود می گوید که علی بن ابیطالب اسدالله الغالب عليه السلام فرمود منذر پیغمبر است و هادی مردی است از بنی هاشم یعنی خود آن حضرت.

و سعید بن مسیّب از ابو هریره روایت کرده که هادی این امت عليّ بن ابی طالب است.

و هم جماعتی از علمای سنت بدین گونه روایت کرده اند که رسول خدای بعد از آن دست بسینه امیرالمؤمنين علیه السلام نهاد و فرمود ﴿ وَ لِکُلِّ قَوْمٍ هادٍ﴾ و بعد از آن فرمود ﴿إِنَّكَ مَنَارَةُ الْأَنَامِ وَ غَايَةُ الْهُدَي وَ أَمِيرُ الْقُرَي أَشْهَدُ عَلَي ذَلِكَ أَنَّكَ كَذَلِكَ﴾، توئی علامت نورپاش انام و پایان و امیر غرا شهادت بر این که تو چنین هستی

ص: 259

معلوم باد که ازین پیش نیز در کتب ائمه علیهم السلام بمعنی این آیه شریفه اشارت شد و باز نموده آمد که مقصود از هادی در آیه مبارکه حضرت امیرالمؤمنین علي صلوات الله عليه است.

و نیز می گوئیم تحقیقات علامه مجلسی اعلی الله محتده که بدان اشارت رفت بسیار لطيف و دقيق و شريف است زیرا که رسول خدای صلی الله علیه و آله که صادر اول و علت خلقت آفریدگان و ختم رسولان است معین است چنان که در اخبار کثیره وارد است در همه حال و همه وقت ناصر و حافظ و مکمل انبیای عظام بوده است و افعال و اقوال ايشان بمعاونت و مساعدت آن حضرت است.

و آن چه از ایشان ظهور و بروز گرفته باشارت و اراءت و اثارت این وجود مبارك است و فعل انذار که یکی از تکالیف حکمیه پیغمبران ابرار و موجب نظام اهل روزگار است البته بدستیاری آن حضرت بوده است.

و این پیغمبر گرامی در تمام صفات و اخلاق و اطواری که از شرایط نبوّت است بر تمام آفرینش سبقت دارد نه آن است که حصر در انذار را به تنهائی بآن حضرت باید اختصاص داد بلکه همه بآن حضرت اختصاص دارد منتهای امر این است که بر حسب حکم نا متناهى الهى و اقتضاى وقت و استعداد زمان و لیاقت اهل زمان در هر وقت يك عنوانی معنون می شود و از هر پیغمبری يك ترتیبی برای تربیت مخلوق آن عصر ظهور می گیرد و تمام این جمله از فروغ اشارت و انارت این انوار طیبه شریفه است

و چون استعداد مخلوق بجائی رسید که مقام معنویت و تکمیل ظاهر شد رسول خدای ظهور فرمود و در مقام تکمیل و ترقی و تفوق نفوس برآمد و معجزه آن حضرت قرآن بود که حاوی تمام احکام و مواعظ و درجات تکمیل معنوی خلق است .

اما ساير معجزات مثل ابطال سحر و احياي اموات و شفای مرضی راجع به ظاهر است در حقیقت اصلاح ظاهر هیکل را فرموده اند و نظم ظاهر امور را داده اند

ص: 260

اما رسول خدا که قرآن را بیاورد و مراتب فصاحت و بلاغت را بدرجه بنمود که از حد بشر خارج است تکمیل باطن و معنی را فرمود.

و معلوم می شود که اهل آن عصر ترقیات کامله کرده بودند که رتبت فصاحت را که علامت امتیاز گوهر نفیس انسانی است کامل می نموده اند چه انسان بحسب قوه ناطقه مقام عالی حاصل می کند و برترین درجات او همین است.

پس معلوم می شود که آن پیغمبری که در این عنوان اظهار معجزه نمود بر تمامت انبیاء عظام تقدم و تفوق دارد چه امت خود را در مقامات معنویه و شئونات مقدسه الهیّه که مافوق درجات است در مقام ترقی و تکمیل بر آمده است و ازین معنی نیز معلوم می شود که خاتم انبیاء است چه معجزه او نیز خاتم معاجیز است چه از گوهر نطق که معبر از ما في الضمير و دليل معارف و حقایق و تکمیل درجه توحید و سعادت دارین و جهت جامعه امتیاز از دیگر حیوانات است هیچ گوهری با بهاتر و با سزاتر و گرامی تر نیست .

پس معلوم می شود که حضرت خاتم الانبیاء صلی الله علیه و اله که انسان کامل و عقل کلّ و عارف مطلق و هادى برحق و هادی سبل است ظهورش در وقتی بایست که مقامات مخلوق و درجات شریفه ایشان بمقامی برسد که لیاقت تکالیف و تربیت و ترقی چنین پیغمبر گرامی را دارا باشند.

و این پیغمبر بزرگوار را جهت خاتمیّت و اتمیّت جامعه باشد که مزیدی بر آن متصور نباشد و این که خدای در منزلت و مقام این پیغمبر رهبر می فرماید ﴿إِنَّکَ لَعَلی خُلُقٍ عَظِیمٍ﴾ جامع این مراتب است.

در بحار الانوار و كتاب كافي از حضرت صادق صلوات الله عليه مأثور است که رسول خدای صلی الله علیه و آله می فرمود ﴿لَوْ أُهْدِيَ إِلَىَّ كُرَاعٌ لَقَبِلْتُ وَ كَانَ ذلِكَ مِنَ الدِّينِ وَ لَوْ أَنَّ كَافِراً أَوْ مُنَافِقاً أَهْدى إِلَيَّ وَسْقاً مَا قَبِلْتُ وَ كَانَ ذلِكَ مِنَ الدِّينِ؛ أَبَى الله عَزَّ وَجَلَّ لِي زَبْدَ الْمُشْرِكِينَ وَ الْمُنَافِقِينَ وَ طَعَامَهُمْ﴾

ص: 261

ازین پیش نیز حدیثی نزديك باين مضمون مرقوم شد بالجمله می فرماید اگر پاچه گوسفندی یا امثال آن را در حضرت من هدیه فرستند البته پذیرفتار می شوم چه حکم دین بر این آئین است .

و اگر شخصی کافر یا منافق یک بار شتر یا پیمانه که سیصد و بیست رطل یا بیشتر از آن باشد برای من تقدیم کند نمی پذیرم چه حکومت دین چنین است خداى تعالى عطا و طعام مشرکین و منافقین را اباء و امتناع فرموده است.

مجلسی اعلی الله رتبته می فرماید این خبر دلالت بر حرمت هدیه مشرکین بر آن حضرت می نماید و این معنی از جمله خصایص رسول خدای صلی الله علیه و آله است چنان که ابن شهر آشوب بآن اشارت کرده است.

و خبری دیگر که در قصه دیگر وارد است که قبل از بعثت بوده است بر این معنی دلالت دارد لکن بیشتر محدثین و علما مذكور نداشته اند بعلت این که مشهور است که رسول خدای هدیه نجاشی و مقوقس و اکیدر بلکه کسری را نیز قبول می فرموده است چنان که در کتب اخبار و احادیث مذکور داشته اند و بعضی گفته اند از نخست حرام بود و از آن پس نسخ شد.

و برخی گفته اند قبول آن حضرت بواسطه این بود که این جماعت پیش از تقدیم هدیه مسلمان بودند لکن از اهل مملکت خود اسلام خود را مخفی می داشتند چنان که از حال نجاشی مکشوف است اما در حقّ کسری این احتمال نمی رود.

خطابی می گوید شبیه بآن می ماند که این حدیث منسوخ شده است چه آن حضرت از جماعت بسیاری از مشرکان قبول هدیه می فرمود و گروهی دیگر گفته اند که آن حضرت از آن روی هدیه مشرکان را ردّ می فرمود که مهدی را بخشم بیاورد و باین جهت قبول اسلام نماید.

و جمعی دیگر گفته اند حکمت ردّ فرمودن هدیه این مردم این بود که

ص: 262

چون هدیه را در قلب موضعی و اثری است و بر پیغمبر جایز نبود که از روی قلب بهیچ مشر کی مایل شود لهذا هديه مشرك را باز می گردانید تا قطع سبب میل گردد و این کار مناقض قبول کردن هدیه نجاشی و مقوقس و اکیدر نیست چه این سلاطین اهل کتاب بودند .

و دیگر در بحارالانوار از عمّار ساباطی مروی است که در حضرت ابی عبدالله علیه السلام در منی نشسته بودیم مردی بآن حضرت عرض کرد در نوافل چه می فرمائی فرمود فرض می باشد ازین سخن در فزع شدیم آن مرد نیز فزعناك شد.

آن حضرت فرمود مقصود من این است که نماز شب بر رسول خدای صلی الله علیه و آله فرض است همانا خدای تعالی می فرماید ﴿وَ مِنَ اَللَّیْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلَهً لَکَ﴾، متمم آیه شریفه این است ﴿عَسَی أَنْ یَبْعَثَکَ رَبُّکَ مَقَامًا مَحْمُودًا﴾.

یعنی پس بیدار شو بنماز شب در حالتی که فریضه زایده ای است برای تو بر نمازهای مفروض یا فضلی است مر تو را بواسطه اختصاص وجوب آن بتو زیرا که این نماز بر امت تو مندوب است نه واجب.

یعنی نماز شب را بر تو فرض نمودیم تا موجب رفع درجه و ادراك مقامی محمود باشد و آن مقام شفاعت است که خلق اولین و آخرین در آن مقام زبان به ستایش آن حضرت بگردانند و آن حضرت بر همه مشرف باشد بطوری که تمامت بندگان آن حضرت را نگران شوند.

چنان که بعضی گفته اند خدای تعالی آن حضرت را در روز قیامت بر عرش بنشاند.

در این باب از عمر بن الخطاب منقول است که رسول خدای صلی الله علیه و اله در تفسیر مقام فرمود ﴿يقرّ بني الله فيقعدني معه على العرش﴾ یعنی خدای نزديك مي فرمايد مرا و بنشاند مرا بر عرش و مراد ازین عبارت کمال قرب مرتبه و نهایت رفعت درجه است و در اینجا معیّت بمعنی عندیّت است چنان که در آیه شریفه دیگر می فرماید

ص: 263

﴿الَّذِینَ عِنْدَ رَبِّکَ﴾ پس مقصود مكانت و منزلت است نه مكان و منزل.

ثعلبى در تفسیر خود می گوید استوای حق تعالی بر عرش نه بر آن وجه است که مماس عرش شود یا عرش مكان و منزل او گردد بلکه اکنون بر همان صفت است که از آن پیش که خلق عرش را بفرماید بود چه خدای تعالی از لا و ابداً قائم بذات خود است پس نشاندن حضرت مصطفی را بر عرش یا بر زمین نسبت به ذات خودش یکسان است و مقصود از نشاندن آن حضرت را بر عرش تکریم و تعظیم اوست.

و بعضی از مفسرین گفته اند مقام محمود مقامی است از عرش که حضرت رسالت را بآن مقام گرامی دارند.

و برخی گفته اند که مقام محمود آن جا است که لوای حمد بدست آن حضرت هیچ پیغمبری نباشد خواه آدم خواه غیر از آدم جز این که در تحت لوای مبارك رسول خدای صلی الله علیه و آله باشد.

از انس مروی است که رسول خدا فرمود چون بروز قیامت مؤمنان گنه کار انجمن شوند با یکدیگر گویند بیائید تا شفیعی برای خود پیدا نمائیم تا ما را شفاعت کند پس بجملگی بحضرت آدم علیه السلام آیند و عرض کنند ای صفی الله ای مسجود ملائکه ما را شفاعت کن.

آدم می فرماید من هنوز از انفعال آن ترك مندوب بیرون نیامده ام پس چگونه شفاعت کنم، پس نزد نوح آیند گویند ای شیخ الانبیاء ما را شفیع شو می فرماید مرا رتبت این امر نیست، پس بحضرت ابراهیم علیه السلام آیند و گویند یا خليل الله ما را شفاعت گر شو وی نیز امتناع نماید موسی و عیسی نیز از قبول آن کار اعتذار ،نمایند گویند شخصی که شایسته مرتبه شفاعت هست خاتم الانبياء است که سیّد اولین و آخرین است.

پس همه نزد من آیند من بپانی شوم و از خدای طلب شفاعت کنم چون دستوری یابم برای سجده خدای سر بر زمین گذارم خطاب آید که سر بردار و هر کس

ص: 264

را خواهی شفاعت کن من سر بر دارم و خدای را سپاس بگذارم و بعد از آن شفاعت کنم تا گاهی که هر کس که گویند: «لا اله الا الله» باشد و در دلش ایمان باشد ایزد متعال او را از دوزخ بیرون آورد

عبد الله بن سلام گوید مقام محمود عبارت از آن است که کرسی بیاورند و در پیش عرش بر نهند خاتم الانبیاء صلى الله علیه و آله بیاید بر آن جا بنشیند.

و دیگر در بحار الانوار از مرازم در ذیل خبری که صدرش بتقریبی ازین پیش در باب این که رسول خدای صلی الله علیه و آله مکلف است که اگر تنها هم باشد در راه خدای قتال نماید.

مروی است که حضرت ابی عبد الله علیه السلام بعد از آن فرمود ﴿وَ جَعَلَ اَللَّهُ لَهُ أَنْ یَأْخُذَ لَهُ مَا أَخَذَ لِنَفْسِهِ فَقَالَ عَزَّ وَ جَلَّ مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَهِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها وَ جُعِلَتِ اَلصَّلاَهُ عَلَی رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِعَشْرِ حَسَنَاتٍ﴾

یعنی خداوند قرارداد از برای پیغمبر که مأخوذ دارد برای او هر چه اخذ کرده است برای خود پس خداوند عزّ وجلّ فرمود هر كس اتيان يك حسنه نماید به ده برابر آن پاداش بیند و صلوات بر رسول خدای صلی الله علیه و اله بده حسنه مقرر گشت.

بالجمله در باب فضائل و خصايص رسول خدا و تقدم و تفوق آن حضرت بر جمله ماسوی اخبار کثیره وارد و در بحار الانوار از کتاب مناقب ابن شهر آشوب شرحی مبسوط که غالب آن از قرآن مجید استنباط و نقل شده است در این که حضرت ختمی مرتبت بر تمام انبیاء عظام از حضرت آدم و سایرین علیهم السلام افضل و اشرف و ارفع و اقدم و اكرم است مرقوم است و چون فقرات آن بر همه کس معلوم است محتاج بنگارش نبود صلوات الله عليه و آله.

ص: 265

بیان اخباری که از حضرت صادق علیه السلام در باب وجوب طاعت و حب و تفویض رسول خدای مأثور است

در كافي و بحار از ابو اسحق نحوی مروی است که گفت بحضرت ابی عبدالله عليه سلام الله مشرف شدم و شنیدم می فرمود خداوند عزّ و جل پیغمبر خود را بر محبت خودش ادب کرد پس از آن فرمود ﴿وَ إِنَّکَ لَعَلی خُلُقٍ عَظِیمٍ﴾ و از آن كار و امر خود را با پیغمبر گذاشت و فرمود ﴿وَ مآ اتيكُمُ الرَّّسوُلُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهيكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا ﴾

کنایت از این که از امر و نهی این فرستاده گرامی بهیچ وجه کناری نجوئید چه امر او امر پروردگار و نهی او نهی پروردگار است و خدای امر خود را بدو تفویض فرموده است زیرا که آن حضرت بر مصالح و مفاسد امور من البداية الى النهاية آگاه و در حضرت خدای از همه کس مطیع تر است لاجرم خدای نیز زمام امور کارخانه امکان بدو تفویض نمود.

و نیز خدای عزّ و جلّ مي فرمايد ﴿مَن یطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطَاعَ اللّهَ﴾ هر كس اطاعت رسول را نماید اطاعت حق تعالی را کرده است.

﴿وَ إِنَّ نَبِی اللَّهِ فَوَّضَ إِلَی عَلِی وَ ائْتَمَنَهُ علیهم السلام فَسَلَّمْتُمْ وَ جَحَدَ النَّاسُ. فَوَاللَّهِ لَنُحِبُّکُمْ أَنْ تَقُولُوا إِذَا قُلْنَا وَ أَنْ تَصْمُتُوا إِذَا صَمَتْنَا وَ نَحْنُ فِیمَا بَینَکُمْ وَ بَینَ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ مَا جَعَلَ اللَّهُ لِأَحَدٍ خَیراً فِی خِلافِ أَمْرِنَا﴾

و پيغمبر خدا امر خود را به علي و ائمه هدى سلام الله عليهم تفویض فرمود و شماها پذیرفتار شدید و مردمان انکار کردند.

سوگند با خدای ما شما را دوست می داریم که هر وقت ما سخن کنیم شما نیز بگوئید و هر وقت خاموش شویم شما خاموش باشید و مائیم ما بین شما و خدای

ص: 266

عزّ و جلّ، مقرر نگردانیده است خدای برای هیچ کس در مخالفت امر ما خیری را .

و ازین آیت مبارك معلوم می شود که رسول خدای صلی الله علیه و آله را و علی و امامان بر حق صلوات الله عليهم را چه مقام و منزلت است و کار بآن مقام می رسد که هر کس رسول خدای را اطاعت نماید البته خدای را اطاعت نموده باشد

و نیز امام علیه السلام می فرماید سایر مردم باید با ما متابعت نموده طابق النعل بالنعل حرکت نمایند و هیچ از خودشان رأی و رویتی بکار نیاورند چه ما بر مصالح و مفاسد امور ایشان اعلم و از نفوس ایشان بخودشان اولی باشیم و ازین روی هر کس بر خلاف امر ما برود خیر نیابد چه خلاف او زیان و خسران هر دو جهان او را متضمّن است.

و نیز در آن کتاب از فضل بن یسار مروی است که از حضرت ابی عبدالله علیه السلام شنیدم بپاره از اصحاب قيس ماصر مي فرمود :

﴿اِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَجَلَّ اَدَّبَ نَبِیهُ فَاَحْسَنَ اَدَبَهُ فَلَمَّا اَکْمَلَ لَهُ الْاَدَبَ قالَ وَ اِنَّکَ لَعَلی خُلُقٍ عَظِیمٍ﴾.

پس از آن امر دین و امت را بدو تفویض کرد تا پیغمبر صلى الله عليه و سلم بندگان خدای را سایش و براه راستی و عافیت و سلامت براند و فرمود آن چه رسول بشما بیاورد مأخوذ دارید و از آن چه شما را نهی فرماید باز داشته شوید.

و بدرستی که رسول خدای صلی الله علیه و اله مسدد موفق مؤید بروح القدس بود و در هر کار که آفریدگان آفریدگار را بآن می راند نه هرگز می لغزید و نه بخطا می رفت پس متأدب بآداب الهی گشت و خدای تعالی نماز را دو رکعت بدو رکعت مقرر ساخته بود که بجمله ده رکعت می شد.

یعنی در اوقات پنجگانه هر وقتی دو رکعت بر قرار داشت و رسول خدای بنماز دو رکعتی دو رکعت و بنماز مغرب يك ركعت بیفزود یعنی بر نماز ظهر و

ص: 267

عصر و عشاء كه هر يك دو ركعت بود دو رکعت بیفزود و بنماز مغرب نيز يك رکعت اضافه کرد که این جمله هفده رکعت شد و این حکم رسول خدای معادل فریضه گشت

و ترك اين ركعات جز در سفر جایز نیست و آن يك ركعت اضافه مغرب بجای خود ایستاد چه در سفر و چه در حضر و خدای این امر را برای رسول خدای جایز گردانید و نماز فریضه هفده رکعت شد .

و از آن پس رسول خدای صلى الله علیه و آله نماز نافله را سی و چهار رکعت دو برابر نماز فریضه که هفده رکعت است مقرر و سنت نهاد خدای نیز این کار را برای آن حضرت تجویز داد و نمازهای فریضه و نافله پنجاه و يك ركعت شد از آن جمله دو رکعت بعد از عتمه باشد در حال جلوس كه يك ركعت شمرده می شود بجای نماز وتر.

و خدای تعالی روزه شهر رمضان را در سنت فرض نهاد و رسول خدای صلی الله علیه و اله روزه ماه شعبان و سه روز در هر ماه را دو مانند فریضه سنت کرد خدای تعالی نیز این را برای آن حضرت جایز داشت

و خدای تعالی خمر را بعينها حرام گردانید و رسول خدای هر چه از هر مشروبی که مستی بیاورد حرام ساخت و خدای این امر را از بهرش جایز فرمود.

﴿وَ عَافَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ أَشْیَاءَ وَ کَرِهَهَا لَمْ یَنْهَ عَنْهَا نَهْیَ حَرَامٍ إِنَّمَا نَهَی عَنْهَا نَهْیَ عافه﴾

﴿ثُمَّ رَخَّصَ فِیهَا فَصَارَ اَلْأَخْذُ بِرُخَصِهِ وَاجِباً عَلَی اَلْعِبَادِ کَوُجُوبِ مَا یَأْخُذُونَ بِنَهْیِهِ وَ عَزَائِمِهِ وَ لَمْ یُرَخِّصْ لَهُمْ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فِیمَا نَهَاهُمْ عَنْهُ نَهْیَ حَرَامٍ وَ لاَ فِیمَا أَمَرَ بِهِ أَمْرَ فَرْضٍ لاَزِمٍ فَکَثِیرَ اَلْمُسْکِرِ مِنَ اَلْأَشْرِبَهِ نَهَاهُمْ عَنْهُ نَهْیَ حَرَامٍ لَمْ یُرَخِّصْ فِیهِ لِأَحَدٍ﴾ .

﴿وَ لَمْ یُرَخِّصْ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ لِأَحَدٍ تَقْصِیرَ اَلرَّکْعَتَیْنِ اَللَّتَیْنِ ضَمَّهُمَا إِلَی مَا فَرَضَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بَلْ أَلْزَمَهُمْ ذَلِکَ إِلْزَاماً وَاجِباً لَمْ یُرَخِّصْ لِأَحَدٍ فِی شَیْءٍ مِنْ

ص: 268

ذَلِکَ إِلاَّ لِلْمُسَافِرِ﴾

﴿وَ لَیْسَ لِأَحَدٍ أَنْ یُرَخِّصَ مَا لَمْ یُرَخِّصْهُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فَوَافَقَ أَمْرُ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ أَمْرَ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ نَهْیُهُ نَهْیَ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ وَجَبَ عَلَی اَلْعِبَادِ اَلتَّسْلِیمُ لَهُ کَالتَّسْلِیمِ لِلَّهِ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی ،﴾

یعنی رسول خدای بعضی چیزها را ناپسند و مکروه داشت لكن ارتکاب آن را آن گونه نهی که نهی حرام باشد نفرمود بلکه این نهی از روی ننك و کراهت است.

پس از آن در آن جمله رخصت و اجازت داد و عمل و اخذ بآن رخصت بر بندگان خدای واجب شد چنان که بآن چه نهی فرموده و قصد کردن آن و اخذ و عمل بآن واجب است و رسول خدای صلی الله علیه و آله در آن چه مردمان را نهی فرموده بنهی حرام رخصت و اجازت نداده و در آن چه ایشان را امر فرموده است بامر فرض لازم رخصت تخلف نداده است.

پس بسی چیزهای مسکر است از اشربه که رسول خدای مردمان را از ارتکاب و استعمال آن بنهی حرام نهی فرموده و برای هیچ کس رخصت نیست که بیاشامد و مرتکب شود

و رسول خدای صلی الله علیه و آله هیچ کس را رخصت نداده است که در آن دو رکعت نمازی که بآن چه خدای عزّ و جل فرض کرده منضم داشت تقصیر نمایند و بقصر ادا کنند بلکه ادای آن دو رکعت را برایشان لازم و واجب ساخت.

و هیچ کس را جایز نیست که در ادای آن تقصیر نماید مگر برای مسافر و هیچ کس را نمی رسد که رخصت بدهد آن چه را که رسول الله رخصت نداده است .

پس امر و فرمان رسول خدای با امر خدای عزّ وجل موافق و نهی آن حضرت با نهی حضرت احدیث مطابق است .

و بر تمامت بندگان واجب است که در اوامر و اطاعت آن حضرت تسلیم و

ص: 269

تمکین نمایند چنان که در حضرت یزدان تسلیم می کنند یعنی باید حکم رسول خدای را حکم خدای بدانید و در امر و نهیش بهیچ وجه و بهيچ حيث تخلف نورزند.

و نيز در كافي و بحار در ذیل حدیثی دیگر که از اسحق بن عمّار مروی است مسطور است که فرمود :

﴿إِنَّ اللّه عَزَّ وَجَلَّ فَرَضَ الْفَرَائِضَ وَ لَمْ يَقْسِمْ لِلْجَدِّ شَيْئا وَ إِنَّ رَسُولَ اللّه صلى الله عليه و آله أَطْعَمَهُ السُّدُسَ فَأَجَازَ اللّه جَلَّ ذِكْرُهُ لَهُ ذَلِك وَ ذَلِکَ قَوْلُ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ: «هذا عَطاؤُنا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِکْ بِغَیْرِ حِسابٍ ﴾

بدرستی که خدای عزّ و جلّ فرض فرايض فرمود و جدّ را از میراث بهره نگذاشت و رسول خدای شش يك بدو عطا فرمود و خدای عزّ و جلّ این کار را برای آن حضرت تجویز نمود و این است که خدای در قرآن می فرماید این است عطای ما منت بگذار و ببخش یا بگیر بدون حساب .

و نیز در آن کتاب از زید شحام مروی است که از حضرت صادق سلام الله علیه ازین قول خدای ﴿هَذَا عَطَاؤُنَا﴾ تا آخر آیه سؤال کردم.

فرمود سلیمان را ملکی عظیم عطا کردند و از آن پس این آیه شریفه در حق حضرت رسول خدای جاری شد و برای آن حضرت است که هر چه را بخواهد بآن کس که خواهد عطا فرماید .

و خدای تعالی برسول خود عطا فرمود افضل از آن چه بسلیمان علیه السلام عطا فرمود چنان که می فرماید ﴿ما آتیکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهیکُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا﴾

و دیگر در بحار الانوار و بصائر الدرجات از اسحق بن عمار از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله را خدای مؤدب همی ساخت چندان که به آن چه اراده داشت اقامت داد بدو فرمود ﴿وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ اَلْجاهِلِینَ ﴾

یعنی بآن چه نیکو است و پسندیده است امر کن و از آنان که در بیدای جهل اسیر هستند اعراض فرمای و چون رسول خدای چنان کرد خداوند او را

ص: 270

تزکیه نمود.

و از آن پس فرمود ﴿وَ إِنَّکَ لَعَلی خُلُقٍ عَظِیمٍ﴾ و چون خدای آن حضرت را تزکیه فرمود دین خود را بدو مفوض داشت و فرمود ﴿مآ اتيكُمُ الرَّّسوُلُ إلى آخره﴾.

پس خدای خمر را حرام کرد و رسول خدای هر چه را که مستی آورد حرام ساخت و خدای این جمله را برای آن حضرت جایز گردانید و خدای تعالی نماز را فرو فرستاد و رسول خدای اوقات نماز را مشخص ساخت و خدای این توقیت اوقات را که آن حضرت مقرر گردانید جایز شمرد.

و دیگر در آن دو کتاب از اسمعیل بن عبدالعزیز از حضرت صادق علیه السلام در ذیل حدیثی مسطور است که مردی عرض کرد امر زرع و ضرع یعنی زراعت و شير دوشیدن هم برسول خدای مفوض شد.

حضرت صادق خشمناك گردن مبارك را به پیچانید و از آن پس فرمود ﴿فِى كُلِّ شَىْءٍ فِى كُلِّ شَىْءٍ﴾ در همه چیز بآن حضرت مفوض شد سوگند با خدای در همه چیز بدو تفویض رفت

و دیگر در بحار الانوار از جابر جعفی مروی است که این آیه شریفه را ﴿ لَیْسَ لَکَ مِنَ الْأَمْرِ شَیْ ءٌ﴾ نیست برای تو از آن هر چیزی - قرائت کردم .

فرمود آری سوگند با خداى ﴿إِنَّ لَهُ مِنَ اَلْأَمْرِ شَیْئاً وَ شَیْئاً وَ شَیْئاً﴾ براى آن حضرت چیزی و چیزی و چیزی هست این کلام از روی مبالغه است یعنی همه چیز تفویض بآن حضرت و باختیار آن حضرت است

﴿و لَیْسَ حَیْثُ ذَهَبْتَ﴾ و معنی آن نه چنان است که بآن رفتی یعنی گمان می کنی که مدلول این آیه مبارکه چنان می رساند که بآن حضرت مفوض نیست .

﴿وَ لَکِنِّی أُخْبِرُکَ أَنَّ اَللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی لَمَّا أَمَرَ نَبِیَّهُ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ أَنْ یُظْهِرَ وَلاَیَهَ عَلِیٍّ عَلَیْهِ السَّلاَمُ فَکَّرَ فِی عَدَاوَهِ قَوْمِهِ لَهُ وَ مَعْرِفَتِهِ بِهِمْ وَ ذَلِکَ اَلَّذِی فَضَّلَهُ اَللَّهُ بِهِ عَلَیْهِمْ فِی جَمِیعِ خِصَالِهِ﴾

ص: 271

﴿کَانَ أَوَّلَ مَنْ آمَنَ بِرَسُولِ اَللَّهِ (صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ) وَ بِمَنْ أَرْسَلَهُ، وَ کَانَ أَنْصَرَ اَلنَّاسِ لِلَّهِ تَعَالَی وَ لِرَسُولِهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَ أَقْتَلَهُمْ لِعَدُوِّهِمَا، وَ أَشَدَّهُمْ بُغْضاً لِمَنْ خَالَفَهُمَا﴾

﴿وَ فَضَّلَ عِلْمَهُ اَلَّذِی لَمْ یُسَاوِهِ أَحَدٌ، وَ مَنَاقِبَهُ اَلَّتِی لاَ تُحْصَی شَرَفاً﴾

﴿فَلَمَّا فَکَّرَ اَلنَّبِیُّ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فِی عَدَاوَهِ قَوْمِهِ لَهُ فِی هَذِهِ اَلْخِصَالِ، وَ حَسَدِهِمْ لَهُ عَلَیْهَا ضَاقَ عَنْ ذَلِکَ، فَأَخْبَرَ اَللَّهُ تَعَالَی أَنَّهُ لَیْسَ لَهُ مِنْ هَذَا اَلْأَمْرِ شَیْءٌ، إِنَّمَا اَلْأَمْرُ فِیهِ إِلَی اَللَّهِ أَنْ یُصَیِّرَ عَلِیّاً عَلَیْهِ اَلسَّلاَمُ وَصِیَّهُ وَ وَلِیَّ اَلْأَمْرِ بَعْدَهُ، فَهَذَا عَنَی اَللَّهُ﴾

﴿وَ کَیْفَ لاَ یَکُونُ لَهُ مِنَ اَلْأَمْرِ شَیْءٌ، وَ قَدْ فَوَّضَ اَللَّهُ إِلَیْهِ أَنْ جَعَلَ مَا أَحَلَّ فَهُوَ حَلاَلٌ، وَ مَا حَرَّمَ فَهُوَ حَرَامٌ، قَوْلُهُ: وَ ما آتاکُمُ اَلرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاکُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا﴾.

لكن من ترا خبر همی دهم که خداوند تبارك و تعالی چون پیغمبر خود صلی الله علیه و آله را فرمان کرد که ولایت و امامت و امارت علی بن ابیطالب صلوات الله عليه را بر خلق جهان آشکارا بدارد و باز نماید که این حضرت خلیفه آن حضرت است رسول خدای از دشمنی قوم خود و معرفتی که بحال ایشان حسد و عداوت ایشان با علی علیه السلام داشتند بیندیشید و همی تفکر فرمود و سبب عداوت ایشان به علی علیه السلام بواسطه آن فضل و فزوني علي علیه السلام در جميع خصال و صفات بود بر آن جماعت.

چه علي سلام الله علیه اول ایمان آورنده برسول خدای و بآن کس که او را فرستاده است بود و از تمامت جهانیان رسول خدای صلی الله علیه و اله و خدای عزّ وجلّ را بیشتر نصرت می کرد و با دشمنان ایشان بیشتر و سخت تر قتال می داد و از تمامت جهانیان با دشمنان خدای و رسول بغض و عداوتش شدیدتر بود و با مخالفان ایشان دشمن تر بود.

و در آن علم و دانش که آن حضرت داشت هیچ کس نمی توانست برابری نماید و در آن مناقبی که آن حضرت داشت و شرف آن از حدّ احصاء بیرون بود هیچ کس نمی توانست با آن حضرت همسری جوید ازین روی با آن حضرت بحسب

ص: 272

بخل و حسد که لازمه نوع بشر است عداوت داشتند.

و چون رسول خدای صلی الله علیه و اله در عداوت قوم خودش بواسطه این خصال عالیه با علي علیه السلام و حسد ایشان با آن حضرت بتفکر در آمد و در اظهار ولایت و خلافت آن حضرت درنك ورزید خداوند تعالی بآن حضرت خبر داد که آن حضرت را در این امر چیزی نیست و امر در این باب بسوی خدا می باشد که علی علیه السلام را وصیّ آن حضرت بگرداند و بعد از آن حضرت ولایت به علی علیه السلام اختصاص یابد پس این امر است که خدای در این آیه شریفه اراده کرده است.

و چگونه تواند بود که رسول خدای را در امر دین و امر خدای چیزی نباشد و حال این که خدای تعالی تفویض با حضرت فرموده است که هر چه را حلال فرماید حلال باشد و آن چه را آن حضرت حرام گرداند حرام باشد فرموده است آن چه را که رسول شما آورد مأخوذ دارید و آن چه که شمارا از آن منهی داشت نهی پذیر شوید.

معلوم باد این که در اخبار وارد است که مثلا در بعضی احکام آسمانی رسول خدای بیفزود نه آن است که خدای عزّ و علا ناقص گذارد بلکه برای آن است که شئونات این پیغمبر گرامی و مراتب اختیار این فرستاده مختار و مقامات عالیه او در حضرت پروردگار معلوم گردد و جهانیان بدانند که امر و نهی او امر و نهی خداست ﴿مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ﴾

چنان که در خبری دیگر از حضرت صادق مروی است که با فضیل فرمود ﴿یَا فُضَیْلُ حُرِّفَ وَ مَا حُرِّفَ مَنْ یُطِعِ اَلرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اَللّهَ﴾ هر کس رسول را اطاعت نماید محققاً اطاعت خدای را کرده است

پس ظهور پاره مطالب برای حکمتی معین است و الا هر چه از مکمن غیب و مخزن بلا ریب ظهور نماید جهت کمال را کامل و مقام نقصان را دافع است چنان که آیه شریفه ﴿و مَا یَشَاءُونَ إِلاَّ أَنْ یَشَاءَ اَللَّهُ ﴾ برای این مطلب دلیلی قاطع است.

ص: 273

و ازین قبیل اخبار که بر وجوب طاعت و محبت و تفویض برسول مختار وارد است بسیار است و انشاء الله تعالی ازین بعد نیز در بعضی مقامات مناسبه مذکور می شود .

بیان اخباری که از حضرت صادق علیه السلام در باب آداب عشرت و توقیر و تفخیم رسول خدای صلى الله علیه و آله وارد است

در بحار الانوار و كافي از ابوهارون مولی آل جعده مروی است که گفت در مدینه طیبه در حضرت ابی عبدالله علیه السلام جلیس بودم و روزی چند از ادراك حضور مبارکش مهجور ماندم و از آن پس بآستان همایونش تشرّف جستم با من فرمود چند روز است ترا نمی بینم ای اباهارون .

﴿عرض کردم پسری از بهرم متولد شده است فرمود خداوندت برکت دهد در این مولود او را چه نام نهادی عرض کردم محمّدش نام کردم .

﴿فَأَقْبَلَ بِخَدِّهِ نَحْوَ اَلْأَرْضِ وَ هُوَ یَقُولُ مُحَمَّدٌ مُحَمَّدٌ مُحَمَّدٌ حَتَّی کَادَ یَلْصَقُ خَدُّهُ بِالْأَرْضِ﴾

﴿ثُمَّ قَالَ بِنَفْسِی وَ بِوُلْدِی وَ بِأَهْلِی وَ بِأَبَوَیَّ وَ بِأَهْلِ اَلْأَرْضِ کُلِّهِمْ جَمِیعاً اَلْفِدَاءُ لِرَسُولِ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ ، لاَ تَسُبَّهُ وَ لاَ تَضْرِبْهُ وَ لاَ تُسِئْ إِلَیْهِ﴾

﴿وَ اِعْلَمْ أَنَّهُ لَیْسَ فِی اَلْأَرْضِ دَارٌ فِیهَا اِسْمُ مُحَمَّدٍ إِلاَّ وَ هِیَ تُقَدَّسُ کُلَّ یَوْمٍ ﴾

حضرت صادق علیه السلام چون آن نام معظّم را بشنید چهره مبارك را بزمین آشنا کرد و گفت محمّد محمّد محمّد چندان که نزديك بود صورت شریفش بر زمین بچسبد.

پس از آن فرمود جان من و فرزندان من و مادرم و پدرم و تمام مردم روی زمین فدای رسول خدا صلی الله علیه و آله باد این مولود را دشنام مران و نزن و با او بد

ص: 274

مکن یعنی محض پاس عظمت و احترام و احتشام این نام گرامی.

و بدان که هیچ خانه در روی زمین نیست که اسم محمّد صلی الله علیه و آله در آن باشد یعنی کسی موسوم بآن نام در آن خانه باشد جز این که همه روز تقدیس نمایند.

و دیگر در آن کتاب از عاصم الکوزی از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که رسول خدا صلی الله علیه و اله فرمود هر کس چهار فرزند بیاورد و یکی از ایشان را بنام من موسوم نگرداند همانا با من جفا کرده است .

مکشوف باد که گذشته از این که در این نام مبارك و سایر اسامی ائمه اطهار صلوات الله عليهم بركت و اثر و میمنتی مخصوص است که بحسب طبیعت و اشتقاق از اسماء الله الحسنى متضمن فواید جمیله است تسمیه آن برای شرف و سعادت مسمى و تذکره و شیاع آن برای تجدید بهجت اسلام مستحسن است .

و دیگر در آن کتاب از ابو بصیر از حضرت ابی عبدالله علیه السلام مروی است که فرمود هر وقت پیغمبر صلی الله علیه و اله را نام بردند بسیار صلوات بر آن حضرت ایثار کنید.

چه هر كس يك صلوات بر آن حضرت بفرستد خدای تعالی هزار صلوات در هزار صف از ملائکه بر وی می فرستد و هیچ چیز از آن چه خدای خلق کرده است بجای نماند جز این که بر آن بنده صلوات بفرستد بواسطه آن صلواتی که خدای تعالى و ملائکه خدای بر وی می فرستند

﴿ فَمَنْ لَمْ یَرْغَبْ فِی هَذَا فَهُوَ جَاهِلٌ مَغْرُورٌ قَدْ بَرِئَ اَللَّهُ مِنْهُ، وَ رَسُولُهُ وَ أَهْلُ بَیْتِهِ﴾

می فرماید پس هر کس با این ثواب و شرفي که در فرستادن صلوات بر رسول خدای صلی الله علیه و اله موجود است رغبت در صلوات بر آن حضرت نکند همانا نادان و مغرور است و خدای و رسول خدای و اهل بیت رسول خدای صلوات الله و سلامه عليهم از وی بیزارند

و دیگر در كافي و بحار از ابو بصیر مروی است که حضرت صادق علیه السلام

ص: 275

فرمود رسول خدای صلی الله علیه و اله فرمود :

﴿مَنْ ذُکِرْتُ عِنْدَهُ فَنَسِیَ أَنْ یُصَلِّیَ عَلَیَّ خَطَّأَ اَللَّهُ بِهِ طَرِیقَ اَلْجَنَّهِ ﴾.

هر کس نام مرا نزد او مذکور دارند و بتأخیر افکند که بر من صلوات بفرستد در مجمع البحرين مسطور است « النسأ التأخير » گفته می شود «نساءت الشيء اذا اخرته»

پس در این حدیث شریف نیز معنی چنان است که اگر نام مرا بشنود و صلوات فرستادن بر من را بتأخیر افکند خداوند او را در راه نوشتن بسوی بهشت بخطا افکند و این کلام معجز نظام برای مبالغه در سرعت صلوات و ادراك مثوبات است .

و نیز در آن کتاب مذکور است که مصعب بن عبدالله گفت که مالك مي گفت جعفر بن محمّد را می دیدم که مزاح و تبسم بسیار می فرمود و چون نام پیغمبر صلی الله علیه و اله را مذکور می داشتند رنگش زرد می شد و هیچ وقت ندیدم که از رسول خدای حدیثی براند مگر با طهارت

و من روزگاری بخدمتش آمد و شد نمودم و در این مدت او را بیرون از سه حال و سه خصال ندیدم یا در حال نماز یا ساکت یا در قرائت قرآن بود و هرگز در آن چه معنویتی در آن نبود سخن نمی فرمود و از جمله علماء و عبادی بود که از خدای عزّ و جلّ در خشیت هستند .

و دیگر در بحار الانوار و طبّ الائمه از اسمعیل از حضرت ابی عبدالله از پدر بزرگوارش علیهما السلام مروی است که :

﴿مَا اِشْتَکَی رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ جَعاً قَطُّ إِلاَّ کَانَ مَفْزَعُهُ إِلَی اَلْحِجَامَهِ﴾

هر وقت رسول خدای صلى الله علیه و آله را و جعی در می سپرد جز بحجامت علاج نمی فرمود

و ابوظبیة می گوید رسول خدای را حجامت کردم و يك دينار بمن عطا فرمود و خون مبارکش را بیاشامیدم آن حضرت فرمود آیا بیاشامیدی عرض کردم

ص: 276

آری، فرمود چه غیرت بر این کار بداشت عرض کردم تبرك بآن نمودم.

﴿ قَالَ أَخَذْتَ أَمَاناً مِنَ اَلْأَوْجَاعِ وَ اَلْأَسْقَامِ وَ اَلْفَقْرِ وَ اَلْفَاقَهِ وَ اَللَّهِ مَا تَمَسُّکَ اَلنَّارُ أَبَداً ﴾

فرمود از برکت این خون که بیاشامیدی از دردها و بیماری ها و نیازمندی و پریشان حالی ها ایمن شدی سوگند با خدای هرگز آتش دوزخ بتو آسیب نمی رساند و ازین بعد نیز اخباری که راجع باین فصل می باشد انشاء الله تعالی در مقامات مختلفه مسطور می شود

بیان خلافت ابی جعفر عبدالله بن محمّد ملقب به المنصور بالله و جلوس او بر مسند سلطنت

ازین پیش در ذیل بیان وفات ابي العباس عبدالله بن محمّد بن عبدالله بن عباس سفاح اشارت رفت که چون در شهر انبار بیمار شد برادرش ابوجعفر عبدالله بن محمّد ملقب بالمنصور بالله با ابو مسلم در مکه معظمه جای داشت و چون ابوالعباس بر مرك خود يقين كرد ولایت عهد خویش را با ابو جعفر گذاشت و از مردمان به خلیفتی او بعد از خودش بیعت بستد.

ابن اثیر و غیره گوید در این سال یک صد و سی و ششم هجری سفاح از بهر ابو جعفر بیعت بستد و ولايتعهد مسلمانان را با وی گذاشت و پس از ابو جعفر برادر زاده اش عیسی بن موسی بن محمّد بن علي را ولیعهد ساخت و آن عهد نامه را بمهر خود و خواتیم اهل بیت خود مختوم گردانید و در جامه محفوف نمود و بعیسی ابن موسی بداد.

و چون سفاح بدرود جهان گفت عیسی بن علي عمش از بهر ابو جعفر از مردمان بیعت گرفت و پس از وی بیعت خلافت را بعیسی بن موسی اختصاص داد و این قضیه

ص: 277

در روز یکشنبه دوازدهم شهر ذى الحجه سال یک صد و سی و ششم روی داد و در این وقت چهل و یک سال از عمر منصور بر گذشته بود

در تاریخ گزیده مسطور است که چون سفاح بدیگر جهان روی نهاد ابو مسلم همی خواست که منصب خلافت را بعم زاده او عیسی بن موسی بگذارد عیسی پذیرفتار نشد و گفت اگر سفاح در حق من وصیت کردی با وجود ابو جعفر قبول نمی کردم تا چه رسد باین که در حق ابی جعفر وصیت نهاده باشد و باین علت ابو جعفر با ابومسلم دشمن شد و بحکم وصیت برادرش بخلافت بنشست.

و صاحب تاريخ الفى گوید که در هنگام مراجعت ابی جعفر و ابی مسلم از مکه معظمه ابو جعفر منصور دو منزل پیشتر می رفت و چون بمنزل ذات عرق رسید از مرك سفاح خبر یافت و در آن جا توقف کرد تا صاحب الدولة ابو مسلم بیامد .

ابو جعفر از مرك ابو العباس سفاح بدو باز راند ابو مسلم گفت صلاح در آن است که تو احمال و اثقال را بگذاری بجانب انبار شتاب گیری و بضبط خزاین و دفاین پرداخته قلوب مردمان را ساکن کنی

ابو جعفر این رأى نيك پسندیده داشت و با کمال استعجال صحاری و جبال بشمرد تا بانبار رسید دید عیسی بن علي بن عبدالله بن عباس ابو جعفر منصور را از خلافت خلع کرده مردمان را بخویشتن دعوت می کند .

اما چون مردمان ابو جعفر را بدیدند عیسی را گذاشته بدو مایل شدند عیسی چون این حال را بدید او نیز خدمت ابی جعفر رسیده عذر بخواست و گفت این جسارت که از من روی داد برای آن نبود که همی خواستم ضبط لشكر و حفظ بیت المال را نمایم.

منصور عذرش بپذیرفت و از گناهش در گذشت و بعضی از مورخین می نویسند که چون ابو جعفر در عرض راه از حادثه سفاح خبر یافت و توقف نمود تا ابومسلم بدو رسید و خبر بدو گذاشت، ابو مسلم فرمود مصلحت در آن است که هر چه زودتر بدار الخلافه انبار رفته در ضبط مملکت و استمالت سپاهی و رعیت مساعی

ص: 278

جميله مرعى بداری .

ابو مسلم باده هزار تن بانبار پیوست و نگران شد که عیسی بن موسی مردمان را بخلافت خویش می خواند

ابو مسلم مردم را از قبول آن دعوت ممنوع نمود و از آن پس هیچ کس بجانب عيسى التفات ننمود در این اثنا منصور فرا رسید و عیسی عذر بخواست و ابو جعفر از جریمه اش در گذشت.

و بعضی از مورخین بر آن عقیدت رفته اند که در وقت مراجعت از حج ابو مسلم دو منزل پیشتر از ابو جعفر می رفت و از مرك سفاح از نخست ابو مسلم را آگهی رسید و ابو مسلم کسی را بابوجعفر فرستاده تعزیت برادرش را بدو بگذاشت لکن از تهنیت خلافت سخن نکرد و توقف نیز نفرمود تا ابو جعفر بدو رسد و با شتاب زیاده روی بکوفه نهاد.

أبو جعفر نیز شتابان برفت تا در نواحی کوفه ابو مسلم را دریافت و متفقاً بشهر در آمدند و تا وصول ایشان عیسی بن موسی بیعت خلافت از مردمان برای منصور گرفته بود و مردمان جملگی سر به بیعت منصور در آورده بودند .

و در تاریخ رشیدی مسطور است که ابو جعفر منصور هنوز در مکه بود که عیسی بن موسی بیعت او را از مردمان بگرفت و نامه تعزیت آمیز نزد منصور بفرستاد .

چون این نامه بمنصور رسید ابو مسلم بیامد و از آن حادثه خبر نداشت منصور آن نامه بدو داد تا بخواند و بگریست و از ابو جعفر چنان بترسید که اندامش را لرزه در سپرد منصور تجاهل کرده گفت از عمّ خود می ترسم كه ملك را بر من بشوراند.

ابو مسلم گفت هیچ از وی مترس که لشکریان او از اهل خراسان و بجمله محكوم من هستند ابو جعفر تسکین یافت و از مردم مکه و مدینه و حجازیان بیعت

ص: 279

از بهر خود بگرفت.

اما ابن اثیر گوید چون عیسی بن موسی از مردمان بیعت بنام منصور بگرفت نامه بدو بنوشت و از وفات سفاح و بیعت مردمان با او باز نمود رسول عیسی در منزل صفیه و بقول دمیری در منزل صافیه با ابو جعفر منصور ملاقات کرد .

چون منصور آن خبر بشنید و از بیعت مردمان بدو خبر یافت نام آن منزل را بفال خوش گرفت و گفت «صفّت لنا ان شاء الله» اگر خدای بخواهد امر خلافت و سلطنت از بهر ما صافي گشت و مکتوبی بجانب ابی مسلم کرد و او را نزد خود بخواند چه ابو جعفر پیش از وی راه می سپرد .

ابو مسلم بخدمت وی روی نهاد چون بنشست و ابو جعفر آن مکتوب بدو افکند ابو مسلم بخواند و بگریست و استرجاع نمود و بسوی ابو جعفر نگران شد که به جزع و فزعی عظیم اندر اوفتاده است

ابو مسلم گفت با این که خلافت جهان بتو رسیده این جزع چیست گفت آیا از گزند عمم عبدالله بن علي و تاختن او بر من بیم داری .

ابو مسلم عرض کرد هیچ مترس و اندیشه مکن که بخواست خدا شرّش را کفایت کنم چه عامه لشکر و اصحاب او مردم خراسان باشند و اهل خراسان با من عصیان نورزند این وقت منصور مسرور شد و از آن اندیشه برست .

و ابو مسلم و مردمان با منصور بیعت کردند و هر دو تن جانب راه گرفتند تا بکوفه اندر شدند.

ابن اثیر گوید بعضی بر آن رفته اند که ابو مسلم پیشتر از منصور طی طریق می کرد و از مرک سفاح پیش از وی خبر یافت و بمنصور نوشت :

«عافاك الله و متع بك انّه اتانى أمر قطعنى و بلغ منّى مبلغاً لم يبلغه منّي شيء قطّ وفاة امير المؤمنين»

«و فنسأل الله ان يعظم اجرك و يحسن الخلافة عليك انه ليس من اهلك أحد

ص: 280

اشدّ تعظيماً لحقك واصفى نصيحة و حرصاً على ما يسرّك منّي».

خداوند ترا بدولت عافیت برخوردار و مردمان را بوجود تو شاد خواد بگرداند همانا از حادثه بس عظیم بمن خبر رسید که اعضای مرا از هم بر گسیخت و اندوهی و اضطراب و انقلاب و اختلالی مرا در سپرد که تا کنون از هیچ چیز در نیافته بودم و آن خبر یافتن از وفات امیرالمؤمنین است .

از خدای مسئلت می کنم که اجر ترا عظیم گرداند و امر خلافت و مهم سلطنت را بر تو نیکو فرماید همانا در میان اهل بیت هیچ کس نیست که در تعظیم و تكريم تو و حق تو و نصیحت تو و حرص و ولع بر آن چه ترا شادمان بگرداند از من فزون تر و صافي تر و حريص تر باشد

و چون این نامه را بمنصور بفرستاد دو روز درنك نمود و از آن پس بیعت خویش را با او بدو بر نگاشت چه ازین کار همی خواست ابوجعفر را بیم و ترهیب دهد

لکن دمیری گوید چون خبر وفات سفاح در صافیه بمنصور پیوست مردمان با وی بیعت کردند و از آن پس ایشان را حجّ بسپرد و چون از حج مراجعت کرد و بهاشمیه رسید این وقت عموم مردمان بیعت عامه با وی نهادند و ازین خبر می رسد که خلیفتی منصور قبل از اقامت حجّ بوده است و این خبر با دیگر اخبار مباینت دارد والله تعالى اعلم .

بالجمله ابو جعفر منصور زیاد بن عبیدالله را که از جانب سفاح عامل مکه و مدینه بود بمکه مراجعت داده

و بعضی گفته اند سفاح از آن پیش که وفات نماید زیاد را از امارت مکّه عزل کرده و عباس بن عبدالله بن سعید بن العاص را بجای او امارت مکه داده بود .

و از آن سوی چون عیسی بن موسی از مردمان برای منصور بیعت بگرفت یکی را بسوی عبدالله بن علی که این وقت در شام بود بفرستاد و او را از وفات

ص: 281

سفاح و خلافت منصور خبر داد و هم بدو امر نمود که از مردم شام برای منصور بیعت ستاند

و چنان بود که عبدالله بن علي از آن پیش بخدمت سفاح آمده و سفاح او را بر صايفه مقرر داشته و اهل شام و خراسان را با وی همراه کرده بود و عبدالله راه می سپرد تا بدلوك رسيد و هنوز بمكان مقرر نرسیده بود که از مرك سفاح بدو خبر رسید این وقت با آن جماعت لشکریان شام و خراسان که ملتزم رکاب داشت باز گشت و مردمان را به بیعت خود دعوت نمود .

بیان خروج حباب بن رواحة در اندلس و فتنه و استیلای او

در این سال حباب بن رواحة بن عبدالله الزهری در انداس خروج کرد و مردمان را بخویشتن دعوت نمود از جماعت یمانیه جمعی از یمین و یسارش رهسپار آمدند و طوق اطاعت و انقیادش را بر گردن نهادند .

حباب با اصحاب خویش روی بصمیل نهاد که در این وقت امیر قرطبه بود و با صمیل را در قرطبه محاصره و کار را بر وى تنك نمود صميل بناچار از یوسف فهری امیر اندلس مدد خواست و چون سالی چند متوالی بر می گذشت که قحط و غلا مردم مردم اندلس را در می نوشت صمیل از نصرت او امتناع نمود.

و سبب دیگر این که یوسف را از صمیل خاطری مسرور نبود و هلاك و دمار او را خواستار بود تا از شرش بر آساید.

و نیز عامر عبدری در آن مکان تاخت و تاز آورده گروهی بر گرد خود انجمن کرده با حباب پیوست و بمحاصره صمیل پرداخت و هر دو تن بدعوت بنی عباس بایستادند و چون کار در بندان بر صمیل سخت افتاد بقوم و عشيرت خويش مكتوب

ص: 282

کرد و از ایشان استمداد نمود

آن جماعت بنصر تش شتاب گرفتند و انجمنی بساختند و بدو راه بر نوشتند چون حباب از نزديك شدن ایشان با خبر شد صمیل از سرقسطه راه بر گرفت و از آن بلده مفارقت جست و حباب دیگرباره بآن جا بیامد و مالك آن سامان گشت و يوسف فهرى صميل را عامل طلیطله گردانید و صمیل بآن عمل اشتغال یافت.

بیان حوادث و سوانح سال یک صد و سی و ششم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

در این سال عیسی بن موسی در کوفه و عبدالله بن علي در مملکت شام و صالح ابن علي در مملکت مصر و سليمان بن علي در شهر بصره و زیاد بن عبیدالله الحارثي در مدینه طیّبه و عباس بن عبدالله بن معبد در مکه معظّمه ولایت و حکومت داشتند

و در این سال ابو عثمان ربيعة بن ابي عبدالرحمن فروخ مولى ال منكدر معروف بربيعة الراى که فقیه اهل مدینه بود و جمعی از صحابه رضوان الله عليهم را دریافت روی بدیگر جهان نهاد

مالك بن انس از وی اخذ می نمود وفاتش در شهر هاشمیه که سفاح در زمین انبار بنا کرد روی داد و بعضی وفاتش را در سال یکصد و سی و پنجم و گروهی در سال یک صد و سی ام و برخی در سال یک صد و چهل و دوم دانسته اند.

ربیعه بسیار سخن می کرد و می گفت آن کس که خاموش بنشیند ما بین خواب و گنگی است شرح حالش را راقم حروف در کتاب مشكوة الادب مسطور نموده است در این جا حاجت به بسط نیست

و دیگر عبدالله ابى بكر محمّد بن عمرو بن حزم انصاری مدنی که استاد مالك

ص: 283

ابن انس بود و از انس روایت می نمود ازین جهان ایرمان بسرای جاویدان شتافت.

و نیز در این سال عبدالملك بن عمير بن سويد بن حارثة بن املاص بن ثقيف ابن عبد شمس لخمى كوفي قبطى فرشی مکنی بابی عمر و بقولی ابو عمرو که بعد از شعبی قاضی کوفه شد بار بدیگر جهان کشید از مشاهیر و ثقات تابعین و بزرگان اهل كوفه است ادراك حضور مبارك امير المؤمنين علي علیه السلام را بنمود و از جابر بن عبدالله روایت می کرد .

حكايت او با عبدالملك بن مروان و داستان قصر کوفه ازین پیش مسطور شد و شرح حال او در کتاب مشكوة الادب مذكور است.

وقتى عبدالملك بن عمیر بیمار شد مردی از وی معذرت خواست تا چرا بعيادتش حاضر نشد عبدالملك گفت از عیادت نکردن مردی را که اگر مريض شود بعیادتش نروم نکوهش نمی کنم چون وفات کرد یک صد سال از مدت زندگانیش بر گذشته بود.

ابن اثیر فرشی را با فاء و شين معجمه ضبط کرده است اما ابن خلکان در تاریخ خود می گوید قبطی با قاف و باء موحده و طاء مهمله نام اسب عبدالملك بن عمر است که تیز دو بود و عبدالملك را بدو نسبت كرده قبطی گفتند و فرسی بافاء وراء مفتوحتين و سين مهمله نسبت بهمین اسب است و بیشتر مردمان تصحیف کرده قرشی خوانند

و نیز در این سال عطاء بن السائب ابو زید ثقفی کوفي جانب دیگر سرای سپرد از عبدالله بن ابی اوفی روایت داشت و هم از مردی دیگر روایت می کرد

يافعي در مرآة الجنان می نویسد احمد بن حنبل می گوید وی مردی صالح بود و بهر شب قرآن مجید را ختم می نمود و آنان که قدیماً از احادیث او استماع کرده اند صحیح است.

و نیز در این سال عروة بن رویم رخت بدیگر سرای بر بست

ص: 284

و در این سال بروایت یافعی علاء بن حارث حضر می فقیه شامی صاحب مکحول وفات کرد مردی ثقه و نبیل بود از عبدالله بن بشر بضم باء موحده و سكون سين مهمله روایت داشت

و هم در این سال زید بن اسلم عدوی فقیه عابد که ابن عمر را ملاقات کرده و در مدینه دارای حلقه فتوى و علم و ادراك خدمت امام زین العابدین علیه السلام را نموده بود وفات کرده و ازین پیش بوفات او اشارت رفت

بیان ورود أبي جعفر منصور از مکه معظمه بکوفه و رفتن بانبار و اقامت در آن جا

ازین پیش اختلاف مورخین در خبر یافتن ابو جعفر منصور از مرك سفاح در مکه معظمه یا مراجعت از مکه یا در اوان رسیدن بمکه معظمه و ملاقات و مقالات با ابو مسلم و وقایع مربوطه بآن حال مذکور شد .

بالجمله چنان که ابن اثیر و دیگر مورخین نوشته اند ابو جعفر منصور از مکه معظمه بجانب كوفه روی نهاده شتابان بیامد تا بکوفه در آمد و مردمان را بجماعت نماز بگذاشت و بر منبر برآمد و خطبه براند و از آن جا بانبار راه گرفت و در آن زمین اقامت گزید و در آن جا امور خود را تحت نظم و نسق بداشت و اطراف خویش را جمع آوری نمود.

و چنان بود که در این وقت عیسی بن موسی بیوت اموال و خزاین و دواوین را فراهم ساخته تا ابو جعفر بیامد و جمله را بدو تسلیم نمود و امر خلافت و سلطنت را بدو تفویض کرده بجاده انقیاد و اطاعت اندر و خاطر او را آسوده داشت.

ص: 285

بیان وقایع سال یک صد و سی و هفتم هجری و خروج عبدالله بن علی و هزیمت او

ازین پیش از مسیر عبدالله بن علي با لشکر شام و خراسان بجانب صايفه و مرك سفاح و خبر فرستادن عیسی بن موسی بسوی عمش عبدالله بن علي از مرك سفاح و امر کردن او را به بیعت گرفتن از مردم برای ابو جعفر منصور چنان که سفاح قبل از وفاتش بآن امر فرمان کرده بود مذکور شد .

چون رسول عیسی بن موسی نامه او را بعبد الله بن علي باز رسانيد عبدالله در این هنگام در دلوك جای داشت که در افواه دروب واقع است عبدالله فرمان کرد تا منادی ندا برآورد و مردمان را بنماز جامعه بخواند

چون از هر طرف بر وی انجمن شدند مکتوب عیسی بن موسی را که بر مرك سفاح حکایت داشت بر ایشان قرائت کرد و مردمان را بخلافت و ولایت خویشتن دعوت نمود و ایشان بیاگاهانید که ابوالعباس سفاح در آن هنگام که می خواست لشکر بدفع مروان بن محمّد بفرستد برادران و برادر زادگان و بنی اعمام و اخوال خویش را بخواند و آن داستان براند و با ایشان فرمان کرد تا بجانب مروان شتابان شوند.

و گفت هر کس قدم جلادت در میدان مبارزت بگذارد و بسوی مروان بتازد ولایت عهد من با اوست جز من هیچ کس دامان اطاعت و جان فشانی بر کمر بر نزد و آهنك آن جنك ننمود

و من بر این شرط و بر این عهد از درگاه سفاح راه بر گرفتم و قتال دادم و بکشتم هر که را بکشتم

ابوغانم طائی و خفاف مروزی و جمعی دیگر از سرهنگان سپاه و امرای

ص: 286

درگاه بر دعوی او گواهی دادند لاجرم مردمان با وی بیعت کردند و حمید بن قحطبه و گروهی از مردم شام و خراسان و جزیره در این بیعت اندر بودند مگر این که حمید چنان که ازین پس مذکور می شود از وی مفارقت گرفت .

چون امر بیعت مردمان با عبدالله بن علی سامان گرفت عبدالله با کوکبه عظیم راه بر شمرد تا بحرّان رسید و در این وقت مقاتل بن حكيم عكّي عامل حرّان بود چه در آن وقت که ابو جعفر بمکه معظمه می رفت مقاتل را از جانب خود در آن جا عامل ساخته بود

و مقاتل چون وصول كوكبه عبدالله بن علي را بدانست در مدینه حرّان متحصن شد و عبدالله چهل روز او را بحصار در افکند و در این هنگام چنان که سبقت نگارش گرفت ابو مسلم با منصور از مکه معظمه باز شده بود

چون حکایت مخالفت عبدالله را بشنید با منصور گفت اگر خواهی در همین جا بمانم و دامان خدمتت را بر میان بر بندم و اگر می فرمائی بخراسان شوم و جمعی کثیر از مردم خراسان را بمدد تو بر آورم و اگر میل داری بمحاربت عبدالله مسابقت نمایم منصور گفت بحرب عبدالله بن علي رهسپار باش

اما ابو جعفر طبری در تاریخ خود می نویسد چون عبدالله بن علي که در این والی مملکت شام داستان مردن سفاح را بشنید سر بعصیان بر آورد و بدان نیت بر آمد که مردمان را به بیعت خویشتن بخواند و این حکایت بمنصور پیوست و منصور بدانست که جز با زبان شمشیر نیز باوی سخن نمی توان کرد.

پس رسولی چند بیرون کرد و نزد ابو مسلم فرستاد و ابو مسلم دو منزل از مکه معظمه بیرون شده بود که این خبر بدو رسید از بیعت با منصور دوانیق خوش نداشت

و چون در آن نامه مذکور بود که نشان خدمات پسندیده تو در این دولت پیداست و حقوق تو بسیار است و وعده های نیکو بگذاشته بود و در ضمن نوشته

ص: 287

بود که هم از آن مکان که بدان اندری سفر شام کن و با عبدالله بن علي حرب در افکن تا باطاعت و انقیاد در آورد و بیعت کند و گرنه سر از تنش برگیر.

ابو مسلم از همان منزل روی بجانب شام نهاد در تاریخ گزیده نیز همین طور مذکور است و مسعودی در مروج الذهب می گوید چون عبدالله بن علي خلافت را از بهر خود می دانست و با منصور مخالفت گزید و مردمان شام را بخود بخواند و منصور بشنید این شعر را بعبدالله بنوشت :

سأجعل نفسى منك حيث جعلتها *** و للدهر ايّام لهنّ عواقب

کنایت از این که اگر تو با من بمخالفت بر آمدی و دعوی خلافت کردی من نیز با تو مخالفت می نمایم و حق خود را از دست نمی دهم و روزگار غدار را روزهای بی شمار است که بسی عواقبش در کار است

پس از آن ابو مسلم را بحرب او بفرستاد و در زبدة التواریخ گوید چون از مکه معظمه با ابو مسلم بیامدند و در کوفه نزول و از آن جا بزمین انبار و مدینه هاشمیه اقامت نمود عمّش عبدالله بن علي که از جنگ روم باز گشته و امارت روم بدو مفوض گردیده بود چون مرك سفاح را بدانست خطبه بخواند و از مرك سفاح تعزیت بداد و مردم را بخلافت خود بخواند.

از شامیان و خراسانیان و عراقیان جماعتی دعوتش را اجابت کردند و این خبر بمنصور و ابو مسلم رسید ابو جعفر منصور مضطرب گردید ابو مسلم گفت اگر فرمائی بروم و او را بیاورم ابو جعفر گفت مصلحت در این است

ص: 288

بیان حرکت کردن ابو مسلم مروزی بامر ابو جعفر منصور به محاربت عبدالله بن علی

ابو مسلم مروزی بموجب فرمان ابو جعفر عباسی با لشکر خود بسوی عبدالله ابن علي روی نهاد و هیچ کس از ملازمت رکابش روی بر نگاشت و حمید بن قحطبه نیز با وی ملحق و در خدمتش راه سپر سپر گشت و مالك بن هيثم خزاعی را در مقدمه سپاه بفرستاد

و چون این خبر دهشت اثر گوشزد عبدالله بن علي که در این هنگام مشغول محاصره مقاتل بن حكيم و مدينة حرّان بود رسید بیمناک شد که از پیش روی او عطاء عتكى بدو هجوم آورد .

پس با والی حرّان صلح کرده و با همراهان خود بر عطاء نازل شد و روزی چند با او بگذرانید بعد از آن او را بجانب عثمان بن عبدالاعلى بن سرا اقة الازدى که در رقّه جای داشت بفرستاد و هر دو پسرش نیز با او بودند و نیز مکتوبی به عثمان بنوشت و بعتكی بداد.

چون عتکی بدانجا شد و آن نامه را بعثمان بداد عثمان عتکی را بکشت و هر دو پسرش را در زندان بداشت و از آن پس که عبدالله منهزم شد هر دو را بقتل رسانید.

و چون عبدالله بن علي متوهم گردید که لشکر خراسان با وی صداقت نروند و بجانب ابی مسلم میل نمایند بمحض این اندیشه ناپسند هیجده هزار تن از آن مردم را از تیغ بگذرانید و خون جمعی بیگناه را بریخت و حمید بن قحطبه را امارت حلب بداد

و نیز و نیز مکتوبی بزفر بن عاصم عامل حلب بنوشت و بدو بداد و در آن نامه

ص: 289

بقتل حمید امر کرده بود .

حمید روی بحلب نهاد و آن نامه با خود داشت در عرض راه بآن اندیشه شد که بردن نامه را که از مضمون آن مطلع نیستم عین غرور است

پس بر گشود و قرائت فرمود و چون از حیلت و مکیدت عبدالله آگاه شد خواص خود را از مضمون آن مکتوب بیاگاهانید و گفت اکنون هر کس از شما می خواهد با من رهسپر شود جانب راه خواهد گرفت

جماعتی از آن مردم با حمید جانب طریق گرفتند و بر طریق رصافه روی بعراق نهادند و از آن سوی ابو جعفر منصور فرمان کرد تا محمّد بن صول بجانب عبدالله ابن علي شود تا مگر در کارش مکری افکند

محمّد نزد عبدالله برفت و بدو گفت من از ابو العباس بشنیدم که همی گفت خلیفه بعد از من عمم عبدالله است عبدالله بفطانت از مکیدت او باخبر شد و دروغ می گوئی همانا ابو جعفر ترا بفرستاده است تا چنین گوئی و چنین حیلت بکار بری و بفرمود سر سر از تنش بر گرفتند

و این محمّد بن صول همان جد ابراهيم بن عباس كاتب صولی است و راقم حروف در ذیل مجلدات مشکوة در ترجمه ابراهیم بن عباس بن محمّد بن صول تكين صولي شاعر بقتل ابي عماره محمّد بن صول که از اجلّه دعاة بود اشارت نموده است

و نیز شرح احوال برادر زاده اش محمّد بن يحيى بن عبدالله بن عباس معروف بصولی شطرنجی و تفصیل بازی شطرنج و صانع شطرنج و کیفیات آن را در آن کتاب مرقوم داشته است .

بالجمله عبدالله بن علي بعد از قتل محمّد بن صول با لشکر خود روی براه نهاد و كوه و هامون در سپرد تا در کنار نصیبین فرود آمد و از يك جانب لشکر خود را خندقی عظیم برآورد و از جانب دیگر کار آتش بازی و آتش اندازی تعبیه نمود اطراف خویش را چنان مستحکم ساخت که هیچ کس را باو دسترس نبود.

و از آن سوی ابو مسلم چون بلای آسمانی و قضای یزدانی با مردم خراسانی

ص: 290

و غير خراسانی بیامد و چنان بود که ابو جعفر منصور بحسن بن قحطبه که این وقت از جانب منصور در ارمینیه حکومت می کرد مکتوبی نگاشته و بدو فرمان کرده بود تا با ابومسلم پیوسته شود.

حسن بن قحطبه بموجب فرمان خلیفه جهان در موصل با ابو مسلم ملحق شد و ابو مسلم روی براه نهاده در ناحیه روی براه نهاده در ناحی نصیبین فرود آمد.

و از آن پس راه شام را پیش گرفت و حیلتی بکار برده متعرض عبدالله نشد و بدو مکتوب کرد که من مأمور نشده ام که با تو بازار رزم را گرم کنم لکن امير المؤمنین امارت شام را با من تفویض فرموده و اکنون به سفر شام روز به شام می رسانم.

چون لشکر شام که در رکاب عبدالله بودند این حکایت بشنیدند مضطرب شدند و با عبدالله گفتند این چگونه تواند باشد که ما با تو روز گذاریم و ابومسلم چون آتش جهان سوز در شام روز گذارد و بلاد ما را در زیر پی فنا و زوال در سپارد و هر کس از مردان ما را دریابد از تیغ در سپارد و زنان و اطفال ما را اسیر گرداند و روزگار ما را در بلاد شام تاريك نمايد

بناچار ما نیز بشهر و ديار و ملك و عقار خویش رهسپار شویم و بلاد و عباد را از دست تطاول و عناد او حافظ و حارس باشیم و با ابو مسلم جنك در افكنيم.

عبدالله گفت سوگند با خدای ابو مسلم آهنگ شام ندارد و جز بمقاتلت شما نیامده است و اگر در این لشکر گاه خویش بیائید البته بجنك شما بيايد.

مردم شام بكلمات عبدالله اعتنا نکردند و گفتند جز این نشاید که سفر شام کنیم و اهل و عیال خویش را از گزند این پلنك خون آشام برهانیم و در این وقت ابو مسلم چون بلای مبرم قریب به آن جماعت فرود آمده و عبدالله ناچار بسوی شام رهسپار شد و ابو مسلم از جای خویش بگشت و در لشکرگاه عبدالله آسوده بنشست و آب ها و چاه ها و نهرها که در اطراف بود بربست و مردارها در رهگذر

ص: 291

آب ها بیفکند و این خبر بعبدالله پیوست .

عبدالله زبان بنکوهش اصحاب خویش برگشود و گفت نه آن بود که از نخست ازین مکیدت و حیلت با شما باز گفتم پس مراجعت کرده در لشکرگاه ابو مسلم که در آن جا فرود شده بود جای گرفت .

و این دو سپاه کینه خواه تا مدت پنج ماه در جنك و جوش و نمره و خروش بودند و از همدیگر بکشتند لکن مردم شام سوارانی نامدار و نیز سپاهانی خنجر گذار بودند و اسلحه کارزار و اثاثیه و تعبیه کامل داشتند و بکار بن مسلم عقیلی در میمنه سپاه عبدالله و حبیب بن سوید اسدی در میسره لشكر او و عبدالصمد بن علي برادر عبدالله بر جماعت سوار فرمانگزار بودند

و از آن سوی حسن بن قحطبه در میمنه سپاه ابو مسلم و خازم بن خزیمه در میسره لشکر او جای داشتند و یک ماه تمام قتال دادند و از آن پس اصحاب عبدالله بر لشکر ابی مسلم حمله بردند و سپاه او را از جای خود بر کندند و باز شدند پس از آن عبدالصمد با سواران جرّار بر آن جماعت حمله برد و هیجده تن از ایشان بكشت و بجای خویش بازگشت

آن گاه بجمله فراهم شده دفعه دوم بر سپاه ابومسلم حمله ور شدند و صف ایشان را از جای بر آوردند و جولانی سخت بدادند بعضی از سرهنگان سپاه ابو مسلم چون این حال بدیدند با ابو مسلم گفتند اگر مرکب خویش را بر فراز این تل بگردانی تا مردمانت بنگرند و باز شوند کاری شایسته است چه این مردم فرار کرده اند و پراکنده شده اند .

ابو مسلم را گفتند مردمان خردمند در چنین حال و این انهزام سپاه دواب خود را از جای حرکت ندهند یعنی اگر حرکت کنم بر هزیمت من حمل می نمایند و يك باره لشکر را شکست افتد پس بفرمود تا منادی در میان سپاه ندا بر کشید ای مردمان خراسان باز گردید چه عافیت برای مردم متقی است

ص: 292

چون پراکندگان این ندا را بشنیدند نیرومند گردیدند و باز شدن گرفتند. و ابو مسلم در این روز این شعر را بارجوزه بخواند

من كان ينوى اهله فلا رجع *** فرّ من الموت و في الموت وقع

و چنان بود که برای ابو مسلم تختی مرتب داشته بودند و چون دو لشکر پرخاشگر شدندی ابو مسلم بر آن بر نشستی و نظاره حربگاه کردی و اگر در سپاه خود خللی دیدی مسدود ساختی و مقدم این ناحیه را بفرمودی تا شرایط احتیاط را منظور داشتی و هر چه کردی از روی بینش بجای آوردی و فرستادگان او همواره مراوده نمودند تا مردمان پارۀ از پاره انصراف جستند و باین تدبیر بر نیروی خود بیفزودند.

و چون نگران شد که بهیچ وجه نمی تواند بر خصم چیره شود مکری دیگر نمود و در روز سه شنبه یا چهارشنبه هفتم جمادی الاخر سال یک صد و سی و ششم که هر دو لشکر بکین و کمین یکدیگر بر آمدند و از خون مبارزان جنگجوی میدان نبرد لاله روی گشت ابو مسلم با حسن بن قحطبه فرمان کرد که از جنگجویان میمنه جمعی را بمیسره تحویل داده و جماعتی از شجاعان لشکر را در میسره باقی گذارد

چون اهل شام این حال را بدیدند میسره خود را از سپاه خالی کرده به میمنه سپاه خود در برابر میسره ابو مسلم منضم شدند این وقت ابو مسلم گروهی را که در قلب سپاه وی جای داشتند بفرمود تا با آن مردمی که در میسره لشکرش باقی گذاشته بود بر میسره شام حمله ور شدند و آن مردم را در زیر پی راکب و مرکب در هم نوردیدند.

اصحاب عبدالله چون این حال آشفته را نگران شدند منهزم شدند عبدالله ابن علی بیچاره ماند و با ابن سراقه ازدی گفت ای پسر سراقه رأی تو چیست ؟

گفت شكيبائى كن و جنگ نمای تا جان بسپاری به فرار کردن از مانند

ص: 293

تو کسی بسیار قبیح است و حال این که مکرر مروان را بر این صفت دستخوش نکوهش و ملامت می نمودی، عبدالله را چشم از جان پوشیدن موافق طبیعت نگشت و گفت بجانب عراق می شوم.

ابن سراقه گفت من نیز در خدمت تو هستم پس روی بهزیمت آوردند و لشکر خویش را بجای بگذاشتند

ابو مسلم در کمال قدرت و استیلا بر آن جمله دست یافت و چنان دولت عظیم را که سال های در از بنی امیه فراهم کرده و بچنك عبدالله در آمده بود بحیطه تصرف در آورد و آن بشارت را بمنصور بنوشت منصور نيك مسرور شد و آن حرص و طمع که او را بود ابوالخصیب غلام خود را فرمان کرد تا بدان سوی شود و آن اموالی را که از لشکرگاه عبدالله بغارت برده اند جمع نماید.

چون برفت و ابو مسلم را بدید و آن رسالت بگذاشت ابو مسلم در غضب شد و از آن سوی عبدالله بن علی و برادرش عبدالصمد از آن معرکه هلاکت برستند جانب راه گرفتند و عبدالصمد بکوفه برفت و عیسی بن موسی از بهرش امان بخواست و منصور او را امان بداد

و بقولی عبدالصمد در رصافه مقیم شد و در آن جا آسوده بگذرانید تا گاهی که جمهور بن مراد عجلی با جمعی از سواران بفرمان منصور بدان جا شدند و عبدالصمد را گرفته با بند آهنین بدرگاه منصور بفرستاد و ابوالخصیب نیز با عبدالصمد بود منصور بود منصور او را رها کرد و عبدالله بن علي روى ببصره نهاده نزد برادرش سليمان بن علي جای ساخت و مدتی بهمان حال متواری بماند و از آن سوی ابومسلم مردمان را بعد از هزیمت ایشان امان داده بفرمود متعرض آن ها نشوند

در تاریخ گزیده مسطور است چون منصور رسول به ابی مسلم فرستاد تا حرب عبدالله بن علي رود ابن شبرمه که سرور افاضل جهان و قدوه اماجد دوران بود با ابو مسلم گفت همانا از خراسان بجنك عمّ خليفه می روی و او با شیر مردان شام و گردان خون آشام روزگار می سپارد سخت از جانب حزم دور است.

ص: 294

ابو مسلم گفت تو در آراستن سخن جزل و اختراع معانی دقیقه از صد راه بر من فزونی داری اما در کار حرب و شئونات طعن و ضرب هزار يك آن چه من دانم ندانی.

همانا این دولت کاخی است افراخته شده و درختی است که ریشه اش محکم گردیده بهر بادی که وزان آید نباید از جای جنبان شد و بحرب عبدالله روی نهاد و کرد آن چه کرد و ازین پیش به مکالمه ابن شبرمه و ابو مسلم باندك اختلافي اشارت رفت

در تواریخ معتبره مسطور است که چون ابوالخصیب مولی منصور برای ضبط غنائم و اموال بلشکرگاه ابو مسلم بیامد سخت بر وی ناگوار افتاد و از کمال خشم گفت عجب حالی است که من بر خون چندین هزار کس امین بودم لکن در اموال ایشان خائن گشتم.

و در گزیده مسطور است که ابوجعفر پسر موسی یقطین را در طلب غنایم بفرستاد ابو مسلم سخت بر آشفت و نامه خلیفه را بیفکند و گفت پسر سلامه را چه حد آن است که از من مال جوید چون این خبر بخلیفه رسید در جواب نوشت از سر آن غنایم بر گذشتم و امارت شام و خراسان را بتو ارزانی داشتم چه مساعی جمیله تو در این دولت از آن برتر است که با مثال این مطالب و اموال تقابل توان داد

هم اکنون می باید از جانب خویش کسی را به نیابت امارت شام بفرستی و خود بدین درگاه روی کنی که در کلیات امور مملکت بصوابدید تو حاجت است .

ابو مسلم چون این جواب بدید گفت مرا چه حاجت است که پسر سلامه مرا امارت دهد چه من بضرب شمشير مالك شام هستم حسن بن قحطبه که در خدمت ابی مسلم ملازمت داشت بخلیفه نوشت که آن دیو که در دماغ عمّت جای داشت اکنون در درون ابو مسلم است یعنی در هوس خلافت است .

ص: 295

مسعودی در مروج الذهب كويد منصور عباسي يقطين بن موسی را برای قبض خزاین بلشکر گاه ابو مسلم بفرستاد چون نزد ابو مسلم شد گفت السلام عليك ايها الامير ابو مسلم گفت سلام بر تو نباد ای پسر لخنا یعنی زن نابکار آیا بر خون بندگان خدای امین هستم و بر اموال ایشان امین نیستم .

يقطين گفت ايها الامیر این اندیشه از چه راه بتو روی کرده است ابومسلم گفت صاحب تو یعنی منصور تو را بفرستاده است تا آن خزاین که بدست من اندر است بازگیری.

يقطين گفت زنش بسه طلاق مطلّقه باد اگر امیر المؤمنين مرا جز از بهر تهنیت گفتن بتو در چنین ظفر و نصرت نزد تو فرستاده باشد

ابو مسلم چون این سخن بشنید با وی معانقه کرد و او را پهلوی خود بنشاند و چون یقطین بازگشت ابو مسلم با یاران خود گفت سوگند با خدای می دانم یقطین زن خود را طلاق می دهد لکن در حق صاحب خود وفا ورزید یعنی آن سخن را دروغ گفت و آن عهد و شرط را بكذب نهاد تا منصور را از تهمت و کدورت بیرون آورد اما ناچار است که زوجه خود را طلاق دهد .

و در حبيب السير مسطور است که چون ابوالخصیب برای ضبط غنایم سپاه عبدالله بن علي نزد ابو مسلم بیامد و نامه ابو جعفر را بدو داد صاحب الدعوة بسى رنجیده خاطر گردیده آن نامه را از روی استخفاف نزد مالك بن هيثم افكند

حسن بن قحطبه از تغییر مزاج ابی مسلم نسبت بخلیفه بفهمید و در آن باب رقعه به ابی ایوب وزیر نوشت و حمید بن قحطبه نیز که حضور داشت آن کلمات مسطوره را بمنصور بنوشت و آتش فتنه روشن شد .

و در زبدة التواريخ مسطور است که ابو مسلم می خواست با غنایم نزد منصور آید حسن بن قحطبه خباثت ورزید و نامه بابی ایوب وزیر منصور بنوشت و باز نمود. که هر وقت نامه منصور بابی مسلم می رسد ناسزا می گوید و بجفا می رود و آن نامه را نزد مالك بن هيثم حاجب خود می اندازد و می خوانند و استهزاء و استخفاف

ص: 296

می نمایند و می خندند .

ابوایوب این قضیه را در خدمت منصور بعرض رسانید و منصور چنان که مذکور شد ابوالخصیب را در طلب اموال نزد ابو مسلم بفرستاد و ابو مسلم آن کلمات را بگفت که نگارش رفت و ابوالخصیب باز شد و بمنصور معروض داشت .

در روضة الصفا مسطور است که شمشیر عباس بن عبدالمطلب در آن جنك به دست ابو مسلم افتاد ابو جعفر کسی را در طلب آن شمشیر بفرستاد ابو مسلم جوابی گفت که رشته مودت و محبت را قاطع گشت و یکی از اسباب رنجش بزرك ابوجعفر منصور و کشته شدن ابو مسلم همان گردید .

بیان تدابیر ابی جعفر منصور در احضار ابی مسلم و قتل او

ابو مسلم عبدالرحمن بن مسلم و بقول عثمان خراسانی قائم بدعوت عباسیه و بقولی دیگر ابراهیم بن عثمان بن يسار بن سدوس بن جوزر از فرزندان ابوذر گمهر بن بختگان فارسی است

و بروایتی که در تاریخ نگارستان مذکور است از فرزندان گودرز بن کشواد است و از اتفاقات این است که ابو مسلم جز در هنگام جنگ نخندیدی و گودرز را حالت چنین بود .

ابن اثیر می گوید ابو مسلم از عکرمه و ابوالزبیر مكى و ثابت بنانی و محمّد بن علي بن عبدالله بن عباس و سدیر روایت داشت و ابراهيم بن میمون بن صائغ و عبدالله بن مبارك و جز ایشان از وی راوی حدیث بودند

و چنان که اشارت رفت چون بخدمت ابراهیم بن محمّد بن علي بن عبد الله بن عباس بن عبدالمطلب معروف به ابراهیم امام رسید بدو گفت نام خویش را بگردان

ص: 297

چه امر خلافت بر ما تمام نشود تا گاهی که نام خویش را تغییر بدهی لاجرم نام خود را عبدالرحمن نهاد

پدرش از مردم دهات مرو می باشد در خواب چنان دید که به کمیز راندن بنشست از احلیلش آتشی بیرون جست و بآسمان بر شد و آفاق را مسدود و زمین را روشن ساخت و در ناحیه مشرق بیفتاد

از عيسى بن معقل تعبير خواب خود بجست گفت هيچ شك ندارم که در بطن و شیکه زوجه ات پسری باشد و آن جاریه از پس چندی ابو مسلم را که آتشی جهان سوز بود از شکم بگذاشت .

راقم حروف شرح حال او را مبسوطاً در کتاب مشكوة الادب مسطور داشته و در دامنه این کتاب مستطاب نیز در مقامات عدیده یاد کرده است حالت غیرت و عزیمت و عدم رحمت و کمال استقامت و شجاعت و بسالت و مهابت و نفاذ امر و اقتدار و سفاکی او مشهور است.

روزی در خدمت مأمون از ابو مسلم سخن می رفت گفت بزرگ ترین پادشاهان روی زمین سه تن باشند که نقل دولتی را از خاندانی بدیگر خاندان کردند یکی اسکندر و دیگر اردشیر بابکان و سیم ابو مسلم خراسانی است

مداینی در توصیف ابی مسلم گوید مردی کوتاه بالا و گندم گون و شیرین و پاک چهره و سیاه چشم و عريض الجبهة و نيكو لحيه و انبوه محاسن و دراز موی و کشیده پشت و کوتاه ساق و ران و پست آواز و در عربی و فارسی فصیح البیان و شیرین سخن و راویه اشعار و دانای بامورات بود جز در مقام خود نخندیدی و مزاح نکردی و در وصول اخبار و انقلاب امور هرگز دیگرگون نشدی

اگر از فتوحات عظیمه بدو داستان کردند نشان سرور در وی ظهور گشت نمی گرفت و اگر حوادث بزرك بر وی فرود شدی افسرده و دل مرده نمی گشت و اگر خشمناك شدی نه چنان سست عنصر بودی که ثقل نايره غضب او را سبك و

ص: 298

افروخته بدارد و بهر سال جز يك دفعه بازن مقاربت نکردی و گفتی جماع جنون است و برای انسان بس است که سالی یک دفعه دیوانه شود

و از تمامت مردمان غیورتر بود در قصرش جز خودش هیچ کس نمی آمد و از فراز قصر هر چه زنانش را حاجت افتادی بدستیاری زنبیل از نشیب برکشیدند.

شبی زنی را که بر مرکبی سوار بود بدو زفاف دادند آن مرکب را بکشت و زینش را بسوخت تا مبادا مردی دیگر بر آن زین بر نشیند از تمامت جهانیان طمعش کمتر و اطعامش بیشتر اعراب از هیبت شمشیر و صولت خونریزیش فرار کردند.

در تاریخ نگارستان مسطور است هزار نفر عمله آشپزخانه و هزار و دویست بارگیر آلات و ادوات مطبخ او را حامل بودند و سوای گاو و مرغ همه روزه یک صد و سی گوسفند در شیلان او بکار رفتی.

در تاریخ ابن اثیر مسطور است که ابو مسلم در اوایل امر بدراز گوش بی پالانی سوار و تنها به نیشابور آمد.

یکی شب آهنگ سرای فادوسان فارسی را کرده در سرایش بکوفت اصحابش فزعناك بشتافتند ابو مسلم گفت با دهقان بگوئيد اينك ابو مسلم بر در است و هزار درهم از تو می خواهد با چهار پائی

دهقان پرسید در چه لباس و با چه مردم آمده گفتند تنها و جامه زبون .

فادسان چندی ساکت شد آن گاه بفرمود تا هزار درهم و مرکوبی ممتاز حاضر کرده ابو مسلم را بخواند و گفت ای ابو مسلم حاجت تو را بر آوردیم و اگر حاجتی دیگر عرض دهى اينك در حضور تو حاضریم

ابو مسلم گفت این کردار تو را ضایع نمی گذاریم و چون ستاره اقبال دولت ابی مسلم در خشان گشت با وی گفتند اگر نیشابور را فتح کنی هر چه آرزو داشته باشی از مال فادوسان مجوسی بدست تو می آید.

ص: 299

ابو مسلم گفت احسانی از وی با ما شده است و چون نیشابور را فتح کرد هدایای فادوسان فارسی بدو رسید با وی گفتند این جمله را نپذیر و از وی اموال بسیار طلب كن .

ابو مسلم گفت او را بر من حق احسانی است و متعرض او و هيچ يك از اصحاب او و اموال وی نگشت و این کار بر علوّ همت و کمال قدرت ابی مسلم حجّتی آشکار است

در انوار الربیع مسطور است که ابو مسلم با سلیمان بن کثیر گفت بمن رسید که تو در مجلسی که از من نام می رفت گفتی خدایا رویش را سیاه و سرش را قطع کن و خون او را بمن بیاشام

سلیمان گفت چنین نیست بلکه ما در زیر درخت مو غوره دار نشسته بودیم یعنی مقصودم این بود که آن غوره برسد و انگور سیاه گردد و آن را قطع کنند و در خم بیندازند و از آبش که شراب باشد بمن بیاشامند ابو مسلم آن جواب را بپسندید و این از لطایف ایهام است.

در زمان اقتدارش شش صد هزار تن را دست بسته بکشت و این جمله سوای آنان بودند که در جنگ ها بقتل آورد.

با عبدالله بن مبارك گفتند ابو مسلم بهتر است یا حجاج گفت نمی گویم ابو مسلم از احدی بهتر است لکن حجاج از وی بدتر بود و در حقیقت باني ملك بنى مروان نيز بيك اندازه حجاج است.

وقتی با ابو مسلم گفتند این مقام از کجا یافتی گفت هرگز کار امروز را بفردا نیفکندم

زمخشری در کتاب ربیع الابرار می گوید که ابو مسلم در سن هیجده سالگی بدعوت بنی عباس قیام نمود و بقولی سی و سه ساله و مردی عظیم القدر بود.

ولادت ابی مسلم بروایت ابن خلکان در سال یک صدم هجری در زمان خلافت عمر بن عبدالعزیز روی داد و مردم جی اصفهان مدعی هستند که مولدش در قریه

ص: 300

جی بوده است لکن اول ظهورش در روز جمعه به روز از شهر رمضان سال یک صد و بیست و نهم هجری در مرو اتفاق گرفت و در این وقت نصر بن سیّار لیثی از جانب مروان بن محمّد آخرین خلفای بنی امیه حکمران خراسان بود.

اما حمدالله مستوفی قزوینی در تاریخ گزیده می گوید چون ابو مسلم بقتل رسید شصت و هفت سال عمر داشت و این روایت با اغلب روایات مخالف است.

و می فرماید اصلش از اصفهان است لکن چون در مرو خروج کرد به مرغزى مشهور شد یکی روز بر فراز منبر خطبه می راند در خلال آن حال شخصی از وی سؤال کرد که جامه سیاه را از چه روی اختیار کردی گفت از جابر بن عبدالله بمن روایت رسیده است که حضرت رسول صلی الله علیه و اله در روز فتح مکه عمامه سیاه بر سر مبارك بر بسته بود و این جامه جامۀ دولت و هیبت است و از آن پس به غلامی اشارت کرد تا آن شخص سائل را بیرون برده گردن بزد

روزی سفاح از ابو مسلم پرسید این مرتبه بزرگ از چه یافتی عرض کرد شکیبائی را شعار خود کردم و راز خود را با کسی در میان نیاوردم و قضاء یزدانی و توفیق سبحانی با روزگارم قرین گردید.

در تاریخ ابن اثیر مروی است از ابو مسلم پرسیدند چگونه باین گونه دشمنان را مقهور ساختی و بمقصود خود دست یافتی گفت شکیبائی را ردای خود و پوشیدن راز را دأب خود و بیت الاحزان را مأوای خود و زحمت و مشقت را یار خود ساختم و با تقدیرات آسمانی و احکام یزدانی بساختم تا بپایان مطلوب خود دست یافتم و منتهى درجه آرزوی خود را حاصل کردم و بعد این اشعار قرائت کرد:

قد نلت بالحزم و الكتمان ما عجزت *** عنه ملوك بنى ساسان اذ حشروا

ما نزلت اخر بهم بالسيف فانتبهوا *** من رقدة لم ينمها قبلهم أحد

طفقت اسعى عليهم في ديارهم *** و القوم في ملكهم بالشام قد رقدوا

و من رعى غنماً غنماً في ارض معشبة *** و نام عنها تولى رعيها الاسد

ص: 301

در کتاب مستطرف مسطور است که چنان بود که هر وقت ابو مسلم را کاری دشوار می گشت می گفت ﴿ یَا مَالِكَ یَومِ الدِّینِ إیَّاكَ نَعبُدُ وَ إیَّاكَ نَستَعِینُ﴾

در کتاب روضة المناظر مسطور است که مردی از حکمای خراسان گفت چون خبر خروج ابی مسلم را بشنیدم بلشکر گاه او بیامدم تا تدبیر و هیبت و هیئت او را بنگرم و روزی چند در لشکر گاهش توقف کردم و با من از شدت عجب و وفور تکبر او داستان همی کردند.

من گمان بردم که ابو مسلم را قدرتی در بیان و بلاغتی در کلام نیست و خویشتن را بصفت صمت و حیله سکوت محلی ساخته تا باین تدبیر عیّ و کندی خود را مستور دارد.

پس خویشتن را بدو رسانیدم بطوری که سخنان او را بشنیدم و از نظرش پوشیده بودم پس سلام براندم و پاسخی جمیل بشنیدم و فرمان داد تا جماعتی را كه بطرفي مأمور مي داشت و لوائی برای مردی بر بسته بود

چون حاضر شدند ساعتی در ایشان نگران شد و تأمل می نمود آن گاه با ایشان گفت آن چه را با شما وصیت می نمایم نيك بفهمید که سود آن برای شما از كثرت تدابير شما بیشتر است و «بالله التوفيق» گفتند ای سالار چنین است که می فرمائی.

پس کلمات او را که بفارسی بود مترجم او باین مضمون بعربی تعبیر نمود .

«اشعروا قلوبكم بالجرأة فانها سبب الظفر و اكثروا ذكر الضغائن فانّها تبعث على الاقدام و الزموا الطاعة فانّها حصن المحارب و عليكم بعصبة الاشراف و دعوا عصبة الدناء فانّ الاشراف تظهر بافعالها و الدناء باقوالها».

دل های خود را از حلیه جرأت شعار سازید و چند که توانید از کین دیرین بخاطر بگذرانید که موجب انگیزش اقدام بقتال و جدال می گردد و طاعت امیر و رئیس خود را مراقب و ملازم باشید که این کردار برای مردم حرب بسیار قلعه

ص: 302

استوار است.

و چند که توانید از اشراف قوم یار و ناصر و جمعیت بسازید و از مردم پست و زبون لشکر مسازید چه اشراف قوم گفتار را بکردار مقرون دارند و مردم زبون جز بسخن و غوغا نپردازند.

و دیگر در آن مسطور است که وقتی ادریس بن معقل از ابو مسلم نام برد و گفت:

«بمثل ابي مسلم يدرك ثار و ينفى عار و يؤكد عهد و يبرم عقد و يسهل و عر و يخاض عمر و يقلع ناب و يفتح باب»

بمانند ابو مسلم امیری دلیر و قهرمانی با تدبیر خونجوئی کنند و بار تنك و عار را از دوش بر گیرند و عهد و پیمان را مؤكد و عقد و میثاق را استوار و کارهای دشوار را هموار و در شداید امور و غمرات حوادث رستگار و چنك و دندان دواهی را بر کنده و ابواب فتن را مسدود و درهای فتح و فیروزی را گشاینده دارند .

وقتی شخصی از عامل ابی مسلم بدو شکایت نوشت ابومسلم بر ظهر آن معروضه بعامل نوشت کار این درویش را بساز و گرنه کارت را بسازم .

در تاریخ یافعی و الفى و حافظ ابرو مسطور است که آن مردمی را که ابو مسلم در معارك بقتل آورده بود از روی یقین و تحقیق شش صد هزار تن بودند.

و نیز نوشته اند چون درفش عظمت و اقبال ابی مسلم بواسطه دعوت بنی عباس در خراسان ارتفاع گرفت بر آن دعوی بر آمد که من از نسل سلیط بن عبدالله ابن عباس هستم

و این داستان چنین است که عبدالله بن عباس را کنیزکی بود که او را خدمت همیکرد عبدالله نوبتی با آن جاریه مباشرت کرده از آن پس بمتارکت برفت و پس از چند گاه باجازت عبدالله غلامی از اهل مدینه آن کنیز را بخواست و آن کنیز از آن غلام پسری آورده عبدالله آن غلام را به بندگی برداشت و

ص: 303

نامش را سلیط بگذاشت

و چون عبدالله بن عباس روی بدیگر جهان نهاد سلیط جانب رشد و بلوغ گرفته بخدمت عبدالملك دامان بر زد و چون همواره در میان بنی امیه و بنی عباس گرد و غبار خصومت بلند بود ولید بن عبدالملك سلیط را بر آن بازداشت که ادعای فرزندی عبدالله بن عباس را نماید و تنی چند نیز در محکمه قاضی دمشق گواهی دادند که ما اقرار عبدالله بن عباس را بر ثبوت و صحت نسب سلیط بشنیدیم.

و چون قاضی را آن قدرت نبود که بر خلاف میل ولید سخن کند بناچار حکم داد که سلیط از اولاد عبدالله بن عباس است و چون این انتساب استقرار گرفت ولید سلیط را محرّك شد که از علي بن عبدالله بن عباس در طلب میراث بر آید و باین عذر زحمت و زیان بسیار بعبدالله وارد شد

مع القصه ابو مسلم باین وسیله خود را از اولاد عباس خواند تا اگر روزی بخواهد دعوی خلافت هم بنماید بیرون از مناسبت نباشد و نیز باینوسیله عمه ابو جعفر منصور را خواستاری نمود و یکی از جهات خشم و کین منصور همین بود .

و مورخین را در نسب ابی مسلم اختلاف بسیار است بعضی گفته اند وی از عرب است و برخی او را از عجم می دانند و طایفه بر آن عقیدت هستند که وی از طوایف اگراد است.

و در تاریخ جعفری مسطور است که ابو مسلم از غلام زادگان سلیط است و گویند وی پسر بود در اصفهان و پدرش را در آن جا بکشتند و ابو مسلم بخراسان افتاد و بخدمت گذاری سلیمان بن کثیر روز می نهاد و بعضی گفته اند ابو مسلم از قبیله بنی حمیر است و نامش عبدالله بود در هر صورت از اعاجیب جهان است

ص: 304

بیان طلب کردن ابو جعفر منصور ابو مسلم مروی را بدرگاه خویش

در تلو مسطورات سابقه از جهات عدیده رنجش خاطر ابو جعفر منصور دوانیق از ابو مسلم از ابتدای حرکت مرّه دوم بخراسان و سفر حجّ و امارت حاج و انعام و احسان فراوان ابو مسلم بمردم حاج و جماعت اعراب و ظهور عظمت و شوکت ابی مسلم و خفّت و توهین ابی مسلم و کشتن ابو مسلم سلیمان بن كثير را و کثرت قوت و استیلای ابومسلم در ممالک اسلامیه و عدم اعتنای او و استهزای او و عدم موافقت او با رأی و میل ابی جعفر و طلوع خیالات عالیه او و خواستاری او عمه خلیفه روزگار را و کثرت بضاعت و استطاعت و قوّت نفوذ امر او و وسعت ایالت و نهایت مهابت او که همه مخالف خيلا و کبر و مناعت خلفا و سلاطین روزگار است.

و بعلاوه کلمات ناپسندیده و زشت بلکه دشنام او نسبت بابی جعفر و عدم رعایت احترام و حشمت ابی جعفر را در زمان خلافت ابی العباس و افساد حسن بن قحطبه در کار او و نوشتن افعال ناپسند او را بوزیر ابی جعفر و بعرض رسانیدن در خدمت منصور مذکور شد.

ابن اثیر می نویسد چون خبر وفات ابی العباس را ابو مسلم در عرض راه مکه بدانست چنان که سابقاً اشارت رفت نامه در تعزیت آن مصیبت بابی جعفر بنوشت لکن در تهنیت خلافت اشارت ننمود.

و نیز در جای خود توقف نکرد تا ابو جعفر بدو ملحق شود و مراجعت هم ننمود لاجرم ابو جعفر سخت بخشم اندر شد و نامه پس درشت و خشن بدو بنوشت.

چون ابو مسلم آن مکتوب را قرائت کرد بر خویش بترسید و تهنیت نامه

ص: 305

خلافت او را بدو بفرستاد و خود بجانب انبار رهسپار شد و عیسی بن موسی را بخواند تا بدو بیعت کند و ابو جعفر نیز بیامد و این هنگام عبدالله بن علي چنان که مشروح گشت سر از ربقه طاعت بیرون آورده مردمان را بخلافت خود بخواند و ابو جعفر منصور ابو مسلم را بحرب او بفرستاد و حسن بن قحطبه نیز با او برفت.

و چون از مهم عبدالله فارغ شدند حسن بن قحطبه نامه بابی ایوب وزیر منصور بنوشت که من در این اوقات نگران ابو مسلم بودم که نامه امیرالمؤمنین بدو همی رسید و قرائت کرد و از دست بیفکند و مالك بن هیثم بر گرفت و بخواند و هر دو تن از روی استهزاء بخندیدند.

و چون این نامه را ابوایوب بخواند از راه تعجب بخندید و گفت ما خود می دانستیم که ابو مسلم و عبدالله بيك اندیشه هستند و در مخالفت در حکم واحد می باشند و چیزی که مایه امیدواری ما بود این بود که مردم خراسان با عبدالله دشمن بودند چه جمعی از مردم آن سامان را بی گناه بکشت یعنی این علت هم در ابومسلم موجود نیست و اسباب طغیان و عصیانش در آستان خلافت بنیان جمع تر است

بالجمله چون منصور ابوالخصیب را در طلب اموال عبدالله بن على بفرستاد ابو مسلم خواست او را بیگناه بکشد بعضی از دولت خواهانش او را نصیحت کردند و ابو مسلم او را رها ساخت و آن چه مذکور شد بگفت و منصور را دشنام براند و ابوالخصیب بازشد و خبر باز داد .

منصور بيمناك گشت که ابو مسلم بخراسان شود و مایه طغیاتش قوت گیرد تدبيرى بنمود و مکتوبی بد و فرمود که مصر و شام را در امارت تو نهادم و این دو ایالت از خراسان برای تو بهتر است هر کس را خواهی از جانب خود بمصر بفرست و خود در شام توقف کن که بامیرالمؤمنین نزدیک تر باشی چه من ملاقات تو را بسی دوست می دارم و بهمین زودی بشام می آیم.

ص: 306

چون این نامه را ابو مسلم بخواند خشمناك شد و گفت خراسان خانه من است و بدست خویش بگشوده ام حالا منصور می خواهد از من بستاند و مصر و شام با من گذارد.

فرستاده منصور این خبر بابی جعفر بنوشت و این وقت ابو مسلم یک باره دل بر مخالفت ابی جعفر بر نهاد و از جزیره بآهنگ خراسان روان شد .

و از آن طرف منصور از انبار بمداین رهسپار شد و مکتوبی بابی مسلم بنوشت که بخدمت وی رهسپار آید.

ابو مسلم در این هنگام در زاب فرود گشته بود در جواب منصور نوشت :

«انّه لم يبق لامير المؤمنين اكرمه الله عدوّاً إلّا امكنه الله منه و قد كنّا نروى عن ملوك آل ساسان انّ أخوف ما يكون الوزراء اذا سكنت الدهماء».

«فنحن نافرون عن قربك حريصون على الوفاء لك ما وفيت حريّون بالسمع و الطاعة غير انّها من بعيد حيث يقارنها السلامة فان ارضاك ذلك فأنا كاحسن عبيدك و أن أبيت إلّا أن تعطى نفسك ارادتها نقضت ما أبرمت من عهدك ضنّاً بنفسی».

می گوید برای امیرالمؤمنین که خداوند مکرم و معظم بدارد هیچ دشمنی نماند که یزدانش بر وی نصرت نداد و ما را از ملوك آل ساسان و عقلای آن سامان حدیث کرده اند که هر وقت آشوبی در مملکت نباشد و دشمنی برای پادشاه نماند دولت و سلطنت آسوده و آرام نگردد وزرای دولت باید از همه وقت بیشتر به جان خود ترسان باشند.

یعنی چون پادشاه را از کار دشمن آسایشی و بلاد را از طغیان حوادث آرامشی حاصل شود حاجت سلطان بوزراء و امراء اندك و تفنن او زیاد و مجال او برای تحقيق حال وزراء و امراء بیشتر و موقع عرایض مغرضین در حق یکدیگر فراهم تر و تغییر و تبدیل و نکال و عقاب وزراء رایج تر و طمع پادشاه بمال و مکنت ایشان

ص: 307

زیادتر شود.

و ما ازین روی و باین علت از نزدیکی و قرب در گاه تو متنفر و در وفای بعهد تو مادامی که تو نیز بعهد خود وفا کنی حریص و باطاعت اوامر و نواهی تو سزاواریم جز این که سلامت ما این است که از خدمت دور باشیم.

اگر بهمین نهج از ما راضی هستی که از دور مطیع و خدمتگزار باشیم مانند بهترین بندگان تو خواهیم بود .

و اگر می خواهی جز بهوای نفس خویش نروی و آن چه مطلوب نفس تو است بجای آوری یعنی حتماً ما را می خواهی بدرگاه خود در آوری و بمعرض هلاکت در افکنی همانا رشته عهد و پیمانی را که با تو بربسته و پیچیده ام از هم می گشایم چه بر جان خویش و هدر شدن آن بخل دارم یعنی نمی توانم از جان خود بگذرم و بدرگاه تو روی کنم و بدست خویش بمهلکه در افتم .

بیان نامه ابو جعفر منصور به ابی مسلم در باب حاضر شدن بدرگاه عالم پناه

چون نامه ابو مسلم را منصور قرائت کرد در جواب او نوشت :

«قد فهمت كتابك و ليست صفتك صفة اولئك الوزراء الغشيشة ملوكهم الذين يتمنّون اضطراب قبل الدولة لكثرة جرائمهم فانّما راحتهم في انتشار نظام الجماعة فلم سويت نفسك بهم فأنت في طاعتك و مناصحتك و اضطلاءك بما حملت من اعباء هذا الأمر على ما انت به و ليس مع الشريطة التي أوجبت منك سمعاً و لا طاعة»

«و حمل اليك امير المؤمنين عيسى بن موسى رسالة لتسكن اليها ان اصفيت و أسأل الله أن يحول بين الشيطان و تزعاته و بينك فانّه لم يجد باباً يفسد به نيّتك

ص: 308

او كد عنده و أقرب من الباب الذى فتحه عليك» .

از مطويات مكتوب تو مستحضر شدم و اوصاف و اخلاق و نیت تو مانند نیت و صفت وزرای بعضی سلاطین نیست که با پادشاهان خود بخیانت و غلّ و غش باشند و رشته دولت ایشان و بنای سلطنت ایشان را مضطرب و متزلزل خواهند .

چه جرایم و خیانت و بدخواهی ایشان نسبت بسلاطین موجب آن بود که همواره در صدد آشفتگی مملکت و آسودگی خویش باشند و قوام کار خود را در پریشانی نظام مملکت و اشتغال پادشاه بامورات دولت و فساد عباد و بلاد می دانستند و یقین داشتند اگر خاطر پادشاه را فراغتی باشد البته بمصادره و عقوبت ایشان اقدام خواهد کرد و ریشه ایشان را بر می اندازد.

پس تو چه گوئی و چگونه خود را با ایشان قیاس کنی و یکسان دانی با این که در مراتب طاعت و انقیاد و نصیحت و اقتصاد اندری و در راه خدمت این دولت بارهای سنگین بر دوش بر دوش کشیدی و رنج های بسیار متحمل گردیدی و از شرایط طاعت و فرمان برداری هیچ فرو گذار ننمودی.

اينك عيسى بن موسی از جانب امیرالمؤمنین حامل رسالتی است که بتو می سپارد تا آسوده و آرام شوی و بگوش بسپاری.

و از خداوند تعالی مسئلت می نمایم که در میان تو و وساوس شیطانی و تخیلات نفسانی حایل شود چه شیطان در میدان کید و فریب خود جولان ها بداد و هیچ بابی را برای فساد نیت و تباهی اندیشه تو محکم تر و نزدیک تر ازین بابی که بر تو مفتوح داشته نیافت.

و بعضی گفته اند بلکه ابو مسلم این نامه را بمنصور نوشت :

«اما بعد فانّي اتخذّت رجلا اماماً و دليلا على ما افترض الله على خلقه و كان في محلّة العلم نازلا و في قرابته من رسول الله صلی الله علیه و آله قريباً فاستجهلني بالقرآن فحرّفه عن مواضعه طمعاً في قليل قد نعاه الله الى خلقه».

ص: 309

«فكان كالذي دلي بغرور و أمرنى أن اجرد السيف و ارفع الرحمة و لا اقبل المعذرة و لا اقيل العثرة ففعلت توطئة لسلطانكم حتّى عرفكم الله من كان يحملكم».

«ثمّ استنقذنى الله بالتوبة فان يعف عنّي فقد ما عرف به و نسب اليه و ان يعاقبني فيما قدّمت يداى و ما الله بظلام للعبيد »

همانا من مردی را یعنی ابو العباس سفاح را امام و پیشوای خود و بر آن چه خدای بر خلق خویش فرض کرده دلیل گرفتم چه در محله و مظان علم نازل و به قرابت رسول خدای صلی الله علیه و اله مفتخر بود و این مردم را در معانی و تأویلات قرآنی بجهالت در افکند و نادان شمرد و قرآن کریم و آیات رحمن رحیم را بواسطه طمع در این جهان ایرمان از آن چه خدای بر مخلوقش آشکار داشته بود تحریف داد.

و این مرد مانند کسی است که بغرور و فریب در افتد و مرا بفرمود تا تیغ خون آشام از نیام برآورم و آثار رحمت را برافکنم و از هیچ کس معذرت نپذیرم و لغزش هیچ کس را نادیده نینگارم

و من آن چه بفرمود چنان کردم گروهی را از تیغ بگذرانیدم و بدون جریرتی بزرك خون بريختم و بر هیچ کس رحم نیاوردم و نشان مهر از خویش بپرداختم و هر کس را باندك لغزشی از پای بینداختم تا اساس سلطنت و بنیان خلافت شما را محکم ساختم و خداوند بر شما مکشوف ساخت که این خدمات از کدام کس بخاندان شما ظهور گرفت

و از آن پس همی خواهم و آرزومندم که خداوندم بتوبت و انابت ازین مهالك و مخاطر آن جهانی برهاند همانا اگر خدای از مثل من کسی در گذرد از قدیم باین صفت شناخته شده است و امری عجیب نیست .

واگر مرا بر اعمال من عقوبت فرماید بجمله بواسطه افعالی است که از من روی کرده است و مستحق هر گونه عقوبت شده ام چه خدای با بندگان خود

ص: 310

ستم نمی راند

و مقصود ابی مسلم ازین عبارات این است که من دانسته باین اعمال پرداختم و دشمنان دولت شما را برانداختم و این معاصی کبیره بر گردن گرفتم و آخرت خویش تباه ساختم تا قواعد دولت شما را ممهد ساختم و امور مملکت شما را بنظام و قوام آوردم و اينك بر خلاف آن چه مأمول است معمول می شود

پس ابو مسلم با کمال خشم و ستیز و مشقت و زحمت خاطر بیرون شد و منصور نیز از انبار بجانب مداین روی نهاد و ابو مسلم طریق حلوان را در نوشت منصور تدبیری بیندیشید و با عمّ خود عیسی بن علي و آنان که از بنی هاشم حضور داشتند گفت آن چه می دانید و بصلاح و صواب مقرون است بابی مسلم نگارش دهید.

پس آن جماعت مکتوب ها بدو برنگاشتند و کارهای او را در دولت و ملت بزرگ انگاشتند و زبان بشکر و ستایش برداشتند و دهان به ثنایش بی نباشتند و از وی خواستار شدند که مراتب اطاعت و انقیادی را که در این مدت در نوردیده بجانب اتمام و کمال رساند و خدمات و زحمات خود را بیهوده و لغو نگرداند و او را از بغی و طغیان و سر کشی و عصیان نهی کردند و از وخامت عاقبتش تحذير دادند و اشارت نمودند که بخدمت منصور رجوع گیرد.

فرستادن ابو جعفر منصور در طلب ابی مسلم و مکالمات ایشان

در کتاب زينة المجالس مروی است که ابو مسلم دوازده روز باعبدالله بن علي حرب کرده روز سیزدهم عبدالله بن علي اسير شده لشکر شام منهزم گردیدند و چون منصور این خبر بشنید دبیر خود عطية بن حمزه را مأمور کرد تا غنایم شام را ضبط و تفصیل آن را در صفحه مرقوم دارد.

ص: 311

ابو مسلم از این کار مانع شد و گفت هر کس از جان عزیز خود که نفیس ترین متاع های جهان است چشم بپوشد و در راه دولت بذل نماید باید هر چه در لشکرگاه دشمن اندر است از آن او باشد و امیرالمؤمنین را همان دفع خصم کافی است و ابو جعفر شمشير عباس بن عبدالمطلب را كه عبدالله بن علي داشت طلب کرده بود.

چون عطية بن حمزه از آن تیغ بپرسید گفتند ابو مسلم دارد و چون از ابو مسلم بخواست بدو نداد و ابو مسلم عبدالله بن علي را با جماعت اسیران بکوفه ستاده خود بجانب خراسان شتافت.

و چون عبدالله بکوفه رسید بابی جعفر پیام فرستاد که تمامت خزاین بنی مروان و آن چه من خود گرد كرده ام بجمله بچنك ابومسلم اندر است و ابوجعفر مضطرب گردیده عطية بن حمزه را از دنبال ابومسلم فرستاده پیام نمود که چون ولایت شام را مسخر نمودی نگاه باید داشت چه امروز جز تو هیچ کس را آن مقام نیست که بجای عمّ خود بنشانم و عهد نامه نوشته سوگندها یاد کرد که بهیچ وجه با تو بدی نکنم.

و عطية بن حمزه در همدان ابو مسلم را دریافته پیام بگذاشت و ابو مسلم همدان رحل اقامت افکنده دو تن از خواص خویش را نزد منصور فرستاد و ایشان در کوفه خدمت منصور رسیده او را سوگند دادند که قصد ابو مسلم نکند و ابومسلم آسوده خاطر نزد وی رفت و پس از سه روز ابو جعفر نقض عهد کرده او را بکشت .

و این روایت با اغلب روایات مورخین منافات دارد .

ابن خلکان می گوید چون قلب رنجور منصور را جز قتل ابی مسلم مسرور نمی داشت و در کار او و افعال نا مطبوع او متحیر بماند کار باستشاره راند و یکی روز با مسلم بن قتیبه گفت در امر ابی مسلم چه می بینى گفت «لَوْ كَانَ فِيهِمَآ ءَالِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتاَ » کنایت از این که دو سلطان در يك مملكت و دو شمشیر در يك نيام نگنجد و موجب فساد ملك شود.

منصور گفت این سخن تو کافي است و در گوشی که نگاهبان سخن است

ص: 312

بودیعت نهادی کنایت از این که او را از میان بر می گیرم و چنان بود که ابو مسلم حج نهاده بود و چون مراجعت کرد و بآن حیره که نزديك كوفه است فرود شد.

مردی نصرانی در حیره جای داشت که دویست سال روزگار نهاده بود و از آینده خبر می داد ابو مسلم او را بخواند و سخن براند و از جمله اخباری که شخص نصرانی بدو داد این بود که بقتل خواهد رسید و با او گفت اگر بجانب خراسان شوی سالم می مانی.

ازین روی ابو مسلم آهنك خراسان كرد و منصور بانواع حیلت و مکیدت او را بازگردانید و ابو مسلم در کتب ملاحم نظر می گماشت و خبر خویشتن را در آن دریافت كه يك دولتی را منقرض می کند و دولتی دیگر را زنده می گرداند و آخر کار در بلاد روم کشته می شود و در آن اوقات منصور دوانیق در رومیة المداینی که کسری بنا نهاده جای داشت لکن در قلب ابی مسلم هیچ خطور نمی کرد که موضع قتلش در آن جا است بلکه اندیشه اش ببلاد روم می رفت.

زمخشری در کتاب ربیع الابرار مسطور داشته است که در آن زمان که ابو مسلم از حرب عبدالله بن علي بازگشت یکی شب بخواب اندر دید که بر فیل سوار است و آفتاب و ماه در دامن او جمع شده تعبیر خواب را از گزارش گری بجست

معبّر گفت وصیت کن که هنگام رفتن تو ازین عالم است و آیه ﴿أَلَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحَابِ الْفِيلِ﴾ را با آیه ﴿وَ جُمِعَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ- یَقُولُ الْإنسانُ ایْنَ الْمَفَرُّ﴾ را بخواند .

بالجمله ابن اثیر می نویسد چون بفرمان منصور عمّش عیسی بن موسی و جماعتی از بنی هاشم آن نامه ها را بابی مسلم بنوشتند منصور ابو حمید مروزی را حاضر کرده گفت این مکاتیب را به ابی مسلم رسان و با او با زبانی بس نرم و بیانی گرم و عبارتی شیرین و اشارتی نمکین و ملایم طبع که هیچ کس را از آن نرم تر

ص: 313

و گرم تر نگذارند سخن کن و بدو باز نمای که من مقامات او را بلندتر گردانم و اگر صلح کند و بکاری که مرا محبوب باشد باز گردد آن الطاف و اعطافی از من بدو نسبت ظهور گیرد که از هیچ کس در حق کسی بروز ننموده باشد.

و اگر این سخنان ،دروی اثر نکرد و از اطاعت و انقیاد سر برتافت با او بگو امیر المؤمنین با تو می فرماید فرزند عباس نیستم و از محمّد صلی الله علیه و آله بیزار باشم که اگر تو از روی خلاف و طغیان راه بر سپاری و نزد من نیائی کفایت امر تو را با دیگری جز خود گذارم و متولی طلب کردن و قتال تو نشوم.

و اگر باید در طلب تو و محاربه تو بدریا اندر شوم می شوم و اگر باید بآتش اندر تازم می تازم تا تو را بکشم یا این که خودم را بکشتن و مردن در آورم و پیش از انجام امر تو بمیرم و این سخن مرا تا بالمره از ابومسلم و مراجعت او مأیوس نشوی و هیچ طمعی برای تو در خیر و خوبی او باقی نماند با ابو مسلم مگوی.

ابو حمید از خدمت منصور راه بر گرفت و بیابان بر سپرد و در حلوان خدمت ابی مسلم را دریافت و آن نوشته بداد و بدو گفت همانا مردمان چیزها از امیرالمؤمنین بتو گویند و خبر دهند که وی نگفته است بلکه بر خلاف رأی اوست در حق تو و این جمله همه از راه حسد و بغی و فساد است و همی خواهند این نعمت را که بدان اندری از تو بگردانند و دیگر گون سازند تو به حرف مردم مفسد حسود کاذب گوش مسپار و آن خدمات و زحمات را که در این دولت بجای آوردی تباه مگردان.

ای ابو مسلم تو همیشه امیر آل محمّد بوده و مردمانت باین عنوان و این لقب بشناخته اند و خدای آن اجری که برای تو در ازای اعمال تو ذخیره ساخته از آن چه در دنیا بهره یافتی بزرگ تر است اجر خویش را باطل مکن و فریب وساوس شیطان را مخور.

ابو مسلم چون این گونه کلمات بشنید با ابو حمید گفت تو کدام وقت این نوع سخنان با من می گذاشتی، ابو حمید گفت تو ما را باین امن و اطاعت اهل بیت

ص: 314

پیغمبر صلى الله عليه و سلم که فرزندان عباس باشند دعوت کردی و ما را فرمان دادی که با هر کس مخالف این کار باشد قتال دهیم.

و ما را از اراضی مختلفه و اسباب متفرقه بخواندی و خدای ما را بر طاعت ایشان جمع کرد و قلوب ما را باهم مألوف ساخت و ما را بواسطه این که ایشان را نصرت کردیم عزیز گردانید.

و هر کس ازین جماعت را بدیدیم خدای و طاعتش را در دل ما بیفکند مهر تا با بصایر نافذه و طاعت خالصه جملگی ایشان را در بلاد ایشان دریافتیم آیا می خواهی از آن پس که نهایت مقصود و آرزوی خویش را دریافتیم امر خویش را فاسد کنیم و کلمۀ خویش را متفرق سازیم و حال این که تو با ما گفتی هر کس با شما مخالفت نماید او را بکشید و اگر من خود با شما بر خلاف باشم مرا به قتل رسانید.

در تاریخ مسعودی و الفی مذکور است که چون ابو مسلم از شام روی به خراسان نهاد منصور دوانیق جریر بن عبدالله بجلی را که در تدبیر امور و خدمت دربار سلاطین عدیل و نظیر نداشت و از دیرین زمان با ابو مسلم دوستی استوار داشت نزد ابو مسلم فرستاد تا بحيل مختلفه و تدابير وافيه او را بدار الخلافه رساند .

جریر طی براری نموده نزد ابو مسلم آمد و گفت ايها الامير جمعي كثير را بقتل رسانیدی تا کار این خانواده را بنظام آوردی و اکنون تو خود ازین حالت منصرف شدی و از پیشگاه خلافت روی گردان گشتی.

من هیچ ایمن نیستم که جهانیان بعیب و نقصان تو زبان بر گشایند و در هر مجلس و هر انجمن گویند خون گروهی را طلب کرد و از آن نقض بیعت ایشان را نمود و با ولی نعمت خویش خیالت ورزید.

و ناچار آن جماعت که هرگز کمان نمی بری که با تو جز بموافقت کار کنند مخالفت خواهند نمود و حال این که خلیفه زمان با تو جز به محبت و موافقت

ص: 315

نیست و هیچ شایسته نمی دانم که تو بر این اندیشه بپائی.

و من ضامن می شوم که از جانب خلیفه هیچ مکروهی بتو نرسد ابو مسلم چون اوصاف خود را در کتب سابقه چنین یافته بود که شخصی چنین و چنان در فلان زمان ظهور کرده احیاء خاندانی و امانت خاندانی کند و عاقبت در روم کشته شود. هیچ بخاطرش خطور نمی کرد که در رومیه بقتل می رسد ازین روی آهنگ آمدن بدار الخلافه را نمود.

مالك بن هيثم گفت این کار مکن ابو مسلم گفت وای بر تو بفریب ابلیس مبتلا شده ام لكن بمانند این مرد یعنی جریر ابتلا نیافته ام و جریر یکسره بدو وسوسه نمود تا او را بدرگاه منصور متوجه ساخت

در روضة الصفا مسطور است که در پارۀ تواریخ که نه چندان محل وثوق است مذکور است که چون ابو مسلم از شام معاودت نمود در مملکت ری اقامت فرمود منصور دوانیق عیسی بن موسی را که در میان او و ابو مسلم الفتی کامل بود نزد وی فرستاد و عیسی برفت و بعد از عهد و پیمان و تأکید قواعد ایمان ابو مسلم را بدارالخلافه رسانید وزیر ابو مسلم هر چند بمنع او سخن کرد مفید نگشت.

و ابن اثیر گوید چون ابو حمید مروزی آن کلمات مذکوره را با ابو مسلم در میان نهاد ابو مسلم روی با ابو نصر مالك بن هيثم آورد و گفت آیا نمی شنوی این مرد با من چه می گوید این سخنان که می راند بسخن او نمی ماند .

مالك عرض كرد هیچ بسخن او گوش مدار و ازین مقدمات و بیانات او به هول و بيم اندر مشو سوگند با خدای این جمله که گفت کلام او نیست و آن چه ازین بعد می رسد شدیدتر ازین خواهد بود براه خویش و کار خویش توجه کن و از اندیشه خویش باز مگرد.

سوگند با خداوند اگر نزد منصور شوى البته ترا بقتل می رساند چه از تو چیزی در قلب او جای گیر شده است که هرگز از تو ایمن نیست و تو را امین

ص: 316

نمی شمارد .

یعنی ترا مدعی خلافت می داند و البته هر کس کسی را مدعی شغل و منصب رفیع خلافت خود بداند چگونه از وی ایمن می نشیند

بیان مشورت کردن ابو مسلم در باب رفتن بخدمت منصور و نهی بعضی او را

ابو مسلم در کار خویش بتفکر اندر شد و همی از هر طرف بیندیشید و روانش از نو نهالان اندیشه و خیال های نو پیشه یکی بیشه گشت و از رفتن بدربار خلافت و اقدام در کار مخالفت هر دو متحير و بيمناك ماند

چون رأی نيرك از عقلای عصر بود بدو فرستاد و آن نامه ها بدو عرض داد و آن چه گفته بودند بدو باز راند تا رای و اشارت او چه باشد رأى نيرك گفت رأی من چنان است که شرایط احتیاط از کف نگذاری و از رهگذر حزم و عقل بدیگر سوی قدم نسپاری و بجانب منصور روی نکنی و به شهر ری بروی و بار اقامت بیفکنی که ما بین خراسان است

و ری از آن توست و مردم ری لشکریان و هواداران تو هستند هیچ کس با تو مخالفت نکند و از آن پس اگر منصور با تو از راه صدق و صفا بیرون آمد تو نیز برطريقه مهر و وفا باشی و اگر امتناع نمود و آهنك ديگر آراست تو بالشكر خود در آن جا هستی.

و خراسان و لشکر آن سامان نیز در وراء توست و آن وقت باقتضای روزگار و استعداد هنگام بهرچه می شاید اقدام بخواهی کرد.

ابو مسلم يك دل و يك جهت شد و ابو حمید را بخواست و گفت نزد صاحب خود یعنی منصور باز شو ابو حمید گفت بدون هیچ تردید بر مخالفت منصور توجه

ص: 317

داری گفت آری .

ابو حمید گفت چنین مکن و چنین مرو ابو مسلم گفت تا زنده ام بجانب او روی نمی کنم چون ابو حمید از موافقت و اطاعت ابی مسلم بالمره مأیوس گردید آن چه ابو جعفر منصور بدو گفته بود که بعد از مأیوس شدن از متابعت ابی مسلم بدو گوید بجمله بدو باز گفت .

ابو مسلم چون آن پیام هیبت انتظام را بشنید خوفناک و اندیشه مند مدتی سر بزیر آورد و از آن پس با ابو حمید گفت برخیز اما از آن سخن در هم شکست و در بیم و رعب اندر شد.

و نيز ابو جعفر نامه به ابی داود که از جانب ابی مسلم حکمران خراسان بود گاهی که ابو مسلم از خراسان بازگشت بنوشت که مادامی که من زنده هستم حکومت خراسان بتو اختصاص خواهد داشت

و نیز دستور العمل داده بود که نامه بابی مسلم بنویسد و ابو داود مکتوبی بدو نوشت که ما بر مروان و مروانیان خروج نکردیم مگر بعصبیت این اهل بیت و ما هرگز بعصیان خلفای یزدان و اهل بیت پیغمبر خدای صلی الله علیه و آله بیرون نمی شویم تو نیز با امام خود مخالفت مجوى و جز باذن و اجازت او مراجعت مکن.

و این نامه در خلال همان احوال بابی مسلم رسید و بر ترس و اندیشه او بر افزود چه یقین کرد اگر بجانب خراسان شود ابو داود و دیگران او را راه ندهند و اطاعت نکنند

پس ابو حمید را بخواند و گفت من عزیمت بر نهاده بودم که بجانب خراسان روان شوم بعد از آن بیندیشیدم و صلاح در آن دیدم که ابو اسحق را از نخست به درگاه امیر المؤمنين بفرستم تا باز آید و رأی و رویت امیر المؤمنین را با من مكشوف دارد چه ابو اسحق در خدمت من محل وثوق است

ابو حمید گفت رأیی بس پسندیده و کرداری بس نیکو و استوار است و ابو مسلم بفرمود تا ابو اسحق راه بر گرفت و بخدمت منصور در آمد.

ص: 318

مردم بنی هاشم چندان با ابو اسحق مهرورزی نمودند و از ابو مسلم و خدمات او باز گفتند که او را یکباره فریفته و مسرور داشتند و چون ابو جعفر منصور او را بدید بدو گفت ابو مسلم را از توجه بجانب خراسان بازگردان تا امارت خراسان را بتو تفویض فرمایم و او را بصله و جایزه بسیار مسرور و شادخوار گردانید .

ابو اسحق باز شد و با ابو مسلم گفت هیچ خیر از خلیفه روزگار و امرای دربار بلند آثارش دیدار نکردیم که منکر و مکروه شمارم همه حق تو را و خدمات و ابتلاهای تو را بزرگ شمارند و اظهار خوشنودی نمایند و آن چه در حقّ خود می خواهند برای تو نیز همان خواهند

و ازین گونه سخنان مهرانگیز همی بگفت و مرغبات مختلفه بکار برد و گفت البته ببایست بخدمت امیرالمؤمنین شوی و از گذشته معذرت جوئی .

ابو مسلم نیز یکباره دل بر آن نهاد که بدرگاه منصور رهسپار شود و در تاريخ حبيب السير مسطور است که چون ابو مسلم از کار عبدالله بن علي فراغت یافت بدون رخصت بخراسان عزیمت نهاد و منصور بدو نوشت ولایت مصر و شام را بتو ارزانی داشتیم بدان سوی باید روی کنی .

ابو مسلم را پسندیده آمد و از آن جا شتابان مراجعت کرده تا شهر وی بیامد و ابوحمید مروزی در ری با او ملاقات کرد اما این روایت مخالف اغلب روایات است.

بالجمله چون ابو مسلم به اشاره و تحريك ابو اسحق مروی عازم دربار خلافت مدار گشت و راى نيرك اندیشه او را بدانست گفت یک باره عازم در گاه منصور شدی ابو مسلم گفت آری و این شعر بتمثل بخواند :

ما للرجال مع القضاء محالة *** ذهب القضاء بحيلة الأقوام

قضا چون ز گردون فرو هشت پر *** همه عاقلان کور گشتند و کر

چون حکم تقدیر خداوند قدیر بر چیزی نفوذ خواهد تأثیری در تدبیر

ص: 319

نماند و چون قضاء پنجه بیفکند سرپنجه مدبران روزگار را رنجه گرداند و هر چه تدبیر نمایند بزنجیری سخت تر پای گیر شوند.

راى نيرك گفت چون بر این امر یک باره دل بر نهادی و بدرگاه خلافت پناه راه می سپاری باری خداوندت خیر دهاد اين يك پند را از من باهوش خود پیوند دار و در همان حال که بر منصور درآمدی تیغ بکش و او را بکش و با هر کس که خواهی بیعت کن که احدی از مردمان با تو مخالفت نخواهند کرد این وقت ابو مسلم مکتوبی بمنصور بنوشت و بدو باز نمود که روی بحضرت او دارد و بدرگاه او رهسپار خواهد شد.

حرکت کردن ابو مسلم مروی بجانب مداین و آهنك خدمت منصور

چون ابو مسلم آن مکتوب را بخدمت منصور بفرستاد ابونصر مالك بن هيثم حاجب خود را از جانب خود در میان سپاهیان خود بگذاشت و گفت در این جا بمان تا مكتوب من بتو رسد اگر دیدى بيك نيمه مهر من مختوم است بدان که آن مکتوب را بتو نوشته ام و اگر دیدی تمام خاتم مهر شده است من مهر نکرده ام .

آن گاه با سه هزار مرد کار افتاده بمداین بیامد و مردمان را در حلوان باز گذاشت و از آن طرف چون مکتوب ابو مسلم بمنصور رسید قرائت کرد و نزد و زیرش ابو ایوب بیفکند تا او نیز بخواند.

آن گاه با ابو ایّوب گفت سوگند با خدای اگر دیدارم از دیدار ابو مسلم پر شود البته او را می کشم ابوایوب چون این سخن بشنید از اصحاب ابی مسلم بيمناك شد که چنین سخنان بشنوند با چنان روز را دریابند و منصور و ابوایوب

ص: 320

را بکشند .

پس سلمة بن سعيد بن جابر را بخواند و گفت آیا خیری و شکری در وجود داری گفت آری دارم و سپاس الطاف سابقه را منظور می دارم ابوایوب گفت اگر تو را به ولایتی حکومت دهم که بهمان مقدار که فرمانگزار عراق فایده می برد بتو برسد برادرم حاتم را با خود داخل آن امر می کنی .

و ابوایوب از این کلمه که برادرم با تو باشد می خواست سلمه را بطمع بیفکند و منکر این امر نباشد و يك نیمه آن دخل را بدو مقرر دارد.

سلمه گفت آری ابوایوب گفت ولایت کسکر در بعضی سال ها بفلان و فلان مبلغ مشخص و معین می شد و از جمله آن سنوات در این سال هم چندین برابر دیگر سال ها منفعت و دخل دارد اگر من آن ولایت را بهمان مقدار که در سنوات سابقه منالش را می پرداختند با تو گذارم یا در امانت تو سپارم که بآن اندازه که در سنوات گذشته و زراعت اندك مي پرداختند تو نیز امسال همان را بدهی چگونه است.

سلمه گفت از چه روی این مال با من می سپاری و بمن می گذاری ابوایوب گفت در ازای این که نزد ابو مسلم شوی و با او سخن کنی و از وی خواستار شوی که از آن پس که ابو مسلم بخدمت امیرالمؤمنین آید و عرض حوایج نماید از جمله مسئول او این باشد که ولایت کسکرترا باشد چه قصد امیرالمؤمنین این است که بعد از آن که ابو مسلم بدرگاه او آید سوای امور درباری خود انتظام تمام ممالك را با او گذارد و خویشتن را ازین زحمات و مطالب دولتی آسوده بدارد

ازین روی من محض رعایت تو و دخالت برادرم این مطلب را با تو در میان نهادم تا از آن پیش که از دست برود بهره تو شود .

سلمة بن سعید گفت چه باشد که امیرالمؤمنین دستوری دهد تا او را ملاقات کنم ابو ایوب خلیفه را مسبوق کرده از وی اجازت بخواست تا سلمه را بخدمتش

ص: 321

در آورد منصور بدو فرمود که مراتب سلام و اشتیاق او را با ابو مسلم بگذارد.

پس سعید برفت و در طیّ راه ابو مسلم را بدید و آن خبر بهجت اثر را با او در میان نهاد ابو مسلم چون آن اخبار را بشنيد نيك خرم و خرسند و خوشحال شد و از آن پیش همواره کئیب و حزین و اندوهگین بود و از آن مجلس ببعد یکسره شادان و با روی گشاده و خوی آزاده می گذرانید و همی راه بر نوشت تا نزديك به رومية المداین که از بناهای کسری و منزل منصور است.

یافعی در تاریخ خود می نویسد رومية المداین از بناهای اسکندر ذوالقرنین است چون مشرق و مغرب عالم را بگشت و در مداین اقامت گزید هیچ مکانی را از مداين نيك تر ندید لاجرم در آن جا فرود آمد و رومیة المداین را در آن جا بساخت.

معلوم باد اسکندر غیر از ذوالقرنین است و ذوالقرنین جز اسکندر است و راقم حروف این تفصیل را در ذیل کتب مشکوة الادب بیان کرده و رومیة المداین و کیفیت آن و بانی آن را مذکور داشته است.

بالجمله چون خبر وصول ابی مسلم را در پیشگاه منصور معروض داشتند بفرمود تا مهان پیشگاه و بزرگان درگاه و امرای سپاه و اشراف بنی هاشم به استقبال او بیرون شدند و او را با حشمتی کامل و منزلتی عظیم وارد شهر نمودند .

در تاریخ گزیده مسطور است که چون ابو مسلم وارد شد منصور تا سه روز او را بآستان خلافت بنیان بار نداد لکن چندان نوازش و تکلفات فرستاد و اظهار الطاف و اعطاف بنمود که ابو مسلم بغلط افتاد و روز چهارم ابو مسلم را بخلوت راه داد.

ابو مسلم در کار خلیفه بتردید رفت و از وزیر خود تدبیر خواست وزیر گفت «تركت الرأى بالرى» يعنى رأى و عقل خود را در شهر ری بگذاشتم.

و این سخن از وی مثل گردید و در آن جا گویند که کسی به رأی و اشارت

ص: 322

دانشمندان گاهی که وقت آن است کار نکند و از آن پس که هنگام کار بگذرد و تدبیر سود نیاورد و وقت از دست بشود و پشیمانی و تردید پدید آید مشاورت نماید و تدبیر خواهد.

اما سایر مورخین می نویسند ابو مسلم با آن حشمت و عظمت ببارگاه منصور بیامد چون منصور او را بدید بپای خواست و رسم معانقه بجای گذاشت و او را نيك بنواخت و اظهار مسرت نمود و از رنج راه و زحمت سفر بپرسید و فرمود نزديك بود مرا نادیده بروی و آن چه اراده من بود بتو تا رسیده بشوی عرض كرد اينك بحضرت تو بیامدم بهرچه خواهی فرمان کن

منصور فرمود اکنون بر خیز و بمنزلی که از بهرت مرتب داشته اند برو و جامه سفر از تن بیرون کن و از ملال راه و کلال سفر بیاسای .

ابو مسلم دست منصور را ببوسید و بفرمان منصور تا سه روز به استراحت و تن آسائی برفت و بگرما به اندر شد و تن بشست و از آن خستگی برست و در آن قصری که از بهرش مهیا کرده بودند جای کرد و آن سرهنگان که با وی همراه بودند در حوالی قصر فرود آمدند و آسوده و مرفه الحال بزیستند.

در روضة الصفا مسطور است که ابو مسلم تا سه روز بر مائده ابی جعفر حاضر شدی و با یکدیگر در امور ملك داری و نظام كشور و لشکر مشورت همی نمودند و در آن سه روز ابو مسلم در آن محفلی که ابو جعفر در آن جا بود سواره می آمد آن گاه پیاده شده بفراغ بال و اطمینان خاطر می نشست.

تواند بود این سه روز جز آن سه روز باشد که خلیفه فرمود تا سه روز در منزل خود براحت بسپار و می شود هنگام طعام خوردن محض پاس احترام و توقير او بمجلس خليفه حاضر می شده است .

ص: 323

بیان احضار کردن منصور خلیفه ابو مسلم را و مکالمات با او

در تاریخ الخمیس مسطور است که منصور عباسی در تکریم و تعظیم ابی مسلم مروزی مبالغت می ورزید و چنان بود که هر وقت ابو مسلم بخدمت خلیفه روی می نهاد با سه هزار تن سوار می شد و با چنین ابهت و حشمت ادراك بارگاه خلافت را می نمود.

پسر عمّ خليفه با وی سخن کرد که بهتر این است این موکب را مختصر سازی و با چنین حشمت که مخالف شئونات خلافت و مباين عوالم صداقت و امانت است بآستان خلافت بنیان راه مسپاری .

ابو مسلم از آن کثرت بکاست و ناصحان او همچنان با وی بسخن بگذاشتند تا این که هر وقت بدربار خلافت آثار رهسپار می گشت یک صد سوار در رکابش همچنان می شدند و ازین خبر معلوم می شود که ابو مسلم چندگاهی بدرگاه خلافت پناهی ذهاب و ایاب داشته است تا گاهی که منصور او را بغفلت و جهالت در افکند.

و بروایت صاحب تاریخ خمیس بیست تن را با اسلحه و آلات قتاله در يك مجلس مخصوصی بداشت و گفت هر وقت نگران شدید که من هر دو دست خویش بر هم زدم دشمن خدای یعنی ابو مسلم را از پای در آورید .

و ابن اثیر در تاریخ خود می نویسد که همان روز که ابو جعفر با ابومسلم ملاقات و او را سه روزه برای استراحت مرخص کرد تا از خستگی راه بر آساید روز دیگر چون خورشید سر بر کشید منصور دوانیق عثمان بن نهيك و چهار تن از حارسان را که از جمله ایشان شبیب بن واج و ابوحنیفه حرب بن قيس و

ص: 324

بقول مسعودی شبیب بن رواح مروزی بودند حاضر کرد و ایشان را فرمود که در عقب رواق منتظر باشند تا هر وقت منصور دست بر دست زند بیرون تازند و کارش را بسازند.

و بقولي فرمود اگر من با او صدا بخشونت هم بلند نمایم شمارا کاری نیست و چون سه نوبت دست بر دست زدم بیرون تازید و با شمشیر تیز و آلات قتاله خونریز سرش را از تن دور و بدنش را قطعه قطعه و ریزه ریزه کنید.

بیان ورود ابی مسلم مروزی به مجلس منصور و قتل ابی مسلم

بروایت صاحب تاريخ الفى ابو جعفر منصور با حاجب خود گفت چون ابو مسلم بمجلس من خواهد اندر آید شمشیری که بر دوش دارد از وی بستان و سایر دربانان را فرمان کرد که چون ابو مسلم ببارگاه خلافت پناه رسید از اعوان او هیچ کس را نگذارند با وی اندر آید و این روایت با روایات متعدده که نوشته اند منصور از ابو مسلم تیغ را بگرفت مباینت دارد

بالجمله ابو مسلم مراراً بخدمت منصور می آمد و منصور را چنان که دلخواه او بود موافق نیافت پس ابو مسلم نزد عیسی بن موسی برفت چه عیسی را درباره وی عقیدتی کامل ظاهر می گشت و ابو مسلم از وی خواستار شد تا باتفاق او ببارگاه خلیفه شوند و عیسی در حضور وی بملامت خلیفه زبان برگشاید.

عیسی گفت تو پیشتر راه برگیر و بخدمت خلیفه اندر شو تا من نیز پیوسته گردم ابو مسلم به خیمه گاه منصور که مشرف بر دجله و در رومیة المداین نظر داشت برفت.

و بروایت ابن اثیر چون منصور تدارك قتل او را بدید کسی را بفرستاد تا

ص: 325

ابو مسلم را بخدمتش دعوت نماید و این وقت عیسی بن موسی نزد او بود و با هم تغذی می نمودند و موافق روایات دیگر ابو مسلم خود بدرگاه منصور برفت .

و چون داخل بارگاه شد حاجبان و دربانان همراهان او را نگذاشتند داخل شوند و حاجب منصور شمشیر از دوش او بر گرفت چون این حال بدید آشفته و خشمناك بخدمت منصور اندر آمد و شکایت دربان بگذاشت.

منصور گفت لعنت بر آن کس باد که شمشیر از تو بگرفت بنشین که هیچ باکی بر تو نیست و در این وقت در خدمت منصور غیر از ابومسلم هیچ کس حاضر نبود .

و بقول مسعودی و پارۀ دیگر ابو مسلم وارد دربار خلافت شعار شد و تحت شراع و برابر رواق بنشست و با وی گفتند منصور برای ادای نماز وضو می سازد چون چندی بر گذشت منصور در محل خود جلوس کرد و آن چند نفر را از پس پرده که آویخته بودند بازداشت تا چون هنگام در رسد بیرون تاخته ابومسلم را از پای در آوردند .

آن گاه ابو مسلم بیامد و سلام براند و ابوجعفر پاسخ سلامش باز داد و اجازت بفرمود تا بنشست و ساعتی با هم بصحبت بنشستند بعد از آن منصور گفت از آن دو فصل که از عبدالله بن علی یافتی بمن باز گوی.

گفت اینک یکی از آن دو حاضر است منصور گفت بمن باز نمای ابومسلم بیرون کشید و بدو بداد منصور آن حربه را در زیر فراش خود بگذاشت.

و این وقت با وی از روی عتاب و خطاب بسخن آمد و از راه غلظت و خشونت گفت خبر ده مرا از آن مکتوبی که بخدمت سفاح نگاشتی و او را از موات نهی کردی می خواستی معالم دین را با ما بیاموزی.

ابو مسلم گفت گمان بردم که اخذ آن حلال نیست و چون نامه او رسید بدانستم که وی اهل دانش و معدن علم است.

منصور گفت خبر گوی مرا که از چه روی در طی طریق مکّه معظمه بر

ص: 326

من پیشی می گرفتی عرض کرد مکروه می داشتم که بر آب گاه اجتماع و رزیم و ازین حیثیت مردمان را زحمت رسد محض رفق و آسانی کار مردم بر تو سبقت گرفتم.

گفت از چه روی با آن کس که بعد از خبر وفات ابی العباس با تو اشارت نمود که بخدمت من انصراف بجوی گفتی باشد تا ما ورود نمائیم و بنگریم تا چه باید ساخت و بگذشتی و نه در جای خود اقامت کردی تا من بتو ملحق شوم و نه تو خود بخدمت من مراجعت گرفتی .

گفت جهت همان بود که با تو گفتم که همی خواستم با مردمان برفق و ملایمت رویم و ایشان را از ازدحام اجتماع خود بزحمت نیفکنیم و با خود گفتم تو بکوفه قدوم می کنی و این کار برهان مخالفتی بر تو نیست

منصور گفت جاریه عبدالله را همی خواستی بستانی ابو مسلم گفت این اراده نداشتم لكن بيم نمودم که بیهوده و ضایع بماند ازین روی او را در قبه جای دادم و تنی چند را بمحافظت او مقرر داشتم.

منصور فرمود بدون اجازه از چه روی بجانب خراسان بیرون شدی عرض کرد از آن بیمناک شدم که در دل تو از من رنجشی پدید شده باشد با خود گفتم بخراسان می شوم و از آن جا نامه معذرت آمیز بخدمت تو معروض می دارم تا آن چه در دل داری بیرون شود .

گفت آن مالی که در خراسان گرد آوردی از چه روی بود عرض کرد به لشکریان انفاق کردم تا ایشان را در خدمت قوت دهد و حالت ایشان را به اصلاح آورد

منصور گفت تو نه آنی که نام خود را در مکتوب خود که بمن نگاشتی بر نام من مقدم داشتی و عمه ام آمنه و بقولی آسیه بنت علي را خواستگاری نمودی و چنان پنداشتی که تو پسر سلیط بن عبدالله بن عباس شایسته این کار باشی ، يابن الخبيثه بمقامى صعب و جائی دشوار پای نهادی .

ص: 327

بعد از آن گفت چه چیزت بر آن بازداشت که سلیمان بن کثیر را که سر آمد شیعیان و یکی از یاران و داعیان و دولتخواهان ما بود بکشتی از آن پیش که تو باین امر اندر شوی.

ابو مسلم گفت اندیشه خلاف کرد و با من عصیان ورزید ازین روی او را بکشتم منصور فرمود بخاطر داری با من چه ها کردی در عهد برادرم تو را سلام فرستادم جواب ندادی و بعد از برادرم خواستی حق مرا باطل کنی و پسر عمم عیسی را دهی و مرا پسر سلامه خواندی

چون عتاب و خطاب منصور مدتی بطول انجاميد ابو مسلم گفت ای امیر کمال جدّ و کوشش و مساعی و زحمت و خدمت من در این دولت که اسباب ظهور سلطنت شما گردید فراموش مکن .

منصور گفت يابن الفاعله این کارها که از تو صادر شد و این اقبال و مال که ترا فراهم گردید بجمله از آن روی بود که خدای می خواست درفش خلافت و سلطنت ما را سر برافرازد و حق بمرکز قرار گیرد

سوگند با خدای اگر بجای تو کنیزکی سیاه بودی آن چه از تو ظاهر شد از وی می شد چه هر چه کردی از نسیم دولت و اختر اقبال ما بود و اگر به قوت و نیروی تو بودی یکتن را بقتل نمی آوردی .

ابومسلم چون این حال بدید از در خضوع و پوزش در آمد و هر دو دست ابو جعفر را بسود و ببوسید و گفت ای امیر قدر من از آن نازل تر است که تو این همه خشم و غضب بر خود راه دهی و همچنان بمعذرت سخن راند.

منصور با او گفت چنین روزی ندیده ام سوگند با خدای جز خشم و غضب بر من زیادت نمی شود

ابو مسلم چون این سخن بشنید گفت این جمله را فرو گذار چه در حالتی امروز با مداد کرده ام که جز از خداوند تعالی از هیچ کس بیم ندارم

منصور غضبناك شد و او را دشنام داد و سه نوبت دست بر دست خود بزد و

ص: 328

آن بیست تن و بقولی آن چهار تن که منتظر اشاره بودند بيك نگاه با تیغ های آخته پدیدار شدند.

عثمان بن نهيك تيغي براند و حمایل شمشیر ابو مسلم را ببرید ابو مسلم چون این حال را بدید مرك را معاینه کرد و ذلیل و خوار شد و گفت و انفساه .

خلیفه گفت يا بن الخبيثه افعال و اعمال تو مانند جباران و جزع تو مانند کودکان است و بقولی ابو مسلم چون بدانست حال چیست سر بر پای منصود بر نهاد و خواست ببوسد منصور چنان لگدی بر وی بزد که بر پشت افتاد و گفت ای امير المؤمنين مرا از بهر دشمنان خود باقی گذار .

منصور گفت اگر تو را باقی گذارم خدای مرا نگذارد کدام دشمن دارم که از تو با من دشمن تر باشد پس ضربی دیگر بدو وارد نمودند و سرهنگان بریختند و همی او را با تیغ پاره پاره می ساختند و او همی فریاد می کشید العفو و منصور گفت اکنون که شمشیر از هر سوی تو را در می سپارد العفو همی گوئی ای پس لخناء.

پس شبیب بن رواح تیغی براند و پای او را بیفکند و همی بدنش را بشمشیر در سپردند و منصور بانك مي زد بزنید او را خداوند قطع کند دست های شما را پس چندانش شمشیر برزدند تا اعضایش بهمدیگر آمیخته شد و او را بکشتند

و این قضیه در پنجم شهر شعبان سال یک صد و سی و ششم هجری اتفاق افتاد و بیعت منصور و هزیمت عبدالله بن علي نيز در همین سال بود و در این وقت چنان که مسطور شد سی و شش سال یا هفت سال عمر کرده بود.

در زهر الادب مسطور است که در آن هنگام که ابو جعفر منصور بر قتل ابی مسلم یك جهت شد گفت بازگوی از آن پیش که برای دعوت بدولت ما قیام نمائی فرمان تو بر دو بنده زبون روا بود.

گفت یا امیر المؤمنین روا نبود گفت پس از چه روی گاهی که روزگار دولت

ص: 329

ما نمودار و بخت با تو مددکار شد از حالت عسرت و ذلت خود نسنجیدی و شکر ایام ما را بجای نیاوردی و مانند دیگران قدر نعمت ما را نشناختی و به اجلال و اعظام ما نپرداختی تا پنجه مرك و دمار زمام طمأنینه و وقار را از دست تو بیرون نیاورد و پای در دامن سکون و سکوت در آوری.

گفت یا امیر المؤمنین چنین بود و من براین طریق بودم لکن روزگار و بدی های جهان ختار نیکو خدمتی های مرا دیگرگون ساختند یعنی از یاد تو بیرون کردند.

ابو جعفر گفت با این حال نه بر تو رغبتی و نه بر فقدان تو حسرتی است و خدای از بهر ما کافي است آن گاه او را به قتل رسانید .

در تاریخ سیستان قتل ابی مسلم را در آخر شهر شعبان سال یکصد و سی و هفتم می نویسد.

و می گوید چون منصور دست بر دست بزد غلامان را یارای بیرون آمدن و کشتن ابو مسلم نبود و منصور را چوب دستی از آهن بدست اندر بود و بر سر ابومسلم همی بزد و ابومسلم زمین را همی بوسه داد و پوزش نمود

چون غلامان بر این حال نگران شدند دلیر گشتند و بیرون تاختند و او را بکشتند منصور دو رکعت نماز شکر بگذاشت و گفت «لَوْ كَانَ فِيهِمَآ ءَالِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتاَ» کنایت از این که ابو مسلم را داعیه سلطنت بود و در يك مملكت دو سلطنت نپاید.

راقم حروف گوید اگر ستاره بنی عباس را قوت نبود این کار ممکن نبود

ص: 330

بیان بعضی مکالمات منصور با پاره کسان بعد از کشته شدن ابو مسلم

چون ابو مسلم را بقتل رسانیدند منصور بفرمود تا آن اندام پاره پاره در گلیمی پیچیده در گوشه بساط نهادند در این اثنا عیسی بن موسی حاضر شد و گفت امیر المؤمنین ابو مسلم چه شد .

منصور گفت در این بساط اندر است و بقولی گفت در همین جا بود عیسی گفت یا امیرالمؤمنین طاعت و نصیحت او را و رأی و عقیدت ابراهیم امام را در حق وى نيك می شناسی.

منصور فرمود ای کول ترین خلق خدای در روی زمین هیچ کس را با تو از وی دشمن تر نمی شناسم اینک در این بساط پیچیده است عیسی گفت ﴿إِنَّا لِلَّٰهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ﴾

آن گاه جعفر بن حنظله بر وی در آمد منصور بدو فرمود در امر ابی مسلم چه می گوئی و چه عقیدت داری.

جعفر گفت یا امیرالمؤمنین اگر يك موی از سرش دریابی بکش و همچنان بکش و از آن پس بکش منصور گفت وفّقك الله اينك لاشه او در این بساط اندر است

چون جعفر کشته او را بدید گفت یا امیرالمؤمنین امروز را که این مدعی بزرگ را برداشتی اول روز خلافت خود بشمار.

و منصور این شعر بخواند:

فالقت عصاها و استقرّ بها النوى *** كما قر عيناً بالاياب المسافر

و چنان که ازین پیش اشارت شد سفاح نیز بوسوسه و تحريك منصور آهنك

ص: 331

قتل ابی مسلم را نموده و از آن پس از آن اندیشه باز شد

بالجمله منصور در حالتی که ابو مسلم در برابرش افتاده بود روی با حاضران کرده این شعر را قرائت کرد:

زعمت انّ الدين لا ينقضى *** فاستوف بالكيل ابا مجرم

اشرب بكأس كنت تسقى بها *** امر في الحلق من العلقم

کنایت از این که در جهان اندیشه ناصواب همی کردی و مردمان را زهر آب مرك بحلق اندر فرستادی هم اکنون خود نیز پیمانه لبریز تلخ آب مرك را بنوش تا از دیگران یاد کنی

آن گاه منصور نصر بن مالك را كه رئيس شرطه ابی مسلم بود بخواند و گفت تو همانی که چون ابومسلم با تو مشورت نمود که بخدمت من آید او را نهی کردی.

عرض کرد آری فرمود از چه روی گفت از برادرت ابراهیم امام شنیدم که از پدرش حدیث فرمود که هر کس در حق کسی که با وی مشورت نماید به خلوص نیت و صدق عقیدت او را نصیحت کند و بآن چه صلاح حال اوست دلالت نماید و از آن چه ببایست پرهیز دهد عقل این مرد همواره در حالت تزاید خواهد بود ازین روی من با ابو مسلم باین صفت و رفتار بودم و اکنون در حق تو نیز بر این منوال می باشم .

و چون ابو مسلم کشته شدا بوالجهم بر منصور در آمد و ابومسلم را مقتول بدید عرض کرد آیا این مردمان را نباید باز گردانم.

گفت چنان کن گفت بفرمای تا متاع و اسبابی بدیگر رواق حمل دهند و ابوالجهم بیرون آمد و با مردمان گفت باز شوید چه امیر ابو مسلم همی خواهد در خدمت امیرالمؤمنین قیلوله گذارد.

و چون آن مردم نگران شدند که بساط خواب و استراحت بدیگر رواق حمل می نمایند گمان کردند ابوالجهم بصداقت می گوید پس باز شدند و منصور

ص: 332

فرمان داد تا آن جماعت را با عطای جوایز سنیّه برخوردار دارند و ابو اسحق را صدهزار درهم بدادند.

و منصور چون آن کلمات را از عیسی بن موسی بشنید و رأی حمل او را در حق ابي مسلم بدید گفت خدای دل تو را از کالبد تو بیرون اندازد.

آیا با وجود ابو مسلم برای شما مملکتی یا سلطنتی یا امر و نهی می بود عیسی عرض کرد اکنون که او را بکشتی با هزار تن سرهنك او كه بر در قصر به انتظار دیدار او ایستاده اند و بمعبودیت او اعتقاد دارند چه می کنی.

و آن جماعت چون نگران شدند که وقت از اندازه دیگر روزها بر گذشت و ابو مسلم بیرون نیامد مضطرب شدند و همی غوغا بر می آوردند منصور بفرمود تا هزار كیسه كه در هر یك سه هزار درهم جای داشت مرتب ساخته با سر ابو مسلم از بالاى كوشك به زیر انداختند و گفتند ابو مسلم چون عاصی گردید به سزای خود رسید .

اينك امير المؤمنين اين عطای بزرگ را با شما بنمود بر گیرید و ازین پس بیشتر مورد الطاف و عنایت خواهید شد .

مردمان بآن زرها مشغول شدند و بعضی از روی میل و بعضی از راه ترس بر گرفته متفرق شدند و بیشتر سران و سرهنگان خرسند گردیدند چه از کمال هیبت و سطوت و سفّاکی و قساوت ابی مسلم روز و شب آرام نداشتند و همواره در بیم قتل و آزار می زیستند و همه روز از شدت ترس و یأس حنوط کرده در زیر لباس معمول کفن می پوشیدند و بخدمت او می شدند لاجرم آن صرّه های سیم را بر گرفته برفتند و سر ابو مسلم را بجای بگذاشتند .

در تاریخ گزیده مسطور است که چون ابو مسلم بقتل رسید لشکر او بر در قصر بجوشیدند و خروش برآوردند ابو جعفر حاجب خود را بفرمود تا نزد آن جماعت برفت.

و گفت امیر المؤمنین از حال شما می پرسد و می فرماید ابو مسلم بنده ما بود

ص: 333

چون پای از اندازه خویش بیرون نهاد جزای خود دریافت شما دل خوش دارید و بجای خویش باز روید و روزی يك ساله خویش را باز ستانید و هر کس را خواهید و اختیار نمائید بر شما امیری دهم بدین سخن غوغا بنشست و آن جماعت تسکین یافتند.

ابن اثیر گوید بعد از آن منصور ابو اسحق را بخواند و با او گفت تو مانع این دشمن خدای می شدی تا از آن چه من اندیشه می ساختم روی بر تابد چه بمنصور گفته بودند ابو مسلم را ابو اسحق اشارت کرد که بجانب خراسان روان شود ابو اسحق سکوت کرد و چندی از بیم ابو مسلم براست و چپ نگران شد .

منصور چون این حال را بدید گفت بدانچه خواهی سخن کن چه خدای خالق این فاسق را بکشت و بفرمود تا جسد او را از مجلس بیرون بردند چون ابو اسحق کشته او را بدید به سجده خدای بر زمین افتاد و مدتی دراز سر به سجده و نیاز داشت آن گاه سر بر گرفت و گفت سپاس خداوندی را که امروز مرا از گزند تو ایمن داشت .

سوگند با خدای هیچ روزی از وی ایمن نبودم و همه روز از وی خوفناک بودم و هیچ روزی نزد وی نیامدم مگر این که وصیت بگذاشتم و کفن بپوشیدم و حنوط بنمودم پس جامه های ظاهری خود را برافراخت

منصور بر کفن تازه و حنوط او نگران شد و بر حالت او رحمت آورد و گفت طاعت خلیفه خود را پیشنهاد کن و سپاس خداوندی را که تو را از شرّ این فاسق نجات داد بگذار و از آن پس فرمود این جماعت را که بر در هستند پراکنده ساز

و از آن پس منصور دست به عطا بر گشاد و اتباع ابی مسلم را چندان زر و سیم بداد که ابو مسلم را فراموش ساختند و از روزگاران او هیچ یاد نکردند و یک باره حلقه اطاعت و بندگی منصور را بگوش کشیدند

ابن خلکان در تاریخ خود می نویسد چون منصور ابو مسلم را بکشت بیشتر اوقات این اشعار را که از بعضی شعرا است برای اهل مجلس خود قرائت می کرد:

ص: 334

طوى كشحه عن كلّ اهل مشورة *** و بات يناجي عزمه ثمّ صمّما

و اقدم لمّا لم يجد عنه مذهبا *** و من لم يجد بدّاً من الأمر اقدما

حکایت منصور با ابو نصر حاجب ابو مسلم و طلب کردن اموال ابی مسلم را

چون خاطر منصور عباسی از کار ابو مسلم و سرهنگان و اعوان او فراغت یافت از زبان ابو مسلم نامه به ابو نصر مالك بن هيثم بنوشت که اثقال و احمال و متروکات و مخلّفات و ودایع ابو مسلم را برداشته در اتفاق خود بدرگاه خلافت پناه آورد.

پس مکتوب را بهم پیچیده مهر ابو مسلم را برنامه بر نهاد و برای ابو نصر بفرستاد چون ابو نصر را نظر بر خاتم ابی مسلم افتاد که تاماً مختوم بگردیده است بدانست که ابو مسلم ننوشته است زیرا که مذکور شد که ابو مسلم بدو گفته بود اگر نامه مرا بتو آوردند و نگران شدى يك نيمه خاتم من بر آن است بدان که از من است و اگر تمام مهر باشد از من نیست .

پس ابو نصر گفت آن چه باید کردید و این نامه را خود شما مهر بر زدید این بگفت و بسوی همدان روی نمود و به آهنگ خراسان آمد .

و از آن طرف منصور عهد نامه شهر زور را برای ابو نصر بنوشت و نیز به زهیر ابن ترکی عامل همدان مرقوم نمود که اگر ابو نصر بتو بگذشت او را بزندان در انداز.

و این نامه زودتر بعامل همدان زهیر رسید و با ابو نصر گفت طعامی از بهرت بساخته ام چه باشد که بر من اکرام کنی و بمنزل من اندر آئی.

ابو نصر در منزل زهير نزول داد زهیر او را بزندان افکند و ابو جعفر مکتوبی

ص: 335

بزهیر بنوشت که ابو نصر را بقتل رساند و نیز آن کس که حامل عهدنامه حکومت شهر زور بود باز رسید و به ابونصر بداد.

زهیر چون این حال را بدید و در خدمت ابی نصر ارادت می ورزید ابونصر را رها کرد ابو نصر از همدان راه بر گرفت و از آن پس نامه ابو جعفر در قتل ابی نصر بزهیر برسید.

زهیر گفت بعد از نامۀ نخستین نامۀ دیگر از امیرالمؤمنین رسید و من او را رها کردم و ابو نصر بخدمت منصور آمد منصور گفت تو ابو مسلم را اشارت کردی که به خراسان روی کند .

گفت آری چه از وی احسان ها و نیکوئی ها یافته بودم و آن چه خیر او در آن بود باز نمودم و اگر امیرالمؤمنین نیز با من احسان ورزد آن چه صلاح حال و دولتخواهی اوست بدو عرض می کنم و شکر می گذارم

منصور از وی پذیرفتار شد و از او در گذشت و این حال ببود تا روز حادثه راوندیه پیش آمد پس ابو نصر بر باب قصر بایستاد و گفت امروز دربان منم و تا من زنده هستم هیچ کس نباید داخل قصر شود.

منصور از این حال از وی بپرسید ابو نصر حکمتش را بگفت و منصور بدانست که از روی دولتخواهی و صداقت و صلاح حال منصور سخن کند

و بعضی گفته اند چون زهیر ابونصر را با بند و زنجیر بدرگاه منصور بفرستاد بر وی منت نهاد و امارت شهر موصل را بدو تفویض فرمود والله اعلم .

ص: 336

بیان خطبه که ابو جعفر منصور بعد از قتل ابی مسلم بخواند و اضطراب بعضی طوایف

چون ابو مسلم بقتل رسید و خاطر ابی جعفر منصور یکباره از کار او و اعوان او فراغت یافت این وقت با دل قوی و اندیشه آسوده و حال فارغ مردمان را احضار کرده این خطبه را بر ایشان قرائت فرمود :

﴿ايها الناس لا تخرجوا عن انس الطاعة الى وحشة المعصية و لا تمشوا في ظلمة الباطل بعد سعيكم في ضياء الحق ولا تسروا غشّ الائمة فانّ من اسر غشّ امامه أظهر الله سريرته في فلتات لسانه و سقطات افعاله و أبداها الله لا مامه الذى بادر باعزاز دینه به و اعلاء حقّه بفلجة﴾

﴿انا لم نبخسكم حقوقكم و لم نبخس الدين حقّه عليكم انّه من نازعنا هذا القميص أوطأناه ما في هذا الغمد﴾

﴿و انّ ابا مسلم بايعنا و بايع لنا على انّه من نكث بيعتنا فقد أباح دمه لنا ثمّ نكث بنا هو فحكمنا عليه لانفسنا حكمه على غيره لنا و لم تمنعنا رعاية الحق له من اقامة الحق عليه﴾

و بروایت ابن اثیر بعد از اوایل خطبه این الفاظ را قرائت کرده است :

«ان ابا مسلم احسن مبتدءاً و أساء معقباً و اخذ من الناس بنا اكثر ممّا أعطانا و رجح قبيح باطنه على حسن ظاهره و علمنا من خبث سريرته و فساد نيته مالو علمه اللائم لنا فيه لعذرنا في قلّة و عنفنا في امها لنا »

«و ما زال ينقض بيعته و يخفر ذمّته حتّى أحلّ لنا عقوبته و أباحنا دمه فحكمنا فيه حكمه لنا في غيره و لم يمنعنا الحق له من امضاء الحق فيه».

«و ما أحسن ما قال النابغة الذبياني للنعمان»:

ص: 337

فمن اطاعك فالفعه بطاعته *** كما اطاعك و أدلله على الرشد

و من عصاك فعاقبه معاقبة *** تنهى الظلوم و لا تقصد على صمد

حاصل معنی این است که ای مردمان از عافیت سلامت بوخامت معصیت و از ضیاء حق بظلمت باطل اندر مشوید و با پیشوایان و رؤسای خویش به نفاق و شقاق رفتار نکنید چه خدای اسرار باطنیه و مکنونات ضميريه و غلّ و غش شما را نسبت بائمه شما حال و هر وقت باشد در فلتات زبان و سقطات زبان در خدمت آن امامی که او را برای اعزاز دین و اعلای حق خود بر کشیده است آشکارا دارد

همانا ما نه از حقوقی که شما راست کاستن گیریم و نه از حقوقی که دین را یعنی ما را بر شما است بکاهیم یعنی نه حقوق شما را باطل می کنم و نه حقوق خودمان را که باید شما ادا کنید ضایع می گذاریم هر کس بخواهد این لباس خلافت و جامه امارت را از تن بیرون کشد ما با شمشیر نیز سرایش را در کنارش گذاریم.

همانا ابو مسلم با ما بیعت کرد و شرط و عهد نهاد که هر کس آن عهد را بشکند خونش بر ما مباح باشد آن گاه او خود بیعت ما را بشکست در آغاز کار اعمال و افعالی ستوده بنمود و در مراتب اطاعت و صدق نيت سلوك ورزید و در پایان امر بر خلاف عهد و قانون اطاعت و موافقت رفتار نمود و از مردمان بنام و حکم ما و قوت ما بیشتر از آن که بما می داد می گرفت.

آخر الامر میزان اعمال سیئه اش بر حسنه ترجیح یافت و حسن ظاهرش را قبح باطنش فرو سپرد و فساد نیت و خبث عقیدتش به مقامی پیوست که اگر همان کسان که ما را درباره او نکوهش کنان بود می دانستند ما را در قتل او معذور می داشتند بلکه تسامح ما را در عقوبت بیرون از صواب می شمردند و بر ما حتم می کردند که او را از پای درآوریم.

ص: 338

و ابو مسلم یکسره در نقض بیعت و خوار داشتن ذمت و نا دیده انگاشتن عهد و پیمان خود روزگار نهاد چندان که عقوبتش بر ما واج